گزیده دانش نامه امیرالمؤمنین علیه السلام

مشخصات كتاب

سرشناسه : محمدی ری شهری، محمد، 1325 -

عنوان قراردادی : موسوعة الامام علی بن ابی طالب علیه السلام فی الکتاب السنة و التاریخ .فارسی .برگزیده

عنوان و نام پديدآور : گزیده دانش نامه امیرالمؤمنین علیه السلام/ محمد محمدی ری شهری؛ همکار سید محمد کاظم طباطبایی، سید محمود طباطبایی نژاد؛ مترجم عبدالهادی مسعودی...[و دیگران]؛ تلخیص مهدی غلامعلی؛ تحقیق پژوهشکده علوم و معارف حدیث.

مشخصات نشر : قم: موسسه علمی فرهنگی دارالحدیث، سازمان چاپ و نشر، 1388.

مشخصات ظاهری : 896ص.

فروست : پژوهشکده علوم و معارف حدیث؛ 191.

شابک : 110000 ریال: 978-964-493-448-3 ؛ 200000 ریال(چاپ پنجم)

يادداشت : مترجم عبدالهادی مسعودی، مهدی مهریزی، جواد محدثی، محمد علی سلطانی، سید ابوالقاسم حسینی«ژرفا».

يادداشت : چاپ پنجم: 1391.

یادداشت : کتابنامه به صورت زیرنویس.

موضوع : علی بن ابی طالب (ع)، امام اول، 23 قبل از هجرت - 40ق. -- سرگذشتنامه

موضوع : احادیث شیعه -- قرن 14

موضوع : احادیث اهل سنت -- قرن 14

موضوع : اسلام -- تاریخ -- از آغاز تا 41ق.

شناسه افزوده : طباطبائی، محمدکاظم، 1344 -

شناسه افزوده : طباطبائی نژاد، محمود، 1340 -

شناسه افزوده : مسعودی، عبدالهادی، 1343 - مترجم

شناسه افزوده : غلامعلی، مهدی، 1353 -

شناسه افزوده : محمدی ری شهری، محمد، 1325 - . موسوعة الامام علی بن ابی طالب علیه السلام فی الکتاب السنة و التاریخ .برگزیده

شناسه افزوده : موسسه علمی - فرهنگی دارالحدیث. پژوهشکده علوم و معارف حدیث

رده بندی کنگره : BP37/35/م315م80427 1388

رده بندی دیویی : 297/951

شماره کتابشناسی ملی : 1931622

اشاره

ص: 1

ص: 2

ص: 3

ص: 4

ص: 5

ص: 6

ص: 7

ص: 8

ص: 9

ص: 10

ص: 11

پيشگفتار

پيشگفتار الحمد للّه الذى هدانا لهذا و ما كنّا لنهتدى لولا أن هدانا اللّه و صلّى اللّه على خاتم الأنبياء و المرسلين و على آله الأطيبين الأطهرين ، سيّما أخيه و وزيره و وصيّه و خليفته . دانش نامه امير المؤمنين عليه السلام بر پايه قرآن ، حديث و تاريخ ، نگاهى نو به زندگانى امير مؤمنان عليه السلام ، سيره علوى و تاريخ كامل ترين انسان ، برجسته ترينِ مؤمنان و بزرگ ترين چهره تاريخ اسلام پس از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله است . اين دانش نامه ، با طرحى نو ، پردازش ابتكارى و نظمى جديد و كارآمد ، آموزنده ترين آموزه هاى بزرگْ شخصيتى كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ، او را «دروازه دانش و حكمت خود» ناميده ، (1) در پيش ديد پژوهشگران و جستجوگران معارف علوى و تشنگان حق و حقيقت ، قرار مى دهد . شمارى از ويژگى هاى اين دانش نامه ، (2) از اين قرار است : الف _ جامعيت و گزيده نگارى ؛ ب _ استناد گسترده به منابع شيعه و اهل سنّت ؛ ج _ بهره گيرى از منابع معتبر و قابل استناد ؛ د _ ارائه نزديك به هفت هزار متن تاريخى و حديثى همراه با جمع و تحليل در موارد لازم ؛ ه _ توجّه به واقعيت ها و نيازهاى امروز جامعه و كاربردى بودن محتوا ؛

.


1- .ر . ك : دانش نامه امير المؤمنين عليه السلام : ج 10 ص 507 (دروازه دانش پيامبر) و ص 509 (دروازه حكمت پيامبر) .
2- .براى آگاهى بيشتر از ويژگى هاى اين دانش نامه ، ر . ك : دانش نامه امير المؤمنين عليه السلام : ج 1 ص 38 و 46 .

ص: 12

و _ ابتكار در نگارش و ارائه مطالب به صورت نمودار درختى ، به گونه اى كه پژوهشگر با نگاهى گذرا به كتاب ، در جريان كلّى مطالب آن ، قرار مى گيرد ؛ ز _ ارائه توضيح ها و تفسيرهاى مورد نياز در مورد اشخاص ، مكان ها و نيز نقشه هايى كه توسط متخصّصان ، طرّاحى شده است . امّا از آن جا كه كتابى با اين ويژگى ها براى عموم ، چندان قابل بهره بردارى نبود ، بر آن شديم تا گزيده آن در اختيار عموم علاقه مندان به آشنايى با سيره علوى قرار گيرد ، و براى تحقّق بيشتر اين هدف ، زمينه ترجمه آن به زبان هاى ديگر نيز فراهم گردد . از سوى ديگر ، گزينش مطالب كتابى كه خود بر پايه گزيده نگارى ، تأليف يافته است ، كارى بود كارستان كه خداوند منّان ، توفيق آن را به فاضل ارجمند ، جناب آقاى مهدى غلامعلى عنايت فرمود . اين جانب ، ضمن تبريك براى اين توفيق بزرگ ، صميمانه از ايشان سپاس گزارى مى نمايم . گفتنى است كه «دانش نامه امير المؤمنين عليه السلام » با همكارى پژوهشگر توانا جناب آقاى سيّد محمّد كاظم طباطبايى و فاضل ارجمند جناب آقاى سيّد محمود طباطبايى نژاد تدوين ، و توسط فضلاى گراسنگ آقايان : عبدالهادى مسعودى ، مهدى مهريزى ، جواد محدّثى ، محمّد على سلطانى ، سيّد ابوالقاسم حسينى(ژرفا) ترجمه گرديده است كه طبعا همه آنان در تلخيص اين مجموعه نيز سهيم اند . اين حقير ضمن قدردانى و تشكر از همه آنان ، از خداوند منّان براى همه كسانى كه در اصل و يا تلخيص اين اثر نقش ايفا كرده اند پاداشى درخور فضل حضرتش ، مسئلت دارم . اى خداى بزرگ! تو را به عظمت ليلة القدر سوگند ، كه اين خدمت كوچك را از ما بپذير و ما را از زمينه سازان حكومت جهانى فرزند على و فاطمه عليهماالسلام ، و در صف ياران امام مهدى عليه السلام قرار ده ، با محبّتِ خاندان رسالت بميران و در زمره پيروان راستين آنان ، محشور فرما . آمين ربّ العالمين ! محمّد محمّدى رى شهرى شب 23 ماه مبارك رمضان 1429 دوم مهرماه 1387

.

ص: 13

مقدّمه «گزيده»

مقدّمه «گزيده»كتاب سترگ دانش نامه امير المومنين عليه السلام ، تلاشى ارزشمند در عرصه معرّفى امام على عليه السلام است . اين كتاب شريف ، با تتبّعِ بسيار، موضوع بندى مناسب و تحليل هاى سودمند بر پايه قرآن، حديث وتاريخ ، در طول هشت سال ، تدوين گرديد و اكنون در ميان آثار مربوط به شخصيت آن امام همام ، از جايگاه ويژه اى برخوردار است . استقبالِ پژوهشگران و مجامع علمى از اين كتاب و تعلّق گرفتن جوايز و نشان هاى علمى _ فرهنگى (از جمله : جايزه دومين دوره انتخاب كتاب سال ولايت) به آن ، دليل اين ادّعاست . گفتنى است متن اصلى كتاب ، به زبان عربى وبا عنوان موسوعة الإمام على بن أبى طالب عليه السلام فى الكتاب و السنة و التاريخ ، در سال امام على عليه السلام (سال 1379 شمسى) ، در دوازده جلد و ترجمه فارسى آن نيز با عنوان دانش نامه امير المومنين عليه السلام بر پايه قرآن ، حديث و تاريخ ، در دوازده جلد ، به همراه يك جلد «نمايه» ، در سال 1381 شمسى منتشر گرديد . همچنين ، نسخه سومى از اين كتاب كه هر دو متن پيشين را در خود داشت ، با عنوان دانش نامه امير المؤمنين عليه السلام (فارسى _ عربى) ، در چهارده جلد ، در سال 1386 ، انتشار يافت . نسخه كامل (فارسى _ عربى) كتاب ، مفصّل بود و تهيّه آن ، براى عموم ، دشوار مى نمود و برخى بخش هاى تخصّصى آن نيز مورد نياز عموم نبود . از اين رو ، گزيده

.

ص: 14

آن ، آماده شد تا كتاب از حالت تخصّصى به عمومى تبديل شود و بتوان آن را در يك جلد ، منتشر كرد . براى اين منظور: 1. تمام عناوين اصلى و بيشتر عناوين فرعى حفظ شدند ؛ 2. تحليل هاى مهم و توضيحات اصلى حفظ و تلخيص گرديدند ؛ 3. جامع ترين و گوياترين احاديث ، از منابع معتبرتر ، در ذيل هر عنوان ، انتخاب شدند ؛ 4. كلّيه توضيحات ، از پانوشت هاحذف شدند ؛ 5 . به ذكر يك منبع براى هر حديث در پانوشت ها اكتفا شد . اكنون گزيده دانش نامه امير المؤمنين عليه السلام ، به سانِ آينه، موضوعات كتاب اصلى را اين گونه نمايان ساخته است : بخش يكم : تبار امام على عليه السلام . در اين بخش ، از نياكان امير مؤمنان و محيط رشد و زندگانى وى ، پدر و مادر وى ، نام ها و كنيه ها و لقب هاى وى ، سيرت و صورت ايشان ، ازدواج هاى امام عليه السلام ، و زنان و فرزندان او ، سخن رفته است . بخش دوم : امام على عليه السلام باپيامبر صلى الله عليه و آله . اين بخش ، نشان مى دهد كه امام عليه السلام ، دوش به دوش پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ، از بعثت تا رحلت ، براى حاكميت اسلام كوشيد و در تمام صحنه ها همراه پيامبر خدا و در همه عرصه هاى دشوارى و خطر ، پيشتاز بود . بخش سوم : كوشش هاى پيامبر صلى الله عليه و آله براى رهبرى على عليه السلام پس از ايشان . در اين بخش ، ولايت و امامت على بن ابى طالب عليه السلام در قالب تلاش پيامبر خدا صلى الله عليه و آله براى سعادت امّت ، بازخوانى شده ودلايل عقلى و نقلى اثبات اين مدّعا كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ، امّت را بى سرپرست و آينده امّت را بدون طرحى مشخّص ، رها نكرده (بلكه با زمينه سازى هاى گسترده و ره نمودها ، اشاره ها و صراحت هاى فراوان ، آينده را به روشنى ترسيم نموده) ، گزارش شده است .

.

ص: 15

بخش چهارم : امام على عليه السلام پس از پيامبر صلى الله عليه و آله . در اين بخش ، زمينه ها و علل ناديده انگاشته شدن ره نمودهاى پيامبر صلى الله عليه و آله در باره آينده امّت و رهبرى امام على عليه السلام ، بازشناسى و چگونگى و چرايى مواضع حكيمانه امام عليه السلام تبيين شده است . بخش پنجم : سياست امام على عليه السلام . در اين بخش ، زمامدارى امام عليه السلام ، و اصلاحات ايشان و مبانى آن و بازتاب هاى اين اصلاحات در جامعه ، آمده است . بخش ششم : جنگ هاى امام على عليه السلام . در اين بخش ، چرايى و چگونگى بر آمدن فتنه ها و نيز ريشه ها ، روندها و پيامدهاى آنها ، بررسى گرديده و همچنين فتنه هاى «ناكثين» ، «قاسطين» و «مارقين» در رويارويى با حركت اصلاحى امام عليه السلام و موضع اصولى وانعطاف ناپذير آن بزرگوار در برابر حقوق الهى و حقوق مردم و ارزش ها ، گزارش شده است . بخش هفتم : روزگار سختى . اين بخش ، مرثيه مظلوميت امير المؤمنين عليه السلام ، و انعكاس فريادهاى تنهايى آن بزرگوار است . اين بخش ، نشان مى دهد كه در اين روزگار ، ديگر از آن رويكرد گسترده آغازين ، خبرى نبود ؛ مردم از حضور در جبهه ها تن مى زدند و فراخوانى هاىِ امام عليه السلام را پاسخ نمى گفتند . گلايه هاى مكرّر ايشان از مردم ، نشان دهنده گرانْ جانى ، دنيازدگى و سستى مردمان آن روزگار است . بخش هشتم : شهادت امام على عليه السلام . گزارش پيشگويى پيامبر خدا صلى الله عليه و آله از شهادت امام على عليه السلام ، و گفتار امام عليه السلام در باره شهادت خودش و مسائل مرتبط با آن (همانند : چگونگى ترور ، سخنان آموزنده امام عليه السلام از هنگام ترور تا لحظه شهادت ، و...) ، در اين بخش آمده است . بخش نهم : ديدگاه هايى در باره شخصيت امام على عليه السلام . در اين بخش ، خواننده ، شخصيت امام على عليه السلام را از منظر قرآن ، پيامبر صلى الله عليه و آله ، خود امام عليه السلام ، اهل بيت عليهم السلام ، همسران پيامبر صلى الله عليه و آله ، اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله ، ياران امام عليه السلام ، شمارى از برجسته ترين

.

ص: 16

شيفتگان و مدافعان و حتّى مخالفان و دشمنانش مى نگرد . بخش دهم : ويژگى هاى امام على عليه السلام . ابعاد شخصيت امام عليه السلام و ويژگى هاى اعتقادى ، اخلاقى ، عملى ، سياسى ، اجتماعى و فكرى آن ابرمرد تاريخ ، در اين قسمت آمده است . بخش يازدهم : دانش امام على عليه السلام . على عليه السلام ، برترين و ارجمندترين شاگرد مكتب محمّد صلى الله عليه و آله است . او كسى است كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ، جانش را از دانش ، آكَنْد و گستره حقايق را بدو نماياند و به گواهى صحابه و به تعبير متون حديث و سيره : «درهاى علم را بر روى او گشود» . در اين بخش ، با اندكى از آنچه ياد شد ، آشنا مى شويم . بخش دوازدهم : داورى هاى امام على عليه السلام . در اين بخش ، از جايگاه امام على عليه السلام در داورى ، به عنوان «أقضى الاُمّة (بهترين قاضى امّت)» و نمونه هايى از داورى هاى آن بزرگوار در زمان پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و روزگار خلافتش سخن به ميان رفته است . بخش سيزدهم : كرامت هاى امام على عليه السلام . در اين بخش ، نمونه هايى از قدرت معنوى ، ولايت تكوينى و جلوه هاى خليفةُ اللهىِ آن امامِ انسان ها آمده است ؛ نمونه هايى مانند : اجابت شدن دعاهاى ايشان ، سخن گفتن ايشان از ناپيداها و ناديده ها (اخبار مَغيبات) و ... . بخش چهاردهم : مهرورزى به امام على عليه السلام . متون گزارش شده در اين بخش ، نشان مى دهند كه دوست داشتن على عليه السلام ، دوستى با خدا و پيامبر صلى الله عليه و آله بوده ، واجب و عبادت ونعمت است و ريسمان محكم الهى و بهترين عمل و سرلوحه اعمالِ مؤمنان است . بخش پانزدهم : دشمنى با امام على عليه السلام . متون احاديث معتبر فريقين ، در اين بخش ، نشان دهنده آن اند كه دشمنان على عليه السلام ، از رحمت الهى به دورند و هلاكت آنان ، قطعى است ودشمن داشتنِ او ، نشانِ نفاق ، فسق و شقاوت است .

.

ص: 17

سپاس و تقدير

بخش شانزدهم : ياران و كارگزاران امام على عليه السلام . در اين بخش ، خواننده ، با شرح حال و چگونگى شخصيتِ شمارى از ياران و كارگزاران امير مؤمنان ، به اجمال ، آشنا مى شود . موضع امام عليه السلام در برابر اصحاب و كارگزارانش ، تأمّل برانگيز و درس آموز است .

سپاس و تقديرخداوند متعال را سپاس گزارم كه توفيق خدمت گزارى در آستانِ علوى را به اين بنده ارزانى داشت . اميد كه لطف و كرمِ مولا ، در دو سرا ، شامل حالمان گردد ! در اين جا بر خود ، لازم مى دانم كه از عنايت هاى مؤلّف ارجمند ، حضرت آية اللّه محمّدى رى شهرى ، صميمانه تشكّر نمايم ، بويژه به اين خاطر كه ره نمودهاى عالمانه ايشان ، در تمام مراحل تلخيص ، بسيار راه گشا بود . همچنين از همه كسانى كه در تهيه اين اثر سهيم بوده اند ، سپاس گزارم ، بويژه از جناب حجة الاسلام والمسلمين عبد الهادى مسعودى كه در شكل گيرى نخستين مراحل تلخيص ، تلاش نمودند و جناب حجة الاسلام والمسلمين سيّد محمود طباطبايى نژاد كه با نقّادى اصلاحگرانه خود ، بر غناى اين اثر افزودند . در پايان ، از مدير محترم بخش آماده سازى كتاب ، جناب آقاى محمّدباقر نجفى و همكاران محترمشان تشكّر مى نمايم و آرزو مى كنم كه اين كوشش ها ، خرسندى حق تعالى و بقية اللّه الأعظم را در پى داشته باشد. والحمد للّه رب العالمين! مهدى غلامعلى 15 رمضان 1429 26 شهريور 1387

.

ص: 18

. .

ص: 19

بخش يكم : تبار امام على عليه السلام

اشاره

بخش يكم : تبار امام على عليه السلامفصل يكم : ولادتفصل دوم : پرورشفصل سوم : ازدواجفصل چهارم : فرزندان

.

ص: 20

. .

ص: 21

فصل يكم : ولادت

الف _ نَسَب

فصل يكم : ولادتالف _ نَسَبامير مؤمنان على عليه السلام نيز ، چونان پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ، ريشه در تبار پاك و دودمان ارجمند ابراهيم عليه السلام (قهرمان توحيد) دارد . بدين سان ، سخن گفتن از نياى پيامبر خدا ، سخن گفتن از نياى مولاست . پيامبر صلى الله عليه و آله ، درباره نياكان خود فرمود : خداوند از فرزندان ابراهيم، اسماعيل را برگزيد واز پسران اسماعيل، بنى كنانه را و از بنى كنانه ، قريش را و از قريش ، بنى هاشم را و از بنى هاشم ، مرا. (1) بدين سان ، بنى هاشم ، زبده خاندان هاست و پيامبر صلى الله عليه و آله و على عليه السلام ، برگزيده اين خاندان اند . چنين است كه مولا در توصيف تبار پيامبر خدا صلى الله عليه و آله مى فرمايد : خاندانش بهترين خاندان و ريشه اش بهترين ريشه است. در حرم روييد و در كَرَم باليد. شاخه هايش بلند است و ميوه هايش دور از دسترس . (2) به واقع ، اين ستايش ، ستايش تبار مولا نيز هست ؛ چه ، پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرمود : من و على از يك ريشه ايم . (3) و فرمود : گوشت او گوشت من است و خون او خون من . (4)

.


1- .سنن الترمذى : ج 5 ص 583 ح 3605 .
2- .نهج البلاغة : خطبه 94 و خطبه 161 .
3- .الخصال : ص 21 .
4- .الأمالى ، مفيد : ص 294 .

ص: 22

ب _ پدر

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :من و على از يك نور آفريده شديم . . . پس پيوسته خداى عز و جل ما را از صُلب هاى پاك به رَحِم هاى پاك انتقال داد تا ما را به عبد المطّلب رسانْد . (1)

ب _ پدرعبد مناف بن عبد المطّلب ، مشهور به ابوطالب ، يكى از ده فرزند عبدالمطّلب است . عبد المطّلب ، چهره برجسته قريش است . او در ميان قريش از جايگاهى والا و منزلتى عظيم برخوردار بود . ابوطالب ، پس از پدر ، اين جايگاه والا و مكانت ارجمند اجتماعى را از آنِ خود ساخت . خانواده ابوطالب ، نخستين خانواده اى است كه در آن، هردو زوج ، هاشمى هستند . ابوطالب ، سرپرستى پيامبر صلى الله عليه و آله را _ كه در خردسالى پدر و مادر و سپس جدّش را از دست داده بود _ ، برعهده گرفت و چون امين قريش به رسالت مبعوث گشت ، ابوطالب با تمام توان از آن بزرگوار ، حمايت كرد و در اين راه دشوار از هيچ كوششى دريغ نورزيد . ابوطالب به رسالت پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ، باورى استوار داشت و اين باور را در اشعارش نشان مى داد . جايگاه بلند اجتماعى ابوطالب در ميان قريش و مردم مكّه ، و حمايت بى دريغ او از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ، مانع اصلى آزار رساندن قريش به آن بزرگوار بود . در محاصره شعب ابوطالب ، آن بزرگوار ، همراه پيامبر صلى الله عليه و آله و مؤمنان بود و دشوارى هاى محاصره اقتصادى را در كهن سالى به جان خريد و از حمايت پيامبر خدا تن نزد . ابوطالب ، حقّى بس بزرگ بر اسلام و مسلمانان در آن روزگار غربت دين دارد . آن

.


1- .رسول اللّه صلى الله عليه و آله : خُلِقتُ أنَا وعَليٌّ مِن نورٍ واحِدٍ ... فَلَم يَزَل يَنقُلُنَا اللّه ُ عزّ وجلّ مِن أصلابٍ طاهِرَةٍ إلى أرحامٍ طاهِرَةٍ حَتَّى انتَهى بِنا إلى عَبدِ المُطَّلِبِ (معانى الأخبار : ص 56 ح 4) .

ص: 23

بزرگوار ، پس از خروج از شِعب ابوطالب ، زندگى را بدرود گفت . با مرگ او و خديجه عليها السلام ، پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ، دو تن از حاميان استوار ، صديق و فداكارش را از دست داد و پس از آن ، شكنجه و آزار مؤمنان به دست قريش ، فزونى يافت .

كمال الدين_ به نقل از اصبغ بن نباته _: شنيدم اميرمؤمنان _ كه درودهاى خداوند بر او باد _ مى فرمايد : «به خدا سوگند ، نه پدرم و نه جدّم عبد المطّلب ، و نه هاشم و نه عبدمناف ، هرگز بتى را نپرستيدند» . به ايشان گفته شد: پس چه مى پرستيدند؟ فرمود : «به سوى كعبه و بر دين ابراهيم ، نماز مى گزاردند و چنگ زننده به آن بودند» . (1)

الكافى_ به نقل از اسحاق بن جعفر _: به ايشان (امام صادق عليه السلام ) گفته شد : آنان ادّعا مى كنند كه ابوطالب ، كافر بود . فرمود: «دروغ مى گويند . چگونه كافر باشد و حال آن كه مى گويد: آيا نمى دانيد كه ما محمّد را پيامبرى يافتيمهمچون موسى كه [ نامش] در اوّلين كتاب ، نگاشته شده است»؟! و در حديثى ديگر آمده كه فرمود : «چگونه ابوطالبْ كافر باشد و حال آن كه مى گويد: بى گمان دانستند كه فرزند ما دروغگو نيستنزد ما و توجّهى به گفته هاى ياوه نمى شود . روسپيدى كه با روى او از ابر سپيد ، باران مى طلبندفريادرس يتيمان ، نگاهدار بيوگان»؟! 2

.


1- .كمال الدين عن الأصبغ بن نباتة : سَمِعتُ أميرَ المُؤمِنينَ _ صَلَواتُ اللّه ِ عَلَيهِ _ يَقولُ : وَاللّه ِ ما عَبَدَ أبي ولا جَدّي عَبدُ المُطَّلِبِ ولا هاشِمٌ ولا عَبدُ مَنافٍ صَنَماً قَطُّ ! قيلَ لَهُ : فَما كانوا يَعبُدونَ ؟ قالَ : كانوا يُصَلّونَ إلَى البَيتِ عَلى دينِ إبراهيمَ عليه السلام ، مُتَمَسِّكينَ بِهِ (كمال الدين : ص174 ح32) .

ص: 24

ج _ مادر

ج _ مادرفاطمه بنت اسد ، بانويى خردمند ، استوارْ گام ، بُرنا دل و ارجمند بود . او پيامبر خدا را در كودكى در دامان پُرمهرش پرورش داد. پيامبر صلى الله عليه و آله به او علاقه اى شگرف داشت، بدان گونه كه درباره وى مى فرمود: «پس از مادرم كه مرا بزاد، او مادرم بود» . (1) پيامبر خدا ، مهربانى و شفقت آن بانوى ارجمند را درباره خودش مى ستود و مى فرمود: «پس از ابوطالب ، هيچ كس با من مهربان تر از او نبود» . (2) فاطمه بنت اسد ، اوّلين زنى است كه با پيامبر صلى الله عليه و آله بيعت كرد و همراه على و فاطمه عليهماالسلام ، پياده به مدينه هجرت كرد . چون اين بانوى بزرگوار ، زندگى را بدرود گفت ، پيامبر خدا ، او را در لباس شخصى خود كفن كرد و در تشييع جنازه وى شركت جُست ، بر او نماز خواند و پيش از آن كه در قبرش بگذارد ، در قبر او خوابيد . على عليه السلام ، چهارمين پسر اين دو چهره منوّر تاريخ اسلام ، ابو طالب و فاطمه بنت اسد است كه پس از طالب ، عقيل و جعفر ، زندگى آنها را شكوه و والايى بخشيده است .

امام صادق عليه السلام :بى گمان ، فاطمه بنت اسد ، مادر امير مؤمنان ، نخستين زنى بود كه با پاى

.


1- .كنز العمّال : ج 13 ص 636 ح 37607 .
2- .سير أعلام النبلاء : ج 2 ص 118 ش 17 .

ص: 25

پياده از مكّه به مدينه و به سوى پيامبر خدا هجرت كرد و از مهربان ترينِ مردمان به پيامبر صلى الله عليه و آله بود . او از پيامبر خدا شنيد كه مى فرمود : «بى گمان ، مردم در روز قيامت ، لُختِ مادرزاد ، محشور مى شوند» . پس فاطمه بنت اسد گفت: واى از رسوايى! سپس پيامبر خدا به او فرمود: «من از خدا مى خواهم كه تو را پوشيده برانگيزد» . و نيز شنيد كه پيامبر صلى الله عليه و آله از فشار قبر ياد مى كند . پس گفت: واى از ناتوانى! پس پيامبر خدا به او فرمود: «من از خدا مى خواهم كه از اين(فشار قبر)، كفايتت كند». و روزى فاطمه به پيامبر خدا گفت: مى خواهم اين كنيزم را آزاد كنم . پس پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرمود : «اگر چنين كنى ، خداوند در برابر هر عضو او ، عضوى از تو را از آتش مى رهانَد» . پس چون بيمار شد ، پيامبر خدا را وصىّ خود قرار داد و از او خواست كه خادمش را آزاد كند و زبانش بند آمد . پس با اشاره به پيامبر خدا وصيّت كرد و ايشان هم وصيّتش را پذيرفت . روزى پيامبر صلى الله عليه و آله نشسته بود كه امير مؤمنان ، گريان نزدش آمد . پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرمود : «چه چيز گريانت كرده است؟» . گفت: مادرم فاطمه درگذشت . پيامبر خدا فرمود : «و نيز مادر من ، به خدا سوگند!» و شتابان برخاست و به درون خانه آمد . پس به او نگريست و گريست . سپس به زنان فرمان داد تا غسلش دهند و فرمود: «هنگامى كه [از كار غسل ]فارغ شديد ، پيش از آگاه كردن من ، كارى نكنيد» . پس چون فارغ شدند ، به ايشان خبر دادند . پيامبر صلى الله عليه و آله ، پيراهن زيرينش را به آنان داد و فرمان داد كه او را در آن كفن كنند و به مسلمانان گفت: «هرگاه ديديد من كارى كردم كه پيش از اين نكرده بودم ، از من بپرسيد: چرا آن را كردى؟» .

.

ص: 26

د _ ميلاد

پس چون زنان از غسل و كفن او فارغ شدند ، پيامبر صلى الله عليه و آله به درون آمد و جنازه او را بر دوش خود حمل كرد و پيوسته زير جنازه اش بود تا بر سرِ قبرش آورد . سپس آن را بر زمين نهاد و به درون قبر رفت و در آن به پهلو خوابيد . سپس برخاست و او را بر دستانش گرفت و در قبر گذاشت . سپس مدّتى دراز خم شد و با او زمزمه كرد ... . 1

د _ ميلادامام على عليه السلام ، در روز جمعه ، سيزدهم ماه رجب ، سى سال پس از عام الفيل در درون كعبه ، ديده به جهان گشود. علّامه امينى درباره محلّ تولّد امام و اين فضيلت بى بديل مى گويد : اين، حقيقتى آشكار است كه فريقين در اثبات آن، متّفق اند و احاديث آن ،

.

ص: 27

ه _ نام ها

متواتر و كتاب ها از آن، لبريز است. (1)

المستدرك على الصحيحين:گزارش هاى متواتر ، دلالت دارند كه فاطمه بنت اسد ، امير مؤمنان على بن ابى طالب عليه السلام را در درون كعبه به دنيا آورد . (2)

ه _ نام هاهنگامى كه امام عليه السلام متولّد شد ، مادرش فاطمه بنت اسد ، از سرِ خجسته داشتن نام پدرش اسد ، او را «حيدرة» (3) ناميد . سپس او و ابو طالب ، به الهام الهى توافق كردند كه وى را «على» بنامند . (4) امام عليه السلام ، نام هاى ديگرى نيز دارد كه در لابه لاى متون تاريخى و حديثى دانش نامه امير المؤمنين عليه السلام آمده است . (5)

امام زين العابدين عليه السلام :روزى پيامبر خدا نشسته بود و على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السلام هم نزدش بودند . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «سوگند به كسى كه مرا بشارت دهنده به حق برانگيخت ، نزد خداى عز و جل ، آفريده اى از ما محبوب تر و گرامى تر بر روى زمين نيست . خداى _ تبارك و تعالى _ ، نام مرا از نام هاى خود مشتق كرد كه او محمود است و من محمّدم و براى تو نيز _ اى على! _ نامى از نام هاى خود برگرفت كه او علىّ اعلى است و تو على هستى ...» . (6)

.


1- .الغدير : ج 6 ص 22 .
2- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 550 ح 6044 .
3- .اسد و حيدره ، دو گونه شير هستند .
4- .آن گونه كه متون تاريخى نشان مى دهند ، اين تغيير در اوان ولادت حضرت رخ داده است . از اين رو ، آنچه از عطا نقل شده است كه چون از دوش پيامبر صلى الله عليه و آله بالا رفت و بت ها را شكست ، به جهت هم خانواده بودن علىّ و علوّ ، على نام گرفت ، فاقد اعتبار تاريخى است و امرى ذوقى بيش نيست .
5- .ر . ك : دانش نامه اميرالمؤمنين عليه السلام : ج 1 (بخش يكم / فصل يكم / نام ها) .
6- .الإمام زين العابدين عليه السلام : كانَ رَسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله ذاتَ يَومٍ جالِسا وعِندَهُ عَلِيٌّ وفاطِمَةُ وَالحَسَنُ وَالحُسَينُ عليهم السلام ، فَقالَ : وَالَّذي بَعَثَني بِالحَقِّ بَشيرا ، ما عَلى وَجهِ الأَرضِ خَلقٌ أحَبَّ إلَى اللّه ِ عزَّ وجَلَّ ولا أكرَمَ عَلَيهِ مِنّا . إنَّ اللّه َ تَبارَكَ وتَعالى شَقَّ لِيَ اسماً مِن أسمائِهِ ؛ فَهُوَ مَحمودٌ وأنَا مُحَمَّدٌ ، وشَقَّ لَكَ يا عَلِيُّ اسماً مِن أسمائِهِ ؛ فَهُوَ العَلِيُّ الأَعلى وأنتَ عَلِيٌّ ... (معانى الأخبار : ص 55 ح 3) .

ص: 28

و _ كنيه ها

و _ كنيه هاامير مؤمنان ، كنيه هاى متعدّدى داشته كه مشهورترين آنها «ابو الحسن» است . براى امام عليه السلام كنيه هاى ديگرى مانند: ابو الحسين ، ابو السبطين ، ابو الريحانتين و ابو تراب هم ذكره شده است ؛ هر چند برخى از آنها شامل تعريف اصطلاحى كنيه نمى شوند . (1) از روايات ، چنين بر مى آيد كه كنيه «ابو تراب» ، محبوب ترين كنيه نزد امام عليه السلام بوده است و هرگاه ايشان را با آن مى خوانده اند ، شادمان مى شده است .

امام على عليه السلام :حسن ، در زمان حيات پيامبر خدا مرا «ابو الحسين» مى خوانْد و حسين ، مرا «ابو الحسن» ، و هر دو ، پيامبر خدا را «پدر» صدا مى زدند . پس چون پيامبر صلى الله عليه و آله وفات يافت ، مرا پدر خواندند . (2)

صحيح البخارى_ به نقل از ابو حازم _: مردى نزد سهل بن سعد آمد و گفت : اين مرد (حاكم مدينه) على عليه السلام را بر فراز منبر [ به بدى] مى خوانَد . گفت: چه مى گويد؟ گفت: او را ابو تراب مى خواند . سهل خنديد و گفت: به خدا سوگند ، جز پيامبر صلى الله عليه و آله او را [ به اين نام] نناميد و به خدا سوگند ، نزد او نامى از آن محبوب تر نبود .

.


1- .كنيه در ميان عرب ها از تركيب «اَب» يا «اُمّ» با نام نخستين فرزند ، شكل مى گيرد . در حالت هاى خاصّى به جاى نام فرزند ، از صفات مشخص استفاده مى شود .
2- .الإمام عليّ عليه السلام : كانَ الحَسَنُ في حَياةِ رَسولِ اللّه ِ صلى الله عليه و آله يَدعوني أبَا الحُسَينِ ، وكانَ الحُسَينُ يَدعوني أبَا الحَسَنِ ، ويَدعُوانِ رَسولَ اللّه ِ صلى الله عليه و آله أباهُما . فَلَمّا تُوُفِّيَ رَسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله دَعَواني بِأَبيهِما (مقاتل الطالبيّين : ص 39) .

ص: 29

ز _ لقب ها

پس ماجرا [ ى نام گذارى] را از سهل ، جويا شدم و گفتم: اى ابو عبّاس! آن ماجرا چه بود؟ گفت: على عليه السلام به نزد فاطمه عليها السلام رفت . سپس بيرون آمد و در مسجد خوابيد . پيامبر صلى الله عليه و آله به فاطمه فرمود: «پسر عمويت كجاست؟» . گفت: در مسجد است . پس به سوى او رفت و ديد كه ردايش از پشتش افتاده و خاك بر پشتش نشسته است . پس شروع به زدودن خاك از پشت او كرد و مى فرمود: «اى ابو تراب ، بنشين! اى ابو تراب ، بنشين!» . 1

ز _ لقب هاژرفاى اقيانوس شخصيت على عليه السلام را دسترس نيست و ابعاد عظيم شخصيت آن چهره بى بديل تاريخ ، يافتنى نيست . امام عليه السلام ، القاب (1) و اوصاف بسيارى دارد كه هر كدام ، اشاره اى دارند به بُعدى از ابعاد والاى علمى ، عملى ، فرهنگى ، اجتماعى ، معنوى و سياسى شخصيت او . بسيارى از اين القاب ، به روزگار پيامبر خدا شناخته شده بود ، كه پيامبر خدا ، امام عليه السلام را بدانها خطاب مى كرد . برخى از اين القاب چنين اند : «أعلمُ الاُمّة» ، «أقضَى الاُمّة» ، «أوّلُ مَن أسلَمَ» ، «أوّلُ مَن صلّى» ، «خير البشر» ، «أمير المؤمنين» ، «إمام المتّقين» ، «قائد الغُرِّ المُحَجَّلين» ،

.


1- .لقب ، غير از كنيه است و همان صفت مشهورى است كه براى ستايش يا نكوهش شخص به كار مى رود ، مانند صادق و كذّاب .

ص: 30

ح _ سيما

«سيّد المسلمين» ، «سيّد المؤمنين» ، «يعسوب المؤمنين» ، «الأنزع البطين» ، «عمود الدين» ، «سيّد الشهداء» ، «سيّد العرب» ، «راية الهدى» ، «باب الهدى» ، «حَيدر» ، «المرتضى» ، «الولىّ» و «الوصىّ» . پيامبر با اين القاب به جايگاه والاى او در رهبرى ره مى نمود و براى آن زمينه سازى مى كرد ؛ لذا در ميان القاب على عليه السلام ، اين دو لقب از بقيه مشهورتر است : «أمير المؤمنين» و «وصىّ» .

ح _ سيمامتون تاريخى و حديثى ، سيماى امام على عليه السلام را در هنگام ولادت و يا در كودكى اش به ما نشان نمى دهند و از اين رو ، آنچه در پى مى آيد ، سيما و اندام زيباى وى را در روزگار خلافتش ترسيم مى كند و در پرتو اين متون ، مى توانيم ايشان را چنين توصيف كنيم : مردى ميانه بالا كه به كوتاهى و چاقى نزديك تر مى نمود . از خوش سيماترين مردم بود و رويش گويى ماه شب چهارده . پُرتبسّم ، گندمگونِ مايل به سبزه ، چشمانش سياه و درشت و اندكى خمار . موى جلوى سرش ريخته بود . گردنش گويى جام نقره بود . ريشش پُر پشت بود و موهاى سپيدش را رنگ نمى كرد . چهارشانه بود . كف دستانش زِبر ، و دست و مچ او محكم و سينه اش پهن بود . شكم داشت . مَفصل هايش سِتَبر ، ماهيچه هاى ساعد و ساق پايش ستبر و سرِ آنها باريك بود . چون راه مى رفت ، مى خراميد .

.

ص: 31

فصل دوم : پرورش

فصل دوم : پرورشعلى عليه السلام از آغازين سال هاى زندگى ، همراه پيامبر خدا بود . روزگارى زندگى بر ابو طالب دشوار گشت و او در تنگناى معيشت قرار گرفت . پيامبر خدا پيشنهاد كرد كه برادران ابو طالب براى سبك كردن بار زندگى اش برخى از فرزندان او را به خانه هاى خود ببرند . تقدير الهى چنين رقم خورد كه على عليه السلام به خانه پيامبر خدا بيايد و از آغازين سال هاى زندگى ، پيامبر خدا ، تربيت او را به عهده گيرد . پيامبر صلى الله عليه و آله به اين كودك خردسال ، عشق مى ورزيد ، او را به سينه مى چسباند ، صورت خود را به او مى ساييد ، غذا بر دهانش مى نهاد ، لحظه لحظه زندگى اش را مى پاييد و انوار تابناك الهى را بر جان او مى تابانيد . بدين سان ، على عليه السلام در كنار پيامبر خدا رشد كرد و از چشمه سار زلال فضايل و والايى هاى پيامبر صلى الله عليه و آله سيراب گشت و همگام و همراه با او روزگار گذرانيد ، و چون نخستين پرتو وحى تابيد ، او _ كه جانش پيوند ناگسستنى با جان پيامبر خدا يافته بود _ بدون هيچ ترديدى به رسالتش ايمان آورد و بدين سان ، او اوّلين مرد مؤمن شد . زيباترين تصوير از اين همگامى و همراهى و نقش پيامبر صلى الله عليه و آله در رشد و تربيت على عليه السلام و مهر و شفقت پيامبر خدا به على عليه السلام و چگونگى بهره ورى على عليه السلام از اين همراهى را ، آن بزرگوار ، خود در خطبه بلند و شكوهمند «قاصعه» رقم زده است .

امام على عليه السلام_ در خطبه اى به نام «قاصعه» _: من در كودكى ، سران عرب را به خاك

.

ص: 32

افكنده ام و سركردگان تيره هاى ربيعه و مُضَر را در هم شكسته ام . شما موقعيت مرا نزد پيامبر خدا به سبب خويشاوندى نزديك و منزلت ويژه ام مى دانيد . به گاه كودكى ام مرا در دامنش مى نهاد و به سينه اش مى چسبانْد ، و در بستر خويش جايم مى داد ، و مرا به تن خويش مى سود ، و بوى خوشش را به [مشام ]من مى رسانْد ، و غذا را مى جويد و لقمه لقمه در دهانم مى نهاد . از من نه سخن دروغى شنيد و نه كار خطايى ديد . بى ترديد ، خداوند از همان اَوانِ از شير گرفته شدنِ پيامبر صلى الله عليه و آله ، بزرگ ترين فرشته را از ميان فرشتگانش شب و روز ، همراه او ساخت تا راه بزرگوارى و محاسن اخلاقى جهان را بپيمايد و من هماره در پى او بودم ، همچون بچّه شتر از شير گرفته شده در پىِ مادرش . هر روز از اخلاق خود ، نشانه اى برايم بر پا مى داشت و مرا به پيروى اش وا مى داشت . او هر سال در غار حرا به خلوت مى نشست كه من ، او را مى ديدم و كس ديگرى او را نمى ديد . در آن روزگار ، اسلام به خانه اى راه نيافته بود ، جز خانه اى كه پيامبر خدا و خديجه در آن بودند و من ، سومين آنان بودم . نور وحى و رسالت را مى ديدم و بوى نبوّت را مى شنيدم . 1

.

ص: 33

فصل سوم : ازدواج

الف _ ازدواج با فاطمه عليهاالسلام

فصل سوم : ازدواجالف _ ازدواج با فاطمه عليها السلامپيامبر خدا ، پس از سيزده سال سختكوشى ، تلاش در راه ابلاغ رسالت و تحمّل دشوارى ها ، شكنجه ها و آزارها به مدينه هجرت كرد و حكومت اسلامى را بنياد نهاد . على عليه السلام از آغازين روزهاى رسالت پيامبر صلى الله عليه و آله ، همگام و همراه پيامبر خدا بود و در سال اوّل هجرت ، 24 سال داشت . او بايد ازدواج مى كرد و زندگانى مشترك را آغاز مى كرد . فاطمه عليها السلام نُه ساله است . او دختر پيامبر خداست و در جايگاهى بلند از فضايل انسانى و ويژگى هاى والاى ملكوتى ، كه پيامبر خدا بارها او را ستوده و «پاره قلب» خود ناميده است . موقعيت پيامبر صلى الله عليه و آله در جايگاه زعامت امّت از يك سوى ، و شخصيت والاى فاطمه عليها السلاماز سوى ديگر ، زمينه اى بود تا كسانِ بسيارى _ بويژه آنان كه از اين گونه پيوندها بيشتر در فكر رقم زدن آينده خود هستند _ ، به خواستگارى بروند . پيامبر صلى الله عليه و آله ، يكسر جواب رد مى داد و گاه ، تصريح مى كرد كه منتظر «قضاى الهى» است . برخى از دوستان على عليه السلام و صحابيان پيامبر خدا به وى پيشنهاد كردند كه به خواستگارى فاطمه عليها السلام برود . على عليه السلام ، قلبى دارد سرشار از ايمان و سينه اى آكنده از

.

ص: 34

عشق ؛ امّا دستانى تهى و پيراسته از درهم و دينار . على عليه السلام به خانه پيامبر خدا رفت ، شكوه و عظمت پيامبر خدا ، او را از سخن گفتن باز داشت . با چشمانى آميخته با آزرم ، نگاهى به پيامبر صلى الله عليه و آله داشت و نگاهى ديگر به زمين . پيامبر صلى الله عليه و آله با تمهيداتى على عليه السلام را به سخن گفتن وا داشت ، و چون على عليه السلام سخن گفت ، فرمود : «چيزى در زندگى دارى؟» . جواب ، معلوم بود ؛ امّا مگر فاطمه عليها السلام را همسانى جز على عليه السلام و همسرى لايق جز او بود؟! ازدواج (و به تعبير پيامبر خدا : امر الهى) تحقّق يافت و آن دو بزرگوار ، زندگانى مشترك را در اوّلين سال هجرت ، (1) با مهريه اى بسيار اندك و مراسمى بس ساده و جهيزيه اى ساده تر آغاز كردند و بدين سان ، شكوهمندترين خانه و نقش آفرين ترين زندگانى مشترك در تاريخ اسلام ، رقم خورد . در كنار خانه پيامبر صلى الله عليه و آله ، خانه اى خُرد _ كه به راستى از همه تاريخ ، بزرگ تر و غبطه آفرين عرشيان و زمينيان بود _ ، بر پا شد . اين خانه ، سرچشمه فضيلت ها ، مكرمت ها ، عشق ، ايمان ، ايثار ، جهاد ، ساده زيستى ، . . . بود و به راستى خانه اى بود كه سر بر عرش مى ساييد . على عليه السلام ، اين پارساى شب و زمزمه گر خلوت هاى آن ، شير بيشه نبرد بود و هنوز زخم هاى نشسته بر پيكرش التيام نيافته ، در جنگى ديگر حاضر بود و رزم آورترين و بزرگ ترين هماوردجوىِ ميدان . و فاطمه عليها السلام ، آرام و پرشكيب ، بار زندگى را بر دوش داشت ، با كم ترين امكانات مى ساخت ، زخم هاى همسر و پدر را مى شست و افزون بر همسرى على عليه السلام ، به تعبير لطيف پيامبر خدا ، «براى پدر ، مادرى مى كرد» . (2)

.


1- .از منابع تاريخى استفاده مى شود كه ميان عقد و زفاف على عليه السلام با فاطمه عليها السلام ، مدّتى فاصله شده و عقد ، اندكى پس از رسيدن به مدينه و زفاف ، پس از جنگ بدر بوده است و توجّه به اين نكته مى تواند تعارض ميان روايت هاى موجود را حل نمايد .
2- .شايد بدين جهت ، يكى از كنيه هاى ايشان ، «اُمّ أبيها» است . ر . ك : تهذيب الكمال : ج 35 ص 247 ش 7899 .

ص: 35

اوّلين ثمر اين پيوند الهى ، به سال سوم هجرى ديده به جهان گشود كه حسن عليه السلام نام گرفت . و دومين آن ، حسين عليه السلام بود كه در سال چهارم به دنيا آمد . زينب و امّ كلثوم عليهماالسلامپس از برادرها پاى به دنيا گذاردند و آخرين آنها ، محسن ، سقط گرديد و شهد شهادت نوشيد .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :من هم انسانى مانند شما هستم ، از شما زن مى گيرم و به شما زن مى دهم ، مگر فاطمه را كه ازدواجش از آسمان نازل شده است . (1)

امام صادق عليه السلام :اگر خداوند _ تبارك و تعالى _ امير مؤمنان عليه السلام را براى فاطمه عليها السلامنيافريده بود ، براى او هيچ همسرى بر روى زمين نبود ، از آدم تا كنون . (2)

الأمالى ، طوسى_ به نقل از ضحاك بن مزاحم _: شنيدم كه على بن ابى طالب عليه السلام مى فرمود :ابو بكر و عمر به نزد من آمدند و گفتند: چرا نزد پيامبر خدا نمى روى تا فاطمه عليها السلامرا خواستگارى كنى ؟ من نزد پيامبر خدا رفتم. چون مرا ديد،خنديد و فرمود: «اى ابو الحسن! به چه كار آمده اى و حاجتت چيست ؟» . خويشاوندى و سابقه ام در اسلام و يارى كردن او و جهادم را ذكر كردم . پس فرمود: «اى على! راست گفتى و برتر از چيزهايى هستى كه مى گويى» . من گفتم: اى پيامبر خدا! فاطمه را به ازدواج من در مى آورى؟ فرمود: «اى على! مردانى او را پيش از تو خواستگارى كردند . به فاطمه گفتم ؛ ولى در چهره اش كراهت ديدم ؛ امّا منتظر باش تا به نزدت باز گردم» . پيامبرخدا،نزد فاطمه عليها السلام رفت.فاطمه عليها السلاماز جا برخاست و رداى پدر را گرفت

.


1- .رسول اللّه صلى الله عليه و آله : إنَّما أنَا بَشَرٌ مِثلُكُم أتَزَوَّجُ فيكُم واُزَوِّجُكُم ، إلّا فاطِمَةَ فَإِنَّ تَزويجَها نَزَلَ مِنَ السَّماءِ (الكافى : ج5 ص568 ح54) .
2- .الإمام الصادق عليه السلام : لَولا أنَّ اللّه َ _ تَبارَكَ وتَعالى _ خَلَقَ أميرَ المُؤمِنينَ عليه السلام لِفاطِمَةَ ، ما كانَ لَها كُفوٌ عَلى ظَهرِ الأَرضِ مِن آدَمَ ومَن دونَهُ (الكافى : ج 1 ص 461 ح 10) .

ص: 36

و كفش هايش را درآورد و آبْ دست برايش آورد و دست و پاى او را شُست و سپس نشست . پس پيامبر خدا به او فرمود: «اى فاطمه!» . پاسخ داد: بلى ، چه مى خواهى ، اى پيامبر خدا؟ فرمود : «على بن ابى طالب ، كسى است كه خويشاوندى و فضيلت و اسلامش را مى شناسى و من از خدا خواسته ام كه تو را به ازدواج بهترينِ آفريدگانش و محبوب ترينِ آنان در نزدش درآورد و على از تو خواستگارى كرده است . چه نظرى دارى؟» . فاطمه عليها السلام ساكت ماند و صورتش را برنگردانْد و پيامبر خدا ، كراهتى در چهره اش نديد . پس برخاست ، در حالى كه مى گفت: «اللّه اكبر! سكوت او [نشانه ]رضايت اوست» . پس جبرئيل عليه السلام نزدش آمد و گفت: اى محمّد! او را به ازدواج على بن ابى طالب درآور كه خداوند ، اين دو را براى هم پسنديده است . 1

.

ص: 37

ب _ همسران على عليه السلام پس از فاطمه عليهاالسلام

سنن ابن ماجة_ به نقل از عايشه و امّ سلمه _: پيامبر خدا به ما فرمان داد كه جهاز فاطمه عليها السلامرا آماده كنيم تا او را به خانه على عليه السلام بفرستيم . پس به سراغ خانه رفتيم و كف اتاق را با خاك نرم اطراف مَسيل ، فرش كرديم . سپس دو بالش را از ليف [خرما ]كه با دست، آن را زده و حلّاجى كرده بوديم ، پر كرديم . سپس پيامبر خدا به ما خرما و كشمش خورانْد و آب گوارايى نوشانْد و چوبى را در گوشه اتاق نصب كرديم تا بر آن ، لباس و مشك آب بياويزند و بهتر از عروسى فاطمه عليها السلام ، عروسى اى نديديم . 1

امام على عليه السلام_ در يادكرد ازدواجش با فاطمه عليها السلام_: سپس پيامبر خدا ، مرا صدا زد: «اى على!» . گفتم: بلى ، اى پيامبر خدا! فرمود: «به خانه ات وارد شو و با همسرت لطيف و سازگار باش كه فاطمه ، پاره تن من است . هرچه او را رنج دهد ، مرا رنج مى دهد ، و هرچه او را شادمان كند ، مرا شادمان مى كند . شما را در پناه خداوند مى گذارم و پس از خود ، شما را به خدا مى سپارم» . (1)

ب _ همسران على عليه السلام پس از فاطمه عليها السلامامام على عليه السلام ، نُه سال با فاطمه عليها السلام زيست و در حيات او ، همسر ديگرى اختيار نكرد ؛ امّا پس از وفات فاطمه عليها السلام ، چند همسر برگزيد كه عبارت اند از :

.


1- .الإمام عليّ عليه السلام _ في ذِكرِ زَواجِهِ مِن فاطِمَةَ عليها السلام_ : ... ثُمَّ صاحَ بي رَسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله : يا عَلِيُّ ، فَقُلتُ : لَبَّيكَ يا رَسولَ اللّه ِ ! قالَ : اُدخُل بَيتَكَ وَالطُف بِزَوجَتِكَ وَارفَق بِها ؛ فَإِنَّ فاطِمَةَ بَضعَةٌ مِنّي ، يُؤلِمُني ما يُؤلِمُها ويَسُرُّني ما يَسُرُّها ، أستَودِعُكُمَا اللّه َ وأستَخلِفُهُ عَلَيكُما (المناقب ، خوارزمى : ص 353 ح 364) .

ص: 38

1 . اُمامه دختر ابو العاص ، 2 . اسماء دختر عميس ، 3 . فاطمه اُمّ البنين ، 4 . اُمّ سعيد ، دختر عروة بن مسعود ثقفى ، 5 . خوله ، دختر جعفر بن قيس ، 6 . صهباء ، دختر ربيعه ، 7 . ليلى ، دختر مسعود ، 8 . محيّاه ، دختر امرء القيس . و افزون بر اينها ، هفده كنيز هم داشت كه برخى براى وى ، فرزند آوردند . همسران امام عليه السلام در هنگام شهادتش : اُمامه ، اُمّ البنين ، اسماء بنت عميس و ليلى بنت مسعود بودند .

.

ص: 39

فصل چهارم : فرزندان

فصل چهارم : فرزندانمورّخان ، بر عدد واحدى در تعداد فرزندان امام على عليه السلام اتّفاق ندارند . شيخ مفيد ، آنان را 27 پسر و دختر مى داند و ابن سعد ، تعداد آنان را به 34 نفر مى رساند و مِزّى ، آنان را 39 نفر مى شمارد . اختلاف موجود در كتاب هاى تاريخى را مى توان ناشى از تداخل نام ها و كنيه ها و تكرار برخى از آنها دانست . براى ما پس از جستجو و تلخيص نام ها ، روشن شد كه فرزندان ايشان ، 34 نفرند: 1 . حسن عليه السلام ؛ 2 . حسين عليه السلام ؛ 3 . زينب عليها السلام ؛ 4 . اُمّ كلثوم عليها السلام ؛ 5 . مُحَسَّن (كه مادر اينان ، فاطمه عليها السلام دختر پيامبر خداست و محسَّن ، آخرين فرزند ايشان بود كه در جريان هجوم غوغاييان به خانه وحى ، سِقط و كشته شد) ؛ 6 . عبّاس ؛ 7 . عبد اللّه ؛ 8 . عثمان ؛ 9 . جعفر (كه مادر اينان ، امّ البنين دختر حزام بود و همه آنها همراه امام حسين عليه السلام در كربلا به شهادت رسيدند) ؛

.

ص: 40

10 . محمّد بن حنفيّه (كه مادرش خوله دختر جعفر بن قيس بود) ؛ 11 . ابو بكر (1) (كه مادرش ليلى بود كه احتمالاً همان دختر مسعود دارمى است . او همراه امام حسين عليه السلام ، در كربلا شهيد شد) ؛ 12 . عبيداللّه (كه مادرش ليلى بود . او نيز با امام حسين عليه السلام در كربلا شهيد شد) ؛ 13 . محمّد اصغر (كه مادرش ، امّ ولد (2) بود . (3) او نيز همراه امام حسين عليه السلام در كربلا شهيد شد) ؛ 14 . يحيى (كه مادرش اسماء بنت عميس بود و در حيات امام على عليه السلام درگذشت)؛ 15 . عون (كه مادرش اسماء بنت عميس بود) ؛ 16 . محمّد اوسط (كه مادرش اُمامه بود) ؛ 17 . عمر (كه مادرش امّ حبيب ، صهباى تغلبى نام داشت) ؛ (4) 18 . رقيّه (كه مادرش امّ حبيب ، صهباى تغلبى نام داشت . او همسر مسلم بن عقيل بود و از وى سه فرزند داشت كه از ميان آنان ، عبد اللّه در كربلا شهيد شد) ؛ 19 . اُمّ حسن (5) (كه مادرش اُمّ سعيد بود و ابتدا همسر جعدة بن هبيره ، خواهرزاده امام عليه السلام بود و سپس به ازدواج جعفر بن عقيل درآمد و چون جعفر در واقعه كربلا شهيد شد ، او در زمره اسيران كربلا درآمد) ؛ 20 . اُمّ هانى (كه عبد اللّه اكبر ، پسر عقيل ، با او ازدواج كرد . عبد اللّه و پسرش محمّد ، همراه امام حسين عليه السلام در كربلا شهيد شدند) ؛

.


1- .برخى منابع ، نام او را «محمّد اصغر» گفته اند و يك مصدر ، «عبد اللّه » .
2- .يعنى كنيزى كه از صاحبش فرزند آورد .
3- .أنساب الأشراف ، نام او را «ورقاء» مى داند .
4- .با وجود دعوت امام حسين عليه السلام از او به كربلا نيامد و دير زمانى زيست و با عبداللّه بن زبير و حَجّاج ، بيعت كرد .
5- .در كتاب نسب قريش ، او را «امّ الحسين» ناميده اند .

ص: 41

21 . فاطمه (محمّد بن ابى سعيد بن عقيل كه همراه امام حسين عليه السلام در كربلا كشته شد ، با او ازدواج كرد) ؛ 22 . زينب صغرا (كه محمّد بن عقيل با او ازدواج كرد) ؛ 23 . ميمونه (كه عبد اللّه بن عقيل با او ازدواج كرد) ؛ 24 . نفيسه (كه عبد اللّه بن عقيل با او ازدواج كرد) ؛ (1) 25 . خديجه (كه عبد الرحمان بن عقيل با او ازدواج كرد) ؛ 26 . اُمامه (كه صَلت بن عبد اللّه بن نوفل بن حارث بن عبد المطّلب با او ازدواج كرد و در حيات امام عليه السلام درگذشت) ؛ 27 . رَمْله كبرا (كه مادرش امّ سعيد بود و به همسرى عبد اللّه بن ابى سفيان پسر حارث بن عبد المطّلب درآمد) ؛ 28 . جُمانه (2) (كه در حيات امام عليه السلام درگذشت) ؛ 29 . اُمّ سَلَمه ؛ 30 . رقيّه صغرا ؛ 31 . امّ كلثوم صغرا ؛ (3) 32 . رَمْله صغرا ؛ 33 . اُمّ كرام ؛ 34 . اُمّ جعفر .

.


1- .از متن المجدى فهميده مى شود كه عقيل ، دو پسر به نام عبد اللّه داشته است كه برادر بزرگ تر ، همسر ميمونه و برادر كوچك تر ، همسر نفيسه بوده است .
2- .در تاريخ آمده است كه كنيه اش «امّ جعفر» بود .
3- .در أنساب الاشراف آمده : كثير بن عبّاس با او پس از خواهرش يا پيش از او ازدواج كرد .

ص: 42

. .

ص: 43

بخش دوم : امام على عليه السلام با پيامبر صلى الله عليه و آله

اشاره

بخش دوم : امام على عليه السلام با پيامبر صلّي الله عليه و آلهفصل يكم : يارى پيامبرصلّي الله عليه و آله در تبليغفصل دوم : شكستن بت هافصل سوم : ايثار شگفت در شب هجرتفصل چهارم : نهايت جوان مردىفصل پنجم : به تسليم واداشتن دشمنفصل ششم : ضربه سرنوشت ساز در جنگ خندقفصل هفتم : شجاعت و ادب در حُدَيبيّهفصل هشتم : تلاش سرنوشت ساز در جنگ خيبرفصل نهم : كوشش در فتح مكّهفصل دهم : پايدارى شگفت انگيز در جنگ حُنَينفصل يازدهم : جانشينى پيامبر صلّي الله عليه و آله در جنگ تَبوكفصل دوازدهم : چند مأموريت مهمفصل سيزدهم : برخى از دعاهاى پيامبر صلّي الله عليه و آله در حقّ امام على عليه السلامفصل چهاردهم : عروج پيامبر صلّي الله عليه و آله از سينه وصى

.

ص: 44

. .

ص: 45

فصل يكم : يارى پيامبر صلى الله عليه و آله در تبليغ

فصل يكم : يارى پيامبر صلّي الله عليه و آله در تبليغسه سال از بعثت پيامبر خدا گذشته بود و اندك اندك ، دعوت وى دامن گسترده بود .كسانى دل در گرو آيين حق نهاده بودند و على عليه السلام ، اوّلين مردى بود كه ايمان آورده و بر پيامبرى محمّد صلى الله عليه و آله ، گواهى داده بود . پيامبر صلى الله عليه و آله ، پس از سه سال دعوت پنهانى ، اكنون با آيه الهى «و خويشان نزديكت را بيم ده» (1) ، مأموريت يافته بود كه فراخوانى به آيين حق را علنى سازد و در اين جهت ، از نزديكان خود آغاز كند . پيامبر خدا ، على عليه السلام را به فراهم آوردن غذا و سامان دادن ضيافتى مأمور ساخت تا بنى عبد المطّلب ، گِرد آيند و پيامبر صلى الله عليه و آله پيامش را ابلاغ كند . چنين شد ؛ ولى روز اوّل با جنجال آفرينى ابو لهب ، پيامبر خدا ، موضوع را مطرح نكرد . فرداى آن روز ، جريان را تكرار كرد و پس از صرف غذا ، سخن را با ستايش خداوند آغاز كرد و فرمود: «راهنما به قوم خود دروغ نمى گويد و . . .» . كلام پيامبر صلى الله عليه و آله پايان يافت و جز على عليه السلام ، هيچ كس به همگامى و همراهى او و ايمان آوردن به آيين الهى برنخاست ؛ امّا پيامبر خدا فرمود: «بنشين!» و اين جريان ، سه بار تكرار شد . آن گاه فرمود : بنشين كه تو برادر و وزير و وصىّ من و پس از من ، خليفه من هستى.

.


1- .شعرا : آيه 214 .

ص: 46

و خطاب به حاضران فرمود : بى ترديد ، اين ، برادر و وزير و وصى و خليفه من بر شماست. پس گوش به فرمانش باشيد و از وى اطاعت كنيد. (1) آن گاه، آنان كه دلى تيره، چشمانى تار و گوش هايى بسته داشتند ، در برابر حق ، گردن ننهادند و در برابر كلام پيامبر خدا ، گران جانى كردند و ابو طالب را به سخره گرفتند و ... . مهم ، آن است كه جايگاه كلام پيامبر خدا تبيين گردد . پيامبر صلى الله عليه و آله در زمانى جمله «گوش به فرمانش باشيد و از وى اطاعت كنيد» را درباره على عليه السلام بيان فرمود كه قريش ، هيچ گونه حرف شنوى اى از خود پيامبر صلى الله عليه و آله هم نداشتند . روشن است كه اين كلام براى آينده و آيندگان گفته شده است ؛ براى آنانى كه نبوّت او را پذيرفته ، كلامش را حجّت مى دانند .

شرح نهج البلاغة_ به نقل از ابو جعفر اسكافى _: در روايت صحيح آمده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله در ابتداى دعوتش و پيش از ظهور و انتشار اسلام در مكّه ، على عليه السلام را مأمور كرد كه خوراكى براى او تهيه و بنى عبد المطّلب را به آن دعوت كند. پس على عليه السلام ، خوراك را آماده ساخت و آنان را دعوت كرد . آنان ، آن روز بيرون آمدند ، بى آن كه پيامبر خدا چيزى بگويد ؛ چرا كه عمويش ابو لهب ، سخنى گفت . پس روز دوم نيز على عليه السلام را مأمور كرد تا مانند همان خوراك را آماده كرده ، دوباره دعوتشان كند . پس تهيّه كرد و دعوتشان نمود و آنان ، غذا را خوردند . سپس پيامبر خدا با آنان به گفتگو پرداخت و به دين ، دعوتشان كرد و على عليه السلام را نيز در زمره آنان دعوت كرد ؛ چون او هم از بنى عبد المطّلب بود . سپس ضمانت كرد كه اگر كسى از ميان آنان پشتيبانى و يارى اش كند ، او را برادر دينى خود و وصىّ پس از مرگش و جانشين خويش گردانَد .

.


1- .ر . ك : دانش نامه اميرالمؤمنين عليه السلام : ج 1 (بخش سوم / فصل يكم / وصى خاتم پيامبران) .

ص: 47

همه خوددارى كردند و تنها على عليه السلام پاسخ داد و گفت: من تو را بر آنچه آورده اى ، يارى مى دهم و بارت را بر دوش مى كشم و با تو بيعت مى كنم . پس پيامبر صلى الله عليه و آله چون ديد كه آنان ، وى را وا نهادند و على عليه السلام يارى اش داد و از آنان سرپيچى و از او فرمانبردارى ديد و خوددارى آنان و اجابت على عليه السلام را به عيان مشاهده كرد ، فرمود : «اين ، برادر و وصى و جانشينم پس از من است» . آنان برخاستند ، در حالى كه ريشخند مى كردند و مى خنديدند و به ابو طالب مى گفتند: از پسرت اطاعت كن . او را بر تو فرمان روا كرده است! (1)

.


1- .شرح نهج البلاغة : ج 13 ص 244 .

ص: 48

فصل دوم : شكستن بت ها

اشاره

فصل دوم : شكستن بت هاكعبه در هماره تاريخ ، جلوه يكتا پرستى بوده است . بدان روزگاران كه پيامبر خدا فرمان بعثت يافت و براى هدايت امّت برانگيخته شد ، جاهليان از سرِ جهل و كژ انديشى اين خانه توحيد را از بت هاى گوناگون آكنده بودند و بدين سان ، مركز توحيد را با اين عمل نابخردانه ، به شرك ، آلوده بودند . پيامبر صلى الله عليه و آله به زدودن اين همه زشتى و ناهنجارى همّت ورزيد و على عليه السلام را براى زدودن جلوه هاى شرك از خانه توحيد ، همراه برد . مولا بر دوش پيامبر خدا برآمد و بُت بزرگِ قريشيان (و به نقلى بت خزاعه) را از فراز خانه توحيد به زمين افكند . اين فضيلت عظيم (بت شكنى بر دوش پيامبر خدا) را در گستره تاريخ ، فقط على عليه السلام دارد؛ موهبتى كه هيچ كس با آن بزرگوار در آن ، شريك نيست .

امام على عليه السلام :همان شبى كه پيامبر خدا به من فرمان داد كه در بسترش بخوابم و از مكّه هجرت كرد ، مرا با خود ، نزد بت ها برد و فرمود: «بنشين!» . پس من كنار كعبه نشستم . سپس پيامبر خدا از شانه هاى من بالا رفت و فرمود: «برخيز!» . من او را بلند كردم و چون ضعفم را در زير [سنگينى ]خود ديد ، فرمود : «بنشين!» . من نشستم و او را پايين آوردم . پيامبر خدا براى من نشست و به من فرمود : «اى على! تو از شانه هاى من بالا برو» و من هم بالا رفتم . سپس پيامبر خدا مرا بلند كرد و چنان پنداشتم كه اگر بخواهم ، به آسمان دست مى يابم .

.

ص: 49

نكته :

روى كعبه رفتم و پيامبر خدا كنار رفت تا من ، بت بزرگ آنان (قريش) را كه از مس بود و با ميخ هاى آهنين به سقف كعبه محكم شده بود ، بيندازم . پيامبر خدا به من فرمود: «چاره اى برايش بينديش» و من دست به كار شدم و در كارِ آن بودم و پيامبر خدا مى فرمود: «دوباره! دوباره!» . من پيوسته در كار آن بودم تا موفّق شدم . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «آن را در هم بكوب» و من آن را در هم كوبيده ، شكستم و پايين آمدم . (1)

نكته :برخى گزارش ها حادثه شكستن بُتها را قبل از هجرت و در اوج خفقان و اختناق مشركان نشان مى دهد و برخى در ماجراى فتح مكه آورده اند اگر چه بعيد نمى نمايد كه حادثه دو بار اتّفاق افتاده باشد ؛ يعنى پيامبر خدا در آن هنگامه هول و هراس و در فضاى تاريك قبل از هجرت ، اين حركت بزرگ و شرك زدا را همراه على عليه السلام انجام دادند و طبيعى مى نمايد كه مشركان _ كه مكّه ، مسجد الحرام و كعبه را در اختيار داشتند _ ، دگربار ، بت ها را بر جاى نهاده و كعبه را آلوده باشند و آن گاه در فتح مكّه ، بار ديگر ، اين حركت عظيمْ تكرار شده باشد .

.


1- .الإمام عليّ عليه السلام : لَمّا كانَ اللَّيلَةُ الَّتي أمَرَني رَسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله أن أبيتَ عَلى فِراشِهِ وخَرَجَ مِن مَكَّةَ مُهاجِرا ، اِنطَلَقَ بي رَسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله إلَى الأَصنامِ فَقالَ : اِجلِس ، فَجَلَستُ إلى جَنبِ الكَعبَةِ ، ثُمَّ صَعِدَ رَسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله عَلى مَنكِبي ، ثُمَّ قالَ : اِنهَض ، فَنَهَضتُ بِهِ فَلَمّا رَأى ضَعفي تَحتَهُ قالَ : اِجلِس ، فَجَلَستُ فَأَنزَلتُهُ عَنّي وجَلَسَ لي رَسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله ، ثُمَّ قالَ لي : يا عَلِيُّ ، اِصعَد عَلى مَنكِبي فَصَعِدتُ عَلى مَنكِبَيهِ ، ثُمَّ نَهَضَ بي رَسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله وخُيِّلَ إلَيَّ أ نّي لَو شِئتُ نِلتُ السَّماءَ ، وصَعِدتُ إلَى الكَعبَةِ وتَنَحّى رَسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله فَأَلقَيتُ صَنَمَهُمُ الأَكبَرَ ، وكانَ مِن نُحاسٍ مُوَتَّدا بِأَوتادٍ مِن حَديدٍ إلَى الأَرضِ ، فَقالَ لي رَسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله : عالِجهُ فَعالَجتُ فَما زِلتُ اُعالِجُهُ ويَقولُ رَسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله : إيهِ إيهِ ، فَلَم أزَل اُعالِجُهُ حَتَّى استَمكَنتُ مِنهُ فَقالَ : دُقَّهُ ، فَدَقَقتُهُ فَكَسَّرتُهُ ونَزَلتُ (المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 6 ح 4265) .

ص: 50

فصل سوم : ايثار شگفت در شب هجرت

فصل سوم : ايثار شگفت در شب هجرتخداى متعال مى فرمايد : «و از مردم ، كسى است كه جان خود را در طلب رضايت خدا به معرض فروش مى نهد، و خداوند به بندگانش مهربان است» . (1) مشركان بر ستمگرى خود افزوده بودند و شكنجه و اختناق را به اوج رسانده ، دامنه آزار مسلمانان را بسى گسترده بودند . پيامبر صلى الله عليه و آله به «هجرت» فرمان داد . بدين سان ، مسلمانان براى رهايى از جور و ستم مشركان ، راهى يثرب شدند . اين حركت ، مشركان را به وحشت انداخت ؛ زيرا آنان در اين انديشه بودند كه اگر جمعيتى عظيم در يثرب گِرد آيند و پيامبر صلى الله عليه و آله نيز به آنان ملحق شود ، براى آنها ، و كاروان هاى تجارتى آنان ، بزرگ ترين تهديد خواهد بود . از اين رو ، تصميم گرفتند عليه پيامبر خدا كه هنوز در مكّه بود ، به جِد ، چاره انديشى كنند و كار را يكسره سازند . بدين ترتيب ، گِرد هم آمدند و در رايزنى با هم ، پيشنهاد «اخراج» و «حبس» را كارا ندانستند و بر كشتن پيامبر خدا ، هم داستان شدند . پيامبر صلى الله عليه و آله با پيك وحى ، از توطئه شوم مشركان آگاه گشت و مأمور شد كه از مكّه خارج شود : «... هنگامى كه كافران برايت نيرنگ كردند تا تو را در بند كشند و يا بكُشند و يا آواره ات سازند ، و آنان مكر مى كردند و خدا هم مكر مى كرد ، و خداوند ، بهترينِ مكر

.


1- .بقره : آيه 207 .

ص: 51

كنندگان است» . (1) مشركان ، خانه پيامبر خدا را محاصره كردند ، تا پيامبر صلى الله عليه و آله از خانه بيرون نرود و چون آهنگ بيرون رفتن كرد ، با شمشير به دستانِ مشرك روبه رو شود و كار ، يكسره گردد . پيامبر صلى الله عليه و آله به على عليه السلام پيشنهاد كرد كه آن شب در بستر وى بخوابد . على عليه السلام پرسيد : [اگر چنين كنم ،] تو سالم خواهى ماند؟ . پيامبر صلى الله عليه و آله پاسخ داد : «آرى» . و على عليه السلام با اعلام آمادگى براى كشته شدن در بامداد و به هنگام رويارويى با مشركان ، از اين پيشنهاد استقبال كرد (2) و بر اين موهبت عظيم ، سجده شكر به جا آورد . (3) على عليه السلام ، بُرد يمانى سبز رنگى را كه پيامبر خدا به هنگام خواب به روى خود مى كشيد ، بر روى خود افكند و با اطمينان در بستر پيامبر خدا آرميد . على عليه السلام ، شهامت خود را در حدّ اعلا نشان داد و آن گاه كه بدون سلاح ، بدن خود را در معرض شمشيرهاى آخته قرار داد ، شجاعت را معنا كرد . شجاعتى اين گونه ، منحصر به امام على عليه السلام است . اين ايثار شگفت ، كرّوبيان را به تحسين وا داشت . خداوند به اين نمايش شگفتِ از خودگذشتگى بر فرشتگان باليد و اين آيه كريم را براى جاودانه كردن اين منقبت فرو فرستاد : «و از مردم ، كسى است كه جان خود را در طلب رضايت خدا به معرض فروش مى نهد ، و خداوند به بندگانش مهربان است ...» . (4) پس از آن شب ، على عليه السلام به غار ثور مى رفت و مايحتاج پيامبر صلى الله عليه و آله و همراهش را بدانها مى رساند . پيامبر صلى الله عليه و آله ، على عليه السلام را به اداى امانت ها سفارش كرد و خود ، رهسپار

.


1- .بقره : آيه 207 .
2- .انفال : آيه 30 .
3- .الأمالى ، طوسى : ص 447 ح 998 .
4- .الأمالى ، طوسى : ص 465 ح 1031 .

ص: 52

مدينه شد . پس از آن ، على عليه السلام ، به همراه مادرش فاطمه بنت اسد و فاطمه عليها السلام ، دختر پيامبر خدا و فاطمه دختر زبير ، از مكّه خارج شد و آهنگ يثرب كرد . قريش از اين حركت آگاه شدند و چون سوارانى به تعقيبش فرستادند و خواستند جلوى وى را بگيرند ، با برخورد شجاعانه وى روبه رو شدند و ناكام بازگشتند . پيامبر صلى الله عليه و آله در محلّه قبا به انتظار على عليه السلام نشسته بود و چون على عليه السلام به ايشان ملحق شد ، همگى به سوى يثرب حركت كردند .

تاريخ دمشق_ به نقل از ابو رافع _: على عليه السلام ، پيامبر صلى الله عليه و آله را هنگامى كه در غار بود ، تدارك مى كرد و غذا برايش مى بُرد و سه شتر برايشان كرايه كرد : براى پيامبر صلى الله عليه و آله وابو بكر و نيز راهنمايشان ابن اُريقط . و پيامبر صلى الله عليه و آله او را به جاى خود گذاشت تا خانواده اش را در پى او [از مكّه] خارج كند . پس [ پيامبر صلى الله عليه و آله ]بيرون آمد و به على عليه السلام فرمان داد كه امانت هاى او را برگردانَد و سفارش هايى را كه به پيامبر خدا شده بود ، به جاى آورَد و اموالى را كه به امانتْ نزد او بود ، [ به صاحبان آنها ]برسانَد . پس على عليه السلام همه امانت ها را [به صاحبانش ]برگردانيد . [ پيامبر صلى الله عليه و آله ] به وى فرمان داد كه در شب بيرون آمدنش در بستر او بخوابد و فرمود : «قريش تا تو را مى بينند ، سراغ مرا نمى گيرند» . پس على عليه السلام بر بستر پيامبر صلى الله عليه و آله خوابيد و قريش به بستر پيامبر صلى الله عليه و آله مى نگريستند و مردى را بر آن مى ديدند كه گمان مى كردند پيامبر صلى الله عليه و آله است ، تا آن كه صبح شد و ديدند كه او على عليه السلام است . پس گفتند : اگر محمّد بيرون رفته بود ، على را هم با خود مى بُرد . پس خداى عز و جل با نشان دادن على عليه السلام ، آنان را از جستجوى پيامبر صلى الله عليه و آله باز داشت و سراغ پيامبر صلى الله عليه و آله را نگرفتند . پيامبر صلى الله عليه و آله به على عليه السلام فرمان داد كه در مدينه به او ملحق شود . بدين ترتيب ، على عليه السلام پس از آن كه خانواده پيامبر خدا را خارج كرد ، به دنبال پيامبر صلى الله عليه و آله ، روانه شد و شب ها

.

ص: 53

راه مى پيمود و روزها پنهان مى شد تا به مدينه رسيد . و چون خبر آمدن على عليه السلام به پيامبر صلى الله عليه و آله رسيد ، فرمود : «على را برايم فرا بخوانيد» . گفته شد : اى پيامبر خدا ! نمى تواند راه برود . پس پيامبر صلى الله عليه و آله نزدش آمد و چون او را ديد ، در گردنش آويخت و از [ ديدن ]ورم پاهايش كه خون از آنها چكّه مى كرد ، دلش سوخت و گريست . پس آب دهانش را در دست خود انداخت و پاهاى على عليه السلام را مسح كرد و براى سلامتش دعا كرد . على عليه السلام تا زمان شهادتش از پاهايش ناراحتى نديد . (1)

.


1- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 68 ح 8416 .

ص: 54

فصل چهارم : نهايت جوان مردى

الف _ جنگ بدر

فصل چهارم : نهايت جوان مردىالف _ جنگ بدرجنگ بدر ، دشوارترين و شكوهمندترين نبرد پيامبر خداست . اميرمؤمنان عليه السلام در اين نبرد _ كه آغازين جنگ پيامبر خدا و نيز نخستين چهره نمايى قهرمانانه على عليه السلام است _ ، جلوه اى ديدنى ، ستودنى و شگفت دارد ، بدين سان كه : 1 . پرچم پيروزمند سپاه اسلام در دست هاى پر توان على عليه السلام بود . 2 . پيش از رويارويى و در مرحله حسّاس كسب اطّلاعات ، براى دست يافتن به چند و چون نيروى دشمن ، همراه برخى صحابيان به مأموريت رفت كه موفّقيتى كارآمد داشت . 3 . در دلِ سياهى تاريك و هولناك شب نبرد ، آن گاه كه پيامبر خدا طلبِ آب نمود ، على عليه السلام به پا خاست و ثابت و استوار به «بدر» گام نهاد و از چاهى بس ژرف و تاريك ، آب برگرفت و پيامبر خدا را سيراب كرد . 4 . على عليه السلام در اوّلين نبرد تن به تن ، وليد بن عُتبه را به خاك هلاكت افكند و سپس در كشتن عتبه ، پدر وليد ، هماوردِ او را يارى رسانْد . على عليه السلام ، اين حماسه شكوهمند را در نامه اى به معاويه يادآورى كرده است : من پدر حسنم! كشنده جدّ و برادر و دايى ات كه در نبرد بدر ، سرشان را

.

ص: 55

شكافتم؛ و آن شمشير را با خود دارم و با همان دل با دشمنم رويارو مى شوم. (1) 5 . على عليه السلام همچنين عاص بن سعيد ، رزم آور نيرومند قريش و نوفل بن خُوَيلِد ، دشمن شرور و كينه توز پيامبر صلى الله عليه و آله را به خاك افكند . 6 . چون فرمان حمله عمومى صادر شد و نيروها در هم آميختند و آتش نبرد ، شعله ور گشت ، اين على عليه السلام بود كه چونان شيرى خشمگين بر دشمن مى تاخت و آرايشِ نظامى آنان را در هم مى ريخت و از كشته ، پُشته مى ساخت ، بدان سان كه آورده اند 35 نفر از هفتاد تن كشته هاى مشركان ، با ضربت شمشير على عليه السلام بر خاك افتادند . 7 . او كه در آن هنگام در عنفوان جوانى بود ، با اين شهامت ها ، شجاعت ها و رزم آورى ها ، مدال افتخار جاودانه «لا سيفَ إلّا ذوالفقارِ ولا فَتى إلّا علىٌّ» (2) را به دست آورد .

المستدرك على الصحيحين_ به نقل از ابن عبّاس _: پيامبر خدا ، در جنگ بدر ، پرچم را به على عليه السلام سپرد و او در آن هنگام ، بيست سال داشت . (3)

السيرة النبوية ، ابن هشام_ به نقل از ابن اسحاق ، در ذكر وقايع جنگ بدر _: پس از او (اسود بن عبد الأسد مخزومى كه حمزه او را كشت) ، عتبة بن ربيعه با برادرش شيبة بن ربيعه و پسرش وليد بن عتبه [براى جنگ ]بيرون آمد و چون از صف جدا شد ، هماورد طلبيد . پس سه جوان از انصار ، بيرون آمدند: عوف و معوّذ ، پسران حارث _ كه نام مادرشان عفراء بود _ ، و مردى ديگر كه گفته مى شود عبد اللّه بن رواحه بود . گفتند : شما كيستيد؟ گفتند : ما گروهى از انصار هستيم . گفتند : ما به شما كارى نداريم .

.


1- .نهج البلاغة : نامه 10 .
2- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 71 .
3- .المستدرك على الصحيحين: ج3ص120ح4583 .

ص: 56

ب _ جنگ اُحُد

سپس مُنادىِ آنان ندا در داد: اى محمّد! همتايانمان از قوم خودمان را به سوى ما گسيل دار . پيامبر خدا فرمود : «اى عبيدة بن حارث ، برخيز ! اى حمزه ، برخيز ! اى على ، برخيز!» . پس چون برخاستند و به آنان نزديك شدند ، گفتند : شما كيستيد؟ عبيده گفت : عبيده . و حمزه گفت : حمزه . و على گفت : على . گفتند : آرى ، همتايان ارجمندى هستيد . پس عبيده _ كه مسن ترين فرد گروه بود _ با عتبة بن ربيعه ، و حمزه با شيبة بن ربيعه ، و على عليه السلام با وليد بن عُتبه رويارو شدند . حمزه ، در كشتن شيبه به وى مهلت نداد و على عليه السلام نيز در كشتن وليد ، و دو ضربه ميان عبيده و عتبه ردّ و بدل شد ؛ ولى هر دو در برابر هم ايستادگى مى كردند و حمزه و على عليه السلام با شمشيرهايشان به سوى عتبه بازگشتند و كارش را تمام كردند و عبيده را برداشتند و به همراهانش رساندند . (1)

امام باقر عليه السلام :در جنگ بدر ، [فرشته] مُنادى اى به نام «رضوان» ، در آسمان ، ندا داد: «شمشيرى جز ذوالفقار ، و جوان مردى جز على نيست» . (2)

ب _ جنگ اُحُديكسال پس از شكست مشركان در جنگ بدر ، آنان جنگ ديگرى را سامان دادند . اين نبرد در هفتم شوال سال سوم هجرى در منطقه احد _ خارج از مدينه _ آغاز شد . در ابتدا مى رفت كه مسلمانان پيروز شوند اما گروهى از ديدبانان و تيراندازان به طمع غنايم ، محل مأموريت خود را بر روى كوه ترك كردند و بدين سان لشكر اسلام با يورش غافلگيرانه دشمن روبرو شدند . سپاه اسلام به شدّتْ آسيب ديد و در هم شكست و همه ، بجز على عليه السلام _ كه

.


1- .السيرة النبويّة ، ابن هشام : ج2 ص277 .
2- .الإمام الباقر عليه السلام : نادى مُنادٍ فِي السَّماءِ يَومَ بَدرٍ يُقالُ لَهُ رِضوانُ : لا سَيفَ إلّا ذُو الفَقارِ ، ولا فَتى إلّا عَلِيٌّ (تاريخ دمشق : ج42 ص71) .

ص: 57

پروانه وار ، شمع وجود پيامبر خدا را در ميان داشت و چون شير دُژَم ، حمله هاى دشمن را از او دفع مى كرد _ و نيز تنى چند ، فرار را بر قرار ترجيح دادند و پيامبر خدا را در ميدان نبرد ، تنها گذاشتند . اُحد ، يكى از درس آموزترين وتنبّه آفرين ترين نبردهاى پيامبر صلى الله عليه و آله است. على عليه السلام در اين جنگ ، قهرمانى بى بديل است و نقش او بسى برجسته ، بدين سان كه : 1 . او پرچم اصلى جنگ را به دست داشت و آن ، پرچم مهاجران بود . 2 . پرچمدار مغرور مشركان ، طلحة بن ابى طلحه ، با شمشير على عليه السلام به خاك هلاكت افتاد . 3 . پس از طلحه ، هشت نفر ديگر ، يكى پس از ديگرى ، پرچم مشركان را به دست گرفتند و با ضربه هاى پى در پى على عليه السلام كشته شدند و ديگر پرچم شرك ، برافراشته نشد . 4 . متأسّفانه ، پس از گسستن نظام سپاه اسلام و بعد از حمله غافلگيرانه دشمن ، بسيارى از مسلمانان پا به فرار نهادند و على عليه السلام بود كه در آن هنگامه شگفت و در تنگناى حمله هاى دشمن ، از جان پيامبر خدا محافظت كرد . 5 . بر اساس گزارش ابن اسحاق ، در اين نبرد ، 22 تن از مشركان كشته شدند كه دوازده نفر از آنان را على عليه السلام به خاك هلاكت افكند . 6 . در اين نبرد ، جبرئيل عليه السلام ، شهامت و پيكار على عليه السلام را ستود و نداى ملكوتى «لا سيفَ إلّا ذوالفقارِ ولا فتى إلّا علىٌّ» (1) در فضا پيچيد . 7 . آن تنديس قهرمانى و شجاعت ، بيش از نود زخم برداشت و دست مظلوم گيرِ ظالم ستيزش در اين نبرد ، شكست . 8 . با اين همه زخم و پاره پارگى پيكر و ناتوانى جسم از بسيارىِ خونى كه از بدنش رفته بود ، چون سپاه كفر صحنه را ترك كرد ، پيامبر خدا ، على عليه السلام را از نهانگاه فرستاد تا چگونگى سپاه دشمن را گزارش كند كه صحنه را كاملاً ترك كرده اند يا نه .

.


1- .تاريخ الطبرى : ج 2 ص 514 .

ص: 58

امام صادق عليه السلام :چون در جنگ اُحُد ، مردم از گِرد پيامبر صلى الله عليه و آله پراكنده شدند ، ايشان ، رو به آنان مى فرمود : «من ، محمّد هستم . من پيامبر خدايم . كشته نشده و نمرده ام» . . . مشركان ، از سمت راست به پيامبر صلى الله عليه و آله حمله كردند كه على عليه السلام ، آنان را پراكنده مى كرد و چون پراكنده شان مى ساخت، از سمت چپ به پيامبر صلى الله عليه و آله يورش مى بردند و پيوسته ، در اين حال بود تا آن كه شمشيرش شكست و سه تكّه شد . پس نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و شمشير شكسته اش را پيش ايشان [بر زمين] نهاد و گفت:اين شمشير من شكسته است. آن روز ، پيامبر صلى الله عليه و آله ، ذوالفقار را به او داد و چون پيامبر صلى الله عليه و آله ، لرزش پاهاى على عليه السلام را از فراوانى كارزار ديد ، سر به آسمان بلند كرد و در حالى كه مى گريست ، گفت : «اى پروردگار ! به من وعده داده اى كه از دينت پشتيبانى كنى ، و اگر بخواهى ، مى توانى» . پس على عليه السلام به پيامبر صلى الله عليه و آله رو آورد و گفت : اى پيامبر خدا ! همهمه شديدى مى شنوم و مى شنوم كه مى گويد : «حَيزوم ، (1) به پيش!» و قصد ضربه زدن به كسى را نمى كنم ، جز آن كه پيش از ضربت من ، بى جان فرو مى افتد . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «اين ، جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل عليهم السلام با فرشتگان اند» . سپس جبرئيل عليه السلام آمد و كنار پيامبر خدا ايستاد و گفت: «اى محمّد ! بى گمان ، اين كار ، ازخودگذشتگى است» . [ پيامبر صلى الله عليه و آله ] فرمود : «على از من است و من از على ام» . جبرئيل عليه السلام گفت : «و من هم از شمايم» . سپس ، مشركان در هم شكسته شدند . (2)

.


1- .حيزوم ، نام مَركب جبرئيل عليه السلام است .
2- .الإمام الصادق عليه السلام : لَمّا انهَزَمَ النّاسُ يَومَ اُحُدٍ عَنِ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله انصَرَفَ إلَيهِم بِوَجهِهِ وهُوَ يَقولُ : أنَا مُحَمَّدٌ ، أنَا رَسولُ اللّه ِ ، لَم اُقتَل ولَم أمُت ... وكانَ النّاسُ يَحمِلونَ عَلَى النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله المَيمَنَةَ فَيَكشِفُهُم عَلِيٌّ عليه السلام ، فَإِذا كَشَفَهُم أقبَلَتِ المَيسَرَةُ إلَى النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله ، فَلَم يَزَل كَذلِكَ حَتّى تَقَطَّعَ سَيفُهُ بِثَلاثِ قِطَعٍ ، فَجاءَ إلَى النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله فَطَرَحَهُ بَينَ يَدَيهِ وقالَ : هذا سَيفي قَد تَقَطَّعَ ، فَيَومَئِذٍ أعطاهُ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله ذَا الفَقارِ ، ولَمّا رَأَى النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله اختِلاجَ ساقَيهِ مِن كَثرَةِ القِتالِ رَفَعَ رَأسَهُ إلَى السَّماءِ وهُوَ يَبكي وقالَ : يا رَبِّ وَعَدتَني أن تُظهِرَ دينَكَ وإن شِئتَ لَم يُعيِكَ ، فَأَقبَلَ عَلِيٌّ عليه السلام إلَى النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله فَقالَ : يا رَسولَ اللّه ِ ، أسمَعُ دَوِيّا شَديدا ، وأسمَعُ «أقدِم حَيزومُ» وما أهُمُّ أضرِبُ أحَدا إلّا سَقَطَ مَيِّتا قَبلَ أن أضرِبَهُ . فَقالَ : هذا جَبرَئيلُ وميكائيلُ وإسرافيلُ فِي المَلائِكَةِ ، ثُمَّ جاءَ جَبرَئيلُ عليه السلام فَوَقَفَ إلى جَنبِ رَسولِ اللّه ِ صلى الله عليه و آله فَقالَ : يا مُحَمَّدُ ! إنَّ هذِهِ لَهِيَ المُواساةُ ، فَقالَ : إنَّ عَلِيّا مِنّي وأنَا مِنهُ ، فَقالَ جَبرَئيلُ : وأنَا مِنكُما . ثُمَّ انهَزَمَ النّاسُ (الكافى : ج 8 ص 318 ح 502) .

ص: 59

الإرشاد:چون مردم در جنگ اُحد از گِرد پيامبر صلى الله عليه و آله پراكنده شدند و امير مؤمنان ، ايستادگى كرد ، [ پيامبر صلى الله عليه و آله ]به او فرمود : «تو چرا با مردم نرفتى؟» . امير مؤمنان گفت : بروم و تو را وا نهم ، اى پيامبر خدا؟! به خدا سوگند كه نمى روم تا كشته شوم و يا خداوند ، وعده يارى به تو را تحقّق بخشد . پس پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرمود : «اى على ! مژده باد كه خداوند ، وعده اش را تحقّق مى بخشد و مشركان ، ديگر هيچ گاه مانند امروز بر ما دست نمى يابند!» . سپس به گروهى كه به او رو آورده بودند ، نگريست و به على عليه السلام فرمود : «اى على ! كاش به اينان حمله مى بردى» . امير مؤمنان ، حمله برد و هشام بن اميّه مخزومى را از آنان كُشت و گروه ، در هم شكست . پس گروه ديگرى رو آوردند و پيامبر صلى الله عليه و آله به على عليه السلام فرمود : «به اينان حمله كن!» ، كه بر آنان حمله كرد و عمرو بن عبد اللّه جُمحى را از آنان كُشت و آنان نيز پراكنده شدند . سپس گروه ديگرى رو آوردند و پيامبر صلى الله عليه و آله به على عليه السلام فرمود : «به اين گروه ، حمله كن !» كه بر آنان حمله بُرد و بشر بن مالك عامرى را از آنان كُشت و گروه ، در هم شكست و پس از آن ، ديگر هيچ يك از آنان بازنگشت . مسلمانانِ فرارى به نزد پيامبر صلى الله عليه و آله باز آمدند و مشركان ، به مكّه بازگشتند . پيامبر صلى الله عليه و آله نيز به مدينه بازگشت . پس فاطمه عليها السلام به استقبال او آمد و با ظرف آبى كه همراه داشت ، صورت پدر را شست . در پى او ، على عليه السلام آمد كه دستش تا شانه خونين بود و «ذوالفقار» را همراه داشت . آن را به فاطمه عليها السلام داد و گفت : اين شمشير را بگير كه

.

ص: 60

امروزْ مرا همگامى استوار بود ؛ و اين شعر را سرود : «اى فاطمه! شمشير را بگير كه نكوهش شده نيستو من نيز نه ترسو و نه مستحقّ ملامتم . به جانم سوگند ، در يارى محمّد ، كوتاهى نكردمو نيز در اطاعت از پروردگارى كه به بندگانش داناست . خون مشركان را از آن بزداى كه اين (شمشير)كاسه آب جوشان به خاندان عبد الدار نوشانْد» . و پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «اى فاطمه ! آن را بگير كه همسرت ، حقّ آن را ادا كرد و خدا با شمشير او ، دلاوران قريش را كشت» . (1)

اُسد الغابة_ به نقل از سعيد بن مسيّب _: بى گمان ، در جنگ اُحُد ، شانزده ضربه به على عليه السلام رسيد كه هر يك ، او را به خاك انداخت و جز جبرئيل عليه السلام ، او را بلند نمى كرد . (2)

.


1- .الإرشاد : ج1 ص89 .
2- .اُسد الغابة : ج4 ص93 ش 3789 .

ص: 61

فصل پنجم : به تسليم واداشتن دشمن

الف _ جنگ بنى نضير

فصل پنجم : به تسليم واداشتن دشمنالف _ جنگ بنى نضيربنى نضير كه با مسلمانان پيمان بسته بودند ، آهنگ كشتن پيامبر صلى الله عليه و آله كردند . پيامبر خدا كه از خيزش هاى پنهان آنان پس از جريان اُحد آگاه شده بود ، براى بررسى حقيقت ، به سوى دژ آنان حركت كرد و عنوان ظاهرى اين حركت را پرداختِ خون بهاى دو نفر از قبيله بنى عامر قرار داد . آنان ، در آستان دژ ، به ظاهر از پيامبر صلى الله عليه و آله استقبال كردند و چون پيامبر خدا با يارانش در سايه دژ آرميدند ، نقشه قتل پيامبر صلى الله عليه و آله را كشيدند و هنوز در مقدّمات اجراى آن بودند كه پيامبر خدا آگاه شد و بى آن كه آنان بفهمند ، راه مدينه را پيش گرفت . اكنون آنان پيمان را شكسته بودند . پيامبر صلى الله عليه و آله پيشنهاد كرد كه خانه هاى خويش را وا نهند و از آن ديار بروند ؛ امّا آنان خيره سرى كردند و پيامبر صلى الله عليه و آله هم در ربيع اوّل سال چهارم هجرى ، آنان را محاصره كرد و بنا به برخى گزارش ها پس از آن كه ده نفر كشته دادند ، با ذلّت از آن ديار رفتند .

الإرشاد:چون پيامبر خدا به سوى بنى نضير رو آورد ، آنان را محاصره كرد و خيمه فرماندهى اش را در دورترين نقطه دشت متعلّق به بنى حُطَمه بر پا كرد و چون شب در رسيد ، مردى از بنى نضير ، تيرى به سوى آن [ خيمه ] پرتاب نمود كه به خيمه اصابت كرد . پس پيامبر صلى الله عليه و آله فرمان داد كه خيمه اش را به دامنه كوه ، منتقل كنند و مهاجران و

.

ص: 62

ب _ جنگ بنى قُرَيظه

انصار ، گِردش را گرفتند . چون تاريكى همه جا را فرا گرفت ، امير مؤمنان على بن ابى طالب عليه السلام را نيافتند . مردم گفتند : اى پيامبر خدا ! على را نمى بينيم ؟ فرمود : «گمان دارم كه در پىِ اصلاح كار شماست» . طولى نكشيد كه على عليه السلام ، سرِ يهودى تيرانداز را كه «عزورا» ناميده مى شد ، نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آورد و آن را پيش ايشان افكند . پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرمود : «چگونه اين كار را كردى؟» . گفت : من ديدم كه اين خبيث ، گستاخ و نترس است . پس به كمينش نشستم و [ با خود] گفتم : نكند كه جرئت كند و در تاريكى شب ، در پىِ غافلگير كردن ما باشد كه ديدم با شمشيرِ كشيده و همراه با نُه نفر از ياران يهودى اش پيش مى آيد . به او حمله كردم و سخت گرفتم تا وى را كشتم و يارانش گريختند و خيلى دور نشده اند ، و اگر چند نفر با من بفرستى ، اميد دارم به آنان دست يابم . پيامبر خدا ، ده نفر را با او روانه كرد كه در ميان آنان ، ابو دُجانه سِماك بن خَرَشَه و سهل بن حنيف هم بودند كه پيش از آن كه [ آنان ] به دژ پناه برند ، به آنان رسيدند و همه آنها را كشتند و سرهايشان را نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آوردند . ايشان هم فرمان داد كه آنها را در يكى از چاه هاى بنى حُطَمه بيندازند و آن [ اقدامات ] ، سبب فتح دژهاى بنى نضير شد . (1)

ب _ جنگ بنى قُرَيظهدر نبرد خندق (احزاب) ، توطئه بزرگ مشركان و يهوديان در هم شكست . در آن نبرد ، بنى قريظه ، پيمان عدم تعرّض به مسلمانان را شكسته و با مشركان ، عليه پيامبر صلى الله عليه و آله همدستى كرده بودند . پيامبر خدا ، فرداى روز فرار مشركان ، عازم در هم شكستن دژ بنى قريظه ، آخرين لانه فساد يهوديان در كنار مدينه شد . پيامبر خدا ، نماز ظهر را خواند و فرمان بسيج

.


1- .الإرشاد : ج1 ص92 .

ص: 63

داد و فرمود: «نماز عصر را در منطقه بنى قريظه به جا مى آوريم» . (1) جلوه شخصيت على عليه السلام در اين حركت نيز چشمگير است ، بدين سان كه : 1 . پرچم بلند اسلام در دستان پرتوان على عليه السلام بود . 2 . پيشروان سپاه را على عليه السلام فرماندهى مى كرد . 3 . بنى قريظه ، آوازه على عليه السلام را شنيده بودند و چون وى را ديدند ، فرياد مى زدند : «قاتلِ عمرو بن عبدِ وُد آمد» . ابن هشام مى گويد : سبب تسليم شدن بنى قريظه به حكميت سعد بن مُعاذ ، اين بود كه على عليه السلام فرياد كشيد : «به خدا سوگند ، يا شربتى كه حمزه نوشيد ، مى نوشم و يا دژ آنان را مى گشايم!» . (2) يهوديان ، به لحاظ پيوستگى و دوستى ديرينى كه با سعد بن معاذ داشتند ، به داورى او _ كه مى پنداشتند به نفع آنان خواهد بود _ ، گردن نهادند و سعد بن معاذ ،حكم كرد كه مردان آنها كشته شوند ، اموالشان مصادره شود و فرزندانشان اسير گردند .

السيرة النبويّة ، ابن هشام_ در ذكر گردن نهادن بنى قريظه به حكم سعد بن معاذ _: على بن ابى طالب عليه السلام ، در حالى كه [ با گروهش ] بنى قريظه را محاصره كرده بود ، فرياد برآورد : «اى لشكريان ايمان!» و با زبير بن عوّام ، پيش آمد و فرمود : «به خدا سوگند ، يا آنچه را حمزه نوشيد ، مى نوشم و يا دژ آنان را مى گشايم !» . و [در اين حال ، يهوديان] گفتند : اى محمّد ! ما به حكم سعد بن معاذ ، گردن مى نهيم (3) . (4)

.


1- .تاريخ الطبرى : ج 2 ص 581 .
2- .السيرة النبوية ، ابن هشام : ج 3 ص 251 .
3- .شايان ذكر است كه آنان به اميد عفو سعد بن معاذ ، به حكم كردنش گردن نهادند ، چون پيش از اسلام با او سابقه دوستى داشتند ؛ ولى سعد به كشتن مردان و اسارت زنان و به غنيمت گرفتن دارايى هايشان حكم كرد .
4- .السيرة النبويّة ، ابن هشام : ج3 ص251 .

ص: 64

فصل ششم : ضربه سرنوشت ساز در جنگ خندق

فصل ششم : ضربه سرنوشت ساز در جنگ خندقهنگامى كه بنى نضير از اطراف مدينه رفتند (گروهى به خيبر و گروهى به شام) ، سران آنها به تحريك مشركان پرداختند و آنان را به هم پيمانى با يهود و فراهم آوردن سپاه از تمام قبايل و حمله به مدينه با يارى يهوديان ترغيب كردند . چنين شد كه سپاهى بزرگ ، متشكّل از ده هزار نفر از تمام مخالفان حكومت نوبنياد پيامبر صلى الله عليه و آله ، گِرد آمد و راهى مدينه شد . از اين رو ، اين نبرد ، عنوان «نبرد احزاب» به خود گرفت . پيامبر صلى الله عليه و آله ، در چگونگى رويارويى با دشمن ، با يارانش به رايزنى پرداخت . سلمان ، پيشنهاد كرد كه در ورودى مدينه ، «خندق» كَنده شود تا دشمن ، زمينگير شود . اين پيشنهاد ، پذيرفته شد و پيامبر صلى الله عليه و آله به يارانش فرمان كَندن خندق را داد و خود نيز براى اين كار ، همكارى نمود . روزى عمرو بن عبد وَد با تنى چند از پيكارجويان و شجاعان پُرآوازه دشمن ، از خندق گذشتند و در مقابل سپاه اسلام قرار گرفته ، هماورد طلبيدند ؛ ولى كسى پاسخشان نداد . اين درخواست ، بارها تكرار شد . آوازه عمرو ، همه را ترسانده بود . نَفَس ها در سينه حبس بود و كسى فريادهاى مستانه عمرو را پاسخ نمى داد . پيامبر خدا فرمود: «فردى به پا خيزد و شرّ او را كم كند» . جز على عليه السلام ، كسى برنخاست و چون على عليه السلام در برابر عمرو قرار گرفت ، پيامبر خدا ، آن جمله جاودانه را فرمود كه :

.

ص: 65

همه ايمان در برابر همه شرك ، ايستاده است. (1) على عليه السلام ، با حمله اى برق آسا و پس از نبردى سخت ، عمرو را از پاى درآورد و فرياد «اللّه اكبر» در صحنه نبرد پيچيد و همراهان عمرو پا به فرار نهادند و سپاه احزاب ، با همه هيمنه و شكوهِ خيالى از هم پاشيد . حضور على عليه السلام و نقش والاى وى را در اين نبرد ، مى توان بدين گونه بر شمرد : 1 . چون عمرو بن عبد ود و همراهانش از محلّ باريك خندق گذشتند ، على عليه السلام با گروهى در آن جا مستقر شدند تا مشركان ديگر نگذرَند . 2 . حادثه قتل عمرو بن عبدِ وَد ، چنان مهم و سرنوشت ساز بود كه پيامبر خدا فرمود : مبارزه على بن ابى طالب با عمرو بن عبدِ وَد در جنگ خندق ، از همه اعمال امّتم تا روز قيامت ، برتر است. (2) و در روايت ديگرى گفت: بى گمان ، ضربت زدن على به عمرو در جنگ خندق با عبادت اِنس و جن ، برابرى مى كند. (3) اين قهرمان بزرگ عرب ، به هنگام كشته شدن با نااميدى ، آب دهان به صورت على عليه السلام انداخت و ايشان ، مخلصانه ايستاد و در كشتن او درنگ كرد تا عملش ذرّه اى شائبه غضب نداشته باشد . 3 . امام عليه السلام ، پس از كشتن عمرو و فرار همراهانش آنان را تعقيب كرد و نوفل بن عبد اللّه را به قتل رساند . 4 . على عليه السلام ، چون پاى عمرو را قطع كرد و او را از پاى درآورد ، خاك خوارى و هراس بر سرِ لشكر شرك پاشيد و آنان را در آستانه فروپاشى و شكست قرار داد .

.


1- .شرح نهج البلاغة : ج 19 ص 61 .
2- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 34 ح 4327 .
3- .عوالى اللآلى : ج 4 ص 86 ح 102 .

ص: 66

5 . على عليه السلام ، عمرو بن عبد وَد را كشت ؛ امّا كريمانه از زره گران قيمت او گذشت ، كه على عليه السلام «شمشير در پى حق مى زد» و نه جز آن . اين همه والايى و بزرگى و كرامت از ديده ها پنهان نمانْد و حتّى خواهر عمرو ، آن را ستود .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :بى گمان ، رويارويى على بن ابى طالب با عمرو بن عبد ود در جنگ خندق ، برتر از [همه ]اعمال امّتم تا روز قيامت است . (1)

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :ضربه على به عمرو در جنگ خندق ، برابر عبادت اِنس و جِن است . (2)

.


1- .رسول اللّه صلى الله عليه و آله : لَمُبارَزَةُ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ لِعَمرِو بنِ عَبدِ وَدٍّ يَومَ الخَندَقِ أفضَلُ مِن أعمالِ اُمَّتي إلى يَومِ القِيامَةِ (المستدرك على الصحيحين : ج3 ص34 ح4327) .
2- .رسول اللّه صلى الله عليه و آله : لَضَربَةُ عَلِيٍّ لِعَمرٍو يَومَ الخَندَقِ تَعدِلُ عِبادَةَ الثَّقَلَينِ (عوالى اللآلى : ج4 ص86 ح102) .

ص: 67

فصل هفتم : شجاعت و ادب در حُدَيبيّه

فصل هفتم : شجاعت و ادب در حُدَيبيّهپيامبر خدا در سال ششم هجرت به قصد عمره ، عزم مكّه كرد و تا حُدَيبيّه آمد ، و چون قريش از حركت پيامبر صلى الله عليه و آله آگاه شدند ، از مكّه بيرون آمدند . به پيامبر خدا خبر رسيد كه قريش ، در صدد جلوگيرى از ورود ايشان به مكّه هستند . قريش و پيامبر خدا ، هر دو ، نمايندگانى براى مذاكره فرستادند و قرار گذاشتند كه پيامبر صلى الله عليه و آله آن سال ، بازگردد و به مكّه وارد نشود و صلح نامه اى بر اين اساس ، منعقد كردند و متن صلح نامه را على عليه السلام به دست خود نوشت .

الإرشاد_ به نقل از فايد ، بنده آزاد شده عبد اللّه بن سالم _: چون پيامبرخدا براى عمره حديبيه حركت كرد ، در جُحفه فرود آمد ؛ ولى آبى در آن نيافت . لذا سعد بن مالك را با مشك هاى آب فرستاد ؛ امّا او اندكى دور نشده بود كه با مشك هاى خالى بازگشت و گفت : اى پيامبر خدا ، نمى توانم بروم! پاهايم از ترس مشركان ، خشك شده است . پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرمود : «بنشين!» . سپس مرد ديگرى را فرستاد . او نيز با مشك ها حركت كرد و از همان جا كه شخص اوّل بازگشته بود ، بازگشت . پس پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرمود : «تو چرا بازگشتى؟» . گفت : سوگند به كسى كه تو را به حق برانگيخت ، از ترس نمى توانم بروم! پيامبر خدا ، امير مؤمنان على بن ابى طالب را _ كه درودهاى خدا بر هر دو باد _ ، فرا

.

ص: 68

خوانْد و سقّايان با او حركت كردند . آنها ترديد نداشتند كه او نيز مانند كسانى كه پيش از او رفته بودند ، باز مى گردد ؛ امّا على عليه السلام با مشك ها حركت كرد و وارد سنگلاخ شد و آب برداشت و شادمان و هلهله كنان به سوى پيامبر صلى الله عليه و آله آمد . پيامبر صلى الله عليه و آله تكبير گفت و براى او دعاى خير كرد . (1)

صحيح البخارى_ به نقل از براء بن عازب _: چون پيامبر خدا با اهل حديبيه صلح كرد ، على عليه السلام صلح نامه اى ميان آنان نوشت و چنين نوشت : «محمّد ، پيامبر خدا» . مشركان گفتند : منويس : «محمّد ، پيامبر خدا» . اگر تو پيامبر بودى كه با تو نمى جنگيديم! پيامبر صلى الله عليه و آله به على عليه السلام فرمود : «آن را محو كن!» . على عليه السلام گفت : مرا ياراى محو كردن آن نيست . پس پيامبر خدا ، آن را با دست خود ، محو كرد . (2)

.


1- .الإرشاد : ج 1 ص 121 .
2- .صحيح البخارى : ج2 ص960 ح2551 .

ص: 69

فصل هشتم : تلاش سرنوشت ساز در جنگ خيبر

فصل هشتم : تلاش سرنوشت ساز در جنگ خيبردر ميان نبردهاى پيامبر خدا ، نبرد «خيبر» از اهمّيت ويژه اى برخوردار است . در اين نبرد ، پيامبر خدا ، يهوديان خيبر را در هم شكست و مركز اصلى توطئه عليه آيين و حكومت نوبنياد اسلام را متلاشى كرد . دژهاى يهوديان ، در منطقه اى حاصلخيز در دويست كيلومترى شمال غربى مدينه _ كه خيبر نام داشت _ قرار گرفته بودند . يهوديان ساكن اين دژها كه از آغازين روزهاى گسترش رسالت پيامبر خدا كينه پيامبر صلى الله عليه و آله و مؤمنان به آيين او را به دل گرفته بودند ، از هيچ كوششى عليه ايشان باز نمى ايستادند و حتّى جنگ بزرگ احزاب با پشتيبانى نظامى و مالى آنان عليه اسلام ، شكل گرفت . بدين سان ، آنان دشمنان آشتى ناپذير و توطئه گران بدسرشت اين آيين الهى و پيامبر خدا بودند . پس از صلح حديبيه كه پيامبر خدا بر اساس بندى از پيمانِ بسته شده در آن ، از تجاوزات قريش مطمئن شد ، براى گشودن اين دژها و در هم شكستن مركز توطئه ، راهى خيبر شد . وجود ده هزار رزمجو ، دژهاى استوار و ناگشودنى ، امكانات بسيارِ درون دژها ، كين ورزى يهوديان _ كه آنان را در جنگ عليه پيامبر صلى الله عليه و آله استوارتر مى ساخت _ و ... ، نشان دهنده اهمّيت ويژه اين نبرد است . على عليه السلام ، در اين نبرد ، جلوه اى شگفت دارد و نقش آن بزرگوار در اين فتح عظيم ، بى بديل است ؛ چرا كه : 1 . مانند ديگر نبردها ، پرچم اسلام در دست هاى پُرتوان على عليه السلام بود .

.

ص: 70

2 . پس از گشوده شدن بسيارى از دژها ، (1) دو دژ «وطيح» و «سلالم» كه از استوارترين دژها بودند و دو يورش مسلمانان را به فرماندهى ابو بكر و عمر ، ناكام گذارده بودند ، با فرماندهى على عليه السلام _ كه تا آن زمان ، بيمار بود و توان نبرد نداشت و در آن هنگامه ، با دعاى معجزه آساى پيامبر خدا از بستر بيمارى برخاسته بود _ ، گشوده شدند و سپاه سرافراز اسلام ، آن دژها را كه فتحشان به خيال كسى نمى آمد ، گشودند . 3 . حارث ، رزم آور مغرور يهودى كه نعره هايش به هنگام نبرد ، لرزه بر اندام ها مى افكند ، با ضربت سهمگين على عليه السلام بر خاك افتاد و مرحَب ، كه كسى توان رويارويى با او را نداشت ، با شمشير وى ، دو نيم گشت . 4 . چون مسلمانان در گشودن دژهاى ياد شده ناكام ماندند و نزديك بود كه رعب بر جان هاى آنان چيره شود ، پيامبر خدا ، جمله شكوهمندِ «فردا پرچم را به دست مردى مى سپارم كه خدا و پيامبرش را دوست دارد و خدا و پيامبرش هم او را دوست دارند و حمله كننده اى پى در پى است ، نه گريزنده» را درباره على عليه السلام فرمود و بدين سان ، بر دل ها اميد پيروزى نشاند . 5 . امام عليه السلام درِ دژ «قَموص» را به تنهايى از جا كَند كه تكان دادنش تنها از عهده چهل مرد بر مى آمد .

الإرشاد_ به نقل از عبد الملك بن هشام و محمّد بن اسحاق و ديگر راويان تاريخ _: پيامبر خدا ، خيبر را بيست و چند شب در محاصره گرفت و در اين روزها پرچم به دست امير مؤمنان بود كه چشمْ دردى بر او عارض شد و از حضور در جنگ ناتوانش كرد . مسلمانان در جلوى در و كناره هاى دژهاى يهوديان با آنها مى جنگيدند تا اين كه

.


1- .از نقل هاى موجود در اين زمينه چنين بر مى آيد كه اين سخن ، از گزارش ابن اثير در الكامل گرفته شده است و با دقّت در نقل هاى ديگر روشن مى شود كه قلعه فتح شده به دست امام على عليه السلام از مجموعه قلعه هاى «نطاة» و نخستين قلعه فتح شده به دست مسلمانان بوده است . تحقيق بيشتر در اين باره ، در دانش نامه محمّد رسول اللّه صلى الله عليه و آله خواهد آمد ، إن شاء اللّه . (م)

ص: 71

يكى از روزها درِ دژ را باز كردند و مرحب ، پياده براى جنگ ، پيش آمد و از خندقِ گرداگرد دژ كه خودشان كَنده بودند ، گذشت . پس پيامبر خدا ، ابو بكر را فرا خواند و به او فرمود : «پرچم را بگير !» . آن را گرفت و با گروهى از مهاجران كوشيد و كارى از پيش نبرد و بازگشت ، در حالى كه [ او] همراهانش را سرزنش مى كرد و همراهانش او را ملامت مى كردند . فرداى آن روز ، عمر پيش آمد و اندكى پيش نرفته ، بازگشت . او يارانش را بُزدل مى خواند و يارانش او را بزدل مى خواندند . در اين جا پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «اين پرچم ، به دست آن كه بايست مى بود ، نبود . على بن ابى طالب را نزدم بياوريد» . گفته شد : او چشمْ درد دارد . فرمود : «او را به من نشان دهيد تا مردى را ببينيد كه خدا و پيامبرش را دوست دارد و خدا و پيامبرش هم او را دوست دارند . حقّ پرچم را ادا مى كند و نمى گريزد» . دست على بن ابى طالب عليه السلام را گرفتندو پيش ايشان آوردند. پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرمود : «از چه ناراحتى ، اى على؟» . گفت : چشمْ دردى كه با آن ، جايى را نمى بينم و سردرد نيز دارم . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «بنشين و سرت را روى پاى من بگذار!» . على عليه السلام چنان كرد و پيامبر صلى الله عليه و آله برايش دعا كرد و با دستش از آب دهان خود برگرفت و بر چشمان و سر او ماليد . چشمان على عليه السلام گشوده شد و سرش آرام گرفت . و پيامبر صلى الله عليه و آله در دعايش چنين گفت : «خدايا! او را از گرما و سرما حفظ كن» و پرچم را كه سفيد رنگ بود ، به او سپرد و فرمود : «پرچم را بگير و آن را پيش ببر كه جبرئيل عليه السلام همراه توست و يارى الهى در پيش رويت ، و هراس در دل دشمنان افتاده است ، و بدان _ اى على _ كه آنان در كتابشان ديده اند كه نام آن كه نابودشان مى كند «آليا»ست. پس هنگامى كه آنان را ديدى ، بگو : من على هستم كه إن شاء اللّه ، آنان به خذلان و بى پناهى يا بى ياورى دچار

.

ص: 72

مى شوند ...!» . و در حديث آمده است كه چون امير مؤمنان گفت : «من على بن ابى طالبم» ، يكى از عالمان يهود گفت : سوگند به آنچه بر موسى نازل شد كه شكست خورديد ! پس چنان ترسى در دلشان افتاد كه ديگر نتوانستند دوام بياورند . (1)

صحيح البخارى_ به نقل از سهل بن سعد _: پيامبر خدا در جنگ خيبر فرمود: «فردا ، اين پرچم را به دست مردى مى سپارم كه خدا با دستان او فتح مى كند . او خدا و پيامبرش را دوست دارد و خدا و پيامبرش هم او را دوست دارند» . لشكر ، شب را در اين گفتگو به سر بردند كه [فردا ]پرچم به چه كسى داده مى شود . چون صبح شد ، به نزد پيامبر خدا آمدند و هر كس اميد داشت كه [پرچم ]به او داده شود . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «على بن ابى طالب كجاست؟» . گفته شد : اى پيامبر خدا ! او از چشمْ درد مى نالد . فرمود : «كسى را به سراغ او بفرستيد [تا او را بياورد]» . [ چون على عليه السلام را آوردند ،] پيامبر صلى الله عليه و آله آب دهان خود را بر چشمانش نهاد و برايش دعا كرد . چنان بهبود يافت كه گويى دردى نداشته است . پيامبر صلى الله عليه و آله پرچم را به او سپرد . على عليه السلام گفت : اى پيامبر خدا ! آيا با آنان بجنگم تا مانند ما [ مسلمان ]شوند؟ فرمود : «به نرمى و تأنّى برو تا به جايگاه آنان برسى . سپس ، آنان را به اسلام ، دعوت كن و آنان را از حقّ خدا در آن آگاه كن كه به خدا سوگند ، اگر خداوندْ يك نفر را به دست تو هدايت كند ، برايت از شتران سرخ مو (2) بهتر است» . (3)

الإرشاد:چون امير مؤمنان ، مرحب را كشت ، همراهانش بازگشتند و درِ دژ را به روى

.


1- .الإرشاد : ج 1 ص 125 .
2- .شتر و بويژه شتر سرخ مو ، از نفيس ترين دارايى هاى عرب بود .
3- .صحيح البخارى : ج4 ص1542 ح3973 .

ص: 73

على عليه السلام بستند . امير مؤمنان به سوى آن آمد و با آن كلنجار رفت تا آن را گشود . افراد فراوانى در كنار خندق مانده و از آن ، عبور نكرده بودند كه امير مؤمنان ، درِ دژ را برداشت و بر خندق نهاد و آن را پلى ساخت تا مسلمانان از آن گذشتند و بر دژ ، مسلّط شدند و به غنيمت ها دست يافتند . پس چون از دژها بازگشتند ، امير مؤمنان ، آن [ در] را با دست راست برگرفت و چندين ذراع پرتاب كرد، درحالى كه آن در را بيست يهودى [ با كمك هم ]مى بستند. (1)

امام على عليه السلام :به خدا سوگند ، كَندن درِ خيبر و ويران سازى دژ يهود را با توان انسانى انجام ندادم ؛ بلكه با قدرت الهى بود . (2)

.


1- .الإرشاد : ج1 ص127 .
2- .الإمام عليّ عليه السلام : وَاللّه ِ ما قَلَعتُ بابَ خَيبَرَ ، ودَكدَكتُ حِصنَ يَهودٍ بِقُوَّةٍ جِسمانِيَّةٍ ، بَل بِقُوَّةٍ إلهِيَّةٍ (شرح نهج البلاغة : ج20 ص316 ح626) .

ص: 74

فصل نهم : كوشش در فتح مكّة

فصل نهم : كوشش در فتح مكّةبر اساس «پيمان حديبيّه» ، مسلمانان و كفّار نبايد عليه يكديگر تحرّكات نظامى مى كردند و يا هم پيمانان خود را ضدّ هم پيمانان طرف مقابل به نبرد وا مى داشتند و يا آنان را در نبرد ، يارى مى رساندند . قريش با تجهيز «بنو بكر» _ كه با آنان هم پيمان بودند _ عليه قبيله «خزاعه» كه با مسلمانان هم پيمان بودند ، و حتّى با شركت شبانه در نبرد عليه آنان ، عملاً قرارداد حديبيه را نقض كردند . پيامبر صلى الله عليه و آله از شهادت مسلمانانى كه مظلومانه به خاك و خون افتاده بودند و نيز اشعار تأثّرانگيز رئيس قبيله خزاعه ، عمرو بن سالم ، آگاه شد و ياريخواهى وى را پاسخ گفت و بدين سان ، براى فتح مكّه و زدودن آثار شرك از مركز توحيد _ كه اكنون ديگر مانعى براى حمله به آن در كار نبود _ ، راهى مكّه شد . پيامبر خدا با بيش از ده هزار رزم آور ، با تدبير نظامى شگفتى ، بدون خونريزى بر مكّه چيره گشت. حضور على عليه السلام در اين پيروزى نيز از چند جهت، چشمگير است: 1 . حاطب بن ابى بلتعه ، تصميم پيامبر صلى الله عليه و آله (براى فتح مكّه) را در نامه اى نگاشت و همراه زنى براى قريش فرستاد . پيامبر خدا ، على عليه السلام را فرا خواند و او را با دو تن ديگر براى دستگيرى آن زن ، گسيل داشت . زن با شدّت تمام ، همراه داشتن نامه را تكذيب مى كرد و وارسى هاى چندين باره آنان نيز گواهى مى داد كه آن زن ، درست مى گويد . امام على عليه السلام به زن فرمود : «پيامبر خدا _ كه درودهاى خداوند بر او باد _ هرگز

.

ص: 75

خلاف نمى گويد . نامه را بده ، وگرنه به هر قيمتى شده ، آن را از تو باز پس مى گيرم» . (1) زن ، تسليم شد و از لابه لاى گيسوانش نامه را بيرون آورد و به على عليه السلام داد . 2 . سعد بن عباده ، پرچم اسلام را به دست داشت و فرياد مى زد : امروز ، روز رزم است . . . . پيامبر خدا ، نداى رحمت و رأفت در داد و فرمود : «امروز ، روز رحم است . . .» . (2) آن گاه على عليه السلام را فراخواند تا پرچم را از او بگيرد . 3 . پيامبر صلى الله عليه و آله پس از فتح مكّه به همگان امان داد ، جز تنى چند تيره دل و خيره سر كه خونشان را مباح شمرد، از جمله ، حُوَيرِث ، كه پيامبر صلى الله عليه و آله را _ هنگامى كه در مكّه بود _ ، بسيار اذيت كرده بود و نيز زن آوازه خوانى كه پيامبر خدا را هجو مى كرد . اين دو را على عليه السلام گردن زد .

صحيح البخارى_ به نقل از عبيداللّه بن ابى رافع _: شنيدم كه على عليه السلام مى گويد: پيامبر خدا ، من و زبير و مقداد را فرستاد و فرمود: «برويد تا به بوستان خاخ (3) برسيد . در آن جا زنى در كجاوه شتر نشسته است و نامه اى همراه دارد . آن را از وى بگيريد» . ما به تاخت رفتيم تا به بوستان رسيديم . آن زن را در كجاوه ديديم و به او گفتيم: نامه را بيرون آور! گفت: نامه اى همراه من نيست! گفتيم: يا نامه را بيرون آور يا لباس هايت را مى كَنيم . پس آن زن ، نامه را از لاى گيسوان به هم بافته اش بيرون آورد و ما آن را نزد پيامبر خدا آورديم . (4)

.


1- .صحيح البخارى : ج 4 ص 1557 ح 4025 .
2- .اُسد الغابة : ج 2 ص 442 ش 2012 .
3- .بوستان خاخ ، جايى ميان مكّه و مدينه و نزديك حمراء الأسد از سوى مدينه است (معجم البلدان :ج 2 ص 335) .
4- .صحيح البخاري عن عبيد اللّه بن أبي رافع : سَمَعتُ عَلِيّا رضى الله عنه يَقولُ : بَعَثَني رَسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله أنَا وَالزُّبَيرَ وَالمِقدادَ ، فَقالَ : اِنطَلِقوا حَتّى تَأتوا رَوضَةَ خاخٍ ، فَإِنَّ بِها ظَعينَةً مَعَها كِتابٌ ، فَخُذوهُ مِنها . فَانطَلَقنا تَعادى بِنا خَيلُنا حَتّى أتَينَا الرَّوضَةَ ، فَإِذا نَحنُ بِالظَّعينَةِ ، قُلنا لَها : أخرِجِي الكِتابَ . قالَت : ما مَعِي كِتابٌ ! فَقُلنا : لَتُخرِجِنَّ الِكتابَ أو لَنُلقِيَنَّ الثِّيابَ . فَأَخرَجَتهُ مِن عِقاصِها . فَأَتَينا بِهِ رَسولَ اللّه ِ صلى الله عليه و آله (صحيح البخارى : ج 4 ص 1557 ح 4025) .

ص: 76

تاريخ الطبرى_ به نقل از عبد اللّه بن ابى نجيح _: چون پيامبر صلى الله عليه و آله سپاه خود را از ذى طُوى دسته دسته كرد ، به زبير ، فرمانده جناح چپ لشكر ، فرمان داد كه با نفراتش از كُدَى (1) وارد شوند و به سعد بن عباده فرمان داد كه با گروه ديگرى از كِداء (2) وارد شوند . برخى آگاهان مى گويند: سعد ، هنگامى كه رو به مكّه داشت ، گفت: امروز ، روز جنگ است . امروز ، حُرمت ، شكسته مى شود . يكى از مهاجران ، آن را شنيد و گفت: اى پيامبر خدا! آنچه را سعد بن عباده مى گويد ، بشنو ؛ و ما مطمئن نيستيم كه حمله اى به قريش نداشته باشد! پس پيامبر خدا به على بن ابى طالب عليه السلام فرمود: «خود را به او برسان و پرچم را بگير و تو با پرچم ، وارد مكّه شو» . (3)

.


1- .كُدَى ، گردنه اى در پايين مكّه است كه نزديك باب العمره مسجد الحرام است (لسان العرب : ماده «كدا») .
2- .كداء ، گردنه اى در بالاى مكّه و نزديك به مقبره هاست و به آن «معلى» هم مى گويند (لسان العرب : ماده «كدا») .
3- .تاريخ الطبرى : ج 3 ص 56 .

ص: 77

فصل دهم : پايدارى شگفت انگيز در جنگ حُنَين

فصل دهم : پايدارى شگفت انگيز در جنگ حُنَينفتح مكّه دل ها را لرزاند و هول و هراس را در جان هاى مشركان افكند . دو قبيله مهم طائف: «هَوازِن» و «ثقيف» ، پس از گفتگو و رايزنى با برخى قبيله هاى ديگر ، به اين نتيجه رسيدند كه پيش از آن كه سپاه اسلام به سوى آنان روى آورد ، آنان [ براى نبرد ]به استقبال ارتش اسلام بروند . بدين سبب ، سپاهى گران گرد آوردند و به فرماندهى جوانى سلحشور و بى پروا به نام مالك بن عوف نصرى ، به سوى سپاه اسلام ، حركت كردند . پيامبر صلى الله عليه و آله با لشكر عظيم دوازده هزار نفرى متشكّل از ده هزار تن از مردم يثرب و دو هزار نفر از تازه مسلمانان قريش ، به رويارويى با آنان شتافت . عظمت سپاه اسلام ، برخى را به غرورى كاذب ، دچار ساخت و از اين رو ، گفتند : «ما هرگز از كمى تعداد ، شكست نخواهيم خورد» . (1) مالك ، دستور داد كه سپاهش در انتهاى درّه اى كه گذرگاهى به سوى منطقه «حنين» بود ، در پشت سنگ ها و صخره ها و در شكاف كوه ها و نقاط مرتفع ، پنهان شوند و چون سپاه اسلام بدان جا رسيد ، آن را تيرباران و سنگ باران كنند و سپاه اسلام را به هزيمت و شكست بكشانند . چنين شد و بسيارى از سپاه اسلام ، پا به فرار نهادند تا آن جا كه ابو سفيان از سَرِ

.


1- .الطبقات الكبرى : ج 2 ص 150 .

ص: 78

استهزا گفت : «مسلمانان تا لب دريا خواهند دويد!» . (1) در اين هنگامه دشوار ، تعدادى اندك (حدود ده نفر) در كنار پيامبر خدا ماندند و دفاع از آن بزرگوار را به جان خريدند كه على عليه السلام از آنان بود و پروانه وار بر گِرد شمع وجود پيامبر خدا مى گشت و كسانى را كه قصد جان پيامبر خدا را كرده بودند ، فرارى مى داد . پيامبر صلى الله عليه و آله با ندايى بلند در اوج دشوارى ها و شكست ها فرياد زد : اى ياران خدا و ياران پيامبرش! من بنده خدا و پيامبر او هستم. و آن گاه ، استرش را به سوى دشمن راند . يارانِ همراه آن بزرگوار نيز در كنار وى حركت كردند و عبّاس ، عموى پيامبر خدا ، به فرمان وى با فريادى بلند ، مسلمانان را به يارى فراخواند و بدين سان ، لشكر اسلام ، دوباره سامان يافت . (2) استوارْ گامى و نبرد بى امان على عليه السلام در اين جنگ نيز چشمگير بود . آن بزرگوار ، چهل نفر از هوازن را كشت كه يكى از آنان ، ابو جرول ، از دلاوران هوازن بود و مرگ او مقدّمه فروپاشى سپاه هوازن شد . پيامبر صلى الله عليه و آله ، فراريان را تعقيب كرد و دژ آنان را در طائف ، محاصره كرد . در اين محاصره ، على عليه السلام با نافع بن غيلان جنگيد و او را از پاى درآورد . چون نافع كشته شد ، گروهى از مشركان فرار كردند و برخى اسلام آوردند . افزون بر اين ، على عليه السلام در هنگام محاصره دژ ، مأموريت يافت تا بت هاى اطراف طائف را نابود كند كه اين مأموريت را نيز به گونه اى شايسته انجام داد . شيخ مفيد رحمه الله ، درباره حضور مؤثّر على عليه السلام در اين نبرد ، نوشته است : به فضيلت هاى امير مؤمنان در اين پيكار بنگر و در حقيقت آن ، تأمّل و انديشه كن. مى يابى كه در اين [ پيكار] ، به همه فضيلت ها دست يافت و هيچ كس از

.


1- .تاريخ الطبرى : ج 3 ص 74.
2- .تاريخ الطبرى : ج 3 ص 75 .

ص: 79

امّت در آنها با وى شريك نيست. (1) اكنون ، بر اساس وقايع تاريخى و آنچه آورديم ، جلوه هاى والاى على عليه السلام را در اين نبرد ، بدين گونه برمى شمريم : 1 . پرچمدارى مهاجران ؛ 2 . حضور شكوهمند در اوج نبرد و در هنگامه هجوم بى امان دشمن ، و دفع خطر از جان پيامبر خدا در لحظاتى كه بسيارى گريخته بودند ؛ 3 . كشتن ابو جرول ، كه موجب فروپاشى سپاه هوازن شد ؛ 4 . كشتن چهل نفر از رزم آوران هوازن ؛ 5 . فرماندهى گروهى كه براى از بين بردن بت هاى منطقه بسيج شده بودند ؛ 6 . هماوردى با «شهاب» از قبيله «خَثعَم» كه هيچ كس از مسلمانان ، هماورد جويى او را در ميدان نبرد ، پاسخ نگفت و على عليه السلام او را از پاى درآورد ؛ 7 . كشتن «نافع» كه تسليم شدن بسيارى را در پى داشت.

الإرشاد:مردى از هوازن ، سوار بر شتر سرخ مويش پيش آمد . در دستش پرچم سياهى آويخته بر سر نيزه بلندى داشت و پيشاپيش دشمن مى آمد و چون به مسلمانان دست مى يافت ، كار آنها را مى ساخت و چون از جلويش مى گريختند ، پرچم را براى مشركانى كه پشت سرش بودند ، مى افراشت و آنان به دنبالش مى آمدند ، و رَجَز مى خواند و مى گفت : من ابو جرولم! استوار ايستاده امتا اين قوم را شكست دهيم يا شكست بخوريم . پس امير مؤمنان ، آهنگ او كرد و ضربتى بر پشت شترش زد و او را به خاك افكند

.


1- .الإرشاد : ج 1 ص 149 .

ص: 80

و سپس خودِ او را زد و سخت به زمين انداخت و فرمود: مردم به هنگام صبح دانستندكه من در جنگ ، شكارچى ام. پس مشركان با كشته شدن ابو جرول _ كه خداوندْ لعنتش كند _ ، پراكنده شدند . (1)

الإرشاد:چون امير مؤمنان ابو جرول را كُشت و دشمن با كشته شدن او بى ياور شد ، مسلمانان ، تيغ در ميان آنان نهادند و امير مؤمنان ، پيشاپيش آنان مى رفت تا آن كه چهل تن از آنان را كُشت و پس از آن بود كه فرار كردن و به اسارت درآمدن دشمن ، آغاز شد . (2)

.


1- .الإرشاد : ج1 ص142 .
2- .الإرشاد : ج1 ص144 .

ص: 81

فصل يازدهم : جانشينى پيامبر صلى الله عليه و آله در جنگ تَبوك

فصل يازدهم : جانشينى پيامبر صلّي الله عليه و آله در جنگ تَبوكتبوك ، دورترين نقطه اى بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله در نبردهايش راهى آن شد . تحرّك هاى منافقان در آستانه حركت به سوى تبوك و حوادثى كه رخ داده بود ، به روشنى نشان مى داد كه منافقان براى ضربه زدن به حكومت نوبنياد پيامبر خدا ، در جستجوى فرصت اند و اين غيبت طولانى ، موقعيت مناسبى براى آنان است . از اين رو ، با آن كه پيامبر صلى الله عليه و آله ، محمّد بن مسلمه را جانشين خود در مدينه قرار داده بود ، على عليه السلام را در مدينه گذارد و به او فرمود : چاره اى نيست ، جز آن كه يا من بمانم يا تو. (1) و فرمود : مدينه جز با من يا تو سامان نمى يابد. (2) بدين سان ، توطئه منافقان ، نقش بر آب شد و حضور على عليه السلام ، لرزه بر اندام منافقان و توطئه گران افكند و آنان را از اين كه بتوانند در مدينه حركتى كنند ، مأيوس ساخت . از اين رو ، آهنگ ديگرى ساز كردند . تبوك ، تنها جنگى بود كه على عليه السلام بر اساس تصميم پيامبر خدا و به دليلى كه ذكر شد ، در آن ، شركت نمى جست . منافقان ، شايعه ساختند كه على عليه السلام با همه اشتياقِ

.


1- .المعجم الكبير : ج 5 ص 203 ح 5094 .
2- .الإرشاد : ج 1 ص 155 .

ص: 82

پيامبر خدا به شركت او در نبرد ، از جنگ و همراهى پيامبر صلى الله عليه و آله تَن زده است . على عليه السلام به محضر پيامبر خدا شتافت و جريان را با ايشان در ميان گذاشت و پيامبر صلى الله عليه و آله ، جمله جاودانه و شكوهمندِ «آيا خشنود نمى شوى از اين كه براى من همچون هارون براى موسى باشى ، جز آن كه پيامبرى پس از من نيست؟» (1) را در شأن على عليه السلام بيان كرد . بدين سان ، هم توطئه منافقان در نطفه خفه شد و هم يكى از درخشان ترين مناقب على عليه السلام در پيش ديد مردمان ، رقم خورد .

.


1- .الإرشاد : ج 1 ص 154 .

ص: 83

فصل دوازدهم : چند مأموريت مهم

الف _ شكستن بت ها

فصل دوازدهم : چند مأموريت مهمالف _ شكستن بت هاالإرشاد_ در ذكر حوادث پس از جنگ حُنَين _: سپس پيامبر صلى الله عليه و آله ، خود به سوى طائف حركت كرد و آنان را چندين روز در محاصره داشت و امير مؤمنان را با گروهى از سواران روانه كرد و به او فرمان داد كه هر چه از آثار جاهليّت يافت ، نابود كند و هر بتى ديد ، بشكند . على عليه السلام حركت كرد تا به گروه فراوانى از سواران قبيله خَثعَم برخورد و مردى از آنان به نام شهاب ، در تاريك و روشنايى صبح بيرون آمد و مبارز طلبيد . امير مؤمنان فرمود : «چه كسى به رويارويى اش مى رود؟» . هيچ كس برنخاست . امير مؤمنان ، خود برخاست كه ابو العاص بن ربيع ، همسر دختر پيامبر خدا (زينب) ، از جا جَست و گفت : اى فرمانده ! [ سرانجام ، ]يكى از ما با او مقابله مى كند و نيازى به ميدان رفتن تو نيست ؛ امّا على عليه السلام فرمود : «نه . [ من مى روم ] ؛ امّا اگر كشته شدم ، تو فرمانده لشكر باش» . پس اميرمؤمنان به مبارزه اش درآمد و چنين مى خواند: «بى گمان ، بر عهده هر رئيس ، اين وظيفه استيا نيزه اش را سيراب كند يا خُرد و كوبيده شود» . پس بر او ضربه اى زد و وى را كشت و با سواران همراهش رفت و بت ها را

.

ص: 84

ب _ اعلان برائت از مشركان

شكست و به سوى پيامبر خدا _ كه طائف را در محاصره داشت _ بازگشت . چون پيامبر صلى الله عليه و آله او را ديد ، براى پيروزى اش تكبير گفت و دستش را گرفت و با او مدّت زيادى در خلوت به نجوا پرداخت . (1)

ب _ اعلان برائت از مشركانآيه هاى برائت و اعلام انزجار از شرك و بت پرستى و لزوم پيراستن سرزمين وحى از جلوه هاى شرك ، يكى از شكوهمندترين فصول تاريخ اسلام است . در هنگامه برگزارى حجّ سال نهم هجرى ، آيات برائت نازل مى شود و ابو بكر مأمور مى شود كه آن آيات را به ضميمه قطع نامه اى چهار مادّه اى در اجتماع عظيم حج گزاران ، بر مردم بخواند . ابو بكر ، راهى مكّه شد ؛ امّا اندكى نرفته بود كه پيك الهى فرا رسيد و چنين ابلاغ كرد : [ پيام را] از جانب تو ، جز خودت يا مردى از [ خاندان] تو نمى رسانَد. پيامبر خدا ، على عليه السلام را فرا خواند و جريان را باز گفت و مَركب ويژه خود را در اختيارش نهاد و دستور داد كه به سرعت ، مدينه را ترك كند و آيات [سوره برائت] را از ابو بكر بگيرد و روز دهم ذى حجّه ، در اجتماع عظيم مردم ، بر آنان بخواند . چنين شد و يكى ديگر از عظمت هاى على عليه السلام رقم خورد و همبَرى و همسانى على عليه السلام با پيامبر خدا در پيش ديد عصرها و نسل ها نهاده شد . (2)

الإرشاد:در ماجراى برائت آمده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله ، آن (آيه هاى برائت) را به ابو بكر داد تا با آن ، پيمان با مشركان را به كنار افكند . هنوز دور نشده بود كه جبرئيل عليه السلام بر

.


1- .الإرشاد : ج1 ص152 .
2- .ر . ك : الغدير : ج 6 ص 338_350 ؛ مؤلّف ، طريق هاى گوناگون اين حديث را جمع آورى كرده و آن را «متواتر معنوى» دانسته است .

ص: 85

پيامبر صلى الله عليه و آله نازل شد و گفت : خداوند بر تو درود مى فرستد و مى گويد : «از جانب تو ، جز خودت يا مردى از [خاندان] تو [ پيام را ]نمى رسانَد» . پيامبر خدا ، على عليه السلام را خواست و به او فرمود : «بر عَضباء ، شتر من ، سوار شو و به ابو بكر برس و [ آيه هاى ]برائت را از دست او بگير و آنها را به مكّه برسان و پيمان مشركان را به پيش خودشان بينداز و ابو بكر را مخيّر كن كه يا در ركاب تو بيايد يا به سوى من بازگردد» . امير مؤمنان بر «عَضباء» ، شتر پيامبر خدا ، سوار شد و رفت تا به ابو بكر رسيد . چون ابو بكر ، على عليه السلام را ديد ، هراسان شد و به پيشبازش آمد و گفت : اى ابو الحسن! براى چه آمده اى؟ آيا همراه من مى آيى يا به منظور ديگرى آمده اى؟ امير مؤمنان به او فرمود : «پيامبر خدا به من فرمان داده است كه به تو برسم و آيه هاى برائت را از تو بگيرم و با آنها ، پيمان مشركان را به پيش خودشان بيفكنم و به من فرمان داده كه تو را مخيّر كنم كه يا با من بيايى و يا به سوى او بازگردى» . ابو بكر گفت : به سوى او باز مى گردم . به سوى پيامبر صلى الله عليه و آله بازگشت و چون بر او وارد شد ، گفت : اى پيامبر خدا ! تو مرا براى كارى شايسته ديدى كه بدان ، گردن ها به سويم كشيده شد و چون به سوى آن رو كردم ، مرا از آن بازگرداندى . براى چه ؟ آيا [آيه اى از ]قرآن درباره من نازل شده است ؟ پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «نه ؛ امّا جبرئيل امين از سوى خداوند عز و جل به نزد من آمد و اين گونه گفت: از جانب تو ، جز خودت يا مردى از خاندانت [ پيام را ]نمى رسانَد و على از من است و جز على از جانب من ابلاغ نمى كند» . (1)

تاريخ دمشق_ به نقل از ابن عبّاس _: در حالى كه با عمر بن خطّاب در يكى از كوچه هاى مدينه ، دست در دست هم مى رفتيم ، به من گفت : اى ابن عبّاس ! من

.


1- .الإرشاد : ج1 ص65 .

ص: 86

ج _ مأموريت به سوى يمن

رفيقت را مظلوم مى دانم . گفتم : اى امير مؤمنان ! پس حقّ غصب شده اش را به او بازگردان! دستش را از دستم بيرون كشيد و از من دور شد و زير لب زمزمه اى كرد . سپس ايستاد تا به او رسيدم . به من گفت : اى ابن عبّاس ! اين گونه مى بينم كه مردم ، رفيقت را كوچك شمردند . گفتم : به خدا سوگند ، پيامبر خدا ، او را كوچك نشمرد ، آن گاه كه او را فرستاد و به او فرمان داد كه [ آيه هاى ]برائت را از ابو بكر بگيرد و بر مردم بخواند! عمر ، ساكت شد . (1)

ج _ مأموريت به سوى يمنپيامبر خدا ، پس از فتح مكّه و پيروزى بر قبيله هاى اطراف آن در نبرد حنين ، به گسترش دعوتش پرداخت و از جمله ، معاذ بن جبل را به يمن گسيل داشت . او در حلّ برخى از مسائل درماند و بازگشت . سپس خالد بن وليد را فرستاد ؛ ولى او هم كارى از پيش نبرد و پس از شش ماه اقامت ، توفيقى به دست نياورد . آن گاه پيامبر خدا ، على عليه السلام را فرا خواند و او را همراه با نامه اى به آن سو فرستاد . على عليه السلام با بيانى رسا و گفتارى مؤثّر ، نامه را بر مردم فروخواند و آنان را به توحيد ، دعوت كرد . پس قبيله «هَمْدانْ» اسلام آورد . على عليه السلام خبر اسلام آوردن آنان را به پيامبر خدا گزارش داد . پيامبر صلى الله عليه و آله ، شادمان شد و همْدانيان را دعا كرد . در گزارش هاى ديگر از درگيرى على عليه السلام با قبيله «مَذحِج» سخن رفته است كه امام عليه السلام به سرزمين آنان درآمد و ايشان را به اسلام ، دعوت نمود و چون نپذيرفتند و جنگ را در پيش گرفتند ، با آنان جنگيد و پس از فرارى دادن آنان ، دوباره به اسلام ، دعوتشان كرد و غنايم نبرد را گِرد آورد و به ضميمه صدقات نجران در موسم حج به پيامبر صلى الله عليه و آله ملحق شد .

.


1- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 349 .

ص: 87

پيامبر صلى الله عليه و آله ، قضاوت در يمن را نيز به عهده على عليه السلام نهاد و براى استوارى در آن دعايش كرد . منابع تاريخى ، نمونه هايى از اين قضاوت ها را گزارش كرده اند . اكنون اين سؤال مى تواند چهره بنمايد كه همه اين وقايع در يك سفر براى على عليه السلام رخ داده است يا در چند سفر ؟ ابن سعد به دو سفر على عليه السلام تصريح مى كند . افزون بر اين ، چگونگى گزارش هاى درگيرى با قبيله مَذحِج نيز مستقل بودن آن «سريّه» را نشان مى دهد .

امام على عليه السلام :پيامبر خدا ، مرا به يمن فرستاد و به من فرمود : «اى على ! با كسى مجنگ تا آن كه او را دعوت كنى و به خدا قسم ، اگر خداوند به دست تو كسى را هدايت كند ، برايت از آنچه خورشيد بر آن مى تابد ، بهتر است و تو بر او ولايت دارى ، اى على!» . (1)

.


1- .الإمام عليّ عليه السلام : بَعَثَني رَسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله إلَى اليَمَنِ وقالَ لي : يا عَلِيُّ ، لا تُقاتِلَنَّ أحَدا حَتّى تَدعوَهُ ، وَايمُ اللّه ِ لَأَن يَهدِيَ اللّه ُ عَلى يَدَيكَ رَجُلاً خَيرٌ لَكَ مِمّا طَلَعَت عَلَيهِ الشَّمسُ وغَرَبَت ! ولَكَ وَلاؤُهُ يا عَلِيُّ (الكافى : ج 5 ص 28 ح 4) .

ص: 88

فصل سيزدهم : برخى از دعاهاى پيامبر صلى الله عليه و آله براى امام عليه السلام

الف _ خدايا! براى من ياورى از خاندانم قرار ده؛ على،برادرم را

ب _ خدايا ! حق را داير مدار او قرار بده

فصل سيزدهم : برخى از دعاهاى پيامبر صلّي الله عليه و آله براى امام عليه السلامالف _ خدايا! براى من ياورى از خاندانم قرار ده؛ على،برادرم راپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :خدايا! همان گونه كه برادرم موسى گفت ، مى گويم : خدايا! براى من ياورى از خاندانم قرار ده ؛ على برادرم را . پشتم را با او محكم بدار و او را در كارم شريك گردان تا تو را فراوانْ تقديس كنيم و به ذكرت بپردازيم كه تو به [كار ]ما بينايى . (1)

ب _ خدايا ! حق را داير مدار او قرار بدهپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :رحمت خداوند بر على باد! خدايا! حق را بر مدار او بگردان ، هر جا كه او مى گردد . (2)

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :خدايا! حق را بر مدار على بگردان ، هر جا كه او مى گردد . (3)

.


1- .رسول اللّه صلى الله عليه و آله : اللّهُمَّ أقولُ كَما قالَ أخي موسى : اللّهُمَّ اجعَل لي وَزيرا مِن أهلي ، عَلِيّا أخي ، اُشدُد بِهِ أزري ، وأشرِكهُ في أمري ، كَي نُسَبِّحَكَ كَثيرا ، ونَذكُرَكَ كَثيرا ، إنَّكَ كُنتَ بِنا بَصيرا (فضائل الصحابة ، ابن حنبل : ج 2 ص 678 ح 1158) .
2- .عنه صلى الله عليه و آله : رَحِمَ اللّه ُ عَلِيّا ، اللّهُمَّ أدِرِ الحَقَّ مَعَهُ حَيثُ دارَ (سنن الترمذى : ج 5 ص 633 ح 3714) .
3- .عنه صلى الله عليه و آله : اللّهُمَّ أدِرِ الحَقَّ مَعَ عَلِيٍّ حَيثُما دارَ (الجمل : ص 81) .

ص: 89

ج _ خدايا ! هر كس او را دوست مى دارد ، دوستش بدار

د _ دعاى جامع پيامبر صلى الله عليه و آله براى امام عليه السلام

ج _ خدايا ! هر كس او را دوست مى دارد ، دوستش بدارپيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ در حَجّة الوداع _: هر كس كه خدا و پيامبرش مولاى اويند ، اين [ على ]مولاى اوست . خدايا! هر كس او را دوست مى دارد ، دوستش بدار و هر كس وى را دشمن مى دارد ، دشمنش بدار . خدايا! با هر كس از مردم كه به او محبّت دارد ، دوست باش و با هر كس كه وى را دشمن مى دارد ، دشمن باش . (1)

د _ دعاى جامع پيامبر صلى الله عليه و آله براى امام عليه السلامامام على عليه السلام :به دردى دچار شدم . نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آمدم . او مرا در جاى خود نشاند و به نماز ايستاد و گوشه لباسش را رويم انداخت و سپس فرمود : «اى پسر ابو طالب ! بهبود يافته اى و هيچ ناراحتى اى ندارى . چيزى از خدا نخواستم ، مگر آن كه مانند آن را براى تو خواستم ، و چيزى از خدا نخواستم ، مگر آن كه به من عطا كرد ، جز آن كه به من گفته شد : « پس از تو هيچ پيامبرى نيست » . (2)

.


1- .رسول اللّه صلى الله عليه و آله _ في حَجَّةِ الوَداعِ _ : مَن يَكُنِ اللّه ُ ورَسولُهُ مَولَياهُ فَإِنَّ هذا مَولاهُ ، اللّهُمَّ والِ مَن والاهُ ، وعادِ مَن عاداهُ ، اللّهُمَّ مَن أحَبَّهُ مِنَ النّاسِ فَكُن لَهُ حَبيبا ، ومَن أبغضَهُ فَكُن لَهُ مُبغِضا (المعجم الكبير : ج 2 ص 357 ح 2505) .
2- .الإمام عليّ عليه السلام : وَجَعتُ وَجَعا ، فَأَتَيتُ النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله ، فَأَقامَني في مَكانِهِ وقامَ يُصَلّي ، وألقى عَلَيَّ طَرَفَ ثَوبِهِ ، ثُمَّ قالَ : قَد بَرَأتَ يَابنَ أبي طالِبٍ ، لا بَأسَ عَلَيكَ ؛ ما سَأَلتُ اللّه َ شَيئا إلّا سَأَلتُ لَكَ مِثلَهُ ، ولا سَأَلتُ اللّه َ شَيئا إلّا أعطانيهِ ، غَيرَ أنَّهُ قيلَ لي : إنّهُ لا نَبِيَّ بَعدَكَ (المعجم الأوسط : ج 8 ص 47 ح 7917) .

ص: 90

فصل چهاردهم : عروج پيامبر صلى الله عليه و آله از سينه وصى

فصل چهاردهم : عروج پيامبر صلّي الله عليه و آله از سينه وصىروزهاى پايانى عمر پيامبر خدا ، روزهايى شگفت است و براى على عليه السلام ، آكنده از غم ، سرشار از درد و مملوّ از رنج ، و براى سياستمداران ، روزهاى تلاش ، چاره جويى و كوشش براى رقم زدن سياست فردا و فرداها . . . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمان داد تا سپاهى را براى نبرد با روميان سامان دهند . سپاه ، سامان يافت و چهره هاى برجسته اى در آن حضور يافتند و پيامبر صلى الله عليه و آله خود پرچم را بست و به دست اسامه داد . جوان بودن فرمانده ، بهانه اى به دست سياستمداران داد تا با اعتراض به آن ، انگيزه هاى اصلى خود را در تأخير حركت سپاه و سهل انگارى در آن ، پنهان دارند . پيامبر صلى الله عليه و آله در بستر بيمارى از تب مى سوخت . در آن حال و هوا ، چون از سهل انگارى ها آگاهى يافت ، از بستر به پا خاست و با تن رنجور ، آهنگ مسجد كرد و مسلمانان را از پيامدهاى ناهنجار سستى ها آگاهاند و آن گاه فرمود : سپاه اسامه را حركت دهيد . (1) امّا سياستبازان ، با درنگى كه بيش از پانزده روز طول كشيد ، عملاً از اعزام سپاه ، جلوگيرى كردند .

.


1- .الطبقات الكبرى : ج 2 ص 189 .

ص: 91

پيامبر خدا كه آخرين لحظات زندگانى را مى گذرانْد ، زره و پرچم خود را به على عليه السلام بخشيد و او را وصىّ خود قرار داد و در ضمنِ نجوايى طولانى ، علوم بى شمارى را به امير مؤمنان انتقال داد و در حالى كه آخرين جمله را بر زبان مى راند كه : «لا ، مع الرفيق الأعلى» (1) در آغوش على عليه السلام ، زندگى را بدرود گفت و روح مطهّرش از روى سينه همبَر و همراهش ، همگام و مدافع بى بديل و رازدار بى نظيرش على عليه السلام به سوى «رفيق اَعلى» پر كشيد . اكنون على عليه السلام است و انبوه غمِ نشسته بر دل . على عليه السلام ، پيامبر خدا را با چشمانى اشكبار و قلبى آكنده از غم با يارى فرشتگان و فضل بن عبّاس ، غسل داد و كفن كرد . سپس چهره پيامبر خدا را گشود و در حالى كه سرشك از ديده جارى داشت ، با صدايى شكسته در گلو كه انبوه انبوه ، اندوه و درد و رنج را فرياد مى كرد ، گفت : پدر و مادرم فدايت باد! پاك زيستى و پاكيزه رفتى ... . (2) و بر آن پيكر مطهّر ، نماز گزارد و سپس اصحاب ، دسته دسته ، بر آن پيكر پاك ، نماز گزاردند . امام على عليه السلام با همكارى اوس بن خولى و فضل بن عبّاس ، پيكر مطهّر پيامبر خدا را در همان جا كه روح شريفش پر كشيده بود ، به خاك سپرد .

الإرشاد:امير مؤمنان ، در بيمارى پيامبر صلى الله عليه و آله هيچ گاه از او جدا نمى شد ، جز به ضرورت . [ يك بار ]چون براى كارى بيرون رفت ، پيامبر صلى الله عليه و آله اندكى بهبود يافت و على عليه السلام را نديد . پس در حالى كه همسرانش پيرامونش بودند ، فرمود : «برادر و همراهم را به نزدم فرا بخوانيد» و دوباره بى حال گشته ، ساكت شد . عايشه گفت : ابو بكر را نزدش بياوريد . او فرا خوانده شد و به نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آمد

.


1- .اين جمله بدين معناست كه پيامبر صلى الله عليه و آله ، خواستار خروج از دنيا و رفتن به پيشگاه الهى است .
2- .الإرشاد : ج 1 ص 187 .

ص: 92

و بالاى سر ايشان نشست . چون پيامبر صلى الله عليه و آله چشمانش را گشود و او را ديد ، از او رو گردانيد . ابو بكر برخاست و گفت : اگر با من كارى داشت ، مرا از آن آگاه مى كرد . هنگام بيرون رفتن ابو بكر ، پيامبر صلى الله عليه و آله سخنش را تكرار كرد و فرمود : «برادر و همراهم را به نزدم فرا بخوانيد» . حفصه گفت : عمر را برايش فرا بخوانيد . او را فرا خواندند . چون حاضر شد و پيامبر صلى الله عليه و آله او را ديد ، از وى نيز رو گردانيد و او هم بازگشت . سپس پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «برادر و همراهم را به نزدم فرا بخوانيد» . امّ سلمه گفت : على را برايش بياوريد كه جز او را نمى خواهد . امير مؤمنان ، فرا خوانده شد و چون به او نزديك شد ، پيامبر صلى الله عليه و آله ، اشاره اى به او كرد . على عليه السلام خم شد و پيامبر صلى الله عليه و آله مدّت زيادى با او نجوا كرد . سپس برخاست و در كنارى نشست تا پيامبر صلى الله عليه و آله به خواب رفت . مردم به او گفتند : اى ابو الحسن! چه چيزى با تو در ميان نهاد؟ گفت : «هزار باب علم به من آموخت كه هر كدامش هزار باب را بر من گشود و مرا به چيزى وصيّت كرد كه اگر خدا بخواهد ، بدان اقدام مى كنم» . سپس پيامبر صلى الله عليه و آله سنگين شد و به حال احتضار افتاد و امير مؤمنان ، نزدش بود . چون زمان آن رسيد كه جان از كالبدش به در رود ، به على عليه السلام فرمود : «اى على! سرم را بر دامنت بگذار كه امر الهى رسيد و پس از بيرون رفتن جانم ، آن را به دست گير و به صورتت بكش . سپس مرا رو به قبله كن (1) و كار [ غسل و كفن ] مرا خود به عهده بگير و پيش از همه مردم بر من نماز بگزار و از من جدا مشو تا مرا در گور نهى و از خداى

.


1- .محتضر بايد پيش از مرگ ، رو به قبله باشد . از اين رو محتمل است در عبارت ، تصحيفى رخ داده باشد و يا عبارت ، تأكيد باشد . (م)

ص: 93

متعال يارى بخواه» . على عليه السلام ، سرِ پيامبر صلى الله عليه و آله را به دامن گرفت و ايشان از حال رفت . پس فاطمه عليها السلامخود را بر او افكند و به صورتش مى نگريست و ناله مى زد و مى گريست و مى گفت : سپيدرويى كه از ابرها با روى او باران مى طلبندفريادرس يتيمان ، پناه بيوه زنان . پس پيامبر صلى الله عليه و آله چشمانش را گشود و با آواى ضعيفى گفت: «دخترم! اين گفته عمويت ابوطالب است . آن را مگو، بلكه بگو : «و محمّد ، جز پيامبرى نيست كه پيش از او هم پيامبرانى بوده اند . آيا اگر او بميرد يا كشته شود ، از عقيده خود باز مى گرديد؟» » . (1) فاطمه عليها السلام زمانى دراز گريست و پيامبر صلى الله عليه و آله به او اشاره كرد كه نزديك آيد . فاطمه عليها السلامنزديك شد و پيامبر صلى الله عليه و آله رازى را به او گفت كه چهره اش شكفت . سپس در حالى كه دست راست امير مؤمنان در زير چانه پيامبر خدا بود، روحش پَر كشيد . پس آن (دست) را بالا آورد و بر صورت خود كشيد . سپس ، او را رو به قبله نمود و چشمانش را بست و جامه اش را به رويش كشيد و به تدبير امور پيامبر صلى الله عليه و آله پرداخت . (2)

كنز العمّال_ به نقل از حذيفة بن يمان _: در بيمارى منجر به فوت پيامبر خدا به نزدش رفتم . او را ديدم كه به على عليه السلام تكيه زده بود . خواستم على عليه السلام را دور كنم و خود به جايش بنشينم. پس گفتم: اى ابوالحسن ! مى بينم كه امشب خسته شده اى . كاش كنار مى رفتى تا يارى ات مى كردم! پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «او را واگذار . او از تو به جايش سزاوارتر است» . (3)

.


1- .آل عمران : آيه 144 .
2- .الإرشاد : ج1 ص185 .
3- .كنز العمّال : ج16 ص228 ح44266 .

ص: 94

امام على عليه السلام :پيامبر خدا ، قبض روح شد ، در حالى كه سرش بر سينه من بود و جانش در كف دستم روان شد و آن را بر صورتم كشيدم و غسل او را عهده دار شدم و فرشتگان ، ياورم بودند . در و ديوار خانه ضجّه مى زدند ، فرشتگانى فرود مى آمدند و گروهى ديگر به آسمان مى رفتند . صداى همهمه آنان [لحظه اى] از گوشم قطع نشد كه بر او درود مى فرستادند تا آن كه او را در آرامگاهش به خاك سپرديم . (1)

.


1- .الإمام عليّ عليه السلام : لَقَد قُبِضَ رَسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله وإنَّ رَأسَهُ لَعَلى صَدري ، ولَقَد سالَت نَفسُهُ في كَفّي فَأَمرَرتُها عَلى وَجهي . ولَقَد وُلِّيتُ غُسلَهُ صلى الله عليه و آله وَالمَلائِكَةُ أعواني ، فَضَجَّتِ الدّارُ وَالأَفنِيَةُ ؛ مَلَأٌ يَهبِطُ ، ومَلَأٌ يَعرُجُ ، وما فارَقَت سَمعي هَينَمَةٌ مِنهُم ، يُصَلّونَ عَلَيهِ حَتّى وارَيناهُ في ضَريحِهِ (نهج البلاغة : خطبه 197) .

ص: 95

بخش سوم : كوشش هاى پيامبر صلى الله عليه و آله براى رهبرى على عليه السلام

اشاره

بخش سوم : كوشش هاى پيامبر صلّي الله عليه و آله براى رهبرى على عليه السلامدرآمد : موضع پيامبر صلّي الله عليه و آله در برابر آينده رسالتفصل يكم : احاديث وصايتفصل دوم : احاديث وراثتفصل سوم : احاديث خلافتفصل چهارم : احاديث منزلتفصل پنجم : احاديث اِمارتفصل ششم : احاديث امامتفصل هفتم : احاديث ولايتفصل هشتم : احاديث هدايتفصل نهم : احاديث عصمتفصل دهم : حديث غديرفصل يازدهم : آخرين تلاش هاى پيامبر صلّي الله عليه و آله براى تعيين جانشين

.

ص: 96

. .

ص: 97

درآمد

موضع پيامبر صلى الله عليه و آله در برابر آينده رسالت

درآمدموضع پيامبر صلّي الله عليه و آله در برابر آينده رسالتپيامبر صلى الله عليه و آله ابلاغ كننده دينى است كه رنگ ابديّت دارد و زمان، طومار حيات آن را در هم نمى پيچد. از سوى ديگر، قانون خلقت، چنين است كه پيامبر خدا چونان ديگر انسان ها، حيات ظاهرىِ محدودى دارد و به صراحت قرآن، او نيز به كام مرگ خواهدرفت. (1) همچنين آن حضرت رسالت «ابلاغ آموزه هاى دين» را برعهده دارد، همان گونه كه «رهبرى و زعامت جامعه» را. به ديگر سخن، پيامبر خدا ، هم مرجع فكرى مردم است و هم زعيم و پيشواى سياسى آنان . بر اين اساس، پرسش جدّى و مهمّى كه هرگز نمى توان به سادگى از آن گذشت اين است كه اين زعيم بزرگ الهى و مرجع بِشْكوهِ خدايى كه آيين خود را «زمانْ شمول» اعلام كرده و خود، روزى به سوى رفيق اعلى اوج مى گيرد، براى آينده آيين ومكتبش چه انديشيده است؟ آيا آينده اى مشخّص را رقم زده است، يا كار را به مردم وا نهاده است؟ نگريستن دقيق به موضوع و بررسى همه جانبه زندگانى پيامبر خدا نشان مى دهد كه موضع ايشان در برابر آينده رسالت، از سه حال، خارج نيست: 1 . پيامبر صلى الله عليه و آله مسئله را يكسر «مسكوت» گذاشته و درباره آن ، هيچ سخنى با امّت نگفته است. 2 . پيامبر صلى الله عليه و آله آن را «به امّت ، وا نهاده» و به تدبير آنان اعتماد كرده و صحابه را به تعيين سرنوشت آينده رسالت ، مأمور نموده است.

.


1- .زمر : آيه 30.

ص: 98

فرض نخست . سكوت در قبال آينده

پيش فرض اوّل : احساس امنيّت و نفى هر گونه خطر

3. پيامبر صلى الله عليه و آله با نصّى (تصريحى) روشن، «آينده را رقم زده» و شخصى را كه مى بايد پس از او مسئوليّت هدايت امّت و اداره جامعه اسلامى را به دوش گيرد، معرّفى كرده است. اكنون به اين فرض ها مى نگريم و چگونگى آنها را بررسى مى كنيم. (1)

فرض نخست . سكوت در قبال آيندهچرا پيامبر صلى الله عليه و آله طرحى براى آينده نيفكنده و آينده امّت را مسكوت گذاشته است؟ چنين موضعى ممكن است از چگونه انديشه اى سرچشمه گرفته باشد؟ اين بى اعتنايى و مسكوت گذاشتن را مى توان بر دو پيش فرض، بنا نهاد . اكنون بايد بنگريم كه آيا اين دو پيش فرض ، معقول اند:

پيش فرض اوّل : احساس امنيّت و نفى هر گونه خطراين سخن، بدين معناست كه پيامبر صلى الله عليه و آله مى دانسته كه هيچ گونه خطرى امّت را تهديد نمى كند و هيچ جريان درهم شكننده اى آينده مردم را متزلزل نمى سازد و امّتى كه به زودى، «رسالت اسلامى» را به ارث خواهد برد، در ايجاد طرحى براى اداره جامعه، موفّق خواهند بود. وحال آنكه خطرهايى جامعه نوپاى اسلامى را تهديد مى كرد.اين خطرها عبارت اند از: الف _ خلأ رهبرىب _ رشد نايافتگى جامعه ج _ منافقان و جريان هاى ويرانگر از دروند _ يهود، قدرت هاى ديگر و خطرهايى از برون

.


1- .بررسى هاى خردمندانه و تحليل هاى درخشانى كه در پى مى آيد ، از كتاب ارزشمند نشأة التشيّع والشيعة (ص 23_56) ، اثر انديشمند شهيد ، آية اللّه سيّد محمّد باقر صدر است كه توضيحاتى بر آن افزوده و منقولات آن را مستند ساخته ايم .

ص: 99

پيش فرض دوم : بى اعتنايى نسبت به آينده

آيا مى توان تصوّر كرد كه پيامبر صلى الله عليه و آله جامعه ى نو بنياد اسلامى را رها كرده و سرنوشت آن را به خود جامعه سپرده باشد و در عين حال، از آينده، آسوده خاطر بوده باشد؟! و آيا معقول است كه پيامبر صلى الله عليه و آله زمام امور را به جامعه اى بسپرد كه وارثان آن رسالت تحوّل آفرين، از چنان جايگاه فكرى و سياسى والايى برخوردار نبودند كه بتوانند با آرامش و آينده نگرى، فردايشان را رقم بزنند ؟ چه اينكه آنان ، درك استوارى از جايگاه والاى نبوّت و پيامبر خدا نداشتند و از اين رو بود كه گاه، او را چنان فردى مى انگاشتند كه «از سرِ خشم و خشنودى» (1) سخن مى گويد و ديگر گاه، او را به عدالت ، توصيه مى نمودند و گاه، به سبب گران آمدن تصميم هاى او بر آنان، در اصل رسالت، شك مى كردند. وآيا مى توان تصوّر كرد كه يهوديان منافقان آرام گرفته بودند و ديگر با اسلام ، كارى نداشتند؟! آيا براى سياستمدارى هوشمند و آگاه، معقول است كه اين همه را ناديده انگارد و بدون داشتن هيچ طرح و برنامه اى براى حركت نوپايش، بگذارد و بگذرد؟! آيا مى توان پيامبر خدا را پيشوايى تصوّر كرد كه پس از آن همه درگيرى ها، بر اين باور بوده است كه امّتش چنان صلابتى يافته اند كه ديگر نبايد نسبت به آنها هراسى داشت و چنان سربه راه شده اند كه ديگر خطرى بر سرِ راه نخواهند داشت؟!

پيش فرض دوم : بى اعتنايى نسبت به آيندهاين سخن ، بدين معناست كه باور داشته باشيم كه پيامبر خدا ، خطر را احساس مى كرد وموقعيّت آينده را به خوبى درمى يافت ؛ امّا مسئوليّت و رسالتش را با فرجام زندگى اش تمام شده تلقّى مى كرد و از آن جا كه خود در ميان مردم نبود و خطرى شخص او را تهديد نمى كرد و نيز از آن جا كه آنچه احتمالاً به وقوع مى پيوست، با

.


1- .المستدرك على الصحيحين : ج 1 ص 187 ح 359 .

ص: 100

فرض دوم . وا گذاردن آينده جامعه به تدبير امّت

منافع شخصى وى _ العياذ باللّه _ در تضاد نبود، مردم را به خود وا نهاد و هيچ گونه طرحى را براى آينده نيفكند و...! آيا مى توان چنين تصوّرى را براى سياستمدارى واقع نگر ، انسانى هوشمند و تلاشگرى آن سان، در ذهن پروراند؟! در پرتو اين همه، نمى توان فرض «سكوت» را به هيچ وجه درست دانست.

فرض دوم . وا گذاردن آينده جامعه به تدبير امّتطبق اين فرض، بايد بر اين باور باشيم كه پيشواى آينده امّت ، در زمان پيامبر صلى الله عليه و آله تعيين نگرديد و اين امر به عهده امّت نهاده شد ؛ اين كه آگاهان از مهاجر و انصار ، با شورا و رايزنى، آينده امّت را رقم زنند. آيا مى توان چنين باورى را پذيرفت و آن را با حقيقت، منطبق دانست؟ نكات مربوط به اين فرض تأمّل برانگيز را بدين سان مى توان برشمرد: الف _ اگر چنين فرضى را بپذيريم، پيامبر خدا مى بايست امّت را با نظام شورايى و چند و چونىِ آن آشنا مى كرد و حدود، وظايف و قوانين شورا را مشخّص مى ساخت ؛ آنچه اين پندار را يكسره تباه مى سازد، اين است كه داعيه داران و مَسندنشينان خلافت، هرگز بر چنين پيش بينى اى از سوى پيامبر خدا استناد نكرده اند : ابو بكر، به «نصب» روى آورد و عمر، تصريح كرد كه چون كسى را نمى يابد، به «شورا» تن مى دهد. (1) ب _ نكته مهمّ ديگر ، اين كه اگر پيامبر خدا چنين آهنگى داشت و در انديشه آن بود كه مرجعيّت فكرى و سياسى را به صحابه وا نهد، مى بايست در جهت آماده سازى آنان بسى مى كوشيد.

.


1- .الطبقات الكبرى : ج 3 ص 343 .

ص: 101

فرض سوم . تعيين سرنوشت و تصريح بر خلافت و ولايت

بدين سان، نبايد ترديد كرد كه «وا نهادن امور به امّت و يا نخبگان(!) آنان» و «مرجع قرار دادن صحابه» ، عنوانى است كه در گذرگاه تاريخ، براى توجيه رويدادهاى تلخِ روى داده پس از پيامبر خدا ساخته شده است ؛ عنوانى كه ريشه در هيچ يك از متون رسيده از پيامبر خدا ندارد. بدين ترتيب، اين فرض نيز بى اعتبار مى شود.

فرض سوم . تعيين سرنوشت و تصريح بر خلافت و ولايتدر اين فرض، بر اين باوريم كه پيامبر خدا با حساسيّت تمام، آينده امّت را روشن ساخته و پيشواى پس از خود را تعيين نموده است و نيز بر اين باوريم كه غدير، ماجرا و متن خطبه شكوهمند آن، تصريح و تأكيدى است بر آنچه پيامبر صلى الله عليه و آله آن را بارها اعلام داشت : ولايت و امامت على عليه السلام ؛ همان كسى كه از آغازين روزهاى زندگى اش، به خواست پيامبر صلى الله عليه و آله ، همبر او بود و شرك، جان پاكش را هرگز نيالود. تصريح پيامبر خدا بر امامت و ولايت على عليه السلام بدان گونه گسترده و روشن است كه هيچ ترديدى را بر نمى تابد. آن بزرگوار، نه يك بار و نه دو بار، بلكه ده ها بار به اشارت و صراحت، «حقّ خلافت» و «خلافت حق» را فرياد كرد و طرحى روشن و مشخّص براى آينده امّت در انداخت و اين همه ، در برابر چشم مردم صورت پذيرفت. اين حق نمايى و حق گسترى، تمام دوران رسالت آن بزرگوار را فرا گرفت و در واقعه «غدير» به اوج خود رسيد و حق بر ستيغ قرار گرفت. در نگريستن به همه اين موارد _ كه تنها بخشى از آنها در اين فصل، گزارش خواهند شد _ ترديدى باقى نمى گذارد كه بزرگ ترين دل مشغولى پيامبر خدا، مسئله «امامت و رهبرى آينده» بوده است. از اين روى، پيامبر صلى الله عليه و آله براى روشن كردن اين

.

ص: 102

حقيقت و ابلاغ اين مأموريت الهى ، هيچ مناسبت و موقعيّت شايسته اى را از دست ، نهشته است. در اين فصل، بر پايه اسناد و مدارك و با استناد به متون حديثى، تاريخى و تفسيرى فريقين، گزارشى ارائه كرده، تحليل بحث را از نخستين روزهاى رسالت پيامبر صلى الله عليه و آله آغاز مى كنيم و اوج آن را در غدير، نشان خواهيم داد. سپس واقعه غدير را با شرح بيشتر باز مى گوييم و چگونگى آن را در پرتو روايت و درايت، بررسى خواهيم نمود.

.

ص: 103

مهم ترين تلاش هاى پيامبر صلى الله عليه و آله

( 1 ) حديث روز هشدار

مهم ترين تلاش هاى پيامبر صلّي الله عليه و آله( 1 )حديث روز هشدارپيامبر خدا بر اساس آيه : «وَ أَنذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ ؛ (1) وخويشان نزديكت را هشدار بده» مأمور مى شود خويشان خود را به اسلام دعوت كند. (2) چون آنان با دعوت پيامبر صلى الله عليه و آله گرد مى آيند، او مى كوشد با فراهم آوردن مقدّمات، زمينه را براى رساندن و فهماندن پيام اصلى به جمع حاضر، آماده گرداند. پس مى فرمايد: فَأَيُّكُم يُوازِرُنى عَلى هذَا الأَمرِ عَلى أن يَكونَ أخي ووَصِيّى وخَليفَتى فيكُم . (3) كدامتان مرا بر اين كار، يارى مى دهد تا برادر و وصى و جانشين من در ميان شما (4) باشد؟ در آن جمع، تنها كسى كه به اين فراخوان ، پاسخ مثبت مى دهد، على عليه السلام است . پيامبر خدا پس از آن پاسخ مثبت ، مى فرمايد: إنَّ هذا أخى ووَصِيّى وخَليفَتى فيكُم ؛ فَاسمَعوا لَهُ وأطيعوا . (5) اين ، برادر و وصى و جانشينم در ميان شماست.پس،گوش به فرمان و مطيع او باشيد.

.


1- .شعرا : آيه 214.
2- .براى آگاهى از روايات گوناگون مربوط به «روز هشدار (يوم الإنذار)» ، به منابع تاريخى از جمله : تاريخ الطبرى : ج 2 ص 319 مراجعه شود . نيز ، ر . ك : الصحيح من سيرة النبىّ الأعظم : ج 3 ص 61 ، با منابع بسيار .
3- .المناقب ، ابن شهرآشوب : ج 1 ص 306 .
4- .در برخى نقل ها به جاى «در ميان شما»،«پس از من»آمده است.
5- .همان .

ص: 104

( 2 ) احاديث وصايت
( 3 ) احاديث وراثت

و بدين سان، پيامبر صلى الله عليه و آله در آغازين روز دعوت علنى، ولايت و امامت على عليه السلام و نيز دستْ يارى او را در رسالت خويش ، رقم مى زند.

( 2 )احاديث وصايتوصيّت ، براى تداوم راه و حراست مكتب، سيره هماره رسولان الهى بوده است. پيامبر خدا نيز در موارد متعدّد و مناسبت هاى مختلف، وصايت را براى على عليه السلام رقم زده است. از جمله، چنين فرموده است: إنَّ لِكُلِّ نَبِىٍّ وَصِيّاً ووارِثاً ، وإنَّ عَلِيّاً وَصِيّى ووارِثى . (1) بى گمان، هر پيامبرى وصى و وارثى دارد و على، وصى و وارث من است. بسيارىِ اين گونه گفته هاى پيامبر خدا درباره على عليه السلام بدان سان بوده است كه واژه «وصى» را براى على عليه السلام وصفى شناخته شده و بدون ابهام قرار داده است.

( 3 )احاديث وراثتذهن بشر، هماره با عنوان هاى : ارث، ميراث و وراثت ، آشنا و آميخته بوده و گستره اين حقيقت، امور مادّى و معنوى را درنورديده است . آنچه انسان ها برجاى مى نهند، يا امور مادى است، يا معنوى . در فصل «احاديث وراثت»، متون روايى و تاريخى اين حقيقت بر اساس منابع فريقين مى آيد. اين متون، شامل جملاتى است كه در آنها پيامبر خدا، به صراحت، على عليه السلام را وارث خود، وارث علم و گنجينه دانش خود و نهايتا وارث پيشوايى امّت خويش معرّفى مى نمايد.

.


1- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 392 ح 9005 .

ص: 105

( 4 ) احاديث خلافت
( 5 ) احاديث منزلت
( 6 ) احاديث امارت

( 4 )احاديث خلافتپيامبر خدا از همان آغازين روزهاى آشكار ساختن دعوت و گستراندن پيام خود، بر «خلافت» على عليه السلام تصريح و تأكيد كرد. مى توان اين تصريح و تأكيد را، در سخنان پيامبر صلى الله عليه و آله در مواقع و مواضع متعدّد، مشاهده نمود، كه اين، نشانى است از اهتمام پيامبر خدا به روشن ساختن سرنوشت آينده امّت .

( 5 )احاديث منزلتاز جمله شكوهمندترين عناوينى كه پيامبر خدا با آن از على عليه السلام ياد كرده است، «همسانى» و «همبرىِ» على عليه السلام با ايشان در كار رهبرى است. اين گونه احاديث ، در قلم و بيان عالمان و محدّثان، به اقتضاى صراحت كلام پيامبر صلى الله عليه و آله ، به «احاديث منزلت» مشهورند. پيامبر خدا اين جايگاه بلندِ على عليه السلام را با عبارات مختلف، طرح نموده است ، از جمله با عبارت : أنتَ مِنّى بِمَنزِلَةِ هارونَ مِن موسى إلّا أنَّهُ لا نَبِىَّ بَعدى . (1) تو براى من، به منزله هارون براى موسى هستى، جز آن كه پيامبرى پس از من نيست .

( 6 )احاديث امارتقرآن، با صراحت تمام، مؤمنان را به اطاعت از «اولو الأمر» فرا خوانده (2) و پيروى از آنان را همسنگ اطاعت از خداوند و پيامبر صلى الله عليه و آله دانسته است. مصداق هاى «اولو الأمر» چه كسانى هستند؟ بى گمان، اولو الأمر، كسانى هستند كه

.


1- .الكافى : ج 8 ص 107 ح 80 .
2- .اشاره به آيه 59 سوره نساء است .

ص: 106

( 7 ) احاديث امامت
( 8 ) احاديث ولايت

پيامبرگون، خداجوى، حق پرست و عدالت گستر باشند و على عليه السلام بر اساس احاديث متعدّد نبوى (احاديثى شگفت انگيز و شكوهمند و ارجمند)، در قلّه اين عنوان است. در اين احاديث نبوى ، از على عليه السلام گاه به «امير مؤمنان» و گاه به «امير نيكان» و نيز با عنوان «امير هر مؤمن، پس از وفاتم» ياد شده است.اين است كه امام حسن عليه السلام در متن قرارداد صلح خود ، شرط مى كند كه نبايد معاويه با عنوان «امير مؤمنان» ياد شود. (1)

( 7 )احاديث امامتامام، كه به لحاظ واژه شناسى، همان «پيشرو، پيشتاز، سرپرست و پيشواى قوم و قبيله» است ، (2) بى گمان، در فرهنگ قرآنى و دينى، پيشواىِ امّت در ابعاد گونه گون و عهده دار اداره امور جامعه است. و اين حقيقت را مى توان از دونامه كه ميان مولا على عليه السلام و معاويه مبادله شده است، دريافت. (3) در سخنان پيامبر بر امامت مولا سخن رفته است : يا عَلِىُّ ، أنتَ وَصِيّى وخَليفَتى وإمامُ اُمَّتى بَعدى . (4) اى على! پس از من، تو وصى و جانشين من و امام امّت هستى.

( 8 )احاديث ولايتاز جمله عناوين شكوهمندى كه در روايات و بويژه در احاديث تفسيرى درباره

.


1- .علل الشرائع : ص 212 ح 2 .
2- .العين : مادّه «أمم» .
3- .الغارات : ج 1 ص 203 .
4- .الأمالى ، صدوق : ص 434 ح 573 .

ص: 107

( 9 ) احاديث هدايت
( 10 ) احاديث عصمت

على عليه السلام به كار رفته است، عنوان «ولى» است. (1) در سخنان و آموزه هاى پيامبر خدا، عنوان «ولى» و «ولايت»، براى على عليه السلام بسيار به كار رفته و اين سخنان شكوهمند و تنبّه آور، در موارد و مواضع بسيارى بيان شده است كه نخستين آنها، مجمع كوچك، امّا سرنوشت سازِ خويشاوندان پيامبر صلى الله عليه و آله بود كه از آن ياد كرديم.

( 9 )احاديث هدايتپيامبر خدا،بايد فرداى امّتش را به گونه اى رقم زند كه مردم، به جاى آب، به دنبال سراب نروند. اين چنين است كه على عليه السلام را در جايگاه هدايت مى نشانَد و در تفسير آيه : «إِنَّمَآ أَنتَ مُنذِرٌ وَ لِكُلِّ قَوْمٍ هَادٍ ؛ (2) تو، تنها هشدار دهنده اى و هر قومى، هدايتگرى دارد» ، على عليه السلام را مصداق والاى «هدايتگر» معرّفى مى كند: المُنذِرُ أنَا ، وَالهادى عَلِىُّ بنُ أبى طالِبٍ . (3) هشداردهنده منم و هدايتگر، على بن ابى طالب است.

( 10 )احاديث عصمتعصمت، به معناى «مصونيت از گناه، خطا، جهل و ناهنجارى هاى رفتارى» ، از ويژگى هاى قطعى پيامبران الهى است. متون متعددى در دست است كه همگى يك پيام دارند وآن اينكه : على عليه السلام _ به

.


1- .ترديدى نيست كه در ادبيات عرب ، استعمال مادّه «وَلَىَ» در معناى سرپرست، زعيم و پيشوا، بسى شايع بوده است، كه به اين نكته در تحليل حديث غدير ، اشاره خواهيم
2- .رعد : آيه 7 .
3- .الدرّ المنثور : ج 4 ص 608 .

ص: 108

( 11 ) احاديث علم
( 12 ) حديث دوازده جانشين

عنوان جاتشين پيامبر خدا_ هيچ گاه نمى لغزد، نمى شكند، كژ نمى رود، استوار است ، در نهايت سلامت است، مستقيم است، حق نگر و حق مدار است و... . على عليه السلام ، عنوان افتخارآميز «عصمت» را بر پيشانى دارد و بدين سان، مردمان، درالگوگيرى، پيروى و هدايتجويى از او، در امان اند و آيين و دينشان به سلامت است و ... .

( 11 )احاديث علمچه كسى بايد اين گره ها را بگشايد و ناپيداها را در برابر ديد جامعه بنهد؟ چه كسى بايد آيات الهى را تفسير كند و آموزه هاى دين را بدانان بنمايانَد؟ پيامبر خدا كه آيينش را جاودانه شمرده است، مرجعيّت فكرى و علمى فرداى امّت را در روزى كه خود در ميان امّت نيست، به چه كسى وا نهاده است؟ احاديث نبوى بسيارى كه در منابع كهن پراكنده اند و از جمله، حديث شكوهمند : «أنَا مَدينَةُ العِلمِ ، وعَلِيٌّ بابُها ؛ من شهر دانشم و على، دروازه آن»، (1) نشانگر اين است كه پيامبر خدا، اين جايگاه بلند را براى على عليه السلام رقم زده است.

( 12 )حديث دوازده جانشيناز جمله احاديث مهم و شايان تدبّر و توجّه درباره چاره انديشى براى آينده امّت، احاديثى هستند كه تعداد جانشينان پيامبر خدا را مطرح مى سازند.اين احاديث كه فراوان نقل شده و با طرق مختلف و در نقل هاى گونه گون و صحيح آمده اند ، (2) نشان مى دهند كه خلفاى پيامبر خدا دوازده نفرند. يكى از نقل ها چنين است:

.


1- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 138 ح 4639 .
2- .براى نمونه ، ر . ك : صحيح مسلم : ج 3 ص 1451 باب 33 (الناس تبع لقريش والخلافة فى قريش) . نيز ، ر . ك : المعجم الكبير : ج 2 ص 195_199 و232 ، اهل بيت عليهم السلام در قرآن و حديث : بخش يكم / فصل پنجم ، إحقاق الحق : ج 13 ص 1 _ 48.

ص: 109

( 13 ) حديث سفينه
( 14 ) حديث ثقلين

لا يَزالُ الدّينُ قائِماً حَتّى تَقومَ السّاعَةُ أو يَكونَ عَلَيكُمُ اثنا عَشَرَ خَليفَةً كُلُّهُم مِن قُرَيشٍ . (1) اين دين، برقرار مى ماند تا اين كه قيامت برپا شود و تا دوازده خليفه بر شما فرمان برانند كه همگى آنان از قريش اند. اين حديث، با نقل هاى بسيار و طرق گونه گونى كه مورد تأييد محدّثان اهل سنّت نيز قرار گرفته است، هيچ پيامى جز گزارش ولايت على عليه السلام و فرزندانش ندارد و تصريحى بر خلافت على عليه السلام پس از پيامبر خداست و نيز تأكيدى بر سياست عظيم و استوار پيامبر صلى الله عليه و آله در تعيين آينده حاكميت و پيشوايى امّت .

( 13 )حديث سفينهپيامبر خدا به روزها و روزگارى مى انديشد كه مشعل فروزان حياتش خاموش مى شود ، امّا امّت، بايد راه را ادامه دهند. در سخنى كه به «حديث سفينه» شهره است، پيامبر مى فرمايد: مَثَلُ أَهلِ بَيتِي فيكُم مَثلُ سَفِينَةِ نُوحٍ ؛ مَن رَكِبَها نَجَا ، وَمَن تَخَلَّفَ عَنها هَلَكَ . (2) مَثَل اهل بيتم در ميان شما، همچون كشتى نوح است. هر كس به آن در آيد، نجات يابد و هر كس از آن بازماند، هلاك گردد. پس امّت ، بايد هشيار و بيدار باشد، كه تنها راه نجات ، در آمدن به «سفينه» اهل بيت عليهم السلام است و چنگ زدن به آموزه هاى آنان .

( 14 )حديث ثقليناز جمله چاره انديشى هاى پيامبر خدا براى آينده امّت و جلوگيرى از گسترش

.


1- .صحيح مسلم : ج 3 ص 1453 ح 1822 .
2- .المناقب ، ابن مغازلى : ص 132 ح 173 .

ص: 110

( 15 ) حديث غدير

ضلالت و جهالت و حيرت در جامعه، تلاش براى تعيين مرجع علمى و نشان دادن جهت گيرى استوار براى حركت هاى فكرى و بيان چگونگى تفسير قرآن و مكتب و سرچشمه آن است. شايد اين حقيقت، روشن ترين گونه خود را در «حديث ثقلين» كه از احاديث متواتر است نشان داده است . يكى از گونه هاى مختلف نقل اين حديث، چنين است كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرمود : إنّى تارِكٌ فيكُم ما إن تَمسَّكتُم بِهِ لَن تَضِلّوا بَعدى ، أحَدُهُما أعظَمُ مِنَ الآخَرِ ؛ كِتابُ اللّهِ حَبلٌ مَمدودٌ مِنَ السَّماءِ إلَى الأَرضِ ، وعِترَتى أهلُ بَيتى ، ولَن يَتَفَرَّقا حَتّى يَرِدا عَلَىَّ الحَوضَ ، فَانظُروا كَيفَ تَخلُفونى فيهِما . (1) من، در ميان شما چيزى به يادگار مى نهم كه پس از من تا وقتى بدان چنگ درزنيد، هرگز گم راه نگرديد. يكى از آن دو، بزرگ تر از ديگرى است : كتاب خدا، كه ريسمانى كشيده شده از آسمان به زمين است ، و عترتم، اهل بيتم. هرگز اين دو از هم جدا نشوند تا در كنار حوض [ كوثر]، بر من وارد آيند. پس بنگريد در نبودنِ من، چگونه با آن دو رفتار مى كنيد.

( 15 )حديث غديرپيامبر خدا، به سال دهم هجرت، آهنگ حج كرد و مردمان را از اين قصد، آگاهانْد. بدين سان، كسان بسيارى براى حج گزارى راهى مكّه شدند تا با پيامبر خدا حج بگزارند و مناسك حج را از آن بزرگوار بياموزند. پيامبر صلى الله عليه و آله با مسلمانان ، حج گزارد و به سوى مدينه حركت كرد. در روز هجدهم ذى حجّه، پيامبر صلى الله عليه و آله در حالى كه كسان بسيارى پيش تر از او و قافله هاى بسيارى نيز پس از وى حركت مى كردند، به سرزمينى با نام «غدير خم»، در وادى جُحفه (محلّ

.


1- .سنن الترمذى : ج 5 ص 663 ح 3788 . براى آشنايى با مصادر و روايات حديث ثقلين و دلالت آن به استمرار ولايت اهل بيت مراجعه فرماييد به دانش نامه ميزان الحكمة : ج 6 ص 203 _ 262 .

ص: 111

جدا شدن راه اهل مدينه و مصرى ها و ...) رسيد، در شرايطى كه آفتاب، اوج گرفته بود و بى امان، بر زمينْ حرارت مى ريخت . پيامبر صلى الله عليه و آله به فرمان الهى، دستور داد كه سواران و پيادگان توقّف كنند و رفتگان باز آيند و آيندگان برسند. پيامبر صلى الله عليه و آله بر انبوهى از جهاز شتران، فراز رفت و خطبه آغاز كرد. خداى را سپاس گفت و از اين كه به زودى از ميان آنان خواهد رفت، پرده برگرفت و از آنان خواست كه درباره چگونگى رسالت گزارى وى، گواهى دهند. مردمان، يكسر فرياد برآوردند: گواهى مى دهيم كه تو ابلاغ كردى و خيرخواهى و مجاهده نمودى. پس خدا به تو جزاى خير دهاد! آن گاه، براى آماده سازى مردمان براى شنيدن پيام آخرين، بارها از صداقت خويش در ابلاغ و از «ثقلين» سخن گفت و جايگاه والاى خود را در ميان امّت، برنمود و بر اولويّت خود بر آنان، گواهى خواست كه پاسخ هاى بلند و يك صدا شنيد. آن گاه، دست على عليه السلام را گرفت و فراز آورد و با شكوهى شگرف و فريادى بس رسا فرمود: مَن كُنتُ مَولاه ، فعلىٌّ مولاه . (1) هر كه من مولاى اويم، پس على مولاى اوست. پيامبر صلى الله عليه و آله سه بار ، اين جمله را تكرار كرد و براى پذيرندگان ولايت على عليه السلام و دوستداران و ياوران او دعا كرد. بابررسى واژه «مولا» در ادبيات عرب و شناخت قرائن ترديدى در دلالت حديث غدير بر امامت و خلافت بلافصل امير مؤمنان باقى نمى ماند.

.


1- .الكافى : ج 1 ص 287 ح 1 ؛ سنن الترمذى : ج 5 ص 633 ح 3713 .

ص: 112

( 16 ) آخرين تلاش ها
1 . نوشتن وصيّت
2 . تجهيز سپاه اُسامه

( 16 )آخرين تلاش ها1 . نوشتن وصيّتپيامبر صلى الله عليه و آله در بستر آرميده بود و جسم مطهّرش در تب مى سوخت. اكنون از پس سال ها تلاش و رنج، آهنگ رحيل داشت. او نگران آينده بود : آينده امّت، آينده آيين نوپا، آينده شجره طيّبه اى كه هنوز نيازمند حراست ها، نگهبانى ها، آبيارى ها و ايثارها بود. فرمود: اِيتوني بِكِتابٍ أكتُب لَكُم كِتاباً لَن تَضِلّوا بَعدَهُ أبَداً . (1) برايم برگه اى بياوريد تا برايتان نوشته اى بنويسم كه پس از آن ، هرگز گم راه نشويد. غوغا در گرفت و فريادها برخاست . درگيرى در محضر پيامبر خدا اوج گرفت و برخى، سخنى بس ناروا بر زبان راندند. غوغا بدان سان بود كه زنان، بر حال پيامبر صلى الله عليه و آله دل سوزاندند و چون اعتراض كردند، غوغاگران بر آنها طعن زدند. (2) پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: قوموا عَنّي ! (3) به پا خيزيد و برويد. اين وصيّت، نوشته نشد ؛ امّا براى بسيارى روشن بود و هست كه محتواى آن ، چه بود و چرا نوشته نشد. بى گمان، محتواى وصيّت، تأكيد بر همان چيزى بود كه در غدير ابلاغ شد : تأكيد بر ولايت و آينده امّت .

2 . تجهيز سپاه اُسامهپيامبر خدا كه در واپسين روزهاى عمرش گرفتار بيمارى بود، اسامة بن زيد را

.


1- .صحيح البخارى : ج 3 ص 1111 ح 2888 .
2- .ر . ك : الطبقات الكبرى : ج 2 ص 243 .
3- .صحيح البخارى : ج 1 ص 54 ح 114 .

ص: 113

برگزيد ؛ جوانى هفده ساله براى فرماندهى سپاهى بزرگ كه بزرگان اصحاب را در ميان خود داشت. ابن سعد در اين باره مى گويد: روز چهارشنبه، پيامبر صلى الله عليه و آله تب و سردرد كرد. صبح روز پنج شنبه، با دست خود، پرچمى براى اُسامه بست ... و هيچ يك از سرشناسان مهاجرانِ نخستين و انصار نمانْد، جز آن كه به نبرد، فراخوانده شد، از جمله : ابو بكر صدّيق، عمر بن خطّاب، ابو عبيدة بن جرّاح، سعد بن ابى وقّاص، سعيد بن زيد، قتادة بن نعمان و سلمة بن اسلم بن حريش. (1) پيامبر صلى الله عليه و آله به تجهيز اين سپاه ، فرمان مى دهد و با تأكيد مى گويد: سپاه اسامه را تجهيز كنيد. خداوند ، لعنت كند هر كس را كه از او تخلّف كند! (2) او فرمان مى دهد كه سپاه مسلمانان، با توجّه به اين كه در آن موقعيّت، هيچ خطر نظامى اى مدينه را تهديد نمى كند، فورا مدينه را ترك كنند. ترديدى نيست كه پيامبر صلى الله عليه و آله در پس اين فرمان، قصد آن دارد كه فضاى مدينه را از وجود فرصت طلبانى كه چشم انتظار رحلت اويند تا بر خلافتْ چنگ اندازند، بپالايد. از ديگر سو، مى خواهد تا بسترِ رسيدن حق را به صاحب شرعى آن ، آماده سازد و اين ، همان است كه در صريح كلام على عليه السلام آمده است.

.


1- .ر . ك : الطبقات الكبرى : ج 2 ص 190 .
2- .الملل والنحل : ج 1 ص 23 .

ص: 114

فصل يكم : احاديث وصايت
الف _ هر پيامبرى وصى اى دارد

فصل يكم : احاديث وصايتالف _ هر پيامبرى وصى اى داردپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :هر پيامبرى وصى و وارثى دارد و على، وصى و وارث من است. (1)

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :خداوند متعال، 124 هزار پيامبر داشت كه من سَرور و برترين و گرامى ترين آنان نزد خداوند عز و جل هستم و هر پيامبرى وصى اى دارد كه به امر خداوند _ كه يادش بلند باد! _ او را وصى قرار مى دهد و وصىّ من، على بن ابى طالب، سرور و برتر و گرامى ترين اوصيا نزد خداوند عز و جل است. (2)

امام صادق عليه السلام :هِبَة اللّه شيث بن آدم ، وصىّ آدم و سام ، وصىّ نوح و اسماعيل ، وصىّ ابراهيم و يوشع بن نون ، وصىّ موسى و سليمان ، وصىّ داوود و شمعون ، وصىّ عيسى بود و على بن ابى طالب ، وصىّ محمّد است ، و او بهترينِ اوصياست. (3)

.


1- .رسول اللّه صلى الله عليه و آله : إنَّ لِكُلِّ نَبِيٍّ وَصِيّا ووارِثا ، وإنَّ عَلِيّا وَصِيّي ووارِثي (تاريخ دمشق : ج 42 ص 392 ح 9005 و 9006) .
2- .عنه صلى الله عليه و آله : إنَّ للّه ِ تَعالى مِائَةَ ألفِ نَبِيٍّ وأربَعَةً وعِشرينَ ألفَ نَبِيٍّ ، أنَا سَيِّدُهُم وأفضَلُهُم وأكرَمُهُم عَلَى اللّه ِت ، ولِكُلِّ نَبِيٍّ وَصِيٌّ أوصى إلَيهِ بَأَمرِ اللّه ِ تَعالى ذِكرُهُ ، وإنَّ وَصِيّي عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ لَسَيِّدُهُم وأفضَلُهُم وأكرَمُهُم عَلَى اللّه ِت (كتاب من لا يحضره الفقيه : ج 4 ص 180 ح 5407) .
3- .الإمام الصادق عليه السلام : كانَ وَصِيُّ آدَمَ عليه السلام شَيثَ بنَ آدَمَ هِبَةَ اللّه ِ ، وكانَ وَصِيُّ نوحٍ سام جاج ، وكانَ وَصِيُّ إبراهيمَ إسماعيلَ ، وكانَ وَصِيُّ موسى يوشَعَ بن نونٍ ، وكانَ وَصِيُّ داوُدَ سُليمانَ ، وكانَ وَصِيُّ عيسى شَمعونَ ، وكانَ وَصِيُّ مَحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ عليه السلام وَهُوَ خَيرُ الأَوصياءِ (الفضائل ، ابن شاذان : ص 84) .

ص: 115

ب _ وصىّ آدم عليه السلام
ج _ وصىّ نوح عليه السلام
د _ وصىّ موسى عليه السلام

ب _ وصىّ آدم عليه السلامپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :آدم از خداى عز و جل خواست كه وصىّ صالحى براى او قرار دهد. پس خداوند عز و جلبه او وحى كرد كه : «من، پيامبران را با نبوّت ، گرامى داشتم. سپس جمعى را از ميان خلقم برگزيدم و برگزيدگان آنها را اوصيا قرار دادم». خداوند متعال به او وحى كرد : «اى آدم! شيث را وصى قرار بده». و آدم پسرش شيث را كه همان هبة اللّه بود ، وصى قرار داد. (1)

ج _ وصىّ نوح عليه السلامپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :نوح در حالى از دنيا رفت كه از قومش پيمان گرفت به وصيّش سام، وفادار باشند. (2)

د _ وصىّ موسى عليه السلامامام باقر عليه السلام :وصىّ موسى ، يوشع بن نون بود. او همان جوانى است كه خداوند عز و جل در قرآن از او ياد كرده است (3) . (4)

.


1- .رسول اللّه صلى الله عليه و آله : إنَّ آدَمَ عليه السلام سَأَلَ اللّه َت أن يَجعَلَ لَهُ وَصِيّا صالِحا ، فَأَوحَى اللّه ُت إلَيهِ : إنّي أكرَمتُ الأَنبِياءَ بَالنُّبُوَّةِ ، ثُمُّ اختَرتُ مِن خَلقي خَلقا وجَعَلتُ خِيارَهُمُ الأَوصِياءَ . فَأَوحَى اللّه ُ تَعالى ذِكرُهُ إلَيهِ : يا آدَمُ أوصِ إلى شَيثٍ . فَأَوصى آدَمُ عليه السلام إلى شَيثٍ وهُوَ هِبَةُ اللّه ِ بنُ آدَمَ (كتاب من لا يحضره الفقيه : ج 4 ص 175 ح 5402) .
2- .عنه صلى الله عليه و آله : لَقَد خَرَجَ نوحٌ مِنَ الدُّنيا وعاهَدَ قَومَهُ عَلَى الوَفاءِ لِوَصِيَّهِ سامٍ (معانى الأخبار : ص 372 ح 1) .
3- .اشاره به آيه 60 و 62 سوره كهف.
4- .الإمام الباقر عليه السلام : كانَ وَصِيُّ موسى يوشَعَ بنَ نونٍ عليه السلام ، وهُوَ فَتاهُ الَّذي ذَكَرَهُ اللّه ُ عزَّوجَلَّ في كِتابِهِ (الكافى : ج 8 ص 117 ح 92) .

ص: 116

ه _ وصىّ عيسى عليه السلام
و _ وصىّ خاتم پيامبران صلى الله عليه و آله
1 . وصى

ه _ وصىّ عيسى عليه السلامپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :عيسى بن مريم به آسمان ، بُرده شد ، در حالى كه از قومش پيمان گرفته بود كه به وصىّ اش شمعون بن حمون صفا ، وفادار بمانند . (1)

و _ وصىّ خاتم پيامبران صلى الله عليه و آله1 . وصىفضائل الصحابة_ به نقل از انس بن مالك _: به سلمان گفتيم : از پيامبر صلى الله عليه و آله بپرس كه وصى اش كيست؟ سلمان پرسيد : اى پيامبر خدا! وصىّ تو كيست؟ فرمود : «سلمان! وصىّ موسى كه بود؟» . گفت : يوشع بن نون. فرمود : «بى گمان، وصىّ و وارث من كه بدهى مرا ادا مى كند و وعده هايم را تحقّق مى بخشد، على بن ابى طالب است». 2

امام على عليه السلام_ ضمن يك سخنرانى ، پس از بيعت مردم با ابو بكر ، خطاب به مردم مدينه _: سوگند به آن كه دانه را شكافت و جانداران را آفريد، به روشنى مى دانيد كه من، سرپرست شما و همان كسى هستم كه به پيروى از او، فرمان يافته ايد. من، داناى شما و همان كسى هستم كه نجات شما با علم اوست! من وصىّ پيامبر شما ، برگزيده

.


1- .رسول اللّه صلى الله عليه و آله : لَقَد رُفِعَ عيسىَ بنُ مَريَمَ إلَى السَّماءِ ، وقَد عاهَدَ قَومَهُ عَلَى الوَفاءِ لِوَصِيِّهِ شَمعونَ بنِ حَمّونَ الصَّفا (معانى الأخبار : ص 372 ح 1) .

ص: 117

2 . وصايت على عليه السلام از سوى خداست

پروردگارتان، زبان نورتان و دانا به روش اصلاحتان هستم! (1)

2 . وصايت على عليه السلام از سوى خداستامام صادق عليه السلام :چون پيامبر خدا به قُدَيْد (2) رسيد، به على عليه السلام فرمود : «اى على! من از پروردگارم خواستم كه ميان من و تو، پيوند دوستى ايجاد كند و كرد. از پروردگارم خواستم كه مرا با تو برادر كند و كرد. نيز از پروردگارم خواستم كه تو را وصىّ من قرار دهد، كه قرار داد». پس دو مرد قريشى گفتند : به خدا سوگند ، براى ما يك مَن خرما در مشكى كهنه، از آنچه محمّد از پروردگارش خواست، خوشايندتر است. آخر چرا از پروردگارش فرشته اى نخواست كه در برابر دشمنش يارى اش دهد، يا گنجى نخواست كه بدان از تنگ دستى برهد؟! به خدا سوگند، او را به حق و باطلى نخوانده، مگر آن كه اجابتش كرده است. پس خداوند پاك و متعال ، نازل كرد : «مبادا تو، بخشى از آنچه را به تو وحى مى شود، وا نهى و سينه بدان تنگ دارى!» تا پايان آيه (3) . 4

.


1- .الإمام عليّ عليه السلام _ في خُطبَةٍ خَطَبَها لأهلِ المَدينَةِ _ : وَالَّذي فَلَقَ الحَبَّةَ وبَرَأَ النَّسَمَةَ ، لَقَد عَلِمتُم أنّي صاحِبُكُم وَالَّذي بِهِ اُمِرتُم ، وأنّي عالِمُكُم وَالَّذي بِعِلمِهِ نَجاتُكُم ، ووَصِيُّ نَبِيِّكُم ، وخِيَرَةُ رَبِّكُم ، ولِسانُ نُورِكُم ، وَالعالِمُ بِما يُصلِحُكُم (الكافى : ج 8 ص 32 ح 5) .
2- .قديد ، نام مكانى در نزديكى مكّه است (معجم البلدان : ج 4 ص 313) .
3- .هود : آيه 12. بقيّه آيه چنين است : «كه مى گويند : چرا گنجى بر او فرستاده نشد، يا فرشته اى با او نيامد؟ تو فقط هشدار دهنده اى و خدا بر هر چيزى وكيل است» .

ص: 118

3 . بهترينِ اوصيا
4 . سرور اوصيا

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ خطاب به فاطمه عليها السلام _: آيا نمى دانى كه خداى عز و جل به زمينيان نظر كرد و از ميان آنان پدرت را برگزيد و او را به پيامبرى برانگيخت و سپس بار ديگر نظر كرد و همسرت را برگزيد و به من وحى كرد تا به او همسر دهم و او را وصىّ خود گيرم؟ (1)

3 . بهترينِ اوصياامام على عليه السلام :بهترينِ خَلق، در روزى كه خداوند آنان را گرد مى آورد، پيامبران اند و برترينِ پيامبران، محمّد صلى الله عليه و آله است. برترين هر امّت ، پس از پيامبرشان، وصىّ آن پيامبر است، تا آن كه پيامبرى مبعوث شود. آگاه باشيد كه برترينِ اوصيا، وصىّ محمّد صلى الله عليه و آله است. (2)

4 . سرور اوصياپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :من، سرور اوّلين و آخرينم و على بن ابى طالب، سرور اوصياست. (3)

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ خطاب به على عليه السلام _: اگر نبود اين كه خاتم پيامبرانم، تو در پيامبرى با من شريك بودى. پس اگر پيامبر نيستى، وصىّ پيامبر و وارث او هستى ؛ بلكه تو سرور اوصيا (جانشينان) و امام پرهيزگارانى. (4)

.


1- .رسول اللّه صلى الله عليه و آله _ لِفاطِمَةَ عليها السلام _ : أ ما عَلِمتِ أنَّ اللّه َ عزَّوجَلَّ اطَّلَعَ إلى أهلِ الأَرضِ فَاختارَ مِنهُم أباكِ فَبَعَثَهُ نَبِيّا ، ثُمَّ اطَّلَعَ الثّانِيَةَ فَاختارَ بَعلَكِ ، فَأَوحى إلَيَّ ، فَأَنكَحتُهُ وَاتَّخَذتُهُ وَصِيّا ؟ (المعجم الكبير : ج4 ص171 ح4046) .
2- .الإمام عليّ عليه السلام : إنَّ خَيرَ الخَلقِ _ يَومَ يَجمَعُهُمُ اللّه ُ _ الرُّسُلُ ، وإنَّ أفضَلَ الرُّسُلِ مُحَمَّدٌ صلى الله عليه و آله ، وإنَّ أفضَلَ كُلِّ اُمَّةٍ بَعَد نَبِيِّها وَصِيُّ نَبِيِّها حَتّى يُدرِكَهُ نَبِيٌّ ، ألا وإنَّ أفضَلَ الأَوصِياءِ وَصِيُّ مُحَمَّدٍ عَلَيهِ وآلِهِ السَّلامُ (الكافى : ج 1 ص 450 ح 34) .
3- .رسول اللّه صلى الله عليه و آله : أنَا سَيِّدُ الأَوَّلينَ وَالآخِرينَ ، وعَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ سَيِّدُ الوَصِيّينَ (الأمالى ، صدوق : ص 678 ح 924) .
4- .عنه صلى الله عليه و آله _ لِعَلِيٍّ عليه السلام _ : لَولا أنّي خاتِمُ الأَنبِياءِ لَكُنتَ شَريكا فِي النُّبُوَّةِ ؛ فَإِن لا تَكُن نَبِيّا فَإِنَّكَ وَصِيُّ نَبِيٍّ ووارِثُهُ ، بَل أنتَ سَيِّدُ الأَوصِياءِ ، وإمامُ الأَتقِياءِ (شرح نهج البلاغة : ج 13 ص 210) .

ص: 119

5 . اوّلين وصىّ خاتم پيامبران صلى الله عليه و آله

5 . اوّلين وصىّ خاتم پيامبران صلى الله عليه و آلهپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :امامان پس از من ، دوازده تن اند. اوّلين آنها على بن ابى طالب و آخرين آنها قائم است. آنان پس از من، جانشينان و اوصيا و اوليا و حجّت هاى الهى بر امّتم هستند. (1)

.


1- .رسول اللّه صلى الله عليه و آله : الأَئِمَّةُ بَعدِي اثنا عَشَرَ ؛ أوَّلُهُم عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ ، وآخِرُهُمُ القائِمُ ؛ فَهُم خُلَفائي وأوصِيائي وأولِيائي وحُجَجُ اللّه ِ عَلى اُمَّتي بَعدي (كتاب من لا يحضره الفقيه : ج 4 ص 179 ح 5406) .

ص: 120

فصل دوم : احاديث وراثت
الف _ وارث
ب _ وارث علم پيامبر صلى الله عليه و آله

فصل دوم : احاديث وراثتالف _ وارثپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! تو وصى، خليفه (جانشين)، وزير (دستْ يار)، وارث و پدر فرزندان منى... ؛ فرمان تو فرمان من... و نهى تو نهى من است. (1)

ب _ وارث علم پيامبر صلى الله عليه و آلهپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :قرآن، پيشوايى هدايتگر است و براى آن ، رهبرى است كه به سوى آن مى خوانَد و با حكمت و پند نيكو، بدان دعوت مى كند. و آن [رهبر ]على بن ابى طالب است و پس از من، او فرمانروا (ولىّ امر) و وارث علم و حكمت من و نهان و آشكار من و نيز وارث هر چيزى است كه پيامبران پيش از من به ارث نهاده اند _ و من ارث برنده و به ارث نهنده ام _ . پس به شك نيفتيد و ترديد مكنيد . (2)

امام باقر عليه السلام :على عليه السلام علم پيامبر خدا را به ارث بُرد و فاطمه، اموال او را . (3)

.


1- .رسول اللّه صلى الله عليه و آله : يا عَلِيُّ ، أنتَ وَصِيّي ، وخَليفَتي ، ووَزيري ، ووارِثي ، وأبو وُلدي ... ، أمرُكَ أمري ... ، ونَهيُك نَهيي (الأمالى ، صدوق : ص 411 ح 533) .
2- .عنه صلى الله عليه و آله : القُرآنُ إمامٌ هادٍ ، ولَهُ قائِدٌ يَهدي بِهِ ويَدعو إلَيهِ بِالحِكمَةِ وَالمَوعِظَةِ الحَسَنَةِ ، وهُوَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ ، وهُوَ وَلِيُّ الأَمرِ بَعدي ، ووارِثُ عِلمي وحِكمَتي ، وسِرّي وعَلانِيَتي ، وما وَرِثَهُ النَّبِيّونَ قَبلي ، وأنَا وارِثٌ ومَوَرِّثٌ ، فَلا تُكذِبُنَّكُم أنفُسُكُم (خصائص الأئمّة عليهم السلام : ص 75) .
3- .الإمام الباقر عليه السلام : وَرِثَ عَلِيٌّ عليه السلام عِلمَ رَسولِ اللّه ِ صلى الله عليه و آله ، ووَرِثَت فاطِمَةُ تَرَكَتَهُ (بصائر الدرجات : ص294 ح6).

ص: 121

فصل سوم : احاديث خلافت
الف _ آيا جانشينى انتخاب نمى كنى؟
ب _ جانشينى على عليه السلام به فرمان خداوند عز و جل

فصل سوم : احاديث خلافتالف _ آيا جانشينى انتخاب نمى كنى؟السنّة ، ابن ابى عاصم_ به نقل از عبد اللّه بن مسعود _: پيامبر صلى الله عليه و آله در ليلة الجن (1) فرمود : «به خدا سوگند، مرگم نزديك است». گفتم: ابوبكر صدّيق،سرپرستى مردم را به عهده مى گيرد؟ پس ساكت ماند. گفتم : عمر ، سرپرستى مردم را به عهده مى گيرد؟ خاموش ماند. گفتم : على عليه السلام سرپرستى مردم را به عهده مى گيرد ؟ فرمود : «نمى گذارند و اگر مى گذاشتند، همه به بهشت مى رفتند» . (2)

ب _ جانشينى على عليه السلام به فرمان خداوند عز و جلپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! تو وصىّ منى كه به فرمان پروردگارم تو را وصى نمودم . و تو جانشين منى كه تو را به فرمان پروردگارم جانشين خود كردم. (3)

.


1- .يكى از شب ها در ماه هاى پايانىِ عمر پيامبر صلى الله عليه و آله كه در آن شب ، نمايندگانى از جنّيان ، براى اسلام آوردن ، به حضور ايشان رسيدند .
2- .السنّة ، ابن أبى عاصم : ص 549 ح 1183 .
3- .رسول اللّه صلى الله عليه و آله : يا عَلِيُّ ، أنتَ وَصِيّي ، أوصَيتُ إلَيكَ بِأَمرِ رَبّي . وأنتَ خَليفَتي ، اِستَخلَفتُكَ بِأَمرِ رَبّي ف (كتاب من لا يحضره الفقيه : ج 4 ص 179 ح 5405) .

ص: 122

ج _ جانشين پيامبر صلى الله عليه و آله ، پس از او
د _ جانشين پيامبر صلى الله عليه و آله در حيات و پس از وفات او

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :على بن ابى طالب، خليفه خدا و خليفه من و حجّت خدا و حجّت من است . (1)

ج _ جانشين پيامبر صلى الله عليه و آله ، پس از اوفاطمه عليها السلام :خداى متعال را گواه مى گيرم كه شنيدم پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «على، بهترين كسى است كه در ميان شما به جانشينى خود قرارش مى دهم و او امام و خليفه پس از من است». (2)

السنّة ، ابن ابى عاصم_ به نقل از ابن عبّاس _: مردم براى نبرد تبوك ، حركت كردند. على عليه السلام [ به پيامبر صلى الله عليه و آله ] گفت: با تو بيايم؟ فرمود: «نه». على عليه السلام گريست. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «آيا خشنود نمى شوى كه براى من، به منزله هارون براى موسى باشى، جز آن كه تو پيامبر نيستى؟ تو پس از من، جانشينم در ميان همه مؤمنانى». (3)

د _ جانشين پيامبر صلى الله عليه و آله در حيات و پس از وفات اوپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! تو وصىّ من، پدر فرزندانم، همسر دخترم و خليفه من بر امّتم در حيات و پس از وفاتم هستى. فرمان تو فرمان من و نهى تو نهى من است. سوگند به آن كه مرا به پيامبرى برانگيخت و مرا بهترينِ آفريدگان قرار داد، تو حجّت خدا بر خلق او و رازنگهدار و خليفه او بر بندگانش هستى . (4)

.


1- .رسول اللّه صلى الله عليه و آله : إنَّ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ خَليفَةُ اللّه ِ وخَليفَتي ، وحُجَّةُ اللّه ِ وحُجَّتي (الأمالى ، صدوق : ص 271 ح 299) .
2- .فاطمة عليها السلام : اُشهِدُ اللّه َ تَعالى لَقَد سَمِعتُهُ ج صلى الله عليه و آله ج يَقولُ : عَلِيٌّ خَيرُ مَن أخلُفُهُ فيكُم ، وهُوَ الإِمامُ وَالخَليفَةُ بَعدي (كفاية الأثر : ص 199) .
3- .السنّة ، ابن أبى عاصم : ص589 ح1351 .
4- .رسول اللّه صلى الله عليه و آله : يا عَلِيُّ ، أنتَ وَصِيّي ، وأبو وُلدي ، وزَوجُ ابنَتي ، وخَليفَتي عَلى اُمَّتي في حَياتي وبَعدَ مَوتي ؛ أمرُكَ أمري ، ونَهيُكَ نَهيي . اُقسِمُ بِالَّذي بَعَثَني بِالنُّبُوَّةِ وجَعَلَني خَيرَ البَرِيَّةِ أنَّكَ لَحُجَّةُ اللّه ِ عَلى خَلقِهِ ، وأمينُهُ عَلى سِرِّهِ ، وخَليفَتُهُ عَلى عِبادِهِ (عيون أخبار الرضا عليه السلام : ج 1 ص 297 ح 53) .

ص: 123

فصل چهارم : احاديث منزلت
الف _ حديث منزلت
ب _ تأكيدهاى پيامبر صلى الله عليه و آله بر حديث منزلت
1 . روز هشدار

فصل چهارم : احاديث منزلتالف _ حديث منزلتپيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ خطاب به على عليه السلام _: تو براى من، به منزله هارون براى موسى هستى، جز آن كه پس از من پيامبرى نيست. (1)

امام صادق عليه السلام_ به نقل از پدرانش _: بى گمان، پيامبر صلى الله عليه و آله به على عليه السلام در ده جا گفت : «تو براى من، به منزله هارون براى موسى هستى». (2)

ب _ تأكيدهاى پيامبر صلى الله عليه و آله بر حديث منزلت1 . روز هشداركنز الفوائد_ به نقل از ابو رافع _: پيامبر صلى الله عليه و آله بنى عبد المطّلب را در شِعب (درّه) [ ابو طالبْ ]گرد آورد ... و فرمود : «خداى عز و جل به من فرمان داده كه خويشان نزديك و اقوام مُخلصم را هشدار دهم . خداوند متعال، پيامبرى برنينگيخت، مگر آن كه از خاندانش برادر، وارث، وزير، وصى و جانشينى در ميان خانواده اش قرار داد. حال كدام يك از

.


1- .رسول اللّه صلى الله عليه و آله _ لِعَلِيٍّ عليه السلام _ : أنتَ مِنّي بِمَنزِلَةِ هارونَ مِن موسى ، إلّا أنَّهُ لا نَبِيَّ بَعدي (سنن الترمذى : ج 5 ص 641 ح 3730) .
2- .الإمام الصادق عن آبائه عليهم السلام : لَقَد قالَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله لِعَلِيٍّ عليه السلام في عَشَرَةِ مَواضِعَ : أنتَ مِنّي بِمَنزِلَةِ هارونَ مِن موسى (ينابيع المودّة : ج2 ص302 ح866) .

ص: 124

2 . روز پيمان برادرى
3 . هنگام بستن درها

شما با من بيعت مى كند ، به اين شرط كه در ميان خاندانم، تنها او برادر من، وزير من و وارث من و برايم به منزله هارون براى موسى باشد ، جز آن كه پس از من پيامبرى نيست؟». همه ساكت ماندند. پيامبر صلى الله عليه و آله سه بار سخن خود را براى آنان تكرار كرد و فرمود : «به خدا سوگند، يا كسى از ميانتان برمى خيزد يا اين كه غير شما به اين منزلت مى رسد و مورد نكوهش قرار مى گيريد». پس على عليه السلام برخاست و در حالى كه همه به او مى نگريستند، با پيامبر صلى الله عليه و آله بيعت كرد و او را در آنچه بدان فرامى خوانْد، اجابت نمود. (1)

2 . روز پيمان برادرىفضائل الصحابة ، ابن حنبل_ به نقل از محدوج بن زيد _: پيامبر خدا، ميان مسلمانان، برادرى ايجاد كرد. سپس گفت : «اى على! تو برادر منى و تو براى من، به منزله هارون براى موسى هستى، جز آن كه پيامبرى پس از من نيست». (2)

3 . هنگام بستن درهاپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :برخى مردم از من دل آزرده شده اند كه چرا على را در مسجد جاى داده ام. به خدا سوگند، من على را به مسجد ، داخل و آنان را از مسجد بيرون نكرده ام. خداى عز و جل به موسى عليه السلام و برادرش وحى كرد : «قوم خود را در مصر، در خانه هايى سكنا دهيد و خانه هايتان را رو به قبله قرار دهيد و نماز بخوانيد» (3) و به موسى فرمان داد كه كسى در مسجدش سكنا نگزيند و در آن ، آميزش نشود و جز هارون و فرزندانش را به آن ، راه ندهد. على [ نيز] براى من، به منزله هارون براى موسى است. در ميان خانواده ام [ تنها ]او برادر من است و براى هيچ كس روا نيست كه در مسجدم با زنان بياميزد، جز على و

.


1- .كنز الفوائد : ج2 ص177 .
2- .فضائل الصحابة ، ابن حنبل : ج2 ص663 ح1131 .
3- .يونس : آيه 87 .

ص: 125

4 . فتح خيبر
5 . جنگ تبوك

فرزندان او . پس هر كه ناخشنود است، به آن جا برود _ و با دستش به سوى شام اشاره كرد . (1)

4 . فتح خيبرالمناقب ، ابن مغازلى_ به نقل از جابر بن عبد اللّه _: چون على بن ابى طالب عليه السلام از فتح خيبر باز آمد، پيامبر عليه السلام به او فرمود : «اى على! اگر نبود [ بيم ]اين كه گروهى از امّتم،درباره تو چيزى را بگويند كه نصرانى ها درباره عيسى گفتند، در شأن تو سخنى مى گفتم كه به هر گروهى از مسلمانان بر مى خوردى، خاك زير پايت و باقى مانده آب وضويت را بر مى گرفتند و به آن دو، شفا مى جستند ؛ امّا تو را همين بس كه براى من... ، به منزله هارون براى موسى هستى، جز آن كه پيامبرى پس از من نيست». (2)

5 . جنگ تبوكصحيح البخارى_ به نقل از سعد بن ابى وقّاص _: پيامبر خدا به سوى تبوك (3) حركت كرد و على عليه السلام را به جاى خود نهاد. على عليه السلام گفت : آيا مرا در ميان كودكان و زنان مى نهى؟ فرمود : «آيا خشنود نمى شوى كه براى من، به منزله هارون براى موسى عليه السلام باشى، جز آن كه پيامبرى پس از من نيست؟». (4)

.


1- .رسول اللّه صلى الله عليه و آله : إنَّ رِجالاً يَجِدونَ في أنفُسِهِم في أنّي أسكَنتُ عَلِيّا فِي المَسجِدِ ، وَاللّه ِ ما أخرَجتُهُم ، ولا أسكَنتُهُ ، إنَّ اللّه َ عزّوجلّ أوحى إلى موسى وأخيهِ : «أَن تَبَوَّءَا لِقَوْمِكُمَا بِمِصْرَ بُيُوتًا وَ اجْعَلُواْ بُيُوتَكُمْ قِبْلَةً وَ أَقِيمُواْ الصَّلَوةَ» ، وأمَرَ موسى ألّا يَسكُنَ مَسجِدَهُ ، ولا يَنكِحَ فيهِ ، ولا يَدخُلَهُ إلّا هارونُ وذُرِّيَّتُهُ ، وإنَّ عَلِيّا مِنّي بِمَنزِلَةِ هارونَ مِن موسى ، وهُوَ أخي دونَ أهلي ، ولا يَحِلُّ مَسجِدي لِأَحَدٍ يَنكِحُ فيهِ النِّساءَ إلّا عَلِيٌّ وذُرِّيَّتُهُ ، فَمَن ساءَهُ فَهاهُنا _ وأومَأَ بِيَدِهِ نَحوَ الشّامِ _ . (المناقب ، ابن مغازلى : ص255 ح303) .
2- .المناقب ، ابن مغازلى : ص237 ح285 .
3- .تبوك، منطقه اى در ميانه راه مدينه و دمشق است كه در شمال غربى مدينه و جنوب دمشق ، واقع است. پيامبر صلى الله عليه و آله در سال نهم هجرى، سپاهى انبوه را براى به فرمان آوردن عرب هاى شمال، بدان جا برد ؛ امّا جنگى درنگرفت.
4- .صحيح البخارى: ج4 ص1602 ح4154 .

ص: 126

بحثى درباره حديث منزلت

بحثى درباره حديث منزلتبى گمان، حديث منزلت ، يكى از فضيلت هاى بلند و مناقب بزرگ على عليه السلام را فراز مى آورد. همچنين روشن مى گردد كه پيامبر خدا در موقعيت هاى بسيارى، به اين فضيلت سخن گشوده است و آنچه در نبرد تبوك بر زبان مباركش جارى گشته، گرچه مشهورترين، امّا تنها موضع ذكر اين فضيلت نيست. اسناد متعدّد و گزارش هاى فراوان اين حديث، جاى ترديدى در صدور قطعى آن نمى نهد و گستردگى نقل و فراوانى طريق هاى آن بدان جا رسيده است كه عالمان و محدّثان بزرگ اهل سنّت به تواترِ آن و فراوانى طرق و منابع گوناگون آن تصريح كنند و بر اين نكته تأكيد ورزند كه اين حديث در ميان احاديث نقل شده از پيامبر صلى الله عليه و آله استوارترين است و اتّفاق راويان حديث و حافظان آثار را بر صحّت آن ابراز دارند. حَسَكانى درباره اسناد اين حديث نوشته است : و استاد ما، ابو حازم حافظ ، درباره حديث منزلت مى گفت: آن را با پنج هزار سند ، نقل كرده ام. (1) و در همين باره محمّد بن عبد البرّ مى گويد : گروهى از اصحاب، اين گفته پيامبر صلى الله عليه و آله كه : «تو براى من به منزله هارون براى موسى هستى» را روايت كرده اند و اين حديث ، از استوارترين و درست ترينْ

.


1- .شواهد التنزيل : ج 1 ص 195 . مقصود از پنج هزار طريق ، كثرت راويانى است كه در طبقه هاى مختلف ، اين حديث را نقل كرده اند ، ولى طبقه اول ، يعنى اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله نزديك به ده نفر هستند .

ص: 127

احاديث است. سعد بن ابى وقّاص ، آن را از پيامبر صلى الله عليه و آله نقل كرده است و طريق هاى حديث سعد ، جدّا فراوان است و ابن ابى خيثمه و ديگران ، اين طريق ها را ذكر كرده اند. ابن عبّاس، ابو سعيد خُدْرى، امّ سلمه ، اسماء بنت عميس، جابر بن عبد اللّه و گروهى كه ذكر آنها به درازا مى كشد نيز اين حديث را نقل كرده اند. (1) و محمّد بن يوسف گنجى نوشته است : بر صحّت اين حديث ، اتّفاق است . پيشوايان حافظ حديث ، مانند: ابو عبد اللّه بخارى در الصحيح خود، مسلم بن حجّاج در الصحيح خود، ابو داوود در السنن خود، ابو عيسى ترمذى در الجامع خود، ابو عبد الرحمان نسايى در السنن خود و ابن ماجه قزوينى در السنن خود ، آن را نقل كرده اند و همه بر درستى آن اتّفاق دارند، تا آن جا كه بر صحّت آن اجماع است. حاكم نيشابورى گفته است : اين حديث به حدّ تواتر رسيده است. (2) و سيوطى حديث منزلت را در كتابش به نام «الأزهار المتناثرة فى الأخبار المتواترة» كه مختص نقل احاديث متواتر است ، آورده و با اين كار به تواتر آن تصريح كرده است. (3) آنچه آورديم، گوشه اى از نظريات بيان شده درباره اسناد اين روايت را نشان مى دهد و ترديدى نيست كه جستجو در منابع و كتاب هاى حديثى، هر گونه شك در صدور قطعى آن را نفى مى كند. از نظر مضمون حديث نيز مى بينيم كه همه آنچه هارون در عصر موسى عليه السلام داشته است ، بجز نبوّت، براى على عليه السلام قرار داده شده است . قرآن كريم ، مقام هاى هارون را

.


1- .الاستيعاب : ج 3 ص 202 ش 1875 .
2- .كفاية الطالب : ص 283 .
3- .الأزهار المتناثرة فى الأخبار المتواترة : ص 76 ح 103 .

ص: 128

چنين بيان داشته است : «وَ اجْعَل لِّى وَزِيرًا مِّنْ أَهْلِى * هَ_رُونَ أَخِى * اشْدُدْ بِهِ أَزْرِى * وَ أَشْرِكْهُ فِى أَمْرِى . (1) و از ميان خاندانم، وزيرى براى من قرار بده؛ هارون، برادرم را . پشتم را به او محكم بدار و او را در كار [ رسالت با ]من شريك كن» . در احاديث پيامبر صلى الله عليه و آله اين مقام ها براى على عليه السلام به صراحت ، تعيين شده است. قرآن كريم ، بخش ديگرى از مقام هاى هارون را بدين شكل ، ذكر كرده است : «اخْلُفْنِى فِى قَوْمِى وَأَصْلِحْ وَلَا تَتَّبِعْ سَبِيلَ الْمُفْسِدِينَ . (2) در ميان قومم ، به جاى من بنشين و اصلاح كن و از راه تباهكاران ، پيروى مكن» . واقعيت زندگى على عليه السلام و دفاع بى نظير او از پيامبر خدا و حضور هميشگى و بى مانند او در همه نبردهاى پيامبر صلى الله عليه و آله ، هر يك نشانه اى بر اين است كه خداى متعال ، على عليه السلام را براى پيامبر خدا همچون هارون براى موسى عليه السلام قرار داد. پيامبر خدا در ابلاغ دعوت خود ، به شيوه طبيعى و روش عادى امور، رفتار كرد و در اين ميان، على عليه السلام برترين و استوارترين ياور او بود. خوابيدن در بستر پيامبر صلى الله عليه و آله در ليلة المبيت، جانبازى و فداكارى شگفتش در نبرد بدر _ كه نخستين ميدان آزمون مسلمانان و ماجرايى هراس انگيز بود _ ، حمايت سترگش از پيامبر صلى الله عليه و آله در جنگ احد ، آن هنگام كه بسيارى از مدعيان گريختند ، هماوردى اش با عمرو بن عبدِ ود در پيكار خندق، پس از محاصره ترسناك مشركان، و جلوه قدرتش در خيبر، در حالى كه پيامبر خدا و اصحابش پشت ديوارها و دژهاى آن متوقّف شده بودند ، و جز اينها، همه نشانه آن است كه كمك او به پيامبر صلى الله عليه و آله ، سرنوشت ساز بوده است.

.


1- .طه : آيات 29 _ 32 .
2- .اعراف : آيه 142 .

ص: 129

بر اين بيفزاييم كه اين احاديث ، دلالت مى كند كه على عليه السلام از ديگر اصحاب ، متمايز است و هيچ يك از آنان قابل مقايسه با او نيستند، همان گونه كه هارون در ميان بنى اسرائيل چنين بوده است . در رواياتى كه در پى مى آيد ، دقّت كنيد : امام على عليه السلام : خداوند _ كه نامش مبارك باد! _ ... پيامبرش را با من پشتيبانى كرد و مرا به نصرت او گرامى داشت و با دانش او شرافت داد و احكام [دين] او را به من بخشيد و تنها مرا ويژه وصايت او كرد و براى جانشينى در امّتش برگزيد. پيامبر صلى الله عليه و آله در مجلسى انبوه از مهاجر و انصار فرمود : «اى مردم! على براى من، به منزله هارون براى موسى عليه السلام است، جز آن كه پيامبرى پس از من نيست». پس مؤمنان به يارى خداوند، سخن پيامبر صلى الله عليه و آله را فهميدند ؛ زيرا مى دانستند كه من، نه برادر نسبى اويم _ آن گونه كه هارون برادر موسى عليه السلام بود _ و نه پيامبرم كه نبوّتم اقتضاى آن كند ؛ بلكه اين، جانشين كردن من از سوى او بود، همان گونه كه موسى عليه السلام ، هارون را جانشين خود كرد، آن جا كه مى گويد : «اخْلُفْنِى فِى قَوْمِى وَأَصْلِحْ وَلَا تَتَّبِعْ سَبِيلَ الْمُفْسِدِينَ . (1) جانشين من در ميان قومم باش و اصلاح كن و از راه مفسدان ، پيروى مكن» . (2) ابو خالد كابلى : به سرور عابدان، على بن حسين عليهماالسلام گفته شد : مردم مى گويند كه بهترين مردم پس از پيامبر خدا ابو بكر، سپس عمر، سپس عثمان و پس از آنها، على عليه السلام است. امام عليه السلام فرمود: «پس با حديث سعيد بن مُسَيّب از سعد بن ابى وقّاص به نقل از پيامبر صلى الله عليه و آله چه مى كنند كه به على عليه السلام فرمود : تو براى من به منزله هارون براى موسى عليه السلام هستى ، جز آن كه پيامبرى پس از من نيست ؟ چه كسى در زمان موسى عليه السلام

.


1- .اعراف : آيه 142 .
2- .الكافى : ج 8 ص 26 ح 4 .

ص: 130

همچون هارون بوده است؟ (1) ابو هارون عبدى : از جابر بن عبد اللّه انصارى پرسيدم : معناى گفته پيامبر صلى الله عليه و آله به على عليه السلام كه : «تو براى من به منزله هارون براى موسى عليه السلام هستى ، جز آن كه پيامبرى پس از من نيست» چيست؟ گفت: به خدا سوگند، با آن [ گفته]، او را جانشين خود بر امّتش كرد در حيات و پس از وفاتش ، و طاعتش را بر آنان واجب ساخت. پس هر كس پس از اين گفته به خلافت او گواهى ندهد، از ستمكاران است. (2) سلم بن وضّاح : در نزد محمّد بن عبد اللّه بوديم كه معلّى بن سليمان از او پرسيد : مقصود پيامبر صلى الله عليه و آله از اين گفته : «تو براى من به منزله هارون براى موسى عليه السلام هستى» چه بوده است؟ گفت : مقصودش اطاعت از على عليه السلام پس از پيامبر صلى الله عليه و آله ، همچون اطاعت از پيامبر صلى الله عليه و آله در زمان حياتش بوده است. (3)

.


1- .معانى الأخبار : ص 74 ح 2 .
2- .معانى الأخبار : ص 74 ح 1 .
3- .المناقب ، كوفى : ج 1 ص 510 ح 429 .

ص: 131

فصل پنجم : احاديث اِمارت
الف _ معناى اولو الأمر

فصل پنجم : احاديث اِمارتالف _ معناى اولو الأمرقرآن«يَ_أَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُواْ أَطِيعُواْ اللَّهَ وَأَطِيعُواْ الرَّسُولَ وَأُوْلِى الْأَمْرِ مِنكُمْ ؛

اى مؤمنان! از خدا اطاعت كنيد و از پيامبر ، اطاعت كنيد و [ نيز] از فرمان روايانتان «اولو الأمرتان»» . (1)

حديثكمال الدين_ به نقل از جابر بن عبد اللّه انصارى _: چون خداى عز و جل بر پيامبرش محمّد صلى الله عليه و آله نازل كرد كه : «اى مؤمنان! از خدا و پيامبر اطاعت كنيد و [ نيز] از فرمان روايانتان» ، گفتم : اى پيامبر خدا! خدا و پيامبرش را شناختيم ؛ امّا فرمان روايانى كه خداوند، اطاعت آنان را با اطاعت تو همراه كرده، چه كسانى اند؟ فرمود : «اى جابر! آنان جانشينان من و پيشوايان مسلمانانْ پس از من هستند. نخستين آنها على بن ابى طالب است». (2)

امام زين العابدين عليه السلام :همانا اولو الأمرى كه خداى عز و جل آنان را پيشوايان مردم قرار داد

.


1- .نساء : آيه 59 .
2- .كمال الدين : ص253 ح3 .

ص: 132

ب _ امير پس از پيامبر صلى الله عليه و آله
ج _ امير نيكوكاران
د _ آغاز نام گذارى على عليه السلام به «امير المؤمنين»

و اطاعت از آنان را واجب ساخت، امير مؤمنان، على بن ابى طالب عليه السلام ، سپس حسن عليه السلام ، سپس حسين عليه السلام ، دو پسر على بن ابى طالب هستند و سپس ، امر (امامت) به ما رسيد. (1)

ب _ امير پس از پيامبر صلى الله عليه و آلهپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :خداوند عز و جل مرا به پيامبرى، به سوى شما برانگيخت و به من فرمان داد كه على را به جاى خويش بر شما امير گردانم. (2)

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :هر كس را من نبى ام، على امير است. (3)

ج _ امير نيكوكارانپيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ در صلح حُديبيّه، در حالى كه دست على عليه السلام را گرفته و صداى خود را بلند كرده بود _: او، امير نيكوكاران و قاتل بدكاران است. هر كه او را يارى دهد، يارى شود و هر كه او را وا نهد، وا نهاده شود. (4)

د _ آغاز نام گذارى على عليه السلام به «امير المؤمنين»الكافى_ به نقل از جابر _: به امام باقر عليه السلام گفتم : چرا [ على عليه السلام ]«امير المؤمنين» ناميده ش_د ؟ فرمود : «خدا او را [ چنين] ناميد». (5)

.


1- .الإمام زين العابدين عليه السلام : إنَّ اُولِي الأَمرِ الَّذينَ جَعَلَهُمُ اللّه ُت أئِمَّةً لِلنّاسِ وأوجَبَ عَلَيهِم طاعَتَهُم : أميرُ المُؤمِنينَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام ، ثُمَّ الحَسَنُ ، ثُمَّ الحُسَينُ ابنا عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ ، ثُمَّ انتَهَى الأَمرُ إلَينا (كمال الدين : ص 319 ح 2) .
2- .رسول اللّه صلى الله عليه و آله : إنَّ اللّه َ عزّوجلّ بَعَثَني إلَيكُم رَسولاً ، وأمَرَني أن أستَخلِفَ عَلَيكُم عَلِيّا أميرا (الأمالى ، صدوق : ص492 ح669) .
3- .عنه صلى الله عليه و آله : مَن كُنتُ نَبِيَّهُ فَعَلِيٌّ أميرُهُ (تهذيب الأحكام : ج3 ص144 ح317) .
4- .عنه صلى الله عليه و آله _ يَومَ الحُدَيبِيَّةِ وهُوَ آخِذٌ بِيَدِ عَلِيٍّ عليه السلام _ : هذا أميرُ البَرَرَةِ ، وقاتِلُ الفَجَرَةِ ، مَنصورٌ مَن نَصَرَهُ ، مَخذولٌ مَن خَذَلَهُ _ يَمُدُّ بِها صَوتَهُ _ . (تاريخ بغداد : ج 2 ص 377 ش 877) .
5- .الكافي عن جابر : قُلتُ لِأَبي جَعفَرٍ عليه السلام : لِمَ سُمِّيَ أميرَ المُؤمِنينَ ؟ قالَ : اللّه ُ سَمّاهُ (الكافى : ج 1 ف ص 412 ح 4) .

ص: 133

ه _ اختصاص داشتن عنوان «امير المؤمنين» به على عليه السلام

ه _ اختصاص داشتن عنوان «امير المؤمنين» به على عليه السلامامام صادق عليه السلام_ در جواب پرسشى كه از ايشان شد : آيا بر قائم(عج) با عنوان «امير المؤمنين» سلام داده مى شود؟ _: نه. اين ، نامى است كه خداوند ، امير مؤمنان [ على عليه السلام ] را بدان ناميد و كسى پيش از او به اين نام ، ناميده نشده است و پس از او نيز ناميده نمى شود. (1)

.


1- .الإمام الصادق عليه السلام _ وسُئِلَ عَنِ القائِمِ عليه السلام يُسَلَّمُ عَلَيهِ بإِمرَةِ المُؤمِنينَ ؟ فَقالَ _ : لا ، ذاكَ اسمٌ سَمَّى اللّه ُ بِهِ أميرَ المُؤمِنينَ عليه السلام ، لَم يُسَمَّ بِهِ أحَدٌ قَبلَهُ ولا يَتَسَمّى بِهِ بَعدَهُ (الكافى : ج 1 ص 411 ح 2) .

ص: 134

فصل ششم : احاديث امامت
الف _ امامت او از سوى خداست
ب _ امام پرهيزگاران
ج _ امام هر مؤمن، پس از پيامبر صلى الله عليه و آله

فصل ششم : احاديث امامتالف _ امامت او از سوى خداستپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى مردم! چه كسى سخنش از خدا بهتر و از او راستگوتر است؟ اى مردم! همانا پروردگارتان جل جلاله به من فرمان داد كه على را بر شما مِهتر و امام و نيز خليفه و وصى قرار دهم و او را برادر و وزير خود گيرم. (1)

ب _ امام پرهيزگارانپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :سه چيز درباره على به من وحى شد : «اوست سَرور مسلمانان، امام پرهيزگاران و پيشواى سپيدرويان». (2)

ج _ امام هر مؤمن، پس از پيامبر صلى الله عليه و آلهپيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ خطاب به على عليه السلام _: پس از من، امام هر مرد و زن با ايمان و ولىّ هر مرد و زن با ايمان، تواى. (3)

.


1- .رسول اللّه صلى الله عليه و آله : مَعاشِرَ النّاسِ ! مَن أحسَنُ مِنَ اللّه ِ قيلاً ، وأصدَقُ مِنَ اللّه ِ حَديثا ؟ مَعاشِرَ النّاسِ ! إنَّ رَبَّكُم جَلَّ جَلالُهُ أمَرَني أن اُقيمَ لَكُم عَلِيّا علما وإماما ، وخَليفَةً ووَصِيّا ، وأن أتَّخِذَهُ أخا ووَزيرا (الأمالى ، صدوق : ص 83 ح 49) .
2- .عنه صلى الله عليه و آله : اُوحِيَ إلَيَّ في عَلِيٍّ ثَلاثٌ : أنَّهُ سَيِّدُ المُسلِمينَ ، وإمامُ المُتَّقينَ ، وقائِدُ الغُرِّ المُحَجَّلينَ (المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 148 ح 4668) .
3- .عنه صلى الله عليه و آله _ لِعَلِيٍّ عليه السلام _ : أنتَ إمامُ كُلِّ مُؤمِنٍ ومُؤمِنَةٍ ، ووَلِيُّ كُلِّ مُؤمِنٍ ومُؤمِنَةٍ بَعدي (المناقب ، خوارزمى : ف ص 61 ح 31) .

ص: 135

د _ امام امّت

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى مردم! پس از من، على امام شماست... . هر كس به امامتش اقرار كند، به نبوّت من اقرار كرده و هر كس به نبوّت من اقرار كند، به يگانگى خداى عز و جل اقرار كرده است. (1)

د _ امام امّتپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! تو وصىّ من و امام امّت منى. هر كس از تو اطاعت كند، از من اطاعت كرده و هر كس از تو سرپيچد، از من سرپيچيده است. (2)

المحاسن_ به نقل از بشير عطّار _: امام صادق عليه السلام تلاوت كرد : «روزى كه هر گروهى را با امامشان فرا مى خوانيم» (3) . سپس گفت : پيامبر خدا فرمود : «على، امام شماست». (4)

.


1- .رسول اللّه صلى الله عليه و آله : أيُّهَا النّاسُ ! إنَّ عَلِيّا إمامُكُم مِن بَعدي ... مَن أقَرَّ بِاِءمامَتِهِ فَقَد أقَرَّ بِنُبُوَّتي ، ومَن أقَرَّ بِنُبُوَّتي فَقَد أقَرَّ بِوَحدانِيَّةِ اللّه ِت (معانى الأخبار : ص 372 ح 1) .
2- .عنه صلى الله عليه و آله : يا عَلِيُّ ، أنتَ وَصِيّي وإمامُ اُمَّتي ؛ مَن أطاعَكَ أطاعَني ، ومَن عَصاكَ عَصاني (الأمالى ، صدوق : ص 62 ح 24) .
3- .اسرا : آيه 71 .
4- .المحاسن عن بشير العطّار : قالَ أبو عَبدِ اللّه ِ عليه السلام : «يَوْمَ نَدْعُواْ كُلَّ أُنَاسِ بِإِمَ_مِهِمْ» ثُمَّ قالَ : قالَ رَسولُ اللّه ُ صلى الله عليه و آله : وعَلِيٌّ إمامُكُم (المحاسن : ج 1 ص 253 ح 479) .

ص: 136

فصل هفتم : احاديث ولايت
الف _ ولايت على عليه السلام ، ولايت خدا و پيامبر صلى الله عليه و آله است

فصل هفتم : احاديث ولايتالف _ ولايت على عليه السلام ، ولايت خدا و پيامبر صلى الله عليه و آله استقرآن«إِنَّمَا وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَرَسُولُهُ وَالَّذِينَ ءَامَنُواْ الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلَوةَ وَيُؤْتُونَ الزَّكَوةَ وَهُمْ رَ كِعُونَ ؛

تنها ولىّ شما، خدا و پيامبر اوست و [ نيز ]مؤمنانى كه نماز مى گزارند و در حال ركوع، صدقه مى دهند» . (1)

حديثالدرّ المنثور_ به نقل از ابو رافع _: بر پيامبر خدا وارد شدم، در حالى كه خواب وحى ، او را در ربوده بود ... . لَختى درنگ كردم. پيامبر صلى الله عليه و آله بيدار شد، در حالى كه مى گفت : « «تنها ولىّ شما، خدا و پيامبر اوست و [ نيز ]مؤمنانى كه نماز مى گزارند و در حال ركوع، صدقه مى دهند» . سپاس ، خداى را كه نعمت هايش را بر على تمام كرد . فضل خدا بر على ، گوارا باد!». (2)

امام على عليه السلام :در مسجد ، نماز مى گزاردم كه مسكينى در آمد و چيزى درخواست كرد. من در ركوع بودم انگشترم را از انگشتم [ در آوردم و ]به او دادم و خداوند _ تبارك و تعالى _ درباره من، چنين نازل كرد : «تنها ولىّ شما، خدا و پيامبر اوست و [ نيز ]مؤمنانى كه نماز مى گزارند و در حال ركوع، صدقه مى دهند» . (3)

.


1- .مائده : آيه 55 .
2- .الدرّ المنثور : ج3 ص106 .
3- .الإمام عليّ عليه السلام : إنّي كُنتُ اُصَلّي فِي المَسجِدِ ، فَجاءَ سائِلٌ فَسَأَلَ وأنَا راكِعٌ ، فَناوَلتُهُ خاتَمي مِن إصبَعي ، فَأَنزَلَ اللّه ُ تَبارَكَ وتَعالى فِيَّ : «إِنَّمَا وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَرَسُولُهُ وَالَّذِينَ ءَامَنُواْ الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلَوةَ وَيُؤْتُونَ الزَّكَوةَ وَهُمْ رَ كِعُونَ»(الخصال : ص 580 ح 1) .

ص: 137

ب _ على عليه السلام ، مولاى هر كسى است كه پيامبر صلى الله عليه و آله ، مولاى اوست

امام صادق عليه السلام_ درباره گفته خداى متعال : «تنها ولىّ شما، خدا و پيامبر اوست و [ نيز ]مؤمنانى كه ...» _: مقصود[ از «ولىّ شما» ]، اين است كه خدا، پيامبر او ، و مؤمنان (يعنى : على عليه السلام و آن فرزندانش كه امام هستند)، تا روز قيامت، به شما و كارها و جان ها و دارايى هايتان اولويت دارند. (1)

ب _ على عليه السلام ، مولاى هر كسى است كه پيامبر صلى الله عليه و آله ، مولاى اوستپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :هر كه من مولاى اويم، على مولاى اوست. (2)

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :هر كه من مولاى اويم، همانا على مولاى اوست. (3)

مسند ابن حنبل_ به نقل از بُرَيده _: در يمن، همراه على عليه السلام مى جنگيدم كه از او سختگيرى اى ديدم. چون به نزد پيامبر خدا آمدم، از على گِله كردم و بر او خُرده گرفتم. ديدم كه چهره پيامبر خدا دگرگون شد و فرمود : «اى بريده! آيا من به مؤمنان، از خود آنها سزاوارتر نيستم؟». گفتم : چرا، اى پيامبر خدا! فرمود : «هر كه من مولاى اويم، على مولاى اوست». (4)

اُسد الغابة_ به نقل از زرّ بن حُبَيش _: على عليه السلام از دار الحكومه بيرون آمد. دسته اى اسب سوارِ شمشير حمايل كرده، به نزد او آمدند و گفتند : سلام بر تو ، اى امير مؤمنان! سلام بر تو و رحمت و بركات خدا [ بر تو] ، اى مولاى ما! على عليه السلام فرمود : «از اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله ، چه كسى اين جاست؟». دوازده تن برخاستند، از جمله : قيس بن ثابت بن شماس، هاشم بن عتبه و حبيب بن بديل

.


1- .الإمام الصادق عليه السلام _ في قَولِهِ تَعالى : «إِنَّمَا وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَرَسُولُهُ وَالَّذِينَ ءَامَنُواْ» _ : إنَّما يَعني : أولى بِكُم ؛ أي أحَقُّ بِكُم ، وبِاُمورِكُم ، وأنفُسِكُم، وأموالِكُم، اللّه ُ ورسولُهُ وَالَّذينَ آمَنوا ؛ يَعني عَلِيّا وأولادَهُ الأَئِمَّةَ عليهم السلام إلى يَومِ القِيامَةِ (الكافى : ج 1 ص 288 ح 3) .
2- .رسول اللّه صلى الله عليه و آله : مَن كُنتُ مَولاهُ فَعَلِيٌّ مَولاهُ (سنن الترمذى : ج 5 ص 633 ح 3713) .
3- .عنه صلى الله عليه و آله : مَن كُنتُ مَولاهُ فَإِنَّ عَلِيّا مَولاهُ (فضائل الصحابة ، ابن حنبل : ج 2 ص 593 ح 1007) .
4- .مسند ابن حنبل : ج 9 ص 7 ح 23006 .

ص: 138

ج _ ولايت او، از سوى خدا واجب شده است
د _ بركت هاى ولايت او

بن ورقا ، و شهادت دادند كه شنيده اند پيامبر صلى الله عليه و آله مى فرمود : «هر كه من مولاى اويم، پس على مولاى اوست» . (1)

ج _ ولايت او، از سوى خدا واجب شده استالكافى_ به نقل از ابو بصير _: نزد امام باقر عليه السلام نشسته بودم كه مردى به او گفت : به من بگو كه آيا ولايت على، از سوى خداست، يا از سوى پيامبرش؟ حضرت ، خشمگين شد. سپس فرمود : «واى بر تو! پيامبر خدا خداترس تر از آن بود كه چيزى را بگويد كه خدا بدان ، فرمانش نداده باشد. بله، خداوند، خود، آن را واجب كرد، همان گونه كه نماز و زكات و روزه و حج را واجب كرد». (2)

د _ بركت هاى ولايت اوپيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ به نقل از جبرئيل عليه السلام ، از ميكائيل عليه السلام ، از اسرافيل عليه السلام ، از لوح، از قلم _: خداى _ تبارك و تعالى _ مى گويد : «ولايت على بن ابى طالب ، دِژ من است. هر كس به دِژ من داخل شود، از آتشم ايمن مانَد». (3)

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :هر كه مى خواهد در مرگ و زندگى اش چون من باشد و در آن بهشت جاودانى كه پروردگارم وعده ام داده، ساكن شود، پس على بن ابى طالب را ولىّ خود گيرد، كه او شما را از [ راه ]هدايت، بيرون نمى برد و به ضلالت ، وارد نمى كند (4) . (5)

.


1- .اُسد الغابة : ج 1 ص 672 ش 1038 .
2- .الكافي عن أبي بصير عن الإمام الباقر عليه السلام : كُنتُ عِندَهُ جالِسا ، فَقالَ لَهُ رَجُلٌ : حَدِّثني عنَ وِلايَةِ عَلِيٍّ ، أمِنَ اللّه ِ ، أو مِن رَسولِهِ ؟ ! فَغَضِبَ ، ثُمَّ قالَ : وَيحَكَ ، كانَ رَسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله أخوَفَ للّه ِِ مِن أنَ يَقولَ ما لَم يَأمُرهُ بِهِ اللّه ُ ! ! بَلِ افتَرَضَهُ كَمَا افتَرَضَ اللّه ُ الصَّلاةَ وَالزَّكاةَ وَالصَّومَ وَالحَجَّ (الكافى : ج 1 ص 290 ح 5) .
3- .عن جبرئيل عن ميكائيل عن إسرافيل عن اللوح عن القلم : يَقولُ اللّه ُ تَبارَكَ وتَعالى : وِلايَةُ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ حِصني ، فَمَن دَخَلَ حِصني أمِنَ ناري (الأمالى ، صدوق : ص 306 ح 350) .
4- .رسول اللّه صلى الله عليه و آله : مَن يُريدُ أن يَحيا حَياتي ، ويَموتَ مَوتي ، ويَسكُنَ جَنَّةَ الخُلدِ الَّتي وَعَدَني رَبّي ، فَليَتَوَلَّ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ ؛ فَإِنَّهُ لَن يُخرِجَكُم مِن هُدىً ، ولَن يُدخِلَكُم في ضَلالَةٍ (المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 139 ح 4642) .
5- .ر . ك : دانش نامه اميرالمؤمنين عليه السلام : ج 2 (بخش سوم / فصل هفتم / بركت هاى ولايت او) .

ص: 139

فصل هشتم : احاديث هدايت
الف _ على عليه السلام راهنماست

فصل هشتم : احاديث هدايتالف _ على عليه السلام راهنماستقرآن«إِنَّمَآ أَنتَ مُنذِرٌ وَ لِكُلِّ قَوْمٍ هَادٍ ؛

تو فقط هشدار دهنده اى و هر قومى هدايتگرى دارد» . (1)

حديثتفسير الطبرى_ به نقل از ابن عبّاس _: چون [ آيه] : «تو فقط هشداردهنده اى و هر قومى هدايتگرى دارد» نازل شد، پيامبر صلى الله عليه و آله دست بر سينه اش نهاد و گفت : «من هشداردهنده ام و هر گروهى هدايتگرى دارد» و با دستش به شانه على عليه السلام اشاره كرد و گفت : «اى على! تو آن هدايتگرى. پس از من، ره يافتگان ، با تو هدايت مى شوند» . (2)

امام على عليه السلام :اين آيه : «تو فقط هشداردهنده اى و هر قومى هدايتگرى دارد» ، درباره ما نازل شد. پس پيامبر خدا گفت : «من هشدار دهنده ام و تو _ اى على _ هدايتگرى». (3)

.


1- .رعد : آيه 7 .
2- .تفسير الطبرى : ج8 جزء 13 ص108 .
3- .الإمام عليّ عليه السلام : فينا نَزَلَت هذِهِ الآيَةُ : «إِنَّمَآ أَنتَ مُنذِرٌ وَ لِكُلِّ قَوْمٍ هَادٍ» فَقالَ رَسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله : أنَا المُنذِرُ ، وأنتَ الهادي يا عَلِيُّ (تفسير العيّاشى : ج 2 ص 203 ح 5) .

ص: 140

ب _ على عليه السلام هماره بر هدايت است

ب _ على عليه السلام هماره بر هدايت استپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى عمّار! على هماره بر هدايت است. (1)

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى عمّار! تو را گروه متجاوزان مى كشند و آن هنگام، تو بر حقّى و حق با توست. اى عمّار پسر ياسر! اگر ديدى على به راهى مى رود و مردم به راهى ديگر مى روند، با على برو كه تو را در هلاكت، سرگشته نمى سازد و از هدايت ، بيرونت نمى برد . (2)

.


1- .رسول اللّه صلى الله عليه و آله : يا عَمّارُ ، إنَّ عَلِيّا لا يَزالُ عَلى هُدىً (نهج الحقّ : ص 225 ح 24) .
2- .عنه صلى الله عليه و آله : يا عَمّارُ ، تَقتُلُكَ الفِئَةُ الباغِيَةُ ، وأنتَ إذ ذاكَ مَعَ الحَقِّ وَالحَقُّ مَعَكَ . يا عَمّارَ بنَ ياسِرٍ ، إن رَأَيتَ عَلِيّا قد سَلَكَ وادِيا وسَلَكَ النّاسُ وادِيا غَيرَهُ فَاسلُك مَعَ عَلِيٍّ ؛ فَإِنَّهُ لَن يُدلِيَكَ في رَدىً ، ولَن يُخرِجَكَ مِن هُدىً (تاريخ بغداد : ج13 ص187 ش7165) .

ص: 141

فصل نهم : احاديث عصمت
الف _ على عليه السلام با قرآن است
ب _ على عليه السلام با حق است

فصل نهم : احاديث عصمتالف _ على عليه السلام با قرآن استپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :على با قرآن است و قرآن با اوست. از هم جدا نمى شوند، تا در كنار حوض [ كوثر ]بر من در آيند. (1)

امام على عليه السلام :خداوند _ تبارك و تعالى _ ما را پاك و از خطا مصون داشت و ما را گواهان بر خلق خود و حجّت خويش در زمينش قرار داد و ما را با قرآن قرار داد و قرآن را با ما . ما از قرآن جدا نمى شويم و قرآن از ما جدا نمى شود. (2)

ب _ على عليه السلام با حق استپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :على با حق است و حق با على. حق بر مدار او مى گردد. (3)

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى پسر عبّاس! به زودى، مردم به چپ و راست مى روند. چون اين گونه شد، از على و حزب او پيروى كن، كه او با حق است و حق با اوست. [ آن دو ]از هم

.


1- .رسول اللّه صلى الله عليه و آله : عَلِيٌّ مَعَ القُرآنِ وَالقُرآنُ مَعَهُ ، لا يَفتَرِقانِ حَتّى يَرِدا عَلَيَّ الحَوضَ (المعجم الأوسط : ج 5 ص 135 ح 4880) .
2- .الإمام عليّ عليه السلام : إنَّ اللّه َ تَبارَكَ وتَعالى طَهَّرَنا وعَصَمَنا ، وجَعَلَنا شُهَداءَ عَلى خَلقِهِ ، وحُجَّتَهُ في أرضِهِ ، وجَعَلَنا مَعَ القُرآنِ وجَعَلَ القُرآنَ مَعَنا ، لا نُفارِقُهُ ولا يُفارِقُنا (الكافى : ج 1 ص 191 ح 5) .
3- .رسول اللّه صلى الله عليه و آله : عَلِيٌّ مَعَ الحَقِّ وَالحَقُّ مَعَ عَلِيٍّ ، يَدورُ مَعَهُ حَيثُما دارَ (الفصول المختارة : ص135 و ص 97) .

ص: 142

ج _ على عليه السلام روشنگر اختلافات امّت است

جدا نمى شوند، تا در كنار حوض [ كوثر] بر من در آيند. (1)

ج _ على عليه السلام روشنگر اختلافات امّت استپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! تو كسى هستى كه اختلافات امّت را پس از من برايشان روشن مى كنى و در ميان آنان به جاى من قرار مى گيرى. گفته تو گفته من، فرمان تو فرمان من ، و اطاعت از تو اطاعت از من ، و اطاعت از من اطاعت از خداست و نافرمانى از تو نافرمانى از من ، و نافرمانى از من نافرمانى از خداى عز و جل است . (2)

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :چون در چيزى اختلاف كرديد، با على بن ابى طالب باشيد . (3)

.


1- .رسول اللّه صلى الله عليه و آله : يَا بنَ عَبّاسٍ ، سوفَ يَأخُذُ النّاسُ يَمينا وشِمالاً ، فَإِذا كانَ كَذلِكَ فَاتَّبِع عَلِيّا وحِزبَهُ ؛ فَإِنَّهُ مَعَ الحَقِّ وَالحَقُّ مَعَهُ ، ولا يَفتَرِقانِ حَتّى يَرِدا عَلَيَّ الحَوضَ (كفاية الأثر : ص 18) .
2- .عنه صلى الله عليه و آله : يا عَلِيُّ ، أنتَ الَّذي تُبَيِّنُ لاُِمَّتي ما يَختَلِفونَ فيهِ بَعدي ، وتَقومُ فيهِم مَقامي ، قَولُكَ قَولي ، وأمرُكَ أمري ، وطاعَتُكَ طاعَتي ؛ وطاعَتي طاعَةُ اللّه ِ ، ومَعصِيَتُكَ مَعصِيَتي ؛ ومَعصِيَتي مَعصِيَةُ اللّه ِت (كتاب من لا يحضره الفقيه : ج 4 ص 179 ح 5405) .
3- .عنه صلى الله عليه و آله : إذَا اختَلَفتُم في شَيءٍ فَكونوا مَعَ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ (المناقب ، ابن شهر آشوب : ج 2 ص 30) .

ص: 143

فصل دهم : حديث غدير
الف _ واقعه غدير
اشاره

فصل دهم : حديث غديرالف _ واقعه غديرقرآن«يَ_أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ مَآ أُنزِلَ إِلَيْكَ مِن رَّبِّكَ وَإِن لَّمْ تَفْعَلْ فَمَا بَلَّغْتَ رِسَالَتَهُ وَاللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ إِنَّ اللَّهَ لَا يَهْدِى الْقَوْمَ الْكَ_فِرِينَ ؛

اى پيامبر! آنچه را از سوى پروردگارت بر تو نازل شده، برسان ، كه اگر چنين نكنى، رسالتش را نگزارده اى و خداوند، تو را از مردم حفظ مى كند. خداوند، كافران را هدايت نمى كند» . (1)

حديثامام باقر عليه السلام_ درباره سخن خداى متعال : «اى پيامبر! آنچه را از سوى پروردگارت بر تو نازل شده، برسان و اگر چنين نكنى، رسالتش را نگزارده اى» _: آن ، ولايت است. (2)

إثبات الوصيّة :چون پيامبر صلى الله عليه و آله به وادى خُم رسيد، آيه نگهدارى اش از [ گزند ]مردم در [ ابلاغ ولايت ]امير مؤمنان، بر او وحى شد. پيش از آن هم فرمان ابلاغ مى رسيد ؛ امّا او

.


1- .مائده : آيه 67 .
2- .الإمام الباقر عليه السلام _ في قَولِهِ تَعالى : «يَ_أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ مَآ أُنزِلَ إِلَيْكَ مِن رَّبِّكَ وَإِن لَّمْ تَفْعَلْ فَمَا بَلَّغْتَ رِسَالَتَهُ» _ : هِيَ الوِلايَةُ (مختصر بصائر الدرجات : ص 64) .

ص: 144

به انتظار گفته خداى عز و جل : «خدا تو را از مردمْ حفظ مى كند» باز مى ايستاد. چون آيه نازل شد، به سخن ايستاد و پس از حمد و ثناى فراوان خداوند، امير مؤمنان عليه السلام را به رهبرى [ آينده امّت] و قائم مقامى خود منصوب كرد ... ، همان گونه كرد كه راويان حديث غدير خم، روايت كرده اند . سپس در آخر ذى حجّه [ به مدينه ]بازگشت . (1)

.


1- .إثبات الوصيّة : ص132 .

ص: 145

بحثى درباره آيه تبليغ

بحثى درباره آيه تبليغ«يَ_أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ مَآ أُنزِلَ إِلَيْكَ مِن رَّبِّكَ وَإِن لَّمْ تَفْعَلْ فَمَا بَلَّغْتَ رِسَالَتَهُ وَاللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ إِنَّ اللَّهَ لَا يَهْدِى الْقَوْمَ الْكَ_فِرِينَ ؛

اى پيامبر! آنچه را از سوى پروردگارت بر تو نازل شده، برسان و اگر چنين نكنى، رسالتش را نگزارده اى و خداوند، تو را از [ گزند] مردم حفظ مى كند. خداوند، كافران را هدايت نمى كند» . (1)

پيامبر خدا به سال دهم هجرى حج گزارْد. او پيش از حركت به سوى حرم الهى، دستور داده بود كه همگان را از قصد حجگزارى اش در آن سال، آگاه كنند. بدين سان، مسلمانان از راه هاى دور و نزديك، آهنگ حج كرده بودند و از اين روى، جمعيت عظيمى به هم آمده بود. در آن هنگامه عظيم، پيامبر صلى الله عليه و آله بارها با مردم، سخن گفت و در خطبه بلند روز «عَرَفه» بر بقاياى فرهنگ و معيارهاى جاهلى خط بطلان كشيد و مردمان را به استوارگامى در راه حق و بنا نهادن زندگى بر اساس معيارها و ارزش هاى الهى فرا خوانْد و بر چنگ زدن به كتاب الهى و سنّتِ عترت خويش تأكيد كرد. مسلمانان از حج بازگشته اند و راهى آبادى ها و شهرهاى خويش اند. در آستانه وادى «خُم»، فرمان الهى، رسول امين را با قاطعيت تمام، خطاب مى كند كه : «اى پيامبر! برسان». آهنگ آيه، تأكيد و تنبّه هاى آن، و نيز تهديد و پافشارى جدّى بر رساندن پيام ها، همه و همه نشانگر آن است كه پيام، بسى مهم است و از ديگر سوى، ابلاغ آن،

.


1- .مائده : آيه 67 .

ص: 146

به لحاظ چگونگى محتوا و جوانب آن، سخت دلهره آفرين. اكنون بنگريم پيامى كه پيامبر خدا بايد ابلاغ مى كرد، چه بوده است؛ پيامى كه او با آن همه سختكوشى در راه تبليغ آموزه هاى الهى و تلاش مستمر در راه گسترش حق و رويارويى با شرك و شكن ناپذيرى و استوارگامى، از ابلاغ آن مى هراسيد. عالمان شيعه (مفسّران، محدّثان، مورّخان و متكلّمان)، يكسر و بى هيچ گونه ترديدى آيه را به واقعه «غدير» مرتبط دانسته اند و محتواى پيام را «ولايت و امامت على عليه السلام » تلقّى كرده اند. بدين سان و بر اساس اين ديدگاه، آيه در روز هجدهم ذى حجّه نازل شده است و براى تأكيد بر ولايت على عليه السلام براى آخرين بار و به گونه اى تأثيرگذار و به يادماندنى در ميان انبوه مردمان مسلمان ؛ امّا عالمان اهل سنّت، نه در زمان نزول، يك داستان اند و نه در محتواى پيام، يك رأى. اكنون سزامند است پيش از آن كه برخى از آن ديدگاه ها را بياوريم، مفاد و مفهوم آيه را اندكى بكاويم:

1 . «بَلِّغْ مَآ أُنزِلَ؛ آنچه را نازل شده،ابلاغ كن» .اين جمله نشانگر آن است كه محتواى پيام، پيش تر به پيامبر صلى الله عليه و آله القا شده بوده است و سپس ، آن بزرگوار، مأمور به ابلاغ گشته است ؛ امّا دغدغه و دلهره اى او را از اين كه پيام را آشكار نمايد، باز داشته است.

2 . «وَإِن لَّمْ تَفْعَلْ فَمَا بَلَّغْتَ رِسَالَتَهُ ؛ و اگر نكنى، رسالتش را نگزارده اى» .اين عبارت ، نشانگر آن است كه آيه به روزگارى نازل شده است كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ابلاغ رسالت كرده، حقّ آيين الهى را گزارده و آموزه هاى الهى را به مردمان رسانده بوده است و اكنون، تأكيد مى كند كه اين پيام، از چنان جايگاهى برخوردار است كه اگر رسانده نشود، تمام رسالت ابلاغ شده تباه خواهد شد ، چنان كه گويى «رسالت»، يكسر ابلاغ نشده است.

3 . «وَاللَّهُ يَعْصِمُكَ ؛ و خداوند، تو را حفظ مى كند» .پيامبر صلى الله عليه و آله از چه مى هراسيد؟ از قتل؟ از آزار و شكنجه؟ از غوغاسالارى مشركان و يهوديان؟ و يا از...؟ سيره پيامبر صلى الله عليه و آله نشانگر آن است كه او از آنچه مرتبط به خود او

.

ص: 147

بوده، هرگز هراسى به دلْ راه نمى داده است. بدين سان و بدون هيچ ترديدى، اين ترس بايد رنگى ديگر داشته باشد و ترس از سِتروَنْ شدن خودِ ابلاغ باشد و ترس از جو و فضايى كه گسترش حق و تأثيرگذارى ابلاغ را متزلزل مى كند.

4 . «مِنَ النَّاسِ ؛ از مردم» .بى گمان، «ناس»، اطلاق دارد و نشانگر حراست خداوند از پيامبر صلى الله عليه و آله است ؛ حراست از او در برابر آنان كه به گونه اى در به شكست كشاندن اين ابلاغ و جلوگيرى از رساندن اين پيام، تلاش خواهند كرد. از اين رو، بدون هيچ ترديدى، مراد، اين است كه آنان در خاموش كردن اين نور، در طعن زدن به نبوّت، در به شكست كشاندن اين ابلاغ، در متّهم كردن پيامبر خدا به «خاندان گرايى» و در تلاش براى جلوگيرى از گسترش پيام، طَرْفى برنخواهند بست.

.

ص: 148

ب _ كامل كردن دين
اشاره

ب _ كامل كردن دينقرآن«الْيَوْمَ يَئِسَ الَّذِينَ كَفَرُواْ مِن دِينِكُمْ فَلَا تَخْشَوْهُمْ وَاخْشَوْنِ الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِى وَرَضِيتُ لَكُمُ الْاءِسْلَ_مَ دِينًا ؛

امروز، كافران از [ شكست دادن ]دين شما نااميد شدند. از اين رو از آنان نترسيد و از من بترسيد. امروز، دين شما را برايتان به كمال رساندم و نعمتم را بر شما كامل كردم و دين اسلام را برايتان پسنديدم» . (1)

حديثتاريخ دمشق_ به نقل از ابو سعيد خُدْرى _: چون پيامبر خدا على عليه السلام را در غدير خُم منصوب كرد و به ولايت او ندا داد، جبرئيل عليه السلام با اين آيه بر او فرود آمد : «امروز، دين شما را برايتان به كمال رساندم و نعمتم را بر شما كامل كردم و دين اسلام را برايتان پسنديدم» (2) .

تاريخ اليعقوبى :گفته شده است كه آخرين آيه اى كه بر پيامبر صلى الله عليه و آله نازل شد، آيه : «امروز، دينتان را برايتان به كمال رساندم و نعمتم را بر شما كامل كردم و دين اسلام را برايتان پسنديدم» است و اين گفته، روايتى صحيح و ثابت و صريح است و [ زمان] نزول آن، در روز تصريح به [ ولايت ]امير مؤمنان، على بن ابى طالب _ كه درودهاى خدا بر او باد _ در غدير خُم است . (3)

.


1- .مائده : آيه 3 .
2- .تاريخ دمشق : ج42 ص237 .
3- .تاريخ اليعقوبى : ج2 ص32 .

ص: 149

تحقيقى درباره «روزِ كامل شدن دين»
اشاره

تحقيقى درباره «روزِ كامل شدن دين» «امروز، كافران از [ شكست دادن] دين شما نااميد شدند. از اين رو، از آنان نترسيد و از من بترسيد. امروز، دين شما را برايتان به كمال رساندم و نعمتم را بر شما كامل كردم و دين اسلام را برايتان پسنديدم» . (1) در اين آيه (مشهور به آيه «اِكمال») ، سخن از روزى است كه چهار ويژگى مهم دارد: 1 . در آن روز، كفّار از اين كه بتوانند به اساس اسلام آسيب وارد كنند، نوميد شدند. 2 . در آن روز، دين اسلام، كامل شد. 3 . در آن روز، خداوند متعال، نعمت خود را بر امّت اسلامى تمام كرد. 4 . در آن روز، خداوند متعال، آيين اسلام را به عنوان آيين نهايى مردم جهان پذيرفت. اين ويژگى هاى برجسته نشان مى دهد كه آن روز، سرنوشت سازترينِ روزها در تاريخ رسالت پيامبر اسلام، بلكه در تاريخ اسلام است و از اين روست كه يكى از يهوديان، به عمر بن خطّاب مى گويد كه اگر در دين آنها چنين روزى بود، آن را جشن مى گرفتند: طارق بن شهاب روايت كرده است كه : يكى از يهوديان به عمر بن خطّاب گفت : اى امير مؤمنان! آيه اى در كتاب شماست و آن را قرائت مى كنيد كه اگر

.


1- .مائده : آيه 3 .

ص: 150

1 . روز غدير خم

بر ما يهوديان نازل شده بود، آن روز را جشن مى گرفتيم. گفت : كدام آيه؟ گفت : «امروز، دينتان را براى شما به كمال رساندم...» . (1) اكنون بايد ديد در تاريخ اسلام، روز سرنوشت سازى كه داراى اين ويژگى هاى چهارگانه است و شايسته اين است كه جامعه اسلامى، آن را جشن بگيرد، كدام روز است. براى مشخّص كردن آن روز، احتمالات فراوانى داده شده كه غالبا متّكى بر اسناد تاريخى و يا متون حديثى نيستند و از اين رو، از طرح آنها در اين جا خوددارى مى كنيم. (2) تنها دو فرض مستند وجود دارد كه به دو دسته از متون تاريخى و حديثى شيعه و اهل سنّت، مستندند. بايد ديد آيا اين دو دسته از متون، با هم در تعارض اند، يا اين كه وجه جمعى براى آنها وجود دارد. دو فرض مستند عبارت اند از :

1 . روز غدير خمضمن آن كه بسيارى از احاديث شيعه، بدون ذكر روز غدير يا روز ديگرى، به نزول اين آيه در مورد انتصاب امام على عليه السلام توسط پيامبر صلى الله عليه و آله به رهبرى امّت، اشاره دارند، حدود بيست حديث ، به طور مشخّص نزول آيه را در روز غدير بيان مى دارند، چنان كه در كتب اهل سنّت، نقل هايى _ كه عمدتا به ابو هريره و ابو سعيد خُدْرى مى رسند _ بيانگر نزول آيه در روز غدير (هجدهم ذى حجّه سال دهم هجرى) هستند. اين احاديث، موافق قرآن هستند و راهى جز پذيرفتن آنها وجود ندارد ؛ زيرا در تاريخ زندگى پيامبر اسلام، بجز روز غدير خم، روزى با ويژگى هايى كه اين آيه بر آن تأكيد دارد، يافت نمى شود. در اين روز بود كه با تعيين رهبر آينده جهان اسلام از سوى خداوند متعال، اميد كفّارى كه مى پنداشتند آيين اسلام به شخص پيامبرِ آن ، قائم

.


1- .صحيح البخارى : ج1 ص25 ح45 .
2- .ر . ك : تفسيرهاى ذيل آيه.

ص: 151

2 . روز عَرَفه

است و با مرگ او نخواهند گذاشت تداوم پيدا كند، به يأس گراييد. در اين روز بود كه برنامه هاى اسلام براى اداره آينده جهان، كامل شد و با تعيين شخصيت بزرگى چون امام على عليه السلام _ كه به استثناى نبوّت، همتاى پيغمبر اسلام بود _ به جانشينى پيامبر صلى الله عليه و آله ، نعمت خداوند بر امّت اسلامى كامل گرديد و بر اساس همين كامل بودن برنامه هاى اسلام براى تكامل مادّى و معنوى جامعه بشر بود كه اسلام به عنوان كامل ترين دين تكامل بخشِ انسان، مورد پذيرش خداوند متعال قرار گرفت . مراسم عمامه گذارى ويژه امام على عليه السلام در روز غدير خم، برنامه برگزارى مراسم سلام رهبرى بر امام عليه السلام در آن روز، تبريك صحابه بزرگ پيامبر صلى الله عليه و آله به على عليه السلام در آن روز، اَشعار حَسّان بن ثابت، اعلام روز غدير به عنوان بزرگ ترين عيد اسلامى، و اسناد و قرائن تاريخى و حديثى فراوان ديگر، همه مؤيّد اين است كه روز كامل شدن دين، همان روز غدير خم است.

2 . روز عَرَفهدر برابر متونى كه بدانها اشارت رفت، متون ديگرى وجود دارند كه تصريح مى كنند روز نزول آيه اِكمال، روز عرفه و مكان نزول آن، عرفات است. قول پذيرفته شده در ميان اهل سنّت، همين است و از چند صحابى نيز نقل شده است ؛ ولى اساس آن، همان كلام عمر در پاسخ به سؤال مردى يهود است كه در كتب بسيارى از جمله در صحيح البخارى آمده است و ما نيز به آن، اشاره داشتيم. اين قول در برخى احاديث و كتب شيعه نيز آمده است كه اساس آن را دو حديث امام باقر و امام صادق عليهماالسلامتشكيل مى دهند: حديث اوّل، حديثى است كه مرحوم ثقة الاسلام كُلينى از ابو جارود نقل كرده است. ابو جارود مى گويد: شنيدم امام باقر عليه السلام مى فرمايد : «خداوند، پنج چيز را بر مؤمنانْ واجب كرد ؛ چهار چيز را گرفتند و يكى را وا نهادند». گفتم : فدايت شوم! آيا آنها را براى من نام مى برى؟

.

ص: 152

فرمود : «نماز ؛ و مردم نمى دانستند چگونه نماز بخوانند. پس جبرئيل عليه السلام فرود آمد و گفت : آنان را از اوقات نماز ، آگاه كن. سپس زكات نازل شد و جبرئيل عليه السلام گفت : اى محمّد! همان گونه كه آنان را از نمازشان آگاه كردى، از زكاتشان نيز آگاه كن . سپس روزه نازل شد و چون روز دهم مى شد، پيامبر خدا به روستاهاى اطراف، [ پيغام] مى فرستاد و آن روز را روزه مى گرفتند. پس، ماه رمضانِ ميان شعبان و شوّال، نازل شد. سپس حج نازل شد. جبرئيل عليه السلام فرود آمد و گفت : همان گونه كه آنان را از نماز و زكات و روزه شان آگاه كردى، از حجّشان نيز باخبر كن. سپس ولايت، در روز جمعه و در عرفه نازل شد. خداوند عز و جل نازل كرد : «امروز، دين شما را برايتان به كمال رساندم و نعمتم را بر شما كامل كردم» و كمال دين، به ولايت على بن ابى طالب عليه السلام بود . و اين هنگام بود كه پيامبر خدا فرمود : امّتم، تازه از جاهليت به در آمده اند و هرگاه آنان را از ولايت پسر عمويم خبر دهم، چنين و چنان مى گويند. اين را با خود گفتم، نه آن كه بر زبان بياورم. پس اراده حتمى خدا، راه بر من بست و مرا تهديد كرد كه اگر ابلاغ نكنم، عذابم كند. پس نازل شد : «اى پيامبر! آنچه از پروردگارت بر تو نازل شده است، ابلاغ كن و اگر چنين نكنى، رسالتش را نگزارده اى و خداوند، تو را از [ گزند ]مردم حفظ مى كند. خداوند، كافران را هدايت نمى كند» . پيامبر خدا دست على عليه السلام را گرفت و فرمود : اى مردم! هيچ يك از پيامبران پيشين نبوده، جز آن كه دعوت حق را در پايان عمرش لبيك گفته است. نزديك است كه من هم فرا خوانده شوم و دعوت حق را اجابت كنم. از من سؤال مى شود و از شما هم سؤال مى شود ؛ پس چه مى گوييد؟ . گفتند : گواهى مى دهيم كه [ پيام الهى را ]رساندى و خيرخواهى كردى و آنچه را بر گردنت بود، ادا كردى. خدا برترين پاداشى را كه به فرستادگانش داده، به

.

ص: 153

تو بدهد! پس، پيامبر صلى الله عليه و آله سه بار فرمود : «خدايا! گواه باش». سپس فرمود : «اى گروه مسلمانان! اين ، پس از من ولىّ شماست و بايد [ اين واقعه را] حاضران شما به غايبان برسانند» (1) . حديث دوم، حديثى است كه عيّاشى از محمّد خزاعى، از امام صادق عليه السلام نقل كرده است. امام صادق عليه السلام مى فرمايد: چون پيامبر خدا روز جمعه به عرفات رسيد، جبرئيل عليه السلام نزدش آمد و گفت : اى محمّد! خداوند، به تو سلام مى رساند و مى گويد : «به امّتت بگو : با ولايت على بن ابى طالب، «امروز، دينتان را برايتان به كمال رساندم و نعمتم را بر شما كامل كردم و دين اسلام را برايتان پسنديدم» و پس از اين، چيز ديگرى بر شما نازل نمى كنم. نماز و زكات و روزه و حج را بر شما نازل كردم و اين، پنجمى است و آن چهار را جز با اين [ پنجمى] نمى پذيرم» (2) . اكنون بايد ديد كه آيا ميان اين دو دسته از متون، تعارضى غير قابل علاج وجود دارد كه در اين صورت ، حتما يك دسته بايد رد شود، يا آن كه قابل جمع اند. به نظر مى رسد كه مقتضاى دقّت و تأمّل، آن است كه اين دو دسته از متون، نه تنها با هم تعارض اساسى ندارند، بلكه به عكس، در اساس ، مؤيّد و مكمّل يكديگرند. توضيحْ اين كه _ ، بنا بر سخن علّامه طباطبايى تدبّر در دو آيه : «اى پيامبر! آنچه را از سوى پروردگارت بر تو نازل شده ابلاغ كن و اگر چنين نكنى، رسالتش را نگزارده اى...» و «امروز، دينتان را برايتان به كمال رساندم ...» و نيز تدبّر در احاديث فريقين و روايات متواتر غدير، همراه با تحليل اوضاع داخلى جامعه اسلامى در اواخر عهد پيامبر صلى الله عليه و آله و كاوش دقيق آن، براى انسان، يقين مى آورد كه «امر به ولايت»، چند روز پيش از روز غدير، نازل شده بوده است.

.


1- .الكافى : ج 1 ص 290 ح 6 .
2- .تفسير العيّاشى : ج 1 ص 293 ح 21 .

ص: 154

از سوى ديگر، پيامبر صلى الله عليه و آله بيم آن داشت كه با اظهار آن، مردم نپذيرند و يا به او سوء قصد كنند و در نتيجه ، اختلالى در امر تبليغ دين پديد آيد. پس، ابلاغ آن را به تأخير انداخت و امروز و فردا كرد، تا آن كه آيه : «اى پيامبر! آنچه را از سوى پروردگارت بر تو نازل شده، ابلاغ كن ...» نازل شد و مهلتى باقى نگذارْد. (1) در واقع، تاريخ صدور حكم انتصاب امام على عليه السلام از سوى خداوند متعال براى رهبرى امّت پس از پيغمبر اسلام، با تاريخ ابلاغ آن، نُه روز فاصله داشت. حكم ولايت امام عليه السلام ، در روز عرفه و در عرفات صادر شد ؛ امّا پيامبر صلى الله عليه و آله به دلايلى كه بدانها اشارت رفت، ابلاغ اين حكم را تا روز غدير خُم، تأخير انداخت. بنا بر اين، متونى (نصوصى) كه بر نازل شدن آيه اكمال در روز عرفه دلالت دارند، ناظر به تاريخ صدور حكم ولايت است و متونى كه بر نازل شدن آيه اكمال در روز غدير خم دلالت دارند، ناظر به تاريخ ابلاغ حكم ولايت هستند و بدين سان، تعبير نزول در هر دو دسته از متون، صحيح و بلكه متعارف است.

.


1- .الميزان فى تفسير القرآن : ج 5 ص 196 .

ص: 155

ج _ تاج گذارى در روز غدير
د _ تبريك رهبرى

ج _ تاج گذارى در روز غديرامام على عليه السلام :روز غدير خُم، پيامبر خدا مرا با عمامه اى(دستارى) (1) سياه كه دنباله آن روى شانه ام قرار داشت، مُعمَّم كرد. (2)

امام زين العابدين عليه السلام :پيامبر خدا با عمامه «سَحاب» خود، على بن ابى طالب عليه السلام را مُعمَّم كرد و آن را از جلو و پشت سر ، فرو هشت. سپس فرمود : «رو كن». پس رو كرد. سپس فرمود : «برگرد». او برگشت. پس گفت : «فرشتگان، اين گونه نزد من آمدند» و سپس فرمود : «هر كه من مولاى اويم، على مولاى اوست. خدايا! هركه را دوستش مى دارد، دوست و هركه را دشمنش مى دارد، دشمن بدار! هر كس يارى مى دهد، يارى ده و هر كس او را وا مى نهد، وا بنه!». (3)

د _ تبريك رهبرىمسند ابن حنبل_ به نقل از بَراء بن عازب _: ما با پيامبر خدا در سفر بوديم كه در غدير خم توقّف كرديم و در ميان ما نداى نماز جماعت داده شد و براى پيامبر خدا زير دو درخت، روفته شد. پس، نماز ظهر را خواند و دست على عليه السلام را گرفت و فرمود : «آيا نمى دانيد كه اختيار من نسبت به مؤمنان از خود آنها بيشتر است؟». گفتند : چرا. فرمود : «آيا نمى دانيد كه اختيار من نسبت به هر مؤمنى از خود او بيشتر است؟».

.


1- .عرب ها، وقتى كسى را براى حكمرانى برمى گزيدند، به عنوان تاج، عمامه بر سرش مى گذاشتند ؛ چنان كه در حديثى از پيامبر صلى الله عليه و آله آمده است : «عمامه ها، تاج هاى عرب اند» .
2- .الإمام عليّ عليه السلام : عَمَّمَني رَسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله يَومَ غَديرِ خُمٍّ بِعِمامَةٍ سَوداءَ ، طَرَفُها عَلى مَنكِبي (الإصابة : ج 4 ص 23 ش 4584) .
3- .الإمام زين العابدين عليه السلام : إنَّ رَسولَ اللّه ِ عَمَّمَ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ عِمامَتَهُ السَّحابَةَ وأرخاها مِن بَينِ يَدَيهِ ومِن خَلفِهِ ، ثُمَّ قالَ : أقبِل فَأَقبَلَ ، ثُمَّ قالَ : أدبِر فَأَدبَرَ . فَقالَ : هكَذا جائَتنِي المَلائِكَةُ ، ثُمَّ قالَ : مَن كُنتُ مَولاهُ فَعَليٌّ مَولاهُ ، اللّهُمَّ والِ مَن والاهُ ، وعادِ مَن عاداهُ ، وَانصُر مَن نَصَرَهُ ، وَاخذُل مَن خَذَلَهُ (نظم درر السمطين : ص 112) .

ص: 156

ه _ خاطرات ياران پيامبر صلى الله عليه و آله از ماجراى غدير
1 . ابو سعيد خُدْرى

گفتند : چرا. پس دست على عليه السلام را گرفت و فرمود : «هر كه من مولاى اويم، على مولاى اوست. خدايا! دوستش را دوست و دشمنش را دشمن بدار!». پس از آن، عمر، او را ديدار كرد و گفت : اى پسر ابو طالب، مباركت باد! تو مولاى هر مرد و زن باايمان شدى. (1)

ه _ خاطرات ياران پيامبر صلى الله عليه و آله از ماجراى غدير1 . ابو سعيد خُدْرىتاريخ دمشق_ به نقل از عبد اللّه بن شريك، از سهم بن حصين اسدى _: من و عبد اللّه بن علقمه ، كه روزگارى از دشنامگويان به على عليه السلام بود، به مكّه وارد شديم. به او گفتم : آيا مى خواهى با ابو سعيد خدرى ديدارى تازه كنيم؟ گفت : آرى. پس نزد او رفتيم. [ عبد اللّه بن علقمه] گفت : آيا فضيلتى درباره على شنيده اى؟ گفت : آرى. چون برايت نقل كردم، آن را از مهاجران و انصار و قريش هم بپرس. پيامبر خدا ، روز غدير خم برخاست و بيان رسايى كرد و فرمود : «اى مردم! آيا اختيار من به مؤمنان، از خود آنها بيشتر نيست؟». گفتند : چرا. سه بار اين سخن را تكرار كرد و آن گاه فرمود : «اى على! نزديك بيا». پس، پيامبر خدا دو دست او را بالا برد _ تا آن جا كه به سفيدى زير بغلشان نگريستم _ و سه بار فرمود : «هر كه من مولاى اويم، على مولاى اوست». عبد اللّه بن علقمه گفت : تو خودت اين را از پيامبر خدا شنيدى؟ ابو سعيد گفت : آرى ، و به گوش ها و سينه اش اشاره كرد و گفت : دو گوشم آن را شنيد و دلم آن را حفظ كرد.

.


1- .مسند ابن حنبل: ج 6 ص 401 ح 18506 .

ص: 157

2 . جابر بن عبد اللّه
3 . زيد بن ارقم

عبد اللّه بن شريك مى گويد: عبد اللّه بن علقمه و سهم بن حصين به نزد ما آمدند. چون نماز ظهر را خوانديم، عبد اللّه بن علقمه برخاست و سه بار گفت : من به درگاه خدا از دشنام دادن به على توبه مى كنم و از او آمرزش مى طلبم. (1)

2 . جابر بن عبد اللّهسير أعلام النبلاء_ به نقل از عبد اللّه بن محمّد بن عقيل _: نزد جابر در خانه اش بودم و على بن حسين و محمّد بن حنفيّه و ابو جعفر هم بودند. مردى از اهالى عراق، در آمد و گفت : تو را به خدا سوگند مى دهم كه جز آنچه را از پيامبر خدا شنيده و ديده اى، برايم مگويى! [ جابر] گفت : ما در جحفه در غدير خم بوديم و مردم فراوانى از قبيله هاى جُهَينه، مُزَينه و غِفار نيز آن جا بودند. پس پيامبر خدا از خيمه يا سراپرده اى بيرون آمد و سه بار با دستش اشاره كرد و دست على عليه السلام را گرفت و فرمود : «هر كه من مولاى اويم، پس على مولاى اوست». (2)

3 . زيد بن ارقمالمستدرك على الصحيحين_ به نقل از زيد بن ارقم _: با پيامبر خدا آمديم تا به غدير خم رسيديم. پس فرمان داد كه زير درختانى را بِروبند. آن روز ، روزى بود كه از آن گرم تر نديده بوديم. وى پس از حمد و ثناى الهى فرمود : «اى مردم! هيچ پيامبرى مبعوث نشد، جز آن كه نصف عمر پيامبر قبلى اش زيست ؛ و نزديك است كه من ، دعوت حق را اجابت كنم. چيزى را در ميان شما برجاى مى نهم كه پس از آن، هيچ گاه گم راه نشويد : كتاب خداى عز و جل». سپس برخاست و دست على را گرفت و فرمود : «اى مردم! چه كسى به شما از خودتان سزاوارتر است؟».

.


1- .تاريخ دمشق : ج42 ص228 .
2- .سير أعلام النبلاء : ج8 ص334 ش86 .

ص: 158

و _ خاطرات امام على عليه السلام
ز _ احتجاج على عليه السلام

گفتند : خدا و پيامبرش داناترند. فرمود : «هر كه من مولاى اويم، پس على مولاى اوست». (1)

و _ خاطرات امام على عليه السلامامام على عليه السلام :پيامبر خدا به قصد حَجّة الوداع بيرون آمد. سپس [ در بازگشت] ، به غدير خم رسيد. به دستور او برايش چيزى شبيه منبر ساختند. سپس از آن، بالا آمد و بازوى مرا گرفت [ و بالا برد]، تا آن جا كه سفيدى زير بغلش ديده شد و با صداى بلند، در همان جايگاه فرمود : «هر كه من مولاى اويم، پس على مولاى اوست. خدايا! دوستدارش را دوست و دشمنش را دشمن بدار!». پس با ولايت من، ولايت خدا و با دشمنى با من، دشمنى با خدا محقّق مى شود. خداوند عز و جل در آن روز، نازل كرد : «امروز، دينتان را برايتان به كمال رساندم و نعمتم را بر شما كامل كردم و دين اسلام را برايتان پسنديدم» (2) . پس، ولايت من مايه كمال دين و رضايت پروردگار _ كه يادش بلند باد _ است. 3

ز _ احتجاج على عليه السلامالاحتجاج :امير مؤمنان [ پس از وفات پيامبر خدا و انتخاب ابو بكر] فرمود : «اى گروه مهاجر وانصار! خدا را [ در نظر بگيريد] ، خدا را [ در نظر بگيريد]! عهد پيامبرتان را درباره من از ياد مبريد و قدرت محمّد صلى الله عليه و آله را از خانه او و از درون منزلش به بيرون و به

.


1- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 613 ح 6272 .
2- .مائده : آيه 3 .

ص: 159

ح _ احتجاج فاطمه عليهاالسلام، دختر پيامبر صلى الله عليه و آله

سوى خانه هايتان و به درون منازلتان مبَريد و خاندانش را از حق و جايگاهشان در ميان مردم، باز مداريد . به خدا سوگند _ اى جماعت! _ ، خداوند مقدّر كرد و حكم راند و پيامبرش مى دانست و شما هم مى دانيد كه ما اهل بيت، از شما به اين امر ، سزاوارتريم. آيا قارى كتاب خدا و فقيه در دين خدا و نيرومند در كار مردم، در ميان شماست؟ به خدا سوگند، چنين كسى در ميان ماست و نه شما. پس، از هوا و هوس، پيروى مكنيد، كه از حقْ دورتر مى شويد و سابقه خود را با بدىِ اكنونتان تباه مى سازيد». پس، بشير بن سعد انصارى _ كه زمينه را براى ابو بكر آماده كرده بود _ و نيز گروهى از انصار، گفتند : اى ابو الحسن! اگر انصار، اين سخنت را پيش از بيعتشان با ابو بكر مى شنيدند، حتّى دو نفر هم درباره تو اختلاف نمى كردند. على عليه السلام فرمود : «اى جماعت! آيا شايسته بود كه من ، پيامبر خدا را كفن نكرده رها كنم و براى ستيز بر سر قدرت و جانشينى اش بيرون بيايم؟! به خدا سوگند، من هيچ گمان نداشتم كه كسى براى آن، گردن افرازد و بر سرِ آن با ما اهل بيت بستيزد و آنچه را شما روا شمرديد، روا بدارد و نمى ديدم كه پيامبر خدا روز غدير خم، حجّتى براى كسى و سخنى براى گوينده اى باقى گذاشته باشد». (1)

ح _ احتجاج فاطمه عليها السلام، دختر پيامبر صلى الله عليه و آلهفاطمه عليها السلام_ چون از فَدَكْ باز داشته شد، با انصار گفتگو كرد و آنها گفتند : اى دختر محمّد! اگر اين سخنت را پيش از بيعتمان با ابو بكر شنيده بوديم، هيچ كس را همسنگ على قرار نمى داديم _: آيا پدرم در روز غدير خم، عذرى براى كسى باقى نهاد؟! (2)

فاطمه عليها السلام :آيا گفته پيامبر خدا در روز غدير خم را فراموش كرديد كه گفت : «هر كه من

.


1- .الاحتجاج : ج 1 ص 183 ح 36 .
2- .فاطمة عليها السلام بنت رسول اللّه صلى الله عليه و آله _ لَمّا مُنِعَت فَدَكَ وخاطَبَتِ الأَنصارَ ، فَقالوا : يا بِنتَ مُحَمَّدٍ ، لَو سَمِعنا هذَا الكَلامَ مِنكَ قَبلَ بَيعَتِنا لِأَبي بَكرٍ ما عَدَلنا بِعَلِيٍّ أحَدا ، فَقالَت _ : وهَل تَرَكَ أبي يَومَ غَديرِ خُمٍّ لِأَحَدٍ عُذرا ؟ (الخصال : ص 173) .

ص: 160

ط _ سوگند دادن هاى على عليه السلام

مولاى اويم، پس على مولاى اوست؟!». (1)

ط _ سوگند دادن هاى على عليه السلاممسند ابن حنبل_ به نقل از ابو طُفَيل _: على عليه السلام مردم را در رُحبه (2) گردآورد. سپس به آنان فرمود : «من، هر مرد مسلمانى را كه شنيده است پيامبر خدا در روز غدير خم چه گفته، سوگند مى دهم كه برخيزد». سى نفر از مردم (3) برخاستند و گواهى دادند كه [ پيامبر خدا] دست او را گرفت و به مردم فرمود : «آيا مى دانيد كه من به مؤمنان ، از خود آنها سزاوارترم؟». گفتند : آرى، اى پيامبر خدا! فرمود : «هر كه من مولاى اويم، اين مولاى اوست. خدايا! دوستدارش را دوست و دشمنش را دشمن بدار». بيرون آمدم و در دلم ترديدى بود. زيد بن ارقم را ديدم و به او گفتم : من شنيدم على ، چنين و چنان مى گويد. گفت : براى چه انكار مى كنى؟ من خود شنيدم كه پيامبر خدا آن را در حقّ او مى گويد. (4)

السنّة ، ابن ابى عاصم_ به نقل از مهاجر بن عميرة يا عميرة بن مهاجر _: شنيدم على عليه السلام بر منبر، مردم را سوگند مى دهد كه چه كس شنيده است پيامبر خدا بگويد : «هر كه من مولاى اويم، پس على مولاى اوست». پس دوازده مرد برخاستند و گفتند : شنيديم كه

.


1- .عنها عليها السلام : أنَسيتُم قَولَ رَسولِ اللّه ِ صلى الله عليه و آله يَومَ غَديرِ خُمٍّ : مَن كُنتُ مَولاهُ فَعَلِيٌّ مَولاهُ ؟ (جامع الأحاديث ، قمّى : ص 273) .
2- .رُحبه يا رَحبه ، روستايى روبه روى قادسيه و به فاصله يك روز راه پياده از كوفه است و رُحبة خُنَيس نيز نام محلّه اى در كوفه است. به صحن و حياط مسجد و خانه و دارالإماره هم رحبه گفته مى شود (معجم البلدان : ج 3 ص 33) .
3- .ابو نعيم مى گويد : «عدّه فراوانى از مردم».
4- .مسند ابن حنبل : ج7 ص82 ح19321 .

ص: 161

ى _ عيد غدير در اسلام

پيامبر خدا آن را مى گويد. (1)

ى _ عيد غدير در اسلامپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :روز غدير خم، برترين عيد امّت من است و آن، روزى است كه خداوند متعال به من فرمان داد تا برادرم على بن ابى طالب را نشانه اى براى امّتم قرار دهم تا پس از من، بدان، راه يابند و آن، روزى است كه خداوند، دين را در آن به كمال رسانْد و نعمت را بر امّتم كامل كرد و دين اسلام را برايشان پسنديد. (2)

مصباح المتهجّد_ درباره فيّاض بن محمّد طرسوسى _: در روز غدير، او در نزد امام رضا عليه السلام بود و عدّه اى از ياران خاصّ ايشان هم در آن جا حضور داشتند كه امام عليه السلام آنان را براى افطار، نگاه داشته بود و براى خانه هايشان، غذا و هديه و صِله و پوشاك و حتّى انگشتر و كفش فرستاده بود و وضعيت آنان و اطرافيان خود را تغيير داده بود. امام عليه السلام ، وسايل و ابزارهاى كهنه خود را [ نيز] نو كرده بود و فضيلت و سابقه آن روز را بيان مى كرد. (3)

.


1- .السنّة عن المهاجر بن عميرة أو عميرة بن المهاجر : سَمِعتُ عَلِيّا رضى الله عنه ناشَدَ النّاسَ عَلَى المِنبَرِ : مَن سَمِعَ رَسولَ اللّه ِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : مَن كُنتُ مَولاهُ فَعَلِيٌّ مَولاهُ ؟ فَقامَ اثنا عَشَرَ رَجُلاً ، فَقالوا : سَمِعنا رَسولَ اللّه ِ صلى الله عليه و آله يَقولُهُ (السنّة ، ابن أبى عاصم : ص 593 ح 1373) .
2- .رسول اللّه صلى الله عليه و آله : يَومُ غَديرِ خُمٍّ أفضَلُ أعيادِ اُمَّتي وهُوَ اليَومُ الَّذي أمَرَنِي اللّه ُ تَعالى ذِكرُهُ فيهِ بِنَصبِ أخي عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عَلَما لِاُمَّتي ، يَهتَدونَ بِهِ مِن بَعدي ، وهُوَ اليَومُ الَّذي أكمَلَ اللّه ُ فيهِ الدّينَ ، وأتَمَّ عَلى اُمَّتي فيهِ النِّعمَةَ ، ورَضِيَ لَهُمُ الاِءسلامَ دينا (الأمالى ، صدوق : ص 188 ح 197) .
3- .مصباح المتهجّد : ص752 .

ص: 162

فصل يازدهم : آخرين تلاش هاى پيامبر صلى الله عليه و آله براى تعيين جانشين
الف _ درخواست برگه و دوات

فصل يازدهم : آخرين تلاش هاى پيامبر صلّي الله عليه و آله براى تعيين جانشينالف _ درخواست برگه و دواتصحيح البخارى_ به نقل از زُهْرى، از عبيد اللّه بن عبد اللّه ، از ابن عبّاس _: چون پيامبر خدا به حال احتضار افتاد و مردانى از جمله عمر بن خطّاب هم در خانه بودند، فرمود : «بشتابيد تا برايتان نوشته اى بنويسم كه پس از آن، گم راه نشويد». عمر گفت : همانا بيمارى بر پيامبر، چيره شده است(!). قرآن، نزد شما هست و كتاب خدا ما را بس است. پس، حاضرانِ در خانه با هم اختلاف و دعوا كردند. برخى از آنها مى گفتند : كاغذ بياوريد تا پيامبر صلى الله عليه و آله برايتان نوشته اى بنويسد كه پس از آن، گم راه نشويد. برخى از آنها نيز همان گفته عمر را مى گفتند. چون ياوه گويى و اختلاف در نزد پيامبر صلى الله عليه و آله بالا گرفت، پيامبر خدا فرمود : «برخيزيد!». (1) مصيبت حقيقى، مصيبت ممانعت از نوشتن پيامبر صلى الله عليه و آله ، آن هم با اختلاف و داد و فرياد است. (2)

.


1- .در نقل ديگر صحيح البخارى آمده است : «از پيش من برخيزيد، كه دعوا و اختلاف در نزد من شايسته نيست».
2- .صحيح البخارى : ج5 ص2146 ح5345 .

ص: 163

صحيح البخارى_ به نقل از ابن عبّاس _: روز پنج شنبه و چه روز پنج شنبه اى! بيمارى پيامبر خدا شدّت گرفت. پس فرمود : «[ كاغذ و قلمى] نزد من بياوريد تا برايتان نوشته اى بنويسم كه ديگر پس از آن، هرگز گم راه نشويد». پس با هم دعوا كردند، در حالى كه دعوا در نزد هيچ پيامبرى، شايسته نيست و مى گفتند : او را چه شده است؟ آيا هذيان مى گويد؟ از او بپرسيد. پس خواستند كه از او بپرسند و معناى حرفش را جويا شوند كه فرمود: «مرا وا گذاريد، كه آنچه در آنم، از آنچه مرا به آن مى خوانيد، بهتر است». (1)

صحيح مسلم_ به نقل از سعيد بن جُبَير، از ابن عبّاس _: روز پنج شنبه و چه روز پنج شنبه اى! [ سعيد مى گويد : سپس اشك هاى ابن عبّاس فرو ريخت، تا آن جا كه آنها را همچون رشته مرواريد، بر گونه هايش ديدم]. پيامبر خدا فرمود : «برايم استخوان و دوات بياوريد تا برايتان نوشته اى بنويسم كه پس از آن، هرگز گم راه نشويد». پس گفتند : بى گمان ، پيامبر خدا هذيان مى گويد(!) (2) . 3

.


1- .صحيح البخارى : ج4 ص1612 ح4168 .
2- .صحيح مسلم : ج3 ص1259 ح21 .

ص: 164

. .

ص: 165

ب _ روانه كردن سپاه اُسامه

ب _ روانه كردن سپاه اُسامهالطبقات الكبرى_ به نقل از ابن عمر _: پيامبر صلى الله عليه و آله سپاهى را آماده كرد كه ابو بكر و عمر هم در آن بودند و اسامة بن زيد را فرمانده سپاه نمود. مردم، به دليل جوان بودنِ اسامه به او طعنه مى زدند. خبرِ آن به پيامبر خدا رسيد. بر منبر ، بالا رفت و پس از حمد و ثناى الهى گفت : «مردم به فرماندهى اسامه طعنه زده اند و پيش از اين هم به فرماندهى پدرش طعنه مى زدند، در حالى كه آن دو، شايسته آن اند و او از محبوب ترينِ خاندانها نزد من است. پس شما را سفارش مى كنم كه با اسامه خوب باشيد». (1)

أنساب الأشراف :در سپاه اسامه، ابو بكر و عمر و سرشناسانى از مهاجر و انصار، حضور داشتند. (2)

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :سپاه اسامه را آماده كنيد. خداى لعنت كناد كسى را كه از آن ، جا بمانَد! (3)

.


1- .الطبقات الكبرى : ج2 ص249 .
2- .أنساب الأشراف : ج2 ص115 .
3- .رسول اللّه صلى الله عليه و آله : جَهِّزوا جَيشَ اُسامَةَ ، لَعَنَ اللّه ُ مَن تَخَلَّفَ عَنهُ ! (الملل والنحل : ج 1 ص 23) .

ص: 166

بحثى درباره آخرين تلاش پيامبر صلى الله عليه و آله

بحثى درباره آخرين تلاش پيامبرتأكيد پيامبر خدا بر تعيين و تصريح مكتوبِ سرنوشت ولايت در آخرين ساعت هاى عمر مباركش، بى گمان، آخرين تلاش و چاره انديشى او براى حفظ سلامت جامعه و جلوگيرى از انحراف امّت بوده است . پيامبر صلى الله عليه و آله در بستر بيمارى است. تن شريف او در تب مى سوزد كه فرمان سازماندهى لشكرى را به فرماندهى اسامة بن زيد، صادر مى كند و بدان بسى تأكيد مى ورزد و تَنْ زنندگان از اين سپاه را «نفرين» مى كند.هربار كه چشمان مبارك را باز مى كند، از چگونگى سپاه سؤال مى كند... . امّا شگفتا و شگفتا كه كسانى ، از همراهى با سپاه اسامه تن زدند و با تمسّك به بهانه هايى بازگشتند و با «اجتهادِ» ناروا در برابر «نصّ» صريحِ سخن پيامبر خدا، از همراهى با سپاه، خوددارى كردند و افزون بر آن، پيامبر خدا را كه سخن، جز به حق نمى گفت و لب، جز به آموزه «وحى» نمى گشود، (1) به «هذيانگويى» متهم كردند! و بدين گونه كتابت وصيّت، بى اثر گشت و آخرين تلاش هاى پيامبر صلى الله عليه و آله براى زمينه سازى در جهت تحكيم «حاكميت حق»، عقيم مانْد. جاى اين پرسشْ باقى است كه چرا پيامبر خدا پس از منع و غوغاسالارى آن كسان، بر كتابت ، پاى نفشرد؟ و چرا پيش تر و به هنگام صحّت، بر اين اقدام اساسى،عمل ننمودوچرا،پس از جسارتى كه انجام شد،پيشنهاد آوردن ادوات كتابت

.


1- .«وَ مَا يَنطِقُ عَنِ الْهَوَى * إِنْ هُوَ إِلَا وَحْىٌ يُوحَى» (نجم : آيه 3 و 4) .

ص: 167

را نپذيرفت وبا اين كه پس از آن، چهار روز ديگر نيز زنده بود،بازهم پيشنهاد را نپذيرفت؟ چرا آن بزرگوار كه به تعبير قرآن: «حريص بر هدايت امّت» (1) بود، با اين اقدام اساسى، مانع از گم راهىِ امّت نشد؟ تأمّل در چگونگى جامعه اسلامىِ آن روز و تركيب جامعه مدينه و درنگريستن به جايگاه مولا عليه السلام مى تواند در پاسخ يابى براى اين سؤال، كارآمد باشد. در سال هاى پايانى عمر پيامبر صلى الله عليه و آله وابستگان بسيارى از سران شرك به اردوگاه مسلمانان وارد شدند. اينان «تازه مسلمان»هايى هستند كه ايمان، در اعماق جانشان نفوذ نكرده است و به هيچ روى، حاضر نيستند رهبرى مولا عليه السلام را بپذيرند. از سوى ديگر، كسانى از چهره هاى موجّه صحابيان، به هر انگيزه اى ، رهبرى امام عليه السلام را به مصلحت نمى دانند و نگاشتن وصيّت را خوش ندارند. كتابت وصيّت، گو اين كه راه را بر توجيه ها و بهانه ها مى بندد، امّا در شرايط عادى، زمينه را براى تفرقه هاى داخلى و بگومگوها در درون اردوگاه اسلام، فراهم مى سازد. در آخرين لحظات عمر پيامبر صلى الله عليه و آله ، وصيّت، زمينه پذيرش دارد. او پيشوايى است كه پس از سال ها تلاش در جهت استوارسازى پايه هاى آيين الهى خود، در آستانه رحلت قرار دارد. طبيعى است كه براى آينده و آيين و امّت خود، طرحى درافكَنَد. اگر چهره هاى به ظاهر موجّه، جوسازى نكنند و آب را گل آلود نسازند، احتمال اين كه تازه به دوران رسيده ها چندان زمينه جولان نداشته باشند، بسيار است. بدين سان، پيامبر صلى الله عليه و آله بر اصل وصيّت و طرح كتابت آن، همّت مى گمارد و از سوى ديگر با فرمان سازماندهى لشكر اسامه مى كوشد تا مدّعيان و غوغاسالاران را از صحنه به دور سازد و بدين سان، زمينه را براى طرح نهايى مسئله فراهم آوَرَد. امّا چرا پيامبر صلى الله عليه و آله بدان پاى نمى فشرَد و از فرصت باقى مانده، براى نوشتن، بهره نمى گيرد؟درنگريستن به آنچه در آن جريان گفته شد، براى دستيابى به پاسخ، بسنده است ؛ چرا كه به گفته انديشمندى استوارانديش : آنان با كلمه «هَجْر (هذيان)»

.


1- .ر . ك : توبه : آيه 128.

ص: 168

«استوارگويى» و «عصمت» را از پيامبر خدا زدودند. (1) چنين است كه به گفته ابن عبّاس : چون غوغا خوابيد و آن سخن ياوه فرو نشست، گفتند : اى پيامبر خدا! آنچه را خواستى، بياوريم؟فرمود : «پس از آنچه گفتيد؟!». يعنى : پس از متّهم ساختن من به «هذيانگويى»، چه جاى نوشتن و گفتن است؟! اين سخن و فضاى به وجود آمده نشان مى دهد كه: الف _ مدّعيان خلافت ، در مخالفت با خلافت على عليه السلام بس جدّى بودند و در اين راه، از اهانت به پيامبر خدا نيز اِبا نكردند. ب _ در آن هنگامه، كتابت نيز تأثيرى نداشت ؛ چرا كه آنان اين سخن زشت خود را به ميان مردم مى كشاندند و نوشته را بى اثر مى ساختند. ج _ شايد مهم ترين نكته اين باشد كه در نهايت، نه تنها على عليه السلام به خلافتْ دست نمى يافت، بلكه دستورهاى پيامبر صلى الله عليه و آله نيز تباه مى شد و در حُجّيت آنها، ترديد روا مى گرديد و اوامر و نواهى او در كشاكش نقض ها و ابرام ها از ميان مى رفت.

.


1- .معالم الفتن : ج 1 ص 263 .

ص: 169

بخش چهارم : امام على عليه السلام ، پس از پيامبر صلى الله عليه و آله

اشاره

بخش چهارم : امام على عليه السلام ، پس از پيامبر صلّي الله عليه و آلهفصل يكم : داستان سقيفهفصل دوم : روزگار عمر بن خطّابفصل سوم : زمينه هاى خلافت عثمانفصل چهارم : موجبات شورش بر عثمانفصل پنجم : شورش بر عثمان

.

ص: 170

. .

ص: 171

فصل يكم : داستان سقيفه

الف _ انكار وفات پيامبر صلى الله عليه و آله

فصل يكم : داستان سقيفهالف _ انكار وفات پيامبر صلى الله عليه و آله 1الطبقات الكبرى_ به نقل از عايشه _: چون پيامبر خدا وفات يافت ، عمر و مغيرة بن

.

ص: 172

شعبه اجازه خواستند و بر او داخل شدند و پارچه از چهره اش كنار زدند.عمر گفت: چه بيهوشى اى! چه قدر بيهوشى پيامبر خدا شديد است!

.

ص: 173

ب _ آنچه در سقيفه گذشت

سپس هر دو برخاستند و چون به در رسيدند ، مغيره گفت : اى عمر! به خدا سوگند ، پيامبر خدا وفات يافته است! عمر گفت : دروغ مى گويى! پيامبر خدا وفات نيافته است ؛ بلكه تو در پى فتنه اى . پيامبر خدا وفات نمى كند تا آن كه منافقان را نابود سازد . سپس ابو بكر آمد و عمر ، همچنان براى مردم سخن راند . پس ، ابو بكر به وى گفت : ساكت شو! عمر ، ساكت شد و ابو بكر بالا رفت و پس از حمد و ثناى الهى ، آيه : «بى گمان ، تو [ اى پيامبر! ]مى ميرى و آنان نيز مى ميرند» را قرائت كرد و پس از آن [ ،آيه] : «و محمّد ، جز پيامبرى نيست كه پيش از او هم پيامبرانى بوده اند . آيا اگر بميرد يا كشته شود ، [ از دين او ]باز مى گرديد؟» (1) را خواند تا آن كه از آيه فارغ گشت . سپس گفت : هر كس محمّد را مى پرستد ، [ بداند كه ]محمّد در گذشت و هر كس كه خدا را مى پرستد ، پسْ خدا زنده است و نمى ميرد . عمر گفت : آيا اين ، در كتاب خداست؟ [ ابو بكر] گفت : آرى . عمر گفت: اى مردم! اين، ابو بكر و ريش سفيد مسلمانان است . پس با او بيعت كنيد . مردم نيز بيعت كردند . (2)

ب _ آنچه در سقيفه گذشتصحيح البخارى_ به نقل از ابن عبّاس ، از خطبه عمر در روزهاى پايانى زندگى اش _: به من خبر رسيده كه كسى از ميان شما گفته است : «به خدا سوگند ، اگر عمر بميرد ، با فلان كس بيعت مى كنم» . كسى فريب اين سخن را نخورد كه : «بيعت ابو بكر ، ناگهانى و حساب ناشده بود ؛ امّا [ به نيكويى ]تمام شد» . هان! آن [ بيعت] ، همين گونه بود ؛ امّا خداوند ، شرّ آن را حفظ كرد و در ميان شما

.


1- .آل عمران : آيه 144 .
2- .الطبقات الكبرى : ج 2 ص 267 .

ص: 174

كسى نيست كه همچون ابو بكر ، گردن ها در برابر او فرود آيند . هر كس بدون مشورت با مسلمانان ، با كسى بيعت كند ، بيعت كننده و بيعت شونده پيروى نمى شوند ، از بيم آن كه كشته شوند . داستان [ بيعت ابو بكر] ، چنين بود كه چون خداوندْ پيامبرش را قبض روح كرد ، انصار با ما مخالفت كردند و همگى در سقيفه بنى ساعده گرد آمدند و مهاجران ، جز على و زبير و همراهان آن دو _ كه با ما همراه نشدند _ ، بر گرد ابو بكر جمع شدند و من به ابو بكر گفتم : اى ابو بكر! بيا تا نزد اين برادران انصارى مان برويم . به سوى آنان روانه شديم و چون به آنان نزديك گشتيم ، دو مرد صالح را از آنان ديديم كه آنچه را قوم بر آن ، اتّفاق كرده بودند ، ذكر كردند و گفتند : اى گروه مهاجران! كجا مى رويد؟ گفتيم : به سوى اين برادران انصارى مان . گفتند : نه! به آنان نزديك نشويد ؛ چرا كه آنان ، امر شما (ولايت) را به فرجام رساندند . گفتم : به خدا سوگند ، نزد آنان مى رويم . پس رفتيم تا به آنان در سقيفه بنى ساعده رسيديم . ديديم مردى جامه به خود پيچيده در ميان آنهاست . گفتم : اين كيست؟ گفتند : اين سعد بن عباده است . گفتم : چرا اين گونه است؟ گفتند : بيمار است . پس چون اندكى نشستيم ، سخنگوى آنان به يگانگى خداوند و رسالت پيامبر صلى الله عليه و آله گواهى داد و آن گونه كه شايسته بود ، خدا را ثنا گفت و سپس گفت : امّا بعد ، ما ياوران خدا و گُردان اسلام هستيم و شما _ اى مهاجران! _ گروهى اندك بوديد كه از قوم خود بيرون آمديد . حال مى خواهند ما را از اصل و ريشه خود جدا كنند و ما را از حاكميّت ، خارج سازند . چون ساكت شد ، خواستم سخن بگويم . سخنى را آماده كرده بودم كه مرا به شعف

.

ص: 175

مى آورد و مى خواستم پيش روى ابو بكر بگويم كه از شدّت و ناراحتى او بكاهم؛ امّا چون خواستم سخن بگويم ، ابو بكر گفت : آرام باش . پس نخواستم او را خشمناك كنم . ابو بكر ، سخن گفت و از من ، بردبارتر و باوقارتر بود . به خدا سوگند ، با آن كه بدون آمادگى قبلى سخن مى گفت ، هيچ يك از سخنانى را كه من آماده كرده بودم و از آنها به شعف مى آمدم ، فرو نگذاشت و مانند آن يا بهترش را بيان داشت ، تا آن كه ساكت شد . سپس گفت : هر خوبى اى كه درباره خود گفتيد ، شايسته آن هستيد ؛ امّا امر خلافت ، بايسته جز اين تيره از قريش نيست ؛ چرا كه آنان برترينِ عرب در نسب و جايگاه اند . من ، براى شما يكى از اين دو مرد را پسنديدم . پس با هر كدام كه مى خواهيد ، بيعت كنيد . سپس ، دست مرا و دست ابو عبيدة بن جرّاح را كه در ميان ما نشسته بود ، گرفت و من ، جز از اين سخن او ناراحت نشدم ؛ زيرا به خدا سوگند ، اگر پيش انداخته شوم و بى آن كه گناهى مرتكب شده باشم ، گردنم را بزنند ، نزد من محبوب تر از آن است كه امير قومى شوم كه ابو بكر در ميان آنان است ، مگر آن كه نَفْسم ، به هنگام مرگ ، چيزى را برايم بيارايد كه الان آن را نمى يابم . پس ، كسى از انصار گفت : من دواى درد و چاره كارم . اى گروه قريش! اميرى از ما باشد و اميرى از شما . همهمه ها زياد و صداها بلند گرديد ، تا آن جا كه ترسيدم اختلاف شود . پس گفتم : اى ابو بكر! دستت را بگشاى . او هم گشود و من و مهاجران ، با او بيعت كرديم . سپس انصار بيعت كردند و ما بر سعد بن عباده پريديم و كسى از ميان آنان گفت : سعد بن عباده را كشتيد . [ من هم ]گفتم : خداوند ، سعد بن عباده را بكشد! به خدا سوگند ، در آن هنگام ، بهتر از بيعت با ابو بكر نيافتيم . بيم آن داشتيم كه اگر بدون بيعت از قوم انصار جدا شويم ، پس از ما با مردى از خودشان بيعت كنند و

.

ص: 176

ج _ كسانى كه از بيعت با ابو بكر ، سر باز زدند

د _ سخن امام على عليه السلام پس از آگاهى از ماجراى سقيفه

در آن صورت ، يا با وجود ناخشنودى ، با وى بيعت مى كرديم و يا با آنان مخالفت مى كرديم كه فساد به پا مى شد . پس ، هر كس بدون مشورت با مسلمانان ، با كسى بيعت كند ، نه او و نه كسى كه با او بيعت كرده ، نبايد پيروى شوند ، مبادا كه كشته شوند . (1)

ج _ كسانى كه از بيعت با ابو بكر ، سر باز زدندتاريخ اليعقوبى :گروهى از مهاجران و انصار از بيعت با ابو بكر ، سر باز زدند و به على بن ابى طالب عليه السلام متمايل شدند ، از جمله : عبّاس بن عبد المطّلب ، فضل بن عبّاس ، زبير بن عوّام بن عاص ، خالد بن سعيد ، مقداد بن عمرو ، سلمان فارسى ، ابو ذر غِفارى ، عمّار بن ياسر ، بَراء بن عازب و اُبىّ بن كعب . ابو بكر به دنبال عمر بن خطّاب و ابو عبيدة بن جرّاح و مغيرة بن شعبه فرستاد و گفت : نظر (صواب) ، چيست؟ گفتند : صواب ، آن است كه عبّاس بن عبد المطّلب را ببينى و سهمى از اين حكومت براى او و نسلش قرار دهى و بدين وسيله در طرف على بن ابى طالب ، شكاف اندازيد تا اگر با شما شد ، برايتان حجّتى بر ضدّ على باشد . (2)

د _ سخن امام على عليه السلام پس از آگاهى از ماجراى سقيفهالإرشاد :چون ماجراى بيعت ابو بكر پايان گرفت و بيعت كنندگان ، با وى بيعت كردند ، مردى نزد امير مؤمنان ، كه قبر پيامبر خدا را با بيل صاف مى كرد ، آمد و به او گفت : مردم با ابو بكر بيعت كردند و انصار ، به سبب اختلاف داخلى شان خوار شدند و آزادشدگان [ فتح مكّه] (3) به بيعت با آن مرد (ابوبكر) ، مبادرت ورزيدند كه مبادا [ خلافت ]به شما برسد .

.


1- .صحيح البخارى : ج6 ص2505 ح6442 .
2- .تاريخ اليعقوبى: ج2 ص124 .
3- .منظور ، آن دسته از قريش هستند كه در فتح مكّه هنوز مسلمان نشده بودند و پيامبر صلى الله عليه و آله فرمان داد كه كسى آنان را به اسارت نگيرد تا بلكه مسلمان شوند .

ص: 177

ه _ هجوم به خانه فاطمه عليهاالسلام ، دختر پيامبر صلى الله عليه و آله

و _ خوددارى امام عليه السلام از بيعت

امام عليه السلام سرِ بيل را بر زمين زد و دستش را بر آن نهاد و گفت : «الف ، لام ، ميم . آيا مردم گمان مى برند كه رها مى شوند تا [ تنها به زبان ]بگويند : ايمان آورديم ، و [ آيا گمان مى برند كه] آزمايش نمى شوند؟ و بى گمان ، پيشينيانِ آنان را آزموده ايم و بى شك، خداوند، راستگويان و دروغگويان را معلوم مى دارد . آيا آنان كه كارهاى زشت مى كنند ، گمان مى برند كه بر ما پيشى مى گيرند؟ چه بد حكم مى رانند!» (1) . (2)

ه _ هجوم به خانه فاطمه عليها السلام ، دختر پيامبر صلى الله عليه و آلهأنساب الأشراف_ به نقل از سليمان تَيمى و ابن عون _: ابو بكر به دنبال على عليه السلام فرستاد و از او بيعت خواست ؛ [ امّا ]او بيعت نكرد . پس عمر آمد و همراه او شعله اى از آتش بود . فاطمه عليها السلام او را در آستانه در ديد و فرمود : «اى پسر خطّاب! آيا درِ خانه ام را بر روى من آتش مى زنى؟» . گفت : آرى ، و اين ، آنچه را پدرت آورْد ، استوارتر مى كند . (3)

تاريخ الطبرى_ به نقل از زياد بن كليب _: عمر بن خطّاب به خانه على عليه السلام كه در آن ، طلحه و زبير و مردانى از مهاجران بودند ، آمد و گفت : به خدا سوگند ، يا [ خانه را ]با شما آتش مى زنم ، يا براى بيعتْ بيرون آييد . زبير با شمشير آخته ، به سوى او بيرون دويد ؛ امّا [ پايش ] لغزيد و شمشير از دستش به زمين افتاد . پس بر او ريختند و دستگيرش نمودند . (4)

و _ خوددارى امام عليه السلام از بيعتالرِّدَّة :ابو بكر به دنبال على عليه السلام فرستاد و او را فرا خواند . پس آمد و در حالى كه مردمْ حاضر بودند ، سلام داد و نشست . سپس روى به مردم كرد و گفت : «چرا مرا

.


1- .عنكبوت : آيات 1_4 .
2- .الإرشاد : ج 1 ص 189 .
3- .أنساب الأشراف : ج2 ص268 .
4- .تاريخ الطبرى : ج3 ص202 .

ص: 178

فرا خوانده اى؟» . عمر به او گفت : تو را براى بيعتى فرا خوانده ايم كه مسلمانان ، بر آن اجتماع كرده اند . على عليه السلام فرمود : «اى گروه! شما حكومت را از دست انصار گرفتيد ، با اين استدلال كه ابو بكر [ با پيامبر صلى الله عليه و آله ]خويشاوند است ؛ چون مى پنداشتيد كه محمّد صلى الله عليه و آله از ميان شماست . پس ، آنان زمام امور را به شما سپردند و كار را به شما وا نهادند . من ، با همان استدلالى كه بر انصار احتجاج كرديد ، بر شما احتجاج مى كنم . ما در زندگى و مرگ ، به محمّد صلى الله عليه و آله نزديك تريم ؛ چرا كه ما ، اهل بيت او و نزديك ترينِ مردم به او هستيم . پس اگر از خدا مى ترسيد ، با ما انصاف بورزيد و در اين امر ، آنچه را انصار براى شما شناختند ، شما نيز براى ما بشناسيد» . پس ، عمر به او گفت : اى مرد! تو رها نمى شوى ، مگر آن كه همان گونه كه ديگران بيعت كردند ، بيعت كنى . على عليه السلام فرمود : «من هم از تو نمى پذيرم و با كسى كه از او براى بيعت گرفتن سزاوارترم ، بيعت نمى كنم» . پس ، ابو عبيدة بن جرّاح به او گفت : اى ابو الحسن! به خدا سوگند ، تو به اين امر به خاطر فضل و سابقه و خويشاوندى ات سزاوارى ؛ امّا مردمان بيعت كردند و به اين پيرمرد ، راضى شدند . پس تو هم به آنچه مسلمانان راضى شدند ، راضى شو . على _ كه خداوند گرامى اش بدارد _ فرمود : «اى ابو عبيده! تو امين اين امّتى . پس ، از خدا درباره خودت پروا كن ، كه اين روز ، روزهايى در پشت سر دارد و براى شما شايسته نيست كه حاكميّت و قدرت محمّد صلى الله عليه و آله را از خانه و درون اتاقش بيرون بكشيد و به خانه ها و درون اتاق هايتان ببريد ؛ زيرا قرآن ، در اتاق هاى ما نازل شد و ما ، معدن و منشأ علم و حكمت و دين و سنّت و واجباتيم و ما از شما به كارهاى مردم ، آگاه تريم . پس ، از هوا و هوس پيروى نكنيد ، كه بى ارزش ترين سهم ، نصيب شما مى شود» .

.

ص: 179

ز _ اعتراض امام عليه السلام به نتيجه اجتماع سقيفه

بشير بن سعد انصارى به سخن در آمد و گفت : اى ابو الحسن! به خدا سوگند ، اگر مردم ، اين سخن را پيش از بيعت از تو شنيده بودند ، دو نفر هم بر سر تو اختلاف نمى كردند و همه مردم با تو بيعت مى نمودند ؛ امّا تو در خانه ات نشستى و در اين كار ، حاضر نشدى و مردم پنداشتند كه تو نيازى به خلافت ندارى . اكنون هم بيعت با اين پيرمرد ، رخ داده [ و به انجام رسيده است] و تو ، اختيار كار خود را دارى . على عليه السلام به او فرمود : «اى بشير ، واى بر تو! آيا وظيفه اين بود كه [ جنازه ]پيامبر خدا را در خانه اش رها سازم و [ هنوز] او را به مدفنش نبرده ، بيرون بيايم و بر سر خلافت ، با مردمْ كشمكش كنم؟!» . (1)

ز _ اعتراض امام عليه السلام به نتيجه اجتماع سقيفهامام على عليه السلام_ در خطبه اى كه از امر خلافت شِكوه مى كند _: هان! به خدا سوگند ، فلان شخص ، جامه خلافت به تن كرد و مى دانست كه من ، محور گردش آسياب خلافتم . سيلاب [فضائل] از ستيغ بلندم ريزان است و مرغ [ انديشه ]از رسيدن به قلّه ام ناتوان . پس ، دامن از خلافت بر كشيدم و پهلو از آن پيچيدم و نيك انديشيدم كه يا بى ياور بستيزم و يا بر اين تيرگى و ظلمت ، شكيب ورزم ؛ ظلمتى كه در آن ، بزرگ سالانْ فرتوت و خردسالانْ پير گردند و مؤمن ، تا لحظه ديدار پروردگارش ، در آن به رنج و زحمت باشد . ديدم كه شكيبايى خردمندانه تر است . پس با خارى در چشم و استخوانى در گلو و با اين كه ميراثم را به تاراج رفته مى ديدم ، شكيب ورزيدم . (2)

.


1- .الردّة : ص 46 .
2- .الإمام عليّ عليه السلام _ في خُطبَةٍ تَشتَمِلُ عَلَى الشَّكوى مِن أمرِ الخِلافَةِ _ : أما وَاللّه ِ لَقَد تَقَمَّصَها فُلانٌ وإنَّهُ لَيَعلَمُ أنَّ مَحَلّي مِنها مَحَلُّ القُطبِ مِنَ الرَّحا ، يَنحَدِرُ عَنِّي السَّيلُ ولا يَرقى إلَيَّ الطَّيرُ ، فَسَدَلتُ دونَها ثَوبا ، وطَوَيتُ عَنها كَشحا ، وطَفِقتُ أرتَئي بَينَ أن أصولَ بِيَدٍ جَذّاءَ ، أو أصبِرَ عَلى طَخيَةٍ عَمياءَ ، يَهرَمُ فيهَا الكَبيرُ ، وَيَشيبُ فيهَا الصَّغِيرُ ، ويَكدَحُ فيها مُؤمِنٌ حتّى يَلقى رَبَّهُ ! فَرَأَيتُ أنَّ الصَّبرَ عَلى هاتا أحجى ، فَصَبَرتُ وفِي العَينِ قَذىً ، وفِي الحَلقِ شَجا ، أرى تُراثي نَهبا (نهج البلاغة : خطبه 3) .

ص: 180

ح _ يارى خواهى امام عليه السلام از مهاجران و انصار

ط _ برخورد هشيارانه امام عليه السلام با فتنه

ح _ يارى خواهى امام عليه السلام از مهاجران و انصاركتاب سُلَيم بن قيس :سلمان گفت : چون شب شد ، على عليه السلام فاطمه عليها السلام را بر درازگوشى سوار كرد و دست دو پسرش ، حسن و حسين عليهماالسلام را گرفت و هيچ يك از اهل بدر ، چه مهاجر و چه انصار را وا ننهاد ، جز آن كه به منزلش رفت و حقّش را به آنان يادآورى كرد و آنان را به يارى خود فرا خواند ؛ امّا جز 44 نفر ، هيچ كدام پاسخ مثبت ندادند . پس به آنان فرمان داد كه صبح زود ، سر تراشيده و با سلاح هايشان بيايند و تا به پاى مرگ ، پيمان ببندند . چون صبح شد ، جز چهار تن [ به وعده خود] وفا نكردند . به سلمان گفتم : آن چهار تن كه بودند؟ گفت : من ، ابو ذر ، مقداد و زبير بن عوّام . سپس على عليه السلام شب بعد به نزد آنان آمد و سوگندشان داد . گفتند : صبح با تو مى آييم ؛ امّا هيچ يك از آنان ، جز ما [ چهار تن ]نيامدند . و شب سوم هم به نزد آنان آمد و باز ، جز ما كسى نيامد . چون خيانت و بى وفايى آنان را ديد ، خانه نشين شد و به گردآورى و كنار هم نهادن قرآن رو آورد و از خانه اش بيرون نيامد تا آن كه قرآن را گرد آورْد . (1)

تاريخ اليعقوبى :گروهى به گرد على بن ابى طالب عليه السلام جمع شدند و به او پيشنهاد دادند تا از آنان براى خود ، بيعت بگيرد . پس به آنان فرمود : «براى اين كار ، صبح ، سر تراشيده نزد من آييد» . صبح هنگام ، جز سه نفر ، هيچ كس نيامد . (2)

ط _ برخورد هشيارانه امام عليه السلام با فتنهأنساب الأشراف_ به نقل از حسين ، از پدرش _: ابو سفيان به نزد على عليه السلام آمد و گفت :

.


1- .كتاب سليم بن قيس : ج2 ص580 ح4 .
2- .تاريخ اليعقوبى : ج2 ص126 .

ص: 181

ى _ بيعت امام عليه السلام پس از درگذشت فاطمه عليهاالسلام

اى على! با مردى از خوارترين تيره قريش ، بيعت كرديد! هان! به خدا سوگند ، اگر بخواهى ، بر ضدّ او از همه سو آتش بر افروزم و مدينه را از سواره و پياده پُر كنم . على عليه السلام پاسخ داد : «دير زمانى است كه تو با خدا و پيامبرش و نيز اسلام ، نيرنگ مى كنى ؛ [ولى كارگر نمى افتد] و نيرنگ تو از آن ، نكاسته است» . (1)

ى _ بيعت امام عليه السلام پس از درگذشت فاطمه عليها السلامالكامل فى التاريخ_ به نقل از زُهْرى _: على عليه السلام و بنى هاشم و زبير ، شش ماه پايدارى نمودند و با ابو بكر بيعت نكردند ، تا آن كه فاطمه _ كه خدا از او خشنود باد _ در گذشت . آن گاه با او بيعت كردند . (2)

صحيح البخارى_ به نقل از عايشه _: فاطمه ، دختر پيامبر صلى الله عليه و آله ، به ابو بكر پيام داد كه ميراث خود از پيامبر خدا را مى خواهد ، كه [ ميراثش] آنچه را خداوند ، بى جنگ و خونريزى در مدينه نصيب پيامبر صلى الله عليه و آله كرده بود و نيز فدك و باقيمانده خمس خيبر ... را شامل مى شد ؛ امّا ابو بكر ، از اين كه چيزى از آنها را به فاطمه باز گردانَد ، خوددارى ورزيد . از اين رو ، فاطمه بر ابوبكر خشمناك شد و با او قهر كرد و تا هنگام مرگ با او سخن نگفت . فاطمه پس از پيامبر صلى الله عليه و آله شش ماه زيست و چون وفات يافت ، همسرش على او را شبانه دفن كرد و ابو بكر را از آن آگاه نساخت و خود بر او نماز خواند . على در زمان حيات فاطمه ، نزد مردم ، آبرويى داشت ؛ ولى چون فاطمه در گذشت ، مردم ، با على چنان رفتار نمودند كه گويى او را نمى شناختند . پس با ابو بكر به مصالحه برخاست و با وى بيعت كرد ؛ امّا در آن چند ماه [ كه فاطمه زنده بود ، هرگز ]بيعت نكرد . (3)

.


1- .أنساب الأشراف : ج2 ص271 .
2- .الكامل فى التاريخ : ج 2 ص 14 .
3- .صحيح البخارى : ج 4 ص 1549 ح 3998 .

ص: 182

ك _ انگيزه هاى بيعت امام عليه السلام پس از خوددارى

1 . بيم اختلاف
2 . بيم ارتداد
3 . بى ياور بودن

ك _ انگيزه هاى بيعت امام عليه السلام پس از خوددارى1 . بيم اختلافامام على عليه السلام_ در خطبه اش پيش از جنگ جمل _: چون پيامبر صلى الله عليه و آله قبض روح شد ، ما ، خانواده و خاندان و وارثان و خويشان او و سزاوارترينِ مردم به او بوديم و با ما در اين امر ، كشمكش نمى شد . پس ، حكومت پيامبرمان را از ما گرفتند و به ديگران سپردند و به خدا سوگند ، اگر از اختلاف مسلمانان و بازگشتشان به كفر هراسى نبود ، تا سر حدّ توانمان ، آن را دگرگون مى ساختيم . (1)

2 . بيم ارتدادامام باقر عليه السلام :چون مردم كردند آنچه در بيعت با ابو بكر كردند ، هيچ چيز از فراخوانى امير مؤمنان به سوى خود مانع نشد ، مگر توجّه به مردم و بيم آن كه از اسلام باز گردند و به پرستش بت ها روى آورند و به يگانگى خداوند و رسالت خدايىِ محمّد صلى الله عليه و آله گواهى ندهند ... . [ پس ،] از سر ناچارى و بى ياورى بيعت كرد . (2)

3 . بى ياور بودنالكافى_ به نقل از سدير _: نزد ابو جعفر (امام باقر) عليه السلام بوديم و آنچه را مردم پس از پيامبرشان كردند و امير مؤمنان را خوار داشتند ، ياد نموديم . پس ، مردى از آن ميان گفت : خدا تو را به سلامت دارد! پس ، عزّت و شوكت بنى هاشم و افراد آنها چه شد؟ امام باقر عليه السلام فرمود : «چه كسى از بنى هاشم باقى مانده بود؟جعفر و حمزه كه

.


1- .الإمام عليّ عليه السلام _ مِن خُطبَتِهِ قَبلَ حَربِ الجَمَلِ _ : إنَّ النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله حينَ قُبِضَ كُنّا نَحنُ أهلَ بَيتِهِ ، وعُصبَتَهُ ، ووَرَثَتَهُ ، وأولِياءَهُ ، وأحَقَّ خَلقِ اللّه ِ بِهِ ، لا نُنازَعُ في ذلِكَ ... فَانتَزَعوا سُلطانَ نَبِيِّنا مِنّا ، ووَلَّوهُ غَيرَنا ، وَايمُ اللّه ِ فَلَولا مَخافَةُ الفُرقَة بَينَ المُسلِمينَ أن يَعودوا إلَى الكُفرِ لَكُنّا غَيَّرنا ذلِكَ مَا استَطَعنا ! (الجمل : ص 437) .
2- .الإمام الباقر عليه السلام : إنَّ النّاسَ لَمّا صَنَعوا ما صَنَعوا إذ بايَعوا أبا بَكرٍ ، لم يَمنَع أميرَ المُؤمِنينَ عليه السلام مِن أن يَدعُوَ إلى نَفسِهِ إلّا نَظَرا لِلنّاسِ ، وتَخَوُّفا عَلَيهِم أن يَرتَدّوا عَنِ الإِسلامِ ؛ فَيَعبُدُوا الأَوثانَ ، ولا يَشهَدوا أن لا إلهَ إلَا اللّه ُ ، وأنَّ مُحَمَّدا رَسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله . . . وبايَعَ مُكرَها ؛ حَيثُ لَم يَجِد أعوانا (الكافى : ج 8 ص 295 ح 454) .

ص: 183

4 . اجبار

ل _ زمينه هاى موفّقيت سقيفه

1 _ دشمنى قريش
2 _ حسادت

نبودندو با على عليه السلام تنها دو مرد ناتوان و خوار و تازه مسلمان (عبّاس و عقيل) بودند كه از آزاد شدگان [ فتح مكّه ]بودند . هان! به خدا سوگند ، اگر حمزه و جعفر حاضر بودند ، كار آن دو (ابو بكر و عمر) به آن جا نمى رسيد و اگر شاهد ماجرا بودند،خود را فدا مى كردند». (1)

4 . اجبارامام صادق عليه السلام :به خدا سوگند ، على عليه السلام بيعت نكرد تا آن كه ديد دودْ داخل خانه اش شد . (2)

ل _ زمينه هاى موفّقيت سقيفه1 _ دشمنى قريشنثر الدرّ_ به نقل از ابن عبّاس _: ميان على عليه السلام و عثمان، گفتگويى در گرفت . عثمان گفت : من چه كنم كه قريش ، (3) شما (بنى هاشم) را دوست ندارند . شما در جنگ بدر از آنها هفتاد تن را كشتيد ؛ هفتاد نفرى كه سيمايشان چون گوشواره هاى زرين بود و بينى شان پيش از لب هايشان آب مى نوشيد (4) . (5)

2 _ حسادتالأمالى ، مفيد _ به نقل از ابو هيثم بن تَيَّهان ، پيش از جنگ جمل _ :اى اميرمؤمنان! حسادت قريش بر تو ، دو گونه است : نيكان آنها به سبب همچشمى در فضيلت و يا بلندىِ مرتبت ، حسادت ورزيدند و بدكاران آنها بدخواهانه بر تو حسد بردند .

.


1- .الكافى : ج8 ص189 ح216 .
2- .الإمام الصادق عليه السلام : وَاللّه ِ ما بايَعَ عَلِيٌّ عليه السلام حَتّى رَأَى الدُّخانَ قَد دَخَلَ عَلَيهِ بَيتَهُ (الشافى : ج 3 ص 241) .
3- .هرجا سخن از «قريش» در برابر على عليه السلام باشد ، مقصود، «قريش سياسى» يا همان قُريشيانِ غير بنى هاشم اند . (م)
4- .كنايه از تكبّر و بزرگ منشى آنهاست ، همچون «باد در دماغ داشتن» در فارسى . (م)
5- .نثر الدرّ : ج2 ص68 .

ص: 184

م _ بيعت ابو بكر از ديدگاه عمر

خداوند نيز بدين سبب ، اعمالشان را هيچ انگاشت و بارشان را سنگين ساخت . راضى نشدند كه با تو برابر شوند ؛ بلكه خواستند از تو پيشى گيرند . پس ، هدف ، از آنها دور ماند و به پايان راه نرسيدند . تو سزاوارترينِ قريش به حاكميّت بر قريش هستى ؛ [ چرا كه] پيامبرشان را در زندگى ، يارى كردى و پس از مرگ ، حقوقش را از سوى او ادا نمودى . به خدا سوگند ، ستم و سركشى شان ، جز به خودشان باز نمى گردد . و ما ياران و ياوران تو هستيم . پس ، هر فرمانى دارى ، بفرما . (1)

م _ بيعت ابو بكر از ديدگاه عمرتاريخ اليعقوبى_ به نقل از عمر بن خطّاب _: بيعت با ابو بكر ، ناگهانى (و بى مقدّمه) بود و خداوند ، شرّش را حفظ كرد . پس اگر كسى دوباره آن گونه كرد ، او را بكشيد . (2)

.


1- .الأمالى ، مفيد : ص155 ح6 .
2- .تاريخ اليعقوبى : ج2 ص158 .

ص: 185

فصل دوم : روزگار عمر بن خطّاب

الف _ منزلت عمر در نزد ابو بكر

ب _ موضع امام عليه السلام در برابر خلافت عمر

فصل دوم : روزگار عمر بن خطّابالف _ منزلت عمر در نزد ابو بكرتاريخ الإسلام_ به نقل از ابو بكر _: به خدا سوگند ، بر روى زمين ، مردى محبوب تر از عمر ، نزد من نيست . (1)

الإمامة و السياسة_ درباره نوشتن جانشينى عمر _: عمر ، با نوشته بيرون آمد و به آنان خبر [ وصيّت ابو بكر را ]داد . گفتند : گوش به فرمانيم . مردى به عمر گفت : اى ابو حفص! چه چيز در اين نوشته است؟ گفت : نمى دانم ؛ ولى من ، نخستين كسى هستم كه گوش مى دهم و فرمان مى برم . آن مرد گفت : امّا من مى دانم چه چيزْ در آن است . بار اوّل ، تو او را امير كردى و اين بار ، او تو را! (2)

ب _ موضع امام عليه السلام در برابر خلافت عمرامام على عليه السلام _ درباره سقيفه و ماجراهاى پس از آن _ :و چنين ديدم كه صبر بر اين امر ، شايسته تر است . پس با خارى بر ديدگان و گلويى گرفته از استخوان ، صبر كردم .

.


1- .تاريخ الإسلام ، ذهبى : ج3 ص265 .
2- .الإمامة والسياسة : ج1 ص38 .

ص: 186

مى ديدم كه ميراثم به تاراج مى رفت ، تا آن كه اوّلى به راه خود رفت و خلافت را پس از خود به فلان سپرد : چه قدر تفاوت است ميان اكنون كه [ آواره] بر پشت شترم و روزى كه با حيّان ، برادر جابر ، غنوده بودم! (1) شگفتا كه او (ابو بكر) در حياتش مى خواست تا وى را از خلافتْ معاف دارند ؛ امّا براى پس از وفاتش ، آن را به ديگرى سپرد! چه سفت و محكم به پستان خلافت چسبيدند و آن را ميان خود قسمت كردند [ ، دوشيدند و نوشيدند] ! سپس آن را به جايى ناهموار و جان فرسا و پر گزند در آورد و در اختيار كسى قرار داد كه پى در پى مى لغزيد و پوزش مى طلبيد و همراهش [ نيز] سوارى را مى مانْد كه بر مَركبى چموش است [ كه] اگر مهارش را محكم كِشد ، بينى اش پاره گردد و اگر رهايش كند ، بجَهد و سرنگونش سازد . به خدا سوگند ، مردم [ در نتيجه كارهاى او ]به انحراف و چموشى و رنگ به رنگ شدن و كجروى دچار گشتند . 2

.


1- .تمثيلى از امام عليه السلام به شعر اعشى است ، براى بيان تفاوت حالت خويش در زمان پيامبر صلى الله عليه و آله و پس از ايشان .

ص: 187

ج _ مشورت عمر با امام عليه السلام در مشكلات

نكته

د _ پذيرش آراى امام عليه السلام از سوى عمر

ج _ مشورت عمر با امام عليه السلام در مشكلاتفضائل الصحابة_ به نقل از سعيد بن مُسَيَّب _: عمر از مشكلى كه ابو الحسن براى [ حلّ ]آن نبود ، به خدا پناه مى بُرد . (1)

الكافى_ به نقل از عمر _: اگر على نبود ، عمر هلاك مى شد . (2)

نكتهامام على عليه السلام هنگامى نظريّات مشورتى خود را در عرصه هاى علمى و يا مشكلات سياسى ارائه مى كرد كه به رسيدن بهره آن به امّت مسلمان ، اطمينان داشت ؛ امّا هر گاه اين بهره به اجتماع نمى رسيد و تنها نصيب شخص خليفه مى شد ، آن را ابراز نمى كرد . ابن عبّاس مى گويد : در يكى از سفرهاى عمر به شام ، همراهش بودم . روزى با شترش تنها راه مى پيمود كه به دنبالش رفتم . پس به من گفت : اى ابن عبّاس! از پسر عمويت گله دارم! از او خواستم كه با من بيايد ؛ ولى نيامد . (3)

د _ پذيرش آراى امام عليه السلام از سوى عمرتاريخ اليعقوبى :عمر ، نوشته ها را تاريخدار كرد و خواست كه تاريخ را از «ميلاد پيامبر خدا» آغاز كند . سپس گفت : از «بعثت» . على بن ابى طالب عليه السلام نظر داد كه آن را از «هجرت» بنويسد . پس ، او هم از «هجرت» نوشت . (4)

امام على عليه السلام_ خطاب به عمر ، هنگامى كه او از مردم ، درباره همراهى با سپاهيانى كه به جنگ فارس مى رفتند ، مشورت خواست _: اين امر (اسلام) ، نه پيروزى اش به فراوانى [ افراد ]بود و نه خوارى اش به كمى آنان . اين ، دين خدا بود كه چيره شد و سپاهى كه با فرشتگان ، تأييد و نصرت يافت ، تا بدان جا رسيد كه بايد مى رسيد . ما به

.


1- .فضائل الصحابة ، ابن حنبل : ج2 ص647 ح1100 .
2- .الكافى : ج7 ص424 ح6 .
3- .شرح نهج البلاغة : ج12 ص78 .
4- .تاريخ اليعقوبى : ج2 ص145 .

ص: 188

وعده خدا دل خوش داريم ، و خدا به وعده اش وفا مى كند و لشكرش را نصرت مى دهد . جايگاه تو در ميان مردمان ، جايگاه رشته[ى تسبيح ]است كه مهره ها را گرد مى آورد و نگه مى دارد و چون بگسلد ، هر چه در آن است ، پراكنده مى شود و از ميان مى رود و هيچ گاه براى بار ديگر ، همه آنها گرد نمى آيند . و عرب ، اگر چه امروز اندك اند ، امّا به سبب اسلام ، بسيارند و با عزّت . پس ، در جاى خود بمان و به اهالى كوفه بنويس كه دو سوم آنان به جنگ فارس بروند و يك سومْ باقى بمانند ؛ چرا كه آنان برجستگان و سركردگان عرب اند و گروهى يكدل تر و كاراتر و كوشاتر از آنان نيست . و به مردم بصره نيز بنويس كه آنان را با بخشى از نيروهاى خود ، يارى كنند . 1

تاريخ اليعقوبى :عمر درباره زمين هاى حاصلخيز كوفه با اصحاب پيامبر خدا مشورت كرد . برخى به او گفتند : آنها را ميان ما قسمت كن . سپس با على عليه السلام مشورت كرد . [ على عليه السلام ] فرمود : «اگر امروزْ آنها را تقسيم كنى ، براى افرادى كه پس از ما مى آيند ، چيزى نمى مانَد . آنها را به دست آنان وا گذار تا روى آن كار كنند و [ در اين صورت است كه ]خراج آنها ، هم براى ما مى شود و هم براى آيندگان ما» . عمر گفت : خدا تو را موفّق بدارد! اين نظر ، درست است . (1)

.


1- .تاريخ اليعقوبى : ج2 ص151 .

ص: 189

فصل سوم : زمينه هاى خلافت عثمان

الف _ وصيّت عمر درباره جانشين

ب _ شايستگان خلافت از ديدگاه عمر

فصل سوم : زمينه هاى خلافت عثمانالف _ وصيّت عمر درباره جانشينصحيح البخارى_ به نقل از عمرو بن ميمون _: پس از آن كه عمر مجروح شد ، به او گفتند : اى امير مؤمنان! وصيّت كن و براى خود جانشينى تعيين نما . گفت : براى اين كار ، كسى را شايسته تر از اين چند نفرى نمى بينم كه پيامبر خدا وفات كرد ، در حالى كه از آنان خشنود بود . سپس از على عليه السلام و عثمان و زبير و طلحه و سعد و عبد الرحمان نام برد و گفت : عبد اللّه بن عمر ، در كنار شما حضور خواهد داشت ، بى آن كه حقّ نظر داشته باشد . عمر ، اين را براى تسلّى خاطر او گفت[ ؛ چون او را از شورا بيرون نهاده بود] . [ سپس گفت :] اگر حكومت به سعد رسيد ، كه هيچ! و اگر به او نرسيد ، هر كه امير شد ، بايد از او كمك بگيرد ؛ چرا كه من او را به خاطر ناتوانى يا خيانت ، عزل نكردم . (1)

ب _ شايستگان خلافت از ديدگاه عمرالطبقات الكبرى_ به نقل از عمرو بن ميمون _: روزى كه عمرْ زخم خورد ، او را ديدم ... . او گفت : على ، عثمان ، طلحه ، زبير ، عبد الرحمان بن عوف و سعد را به نزد من بخوانيد . امّا تنها با على عليه السلام و عثمان سخن گفت .

.


1- .صحيح البخارى : ج3 ص1355 ح3497 .

ص: 190

ج _ معلوم بودن نتيجه شورا پيش از مشورت

او به على عليه السلام گفت : شايد اين قوم ، خويشاوندى نسبى و سببى ات را با پيامبر صلى الله عليه و آله و آنچه را خداوند از فقه و علم به تو داده است ، قدر بدانند . پس اگر اين حكومت را به عهده گرفتى ، در آن از خدا پروا كن . سپس عثمان را فرا خواند و گفت : اى عثمان! شايد اين قوم ، خويشاوندى سببى ات با پيامبر صلى الله عليه و آله و نيز سن و بزرگى ات را قدر بدانند . اگر اين حكومت را به عهده گرفتى ، در آن از خدا پروا كن و فرزندان ابى مُعَيط را بر گردن مردم ، سوار مكن . سپس گفت : صُهَيب را برايم فرا بخوانيد . صهيب ، فرا خوانده شد . [ به او ]گفت : سه روز با مردم نماز بگزار . [ نيز ]بايد اين شش نفر در خانه اى ، خلوت كنند و چون بر مردى اتّفاق كردند ، هر كس را كه با آنها مخالفت كرد ، گردن بزنيد . چون از نزد عمر بيرون رفتند ، عمر گفت : اگر حكومت را به مردى كه موى جلوى سرش ريخته (يعنى على) بسپارند ، آنان را به راه [ مستقيم ]مى برد . پسر عمر به او گفت : پس چه چيزْ تو را [ از معرّفى او ]باز مى دارد؟ گفت : ناپسند مى دارم كه بار خلافت را در زندگى و مرگ به دوش گيرم . (1)

ج _ معلوم بودن نتيجه شورا پيش از مشورتتاريخ الطبرى :على عليه السلام به كسانى از بنى هاشم كه با او بودند ، فرمود : «اگر در ميان شما از قومتان (قريش) پيروى شود ، هيچ گاه اِمارت به شما نمى رسد» . عبّاس ، او را ديد . [ على عليه السلام ] به او فرمود : «[ خلافت ]از ما گرفته شد!» . گفت : از كجا مى دانى؟ فرمود : «عثمان در كنار من قرار داده شده است و [ عمر] گفته است : با اكثريّت باشيد و اگر دو نفر به يك نفر و دو نفر ديگر به شخص ديگرى راضى شدند ، با دسته اى باشيد كه عبد الرحمان بن عوف در آنهاست . سعد با پسر عمويش عبد الرحمان ، مخالفت نمى كند و عبد الرحمان با عثمان ،

.


1- .الطبقات الكبرى : ج3 ص340 .

ص: 191

د _ موضع امام عليه السلام در برابر نتيجه شورا

ه _ بانگ غم

خويشاوندى سببى دارد . [ آنان] با هم مخالفت نمى كنند . پس يا عبد الرحمانْ خلافت را به عثمان مى سپارد ، يا عثمان آن را به عبد الرحمان ؛ و حتّى اگر دو نفر ديگر هم با من باشند ، براى من سودى ندارد» . (1)

د _ موضع امام عليه السلام در برابر نتيجه شوراامام على عليه السلام_ در بخشى از سخنش ، هنگامى كه اعضاى شورا تصميم به بيعت با عثمان گرفتند _: خوب مى دانيد كه من از ديگران بدان (خلافت) سزاوارترم . به خدا سوگند ، تا آن گاه تسليم هستم كه كارهاى مسلمانان به سلامت باشد و در آن ستمى نباشد ، مگر بر خودم ؛ و اين به خاطر پاداش و فضيلت صبر و نيز بى رغبتى به زر و زيورى است كه به خاطرش بر هم پيشى مى گيريد . (2)

ه _ بانگ غمامام على عليه السلام_ در يكى از خطبه هايش _: هان! به خدا سوگند ، فلان شخص ، جامه خلافت به تن كرد و مى دانست كه موقعيّت من به خلافت ، موقعيّت مركز آسياب به سنگى است كه گرد آن مى گردد . كوهى بلند را مانم كه سيلاب از ستيغم ريزان است و مرغ [ انديشه] از رسيدن به قلّه ام ناتوان . پس ، دامن از خلافت بر كشيدم و از آن ، روى پيچيدم و نيك انديشيدم كه يا بى ياور بستيزم و يا بر اين تيرگى و ظلمت ، شكيب ورزم ؛ ظلمتى كه در آن ، بزرگ سالانْ فرتوت و خُردسالانْ پير گردند و مؤمن ، تا لحظه ديدار پروردگارش ، در آن به رنج و زحمت باشد . ديدم شكيبايى خردمندانه تر است . پس با خارى در چشم و استخوانى در گلو

.


1- .تاريخ الطبرى : ج 4 ص 229 .
2- .الإمام عليّ عليه السلام _ مِن كَلامٍ لَهُ لَمّا عَزَموا عَلى بَيعَةِ عُثمانَ _ : لَقَد عَلِمتُم أنّي أحَقُّ النّاسِ بِها مِن غَيري ، ووَاللّه ِ لَاُسلِمَنَّ ما سَلِمَت اُمورُ المُسلِمينَ ، ولَم يَكُن فيها جَورٌ إلّا عَلَيَّ خاصَّةً ؛ اِلتِماسا لِأَجرِ ذلِكَ وفَضلِهِ ، وزُهدا فيما تَنافَستُموهُ مِن زُخرُفِهِ وزِبرِجِهِ (نهج البلاغة : خطبه 74) .

ص: 192

و با آن كه ميراثم را تاراج رفته مى ديدم ، شكيب ورزيدم تا آن كه اوّلى به راه خود رفت [ و مُرد ]و خلافت را پس از خود به فلان سپرد . [سپس امام عليه السلام به شعر اَعشى ، تمثّل جست] : چه قدر تفاوت است ميان اكنون كه [ آواره] بر پشت شترانم و روزى كه در كنار حيّان ، برادر جابر ، غنوده بودم! شگفتا كه او (ابو بكر) در حياتش درخواست مى كرد كه وى را از خلافتْ معاف دارند ؛ امّا براى پس از وفاتش ، آن را به ديگرى سپرد! چه سفت و محكم به پستان خلافت چسبيدند و آن را ميان خود قسمت كردند [ ، دوشيدند و نوشيدند] ! سپس آن را به جايى ناهموار و جانفرسا و پر گزند درآورْد و در اختيار كسى قرار داد كه پى در پى مى لغزيد و پوزش مى طلبيد و همراهش سوارى را مى مانْد كه بر مَركبى چموش است [ كه ]اگر مهارش را محكم كِشد ، بينى اش پاره گردد و اگر رهايش كند ، بجَهد و سرنگونش سازد . به خدا سوگند ، مردم در نتيجه [ كارهاى او ]به انحراف و چموشى و رنگ به رنگ شدن و كجروى دچار گشتند و من ، با وجود آن كه زمانش طولانى و آزردگى اش سخت بود ، شكيب ورزيدم ، تا آن كه او (عمَر) نيز به راه خود رفت و در گذشت و خلافت را در ميان گروهى نهاد و مرا يكى از آنان پنداشت . خدايا،چه شورايى! چه وقت در برترى من بر اوّلىِ آنها (ابوبكر) ترديد افتاد كه اكنون با اينان برابر شمرده مى شوم؟! ولى به ناچار [ و براى حفظ اسلام ،] با آنان در فرود و اوج ، همگام و همراه شدم ؛ امّا يكى به كينه از من كناره گزيد و ديگرى به برادر زنش گرويد و چيزهايى ديگر ، تا اين كه سومى (عثمان) به پا خاست و خورد و شكم را پر و تهى ساخت و خويشاوندانش به همراه او به خوردن و بُردن مال خدا برخاستند و چون شتران،كه گياهِ

.

ص: 193

بهار را مى خورند، آن را بلعيدند ، تا آن كه رشته هايش پنبه شد و كارهايش سبب قتلش گرديد و پرخورى اش سرنگونش ساخت . ناگهان با شگفتى ديدم كه مردم ، به انبوهىِ يال كفتار ، از هر سو به من هجوم آورده اند ، چندان كه حسن و حسين (1) پايمال شدند و دو پهلوى جامه ام دريده گشت ؛ [ مردم ]چون گله گوسفند ، گرد مرا گرفتند . آن گاه كه [ بيعتشان را پذيرفتم و] به كار برخاستم ، گروهى پيمان شكستند و گروهى از دين بيرون رفتند و گروهى ستم ، پيشه كردند . گويى اين سخن خدا را نشنيده بودند كه مى فرمايد : «اين سراى آخرت ، از آنِ كسانى است كه برترى نمى جويند و راه تبهكارى نمى پويند؛ و فرجام [ نيك] ، از آنِ پرهيزگاران است» ! (2) آرى . به خدا سوگند ، آن را شنيدند و فهميدند ؛ ليكن دنيا در ديده شان زيبا آمد و زينت هايش در چشمانشان بدرخشيد . هان! سوگند به خدايى كه دانه را شكافت و انسان را آفريد ، اگر حضور بيعت كنندگان نبود و وجود ياوران ، حجّت را بر من تمام نمى كرد و [ نيز ]اگر خداوند از عالِمان ، پيمان نگرفته بود كه شكمبارگىِ ستمگر و گرسنگى ستم ديده را بر نتابند ، افسار خلافت را بر گُرده اش مى انداختم و پايانش را چون آغازش مى انگاشتم و آن گاه مى ديديد كه دنيايتان ، نزد من ، خوار است و به اندازه آب عطسه بزى نمى ارزد» . مى گويند : چون سخن به اين جا رسيد ، مردى عراقى نزديك رفت و نامه اى به امام عليه السلام داد . گفته شده كه در آن ، پرسش هايى(خواسته هايى) بود كه پاسخ آنها را مى خواست.

.


1- .واژه «حَسَنان» كه در اين جا به «حسن و حسين» ترجمه شد ، به گونه هاى ديگرى نيز خوانده و ترجمه شده است (ر .ك : ترجمه استاد سيّد جعفر شهيدى از نهج البلاغة) .
2- .قصص : آيه 83 .

ص: 194

پس ، امام عليه السلام بدان نگريست و چون از خواندن آن فارغ شد ، ابن عبّاس گفت : اى امير مؤمنان! كاش دنباله سخن را ادامه دهى . امام عليه السلام فرمود : «هيهات ، ابن عبّاس! [ چنين چيزى ناشدنى است] . آن ، شِقْشِقه اى (1) بود كه بيرون آمد و به جاى خود بازگشت» . ابن عبّاس مى گويد : به خدا سوگند ، هرگز بر هيچ سخنى ، چنان كه بر اين سخن افسوس خوردم ، افسوس نخوردم كه چرا نشد امير مؤمنان ، سخن خود را به آن جا كه مى خواست ، برسانَد! 2

.


1- .شِقشِقَه ، پاره گوشتى است كه شتر به هنگام بانگ زدن ، از گوشه دهانْ بيرون مى دهد و درنگ آن در بيرون از دهان ، بسيار كوتاه است . منظور از شقشقه در اينجا وقفه اى است كه در ميان سخنان حضرت بوجود آمد و باعث گرديد ايشان كلام خود را به پايان نرساند .

ص: 195

. .

ص: 196

تحليل وقايع شورا

تحليل وقايع شوراعمر به شورا مى انديشد ؛ شورايى كه بتواند آرمان ها و اهداف او را فراهم آورد . در اين ميان ، على عليه السلام فراموش ناشدنى است . اين حقيقت از ديدگان عمر نيز به دور نيست . (1) بدين سان ، عمر ، شورايى مركّب از شش نفر مى پردازد و صفات ناشايسته هر يك از آنان را بر مى شمرد و از على عليه السلام تنها بر شوخ طبعى اش تكيه مى كند ، اگر چه تأكيد مى ورزد كه اگر على عليه السلام بر سر كار آيد ، مردمان را به راه راست ، هدايت مى كند . (2) عمر ، اعضاى شورايى را كه بايد سرنوشت خلافت را تعيين كند،مشخّص مى نمايد: على عليه السلام ، عثمان بن عفّان، طلحه، زبير ، سعد بن ابى وقّاص و عبد الرحمان بن عوف ؛ ولى خليفه ، كه نه از بنى هاشم دل خوشى دارد و نه از على عليه السلام ، سياستمدارتر و زيرك تر از آن است كه شورا را به گونه اى شكل دهد كه برآمدن على عليه السلام از آن ، حتّى محتمل باشد . آنان بايد در خانه اى گرد آيند و پنجاه نفر از انصار به مراقبت از آنان بپردازند تا آنان يك نفر را برگزينند. اگر يك نفر، با گزينش پنج نفر ديگر مخالفت كند،بايد گردنش زده شود ؛ دو نفر نيز به همين گونه ؛ امّا اگر در يك سو سه نفر و در سوى ديگر سه نفر بودند ، بايد عبد اللّه بن عمر حكميّت كند و اگر بر آن رضايت نمى دهند ، بايد سخن

.


1- .المصنّف فى الأحاديث والآثار : ج5 ص 446 ش 9761 .
2- .همان ، ج 5 ص 447 ش 9762 .

ص: 197

آن سويى پذيرفته شود كه عبد الرحمان بن عوف در آن است . (1) صحنه سازى هاى خليفه كاملاً روشن است و هوشمندان، از آغاز ، نتيجه را فهميده اند . از اين روى ، ابن عبّاس از على عليه السلام مى خواهد كه وارد شورا نشود ؛ امّا امام عليه السلام پاسخ مى دهد : وارد مى شوم تا با پذيرفته شدن «شايستگى من براى خلافت» از ناحيه عمر ، آنچه را پيش تر گفته بود: «نبوّت و امامت در خانه اى، گرد هم نخواهند آمد» ، نقض شود . (2) نيز با صراحت تمام ، تأكيد مى كند كه عمر ، با اين تركيب ، خلافت را از بنى هاشم ، دور ساخت . (3) طلحه به نفع عثمان ، كنار مى رود (بر اساس نقلى كه مى گويد : طلحه به شورا رسيد) ، زبير به نفع على عليه السلام و سعد به نفع عبد الرحمان . عبد الرحمانْ اعلام مى كند كه خواستار خلافت نيست . او پيشنهاد مى كند كه يكى از دو نفرِ باقى مانده (على عليه السلام و عثمان)حق را به ديگرى وا نهد؛ولى هر دو سكوت مى كنند. پس از گذشت سه روز ، صبحگاه ، مردم در مسجد گرد مى آيند . عبد الرحمان به جمع آنان آمده ، (بر اساس نقل زُهْرى) به مردم مى گويد : من از مردم پرسيده ام . آنان هيچ كس را با عثمان ، هم پايه نمى دانند . (4) عمّار و مقداد ، فرياد مى زنند و بر انتخاب على عليه السلام تأكيد مى ورزند.گفتگو در مسجد بالا مى گيرد. عمّار فرياد مى زند: چرا اين امر را از اهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله دور مى گردانيد؟ (5)

.


1- .تاريخ الطبرى : ج4 ص 229 .
2- .شرح نهج البلاغة : ج1 ص 189.
3- .الإرشاد : ج1 ص 285 .
4- .المصنّف فى الأحاديث والآثار : ج5 ص 477 ش 9775 .
5- .تاريخ الطبرى : ج4 ص 233 .

ص: 198

عبد الرحمان بن عوف ، على عليه السلام را مخاطب قرار مى دهد و مى گويد : آيا با خداوند ، پيمان مى بندى كه چون زمام امور را بر گرفتى ، به كتاب خدا ، سيره پيامبر خدا و شيوه دو شيخ ، عمل كنى؟ امام عليه السلام مى گويد : به كتاب خداوند و سيره پيامبر خدا ، در حدّ توان ، عمل مى كنم . و چون از عثمان مى پرسد ، عثمان پاسخ مى دهد : بر اساس قرآن ، سنّت پيامبر خدا و شيوه دو شيخ ، عمل خواهم كرد . عبد الرحمان ، سخن خود را با على عليه السلام تكرار مى كند . على عليه السلام سخن پيشين را تكرار مى كند . و اضافه مى كند : با كتاب خداوند و سنّت پيامبر نيازى به روش هيچ كس نيست تو كوشش دارى كه اين امر را از من دور سازى . (1) بدين سان ، عبد الرحمان ، عثمان را به خلافت برمى گزيند و بر مسند قدرت مى نشاند و يك بار ديگر ، «حق» در مسلخ تزوير و فتنه ذبح مى شود . براى تعميم و تكميل بحث ، نكاتى را مى آوريم : 1 . على عليه السلام به عبد الرحمان گفت : به خدا سوگند ، خلافت را به عثمان نسپردى ، جز براى آن كه به تو باز گردانَد! على عليه السلام بر اساس شناخت ژرف خود از احوال سياستبازان و غوغاسالاران ، چنين حقايقى را بر مَلا مى كرد ، و اى كاش در آن روز ، گوش هاى شنوايى مى بود! شاهد اين سخن بلند مولا عليه السلام ، گزارشى است كه مورّخان آورده اند كه : چون بيمارى بر عثمانْ چيره گشت ، كاتبى را فرا خواند و گفت : «عهدى براى خلافت پس از من براى عبدالرحمان بنويس» و او نوشت. (2) 2 . چرا امام عليه السلام شرط عبد الرحمان را نپذيرفت؟ سال ها از رحلت پيامبر خدا مى گذشت . در اين سال ها دگرسانى هاى بسيارى به

.


1- .تاريخ اليعقوبى : ج 2 ص 163 .
2- .تاريخ المدينة : ج 3 ص 1029 .

ص: 199

وجود آمده ، حكم هاى فراوانى در نقض احكام صريح پيامبر صلى الله عليه و آله صادر شده و سنّت او در موارد بسيارى وارونه گشته بود . (1) امام عليه السلام چگونه مى توانست شرط عبد الرحمان را بپذيرد و اگر مى پذيرفت و بر فرض محال مى توانست زمام امور را به دست گيرد ، چه سان با آن كنار مى آمد؟ و با آن دگرگونى ها چه مى كرد؟ آيا مردم ، آمادگى پذيرش باز گرداندن حقايق را بر مسير اوّل داشتند؟ دوران خلافت على عليه السلام نشان مى دهد كه پاسخ ، منفى است .نمونه روشن آن ، «نماز تَراويح» است . 3 . فرايند شورا از پيش ، روشن بود . و از اين روى ، عمر فرمان داد : هر آن كس كه مخالفت كند ، گردنش زده شود . چنين بود كه پس از بيعت عبد الرحمان بن عوف و ساير اعضاى شورا با عثمان ، على عليه السلام همچنان ايستاده بود و بيعت نمى كرد . پس ، عبد الرحمان بن عوف بدو گفت : «بيعت كن ، وگرنه گردنت را خواهم زد» . امام عليه السلام از خانه بيرون آمد و اصحاب شورا از پى او آمدند و گفتند : بيعت كن ، وگرنه با تو مى جنگيم . (2) چنين است كه سيّد مرتضى ، با سوز مى گويد : اين ، چه رضايتى است ...؟! چگونه كسى كه به قتل و پيكارْ تهديد مى شود ، مختار است؟! و چنين است كه على عليه السلام فرمود : من ، از سَرِ ناخشنودى و كراهت ، بيعت نمودم . (3) 4 . به وجود آوردن طمع خلافت . نكته فرجامين ، اين كه عمر با اين كار ، آتش

.


1- .ر. ك : النصّ و الاجتهاد ، سيّد عبد الحسين شرف الدين .
2- .أنساب الأشراف : ج 6 ص 128 .
3- .شرح نهج البلاغة : ج 12 ص 265 .

ص: 200

طمع خلافت را عملاً در جان اعضاى شورا بر افروخت . شيخ مفيد رحمه اللهنوشته است : سعد بن ابى وقّاص ، خود را در برابر على عليه السلام شخصيّتى نمى ديد ؛ امّا حضورش در شورا ، در او اين پندار را به وجود آورد كه او نيز اهليّت خلافت دارد . به هر حال ، عمر ، با شورايى كه تعيين كرد ، يك بار ديگر بر از بين بردن «حقّ خلافت» و پاس نداشتن «حرمت خلافت» همّت گماشت و بنى اميّه را يكسر بر امّتْ مسلّط ساخت ؛ كسانى را كه آن همه فساد به بار آوردند . نيز با به وجود آوردن طمع خلافت در جان كسانى چون طلحه و زبير ، عملاً زمينه درگيرى هاى بعد را فراهم ساخت .

.

ص: 201

فصل چهارم : موجبات شورش بر عثمان

الف _ رفاه زدگى

ب _ گردش ثروت در ميان توانگران

1 . دادن امتيازات به بستگان

فصل چهارم : موجبات شورش بر عثمانالف _ رفاه زدگىمروج الذهب :عثمان ، خانه اش را در مدينه بنا نهاد و آن را با سنگ و آهك ، محكم ساخت و درهايى از چوب ساج (1) و سرو كوهى بر آن قرار داد و اموال ، چشمه هاى آب و باغ هايى در مدينه به چنگ آورد . عبد اللّه بن عُتْبه مى گويد : در روزى كه عثمان كشته شد ، نزد خزانه دار او صد و پنجاه هزار دينار و يك ميليون درهم ، موجودى بود و ارزش املاكش در وادى القرى و حُنَين و غير آن ، صد هزار دينار بود و اسبان و شتران بسيارى بر جاى نهاد . (2)

أنساب الأشراف_ به نقل از سليم ، ابو عامر _: روپوشى بر تن عثمان ديدم كه صد دينار مى ارزيد . (3)

ب _ گردش ثروت در ميان توانگران1 . دادن امتيازات به بستگانأنساب الأشراف_ به نقل از ابن عبّاس _: از جمله چيزهايى كه بر عثمانْ خرده گرفتند ، آن

.


1- .ساج ، گونه اى از درختان جنگلى كه بلند ، ستبر و داراى چوب سخت و مقاوم است و بيشتر در ساخت كشتى ها به كار مى رود (الدروس : ج 2 ص 1154) .
2- .مروج الذهب : ج2 ص341 .
3- .أنساب الأشراف : ج6 ص102 .

ص: 202

بود كه گردآورى زكات قُضاعه (1) را به حَكَم بن ابى عاص [عمويش] سپرد . زكات گردآورى شده به سيصد هزار درهم رسيد و چون آنها را آورد ، عثمان ، همه را به او بخشيد . (2)

تاريخ أبى الفداء :عثمان ، فَدَك (3) را به مروان بن حكم داد ، در حالى كه آن ، صدقه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله بود كه چون فاطمه عليها السلام به عنوان ميراث ، مطالبه اش كرد ، ابو بكر از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله روايت كرد كه : «ما پيامبران ، آنچه را بر جاى مى نهيم ، صدقه است ، نه ارث» . فدك ، پيوسته در دست مروان و پسرانش بود ، تا آن كه عمر بن عبد العزيز ، خليفه شد و آن را از تصرف كنندگانش گرفت و صدقه اش گردانْد . (4)

المعارف ، ابن قتيبه :پيامبر خدا ، مَهزور (جايگاه بازار مدينه) را صدقه اى براى مسلمانان قرار داد ؛ ولى عثمان ، آن را به حارث بن حكم ، برادر مروان بن حكم ، داد و فدك را نيز به مروان بخشيد كه آن نيز صدقه پيامبر خدا بود . (5)

تاريخ اليعقوبى :عثمان ، دخترش را به همسرى عبد اللّه بن خالد بن اُسَيد در آورد و فرمان داد تا ششصد هزار درهم به او بدهند و به عبد اللّه بن عامر [ والى خود در بصره ]نوشت كه آن را از بيت المال بصره به او بدهد . (6)

.


1- .قضاعه، نام قبيله اى در يمن است (تاج العروس: ماده «قضع»).
2- .أنساب الأشراف : ج6 ص137 .
3- .فدك ، آبادى اى در حجاز با فاصله سه روز راه از مدينه است كه براى يهوديان بود و پس از فتح خيبر ، خداوند در دل هاى صاحبانش هراس افكند و بر سر نصف محصول آن با پيامبر صلى الله عليه و آله مصالحه كردند و پيامبر صلى الله عليه و آله پذيرفت و به او اختصاص يافت ؛ چون آن را با جنگ نگرفته بود . پيامبر صلى الله عليه و آله آن را به جگر گوشه اش فاطمه عليها السلام بخشيد و سپس ابو بكر ، آن را از او گرفت (معجم البلدان : ج 4 ص 238) .
4- .تاريخ أبى الفداء : ج 1 ص 169 .
5- .المعارف ، ابن قتيبة : ص 195 ، العقد الفريد : ج 3 ص 291 ، شرح نهج البلاغة : ج 1 ص 198 كلاهما نحوه .
6- .تاريخ اليعقوبى : ج2 ص168 .

ص: 203

2 . دادن امتيازات به ديگران

المعارف ، ابن قتيبه :عبد اللّه بن خالد بن اُسَيد از عثمان درخواستِ صله كرد . عثمان نيز به او چهار صد هزار درهم عطا كرد . (1)

2 . دادن امتيازات به ديگرانشرح نهج البلاغة :در همان روزى كه عثمانْ فرمان داد كه از بيت المال ، صد هزار سكّه به مروان بن حكم بدهند ، نيز از بيت المال ، دويست هزار سكّه به ابو سفيان بن حرب داد . (2)

أنساب الأشراف_ به نقل از موسى بن طلحه _: عثمان در دوران خلافتش دويست هزار دينار به طلحه بخشيد . (3)

تاريخ المدينة_ به نقل از موسى بن طلحه _: عثمان ، نخستين كسى بود كه در عراق ، قطعه هايى را از زمين هاى ويژه (اراضى خالصه) فرمان روايان ايران و نيز جاهايى را كه صاحبان آنها كوچ كرده بودند ، به افراد بخشيد و از جمله ، نَشاستَج (4) را به طلحة بن عبيد اللّه داد . (5)

الطبقات الكبرى_ به نقل از ابو حُصَين _: عثمان به زبير بن عوّام اجازه داد تا ششصد هزار [ درهم از بيت المال ]بردارد . او نزد دايى هايش ، بنى كاهل ، آمد و گفت : كدام مالْ بهتر است؟ گفتند : مال اصفهان . گفت : از مال اصفهان به من بدهيد . (6)

.


1- .المعارف ، ابن قتيبة : ص195 .
2- .شرح نهج البلاغة : ج1 ص199 .
3- .أنساب الأشراف : ج6 ص108 .
4- .نشاستج ، كشتزار يا جوى آب بزرگ و پُر درآمدى در كوفه است (معجم البلدان : ج 5 ص 285) .
5- .تاريخ المدينة : ج3 ص1020 .
6- .الطبقات الكبرى : ج3 ص107 .

ص: 204

ج _ باز گرداندن رانده شدگان پيامبر خدا صلى الله عليه و آله

د _ مجازات كردن مخالفانِ بدعت هايش

تبعيد ابو ذر

ج _ باز گرداندن رانده شدگان پيامبر خدا صلى الله عليه و آلهتاريخ اليعقوبى :عثمان به حكم بن ابى عاص _ كه رانده شده پيامبر خدا بود _ نوشت كه به نزد او بيايد . پيش تر نيز ، آن هنگام كه ابو بكر خليفه شده بود ، عثمان با گروهى از بنى اميّه نزد أبو بكر جمع شده و از او خواسته بودند كه حَكَم را باز گردانَد ؛ ولى ابو بكر اجازه نداده بود . عمر هم كه خليفه شد ، چنين كردند ؛ ولى او نيز اجازه نداده بود . از اين رو مردم ، اجازه دادن عثمان را زشت شمردند و يكى [ از اهالى مدينه ]مى گويد : حكم بن ابى عاص را در روز ورودش به مدينه ديدم كه لباس پاره و كهنه اى به تن داشت و بُز يك ساله اى را مى رانْد ، تا آن كه وارد خانه عثمان شد و مردم به بدحالى او و همراهانش مى نگريستند . سپس بيرون آمد ، در حالى كه بالاپوشى از خز و ردايى سبز به تن داشت . (1)

د _ مجازات كردن مخالفانِ بدعت هايشتبعيد ابو ذرمروج الذهب_ در يادكردِ اعتراض هايى كه به عثمان شد _: و از جمله ، كارى است كه با ابو ذر كرد . روزى ، ابو ذر در مجلس عثمان حاضر بود . عثمان گفت : آيا اگر كسى زكات مالش را پرداخت كند ، براى ديگران حقّى در آن هست؟ كعب گفت : نه ، اى امير مؤمنان! ابو ذر به سينه كعب زد و به او گفت : اى يهودى زاده! دروغ گفتى . سپس تلاوت كرد : «نيكى ، آن نيست كه چهره هايتان را به مشرق و مغرب بچرخانيد ...» (2) .

.


1- .تاريخ اليعقوبى : ج2 ص164 .
2- .دنباله آيه چنين است : «بلكه نيكوكار ، كسى است كه به خداوند و روز واپسين و فرشتگان و كتاب خدا و پيامبران ، ايمان دارد و مال خود را _ با آن كه دوستش دارد _ به خويشان و يتيمان و بينوايان و ماندگانِ در راه و گدايان و در بند ماندگان مى بخشد»(بقره : آيه 177) .

ص: 205

عثمان گفت : آيا اشكالى مى بينيد كه ما مالى را از بيت المال مسلمانان برداريم و در پيشامدهايى كه براى ما روى مى دهد ، هزينه كنيم و يا آن را به شما اعطا كنيم؟ كعب گفت : اشكالى ندارد . ابو ذر ، عصايش را بلند كرد و با آن بر سينه كعب زد و گفت : اى يهودى زاده! چه چيزى تو را بر نظر دادن در دين ما گستاخ كرده است! پس ، عثمان به ابو ذر گفت : چه قدر مرا آزار مى دهى! از جلوى چشمم دور شو ، كه ما را آزار دادى . پس از آن ، ابو ذر به سوى شام ، بيرون رفت . معاويه به عثمان نوشت : گروه ها بر گرد ابو ذر جمع شده اند و مى ترسم كه آنها را بر ضدّ تو بشوراند . اگر نيازى به اين مردم دارى ، او را به سوى خود باز گردان . عثمان نوشت كه او را بياورند . او را بر شترى سوار كرد كه بر آن ، كجاوه اى زُمُخت و سخت بود . پنج نفر مأمور خشن ، او را تند و پيوسته مى راندند ، تا آن كه او را به مدينه آوردند ، در حالى كه پوست ران هايش رفته بود و نزديك بود كه تلف شود . [ حتّى ]به او گفته شد : تو از اين محنت مى ميرى . گفت : هرگز نخواهم مرد تا آن كه تبعيد شوم . او همه آنچه را در آينده برايش پيش مى آمد ، ذكر كرد و نيز اين كه چه كسى او را به خاك مى سپارد . عثمان ، چند روزى در منزلش به او رسيدگى كرد . سپس او بر عثمانْ وارد شد و دو زانو نشست و چيزهايى گفت و حديث مربوط به فرزندان ابو عاص را باز گفت كه : «[ آنان] چون به سى نفر برسند ، بندگان خدا را برده مى كنند» ... . اين در همان روزى بود كه اموالِ بر جاى مانده از عبد الرحمان بن عوف زُهْرى را براى عثمان آوردند و تعداد كيسه ها [ده هزار درهمى] به اندازه اى فراوان شد كه ميان عثمان و يك آدمِ ايستاده را پر كرد . عثمان گفت : من براى عبد الرحمان ، اميد خير دارم ؛ چون او صدقه مى داد و مهماندارى مى كرد و آنچه را نيز كه مى بينيد ، به ارث نهاد . كعب الأحبار گفت : اى امير مؤمنان! درست گفتى .

.

ص: 206

ابو ذر ، عصاى خود را بلند كرد و با آن بر سر كعب زد و در حالى كه درد خويش را از ياد برده بود ، گفت : اى يهودى زاده! درباره مردى كه مرده و اين مال را بر جاى نهاده است ، مى گويى : خداوند ، خير دنيا و آخرت را به او عطا كرده است. اين را به طور قطعى به خدا نسبت مى دهى، در حالى كه من شنيدم كه پيامبر صلى الله عليه و آله مى گويد : «خوشحال نمى شوم كه بميرم و به اندازه قيراطى بر جاى نهم» . عثمان به ابو ذر گفت : از جلوى چشمم دور شو . ابو ذر گفت : به مكّه بروم؟ گفت : به خدا سوگند ، نه . گفت : مرا از خانه پروردگارم باز مى دارى كه در آن عبادت كنم تا بميرم؟ گفت : آرى ، به خدا سوگند . گفت : به سوى شام [ بروم]؟ گفت : نه ، به خدا سوگند . گفت : بصره؟ گفت : نه ، به خدا سوگند . شهر ديگرى انتخاب كن . ابو ذر گفت: نه، به خدا سوگند. جز آنچه برايت گفتم، جاى ديگرى را اختيار نمى كنم و اگر مرا در هجرتگاهم (مدينه) وا مى نهادى ، هيچ شهر ديگرى را نمى خواستم . اكنون مرا به هر شهرى كه مى خواهى ، بفرست . گفت : تو را به رَبَذه تبعيد مى كنم . گفت : اللّه اكبر! پيامبر خدا راست گفت . او همه آنچه را با آن رو به رو مى شوم ، به من خبر داد . عثمان گفت : [ پيامبر صلى الله عليه و آله ] به تو چه گفته است؟ گفت : به من خبر داد كه من را از مكّه و مدينه باز مى دارند و در ربذه مى ميرم و گروهى كه از عراق به حجاز مى آيند ، دفن مرا عهده دار مى شوند .

.

ص: 207

ابو ذر به دنبال شترش فرستاد و زنش (و برخى گفته اند : دخترش) را بر آن ، سوار كرد . عثمان ، فرمان داد كه مردم ، گِرد او را خالى كنند تا به ربذه برود و مروان ، او را روانه مى كرد . چون از مدينه بيرون رفت ، على بن ابى طالب عليه السلام به همراه پسرانش (حسن و حسين عليهماالسلام) و برادرش عقيل و عبد اللّه بن جعفر و عمّار بن ياسر به بدرقه آمدند . مروان ، اعتراض كرد و گفت : اى على! امير مؤمنان(عثمان) ، مردم را از اين كه با ابو ذر در مسيرش همراه شوند و به بدرقه اش بيايند ، نهى كرده است . اگر اين را نمى دانستى ، آگاهت كردم . على عليه السلام با تازيانه به او حمله برد و بر ميان دو گوش مركبش زد و فرمود : «دور شو! خداوند ، تو را به آتش بيندازد!» و با ابو ذر ، روانه شد و او را بدرقه كرد و سپس با او وداع نمود و باز گشت . چون على عليه السلام خواست باز گردد ، ابو ذر گريست و گفت: خداوند، شما اهل بيت را رحمت كناد! اى ابو الحسن! هر گاه تو و فرزندانت را مى بينم ، به ياد پيامبر خدا مى افتم . مروان از كار على بن ابى طالب عليه السلام به عثمان شكايت كرد. عثمان گفت : اى مسلمانان! من با على چه كنم؟ فرستاده ام را از كارى كه براى آن فرستاده بودم ، باز گردانده و اين گونه كرده است . به خدا سوگند ، حقّش را كف دستش مى گذاريم! چون على عليه السلام باز گشت ، مردم به استقبال او آمدند و به او گفتند : امير مؤمنان(عثمان) از تو به خاطر اين كه ابو ذر را بدرقه كردى ، خشمگين است . على عليه السلام فرمود : «خشم اسب از لگام است !» . چون شب شد، [ على عليه السلام ]نزد عثمان آمد. عثمان به وى گفت : چه چيزْ تو را وا داشت كه با مروان ، اين گونه كنى و چرا بر من گستاخى كردى و فرستاده و فرمانم را

.

ص: 208

رد كردى؟ فرمود : «امّا مروان ، او جلوى من آمد تا مانع من شود و من ، مانع جلوگيرى او شدم . و امّا فرمانت ، آن را رد نكردم» . عثمان گفت : آيا به تو خبر نرسيده بود كه من مردم را از ابو ذر و بدرقه كردن او نهى كرده ام؟ على عليه السلام فرمود : «آيا از آنچه به ما فرمان مى دهى و ما اطاعت از خدا و حق را در خلاف آن مى بينيم ، بايد پيروى كنيم؟ به خدا سوگند كه [ چنين ]نمى كنيم» . عثمان گفت : خود را براى قصاص ، در اختيار مروان بنه . فرمود : «چه قصاصى؟» . گفت : بر ميان دو گوش مركبش زده اى و به او ناسزا گفته اى . پس او بايد به تو دشنام بدهد و بر ميان دو گوش مركبت بزند . على عليه السلام فرمود : «امّا مركبم ، اين جاست . اگر مى خواهد ، همان گونه كه مركبش را زده ام ، آن را بزند . و امّا من ، به خدا سوگند كه اگر به من دشنام دهد ، تو را به مانند آن ، دشنام مى دهم ، بى آن كه در آن ، دروغ بگويم و من ، هيچ گاه جز حق نمى گويم» . عثمان گفت : چرا به تو ناسزا نگويد ، در حالى كه به او ناسزاگفته اى؟ به خدا سوگند ، نزد من ، تو از او برتر نيستى. على بن ابى طالب عليه السلام خشمگين شد و فرمود : «با من ، اين گونه سخن مى گويى ؟! و مرا با مروان ، برابر مى سازى؟! به خدا سوگند ، من از تو برترم ، پدرم از پدرت و مادرم از مادرت برتر است و اين شرافت و كرامت من است كه نشان دادم . تو نيز شرافت خود را نشان بده» . عثمان ، خشمناك گرديد و صورتش سرخ شد . برخاست و داخل خانه اش شد و على عليه السلام نيز باز گشت و خاندانش و [ نيز ]مردانى از مهاجران و انصار ، گِردش را

.

ص: 209

گرفتند . چون فردا شد و مردم به گِرد عثمان اجتماع كردند ، او نزد آنان از على عليه السلام شكايت كرد و گفت : او بر من عيب مى گيرد و عيبجويانِ مرا (1) نيز پشتيبانى مى كند . مردم ، پا در ميانى كردند و آنان را صلح دادند . على عليه السلام به عثمان فرمود : «به خدا سوگند ، من جز به خاطر [ رضاى] خداى متعال ، ابو ذر را بدرقه نكردم» . (2)

.


1- .منظور عثمان ، ابو ذر و عمّار بن ياسر و ديگران بودند .
2- .مروج الذهب : ج2 ص348 .

ص: 210

تحريف تاريخ در ماجراى تبعيد ابو ذر

تحريف تاريخ در ماجراى تبعيد ابو ذرتحريف حقايق در متون كهن تاريخى از يك سو تأسفبار و از سوى ديگر ، لغزاننده و دگرگونساز چهره وقايع و رويدادهاست . متأسفانه متون كهن از جهات بسيارى دست خوش تحريف اند و يكى از روشن ترين مصاديق آن ، تحريف گزارش هاى مرتبط با تبعيد ابو ذر است . طبرى و ابن اثير ، به وجود گزارش هايى درباره زمينه ها و چگونگى تبعيد ابو ذر و نيز چگونگى اخراج او از شام اشاره مى كنند ؛ امّا از اين كه از حقايقْ پرده بر گيرند و واقعيّت را صادقانه گزارش كنند،تن مى زنند . طبرى مى گويد: و در اين سال (سال سى ام) ، درگيرى ميان معاويه و ابو ذر و باز گرداندن ابو ذر به مدينه رخ داد . علّت هاى فراوانى براى اين كار معاويه بيان شده است كه خوش ندارم بيشتر آنها را ذكر كنم ؛ امّا كسانى كه براى معاويه عذر تراشيده اند ، مى گويند : ... . (1) ابن اثير نيز مى گويد : در اين سال (سال سى ام هجرى) ، ماجراى ابو ذر و معاويه و باز گرداندن ابو ذر از شام به مدينه رخ داد _ كه علّت هاى فراوانى براى آن بيان شده است _ و نيز دشنام دادن معاويه به ابو ذر و تهديد او به قتل و روانه داشتن او به مدينه با شترِ بدون جهاز و تبعيد او از مدينه به گونه اى زشت ، كه نقل آن ، صحيح نيست و

.


1- .تاريخ الطبرى : ج 4 ص283 .

ص: 211

اگر هم صحيح باشد ، بايد عذرى براى عثمان جُست ([ مثل اين كه ]حاكم مى تواند رعيّت خود را تأديب كند ، و يا عذرهايى ديگر) و نبايد آن را سبب طعن و اعتراض بر عثمان قرار داد . من يادآورى آن را خوش ندارم . عذرتراشان مى گويند : ... . (1) اينان كه اين چنين بر حقْ پرده مى افكنند ، از آن سو گزارش هايى دروغين درباره ابو ذر مى آورند و بدين سان در شكستن قداست آن «راستگوترين مرد روى زمين» مى كوشند. شگفتا كه اين همه را از سيف بن عمر آورده اند؛او كه قهرمان جعل و تنديسى از دروغ و تبلور عينى اشاعه كذب است . هيچ كس سيف را نستوده است . ابن معين ، او را ضعيف شمرده و گفته است : «يك سكّه پول خُرد ، از او بهتر است» . ابو حاتم ، او را «متروك الحديث» مى داند . نسايى و دارقُطنى بر «ضعف» او تصريح كرده اند . ابو داوود گفته است : «[ خبر او ]ارزشى ندارد» و ابن حبّان آورده است كه : «به بزرگان ، دروغ مى بندد» . سيف به زنديق بودنْ متّهم است و نيز گفته اند كه حديث مى ساخته است . حاكم نيشابورى نيز او را متّهم به زندقه دانسته است . (2) گزارش هاى سيف بن عمر ، يكسر در پيراستن عثمان و دفاع از اوست . به طور مثال ، او درباره تبعيد ابو ذر توسط عثمان مى گويد : [ ابو ذر به عثمان] گفت : اجازه خروج به من بده ؛ چرا كه مدينه خانه من نيست . [ عثمان] گفت : آيا جز اين است كه بهتر از آن نخواهى يافت؟ . [ ابو ذر ] گفت : پيامبر خدا به من فرمان داده كه چون خانه هاى مدينه به منطقه سلع رسيد ، از آن بروم . [ عثمان ]گفت : پس ، فرمان را اجرا كن . ابو ذر ، خارج شد تا به ربذه رسيد . در آن جا ، جايى براى مسجد معيّن كرد و عثمان نيز ده ها شتر و دو برده به او داد و برايش پيغام فرستاد كه گاه به مدينه

.


1- .الكامل فى التاريخ : ج 2 ص 251 .
2- .تهذيب التهذيب : ج 2 ص 467 ش 3184 .

ص: 212

ه _ موجبات شورش بر عثمان

1 . كتك زدن عمّار ياسر

بيايد تا [ پس از عالِم شدن ، ]بَدَوى و بيابانى نشود . او نيز چنين كرد . همچنين او مى گويد : چون ابو ذر ديد كه عثمان از او خوشش نمى آيد ، خود به ربذه رفت . (1) مى دانيم كه پاره اى از افسانه ها درباره «عبد اللّه بن سبا» نيز از ساخته هاى سيف است . او به اين شخص ساختگى چنان قدرت مى بخشد كه گويا تمام مخالفت هايى كه با عثمان و معاويه شده ، توسط وى رقم خورده است ؛ فردى كه يهودى بوده و اسلام آورده است .

ه _ موجبات شورش بر عثمان1 . كتك زدن عمّار ياسرأنساب الأشراف_ به نقل از ابو مخنف _در بيت المال مدينه جعبه اى بود كه زيورآلات و جواهر در آن قرار داشت . عثمان ، زيورآلاتى را براى يكى از اعضاى خانواده اش از آن برداشت . مردم ، زبان به اعتراض گشودند و به تندى با او سخن گفتند ، تا [ اين كه ]وى را خشمگين ساختند . عثمان ، خطبه خواند و گفت : ما نيازمان را از بيت المال برمى گيريم ، هر چند برخى را خوش نيايد. على عليه السلام به او فرمود : «در اين صورت ، جلويت گرفته مى شود و ميان تو و آن ، جدايى انداخته مى شود» . عمّار بن ياسر گفت : من خدا را گواه مى گيرم كه نخستين كسى هستم كه آن را ناپسند مى دارد . عثمان گفت : اى پسر زن ختنه نشده! بر من گستاخى مى كنى؟ او را بگيريد . او را گرفتند . عثمان ، داخل شد و او را فرا خواند و [ آن قدر] كتكش زد تا بيهوش شد . سپس وى را بيرون آوردند و به منزل اُمّ سلمه ، همسر پيامبر خدا ، بردند و او [ در اثر بيهوشى] نماز ظهر و عصر و مغرب را نخواند . آن گاه كه به هوش آمد ، وضو

.


1- .تاريخ الطبرى : ج 4 ص 284 .

ص: 213

2 . كتك زدن و كوچاندن عبد اللّه بن مسعود

گرفت و نماز خواند و گفت : الحمد للّه ! اين ، نخستين روزى نيست كه به خاطر خدا اذيّت مى شويم ... . خبر آنچه با عمّار شده بود ، به عايشه رسيد . او خشمگين شد و مويى از موهاى پيامبر خدا و جامه اى از جامه هاى او و كفشى از كفش هاى او را بيرون آورد و گفت : چه زود سنّت پيامبرتان را وا نهاديد ، در حالى كه مو و جامه و كفش او هنوز كهنه نشده است . عثمان چنان خشمگين شد كه نمى دانست چه مى گويد . (1)

2 . كتك زدن و كوچاندن عبد اللّه بن مسعودأنساب الأشراف_ به نقل از ابو مِخْنَف و عَوانه _: هنگامى كه عبد اللّه بن مسعود ، كليدهاى بيت المال را پيش وليد بن عقبه انداخت ، گفت : هر كس [ احكام خدا را ]دگرگون سازد ، خداوند ، دگرگونش خواهد ساخت و هر كس [ سنّت هاى پيامبر خدا را] تبديل كند ، خداوند بر او خشم مى گيرد . من جز اين نمى بينم كه خليفه شما ، [ احكام خدا و سنّت پيامبر صلى الله عليه و آله را ]دگرگون و تبديل كرده است . آيا همچون سعد بن ابى وقّاص را بركنار و [ به جايش ]وليد را حاكم مى كنند؟! ابن مسعود ، همواره اين سخن را بر زبان مى آورد كه : راست ترين گفته ها ، كتاب خدا و بهترين هدايت ، هدايت محمّد صلى الله عليه و آله است و بدترين كارها ، نوآورى در دين است و هر نوآورى [ در دين ]بدعت و هر بدعتى گم راهى و هر گم راهى اى در آتش است . وليد ، اين را به عثمان نوشت و گفت : او بر تو عيب مى گيرد و از تو بدگويى مى كند . عثمان نيز به وليد نوشت كه او را [ به مدينه ]روانه كند . اهالى كوفه او را بدرقه كردند و او هم آنان را به تقواى الهى و همراهى قرآن سفارش كرد . آنان گفتند : خير ببينى كه نادان ما را دانش آموختى و داناى ما را استوار داشتى و به ما قرآن ياد دادى و ما را در دين ، بينا كردى . تو بهترين برادر دينى و بهترين دوست ما

.


1- .أنساب الأشراف : ج 6 ص 161 .

ص: 214

هستى . سپس با او وداع كردند و باز گشتند . ابن مسعود به مدينه آمد ، در حالى كه عثمان بر منبر پيامبر خدا خطبه مى خواند . چون ابن مسعود را ديد ، گفت : هان! جنبنده بدى بر شما وارد شد كه بر روى غذاى خود راه مى رود و استفراغ مى كند و مدفوعش را بيرون مى فرستد . ابن مسعود گفت : من اين گونه نيستم ؛ بلكه من ياور پيامبر خدا در جنگ بدر و در روز بيعت رضوانم . عايشه ندا داد : اى عثمان! آيا به صحابى پيامبر خدا چنين مى گويى؟! سپس عثمان فرمان داد او (ابن مسعود) را با زور و درشتى از مسجد بيرون كردند . عبد اللّه بن زمعة بن اسود بن مطّلب بن اسد بن عبد العُزّى بن قُصَى ، او را بر زمين زد و گفته مى شود يحموم ، غلام عثمان ، او را بر دوش خود بلند كرد و در حالى كه پا در هوا بود ، او را بر زمين زد ، چنان كه دنده اش شكست . على عليه السلام فرمود : «اى عثمان! آيا به استناد گفته وليد بن عقبه ، با صحابى پيامبر خدا چنين مى كنى؟» . گفت : به استناد گفته وليد ، چنين نكردم ؛ بلكه زُبيد بن صَلت كِندى را به كوفه روانه كردم و [ در آن جا ]ابن مسعود به او گفته است كه خون عثمان ، حلال است . على عليه السلام فرمود : «بدون اطمينان يافتن از درستى گفته زبيد ، اين [ مجازات] را حلال دانستى ...» . على عليه السلام به ابن مسعود ، رسيدگى كرد و او را به خانه خويش آورد . ابن مسعود در مدينه ماند و عثمان به او اجازه نمى داد تا از مدينه به جاى ديگرى برود . چون بهبود يافت ، خواست به جهاد برود ؛ امّا عثمانْ او را منع كرد ؛ زيرا مروان به او گفت : ابن مسعود ، عراق را براى تو تباه كرده است . آيا مى خواهى شام را نيز براى تو تباه كند؟ [ ابن مسعود ] همواره در مدينه بود تا آن كه دو سال پيش از كشته شدن عثمان و پس از سه سال اقامت در مدينه (1) در گذشت .

.


1- .برخى گفته اند كه او در خانه سعد بن ابى وقّاص مى زيست .

ص: 215

چون ابن مسعود به بيمارى اى (كه در آن در گذشت ،) دچار شد ، عثمان به عيادتش آمد و گفت : از چه ناراحتى؟ گفت : از گناهانم . گفت : چه دوست دارى؟ گفت : رحمت پروردگارم را . گفت : برايت طبيبى نياورم؟ گفت : طبيب ، مرا بيمار كرده است . گفت : فرمان ندهم كه سهمت را بياورند؟ گفت : در حالى كه بدان نيازمند بودم ، ندادى . اكنون كه از آن بى نيازم ، مى دهى؟ گفت : براى فرزندانت مى شود . گفت : روزى آنان با خداست . گفت : اى ابو عبد الرحمان! برايم آمرزش بخواه . گفت : از خدا مى خواهم كه حقّم را از تو بگيرد . او وصيّت كرد كه عثمان بر او نماز نگزارَد . پس در بقيع ، دفن شد و عثمان بى خبر بود و چون پى برد ، خشمگين شد و گفت : بر من پيشى جستيد! عمّار بن ياسر به او گفت : او وصيّت كرد كه تو بر او نماز نگزارى . زبير گفت : مى دانم كه پس از مرگم بر من ناله مى كنى در حالى كه در زندگى ام ، توشه ام را به من ندادى . (1)

.


1- .أنساب الأشراف : ج 6 ص 146 .

ص: 216

فصل پنجم : شورش بر عثمان

اشاره

فصل پنجم : شورش بر عثمانعثمان بن عفّان از شورايى كه عمر بن خطّاب تعيين مى كند ، سر بر مى آورَد و بر اريكه حكومت تكيه مى زند . او از همان آغاز ، خلافت خود را بر خلاف سيره پيامبر صلى الله عليه و آله استوار مى كند . رفتار او ، چه در تعامل با مردم و اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله و چه در برخورد با احكام الهى ، به گونه اى است كه مردمان ، زبان به اعتراض مى گشايند و او را به رويارويى با سنّت نبوى و شكستن حريم دينْ متّهم مى كنند ؛ ولى او كه سخت تحت تأثير اطرافيان زشت انديش و كج رفتارش است ، هرگز خطر را جدّى نمى گيرد و به اعتراض ها و انتقادها وقعى نمى نهد . متونى كه در صفحات پيشين آورده شد، نشانگر انحراف روزافزون در حكومت عثمان است. همچنين،نشانگر دورى وى از حقيقت و بى توجّهى به معيارهاى صحيح است . برخى از مورّخان ، معتقدند كه شش سال اوّل از حكومت عثمان ، آرام بوده ، به صورتى كه حادثه مهمّى در آن ، روى نداده و كسى بر او اعتراض خاصّى نكرده است ؛ اما پس از آن ، اتفاقات گوناگونى به وقوع پيوسته است. اين ديدگاه ، صحيح به نظر نمى رسد ؛ چرا كه انحراف عثمان ، از همان روزهاى اوّل شكل گيرى حكومتش ، با بازگرداندن حكم بن العاص و مروان [از تبعيدگاه] و به قدرت رساندن آنها ، آغاز شد . افزون بر اين ، وى ، بستگان خود را به امارتْ بر سرزمين هاى اسلامى منصوب كرد و بى پروا ، در بيت المال ، اسراف نمود . اين رفتار

.

ص: 217

عثمان ، از همان آغاز ، اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله را برانگيخت ؛ امّا مخالفت عمومى و شورش مردم عليه او ، در شش سال آخر حكومتش روى داد. عثمان به سال 33 هجرى ، گروهى از صالحان و بزرگان كوفه را كه برخى از اصحاب پيامبر خدا نيز در ميان آنان اند ، تبعيد مى كند . مدّتى پس از اين جريان ، به سال 34 هجرى ، كوفيانْ شورش مى كنند و خواستار عزل سعيد بن عاص (فرماندار كوفه) مى شوند . عثمان ، بِدان اعتراض توجّه نمى كند ؛ امّا كوفيان با پافشارى بر خواسته خويش ، با مقاومت ، از ورود سعيد بن عاص به كوفه جلوگيرى مى كنند . سرانجام ، عثمان بر اثر مقاومت كوفيان ، سعيد را _ كه از نزديكانش است _ عزل مى كند و ابو موسى را كه مورد قبول كوفيان است ، به حكومت آن ديار مى گمارد . در همين سال ، صحابيان پيامبر خدا به يكديگر نامه مى نويسند و ضمن انتقاد از رفتار ناهنجار خليفه ، انقلاب بر ضدّ عثمان را پى مى نهند و در نامه آنان به سربازان و مجاهدان ، چنين مى آيد كه : «. . . اگر خواستار جهاديد ، نزد ما بياييد» . امير مؤمنان ، اعتراض هاى صحابيان را به عثمان مى رسانَد و او را با لحنى آرام پند مى دهد ، شايد كه او به خود آيد و شيوه حكومتدارى را دگرگون سازد و بر صراط حقْ استوار آيد ؛ امّا او در سخنرانى بسيار تندى ، تمامى معترضان را مورد عتاب قرار داده ، آنان را تهديد مى كند . طلحه و برخى ديگر از اصحاب پيامبر خدا به مصر (و آبادى هايى ديگر از جامعه اسلامى) نامه مى نويسند و آنان را به قيام بر ضدّ عثمان فرا مى خوانند . در پى اين فراخوانى ها و آن همه ناهنجارى و نيز بى توجّهى خليفه به اعتراض ها و انتقادها ، گروه هاى گوناگونى از مصر ، كوفه و بصره به مدينه مى آيند و همراه با صحابيان پيامبر صلى الله عليه و آله عثمان را محاصره مى كنند و به جِد از او مى خواهند كه حكومت را رها كند . در اين خيزش ، عايشه ، طلحة بن عبيد اللّه و عمرو بن عاص از جمله كسانى هستند كه در تشديد قيام بر ضدّ عثمان، نقش اساسى دارند . در اين هنگامه است كه عايشه

.

ص: 218

مى گويد : اين پير خِرِفت را بكشيد . خدا او را بكشد! اين سخن ، زبان به زبان مى گردد و پس از آن نيز شهره آفاق مى شود . گويا اكنون است كه خليفه از خواب سنگينى كه اطرافيانش بر او تحميل كرده اند ، بيدار مى شود و خطر را جدّى مى يابد . از اين رو از على عليه السلام مى خواهد كه انقلابيون را از اهدافشان باز دارد و در مقابل ، متعهّد مى شود كه شيوه حكومتدارى را دگرگون سازد و بر اساس خواست آنان رفتار كند . امام عليه السلام با انقلابيون سخن مى گويد و آنان را به پايان دادن محاصره عثمان ، متقاعد مى سازد . در مقابل ، عثمان ، وعده مى دهد كه خواست هاىِ آنان را بر آورَد و شيوه اى را كه تا كنون عمل مى كرده ، ادامه ندهد و بر اساس كتاب خدا و سنّت پيامبر خدا عمل كند و ... . عثمان ، خطابه اى ايراد مى كند و در خطابه خود ، به صراحت از رفتار گذشته خود توبه كرده ، در برابر ديدگان انبوه مسلمان مى گويد : به خاطر آنچه كرده ام ، از خدا آمرزش مى طلبم و به سوى او باز مى گردم . سپس از سَرِ ندامت و در نهايت وا ماندگى مى گويد : به خدا سوگند ، اگر حقْ تعالى مرا «بَرده» خواهد ، چون برده رفتار مى كنم و مانند بردگان ، فروتنى مى ورزم و همچون برده اى مى شوم ... . محاصره پايان مى يابد . مصريان با حاكم جديد خود ، محمّد بن ابى بكر ، راهى مصر مى شوند . مسلمانان ديگر نيز آهنگ بازگشت دارند و آنان كه در مدينه اند ، آهنگ خانه ها و زندگى عادى و ... ؛ امّا افسوس كه اين توبه چندان دوام نمى آورَد و نزديكان خليفه و امويانِ زشت انديش و زشت كردار ، بويژه مروان ، او را از تصميم خود باز مى گردانند و با جَوسازى و صحنه گَردانى ، چنان عرصه را بر او تنگ مى كنند كه هنوز انقلابيون به آبادى هاى خود نرسيده ، تمام وعده هاى خويش را زير پاى مى نهد . اين دگرگونى خليفه به قدرى زشت است كه نائله ، همسر عثمان ، فرياد مى زند :

.

ص: 219

به خدا سوگند ، آنان (مشاوران عثمان) ، او را به كشتن مى دهند و به گناهش وا مى دارند . او سخنى گفته است و سزا نيست كه از آن ، دست كشد . مصريان كه پس از وعده عثمان ، راهىِ مصرند ، متوجّه مى شوند كه غلام عثمان، راهى مصر است. به او شك برده، او را متوقّف مى سازند . معلوم مى شود كه او پيك خليفه به مصر است . چون او را وارسى مى كنند ، حكم خليفه را به حاكم آن ديار ، عبد اللّه بن ابى سرح ، مى يابند كه در آن ، دستور قتل گروهى از انقلابيون صادر شده است . نامه به خطّ كاتب خليفه است و با مهر خليفه پايان يافته است . انقلابيون باز مى گردند و بار ديگر ، خليفه را محاصره مى كنند ... . ديگر نه سخن واسطه ، كار را پيش مى بَرد و نه توبه پذيرفتنى مى نمايد ... . اين بار، عثمان به معاويه روى مى آورد و از او مى خواهد كه به گونه اى وى را نجات دهد ؛ امّا معاويه كه تشنه قدرت است و بهترين فرصتِ پَرش به سكّوى قدرت را فراهم مى بيند ، به يارى او نمى شتابد تا با كشته شدن عثمان و بهانه ساختن خونخواهى اش ، به خلافتْ دست يابد . محاصره خليفه چهل روزْ طول مى كشد . او در اين مدّت ، دو بار از على عليه السلام مى خواهد كه از مدينه بيرون برود . امام عليه السلام نيز چنين مى كند و هر بار به درخواست خود خليفه ، باز مى گردد . در اين محاصره ، صحابيان بزرگ پيامبر صلى الله عليه و آله نيز انقلابيون را يارى مى رسانند و كسانى بس اندك اند كه يا با عثمان موافق اند و يا آشكارا با او مخالفت نمى كنند . بدين سان ، عثمان در روز هجدهم ذى حجّه سال 35 هجرى ، با نفوذ انقلابيون به خانه اش ، پس از آن كه يكى از آنان با شمشير مروان كشته مى شود ، به قتل مى رسد .

.

ص: 220

تحليلى درباره عوامل شورش عليه عثمان
مقرّب ساختن طُلَقا

تحليلى درباره عوامل شورش عليه عثمانشورش مسلمانان بر ضدّ عثمان ، ريشه در عملكرد او و اطرافيان وى دارد . اين نكته را اندكى بيشتر مى كاويم . در اين جا رفتار عثمان را اندكى مشروح تر بنگريم :

مقرّب ساختن طُلَقا (1)هنگامى كه عثمان به خلافت مى رسد ، كسانِ خود و در حقيقت ، «حزب طُلَقا» را بسى مى نوازد و آنان را كه برخى شان (همانند : حَكَم و پسرانش مروان و حارث) مطرود پيامبر خدايند ، همرازان و كارگزاران خود بر مى گيرد . اينان با پشتيبانى خليفه ، بر مردم سخت مى گيرند و فرياد مردم به جايى نمى رسد و چون صحابه بزرگ پيامبر خدا زبان به اعتراض مى گشايند ، سياسى مى شوند و عثمان ، برخوردى خشن و دور از انصاف را با آنان پيشه مى سازد : ابو ذر را به ربذه تبعيد مى كند ؛ عمّار بن ياسر ، حق مدار بزرگ ، را با آن پيشينه درخشان ، شخصا چنان مى زند كه به «فتق» دچار مى شود ؛ عبد اللّه بن مسعود را تبعيد كرده ، حقوقش را از بيت المال مى بُرد ؛ و ... .

.


1- .طُلَقاء در لغت به معناى آزادشدگان است و به تمام قريشيانى گفته مى شود كه پيامبر در فتح مكه ايشان را به اسارت نگرفت ، بلكه به آنان فرمود : «اذهبوا فأنتم الطلقاء ؛ برويد كه شما آزادشدگان هستيد» . بيشتر افراد اين گروه كسانى بودند كه تا پيش از فتح مكه در دشمنى با پيامبر و مسلمانان همواره مصمم بودند و آن گاه كه ناچار به تسليم شدند ، ناگزير اسلام آوردند .

ص: 221

ريخت و پاش از بيت المال
برخورد با آموزه هاى دين

ريخت و پاش از بيت المالروش اقتصادى عثمان نيز بسى شگفت انگيز است . او با بيت المال ، چنان رفتار مى كند كه گويا «مِلك طِلق» اوست . گشاده دستى و بخشش او را بسيار گزارش كرده اند ، به طورى كه زشتى اين همه گشاده دستى ، از ديد محقّقان آگاه اهل سنّت نيز پنهان نمانده است .او اموال بسيارى را به ابو سفيان ، حَكَم ، مروان و ديگران مى بخشد و در برابر اعتراض مردم ، هرگز تسليم نمى شود . و شگفت ، اين جاست كه گاه ، اين همه بخشندگى از بيت المال را «صله رحم» تلقّى مى كند!

برخورد با آموزه هاى ديننكته مهمّى كه گاه از ديد محقّقانْ پنهان مانده و شايان بسى توجّه است ، تغيير و دگرسانى در دين و تحريف و دستكارى احكام الهى از سوى عثمان است كه در روزهاى شورش ، در شعارها و سخنان مخالفان خليفه به روشنى ديده مى شود . روايت شده كه به زيد بن ارقم گفته شد : چرا عثمان را تكفير كرديد؟ گفت : به خاطر سه چيز : اموال را تنها بازيچه اغنيا قرار داد و به ديگران نداد ؛ آن دسته از اصحاب پيامبر خدا را كه در راه دينْ هجرت كرده بودند ، در جايگاه كسانى قرار داد كه با خدا و پيامبرش جنگيده بودند ؛ و به غير كتاب خدا عمل كرد . (1) در ميان اظهار نظرهاى صحابيان درباره رفتار عثمان ، تعبيرهايى چون : «دينتان را دگرگون كرد» ، «بدعت هايى آورد» ، «تو بدعت هايى آوردى كه مردم ، آنها را نمى شناسند» ، «خواست كه دينمان را دگرگون كند» ، «بدعت هايى آورد و با حُكمِ قرآنْ مخالفت كرد» ، «حكم قرآن را پشت سر انداخت» ، «كتاب خدا را دگرگون كردى» (2) و ... فراوان است چنين است كه مى بينيم تنى چند از اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله به

.


1- .الشافى : ج 4 ص 291 .
2- .ر . ك : أنساب الأشراف : ج 6 ص 133 _ 138 .

ص: 222

مشاوران نابكار
اشاره

آبادى ها نوشتند كه : «دين محمّد صلى الله عليه و آله تباه شد» .

مشاوران نابكارمشاوران هر مدير، در اداره و سامان بخشى امور و تحقّق عينى جريان ها نقشى بس تعيين كننده دارند . به واقع ، مشاوران اجرايى ، نقشى تكميلى (و البتّه بنيادى) در مديريّت مدير و پيشوايى رهبر جامعه به عهده دارند . نزديكان عثمان ، نه وجهه اجتماعى دارند و نه چهره دينى . خليفه نيز عنصرى بى اراده و سست رأى در برابر آرا و اظهار نظرهاى مشاوران است . اطرافيان عثمان (بنى اميّه) ، نه با انصارْ پيوندى درست دارند و نه با مهاجرانْ كردارى صواب . در نتيجه عثمان را به سمتى سوق مى دهند كه نتيجه اش قتل وى است . ابو سفيان ، پير سياست آنان ، كه كين ورزى اش با اسلامْ شهره آفاق است ، به عثمان مى گويد : اين اِمارت ، امارتى جهانى و اين پادشاهى ، همان پادشاهى جاهلى است . پس بنى اميّه را بزرگان زمين قرار ده . (1) عثمان نيز چنين مى كند ؛ امّا آنان او را به كجا مى برند؟ بنگريد : سررشته تمام كارهايى كه به نام عثمان انجام مى شود ، در دست مروان (داماد و كاتب عثمان) است ؛ جوانى كه از آداب اسلامى ، هيچ نمى داند و مطرود و تبعيدى پيامبر صلى الله عليه و آله است . امام على عليه السلام درباره موضع خود و چگونگى برخورد اطرافيان عثمان ، سخنانى نغز و بيدارگر دارد . از جمله : به خدا سوگند ، هماره از او دفاع كردم تا آن كه خجل شدم . مروان و معاويه و عبد اللّه بن عامر و سعيد بن عاص ، با او كارى كردند كه مى بينيد و چون او را

.


1- .الأغانى : ج 6 ص 370 .

ص: 223

1 . معترضان و انقلابيون سنّت شناس و استوار انديش
2 . فرصت طلبان

نصيحت و امر كردم كه آنان را براند ، مرا به خيانتْ متّهم كرد ، تا [ اين كه ]آنچه مى بينيد ، پيش آمد . (1) اينها و جز اينها كه گفتيم ، عوامل خيزش بر ضدّ عثمان و زمينه هاى قيام بر ضدّ خلافت مركزى بود . تا اين جا صحبت از زمينه ها و عوامل قيام بر ضدّ عثمان بود ؛ ولى نكته مهم تر و قابل تأمّل تر ، بررسى افراد و گروه هاى شركت كننده در اين خيزش است . روشن است كه همه كسانى كه در اين جريان گسترده شركت كرده اند ، هم هدف نيستند و برخى ، آرمان هايى ديگر دارند . عوامل دخيل در اين جريان را بدين سان مى توان معرّفى كرد :

1 . معترضان و انقلابيون سنّت شناس و استوار انديشدر اين خيزش ، چهره هاى برجسته اى از صحابيان و مؤمنان ژرف باور حضور دارند . به واقع ، توده هاى عظيم مردم انقلابى ، به رهبرى اينان حركت مى كنند . اين چهره ها كسانى نيستند كه بتوان اندكى در اخلاص ، نيك نگرى و استوار انديشى آنان ترديد كرد . برخى از اينان عبارت اند از : عمار بن ساير ، زيد بن صوحان ، جبلة بن عمرو انصارى ، جهجاه غفارى ، عمرو بن حمق و عبد الرحمن بن عُدَيس .

2 . فرصت طلباندر اين جمع عظيم ، سياست پيشگانى نيز هستند كه براى به دست آوردن موقعيّت بهتر ، بر امواج اعتراض ، سوار شده و يا به گسترش آن كمك مى كنند . طبيعى است كه آنان ، نه مشكلات مردم را در مى يابند و نه به آن مى انديشند ؛ به مَثَل ، طلحه از اينان است . او به كوفيان مى نويسد كه آنان به مدينه بيايند و

.


1- .تاريخ الطبرى : ج 4 ص 378 .

ص: 224

3 . هم گامان فرصت طلب عثمان

به خلافكارى هاى عثمان ، پايان دهند . گويا او پس از قتل عثمان ، انتظارى جز نشستن بر مسند خلافت ندارد . برخى از طرفداران او نيز بر اين پندارند ، از جمله ، سودان بن حُمران ، كه چون از قتل عثمان فارغ شد ، از خانه عثمان بيرون آمد و فرياد برآورد كه : طلحة بن عبيد اللّه كجاست؟ پسر عفّان را كشتيم . (1) عايشه نيز چنين است . او نيز در انتظار بر كشيدن خويشان خود است . جمله معروف او اين است : پير خِرِفت را بكشيد ، كه كفر ورزيده است . (2) و آن گاه كه عثمان كشته مى شود و ورق برمى گردد ، در موضعى ديگر مى ايستد . عمرو بن عاص وزبير نيز از اين گونه كسان اند .

3 . هم گامان فرصت طلب عثمانبرخى همراه و هم رأى عثمان اند ؛ امّا در اين حادثه ، نه ياور ، كه در هم شكننده او و تلاشگر بر ضدّ اويند (اگر چه به طور غير مستقيم) ؛ و اين از عبرت هاى شگفت تاريخ است . معاويه را بايد شاخص اين گروه دانست ؛ يعنى به واقع ، معاويه و حزب او چنين اند . حقيقتْ اين است كه او در قتل عثمان ، دستى تأثيرگذار دارد . معاويه به راحتى مى تواند گروهى را براى حفاظت از خليفه از شام گسيل بدارد و يا براى نبرد با مخالفان ، كسانى را بفرستد ؛ ولى چنين نمى كند . حتّى آن گاه كه عثمان از وى يارى مى طلبد ، به تنهايى به مدينه مى آيد . عثمان هم قصد او را از آمدن ، در مى يابد و به او مى گويد : تو مى خواهى كه من كشته شوم و سپس بگويى : من ولىّ خونم! (3)

.


1- .تاريخ الطبرى : ج 4 ص 379 .
2- .الكامل فى التاريخ : ج 2 ص 313 .
3- .تاريخ اليعقوبى : ج 2 ص 175 .

ص: 225

با آنچه آمد ، مى توان دريافت كه گزارش هاى سيف بن عمر كه كوشيده است عوامل يادشده را يكسر ناديده بگيرد و حركت بر ضدّ عثمان را به فردى چون عبد اللّه بن سبا نسبت دهد ، تا چه اندازه از حقيقت و واقعيّت صادقِ تاريخ به دور است . سيف بن عمر ، در منابع رجالى ، يكسر به «كذب» نسبت داده شده و «مطعون» است . از اين روى ، به گزارش هاى او هرگز وَقْعى نهاده نمى شود . بيفزاييم كه اگر او راستگوى نيز مى بود ، گزارش هاى وى نوعا به گونه اى هستند كه با روش تحقيق علمى در تاريخ ، نادرستى آنها خيلى زود آشكار مى شود . به علاوه ، نقش عبد اللّه بن سبا در آن گزارش ها ، كاملاً و به صورت واضحى افسانه اى و پندارگرايانه است .

.

ص: 226

. .

ص: 227

بخش پنجم : سياست امام على عليه السلام

اشاره

بخش پنجم : سياست امام على عليه السلامدرآمد : سياست در دو مكتبفصل يكم : بيعت نورفصل دوم : اصلاحات علوىفصل سوم : سياست هاى ادارىفصل چهارم : سياست هاى فرهنگىفصل پنجم : سياست هاى اقتصادىفصل ششم : سياست هاى اجتماعىفصل هفتم : سياست هاى قضايىفصل هشتم : سياست هاى امنيتىفصل نهم : سياست هاى جنگىفصل دهم : سياست هاى حكومتى

.

ص: 228

. .

ص: 229

( 1 ) سياست در دو مكتب

سياست اموى

( 1)سياست در دو مكتبروزگار زمامدارى امام على عليه السلام ، چهار سال و نُه ماه و سه روز بوده است(هيجدهم ذى حجه سال سى و پنجم هجرى تا 21 رمضان سال چهلم هجرى) . «سياست هاى علوى در حكومت» ، به لحاظ آموزنده بودن و كاربردى بودن آن در عصر حاضر ، و راه گشايى آموزه هاى آن براى حاكمان ، بويژه دولت مردان جمهورى اسلامى ايران ، از اهمّيت ويژه و موقعيتى خاص ، برخوردار است . بر اين باوريم كه اگر «سياست» در مكتب هاى علوى و اموى ، به درستى تعريف شود و مبانى سياسى امام در كشوردارى ، گرچه به اجمال ، روشن شود ، ايرادهايى كه بر بينش سياسى ايشان مى گرفته اند، پاسخ مى يابد و از سياست وى ، به درستى و با استوارى ، مى توان دفاع كرد . آنچه اسلام را در اين زمينه از ساير مكتب ها جدا مى كند و سياست علوى را در برابر ديگر سياست ها جلو مى اندازد و روياروى سياست اموى مى سازد ، نوع نگرش و نحوه تلقّى و چگونگى فهم و برداشت از سياست است .

سياست اموىسياست در مكتب اموى ، عبارت است از «تشخيص هدف و به دست آوردن آن از هر راه ممكن» . سياست مداران جهان نيز در گذشته و حال ، از واژه «سياست» ، گويا چيزى جز اين نمى فهميده اند . به واقع ، سياست در مكتب اموى ، همان معناى رايج

.

ص: 230

سياست علوى

آن در عرف سياسى حكومت هايى است كه بر مبانى ارزشى استوار نيستند و معيار حق و باطل ، جهت دهنده آنها در رفتار و تعاملْ نخواهد بود . اُسوالد اِشپنكلر ، در وصفى از چهره سياست مدار ، مى گويد : «سياست مدار فطرى ، كارى به حق يا باطل بودن اُمور ندارد» . (1) معاويه ، بنيادگذار اين نگرش به سياست در تاريخ اسلام است . او بر اين پايه و با تكيه بر شعار «الملك عقيم ؛ (2) سياست ، نازاست» ، براى چنگ انداختن به قدرت و حراست از قدرتِ به دست آمده ، حاضر بود دست به هر كارى بزند و هر كار ناشايستى را انجام دهد و هر نوع ابزار زشتى را به كار گيرد .

سياست علوىسياست در نگاه على عليه السلام ، اداره استوار جامعه بر اساس معيارهاى الهى ، و حركتى حق مدارانه است . او كه مى گويد : المُلكُ سياسَةٌ . (3) كشوردارى ، سياست است . و هرگز براى رسيدن به قدرت و حراست از قدرتِ به دست آمده ، هر كارى را روا نمى داند ؛ بلكه به عكس ، او توسّل به ابزار نامشروع را حتى به بهاى از دست دادن قدرت صحيح نيز جايز نمى داند . بر پايه آموزه هاى علوى ، سياست ، شناخت و بهره ورى از ابزارهاى مشروع در اداره جامعه و تأمين رفاه مادّى و معنوى مردم است . به ديگر سخن ، در آموزه هاى علوى ، به كارگيرى شيوه هاى نامشروع و ابزارِ به ظاهر كارآمد ، امّا به واقع ناصحيح ،

.


1- .سياست : ص 6 .
2- .الأمالى ، صدوق : ص 132 ح 125 .
3- .غرر الحكم : ح 17 .

ص: 231

اصلاحات علوى

سياست علوى در رويارويى با انحراف ها

سياست اصلاح ادارى و اقتصادى

سياست نيست ؛ بلكه خدعه ، نيرنگ ، فريب و به تعبير امام صادق عليه السلام ، «نكراء» است . (1)

اصلاحات علوىبا اين نگرش به حكومت و حاكميت ، و با اين تفسير از سياست ، على عليه السلام زمام امور را به دست مى گيرد و بر اين اساس ، پس از دست يافتن به قدرت سياسى ، بى درنگ ، اصلاحات حكومتى را با شعار «عدالت اجتماعى و اقتصادى» آغاز مى كند . او هدف از پذيرش حكومت را «ايجاد اصلاحات و احقاق حقوق پايمال شده» اعلام كرده بود .

سياست علوى در رويارويى با انحراف هاامام على عليه السلام ، با آنچه در ج_امعه گذشت_ه است ، آشن_ايى ژرف و دقيقى دارد ، از چگونگى آنچه بر مردم رفته است ، دقيقاً آگاه است ، و چه سانىِ خوگرفتن مردم با انحراف ها را مى داند ، و اكنون ، آهنگ اصلاح دارد ؛ هم عمق فاجعه را مى داند و هم دشوارى زدودن آن را از زواياى جامعه . از اين رو ، على عليه السلام ، نه شتاب زده عمل كرد و نه بى برنامه . او اصلاحاتى را كه بايد انجام مى داد ، دو دسته كرد : 1 . مبارزه با فساد ادارى و اقتصادى ؛ 2 . مبارزه با انحراف هاى فرهنگى .

سياست اصلاح ادارى و اقتصادىعلى عليه السلام ، برخورد با انحراف هاى ادارى و اقتصادى و مبارزه با مفاسد ادارى و اقتصادى را از نخستين روزهاى حكومت ، آغاز كرد . كارگزاران ناشايسته ، فسادآفرين و زشت كردار را از كار بركنار كرد و اموال به يغما رفته از بيت المال را باز گرداند . امام ، در آغازين روز خلافت ، با اشارتى تأمّل برانگيز ، آهنگ سياست اصلاحى خود را باز گفت :

.


1- .الكافى : ج 1 ص 11 .

ص: 232

سياست اصلاح فرهنگى

وَ اعلَموا أنّى إن أجَبتُكُم رَكِبتُ بِكُم ما أعلَم ، ولَم اُصغِ إلى قَولِ القائِلِ وعَتبِ العاتِبِ . (1) بدانيد كه اگر به درخواست شما جواب مثبت دهم ، با شما آن گونه كه مى دانم ، رفتار خواهم كرد و در اين راه ، سخنِ سخن سرايان و سرزنش ملامتگران را نخواهم شنيد . يعنى شما بايد با من همراه شويد ، نه من با شما . در سومين روز حكومت على عليه السلام ، مردم براى دريافت حقوق خود از بيت المالْ مراجعه كردند . امام ، به عبيداللّه بن ابى رافع ، كاتب خود ، فرمود : از مهاجران آغاز كن . آنان را فراخوان و به هر كدامْ سه دينار بده . آن گاه انصار را بخواه و همان گونه با آنان رفتار كن . هر كس كه آمد ، سياه و قرمز و ... ، با وى همان گونه رفتار كن كه با مهاجران و انصار و ... . (2) بزرگان قوم ، ديدند كه طرح عدالت اقتصادى على عليه السلام ، شعار نيست ؛ عمل است و بسى جدّى . در محضر كاتب امام ، اشكال تراشى ها آغاز شد .

سياست اصلاح فرهنگىبدين سان ، على عليه السلام اصلاحات ادارى و اقتصادى را با همه مشكلاتى كه در پى داشت ، از آغازين روزهاى حكومتْ شروع كرد . امّا به انجام رساندن اصلاحات فرهنگى و فكرى و مبارزه با دگرسانى هاىِ ارزشى و تحريف هايى كه در ابعاد مختلف در حكومت اسلامى روى داده بود ، زمينه مساعدى نداشت . على عليه السلام بايد درنگ مى كرد ، زمينه را آماده مى ساخت و مبارزه را آغاز مى كرد . به ديگر سخن ، آن حركت ، نيازمند ثبات بيشتر و استقرار فزون تر در حكومت بود . چنين بود كه على عليه السلام فرمود :

.


1- .ر . ك : دانش نامه اميرالمؤمنين عليه السلام : ج 3 (بخش پنجم / فصل دوم / فرياد عدالت و پژواك آن) .
2- .نهج البلاغة : خطبه 92 .

ص: 233

لَو قَدِ استَوَت قَدَماىَ مِن هذِهِ المَداحِضِ لَغَيَّرتُ أشياءَ . (1) اگر گام هايم از اين فتنه ها استوار آيد ، امورى را دگرگون خواهم كرد . امام ، به آسانى و بدون درنگ ، نمى توانست به آنچه در طول 25 سال ريشه دوانده بود و ذهن ها و زبان ها ، جان ها و منش ها بدان خو گرفته بودند و براى مردم ، فرهنگى ديگر ساخته بود ، مبارزه كند . آنچه اكنون بدان مى پردازيم ، خلاصه اى است از اصولى ترين اصلاحات علوى در زمينه هاى ادارى ، فرهنگى ، اقتصادى ، اجتماعى ، قضايى ، امنيتى ، نظامى و بين المللى ، بر اساس نصوص حديثى و تاريخى ، و نيز تبيين مبانى اصلاحات . بى گمان ، شرح كامل مبانى سياسى امام و توضيح و تفسير چگونگى اصلاحات او ، مجالى فراخ تر مى طلبد .

.


1- .نهج البلاغة : حكمت 272 .

ص: 234

( 2 ) مبانى حكومت بر دل ها

يك . سياست هاى ادارى

1 . صداقت در سياست

( 2)مبانى حكومت بر دل هااسلام ، دين حكومت است . آموزه هاى اين آيين الهى ، به روشنى بر اين مدّعا دلالت دارند ؛ امّا بررسى دقيق متون (نصوص) اسلامى در ريشه يابى مبناى حكومت اسلام ، نشان مى دهد كه اسلام ، بيشتر از آن كه بر «تن»ها حكومت كند و سلطه بر مردمان را با اقتدار سياسى پيشه سازد ، در پى حكومت بر دل هاست . اصول اين نوع حكومت و كشوردارى ، همان مبانى سياسى _ حكومتىِ اسلام است و مبانى سياسى نظام علوى ، چيزى جز مبانى مديريت اسلامى نيست . اكنون و پيش تر از آن كه متون حديثى و تاريخىِ سياست علوى را گزارش كنيم ، آهنگ آن داريم تا مبانى سياسى امام را در كشوردارى ، مرور كنيم . اين نگاه ، بس گذراست ، در حدّ توان و مجال .

يك . سياست هاى ادارىسياست هاى مديريتى امام على عليه السلام را در اداره امور ، در اصول زير مى توان گزارش كرد :

1 . صداقت در سياستصداقت را بنيادى ترين اصل سياست هاى مديريتى على عليه السلام مى توان شمرد . سياست مداران ، در گذرگاه تاريخ ، غالبا با مردمان رو راست نبوده اند و آنچه با مردم درميان نهاده اند ، آن چيزى نبوده كه بدان انديشيده و عمل كرده اند . على عليه السلام صداقت و

.

ص: 235

2 . حق مدارى
3 . قانون گرايى
4 . انضباط ادارى

رو راستى با مردمان را اصل قويم حاكميتش قرار داده بود و از آغازين روزها تا لحظه هاى شهادت ، بر آن استوار مانْد . بى گمان ، صداقت ، از مهم ترين عوامل جاذبه هاى جاودانى حكومت على عليه السلام بر دل ها و بر رواق تاريخ بوده ، و نيز مرز روشن و فرقِ فارق سياست علوى و اموى است .

2 . حق مدارىحق محورى ، مظهر صداقت سياسى در حكومت علوى است . حق مدارى ، جلوه والاى استوارْ گامى آن بزرگوار در صداقت سياسى است . حق گرايى و حق مدارى ، در جاىْ جاىِ حكومت كوتاه آن بزرگوار ، به روشنى پيداست . على عليه السلام جز به حق نمى انديشد و آهنگى جز احقاق حق ندارد .

3 . قانون گرايىقانون ، رشته استوار پيوندآفرين لايه هاى مختلف جامعه است . سخن از بى قانونى نيست كه جامعه اى چنين ، جنگل است ، نه جامعه انسانى . سخن از جايگاه قانون است و چگونگى نگاه حاكمان و مردمان به آن . حرمت قانون ، در نگاه امام على عليه السلام بى بديل است . موضع على عليه السلام ، به روشنى ، نشان دهنده آن است كه او خود را در برابر قانون ، صاحب اختيار نمى داند . چنين بود كه سازشكارى را برنمى تابيد و با «مداهنه» در سياست ، مبارزه مى كرد و با باطل گرايى و حق نمايى و سازشكارى و توجيه ها و تأويل ها كه سرفصل سياست اموى بود ، به شدّتْ مخالفت مى كرد .

4 . انضباط ادارىنظم در امور و انضباط در رفتار ، سفارش مكرّر و مؤكّد امام على عليه السلام است . اين آموزه بدان حد مهم است كه امام ، در بستر شهادت _ كه طبيعى است در آن هنگامه ، مهم ترين و ضرورى ترين و كارآمدترين سفارش هاى خويش را فرموده باشد _ ، بر نظم در امور تأكيد مى كند .

.

ص: 236

5 . گزينش كارگزاران شايسته و توانمند
6 . تأمين نيازهاى اقتصادى كارگزاران
7 . توجه ويژه به نيروهاى مسلّح
8 . لزوم تشكيلات ناظر بر عملكرد كارگزاران

5 . گزينش كارگزاران شايسته و توانمندكارگزاران ، بازوان اجرايى حاكمان ، و عاملان اقامه عدل و بسط قانون در جامعه هستند . شايستگى ، توانمندى ، استوارگامى و سلامت رفتارى آنان ، بى گمان ، مهم ترين نقش را در سامان يابى جامعه در ابعاد مختلف خواهد داشت . از اين رو ، در نگاه على عليه السلام ، در گزينش كارگزاران ، فقط شايستگى ها بايد حاكم باشد ، و نه وابستگى ها . «شايسته سالارى» ، اصلِ اساسى گزينش در سياست علوى است . صلاحيت اخلاقى ، اصالت خانوادگى ، تخصص و توانايى بايد معيار گزينش باشد نه وابستگى هاى سببى و نسبى ، جناحى و مسلكى آن هم با پيرايه سياسى اش . كارگزارى ، امانت است و جز به امين نبايد سپرده شود .

6 . تأمين نيازهاى اقتصادى كارگزارانامام بر اين باور بوده كه كارگزاران ، بايد از حقوق مادّى كافى برخوردار باشند . از نگاه امام على عليه السلام ، براى پيشگيرى از فساد و ايجاد زمينه هاى اصلاح ، بهره مندى كارگزاران از درآمدى بايسته ، ضرورى است در اين صورت متخلفان بهانه اى براى تخلف نخواهند داشت .

7 . توجه ويژه به نيروهاى مسلّحنيروهاى مسلّح ، دژهاى استوارِ حراست از كيان جامعه هستند . از ديدگاه امام ، نيروهاى مسلّح ، بايد از توجّه ويژه مسئولان ، برخوردار باشند . مسئولان بايد با نيروهاى نظامى ، تعاملى چونان تعامل پدر با فرزند داشته باشند .

8 . لزوم تشكيلات ناظر بر عملكرد كارگزاراندنيا ، لغزشگاه است و جاذبه ها و كشش هاى دنيوى ، لغزش آفرين . مسئولان ، در گزينش كارگزاران ، بايد نهايت دقّت را به كار گيرند تا مردمانى پيراسته جان ، نيك خوى و استوار گام را براى كارگزارى برگزينند . اگر بر چنين هدفى نايل آمدند

.

ص: 237

9 . پذيرش هديه ، هرگز!
10 . قاطعيت توأم با مدارا

دو . سياست هاى فرهنگى

1 . توسعه آموزش و پرورش

نيز نبايد از امكان فساد ادارى و به وجود آمدن تخلّف از قانون و ناهنجارى در رفتار ، آسوده خاطر باشند . از اين رو ، تشكيلاتى كه ناظر بر رفتار كارگزاران ، و نگرانِ لغزش ها ، تخلّف ها و ناهنجارى هاى ادارى باشد ، ضرورى است . امام على عليه السلام ، تجسّس در احوال شخصى را در نظام حكومتى ، به شدّت ممنوع كرد ؛ (1) اما بر مراقبت از كارمندان نظام اسلامى و نظارت بر رفتار كارگزاران از طريق تشكيلاتى اطّلاعاتى ، تأكيد ورزيد ، تا اين كه مبادا كارگزاران ، در انجام دادن وظايفْ كوتاهى كنند و با تكيه بر قدرت و مسندى كه در اختيار دارند ، به حقوق مردم ، تجاوز روا دارند .

9 . پذيرش هديه ، هرگز!امام على عليه السلام براى اين كه جلو رشوه خوارى را در نظام ادارى بگيرد و اين پديده پليد و فسادآفرين را از صحنه اجتماع پاك كند ، گرفتن هديه را نيز ممنوع كرد . 10 . قاطعيت توأم با مدارا رفتار على عليه السلام ، نمود والاى قاطعيت و مدارا بود . از ديدگاه او كارگزاران ، بايد در عين قاطعيت ، از مدارا و رفق برخوردار باشند . ايشان ، خشونتِ مطلق را آفت مديريت مى داند ، همان گونه كه نرمش بى حساب و سهل انگارى در حقگزارى در اداره امور مردم را زيانبار تلقّى مى كند .

دو . سياست هاى فرهنگىسخن از ابعاد گسترده سياست هاى فرهنگى ، در اين مجال نمى گنجد . اكنون و در حدّ درآمدى بر متون حديثى و تاريخى ، به اشارت هايى بسنده مى كنيم :

1 . توسعه آموزش و پرورشدر نظام علوى ، توسعه فرهنگى بر توسعه اقتصادى ، تقدّم دارد ؛ افزون بر اين كه

.


1- .ر. ك : نهج البلاغة : نامه 53 .

ص: 238

2 . تصحيح فرهنگ عمومى
3 . نقد ، آرى! چاپلوسى ، هرگز!

توسعه اقتصادى بدون توسعه فرهنگى ممكن نيست . در آموزه هاى الهى به اين نكته تصريح شده است كه فلسفه وحى و راز نبوّت و چرايى حكومت در مكتب رسولان ، آموزش و پرورش انسان ها ، جهل زدايى و برانگيختن خِرَدهاست و على عليه السلام كه بيشتر از هر كسى ذهن ، زبان و كردارش ، مبيّن و مفسّر فرهنگ نبوى بوده است ، اين حقيقت را به گونه اى بس زيبا در خطابه هايش برنموده است (1) و تأكيد بر گسترش فرهنگ را در كنار ابعاد ديگر زندگى ، در سيره عملى خود نيز به روشنى عرضه كرده است .

2 . تصحيح فرهنگ عمومىاز جمله سياست هاى والا ، برجسته و ارجمند علوى ، مبارزه با سنّت هاى باطل ، شيوه هاى ناهنجار ، روش هاىِ ناشايسته ، و تأكيد بر شيوه هاى پسنديده و روش هاى بايسته و در يك جمله ، تصحيح فرهنگ عمومى است .

3 . نقد ، آرى! چاپلوسى ، هرگز!انتقاد ، حقّى است كه بدان وسيله ، ساير حقوق احيا مى گردد و از استبداد _ كه خطرناك ترين آفت حكومت هاست _ ، پيشگيرى كند . در جامعه اى كه انتقاد ، آزاد است و مردم مى توانند ضعف ها و كاستى هاى مديريت حاكم را بازگو كنند ، دولت مردان ، بهتر مى توانند نقاط ضعف كارهاى خود را مشاهده كنند و با فساد و بى عدالّتي ، مبارزه نمايند و خدمات ارزنده اى ارائه دهند . از سوى ديگر ، با نبودن انتقاد ، زمينه براى رشد چاپلوسان و تملّق گويان ، باز مى شود ؛ نقاط ضعف سياست ها و برنامه ها و اقدامات دولت مردان ، پنهان مى ماند و در نتيجه ، فساد و تباهى و بى عدالتى در دستگاه هاى دولتى رشد مى نمايد و به سقوط

.


1- .ر .ك : نهج البلاغة : خطبه 1 و 2 .

ص: 239

4 . برخورد امام على عليه السلام با انتقادهاى ويرانگر
5 . حق گرايى ، نه شخصيت گرايى

سه . سياست هاى اقتصادى

1 . ترويج فرهنگ كار

حكومت ها مى انجامد .

4 . برخورد امام على عليه السلام با انتقادهاى ويرانگرنكته اى كه در پايان اين بحثْ بايد بدان توجه كرد ، برخورد هوشمندانه امام با انواع انتقادهاست . ملاحظه سيره وى در برخورد با انتقادها و اعتراضات سه جريان عمده سياسى مخالف خود «ناكثين ، قاسطين و مارقين» ، نشان مى دهد كه اگر او به صورت رسمى و عملى از مردم مى خواهد تا انتقاد خود را با صراحتْ بيان كنند ، ليكن به افراد قدرت طلب و كينه توز و توطئه گر ، اجازه نمى دهد براى رسيدن به مقاصد سياسى و به بهانه نقد و انتقاد ، هر آنچه مى خواهند ، بگويند و بنويسند .

5 . حق گرايى ، نه شخصيت گرايىامام على عليه السلام به مردم هشدار مى داد كه شخصيت ها هر چند بزرگ و ارجمند و محبوب و معتمَد باشند ، نمى توانند معيار حق و باطل قرار گيرند . امام مى كوشيد جامعه را به لحاظ آگاهى و شناخت موضع ها و معيارها و آگاهى هاى فرهنگى ، به سطحى برساند كه شخصيت ها و مواضع آنان را _ هر اندازه بزرگ باشند _ ، با حق بسنجند ، نه حق را با شخصيت ها ؛ حق را معيار شناخت شخصيت بدانند ، نه شخصيت را معيار شناخت حق .

سه . سياست هاى اقتصادىاصول سياست هاى علوى در اقتصاد را مى توان در عناوين ذيل برشمرد :

1 . ترويج فرهنگ كاراز ديدگاه على عليه السلام ، فقر اقتصادى ، معلول پيوند فرهنگ كسالت ، بى تحرّكى ، تنبلى و ناتوانى است . جامعه سرشار از نشاط و آكنده از تحرّك ، كه فرهنگ كار بر آن حاكم باشد ، به بيمارى فقر _ كه زمينه بسيارى از بيمارى هاى مادّى و معنوى ، و فردى و اجتماعى است _ ، مبتلا نخواهد شد . از اين رو ، امام بر لزوم كار و تلاش ، بسى تأكيد مى كند و كار را عبادت تلقّى كرده ، تلاش در جهت سامانبخشى زندگى را گام زدن در

.

ص: 240

2 . توسعه كشاورزى
3 . توسعه صنعت
4 . توسعه تجارت

راه خدا مى داند .

2 . توسعه كشاورزىزمين ، منبع «حيات» است . از نگاه امام على عليه السلام ، مردمانى كه زمين و آب دارند و فقر بر آنها سايه افكنده است ، از رحمت الهى به دور ، و از عنايت خداوند ، جدا هستند . على عليه السلام ، بر احياىِ زمين ، تأكيد مى ورزيد و براى فقرزدايى از جامعه ، به توسعه كشاورزى توصيه مى كرد و مردمان را به آبادانى زمين و بهره ورى از آن ، فرا مى خوانْد ؛و توسعه كشاورزى را از جمله وظايف اصلى كارگزاران مى دانست و فرماندهان سپاه را مأمور دفاع از حقوق كشاورزان مى كرد .

3 . توسعه صنعتبه لحاظ شرايط اقليمى ، جامعه اى كه على عليه السلام حكومت را در آن به پا داشته بود ، زمينه «توسعه صنعتى» را نداشت . با اين همه ، حضرت _ با توجّه به نصوصى كه از آن بزرگوار گزارش كرده اند _ ، اهميّت زيادى براى صنعتْ قائل بود و به صنعت و حرفه ، صفت «گنج» مى داد . امام عليه السلام به كارگزارانش سفارش مى كرد تا از صنعتگران ، به جد حمايت كنند و از صنعتگران مى خواست كه در به وجود آوردن صنايع ، دقّت كنند و در استوارى و جودت صنايع بكوشند و هرگز «اتقان» و «احسان» كالا را فداى «سرعت» نسازند .

4 . توسعه تجارتدر صدر اسلام و نيز در اقتصاد دوران حكومت امام على عليه السلام ، تجارت ، بيشترين نقش را داشت . از اين رو ، ايشان از يك سو بر نشاط تجارى سفارش مى كرد و از سوى ديگر ، بر لزوم حمايت از بازرگانان در ساختار حكومتى تأكيد مى ورزيد و در نهايت ، چگونگى تجارت و چه سانى حضور بازرگانان در صحنه مبادلات را تبيين مى كرد و آداب تجارت را بيان مى نمود .

.

ص: 241

5 . نظارت مستقيم بر بازار
6 . اخذ منصفانه ماليات
7 . عدم تأخير در توزيع اموال عمومى

5 . نظارت مستقيم بر بازاربازار ، تلاش هاى اقتصادى جامعه را عرضه مى كند . داد و ستد ، در بازار شكل مى گيرد و بازاريان ، به گونه اى مستقيم ، با مردم در پيوندند . سلامت بازار ، سلامت داد و ستد را درپى خواهد داشت و بهره ورى درست مردم از فرايند تلاش هاى اقتصادى و معيشتى را . بى گمان ، اوّلين ضرر ناهنجارى در روابط نادرست در داد و ستد بازار ، متوجّه مردم خواهد بود . على عليه السلام به لحاظ اهميّت بازار و نقش آفرينى شگرف آن در اقتصاد و معيشت مردم ، به گونه اى مستقيم ، بر بازار و چگونگى داد و ستد در آن ، نظارت مى كرد .

6 . اخذ منصفانه مالياتحكومت ، در نگاه امام على عليه السلام ، براى مردم و در جهت احقاق حقوق مردم است . چنين است كه بخشى از نيازهاى مالى حكومت را بايد مردم بپردازند ؛ همان ها كه از وجود حكومت ، بهره مى گيرند و در سايه آن ، به توليد و تجارت و ... مى پردازند . نگريستن در آموزه هاى علوى در اين زمينه ، نشان دهنده آن است كه سازمان و مأموران ماليات ، موظف اند ضمن هوشيارى و دقّت لازم در جهت تأمين بيت المال و فراگيرى دقيق مسائل مربوط به ماليات ، بكوشند تا اعتماد مردم را جلب كنند و اخلاق اسلامى و رفتار دينى را مراعات كنند .

7 . عدم تأخير در توزيع اموال عمومىامام على عليه السلام ، حبس اموال عمومى را در خزانه دولت ، روا نمى دانست ومى كوشيد تا هرچه زودتر ، به دست نيازمندان برساند . سيره امام ، نشان دهنده آن است كه ايشان حتّى تأخير يك شب را نيز در اين امر برنمى تابيد . او بر اين باور بود كه آنچه براى مردم و از آنِ مردم است ، در اوّلين فرصتْ بايد در اختيار آنان قرار گيرد .

.

ص: 242

8 . لزوم بهره ورى همسان مردم از اموال عمومى
9 . تأمين نيازهاى اوّليه زندگى براى همه
10 . ممنوعيت بخشش از اموال عمومى

8 . لزوم بهره ورى همسان مردم از اموال عمومىتقسيم اموال عمومى ، به طور يكسان و مساوى در ميان همه مسلمانان ، از جمله سياست هاىِ حكومت على عليه السلام بود . اين حركت ، با آنچه در سال هاىِ پيش از او بر مردم روا شده بود ، تضاد داشت . از اين رو ، براى بهره وران و متمتّعان از حكومت و به اصطلاحْ «دانه درشت ها» ، بسى گران تمام شد . عرب و عجم ، مهاجر و انصارى ، سفيد و سياه ، و حتّى بردگان آزاد شده ، با اربابان گذشته خود ، در اين جهتْ يكسان بودند و همه ، از درآمدهاى عمومى به طور مساوى بهره مى گرفتند .

9 . تأمين نيازهاى اوّليه زندگى براى همهآهنگ كلّى سياست اقتصادى على عليه السلام ، مبارزه با فقر و ريشه كن ساختن آن از صحنه جامعه اسلامى است . رهنمودهاى حضرت در اين زمينه ، بسى قابل تأمّل است . او تأكيد مى كند كه گرسنگى و تنگ دستى عدّه اى ، معلول بهره ورى هاى بدون مرز عدّه اى ديگر و گشاده دستى هاى توانگران است : سفارش هاى امام عليه السلام به كارگزاران در توجّه به طبقات فرودست جامعه و به اصطلاح امروزى «قشرِ كم درآمد» ، تكان دهنده است . امام ، تنگ دستى فردى نصرانى را كه روزگارى توانگران ، از توانِ او بهره گرفته اند و به هنگام پيرى و ناتوانى ، او را رها كرده اند ، بر نمى تابد و به تأمين زندگانى او از بيت المال ، فرمان مى دهد و حاكمان را به جستجو در زواياىِ اجتماع ، امر مى كند تا زمينگيران و مستمندان را دريابند و آنان را از چنگال فقر برَهانند .

10 . ممنوعيت بخشش از اموال عمومىحاكمان ، امين مردم اند و آنچه در اختيار دارند ، امانت است . كارگزاران دولت ، حق ندارند به مناسبت هاى مختلف و به بهانه هاىِ گونه گون ، از اموال دولتى بذل و بخشش كنند . على عليه السلام برخوردهايى از اين دست با اموال عمومى را ستمگرى تلقّى مى كرد :

.

ص: 243

11 . امتيازدادن به نزديكان ، هرگز!
12 . صرفه جويى در اموال عمومى

جودُ الوُلاةِ بِفَيءِ المُسلِمينَ جَورٌ و خَترٌ . (1) دست و دل بازى زمامداران در ثروت هاى عمومى ، ستم و خيانت است .

11 . امتيازدادن به نزديكان ، هرگز!گفتيم كه در نگاه امام على عليه السلام ، آنچه در اختيار حاكمان و كارگزاران است ، «امانت» است و حاكمان ، تنها در جهت كارگزارى و خدمتْ مى توانند از امكاناتِ دراختيار خود ، بهره گيرند . آنان ، حق ندارند تا براى كسانِ خاصّى بهره ورى ويژه اى را قائل شوند . فرزندان و نزديكان شخصيت هاى برجسته سياسى و اجتماعى در حكومت على عليه السلام و نزديكان و فرزندان آن بزرگوار نيز از هيچ امتياز ويژه اى برخوردار نبودند . فراتر از اين ، امام نسبت به دوستان و نزديكان خود ، حسّاسيت بيشترى داشت و بر آنها در استفاده از اموال عمومى ، بيشتر سخت مى گرفت تا ديگران را درس عبرت باشد .

12 . صرفه جويى در اموال عمومىبر پايه آنچه گذشت ، سياست امام در مصرف اموال عمومى و چگونگى بهره گيرى كارگزاران از آن و چه سانى هزينه كردن بيت المال ، فوق العاده جالب و آموزنده است . صرفه جويى شخصى امام در مصرف بيت المال نيز بسى شگفت انگيز است . او حاضر نبود حتى براى پاسخگويى به كسانى كه براى كار شخصى در شب به او مراجعه مى كردند ، از نور چراغى كه به درآمدهاى عمومى تعلّق داشت ، استفاده كند . داستان تأمّل برانگيز و عبرت آموز طلحه و زبير كه در هنگام رسيدگى حضرت به امور بيت المال ، براى بازگويى مسائل شخصى خدمت على عليه السلام رسيدند و ايشان ، چراغ بيت المال را خاموش كرد و فرمود تا از خانه اش چراغى ديگر بياورند وحاضر نشد حتى دقايقى از پرتو نور چراغى كه از درآمدهاى عمومى بود ، براى مسائل شخصى بهره گيرد ، در همين راستاست .

.


1- .غرر الحكم : ح4725 .

ص: 244

چهار . سياست هاى اجتماعى

1 . عدالت اجتماعى
2 . پاسدارى از حقوق مردم
3 . توسعه آزادى هاى مشروع و سازنده

چهار . سياست هاى اجتماعىدر مسائل اجتماعى نيز حكومت على عليه السلام پايه ها ، شيوه ها و مواضع اصولى و استوارى دارد . متونى كه ابعاد سياست هاى اجتماعى ايشان را گزارش مى كند ، شايان توجّه و تأمّل است . بر پايه آن متون ، اصول سياست هاى اجتماعى امام را چنين مى توان گزارش كرد :

1 . عدالت اجتماعىعدالت ، محورى ترين ، استوارترين ، بنيادى ترين و شامل ترين مسئله سياست و حكومت علوى است . در نظام علوى و در آموزه هاى آن «عدالت مجسّم»، هيچ مصلحتى بالاتر از مصلحت اقامه عدل نيست .

2 . پاسدارى از حقوق مردمعوامل روانى حمايت مردم از حكومت ها ، به تعداد نيازهاى گوناگون معنوى آنان است . يكى از مهم ترين عوامل حمايت هاى مردمى ، پاس داشتن حقوق مردم توسط حكومت است . از نگاه على عليه السلام ، نه تنها حقّ رهبر سياسى جامعه در چارچوب اين آيين ، منافاتى با حقوق مردم ندارد ، بلكه حقّ رهبر سياسى ، در گرو اداى حقوق آنان از سوى رهبر است و مردم ، در صورتى موظّف به اطاعت و حمايت از رهبر هستند كه حقوق آنان در نظام تحت فرمان او رعايت شود .

3 . توسعه آزادى هاى مشروع و سازندهآزادى ، نخستين گام در راه تحقّق عدالت و گسترش احترام به حقوق مردم است ؛ امّا آزادى سازنده ، نه ويرانگر ؛ آزادى از بندهاى درونى و برونى و به تعبير قرآن كريم ، رهايى از «إصْر» :

.

ص: 245

4 . مردمدارى
5 . حمايت از ستم ديدگان
6 . تأسيس «بيت القصص (صندوق شكايات)»

«وَيَضَعُ عَنْهُمْ إِصْرَهُمْ وَالأَْغْلَ_لَ الَّتِى كَانَتْ عَلَيْهِمْ . (1) و از [ دوش] آنان قيد و بندهايى را كه بر ايشان بوده است ، بر مى دارد» . براساس آموزه هاى مكتب علوى ، همه انسان ها آزادند و هرگز نبايد در كمند برده دارى و برده آفرينى ديگران ، قرار گيرند . شرايط عبوديت ، گردن نهادن به بندگى خداوند و پذيرفتن قوانين الهى است كه هيچ فرايندى جز استقلال ، آزادى و حريّت واقعى نخواهد داشت و سر باز زدن از آن ، بازگشت به «رقّيت» و «بردگى» است ، گرچه با ظاهرى آزادى نما .

4 . مردمدارىمردمدارى ، ارج نهادن به مردم ، و توجّه به عموم آنان ، از جلوه هاى والاى سياست هاى اجتماعى حكومت علوى است . در نگاه على عليه السلام ، تعامل مردم ، بايد از سرِ مهر و شفقت باشد و حاكمان ، بايد به مردم ، ديدگاه هاى آنها و آرمان هايشان ارج بگزارند . سياست مداران ، در حكومت ها غالباً مى كوشند تا «ملأ» و قدرت مآب ها و به ديگر سخن ، خواصّ عرصه سياست را راضى نگه دارند ، گرچه به بهاى نارضايتى مردم .

5 . حمايت از ستم ديدگانامام على عليه السلام ، ستاندن داد مظلوم از ظالم را «پيمان الهى» مى داند . پس بر يارى مظلوم ، تأكيد مى كند و بر ستيز با ظالم ، پاى مى فشارد . يارى رسانى مظلومان و ستيزندگى با ظالمان ، از جمله آخرين وصيّت هاى او به امام حسن و امام حسين عليهماالسلامو تمام كسانى است كه در گذرگاه زمان ، وصيّت امام را مى شنوند .

6 . تأسيس «بيت القصص (صندوق شكايات)»مظلومان چگونه بايد نداىِ خود را به حاكمان برسانند؟ چه بسيار كه ناله مظلومْ

.


1- .اعراف : آيه 157 .

ص: 246

7 . تلاش براى همدلى و وحدت جامعه

پنج . سياست هاى قضايى

اشاره

چون انعكاس يافته ، نتيجه عكس داده است و مسئولى كه بايد مؤاخذه شود ، ارتقا يافته و شاكىِ شكوه كننده از خود شده است . حضرت على عليه السلام براى اين كه اين دشوارى را چاره كند و در حدّ ممكن ، مشكل عدم طرح مستقيم مظلوميت ها و دادخواهى ها حل شود ، جايگاهى به نام «بيت القصص» تأسيس كرده بود تا مردمان ، مظلومان و هر آن كه مسئله اى دارد و از طرح روياروى آن ناتوان است ، دادخواهى خود را بنويسد و بدان جا بيفكند تا على عليه السلام از آن مطّلع شود . امام ، خود در ميان مردمان ندا در داد كه هر كس را نيازى است و نمى خواهد واگويى اش را كسى بداند تا از شناخته شدن ، مصون بماند ، خواستِ خود را در نوشتارى بنويسد و در «بيت القصص (صندوق شكايات)» بيفكند . گويا اين كار در تاريخ ، اوّلين گام در جهت مرتبط ساختن مردم با هيئت حاكم است .

7 . تلاش براى همدلى و وحدت جامعهپيشوا ، نقطه اتصال جريان هاىِ موجود در جامعه است ورهبرى ، محور تلاش ها ، حركت ها و نشاط ها . على عليه السلام ، بر لزوم اتّحاد و همدلى در جامعه ، بسى تأكيد كرده است .امام تا بدان جا بر وحدت كلمه تأكيد مى ورزيد و همدلى و تشنّج زدايى را ضرورى مى دانست كه دستگاه قضايى خود را موظّف كرده بود كه اگر اجراى حكمى رشته هاى الفت جامعه را به هم مى ريزد ، از اجراى آن ، چشم بپوشد و از اختلاف انگيزى جلوگيرى كند . امام ، بارها هشدار داده بود كه اگر مؤمنان ، متفرّق شوند و وحدت و تشكّل را از دست بدهند ، چيرگى باطل بر آنها قطعى است .

پنج . سياست هاى قضايىداورى ، ركن اساسى نظام هاست . داورى هاىِ درست و قانونمند ، در حراست از سلامت جامعه و استوارى پايه هاى اجتماع ، بيشترين نقش را بازى مى كند . اصول سياست هاى امام على عليه السلام را در داورى ، بدين گونه مى توان گزارش كرد :

.

ص: 247

1 . گزينش بهترين ها براى تصدّى داورى
2 . تأمين نيازهاى اقتصادى قضات
3 . امنيت شغلى قضات
4 . رعايت آداب قضا

1 . گزينش بهترين ها براى تصدّى داورىعلى عليه السلام به مالك توصيه مى كند تا براى داورى ، بهترين كسان را برگزيند ؛ كسانى كه نه مردمان را در تنگنا افكنند و نه در داورى ، سرِ لجاج داشته باشند ، و نه با اندك چيزى بلغزند ؛ كسانى كه هوشمند و ژرفنگر باشند و در شبهه ها گرفتار نيايند ؛ صبور باشند و شكيبا كه معركه ها و جوآفرينى ها دگرگونشان نكند .

2 . تأمين نيازهاى اقتصادى قضاتنيازمندى هاى معقول زن و فرزند ، نه فراموش كردنى است و نه شايسته است كه فراموش شود . امام على عليه السلام با توجّه به اين نكته است كه به مالك اشتر سفارش مى كند تا براى داورى ، بهترين ها برگزيده شوند و زندگانى اين بهترين ها ، به درستى و شايستگى تأمين شود ، تا هرگز داور در داورى ، به دست مردمان ديده ندوزد.

3 . امنيت شغلى قضاتدر نظام علوى ، قاضيان واجد شرايط ، از جايگاهى بس بلند برخوردارند . امام على عليه السلام در دستورالعمل بس ارجمندش به مالك ، پس از آن كه به او سفارش مى كند براى داورى ، برترين ها را برگزيند ، سفارش مى كند كه قاضيان را در پيش خود و نظام ، در مكانتى قرار دهد كه هرگز ، حتى نزديكانش سعايت عليه آنان را در پيش او در سر نپرورانند . شايان تأمّل است كه او پس از آن ، به شرآفرينى بدنهادان توجّه مى دهد ، تا نشان دهد كه هواپرستان ، چه بسا در چنگ اندازى به دنيا عليه قاضيان ، از نزديكى به او سوء استفاده كنند و از چنگ عدالت ، به در روند .

4 . رعايت آداب قضاقاضى در مسندى بس ارجمند نشسته است و احقاق حق و داورى استوار ، وظيفه اوست . قاضى ، يك سوى دعوا نيست و سخنش «فصل الخطاب» دعواهاست . او بايد آداب داورى را به دقّت مراعات كند . آموزه هاى امام على عليه السلام در اين زمينه ، بسى تنبّه آور است .

.

ص: 248

5 . نظارت دقيق بر عملكرد داوران
6 . وحدت رويّه قضايى
7 . تساوى همگان در برابر قانون
8 . جايگاه مصالح نظام اسلامى در صدور حكم

5 . نظارت دقيق بر عملكرد داورانعلى عليه السلام در مقام ولايت امر مسلمانان ، خود را مسئول عملكرد دستگاه قضايى مى دانست و تنها به پند و وعظ قاضيان ، بسنده نمى كرد و به هشدار و تحذير ، اكتفا نمى كرد ؛ بلكه شخصاً بر عملكرد قاضيان ، و حتى گاه بر چگونگى احكام قضات ، نظارت مى كرد.

6 . وحدت رويّه قضايىاز جمله امورى كه امير مؤمنان در داورى بر آن تأكيد داشت ، همگونى داورى ها و به ديگر سخن ، وجود «وحدت رويه» در قضا بوده است . امام توصيه مى كند كه قاضيان ، در امورى كه اختلافى است ، با هم سخن بگويند و با بحث و بررسى ، به وحدت نظر برسند ، و اگر چنين نشد ، مسئله را به رهبر ارائه دهند و بر حكم او گردن نهند ؛ يعنى مسئوليت ايجاد وحدت رويه در داورى ، به واقع ، به عهده پيشواى جامعه است .

7 . تساوى همگان در برابر قانونامام على عليه السلام ، بر برابرى همگان در اجراى احكامْ تأكيد مى كند . در نظام علوى ، همه مردم ، در برابر قانونْ يكسان هستند و دستگاه قضايى ، از چنان مكانت و جايگاهى استوارْ برخوردار است كه مى تواند قانون را درباره همگان اجرا كند.

8 . جايگاه مصالح نظام اسلامى در صدور حكمپيش تر آورديم كه على عليه السلام ، «حقيقت» را هرگز به مسلخ «مصلحت» نمى بُرد و با تكيه بر مصالح مشخّص ، موضع نمى گرفت ؛ ولى او پيشوا بود ، پيشواى مردم و حافظ نظامِ در خدمت مردم . بدين سان ، براى برترين مصلحت ، كه حفظ نظام بود _ نظامى كه در خدمت مردم و براى آنان است _ ، جايگاه و ارزشى والا قائل بود . امام ، در داورى ها اذعان مى دارد كه به مصالح نظامْ توجه شود . در نظام علوى كه هيچ چيز نمى تواند مانع اجراى قوانين اصيل اسلامى در دستگاه قضايى شود ، مصالح نظام ، در چگونگى اجراى احكامْ جايگاهى ويژه دارد .

.

ص: 249

شش . سياست هاى امنيتى

1 . تأسيس نظام اطّلاعاتى كارآمد
2 . تشنّج زدايى
3 . هوشيارى و زمان شناسى

شش . سياست هاى امنيتىامام ، از جمله مهم ترين دلايل پذيرش حكومت را بازگرداندن آرامش و امنيت به جامعه دانست . بدين سان ، آن بزرگوار ، توجّهى بليغ به امنيت داشت . اصول و شيوه هاى سياست هاى امنيتى امام و تلاش آن بزرگوار در ايجاد امنيت را بدين گونه مى توان برشمرد :

1 . تأسيس نظام اطّلاعاتى كارآمدنصوص مختلف و پراكنده اى كه در زمينه مأموريت هاى اطّلاعاتى وجود دارد ، و اقداماتى كه آن بزرگوار ، به روزگار حكومتش بر اساس جمع آورى گزارش هاى پنهانى انجام مى داده است ، همه و همه ، نشان دهنده اين است كه حكومت امام ، از وجود تشكيلاتى كارآمد و دقيقْ برخوردار بوده است .

2 . تشنّج زدايىاز جمله آموزه هاى ارجمند علوى ، توجّه به دگرگونى انديشه وموضع مخاصمان است . خصومت بسيارى از مخاصمان،از ناآگاهى به مواضع و عدم اطّلاع آنها از شيوه و روش ها و چرايى آنها سرچشمه گرفته است. امام ، تأكيد مى كند كه بايد در جهت تصحيح انديشه و آن گاه تغيير موضع مخالفان كوشيد و به تعبير آن بزرگوار ، «استصلاح الأعداء» و«استصلاح الأضداد» را چونان شيوه اى در سياست حكومت ، اعمال كرد . امام ، با حركت در جهت تبديل دشمن به دوست و مصالحه هوشيارانه با دشمن ، سياست تشنّج زدايى را پيشه كرده است و براى استقرار امنيت داخلى ، بر سياست تشنج زدايى تأكيد مى كرده است .

3 . هوشيارى و زمان شناسىامام على عليه السلام ، در كنار تأكيد بر سياست تشنج زدايى و حركت به سوى حياتى مسالمت آميز و مصالحه با دشمن ، به هوشيارى و حزم انديشى در برابر دشمن نيز

.

ص: 250

4 . پرهيز از رعب آفرينى و وحشت گسترى
5 . قانون گرايى در برخورد با مجرمان
6 . مدارا با مخالفان سياسى

هفت . سياست هاى نظامى

اشاره

تأكيد مى كرد . امام ، بر اين نكته پاى مى فشرد كه مؤمنان ، نبايد دشمن را خُرد بشمارند و بويژه در برابر دشمنانى كه دشمنى خود را اظهار نمى كنند ، بايد نهايت هوشيارى را معمول دارند.

4 . پرهيز از رعب آفرينى و وحشت گسترىامام على عليه السلام حتى در برخورد با عوامل ضدّ امنيتى نيز از سياست رعب و وحشت و خشونت هاى غير قانونى بهره نمى گرفت . هرگز بر اساس گمان و احتمال با مردمان برخورد نمى كرد و هرگز پيش از وقوع جرم مظنونان به اقدامات ضد امنيتى را عقوبت نمى كرد .

5 . قانون گرايى در برخورد با مجرماننظام حكومت على عليه السلام ، متّكى به قانونْ بود و در همه جوانب ، قانون بود كه حكومت مى كرد ، نه اراده فرد . چنين بود كه در نظام حكومت او نه تنها شكنجه متّهمان و مظنونان به اقدامات ناروا ممنوع بود ، كه مجرمان نيز شكنجه نمى شدند و به مجرم نيز هرگز اهانت نمى شد.

6 . مدارا با مخالفان سياسىامام ، با مخالفان سياسى نيز هرگز با خشونت رفتار نمى كرد . مدارا در سياست علوى ، اصلى بود خدشه ناپذير . اين مدارا تا مرز توطئه آفرينى مخالفان ، پيش مى رفت . على عليه السلام بر اين باور بود كه مدارا با مخالفان ، از تندى آنان مى كاهد و زمينه هاى صحنه آفرينى و جوسازى را از آنان مى ستاند . بر اين اساس بود كه تا خوارج به قتلْ دست نيازيدند و امنيت جامعه را به جد به خطر نيفكندند ، با آنان برخورد نكرد . دشنام هاى آنها را تحمل كرد و حتى حقوق آنها را از بيت المال قطع نكرد .

هفت . سياست هاى نظامىاين كه حكومت امام على عليه السلام با وجود كوتاهى ، يكسر به جنگ و نبرد داخلى با توطئه گران گذشت ، بسى تأسّف آور است ؛ امّا سيره او در اين نبردها سرشار است از

.

ص: 251

1 . اهتمام به آموزش هاىِ رزمى و سازماندهى سپاه
2 . تشكيل نيروى مخصوص
3 . تقويت روحيه سپاه

آموزه هاى نظامى و نگرش انسانى ، و آكنده از كرامت در جنگ و نبرد ، و بسى درس آموز و بيدارگر . سياست هاى على عليه السلام را در نبرد ، بدين سان مى توان گزارش كرد :

1 . اهتمام به آموزش هاىِ رزمى و سازماندهى سپاهامام على عليه السلام ، رزم آورترينِ رزم آوران صحنه هاى نبرد بود . او به لحاظ شجاعت ، دليرى و بُرنادلى و آگاهى به گونه هاى نبرد ، بى نظير بود . امام ، شخصا سپاهيان خود را آموزش مى داد و پيش از آغاز نبرد ، ضمن سازماندهى نيروها و آرايش رزم آوران ، نكات مهم آموزشى را تكرار مى كرد .

2 . تشكيل نيروى مخصوصيكى از برجسته ترين نكات در سياست هاى جنگى على عليه السلام ، تشكيل سپاه مخصوص است كه امام ، به آنان عنوان «شُرطَة الخميس (نيروهاى ويژه)» داده بود . شرطة الخميس ، به تعبير امروز ، «اصولگرايان» و «حزب اللهى ها»ى خردمند و كاردانِ كنار امام بودند كه هم ديدگاه هاىِ خود را درباره سياست هاى او بيان مى كردند ، و هم در سخت ترين شرايط حكومتى امام ، به او وفادار بودند . آنان پيراسته ترين ، فداكارترين و رزم آورترين نيروهاى على عليه السلام ، بودند . اين نيرو ، كارآيى شگفت و شگرفى داشت و امام ، هماره از آنان ، براى اهداف ويژه و صحنه هاى خاص ، بهره مى گرفت .

3 . تقويت روحيه سپاهترديدى نيست كه نيروهاى معنوى وتوانِ روحى ، در حركت ها وصحنه آفرينى ها نقشى تعيين كننده و شگرف دارد . از اين رو ، امام براى قدرت روانى و بنيه معنوى و روح سلحشورى نيروهاى رزمى ، اهميّت ويژه اى قائل بود و از هر راه ممكن ، تلاش مى كرد تا روحيه نيروهاى مسلّح را در برخورد با دشمن ، تقويت كند و استوارگامى آنان را در برابر دشمن ، از طريق افزون سازى روحيه

.

ص: 252

4 . چاره انديشى نيرنگ آميز در جنگ
5 . اخلاق جنگ
الف _ آغاز به جنگ ، هرگز!

سلحشورى ، ارتقا بخشد .

4 . چاره انديشى نيرنگ آميز در جنگامام در دستيابى به پيروزى ، تمام چاره انديشى هاىِ خردمندانه را معمول مى داشت . او كه پيش تر گفتيم در سياست كشوردارى ، هرگز به «خدعه و نيرنگ» وَقعى نمى نهاد و در سياست مديريتى ، هرگز از آن بهره نمى جست ، در نبردها از آن بهره مى گرفت و در اين باره تأكيد مى كرد كه : كُن فِي الحَربِ بِحيلَتِكَ أوثَقَ مِنك بِشِدَّتِكَ . (1) در نبرد ، بر نيرنگ و حيله ات بيشتر اعتماد كن تا بر توان و نيرويت .

5 . اخلاق جنگدر فرهنگ علوى ، جنگ ، براى دفاع از كيان مكتب و در جهت دفع ظلم و رفع ستم و زدودن دشوارى هاى راه حكومت است . او كه «شمشير از پى حق مى زد» ، نمى توانست در دشوارترين لحظات نبرد و در سخت ترين لحظات جنگ ، از اصول اخلاقى و بنيادهاى انسانى غافل بماند . نگرشِ اين خلق و خوى جنگى و آيين اخلاقى نبرد در سيره علوى ، درس آموز است و بيداركننده . برخى از عناوين اين موضوع را بدين قرار مى توان گزارش كرد :

الف _ آغاز به جنگ ، هرگز!امام ، هرگز آغاز به جنگ نكرد و تا دشمن ، در نهايت خيره سرى ، عرصه را بر گفتگو و رويارويى مسالمت آميزْ تنگ نكرد ، دست به شمشير نبرد و به همراهان و ياران خود نيز تأكيد كرد كه هرگز آغازِ به نبرد نكنند . به واقع ، اين سياست امام ، تأكيدى است بر صلح دوستى اسلام علوى و ارزش هاى انسانى ، و مخالفت با ستيزه جويى .

.


1- .شرح نهج البلاغة : ج 20 ص 312 ح 588 .

ص: 253

ب _ دعوت نكردن به جنگ
ج _ مصونيت سياسى فرستادگان دشمن
د _ اقامه حجّت ، قبل از شروع جنگ
ه _ نيايش در هنگام جنگ

ب _ دعوت نكردن به جنگعلى عليه السلام بر رزم آورى ، استوار گامى ، ميداندارى ، شورآفرينى و دشمن شكنى نيروهايش تأكيد مى كرد و از هر جهت ، آنان را براى رزم ، آماده مى ساخت ؛ امّابدانها تأكيد مى كرد كه هرگز در برابر دشمن ، هماوردجويى نكنند و صلاى «هل مِن مبارز؟» _ كه شيوه اى بود براى رعب آفرينى _ ، در ندهند .

ج _ مصونيت سياسى فرستادگان دشمناسلام، آيينى است جهانى و آموزه هاى آن، جهان شمول و زمان شمول ، و بدين سان ، سياست هايى جهانى و بين المللى را نيز رقم زده است . در اسلام ، در رويارويى هاى نظامى و سياسى ، نمايندگان سياسى كشورهاى بيگانه و فرستادگان دشمن (گرچه در اوج هنگامه نبرد) ، مصونيت دارند . على عليه السلام ، اين آموزه ارجمند را به سپاهيان آموخته بود و از آنها خواسته بود كه اين سياست را جدّى بگيرند و حتّى اگر كسانى مدّعى پيام آورى از سوىِ دشمن بودند، بدون بررسى هاى لازم و كشف حقيقت ، با او برخورد نكنند .

د _ اقامه حجّت ، قبل از شروع جنگجنگ در نگاه امام على عليه السلام ، براى رفع موانع گسترش حق و هدايت انسان است . از اين رو ، امام ، در اوج شعله ورى آتش جنگ و رويارويى نيروها نيز به هدايت دشمن مى پرداخت و مكرّر ، اقامه حجّت مى كرد تا جنگ درنگيرد . بارى ،جنگ در سيره علوى ، جز در هنگام ضرورتْ شكل نمى گرفت .

ه _ نيايش در هنگام جنگدر سيره علوى ، ابعاد معنوى و گسترش روح معنويت در انسان و جامعه انسانى ، بر هر چيز ديگر ، مقدّم است . امام ، ايجاد و گسترش اين حالت را در اوج نبرد

.

ص: 254

و _ شروع كردن جنگ در بعد از ظهر
ز _ رفتار نيك با بازماندگانِ دشمن
هشت . سياست هاى بين المللى
1 . سياست هاىِ تداوم بخش حكومت

نيز فراموش نمى كرد . امام ، در هنگام جنگ ، به نيايش مى پرداخت ، ياد خدا را در دل ها زنده مى كرد و با زمزمه هاى عارفانه ، فضاى سپاه خود را عطرآگين مى ساخت و از خدا استمداد مى جست .

و _ شروع كردن جنگ در بعد از ظهرامام ، از هر راهى و با هر تمهيدى مى كوشيد تا جنگ ، كم ترين ضايعه را داشته باشد و تا آن جا كه ممكن است ، پس از ناگزيرى از نبرد ، كسانِ اندكى كشته شوند . بدين سان ، امام مى كوشيد تا نبرد ، بعد از ظهر آغاز شود ، تا با فرا رسيدن شب ، جنگْ دامن برچيند و در نتيجه ، خونِ كم ترى ريخته شود و جنگجويان ، زودتر باز گردند و فراريان از صحنه ، بتوانند بگريزند .

ز _ رفتار نيك با بازماندگانِ دشمنچون آتش جنگ فروكش مى كرد ، على عليه السلام دستور مى داد كه با سپاه شكست خورده ، مجروحان ، اسيران و بازماندگانِ سپاه دشمن ، بويژه با زنان ، نهايت خوش رفتارى انجام شود .

هشت . سياست هاى بين المللىآنچه تا بدين جا آمد ، نگاهى بود به سياست هاى علوى در زمينه هاى گونه گون كشور دارى . اكنون ، بر آنيم كه گوشه هايى از سياست هاىِ جهانى امام على عليه السلام را برشماريم . در كتاب حاضر اين اصول و رهنمودها به سه دسته تقسيم شده اند ، بدين سان :

1 . سياست هاىِ تداوم بخش حكومتامام على عليه السلام ، سياست هايى را براى بقاى دولت ها ضرورى شمرده است . از درْ نگريستن به آموزه هاى علوى و سيره آن بزرگوار ، مى توان دريافت كه امام ، بسط و قسط ، برقرارى عدالت اجتماعى ، و حسن تدبير در اداره امور مردم ، نيك رفتارى با مردم و اهميّت دادن به آنان ، هوشيارى در برابر جريان هاى سياسى و پاسدارى از

.

ص: 255

2 . سياست هاى تباهى و سقوط
3 . سياست هاىِ كارآمد بين المللى

آزادى ، استقلال ، عزّت و هر آنچه را كه به حقوق فردى و اجتماعى مردمْ مرتبط مى شود ، از ضرورت هاى حكومت ها تلقّى كرده و براى استوارى و ماندگارى حكومت ها ، آنها را ضرورى مى داند .

2 . سياست هاى تباهى و سقوطامام على عليه السلام ، سياست هايى را باعث تباهى و دگرگون كننده دانسته است . اين گونه سياست ها ، گو اين كه روزگارى كوتاه ، سودمند افتند و زمانى نه چندان طولانى ، حكومت را استوار بدارند ، در نهايت ، به سقوط و تباهى آن منجر خواهند شد . آنچه را كه آموزه هاى على عليه السلام دگرسان كننده و باعث تباهى نشان داده ، عبارت اند از : تجاوز به حقوق مردم ، خونريزى به ناحق ، سوء تدبير در اداره امور ، خودخواهى و استئثار ، مقدّم دانستن حاكمان و سران و اطرافيان حكومت بر ديگران ، بى توجّهى به حركت ها و امور بنيادين ، و پرداختن به مسائل كوچك و بى ثمر و كم اهميّت ، واگذارى كارها به افراد ناكارآمد ، و بهره نگرفتن از انسان هاى كارآمد .

3 . سياست هاىِ كارآمد بين المللىافزون بر آنچه آمد ، امام ، سياست هايى را در پيش گرفته و شيوه هايى از تعامل را بر شمرده است كه بايد حاكمان ، در برخورد با دولت ها ، ملّت ها و ديگر كشورها ، بدان توجّه كنند . اين حقايق را از لا به لاى سخنان زرّين امام و نيز با تأمّل در سيره آن بزرگوار ، مى توان به دست آورد : رعايت حقوق انسان ها با هر انديشه و تفكّرى و براى آنها حقوق انسانى قائل شدن ، در برخوردها و رويارويى با ديگران ، عزّت مدارى را پيشه خود ساختن ، و در برقرارى پيوند با دولت ها و ارتباط با ملّت ها از هر گونه پيوند و ارتباط عزّت سوز ، تن زدن و هرگز تن به ذلّت ندادن ، بر سياست تشنج زدايى در برخورد با دولت ها تأكيد كردن ، و در جهت گسترش صلح راستين و زندگى مسالمت آميز آميخته به عزّتْ

.

ص: 256

جمع بندى سياست هاى امام على عليه السلام

حركت كردن و ...

جمع بندى سياست هاى امام على عليه السلامآنچه تا بدين جا آورديم ، نگاهى بود گذرا به محتواى فصولى كه در جهت تبيين سياست هاى مختلف على عليه السلام ، تدوين شده است . تأمّل در آنچه آمد ، نشان دهنده آن است كه سياست از ديدگاه امام على عليه السلام ، ابزار حكومت بر مبناى حقوق انسانى و نيازهاى واقعى مردم است ، نه ابزار سلطه زورمداران و متجاوزان به حقوق مردم . اكنون با توجه به آنچه آورديم ، مى توانيم با نگاهى كلّى و جمع بندى دقيق ، به پرسش ها و انتقادهاى طرح شده درباره سياست هاى امام على عليه السلام پاسخ بگوييم و چند و چون آنچه را درباره سياست مدارى امام گفته اند ، تحليل كنيم و استوارى و نااستوارى آنها را واگوييم .

.

ص: 257

( 3 ) دفاع كلّى از سياست مدارى امام على عليه السلام

( 3)دفاع كلّى از سياست مدارى امام على عليه السلامبخش هايى از سياست امام على عليه السلام و برخى از مواضع سياسى آن بزرگوار ، از ديربازْ زمينه گفتگوهايى را به وجود آورده است و باعث نقدها و انتقادهايى شده است . چگونگى نگاه به سياست و حكومت، زمينه بسيارى از اين نقدها و انتقادهاست . آنان كه سياست را ابزار قدرت مى انگارند و از موقعِ حكومت ، سلطه بر مردم را هدف گرفته اند ، برخى از مواضع سياسى امام را بر نتابيده اند . پيش از هر چيز بايد دانسته شود كه على عليه السلام ، حكومت را براى احقاق حقْ پذيرفته بود ، و سياست را به عنوان ابزار حكومت ، بر مبناى حقوق انسانى و برآوردن نيازهاى واقعى انسان ، قبول كرده بود . اگر از اين زاويه بنگريم و با اين ملاكْ حكومت و حاكميت او را ارزيابى كنيم ، خواهيم ديد كه آنچه امامْ بدان دست يازيده ، دقيقا در جهت اهداف بلند او ، و استوار و به سامان بوده است . اما كسانى كه از اين زاويه نگاه نمى كنند ، موضع امام را در شوراى شش نفرى عمر براى تعيين خليفه نمى پذيرند و تأكيد بر عزل معاويه را در آغاز حكومت و در هنگامه اى كه هنوز پايه هاى حاكميت او استوار نشده بود ، از شيوه هاى سياست مدارانه ، به دور مى دانند و مى گويند كه على عليه السلام ، رزم آورى دلير و بى باك بود ؛

.

ص: 258

امّا سياست مدارى حكومتگر ، نه! اين گونه موضع گيرى ها و برخوردهاى سؤال انگيز ، در زندگى سياسى على عليه السلام ، كم نيست . پافشارى امام بر ارزش هاى اخلاقى و اسلامى ، در استوارى قدرت و سلطه وى ، مشكل آفريد و او را با دشوارى هاى جدّى روبه رو كرد . آنچه در اين جا براى پرهيز از طولانى شدن مطلب مى آيد ، پاسخى كلّى است به همه انتقادهايى كه به سياست هاى حضرت على عليه السلام وارد مى شود و پاسخ هاى تفصيلى ، در جاى مناسب هر پرسش ، ارائه خواهد شد . مهم ترين نكته در پاسخ به اين موضوع ، تأكيد بر نوع نگاه به سياست و حكومت است . اگر سياست را ابزار حكومت بر دل ها بدانيم،و يا سياست را حكومت بر اساس حقوق مردم و نيازهاى واقعى جامعه تفسير كنيم و با اين نگاه به مواضع على عليه السلام بنگريم ، خواهيم يافت كه على عليه السلام ، بزرگ ترين سياستمدارِ تاريخ پس از پيامبر خداست ؛ امّا اگر سياست و سياست مدارى را ابزارى براى رسيدن به قدرت و زورمدارى و سلطه جويى بدانيم و يا آن را بهره كشى از مردم و تسلّط استثمارى بر مردم تفسير كنيم ، مواضع حضرت ، به عنوان سياست مدار ، قابل دفاع نيست . روشن است كه امام ، به اين مسائل توجه دارد و شيوه بهره گيرى از آن را نيز مى داند ؛ ولى به لحاظ تقيّد به قوانين الهى و ارزش هاى اخلاقى و تأكيد بر حقوق مردم ، بهره گيرى از آن را روا نمى داند . اين كلام او به روشنى ، نشان دهنده حقيقت ياد شده است كه فرمود : لَولا إنَّ المَكرَ وَ الخَديعَةَ فِي النّارِ لَكُنتُ أمكَرَ النّاسِ . (1) اگر نبود كه نيرنگ و حيله ، جايش در آتش است ، من از نيرنگبازترينِ مردم بودم .

.


1- .الكافى : ج 2 ص 336 .

ص: 259

هَيهاتَ! لَولَا التُّقى لَكُنتُ أدهَى العَرَبِ . (1) هرگز! اگر پارسايى نبود ، من زيرك ترينِ مردمانِ عرب بودم . و نيز مى فرمايد : به خدا سوگند، معاويه از من زيرك تر نيست؛ ليكن او حيله مى كند و به فجور دست مى زند؛ و اگر نبود زشتىِ حيله ، من از زيرك ترينِ مردمان بودم ، امّا هر نيرنگى ، معصيت است ، و هر معصيتى سرپوشى است ، و براى هر نيرنگبازى ، پرچمى است در روز قيامت كه بدان شناخته گردد . (2) بدين سان ، امام به خوبى مى داند كه چگونه نفس ها را در سينه خفه كند ، و چه سان ، فريادها را به سكوت بكشاند و با نيرنگ ، كسان را فريب دهد و با زورمدارى ، در دل ها هراس افكنَد ، و با تطميع ، آزمندانِ سركش را رام كند ، و با تجاوز به حقوق مردم و از كشته ، پُشته ساختن ، مخالفت ها و شورش هاىِ داخلى را از بيخ و بُن بركَنَد ؛ امّا او على است و حق مدار و خدا بين و معاد باور ، كه تقيّدش به حق و پايبندى اش به ارزش هاىِ اخلاقى و تأكيدش بر آموزه هاى الهى ، او را از اين كه به سياست هاى نامشروعْ دست يازد ، باز مى دارد . امام ، بارها به اين حقايق ، اشاره كرده و از جمله مى فرمايد : إنّي لَعالِمٌ بِما يُصلِحُكُم و يُصلِحُ أوَدَكُم ولكِنّي لا أرى إصلاحَكُم بِإِفسادِ نَفسي . (3) به خدا سوگند كه دانايم به چيزى كه شما را رام گرداند و كجى تان را راست كند ؛ وليكن نمى خواهم با رام كردن شما خود را تباه سازم . امام ، به روشنى مى فرمايد كه او نيز شيوه رام كردن مردم را مى داند و سياست هاى زورمدارانه اى را كه در كوتاه مدّت ، صداها را خفه مى كند ، مى شناسد ، امّا به كار نمى برد و آنها را عامل فساد مصلح مى داند .

.


1- .الكافى : ج 8 ص 24 ح 4 .
2- .نهج البلاغة : خطبه 200 .
3- .نهج البلاغة : خطبه 69 .

ص: 260

اصلاحات علوى،هدفى جز زنده گرداندن سيره و سنّت و شيوه حكومت نبوى نداشت . امام على عليه السلام ، نمى توانست سياست هاى ضد ارزشى ، ضد دينى و ضد انسانى را معمول بدارد . چنين بود كه على عليه السلام با همان دشوارى هايى رو به رو بود كه پيامبر خدا نيز با آنها درگير بود . (1) على عليه السلام مى كوشيد تا با تحمّل دشوارى ها و شكيبايى در برابر تلخى ها و مشكلات ، يك بار ديگر ، سيماى نورانى حكومت نبوى و شيوه پيامبر خدا را در تاريخ اسلام ، تكرار كند و سيره اى كارآمد و عدالت گستر و زيبا را در پيش ديد نسل ها و عصرها بگذارد .

.


1- .شرح نهج البلاغة : ج 10 ص 214 و 222 .

ص: 261

فصل يكم : بيعت نور
الف _ تاريخ بيعت با امام عليه السلام

فصل يكم : بيعت نورالف _ تاريخ بيعت با امام عليه السلاممورّخان و سيره نويسان ، در تعيين تاريخ دقيق بيعت مردم با امام على عليه السلام اختلاف نظر دارند . برخى گفته اند همان روزى كه عثمان كشته شد ، مردم با امام عليه السلام بيعت كردند . (1) برخى ديگر بر اين باورند كه بيعت با امام ، چند روز پس از قتل عثمان ، اتّفاق افتاد . اين فاصله نيز از يك تا پنج روز ، مورد اختلاف مورّخان است . (2) در بعضى از منابع تاريخى آمده است : با على عليه السلام در روز جمعه بيست و پنجم ذى حجه ، بيعت شد كه گمان مى رود آن روز ، همان روز كشته شدن عثمان بوده است . (3) و نهايت اين كه بر اساس آنچه طبرى از ابو مليح و ابن ابى الحديد از استاد خود ، ابو جعفر اسكافى نقل كرده اند و همچنين طبق آنچه در تاريخ دمشق و تذكرة الخواصّ آمده است ، بيعت مردم با امام ، در روز هيجدهم ذى الحجة الحرام سال 35 هجرى بوده است . به اعتقاد ما نظر اخير ، به واقعْ نزديك تر است ؛ زيرا علاوه بر تصريح مصادرى كه بدانها اشارت رفت ، با نظر كسانى كه تاريخ بيعت با امام را با تاريخ قتل عثمان يكى

.


1- .احزاب ، آيه 39 .
2- .تاريخ الطبرى : ج 4 ص 436 .
3- .ر . ك : أنساب الأشراف : ج 3 ص 7 ، المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 123 ح 4594 .

ص: 262

ب _ آزادى مردم در انتخاب امام عليه السلام
ج _ بى ميلى امام عليه السلام به حكومت

مى دانند نيز سازگار است ؛ زيرا قتل عثمان ، بنا بر صحيح ترين اقوال ، هيجدهم ذى حجه اتّفاق افتاده است . از سوى ديگر ، با عنايت به شرايط سياسى جامعه اسلامى در آن هنگام و موقعيت منحصر به فرد امام على عليه السلام ، فاصله چند روزه ميان قتل عثمان و تعيين رهبر جديد ، بسيار دور از واقع است .

ب _ آزادى مردم در انتخاب امام عليه السلامامام على عليه السلام_ در نامه اى به كوفيان ، هنگام حركت از مدينه به سوى بصره _:مردم با من بيعت كردند ، نه از روى بى ميلى و جبر ، بلكه با ميل و اختيار . (1)

ج _ بى ميلى امام عليه السلام به حكومت2امام على عليه السلام_ در سخنرانى اش پس از بيعت _: پس از حمد و سپاس خداوند ؛ به

.


1- .الإمام عليّ عليه السلام _ في كِتابِهِ إلى أهلِ الكوفَةِ عِندَ مَسيرِهِ مِنَ المَدينَةِ إلَى البَصرَةِ _ : بايَعَنِي النّاسُ غَيرَ مُستَكرَهينَ ، ولا مُجبَرينَ ، بَل طائِعينَ مُخَيَّرينَ (نهج البلاغة : نامه 1) .

ص: 263

د _ انگيزه هاى امام عليه السلام براى پذيرش حكومت

درستى كه من حكومت بر امت محمّد را خوش نمى داشتم _ اين را خداوند در آسمان ها و بالاى عرش مى داند _ ، تا آن كه شما [مردم ]بر اين امر (حكومت من) ، اتّفاق كرديد . پس من هم آن را پذيرفتم . (1)

د _ انگيزه هاى امام عليه السلام براى پذيرش حكومتامام على عليه السلام :آگاه باشيد! سوگند به آن كه دانه را شكافت وانسان را بيافريد ، اگر حضور حاضران نبود و حجّت با وجود ياورْ تمام نمى شد ، و [ اگر نبود ]پيمانى كه خداوند از عالمان گرفته كه بر شكمبارگى ستمگران و گرسنگى مظلومان ، بى قرار باشند ، هر آينه ، افسار حكومت را بر پشتش رها مى كردم و آخرش را با كاسه اوّلش سيراب مى ساختم و مى ديديد كه دنياى شما نزد من ، از آبِ بينى بُز ماده اى بى ارزش تر است . (2)

.


1- .الإمام عليّ عليه السلام _ في خُطبَتِهِ بَعدَ البَيعَةِ _ : أمّا بَعدُ ، فَإِنّي قَد كُنتُ كارِها لِهذهِ الوِلايَةِ _ يَعلَمُ اللّه ُ في سَماواتِهِ وفَوقَ عَرشِهِ _ عَلى اُمَّةِ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله ، حَتَّى اجتَمَعتُم عَلى ذلِكَ ، فَدَخَلتُ فيهِ (الأمالى ، طوسى : ص728 ح1530) .
2- .عنه عليه السلام : أما وَالَّذي فَلَقَ الحَبَّةَ ، وبَرَأَ النَّسَمَةَ ، لَولا حُضورُ الحاضِرِ ، وقِيامُ الحُجَّةِ بِوُجودِ النّاصِرِ ، وما أخَذَ اللّه ُ عَلَى العُلَماءِ ألّا يُقارّوا عَلى كِظَّةِ ظالِمٍ ، ولا سَغَبِ مَظلومٍ ، لَأَلقَيتُ حَبلَها عَلى غارِبِها ، وَلَسَقَيتُ آخِرَها بِكَأسِ أوَّلِها ، ولَأَلفَيتُم دُنياكُم هذِهِ أزهَدَ عِندي مِن عَفطَةِ عَنزٍ (نهج البلاغة : خطبه 3) .

ص: 264

ه _ نخستين كسى كه بيعت كرد
و _ بيعت عمومِ مردم

ه _ نخستين كسى كه بيعت كردالكامل فى التاريخ :هنگامى كه عثمان كشته شد ، ياران پيامبر خدا از مهاجران و انصار ، در حالى كه در ميان آنان طلحه و زبير نيز بودند ، گِرد آمده ، نزد على عليه السلام رفتند و به وى گفتند : مردم را گريزى از داشتن پيشوا نيست . على عليه السلام فرمود : «مرا به حكومت بر شما نيازى نيست . هر آن كس را كه برگزيديد ، بدان رضايت مى دهم» . گفتند : جز تو را برنگزينيم . بارها نزد او آمد و شد كردند و در آخرين مرتبه به وى گفتند : به درستى كه كسى را شايسته تر از تو بر امر حكومت نمى شناسيم كه از تو پيشتازتر [ در اسلام ]و به پيامبر ، نزديك تر باشد . آن گاه امام فرمود : «چنين مكنيد! اگر من وزير باشم ، بهتر از آن است كه امير باشم» . آنان گفتند : به خدا سوگند ، هيچ كارى انجام نمى دهيم ، مگر آن كه با تو بيعت كنيم . فرمود : «پس در مسجد ؛ چرا كه بيعت من ، پنهانى نخواهد بود و جز در مسجد ، انجام نخواهد شد» . على عليه السلام به آن دو فرمود : «اگر دوست داريد ، شما با من بيعت كنيد و اگر مى خواهيد ، من با شما بيعت كنم؟» . گفتند : ما با تو بيعت مى كنيم . (1)

و _ بيعت عمومِ مردمامام على عليه السلام_ در گزارش بيعت خود _: دستم را گشوديد و من آن را بستم ، و شما آن را كشيديد و من جمع كردم . آن گاه ، مانند شتران تشنه كه به آبخورها وارد شوند ، گرد من ازدحام نموديد ، به گونه اى كه كفش از پايم در آمد و عبا از دوشم افتاد و ناتوانان ، لگدمال شدند . شادمانى مردم از بيعت با من ، بدان پايه رسيد كه خردسالان ، شادمان

.


1- .الكامل فى التاريخ : ج2 ص302 .

ص: 265

ز _ روى گردانندگان از بيعت با امام عليه السلام

شدند ، بزرگ سالان ، لرزان لرزان ، و ناتوانان ، به سختى بدان جا روان شدند ، و دخترانِ نورسيده [ براى ديدن منظره ]حجاب از چهره برگرفتند . (1)

الطبقات الكبرى :هنگامى كه عثمان در هيجدهم ذى حجّه سال سى و پنجم ، كُشته شد و فرداى آن روز ، در مدينه براى على بن ابى طالب عليه السلام بيعت گرفته شد ، طلحه ، زبير ، سعد بن ابى وقّاص ، سعيد بن زيد ، عمّار ياسر ، اسامة بن زيد ، سهل بن حنيف ، ابو ايّوب انصارى ، محمّد بن مسلمه ، زيد بن ثابت ، خزيمه بن ثابت و هر كس كه در مدينه بود ، از صحابيان پيامبر خدا و غير صحابيان ، بيعت كردند . (2)

ز _ روى گردانندگان از بيعت با امام عليه السلامبيعت با على عليه السلام فراگير بود . در اين پيمان شكوهمند ، تمام مهاجران و انصار و همه كسانى كه در آن روز در مدينه بودند ، شركت جستند و از سرِ اختيار و با آزادى بيعت كردند . پس از آن ، مردم مكّه ، كوفه و حجاز نيز بيعت كردند . امام على عليه السلام ، صراحتاً بيعت خود را عام و فراگير دانسته است، همان گونه كه بسيارى از مصادر تاريخى، بر اجتماع مهاجران و انصار ، براى بيعت با امام ، تصريح كرده اند. دربرخى از منابع تاريخى،گزارش هايى آمده است كه نشان مى دهد كسانى چون : عبداللّه بن عمر ، سعد بن ابى وقّاص ، محمّد بن مسلمه ، اسامة بن زيد ، حسّان بن ثابت ، كعب بن مالك ، عبداللّه بن سلّام ، مروان بن حكم ، سعيد بن عاص و وليد بن عقبه ، از بيعت با على عليه السلام تن زده اند . درباره روى برگرداندن اينان از بيعت با امام ، دو نظر وجود دارد : يكى اين كه آنان واقعاً با بيعت با امام ، مخالف بودند و بيعت نكردند .

.


1- .الإمام عليّ عليه السلام _ في وَصفِ بَيعَتِهِ _ : بَسَطتُم يَدي فَكَفَفتُها ، ومَدَدتُموها فَقَبَضتُها ، ثُمَّ تَداكَكتُم عَلَيَّ تَداكَّ الإِبِلِ الهيمِ عَلى حِياضِها يَومَ وِردِها ، حَتَّى انقَطَعَتِ النَّعلُ ، وسَقَطَ الرِّداءُ ، ووُطِئَ الضَّعيفُ ، وبَلَغَ مِن سُرورِ النّاسِ بِبَيعَتِهِم إيّايَ أنِ ابتَهَجَ بِهَا الصَّغيرُ ، وهَدَجَ إلَيهَا الكَبيرُ ، وتَحامَلَ نَحوَها العَليلُ ، وحَسَرَت إلَيهَا الكِعابُ (نهج البلاغة : خطبه 229) .
2- .الطبقات الكبرى : ج3 ص31 .

ص: 266

نظر دوم اين كه آنان با اصل بيعت ، مخالف نبودند و آنچه در متون درباره روى برگرداندن آنان از بيعت با امام آمده ، به معناى همراهى نكردن آنان با على عليه السلام در جنگ هاى داخلى است . حاكم نيشابورى ، پس از ذكر اخبارى كه درباره بيعت مردم با امام آمده ، مى گويد : سخن كسانى كه گمان مى برند كه عبداللّه بن عمر ، ابو مسعود انصارى ، سعد بن ابى وقّاص ، ابو موسى اشعرى ، محمّد بن مسلمه انصارى و اسامة بن زيد ، از بيعت با على عليه السلام سر باز زدند ، در حقيقتْ ناديده انگاشتن واقعيت هاست . (1) و در ادامه ، توضيح مى دهد كه آنان با امامْ بيعت كردند ؛ امّا به دلايلى از همراهى با او در جنگ ، خوددارى نمودند و خوددارى آنان از شركت در جنگ ، موجب شد كه برخى تصوّر كنند كه آنان با اين بيعت ، مخالف بوده اند . ابن ابى الحديد معتزلى نيز همين نظر را پذيرفته و در شرح نهج البلاغة ، آن را به معتزله نسبت داده است . با تأمّل در اسناد اين باب ، روشن مى شود كه اكثر كسانى كه به عنوان متخلّف از بيعت با امام شناخته شده اند ، با امام عليه السلام بيعت كرده بودند ؛ امّا بيعت شمارى از آنان ، مانند : عبداللّه بن عمر و سعد بن ابى وقّاص ، به معناى وفادارى به رهبرىِ امام نبود ؛ چرا كه آنها صريحاً اعلام مى كردند كه در جنگ ها با او همراهى نخواهند كرد ، و بيعت شمارى ديگر ، مانند : مروان ، سعيد بن عاص و وليد ، با انگيزه هاى سياسى بود . (2) از اين رو ، به يك معنا مى توان اين جماعت را جزو متخلّفان از بيعت با امام شمرد ؛ چون بيعت آنان ، بيعت واقعى و كاملى نبود و مى توان آنان را در صف بيعت كنندگان قرار داد؛ چون مراسم رسمى بيعت را انجام دادند و بدين ترتيب ، جمع بين دو قول ،

.


1- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 124 ح 127 .
2- .مروان پس از شكست در جنگ جمل ، خواست تا با امام على عليه السلام بيعت كند . امام ، در ردّ بيعت او فرمود : «مگر پس از كشته شدن عثمان ، بيعت نكرد؟ مرا به بيعت وى نيازى نيست . آن ، دستِ يهودى است» (نهج البلاغة : خطبه 73 ، الخرائج والجرائح : ج 1 ص 197 ح 35) .

ص: 267

امكان پذير است . احتمال ديگر اين است كه اينان ، در بيعت عام و فراگيرى كه در مسجد انجام شد ، از بيعت كردن ، خوددارى كردند و بهانه هايى هم براى اين عمل خود ، تراشيدند ؛ ليكن پس از آن كه مراسم بيعت تمام شد و خلافت على عليه السلام استوار گشت ، آنان نيز به بيعت ، رغبت نشان دادند . گزارش مراجعه مروان و وليد و سعيد بن عاص كه پس از پايان بيعت عام ، به سراغ امام آمدند و پس از مباحثاتى ، با ايشان بيعت كردند و همچنين متن ديگرى كه از اعتراف عبداللّه بن عمر ، اسامه و سعد بر بيعت با امام على عليه السلام حكايت دارد ، شاهد بر اين ادّعاست . (1)

.


1- .براى آگاهى بيشتر به دانش نامه امير المؤمنين عليه السلام : ج 3 (بخش پنجم / فصل يكم / روى گردانندگان از بيعت با امام) مراجعه فرماييد .

ص: 268

فصل دوم : اصلاحات علوى
الف _ فرياد عدالت و پژواك آن

فصل دوم : اصلاحات علوىالف _ فرياد عدالت و پژواك آنشرح نهج البلاغة_ به نقل از ابوجعفر اسكافى _: [ امام على عليه السلام ] در دومين روز بيعت خود كه روز شنبه نوزدهم ذى حجّه بود ، بر منبر رفت ، خدا را حمد كرد و ستايش نمود و بر محمّد ، درود فرستاد . آن گاه ، نعمت هاى خداوند را بر مسلمانان ، برشمرد . سپس از دنيا ياد كرد و مردم را به بى رغبتى در آن دعوت كرد و از آخرت ، ياد كرد و مردم را بدان ، ترغيب نمود . آن گاه فرمود : «پس از حمد و ستايش خداوند ؛ به درستى كه چون پيامبر خدا قبض روح شد ، مردم ، ابوبكر را به خلافت رساندند . پس از آن ، ابوبكر ، عمر را به خلافت برگزيد . عمر هم به روش ابوبكر ، عمل كرد . آن گاه ، خلافت را در شوراى شش نفره قرار داد و نتيجه امر، به حكومت عثمان، منتهى شد و از او كارهايى سر زد كه نزد شما ناپسند و پسنديده بود ، تا اين كه محاصره و كشته شد . سپس با رغبت نزد من آمديد و از من خواستيد كه رهبرى شما را بپذيرم . همانا من هم مردى از شمايم كه سود و زيانم، مانند شماست و خداوند ، ميان شما و اهل قبله درى را گشود . فتنه ها مانند پاره هاى شبِ تاريك ، روآورده است و بار حكومت را جز مردى استقامت پيشه ، بينا و آگاه از زير و بم حكومت ، برنتابد . من شما را بر روش پيامبرتان وا مى دارم و آنچه را بدان مأمورم ، در ميان شما به اجرا مى گذارم ، اگر پا به پايم استقامت ورزيد _ و از خداوند ، مدد بايد جُست _ .

.

ص: 269

آگاه باشيد كه جايگاه من نسبت به پيامبر خدا پس از مرگش ، مانند جايگاه من در زمان حيات اوست . پس بر آنچه بدان امر مى شويد ، پايبند باشيد و از آنچه از آن نهى مى شويد ، خوددارى ورزيد . در هيچ كارى شتاب مكنيد ، تا آن را برايتان روشن سازم . به درستى كه ما را در آنچه نمى پسنديد ، دليل و توجيهى است . آگاه باشيد كه خداوند ، از فراز آسمان و عرش ، آگاه است كه حكومت بر امّت محمّد صلى الله عليه و آله را خوش نمى داشتم تا اين كه رأى شما بر اين امر ، متفق شد ؛ چرا كه از پيامبر خدا شنيدم كه مى فرمود : هر زمامدارى كه حكومتِ پس از مرا بر عهده گيرد ، او را بر صراط ، نگه دارند . فرشتگان ، پرونده اش را بگشايند . اگر عدالت پيشه بود ، خداوند او را بر پايه عدلش نجات دهد ، و اگر ستمگر باشد ، صراط ، او را چنان بلرزاند كه مفصل هايش از هم بگسلد . سپس سرنگون به آتش افكنده شود . و صورتش داغ شود . امّا اينك كه رأى شما بر حكومتِ من متعلّق شد ، مجالى براى كناره گيرى نيست» . آن گاه ، به راست و چپ ، رو گردانْد و گفت : «آگاه باشيد! مبادا فردا مردانى از شما كه در لذت هاى دنيا غرقه گشتند،بُستان ها برگرفتند، نهرها جارى ساختند، بر اسبان چالاك سوار شدند و كنيزكان زيبا روى بر گرفتند _ كه بر آنان ، ننگ و عار شد _ وقتى كه آنان را از آنچه در آن غوطه ور شدند ، باز داشتم و به حقوقى كه مى شناسند ، بازشان گرداندم ، از من خُرده گيرند و مپسندند و بگويند : پسر ابوطالب ، ما را از حقوق خويش ، محروم ساخت . آگاه باشيد! هريك از مهاجران و انصار از صحابيان پيامبر خدا كه به دليل همراهى پيامبر خدا ، براى خويش به فضيلت و برترى باور دارد ، [ بداند] كه فضيلت روشن فردا نزد خداست و پاداش و اجر او بر خداوند است ، و هركس دعوت خداوند و پيامبرش را پاسخ گويد و آيين ما را تصديق كند و در دين ما داخل گردد و به قبله ما روى آورد ، از حقوق و حدود اسلام ، برخوردار مى شود . شما بندگان خداونديد و ثروت ، از آنِ خداست و ميان شما به مساوات تقسيم گردد . هيچ كس را بر ديگرى برترى نيست ، و پارسايان را فردا نزد خداوند ، نيكوترين پاداش و برترين ثواب است . خداوند ، دنيا را پاداش و ثوابِ پارسايان ، قرار نداده است ، و آنچه نزد خداوند است ، براى نيكان ، بهتر باشد .

.

ص: 270

فردا ، به خواست خداوند ، پگاهان نزد ما آييد تا ثروتى را كه نزد ماست ، ميان شما تقسيم كنم . هيچ مسلمان آزادى ، از حضورْ خوددارى نورزد ، تازى و غير تازى ، ثروتمند يا مستمند . اين بود سخنِ من . از خداوند ، براى خود و شما طلب آمرزش مى كنم» . سپس از منبر فرود آمد . [ ابن ابى الحديد گويد :] استاد ما ابوجعفر گفت : اين ، نخستين سخنى بود كه برخى را خوش نيامد و كينه به دل گرفتند و تقسيم برابرِ ثروت ها را نپسنديدند . چون فردا شد ، على عليه السلام آمد و مردم نيز براى گرفتن سهم ، حضور يافتند . آن گاه به ديواندار خود ، عبيد اللّه بن ابى رافع فرمود : «از مهاجران ، شروع كن و آنها را فراخوان و به هريك ، سه دينار واگذار . آن گاه انصار را فراخوان و چنين كن و سپس ، تمام حاضران ، از عرب و عجم را دعوت كن و سهمشان را عطا نما» . سهل بن حُنَيف گفت : اى اميرمؤمنان! اين مرد ، ديروزْ بنده من بود و امروز او را آزاد كردم . فرمود : «به او نيز مانند تو سهم مى دهيم» و به هريك ، سه دينار واگذارْد و هيچ كس را بر ديگرى برترى نداد . از [ پذيرش ]چنين تقسيمى طلحه ، زبير ، عبد اللّه بن عمر ، سعيد بن عاص ، مروان بن حكم و مردانى از قريش و ديگر قبيله ها خوددارى ورزيدند . ابوجعفر گويد : عبيد اللّه بن ابى رافع ، از عبداللّه بن زبير شنيد كه به پدرش و طلحه و مروان و سعيد مى گفت : مقصود على از سخنان ديروزش بر ما پنهان نمانْد . سعيد بن عاص ، در حالى كه به زيد بن ثابت رو كرده بود ، گفت : به در مى گويم تا ديوار بشنود! آن گاه عبيد اللّه بن ابى رافع ، به سعيد و عبداللّه بن زبير گفت : خداوند ، در كتابش فرمود : «ليكن ، بيشترِ شما حقيقت را خوش نداشتيد» . (1) آن گاه ، عبيد اللّه بن ابى رافع ، جريان را به على عليه السلام خبر داد . فرمود : «به خدا سوگند ، اگر زنده و سالم باشم ، آنان را بر راه روشن وا دارم . خداوند ، فرزند عاص را بكُشد! او از سخنان ديروز من دانست كه مقصودم او و ياران اوست ؛ كسانى كه در زمره هلاك شدگان جاى گرفته اند» . (2)

.


1- .زخرف : آيه 78 .
2- .شرح نهج البلاغة : ج7 ص36 .

ص: 271

ب _ كنار نهادن كارگزاران عثمان
ج _ بازگرداندن ثروت هاى عمومى
د _ دشوارى پاره اى اصلاحات

ب _ كنار نهادن كارگزاران عثمانتاريخ اليعقوبى :على عليه السلام ، كارگزاران عثمان را از شهرها بر كنار كرد ، بجز ابو موسى اشعرى را كه مالك اشتر ، درباره اش صحبت كرد و وى را بر جاى گذارْد . (1)

الاختصاص :مردم نزد على عليه السلام گرد آمدند و به وى گفتند : براى مخالفانت فرمان حكمرانى صادر كن ، آن گاه ، آنان را كنار گذار . على عليه السلام فرمود : «مكر و نيرنگ و خيانت ، در آتش اند» . (2)

ج _ بازگرداندن ثروت هاى عمومىامام على عليه السلام_ از سخنان او درباره بازگرداندن زمين هايى كه عثمان به تيول بنى اميه درآورده بود ، به مسلمانان _: به خداوند سوگند ، اگر هر تيولى را بيابم كه با آن ، زنان به تزويج درآمده و كنيزكان خريدارى شده باشند ، آن را بازخواهم گرداند . به درستى كه در عدالت ، گشايش است و آن كه عدالت بر او تنگ باشد ، ستم بر او تنگ تر خواهد بود . (3)

د _ دشوارى پاره اى اصلاحاتامام على عليه السلام :اگر پاهايم در اين لغزشگاه استوار ماند ، امورى را تغيير خواهم داد . (4)

.


1- .تاريخ اليعقوبى : ج2 ص179 .
2- .الاختصاص : ص150 .
3- .الإمام عليّ عليه السلام _ مِن كَلامٍ لَهُ فيما رَدَّهُ عَلَى المُسلِمينَ مِن قَطائِعِ عُثمانَ _ : وَاللّه ِ لَو وَجَدتُهُ قَد تُزُوِّجَ بِهِ النِّساءُ ، ومُلِكَ بِهِ الإِماءُ ؛ لَرَدَدتُهُ ، فَإِنَّ فِي العَدلِ سَعَةً ، ومَن ضاقَ عَلَيهِ العَدلُ فَالجَورُ عَلَيهِ أضيَقُ (نهج البلاغة : خطبه 15) .
4- .عنه عليه السلام : لَو قَدِ استَوَت قَدَمايَ مِن هذِهِ المَداحِضِ لَغَيَّرتُ أشياءَ (نهج البلاغة : حكمت 272) .

ص: 272

فصل سوم : سياست هاى ادارى
الف _ راستى در سياست
ب _ حق مدارى

فصل سوم : سياست هاى ادارىالف _ راستى در سياستامام على عليه السلام :هيهات! اگر پرهيزگارى نبود ، من زيرك ترينِ تازيان بودم . (1)

امام على عليه السلام :به خدا سوگند ، معاويه از من زيرك تر نيست ؛ ليكن او پيمان شكنى مى كند و معصيت مى ورزد ، و اگر نبود كه پيمان شكنى ، زشت و ناپسند است ، من از زيرك ترين مردمان بودم ؛ ليكن هر پيمان شكنى اى ، معصيت است و هر معصيتى ، كفر و ناسپاسى است ؛ و براى هر پيمان شكن ، پرچمى است كه در قيامت ، بدان شناخته گردد . به خدا سوگند ، با فريب ، غافلگير نشوم و در سختى ها ، ناتوان نشوم . (2)

ب _ حق مدارىامام على عليه السلام_ در سفارش نامه اش به مالك اشتر _: حق را از آنِ هر كه بود ، بر عهده گير ، نزديك يا دور ، و در اين راه ، شكيبا باش و آن را به حساب خداوند بگذار ، هر چند اين رفتار ، با نزديكان و خويشاوندان و اطرافيانت باشد ، و پايان آن را با همه

.


1- .الإمام عليّ عليه السلام : هَيهاتَ ! لَولَا التُّقى لَكُنتُ أدهَى العَرَبِ (الكافى : ج8 ص24 ح4) .
2- .عنه عليه السلام : وَاللّه ِ ما مُعاوِيَةُ بِأَدهى مِنّي ، ولكِنَّهُ يَغدِرُ ويَفجُرُ ، ولَولا كَراهِيَةُ الغَدرِ لَكُنتُ مِن أدهَى النّاسِ ، ولكِن كُلُّ غُدَرَةٍ فُجَرَةٌ ، وكُلُّ فُجَرَةٍ كُفَرَةٌ ، ولِكُلِّ غادِرٍ لِواءٌ يُعرَفُ بِهِ يَومَ القِيامَةِ . وَاللّه ِ ما اُستَغفَلُ بِالمَكيدَةِ ، ولا اُستَغمَزُ بِالشَّديدَةِ (نهج البلاغة : خطبه 200) .

ص: 273

ج _ قانون گرايى

دشوارى اى كه دارد ، طلب كن ؛ زيرا كه پايان آن ، پسنديده است . (1)

ج _ قانون گرايىالغارات_ در گزارشى درباره نجاشى شاعر _: نجاشى در جنگ صفّين ، شاعر على عليه السلام بود . در كوفه باده نوشيد و اميرمؤمنان او را حد زد . وى خشمگين شد و به معاويه پيوست و على عليه السلام را هجو كرد . هنگامى كه على عليه السلام نجاشى را حد زد ، همراهان على عليه السلام از قبيله يَمانى ، خشمگين شدند . نزديك ترين فرد اين قبيله به اميرمؤمنان ، طارق بن عبداللّه نَهدى بود كه بر على عليه السلام وارد شد و گفت : اى اميرمؤمنان! گمان نمى كرديم كه معصيتكاران و طاعت پيشگان ، جدايى طلبان و همگرايان ، نزد پيشوايان عدالت و سرچشمه هاى فضيلت ، در كيفر برابر باشند ، تا اين كه رفتارت را با برادرم حارث [ نجاشى] ديدم . سينه هايمان را به درد آوردى ، امورمان را از هم گسستى و ما را بر راهى واداشتى كه پيش از آن ، گمان مى كرديم رونده اش به آتش در مى غلتد . على عليه السلام فرمود : « «و به درستى كه اين كار ، گران است ، مگر بر فروتنان» . (2) اى برادرِ قبيله بنى نهد! مگر او مرد مسلمانى نبود كه يكى از محرّمات خداوند را هتك كرد و ما حدّى را كه كفّاره اش بود ، بر او جارى ساختيم؟ خداى متعال مى فرمايد : «و البته نبايد دشمنى گروهى ، شما را بر آن دارد كه به عدالت رفتار نكنيد . عدالت پيشه كنيد كه آن به پرهيزگارى نزديك تر است» (3) » . (4)

.


1- .الإمام عليّ عليه السلام _ في عَهدِهِ إلى مالِكٍ الأَشتَرِ _ : ألزِمِ الحَقَّ مَن لَزِمَهُ مِنَ القَريبِ وَالبَعيدِ ، وكُن في ذلِكَ صابِرا مُحتَسِبا ، واقِعا ذلِكَ مِن قَرابَتِكَ وخاصَّتِكَ حَيثُ وَقَعَ ، وَابتَغِ عاقِبَتَهُ بِما يَثقُلُ عَلَيكَ مِنهُ ، فإِنَّ مَغَبَّةَ ذلِكَ مَحمودَةٌ (نهج البلاغة : نامه 53) .
2- .بقره : آيه 45 .
3- .مائده : آيه 8 .
4- .الغارات : ج2 ص533 و ص539 .

ص: 274

د _ سازش ناپذيرى
ه _ برنامه ريزى و سازماندهى

د _ سازش ناپذيرىپيامبر صلى الله عليه و آله :زبانتان را از [ ايراد به] على بن ابى طالب عليه السلام برداريد . به درستى كه او درباره [اجراى مقرّرات ]خداوند عز و جل ، سختگير است و در دينش سازشكار نيست . (1)

حلية الأولياء_ به نقل از عبد الواحد دمشقى _: حَوشبِ خيرى ، در جنگ صفّين ، على عليه السلام را ندا داد و گفت : اى فرزند ابو طالب! از ما دست بردار . از تو مى خواهيم كه خداوند را در خون هاى ما و خودت منظور دارى . ما تو را با سرزمين عراق ، رها مى كنيم و تو ما را با سرزمين شام ، رها كن و خون مسلمانان را حفظ نما . على عليه السلام فرمود : «هرگز ، اى فرزند اُمّ ظَليم! سوگند به خداوند ، اگر براى سازش در دين خداوند ، راهى مى جُستم ، بدان عمل مى كردم و هزينه اش بر من آسان تر بود ؛ ولى خداوند نمى پسندد كه پيروان قرآن ، سازش و سكوت كنند ، در حالى كه خداوند ، معصيت مى شود» . (2)

ه _ برنامه ريزى و سازماندهىامام على عليه السلام_ در سفارش نامه اش به مالك اشتر _: ... كار هرروز را در همان روز انجام بده ؛ چرا كه هر روز ، كار خود را دارد ... از شتاب در كارهايى كه هنگام انجام دادن آن نرسيده ، و از سستى در آن وقتى كه انجام دادنش ممكن گرديده ، يا اصرار بى جا به هنگامى كه ناشناخته و مبهم است ، و يا سستى به هنگامى كه روشن و آشكار است ، بپرهيز! هر كارى را در جاى آن بِنه و هر كارى را به هنگام آن ، بگزار . (3)

.


1- .رسول اللّه صلى الله عليه و آله : اِرفَعوا ألسِنَتَكُم عَن عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ ، فَإِنَّهُ خَشِنٌ في ذاتِ اللّه ِ عَزَّ وجَلَّ ، غَيرُ مُداهِنٍ في دينِهِ (الإرشاد : ج1 ص173) .
2- .حلية الأولياء : ج 1 ص 85 .
3- .الإمام عليّ عليه السلام _ في عَهدِهِ إلى مالِكِ الأَشتَرِ _ : وأمضِ لِكُلِّ يَومٍ عَمَلَهُ ؛ فإِنَّ لِكُلِّ يَومٍ ما فيهِ . . . إيّاكَ وَالعَجَلَةَ بِالاُمورِ قَبلَ أوانِها ، أوِ التَّسَقُّطَ فيها عِندَ إمكانِها ، أو اللَّجاجَةَ فيها إذا تَنَكَّرَت ، أوِ الوَهنَ عَنها إذا استَوضَحَت . فَضَع كُلَّ أمرٍ مَوضِعَهُ ، وأوقِع كُلَّ أمرٍ مَوقِعَهُ (نهج البلاغة : نامه 53) .

ص: 275

و _ گزينش كارگزاران شايسته
ز _ به كار نگرفتن خائنان و ناتوانان
ح _ گشاده دستى در روزىِ كارگزاران

و _ گزينش كارگزاران شايستهامام على عليه السلام_ در سفارش نامه اش به مالك اشتر _: براى سرپرستى كارها ، پرواپيشگان ، اهل دانش و اهل سياست را برگزين . (1)

ز _ به كار نگرفتن خائنان و ناتوانانامام على عليه السلام :آفتِ كارها ، ناتوانى كارگزاران است . (2)

امام على عليه السلام :مغيرة بن شعبه ، به من پيشنهاد كرد معاويه را بر شام بگمارم و خود در مدينه باشم ؛ ولى از آن ، سر باز زدم ، و هرگز خداوند نبيند كه گمراهان را به يارى گرفته ام (3) . (4)

امام على عليه السلام_ از نامه اش به رفاعه ، قاضى او در اهواز _: بدان اى رفاعه كه اين حكمرانى، امانت است. هركه در آن خيانت ورزد ، نفرين خدا بر او باد تا روز رستاخيز ، و هركس خيانتكارى را به كار گمارد ، حقيقتاً محمّد صلى الله عليه و آله در دنيا و آخرت ، از او بيزار است . (5)

ح _ گشاده دستى در روزىِ كارگزارانامام على عليه السلام_ در سفارش نامه اش به مالك اشتر _: آن گاه بر آنان روزى را فراوان ساز ؛ چرا كه اين ، نيرويى است براى اصلاح نفس آنان ، و سبب بى نيازى است براى آنها ، تا

.


1- .الإمام عليّ عليه السلام _ في عَهدِهِ إلى مالِكٍ الأَشتَرِ _ : فَاصطَفِ لِوِلايَةِ أعمالِكَ أهلَ الوَرَعِ وَالعِلمِ وَالسِّياسَةِ (تحف العقول : ص137) .
2- .عنه عليه السلام : آفَهُ الأَعمالِ عَجْزُ العُمّالِ (غرر الحكم : ح 3958) .
3- .اشاره به آيه 51 از سوره كهف .
4- .الإمام علي عليه السلام : إنَّ المُغيرَةَ بنَ شُعبَةَ قَد كانَ أشارَ عَلَيَّ أن أستَعمِلَ مُعاوِيَةَ عَلَى الشّامِ وأنَا بِالمَدينَةِ ، فَأَبَيتُ ذلِكَ عَلَيهِ ، ولَم يَكُنِ اللّه ُ لِيَراني أتَّخِذُ المُضِلّينَ عَضُدا (وقعة صفّين : ص52) .
5- .عنه عليه السلام _ مِن كِتابِهِ إلى رِفاعَةَ قاضِيهِ عَلَى الأَهوازِ _ : اِعلَم يا رِفاعَةُ أنَّ هذِهِ الإِمارَةَ أمانَةٌ ؛ فَمَن جَعَلَها خِيانَةً فَعَلَيهِ لَعنَةُ اللّه ِ إلى يَومِ القيامَةِ ، ومَنِ استَعمَلَ خائِنا فَإِنَّ مُحَمَّدا صلى الله عليه و آله بَريءٌ مِنهُ فِي الدُّنيا وَالآخِرَةِ (دعائم الإسلام : ج2 ص531 ح1890) .

ص: 276

ط _ برگزيدن ديده بان براى مراقبت از كارگزاران
ى _ تشويق درست كار و تنبيه خطاكار

به مالى كه در اختيار دارند ، دست نگشايند ، و حجّتى است بر آنها ، اگر فرمانت را نپذيرفتند يا در امانت ، خيانت ورزيدند . (1)

ط _ برگزيدن ديده بان براى مراقبت از كارگزارانامام على عليه السلام_ در سفارش نامه اش به مالك اشتر _: آن گاه ، در امر كارگزارانت بنگر و آنان را با آزمودن ، به كار گير ... و رفتار آنان را وارسى كن . ديده بانانى صداقت پيشه و وفادار به سويشان گسيل دار ؛ چرا كه وارسى پنهانى ، آنان را به امانتدارى و ملايمت با شهروندان وا دارد ؛ و خود را از كارگزارانت واپاى . اگر يكى از آنها دست به خيانتى زد و گزارش ديده بانان تو بر آن خيانت ، هم داستان بود ، بدين گواه ، بسنده كن و كيفر او را با تنبيه بدنى بدو برسان و از كارى كه كرده است ، بازخواست نما . پس او را خوار بدار و خيانتكار شمار و طوق بدنامى را در گردنش بياويز . (2)

ى _ تشويق درست كار و تنبيه خطاكارامام على عليه السلام_ در سفارش نامه اش به مالك اشتر ، هنگامى كه او را بر حكومت مصر گماشت _: نيكوكار و بدكار ، نزدِ تو يكسان نباشند ؛ چرا كه اين كار ، نيكوكاران را از نيكى باز دارد و بدكاران را به بدى وا دارد ، و درباره هريك از آنان ، به چيزى پايبند باش كه خود بدان پايبند است . (3)

.


1- .الإمام عليّ عليه السلام _ في عَهدِهِ إلى مالِكٍ الأَشتَرِ _ : ثُمَّ أسبِغ عَلَيهِمُ الأَرزاقَ ؛ فَإِنَّ ذلِكَ قُوَّةٌ لَهُم عَلَى استِصلاحِ أنفُسِهِم ، وغِنىً لَهُم عَن تَناوُلِ ما تَحتَ أيديهِم ، وحُجَّةٌ عَلَيهِم إن خالَفوا أمرَك أو ثَلَموا أمانَتَكَ (نهج البلاغة : نامه 53) .
2- .عنه عليه السلام _ في عَهدِهِ إلى مالِكٍ الأَشتَرِ _ : ثُمَّ انظُر في اُمورِ عُمّالِكَ فَاستَعمِلهُمُ اختِبارا . . . ثُمَّ تَفَقَّد أعمالَهُم ، وَابعَثِ العُيونَ مِن أهلِ الصِّدقِ وَالوَفاءِ عَلَيهِم ؛ فَإِنَّ تَعاهُدَكَ فِي السِّرِّ لِاُمورِهِم حَدوَةٌ لَهُم عَلَى استِعمالِ الأَمانَةِ ، وَالرِّفقِ بِالرَّعِيَّةِ ، وتَحَفَّظ مِنَ الأَعوانِ ؛ فَإِن أحَدٌ مِنهُم بَسَطَ يَدَهُ إلى خِيانَةٍ اِجتَمَعَت بِها عَلَيهِ عِندَكَ أخبارُ عُيونِكَ ، اكتَفَيتَ بِذلِكَ شاهِدا ، فَبَسَطتَ عَلَيهِ العُقوبَةَ في بَدَنِهِ ، وأخَذتَهُ بِما أصابَ مِن عَمَلِهِ ، ثُمَّ نَصَبتَهُ بِمَقامِ المَذَلَّةِ ، ووَسَمتَهُ بِالخِيانَةِ ، وقَلَّدتَهُ عارَ التُّهَمَةِ (نهج البلاغة : نامه 53) .
3- .عنه عليه السلام _ في عَهدِهِ إلى مالِكٍ الأَشتَرِ _ : ولا يَكونُ المُحسِنُ وَالمُسيءُ عِندَكَ بِمَنزِلَةٍ سَواءٍ ؛ فَإِنَّ في ف ذلِكَ تَزهيدا لاِهلِ الإِحسانِ فِي الإِحسانِ ، وتَدريبا لِأَهلِ الإِساءَةِ عَلَى الإِساءَةِ . وألزِم كُلّاً مِنهُم ما ألزَمَ نَفسَهُ (نهج البلاغة : نامه 53) .

ص: 277

ك _ قاطعيت در برابر كارگزاران
1 . اشعث بن قيس
2 . زياد بن ابيه
ل . كنار نهادن كارگزاران خيانت پيشه

ك _ قاطعيت در برابر كارگزاران1 . اشعث بن قيس (1)نثر الدرّ :[ امام على عليه السلام ] به اشعث بن قيس فرمود : «آنچه [از اموال بيت المال] بر عهده توست ، ادا نما ؛ و گرنه تو را با شمشير خواهم زد» . او نيز آنچه بر عهده اش بود ، ادا كرد . (2)

2 . زياد بن ابيهامام على عليه السلام_ از نامه اش به زياد بن ابيه _: به خدا سوگند ياد مى كنم ، سوگندى راستين ، كه اگر به من خبر رسد كه در ثروت مسلمانان خيانت كرده اى ، كم يا زياد ، چنان بر تو سخت بگيرم كه تو را اندكْ مال كند ، و بارِ هزينه عيال بر دوشت سنگينى كند و خوار و پريشانْ حال شوى . والسلام! (3)

ل . كنار نهادن كارگزاران خيانت پيشهالاستيعاب :على عليه السلام بر شهرها ، دينداران و امانت پيشگان را مى گماشت و اگر خيانتى از يكى از آنان به وى مى رسيد ، برايش مى نوشت : «در حقيقت ، شما را از جانب پروردگارتان پند و اندرزى آمده است . پس پيمانه و ترازو را دادگرانه تمام نَهيد ، و اموال مردم را كم مدهيد و در زمين ، به فساد سر برمداريد . اگر مؤمن باشيد ،

.


1- .كارگزار عثمان بود كه امام على عليه السلام پس از خلافتش او را عزل كرد .
2- .نثر الدرّ : قالَ [عَلِيٌّ عليه السلام ] لِلأَشعَثِ بنِ قَيسٍ : أدِّ وإلّا ضَرَبتُكَ بِالسَّيفِ . فَأَدّى ما كانَ عَلَيهِ ، فَقالَ لَهُ : مَن كانَ عَلَيكَ لَو كُنّا ضَرَبناكَ بِعَرضِ السَّيفِ ؟ فَقالَ : إنَّكَ مِمَّن إذا قالَ فَعَلَ (نثر الدرّ : ج1 ص292) .
3- .الإمام عليّ عليه السلام _ مِن كِتابِهِ إلى زِيادِ بنِ أبيهِ _ : إنّي اُقسِمُ بِاللّه ِ قَسَما صادِقا ، لَئِن بَلَغَني أنَّكَ خُنتَ مِن فَيءِ المُسلِمينَ شَيئا صَغيرا أو كَبيرا ، لَأَشُدَّنَّ عَلَيكَ شِدَّةً تَدَعُكَ قَليلَ الوَفر ، ثَقيلَ الظَّهرِ ، ضَئيلَ الأَمرِ . وَالسَّلامُ (نهج البلاغة : نامه 20) .

ص: 278

م _ كيفر دادن كارگزاران خيانت پيشه

باقى مانده [حلالِ ]خداوند براى شما بهتر است و من بر شما نگاهبان نيستم . (1) هنگامى كه نامه ام به تو رسيد ، وظايفى كه بر عهده ات بود ، سامان ده تا شخصى را روانه كنيم و از تو تحويل بگيرد» . آن گاه رويش را به سوى آسمان مى كرد و مى گفت : «بار خدايا! تو مى دانى كه من نه آنان را به ستم كردن بر بندگانت فرمان دادم و نه به كنار گذاردن حقوق تو» . سخنرانى ها ، موعظه ها و سفارش هاى او به كارگزارانش هنگامى كه آنان را به سوى كارها روانه مى كرد ، بسيار است و از بازگو كردنش صرف نظر كردم تا كتابم طولانى نشود ؛ گرچه تمامى آنها زيباست . (2)

م _ كيفر دادن كارگزاران خيانت پيشهامام على عليه السلام_ از سفارش نامه اش به مالك اشتر در مراقبت از كارگزاران _: اگر يكى از آنان دست به خيانتى زد و گزارش بازرسان تو بر آن خيانت ، هم داستان بود ، بدين گواه بسنده كن و كيفر او را با تنبيه بدنى بدو برسان و از كارى كه كرده است ، بازخواست كن . سپس او را خوار بدار و خيانتكار شمار و طوق بدنامى را بر گردنش بياويز . (3)

.


1- .اقتباس از سوره اعراف : آيه 85 وهود : آيه 85 و 86 .
2- .الاستيعاب : ج3 ص210 .
3- .الإمام عليّ عليه السلام _ مِن عَهدِهِ إلى مالِكٍ الأَشتَرِ في مُراقَبَةِ العُمّالِ _ : فَإِن أحَدٌ مِنهُم بَسَطَ يَدَهُ إلى خِيانَةٍ اجتَمَعَت بِها أخبارُ عُيونِكَ ، اكتَفَيتَ بِذلِكَ شاهِدا ، فَبَسَطتَ عَلَيهِ العُقوبَةَ في بَدَنِهِ ، وأخَذتَهُ بِما أصابَ مِن عَمَلِهِ ، ثُمَّ نَصَبتَهُ بِمَقامِ المَذَلَّةِ ، ووَسَمتَهُ بِالخِيانَةِ ، وقَلَّدتَهُ عارَ التُّهَمَةِ (نهج البلاغة : نامه 53) .

ص: 279

فصل چهارم : سياست هاى فرهنگى
الف _ توسعه آموزش و پرورش

فصل چهارم : سياست هاى فرهنگىالف _ توسعه آموزش و پرورشامام على عليه السلام :بر پيشواست كه به مردمان تحت حكومتش ، حدود اسلام و ايمان را بياموزد . (1)

امام على عليه السلام_ از نامه وى به قُثَم بن عباس كه كارگزار وى در مكّه بود _: پس از حمد خدا؛ حج را براى مردم به پا دار و به آنان روزهاى خداوند را يادآورى كن، و بامداد و شامگاه برايشان بنشين ، به استفتاكنندگان فتوا ده ، نادان را تعليم كن ، و با دانشمند ، مذاكره نما . (2)

امام باقر عليه السلام :هنگامى كه على عليه السلام نماز صبح به جا مى آورد ، در حال تعقيب نماز بود تا خورشيد طلوع مى كرد . هنگام طلوع خورشيد ، تهى دستان و مستمندان و ديگر قشرهاى مردم ، نزد او جمع مى شدند و او به آنان ، دين شناسى و قرآن مى آموخت و در ساعتى خاص ، از اين جلسه برمى خاست . (3)

.


1- .الإمام عليّ عليه السلام : عَلَى الإِمامِ أن يُعَلِّمَ أهلَ وِلايَتِهِ حُدودَ الإِسلامِ والإِيمانِ (غرر الحكم : ح6199) .
2- .عنه عليه السلام _ مِن كِتابٍ لَهُ عليه السلام إلى قُثَمِ بنِ العَبّاسِ ، وهوَ عامِلُهُ عَلى مَكَّةَ _ : أمّا بَعدُ ، فَأَقِم لِلنّاسِ الحَجَّ ، وذَكِّرهُم بِأَيّامِ اللّه ِ ، وَاجلِس لَهُمُ العَصرَينِ ، فَأَفتِ المُستَفِتيَ ، وعَلِّمِ الجاهِلَ ، وذاكِرِ العالِمَ (نهج البلاغة : نامه 67) .
3- .الإمام الباقر عليه السلام : كانَ عَلِيٌّ عليه السلام إذا صَلَّى الفَجرَ لَم يَزَل مُعَقِّبا إلى أن تَطلُعَ الشَّمسُ ، فَإِذا طَلَعَتِ اجتَمَعَ إلَيهِ ٍّ الفُقَراءُ وَالمَساكينُ وغَيرُهُم مِنَ النّاسِ ، فَيُعَلِّمُهُمُ الفِقهَ وَالقُرآنَ ، وكانَ لَهُ وَقتٌ يَقومُ فيهِ مِن مَجلِسِهِ ذلِكَ (شرح نهج البلاغة : ج4 ص109) .

ص: 280

ب _ بازداشتن از برهم زدن سنّت هاى پسنديده
ج _ ستيز با سنّت هاى ناپسند
د _ انتقاد نه ستايش

ب _ بازداشتن از برهم زدن سنّت هاى پسنديدهامام على عليه السلام_ در سفارش نامه اش به مالك اشتر _: و آيين پسنديده اى را بر هم مزن كه بزرگان اين امّت ، بدان رفتار نموده اند و بدان وسيله ، الفت و پيوستگى به هم آمده است و شهروندان ، بر آن پايه ، سازش كرده اند ؛ و آيينى را مَنِه كه به چيزى از سنّت هاى نيك گذشته ، زيان رسانَد ، تا پاداش ، از آنِ سنّت گذار باشد و گناهش بر تو مانَد كه آن را شكسته اى ... و بر تو واجب است به خاطر داشته باشى كه آنچه بر پيشينيان گذشته ، از حكومتى عادلانه است ، يا سنّتى نيكو ، يا اثرى كه از پيامبر ما به جا مانده ، يا از واجبى كه در كتاب خداست . (1)

ج _ ستيز با سنّت هاى ناپسندامام على عليه السلام :بدان كه برترينِ بندگان خداوند نزد او ، پيشواى عادل است كه راه يابد و راهنمايى كند تا سنّت هاى شناخته شده را بر پا دارد و بدعت هاى ناشناخته را بميراند . به درستى كه سنّت ها پرتوافشانى هستند كه نشانه هايى دارند و بدعت ها نيز پديده اى آشكارند كه نشانه هايى دارند . (2)

د _ انتقاد نه ستايشامام على عليه السلام_ در سفارش نامه اش به مالك اشتر ، پس از بازگويى ويژگى هاى محرمان شايسته _: اينان را خاصّ خلوت ها و مجلس هايت كن . سپس آن كس را بر ديگران

.


1- .الإمام عليّ عليه السلام _ في عَهدِهِ إلى مالِكٍ الأَشتَرِ _ : لا تَنقُض سُنَّةً صالِحَةً عَمِلَ بِها صُدورُ هذِهِ الاُمَّةِ ، وَاجتَمَعَت بِهَا الاُلفَةُ ، وصَلَحَت عَلَيهَا الرَّعِيَّةُ ، ولا تُحدِثَنَّ سُنَّةً تَضُرُّ بِشَيءٍ مِن ماضي تِلكَ السُّنَنِ ؛ فَيَكونَ الأَجرُ لِمَن سَنَّها ، وَالوِزرُ عَلَيكَ بِما نَقَضتَ مِنها . . . وَالواجِبُ عَلَيكَ أن تَتَذَكَّرَ مامَضى لِمَن تَقَدَّمَكَ مِن حُكومَةٍ عادِلَةٍ ، أو سُنَّةٍ فاضِلَةٍ ، أو أثَرٍ عَن نَبِيِّنا صلى الله عليه و آله ، أو فَريضَةٍ في كِتابِ اللّه ِ (نهج البلاغة : نامه 53) .
2- .عنه عليه السلام : اِعلَم أنَّ أفضَلَ عِبادِ اللّه ِ عِندَ اللّه ِ إمامٌ عادِلٌ ، هُدِيَ وهَدى ، فَأَقامَ سُنَّةً مَعلومَةً ، وأماتَ بِدعَةً مَجهولَةً ، وإنَّ السُّنَنَ لَنَيِّرَةٌ لَها أعلَامٌ ، وإنَّ البِدَعَ لَظاهِرَةٌ لَها أعلامٌ (نهج البلاغة : خطبه 164) .

ص: 281

بگزين كه سخن تلخِ حق را به تو بيشتر بگويد و در آنچه خداوند از دوستانش نمى پسندد و به گونه اى از تو سر مى زند، كم تر يارى ات دهد ؛ و به پارسايان و راستگويان بپيوند و آنان را چنان بپرور كه تو را فراوان نستايند ، و با ستودن كار بيهوده اى كه نكرده اى ، خاطرت را شاد ننمايند كه ستودنِ فراوان ، خودپسندى آرَد و به خودخواهى وا دارد . (1)

.


1- .الإمام عليّ عليه السلام _ في عَهدِهِ إلى مالِكٍ الأَشتَرِ بَعدَ ذِكرِ خَصائِصِ البِطانَةِ الصّالِحَةِ _ : فَاتَّخِذ اُولئِكَ خاصَّةً لِخَلَواتِكَ وحَفَلاتِكَ ، ثُمَّ ليَكُن آثَرُهُم عِندَكَ أقوَلَهُم بِمُرِّ الحَقِّ لَكَ ، وأقَلَّهُم مُساعَدَةً فيما يَكونُ مِنكَ مِمّا كَرِهَ اللّه ُ لِأَولِيائِهِ ، واقِعا ذلِكَ مِن هَواكَ حَيثُ وَقَعَ . وَالصَق بِأَهلِ الوَرَعِ وَالصِّدقِ ، ثُمَّ رُضهُم عَلى ألّا يُطروكَ ولا يَبجَحوكَ بِباطِلٍ لَم تَفعَلهُ ؛ فَإِنَّ كَثرَةَ الإِطراءِ تُحدِثُ الزَّهوَ ، وتُدني مِنَ العِزَّةِ (نهج البلاغة : نامه 53) .

ص: 282

فصل پنجم : سياست هاى اقتصادى
الف _ تشويق به كار

فصل پنجم : سياست هاى اقتصادىالف _ تشويق به كارامام على عليه السلام :آن گاه كه امور با يكديگر جُفت شدند ، كسالت و ناتوانى با هم شدند و از آنها تهى دستى زاده شد . (1)

امام على عليه السلام :در سپيده دمْ روانه شدنِ هيچ يك از شما در راه خدا ، گران مايه تر نيست از سپيده دم روانه شدنِ كسى كه براى فرزندان و خاندانش ، آنچه را كه آنها را سامان بخشد ، مى جويد . (2)

شرح نهج البلاغة_ در گزارش صدقه هاى امير مؤمنان _: با دستانش كار مى كرد ، زمين را مى كاشت، آبيارى مى كرد، درخت خرما مى كاشت، وهمه اينها را شخصا خود انجام مى داد. (3)

ب _ آبادانى شهرهاامام على عليه السلام_ از نامه اش به قرظة بن كعب انصارى _: پس از حمد و سپاس خداوند ؛

.


1- .الإمام عليّ عليه السلام : إنَّ الأَشياءَ لَمَّا ازدَوَجَتِ ازدَوَجَ الكَسَلُ وَالعَجزُ ، فَنُتِجا بَينَهُما الفَقرَ (الكافى : ج 5 ص 86 ح 8) .
2- .عنه عليه السلام : ما غُدوَةُ أحَدِكُم في سَبيلِ اللّه ِ بِأَعظَمَ مِن غُدوَتِهِ يَطلُبُ لِوُلدِهِ وعِيالِهِ ما يُصلِحُهُم (السرائر : ج 2 ص 228) .
3- .(شرح نهج البلاغة : ج15 ص147) .

ص: 283

ب _ آبادانى شهرها
ج _ توسعه كشاورزى

به درستى كه مردانى از اهل ذمّه ، در قلمروِ حكومتى ات گزارش داده اند كه نهرى در سرزمين آنان ، از ميان رفته و نابود شده است و در [پايدارىِ] آن نهر ، آبادانى سرزمينِ مسلمانان است . در اين باره ، تو و آنان بنگريد . پس نهر را آباد كرده ، سامان ده . به جانم سوگند كه آباد كردن آنان ، براى ما دلپذيرتر است از آن كه بيرون روند ، يا تهى دست شوند ، يا از وظيفه آبادى شهرها قصور ورزند . والسلام! (1)

ج _ توسعه كشاورزىامام على عليه السلام :به درستى كه گذران زندگى مردم ، در پنج امر است : حكمرانى ، آبادانى ، تجارت ، اجاره ، و ماليات ها ... امّا توجيه و راهنماى آبادانى ، اين سخن خداوند است كه : «او شما را از زمين ، پديد آورد و از شما آبادانى آن را خواست» (2) . [ اين آيه ]به ما مى فهماند كه خداوندِ سبحان ، بندگانش را به آبادانى زمين ، فرمان داده است تا گذرانِ زندگى شود با آنچه از زمين مى رويد از دانه ها ، ميوه ها و مانند آن از چيزهايى كه خداوند ، سبب گذرانِ زندگى بندگان قرار داده است . (3)

.


1- .الإمام عليّ عليه السلام _ مِمّا كَتَبَهُ إلى قَرَظَةَ بنِ كَعبٍ الأَنصارِيِّ _ : أمّا بَعدُ ، فَإِنَّ رِجالاً مِن أهلِ الذِّمَّةِ مِن عَمَلِكَ ذَكَروا نَهرا في أرضِهِم قَد عَفا وَادُّفِنَ ، وفيهِ لَهُم عِمارَةٌ عَلَى المُسلِمينَ ، فَانظُر أنتَ وهُم ، ثُمَّ اعمُر وأصلِحِ النَّهرَ ؛ فَلَعَمري لَأَن يَعمُروا أحَبُّ إلَينا مِن أن يَخرُجوا وأن يَعجِزوا أو يُقَصِّروا في واجِبٍ مِن صَلاحِ البِلادِ . وَالسَّلامُ (تاريخ اليعقوبى : ج 2 ص 203) .
2- .هود : آيه 81 .
3- .الإمام عليّ عليه السلام : إنَّ مَعايِشَ الخَلقِ خَمسَةٌ : الإِمارَةُ ، وَالعِمارَةُ ، وَالتِّجارَةُ ، وَالإِجارَةُ ، وَالصَّدَقاتُ . . . وأمّا وَجهُ العِمارَةِ فَقَولُهُ تَعالى : «هُوَ أَنشَأَكُم مِّنَ الْأَرْضِ وَ اسْتَعْمَرَكُمْ فِيهَا» ، فَأَعلَمَنا سُبحانَهُ أنَّهُ قَد أمَرَهُم بِالعِمارَةِ ؛ لَيَكونَ ذلِكَ سَبَبا لِمَعايِشِهِم بِما يَخرُجُ مِنَ الأَرضِ ؛ مِنَ الحَبِّ ، وَالثَّمَراتِ ، وما شاكَلَ ذلِكَ ، مِمّا جَعَلَهُ اللّه ُ مَعايِشَ لِلخَلقِ (وسائل الشيعة : ج13 ص195 ح10) .

ص: 284

د _ توسعه صنعتى
ه _ توسعه تجارى
و _ بازرسى مستقيم بازار

د _ توسعه صنعتىامام على عليه السلام :حرفه آدمى گنج است . (1)

امام على عليه السلام :خداوند عز و جل ، صاحب حرفه امانتدار را دوست مى دارد . (2)

ه _ توسعه تجارىامام على عليه السلام :به تجارت بپردازيد كه تجارت ، سبب بى نيازى شماست از آنچه در دست ديگران است . (3)

امام على عليه السلام :تجارت كنيد . خداوند به شما بركت دهد . به درستى كه از پيامبر خدا شنيدم كه مى فرمود : «روزى ، ده قسمت است . نُه قسمت آن در تجارت است و يكى در چيزهاى ديگر» . (4)

و _ بازرسى مستقيم بازاردعائم الإسلام :به درستى كه [ على عليه السلام ] در بازارها راه مى رفت و تازيانه اى در دست داشت كه با آن ، كم فروشان و نيرنگبازان در تجارت مسلمانان را تنبيه مى كرد . اصبغ گويد : روزى به وى گفتم : اى اميرمؤمنان! شما در خانه بنشينيد و من ، به جاى شما اين كار را بر عهده مى گيرم . فرمود : «اى اصبغ! برايم خيرخواهى نكردى» . (5)

ربيع الأبرار :على عليه السلام در بازار بر فروشندگان مى گذشت و به آنان مى فرمود : «نيكى كنيد . كالاها را به ارزانى به مسلمانان بفروشيد كه آن ، بركت را بزرگ تر گردانَد» . (6)

.


1- .الإمام عليّ عليه السلام : حِرفَةُ المَرءِ كَنزٌ (المواعظ العدديّة : ص 55) .
2- .عنه عليه السلام : إنَّ اللّه َ عَزَّ وجَلَّ يُحِبُّ المُحتَرِفَ الأَمينَ (الكافى : ج5 ص113 ح1) .
3- .عنه عليه السلام : تَعَرَّضوا لِلتِّجارَةِ ؛ فَإِنَّ فيها غِنىً لَكُم عَمّا في أيدِي النّاسِ (الكافى : ج5 ص149 ح9) .
4- .عنه عليه السلام : اِتَّجِروا ، بارَكَ اللّه ُ لَكُم ؛ فَإِنّي قَد سَمِعتُ رَسولَ اللّه ِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : الرِّزقُ عَشَرَةُ أجزاءٍ ؛ تِسعَةُ أجزاءٍ فِي التِّجارَةِ ، وَواحِدَةٌ في غَيرِها (الكافى : ج5 ص319 ح59) .
5- .دعائم الإسلام : ج2 ص538 ح1913 .
6- .ربيع الأبرار : ج4 ص154 .

ص: 285

ز _ جلوگيرى از احتكار
ح _ سياست مالياتى
ط _ تقسيم برابر ثروت هاى عمومى

ز _ جلوگيرى از احتكارامام على عليه السلام_ از نامه اش به رفاعه _: از احتكار ، بازدار ، و آن كس را كه احتكار كند ، تأديب كن ، و با آشكار ساختن آنچه احتكار كرده ، او را كيفر ده . (1)

ح _ سياست مالياتىالكافى_ به نقل از مهاجر ، از مردى از قبيله ثقيف _: على بن ابى طالب عليه السلام ، مرا بر [ ماليات ]منطقه بانقِيا (2) و آبادى اى در منطقه كوفه ، به كار گرفت و در برابر مردم ، به من گفت : «به ماليات ها بنگر و در آن ، تلاش كن . درهمى را فرو مگذار و هرگاه خواستى به سوى مأموريتت بروى ، نزد من بيا» . نزد او رفتم . به من گفت : «به درستى كه آنچه از من شنيدى ، نقشه بود . مبادا مسلمان يا يهودى و يا مسيحى را براى درهمى ماليات ، كتك بزنى يا آن كه چارپايانِ كار را براى [گرفتن ]ماليات ، به فروش رسانى ؛ چرا كه ما مأموريم كه زيادى را از آنها بستانيم» . (3)

ط _ تقسيم برابر ثروت هاى عمومىالكافى_ به نقل از ابو مخنف _: گروهى از شيعيان ، نزد على عليه السلام آمدند و گفتند : اى امير مؤمنان! كاش اين اموال را ميان اشراف و بزرگان تقسيم كنى و آنان را بر ما برترى دهى تا هنگامى كه كارها سامان يابد . آن گاه به بهترين خصلت هايى كه خداوندْ تو را بدان عادت داد ، بازگردى ؛ يعنى تقسيم برابر و عدالت در ميان شهروندان . امير مؤمنان عليه السلام فرمود : «واى بر شما! مرا وا مى داريد كه پيروزى را با ستم و جور بر

.


1- .الإمام عليّ عليه السلام _ مِن كِتابِهِ إلى رِفاعَةَ _ : اِنهَ عَنِ الحُكرَةِ ، فَمَن رَكِبَ النَّهيَ فَأَوجِعهُ ، ثُمَّ عاقِبهُ بِإِظهارِ مَا احتَكَرَ (دعائم الإسلام : ج2 ص36 ح80) .
2- .ناحيه اى از منطقه كوفه بوده است .
3- .الكافى : ج3 ص540 ح8 .

ص: 286

مسلمانانى كه بر آنها حكومت يافتم ، طلب كنم؟! نه ؛ به خدا سوگند ، چنين نخواهد شد تا روزگارْ باقى است و تا زمانى كه در آسمان ، ستاره ببينم . به خدا سوگند ، اگر اينها ثروت هاى شخصى ام بود ، به برابرى ميان آنها رفتار مى كردم ، چه رسد كه اينها اموال خودشان است» . (1)

.


1- .الكافى : ج4 ص31 ح3 .

ص: 287

توضيحى در باره چگونگى تقسيم درآمدهاى عمومى در صدر اسلام
1 . مصارف خاص
2 . مصارف عام

توضيحى در باره چگونگى تقسيم درآمدهاى عمومى در صدر اسلاماصطلاح «بيت المال» در متون روايى،يك اصطلاح عام براى درآمدهاى عمومى مسلمانان است كه براى مصرف در اختيار حكومت اسلامى قرار مى گيرد . از بررسى جامعِ روايات ، به طور كلّى دوگونه مورد مصرف براى بيت المال به دست مى آيد : مصارف خاص و مصارف عام .

1 . مصارف خاصاين قسم ، آن دسته از مصارف عمومى را كه داراى عنوانى خاص هستند ، شامل مى شود ، مانند : تأمين فقرا و مستمندان و از كارافتادگان و خانواده هاى شهدا ، تأمين حقوق كارگزاران بيت المال و قضات و سربازان ، آموزش و بهداشت،مخارج زندانيان، بدهى بدهكاران ، ديه مقتولانى كه ضامن شخصى ندارند ، عمران و آبادى شهرها و ...

2 . مصارف عامدر صدر اسلام ، پس از تأمين مصارف خاص ، مازاد بيت المال بين عموم مسلمانان تقسيم مى گرديد . در متون روايى از اين نوع مصرف ، به عنوان حقّ عام افراد در بيت المال ، ياد گرديده است . توزيع مطلوب بيت المال از ديدگاه اسلام ، دو ويژگى اساسى را مورد تأكيد قرار مى دهد : 1) رعايت عدالت در تقسيم ، 2) حبس نكردن حقوق عمومى . 1 . رعايت عدالت در تقسيم : عدالت اقتصادى در توزيع امكانات عمومى در اسلام ، داراى دو معيار اصلى است : اولويت تأمين اجتماعى و رسيدگى به طبقات محروم و

.

ص: 288

آسيب پذير جامعه و افزايش رفاه آنان ؛ رعايت مساوات در زمينه استحقاق هاى برابر . شفاف ترين مصاديق اين دو معيار ، در سياست هاى توزيعى امام على عليه السلام قابل مشاهده است . 2 . حبس نكردن حقوق عمومى : تسريع در انفاق و پرهيز از حبس حقوق عامّه ، يكى از ويژگى هاى اساسى سياست اقتصادى در اسلام است . اسلام با همه تأكيداتى كه بر لزوم اعتدال و ميانه روى و حتى برنامه ريزى و اندازه گيرى در انفاق ابراز نموده است ، در عين حال ، حبس بى جهت حقوق عامّه را شديدا مذمّت كرده و بر تسريع در انفاق ، تأكيد نموده است . اهتمام پيامبر اكرم در رعايت اين اصل ، به گونه اى بود كه هرگاه حتّى مقدار كمى از اموالى كه بايد به دست مستحقّان آن مى رسيد ، نزد ايشان باقى مى ماندْ ، آثار اندوه در چهره آن حضرت نمايان مى گرديد . در زمان عمر كه درآمدهاى بيت المال به گونه بى سابقه اى افزايش يافته بود ، حكومت ، اقدام به تأسيس بيت المال و تشكيل ديوان نمود . درآمدهاى بيت المال ، در طول سال ، در بيت المال جمع و ذخيره مى گرديد و در پايان سال به صورت سرانه در ميان عموم مسلمانان تقسيم مى شد . امام على عليه السلام پس از تصدّى حكومت ، با ردّ اين سياست ، روش پيامبر صلى الله عليه و آله را در پيش گرفت . خوددارى آن حضرت از تأخير در تقسيم بيت المال ، حتى به ميزان يك شب ، و تأكيد ايشان بر تقسيم هر آنچه در بيت المال وجود داشت ، شدّت اهتمام ايشان را در اجتناب از انباشته شدن بيت المال ، نشان مى دهد .سياست هاى اقتصادى

.

ص: 289

ى _ فراهم ساختن نيازمندى هاى ضرورى براى همه
ك _ حمايت از طبقه هاى پايين جامعه
ل _ اهتمام ويژه به يتيمان
م _ برتر نداشتن فرزندان و خويشان
1 . حسن و حسين عليهماالسلام

ى _ فراهم ساختن نيازمندى هاى ضرورى براى همهامام على عليه السلام :در كوفه كسى نيست ، جز آن كه از رفاه برخوردار است . پايين ترينِ مردمان كوفه از نظر جايگاه [ اقتصادى ، چنان است كه] نان گندم مى خورَد و در سايه مى نشيند و از آب فرات مى نوشد . (1)

ك _ حمايت از طبقه هاى پايين جامعهامام على عليه السلام_ از نامه اش به قثم بن عباس _: در آنچه از اموال خدا نزد تو گرد آمده است ، بنگر . پس آنها را در اختيار عائله مندان و گرسنگان ، كه نزديك تواند ، قرار ده [ و تلاش كن] كه به دست نيازمندان و تهى دستان برسد ، و آنچه باقى ماند ، به سوى ما بفرست تا در ميان آنها كه نزد مايند ، قسمت كنيم . (2)

ل _ اهتمام ويژه به يتيمانربيع الأبرار_ به نقل از ابوطفيل _: على عليه السلام را ديدم كه يتيمان را فرا مى خواند و به آنان، عسل مى خورانْد تا آن جا كه يكى از يارانش گفت : دوست داشتم من هم يتيمى بودم! (3)

م _ برتر نداشتن فرزندان و خويشان1 . حسن و حسين عليهماالسلامأنساب الأشراف_ به نقل از داوود بن ابى عوف ، از مردى از قبيله خثعم _: حسن و حسين عليهماالسلامرا ديدم كه نان و سركه و سبزى مى خوردند . پس گفتم : اين چنين غذايى

.


1- .الإمام عليّ عليه السلام : ما أصبَحَ بِالكوفَةِ أحَدٌ إلّا ناعِما ؛ إنَّ أدناهُم مَنزِلَةً لَيَأكُلُ مِنَ البُرِّ ويَجلِسُ فِي الظِّلِّ ويَشرَبُ مِن ماءِ الفُراتِ (فضائل الصحابة ، ابن حنبل : ج1 ص531 ح883) .
2- .عنه عليه السلام _ مِن كِتابِهِ إلى قُثَمِ بنِ العَبّاسِ _ : وانظُر إلى ما اجتَمَعَ عِندَكَ مِن مالِ اللّه ِ فَاصرِفهُ إلى مَن قِبَلَكَ مِن ذَوِي العِيالِ وَالمَجاعَةِ ، مُصيبا بِهِ مَواضِعِ الفاقَةِ وَالخَلّاتِ ، وما فَضَلَ عَن ذلِكَ فاحمِلهُ إلَينا لِنَقسِمَهُ فيمَن قِبَلَنا (نهج البلاغة : نامه 67) .
3- .ربيع الأبرار : ج 2 ص 148 .

ص: 290

2 . امّ كلثوم
ن _ پارسايى و احتياط در هزينه كردن از بيت المال

مى خوريد ، حال آن كه در حياط [ دار الحكومه] ، (1) همه گونه خوردنى اى پيدا مى شود ؟ گفتند : از امير مؤمنان غافلى! (2)

شرح نهج البلاغة_ به نقل از خالد بن معمر سدوسى، خطاب به علباء بن هيثم [ كه قصد داشت از امام على عليه السلام جدا شود و به معاويه ملحق گردد] _: چه توقّع دارى از مردى كه خواستم تا در سهم حسن و حسين عليهماالسلام ، چند درهم اندك بيفزايد،شايد بدان وسيله، كاستى هاى زندگى را جبران كنند، ولى امتناع ورزيد و خشمگين شد و انجام نداد. (3)

2 . امّ كلثومالاختصاص :براى على عليه السلام از بصره ، از غوّاصى دريا هديه اى آوردند كه قيمت آن معلوم نبود . دخترش امّ كلثوم به وى گفت : اى امير مؤمنان! آيا به عنوان زينت به من مى دهى تا به گردن آويزم؟ فرمود : «اى ابو رافع! آن را در بيت المال قرار ده . چنين كارى ممكن نيست ، مگر آن كه هيچ زن مسلمانى نماند ، جز آن كه مانند آن را داشته باشد» . (4)

ن _ پارسايى و احتياط در هزينه كردن از بيت المالامام على عليه السلام_ در نامه اش به كارگزارانش _: قلم هاتان را تيز كنيد ، سطرها را به هم نزديك سازيد ، [ در نگارش ]براى من ، زيادى ها را حذف كنيد و به معنا بنگريد ، و بپرهيزيد از زياده نويسى ؛ چرا كه بيت المال مسلمانان ، زيان بر نمى تابد . (5)

.


1- .ظاهرا مقصود ، ميدانى است كه اموال بيت المال (زكات ، خراج ، خمس و . . .) ، قبل از توزيع ، در آن انباشته مى شد ؛ حياط بيت المال .
2- .أنساب الأشراف : ج 2 ص 375 .
3- .شرح نهج البلاغة : ج10 ص250 .
4- .الاختصاص : ص151 .
5- .الإمام عليّ عليه السلام _ في كِتابِهِ إلى عُمّالِهِ _ : أدِقّوا أقلامَكُم ، وقارِبوا بَينَ سُطورِكُم ، وَاحذِفوا عَنّي فُضولَكُم ، وَاقصِدوا قَصدَ المَعاني ، وإيّاكُم وَالإِكثارَ ؛ فإِنَّ أموالَ المُسلِمينَ لا تَحتَمِلُ الإِضرارُ (الخصال : ص 310 ح 85) .

ص: 291

مكارم الأخلاق_ به نقل از عقيل بن عبد الرحمان خولانى _: عمّه ام همسر عقيل پسر ابو طالب بود . بر على عليه السلام در كوفه وارد شد و او بر پالان پاره الاغى نشسته بود . گويد : در اين هنگام ، همسر على عليه السلام از قبيله بنى تميم ، داخل شد . به وى گفتم : واى بر تو! خانه ات پُر است از وسايل و امير مؤمنان ، بر پالان پاره الاغى نشسته است؟! زن گفت : مرا سرزنش منما . به خدا سوگند ، هر چه را مى بيند و به چشمش ناآشناست ، مى گيرد و در بيت المال قرار مى دهد . (1)

.


1- .مكارم الأخلاق : ج1 ص286 ح894 .

ص: 292

فصل ششم : سياست هاى اجتماعى
الف _ به پا داشتن عدالت
ب _ پايبندى به حقوق

فصل ششم : سياست هاى اجتماعىالف _ به پا داشتن عدالتامام على عليه السلام_ در سفارش نامه اش به مالك اشتر _: بايد دوست داشتنى ترين كارها برايت ميانه آنها در حق باشد ، و فراگيرترين آنها در عدالت ، و جامع ترين آنها در خشنودسازى شهروندان . به درستى كه برترين چشم روشنى زمامداران ، به پاداشتن عدالت در شهرهاست و آشكار شدن دوستى ميان شهروندان . (1)

ب _ پايبندى به حقوقامام على عليه السلام :خداوند سبحان ، حقوق بندگانش را مقدّم بر حقوق خود ، قرار داده است . پس هر آن كس كه بر انجام حقوق بندگانْ همّت گمارد ، اين ، سبب شود تا براى اداى حقوق خداوند ، به پا خيزد . (2)

.


1- .. الإمام عليّ عليه السلام _ في عَهدِهِ إلى مالِكٍ الأَشتَرِ _ : وَليَكُن أحَبُّ الاُمورِ إلَيكَ أوسَطَها فِي الحَقِّ ، وأعَمَّها فِي العَدلِ ، وأجمَعَها لِرِضَى الرَّعِيَّةِ . . . إنَّ أفضَلَ قُرَّةِ عَينِ الوُلاةِ استِقامَةُ العَدلِ فِي البِلادِ ، وظُهورُ مَوَدَّةِ الرَّعِيَّةِ (نهج البلاغة : نامه 53) .
2- .عنه عليه السلام : جَعَلَ اللّه ُ سُبحانَهُ حُقوقَ عِبادِهِ مُقَدَّمَةً لِحُقوقِهِ ؛ فَمَن قامَ بِحُقوقِ عِبادِ اللّه ِ كانَ ذلِكَ مُؤَدِّيا إلَى القِيامِ بِحُقوقِ اللّه ِ (غرر الحكم : ح4780) .

ص: 293

ج _ توسعه آزادى هاى سازنده
د _ اهتمام به خشنود سازى مردم
ه _ مهربانى و دوستى با مردم

ج _ توسعه آزادى هاى سازندهامام على عليه السلام :اى مردم! به درستى كه آدم عليه السلام ، غلام و كنيز نزاد ومردم ، همه آزادند . (1)

امام على عليه السلام :برده ديگرى مباش كه خداوند ، تو را آزاد آفريده است . (2)

د _ اهتمام به خشنود سازى مردمامام على عليه السلام_ در سفارش نامه اش به مالك اشتر _: در دايره حكومت ، مانند كسى رفتار كن كه دوست مى دارد ستايش مردم را براى خود ، ذخيره سازد و ثواب خداوند و خشنودى پيشوايش را به دست آورد . ولا قوة الّا باللّه ! (3)

ه _ مهربانى و دوستى با مردمامام على عليه السلام_ در سفارش نامه اش به مالك اشتر _: بر دلت مهربانى بر شهروندان و دوستى و لطف به آنان را وارد ساز و بر آنان ، درنده اى آسيب رسان مباش كه خوردن شكارش را غنيمت داند ؛ چراكه شهروندان ، دو دسته اند : دسته اى برادر دينى تواند ، و دسته ديگر ، در آفرينشْ همانند تو . لغزش هايى از آنان سر مى زند و عيب هايى بر آنان عارض مى گردد و خواسته يا نخواسته ، خطايى بر دستشان مى رود . پس به آنان ، از بخشش و گذشت خود ، نصيبى رسان ، چنان كه دوست مى دارى خداوند به تو از بخشش و گذشتش عطا كند ؛ چه ، تو بالا دستِ آنانى و حكمرانِ بر تو بالا دستِ توست ، و خدا ، بالادستِ كسى است كه تو را به ولايت رساند ؛ و خداوند ، ساماندهى كارشان را از تو خواست و تو را به وسيله آنان ، آزمايش كرد ؛ و خود را آماده جنگ با خدا مكن كه كيفر او را تاب نياورى و از عفو و مهربانى او بى نياز نيستى ... . بدان كه هيچ چيز به خوش گمانى زمامدار به شهروند ، واداركننده تر نيست از نيكى زمامدار در حقّ شهروندان و سبُك كردن هزينه ها بر آنان و آزاد گذاشتن ابراز

.


1- .الإمام عليّ عليه السلام : أيُّهَا النّاسُ ! إنَّ آدَمَ لَم يَلِد عَبدا ولا أمَةً ، وإنَّ النّاسَ كُلَّهُم أحرارٌ (الكافى : ج8 ص69 ح26) .
2- .عنه عليه السلام : لا تَكُن عَبدَ غَيرِكَ وقَد جَعَلَكَ اللّه ُ حُرّا (نهج البلاغة : نامه 31) .
3- .عنه عليه السلام _ في عَهدِهِ إلى مالِكٍ الأَشتَرِ _ : فَاعمَل فيما وُلّيتَ عَمَلَ مَن يُحِبُّ أن يَدَّخِرَ حُسنَ الثَّناءِ مِنَ الرَّعِيَّةِ ، وَالمَثوبَةِ مِنَ اللّه ِ ، وَالرِّضا مِنَ الإِمامِ . ولا قُوَّةَ إلّا بِاللّه ِ (تحف العقول : ص138) .

ص: 294

و _ ارتباط مستقيم با مردم

ناخوشى از آنچه در آن زمينه ، حقّى ندارد . پس رفتار تو چنان باشد كه خوش گمانى به شهروندان را برايت فراهم سازد ؛ چرا كه خوش گمانى ، رنج دراز را از تو بزدايد و سزاوارترين كس به خوش گمانى تو كسى است كه رفتار نيكت درباره اوست ، و سزاوارترين كس به بدگمانى ، كسى است كه از تو به او بدى رسيد . [ در تحف العقول اين زيادى وجود دارد :] اين جايگاه را به سود يا زيان خود ، بشناس ، تا بينايى ات در كار نيك ، بالا رود و خوش ابتلايى ات نزد عامّه افزون گردد ، علاوه بر آنچه خداوند ، بدين سبب در قيامت برايت مهيّا سازد . 1

و _ ارتباط مستقيم با مردمامام على عليه السلام_ در سفارش نامه اش به مالك اشتر _: براى نيازمندان ، ساعتى را بگذار كه خود شخصاً بدان بپردازى و درنشستى عمومى با آنان بنشينى ، و براى خدايى كه تو را آفريد ، فروتنى كنى ؛ و نگهبان و دربان را كنار گذار ، تا آن كه سخن مى گويد ، بى واهمه و بدون دلهره سخن گويد . به درستى كه شنيدم پيامبر خدا بارها مى فرمود : «هيچ امّتى پاك شمرده نشود كه در آن ، حق ناتوان از توانا ، بدون دلهره ستانده نمى شود» ... نيز بخشى از كارهاست كه خود بايد آن را انجام دهى : يكى پاسخگويى به

.

ص: 295

ز _ دورى از خشم
ح _ كمك به ستمديدگان

كارگزاران ، آن جا كه كاتبان درمانده شوند ؛ ديگرى برآوردن نيازهاى مردم در همان روز كه بر تو عرضه شود و يارانت در انجام دادن آن كُندى كنند ... پنهان بودنت از شهروندان ، طولانى نگردد ؛ چرا كه پنهان بودن زمامداران از شهروندان،شاخه اى از كم اطّلاعى و تَنگ خويى است ، و پنهان شدن از شهروندان ،زمامداران را از دانستن آنچه از آنان پوشيده است ، باز دارد . پس كار بزرگْ نزد آنان ، خُرد به شمار آيد و كار خُرد ، بزرگ نمايد ؛ زيبا ، زشت شود و زشت ، زيبا گردد . 1

ز _ دورى از خشمامام على عليه السلام_ از سفارشش به ابن عباس ، هنگامى كه او را در بصره به جاى خود گمارد _:با مردم ، در برخوردها و در مجالس و در حكم راندن گشاده رو باش ، و از خشم بپرهيز كه نشانه سبكْ سرى است و شيطان ، آن را راهبر است . (1)

ح _ كمك به ستمديدگانامام على عليه السلام :اى مردم! مرا بر كارتان يارى رسانيد . به خدا سوگند كه داد ستمديده را از آن كه ستم كرده ، بستانم و مهار ستمكار را بگيرم و او را به آبشخور حق كشانم ، گرچه

.


1- .عنه عليه السلام _ مِن وَصِيَّتِهِ لِابنِ عَبّاسٍ عِندَ استِخلافِهِ إيّاهُ عَلَى البَصرَةِ _ : سَعِ النّاسَ بِوَجهِكَ ومَجلِسِكَ وحُكمِكَ ، وإيّاكَ وَالغَضَبَ ؛ فَإِنَّهُ طَيرَةٌ مِنَ الشَّيطانِ (نهج البلاغة : نامه 76) .

ص: 296

ط _ بنياد نهادن صندوق شكايات
ى _ كوشش در جهت اتّحاد جامعه اسلامى

ناخشنود باشد . (1)

امام على عليه السلام :خوار ، نزد من گرامى است تا زمانى كه حقّ او را بستانم ، و قوى نزد من ، ناتوان است تا آن گاه كه حق را از او بستانم . (2)

ط _ بنياد نهادن صندوق شكاياتصبح الأعشى :نخستين كسى كه مكانى را بنياد كرد كه در آن ، شِكوه داد خواهان افكنده مى شد ، امير مؤمنان على بن ابى طالب عليه السلام بود . (3)

شرح نهج البلاغة :براى امير مؤمنان ، خانه اى بود . آن را بيت القصص (صندوق گزارش ها و شكايات) ناميد و مردم ، نامه هاى خود را در آن مى افكندند . (4)

ى _ كوشش در جهت اتّحاد جامعه اسلامىامام على عليه السلام_ از سخنش با خوارج _: با اكثريت ، هم داستان شويد ، كه دست خدا همراه جماعت است ؛ و از تفرقه بپرهيزيد ، كه آن كه از مردم جدا افتد ، بهره شيطان است، چنان كه گوسفند دور مانده از گلّه ، نصيب گرگ است . (5)

امام على عليه السلام :به خدا سوگند كه من گمان دارم اين گروه ، به زودى بر شما پيروز گردند ، به سبب اجتماعشان بر باطل خود و پراكندگى شما از حقّتان . (6)

.


1- .الإمام عليّ عليه السلام : أيُّهَا النّاسُ ! أعينوني عَلى أنفُسِكُم ، وايمُ اللّه ِ لَاُنصِفَنَّ المَظلومَ مِن ظالِمِهِ ، ولَأَقودَنَّ الظّالِمَ بِخِزامَتِهِ ، حَتّى اُورِدَهُ مَنهَلَ الحَقِّ وإن كانَ كارِها (نهج البلاغة : خطبه 136) .
2- .عنه عليه السلام : الذَّليلُ عِندي عَزيزٌ حَتّى آخُذَ الحَقَّ لَهُ ، وَالقَوِيُّ عِندي ضَعيفٌ حَتّى آخُذَ الحَقَّ مِنهُ (نهج البلاغة : خطبه 37) .
3- .صبح الأعشى : ج1 ص414 .
4- .شرح نهج البلاغة : ج17 ص87 .
5- .عنه عليه السلام _ مِن كَلامِهِ مَعَ الخَوارِجِ _ : اِلزَموا السَّوادَ الأَعظَمَ ؛ فَإِنَّ يَدَ اللّه ُ مَعَ الجَماعَةِ ، وإيّاكُم والفُرقَةَ ! فَإِنَّ الشّاذَّ مِنَ النّاسِ لِلشَّيطانِ ، كَما أنَّ الشّاذَّ مِنَ الغَنَمِ لِلذِّئبِ (نهج البلاغة : خطبه 127) .
6- .عنه عليه السلام : وإنّي ، وَاللّه ِ ، لَأَظُنُّ أنَّ هؤلاءِ القَومَ سَيُدالونَ مِنكُم بِاجتِماعِهِم عَلى باطِلِهِم ، وتَفَرُّقِكُم عَن حَقِّكُم (نهج البلاغة : خطبه 25) .

ص: 297

فصل هفتم : سياست هاى قضايى
الف _ گزينش نخبگان براى داورى

فصل هفتم : سياست هاى قضايىالف _ گزينش نخبگان براى داورىامام على عليه السلام_ در سفارش نامه اش به مالك اشتر _: آن گاه براى داورى در ميان مردم ، شايسته ترين فرد را از نظر خودت ، برگزين ؛ آن كه كارها بر او دشوار نگردد ، و صاحبان دعوا او را به لجاجت نكشانند ، و در لغزش ها نماند ، و از بازگشت به حق ، آن گاه كه آن را شناخت ، خوددارى نورزد ، و به سبب طمع ، به هلاكت نيفتد ، و به جاى فهم دقيق تر به اندكْ فهم ، اكتفا نكند ، و در شبهه ها درنگش از همه بيشتر باشد ، و از همه بيشتر به حجّت ها و استدلال ها بچسبد ، وكم تر از همه از مراجعه صاحبان دعوا به ستوه آيد ، و در كشف كارها از همه شكيباتر باشد ، و قاطع ترينِ آنها به هنگام روشنى حكم باشد ، و ستايش فراوان ، او را به خودبينى نكشاند و تشويق و تحريك ديگران ، او را مجذوب نگرداند ؛ و اينان اندك اند . (1)

.


1- .الإمام عليّ عليه السلام _ في عَهدِهِ إلى مالِكٍ الأَشتَرِ _ : ثُمَّ اختَر لِلحُكمِ بَينَ النّاسِ أفضَلَ رَعِيَّتِكَ في نَفسِكَ ، مِمَّن لا تَضيقُ بِهِ الاُمورُ ، ولا تُمَحِّكُهُ الخُصومُ ، ولا يَتَمادى فِي الزَّلَّةِ ، ولا يَحصَرُ مِنَ الفَيءِ إلَى الحَقِّ إذا عَرَفَهُ ، ولا تُشرِفُ نَفسُهُ عَلى طَمَعٍ ، ولا يَكتَفي بِأَدنى فَهمٍ دونَ أقصاهُ ، وأوقَفَهُم فِي الشُّبهاتِ ، وآخَذَهُم بِالحُجَجِ ، وأقَلَّهُم تَبَرُّما بِمُراجَعَةِ الخَصمِ ، وأصبَرَهُم عَلى تَكَشُّفِ الاُمورِ ، وأصرَمَهُم عِندَ اتِّضاحِ الحُكمِ ، مِمَّن لا يَزدَهيهِ إطراءٌ ولا يَستَميلُهُ إغراءٌ ، واُولئِكَ قَليلٌ (نهج البلاغة : نامه 53) .

ص: 298

ب _ تأمين مالى قضات
ج _ اهتمام به آداب داورى
د _ عزل قُضات متخلّف از رعايت آداب

ب _ تأمين مالى قضاتامام على عليه السلام_ در سفارش نامه اش به مالك اشتر _: آن گاه براى داورى ميان مردم ، شايسته ترين فرد را از نظر خودت برگزين ... و در بخشش بدو ، گشاده دستى پيشه ساز ، چنان كه كاستى اش را بزدايد و نيازش به مردمان ، كم شود . (1)

ج _ اهتمام به آداب داورىالكافى_ به نقل از احمد بن ابى عبداللّه (به صورت مرفوع) _: امير مؤمنان به شريح فرمود : «در مجلس داورى ، با كسى در گوشى صحبت مكن ، و اگر خشمگين شدى ، به پاخيز . پس در حال خشم ، داورى مكن» . (2)

امام على عليه السلام_ در نامه اش به محمّد بن ابى بكر _: و هرگاه در ميان مردمْ داورى مى كنى ، در برابر آنان فروتنى كن و به نرمى رفتار نما و گشاده رو باش و در نگاه كردن به گوشه چشم و خيره شدن ، با برابرى رفتار كن ، تا بزرگان ، به ستمگرى ات به سود آنان طمع نكنند و ناتوانان ، از عدالت تو بر آنها نااميد مباشند . (3)

د _ عزل قُضات متخلّف از رعايت آدابعوالى اللآلى :به درستى كه اميرمؤمنان ، ابوالاسود دئلى را به سِمت قضاوتْ منصوب كرد . سپس او را عزل كرد . [ ابو الأسود] به وى گفت : چرا مرا عزل كردى ، در حالى كه نه جنايت كردم و نه خيانت؟

.


1- .الإمام عليّ عليه السلام _ في عَهدِهِ إلى مالِكٍ الأَشتَرِ _ : ثُمَّ اختَر لِلحُكمِ بَينَ النّاسِ أفضَلَ رَعِيَّتِكَ في نَفَسِكَ . . . وَافسَح لَهُ فِي البَذلِ ما يُزيلُ عِلَّتَهُ وتَقِلُّ مَعَهُ حاجَتُهُ إلَى النّاسِ (نهج البلاغة : نامه 53) .
2- .الكافي عن أحمد بن أبي عبد اللّه رفعه : قالَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام لِشُرَيحٍ : لا تُسارَّ أحَدا في مَجلِسِكَ ، وإن غَضِبتَ فَقُم ؛ فَلا تَقضِيَنَّ وأنتَ غَضبانُ (الكافى : ج7 ص413 ح5) .
3- .الإمام عليّ عليه السلام _ في كِتابِهِ إلى مُحَمَّدِ بنِ أبي بَكرٍ _ : وإذا أنتَ قَضَيتَ بَينَ النّاسِ فَاخفِض لَهُم جَناحَكَ ، ولَيِّن لَهُم جانِبَكَ ، وَابسُط لَهُم وَجهَكَ ، وآسِ بَينَهُم في اللَّحظِ والنَّظَرِ ، حَتّى لا يَطمَعَ العُظَماءُ في حَيفِكَ لَهُم ، ولا يَأيَسَ الضُّعَفاءُ مِن عَدلِكَ عَلَيهِم (تحف العقول : ص177) .

ص: 299

ه _ مراقبت از قضاوت قُضات
و _ پرهيزاندن از قضاوت ستمگرانه و ناآگاهانه
ز _ داورى مستقيم امام عليه السلام

فرمود : «ديدم صداى تو بلندتر از صداى صاحب دعواست» . (1)

ه _ مراقبت از قضاوت قُضاتامام على عليه السلام_ در سفارش نامه اش به مالك اشتر ، پس از آن كه چگونگى گزينش قُضات را گوشزد كرد _: آن گاه ، از داورى او بسيار مراقبت كن . (2)

امام صادق عليه السلام :آن گاه كه امير مؤمنان ، شريح را به سمت قضاوت منصوب كرد ، با وى شرط كرد كه داورى ها را به اجرا نگذارد ، مگر آن كه بر او عرضه دارد . (3)

و _ پرهيزاندن از قضاوت ستمگرانه و ناآگاهانهامام على عليه السلام :زشت ترين كار ، ستمِ قُضات است . (4)

امام على عليه السلام :آن كه داورى هايش ستم باشد ، قدرتش نابود شود . (5)

ز _ داورى مستقيم امام عليه السلامعوالى اللآلى :از على عليه السلام گزارش شده كه خود ، در مسجد كوفه به قضاوت مى نشست و براى او سكّويى بود ، معروف به «سكّوى قضاوت» . (6)

إرشاد القلوب :گزارش شده وقتى على عليه السلام از جهادْ فراغت مى يافت ، به آموزش مردم و داورى ميان آنان مى پرداخت . (7)

.


1- .عوالى اللآلى : ج2 ص343 ح5 .
2- .الإمام عليّ عليه السلام _ في عَهدِهِ إلى مالِكٍ الأَشتَرِ ، بَعدَ أن ذَكَرَ كَيفِيَّةَ اختِيارِ القُضاةِ _ : ثُمَّ أكثِر تَعاهُدَ قَضائِهِ (نهج البلاغة : نامه 53) .
3- .الإمام الصادق عليه السلام : لَمّا وَلّى أميرُ المُؤمِنينَ _ صَلَواتُ اللّه ِ عَلَيهِ _ شُرَيحا القَضاءَ اشتَرَطَ عَلَيهِ أن لا يُنَفِّذَ القَضاءَ حَتّى يَعرِضَهُ عَلَيهِ (تهذيب الأحكام : ج6 ص226 ح541) .
4- .الإمام عليّ عليه السلام : أفظَعُ شَيءٍ ظُلمُ القُضاةِ (غرر الحكم : ح3011) .
5- .عنه عليه السلام : مَن جارَت أقضِيَتُهُ زالَت قُدرَتُهُ (غرر الحكم : ح7943) .
6- .عوالى اللآلى : ج2 ص344 ح8 .
7- .إرشاد القلوب : ص218 .

ص: 300

ح _ به پا داشتن حدود ، بر نزديك و دور
ط _ تسليم در برابر داورى

ح _ به پا داشتن حدود ، بر نزديك و دورامام باقر عليه السلام :همانا امير مؤمنان دستور داد كه قنبر بر مردى به عنوان حد ، تازيانه زند . قنبر آن حد را افزون كرد و سه تازيانه بيشتر زد . على عليه السلام از قنبر براى مرد تازيانه خورده ، سه تازيانه قصاص گرفت . (1)

ط _ تسليم در برابر داورىالكامل فى التاريخ_ به نقل از شعبى _: على عليه السلام سپرش را نزد مردى نصرانى يافت . او را پيش شُرَيح آورد و در كنارش نشست و فرمود : «اگر طرف نزاع من مسلمانى بود ، با او برابرى مى كردم» و فرمود : «اين ، سپرِ من است» . نصرانى گفت : اين ، سپر من است و امير مؤمنان [نيز] ، دروغ نمى گويد! شريح به على عليه السلام گفت : آيا بيّنه دارى؟ حضرت در حالى كه مى خنديد ، فرمود : «نه» . نصرانى سپر را برداشت و مقدارى رفت و سپس برگشت و گفت : گواهى مى دهم كه اينها ، دستورات پيامبران است . امير مؤمنان ، مرا نزد قاضى خود برد و قاضى اش بر زيان او حكم كرد . آن گاه مسلمان شد و اعتراف كرد كه سپر ، از على عليه السلام ، هنگامى كه به صفّين مى رفت ، افتاده است . على عليه السلام از اسلام آوردن او خشنود گشت و سپر و اسبى به وى بخشيد و آن نصرانى ، در جنگ با خوارج ، به همراه او حضور يافت . (2)

.


1- .الإمام الباقر عليه السلام : إنَّ أميرَ المُؤمِنينَ عليه السلام أمَرَ قَنبَرا أن يَضرِبَ رَجُلاً حَدّا ، فَغَلُظَ قَنبَرٌ فَزادَهُ ثَلاثَةَ أسواطٍ ، فَأَقادَهُ عَلِيٌّ عليه السلام مِن قَنبَرٍ ثَلاثَةَ أسواطٍ (الكافى : ج7 ص260 ح1) .
2- .الكامل فى التاريخ : ج2 ص443 .

ص: 301

فصل هشتم : سياست هاى امنيتى
الف _ اهمّيت امنيت
ب _ كسب اطّلاعات

فصل هشتم : سياست هاى امنيتىالف _ اهمّيت امنيتامام على عليه السلام :بدترينِ شهرها ، شهرى است كه در آن ، امنيت و آبادانى نيست . (1)

امام على عليه السلام :مردم را چاره اى از حكمرانى نيكْ رفتار يا فاجر نيست كه در حكومتش مؤمن ، كار خود كند و كافر ، بهره خود بَرَد و خداوند هر يك را به سرانجام مقدّرش برساند و بدان وسيله ، ثروت هاى عمومى فراهم آيد ، و با دشمنْ پيكار گردد ، و راه ها امن شود ، و حقوق ناتوان از توانمند ستانده شود ، تا آن جا كه نيكورفتار ، آسوده باشد و از گزند تبهكار ، در امان مانَد . (2)

ب _ كسب اطّلاعاتامام على عليه السلام_ در نامه اش به كارگزارانش _: به نام خداوند بخشنده مهربان . از بنده خدا على ، پيشواى مؤمنان ، به هر آن كس از كارگزاران كه نامه ام را بخواند . پس از حمد و سپاس الهى ؛ مردانى با ما بيعت داشتند و [ اينك ]گريخته اند . پس گمان مى بريم كه

.


1- .الإمام عليّ عليه السلام : شَرُّ البِلادِ بَلَدٌ لا أمنَ فيهِ ، ولا خِصبَ (غرر الحكم : ح5684) .
2- .عنه عليه السلام : لابُدَّ لِلنّاسِ مِن أميرٍ بَرٍّ أو فاجِرٍ ؛ يَعمَلُ في إمرَتِهِ المُؤمِنُ ، ويَستَمتِعُ فيهَا الكافِرُ ، ويُبَلِّغُ اللّه ُ فيهَا الأَجَلَ ، ويُجمَعُ بِهِ الفَيءُ ، ويُقاتَلُ بِهِ العَدُوُّ ، وتَأمَنُ بِهِ السُّبُلُ ، ويُؤخَذُ بِهِ لِلضَّعيفِ مِنَ القَوِيِّ ؛ حَتّى يَستَريحَ بَرٌّ ، ويُستَراحَ مِن فاجِرٍ (نهج البلاغة : خطبه 40) .

ص: 302

ج _ اصلاح دشمنان
د _ سازش به همراه زيركى
ه _ كوچك نشمردن دشمن

به سوى شهرهاى ناحيه بصره رفته اند . از مردمان شهرهايت درباره آنان پرس وجو كن و مأموران مخفى (خبرچين ها) را از هر سوى سر زمين خود ، بر آنان بگمار . آن گاه ، آنچه را كه بدان رسيدى ، برايم بنويس . والسلام! (1)

الفتوح_ در گزارش جنگ صفين _: مردى از قبيله حِميَر ، به نام حصين بن مالك با معاويه بود كه با على بن ابى طالب عليه السلام مكاتبه داشت و او را بر اسرار معاويه آگاه مى ساخت . (2)

ج _ اصلاح دشمنانامام على عليه السلام :آن كه دشمنش را اصلاح كند ، بر جمعيت خودْ افزوده است . (3)

امام على عليه السلام :كمال دورانديشى ، به صلاح كشاندن مخالفان و مدارا با دشمنان است . (4)

د _ سازش به همراه زيركىامام على عليه السلام :سازش را تا زمانى كه در آن ضعفى براى اسلام نباشد ، سودمندتر از نبرد يافتم . (5)

ه _ كوچك نشمردن دشمنامام على عليه السلام :هيچ دشمنى را كوچك مشمار ، گرچه ناتوان باشد . (6)

.


1- .الإمام عليّ عليه السلام _ في كِتابِهِ إلى عُمّالِهِ _ : بِسمِ اللّه ِ الرَّحمنِ الرَّحيمِ . مِن عَبدِ اللّه ِ عَلِيٍّ أميرِ المُؤمِنينَ إلى مَن قَرَأَ كِتابي هذا مِنَ العُمّالِ : أمّا بَعدُ ، فَإِنَّ رِجالاً لَنا عِندَهُم بَيعَةٌ خَرَجوا هُرّابا فَنَظُنُّهُم وَجَّهوا نَحوَ بِلادِ البَصرَةِ ، فَاسأَل عَنهُم أهلَ بِلادِكَ ، واجعَل عَلَيهِمُ العُيونَ في كُلِّ ناحِيَةٍ مِن أرضِكَ ، ثُمَّ اكتُب إلَيَّ بِما يَنتَهي إلَيكَ عَنهُم ، وَالسَّلامُ (الغارات : ج1 ص337) .
2- .الفتوح : ج3 ص78 .
3- .الإمام عليّ عليه السلام : مَنِ استَصلَحَ عَدُوَّهُ زادَ في عَدَدِهِ (غرر الحكم : ح8230) .
4- .عنه عليه السلام : كَمالُ الحَزمِ استِصلاحُ الأَضدادِ ، ومُداجاةُ الأَعداءِ (غرر الحكم : ح7232) .
5- .عنه عليه السلام : وَجَدتُ المُسالَمَةَ ما لَم يَكُن وَهنٌ فِي الإِسلامِ أنجَعَ مِنَ القِتالِ (غرر الحكم : ح10138) .
6- .عنه عليه السلام : لا تَستَصغِرَنَّ عَدُوّا وإن ضَعُفَ (غرر الحكم : ح 10216) .

ص: 303

و _ موقعيت شناسى در برخورد با دشمنان
ز _ پرهيزاندن از شكنجه
ح _ نرم خويى تا زمانى كه توطئه در كار نباشد

و _ موقعيت شناسى در برخورد با دشمنانامام على عليه السلام :پيش از توانمندى ، بر دشمن يورش مَبَر . (1)

امام على عليه السلام :نابود كننده ترينِ چيزها براى دشمنت آن است كه به وى اعلام نكنى كه او را دشمن گرفته اى . (2)

ز _ پرهيزاندن از شكنجهمسند زيد_ به نقل از زيد بن على ، از پدرش ، از جدّش درباره امام على عليه السلام _: به درستى كه او (على عليه السلام ) به عمر درباره زنِ حامله اى كه اعتراف به زنا كرده بود و عمر دستور داده بود سنگسار شود ، گفت : «شايد بر سرش فرياد كشيده اى يا او را ترسانده اى؟» . گفت : چنين بود . فرمود : «آيا از پيامبر خدا نشنيدى كه مى فرمود : بر اعتراف كننده ، پس از شكنجه حدّى نيست . به درستى كه آن كه را دربند كشى يا زندان كنى ، يا تهديد كنى ، اقرارش [ ارزش] ندارد؟ » . گويد : عمر ، زن را آزاد كرد . سپس گفت : زنان ، ناتوان اند كه فرزندى مانند على بن ابى طالب بزايند . اگر على نبود ، عمر هلاك مى شد . (3)

ح _ نرم خويى تا زمانى كه توطئه در كار نباشدالأموال_ به نقل از كثير بن نمر _: مردى ، مردى از خوارج را نزد على عليه السلام آورد و گفت اى امير مؤمنان! ديدم كه اين مرد ، تو را دشنام مى دهد . فرمود: «به او دشنام ده،همان گونه كه به من دشنام داد». گفت : تو را دوزخى مى انگاشت!

.


1- .الإمام عليّ عليه السلام : لا تُوقِع بِالعَدُوِّ قَبلَ القُدرَةِ (غرر الحكم : ح10258) .
2- .عنه عليه السلام _ في الحِكَمِ المَنسوبَةِ إلَيهِ _ : أقتَلُ الأَشياءِ لِعَدُوِّكَ ألّا تُعَرِّفَهُ أنَّكَ اتَّخَذتَهُ عَدُوّا (شرح نهج البلاغة : ج20 ص283 ح244) .
3- .مسند زيد : ص335 .

ص: 304

ط _ تبعيد توطئه گران

فرمود : «آن را كه با من پيكار نكند ، نمى كُشم» . [ سپس ]فرمود : «آنها بر ما سه حق دارند : آنان را از مساجد ، باز نداريم ، كه در آن ياد خدا كنند ؛ و آنان را از ثروت هاى عمومى باز نداريم ، تا زمانى كه دستان آنان با دست هاى ماست ؛ و با آنان پيكار نكنيم ، تا زمانى كه با ما پيكار نكنند» . (1)

ط _ تبعيد توطئه گرانالغارات_ به نقل از سعيد اشعرى _: على عليه السلام هنگام حركت به سوى نهروان ، مردى از قبيله نخع را جانشين كرد كه نامش هانى بن هوذه بود . وى به على عليه السلام نامه نوشت كه [دو گروهِ] غنى و باهله ، فتنه كرده اند و دعا كرده اند كه دشمنت پيروز گردد . على عليه السلام به او نوشت : «آنان را از كوفه بيرون كن و هيچ يك از آنان را رها مكن» . (2)

.


1- .الأموال : ص245 ح567 .
2- .الغارات : ج1 ص18 .

ص: 305

فصل نهم : سياست هاى جنگى
الف _ اهتمام به آموزش هاى نظامى
1 . آموزش سپاهيان

فصل نهم : سياست هاى جنگىالف _ اهتمام به آموزش هاى نظامى1 . آموزش سپاهيانامام على عليه السلام_ از سفارش او به زياد بن نضر ، هنگامى كه او را پيشاپيش سپاه به صفّين گسيل داشت _: بدان كه پيشروان سپاه ، ديده بانان آن اند و ديده بان ها ، پيشروان جاسوسان اند . پس هنگامى كه از شهرهايت بيرون شدى و به دشمن نزديك گشتى ، بى احساس خستگى ، ديده بان را به هر سو ، بويژه شيار كوه ها ، لابه لاى درختان ، كمينگاه ها و هر جاى ديگر بفرست . تا دشمن بر شما شبيخون نزند و براى شما كمين نگذاشته باشند . دسته ها و واحدها را از صبح تا به شب ، راه مَبَر ، مگر براى آمادگى كه اگر حادثه اى رُخ داد يا امر ناگوارى به شما رسيد ، پيشاپيش ، خود را مهيّا كرده باشيد . چون به دشمن رسيديد يا دشمن بر شما فرود آمد ، لشكرگاهتان را برفراز بلندى ها يا دامنه كوه ها يا بين رودخانه ها قرار دهيد تا براى شما پناه و براى دشمن ، مانعى باشد ؛ و نبرد را از يك سو و دو سو قرار دهيد ، و ديده بان ها را بر ستيغ كوه ها و فراز پشته ها و كناره نهرها بگماريد تا براى شما ديده بانى كنند كه مبادا دشمن ، بر شما از جايى كه مى ترسيد و يا جايى كه از آن بيم نداريد ، فرود آيد . هنگامى كه فرود آمديد ، با هم فرود آييد ، و وقتى كوچ كرديد ، با هم بكوچيد .

.

ص: 306

هنگامى كه شب شما را فرا گرفت و فرود آمديد ، لشكرگاه را با نيزه ها و سپرها بپوشانيد و تيراندازها را پشتِ سپرها بگماريد كه مبادا فريب بخوريد يا غفلت بر شما مستولى گردد . خود ، لشكرت را نگاهبانى كن و بپرهيز از آن كه به خواب روى يا شب را به روزآورى ، مگر با خوابِ اندك يا در حدّ چشيدن ، و همين شيوه و روش را داشته باش تا به دشمن رسى . بر تو باد درنگ در جنگ ؛ و بپرهيز از عجله ، مگر آن كه فرصتى مناسبْ فراهم آيد ؛ و بپرهيز از اين كه نبرد كنى ، مگر آن كه آنان آغاز كنند يا دستور من به تو رسد . درود و رحمت خدا بر تو باد! 1

.

ص: 307

2 . آرايش سپاه
3 . بهره گيرى از فرصت ها
4 . عقب نشينى تاكتيكى
ب _ تشكيل نيروهاى ويژه

2 . آرايش سپاهدعائم الاسلام_ درباره على عليه السلام _: او به هنگامى كه براى نبرد آماده مى شد ، براى سپاه ، [ يگان هاى ] راست و چپ و ميانه قرار مى داد كه خود ، در ميانه بود و براى آنها رابط هايى معيّن مى كرد ، و پيشروانى جلو مى فرستاد ، و آنان را به آهسته سخن راندن و نيايش و خاطرجمعى و بيرون كشيدن شمشيرها و آشكار ساختن توان و نيرو ، دستور مى داد ، و به اين كه هر گروهى بر جاى خود قرار گيرد و اين كه هر كس يورش بَرَد ، پس از يورش ، به جاى خود برگردد . (1)

3 . بهره گيرى از فرصت هاامام على عليه السلام_ در توصيف نبرد _: آن كه فرصتى را از سوى دشمن ديد ، هجوم بَرَد و فرصت را غنيمت داند ، [ البته ]پس از محكم ساختن جايگاه خود ؛ و هرگاه خواسته اش را [ از هجوم ]برآورد ، به جايگاهش برگردد . (2)

4 . عقب نشينى تاكتيكىامام على عليه السلام_ به هنگام نبرد به يارانش مى گفت _: فرارى كه پس از آن يورش باشد ، يا عقب نشينى اى كه پس از آن حمله باشد ، بر شما گران نيايد . (3)

ب _ تشكيل نيروهاى ويژهامام صادق عليه السلام :سپاه ويژه ، شش هزار نفر از ياران على عليه السلام بودند . (4)

رجال الكشى_ به نقل از ابو جارود _: به اصبغ بن نباته گفتم : جايگاه اين مرد (على عليه السلام )

.


1- .دعائم الإسلام : ج 1 ص 372 .
2- .الإمام عليّ عليه السلام _ في وَصفِ القِتالِ _ : مَن رَأى فُرصَةً مِنَ العَدُوِّ فَليَنشُز ، وَليَنتَهِزِ الفُرصَةَ بَعدَ إحكامِ مَركَزِهِ ، فَإِذا قَضى حاجَتَهُ عادَ إلَيهِ (دعائم الإسلام : ج1 ص372) .
3- .عنه عليه السلام : كانَ يَقولُ لِأَصحابِهِ عِندَ الحَربِ _ : لا تَشتَدَّنَّ عَلَيكُم فَرَّةٌ بَعدَها كَرَّةٌ ، ولا جَولَةٌ بَعدَها حَملَةٌ (نهج البلاغة : نامه 16) .
4- .الإمام الصادق عليه السلام : كانوا _ شُرطَةُ الخَميسِ _ سِتَّةَ آلافِ رَجُلٍ أنصارهُ [أي عَلِيّ عليه السلام ] (الاختصاص : ص2) .

ص: 308

ج _ اهتمام ويژه به نيروهاى مسلّح

در ميان شما چيست؟ گفت : نمى دانم چه مى گويى ؛ اما شمشيرهاى ما بر دوشمان بود و هر كس را كه وى اشاره مى كرد ، با شمشير مى زديم . على عليه السلام به ما مى گفت : «پيمان ببنديد! به خدا سوگند كه پيمان شما براى طلا و نقره نيست ، و پيمان شما جز براى مرگ نيست . به درستى كه گروهى از پيشنيان بنى اسرائيل ، ميان خودْ پيمان بستند . پس هيچ يك از آنان از دنيا نرفت ، مگر آن كه پيامبرِ قومش يا روستايش و يا خودش بود ، و شما به سان آنانيد ، جز آن كه پيامبر نيستيد» . (1)

ج _ اهتمام ويژه به نيروهاى مسلّحامام على عليه السلام_ در سفارش نامه اش به مالك اشتر _: پس در كار سپاهيان ، چنان بنگر كه پدر و مادر در كار فرزندشان مى نگرند ، و مباد آنچه كه آنان را بدان نيرومند مى كنى ، نزد تو بزرگ نمايد . نيكويى ات درباره ايشان ، هرچند اندك باشد ، خُرد نيايد كه آن نيكى ، آنان را به خيرخواهى تو خوانَد و گمانشان را درباره ات نيكو گرداند ، و رسيدگى به كارهاى خُرد آنان را به اعتماد وارسى كارهاى بزرگْ وا مگذار ؛ چرا كه لطف كوچك را جايى است كه از آن بهره برگيرند ، و لطف بزرگ را جايى است كه از آن ، بى نياز نباشند . و بايد گزيده ترينِ سران سپاه در نزد تو كسى باشد كه كمك خود را ارزانى شان دارد و از آنچه دارد ، بر آنان ببخشايد ، آن اندازه كه آنان و كسانشان را كه باز مانده اند ، وسعت دهد ، تا عزم آنان در نبرد با دشمنْ يكى شود ؛ چرا كه مهربانى تو به آنان ، دل هايشان را بر تو مهربان گردانَد ، و برترين چشم روشنىِ زمامداران ، برقرارى عدالت در شهرها وپديدارشدن دوستى ميان شهروندان است . (2)

.


1- .رجال الكشّى : ج1 ص19 ش8 .
2- .الإمام عليّ عليه السلام _ في عَهدِهِ إلى مالِكٍ الأَشتَرِ _ : ثُمَّ تَفَقَّد مِن اُمورِهِم ما يَتَفَقَّدُهُ الوالِدانِ مِن وَلَدِهِما ، ولا يَتَفاقَمَنَّ في نَفسِكَ شَيءٌ قَوَّيتَهُم بِهِ . ولا تَحقِرَنَّ لُطفا تَعاهَدتَهُم بِهِ وإن قَلَّ ؛ فَإِنَّهُ داعِيَةٌ لَهُم إلى بَذلِ النَّصيحَةِ لَكَ ، وحُسنِ الظَّنِّ بِكَ . ولا تَدَع تَفَقُّدَ لَطيفِ اُمورِهِمُ اتِّكالاً عَلى جَسيمِها ؛ فَإِنَّ لِليَسيرِ مِن لُطفِكَ مَوضِعا يَنتَفِعونَ بِهِ ، ولِلجَسيمِ مَوقِعا لا يَستَغنونَ عَنهُ ، وَليَكُن آثَرُ رُؤوسِ جُندِكَ عِندَكَ مَن واساهُم في مَعونَتِهِ ، وأفضَلَ عَلَيهِم مِن جِدَتِهِ بِما يَسَعُهُم ويَسَعُ مَن وَراءَهُم مِن خُلوفِ أهليهِم ، حَتّى يَكونَ هَمُّهُم هَمّا واحِدا في جِهادِ العَدُوِّ؛ فَإِنَّ عَطفَكَ عَلَيهِم يَعطِفُ قُلوبَهُم عَلَيكَ. وإنَّ أفضَلَ قُرَّةِ عَينِ الوُلاةِ استِقامَةُ العَدلِ في البِلادِ ، وظُهورُ مَوَدَّةِ الرَّعِيَّةِ (نهج البلاغة : نامه 53) .

ص: 309

د _ اهتمام به روحيه سپاه
1 . تشويق
2 . شعار
3 . پرهيزاندن از گريز

د _ اهتمام به روحيه سپاه1 . تشويقامام على عليه السلام_ از سخنش به محمّد بن حنفيه ، هنگامى كه در روز جنگ جمل ، پرچم را به او سپرد _: كوه ها از جاى كَنده شوند و تو استوار باش . دندان هايت را برهم بفشار و كاسه سرت را به خدا عاريه ده . پايت را بر زمين بكوب و چشمت را به دورترين نقطه سپاه بيفكن و چشم فرو نِه و بدان كه پيروزى ، از سوى خداوند سبحان است . (1)

2 . شعارامام على عليه السلام :به درستى كه پيامبر خدا به آشكار ساختن شعارها پيش از جنگ ، فرمان داد و فرمود : «در شعارتان ، نامى از نام هاى الهى باشد» . (2)

3 . پرهيزاندن از گريزامام على عليه السلام :فرار كننده بايد بداند كه پروردگارش را به خشم آورده و هلاك كننده خويش است . به درستى كه در فرار ، دشمنى خداوند ، خوارى هميشگى ، ننگ جاودان و زندگى ناخوشايند است ، و فراركننده ، زياد كننده عمر خويش نيست و ميان او و روزى كه براى مرگش مقدّر شده، فاصله نشود و خداوند را خشنود نكند. مردن

.


1- .عنه عليه السلام _ مِن كَلامٍ لَهُ عليه السلام لِابنِهِ مُحَمَّدِ بنِ الحَنَفِيَّةِ لَمّا أعطاهُ الرّايَةَ يَومَ الجَمَلِ _ : تَزولُ الجِبالُ ولا تَزُل ، عَضَّ عَلى ناجِذِكَ . أعِرِ اللّه َ جُمجُمَتَكَ . تِد فِي الأَرضِ قَدَمَك . ارمِ بِبَصَرِكَ أقصَى القَومِ ، وغُضَّ بَصَرَكَ ، وَاعلَم أنَّ النَّصرَ مِن عِندِ اللّه ِ سُبحانَهُ (نهج البلاغة : خطبه 11) .
2- .عنه عليه السلام : إنَّ رَسولَ اللّه ِ صلى الله عليه و آله أمَرَ بِإِعلانِ الشِّعارِ قَبلَ الحَربِ ، وقالَ: لِيَكُن في شِعارِكُمُ اسمٌ مِن أسماءِ اللّه ِ (دعائم الإسلام : ج 1 ص 370) .

ص: 310

ه _ نيرنگ

آدمى به راستى و حقيقت ، پيش از ارتكاب اين خصلت ها (فرار از نبرد) ، بهتر است از درآميختن با اين خصلت ها و پذيرش آنها . (1)

ه _ نيرنگامام باقر عليه السلام :به درستى كه على عليه السلام مى فرمود : «اگر پرندگان ، مرا برُبايند ، برايم دوست داشتنى تر است از اين كه چيزى را به پيامبر خدا نسبت دهم كه نفرموده است . از پيامبر خدا شنيدم كه در روز [ جنگ] خندق مى فرمود : جنگ ، نيرنگ است . مى فرمود : هر گونه كه مى خواهيد ، سخن بگوييد » . (2)

الكافى_ به نقل از عدى بن حاتم _: به درستى كه اميرمؤمنان،هنگامى كه در صفّين با معاويه رو در رو شد، صدايش را بلند مى كرد تا يارانش بشنوند ومى فرمود : «به خدا سوگند ، معاويه و يارانش را خواهم كُشت!» . آن گاه در آخر سخن ، صدايش را آهسته مى كرد و مى گفت : «إن شاء اللّه !» . من نزديك ايشان بودم و گفتم : اى اميرمؤمنان! به درستى كه سوگند ياد كردى بر آنچه انجام مى دهى . آن گاه «ان شاء اللّه » گفتى . مقصودت از اين ، چه بود؟ فرمود : «جنگ ، نيرنگ است و من نزد مؤمنان ، دروغگو نيستم . خواستم تا يارانم را بر دشمن بشورانم تا سُستى نكنند و [ به نبردِ] با آنان ، رغبت پيدا كنند . پس در آينده، داناترين آنان، از اين سخنْ سود بَرَد . إن شاء اللّه !». (3)

.


1- .الإمام عليّ عليه السلام : لِيَعلَمِ المُنهَزِمُ بِأَنَّهُ مُسخِطٌ رَبَّهُ ، وموبِقٌ نَفسَهُ ، إنَّ فِي الفِرارِ مَوجِدَةَ اللّه ِ، وَالذُّلَّ اللّازِمَ ، وَالعارَ الباقِيَ ، وفَسادَ العَيشِ عَلَيهِ . وإنَّ الفارَّ لَغَيرُ مَزيدٍ في عُمُرِهِ ، ولا مَحجوزٌ بَينَهُ وبَينَ يَومِهِ ، ولا يُرضي رَبَّهُ . ولَمَوتُ الرَّجُلِ مَحقا قَبلَ إتيانِ هذِهِ الخِصالِ خَيرٌ مِنَ الرِّضى بِالتَّلبيسِ بِها ، وَالإِقرارِ عَلَيها ! (الكافى : ج5 ص41 ح4) .
2- .الإمام الباقر عليه السلام : إنّ عَلِيّا عليه السلام كانَ يَقولُ: لَأَن تَخَطَّفَنِي الطَّيرُ أحَبُّ إلَيَّ مِن أن أقولَ عَلى رَسولِ اللّه ِ صلى الله عليه و آله ما لَم يَقُل ، سَمِعتُ رَسولَ اللّه ِ صلى الله عليه و آله يَقولُ في يَومِ الخَندَقِ: الحَربُ خُدعَةٌ . يَقولُ: تَكَلَّموا بِما أرَدتُم (تهذيب الأحكام : ج6 ص162 ح298) .
3- .الكافى : ج 7 ص 460 ح 1 .

ص: 311

و _ اخلاق جنگ
1 . پرهيز از آغاز كردن پيكار
2 . مصونيت سياسى فرستادگان
3 . اقامه حجّت ، پيش از نبرد

و _ اخلاق جنگ1 . پرهيز از آغاز كردن پيكارامام على عليه السلام_ در نامه اش به مالك اشتر ، پيش از رُخداد صفّين _: بپرهيز از اين كه با اين گروه ، نبرد را آغاز كنى ، مگر آن كه آنان آغاز كنند ، تا اين كه با آنان رو در رو شوى و سخن آنان را بشنوى ؛ و بدى هاى آنان ، تو را به نبرد وا ندارد ، قبل از دعوت آنان [ به هدايت ]و مكرّر ، راه بهانه جويى را بر آنان بستن . (1)

2 . مصونيت سياسى فرستادگانامام على عليه السلام_ اگر بر مردى از دشمنْ دست يافتيد و او ادّعا داشت كه فرستاده به سوى شماست ، اگر اين امر از او محرز شد و شاهدى بر آن آورد ، پس به او آسيبى مرسانيد تا پيغامش را برسانَد و نزد يارانش باز گردد ؛ امّا اگر شاهدى بر سخنش نيافتيد ، اين ادّعا را از او نپذيريد . (2)

3 . اقامه حجّت ، پيش از نبردالسنن الكبرى_ به نقل از براء بن عازب _: على عليه السلام مرا به سوى خوارج در نهروان فرستاد . پيش از كارزار ، سه مرتبه آنان را [ به هدايتْ] دعوت نمودم . (3)

.


1- .الإمام عليّ عليه السلام _ في كِتابِهِ إلى مالِكٍ الأَشتَرِ قَبلَ وَقعَةِ صِفّينَ _ : إيّاكَ أن تَبدَأ القَومَ بِقِتالٍ إلّا أن يَبدَؤوكَ ، حَتّى تَلقاهُم ، وتَسمَعَ مِنهُم ، ولا يَجرِمَنَّكَ شَنَآنُهُم عَلى قِتالِهِم قَبلَ دُعائِهِم وَالإِعذارِ إلَيهِم مَرَّةً بَعدَ مَرَّةٍ ! (وقعة صفّين : ص153) .
2- .عنه عليه السلام : إن ظَفِرتُم بِرَجُلٍ مِن أهلِ الحَربِ فَزَعَمَ أنَّهُ رَسولٌ إلَيكُم ؛ فَإِن عُرِفَ ذلِكَ مِنهُ وجاءَ بِما يَدُلُّ عَلَيهِ فَلا سَبيلَ لَكُم عَلَيهِ حَتّى يُبلِغَ رَسالاتِهِ ويَرجِعَ إلى أصحابِهِ ، وإن لَم تَجِدوا عَلى قَولِهِ دَليلاً فَلا تَقبَلوا مِنهُ (دعائم الإسلام : ج1 ص376) .
3- .السنن الكبرى : ج8 ص309 ح16739 .

ص: 312

4 . نيايش به هنگام نبرد

4 . نيايش به هنگام نبردامام صادق عليه السلام :به درستى كه اميرمؤمنان هنگامى كه قصد نبرد مى كرد ، اين نيايش ها را بر زبان مى آورد : «بار خدايا! به درستى كه تو راهى از راه هايت را نشان دادى و خشنودى ات را در آن نهادى ، و دوستانت را به سويش دعوت كردى و آن را برترين راه نزد خودت از جهت پاداش ، وگرامى ترينِ آنها از جهت بازگشت ، و دوست داشتنى ترينِ آنها نزد خودت از جهتِ روش قرار دادى . آن گاه در اين راه ، از مؤمنان ، جان و مالشان را خريدى كه در مقابل بهشت ، در راه خدا پيكار كنند ، مى كُشند و كشته مى شوند ؛ [ و اين ، ]وعده اى است حق از جانب تو . پس مرا از آنانى قرار ده كه جانش را از او خريده اى و سپس ، او به داد و ستدى كه با او داشتى ، وفا كرد ، پيمانى را نشكست و نقض نكرد و آن را تغيير نداد ؛ بلكه پاسخى به محبّت هايت و براى نزديك شدن به تو قرارش داد . پس آن را پايان كارم قرار ده و پايان عمرم را در اين راه ، مقرّر ساز و در اين راه ، شهادتى روزى ام كن كه سبب خشنودى تو گردد و لغزش هايم را بدان پاك گردانَد ، و مرا در زمره زندگان كه از دست دشمنان و نافرمانان روزى خورده اند ، در زير پرچم حقّ و هدايت ، قرار ده كه در [ راه ]پيروزى بر آنان ، گام بر مى دارد ، پشت كننده [ به نبرد ]نيست ، و شك آور نباشد . بار خدايا! به تو پناه مى برم در اين هنگام ، از ترس به هنگام وحشت ها و از سُستى به هنگام يورش قهرمانان ، و از گناهى كه اعمالم را تباه سازد . پس ، از روى شكْ باز ايستم ، يا بدون يقين بگذرانم ، و [ در نتيجه ]تلاشم بيهوده و عملم پذيرفته نشده باشد» . (1)

.


1- .الإمام الصادق عليه السلام : إنَّ أميرَ المُؤمِنينَ عليه السلام كانَ إذا أرادَ القِتالَ قالَ هذِهِ الدَّعَواتِ: اللّهُمَّ إنَّكَ أعلَمتَ سَبيلاً مِن سُبُلِكَ ، جَعَلتَ فيهِ رِضاكَ ، وَنَدبتَ إلَيهِ أولِياءَكَ ، وجَعَلتَهُ أشرَفَ سُبُلِكَ عِندَك ثَوابا ، وأكرَمَها لَدَيكَ مَآبا ، وأحَبَّها إلَيكَ مَسلَكا ، ثُمَّ اشتَرَيتَ فيهِ مِنَ المُؤمِنينَ أنفُسَهُم وأموالَهُم بِأَنَّ لَهُمُ الجَنَّةَ يُقاتِلونَ في سَبيلِ اللّه ِ فَيَقتُلونَ ويُقتَلونَ وَعدا عَلَيكَ حَقّا ، فَاجعَلني مِمَّنِ اشتَرى فيهِ مِنكَ نَفسَهُ ثُمَّ وَفى لَكَ بِبَيعِهِ الَّذي بايَعَكَ عَلَيهِ ، غَيرَ ناكِثٍ ولا ناقِضٍ عَهدا ، ولا مُبَدِّلاً تَبديلاً ، بَلِ استيجابا لِمَحَبَّتِكَ ، وتَقَرُّبا بِهِ إلَيكَ ، فَاجعَلهُ خاتِمَةَ عَمَلي ، وصَيِّر فيهِ فَناءَ عُمُري ، وَارزُقني فيهِ لَكَ وبِهِ مَشهدا توجِبُ لي بِهِ مِنكَ الرِّضا ، وتَحُطُّ بِهِ عَنِّي الخَطايا ، وتَجعَلُني فِي الأَحياءِ المَرزوقينَ بِأَيدِي العُداةِ وَالعُصاةِ ، تَحتَ لِواءِ الحَقِّ ورايَةِ الهُدى ، ماضِيا عَلى نُصرَتِهِم قُدُما ، غَيرَ مُوَلٍّ دُبُرا ، ولا مُحدِثٍ شَكّا ، اللّهُمَّ وأعوذُ بِكَ عِندَ ذلِكَ مِنَ الجُبنِ عِندَ مَوارِدِ الأَهوالِ ، ومِنَ الضَّعفِ عِندَ مُساوَرَةِ الأَبطالِ ، ومِنَ الذَّنبِ المُحبِطِ لِلأَعمالِ ، فَاُحجِمَ مَن شَكٍّ ، أو أمضِيَ بِغَيرِ يَقينٍ ، فَيَكون سَعيي في تَبابٍ ، وعَمَلي غَيرَ مَقبولٍ (الكافى : ج5 ص46 ح1) .

ص: 313

5 . آغاز كردن نبرد بعد از ظهر
6 . خوش رفتارى با باقى مانده دشمن

5 . آغاز كردن نبرد بعد از ظهرامام صادق عليه السلام :اميرمؤمنان _ كه درود خدا بر او باد _ ، پيكار نمى كرد ، مگر بعد از ظهر و مى فرمود : «در اين هنگام ، درهاى آسمان ، گشوده مى شود ، رحمت و مهربانى پذيرفته مى گردد ، و پيروزى فرود مى آيد» . و مى فرمود : «اين زمان (عصر) ، به شب نزديك تر است و مناسب تر است براى آن كه كشتارْ كم شود و جنگجو [ از تعقيب دشمن] باز گردد ، و شكست خوردگان ، نجات يابند» . (1)

6 . خوش رفتارى با باقى مانده دشمنتاريخ اليعقوبى_ به نقل از اسماعيل بن على _: نخستين كسى كه [ چگونگى ]نبرد با اهل قبله را آموخت ، على بن ابى طالب عليه السلام بود . او اسيران را نمى كُشت ، به دنبال شكست خوردگان نمى رفت و زخمى ها را از پا در نمى آورد . (2)

.


1- .الإمام الصادق عليه السلام : كانَ أميرُ المُؤمِنينَ _ صَلَواتُ اللّه ِ عَلَيهِ _ لا يُقاتِلُ حَتّى تَزولَ الشَّمسُ ويَقولُ : تُفتَحُ أبوابُ السَّماءِ ، وتُقبِلُ الرَّحمَةُ ، ويَنزِلُ النَّصرُ . ويَقولُ: هُوَ أقرَبُ إلَى اللَّيلِ ، وأجدَرُ أن يَقِلَّ القَتلُ ، ويَرِجعَ الطّالِبُ ، ويُفلِتَ المُنهَزِمُ (الكافى : ج5 ص28 ح5) .
2- .تاريخ اليعقوبى : ج2 ص383 .

ص: 314

فصل دهم : سياست هاى حكومتى
الف _ اسباب ماندگارى دولت ها
1 . برپا داشتن عدالت

فصل دهم : سياست هاى حكومتىالف _ اسباب ماندگارى دولت ها1 . برپا داشتن عدالتامام على عليه السلام :آن كه به عدالتْ رفتار كند ، خداوند ، از دولتش پاسدارى كند . (1)

امام على عليه السلام :پايدارى مملكت ، در عدالت است . (2)

امام على عليه السلام :خداوندِ سبحان ، عدالت را استوارى مردم ، پاكى از ستم ها و گناهان ، و سبب تحقّق و اجراى اسلام ، قرار داد . (3)

امام على عليه السلام :هرگاه شهروندان ، حقوق زمامدار را به جا آورند و زمامدار ، حقوق شهروندان را به جا آورد ، حق در ميان آنان ، عزيز گردد ، و آيين ديندارى بر پا شود ، و نشانه هاى عدالت ، استوار گردد ، و سنّت ها بر روش درست ، جارى شوند ، و در پرتو آن ، زمانه به صلاح گرايد ، و بقاى دولت ، جاى اميدوارى باشد ، و آرزوهاى دشمنان ، به نااميدى گرايد . (4)

.


1- .الإمام عليّ عليه السلام : مَن عَمِلَ بِالعَدلِ حَصَّنَ اللّه ُ مُلكَهُ (غرر الحكم : ح8722) .
2- .عنه عليه السلام : ثَباتُ المُلكِ فِي العَدلِ (المواعظ العدديّة : ص 54) .
3- .عنه عليه السلام : جَعَلَ اللّه ُ _ سُبحانَهُ _ العَدلَ قِواما لِلأَنامِ ، وتَنزيها مِنَ المَظالِمِ وَالآثامِ ، وتَسنِيَةً لِلإِسلامِ (غرر الحكم : ح 4789) .
4- .عنه عليه السلام : إذا أدَّتِ الرَّعِيَّةُ إلَى الوالي حَقَّهُ ، وأدَّى الوالي إلَيها حَقَّها عَزَّ الحَقُّ بَينَهُم ، وقامَت مَناهِجُ الدّينِ ، وَاعتَدَلَت مَعالِمُ العَدلِ ، وجَرَت عَلى أذلالِهَا السُّنَنُ ، فَصَلَحَ بِذلِكَ الزَّمانُ ، وطُمِعَ في بَقاءِ الدَّولَةِ ، ويَئِسَت مَطامِعُ الأَعداءِ (نهج البلاغة : خطبه 216) .

ص: 315

2 . تدبير نيكو
3 . رفتار نيكو
4 . بيدارى و مراقبت از كارها
ب _ اسباب زوال دولت ها
1 . ستمگرى

2 . تدبير نيكوامام على عليه السلام :آن كه سياستى نيكو پيشه سازد ، آقايى اش دوام يابد . (1)

امام على عليه السلام :در پرتوِ سياست نيكو ، تربيتِ درست انجام گيرد . (2)

3 . رفتار نيكوامام على عليه السلام :رفتار نيكو ، زيبايىِ قدرت و پناهگاه حكومت است . (3)

4 . بيدارى و مراقبت از كارهاامام على عليه السلام :از نشانه هاى [ پايدارى] دولت ، بيدارى براى مراقبت كارهاست . (4)

ب _ اسباب زوال دولت ها1 . ستمگرىامام على عليه السلام :بدترينِ حكمرانان ، كسانى اند كه بر شهروندان خود ، ستم روا دارند . (5)

امام على عليه السلام :آن كه بر شهروندان خويش ستم ورزد ، مخالفان خود را يارى رسانده است . (6)

امام على عليه السلام_ به زياد بن ابيه _: عدالتْ پيشه ساز و از بيداد و ستم بپرهيز ؛ چرا كه بيداد ، به آوارگى وا دارد و ستم ، شمشير به ميان آرد . (7)

.


1- .الإمام عليّ عليه السلام : مَن حَسُنَت سِياسَتُهُ دامَت رِياسَتُهُ (غرر الحكم : ح8438) .
2- .عنه عليه السلام : بِحُسنِ السِّياسَةِ يَكونُ الأَدَبُ الصّالِحُ (الكافى : ج1 ص28 ح34) .
3- .عنه عليه السلام : حُسنُ السّيرَةِ جَمالُ القُدرَةِ ، وحِصنُ الإِمرَةِ (غرر الحكم : ح4847) .
4- .عنه عليه السلام : مِن أماراتِ الدَّولَةِ اليَقَظَةُ لِحِراسَةِ الاُمورِ (غرر الحكم : ح9360) .
5- .عنه عليه السلام : شَرُّ الاُمَراءِ مَن ظَلَمَ رَعِيَّتَهُ (غرر الحكم : ح 5717) .
6- .عنه عليه السلام : مَن ظَلَمَ رَعِيَّتَهُ نَصَرَ أضدادَهُ (غرر الحكم : ح7815) .
7- .عنه عليه السلام _ لِزِيادِ بنِ أبيهِ _ : اِستَعمِلِ العَدلَ ، وَاحذَرِ العَسفَ وَالحَيفَ ؛ فَإِنَّ العَسفَ يَعودُ بِالجَلاءِ ، وَالحَيفَ يَدعو إلَى السَّيفِ (نهج البلاغة : حكمت 476) .

ص: 316

2 . تدبير نادرست
3 . خودكامگى
4 . ضايع كردن اصول و مبانى

2 . تدبير نادرستامام على عليه السلام :تدبير نادرست ، سبب هلاكت گردد . (1)

امام على عليه السلام :با چهار چيز ، بر پشت كردن [ حكومت] ، استدلال شود : تدبير نادرست ، زشتى اسراف ، كمى عبرت گرفتن ، و عذرخواهى فراوان . (2)

3 . خودكامگىامام على عليه السلام_ از حكمت هاى منسوب به ايشان _: خودكامگى ، حسادت را برانگيزد ، و حسادتْ دشمنى آورد ، و دشمنى ، سبب اختلاف گردد ، و اختلاف ، باعث جدايى شود ، و جدايى ، سستى آورد ، و سستى ، سبب خوارى گردد ، و خوارى ، دولت را نابود سازد و نعمت ها را از ميان بِبَرد . (3)

4 . ضايع كردن اصول و مبانىامام على عليه السلام :استدلال شود بر پشت كردن حكومت ها به چهار چيز : ضايع كردن اصول [ و مبانى ] ، چنگ زدن به فروع ، به كار گماردن فرومايگان ، و كنار گذاردن نخبگان . (4)

ج _ توصيه هايى در روابط اجتماعى _ سياسى1 . ديگران را با خود سنجيدنامام على عليه السلام_ از سفارش وى به فرزندش محمد بن حنفيه _: فرزندم! به تمام مردم نيكى

.


1- .الإمام عليّ عليه السلام : سوءُ التَّدبيرِ سَبَبُ التَّدميرِ (غرر الحكم : ح 5571) .
2- .عنه عليه السلام : يُستَدَلُّ عَلَى الإِدبارِ بِأَربَعٍ : سوءِ التَّدبيرِ ، وقُبحِ التَّبذيرِ ، وقِلَّةِ الِاعتِبارِ ، وكَثرَةِ الِاعتِذارِ (غرر الحكم : ح 10958) .
3- .عنه عليه السلام _ فِي الحِكَمِ المَنسوبَةِ إلَيهِ _ : الِاستِئثارُ يوجِبُ الحَسَدَ ، وَالحَسَدُ يوجِبُ البِغضَةَ ، وَالبِغضَةُ توجِبُ الِاختِلافَ ، وَالِاختِلافُ يوجِبُ الفُرقَةَ ، وَالفُرقَةُ توجِبُ الضَّعفَ ، وَالضَّعفُ يوجِبُ الذُّلَّ ، وَالذُّلُّ يوجِبُ زَوالَ الدَّولَةِ وذَهابَ النِّعمَةِ (شرح نهج البلاغة : ج 20 ص 345 ح 961) .
4- .عنه عليه السلام : يُستَدَلُّ عَلى إدبارِ الدُّوَلِ بِأَربَعٍ : تَضييعِ الاُصولِ ، وَالتَّمَسُّكِ بِالفُروعِ ، وتَقديمِ الأَراذِلِ ، وتَأخيرِ الأَفاضِلِ (غرر الحكم : ح 10965) .

ص: 317

ج _ توصيه هايى در روابط اجتماعى _ سياسى
1 . ديگران را با خود سنجيدن
2 . پرهيز از دشمنى
3 . وفا به پيمان

كن ، چنان كه دوست دارى به تو نيكى شود ، و براى آنان ، خوش بخواه آنچه براى خويش خوش مى دارى ، و زشت شمار از خود ، آنچه را از ديگران زشت مى شمارى ، و با تمام مردم ، خُلق و خويت را نيك گردان ، تا وقتى از آنان دور شدى ، به سويت پَر كِشند و هنگامى كه مُردى ، بر تو بگريند و بگويند : «ما از خداييم و به سوى او باز مى گرديم» و از كسانى مباش كه هنگام مرگشان گفته مى شود : «سپاسْ خداى را كه پرورنده جهانيان است!» . (1)

2 . پرهيز از دشمنىامام على عليه السلام :بپرهيزيد ... از كينه هم را در دل داشتن و تخم نفاق در سينه كاشتن ، و از هم بريدن و دست از يارى يكديگر كشيدن . (2)

امام على عليه السلام :اوج نادانى ، دشمنى با مردم است . (3)

3 . وفا به پيمانامام على عليه السلام :اى مردم! به درستى كه وفا ، همزاد راستى است ، و هيچ سپرى بازدارنده تر از آن نمى شناسم . آن كه از چگونگى رستاخيزْ آگاه شود ، دغلكارى نكند . در زمانه اى به سر مى بريم كه بسيارى از مردمان ، دغلكارى را زيركى دانسته اند و نادانان ، آنها را چاره انديشى خوانند . (4)

.


1- .الإمام عليّ عليه السلام _ في وَصِيَّتِهِ لِابنِهِ مُحَمَّدِ بنِ الحَنَفِيَّةِ _ : يا بُنَيَّ ! ... أحسِن إلى جَميعِ النّاسِ كَما تُحِبُّ أن يُحسَنَ إلَيكَ ، وَارضَ لَهُم ما تَرضاهُ لِنَفسِكَ ، وَاستَقبِح مِن نَفَسِكَ ما تَستَقبِحُهُ مِن غَيرِكَ ، وحَسِّن مَعَ جَميعِ النّاسِ خُلُقَكَ ، حَتّى إذا غِبتَ عَنهُم حَنّوا إلَيكَ ، وإذا مِتَّ بَكَوا عَلَيكَ . وقالوا: إنّا للّه ِِ وإنّا إلَيهِ راجِعونَ ، ولا تَكُن مِنَ الَّذين يُقالُ عِندَ مَوتِهِ : الحَمدُ للّه ِِ رَبِّ العالَمينَ (كتاب من لا يحضره الفقيه : ج 4 ص 387 ح 5834) .
2- .عنه عليه السلام : اِجتَنِبوا . . . مِن تَضاغُنِ القُلوبِ ، وتَشاحُنِ الصُّدورِ ، وتَدابُرِ النُّفوسِ ، وتَخاذُلِ الأَيدي (نهج البلاغة : خطبه 192) .
3- .عنه عليه السلام : رَأسُ الجَهلِ مُعاداةُ النّاسِ (غرر الحكم : ح5247) .
4- .عنه عليه السلام : أيُّهَا النّاسُ ! وإنَّ الوَفاءَ تَوأَمُ الصِّدقِ ، ولا أعلَمُ جُنَّةً أوقى مِنهُ ، وما يَغدِرُ مَن عَلِمَ كَيفَ المَرجِعُ ، ولَقَد أصبَحنا في زَمانٍ قَدِ اتَّخَذَ أكثَرُ أهلِهِ الغَدرَ كَيسا ، ونَسَبَهم أهلُ الجَهلِ فيهِ إلى حُسنِ الحيلَةِ (نهج البلاغة : خطبه 41) .

ص: 318

4 . استقلال فرهنگى

4 . استقلال فرهنگىامام صادق عليه السلام :اميرمؤمنان ، هميشه مى فرمود : «اين امّت ، هميشه در نيك بختى به سر برَند تا وقتى كه لباس بيگانگان را نپوشند و غذاى بيگانگان را نخورند ؛ امّا وقتى چنين كردند ، خداوند ، آنان را به خوارى اندازد» . (1)

.


1- .الإمام الصادق عليه السلام : كانَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام يَقولُ : لا تَزالُ هذِهِ الاُمَّةُ بِخَيرٍ ما لَم يَلبَسوا لِباسَ العَجَمِ ، ويَطعَموا أطعِمَةَ العَجَمِ ، فَإذا فَعَلوا ذلِكَ ضَرَبَهُم اللّه ُ بِالذُّلِّ (المحاسن : ج2 ص178 ح1504) .

ص: 319

بخش ششم : جنگ هاى امام على عليه السلام

اشاره

بخش ششم : جنگ هاى امام على عليه السلامفصل يكم : پيكار نخست : جنگ جملفصل دوم : پيكار دوم : جنگ صِفّينفصل سوم : پيكار سوم : نبرد نهروان (فتنه مارقين)

.

ص: 320

. .

ص: 321

نگاهى كلّى به جنگ هاى امام عليه السلام

اشاره

نگاهى كلّى به جنگ هاى امام عليه السلامامام على عليه السلام با هجوم شگفت مردم و اقبال عظيم توده ها و اصرار فراوان مسلمانان ، زمام خلافت را به دست گرفت و در يكى از آغازين سخنرانى هاى شكوهمند و پرشورش ، سياست آينده خويش را به صراحت تبيين كرد و نشان داد كه امتيازهاى بى بنياد را برنخواهد تابيد و در جامعه ، دگرگونى بنيادينى به وجود خواهد آورد و برترى جويى ها و امتيازهاى بى اساس را از همه سوى جامعه ، خواهد زدود ؛ چرا كه اين همه در نگاه او از ويژگى هاى تفكّر جاهلى است كه چونان پيش از بعثت ، به سوى مردمان بازگشته است . روشن است كه كسان بسيارى ، اين ديگرسانى را بر نمى تابيدند و از دست هِشْتن موقعيت ها و امتيازها را تحمّل نمى كردند و از جمله ، كسانى كه در هنگامه شورش بر عثمان ، آب را گِل آلود كرده بودند تا ماهىِ منصب و قدرت بگيرند، اكنون آرام نمى نشستند و كسانى كه بدون هيچ امتيازى سال ها بر گُرده مردمان سوار بودند و بدون توجّه به حكومت مركزى ، هر آنچه روا مى دانستند، انجام مى دادند، اين سياست توفان زا را تحمّل نمى كردند. بدين سان ، هنوز روزهايى از حكومت على عليه السلام نگذشته بود كه رويارويى ها آغاز شد و بهانه هاى بى اساس ، چهره نمود و در تداوم خود ، تمام حكومت چهار سال و اندى او را با نبرد و خون بيالود. اين رويارويى ها با توجّه به بنياد جريان ها و چگونگى شكل گيرى ساختارها و شخصيّتِ به وجود آورندگان، بويژه جَمليان و نَهروانيان ، بسى دشوار بود. على عليه السلام خود ، بارها از اين دشوارى ها پرده برگرفته است:

.

ص: 322

لَو لَم أكُ فيكُم ما قوتِلَ أصحابُ الجَمَلِ وأصحابُ النَّهرَوانِ . (1) اگر من در ميان شما نبودم، جمليان و نهروانيان كشته نمى شدند. و فرمود: إنّى فَقَأتُ عَينَ الفِتنَةِ ، ولَم يَكُن لِيَجتَرِئَ عَلَيها أحَدٌ غَيري بَعدَ أن ماجَ غَيهَبُها وَاشتَدَّ كَلَبُها. (2) به راستى كه من چشم فتنه را درآوردم و كسى جز من بر اين كار جرئت نمى كرد، [ بويژه] پس از آن كه تاريكى اش فراگير شد و هارى اش شدّت يافت . چه كسى توان آن را داشت كه در پسِ عنوان هاى فريبنده «صحابى» و «سابقون» و چهره هاى عابد نما و پيشانى هاى پينه بسته از سجده ، انبوه بر هم هشته انديشه هاى فاسد و جهل متراكم و شرك پيچيده را بنگرد و فرمان قلع و قمع دهد؟ راستى را ، كار على عليه السلام بس دشوار بود و پيامبر خدا كه در آينه زمان اين همه را مى ديد، بارها به اين حقيقت اشاره كرده بود كه: ... تُقاتِلُ عَلَى التَّأويلِ كَما قاتَلتُ عَلَى التَّنزيلِ. (3) تو بر اساس تأويل مى جنگى، چنان كه من بر اساس تنزيل جنگيدم. و فرموده بود : إنَّ عِليَّ بنَ أبي طالِبٍ أخي و وَصِيِّي ، يُقاتِلُ بَعدي عَلى تَأويلِ القُرآنِ كَما قاتَلتُ عَلى تَنزيلِهِ . (4) به راستى كه على بن ابى طالب ، برادر و جانشين من است . پس از من براى تأويل قرآن مى جنگد، چنان كه من براى تنزيل آن جنگيدم.

.


1- .خصائص أمير المؤمنين ، نَسايى: ص 149 ح 184 .
2- .نهج البلاغة : خطبه 93 .
3- .كفاية الأثر: ص 75_76.
4- .الإرشاد: ج 1 ص 180 .

ص: 323

و فراتر از اين ، چگونگى جنگ افروزان را نيز نشان داده و با اشاره به امام على عليه السلام فرموده بود: هذا وَاللّهِ قاتِلُ القاسِطينَ وَالنّاكِثينَ ، والمارِقينَ . (1) به خدا سوگند ، اين (على بن ابى طالب عليه السلام ) ، نبرد كننده با قاسطين (طغيانگران)، ناكثين (بيعت شكنان) و مارقين (منحرفان از دين) است. و بر اين اساس ، برخى از صحابيان، پيش از آن كه على عليه السلام به خلافت برسد ، از اين حقيقت ، سخن گفته بودند . (2) پيامبر خدا كه رسالت ابلاغ دين را داشت ، مسئوليت برنمودن چگونگى هاى آينده اين امّت را نيز به عهده داشت ؛ چرا كه دين او جاودانه بود و آيينش زمان شمول و جهان شمول . بدين سان ، اين رويارويى ها را پيش بينى كرد و با وصف چگونگى فتنه افروزان _ چنان كه آمد _ ، بر موضع آنان خط بطلان كشيد و آنان را جمعى فتنه انگيز و گروهى ستم پيشه و «باغى» معرفى كرد: يا عَلِيُّ ! سَتُقاتِلُكَ الفِئَةُ الباغِيَةُ ، وأنتَ عَلَى الحَقِّ ، فَمَن لَم يَنصُركَ فَلَيسَ مِنّي . (3) اى على! به زودى گروه طغيانگر با تو مى جنگند و تو بر حقّى، و آن كه تو را يارى نكند ، از من نيست. و از سوى ديگر ، افزون بر ارج گزارى ها بر شخصيت على عليه السلام و تأكيد بر اين كه او هماره با حق است و حق با اوست ، (4) حقّانيت او در نبردها و استوار گامى او در جنگ ها را نيز به همگان نشان داد و فرمود: أنتَ ... تُقاتِلُ عَلى سُنَّتي . (5)

.


1- .تاريخ دمشق : ج 3 ص 163 ح 1203 .
2- .همانند ابو ايّوب و ابو سعيد خُدْرى .
3- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 473 ح 9044 .
4- .تاريخ بغداد: ج 14 ص 321 .
5- .مسند أبى يعلى: ج 1 ص 271 ح 524 .

ص: 324

الف _ پرهيز دادن پيامبر صلى الله عليه و آله از نبرد با على عليه السلام

تو ... بر سنّت من مى جنگى . وفرمود: حَربُ عَلِيٍّ حَربُ اللّهِ . (1) نبرد على، نبرد خداست . و يا: حَربُكَ حَربي . (2) جنگ تو ، جنگ من است . و يا: حَربُكَ حَربي وسِلمُكَ سِلمي . (3) جنگ تو جنگ من، و آشتى تو آشتى من است. و... و با اين همه ، پيامبر صلى الله عليه و آله موضع الهى على عليه السلام را شناسانْد تا در آينده ، صف حق و باطل ، به روشنى از هم جدا شود و آنچه اكنون پس از اين نگاه كوتاه مى آيد، گزينشى از انبوه نقل ها و اسناد است در جهت روشن ساختن آنچه آورديم:

الف _ پرهيز دادن پيامبر صلى الله عليه و آله از نبرد با على عليه السلامپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! جنگ با تو ، جنگ با من است ، و آشتى با تو آشتى با من ، و جنگ با من، جنگ با خداست. آن كس كه با تو آشتى كند، با من آشتى كرده است، و آن كس كه با من آشتى كند، با خداوند عز و جل آشتى كرده است. (4)

.


1- .الخصال : ص 496 ح 5 .
2- .المناقب ، كوفى : ج 1 ص 351 ح 278 .
3- .الأمالى ، طوسى : ص 364 ح 763 .
4- .رسول اللّه صلى الله عليه و آله : يا عَلِيُّ، حَربُكَ حَربي ، وسِلمُكَ سِلمي ، وحَربي حَربُ اللّه ِ ، ومَن سالَمَكَ فَقَد سالَمَني ، ومَن سالَمَني فَقَد سالَمَ اللّه َ عَزَّ وجَلَّ (الأمالى ، صدوق : ص656 ح891) .

ص: 325

ب _ خبردادن پيامبر صلى الله عليه و آله از فتنه هاى پس از خود

ج _ فرمان پيامبر صلى الله عليه و آله به نبرد با فريب خوردگان

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ خطاب به على، فاطمه، حسن و حسين عليهم السلام _: من در جنگم با آن كه با شما بجنگد و آشتى ام با آن كه با شما آشتى باشد. (1)

ب _ خبردادن پيامبر صلى الله عليه و آله از فتنه هاى پس از خودالمستدرك على الصحيحين_ به نقل از ابو ايوب انصارى _: از پيامبر خدا شنيدم كه به على بن ابى طالب عليه السلام مى فرمود: «تو با ناكثين، قاسطين و مارقين در راه ها، نهرها و بلندى كوه ها جنگ مى كنى» . گفتم: اى پيامبر خدا! اينان با چه كسى جنگ مى كنند؟ فرمود: «با على بن ابى طالب». 2

ج _ فرمان پيامبر صلى الله عليه و آله به نبرد با فريب خوردگانامام على عليه السلام :مأموريت داشتم تا با ناكثين ، قاسطين و مارقين بجنگم . پس در آنچه مأمور بودم ، انجام وظيفه كردم؛ امّا ناكثين، آنان ، بصريان و گروه جمل بودند ؛ و امّا مارقين ، همان خوارج بودند ؛ و امّا قاسطين ، آنان شاميان و دار و دسته معاويه بودند. (2)

.


1- .رسول اللّه صلى الله عليه و آله _ لِعَلِيٍّ وفاطِمَةَ وَالحَسَنِ وَالحُسَينِ عليهم السلام _ : أنَا حَربٌ لِمَن حاربَتُم ، وسِلمٌ لِمَن سالَمتُم (سنن الترمذى : ج5 ص699 ح3870) .
2- .الإمام عليّ عليه السلام : اُمِرتُ أن اُقاتِلَ النّاكِثينَ وَالقاسِطينَ وَالمارِقينَ ، فَفَعَلتُ ما اُمِرتُ بِهِ ؛ فَأَمَّا النّاكِثونَ : فَهُم أهلُ البَصرَةِ وغَيرُهُم مِن أصحابِ الجَمَلِ ، وأمَّا المارِقونَ : فَهُمُ الخَوارِجُ ، وأمَّا القاسِطونَ : فَهُم أهلُ الشّامِ وغَيرُهُم مِن أحزابِ مُعاوِيَةَ (دعائم الإسلام : ج1 ص388) .

ص: 326

د _ انگيزه هاى تجاوز كاران در نبرد با امام على عليه السلام

1 . برترى جويى
2 . كينه

د _ انگيزه هاى تجاوز كاران در نبرد با امام على عليه السلام1 . برترى جويىالإرشاد:آن گاه كه خبر حركت عايشه و طلحه و زبير از مكّه به بصره به او (على عليه السلام ) رسيد ، خدا را ستايش كرد و ثنا گفت و فرمود : «عايشه، طلحه و زبير ، حركت كردند و هر يك از طلحه و زبير ، حكومت را براى خود مى خواهد و نه همراهش. طلحه ادّعاى خلافت نمى كند ، مگر از آن رو كه پسر عموى عايشه است و زبيرْ مدّعى آن نيست ، مگر از آن رو كه داماد پدر اوست. به خدا سوگند ، اگر آنان به آنچه مى خواهند ، دست يابند ، زبير ، گردن طلحه را خواهد زد و طلحه ، گردن زبير را و هر يك با ديگرى بر سر اين حكومت ، ستيز خواهند كرد. (1)

2 . كينهالمناقب ، خوارزمى :در گزارش روز بيست و ششم از جنگ هاى صِفّين ، روايت شده است: بزرگان گروه معاويه، نزد او گِرد آمدند و از شجاعت على عليه السلام و اَشتر ياد كردند. عقبة بن ابى سفيان گفت: اگرچه اشتر شجاع است ؛ امّا براى على ، همتايى در شجاعت، بزرگى و نيرومندى نيست. معاويه گفت: هيچ يك از ما نيست ، جز آن كه على، پدر يا برادر يا فرزندش را كشته است. اى وليد! در جنگ بدر، پدر تو را كُشت و عموى تو را _ اى ابو الأعور! _ در جنگ اُحُد به قتل رسانيد و _ اى ابن طلحة الطلحات! _ پدر تو را در جنگ جمل كُشت. اگر همه بر او هجوم آوريد، انتقام خود را از او خواهيد گرفت و دل هايتان تَسلّى خواهد يافت. (2)

.


1- .الإرشاد : ج1 ص246 .
2- .المناقب ، خوارزمى : ص234 .

ص: 327

3 . حسادت
4 . حرص

3 . حسادتالأمالى ، مفيد_ به نقل از حسن بن سَلَمه _: وقتى خبر حركت طلحه ، زبير و عايشه از مكّه به سوى بصره به امير مؤمنان رسيد، ابو هيثم بن تيّهان به پا خاست و گفت: اى امير مؤمنان! حسد قريشيان نسبت به تو دو گونه است. نيكانشان بر فضيلت و برترى مقام تو رشك بَرند، و بدانِ آنها چنان حسد ورزيدند كه خداوند، اعمال آنان را تباه ساخت و گناهشان را سنگين كرد . آنها به برابرى با تو رضايت ندادند؛ بلكه خواستند بر تو پيشى گيرند؛ [ ليكن ]هدف ، دست نيافتنى بود و مسابقه ، آنان را فرو افكند . تو از خودِ قريش به آنان سزاوارترى . پيامبرِ آنان را در زندگى اش يارى رساندى و پس از مرگ، حق او را ادا نمودى. به خدا سوگند، آنان جز بر خويش ستم نكردند . اينك ما ياران و ياوران توايم . كارت را به ما بفرما. (1)

4 . حرصالأمالى ، طوسى_ به نقل از مالك بن اوس _: [ على عليه السلام ]به دنبال طلحه و زبير فرستاد و آنان را فرا خواند . پس به آنان فرمود: «آيا شما دو نفر از روى ميل و بدون اكراه به سراغ من نيامديد و با من بيعت نكرديد؟ پس [ در حكومت من ]چه چيز را ناروا ديديد؟ آيا در داورى ستم كردم يا بيت المال را به خود اختصاص دادم؟». گفتند : نه. فرمود : «آيا مرا در كارى مربوط به مسلمانان فرا خوانديد و كوتاهى كردم؟». گفتند: پناه بر خدا! فرمود : «پس كدام كارِ مرا خوش نمى داريد كه به مخالفت با من برخاستيد؟».

.


1- .الأمالى ، مفيد : ص154 ح6 .

ص: 328

5 . نادانى

ه _ اهداف امام على عليه السلام در نبرد با سركشان

1 . زنده نگه داشتن دين

گفتند : اين كه تو با روش عمر بن خطّاب در تقسيم [ بيت المال] ، مخالفت ورزيدى و سهم ما را از ثروت هاى عمومى كم ساختى و بهره ما را در اسلام ، از آنچه خداوند به واسطه شمشيرهاى ما غنيمت قرار داد ، مانند ديگران قرار دادى؛ ديگرانى كه خودْ [ روزى] جزوِ غنيمت هاى ما بودند و ميان ما و آنان به يك سانْ رفتار كردى. (1)

5 . نادانىامام على عليه السلام_ از نامه اش به عقيل _: بدان كه اعراب، امروز بر جنگ با برادرت گرد آمده اند، چنان كه ديروز بر جنگ با پيامبر صلى الله عليه و آله گِرد آمدند. اينان، حق او (برادرت) را نشناختند و برترى اش را مغرضانه انكار كردند. (2)

ه _ اهداف امام على عليه السلام در نبرد با سركشان1 . زنده نگه داشتن دينمسند ابن حنبل_ به نقل از ابو سعيد خُدْرى _: ما نشسته بوديم و انتظار پيامبر خدا را مى كشيديم كه پيامبر صلى الله عليه و آله از خانه يكى از زنانش به سوى ما بيرون آمد. ما به همراه او به پا خاستيم كه كفشش پاره شد. على عليه السلام ماند تا آن را وصله زند و پيامبر خدا رفت و ما به همراه او رفتيم . آن گاه ايستاد و انتظار على عليه السلام را مى كشيد و ما هم با او ايستاديم. سپس فرمود : «كسى از شما بر سرِ تأويل (3) اين قرآن خواهد جنگيد ، چنان كه من بر تنزيل 4 آن جنگيدم».

.


1- .الأمالى ، طوسى : ص731 ح1530 .
2- .الإمام عليّ عليه السلام _ مِن كتابٍ لَهُ إلى عَقيلٍ _ : ألا وإنَّ العَرَبَ قَدِ اجتَمَعَت عَلى حَربِ أخيكَ اليَومَ اجتِماعَها عَلى حَربِ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله قَبلَ اليَومِ ، فَأَصبَحوا قَد جَهِلوا حَقَّهُ ، وجَحَدوا فَضلَهُ (الغارات : ج2 ص431) .
3- .. تأويل و تنزيل به معناى باطن و ظاهر قرآن است . (م)

ص: 329

2 . دفاع از سنّت
3 . پيكار با بدعت ها

ما به پا خاستيم و در ميان ما ابو بكر و عمر نيز بودند. آن گاه فرمود: «[ شما] نه ؛ بلكه آن وصله كننده كفش [ بر سرِ تأويل مى جنگد]» . به نزد او (على عليه السلام ) آمديم ، تا مژده اش دهيم ؛ ولى گويا آن را شنيده بود. (1)

2 . دفاع از سنّتپيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ [ خطاب] به على عليه السلام _: تو برادر من و پدر فرزندان منى . در دفاع از سنّت من مى جنگى و آنچه را بر عهده من است ، ادا مى كنى. (2)

3 . پيكار با بدعت هاالأمالى ، طوسى_ به نقل از ابو سعيد خُدْرى _: پيامبر خدا، به على عليه السلام از آنچه پس از او با آن رو به رو مى شود ، خبر داد . على عليه السلام گريست و گفت: اى پيامبر خدا ! از تو مى خواهم به حقّى كه بر تو دارم و خويشاوندى ام و حق مصاحبت و همراهى با تو ، آن گاه كه خداوند عز و جل را مى خوانى ، از او بخواه كه مرا به سوى خود بَرَد. فرمود: «از من مى خواهى كه درباره اجلى كه وقت معيّن دارد ، پروردگارم را بخوانم؟». گفت: پس بر چه [ جرمى] با آنان پيكار كنم؟ فرمود: «به جرم بدعتگذارى در دين». (3)

.


1- .مسند ابن حنبل : ج4 ص163 ح11773 .
2- .رسول اللّه صلى الله عليه و آله _ لِعَلِيٍّ عليه السلام _ : أنتَ أخي ، وأبو وُلدي ، تُقاتِلُ عَن سُنَّتي ، وتُبرِئُ ذِمَّتي (مسند أبى يعلى : ج1 ص271 ح524) .
3- .الأمالى ، طوسى : ص 501 ح 1098 .

ص: 330

سخنى در بر حق بودن امام على عليه السلام در تمام جنگ ها

سخنى در بر حق بودن امام على عليه السلام در تمام جنگ هاابو عبد اللّه محمّد بن محمّد بن نعمان ، معروف به «شيخ مفيد» ، مى گويد : از دلايل آن كه اميرمؤمنان در تمامى جنگ هايش بر حق بود و مخالفانش در گم راهى بودند ، روايت هاى فراوانى است كه از پيامبر صلى الله عليه و آله به اين تعبير رسيده است كه : «حَربُكَ يا عَلِيُّ حَربي ، وسِلمُكَ يا عَلِيُّ سِلمي ؛ اى على! جنگِ تو، جنگِ من است و صلحِ تو ، صلح من» (1) و نيز اين سخن كه : «يا عَلِيُّ، أنَا حَربٌ لِمَن حارَبَكَ ، وسِلمٌ لِمَن سالَمَكَ ؛ اى على! من با كسى كه با تو پيكار كند ، در جنگم و با آن كه با تو در آشتى باشد ، در آشتى ام» . (2) اين دو حديث ، از طريق اهل سنّت و شيعه و نيز محدّثان منسوب به اهل سنّت و محدّثان منسوب به شيعه ، روايت شده است و هيچ يك از عالمان ، در سند آنها ايرادى وارد نساخته اند و هيچ فرد حديث شناسى ادّعا نكرده است كه راويان اين دو حديث ، دروغگو بوده اند. سخنانى كه وضعشان چنين است ، بايد آنها را پذيرفت و به آنها عمل كرد ؛ چرا كه هر يك از آنها اگر سخنى ناصواب بود ، امّت اسلامى از دانشمندى كه آن را رد كند و راويانش را تكذيب نمايد ، تهى نبود . چنين سخنى از طعن و ايراد ، مصون نمى مانْد و انگيزه هاى ساختگى بودنش روشن مى گشت و

.


1- .الفصول المختارة : ص 245 .
2- .الأمالى ، مفيد : ص 213 ح 4 .

ص: 331

نشانه هاى خداوند سبحان بر بطلانش اقامه مى گرديد . بدين ترتيب ، صحّت و سلامت اين دو حديث از تمام آنچه گفته شد، خود ، دليلى روشن است بر ثابت بودن آنها _ چنان كه ما بيان كرديم _ . از همين قبيل است روايت مستفيضى از پيامبر صلى الله عليه و آله كه به اميرمؤمنان فرمود: «تُقاتِلُ يا عَلِيُّ عَلى تَأويلِ القُرآنِ ، كَما قاتَلتُ عَلى تَنزيلِهِ ؛ اى على! تو براى تأويل قرآن مى جنگى ، چنان كه من براى تنزيلش جنگيدم». (1) نيز اين سخن پيامبر صلى الله عليه و آله خطاب به سهيل بن عمرو و همراهان او _ كه براى درخواست بازگرداندن بردگان به اسلام گرويده به مكّه ، نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آمده بودند _ كه : «اى گروه قريش! [ يا از اين كارها ]دست بر مى داريد، يا اين كه خداوند ، مردى را به سوى شما برمى انگيزد كه براى تأويل قرآن با شما بجنگد ، چنان كه من براى تنزيلش با شما جنگيدم» . برخى از ياران پيامبر صلى الله عليه و آله به او گفتند : اى پيامبر خدا! او كيست؟ آيا فلانى است؟ فرمود : «نه». گفتند : پس فلانى است؟ فرمود: «نه ؛ بلكه او همان وصله كننده كفش است كه اكنون درون اتاق است». نگاه كردند و على عليه السلام را در اتاق يافتند كه كفش پيامبر خدا را وصله مى زد. (2) و از همين قبيل است سخن پيامبر صلى الله عليه و آله به اميرمؤمنان كه : «تُقاتِلُ بَعدِي النّاكِثينَ وَالقاسِطينَ وَالمارِقينَ ؛ پس از من با ناكثين، قاسطين و مارقين مى جنگى» . سخن درباره اين حديث هم مانند ديگر احاديثى است كه گذشت . اين حديث نيز از هر ايراد سَندى مبرّاست و دليلى بر بطلان صدور آن نيست و ثبوتش مسلّم است و شيعه و اهل سنّت ، تسليم نقل و روايت آن اند و اين ، دليلى ديگر

.


1- .المسترشد : ص 429 ح 142 .
2- .الإفصاح : ص 135 .

ص: 332

است بر درستى آن حديث. و از همين نمونه هاست سخن پيامبر صلى الله عليه و آله كه : «عَلِيٌّ مَعَ الحَقِّ وَالحَقُّ مَعَ عَلِيٍّ ، اللّهُمَّ أدِرِ الحَقَّ مَعَ عَلِيٍّ حَيثُما دارَ ؛ على با حق است و حق با على است . بار خدايا ! حق را بر محور على بچرخان ، هر كجا كه او چرخيد» . (1) اين را نيز محدّثان اهل سنّت روايت كرده اند و از جمله احاديث صحيح خود به شمار آورده اند و كسى بر سندش اعتراض نكرده است و هيچ يك از آنان بر تكذيب راويانش اقدامى نكرده است و دليلى عقلى يا نقلى بر باطل بودنش يافت نمى شود. پس اعتقاد به درستى آن ، لازم است . و از همين هاست اين سخن پيامبر صلى الله عليه و آله : «اللّهُمَّ والِ مَن والاهُ ، وعادِ مَن عاداهُ ، وَانصُر مَن نَصَرَهُ ، وَاخذُل مَن خَذَلَهُ ؛ بارخدايا! دوست بدار آن را كه على را دوست بدارد ، و دشمن باش با آن كه با على دشمن است ، و يارى كن آن را كه على را يارى رسانَد ، و درمانده كن آن را كه از يارى على دست بدارد» . (2) اين روايت ، مشهورتر از آن است كه نيازمند جمع سند باشد و اين حديث نيز نزد ناقلان اخبار ، مسلّم است. و نيز سخن پيامبر صلى الله عليه و آله به على عليه السلام كه : «قاتَلَ اللّهُ مَن قاتَلَكَ ، وعادَى اللّهُ مَن عاداكَ ؛ خدا بكُشد آن را كه با تو مى جنگد و دشمن باشد با كسى كه با تو دشمنى مى كند». (3) اين روايت نيز مشهور است و نزد محدّثان و اهل روايت، شناخته شده است و در كتب آنان ذكر شده است. و نيز اين سخن پيامبر صلى الله عليه و آله كه : «مَن آذى عَلِيّا فَقَد آذاني ، ومَن آذاني فَقَد آذَى اللّهَ تَعالى ؛ آن كه على را اذيت كند ، مرا اذيّت كرده است ، و كسى كه مرا اذيت كند ، خداوند متعال را اذيّت كرده است». (4) پيامبر خدا با اين سخن ، حكم كرد كه

.


1- .الطرائف : ص 103 ح 150 .
2- .مسند ابن حنبل : ج 1 ص 254 ح 964 .
3- .الكافئة : ص 36 ح 37 .
4- .ذخائر العقبى : ص 122 .

ص: 333

آزُردن على عليه السلام آزردن خداوند است و آزردن خداوند _ كه نامش شكوهمند است _ ، هلاك كننده و بيرون برنده از ايمان است. خداوند عز و جل فرمود : «إِنَّ الَّذِينَ يُؤْذُونَ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ لَعَنَهُمُ اللَّهُ فِى الدُّنْيَا وَ الْأَخِرَةِ وَ أَعَدَّ لَهُمْ عَذَابًا مُّهِينًا ؛ (1) بى گمان، كسانى كه خدا و پيامبر او را آزار مى رسانند، خدا آنان را در دنيا و آخرت لعنت مى كند و برايشان عذابى خفّت آور آماده ساخته است» . از اين گونه احاديث كه آورديم ، با همان مضامينى كه بر حقّانيت اميرمؤمنان و خطاكارىِ مخالفانش دلالت كنند، بسيار است كه اگر بخواهيم همه را گرد آوريم ، كتابى قطور مى شود و سخن به درازا مى كشد و آنچه در اين جا آورديم ، براى اثبات حقّانيت و هدفى كه آرزو مى كنيم ، بس است _ اگر خداوند متعال بخواهد _ . (2) همچنين در پى گفتار شيخ مفيد ، اين سخن ابن ابى الحديد ، درخورِ توجّه است كه مى گويد : امامتِ پس از پيامبر صلى الله عليه و آله ، حقّ امام على عليه السلام بود و اگر او [ پس از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله ]شمشير مى كشيد ، بى ترديد ما حكم به خطاكارى و هلاكت تمام كسانى مى كرديم كه با او مخالفت كردند ؛ زيرا از پيامبر خدا احاديث صحيحى به اثبات رسيده است كه : «على با حق است و حق با على است و حق ، آن جا مى چرخد كه على بچرخد» و بارها به على عليه السلام فرمود : «جنگ با تو، جنگ با من است و آشتىِ با تو آشتىِ با من». (3)

.


1- .احزاب : آيه 57 .
2- .الجمل : ص 79 و 82 .
3- .شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 297 .

ص: 334

فصل يكم : پيكار نخست : جنگ جمل

1 / 1 سيماى نبرد
الف _ زمان نبرد
ب _ محل نبرد
ج _ تعداد شركت كنندگان در نبرد

فصل يكم : پيكار نخست : جنگ جمل1 / 1سيماى نبردالف _ زمان نبردبرخى از مورّخان نوشته اند كه جنگ جمل در جمادى اوّل سال 36 هجرى اتّفاق افتاد ، در حالى كه برخى ديگر تأكيد كرده اند كه در جمادى ثانى همان سال اتّفاق افتاد و بيش از يك روز به درازا نكشيد. تاريخ دو نامه اى كه امام على عليه السلام براى مردم مدينه و كوفه پس از پايان جنگ نوشت ، نظر اوّل را تأييد مى كند ؛

ب _ محل نبردجنگ جمل در محلّى به نام زابوقه (در اطراف بصره) يا زاويه (يكى از محلّه هاى بصره) يا در خريبه (محلّى در نزديكى بصره) اتّفاق افتاد .

ج _ تعداد شركت كنندگان در نبردش_مارِ نيروهاى دو س_پاه در ج_نگ ج_مل ب_ه پنجاه هزار نفر رسيد كه سپاه امام على عليه السلام بيست هزار نفر بودند و سپاه ناكثين ، سى هزار نفر.

.

ص: 335

د _ بزرگان صحابه در سپاه امام عليه السلام
ه _ سرشناسان سپاه جمل
و _ تعداد كشتگان در جنگ

د _ بزرگان صحابه در سپاه امام عليه السلامبسيارى از بزرگان صحابيان پيامبر صلى الله عليه و آله به همراه امام على عليه السلام در جنگ جمل شركت جُستند ؛ ليكن روايت ها در گزارش تعداد آنان متفاوت است. برخى مصادر ، تصريح دارند كه هشتاد نفر بدرى و هزار و پانصد صحابى پيامبر صلى الله عليه و آله در سپاه على عليه السلام بودند. برخى ديگر از مصادر ، بيان مى دارند كه تعداد صحابيان شركت كننده در اين جنگ ، هشتصد نفر از انصار بود و چهارصد نفر از كسانى كه در بيعت رضوان حضور داشتند .از ميان شخصيت هاى برجسته اى كه در سپاه امام على عليه السلام شركت جستند ، مى توان به اين افراد اشاره كرد: ابو ايّوب انصارى، ابو هيثم بن تيّهان، خزيمة بن ثابت، عبد اللّه بن بديل، عبد اللّه بن عبّاس، عثمان بن حنيف، عدىّ بن حاتم، عمّار بن ياسر، عمرو بن حمق ، عمر بن ابى سلمه و هاشم بن عتبه.

ه _ سرشناسان سپاه جملسرشناسان سپاه جمل ، از ياران پيامبر صلى الله عليه و آله و نزديكان وى بودند . همچنين در سپاه آنان ، اشراف و بزرگان ديگر نيز حضور داشتند. در ميان آنان، عايشه ، طلحه ، زبير، مروان بن حكم، عبد اللّه بن عامر ، كعب بن سور و افراد ديگرى وجود داشتند كه يا حامى عثمان بودند و يا تاب تحمّل عدالت امام عليه السلام را نداشتند. حضور شخصيت هاى برجسته اى چون طلحه و زبير و عايشه در جنگ، سبب شد گروهى ناآگاه كه حقيقت را در شخصيت هاى برجسته مى بينند، در شك و ترديد افتند يا به لشكر جمل بپيوندند.

و _ تعداد كشتگان در جنگاز سپاه امام على عليه السلام در جنگ جمل ، پنج هزار نفر كشته شدند و تمام متون تاريخى ، بدون كم ترين اختلافى بر اين عدد ، اتّفاق دارند ؛ ولى متون تاريخى درباره تعداد كشته هاى لشكر جمل ، اختلاف بسيار دارند كه نمى توان بر هيچ يك از آنها اعتماد كرد. در برخى گزارش ها آمده است كه تعداد كشتگان آنها بيست هزار نفر بود ، با آن

.

ص: 336

1 / 2 شخصيّت سران ناكثين
الف _ عايشه

كه در گزارش هاى ديگرى آمده كه سيزده هزار نفر از آنان كشته شدند و در خبر ديگرى ده هزار يا پنج هزار نفر آمده است.

1 / 2شخصيّت سران ناكثيندر متون تاريخى اى كه از چگونگى شكل گيرى سپاه جَمل و اهداف و انگيزه هاى آنها اطّلاعاتى در اختيار مى نهند ، نكات تأمّل برانگيزى ملاحظه مى شود. نقش هواهاى نفسانى، گرايش هاى دنيوى،بهره گيرى از چهره هاى موجّه براى ايجاد انگيزه در ميان عموم مردم، نقش سرمايه اندوزان و مَسندجويان و كسانى كه زندگى اشرافى خود را در خطر مى ديدند ، بسى درخورِ تأمّل است . نكته ديگرى كه نبايد فراموش كنيم ، چگونگى رويارويى كسانى با على عليه السلام است كه داعيه مسلمانى و پيشتازى در اسلام را داشتند . آخرين نكته اين واقعه ، شخصيّت و موضعگيرى هاى كسان بسيارى است كه مواضعشان در جنگ جمل به طور كامل با مواضعشان در زمان عثمان در تضاد بود. آنچه در پى مى آيد ، اشاراتى كوتاه به چگونگى زندگى برافروزندگان اين جنگ است كه خوانندگان را به تأمّل در آنها دعوت مى كنيم.

الف _ عايشهوى دختر ابو بكر و همسر پيامبر صلى الله عليه و آله است كه هنگام رحلت ايشان ، هجده سال داشت. او در زمان ابو بكر و عمر ، از احترام بسيارى برخوردار بود ؛ ولى عثمان از شأن و احترام او كاست. بدين سبب ، بين آنان اختلاف بروز كرد تا آن پايه كه عايشه با اين سخن خود ، مردم را به قتل عثمان تحريك مى كرد : «اُقتلوا نَعثلاً فقد كَفَر ؛ پيرمردِ نادان را بكشيد كه كافر شده است». (1)

.


1- .ر . ك : ص389 (فصل هشتم / آثار تبليغ عملى) .

ص: 337

ب _ طلحة بن عبيد اللّه

در زمانى كه شورش كنندگان، عثمان را محاصره كردند، عايشه به مكّه رفت و در آن جا ماند تا عثمان كشته شد. پس از قتل عثمان ، عايشه ، اميد به خلافت طلحه و زبير داشت ؛ ولى چون به گوشش رسيد كه امام على عليه السلام به خلافت برگزيده شده است ، از نيمه راه مكّه و مدينه، به مكّه بازگشت و عَلَم مظلوميّت عثمان و خونخواهى او را برافراشت . اگرچه موضع او در قتل عثمان براى مردمْ روشن بود و برخى موارد را به او گوشزد هم مى كردند ؛ ليكن به احترام پيامبر صلى الله عليه و آله و امّ المؤمنين بودنش، به او احترام مى گذاردند و از وى حرف شنوى داشتند. عايشه زنى سخنران و اديب بود و با خُلقيات اعراب ، آشنايى كامل داشت و نقاط ضعف آنان را به خوبى مى دانست ، لذا قادر به تحريك آنان بود . طلحه و زبير هم كه مى دانستند تنها راه پيروزى آنان و در دست گرفتن خلافت ، اين است كه به وسيله عايشه ، مردم را بشورانند ، اين فرصت را از دست ندادند. عايشه به طور آشكار با امام على عليه السلام دشمنى مى كرد و يادآورى مى كرد كه اختلاف بين او و امام ، اختلاف زن با فاميل شوهر است . اگر وجهه عايشه نبود ، طلحه و زبير ، قادر به جمع آورى نيرو براى جنگ نبودند. او پس از كشته شدن طلحه و زبير ، ميداندار جنگ بود . با اين همه ، پس از جنگ، امام على عليه السلام با احترام كامل، او را به مدينه برگرداند . اگرچه عايشه چندين بار از آنچه در برابر امام على عليه السلام در جنگ جمل از خود نشان داده بود ، اظهار ندامت كرد ، ولى به دشمنى خود با امام عليه السلام ادامه داد. وى پس از شهادت امام على عليه السلام ، خوش حالى خود را آشكار كرد و سجده شكر به جاى آورد . همچنين او مانع خاك سپارى امام حسن عليه السلام در كنار جدّش پيامبر خدا گرديد . عايشه در سال 57 يا 58 هجرى درگذشت .

ب _ طلحة بن عبيد اللّهطلحة بن عبيد اللّه از پيشتازان در اسلام بود و از بزرگان صحابيان به شمار مى رفت .

.

ص: 338

قبل از هجرت ، بين او و زبير ، عقد برادرى بسته شد . او تاجر بود و هنگام جنگ بدر ، براى تجارت به شام رفته بود . رجاليان اهل سنّت ، او را ستوده اند و از عشره مبشّره (ده نفر مژده داده شده به بهشت) دانسته اند. بعد از رحلت پيامبر خدا ، خلفاى سه گانه ، احترام او را نگاه مى داشتند. عمر ، او را به عضويت شوراى شش نفره خود درآورد ؛ ولى او به نفع عثمان ، از خلافت كناره گرفت . طلحه بسيار باهوش و سياستمدار بود و در زمان عثمان ، به سبب اموال بى حسابى كه عثمان به او داده بود ، ثروت بى شمارى به دست آورد. يك بار عثمان ، پنجاه هزار درهم بدهىِ او را [ به بيت المال ]بخشيد و گفت : تا كمكى باشد به جوان مردىِ تو! او از زمينداران بزرگ بود ، به گونه اى كه درآمد غلّه او از عراق ، چهارصد تا پانصد هزار دينار و از [ ناحيه ]سَرات ، ده هزار دينار بود. ثروت باقى مانده او پس از مرگ ، سى ميليون درهمْ تخمين زده مى شود. عثمان با اين كه او را بزرگ مى داشت ، به او مَسند و رياستى نبخشيد ؛ زيرا در اين جهت ، بيشتر به خويشان و اطرافيان خود (بنى اُميّه) توجّه داشت . از اين رو ، رابطه طلحه با او به سردى گراييد، همان طور كه عثمان از مهم ترين پشتيبان قبلى خود ، عبد الرحمان بن عوف نيز كناره گرفت. طلحه ، خود ، ادّعاى خلافت داشت . لذا نامه هايى به بصره ، كوفه و ديگر نواحى نوشت و مردم را براى قتل عثمان تحريك كرد . وى قبل از كشته شدن عثمان ، بيت المال را در دست گرفته بود ؛ ولى بعد از آن به دليل اتّهام شركت در قتل عثمان ، نتوانست رسماً ادعاى خلافت كند ، با امام على عليه السلام بيعت كرد ؛ و شگفت آن كه او نخستين بيعت كننده بود. طلحه كه علاوه بر دست نيافتن به خلافت ، از امتيازات زمان عثمان هم محروم شده بود ، با امام على عليه السلام به مخالفت برخاست و با همراهى زبير و عايشه و ديگران ، جنگ جمل را به راه انداخت .

.

ص: 339

ج _ زبير بن عوّام

او مى گفت : ما درباره خون عثمان ، كوتاهى كرديم و امروز ، چيزى را شايسته تر از اين نمى يابيم كه خونمان را در راه عثمان بريزيم. طلحه در سال 36 هجرى ، در جنگ جمل و با اصابت تير از پشتِ سر ، به دست مروان بن حكم كشته شد.

ج _ زبير بن عوّامزُبير بن عَوّام ، پسر عمه پيامبر صلى الله عليه و آله و امام على عليه السلام است . او چهارمين يا پنجمين نفرى بود كه اسلام آورد ، از ياران شجاع و سرشناس پيامبر اسلام بود و در تمام جنگ هاى او شركت داشت و چندين بار مجروح شد. رجاليان اهل سنّت ، او را از عشره مبشّره (ده تنِ بشارت داده شده به بهشت) مى شمرند. وى بعد از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله از بيعت با ابو بكر ، سر باز زد و در زمره ياران اوّليه و خاصّ امام على عليه السلام بود . زبير بنا بر بعضى اقوال ، در دفن حضرت فاطمه عليها السلامشركت داشت كه به گونه اى نشان دهنده نزديك بودن او به على عليه السلام است. او يكى از اعضاى شوراى شش نفره اى بود كه عمر ، آنان را نامزد خلافتْ ساخته بود ؛ ولى او به نفع امام على عليه السلام كناره گرفت. زبير ، داماد ابو بكر بود ؛ ولى سال هاى بسيارى از عمر خود را در كنار امام على عليه السلام گذراند. امام على عليه السلام درباره او فرمود: زبير ، هميشه از ما اهل بيت بود تا آن زمان كه فرزند نامبارك او ، عبد اللّه ، بزرگ شد . (1) و اين ، خود نشان دهنده فتنه انگيزى عبد اللّه است كه به آن اشاره خواهد شد. زبير در زمان عثمان، به ثروت بسيار زيادى دست يافت، به گونه اى كه هنگام مرگ ، پنجاه هزار دينار، يك هزار اسب و يك هزار غلام و كنيز داشت ؛ ولى عهده دار مقام و منصبى نبود. زبير از كسانى بود كه به شورشيانى كه عليه عثمان قيام كرده بودند ، كمك مى كرد و در حقيقت ، خواهان قتل عثمان بود تا خود به خلافت برسد.

.


1- .نهج البلاغة : حكمت 453 .

ص: 340

د _ عبد اللّه بن زبير

او پس از قتل عثمان ، با امام على عليه السلام بيعت كرد ؛ ولى چون امارتى به دست نياورد و افزون بر آن ، از امتيازات دوران عثمان نيز محروم شد، در برابر امام على عليه السلام پرچم اعتراض برافراشت . تحريك كننده او در اين موضعگيرى ، پسرش عبد اللّه بود. زبير به اتفاق طلحه با وانمود كردن انجام دادن عمره به سوى مكّه رفت و در آن جا با عايشه و ديگران هماهنگ شدند و آتش جنگ جمل را برافروختند. زبير ، پس از گفتگوى امام على عليه السلام با او، از جنگْ كناره گرفت؛ ولى به دست ابن جرموز ، ترور شد.

د _ عبد اللّه بن زبيروى در سال اوّل هجرى در مدينه به دنيا آمد و اوّلين فرزند مهاجران است كه در مدينه به دنيا آمد. او نوه ابوبكر بود و در انحراف پدرش از مسير حق و برپا كردن جنگ جمل ، نقشى اساسى داشت. امام على عليه السلام درباره او فرمود : زبير، هميشه از مااهل بيت بود تا زمانى كه فرزند نامباركش، عبداللّه ، بزرگ شد . (1) او بعد از قتل عثمان، بسيار تلاش مى كرد تا پدرش را به خلافت برساند؛ ولى در كار خود ، موفّق نشد. او حلقه اتّصال عايشه از يك سو ، و زبير و طلحه از سوى ديگر بود. او حتّى هنگامى كه زبير قصد كناره گيرى از جنگ جمل را داشت ، به انواع حيله هاى اخلاقى و احساسى دست زد تا پدر را منصرف كند. در جنگ جمل ، زمانى كه كسى اطراف شتر عايشه نمانده بود ، عبد اللّه ، خودْ زمام شتر را به دست گرفت. او در جنگ تن به تن با مالك اشتر ، به شدّت مجروح شد. گفته اند كه به كشتن مالك اشتر بسيار تمايل داشت ، حتى اگر به قيمت جان خودش

.


1- .نهج البلاغة : حكمت 453 .

ص: 341

ه _ مروان بن حكم

تمام شود. لذا در مواجهه با مالك اشتر مى گفت: من و مالك را بكُشيد و مالك را به همراه من به قتل رسانيد . (1) بعد از پايان جنگ ، بنا به درخواست عايشه ، امام على عليه السلام او را عفو كرد. عبد اللّه بن زبير ، شخص مغرور و مطرودى بود ، به گونه اى كه حتى مورد توجّه و احترام معاويه هم قرار نگرفت. او پس از مرگ معاويه ، با يزيد ، بيعت نكرد و براى حفظ جان خود ، در مكّه ساكن شد و بعدها بر مكّه تسلّط يافت. لشكريان يزيد به مكّه حمله بردند تا مقاومت عبد اللّه را درهم شكنند . در اين حمله ، كعبه آتش گرفت و خراب شد؛ ليكن چون در همين زمان، خبر مرگ يزيد به مكّه رسيد ، عبد اللّه ، جان سالم به در بُرد. عبد اللّه ، پس از مرگ يزيد، در سال 64 هجرى، ادّعاى خلافت كرد و بر حجاز و يمن و عراق و خراسان مسلّط شد. او از عبد اللّه بن عبّاس و محمّد بن حنفيه بيعت خواست ؛ ولى آنان روى برتافتند . از اين رو ، تصميم گرفت آن دو را آتش بزند ؛ ليكن با حمله [ ياران ]مختار ، آن دو از مرگ نجات پيدا كردند. در زمان خلافت عبد الملك بن مروان ، در سال 73 هجرى ، با حمله حَجّاج به مكّه و مسجد الحرام، عبد اللّه بن زبير ، كشته و سپس به دار كشيده شد.

ه _ مروان بن حكممروان بن حَكَم ، چهره مرموز ، فتنه انگيز و فرصت طلبى بود كه تمايل بسيارى به ايجاد فتنه ها و درگيرى ها داشت. وى نمونه عينى نفوذيان در يك نهضت است كه نه با روح جريان ، همگونى دارند و نه به ارزش هاى آن باور دارند و نه با اسوه هاى آن ، همراه اند . اين گونه كسان ، بيشترين ضررها را به آن جريان فكرى و سياسى كه در آن

.


1- .مروج الذهب : ج 2 ص 376 .

ص: 342

رشد مى كنند ، وارد مى سازند. مروان ، با نفوذ بسيارى كه در عثمان داشت ، و تمايل بى اندازه اش به سلطنت و سرانجام ، بى اعتقادى اش به فرهنگ اسلامى ، نقش [ تخريبى] مهمّى در تحوّلات جامعه اسلامى بازى كرده است. نقش او در شعله ورسازى دوباره آتش قهر شورشيان عليه عثمان و شتاب گرفتن درگيرى هاى اطراف دارالخلافه نيز تأمّل برانگيز است. مروان ، از خاندان اُموى و پسر عموى عثمان بود كه در مكّه يا طائف متولّد شد ؛ ليكن چون پيامبر خدا ، پدر او حَكم بن ابى العاص را به طائف تبعيد كرده بود ، او نيز به همراه پدرش در طائف بود و لذا پيامبر خدا را نديد. دليل تبعيد حكم بن ابى العاص به طائف ، نگاه كردن او به داخل خانه پيامبر صلى الله عليه و آله و يا به سخره گرفتن اعمال و رفتار ايشان بود. پيامبر صلى الله عليه و آله ، يك بار ، حَكَم را نفرين كرده و فرموده بود : واى بر امّت من از دست نسل اين مرد! (1) هنگامى كه عثمان به خلافت رسيد ، عمو و پسر عموى خود (حَكَم و مروان) را به مدينه بازگرداند و اكرام بسيار كرد ، اموال زيادى به آنان داد و به مروانْ فرصت داد تا در تمام شئون خلافت ، دخالت كند. مروان ، مُنشى خليفه ، ولى در واقع ، گرداننده اصلى كار حكومت بود. اعتماد عثمان به مروان و اطاعت بى چون و چرا از او ، بى گمان در قتل عثمان ، نقش مهمى داشت . مروان ، افزون بر آن كه جوان و خام بود ، از آداب معاشرت اسلامى نيز بهره اى نداشت ؛ زيرا از آغاز زندگى ، خارج از مدينه و به عنوان تبعيدى و مطرود پيامبر صلى الله عليه و آله زندگى كرده بود . او با ضربتى كه بر پشت گردن او خورده بود ، زخمى شده بود و تا آخر عمر را با گردنى كج و خميده گذراند و چون گردنى باريك داشت ، او را «خَيطُ الباطل (ريسمان باطل)» مى ناميدند. او پس از كشته شدن عثمان به مكّه گريخت و به شورشيان جمل

.


1- .اُسد الغابة : ج 2 ص 49 ش 1217 .

ص: 343

1 / 3 آمادگى ناكثين براى شورش بر ضد امام عليه السلام
الف _ نيرنگ هاى معاويه

ملحق شد. مروان در جنگ جمل ، فرمانده سوارگان سمت راست سپاه بود . او در اين جنگ ، نقشى مزوّرانه داشت و در بحبوحه جنگ ، طلحه را كشت ؛ چون او را قاتل عثمان مى دانست . او در همين جنگ ، مجروح شد ؛ ولى امام على عليه السلام او را عفو كرد. وى سپس به معاويه ملحق شد و در جنگ صِفّينْ شركت كرد. مروان پس از شهادت امام على عليه السلام در سال 42 هجرى از سوى معاويه حاكم مدينه شد. او مانع به خاك سپارىِ امام حسن عليه السلام در كنار جدّش پيامبر خدا گرديد. او بعد از يزيد بن معاويه به خلافت رسيد ؛ ليكن نُه يا دَه ماه بيشتر حكومت نكرد و اين سخن امام على عليه السلام كه مدّت زمان حكومت او را به «لعقةُ الكلبِ أنفَه (به اندازه اى كه سگ ، دماغش را مى ليسد (1) )» تشبيه كرده بود، تحقّق يافت . پس از او فرزندانش خلافت را در دست گرفتند و بدين سان ، سلسله مروانيانْ بنياد نهاده شد كه در ناهنجار جلوه دادن معارف اسلام و سقوط جامعه اسلامى ، نقش بسيار بد و خبيثانه اى داشتند. مروان در سال 65 هجرى كشته شد.

1 / 3آمادگى ناكثين براى شورش بر ضد امامالف _ نيرنگ هاى معاويهامام على عليه السلام_ از سخنرانى اش درباره طلحه و زبير ، پيش از جنگ جمل _: شگفتا از همراهى آن دو با ابو بكر و عمر و ستم آنان بر من ، با آن كه مى دانند كه من كم تر از آن دو نيستم . و اگر بخواهم بگويم، مى گويم. معاويه براى آنان از شام ، نامه اى نوشت و آن دو را فريفت و آن دو نفر از من كتمان كردند و بيرون رفتند و براى بى خِرَدان چنين

.


1- .نهج البلاغة : خطبه 73 .

ص: 344

ب _ آغاز اختلاف
ج _ بيرون رفتن طلحه و زبير به قصد مكّه

وا نمود كردند كه خونخواهى عثمان مى كنند. (1)

ب _ آغاز اختلافالإمامة والسياسة:گفته اند زبير و طلحه ، پس از انجام دادن بيعت ، نزد على عليه السلام آمدند و گفتند : اى اميرمؤمنان! آيا مى دانى بر چه چيزى با تو بيعت كرديم؟ على عليه السلام فرمود : «آرى ، بر پيروى و اطاعت و بر همان چه كه با ابو بكر، عمر و عثمان ، بيعت كرديد». گفتند : خير . ما با تو بيعت كرديم كه شريك تو در حكومت باشيم. على عليه السلام فرمود : «خير ؛ ولى شما شريكيد در سخن ، پايدارى و كمك در ناتوانى ها و كجى ها». (2)

ج _ بيرون رفتن طلحه و زبير به قصد مكّهدر پى رفت و آمدهاى چند روزه طلحه و زبير به نزد امام على عليه السلام براى دستيابى به پاره اى از سِمَت هاى حكومتى و گرفتن امتيازهاى مالى و در حالى كه اين گفتگوها نتيجه اى جز تن ندادن امام عليه السلام به خواسته هاى آنان دربرنداشت ، بدانان خبر رسيد كه عايشه در مكّه اعلان رويارويى با امام عليه السلام كرده و از كُشندگان عثمان ، برائت جسته است. از سوى ديگر ، برخى از كارگزاران عثمان ، از ترس حسابرسى امام عليه السلام به همراه اموالى كه از بيت المالْ غارت كرده بودند ، به سوى مكّه گريختند. از اين رو ، طلحه و زبير نيز تصميم گرفتند به مكّه بروند و در آن جا رويارويى خود را با حكومت امام عليه السلام اعلام كنند. آن دو نزد امام عليه السلام آمده بودند و اين نيّت را در دل داشتند.

.


1- .الإمام عليّ عليه السلام _ مِن خُطبَةٍ لَهُ قَبلَ حَربِ الجَمَلِ في شَأنِ طَلحَةَ وَالزُّبَيرِ _ : ويا عَجَبا لِاستِقامَتِهِما لِأَبي بَكرٍ وعُمَرَ وبَغيِهِما عَلَيَّ ! وهُما يَعلَمانِ أنّي لَستُ دونَ أحَدِهِما ، ولَو شِئتُ أن أقولَ لَقُلتُ . ولَقَد كانَ مُعاوِيَةُ كَتَبَ إلَيهِما مِنَ الشّامِ كِتابا يَخدَعُهُما فيهِ ، فَكَتَماهُ عَنّي ، وخَرَجا يوهِمانِ الطَّغامَ أنَّهُما يَطلُبانِ بِدَمِ عُثمانَ (الجمل : ص268) .
2- .الإمامة والسياسة : ج1 ص70 .

ص: 345

د _ دعوت طلحه و زبير از عايشه براى قيام
ه _ برنامه ريزى ناكثين براى پيكار

الجمل_ به نقل از بكر بن عيسى _: به راستى كه على عليه السلام از آن دو (طلحه و زبير) سخت ترين پيمان و ميثاقى را كه از كسى مى توان گرفت، گرفت تا با وى مخالفت نورزند و بيعت نشكنند و جز عمره ، به سوى ديگر نروند تا نزد وى بازگردند و آن دو نيز چنين تعهّدى را از طرف خودشان به او سپردند، تا اين كه به آنان اجازه داد و آنان بيرون رفتند. (1)

د _ دعوت طلحه و زبير از عايشه براى قيامأنساب الأشراف_ ب_ه ن_قل از ص_الح بن ك_يسان و ابو مخنف _: طلحه و زبير ، نزد عايشه رفتند و او را به قيام فرا خواندند. عايشه گفت: آيا مرا وا گرمى داريد كه پيكار كنم؟ گفتند: نه ؛ امّا به مردمْ اعلام كن كه عثمان ، مظلومانه كشته شده است و آنها را دعوت كن كه مسئله حكومت را شورايى ميان مسلمانان قرار دهند تا بر همان روشى باشد كه عمر بن خطّاب ، آنان را در آن رها كرد تا تو ميان آنها صلح برقرار كنى. (2)

ه _ برنامه ريزى ناكثين براى پيكاراساسِ شوراى ناكثين ، جاى درنگ دارد. آنان جهت برنامه ريزى براى رويارويى با امير مؤمنان در مكّه اجتماع كردند . طلحه، زبير ، عايشه ، مروان بن حكم ، يعلى بن منيه ، عبد اللّه بن عامر ، عبد اللّه بن زبير و افرادى از اين دست ، نشستند تا محلّ جنگ را معيّن سازند و نقشه جنگ و راه هاى رويايى را طرّاحى كنند. هريك از اينها ويژگى هاى خود را داشتند. طلحه و زبير ، شيفته قدرت بودند و در سر ، هواى رياست و خلافت داشتند . مروان ، مردى فريبكار ، وسوسه گر و به دور از ديانت بود. عبد اللّه بن عامر ، حاكمى بركنار شده بود كه جيب هايش را از دينار و درهم بيت المال ، پُر كرده بود و همين طور ، يعلى بن منيه. بدين ترتيب ، قدرت طلبى ،

.


1- .الجمل : ص 437 ، الكافئة : ص 15 ح 14 .
2- .أنساب الأشراف : ج3 ص23 .

ص: 346

و _ نامه هاى عايشه به سران شهرها
ز _ آمادگى عايشه براى قيام

رفاه جويى و هوا و هوس ها با فتنه اى كورْ به هم آميختند و از دل آنها ، «پيكار جمل» بيرون آمد. اين گروه، پس از بررسى هاى فراوان، بصره را برگزيدند؛ زيرا از يك سو به معاويه اطمينان نداشتند تا به سوى شام روند و از سوى ديگر، به دنبال مكانى بودند كه هم زمان، پايگاه نظامى نيز باشد و هيچ شهرى جز كوفه و بصره، اين ويژگى را نداشت. آنان به جهت تمايل كوفيان به امام على عليه السلام و تمايل بصريان به عثمان ، بصره را برگزيدند ؛ افزون بر آن كه ابن عامر ، در بصره نفوذ داشت ؛ زيرا وى زمانى حاكم آن ديار بود و اين ، همان چيزى بود كه آنان را براى گِردآوردن مردم و دستيابى به آگاهى هاى لازمى كه در جنگ مفيد مى افتاد ، كمك مى كرد.

و _ نامه هاى عايشه به سران شهرهاتاريخ الطبرى:عايشه براى افراد سرشناس بصره نامه نگاشت و نيز براى احنف بن قيس، صبرة بن شيمان وسرشناسانى همانند آنان ، نامه نوشت . آن گاه از مكّه بيرون رفت تا به چاهى در منطقه باهله (در چهار ميلى بصره) رسيد و منتظر جواب ماند. (1)

ز _ آمادگى عايشه براى قيامالجمل:چون عايشه اجتماع كسانى را كه در مخالفت با اميرمؤمنان و جدا شدن از او در مكّه گرد آمده بودند ، ديد و پيرويشان را از خويش در جنگ با ايشان مشاهده كرد ، براى پيكارْ مهيّا گشت و هر روز ، جارچى او براى آمادگى حركت ، جار مى زد و چنين مى گفت: آن كه قصد حركت دارد ، حركت كند كه اُمّ المؤمنين به سوى بصره در حركت است و براى عثمان بن عفّان مظلوم ، خونخواهى مى كند. (2)

.


1- .تاريخ الطبرى : ج4 ص461 .
2- .الجمل : ص 233 .

ص: 347

ح _ استرجاع عايشه

ح _ استرجاع عايشهشرح نهج البلاغة:هنگامى كه عايشه تصميم حركت به سوى بصره گرفت ، برايش شترى نيرومند درخواست كردند تا كجاوه (هودج) او را حمل كند. يَعلَى بن اُميّه ، شتر خود را كه «عَسْكر» نام داشت ، آورد. شتر ، بسيار تنومند بود. عايشه چون آن را ديد ، خوشش آمد و ساربان ، شروع كرد از نيرومندى و تيزرو بودن آن ، سخن گفتن و در لا به لاى سخنش مى گفت: عَسْكر. عايشه چون اين نام را شنيد ، استرجاع كرد (آيه «إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّ_آ إِلَيْهِ رَ جِعُونَ» بر زبان آورد) و گفت: آن را بازگردانيد ؛ مرا بدان نيازى نيست . وقتى سببش را از او پرسيدند، گفت: پيامبر خدا اين نام را برايش ذكر كرده و او را از سوار شدن بر آن ، نهى كرده است . دستور داد شترى ديگر برايش مهيّا گردد ؛ ولى شترى مانند آن ، يافت نشد . از اين رو ، روكش شتر را عوض كردند و به وى گفته شد : شترى تنومندتر و نيرومندتر برايت آورديم! آن را برايش آوردند و او بدان ، راضى شد. (1)

تاريخ اليعقوبى:جمعيّت، شبانگاه از كنار آبگاهى گذشتند كه «آب حَوْأب» ناميده مى شد. سگان منطقه به روى آنان پارس كردند. عايشه گفت : [ نام ]اين آبگاه چيست؟ يكى از آنان گفت : آبگاه حَوْأب . عايشه گفت : إنّا للّه وإنّا إليه راجعون . مرا بازگردانيد! مرا بازگردانيد! اين ، همان آبى است كه پيامبر خدا به من فرمود: «تو آن كس مباش كه سگ هاى حَوْأب به رويش پارس مى كنند». پس چهل مرد را نزد او آوردند و آنان به خدا سوگند خوردند كه اين آبگاه ، آبگاهِ حوأب نيست ! (2)

.


1- .شرح نهج البلاغة : ج6 ص224 .
2- .تاريخ اليعقوبى : ج2 ص181 .

ص: 348

1 / 4 آمادگى امام عليه السلام براى رويارويى با ناكثين
الف _ مشورت امام عليه السلام با يارانش درباره ناكثين

1 / 4آمادگى امام براى رويارويى با ناكثينالف _ مشورت امام عليه السلام با يارانش درباره ناكثينمعاويه سال ها شام را با دستى باز و حكومتى قيصرگونه ، زير سلطه خود داشت و هيچ يك از خلفاى پيش از او، وى را از رفتارش باز نداشتند. او امير مؤمنان را خوب مى شناخت و به طور يقين و قطع مى دانست كه على عليه السلام با وى سازش نمى كند. از اين رو ، از بيعت با او سر باز زد و پيراهن عثمان را بالا برد و فرياد خونخواهى سرداد و از نادانى شاميان ، سود جُست و براى جنگ با امام عليه السلام آماده گشت. امام على عليه السلام براى ريشه كن كردن اين طغيانگر (باغى) ، آماده گشت ؛ فرماندهان سپاه را تعيين نمود و براى كارگزاران خود در مصر ، كوفه و بصره ، نامه نوشت و از آنان خواست تا با فرستادن نيروهاى لازم ، وى را پشتيبانى كنند. امام عليه السلام در اوانى كه نيرو براى رويارويى با معاويه فراهم مى ساخت، خبر زمينه سازى طلحه و زبير و عايشه در مكّه و تحريك آنان براى ايجاد يك آشوب و حركتشان به سوى بصره، به وى رسيد . چنين صَلاح ديد كه فرو نشاندن اين فتنه ، اولويت دارد. از اين رو ، سرشناسان ياران خود را فرا خواند و از نظر آنان ، آگاهى يافت. شيوه اين گفتگو و رأى ياران امام و موضع قاطع او براى ريشه كنى سركشان ، ما را بر حقايقى واقف مى سازد. در اين گفتگو ، عبد اللّه بن عبّاس، محمّد بن ابى بكر، عمّار بن ياسر و سهل بن حُنَيف ، شركت داشتند. عبد اللّه بن عبّاس پيشنهاد كرد كه على عليه السلام اُمّ سلمه را نيز همراه خود سازد. امام عليه السلام اين نظر را رد كرد و فرمود: «من صلاح نمى بينم امّ سلمه را از منزلْ بيرون آورم ، آن گونه كه طلحه و زبير ، عايشه را بيرون آوردند». (1)

.


1- .الجمل : ص 239 .

ص: 349

ب _ سخنرانى امام عليه السلام به هنگام دريافت گزارش ناكثين
ج _ نامه امام عليه السلام به كوفيان به هنگام حركت از مدينه

چرا چنين كرد؟ زيرا او تنها به حق مى انديشيد، نه پيروزى به هر طريقى كه باشد.

ب _ سخنرانى امام عليه السلام به هنگام دريافت گزارش ناكثينالإرشاد:وقتى خبر حركت عايشه، طلحه و زبير از مكّه به بصره به او (على عليه السلام ) رسيد ، خدا را سپاس و ثنا گفت و فرمود: «عايشه ، طلحه و زبير، حركت كردند. هريك از آن دو نفر (طلحه و زبير) ، خلافت را براى خود مى خواهد، نه رفيقش. طلحه ادّعاى خلافت نمى كند ، مگر از آن رو كه پسرعموى عايشه است، و زبير ، آن را ادّعا نمى كند، مگر از آن رو كه داماد پدر عايشه است. به خدا سوگند، اگر به خواسته هاى خود دست يابند، زبير ، گردن طلحه را خواهد زد و طلحه ، گردن زبير را و هريك با ديگرى در حكومت ، نزاع خواهد كرد. به خدا سوگند، دانستم كه عايشه، همان زنى است كه سوارِ شتر خواهد شد؛ نه مشكلى را مى گشايد و نه از گردنه اى عبور مى كند و بلكه در منزلى اُتراق نمى كند، مگر آن كه بر معصيت است ، تا آن كه خود و همراهانش را به ورطه اى افكنَد كه يك سوم آنان كشته شوند و يك سوم ديگر فرار كنند و يك سوم، بازگردند. به خدا سوگند، طلحه و زبير مى دانند كه خطاكارند و [ بدين امر ، ]ناآگاه نيستند. چه بسا عالمى كه نادانى اش او را كُشت و دانشى را كه با خود داشت، به او سودى نرسانْد! به خدا سوگند، سگان آبگاه حَوأب بر عايشه پارس مى كنند. آيا پندگيرى هست كه عبرت گيرد؟! و آيا انديشمندى هست كه بينديشد؟!». سپس فرمود: «گروه تجاوزكار به پا خاستند. پس نيكوكاران كجايند؟». (1)

ج _ نامه امام عليه السلام به كوفيان به هنگام حركت از مدينهامام على عليه السلام_ از نامه اش به كوفيان به هنگام حركت از مدينه به سوى بصره _:از بنده خدا على اميرمؤمنان به كوفيان ، پيشانى انصار و بزرگان عرب. پس از حمد و سپاس خداوند؛ به شما از ماجراى عثمان به گونه اى خبرمى دهم كه شنيدنش مانند ديدنش

.


1- .الإرشاد : ج 1 ص 246 .

ص: 350

د _ مشتبه شدن امور بر كسانى كه چشم بصيرت نداشتند

باشد. مردم بر او خُرده مى گرفتند و من يكى از مهاجران بودم كه همواره، خشنودى او را مى خواستم و كمتر او را سرزنش مى كردم، (1) و طلحه و زبير، آسان ترين كارشان آن بود كه بر او بتازند و ملايم ترين صدايشان، درشتى كردن با او بود. عايشه، ناگهان نسبت به عثمان ، خشم گرفت. گروهى فرصت يافتند و او را كشتند. مردمان ، بدون اكراه و جبر، بلكه با رغبت و اختيار با من بيعت كردند. بدانيد كه [ مدينه] سراى هجرت، مردمانش را بلند كرده و بيرون رانده است و مردم از آن كوچيده اند. مدينه، مانند ديگ ، جوشيد و آشوب پا گرفت. به سوى پيشواى خود بشتابيد و به سمت جنگ با دشمنانْ شتاب كنيد، به خواست خداوند عز و جل . 2

د _ مشتبه شدن امور بر كسانى كه چشم بصيرت نداشتندتاريخ اليعقوبى:حارث بن حوط رانى [ به على عليه السلام ] گفت: باور كنم كه طلحه، زبير و عايشه بر باطلْ گِرد آمده اند؟ [ على عليه السلام ] فرمود: «اى حارث! به راستى كه حق بر تو مُشتَبَه شده است. به راستى كه حق و باطل با مردمانْ شناخته نمى شوند؛ ليكن حق را بشناس تا اهل آن را بشناسى، و

.


1- .برخى مترجمان نهج البلاغة ، اين قسمت را چنين ترجمه كرده اند : «تنها كسى بودم كه در وا داشتن او به جلب رضايت مردم، مى كوشيدم و كمتر به انتقادش زبان مى گشودم» (خورشيد بى غروب نهج البلاغه ، ص 29) . (م)

ص: 351

1 / 5 يارى خواستن امام عليه السلام از كوفيان
الف _ نامه امام عليه السلام به كوفيان از ربذه
ب _ فرستادن حسن بن على عليه السلام به سوى كوفه

باطل را بشناس تا كسانى را كه آن را دنبال مى كنند، بشناسى». (1)

1 / 5يارى خواستن امام از كوفيانالف _ نامه امام عليه السلام به كوفيان از ربذهتاريخ الطبرى_ به نقل از يزيد ضخم _: وقتى خبر عايشه، طلحه و زبير به على عليه السلام در مدينه رسيد كه آنان به سمت عراق حركت كرده اند، با شتاب از مدينه بيرون رفت و اميدوار بود به آنان برسد و بازشان گردانَد. وقتى به ربذه رسيد، به وى خبر دادند كه آنها بسيار دور شده اند. چند روزى در ربذه اقامت گزيد. از آنان خبر رسيد كه قصد بصره كرده اند. بيمش برطرف شد و فرمود: «به راستى كه كوفيان به من علاقه مندترند و در ميان آنان، سران عرب و شخصيت هاى برجسته اى هست». [ و ] از محمّد بن عبد الرحمان بن ابى ليلى، از پدرش نقل است كه مى گويد: على عليه السلام براى كوفيان نوشت: «به نام خداوند بخشنده مهربان. پس از حمد و سپاس خداوند؛ به راستى كه من شما را و اقامت در ميان شما را برگزيدم ؛ چون دوستى و مهرورزىِ شما را نسبت به خداوند عز و جل و پيامبر خدا مى دانم. پس هركه سوى من آيد و مرا يارى دهد، به نداى حقْ پاسخ گفته و وظيفه اش را به انجام رسانده است». (2)

ب _ فرستادن حسن بن على عليه السلام به سوى كوفهتاريخ الطبرى_ به نقل از ابو ليلى _: على عليه السلام ، حسن بن على عليه السلام و عمّار بن ياسر را فرستاد تا مردم را بسيج كنند و قُرظة بن كعب انصارى را به عنوان امير كوفه فرستاد و نامه اى با وى براى ابو موسى فرستاد [ بدين مضمون ]:

.


1- .تاريخ اليعقوبى : ج 2 ص 210 .
2- .تاريخ الطبرى : ج4 ص477 .

ص: 352

ج _ موضع ابو موسى در برابر فرستادگان امام على عليه السلام

«پس از حمد و سپاس خداوند؛ به تحقيق كه معتقد بودم دورى جستن تو از امر [ حكومت ] _ كه خداوند عز و جل برايت بهره اى در آن قرار نداده _ ، تو را از مخالفت با فرمان من باز دارد. من ، حسن بن على و عمّار بن ياسر را براى بسيج مردم فرستادم و قُرظَة بن كعب را به عنوان فرماندار شهر گماشتم. تو با سرزنش و نكوهيدگى كنار برو و اگر چنين نكنى، به قُرظَة بن كعب دستور داده ام تو را طرد سازد و اگر تو او را طرد كردى و او بر تو پيروز گشت ، تو را قطعه قطعه كند». وقتى نامه به ابو موسى رسيد ، كنار رفت. حسن و عمّار، داخل مسجد شدند و گفتند: اى مردم ! امير مؤمنان مى فرمايد : «من در اين حركت يا ستمگرم يا ستمديده . هر كه به حقّ خدا پايبند است ، خدا را در نظر آورد و بيايد ، اگر ستمديده ام ، يارى ام كند و اگر ستمگرم ، حق را از من باز ستانَد . به خدا سوگند كه طلحه و زبير، نخستين كسانى بودند كه با من بيعت كردند و نخستين كسانى بودند كه بيعت شكستند . آيا من ثروتى را به خود اختصاص داده ام يا حكمى را دگرگون ساخته ام؟ پس بسيج شويد و امر به معروف و از منكر نهى كنيد». (1)

ج _ موضع ابو موسى در برابر فرستادگان امام على عليه السلامشرح نهج البلاغة_ به نقل از ابو مخنف _: وقتى ابو موسى، سخنرانى حسن عليه السلام و عمّار را شنيد، به پا خاست و بر منبر رفت و گفت: سپاسْ از آنِ خدايى است كه ما را به واسطه محمّد صلى الله عليه و آله گرامى داشت و پس از جدايى، ما را جمع كرد و پس از دشمنى، ما را برادر و دوستدار يكديگر قرار داد و بر ما خون و ثروت يكديگر را حرام گردانيد. خداوند سبحان فرمود: «و اموالتان را ميان خودتان به ناروا مخوريد» و فرمود: «و هر كسى عمداً مؤمنى را بكشد ، كيفرش دوزخ است كه در آن ، ماندگار خواهد بود» . پس اى بندگان خدا ! از خداوند ، پروا كنيد ، سلاحتان را بر زمين گذاريد و از كشتن برادرانتان خوددارى ورزيد . (2)

.


1- .تاريخ الطبرى : ج4 ص499 .
2- .شرح نهج البلاغة : ج14 ص14 .

ص: 353

د _ فرستادن اشتر براى رويارويى با فتنه ابو موسى
ه _ پيوستن نيروهاى كوفه به امام عليه السلام

د _ فرستادن اشتر براى رويارويى با فتنه ابو موسىامام على عليه السلام به سپاه كوفه در كنار سپاه خود، نياز داشت تا با قاطعيتِ تمام تر حركت ناكثين را درهم شكند؛ امّا جلوگيرى ابو موسى از بسيج مردم كوفه ، مانع حركت آنان براى يارى امام عليه السلام شد. مالك اَشتر ، توان بازكردن اين گره را داشت ؛ زيرا پس از آن كه امام عليه السلام تصميم داشت ابو موسى را به همراه ساير كارگزاران عثمان عزل نمايد، او بود كه به امير مؤمنان، باقى گذاردن ابو موسى را در منصب زمامدارى كوفه پيشنهاد كرده بود. برخى اسناد تاريخى تصريح مى كنند كه امام على عليه السلام به اشتر فرمود: «تو درباره ابو موسى وساطت كردى كه او را در كوفه اِبقا كنم. اينك برو و آنچه را خراب كرده اى، اصلاح كن». (1) امّا از روايتى كه نصر بن مُزاحم آورده، چنين برمى آيد كه مالك، خود به امام عليه السلام پيشنهاد داد كه به كوفه رود و آنچه را ابوموسى بر هم ريخته، اصلاح نمايد.

ه _ پيوستن نيروهاى كوفه به امام عليه السلامموضع قاطعى كه مالك اشتر در برابر ابو موسى اشعرى اتّخاذ كرد، سبب شد كه مشكل بسيج نمودنِ مردم كوفه حل گردد و سپاهى بزرگ از كوفه حركت كرده، در منطقه ذو قار به امام عليه السلام بپيوندند. آنچه در اين زمينه قابل ملاحظه است، خبردادن امام على عليه السلام به يارانش از تعداد سپاهيان كوفه، پيش از رسيدن آنان است.

تاريخ الطبرى_ به نقل از ابو طُفَيل _: على عليه السلام فرمود: «از كوفه دوازده هزار و يك مرد مى آيد». ابو طفيل مى گويد : بر تپّه اى در ذو قار نشستم و آنان را شمردم. نه يك نفر بيش بودند و نه يك نفر كم. (2)

.


1- .همان ، ص 20 .
2- .تاريخ الطبرى : ج4 ص500 .

ص: 354

پژوهشى درباره فرستادگان امام على عليه السلام به كوفه
اشاره

پژوهشى درباره فرستادگان امام على عليه السلام به كوفهامام على عليه السلام براى جنگ با لشكر جمل، احتياج به نيروهاى رزمنده بيشترى داشت و شهر كوفه، بهترين شهرى بود كه مى توانست چنين نيروهايى را براى يارى او روانه سازد. اين ، بدان جهت بود كه كوفه، شهرى نظامى بود و تعداد سپاهيان رزمنده موجود در آن، بسيار فراوان بود، برخلاف مكّه، مدينه و يمن و... . افزون بر آن ، كوفه نزديك ترين نقطه به بصره (پايگاه اصحاب جمل) بود و بدين جهت، بهترين مكان براى اعزام نيرو محسوب مى شد. مشكل بزرگى كه بر سر راه اعزام نيرو از كوفه وجود داشت ، حضور ابو موسى اشعرى (فرماندار منصوب عثمان و على عليه السلام بر اين شهر) بود كه مردم را از پيوستن به سپاه على عليه السلام باز مى داشت و اين جنگ را _ كه دو طرف آن ، صحابيان پيامبر خدا بودند _ فتنه اى مى دانست كه بايد از آن ، بركنار مانْد . بدين جهت، امام على عليه السلام نامه اى را به همراه نمايندگانى به كوفه فرستاد تا مردم كوفه را به حضور در سپاه ايشان ، دعوت و تشويق كنند. طبيعى است كه اين نمايندگان، بايد از وجهه خوبى در ميان مردم كوفه برخوردار مى بودند تا قدرت مُحاجّه با ابو موسى اشعرى را نيز دارا باشند. درباره نمايندگان امام عليه السلام و ترتيب اعزام آنها ، گزارش هاى بسيار گوناگونى در منابع تاريخى وجود دارد: به نظر مى رسد كه ترتيب صحيح نمايندگان ، اين گونه باشد:

.

ص: 355

1 . هاشم بن عتبه
2 . محمّد بن ابى بكر

1 . هاشم بن عتبهامام على عليه السلام از ربذه (در نزديكى مدينه)، هاشم بن عتبه را با نامه اى به سوى ابو موسى اشعرى (فرماندار كوفه) فرستاد و از او خواست تا مردم را به جنگيدن عليه سپاه جمل فرا خوانَد. دليل انتخاب هاشم بن عتبه نيز مشخّص است. هاشم، از سران سپاه اسلام بود و در كوفه از وجهه خوبى برخوردار بوده است. هاشم بن عتبه، به كوفه رفت و نامه امام عليه السلام را ابلاغ كرد؛ ولى با مخالفت ابوموسى اشعرى روبه رو شد. هاشم از كوفه، نامه اى به امام نوشت و ايشان را از اوضاع آن جا آگاه كرد. به دنبال آن ، خود هاشم به حضور على عليه السلام رسيد و جريان را مفصّلاً توضيح داد.

2 . محمّد بن ابى بكرنماينده دوم امام على عليه السلام محمّد بن ابى بكر است كه از وجهه مناسبى در نزد همه مسلمانان، بخصوص شورش كنندگان بر ضدّ عثمان برخوردار بود. متون تاريخى در مورد اعزام محمّد بن ابى بكر ، اتّفاق نظر دارند ؛ اگرچه درباره ترتيب فرستاده شدن او اختلاف است . بعضى اعزام او را قبل از هاشم بن عتبه دانسته اند (1) و بعضى آن را بعد از بازگشت هاشم از كوفه (2) و بعضى هم زمانى را براى آن ذكر نكرده اند. (3) درباره همراهيان محمّد بن ابى بكر هم اختلاف است. برخى از محمّد بن عون ، (4) برخى از محمّد بن جعفر، (5) برخى از محمّد بن حنفيّه 6 و برخى از عبد اللّه بن عبّاس 7

.


1- .تاريخ الطبرى : ج 4 ص 499 .
2- .أنساب الأشراف : ج 3 ص 31 .
3- .الجمل : ص 257 .
4- .تاريخ الطبرى : ج 4 ص 477 .
5- .تاريخ الطبرى : ج 4 ص 478 .

ص: 356

3 . حسن بن على عليه السلام و عمّار بن ياسر
4 . مالك اشتر

نام برده اند. به زودى درباره اين افراد، جداگانه سخن خواهيم گفت.

3 . حسن بن على عليه السلام و عمّار بن ياسرامام حسن عليه السلام و عمّار بن ياسر، به طور قطع از نمايندگان امام على عليه السلام به كوفه اند. پس از آن كه ساير نمايندگان امام على عليه السلام نتوانستند ابو موسى و مردم كوفه را به همراهى با على عليه السلام ترغيب كنند، امام عليه السلام اين دو بزرگوار را به كوفه فرستاد. متون مربوط به سخنرانى هاى ايشان در كوفه و بحث و گفتگوهاى آنان با ابو موسى اشعرى در كتب تاريخى و حديثى ذكر شده است. اينان ، در نهايت نيز به همراه لشكر كوفه به سپاه امام على عليه السلام ملحق شدند. برخى متون، اعزام سپاه كوفه را نتيجه فعّاليت هاى اين دو تن مى دانند (1) و بعضى ديگر، از اعزام اشتر به كوفه و اخراج ابو موسى از قصر حكومتى سخن گفته اند. (2)

4 . مالك اشتراز مالك اشتر نيز به عنوان فرستاده امام على عليه السلام ياد شده است. بيشتر متون، او را آخرين فرستاده دانسته و گفته اند : بر اثر كوشش وى، مردم كوفه بسيج شدند و لشكرى براى كمك به على عليه السلام فرستادند (3) و بعضى ديگر، اعزام اشتر را در ابتداى كار دانسته اند و فعّاليت او را ناموفقْ تلقّى كرده اند. (4) گفتنى است كه اشتر ، از وجهه بى مانندى در ميان كوفيان برخوردار بود. او چند ماه پيش از اين تاريخ و در اوج قدرت خليفه سوم، توانست شهر را تصرّف كند و عليه عثمان بشورانَد. بنا بر اين ، احتمال قوى آن است كه اشتر، آخرين نماينده بوده و براى

.


1- .أنساب الأشراف : ج 3 ص 32 .
2- .تاريخ الطبرى : ج 4 ص 486 .
3- .تاريخ الطبرى : ج 4 ص 486 .
4- .تاريخ الطبرى : ج 4 ص 482 .

ص: 357

تمام كردنِ كار، روانه شده است . همچنين بعضى از منابع ديگر، از درخواست خودِ اشتر براى اعزام به كوفه سخن گفته اند؛ (1) زيرا ابو موسى، فرماندار عثمان بر كوفه بود و على عليه السلام قصد عزل او را داشت؛ ولى به درخواست مالك اشتر و به خاطر او، ابو موسى را بر ولايت كوفه باقى گذارد . عمل اشتر، گوياى اين است كه او براى جبران خطاى قبلى خود ، دست به اين كار زده است.

.


1- .الجمل : ص 251 .

ص: 358

1 / 6 اشغال بصره
اشاره
الف _ گفتگوهاى نماينده حاكم بصره با ناكثين

1 / 6اشغال بصرهالف _ گفتگوهاى نماينده حاكم بصره با ناكثينأنساب الأشراف_ به نقل از ابو مِخْنَف با سندهايش _: چون عايشه و همراهانش به بصره نزديك شدند ، عثمان بن حنيف ، عمران بن حُصَين خُزاعى و ابو الأسود دُئلى را نزد آنان فرستاد و در نزديكى حوضچه هاى ابو موسى (1) آنان را ملاقات كردند و به آنان گفتند: براى چه آمده ايد؟پيكار نخست : جنگ جمل گفتند: در پى خونخواهى عثمان و به شورا گذاشتن حكومتيم . ما به خاطر شما، از تازيانه و عصاى او (عثمان) به خشم آمديم . چگونه از شمشير كشيدن بر روى او خشمگين نشويم؟ آن دو به عايشه گفتند: خداوند به تو دستور داد در خانه ات بنشينى ؛ زيرا تو در بند نكاح پيامبر خدا و همسر و حريم اويى . عايشه به ابو الأسود گفت: گزارش سخنان تو درباره من، به گوش من رسيده است. سپس عمران و ابو الأسود، نزد عثمان بن حنيف بازگشتند و ابو الأسود، چنين مى گفت : اى پسر حنيف! بر تو حمله شد . به پا خيز و با آنان به زد و خورد پرداز و شكيبا باش . و سلاح برگير ، در برابر آنان بِايست و دامن بر كمر زن . عثمان بن حنيف گفت: آرى. به خداوند مكّه و مدينه سوگند كه چنين خواهم كرد! (2)

.


1- .منظور ، حوضچه هايى است كه ابو موسى آنها را در كنار جاده بصره به مكّه حفر كرد (معجم البلدان : ج 2 ص 275) .
2- .أنساب الأشراف : ج3 ص24 .

ص: 359

ب _ محاصره دارالحكومه و جنگ در اطراف آن

ب _ محاصره دارالحكومه و جنگ در اطراف آنأنساب الأشراف:عثمان بن حنيف ، مردم را آماده باش داد و همه مسلّح شدند. طلحه و زبير و عايشه نيز پيشروى كردند تا به منزلگاه مَرْبد (پس از منزلگاه بنى سليم) رسيدند. بصريان به همراه عثمان ابن حنيف ، پياده و سواره آمدند. طلحه سخنرانى كرد و گفت: به راستى كه عثمان بن عفّان، از پيشتازان و صاحبان فضيلت و از نخستين مهاجران بود. وى كارهايى انجام داد كه ما بر او خُرده گرفتيم و در آن كارها از او جدا شديم و اظهار نفرت كرديم و هنگامى كه از او خواستيم راه خشنودى مسلمانان را در پيش گيرد ، چنين كرد. سپس مردى بر او هجوم برد كه حكومت اين مردم را بدون رضايت و مشورت ، در رُبود و سپس او را به قتل رساند و مردانى پست و بى تقوا ، او را در اين كار ، يارى دادند . پس او را بى گناه و در حال توبه و مسلمان كُشتند. اينك شما را به خونخواهى اش مى خوانيم؛ چرا كه او خليفه مظلوم است. زبير نيز سخنانى به همين گونه بر زبان آورد . مردم ، اختلاف كردند . برخى گفتند : «آنها به حقْ سخن گفتند» و برخى ديگر گفتند: «دروغ مى گويند. آن دو از همه بر ضدّ عثمان، سخت تر بودند» . داد و فريادها بلند شد. عايشه را كه در هودج بود ، با شترش آوردند. گفت: ساكت باشيد! ساكت باشيد! آن گاه با زبانى گويا و صدايى رسا سخنرانى كرد. مردم ، هنگام سخنرانى سكوت كردند. وى گفت: به راستى كه عثمان، خليفه شما، مظلومانه كشته شد، پس از آن كه به سوى پروردگارش توبه كرد و از گناهانش بيرون شده بود. به خدا سوگند ، رفتار او به مرتبه اى نرسيد كه ريختن خونش حلال شمرده شود. پس سزاوار است قاتلانش دستگير و به انتقام خون او كُشته شوند و حكومت ، به شورا واگذار گردد . گروهى گفتند: «راست مى گويد» و گروهى گفتند: «دروغ مى گويد» و ميان آنها زد و خورد با كفش در گرفت و از هم جدا شدند و دو دسته گرديدند: دسته اى با عايشه و همراهانش و دسته اى با عثمان بن حنيف.

.

ص: 360

ج _ سلطه ناكثين بر بصره با حيله

حُكَيم بن جَبَله كه فرمانده سواره نظام عثمان بن حنيف بود ، شروع به حمله كرد و مى سرود: سوارگان من! به سويم بشتابيد كه اينان قريش اند تا آسوده خاطران و سبك مغزان آنها پست شوند. [ سپاه جَمل ،] آماده پيكار شدند و به منطقه زابوقه (1) رسيدند. عثمان بن حنيف ، صبحگاهان بر آنان يورش بُرد و با آنان نبردى سخت كرد. كشته ها در ميان دو لشكر زياد شد و مجروحان ، در ميان ميدان جنگ افتاده بودند. سپس مردم را به صلحْ دعوت كردند و صلح نامه اى نوشتند كه تا آمدن على عليه السلام كسى در بازارها و خيابان ها متعرّض ديگرى نشود ، دارالحكومه و بيت المال و مسجد ، از آنِ عثمان بن حنيف باشد و طلحه و زبير و همراهانشان ، هر كجا كه خواستند ، اُتراق كنند. پس از اين بود كه مردمْ پراكنده شدند و سلاح بر زمين گذاشتند. (2)

ج _ سلطه ناكثين بر بصره با حيلهالجمل_ در گزارش وقايع پس از مصالحه عثمان بن حنيف با اهل جمل _: طلحه و زبير به دنبال غافلگير كردن عثمان بودند تا اين كه در شبى تاريك و توفانى ، آن دو به همراه يارانشان بيرون آمدند و وارد دارالحكومه شدند ، در حالى كه عثمان بن حنيف از آنان غافل بود. بر در قصر [ حكومتى]، گروهى از سربازان سِنْدى بودند كه از بيت المال ، پاسدارى مى كردند. آنان (سِنْديان)، گروهى از سياهان هندى بودند كه مسلمان شده بودند و از كثرت سجده، پيشانى هايشان پينه بسته بود و عثمان بن حنيف ، در پاسدارى از بيت المال و دارالحكومه به آنان اطمينان داشت. جمليان ، از چهار سو بر آنان يورش بُردند و آنان را در محاصره قرار دادند و بر آنان شمشير كشيدند و چهل تن از آنان را با فجيع ترين وضع به قتل رساندند. اين كار را زبير به تنهايى بر عهده داشت . سپس بر عثمانْ يورش بُردند و او را با طناب بستند و

.


1- .جايى نزديك بصره است كه در آن ، جنگ جمل رُخ داد.
2- .أنساب الأشراف : ج3 ص25 .

ص: 361

د _ فرمان عايشه بر كشتن عثمان بن حُنَيف
ه _ كشتن مخالفان

موهاى ريش او را _ كه پُرپشت هم بود _ كَندند ، به گونه اى كه حتى يك موىْ بر صورتش نماند. طلحه گفت: فاسق را شكنجه دهيد ، موهاى ابروان و پلك هايش را بكَنيد و او را به زنجير بكشيد! (1)

د _ فرمان عايشه بر كشتن عثمان بن حُنَيفالجمل:[ پس از دستگيرى عثمان بن حنيف ،] طلحه و زبير به عايشه گفتند: درباره عثمان با اين مواضعش ، چه دستور مى دهى؟ عايشه گفت: خدا او را بِكُشد! بكشيدش . در اين حال ، زنى بصرى نزد وى بود و گفت: اى مادر! تو را به كجا مى برند؟ آيا فرمان قتل عثمان بن حنيف را صادر مى كنى با اين كه برادرش سهل ، فرماندار مدينه است و مى دانى كه وى در ميان اوس و خزرج ، چه جايگاهى دارد؟ به خدا سوگند ، اگر چنين كنى ، سهل را در مدينه ابهّتى است كه ذرّيه قريش را برمى اندازد. عايشه از تصميم خود بازگشت و گفت: او را مكشيد ؛ ولى به زندانش افكنيد و بر او سخت بگيريد تا نظر خود را اعلام دارم. عثمان بن حنيف ، چند روزى در زندان بود ؛ ولى از آن هم منصرف شدند و ترسيدند برادرش بزرگان آنان را در مدينه به زندان افكَنَد و بر آنان يورش بَرَد. از اين رو ، از زندانى كردن او منصرف شدند. (2)

ه _ كشتن مخالفانتاريخ الطبرى_ به نقل از زُهْرى _: طلحه و زبير براى سخنرانى به پا خاستند و گفتند: اى مردم بصره! از گناه خويش توبه مى كنيم! ما خواستيم امير المؤمنينْ عثمان [ از راهى كه در پيش گرفته بود]، بازگردد و قصد كشتنش را نداشتيم؛ ولى مردمان نادان بر خردمندانْ غلبه كردند و او را كُشتند.

.


1- .الجمل : ص281 .
2- .الجمل : ص284 .

ص: 362

مردم به طلحه گفتند: اى ابو محمّد! نامه هايت كه نزد ما مى آمد ، غير از اين بود. زبير گفت: آيا از من نامه اى درباره عثمان به شما رسيده است؟ آن گاه ، داستان كشته شدن عثمان و آنچه را كه بر سرش آمد ، بيان كرد و از على عليه السلام عيبجويى نمود. مردى از طايفه عبد القيس در برابر زبير به پا خاست و گفت: اى مرد! ساكت شو تا سخن بگوييم. عبد اللّه بن زبير گفت: تو را چه به سخن گفتن؟! مرد گفت : اى گروه مهاجران ! شما نخستين كسانى بوديد كه [ دعوت ]پيامبر خدا را اجابت نموديد . از اين رو، فضيلتى داريد. سپس مردم به اسلام گرويدند، آن گونه كه شما اسلام آورديد. چون پيامبر خدا وفات كرد، با مردى از خودتان بيعت كرديد. به خدا سوگند، در اين باره با ما هيچ مشورتى نكرديد؛ ولى ما هم پذيرفتيم و پيروى كرديم. خداوند عز و جلدر حكومت آن مرد ، براى مسلمانان بركتى نهاد. او از دنيا رفت و مردى از شما را به عنوان جانشين به خلافت برگزيد و باز هم با ما مشورت نكرديد؛ ولى ما پذيرفتيم و تسليم شديم. وقتى آن امير از دنيا رفت ، حكومت را به شش نفر واگذار كرد . شما بدون مشورت با ما عثمان را انتخاب كرديد و با او بيعت نموديد . سپس كارهاى او را نپسنديديد و بدون مشورت با ما او را كُشتيد. پس از آن، بدون مشورت با ما با على عليه السلام بيعت كرديد. اينك چرا بر او خُرده مى گيريد تا با او بجنگيم؟ آيا از بيت المالْ چيزى را به خود اختصاص داده است؟ يا برخلاف حقْ رفتار كرده است؟ يا كارى انجام داده كه شما را خوش نيامده است تا عليه او شما را همراهى كنيم؟ اگر جز اين است، اين كارها چيست؟ خواستند او را بِكُشند كه طايفه اش مانع شدند . فرداى آن روز بر او و همراهانش يورش بُردند و هفتاد مرد را به قتل رساندند. (1)

.


1- .تاريخ الطبرى : ج4 ص469 .

ص: 363

1 / 7 از ذو قار تا بصره
اشاره
الف _ بيعت گرفتن از حاضران

1 / 7از ذو قار تا بصرهالف _ بيعت گرفتن از حاضرانالإرشاد_ به نقل از ابن عبّاس _: چون [ امام على عليه السلام ]به سرزمين ذو قار (1) رسيد،از كسانى كه به همراهش حضور داشتند، بيعت گرفت . سپس سخن گفت و بسيار حمد و ستايش الهى كرد و بر پيامبر خدا درود فرستاد.سپس فرمود: «حوادثى گذشت كه ما از روى تسليم بودن به فرمان خداوند متعال ، در آزمايش هايى كه ما را بدان آزمود و از روى اميدوارى به پاداش ، بر آنها صبر كرديم _ در حالى كه در چشمانمان خار بود _ ، و شكيبايى بر اين حوادث ، بهتر از پراكندگى مسلمانان و ريخته شدن خون هايشان بود. ما خاندان پيامبرى هستيم كه سزاوارترينِ مرد بود به رسالت و سرچشمه كرامتى كه خداوند ، بدين امّتْ ارزانى داشت . اين طلحه و زبير ، نه از خاندان پيامبرند و نه از نسل پيامبر صلى الله عليه و آله . چون ديدند كه پس از سال هاى سال ، خداوندْ حقوقمان را به ما بازگردانْد، يك سال و [ بلكه ]يك ماه كاملْ تحمّل نكردند و به شيوه پيشينيانِ خود رو كردند تا حقّ مرا پايمال كنند و مسلمانان را از اطراف من پراكنده سازند». آن گاه ، امام عليه السلام آن دو را نفرين نمود. 2

.


1- .ذو قار (ذى قار) ، جايى ميان كوفه و واسط (البتّه به كوفه نزديك تر) است و در آن ، جنگ مشهور ميان ايرانيان و اعراب ، واقع شده است (تقويم البلدان: ص 292) .

ص: 364

ب _ آمدن عثمان بن حنيف
ج _ ورود امام عليه السلام به بصره

ب _ آمدن عثمان بن حنيفالجمل:عثمان بن حنيف [ از بصره] بيرون آمد تا در منطقه ذوقار به اميرمؤمنان رسيد. وقتى امير مؤمنان به وى نگاه كرد و ديد كه جمليانْ او را شكنجه داده اند ، با گريه فرمود: «اى عثمان! من تو را پيرمردى با ريش فرستادم و اينك، تو را به شكل جوانى بى مو به من بازگردانده اند. بار خدايا! تو مى دانى كه آنان بر تو گستاخى كردند و حرمت هايت را شكستند. بارخدايا! در برابر هر يك از پيروان من كه كشته اند ، آنان را بكش، و به خاطر آنچه با جانشين من [ در بصره] كردند ، عذاب را به زودى بر آنان بفرست!» . (1)

ج _ ورود امام عليه السلام به بصرهمروج الذهب_ به نقل از مُنذر بن جارود _: ... على عليه السلام از سَمت راهى كه به طف مى روند ، وارد بصره شد ... و حركت كردند تا در مكانى كه به «زاويه» معروف بود ، توقّف كردند . چهار ركعت نماز به جا آورد، گونه هايش را به خاك ساييد و اشك هايش با خاك ، عجين شد. سپس دست هايش را بلند كرد و دعا نمود: «بار خدايا! اى پروردگار آسمان ها و آنچه سايه افكنده ، و [ اى پروردگار ]زمين ها و آنچه بر دوش مى كشد ، و اى پروردگار عرش بزرگ! اين ، بصره است . از تو خيرهايش را مى خواهم و از شرّش به تو پناه مى بَرَم. بار خدايا! ما را به بهترين صورت ، در آن فرود آر كه تو بهترينِ فرود آورندگانى .

.


1- .الجمل : ص285 .

ص: 365

1 / 8 تلاش هاى امام عليه السلام براى جلوگيرى از نبرد
اشاره

بار خدايا! اين گروه ، اطاعت مرا كنار نهادند و بر من ستم كردند و بيعتم را شكستند. بارخدايا! خون مسلمانان را خودت حفظ كن. (1)

1 / 8تلاش هاى امام براى جلوگيرى از نبردهنگامى كه اميرمؤمنان با سپاه خود از ذو قار حركت كرد، صعصعة بن صوحان را به سوى طلحه، زبير و عايشه فرستاد و با او نامه اى بود كه در آن ، از فتنه انگيزى آنان سخن رفته بود و رفتار كينه جويانه و مزوّرانه آنان را نسبت به عثمان بن حنيف ، گوشزد مى كرد و آنها را از عاقبت رفتارشان برحذر مى داشت. صعصعه بازگشت و چنين گزارش داد: گروهى را ديدم كه جز پيكار با تو ، چيزى نمى خواهند. (2) نيروهاى دو طرف ، براى پيكارْ آماده شدند ، در حالى كه امام على عليه السلام يارانش را از شروع پيكار ، منع مى كرد و در آغاز ، تلاش داشت كه فتنه جويان را از جنگ ، باز دارد. گفتگوهاى امام عليه السلام با سران لشكر جمل و سپاهيان آن ، قابل توجّه است . او تمام سعى خود را در راه حفظ آرامش و جلوگيرى از برافروخته شدن آتش جنگ به كار گرفت. از اين رو ، نامه هايى به سران لشكر نوشت و آنان را بر به وجود نيامدن درگيرى برانگيخت. سپس نمايندگانش را براى گفتگو نزد آنان فرستاد و چون تلاش هايش بى نتيجه ماند ، خودش نزد آنان رفت. امام على عليه السلام در اين نامه ها و گفتگوها ، از شخصيت خود ، پرده برداشت و بزرگى منزلت خويش را روشن ساخت و از مسائل پيشين _ كه شعله هاى جنگ از آنها افروخته شده بود _ نقاب بركشيد و بار ديگر از كشته شدن عثمان و چگونگى آن ، با دقّت تمام ، سخن گفت و از ابعاد آن حادثه پرده برداشت و راه چنگ زدن به بهانه هاى سُست را بر فتنه انگيزان بست.

.


1- .مروج الذهب : ج2 ص368 .
2- .الجمل : ص 313 و 314 .

ص: 366

الف _ حركت شجاعانه امام عليه السلام براى نجات دشمن

وقتى هم كه اين روشنگرى ها را بى نتيجه يافت و هر دو گروه براى پيكار مهيّا شدند ، يارانش را به خويشتندارى و حفظ آرامش ، سفارش نمود و فرمود: «شتاب مكنيد تا نزد آنان عذرى داشته باشم». سپس به سوى آنان رفت و بر آنان احتجاج كرد؛ ولى پاسخى دريافت نكرد. پس از اين همه ، ابن عبّاس را براى بارِ دوم ، جهت آخرين گفتگو به سوى آنان فرستاد تا شايد آنان را از جنگ باز دارد تا خون مسلمانان ريخته نشود ؛ ولى بر گوش هاى آنان مُهر زده شده بود و به سخن فرستاده امام عليه السلام گوش ندادند ، چنان كه پيش از آن نيز چنين كرده بودند . (1) در اين كار ، بيشترين نقش را عايشه و عبد اللّه بن زبير بازى كردند.

الف _ حركت شجاعانه امام عليه السلام براى نجات دشمنمروج الذهب:على عليه السلام به تنهايى و بدون زره و در حالى كه بر اَستر پيامبر خدا سوار بود ، بدون سلاح ، به ميدان رفت و ندا داد: «اى زبير! نزد من آى». زبير ، پوشيده در سلاح ، نزد او آمد . اين خبر به عايشه رسيد. گفت: اى اَسماء ، واى بر مصيبت تو! امّا وقتى به عايشه گفتند: على بدون ساز و برگ است، آرام شد. آن دو (على عليه السلام و زبير) با يكديگر معانقه كردند. على عليه السلام به زبير فرمود: «واى بر تو اى زبير! چه چيزى تو را به قيام وا داشت؟». گفت: خون عثمان . فرمود:«خداوند، آن را كه در ريختن خون عثمانْ بيشتر دخالت داشت ، بكُشد! آيا آن روز را به ياد نمى آورى كه پيامبر خدا را سوار بر الاغى در منطقه بنى بياضه ديدى؟ پيامبر خدا به من لبخند زد و من هم به او لبخند زدم و تو با پيامبر خدا بودى و گفتى: اى پيامبر خدا! على تكبّرش را كنار نمى گذارد. پيامبر صلى الله عليه و آله به تو فرمود: على تكبّر ندارد . آيا او را دوست دارى اى زبير؟

.


1- .الجمل : ص 336 _ 338 .

ص: 367

و تو گفتى: به خدا سوگند ، او را دوست دارم. آن گاه به تو فرمود: به راستى كه تو به زودى با او پيكار مى كنى ، درحالى كه نسبت به او ستمگرى ؟». زبير گفت: استغفر اللّه ! به خدا سوگند ، اگر آن را به ياد مى آوردم ، قيام نمى كردم. [على عليه السلام ] به وى فرمود: «اى زبير! بازگرد». زبير گفت: چگونه بازگردم ؟ اينك كه كمربند [ جنگْ] بسته شده است؟ به خدا سوگند ، اين ، لكّه ننگى است كه پاك نمى شود! فرمود: «اى زبير! با ننگ برگرد ، پيش از آن كه ننگ و آتش با هم جمع شوند». زبير [ از نزد على عليه السلام ] بازگشت و مى گفت: ننگ را بر آتش برافروخته برگزيدم تا وقتى كه آفريده اى از خاك براى آتش به پا خيزد. على مطلبى را گوشزد كرد كه بدان جاهل نبودم به جان تو سوگند كه اين ، ننگى در دنيا و در دين است. گفتم: ملامت ابوالحسن ، تو را بس است و برخى از آنچه كه گفتى ، مرا كفايت مى كند. فرزند زبير (عبد اللّه ) گفت: كجا مى روى ؟ ما را تنها مى گذارى؟ گفت: فرزندم! ابو الحسن ، مطلبى را به يادم آورد كه آن را از ياد بُرده بودم. فرزند زبير گفت: نه به خدا! تو از شمشيرهاى فرزندان عبد المطّلب فرار كردى؛ شمشيرهايى كه تيز و بلندند و تنها جوان مردان دلير ، توان تحمّل آنها را دارند. زبير گفت: نه . به خدا سوگند ، چيزى را به ياد آوردم كه روزگار از يادم بُرده بود و من ، ننگ را بر آتش برگزيدم. اى بى پدر! مرا به ترس ، سرزنش مى كنى؟ آن گاه نيزه بركشيد و بر سمت راست سپاه على عليه السلام حمله كرد. على عليه السلام فرمود: «راه را برايش باز كنيد . او را تحريك كرده اند». سپس بازگشت و به جانب چپ حمله كرد و سپس بازگشت و بر وسط سپاه حمله بُرد و آن گاه ، نزد فرزندش بازگشت و گفت: آيا ترسو چنين كارى مى كند؟

.

ص: 368

ب _ پايان كار زبير

سپس روى گردانْد و بازگشت. (1)

ب _ پايان كار زبيرالجمل_ به نقل از مروان بن حَكم _: زبير به قصد مدينه فرار كرد تا به بيابان سِباع رسيد. احنف ، صدايش را بلند كرد و گفت: با زبير ، چه كنم؟ او دو گروه از مسلمانان را به جان هم انداخت تا اين كه برخى، برخى ديگر را كشتند و اينك مى خواهد به خانواده اش بپيوندد. ابن جرموز ، اين سخن را شنيد و به دنبال زبير افتاد و مردى از قبيله مُجاشع نيز در پى او رفت تا اين كه اين دو تن به او رسيدند. زبير ، چون آن دو را ديد ، آنان را [ از كشتن خويش] برحذر داشت. آن دو گفتند: اى حوارى پيامبر خدا! تو در امان مايى و كسى به تو دست نمى يابد. ابن جرموز ، او را همراهى مى كرد. در همين حال كه او را همراهى مى كرد و عقب مى كشيد و زبير از او جدا مى شد ، گفت: اى ابو عبد اللّه ! زرهت را درآور و آن را روى اسبت بگذار كه برايت سنگينى مى كند و خسته ات مى سازد. زبير ، آن را از تن ، بيرون آورد و عمرو بن جرموز برمى گشت و [به عمد] عقب مى ماند . زبير او را صدا مى زد كه خود را به وى برساند. عمرو ، اسبش را مى تازانْد سپس ، خود را به او نزديك مى كرد ، تا آن كه زبير از او آسوده خاطر شد و عقب ماندن عمرو بر او غريب نمى نمود . ناگاه عمرو ، حمله كرد و از پشت ، چنان نيزه اى ميان شانه هاى زبير زد كه پيكان آن از سينه او بيرون آمد و از اسب ، فرو افتاد. عمرو ، سر زبير را بريد و نزد احنف آورد و او نيز آن را نزد امير مؤمنان فرستاد. [ على عليه السلام ] چون سر بريده زبير و شمشير او را ديد، فرمود: «آن شمشير را به من بدهيد».

.


1- .مروج الذهب : ج2 ص371 .

ص: 369

ج _ گفتگوهاى امام عليه السلام با طلحه

دادند. آن را در دست چرخانْد و فرمود: «اين ، شمشيرى است كه با آن مدّت هاى طولانى در حضور پيامبر خدا جنگ كرد امّا سرانجام ، هلاكت و مرگى نكوهيده به او رسيد» . سپس به سر زبير نگريست و فرمود:«تو افتخار همنشينى و خويشاوندى با پيامبر خدا را داشتى ؛ ولى شيطان، درون دماغت رفت و تو را به چنين روزى افكند». (1)

ج _ گفتگوهاى امام عليه السلام با طلحهالإمامة والسياسة_ در گزارش گفتگوى امام عليه السلام با طلحه _: طلحه گفت: از اين حكومت ، كناره گير تا آن را در ميان مسلمانان ، به مشورت بگذاريم . اگر به تو رضايت دادند ، من نيز به آنچه مردم رضايت دهند ، رضايت مى دهم و اگر به ديگرى رضايت دادند ، تو هم مانند يكى از مسلمانانْ [ تابع باش]. على عليه السلام فرمود: «اى ابو محمّد! آيا تو با رضايت و بدون اجبار و اكراه با من بيعت نكردى؟ من بيعت خود را رها نمى سازم». طلحه گفت: بيعت كردم ، در حالى كه شمشير بر گردنم بود. فرمود: «آيا نمى دانى كه من كسى را بر بيعت ، مجبور نساختم؟ و اگر اجبارى در كار بود ، مى بايست سعد و ابن عمر و محمّد بن مَسلَمه را وادار مى كردم ، با اين كه از بيعت ، سر باز زدند و كناره گرفتند و من هم آنان را به حال خودشان وا گذاردم». طلحه گفت: ما در شورا ، شش نفر بوديم. دو نفر مُردند و ما سه نفريم كه با تو موافق نيستيم. على عليه السلام فرمود: «شما مى توانستيد پيش از بيعت ، رضايت ندهيد؛ امّا اينك حقّى جز آنچه بدان رضايت داده ايد ، در كار نيست؛ مگر آن كه كار خلافى [ انجام دهم ]كه موجب شود از آنچه بر آن بيعت شده ام ، بيرون رويد. اگر از من كارى ناپسند سر زده ، بازگو كنيد.

.


1- .الجمل : ص390 و ص387 .

ص: 370

1 / 9 آغاز و پايان جنگ
اشاره
الف _ دعاى امام عليه السلام پيش از پيكار
ب _ تشويق يارانش به پيكار

شما مادرتان عايشه را از خانه بيرون كشيديد و زن هاى خود را [ در خانه ]گذاشتيد و اين ، بزرگ ترين كار زشت شماست . آيا پيامبر خدا از اين كار راضى است كه پرده اى را كه او بر عايشه افكنده ، بدريد و پرده از وى برگيريد؟» . طلحه گفت: او براى اصلاح آمد. على عليه السلام فرمود: «به خدا سوگند ، آن زن ، به كسى كه كارهايش را اصلاح كند ، نيازمندتر است. اى پيرمرد! خيرخواهى را بپذير و به توبه به همراه ننگ ، رضايت ده، پيش از آن كه ننگ با آتشْ همراه شود». (1)

1 / 9آغاز و پايان جنگالف _ دعاى امام عليه السلام پيش از پيكارالجمل:چون امير مؤمنان ديد كه آن گروه ، دشمنى مى ورزند و خونى را كه ريختنش حرام است ، حلال مى شمرَند ، دستانش را به سوى آسمانْ بلند كرد و گفت: «بار خدايا! ديدگان، متوجّه توست و دست ها به سوى تو دراز است و دل ها به سوى تو پر مى كشند و با رفتارهاى نيك به سوى تو تقرّب مى جويند. «بار پروردگارا! ميان ما و قوم ما به حق داورى كن كه تو بهترينِ داورانى» (2) ». (3)

ب _ تشويق يارانش به پيكارالجمل:امير مؤمنان ، سه روز به جمليان مهلت داد تا دست بردارند و حرمت نگه دارند؛ ولى چون پافشارى آنان را بر مخالفت ديد ، در ميان يارانش برخاست و فرمود: «اى بندگان خدا! با سينه هاى گشاده ، به سوى اين گروه ، حمله بريد؛ چرا كه آنان بيعتم را شكستند، پيروانم را كشتند، كارگزارم را شكنجه دادند و او را پس از اين كه با

.


1- .الإمامة والسياسة : ج1 ص95 .
2- .اعراف : آيه 89 .
3- .الجمل : ص341 .

ص: 371

زدنى سخت و مجازاتى شديد، آزار و اذيّت كردند ، از بصره بيرون راندند ، درحالى كه او پيرمردى است از چهره هاى سرشناس انصار و اهل فضيلت. براى او حرمتى نگه نداشتند و سِنْديان را _ كه مردانى صالح بودند _ به قتل رساندند و حُكَيم بن جَبَله را چون براى خدا نسبت به آنان خشم گرفته بود، ظالمانه و با دشمنى كشتند و پس از آن كه پيروان من از دست آنان گريختند ، تعقيبشان كردند و آنان را در هر پَستى و بلندى اى گرفتند و با شكنجه و زجر، گردن زدند. آنها را چه شده است؟! «خداوند ، آنان را بكُشد . كى [به سوى حق ]بازگردانده مى شوند» (1) . اى بندگان خدا! به سويشان بشتابيد و چون شير ، بر آنان يورش ببريد ؛ چرا كه آنان ، اشرارند و كسانى كه آنها را بر باطلْ يارى مى دهند نيز از اشرارند. با شكيبايى و به حساب خدا گذاردن و آمادگى روحى خود ، با آنان رو به رو شويد. به راستى كه شما مبارزه جو و پيكاركننده ايد و جان خويش را براى ضربه شمشير و نيزه و جنگ با هماوردان ، آماده ساخته ايد. هركس به هنگام سختى در خود ، آرامشى احساس كرد و به هنگام رو در رويى ، در خود ، شجاعتى يافت و در برادرش سستى و هراسى ديد ،از او حمايت كند ، چنان كه از خود حمايت مى كند كه اگر خدا مى خواست ، او را مانند وى قرار مى داد». 2

.


1- .توبه : آيه 30 .

ص: 372

ج _ آرامش على عليه السلام در جنگ
د _ شدّت يافتن نبرد

ج _ آرامش على عليه السلام در جنگالجمل_ به نقل از محمّد بن حنفيه _: چون وارد بصره شديم و در آن جا لشكرگاه زديم و صفوف خود را آماده ساختيم ، پدرم على عليه السلام پرچم جنگ را به من داد و فرمود: «پيش از اقدام دشمن كارى عليه آنان انجام نده». (1) سپس خوابيد. تيرهاى دشمن بر ما باريدن گرفت. او را از خواب ، بيدار كردم . بيدار شد ، در حالى كه چشم هايش را مى ماليد و جمليان فرياد مى زدند: اى خونخواهان عثمان! [ على عليه السلام ] در حالى كه جز يك پيراهن بر تن نداشت ، بيرون رفت و فرمود: «با پرچم به پيش رو !». پيش رفتم و گفتم: اى پدر! در چنين روزى ، تنها با يك پيراهن ؟! فرمود: «هركس را مرگش [ به وقت خود ]خواهد گرفت. به خدا سوگند ، در كنار پيامبر صلى الله عليه و آله بدون زره ، بيشتر جنگيدم تا با زره». (2)

د _ شدّت يافتن نبردالإمامة والسياسة:دو لشكر ، نبرد سختى كردند. ميمنه [ سپاه] بصريان، ميمنه سپاه على عليه السلام را درهم شكسته بود و افراد قبيله ربيعه در لشكر بصره، ربيعيان سپاه امام عليه السلام را شكست داده بودند... . على عليه السلام به پيش آمد و نگاهى به ياران و سپاهيان خود انداخت كه شكست خورده و كشته شده بودند . وقتى چنين ديد ، بر فرزندش محمّد _ كه پرچمدار بود _ بانگ زد: «به پيش رو!» ؛ ولى او كندى كرد و در جايش ثابت ماند. على عليه السلام از پشت سر آمد و ميان دو كتف او زد و پرچم را از دستش گرفت و خود ، حمله برد و وارد لشكر

.


1- .اشاره به اين كه آغازگر جنگ مباش . (م)
2- .الجمل : ص355 .

ص: 373

ه _ جنگيدن خودِ امام عليه السلام

دشمن شد. ميمنه و مِيسَره هر دو سپاه در اضطراب بودند. در يك طرف ، عمّار بود و در طرف هاى ديگر ، عبد اللّه بن عباس و محمّد بن ابى بكر. على عليه السلام سپاه دشمن را شكافت . ضربه مى زد و مى كُشت . سپس بيرون آمد... و پرچم را به محمّد داد و فرمود: «اين چنين بجنگ». محمّد با پرچم به پيش تاخت و انصار با او بودند تا به شتر و كجاوه [ ى عايشه ]رسيد و همراهان شتر ، گريخته بودند. در اين روز ، هر دو لشكر ، نبرد سهمگينى كردند ، به طورى كه آسيب ها و ضربت زدن ها ، در حالِ به زانو نشستنْ صورت مى گرفت. (1)

ه _ جنگيدن خودِ امام عليه السلامالفتوح:على عليه السلام [ از لشكر دشمنْ] دور شد و به سوى يارانش مى رفت كه فريادكننده اى از پشت سر او فرياد زد . وى برگشت و عبد اللّه بن خلف خزاعى را _ كه ميزبان عايشه در بصره بود _ ديد. چون على عليه السلام او را ديد ، شناخت و او را ندا داد كه : «اى پسر خلف! چه مى خواهى؟». گفت: آيا مى خواهى بجنگى؟ على عليه السلام فرمود: «از آن بدم نمى آيد؛ ولى واى بر تو ، اى پسر خلف! در مرگ ، چه آسودگى اى مى جويى، با آن كه مرا مى شناسى؟». عبد اللّه بن خلف گفت: خودْستايى را وا گذار _ اى پسر ابوطالب _ و نزد من بيا تا ببينى كدام يك از ما هماوردش را خواهد كُشت . آن گاه شعرى سرود و على عليه السلام با شعر ، او را پاسخ داد و براى پيكار ، رو در رو شدند.

.


1- .الإمامة والسياسة : ج1 ص96 .

ص: 374

و _ كشته شدن طلحه به دست مروان
ز _ تداوم نبرد به رهبرى عايشه

عبد اللّه بن خلف ، ضربه اى ناگهانى فرود آورد كه على عليه السلام آن را با سپرش دفع كرد. آن گاه على عليه السلام از او كناره گرفت و ضربتى بر او فرود آورد كه دست راستش را قطع كرد و سپس ضربتى ديگر فرود آورد كه كاسه سرش را پرانْد . (1)

و _ كشته شدن طلحه به دست مروانالفتوح:طلحه با صداى بلند ، فرياد مى زد: بندگان خدا! شكيبايى، شكيبايى [ ورزيد] ! چرا كه پس از شكيبايى ، نصرت و پاداش است. مروان بن حَكَم به وى نگاهى افكند و به برده اش گفت: واى بر تو ، اى غلام! به خدا سوگند كه مى دانم هيچ كس در روز كشتن عثمان در خانه اش به اندازه طلحه [ مردم را ]تحريك نكرد و هيچ كس جز او ، وى را نكشت . اكنون اگر مرا پنهان كنى ، تو را آزاد خواهم كرد . غلام ، وى را پنهان ساخت . مروان ، تيرى زهرآگين به سوى طلحة بن عبيد اللّه پرتاب كرد. تير به طلحه اصابت كرد و طلحه بر اثر اصابت تير بر زمين افتاد و بيهوش شد . سپس به هوش آمد و ديد كه خون از او جارى است. گفت: إنّا للّه وإنّا إليه راجعون ! به خدا سوگند ، گمان مى كنم مقصود خداوند عز و جل از اين آيه ماييم كه : «و از فتنه اى كه تنها به ستمكاران شما نمى رسد ، بترسيد و بدانيد كه خدا ، سختْ كيفر است» (2) . (3)

ز _ تداوم نبرد به رهبرى عايشهتاريخ الطبرى_ به نقل از محمّد و طلحه _: جنگِ نخست تا وسط روز ادامه يافت و طلحه در آن ، مجروح شد و زبير هم رفت. پس چون لشكر به عايشه پناه بردند و

.


1- .الفتوح : ج2 ص478 .
2- .انفال : آيه 25 .
3- .الفتوح : ج 2 ص 478 .

ص: 375

ح _ پى كردن شتر و پراكنده شدن لشكر جمل
ط _ مدّت زمان جنگ
1 / 10 پس از پيروزى
اشاره
الف _ بزرگوارى

كوفيان جز جنگ نخواستند و جز [ تحويل دادن] عايشه را نخواستند، عايشه آنان را با سرزنش ، تحريك نمود. آنان جنگ كردند تا اين كه بانگ آتش بس زدند و از جنگ ، دست كشيدند و سپس ، بعد از ظهر ، بازگشتند و به جنگ پرداختند و اين در روز پنج شنبه از ماه جمادى دوم بود. پس نبرد در آغاز روز با طلحه و زبير بود و در وسط روز با عايشه. (1)

ح _ پى كردن شتر و پراكنده شدن لشكر جملالجمل:چون لشكريان از گِردِ شتر [ عايشه ]پراكنده شدند ، اميرمؤمنان ، نگران اين بود كه مردم به سوى شتر بازگردند و جنگ ، دوباره درگيرد. پس فرمود: «شتر را پِى كنيد!». ياران اميرمؤمنان به سمت شتر شتافتند و آن را پى كردند ، كه به پهلو بر زمين افتاد و عايشه فريادى كشيد كه هركس در دو سپاه بود ، شنيد. (2)

ط _ مدّت زمان جنگأنساب الأشراف:جنگ از ظهر تا غروب خورشيد بود . (3)

1 / 10پس از پيروزىالف _ بزرگوارىامام باقر عليه السلام :على عليه السلام به منادى اش در جنگ بصره (جملْ) دستور داد كه فرياد زند: فراريان از جنگ ، دنبال نمى شوند . زخمى ها كشته نمى شوند . اسيران به قتل نمى رسند . هركس در خانه اش را ببندد ، در امان است وهركس سلاحش را بر زمين اندازد ، در امان است و هيچ چيز از اموال آنان (جمليان) [ به غنيمت ]گرفته

.


1- .تاريخ الطبرى : ج4 ص514 .
2- .الجمل : ص 350 .
3- .أنساب الأشراف : ج3 ص38 .

ص: 376

ب _ صدور فرمان عفو عمومى
ج _ گفتگوهايى ميان امام عليه السلام و عايشه

نمى شود (1) . (2)

ب _ صدور فرمان عفو عمومىأنساب الاشراف:على عليه السلام ، هنگامى كه چيرگى يافت و پيروز شد، براى سخنرانى به پا خاست و فرمود: «اى مردم بصره! از شما گذشتم . برحذر باشيد از فتنه! به راستى كه شما نخستين مردمانى بوديد كه بيعت را شكستيد و وحدت امّت را برهم زديد». آن گاه نشست و مردم با وى بيعت كردند. (3)

ج _ گفتگوهايى ميان امام عليه السلام و عايشهتاريخ اليعقوبى_ در گزارش عايشه _: على عليه السلام نزد عايشه آمد كه در خانه عبد اللّه بن خَلف خُزاعى بود ؛ همو كه پسرش به «طلحة الطلحات» معروف بود. [ امام عليه السلام ]فرمود: «اى حُمَيرا! از اين حركتْ دست برنمى دارى؟» . عايشه گفت : اى پسر ابى طالب! قدرت يافتى، پس نرمى به خرج ده! فرمود: «به سوى مدينه حركت كن و به همان خانه ات بازگرد كه پيامبر خدا تو را دستور داد در آن بنشينى». گفت: چنين مى كنم. (4)

.


1- .چنان كه از احاديث برداشت مى شود ، بازماندگان لشكر جمل ، اجازه يافتند كه اموالشان را با خود ببرند ؛ اگر چه اثاث و اسلحه كشتگان و فراريانى كه بازنگشتند ، بر جاىْ ماند و امام عليه السلام آنها را ميان سپاه خويش ، تقسيم نمود . (م)
2- .الإمام الباقر عليه السلام : أمَرَ عَلِيٌّ عليه السلام مُنادِيَهُ فَنادى يَومَ البَصرَةِ : «لا يُتَّبَعُ مُدبِرٌ ، ولا يُذَفَّفُ عَلى جَريحٍ ، ولا يُقتَلُ أسيرٌ ، ومَن أغلَقَ بابَهُ فَهُوَ آمِنٌ ، ومَن ألقى سِلاحَهُ فَهُوَ آمِنٌ» ، ولَم يَأخُذ مِن مَتاعِهِم شَيئا (السنن الكبرى : ج 8 ص 314 ح 16747) .
3- .أنساب الأشراف : ج3 ص58 .
4- .تاريخ اليعقوبى : ج2 ص183 .

ص: 377

د _ فرستادن عايشه به سوى مدينه
ه _ غنيمت هاى جنگ
و _ ورود امام عليه السلام به بيت المال بصره

د _ فرستادن عايشه به سوى مدينهالجمل:چون اميرمؤمنانْ تصميم حركت به سوى كوفه گرفت كسى را نزد عايشه فرستاد كه به وى دستور دهد به سوى مدينه كوچ كند . وى براى حركت ، مهيّا شد. سپس چهل زن را دستار و كلاه پوشانيد و شمشير در اختيارشان نهاد و به آنان فرمان داد از عايشه محافظت كنند و او را از راست و چپ و پشت سر ، درميان گيرند. عايشه در طول راه مى گفت: بار خدايا! با على بن ابى طالب ، چنان كن كه با من رفتار كرد ؛ مردان را به همراهم فرستاد و حرمت پيامبر خدا را نگه نداشت. وقتى زنان ، همراه با عايشه به مدينه رسيدند ، دستارها و شمشيرها را برداشتند و با وى وارد مدينه شدند . چون عايشه آنان را ديد ، از دشنام گويى و نكوهش اميرمؤمنان ، پشيمان شد و گفت: خداوند به پسر ابى طالب ، پاداش نيكو دهد ؛ چرا كه حرمت پيامبر خدا را درباره من، پاس داشت. (1)

ه _ غنيمت هاى جنگشرح الأخبار:ياران على عليه السلام آنچه را اهل بصره براى پيكار با على عليه السلام به لشكرگاه خود آورده بودند ، به غنيمت گرفتند؛ ولى متعرّض ديگر اموال آنان نشدند. على عليه السلام جز آن مال ها، اموال كشتگان اهل بصره را براى ورثه شان باقى گذاشت و از آنچه [ سپاهش] به عنوان غنيمت برداشتند ، خمس گرفت و بدين ترتيب ، سنّتْ جارى شد. (2)

و _ ورود امام عليه السلام به بيت المال بصرهالجمل:چون عثمان بن حُنَيف از بصره بيرون رفت و طلحه و زبير به بيت المال برگشتند و در برابر آنچه در آن بود ، درنگ كردند، همين كه ميزان طلا و نقره اش را ديدند ، گفتند: اينها ، همان غنيمت هايى است كه خداوند ، ما را به آنها وعده داده است و به ما خبر داده است كه آن را به زودى در اختيارمان مى نهد.

.


1- .الجمل : ص415 .
2- .شرح الأخبار : ج1 ص389 ح331 .

ص: 378

ز _ سرزنش اهل بصره از سوى امام عليه السلام

ابو الأسود مى گويد: اين سخن را از آنان شنيدم و پس از آن ماجرا ، على عليه السلام را ديدم كه وارد بيت المال بصره شد . وقتى ثروت هاى آن را ديد ، فرمود: «اى [ طلاهاى] زرد! اى [ نقره هاى] سفيد! ديگرى را بفريبيد. ثروت ، مقتداى ستمگران است و من ، پيشواى مؤمنان». به خدا سوگند ، نه بدانچه در آن جا بود ، توجّهى كرد و نه در آنچه ديده بود ، انديشيد ؛ بلكه ثروت ها را نزد او چون خاكى بى ارزش يافتم . از آنان (طلحه و زبير) و از وى شگفت زده شدم! از اين رو با خود گفتم: «آنان از كسانى اند كه دنيا را مى خواهند ، و اين از كسانى است كه آخرت را مى جويند» و آگاهى ام نسبت به وى افزون شد. (1)

ز _ سرزنش اهل بصره از سوى امام عليه السلامالجمل:چون اميرمؤمنان، نامه هاى پيروزى را نوشت ، در ميان مردم به سخنرانى برخاست و خداوند متعال را حمد كرد و بر او ثنا گفت و بر محمّد و خاندانش درود فرستاد. سپس فرمود: «امّا بعد؛ به راستى كه خداوند ، بخشنده مهربان و عزيزِ صاحب انتقام است. گذشت و آمرزش خود را براى اهل طاعت نهاده ، و عذاب و كيفرش را براى كسى كه نافرمانى كند و دستورش را مخالفت نمايد و در دين ، بدعت گذارَد. صالحان با رحمت او مدد يافتند. اى اهل بصره! خداوند ، مرا بر شما قدرت بخشيد و شما را به خاطر رفتارتان تسليم كرد. پس مبادا به كارهايى مانند كارهاى گذشته باز گرديد ؛ چرا كه شما نخستين كسانى بوديد كه پيكار و اختلاف را آغاز كرديد و حق و انصاف را كنار نهاديد». (2)

.


1- .الجمل : ص285 .
2- .الجمل : ص 400 .

ص: 379

ح _ جانشين گذاردن ابن عبّاس در بصره

ح _ جانشين گذاردن ابن عبّاس در بصرهالجمل_ به نقل از واقِدى ، از رجال خودش _: چون اميرمؤمنان تصميم گرفت از بصره بيرون رود ، عبد اللّه بن عبّاس را بر آن [ شهر] گمارد و به او سفارش كرد. از جمله سفارش هايش اين بود كه فرمود: «اى ابن عبّاس ! بر تو باد پرواى الهى و [برقرارىِ ]عدالت در ميان كسانى كه بر آنان گمارده شده اى و اين كه براى مردم ، چهره بگشايى و مجلست را عمومى سازى و مردم را با بردبارى خود ، پذيرا باشى. بپرهيز از خشم كه آن ، انگيزه اى شيطانى است ، و بپرهيز از هوا و هوس كه از راه خداوند ، بازت مى دارد! بدان كه آنچه تو را به خداوندْ نزديك مى سازد ، همان ، دوركننده تو از آتش است، و آنچه تو را از خداوندْ دور مى سازد ، همان ، نزديك كننده تو به آتش است . خدا را بسيار ياد كن و از غافلان مباش. و ابومِخْنَفْ لوط بن يحيى گزارش كرده است كه: چون اميرمؤمنان ، عبد اللّه بن عبّاس را به بصره گمارْد ، براى مردمْ سخنرانى كرد، خداوند را سپاس و ثنا گفت و بر پيامبرش درود فرستاد . سپس فرمود: «اى مردم! عبد اللّه بن عبّاس را بر شما گماردم . از او بشنويد و دستورهايش را _ تا وقتى از خداوند و پيامبرش اطاعت مى كند _ اطاعت كنيد و اگر بدعتى گذاشت يا از حق كناره گرفت ، به من خبر دهيد تا او را از حكومت بر شما عزل كنم . به راستى كه اميدوارم او را پاكْ دامن ، پارسا و خودنگهدار بيابم. من او را بدين كار نگماردم،جز آن كه مى دانم اين خصلت ها در وى وجود دارد. خداوند بر من و شما ببخشد!». عبد اللّه در بصره ماند ، تا زمانى كه اميرمؤمنان به سوى شام ، حركت كرد . در آن هنگام، زياد بن ابيه را به جاى خود بر بصره گمارد و ابو الأسود دُئلى را نيز معاون او نهاد و خود به اميرمؤمنان پيوست و با او به سوى صِفّينْ حركت نمود. (1)

.


1- .الجمل : ص420 .

ص: 380

ط _ ورود امام عليه السلام به كوفه

ط _ ورود امام عليه السلام به كوفهوقعة صفين_ به نقل از عبد الرحمان بن عبيد بن ابى كنود و ديگران _: چون على بن ابى طالب عليه السلام از بصره به كوفه رسيد ، روز دوشنبه ، دوازدهم رجب سال سى و ششم هجرى بود و خداوند ، پيروزى اش را گرامى داشت و او را بر دشمنش پيروز گردانيد و به همراه او ، بزرگان مردم و اهل بصره بودند . كوفيان به استقبال آمدند و در ميان آنها قاريان و بزرگان كوفه حضور داشتند. سپس براى او به خير و بركت ، دعا كردند و گفتند: اى اميرمؤمنان! كجا اقامت مى كنى؟ آيا به قصر [ حكومتى ]مى روى؟ فرمود: «نه ؛ ولى در رُحبه ، (1) توقّفى خواهم داشت» . پس در رُحبه ، توقّف كرد و سپس وارد مسجد بزرگ شهر شد و در آن ، دو ركعت نماز گزارْد و بر منبر رفت و حمد و ثناى خداوند گفت و بر پيامبرش درود فرستاد و فرمود: «امّا بعد ؛ اى مردم كوفه! همانا براى شما در اسلام ، فضيلتى است تا زمانى كه آن را دگرگون نسازيد و تغيير ندهيد. شما را به سوى حق فرا خواندم و شما اجابت كرديد. و آغاز كرديد به مبارزه با مُنكَر و آن را دگرگون ساختيد . بدانيد كه فضيلت ميان شما و خداوند ، در احكام و تقسيم هاست. شما الگوى كسانى هستيد كه شما را پاسخ مى گويند و در آنچه شما داخل گشتيد، داخل مى گردند.بدانيد كه بيشترين هراس من بر شما ، پيروى از هوا و هوس و آرزوهاى طولانى است ؛ زيرا كه پيروى هوا و هوس ، از حق باز مى دارد و آرزوى دراز ، آخرت را از ياد مى بَرَد. بدانيد كه دنيا پشت مى كند و مى رود و آخرت روى مى آورد و مى آيد و هريك را فرزندانى است . شما از فرزندان آخرت باشيد. امروز ، [ روز] عمل است و حسابى نيست و فردا [ روز] حساب است و جاى عمل نيست. سپاسْ خدايى را كه ولىّ خود را يارى كرد و دشمنش را بى ياور گذاشت و راستگوىِ حق مدار را عزيز گردانيد و

.


1- .رُحْبه در اين جا به معناى ميدان و توقّفگاه عمومى شهر است . (م)

ص: 381

بيعت شكنِ باطل مَدار را خوار ساخت. بر شما باد پرواى الهى و پيروىِ اهل بيت پيامبرتان كه از خداوند ، اطاعت مى كنند؛ آنان كه در آنچه خدا را اطاعت مى كنند ، از ديگر فرقه هايى كه خود را به دين مى بندند و ادّعا دارند و با ما به مقابله مى پردازند، سزاوارتر به پيروى شدن اند، در حالى كه آن ديگران ، از فضيلت ما فضيلت يافته اند؛ ولى امر (حكومت) ما را انكار مى كنند ، و در حقّ ما با ما كشمكش مى كنند و ما را از آن ، دور مى سازند. آنان ، نتيجه رفتار خود را چشيدند و به زودى [ سزاى] گم راهى [ خود ]را خواهند ديد. بدانيد كه مردانى از شما از يارى من سر باز زدند و من ، آنان را نكوهش و توبيخ مى كنم. از آنان كناره جوييد و آنچه را خوش نمى دارند ، به گوششان برسانيد تا بازگردند ، و از اين طريق ، به هنگام جدا شدن ها ، حزب خدا شناخته مى شود». (1)

.


1- .وقعة صفّين : ص3 .

ص: 382

فصل دوم : پيكار دوم : جنگ صِفّين
2 / 1 سيماى نبرد
الف _ زمان نبرد

فصل دوم : پيكار دوم : جنگ صِفّين2 / 1سيماى نبردالف _ زمان نبردپس از گذشت چهار ماه از خاموش شدن فتنه ناكثين (به رهبرى عايشه، طلحه و زبير)، اسلام علوى با فتنه قاسطين (به رهبرى معاويه) رو به رو گرديد. امام على عليه السلام در پنجم شوال سال 36 هجرى براى خاموش كردن اين فتنه از كوفه حركت كرد و در اواخر ماه ذى قعده و به هنگام بار افكندن سپاهيان در صفّين، درگيرى غافلگير كننده اى براى مسلّط شدن بر شريعه فرات ، رخ داد ؛ در ماه ذى حجه نيز درگيرى هاى شديدى ميان دو سپاه ، صورت گرفت تا اين كه در محرّم سال 37 ، ميان دو گروه ، آتش بس اعلام گرديد؛ ولى جنگ ، پايان نيافت تا اين كه پيكار حقيقى در آغاز ماه صفر سال 37 ، ميان دو سپاه ، رُخ داد و در هشتم صفر ، تنور جنگ ، داغ گرديد و در دهم صفر ، هنگامى كه سپاه امام على عليه السلام در آستانه پيروزى قطعى قرار گرفته بود ، با حيله عمرو بن عاص ، فرصت پيروزى از دست رفت و امام على عليه السلام به كوفه بازگشت.

.

ص: 383

ب _ محلّ نبرد
ج _ تعداد شركت كنندگان در نبرد
د _ ياران برجسته امام عليه السلام

ب _ محلّ نبردصِفّين ، مكانى است نزديك شهر رَقَّه (1) و در كناره غربى فرات ، ميان رَقَّه و بالس (2) . فاصله ميان دمشق و رقَّه _ كه صفّين از توابع آن است _ 550 كيلومتراست.

ج _ تعداد شركت كنندگان در نبردرقم هاى متفاوتى درباره سپاه امام على عليه السلام و معاويه ذكره شده است.متون تاريخى اشاره دارند كه سپاه امام على عليه السلام به يكصد وبيست هزار يا يكصد و پنجاه هزار يا 95 هزار يا بيش از يكصد هزار يا بيش از پنجاه هزار نفر مى رسيد (با اختلافى كه ميان آنها وجود دارد)؛ ليكن رأى مشهورْ آن است كه تعداد سپاه امام عليه السلام نود هزار نفر بود. همچنين گزارش هاى تاريخى درباره تعداد لشكريان معاويه ، ميان شصت هزار، هفتاد هزار، 83 هزار، نود هزار، يكصد هزار، يكصد و بيست هزار و يكصد و سى هزار نفر متفاوت است ؛ ليكن گزارش هايى كه تصريح مى كند تعداد آنان 85 هزار تن بود، مشهورتر است.

د _ ياران برجسته امام عليه السلامدر نبرد صفّين، به همراه اميرمؤمنان ، بسيارى از صحابيان بزرگ پيامبر صلى الله عليه و آله و برجستگانى ديگر شركت داشتند؛ برخى گزارش ها اشاره دارند كه تعداد آنان ، هفتاد تا هشتاد نفر از صحابيان بَدْرى و هشتصد نفر از صحابيان حاضر در بيعت رضوان و چهارصد نفر از ديگر صحابيان بوده است . در مقابل ، تعداد صحابيان شركت كننده در لشكر معاويه از انگشتان دست ، تجاوز نمى كرده و آنان ، كسانى بوده اند كه پس از فتح مكّه ، مسلمان شده بودند.

.


1- .شهرى باستانى بر ساحل فرات ، در شرق سوريه امروزى .
2- .بالس ، شهرى است در شام ، ميان حَلَب و رَقّه ، كه در ساحل غربى فرات ، قرار گرفته است (معجم البلدان : ج 3 ص 414) .

ص: 384

ه _ ياران سرشناس معاويه
و _ تعداد كشته ها
2 / 2 شخصيّت سران قاسطين
الف _ معاوية بن ابى سفيان

ه _ ياران سرشناس معاويههيچ يك از ياران معاويه از پيش گامان در اسلام نبودند ؛ بلكه برخى از آنان از كسانى بودند كه با پيامبر صلى الله عليه و آله سال هاى دراز ، پيكار كرده بودند يا از كسانى بودند كه پيامبر صلى الله عليه و آله آنان را بيرون رانده يا نفرين نموده بود.

و _ تعداد كشته هامشهورْ آن است كه كشته هاى عراقيان ، 25 هزار نفر بود و كشته هاى شاميان ، 45 هزار.

2 / 2شخصيّت سران قاسطينالف _ معاوية بن ابى سفيانمعاويه ، بيست سالْ قبل از هجرتْ زاده شد و در سال هشتم هجرى و در زير برق خيره كننده شمشير مجاهدان اسلام، با اكراه و اجبار ، تسليم آيين محمّد صلى الله عليه و آله شد. او و همگِنانش عنوان «طُلَقاء» گرفتند. در زمان خلافت عمر، به ولايت شام،منصوب شد. او از ابتداى حاكميت،براى خود، حكومتى استبدادى و پادشاهى پديد آورد و صلاى استقلال سرداد. عمر بنا به ملاحظاتى با معاويه كنار مى آمد. در خلافت عثمان _ كه حاكميت به سوى تسلّط امويان پيش مى رفت _ ، معاويه همچنان به ستمگرى ها و فتنه جويى هاى خود ادامه مى داد و ابعاد جاه طلبى و خوشگذرانى را بدون دغدغه خاطر مى گسترد. حاكميت بيست ساله او با سياست هاى : در جهل نگه داشتن و تحميق مردم ، ايجاد رعب و وحشت در دل شهروندان و دور نگه داشتن جامعه از آگاهى ، زمينه را براى هر گونه اقدام به نفع وى در شام، آماده كرده بود. او از آغاز خلافت امام على عليه السلام آهنگ مخالفت با وى ساز كرد و در تحريك طلحه و زبير ، بسيار كوشيد و جنگ صفّين را عليه امام على عليه السلام رهبرى كرد. معاويه پس از جريان حَكَميت، به غارتگرى ها و هجوم هاى وحشيانه عليه

.

ص: 385

مناطقى كه حكومت علوى را پذيرفته بودند ، دامن زد و در زمين ، فساد بسيارى به بار آورد و آبادانى ها و نسل ها را به نابودى كشاند . او به سال 41 هجرى ، با نيرنگ خاص و جوسازى و غوغاسالارى، صلح را بر امام حسن عليه السلام تحميل كرد و بدين سان ، با غلبه بر تمامى مخالفان ، پايه هاى حكومتش را محكم ساخت و پس از آن، آزاررسانى به شيعيان على عليه السلام و طرفداران آن بزرگوار را دامن زد و گسترد، تا بدان جا كه براى همگنان و همراهان خودش نيز غير قابل تحمّل بود. داستان رويارويى مغيره با او و گزارش مغيره از موضع بس خصمانه وى عليه دين اسلامى حنيف، ضمن آن كه نشانگر اوج پليدى اوست ، نشان دهنده عمق كينه توزى اش نيز بود. او در سبّ على عليه السلام بسيار افراط مى كرد و چون از او خواستند كه دست نگه دارد، گفت: نه، به خدا سوگند ، [ از آن ، دست نمى كشم ]تا كودكان بر آن پرورش يابند و بزرگْ سالان بر آن پير شوند و هيچ گوينده اى برايش فضيلتى نگويد. (1) گزارش هايى كه ابن ابى الحديد به نقل از كتاب الأحداث مدائنى و ديگر منابع كهن درباره فضيلت ستيزى معاويه و فضيلت سازى اش براى خود و وضع و جعل حديث مى دهد، ما را آگاه مى سازد حقيقتْ اين است كه اينها در راستاى تفكّر قيصرى و كسرايى و ديگرگون سازى آموزه هاى دين بوده است. امامت او بر نماز در مدينه و نگفتن «بسم اللّه الرحمن الرحيم» و احتجاجات مهاجران و انصار با او ، مى تواند دليلى گويا بر اين همه به حساب آيد . معاويه به هر صورت كه بود، جامه خلافت را به تن كرد ؛ خلافت بر اساس دينى كه او هيچ گونه باور استوار قلبى بدان نداشت و جانشينى بر جاى كسى كه قصد داشت با او و تعاليم او بجنگد . وى از تحريف دين ، باكى نداشت و از دگرگون سازى معارف حق ، تن نمى زد. او براى قبضه كردن كارها و استحكام بخشيدن به آنها و سلطه جويى و حكمرانى اش ،

.


1- .شرح نهج البلاغة : ج 4 ص 57 .

ص: 386

نفرين و فرمايش پيامبر صلى الله عليه و آله درباره معاويه
ب _ عمرو بن عاص

هرگونه اقدامى را بر خود ، مباح مى شمرد. معاويه به سال 60 هجرى هلاك شد و يزيد را به عنوان حاكم جهان اسلام ، منصوب كرد. او با اين كارش گامى ديگر در جهت وارونه سازى معارف دين برداشت كه آثار آن كارها در سراسر تاريخ ، شُهره است.

نفرين و فرمايش پيامبر صلى الله عليه و آله درباره معاويهصحيح مسلم_ به نقل از ابن عبّاس _: من در ميان كودكان ، بازى مى كردم كه پيامبر خدا آمد . من پشت درى پنهان شدم. آن گاه پيامبر خدا آمد و دست برشانه من گذاشت و فرمود: «برو و معاويه را نزد من فرا خوان». من آمدم و گفتم: او غذا مى خورد. باز به من فرمود: «برو و معاويه را نزد من فرا خوان». من [ دوباره] آمدم و گفتم: او غذا مى خورد. آن گاه فرمود: «خداوند ، شكمش را سير نگرداند!». (1)

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :هرگاه معاويه را بر منبر من ديديد ، او را بكُشيد. (2)

ب _ عمرو بن عاصاو سياستبازى فريبگر، نيرنگبازى چيره دست، و شخصيتى چند چهره و شگفت انگيز است. او را يكى از چهار فرد زيرك و هوشمند عرب دانسته اند. او ريشه در فحشا دارد . مادرش (نابغه) ، از بدكاره هاى مشهور بود . چون عمرو در سال 50 قبل از هجرت به دنيا آمد، مادرش او را به پنج نفر منسوب مى دانست و از اين ميان، عاص را برگزيد و بدو ملحقش كرد. بدين ترتيب ، عمرو در دامن كسى رشد يافت كه پيامبر صلى الله عليه و آله را بسيار هجو مى كرد؛ همان كسى كه سوره «كوثر» ، او را «ابتر (نسلْ گسيخته)» خواند

.


1- .صحيح مسلم : ج4 ص2010 ح96 .
2- .رسول اللّه صلى الله عليه و آله : إذا رَأَيتُم مُعاوِيَةَ عَلى مِنبَري فَاقتُلوهُ (تهذيب التهذيب : ج 1 ص 637 ش 1708) .

ص: 387

و امام حسن عليه السلام از او چنين ياد كرد : وى پست ترين آنانِ از جهت نَسَب ، و پليدترين آنها از نظر جايگاه است. (1) به روزگارى كه پيامبر در مكّه بود، عمرو بن عاص ، ايشان را بسيار آزار مى داد و هجو مى كرد. پيامبر خدا در برابر اين همه خيره سرى و هرزه درايى، او را نفرين كرد و فرمود : بار خدايا! عمرو بن عاص ، مرا هجو كرده است و تو مى دانى كه من شاعر نيستم . پس در برابر هر بيت شعرى كه مرا هجو كرده است ، بر او نفرين فرست. (2) هنگامى كه گروهى از مسلمانان به حبشه هجرت كردند، عمرو بن عاص ، فرستاده قريش بود كه به دربار نجاشى رفت تا آنان را بازگردانَد كه در اين مأموريت ، توفيق نيافت. ابن ابى الحديد، در توصيف عمرو بن عاص مى گويد : عمرو ، يكى از كسانى بود كه در مكّه پيامبر صلى الله عليه و آله را آزار مى داد و به ايشان ناسزا مى گفت و در راه ايشان سنگ مى انداخت . پيامبر خدا شب ها از خانه بيرون مى رفت و كعبه را طواف مى نمود و عمرو در راهش سنگ مى انداخت تا بر زمين بيفتد... . به جهت دشمنىِ بسيار وى با پيامبر خدا، مردمان مكّه او را نزد نجاشى فرستادند تا وى را نسبت به دين جديد (اسلام) ، بى ميل سازد و مهاجران مسلمان را از كشورش بيرون رانَد و اگر بتواند، جعفر بن ابى طالب را به قتل برساند . (3) او در جنگ هاى متعدّدى همدوش با مشركان، عليه مسلمانان جنگيد و چون قدرت روز افزون اسلام را دريافت، در سال هشتم هجرى و قبل از فتح مكّه ، اسلام

.


1- .شرح نهج البلاغة : ج 6 ص 291 .
2- .الإيضاح : ص 84 .
3- .شرح نهج البلاغة : ج 6 ص 283 .

ص: 388

آورد. عمرو با فنون جنگى آشنايى داشت. پيامبر صلى الله عليه و آله فرماندهى سپاه را در غزوه ذاتُ السَّلاسل بدو سپرد، با اين كه ابو بكر و عمر هم در آن لشكر بودند. او در هنگامه رحلت پيامبر خدا ، در پى مأموريتى در عُمّان به سر مى بُرد. عُمَر به او علاقه شگفتى داشت و او را بزرگ مى داشت و از او تجليل مى كرد . وى در زمان عمر، مصر را فتح كرد و از سوى عمر ، به حكومت آن ديار ، منصوب شد. در زمان عثمان نيز مدّتى بر منصب ولايت مصر بود؛ امّا عثمان بر اساس سياست حاكميت بخشيدن به امويان، عمرو را عزل كرد و عبد اللّه بن سعد را _ كه برادر مادرى اش بود _ به جاى او گمارد. عمرو از اين عزل ، اندوهگين گشت و كينه عثمان را به دل گرفت و در شعله ور ساختن شورش عليه عثمان ، نقش جدّى داشت. عمرو بن عاص از يك سو بسيار زيرك و زمان شناس بود و از سوى ديگر ، دنياگرا و هواپرست. بدين سان ، او خوب مى دانست كه با كسانى چون على عليه السلام نمى توان كنار آمد . از اين رو ، چون ايشان به خلافت رسيد، به سوى معاويه رفت و خود ، علّت اين روى گردانى و رويكرد را دنيا خواهى دانست و به معاويه گفت : آنچه بر سرِ آن، ستيز مى كنيم ، چيزى جز دنيا نيست . (1) چنين بود كه ولايت مصر را شرط همكارى و همراهى با معاويه قرار داد. او در جنگ صِفّين ، فرمانده لشكر شام، مشاور معاويه و صحنه گردان معركه بود. ابن عاص، سياه دل و تيره جان بود و دنياپرستى ، يكسره او را از ديدن حق ، ناتوان ساخته بود ، در حالى كه فضايل على عليه السلام را مى دانست و هميشه بدانها تصريح كرده بود و نيز عمّار و شخصيت او را مى شناخت. او به سخن معجزه آساى پيامبر خدا كه به عمّار فرموده بود : «تو را گروه سركش خواهد كشت» نيز باور داشت و از سوى ديگر، پستى ها و رذالت ها و ستمگرى هاى معاويه را نيز دريافته بود.

.


1- .سير أعلام النبلاء : ج 3 ص 72 ش 15 .

ص: 389

تأسّف شديد عمرو به هنگام مرگ

او خود نيز در پستى و حقارت ، بى بديل بود. در جنگ با على عليه السلام ، چون مرگ را در چند قدمى خود ديد، در برابر امام عليه السلام كشفِ عورت كرد و با اين حيله ننگ آور، از مرگ ، نجات يافت. او نقشه بر سرِ نيزه كردنِ اوراق قرآن را در اوج جنگ و در هنگامه شكست هاى پى در پى لشكر معاويه ، طرّاحى كرد و لشكر شام را از نابودى و شكست قطعى در صفّين رهانْد. او در ماجراى حَكَميت ، نمايندگى معاويه را به عهده گرفت و با فريب دادن ابو موسى اشعرى، نتيجه حكميت را به سود معاويه تغيير داد و بدين سان ، زمينه فتنه هاى ديگرى را به وجود آورد. عمرو عاص ، يكى از طرّاحان چيره دستِ سياست هاى تبليغى عليه على عليه السلام بود و جوسازى ها، عوام فريبى ها و صحنه سازى هاى او عليه على عليه السلام نشانه اى از پستى، زشت خويى و فريبگرى اوست، كه امام على عليه السلام در نهج البلاغة (خطبه 84)، اشاره اى بليغ به آن دارد. او در مصر با محمّد بن ابى بكر جنگيد و با چيره گشتن بر او، حاكميت مصر را به چنگ آورد. عمرو به سال 43 هجرى درگذشت و ثروت بسيار و درهم و دينار فراوانى از خود بر جاى گذاشت. آورده اند كه فقط اموال منقول او، هفتاد بار شتر طلا بوده است.

تأسّف شديد عمرو به هنگام مرگتاريخ اليعقوبى:وقتى مرگ عمرو فرا رسيد ، به فرزندش گفت: پدرت دوست داشت در جنگ ذات السلاسل از دنيا مى رفت . من در كارهايى داخل شدم كه نمى دانم دليل و [حجّتِ] من در آنها نزد خداوند چيست؟ آن گاه به ثروتش نگاه كرد و فراوانى آن را ديد و گفت: كاش اينها پِشكِل بود! كاش سى سالْ پيش از اين ، مُرده بودم! دنياى معاويه را آباد كردم و دين خود را تباه ساختم .

.

ص: 390

2 / 3 سياست امام على عليه السلام
الف _ كنار گذاردن معاويه
اشاره

دنيايم را ترجيح دادم و آخرتم را رها كردم. رشد و كمالم بر من پوشيده مانْد تا مرگم فرا رسيد . گويا معاويه را مى بينم كه بر ثروتم چنگ انداخته و پس از من با شما بد رفتارى مى كند . عمرو ، در شب عيد فطر سال 43 قمرى از دنيا رفت و معاويه، فرزند او عبد اللّه بن عمرو را به جاى او منصوب كرد. (1)

2 / 3سياست امام على عليه السلامالف _ كنار گذاردن معاويهپيش از اين گفتيم كه يكى از نخستين اقدامات امام على عليه السلام پس از بيعت مردم براى آغاز اصلاحات، بركنار كردن كارگزاران عثمان بود . سياستمداران علاقه مند به امام عليه السلام ، بر كنارى دو نفر را مصلحت نمى دانستند : معاويه و ابو موسى اشعرى. سرانجام با توضيحات بسيار و وساطت هاى مالك اشتر ، امام عليه السلام با ابقاى ابو موسى موافقت كرد؛ امّا در مورد معاويه ، هر چه براى قانع كردن على عليه السلام تلاش كردند ، نتيجه اى نداشت و ايشان ، ابقاى او بر حكومت شام را حتى براى يك لحظه روا ندانست. معاويه نيز نه خود با امام عليه السلام بيعت كرد و نه گذاشت مردم شام با ايشان بيعت كنند و از همان روز اوّل حكومت امام عليه السلام ، توطئه عليه او را شروع كرد و زمينه را براى برخورد نظامى فراهم ساخت. نخستين سؤال در اين زمينه اين است كه : چگونه مى توان اين اقدام امام عليه السلام را از نظر سياسى توجيه كرد؟ آيا بهتر نبود امام على عليه السلام معاويه را در آغاز حكومت خود ، ابقا مى كرد تا حاكميتش استقرار يابد و معاويه، همراه اهل شام با او بيعت كند و بعد ، او را عزل مى كرد تا جنگ صفّينْ پيش نيايد و حكومت اسلامى به رهبرى او تداوم

.


1- .تاريخ اليعقوبى : ج2 ص222 .

ص: 391

1 . ابقاى معاويه به بيعتش نمى انجاميد

يابد؟ آيا حفظ وحدت كلمه امّت و تداوم نظام اسلامى _ كه از واجب ترين واجبات است _ اقتضا نمى كرد كه امام عليه السلام او را به طور موقّت در حكومت شام ، ابقا نمايد؟ بر اساس مبانى سياست هاى امام عليه السلام در اداره نظام اسلامى به سادگى مى توان به اين گونه پرسش ها پاسخ داد؛ امّا در خصوص اين سياست ، نكات مهمّى وجود دارد كه در اين جا بايد بدان اشاره شود. ابن ابى الحديد ، به تفصيل از اين سياست دفاع كرده است و ما مطالب مهم آن را ذكر مى كنيم : ابن ابى الحديد ، در ابتدا با استناد به مدارك و منابع تاريخى استدلال مى كند كه معاويه ، در هيچ شرايطى با على عليه السلام بيعت نمى كرد . سپس به مبانى دينى امام عليه السلام در نصب و عزل ها اشاره مى كند و در خاتمه ، طى نقل تحليلى متين از دانشمندى به نام ابن سنان ، روشن مى سازد كه اصولاً ابقاى معاويه در شرايطى كه پس از عثمان ، مردم با امام عليه السلام بيعت كردند ، ممكن نبود و موجب مى شد ايشان در آغاز حكومت ، با فضايى مواجه شود كه عثمان در انتهاى حكومت بدان رسيد.

1 . ابقاى معاويه به بيعتش نمى انجاميدابن ابى الحديد ، ضمن نقل انتقادهايى بر سياست امام على عليه السلام در زمينه عزل معاويه گزارش كرده است كه يكى از انتقادها اين سخن است : اگر امام عليه السلام هنگامى كه در مدينه با وى بيعت شد ، معاويه را بر شامْ ابقا مى كرد تا حكومتش مستقر گردد و پايه هايش استوار شود و معاويه و شاميان با او بيعت كنند ، و سپس او را كنار مى نهاد ، از جنگى كه ميان آنها در گرفت ، پيشگيرى كرده بود . پاسخْ اين است كه امير مؤمنان ، شرايط آن روز را مى دانست كه معاويه به هيچ رو بيعت نمى كند ، گرچه او را بر حكومت شامْ ابقا نمايد ؛ بلكه ابقاى وى بر حكومت شام ، معاويه را نيرومندتر مى ساخت و امتناع وى را از بيعت ، قوى تر مى كرد ؛ چرا كه پرسش كننده يا بايد بگويد : «سزاوار بود كه على عليه السلام معاويه را به بيعت فرا خواند و

.

ص: 392

هم زمان ، او را بر شام بگمارد و هر دو كار با هم قرين گردد» و يا بايد بگويد: «امام عليه السلام مى بايد نخست از معاويه مطالبه بيعت مى كرد [ و ابقاى او را به تأخير مى انداخت]» و يا بگويد : «بايد نخست او را ابقا مى كرد و درخواست بيعت را به فرصتى ديگر مى انداخت». در صورت نخست ، اين احتمال بود كه معاويه ، حكم على عليه السلام بر ابقاى وى در حكومت را براى شاميان بخوانَد و موقعيت خود را نزد آنان ، محكم سازد و در ذهن آنان جاى دهد كه : «اگر او شايسته حكومت نبود ، على عليه السلام بر او اعتماد نمى كرد» و آن گاه ، بيعت كردن را به تأخير اندازد و از آن ، سر باز زند . و صورت دوم ، همان كارى است كه امير مؤمنان انجام داد . و امّا صورت سوم ، مانند صورت اوّل است؛ بلكه معاويه را در مخالفت و سركشى اى كه قصد آن را داشت، قوى تر مى كرد. چگونه كسى كه آشنا به تاريخ است ، گمان مى كند كه اگر على عليه السلام معاويه را بر شام مى گمارْد، معاويه با او بيعت مى كرد ، با آن كه مى دانيم ميان على عليه السلام و معاويه ، نزاع ها و كينه هاى كهنى است كه شتر در آن ، زانو نَزَد؛ (1) زيرا على عليه السلام بود كه حنظله برادر معاويه و دايى اش وليد و جدّش عتبه را يك جا به هلاكت رساند . پس از آن نيز مسائلى ميان آن دو در زمان خلافت عثمانْ اتّفاق افتاد و بر يكديگر تند شدند تا آن جا كه معاويه وى را تهديد كرد و گفت : من به سوى شام مى روم و اين پيرمرد (عثمان) را نزد تو مى گذارم . به خدا سوگند ، اگر مويى از وى كم شود ، با يكصدهزار شمشير با تو مى جنگم! ... و امّا سخن ابن عبّاس به امام على عليه السلام كه : «يك ماه او را بر حكومت بگمار و يك عمر او را بركنار دار» و آنچه مغيرة بن شعبه به وى پيشنهاد كرد ، توهّماتى بود كه

.


1- .كنايه از اين كه هيچ گاه با يكديگر از درِ سازش وارد نمى شوند. در واقع رابطه آنان به شترى كينه اى تشبيه شده كه زانو بر زمين نزند . (م)

ص: 393

2 . ابقاى معاويه ، حكومت مركزى را متزلزل مى كرد

آن دو براى خود داشتند و به آنها خوش گمان بودند و بر قلبشان خطور كرده بود. على عليه السلام از وضعيت خود با معاويه بهتر آگاه بود و مى دانست كه اين وضعيت ، اصلاح پذير نيست . چگونه بر ذهن انسان آگاه به وضعيت معاويه و نيرنگ ها و شيطنت هاى او و كينه اى كه از على عليه السلام از حادثه كشته شدن عثمان و پيش از آن در دل داشت ، خطور مى كند كه معاويه ، ابقاى على عليه السلام را بپذيرد و فريب بخورد و با او بيعت نمايد؟! معاويه ، زيرك تر از آن بود كه فريب بخورد و على عليه السلام نسبت به وضعيت معاويه ، آگاه تر از كسانى بود كه گمان مى كردند اگر امام عليه السلام از او دلجويى كند و او را ابقا نمايد ، بيعت خواهد كرد. در نظر على عليه السلام ، اين بيمارى ، درمانى جز شمشير نداشت ؛ چرا كه پايان كار ، همان مى شد و او كار آخر را اوّل قرار داد.

2 . ابقاى معاويه ، حكومت مركزى را متزلزل مى كردابقاى معاويه ، نه تنها پايه هاى حكومت امام على عليه السلام را مستحكم نمى كرد، بلكه موجب تزلزل حاكميت او از ابتدا مى شد . ابن ابى الحديد ، در اين باره تحليلى را از كتاب العادل، تأليف دانشمندى به نام ابن سِنان، نقل كرده كه متن آن چنين است : مى دانيم يكى از اسبابى كه باعث شورش بر عثمان شد و مسلمانان را بدان جا كشاند كه او را محاصره كردند و به قتل رساندند ، حاكم كردن معاويه بر شام بود ، با وجود اين كه پيش از نصب وى نيز ظلم و سلطه جويى او بارز بود و مخالفت وى با احكام دينى در دايره حكومتش هويدا بود. عثمان در اين زمينه ، مورد پرسش و خطاب قرار گرفت و عذر آورد كه عمر ، پيش از او ، وى را به حكومت گمارده است ؛ ولى مسلمانان ، عذر او را نپذيرفتند و جز به كنار نهادن وى قانع نگشتند و كار بدان جا كشيد كه كشيد . على عليه السلام از مسلمانانى بود كه از اين حكم عثمان ، بسيار ناخشنود و از همه به فساد

.

ص: 394

3 . ناسازگارى ابقاى معاويه با مبانى سياسى امام على عليه السلام

دين معاويه آگاه تر بود . پس اگر او پيمان خلافتش را با ابقاى معاويه در شام و تثبيت وى مى شكست ، آيا چنين نبود كه در ابتداى امر ، بدان جا رسد كه عثمان در پايان كار رسيده بود ؟ و آيا به كنار نهاده شدن و كشته شدن وى منجر نمى شد؟ اگر چنين كارى از نظر دينى روا بود و گناهى در پى نداشت، به طور يقين از جهت سياسى ، اشتباهى فاحش و عاملى نيرومند براى مخالفت و سركشى شهروندان بود و اين گونه نبود كه براى على عليه السلام امكان داشته باشد كه به مسلمانان اعلام كند : «رأى حقيقى من ، عزل معاويه پس از ثبات يافتن حكومت و پيروى اكثريت از من است و هدف من از ابقاى وى بر حكومت ، فريب دادن او و سرعت بخشيدن به پيروى وى و بيعت لشكريان اوست و پس از اين، او را عزل مى كنم و بر پايه عدالت با او رفتار مى كنم» ؛ چرا كه به محض اعلام اين مطلب ، خبر به معاويه مى رسيد و تدبيرى كه امام عليه السلام انديشيده بود ، تباه مى شد و غرضى كه بر آن تكيه كرده بود. نقض مى شد . (1)

3 . ناسازگارى ابقاى معاويه با مبانى سياسى امام على عليه السلامابن سنان، پاسخى ديگر به خُرده گيرى بر سياست كنار گذاردن معاويه داده است و در آن، به مبانى سياسى امام على عليه السلام در حكمرانى اشاره مى كند و آن را پاسخ حقيقى مى داند . وى مى گويد : به درستى كه على عليه السلام به مخالفت با شريعت به خاطر سياست ، معتقد نبود ، خواه آن سياستْ دينى باشد يا دنيوى . امّا در كارهاى دنيايى، مانند اين كه گمان بَرَد فردى درصدد فاسد كردن خلافت اوست ، هيچ گاه كشتن يا زندانى نمودنِ او را روا نمى دانست (مگر آن كه با شواهد و ادلّه يقين آور ، به فتنه گرىِ او اطمينان يابد) و بر پايه توهّم و اخبار تحقيق نشده ، رفتار نمى كرد . و امّا در امور دينى، مانند حد زدنِ متّهم به دزدى نيز سياست را مقدّم نمى داشت ؛

.


1- .شرح نهج البلاغة : ج 10 ص 247 .

ص: 395

ب _ كنار نهادن سياست سازش

بلكه مى فرمود : «اگر با اقرار خودش يا گواهى شهود ، دزدى او به اثبات رسد، حد را بر او جارى مى سازم ، و گرنه متعرّض وى نخواهم شد» . در ميان بزرگان اسلام ، بودند كسانى كه خلاف اين عقيده را داشتند . ديدگاه مالك بن انس ، عمل كردن بر طبق مصالح مُرسل (1) بود و اين كه براى امام ، جايز است يك سوم امّت را در راستاى اصلاح دوسوم ديگر بكُشد . ديدگاه بيشتر مردمان ، آن است كه عمل كردن بر طبق نظر و گمان غالب ، جايز است ؛ ولى چون ديدگاه امام على عليه السلام چنان بود كه گفتيم و معاويه از نظر او فاسق بود و مقدّمه يقينى ديگرى نيز نزد او سبقت داشت و آن اين كه به كار گرفتن فاسق ، جايز نيست و او كسى نبود كه استحكام پايه حكومت را با مخالفت ورزيدن با شريعت بنا نهد ، پس مى بايد آشكارا معاويه را كنار مى گذارْد، گرچه اين امر به جنگ بينجامد . (2)

ب _ كنار نهادن سياست سازشمروْج الذهب_ به نقل از ابن عبّاس _: پنج شب پس از كشته شدن عثمان ، از مكّه [ به مدينه ]بازگشتم و نزد على عليه السلام رفتم تا او را ببينم . گفته شد كه مغيرة بن شعبه نزد اوست . چند لحظه اى پشت در نشستم تا مغيره بيرون آمد . بر من سلام كرد و گفت : كِى آمدى؟ گفتم : چند لحظه قبل . سپس نزد على عليه السلام رفتم . بر او سلام كردم... گفتم : به من بگو كه مغيره ، چه كار داشت و چرا در خلوت با تو صحبت كرد؟ فرمود : «دو روز پس از كشته شدن عثمان ، نزد من آمد و گفت : با تو صحبتى خصوصى دارم و من پذيرفتم. آن گاه گفت : به درستى كه خيرخواهى ، كم ارزش

.


1- .مصالح مُرسل يا مرسله، يكى از ادلّه اجتهادى نزد اهل سنّت است كه فقيه بر پايه مصالح عمومى، آن جا كه حكم شرعى در ميان نباشد ، فتوا مى دهد . (م)
2- .شرح نهج البلاغة : ج 10 ص 246 .

ص: 396

ج _ امام عليه السلام معاويه را به بيعت فرا مى خوانَد

شده است و تو باقى مانده مردمان [ بزرگ و صحابى] هستى ومن ، خيرخواه توام . من از باب مشورت به تو مى گويم كارگزاران عثمان را در اين سال [ كه سال نخست حكومت توست ]بركنار مكن. براى آنان بنويس كه برسرِ كارشان باقى اند و هر گاه با تو بيعت كردند و كار تو استقرار يافت ، هر كه را دوست داشتى ، كنار بگذار و هر كه را دوست داشتى منصوب كن. من به وى گفتم : به خدا سوگند ، در دينم سازش و در حكومت خود ، ظاهرسازى نمى كنم. گفت : اگر امتناع مى ورزى ، پس هر كه را مى خواهى ، كنار گذار؛ ولى معاويه را نگه دار . او گستاخ و جسور است و شاميان از او حرف شنوى دارند و تو براى نگه داشتنش دليلى دارى؛ زيرا عمر ، او را بر تمامى سرزمين شام گمارد. به وى گفتم : نه ، به خدا سوگند! معاويه را حتى دو روز هم به كار نمى گيرم. او پس از مشورت و مطرح كردن مطالبش ، از نزد من بيرون رفت. سپس برگشت و گفت: من به تو مشورت هايى رساندم و تو [ از قبول آنها] امتناع ورزيدى . در اين موضوع نگريستم و چنين يافتم كه تو بر صوابى. سزاوار نيست در كارهايت نيرنگ و فريب را به كار گيرى». [ ابن عبّاس مى گويد :] به او (على عليه السلام ) گفتم : در آنچه نخست به تو مشورت داد ، خيرخواهى كرد؛ امّا در مرتبه دوم به تو خيانت نمود. (1)

ج _ امام عليه السلام معاويه را به بيعت فرا مى خوانَدشرح نهج البلاغة :هنگامى كه با على عليه السلام بيعت شد، براى معاويه چنين نوشت: «پس از حمد و سپاس خداوند ؛ به درستى كه مردم ، عثمان را بدون رايزنى با من به قتل رساندند و با گِرد آمدن و مشورت خودشان ، با من بيعت كردند . هرگاه نامه ام به تو رسيد ، براى من از مردم ، بيعت بگير و نمايندگانى از بزرگان شام را از سوى خودت

.


1- .مروج الذهب : ج2 ص364 .

ص: 397

د _ سياست معاويه در پاسخ به امام على عليه السلام

نزد من روانه كن». (1)

د _ سياست معاويه در پاسخ به امام على عليه السلامتاريخ الطبرى_ در گزارش نامه امام على عليه السلام به معاويه و ابو موسى _: فرستاده اميرمؤمنان به سوى معاويه، سبره جُهَنى بود. او نزد معاويه رفت؛ ولى معاويه ، نه نامه اى مى نوشت و نه پاسخى مى داد و فرستاده را نمى پذيرفت و هر گاه فرستاده از او جواب مى خواست ، تنها اين اشعار را مى خواند: مانند دژى استوار بمان يا دستم را در جنگى خانمانسوز كه آتش برافروزد ، بربند. جنگى با همسايگان و فرزندانتان كه كشتن فاجعه بار آنان ، موى سر و گيجگاه را سپيد كند. جنگى كه زير دستان و بالا دستان را خسته كند و براى آن ، جز ما سرپرستى و داورى يافت نشود. هرگاه جُهَنى تقاضاى نوشتن پاسخ نامه را مى كرد ، معاويه بيش از اين اشعار ، چيزى در پاسخش نمى گفت ، تا آن كه ماه سوم كشتن عثمان ، يعنى ماه صفر شد . معاويه ، مردى از بنى عَبْس و يك نفر از بنى رَواحه به نام قبيصه را فرا خواند و طومارى مُهر زده به وى داد كه عنوانش چنين بود : از معاويه به على. سپس [ به عَبْسى] گفت : هر گاه وارد مدينه شدى ، پايين طومار را بگير [ و آن را بلند كن] ، و به وى سفارش هايى كرد كه چه بگويد و فرستاده على عليه السلام را نيز روانه ساخت. هر دو بيرون آمدند و در آغاز ماه ربيع اوّل ، به مدينه رسيدند. وقتى وارد مدينه شدند ، عبسى طومار را _ چنان كه مأمور شده بود _ بلند كرد و مردم ، بيرون آمدند

.


1- .شرح نهج البلاغة : لَمّا بويِعَ عَلِِيٌّ عليه السلام كَتَبَ إلى مِعاوِيَةَ : أمّا بَعدُ ، فَإِنَّ النّاس قَتَلوا عُثمانَ عَن غَيرِ مَشورَةٍ مِنّي ، وبايَعوني عَن مَشورَةٍ مِنهُم وَاجتِماعٍ ، فَإِذا أتاكَ كِتابي فَبايِع لي ، وأوفِد إلَيَّ أشرافَ أهلِ الشّامِ قِبَلَكَ (شرح نهج البلاغة : ج1 ص230) .

ص: 398

ه _ تعيين فرماندار براى شام و فرستادن او

و بدان مى نگريستند . سپس به خانه هاى خويش رفتند و دانستند كه معاويه ، مخالف است. مرد عبسى رفت تا بر على عليه السلام وارد شد . طومار را به وى داد. وقتى [ على عليه السلام ]مهرش را شكست در درون آن نوشته اى نديد، به فرستاده [ معاويه] فرمود : «چه خبر؟» . گفت : در امانم؟ فرمود : «بلى . فرستادگان در امان اند و كشته نمى شوند». گفت : قومى را پشت سر گذاشتم كه جز به انتقام ، رضايت نمى دادند. فرمود : «از چه كسى؟». گفت : از خودت! من شصت هزار پيرمرد را پشت سر نهادم كه زير پيراهن عثمان ، گريه مى كردند؛ پيراهنى كه براى آنان نصب شده بود و بر منبر دمشق ، كشيده شده بود. فرمود: «خون عثمان را از من مى خواهند؟! مگر من مانند عثمان ، ستمديده [ و خون باخته] نيستم؟ بار خدايا! در پيشگاه تو از خون عثمان ، برائت مى جويم». (1)

ه _ تعيين فرماندار براى شام و فرستادن اوتاريخ الطبرى_ به نقل از محمّد و طلحه _: على عليه السلام كارگزارانش را به شهرها فرستاد و سهل بن حُنَيف را به سوى شام فرستاد. سهل ، حركت كرد و چون به منطقه تبوك رسيد ، سوارانى او را ديدند . گفتند : كيستى؟ گفت : اميرم . گفتند : بر كجا؟ گفت : بر شام. گفتند : اگر عثمانْ تو را فرستاده، خوش آمدى و اگر ديگرى تو را فرستاده است، باز گرد .

.


1- .تاريخ الطبرى : ج4 ص443 .

ص: 399

و _ فرستادن جرير بن عبد اللّه به سوى معاويه

گفت : مگر نشنيده ايد چه شده است؟ گفتند : چرا . پس سهل به سوى على عليه السلام بازگشت. (1)

و _ فرستادن جرير بن عبد اللّه به سوى معاويهتاريخ الطبرى:على عليه السلام به هنگام بازگشت از بصره به كوفه و فراغت از جنگ جمل، جرير بن عبد اللّه بجلى را نزد معاويه فرستاد تا او را به بيعتْ فرا خوانَد . جرير، هنگامى كه على عليه السلام براى جنگ با خوارج به سوى بصره مى رفت، از طرف عثمان ، كارگزار او در هَمِدان بود و اشعث بن قيس نيز از طرف عثمان ، كارگزار آذربايجان بود. وقتى على عليه السلام از بصره به كوفه بازگشت ، نامه اى براى آن دو نوشت و به آنان دستور داد براى او بيعت بگيرند و به سوى او بيايند. آن دو بيعت گرفتند و نزد على عليه السلام آمدند. وقتى على عليه السلام خواست شخصى را به سوى معاويه بفرستد ، جرير بن عبد اللّه گفت : ... مرا نزد معاويه بفرست ؛ زيرا او با من دوست است. من نزد او مى روم و او را به اطاعت از تو فرا مى خوانم. اَشتر به على عليه السلام گفت : او را نفرست . به خدا سوگند ، گمان مى كنم كه دل وى با معاويه است. على عليه السلام فرمود: «بگذار ببينم با چه چيزى نزد ما باز مى گردد». او را نزد معاويه فرستاد و با او نامه اى فرستاد و در آن ، يكْ سخن شدن مهاجران و انصار بر بيعت وى و پيمان شكنى طلحه و زبير و جريان جنگ با آنان را به او اعلام كرد و او را به اطاعتى كه مهاجران و انصار به آن درآمده اند ، فرا خواند. امام عليه السلام جرير را [ با چنين نامه اى ]به سوى معاويه فرستاد . وقتى جرير نزد معاويه رسيد، معاويه او را معطّل كرد و از او مهلت خواست. در

.


1- .تاريخ الطبرى : ج4 ص442 .

ص: 400

ز _ وقت كُشى معاويه به قصد آماده شدن براى نبرد

همين حال ، عمرو [ بن عاص ]را فرا خواند و با او نسبت به آنچه على عليه السلام برايش نوشته بود، مشورت كرد. عمرو به وى پيشنهاد كرد كه نزد چهره هاى سرشناس شام بفرستد و خون عثمان را به گردن على عليه السلام نهد و به كمك مردم شام با على عليه السلام بجنگد ، و معاويه نيز چنين كرد. (1)

ز _ وقت كُشى معاويه به قصد آماده شدن براى نبردوقعة صفّين_ به نقل از جرجانى _: معاويه به خانه جرير آمد و گفت : به درستى كه من به نظرى رسيدم. گفت : بيان كن. گفت : به مولايت بنويس كه درآمد ماليات شام و مصر را در اختيار من نهد و هرگاه مرگ او در رسيد، بيعت كسى را بر گردن من ننهد. من نيز كار را به او وا مى گذارم و خلافت را به نام او مى نويسم. جرير گفت : هر چه مى خواهى خود بنويس و من نيز هم زمان با تو مى نويسم. معاويه ، اين مطلب را براى على عليه السلام نوشت. على عليه السلام [ در پاسخ آن نامه] به جرير ، چنين نوشت: «پس از حمد و سپاس خداوند؛ همانا معاويه مى خواهد بيعت من بر گردنش نباشد و آنچه خود دوست مى دارد ، برگزيند و نيز مى خواهد تو را سر بگردانَد تا آمادگى مردم شام را ارزيابى كند. به راستى مغيرة بن شعبه پيش از اين به من گوشزد كرد كه معاويه را در شام بگمارم و خود در مدينه باشم؛ ولى من از اين كار ، خوددارى ورزيدم ، مبادا كه خداوند ببيند كه من گم راهان را كمك كار خود گرفته ام. اگر آن مردْ بيعت كرد ، [ چه نيكو! ]وگرنه باز گرد». (2)

.


1- .تاريخ الطبرى : ج4 ص561 .
2- .وقعة صفّين : ص52 .

ص: 401

ح _ اعلام آمادگى ياران امام عليه السلام براى جنگ
2 / 4 نبرد تبليغاتى
اشاره
الف _ حيله گرى معاويه در نبرد تبليغاتى

ح _ اعلام آمادگى ياران امام عليه السلام براى جنگامام على عليه السلام_ هنگامى كه يارانش به وى براى جنگْ اعلام آمادگى كردند، پس از فرستادن جرير بن عبد اللّه بجلى به سوى معاويه _: آماده شدن من براى جنگ با شاميان ، به هنگامى كه [ هنوز ]جرير نزد آنان است، در بستن بر روى شام و بازداشتن شاميان از كار خير است ، اگر آن را بخواهند ؛ ليكن براى جرير، مدّتى را تعيين كرده ام كه پس از آن در آن جا نمانَد ، مگر آن كه فريب بخورد يا نافرمانى كند. رأى من با درنگ خواهد بود. پس مهلت دهيد. البته از آمادگى شما ناخشنود نيستم. من اين كار را نيك سنجيدم و درون و برون آن را ژرف نگريستم و جز جنگيدن يا كفر ورزيدن به آنچه محمّد صلى الله عليه و آله آورده، چاره اى نديدم. او (عثمان) بر مردمْ حاكم بود و بدعت ها پديد آورد و زبان طعن مردم را دراز كرد. پس بر او خُرده گرفتند،سپس به خشم آمدند و واژگونش ساختند. 1

2 / 4نبرد تبليغاتىالف _ حيله گرى معاويه در نبرد تبليغاتىشرح نهج البلاغة_ به نقل از نقيب ابو جعفر _: معاويه در پى [تحريك و] به لغزش افكندن على عليه السلام بود ، خاطرات بد را به ياد او مى آورْد تا شايد او از حال ابو بكر و عمر كه حقّ [ خلافت ]او را غصب كرده بودند ، چيزى گويد [و بدين سان ، رسوا شود] .

.

ص: 402

پس همواره با نامه پراكندن و پيك فرستادن ، بر آن بود كه غافلگيرش كند تا وى در نامه اى يا با پيكى ، آنچه را از ابو بكر و عمر در دل دارد ، آشكار سازد و آن گاه معاويه ، نزد مردم شام ، آن را دستاويزى به زيان على عليه السلام سازد و به ديگر گناهان وى ، به زعم خويش ، كه در باور آن مردم نشانده بود ، بيفزايد . همو بود كه نزد شاميان ، على عليه السلام را فرومايه جلوه داده بود ، بدين ادّعا كه او در قتل عثمان دست داشته و كشندگانش را يارى كرده ، طلحه و زبير را كشته و عايشه را به اسارت افكنده و خون مردم بصره را بر زمين ريخته است . اكنون يك دستاويز باقى مانده بود : اين كه به شاميان بقبولانَد على عليه السلام از ابو بكر و عمر ، بيزارى مى جويد و آن دو را ستم پيشه و سرپيچنده از فرمان پيامبر خدا در امر خلافت مى داند و بر اين باور است كه آن دو زورمندانه به خلافت چنگ زدند و آن را غاصبانه از وى ربودند . اين بلاى بزرگ ، هم به انگيزه تباه ساختن انديشه شاميان براى دشمنى با امام عليه السلام و هم به نيّتِ برانگيختن مردم عراق بر وى بود ؛ همانان كه سپاهيان و همرازان و ياران او به شمار مى رفتند ؛ چرا كه ايشان ، جز اندكى شيعه خاص ، به پيشوايى عمر و ابو بكر نيز قائل بودند . آن گاه كه معاويه آن نامه را با ابو مسلم خولانى همراه كرد ، در انديشه بود كه على عليه السلام را به خشم آورَد و در تنگنا افكَنَد و ناگزيرش سازد كه پس از خواندنِ عبارت هاى وى در يادكردِ ابو بكر و اين كه او را برترينِ مسلمانان شمرده ، پاسخى بنگارد كه در بردارنده طعنى به ابو بكر باشد . امّا پاسخ امام عليه السلام پيچ و تاب دار و دو پهلو بود ؛ نه آشكارا آنان را ستم ورز خواند و نه از بى گناهى شان دم زد . گاه براى ايشان رحمت طلبيد و گاه فرمود : «آن دو به حقّ من دست يازيدند و من ، آن را به ايشان وا نهادم» . آن گاه ، عمرو بن عاص ، معاويه را اندرز داد كه نامه اى ديگر ، سازگار با نامه نخست ، بنگارد تا در آن ، على عليه السلام را بر انگيزانند و خوار شمارند و چنان به خشم اندازند كه وى كلامى بنگارد و آن دو ، همان كلام را دستاويزى براى زشت نمودنِ چهره او و فرومايه شمردنِ آيينش سازند .

.

ص: 403

عمرو به معاويه گفت : على مردى شتاب ورز و بى پرواست . پس هر چيز را همانند ستايش ابو بكر و عمر كه اميد مى ورزى او را به سخن برانگيزد ، بنويس . معاويه نامه اى نوشت . نخست قصد داشت آن را با ابو الدّرداء همراه كند ؛ ليكن سرانجام آن را با ابو اُمامه باهِلى روان ساخت ؛ همو كه از جمله صحابيان پيامبر صلى الله عليه و آله بود . متن آن نامه چنين است : از بنده خدا ، معاوية بن ابى سفيان ، به على بن ابى طالب . امّا بعد ؛ همانا خداوند متعال ، محمّد را به پيامبرىِ خويش برگزيد و او را به ابلاغ وحى و شريعت ، ممتاز فرمود . با او [ مردم را] از كورى نجات بخشيد و از گم راهى به هدايت كشيد . سپس وى را رستگار و ستوده ، به پيشگاه خود برگرفت ؛ همو را كه دين را ابلاغ كرده ، شرك را از ميان برده ، و آتش فريبگرى را فرو نشانده بود . پس خدايش پاداش نيك دهاد و نعمت ها و دهش هاى خويش را در حقّش دو چندان كُناد! آن گاه ، خداوند سبحان ، يارانى به او عطا فرمود كه او را يارى و ياورى و پشتيبانى كردند و مصداق فرموده سبحان شدند : «بر كافران سخت گيرنده و ميان خود ، مهر ورزنده» (1) . برترينِ اين ياران و بلند پايه ترينشان نزد خدا و مسلمانان ، خليفه اوّل بود كه امّت را وحدت بخشيد ، دعوت توحيدى را سامان داد و با مرتدّان به نبرد برخاست . از پىِ او ، خليفه دوم بود كه اسلام را پيروزى بخشيد و سرزمين هايى را به روى آن گشود و سرِ مشركان را فرود آورد . پس از وى ، خليفه مظلوم سوم بود كه اسلام را دامنه داد و كلمه حق را به اين سو و آن سو گسترد . آن گاه كه اسلام ، قرار و استقرار يافت ، تو بر آن تاختى و غائله ها برانگيختى و حيله ها پروراندى و پنهان و آشكار با آن در آويختى و توطئه ها چيدى و با آن دشمنى ها پراكندى . آن دم كه دين خدا تو را به يارى طلبيد ، از يارى اش فرو نشستى و آن زمان كه از تو خواست تا پيش از فروپاشى ، آن را دريابى ، رهايش ساختى . بارى ، گرفتارى مسلمانان به تو يكى و دو تا نبوده است .

.


1- .فتح : آيه 29 .

ص: 404

تو بودى كه به ابو بكر حسد ورزيدى و با او در پيچيدى و تباه كردنش را عزم كردى . در خانه خويش نشستى و گروهى از مردم را به گم راهه كشاندى تا در بيعت با او درنگ ورزيدند . از آن پس ، جانشينى عمر را نيز ناخوشايند داشتى و بر او حسد بُردى و دوران خلافتش را دراز شمردى ، به قتل او خرسند گشتى و در سوگش شادمانى خود را آشكار كردى تا آن كه براى قتل فرزند او كه قاتل پدرش را كشته بود ، چاره انديشيدى . هيچ كس بيش از تو بر عمو زاده ات عثمان حسد نورزيد . زشتكارى هايش را پراكندى و نيك كردارى هايش را فرو پوشاندى . [ نخست ]دين شناسى و سپس ديندارى و رفتار و خردش را به طعن گرفتى و ياران و پيروان نادان خويش را ضدّ او بر انگيختى تا او را فرا چشم تو كشتند و تو نه به زبان و نه به دست ، به دفاع از او برنخاستى . تو به اين هر سه ، ستم راندى و در بيعت با هر يك ، درنگ ورزيدى تا آن دم كه به قهر و غلبه ، همانند شترى با بينىِ مهار شده ، تو را به سوى وى كشاندند . اكنون به طلب خلافت برخاسته اى و كُشندگان عثمان ، وفاداران و دوستان و پيرامونيان تو گشته اند . و اين است رهاورد آرزوهاى نَفْس ها و گمگشتى هاى شهوت ها . پس ، از سرسختى دست بردار و بيهوده گرى را وا گذار و كُشندگان عثمان را به ما بسپار و ديگر بار ، كار خلافت را ميان مسلمانان به شورا بگذار تا بر هر كه خدا از او خشنود است ، اتّفاق كنند . تو را پيمانى بر گردن ما نيست و نه سزاوارِ آن هستى كه از تو فرمان بَريم و نه سزاوار آنى كه جلب خشنودىِ تو نماييم . براى تو و يارانت ، نزد من ، چيزى جز شمشير چيزى نيست . سوگند به آن كه جز او خدايى نيست،كُشندگان عثمان را،هر جا و هرگونه باشند، خواهم يافت تا آن كه ايشان را بكشم يا جانم به خدا پيوندد . و امّا اين كه همواره پيشينه خويش در اسلام و جهادهايت را منّت گذارانه به رخ مى كشى ، من در كلام خداوند سبحان چنين يافته ام : «از اين كه اسلام آورده اند ، بر تو منّت مى گذارند . بگو : براى اسلامتان بر من منّت مگذاريد ؛ بلكه خدا بدان سبب كه شما را به ايمان راه

.

ص: 405

ب _ پاسخ هاى هوشمندانه امام عليه السلام

نموده ، بر شما منّت مى نهد ، اگر راست مى گوييد» (1) . اگر در حال خويش بنگرى ، آن را اين گونه مى يابى كه پرمنّت ترينِ انسان ها بر خدا به خاطر عملت هستى . پس آن جا كه منّت نهادن بر مستمندِ نيازخواه ، پاداش صدقه را از ميان مى بَرَد ، منّت گذاردن بر خدا پاداش جهاد را تباه مى سازد و آن را مصداق اين آيه مى كند : «سنگى است صاف كه روى آن ، خاكى نشسته باشد ؛ ناگاه بارانى تند فرو بارَد و آن سنگ را همچنان كشت ناپذير باقى گذارَد . چنين كسان از آنچه كرده اند ، سودى نمى برند ، كه خدا كافران را هدايت نمى كند» (2) . آن گاه كه اين نامه همراه ابو اُمامه باهِلى به على عليه السلام رسيد ، وى با او همان گونه سخن گفت كه با ابو مسلم خولانى گفته بود ؛ و اين پاسخ را [ كه خواهد آمد] با وى روانه ساخت . معاويه ، عبارت «شتر يا حيوان نَر بينى مهار شده» را در همين نامه به كار برد ، نه در نامه اى كه با ابو مسلم روانه كرده بود . در آن نامه ، نه عبارت مزبور ، بلكه اين عبارت بود : «بر خلفا حسد ورزيدى و به ايشان ستم راندى . اين را از چپ نگريستن و دشنامگويى و آه سرد كشيدن و درنگت در بيعت با خلفا دريافتيم» . البتّه بسيارى از افراد ، اين دو نامه را از يكديگر باز نمى شناسند و آنچه ميانشان شهرت دارد ، همان نامه ابو مسلم است و اين عبارت را از آنِ همان مى شمارند ؛ ليكن عبارت مزبور در نامه [ همراهِ ]ابو امامه آمده است . آيا نمى نگرى كه اين عبارت در پاسخ اين نامه ، باز آمده ؛ و اگر در نامه [ همراهِ] ابو مسلم بود ، در پاسخِ همان باز مى آمد؟ (3)

ب _ پاسخ هاى هوشمندانه امام عليه السلامامام على عليه السلام_ از نامه او به معاويه ؛ و اين نامه از نيكوترين نامه هاست _: امّا بعد ؛ نامه ات به من رسيد كه در آن ، ياد كرده اى كه خداوند ، محمّد صلى الله عليه و آله را براى

.


1- .حجرات : آيه 17 .
2- .بقره : آيه 246 .
3- .شرح نهج البلاغة : ج15 ص184 .

ص: 406

[ ابلاغ ]دين خود برگزيد و او را با كسانى كه خود نيروشان بخشيده بود ، نيرومند ساخت . همانا روزگار ، شگفتْ چيزى از تو را بر ما پنهان كرده بود ؛ چه از نعمتى كه خداوند ارزانى مان فرموده و نيز از موهبتى كه با وجود پيامبرمان بر ما نهاده ، با ما سخن آغاز كرده اى . اين كار تو همانند آن است كه كسى خرما به هَجَر فرستد ( = زيره به كرمان بَرَد ) يا شاگردى نوآموز ، استاد تير اندازى اش را به مبارزه فراخوانَد . آن گاه ، پنداشته اى كه برترينِ مردم در اسلام ، فلان و فلان هستند . سخنى گفته اى كه اگر يكسره درست باشد ، تو را از آن هيچ بهره اى نيست ؛ و اگر نادرست باشد ، تو را از آن زيانى نيست . تو را چه رسد كه چه كسى برتر است و چه كسى فروتر ، يا كدام كس سياستمدار است و كدام سياست شده؟! آزادشدگان و فرزندانِ آنها را چه رسد كه ميان نخستين مهاجران فرق نهند و مراتب ايشان را تعيين كنند و رتبه هايشان را نشان دهند؟ هيهات! آن تير كه از جنس تيرهاى ديگر نبود ، آواز برآورْد [ و خود را شناساند] و آن كس كه خود محكوم بود ، در اين داستان ، شروع به داورى نمود . اى آدمى! چرا بر جاى خود نمى نشينى و [ضعف و ]كوته دستىِ خود را در نمى يابى و در رتبه واپسين كه برايت تقدير گشته ، قرار نمى گيرى؟ تو را چه زيان از شكستِ مغلوب يا پيروزى ظفرمند؟ تو در [ بيابان ]سرگردانى ره پيمايى و از راه راست ، رويگردان! آيا نمى بينى _ هر چند نمى خواهم براى تو بگويم ، ولى برآنم هر يك كه نعمت خدا را بر زبان برانم _ گروهى از مهاجران و انصار ، در راه خدا شهيد شدند و هر يك را [ در پيشگاه پروردگار ]فضيلتى است ؛ تا آن گاه كه شهيد ما (حمزه) به شهادت رسيد و «سيّد الشهداء (سرور شهيدان)» خوانده شد و پيامبر خدا به هنگام نماز گزاردن بر وى ، به هفتاد تكبير ممتازش ساخت؟ آيا نمى بينى گروهى ، دستانشان در راه خدا قطع شد و هر يك را [ در پيشگاه پروردگار] فضيلتى است ؛ تا آن گاه كه آنچه درباره ايشان رخ داد ، براى يكى از ما ( جعفر بن ابى طالب ) صورت پذيرفت و او «بسيار پرنده در باغ بهشت» و نيز «دارنده دو بال» خوانده شد؟

.

ص: 407

اگر خداوند خودستايى را نهى نفرموده بود ، [ اين ]ياد آورنده فضيلت هاى فراوانى را يادآور مى شد كه دل هاى مؤمنان با آنها آشناست و گوش هاى شنوايان آنها را ناخوش نمى دارد . پس از كسى كه شكارِ [ دنيا ]درمانده اش ساخته ، سخن مگو . ما (اهل بيت) پروردگانِ خداييم و ديگر مردم ، پروردگانِ ما هستند . سرافرازى ديرين و برترى هميشگى ما بر خاندان تو ، مانع نشد كه با شما در آميزيم . پس چنان كه شيوه همتايان است ، از شما زن گرفتيم و به شما زن داديم ، گرچه در آن جايگاه نبوديد . و چگونه شما همتاى ماييد ، در حالى كه از ماست پيامبر صلى الله عليه و آله و از شماست تكذيب كننده (ابو جهل) ؛ از ماست شير خدا (حمزه) و از شماست شيرِ سوگندها (عتبة بن ربيعه ، جدّ تو) ؛ از مايند سرورانِ جوانان بهشتى (حسن و حسين ) و از شمايند كودكان آتش (فرزندانِ عُقبَة بن ابى مُعيط ) ؛ از ماست برترينِ زنانِ جهانيان (فاطمه) و از شماست آن زن هيزم كش (امّ جميل ، خواهر ابو سفيان و همسر ابو لهب) . [ چنين است] در بسيارى از آنچه ما را به سود است و شما را به زيان! اسلامِ ما را همگان [ ديده و] شنيده اند و [ پاكىِ ما در دوران] جاهليتِ [ مردم ]ما انكار كردنى نيست . كتاب خدا در اين فرمايش وى _ سبحانه و تعالى _ همه آنچه را از ما پراكنده گشته ، برايمان گرد آورده است : «در كتاب خدا ، بعضى از خويشاوندان از بعضِ ديگر سزاوارترند» (1) ؛ و نيز اين سخن خداوند بلند پايه : «سزاوارترينِ مردم [ در انتساب ]به ابراهيم، همانا كسانى هستند كه از او پيروى كردند و [ نيز] اين پيامبر و آنان كه ايمان آوردند . و خداوند ، يار مؤمنان است» (2) . پس ما ، هم به دليل خويشاوندى [ با پيامبر صلى الله عليه و آله ]برتريم و هم به سبب اطاعت [ از وى] . در روز سقيفه [ نيز] آن گاه كه مهاجران [ به انتساب ]به پيامبر خدا استدلال كردند ، بر انصار چيره شدند . پس اگر با اين انتساب پيروزى تحقّق مى يابد ، حق از آنِ ماست نه شما ؛ و اگر پيروزى با چيزى جز آن ثابت مى شود ، پس انصار بر ادّعاى خود

.


1- .انفال : آيه 75 .
2- .آل عمران : آيه 68 .

ص: 408

باقى اند [ حال آن كه چنين نشد و مهاجران غلبه يافتند] . پنداشته اى كه من بر همه خلفا حسد ورزيده و به ايشان ستم رانده ام! اگر چنين باشد ، جنايتى بر تو نرفته تا پوزش خواهى از تو روا باشد : و آن ، عيبى است كه ننگش از تو دور است . و گفتى كه من همانند شترِ بينى مهار شده، كشانده مى شدم تا بيعت كنم. خداى را سوگند،خواستى مرا نكوهش كنى، امّا ستايش كردى؛ خواستى مرا رسوا سازى ، امّا خود رسوا شدى.مسلمان را عيبى نيست كه مظلوم گردد ، مادام كه در دينش به شك و در يقينش به ترديد دچار نشود . اين، آن دليلِ من است كه تو مخاطبش نبودى ؛ ليكن قدرى از آن را كه ذكرش مناسب افتاد ، براى تو بيان كردم . آن گاه ، از كار من و عثمان ياد كرده اى . به دليل خويشاوندى تو با او ، رواست كه در اين باب ، پاسخ بشنوى . پس [ انصاف دِه ]كدام يك از ما ، با او بيشتر دشمنى ورزيديم و ديگران را به راه هاى كشتن او رهنمون شديم : آن كس كه يارى خود را به عثمان پيشكش كرد ، امّا وى را باز نشانيد و باز داشت ؛ يا آن كه عثمان از او يارى خواست ، ولى او سستى كرد و [ اسبابِ ]مرگ را براى او فراهم آورد تا مقدّرات او فرا رسيد؟ به خدا سوگند ، چنين نيست [ كه تو وانمود مى كنى] . «همانا خداوند آگاه است از حال كسانى كه شما را [ از جهاد ]باز مى دارند و به همكيشان خويش مى گويند : به سوى ما بياييد ؛ و خود ، جز زمانى اندك ، در نبرد حاضر نمى شوند» (1) . من بر آن نيستم كه به دليل نكوهيدنِ عثمان بر بدعت هايش ، پوزش بجويم . اگر رهنمايى و هدايت من در حقّ او ، گناه به شمار مى رود ، پس چه بسا سرزنش شده اى كه هيچ گناهى ندارد : و گاه بُوَد كه اندرزگو خود ، در معرض بدگمانى است . من تنها در پى اصلاح هستم ، به قدر توان خويش . توفيقم فقط به يارى خداست ، بر او تكيه مى كنم و به سويش باز مى گردم .

.


1- .احزاب : آيه 18 .

ص: 409

و گفتى كه براى من و ياورانم نزد تو جز شمشير نيست . راستى را كه پس از گريستن ، مرا به خنده وا داشتى! چه هنگامى ديده اى كه فرزندان عبد المطّلب از دشمنان روى گردانند و از شمشيرها ترسانده شوند؟ پس : اندكى به درنگ فراخوان تا حَمَل (1) به ميدان آيد! و آن كه در جستجوى اويى ، زود باشد كه تو را بجويد و آنچه دور مى پندارى ، به تو روى آوَرَد . من در ميانه سپاهى از مهاجران و انصار و نيكو پيروانِ ايشان به سوى تو مى شتابم ؛ همانان كه سخت پُرشمارند و غبارشان پراكنده ؛ جامه مرگ را در بر كرده اند و دوست داشتنى ترين ديدار برايشان ديدار با پروردگار خويش است ؛ و با ايشان اند فرزندانِ رزمندگان بدر و شمشيرهاى بنى هاشم كه خود مى دانى چگونه فرود آمدند بر برادرت (حنظلة بن ابى سفيان ) ، دايى ات (وليد بن عَتَبه ) ، جدّت (عَتَبة بن رَبيعه ) ، و خويشاوندانت . «و آن [ عذاب ]از ستمگران دور نيست» (2) . 3

.


1- .اين مَثَل ، كنايه از شجاعت و رزم آورى است . (م)
2- .هود : آيه 83 .

ص: 410

. .

ص: 411

. .

ص: 412

اهداف معاويه از نبرد تبليغاتى و حكمتِ پاسخ هاى امام

اهداف معاويه از نبرد تبليغاتى و حكمتِ پاسخ هاى امام عليه السلامانديشيدن در نامه هاى تبادل شده ميان امام عليه السلام و معاويه در گير و دار نبرد تبليغاتى و جسارت ورزى ها و بى شرمى هاى مندرج در پاسخ هاى معاويه ، پژوهنده را به اين پرسش وا مى دارد كه : چرا امام عليه السلام باب مكاتبه را گشود و با فردى همچون معاويه به تبادلِ نامه پرداخت؟ آيا رواتر نبود كه امام عليه السلام پاسخ دادن به معاويه را فرو بگذارد تا از اين بى حرمتى و ناسزاگويى در امان مانَد؟ ابن ابى الحديد ، پس از نقل بخشى از نامه هاى تبادل شده ميان امام عليه السلام و معاويه ، مى نويسد : از رويدادهاى بس شگفت و تكان دهنده روزگار _ گر چه شگفتى ها و غرايب روزگار ، فراوان اند _ آن است كه كار على عليه السلام بدان جا كشد كه معاويه همانند و همسنگ او به شمار رود و با يكديگر به مكاتبه و پاسخ دهى برخيزند و در خطاب به طرف مقابل ، يكسان به حساب آيند و على عليه السلام به او كلمه اى نگويد ، مگر آن كه معاويه همانندش ، بلكه بسى سخت تر از آن را پاسخ دهد . اى كاش محمّد صلى الله عليه و آله اين صحنه را گواه بود تا نه از روى خبر ، بلكه آشكارا بنگرد دعوتى كه وى بر پا داشت و سخت ترين مشقّت ها را براى آن تحمّل كرد و در حراست از آن ، با بيم هاى رنج آور مواجه شد و براى استوارسازى حكومتش ، شمشير بركشيد و پايه هايش را استحكام بخشيد و آفاق را از آن بياكنْد ، اكنون بى كم و كاست ، در چنگ دشمنانش افتاده بود ؛ همانان كه به گاه

.

ص: 413

آغاز اين دعوت ، او را دروغگو شمردند و آن گاه كه مردم را به آن فرا خوانْد ، از وطنش بيرونش راندند و چهره اش را خونين كردند و عمو و خاندانش را كُشتند ؛ گويى كه او براى آنان مى كوشيد [ و اين همه زحمت را به جان مى خريد] تا ايشان آسوده باشند ، همان سان كه ابوسفيان در روزگار عثمان گفته بود، آن دم كه از كنار مزار حمزه گذشت و آن را لگدكوب كرد و گفت : اى ابو عُماره! آنچه برايش با شمشير ، يكديگر را مى نواختيم ، امروز در دست پسر بچّه هاى ما افتاده و با آن بازى مى كنند! آن گاه ، كار بدان جا كشيد كه معاويه به على عليه السلام فخر بفروشد ، آن گونه كه همانندان و برابران مى فروشند! آن دم كه مادِر (نمادِ بُخل ) ، [ حاتمِ] طايى را به بخل ورزى ننگ نهد و باقِل (نمادِ ناتوانى در گفتار) ، قُس (نمادِ بلاغت) را به سستى در گفتار سرزنش كند ؛ و ستاره [ كم نورِ] سُها به خورشيد طعنه زند كه : «تو پنهانى!» و تيرگىِ [ شب ]به صبح گويد كه: «تو رنگ پريده اى!» و زمين از سرِ سفاهت به آسمان فخر بفروشد و سنگريزه ها و صخره ها به شهاب ها تفاخر ورزند . [بارى!آن دم كه چنين مى شود] پس اى مرگ به ديدارم بيا،كه [ديگر]زندگى نكوهيده است و اى جان من! با من وقار ورز كه روزگار تو سرِ هزل دارد! آن گاه ، ديگر بار ، به امير مؤمنان عرض مى كنم كه كاش مى دانستم چرا باب مكاتبه و پاسخ دهى را ميان خود و معاويه گشود! و اگر ضرورت ، به چنين رويدادى انجاميد ، چرا در نامه نگارى اش به او ، به اندرز كفايت نكرد ، بى آن كه از افتخارشمارى و فخرفروشى دم زند! و اگر از اين دو نيز گريزى نبود ، چرا به همين دو اكتفا نورزيد ، بى آن كه از مطلبى ديگر سخن گويد كه به

.

ص: 414

اهداف معاويه
اشاره

جدال و پاسخگويى متقابل و بلكه سخت تر از آن بينجامد : «وَلَا تَسُبُّوا الَّذِينَ يَدْعُونَ مِن دُونِ اللَّهِ فَيَسُبُّوا اللَّهَ عَدْوَا بِغَيْرِ عِلْمٍ ؛ (1) و آنها را كه جز خدا را مى خوانند ، دشنام مدهيد ، كه آنان از روى دشمنى ، به نادانى ، خدا را دشنام خواهند داد» ... شايد در آن هنگام ، براى وى مصلحتى آشكار بوده كه امروز از ما پنهان است . و خداى را اَمرى است كه آن را به انجام خواهد رسانيد . (2) حقيقت به همين گفتار پايانى ابن ابى الحديد باز مى گردد كه وى به نحو احتمال بيان كرده است . بى ترديد ، امام عليه السلام بدون حكمت در ميدان اين نبرد تبليغاتى پاى ننهاد . اگر بخواهيم حكمت مكاتبات امام عليه السلام را دريابيم ، بايد نخست نوع اهدافى را كه معاويه از برانگيختن نبرد تبليغاتى در برابرِ امام عليه السلام جستجو مى كرد ، بشناسيم .

اهداف معاويهپيش از پرداختن به بيان اهداف معاويه از اين نبرد تبليغاتى ، بايسته است اشاره ورزيم كه در آن روزگار ، نامه هاى سياسى از مهم ترين ابزارهاى نبرد روانى و تبليغاتى به شمار مى رفته اند . در آن دوره ، رسانه هاى تبليغى در دو چيز خلاصه مى شدند : سخنرانى هاى عمومى و نامه ها . طبيعى است كه نامه ها بيش از سخنرانى ها ، كاركردِ تبليغاتى داشته اند . بسا كه بتوانيم تأثير تبليغاتىِ نامه ها در آن روزگار را با كاركردِ روزنامه نگارى در دوران كنونى يكسان بدانيم . معاويه ، پيش از آغاز درگيرى مستقيم نظامى با امام عليه السلام ، جنگ تبليغاتى فراگيرى را برابرِ او برانگيخت . به استناد پايه هاى شيوه سياسى وى ، هدف او از اين نبرد ، آن بود كه زمينه اجتماعى را براى درگيرى مستقيم نظامى آماده سازد ، چنان كه در اين جنگ ، دو روش سخنرانى و نامه نگارى را هم زمان به كار گرفت . در وراى اين نبرد تبليغاتى ، چنين اهدافى پى گرفته مى شد :

.


1- .انعام ، آيه 108 .
2- .. شرح نهج البلاغة : ج 16 ص 136 .

ص: 415

1 . بر بستن اتّهامِ قتل عثمان به امام عليه السلام
2 . وا داشتن امام عليه السلام به بدگويى از خلفا

1 . بر بستن اتّهامِ قتل عثمان به امام عليه السلامبخش گسترده اى از نامه هاى معاويه به امام عليه السلام ، گرد همين موضوع مى چرخد . انگيزه هاى رويكرد معاويه به سهيم شمردنِ امام عليه السلام در قتل عثمان ، از طرفى آن بود كه شايستگى امام عليه السلام براى عهده دار شدن خلافت را به طعن گيرد و از ديگر طرف ، اين كه به بهانه خونخواهى عثمان ، زمينه مناسب را براى درگيرى مستقيم نظامى با امام عليه السلام فراهم آورَد و از همين رهگذر ، فضاى دلخواه را براى دستيابىِ خودِ معاويه به قدرت ، مهيّا سازد . بسيارند آن دسته از سندهاى تاريخى كه درستىِ اين ادّعا را گواهى مى دهند . معاويه ، اين سياست شيطانى را آشكارا ، حتّى پيش از كشته شدن عثمان ، پيش گرفت ، آن گاه كه در يارىِ وى درنگ ورزيد . اين پديده آن گاه كاملاً آشكار شد كه عثمان اصرار ورزيد معاويه نيرويى براى حمايت از وى روياروى آشوبگران گسيل دارد ؛ امّا معاويه از پشتيبانى او سر باز زد . در اين حال بود كه عثمان ، آشكارا به وى گفت : تو مى خواهى من كشته شوم و سپس خود را خونخواه من بشمارى . (1)

2 . وا داشتن امام عليه السلام به بدگويى از خلفامعاويه نيك مى دانست كه على عليه السلام خود را نخستين پيشوا پس از پيامبر صلى الله عليه و آله مى داند و بر آن است كه در ماجراى خلافت ، بر وى ستم رفته و از همين رو به مقاومت روى آورده است و مادام كه همسرش فاطمه زهرا عليها السلام ، پاره تنِ پيامبر صلى الله عليه و آله زنده بود ، از بيعت با ابو بكر ، سر باز زد . ليكن امام عليه السلام صلاح نمى ديد كه اين رأى را آشكار كند ؛ زيرا به پراكندگى امّت اسلام مى انجاميد و به نظام سياسى مسلمانان آسيب مى زد . در اين رويكرد ، يكى از هدف هاى معاويه در نبرد تبليغاتى اش آن بود كه امام عليه السلام را به بدگويى از دو خليفه نخست وا دارد تا آن را دستاويزى سازد براى اين كه وى را در پيشگاه افكار عمومى به حصار افكَنَد و در تنگنايش اندازد و ميان ياران و پيروانش

.


1- .. تاريخ اليعقوبى : ج 2 ص 175 .

ص: 416

3 . طعن زدن به فراگيرىِ بيعت امّت با امام عليه السلام
4 . خدشه وارد ساختن به قداست امام عليه السلام ، نزد عواطف عمومى

تفرقه پراكنَد . ابوجعفر نقيب در اين باره گفته است : معاويه در پى [تحريك و] به لغزش افكندن على عليه السلام بود و خاطرات غم انگيزى را بر او يادآور مى شد تا شايد درباره ابوبكر و عمر و غصب حقّ او توسّط آن دو ، چيزى بر زبان بياورد [كه معاويه از آن بهره جويد] . پس همواره با نامه پراكندن و پيك فرستادن ، بر آن بود كه غافلگيرش كند تا وى در نامه اى يا با پيكى ، آنچه را از ابو بكر و عمر در دل دارد، آشكار سازد و آن گاه معاويه ، نزد مردم شام ، آن را دستاويزى به زيان على عليه السلام سازد... . اين بلاى بزرگ ، هم به انگيزه تباه ساختن انديشه شاميان براى دشمنى با امام عليه السلام و هم به نيّتِ برانگيختنِ مردم عراق ضدّ وى بود ؛ همانان كه سپاهيان و همرازان و ياران او به شمار مى رفتند ؛ چرا كه ايشان ، جز اندكى شيعه خاص ، به پيشوايى عمر و ابو بكر نيز قائل بودند . (1)

3 . طعن زدن به فراگيرىِ بيعت امّت با امام عليه السلاماز مقدّمه اين فصل ، آشكار شد كه يكى از نقاط قوّت برجسته در آغاز حكومت امام عليه السلام ، گستردگىِ دامنه بيعت عموم مردم با وى بود ؛ چرا كه هيچ يك از خلفاى پيشين را چنين بيعت فراگيرى دست نداده بود . معاويه بر آن بود كه از رهگذر نبرد تبليغاتى ، به اين نقطه قوّت و دستاورد ، آسيب رسانَد و چنين وانمود كند كه پيمان نسپردن شاميان با امام عليه السلام ، نشان دهنده مشروع نبودن خلافت اوست .

4 . خدشه وارد ساختن به قداست امام عليه السلام ، نزد عواطف عمومىمعاويه كاملاً آگاه بود كه على عليه السلام از پشتوانه اى پُربَها و پيشينه اى روشن در ديندارى بهره مند است و از اين رو ، نمى تواند با او رويارويى كند ، مگر آن كه قداستش را نزد افكار عمومى در هم كوبد و حريمش را در پيشگاه عواطف مردم بشكند ؛ آن هم از

.


1- .. شرح نهج البلاغة : ج 15 ص 184 .

ص: 417

حكمت پاسخ هاى امام عليه السلام به معاويه

طريق كارى تبليغاتى و انبوه با كارگزارىِ عناصر گم راه كننده و فريبكار! نامه نگارى هاى وى با امام عليه السلام نيز تنها گامى در همين مسير بود كه بعدا با دشنام دهى به امام عليه السلام بر منابر ، در هم پيوست .

حكمت پاسخ هاى امام عليه السلام به معاويهاينك مى پرسيم : اگر امام عليه السلام در اين نبرد تبليغاتى عقب مى نشست ، چه مى شد؟ اگر _ همان گونه كه ابن ابى الحديد پنداشته _ وى باب نامه نگارى با معاويه را نمى گشود ، چه رخ مى داد؟ اگر در همين سطح ، گفتار و نقشه هاى معاويه را ناديده مى گرفت و بى پاسخ مى نهاد ، چه پيش مى آمد؟ آيا مثلاً معاويه سكوت مى گزيد و از نبرد تبليغاتى ويرانگر بر ضدّ امام عليه السلام دست مى كشيد؟ شك نيست كه پيش گرفتنِ سياستِ سكوت فرا روى امواج شكننده تبليغاتى معاويه ، به زيان امام عليه السلام مى انجاميد ؛ زيرا سكوت وى به منزله تأييد همه تهمت هاى معاويه بود . ساده انگارى است اگر بپنداريم چنانچه امام عليه السلام باب مكاتبه با معاويه را نمى گشود ، معاويه جنگ تبليغاتى ضدّ امام عليه السلام را نمى آغازيد يا از ادامه آن روى مى گرداند . به عكس و بى ترديد ، اگر امام عليه السلام سكوت مى گزيد ، دامنه اين جنگ گسترده تر و شعله هايش برافروخته تر مى شد . نامه ها و پاسخ هاى امام عليه السلام نه تنها معاويه را در تبليغ حيله گرانه اش بر ضدّ امام عليه السلام ناكام كرد ، بلكه به سندى تاريخى در اثبات حقّانيّت امام عليه السلام تبديل شد . از اين رهگذر ، وى انديشه ها را تابناك ساخت و مردم را بصيرت و هوشيارى بخشيد ، به نيكوترين شيوه از خويش دفاع كرد ، حجّت را بر معاويه و هواداران فريب خورده اش تمام كرد و براى تاريخ و آيندگان ، سندى حاوى گزارش رخدادها ميان خود و معاويه بر جاى نهاد . او با اين كار ، جانب احتياط را نگاه داشت ؛ زيرا اجازه نداد معاويه هر گونه

.

ص: 418

2 / 5 آماده شدن معاويه براى جنگ
اشاره
الف _ رهنمودِ عمرو بن عاص
ب _ يارى جُستن از عمرو بن عاص

مى خواهد ، اهداف خويش از جنگ تبليغاتى را پى گيرد .

2 / 5آماده شدن معاويه براى جنگالف _ رهنمودِ عمرو بن عاصشرح نهج البلاغة_ در شرح گفتار امام عليه السلام در دومين روز پس از بيعت با وى در مدينه ، آن گاه كه فرمان داد تا هر زمينِ خراج دارى كه عثمان بخشيده و نيز هر مالى كه وى از بيت المال بذل كرده ، [ به بيت المال] بازگردانده شود _: كلبى گفته است : آن گاه امام عليه السلام فرمان داد همه سلاح هاى يافت شده در خانه عثمان كه ضدّ مسلمانان از آن بهره گرفته شده بود ، ستانده شود ؛ و نيز همه شترانِ گُزينه زكات ، و همچنين شمشير و زره وى . و فرمان داد به سلاحى كه از آنِ وى بوده و در جنگ با مسلمانان از آن استفاده نشده ، دست اندازى نشود و نيز به اموال شخصى او ، خواه در خانه اش و خواه بيرون از آن . همچنين فرمان داد همه اموالى كه عثمان هديه كرده ، هر جا كه آن اموال يا صاحبانشان به دست افتند ، [ به بيت المال] بازگردانده شود . اين خبر به عمرو بن عاص رسيد كه ساكن «اَيله» در سرزمين شام بود _ وى آن گاه كه مردم بر عثمان شوريده بودند ، به آن جا رفته ، در آن ساكن شده بود _ . پس به معاويه نوشت: هرچه مى خواهى كنى، اكنون بكن كه فرزند ابوطالب،تو را از هر مالى كه صاحب شده اى، جدا خواهد كرد، همان سان كه پوستِ چوبْ دستى از آن كَنده مى شود. (1)

ب _ يارى جُستن از عمرو بن عاصوقعة صِفّين_ به نقل از عمر بن سعد و محمّد بن عبيد اللّه _: عمرو در [ منطقه ]«بيع» از سرزمين فلسطين بود كه معاويه به وى نوشت : امّا بعد ؛ خبر ماجراى على و طلحه

.


1- .شرح نهج البلاغة : ج1 ص270 .

ص: 419

ج _ وعده يارىِ مشروط

و زبير ، حتما به تو رسيده است . مروان بن حكم ، در زمره بصريان مخالفِ [ على ]نزد ما گريخته و جرير بن عبد اللّه [ نيز ]براى پيمان خواهىِ على بر ما درآمده است . من دست نگه مى دارم تا تو نزدم آيى . بيا تا در باب كارى با تو مذاكره كنم . چون اين نامه بر عمرو خوانده شد ، وى با پسرانش ، عبد اللّه و محمّد ، رايزنى كرد و گفت : پسرانم! رأى شما چيست؟ عبد اللّه گفت : به رأى من ، پيامبر خدا آن گاه كه درگذشت ، از تو خشنود بود و دو خليفه پس از او [ نيز چنين بودند] ؛ و عثمان در حالى كشته شد كه تو نزدش نبودى . پس در خانه خود آرام گير كه تو را براى خليفه شدن نيافريده اند . نيز تو نمى خواهى براى دنيايى اندك ، كناره نشينِ معاويه شوى . آن گاه زود است كه هلاك گردى و در آن حال ، تيره بخت باشى . محمّد گفت : به رأى من ، تو بزرگ و صاحبْ اختيارِ قريشى . اگر اين كار سپرى شود و تو بر كناره باشى ، خوار خواهى شد . پس به شاميان بپيوند و همدست ايشان شو و به خونخواهى عثمان برخيز كه بدين سان ، نزد بنى اميّه در شام ، آرام خواهى خفت . عمرو گفت : عبد اللّه ! تو مرا به آنچه مايه خير دين من است ، فرا خواندى . امّا تو اى محمّد! مرا به آنچه مايه خير دنياى من است ، دعوت كردى ، و من در اين امر ، خواهم انديشيد . (1)

ج _ وعده يارىِ مشروطسير أعلام النّبلاء_ به نقل از يزيد بن ابى حبيب و عبد الواحد بن ابى عون _:آن گاه كه معاويه حكومت را در دست گرفت ، پنداشت كه حكومت مادام العمر مصر ، افزون از ارزش عمرو است . عمرو نيز پنداشت كه كار حكومت ، سراسر به وجود او و تدبيرش فراهم آمده است ؛ [ همچنين ]گمان كرده بود كه معاويه شام را نيز به قلمرو

.


1- .وقعة صفّين : ص34 .

ص: 420

د _ سوء استفاده از پيراهن عثمان

حكومت او خواهد افزود ، امّا وى چنين نكرد . بدين سان ، عمرو از او گله مند شد . پس به اختلاف و كين ورزى درافتادند . معاوية بن حَديج به آشتى دادنشان برآمد و ميانشان عهدى چنين نوشت : «حكومت مصر ، هفت سال از آنِ عمرو باشد» . سپس بر اين عهد ، گواهانى گرفت و عمرو در سال 39 [ هجرى ]روانه مصر شد و نزديك سه سال در آن جا بزيست و آن گاه بمرد . (1)

امام على عليه السلام_ در ياد كرد از عمرو بن عاص _: همانا او با معاويه بيعت نكرد، مگر آن گاه كه وى شرط كرد در آينده پاداشى به او دهد و براى دست كشيدن از دين ، او را اندك عطايى بخشد . (2)

د _ سوء استفاده از پيراهن عثمانتاريخ الطبرى_ به نقل از محمّد و طلحه _: آن گاه كه نعمان بن بشير ، پيراهن خونين عثمان را كه به گاه كشته شدن در بر داشت ، براى شاميان آورد ، معاويه آن را بر منبر نهاد و خبر را با نوشتن نامه به آگاهىِ شهرها و روستاها رسانيد . همراه آن پيراهن ، انگشتانِ نائله ، همسر عثمان نيز بود ؛ دو انگشتِ قطع شده از مفصل و بخشى از كف دست و دو انگشتِ بريده از بيخ و نيمى از انگشت شست . مردم [براى ديدن] به سوى پيراهن گسيل شدند و چندى گريستند،در حالى كه پيراهن بر منبر قرار داشت و انگشتان از آن آويزان بود . مردان شام سوگند خوردند كه هرگز با زنان خويش درنياميزند و آبِ غسل ، جز براىِ [ رفعِ ]احتلام، به بدنشان نرسد ، و بر بستر نيارامند تا آن گاه كه يا كشندگان عثمان و كسى را كه از آنان به گونه اى حمايت مى كند،بكشند و يا جانشان را از كف بدهند.پس يك سال، پيرامون پيراهن ماندند ، در حالى كه هر روز پيراهن بر منبر نهاده مى شد و گاه آن را فرو مى پوشاندند و

.


1- .سير أعلام النبلاء : ج 3 ص 73 ش 15 .
2- .الإمام عليّ عليه السلام _ في ذِكرِ عَمرِو بنِ العاصِ _ : إنَّهُ لم يُبايِع مُعاوِيَةَ حَتّى شَرَطَ أن يُؤتِيَهُ أتِيَّةً ، ويَرضَخَ لَهُ عَلى تَركِ الدِّين رَضيخَةً (نهج البلاغة : خطبه 84) .

ص: 421

ه _ سازش با روم
و _ يارى جُستن از مكّه و مدينه
ز _ اعلانِ جنگ

جامه اى بر آن مى افكندند،و انگشتانِ نائله از رشته هاى آن آويزان بود. (1)

ه _ سازش با روممروج الذّهب :معاويه به دليل مشغول بودنش به على عليه السلام ، با امپراتور روم ، با اموالى كه به سوى وى روانه كرد ، پيمان سازش بست . (2)

و _ يارى جُستن از مكّه و مدينهوقعة صِفّين_ به نقل از زياد بن رستم _: معاوية بن ابى سفيان براى عبد اللّه بن عمر خطّاب ، به طور ويژه ، و نيز به سعد بن ابى وقّاص و محمّد بن مسلمه ، جز نامه اش به مردم مدينه ، نامه هايى فرستاد . در نامه اش به فرزند عمر آمده بود : امّا بعد ؛ پس از قتل عثمان ، در ميان قريش ، هيچ كس را به اندازه تو براى خلافت ، خوش نمى داشتم . سپس به ياد آوردم كه تو او را تنها وا نهادى و بر ياورانش طعن زدى . پس ، از تو ناخرسند شدم ؛ امّا مخالفت تو با على ، كار را بر من آسان كرد و بخشى از لغزش هايت را از نظرم محو ساخت . پس _ خدايت رحمت كناد _ براى پاس داشتنِ حق خليفه مظلوم ، ما را يارى كن ، كه من خواهان فرمان راندن بر تو نيستم ؛ بلكه فرمانروايى را از آنِ تو مى خواهم و اگر از آن سر باز زنى ، كار به شورا ميان مسلمانان وا نهاده خواهد شد . (3)

ز _ اعلانِ جنگوقعة صِفّين_ به نقل از محمّد و صالح بن صدقه _: از آن پس ، على عليه السلام به جرير (پيكش به سوى معاويه) نوشت : «امّا بعد ؛ هر گاه اين نامه ، تو را رسيد ، معاويه را به [ پذيرش حقيقتِ ]روشن وا دار و به امر قطعى تسليم گردان! پس او را ميان جنگى كه [دشمن را

.


1- .تاريخ الطبرى : ج4 ص562 .
2- .مروج الذهب : ج 2 ص 387 .
3- .وقعة صفّين : ص71 .

ص: 422

2 / 6 حركت امام عليه السلام به سوى صفّين
اشاره
الف _ رايزنى امام عليه السلام براى حركت به سوى صفّين

از جايش] كوچ دهد يا صلحى سعادت بخش ، مختار ساز . اگر جنگ را برگزيد ، به او اعلان جنگ كن و اگر به صلح گراييد ، بيعتش را بپذير» . آن گاه كه نامه به جرير رسيد ، وى نزد معاويه آمد و آن را بر وى خواند و به او گفت : اى معاويه! تنها با گناه ، بر دل مُهر زده مى شود و تنها با توبه ، [ قفلِ] سينه گشوده مى گردد و من مى پندارم كه بر دل تو مُهر زده شده است . مى بينم ميان حق و باطل ايستاده اى ؛ گويا در انتظار چيزى هستى كه در دستانِ كسى جز توست» . معاويه گفت : اگر خدا خواهد ، سخن قطعى را در نخستين مجلس [ پس از اين ]به تو خواهم گفت . چون مردم شام با معاويه بيعت كردند و او آنان را [ به وفادارى ]آزمود ، گفت : اى جرير! به رئيس خود بپيوند . سپس نامه اى حاكى از اعلان جنگ،براى على عليه السلام نوشت و در پايين آن ، به سروده كعب بن جعيل استناد ورزيد: مى بينم كه شام ، حكومت عراق را نمى پسندد و مردم عراق نيز شام را پذيرا نيستند . هر يك ، دشمن ديگرى است و هر كدام ، از اين دشمنى ، دين [ و ديندارى ]را در نظر دارند . (1)

2 / 6حركت امام به سوى صفّينالف _ رايزنى امام عليه السلام براى حركت به سوى صفّينتاريخ الطبرى_ به نقل از ابو بكر هُذَلى _: آن گاه كه على ، عبد اللّه بن عبّاس را در بصره به كارگزارى نشاند ، از آن جا راهى كوفه شد و در كوفه براى حركت به صفّين ، مهيّا گشت . پس با مردم به رايزنى پرداخت . گروهى بر آن بودند كه سپاهيان را حركت

.


1- .وقعة صفّين : ص55 .

ص: 423

ب _ خطبه امام عليه السلام پيش از راهى شدن

دهد و خود بمانَد ، گروهى نيز حركت خود او را توصيه مى كردند . وى تصميم گرفت كه خود نيز حركت كند . پس مردم را آماده ساخت . اين خبر به معاويه رسيد . او عمرو بن عاص را فرا خواند و با وى راى زد . عمرو گفت : حالْ كه دريافتى او حركت كرده ، تو نيز حركت كن و با رأى و چاره انديشىِ خويش ، دمى از او غافل مشو . معاويه گفت : پس اى ابا عبد اللّه ! مردم را آماده ساز . عمرو نزد مردم آمد و ايشان را برانگيخت و على عليه السلام و يارانش را ضعيف شمرد و گفت : همانا عراقيان وحدتشان را گسستند و شوكتشان را بر باد دادند و بُرَندگى شان را تباه كردند . بصريان هم با على سر ستيز دارند ؛ زيرا خونشان را ريخته و از ايشان كشته است و پهلوانانِ بصره و كوفه در نبرد جَمَل ، هلاك گشته اند . پس على با گروهى اندك مانده كه از آن ميان ، كسانى اند كه خليفه شما را كشته اند . خداى را ، خداى را [ در نظر گيريد]! مبادا حقّ خويش را تباه سازيد و خونتان (خون خليفه ) را هَدَر كنيد . (1)

ب _ خطبه امام عليه السلام پيش از راهى شدنالأخبار الطوال :آن گاه كه على عليه السلام آهنگ حركت به سوى شاميان كرد و [ نماز ]جمعه فرا رسيد ، بر فراز منبر رفت ، خدا را حمد و ثنا گفت ، بر پيامبر صلى الله عليه و آله درود فرستاد و گفت : «اى مردم! روان شويد به سوى دشمنان سنّت ها و قرآن ؛ به سوى كُشندگانِ مهاجران و انصار ؛ به سوى جفاپيشگانِ فرومايه كه با بيم و اكراه اسلام آوردند ؛ به سوى آنان كه [ براى اسلام دروغينشان] دل هاشان به دست آورده شد تا آزارشان را از مسلمانان نگه دارند» . (2)

.


1- .تاريخ الطبرى : ج4 ص563 .
2- .الأخبار الطوال : ص164 .

ص: 424

ج _ گريستن امام عليه السلام ، هنگام رسيدن به كربلا
د _ اَشتر ، فرمانده پيش قراولان سپاه امام عليه السلام

ج _ گريستن امام عليه السلام ، هنگام رسيدن به كربلاوقعة صفّين_ به نقل از حسن بن كثير ، از پدرش _: على عليه السلام به كربلا درآمد و [ چندى] توقّف ورزيد . به وى گفته شد : اى امير مؤمنان! اين[ جا ]كربلاست . گفت : «جاى كَرب و بلاء (اندوه و آسيب )!» . سپس با دست خويش به جايى اشاره كرد و گفت : «اين جا باراندازشان است و استراحتگاه شترانشان است» . آن گاه با دستش به مكانى ديگر اشاره كرد و گفت : «اين جا خون هاشان ريخته مى شود» . (1)

د _ اَشتر ، فرمانده پيش قراولان سپاه امام عليه السلامتاريخ الطبرى_ به نقل از خالد بن قُطْن حارثى _: آن گاه كه على عليه السلام از فرات برگذشت ، زياد ابن نضر و شريح بن هانى را فرا خواند و با همان حال كه از كوفه بيرون شده بودند ، به سوى معاويه روانه ساخت . آن دو ، پس از آن كه امام عليه السلام از كوفه [ به سوى معاويه] روانه شان كرد ، كناره فرات را در خشكى از جانب كوفه در پيش گرفتند تا به عانات (2) رسيدند . در آن جا ، خبر يافتند كه على عليه السلام راه جزيره را در پيش گرفته و معاويه با سپاه شام ، از سوى دمشق به رويارويى با على عليه السلام مى رود . [ با خود] گفتند : نه ؛ به خدا سوگند ، اين خردمندانه نيست كه ما به راه ادامه دهيم ، حال آن كه اين رود ميان ما و مسلمانان و امير مؤمنان ، فاصله اندازد ؛ و خير ما در آن نيست كه با شمارِ كم و بدون نيرو[ ى كمكى] و پشتيبانى ، با سپاه شام رويارو شويم .

.


1- .وقعة صفّين : ص 142 .
2- .عانه ، سرزمينى است مشهور در عراق ، ميان رَقّه و هيت . ذكرى از آن در شعر به صورت «عانات» آمده است كه به نظر مى رسد به عانه و حوالى آن ، اطلاق شده است . اين سرزمين نزديك «حديثه» بر حاشيه فرات واقع است (معجم البلدان : ج 4 ص 72) .

ص: 425

پس در راه شدند تا از عانات عبور كنند ؛ امّا مردمِ عانات ، ايشان را باز داشتند و كشتى ها را از آنان دور كردند . پس بازگشتند تا از هيت (1) برگذشتند و در روستايى فرو دستِ قَرقيسيا (2) به على عليه السلام پيوستند و آن گاه قصدِ مردمِ عانات كردند ؛ امّا ايشان پناه گرفته ، گريختند . هنگامى كه پيش قراولان سپاه به على عليه السلام پيوستند ، گفت : «پيش قراولان سپاهم ، از پىِ من مى آيند» . زياد بن نضر حارثى و شريح بن هانى نزد وى آمدند و آنچه را به هنگام دريافت خبرِ [ مسير امام عليه السلام و معاويه ]انديشيده بودند ، به او گزارش كردند . [ امام عليه السلام ]گفت : «درست انديشيديد» . آن گاه كه على عليه السلام از فرات گذشت ، [ ديگر بار] آن دو را پيشاپيشِ خود ، به سوى معاويه گُسيل داشت . هنگامى كه آن دو به سور الرّوم (باروىِ روم) رسيدند ، ابو اَعور عمرو بن سفيان سُلَمى با لشكرى از شاميان روياروى ايشان ايستاد . پس آن دو به على عليه السلام گزارش نوشتند : «ما به ابو اَعوَر سُلَمى همراهِ لشكرى از شاميان ، برخورده و آنان را [ به تسليم] فرا خوانده ايم ؛ امّا هيچ يك از ايشان دعوت ما را نپذيرفته است . ما را فرمان ده كه چه كنيم» . على عليه السلام به مالك اَشتر ، چنين پيغام داد : «اى مالك! زياد و شريح به من گزارش كرده اند كه ابو اعور سُلَمى را با گروهى از سپاه شام ديدار كرده اند . پيك به من خبر داده كه آنان را در حالى ترك گفته كه روياروى يكديگر صف آراسته اند . پس بشتاب به سوى يارانت ؛ بشتاب! هرگاه به ايشان رسيدى ، فرماندهى شان در عهده توست . مبادا آغازكننده جنگ باشى ، مگر آن كه ايشان جنگ را بياغازند ؛ [ و مبادا به نبرد پردازى ]پيش از آن كه آنان را ديدار كنى و [ به صلح ]فراخوانى و [ سخنشان را ]

.


1- .سرزمينى است در عراق بر حاشيه فرات كه از توابع بغداد است و در شمال انبار قرار گرفته است (معجم البلدان : ج 5 ص 421) .
2- .سرزمينى است بر ساحل «خابور» در نزديكى صفّين و رَقّه و در آن جا خابور به فرات مى ريزد . اين سرزمين ، اكنون در عراق واقع شده است (معجم البلدان : ج 4 ص 328) .

ص: 426

ه _ رويارويىِ پيش قراولان هر دو سپاه

بشنوى . دشمنى با ايشان ، نبايد تو را به جنگ با آنان وا دارد ، مگر آن كه نخستْ ايشان را فرا خوانى و چند بار بر آنان حجّت آورى . زياد را بر جناح راست و شريح را بر جناح چپ سپاهت بگمار و خود ، ميانه سپاهت را به دست گير ؛ و همچون كسى كه قصد جنگ افروزى دارد، نزديكشان مشو و[نيز] به سان كسى كه از ترس دشوارى و درگيرى مى گريزد، از ايشان دور نمان . [ چنين كن ]تا خود به تو برسم ؛ كه _ اگر خدا خواهد _ شتابان به دنبالت خواهم آمد» . پيكِ [ اين نامه] حارث بن جمهان جُعفى بود . آن گاه ، على عليه السلام به زياد و شريح نوشت : «امّا بعد ؛ من مالك را به فرماندهىِ شما گماشته ام . پس ، از او سخن بشنويد و به فرمانش گردن نهيد . او كسى است كه نه بيمِ كم خِردى و لغزيدن بر او مى رود ، نه درنگ ورزيدن در كارى كه بايسته شتاب است ، و نه شتاب كردن در كارى كه شايسته درنگ باشد . او را همچنان كه به شما فرمان داده بودم ، فرمان داده ام كه جنگ را نياغازد ، مگر آن كه نخست با گروه مقابل ديدار كرده ، ايشان را [ به تسليم ]فراخوانده ، حجّت را بر آنان تمام كند» . (1)

ه _ رويارويىِ پيش قراولان هر دو سپاهتاريخ الطبرى_ به نقل از خالد بن قُطْن حارثى _: اَشتر در راه شد تا به شاميان رسيد . از فرمان على عليه السلام پيروى كرد و در جنگ ، پيش گام نشد . [ دو لشكر ]همچنان روياروىِ هم صف آراستند تا عصرگاهان كه ابو اعور سُلَمى به سپاه اشتر هجوم آورد . ايشان در برابر وى پايدارى كردند و ساعتى به نبرد پرداختند . سپس شاميان بازگشتند . صبحگاهانِ روز بعد ، هاشم بن عُتبه زُهْرى با سواران و پيادگانى پُرشمار و مجهّز به ايشان هجوم بردند . [ از آن سوى] ابو اَعوَر به ميدان وى آمد و سراسرِ آن روز را

.


1- .تاريخ الطبرى : ج4 ص566 .

ص: 427

سواره با سواره و پياده با پياده ، گرمِ نبرد شدند . [ چندى] دو دسته به نبرد ادامه دادند و سپس بازنشستند . آن گاه [ صبحگاهِ روز ديگر] ، اشتر بر ايشان بتاخت و عبد اللّه بن مُنذر تَنوخى ، شه سوار شاميان ، [ در اين نبرد] كشته شد ، آن هم به دست ظبيان بن عمّار تميمى كه در آن روز ، هنوز جوانى نوخاسته بود . اشتر پياپى مى گفت : واى بر شما! ابو اعور را به من نشان دهيد . ابو اعور سپاهش را فراخواند و ايشان نزد وى بازگشتند . او عقب تر از جايى كه بار نخست در آن موضع گرفته بود ، ايستاد و اشتر به همان جايى آمد كه ابو اعور پيش از آن ، مستقر شده بود و سپاهش را صف آراست . سپس وى به سنان بن مالك نَخَعى گفت : به سوى ابو اعور روان شو و او را به نبرد فرا خوان . گفت : به نبرد با خودم يا نبرد با تو؟ اشتر گفت : اگر تو را به نبرد با او فرمان دهم ، مى پذيرى؟ گفت : آرى . به خداى سوگند ، اگر فرمانم دهى كه صف آنان را با شمشير خويش بشكافم ، باز نخواهم گشت ، مگر آن كه صفشان را به شمشير بدَرَم . اشتر گفت : اى برادرزاده ، خداوند عمرت را بيفزايد! به خدا سوگند ، شوقم به تو افزون شد . تو را به نبرد با او فرمان ندادم ؛ بلكه فرمانت دادم كه او را به نبرد با من فرا خوانى؛ زيرا او اگر شأن (شايستگى) آن را داشته باشد ، جز با بزرگ سالان و بلندْ رتبگانِ والانژاد ، هماورد نمى شود . البتّه تو _ سپاسْ پروردگارت را _ هم بلندمرتبه اى و هم والانژاد ؛ امّا هنوز جوانى نوخاسته اى و او با نوخاستگان نبرد نمى كند . پس او را به هماوردى با من فرا خوان . پس [ سنان] سوى ابو اعور آمد و ندا در داد : مرا امان دهيد كه پيغام رسانم . پس امانش دادند . آن گاه ، آمد تا نزد ابو اعور رسيد . [ ابو مخنف به نقل از ابو زهير نضر بن صالح عَبْسى مى گويد كه :] سنان گفت : به وى نزديك شدم و گفتم : مالك اشتر ، تو را به نبردِ خويش فرا خوانده است . او درازْ زمانى سكوت كرد و آن گاه گفت : سبُك سرى و زشت انديشىِ اشتر ، او را وا داشت كه كارگزارانِ [ عثمان ]ابن عفّان را از عراق بگريزانَد ، بر او سركشى كند و زيبايى هاى

.

ص: 428

2 / 7 رويارويى دو سپاه
اشاره

او را زشت جلوه دهد . [ نيز] از سبُك سرى و زشت انديشى وى بود كه به خانه و قرارگاه [ عثمان ]ابن عفّان تاخت و در زمره كشندگان او درآمد و اكنون خون عثمان ، گريبانگير اوست . بدانيد كه من به نبرد با او نيازى ندارم . به وى گفتم : سخن گفتى . پس بشنو تا پاسخت گويم . گفت : نه! مرا به سخن شنيدن از تو و به پاسخت ، نياز نيست . از من دور شو! پس يارانش بر من بانگ زدند و از آن جا بازگشتم . و اگر به من گوش فرا مى داد ، دليل و حجّتِ فرماندهم (اشتر ) را برايش بيان مى كردم . آن گاه ، نزد اشتر بازگشتم و به او خبر دادم كه ابو اعور از نبرد [ با وى ]سر باز زده است . گفت : او بر جانِ خويش ترسيده است . پس [ همچنان] روياروى ايشان ايستاديم ، چندان كه شب ميان ما و ايشان پرده كشيد ؛ و شب را به نگهبانى گذرانديم . صبح كه شد ، ديديم سپاه شام در پناه تيرگى شب ، از آن جا رفته اند . صبح هنگام ، على بن ابى طالب عليه السلام به ما رسيد . آن گاه ، اشتر با همراهانش در سپاه پيش قراولان ، پيش رفت تا به معاويه رسيد و روياروى وى ايستاد . على عليه السلام [ نيز] در پى اشتر روان شد و شتابان به وى پيوست . سپس توقّف كرد و اين توقّف به درازا انجاميد . (1)

2 / 7رويارويى دو سپاهدر شوّال سال 36 هجرى ، امام على عليه السلام از كوفه به سوى شام روانه شد . راه مستقيم ميان كوفه و شام از بيابانى خشك و بى آب و علف مى گذشت و امام عليه السلام براى تأمين نياز سپاه صد هزار نفرى خود ، امكانات كافى نداشت . از اين رو ، راهِ در امتدادِ فرات ، يعنى مسيرِ جزيره را در پيش گرفت . بدين سان ، از كربلا و هيت و ... گذشت و به رَقّه ، در نزديكى صفّين رسيد .

.


1- .تاريخ الطبرى : ج4 ص567 .

ص: 429

سپاه پيش قراول امام عليه السلام به فرماندهىِ مالك اشتر با سپاه پيش قراول معاويه رويارو شد و آن را ناچار به گريز كرد . اين ، نخستين رويارويى ميان دو سپاه در صِفّين بود كه آن را سپاه معاويه آغازيد . در اواخر ذى قعده ، سپاه امام عليه السلام به صفّين رسيد . پيش از اين ، سپاه معاويه به صفّين رسيده ، مناطق حسّاس آن را اشغال كرده بود؛ زيرا صفّين تا شام چندان فاصله اى نداشت. معاويه نيروهاى خود را چنان آراست كه سپاه امام عليه السلام نتواند به آب دست يابد . امام عليه السلام ايشان را اندرز داد و پيكى در اين باب ، سوى آنان روانه ساخت ؛ امّا نتيجه اى حاصل نشد . پس از صدور نظر موافق امام عليه السلام ، اشتر و اشعث به سپاه معاويه حمله كردند و بر آب چيره شدند . امام عليه السلام دستور داد لشكر به گونه اى آراسته شود كه هر دو سپاه بتوانند آب برگيرند . بدين سان ، امام عليه السلام به پيروزى معنوى دست يافت ، چنان كه تاريخ ، آن را با آبِ زر در صفحات خويش ثبت كرد . امام عليه السلام ، در رويارويى با دشمن ، براى دستيابى به پيروزى ، استفاده از شيوه هاى غير انسانى را ممنوع مى شمارَد . سپس امام عليه السلام نمايندگانش را به سوى معاويه گسيل داشت تا او را به فرمانبردارى فرا خوانند و از جنگ و خونريزى پيشگيرى كنند ؛ امّا چون نزد معاويه آمدند ، وى ايشان را خشمگينانه راند . در ذى حجّه ، برخوردها و درگيرى هايى پراكنده ميان دو سپاه رخ داد . از آن جا كه امام عليه السلام قصد داشت اين ماجرا به صلح ، و نه جنگ ، بينجامد ، رويارويى ميان تمامِ دو سپاه صورت نمى پذيرفت . در محرّم سال 37 هجرى ، اين برخوردهاى پراكنده پايان پذيرفت و گفتگوهاى صلح ، جدّى تر شد ، امّا همچون گذشته ، بى نتيجه ماند . آن گاه كه همه راه ها طى شد ، امام عليه السلام براى جنگ مهيّا گشت.جنگ در روز چهارشنبه،يكم صفر سال 37 هجرى آغاز شد . در هفته نخست ، جنگ بدين منوال

.

ص: 430

الف _ بدى را خوبى پاداش دادن

گذشت : هر صبحگاه ، يكى از فرماندهان دلاور سپاه امام عليه السلام به ميدان مى آمد و تا عصرگاهان با دشمن مى جنگيد . سپس جنگ تا روزِ پسين متوقّف مى شد ، بى آن كه در اين مدّت ، هيچ يك از دو طرف بر ديگرى پيروزى يابد . فرماندهان سپاه در اين روزها ، از اين قرار بودند : مالك اشتر ، عمّار بن ياسر ، محمّد ابن حنفيّه ، عبد اللّه بن عبّاس ، هاشم بن عُتبه و قيس بن سعد . در روز چهارشنبه هشتم صفر ، جنگ شدّت گرفت و شكلى ديگر يافت ، بدان سان كه همه دو سپاه در آن درگير شدند . امام عليه السلام در قلب سپاه استقرار يافت و فرماندهى سپاه را خود عهده دار شد . بسيارى از بزرگان لشكر در اين روز و روز پنج شنبه به شهادت رسيدند . از آن جا كه امام عليه السلام مى خواست كار را يكسره كند ، در غروب پنج شنبه جنگ متوقّف نشد ؛ بلكه تا شبِ جمعه نيز استمرار يافت . در طول دوره نبرد ، شديدترين درگيرى در همين شب رخ داد و از اين رو ، آن را ليلة الهَرير (شبِ غرّش) ناميده اند . در روز پنج شنبه و شبِ جمعه ، امام عليه السلام ، خود در عرصه معركه حضور داشت و به دست خويش ، 523 تن را هلاك كرد كه بيشينه آنان ، از دليرانِ شام به شمار مى رفتند . شدّتِ جنگ سبب شد كه ياران امام عليه السلام ، نماز را در ميدان جنگ به اشاره بگزارند . در صبحگاه جمعه ، آفتاب در حالى برآمد كه شاهد پيروزى سپاه امام عليه السلام و شكست و گريز شاميان بود . مالك اشتر و دسته زير فرماندهى اش در آستانه خيمه معاويه قرار گرفتند ؛ جايى كه وى سپاه شام را از همان جا فرماندهى مى كرد . معاويه در صدد تسليم شدن و امان خواستن برآمد ؛ امّا قلم تقدير ، سرنوشتى ديگر را رقم زد : نادانىِ خوارج با فريبگرى عمرو بن عاص درآميخت و رهايى معاويه را باردار شد!

الف _ بدى را خوبى پاداش دادنشرح نهج البلاغة_ در بيان جنگ بر سر آب و تسلّط ياران امام عليه السلام بر آن _: ياران و

.

ص: 431

ب _ آغاز نبرد

هوادارانش به وى گفتند : اى امير مؤمنان! همان گونه كه آنان آب را بر تو بستند ، آب را بر آنها ببند و مگذار شاميان قطره اى از آن را ب_ياشامند و ب_ه شمشير ت_شنگى ، هلاكشان س_از و [ بدين سان ]دستْ بسته بگيرشان ، كه [ اگر چنين كنى ]تو را نيازى به جنگ نيست . امام عليه السلام فرمود : «نه . به خدا سوگند ، با ايشان همچون خودشان مقابله نمى كنم . قدرى از سرچشمه را براى آنان باز بگذاريد ، كه لبه شمشير ، براى رويارويى با آنان بس است» . (1)

ب _ آغاز نبردتاريخ الطبرى_ به نقل از عبدالملك بن ابى حرّه حنفى ، در يادكردِ آغاز نبرد در ذى حجّه _: على عليه السلام ، يكايك ، مردانى بزرگْ منش را فرمانِ [ نبرد ]مى داد و با هر يك ، گروهى [ از رزمندگان ]به ميدان مى رفتند . از ياران معاويه نيز كسى به ميدان مى آمد و گروهى همراهش مى شدند . آن گاه ، سواره و پياده با يكديگر به جنگ برخاسته ، سپس عقب مى نشستند و خوش نداشتند كه با همه عراقيان به رويارويىِ شاميان بروند ؛ زيرا بيم داشتند كه اين كار ، موجب گرفتارى و هلاكت شود و از اين رو ، على عليه السلام ، كسان خود را يكى يكى به ميدان مى فرستاد ؛ يك بار اشتر را و بار ديگر حُجْر بن عَدى كِندى را و بدين ترتيب هر بار يكى از يارانش را مى فرستاد : شَبَث بن رِبعى ، خالد بن معمّر ، زياد بن نضر حارثى ، زياد بن خصفه تَيمى ، سعيد بن قيس ، مَعقِل بن قيس رياحى و قيس بن سعد . در اين ميان ، آن كه بيشتر به ميدان رفت ، اشتر بود . و معاويه ، پياپى اين كسان را به ميدانِ عراقيان فرستاد : عبد الرحمان بن خالد مخزومى ، ابو اعور سُلَمى ، حبيب بن مَسلَمه فِهْرى ، ابن ذى كِلاع حِمْيَرى ، عبيد اللّه ابن عمر بن خطّاب ، شُرَحبيل بن سِمْط كِنْدى و حمزة بن مالك هَمْدانى . آنان سراسرِ

.


1- .شرح نهج البلاغة : ج 1 ص 24 .

ص: 432

ج _ آتش بس ، به اميدِ صلح
د _ درنگ و مدارا ، به اميدِ هدايت پذيرى

ذى حجّه را جنگيدند و گاه مى شد كه در يك روز ، دو بار نبرد مى كردند : آغازِ روز و پايان آن . (1)

ج _ آتش بس ، به اميدِ صلحتاريخ الطبرى_ در ب_يان روي_داده_اى س_ال 37 هجرى _: در نخستين ماه آن سال ، يعنى محرّم ، آتش بس ميان على عليه السلام و معاويه رخ داد . آنان ، به اميد صلح ، تا پايان محرّم ، قرار آتش بس نهادند . (2)

د _ درنگ و مدارا ، به اميدِ هدايت پذيرىامام على عليه السلام_ برگرفته كلام او ، آن گاه كه يارانش در خواستن اذن جنگ در صِفّين شتاب مى ورزيدند _: امّا اين كه گفتيد : آيا اين همه [ تأخير ]براى ناخوشايند داشتنِ مرگ است؟ به خدا سوگند ، برايم فرقى نمى كند كه من به سوى مرگ درآيم يا مرگ به سوى من روان شود . و امّا اين سخنتان كه [ شايد] در [ جنگ با] شاميان به شك افتاده ام ؛ به خدا سوگند كه هيچ روزى جنگ را به تأخير نيفكنده ام ، مگر از آن رو كه اميدوار بوده ام دسته اى [ از ايشان] به من بپيوندند و هدايت پذيرند و از نورِ من بينايى گيرند . و اين ، براى من دوست داشتنى تر از آن است كه ايشان را در عين گم راهى شان بكُشم ، هر چند اگر كشته شوند ، به كيفر گناهانشان گرفتار خواهند گشت» . 3

.


1- .تاريخ الطبرى : ج4 ص574 .
2- .تاريخ الطبرى : ج5 ص5 .

ص: 433

2 / 8 نبرد
اشاره
الف _ دعاى امام عليه السلام ، پيش از نبرد
ب _ فرمانِ نبرد
ج _ تشويق كردن ياران براى نبرد

2 / 8نبردالف _ دعاى امام عليه السلام ، پيش از نبردامام على عليه السلام_ در نبرد صِفّين _: بار خدايا! به سوى تو چشم ها فراز آمده ، دست ها گشوده شده ، گام ها به پويه درافتاده ، زبان ها فراخوان گشته ، دل ها كشيده شده و داورىِ كارها به تو واگذار گشته است . پس ميان ما و ايشان به حق داورى كن ، كه تو بهترينِ داورانى! بار خدايا! نزد تو شكايت مى آوريم از نبودن پيامبرمان ، اندكىِ شمارمان ، بسيارىِ دشمنمان ، پراكندگىِ گرايش هايمان ، دشوارىِ روزگار ، و پيدايش فتنه ها! ما را مدد فرماى به پيروزىِ شتابنده و نصرتى كه با آن ، حكومت حق را شُكوه و چيرگى مى بخشى . (1)

ب _ فرمانِ نبردالأخبار الطوال :آن گاه كه محرّم به پايان رسيد ، على عليه السلام آوازگَرى فرستاد و او به هنگام غروب خورشيد ، در اردوگاه معاويه ندا در داد : «همانا ما دست [ از نبرد ]بداشتيم تا ماه هاى حرام به فرجام رسند ؛ و اكنون چنين شده است و ما همگى به شما اعلام جنگ مى كنيم ، كه خدا خيانت پيشگان [ در پيمان] را دوست ندارد» . (2)

ج _ تشويق كردن ياران براى نبردتاريخ دمشق_ به نقل از ابن عبّاس _: زنان ناتوان اند كه فرزندى همچون امير مؤمنان

.


1- .الإمام عليّ عليه السلام _ يَومَ صِفّينَ _ : اللّهُمَّ إلَيكَ رُفِعَتِ الأَبصارُ ، وبُسِطَتِ الأَيدي ، ونُقِلَتِ الأَقدامُ ، ودَعَتِ الأَلسُنُ ، وأفضَتِ القُلوبُ ، وتُحوكِمَ إلَيكَ فِي الأَعمالِ ، فَاحكُم بَينَنا وبَينَهُم بِالحَقِّ وأنتَ خَيرُ الفاتِحينَ . اللّهُمَّ إنّا نَشكو إلَيكَ غَيبَةَ نَبِيِّنا وقِلَّةَ عَدَدِنا وكَثرَةَ عَدُوِّنا وتَشَتُّتَ أهوائِنا وشِدَّةَ الزَّمانِ وظُهورَ الفِتَنِ . أعِنّا عَلَيهِم بِفَتحٍ تُعَجِّلُهُ ، ونَصرٍ تُعِزُّ بِهِ سُلطانَ الحَقِّ وتُظهِرُهُ (وقعة صفّين : ص231) .
2- .الأخبار الطوال : ص171 .

ص: 434

د _ روزِ نخستِ نبرد

على بن ابى طالب بياورند . خداى را سوگند ، هيچ اميرى را همسنگِ او نديده ام و نشنيده ام . همانا او را در جنگ صِفّين ديدم كه بر سرش دستارى بود در دو سويش آويخته ، چشمانش گويى خورشيدى بود بس پرفروغ! [ و ديدم كه ]بر سرِ گروهى ايستاده ، ايشان را [ به جنگ ]بر مى انگيخت تا آن گاه كه به من رسيد كه در سويى از سپاه بودم . پس گفت : «اى گروه هاى مسلمان! پروا[ ى خدا] را جامه خود سازيد ، آواهاتان را فرو آوريد ، لباس وقار بر تن بپوشيد ، سرنيزه ها را در كار بگيريد ، شمشيرها را پيش از بيرون كشيدن [ از نيام ]بجنبانيد ، از چپ و راست نيزه بزنيد ، با لبه تيز شمشير بجنگيد ، شمشيرها را به گام ها و تيرها را به نيزه ها برسانيد ، كه شما در محضر خدا و همراه پسر عموى پيامبرش هستيد . پياپى هجوم بَريد و از گريختن شرم كنيد ، كه گريز از جنگ ، ننگ است براى بازماندگان و در عهده [ ى آنان] و [ نيز ]آتش است در روزى كه حساب به ميان آيد . با ميل و رغبت جانفشانى كنيد و سبُكبارانه به سوى مرگ رويد . بر شما باد [ تاختن ]به اين سياهىِ انبوه (سپاه شاميان ) و سراپرده افراشته با ريسمان ها (خيمه معاويه )! پس بلنداىِ آن را ضربه زنيد ، كه شيطان بر [ مَركب] نا رامِ آن سوار شده و بازوانش را گسترده و براى بَرجَستن دست پيش آورده و براى گريختن پا پَس نهاده است . پس سخت آهنگِ جنگ [ با او و يارانش] كنيد تا ستون دين براى شما جلوه گر شود ، «كه شما برتريد و خداوند با شماست و هرگز [ پاداشِ] كردارتان را نمى كاهد» . (1)

د _ روزِ نخست نبردمروج الذّهب :روز چهارشنبه ، نخستين روز از ماه صفر ، على عليه السلام ، روز را با آراستنِ لشكر آغاز كرد و اَشتر را پيشاپيش سپاه به حركت درآورد . معاويه [ نيز ]حبيب بن مسلمه فِهرى را به ميدان او فرستاد . شاميان و عراقيان ، صف به صف گشتند و

.


1- .تاريخ دمشق : ج42 ص460 .

ص: 435

ه _ روزِ دومِ نبرد
و _ روزِ سومِ نبرد

ميانشان نبردى سخت در سراسر آن روز در گرفت . هر دو سپاه كشتگان بسيار دادند و آن گاه ، بازگشتند . (1)

ه _ روز دوم نبردمروج الذّهب :در دومين روز نبرد كه پنج شنبه بود ، على عليه السلام ، هاشم بن عُتْبة بن ابى وقّاص زُهْرىِ مِرقال را به ميدان فرستاد ؛ همو كه برادرزاده سعد بن ابى وقّاص بود و از آن روى «مرقال» خوانده مى شد كه در جنگ ، تيزتَك بود . وى كه از شيعيان على به شمار مى رفت ، يك چشم خويش را در جنگ يَرموك از دست داده بود ... آن گاه ، معاويه ، ابو اَعور سُلَمى را به ميدان وى فرستاد ؛ يعنى سفيان بن عوف را كه از پيروان معاويه و جداشدگان از على عليه السلام بود . پس ميان ايشان جنگى سخت درگرفت و در فرجامِ روز ، با كشتگانى بسيار باز گشتند . (2)

و _ روزِ سوم نبردالأخبار الطّوال :روزى ديگر عمّار بن ياسر ، همراهِ سوارانى از عراقيان ، به ميدان آمد . عمرو بن عاص [ نيز] با سواران يورش آورد ، در حالى كه با خود ، تكّه پارچه اى سياه رنگ داشت كه بر نيزه كرده بود . مردم گفتند : اين ، پرچمى است كه پيامبر خدا براى وى بست . على عليه السلام گفت : «من شما را از داستان اين پرچم خبر مى دهم . اين ، پرچمى است كه پيامبر خدا آن را بَست و فرمود : چه كس اين را چنان كه حق آن است ، بر مى گيرد؟ . عمرو گفت : اى پيامبر خدا! حقِّ آن چيست؟ فرمود : [ اين است كه] با آن ، از هيچ كافرى نگريزى و با هيچ مسلمانى نجنگى . امّا او با اين پرچم ، در دوران زندگى پيامبر خدا ، از كافران گريخت و امروز ، با مسلمانان مى جنگد» .

.


1- .مروج الذهب : ج2 ص387 .
2- .مروج الذهب : ج2 ص387 .

ص: 436

ز _ روزِ چهارمِ نبرد
ح _ روزِ پنجمِ نبرد

پس عمرو و عمّار ، سراسرِ آن روز را جنگيدند . (1)

ز _ روزِ چهارم نبردوقعة صِفّين_ به نقل از عمر بن سعد _: در روز چهارم ، عبيد اللّه بن عمر پيش تاخت و هيچ سوارِ نام آورى را [ در اردوگاهش] باقى ننهاد و هر كه را توانست ، گرد آورْد . معاويه به وى گفت : همانا با مارهاى عراق روبه رو مى شوى . پس آرام باش و تأنّى پيشه كن . آن گاه ، اشتر پيشاپيشِ سواران ، غُرنده ، پيش آمد _ و او هر گاه قصد جنگ داشت ، مى غريد _ ... و بر سپاه شام تاخت و آن را باز پس راند . عبيد اللّه شرم ورزيد و پيشاپيش سپاه حضور يافت _ و او تكْ سوارى دلير بود _ ... پس اشتر بر وى هجوم بُرد و به نيزه اش بزد . كار بالا گرفت و سپاه شام گريخت و اشتر ، برترى يافت و اين ماجرا معاويه را اندوهگين ساخت . (2)

ح _ روزِ پنجمِ نبردتاريخ الطبرى :در روز پنجم ، عبد اللّه بن عبّاس و وليد بن عُقبه برون آمده ، جنگى شديد كردند . ابن عبّاس به وليد نزديك شد . وليد خاندان عبد المطّلب را دشنام داد و گفت : اى ابن عبّاس! پيوندهاى خويشاوندى تان را بُريديد و پيشوايتان را كشتيد . پس گمان مى كنيد خدا با شما چه خواهد كرد؟ به آنچه طلب كرده ايد ، نمى رسيد و آنچه را آرزو برده ايد ، در نخواهيد يافت . و خداوند _ اگر خواهد _ شما را هلاك و مقهور مى كند . ابن عبّاس ، پيكى نزد وى فرستاد [ و پيغام داد] : «به نبردِ من بيا!» ؛ امّا وى سر باز زد . آن روز ، ابن عبّاس نبردى شديد كرد و يكْ تنه به دلِ سپاه مى زد . (3)

.


1- .الأخبار الطوال : ص174 .
2- .وقعة صفّين : ص429 .
3- .تاريخ الطبرى : ج5 ص13 .

ص: 437

ط _ روزِ ششمِ نبرد
ى _ روزِ هفتمِ نبرد
2 / 9 اوج گرفتن نبرد
اشاره
الف _ نبرد دسته جمعى

ط _ روزِ ششمِ نبردتاريخ الطبرى :در روز ششم ، قيس بن سعد انصارى و ابن ذى كِلاع حِمْيَرى به ميدان آمدند و به سختى جنگيدند و سپس بازگشتند . (1)

ى _ روزِ هفتمِ نبردتاريخ الطبرى_ در بيان رويدادهاى روز هفتمِ نبرد _: در روز هفتم ، اشتر براى نبرد برون آمد و حبيب بن مسلمه به جنگ وى رفت . پس به جنگى سخت پرداختند و هنگام ظهر بازگشتند ، حال آن كه هيچ يك پيروز نشد . و آن روز ، سه شنبه بود . (2)

2 / 9اوج گرفتن نبردالف _ نبرد دسته جمعىتاريخ الطبرى_ به نقل از زيد بن وَهْب: على عليه السلام گفت : «تا كى همگى به اين سپاه يورش نبريم؟» . سه شنبه شب ، پس از عصرگاهان ، وى در سپاه خويش به پا خاست و گفت : «سپاسْ از آنِ خدايى است كه آنچه وى بشكند ، استوار نمى شود و آنچه را وى استوار كند ، شكنندگان نمى توانند بشكنند . اگر او مى خواست ، [ حتّى] دو تن از آفريدگانش دچار اختلاف نمى شدند و امّت در هيچ موضوعى از دينِ او با هم ستيزه نمى كردند و هيچ [ فرد] فروترى منكِر فضلِ [ فرد] فراتر نمى شد . تقدير ، ما و اين قوم را [ به اين جا] كشاند و در اين مكان ، ما را به هم درپيچاند . ما اينك جايى هستيم كه پروردگارمان ما را مى بيند و [ صداى ما را] مى شنود كه اگر مى خواست ، انتقام را به شتاب فرو مى فرستاد و از جانب او تغييرى پديد مى آمد تا ستمگر را رسوا كند و روشن گردد كه سرانجامِ حق ، به كجاست . امّا وى دنيا را

.


1- .تاريخ الطبرى : ج5 ص13 .
2- .تاريخ الطبرى : ج5 ص13 .

ص: 438

ب _ شهادت اويس بن عامر قَرَنى
ج _ شهادتِ هاشم بن عتبه

سراىِ كردار ساخته و آخرت را نزد خويش ، سراى آرامش كرده ، «تا آنان را كه بد كردند ، به سزاىِ كردارشان ، كيفر دهد و نيكْ كرداران را به نيكويى پاداش بخشد» (1) . هلا كه شما فردا با اين دشمنان روبه رو خواهيد شد . پس امشب ، بر پا خاستن [براى نماز] را درازا ببخشيد و قرآن را بسيار تلاوت كنيد و از خداوند عز و جل پيروزى و پايدارى طلب كنيد و با ايشان ، سختكوشانه و احتياط آميز رويارويى كنيد و راستى پيشه سازيد» . سپس بازگشت و سپاهش به سوى شمشيرها و نيزه ها و تيرهاى خود شتافتند تا آنها را [ براى جنگ ]سامان دهند . كعب بن جعيل تَغْلبى بر ايشان برگذشت ، در حالى كه مى سرود : امّت به كارى شگفت روى كرده اندو فردا حكومت ، از آنِ كسى است كه پيروز گردد . سخنى راست گفتم كه در آن ، ناراستى راه نداردهمانا فردا نام آورانِ عرب هلاك خواهند شد . (2)

ب _ شهادت اويس بن عامر قَرَنىتاريخ دمشق_ به نقل از سعيد بن مُسَيِّب، در يادكرد از اُوَيس قَرَنى _: در روزگار على عليه السلام باز گشت و پيشاپيشِ وى جنگيد و در صِفّين ، پيش روى او شهيد شد . وقتى در او نگريستند ، ديدند كه چهل و اَندى جراحتِ نيزه و شمشير و تير بر اندام اوست . (3)

ج _ شهادتِ هاشم بن عتبهمروج الذّهب :آن گاه كه هاشم مرقال ، بر زمين افتاده و جان مى سپرد ، سرش را بلند كرد و ديد كه عبيد اللّه بن عمر [ بن خطّاب] ، نزديك وى مجروح [ بر خاك ]افتاده است .

.


1- .نجم : آيه 31 .
2- .تاريخ الطبرى : ج5 ص13 .
3- .تاريخ دمشق : ج9 ص434 .

ص: 439

د _ شهادت عمّار بن ياسر

سينه خيزان ، به او نزديك شد و از آن جا كه نه سلاحى داشت و نه توانى ، سينه عبيد اللّه را به دندان گَزيد تا دندان هايش در [ گوشت ]او فرو رفت . (1)

د _ شهادت عمّار بن ياسرعمّار بن ياسر ، صحابى ، هم پيمانِ حق ، پشتوانه پيامبر خدا ، پاكيزه نَفْس ، پاكْ سرشت ، ستوده خُلق ، درستْ دل و سرشار از دوستى خداى تعالى بود . سختى ها و دشوارى هايى كه عمّار در راه دين و براى استوارى پايه هاى جامعه نوپاى اسلامى تحمّل كرد ، صفحه اى است تابان كه در تاريخ اسلامى مى درخشد . او داراى ديدى روشن بين ، نگاهى ژرفكاو و گام هايى استوار بود و مى توانست از پشت ابرهاى متراكمِ حيله و نيرنگ و ظواهرِ آميخته به اسلام و توحيد ، حقيقتِ شرك را دريابد . او در برابر پرچم شاميان ، موضعى شگرف گرفت و گفت : به آن كه جانم در دست او است ، من زير اين پرچم ، همراه پيامبر خدا سه بار جنگيده ام و اين ، چهارمين بار است . به آن كه جانم در دست او است ، اگر چنان ما را بزنند كه به بلندى هاى هَجَر پرتابمان كنند ، باز يقين دارم كه مصلحان ما بر حقّ اند و آنان (شاميان) در گم راهى اند . و چنين بود كه وجود عمّار در صِفّين براى برخى ، نشاط انگيز ، براى گروهى بيم آور و براى دسته اى تأمّل برانگيز بود . آن گاه كه زبير دانست او در ميدان جنگ جَمَل حضور دارد ، رو به فروپاشى رفت . وجود او در صِفّين ، بسيارى از ياران معاويه را به ترديد افكنْد ؛ زيرا پيامبر خدا به وى فرموده بود : «تو را گروهك متجاوز ، خواهند كشت» (2) و [ نيز ]فرموده بود : «شاميان و عراقيان با هم رويارو خواهند شد و عمّار در ميان اهل حق خواهد بود

.


1- .مروج الذهب : ج2 ص397 .
2- .اين حديث را 27 تن از صحابيان ، با الفاظ متفاوت ، روايت كرده اند . نيز ، ر . ك : صحيح البخارى : ج 1 ص 172 ح 436 و ج 3 ص 1035 ح 2657 ، صحيح مسلم : ج 4 ص 2235 ح 70 و ص 2236 ح 72 .

ص: 440

ه _ آشفتگى سپاه معاويه

و گروهك متجاوز ، او را خواهند كشت» (1) و [ هم] فرموده بود : «عمّار را روا نيست كه از حق جدا گردد و آتش ، هرگز چيزى از پيكرش را در كام نخواهد كشيد» (2) و [ همچنين ]فرموده بود : «هرگاه مردم دچار اختلاف شوند ، فرزند سميّه با حق خواهد بود ...» (3) . بسيارى مى كوشيدند تا عمّار را ببينند و سخنش را بشنوند تا از خلال گفتار اين پير بزرگوارِ بُرنادل كه سخنش از اعماق قلبش سرچشمه مى گرفت ، با حقّانيّت امير مؤمنان ، بيشتر آشنا شوند و بدين سان ، گام هايى استوارتر بيابند . آن گاه كه اين پير فرتوتِ قد خميده بر خاك افتاد و به خون خويش درغلتيد و جام مرگ را نوشيد ، هر دو سپاه را گران آمد . آشوب انگيزان و آتش افروزان ، آنچه را پيامبر صلى الله عليه و آله خبر داده بود ، به چشم خويش ديدند و لكّه ننگ «گروهك متجاوز» برايشان گران جلوه كرد . پس بايد با حيله گرى ، فتنه اى ديگر و نيرنگى تازه بر مى ساختند تا سپاهشان زبون نشود . و اين ، همان كارى بود كه معاويه كرد . امام بزرگ ما _ درودهاى خداوند بر او باد _ خالص ترين و برترين يار خويش را از دست داد و بازوى توانايش قطع شد و جان مقدّسش غمگين و سينه اش تنگ گشت و فرمود : «خداى رحمت كند عمّار را آن روز كه اسلام آورد ، آن روز كه كشته شد ، و آن روز كه زنده برانگيخته خواهد شد!» . 4

ه _ آشفتگى سپاه معاويهشرح نهج البلاغة :پس از ك_شته ش_دن عمّ_ار ، سپاهيان شام آشفته شدند ؛ زيرا روايت عمرو بن عاص [ از پيامبر خدا ]به يادشان بود كه : «عمّار را گروهك متجاوز خواهند كشت» . از اين رو ، معاويه گفت : جز اين نيست كه عمّار را كسى كشت كه او را به

.


1- .وقعة صفين : ص 335 .
2- .المعجم الكبير : ج 10 ص 96 ح 10071 .
3- .الطبقات الكبرى : ج 3 ص 262 .

ص: 441

و _ شهادت خزيمة بن ثابت (ذو شهادتين)
ز _ نبردِ اشتر

ميدان جنگ كشاند و در معرض كشته شدن قرار داد! امير مؤمنان گفت : «پس قاتل حمزه [ نيز ]پيامبر خداست!» . (1)

و _ شهادت خزيمة بن ثابت (ذو شهادتين)الطبقات الكبرى_ به نقل از عمارة بن خُزَيمة بن ثابت _: خزيمة بن ثابت در جنگ جَمَل حضور داشت ، ولى دست به شمشير نبُرد . وى در صِفّين نيز حاضر بود و گفت : من هرگز نمى جُنبم تا آن گاه كه عمّار كشته شود . پس مى نگرم كه چه كسى او را مى كشد ؛ زيرا از پيامبر خدا شنيدم كه گفت : «او را گروهك متجاوز ، خواهند كُشت» . آن گاه كه عمّار بن ياسر كشته شد ، خزيمه گفت : اكنون گم راهى آشكار شد . پس [ به معركه] نزديك شد و به نبرد پرداخت ، چندان كه كشته شد . (2)

ز _ نبردِ اشتررويدادهاى سنگين و سختى هاى زندگى و دگرگونى هاى روزگار ، در صيقل دادنِ افراد و نمود يافتنِ والايى و شكوه آنان ، بسيار نقش دارند . اين گونه رويدادها همان گونه كه عظمت روح انسان را آشكارا هويدا مى كنند ، اثرى ژرف بر ايجاد زمينه بروز شخصيّت انسان در هنگامه هاى خاص و رخ نمودنِ جنبه هاى پنهانِ افراد دارند . در دگرگونى ها و رخدادهاى روزگار ، حقيقت انسان شناخته مى شود و اين سخن امير مؤمنان ، بهترين روشنگرِ اين حقيقت ژرف است كه : «در دگرگونى هاى اوضاعِ [ روزگار] ، گوهرهاى مردان شناخته مى شود» . (3) بدين سان ، آوردگاهِ صفّين آينه اى شد كه شخصيت مالك در آن تجلّى يافت ؛ همان شخصيّت تابناك تاريخ تشيّع كه رزمنده برجسته و پهلوان دلير و جنگجوى اين نبرد بود .

.


1- .شرح نهج البلاغة : ج20 ص334 ح835 .
2- .الطبقات الكبرى : ج3 ص259 .
3- .نهج البلاغة : حكمت 217 .

ص: 442

1 . نقش مالك در برانگيختنِ كوفيانِ گوش به فرمانِ وى و فرستادن آنان به ميدان نبرد ، آشكار بود . 2 . وى در آراستنِ سپاه ، نقشى بنيانى داشت . 3 . او فرمانده پيش قراولان سپاه على عليه السلام بود و شوكت شگرف و نبرد قهرمانه اش در برابر پيش قراولان سپاه معاويه به فرماندهىِ ابو اَعور سُلَمى ، آنان را به گريز از ميدان وا داشت . 4 . مردم رَقّه (1) از ياران عثمان بودند و از اين رو ، پُل هاى ساخته شده بر رود فرات را نابود كردند تا پيش روىِ سپاه صدهزار نفرى امام على عليه السلام مانع بيافرينند. پس امام عليه السلام بر آن شد كه بازگردد و راهى ديگر بجويد؛زيرا نمى خواست از نيروى نظامى بهره گيرد و مردم را به اجبار بر كارى سخت بگمارد . اين جا بود كه مالك ، خود را به مردمِ رَقّه شناساند و تهديدشان كرد و ايشان ناچار شدند براى عبورِ سپاه امام عليه السلام پُلى بربندند و آن گاه ، سپاه از آن گذشت . 5 . سپاه معاويه ، آب را بر سپاه امام عليه السلام بست . در اين حال ، مالك اشتر ، دليرانه رو به جنگ نهاد و به همراهىِ اشعث بن قيس ، توانست به آب دست يابد . 6 . به گاهِ در گرفتنِ جنگ ، مالك ، فرمانده سواره نظام بود . 7 . در حمله هاى ذى حجّه ، وى نقشى اساسى داشت . آن گاه كه در ماه صفر ، جنگ آغاز شد و هشت روز به درازا كشيد ، مالك طىّ دو روز ، فرمانده كلّ لشكر بود . 8 . در نبردهاى تن به تن ، رزمنده اى بى مانند بود و هرگز در رويارويى با كسى ، تن به شكست نداد . 9 . در روزهاى پَسينِ نبرد ، حل كننده مشكلات پيچيده بود و به فرمان مولاى خويش ، هر جا مشكلى بروز مى يافت ، حاضر مى شد و به حلّ آن مى پرداخت .

.


1- .رَقّه، شهرى است مشهور بر ساحل فرات واز آن جا تا حَرّان، سه روز فاصله است (معجم البلدان: ج 3 ص 59) و از شهرهاى سوريه فعلى است .

ص: 443

ح _ نبرد شخصِ امام عليه السلام

10 . در رخداد پنج شنبه و ليلة الهَرير (شبِ غرّش ) ، شكوهمندانه درخشيد . 11 . همراه يارانش ، يكى از حمله هاى بيم انگيز و شگرف صِفّين را سامان داد و در صبحگاه روز جمعه ، به خيمه معاويه رسيد و تنها يك گام پيش رو داشت تا به پيروزى نهايى دست يابد و آتش فتنه اموى را فرو نشانَد . پس اشعث و خوارج ، توطئه چيدند و امام عليه السلام را ناچار كردند كه مالك را بازگردانَد ؛ و مالك ، براى آن كه به مولايش آزارى نرسد ، با قلبى لبريز از غم ، از خيمه معاويه دور شد . شگفتا از اين همه ايثار در برابر آن مايه تحجّر و تاريك دلى و پليد باطنىِ توطئه گران بر ضدّ امام ! بزرگ ترين ويژگى مالك ، شناخت ژرف او از امام عليه السلام و تواضعش نزد مولاى خويش بود ؛ تواضعى برگرفته از هوشيارىِ شگرف و معرفتِ سترگ!

ح _ نبرد شخصِ امام عليه السلاموقعة صِفّين_ به نقل از جابر بن عُمَير انصارى ، در بيان دلاورىِ على عليه السلام در جنگ صفّين _: نه ؛ سوگند به خداوندى كه محمّد صلى الله عليه و آله را به حق به پيامبرى برانگيخت ، از زمانى كه خدا آسمان ها و زمين را آفريد ، هرگز نشنيده ايم كه پيشواى مردمى در يك روز ، به دستِ خويش چنين كند كه على عليه السلام كرد . چنان كه شمارندگان ذكر كرده اند ، او بيش از پانصد نام آورِ عرب را هلاك كرد ؛ با شمشيرِ كج شده خود به ميدان مى رفت و مى گفت : «از خداى عز و جل و شما پوزش مى خواهم كه [ شمشيرم ]چنين است . عزم كرده بودم كه آن را صيقل دهم ؛ امّا اين سخن پيامبر خدا مرا از اين كار باز داشت كه فراوان مى فرمود : شمشيرى جز ذوالفقار و جوانْ مردى جز على نيست و اين در حالى بود كه من پيش روى او مى جنگيدم» . ما آن شمشير را مى گرفتيم و صاف مى كرديم . سپس وى آن را از دست هاى ما گرفته ، با آن به پهناى صف [ دشمن ]يورش مى بُرد . نه ؛ به خدا سوگند ، صولتِ هيچ

.

ص: 444

ط _ آرامش امام عليه السلام در عرصه نبرد
ى _ رسوايى عمرو بن عاص

شيرى در شكار دشمن ، بيش از او نبود . رحمتِ فرا گسترِ خداوند بر او باد! (1)

ط _ آرامش امام عليه السلام در عرصه نبردوقعة صِفّين_ به نقل از ابو اسحاق _: در روز[ ى از جنگ] صفّين ، على عليه السلام با نيزه اى كوتاه در دست ، برون آمد و بر سعيد بن قيس هَمْدانى گذشت . سعيد به وى گفت : اى امير مؤمنان! آيا بيم ندارى در حالى كه نزديك دشمن حركت مى كنى ، كسى قصد جانِ تو كند؟ على عليه السلام به وى گفت : «خداوند براى هر كس نگاهبانانى گماشته كه او را نگاه مى دارند از اين كه در چاهى افتد يا ديوارى بر وى فرو ريزد يا گزندى به او رسد ؛ و آن گاه كه قَدَر در رسد ، او را به تقدير وا نهند» . (2)

ى _ رسوايى عمرو بن عاصعيون الأخبار ، ابن قتيبه_ به نقل از مَدائنى _: روزى عمرو بن عاص ، معاويه را ديد كه مى خندد . به او گفت : از چه مى خندى اى امير المؤمنين؟ خدايت [ همواره ]شاد كناد! گفت : از تيزْ ذهنى ات مى خندم ، آن گاه كه در برابر فرزند ابوطالب ، عورتت را عريان كردى! هان ؛ به خدا سوگند ، او را بخشنده و بزرگوار دريافتى ؛ وگرنه اگر مى خواست ، تو را مى كُشت . عمرو گفت : اى امير المؤمنين! هان ؛ به خدا سوگند ، من سمت راست تو بودم . آن گاه كه على تو را به مبارزه فرا مى خوانْد ، چشمانت چپ مى شد ، نَفَسَت بَند مى آمد و حالتى در تو ظاهر مى گشت كه دوست نمى دارم برايت بگويم . پس يا به خود بخند و يا دست بردار . (3)

.


1- .وقعة صفّين : ص477 .
2- .وقعة صفّين : ص250 .
3- .عيون الأخبار ، ابن قتيبة : ج 1 ص 169 .

ص: 445

ك _ حمله امام عليه السلام به گروهى كه معاويه در آن بود
ل _ نيرنگِ معاويه

ك _ حمله امام عليه السلام به گروهى كه معاويه در آن بودالأخبار الطّوال :على عليه السلام در دل سپاه دشمن فرو مى رفت و با شمشيرش چندان ضربه مى زد كه تيغه آن كج مى شد . سپس [ از دل سپاه] با اندامى خونْ رنگ برون مى آمد تا تيغه شمشيرش را راست گردانند . پس باز مى گشت و [ باز ]در دل سپاه فرو مى شد . [ قبيله] ربيعه در همراهى با وى و پايدارى در جنگ ، از كوشش فروگذار نكردند . خورشيد غروب كرده بود كه ايشان به معاويه نزديك شدند. وى به عمرو گفت : چه مى انديشى؟ گفت : خيمه گاهت را ترك كن! معاويه از منبرى كه بر آن بود ، فرود آمد و خيمه گاهش را ترك گفت . ربيعيان و پيشاپيشِ آنان على عليه السلام ، پيش تاختند تا بر سراپرده معاويه چيره شدند . پس آن را دريدند و بازگشتند . آن شب ، على عليه السلام در ميان [ مردم] ربيعه خوابيد . (1)

ل _ نيرنگِ معاويهوقعة صِفّين_ در بيان آنچه معاويه به عمرو بن عاص گفت ، آن گاه كه شعر اَشتر به وى رسيد _: [ معاويه گفت : ]بر اين انديشده ام كه در نامه اى به على ، [ حكومت ]شام را از او بخواهم _ و اين ، نخستين چيزى است كه على مرا از آن باز داشت _ و بدين سان، در دلش شك و ترديد برانگيزم. عمرو بن عاص خنديد و گفت : تو كجا و فريفتنِ على كجا ، اى معاويه؟ گفت : آيا ما فرزندان عبد مناف نيستم؟ گفت : آرى ؛ امّا نبوّت ، ايشان راست ، نه [ خاندانِ ]تو را . اگر مى خواهى [ آن نامه را] بنويسى ، بنويس . معاويه ، نامه اى به على عليه السلام نوشت و به مردى از [ قبيله ]سَكاسِك به نام عبد اللّه بن عُقْبه سپرد كه از عراقيانِ دوره گرد بود . نوشت :

.


1- .الأخبار الطوال : ص181 .

ص: 446

م _ پاسخِ امام عليه السلام

امّا بعد ؛ من گمان دارم اگر تو مى دانستى جنگ با ما و تو چنين مى كند كه كرده و خود [ بهتر] مى دانيم ، هرگز با هم به نبرد نمى پرداختيم . اگرچه پيش از اين ، عقل هاى ما مغلوبِ [هوس هامان ]شد ، اينك براى ما آن قدر عقل مانده كه پشيمانى خورِ گذشته باشيم و بر آنچه باقى مانده ، مصالحه كنيم . من [ حكومتِ] شام را از تو خواستم ، مشروط به اين كه ملزم به بيعت با تو و فرمانبردارى ات نباشم ، و تو از آن خوددارى كردى ؛ امّا خداوند آنچه را از من دريغ داشتى ، مرحمتم فرمود . امروز من تو را به همانى فرا مى خوانم كه ديروز فرا خواندم . اميد من به زنده ماندن ، چيزى جز همان اندازه كه تو اميد دارى ، نيست ؛ بيمم از مرگ ، جز به اندازه بيم تو نيست . به خدا سوگند ، سپاهيان كاسته شده و مردان از ميان رفته اند . ما ، همه ، فرزندان عبد مناف هستيم و هيچ يك از ما را بر ديگرى برترى اى نيست ، مگر همين برترىِ [ پيش گامى در صلح ]كه بر اثر آن ، نه عزيزى خوار مى شود و نه آزاده اى ، به بردگى مى رود . والسّلام! (1)

م _ پاسخِ امام عليه السلاموقعة صِفّين :چون نامه معاويه به على عليه السلام رسيد ، آن را خواند و گفت : «شگفتا از معاويه و نامه اش!» . سپس عبيد اللّه بن ابى رافع ، كاتبِ خويش را خواست و گفت : «به معاويه بنويس : امّا بعد؛ نامه ات مرا رسيد . گفته اى اگر تو و ما مى دانستيم جنگ با ما و تو چه مى كند ، هرگز با يكديگر به نبرد بر نمى خاستيم . [ بدان] من و تو را از جنگ ، نهايتى است كه فرا نرسيده است . اگر من براى خدا كشته شوم و سپس زنده گردم ، آن گاه هفتاد بار كشته و ديگر بار زنده شوم ، از سختكوشى براى خدا و جهاد با دشمنان او دست برنمى دارم .

.


1- .وقعة صفّين : ص470 .

ص: 447

2 / 10 سخت ترين روزها
اشاره
الف _ پيكار پنج شنبه

و امّا اين كه گفته اى از عقل هاى ما آن قدر باقى مانده كه با آن ، بر گذشته پشيمانى خوريم ؛ پس [ بدان كه] من نه از عقلم كاسته شده و نه از كارم پشيمانم . و امّا اين كه [ حكومتِ] شام را خواسته اى ؛ من چنان نباشم كه آنچه را ديروز از تو دريغ داشته ام ، امروز به تو عطا كنم . و امّا اين كه ما در بيم [ از مرگ] و اميد [ به زنده ماندن] يكسانيم ؛ تو در شك ، بيش از من در يقين ، پايدار نيستى ، و شاميان بر دنيا ، حريص تر از عراقيان بر آخرت نيستند . و امّا اين كه گفته اى ما فرزندان عبد مناف هستيم و ما را بر يكديگر برترى نيست ؛ به جانم سوگند ، ما فرزندانِ يك پدريم ؛ ليكن اميّه همانند هاشم ، حَرْب همچون عبد المطّلب ، ابو سفيان چون ابو طالب ، مهاجر [ در راه خدا ]مانند آزاد شده [ به دست پيامبر خدا] ، و حق پيشه مثل باطل پيشه نباشد . افزون بر اينها ، فضيلتِ نبوّت از آنِ [ خاندان] ماست كه با آن ، [ كافرانِ ]گردنفراز را گردن شكستيم و [ مؤمنانِ ]سرشكسته را سربلند ساختيم . والسّلام!» . (1)

2 / 10سخت ترين روزهاالف _ پيكار پنج شنبهروز پنج شنبه ، سخت ترين و هولناك ترين روز نبرد صِفّين بود . در اين روز ، امام عليه السلام هم فرماندهى سپاه را عهده دار بود و هم در ميان معركه ، به جنگى سخت مى پرداخت . امام عليه السلام با نبرد سترگ و شورانگيز خود ، سپاهش را بر مى انگيخت كه در دل جنگ فرو روند . در آن روز ، حتّى لحظه اى جنگ آرام نگرفت ، چندان كه سپاهيان در حال نبرد ، نماز گزاردند .

.


1- .وقعة صفّين : ص471 .

ص: 448

ب _ لَيلَةُ الهَرير (شبِ غُرّش)

كشته ها آن قدر فزونى يافتند كه به پُشته هايى تبديل شدند و شمارى ناشمردنى از لشكريان، زخمى گشتند . در يك روز ، امام عليه السلام 523 تن از پهلوانان رزمجو و دليران عرب را يكْ تنه كُشت . او هرگاه كسى را مى كشت ، تكبير سر مى داد و از نداهاى تكبير وى ، دانسته مى شد كه چند تن از دشمن برخاك افتاده اند . آن روز، «[ روزِ] پيكار پنج شنبه» يا «روز غُرّش (يوم الهَرير)» ناميده شده است. (1)

وقعة صِفّين_ به نقل از جُندَب اَزْدى _: آن گاه كه صبحگاه پنج شنبه هفتم صفر سال 37 فرا رسيد ، على عليه السلام در تاريكْ روشن سحر نماز گزارْد و هرگز على را نديده بودم كه در چنان هنگامى كه هوا رو به روشنى مى رفت ، نماز گزارده باشد . سپس سپاه را به جانب شاميان روان كرد و به سوى ايشان تاخت و خود ، نخستين كسى بود كه يورش بُرد . شاميان چون او را در حال يورش ديدند ، با نيروهاى يورش بَرنده خود به رويارويى اش رفتند . (2)

ب _ لَيلَةُ الهَرير (شبِ غُرّش)مروج الذَّهب :شب جمعه بود ، شب غرش ، و شمارِ كسانى كه على عليه السلام به دست خويش در آن روز و شبش از پاى در آورده بود ، به 523 تن مى رسيد كه بيشينه ايشان در روز هلاك شده بودند . حال چنان بود كه هرگاه وى كسى را مى كشت ، هنگام ضربه زدن به او ، تكبيرى مى گفت و هر ضربه او به كشته شدن منجر مى شد . اين را فرزندان وى و ديگرانى كه در نبرد وى ، به دنبالش بودند و از او جدا نمى شدند ، روايت كرده اند . (3)

.


1- .مجلسى درباره ناميدن اين شب به «ليلة الهرير» آورده است : اين شب از آن رو ليلة الهرير خوانده شده كه همهمه نبرد مردم در آن ، بسيار بود . نيز گفته شده كه سبب آن ، اضطرار و بيمناكىِ سگ گونه معاويه به دليل شدّت يافتن جنگ و چيرگىِ عراقيان بود ؛ چرا كه هرير به زوزه سگ در سرماى شديد گويند (مرآة العقول : ج 15 ص 427) .
2- .وقعة صفّين : ص232 .
3- .مروج الذهب : ج2 ص399 .

ص: 449

2 / 11 فرو ايستادن جنگ
اشاره
الف _ نيرنگِ شب

الصراط المستقيم_ به نقل از عمرو بن عاص ، در باب روز غرّش _: آفرين خداى بر فرزند ابو طالب! چه فراوان بود حضور او در جنگ! هنوز صداى او در پيشاپيش سپاه در گوشم بود كه آوايش را از پَسِ لشكر مى شنيدم ؛ و هنوز بانگش از جناح راست به گوشم مى رسيد كه آن را از جناح چپ در مى يافتم . (1)

2 / 11فرو ايستادن جنگالف _ نيرنگِ شبوقعة صِفّين_ به نقل از عمّار بن ربيعه _: على عليه السلام به خطبه ايستاد و پس از سپاس و ستايش خداى گفت : «اى مردم! كار براى شما و دشمنتان بدين جا رسيد كه ديديد و ايشان را جز نَفَسِ واپسين نمانده است . كارها هر گاه روى آوَرَند ، مى توان پايانشان را از آغازشان سنجيد . آن قوم با انگيزه اى جز ديندارى ، برابرِ شما ايستادند تا اين كه در كار [درهم كوبيدن ]ايشان ، تا بدين جا رسيديم كه رسيديم . صبحگاهِ فردا من به آنان يورش مى برم تا نزد خداى عز و جل [بر ستمكارى]شان دادخواهى كنم» . اين خبر به معاويه رسيد . پس عمرو بن عاص را فرا خواند و گفت : اى عمرو! جز اين نيست كه تنها همين يك شب باقى مانده تا على بر ما بتازد و كار را يكسره كند . تو چه مى انديشى؟ گفت : مردان تو ياراىِ برابرى با مردان وى را ندارند و تو ، خود [ نيز ]همانند او نيستى . او براى چيزى با تو مى جنگد و تو براى چيزى ديگر با او مى جنگى . تو خواهانِ بَقايى و او خواستار فنا [ در راه خدا] است . عراقيان بيمناك اند كه تو بر ايشان چيره شوى ؛ امّا شاميان هراسى ندارند كه على بر آنان چيره گردد . و امّا [ رأى من آن است كه] ايشان را پيشنهادى دِه كه اگر آن را بپذيرند ، به اختلاف

.


1- .الصراط المستقيم : ج2 ص4 .

ص: 450

ب _ بر افراشته شدنِ قرآن ها

افتند ؛ و اگر نپذيرند نيز چنين شود . آنان را به كتاب خدا فرا خوان تا ميان تو و ايشان داور باشد . بدين سان ، تو به خواست خويش از آنان دست مى يابى . من همواره اين مطلب را [ در نظر داشتم ؛ ليكن] به تأخير مى افكندم تا زمان نيازت به آن فرا رسد . معاويه اين رأى را نيك شناخت و گفت : راست گفتى . (1)

ب _ بر افراشته شدنِ قرآن هاتاريخ اليعقوبى :ياران على عليه السلام برتاختند و بر ياران معاويه چيرگى قاطعى يافتند تا اين كه به معاويه بس نزديك شدند . آن گاه ، معاويه اسبش را خواست تا با آن بگريزد . عمرو بن عاص به وى گفت : به كدام سو [ مى روى]؟ گفت : مى بينى چه پيش آمده است! آيا انديشه اى دارى؟ گفت : تنها يك چاره باقى مانده است : قرآن ها را برافرازى و ايشان را به حكم آن فرا خوانى و بدين سان ، آنان را باز دارى و شدّتشان را در هم شكنى و در نيروشان سستى افكنى . معاويه گفت : آنچه خواهى ، كن! پس قرآن ها را برافراشتند و ياران على عليه السلام را به داورىِ قرآن فرا خواندند و گفتند : شما را به كتاب خدا فرا مى خوانيم . على عليه السلام گفت : «اين ، نيرنگ است . ايشان اهلِ قرآن نيستند» . اشعث بن قيس كِنْدى به اعتراض برخاست _ معاويه پيش تر دلش را به دست آورده ، طىّ نامه اى او را به سوى خود فرا خوانده بود _ و گفت : آنان ما را به حق دعوت كرده اند . على عليه السلام گفت : «همانا جز اين نيست كه ايشان با شما نيرنگ مى بازند و قصد دارند شما را از خود ، باز دارند» .

.


1- .وقعة صفّين : ص476 .

ص: 451

ج _ امام عليه السلام در محاصره سِيَه پيشانى ها
د _ بازگشت اشتر از عرصه نبرد

اشعث گفت : به خدا سوگند ، اگر دعوتشان را نپذيرى ، از تو كناره خواهم گرفت . يمنى ها به اشعث گرويدند و او گفت : به خدا سوگند ، يا دعوت ايشان را اجابت مى كنى و يا تو و يارانت را ، به ايشان مى سپاريم! (1)

ج _ امام عليه السلام در محاصره سِيَه پيشانى هامروج الذَّهب_ پ_س از ب_يانِ ب_رافراشته ش_دنِ قرآن ها _: چون بسيارى از عراقيان چنين ديدند ، گفتند : «[ داورى ]كتاب خدا را اجابت مى كنيم و به سوى آن باز مى گرديم» . و [ در حقيقت ، ]ايشان دوستار سازش بودند . به على عليه السلام گفته شد : معاويه حق را به تو عرضه كرد و به كتاب خدا فرا خوانْدت . پس ، از او بپذير . و آن روز ، از همه سرسخت تر در اين سخن ، اشعث بن قيس بود . پس على عليه السلام گفت : «اى مردم! همواره كار شما چنان بود كه مى خواستم ، تا آن گاه كه جنگْ زخمى تان كرد . به خدا سوگند ، به راستى كه جنگ شما را درگرفت و وا نهاد . من ديروز فرمانده بودم و امروز فرمانبَرم و به راستى ، شما خواهانِ زنده ماندن هستيد!» . (2)

د _ بازگشت اشتر از عرصه نبردوقعة صِفّين_ به نقل از ابراهيم بن اشتر ، در بيان ماجراى پس از برافراشته شدن قرآن ها _: اشتر گفت : اى امير مؤمنان! صفوف عراق را بر صف هاى شاميان بتازان تا ايشان بر خاك افتند . پس حَكَميّت خواهان بانگ برآوردند : همانا على امير مؤمنان ، داورى را پذيرفته و به حكم قرآن ، خشنود است و او را جز اين نرسد . اشتر گفت : اگر امير مؤمنان ، حكم قرآن را پذيرفته و بدان خشنود است ، من نيز به آنچه وى بدان رضايت دهد ، راضى ام .

.


1- .تاريخ اليعقوبى : ج2 ص188 .
2- .مروج الذهب : ج2 ص400 .

ص: 452

ه _ شادمانىِ معاويه
و _ نامه معاويه به امام عليه السلام

آن گاه ، افراد پيش آمده ، گفتند : امير مؤمنان رضايت داد ؛ امير مؤمنان پذيرفت . و اين در حالى بود كه وى سكوت گزيده بود ، كلمه اى سخن نگفته ، سر به زير افكنده بود . (1)

ه _ شادمانىِ معاويهالفتوح :معاويه پس از پايان يافتنِ جنگ مى گفت : به خدا سوگند ، اَشتر به روزِ برافراشته شدنِ قرآن ها ، در حالى از من منصرف شد كه بر آن بودم تا از وى بخواهم برايم از على اَمان طلبد . آن روز مى خواستم بگريزم ، امّا سخن عمرو بن اَطنابه را ياد آوردم كه گفته است : عفّت و آزمون ديدگى ام ، مرا [ از گريختن] بازداشتو نيز اين كه مى خواهم به بهايى گران ، ستوده شوم. (2)

و _ نامه معاويه به امام عليه السلاموقعة صِفّين_ به نقل از ابراهيم بن اشتر _: معاويه ، ابو اَعوَر سُلَمى را سوار بر اَسترى سپيد ، روانه كرد . وى ، قرآن بر سر ، ميان دو صفِ عراقيان و شاميان به حركت درآمد ، در حالى كه مى گفت : كتاب خدا ميان ما و شما داور است! پس معاويه براى على عليه السلام [ چنين] پيام فرستاد : كار ميان ما و تو به درازا كشيد و هر يك از ما خود را در آنچه از ديگرى مى خواهد ، بر حق مى داند ، بى آن كه هيچ يك از ما به اطاعت از ديگرى تن دهد . افراد بسيار ميان ما كشته شدند و من بيم دارم كه آنچه در پيش است ، سخت تر از گذشته باشد . به زودى ، ما را در باب اين موضع ، بازخواست خواهند كرد و در حقيقت ، از كسى جز من و تو حسابرسى نخواهد شد . آيا تن مى دهى به كارى كه در آن براى ما و تو ، زندگانى و حجّت و برائت باشد

.


1- .وقعة صفّين : ص492 .
2- .الفتوح : ج3 ص188 .

ص: 453

ز _ پاسخ امام عليه السلام به معاويه و پذيرشِ داورى

و امّت را سامان دهد ، خون ها را پاس دارد ، ميان ديندارانْ اُلفت برقرار سازد ، و كينه ها و آشوب ها را از ميان ببرد ؛ بدين سان كه ميان ما و تو دو داور مورد پسند ، يكى از يارانم و يكى از يارانت باشند و بنا بر كتاب خدا ميان ما داورى كنند؟ پس آن براى من و تو بهتر است و اين آشوب ها را ريشه كن مى كند . در آنچه بدان فرا خوانده شده اى ، خداى را بپرهيز و اگر اهلِ قرآنى ، به حكم آن خشنود باش . والسّلام! (1)

ز _ پاسخ امام عليه السلام به معاويه و پذيرشِ داورىوقعة صِفّين_ به نقل از ابراهيم بن اشتر ، پس از ذكر نامه معاويه به امام عليه السلام _: پس على بن ابى طالب عليه السلام به معاويه نوشت : «از بنده خدا ، على امير مؤمنان به معاوية بن ابى سفيان . امّا بعد ؛ برترين كارى كه انسان خود را به آن مشغول مى كند ، پيروى از شيوه اى است كه با آن ، كارش نيك گردد ، از فضيلتش بهره گيرد ، و از زشتى آن بركنار مانَد . همانا ستم و باطلگرايى ، شخص را در دين و دنيا فرومايه مى نمايند و نزد كسى كه آنچه خدا به او وانهاده بى نيازش ساخته ، چنان عيوبش را آشكار مى كنند كه هيچ گونه چاره انديشى اش ، او را بى نياز نمى كند . پس از دنيا برحذر باش ، كه همانا در هيچ چيزش كه بدان دست يافته اى ، شادمانى نيست . و به راستى ، دريافته اى كه نمى توانى آنچه را از دست رفتنش مقدّر است ، به دست آرى . گروهى خواستارِ چيزى به ناحق شدند و آن را به خداى تعالى نسبت دادند و خداوند ، ايشان را دروغگو خواند و بهره اى كم نصيبشان فرمود و سپس به عذابى سخت دچارشان كرد . پس پروا كن از روزى كه هر كس سرانجام كارش را ستوده ساخته باشد، در آن روز مورد غبطه است و هر كس زمامش را به شيطان وا نهاده و با او نستيزيده باشد، پشيمانى مى كشد كه چرا دنيا او را فريفت و او به آن دل بست .

.


1- .وقعة صفّين : ص493 .

ص: 454

ح _ گفتار امام عليه السلام در نكوهش يارانش

آن گاه مرا به حكم قرآن فرا خوانده اى و تو خود ، خوب مى دانى كه اهل قرآن نيستى و حكم آن را نمى خواهى ؛ و خداست آن كه از او يارى مى توان خواست . ما حكم قرآن را پذيرفتيم و اين نه به آن معناست كه دعوت تو را قبول كرده باشيم . و هركس به حكم قرآن خشنود نشود ، در بيراهه اى ناپيدا كرانه افتاده است» . (1)

ح _ گفتار امام عليه السلام در نكوهش يارانشامام على عليه السلام_ آن گاه كه قرآن برافراشتنِ معاويه ، ياران امام عليه السلام را فريفت و ايشان در صفّين از نبرد دست كشيدند _: شما كارى كرديد كه نيروى اسلام را فرو كاست و توانش را از ميان برد و سستى و خوارى بر جاى نهاد . آن گاه كه شما سربلندى يافته بوديد و دشمنتان بيم داشت كه ريشه كن شود و كشتارى سخت به ايشان روى آورده بود و دردِ جراحت را مى چشيدند ، ايشان قرآن ها را برافراشتند و شما را [ به دروغ] به حكم آن فرا خواندند تا خشمتان را از خود ، دور كنند و جنگ ميان شما و خويش را فرو بنشانند و به حيله و فريب ، شما را منتظر حوادث آينده روزگار سازند . آن گاه كه بر آنچه ايشان دوست داشتند ، همدست شديد و آنان را به خواستشان رسانديد ، جز فريب خوردگانى نبوديد . به خدا سوگند ، گمان ندارم كه از اين پس راه هدايت بيابيد و به خردورزى روى آوريد . (2)

.


1- .وقعة صفّين : ص493 .
2- .الإمام على عليه السلام _ مِن كَلامِهِ عليه السلام حينَ رَجَعَ أصحابُهُ عَنِ القِتالِ بِصِفّينَ ، لَمَّا اغتَرَّهُم مُعاوِيَةُ بِرَفعِ المَصاحِفِ _ : لَقَد فَعَلتُم فَعلَةً ضَعضَعَت مِنَ الإِسلامِ قُواهُ ، وأسقَطَت مُنَّتَهُ ، وأورَثَت وَهنا وذِلَّةً . لَمّا كُنتُم الأَعلَينَ ، وخافَ عَدُوُّكُمُ الاِجتِياحَ ، وَاستَحَرَّ بِهِمُ القَتلُ ، ووَجَدوا ألَمَ الجِراحِ ؛ رَفَعُوا المَصاحِفَ ودَعَوكُم إلى ما فيها لِيَفثَؤوكُم عَنهُم ، ويَقطَعُوا الحَربَ فيما بَينَكُم وبَينَهُم ، ويَتَرَبَّصوا بِكُم رَيبَ المَنونِ خَديعَةً ومَكيدَةً . فَما أنتُم إن جامَعتُموهُم عَلى ما أحَبّوا ، وأعطَيتُموهُمُ الَّذي سَأَلوا إلّا مَغرورونَ . وَايمُ اللّه ِ ، ما أظُنُّكُم بَعدَها مُوافِقي رُشدٍ ، ولا مُصيبي حَزمٍ (الإرشاد : ج 1 ص 268) .

ص: 455

2 / 12 گزينش داور
اشاره
الف _ مخالفت با امام عليه السلام در گزينشِ داور

2 / 12گزينش داورالف _ مخالفت با امام عليه السلام در گزينشِ داورامام باقر عليه السلام :آن گاه كه افراد از على عليه السلام خواستند تا دو حَكَم برگزيند ، وى به ايشان گفت : «معاويه كسى نيست كه براى اين كار ، كسى جز عمرو بن عاص را برگزيند كه به انديشه و نظرش اطمينان داشته باشد ؛ و براى فرد قُرشى ، جز شخص همتاى او [در هوش و انديشه] روا نيست . پس بر شما باد كه عمرو عاص را با [تيرى چون] عبد اللّه بن عبّاس بزنيد ؛ زيرا عمرو ، هيچ گرهى بر نمى بندد ، مگر آن كه عبد اللّه بگشايد ؛ و هيچ گرهى را نمى گشايد ، مگر آن كه عبد اللّه بر بندد ؛ و هيچ كارى را استوار نمى كند ، جز آن كه عبد اللّه آن را بر شكند ؛ و هيچ كارى را بر نمى شكند ، جز آن كه عبد اللّه استوارش سازد» . اشعث گفت : نه . به خدا سوگند ، تا قيامت بر پا شود ، نبايد دو تن از مُضَر در اين بابْ داورى كنند . اكنون كه ايشان مردى از مُضَر را به داورى گزيده اند ، تو مردى از يمن برگزين . على عليه السلام گفت : «من بيم دارم كه يمنىِ شما فريفته شود ؛ زيرا عمرو كسى نيست كه اگر كارى موافق هواى نفس او باشد ، ذرّه اى از خدا پروا كند» . اشعث گفت : به خدا سوگند ، اگر يكى از آن دو يمنى باشد و داورى شان برابر با بخشى از خواسته ما نباشد ، براى ما دوست داشتنى تر است از آن كه هر دو مُضَرى باشند و داورى شان برابر با بخشى از خواسته ما باشد . 1

.

ص: 456

ب _ سندِ داورى
ج _ ناخشنودى اشتر از مفاد سند داورى

ب _ سندِ داورىتاريخ الطبرى_ به نقل از فُضيل بن خديج كِنْدى ، درباره سند داورى _: آن نامه در ماه صفر نگاشته شد و مهلت تعيين شده براى ديدار داوران از [ ماه مبارك ]رمضان تا هشت ماه بود . سپس مردم ، كشتگانشان را به خاك سپردند و على عليه السلام ، اَعوَر را فرمان داد كه بانگ بازگشت را ميان سپاهيان سر دهد . (1)

ج _ ناخشنودى اشتر از مفاد سند داورىتاريخ الطبرى_ به نقل از عُمارة بن ربيعه جِرمى _: آن گاه كه پيمان نوشته شد ، اشتر براى ملاحظه آن فراخوانده شد . وى گفت : اگر در اين نامه ، نامى از من براى آشتى يا سازش برده شود ، از اين پس ، دست راستم با من مباد و دست چپم به كارم نيايد . آيا از جانب پروردگار خويش ، [ براى جنگيدن] حجّت نداشتم و به گم راهىِ دشمنم يقين نمى ورزيدم؟ آيا نديدى كه اگر شما بر ستم ورزى اتّفاق نمى يافتيد ، پيروزى در چنگ ما بود؟ اشعث بن قيس به وى گفت : به خدا سوگند ، همانا تو ، خود ، نه پيروزى ديدى و نه ستم . به سوى ما بيا [ و با صلح ، موافقت كن] زيرا وجهى براى روى گردانىِ تو از ما نيست .

.


1- .تاريخ الطبرى : ج5 ص59 .

ص: 457

د _ اختلاف نظر ميان ياران امام عليه السلام
2 / 13 بازگشت از صفّين
اشاره
الف _ آغاز برانگيخته شدن اعتراض

گفت : آرى . به خدا سوگند ، در دنيا ، به دليل دنيا[ گرايى ات] و در آخرت ، به دليل آخرت[ گريزى ات ]از تو رويگردانم . به راستى ، خداوند عز و جل با اين شمشير من ، خون هاى مردانى را ريخته كه تو نزد من از ايشان برتر نيستى و خونت محترم تر نيست . اشعث را نگريستم ، گويى بر بينى اش گدازه اى [ آتش] افكنده شده بود! (1)

د _ اختلاف نظر ميان ياران امام عليه السلاممروج الذّهب :آن گاه كه ماجراى داورى پيش آمد ، آن جمعيّت ، يكسره خشم گرفتند و برخى از برخى ديگر بيزارى جستند : برادر از برادر ، و پسر از پدر . على عليه السلام فرمان كوچ داد ؛ زيرا مى دانست كه اختلاف رأى و نظر پيش آمده و رشته امور ، گسسته و افراد از وى سر پيچيده اند . داورى ، سبب چندگانگى در سپاه عراقيان شده بود و ايشان با تازيانه و نيامِ شمشير ، يكديگر را فرو مى كوفتند و به هم دشنام مى دادند و هر گروه ، رأى ديگرى را سرزنش مى كرد . على عليه السلام به قصد كوفه در راه شد و معاويه به دمشق كه جزو سرزمين شام بود ، رهسپار گشت و سپاهيانش را پراكند و هر دسته از ايشان به سوى ديار خود ، راهى شد . (2)

2 / 13بازگشت از صفّينالف _ آغاز برانگيخته شدن اعتراضامام على عليه السلام_ آن گاه كه مردى از يارانش به او گفت : ما را از داورى نهى و سپس به آن

.


1- .تاريخ الطبرى : ج5 ص54 .
2- .مروج الذهب : ج2 ص405 .

ص: 458

امر كردى ؛ و ما ندانستيم كدام يك صواب است _: اين [ حيرتْ ]كيفر كسى است كه آنچه را بر آن پيمان بسته ، ترك كند . هَلا ! به خدا سوگند ، اگر آن گاه كه [به ادامه نبرد ]فرمانتان دادم ، شما را به كارى ناخوشايند وا مى داشتم كه خداوند ، خيرتان را در آن نهاده بود _ تا اگر استقامت مى ورزيديد ، شما را هدايت مى نمودم و اگر به راه كج مى رفتيد ، راستتان مى كردم و اگر سر بر مى تافتيد ، ناچارتان مى ساختم _ ، و اين شيوه ، استوارتر بود . امّا با چه كس و با اطمينان به كدام كس؟ مى خواهم [ درد را] با شما درمان كنم ، امّا شما ، خود دردِ منيد ؛ همانند كسى كه بخواهد با نوك خارى ، خارى را بيرون كند و مى داند كه خار به خار ميل دارد . بار خدايا! پزشكانِ اين درد بى درمان از علاج ملول شده اند و آنان كه مى خواهند از چاهى ژرف با طناب ها آب برگيرند ، درمانده گشته اند . كجايند مردمى كه به اسلام ، فرا خوانده شدند و آن را پذيرفتند ؛ قرآن را خواندند و استوار ساختند ؛ به جهاد ، برانگيخته شدند و با شوق به حركت درآمدند ، همچون شوق ماده شترى كه مشتاقانه به سوى فرزندانش مى رود ؛ و شمشيرها را از غلاف ها بر مى كشيدند و فوج فوج و صف به صف به اطراف زمين مى تاختند ؛ برخى جان مى دادند و برخى تن مى رهانيدند . نه از زنده ماندنِ زندگان شاد بودند و نه در مرگ مردگان ، نيازمند تسليت . ديدگانشان از گريه به سپيدى نشسته ، شكم هاشان از روزه دارى لاغر گشته ، لبشان از [ فراوانىِ ]دعا خشكيده ، رنگشان از شب زنده دارى زرد شده ، و بر چهره هاشان گَردِ خشوع نشسته بود . آنان ، برادران من بودند كه رفتند . پس سزاوار است كه تشنه [ ديدار] ايشان باشيم و از دورى شان دستِ [ حسرت ]به دندان بگزيم . همانا شيطان راه هايش را برايتان هموار مى كند و مى خواهد پياپى گره از رشته دينتان بگلسد و به جاى همدلى ، كارتان را به پراكندگى كشانَد و از پراكندگى تان آشوب و فتنه برانگيزد . پس ، از وسوسه ها و افسون هايش روى گردانيد و از كسى كه نصيحت را به شما هديه مى كند ، اندرز

.

ص: 459

ب _ وارد شدن به كوفه و آغاز فتنه اى ديگر

پذيريد و آن را آويزه [ گوش ]جان هايتان سازيد . 1

ب _ وارد شدن به كوفه و آغاز فتنه اى ديگرتاريخ الطبرى_ به نقل از عُمارة بن ربيعه ، در توصيف ياران امام عليه السلام _: همراه على عليه السلام به صِفّين درآمدند ، حال آن كه دوستانه به هم مهر مى ورزيدند ، و [ از صِفّين] بازگشتند ، در حالى كه دشمنانه بر هم خشم مى گرفتند . هنوز درون اردوگاه خود در صِفّين بودند كه [ ماجراى ]داورى ميانشان پراكندگى پديد آورد و سراسرِ راه را در حالى بازآمدند كه به هم مى تاختند ودشنام مى دادند و با تازيانه به جان هم افتاده بودند . خوارج مى گفتند : «اى دشمنان خدا! در كار خداى عز و جل سازش ورزيديد و تن به داورى داديد» و ديگران مى گفتند : «شما از امام ما جدا شديد و جماعتمان را پراكنديد» . آن گاه كه على عليه السلام به كوفه درآمد ، ايشان با وى درنيامدند و به [ روستاى ]«حَروراء» رفتند . دوازده هزار تن از ايشان بدان درآمدند و منادىِ آنان ندا در داد : فرمانده جنگ ، شَبَث بن رِبْعى تَميمى است و امام جماعت ، عبد اللّه بن كَوّاء يَشكُرى ؛ و پس از پيروزى ، كار به شورا برگزار مى شود و بيعت ، از آنِ خداى عز و جل است ؛ و [ در ميان ما ]

.

ص: 460

2 / 14 در سراپرده داورى
اشاره
الف _ ارزيابىِ دو داور

امر به معروف و نهى از منكر [ جريان خواهد داشت] ... چون على عليه السلام به كوفه درآمد و خوارج از وى جدا شدند ، شيعيان نزد او پايدار مانده ، گفتند : بر عهده ما بيعتى ديگر باره است . با هر كه تو دوستى ورزى ، دوستيم و با هر كه دشمن باشى ، دشمنيم . خوارج گفتند : شما و شاميان ، همانند اسبانِ مسابقه ، به سوى كفر سبقت گرفتيد . شاميان بر سرِ هر كار خوشايند و ناخوشايند خود ، با معاويه پيمان بستند و شما نيز با على بيعت كرديد ، بر اين پايه كه دوستارِ دوست او و دشمن با دشمن او باشيد . پس زياد بن نضر به ايشان گفت : به خدا سوگند ، على هرگز دست خويش را به بيعت نگشود و ما با وى بيعت نكرديم ، مگر بر پايه كتاب خداى عز و جل و سنّت پيامبر او ؛ امّا آن گاه كه شما با وى به مخالفت برخاستيد ، شيعيانش نزدش آمدند و گفتند : ما دوستار آن كسيم كه تو با وى دوستى و دشمن آن كسيم كه تو با وى دشمنى . ما نيز چنين هستيم و على بر حق و هدايت است ؛ و هر كه با وى مخالفت ورزد ، گم راه و گم راه كننده است . (1)

2 / 14در سراپرده داورىالف _ ارزيابىِ دو داورالطّرائف_ به نقل از ابو رافع _: امير مؤمنان مرا فرا خواند ؛ و پيش تر ابو موسى اشعرى را [ به اجبار] تعيين كرده بود . به وى گفت : «طبق كتاب خدا حكم كن و از آن تجاوز نكن!» . آن گاه كه وى بازگشت ، [ على عليه السلام ] گفت : «گويى مى بينم كه فريب مى خورَد» . گفتم : اى امير مؤمنان! پس چرا او را تعيين كردى ، حال آن كه مى دانى فريب مى خورَد؟

.


1- .تاريخ الطبرى : ج5 ص63 و 64 .

ص: 461

ب _ سفارش ابن عبّاس به ابو موسى
ج _ سفارش معاويه به عمرو بن عاص

گفت : «پسرم! اگر خداوند به علم خويش با آفريدگانش رفتار مى كرد ، ديگر با پيامبران ، براى ايشان حجّت نمى آورْد» . (1)

ب _ سفارش ابن عبّاس به ابو موسىمروج الذّهب :در سال 38 [ هجرى] ، دو داور در دَومَة الجَندَل (و برخى گفته اند : در جايى ديگر ، چنان كه پيش تر اختلاف نظر در اين باب را آورديم) ديدار كردند . على عليه السلام ، عبد اللّه بن عبّاس و شُريح بن هانى هَمْدانى را با چهارصد مرد روانه كرد كه ابو موسى اشعرى در ميان ايشان بود . معاويه ، عمرو بن عاص را فرستاد كه با وى شُرَحْبيل بن سِمْط ، همراه چهارصد مرد بودند . آن گاه كه جماعت به جاىِ گردهمايى نزديك شدند ، ابن عبّاس به ابو موسى گفت : همانا على به دليل وجود فضيلتى در تو ، به داورشدنت رضايت نداده است و سرآمدان بر تو فراوان اند ؛ امّا مردم از پذيرفتن [حكميتِ ]جز تو سر باز زدند و من گمان مى كنم كه اين [گزينش] ، از روى [تقدير] بدى است كه براى آن گزينندگان اراده شده است . و [ بدان كه ]زيركِ عرب ، طرف مذاكره تو قرار گرفته است . هر چه را فراموش كردى ، اين را از خاطر مبر كه على آن كسى است كه بيعت كنندگان با ابو بكر و عمر و عثمان ، با وى بيعت كرده اند و هيچ ويژگى اى در او نيست كه از خلافت دورش كند ؛ و در معاويه نيز هيچ ويژگى اى نيست كه به خلافت سزاوارش سازد . (2)

ج _ سفارش معاويه به عمرو بن عاصالبيان و التّبيين :معاويه به عمرو بن عاص گفت : اى عمرو! همانا عراقيان ، على را به تعيين ابو موسى ناچار كردند ؛ امّا من و شاميان به انتخاب تو خشنوديم .

.


1- .الطرائف : ص511 .
2- .مروج الذهب : ج2 ص406 .

ص: 462

د _ اندرز امام عليه السلام به عمرو بن عاص

و همانا كسى در كنار تو قرار گرفته كه زبانْ دراز و كوتاهْ خِرَد است . پس او را غافلگيركن و [ تيغت را] به بند استخوان برسان وهمه رأيت را يكْ جا به او ارائه نده . (1)

د _ اندرز امام عليه السلام به عمرو بن عاصوقعة صِفّين_ به نقل از شقيق بن سَلَمه _: على عليه السلام ، نامه اى به عمرو بن عاص نوشت و چنين اندرز و رهنمودش داد : «امّا بعد ؛ به راستى دنيا ، [ آدمى را] از هر چيز جز خودش باز مى دارد و دنيادار ، هيچ بهره اى از آن نمى گيرد ، مگر اين كه [ دريچه] طمعى [ تازه] به رويش مى گشايد كه ميل به دنيا را در او مى افزايد و هرگز وى با آنچه به دست آورده ، از آنچه به دست نياورده ، بى نياز نمى شود ؛ و در پسِ اين همه ، بايد آنچه را گرد آورده ترك كند . نيك بخت آن است كه از ديگران پند پذيرد . سپس ابو عبد اللّه ! اَجر خود را تباه مكن و با معاويه در باطل خواهى اش همدست مشو!» . آن گاه ، عمرو بن عاص به وى پاسخ نوشت : امّا بعد ؛ مايه صلاح و اُلفت ما ، بازگشت به حقّ است . به راستى ، ما قرآن را ميان خود داور ساخته ايم . پس ما را به آن اجابت كن . هر يك از ما به آنچه قرآن حكم كند ، تن سپرده است و [ بدين سان ]پس از اين كشمكش ، مردم عذر او را خواهند پذيرفت . والسلام! پس على عليه السلام به او نوشت : «امّا بعد ؛ آنچه از دنيا كه تو را دلبسته خويش كرده و سبب شده كه به آن اشتياق يابى و اعتماد كنى ، به تو پشت خواهد كرد و از تو جدا خواهد شد . پس به دنيا اعتماد مكن كه سخت فريبنده است . و اگر از آنچه گذشته ، عبرت پذيرى ، آينده را حفظ مى كنى و از آنچه به تو اندرز داده مى شود ، سود مى يابى . والسّلام!» . و عمرو به وى پاسخ داد : امّا بعد ؛ آن كس انصاف ورزيده كه قرآن را پيشواى خود

.


1- .البيان والتبيين : ج1 ص172 .

ص: 463

ه _ مذاكرات داوران

ساخته و مردم را به احكامش فرا خوانده است . پس اى ابو الحسن! صبر پيشه كن كه من تو را جز به مقصدى كه قرآن مى رساندت ، نمى رسانم . (1)

ه _ مذاكرات داورانالعقد الفريد_ به نقل از ابو الحسن ، در بيان گردهمايى دو داور _: براى عمرو بن عاص و ابوموسى ، مكانى خلوت فراهم آمد تا در آن گرد آيند . پس عمرو بن عاص ، سه روز به ابوموسى مهلت داد و آن گاه ، انواع خوراك ها را به وى عرضه كرد و با آنها اشتهايش را برمى انگيخت . چون ابو موسى سير بخورد ، عمرو با وى چنين نجوا كرد : اى ابو موسى! تو بزرگِ اصحاب محمّد هستى و در ميان ايشان ، صاحب فضيلت و پيشينه اى . مى بينى كه امّت در چه فتنه كورى قرار گرفته كه با آن ، اميد بقايش نيست . آيا مى خواهى فرخنده فالِ اين امّت باشى و خداوند به دست تو ، خون ايشان را حفظ كند؟ خداوند درباره حفظ يك تن مى فرمايد : «هر كه يك تن را زنده سازد ، گويى همه مردم را زنده ساخته است» . پس چگونه است حالِ آن كس كه جان هاى همه اين مردم را حفظ كند؟ ابو موسى به وى گفت : چگونه چنين شود؟ گفت : تو على بن ابى طالب را خلع مى كنى و من معاوية بن ابى سفيان را بر كنار مى سازم ؛ و سپس براى اين امّت ، مردى را بر مى گزينيم كه در اين آشوبْ حاضر نبوده ، در آن دست نداشته باشد . ابو موسى به او گفت : و آن كس كيست؟ عمرو بن عاص كه دريافته بود ابوموسى به عبد اللّه بن عمر نظر دارد ، به وى گفت : عبد اللّه بن عمر! ابو موسى گفت : همانا او چنين است كه ياد كردى . امّا من چگونه به تو اطمينان كنم؟

.


1- .وقعة صفّين : ص498 .

ص: 464

و _ رأى داوران

عمرو به وى گفت : اى ابو موسى! «هَلا كه به ياد خدا دل ها آرام مى گيرد!» . هر عهد و پيمانى كه مى خواهى ، بستان تا خشنود شوى . سپس عمرو بن عاص ، هر گونه عهد و ميثاق و سوگندِ به تأكيد را بر خود واجب ساخت ، چندان كه آن پيرمرد ، مبهوت ماند و به او گفت : رضايت دادم! (1)

و _ رأى داورانتاريخ الطبرى_ به نقل از ابو جَناب كَلبى _: آن گاه كه عمرو و ابو موسى در دومَةُ الجَندَل با هم ديدار كردند ، عمرو كوشيد تا ابو موسى را در سخن گفتن پيش اندازد و به او گفت : همانا تو از اصحاب پيامبر خدا هستى و سنّ تو بيش از من است . پس نخست تو سخن گو و سپس من سخن خواهم گفت . و عمرو او را عادت مى داد كه در هر كار ، بر وى پيش افتد و از اين شيوه ، در پى آن بود كه وى نخست ، على عليه السلام را خلع كند . پس ابو موسى در كار داورى كه به سبب آن گرد آمده بودند ، انديشيد و عمرو او را به پذيرش معاويه فرا خواند ، وى نپذيرفت . سپس او را به پذيرش پسرش فرا خواند ، باز هم نپذيرفت . ابو موسى هم عبد اللّه بن عُمَر را به عمرو پيشنهاد كرد ؛ ولى وى سر باز زد . پس عمرو به او گفت : به من بگو انديشه ات چيست؟ ابو موسى گفت : من بر آنم كه اين هر دو مرد را خلع كنيم و كار خلافت را به شورا ميان مسلمانان وا گذاريم . آن گاه ، مسلمانان هر كه را بخواهند براى خويش برمى گزينند . عمرو به وى گفت : رأى همان است كه تو انديشيده اى . سپس هر دو نزد مردم آمدند كه اجتماع كرده بودند . عمرو گفت : اى ابو موسى!

.


1- .العقد الفريد : ج3 ص340 .

ص: 465

آنان را آگاه كن كه ما بر يك رأى هم داستان و هم نظر شده ايم . ابو موسى به سخن پرداخت و گفت : انديشه من و عمرو بر چيزى هماهنگ شد كه اميد داريم خداى عز و جل با آن ، كار اين امّت را به سامان آورَد . عمرو گفت : درست و نيكو گفت . اى ابوموسى! اكنون نخست تو سخن بگو . ابو موسى عزم سخن كرد . ابن عبّاس به وى گفت : واى بر تو! به خدا سوگند ، در گمانم كه او تو را فريفته است . اگر بر يك امر اتّفاق كرده ايد ، او را پيش انداز تا پيش از تو سخن گويد و آن امر را ابراز كند . سپس تو از پىِ او سخن گو . همانا عمرو مردى است حيله گر و من ايمن نيستم كه تو را در آنچه ميانتان گذشته ، خشنود سازد . پس چون در ميان مردم برخاستى [ و نخست سخن گفتى] ، با تو مخالفت خواهد كرد . امّا ابو موسى كه كودن بود ، به او گفت : همانا ما اتّفاق كرده ايم . پس ابو موسى پيش قدم شد و پس از سپاس و ستايش خداوند عز و جل گفت : اى مردم! ما در كار اين امّت انديشيديم و هيچ راهى را براى اصلاح امر و گردآوردن پراكندگى هاى آن ، شايسته تر از آنچه من و عمرو بر آن اتّفاق كرده ايم ، نيافتيم . و آن اين است كه على و معاويه را خلع كنيم و آن گاه ، اين امّت ، خود به امر خلافت روى كند و هر كه را خواهد ، خليفه خويش گردانَد . پس من ، على و معاويه را خلع كردم . اكنون شما به امر خويش روى كنيد و آن كس را كه شايسته خلافت مى بينيد ، خليفه خويش سازيد . سپس ابو موسى به جاى خود بازگشت . آن گاه ، عمرو بن عاص پيش آمد و در جاى او ايستاد و پس از سپاس و ستايش خداوند ، گفت : اين بود آنچه شنيديد . او رفيق خويش (على) را خلع كرد و من نيز همانند او ، رفيقش را خلع مى كنم و رفيق خود ، معاويه را استوار مى سازم ، كه او صاحبْ اختيارِ عثمان بن عفّان و خونخواه او و شايسته ترينِ مردم براى جانشينى وى است . ابو موسى گفت : چه شده است تو را؟ خدايت ناكام گردانَد! خيانت و فجور ورزيدى . جز اين نيست كه حكايتِ تو «چون داستان سگ است [ كه] اگر بر آن حمله ور

.

ص: 466

ز _ گفتار امام عليه السلام پس از دريافت خبرِ داوران

شوى ، زبان از كام برآوَرَد و اگر آن را رها كنى [ باز هم] زبان از كام برآوَرَد» (1) . عمرو گفت : حكايت تو [ نيز] «چون داستان خرى است كه كتاب هايى را بر پشت مى كشد» (2) . شُرَيح بن هانى به عمرو هجوم آورد و با تازيانه بر چهره اش كوفت . فرزند عمرو نيز بر شريح تاخت و او را تازيانه زد . مردم برخاستند و ميان آن دو مانع شدند . از آن پس ، شريح مى گفت : از هيچ چيز اين اندازه پشيمان نيستم كه چرا به جاى تازيانه زدن به عمرو ، او را به شمشير نزدم تا روزگار بر وى چنان كند كه بايد . سپس شاميان در پى ابو موسى برآمدند ؛ [ ولى] او بر مَركَب خويش بر نشست و به سوى مكّه رهسپار گشت . ابن عبّاس گفت : خدا رأى ابو موسى را زشت سازد! او را هشدار دادم و امرش كردم كه عقل خويش به كار بندد ؛ امّا چنين نكرد . و ابوموسى مى گفت : ابن عبّاس مرا از حيله گرى اين مرد فاسق برحذر داشت ؛ ولى من به وى اطمينان كردم و گمان بردم او هيچ چيز را بر خيرخواهى براى امّت ترجيح نمى دهد . پس عمرو و شاميان به سوى معاويه رهسپار گشتند و او را به خلافت ، سلام دادند . ابن عبّاس و شُرَيح بن هانى نيز نزد على عليه السلام بازگشتند . (3)

ز _ گفتار امام عليه السلام پس از دريافت خبرِ داورانامام على عليه السلام_ برگرفته سخن وى پس از داورى و دريافت خبر داوران _: امّا بعد ؛ همانا نافرمانى از امر نيكخواهِ مهرورزِ داناىِ كارآزموده ، حسرت مى زايد و پشيمانى در پى دارد . من در ماجراى اين داورى ، فرمان خويش را به شما دادم و آنچه را در گنجينه

.


1- .اعراف : آيه 176 .
2- .جمعه : آيه 5 .
3- .تاريخ الطبرى : ج5 ص70 .

ص: 467

انديشه داشتم ، برايتان آشكار كردم ؛ «و اى كاش از رأىِ قَصير پيروى مى كردند» . (1) امّا شما همچون مخالفانى جفاپيشه و پيمان شكنانى عصيانگر ، از فرمانم سر باز زديد ؛ چندان كه اندرز دهنده نيكخواه در خيرخواهى اش به ترديد افتاد و سنگِ آتش زنه در افروختنِ آتش ، بُخل ورزيد (2) . پس من و شما مصداق سخن آن مرد [ قبيله] هَوازِن هستيم : من در [ منزلگاه] مُنعَرِجُ اللِّوى ، امر خويش را با شما در ميان نهادمولى شما جز در صبحگاهان روز بعد، خيرخواهى ام را درنيافتيد. 3

.


1- .اين مَثَل در جايى به كار مى رود كه كسى به پندِ ناصح ، عمل نكند .
2- .كنايه از امتناع صاحبان انديشه ، از آشكار ساختن رأى خويش .

ص: 468

بحثى در باره حكميّت
1 . علّت پذيرش حكميت

بحثى در باره حكميّتواقعه حَكَميّت در جنگ صِفّين ، يكى از تأسّف بارترين وقايع دوران حكومت امام على عليه السلام بود . اين حادثه تلخ هنگامى پديد آمد كه سپاه امام عليه السلام با پيروزى نهايى فاصله اى نداشت . پذيرفتن حكميت توسط امام عليه السلام نه تنها مانع پيروزى قريب الوقوع او شد ؛ بلكه موجب بروز اختلاف در سپاه او و درگير شدن امام عليه السلام با بخش عمده اى از زبده ترين رزمندگانِ خود گرديد . براى روشن شدن اين موضوع ، چند مسئله بايد مورد بررسى قرار گيرد :

1 . علّت پذيرش حكميتنخستين مسئله اين است كه : چرا امام عليه السلام حكميّت را پذيرفت ؟ مگر در حق بودن اقدامات خود ترديد داشت؟ اصولاً حكميّت ميان حق و باطل چه مفهومى دارد؟ آيا حكمت و سياست اقتضا نمى كرد كه امام عليه السلام در مقابل فشار بخشى از سپاه خود مقاومت كند و به حكميّت تن در ندهد؟ پاسخ اين است كه : آرى ، مقتضاى حكمت وسياست ، نپذيرفتن حَكميّت بود ؛ ليكن امام عليه السلام بر اساس اسناد متقن تاريخى، به اختيار خود ، حكميت را نپذيرفت ؛ بلكه آن را بر وى تحميل كردند و مقاومت او در برابر اين پيشنهاد جاهلانه ، نه تنها سودى دربر نداشت ، بلكه موجب مى شد جنگ نهروان نيز در صِفّين و بسى زودتر اتّفاق افتد و امام عليه السلام در صحنه درگيرى با شاميان مجبور شود با بخش عمده اى از سپاه

.

ص: 469

2 . چرا ابو موسى؟
3 . موضوع داورى

خود بجنگد . جمله معروف امام عليه السلام هنگام پذيرش حكميّت كه : «لَقَد كُنتُ أمسِ أميرا ، فَأصْبَحْتُ اليَومَ مَأمُورا ! وكُنتُ أمسِ ناهيا ، فَأصْبَحْتُ اليَومَ مَنِهيّا ! ؛ تا ديروز ، فرمانده بودم و امروز فرمانبر گشته ام و تا ديروز ، خود ، نهى كننده بودم و امروز ، نهى شده ام» (1) نشان دهنده اين واقعيت تلخ است .

2 . چرا ابو موسى؟اكنون اين سؤال مطرح است كه : چرا امام عليه السلام شخص ساده لوحى را با سوء سابقه به عنوان نماينده خود در جريان حكميّت تعيين كرد؟ آيا نمى دانست با تعيين ابوموسى به عنوان حَكَم ، نتيجه حكميّت چه خواهد شد؟ پاسخ اين است كه : آرى ، امام عليه السلام مى دانست كه نتيجه چه خواهد شد ولى امّا همان جريان فشارى كه امام عليه السلام را وادار به پذيرش حكميّت كرد ، او را ناچار به پذيرش نمايندگى ابو موسى نيز نمود . هرچه امام عليه السلام تلاش كرد كه عبد اللّه بن عبّاس يا مالك اَشتر به عنوان حَكمَ تعيين شود ، آنها نپذيرفتند .

3 . موضوع داورىاكنون بايد ديد موضوع داورى چه بود و داوران درباره چه چيزى بايد مى انديشيدند و رأى مى دادند؟ در متن پيمان نامه حكميّت ، چيزى كه موضوع داورى را روشن كند و همچنين اختيارات و وظايف داوران را مشخص نمايد ، ديده نمى شود . به نظر مى رسد موضوع حكميّت ، حلّ اختلاف طرفين در همه موارد است و نيازى به ذكر آن نيست . بنا براين ، منحصر كردن موضوع حكميت در جنگ صِفّين به مسئله قاتلان عثمان ، صحيح نيست ؛ بلكه موضوع حكميّت ، همه مسائل مورد اختلاف ميان امام عليه السلام و

.


1- .نهج البلاغه : خطبه 208 .

ص: 470

4 . علّت فريب خوردن سپاه امام عليه السلام
5 . حكمت بهره گيرى نكردن امام عليه السلام از فرصت پس از توبه خوارج
اشاره

معاويه بود و عدم ذكر موضوع خاص در متن پيمان به همين جهت است . البته اين دامنه ، شامل تعيين خليفه نمى شد .

4 . علّت فريب خوردن سپاه امام عليه السلاماكنون بايد ديد كه : چرا سپاهيان امام على عليه السلام فريب خوردند ؟ و چرا ندانستند يا نخواستند بدانند قرآن بر نيزه افراشتن شاميان ، نيرنگى است كه مى خواهند بدين وسيله آنان را از جنگ بازدارند؟ و چرا سخنِ امام خود را نشنيدند و او را به پذيرفتن حَكَميّت مجبور گردانيدند؟ در پاسخ اين سؤال بايد گفت : اسناد تاريخى نشان مى دهد كه اكثريت قاطع سپاه امام عليه السلام از جنگ خسته شده بودند . علاوه بر اين ، مى دانستند كه اگر پيروز هم شوند ، مانند جنگ بصره ، غنيمتى نصيبشان نخواهد شد و انگيزه اى براى ادامه جنگ نداشتند . قاريان كوفه كه نقش عمده اى در سپاه امام عليه السلام داشتند ، از اين گروه (اكثريت خسته) بودند و به دليل موقعيتى كه درميان مردم كوفه داشتند ، در اين فضا كارگردان صحنه شدند . پيوند «تَعَمُّق (تندروى دينى)» با «جهل» و «حماقت» در اين عابدان جاهل ، موجب شد تا امامِ خود را وادار به پذيرش حكميت كنند .

5 . حكمت بهره گيرى نكردن امام عليه السلام از فرصت پس از توبه خوارجپس از توقف جنگ، چيزى نگذشت كه قاريان كوفه متوجّه شدند كه فريب خورده اند و در ماجراى تحميل حكميّت بر امام عليه السلام خطا كرده اند .از اين رو ،نزد امام آمدند و گفتند : ما در تحميل داورى خطا كرديم و توبه مى كنيم . تو هم در پذيرفتن پيشنهاد ما خطا كردى و بايد توبه كنى . نيز عهدنامه اى را كه بر پايه نيرنگ و خطا شكل گرفته است ، فاقد ارزش ديدند و پيشنهاد نقض آن و بازگشت به جنگ را با اصرار تمام ارائه كردند ؛ امّا اين بار ، امام عليه السلام در برابر پيشنهادهاى آنان مقاومت كرد ، و اين مقاومت به جدا

.

ص: 471

الف _ پذيرفتن خطا در رهبرى
ب _ نقض عهد

شدن قاريان از امام و در نهايت ، به جنگ نهروان انجاميد . آخرين پرسش اساسى در جريان حكميّت اين است كه : چرا امام عليه السلام پيشنهاد قاريان را نپذيرفت؟ آيا نمى دانست كه نپذيرفتن پيشنهاد آنان به كجا مى انجامد؟ و سرانجام ، حكمت بهره گيرى نكردن امام عليه السلام از اين فرصت طلايى براى پايان دادن به فتنه قاسطين و پيشگيرى از فتنه مارقين چيست؟ پاسخ اين است كه پذيرفتن پيشنهاد آنان ، مستلزم سه خطاى بزرگ سياسى و دينى بود كه امام عليه السلام نمى توانست به آن تن در دهد :

الف _ پذيرفتن خطا در رهبرىنخستين درخواست خوارج اين بود كه امام عليه السلام بپذيرد كه در رهبرى و فرماندهى سپاه در ارتباط با پذيرش حكميّت خطا كرده است . امّا امام عليه السلام نمى توانست خود را خطا كار اعلام كند ؛ زيرا : حَكَم قرار دادن براى حل اختلافات ، نه تنها خطا نيست ، بلكه موردتأييد قرآن است . تنها ايراد اين است كه حكميّت در اين ماجرا برخلاف حكمت و سياست بود و امام عليه السلام نيز اين نكته را صريحا اعلام كرده بود؛ ولى آنان خود نپذيرفتند و حكميت را بر امام عليه السلام و سپاه كوفه تحميل كردند .

ب _ نقض عهدبرفرض كه امام عليه السلام به خطاى خود اعتراف مى كرد ، خوارج درخواست ديگرى داشتند كه پيمان نامه سپاهيان كوفه و شام نقض شود ؛ امّا از ديدگاه امام عليه السلام وفادارى به پيمان يكى از اصول بين المللى اسلام است كه به هيچ بهانه اى نبايد نقض شود چنانچه در عهدنامه معروف خود به مالك اشتر هم نوشت: و اگر با دشمنت پيمانى نهادى و در ذمّه (بر گردن) خود ، او را امان دادى ، به عهد خود وفا كن و آنچه بر ذمّه گرفته اى، ادا كن و خود را چون سپرى در برابر پيمانت قرار بده (1)

.


1- .نهج البلاغة : نامه 53 .

ص: 472

ج _ سلطه جاهلان ناسك

ج _ سلطه جاهلان ناسكاز ديدگاه امام على عليه السلام خطر سلطه جاهلان ناسك (عمل كننده به احكام شرع) كم تر از خطر عالمان فاسق نيست . اعتراف به خطا و نقض عهد در جريان حكميّت بدين معناست كه على عليه السلام سلطه جاهلان ناسكِ مبتلا به بيمارى عُجب و دنياطلبى و تعمّق (تندروى دينى) را بر خود و امّت اسلامى پذيرفته و تصميم گيرى هاى اساسى در جنگ و صلح و پس از آن در همه امور كليدى را به آنان سپرده است .

.

ص: 473

فصل سوم : پيكار سوم : نبرد نهروان (فتنه مارقين)
پژوهشى درباره مارقين و ريشه هاى انحراف آنان
اعتدال از نگاه دين

فصل سوم : پيكار سوم : نبرد نهروان (فتنه مارقين)پژوهشى درباره مارقين و ريشه هاى انحراف آناننبرد نهروان و چگونگى ظهور جريان خوارج ، از حوادث عبرت انگيز و تنبّه آفرين تاريخ اسلام و روزگار حاكميت على عليه السلام است . چگونگى رفتار آنان ، پيشينه ديندارى و ظواهر اسلام گرايانه آنان و آن گاه رويارويى آنها با مولا عليه السلام از جمله بحث هاى مهم و حسّاس سيره علوى است . به راستى چگونه مى توان بر روى چهره هاى به ظاهر قرآنى با پيشانى هايى پينه بسته از فراوانى سجود ، شمشير كشيد و آنها را از دمِ تيغ گذراند؟ در اين پژوهش بيش از هر چيز بر روان شناسى اجتماعى «خوارج» در پرتو اسناد تاريخى و حديثى مى پردازيم ، و چگونگى شكل گيرى انديشه آنان و موضعِ سرسختانه و آميخته به لجاجت و جهالت آنان را در برابر على عليه السلام از اين منظر مى كاويم .

اعتدال از نگاه ديناسلام ، دين «وسط» است (1) و آموزه هاى آن سرشار از تأكيد بر اعتدال ، جامع نگرى ،

.


1- .بقره : آيه 143 .

ص: 474

تندروى دينى (تعمّق) در اصطلاح احاديث

همه سو انديشى و لزوم به دور بودن از افراط ويكسويه نگرى است . پيامبر خدا كه آيين الهى اسلام را برنامه تكامل مادّى و معنوى معرّفى مى كرد و بر جامعيت و كمال آن در اشتمال بر مصالح فردى و اجتماعى تأكيد مى ورزيد ، افراط و يكسويه نگرى را بزرگ ترين خطر امّت و آيينش تلقّى مى كرد و بر اين حقيقت ، بارها در طول حيات پربارش تأكيد ورزيد . خوارج، در حوزه فرهنگ اسلامى ، جريانى است افراطى با مواضعى تند و به دور از اعتدال . اين ويژگى خوارج در احاديث نبوى با عنوان «تعمّق» آمده است.اكنون و پيش تر از آن كه به ريشه هاى جريان خوارج بپردازيم ، اندكى اين اصطلاح را بكاويم .

تندروى دينى (تعمّق) در اصطلاح احاديثدر زبان روايات از افراط و تندروى با عنوان «تَعَمُّق» يادشده است . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : إيّاكُم وَالتَّعَمُّقَ فِي الدّينِ! فَإِنَّ اللّهَ قَد جَعَلَهُ سَهلاً، فَخُذوا مِنهُ ما تُطيقونَ؛ فَإِنَّ اللّهَ يُحِبُّ ما دامَ مِن عَمَلٍ صالِحٍ وإن كانَ يَسيرا . (1) از سختگيرى در دين بپرهيزيد؛ زيرا خداوند ، آن را آسان قرار داده است. از دين ، آنچه را كه توانش را داريد بگيريد؛ چرا كه خداوند ، كار خوب امّا مستمر را ، هر چند اندك باشد ، دوست دارد . با كاوش در موارد استعمال واژه «تعمّق» در فرهنگ ها و احاديث اسلامى منقول در منابع فريقين، براى پژوهشگر ترديدى باقى نمى ماند كه مراد از اين واژه در فرهنگ اسلامى ، افراط ، تندروى و خروج از اعتدال است . بزرگ ترين مشكل خوارج ، متأسفانه ، اين تندروى و افراط بى مرز بود و از اين روى ، درنهايتْ بدين باور دست يافتن كه هر كسى متفاوت با آنان بينديشد و بگويد و عمل كند ، در حيطه كفر خواهد بود .

.


1- .كنز العمّال : ج 3 ص 35 ح 5348 .

ص: 475

نقطه آغازين انحراف
جريان قُرّاء و شكل گيرى آن

نقطه آغازين انحرافشمارى از مسلمانان صدر اسلام به جهاتى كه پس از اين و به هنگام سخن از ريشه يابى تعمّق خواهيم آورد ، هشدارهاى پيامبر صلى الله عليه و آله را در اين زمينه جدّى نگرفتند ، از سنّت نبوى تجاوز كردند و با تندروى و گرايش هاى افراطى، گاه بر پيامبر صلى الله عليه و آله نيز خرده گرفتند . شگفتا كه اينان جامه زهد به تن دارند و ظاهرى عبادتگرانه يا قيافه اى زاهدانه ؛ امّا از نگاه پيامبر صلى الله عليه و آله از دين به دَر هستند و از حقيقت به دور . اينان عنوان «قارى» را نيز يدك مى كشيدند . طُرفه آن كه اين ويژگى آنان را نيز پيامبر صلى الله عليه و آله بر نموده و چگونگى اش را روشن كرده است : يَقرَؤونَ القُرآنَ لا يُجاوِزُ حَناجِرَهُم ! (1) قرآن مى خوانند و قرآن از حنجرهايشان فراتر نمى رود . عنوان «قارى» ، از آن روى كه در تاريخ اسلام زمينه اى اجتماعى يافته ، شايسته است كه به اجمالْ تبيين شود :

جريان قُرّاء و شكل گيرى آندر جامعه اسلامى كسانى به نيكوخوانى قرآن شهره بودند . اينان در جامعه اسلامى از محبوبيتى شايان توجّه و رويكردى شايسته برخوردار بودند ، تا بدان جا كه گاه در تعيين مناصب ، عنوان «قارى» و از «قُرّاء» بودنْ امتيازى به شمار مى رفت . (2) اين گونه كسان در گذرگاه زمان فزونى يافتند . آنان براى مشخّص شدن خود، سرهاى خود را به گونه اى خاص مى تراشيدند (3) و كلاه ويژه اى بر سر مى نهادند كه بدان «بُرنُس» گفته مى شد و آنان به آن جهت «اصحاب بَرانِس» نيز ناميده مى شدند .

.


1- .صحيح مسلم : ج 2 ص 740 ح 142 .
2- .تاريخ الطبرى : ج 3 ص 99 .
3- .ابن ابى الحديد گفته: علامت آنان اين بود كه وسط سرشان را مى تراشيدند و موها در اطراف سرشان مثل تاج ، حلقه اى مى گشت (شرح نهج البلاغة : ج 8 ص 123 . نيز ، ر . ك : بحار الأنوار : ج 68 ص 289) .

ص: 476

نقش قُرّاء در سپاه على عليه السلام
قُرّاء و تحميل حكميّت بر امام عليه السلام
جدا شدن قُرّاء از امام عليه السلام

نقش قُرّاء در سپاه على عليه السلامقُرّاء با اين پيشينه فكرى ، سياسى و اجتماعى، بخش قابل توجّهى از سپاه امام عليه السلام را شكل مى دادند . آنان نيروهايى بودند دلير ، بى باك و رزم آور . حضور آنان در سپاه امام عليه السلام به گونه اى بود كه پس از نابود شدنشان در جنگ نهروان ، جاى خالى آنها در سپاه على عليه السلام كاملاً مشهود بود .

قُرّاء و تحميل حكميّت بر امام عليه السلامقُرّاء سطحى نگرِ ظاهربين كه در پس ظاهر اين صحنه ، نيرنگ را نمى ديدند ، به لحاظ پاسداشت حرمت قرآن و به رغم مخالفت امام عليه السلام و ياران ويژه اش ، او را بر پذيرش حكميّت و دست برداشتن از نبرد ، ملزم كردند . آنان امام عليه السلام را تهديد كردند كه در غير اين صورت ، او را خواهند كشت . امام عليه السلام به خاطر نفوذى كه آنان در سپاه داشتند ، راهى جز پذيرش اين زورگويى بى بنياد جاهلانه نداشت .

جدا شدن قُرّاء از امام عليه السلامچيزى نگذشت كه پرده ها بالا رفت و نيرنگ معاويه عيان گشت و قاريانِ سطحى نگر به فريب خوردگى و اشتباه خود پى بردند ؛امّا شگفتا اين بار نيز به جاى اين كه بيدار شوند و آب رفته را به جوى بازگردانند ، بر تندروى ، جهل ، افراط و يكسويه نگرى خودافزودند و خطايى بزرگ تر را دامن زدند و گفتند اين عمل ، موجب كفر بوده است . ما توبه مى كنيم و تو نيز چون كافر گشته اى بايد توبه كنى و معاهده خود را با معاويه برهم زنى و جنگ را از سر بگيرى ! امام عليه السلام با قدرت درمقابل اين خواسته جاهلانه افراطيان ايستاد؛ امّا قُرّاء به جاى تأمّل در نااستوارى موضع خود ، باز بر سر همان تعمّق در دين و افراط در رفتار ، اين بار به هنگام بازگشت از صِفّين از امامِ دينداران جدا شدند و در نزديكى كوفه در قريه اى به نام «حَروراء» اردو زدند .

.

ص: 477

دگرگونى «قُرّاء» به «مارقين»
على عليه السلام و مباهات به بركَندن فتنه تندروى
نقش عوامل نفوذى

دگرگونى «قُرّاء» به «مارقين»آنان عنوان «مارقين» گرفتند همانسان كه پيامبر خدا در وصف آنان، اين عنوان را به كار گرفته بود و از جمله به مولا عليه السلام فرموده بود : يا عَلِيُّ ! لَولا أنتَ لَما قوتِلَ أهلُ النَّهرِ . فَقُلتُ : يا رَسولَ اللّهِ ! ومَن أهلُ النَّهرِ ؟ قالَ : قَومٌ يَمرُقونَ مِنَ الإِسلامِ كَما يَمرُقُ السَّهمُ مِنَ الرَّمِيَّةِ . (1) اى على! اگر تو نبودى ، كسى با اهلِ نَهر نمى جنگيد . گفتم : اى پيامبر خدا! اهل نهر ، كيان اند؟ فرمود : گروهى كه از اسلام ، فراتر مى روند ، همان سان كه تير از هدف در مى گذرد.

على عليه السلام و مباهات به بركَندن فتنه تندروىبه واقع ، بركندن ريشه اين فتنه (تندروى دينى)كه _ به ظاهر جريانى استوار در ديندارى بود _ ، بسى دشوار مى نمود . مولا عليه السلام از جمله افتخارات دوران حكومتش را تباه ساختن اين جريان و خشكانيدن ريشه اين فتنه دانسته و فرموده است : أنا فَقَأتُ عَينَ الفِتنَةِ ، ولَم تَكُن لِيَتَجَرَّأَ عَلَيها غَيري . (2) من چشم فتنه را درآوردم كه جز من كسى جرئت آن را نداشت.

نقش عوامل نفوذىدر پايان ، نكته اى كه در تحليل و ريشه يابى فتنه خوارج نبايد مورد غفلت قرار گيرد ، نقش عوامل نفوذى خارجى (بويژه نفوذى هاى «قاسطين») در انحراف «مارقين» است . هرچند با پنهانكارى هايى كه در اين زمينه به طور طبيعى وجود دارد ، دسترسى به اسناد تاريخى براى اثبات اين ادّعا دشوار است ؛ امّا از طريق قرائن ، تا حدودى

.


1- .الأمالى ، طوسى : ص 200 ح 341 .
2- .نهج البلاغة : خطبه 93 .

ص: 478

مى توان به مقصود رسيد . يكى از قرائنى كه مى تواند پژوهشگر را در اين زمينه يارى دهد ، بررسى نقش اشعث در اين فتنه است . تأمّل در روايات تاريخى و بويژه آنچه در كتاب ارجمند وقعة صِفّين درباره اشعث و موضعگيرى او در اوج درگيرى صِفّين و پس از آن آمده است ، ترديدى باقى نمى گذارد كه او يا به خاطر عزل شدنش از حكومت آذربايجان (1) و كنار گذاشته شدن از رياست قبيله اش (2) و يا به سبب ديگرگونى هاى اعتقادى و تزلزل در باورهاى دينى ، هيچ گونه پيوندى با على عليه السلام نداشت و نوعى چهره نفوذى معاويه در سپاه على عليه السلام بود . اين كلام ابن ابى الحديد درباره وى ، بسى تأمّل برانگيز است : كُلُّ فَسادٍ كانَ في خِلافَةِ عَلِيٍّ عليه السلام وكُلُّ اضطِرابٍ حَدَثَ فَأَصلُهُ الأَشعَثُ . (3) هر فساد و اغتشاشى كه در خلافت على عليه السلام به وجود آمد ، ريشه آن اشعث بود . اشعث به ارتباط با جبهه معاويه متّهم بود و خودْ اين نكته را مى پاييد و مى كوشيد كارى نكند كه اين راز از پرده برون افتد . او به هنگام عزل نيز آهنگ معاويه كرده بود و قومش او را باز داشته بودند . (4) پيوندهاى او با معاويه و گفتگويش با فرستادگان او نيز دليل است بر اين كه وى در وراى ظاهرش ، به گونه عامل معاويه تلاش مى كرده است . 5 بدين سان ، او تخم فتنه را كاشت و با كسان بسيارى سرِ خويش گرفت و از سپاه على عليه السلام بيرون رفت و آهنگ كوفه كرد .

.


1- .وقعة صفّين : ص 21 .
2- .وقعة صفّين : ص 137 _ 139 .
3- .شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 279 .
4- .وقعة صفّين : ص 408 .

ص: 479

3 / 1 چشم انداز جنگ نهروان
الف _ نام هاى جنگ افروزان
1 . مارقين (برون شدگان از دين)
2 . حَروريّه

3 / 1چشم انداز جنگ نهروانالف _ نام هاى جنگ افروزانمتون تاريخى و حديثى ، جنگ افروزان نهروان را با پنج عنوان ياد كرده اند .

1 . مارقين (برون شدگان از دين)نخستين كسى كه ايشان را با اين عنوان ياد كرد ، پيامبر خدا بود كه با بينش خدايى دريافت اين گروه به دليل افراط ورزى دينى ، به سرعت از دين خارج خواهند شد ، به گونه اى كه هيچ يك از نشانه هاى حقيقى دين در ايشان باقى نخواهد ماند . ايشان در اين باب فرموده است : آنها از دين بيرون مى روند ، همان گونه كه تير از هدف مى گذرد و تيرافكن به تيرش ، پيكانش ، و بند پيكانش مى نگرد و در شكافِ نوك پيكان ، ترديد مى كند كه آيا خونى به آن آويخته است يا نه! . (1)

2 . حَروريّهدرباره علّت نامگذارى ايشان به حَروريه ، مبرّد در الكامل چنين آورده است : ايشان را از آن روى «حروريه» ناميدند كه على _ رضوان اللّه عليه _ پس از آن كه گفتگوى آنان را با ابن عبّاس ديد ، در ضمن گفتارش ، به ايشان گفت : آيا نمى دانيد كه چون آن قوم ، قرآن ها را بر افراشتند ، به شما گفتم : «همانا اين كار ، نيرنگ و عجز است و ايشان ، اگر خواهان حكم قرآن بودند ، به جنگ من نمى آمدند . سپس از من خواستار داورى شدند ؟ آيا به ياد نداريد كه اين كار ، براى من بيش از همه شما ناخوشايند بود؟» گفتند : خداى را ، آرى! ...

.


1- .صحيح البخارى : ج 6 ص 2540 ح 6532 .

ص: 480

3 . شُرات
4 . خوارج
5 . بُغات

پس همراه وى دو هزار تن از حروراء بازگشتند ، كه پيش تر در آن جا گرد آمده بودند . سپس على به ايشان گفت : «شما را چه بناميم؟» . آن گاه گفت : «شما حروريّه هستيد ، زيرا در حروراء گرد آمديد» . (1)

3 . شُراتاين نام ، دو معناى متضاد را در بر دارد : الف _ برگرفته از «شَرى» است ، يعنى «خشم ورزيد» . در اين باب ، گفته شده است : ايشان را به اين نام خواندند ؛ زيرا خشم مى ورزيدند و سرسختى مى كردند . ب _ برگرفته از «شَرى» است ، يعنى «فروخت» . خوارج خود را «شُرات» به اين معنا قلمداد مى كردند ، به اين اعتبار كه دنياى خويش را به آخرت فروخته اند و مصداق اين آيه مبارك اند : «و از مردم ، كسى است كه براى جُستنِ خشنودى خدا ، جانش را مى فروشد» . (2) و على عليه السلام در ردّ اين پندار جاهلانه فرمود: «بلكه ايشان مصداق اين آيه اند : «بگو : آيا شما را از زيانكارترين مردم آگاه كنيم ؟ [ آنان ]كسانى اند كه تلاششان در زندگى دنيا تباه شده است و خود مى پندارند كه كار نيكو مى كنند» ». (3)

4 . خوارجاين ، از نام هاى مشهور بر پاكنندگان نهروان است و از آن رو به اين عنوان خوانده شدند كه از فرمان امام على عليه السلام خروج كردند و از حكم او سرپيچى نمودند .

5 . بُغاتبُغات (جمع «باغى») برگرفته از «بغى» به معناى تجاوز (سركشى) و ستم و تباهگرى است . آن گاه كه از على عليه السلام پرسيده شد كه آيا نهروانيان مشرك اند يا منافق ، وى ايشان را بُغات خواند .

.


1- .الكامل ، مبرد : ج 3 ص 1099 .
2- .تاج العروس : ج 19 ص 568 «شرى» .
3- .بقره : آيه 207 .

ص: 481

ب _ خبر پيامبر صلى الله عليه و آله درباره خوارج

اين نامگذارى ريشه اى قرآنى دارد ، آن جا كه خداوند _ تعالى _ مى فرمايد : «و اگر دو گروه از مؤمنان با يكديگر به جنگ برخاستند ، ميانشان آشتى افكنيد . و اگر يك گروه بر ديگرى تعدّى كرد ، با آن كه تعدّى مى كند ، بجنگيد تا به فرمان خدا باز گردد . پس اگر باز گشت ، ميانشان صلحى عادلانه برقرار كنيد و عدالت ورزيد ، كه خدا عادلان را دوست مى دارد» . (1) آنچه در اين زمينه شايانِ توجّه است ، آن كه سه عنوان نخست ، ويژه نهروانيان است ؛ امّا دو لقب خوارج و بُغات ، ويژه آنان نيست و درباره ناكثين (اصحاب جمل) و قاسطين (معاويه و يارانش) و نيز هر كس از امامِ عادل سرپيچد ، به كار مى رود .

ب _ خبر پيامبر صلى الله عليه و آله درباره خوارجروي عن جميع بن عمير قال :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ درب_اره حَ_روريّه _ : از اس_لام تجاوز مى كنند ، همانند درگذشتنِ تير از هدف . (2)عن سعد بن عبادة الأنصاري رحمه الله قال :صحيح مسلم_ به نقل از ابو سعيد خُدْرى _: پيامبر صلى الله عليه و آله از گروهى ياد آورد كه در امّت او از مردم كناره مى گيرند و نشانه ظاهرى شان سر تراشيدن است . ايشان بدترينِ مردم (يا از بدترينِ مردم) هستند و نزديك ترينِ دو گروه به حق ، آنان را مى كُشد . (3)عن نافع ، عن عبد اللّه بن عمر قال :صحيح البخارى_ به نقل از يسير بن عمرو _: به سهل بن حُنَيف گفتم : آيا شنيدى كه پيامبر صلى الله عليه و آله درباره خوارج سخنى بگويد؟

گفت: شنيدم در حالى كه به سوى عراق اشاره مى كرد، فرمود:«از آن جا گروهى برون مى آيند كه قرآن را مى خوانند و [ امّا خواندن قرآن] از تَرقُوه شان (4) فراتر نمى رود و از اسلام تجاوز مى كنند ، همانند درگذشتنِ تير از هدف» . (5)

.


1- .مجمع البحرين : ج 1 ص 502 «خرج» .
2- .رسول اللّه صلى الله عليه و آله _ فِي الحَرَورِيَّةِ _ : يَمرُقونَ مِنَ الإِسلامِ مُروقَ السَّهمِ مِنَ الرَّمِيَّةِ (صحيح البخارى : ج6 ص2540 ح6533) .
3- .صحيح مسلم : ج2 ص745 ح149 .
4- .يك جفت استخوان بالايى قفسه سينه .
5- .صحيح البخارى : ج6 ص2541 ح6535 .

ص: 482

ج _ مارقين از ديدگاه امام عليه السلام
د _ باليدنِ امام عليه السلام به جنگ با خوارج
ه _ نهى امام عليه السلام از جنگ با خوارج ، پس از خويش

ج _ مارقين از ديدگاه امام عليه السلامعن الصادق عن آبائه عن النبي صلّى اللّه عليهم ،الفتوح :حبيب بن عاصم اَزْدى از على عليه السلام پرسيد : اى امير مؤمنان! اينان كه ما با ايشان مى جنگيم ، آيا كافرند؟

على عليه السلام فرمود : «از كفر گريختند ، و [ امّا ]در آن افتادند» .

گفت : پس آيا منافق اند؟

على عليه السلام فرمود : «همانا منافقان ، خدا را تنها كمى ياد مى كنند» .

گفت : اى امير مؤمنان! پس بگو اينان چيستند تا با بينايى و يقين ، با ايشان بجنگم .

على عليه السلام فرمود : «ايشان گروهى هستند كه از دين اسلام بيرون رفتند ، آن گونه كه تير از هدف در مى گذرد ؛ قرآن را قرائت مى كنند ، امّا [ اين قرائت] از تَرقُوه شان فراتر نمى رود . پس خوشا به حال كسى كه ايشان را بكُشد يا آنان وى را بكشند» . (1)د _ باليدنِ امام عليه السلام به جنگ با خوارجعن النعمان بن سعد عن أمير المؤمنين عليه السلامامام على عليه السلام :و امّا پ_س از س_پاس و س_تاي_ش خداى ؛ اى مردم! من چشم فتنه را كور كردم و هيچ كس جز من ، بدين كار جرئت نمى ورزيد ، از آن پس كه تيرگى اش موج برآورده و هارى اش شدّت گرفته بود . (2)ه _ نهى امام عليه السلام از جنگ با خوارج ، پس از خويشامام باقر عليه السلام :نزد على عليه السلام از حَروريه ياد شد . گفت : «اگر همراهِ جماعتى قيام كردند يا با پيشوايى عادل در افتادند ، با ايشان بجنگيد ؛ واگر با پيشوايى ستم پيشه به مبارزه برخاستند ، با آنان نجنگيد ؛ چرا كه در اين كار ، دليلى دارند» . (3)

.


1- .الفتوح : ج4 ص272 .
2- .الإمام عليّ عليه السلام : أمّا بَعدَ حَمدِ اللّه ِ وَالثَّناءِ عَلَيهِ ، أيُّهَا النّاسُ ! فَإِنّي فَقَأتُ عَينَ الفِتنَةِ ، ولَم يَكُن لِيَجتَرِئَ عَلَيها أحَدٌ غَيري بَعدَ أن ماجَ غَيهَبُها ، وَاشتَدَّ كَلَبُها (نهج البلاغة : خطبه 93) .
3- .الإمام الباقر عليه السلام : ذُكِرَتِ الحَرَورِيَّةُ عِندَ عَلِيٍّ عليه السلام قالَ : إن خَرَجوا مَعَ جَماعَةٍ أو عَلى إمامٍ عادلٍ فَقاتِلوهُم ، وإن خَرَجوا عَلى إمامٍ جائِرٍ فَلا تُقاتِلوهُم ؛ فَإِنَّ لَهُم في ذلِكَ مَقالاً (علل الشرائع : ص 603 ح 71) .

ص: 483

و _ شخصيت سردمداران خوارج
1 . حُرقوص بن زُهَير

و _ شخصيت سردمداران خوارجخوارج از دلِ فتنه اى برآمدند كه در كوفه جاى گرفته بود و به نامِ قُرّاء (قاريان) شناخته مى شد . آغاز پيدايىِ ايشان ، در سايه احساساتى بود كه در روزهاى واپسينِ نبرد صِفّين برانگيخته شد و شدّت گرفت . اين حركت مبتنى بر خاستگاه هاى فكرى و انديشه اى نبود . فرماندهى نظامى آنان بر عهده شَبَث بن رِبعى بود و رهبرى دينى و فكرى شان را عبد اللّه بن كَوّاء بر عهده داشت . در پىِ فرو كش كردن شدّت احساسات و پس از گفتگوها و استدلال هاى امام على عليه السلام و عبد اللّه بن عبّاس با ايشان ، اين دو نفر از خوارج جدا شدند و به سپاه امام على عليه السلام بازگشتند و آن گاه كه نبرد نهروان برپا گشت ، در شمار لشكريان وى بودند و [ حتّى] شَبَث بن رِبعى ، فرماندهى جناح چپ سپاه امام عليه السلام را بر عهده داشت . از آن پس ، رهبرى خوارج را افرادى از توده مردم و ناشناسان در دست داشتند كه ما را از ايشان شناختى نيست . نام هاى كسانى چون شُرَيح بن اَوفى ، زيد بن حُصَين و حمزة بن سِنان ، در شمارِ شخصيّت هاى برجسته خوارج آمده ، ليكن اطّلاعى از زندگانى و سيره ايشان در دست ما نيست .

1 . حُرقوص بن زُهَيرحرقوص ، از اصحاب پيامبر اسلام بود ؛ امّا مبانى اعتقادى مستحكمى نداشت . بر خورد اهانت آميز او با پيامبر خدا در جريان تقسيم غنايم جنگ حُنين ، گواه روشنى بر اين مدّعاست . حرقوص ، همان كس است كه عمر بن خطّاب به وى فرمان داد تا سركشى هرمزان در خوزستان را سركوب سازد و او نيز در اين مأموريّت پيروز شد . وى از جمله

.

ص: 484

2 . عبد اللّه بن وَهْب

شورشگران ضدّ عثمان بود . جمليان نيز به قتل او كمر بستند ، امّا وى توانست از چنگشان بگريزد . در روزگار خلافت امير مؤمنان ، حرقوص از ياران وى بود ؛ امّا در صِفّين ، فريفته نيرنگ عمرو بن عاص شد و روياروى امام عليه السلام ايستاد و نقشى مهم در قبولاندنِ حكميّت ، در پىِ آن زمينه هاى انحراف آميز فكرى و روانى داشت ؛ زمينه هايى كه پيش تر به آنها اشاره كرديم . او مهره اى مؤثّر در سازماندهى خوارج براى جنگ با امام عليه السلام بود . نيز وى در دشمنى با امام عليه السلام و كينه ورزى ضدّ ايشان ، افراط مى ورزيد . او گر چه فرماندهى نهروانيان را نپذيرفت ، ولى در جنگ نهروان ، فرمانده پياده نظام شد و امام عليه السلام او را در همين نبرد به قتل رساند . پيامبر خدا قبلاً هلاكت او را در نهروان و نيز چگونگى آن را خبر داده بود . پس از نبرد نهروان ، امام عليه السلام گفت : «او را بيابيد!» . او را نيافتند . امام عليه السلام به تأكيد ، دو يا سه بار فرمود : «باز گرديد! به خدا سوگند ، نه دروغ گفتم و نه به من دروغ گفته شده» . آن گاه ، او را در ويرانه اى يافتند . (1) اين تأكيد ، از سويى نشان دهنده حقّانيت امام عليه السلام است و از ديگر سو ، انحراف و گم راهىِ پا بر جاى خوارج را نشان مى دهد و نيز حركتى است براى استوار ساختنِ قلب هاى سپاهيان امام عليه السلام كه جنگيدن با گروهى متظاهر به زهد و عبادت ، بر ايشان گران آمده بود . به همين سان ، امام عليه السلام بارها در جنگ نهروان ، بر حقّانيت راه خويش و يارانش پاى فشرد .

2 . عبد اللّه بن وَهْباو در آشوب نهروان ، فرماندهى خوارج را بر عهده داشت . از گذشته وى ، اطّلاعاتى

.


1- .صحيح مسلم : ج 2 ص 749 ح 157 .

ص: 485

3 / 2 خصوصيات جنگ
الف _ زمان وقوع جنگ

در دست نداريم ؛ امّا مى دانيم كه در آغاز شكل گيرى جريان خوارج ، وى در سِمت فرماندهى نبود ؛ بلكه پيش نماز ، ابن كَوّاء بود و فرمانده جنگ ، شَبَث بن رِبعى . سپس اين دو از خوارج جدا گشتند و ايشان ناچار شدند كه در جستجوى فرماندهى تازه براى خود برآيند . نامزدهاى فرماندهى از اين قرار بودند : زيد بن حُصَين ، حرقوص بن زُهَير ، حمزة بن سنان و شُرَيح بن اَوفى . امّا ايشان فرماندهى را نپذيرفتند و اميرى بر عهده عبد اللّه بن وَهْب نهاده شد . وى خوارج را براى جنگ سازمان مى داد و در سخنرانى هاى شور انگيزش ، ايشان را به جنگ فرا مى خوانْد و آنان را از گفت و شنود با امير مؤمنان على بن ابى طالب عليه السلام و گوش سپردن به خطبه هاى وى ، بر حذر مى داشت . برخى متون تاريخى دلالت دارند كه او در راهى كه براى خود برگزيده بود ، عقيده اى استوار نداشت . تاريخ نگاران آورده اند كه او با بى شرمى و خودستايىِ بسيار ، امام على عليه السلام را به جنگ تن به تن فرا خوانْد ؛ امّا در همان لحظه هاى نخستِ رويارويى با آن شير بى نظير كارزار ، كشته شد . (1)

3 / 2خصوصيات جنگالف _ زمان وقوع جنگنزديك به يك سال از ماجراى صِفّين مى گذشت و هنوز شعله هاى آن جنگ خونين ، يكسره خاموش نشده بود كه آتش جنگ خانگى ، و اين بار از درون سپاه امام عليه السلام و به سردستگى مسلمانان افراطى ، شعله ور گشت و بدين سان ، امام عليه السلام از آغازِ به دست گيرى زمام قدرت سياسى ، هر سال با يك جنگ داخلى رويارو شد .

.


1- .ر . ك : دانش نامه اميرالمؤمنين عليه السلام : ج 6 (بخش ششم / پيكار سوم / فصل هفتم / نبرد امام با عبداللّه بن وهب) .

ص: 486

ب _ مكان جنگ
ج _ شمارِ شركت كنندگان در جنگ

زمان وقوع جنگ نَهرَوان به طور دقيق معلوم نيست . برخى از تاريخنگاران ، زمان وقوع آن را سال 38 هجرى و بعضى سال 37 هجرى و دسته اى هم سال 39 هجرى دانسته اند . به نظر مى رسد كه رأى نخست به صحّت نزديك تر باشد . بسيارى از سيره نگاران ، يا چنان كه طبرى گفته : بيشينه ايشان ، بر همين قول اند . از اين گذشته ، جُستار دقيق در سير وقايع دوران حكومت امام على عليه السلام نيز اين رأى را تأييد مى كند . و امّا ماهِ وقوع نبرد نهروان ؛ بيشينه تاريخنگاران از آن ياد ننموده اند ؛ ليكن برخى از ايشان اشاره كرده اند كه اين نبرد در ماه صفر سال 38 هجرى رخ داد و بعضى تاريخ وقوع آن را ماه شعبان همان سال دانسته اند . به نظر مى رسد قول نخستْ درست است ، يعنى ماه صفر سال 38 هجرى ؛ زيرا زمان داورى به ماه رمضان نهاده شده بود و از آن پس ، امام عليه السلام سپاهى را تجهيز كرده ، به جانب شام روانه ساخته بود كه در اين ميان ، با سركشى خوارج رويارو گشت . اين نبرد ، بسيار كم پاييد و چيزى نگذشت كه آتشِ آن خاموش شد .

ب _ مكان جنگنبرد نهروان در [ جايى به نام] «نهروان» رخ داد كه منطقه اى گسترده ميان بغداد و واسط بود و از در چهار فرسخى شرق بغداد قرار داشت .

ج _ شمارِ شركت كنندگان در جنگسپاه امام على عليه السلام بيش از 68 هزار تن را شامل مى شد ؛ و اين از آن روى بود كه امام عليه السلام براى جنگ با شاميان آماده شده بود ، نه براى نبردِ با خوارج . سپاه خوارج هم مشتمل بر چهار هزار يا دو هزار و هشتصد تن بود .

عن قيس الهلالي قال :تاريخ الطبرى_ به نقل از أبى سَلَمه زُهْرى ، در بيان باقى مانده نهروانيان ، پس از آن كه امام عليه السلام به ايشان امان داد _: ايشان چهار هزار تن بودند . شمار باقى مانده آنان با عبداللّه بن وهب ، دو هزار و هشتصد تن بود . (1)

.


1- .تاريخ الطبرى : ج5 ص86 .

ص: 487

3 / 3 حركت مارقين به سوى نهروان
الف _ آغازِ گسستگى در سپاه امام عليه السلام
ب _ روانه كردن عبد اللّه بن عبّاس به سوى خوارج
ج _ حركت امام عليه السلام به سوى حَروراء و توبه گروهى از خوارج

3 / 3حركت مارقين به سوى نهروانالف _ آغازِ گسستگى در سپاه امام عليه السلامعن الفضل بن الزبير عن أخي بريدة ، قال :تاريخ الطبرى_ به نقل از زُهْرى _: آن گاه كه داوران ، به داورى گماشته شدند ، اهل صِفّين پراكنده شدند ... پس چون على عليه السلام بازگشت ، حروريّه مخالفت و خروج كردند _ و اين نخستين نشانه اى بود كه [ از سرپيچى آنان] ظهور يافت _ . پس به وى اعلام جنگ نمودند و مايه مخالفتشان با وى اين بود كه او بنى آدم را در حكم خداى عز و جل به داورى گماشت ؛ و گفتند : «حكم ، تنها از آنِ خداى منزّه است!» و [ بر اين باور ]جنگيدند . (1)ب _ روانه كردن عبد اللّه بن عبّاس به سوى خوارجعن عبد اللّه بن مسعود قال :امام على عليه السلام_ برگرفته سفارش او به عبد اللّه بن عبّاس ، آن گاه كه وى را براى دليل آورى ، نزد خوارج فرستاد _: با آنان ، به قرآنْ در نياويز ، كه قرآن [ معانى مختلف را ]در بردارد و وجه ها[ ى گوناگون ]را تاب مى آورد ؛ تو مى گويى و آنان هم مى گويند [ و هر دو به قرآن ، استدلال مى كنيد ، بى آن كه سود دهد] ؛ ليكن با آنان به سنّت استدلال كن ، كه ايشان از آن گريزى ندارند . (2)ج _ حركت امام عليه السلام به سوى حَروراء و توبه گروهى از خوارجعن سليم بن قيس ، عن أُمّ سلمة قالت :الفتوح_ پس از بيانِ بازگشت عبد اللّه بن عبّاس از حروراء و گزارش دادنِ وى به امام عليه السلام درباره آنچه ميان وى و خوارج گذشته است _: على عليه السلام همراه صد مرد از يارانش ، به سوى خوارج مَركَب راند تا در حروراء به ايشان رسيد . چون اين خبر به خوارج رسيد ، عبد اللّه بن كَوّاء ، همراه صد مرد از يارانش مَركَب راند تا مقابل على عليه السلام ايستاد .

.


1- .تاريخ الطبرى : ج5 ص57 .
2- .الإمام عليّ عليه السلام _ مِن وَصِيَّتِهِ لِعَبدِ اللّه ِ بنِ العَبّاسِ لَمّا بَعَثَهُ لِلاِحتِجاجِ عَلَى الخَوارِجِ _ : لا تُخاصِمهُم بِالقُرآنِ ؛ فَإِنَّ القُرآنَ حَمّالٌ ذو وُجوهٍ ؛ تَقولُ ويَقولونَ ، ولكِن حاجِجهُم بِالسُّنَّةِ ، فَإِنَّهُم لَن يَجِدوا عَنها مَحيصا (نهج البلاغة : نامه 77) .

ص: 488

عن سليم بن قيس ، عن أُمّ سلمة قالت :على عليه السلام به وى گفت : «اى ابن كوّاء! سخن بسيار است . از ياران خويش جدا شو و نزد من آى تا با تو سخن بگويم» .

ابن كوّاء گفت : آيا از شمشير تو در امانم؟

على عليه السلام گفت : «آرى ؛ تو از شمشير من در امانى» .

ابن كوّاء با ده تن از يارانش حركت كرده ، به على عليه السلام نزديك شدند . ابن كوّاء خواست سخن را بياغازد ، كه مردى از ياران على عليه السلام بر او بانگ زد و گفت : خاموش باش تا آن كس كه در سخن گفتن سزاوارتر از توست ، به سخن پردازد.

پس ابن كوّاء سكوت ورزيد و على بن ابى طالب عليه السلام لب به كلام گشود . از نبردى سخن گفت كه ميان او و معاويه رخ داده بود و از روزى ياد كرد كه قرآن ها برافراشته شدند و اين كه چگونه بر آن دو داور ، اتّفاق كردند .

سپس على عليه السلام به وى گفت : «اى ابن كوّاء ، واى بر تو! آيا در آن روز كه قرآن ها برافراشته شدند ، به شما نگفتم كه چگونه شاميان ، قصد فريب دادن شما را دارند؟ آيا نگفتمتان كه سلاح[ هاى شما ]ايشان را گَزيده و از جنگ ، بيمناك گشته اند و مرا وا گذاريد تا كارشان را يكسره كنم ؛ امّا شما گفتيد : همانا اين قوم ، ما را به كتاب خداى عز و جل فرا خوانده اند . پس يا ايشان را اجابت كن و يا همراه تو نمى جنگيم و به ايشان تسليمت مى كنيم؟

آن گاه كه سخن شما را پذيرفتم و خواستم پسر عمويم ابن عبّاس را برگزينم تا از جانب من داور باشد _ زيرا وى مردى است كه در پى بهره اى از اين دنيا نيست و هيچ كس در فريفتنش طمع نمى بندد _ ، گروهى از شما از سخنم سر باز زديد و ابو موسى اشعرى را نزد من آورديد و گفتيد : ما به اين مرد خشنوديم . پس ، به اكراه ، سخنتان را پذيرفتم و اگر يارانى جز شما در آن هنگام داشتم ، اجابتتان نمى كردم . سپس در حضور شما بر داوران شرط كردم كه بر پايه آنچه در قرآن نازل شده ، از آغاز تا پايان ، و يا سنّتِ غير قابل اختلاف ، داورى كنند و اگر چنين نكرده باشند ، پذيرش رأيشان بر من واجب نيست . آيا چنين بود يا نبود؟» .

ابن كوّاء گفت : راست مى گويى ؛ يكسره چنين بود . پس چرا آن گاه كه دريافتى .

ص: 489

د _ شكيبايى امام عليه السلام بر آزارِ خوارج

عن سليم بن قيس ، عن أُمّ سلمة قالت :داوران به حق داورى نكرده اند و يكى ، ديگرى را فريفته ، به جنگ با آن قوم بازنگشتى؟

على عليه السلام گفت : «تا زمانى كه مهلت مقرّر ميان من و ايشان پايان پذيرد ، مرا راهى براى جنگ با ايشان نيست» .

ابن كوّاء گفت : آيا بر اين مطلب مصمّمى؟

گفت : «مگر چاره اى ديگر دارم؟ اى ابن كوّاء! بنگر كه اگر من يارانى داشته باشم ، از حقّم فرو مى نشينم؟» .

در اين هنگام ، ابن كوّاء بر شكم اسبش نواخت و همراه آن ده تن كه با وى بودند ، به سوى على عليه السلام روان شد . و بدين سان ، آنان از انديشه خوارج بازگشتند و با على عليه السلام به كوفه بازگشتند و ديگران پراكنده شدند ، در حالى كه مى گفتند : حكم، تنها از آنِ خداست ، و از كسى كه خدا را نافرمانى كرده ، نمى توان اطاعت كرد . (1)د _ شكيبايى امام عليه السلام بر آزارِ خوارجتاريخ الطبرى_ به نقل از كثير بن بهز حَضرَمى _: روزى ، على عليه السلام در ميان مردم برخاست و با آنان سخن مى گفت كه از گوشه مسجد ، مردى گفت : حكم ، تنها از آنِ خداست! ديگرى هم برخاست و همان سخن را گفت . سپس گروهى از مردان به همان شيوه به اعتراض برخاستند . على عليه السلام گفت : «اللّه اكبر! اين ، گفتارى است حق ، كه با آن ، باطلى پى گرفته مى شود . هَلا كه تا با ماييد ، سه چيز از آنِ شما خواهد بود : شما را از درآمدن به مساجد خدا براى برپا داشتن ياد او باز نمى داريم ؛ و تا با ماييد ، شما را از غنايم بى بهره نمى گذاريم ؛ و تا جنگ را آغاز نكنيد ، با شما نمى جنگيم» . سپس به ادامه گفتار خويش از آن خطبه پرداخت . (2)

.


1- .الفتوح : ج4 ص253 .
2- .تاريخ الطبرى : ج 5 ص 73 .

ص: 490

ه _ بيعت خوارج با عبد اللّه بن وهب

ه _ بيعت خوارج با عبد اللّه بن وهبعن الحسن بن الحسين السامري قال :تاريخ الطبرى_ به نقل از عبد الملك بن ابى حرّه _: چون على عليه السلام ، ابو موسى را براى داورى برگزيد ، برخى از خوارج با هم ديدار كردند و در خانه عبد اللّه بن وَهْب راسبى گرد آمدند .

عبد اللّه بن وهب ، پس از سپاس و ستايش خدا گفت : امّا بعد ؛ به خدا سوگند ، جماعتى را كه به [ خداوند ]رحمان ايمان دارند و به حكم قرآن تن مى دهند ، روا نيست كه اين دنيا كه خشنود شدن به آن و تكيه كردن بر آن و برگزيدنش ، رنج و ويرانى است ، نزد آنان گُزيده تر از امر به معروف و نهى از منكر و گفتار حق باشد ، هر چند دچار كمبود يا زيانى در اين دنيا شود ؛ زيرا پاداش وى در روز قيامت ، خشنودى خداى عز و جل و جاودانگى در بهشت اوست .

پس اى برادران ما بياييد با نپذيرفتن اين بدعت هاى گم راه كننده ، از اين سرزمين كه مردمى ستمگر دارد ، به برخى نواحى كوهستانى يا يكى از اين شهرها برويم .

حرقوص بن زُهَير به او گفت : همانا بهره اين دنيا اندك است و جدايى از آن ، نزديك! پس مبادا آراستگى و شادابى اش ، شما را به ماندن در آن فرا خوانَد و از طلب حق و ظلم ستيزى باز دارد ، كه همانا خداوند با كسانى است كه تقوا پيشه كنند و احسان پيش گيرند .

حمزة بن سِنان اسدى گفت : اى جماعت! رأى همان است كه شما انديشيديد . پس كار خويش را به مردى از خود بسپاريد ؛ زيرا شما را پشتوانه و تكيه گاهى بايد و نيز پرچمى كه زير آن گرد آييد و به سوى آن بازگرديد .

آن گاه ، رهبرى را به زيد بن حُصَين طائى عرضه كردند ، وى نپذيرفت ؛ به حرقوص بن زهير و حمزة بن سنان و شُرَيح بن اَوفى عبسى نيز پيشنهاد كردند و ايشان نپذيرفتند . سپس آن را به عبد اللّه بن وَهْب عرضه نمودند . وى گفت : مى پذيرم ؛ امّا به خدا سوگند، آن را نه به جهت دلبستگى به دنيا مى پذيرم و نه به سبب بيم از مرگ ، وا مى گذارم .

آن گاه در روز دهم شوّال ، با وى بيعت كردند . و به وى ذو ثَفَنات (داراى پينه ها) مى گفتند .

.

ص: 491

و _ كشته شدن ابن خَبّاب و زن باردارش به دست خوارج

عن الحسن بن الحسين السامري قال :سپس در خانه شريح بن اوفى عبسى گرد آمدند .

ابن وهب گفت : به سرزمينى روان گرديم و در آن گرد آييم تا حكم خدا را جارى كنيم ، كه شما اهل حقّيد .

شريح گفت : به مدائن مى رويم و در آن جا فرود مى آييم و بر دروازه هاى آن مسلّط مى شويم و ساكنانش را از آن بيرون مى كنيم و به برادرانمان از اهل بصره پيغام مى دهيم و آنان به يارى ما مى شتابند .

زيد بن حُصَين گفت : همانا اگر همه با هم حركت كنيد ، در تعقيبتان بر مى آيند . پس پراكنده و پنهان حركت كنيد! و امّا مدائن ؛ در آن جا كسانى هستند كه شما را باز خواهند داشت . پس به حركت درآييد تا بر كناره پل نهروان فرود آييد و در آن جا ، به برادران بصرى خود نامه بنگاريد .

گفتند : رأى ، همين است .

عبد اللّه بن وَهْب به همفكران بصرى شان نامه نوشت و آنان را از تصميمى كه گرفته بودند ، آگاه كرد و ايشان را برانگيخت كه به جمعشان بپيوندند . سپس نامه را به سوى آنان فرستاد . آنها به وى پاسخ دادند كه به آن جمع خواهند پيوست .

آن گاه كه عزم حركت كردند ، شبانگاهش را به عبادت پرداختند . و آن هنگام ، شب جمعه و [ از پسِ آن] روز جمعه بود . روز شنبه آهنگ حركت كردند . پس شريح بن اوفى عبسى به حركت درآمد ، حال آن كه اين سخن خداى فرازمند را تلاوت مى كرد : «ترسان و نگران ، از شهر بيرون شد . گفت : اى پروردگار من! مرا از ستمكاران رهايى بخش . چون به جانب مَديَن روان شد ، گفت : شايد پروردگار من مرا به راه راست رهبرى كند» (1) . (2)و _ كشته شدن ابن خَبّاب و زن باردارش به دست خوارجعن جابر بن عبد اللّه الأنصاري أ نّه قال :مسند ابن حنبل_ به نقل از ايّوب از حميد بن هلال ، از مردى از عبد قيس كه در زمره خوارج بود و سپس از آنان جدا شد_: [ خوارج] به روستايى وارد شدند . پس عبد اللّه

.


1- .قصص : آيه 21 و 22 .
2- .تاريخ الطبرى : ج5 ص74 .

ص: 492

3 / 4 تصميم امام عليه السلام براى نبرد دوباره با معاويه
الف _ سخنرانى امام عليه السلام ، پيش از حركت به سوى شام

عن جابر بن عبد اللّه الأنصاري أ نّه قال :بن خَبّاب ، وحشت زده و در حالى كه ردايش را مى كشيد ، برون آمد . گفتند : بيمناك نشدى؟

گفت : به خدا سوگند ، شما مرا به بيم افكنديد!

گفتند : تو عبد اللّه پسر خبّاب هستى كه صحابى پيامبر خدا بود؟

گفت : آرى .

گفتند : آيا از پدرت حديثى شنيده اى كه او از پيامبر خدا روايت كرده باشد تا براى ما بازگويى؟

گفت : آرى . شنيدم از پيامبر خدا روايت مى كرد كه وى از فتنه اى ياد كرد كه در آن ، هر كس فرو نشيند ، بهتر از آن است كه بِايستد ؛ و آن كه بايستد ، بهتر از آن كه راه رود ؛ و آن كه راه رود ؛ بهتر از آن كه بدود . [ و روايت مى كرد كه ]پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «اگر آن فتنه را دريافتى ، بنده اى مقتول باش» .

[ ايّوب گفت :] آنچه من از اين گفتار مى فهمم ، اين است : بنده اى قاتل مباش .

گفتند : تو ، خود ، شنيدى كه پدرت اين سخن را از پيامبر خدا روايت مى كرد؟

گفت : آرى .

پس او را بر كناره نهر آوردند و گردنش را زدند . آن گاه ، خون او چندان باريك و يكْ رشته روان شد كه گويا بند كفش است . سپس زنش را كه جنين در رَحِم داشت ، شكم دريدند . (1)3 / 4تصميم امام براى نبرد دوباره با معاويهالف _ سخنرانى امام عليه السلام ، پيش از حركت به سوى شامعن الأصبغ بن نباتة قال :تاريخ الطبرى_ به نقل از عبدالملك بن ابى حرّه _: آن گاه كه خوارج شوريدند و ابو موسى به مكّه گريخت و على عليه السلام ، ابن عبّاس را به بصره بازگرداند ، در كوفه به خطابه

.


1- .مسند ابن حنبل : ج7 ص452 ح21121 ،.

ص: 493

ب _ يارى خواستن امام عليه السلام از خوارج در جنگ با معاويه

عن الأصبغ بن نباتة قال :برخاست و گفت : «سپاس خداى راست ، هر چند روزگار ، اين فاجعه دشوار و حادثه بزرگ را پيش آورده است، و شهادت مى دهم كه معبودى جز اللّه نيست و محمد صلى الله عليه و آله پيامبر خداست .

امّا بعد ؛ همانا نافرمانى موجب حسرت است و پشيمانى در پى دارد . من درباره اين دو داور و اين حكميّت ، فرمانم را به شما ابلاغ كردم و رأيم را با شما در ميان نهادم . اى كاش از رأىِ قَصير پيروى مى كردند . (1) امّا شما سر باز زديد و به خواست خود عمل كرديد . پس [ كار ]من و شما مصداق سخن آن شاعر هوازِن است :

من در مُنعرَج اللّوى رأى خود را با شما در ميان نهادمولى شما در چاشتگاه روز ديگر به فايده آن آگاه شديد .

هلا كه اين دو مردى كه شما به داورى شان برگزيديد ، به راستى حكم قرآن را پشت سر افكندند و آنچه را قرآن ميرانده ، زنده داشتند و هر يك از آن دو ، بى هيچ هدايتى از سوى خداوند ، از خواهش نَفْس خويش پيروى كرد .

پس بدون داشتن حجّت روشن و سنّتِ از پيش رفته ، داورى كردند و در داورى شان به اختلاف افتادند و هيچ يك ره نيافتند . پس خداوند و پيامبرش و مؤمنانِ شايسته ، از ايشان بيزارند . براى حركت به شام ، آماده و مهيّا شويد و به خواستِ خدا ، دوشنبه در اردوگاهتان فراهم آييد» . (2)ب _ يارى خواستن امام عليه السلام از خوارج در جنگ با معاويهعن الشيخ المفيد أبي محمّد عبد الرحمن النيسابورأنساب الأشراف_ به نقل از ابو مجلز _: على عليه السلام به خوارج پيغام داد : «هر جا مى خواهيد ، برويد و در زمين فساد نكنيد ، كه تا وقتى آشوبى بر پا نكنيد ، من شما را تحريك [ به حمله و جنگ ]نمى كنم» .

پس خوارج در راه شدند تا به نهروان رسيدند . على عليه السلام بر آن شد كه به صِفّين رود .

.


1- .كنايه است از بى توجّهى به اندرز .
2- .تاريخ الطبرى : ج5 ص77 .

ص: 494

ج _ فرود آمدن سپاه امام عليه السلام در نُخَيله

عن الشيخ المفيد أبي محمّد عبد الرحمن النيسابوربه معاويه نيز خبر رسيد و او [ نيز ]حركت كرد تا به صفّين درآمد .

على عليه السلام به خوارجِ منزل گزيده در نهروان نوشت : «امّا بعد ؛ به راستى آنچه مى خواستيد ، شما را در رسيد . داوران بدون داورى و اتّفاق نظر ، از هم جدا شدند . پس به آنچه بر آن بوديد ، بازگرديد ، كه همانا من خواهان حركت به سوى شام هستم» .

خوارج به وى [ چنين] پاسخ دادند : ما را روا نيست كه تو را به پيشوايى گيريم ، حال آن كه كفر ورزيده اى ؛ مگر آن كه به كفر خويش گواهى دهى و همانند ما توبه كنى، كه تو نه براى خدا ، بلكه براى نَفْس خويش ، خشم گرفته اى .

چون على عليه السلام پاسخ نامه خود به ايشان را خواند ، از آنان نا اميد گشت و بر آن شد كه از اردوگاه خود در نُخَيله _ كه از هنگامِ رسيدنِ خبر داوران ، در آن جا اردو زده بود _ به سوى شام حركت كند و به مردم بصره نوشت كه همراه وى بر پا خيزند . (1)ج _ فرود آمدن سپاه امام عليه السلام در نُخَيلهأورد أخطب خوارزم في كتاب فضائل أمير المؤمنين عالأخبار الطّوال_ پس از بيان نامه امام عليه السلام به خوارج و پاسخ ايشان به وى _: چون على عليه السلام نامه ايشان را خواند ، از آنان اميد بُريد و بر آن شد كه ايشان را به حال خود وا گذارَد و به سوى شام رهسپار گردد تا جنگ با معاويه را از سر گيرد . پس سپاه را به حركت درآورْد تا در نُخَيله اردو زد و به يارانش گفت : «براى حركت به سوى شاميان آماده شويد ، كه من به همه برادرانتان پيغام فرستاده ام كه به سوى شما آيند و هر گاه فرا رسند ، به خواست خدا عازم مى شويم» .

سپس به همه كارگزارانش نامه داد كه جانشينانى در امور خويش بگمارند و به سوى وى حركت كنند . (2)

.


1- .أنساب الأشراف : ج3 ص141 .
2- .الأخبار الطوال : ص206 .

ص: 495

د _ پافشارى سپاهيان بر جنگ با خوارج ، پيش از حركت به شام
3 / 5 حركت سپاه امام عليه السلام به سوى نهروان
الف _ انگيزه هاى تغيير موضع امام عليه السلام در برخورد با خوارج

د _ پافشارى سپاهيان بر جنگ با خوارج ، پيش از حركت به شامبإسناده إلى أبي القاسم بن جعفر بن محمّد بن أبيتاريخ الطبرى_ به نقل از ابو صَلْت تَيْمى _: به على عليه السلام خبر رسيد كه مردم مى گويند : كاش على ما را به سوى اين حَروريه روان مى ساخت تا نخست با ايشان بجنگيم ؛ و هر گاه از آنان فارغ مى شديم ، ما را از آن جا به سوى آنها (شاميان) كه جنگ با آنان سزاست ، حركت مى داد .

پس على عليه السلام در ميان مردم برخاست و از پى سپاس و ستايش خدا گفت : «امّا بعد ؛ مرا خبر رسيده كه گفته ايد كاش امير مؤمنان ما را به سوى اين خوارج كه بر ما شوريده اند ، مى بُرد و نخست با آنان مى جنگيديم و هر گاه از ايشان فارغ مى شديم ، ما را به سوى (شاميان) كه جنگ با آنان سزاست ، روانه مى ساخت .

همانا آن گروه ديگر ، غير از خوارج ، براى ما خطرناك ترند . پس از ياد آنان برون آييد و به جنگ كسانى رويد كه با شما مى جنگند تا حكمرانانى سركش شوند و بندگان خدا را برده خود سازند» .

آن گاه ، مردم از هر سوى ندا دادند : اى امير مؤمنان! ما را به هر سوى مى پسندى ، روان كن . (1)3 / 5حركت سپاه امام به سوى نهروانالف _ انگيزه هاى تغيير موضع امام عليه السلام در برخورد با خوارجبإسناده عن عليّ عليه السلام قال :تاريخ الطبرى_ به نقل از حميد بن هلال ، پس از بيان اين كه خوارج ، عبد اللّه بن خَبّاب و همسرش را كشتند _: و سه زن از [ قبيله] طَى و [ نيز] اُمّ سنان صيداوى را كشتند . اين خبر كه آنان عبد اللّه بن خبّاب را كشته اند و راه را بر مردم مى گيرند ، به على عليه السلام و مسلمانانِ همراه وى رسيد . پس على عليه السلام ، حارث بن مرّه عبدى را به سوى ايشان

.


1- .تاريخ الطبرى : ج5 ص80 .

ص: 496

ب _ اردوى امام عليه السلام در دو فرسنگىِ نهروان

بإسناده عن عليّ عليه السلام قال :گسيل داشت تا صحّت اخبار رسيده را دريابد و آنچه را مى بيند ، بدون كتمان ، به وى كتبا گزارش كند .

پس حارث حركت كرد ، چندان كه به نهر رسيد تا از حال آنان آگاه گردد .

خوارج به جانب وى روى كرده ، او را كشتند . خبر به امير مؤمنان و مردم رسيد . جماعت نزد او برخاسته، گفتند: اى اميرمؤمنان! چرا اينان را پشت سرمان وا مى گذارى تا بر اموال و خانواده هاى ما چنگ اندازند ؟ ما را به سوى اين قوم روان ساز . پس هر گاه از كار خود با ايشان فارغ شويم ، به سوى دشمن شامى مان رهسپار مى گرديم .

اشعث بن قيس كِنْدى نزد وى برخاست و همين سخن را گفت . (مردم مى پنداشتند كه اشعث با خوارج همرأى است ؛ زيرا وى در نبرد صِفّين ، گفته بود : شاميان انصاف داده اند كه ما را به كتاب خدا فرا خوانده اند ؛ امّا آن گاه كه از على عليه السلام خواست تا به سوى آنان حركت كند ، مردم دريافتند كه وى با خوارج همرأى نيست) . پس على عليه السلام بر همين نظر استوار شد و فرمانِ حركت داد . (1)ب _ اردوى امام عليه السلام در دو فرسنگىِ نهروانبإسناده أيضا عن عبد اللّه بن مسعود قال :الفتوح :على عليه السلام روان شد تا در دو فرسنگىِ نهروان فرود آمد . پس غلامش را فرا خوانْد و به وى گفت : «به سوى اين قوم مَركَب بران و از جانب من به ايشان بگو : چه چيز شما را وا داشت تا بر من بشوريد؟ آيا در حكمرانى بر شما راه اعتدال را فرو نهادم؟ آيا در تقسيم بيت المال براى شما عدل نورزيدم؟ آيا حقّ شما از بيت المال را ميانتان تقسيم نكردم؟ آيا به خُردِتان مهر نورزيدم و بزرگتان را حرمت ننهادم؟ آيا نمى دانيد كه من شما را به بندگى نگرفتم و مالتان را [ به اين و آن ]نبخشيدم؟ و بنگر كه آنان چه پاسخى به تو مى دهند . اگر دشنامت دادند ، شكيبايى كن . مبادا كه به هيچ يك از ايشان پاسخ دهى!» .

پس غلام حركت كرد تا نزد آن جماعت در نهروان رسيد و به ايشان گفت كه على عليه السلام ، او را به چه فرمان داده است . خوارج به وى گفتند : نزد امير خود بازگرد كه ما

.


1- .تاريخ الطبرى : ج5 ص82 .

ص: 497

ج _ خبر دادنِ امام عليه السلام از آينده جنگ
3 / 6 دليل آورى در ميدان نبرد
الف _ دليل آوردن امام عليه السلام براى خوارج

بإسناده أيضا عن عبد اللّه بن مسعود قال :هرگز پاسخ او را در آنچه او مى خواهد ، نخواهيم داد ؛ زيرا بيم داريم كه با گفتار نيكويش ما را بازگردانَد ، همان سان كه برادرانمان ، عبد اللّه بن كوّاء و يارانش را در حَروراء بازگردانْد . و خداى فرازمند مى فرمايد : «بلكه آنان (قريشيان) گروهى احتجاجگرند» (1) . و مولاى تو ، على ، از جمله ايشان است . پس نزد او بازگرد و به وى گزارش ده كه گرد هم آمدن ما در اين جا ، تنها براى جهاد و جنگ با اوست ، نه براى چيز ديگر . (2)ج _ خبر دادنِ امام عليه السلام از آينده جنگبإسناده إلى عليّ بن أبي طالب عليه السلام قال :امام على عليه السلام_ آن گاه كه براى جنگ با خوارج روان گشت و به وى گفته شد كه ايشان از پل نهروان برگذشته اند _: آنان اين سوىِ آب ، هلاك مى شوند . به خدا سوگند ، از آنها بيش از ده تن رهايى نمى يابند و از شما [ نيز] افزون بر ده نفر كشته نمى شوند . (3)3 / 6دليل آورى در ميدان نبردالف _ دليل آوردن امام عليه السلام براى خوارجبإسناده إلى حبّة العرني ، قال :نهج البلاغة_ برگرفته كلام وى با خوارج ، آن گاه كه به اردوگاه ايشان رفت ، حال آن كه داورى را انكار مى كردند _: على عليه السلام گفت : «آيا همه شما با ما در صِفّين همراه بوديد؟» .

گفتند : برخى همراه بوده ايم و برخى نه .

گفت : «پس دو گروه شويد ؛ آنان كه در صِفّين حضور داشتند ، در گروهى روند ، و آنهايى كه حضور نداشتند ، در گروه ديگر ، تا من با هر يك از اين دو ، به زبان خود ،

.


1- .زخرف : آيه 58 .
2- .الفتوح : ج4 ص261 .
3- .الإمام عليّ عليه السلام _ لَمّا عَزَمَ عَلى حَربِ الخَوارِجِ ، وقيلَ لَهُ : إنَّ القَومَ عَبَروا جِسرَ النَّهرَوانِ _ : مَصارِعُهُم دونَ النُّطفَةِ ، وَاللّه ِ ، لا يُفلِتُ مِنهُم عَشَرَةٌ ، ولا يَهلِكُ مِنكُم عَشَرَةٌ (نهج البلاغة : خطبه 59) .

ص: 498

بإسناده إلى حبّة العرني ، قال :سخن گويم» .

جماعت ، نداهايى در دادند . او گفت : «از كلام بپرهيزيد و به گفتارم گوش فرا دهيد و با دل هاتان به سوى من آييد ؛ و هر كس او را به گواهى گيريم ، دانش خود را در آن ابراز دارد» .

سپس به گفتارى بلند با ايشان پرداخت و از جمله گفت: «آيا آن هنگام كه ايشان به حيله و نيرنگ و فريب و دَستان،قرآن ها را برافراشتند، نگفتيد: برادران و هم دينان ما، از ما عفو خواسته و به كتاب خداى منزّه امان جُسته اند. پس بايد از ايشان بپذيريم و آنان را آسوده گذاريم ؟

من به شما گفتم : اين ، پديده اى است به ظاهر مؤمنانه و در باطن ، دشمنانه ، كه آغازش مهربانى است و پايانش پشيمانى . پس به كار خويش پردازيد و راه خود سپريد و بر جهاد ، دندان بفشاريد و به اين بانگ هاى شوم ، گوش مسپاريد كه اگر پذيرفته شود ، گم راه كند و اگر واگذاشته شود ، سبب حقارت شود .

امّا اين كار (داورى) انجام پذيرفت و ديدمتان كه شما خود ، آن [ فرصت] را به ايشان بخشيديد . به خدا سوگند ، اگر [آن روز] من از آن سر بر مى تافتم ، از آن ، وجوبى بر عهده من نبود و خداوند ، مرا به گناه آن ، بازخواست نمى فرمود . و به خدا سوگند ، اگر آن را مى پذيرفتم ، هر آينه من همان [پيشواى ]برحق بودم كه بايد از من پيروى كنند؛[زيرا] كه كتاب خدا با من است و از آن هنگام كه با آن همراه شدم (از آغاز نزول وحى ) ، از آن جدا نشده ام .

هر آينه ما با پيامبر خدا بوديم ، در حالى كه جنگ ميان پدران و فرزندان و برادران و خويشاوندان مى گرديد ؛ امّا با هر مصيبت و رنج ، جز بر ايمان ما و پاى فشردنِمان بر حق و تسليم بودنمان به فرمان و شكيبايى بر دردِ جراحت ، افزوده نمى شد .

ليكن اكنون ما با برادران مسلمان خود مى جنگيم ؛ زيرا انحراف و كژى و شبهه و تأويلِ [ دلخواه ]در دينشان راه يافته است . اگر دستاويزى يابيم كه خداوند با آن .

ص: 499

ب _ خطابه امام عليه السلام در ميان صف دو سپاه

بإسناده إلى حبّة العرني ، قال :پراكندگى مان را سامان بخشد و با آن در باقى مانده روابطمان به هم نزديك شويم ، به آن مى گراييم و جز آن را فرو مى گذاريم» . (1)وروى أنَّ أمير المؤمنين عليّ بن أبي طالب عليهتاريخ بغداد_ به نقل از جابر_: همانا در روز نهروان شاهد بودم كه على عليه السلام ، چون آن جماعت را ديد ، به يارانش گفت : «باز ايستيد!» . سپس ايشان را ندا داد : «كشندگان عبد اللّه بن خبّاب را به ما سپاريد تا قصاصشان كنيم» _ و عبد اللّه ، كارگزار على عليه السلام در نهروان بود _ .

گفتند : ما ، همه ، او را كشتيم! (2)ب _ خطابه امام عليه السلام در ميان صف دو سپاهبإسناده إلى علقمة والأسود عن عائشة قالت :الأخبار الموفّقيّات_ به نقل از على بن صالح _: چون صف دو سپاه در نهروان آرايش نظامى گرفتند ، امير مؤمنان على بن ابى طالب ، ميان دو صف آمد و سپس گفت : «امّا بعد ؛ اى جماعتى كه رسمِ ستيزه و گم راهى به شورشتان وا داشته و خواهش نَفْس و انحراف ، از حق دورتان كرده است! همانا بيمتان مى دهم كه فردا صبحگاهان ، بر كناره اين نهر يا كرانه اين صحرا بى جان بيفتيد ، بى آن كه از پروردگارتان دليلى روشن و حجّتى آشكار داشته باشيد . آيا من شما را از اين داورى نهى نكردم و برحذر نداشتم و آگاهتان نكردم كه درخواست داورى از سوى اين مردم [شامى ]فريبگرى و نيرنگ ورزى است؟

پس ، از فرمان من سرپيچيديد و خِردورزى را كنار نهاديد و نافرمانى ام كرديد ، چندان كه به داورى تن دادم ؛ و از آن دو داور ، پيمان و ميثاق ستاندم و فرمانشان دادم كه آنچه را قرآن زنده داشته ، زنده دارند و آنچه را قرآن ميرانده ، بميرانند ؛ [ امّا ]از فرمانم سرْ باز زدند و به خواهش نَفْس رفتار كردند . از اين رو ، ما بر همان امر نخستين هستيم . پس به كجا روانيد و كجا به سرگشتگى كشانده مى شويد؟» .

.


1- .نهج البلاغة : خطبه 122 .
2- .تاريخ بغداد : ج7 ص237 ش3729 .

ص: 500

ج _ برافراشتن پرچم اَمان

بإسناده إلى علقمة والأسود عن عائشة قالت :خطيبِ خوارج گفت : امّا بعد ؛ اى على! آن گاه كه ما به داورى روى آورديم ، مرتكب كفر شديم . پس اگر تو [ نيز ]همانند ما توبه كنى ، ما با تو و از توايم ؛ و اگر خوددارى كنى ، ما يكْ پارچه به تو اعلان جنگ مى كنيم ، كه همانا خداوند ، خيانت پيشگان را دوست نمى دارد .

على عليه السلام گفت : «تندبادى شما را فراگيرد و از شما هيچ كس باقى نمانَد! آيا پس از ايمان آوردنم به خدا و جهادم در راه او و هجرتم همراه پيامبر خدا ، به كفر اقرار كنم؟! اگر چنين كنم ، به گم راهى در مى افتم و از رهيافتگان نيستم . امّا به جماعتى سبُكْ مغز و بى خِرَد ، مبتلا شده ام ، و خداست آن كه از او يارى مى توان خواست» . (1)ج _ برافراشتن پرچم اَمانبإسناده إلى أبيعلقمة مولى بني هاشم قال :تاريخ الطبرى_ به نقل از ابوسَلَمه زُهْرى _: على عليه السلام ، پرچم اَمان را به دست ابو ايّوب برافراشت . ابو ايّوب ، آنان را ندا داد : هر يك از شما كه دست به قتل نزده و متعرّضِ كسان نشده باشد و زير اين پرچم آيد ، در امان است ؛ و هر كه از شما به كوفه يا مدائن روان شود و از اين جماعت جدا گردد ، [ نيز ]در امان است . پس از آن كه به قاتلان برادرانمان از ميان شما دست يابيم ، ما را نيازى به ريختن خون شما نيست .

فَروَة بن نوفل اشجعى گفت : به خدا سوگند ، نمى دانم چرا با على مى جنگيم . جز اين نمى انديشم كه بازگردم تا در جنگ با او يا دنباله روى از وى ، بصيرت يابم . سپس با پانصد سوار روان گشت تا در بندنيجين (2) و دَسْكره فرود آمد . جماعتى ديگر هم برون آمده ، پراكنده شدند و در كوفه جاى گرفتند . نزديك به يكصد تن هم به على عليه السلام پيوستند . و اينان ، در جمع ، چهار هزار تن بودند . و دو هزار و هشتصد تن از خوارج با عبد اللّه بن وَهْب ماندند . (3)

.


1- .الأخبار الموفّقيّات : ص325 ح181 .
2- .شهرى مشهور در كنار نهروان در ناحيه جبل و از توابع بغداد است (معجم البلدان : ج 1 ص 499) .
3- .تاريخ الطبرى : ج 5 ص 86 .

ص: 501

3 / 7 نبرد
الف _ دعا پيش از نبرد
ب _ فرمان نبرد
ج _ نبردِ شخص امام عليه السلام

3 / 7نبردالف _ دعا پيش از نبردامام باقر عليه السلام :همانا على عليه السلام در نبرد با خوارج ، چنين دعا كرد : «بار خدايا ! اى پروردگار خانه آباد و بام برافراشته و درياى پرخروش و كتابِ برنوشته! از تو پيروزى مى خواهم بر آنان كه كتاب تو را فرا پُشت خود افكندند و با سركشى بر تو ، از امّت احمد ، جدا گشتند» . (1)ب _ فرمان نبردعن إدريس بن هشام قال :مروج الذّهب_ در بيان جنگ با خوارج _: چون على عليه السلام بر خوارج فراز آمد ، گفت : «اللّه اكبر ! خدا و پيامبرش راست گفته اند» .

پس دو سپاه،روياروى هم صف آراستند و على عليه السلام خود، پيشاپيش آنان ايستاد و ايشان را به بازگشت و توبه فراخواند و آنان ، پرهيز كردند و به سوى يارانِ او تير انداختند . به امام عليه السلام گفته شد : آنان، ما را تيرباران كردند .

پس گفت : «دست باز داريد!» .

ياران على عليه السلام ، آن گفته را سه بار نزد وى تكرار كردند و او [ همچنان] از ايشان خواست كه دست باز دارند ، تا زمانى كه مردى آغشته به خون نزد وى آورده شد .

على عليه السلام گفت : «اللّه اكبر! اينك جنگ با آنان روا شد . بر ايشان بتازيد» . (2)ج _ نبردِ شخص امام عليه السلامقال سليم بن قيس :الكامل ، مبرّد :مردى از خوارج برون آمد ، از آن پس كه على عليه السلام گفت : «باز گرديد و

.


1- .الإمام الباقر عليه السلام : إنَّ عَلِيّا عليه السلام كانَ يَدعو عَلَى الخَوارِجِ فَيَقولُ في دُعائِهِ : اللّهُمَّ رَبَّ البَيتِ المَعمور ِ، وَالسَّقفِ المَرفوعِ ، وَالبَحرِ المَسجورِ ، وَالكِتابِ المَسطورِ ، أسأَلُكَ الظَّفَرَ عَلى هؤُلاءِ الَّذينَ نَبَذوا كِتابَكَ وَراءَ ظُهورِهِم ، وفارَقوا اُمَّةَ أحمَدَ عُتُوّاً عَلَيكَ (قرب الإسناد : ص12 ح37) .
2- .مروج الذهب : ج2 ص416 .

ص: 502

د _ نبرد امام عليه السلام با عبد اللّه بن وَهْب

قال سليم بن قيس :قاتل عبد اللّه بن خبّاب را به ما تسليم كنيد» .

خوارج گفتند : ما همه ، او را كشته ايم و در خونش شريكيم ! سپس يكى از ايشان به صف على عليه السلام حمله آورد _ و على عليه السلام پيش تر [ به يارانش] گفته بود: «شما آغازكننده جنگ با آنان نباشيد» _ و سه تن از ياران على عليه السلام را كشت ، در حالى كه مى گفت :

آنان را مى كشم ، حال آن كه على را نمى بينمو اگر وى آشكار شود ، نيزه تيزم را در دهان او فرو مى برم!

پس على عليه السلام به سوى وى حمله كرد و هلاكش نمود و آن گاه كه شمشير را در او فرو برد ، [ آن مرد] گفت : خوش باد روان شدن به بهشت!

عبد اللّه بن وَهب گفت : نمى دانم به سوى بهشت يا جهنّم [ رفت]!

پس مردى از بنى سعد گفت : «جز اين نيست كه من فريفته اين مرد (عبد اللّه بن وهب) شدم و در اين جا حضور يافتم . اكنون مى بينم كه او ، خود ، به شك افتاده است !

سپس با گروهى از يارانش عقب نشست . هزار تن [ همراه او] به سوى ابو ايّوب انصارى [و پرچم امان او ]گراييدند . (1)د _ نبرد امام عليه السلام با عبد اللّه بن وَهْبالفتوح :عبد اللّه بن وَهْب راسِبى پيش آمد تا ميان دو سپاه ايستاد و با ندايى بلند بانگ برآورْد : اى فرزند ابوطالب! تا چه زمان ، اين امروز و فردا كردن ميان ما و تو به درازا كشد؟ به خدا سوگند ، ما هرگز اين ميدان را ترك نمى كنيم ، مگر آن كه تو از [ هواى ]نَفْس خويش سر بپيچى . پس به مبارزه من در آى تا با تو نبرد كنم ؛ و اين جماعت را كنار گذار! پس على عليه السلام لبخندى زد و گفت : «خدايش هلاك كناد كه چه مرد كم شرمى است! آيا او نمى داند كه من هم سوگند شمشير و هَم تافته نيزه ام؟! [مى داند؛] امّا او از زندگى

.


1- .الكامل ، مبرّد : ج3 ص1105 .

ص: 503

ه _ تار و مار شدن خوارج
و _ شادمانى مردم به سبب ظهور يكى از نشانه هاى نبوّت

نوميد شده و شايد هم [به جهت پيرىِ من] در طمعى دروغين دل بسته است!» . عبد اللّه ، جولان دادن ميان دو صف را آغاز كرد و رجز خواند و گفت : من ابن وهب راسبىِ يورش آورمكه براى خونخواهى ، به اين جماعت مى تازم ؛ تا حكمرانى بدكاران برافتدو حق به نيكان بازگردد! سپس يورش آورد و على عليه السلام او را ضربتى زد و به يارانش ملحق ساخت . (1)

ه _ تار و مار شدن خوارجعن محمّد بن أحمد عن جدّه علي قال :الإمامة و السّياسة_ به نقل از ثَعلَبى _: خوارج را ديدم آن گاه كه نيزه ها و تيرها به سويشان روان شدند ، گويى بُزهايى بودند كه مى خواستند با شاخ هايشان خود را از باران حفظ كنند . سپس سواره نظام از راست و چپ به ايشان حمله آورد و على عليه السلام در قلب سپاه [ بود و همه] با شمشيرها و نيزه ها به آنان تاختند . پس به خدا سوگند ، به اندازه فاصله ميان دو شير دوشى نپاييدند تا خداوند ، هلاكشان كرد ، گويى به ايشان گفته شده بود : «بميريد!» . پس مُردند . (2)و _ شادمانى مردم به سبب ظهور يكى از نشانه هاى نبوّتعن سليم بن قيس [ قال :صحيح مسلم ،_ به نقل از بُسْر بن سعيد ، از عبيد اللّه بن ابى رافع _: راوى (عبيد اللّه ) با على بن ابى طالب عليه السلام همراه بوده [ و ديده است] كه خوارج به حركت درآمده ، گفتند : حكم ، تنها از آنِ خداست!

على عليه السلام گفت : «اين ، گفتارى است حق كه از آن ، باطل قصد شده است . همانا پيامبر خدا مردمى را وصف فرموده كه نشانه شان را در اين گروه مى بينم : حق را بر زبان مى رانند و حق از اين عضو ايشان (به دهانش اشاره كرد) در نمى گذرد . يكى از

.


1- .الفتوح : ج4 ص274 .
2- .الإمامة والسياسة : ج1 ص169 .

ص: 504

ز _ سخنان امام عليه السلام ، هنگام گذشتن بر كشتگانِ خوارج
ح _ خبرِ امام عليه السلام از ادامه راه خوارج در تاريخ

عن سليم بن قيس [ قال :آنها منفورترينِ مردمان نزد خداست ، مردى است سياه كه يكى از دستانش همانند سر پِستان گوسفند يا برآمدگى پستان [ زن ]است» .

چون على بن ابى طالب عليه السلام آنان را كُشت ، گفت : «نظر اندازيد!» . نظر انداختند و نشانى [ از آن مرد ]نيافتند .

گفت : «باز گرديد [ و نظر اندازيد]! به خدا سوگند ، من نه دروغ گفته ام و نه به من دروغ گفته شده» _ و اين سخن را دو يا سه بار گفت _ . سپس او را در ويرانه اى يافتند و آوردند تا در مقابل على عليه السلام قرار دادند .

عبيد اللّه گفت : و من، گواه اين حال ايشان و گفتار على عليه السلام درباره آنان بودم . (1)ز _ سخنان امام عليه السلام ، هنگام گذشتن بر كشتگانِ خوارجعن منقذ بن الأبقع الأسدي أحد خواصِّ أمير المؤمامام على عليه السلام_ آن گاه كه در نبرد نهروان، بر كشتگانِ خوارج بر مى گذشت _: «بدا به حالتان! آن كه فريبتان داد ، شما را زيانكار ساخت» .

به وى گفته شد : اى امير مؤمنان! چه كسى ايشان را فريفت؟

گفت : «همان شيطان گم راه كننده و نَفْسِ فرمان دهنده به بدى ، كه آنان را فريفته آرزوها ساخت و راه نافرمانى را به رويشان گشود و به پيروزى وعده شان داد و در آتش ، سرنگونشان كرد» . 2ح _ خبرِ امام عليه السلام از ادامه راه خوارج در تاريخعن عليّ بن الحسن [ بن ]الفضّال ، يرفعه إلى معرالمصنّف ، عبد الرزّاق_ به نقل از قَتاده _: آن گاه كه على عليه السلام خوارج را هلاك كرد ، كسى گفت : ستايش ، از آنِ خدايى است كه ايشان را نابود كرد و ما را از آنان راحت بخشيد .

.


1- .صحيح مسلم : ج2 ص749 ح157 .

ص: 505

ط _ سياست امام عليه السلام درباره زخميان و غنيمت ها
ى _ خطبه امام عليه السلام ، هنگام فراغت يافتن از نبرد با خوارج

عن عليّ بن الحسن [ بن ]الفضّال ، يرفعه إلى معرعلى عليه السلام گفت : «نه ؛ سوگند به آن كه جانم به دست اوست ، همانا از ايشان ، كسانى در صُلب هاى مردان اند كه هنوز زنان ، آنها را آبستن نشده اند ؛ و هر آينه ، واپسينِ آنان دزدان و جامه ربايان خواهند بود» . (1)ط _ سياست امام عليه السلام درباره زخميان و غنيمت هاخبر خالد بن سعيد بن العاص وأبي سفيان:تاريخ الطبرى_ به نقل از عبد الملك بن ابى حرّه _: على عليه السلام شمارى از ايشان را كه هنوز رمقى داشتند ، فرا خوانْد . چهارصد تن را يافتيم . على عليه السلام فرمان داد كه به طوايف خويش بازگردانده شوند و گفت : «آنان را با خود همراه بَريد و مداواشان كنيد . هر گاه بهبود يافتند ، به كوفه رسانيدشان ؛ و آنچه را در اردوگاهشان يافت مى شود ، بر گيريد» .

جنگ افزار و چارپايان و متاعى را كه براى جنگ با وى همراه داشتند ، ميان مسلمانان تقسيم كرد و كالاها و بندگان و كنيزان را ، چون بازآمد ، به صاحبانشان بازگردانْد . (2)ى _ خطبه امام عليه السلام ، هنگام فراغت يافتن از نبرد با خوارجخبر أُمّ حبيب بنت أبي سفيان مع أخيها معاوية لمكنز العمّال_ به نقل از عبد الملك بن قريب _: از علاء بن زياد اَعرابى شنيدم كه از پدرش نقل مى كرد : پس از آشوب و فراغت يافتن از [ نبرد ]نهروان ، امير مؤمنان على بن ابى طالب بر منبر كوفه فراز آمد و خداى را ستايش گفت . آن گاه ، گريه راه سخن را بر او بست و آن قدر گريست كه اشك ، ريشش را فرا گرفت و از آن جارى شد . سپس ريشش را پاك كرد و قطره هايى از اشكش بر شمارى از افراد فرو افتاد . و ما مى گفتيم : همانا هر كس اين اشك ها بر او چكيده باشد ، خداوند ، پيكرش را بر آتش حرام مى كند .

آن گاه گفت : «اى مردم! همانند آن كس نباشيد كه بدون عمل ، آرزومندِ آخرت

.


1- .المصنّف لعبد الرزّاق : ج10 ص150 ح18655 .
2- .تاريخ الطبرى : ج5 ص88 .

ص: 506

خبر أُمّ حبيب بنت أبي سفيان مع أخيها معاوية لماست و با بلندْ آرزويى ، توبه را به تأخير مى افكنَد ؛ همچون زاهدان درباره دنيا سخن مى گويَد و همانند دنياگرايان در آن رفتار مى كند ؛ اگر از دنيا بهره داده شود ، سير نمى گردد و اگر از آن بازداشته شود ، قناعت نمى ورزد ؛ از سپاس گزاردن براى آنچه به او داده شده ، ناتوان است و از آنچه مانده ، زياده را مى طلبد ؛ امر مى كند و خود اهل عمل به آن نيست ، و نهى مى كند و خود از آن دست نمى شويد ؛ شايستگان را دوست دارد و رفتار ايشان را انجام نمى دهد و ستمگران را دشمن مى شمارد و خود از آنان است ؛ بر پايه گمانش نفسش بر او چيره مى شود و او بر پايه يقينش بر نَفْسش چيره نمى گردد ؛ اگر بى نيازى يابد ، فريفته مى شود ؛ اگر بيمار گردد ، در اندوه فرو مى رود ؛ اگر به فقر افتد ، به يأس و سستى دچار مى شود ؛ پس او ميان گناه و نعمت مى چرد ؛ عافيت مى يابد و شكر به جا نمى آورَد ؛ مبتلا مى شود و صبر نمى ورزد ، گويى آن كس كه از مرگ بيم داده شده غيرِ اوست و آن كه [ به بهشت] وعده و [ از عذاب ]پرهيز داده شده ، كسى جز اوست .

اى آماج هاى بلاها! اى كه در بند مرگيد! اى جام[ هاى ]بيمارى ها! اى غارت شده[ هاى] روزگاران! اى بار[ هاى ]گرانِ روزگار! اى ميوه[ هاى ]زمان! اى نور[ هاى ]شب و روز! اى گُنگ[ ها ]در برابر حجّت ها! اى آن[ ها] كه فتنه ها ايشان را در خود فرو برده اند و ميان آن و معرفت حقيقىِ عبرت ها ، فاصله افكنده اند!

مى گويم : آن كه نجات يافت ، جز به معرفت نَفْس خويش نجات نيافته ؛ و آن كه هلاك شد ، جز زير دست نَفْس خود هلاك نگشته است. خداوند فرازمند گفت: «اى ايمان آورندگان! خود و خاندانتان را از آتش دور داريد » . خدا ما و شما را از كسانى گردانَد كه اندرز را مى شنوند و مى پذيرند ، و به عمل فرا خوانده مى شوند و عمل مى كنند . (1) .


1- .كنز العمّال : ج16 ص205 ح44229 .

ص: 507

3 / 8 شورشِ باقيمانده خوارج

3 / 8شورشِ باقيمانده خوارجوقال عليه السلام :الكامل فى التّاريخ :آن گاه كه نهروانيان كشته شدند ، اشرس بن عوف شيبانى در دَسْكره ، با دويست تن بر على عليه السلام شوريد و به انبار روانه شد . على عليه السلام ، ابرش بن حسّان را با سيصد تن به سوى وى فرستاد و او با ايشان به نبرد پرداخت و اشرس در ربيع ثانى سال 38 [ هجرى ]كشته شد .

سپس هلال بن عُلّفه از [ قبيله] تَيْم الرّباب ، همراه برادرش مُجالد ، بر آشوبيد و به ماسَبَذان (1) درآمد . على عليه السلام ، معقل بن قيس رياحى را به جانبش روانه ساخت و معقل ، او و يارانش را كه بيش از دويست تن بودند ، بكشت . قتل اينان در جمادى اوّل به سال 38 [ هجرى ]رخ داد .

آن گاه ، اَشهب بن بِشْر (وگفته شده : اشعث بن بشر) از [ قبيله] بُجَليه ، با يكصد و هشتاد تن شورش كرد و به همان عرصه درآمد كه هلال [ بن عُلّفه] و يارانش از پاى درآمده بودند . پس بر ايشان نماز گزارْد و به قدر توان ، آنان را دفن كرد .

پس على عليه السلام ، جارية بن قُدامه سعدى (و گفته شده : حُجْر بن عَدى) را به سوى ايشان روانه كرد . پس اشهب به جانب آنان برون شد و در جَرجَرايا (2) از منطقه جوخا (3) به نبرد پرداختند و اشهب و يارانش در جمادى ثانى سال 38 [ هجرى] از پاى درآمدند .

آن گاه ، سعيد بن قفل تيمى ، از [ قبيله] تيم اللّه بن ثعلبه ، در ماه رجب ، همراه

.


1- .ماسَبَذان ، از شهرهاى پيشكوه در استان لرستان از ايران است كه به آن سيروان گويند و شهرى است كهن ميان كوه ها و درّه ها ، با چشمه هايى كه درون شهر جارى است (تقويم البلدان : ص 415) .
2- .جَرجَرايا ، سرزمينى است نزديك دجله ميان بغداد و واسط ، از توابع نهروانِ پايين (تقويم البلدان : ص 305) .
3- .جوخا ، نام رودخانه اى است در اطراف بغداد ، كه آبادى بزرگى بر كناره آن است . اين رود ميان خانقين و خوزستان جارى است (معجم البلدان : ج 2 ص 179) .

ص: 508

وقال عليه السلام :دويست مرد در بندنيجين شورش كرد و به درزنجان ، (1) در دو فرسنگى مدائن ، درآمد . سعد بن مسعود به جانب ايشان روان شد و در رجب سال 38 هجرى ، هلاكشان ساخت .

سپس ابو مريم سعدى تميمى خروج كرد و به شهرزور (2) درآمد . بيشينه همراهان وى ، از عجم بودند و گفته شده كه همراه وى جز شش تن عرب نبودند كه او ، خود ، يكى از ايشان بود . با وى دويست و به نقلى چهارصد تن ، گرد آمدند . سپس حركت كرد تا به پنج فرسنگى كوفه رسيد .

پس على عليه السلام سفيرى نزد وى فرستاد و او را به بيعت و داخل شدن در كوفه فرا خواند . او نپذيرفت و گفت : ميان ما ، جز جنگ نيست .

آن گاه ، على عليه السلام ، شُرَيح بن هانى را با هفتصد تن به سوى او فرستاد . خوارج بر شُرَيح و يارانش هجوم آوردند و اينان از هم گسيختند و شريح با دويست تن باقى ماند و به روستايى روى آورْد . سپس برخى از يارانش به سوى وى بازگشتند و باقى مانده آنان به كوفه درآمدند .

پس على عليه السلام ، خود ، حركت كرد و پيشاپيش ، جارية بن قُدامه سعدى را فرستاد . جاريه ، خوارج را به فرمانبردارى از على عليه السلام فرا خواند و از كشته شدن بيمشان داد ؛ امّا اجابت نكردند . على عليه السلام هم به آنان پيوست و دعوتشان كرد ؛ امّا ايشان از او و يارانش سرپيچيدند . پس ياران على عليه السلام ، آنها را كشتند و از آنان جز پنجاه تن زنده نماندند كه امان خواستند و على عليه السلام امانشان داد .

در ميان خوارج چهل مجروح افتاده بودند كه على عليه السلام فرمان داد تا ايشان را به كوفه .


1- .در مأخذ چنين آمده ، امّا درستِ آن ، چنان كه در أنساب الاشراف و معجم البلدان آمده ، درزيجان است كه روستاىِ بزرگى در غرب دجله و پايين بغداد ، در فاصله سه فرسنگى آن است و از شهرهاى هفتگانه و شهر كَسراها به شمار مى رفته و نام اصلى اش درزبندان بوده است (معجم البلدان : ج 2 ص 450) .
2- .شهرى ميان موصل و همدان است كه زور بن ضحاك آن را ساخته و اكنون به نام زور شناخته مى شود و در جنوب شرقى سليمانيه ، در نزديكى مرزهاى ايران و عراق قرار دارد (ر. ك : تقويم البلدان : ص 413) .

ص: 509

3 / 9 شورش خرّيت بن راشد

وقال عليه السلام :آوردند و مداوا كردند تا بهبود يافتند . قتل آن گروه از خوارج در ماه رمضان سال 38 [ هجرى ]رخ داد و آنان ، دليرترين رزمندگانِ خوارج بودند و از سر بى باكى شان ، به كوفه نزديك شده بودند . (1)3 / 9شورش خرّيت بن راشدوقال عليه السلام :اُسْد الغابة_ به نقل از زبير _: در نبرد جَمَل ، خِرّيت ، سردسته مُضَريان در سپاه طلحه و زبير بود و عبد اللّه بن عامر ، او را بر قريه اى در فارس گماشته بود . سپس به على عليه السلام پيوست و چون ماجراى داورى پيش آمد،به مخالفت با على عليه السلام برخاست و به يكى از مناطق فارس كوچيد.

پس على عليه السلام سپاهى به فرماندهى معقل بن قيس و زياد بن خصفه ، به سوى وى روان كرد . شمارى فراوان از مردم عرب و مسيحيانِ جزيه پرداز ، با خِرّيت گرد آمدند . پس وى به مردم عرب فرمان داد كه ديگر زكات نپردازند و از مسيحيان خواست كه جزيه ندهند . در آن ميان ، مسيحيانى بودند به اسلام گرويده ، كه چون اين اختلاف را ديدند ، مرتد گشتند و به يارى او برآمدند . پس ايشان با ياران على عليه السلام رويارو گشتند و به جنگ پرداختند .

زياد بن خصفه ، پرچمِ اَمان برافراشت و منادى را فرمان داد كه ندا در دهد : «هر كه زير اين پرچم آيد ، در امان است» . بسيارى از ياران خِرّيت بدان سوى پيوستند و خِرّيت ، شكست خورد و كشته شد . (2)

.


1- .الكامل فى التاريخ : ج2 ص423 .
2- .اُسد الغابة : ج 2 ص 165 ش 1437 .

ص: 510

. .

ص: 511

بخش هفتم : روزگار سختى

اشاره

بخش هفتم : روزگار سختىفصل يكم : نافرمانى سپاهفصل دوم : هشدار امام به يارانش درباره فرجام نافرمانىفصل سوم : شِكوه امام از نافرمانى يارانشفصل چهارم : گريختن بعضى از ياران امام به سوى معاويهفصل پنجم : جدا شدن بعضى از ياران امامفصل ششم : شهادت مالك اشترفصل هفتم : اشغال مصرفصل هشتم : شبيخون هاى عُمّال معاويهفصل نهم : در آرزوى شهادتفصل دهم : آخرين خطبه امام

.

ص: 512

. .

ص: 513

فصل يكم : نافرمانى سپاه

الف _ تصميم بر پيكار دوباره با معاويه

فصل يكم : نافرمانى سپاهالف _ تصميم بر پيكار دوباره با معاويهوقال عليه السلام في خطبة :تاريخ الطبرى_ به نقل از ابو درداء _: على عليه السلام پس از آن كه از نبرد با نهروانيان آسود ، خداوند را حمد و ثنا گفت، سپس فرمود: «خداوند به شما نيكى كرد ويارى تان كرده، قدرتتان بخشيد . پس هرچه زودتر، به سوى دشمنتان بشتابيد».

گفتند: اى امير مؤمنان! تيرهايمان تمام شده، شمشيرهايمان كُند گشته و پيكانِ نيزه هايمان درآمده و بيشتر آنها شكسته است . ما را به شهرمان برگردان، تا با بهترين ساز و برگ ، آماده شويم . شايد امير مؤمنان به جاى آنان كه از ما كشته شده اند، نيرو و نفرات ما را بيفزايد، كه در اين صورت با دشمنمان بهتر مى توانيم برخورد كنيم .

آن كه اين سخن را گفت، اشعث بن قيس بود .

امام عليه السلام آمد تا در نُخَيله (1) فرود آمد. مردم را فرمان داد تا در سپاه و اردوگاه خود بمانند و خود را براى جهادْ آماده سازند و با زنان و فرزندانشان كم تر ديدار كنند تا به سوى دشمن حركت نمايند.

چند روز آن جا ماندند و سپس به تدريج از لشكرگاه خود گريختند و جز گروهى انگشت شمار از چهره هاى برجسته، همه وارد شهر شدند و اردوگاه خالى شد .

.


1- .نام محلّى نزديك كوفه به سمت شام، كه امام على عليه السلام در آن جا اردو زد (معجم البلدان : ج 5 ص 278) .

ص: 514

ب _ نكوهش امام عليه السلام بر يارانش

وقال عليه السلام في خطبة :امام عليه السلام چون چنين ديد، وارد كوفه شد و تصميم او در مورد رفتن به نبرد، شكسته شد. (1)ب _ نكوهش امام عليه السلام بر يارانشوقال عليه السلام :الغارات_ به نقل از قيس بن سكن _: در مَسكِن (2) بوديم كه شنيدم على عليه السلام مى گفت:

«اى گروه مهاجران! «وارد سرزمين مقدّسى شويد كه خداوند برايتان نوشته است و باز نگرديد كه زيانكار خواهيد شد» (3) ».

با درنگ و اين پا و آن پا كردن، گفتند: سرما شديد است _ كه جنگشان زمستان بود _ . حضرت فرمود: «آنان نيز مثل شما سردشان مى شود» .

آنان اقدامى نكردند و روى برتافتند. چون امام عليه السلام رفتارشان را ديد، فرمود: «اُف بر شما! اين روشى است كه بر شما جارى است». (4)

.


1- .تاريخ الطبرى : ج5 ص89 .
2- .نام جايى در كوفه نزديك اَوانا در ساحل نهر دُجيل كه نبردى ميان عبدالملك مروان و مصعب بن زبير در آن جا رخ داد و مصعب كشته شد. قبر او هم در آن جاست (معجم البلدان : ج 5 ص 127) .
3- .مائده : آيه 21 .
4- .الغارات : ج1 ص26 .

ص: 515

فصل دوم : هشدار امام عليه السلام به يارانش درباره فرجام نافرمانى

الف _ ترساندن از چيرگى شاميان

فصل دوم : هشدار امام عليه السلام به يارانش درباره فرجام نافرمانىالف _ ترساندن از چيرگى شاميانوقال عليه السلام :الإرشاد_ از سخنان آن حضرت در نكوهش از سستى آنان كه از يارى او كنار كشيدند _: «من جز اين نمى بينم كه اين قوم (شاميان) برشما غلبه خواهنديافت».

گفتند: چگونه ، اى امير مؤمنان؟

فرمود: «مى بينم كه كارهاى آنان بالا گرفته و آتش هاى شما خاموش شده است . مى بينم كه آنان جدّى اند و شما سهل انگار، آنان با هم اند و شما پراكنده، آنان پيرو پيشواى خويش اند و شما نافرمان. به خدا سوگند ، اگر بر شما چيره شوند، خواهيد يافت كه پس از من سرپرستان بدى براى شما خواهند بود. گويا مى بينمشان كه در شهرهاى شما شريك شده و غنايم شما را به شهرهاى خود برده اند .

گويا مى بينمتان كه مثل سوسمار، خِش خِش مى كنيد، نه حقّى را مى ستانيد و نه جلوى هتك حرمت الهى را مى گيريد. و گويا مى بينم كه آنان، شايستگان شما را مى كشند، قاريان شما را مى ترسانند و شما را محروم و منزوى مى كنند و ديگران را به خود نزديك مى سازند. اگر محروميت خود و خودستايى آنان و فرود آمدن شمشير و هراس را مى ديديد، پشيمان مى شديد و از كوتاهى خود در پيكار با آنان، احساس خسارت مى كرديد و به ياد اين روزهاى آرامش و عافيت مى افتاديد، وقتى كه ديگر

.

ص: 516

ب _ هشدار دادن درباره دوزخ دنيا

وقال عليه السلام :يادآورى برايتان فايده اى ندارد» . 1ب _ هشدار دادن درباره دوزخ دنياوقال عليه السلام :امام على عليه السلام_ در سخنش با كوفيان _: اى مردم! شما را به جهاد با اين گروه (شاميان) فرا خواندم، نكوچيديد، به گوشتان رساندم، پاسخ نداديد، پندتان دادم، نپذيرفتيد . حاضرانى هستيد همچون غايبان! بر شما حكمت مى خوانم ، از آن رويگردان مى شويد، با موعظه هاى رسا پندتان مى دهم، پراكنده مى شويد . گويى درازگوشانِ رميده از شير هستيد! شما را به پيكار با ستمگران برمى انگيزم، هنوز سخنم به پايان نرسيده كه مى بينم به هر سو پراكنده و به مجالس خويش بازگشته ايد . حلقه حلقه نشسته ايد، مَثَل مى زنيد و شعر مى خوانيد و در جستجوى اخباريد، و چون پراكنده شويد ، از نرخ ها مى پرسيد . جاهلانى هستيد بى دانش و غافلانى بى پارسايى و عيبجويانى بى ترس! جنگ و آمادگى براى رزم را از ياد برده ايد . دل هايتان تهى از ياد جنگ شده است و آنها را با ياوه ها و بهانه ها انباشته ايد. شگفتا! و چرا شگفتى نكنم كه آن قوم بر باطل خويش متّحدند و شما حق را از يارى وا نهاده ايد.

اى كوفيان! شما همچون آن زن حامله ايد كه جنين خود را سقط كرده و شوهر و

.

ص: 517

وقال عليه السلام :سرپرستش مرده و بيوگى اش به درازا كشيده است و دورترين خويشاوندانش وارث او شده اند!

سوگند به آن كه دانه را شكافت و انسان را آفريد، در پى شما، يكْ چشمِ فرومايه اى (1) خواهد آمد، دوزخِ دنيا، كه هيچ كس را باقى و رها نخواهد گذاشت و پس از او مردى درنده و گزنده، ثروت اندوز و بخيل (2) بر شما مسلّط خواهد شد. سپس عدّه اى از بنى اميّه ، يكى پس از ديگرى حكومت را به ارث خواهند برد كه هرگز آخرى مهربان تر از اوّلى نسبت به شما نيست، بجز يك نفر . (3)

بلايى است حتمى كه خدا براى اين امّت رقم زده است . نيكان شما را مى كشند و فرومايگان شما را به بردگى مى گيرند و گنجينه ها و ذخيره هايتان را از درون سراپرده هايتان بيرون مى كشند . اين گرفتارى، بهاى سنگين تباه ساختن كارها و اصلاح خود و دينتان است كه داشته ايد. 4 .


1- .مقصود امام عليه السلام حَجّاج بن يوسف است . (م)
2- .مقصود ، هِشام بن عبد الملك است . (م)
3- .مقصود ، عمر بن عبد العزيز است . (م)

ص: 518

ج _ پرهيزاندن از ذلّتى فراگير

ج _ پرهيزاندن از ذلّتى فراگيروقال :الغارات_ به نقل از جندب بن عبد اللّه وائلى _: على عليه السلام مى فرمود: «آگاه باشيد كه پس از من با سه چيز روبه رو خواهيد شد: ذلّتى فراگير، شمشيرى مرگ ريز و تبعيض در بيت المال، كه ستمگران آن را به صورت سنّتى بر ضدّ شما در خواهند آورد. آن گاه است كه در آن حالاتْ مرا ياد كنيد و آرزو كنيد كه كاش مرا مى ديديد و يارى مى كرديد و خون هايتان را در راه من مى ريختيد، و خدا جز ستمگر را از عنايت خويش دور نمى سازد».

جُندَب، پس از آن هرگاه حادثه ناگوارى مى ديد، سخن امام را ياد مى كرد كه: «خداوند جز ستمگر را از عنايت خويش دور نمى سازد». (1)

.


1- .الغارات : ج2 ص492 .

ص: 519

فصل سوم : شكوه امام عليه السلام از نافرمانى يارانش

الف _ گرفتار نافرمانان

فصل سوم : شكوه امام عليه السلام از نافرمانى يارانشالف _ گرفتار نافرمانانامام على عليه السلام_ از خطبه اش ، وقتى كه خبر يافت نعمان بن بشير به «عين التَّمْر» شبيخون زده است _: گرفتار كسانى شده ام كه چون فرمان مى دهم ، پيروى نمى كنند و آن گاه كه فرا مى خوانم ، پاسخ نمى دهند. اى ناكَسان! براى يارى كردن پروردگارتان منتظر چيستيد؟ آيا آيينى نيست كه شما را گرد آورد؟ و غيرتى نيست كه شما را به خروش آورد؟ من در ميان شما به كمك خواهى ايستاده ام و با فرياد، از شما يارى مى طلبم . نه سخنم را مى شنويد، نه فرمانم را گردن مى نهيد، تا آن جا كه كارها سرانجام شومى را نشان مى دهد. با شما نه مى توان خونخواهى كرد و نه به خواسته اى رسيد. شما را به يارى برادرانتان فرا خواندم، همچون شتر بيمار ناليديد و چون شتر لاغر و زخمى سستى كرديد. آن سپاه اندك و آشفته و ناتوان هم كه از سوى شما نزد من آمدند، چنان بودند كه «گويا به سوى مرگ فرستاده مى شوند و آنان نگران اند» (1) . 2

.


1- .انفال : آيه 6 .

ص: 520

ب _ گرفتار بدترينِ مردم

ج _ مردانى نه مرد جنگ!

د _ سپاه فراوان ، اما بى ثمر

ب _ گرفتار بدترينِ مردمامام على عليه السلام :امّا بعد؛ اى كوفيان! آيا هرگاه طليعه اى از طلايه هاى سپاه شامْ روى آوَرَد، هر كس در به روى خود مى بندد و به خانه اش مى خزد، آن گونه كه سوسمار به لانه اش و كفتار ذليل به كُنامش مى خزد؟ اُف بر شما كه از شما چه ها ديدم! روزى نجوا كنان و روزى ديگر فريادزنان صدايتان كردم، نه برادرانِ روز نجوا بوديد، نه ياورانِ هنگام فراخوانى! (1)

ج _ مردانى نه مرد جنگ!وقال :امام على عليه السلام :به خدا شما بد آتش افروزانى براى جنگ هستيد! به شما نيرنگ مى زنند ، شما تدبير به كار نمى بريد. به اطراف شما هجوم آورده ، غارت مى كنند، باكتان نيست . دشمن از شما غافل نيست ؛ ولى شما در غفلت و فراموشى به سر مى بريد. مرد جنگى بايد بيدار و هوشيار باشد. هر كه وا گذارد، به ذلّت مى افتد و آنان كه به جان هم بيفتند، شكست مى خورند و هر كه مغلوب شود، شكسته و غارت مى شود. (2)د _ سپاه فراوان ، اما بى ثمرنهج البلاغة_ از سخنان اوست، وقتى كه مردم را جمع كرد و آنان را بر جهاد برانگيخت، ولى آنان ساكت ماندند _: «شما را چه مى شود؟ مگر لاليد؟».

.


1- .الإمام عليّ عليه السلام : أمّا بَعدُ يا أهلَ الكوفَةِ ! أكُلَّما أقبَلَ مَنسِرٌ مِن مَناسِرِ أهلِ الشّامِ أغلَقَ كُلُّ امرِئٍ بابَهُ ، وَانجَحَرَ في بَيتِهِ انجِحارَ الضَّبِّ ، وَالضَّبُعِ الذَّليلِ في وِجارِه ؟ اُفٍّ لَكُم ! لَقَد لَقيتُ مِنكُم ، يَوما اُناجيكُم ، ويوما اُناديكُم ؛ فَلا إخوانٌ عِندَ النَّجاءِ ، وَلا أحرارٌ عِندَ النِّداءِ (تاريخ اليعقوبى : ج2 ص195) .
2- .عنه عليه السلام : لَعَمرُ اللّه ِ ، لَبِئسَ حُشّاشُ الحَربِ أنتُم ! إنَّكُم تُكادونَ ولا تَكيدونَ ، ويُتَنَقَّصُ أطرافُكُم ولا تَتَحاشونَ ، ولا يُنامُ عَنكُم وأنتُم في غَفلةٍ ساهونَ ، إنَّ أخَا الحَربِ اليَقظانَ ذو عَقلٍ ، وباتَ لِذُلٍّ مَن وادَعَ ، وغُلِبَ المُتَجادِلونَ ، وَالمَغلوبُ مَقهورٌ ومَسلوبٌ (تاريخ الطبرى : ج5 ص90) .

ص: 521

عده اى گفتند: اى امير مؤمنان! اگر حركت كنى در ركابت هستيم. فرمود: «شما را چه مى شود؟ نه به حق، ارشاد شده ايد، ونه به راه راست ، هدايت گشته ايد! آيا در چنين وضعى سزاوار است كه من [ براى جنگ] بيرون شوم؟ در چنين موردى بايد كسى از شجاعان و قدرتمندان شما به جنگ رود كه او را بپسندم. براى من سزاوار نيست كه سپاه و شهر و بيت المال و جمع آورى خراج زمين و داورى ميان مسلمانان و رسيدگى به حقوق دادخواهان را رها كنم و همراه با گُردانى از سپاه در پى گُردان ديگر بيرون شوم و همچون تير در تيردانِ خالى آشفته و نگران باشم . همانا من محور سنگ آسيابم كه در همين جا كه هستم، كارها بايد بر گرد من بچرخد. اگر از اين محور جدا شوم، چرخش آسياب به هم مى خورد و بساط آن آشفته مى شود. به خدا سوگند، اين انديشه [ شما ]، انديشه نادرستى است! به خدا سوگند ، اگر اميد به شهادت در هنگام رويارويى با دشمن نبود _ كه شهادت براى من حتمى است _ ، پا در ركاب مى نهادم و از شما دورى مى جستم و تا آن گاه كه باد شمال و جنوب مى وزد، شما را نمى طلبيدم ؛ شمايى كه طعنه زنان، عيبجويان، حق گريزان و حيله گرانيد . با اين پراكندگىِ دل هايتان ، هرگز افزونى شمارتان به كار نمى آيد. من شما را به راه روشن رهنمون شدم؛ راهى كه جز گم راه ، در آن راه تباه نمى شود. هركس استوار بماند، به بهشت مى رود و هر كس بلغزد، به دوزخ». 1

.

ص: 522

ه _ دردتان چيست و درمانتان كدام است ؟

ه _ دردتان چيست و درمانتان كدام است ؟وروى محمّد بن حبيب عن جعفر بن محمّد عن أبيه عن جدأنساب الأشراف:چون على عليه السلام كوفيان را به جنگ فراخواند و آنان سستى و كُندى كردند، عتاب و سرزنششان كرد و چون ناتوانى آنان آشكار شد و بيم آن داشت كه كار آنان به ترك جنگ و يارى بينجامد، بزرگان كوفه و پيروانش را كه به خيرخواهى و اطاعتشان اعتماد داشت ، فراخواند و فرمود:

«حمد خداى راست. گواهى مى دهم كه جز خدا معبودى نيست و محمّد صلى الله عليه و آله بنده و فرستاده اوست . اما بعد؛ اى مردم! شما مرا به اين بيعت فرا خوانديد و من آن را بر شما رد نكردم . سپس بر زمامدارى با من بيعت كرديد، در حالى كه از شما نخواسته بودم. عدّه اى بر من شوريدند، كه خداوند زحمت آنان را كفايت كرد و به خاكشان افكند و ناكامشان كرد و بدخواهى را به خودشان بازگرداند.

عدّه اى مانده اند كه در اسلام ، پديده هاى تازه و بدعت مى آفرينند، به دلخواه عمل مى كنند و به ناحق داورى مى كنند. شايسته آنچه ادّعا مى كنند ، نيستند. كسانى اند كه وقتى به آنان گفته مى شود گامى به جلو برداريد، جلو مى روند و چون گفته مى شود روى آوريد، مى آيند . آن گونه كه باطل را مى شناسند حق را نمى شناسند و آن گونه كه حق را باطل مى شمرند، باطل را باطل نمى دانند.

آگاه باشيد كه من از عتاب و خطاب شما به ستوه آمدم. روشن بگوييد كه چه خواهيد كرد؟ اگر با من به نبرد دشمنم بيرون مى آييد، اين خواسته و محبوب من است و اگر آمدنى نيستيد، وضع خود را برايم روشن كنيد تا ببينم چه خواهم كرد. به خدا

.

ص: 523

و _ آرزوى يارانى به تعداد اهل بدر

ز _ ده نفر از شما به جاى يكى از شاميان

وروى محمّد بن حبيب عن جعفر بن محمّد عن أبيه عن جدسوگند ، اگر همگان همراه من به جهاد دشمنتان بيرون نياييد و با آنان پيكار نكنيد تا آن كه خداوند كه بهترين داور است، ميان ما و آنان داورى كند، نفرينتان خواهم كرد، آن گاه خود به سوى نبرد با دشمن خواهم شتافت، هرچند جز ده نفر همراه من نباشند.

آيا باديه نشينانِ خشن شاميان بر يارى كردن گم راهى از شما شكيباتر و بر اجتماعشان بر باطل از شما بر حمايت از هدايت و حق، استوارترند؟ شما را چه مى شود؟ درمان شما چيست؟ آن قوم نيز مثل شمايند كه اگر كشته شوند، تا روز قيامتْ ديگر زنده نخواهند شد». (1)و _ آرزوى يارانى به تعداد اهل بدروعن أبي حمزة الثمالي :امام على عليه السلام :اى بندگان خدا! از خدا پروا كنيد و يكديگر را بر جهاد همراه پيشوايتان برانگيزيد. اگر از شما يارانى به شمار اهل بدر داشتم كه هرگاه فرمان مى دادم ، اطاعتم مى كردند و آن گاه كه از آنان خواستار قيام مى شدم ، قيام مى كردند، با آنان از انبوهى از شما بى نياز مى شدم و به نبرد با معاويه و ياران او مى شتافتم، كه اين همان جهاد واجب است. (2)ز _ ده نفر از شما به جاى يكى از شاميانوروي عن جعفر الصادق عليه السلام انّه قال لغلامه {امام على عليه السلام :به خدا سوگند ، دوست داشتم كاش به جاى ده نفر از شما يكى از شاميان را داشتم و مثل مبادله طلا، شما را عوض مى كردم. كاش با بصيرتم آنان را ديدار مى كردم و خداوند مرا از رنج شما و مدارا كردن با شما آسوده ام مى كرد ؛ مدارايى به سان مدارا كردن با شتران جوان و باردار و زخمى، و لباس هاى مندرس كه از هر طرف مى دوزند، از سوى ديگر پاره مى شود. (3)

.


1- .أنساب الأشراف : ج 3 ص 235 .
2- .الإمام عليّ عليه السلام : اِتَّقُوا اللّه َ عِبادَ اللّه ِ وتَحاثّوا عَلَى الجِهادِ مَعَ إمامِكُم ؛ فَلَو كانَ لي مِنكُم عِصابَةٌ بِعَدَدِ أهلِ بَدرٍ ؛ إذا أمَرتُهُم أطاعوني ، وإذَا استَنهَضتُهُم نَهَضوا مَعي ، لَاستَغنَيتُ بِهِم عَن كَثيرٍ مِنكُم ، وأسرَعتُ النُّهوضَ إلى حَربِ مُعاوِيَةَ وأصحابِهِ ؛ فَإِنَّهُ الجِهادُ المَفروضُ (الإرشاد : ج1 ص263) .
3- .عنه عليه السلام : وَدِدتُ وَاللّه ِ أنَّ لي بِكُلِّ عَشَرَةٍ مِنكُم رَجُلاً مِن أهلِ الشّامِ وأنّي صَرَفتُكُم كَما يُصرَفُ الذَّهَبُ ، ولَوَدِدتُ أنّي لَقيتُهُم عَلى بَصيرَتي فَأراحَنِيَ اللّه ُ مِن مُقاساتِكُم ومُداراتِكُم كَما يُدارَى البِكارُ العَمِدةُ وَالثِّيابُ المُنهَرِئَةُ كُلَّما خِيطَت مِن جانِبٍ تَهَتَّكَت مِن جانِبٍ (أنساب الأشراف : ج3 ص198) .

ص: 524

ح _ مى گوييد: «على دروغگوست»!

ط _ اصلاح شما با خراب كردن خودم؟ هرگز!

ح _ مى گوييد: «على دروغگوست»!فقال الرضا عليه السلام :امام على عليه السلام :امّا بعد؛ اى اهل عراق! شما همچون آن زن بارداريد كه چون باردارى اش به پايان برسد، سقط جنين كند و شوهرش بميرد و بيوگى اش به درازا كشد و دورترين بستگانش از او ارث برند. به خدا سوگند ، به اختيار خود به سوى شما نيامدم . مرا به سمت شما كشاندند. به من خبر رسيده كه مى گوييد: «على دروغ مى گويد»! خدا مرگتان بدهد! بر چه كسى دروغ بندم؟ بر خدا؟! من كه نخستين ايمان آورنده به اويم. يا بر پيامبرش؟! من كه اوّلين كسم كه او را تصديق كردم. نه به خدا سوگند، اين ، سخنى است كه شما از آن غافليد و شايستگىِ آن را هم نداريد . واى بر مادرش! بى بها پيمانه مى كنم، اگر ظرف و ظرفيّتى باشد ، «و خبر آن را پس از مدّتى خواهيد دانست» (1) . 2ط _ اصلاح شما با خراب كردن خودم؟ هرگز!امام على عليه السلام :يقينا مى دانم كه تنها شمشير است كه شما را درست مى كند، ولى هرگز شما را با خراب كردن خود اصلاح نخواهم كرد؛ امّا پس از من حاكمى سختگير بر شما مسلّط خواهد شد. (2)

.


1- .ص : آيه 88 .
2- .عنه عليه السلام : ولَقَد عَلِمتُ أنَّ الَّذي يُصلِحُكُم هُوَ السَّيفُ ، وما كُنتُ مُتَحَرِّيا صَلاحَكُم بِفَسادِ نَفسي ، ولكِن سَيُسَلَّطُ عَلَيكُم مِن بَعدي سُلطانٌ صَعبٌ (الإرشاد : ج 1 ص 281) .

ص: 525

فصل چهارم : گريختن بعضى از ياران امام عليه السلام به سوى معاويه

الف _ نجاشى

ب _ قعقاع بن شور

فصل چهارم : گريختن بعضى از ياران امام عليه السلام به سوى معاويهالف _ نجاشىمقيس بن عمرو بن مالك، مشهور به «نجاشى» از شاعران صدر اسلام و يكى از ياران امام على عليه السلام است. نجاشى از كسانى بود كه با سروده هاى خود مردم را به سپاه على عليه السلام مى خواند، از سويى مردم را براى پيكار مى شورانْد و از سويى معاويه و يارانش را رسوا مى ساخت و زشتكارى هاى آنان را آشكار مى كرد. چون در ماه رمضان با شراب، روزه خوارى كرد، امام عليه السلام بر او مثل ديگر معصيتكاران حد جارى كرد و خدمات گذشته اش على عليه السلام را از اجراى حدّ الهى باز نداشت. نجاشى كه سرسختى و قاطعيتِ امام را در اجراى حدود الهى ديد و اين كه چيزى مانع از اجراى حد نيست _ و فكر نمى كرد امام تا اين اندازه سخت گير باشد _ از ايشان كناره گرفت و به معاويه پيوست.

ب _ قعقاع بن شوراز زندگانى او چندان اطّلاعى در دست نداريم. پس از قدامة بن عجلان ، فرماندار كَسكَرْ شد. به گفته ابن ابى الحديد، فرماندار «مسيان» هم شد. بيت المال را صرف عياشى و كامجويى هاى خود كرد و چون فهميد كه امير مؤمنان از كار او آگاه شده

.

ص: 526

ج _ يزيد بن حجيّه

د _ نامه امام عليه السلام به سهل ، درباره پيوستگان به معاويه

است، اموال را برداشت و نزد معاويه رفت. دل سياهش زندگانى اش را آلود و كارش به جايى رسيد كه به فرستاده امام حسين عليه السلام به كوفه، مسلم بن عقيل ، خيانت كرد و براى پراكندن يارانش از اطراف او كوشيد و با پسر اشعث و كسانى همچون او همدست بود.

ج _ يزيد بن حجيّهوى از ياران على عليه السلام بود و در جنگ هاى آن حضرت در ركابش بود و امام عليه السلام او را يكى از شاهدان در ماجراى حكميّت قرار داد. على عليه السلام او را به حكومت رى و دستبى (1) گماشت، ليكن راه خيانت پيش گرفت؛ چرا كه به گفته ابن اثير، او بر سى هزار درهم از بيت المال دست يافت. امام عليه السلام از او خواست كه كمبود حاصل در بيت المال را بپردازد و او انكار كرد. حضرت او را تازيانه زد و زندانى كرد. او از زندان گريخت و به معاويه پيوست و آن گاه كه معاويه مى خواست حجر بن عدى را به قتل برساند، به زيان حجر شهادت داد.

د _ نامه امام عليه السلام به سهل ، درباره پيوستگان به معاويهوقال عليه السلام :امام على عليه السلام_ در نامه اى ب_ه س_هل بن حُنَيف انصارى (فرماندار آن حضرت در مدينه)، در باره كسانى از يارانش كه به معاويه پيوستند _: امّا بعد؛ به من خبر رسيده است مردانى از منطقه تو مخفيانه به معاويه مى پيوندند. اگر شمار آنان از افراد تو كم مى شود و كمك هايشان كاسته مى شود، غصّه نخور . در گم راهى آنان و تسلّاى تو همين بس كه آنان از حق و هدايت گريخته، به پستىِ كورى و نادانى افتاده اند. آنان اهل دنيا، دنيا طلب و دنيازده اند، عدالت را شناخته، ديده، شنيده و دريافته اند و دانسته اند كه مردم

.


1- .دستبى ، معرّب دشتبى، منطقه اى در جنوب غربى تهران امروز است . آن زمان وسيع بود و بين قزوين تا همدان را شامل مى شد (ر . ك : معجم البلدان : ج 2 ص 454) .

ص: 527

وقال عليه السلام :در نزد ما در برابر حق برابرند. اين است كه به سوى امتيازطلبى گريخته اند. پس دور باشند آنان از رحمت خدا! به خدا سوگند ، آنان از ستم نگريخته و به عدالت نپيوسته اند. ما اميدواريم كه در اين كار (خلافت) خداوند دشوارى را بر ما آسان و سختى ها را هموار سازد. إن شاء اللّه . والسّلام! 1 .

ص: 528

فصل پنجم : جدا شدن بعضى از ياران امام عليه السلام

الف _ جرير بن عبد اللّه بجلى

ب _ ابو عبد الرحمان سُلَمى

فصل پنجم : جدا شدن بعضى از ياران امام عليه السلامالف _ جرير بن عبد اللّه بجلىتاريخ الطبرى:جرير بن عبد اللّه به سوى قرقيسيا رفت و به معاويه نامه نوشت. معاويه نيز به او نامه نوشت و فرمان داد كه نزد او آيد. (1)

ب _ ابو عبد الرحمان سُلَمىالغارات_ به نقل از عطاء بن سائب _: م_ردى ب_ه ابو عبد الرحمان سُلَمى گفت: تو را به خدا سوگند مى دهم كه به من خبرى بدهى. چون پذيرفت، گفت: تو را به خدا، جز [ به خاطر ]آن روز كه على عليه السلام مال را ميان كوفيان تقسيم مى كرد و چيزى به تو و خانواده ات نداد، او را دشمن داشته اى؟ گفت: چون مرا به خدا سوگند دادى، آرى ، چنين است. (2)

.


1- .تاريخ الطبرى : ج4 ص562 .
2- .الغارات : ج2 ص567 .

ص: 529

فصل ششم : شهادت مالك اشتر

الف _ اعزام مالك به مصر

فصل ششم : شهادت مالك اشترالف _ اعزام مالك به مصروقال عليه السلام :تاريخ الطبرى_ در ذكر حوادث سال 38 هجرى _: چون كار حكومت به پايان آمد، على عليه السلام به مالك اشتر _ كه آن روز در نصيبين بود _ چنين نوشت:

«اما بعد؛ تو از كسانى هستى كه در برپايى دين و سركوبى غرور خطاكاران و نگهبانى از مرزهاى خطير، به تو تكيه مى كنم. پيش تر محمّد بن ابى بكر را بر مصر گماشته بودم. گروهى بر او شورش كردند، در حالى كه او جوانى كم تجربه در جنگ بود و تجارب ديگرى هم نداشت. نزد من آى، تا ببينيم در اين مورد چه بايد كرد. يكى از ياران شايسته و مورد اعتمادت را هم به جاى خودت بگذار . والسّلام!».

مالك اشتر آمد و به خدمت على عليه السلام رسيد. امام عليه السلام جريانات مصر را به او گفت و وى را از اخبار اهالى مصر آگاه كرد و فرمود: «كسى جز تو مناسب آن جا نيست. خداى رحمتت كند! به آن جا برو، كه اگر سفارشى هم نكنم، فكر تو مرا كافى است. در آنچه رخ مى دهد ، از خداوند يارى بجوى، شدّت را با نرمش درآميز، آن جا كه نرمش كارسازتر است، مدارا پيشه كن و آن جا كه جز سختگيرى مفيد نيفتد، شدّت عمل نشان بده». (1)

.


1- .تاريخ الطبرى : ج5 ص95 .

ص: 530

ب _ نامه امام عليه السلام به اهل مصر، پيش از اعزام مالك

ب _ نامه امام عليه السلام به اهل مصر، پيش از اعزام مالكوقال عليه السلام :الأمالى ، مفيد_ به نقل از هشام بن محمّد _: امير مؤمنان، پيش از عزيمت مالك به مصر ، چنين نامه اى به مصريان نوشت:

«به نام خداوند بخشنده مهربان . سلام بر شما! همانا در حضور شما خدايى را سپاس مى گويم كه جز او معبودى نيست و از او درود فرستادن بر پيامبرش محمّد صلى الله عليه و آله و خاندان او را خواهانم. بنده اى از بندگان خدا را به سوى شما فرستادم كه در روزهاى خطر نمى خوابد و از ترس مرگ، از رويارويى با دشمنان عقب نمى نشيند، از رزم آورترين دليران بندگان خدا، و از شريف ترين دودمان ها، كه از آتش براى فاجرانْ سوزنده تر است و از آلودگى و ننگ، دورترين . او همان مالك بن حارث اشتر است . نه دندانش كُند مى شود و نه از بُرش مى افتد . در هنگامه احتياط، بردبار و در جنگ، متين است . انديشه اى ريشه دار و صبرى نيكو دارد. شنوا و فرمانبردار او باشيد. اگر فرمان حركت داد، روان شويد و اگر دستور داد كه بمانيد؛ بمانيد، چرا كه اقدام و درنگ او جز به فرمان من نيست. شما را در داشتن و بهره مندى از او بر خود برگزيدم، براى خيرخواهى نسبت به شما و سرسختى بر دشمنتان. خداوند با هدايت نگاهتان دارد و با تقوا مقاومتان سازد و به آنچه دوست مى دارد و مى پسندد، ما و شما را توفيق دهد. سلام و رحمت و بركات خدا بر شما باد!». 1

.

ص: 531

ج _ نيرنگ معاويه در كشتن مالك اشتر

د _ اندوه امام عليه السلام

ج _ نيرنگ معاويه در كشتن مالك اشتروعن عليّ بن أبي طالب عليه السلام عن النبيّ صلى التاريخ الطبرى_ به نقل از يزيد بن ظبيان همدانى _: معاويه كسى را در پى «جايستار» ، از ماليات پردازان ، فرستاد و به وى گفت: مالك، استاندار مصر شده است. اگر او را از بين ببرى، تا زنده اى از ماليات معافى. پس هر نقشه اى مى توانى بكش.

جايستار بيرون رفت تا به قلزم رسيد و آن جا ماند. مالك از عراق به سوى مصر رهسپار شد. چون به قلزم رسيد، جايستار به استقبال او شتافت و گفت: اين خانه، اين طعام واين هم علوفه. من هم مردى از خراج دِهانم.

مالك نزد او فرود آمد. دهقان براى او و مركبش غذا و علوفه آورد. چون غذا خورد، شربتى از عسل برايش آورد كه آن را زهر داده بود و به مالك خوراند. چون مالك نوشيد، جان داد.

معاويه رو به مردم شام كرده ، مى گفت: على، مالك اشتر را به سوى مصر روانه كرده است. دعا كنيد كه خدا شرّ او را از شما برگردانَد.

مردم هر روز مالك را نفرين مى كردند. تا آن كه مردى كه مالك را شربت زهرآلود داده بود، نزد معاويه آمد و خبر مرگ مالك را داد. معاويه در بين مردم به سخن ايستاد و خدا را حمد و ثنا كرد و گفت: امّا بعد؛ على بن ابى طالب، دو دستِ راست داشت، يكى در جنگ صفّين قطع شد _ مقصودش عمّار ياسر بود _ و ديگرى امروز _ و مقصودش مالك اشتر بود _ . (1)د _ اندوه امام عليه السلامتاريخ اليعقوبى:چون خبر كشته شدن محمّد بن ابى بكر و مالك اشتر به على عليه السلام رسيد، بر مرگ آن دو به شدّت ناليد و به درد آمد و فرمود: «اى مالك! گريه كنندگان بايد بر

.


1- .تاريخ الطبرى : ج 5 ص 95 .

ص: 532

ه _ شكست مردم عراق در پى مرگ مالك اشتر

همچون تويى بگريند. كجا كسى همانند مالك است؟!». (1)وذكر ابن شيرويه الديلمي في كتاب الفردوس في باب الامام على عليه السلام_ وقتى خبر درگذشت مالك اشتر را شنيد _: مالك ، و چه بود مالك؟! به خدا سوگند ، اگر كوه بود، كوهى تك بود و اگر صخره بود، سخت و محكم بود ؛ به گونه اى كه سُم هيچ ستورى بر فراز آن نمى توانست برسد و هيچ پرنده اى بر اوج آن نمى توانست بپرد. (2)وبإسناده أيضا عن حذيفة بن اليمان (رض) عن النبيّ صالغارات_ به نقل از علقمة بن قيس نخعى _: پس از شهادت مالك اشتر، على عليه السلام پيوسته اندوهگين و ناراحت بود، تا آن جا كه پنداشتيم اوست كه مصيبت ديده است نه ما. اين اندوه، روزهايى چند از چهره وى آشكار بود. (3)ه _ شكست مردم عراق در پى مرگ مالك اشترومن ذلك ما رواه القاضي أبو محمّد الحسين بن مسعودأنساب الأشراف_ به نقل از مدائنى _: نزد معاويه [ به بدى ] سخن از مالك اشتر به ميان آمد. مردى از قبيله نَخَع به كسى كه از او ياد كرد، گفت: ساكت باش! همانا مرگ او اهل عراق را ذليل ساخت، و حيات او نيز شاميان را ذليل ساخته بود. معاويه هم سكوت كرد و چيزى نگفت. (4)

.


1- .تاريخ اليعقوبى : ج2 ص194 .
2- .الإمام عليّ عليه السلام _ لَمّا جاءَهُ نَعيُ الأَشتَرِ _ : مالِكٌ وما مالِكٌ ! وَاللّه ِ ، لَو كانَ جَبَلاً لَكانَ فِندا ، ولَو كانَ حَجَرا لَكانَ صَلدا ، لا يَرتَقيهِ الحافِرُ ، ولا يُوفي عَلَيهِ الطّائِرُ (نهج البلاغة : حكمت 443) .
3- .الغارات : ج1 ص265 .
4- .أنساب الأشراف : ج5 ص41 .

ص: 533

فصل هفتم : اشغال مصر

الف _ فرستادن عمرو عاص براى جنگ با محمّد بن ابى بكر

فصل هفتم : اشغال مصرالف _ فرستادن عمرو عاص براى جنگ با محمّد بن ابى بكرتاريخ الطبرى_ به نقل از عبد اللّه بن حواله ازدى، در ذكر فرستادن معاويه، عمرو عاص را به مصر _: او را با شش هزار مرد فرستاد... عمرو عاص رفت، تا به نزديكى هاى سرزمين مصر رسيد. عثمانى ها دور او گرد آمدند و او آن جا ماند و به محمّد بن ابى بكر چنين نوشت: اى پسر ابو بكر! ريخته شدن خونت را از من دور ساز . من دوست ندارم كه از من خراشِ ناخنى هم به تو برسد. مردم اين سامان بر سرپيچى از تو هماهنگ شده و فرمان تو را وا نهاده و از پيروى تو پشيمان شده اند. اگر كار بالا بگيرد ، تو را تسليم مى كنند . از مصر بيرون شو، كه من از خيرخواهان تواَم. والسّلام! عمرو عاص، همراه اين نامه ، نامه معاويه [ به محمّد بن ابى بكر ] را هم برايش فرستاد كه در آن آمده بود: امّا بعد؛ سرانجام تجاوز و ستم، وبالى بزرگ است . كسى هم كه خون محترمى را بريزد، از انتقام در دنيا و كيفر ابدى آخرت نمى رهد. ما هم كسى را نمى شناسيم كه تجاوزكارتر، عيبجوتر و سرسخت تر از تو بر ضدّ عثمان بوده باشد. با انتقادگران و خونريزان او هم دست و هم داستان بودى . آن گاه مى پندارى من از كار تو در خوابم يا فراموش كرده ام، تا آن جا كه به سرزمينى در همسايگى من مى آيى و حكومت مى كنى

.

ص: 534

ب _ يارى خواهى محمّد بن ابى بكر

ج _ پاسخ امام عليه السلام به او

و آسوده اى، در حالى كه بيشتر مردم آن جا با من هم فكرند، سخنم را مى پذيرند و در فرياد خواهى بر ضد تو فرمانبردار من اند؟ من كسانى را به سوى تو فرستاده ام كه از تو خشمگين اند، تشنه خون تواَند و با جهاد بر ضدّ تو به خدا تقرّب مى جويند و با خدا عهد بسته اند كه تو را مُثله كنند و اگر آنان جز كشتن تو هدفى نداشتند [و نمى خواستند مُثله ات كنند] ، تو را هشدار و انذار نمى دادم و دوست داشتم كه تو را به خاطر ستم و قطع رَحِم و هجومى بكشند كه بر عثمان داشتى ؛ آن روز كه سر نيزه تو در گردن و رگ هاى گلوى او فرو مى رفت. ولى خوش نمى دارم كه يك قرشى را مُثله كنم . هرجا كه باشى، خداوند هرگز تو را از قصاص نمى رهاند. والسلام! (1)

ب _ يارى خواهى محمّد بن ابى بكرتاريخ الطبرى_ به نقل از عبد اللّه بن حواله ازدى _: محمّد بن ابى بكر هر دو نامه را پيچيد و نزد على عليه السلام فرستاد و همراه نامه اى نوشت: امّا بعد؛ عمرو عاص در نزديكى هاى سرزمين مصر فرود آمده و بيشتر مردم شهر كه هم فكر با آنان اند، دور او گرد آمده اند وى با لشكرى غوغاگر و ويرانگر آمده است. من در طرفداران خودم سستى مى بينم. اگر به سرزمين مصر نيازى دارى، با نيروى انسانى ومالى يارى ام برسان ، و سلام بر تو! (2)

ج _ پاسخ امام عليه السلام به اوتاريخ الطبرى_ به نقل از عبد اللّه بن حواله ازدى _: على عليه السلام در پاسخ او نوشت: «امّا بعد ؛ نامه ات به من رسيد. نوشته بودى كه عمرو عاص با لشكرى ويرانگر به نزديكى هاى سرزمين مصر فرود آمده است و كسانى كه هم فكر او بوده اند ، به سوى او بيرون شده اند. البته بيرون شدن آنان كه هم فكر اويند، بهتر از آن است كه نزد تو

.


1- .تاريخ الطبرى : ج5 ص100 .
2- .تاريخ الطبرى : ج5 ص101 .

ص: 535

بمانند. و گفته اى كه در برخى همراهانت سستى ديده اى. اگر آنان هم سست شوند، تو سست مشو . آبادى خود را حصاربندى و دژبانى كن . پيروانت را هم نزد خويش فراهم آر و كنانة بن بشر را كه به خيرخواهى و بزرگوارى و دليرى معروف است ، به جنگ دشمنان بفرست . من هم مردم را بر مركب هاى سركش و رام (اسب ها و شتران) به سوى تو فرا مى خوانم. در مقابل دشمنت مقاومت كن و با بينايى خود ، پيش برو و با نيّت و عزم با آنان بجنگ و براى خدا و صبورانه با ايشان جهاد كن، هرچند كه گروه تو اندك تر از آنان باشد؛ چرا كه خداوند، گاهى گروه اندك را قوّت مى بخشد و گروه بسيار را خوار مى سازد. نامه تبهكار تبهكار زاده (معاويه) و تبهكار كافر زاده (عمرو) را هم خواندم . اين دو نابكارى كه در كار معصيتْ هم دست اند و در رشوه خوارى در حكومت، هم داستان، و در دنيا زشت و منكَرند و از آنچه در دست دارند ، بهره مى برند، همچنان كه پيشينيان آنان از داشته هايشان بهره برده اند. رعد و برق آنان تو را نهراساند. و اگر تاكنون جواب نامه شان را نداده اى، آن گونه كه شايسته آنان است، پاسخشان ده؛ چرا كه آنچه بخواهى براى گفتن دارى. والسلام!». 1

.

ص: 536

د _ درخواست امام عليه السلام براى قيام

د _ درخواست امام عليه السلام براى قياموروى الحافظ أبو نعيم أيضا بسنده عن ثوبان قال :تاريخ الطبرى_ به نقل از عبد اللّه بن فُقيم، پس از ذكر يارى خواهى محمّد بن ابى بكر از على عليه السلام _: على عليه السلام در ميان مردم ايستاد و فرمان داد تا مردم براى نماز [ نزد او ]گرد آيند . مردم گرد آمدند. خدا را حمد و ثنا گفت و بر محمّد صلى الله عليه و آله درود فرستاد . سپس فرمود:

«امّا بعد؛ اين فرياد محمّد بن ابى بكر و برادران مصرى شماست. دشمن خدا و دوستِ دشمنان خدا، پسر نابغه (عمرو عاص) به سوى آنان شتافته است. مبادا گم راهان در باطل خود و گرايش به راه طاغوت، همبسته تر از شما در اين راه حقّتان باشند! آنان آغازگر جنگ با شما و برادران شمايند . به پشتيبانى و يارى برادران خود بشتابيد.

اى بندگان خدا! مصر بزرگ تر از شام است و هم خير آن بيشتر است و هم مردمانش بهترند. مبادا آن را از چنگ شما درآورند. ماندن مصر در دست شما، عزّتى براى شما و شكستى براى دشمنان شماست. به سوى جَرعه (1) _ بين حيره (2) و كوفه _ بيرون شويد و فردا به خواست خدا آن جا يكديگر را ببينيم».

راوى گويد: فردا كه شد، على عليه السلام پياده بيرون رفت و صبحگاهان آن جا فرود آمد. تا نيم روز همان روز آن جا ماند. هيچ كس از آنان به آن جا نيامد. وى نيز برگشت. شامگاهان در پى بزرگان كوفه فرستاد. در دارالحكومه خدمت او آمدند، در حالى كه حضرت، غمگين و گرفته بود. فرمود:

«خدا را سپاس بر آنچه قضا و قدرش بر كار من جارى شده است و مرا _ اى گروه _

.


1- .جرعه، جايى نزديك كوفه است (معجم البلدان : ج 2 ص 127) .
2- .حيره، شهرى باستانى و پر درخت در حدود يك فرسخى كوفه و محلّ سكونت خاندان نعمان بن منذر بوده است (تقويم البلدان : ص 299) .

ص: 537

ه _ شهادت محمّد بن ابى بكر

وروى الحافظ أبو نعيم أيضا بسنده عن ثوبان قال :به شما دچار ساخته است؛ كسانى كه وقتى فرمان مى دهم ، فرمان نمى برند و چون فرا مى خوانم ، پاسخ نمى دهند. دشمنتان بى پدر باد! براى صبر و جهاد در راه حقّ خويش منتظر چيستيد؟ مرگ و ذلت در همين دنيا براى شما در غير راه حق است. به خدا سوگند ، اگر مرگ فرا رسد _ كه حتما آمدنى است _ ، ميان من و شما در حالى جدايى خواهد افكند كه از مصاحبت شما ناراحتم و از شما بيزار. 1ه _ شهادت محمّد بن ابى بكرامام عليه السلام در سال 36 هجرى به پيشنهاد عبد اللّه بن جعفر، محمّد بن ابى بكر را به استاندارى مصر گماشت و اين پس از عزل قيس بن سعد از آن جا بود. از اين رو ، محمّد بن ابى بكر در جنگ صِفّين حضور نداشت. محمّد بن ابى بكر بر كسانى كه تفكّر و گرايش عثمانى داشتند ، سخت گرفت.

.

ص: 538

آنان نيز پس از آنچه در صفّين گذشت و كار به حكميّت انجاميد ، بر ضدّ محمّد بن ابى بكر نافرمانى و شورش كرده، عرصه را بر او تنگ كردند. معاويه و عمرو عاص ، فرصت را غنيمت شمرده ، به حمايت شورشيان پرداختند. نزديك بود كه كارها در مصر از هم بپاشد و اين اقليم از قلمرو حاكميت دولت اسلامى بيرون رود. از اين رو، امام على عليه السلام مالك اشتر را به جاى او تعيين كرد تا آتش شعله ور فتنه آن جا را فرو نشاند؛ ليكن اين ياور بى نظير و نمونه، با روشى مزوّرانه و كثيف كه معاويه به كار بست ، در راه مصر ، به شهادت رسيد . امام عليه السلام محمّد را دوباره به آن جا بازگرداند. معاويه، عمرو عاص را همراه با گروهى براى كمك به ياغيان فرستاد. عمرو عاص، چون در زمان خلافت عمر مصر را گشوده بود، در آن جا نفوذ داشت. برخوردهايى پيش آمد كه كنانه در آن به شهادت رسيد. او را محمّد در رأس دوهزار نفر براى رويارويى با عمرو عاص فرستاده بود. اين سبب شد كه ياران محمّد بن ابى بكر، امير خود را تنها گذاشتند، او هم به چنگ دشمن افتاد. از سوى ديگر ، يارى خواهى امام عليه السلام از مردم كوفه براى پشتيبانى محمّد، بى فايده بود. كار به آن جا كشيد كه معاوية بن خديج، محمّد بن ابى بكر را داخل پوست الاغ مُرده بگذارد و آتش بزند، در حالى كه تشنه بود. در برخى نقل ها آمده است كه او را زنده زنده سوزاند. شهادت محمّد بن ابى بكر، امام عليه السلام را بسيار اندوهگين ساخت و به سخت ترين وجه، بر آنچه بر سر عزيز از دست رفته اش آمد، ناليد. وقتى علّت اين ناله و بى تابى شديد را پرسيدند، فرمود: «خدا محمّد را رحمت كند! جوان نورسى بود. به خدا سوگند ، دوست داشتم كه هاشم مرقال را بر مصر بگمارم، بى آن كه از محمّد بن ابى بكر نكوهشى كنم. او كوشيد و به تكليف خود عمل كرد». (1) حضرت پيوسته در مناسبت هاى مختلف از محمّد ياد مى كرد و او را مى ستود و مى فرمود: «برايم دوست داشتنى بود. تربيت شده من بود. (2) در مرگ او از خداوند اجر

.


1- .الغارات : ج 1 ص 301 .
2- .نهج البلاغة : خطبه 68 .

ص: 539

و _ شادى معاويه

ز _ خطبه امام عليه السلام ، پس از كشته شدن محمّد بن ابى بكر

مى طلبيم. فرزندى خيرخواه، كارگزارى سخت كوش، شمشيرى بُرنده و ستونى جلوگيرنده بود». (1)

و _ شادى معاويه3.تأويل الآيات الظاهرة :الغارات_ به نقل از جندب بن عبد اللّه ، در خبر كشته شدن محمّد بن ابى بكر _: عبد الرحمان بن مسيّب فزارى كه مأمور مخفى على عليه السلام در شام بود، خدمت امام رسيد و خبر داد كه از شام بيرون نشد، مگر آن كه از سوى عمرو عاص، مژده هاى پى در پى آمد كه مصر فتح شده و محمّد بن ابى بكر كشته شده است . معاويه هم بر فراز منبر خبر كشته شدنش را اعلام كرده است. و به آن حضرت گفت: اى امير مؤمنان! من هرگز در شام، روزى شاد به شادمانى آن روز نديده بودم، تا آن كه خبر كشته شدن محمّد بن ابى بكر به آنان رسيد.

على عليه السلام فرمود: «هلا! حزن ما بر شهادت او به اندازه شادمانى آنان بر اين واقعه است ؛ نه، بلكه چند برابر است». (2)ز _ خطبه امام عليه السلام ، پس از كشته شدن محمّد بن ابى بكر16.كتاب من لا يحضره الفقيه :امام على عليه السلام_ در خطبه اش پس از كشته شدن محمّد بن ابى بكر _: آگاه باشيد! مصر را فاجران ستمگر گشودند ؛ آنان كه راه خدا را بسته و اسلام را به انحراف كشاندند. هلا كه محمّد بن ابى بكر به شهادت رسيد و ما از خداوند بر اين امر، انتظار اجر داريم! به خدا سوگند، تا آن جا كه من مى دانم، او از كسانى بود كه منتظر قضاى الهى (مرگ) بود و براى پاداش [ آخرتْ ]كار مى كرد و از روش هر فاجر بدش مى آمد و روش مؤمن را دوست مى داشت.

من _ به خدا سوگند _ خودم را بر كوتاهى در كارم سرزنش نمى كنم . همانا من در سختى هاى جنگ، جدّى و كاردانم. در كار نبرد، پيشرو و به شيوه تدبير آگاهم و

.


1- .نهج البلاغه : نامه 35 .
2- .الغارات : ج1 ص295 .

ص: 540

16.كتاب من لا يحضره الفقيه :انديشه درست را در ميان شما به كار مى گيرم . آشكارا شما را به فريادرسى مى خوانم و بى پرده شما را براى يارى ندا مى دهم، نه سخنم را مى شنويد و نه فرمانم را اطاعت مى كنيد، تا كارها به سرانجام شومى كشيده مى شود.

شما قومى هستيد كه با شما نه مى توان خونخواهى كرد و نه مى توان داغ دل ها را به پايان برد. از پنجاه و چند شب پيش تاكنون شما را فرا خواندم كه به داد برادرانتان برسيد . مثل شتر نرِ كف بر لب، خُرخُر كرديد و همچون كسى كه عزم نبرد با دشمن ندارد و در پى اجر نيست، زمينگير شديد . سپس سپاهى اندك و سست از ميان شما نزد من بيرون شد ، رنگ پريده «گويا كه آنان را در حالى كه مى نگرند، به سوى مرگ مى كشانند» (1) . پس اُف بر شما! 2 .


1- .انفال : آيه 6 .

ص: 541

فصل هشتم : شبيخون هاى عُمّال معاويه

الف _ سياست علوى و سياست اموى

فصل هشتم : شبيخون هاى عُمّال معاويهالف _ سياست علوى و سياست اموىپس از آن كه معاويه تلخى شكست در جبهه صِفّين را چشيد، به اين نتيجه رسيد كه توان برخورد روياروى با امام عليه السلام را ندارد. پس براى رسيدن به اهداف و مطامع شوم خود ، راه ديگرى در پيش گرفت؛ راه و سياستى غير اسلامى و غير انسانى در برخورد با امام عليه السلام يعنى سياست آزارِ غافلگيرانه، از قبيل: ترور، آتش زدن خانه ها، غارت اموال، ايجاد رعب و هراس در ميان مردم، و سلب امنيّت از شهرهاى اسلامى. مورّخ مشهور ، مسعودى ، در اين باره مى نويسد: در بقيّه روزگار على عليه السلام معاويه گروههاى غارتگر را مى فرستاد . على عليه السلام هم كسانى را اعزام مى كرد كه جلوى مردم آزارى هاى فرستادگانِ معاويه را بگيرند. (1) معاويه با اين شيوه و سياست پست و خطرناك، اين اهداف را درنظر داشت: 1 . مأيوس ساختن مردم از حكومت على عليه السلام و درهم شكستن مقاومت آنان و جلوگيرى از تداوم حمايت آنان از امام عليه السلام . 2 . سلطه يافتن بر جاهايى كه موقعيّت سياسى مهمّى داشتند، مثل بصره و مصر.

.


1- .مروج الذهب : ج 2 ص 421 .

ص: 542

3 . وا داشتن امام به مقابله به مثل و از بين بردن قداست امام عليه السلام در اذهان مردم. 4 . بهره گيرى از پوشش «عهدنامه صلحِ مشروط»، كه در جريان حكميّت، امام عليه السلام آن را امضا كرده بود، در راه منافع و اهداف خويش و درنتيجه ، وا داشتن امام عليه السلام به نقض آن قرار داد. آنچه زمينه ساز اين سياست خطرناك شد و به آن كمك كرد، شهادت گروهى از استوانه هاى لشكر امام عليه السلام از يك سو و خستگى سپاه ايشان و سرپيچى آنها از اطاعت فرماندهشان از سوى ديگر بود. ولى امام عليه السلام در آن شرايط حسّاس، سر سوزنى هم از مرز عدالتْ تجاوز نكرد و درسى عملى براى حكومت هايى برجاى نهاد كه مى خواهند در وفا و ثبات، به شيوه آن حضرت وفادار بمانند؛ بلكه امام عليه السلام حاضر نبود همان عهدنامه مشروطى را هم كه به قبول آن وادارش كردند ، بشكند. و اينك سخن امام عليه السلام در اين زمينه:

21.الكافي :الإرشاد:امام عليه السلام در بخشى از سخنانش ، آن گاه كه معاوية بن ابى سفيان شرط صلح را نقض كرد و به شبيخون هايى عليه مردم عراق پرداخت ، پس از حمد و ثناى الهى فرمود:

«معاويه را چه مى شود؟ خدا او را بكشد! او از من كار بزرگى را انتظار دارد. او مى خواهد من هم مثل او عمل كنم تا عهد و پيمانم را شكسته باشم و آن را حجّتى بر ضدّ من بگيرد و تا قيامت، هرگاه كه از من ياد شود، مايه ننگ و بدنامى ام گردد. هرگاه به او گفته شود: تو آغاز كردى، گويد: من نه خبر دارم و نه دستور داده ام. بعضى هم بگويند: راست مى گويد، برخى هم سخنش را دروغ بدانند.

به خدا سوگند كه خداوند ، صبر و حوصله بسيار دارد و نسبت به بسيارى از فرعون هاى پيشين، حلم ورزيده است، فرعون هايى را هم كيفر داده است. اگر خدا به او مهلت مى دهد، از چنگ خدا نمى تواند بگريزد و خداوند، بر سر راه او در كمين است. پس هر كار مى خواهد ، بكند . ما هرگز پيمان خود را نخواهيم شكست و نقض .

ص: 543

ب _ غارت نعمان بن بشير

21.الكافي :عهد نخواهيم كرد و هيچ مسلمان و معاهَدى را به هراس نخواهيم افكند، تا آن شرط ترك جنگ ميان ما سپرى شود . إن شاء اللّه !». 1ب _ غارت نعمان بن بشير23.كمال الدين _ قال الصدوق _ :الكامل فى التاريخ:در اين سال (39 هجرى) معاويه لشكريان خود را در عراق، در اطراف قلمرو حكومت على عليه السلام پراكند. نعمان بن بشير را با هزار مرد به عين التمر فرستاد، كه در آن جا مالك بن كعب با هزار نفر مأمور پاسگاهى براى على عليه السلام بود. مالك به ياران خود اجازه داده بود كه به كوفه بروند و جز صد نفر كسى با او نبود. چون خبر هجوم نعمان را شنيد، نامه اى به امير مؤمنان نوشت و به او گزارش داد و نيروى كمكى درخواست كرد.

على عليه السلام خطبه اى خواند و مردم را به بيرون رفتن به يارى او فراخواند؛ امّا سنگينى كرده ، نرفتند. مالك با نعمان درگير شد. ديوارهاى آن روستا را پشت سر ياران خويش قرار داد. مالك به مِخنَف بن سليم نامه نوشت و از او يارى طلبيد. وى نزديكى هاى او بود. مالك و نعمان پيكار سختى كردند. مخنف، پسرش عبد الرحمان را با پنجاه نفر فرستاد. آنان در حالى به مالك رسيدند كه او و همراهانش غلاف شمشيرها را شكسته و دل به مرگ و پيكار سپرده بودند. چون شاميان آنان را ديدند، عصر هنگام گريختند

.

ص: 544

ج _ غارت سفيان بن عوف

23.كمال الدين _ قال الصدوق _ :و پنداشتند كه نيروى امدادى در راه است. مالكْ آنان را تعقيب كرد و سه نفر از آنان را كشت.

چون كوفيان از خروج به سوى مالك و يارى آنان سستى كردند، على عليه السلام بر منبر رفت و بر آنان خطبه خواند و فرمود:

«اى اهل كوفه! هر بار كه شنيديد گروهى از شاميان بر شما تاخته و فرود آمده اند ، هر يك از شما در خانه خود خزيد و در را به روى خود بست، آن گونه كه سوسمار به لانه اش و كفتار به آشيانه اش مى خزد. فريب خورده كسى است كه شما فريبش دهيد. هر كس با شما به پيروزى برسد، با تير شكسته پيروز شده است. نه آزاد مردانى به هنگام ندا و نه برادرانى هنگام نجواييد. إنا للّه وإنا إليه راجعون! به چه رنجى از دست شما گرفتار شده ام! كورانى هستيد كه نمى بينند، لال هايى كه سخن نمى گويند و كرانى كه نمى شنوند . إنا للّه وإنا إليه راجعون!». (1)ج _ غارت سفيان بن عوف29.مختصر البصائر :الغارات_ به نقل از سفيان بن عوف غامدى _: معاويه مرا خواست و گفت: تو را با لشكر انبوه و ساز و برگ جنگى مى فرستم . مسير فرات را پيش بگير، تا آن كه به هِيْت (2) برسى و از آن بگذرى. اگر آن جا لشكريانى ديدى بر آنان بتاز و غارت كن، وگرنه پيش برو تا شهر انبار را غارت كنى. اگر در آن جا لشكريانى نيافتى ، برو تا به مدائن شبيخون بزنى . سپس به نزد من باز گرد. مبادا به كوفه نزديك شوى! و بدان كه اگر بر مردم انبار و مدائن شبيخون بزنى، گويا كوفه را غارت كرده اى.

اى سفيان! اين شبيخون ها بر مردم عراق، دل هايشان را به هراس مى افكنَد و هواداران ما را نيز كه در فكر جدا شدن از آنان اند، جرئت مى بخشد و كسانى را كه از پيشامدها مى ترسند، به سوى ما مى كشانَد. به هر آبادى اى كه رسيدى خراب كن و

.


1- .الكامل فى التاريخ : ج2 ص425 .
2- .شهرى در كرانه فرات، بالاتر از انبار (تقويم البلدان : ص 299) .

ص: 545

د _ غارت ضحّاك بن قيس

29.مختصر البصائر :هركس را كه با خودت همفكر نديدى بكُش و اموال را غارت كن كه اين كار هم مثل كشتن است و دل ها را بيشتر به درد مى آورد. (1)د _ غارت ضحّاك بن قيسالغارات_ به نقل از عبد الرحمان بن مسعده فزارى _: معاويه، ضحّاك بن قيس فهرى را خواست و به او گفت: برو تا به ناحيه كوفه بگذرى و تا مى توانى از كوفه دورى كن. از باديه نشينان هر كه را يافتى كه در اطاعت على است، بر او شبيخون بزن و اگر به مرزبانان يا سپاهيان على برخوردى ، بر آنان شبيخون بزن . اگر صبح در شهرى بودى، عصر در شهر ديگر باش . مبادا كه براى رويارويى و جنگ با سپاهى كه به سوى تو فرستاده مى شود، بمانى! آن گاه او را با سه يا چهار هزار نفر نيروى ويژه و زبده روانه كرد. ضحّاك پيش آمد، در حالى كه اموال را چپاول مى كرد و باديه نشينانى را كه به آنان برمى خورد، مى كشت، تا آن كه به «ثعلبيه» رسيد. سربازانش بر حاجيان تاختند و كالاهايشان را ربودند. پيش رفت تا به عمرو بن عميس بن مسعود ، برادر زاده عبد اللّه بن مسعود، صحابى پيامبر خدا رسيد و ميان راه حج در قُطقُطانه (2) ، او و مردمى را كه همراهش بودند ، كشت. ابو روق گويد: پدرم به من گفت كه شنيد على عليه السلام نزد مردم آمد و بر منبر چنين فرمود: «اى مردم كوفه! به سوى بنده صالح، عمرو بن عُمَيس و سپاهيانى كه از آنِ شماست و برخى شان كشته شده اند ، بيرون شويد . برويد و با دشمنتان بجنگيد و از حريم خود دفاع كنيد، اگر اهل كاريد». پاسخ ضعيفى به او دادند. امام عليه السلام ناتوانى و سستى آنان را ديد و فرمود: «به خدا سوگند ، دوست داشتم در عوضِ صد نفر از شما، يكى از آنان را داشتم.

.


1- .الغارات : ج2 ص464 .
2- .قُطقُطانه ، جايى در نزديكىِ شهر كوفه است كه در جانب راه خشكى كربلا قرار گرفته است (معجم البلدان : ج 4 ص 374) .

ص: 546

ه _ غارت عبد الرحمن بن قباث

واى بر شما! همراه من بيرون آييد، سپس اگر خواستيد ، بگريزيد! به خدا سوگند ، با نيّت و بصيرتى كه دارم ، از ديدار پروردگارم ناخرسند نيستم و در آن، برايم آسايش است و راه نجاتى براى من از هم صحبتى و برخورد و مدارا با شما، آن گونه كه با شتران تازه كار آبكش يا با جامه هاى پوسيده مدارا مى كنند، كه هر طرفش را كه مى دوزند، طرف ديگرش بر تن صاحب جامه پاره مى شود». سپس فرود آمد. خود او پياده راه افتاد تا به غَريَّين (1) رسيد . آن گاه حُجر بن عَدى را از سپاه خويش فراخواند و پرچمى براى او بست با چهار هزار نفر، و سپس روانه اش ساخت. حُجْر بيرون شد تا به سَماوه (2) رسيد كه سرزمينى خشك است. در آن جا با امرء القيس بن عدى و عشيره او برخورد كرد _ كه از دامادهاى حسين بن على عليه السلام بودند _ . آنان راهنمايان او به راه ها و آب ها بودند. حجر همچنان پُر شتاب در پى ضحّاك بود تا در ناحيه تَدمُر به او برخورد. در برابر او صف كشيد و مدّتى با هم جنگيدند. نوزده نفر از همراهان ضحاك و دو نفر از ياران حجر به نام هاى عبد الرحمان و عبد اللّه غامدى كشته شدند. تاريكى شب ميان آن دو گروه فاصله انداخت و ضحّاك ، شبانه گريخت. صبح كه شد، از او و همراهانش اثرى نيافتند. (3)

ه _ غارت عبد الرحمن بن قباث31.بحارالأنوار :الكامل فى التاريخ_ در رخدادهاى سال 39 هجرى _: و در اين سال، معاويه، عبد الرحمان بن قباث بن اشيم را به سوى شهرهاى جزيره فرستاد و شبيب بن عامر

.


1- .تثنيه كلمه «غَرىّ» است ؛ يعنى دو ساختمان بسيار بلند كه پشت كوفه به صورت دو صومعه نزديك قبر على بن ابى طالب عليه السلام بوده است (معجم البلدان: ج 4 ص 196) .
2- .نام آبى در دشت . و گمان مى كنم كه دشت «سماوه» را كه ميان كوفه و شام به صورت خشكى است ، را به همين آب ناميده اند (معجم البلدان : ج 3 ص 245) . امروز يكى از شهرهاى جنوبى عراق در كرانه فرات است، بين دو شهر ناصريّه و ديوانيّه.
3- .الغارات : ج2 ص421 .

ص: 547

31.بحارالأنوار :_ جدّ كرمانى كه در خراسان بود _ آن جا بود. شبيب در نَصيبين (1)

بود. نامه اى به كُميل بن زياد كه در هِيْت بود ، نوشت و خبر آنان را به او اطّلاع داد.

كميل براى كمك به او همراه ششصد سوار حركت كرد. به عبد الرحمان رسيدند كه معن بن يزيد سلمى هم همراهش بود. كميل با آنان جنگيد و فرارى شان داد و سپاهشان را شكست داد و از شاميان بسيار كشت و دستور داد كه فرارى را تعقيب نكنند و زخمى را نكشند.

از ياران كميل نيز دو نفر كشته شدند. خبر پيروزى را به على عليه السلام نوشت. على عليه السلام هم به او پاداش خوبى داد و پاسخى نيكو نوشت و از او راضى شد، در حالى كه قبلاً از او ناراحت بود... .

شبيب بن عامر از نصيبين آمد و كميل را ديد كه با آن گروه جنگيده است. بر پيروزى تبريكش گفت و شاميان را تعقيب كرد، ولى به آنان نرسيد. از فرات گذشت و سپاه خود را هر سو پراكنْد و بر شاميان شبيخون زد تا به بعلبك (2) رسيد.

معاويه حبيب بن مَسلَمه را در پى او روان كرد، ولى به او نرسيد. شبيب بازگشت و بر اطراف رَقّه (3) شبيخون زد. هيچ هوادار عثمان را پياده نديد، مگر آن كه [ به اسارت ]به همراه آورد و هيچ اسب و سلاحى را نگذاشت ، مگر آن كه به غنيمت گرفت و به نصيبين برگشت و به على عليه السلام گزارش داد.

على عليه السلام به او نامه نوشت و از گرفتن اموال، بجز اسب و اسلحه اى كه با آن مى جنگند، نهى كرد و فرمود: «رحمت خدا بر شبيب! شبيخون را دور ساخت و پيروزى را نزديك كرد». (4) .


1- .شهرى آباد بر سر راه كاروان هايى كه از موصل به شام مى روند، در نُه فرسخى سنجار . اين شهر به دست روميان ساخته شده بود و انوشيروان آن را فتح كرد (ر . ك : معجم البلدان : ج 5 ص 288) .
2- .شهرى قديمى از شهرهاى لبنان كه فاصله آن تا دمشق، سه روز است (ر . ك : معجم البلدان : ج 1 ص 453) .
3- .از شهرهاى فعلى سوريه . شهرى مشهور بر كرانه فرات كه فاصله آن تا حَرّان سه روز است (ر . ك : معجم البلدان : ج 3 ص 59) .
4- .الكامل فى التاريخ : ج 2 ص 428 .

ص: 548

و _ غارت بُسْر بن اَرطات

و _ غارت بُسْر بن أبى اَرطات341.وكان يقول عليه السلام في طريقه إلى الشام :تاريخ الطبرى_ به نقل از عوانه _: پس از ماجراى حكميّت، معاوية بن ابى سفيانْ بُسْر پسر ابو اَرطات را كه مردى از بنى عامر بن لُؤَى بود ، همراه سپاهى روانه ساخت. از شام حركت كردند تا به مدينه رسيدند. آن روز ، ابو ايّوب انصارى كارگزار على عليه السلام در مدينه بود. ابو ايّوب از آنان گريخت و در كوفه به نزد على عليه السلام رفت .

بُسْر وارد مدينه شد، به منبر رفت و كسى با او نجنگيد. از روى منبر فرياد برآورد: اى ديناريان، اى نجّاريان ، اى زريقيان! اى پيرِ من، اى پير من! ديروز با او بودم. اينك او كجاست؟ مقصودش عثمان بود.

سپس گفت: اى مردم مدينه! به خدا سوگند ، اگر فرمان معاويه به من نبود، هيچ كس از مردانتان را در مدينه زنده نمى گذاشتم. مردم مدينه با او بيعت كردند. كسانى نزد بنى سلمه فرستاد و گفت: به خدا سوگند ، نزد من نه امانى داريد و نه بيعتى، تا آن كه جابر بن عبد اللّه را بياوريد.

جابر به نزد اُمّ سلمه همسر پيامبر صلى الله عليه و آله رفت و به او گفت: تو چه صلاح مى بينى؟ مى ترسم كشته شوم، و اين هم بيعتى گم راهانه است.

امّ سلّمه گفت: من صلاح مى بينم كه بروى و بيعت كنى. من پسرم عمر بن ابى سلمه را هم گفتم كه بيعت كند. به دامادم عبد اللّه بن زمعه هم گفتم كه بيعت كند _ زينب دختر ابو سلمه زن وى بود _ . جابر نيز رفت و بيعت كرد.

بُسر خانه هايى را در مدينه خراب كرد . سپس به مكّه رفت. ابو موسى ترسيد كه وى را بكشد. بسر به او گفت: با صحابى پيامبر خدا چنين نخواهم كرد، و رهايش ساخت. پيش از آن ابو موسى به يمن نوشته بود كه لشكرى از سوى معاويه آمده است كه مردم را مى كُشد، هر كس را به حكومت گردن ننهد ، مى كُشد.

سپس بُسر به سوى يمن رفت. عبيد اللّه بن عبّاس، كارگزار على عليه السلام در يمن بود. چون از آمدن آن لشكر خبر يافت ، به كوفه گريخت و نزد على عليه السلام رفت و عبد اللّه بن عبد المدان حارثى را به جاى خود بر يمن گماشت. بُسر آمد و او و پسرش را كشت. بُسر، بار و بُنه عبيد اللّه بن عبّاس را ديد كه دو كودك خردسال او نيز درميان آنها بود .

.

ص: 549

341.وكان يقول عليه السلام في طريقه إلى الشام :هر دو را سر بُريد.

برخى گفته اند: دو فرزند عبيد اللّه بن عبّاس را نزد مردى از بنى كنانه از باديه نشينان ديد. چون خواست آن دو را بكشد، آن مرد گفت: اين دو بى گناه را چرا مى كشى؟ اگر آنان را مى كشى ، پس مرا بكُش. گفت: مى كشم. ابتدا آن مرد را كشت و سپس آن دو فرزند را . آن گاه بُسر به شام بازگشت.

نيز گفته اند: آن مرد كنانى در دفاع از آن دو كودك جنگيد تا كشته شد. نام يكى از آن دو كودك كه بُسر آنان را كشت، عبد الرحمان بود و ديگرى قُثَم. بُسر در اين شبيخونش تعداد زيادى از پيروان على عليه السلام را در يمن به قتل رساند.

خبر بُسر به على عليه السلام رسيد. جارية بن قُدامه را با دو هزار نفر و وَهْب بن مسعود را هم با دو هزار فرستاد. جاريه آمد تا به نجران رسيد و آن جا را آتش زد و شمارى از پيروان عثمان را گرفت و كشت. بُسر و همراهانش از آن جا گريختند. آنان را تعقيب كرد تا به مكّه رسيد.

جاريه به آنان گفت: با ما بيعت كنيد. گفتند : امير مؤمنان كشته شده است . به سود چه كسى بيعت كنيم؟ گفت: به نفع هر كس كه ياران على با او بيعت كردند.

ابتدا نپذيرفتند . سپس بيعت كردند. آن گاه جاريه به مدينه رفت كه ابو هريره با مردم نماز مى خواند. او گريخت. جاريه گفت: به خدا سوگند ، اگر او را بگيرم ، گردنش را خواهم زد. سپس به مردم مدينه گفت: با حسن بن على عليه السلام بيعت كنيد . پس بيعت كردند. آن روز را در مدينه ماند . آن گاه به كوفه رهسپار شد. ابو هريره دوباره برگشت و با مردم نماز خواند. (1)342.وأيضا يقول عليه السلام في ذلك الطريق :الاستيعاب:معاويه، بُسْر بن اَرطات را به يمن فرستاد. او هم زنان مسلمان را به اسارت گرفت و آنان در بازار به فروش گذاشته شدند. (2) .


1- .تاريخ الطبرى : ج5 ص139 .
2- .الاستيعاب : ج 1 ص 243 ش 175 .

ص: 550

فصل نهم : در آرزوى شهادت

الف _ مرگ، محبوب ترين است

ب _ من و مردم، خسته از يكديگر

فصل نهم : در آرزوى شهادتالف _ مرگ، محبوب ترين است345.وبلغه عليه السلام قول نافع بن جبير في معاوية حيثامام على عليه السلام_ در خطبه اى در نكوهش ياران نافرمان خويش _: ... از فرمان من نه خشنودى برمى آيد، تا آن را بپسنديد و نه خشمى كه بر محور آن جمع شويد. محبوب ترين چيزى كه ديدارش كنم، درنظر من مرگ است. قرآن را به شما آموخته ام و با برهان و دليل بر شما حكم رانده ام و آنچه را نمى شناختيد ، يادتان دادم و آنچه را [ناگوارانه ]از دهان بيرون مى افكنديد ، گوارايتان ساختم . اگر كور بود، مى ديد. اگر خواب بود، بيدار مى گشت و چه بسيار به خداشناسى نزديك اند قومى كه پيشوايشان معاويه است و آموزگارشان پسر نابغه (عمرو عاص)!». (1)ب _ من و مردم، خسته از يكديگر347.وقيل له :الغارات_ به نقل از ابن ابى رافع _: على عليه السلام را ديدم در حالى كه انبوه مردم بر گرد او جمع

.


1- .الإمام عليّ عليه السلام _ مِن خُطبَةٍ لَهُ عليه السلام في ذَمِّ العاصينَ مِن أصحابِهِ _ : ... إنَّهُ لا يَخرُجُ إلَيكُم مِن أمري رِضىً فَتَرضَونَهُ ، ولا سُخطٌ فَتَجتَمِعونَ عَلَيهِ ، وإنَّ أحَبَّ ما أنَا لاقٍ إلَيَّ المَوتُ ! قَد دارَستُكُمُ الكِتابَ ، وفاتَحتُكُمُ الحِجاجَ ، وعَرَّفتُكُم ما أنكَرتُم ، وسَوَّغتُكُم ما مَجَجتُم ، لَو كانَ الأَعمى يَلحَظُ ، أوِ النّائِمُ يَستَيقِظُ ! وأقرِب بِقَومٍ _ مِنَ الجَهلِ بِاللّه ِ _ قائِدُهُم مُعاوِيَةُ ! ومُؤَدِّبُهُمُ ابنُ النّابِغَةِ ! (نهج البلاغة : خطبه 180) .

ص: 551

347.وقيل له :شده بودند، تا آن جا كه پايش را خون انداختند. فرمود: «خدايا! من از اينان ناخشنودم و اينان از من. پس مرا از دست اينان راحت كن و آنان را از دست من» (1) . (2) .


1- .در نقل أنساب الأشراف افزوده شده است: پس جز همان شب، زنده نبود!
2- .الغارات : ج2 ص459 .

ص: 552

فصل دهم : آخرين خطبه امام عليه السلام

اشاره

فصل دهم : آخرين خطبه امام عليه السلام349.وقال طاووس :نهج البلاغة :از نوف بكالى روايت است كه اين خطبه را امير مؤمنان على عليه السلام در كوفه ايراد كرد، در حالى كه بر روى سنگى ايستاده بود كه جعدة بن هبيره مخزومى براى او نهاد، بر تن او جُبّه اى پشمين بود و بند شمشيرش از پوست درخت خرما بود، در پاهايش نيز كفشى از ليف خرما بود و پيشانى اش نيز [ از سجده بسيار ]همچون پينه زانوى شتر. فرمود:

«ستايشْ خدايى را كه سرانجام مردم و فرجام كارها به سوى اوست. او را بر نيكىِ بزرگش، بر دليلِ آشكارش، بر بخشش و منّتش مى ستاييم ؛ ستايشى كه اداى حقّ او و شكر او باشد و به پاداشش نزديك سازد و افزايش نعمتش را موجب شود. از او مدد مى جوييم، مدد خواستن كسى كه به عطاى او اميدوار و به سودِ او آرزومند و به دفعِ او مطمئن و به بزرگوارى اش معترف و با رفتار و گفتار، فرمانبردار اوست.

و به او ايمان داريم، ايمان كسى كه از روى يقين به او اميد بسته و از روى ايمان، به او بازگشته و از روى پذيرش، در پيشگاه او خاضع است و موحّدانه ، كار را براى او خالص مى سازد و سپاسمندانه بزرگش مى دارد و با رغبت و تلاش، به او پناه مى برد.

خداى سبحان نه زاده شده، تا در عزّت شريكى داشته باشد و نه زاده است، تا خود از بين رود و از او ارث برند، و نه وقت و زمان بر او پيشى جسته ، و نه افزايش و كاستى بر او راه يافته است ؛ بلكه با نشانه هاى تدبير استوار و تقدير حتمى كه نشانمان داده، بر خِردها آشكار شده است.

.

ص: 553

349.وقال طاووس :از نشانه هاى خلقت او، آفرينش آسمان هاست، كه بى ستون، استوار و برقرار است و بى تكيه گاه، پا برجاست. آنها را فرا خوانْد، فرمانبردار و پذيرا پاسخ دادند ، بى توقّف و درنگ! اگر نبود كه به پروردگارىِ او اقرار داشتند و به اطاعتش تسليم، آسمان ها را جايگاه عرش خود و قرارگاه فرشتگانش و فرازگاه سخن پاك و كار شايسته آفريده هايش قرار نمى داد.

ستارگان آسمان را نشانه هايى قرار داد، تا سرگشته راه ها و درّه هاى گوناگون، با آنها راه را بيابد. تاريكى پرده هاى شب تار، از نورافشانى آنها نمى تواند جلوگيرى كند و پوشش هاى ظلمتِ شب ديجور، مانع درخشش فروغ ماه در آسمان ها نيست.

منزّه است خدايى كه بر او پوشيده نيست سياهى شب تار و شبِ آرام گرفته در عمق دره هاى زمين و بلندى هاى كوه هاى تيره رنگِ به هم پيوسته و پيچيدن صداى غرّش رعد در افق آسمان و آذرخشى كه از ابرها برمى جهد و برگى كه با وزش بادهاى انواء (1) و بارش باران از آسمان از درخت فرو مى افتد. مى داند كه هر قطره كجا فرو مى چكد و قرار مى گيرد و مورچه خرد [دانه را ]از كجا مى كشد و به كجا مى برد و قُوت و خوراكى كه پشه را كفايت مى كند و آنچه در شكم مادّه است ، چيست .

ستايشْ خدايى را كه پيش از آن كه كرسى و عرش و آسمان و زمين و جن و انس باشند، بوده است. نه با خيال، درك مى شود، نه با فهم، به اندازه مى آيد، نه خواهنده اى مشغولش مى كند و نه بخششى از او مى كاهد، نه با چشم مى نگرد و نه با كجا محدود مى شود، نه با همسان و جفت، توصيف مى شود و نه با ابزار آفريده مى شود و نه با حواسْ درك مى شود و نه با مردمْ قياس مى شود؛ همو كه با موسى عليه السلام سخن گفت و از نشانه هاى بزرگ خويش به او نشان داد، بى آن كه از اندام و ابزار و نطق و زبانك بهره گيرد. .


1- .انواء ، جمع نوء است كه به دو معنا به كار مى رود : يكى به معناى باران ، و ديگرى به معناى افول و ظهور ستارگان . عرب بر اين باور بودند كه اگر ستاره اى فرود آيد و ستاره ديگرى طلوع كند ، حتما بادهاى شديدى مى وزد و باران از آسمان نازل مى شود (ر . ك : مجمع البحرين : ج 3 ص 1843 ماده «نوء») .

ص: 554

349.وقال طاووس :اى آن كه در وصف خدا، خود را به رنج مى افكنى! اگر راست مى گويى ، به توصيف جبرئيل و ميكائيل و فرشتگان مقرّب بپرداز كه در سراپرده هاى قدس ساكن اند و از توصيف خدا كه برترين آفريدگار است، سرگشته و حيران اند ؛ چرا كه چيزهايى را مى توان وصف كرد كه داراى شكل ها و ابزارها باشند و چون سرآمدشان سرآيد، نابود شوند . پس معبودى جز او نيست، با فروغش هر تاريكى را روشن ساخته و با ظلمت آفرينى اش هر نور را تاريك ساخته است.

اى بندگان خدا! شما را به پرواى از خدا سفارش مى كنم؛ همو كه بر شما جامه پوشاند و وسايل زندگى تان را فراهم ساخت. اگر كسى وسيله اى براى هميشه ماندن، يا راهى براى دور ساختن مرگ داشت، همانا سليمان بن داوود بود كه خداوند، همراه پيامبرى و جايگاهى عظيم، بر جن و انسْ او را حكومت داده بود. چون روزىِ مقدّرش را بر گرفت و مدّتش سرآمد، كمانِ نيستى با تيرهاى مرگ، او را هدف قرار داد و زمين از او تهى شد، خانه ها خالى و رها ماند و به ارث به گروهى ديگر رسيد.

همانا براى شما در روزگاران گذشته عبرت است. عَمالقه و فرزندانشان كجايند؟ (1) فرعون ها و فرعون زادگان كجايند؟ ساكنان شهرهاى رَس كجايند؛ همانان كه پيامبران را كشتند و سنّت هاى انبيا را خاموش ساختند و شيوه گردنكشان را زنده كردند؟ كجايند آنان كه با لشكريان به هر سو مى رفتند و هزاران را هزيمت مى دادند؛ آنان كه سپاه ها به راه انداختند و شهرها ساختند؟».

و در بخشى از اين خطبه فرمود:

«سپر حكمت را پوشيده و همه آداب آن _ همچون روى آوردن به آن و شناختِ آن و خود را براى آن فارغ ساختن _ را برگرفته است . پس حكمتْ نزد او ، گمشده اوست كه مى جويدش و نياز اوست كه مى خواهدش. او غريب است ، آن گاه كه اسلام غريب .


1- .عمالقه گروهى از فرزندان عمليق از نسل حضرت نوح بودند كه در ناحيه يمن و حجاز حكومت داشتند . (م)

ص: 555

349.وقال طاووس :است و از ناتوانى [ همچون شترى آزرده ،] دُم خود را مى جنباند و جلوى گردنش را بر زمين مى چسباند . بازمانده اى از بقاياى حجّت خداست و جانشينى از جانشينان پيامبران الهى».

سپس فرمود:

«اى مردم! من پندهايى را كه پيامبران به امّت هاى خويش مى دادند، برايتان گستردم و آنچه را جانشينان انبيا به انسان هاى پس از خود مى رساندند، به شما رساندم. با تازيانه تأديبم شما را ادب كردم، امّا استوار نشديد و با بيم دادن ها شما را به راه حق كشاندم، امّا بر فرمان بردارى همراه نشديد. خدا خيرتان دهد! آيا پيشوايى جز من مى خواهيد كه شما را به راه آورد و راهنمايى تان كند؟ آگاه باشيد كه آنچه از دنيا روى آورده بود، روى گردانده است و آنچه رويگردان بود، روى آورده است. بندگان خوب خدا، آهنگ كوچ كردند و دنياى ناپايدار اندك را به آخرتِ پاينده و فراوان فروختند.

مگر برادرانى كه در صِفّينْ خون هايشان ريخت و امروز زنده نيستند زيان كردند تا غصه ها بخورند و تيره ها بنوشند؟ به خدا سوگند ، خدا را ديدار كردند. پروردگار هم پاداش كاملشان را داد و پس از بيمشان، در سراى ايمنى جايشان داد.

كجايند برادرانم، آنان كه به راه افتادند و راه حق پيمودند؟! عمّار كجاست؟ ابن تَيَّهان كجاست؟ ذوالشهادتين كجاست؟ (1)

كجايند همانندهاى آنان، برادرانى كه پيمان مرگ بستند و سرهاى مطهّرشان نزد فاجران برده شد؟».

نوف گويد: امام عليه السلام پس از اين سخنْ دست خود را بر محاسن خويش زد و بسيار گريست و سپس فرمود:

«دريغا بر آن برادرانى كه قرآن را تلاوت و آن را استوار كردند، در واجب هاى قرآن .


1- .براى اطلاع از شرح احوال ياران امام عليه السلام ، ر . ك : دانش نامه امير المؤمنين عليه السلام : ج 13 (بخش شانزدهم : ياران و كارگزاران امام على عليه السلام ) .

ص: 556

349.وقال طاووس :انديشه كردند و آنها را برپا داشتند، سنّت را زنده كردند و بدعت را ميراندند، به جهاد فراخوانده شدند و پاسخ دادند و به رهبر اعتماد كردند و از وى پيروى نمودند».

سپس با صداى بلند ندا داد: «بندگان خدا، نبرد! نبرد! آگاه باشيد، من همين امروز لشكر مى آرايم. هر كه مى خواهد به سوى خدا بكوچد، پس برون آيد!».

نوف گويد: براى حسين عليه السلام پرچمى براى فرماندهى ده هزار نفر بست، قيس بن سعد را هم با ده هزار نفر تجهيز كرد، ابو ايّوب انصارى را هم سركرده ده هزار نفر ساخت و براى ديگران هم تعدادى ديگر فراهم آورد، در حالى كه مى خواست به صفّين برگردد. هنوز جمعه نشده بود كه ابن ملجم ملعون بر وى ضربت زد، لشكرها برگشتند و ما همچون گوسفندانى شديم كه چوپانشان را گم كرده باشند و گرگ ها از هر سو آنها را برُبايند! 1 .

ص: 557

. .

ص: 558

. .

ص: 559

دلايل تنهايى امام على عليه السلام

1 . نقش خواص در دگرگونى هاى سياسى و اجتماعى

دلايل تنهايى امام على عليه السلاماكنون و در فرجام اين نگاه گذرا، اين پرسش مهم را در ميان مى نهيم كه اگر كشوردارى بر مبناى سياست هايى كه بدان اشاره شد، عملاً امكان پذير است و سياست هايى از اين دست، بايسته و شايسته و كارآمد است، چرا مردم از سياستمدارى حق مدار چون على عليه السلام كه با حمايت گسترده آنان به قدرت رسيد، پس از گذشت مدّتى كوتاه، فاصله گرفتند و او در ماه هاى پايانى زندگى تنها ماند؟ در اين بحث مى كوشيم تا در حدّ توان و امكان، بر اساس متون تاريخى و واقعيت جامعه اسلامى آن روز، به پاسخ سؤال ياد شده بپردازيم. امّا پيش تر، سزاوار است كه چند نكته را، گرچه گذرا، طرح كنيم:

1 . نقش خواص در دگرگونى هاى سياسى و اجتماعىنقش خواص و نخبگان در دگرگونى هاى جامعه، نقشى بنيادين و گسترده است. آنها بيشترين و مؤثّرترين تأثير را در تحوّلات سياسى و اجتماعى، در طول تاريخ اين بخش از جامعه داشته اند. (1) به واقع، آنان غالباً به جاى توده هاى مردمْ تصميم مى گيرند، و مردمان، غالباً در پيروى از آنان، درنگ نمى كنند

.


1- .ر .ك: ميزان الحكمة با ترجمه فارسى / جلد نهم / عنوان 418 / باب 3152 (آنچه توده مردم را فاسد مى كند) .

ص: 560

2 . نقش مردم كوفه در حكومت على عليه السلام
تنهايى على عليه السلام از زبان خود او
1 . تضادّ خواست ها

2 . نقش مردم كوفه در حكومت على عليه السلامدر جغرافياى سياسى صدر اسلام، سرزمين عراق، نقش پل ارتباطى بين شرق وغرب اسلامى را بازى مى كرد و از جمله مراكز تأمين نيروى نظامى براى قدرت مركزى بود و در عراق، كوفه از جايگاهى ويژه ونقشى حسّاس تر برخوردار بود . نكته اى كه بسى جاى تأكيد و تأمّل دارد، بافت قبيله اى موجود در كوفه و حاكميت خوى قبيله گرايى و چيرگى فرهنگ و معيارهاى زندگانى قبيله اى بر رفتارها و مُناسبات آنهاست. در اين فرهنگ، رئيس قبيله، نقش آفرين حركت ها و تلاش هاست و ديگر افراد، پيروانى بى اختيار و دنباله روانى بدون موضع اند. از اين رو، بايد با تأكيد ، اين حقيقت را باز گوييم كه وقتى گفته مى شود كه مردم، على عليه السلام را تنها گذاشتند، يعنى خواص، نخبگان و رؤساى قبايل جامعه اسلامى، او را وا گذاشتند. اين واقعيت تلخ، در مردم عراق و بويژه كوفيان، نمود روشن ترى دارد. اكنون و پس از بيان آنچه كه چونان درآمدى بر اين بحث آمد، به بررسى علل تنها ماندن على عليه السلام ، بر اساس سخنان و كلام خود مولا مى پردازيم.

تنهايى على عليه السلام از زبان خود اوعلى عليه السلام ، خود به گونه اى روشن و به بهترين وجه، از رويگردانى مردم از حكومتش سخن گفته است و چرايى و چگونگى رويكرد آغازين، و رويگردانى واپسين آنان را به خويش ، ضمن خطابه ها و پاسخگويى به پرسش ها بيان كرده است. اكنون بر آنيم كه زمينه ها، دلايل و علل رويگردانى مردم و تنهايى على عليه السلام را بررسى كنيم:

1 . تضادّ خواست هانخستين دليل فاصله گرفتن مردم از امام على عليه السلام ، تفاوت بنيادين دو گونه نگاه به حكومت بود. به واقع، اين دو نگاه، تضادّى اصولى در انگيزه ها و هدف ها داشت. بخش عظيمى از مردمِ شركت كننده در خيزش عليه عثمان (بويژه شمارى از

.

ص: 561

2 . خيانت خواص و پيروى عوام از آنان

نقش آفرينان آن حركت، مانند طلحه و زبير)، در پى باز گرداندن جامعه به سيره و سنّت نبوى نبودند. آنان، براى حاكميت يافتن ارزش هاى اصيل اسلامى، شمشير نمى زدند. انحصارطلبى هاى حزبى و تصميم گيرى هاى قبيله اى بنى اميّه در حكومت _ كه از مجراىِ حكومت عثمان شكل مى گرفت _ ، آنان را به ستوه آورده بود. براى آنها هدف از برچيدن بساط عثمان و بيعت با على عليه السلام ، به واقع، گشودن اين گره و حلّ اين مشكل بود ؛ گرچه در شعار، چيز ديگرى مى گفتند. امّا امام على عليه السلام بعد از آن همه اصرار مردمان و انكار و تن زدن هاى او، زمام خلافت را به دست گرفت، تا مگر حقّى را بازستاند و جامعه را به سيره و سنّت نبوى باز گرداند . چنين بود كه امام عليه السلام فرمود: لَيسَ أمري و أمركُم واحِداً . إنّي اُريدُكُم للّهِِ وأنتُم تُريدونَني لِأَنفُسِكُم . (1) خواست من و شما يكى نيست . من شما را براى خدا مى خواهم و شما مرا براى خود مى خواهيد .

2 . خيانت خواص و پيروى عوام از آناندر روزگار حاكميت امير مؤمنان، نقش بنيادين در تصميم گيرى هاى غالب مردم را رؤساى قبايل، ايفا مى كردند. امام عليه السلام بسى تلاش كرد تا معيارگرايى را در صفحه ذهن و صحنه زندگى مردم بگستراند، تا آنان، راه را با معيار حق برگزينند و مردمان را بدان بسنجند، نه اين كه حق را با معيار افراد و شخصيت هاى برجسته و ... . متأسّفانه، تلاش امام على عليه السلام در اين زمينه، به نتيجه مطلوب نرسيد. چيرگى وضع _ بدان گونه كه گفته آمد _ ، مانع جدّى اصلاحات بنيادى حكومت على عليه السلام بود و اين براى امام، سختْ رنج آور بود كه تصميم هاى ايشان، گاه با مخالفت فردى كه جمعى انبوه را به دنبال داشت، سِتَروَن مى ماند.

.


1- .نهج البلاغة : خطبه 136 .

ص: 562

درد گزارى ها ، اتمام حجّت براى همگان
با نخبگان (خواص)
هشدار به عوام
خطر ترك امر به معروف و نهى از منكر

درد گزارى ها ، اتمام حجّت براى همگانامام عليه السلام در سخنرانى كه به «خطبه قاصعه» (1) معروف شده و پس از جنگ نهروانْ ايراد شده است، نكات بنيادى بسيار مهمّى را در چرايى و چگونگى شكست انقلاب هاى دينى قبل از اسلام، بيان كرده و آينده تاريخ اسلام را به گونه اى دقيق، پيش بينى كرده است.

با نخبگان (خواص)امام على عليه السلام در كلام والاى خويش، سرنوشت ابليس را گزارش مى كند كه شش هزار سال عبادت خدا مى كرد و با اشاره به جايگاه او، به نخبگانى كه سابقه درخشانى در خدمت به اسلام داشته اند، اشاره مى كند و مى آگاهاند كه مبادا به سرنوشتى مانند سرنوشت ابليس، گرفتار آيند.

هشدار به عوامامام على عليه السلام در ادامه خطبه خويش، با تأكيد فراوان، به مردم سفارش مى كند كه اگر بزرگان و نخبگان آنان از برترى جويى دست نكشيدند و همچنان بر نخوت و كبر و آتش افروزى پاى فشردند، از پيروى آنان، تن زنند و در جهت اهداف نامشروع آنان، قرار نگيرند و به دقّت بنگرند كه همه فتنه ها، فسادها و ناهنجارى ها، ريشه در مواضع آنان دارد.

خطر ترك امر به معروف و نهى از منكراز نگاه امام على عليه السلام يكى از عوامل اصلى تداوم انقلاب اسلامى، امر به معروف و نهى از منكر است. اقامه همه ارزش هاى اسلامى و انسانى، ارتباط مستقيم با اين فريضه دارد. خطر ترك فريضه امر به معروف و نهى از منكر، براى تداوم انقلاب اسلامى، به حدّى است كه امام على عليه السلام تا آخرين لحظات زندگى، مردم را از آن برحذر مى داشت

.


1- .نهج البلاغة : خطبه 192 .

ص: 563

3 . عدالت در توزيع

و در آخرين جمله وصيت نامه اش فرمود: لا تَترُكُوا الأَمر بِالمَعروفِ وَالنَّهيَ عَنِ المُنكَرِ، فَيُوَلّى عَلَيكُم شِرارُكُم، ثُمَّ تَدعونَ فَلا يُستَجابُ لَكُم . (1) امر به معروف و نهى از منكر را رها نكنيد، تا پليدان بر شما مسلّط گردند و آن گاه ، دعا كنيد و مستجاب نشود . در ادامه خطبه قاصعه، امام عليه السلام پس از تنبّه دادن به خطر ترك امر به معروف و نهى از منكر و پشت كردن به ارزش ها براى آينده امّت، تصريح مى كند كه هم اكنون، جامعه اسلامى با اين مشكل روبه روست. بنابراين، اگر علاج نگردد، مردم بايد در انتظار سلطه اشرار باشند.

3 . عدالت در توزيعپس از پيامبر خدا و به روزگار خلافت خلفاى سه گانه، از جمله سياست هاى غلط، تطميع چهره هاى موجّه، و تبعيض در بهره ور ساختن خواصّ وابسته بود. بدين سان، كسان بسيارى بركشيده شدند كه آن جايگاه عالى، شايسته آنان نبود و كسانى فرو افتادند كه به ناحق، بر آنها ظلم شده بود. اكنون امام عليه السلام آهنگ زدودن اين فاصله وحشتناك طبقاتى و نا به سامانى بهره ورى كسان را از حكومت داشت و اين مطلب را به صراحت، در يكى از آغازين خطبه هايش بيان كرده بود. روشن بود كه اين سياست، كسانِ بسيارى را عليه امام عليه السلام برمى انگيخت و آنان _ كه غالبا از خواص و چهره هاى موجّه بودند _ ، با ترفندهاى گونه گون، عوامِ بسيارى را براى توجيه مخالفت هاى خود و پنهان داشتن راز جدايى از على عليه السلام به دنبال خود مى كشاندند. چنين بود كه علاقه مندان به امام على عليه السلام مكرّر از او مى خواستند كه از اين سياست،

.


1- .نهج البلاغة : نامه 47 .

ص: 564

4 . اجتناب از ابزارهاى نامشروع در اجراى فرمان
اشاره

روى گردانَد و رؤساى قبايل و چهره هاى پرنفوذ سياسى و شخصيت هاى پُر طَمطُراق بهره ور از امتيازات اقتصادى ويژه را براى مدّتى فراموش كند و با آنها و بهره ورى هايشان برخورد نكند؛ امّا امام عليه السلام آن پيشنهادها را با اصول و مبانى حكومت علوى در تضاد مى ديد و از پذيرش آنها، تن مى زد. گويا امام عليه السلام پذيرفتن آن پيشنهادها را نوعى دست كشيدن از اهداف و آرمان هاى حكومتى اسلام مى دانست و نمى پذيرفت. نمونه هايى از اين گونه پيشنهادها و پاسخ هاى امام، در متن اصلى دانش نامه اميرالمومنين عليه السلام آمده است.

4 . اجتناب از ابزارهاى نامشروع در اجراى فرمانجامعه انسانى _ بدان گونه كه بايد باشد _ جامعه اى است سرشار از ارزش هاى انسانى؛ جامعه اى است كه قانون و عدالت، روابط را ايجاد مى كند و يا پيوندها را مى گسلد، سركشى ها را مى زدايد و ناهنجارى ها را هنجار مى بخشد. امّا روشن است كه دست يافتن به چنين مرحله اى در جامعه انسانى، تا چه حدّى دشوار است. جامعه اى كه امام على عليه السلام بر آن حكومت مى كند، چگونه است؟ گرايش هاى مردمى در سطح عمومى آن، چه سان است؟ كشش ها و كوشش هاى عموم مردم، بر چه اساسى رقم مى خورد ؟ در سياست اموى، هدف، وسيله را توجيه مى كند و سياستمدار، از هر گونه ابزارى، حتى نامشروع و با هر كيفيتى در اجراى سياست و برنامه ها و فرمان هايش بهره مى گيرد. رهبر اين سياست، با كسانى به زبان تطميع سخن مى گويد و با ديگرانى به زبان تهديد، و سرانجام، با كسانى به زبان تزوير. معاويه، با بهره گيرى از چنين سياستى بر شامْ حكم مى رانْد و شايد حفظ منافع ملّىِ(!) شام، چنين اقتضا مى كرد و او چنان مى كرد. امّا على عليه السلام چه كند؟ در سياست علوى كه استفاده از ابزار نامشروع براى اجراى سياست ها روا نيست و رهبر مردم، تنها با زبان توجيه و تبيين و تعليمْ سخن مى گويد، و نه زبان تطميع به كار مى گيرد و نه با تزوير و تهديد و خشونتْ عمل مى كند، چگونه

.

ص: 565

تحقّق پيشگويى هاى امام على عليه السلام

بايد مردمانى را كه بدان شيوه خو كرده اند، به راه آورد. شگفت آورْ اين كه توده مردم شام، بدون اين كه از معاويه چيزى دريافت كنند، تنها با سياست تزوير، تطميع و تهديد، بدون چون و چرا از او اطاعت مى كردند؛ امّا توده مردم كوفه، با اين كه در كنار امام عليه السلام از منافع مادّى نيز بى بهره نبودند، فرمان نمى بردند. به ديگر سخن، اگر اين پرسش را در پيش ديدِ امام على عليه السلام بنهيد كه: «چرا مردم تنهايت گذاشتند؟»، امام عليه السلام در پاسخ مى گويد: من حاضر نبودم با زبان شمشير، آنان را به فرمانبرى وا دارم. آنان نيز متأسّفانه به لحاظ فرهنگى و ساخت اجتماعى و شيوه هايى كه بر آنها رفته بود و بدانها خو گرفته بودند، چنان نبودند كه ارج و عظمت اين راه را بفهمند و بدان گردن نهند. امام عليه السلام بر اين باور بود كه با خشونت، مشكل حكومت به گونه اى زودگذر، حل مى شود؛ امّا آن حاكميت و حكومت، ديگر علوى نخواهد بود. امام عليه السلام اين حقيقت را بارها بيان كرده است: ولَقَد عَلِمتُ أنَّ الَّذي يُصلِحُكُم هُوَ السَّيفُ ، وما كُنتُ مُتَحَرِّيا صَلاحَكُم بِفَسادِ نَفسي ولكِن سَيُسَلِّطُ عَلَيكُم بَعدي سُلطانٌ صَعبٌ . (1) مى دانم آنچه شما را اصلاح مى كند ، شمشير است ؛ ولى من اصلاح شما را با تباه كردن خويش نمى جويم . ليكن پس از من ، حكومتى خشن بر شما مسلّط خواهد گرديد .

تحقّق پيشگويى هاى امام على عليه السلامبدين سان، امام عليه السلام با اين سوز و گدازها، مظلومانه از ميان مردم رفت؛ در حالى كه از دست مردم، شكوه مى كرد. او به مردم گفته بود كه ظلم مردم به زمامدار و پيشواىِ عادل نيز چونان عملكرد زمامدار و پيشواىِ ستم گستر، براى جامعه خطرناك است؛ و جامعه اى كه حقِّ زمامدار

.


1- .الإرشاد : ج 1 ص 281 .

ص: 566

و امامِ عادل را نمى گزارد و از اطاعت او و همبستگى و همدلى با او _ كه برترين حقّ پيشواست _ تن مى زند، در چنگال فتنه خواهد افتاد و در آتش سقوط، خواهد سوخت. سى و چهار سال پس از شهادت امام على عليه السلام پيشگويى آن بزرگوار درباره كوفيان، به روشنى تحقّق يافت. به روزگار خلافت عبد الملك بن مروان، گروهى از خوارج كه «اَزارقه» ناميده مى شدند، در ناحيه اهواز، عليه حكومت مركزى قيام كردند. تنها نقطه اى كه مى توانست بدان جا نيرو گسيل كند، كوفه بود. مردم، زير بار نرفتند و از رفتن به نبرد، تَن زدند. عبد الملك در خطابه اى حماسى، از خواص و نزديكانش چاره جويى كرد و گفت: چه كسى براى آنان داوطلب مى شود ، با شمشيرى بُرنده و نيزه اى آبديده ؟ (1) همه سكوت كردند. حَجّاج بن يوسف كه به تازگى عبد اللّه بن زبير را در مكّه سركوب كرده بود ، به پا خاست و اعلام آمادگى كرد؛ امّا عبد الملك، نپذيرفت و ضمن اشاره به مشكل اعزام نيرو به جبهه اهواز، از آنان خواست كه توانمندترينْ افرادِ خود را براى امارت عراق و جنگ با ازارقه، نامزد كنند. باز هم تنها كسى كه اعلام آمادگى كرد، حجّاج بن يوسف بود. نكته جالبْ اين است كه عبد الملك، از حَجّاج مى پرسد كه چگونه مى خواهد اين مردم سركش و گريزپا را به پيروى وا دارد؟ (2) و حَجّاج پاسخ مى دهد كه : زبان شمشير و ابزار خشونت! با آنان با زبان شمشير سخن خواهد گفت و تازيانه خشونت را برخواهد كشيد. سياست تهديد و تطميع را خواهد گستراند و ريشه مخالفان را از بُنْ برخواهد كَند.عبد الملك، اين شيوه را پسنديد و به سال 74 هجرى، حجّاج را به حكومت كوفه و بصره گمارد و او در نخستين رويارويى با مردم، در خطابه اى هشدار

.


1- .الفتوح : ج 7 ص 5 .
2- .الفتوح : ج 7 ص 6 .

ص: 567

5 . عوامل جنبى
اشاره

دهنده به مردم گفت: به درستى كه سرهايى مى بينم كه رسيده اند و هنگام چيدن آنها رسيده است و من عهده دار اين كارم و گويا به خون ها مى نگرم كه ميان عمامه ها و ريش ها موج مى زند .....بدانيد كه شمشيرم به زودى از خون شما سيراب گردد و پوستتان را جدا كند . پس هركه مى خواهد ، خون خود را حفظ كند . (1) حجّاج در همان آغازين سخن خود، نشان داد كه از چشمانش مرگ مى بارد و از شمشيرش خون. او در دومين روز حكومتش ، بيانيه اى صادر كرد كه آن را در كوى ها و برزن هاى كوفه، جار زدند: بدانيد كه ما به ياران مُهلّب ، سه روز مهلت داديم و هركه را پس از آن بگيريم ، كيفرش زدنِ گردن اوست . (2) و براى اين كه نشان دهد اين بيانيه بدون هيچ ترديدى اجرا خواهد شد، به فرمانده نيروى انتظامى و حاجب خود، زياد بن عروه دستور داد كه شمارى از سپاه در شهر بگردند و مردم را به جبهه اعزام كنند و هر آن كه را تأخير كرد و يا امتناع ورزيد، بكشند. اصلاح، رام كردن و ايجاد آرامش در زير برق شمشير! اين، همان اصلاحى است كه امام على عليه السلام آن را به بهاى فاسد شدن اصلاح كننده مى دانست و حاضر نبود بپذيرد و جامعه را بدين گونه به «صلاح» آورَد. او نمى توانست به سياستى تن در دهد كه مشكل حكومت را به بهاى تباه ساختن ارزش هاى انسانى حل مى كند.

5 . عوامل جنبىآنچه تا بدين جا برشمرديم، اصلى ترين عوامل سستى مردم و تنهايى امام على عليه السلام در روزگار پايانى حكومت ايشان بود. عوامل ديگرى نيز براى اين كناره گيرى مردم،

.


1- .الفتوح : ج 7 ص 8 _ 10 .
2- .الفتوح : ج 7 ص 13 .

ص: 568

الف _ شُبهه جنگ با اهل قبله
ب _ خستگى رزم آوران از جنگ بدون غنيمت

مى توان شمرد كه هر چند تأثيرگذارى آنها در حد و حدود عوامل پيش گفته نيست، ولى نقش آنها در ضعيف و خسته شدن مردم، شايان توجّه است. اين عوامل را كه بدان ها عنوان «عوامل جنبى» داده ايم، بر مى شمريم:

الف _ شُبهه جنگ با اهل قبلهحكومت على عليه السلام در آغازين گام هاى استقرارش، متأسّفانه در كام جنگ فرو رفت: جنگ داخلى و نبرد با اهل قبله. جنگ هاى پيش از آن، يكسر با كافران بود و نبرد با كافران، بدون شبهه و ابهام بود؛ امّا جنگ هاى روزگار حكومت على عليه السلام كه در جهت خاموش ساختن فتنه ها و در راه اصلاح و بازگرداندن جامعه اسلامى به سيره و سنّت نبوى بدانها تن داده بود، جنگ با اهل قبله بود؛ جنگ با كسانى كه عنوان مسلمانى داشتند و گاه در پرونده سياسى _ اجتماعى آنها نقطه هاى درخشان فراوانى نيز يافت مى شد. چنين بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله _ كه در آينه زمان، اين حوادث را مى ديد و چگونگى آنها را پيش بينى كرده بود _ ، از يك سو اين نبردها را قتالِ بر مبناى تأويل قرآن مى دانست و از سوى ديگر، بر دشوارى آنها تأكيد كرده بود. جنگ با اهل قبله، براى تنگ انديشان، دغدغه ايمانى ايجاد مى كرد. آنان به درستى نمى توانستند تصميم بگيرند و از اين رو، از همراهى باز مى ايستادند.

ب _ خستگى رزم آوران از جنگ بدون غنيمتدر جنگ ها، جمع آورى غنيمت، يكى از انگيزه هاى مؤثّر بود، بويژه براى كسانى كه روزگارى طولانى بدان خوى كرده بودند. اكنون روزها و ماه ها در صحنه نبرد مى ماندند، بدون اين كه از آنچه فراچنگ مى آوردند، بتوانند بهره گيرند. آنان در دوران زمامداران پيش از امام على عليه السلام ، به كسب غنايم در جنگ و بهره ورى از آن غنايم ، به ويژه در جنگ هاى فارس و روم ، عادت كرده بودند. اكنون امام عليه السلام از آغازين روزهاى نبرد، از آنها مى خواست كه به اموال مردمان، دست درازى نكنند و

.

ص: 569

ج _ از دست دادنِ ياران برجسته
اوج قدرت رهبرى در اوج تنهايى

بدانند كه در آنچه در اوج جنگ به دست مى آورند، حقّ تصرّف ندارند. بنا بر اين، پذيرفتن جنگ بدون غنايم، براى مردم، بسى دشوار بود. فرسودگى و خستگى نيروهاى رزمى پس از دو سال نبرد بدون غنيمت و بدون بهره مادّى، چون با شبهه نامشروع بودن جنگ با اهل قبله ضميمه شود و با ديگر عوامل بنيادين تنهايى امام عليه السلام _ كه از آن ياد شد _ گره بخورد، روشن است كه فرجامى جز نافرمانى نخواهد داشت. چنين شد كه امام عليه السلام در پايان دوران حكومتش در بسيج نيروها با مشكل جدّى مواجه بود.

ج _ از دست دادنِ ياران برجستهمدير جامعه و پيشواى مردم، در چيرگى بر مشكلات و گشودن گره هاى اجتماعى، سياسى و... بيشتر از هر چيزى مرهون نيروهاى همگام و عناصر همراه در كادر رهبرى است. وجود هوشمندانِ از خود گذشته و خردمندان تلاشگرى كه از سرِ اخلاص، با پيشوا همراهى كنند و در گردونه هاى دشوار، ايثار كنند، در پيشبرد مديريت جامعه نقشى شگرف ايفا خواهند كرد. نقش اين گونه كسان در زدودن ابهام ها، رساندن پيام ها، تبيين موضع ها و ايجاد تحرّك در نيروها كه به گونه اى غير مستقيم، آرمان هاى رهبرى را در جامعه عينيت مى بخشند، بسى مهم است. در كشاكش نبرد صِفّين، نقش خطابه ها و حماسه سرايى هاى كسانى چون مالك اشتر، هاشم مِرقال و ... روشن است و گواهى بر آنچه گذشت. سوگمندانه، امام على عليه السلام در اواخر حكومت خود، اين گونه كسان را ديگر همراه ندارد. برجسته ترين ياران امام عليه السلام كه زبان هايى گويا داشتند و مفسّران موجّه راه او بودند، ديگر نيستند.

د _ اوج قدرت رهبرى در اوج تنهايىاكنون و در پايان اين تحليل گذرا، سزاوار است به نكته اى بس مهم و ارجمند در سياست علوى و شيوه پيشوايى امير مؤمنان بپردازيم. نديده ام كه كسى بدين نكته

.

ص: 570

آگاهى يافته و يا به روشنى و صراحت، در رهبرى امام على عليه السلام آن را مطرح كرده باشد. اين نكته تأمّل برانگيز و اعجاب آور، همان توانِ رهبرى و قدرت مديريت و استوارْ گامى امام على عليه السلام در پيشوايى در روزگارى است كه تا بدين جا ابعاد آن، تبيين گرديد. اسناد تاريخى نشان مى دهند كه على عليه السلام در دوران تنهايى، بالاترين، نيرومندترين و شكوهمندترين رهبرى را به ظهور رسانده است. از اين رو، چون مى گوييم على عليه السلام تنها ماند، نبايد چنين بپنداريم كه او با آن همه نافرمانى ها، دردگذارى ها و گله مندى ها، خانه نشين شد، يا صحنه را رها كرد، و يا در ماه هاى پايانى حكومت، علنا قدرت رهبرى و توان مديريت جامعه را از دست داد و تا هنگامه شهادت، تنها به دردگذارى، گله مندى از نافرمانى ها و عدم حمايت مردمان و سستى نخبگان، بسنده كرد. هرگز! متون تاريخى و اسناد فراوان گزارش دهنده سيره علوى، نشان دهنده آن است كه پرتلاش ترين و سختكوشانه ترين دوره از روزگار حكومت على عليه السلام ، روزگار تنهايى اوست. هرگز بر قهرمان بى بديل صحنه هاى نبرد و چيره دست ترين چهره گردونه هاى سختى و دشوارى، يأس، حاكم نشد. يك تنه، خلأها را پُر كرد، سخن ها گفت، حماسه ها سرود، و راهى را كه در روز اوّل حكومت اعلام كرده بود، تا آخرين لحظه زندگى ادامه داد و دمى آرام نگرفت و فارغ ننشست. در جامعه اى كه بخش عظيمى از خواص و نخبگان آن با امام على عليه السلام همدلى و همراهى نكردند و عوامِ دنباله رو آنها، در فضايى آكنده از شبهه جنگ با اهل قبله و نبرد با چهره هاى باسابقه و گاه مقدّس نما، به سستى و نافرمانى روى آوردند و رزم آوران، پس از گذار از سه جنگ خونين بدون غنيمت، كاملاً فرسوده شدند ، در هنگامى كه امام عليه السلام برترين ياران خود را از دست داده بود و شبيخون هاى مكرّرِ سپاه جهل مدار و ارزش ستيز معاويه و غارتگرى هايش مردم را به ستوه آورده بود، امام عليه السلام با اين همه، نستوه ايستاد و بر بسيج مردمان عليه ستمگرى ها و جنايت هاى معاويه تأكيد كرد و در چنين هنگامه آكنده از يأس و سستى و دلهره ، بدون بهره گيرى از ابزار

.

ص: 571

خشونت، مردم را براى حضور مجدّد در جبهه نبرد با معاويه بسيج كرد. امام عليه السلام بايد از چه توانِ رهبرى و قدرت مديريت و جاذبه پيشوايى اى برخوردار باشد كه در چنين هنگامى هم بتواند بِايستد و در بسيج نيروها تا اين اندازه توفيق يابد؟ آخرين سخنرانى حماسه گستر و شورانگيز على عليه السلام كه قبل از اعزام مجدّد نيرو به صِفّين انجام شد، گواه اين مدّعاست. نوف بكالى، چهره ظاهرى امام عليه السلام به هنگام ايراد خطبه و سخنان هيجانبار وى و چگونگى آرايش سپاه را چنين گزارش كرده است: امير مؤمنان ، اين خطبه را در كوفه بر ما ايراد كرد ، در حالى كه بر سنگى ايستاده بود كه جَعْده ، پسر هبيره مخزومى ، آن را بر پا داشته بود . جامه اى پشمين بر تن داشت و حمايل شمشيرش از ليف خرما و در پايش نعلينى از ليف خرما بود . نشان سجده بر پيشانى اش ، همچون داغ شتر بر سر زانو بود . نوف مى گويد كه آن گاه امام عليه السلام در پايان سخن، با صدايى بلند ، ندا داد: الجِهادَ ، الجِهادَ ، عِبادَ اللّهِ ... و إنّي مُعَسكِرٌ في يَومي هذا؛ فَمَن أرادَ الرَّواحَ إلَى اللّهِ فَليَخرُج . جهاد ، جهاد ، بندگان خدا! ... من همين امروز، لشكر آماده مى كنم . هركه مى خواهد به سوى خدا پر كشد ، بيرون شود . آن گاه، سازماندهى سپاه را بدين گونه گزارش مى كند: براى حسين عليه السلام ده هزار سپاه ، و براى قيس بن سعد ، ده هزار سپاه ، و براى ابو ايّوب ، ده هزار سپاه قرار داد و براى ديگران هم رقم هاى ديگر ، و آماده بازگشت به صفّين بود و جمعه نيامده بود كه ابن ملجم ملعون ، او را ضربت زد. سپاهيان بازگشتند و ما چون گوسفندانى بوديم كه شبانِ خود را از دست داده است و گرگ ها از هرسو آنان را مى ربايند . (1) بدين سان و بر پايه آنچه آمد، اظهارات دردمندانه امام عليه السلام و گله هاى مكرّر او از

.


1- .ر . ك : نهج البلاغة : خطبه 182 .

ص: 572

يارانش، به دليل ضعف و اظهار عجز از رهبرى و اداره مردم با آن ويژگى ها كه ترسيم شد، نبود؛ بلكه امام عليه السلام به جاى به كارگيرى زبان خشونت و شمشير براى بسيج مردم، از اين زبان، در جهت به حركت درآوردن آنان بهره مى گرفت. بسيج نيرويى سنگين در شرايطى كه شرح آن گذشت، در مدّتى كم تر از يك هفته (در همان هفته پيش از شهادتش) ، نشان دهنده توانمندى فوق العاده حضرت در بسيج توده هاى مردم از يك سو، و موفّقيت سياست هاى علوى در كشوردارى از سوى ديگر است. آنچه آمد، نگاهى بود گذرا به زمينه ها، علل و عوامل سستى مردم در هنگامه اى بدان سان، و ترسيمى از سيره علوى در اداره كشور. سخن را در اين زمينه به پايان مى بريم و از خداوند متعال در بهره گيرى از معارف آفتابگون علوى و آموزه هاى درياوار آل اللّه عليهم السلام توفيق مى طلبيم.

.

ص: 573

بخش هشتم : شهادت امام على عليه السلام

اشاره

بخش هشتم : شهادت امام على عليه السلامفصل يكم : خبر دادن پيامبر صلّي الله عليه و آله از شهادت على عليه السلامفصل دوم : پيشگويى امام عليه السلام درباره شهادت خويشفصل سوم : توطئه براى ترور امام عليه السلامفصل چهارم : ترور امام عليه السلامفصل پنجم : از ترور تا شهادتفصل ششم : پس از شهادت

.

ص: 574

. .

ص: 575

فصل يكم : خبر دادن پيامبر صلى الله عليه و آله از شهادت على عليه السلام

فصل يكم : خبر دادن پيامبر صلّي الله عليه و آله از شهادت على عليه السلام2.التهذيبين :امام على عليه السلام :چون خداى سبحان اين آيه را نازل كرد: «الم * آيا مردم پنداشتند همين كه گفتند ايمان آورديم، رها مى شوند وآزمايش نمى شوند؟» (1) ، دانستم كه تا پيامبر خدا ميان ماست، فتنه و آزمونى بر ما نازل نمى شود. گفتم : اى پيامبر خدا! اين فتنه اى كه خداوندْ تو را از آن آگاهانيده چيست؟

فرمود: «اى على! امّت من پس از من امتحان مى شوند».

گفتم: اى پيامبر خدا! مگر روز اُحد كه برخى از مسلمانان به شهادت رسيدند و شهادت نصيب من نشد و اين بر من دشوار بود، به من نفرمودى كه: «مژده باد بر تو، كه شهادت از پى توست»؟

به من فرمود: «آرى ، چنين است، و آن گاه صبر تو چگونه خواهد بود؟».

گفتم: اى پيامبر خدا! اين از جاهاى صبر نيست، بلكه از موارد مژده و سپاس است. 2

.


1- .عنكبوت : آيه 1 و 2 .

ص: 576

3.الأمالي :المعجم الكبير_ به نقل از جابر _: پيامبر خدا به على عليه السلام فرمود: «تو مردى هستى كه خلافت خواهى يافت و تو كشته خواهى شد و اين از خون آن (اشاره به محاسن و سر وى) رنگين خواهد شد». (1)4.الكافي :مسند أبى يعلى_ به نقل از عايشه _: پيامبر صلى الله عليه و آله را ديدم كه على را در بر گرفت و بوسيد، در حالى كه مى گفت: «پدرم فداى تنهاىِ شهيد! پدرم فداى تنهاىِ شهيد!». (2)امام على عليه السلام :پيامبر خدا فرمود: «اى على! مى دانى بدبخت ترين پيشينيان كيست؟» . گفتم: خدا و رسولش داناترند. فرمود: «پىْ كننده شتر صالح». [ سپس] فرمود: «مى دانى بدتر از او كيست؟» و يك بار فرمود: «بدبخت ترينِ آخرين (آيندگان) كيست؟». گفتم: خدا و رسولش داناترند. فرمود: «كُشنده تو». 3

.


1- .المعجم الكبير عن جابر : قالَ رَسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله لِعَلِيٍّ عليه السلام : إنَّكَ امرُؤٌ مُستَخلَفٌ ، وإنَّكَ مَقتولٌ ، وهذِهِ مَخضوبَةٌ مِن هذِهِ _ جيَعنيج لِحيَتَهُ مِن رَأسِهِ _ (المعجم الكبير : ج2 ص247 ح2038) .
2- .مسند أبى يعلى : ج4 ص318 ح4558 .

ص: 577

فصل دوم : پيشگويى امام عليه السلام درباره شهادت خويش

فصل دوم : پيشگويى امام عليه السلام درباره شهادت خويشالارشاد :امام على عليه السلام فرمود : «ماه رم_ضان ش_ما را فرا رسيد، كه سرور ماه ها و آغاز سال است و آسياب حكومت در اين ماه مى چرخد. آگاه باشيد كه به يقينْ شما امسال در يك صف به حج خواهيد رفت و نشانه اش آن است كه من ميان شما نيستم». ياران آن حضرت مى گفتند: او خبر شهادت خويش را به ما مى دهد. پس در شب نوزده رمضانْ ضربت خورد و شب بيست و يكم همان ماه جان باخت. 1

16.كتاب الثاقب في المناقب :علل الشرائع_ به نقل از اصبغ بن نباته _: به امير مؤمنان گفتم: چرا خضاب نمى كنى، با آن كه پيامبر خدا خضاب مى كرد؟

فرمود: «منتظر بدبخت ترين امّتم كه محاسنم را از خ_ون سرم رنگين كند، پس از خبرى حتمى كه ح_بيبم پيامبر خدا به من خبر داده است». (1)

.


1- .علل الشرائع : ص173 ح1 .

ص: 578

17.الكافي :تاريخ اليعقوبى:عبد الرحمان بن ملجم مرادى ده روز مانده به آخر شعبان سال چهلم هجرى به كوفه آمد. چون به على عليه السلام خبر آمدنش رسيد، فرمود: «آمد؟ آگاه باشيدكه جز او كسى بر ضدّ من نمانده است. اينك وقت آن رسيده است».

[ ابن مُلجَم] به منزل اشعث بن قيس كِنْدى وارد شد و يك ماه آن جا ماند و مشغول تيز كردن شمشير خود بود. (1) .


1- .تاريخ اليعقوبى : ج2 ص212 .

ص: 579

فصل سوم : توطئه براى ترور امام عليه السلام

اشاره

فصل سوم : توطئه براى ترور امام عليه السلام19.الكافي :الإرشاد_ به نقل از ابو مِخْنَف لوط بن يحيى و اسماعيل بن راشد و ابو هشام رفاعى و ابو عمرو ثقفى و ديگران _: گروهى از خوارج در مكّه گرد آمدند و درباره زمامداران صحبت كردند و از آنان و رفتارشان با خوارجْ عيبجويى كردند. سپس يادى از نهروانيان كرده، بر آنان رحمت فرستادند. يكى به ديگرى گفت: كاش ما جان خود را با خدا معامله كنيم، سراغ سران گم راهى برويم و غافلگيرانه آنان را ترور كنيم و مردم و شهرها را از آنان آسوده كنيم و انتقام خون برادران شهيدمان در نهروان را هم بگيريم. با هم عهد بستند كه پس از پايان حج در پى اين كار روند. عبدالرحمان بن ملجم گفت: كشتن على با من.

بُرَك بن عبد اللّه تميمى گفت: من هم معاويه را مى كشم.

عمرو بن بكر تميمى گفت: كشتن عمرو عاص هم به عهده من.

بر اين مسئله با هم پيمان بستند و توافق كردند و قول دادند كه به عهد وفا كنند. وعده را براى ماه رمضان، شب نوزدهم گذاشتند و از هم جدا شدند.

ابن ملجم _ كه كمك كارانش در قبيله كِنده بودند _ وارد كوفه شد و همفكران خويش را در آن جا ديدار كرد و تصميم خود را از آنان پوشيده داشت تا چيزى از او فاش نشود. در كوفه بود كه به ديدار مردى از همفكرانش از قبيله تَيم الرَّباب رفت و نزد او با قُطام دختر اخضر تيميه برخورد كرد، كه امير مؤمنانْ پدر و برادرش را در نهروان كشته بود. قطام از زيباترين زنان زمان خود بود. چون ابن ملجم او را ديد ،

.

ص: 580

19.الكافي :شيفته او شد و از او خوشش آمد. درخواست كرد كه با او ازدواج كند و خواستگارى كرد.

قطام گفت: براى من چه مهريّه اى معيّن مى كنى؟

گفت: هرچه كه تو بخواهى.

گفت: من سه هزار درهم، يك غلام نوجوان، يك خدمت گزار و كشتن على بن ابى طالب را تعيين مى كنم.

گفت: همه اينها را مى پذيرم؛ ولى كشتن على بن ابى طالب، چگونه ممكن است؟

گفت: او را غافلگيرانه مى كُشى. اگر او را كُشتى، دلم را آرام مى كنى و زندگى با من برايت گوارا خواهد شد و اگر كشته شدى، پاداش الهى برايت بهتر از دنياست.

گفت: به خدا سوگند، من كه از اين شهر گريزان بودم و از مردمش ايمن نبودم و جز براى همين خواسته كه كشتن على بن ابى طالب باشد ، به اين شهر نيامدم. پس خواسته ات را مى پذيرم.

گفت: من در پى كسانى براى يارى و حمايت تو جهت اين كار خواهم بود.

آن گاه قُطامه، وردان بن مجالد ، از قبيله تيم الرباب را طلبيد و خبر را به او بازگفت و از او خواست كه ابن ملجم را يارى كند. او هم به عهده گرفت.

ابن ملجم بيرون آمد و نزد مردى از قبيله اشجع به نام شبيب بن بجره رفت و به او گفت: اى شبيب! مى خواهى به شرافت دنيا و آخرت برسى؟

گفت: چه طور؟

گفت: در كشتن على بن ابى طالب ، مرا كمك كن.

شبيب ، همفكر خوارج بود. به وى گفت: اى ابن ملجم! عزادارانْ بر تو بگريند! دنبال فاجعه بزرگى هستى. چگونه او را خواهى كشت؟

گفت: در مسجد بزرگ كوفه كمين مى كنيم و وقتى براى نماز صبح بيرون مى آيد،او را ترور مى كنيم.اگر او را بكشيم، دل خود را تسلّى مى دهيم و انتقام خونمان را مى گيريم.

گفتگويشان ادامه يافت، تا سرانجام [ شبيبْ] قبول كرد. با او به مسجد نزد قطام .

ص: 581

19.الكافي :آمدند كه چادرى در مسجد بزرگ كوفه زده و معتكف بود. به قطام گفت: به اين توافق رسيده ايم كه اين مرد را بكشيم.

گفت: هرگاه خواستيد اقدام كنيد، مرا در همين جا ديدار كنيد.

آن دو از نزد او بيرون آمدند و چند روزى را گذراندند و به همراه شخص ديگرى شب چهارشنبه نوزدهم ماه رمضان سال چهلم هجرى نزد او رفتند. وى حريرى طلبيد و به سينه هاى آنان پيچيد، شمشيرهايشان را حمايل كردند و رفتند و در مقابل درى كه على عليه السلام از آن جا براى نماز وارد مى شد ، نشستند.

پيش از آن، تصميم خود را براى كشتن امير مؤمنان با اشعث بن قيس هم در ميان گذاشته بودند، او هم با ايشان همدست شده بود. اشعث آن شب براى يارى آنان در تصميمشان حاضر شده بود. (1) .


1- .الإرشاد : ج 1 ص 17 .

ص: 582

تحقيقى درباره توطئه گران ترور امام عليه السلام

اشاره

تحقيقى درباره توطئه گران ترور امام عليه السلامهمان گونه كه در متون تاريخى ملاحظه شد ، بر اساس گزارش مورّخان شيعه و اهل سنّت ، امام على عليه السلام با توطئه شمارى از بقاياى خوارج به شهادت رسيد. حاصل گزارش هاى مورّخان نخستين در اين باره اين است كه پس از پايان يافتن جنگ نهروان، جمعى از خوارج در مكّه گرد آمدند و ضمن سوگوارى بر كشته هاى خود ، در باره چگونگى انتقامجويى در اين ماجرا و چاره جويى براى حلّ مشكلات جارى جهان اسلام با يكديگر مشورت كردند و در نهايت به اين جمع بندى رسيدند كه همه فتنه ها به سه تن باز مى گردد: على عليه السلام ، معاويه و عمرو بن عاص، و تا اينان زنده اند ، نا به سامانى هاى امّت اسلام ، تداوم خواهد يافت. سه تن از آن جمع ، كشتن آنان را به عهده گرفتند. عبد الرحمان بن ملجم از قبيله بنى مراد ، كشتن على عليه السلام را به عهده گرفت. ابن ملجم با تحريك زن زيبايى به نام قطام و با همكارى وردان بن مجالد و شبيب بن بجره، نيّت پليد خود را عملى ساخت و امام على عليه السلام را به قتل رساند. آنچه ذكر شد ، مى توان گفت تقريبا مورد اتّفاق همه مورّخان اسلامى است؛ اما آيا به راستى داستانْ چنين بوده است و يا حقيقت ، چيزى ديگر است؟ آيا همان طور كه در متون تاريخى آمده است ، خوارجْ طراح اصلى ترور امام عليه السلام بوده اند و معاويه هيچ نقشى در آن نداشته است؟ آيا داستانسرايى هايى كه در ارتباط با نقش قطام در ترور امام شده است ، صحت دارد؟ و يا آن كه طراح اصلى ترور امام عليه السلام معاويه بوده و همه

.

ص: 583

آنچه در تاريخ درباره عاملان ترور امام عليه السلام آمده ، ساختگى است و براى تبرئه كردن معاويه از قتل آن حضرت، جعل شده است؟ برخى از تاريخ نويسان معاصر ، طرفدار فرضيه اخير هستند و اصولاً دخالت خوارج را در قتل امام عليه السلام انكار مى كنند. دكتر سيّد جعفر شهيدى ، ضمن اشاره به اين نظريه مى نويسد: من نمى خواهم همانند تاريخ نويس معاصر اباضى، شيخ سليمان يوسف بن داوود بگويم خوارج ، ياران على عليه السلام بودند و در كشتن او شركت نداشتند و قبيله بنى مراد _ كه ابن ملجم از آنان بود _ در شمار خوارج نيست و داستان پسر ملجم و آن دو تن ديگر ، برساخته قصه پردازان معاويه است تا حقيقت را بر مردم نهان سازند. بر چند جاى كتاب او، هم در حضور وى در الجزيره خُرده گرفتم و هم در نامه به وى نوشتم؛ امّا اگر كسى بگويد توطئه شهادت على عليه السلام چنان كه بر زبان ها افتاده است نيست، گفته اش را چندان دور از حقيقت نمى دانم. (1) و نيز پس از نقد برخى از متونى كه در شرح نقش قُطام در توطئه ترور آن حضرت است، مى نويسد: مجموع اين تناقض ها ساختگى بودن اصل داستان را تأييد مى كند. گويا داستان قطام را ساخته و به كار آن سه تن پيوند داده اند تا بيشتر در ذهن ها جاى گيرد. (2) به نظر مى رسد براى آن كه پژوهشگر در ريشه يابى جريان توطئه ترور امام عليه السلام و شناسايى عوامل آن به حقيقتْ نزديك شود ، بايد نقش هر يك از خوارج، معاويه و قطام را در قتل امام عليه السلام به طور جداگانه مورد بررسى قرار دهد:

.


1- .على از زبان على : ص 160.
2- .على از زبان على : ص 162.

ص: 584

1 . نقش خوارج
2 . نقش معاويه
3 . نقش قُطام

1 . نقش خوارجنقش شمارى از خوارج در توطئه قتل امام عليه السلام از مسلّمات تاريخ اسلام و غيرقابل انكار است. خود خوارج نيز به اين مطلبْ اذعان داشتند و بعضا آن را مى ستودند . عمران بن حطّان در ستايش از اقدام ابن ملجم ، چنين سروده است: چه ضربتى از پروا پيشه! كه اراده نكرده بودجز رسيدن به رضايت خداى صاحب عرش را. من روزى كه از او ياد مى كنم، از نظر وزنه عملاو را نزد خداوند ، برترينِ مردم مى پندارم. (1)

2 . نقش معاويهاز نظر تاريخى سندى كه بتواند به روشنى توطئه قتل امام عليه السلام را با معاويه مرتبط كند ، وجود ندارد ؛ امّا قراينى وجود دارد كه پژوهشگر با عنايت به آنها نمى تواند نقش او را در اين رابطه نفى نمايد. اين قراين را مى توانيد در دانش نامه امير مومنان عليه السلام مطالعه كنيد. (2) اين قراين مى تواند مؤيّد نظريه دخالت دمشق در ترور امام عليه السلام باشد ؛ امّا نه به اين معنا كه خوارجْ دخالت نداشته اند؛ بلكه بدين معنا كه آنان (و لو به وسايطى) ، تحت تأثير نيرنگ معاويه دست به اين اقدام زده اند .

3 . نقش قُطامدر مورد نقش قطام در قتل امام عليه السلام مورّخان دچار افراط و تفريط شده اند . برخى نقش او را در اين ماجرا پر رنگ كرده اند . شايد نخستين تاريخ نويسى كه داستان قطام را در توطئه قتل امام عليه السلام بزرگ كرد، ابن اعثم بود . علامه مجلسى نيز اين داستان را از كتابى

.


1- .شرح نهج البلاغة : ج 5 ص 93 .
2- .ر . ك : دانش نامه امير المؤمنين عليه السلام : ج 7 (بخش هشتم / فصل پنجم : از ترور تا شهادت / تحقيقى درباره توطئه گران ترور امام) .

ص: 585

ناشناخته به صورت يك رُمان عشقى نقل كرده است . شايد نزديك ترين گزارش به واقع، متن أنساب الأشراف و الإمامة والسياسة باشد كه در آن آمده: ابن ملجم به كوفه آمد و كار خود را پنهان داشت و با زنى به نام قُطام دختر علقمه _ كه ازخوارج بود و على عليه السلام در جنگ با خوارج، برادرش را كشته بود_ ازدواج كرد . ازدواج با او به اين شرط بود كه على عليه السلام را به قتل برساند . مدّتى نزد او ماند . روزى قطام به او _ كه پنهان مى زيست _ گفت : مدّتى طولانى است كه دوست دارى نزد خانواده ات بمانى و از كارى كه به خاطر آن آمده اى ، چشم پوشيده اى! گفت : با ياران خودم وقتى را قرار گذاشته ام كه از آن فرا نخواهم رفت . (1)

.


1- .أنساب الأشراف: ج 3 ص 250 و 253 .

ص: 586

فصل چهارم : ترور امام عليه السلام

الف _ شب نوزدهم
ب _ سپيده دم نوزدهم

فصل چهارم : ترور امام عليه السلامالف _ شب نوزدهمالإرشاد:نقل شده كه على عليه السلام آن شب بيدار بود. زياد بيرون مى آمد و به آسمان نگاه مى كرد و مى گفت: «به خدا نه دروغ گفته ام و نه به من دروغ گفته اند . اين همان شبى است كه به آن وعده ام داده اند» . سپس به رخت خواب برمى گشت. چون سپيده زد، كمربندش را بست و بيرون شد، در حالى كه مى گفت:

«كمربندت را براى مرگ محكم ببندكه مرگْ تو را ديدار خواهد كرد . و از مرگ نترس و بى تابى مكنآن گاه كه بر تو وارد شود».

چون به حياط خانه بيرون شد، مرغابيانْ جلوى او آمدند و به روى او بانگ برآوردند. آنها را دور مى كردند. حضرت فرمود: «مرانيدشان كه نوحه گرند!» . سپس بيرون رفت و ضربت خورد. (1)ب _ سپيده دم نوزدهمعن أبي جعفر عليه السلام قال :تاريخ الطبرى_ به نقل از محمّد بن حنفيّه _: به خدا سوگند ، من نيز در آن شبى كه على عليه السلام

.


1- .الإرشاد : ج1 ص16 .

ص: 587

ج _ به خداى كعبه ، رستگار شدم!

عن أبي جعفر عليه السلام قال :در مسجد بزرگ كوفه ضربت خورد ، نماز مى خواندم ، در بين مردان بسيارى از اهل شهر ، كه نزديك طاق نماز مى خواندند و همگى در حال قيام و ركوع و سجود بودند و از اوّل شب تا آخر آن خسته نمى شدند ، كه على عليه السلام براى نماز صبح خارج شد . ندا مى داد : «اى مردم ، نماز ! نماز!». نمى دانم از زير آن طاق بيرون آمد و اين سخنان را گفت يا نه! چشمم به درخششى افتاد و شنيدم كه : حكومت از آنِ خداست ، اى على ، نه براى تو و نه براى يارانت!

شمشيرى ديدم و شمشير ديگرى ، و آن گاه شنيدم كه على عليه السلام مى گفت : «اين مرد از چنگتان نگريزد!».

مردم از هر سو به طرف او حمله آوردند . چيزى نگذشت كه ابن ملجم دستگير شد و او را نزد على عليه السلام آوردند . من نيز همراه مردم وارد شدم . شنيدم كه على عليه السلام مى گفت : «جان در مقابل جان! اگر من مُردم ، او را بكشيد ، آن گونه كه او مرا كشت و اگر زنده ماندم ، خودم ببينم چه مى كنم» . (1)ج _ به خداى كعبه ، رستگار شدم!امام على عليه السلام_ چون ابن ملجم بر او ضربت زد _: به خداى كعبه سوگند ، رستگار شدم! (2)

.


1- .تاريخ الطبرى : ج5 ص146 .
2- .الإمام عليّ عليه السلام _ لَمّا ضَرَبَهُ ابنُ مُلجَمٍ _ : فُزتُ ورَبِّ الكَعبَةِ (خصائص الأئمّة عليهم السلام : ص63) .

ص: 588

چرا امام عليه السلام ، خود را در معرض كشته شدن قرار داد؟
مبادى علم امام عليه السلام

چرا امام عليه السلام، خود را در معرض كشته شدن قرار دادبر پايه متون تاريخى و حديثى _ كه بخشى از آنها گذشت _ بى ترديد ، امام على عليه السلام از شهادت خود خبر داشت، تاريخ آن را مى دانست و قاتل خود را نيز مى شناخت، و حتى برخى از خواصّ آن حضرت نيز از اين جريان مطّلع بودند. (1) از اين رو ، اين پرسش قابل طرح است كه : چرا امام عليه السلام خود را در معرض كشته شدن قرار داد؟ آيا او مكلّف نبود كه از قتل خود پيشگيرى كند، تا امّت اسلامى از بركات وجود او بيشتر بهره ببرند؟ و آيا رفتن امام عليه السلام به مسجد در شبى كه مى داند ترور خواهد شد ، افكندن نفس در مهلكه نيست؟ اين پرسش درباره ساير امامان از اهل بيت عليهم السلام نيز وجود دارد كه : اگر آنان از چگونگى شهادت خود خبر داشتند، چرا از آن پيشگيرى نمى كردند؟

مبادى علم امام عليه السلامپيش از آن كه به پاسخ پرسش هاى مذكور بپردازيم، لازم است به سؤال ديگرى جواب دهيم كه : اصولاً ائمه عليهم السلام از كجا مى دانستند كه چگونه شهيد مى شوند؟ پاسخ تفصيلى اين پرسش را در كتاب أهل البيت فى الكتاب والسنة تحت عنوان: «مبادى علومهم» آورده ايم و پاسخ اجمالى آن اين است كه مبادىِ دانش هاى متنوّع و گسترده اهل بيت عليهم السلام عبارت است از : آموزش پيامبر اسلام (كه از طريق امام على عليه السلام به همه آنان منتقل شده است)، كتب انبياى الهى، كتاب امام على عليه السلام ، مصحف فاطمه عليها السلام،

.


1- .ر . ك : الإرشاد : ج 1 ص 322 .

ص: 589

چرا امام عليه السلام ، خود را در معرض كشته شدن قرار داد؟
1 . عدم علم تفصيلى
2 . عدم علم در هنگام تحقّق تقدير الهى

كتاب جَفْر، كتاب جامعه ، و الهام. و بر اساس متونى كه در فصل چهارم همان بخش آورده ايم، امامان اهل بيت ، از طرقى كه بدانها اشارت رفت ، آنچه را كه مى خواستند بدانند ، مى دانستند.

چرا امام عليه السلام ، خود را در معرض كشته شدن قرار داد؟براى توجيه پيشگيرى نكردن امامان از شهادت خود (با اين كه از آن مطّلع بودند)، پاسخ هاى متعددى ارائه شده است كه مى توان گفت اصلى ترين آنها بدين شرح است :

1 . عدم علم تفصيلىپاسخ نخست اين كه هر چند اهل بيت عليهم السلام اجمالاً مى دانستند چگونه شهيد مى شوند ، امّا علم تفصيلى به اين موضوع نداشتند ، هرچند سبب عدم علم تفصيلى آنان ، عدم خواست آنان باشد. اين پاسخ برخلاف ظاهر رواياتى است كه دلالت دارد ائمه عليه السلام به تفصيل از جريان شهادت خود خبر داشتند و لااقل در مورد شخص امام على عليه السلام با آن همه متون تاريخى و حديثى كه بخشى از آن ملاحظه شد، اين توجيهْ قابل قبول نيست و شگفت از مرحوم شيخ مفيد كه مى فرمايد: «اين كه امام، به وقت شهادت خويش علم داشته باشد، حديثى كه بر اين علم دلالت كند وجود ندارد»!

2 . عدم علم در هنگام تحقّق تقدير الهىپاسخ دوم اين است كه امامان عليهم السلام به تفصيل ، جريان شهادت خود را مى دانند ؛ امّا در هنگامى كه طبق تقدير قطعى الهى بايد شهيد شوند، آن علم و اطّلاع از آنان سلب مى گردد. روايتى از امام رضا عليه السلام نقل شده كه بنا بر يك احتمال مى تواند مؤيّد اين پاسخ باشد: حسن بن جهم گويد : به حضرت رضا عليه السلام گفتم: امير مؤمنان ، قاتل خود و شبى را كه در آن به شهادت مى رسد و جايى را كه در آن كشته مى شود ، مى دانست و سخن آن حضرت _ وقتى صيحه اردك ها را در خانه شنيد _ كه : «صيحه كنندگانى اند كه در پى

.

ص: 590

3 . امام عليه السلام ، مكلّف است شهادت را انتخاب كند

آنها نوحه گران اند» و سخن اُم كلثوم به آن حضرت كه : «كاش نماز را امشب داخل خانه بخوانى و به ديگرى دستور دهى كه با مردم نماز بخواند» و امتناع آن حضرت، و ورود و خروج مكرّر او در آن شب بدون سلاح، در حالى كه مى دانست ابن ملجم ملعون او را با شمشير مى كشد، همه اينها از دلايلى است كه آن حضرت نمى بايست خود را در معرض قرار مى داد . ايشان فرمود : «ذلِكَ كانَ ، ولكِنَّهُ خُيِّرَ في تِلكَ اللَّيلَةِ لِتَمضِيَ مَقاديرُ اللّهِ عَزَّوجَلَّ ؛ اينها بود ؛ ولى آن حضرت در آن شبْ مخيّر شده بود كه تقدير خداى متعال را محقّق سازد» . (1) در برخى از نسخه هاى مصدر اين حديث ، به جاى كلمه «خُير (مخير شده بود)» «حُيّر (متحيّر شده بود)» آمده است . بنابراين ، احتمال سخن امام عليه السلام ، به روشنى دلالت دارد كه براى امام عليه السلام در آن لحظه حالتى پيش آمد كه تكليفى براى پيشگيرى از قتل خود نداشت تا تقدير الهى جريان يابد.

3 . امام عليه السلام ، مكلّف است شهادت را انتخاب كندبى ترديد ، تقدير شهادت براى امام عليه السلام براساس حكمت بالغه الهى است و مصالح ملزمه اى دارد كه بايد تحقق پيدا كند . از اين رو ، امام عليه السلام نه تنها نبايد از آن پيشگيرى نمايد ؛ بلكه با اين كه دقيقا مى داند چگونه شهيد مى شود ، بايد شهادت را انتخاب كند، و انتخاب شهادت با علم به وقت و چگونگى آن ، فضيلتى است كه جز پيشوايان بزرگ الهى و خواص اصحاب آنان، آن را برنمى تابند. هر چند نديدم كسى اين پاسخ را ارائه كرده باشد ؛ امّا به نظر مى رسد كه اين بهترين سخن در توجيه پيشگيرى نكردن امامان اهل بيت عليهم السلام از شهادت خود با علم به چگونگى آن است كه با دلايل عقلى و نقلى (2) نيز تأييد مى شود . اكنون متن پاسخ شيخ مفيد و علّامه طباطبايى _ رضوان اللّه تعالى عليهما _ را براى مزيد اطلاع پژوهشگران

.


1- .الكافى : ج 1 ص 259 ح 4 ، بحار الأنوار : ج 42 ص 246 ح 47 .
2- .روايتى كه از حسن بن جهم از امام رضا عليه السلام نقل شد ، بنا بر آن كه «لكنّه خير» خوانده شود ، مى تواند از مؤيّدات اين پاسخ باشد.

ص: 591

پاسخ شيخ مفيد

در اين جا مى آوريم.

پاسخ شيخ مفيدعلّامه مجلسى روايت كرده است كه: در كتاب المسائل العُكبَرية از شيخ مفيد سؤال شده است : نزد ما اجماعى است كه امام مى داند چه خواهد شد . پس چرا امير مؤمنان به مسجد رفت، با آن كه مى دانست كشته مى شود و قاتل و زمان كشته شدن را هم مى دانست؟ و چرا حسين بن على عليهماالسلام به كوفه رفت، با آن كه مى دانست آنان يارى اش نمى كنند و او در اين سفر كشته مى شود؟ و چرا وقتى محاصره اش كردند و مى دانست كه آب را به روى او بسته اند و اگر چند ذراع زمين را حفر كند ، آب مى جوشد ، ولى زمين را نكَند و به ضرر خويش كمك كرد تا از تشنگى جان باخت؟ و چرا امام حسن عليه السلام با معاويه قرار داد بست و حكومت را به او سپرد، با آن كه مى دانست او پيمان مى شكند و به عهد خود وفا نمى كند و شيعيان پدرش را مى كشد؟ شيخ مفيد جواب داد : امّا پاسخ اين كه «امام مى داند چه پيش خواهد آمد»، اجماع ما بر خلاف آن است و چنين سخنى مورد اجماع شيعه نيست . اجماع شيعه بر اين است كه امام، حكم هر چه را پيش آيد ، مى داند، نه آن كه به خودِ پيشامدها دانا باشد و به نحو تفصيل و جزئى بر آنها آگاه باشد . اين نكته ، اصلى را كه همه آن سؤال ها را بر آن استوار كرده، ساقط مى كند. منعى نمى بينيم كه امام، با آگاهى يافتن از طريق خداى تعالى بعضى از حوادث را بداند؛ ولى اين سخن كه او همه آنچه را خواهد شد ، مى داند، به اين اطلاق، قبول نداريم و گوينده اش را بر صواب نمى دانيم، چرا كه ادّعايى بدون دليل است . سخن اين كه امير مؤمنان، قاتل و زمان شهادتش را مى دانست ، خبرهاى متعددى آمده كه او فى الجمله مى دانست كه كشته خواهد شد و نيز قاتلش را به طور مشخّص مى شناخت، امّا اين كه زمان شهادتش را بداند، دليلى بر آن نيست و اگر هم باشد، لازمه اش آن نخواهد بود كه اعتراض كنندگان مى پندارند . بعيد نيست كه خداوند متعالْ او را متعبّد ساخته بوده است كه بر شهادتْ صبر كند و آماده مرگ باشد، تا بدين

.

ص: 592

وسيله او را به درجات والايى برساند كه جز با شهادت نمى رسد و نيز مى دانست كه با اين كار، اطاعت خدا مى كند؛ اطاعتى كه اگر به جز آن هم مكلّف مى شد ، آن را رد نمى كرد و امير مؤمنان با اين كار، خود را به هلاكت نيفكنده و بر كشته شدن خود كمك نكرده است، كمك كردنى كه نزد خردمندان ناپسند است . امّا «علم امام حسين عليه السلام به اين كه كوفيان يارى اش نمى كنند»، ما يقين به اين نداريم، چون نه دليل عقلى براى آن هست، نه چيزى شنيده شده است. اگر هم علم به آن داشت، پاسخش همان پاسخى است كه در مورد علم امير مؤمنان عليه السلام به زمان شهادتش و قاتلش گفتم . امّا اين ادعاى او كه ما (شيعيان) مى گوييم : «حسين عليه السلام جاى آب را مى دانست و مى توانست آب تهيه كند»، ما چنين نمى گوييم و در هيچ روايتى هم چنين نيامده است . به علاوه ، آب طلبيدن و تلاش امام عليه السلام براى تهيه آب، برخلاف آن حكم مى كند و اگر ثابت شود كه او بر جاى آب آگاه بود، باز هم عقلاً ممنوع نيست كه وى متعبّد و مكلّف به ترك تلاش براى آب طلبيدن بوده است، از آن رو كه جلوگيرى شده بود، همان گونه كه درباره امير مؤمنان ياد كرديم ، جز آن كه ظاهر حال، برخلاف آن است، آن سان كه پيش تر گفتيم. سخن درباره علم امام حسن عليه السلام به سرانجامِ سپردن حكومت به معاويه، برخلاف آن است كه گذشت. در روايت است كه او به فرجام كار آگاه بود و شاهد حال هم گواه آن است، جز آن كه وى با آن كار، جلوى شتاب در كشته شدن خود و تسليم شدن يارانش را به معاويه گرفت و لطفى در آن بود كه وى تا زمان وفاتش زنده بماند و لطفى براى باقى ماندن بسيارى از پيروان، خانواده و فرزندانش بود، و نيز دفع فسادى در دين كه مى توانست از فسادى كه با آتش بس او پديد آمد ، بسى بزرگ تر باشد و او داناتر بود كه چه كرده است، به همان دليل كه ياد كرديم و جهات آن را بيان كرديم. (پايان كلام شيخ مفيد) علّامه مجلسى مى افزايد: سيّد مهنّا بن سنان نيز همين سؤال را از علّامه حلّى در مورد امير مؤمنان پرسيد . وى جواب داد كه : احتمال دارد او را از وقوع شهادت در آن

.

ص: 593

پاسخ علّامه طباطبايى

شب خبر داده بودند؛ ولى نمى دانست در چه وقتى از آن شب يا در كجا كشته مى شود و پاسخ ديگر اين كه تكليف حضرتش با تكليف ما متفاوت است . پس جايز است كه خون شريف خود را در راه خداى متعال نثار كند، همان گونه كه بر مجاهد، واجب است پايدارى كند، هر چند مقاومتش به شهادت بينجامد .

پاسخ علّامه طباطبايىعلّامه سيّد محمّد حسين طباطبايى _ رضوان اللّه تعالى عليه _ در اين باره مى فرمايد: امام عليه السلام به حقايق جهان هستى، در هرگونه شرايطى وجود داشته باشند ، به اذن خدا واقف است ، اعم از آنها كه تحت حس قرار دارند و آنها كه بيرون از دايره حس اند، مانند موجودات آسمانى و حوادث گذشته و وقايع آينده . دليل اين مطلب، از راه نقل ، روايات متواترى است كه در جوامع حديث شيعه مانند كتاب الكافى و بصائر الدرجات و كتب صدوق و كتاب بحار الأنوار و غير آنها ضبط شده است . به موجب اين روايات كه به حدّ و حصر نمى آيند ، امام عليه السلام از راه موهبت الهى و نه از راه اكتساب، به همه چيز واقف و از همه چيز آگاه است و هر چه را بخواهد به اذن خدا، به ادنى توجّهى مى داند ... نكته اى كه بايد به سوى آن عطف توجّه كرد ، اين است كه اين گونه علم موهبتى به موجب ادلّه عقلى و نقلى كه آن را اثبات مى كند ، قابل هيچ گونه تخلّف نيست و تغيّر نمى پذيرد و سر مويى به خطا نمى رود و به اصطلاح ، علم است به آنچه در لوح محفوظْ ثبت شده و آگاهى است از آنچه قضاى حتمى خداوندى به آن تعلّق گرفته است . همچنين لازمه اين مطلب اين است كه هيچ گونه تكليفى به متعلَّق اين گونه علم (از آن جهت كه متعلَّق اين گونه علم و حتمى الوقوع است) تعلّق نمى گيرد و همچنين قصد و طلبى از انسان با او ارتباط پيدا نمى كند؛ زيرا تكليف ، همواره از راه امكان به فعل تعلّق مى گيرد و از راه اين كه فعل و تركش هر دو در اختيار مكلّف اند ، فعل يا ترك خواسته مى شود ؛ و امّا از جهت ضرورى الوقوع و متعلَّق قضاى حتمى بودن آن ،

.

ص: 594

محال است مورد تكليف قرار گيرد. مثلاً صحيح است خدا به بنده خود بفرمايد: فلان كارى كه فعل و ترك آن براى تو ممكن است و در اختيار توست ، بكن ؛ ولى محال است بفرمايد: فلان كارى را كه به موجب مشيّت تكوينى و قضاى حتمى من البته تحقق خواهد يافت و برو برگرد ندارد ، بكن يا مكن؛ زيرا چنين امر و نهى اى لغو و بى اثر است . همچنين انسان مى تواند امرى را كه امكان شدن و نشدن دارد ، اراده كرده ، براى خود مقصد و هدف قرار دهد و براى تحقّق دادن آن به تلاش و كوشش بپردازد؛ ولى هرگز نمى تواند امرى را كه به طور يقين (بى تغيّر وتخلّف) و به طور قضاى حتمى شدنى است ، اراده كند و آن را مقصد خود قرار داده ، تعقيب كند؛ زيرا اراده و عدم اراده و قصد و عدم قصد انسان ، كم ترين تأثيرى در امرى كه به هر حال شدنى است و از آن جهت كه شدنى است ، ندارد . از اين بيان روشن مى شود كه: 1 . اين علم موهبتىِ امام عليه السلام اثرى در اعمال او و ارتباطى با «تكاليف خاصّ» او ندارد و اصولاً هر امر مفروض ، از آن جهت كه متعلَّق قضاى حتمى و حتمى الوقوع است ، متعلَّق امر يا نهى يا اراده و قصد انسانى نمى شود. آرى . متعلَّق قضاى حتمى و مشيّت قاطع حق تعالى همان رضا به قضاى الهى است ، چنان كه سيدالشهدا عليه السلام در آخرين ساعت زندگى درميان خاك و خون مى گفت: «راضى به تقدير تو و تسليم فرمان توام، كه معبودى جز تو نيست» و همچنين در خطبه اى كه هنگام بيرون آمدن از مكّه خواند ، فرمود: «رضاى خدا، رضاى ما خاندان است». 2 . حتمى بودن فعل انسان از نظر تعلّق قضاى الهى منافاتى با اختيارى بودن آن از نظر فعاليت اختيارى انسان ندارد؛ زيرا قضاى آسمانى به فعل (با همه چگونگى هاى آن) تعلّق گرفته است ، نه به مطلق فعل . مثلاً خداوند خواسته است كه انسان فلان فعل اختيارى را به اختيار خود انجام دهد و در اين صورت ، تحقّق خارجى اين فعل اختيارى از آن جهت كه متعلَّق خواست خداست ، حتمى و غيرقابل اجتناب است و

.

ص: 595

در عين حالْ اختيارى است و نسبت به انسان ، صفت امكان دارد . 3 . اين كه ظواهر اعمال امام عليه السلام را كه قابل تطبيق به علل و اسباب ظاهرى است ، نبايد دليل نداشتن اين علم موهبتى و شاهد جهل به واقع گرفت ، مانند اين كه گفته شود: اگر سيدالشهدا عليه السلام علم به واقع داشت ، چرا مُسلم را به نمايندگى خود به كوفه فرستاد؟ چرا توسط صيداوى نامه به اهل كوفه نوشت؟ چرا خود از مكّه رهسپار كوفه شد؟ چرا خود را به هلاكت انداخت و حال آن كه خدا مى فرمايد: «وَلَا تُلْقُواْ بِأَيْدِيكُمْ إِلَى التَّهْلُكَةِ ؛ (1) خود را به دست خود به هلاكت نيفكنيد» ؟ (2)

.


1- .بقره ، آيه 195 .
2- .بررسى هاى اسلامى : ص 167_170 .

ص: 596

فصل پنجم : از ترور تا شهادت
الف _ فرمان امام عليه السلام درباره نيكى كردن با قاتلش
ب _ وصيّت هاى امام عليه السلام

فصل پنجم : از ترور تا شهادتالف _ فرمان امام عليه السلام درباره نيكى كردن با قاتلشأنساب الأشراف_ در ذكر آنچه پس از ترور امام عليه السلام پيش آمد _: ابن ملجم را گرفته ، نزد على عليه السلام آوردند. فرمود: «خوراكش را خوب و بسترش را نرم كنيد. اگر زنده ماندم، من صاحب اختيار خون خويشم، يا عفو مى كنم يا قصاص، و اگر مُردم، او را به من ملحق كنيد «و تجاوز از حد نكنيد، كه خداوندْ تجاوزگران را دوست نمى دارد» (1) ». (2)الرياض النضرة :چون او (ابن ملجم) را گرفتند، على عليه السلام فرمود: «او را حبس كنيد . اگر من مُردم، او را بكُشيد، ولى مُثله اش نكنيد و اگر نمُردم، پس تصميم عفو يا قصاص با خود من است» . (3)ب _ وصيّت هاى امام عليه السلامامام على عليه السلام به هنگام بسترى بودن سفارش هاى متعددى را به فرزندان و عيادت كنندگان خود كرده كه در كتب حديث و تاريخ آمده است . (4) در اينجا به يكى از

.


1- .بقره : آيه 190 .
2- .أنساب الأشراف : ج3 ص256 .
3- .الرياض النضرة : ج 3 ص 236 .
4- .ر . ك : دانش نامه امير المؤمنين عليه السلام : ج 7 (بخش هشتم / فصل پنجم : از ترور تا شهادت / وصيت هاى امام) .

ص: 597

اين وصيّت ها اشاره مى كنيم :

امام على عليه السلام_ در وصيّتى به امام حسن و امام حسين عليهماالسلام پس از ضربتِ ابن ملجم ملعون _: شما دو تن را به تقواى الهى سفارش مى كنم و اين كه در پى دنيا نرويد، هرچند دنيا در پى شما باشد . بر آنچه از دنيا كه از دستتان مى رود ، تأسّف نخوريد . حق بگوييد و براى اجر [ آخرت ] عمل كنيد . خصم ستمگر و ياور مظلوم باشيد.

شما و همه فرزندان و خانواده ام را و هر كس را كه اين نامه ام به او مى رسد ، به تقواى الهى، نظم در كارها و آشتى دادن ميان خودتان سفارش مى كنم . همانا از جدّتان شنيدم كه مى فرمود: «آشتى دادن ميان افراد از همه نماز و روزه بهتر است».

خداى را، خداى را، در مورد يتيمان! مبادا دهانشان را گاهى سير نگه داريد و گاه گرسنه بداريد و در حضور شما تباه شوند.

خداى را، خداى را درباره همسايگانتان، كه اين سفارش پيامبرتان است . پيوسته نسبت به آنان سفارش مى كرد، تا حدّى كه پنداشتيم آنان را از ارثبَران قرار مى دهد.

خداى را، خداى را درباره قرآن! مبادا ديگران در عمل به آن از شما جلو بيفتند.

خداى را، خداى را درباره نماز، كه ستون دين شماست!

خداى را، خداى را درباره خانه پروردگارتان! تا هستيد، آن را خالى (از زائر) نگذاريد؛ چرا كه اگر خانه خدا رها شود ، [ از عذاب الهى ]مهلت داده نمى شويد.

خداى را، خداى را درباره جهاد با اموال و جان ها و زبان هايتان در راه خدا!

بر شما باد پيوند و بذل و بخشش به يكديگر و بپرهيزيد از پشت كردن به هم و قطع رابطه!

امر به معروف و نهى از منكر را وا نگذاريد كه درنتيجه، بدانتان بر شما مسلّط شوند و آن گاه دعا كنيد و دعايتان مستجاب نشود. .

ص: 598

ج _ عيادت امام عليه السلام

اى فرزندان عبد المطّلب! مبادا ببينم كه وارد خون هاى مسلمانان شده ايد و مى گوييد: امير مؤمنان كشته شده است. هلا كه به قصاص خون من ، جز قاتلم را نكشيد! بنگريد، اگر من از اين ضربت مُردم، به او يك ضربت در مقابل آن ضربت بزنيد. اين مرد را مُثله نكنيد، كه از پيامبر خدا شنيدم مى فرمود: «از مُثله كردن بپرهيزيد، هر چند نسبت به سگ هار و گزنده!». 1ج _ عيادت امام عليه السلامالأمالى ، مفيد_ به نقل از اصبغ بن نباته _: چون ابن ملجم، امير مؤمنان على بن ابى طالب را ضربت زد، فردايش ما عدّه اى از ياران خدمتش رسيديم. من بودم و حارث و سويد

.

ص: 599

د _ سخنان امام عليه السلام در آستانه مرگ

بن غفله و گروهى با ما بودند. بر درِ خانه نشستيم. صداى گريه شنيديم . ما هم گريستيم. حسن بن على عليهماالسلامبيرون آمد و گفت: «امير مؤمنان مى فرمايد: به خانه هايتان برگرديد».

آن گروه رفتند ، جز من. صداى گريه از خانه اش شدّت يافت. من نيز گريستم. حسن عليه السلام بيرون آمد و گفت: «مگر به شما نگفتم بازگرديد؟».

گفتم: اى پسر پيغمبر! نه به خدا، دلم همراهى نمى كند . پاهايم طاقت مرا ندارد كه برگردم، مگر آن كه امير مؤمنان _ درودهاى خدا بر او باد _ را ببينم.

گفت: «پس صبر كن». وارد شد . چيزى نگذشت كه بيرون آمد و گفت: وارد شو.

بر امير مؤمنان وارد شدم ، در حالى كه تكيه داده بود و سرش با دستارى زرد بسته شده بود . خون از وى رفته و چهره اش زرد شده بود . نمى دانم كه چهره اش زردتر بود يا دستارش. خود را به روى او افكندم و او را بوسيدم و گريه كردم.

فرمود: «اصبغ! گريه نكن . به خدا سوگند ، اينك اين بهشت است».

به او گفتم: فدايت شوم! به خدا مى دانم كه به بهشت مى روى؛ امّا گريه ام بر اين است كه تو را _ اى امير مؤمنان _ از دست مى دهم . (1)د _ سخنان امام عليه السلام در آستانه مرگامام على عليه السلام_ در سخنانش در آستانه وفاتش _: به خدا سوگند، از مرگْ چيزى ناگهان بر من فرود نيامد كه از آن بدم آيد و چيزى برايم آشكار نشد كه آن را نشناسم. من نبودم ، مگر مثل جوياى آبى كه به آب برسد ، و جوينده اى كه گمشده اش را بيابد «و آنچه نزد خداوند است، براى نيكان بهتر است» (2) . (3)

.


1- .الأمالى ، مفيد : ص351 ح3 .
2- .آل عمران : آيه 198 .
3- .الإمام عليّ عليه السلام _ مِن كَلامِهِ قُبَيلَ مَوتِهِ _ : وَاللّه ِ ، ما فَجَأني مِنَ المَوتِ وارِدٌ كَرِهتُهُ ، ولا طالِعٌ أنكَرتُهُ ، وما كُنتُ إلّا كَقارِبٍ وَرَدَ ، وطالِبٍ وَجَدَ «وَمَا عِندَ اللَّهِ خَيْرٌ لِّلْأَبْرَارِ» (نهج البلاغة : نامه 23) .

ص: 600

ه _ ديدار محبوب
و _ تاريخ شهادتش

ه _ ديدار محبوبربيع الأبرار_ به نقل از اسماء بنت عُميس _: پس از ضربت ابن ملجم بر على بن ابى طالب عليه السلام نزد او بودم كه صيحه اى زد و از هوش رفت. سپس به هوش آمد و فرمود : «خوش آمديد، خوش آمديد! حمدْ خدايى را كه به وعده اش وفا كرد و بهشتمان داد».

به او گفتند: چه مى بينى؟

فرمود: «اين پيامبر خداست، و برادرم جعفر، و عمويم حمزه . درهاى آسمانْ گشوده است و فرشتگان فرود مى آيند و بر من سلام و بشارت مى دهند و اين ، فاطمه است كه حوريان زيبا روى بر گِرد اويند و اينها منزل هاى من در بهشت است. «براى چنين پاداشى عمل كنندگانْ عمل كنند» (1) » . (2)و _ تاريخ شهادتشترور امام عليه السلام به دست ابن ملجم، طبق مشهور، در سپيده دم نوزدهم ماه رمضان بود و شهادتش در شب جمعه (3) بيست و يكم از ماه رمضان سال چهلم هجرى و مصادف با شب نزول قرآن بود. در تاريخ ترور آن حضرت، گفته هاى ديگرى نيز هست، مانند هفدهم و بيست و يكم ماه رمضان. در باره تاريخ شهادتش نيز اقوال ديگرى هست: بيست و سوم، نوزدهم، هفدهم و بيست و هفتم ماه رمضان سال چهلم هجرى . ميان مورّخان درباره سنّ امام عليه السلام در هنگام شهادت نيز اختلاف ديده مى شود. بيشتر محدّثان و مورّخان شيعه و اهل سنّت، عمر او را 63 سال ذكر كرده اند و البته در اين مورد اقوال ديگرى هم هست كه عبارت است از 58 سال، 65 سال و 64 سال.

.


1- .صافّات : آيه 61 .
2- .ربيع الأبرار : ج4 ص208 .
3- .زمان شهادت او را شب يكشنبه نيز گفته اند (الكافى : ج 1 ص 452) و نيز روز يكشنبه (مقتل أمير المؤمنين : ص 61 ح 44 ، المناقب ، خوارزمى : ص 392 ح 411) .

ص: 601

فصل ششم : پس از شهادت
الف _ تجهيز و خاكسپارى

فصل ششم : پس از شهادتالف _ تجهيز و خاكسپارىالإرشاد_ به نقل از حبّان بن على عنزى، از غلامى آزاد شده على عليه السلام _: چون وفات امير مؤمنان فرا رسيد، به حسن و حسين عليهماالسلام فرمود: «وقتى كه من مُردم، مرا درون تابوتم بگذاريد. سپس تابوت مرا بيرون آوريد. عقب تابوت را برداريد، كه جلوى آن را برمى دارند. سپس مرا به «غَريَّين» (1) ببريد. آن جا سنگ سفيد نورافشانى را خواهيد ديد. آن جا را حفر كنيد. در آن جا تخته چوبى مى بينيد. مرا آن جا دفن كنيد».

چون وفات يافت، او را بيرون برديم و عقب تابوت را برداشتيم و جلوى آن بلند شده بود. صداى زمزمه و خِش خِش مى شنيديم، تا به غريّين رسيديم. آن جا سنگ سفيد نورافشانى بود . آن جا را كنديم . به تخته چوبى برخورديم كه بر آن نوشته بود: «از آنچه نوح براى على بن ابى طالب آماده كرده است».

پس او را در آن دفن كرديم و از اين كه خداوند، امير مؤمنان را مورد اكرام قرار داده، خوش حال برگشتيم. گروهى از شيعه به ما پيوستند كه در نماز بر آن حضرت حضور نيافته بودند. آنچه را كه گذشت و اكرام الهى را نسبت به امير مؤمنان به آنان خبر داديم. گفتند: دوست داريم آنچه را شما از قضيّه او ديديد، ما هم به چشم خود ببينيم. به آنان

.


1- .غريّين ، دو بنا مثل صومعه در پشت كوفه بود (معجم البلدان : ج 4 ص 196) .

ص: 602

ب _ خطبه امام حسن عليه السلام پس از پدرش
ج _ قصاص ابن ملجم
د _ جاى قبر امام عليه السلام

گفتيم: طبق وصيّت خود آن حضرت، نشانه هاى محلّ دفن را محو كرديم. رفتند و برگشتند و گفتند كه آن جا را كاويدند، ولى چيزى نيافتند. (1)ب _ خطبه امام حسن عليه السلام پس از پدرشتاريخ الطبرى_ به نقل از خالد بن جابر _: شنيدم حسن عليه السلام پس از كشته شدن على عليه السلام به خطبه ايستاد و فرمود: «ديشب مردى را كشتيد، در شبى كه قرآن نازل شده و در اين شب، عيسى بن مريم عليهماالسلام به آسمان رفته است و در اين شب، يوشع بن نون، وصىّ موسى عليه السلام كشته شده است. به خدا سوگند ، كسى پيش از او به اين شرافت دست نيافته و آيندگان نيز اين شرافت را نخواهند يافت. به خدا سوگند، پيامبر خدا او را به جنگ مى فرستاد، در حالى كه جبرئيل در سمت راست او و ميكائيل در سمت چپ او بود. به خدا ، درهم و دينارى از خود به جا نگذاشت، مگر هشتصد (يا هفتصد) درهم كه آن را براى [خريدنِ] خادم ذخيره كرده بود». (2)ج _ قصاص ابن ملجمتهذيب الأحكام_ ب_ه نقل از اب_و مطر _: چ_ون ابن ملجم فاسق _ كه لعنت خدا بر او باد _ امير مؤمنان را ضربت زد، حسن عليه السلام به امام عليه السلام گفت: او را بكشم؟

فرمود: «نه؛ ولى زندانى اش كن. اگر من مُردم ، او را بكُشيد و اگر مُردم، مرا در همين پُشت، در قبر دو برادرم هود و صالح عليهماالسلام به خاك سپاريد». (3)د _ جاى قبر امام عليه السلامامام صادق عليه السلام :امير مؤمنان به نجف مى رفت و مى فرمود: «وادى السّلام ، محلّ گرد آمدن روح هاى مؤمنان است و اين جا براى مؤمنْ آرامگاه خوبى است» و مى فرمود:

.


1- .الإرشاد : ج1 ص23 .
2- .تاريخ الطبرى : ج5 ص157 .
3- .تهذيب الأحكام : ج6 ص33 ح66 .

ص: 603

ه _ پنهان داشتن قبر امام عليه السلام
و _ آشكار شدن قبر امام عليه السلام

«خداوندا ! قبر مرا در اين جا قرار بده». (1)

تهذيب الأحكام_ به نقل از ابو بصير _: به امام صادق عليه السلام گفتم : امير مؤمنان كجا دفن شد؟ فرمود: «در قبر پدرش نوح عليه السلام دفن شد». پرسيدم: قبر نوح كجاست؟ مردم مى گويند كه در مسجد است. فرمود: «نه؛ در پشتِ كوفه است». (2)

ه _ پنهان داشتن قبر امام عليه السلامامام صادق عليه السلام :امير مؤمنان به فرزندش حسن عليه السلام دستور داد كه براى او چهار قبر در چهار جا بكَند: در مسجد، در رَحبه، در غَرى و در خانه جعدة بن هبيره. با اين كار مى خواست كسى از دشمنانش جاى قبر او را نداند. (3)

و _ آشكار شدن قبر امام عليه السلامكتاب من لا يحضره الفقيه_ به نقل از صفوان جمّال (ساربان) _: در خدمت امام صادق عليه السلام بودم كه در قادسيه (4) ره مى سپرد، تا آن كه بر نجفْ اِشراف يافت... سپس فرمود: «ما را بگردان». راه را برگرداندم . همچنان مى رفت تا به غَرى رسيد، بر قبرى ايستاد و شروع كرد به سلام دادن از آدم عليه السلام بر يكايك پيامبران عليهم السلام . من هم همراه او سلام مى گفتم، تا آن كه سلام به پيامبر صلى الله عليه و آله رسيد . آن گاه به روى قبر افتاد، بر آن سلام داد و ناله اش بلند شد. سپس برخاست، چهار ركعت نماز خواند (در

.


1- .الإمام الصادق عليه السلام : كانَ أميرُ المُؤمِنينَ عَلِيٌّ يَأتِي النَّجَفَ ويَقولُ : وادِي السَّلامِ ومَجمَعُ أرواحِ المُؤمِنينَ ونِعمَ المَضجَعُ لِلمُؤمِنِ هذَا المَكانُ . وكانَ يَقولُ : اللّهُمَّ اجعَل قَبري بِها (تاريخ دمشق : ج 1 ص 213) .
2- .تهذيب الأحكام : ج6 ص34 ح68 .
3- .الإمام الصادق عليه السلام : إنَّ أميرَ المُؤمِنينَ عليه السلام أمَرَ ابنَهُ الحَسَنَ أن يَحفِرَ لَهُ أربَعَةَ قُبورٍ في أربَعَةِ مَواضِعَ : فِي المَسجِدِ ، وفِي الرُّحبَةِ ، وفِيالغَرِيِّ ، وفي دارِ جَعدَةَ بنِ هُبَيرَةَ ، وإنَّما أرادَ بِهذا أن لا يَعلَمَ أحَدٌ مِن أعدائِهِ مَوضِعَ قَبرِهِ عليه السلام (فرحة الغرى : ص32) .
4- .قادسيه، شهرى در پانزده فرسخى كوفه كه چهار ميل تا عذيب فاصله دارد و جنگ معروف بين مسلمانان و ايرانيان در آن جا اتفاق افتاد (ر . ك : معجم البلدان : ج 4 ص 291) .

ص: 604

ز _ ثواب زيارت او

نقل ديگرى شش ركعت آمده است) كه من نيز با او نماز خواندم . سپس پرسيدم: اى پسر پيامبر! اين قبر كيست؟ فرمود: «اين قبر جدّم على بن ابى طالب عليه السلام است». (1)

ز _ ثواب زيارت اوپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :هركس على را پس از وفاتش زيارت كند، بهشت براى اوست. (2)

تهذيب الأحكام_ به نقل از جعفر بن محمّد بن مالك، با ذكر سلسله سند خود در حديث _: نزد امام جعفر صادق عليه السلام بودم . از امير مؤمنان على بن ابى طالب عليه السلام ياد شد. ابن مارِد به امام صادق عليه السلام گفت: براى كسى كه جدّت امير مؤمنان عليه السلام را زيارت كند، چه پاداشى است؟

فرمود: «اى پسر مارد! هركس جدّم را با معرفت به حقّ او زيارت كند، خداوند براى هر گام او پاداش يك حجّ مقبول و عمره پذيرفته مى دهد.

به خدا سوگند ، اى پسر مارد! آتش دوزخ، هرگز قدمى را كه در راه زيارت امير مؤمنان غبارآلود شده باشد ، نمى سوزاند، چه پياده رفته باشد، چه سواره.

اى پسر مارد! اين حديث را با آب طلا بنويس». (3)

.


1- .كتاب من لا يحضره الفقيه : ج2 ص586 ح3195 .
2- .رسول اللّه صلى الله عليه و آله : مَن زارَ عَلِيّا بَعدَ وَفاتِهِ فَلَهُ الجَنَّةُ (المقنعة : ص462) .
3- .تهذيب الأحكام عن جعفر بن محمّد بن مالك عن رجاله يرفعه : كُنتُ عِندَ جَعفَرِ بنِ مُحَمَّدٍ الصّادِقِ عليهماالسلاموقَد ذَكَرَ أميرَ المُؤمِنينَ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ عليه السلام فَقالَ ابنُ مارِدٍ لِأَبي عَبدِ اللّه ِ عليه السلام : ما لِمَن زارَ جَدَّكَ أميرَ المُؤمِنينَ عليه السلام ؟ فَقالَ : يَابنَ مارِدٍ ، مَن زارَ جَدّي عارِفاً بِحَقِّهِ كَتَبَ اللّه ُ لَهُ بِكُلِّ خُطوَةٍ حَجَّةً مَقبولَةً وعُمرَةً مَبرورَةً ، وَاللّه ِ يَابنَ مارِدٍ ما يُطعِمُ اللّه ُ النّارَ قَدَما اغبَرَّت في زِيارَةِ أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام ماشِيا كانَ أو راكِبا ، يَابنَ مارِدٍ ! اُكتُب هذَا الحَديثَ بِماءِ الذَّهَبِ (تهذيب الأحكام : ج6 ص21 ح49) .

ص: 605

بخش نهم : ديدگاه هايى درباره شخصيت امام على عليه السلام

اشاره

بخش نهم : ديدگاه هايى درباره شخصيت امام على عليه السلامفصل يكم : على عليه السلام از زبان قرآنفصل دوم : على عليه السلام از زبان پيامبر صلى الله عليه و آلهفصل سوم : على عليه السلام از زبان على عليه السلامفصل چهارم : على عليه السلام از زبان اهل بيت عليهم السلامفصل پنجم : على عليه السلام از زبان همسران پيامبر صلى الله عليه و آلهفصل ششم : على عليه السلام از زبان ياران پيامبر صلى الله عليه و آلهفصل هفتم : على عليه السلام از زبان يارانشفصل هشتم : على عليه السلام از زبان دشمنانشفصل نهم : على عليه السلام از زبان شاعران بزرگ پارسى گو

.

ص: 606

. .

ص: 607

فصل يكم : على عليه السلام از زبان قرآن

اشاره

فصل يكم : على عليه السلام از زبان قرآنعلى عليه السلام ، رازدار بزرگ قرآن كريم و رمزْ آشناى والاى اين كتاب الهى، همبَر و زبان گوياى اين پيك آسمانى است. پيوند على عليه السلام و قرآن، پيوندى ژرف و ناگسستنى است كه تا دامنه قيامت و كنار حوض كوثر، ادامه خواهد داشت. پيامبر خدا، از اين حقيقت بزرگ در حديث گرانسنگ ثَقَلين سخن گفته و نيز در حديث ديگرى فرموده است: على با قرآن است و قرآن با على. از هم جدا نمى شوند تا در حوض بر من وارد شوند. (1) اين گفتار پربها گوياى آن است كه على عليه السلام ، هم تراز قرآن و مدافع خستگى ناپذير معارف آن، و هم پيمان بزرگ و شارح آموزه هاى والاى آن است، چنان كه خود فرموده است: اين، قرآن است. آن را به سخن درآوريد، و هرگز سخن نمى گويد؛ ولى من شما را از آن مى آگاهانم . (2) و فرموده : سوگند به خدا ، هيچ آيه اى نازل نشده، جز آن كه تحقيقا مى دانم درباره چه و در كجا و به چه كسى نازل شده است. (3)

.


1- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 134 ح 4628 .
2- .نهج البلاغه : خطبه 158 .
3- .الطبقات الكبرى : ج 2 ص 338 .

ص: 608

و اين ، حقيقتى است كه از همان روزگاران نخست ، همگان به آن اذعان داشتند و صحابيان و همراهان رسول خدا بر آن معترف بودند. از سوى ديگر، از اين سخن بلند رسول خدا مى توان فهميد كه قرآن، برترين سند راهنما بر عظمت على ، گوياى شأن و منزلت و ارجمندى هاى اوست كه : قرآن با على است. (1) اين نكته از همان روزگاران نزول قرآن، بر هيچ كس پوشيده نبود كه پيامبر خدا فرمود : خداوند، آيه اى نفرستاد كه در آن «اى كسانى كه ايمان آورده ايد» باشد، جز آن كه على در قلّه آن و امير آن بود. (2) مفسّر بزرگ قرآن، عبد اللّه بن عباس، نيز گفته است: در قرآن، آيه اى نيست كه در آن، «اى كسانى كه ايمان آورده ايد» باشد، جز آن كه على، قلّه، امير و شريف آن است. خداوند، ياران محمّد را در قرآن، مورد سرزنش قرار داده و از على، جز به نيكى ياد نكرده است. (3) و نيز گفته است : درباره هيچ كسى آن مقدار آيه قرآنى نازل نشده كه درباره على نازل شده است. (4) حذيفة بن يمان نيز گفته است: در قرآن، آيه اى با خطاب «اى كسانى كه ايمان آورده ايد» نازل نشده، مگر آن كه على هسته و كانون آن است. (5)

.


1- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 134 ح 4628 .
2- .حلية الاولياء : ج 1 ص 64 .
3- .فضائل الصحابة ، ابن حنبل : ج 2 ص 654 ح 1114 .
4- .تاريخ الخلفاء : ص 203 .
5- .شواهد التنزيل : ج 1 ص 63 ح 67 .

ص: 609

الف _ جان پيامبر صلى الله عليه و آله

مجاهد گفته است : درباره على، هفتاد آيه نازل شده كه هيچ كس در آنها با وى شريك نيست. (1) عبد الرحمان بن ابى ليلى گفته است : درباره على، هشتاد آيه روشن و شفاف از كتاب خدا نازل شده است و هيچ كس از اين امّت با او در اين آيه ها سهيم نيست. (2) آنچه در سطور اين مجموعه در اين باره گزارش مى كنيم ، اندكى است از بسيار. البته ما در عرضه اين حقايق، راه اختصار پيش گرفته ايم و از آوردن بسيارى از آيات كه بر اساس منابع فريقين، شأن نزول آنها على عليه السلام و يا اهل بيت عليهم السلام است ، تن زده ايم.

الف _ جان پيامبر صلى الله عليه و آلهقرآن«فَمَنْ حَآجَّكَ فِيهِ مِن بَعْدِ مَا جَآءَكَ مِنَ الْعِلْمِ فَقُلْ تَعَالَوْاْ نَدْعُ أَبْنَآءَنَا وَأَبْنَآءَكُمْ وَنِسَآءَنَا وَنِسَآءَكُمْ وَأَنفُسَنَا وَأَنفُسَكُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَل لَّعْنَتَ اللَّهِ عَلَى الْكَ_ذِبِينَ ؛

پس هر كه در اين [ باره] ، پس از دانشى كه تو را [ حاصل ]آمده است ، با تو محاجّه كند ، بگو : بياييد پسرانمان و پسرانتان را ، و زنانمان و زنانتان را ، و ما خودمان و شما خودتان را فرا خوانيم ؛ سپس مباهله كنيم و لعنت خدا را بر دروغگويان قرار دهيم» . (3)

حديثامام على عليه السلام :مسيحيان ، چيزى [درباره پيامبر ]ادّعا كردند . خداوند عز و جل درباره آن [چنين ]نازل كرد : «پس هر كه در اين [ باره] ، پس از دانشى كه تو را [ حاصل ]آمده است ، با تو محاجّه كند ، بگو : بياييد پسرانمان و پسرانتان را ، و زنانمان و زنانتان را ، و ما خودمان و شما خودتان را فرا خوانيم ؛ سپس مباهله كنيم و لعنت خدا را بر دروغگويان قرار دهيم» . بنا بر اين ، «جانِ»

.


1- .شواهد التنزيل : ج 1 ص 52 ح 50 .
2- .شواهد التنزيل : ج 1 ص 55 ح 55 .
3- .آل عمران : آيه 61 .

ص: 610

ب _ شاهدى از پيامبر صلى الله عليه و آله

ج _ آن كه دانش كتاب، نزد اوست

من ، جانِ پيامبر خدا بود و «زنان» ، فاطمه و «پسران» ، حسن و حسين بودند . (1)ب _ شاهدى از پيامبر صلى الله عليه و آلهقرآن«أَفَمَن كَانَ عَلَى بَيِّنَةٍ مِّن رَّبِّهِ وَ يَتْلُوهُ شَاهِدٌ مِّنْهُ ... ؛

آيا كسى كه از جانب پروردگارش بر حجّتى روشن است و شاهدى از او، در پى اوست ... [ دروغ مى بافد]؟» . (2)

حديثپيامبر صلى الله عليه و آله :مراد از «آيا كسى كه از جانب پروردگارش بر حجّتى روشن است» ، منم و مراد از «و شاهدى از او» على است. (3)

ج _ آن كه دانش كتاب، نزد اوستقرآن«وَ يَقُولُ الَّذِينَ كَفَرُواْ لَسْتَ مُرْسَلاً قُلْ كَفَى بِاللَّهِ شَهِيدَا بَيْنِى وَ بَيْنَكُمْ وَ مَنْ عِندَهُ عِلْمُ الْكِتَ_بِ ؛

و كسانى كه كافر شدند، مى گويند : تو فرستاده نيستى. بگو : كافى است خدا و آن كس كه نزد او علمِ كتاب است، ميان من و شما گواه باشد» . (4)

حديثالكافى_ به نقل از بريد بن معاويه _: از امام باقر عليه السلام [ درباره] «بگو : كافى است خدا و آن كس كه نزد او علم كتاب است، ميان من و شما گواه باشد» ، پرسيدم. فرمود: «مقصود، ماييم

.


1- .الإمام عليّ عليه السلام : إنَّ النَّصارَى ادَّعَوا أمرا فَأَنزَلَ اللّه ُ عَزَّ وجَلَّ فيهِ : «فَمَنْ حَآجَّكَ فِيهِ مِن بَعْدِ مَا جَآءَكَ مِنَ الْعِلْمِ فَقُلْ تَعَالَوْاْ نَدْعُ أَبْنَآءَنَا وَأَبْنَآءَكُمْ وَنِسَآءَنَا وَنِسَآءَكُمْ وَأَنفُسَنَا وَأَنفُسَكُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَل لَّعْنَتَ اللَّهِ عَلَى الْكَ_ذِبِينَ» ، فَكانَت نَفسي نَفسُ رَسولِ اللّه ِ صلى الله عليه و آله ؛ وَالنِّساءُ فاطِمَةُ عليها السلام ، وَالأَبناء الحَسَنُ وَالحُسَينُ (الخصال : ص 576 ح 1) .
2- .هود : آيه 17 .
3- .رسول اللّه صلى الله عليه و آله : «أَفَمَن كَانَ عَلَى بَيِّنَةٍ مِّن رَّبِّهِ» : أنَا ، «وَ يَتْلُوهُ شَاهِدٌ مِّنْهُ» : عَلِيٌّ (الدرّ المنثور : ج 4 ص 410) .
4- .رعد : آيه 43 .

ص: 611

د _ مؤمن

ه _ پيشتاز

وعلى عليه السلام اوّلين وبالاترين و بهترينِ ما پس از پيامبر خداست». (1)

د _ مؤمنقرآن«أَفَمَن كَانَ مُؤْمِنًا كَمَن كَانَ فَاسِقًا لَا يَسْتَوُونَ ؛

آيا كسى كه مؤمن است، چون كسى است كه نافرمان است؟ يكسان نيستند» . (2)

حديث1.سُئل عليه السلام عن الصمد؟ {-1-} فقال عليه الستفسير الطبرى_ به نقل از عطاء بن يسار ، درباره همين آيه شريف _: در مدينه و درباره على بن ابى طالب عليه السلام و وليد بن عقبة بن ابى معيط نازل شده است. بين وليد و على عليه السلام سخنى به ميان آمد. وليد بن عقبه گفت : من از تو سخنورتر، و در نيزه زنى تيزتر و در هنگام هجوم دشمن، بازدارنده ترم.

على عليه السلام فرمود : «ساكت باش كه تو فاسقى».

در پى آن ، خداوند، درباره آن دو چنين نازل كرد : «آيا كسى كه مؤمن است، چون كسى است كه نافرمان است؟ يكسان نيستند... دروغش مى پنداشتيد» . (3)ه _ پيشتازقرآن«وَ السَّ_بِقُونَ السَّ_بِقُونَ * أُوْلَئِكَ الْمُقَرَّبُونَ ؛

و پيشتازان، مقدّم اند. آنان اند همان مقرّبان [ خدا]» . (4)

«وَ السَّ_بِقُونَ الْأَوَّلُونَ مِنَ الْمُهَ_جِرِينَ وَالْأَنصَارِ ؛

.


1- .الكافي عن بريد بن معاوية : قُلتُ لِأَبي جَعفَرٍ عليه السلام : «قُلْ كَفَى بِاللَّهِ شَهِيدًا بَيْنِى وَ بَيْنَ_كُمْ وَ مَنْ عِندَهُو عِلْمُ الْكِتَ_بِ» ؟ قالَ عليه السلام : إيّانا عَنى ، وعَلِيٌّ عليه السلام أوَّلُنا وأفضَلُنا وخَيرُنا بَعدَ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله (الكافى : ج 1 ص 229 ح 6) .
2- .سجدة : آيه 18 .
3- .تفسير الطبرى : ج11 الجزء 21 ص 107 .
4- .واقعه : آيات 10 و 11 .

ص: 612

و _ صالح مؤمنان

ز _ بهترينِ آفريدگان

و پيشتازانِ نخستين از مهاجران و انصار» . (1)

حديثالأمالى ، مفيد_ به نقل از ابن عبّاس _: از پيامبر خدا درباره سخن خدا عز و جل : «و پيشتازان، مقدّم اند. آنان اند همان مقرّبان [ خدا]، در باغستان هاى پُر نعمت» ، پرسيدم. فرمود : «جبرئيل به من گفت : آنان ، على و پيروان اويند. آنان، پيشتازان به [ سوى] بهشت اند و به لطف خدا بر آنان، مقرّبان درگاه الهى اند». (2)

و _ صالح مؤمنانقرآن«إِن تَتُوبَآ إِلَى اللَّهِ فَقَدْ صَغَتْ قُلُوبُكُمَا وَ إِن تَظَاهَرَا عَلَيْهِ فَإِنَّ اللَّهَ هُوَ مَوْلَاهُ وَ جِبْرِيلُ وَ صَالِحُ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمَلَئِكَةُ بَعْدَ ذَ لِكَ ظَهِيرٌ ؛

اگر [ شما دو زن] به درگاه خدا توبه كنيد [ ، بهتر است] ؛ چرا كه واقعا دل هايتان انحراف پيدا كرده است. و اگر عليه او به يكديگر كمك كنيد، در حقيقتْ خداوند، خود ، ياور اوست و [ نيز ]جبرئيل و صالحِ مؤمنان . گذشته از اين، فرشتگان [ هم ]پشتيبان [ او ]خواهند بود» . (3)

حديثپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :صالح مؤمنان، على بن ابى طالب است. (4)

ز _ بهترينِ آفريدگانقرآن«إِنَّ الَّذِينَ ءَامَنُواْ وَ عَمِلُواْ الصَّ__لِحَ_تِ أُوْلَئِكَ هُمْ خَيْرُ الْبَرِيَّةِ ؛

در حقيقت، كسانى كه گرويده اند و كارهاى شايسته كرده اند، آنان اند كه بهترينِ آفريدگان اند» . (5)

.


1- .توبه : آيه 100 .
2- .الأمالى ، مفيد : ص298 ح7 .
3- .تحريم : آيه 4 .
4- .رسول اللّه صلى الله عليه و آله : صالِحُ المُؤمِنينَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ (تاريخ دمشق : ج42 ص362) .
5- .بينة : آيه 7 .

ص: 613

ح _ دشمنِ كافران

ط _ راهنما

حديثپيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ درباره كلام خداوند تعالى : «آنان بهترينِ آفريدگان اند» _: اى على! تو و پيروانت [ بهترينِ آفريدگان ]هستيد. (1)

امام باقر عليه السلام :پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «اى على! «در حقيقت، كسانى كه گرويده اند و كارهاى شايسته كرده اند، آنان اند كه بهترينِ آفريدگان اند» تويى و پيروان تو. تو و پيروانت بر من وارد خواهيد شد ، در حالى كه راضى و مورد رضايت هستيد» . (2)

ح _ دشمنِ كافرانقرآن«هَ_ذَانِ خَصْمَانِ اخْتَصَمُواْ فِى رَبِّهِم ؛

اين دو [ گروه]، دشمنان يكديگرند كه درباره پروردگارشان با هم ستيزه مى كنند» . (3)

حديثصحيح البخارى_ به نقل از قيس بن عباد _: از ابوذر شنيدم كه سوگند مى خورد كه آيه «اين دو [ گروه] ، دشمنان يكديگرند كه درباره پروردگارشان ستيزه مى كنند» ، درباره كسانى كه در جنگ بدر براى مبارزه پيش قدم شدند ، نازل شد : حمزه ، على عليه السلام ، عُبيدة بن حارث ، عُتبه و شيبه (فرزندان ربيعه) و وليد بن عتبه . (4)

ط _ راهنماقرآن«إِنَّمَآ أَنتَ مُنذِرٌ وَ لِكُلِّ قَوْمٍ هَادٍ ؛

.


1- .رسول اللّه صلى الله عليه و آله _ في قَولِهِ تَعالى : «أُوْلَ_ل_ءِكَ هُمْ خَيْرُ الْبَرِيَّةِ» _ : أنتَ يا عَلِيُّ وشيعَتُكَ (تفسير الطبرى : ج15 الجزء 30 ص265) .
2- .الإمام الباقر عليه السلام : إنَّ النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله قالَ : يا عَلِيُّ «إِنَّ الَّذِينَ ءَامَنُواْ وَ عَمِلُواْ الصَّ__لِحَ_تِ أُوْلَ_ل_ءِكَ هُمْ خَيْرُ الْبَرِيَّةِ» : أنتَ وشيعَتُكَ . تَرِدُ عَلَيَّ أنتَ وشيعَتُكَ راضينَ مَرضِيّينَ (تفسير الحبرى : ص372 ح99) .
3- .حج : آيه 19 .
4- .صحيح البخارى : ج4 ص1769 ح4467 .

ص: 614

ى _ ولىّ صدقه دهنده در ركوع

[ اى پيامبر!] تو فقط هشدار دهنده اى و براى هر قومى، راهنمايى است» . (1)

حديثتاريخ دمشق_ به نقل از ابن عبّاس _: هنگامى كه آيه «[ اى پيامبر!] تو فقط هشدار دهنده اى و براى هر قومى، راهنمايى است» نازل شد، پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «من هشدار دهنده ام و على راهنماست. اى على! هدايت يافتگان، به وسيله تو راهنمايى مى شوند». (2)

ى _ ولىّ صدقه دهنده در ركوعقرآن«إِنَّمَا وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَرَسُولُهُ وَالَّذِينَ ءَامَنُواْ الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلَوةَ وَيُؤْتُونَ الزَّكَوةَ وَهُمْ رَ كِعُونَ ؛

ولىّ شما، تنها خدا و پيامبر اوست و كسانى كه ايمان آورده اند؛ همان كسانى كه نماز بر پا مى دارند و در حال ركوع، زكات مى دهند» . (3)

حديث7.وقال عليه السلام :المعجم الأوسط_ به نقل از عمّار بن ياسر _: گدايى ، در حالى كه على بن ابى طالب عليه السلام در ركوع نماز مستحبّى بود، در كنار او ايستاد. على عليه السلام ، انگشتر خود را درآورد و به آن گدا داد. وى ، نزد پيامبر خدا آمد و او را از جريان، آگاه ساخت. سپس اين آيه بر پيامبر صلى الله عليه و آله نازل شد : «ولىّ شما، تنها خدا و پيامبر اوست و كسانى كه ايمان آورده اند؛ همان كسانى كه نماز برپا مى دارند و در حال ركوع، زكات مى دهند» .

پيامبر خدا، آيه را خواند و فرمود : «هر آن كه من مولاى اويم، على، مولاى اوست. پروردگارا! دوست بدار كسى را كه با على دوستى ورزد و دشمن دار كسى را كه با على

.


1- .رعد : آيه 7 .
2- .تاريخ دمشق عن ابن عبّاس : لَمّا نَزَلَت : «إِنَّمَآ أَنتَ مُنذِرٌ وَ لِكُلِّ قَوْمٍ هَادٍ»قالَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله : أنَا المُنذِرُ ، وعَلِيٌّ الهادي ، بِكَ يا عَلِيُّ يَهتَدِي المُهتَدونَ (تاريخ دمشق : ج42 ص359) .
3- .مائده : آيه 55 .

ص: 615

ك _ سوداكننده جان براى خشنودى خدا

ل _ انفاق كننده در شب و روز

7.وقال عليه السلام :دشمنى ورزد». (1)ك _ سوداكننده جان براى خشنودى خداقرآن«وَمِنَ النَّاسِ مَن يَشْرِى نَفْسَهُ ابْتِغَآءَ مَرْضَاتِ اللَّهِ وَاللَّهُ رَءُوفُ بِالْعِبَادِ ؛

و از ميان مردم ، كسى است كه جان خود را براى خشنودى خدا سودا مى كند ، و خدا نسبت به بندگان، مهربان است» . (2)

حديث13.وقال عليه السلام :امام زين العابدين عليه السلام_ درباره همين آيه شريف _: [اين] آيه، درباره على عليه السلام هنگامى كه شب را در بستر پيامبر صلى الله عليه و آله به سر كرد ، نازل شده است. (3)ل _ انفاق كننده در شب و روزقرآن«الَّذِينَ يُنفِقُونَ أَمْوَ لَهُم بِالَّيْلِ وَالنَّهَارِ سِرًّا وَعَلَانِيَةً فَلَهُمْ أَجْرُهُمْ عِندَ رَبِّهِمْ وَلَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ ؛

كسانى كه اموال خود را شب و روز، و نهان و آشكارا انفاق مى كنند، پاداش آنان نزد پروردگارشان براى آنان خواهد بود؛ و نه بيمى بر آنان است و نه اندوهگين مى شوند» . (4)

حديث19.وقال عليه السلام :المعجم الكبير_ به نقل از ابن عبّاس، درباره سخن خداوند عز و جل : «كسانى كه اموال خود را شب

.


1- .المعجم الأوسط : ج6 ص218 ح6232 .
2- .بقره : آيه 207 .
3- .الإمام زين العابدين عليه السلام _ فِي الآيَةِ الكَريمَةِ _ : نَزَلَت في عَلِيٍّ عليه السلام حينَ باتَ عَلى فِراشِ رَسولِ اللّه ِ صلى الله عليه و آله (الأمالى ، طوسى : ص 446 ح 996) .
4- .بقره : آيه 274 .

ص: 616

م _ آواز دهنده ميان بهشتيان و جهنّميان است

ن _ ولايتش كامل كننده دين است

19.وقال عليه السلام :و روز، و نهان و آشكارا انفاق مى كنند» _: [ اين آيه ]درباره على بن ابى طالب عليه السلام نازل شده است. چهار درهم نزد وى بود. در شب، يك درهم و در روز، يك درهم، در نهان، يك درهم و در آشكار، يك درهم بخشيد. (1)م _ آواز دهنده ميان بهشتيان و جهنّميان استقرآن«وَنَادَى أَصْحَ_بُ الْجَنَّةِ أَصْحَ_بَ النَّارِ أَن قَدْ وَجَدْنَا مَا وَعَدَنَا رَبُّنَا حَقًّا فَهَلْ وَجَدتُّم مَّا وَعَدَ رَبُّكُمْ حَقًّا قَالُواْ نَعَمْ فَأَذَّنَ مُؤَذِّنُ بَيْنَهُمْ أَن لَّعْنَةُ اللَّهِ عَلَى الظَّ__لِمِينَ ؛

و بهشتيان، دوزخيان را آواز مى دهند كه : «آنچه را پروردگارمان به ما وعده داده بود، درست يافتيم. آيا شما [ نيز ]آنچه را پروردگارتان وعده كرده بود، راست و درست يافتيد؟». مى گويند : «آرى». پس آواز دهنده اى ميان آنان آواز در مى دهد كه : «لعنت خدا بر ستمكاران باد!»» . (2)

حديثالكافى_ به نقل از احمد بن عمر حلّال _: از ابوالحسن (امام كاظم يا امام رضا عليهماالسلام) درباره گفته خداوند متعال پرسيدم كه : «پس آواز دهنده اى ميان آنان آواز در مى دهد كه : لعنت خدا بر ستمكاران باد!» . فرمود : «آواز دهنده، امير مؤمنان است» (3) . (4)

ن _ ولايتش كامل كننده دين استقرآن«الْيَوْمَ يَئِسَ الَّذِينَ كَفَرُواْ مِن دِينِكُمْ فَلَا تَخْشَوْهُمْ وَاخْشَوْنِ الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَأَتْمَمْتُ

.


1- .المعجم الكبير : ج11 ص80 ح11164 .
2- .اعراف : آيه 44 .
3- .در تفسير القمّى (ج1 ص 231) در ادامه آمده است : «اذانى مى گويد كه همه خلايق مى شنوند» .
4- .الكافي عن أحمد بن عمر الحلّال : سَأَلتُ أبَا الحَسَنِ عليه السلام عَن قَولِهِ تَعالى : «فَأَذَّنَ مُؤَذِّنٌ بَيْنَهُمْ أَن لَّعْنَةُ اللَّهِ عَلَى الظَّ__لِمِينَ»؟قالَ عليه السلام : المُؤَذِّنُ أميرُالمُؤمِنينَ عليه السلام (الكافى : ج1 ص426 ح70) .

ص: 617

عَلَيْكُمْ نِعْمَتِى وَرَضِيتُ لَكُمُ الْاءِسْلَ_مَ دِينًا ؛

امروز، كسانى كه كافر شده اند، از [ كارشكنى در] دين شما نوميد گرديده اند. پس، از ايشان مترسيد و از من بترسيد. امروز، دين شما را برايتان كامل، و نعمت خود را بر شما تمام گردانيدم، و اسلام را براى شما [ به عنوان] آيين برگزيدم» . (1)

«يَ_أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ مَآ أُنزِلَ إِلَيْكَ مِن رَّبِّكَ وَإِن لَّمْ تَفْعَلْ فَمَا بَلَّغْتَ رِسَالَتَهُ وَاللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ إِنَّ اللَّهَ لَا يَهْدِى الْقَوْمَ الْكَ_فِرِينَ ؛

اى پيامبر ! آنچه را از جانب پروردگارت به سوى تو نازل شده، ابلاغ كن كه اگر نكنى ، پيامش را نرسانده اى؛ و خدا تو را از [ گزند ]مردم، نگاه مى دارد. آرى! خدا گروه كافران را هدايت نمى كند». (2)

حديثتاريخ دمشق_ به نقل از ابو سعيد خُدرى _: آيه «[ اى پيامبر !] آنچه از جانب پروردگارت به سوى تو نازل شده، ابلاغ كن» ، در روز غدير خم، درباره على بن ابى طالب عليه السلام بر پيامبر خدا فرو فرستاده شد. (3)

.


1- .مائده : آيه 3 .
2- .مائده : آيه 67 .
3- .تاريخ دمشق : ج42 ص237 .

ص: 618

فصل دوم : على عليه السلام از زبان پيامبر صلى الله عليه و آله

جايگاه امام عليه السلام در سخن پيامبر صلى الله عليه و آله

1 . گستردگى سخنان پيامبر صلى الله عليه و آله درباره على عليه السلام
2 . على عليه السلام ، راز ناشناخته

فصل دوم : على عليه السلام از زبان پيامبر صلى الله عليه و آلهجايگاه امام عليه السلام در سخن پيامبر صلى الله عليه و آلهآنچه در اين فصل آمده است، كلمات شكوهمند ، ارج گزارى هاى والا و ستايش هاى بى بديل پيامبر خداست از على عليه السلام . درباره ابعاد شخصيت مولا عليه السلام وجايگاه آن پيشواى بزرگ در نگاه پيامبر صلى الله عليه و آله وآموزه هاى دين ، يادكرد نكته هايى را ضرورى مى دانيم :

1 . گستردگى سخنان پيامبر صلى الله عليه و آله درباره على عليه السلامبخش عمده اى از آنچه در فصول اين كتاب ، در چهره نمايى از على عليه السلام وتبيين ابعاد شخصيت آن بزرگوار آمده ، گفته هاى نورانى پيامبر خداست .

2 . على عليه السلام ، راز ناشناختهشخصيت مولا عليه السلام ابعادى ناپيدا كرانه دارد . كسانِ بسيارى در درازناى تاريخ، از دست نايافتگى به ابعاد شخصيت آن چهره بى بديل تاريخ اسلام سخن گفته اند . امّا اين حقيقت ، درخشان تر از هر جايى در كلام پيامبر صلى الله عليه و آله چهره بسته است . پيامبر خدا فرمود : اى على! جز خدا و من، كسى تو را به درستى نشناخته است . (1)

.


1- .إرشاد القلوب : ص 209 .

ص: 619

3 . كلام پيامبر صلى الله عليه و آله ، روزنه اى براى شناخت مولا

امّا پيامبر خدا چه اندازه از آن شناخت را مطرح ساخت ، و جامعه چه مقدار از آن حقايق را برتابيد ، و با آنچه پيامبر صلى الله عليه و آله گفت ، چه سان روياروى شد؟! پيامبر خدا به على عليه السلام فرمود : اگر ترس اين نبود كه غاليانِ امّت من آنچه را كه مسيحيان درباره عيسى بن مريم گفتند، درباره تو بگويند، سخنى مى گفتم كه به هيچ جمعى گذر نمى كردى ، جز آن كه خاك زير پايت را براى شفا برمى داشتند . (1) امّا آنچه اينك از كلام پيامبر خدا بر گستره صفحات آثار مكتوب درباره على عليه السلام نقش بسته است، آيا تمامت آن چيزى است كه بوده است ؟ و يا بسيارى از آن حقايق ، از ترس پيامدهاى گزارش آنها ، بر سينه ها ماند وهمراهِ دارندگان آنها مدفون شد ؟ اكنون و در اين مقدمه از اين «قصّه آكنده از غصه» تاريخ، پرده بر نمى گيريم ؛ ولى تأكيد مى كنيم كه آنچه مانده است، اندكى است از بسيار ، نمونه هايى است از حقايق نهفته در سينه تاريخ و گفتنى هايى است خُرد از ناگفته هاى بَسْ كلان و ...

3 . كلام پيامبر صلى الله عليه و آله ، روزنه اى براى شناخت مولاعلى عليه السلام راز ناشناخته هستى است . و آيا براى گشودن چهره اين راز، راهى جزيارى گرفتن از «داناترين و رازْ آگاه ترين» چهره هستى وجود دارد؟! پيامبر صلى الله عليه و آله از سويى رازْ آشناترين چهره هستى است و از سوى ديگر ، معلّم ، مربّى و همگام و همراه مولا . پيامبر صلى الله عليه و آله على عليه السلام را از خُردسالى بر دامن گرفته و پيام ربّانى وحى را در زواياى جانش زمزمه كرده واعماق وجود او را با عطر آموزه هاى الهى ، عطرآگين ساخته و بدين سان، همه وجود او را چون آينه اى شفّاف، پيش روى دارد و چون از او مى گويد، از چنين نگاهى مى گويد . از نگاهى ديگر ، على عليه السلام همبر وهمتاى پيامبر صلى الله عليه و آله است و بر اساس كلام بلند الهى :

.


1- .الخصال : ص 575 ح 1 .

ص: 620

4 . جمع بندى سخنان پيامبر صلى الله عليه و آله درباره على عليه السلام
الف _ على عليه السلام از نظر آفرينش
ب _ على عليه السلام از نظر خانوادگى

«جان هايمان و جان هايتان» (1) ، على عليه السلام جان پيامبر صلى الله عليه و آله است و دارنده تمام مقامات ظاهرى وباطنى ايشان ، بجز نبوت. وچون پيامبر صلى الله عليه و آله از على سخن مى گويد ، به واقع ، امتداد وجودى خود را در پيش ديدها مى نهد و همتاى خود را بر امّت اسلامى مى شناسانَد.

4 . جمع بندى سخنان پيامبر صلى الله عليه و آله درباره على عليه السلاماكنون و پيش تر از آن كه در نگاهى گذرا و كلّى ودر ذيل عناوينى سخنان پيامبر صلى الله عليه و آله را درباره على عليه السلام جمع بندى كنيم ، بايد اعتراف كنيم كه جمع بندى دقيق وكامل آنچه پيامبر صلى الله عليه و آله درباره وى گفته است، كارى است كارِستان و بسى دشوار ، و بى گمان، نيازمند مجالى بس فراخ تر از آنچه اكنون و در مقدمه اين فصل در اختيار داريم .

الف _ على عليه السلام از نظر آفرينشبخشى از گفتار پيامبر صلى الله عليه و آله درباره على عليه السلام ، مرتبط است با گوهر وجود آن حضرت و چگونگى آفرينش او . از منظر پيامبر صلى الله عليه و آله على عليه السلام و پيامبر خدا ، پرتو يك نورند ، و هر دو جلوه اى از نور خداوند متعال . رواياتِ نشان دهنده اين حقيقت ارجمند در منابع فريقين، بسى گسترده است كه بخش هايى از آنها با عبارات گونا گون وبيان كننده حقيقتى واحد و راستين ، در آغاز اين فصل، گزارش شده است .

ب _ على عليه السلام از نظر خانوادگىعلى عليه السلام پسر عمو ، داماد و پدر دو «دسته گلِ» پيامبر صلى الله عليه و آله است.فراتر از اينها، على عليه السلام چهره برجسته و ويژه اهل بيت و يكى از «اصحاب كسا» و «پنج تن پاك» است كه آيه تطهير درباره آنها نازل شد وبرترين و والاترين فضيلت ها را براى آنان رقم زد .

.


1- .آل عمران : آيه 61 .

ص: 621

ج _ على عليه السلام از نظر علمى
د _ على عليه السلام از نظر اعتقادى
ه _ على عليه السلام از نظر اخلاقى
و _ على عليه السلام در ميدان عمل

ج _ على عليه السلام از نظر علمىاز منظر پيامبر صلى الله عليه و آله ، على عليه السلام آگاه ترين ، ژرف ترين وبصيرترين فرد امّت است. پيامبر صلى الله عليه و آله على عليه السلام را گنجورِ دانش خويش و وارث معارف و رازدان آگاهى هاى ناپيدا و كانِ تمامى علوم خود و كسى كه نُه دهم از تمامت دانش بشرى نزد اوست، معرّفى كرده است و بر اين حقيقت، تأكيد كرده است كه راه وصول به گستره دانش وآگاهى هاى محمّدى، تنها وتنها از جانب على عليه السلام است .

د _ على عليه السلام از نظر اعتقادىاو كه از خُردسالى بر دامن پيامبر صلى الله عليه و آله قرار گرفت سزامند است كه«هرگز وحتى يك لحظه جانش به كفر، آلوده نشود» واز ميان مردان ، آغازين ايمان آورنده به پيامبر صلى الله عليه و آله باشد و پيامبر صلى الله عليه و آله چونان گواهى بر استوارى ، ژرفايى و گستردگىِ ايمانش بفرمايد : ايمان با گوشت و خون تو عجين است ، چنان كه با گوشت و خون من عجين است. (1)

ه _ على عليه السلام از نظر اخلاقىپيامبر صلى الله عليه و آله على عليه السلام را نيك خوى ترين ، بردبارترين ، راستگوى ترين ، شكيباترين ، فروتن ترين و دنيا گريزترين و ... دانسته است . با اين همه ، على عليه السلام به هنگام اجراى حكم حق، قاطع ترين و در عمل به فرمان هاى الهى ، استوارترين و شكست ناپذيرترين ، و در اجراى انصاف و عدالت ، انعطاف ناپذيرترين است.

و _ على عليه السلام در ميدان عملعلى عليه السلام در ميدان عمل نيز بى نظير است. همگامى او با حق و استوارْ گامى او در كنار قرآن و جدايى ناپذيرى او از قرآن را پيامبر خدا رقم زده و بارهاى بار،گواهى نموده است. او نخستين كسى است كه با پيامبر صلى الله عليه و آله نماز مى گزارَد و بيشتر از هر كس در

.


1- .المناقب ، ابن مغازلى : ص 238 ح 285 .

ص: 622

ز _ على عليه السلام از نظر سياسى
ح _ على عليه السلام از نظر مقامات معنوى

صحنه هاى نبرد ، حضور مى يابد و هرگز از دشمن، روى بر نمى تابد و نشان افتخارِ «شمشيرى جز ذوالفقار و جوانْ مردى جز على نيست» (1) را از آنِ خود مى سازد.

ز _ على عليه السلام از نظر سياسىپيامبر صلى الله عليه و آله از على عليه السلام با عناوين «سيّد عرب» ، «سيّد مسلمانان» ، «سيّد دنيا و آخرت» ياد مى كند كه با توجّه به معناى «سيادت» ، اين عناوين ، بسى نكته آموز است. «حجت خدا» ، «رازدار» ، «وزير» ، «وصى» و «خليفه» پيامبر خدا ، از ديگر عناوينى است كه پيامبر صلى الله عليه و آله على عليه السلام را بدانها مفتخر كرده است. على با حق و حق با على است . على با قرآن و قرآن با على است . بدين سان، اطاعت از او اطاعت از خدا و رسول وحق وقرآن است ، و اوست كه در سياست و زعامت، «محور» و در امواج خروشان فتنه ها «كشتى نجات» است .

ح _ على عليه السلام از نظر مقامات معنوىعلى عليه السلام فراسوى اين دنيا را همان گونه مى نگرد كه اين دنيا را . حقايق عِلوى و ملكوت، همان سان براى او روشن است كه آنچه در پيشِ ديد دارد ، و چنين است كه مى گويد : اگر پرده فرو افتد ، بر يقين من افزوده نخواهد شد . (2) تأمّل در هر يك از ابعاد ناپيدا كرانه شخصيت على عليه السلام ، مى تواند نشانگر درجه معنويت آن بزرگوار ، و گواهِ قرار گرفتن آن پيشواى راستين در ستيغ معنويت باشد . آيه تطهير ، نشانگر طهارت و وارستگى اوست . امّا افزون بر مقام طهارت و عصمت _ كه مايه افتخار فرشتگان مراقب او و موجب رضايت مطلق خداوند و

.


1- .الكافى : ج 8 ص 11 ح 90 .
2- .غرر الحكم : 7569 .

ص: 623

ط _ منزلت اُخروى على عليه السلام
ى _ مظلوميت على عليه السلام
اشاره

پيامبرش از اوست _ ، در سلوك الى اللّه و مراحل تقرّب و وصول به مقصد اعلاى انسانيت و كمال نيز تا بدان جا اوج گرفته است كه «ياد كردن از او و نگاه كردن به او عبادت خداى يكتاست».

ط _ منزلت اُخروى على عليه السلامنخستين كسى [ از امّت] كه به حوض «كوثر» وارد مى شود و جانشين پيامبر در آن خواهد بود، على عليه السلام است . على عليه السلام در آخرت ، عنوان «سيّد شهيدان» و «پدر شهيدان» را دارد . پروانه گذار از «صراط» را او امضا خواهد كرد و او «تقسيم كننده بهشت و دوزخ» است. على عليه السلام در قيامت، همگام و همراه و همنشين پيامبر صلى الله عليه و آله است و جايگاه والايش به گونه اى است كه در ميان همگنان، چون خورشيد مى درخشد .

ى _ مظلوميت على عليه السلاماين همه تأكيد بر نماياندن شخصيت على عليه السلام چرا؟ اين همه ارج گزارى ها وبزرگدارى ها چرا؟ على عليه السلام بزرگ است وبزرگ تر از آن كه مرغ وهْم بر ستيغ شخصيت او فراز آيد. (1) على عليه السلام چهره اى است كه بايد شناسانده شود ؛ امّا آن همه تأكيد بر لزوم دوستى على ، همراهى با على ، هشدار به كسى كه با على در افتد و حرمت حريم او را بشكند . شگفتا از اين قصه پر غصّه ! پيامبر صلى الله عليه و آله گويا اين همه را در آينه زمان مى نگرد : نامردى ها ، حرمت شكنى ها ، تنها گذاردن على عليه السلام ، ستمْ روادارى به على عليه السلام ، آرى ؛ اين همه را مى نگرد و على عليه السلام را در آغوش مى گيرد و اشك مى ريزد و از مظلوميت فرداى او با وى سخن مى گويد. على عليه السلام اين لحظات را چنين گزارش نموده است : پيامبر خدا مرا در آغوش گرفت و شروع به گريستن كرد . پرسيدم : چرا گريه مى كنى؟ فرمود : «[ به سبب ]كينه هاى مردم كه جز پس از من ، عليه تو آشكار

.


1- .اشاره به فرمايش امير مؤمنان دارد كه: «ولا يرقى إليّ الطير؛ ...» .

ص: 624

الف _ آفرينش
ب _ خانواده

نخواهند كرد» . (1) بدين سان ، على عليه السلام در تمام ابعاد ، انسانى بى همتاست و شگفتا كه در مظلوميت نيز . با عنايت به نكاتى كه شرح آن گذشت ، اينك متن بخشى از سخنان پيامبر خدا صلى الله عليه و آله درباره على عليه السلام مى آيد :

الف _ آفرينش35.وقال عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :من و على ، از يك نور آفريده شده ايم. (2)پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! از درختى آفريده شده اى كه من آفريده شده ام . من ريشه آنم و تو تنه آن، و حسن و حسين ، شاخه هايش و دوستدارانمان، برگ هاى آن اند. هر كس به چيزى از آن درختْ چنگ زند، خداوند عز و جل او را وارد بهشت مى كند. (3)

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اين، على بن ابى طالب است. گوشتش گوشت من و خونش خون من است. نسبت او به من، همچون نسبت هارون به موسى عليه السلام است، جز آن كه پس از من پيامبرى نيست. (4)

ب _ خانوادهامام على عليه السلام :فاطمه عليها السلام را از پيامبر خدا خواستگارى كردم كه وى را به ازدواج من درآوَرد. پس گفتم : اى پيامبر خدا ! من نزد تو محبوب ترم يا فاطمه؟

.


1- .مسند أبى يعلى : ج 1 ص 285 ح 561 .
2- .رسول اللّه صلى الله عليه و آله : خُلِقتُ أنَا وعَلِيٌّ مِن نورٍ واحِدٍ (الخصال : ص31 ح108) .
3- .عنه صلى الله عليه و آله : خُلِقتَ يا عَلِيُّ مِن شَجَرَةٍ خُلِقتُ مِنها ، أنَا أصلُها ، وأنتَ فَرعُها ، وَالحُسَينُ وَالحَسَنُ أغصانُها ، ومُحِبّونا وَرَقُها ، فَمَن تَعَلَّقَ بِشَيءٍ مِنها أدخَلَهُ اللّه ُ عَزَّ وجَلَّ الجَنَّةَ (عيون أخبار الرضا عليه السلام : ج2 ص60 ح233) .
4- .عنه صلى الله عليه و آله : هذا عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ ، لَحمُهُ لَحمي ، ودَمُهُ دَمي ، هُوَ مِنّي بِمَنزِلَةِ هارونَ مِن موسى ، إلّا أنَّهُ لا نَبِيَّ بَعدي (المعجم الكبير : ج12 ص15 ح12341) .

ص: 625

ج _ جايگاهش نزد پيامبر صلى الله عليه و آله

فرمود : «او نزد من از تو محبوب تر است و تو نزد من از او عزيزترى». (1)

36.وقال عليه السلام :المعجم الكبير_ به نقل از حذيفه _: روزى از روزها در چهره پيامبر خدا شادمانى ديديم. گفتيم : اى پيامبر خدا! در چهره ات نشانه هاى شادمانى مى بينيم.

فرمود : «چگونه شادمان نباشم، در حالى كه جبرئيل آمد و به من بشارت داد كه حسن و حسين، سروران جوانان اهل بهشت اند و پدرشان برتر از آنان است». (2)37.وقال عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! خداوند عز و جل ، هيچ پيامبرى را برنينگيخت، جز آن كه نسل او را در پشتش قرار داد؛ ولى نسل مرا در پشت تو قرار داد، و اگر تو نبودى، من نسلى نداشتم. (3)ج _ جايگاهش نزد پيامبر صلى الله عليه و آلهپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :جايگاه على نسبت به من، مثل جايگاه من نسبت به پروردگارم است. (4)

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :على براى من، همچون سرم نسبت به تنم است. (5)

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ به على عليه السلام _: تو از منى و من از توام. (6)

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! آنچه را كه براى خود دوست مى دارم ، براى تو [ نيز ]دوست مى دارم، و آنچه كه براى خود بد مى دارم، براى تو [ نيز] بد مى دارم. (7)

.


1- .الإمام عليّ عليه السلام : خَطَبتُ إلى رَسولِ اللّه ِ صلى الله عليه و آله فاطِمَةَ عليها السلام ، فَزَوَّجَني ، فَقُلتُ : يا رَسولَ اللّه ِ ، أنَا أحَبُّ إلَيكَ أم هِيَ ؟ قالَ : هِيَ أحَبُّ إلَيَّ مِنكَ ، وأنتَ أعَزُّ عَلَيَّ مِنها (خصائص أمير المؤمنين ، نسايى : ص260 ح145) .
2- .المعجم الكبير : ج3 ص38 ح2608 .
3- .رسول اللّه صلى الله عليه و آله : يا عَلِيُّ ، ما بَعَثَ اللّه ُ عَزَّ وجَلَّ نَبِيّا إلّا وجَعَلَ ذُرِّيَّتَهُ من صُلبِهِ ، وجَعَلَ ذُرِّيَّتي مِن صُلبِكَ ، ولَولاكَ ما كانَت لي ذُرِّيَّةٌ (كتاب من لا يحضره الفقيه : ج4 ص365 ح5762) .
4- .عنه صلى الله عليه و آله : عَلِيٌّ مِنّي بِمَنزِلَتي مِن رَبّي (ذخائر العقبى : ص 120) .
5- .عنه صلى الله عليه و آله : عَلِيٌّ مِنّي بِمَنزِلَةِ رَأسي مِن بَدَني (تاريخ بغداد : ج7 ص12 ش3475) .
6- .عنه صلى الله عليه و آله _ لِعَلِيٍّ عليه السلام _ : أنتَ مِنّي وأنَا مِنكَ (صحيح البخارى : ج2 ص960 ح2552) .
7- .عنه صلى الله عليه و آله : يا عَلِيُّ ، اُحِبُّ لَكَ ما اُحِبُّ لِنَفسي ، وأكرَهُ لَكَ ما أكرَهُ لِنَفسي (سنن الترمذى : ج2 ص72 ح282) .

ص: 626

د _ جايگاه سياسى و اجتماعى

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :على نسبت به من، چون جان من است. پيروى از وى، پيروى از من است، و نافرمانى از وى، نافرمانى از من. (1)

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :على بن ابى طالب ، خويشاوند ويژه من و محبوب دل من است. (2)

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ به على عليه السلام _: تو برادرم و وزير منى، بدهى ام را مى پردازى، تعهّدهايم را انجام مى دهى و ذمّه ام را آزادى مى سازى. (3)

المستدرك على ال_صحيحين_ ب__ه ن_ق_ل از ابن عبّاس _: پيامبر خدا [ به عموزادگانش ]فرمود : «كدام يك از شما ولىّ من در دنيا و آخرت مى شود» . به هر كدام از آنان فرمود : «آيا در دنيا و آخرت، مرا ولىّ مى شوى؟»، پاسخ «نه» مى داد، تا آن كه به بسيارى از آنان فرمود. على عليه السلام گفت : من در دنيا و آخرت، ولىّ ات خواهم بود. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «تو ولىّ من در دنيا و آخرتى». (4)

د _ جايگاه سياسى و اجتماعى39.وقال أبو جعفر محمّد بن عليّ بن الحسين عليهم السلاپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :من و على، پدران اين امّتيم. (5)پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :حقّ على بن ابى طالب بر اين امّت، مثل حق پدر است بر فرزندش. (6)

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :درباره على بن ابى طالب عليه السلام سه چيز بر من وحى شده است : اين كه او

.


1- .رسول اللّه صلى الله عليه و آله : عَلِيٌّ مِنّي كَنَفسي ، طاعَتُهُ طاعَتي ، ومَعصِيَتُهُ مَعصِيَتي (الخصال : ص496 ح5) .
2- .عنه صلى الله عليه و آله : إنَّ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ خاصَّةُ أهلي ، وحَبيبي إلى قَلبي (الأمالى ، مفيد : ص57 ح2) .
3- .عنه صلى الله عليه و آله _ لِعَلِيٍّ عليه السلام _ : أنتَ أخي ، ووَزيري ، تَقضي دَيني ، وتُنجِزُ مَوعِدي ، وتُبرِئُ ذِمَّتي (المعجم الكبير : ج12 ص321 ح13549) .
4- .المستدرك على الصحيحين : ج3 ص145 ح4655 .
5- .رسول اللّه صلى الله عليه و آله : أنا وعَلِيٌّ أبَوا هذِهِ الاُمَّةِ (كمال الدين : ص261 ح7) .
6- .عنه صلى الله عليه و آله : حَقُّ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عَلى هذِهِ الاُمَّةِ كَحَقِّ الوالِدِ عَلى وَلَدِهِ (تاريخ دمشق : ج42 ص307 ح8850) .

ص: 627

سرور مسلمانان و پيشواى پرهيزگاران است، و رهبر سپيدرويان است. (1)

تاريخ بغداد_ به نقل از ابن عبّاس _: پيامبر صلى الله عليه و آله به على عليه السلام نگاه كرد و فرمود : «تو سرور در دنيا و سرور در آخرتى». (2)

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :تو _ اى على _ و دو فرزندم، برگزيدگان خدا از بين مخلوقاتش هستيد (3) . (4)

تاريخ دمشق_ به نقل از انس _: من با پيامبر صلى الله عليه و آله نشسته بودم كه على بن ابى طالب عليه السلام آمد. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «اى انس! من و اين، حجّت خدا بر خلقش هستيم». (5)

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ درباره امام على عليه السلام _دانشم را به او آموختم، رازهايم را نزدش به امانت گذاشتم، و او امين من بر امّتم است. (6)

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ به على عليه السلام _:تو وارث و وصىّ منى، بدهى هايم را ادا مى كنى، تعهّداتم را برآورده مى سازى، و بر پايه سنّت من مبارزه مى كنى. (7)

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! تو امام و جانشين پس از منى. (8)

.


1- .رسول اللّه صلى الله عليه و آله : اُوحِيَ إلَيَّ في عَلِيٍّ ثَلاثٌ : أنَّهُ سَيِّدُ المُسلِمينَ ، وإمامُ المُتَّقينَ ، وقائِدُ الغُرِّ المُحَجَّلينَ (المستدرك على الصحيحين : ج3 ص148 ح4668) .
2- .تاريخ بغداد : ج4 ص41 ش1647 .
3- .در تفسير فرات : ص 266 از امام على عليه السلام از پيامبر صلى الله عليه و آله نقل شده است : «و شيعيان تو كه برپادارنده عدالت اند، به جاى فرزندانم» .
4- .رسول اللّه صلى الله عليه و آله : أنتَ يا عَلِيُّ ووَلَدايَ خِيَرَةُ اللّه ِ مِن خَلقِهِ (عيون أخبار الرضا عليه السلام : ج2 ص58 ح218) .
5- .تاريخ دمشق : ج42 ص308 ح8853 .
6- .رسول اللّه صلى الله عليه و آله _ في عَلِيٍّ عليه السلام _ : قَد عَلَّمتُهُ عِلمي ، وَاستَودَعتُهُ سِرّي ، وهُوَ أميني عَلى اُمَّتي (تفسير فرات : ص497 ح651) .
7- .عنه صلى الله عليه و آله _ لِعَلِيٍّ عليه السلام _ : أنتَ وارِثي ، ووَصِيّي ، تَقضي دَيني ، وتُنجِزُ عِداتي ، وتَقتُلُ عَلى سُنَّتي (المناقب ، ابن مغازلى : ص 261 ح 309 عن ابن عمر) .
8- .عنه صلى الله عليه و آله : يا عَلِيُّ ، أنتَ الإِمامُ وَالخَليفَةُ مِن بَعدي (كفاية الأثر : ص 157 عن محمّد ابن الحنفيّة) .

ص: 628

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :امّا تو اى على! برگزيده و امين منى. (1)

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :بهترين كسى كه بعد از خود به جا مى گذارم و بهترينِ يارانم، على است. (2)

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :حزب على حزب خداست و حزب دشمنانش حزب شيطان است. (3)

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ به على عليه السلام _: آن كه مرا فرمان بَرَد ، خدا را فرمان برده، و آن كه مرا نافرمانى كند ، خدا را نافرمانى كرده است، و آن كه تو را فرمان بَرَد، مرا فرمان برده، و آن كه تو را نافرمانى كند، مرا نافرمانى كرده است. (4)

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :مَثَل على در بين اين امّت، همچون مَثَل كعبه است. (5)

40.وجاء رجل إلى عليّ بن الحسين يشكو إليه حاجة . فپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! مَثَل تو در بين امّت من، همچون مَثَل كشتى نوح است. آن كه سوارش شود، نجات پيدا مى كند، و آن كه از آن باز مانَد، غرق مى گردد. (6)41.وقال عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ در توصيف على عليه السلام _: او رئيس مؤمنان است. (7)پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :على عليه السلام نشانه حق و پرچم هدايت است. (8)

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ درباره على عليه السلام _: او راه راست است، و او همان است كه خداوند در روز قيامت، از ولايتش پرسش خواهد كرد. (9)

.


1- .رسول اللّه صلى الله عليه و آله : أمّا أنتَ يا عَلِيُّ فَصَفِيّي وأميني (خصائص أمير المؤمنين ، نسايى : ص142 ح73) .
2- .عنه صلى الله عليه و آله : خَيرُ مَن أخلُفُ بَعدي ، وخَيرُ أصحابي عَلِيٌّ (كفاية الأثر : ص97) .
3- .عنه صلى الله عليه و آله : حِزبُ عَلِيٍّ حِزبُ اللّه ِ ، وحِزبُ أعدائِهِ حِزبُ الشَّيطانِ (الخصال : ص496 ح5) .
4- .عنه صلى الله عليه و آله _ لِعَلِيٍّ عليه السلام _ : مَن أطاعَني فَقَد أطاعَ اللّه َ ، ومَن عَصاني فَقَد عَصَى اللّه َ ، ومَن أطاعَكَ فَقَد أطاعَني ، ومَن عَصاكَ فَقَد عَصاني (المستدرك على الصحيحين : ج3 ص139 ح4641) .
5- .عنه صلى الله عليه و آله : مَثَلُ عَلِيٍّ في هذِهِ الاُمَّةِ كَمَثَلِ الكَعبَةِ (العمدة : ص285) .
6- .عنه صلى الله عليه و آله : يا عَلِيُّ ، مَثَلُكَ في اُمَّتي كَمَثَلِ سَفينَةِ نوحٍ ، مَن رَكِبَها نَجا ومَن تَخَلَّفَ عَنها غَرِقَ (الخصال : ص573 ح1) .
7- .عنه صلى الله عليه و آله _ في وَصفِ عَلِيٍّ عليه السلام _ : هُوَ يَعسوبُ المُؤمِنينَ (أنساب الأشراف : ج2 ص864) .
8- .عنه صلى الله عليه و آله : عَلِيٌّ آيَةُ الحَقِّ ، ورايَةُ الهُدى (الأمالى ، طوسى : ص506 ح1107) .
9- .عنه صلى الله عليه و آله _ في عَلِيٍّ عليه السلام _ : إنَّهُ الصِّراطُ المُستَقيمُ ، وإنَّهُ الَّذي يَسأَلُ اللّه ُ عَن وِلايَتِهِ يَومَ القِيامَةِ (الأمالى ، صدوق : ص363 ح447) .

ص: 629

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :على شهر هدايت است. هر كه وارد آن شد، رستگار شد و هر كه از آن باز مانْد، نابود شد. (1)

المعجم الكبير_ به نقل از ابوذر و سلمان _: پيامبر خدا، دست على عليه السلام را گرفت و فرمود : «... اين ، صدّيق اكبر است واين، فاروق اين امّت است كه بين حقّ و باطل، جدايى مى افكنَد». (2)

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! اگر تو نبودى، پس از من ، مؤمنان هرگز شناخته نمى شدند. (3)

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! تو آزمايش شونده هستى و به وسيله تو آزمايش خواهد شد. تو هدايتگر كسانى هستى كه پيروى ات مى كنند. آن كه با راه تو مخالفت كند، تا روز قيامت، گم راه خواهد شد. (4)

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :من شهرِ بهشتم و على دروازه آن است. آن كه بهشت را قصد كرده، بايد از دروازه آن وارد شود. (5)

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :پروردگارا! آن گونه كه برادرم موسى گفت، مى گويم : بار الها! از كسانم، وزيرى برايم قرار ده؛ برادرم على را . پشتم را به او محكم ساز ، و در كارم شريكش گردان تا فراوان تسبيحت گوييم و فراوان يادت كنيم كه تو بر ما بينايى. (6)

.


1- .رسول اللّه صلى الله عليه و آله : إنَّ عَلِيّا هُوَ مَدينَةُ هُدىً ؛ فَمَن دَخَلَها نَجا ، ومَن تَخَلَّفَ عَنها هَلَكَ (التوحيد : ص 307 ح 1) .
2- .المعجم الكبير : ج6 ص269 ح6184 .
3- .رسول اللّه صلى الله عليه و آله : يا عَلِيُّ، لَولاكَ لَما عُرِفَ المؤُمِنونَ بَعدي (عيون أخبار الرضا عليه السلام : ج 2 ص 48 ح 187) .
4- .عنه صلى الله عليه و آله : يا عَلِيُّ ، أما إنَّكَ المُبتَلى وَالمُبتَلى بِكَ ، أما إنَّكَ الهادي مَنِ اتَّبَعَكَ ، ومَن خالَفَ طَريقَتَكَ فَقَد ضَلَّ إلى يَومِ القِيامَةِ (الأمالى ، طوسى : ص499 ح1094) .
5- .عنه صلى الله عليه و آله : أنَا مَدينَةُ الجَنَّةِ وعَلِيٌّ بابُها ؛ فَمَن أرادَ الجَنَّةَ فَليَأتِها مِن بابِها (المناقب ، ابن مغازلى : ص86 ح127) .
6- .عنه صلى الله عليه و آله : اللّهُمَّ أقولُ كَما قالَ أخي موسى : اللّهُمَّ اجعَل لي وَزيرا مِن أهلي ، عَلِيّا أخِي ، اشدُد بِهِ أزري وأشرِكهُ في أمري ، كَي نُسَبِّحَكَ كَثيرا ونَذكُرَكَ كَثيرا ، إنَّك كُنتَ بِنا بَصيرا (فضائل الصحابة ، ابن حنبل : ج2 ص678 ح1158) .

ص: 630

امام على عليه السلام :هنگامى كه وحى بر آن حضرت نازل شد، صداى ناله غم آلود شيطان را شنيدم. گفتم : اى پيامبر خدا! اين ناله چيست؟ فرمود : «اين شيطان است كه از پرستشش نااميد شده است. هر آنچه من مى شنوم، مى شنوى ، آنچه را كه من مى بينم، مى بينى، جز آن كه تو پيامبر نيستى؛ امّا تو وزير منى و بر [ مسير] خيرى». (1)

42.وقال عليه السلام :امام على عليه السلام :پيامبر خدا مرا به برادرىِ خود پسنديد و به وزيرىِ خودش ويژه ساخت. (2)44.وقال عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! تو وصىّ منى. (3)45.وقيل له :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ به على عليه السلام _: تو وارث و وصىّ منى، بدهى هايم را ادا مى كنى، تعهّداتم را برآورده مى سازى، و بر پايه سنّت من مبارزه مى كنى. (4)پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ در توصيف على عليه السلام _: او برادرم، وصيّم، جانشينم در ميان امّتم در زندگى و پس از مرگم است. هركس او را فرمانبرى كند، مرا فرمان برده، و هر كه با وى هم رأيى كند، با من هم رأيى كرده است، و آن كه او را نافرمانى كند، مرا نافرمانى كرده است. (5)

.


1- .الإمام عليّ عليه السلام : ولَقَد سَمِعتُ رَنَّةَ الشَّيطانِ حينَ نَزَلَ الوَحيُ عَلَيهِ صلى الله عليه و آله فَقُلتُ : يا رَسولَ اللّه ِ ، ما هذِهِ الرَّنَّةُ ؟ فَقالَ : هذَا الشَّيطانُ قَد أيِسَ مِن عِبادَتِهِ . إنَّكَ تَسمَعُ ما أسمَعُ ، وتَرى ما أرى ، إلّا أنَّكَ لَستَ بِنَبِيٍّ ، ولكِنَّكَ لَوَزيرٌ ، وإنَّكَ لَعَلى خَيرٍ (نهج البلاغة : خطبه 192) .
2- .عنه عليه السلام : إنَّ رَسولَ اللّه ِ صلى الله عليه و آله رَضِيَني لِنَفسِهِ أخا ، وَاختَصَّني لَهُ وَزيرا (الإرشاد : ج1 ص276) .
3- .رسول اللّه صلى الله عليه و آله : يا عَلِيُّ ، أنتَ وَصِيّي (الأمالى ، صدوق : ص101 ح77) .
4- .عنه صلى الله عليه و آله _ لِعَلِيٍّ عليه السلام _ : أنتَ وارِثي ، ووَصِيّي ، تَقضي دَيني ، وتُنجِزُ عِداتي ، وتَقتُلُ عَلى سُنَّتي (المناقب ، ابن مغازلى : ص261 ح309) .
5- .عنه صلى الله عليه و آله _ في وَصفِ عَلِيٍّ عليه السلام _ : هُوَ أخي ، ووَصِيّي ، وخَليفَتي عَلى اُمَّتي في حَياتي وبَعدَ مَوتي ، مَن أطاعَهُ أطاعَني ، ومَن وافَقَهُ وَافَقَني ، ومَن خالَفَهُ خالَفَني (الأمالى ، صدوق : ص88 ح59) .

ص: 631

ه _ كمالات معنوى

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :من، محمّد، پيامبر خدا و سرور پيامبرانم و پسر عمويم على، سرور اوصياست. (1)

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى ابن مسعود! على بن ابى طالب، پس از من، پيشواى شما و جانشين من در بين شماست. (2)

ه _ كمالات معنوىپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :آن كه مى خواهد به دانش آدم، فهم نوح، حلم ابراهيم، زهد يحيى بن زكريا و توانمندىِ موسى بن عمران بنگرد، بايد به على بن ابى طالب نگاه كند. (3)

اليقين_ به نقل از جابر بن عبد اللّه انصارى _: با همين گوش هايم _ كه اگر راست نمى گويم، كَر شوند _ از پيامبر خدا شنيدم كه مى فرمود : «على پس از من، بهترينِ انسان هاست. هركس نپذيرد، كفر ورزيده است». (4)

المعجم الكبير_ به نقل از ابو رافع _: پيامبر خدا، على عليه السلام را به مأموريتى فرستاد. هنگامى كه باز گشت، پيامبر خدا به وى فرمود : «خدا و پيامبرش و جبرئيل، از تو خشنودند». (5)

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :نگاه كردن به على بن ابى طالب، عبادت است و ياد او [ نيز ]عبادت

.


1- .رسول اللّه صلى الله عليه و آله : أنَا مُحَمَّدٌ رَسولُ اللّه ِ سَيِّدُ النَّبِيّينَ ، وعَلِيٌّ ابنُ عَمّي سَيِّدُ الوَصِيّينَ (المناقب ، كوفى : ج 1 ص 543 ح 484) .
2- .عنه صلى الله عليه و آله : يَابنَ مَسعودٍ ، عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ إمامُكُم بَعدي ، وخَليفَتي عَلَيكُم (كمال الدين : ص 261 ح 8) .
3- .عنه صلى الله عليه و آله : مَن أرادَ أن يَنظُرَ إلى آدَمَ في عِلمِهِ ، وإلى نوحٍ في فَهمِهِ ، وإلى إبراهيمَ في حِلمِهِ ، وإلى يَحيَى بنِ زَكَرِيّا في زُهدِهِ ، وإلى موسَى بنِ عِمرانَ فيبَطشِهِ ، فَليَنظُر إلى عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ (تاريخ دمشق : ج 42 ص 313 ح 8862) .
4- .اليقين عن جابر بن عبد اللّه الأنصاري : سَمِعتُهُ مِن رَسولِ اللّه ِ صلى الله عليه و آله بِاُذُنَيَّ هاتَينِ يَقولُ _ وإلّا فَصَمَّتا _ : عَلِيٌّ بَعدي خَيرُ البَشَرِ ، مَن أبى فَقَد كَفَرَ (اليقين : ص270 ح94) .
5- .المعجم الكبير عن أبي رافع : إنَّ رَسولَ اللّه ِ صلى الله عليه و آله بَعَثَ عَلِيّا مَبعَثا ، فَلَمّا قَدِمَ قالَ لَهُ رَسولِ اللّه ِ صلى الله عليه و آله : اللّه ُ ورَسولُهُ وجِبريلُ عليهم السلام عَنكَ راضونَ (المعجم الكبير : ج1 ص319 ح946) .

ص: 632

و _ مقام هاى اُخروى

است. (1)

و _ مقام هاى اُخروىپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :پس از من، فتنه اى خواهد بود. اگر چنين شد، همراه على بن ابى طالب باشيد؛ چون وى اوّلين كسى است كه مرا مى بيند، و اوّلين كسى است كه روز قيامت با من دست خواهد داد. (2)

46.وقال عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ به على عليه السلام _: تو پرچمدار من در دنيا و آخرتى. (3)47.وقال عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :على بن ابى طالب در روز قيامت، امين من بر حوض من است و دارنده پرچم من ، و فردا در قيامت ، كمكْ كار من در تصدّى كليدهاى گنجينه هاى بهشت پروردگارم است. (4)48.وقال عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :روز قيامت، على بر حوض است. هيچ كس وارد بهشت نمى شود، مگر با گواهى اى از على بن ابى طالب. (5)پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :هيچ كس، جز آن كه على براى او جواز عبور نويسد، از صراط نخواهد گذشت. (6)

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ به على عليه السلام _: در روز قيامت، تو نزديك تر از همه به من قرار دارى. خانه من و خانه تو در بهشت، مثل خانه دو برادر، روبه روى هم است. (7)

.


1- .رسول اللّه صلى الله عليه و آله : النَّظَرُ إلى عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عِبادَةٌ ، وذِكرُهُ عِبادَةٌ (الأمالى ، صدوق : ص201 ح216) .
2- .عنه صلى الله عليه و آله : سَتَكونُ مِن بَعدي فِتنَةٌ ، فَإِذا كانَ ذلِكَ فَالزَموا عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ ؛ فَإِنَّهُ أوَّلُ مَن يَراني ، وأوَّلُ مَن يُصافِحُني يَومَ القِيامَةِ (تاريخ دمشق : ج42 ص450 ح9026) .
3- .عنه صلى الله عليه و آله _ لِعَلِيٍّ عليه السلام _ : أنتَ صاحِبُ لِوائي فِي الدُّنيا وَالآخِرَةِ (الخصال : ص429 ح8) .
4- .عنه صلى الله عليه و آله : عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ مَعي غَدا فِي القِيامَةِ عَلى حَوضي ، وصاحِبُ لِوائي ، ومَعي غَدا عَلى مَفاتيحِ خَزائِنِ جَنَّةِ رَبّي (تاريخ بغداد : ج14 ص99 ش7441) .
5- .عنه صلى الله عليه و آله : عَلِيٌّ يَومَ القِيامَةِ عَلَى الحَوضِ ، لا يَدخُلُ الجَنَّةَ إلّا مَن جاءَ بِجَوازٍ مِن عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ (المناقب ، ابن مغازلى : ص119 ح156) .
6- .عنه صلى الله عليه و آله : لا يَجوزُ أحَدٌ الصِّراطَ إلّا مَن كَتَبَ لَهُ عَلِيٌّ الجَوازَ (الصواعق المحرقة : ص 126) .
7- .عنه صلى الله عليه و آله _ لِعَلِيٍّ عليه السلام _ : أنتَ أقرَبُ النّاسِ مِنّي مَوقِفا يَومَ القِيامَةِ ، ومَنزِلي ومَنزِلُكَ فِي الجَنَّةِ مُتَواجِهانِ ف كَمَنزِلِ الأَخَوَينِ (الأمالى ، صدوق : ص136 ح135) .

ص: 633

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :منادى [ در روز قيامت] آواز مى دهد : اى على! هركس تو را دوست مى داشت، به بهشت وارد كن و هركس دشمن مى داشت، به جهنّم بفرست. تو تقسيم كننده بهشت و تقسيم كننده جهنّمى. (1)

.


1- .عنه صلى الله عليه و آله : يُنادِي المُنادي جيَومَ القِيامَةِج : يا عَلِيُّ ، أدخِل مَن أحَبَّكَ الجَنَّةَ ومَن عاداكَ النّارَ ، فَأَنتَ قَسيمُ الجَنَّةِ وأنتَ قَسيمُ النّارِ (الأمالى ، صدوق : ص442 ح590) .

ص: 634

فصل سوم : على عليه السلام از زبان على عليه السلام
بحثى درباره خودستايى امام عليه السلام
اشاره

فصل سوم : على عليه السلام از زبان على عليه السلامبحثى درباره خودستايى امام عليه السلاميكى از بخش هاى ارزشمند بيدارگر در خطبه ها و نامه هاى على عليه السلام سخنانى است كه ابعاد شخصيت بى نظير وى را مى نمايانَد. آنچه كه در اين فصل خواهد آمد، گوشه هايى از اين سخنان ارجمند است و نمونه هاى ديگر آن را در فصل هاى گوناگون كتاب مى توان يافت. در نگاهى گذرا و سطحى به اين سخنان، چنين مى نمايد كه امام عليه السلام خويش را ستايش مى كند و ممكن است براى خواننده اين توهّم را ايجاد كند كه اين سخنان با كلام خداوند متعال منافات دارد كه مى فرمايد : «پس خودتان را منزّه مشماريد. او به [ حال ] كسى كه پرهيزگارى نموده ، داناتر است» . (1) امّا خود آن حضرت با اشاره به اين كلام خداوند ، مى گويد : اگر نهى خداوند از تنزيه خويشتن (خودستايى) نبود، ذاكرى (2) فضايل بسيارى را ذكر مى كرد . (3)

.


1- .نجم : آيه 32 .
2- .مراد ، خود حضرت است .
3- .نهج البلاغة : نامه 28 .

ص: 635

1 . انجام دادن فرمان خدا در خصوص تبيين نعمت هاى وى
2 . بيان حقايق تاريخى

اين سخن ، ممكن است نشانى از ستودن خويش و چگونگى آن و حلال و يا حرام بودن آن باشد. چون ترديدى نيست كه امام على عليه السلام به وظيفه شرعى خودْ عمل مى كرد و چاره اى هم از آن نبود و اگر خودستايى و تعريف شخص از خودْ خلاف واقع باشد ، قطعا حرام است و اگر راست باشد ، ولى مصلحتى آن را الزامى نكند ، بى ترديدْ چنين خودستايى اى مذموم است ؛ ولى اگر داراى مصلحت باشد ، بدون شك ، كارى شايسته است . گزيده سخنْ آن كه اگر بر ستايش از خويش ، مصلحت مهم و الزام آورى مترتّب باشد (مثلاً براى احقاق حق و دفاع از حقوق باشد) ، ترديدى در وجوب آن نداريم و اگر شخصى از ترس آن كه چنين كارى خودستايى است ، از آن دورى كند ، قطعا كارى ناشايست و حرام انجام داده است و زمينه نابودى حقايق و ارزش ها را فراهم آورده است ... از اين روست كه وقتى سخنان امام عليه السلام در ستايش از خويشتن را مى نگريم ، در آنها دفاع از شخصيت انسان مظلومى را مى بينيم كه لزوم كنار زدن پرده از چهره حقّ پنهان و از دست رفته، وى را به اين كار مى كشانَد ، در شرايطى كه گسترش فتنه ها اجازه سخن راندن از حق را نمى دهد و همه براى كريه نشان دادن چهره حقْ سخن مى گويند و تهمت مى زنند و بدان تشويق مى كنند. امام عليه السلام براى كنار زدن ابرهاى تيره از آسمان زندگى فكرى جامعه و بيان آنچه بود و آنچه كه بر سر حق مى آوردند ، از خودْ سخن گفته است ؛ و گرنه حقيقت زندگى صادقانه و شخصيت والاى آن حضرت ، برتر از آن است كه وى به خودستايى بپردازد و يا آن كه حبّ نفس در وجودش باشد . لازم است براى تبيين پاره اى از پرسش هايى كه درباره ستايش امام عليه السلام از خويش و بيان فضايل و نشانه هاى عظمت خود به ذهن مى آيد ، به مواردى اشاره كنيم :

1 . انجام دادن فرمان خدا در خصوص تبيين نعمت هاى وىامير مؤمنان از نعمت هاى الهى ياد مى كرد و از فضلى كه خداوند متعال به وى داده

.

ص: 636

بود ، سخن مى گفت او با سخنان رسا ، سپاسگرى بود كه ارزش و قيمت نعمت و نعمت دهنده را پاس مى داشت و از جمله كلمات آن حضرت عليه السلام در اين باره اين سخن است كه مى فرمايد : من هماورد قهرمانان و بر زمين زننده دليران هستم . من آنم كه چشم شرك را درآوردم و عرش آن را لرزاندم. با جهادم بر خداى متعال منّت نمى نهم و به عبادتم نمى نازم؛ بلكه از نعمت هاى پروردگارم سخن مى گويم (1) . (2)

2 . بيان حقايق تاريخىهر حادثه اى در دل تاريخ به وجود مى آيد و با گذر زمان به نسل هاى بعدى منتقل مى شود ؛ امّا چگونه اين انتقالْ صورت مى گيرد؟ چه كسانى داراى نقش مؤثّر در پيدايش حوادث اند؟ و حادثه ها چگونه به وجود مى آيند؟ و... . اسلام در شبه جزيره عربستان به عنوان پديده اى شگفتْ ظهور كرد و عكس العمل هاى بسيارى در پى آورد و راه خود را از بين سختى ها و پستى و بلندى هاى بى شمار گشود و گام در پيش نهاد و على عليه السلام در اين حركت ، نقش برجسته اى داشت . آيا آنچه براى نسل هاى گذشته در آن روزها گفته مى شد، درست بود؟! هنگامى كه پس از درگذشت پيامبر صلى الله عليه و آله در زمامدارى جهان اسلامْ تغيير به وجود آمد ، اين تغيير ، تحوّلات بسيارى در پى داشت ، موقعيّت بسيارى از شخصيّت هاى بزرگ را پايين آورد و موقعيت بسيارى ديگر را بالا برد . براى بسيارى از آنان فضايلى به دروغْ ساخته شد و بر بسيارى نيز ستم رفت ... و امام عليه السلام تنها كسى بود كه در روزگارى كه دهن ها بسته ، زبان ها بُريده ، و قلم ها شكسته بود ، بيرق حق را برافراشت و حقايق تاريخ را _ آن گونه كه بود _ بيان داشت. چه كسى جز على عليه السلام در اين كار ، نقش نخست و تأثير جدّى داشت؟!

.


1- .اشاره به آيه 11 سوره ضحى .
2- .شرح نهج البلاغة : ج 20 ص 296 .

ص: 637

3 . دفاع مظلومانه از حق
4 . دفاع از حقّ مردم

3 . دفاع مظلومانه از حقگفتيم كه تغييرات سياسى ، تحوّلات اجتماعى و فرهنگى بسيارى را در پى آورد و بر امام عليه السلام در سايه اين تحوّلات ، بيشترين ستم روا داشته شد و ايشان براى مصلحت اسلام ، مظلومانه شكيبايى كرد و در جايى از اين صبورى سخن گفته است و با اين حال ، تلاش كرد از اين مظلوميّتْ سخن بگويد و به قدر توان خويش از تحريف تاريخ ، پيشگيرى كند . هنگامى كه تهديدها به اوج رسيد ، گروهى از ترس ، ساكت شدند و گروهى ديگر ، عشق به دنيا _ كه بسيار وسوسه انگيز هم گشته بود _ بر زبانشان مُهر نهاد . در اين شرايط ، چه كسى از على عليه السلام سخن مى گفت؟ و چه كسى از حقّ خلافت و خلافت حق ، پرده بر مى داشت؟ بدتر از همه آن كه حزب آزادشدگان ، بر سرنوشت امّتْ سوار شده بود و هر چه مى خواست ، عليه على عليه السلام مى گفت و به باطل ، فضايلى موهوم براى پاره اى از صحابيان مى ساخت تا از شكوه فضايل على عليه السلام ، هر چند اندك ، بكاهد. آيا در اين شرايط، راهى براى امام عليه السلام جز معرّفى خويش به مردم و بيان فضايل و مناقب خود بود؟ آن حضرت در سخنان خود در موضع دفاع از مظلوم قرار گرفته بود و او خود ، همواره به ضرورت دفاع از مظلوم و مخالفت با ظالم ، فرا مى خواند .

4 . دفاع از حقّ مردمهنگامى كه فضايى ناسالم بر جامعه سايه افكنَد و تبليغات مسموم و مخالف ، به ناحق ، گروهى از مردم را كنار گذارند و بر گروهى ديگر ستم روا دارند و ناشايستگان بر زمام حكومتْ چنگ زنند و قدرت اداره جامعه را به دست گيرند و شايستگان را كنار گذاشته ، از صحنه زندگى دور كنند ، گناه آن بر گردن جامعه است ؛ چون راه ستم را بازگذاشته و با پيروى از آنان و تكيه كردن به آنان ، حقّ خود را ضايع كرده است . مبارزه با اين فضاى آلوده و بازگرداندن حق به جاى خود ، دفاع از حقّ مردم است و چه كسى در اين ترديد دارد كه على عليه السلام شايسته ترين و با كفايت ترين بود؟ آيا عمر

.

ص: 638

5 . دفاع از خود در برابر هجوم گسترده تبليغاتى
اشاره

بن خطّاب نگفت كه «وى شايسته ترينِ شما براى هدايت شما بر راه حق است»؟ پس مردم در گستره حضورشان چه بايد بكنند؟ هنگامى كه امام عليه السلام خويش را معرّفى مى كند و از شايستگى ها و لياقت هايش سخن مى گويد ، در واقع از حقّ ثابت مردم دفاع مى كند ؛ از حقّ شناخت شايسته ترين و به حاكميت رساندن صالح ترين فرد . اين نكته و امثال آن ، راز سخن گفتن على عليه السلام از خودش را مى نمايانَد . به عبارت ديگر ، در اين موارد ، على بن ابى طالب از «امام على عليه السلام » سخن مى گويد ؛ از شايسته ترين انسانى كه بايد زمام امور را به دست بگيرد .

5 . دفاع از خود در برابر هجوم گسترده تبليغاتىبا اين حال ، مهم تر از همه آنچه كه به عنوان دليل براى انگيزه امير مؤمنان براى بيان فضايل و سخن گفتن از خويش ياد كرديم، فضايى بود كه در آن ، امام عليه السلام از خود سخن گفت . زندگى على عليه السلام واقعا شگفت انگيز است. روزگار وى انباشته از درس و تاريخش پُر از پند است. شخصيتى كه با درخشندگى و از فرازْ پرتوافشانى مى كند ، مردى چنان استوار و پا برجا ، مؤمنى كه ايمانش او را در مرتبه اى بس والا نشانده است و در برترى و جلالت ، ستارگان نيز به پايش نمى رسند ، و ... شخصيتى چون او كه در جايگاه همه اين بزرگى هاست ، امّا فضايى آلوده به تبليغات ناروا او را فرا گرفته ، بعد از رُبع قرنْ دورى از مركز قدرت ، اكنون كه زمام امور را به دست گرفته ، در نظر نسل جديدى كه به وى چشم دوخته اند ، چگونه مى نمايد؟ و چه طور موقعيّت خود را در ذهن و فكر آنان به دست مى آورد؟ پرسش اصلى اين است . مطالعه زندگى سراسر نور و تلاش و حركت على عليه السلام نشان مى دهد كه وى با همه درخشندگى اى كه در روزگار پيامبر اكرم در جنگ هاى بزرگ و پيروزى هاى درخشان داشت ، هرگز از خويش چيزى نگفت ؛ امّا پس از آن كه پيامبر اكرم به رفيق اعلا پيوست، در همان روزهاى آغازين _ كه شاهد دگرگونى حاكميت و چرخش زندگى سياسى از اصول خود بود _ ، به بيان سابقه درخشان خويش در اسلام پرداخت و در

.

ص: 639

هر جا از حقّ خود سخن گفت تا احقاق حق كند و حقيقت را بنماياند و از پايگاه امامت دفاع كند . افسوس كه تلاش على عليه السلام نتيجه اى نداد و خلافت ، جز در موارد استثنايى و نادر ، مسير ديگرى در پيش گرفت و امام عليه السلام براى ساليانى چند از عمر خود ، به سكوتى هولناك پناه جُست و از حقّ خود دست شست و در سخنانى دردناك چنين گفت : شكيبايى كردم ، در حالى كه در ديده ام خار و در گلويم استخوان بود. (1) وقتى حزب «طُلَقاء (آزاد شدگان پيامبر)» بر زندگى مسلمانان چنگ افكند و در روزگار خليفه سوم ، گام هايش را استوار ساخت ، حجم دروغ ها و تهمت ها فزون شد و از هر سو و بويژه از شام ، سرازير گشت تا فضايى آلوده به وجود آيد و در آن ، حقايقْ دگرگون شود و حق مداران و ياوران حق و بويژه امير مؤمنان در محاصره قرار گيرند . امام عليه السلام در برابر همه اين دروغ ها و تهمت ها و سيل نيرنگ ها و اتّهام ها و دگرگون سازى و كتمان حقايق _ امواجى كه از كاخ سرتاسر نيرنگ و حيله معاويه سرچشمه مى گرفتند و زاييده اصرار جاهلى معاويه بر اِفساد ذهن ها و آلوده سازى خِرَدها بودند _ ايستاد . و از آن جا كه معاويه مى دانست شخصيت على عليه السلام مى تواند از پشتِ انبوه ابرهاى تاريك و متراكم تبليغات مخالف ، سر برآورَد و بر حيات سياسى _ اجتماعى بتابد و ابرها را كنار بزند ، تمام توان و اراده و تصميم خود را متوجّه كوبيدن شخصيت وى كرد و خود به هر مقدار كه توانست ، از على عليه السلام بدگويى نمود و در اين جنگ كينه توزانه و ويرانگر ، هر وسيله اى را به كار گرفت و تا آن جا پيش رفت كه نفرين فرستادن بر على عليه السلام را در نمازها واجب گردانْد . على عليه السلام در مبارزه با اين فضاى انباشته از دروغ ، تهمت و گم راه سازى كه تارهاى تبليغات دشمنانه همه جا چنگ انداخته بود ، چه بايد مى كرد؟ او در پيش روى خود ،

.


1- .نهج البلاغة : خطبه 3 .

ص: 640

الف _ جايگاه نزد پيامبر خدا صلى الله عليه و آله

راهى جز بيان فضايل خويش و پرده بردارى از بدى ها و فضيحت هاى حزب «طلقاء» نمى ديد . اندك چيزى كه امام عليه السلام در بيان فضايلش گفته ، براى مواجهه با اين فضاى مسموم و دشوار بود و على رغم ضرورت اين كار ، كارى مهم ، سخت و طاقت سوز بود و از آن جا كه على عليه السلام جز حق نمى شناسد و هدفى جز اعتلاى حق ندارد ، بر وى لازم است كه سخن بگويد و حرف بزند ، گرچه سختى و مرارت بسيارى هم تحمّل كند و اين ، دقيقا همان كارى است كه على _ كه درود خدا بر او باد _ انجام داد .

الف _ جايگاه نزد پيامبر خدا صلى الله عليه و آلهالإرشاد_ در ي_ادكردِ احوال ام_ام ع_لى عليه السلام پس از هجرت _: پيامبر صلى الله عليه و آله هنگام ورود وى به مدينه، او را در خانه خويش جاى داد و وارد جايگاه خويش ساخت و او را با خانواده و فرزندان خويش آميخت و از آنچه كه ويژه خودش بود، جدايش نساخت و از امور باطنى و رازهاى خويش محرومش نگردانْد. (1)

64.وقال عليه السلام :امام على عليه السلام :در روزگار پيامبر خدا، همچون جزئى از [ وجود] پيامبر خدا بودم. نگاه مردم به من، همچون نگاه به ستارگانِ دور دست آسمان بود. سپس روزگار، مرا فرود آورد و فلان و بهمان ، هم تراز من شمرده شدند. آن گاه، در كنار پنج تن قرار گرفتم كه بهترينِ آنان، عثمان بود. گفتم : داد از آلودگى! روزگار به اين هم راضى نشد و مرا پايين آورد و مرا هم رديف فرزند هند (معاويه) و فرزند نابغه (عمرو عاص) قرارداد «بچه شترها فربه شدند ، حتّى گَرها» (2) . (3)

.


1- .الإرشاد : ج1 ص54 .
2- .مثلى است ، كنايه از كسى كه از شأن و مقام خود ، تجاوز كند .
3- .الإمام عليّ عليه السلام : كُنتُ في أيّامِ رَسولِ اللّه ِ صلى الله عليه و آله كَجُزءٍ مِن رَسولِ اللّه ِ صلى الله عليه و آله ، يَنظُرُ إلَيَّ النّاسُ كَما يُنظَرُ إلَى الكَواكِبِ في اُفُقِ السَّماءِ ، ثُمَّ غَضَّ الدَّهرُ مِنّي ، فَقُرِنَ بي فُلانٌ وفُلانٌ ، ثُمَّ قُرِنتُ بِخَمسَةٍ أمثَلُهُم عُثمانُ ، فَقُلتُ : وا ذَفَراه ! ثُمَّ لَم يَرضَ الدَّهرُ لي بِذلِكَ حَتّى أرذَلَني ، فَجَعَلَني نَظيرا لِابنِ هِندٍ وَابنِ النّابِغَةِ ، لَقَدِ استَنَّتِ الفِصالُ حَتَّى القَرعى (شرح نهج البلاغة : ج20 ص326 ح733) .

ص: 641

ب _ نهايت فروتنى به پيامبر صلى الله عليه و آله

65.وقال عليه السلام :امام على عليه السلام :من نسبت به پيامبر خدا، مثل نور از نور (1) و ساعد از بازويم. (2)66.وقال عليه السلام :امام على عليه السلام :من، هم ريشه او، وصىّ او، ولىّ او و همدم نجواها و اسرارش هستم. (3)امام على عليه السلام :پيامبر صلى الله عليه و آله در حالى كه سرش روى سينه من بود، درگذشت و جانش از ميان دو دست من گذشت و من، دست هايم را بر صورتم كشيدم. متصدّى غسل دادن او شدم و فرشتگان، يارى ام مى كردند. خانه و حياط خانه، پُر ناله شد. گروهى فرود مى آمدند و گروهى صعود مى كردند و همواره ، همهمه آنان در گوشم بود كه تا هنگامى كه او را در آرامگاهش پنهان كرديم، بر وى درود مى فرستادند. (4)

ب _ نهايت فروتنى نسبت به پيامبر صلى الله عليه و آلهامام صادق عليه السلام :يكى از عالمان يهود ، نزد امير مؤمنان آمد و گفت : اى امير مؤمنان! پروردگارت از كِى بود؟ امام به وى فرمود : «مادرت به سوگت نشيند! كِى نبود تا گفته شود كى بود؟! پروردگارم پيش از پيش ، از هنگامى كه پيشى وجود نداشت، بود و پس از پس، هنگامى كه پسى وجود ندارد، خواهد بود. بى نهايت است و براى نهايتش پايانى نيست. در پيشگاه او پايان ها پايان مى پذيرند. او نهايتِ هر نهايت است». وى گفت : اى امير مؤمنان! آيا تو پيامبرى؟

.


1- .معناى اين حديث ، نزديك به معناى حديث مشهور پيامبر صلى الله عليه و آله است كه فرمود : «من و على ، از يك نور ، آفريده شده ايم» .
2- .عنه عليه السلام : أنا مِن رَسولِ اللّه ِ كَالضَّوءِ مِنَ الضَّوءِ ، وَالذِّراعِ مِنَ العَضُدِ (نهج البلاغة : نامه 45) .
3- .عنه عليه السلام : أنَا صِنوُهُ ، ووَصِيُّهُ ، ووَلِيُّهُ ، وصاحِبُ نَجواهُ وسِرِّهِ (الأمالى ، مفيد : ص 6 ح 3) .
4- .عنه عليه السلام : لَقَد قُبِضَ رَسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله وإنَّ رَأسَهُ لَعَلى صَدري ، ولَقَد سالَت نَفسُهُ في كَفّي ، فَأَمرَرتُها عَلى وَجهي . ولَقَد وَليتُ غُسلَهُ صلى الله عليه و آله وَالمَلائِكَةُ أعواني ، فَضَجَّتِ الدّارُ وَالأَفنِيَةُ ؛ مَلَأٌ يَهبِطُ ، ومَلَأٌ يَعرُجُ ، وما فارَقَت سَمعي هَينَمَةٌ مِنهُم ، يُصَلّونَ عَلَيهِ حَتّى وارَيناهُ في ضَريحِهِ (نهج البلاغة : خطبه 197) .

ص: 642

ج _ پيشى گرفتن بر همانندان

فرمود : «اى واى بر تو! من تنها بنده اى از بندگان محمّدم». 1

امام على عليه السلام :ياران حافظ و رازدار محمّد صلى الله عليه و آله مى دانند كه من هيچ گاه با خدا و پيامبر او مخالفت نكردم و در موقعيّت هايى كه قهرمانان در آنها مى شكنند و گام ها به عقب كشيده مى شوند، با جانم از او دفاع كردم. اين، دليرى اى است كه خداوند به من كرامت كرده است. (1)

ج _ پيشى گرفتن بر همانندانامام على عليه السلام :جز احمد صلى الله عليه و آله كسى بر من پيشى نمى گيرد. من و او بر يك سياقيم، جز آن كه او به نام ، فراخوانده شده [ و به پيامبرى منصوب شده ]است. (2)امام على عليه السلام_ ضمن خطبه اى كه بعد از حادثه نهروان ايراد كرد _: براى يارى دين قيام كردم ، هنگامى كه [همه ]سستى ورزيدند . گام پيش نهادم ، وقتى كه سر در گريبان بودند. گويا شدم ، وقتى كه واماندند. به نور خدا گذشتم ، هنگامى كه درماندند. از همه خاموش تر بودم و در پيشى گرفتن، از همه برتر بودم. زمام فضايل را گرفتم و پرواز كردم و جايزه آن را بردم؛ چون كوه كه بادهاى تند، آن را حركت نمى دهد و توفان ها آن

.


1- .الإمام عليّ عليه السلام : لَقَد عَلِمَ المُستَحفَظونَ مِن أصحابِ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله أنّي لَم أرُدَّ عَلَى اللّه ِ ولا عَلى رَسولِهِ ساعَةً قَطُّ ، ولَقَد واسَيتُهُ بِنَفسي فِي المَواطِنِ الَّتي تَنكُصُ فيهَا الأَبطالُ وتَتَأَخَّرُ فيهَا الأَقدامُ ، نَجدَةً أكرَمَنِي اللّه ُ بِها (نهج البلاغة : خطبه 197) .
2- .عنه عليه السلام : لا يَتَقَدَّمُني أحَدٌ إلّا أحمَدُ صلى الله عليه و آله ، وإنّي وإيّاهُ لَعَلى سَبيلٍ واحِدٍ ، إلّا أنَّهُ هُوَ المَدعُوُّ بِاسمِهِ (الكافى : ج 1 ص 198 ح 3) .

ص: 643

د _ فضيلت هاى درخشان

را از بين نمى برد. هيچ كس نمى توانست در من نقصى بجويد و هيچ گوينده اى در من، عيبى نمى يافت. (1)د _ فضيلت هاى درخشانامام باقر عليه السلام :امير مؤمنان _ كه درودهاى خدا بر او باد _ مى فرمود: «براى خداوند عز و جل ، نشانى كه بزرگ تر از من باشد، نيست و خداوند را خبرى بزرگ تر از من نيست». (2)

امام على عليه السلام :من صدّيق اكبرم (3) و من، فاروق (4) بين حق و باطلم. (5)

امام على عليه السلام :من كلام گوياى خدايم. (6)

امام على عليه السلام :من... آشناترينِ شما به قرآن و سنّتم؛ داناترينِ شما در دين و عالم ترينِ شما به پايان كارها هستم. (7)

امام على عليه السلام :من، اوّلين كسى هستم كه در پيشگاه رحمان، براى اقامه دعوا در روز قيامت به پا مى خيزم. 8

.


1- .الإمام عليّ عليه السلام _ في خُطبَةٍ لَهُ بَعدَ وَقعَةِ النَّهرَوانِ _ : فَقُمتُ بِالأَمرِ حينَ فَشِلوا ، وتَطَلَّعتُ حينَ تَقَبَّعوا ، ونَطَقتُ حينَ تَعتَعوا ، ومَضَيتُ بِنورِ اللّه ِ حينَ وَقَفوا . وكُنتُ أخفَضَهُم صَوتا ، وأعلاهُم فَوتا ، فَطِرتُ بِعِنانِها ، وَاستَبدَدتُ بِرِهانِها ، كَالجَبَلِ لا تُحَرِّكُهُ القَواصِفُ ، ولا تُزيلُهُ العَواصِفُ ، لَم يَكُن لِأَحَدٍ فِيَّ مَهمَزٌ ، ولا لِقائِلٍ فِيَّ مَغمَزٌ (نهج البلاغة : خطبه 37) .
2- .الإمام الباقر عليه السلام : كانَ أميرُ المُؤمِنينَ _ صَلَواتُ اللّه ِ عَلَيهِ _ يَقولُ : ما للّه ِِ عَزَّ وجَلَّ آيَةٌ هِيَ أكبَرُ مِنّي ، ولا للّه ِِ مِن نَبَأٍ أعظَمُ مِنّي (الكافى : ج1 ص207 ح3) .
3- .. صدّيق ، به معناى «راستْ مرد» و فاروق به معناى «جدا كننده» است. (م)
4- .الإمام عليّ عليه السلام : أنَا الصِّدّيقُ الأَكبَرُ ، وأنَا الفاروقُ بَينَ الحَقِّ وَالباطِلِ (كنز الفوائد : ج1 ص265) .
5- .عنه عليه السلام : أنَا كَلامُ اللّه ِ النّاطِقُ (بحار الأنوار : ج 82 ص 199) .
6- .عنه عليه السلام : أنَا ... أعرَفُكُم بِالكِتابِ وَالسُّنَّةِ ، وأفقَهُكُم فِي الدّينِ ، وأعلَمُكُم بِعَواقِبِ الاُمورِ (الاحتجاج : ج1 ص182 ح36) .
7- .عنه عليه السلام : أنَا أوَّلُ مَن يَجثو بَينَ يَدَيِ الرَّحمنِ لِلخُصومَةِ يَومَ القِيامَةِ (صحيح البخارى : ج4 ص1458 ح3747) .

ص: 644

ه _ فضيلت هاى شماره دار

امام على عليه السلام :من تقسيم كننده بهشت و جهنّمم . هيچ كس جز بر پايه تقسيم من ، در آنها وارد نمى شود . (1)

ه _ فضيلت هاى شماره دارامام على عليه السلام :شش چيز به من داده شده است : دانش مرگ و ميرها و حوادث و وصيّت ها ؛ كلام پايانى (فيصله دهنده حق و باطل)؛و [اين كه ]منم آگاه به جنگ ها؛ و [آگاه به ]دست به دست شدن حكومت ها؛ و منم صاحب عصا و داغ؛ و همان جنبنده ام كه با مردم سخن مى گويد . (2)

76.وعن محمد بن حوب قال :امام على عليه السلام :هفت چيز به من داده شده كه به كسى داده نشده است : نام ها؛ قضاوت بين مردم ؛ تفسير كتاب؛ و تقسيم درست غنيمت ها در بين مردم، به من آموزش داده شده است؛ و چيزى از دانش نمانده، جز آن كه آن را [ فرشته ]«مبارك» به من آموزش داده است؛ و حرفى به من داده شده كه هزار حرف را مى گشايد ؛ و به همسرم مصحف ويژه اى از سوى خدا و پيامبرش داده شده كه در آن، دانشى است كه به كسى جز او داده نشده است . (3)77.وقال عليه السلام :امام على عليه السلام :در روز قيامت، به نُه چيز با مردم، مُحاجّه خواهم كرد : به بر پا داشتن نماز، دادن زكات، امر به معروف، نهى از منكر، عدالت در بين شهروندان، تقسيم

.


1- .الإمام عليّ عليه السلام : أنَا قَسيمُ اللّه ِ بَينَ الجَنَّةِ وَالنّارِ ، لا يَدخُلُها داخِلٌ إلّا عَلى حَدِّ قَسمي (الكافى : ج 1 ص 198 ح 3) .
2- .عنه عليه السلام : لَقَد اُعطيتُ السِّتَّ ؛ عِلمَ المَنايا وَالبَلايا وَالوَصايا ، وفَصلَ الخِطابِ ، وإنّي لَصاحِبُ الكَرّاتِ ، ودَولَةِ الدُّوَلِ ، وإنّي لَصاحِبُ العَصا وَالميسَمِ ، وَالدّابَةُ الَّتي تُكَلِّمُ النّاسَ (الكافى : ج 1 ص 198 ح 3) .
3- .عنه عليه السلام : لَقَد اُعطيتُ السَّبعَ الَّتي لَم يَسبِقني إلَيها أحَدٌ ؛ عُلِّمتُ الأَسماءَ ، وَالحُكومَةَ بَينَ العِبادِ ، وتَفسيرَ الكِتابِ ، وقِسمَةَ الحَقِّ مِنَ المَغانِمِ بَينَ بَني آدَمَ ، فَما شَذَّ عَنّي مِنَ العِلمِ شَيءٌ إلّا وقَد عَلَّمَنيهِ المُبارَكُ . ولَقَد اُعطيتُ حَرفا يَفتَحُ ألفَ حَرفٍ ، ولَقَد اُعطِيَت زَوجَتي مُصحَفا فيهِ مِنَ العِلمِ ما لَم يَسبِقها إلَيهِ أحَدٌ خاصَّةً مِنَ اللّه ِ ورَسولِهِ (بصائر الدرجات : ص200 ح2) .

ص: 645

و _ فضيلت هاى پراكنده

77.وقال عليه السلام :به تساوى، مبارزه در راه خدا، اقامه حدود، و [ اقامه] امثال آن . (1)78.وقال عليه السلام :امام على عليه السلام :من ده چيز از پيامبر خدا دارم كه پيش از من ، به هيچ كس داده نشده است و پس از من هم به كسى داده نخواهد شد. پيامبر صلى الله عليه و آله به من فرمود : «اى على! تو در دنيا و آخرت، برادر منى؛ در روز قيامت، نزديك ترينِ مردم به منى؛ خانه من با خانه تو در بهشت، مثل خانه دو برادر ، رو به روى هم است؛ تو وصى اى؛ تو ولى اى؛ تو وزيرى؛ دشمن تو، دشمن من، و دشمن من، دشمن خداست؛ دوست تو دوستِ من و دوست من، دوست خداست». (2)و _ فضيلت هاى پراكنده82.وقال عليه السلام :امام على عليه السلام :من به پيامبر خدا در زمان حيات و پس از مرگش نزديك تر هستم. من وصى و وزير و مخزن رازها و دانش اويم. من صِدّيق اكبر و فاروق اعظمم. من نخستين كسى هستم كه به او ايمان آوردم و تصديقش كردم و در مبارزه با مشركان، بهترين آزمايش دهنده شمايم و به كتاب و سنّت، آگاه ترينِ شمايم و دين شناس ترينِ شما در دين ، و به پايان كارها آگاه ترينِ شما، و خوش بيان ترينِ شما و استوارترينِ شمايم. (3)

.


1- .الإمام عليّ عليه السلام : اُحاجُّ النّاسَ يَومَ القِيامَةِ بِتِسعٍ ؛ بِإِقامِ الصَّلاةِ ، وإيتاءِ الزَّكاةِ ، وَالأَمرِ بِالمَعروفِ ، وَالنَّهيِ عَنِ المُنكَرِ ، وَالعَدلِ فِي الرَّعِيَّةِ ، وَالقَسمِ بِالسَّوِيَّةِ ، وَالجِهادِ في سَبيلِ اللّه ِ ، وإقامَةِ الحُدودِ وأشباهِهِ (فضائل الصحابة ، ابن حنبل : ج1 ص538 ح898) .
2- .عنه عليه السلام : كانَ لي عَشرٌ مِن رَسولِ اللّه ِ صلى الله عليه و آله لَم يُعطَهُنَّ أحَدٌ قَبلي ، ولا يُعطاهُنَّ أحَدٌ بَعدي ؛ قالَ لي : يا عَلِيُّ ، أنتَ أخي فِي الدُّنيا وَالآخِرَةِ ، وأنتَ أقرَبُ النّاسِ مِنّي مَوقِفا يَومَ القِيامَةِ ، ومَنزلي ومَنزِلُكَ فِي الجَنَّةِ مُتَواجِهَينِ كَمَنزِلِ الأَخَوَينِ ، وأنتَ الوَصِيُّ ، وأنتَ الوَلِيُّ ، وأنتَ الوَزيرُ ، عَدُوُّكَ عَدُوّي ، وعَدُوّي َعُدوُّ اللّه ِ ، ووَلِيُّكَ وَلِيّي ، ووَلِيّي وَلِيُّ اللّه ِ (الخصال : ص429 ح7) .
3- .عنه عليه السلام : أنَا أولى بِرَسولِ اللّه ِ حَيّا ومَيِّتا ، وأنَا وَصِيُّهُ ووَزيرُهُ ومُستَودَعُ سِرِّهِ وعِلمِهِ ، وأنَا الصِّدّيقُ الأَكبَرُ ، وَالفاروقُ الأَعظَمُ ، وأوَّلُ مَن آمَنَ بِهِ وصَدَّقَهُ ، وأحسَنُكُم بَلاءً في جِهادِ المُشرِكينَ ، وأعرَفُكُم بِالكِتابِ وَالسُّنَّةِ ، وأفقَهُكُم في الدّينِ ، وأعلَمُكُم بِعَواقِبِ الاُمورِ ، وأذرَبُكُم لِسانا ، وأثبَتُكُم جَنانا (الاحتجاج : ج1 ص 182 ح 36) .

ص: 646

83.وعن أبي مالك :امام على عليه السلام :من چشم خدا، دست خدا، فرمان خدا و باب خدايم. (1)84.وقال عليه السلام :امام على عليه السلام :من دانش خدا، قلب فراگير خدا، زبان گوياى خدا، چشم خدا، فرمان خدا و دست خدايم. (2)85.وقال عليه السلام :امام على عليه السلام :مَثَل من در بين شما، چون چراغ در تاريكى است كه هركس در آن تاريكى درآيد، از نورش بهره مى گيرد. پس اى مردم! گوش داريد و فرا گيريد و گوش دلتان را شنوا كنيد تا بفهميد. (3) .


1- .الإمام عليّ عليه السلام : أنَا عَينُ اللّه ِ ، وأنَا يَدُ اللّه ِ ، وأنَا جَنبُ اللّه ِ ، وأنَا بابُ اللّه ِ (الكافى : ج1 ص145 ح8) .
2- .عنه عليه السلام : أنَا عِلمُ اللّه ِ ، وأنَا قَلبُ اللّه ِ الواعي ، ولِسانُ اللّه ِ النّاطِقُ ، وعَينُ اللّه ِ ، وجَنبُ اللّه ِ ، وأنَا يَدُ اللّه ِ (التوحيد : ص164 ح1) .
3- .عنه عليه السلام : إنَّما مَثَلي بَينَكُم كَمَثَلِ السِّراجِ فِي الظُّلمَةِ ؛ يَستَضيءُ بِهِ مَن وَلَجَها ، فَاسمَعوا أيُّهَا النّاسُ وعوا ، وأحضِروا آذانَ قُلوبِكُم تَفهَموا (نهج البلاغة : خطبه 187) .

ص: 647

فصل چهارم : على عليه السلام از زبان اهل بيت عليهم السلام

فصل چهارم : على عليه السلام از زبان اهل بيت عليهم السلام87.وقال عليه السلام :حضرت فاطمه عليها السلام_ خطاب به مردمى كه براى گرفتن بيعت از امام على عليه السلام در خانه اش اجتماع كرده بودند _: گروهى بد انجمن تر از شما سراغ ندارم. جنازه پيامبر خدا را بر روى دست ما رها كرديد و حكومت را بين خودتان تمام كرديد و ما را به فرمانروايى برنگزيديد و براى ما حقّى قائل نشديد . گويى كه شما آنچه [ پيامبر خدا ]در روز غدير خم فرمود ، نمى دانيد . سوگند به خدا، در آن روز ، پيمان فرمانروايى را براى او بست تا بدين وسيله ، اميد شما را از حكومت ، قطع كند ؛ امّا شما رابطه بين خود و پيامبرتان را قطع كرديد ، و خداوند، بين ما و شما در دنيا و آخرت ، حساب خواهد كشيد. (1)امام حسن عليه السلام_ در خطبه اى پس از شهادت پدرش _: اى مردم! ديروز مردى از شما جدا شد كه پيشينيان بر او پيشى نگرفتند و پسينيان به او نرسيدند. پيامبر خدا ، او را گسيل مى داشت و پرچم را به او مى سپرد و تا خداوند ، پيروزى را نصيبش نمى كرد ، بر نمى گشت و همواره ، جبرئيل عليه السلام از سمت راست و ميكائيل عليه السلام در سمت چپش بودند. از

.


1- .فاطمة عليها السلام بنت رسول اللّه صلى الله عليه و آله _ خِطابا لِقَومٍ وَقَفوا خَلفَ بابِ بَيتِها لِأَخذِ البَيعَةِ مِنَ الإِمامِ عَلِيٍّ عليه السلام _ : لا عَهدَ لي بِقَومٍ أسوَأَ مَحضَرا مِنكُم ؛ تَرَكتُم رَسولَ اللّه ِ صلى الله عليه و آله جِنازَةً بَينَ أيدينا ، وقَطَعتُم أمرَكُم فيما بَينَكُم ، ولَم تُؤَمِّرونا ، ولَم تَرَوا لَنا حَقّا ، كَأَنَّكُم لَم تَعلَموا ما قالَ يَومَ غَديرِ خُمٍّ ! وَاللّه ِ لَقَد عَقَدَ لَهُ يَومَئِذٍ الوَلاءَ ؛ لِيَقطَعَ مِنكُم بِذلِكَ مِنهَا الرَّجاءَ ، ولكِنَّكُم قَطَعتُمُ الأَسبابَ بَينَكُم وبَينَ نَبِيِّكُم ، وَاللّه ُ حَسيبٌ بَينَنا وبَينَكُم فِي الدُّنيا وَالآخِرَةِ (الاحتجاج : ج1 ص202 ح37) .

ص: 648

زرد و سفيد (طلا و نقره يا درهم و دينار) ، جز هفت صد درهم _ كه از حقوقش [ از بيت المالْ] زياد آمده بود و مى خواست با آن ، خدمتكارى بخرد _ ، باقى نگذاشت. (1)

تاريخ دمشق_ ب_ه ن_قل از ي_كى از آزادش_دگانِ حذيفه _: حسين بن على عليهماالسلام در ايّام حجّ ، بازوى مرا گرفته بود و مى رفتيم . مردى پشت سرِ ما بود و مى گفت : «پروردگارا! او و مادرش را بيامرز». و اين كار را ادامه داد [ و مرتّب مى گفت]. حسين عليه السلام بازوى مرا رها كرد و رو به آن مرد كرد و فرمود : «امروز ما را بسيار اذيّت كردى. براى من و مادرم طلب بخشش مى كنى و پدرم را رها مى كنى ، در حالى كه پدرم از من و مادرم بهتر بود؟!». (2)

88.وقال عليه السلام :امام زين العابدين عليه السلام_ از س_خنان او در م_جلس يزيد _: من فرزند علىّ مرتضايم. من فرزند كسى هستم كه بينى ها را به خاك ماليد تا آن كه بگويند : خدايى جز اللّه نيست. من فرزند كسى هستم كه در پيش چشم پيامبر خدا ، با دو شمشير جنگيد و با دو نيزه ضربه زد ، دو بار هجرت كرد ، دو بار بيعت كرد ، بر دو قبله نماز گزارْد ، در بَدر و حُنين جنگيد و به اندازه يك پلك بر هم زدن ، بر خدا كفر نورزيد. من فرزند شايسته ترينِ مؤمنان ، وارث پيامبران ، ريشه كن كننده ملحدان ، سرورِ مؤمنان ، نور مجاهدان ، زينت عبادت كنندگان ، تاجِ گريه كنندگان ، بردبارترينِ بردباران ، برترينِ قيام كنندگان از آل ياسين و پيامبرِ پروردگار جهانيانم.

من فرزند آن تأييد شده با جبرئيل عليه السلام و يارى شده توسط ميكائيل عليه السلام هستم . منم فرزند پاسدار حريم مسلمانان، كُشنده پيمان شكنان و ستمكاران و منحرفان ، جهادكننده با دشمنانش در جنگ ، پر افتخارترينِ همه قريشيان و اوّلين كس از .


1- .الإمام الحسن عليه السلام _ في خُطبَةٍ لَهُ بَعدَ استِشهادِ أبيهِ عليه السلام _ : يا أيُّهَا النّاسُ ! لَقَد فارَقَكُم أمسِ رَجُلٌ ما سَبَقَهُ الأَوَّلونَ ، ولايُدرِكُهُ الآخِرونَ ، ولَقَد كانَ رَسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله يَبعَثُهُ المَبعَثَ فُيُعطيهِ الرّايَةَ ، فَما يَرجِعُ حَتّى يَفتَحَ اللّه ُ عَلَيهِ ، جِبريلُ عَن يَمينِهِ ، وميكائيلُ عَن شِمالِهِ ، ما تَرَكَ بَيضاءَ ولا صَفراءَ إلّا سَبعَمِئَةِ دِرهَمٍ فَضَلَت مِن عَطائِهِ ، أرادَ أن يَشتَرِيَ بِها خادِما (المصنّف ، ابن أبى شيبة : ج7 ص502 ح42) .
2- .تاريخ دمشق : ج14 ص183 .

ص: 649

88.وقال عليه السلام :مؤمنان كه به خدا فرا خوانده شد و پاسخ داد ، پيش گامِ پيش گامان ، شكننده تجاوزكاران ، نابود كننده مشركان ، تيرى از تركش خدا عليه منافقان ، زبان حكمتِ پرستندگان ، ياور دين خدا ، ولىّ امر خدا ، بوستان حكمت الهى ، و خزانه دانش خدايى .

او كه پُر گذشت ، بخشنده ، شوخ طبع ، زيركِ ابطحى ، خشنود خوشايند ، پيش قدمِ رادمرد ، صبر كننده روزه دار ، پاكِ نمازگزار ، دليرِ دست و دلْ باز ، قطع كننده نسل ها[ ى دشمنان] و پراكنده كننده احزاب است ؛ استوارْ دل ترينِ آنان ، چابك سوارترينِ آنان ، در سخن گفتن ، جسورترينِ آنان و در تصميم و اراده ، محقَّق سازترين آنان ، در قوّت قلب ، شديدترين است؛ شيرى شجاع و بارانى سيل آساست .

در جنگ ها ، هنگامى كه شمشيرها در هم آميختند و عنان اسبان به هم نزديك شد ، چون سنگ آسيا ، آنان را خُرد مى كند و چون توفان ، آنان را درهم مى كوبد؛ شير حجاز ، صاحب اعجاز ، پهلوان عِراق ، راهبر بر اساس نص و بر پايه شايستگى است؛ مكّى ، مدنى ، ابطحىِ تهامى ، خيفى ، عقبه اى ، بدرى ، اُحدى ، شجرى (بيعت كننده در صلح حديبيه در زير درخت) ، مهاجرى ، از بين عرب ها سرور آنان ، و در هنگامه جنگ شير آن بود.

وارث اهل مَشعر ، پدر سبطين (حسن و حسين عليهماالسلام) ، به وجود آورنده شگفتى ها ، پراكنده كننده لشكرها ، اخترِ درخشنده ، نور مستمر ، شير پيروز خدا ، خواسته هر خواهنده ، و پيروز بر هر پيروزى ، او جدّ من على بن ابى طالب عليه السلام است. 1 .

ص: 650

89.وقال عليه السلام :امام باقر عليه السلام :خداوند عز و جل على عليه السلام را بين خود و خلقش نشانه قرار داد. هر كس او را شناخت ، مؤمن است ، و آن كه او را منكر شد ، كافر است. آن كه او را نشناخت ، گم راه است ، و آن كه چيزى در كنار او مطرح كرد ، مشرك است.

هركس با دوستى او بيايد ، به بهشت در خواهد آمد ، و آن كه با دشمنى او بيايد ، به دوزخ خواهد رفت. (1)119.وقال عليه السلام :امام صادق عليه السلام_ به يونس بن ابى وهب _: بدان كه امير مؤمنان در نزد خداوند ، از همه امامانْ برتر است و ثواب او به اندازه همه كارهاى ائمه است و آنان ، به مقدار كردارهايشان برترى داده شده اند. (2) .


1- .الإمام الباقر عليه السلام : إنَّ اللّه َ عَزَّ وجَلَّ نَصَبَ عَلِيّا عليه السلام عَلَما بَينَهُ وبَينَ خَلقِهِ ، فَمَن عَرَفَهُ كانَ مُؤمِنا ، ومَن أنكَرَهُ كانَ كافِرا ، ومَن جَهِلَهُ كانَ ضالّاً ، ومَن نَصَبَ مَعَهُ شَيئا كانَ مُشرِكا ، ومَن جاءَ بِوِلايَتِهِ دَخَلَ الجَنَّةَ ، ومَن جاءَ بِعَداوَتِهِ دَخَلَ النّارَ (الكافى : ج2 ص388 ح20) .
2- .الإمام الصادق عليه السلام _ لِيونُسَ بنِ أبي وَهبٍ _ : اِعلَم أنَّ أميرَ المُؤمِنينَ عليه السلام أفضَلُ عِندَ اللّه ِ مَِن الأِئِمَّةِ كُلِّهِم ، ولَهُ ثَوابُ أعمالِهِم ، وعَلى قَدرِ أعمالِهِم فُضِّلوا (الكافى : ج4 ص580 ح3) .

ص: 651

امام كاظم عليه السلام :على عليه السلام ، درى از درهاى هدايت است. هر كس از در على عليه السلام وارد شود ، مؤمن است ، و هر كس از آن خارج شود ، كافر است ، و هر كس نه از آن وارد شود و نه خارج شود ، جزو گروهى است كه خداوند درباره آنان ، تصميم خواهد گرفت. (1)

120.وقال عليه السلام :امام رضا عليه السلام_ در پ_اسخ پ_رس_ش م_أم_ون از اصل اسلام، نوشت _: راهنماى پس از او (پيامبر خدا) و حجّت بر مؤمنان و متصدّى كارهاى مسلمانان ، گوينده از قرآن ، دانا به احكام ، برادر ، جانشين ، وصى و ولىّ او ، آن كه نسبت به او ، چون هارون نسبت به موسى عليه السلام است؛ يعنى امير مؤمنان ، پيشواى متّقيان ، رهبر سپيد رويان، برترينِ وصى ها، وارث دانش پيامبران و رسولان، على بن ابى طالب عليه السلام است. (2)121.وقال عليه السلام :امام جواد عليه السلام :پيامبر خدا به على عليه السلام هزار كلمه آموخت كه هر كلمه اى ، هزار كلمه مى گشايد. (3)122.وقيل له عليه السلام :امام هادى عليه السلام_ در زيارت صاحب الزمان عليه السلام _پروردگارا! بر ولىّ خود و رهبر دينت و بر پا دارنده قسط پس از پيامبرت ، على بن ابى طالب ، امير مؤمنان ، پيشواى پرهيزگاران ، سرور وصى ها ، فرمانده دين ، رهبر سپيد رويان ، قبله عارفان ، پرچم هدايت يافتگان ، دستاويز محكم تو ، ريسمان استوارت و جانشين پيامبرت بر همه .


1- .الإمام الكاظم عليه السلام : إنَّ عَلِيّا عليه السلام بابٌ مِن أبوابِ الهُدى ؛ فَمَن دَخَلَ مِن بابِ عَلِيٍّ كانَ مُؤمِنا ، ومَن خَرَجَ مِنهُ كانَ كافِرا ، ومَن لَم يَدخُل فيهِ ولَم يَخرُج مِنهُ كانَ فِي الطَّبَقَةِ الَّذينَ لِلّهِ فيهِمُ المَشيئَةُ (الكافى : ج2 ص388 ح18) .
2- .الإمام الرضا عليه السلام _ في كِتابِهِ إلَى المَأمونِ حينَ سَأَلَهُ عَن مَحضِ الإِسلامِ _ : إنَّ الدَّليلَ بَعدَهُ جرَسولِ اللّه صلى الله عليه و آله ج وَالحُجَّةَ عَلَى المُؤمِنينَ ، وَالقائِمَ بِأَمرِ المُسلِمينَ ، وَالنّاطِقَ عَنِ القُرآنِ ، وَالعالِمَ بِأَحكامِهِ ، أخوهُ وخَليفَتُهُ ووَصِيُّهُ ووَلِيُّهُ ، وَالَّذي كانَ مِنهُ بِمَنزِلَةِ هارونَ مِن موسى، عَلِيُّ بنُ أبيطالِبٍ عليه السلام أميرُالمُؤمِنينَ، وإمامُ المُتَّقينَ، وقائِدُ الغُرِّ المُحَجَّلينَ ، وأفضَلُ الوَصِيّينَ ، ووارِثُ عِلمِ النَّبِيّينَ وَالمُرسَلينَ (عيون أخبار الرضا عليه السلام : ج2 ص122 ح1) .
3- .الإمام الجواد عليه السلام : عَلَّمَ رَسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله عَلِيّا عليه السلام ألفَ كَلِمَةٍ ، كُلُّ كَلِمَةٍ يَفتَحُ ألفَ كَلِمَةٍ (الخصال : ص650 ح46) .

ص: 652

122.وقيل له عليه السلام :مردم و وصىّ او در دنيا و در امور دين ، درود فرست. (1)امام عسكرى عليه السلام_ در س_لام بر امام على عليه السلام _: پروردگارا! سلام فرست بر امير مؤمنان ، على بن ابى طالب ، برادر ، وصى ، ولى ، برگزيده ، و وزير پيامبرت ، امانتدار دانش او ، جايگاه راز او ، باب حكمتش ، گوينده به حجّت او ، فراخوان به دين او ، جانشينش در بين امّتش ، كنار زننده رنج از چهره اش ، شكننده كافران و سركوب كننده فاجران؛ آن كه او را نسبت به پيامبرت چون هارون نسبت به موسى عليه السلام قرار دادى. پروردگارا دوست بدار آن را كه دوست مى دارد ، و دشمن بدار آن را كه دشمنش مى دارد . آن را كه يارى اش كرده ، يارى كن ، و آن را كه تنهايش گذاشته ، تنها بگذار. بر هر كه از پيشينيان يا پسينيان كه او را دشمن داشته، لعنت فرست.بهترين درودى را كه به يكى از وصى هاى پيامبرانت فرستاده اى ، بر او نثار كن ، اى پروردگار جهانيان! 2

امام مهدى عليه السلام_ در دعايش _: پ_روردگارا! ... ب_ر امير مؤمنان ، وارث پيامبران، رهبر سپيد رويان ، سرور وصى ها ، و حجّت پروردگار جهانيان ، درود فرست. (2)

.


1- .الإمام الهادي عليه السلام _ في زِيارَةِ صاحِبِ الأَمرِ عليه السلام _ : اللّهُمَّ وصَلِّ عَلى وَلِيِّكَ ، ودَيّانِ دينِكِ ، وَالقائِمِ بِالقِسطِ مِن بَعدِ نَبِيِّكَ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ أميرِ المُؤمِنينَ ، وإمامِ المُتَّقينَ ، وسَيِّدِ الوَصِيّينَ ، ويَعسوبِ الدّينِ ، وقائِدِ الغُرِّ المُحَجَّلينَ ، قِبلَةِ العارِفينَ ، وعَلَمِ المُهتَدينَ ، وعُروَتِكَ الوُثقى ، وحَبلِكَ المَتينِ ، وخَليفَةِ رَسولِكَ عَلَى النّاسِ أجمَعينَ ، ووَصِيِّهِ فِي الدُّنيا وَالدّينِ (مصباح الزائر : ص477) .
2- .الإمام المهدي عليه السلام _ في دُعائِهِ _ : اللّهُمَّ . . . وصَلِّ عَلى أميرِ المُؤمِنينَ ، ووارِثِ المُرسَلينَ ، وقائِدِ الغُرِّ المُحَجَّلينَ ، وسَيِّدِ الوَصِيّينَ ، وحُجَّةِ رَبِّ العالَمينَ (مصباح المتهجّد : ص406 ح534) .

ص: 653

فصل پنجم : على عليه السلام از زبان همسران پيامبر صلى الله عليه و آله

فصل پنجم : على عليه السلام از زبان همسران پيامبر صلّي الله عليه و آله123.وقال عليه السلام :المعجم الكبير_ به نقل از امّ سلمه _: على عليه السلام بر حق بود. كسى كه از او پيروى كرده است ، از حق پيروى كرده ، و آن كه او را رها كرده ، حق را رها كرده است. پيمانى (1) است كه پيش از اين بوده است. (2)124.وقال عليه السلام :التاريخ الكبير_ به نقل از عايشه _: آگاه ترينِ مردم به سنّت ، على بن ابى طالب عليه السلام است. (3)وقال عليه السلام :خصائص أمير المؤمنين_ ب_ه ن_قل از ج_ميع ب_ن عمير _: همراه مادرم به خانه عايشه رفتيم. از پشت پرده شنيدم كه مادرم درباره على عليه السلام از وى مى پرسد. گفت : از من درباره كسى مى پرسى كه من ، كسى را كه از او و زنش نزد پيامبر خدا محبوب تر باشد ، نمى شناسم. (4)

.


1- .پيمان در روايت ، احتمالاً اشاره به پيمان روز غدير باشد و احتمال دارد اشاره به عالم ذر و پيمان ولايت بر آن حضرت در عالم ياد شده باشد . (م)
2- .المعجم الكبير : ج23 ص330 ح758 .
3- .التاريخ الكبير : ج 3 ص 228 ش 767 .
4- .خصائص أمير المؤمنين ، نسايى : ص 211 ش 112 و 111 .

ص: 654

فصل ششم : على عليه السلام از زبان ياران پيامبر صلى الله عليه و آله

فصل ششم : على عليه السلام از زبان ياران پيامبر صلّي الله عليه و آله125.وعن طاووس اليماني قال :تاريخ بغداد_ به نقل از ابراهيم ، از علقمه و اسود _: به هنگام بازگشت ابو ايّوب انصارى از صفّين ، به نزدش رفتيم و گفتيم : اى ابو ايّوب! خداوند با فرود آمدن محمد صلى الله عليه و آله به خانه تو و آمدن شترش (به خاطر لطف و اكرام خداوند به تو) به درِ خانه تو و نه ديگران ، تو را اكرام كرده است و امروز ، شمشير بر شانه مى نهى و با آن ، گويندگان «لا الا اِلّا اللّه » را مى كشى؟

گفت : اى مرد! پيشوا به پيروانش دروغ نمى گويد. پيامبر صلى الله عليه و آله به ما دستور داده است كه به همراه على عليه السلام با سه گروه بجنگيم : با ناكثين (عهدشكنان) ، قاسطين (تجاوزكاران) و مارقين (از دين به در روندگان). ناكثين ، اهل جمل (طلحه و زبير) بودند كه جنگيديم و اكنون از جنگ با قاسطين (يعنى معاويه و عمرو عاص) بر مى گرديم؛ و امّا مارقين؛ آنان در حاشيه رودخانه ها، در نخلستان ها و حاشيه نخلستان ها ، و در كنار نهرها اقامت مى گزينند . و سوگند به خدا كه نمى دانم آنان كجايند ، ولى حتما بايد با آنان ، به خواست خدا ، پيكار كنيم.

از پيامبر خدا شنيدم كه به عمّار فرمود : «اى عمّار! تو را گروه ستمكار مى كشند و تو در اين هنگام ، با حق هستى و حق با توست. اى عمّار بن ياسر! اگر ديدى على در يك وادى گام بر مى دارد و همه مردم ، در وادى اى غير از وادى او گام مى زنند ، با على حركت كن؛ چرا كه او تو را به پستى رهنمون نيست و از هدايت، بيرونت نمى سازد. اى عمّار! كسى كه شمشيرى بر خود حمايل كند كه با آن، على را بر دشمنانش يارى

.

ص: 655

125.وعن طاووس اليماني قال :رسانَد ، در روز قيامت، قيامت ، خداوند، دو حمايل از دُر بر گردنش مى آويزد و آن كه شمشيرى بر خود ببندد كه با آن ، دشمن على را عليه او يارى رسانَد ، خداوند در روز قيامت ، دو حمايل از آتش بر گردنش مى آويزد».

گفتيم : اى مرد ، كافى است! خدا رحمتت كند! كافى است! خدا رحمتت كند! (1)126.وقال عليه السلام :تاريخ دمشق_ به نقل از شعبى _: ابو بكر ، نشسته بود كه على بن ابى طالب عليه السلام از دور پيدا شد. ابو بكر وقتى او را ديد ، گفت : كسى كه نگاه به بامنزلت ترينِ مردم ، نزديك ترينِ آنان [ به پيامبر صلى الله عليه و آله ] ، با وقارترينِ آنان ، و پُر بهره ترين آنان از پيامبر خدا شادمانش مى كند ، بايد به اين كه مى آيد ، بنگرد. (2)158.وقال عليه السلام :اليقين_ به نقل از معاوية بن ثعلبه ليثى _: به ابوذر [غفارى] گفتم : اى ابوذر! ما مى دانيم كه محبوب ترين فرد نزد پيامبر خدا ، محبوب ترينِ آنان نزد توست.

گفت : آرى.

گفتيم : كدام يك نزد تو محبوب ترند؟

گفت : اين شيخ مظلومِ محروم از حقّ خويش (اشاره اش به امير مؤمنان على بن ابى طالب عليه السلام بود). (3)159.وقال عليه السلام :الأمالى ، طوسى_ به نقل از عبد المؤمن انصارى ، از پدرش ، از انس بن مالك _: از انس پرسيدم : به نظر تو چه كسى نزد پيامبر خدا پيش تر بود. گفت : هيچ كس را به اعتبار على بن ابى طالب نديدم. در نيمه هاى شب ، مرا مى فرستاد كه او را بياورم و تا صبح با او خلوت مى كرد و تا زمانى كه از دنيا رفت ، على نزد او چنين بود. (4)عن الفضيل بن يسار ، عن الباقر ، عن أبيه ، عن جامام باقر عليه السلام :از جابر بن عبد اللّه [انصارى] درباره على عليه السلام پرسيده شد. گفت : سوگند به .


1- .تاريخ بغداد : ج13 ص186 ش7165 .
2- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 411 و ص 73 .
3- .اليقين : ص144 ح12 .
4- .الأمالى ، طوسى : ص232 ح411 .

ص: 656

عن الفضيل بن يسار ، عن الباقر ، عن أبيه ، عن جخدا، او امير مؤمنان ، ذليل كننده منافقان ، كشنده كافران ، و شمشير خدا بر تجاوزكاران ، پيمان شكنان و از دين رَمندگان بود. (1)عن أبان [ بن ]تغلب الكندي ، عن جعفر بن محمّد اكتاب من لا يحضره الفقيه :جابر بن عبد اللّه در مدينه ، در محلّه هاى انصار مى گشت و مى گفت : على، بهترينِ انسان هاست. هركس نپذيرد ، كافر است. اى انصاريان! فرزندانتان را با مهر على بپروريد . هر كدام كه نپذيرفت ، در مورد مادرش تحقيق كنيد. (2)عن عبد الرحمن بن عوف قال :شرح الأخبار_ به نقل از حذيفة بن يمان ، در وصف على عليه السلام _: او پس از پيامبر صلى الله عليه و آله ، بهترينِ اين امّت است و جز منافق، كسى در او ترديد نمى كند. (3)عن مكحول ، عن عياض بن غنم وعن عبداللّه بن عباسالمصنَّف ، ابن ابى شيبه_ به نقل از سلمان [فارسى] _: اوّلين فرد از اين امّت كه بر پيامبرش وارد مى شود ، همان اوّلين كسى است كه اسلام آورد ، [ يعنى] على بن ابى طالب. (4)عن أُمّ سلمة رضي اللّه عنها ، قالت :تاريخ دمشق_ به نقل از ابن عبّاس _: على ، چهار ويژگى داشت : او اوّلين فرد از بين عرب و غير عرب بود كه با پيامبر صلى الله عليه و آله نماز گزارْد ؛ و او كسى است كه پرچم پيامبر صلى الله عليه و آله در هر جنگى با او بود؛ و او كسى است كه در جنگ اُحد ، با پيامبر صلى الله عليه و آله پايدارى كرد و همه مردم بجز او فرار كردند؛ و او همان كسى است كه پيامبر صلى الله عليه و آله را غسل داد و همان كسى است كه او را در قبر گذاشت. (5)160.وقال قاسم بن عوف :تاريخ دمشق_ به نقل از ابن عبّاس _: ما مى گفتيم كه پيامبر صلى الله عليه و آله هفتاد وصيّت نزد على .


1- .الإمام الباقر عليه السلام : سُئِلَ جابِرُ بنُ عَبدِ اللّه ِ الأَنصارِيُّ عَن عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام ، قالَ : ذلِكَ وَاللّه ِ أميرُ المُؤمِنينَ ، ومُخزِي المُنافِقينَ ، وبَوارُ الكافِرينَ ، وسَيفُ اللّه ِ عَلَى القاسِطينَ وَالنّاكِثينَ وَالمارِقينَ (الفضائل ، ابن شاذان : ص136) .
2- .كتاب من لا يحضره الفقيه : ج3 ص493 ح4744 .
3- .شرح الأخبار : ج 1 ص 144 ح 82 .
4- .المصنّف ، ابن أبى شيبة : ج7 ص503 ح49 .
5- .تاريخ دمشق : ج42 ص72 .

ص: 657

160.وقال قاسم بن عوف :گذاشت كه نزد غير او نگذاشت. (1)161.وسمع عليه السلام ناعية {-1-} في بيته ، وعنده جماعمسند ابن حنبل_ به نقل از [عبد اللّه ] بن عمر _: سه ويژگى به على بن ابى طالب داده شده كه اگر يكى از آنها به من داده مى شد، براى من از شتران سرخ موى ، دوستْ داشتنى تر بود : پيامبر خدا دخترش را به او داد و آن دختر ، برايش فرزند آورد؛ در مسجد ، همه درها بجز درِ [ خانه] او را بست؛ و در روز خيبر ، پرچم را به او سپرد. (2)162.وكان يقول عليه السلام {-1-} :تاريخ دمشق_ به نقل از عبد اللّه بن مسعود _: قرآن بر هفت حرف نازل شده است كه هر حرفى ، ظاهرى و باطنى دارد و نزد على بن ابى طالب ، دانش ظاهر و باطن آن بود. (3)عن الزهري ، عن أنس بن مالك أ نّه قال :الفتوح_ از سخنان عمّار بن ياسر در جنگ صفّين ، خطاب به عمرو بن عاص _: اى ابتر! آيا نمى دانى كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «هر كس كه من مولاى اويم ، على مولاى اوست. بار الها! آن كه او را دوست مى دارد ، دوست بدار و آن كه او را دشمن مى دارد ، دشمن بدار. آن كه او را يارى مى رسانَد ، يارى رسان ، و آن كه او را بى يار مى گذارَد ، بى ياور گذار»؟ (4)عن أبي هريرة قال :تاريخ دمشق_ به نقل از عمر بن خطّاب _: خداوندا! هيچ گرفتارى و سختى اى نازل مكن ، جز آن كه ابو الحسن ، كنار من باشد. (5)عن الإمام عليّ بن موسى الرضا ، عن آبائه عليهمالاستيعاب :درب_اره زن دي_وانه اى ك_ه [ ع_مر ]دستور به رَجم وى داده بود و درباره زنى كه شش ماهه زاييده بود و عمر مى خواست او را رجم كند و على عليه السلام به وى فرمود كه .


1- .تاريخ دمشق : ج42 ص391 .
2- .مسند ابن حنبل : ج2 ص256 ح4797 .
3- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 400 .
4- .الفتوح عن عمّار بن ياسر _ مِن كَلامِهِ في حَربِ صِفّينَ لِعَمرِو بنِ العاصِ _ : أيُّهَا الأَبتَرُ ! أ لَستَ تَعلَمُ أنَّ النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله قالَ : مَن كُنتُ مَولاهُ فَعَلِيٌّ مَولاهُ ، اللّهُمَّ والِ مَن والاهُ ، وعادِ مَن عاداهُ ، وَانصُر مَن نَصَرَهُ ، وَاخذُل مَن خَذَلَهُ ؟ (الفتوح : ج3 ص77) .
5- .تاريخ دمشق : ج 53 ص 35 .

ص: 658

عن الإمام عليّ بن موسى الرضا ، عن آبائه عليهمخداوند متعال مى فرمايد : «و بار برداشتن و از شير گرفتن او سى ماه است ...» و به وى فرمود : «خداوند ، از ديوانه ، قلم [ محاسبه] را برداشته است...» .

عمر مى گفت : اگر على نبود ، عمر هلاك مى شد. (1)عن أنس بن مالك _ مرسلاً _ عن النبي صلى الله علكنز العمّال_ به نقل از عمر بن خطّاب _: اى پسر اب_و طالب! همواره تو برطرف كننده هر شبهه و روشن كننده هر حكمى هستى. (2)عن عبد السلام بن صالح الهروي ، قال :تاريخ بغداد_ به نقل از عمر بن خطّاب ، هنگامى كه فردى را ديد كه على عليه السلام را بد مى گويد _: به نظر من تو منافقى. از پيامبر خدا شنيدم كه مى فرمود : «على نسبت به من ، چون هارون نسبت به موسى عليه السلام است ، جز آن كه پس از من پيامبرى نيست». (3)163.وقال عليه السلام :شرح نهج البلاغة :معاويه به قيس بن سعد گفت : خداوند ، ابو الحسن را رحمت كند! او مردى خوش و بشّاش و اهل مزاح بود.

قيس گفت : آرى. پيامبر خدا هم با يارانش مزاح مى كرد و بر چهره شان لبخند مى زد. به نظرم تو كنايه مى زنى و مى خواهى با اين سخن ، بر او خُرده بگيرى ؛ ولى سوگند به خدا، با همه شوخ طبعى و گشاده رويى ، از شير پُر يالِ گرسنه هم پُر هيبت تر بود. اين ، هيبتِ تقوا بود و همچون تو نبود كه اوباش شام، بزرگت مى دارند. (4) .


1- .الاستيعاب : ج 3 ص 206 الرقم 1875 .
2- .كنز العمّال : ج5 ص834 ح14509 .
3- .تاريخ بغداد عن عمر بن الخطّاب _ لَمّا رَأى رَجُلاً يَسُبُّ عَلِيّا عليه السلام _ : إنّي أظُنُّكَ مُنافِقا ؛ سَمِعتُ رَسولَ اللّه ِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : إنَّما عَلِيٌّ مِنّي بِمَنزِلَةِ هارونَ مِن موسى ، إلّا أنَّهُ لا نَبِيَّ بَعدي (تاريخ بغداد : ج7 ص453 ش4023) .
4- .شرح نهج البلاغة : ج 1 ص 25 .

ص: 659

فصل هفتم : على عليه السلام از زبان يارانش

فصل هفتم : على عليه السلام از زبان يارانش165.وقال عليه السلام :ربيع الأبرار :زياد بن ابيه ، از ابو الأسود [دُئلى] درباره دوستى على عليه السلام پرسيد. ابو الأسود گفت : دوستىِ على در دل من ، شديدتر مى گردد ، همان گونه كه دوستىِ معاويه در دل تو افزوده مى شود. من از دوست داشتن على ، خداوند و خانه آخرت را مى طلبم ، و تو با دوست داشتن معاويه ، دنيا و زيور آن را مى جويى. مَثَل من و تو ، چنان است كه شاعر مَذحِجى گفته است :

دو دوست با خواستِ گونه گونيممن بزرگى مى جويم و او به يمن ، علاقه دارد. من خون بنى مالك را و شير دوش ،سفيدىِ شير را در نظر مى دارد. (1)198.وقال عليه السلام :تنبيه الخواطر_ به نقل از احنف بن قيس ، هنگامى كه معاويه از او درباره امير مؤمنان پرسيد _: او سه چيز را گرفته بود و سه چيز را رها كرده بود : هنگامى كه سخن مى گفت ، دل مردم را در كف مى گرفت؛ هرگاه با وى سخن گفته مى شد ، خوبْ گوش مى داد؛ و هنگامى كه با او مخالفت مى شد ، نرم ترين روش را برمى گزيد. جدال را ترك مى كرد؛ هم نشين نابكار نمى شد ؛ و از آنچه از او عذرخواهى مى شد ، دست

.


1- .ربيع الأبرار : ج3 ص479 .

ص: 660

198.وقال عليه السلام :مى كشيد. (1)199.وقال له رجل :الصواعق المُحْرقة :معاويه به خالد بن معمّر گفت : چرا على را نسبت به ما دوست تر مى دارى؟ پاسخ داد : به خاطر سه ويژگى : به خاطر برد بارى اش در هنگامى كه خشمگين مى شد ؛ و به خاطر راستگويى اش هر وقت كه سخن مى گفت ؛ و به خاطر دادگرى اش، هرگاه داورى مى كرد. (2)200.وقال عليه السلام :امام صادق عليه السلام :هنگامى كه در جنگ جمل، زيد بن صوحان بر زمين افتاد، اميرمؤمنان، بالاى سرش آمد و نشست و فرمود : «خدا رحمتت كنند ، اى زيد! تو سبك بار و پُر بهره بودى».

زيد، سرش را بلند كرد و گفت : خدا تو را خير بدهد، اى اميرمؤمنان! به خدا سوگند، تو را جز اين نشناختم كه به خدا دانايى و در اُمّ الكتاب، بلندمنزلت و حكيم هستى، و خداوند، در درون جانت، بزرگ است. سوگند به خدا، از روى ناآگاهى در كنارت نجنگيدم ؛ بلكه از امّ سلمه ، همسر پيامبر صلى الله عليه و آله شنيدم كه مى گفت : از پيامبر خدا شنيدم كه مى فرمود : «هر كس كه من مولاى اويم، على مولاى اوست . خداوندا! دوستدار على را دوست بدار و دشمن على را دشمن بدار. يارى كننده على را يارى كن و تنها گذارنده على را تنها بگذار». سوگند به خدا، بد داشتم كه تو را بى ياور بگذارم و خدا، مرا بى ياور بگذارد. 3 .


1- .تنبيه الخواطر : ج2 ص14 .
2- .الصواعق المحرقة : ص132 .

ص: 661

201.وقال عليه السلام لابنه :تاريخ اليعقوبى_ در يادكردِ بيعت مردم با اميرمؤمنان _: ... صعصعة بن صوحان برخاست و گفت : سوگند به خدا _ اى اميرمؤمنان _ ، تو خلافت را زينت دادى، خلافت به تو زينت نداده است. تو مقام خلافت را بالا بردى و آن ، مقام تو را بالا نبرده است، و خلافت به تو نيازمندتر است تا تو به خلافت! (1)عن عليّ بن الحسن بن فضّال ، عن أبيه قال :تذكرة الخواص_ به نقل از عمرو بن يحيى، از صعصعة بن صوحان _: وى (صعصعه) بر مغيرة بن شعبه گذشت و مغيره پرسيد : از كجا مى آيى؟

گفت : از نزد حاكم پرهيزگارِ بخشنده با شرمِ بردبارِ وفادارِ كريم و پذيرنده، كه به شمشيرش باز مى دارد، ب_ا دستش مى بخشد، اجاق_ش هميشه روشن اس_ت و حمايتگرى اش بسيار است. آن كه از ريشه و اصل اشراف، بزرگان، شير مردان و دليران است. نه كم ريشه است و نه دركارش پُر زحمت و نه در سخنش دروغگو. نه بى ثبات و تند است، و نه كسِل و تنبل . دارنده فرزندان كريم و پدران شريف است . خوشْ آزموده و ستاره درخشان است. تجربه دارِ مشهور و دليرِ نام آور است. در دنيا، زاهد و شيفته آخرت است.

مغيره گفت : اينها، ويژگى هاى امير مؤمنان على است. (2)202.وسُئل عنه عليه السلام :مُروج الذهب :ضرار بن ضمره كه از ياران ويژه على عليه السلام بود، به عنوان نماينده بر معاويه وارد شد. معاويه گفت : على را برايم توصيف كن.

گفت : مرا معاف دار، اى اميرمؤمنان!

معاويه گفت : چاره اى ندارى.

گفت : اگر چاره اى ندارم، بدان كه او به خدا سوگند، دير ترس و قوى پنجه بود. آخرين سخن را مى گفت و به داد، حكم مى كرد. دانش از همه سوى او فَوران مى كرد و حكمت، از اطرافش مى جوشيد. از غذا، درشت آن را و از لباس، كوتاه آن را دوست مى داشت. .


1- .تاريخ اليعقوبى : ج2 ص179 .
2- .تذكرة الخواصّ : ص118 .

ص: 662

202.وسُئل عنه عليه السلام :به خدا سوگند، هرگاه مى خوانديمش، پاسخمان مى داد، و هرگاه درخواست مى كرديم، اجابتمان مى كرد. سوگند به خدا، با همه نزديكى او به ما و نزديكى ما به او، به خاطر هيبتش با او سخن نمى گفتيم و به خاطر جايگاه عظيمش در جان ما، نزد او آغاز به سخن گفتن نمى كرديم. لبخند كه مى زد، دندان هايش چون رشته گوهر ، آشكار مى شد. اهل دين را بزرگ مى داشت، به افتادگانْ رحم مى كرد و در روزگار سخت ، يتيمِ خويشاوند و نيازمند بدبخت را غذا مى داد. برهنه را مى پوشانْد، و گرفتاران را يارى مى داد. از دنيا و زرق و برق آن ، بيم داشت و به شب و تاريكى آن، انس مى ورزيد.

گويى هم اكنون او را مى بينم در هنگامى كه شب، دامن گسترده و ستارگانش غروب مى كنند، و او در محرابش، دست به ريش خود، چون شخص مار گزيده، به خود مى پيچد و چون غمگينان مى گِريَد و مى گويد : «اى دنيا! غير از من را بفريب. آيا به من روى مى آورى و براى من خودآرايى مى كنى؟! هيهات، هيهات! زمان، زمانِ فريب خوردن از تو نيست . تو را سه بار طلاق دادم كه مرا بازگشتى به سوى تو نباشد . عمر تو كوتاه، و عيش تو كوچك، و ارزشت كم است. آه از كم توشگى و دورى سفر و وحشت راه!».

معاويه به وى گفت : چيزى از سخن او برايم بگو.

ضرار گفت : هميشه مى گفت : «شگفت ترينْ چيز در انسان، دل اوست...».

معاويه گفت : هر چه از سخنان او مى دانى، به من بگو.

گفت : هيهات، اگر بتوانم همه آنچه از او شنيدم، به ياد بياورم! (1)203.وعن أبي حازم :الكامل فى التاريخ_ در يادكردِ كشته شدن حُجر بن عَدى و يارانش _: [ معاويه ]به عبد الرحمان بن حسّان گفت : اى برادر ربيعه! درباره على چه مى گويى؟

گفت : رها كن و از من مپرس كه به نفع توست.

گفت : رها نمى كنم. .


1- .مروج الذهب : ج2 ص433 .

ص: 663

203.وعن أبي حازم :پاسخ داد : گواهى مى دهم كه او از بسيارْ ياد كنندگانِ خداوند متعال بود؛ از فرمان دهندگان به حق، قيام كنندگان به قسط، و گذشت كنندگان از مردم بود.

پرسيد : درباره عثمان چه مى گويى؟

گفت : او نخستين كسى بود كه درهاى ستمگرى را گشود و درهاى حق را بست.

معاويه گفت : خود را كشتى!

[ عبد الرحمان] در پاسخ گفت : بلكه تو را كُشتم. در حالى كه قبيله ربيعه، در وادى نيست (يعنى [ كسى نيست ]كه وى را شفاعت كند).

معاويه او را به سوى زياد فرستاد و به او فرمان داد كه وى را به بدترين شكل ، بكُشد . زياد هم او را زنده به گور كرد . (1)204.وعن القاسم بن عبد الرحمن الأنصاري قال :رجال الكشى :از قنبر پرسيده شد : مولايت كيست؟

گفت : من غلام كسى هستم كه به دو شمشير، مى جنگيد و به دو نيزه، ضربه مى زد، به دو قبله نماز گزارْد، دو مهاجرت به جاى آورد، و لحظه اى به خدا كفر نورزيد.

من غلامِ آنم كه شايسته ترينِ مؤمنان است و وارثِ پيامبران، و بهترينِ وصى ها، و بزرگِ مسلمانان، فرمانده مؤمنان، و نورِ مجاهدان، و رئيس اشكريزان، و زينتِ عبادت كنندگان، و چراغِ گذشتگان، نورِ نمازگزاران، و برترينِ پارسايان، و زبانِ پيامبر خداوند جهانيان، و نخستين مؤمن از آل ياسين .

[ غلامِ ] آن [ كسى هستم] كه به وسيله جبرئيل امينْ تأييد شده، و توسط ميكائيل متينْ يارى شده، و در بين همه آسمانيانْ ستايش شده است؛ [ او كه ]سرور مسلمانان و پيشتازان، و كشنده پيمان شكنان و تجاوزكاران، و مدافع حريم مسلمانان، و جنگ كننده با دشمنان كينه توز، و خاموش كننده آتش آتش افروزان بود ، و با افتخارترين قرشى اى كه گام بر زمين نهاد ، و نخستين كسى كه [در راه حق] به پيكار برخاست و دعوت الهى را پاسخ گفت ، امير مؤمنان است و وصىّ پيامبر خدا در بين جهانيان، .


1- .الكامل فى التاريخ : ج2 ص498 .

ص: 664

204.وعن القاسم بن عبد الرحمن الأنصاري قال :و امين او بر بندگان، و جانشينِ آن كس كه براى همه آنان برانگيخته شده، و كشنده پيمان شكنان و منحرفان، و نابود كننده مشركان، و تيرى از تيرهاى الهى بر منافقان، و زبان سخن عابدان .

[ او] ياور دين خدا، و ولىّ خدا، و زبان سخن الهى، و ياور خدا در زمينش، و گنجينه دانش او، و پناه دين او، و پيشواى خوبان، و كسى كه خداوندِ والا و توانمند، از او خشنود است. با گذشت، بخشنده، باشرم، خردمند، شب زنده دار، باهوش، پاك، حجازى، دست و دل باز، شجاع، سرور و سالار ، صبور، روزه دار، هدايت شده، دلاورِ پيشتاز ، قطع كننده پشت ها، برهم ريزنده احزاب، برترِ گردن فرازان كه از نظر زمام، استوارترين، و از نظر دل، ثابت ترين، و در قوّت قلب، استوارترينِ آنان بود. قدرتمند، دلير، مهتر، هژَبْر، شير، با اراده، مصمّم، نيك انديش، سخنور، مناظره گر، اصيل، با فضل، فاضلِ خاندان، پاكْ عشيره، پُر وقار و امانتدار. از بنى هاشم، پسر عموى پيامبر صلى الله عليه و آله ، امامِ ، راه راست يافته، پرهيز كننده از فساد، بخشنده سامانده، قهرمانِ قهرمانان، و شير ژيان، بدرى، مكّى، دارنده دين حنيف، روحانى، تابنده، ستيغ كوه ها، بالاى بلندى ها، سرور عرب ها، و شير بيشه ها، قهرمانِ دلير ، شير حمله كننده، ماهِ تمام، محكِ مؤمنان، وارثِ مشعريان، پدر دو سبط حسن و حسين است.

سوگند به خدا، امير حقيقى و بر حقّ مؤمنان، على بن ابى طالب است _ كه درودهاى پاك وبركت هاى ارجمند خداوند بر او باد _ . (1)205.وقال عليه السلام :تاريخ اليعقوبى_ در يادكرد بيعت مردم با اميرمؤمنان: ... آن گاه، مالك بن حارث اشتر به پا ايستاد و گفت : اى مردم! اين وصىّ وصى ها، و وارث دانش پيامبران، آزمايش دهنده بزرگ، و نيكْ بى نياز است. آن است كه كتاب خدا به ايمان ، و پيامبر خدا به بهشت رضوان براى او گواهى داده است ؛ آن كه در او فضايل، كمال يافته اند و در سابقه و دانش و فضلش، پيشينيان و پسينيان، ترديدى ندارند. (2) .


1- .رجال الكشّى : ج1 ص288 ش129 .
2- .تاريخ اليعقوبى : ج2 ص179 .

ص: 665

فصل هشتم : على عليه السلام از زبان دشمنانش
الف _ معاوية بن ابى سفيان

فصل هشتم : على عليه السلام از زبان دشمنانشالف _ معاوية بن ابى سفيان208.وقال عليه السلام :سير أعلام النبلاء_ به نقل از عبيد _: ابو مسلم خولانى با گروهى نزد معاويه آمدند و گفتند : تو با على مى جنگى. آيا تو چون اويى؟

گفت : سوگند به خدا ، نه! من مى دانم كه او برتر از من است و به حكومت ، سزاوارتر از من است . (1)209.وكان عليه السلام إذا توضّأ اصفرَّ وجهه ، فيقول أهتاريخ دمشق_ به نقل از جابر _: نزد معاويه بوديم كه از على ياد شد ، معاويه از او و پدر و مادرش به نيكى ياد كرد. آن گاه گفت : چه طور درباره آنان ، چنين نگويم در حالى كه آنان ، بهترين بندگان خدا بودند و پسران او نزد اويند كه بهترين و فرزندِ بهترين اند . (2)210.وقال عليه السلام :مقتل أمير المؤمنين_ به نقل از مغيره _: وقتى خبر مرگ على بن ابى طالب به معاويه رسيد ، وى با زنش ، دختر قرظه ، در يك روز تابستانى در خواب نيم روزى بود. گفت : «ما همه از خداييم و به سوى او باز مى گرديم» . مردم، چه دانش و خير و فضل و فقهى را از دست دادند!

زنش گفت : ديروز با او مى جنگيدى و امروز برايش آيه رجعت مى خوانى؟!

معاويه گفت : واى بر تو! تو نمى دانى مردم چه مقدار از دانش ، فضل و سابقه را _ كه

.


1- .سير أعلام النبلاء : ج3 ص140 ش25 .
2- .تاريخ دمشق : ج42 ص415 .

ص: 666

ب _ عمرو بن عاص
ج _ مروان بن حَكَم

210.وقال عليه السلام :او داشت _ ، از دست دادند. (1)ب _ عمرو بن عاص212.وقال عليه السلام :وقعة صِفّين_ به نقل از عمر بن سعد _: معاويه به عمرو گفت : اى ابو عبد اللّه ! من تو را به جنگ با اين مردى كه خدايش را عصيان كرده ، خليفه را كشته ، فتنه بر پا ساخته ، جمع را پراكنده و رابطه خويشى را قطع كرده است ، فرا مى خوانم.

عمرو گفت : با كدام مرد؟

معاويه گفت : به جنگ با على!

عمرو گفت : سوگند به خداوند _ اى معاويه _ ، تو و على ، همتا نيستيد. تو هجرت ، سابقه ، صحابى بودن ، مبارزه ، فقه و دانش او را ندارى. به خدا سوگند، وى با داشتن همه اينها ، از تيزى و جدّيت ، بهره مندى و عنايت و آزمايش نيكوى الهى برخوردار است. اگر من تو را در جنگ با او همراهى كنم _ و خودت مى دانى كه در اين كار ، چه خطر و ضررى وجود دارد _ ، چه چيزى براى من در نظر مى گيرى؟

گفت : نظر خودت چيست؟

گفت : پيشكشىِ مصر. (2)ج _ مروان بن حَكَم214.وقيل له :شرح نهج البلاغة_ به نقل از ابن ابى سيف _: مروان، سخنرانى مى كرد و در حالى كه حسن عليه السلام نشسته بود ، در سخنرانى اش به على عليه السلام بد گفت .

[ امام] حسن عليه السلام فرمود : «واى بر تو، اى مروان! آيا اين فردى كه بدش را مى گويى ، بدترينِ مردم است؟!».

گفت : نه ، بلكه بهترينِ مردم است. (3)

.


1- .مقتل أمير المؤمنين : ص105 ح94 .
2- .وقعة صفّين : ص37 .
3- .شرح نهج البلاغة : ج13 ص220 .

ص: 667

د _ وليد بن عبد الملك
ه _ عبدالعزيز بن مروان

د _ وليد بن عبد الملك216.وقال عليه السلام :الإرشاد :وليد بن عبد الملك ، روزى به پسرانش گفت : بر شما باد ديندارى! من چيزى را نديدم كه دين، ايجاد كند و دنيا ، آن را نابود سازد؛ ولى ديدم كه دنيا بنايى بر پا كرده است ، ولى دين ، آن را نابود ساخته است. همواره مى شنوم كه ياران و خاندان ما ، على بن ابى طالب را بد مى گويند و فضايل او را پوشيده مى دارند و مردم را به دشمنى با او وا مى دارند؛ ولى اين كارها براى او جز نزديكى بيشتر به دل ها ايجاد نمى كنند و آنان (ياران و خاندان ما) تلاش مى كنند كه در دل مردم جاى گيرند و اين تلاش ، جز موجب دورى آنها از دل مردم نمى گردد. (1)ه _ عبدالعزيز بن مروان218.وقال عليه السلام :شرح نهج البلاغة_ به نقل از عمر بن عبد العزيز _: پدرم سخنرانى مى كرد و در سخنرانى خود ، خوب پيش مى رفت. هرگاه به ياد كردِ على و بدگويى از او مى رسيد ، زبانش بند مى آمد ، رنگش زرد مى شد و حالش دگرگون مى گشت. در اين باره با او صحبت كردم.

گفت : آيا اين موضوع را متوجّه شده اى؟ اين مردم اگر آنچه را كه پدرت درباره على مى داند ، مى دانستند ، حتى يك نفر از آنان از ما پيروى نمى كرد. (2)

.


1- .الإرشاد : ج1 ص310 .
2- .شرح نهج البلاغة : ج13 ص221 .

ص: 668

فصل نهم : على عليه السلام از زبان شاعران بزرگ پارسى گو
الف _ رودكى (م 329 ق)
ب _ ابو القاسم فردوسى (م 411 ق)

فصل نهم : على عليه السلام از زبان شاعران بزرگ پارسى گوالف _ رودكى (م 329 ق)221.وقال عليه السلام :رودكى سمرقندى در بيتى چنين مى گويد : كسى را كه باشد به دل ، مِهر حيدرشود سرخ رو در دو گيتى بهْ آور . (1)ب _ ابو القاسم فردوسى (م 411 ق)223.وقال عليه السلام :حكيم ابو القاسم فردوسى ، بزرگ ترين حماسه سراى زبان فارسى ، مى گويد: چه گفت آن خداوند تنزيل و وحىخداوندِ امر و خداوندِ نهى كه من شهر علمم ، عليّم در استدرست اين سخن ، گفتِ پيغمبر است به مردى نباشد چو تو آدمىچنين گفت پيغمبر هاشمى گواهى دهم كاين سخن ، راز اوستتو گويى دو گوشم بر آواز اوست منم بنده اهل بيت و نبىستاينده خاك پاىِ وصى خودْ آن روز نامم به گيتى مبادكه من نام حيدر ندارم به ياد بدين زادم و هم بدين بگذرمچنان دان كه خاك پىِ حيدرم زمانه زبون گشتى و روزگاركه حيدر زدى دست بر ذوالفقار نيامد به گيتى چو حيدر سواركه ديندار عالم بدان نامدار جهان آفرين تا جهان آفريددليرى چو حيدر نيامد پديد حكيم ، اين جهان را چو دريا نهادبرانگيخته موج او تندباد چو هفتاد كشتى بر او ساختههمه بادبان ها برافراخته يكى پهنْ كشتى به سانِ عروسبياراسته همچو چشمِ خروس محمّد بر او اندرون با علىهمان اهل بيت نبى و وصى خردمند كز دور ، دريا بديدكرانه نه پيدا و بُن ناپديد بدانست كو موج خواهد زدنكس از موج ، بيرون نخواهد شدن به دل گفت اگر با نبى و وصىشوم غرقه ، دارم دو يار وَفى همانا كه باشد مرا دستگيرخداوندِ تاج و لوا و سرير خداوند جوى و مى و انگبينهمان چشمه شير و ماء مَعين اگر چشمه دارى به ديگر سراىبه نزد وصى و نبى گير جاى گرت زين بد آيد ، گناه من استچنين است و اين ، دين و راه من است دلت گر به راه خطا مايل استتو را دشمن اندر جهان ، خود دل است كه آن كس كه در دلْش مِهر على استاز او خوارتر در جهان ، مرد كيست؟ نباشد بجز اهرِمَن بد كُنشكه يزدان بسوزد به آتش تنش نگر تا به بازى ندارى جهاننه برگردى از نيكى همرهان همه نيكى ات بايد آغاز كردچو با نيك نامان بُوى هم نبرد از اين در ، سخن ، چند رانم همىهمانش كرانه ندانم همى . (2)

.


1- .ديوان رودكى سمرقندى (بر اساس نسخه سعيد نفيسى ، تهران ، انتشارات نگاه ، 1373 ش) : ص 86 .
2- .شاه نامه فردوسى (چاپ عكسى از روى نسخه كتاب خانه ملّى فلورانس ، تهران : بنياد دائرة المعارف اسلامى ، اوّل) : ص 3 _ 4 (مقدّمه) .

ص: 669

ج _ ناصر خسرو قباديانى (م 481 ق)

ج _ ناصر خسرو قباديانى (م 481 ق)225.وقال عليه السلام :او از شاعران بزرگ قصيده سراست و مى گويد : شرفِ مرد به هنگام ، پديد آيد از اوچون پديد آمد تشريف على ، روز غدير بر سر خلق ، مر او را چو وصى كرد نبىاين ، به اندوه درافتاد از او ، آن به زَحير حسد آمد همگان را ز چنان كار از اوبِرَميدند و رميده شود از شير ، حمير او سزايد كه وصى بود نبى را در خلقكه برادرْش بُد و بِنْ عم و داماد و وزير . (1)

.


1- .ديوان ناصر خسرو (تصحيح : سيد نصر اللّه تقوى ، تهران : اميركبير ، 1348ش) : ص194 .

ص: 670

د _ سنايى غزنوى (م 545 ق)

د _ سنايى غزنوى (م 545 ق)227.وقال عليه السلام :شاعر سالك ، سنايى غزنويى ، مى سرايد : كار عاقل نيست در دل ، مِهر دلبر داشتنجان نگين مُهر مِهر شاخِ بى برداشتن از پىِ سنگين دلِ نامهربانى روز و شببر رُخ چون زر ، نثار گنج گوهر داشتن چون نگردى گِرد معشوقى كه روز وصل اوبر تو زيبد شمع مجلس ، مِهر انور داشتن؟ هر كه چون كَركَس به مردارى فرو آورد سركى تواند همچو طوطى طَبعِ شكّر داشتن؟ رايت همّت ز ساق عرش بر بايد فراشتتا توان افلاك زير سايه پَر داشتن تا دل عيسىّ مريم باشد اندر بند توكى روا باشد دل اندر سُمّ هر خر داشتن؟! يوسف مصرى نشسته با تو اندر انجمنزشت باشد چشم را در نقش آزر داشتن احمد مُرسَل نشسته كى روا دارد خِرَددل اسير سيرت بوجهل كافر داشتن؟ بحر پُر كشتى است ، ليكن جمله در گرداب خوفبى سفينه ى نوح نتوان چشمِ معبر داشتن من سلامتْ خانه نوح نبى بنمايمتتا توانى خويشتن را ايمن از شر داشتن شو مدينه ى علم را درجوى و پس در وى خرامتا كى آخر خويشتن چون حلقه بر در داشتن؟ چون همى دانى كه شهر علم را حيدر در استخوب نَبوَد جز كه حيدر مير و مِهتر داشتن كى روا باشد به ناموس و حِيَل در راه دينديو را بر مسند قاضىّ اكبر داشتن؟ از تو خود چون مى پسندد عقل نابيناى توپارگين را قابل تسنيم و كوثر داشتن؟ مر مرا بارى نكو نايد ز روى اعتقادحقّ حيدر بُردن و دين پيمبر داشتن آن كه او را بر سرِ حيدر همى خوانى اميركافرم گر مى تواند كفش قنبر داشتن تا سليمان وار باشد حيدر اندر صدر مُلكزشت باشد ديو را بر تارك ، افسر داشتن گر همى خواهى كه چون مُهرت بود مِهرت قبولمِهر حيدر بايدت با جان برابر داشتن جز كتاب اللّه و عترت ز احمد مُرسل نمانْديادگارى كان توان تا روز محشر داشتن از گذشت مصطفاى مجتبى ، جز مرتضىعالم دين را نيارد كس مُعَمّر داشتن از پىِ سلطان دين ، پس چون روا دارى همىجز على و عترتش محراب و منبر داشتن؟ هشت بستان را كجا هرگز توانى يافتنجز به حبّ حيدر و شبير و شبّر داشتن؟ علم دين را تا بيابى ، چشم دل را عقل سازتا نبايد حاجتت بر روى مِعجر داشتن تا تو را جاهل شمارد عقل ، سودت كى كندمذهب سلمان و صدق و زهد بوذر داشتن؟ علم چبْوَد؟ فرقْ دانستن حقى از باطلىنى كتاب زرق شيطان جمله از برداشتن اى سنايى! وا رَهان خود را كه نازبيا بُوَددايه را بر شيرخواره مِهر مادر داشتن بندگى كن آل ياسين را به جان تا روز حشرهمچو بى دينان نبايد روىْ اصفر داشتن زيور ديوان خود ساز اين مناقب را از آنكچاره نَبْوَد نوعروسان را ز زيور داشتن . (1)

.


1- .ديوان سنايى غزنوى (به سعى و اهتمام : سيّد محمّدتقى مدرّس رضوى ، تهران : انتشارات سنايى ، 1354 ش) : ص 467 (نقل به اختصار) .

ص: 671

. .

ص: 672

ه _ عطّار نيشابورى (م 618 ق)

ه _ عطّار نيشابورى (م 618 ق)229.وقال عليه السلام :عطّار نيشابورى ، در شأن على عليه السلام مى گويد: رونقى كان دين پيغمبر گرفتاز امير مؤمنان حيدر گرفت چون امير نَحل ، شير فَحل شدز آهن او سنگ ، مومِ نحل شد مير نحل از دست و جان خويش بودزآن كه علمش نوش و تيغش نيش بود گفت : اگر در رويم آيد صد سپاهكس نبيند پشت من در حربگاه . . . «لا فتى إلّا على»ش از مصطفى استوز خداوند جهانش «هل أتى» است از دو دستش «لا فتى» آمد پديدوز سه قرصش «هل أتى» آمد پديد آن سه قرص او چو بيرون شد به راهسرنگون آمد دو قرص مِهر و ماه چون نبى موسى ، على هارون بُودگر برادرشان نگويى ، چون بود؟ . . . او چو قلب آل ياسين آمده استقلب قرآن ، «يا»و«سين»، زين آمده است قلب قرآن ، قلب پُر قرآن اوست«والِ مَن والاه» ، اندر شأن اوست . (1)

.


1- .مصيبت نامه (تصحيح : نورانى وصال ، تهران : زوّار ، 1356 ش) : ص 34 _ 36 .

ص: 673

و _ نظامى گنجوى (م 614 ق)
ز _ جلال الدين مولوى (م 672 ق)

و _ نظامى گنجوى (م 614 ق)وبإسناده أيضا إلى إسحاق السبيعيّ قال :نظامى گنجوى مى سرايد : ز بعد معرفتِ كردگار لم يزلىنبى شناسم و آن گه على و آل على خداست آن كه تعقّل نمودن كُنهشبُرون نهاده قدم از حدود محتملى نبى است آن كه بُود در مدارس تحقيقبرى كتاب كمالش ز نكته جدلى على است آن كه گدازد ز برق لمعه تيغحسود را ، كه كند نقد بوتراب على . (1)ز _ جلال الدين مولوى (م 672 ق)231.وقال عليه السلام :مولانا ، از عرفا و شعراى نامدار قرن هفتم ، مى سرايد : از على آموز اخلاص عملشير حق را دان منزّه از دَغَل در غزا بر پهلوانى دست يافتزود شمشيرى برآورد و شتافت او خَدو انداخت بر روى علىافتخار هر نبى و هر ولى او خَدو انداخت بر رويى كه ماهسجده آرد پيش او در سجده گاه در زمان ، انداخت شمشير آن علىكرد او اندر غزايش كاهلى گشت حيران آن مبارز زين عملاز نمودنْ عفو و رحمِ بى محل گفت : بر من تيغ تيز افراشتىاز چه افكندى ، مرا بگذاشتى؟ آن ، چه ديدى بهتر از پيكار منتا شدى تو سست در اِشكار من؟ آن ، چه ديدى كه چنين خشمت نشستتا چنين برقى نمود و باز جَست؟ اى على كه جمله عقل و ديده اى!شمّه اى وا گو از آنچه ديده اى تيغ حلمت جان ما را چاك كردآب علمت خاك ما را پاك كرد باز گو دانم كه اين اسرار هوستزان كه بى شمشيرْ كشتن ، كار اوست صانع بى آلت و بى جارحهواهب اين هديه هاى رايحه صد هزاران مى چشاند روح راكه خبر نبْوَد دهان را ، اى فتى! صد هزاران روح بخشد هوش راكه خبر نبْوَد دو چشم و گوش را باز گو ، اى بازِ عرش خوش شكارتا چه ديدى اين زمان از كردگار چشم تو ادراك غيب آموختهچشم هاى حاضران بر دوخته راز بگشا ، اى على مرتضىاى پس سوء القضا ، حُسن القضا يا تو وا گو آنچه عقلت يافته استيا بگويم آنچه بر من تافته است از تو بر من تافت ، چون دارى نهانمى فشانى نور ، چون مَه ، بى زبان از تو بر من تافت ، پنهان چون كنىبى زبان ، چون ماه ، پرتو مى زنى ليك اگر در گفت آيد قرصِ ماهشبْروان را زودتر آرد به راه چون تو بابى آن مدينه ى علم راچون شعاعى آفتاب حلم را باز باش _ اى باب _ بر جوياى بابتا رسد از تو قشور اندر لُباب باز باش _ اى باب رحمت _ تا ابدبارگاه ما «لهُ كفوا أحد» هر هوا و ذرّه اى خود منظرى استناگشاده كى بُود ، آن جا درى است تا بنگشايد درى را ديده باندر درون هرگز نگنجد اين گمان چون گشاده شد درى ، حيران شودمرغ اميد و طمع ، پرّان شود پس بگفت آن نو مسلمانِ ولىاز سر مستى و لذّت با على كه : بفرما يا امير المؤمنينتا بجنبد جان به تن در ، چون جنين باز گو ، اى بازِ پر افروختهبا شَه و با ساعدش آموخته باز گو ، اى بازِ عنقا گير شاهاى سپاه اِشكَن به خود ، نى با سپاه امّت وحدى يكى و صد هزارباز گو ، اى بنده بازت را شكار در محلّ قهر ، اين رحمت ز چيست؟اژدها را دست دادن ، راه كيست؟ گفت : من تيغ از پى حق مى زنمبنده حقّم ، نه مأمور تنم شير حقّم ، نيستم شير هوافعل من بر دين من باشد گوا من چو تيغم وان زننده ى آفتاب«ما رميتَ إذ رميتَ» در حِراب رخت خود را من ز رَه برداشتمغير حق را من عدم انگاشتم من چو تيغم پُر گهرهاى وصالزنده گردانم نه كشته در قتال سايه ام من ، كدخدايم آفتابحاجبم من ، نيستم او را حجاب خون نيوشد گوهر تيغ مراباد از جا كى برد ميغ مرا؟ كَه نِيَم ، كوهم ز صبر و حلم و دادكوه را كى در رُبايد تندباد؟ آن كه از بادى رود از جا ، خسى استزان كه باد ناموافق ، خود بسى است باد خشم و باد شهوت ، باد آزبُرد او را كه نبود اهل نياز باد كبر و باد عُجب و باد حلمبُرد او را كه نبود از اهل علم كوهم و هستىّ من بنياد اوستور شوم چون كاه ، بادم باد اوست جز به ياد او نجنبد ميل مننيست جز عشق اَحَد ، سرخيل من خشم ، بر شاهان شه و ما را غلامخشم را من بسته ام زير لگام تيغ حلمم گردن خشمم زده استخشم حق بر من چون رحمت آمده است غرق نورم ، گر چه سقفم شد خرابروضه گشتم ، گرچه هستم بوتراب چون در آمد علّتى اندر غزاتيغ را ديدم نهان كردن سزا تا «أحبّ للّه » آيد نام منتا كه «أبغض للّه » آيد كام من تا كه «أعطى للّه » آيد جود منتا كه «أمسك للّه » آيد بود من بخل من للّه ، عطا للّه و بسجمله للّه ام ، نِيَم من آنِ كس و آنچه للّه مى كنم ، تقليد نيستنيست تخييل و گمان ، جز ديدنى است ز اجتهاد و از تحرّى رَسته امآستين بر دامن حق بسته ام گر همى پرّم ، همى بينم مَطارور همى گردم ، همى بينم مدار ور كشم بارى ، بدانم تا كجاماهم و خورشيد ، پيشم پيشوا بيش از اين با خلق گفتن ، روى نيستبحر را گنجايى اندر جوى نيست . (2)

.


1- .ديوان قصايد و غزليات ، نظامى گنجوى : ص 349 ، به كوشش سعيد نفيسى .
2- .مثنوى معنوى (نسخه نيكلسون ، نشر پوريا ، 1373 ش ، اوّل) : ج3 ، دفتر ششم ، ص535 .

ص: 674

. .

ص: 675

. .

ص: 676

ح _ سعدى شيرازى (قرن هفتم)

ح _ سعدى شيرازى (قرن هفتم)233.وقال عليه السلام :شيخ اجل سعدى شيرازى مى گويد : كس را چه زور و زَهره كه وصف على كند؟جبّار در مناقب او گفت : «هل أتى» زور آزماى قلعه خيبر كه بند اودر يكدگر شكست به بازوى «لا فتى» مردى كه در مَصاف، زِرِه، پيش بسته بودتا پيش دشمنان نكند پشت بر غزا شير خدا و صَفدر ميدان و بحر جودجانبخش در نماز و جهان سوز در وغا ديباچه مروّت و ديوان معرفتلشكركش فتوّت و سردار اتقيا فردا كه هر كسى به شفيعى زنند دستماييم و دست و دامن معصوم مرتضى. (1)

.


1- .كليات سعدى (تصحيح : محمّد على فروغى ، كتابفروشى علمى ، بى تا) : ص 429 _ 430 .

ص: 677

ط _ محمّد حسين شهريار (م 1367 ش)

ط _ محمّد حسين شهريار (م 1367 ش)235.وعن أبي حمزة الثُّمالي قال :استاد شهريار ، در مدح مولا عليه السلام مى گويد : على آن شير خدا شاه عربالفتى داشته با اين دل شب شب ز اسرار على آگاه استدل شب ، مَحرم سِرّ اللّه است شب على ديد و به نزديكى ديدليك او نيز به تاريكى ديد شب شنفته است مناجات علىجوشش چشمه عشق ازلى شاه را ديده به نوشينى خوابروى بر سينه ديوار خراب قلعه بانى كه به قصر افلاكسر دهد ناله زندانى خاك دردمندى كه چو لب بگشايددر و ديوار به زنهار آيد كلماتى چو دُر آويزه گوشمسجد كوفه هنوزش مدهوش فجر تا سينه آفاق شكافتچشم بيدار على خفته نيافت روزه دارى كه به مُهر اَسحاربشكند نان جوين افطار ناشناسى كه به تاريكى شبمى بَرد نان يتيمان عرب پادشاهى كه به شب ، بُرقَع پوشمى كشد بار گدايان بر دوش تا نشد پردگى آن سِرّ جلىنشد اِفشا كه على بود ، على شاهبازى كه به بال و پر رازمى كند در ابديّت پرواز شه سوارى كه به برق شمشيردر دل شب بشكافد دل شير عشقبازى كه هم آغوش خطرخفت در خوابگه پيغمبر آن دمِ صبحِ قيامت تأثيرحلقه در شد از او دامنگير دست در دامن مولا زد دركه : على! بگذر و از ما مگذر شال شه ، وا شد و دامن به گِروزينبش دست به دامن كه : مرو! شال مى بست و ندايى مُبهمكه : كمربند شهادت ، محكم! ماه محراب عبوديّت حقسر به محراب عبادت ، مُنشق مى زند پس لب او كاسه شيرمى كند چشم اشارت به اسير چه اسيرى كه همان قاتل اوستتو خدايى مگر ، اى دشمنْ دوست؟ در جهانى همه شور و همه شرها عَلىٌ بَشَرٌ ، كيفَ بَشر؟! كفن از گريه غَسّال ، خجلپيرهن از رخ وصّال ، خجل شبْروان مست ولاى تو ، على!جان عالم به فداى تو ، على! (1)

.


1- .كليات ديوان شهريار (انتشارات زرين) : ج 1 ص 615 .

ص: 678

ى _ امام خمينى (م 1368 ش)

ى _ امام خمينى (م 1368 ش)237.ورأى عليه السلام :امام خمينى رحمه الله درباره مولا عليه السلام مى سرايد : فارغ از هر دو جهانم به گُل روى علىاز خُم دوست ، جوانم به خَم موى على طى كنم عرصه مُلك و ملكوت از پى دوستياد آرم به خراباتْ چو ابروى على . (1)

.


1- .ديوان امام (تهران : مؤسسه تنظيم و نشر آثار امام خمينى ، 1373) .

ص: 679

بخش دهم : ويژگى هاى امام على عليه السلام

اشاره

بخش دهم : ويژگى هاى امام على عليه السلامفصل يكم : ويژگى هاى اعتقادىفصل دوم : ويژگى هاى اخلاقىفصل سوم : ويژگى هاى عملىفصل چهارم : ويژگى هاى سياسى و اجتماعىفصل پنجم : ويژگى هاى جنگي

.

ص: 680

. .

ص: 681

سخنى درباره ويژگى هاى امام عليه السلام

سخنى درباره ويژگى هاى امام عليه السلامامير مؤمنان على بن ابى طالب عليه السلام ، گنجينه ارزش ها و جانش سرشار از ستودنى ها و نيكويى ها ، و زندگى اش مظهر بزرگى هاست و آنچه در اين بخش آورده ايم ، تنها گوشه اى از ويژگى هاى آن امام عليه السلام است. ويژگى هاى والا و شكوهمند او چون دانش ، عصمت و نظاير آن ، در ذيل عنوان هاى خاص خودش آمده است . با اين حال ، آنچه در اين جا و ديگر جاها آورده ايم ، همه آنچه ممكن است در مورد آن پيشواى بى همتا گفته شود ، نيست؛ چون درياى عظمت شخصيّت والاى او گسترده تر و ژرف تر از آن است كه به توصيف آيد يا قلم ، توان بيان آن را داشته باشد و يا انديشه به ژرفاى آن دست يابد. او كسى است كه مى فرمود: يَنحَدِرُ عَنِّي السَّيلُ ، ولا يَرقى إلَيَّ الطَّيرُ . (1) فضيلت ، چون سيل از كوهسار وجودم سرازير است و هيچ تيزپروازى به بلنداى من نمى رسد . علّت ديگر ، آن است كه تاريخ ، همه فضايل و بزرگى هاى او را براى نسل هاى بعد ، نقل نكرده است ، و چه بسيار كسانى كه تلاش مى كردند تا او را از خاطره تاريخ ، محو كنند. با اين حال ، آنچه از آن حضرتْ آشكار شده است ، على رغم همه تلاش هاى ستمگرانِ جفاپيشه براى محو جلوه هاى صفات آن حضرت ، ديده ها را

.


1- .نهج البلاغة : خطبه 3 .

ص: 682

خيره و خِردها را متحيّر ساخته است . سخن خليل بن احمد فراهيدى درباره امام عليه السلام چه زيبا و رساست كه مى گويد: چه گويم درباره مردى كه دوستانش از بيم و دشمنانش از كينه ، فضايل او را پوشيده داشتند و در بين اين دو سرپوش گذارى ، آن قدر فضايل او بسيار است كه شرق و غرب را فرا گرفته است؟! (1) در اين جا اندكى از بسيار متون دينى را كه از طريق شيعه و اهل سنّت (هر دو) روايت شده ، ذكر مى كنيم؛ چرا كه ما را توان احاطه بر ويژگى هاى شخصيتى كسى چون على عليه السلام نيست؛ يگانه اى كه در ايمان ، دانش ، اخلاق ، جوان مردى ، شجاعت و رحمت، هم تراز ندارد ؛ بلكه نمى توان انسانى چون او يافت كه در وجودش ويژگى هاى متضادّى _ كه معمولاً در يك شخص، جمع نمى شوند _ گِرد آمده باشد. در ميدان رزم ، هرگاه بر دشمنى مى نگريست و بر او بانگ مى زد ، بدنش مى لرزيد و جان بر لبش مى رسيد ، و هيچ يك از همگنانش به پايگاه او نمى رسيدند ، و آن گاه كه به اشك حلقه زده بر چشم يتيم مى نگريست و يا به كسى كه پشتش از رنج روزگار ، خم شده است ، نگاه مى كرد ، دلش به لرزه مى افتاد و اشكش جارى مى شد... و به اين سبب به «گردآورنده اضداد» شناخته شده است . او در سرتاسر تاريخ و در همه زمينه ها بى نظير است. او معجزه بزرگ اسلام و پيامبر خداست ، و چرا چنين نباشد ، در حالى كه نبوّتْ وى را زير بال گرفته و رسالت ، او را در دامان آن بزرگْ پيامبر افكنده بود و او فانى در جمالِ حق بود. با همه اين ها آن حضرت، خود را در برابر پيامبر صلى الله عليه و آله چگونه مى ديد؟ اين را در پاسخ مولا عليه السلام به يكى از افرادى كه از دانش بسيار و شناخت ژرف او در شگفت شده بود و پنداشت كه وى پيامبر است ، مى توان يافت ، كه گفت:

.


1- .تنقيح المقال : ج 1 ص 403 ش 3769 .

ص: 683

أنَا عَبدٌ مِن عَبيدِ مُحَمَّدٍ . (1) من بنده اى از بندگان محمّد هستم . او از آغاز زندگى اش همراه و ياور پيامبر خدا بود. تصوير آن حضرت از اين همراهى و دوستى اش ، در خطبه معروف به «قاصعه» ، چه قدر دلنشين است! (2) دل على عليه السلام ، آبشخور وحى صاف و زلال ، و روحش عطرآگين از تعاليم ربّانى است و همه اين ها در ميدان جنگ و سياست ، درخشش مى گرفت . زندگى على عليه السلام ، آميزه اى شگفت از علم و عمل و زهد و تلاش بود. او شير جنگ و مبارزه بود و روح بزرگش در دل شب ، آويخته بر ملكوت اعلى!

.


1- .التوحيد : ص 174 ح 3 .
2- .ر . ك : دانش نامه اميرالمؤمنين عليه السلام : ج 9 (بخش دهم / فصل يكم / سخنى درباره زمان اسلام آوردن امام) .

ص: 684

فصل يكم : ويژگى هاى اعتقادى

الف _ لحظه اى به خدا كفر نورزيد

ب _ نخستين مسلمان

فصل يكم : ويژگى هاى اعتقادىالف _ لحظه اى به خدا كفر نورزيد248.وقال عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :پيشتازان امّت ها سه نفرند كه لحظه اى كافر نشدند : على بن ابى طالب ، صاحب ياسين و مؤمن آل فرعون . آنان ، صدّيقان اند و على ، برترينشان است . (1)249.عن أبي جعفر عليه السلام ، قال :امام على عليه السلام :من لحظه اى به خدا شرك نورزيدم و لات و عُزّى را هرگز نپرستيدم . (2)ب _ نخستين مسلمان251.وقال عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اوّلين كس از شما كه بر حوض [ كوثر ] وارد مى گردد ، اوّلينِ شما در اسلام آوردن ، [ يعنى ] على بن ابى طالب است . (3)252.وقال عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :على ، اوّلين كسى بود كه به من ايمان آورد و مرا تصديق كرد . (4)253.وقال عليه السلام :امام على عليه السلام :من نخستين كسى هستم كه همراه پيامبر صلى الله عليه و آله اسلام آوردم . (5)

.


1- .رسول اللّه صلى الله عليه و آله : إنَّ سُبّاقَ الاُمَمِ ثَلاثَةٌ لَم يَكفُروا طَرفَةَ عَينٍ : عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ ، وصاحِبُ ياسينَ ، ومُؤمِنُ آلِ فِرعَونَ ، فَهُمُ الصِّدِّيقونَ ، وعَلِيٌّ أفضَلُهُم (المناقب ، ابن شهر آشوب : ج 2 ص 6) .
2- .الإمام عليّ عليه السلام : إنّي لَم اُشرِك بِاللّه ِ طَرفَةَ عَينٍ ، ولَم أعبُدِ اللّاتَ وَالعُزّى (الخصال : ص572 ح1) .
3- .رسول اللّه صلى الله عليه و آله : أوَّلُكُم وارِدا عَلَى الحَوضِ أوَّلُكُم إسلاما ؛ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ (المستدرك على الصحيحين : ج3 ص147 ح4662) .
4- .عنه صلى الله عليه و آله : عَلِيٌّ أوَّلُ مَن آمَنَ بي وصَدَّقَني (تاريخ دمشق : ج42 ص36 ح8362) .
5- .الإمام عليّ عليه السلام : أنَا أوَّلُ مَن أسلَمَ مَعَ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله (تاريخ بغداد : ج4 ص233 ش1947) .

ص: 685

ج _ با يقين ترين امّت

254.وقال عليه السلام :امام على عليه السلام :هفت سال پيش از مردم ، اسلام آوردم . (1)255.وقال عليه السلام :الكافى_ به نقل از سعيد بن مُسيَّب _: از على بن حسين عليهماالسلام پرسيدم : روزى كه على بن ابى طالب اسلام آورد ، چند سال داشت؟ فرمود : «مگر على عليه السلام هرگز كافر بود؟! على عليه السلام در روزى كه خداوند عز و جل پيامبر خود را به پيامبرى برگزيد ، ده ساله بود و آن روز ، كافر نبود و به خداوند _ تبارك و تعالى _ و به پيامبر خدا ايمان آورد و نسبت به همه مردم ، سه سال زودتر به خدا و پيامبر خدا ايمان آورد و نماز خواند ، و اوّلين نمازى كه همراه پيامبر خدا خواند ، دو ركعت ظهر بود» . (2)256.وقال عليه السلام :المستدرك على الصحيحين_ به نقل از اَنَس _: پيامبر خدا روز دوشنبه به پيامبرى رسيد و روز سه شنبه ، على عليه السلام ايمان آورد . (3)ج _ با يقين ترين امّت258.وخرج عليه السلام يوما وهو يقول :امام على عليه السلام :اگر پرده بر افتد ، چيزى بر يقين من افزوده نخواهد شد . (4)259.وقال عليه السلام لبنيه :امام على عليه السلام :از زمانى كه حق به من نمايان شده ، هرگز در آن ، ترديد نكرده ام . (5)260.وقال في تفسير قوله تعالى :المناقب ، خوارزمى_ به نقل از عمر بن خطّاب _: گواهى مى دهم كه از پيامبر خدا شنيدم كه مى فرمود : «اگر آسمان هاى هفتگانه و زمين هاى هفتگانه در يك كفه ترازو گذاشته شوند و ايمان على در كفه ديگر ترازو گذاشته شود ، ايمان على ، سنگين تر خواهد بود» . (6)عن صعصعة بن صوحان العبدي ، عن سهل بن حنيف الأنپيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ به على عليه السلام _: ايمان با گوشت و خون تو درآميخته است ، چنان كه با گوشت و خون من عجين شده است . (7)

.


1- .الإمام عليّ عليه السلام : لَقَد أسلَمتُ قَبلَ النّاسِ بِسَبعِ سِنينَ (فضائل الصحابة ، ابن حنبل : ج 2 ص 586 ح 993) .
2- .الكافى : ج8 ص339 ح536 .
3- .المستدرك على الصحيحين : ج3 ص121 ح4587 .
4- .الإمام عليّ عليه السلام : لَو كُشِفَ الغِطاءُ مَا ازدَدتُ يَقينا (الصواعق المحرقة : ص 129) .
5- .عنه عليه السلام : ما شَكَكتُ فِي الحَقِّ مُذ اُريتُهُ (نهج البلاغة : خطبه 4 و حكمت 184) .
6- .المناقب ، خوارزمى : ص131 ح146 .
7- .رسول اللّه صلى الله عليه و آله _ لِعَلِيٍّ عليه السلام _ : الإِيمانُ مُخالِطٌ لَحمَكَ ودَمَكَ كَما خالَطَ لَحمي ودَمي (المناقب ، ابن مغازلى : ص238 ح285) .

ص: 686

سخنى درباره زمان اسلام آوردن امام عليه السلام

سخنى درباره زمان اسلام آوردن امام عليه السلامامام على عليه السلام برترين مؤمن تاريخ اسلام و در ستيغ ايمان است. ايمان او در ميان مؤمنان از ويژگى هاى بى بديلى برخوردار است. او اوّلين كسى است كه به پيامبر خدا ايمان آورده و ايمانش هرگز به شائبه شرك ، آلوده نشد و در استوارْگامى در مسير ايمان و نيرومندى باور ، بى نظير بود . امام على عليه السلام _ چنان كه پيش تر بدان اشاره كرده ايم _ از آغازين روزهاى زندگى بر كنار بستر پيامبر خدا آرميد و با عنايت و سرپرستى پيامبر صلى الله عليه و آله باليد و همگام با خُلق و خوى و منش و روش نبى اكرم ، رشد كرد و همراه او مراحل تكوين نبوّت را نگريست . پيامبر خدا او را به خلوتگه حِرا مى بُرد و بدين سان ، با راز و رمز ملكوت ، آشنا شد و به تصريح مولا عليه السلام در خطبه عظيم «قاصعه» ، نور وحى را مى نگريست و ناله يأس آميز شيطان را مى شنيد و در آستانه ابلاغ رسالت ، با اعلام همگامى و همراهى با پيامبر صلى الله عليه و آله عنوان «وصى» ، «وزير» و «برادر» پيام آور وحى را يافت تصوير زيبا علوى را از اين چگونگى ها بنگريم: جايگاه خويشاوندى نزديك مرا نسبت به پيامبر خدا و موقعيّت ويژه مرا مى دانيد. آن گاه كه كودك بودم ، مرا در كنار خود مى نهاد و بر سينه اش مى فِشُرد و مرا در بستر خود مى خوابانْد . تنم را به تنش مى سود و بوى خويش را به من مى بويانْد. گاه چيزى را مى جَويد و آن را به من مى خورانيد و از من دروغى در گفتار و اشتباهى در كردار نديد.

.

ص: 687

خداوند ، بزرگ ترين فرشته خود را از هنگام از شير گرفته شدنش ، شب و روز هم نشينش ساخت تا راه هاى بزرگوارى را بدو بنماياند و خوى هاى نيكوى جهان را در او فراهم آورد. و من ، همواره چون بچّه شترى به دنبال مادر ، در پى او بودم. هر روز براى من از اخلاق خود ، نشانى بر پا مى داشت و مرا به پيروى آن فرمان مى داد. هر سال در حِرا خلوت مى گُزيد و من او را مى ديدم و جز من ، كسى وى را نمى ديد. در آن وقت ، جز خانه پيامبر خدا و خديجه و من _ كه سومين آنها بودم _ در هيچ خانه اى مسلمانى راه نيافته بود؛ نور وحى و رسالت را مى ديدم و بوى نبوّت را استشمام مى كردم. هنگامى كه وحى بر او فرود آمد ، ناله شيطان را شنيدم و پرسيدم: اى پيامبر خدا! اين ناله چيست؟ فرمود: «اين ، شيطان است كه از پرستيده شدن نا اميد گشته است. تو آنچه را كه مى شنوم ، مى شنوى و آنچه را كه مى بينم ، مى بينى ، جز آن كه تو پيامبر نيستى امّا وزير (دستْ يار) من و به [ مسير] خيرى». (1) ابن ابى الحديد در بيان اين كلام حضرت كه مى فرمايد: «من بر فطرت به دنيا آمدم و به ايمان و هجرت ، پيشى گرفتم» (2) ، مى گويد: منظور ايشان از تولّد بر فطرت ، اين است كه وى در روزگار جاهليت به دنيا نيامده است؛ چون وى سى سال پس از عام الفيل به دنيا آمده است و پيامبر خدا چهل سال پس از عام الفيل به پيامبرى مبعوث شده است . و در اخبار صحيح آمده است كه پيامبر اكرم ، ده سال پيش از رسالت ، صدا [ ى وحى] را مى شنيد و نور را مى ديد؛ امّا كسى او را مخاطب قرار نمى داد و اين ، دوران آمادگى براى رسالت آن حضرت بود. بنابر اين ، ده سال ياد شده چون روزگار رسالت آن حضرت به شمار مى آيد

.


1- .نهج البلاغه : خطبه 192 .
2- .نهج البلاغه : خطبه 57 .

ص: 688

و كسى كه در اين ده سال به دنيا آمده باشد ، اگر در دامن پيامبر باشد و او تربيت او را بر عهده گيرد ، چنين شخصى در روزگارى چون روزگار نبوّت به دنيا آمده است و در روزگار جاهليت محض به دنيا نيامده است. از اين روى ، حال وى نسبت به ديگر صحابيان كه ادّعاى همانندى آنان با او در فضل مى شود ، متفاوت است. گزارش شده سالى كه على عليه السلام به دنيا آمد ، سالى بود كه رسالت پيامبر خدا آغاز شد ، بانگ هايى را از سنگ ها و درختان مى شنيد،ديدگانش روشن گشته بود و نورها و اشخاصى را مى ديد،گرچه مورد خطاب قرار نمى گرفت. اين سال ، سالى بود كه آن حضرت به قطع ارتباط با ديگران و گوشه نشينى در غار حِرا دست يازيد ، و همواره چنين بود تا آن كه رسالت يافت و وحى بر او نازل شد و پيامبر خدا به اين سال و به تولّد على عليه السلام در آن ، تيمّن مى جُست و آن را «سال خير و بركت» مى ناميد و در شب ولادت آن حضرت _ كه در آن كرامت ها و قدرت هاى الهى اى را مشاهده كرد كه پيش از آن نديده بود _ خطاب به خانواده اش فرمود: در اين شب ، فرزندى براى ما به دنيا آمده كه خداوند به وسيله او درهاى بسيارى از نعمت و رحمت براى ما مى گشايد. و همان گونه شد كه پيامبر خدا فرمود؛ زيرا آن حضرت ، ياور پيامبر خدا و مدافع او بود و غم را از چهره ايشان مى زدود. به شمشير وى ، اسلام استوار گشت و پايه هايش محكم شد و پايگاه آن حضرت ، قوى شد. (1) جورج جورداق ، دانشمند مشهور مسيحى مى گويد: پاره اى از بزرگان قريش به حكم خِرد و براى رهايى از بت پرستى اسلام آوردند و بسيارى از بندگان و بردگان و سركوب شدگان ، به انگيزه عدالت

.


1- .شرح نهج البلاغة : ج 4 ص 114 .

ص: 689

خواهى كه رسالت محمّد صلى الله عليه و آله بدان فرا مى خوانْد و براى انكار ستمى كه پشتشان از تازيانه آن مى سوخت ، اسلام آوردند و گروهى پس از پيروزى پيامبر صلى الله عليه و آله به خاطر واقعيت گرايى و نزديك شدن به شخص پيروز ، اسلام آوردند ، چنان كه در مورد بيشتر امويان ، داستان چنين بود. همه اينها در شرايط گوناگون _ كه از نظر ارزش و مفهوم انسانى متفاوت است _ اسلام آوردند و همه در يك مسئله ، يعنى پذيرش منطق و واقعيت موجود ، همگون اند؛ امّا على بن ابى طالب عليه السلام ، مسلمان به دنيا آمده است ، چون او از نظر تولّد و رشد ، از معدن رسالت است و از نظر اخلاق و فطرت ، از خودِ اسلام است و شرايطى كه در آن آنچه را كه در جان خود از روح و حقيقت اسلام پنهان داشته بود ، اعلام كرد ، شرايطى چون شرايط ديگران نبود و ربطى به انگيزه هاى زندگى نداشت. زيرا اسلام على عليه السلام ژرف تر از آن بود كه به شرايط روز ارتباط داشته باشد ، چون از روح وى سرچشمه مى گرفت ، آن سان كه اشيا از معدن هاى خود و آب ها از چشمه سار خويش مى جوشند. چون كودك تا وقتى كه بدون اجازه و مشورت بتواند نماز واجب را ادا كند و به خدا و پيامبرش گواهى دهد ، نمى تواند از آرزوهاى درونى خويش ، تعبير كند . اوّلين سجده هاى مسلمانان نخستين بر خدايان قريش بود و اوّلين سجده على عليه السلام بر خداى محمّد صلى الله عليه و آله بود. آرى! اسلام او اسلام كسى بود كه مقرّر شده بود تا بر دوست داشتن خير ، رشد كند و در سايه توجّه پيامبر صلى الله عليه و آله ببالد و پس از او پيشواى دادگران گردد و ناخداى كشتى در درياى گرداب ها و موج ها شود. (1) از مجموع آنچه آورديم _ كه اندكى بود از بسيار و حقايق تأييدكننده بسيارى را بر آنچه آورديم ، در اين مجموعه توان ديد _ نكاتى دانسته مى شود:

.


1- .الإمام على صوت العدالة الإنسانيّة : ص 38 .

ص: 690

1 . ايمان على عليه السلام و باور استوار او به سال ها قبل از رسالت رسمى پيامبر صلى الله عليه و آله و اعلام رسمى آن بزرگوار بر مى گردد. بدين سان ، دليل وجود روايات مشهورى كه نشان دهنده آن اند كه ايمان على عليه السلام هفت سال قبل از ايمان ديگران بوده است ، روشن مى شود . 2. عمر امام عليه السلام به هنگام اسلام آوردن، گونه گون نقل شده است و هفت (1) ، هشت (2) ، نُه (3) ، ده (4) ، يازده (5) ، دوازده (6) ، سيزده (7) ، چهارده (8) ، پانزده (9) ، شانزده سال (10) ذكر شده است. اين گونه نقل ها بيان كننده سنّ كم امام عليه السلام در زمان رسالت رسمى پيامبر صلى الله عليه و آله است و گرنه جان مولا عليه السلام هرگز به شرك آلوده نشده ، و چنين است كه امام زين العابدين عليه السلام در پاسخ كسى كه از سنّ امام عليه السلام به هنگام ايمان آوردن پرسيد ، فرمود: آيا او هرگز كافر بود؟! على عليه السلام به هنگامى كه پيامبر خدا به پيامبرى مبعوث شد ، ده سال داشت و در آن روز هم كافر نبود . 11 اين را نيز بيفزاييم كه ده سال داشتن على عليه السلام در هنگام رسالت يافتن پيامبر صلى الله عليه و آله كه در اين نقل آمده ، صحيح ترين و مشهورترين نقل است. 3 . بدين سان ، اين كه چه كسى از مردان ، اوّلين ايمان آورنده است ، جاى گفتگو

.


1- .تاريخ دمشق : ج 1 ص 134 .
2- .التاريخ الكبير : ج 6 ص 259 ش 2343 .
3- .الطبقات الكبرى : ج 3 ص 21 .
4- .الكافى: ج 8 ص 339 ح 536 .
5- .الكامل فى التاريخ : ج 1 ص 484 .
6- .الاستيعاب : ج 3 ص 199 ش 1875 .
7- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 26 .
8- .تاريخ خليفة : ص 150 .
9- .فضائل الصحابة ، ابن حنبل : ج 2 ص 589 ح 998 .
10- .الكافى : ج 8 ص 339 ح 536 .

ص: 691

ندارد. صحابيان ، برخى پس از اندكْ زمانى و برخى پس از روزگارى دراز با اسلام آشنا شدند و بدان گرويدند؛ امّا على عليه السلام از آغازين روزها با شميم وحى درآميخت و با نشانه هاى آن ، پيش از بعثت آشنا شد و بدان خو گرفت ، و طبيعى است كه با اوّلين پرتو نور آن ، بى درنگ ، همراه شد. اكنون چه جاى پرداختن به سخن آنان كه مى كوشند ايمان مولا عليه السلام را به لحاظ اندكى سن ، كم سو جلوه دهند؟ اى كاش عنوان داران سالمند ، اندكى از اين همه هوش ، نيكْ نهادى و پيراسته دلى را مى داشتند و نور وحى را در مى يافتند. 4 . درباره عبادت و نماز على عليه السلام نيز روايات فراوان و گونه گون آمده است. اين روايات ، نه تنها امام عليه السلام را اوّلين نمازگزار پس از پيامبر صلى الله عليه و آله مى شمرَد ، بلكه عبادت امام عليه السلام را چند سال پيش از ديگران نشان مى دهد كه سه ، پنج و هفت سال آمده است. اين گونه روايات ، ممكن است اشاره به عبادت على عليه السلام پيش از بعثت نيز داشته باشند.

.

ص: 692

فصل دوم : ويژگى هاى اخلاقى

الف _ خوش اخلاقى

ب _ شكيبايى

فصل دوم : ويژگى هاى اخلاقىالف _ خوش اخلاقىفي كتاب مناقب الطالبيين من تصنيف ابن مردويه :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :على .. . خوش خُلق ترينِ مردم است . (1)الكامل فى التاريخ_ درباره على عليه السلام _: او خوش چهره ترينِ افراد بود و محاسن سفيدش را خضاب نمى كرد و بسيار خندان بود . (2)ب _ شكيبايىلمّا بايع الناس أبا بكر دخلت أُمّ سلمة على فاطپيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ به على عليه السلام _: تو نمى ميرى تا آن كه زيرْ دست قرار گيرى و از خشم ، انباشته گردى و پس از من ، شكيبايى پيشه كنى . (3)عن عبد اللّه بن عمرو بن العاص ، قال :امام على عليه السلام_ در سخنرانى اى كه در آن ، ويژگى هاى خودش را پيش از بيعت ياد مى كند _: نگريستم و دريافتم كه جز اهل بيتم ياورى ندارم . دريغم آمد كه آنان بميرند . خار در چشم ، پلك بر هم گذاشتم و استخوان در گلو ، نوشيدم . جان به لب ، شكيبايى ورزيدم و بر تلخى شرنگ حنظله ، صبر كردم . (4)

.


1- .رسول اللّه صلى الله عليه و آله : عَلِيٌّ . . . أحسَنُ النّاسِ خُلُقا (المناقب ، ابن مغازلى : ص151 ح188) .
2- .الكامل فى التاريخ : ج2 ص440 .
3- .رسول اللّه صلى الله عليه و آله _ لِعَلِيٍّ عليه السلام _ : إنَّكَ لَن تَموتَ حَتّى تُؤمَرَ ، وتُملَأَ غَيظا ، وتوجَدَ مِن بَعدي صابِرا (تاريخ دمشق : ج 42 ص 422 ح 9016) .
4- .الإمام عليّ عليه السلام _ في خُطبَةٍ لَهُ يَذكُرُ فيها صِفَتَهُ قَبلَ البَيعَةِ لَهُ _ : فَنَظَرتُ فَإِذا لَيسَ لي مُعينٌ إلّا أهلَ بَيتي ، فَضَنِنتُ بِهِم عَنِ المَوتِ ، وأغضَيتُ عَلَى القَذى ، وشَرِبتُ عَلَى الشَّجا ، وصَبَرتُ عَلى أخذِ الكَظَمِ ، وعَلى أمَرَّ مِن طَعمِ العَلقَمِ (نهج البلاغة : خطبه 26) .

ص: 693

ج _ قدرت اراده و پايدارى

د _ كمال خلوص

الإرشاد_ به نقل از جُندَب بن عبد اللّه _: در مدينه ، پس از بيعت مردم با عثمان ، بر على عليه السلام وارد شدم . او را غمگين و سر به زير ديدم . گفتم : چه كردند قوم تو؟

فرمود : «صبرى نيكو [ بايد]» .

گفتم : سبحان اللّه ! به خدا سوگند ، تو بسيار شكيبايى . (1)ج _ قدرت اراده و پايدارى261.وعن أبي حمزة الثُّمالي ، عن علي بن الحسين عليه الامام على عليه السلام_ در سخنى كه پس از جريان نهروان ، در آن ، فضايل خود را مى گفت _: هنگامى براى اسلام قيام كردم كه مسلمانانْ ناتوان بودند ، و زمانى سربرآوردم كه همه سر در گريبان فرو برده بودند ، و زمانى سخن گفتم كه همه به لُكنت افتاده بودند ، و هنگامى به نور خدا پيش رفتم كه همه ايستاده بودند .

من آوايم از همه پايين تر بود و در عمل ، جلوترينِ آنان بودم . زمام فضايل را به دست گرفتم ، بر آنان پيشى گرفتم و از همه بُردم و چون كوهى كه بادهاى شكننده آن را حركت نمى دهد و تندبادها آن را از بين نمى برد ، هيچ كس نتوانسته از من عيبى بگيرد و در من نقصى پيدا كند . (2)د _ كمال خلوص263.وقال عليه السلام :الفخرى :گفته شده كه على عليه السلام در جنگى مردى را بر زمين افكند و آن گاه بر سينه اش نشست تا سرش را قطع كند . آن مرد ، آب دهان بر صورت وى افكند . على عليه السلام برخاست و رهايش كرد . وقتى از او درباره چرايى برخاستن و ترك كشتن مرد ، پس

.


1- .الإرشاد : ج1 ص241 .
2- .الإمام عليّ عليه السلام _ في كَلامٍ لَهُ بَعدَ وَقعَةِ النَّهرَوانِ يَذكُرُ فيهِ فَضائِلَهُ _ : فَقُمتُ بِالأَمرِ حينَ فَشِلوا ، وتَطَلَّعتُ حينَ تَقَبَّعوا ، ونَطَقتُ حينَ تَعتَعوا ، ومَضَيتُ بِنورِ اللّه ِ حينَ وَقَفوا ، وكُنتُ أخفَضَهُم صَوتا ، وأعلاهُم فَوتا ، فَطِرتُ بِعِنانِها ، وَاستَبدَدتُ بِرِهانِها ، كَالجَبَلِ ؛ لا تُحَرِّكُهُ القَواصِفُ ، ولا تُزيلُهُ العَواصِفُ ، لَم يَكُن لِأَحَدٍ فِيَّ مَهمَزٌ ، ولا لِقائِلٍ فِيَّ مَغمَزٌ (نهج البلاغة : خطبه 37) .

ص: 694

ه _ كمال راستى

و _ كمالِ از خود گذشتگى

263.وقال عليه السلام :از تسلّط بر او پرسيدند ، فرمود : «هنگامى كه او آب دهان بر صورتم افكند ، خشمگين شدم . ترسيدم كه اگر او را بكُشم ، خشم و غيظ من در كشتن او نقشى داشته باشد و دوست نداشتم كه او را جز براى خداى متعال بكُشم». (1)ه _ كمال راستىحدّث أبو الحسن عليّ بن حمّاد العبدي رحمه اللهامام على عليه السلام :به خدا سوگند ، هرگز دروغ نگفته ام و به من دروغ گفته نشده است ، گم راه نگشته ام و كسى به وسيله من گم راه نشده است ، و هيچ عهدى با من نشده كه فراموش كرده باشم ؛ وگرنه بسيار فراموشكار خواهم بود . (2)و _ كمالِ از خود گذشتگىقال ربّانيّ هذه الأُمّة عبد اللّه بن عباس رضىامام زين العابدين عليه السلام :نخستين كسى كه براى رضاى خداوند از جانش گذشت ، على بن ابى طالب عليه السلام بود و على عليه السلام هنگام خوابيدنش در جاى پيامبر خدا سرود :

«با جان خويش ، بهترين كسى را كه بر زمين گام نهادهو بيت عتيق و حجر را طواف كرده ، حراست كردم . پيامبر خدايى كه از اين كه بر او مكر ورزند ، بيمناك شدخداوند مقتدر ، او را از مكر [ آنان ] نجات داد . پيامبر خدا در غار ، به آسايش ، گذرانْدو در پناه و حفاظ الهى خوابيد . و من شب را صبح كردم ، در حالى كه آنان را مى پاييدم و بر من بدگمان نگشتنددر حالى كه جانم را براى كشته شدن و اسارت ، آماده كرده بودم» . 3

.


1- .الفخرى : ص44 .
2- .الإمام عليّ عليه السلام : وَاللّه ِ ، ما كَذَبتُ ولا كُذِّبتُ ، ولا ضَلَلتُ ولا ضُلَّ بي وما نَسيتُ ما عُهِدَ إلَيَّ ، إنّي إذا لَنَسِيٌّ (الأمالى ، صدوق : ص 491 ح 668) .

ص: 695

ز _ زينت زهد

ز _ زينت زهد264.سُئل منه عليه السلام عن إيمان أبي طالب عليه السلاپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! خداوند ، تو را به زينتى آراسته است كه بندگان را به زينتى چنين دوست داشتنى در نزد خدا ، نياراسته است : زهد در دنيا . تو را به گونه اى قرار داده كه از دنيا ، چيزى فرا چنگ نياورى و دنيا نيز چيزى از تو فراچنگ نياورَد . به تو دوستى بينوايان را بخشيده است كه به پيشوايى تو خشنودند و تو به پيرو بودن آنان ، راضى هستى .

خوشا بر آن كه تو را دوست مى دارد و تو را مى پذيرد ، و واى بر آن كه تو را دشمن مى دارد و بر تو دروغ مى بندد ! كسانى كه تو را دوست دارند و تصديقت كرده اند ، آنان ، همسايگان تو در خانه ات در بهشت و رفيقان تو در قصرت خواهند بود ، و كسانى كه تو را دشمن داشتند و بر تو دروغ بستند ، بر خدا رواست كه آنان را در روز واپسين ، در جايگاه دروغگويان قرار دهد . (1)265.وعن عبداللّه البرقي قال :امام على عليه السلام :اين دنياى شما نزد من از عطسه بزى كم ارزش تر است . (2)

.


1- .رسول اللّه صلى الله عليه و آله : يا عَلِيُّ ، إنَّ اللّه َ قَد زَيَّنَكَ بِزينَةٍ لَم يَتَزَيَّنِ العِبادُ بِزينَةٍ أحَبَّ إلَى اللّه ِ مِنها ؛ الزُّهدِ فِي الدُّنيا ، فَجَعَلَكَ لا تَنالُ مِنَ الدُّنيا شَيئا ، ولا تَنالُ الدُّنيا مِنكَ شَيئا ، ووَهَبَ لَكَ حُبَّ المَساكينِ ، فَرَضوا بِكَ إماما ، ورَضيتَ بِهِم أتباعا ، فَطوبى لِمَن أحَبَّكَ وصَدَقَ فيكَ ، ووَيلٌ لِمَن أبغَضَكَ وكَذَبَ عَلَيكَ ؛ فَأَمَّا الَّذينَ أحَبّوا وصَدَقوا فيكَ فَهُم جيرانُكَ في دارِكَ ، ورُفَقاؤُكَ في قَصرِكَ ، وأَمَّا الَّذينَ أبغَضوكَ وكَذَبوا عَلَيكَ فَحَقٌّ عَلَى اللّه ِ أن يوقِفَهُم مَوقِفَ الكَذّابينَ يَومَ القِيامَةِ (تاريخ دمشق : ج 42 ص 281 و 282) .
2- .الإمام عليّ عليه السلام : دُنياكُم هذِهِ أزهَدُ عِندي مِن عَفطَةِ عَنزٍ (نهج البلاغة : خطبه 3) .

ص: 696

ح _ بخشندگى

ط _ فروتنى با وجود بزرگى

266.قال عليه السلام :امام على عليه السلام :به خدا سوگند ، اين دنياى شما در نظر من از استخوان خوكى در دست فردى جذامى ، بى ارزش تر است . (1)خبر الفضل بن عباس رحمه الله :خصائص الأئمّة عليهم السلام: [ على عليه السلام ] روزى بر منبر كوفه فرمود : «چه كسى اين شمشير مرا مى خرد؟ اگر نان يك شب را مى داشتم ، آن را نمى فروختم» و اين در حالى بود كه غلّه اى كه به او مى رسيد ، در يك سال به چهل هزار دينار بالغ مى شد . (2)ح _ بخشندگىخبر عديّ بن حاتم رضى الله عنه :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ در وصف على عليه السلام _: اين درياى خروشان و خورشيد برآمده ، در بخشش ، از فراتْ بخشنده تر است و دل گشاده تر از دنيا . هر كس او را دشمن بدارد ، لعنت خدا بر او باد ! (3)عن سالم بن أبي الجعد ، عن ابن عبّاس قال :امام صادق عليه السلام :امير مؤمنان از دستْ رنج و مال خويش ، هزار برده را آزاد كرد . (4)فيه قصّة بئر[ ذات ] العلم :ربيع الأبرار ، كوفى_ به نقل از محمّد بن حنفيّه _: پدرم (على عليه السلام ) شبانگاه ، قنبر را صدا مى زد و آرد و خرما بر دوشش مى نهاد و به درِ خانه هايى كه مى شناخت ، مى رفت و كسى را از آن آگاه نمى كرد . به وى گفتم : پدرم! چرا اين اموال را در طول روز (علنى) به آنان نمى دهى؟ فرمود : «پسرم! صدقه مخفى ، خشم پروردگار را خاموش مى كند» . (5)ط _ فروتنى با وجود بزرگى267.وقال عليه السلام :فضائل الصحابة ، ابن حنبل_ به نقل از زادان _: على بن ابى طالب را ديدم كه بند كفش هايى در دست مى گرفت ، در بازارها قدم مى زد و به افراد[ ى كه بند كفششان پاره شده بود] ، بند

.


1- .الإمام عليّ عليه السلام : وَاللّه ِ لَدُنياكُم هذِهِ أهوَنُ في عَيني مِن عُراقِ خِنزيرٍ في يَدِ مَجذومٍ (نهج البلاغة : حكمت 236) .
2- .خصائص الأئمّة عليهم السلام : قالَ ج عَلِيٌّ ج عليه السلام يَوما عَلى مِنبَرِ الكوفَةِ : «مَن يَشتَري مِنّي سَيفي هذا ، ولَو أنَّ لي قوتُ لَيلَةٍ ما بِعتُهُ»، وغَلَّةُ صَدَقَتِهِ تَشتَمِلُ حينَئِذٍ عَلى أربَعينَ ألفَ دينارٍ في كُلِّ سَنَةٍ (خصائص الأئمّة عليهم السلام : ص 79).
3- .رسول اللّه صلى الله عليه و آله _ في وَصفِ عَلِيٍّ عليه السلام _ : هذَا البَحرُ الزّاخِرُ ، هذَا الشَّمسُ الطالِعَةُ ، أسخى مِنَ الفُراتِ كَفّا ، وأوسَعُ مِنَ الدُّنيا قَلبا ، فَمَن أبغَضَهُ فَعَلَيهِ لَعنَةُ اللّه ِ (مائة منقبة : ص55 ح12) .
4- .الإمام الصادق عليه السلام : إنَّ أميرَ المُؤمِنينَ عليه السلام أعتَقَ ألفَ مَملوكٍ مِن مالِهِ وكَدِّ يَدِهِ (الكافى : ج5 ص74 ح2) .
5- .ربيع الأبرار : ج 2 ص 148 .

ص: 697

ى _ جمع بين اضداد

267.وقال عليه السلام :مى داد ، (1) راه گم كرده را راهنمايى مى كرد و باربر را در حمل بار ، يارى مى رساند و اين آيه قرآن را مى خواند : «آن سراى آخرت را براى كسانى قرار مى دهيم كه در زمين ، خواستار برترى و فساد نيستند ، و فرجام [ خوش] ، از آنِ پرهيزگاران است» و مى فرمود : «اين آيه درباره حاكمان و مردمان صاحب قدرت ، نازل شده است». (2)ى _ جمع بين اضدادخبر رجل من ولد محمّد بن الحنفيّة مع المتوكّل :نهج البلاغة_ در باره امام على عليه السلام _: از شگفتى هاى وى كه منحصر به اوست و كسى در آن مشاركت ندارد ، سخنان وى درباره زهد و پند و تذكّر و موعظه است. اگر شخصِ دقيق در آنها دقّت كند و متفكّرى در آنها بينديشد و فارغ از اين باشد كه اين كلام ، سخن فردى چون اوست كه از عظمتِ قدر و نفوذ فرمان و فرمانروايى برخوردار است ، ترديد نخواهد كرد كه كلام ، از آنِ فردى است كه جز از زهد ، بهره اى ندارد و به غير از عبادت ، به كارى نمى پردازد ، به گوشه خانه اى خزيده و يا به دلِ كوه ها پناه بُرده و جز ناله خويش را نمى شنود و غير از خودش را نمى بيند و بعيد است باور كند اين كلام ، سخن كسى است كه با شمشير آهيخته در ميدان جنگ گام مى نهد ، سرها را از تن جدا مى كند و با دليران درگير مى شود ، و در حالى كه از شمشيرش خونْ روان است و خون كشته شدگان از آن مى چكد ، از ميدان بر مى گردد و با اين حال ، زاهدِ زاهدان و عارفِ عارفان است.

و اين از فضيلت هاى شگفت و ويژگى هاى ظريف اوست كه ويژگى هاى متضاد را در خويشتن جمع مى كند و خصايص پراكنده را گِرد مى آورد. (3)

.


1- .در متن حديث ، «شسع» آمده كه مراد ، بندى است كه قسمت رويه نعل هاى عربى را تشكيل مى داد و ظاهرا امر متعارفى بوده كه بندها پاره و كفش ها غير قابل استفاده مى شده اند . (م)
2- .فضائل الصحابة ، ابن حنبل : ج 2 ص 621 ح 1064 .
3- .نهج البلاغة : مقدمه ص35 .

ص: 698

فصل سوم : ويژگى هاى عملى

الف _ پيشواى نمازگزاران

1 . نخستين نمازگزار
2 . نماز اوّل وقت

فصل سوم : ويژگى هاى عملىالف _ پيشواى نمازگزاران1 . نخستين نمازگزارروى أخطب خوارزم في كتاب فضائل أمير المؤمنين علپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اوّلين كسى كه با من نماز گزارد ، على بود . (1)بإسناده إلى عليّ بن محمّد بن المنكدر ، عن أُمّپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :فرشتگان بر من و بر على ، هفت سال درود فرستادند ؛ چون ما نماز مى خوانديم و كسى همراهمان نماز نمى گزارد . (2)2 . نماز اوّل وقت269.وعن الزُهْرِيّ ، قال :إرشاد القلوب :در جنگ صفّين [ على عليه السلام ] مشغول جنگ و مبارزه بود و در عين حال، بين دو سپاه ، مراقب خورشيد بود . ابن عبّاس گفت : اى امير مؤمنان! اين چه كارى است؟

فرمود : «منتظر زوال خورشيدم تا نماز به جاى آوريم» .

ابن عبّاس گفت : آيا اكنون وقت نماز است ؟! جنگ ، فرصتى براى نماز باقى نگذاشته است .

.


1- .رسول اللّه صلى الله عليه و آله : أوَّلُ مَن صَلّى مَعي عَلِيٌّ (الفردوس : ج1 ص27 ح39) .
2- .عنه صلى الله عليه و آله : لَقَد صَلَّتِ المَلائِكَةُ عَلَيَّ وعَلى عَلِيٍّ سَبعَ سِنينَ ؛ لِأَ نّا كُنّا نُصَلّي لَيسَ مَعَنا أحَدٌ يُصَلّي غَيرَنا (تاريخ دمشق : ج 42 ص 39 ح 8364) .

ص: 699

3 . چگونگى نماز او
4 . اهتمام به نماز شب

269.وعن الزُهْرِيّ ، قال :فرمود : «براى چه با آنان مى جنگيم؟! همانا ما براى نماز با آنان مى جنگيم» . (1)3 . چگونگى نماز او271.وأيضا كان يقول عليه السلام :صحيح البخارى_ به نقل از مطرف بن عبد اللّه _: من و عمران بن حصين ، پشت سرِ على بن ابى طالب عليه السلام نماز به جا آورديم . هرگاه سجده مى كرد ، تكبير مى گفت و هرگاه سر بلند مى كرد ، تكبير مى گفت و هرگاه برمى خاست ، تكبير مى گفت .

هنگام پايان نماز ، عمران بن حصين دست مرا گرفت و گفت : اين نماز ، نماز محمّد صلى الله عليه و آله را به ياد من آورد (و يا گفت : با ما نماز محمّد صلى الله عليه و آله را به جا آورد) . (2)272.وعن عبدالصّمد بن علي قال :امام صادق عليه السلام_ درباره امام على عليه السلام _: به نماز مى ايستاد ، و آنگاه كه مى گفت : «به سوى آفريننده آسمان و زمينْ رو كردم ...» ، رنگش تغيير مى كرد ، به گونه اى كه اين دگرگونى در چهره اش نمايان مى گشت . (3)273.وقال عليه السلام :امام صادق عليه السلام :على عليه السلام ، چنان ركوع به جا مى آورد كه عرقش جارى مى شد ، به گونه اى كه از طولانى شدن نماز ، غرق در عرق مى شد. (4)4 . اهتمام به نماز شب275.وقال عليه السلام :امام على عليه السلام :از زمانى كه سخن پيامبر صلى الله عليه و آله را شنيدم كه : «نماز شب ، نور است» ، نماز شب را ترك نكرده ام . ابن كوّاء گفت : حتى در شب هرير (ليلة الهرير) (5) ؟ فرمود :

.


1- .إرشاد القلوب : ص217 .
2- .صحيح البخارى : ج1 ص272 ح753 .
3- .الإمام الصادق عليه السلام _ فِي الإِمامِ عَلِيٍّ عليه السلام _ : وإن كانَ لَيَقومُ إلَى الصَّلاةِ ، فَإِذا قالَ : وَجَّهتُ وَجهي تَغَيَّرَ لَونُهُ ، حَتّى يُعرَفُ ذلِكَ في وَجهِهِ (شرح نهج البلاغة : ج4 ص110) .
4- .عنه عليه السلام : كانَ عَلِيٌّ عليه السلام يَركَعُ فَيَسيلُ عَرَقُهُ حَتّى يَطَأَ في عَرَقِهِ مِن طولِ قِيامِهِ (فلاح السائل : ص213 ح123) .
5- .ليلة الهرير ، به يكى از شب هاى جنگ صفّين كه نبرد شدّت يافته و دو سپاه به سختى در كارزار بودند و شمار زيادى از طرفين كشته شدند ، اطلاق مى شود . (م)

ص: 700

ب _ پيشواى عبادت كنندگان

275.وقال عليه السلام :«حتى در شب هرير» . (1)ب _ پيشواى عبادت كنندگان277.وقال عليه السلام :امام على عليه السلام :همراه پيامبر خدا ، هفت سالْ خدا را پرستيدم ، پيش از آن كه از اين امّت ، كسى او را بپرستد . (2)فمن ذلك ما رواه الترمذي بسنده عن يعلى ابن مرّة {-امام باقر عليه السلام_ درباره على عليه السلام _: هيچ كس توان رفتار كردن همانند او را نداشت و حتّى على بن حسين عليهماالسلام به نوشته اى از نوشته هاى على عليه السلام نگاه مى كرد و آن را بر زمين مى گذاشت و مى فرمود : «چه كسى توان اين [ عبادت سنگين ]را دارد؟!» . (3)278.وقال عليه السلام :امام صادق عليه السلام :على عليه السلام در آخر عمر خود ، در هر شبانه روز ، هزار ركعت نماز مى گزارد . (4)279.وقال عليه السلام :حلية الأولياء_ به نقل از ابو صالح _: ضرار بن ضمره كنانى بر معاويه وارد شد . معاويه گفت : على را برايم توصيف كن .

گفت : اى امير مؤمنان! مرا معاف دار .

گفت : نه ، معافت نمى دارم .

ضرار گفت : حال كه چاره اى نيست ، توصيف مى كنم :

به خدا سوگند ، او بسيار دورانديش و پر قدرت بود ، سخنش قاطع و روشنگر بود و به عدل حكم مى كرد ، دانش از اطراف او مى جوشيد و وجودش از حكمت ، سرشار

.


1- .الإمام عليّ عليه السلام : ما تَرَكتُ صَلاةَ اللَّيلِ مُنذُ سَمِعتُ قَولَ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله : صَلاةُ اللَّيلِ نورٌ ، فَقالَ ابنُ الكَوّا : ولا لَيلَةَ الهَريرِ ؟ قالَ : ولا لَيلَةَ الهَريرِ (المناقب ، ابن شهر آشوب : ج2 ص123) .
2- .عنه عليه السلام : عَبَدتُ اللّه َ مَعَ رَسولِ اللّه ِ صلى الله عليه و آله سَبعَ سِنينَ قَبلَ أن يَعبُدَهُ أحَدٌ مِن هذِهِ الاُمَّةِ (المستدرك على الصحيحين : ج3 ص121 ح4585) .
3- .الإمام الباقر عليه السلام _ فِيالإِمامِ عَلِيٍّ عليه السلام _ : ما أطاقَ أحَدٌ عَمَلَهُ، وإن كانَ عَلِيُّ بنُ الحُسَينِ عليهماالسلاملَيَنظُرُ فِي الكِتابِ مِن كُتُبِ عَلِيٍّ عليه السلام فَيَضرِبُ بِهِ الأَرضَ ويَقولُ : مَن يُطيقُ هذا ؟ (الكافى : ج8 ص130 ح100) .
4- .الإمام الصادق عليه السلام : إنَّ عَلِيّا عليه السلام في آخِرِ عُمُرِهِ كانَ يُصَلِّي في كُلِّ يَومٍ ولَيلَةٍ ألفَ رَكعَةٍ (الكافى : ج4 ص154 ح1) .

ص: 701

279.وقال عليه السلام :بود ، از دنيا و درخشش آن مى ترسيد و به شب و تاريكى اش اُنس داشت .

به خدا سوگند ، بسيار پُر اشك و پُر انديشه بود . دريغ مى خورد و خويشتن را مخاطب مى ساخت . از لباس ، كوتاهش (1) را و از طعام ، درشت ناگوارش را دوست مى داشت .

به خدا سوگند ، همچون يكى از ما بود . وقتى نزدش مى رفتيم ، ما را نزديك مى ساخت و هرگاه مى پرسيديم ، پاسخمان مى داد . با همه نزديكى اش به ما و نزديكى ما به او ، به خاطر هيبتش با او سخن نمى گفتيم . هرگاه لبخند مى زد ، چون دُرّ به نظم كشيده بود . دينداران را بزرگ مى شمرد و فقيران را دوست مى داشت . فرد قوى ، اميد به نادرستى او نمى بُرد و ضعيف از عدلش نااميد نمى گشت .

خدا را گواه مى گيرم كه او را در جايى ديدم ، در حالى كه شبْ پرده فرو افكنده بود و ستارگان رو به غروب مى نهادند ، رو به محرابش كرد و در حالى كه مَحاسنش را در دست گرفته بود ، چون مار گزيدگان به خود پيچيد و چون غمگينان ، اشك ريخت .

گويى هم اكنون صدايش را مى شنوم كه به تضرّع مى گويد : «پروردگارا! پروردگارا!» و خطاب به دنيا مى گويد : «مرا مى فريبى؟ شيفته من گشته اى؟ هيهات! هيهات ! غير مرا بفريب . تو را سه باره طلاق دادم . عمرت كوتاه و انجمنت حقير و ارزشت كم است . آه آه ، از كمىِ توشه ، بلندى سفر و بيم راه!» .

اشك معاويه بى اختيار بر ريشش جارى شد كه با آستينش آن را پاك كرد و همه شروع به گريه كردند . [ معاويه ]گفت : ابوالحسن _ خدا رحمتش كند _ ، چنين بود . اى ضرار ! غم تو بر او چگونه است؟

گفت : غم كسى كه دُردانه اش را در دامنش سر ببُرند ، [ كه] نه اشكش قطع مى شود و نه غمش آرام مى گيرد . .


1- .اين جمله ناظر بر اين معناست كه چون برخى براى فخر فروشى لباس هاى بلند مى پوشيدند ، على عليه السلام براى پرهيز از فخرفروشى لباس هاى كوتاه به تن مى كرد . (م)

ص: 702

ج _ پيشواى دعا كنندگان

1 . دعا بر فرزندان، و يارانش

279.وقال عليه السلام :آن گاه برخاست و بيرون رفت . (1)280.وقال عليه السلام :الخصال_ به نقل از نَوف بِكالى _: شبى نزد على بن ابى طالب عليه السلام به سر بردم . همه شب را نماز مى خواند و ساعت به ساعت بيرون مى رفت و به آسمان مى نگريست و قرآن مى خواند . پس از پاره اى از شب نزد من آمد و گفت : «اى نوف! بيدارى يا خوابى؟».

گفتم : بيدارم ، اى امير مؤمنان! با نگاه تو را دنبال مى كنم .

فرمود : «خوشا بر دل كَندگان از دنيا و شيفتگان به آخرت! آنان همانهايى اند كه زمين را بستر،خاكش را فرش، آبش را شربت گوارا، قرآن را لباسِ رو، و دعا را لباس زير گرفته اند و به روش عيسى بن مريم عليهماالسلام از دنيا بُريده اند». (2)ج _ پيشواى دعا كنندگان1 . دعا بر فرزندان، و يارانشوقيل :امام على عليه السلام_ به هنگام برگشت از صِفّين ، در وصيّت به فرزندش حسن عليه السلام _: دين و دنيايت را به خدا مى سپارم و من براى تو در حال و آينده و دنيا و آخرت ، بهترين سرنوشت را از او مى خواهم . والسلام! (3)ومن نظمه عليه السلام :امام على عليه السلام_ هنگامى كه عمّار كشته شد _: رحمت خدا بر عمّار در روزى كه اسلام آورد ! رحمت خدا بر عمّار در روزى كه كشته شد ! رحمت خدا بر عمّار در روزى كه زنده برانگيخته مى شود! (4)وقال عليه السلام :امام على عليه السلام_ براى هاشم مِرقال _: بار خدايا! شهادت در راهت و همدمى با پيامبرت را

.


1- .حلية الأولياء : ج 1 ص 84 .
2- .الخصال : ص337 ح40 .
3- .الإمام عليّ عليه السلام _ في وَصِيَّتِهِ لِلحَسَنِ عليه السلام عِندَ انصِرافِهِ مِن صِفّينَ _ : أستَودِعُ اللّه َ دينَكَ ودُنياكَ ، وأَسأَلُهُ خَيرَ القَضاءِ لَكَ فِي العاجِلَةِ وَالآجِلَةِ ، وَالدُّنيا وَالآخِرَةِ ، وَالسَّلامُ (نهج البلاغة : نامه 31) .
4- .عنه عليه السلام _ لَمّا قُتِلَ عَمّارٌ _ : رَحِمَ اللّه ُ عَمّارا يَومَ أسلَمَ ، ورَحِمَ اللّه ُ عَمّارا يَومَ قُتِلَ ، ورَحِمَ اللّه ُ عَمّارا يَومَ يُبعَثُ حَيّا (أنساب الأشراف : ج1 ص197) .

ص: 703

2 . دعا براى ياريجويى در كار فرمانروايى
3 . دعاهاى على عليه السلام در زمان هاى ويژه
3 / 1 _ هنگام خواب

وقال عليه السلام :نصيبش فرما. (1)2 . دعا براى ياريجويى در كار فرمانروايىفقال له الحسين عليه السلام :امام على عليه السلام :بار خدايا ! من بنده و ولىّ توام . مرا برگزيدى و به من رضايت دادى . بلندم كردى و به آنچه كه از مقام اوصياى خود و جانشينى اوليايت به من به ارث رساندى، كرامتم بخشيدى و مرا بى نياز از مردم و آنان را نيازمند به من در كار دين و دنيايشان قرار دادى . به من عزّت دادى و بندگان را در برابرم فروتن ساختى. در دل من نور خويش را نهادى و به غير خودت محتاجم نساختى . به من و به وسيله من ، نعمت دادى و جز خود ، منّت هيچ كس را بر من ننهادى و مرا براى زنده كردن حقت و گواهى بر بندگانت و خشنود شدن به خاطر خشنوديت و خشم گرفتن براى خشمت و جز حق ، سخن نگفتن و جز راست بر زبان نراندن به پا داشتى . (2)3 . دعاهاى على عليه السلام در زمان هاى ويژه3 / 1 _ هنگام خواب282.وقال عليه السلام :امام على عليه السلام_ به هنگام خواب _: بار خدايا! جانم را به تو سپردم و رويم را به تو كردم و كارم را به تو وا گذاردم و بر تو تكيه كردم . به كتاب نازل شده ات و پيامبر فرستاده شده ات ، ايمان دارم. (3)

.


1- .الإمام عليّ عليه السلام _ لِهاشِمٍ المِرقالِ _ : اللّهُمَّ ارزُقهُ الشَّهادَةَ في سَبيلِكَ ، وَالمُرافَقَةَ لِنَبِيِّكَ صلى الله عليه و آله (وقعة صفّين : ص 112) .
2- .عنه عليه السلام : اللّهُمَّ إنّي عَبدُكَ ووَلِيُّكَ ، اختَرتَني وَارتَضَيتَني ، ورَفَعتَني وكَرَّمتَني بِما أورَثتَني مِن مَقامِ أصفِيائِكَ ، وخِلافَةِ أوليائِكَ ، وأغنَيتَني وأفقَرتَ النّاسَ في دينِهِم ودُنياهُم ، وأعزَزتَني وأذلَلتَ العِبادَ إلَيَّ ، وأسكَنتَ قَلبي نورَكَ ولَم تُحوِجني إلى غَيرِكَ ، وأنعَمتَ عَلَيَّ وأنعَمتَ بي ، ولَم تَجعَل مِنَّةً عَلَيَّ لِأَحَدٍ سِواكَ ، وأقَمتَني لِاءِحياءِ حَقِّكَ ، وَالشَّهادَةِ عَلى خَلقِكَ ، وأن لا أرضى ولا أسخَطَ إلّا لِرِضاكَ وسَخَطِكَ ، ولا أقولَ إلّا حَقّا ، ولا أنطِقَ إلّا صِدقا (المناقب ، ابن شهر آشوب : ج2 ص118) .
3- .عنه عليه السلام _ كانَ إذا نامَ يَقولُ _ : اللّهُمَّ أسلَمتُ نَفسي إلَيكَ ، ووَجَّهتُ وَجهي إلَيكَ ، وفَوَّضتُ أمري إلَيكَ ، وألجَأتُ ظَهري إلَيكَ ، آمَنتُ بِكِتابِكَ المُنزَلِ ، ونَبِيِّكَ المُرسَلِ (عمل اليوم والليلة ، نسايى : ص 454 ح 768) .

ص: 704

3 / 2 _ هنگام پوشيدن لباس نو
3 / 3 _ هنگام خوردن و نوشيدن
3 / 4 _ هنگام وضو گرفتن
3 / 5 _ هنگام وارد شدن به مسجد

3 / 2 _ هنگام پوشيدن لباس نو284.وقال عليه السلام :امام على عليه السلام_ پس از آن كه پيراهنى خريد و پوشيد _: سپاسْ خدايى را كه از پوشيدنى ، چيزى نصيب من كرد كه بِدان در بين مردم ، خود را آرايش مى كنم، بدى هايم را پوشاند و عورتم را مخفى كرد . سپاسْ خداىْ راست كه پروردگار جهانيان است. (1)3 / 3 _ هنگام خوردن و نوشيدنوقال عليه السلام :امام باقر عليه السلام :قنبر ، غلام على عليه السلام ، افطار او را برايش آورد ... على عليه السلام قدح را گرفت . هنگامى كه خواست بنوشد ، گفت : «به نام خدا! پروردگارا! براى تو روزه گرفتيم و با روزى تو افطار مى كنيم . از ما بپذير كه تو شنونده و دانايى». (2)3 / 4 _ هنگام وضو گرفتنوعنه عليه السلام يرفعه إلى النبيّ صلى الله عليه وامام على عليه السلام_ هرگاه از وضو فارغ مى شد _: بار خدايا! مرا از بسيارْ توبه كنندگان قرار ده، و مرا از پاكيزگان قرار ده». (3)3 / 5 _ هنگام وارد شدن به مسجدوكان عليه السلام يتصدّق سرّا ويقول :امام على عليه السلام_ هرگاه داخل مسجد مى شد _: به نام خدا و به [ يارى ] خدا! سلام بر تو _ اى

.


1- .الإمام عليّ عليه السلام _ بَعدَمَا اشتَرى قَميصا ولَبِسَهُ _ : الحَمدُ لِلّهِ الَّذي رَزَقَني مِنَ الرِّياشِ ما أتَجَمَّلُ بِهِ فِي النّاسِ ، ووارى سوَءَتي ، وسَتَرَ عَورَتي ، الحَمدُ لِلّهِ رَبِّ العالَمينَ (دعائم الإسلام : ج2 ص157 ح556) .
2- .الإمام الباقر عليه السلام : جاءَ قَنبَرٌ مَولى عَلِيٍّ عليه السلام بِفِطرِهِ إلَيهِ . . . فَأَخَذَ القَدَحَ ، فَلَمّا أرادَ أن يَشرَبَ قالَ : بِسمِ اللّه ِ ، اللّهُمَّ لَكَ صُمنا ، وعَلى رِزقِكَ أفطَرنا ، فَتَقَبَّل مِنّا ، إنَّكَ أنتَ السَّميعُ العَليمُ (تهذيب الأحكام : ج4 ص200 ح578) .
3- .الإمام عليّ عليه السلام : _ إذا فَرَغَ مِن وُضوئِهِ _ : اللّهُمَّ اجعَلني مِنَ التَّوّابينَ ، وَاجعَلني مِنَ المُتَطَهِّرينَ (الدعاء ، طبرانى : ص141 ح392) .

ص: 705

3 / 6 _ به هنگام ستودن او در پيش رويش
د _ پيشواى مجاهدان
ه _ پيشواى مستضعفان
اشاره

وكان عليه السلام يتصدّق سرّا ويقول :پيامبر _ و رحمت و بركت خدا بر تو باد! سلام بر ما و بر بندگان صالح خدا! (1)3 / 6 _ به هنگام ستودن او در پيش رويشوقال عليه السلام :امام على عليه السلام_ هنگامى كه گروهى او را پيش رويش ستايش كردند _: بار خدايا! تو به من از خودم داناترى ، و من از آنان نسبت به خودم آگاه ترم . بار خدايا! ما را بهتر از آنچه كه آنان مى پندارند ، قرار ده ، و آنچه را كه آنان نمى دانند ، بر ما ببخش. (2)د _ پيشواى مجاهدانوكان يقول :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ به على عليه السلام _: تو ... در جنگ ، دلاورترين، در بخشش ، دست و دل بازترين، در دنيا زاهدترين ، و در جهاد ، قوى ترينِ آنانى . (3)285.وقال عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :برترين شما على بن ابى طالب است . در اسلام آوردن ، پيشتازترين شما، و در ايمان ، با ايمان ترين شما، و در دانش ، داناترين، و در بردبارى ، بردبارترين ، در خشم براى خدا ، شديدترين ، و در جنگ و جهاد ، ضربه زننده ترينِ شماست. (4)ه _ پيشواى مستضعفانوعن أبي عبد اللّه ابن محمّد بن المنكدر {-1-} كانامام على عليه السلام :خداوند ، مرا پيشواى بندگانش قرار داده است و بر من واجب كرده

.


1- .الإمام عليّ عليه السلام _ إذا دَخَلَ المَسجِدَ _ : بِسمِ اللّه ِ وبِاللّه ِ ، السَّلامُ عَلَيكَ أيُّهَا النَّبِيُّ ورَحمَةُ اللّه ِ وبَرَكاتُهُ ، السَّلامُ عَلَينا وعَلى عِبادِ اللّه ِ الصّالِحينَ (دعائم الإسلام : ج1 ص150) .
2- .عنه عليه السلام _ لَمّا مَدَحَهُ قَومٌ في وَجهِهِ _ : اللّهُمَّ إنَّكَ أعلَمُ بي مِن نَفسي ، وأنَا أعلَمُ بِنَفسي مِنهُم ، اللّهُمَّ اجعَلنا خَيرا مِمّا يَظُنُّونَ ، وَاغفِر لَنا ما لا يَعلَمونَ (نهج البلاغة : حكمت 100) .
3- .رسول اللّه صلى الله عليه و آله _ لِعَلِيٍّ عليه السلام _ : أنتَ . . . أشجَعُهُم قَلبا فِي لِقاءِ الحَربِ ، وأجوَدُهُم كَفّا ، وأزهَدُهُم فِي الدُّنيا ، وأشَدُّهُم جِهادا (الفضائل ، ابن شاذان : ص123) .
4- .عنه صلى الله عليه و آله : أفضَلُكُم عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ ، أقدَمُكُم إسلاما ، وأوفَرُكُم إيمانا ، وأكثَرُكُم عِلما ، وأرجَحُكُم حِلما ، وأشَدُّكُم لِلّهِ غَضَبا ، وأشَدُّكُم نِكايَةً فِي الغَزوِ وَالجِهادِ (تفسير فرات : ص496 ح651) .

ص: 706

1 . غذاى على عليه السلام

وعن أبي عبد اللّه ابن محمّد بن المنكدر {-1-} كانكه خودم، خوردنم، نوشيدنم و پوششم را به قدر ناتوان ترينِ مردم قرار دهم تا ندار به نادارى ام اقتدا كند و ثروت ثروتمند ، او را سركش نسازد. (1)قال سفيان الثوري سمعت جعفر الصادق عليه السلام يقوامام باقر عليه السلام :به خدا سوگند، على عليه السلام تا بود ، چون بندگان مى خورد ، و چون بندگان مى نشست ، و هرگاه دو پيراهن سنبلانى مى خريد، غلامش را در انتخاب بهترينِ آن دو ، آزاد مى گذاشت و آن ديگرى را خود مى پوشيد ، و اگر آستين آن [ جامه ]از انگشتانش مى گذشت ، آن را قطع مى كرد ، و اگر دامن آن از مُچ پايش مى گذشت ، آن را مى بُريد .

او ، پنج سال حكومت را به دست داشت و آجرى بر آجرى ننهاد و خشتى بر خشتى نگذاشت . نه ملكى را اِقطاع (تيول) خود كرد و نه طلا و يا نقره اى به ارث گذاشت . به مردم ، نان گندم و گوشت مى خورانْد و خود به خانه اش مى رفت و نان جو با روغن و سركه مى خورد و هيچ گاه ، دو پيشامدى كه مورد رضايت خدا بودند ، برايش اتّفاق نيفتاد ، جز آن كه آنى را برگزيد كه بر بدنش سخت تر بود. (2)1 . غذاى على عليه السلاموممّا حفظ من كلام جعفر الصادق في الحكمة والموعظةامام على عليه السلام :از دنياى شما به نمك و نان خويش ، بسنده كرده ام و با پرواى الهى ، اميد رهايى دارم . على كجا و نعمت هاى ناپايدار و لذّت هايى كه از گناه توليد مى شوند ، كجا؟ (3)

.


1- .الإمام عليّ عليه السلام : إنَّ اللّه َ جَعَلَني إماما لِخَلقِهِ ؛ فَفَرَضَ عَلَيَّ التَّقديرَ في نَفسي ومَطعَمي ومَشرَبي ومَلبَسي كَضُعَفاءِ النّاسِ ؛ كَي يَقتَدِيَ الفَقيرُ بِفَقري ، ولا يُطغِيَ الغَنِيَّ غِناهُ (الكافى : ج1 ص410 ح1) .
2- .الإمام الباقر عليه السلام : وَاللّه ِ ، إن كانَ عَلِيٌّ عليه السلام لَيَأكُلُ أكلَ العَبدِ ، ويَجلِسُ جِلسَةَ العَبدِ ، وإن كانَ لَيَشتَرِي القَميصَينِ السُّنُبلانِيَّينِ فَيُخَيِّرُ غُلامَهُ خَيرَهُما ، ثُمَّ يَلبَسُ الآخَرَ ، فَإِذا جاز أصابِعَهُ قَطَعَهُ ، وإذا جازَ كَعبَهُ حَذَفَهُ . ولَقَد وَلِيَ خَمسَ سِنينَ ما وَضَعَ آجُرَّةً عَلى آجُرَّةٍ ، ولا لَبِنَةً عَلى لَبِنَةٍ ، ولا أقطَعَ قَطيعا ، ولا أورَثَ بَيضاءَ ولا حَمراءَ ، وإن كانَ لَيُطعِمُ النّاسَ خُبزَ البُرِّ وَاللَّحمِ ، ويَنصَرِفُ إلى مَنزِلِهِ ويَأكُلُ خُبزَ الشَّعيرِ وَالزَّيتِ وَالخَلِّ ، وما وَرَدَ عَلَيهِ أمرانِ كِلاهُما لِلّهِ رِضىً إلّا أخَذَ بِأَشَدِّهِما عَلى بَدَنِهِ (الأمالى ، صدوق : ص 356 ح 437) .
3- .الإمام عليّ عليه السلام : أكتَفي مِن دُنياكُم بِمِلحي وأقراصي ، فَبِتَقوَى اللّه ِ أرجو خَلاصي ، ما لِعَلِيٍّ ونعيمٍ يَفنى ، ولَذَّةٍ تَنتِجُهَا المَعاصي ! (الأمالى ، صدوق : ص722 ح988) .

ص: 707

2 . لباس على عليه السلام

وقال عليه السلام :تنبيه الخواطر :روايت شده است كه خوراك امير مؤمنان ، نان جوين و نمكِ ناسوده بود. (1)وقال عليه السلام :الكامل فى التاريخ_ در يادكردِ على عليه السلام _: همواره بر كيسه اى كه در آن آرد جو بود و از آن مى خورد ، مُهر مى زد و مى فرمود : «دوست ندارم جز آنچه را كه مى دانم ، به شكمم وارد كنم». (2)287.وقال عليه السلام :الغارات_ به نقل از عقبة بن علقمه _: وارد خانه على عليه السلام شدم . در پيش رويش ماست ترشى _ كه ترشى آن مرا آزار مى داد _ و نان خشكى قرار داشت . گفتم : اى اميرمؤمنان! اين را مى خورى؟

فرمود : «اى ابو الجنوب! پيامبر خدا را ديدم كه خشك تر از اين را مى خورد و خشن تر از اين را مى پوشيد (و به لباسش اشاره كرد) و من اگر روشى را كه او در پيش داشت ، در پيش نگيرم ، مى ترسم كه به او نپيوندم». (3)2 . لباس على عليه السلاموقال :امام على عليه السلام :به خ_دا س_وگند ، ك_ه اين لباس_م چندان پينه برداشته كه از پينه دوز آن خجالت مى كشم . روزى كسى به من گفت : آيا اين را از خودت دور نمى كنى؟ گفتم : رهايم كن! شبروان ، سحرگاهان به سپاس مى ايستند [ و از حركت به موقع خود خُرسندند ] . (4)وقال عليه السلام :امام باقر عليه السلام :بيشترين لباسى كه على عليه السلام مى پوشيد ، لباس سفيد بود و مى فرمود : «مردگان در پارچه سفيد ، كفن مى شوند». (5)

.


1- .تنبيه الخواطر : ج1 ص154 .
2- .الكامل فى التاريخ : ج2 ص443 .
3- .الغارات : ج 1 ص 84 .
4- .الإمام عليّ عليه السلام : وَاللّه ِ ، لَقَد رَقَّعتُ مِدرَعَتي هذِهِ حَتَّى استَحيَيتُ مِن راقِعِها ، ولَقَد قالَ لي قائِلٌ : أ لا تَنبِذُها عَنكَ ؟ ! فَقُلتُ : اغرُب عَنّي ، فَعِندَ الصَّباحِ يَحمَدُ القَومُ السُّرى (نهج البلاغة : خطبه 160) .
5- .الإمام الباقر عليه السلام : إنَّ عَلِيّا عليه السلام كانَ لا يَلبَسُ إلَا البَياضَ أكثَرَ ما يَلبَسُ ، ويَقولُ : فيهِ تَكفينُ المَوتى (قرب الإسناد : ص152 ح552) .

ص: 708

3 . خانه على عليه السلام
4 . خريد كردن على عليه السلام
5 . مواسات على عليه السلام

وقال :الكافى_ به نقل از زُرارة بن اَعيَن _: لباسى را كه على عليه السلام در آن كشته شده بود ، در نزد امام باقر عليه السلام ديدم . پايين آن ، دوازده وجب و بالاتنه آن ، سه وجب بود و در آن ، لكه هاى خون را مشاهده كردم. (1)3 . خانه على عليه السلاموقال عليه السلام :امام باقر عليه السلام_ در وصف امير مؤمنان عليه السلام _: پنج سال بر مردم حكومت كرد و در اين مدّت ، آجرى بر آجرى ننهاد و خشتى بر خشتى نگذاشت. (2)4 . خريد كردن على عليه السلاموقال عليه السلام :الطبقات الكبرى_ به نقل از فرّوخ _: من نوجوان بودم كه على عليه السلام را در [ محلّه ]بنى ديوان ديدم . فرمود : «مرا مى شناسى؟» .

گفتم : آرى. تو امير مؤمنانى.

پيش ديگرى رفت و فرمود : «مرا مى شناسى؟» .

گفت : نه. از وى پيراهنى زابى خريد . آن را پوشيد و آستينش را كشيد ، كه تا انگشتان دستش مى رسيد . به فروشنده فرمود : «اصلاحش كن» . وى آن را اصلاح كرد .

فرمود : «سپاس ، خدايى را كه على بن ابى طالب را پوشاند». (3)5 . مواسات على عليه السلاموقال :امام باقر عليه السلام_ در وصف اميرمؤمنان عليه السلام _: دو پيراهن سنبلانى مى خريد و غلامش را در انتخاب بهترينِ آن دو ، آزاد مى گذاشت و خود ، ديگرى را مى پوشيد. (4)

.


1- .الكافى : ج6 ص457 ح9 .
2- .الإمام الباقر عليه السلام _ في صِفَةِ أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام _ : لَقَد وَلِيَ النّاسَ خَمسَ سِنينَ ، فَما وَضَعَ آجُرَّةً عَلى آجُرَّةٍ ، ولا لَبِنَةً عَلى لَبِنَةٍ (الكافى : ج8 ص130 ح100) .
3- .الطبقات الكبرى : ج3 ص28 .
4- .الإمام الباقر عليه السلام _ في صِفَةِ أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام _ : إن كانَ لَيَشتَرِي القَميصَ السُّنبُلانِيَّ ، ثُمَّ يُخَيِّرُ غُلامَهُ خَيرَهُما ثُمَّ يَلبَسُ الباقِيَ (الكافى : ج8 ص30 ح100) .

ص: 709

6 . جمع بين عبادت و كار
و _ پيشواى صدقه دهندگان
1 . آيه اى كه جز امام عليه السلام ، كسى بدان عمل نكرد

6 . جمع بين عبادت و كار290.وقال عليه السلام :عُدّة الداعى :درباره سرورمان امير مؤمنان روايت شده كه هرگاه وى از جنگ فارغ مى شد ، وقت خود را به آموزش مردم و داورى بين آنان مى گذرانْد و هرگاه از اين كار هم رهايى مى يافت ، در بوستانى كه داشت ، با دست خود ، مشغول به كار مى شد و در همين حال ، ذِكرگوى خداوند جل جلاله بود. (1)291.وقال عليه السلام :حلية الأولياء_ درباره امام على عليه السلام _: [ على عليه السلام ]هرگاه در زندگى اش تنگ دست مى شد ، از مردم جدا مى شد و به كسب و كار و تلاش ، رو مى آورد. (2)292.وقال عليه السلام :امام صادق عليه السلام :امير مؤمنان ، هيزم مى آورد ، آب مى كشيد و خانه را جارو مى زد و فاطمه عليها السلامآرد مى كرد، خمير درست مى كرد و نان مى پخت. (3)و _ پيشواى صدقه دهندگان1 . آيه اى كه جز امام عليه السلام ، كسى بدان عمل نكردقرآن«يَ_أَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُواْ إِذَا نَ_جَيْتُمُ الرَّسُولَ فَقَدِّمُواْ بَيْنَ يَدَىْ نَجْوَاكُمْ صَدَقَةً ذَ لِكَ خَيْرٌ لَّكُمْ وَ أَطْهَرُ فَإِن لَّمْ تَجِدُواْ فَإِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَّحِيمٌ * ءَأَشْفَقْتُمْ أَن تُقَدِّمُواْ بَيْنَ يَدَىْ نَجْوَاكُمْ صَدَقَ_تٍ فَإِذْ لَمْ تَفْعَلُواْ وَ تَابَ اللَّهُ عَلَيْكُمْ فَأَقِيمُواْ الصَّلَوةَ وَ ءَاتُواْ الزَّكَوةَ وَ أَطِيعُواْ اللَّهَ وَرَسُولَهُ وَ اللَّهُ خَبِيرُ بِمَا تَعْمَلُونَ ؛

اى كسانى كه ايمان آورده ايد! هرگاه با پيامبر [ خدا ]گفتگوى محرمانه اى (نجوايى) داريد، پيش از گفتگوى محرمانه خود ، صدقه اى بپردازيد. اين [ كار ]براى شما بهتر و پاكيزه تر است ؛ و اگر چيزى نيافتيد ، بدانيد كه خدا ، آمرزنده مهربان است. آيا ترسيديد كه پيش از گفتگوى محرمانه

.


1- .عدّة الداعى : ص101 .
2- .حلية الأولياء : ج1 ص70 .
3- .الإمام الصادق عليه السلام : كانَ أميرُ المُؤمِنينَ _ صَلَواتُ اللّه ِ عَلَيهِ _ يَحتَطِبُ ويَستَقي ويَكنُسُ ، وكانَت فاطِمَةُ _ سَلامُ اللّه ِ عَلَيها _ تَطحَنُ وتَعجِنُ وتَخبِزُ (الكافى : ج5 ص86 ح1) .

ص: 710

2 . صدقه هاى على عليه السلام

خود ، صدقه هايى بپردازيد؟ و چون نكرديد و خدا [ هم ]بر شما بخشود، پس نماز را برپا داريد و زكات بدهيد و از خدا و فرستاده او فرمان بريد و خدا به آنچه مى كنيد ، آگاه است» . (1)

حديث299.وقال عليه السلام :امام على عليه السلام :آيه اى از كتاب خدا هست كه پيش از من ، كسى به آن عمل نكرد و پس از من هم كسى به آن ، عمل نخواهد كرد . نزد من يك دينار بود كه آن را به ده درهم تبديل كردم و هرگاه نزد پيامبر صلى الله عليه و آله مى آمدم ، يك درهم صدقه مى دادم. اين آيه نَسخ شد و قبل از من ، كسى به آن عمل نكرد: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد! هرگاه با پيامبر [ خدا ]گفتگوى محرمانه اى داريد ، پيش از گفتگوى محرمانه خود ، صدقه اى بپردازيد» . (2)2 . صدقه هاى على عليه السلام301.وقال عليه السلام :امام على عليه السلام :مرا با پيامبر خدا مى ديدى كه از گرسنگى ، سنگ بر شكم مى بستم و امروز ، صدقه هاى [ واجب] من ، چهل هزار [ سكّه] است. (3)302.وكان لعليّ بن الحسين عليهماالسلام جليسٌ مات ابن لامام صادق عليه السلام :على عليه السلام هزار بنده را از دستْ رنج خود ، آزاد كرد و تا زمانى كه پيش شما بود ، شيرينى اش خرما و شير ، و لباسش كرباس بود. (4)

.


1- .مجادله : آيه 12 و 13 .
2- .الإمام عليّ عليه السلام : آيَةٌ مِن كِتابِ اللّه ِ لَم يَعمَل بِها أحَدٌ قَبلي ، ولا يَعمَل بِها أحَدٌ بَعدي ، كانَ عِندي دينارٌ فَصَرَفتُهُ بِعَشَرَةِ دَراهِمَ ، فَكُنتُ إذا جِئتُ إلَى النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله تَصَدَّقتُ بِدِرهَمٍ ، فَنُسِخَت ، فَلَم يَعمَل بِها أحَدٌ قَبلي ؛ «يَ_أَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُواْ إِذَا نَ_جَيْتُمُ الرَّسُولَ فَقَدِّمُواْ بَيْنَ يَدَىْ نَجْوَل_كُمْ صَدَقَةً» (تفسير الطبرى : ج14 جزء 28 ص20) .
3- .عنه عليه السلام : لَقَد رَأَيتُني مَعَ رَسولِ اللّه ِ صلى الله عليه و آله وإنّي لَأَربُطُ الحَجَرَ عَلى بَطني مِنَ الجوعِ ، وإنَّ صَدَقَتِي اليَومَ لَأَربَعونَ ألفا (مسند ابن حنبل : ج1 ص334 ح1367) .
4- .الإمام الصادق عليه السلام : أعتَقَ عَلِيٌّ عليه السلام ألفَ مَملوكٍ مِمّا عَمِلَت يَداهُ وإن كانَ عِندَكُم ، إنَّما حَلواهُ التَّمرُ وَاللَّبَنُ ، وثِيابُهُ الكَرابيسُ (الغارات : ج1 ص92) .

ص: 711

فصل چهارم : ويژگى هاى سياسى و اجتماعى
الف _ برادرى با پيامبر صلى الله عليه و آله
ب _ همسانى حقوق وى با پيامبر خدا در مسجد وى

فصل چهارم : ويژگى هاى سياسى و اجتماعىالف _ برادرى با پيامبر صلى الله عليه و آلهوعن عليّ بن موسى الرضا عن آبائه عن عليّ بن أبي طاالاستيعاب :پيامبر خدا در مكّه بين مهاجران ، پيمان برادرى بست و سپس در مدينه ، بين مهاجران و انصار ، پيمان برادرى برقرار كرد و در هر دو پيمان به على عليه السلام فرمود : «تو برادر من در دنيا و آخرتى» و بين خود و او پيمان برادرى بست. (1)وعنه عليه السلام عن آبائه عليهم السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ به على عليه السلام _: خداوند به من فرمان داد تا با تو پيمان برادرى ببندم . بنابراين ، تو در دنيا و آخرت ، برادر منى. (2)وعن عليّ بن موسى الرضا عليه السلام أنه قال :سنن التِّرمذى_ به نقل از ابن عمر _: پيامبر خدا بين يارانش پيمان برادرى برقرار كرد . على عليه السلام گريان پيش آمد و گفت : اى پيامبر خدا! بين يارانت پيمان برادرى برقرار كردى ؛ ولى بين من و كسى پيمان برادرى نبستى؟

پيامبر خدا به او فرمود : «تو برادر من در دنيا و آخرتى». (3)ب _ همسانى حقوق وى با پيامبر خدا در مسجد وىوعن ياسر الخادم قال :سنن التِّرمَذى_ به نقل از ابن عبّاس _: پيامبر خدا فرمان به بستن درها [ به مسجد] بجز

.


1- .الاستيعاب : ج3 ص202 ش1875 .
2- .رسول اللّه صلى الله عليه و آله _ لِعَلِيٍّ عليه السلام _ : إنَّ اللّه َ أمَرَني أن اُؤاخِيَكَ ، فَأَنتَ أخي فِي الدُّنيا وَالآخِرَةِ (المناقب ، كوفى : ج1 ص220 ح139) .
3- .سنن الترمذى : ج5 ص636 ح3720 .

ص: 712

ج _ مظلوميّت پس از پيامبر صلى الله عليه و آله

وعن ياسر الخادم قال :در [ خانه ]على عليه السلام داد. (1)304.وقال عليه السلام :المعجم الأوسط_ به نقل از علاء بن عرار _: از عبد اللّه بن عمر ، درباره على و عثمان پرسش شد . گفت : امّا على ؛ از وى نپرسيد ، بلكه به جايگاهش در نزد پيامبر خدا بنگريد . همه درهاى باز شده به مسجد را بست و درِ [ خانه] على را باز گذاشت. (2)305.وقال عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :بدانيد كه بر هيچ جُنُب و يا حائض ، جز پيامبر خدا، على، فاطمه، حسن و حسين ، ورود به اين مسجد ، حلال نيست . آگاه باشيد كه من ، نام ها را براى شما بيان كردم تا گم راه نگرديد. (3)ج _ مظلوميّت پس از پيامبر صلى الله عليه و آلهفقال له أبو جعفر عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ به على عليه السلام _: اُمّت با تو پيمان شكنى خواهند كرد. (4)وروي عبدالعزيز بن الأخضر الجنابذي في كتابه معالمامام على عليه السلام :به خدا سوگند ، پيامبر اُمّى به من گوشزد كرده كه امّت با من پيمان شكنى خواهند كرد. (5)وعنه عليه السلام قال :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! تو وصىّ من و وارث منى . خداوند ، دانش و فهم مرا به تو داده است، آن گاه كه مُردم، كينه هايى كه در سينه گروهى است ، عليه تو آشكار خواهد شد و غصب [ حقّ تو ]در نتيجه كينه آنان ، ظاهر خواهد گشت. (6)وعنه عليه السلام أنه قال :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! تو ستمديده پس از منى . هر كس به تو ستم كند ، به من ستم

.


1- .سنن الترمذى : ج5 ص641 ح3732 .
2- .المعجم الأوسط : ج2 ص38 ح1166 .
3- .رسول اللّه صلى الله عليه و آله : ألا لا يَحِلُّ هذَا المَسجِدُ لِجُنُبٍ ولا لِحائِضٍ إلّا لِرَسولِ اللّه ِ صلى الله عليه و آله وعَلِيٍّ وفاطِمَةَ وَالحَسَنِ وَالحُسَينِ ، ألا قَد بَيَّنتُ لَكُمُ الأَسماءَ ألّا تَضِلّوا (السنن الكبرى : ج 7 ص 104 ح 13400) .
4- .عنه صلى الله عليه و آله _ لِعَلِيٍّ عليه السلام _ : إنَّ الاُمَّةَ سَتَغدِرُ بِكَ (التاريخ الكبير : ج2 ص174 ش2103) .
5- .الإمام عليّ عليه السلام : مِمّا عَهِدَ إلَيَّ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله أنَّ الاُمَّةَ سَتَغدِرُ بِكَ مِن بَعدي (تاريخ بغداد : ج11 ص216 ش5928) .
6- .رسول اللّه صلى الله عليه و آله : يا عَلِيُّ ، أنتَ وَصِيّي ، ووارِثي ، قد أعطاكَ اللّه ُ عِلمي وفَهمي ، فَإِذا مِتُّ ظَهَرَت لَكَ ضَغائِنُ في صُدورِ قَومٍ ، وغَصبٌ عَلى حِقدٍ (كفاية الأثر : ص124) .

ص: 713

وعنه عليه السلام أنه قال :كرده است. (1)وقال عليه السلام :امام على عليه السلام :به خدا سوگند ، از هنگامى كه خداوند عز و جل پيامبرش را قبض روح كرد تا به امروز ، همواره از حقّم محروم بوده ام و ديگران بر من ، ترجيح داده شده اند. (2)وقال عليه السلام :امام على عليه السلام :به شمارِ سنگ ها و كلوخ ها ، ستم ديده ام. (3) .


1- .رسول اللّه صلى الله عليه و آله : يا عَلِيُّ ، أنتَ المَظلومُ بَعدي ، مَن ظَلَمَكَ فَقَد ظَلَمَني (الاعتقادات : ص104) .
2- .الإمام عليّ عليه السلام : فَوَاللّه ِ ما زِلتُ مَدفوعا عَن حَقّي مُستَأثَرا عَلَيَّ مُنذُ قَبَضَ اللّه ُ نَبِيَّهُ صلى الله عليه و آله حَتّى يَومِ النّاسِ هذا (نهج البلاغة : خطبه 6) .
3- .عنه عليه السلام : لَقَد ظُلِمتُ عَدَدَ الحَجَرِ وَالمَدَرِ (شرح نهج البلاغة : ج10 ص286) .

ص: 714

فصل پنجم : ويژگى هاى جنگى
الف _ پُر دل ترين مردم

فصل پنجم : ويژگى هاى جنگىآنچه در اين جا آمده ، بخش كوچكى از ويژگى هاى حماسى آن شجاع بى مانند و قهرمان بى بديل و شه سوارِ هميشه پيروز ، امام على بن ابى طالب عليه السلام است . شرح جنگاورى ها و حضور شخصى او در سخت ترين مَهلكه ها و نبردهاى تن به تن با شجاعان و ... از يك سو، و تلاش فراوان براى افروخته نشدن شعله جنگ و نصايح مشفقانه و اتمام حجّت در مقابل خصم و آغازگرِ درگيرى نبودن و جوانْ مردى با دشمن و رعايت حال فراريان و مجروحان و بسيارى ديگر از ويژگى هاى جنگى على عليه السلام از ديگر سوى ، در فصل هاى مختلف كتاب آمده است .

الف _ پُر دل ترين مردم306.وعن أبي خالد الكابلي قال :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :على ، دليرترينِ مردم است. (1)307.وقال عليه السلام :امام على عليه السلام :به خدا سوگند ، اگر من به تنهايى با آنان مواجه شوم ، در حالى كه نيروهايشان همه زمين را پُر كرده باشند، باكم نيست و از آنان ، بيمناك نيستم . (2)وقال عليه السلام :امام على عليه السلام_ در خطبه معروف به «قاصعه» _: من در كم سنّى ، مهتران عرب را كُشتم و شاخ هاى سربرآورده ربيعه و مُضَر را شكستم. (3)

.


1- .رسول اللّه صلى الله عليه و آله : عَلِيٌّ أشجَعُ النّاسِ قَلبا (المناقب ، ابن مغازلى : ص151 ح188) .
2- .الإمام عليّ عليه السلام : إنّي وَاللّه ِ لَو لَقيتُهُم واحِدا وهُم طِلاعُ الأَرضِ كُلِّها ما بالَيتُ ، ولَا استَوحَشتُ (نهج البلاغة : نامه 62) .
3- .عنه عليه السلام _ في خُطبَتِهِ المُسَمّاةِ بِالقاصِعَةِ _ : أنَا وَضَعتُ فِي الصِّغَرِ بِكَلاكِلِ العَرَبِ ، وكَسَرتُ نَواجِمَ قُرونِ رَبيعَةَ ومُضَرَ (نهج البلاغة : خطبه 192) .

ص: 715

ب _ جنگجوى بى بديل

وقال عليه السلام :امام على عليه السلام :من هرگز از ميدان ، فرار نكرده ام و هيچ كس به ميدان من نيامده ، مگر آن كه زمين را از خونش سيراب ساخته ام. (1)وقال عليه السلام :امام صادق عليه السلام :به اميرمؤمنان گفته شد : چرا اسبى ارزشمند و چابك نمى خرى؟

فرمود : «نيازى به آن ندارم . من از [ برابر] كسى كه بر من يورش آورده ، فرار نمى كنم و كسى را كه از مقابل من فرار مى كند ، دنبال نمى كنم». (2)وقال عليه السلام :عيون الأخبار :زره على عليه السلام سينه داش_ت ، ول_ى پشت نداشت . در اين خصوص ، از وى پرسيده شد . فرمود : «اگر دشمنم به پشت من دست يافت ، مرا زنده نگذارَد!». (3)ب _ جنگجوى بى بديلوقال عليه السلام :النهاية_ به نقل از ابن عبّاس ، در توصيف على عليه السلام _: هيچ جنگجويى را مانند او نديدم كه به جنگاورى معروف و به فنون جنگ آشنا باشد. (4)وقال :وقعة صِفّين_ به نقل از معاويه _: به خدا سوگند ، پسر ابو طالب ، به جنگ هيچ كس نرفت ، مگر آن كه زمين را از خونش سيراب ساخت. (5)وقال عليه السلام :المناقب ، ابن شهر آشوب_ درباره امام على عليه السلام _: كافران او را «مرگ سرخ» مى ناميدند . روز بدر ، او را به خاطر عظمت درگيرى او و شكست دادن دشمن چنين ناميدند. (6)

.


1- .الإمام عليّ عليه السلام : إنّي لَم أفِرَّ مِنَ الزَّحفِ قَطُّ ، ولَم يُبارِزني أحَدٌ إلّا سَقَيتُ الأَرضَ مِن دَمِهِ ! (الخصال : ص 580 ح 1) .
2- .الإمام الصادق عليه السلام : قيلَ لِأَميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام : لِمَ لا تَشتَري فَرَسا عَتيقا ؟ قالَ : لا حاجَةَ لي فيهِ ؛ فَأَنَا لا أفِرُّ مِمَّن كَرَّ عَلَيَّ ، ولا أكِرُّ عَلى مَن فَرَّ مِنّي (الأمالى ، صدوق : ص234 ح249) .
3- .عيون الأخبار ، ابن قتيبة : ج1 ص131 .
4- .النهاية فى غريب الحديث : ج1 ص359 .
5- .وقعة صفّين : ص275 .
6- .المناقب ، ابن شهر آشوب : ج2 ص68 .

ص: 716

ج _ همراه پيامبر صلى الله عليه و آله در همه جنگ ها
د _ صاحب بيرق پيامبر صلى الله عليه و آله

ج _ همراه پيامبر صلى الله عليه و آله در همه جنگ هاوقال عليه السلام :امام على عليه السلام :من در همه جا و در همه جنگ ها همراه پيامبر صلى الله عليه و آله بودم و بيرقش در دست من بود. (1)308.وقال عليه السلام :الاستيعاب_ درباره على عليه السلام _: همگان اتّفاق نظر دارند كه وى به دو قبله نماز گزارد، هجرت كرد، در بدر، حديبيه و ديگر جنگ ها شركت كرد و در بدر، اُحد، خندق و خيبر ، جدّ و جهد بسيارى از خود نشان داد و در اين جنگ ها [پيامبر را ]بسنده بود و جايگاه ارزشمندى را از آن خود ساخت و در بسيارى از جنگ ها بيرق پيامبر خدا به دست وى بود ...

و از زمانى كه پيامبر خدا به مدينه آمد ، در هيچ جنگى از جنگ هاى پيامبر خدا جز جنگ تبوك ، غيبت نكرد و در جنگ تبوك ، پيامبر صلى الله عليه و آله وى را بر مدينه گمارد و به سرپرستى خاندان خودش برگزيد و به وى فرمود : «تو نسبت به من ، چون هارون نسبت به موسى عليه السلام هستى ، جز آن كه پس از من پيامبرى نيست» . (2)د _ صاحب بيرق پيامبر صلى الله عليه و آله310.وقال عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ در وصف على عليه السلام _: او صاحب بيرق من در هر سختى و ناگوارى است. (3)311.وقال عليه السلام :المعجم الكبير_ به نقل از جابر بن سَمُرة _: گفتند : اى پيامبر خدا! چه كسى در روز قيامت ، بيرق تو را به دوش مى كشد؟

فرمود : «چه كسى شايسته تر از آن كه در دنيا آن را به دوش كشيد، على بن ابى طالب». (4)

.


1- .الإمام عليّ عليه السلام : إنّي كُنتُ مَعَ رَسولِ اللّه ِ صلى الله عليه و آله في جمَيعِ المَواطِنِ وَالحُروبِ ، وكانَت راَيتُهُ مَعي (الخصال : ص580 ح1) .
2- .الاستيعاب : ج 3 ص 201 ش 1875 .
3- .رسول اللّه صلى الله عليه و آله _ في وَصفِ عَلِيٍّ عليه السلام _ : إنَّهُ صاحِبُ لِوائي عِندَ كُلِّ شَديدَةٍ وكَريهَةٍ (تاريخ دمشق : ج42 ص331 ح8893) .
4- .المعجم الكبير : ج2 ص247 ح2036 .

ص: 717

312.وقال عليه السلام :الطبقات الكبرى_ به نقل از قَتاده _: على بن ابى طالب عليه السلام صاحب بيرق پيامبر خدا در روز بدر و در همه جنگ ها بود. (1)وقال عليه السلام :امام حسن عليه السلام_ در هنگام كشته شدن على عليه السلام _: پيامبر خدا ، او را با بيرق خود مى فرستاد ، در حالى كه جبرئيل در سمت راست و ميكاييل در سمت چپش بود و از جنگ برنمى گشت ، مگر آن كه پيروز شده بود. (2) .


1- .الطبقات الكبرى : ج3 ص23 .
2- .الإمام الحسن عليه السلام _ حينَ قُتِلَ عَلِيٌّ عليه السلام _ : كانَ رَسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله يَبعَثُهُ بِالرّايَةِ ، جَبرَئيلُ عَن يَمينِهِ ، وميكائيلُ عَن شِمالِهِ ، لا يَنصَرِفُ حَتّى يُفتَحَ لَهُ (مسند ابن حنبل : ج1 ص425 ح1719) .

ص: 718

. .

ص: 719

بخش يازدهم : دانش هاى امام على عليه السلام

اشاره

بخش يازدهم : دانش هاى امام على عليه السلامدرآمدفصل يكم : آموزش در مكتب پيامبر صلى الله عليه و آلهفصل دوم : جايگاه علمىفصل سوم : گونه هاى دانش امام عليه السلام

.

ص: 720

. .

ص: 721

درآمد

درآمداين بخش ، به بحث و بررسى گستره دانش امام على عليه السلام اختصاص دارد و از سويى به تلاش هاى خستگى ناپذير پيامبر گرامى صلى الله عليه و آله براى پرورش و تربيت علمى امام على عليه السلام مى پردازد و از سوى ديگر ، به استعداد عظيم و درخشان و ظرفيت بى پايان امام عليه السلام و تلاش هايى كه در راستاى يادگيرى و بهره ورى از پيامبر صلى الله عليه و آله انجام داده ، اشاره دارد . در نتيجه ، جايگاه رفيع امام على عليه السلام را در جهان دانش و چيرگى اعجاب آور ايشان را بر همه دانش ها نمايان مى سازد. دنبال كردن اين روند و كنجكاوى در بحث هاى بخش يازدهم ، پژوهشگر را به شدّت ، شيفته علم امام مى كند و او را با اشتياق تمام ، در پى الهام گرفتن از پرتوهاى علوم گسترده امام عليه السلام و به دست آوردن نمى از آن درياى كران ناپيدا ، به تكاپو مى اندازد . شگفتا از دانش امام عليه السلام كه كنجكاوى در ابعاد بى پايان آن ، چه بسا موجب بُهت و حيرت مى شود . هنگامى كه براى شرح يكى از حقايق آن علم ، دست به قلم مى بريم ، ناگهان دريايى موج خيز در پيش روى خود مى بينيم كه رودهاى آن به اطراف و اكناف ، روان است . دانش امام ، درياى پايان ناپذيرى است كه امواجش انباشته و پى در پى مى آيند و رودهاى آن ، در افق هاى دوردست ، جريان مى يابند و بستر آن ، متلاطم و ناآرام است. قلم ، چگونه مى تواند بلنداى دانش امام عليه السلام را _ كه دروازه علم و حكمت پيامبر است _ به تصوير بكشد؟ و كلمات ، چگونه مى توانند قله دانش او را فتح كنند ، در

.

ص: 722

حالى كه او گنجينه دار دانش پيامبر صلى الله عليه و آله و همه پيامبران است؟ قلم ، چگونه مى تواند پابه پاى دانش امام عليه السلام پيش برود ، در حالى كه دانش او ، همه دانش هاى قرآنى و معارف دينى و مرگ و ميرها و حوادث را در بر مى گيرد؟ صاحب اين دانش ، به گذشته و حال ، چنان مى نگريست كه گويى به اشخاص پيش روى خود نگاه مى كند . همه چيز ، همانند خورشيد در وسط آسمان ، برايش روشن و آشكار بود. تمامى «علم الكتاب» _ بر اساس تصريح روايات _ ، نزد امام على عليه السلام بود ، در حالى كه در نزد آصف بن برخيا جز اندكى از آن نبود و او با اين وصف ، مى توانست تخت بلقيس را در يك پلك به هم زدن ، از فاصله اى دوردست ، نزد سليمان ، حاضر كند . پس شايسته است با روشن دلى و بصيرت و انديشه ، در علم آصف (علمٌ مِنَ الكتاب) و علم امام عليه السلام (علم الكتاب) دقت كنيم تا تفاوت آن دو را دريابيم . در اين صورت ، كلمات ، واژه ها ، برگ ها و قلم ها _ هر چند توانمند باشند _ چگونه ياراى بيان دانش امام على عليه السلام را دارند؟ يا حتّى چگونه مى تواند به ابعاد آن ، اشاره اى كنند؟ دانش امام عليه السلام چنان گستره اى دارد كه اگر پرتوى از آن ، چهره بنمايد ، خردها را مبهوت و حيران مى سازد و جان ها را واله مى گرداند و لرزه بر اندام ها مى افكند . امام ، خود ، آن را چنين توصيف مى كند : «در دانشى فرو رفته ام كه از شما پنهان است و اگر آنها را آشكار كنم ، لرزان و پريشان مى شويد ، آن چنان كه ريسمانى در ژرفاى چاهى عميق مى لرزد». بيش از چهارده قرن پيش ، پرتوهايى از دانش آن سرچشمه معرفت و گنجينه علم ، تابيدن گرفت كه در واقع ، پاسخى به نيازهاى آن زمان و مناسبت هاى پيش آمده بود _ و نه درصدد بيان كامل حقايق _ ، و همان ، روزنه هايى از علم به آغاز آفرينش و پيدايش هستى و خلقت فرشتگان و آسمان ها و زمين ها و حيوانات را باز كرد و اُفق هاى قابل توجّهى را درباره جامعه ، روان شناسى ، تاريخ و ادبيات گشود و حتّى اشاره هايى به

.

ص: 723

فيزيك و زمين شناسى داشت كه هنوز هم به رغم پيشرفت و گسترش دانش ، همچنان نو و تازه به شمار مى آيند. كسى كه تنها اندكى از بقاياى دانشش و گوشه اى از معرفتش اين باشد ، چگونه مى توان به همه ابعاد دانش او آگاهى يافت؟ آيا اصولاً مى توان به همه جنبه هاى دانش و زواياى علم كسى وقوف كامل پيدا كرد كه با قامتى استوار و ثابت مى ايستد و با صلابت و استوارى تمام ، بانگ مى زند : «سلونى قبل أن تفقدونى ؛ پيش از آن كه مرا از دست بدهيد ، از من بپرسيد» و هرگز هم از هيچ پاسخى درنماند؟ تاريخ ، همانند اين پديده را به خود نديده است و انسان ، در درازاى تاريخ گذشته و حال خود ، چنين گفته اى را از كسى سراغ ندارد. پرده ابهام ، همواره دانش امام على عليه السلام را فرا گرفته است و جاى شگفتى نيست ؛ چرا كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله در حقّ او مى گويد : «كسى خداوند را آن گونه كه شايسته است ، نشناخت ، جز من و تو ، و كسى تو را چنان كه سزاوار آنى نشناخت ، جز خدا و من». قلم ، در مى ماند و واژه ها به پايان مى رسند و براى انسان _ هر چه قدر هم كه توان داشته باشد _ ، چاره اى جز اعتراف به ناتوانى در برابر اين پديده شگفت ، نمى مانَد.

.

ص: 724

فصل يكم : آموزش در مكتب پيامبر صلى الله عليه و آله

الف _ اهتمام فراوان پيامبر صلى الله عليه و آله به آموزش على عليه السلام

فصل يكم : آموزش در مكتب پيامبر صلى الله عليه و آلهالف _ اهتمام فراوان پيامبر صلى الله عليه و آله به آموزش على عليه السلام316.وقال عليه السلام :امام على عليه السلام :هر گاه از پيامبر خدا مى پرسيدم ، پاسخم را مى داد و هر گاه خاموش مى ماندم و پرسش هايم پايان مى يافت ، خود برايم آغاز به سخن مى كرد . (1)317.وقيل :امام على عليه السلام :همه ياران پيامبر صلى الله عليه و آله اين گونه نبودند كه از او بپرسند و درخواست فهم و دانش كنند؛ بلكه دوست داشتند كه عربى باديه نشين يا از راه رسيده اى بيايد و از وى پرسش كند تا آنان بشنوند ؛ امّا من هيچ نكته اى به خاطرم نمى رسيد ، مگر آن كه از وى درباره آن مى پرسيدم و آن را به حافظه مى سپردم . (2)318.وسأل رجل علي بن الحسين زين العابدين عليهماالسلامامام على عليه السلام :من در هر روز، يك بار و در هر شب، يك بار به نزد پيامبر خدا مى رفتم . وى با من نشست خصوصى داشت . رشته سخن را به هر كجا مى كشيد ، با او بودم و ياران پيامبر خدا ، به يقين مى دانستند كه پيامبر صلى الله عليه و آله با هيچ كس جز من ، اين رفتار را نداشت .

.


1- .الإمام عليّ عليه السلام : كُنتُ إذا سَأَلتُهُ ج صلى الله عليه و آله ج أجابَني، وإذا سَكَتُّ عَنهُ وفَنِيَت مَسائِلِي ابتَدَأَني (الكافى : ج 1 ص 64 ح 1) .
2- .عنه عليه السلام : ولَيسَ كُلُّ أصحابِ رَسولِ اللّه ِ صلى الله عليه و آله مَن كان يَسأَلُهُ ويَستَفهِمُهُ ، حَتّى إن كانوا لَيُحِبّونَ أن يَجيءَ الأَعرابيُّ وَالطّارِئُ ، فَيَسأَلَهُ عليه السلام حَتّى يَسمَعوا ، وكانَ لا يَمُرُّ بي مِن ذلِكَ شَيءٌ إلّا سَأَلتُهُ عَنهُ وحَفِظتُهُ (نهج البلاغة : خطبه 210) .

ص: 725

318.وسأل رجل علي بن الحسين زين العابدين عليهماالسلامچه بسا كه پيامبر خدا به خانه من مى آمد ، و اكثر اين نشست ها در خانه من بود، و هر گاه من به يكى از خانه هاى ايشان مى رفتم ، با من خلوت مى كرد و همسرانش را از نزد من برمى خيزاند و نزد وى ، جز من كسى نمى ماند ؛ ولى هر گاه براى گفتگوهاى خصوصى به خانه ما مى آمد ، نه فاطمه عليها السلام و نه هيچ يك از پسرانم،بيرون نمى رفتند. هر گاه از او مى پرسيدم،پاسخم را مى داد،و چون خاموش مى ماندم و پرسش هايم پايان مى يافت ، برايم آغاز به سخن مى كرد .

هيچ آيه اى بر پيامبر خدا نازل نشد ، مگر آن كه مرا به خواندنش وا داشت و آن را به من اِملا كرد ، و من به خطّ خود ، آن را نوشتم و تأويل و تفسير ، ناسخ و منسوخ ، محكم و متشابه ، و خاص و عامّ آن را به من آموخت ، و از خدا خواست كه درك و حفظ آن را به من عنايت كند ، و از زمانى كه اين دعا را در حقّ من كرد ، نه آيه اى از كتاب خدا را فراموش كرده ام و نه دانشى را كه او املا كرد و من نوشتم .

هيچ چيزى از حلال و حرام ، امر و نهى ، و گذشته و آينده را كه خداوند به وى آموخته بود و هيچ كتابى را كه خداوند بر يكى از پيامبران قبل از وى ، درباره اطاعت و معصيت ، فرو فرستاده بود ، رها نكرد ؛ بلكه آن را به من آموخت و من ، آن را حفظ كردم و يك حرف از آن را فراموش نكردم . آن گاه دست خويش را بر سينه ام نهاد و از خدا خواست كه دلم را از دانش و فهم و حكمت و نور ، پُر سازد . گفتم : اى پيامبر خدا ، پدر و مادرم فدايت شوند! از هنگامى كه آن دعا را در حقّ من كردى ، چيزى را فراموش نكرده ام و هر آنچه را هم كه ننوشتم ، از دست نداده ام . آيا مى ترسى كه پس از اين ، فراموشى بر من عارض شود؟

فرمود: «نه؛ از فراموشى و نادانى،بر تو هراسى ندارم». 1 .

ص: 726

ب _ هزار باب دانش به او آموخت

ب _ هزار باب دانش به او آموخت320.وقال عليه السلام :امام على عليه السلام :پيامبر خدا ، هزار باب از دانش به من آموخت كه هر بابى [ راه ]هزار باب را بر من گشود . (1)321.وعن أبي خالد الكابلي قال :امام على عليه السلام :پيامبر خدا ، هزار باب از حلال و حرام به من آموخت _ از آنچه بود و يا تا روز قيامت خواهد آمد _ كه هر بابى از آن ، [ راه] هزار باب را مى گشود، پس هزار هزار باب دانش شد ، به گونه اى كه علم مرگ و ميرها و حوادث و فصل الخطاب (2) را آموختم . (3)

.


1- .الإمام عليّ عليه السلام : عَلَّمَنيج صلى الله عليه و آله ج ألفَ بابٍ مِنَ العِلمِ ، فَتَحَ لي كُلُّ بابٍ ألفَ بابٍ (الإرشاد : ج 1 ص 34) .
2- .فصل الخطاب ، به معانى گوناگونى در احاديث آمده است ، از جمله : تمايز دهنده حق از باطل ، سخن روشن ، علم به اوامر و نواهى و احوال گذشته و آينده تا روز قيامت ، علم به كتب آسمانى ، علم به لغات و زبان ها و لهجه ها .
3- .عنه عليه السلام : إنَّ رَسولَ اللّه ِ صلى الله عليه و آله عَلَّمَني ألفَ بابٍ مِنَ الحَلالِ وَالحَرامِ ، ومِمّا كانَ ومِمّا يَكونُ إلى يَومِ القِيامَةِ ، كُلُّ بابٍ مِنها يَفتَحُ ألفَ بابٍ ، فَذلِكَ ألفُ ألفِ بابٍ حَتّى عُلِّمتُ عِلمَ المَنايا وَالبَلايا وفَصلَ الخِطابِ (الخصال : ص646 ح30) .

ص: 727

ج _ املاى پيامبر صلى الله عليه و آله و نوشتن على عليه السلام

ج _ املاى پيامبر صلى الله عليه و آله و نوشتن على عليه السلام323.وعن أبي جعفر الثاني ، عن آبائه عليهم السلامامام على عليه السلام :هر آي_ه اى ك_ه خ_داوند عز و جل ب_ر محمّد صلى الله عليه و آله فرو فرستاده است ، با املاى پيامبر خدا و دست خطّ خودم ، نزد من است و [ همچنين ]تأويل هر آيه اى كه خدا بر محمّد صلى الله عليه و آله فرو فرستاده ، و هر حرام و حلالى ، يا هر حد و حكمى ، يا هر چيزى كه امّت تا روز قيامتْ بدان نيازمند خواهد شد ، به املاى پيامبر خدا و دست خطّ من ، موجود است ، حتّى ديه يك خَراش . (1)

.


1- .الإمام عليّ عليه السلام : إنَّ كُلَّ آيَةٍ أنزَلَهَا اللّه ُ _ جَلَّ وعَلا _ عَلى مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله عِندي بِإِملاءِ رَسولِ اللّه ِ صلى الله عليه و آله وخَطِّ يَدي ، وتَأويلُ كُلِّ آيَةٍ أنزَلَهَا اللّه ُ عَلى مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله ، وكُلُّ حَرامٍ وحَلالٍ ، أو حَدٍّ أو حُكمٍ ، أو شَيءٍ تَحتاجُ إلَيهِ الاُمَّةُ إلى يَومِ القِيامَةِ مَكتوبٌ بِإملاءِ رَسولِ اللّه ِ صلى الله عليه و آله وخَطِّ يَدي ، حَتّى أرشُ الخَدشِ (الاحتجاج : ج 1 ص 356 ح 56) .

ص: 728

فصل دوم : جايگاه علمى

الف _ دروازه دانش پيامبر صلى الله عليه و آله

ب _ وارث و خزانه دارِ دانش پيامبر صلى الله عليه و آله

فصل دوم : جايگاه علمىالف _ دروازه دانش پيامبر صلى الله عليه و آلهفقالت {-1-} اُمّ شريك بنت العسكر : يا رسول فأين اپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :من شهر دانشم و على ، دروازه آن است . آن كه دانش مى خواهد ، بايد از [ اين ]دروازه در آيد . (1)وعن أبي هريرة قال :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :على ، دروازه دانش من است و پس از من ، آنچه را بدان فرستاده شده ام ، براى امّت من ، تبيين مى كند . (2)ب _ وارث و خزانه دارِ دانش پيامبر صلى الله عليه و آلهوعن ابن هارون العبدي قال لقيت {-1-} أبا سعيد الخدامام على عليه السلام :من دروازه شهر دانش ، و خزانه دار و ميراث بَر دانش پيامبر خدا هستم . (3)وعن أبي نضرة قال :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ درباره على عليه السلام _: دينتان را از او بگيريد ، و در همه كارهايتان از او پيروى كنيد ؛ چرا كه هر آنچه خدا به من آموخت ، نزد او هست . (4)

.


1- .رسول اللّه صلى الله عليه و آله : أنَا مَدينَةُ العِلمِ وعَلِيٌّ بابُها ، فَمَن أرادَ العِلمَ فَليَأتِ البابَ (المستدرك على الصحيحين : ج3 ص138 ح4639) .
2- .عنه صلى الله عليه و آله : عَلِيٌّ بابُ عِلمي ، ومُبَيِّنٌ لِاُمَّتي ما اُرسِلتُ بِهِ مِن بَعدي (الفردوس : ج3 ص65 ح4181) .
3- .الإمام عليّ عليه السلام : أنَا بابُ مَدينَةِ العِلمِ وخازِنُ عِلمِ رَسولِ اللّه ِ ووارِثُهُ (معانى الأخبار : ص 58 ح 9) .
4- .رسول اللّه صلى الله عليه و آله _ في عَلِيٍّ عليه السلام _ : فَقَلِّدوهُ دينَكُم ، وأطيعوهُ في جَميعِ اُمورِكُم ؛ فَإِنَّ عِندَهُ جَميعَ ما عَلَّمَنِي اللّه ُ عَزَّوجَلَّ (الغيبة ، نعمانى : ص71 ح8) .

ص: 729

ج _ دانشورترينِ امّت

د _ آنچه شنيد ، فراموش نكرد

ه _ فراگيرندگانى براى دانش خود نيافت

وعن أبي سعيد الخدري قال :امام صادق عليه السلام :در على عليه السلام سنّت هزار پيامبر از پيامبران بود و دانشى كه با آدم عليه السلام فرود آمد ، باز نگشت . عالِمى (حجّتى) كه در مى گذرَد ، دانش او از بين نمى رود و آن دانش ، به ارث برده مى شود . (1)ج _ دانشورترينِ امّتوعن أبي سعيد الخدري قال :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :على بن ابى طالب ، دانشورترينِ امّتم است . (2)وعن عليّ بن أبي طالب عليه السلام قال :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :دانشورترينِ امّت من پس از من ، على بن ابى طالب است . (3)د _ آنچه شنيد ، فراموش نكرد325.وعن أبي حمزة الثُّمالي قال :أنساب الأشراف_ به نقل از مكحول _: پيامبر خدا ، اين آيه را خواند : «و گوشى شنوا آن را نگه مى دارد» و فرمود : «اى على! از خداوند خواستم كه آن گوش شنوا را گوش تو قرار دهد» .

على عليه السلام گفت : پس [ از آن] ، هر سخنى يا چيزى از پيامبر خدا شنيدم ، فراموش نكردم . (4)ه _ فراگيرندگانى براى دانش خود نيافتوعن جابر بن عبداللّه قال :امام على عليه السلام :در درون سينه من ، دانش فراوانى است كه پيامبر خدا آن را به من آموخت . اگر براى آن ، نگاهبانانى بيابم كه به درستى ، آن را پاس دارند و آن را همان گونه كه از من شنيده اند ، روايت كنند ، بخشى از آن را در نزد آنان به امانت خواهم سپرد كه با

.


1- .الإمام الصادق عليه السلام : إنَّ في عَلِيٍّ عليه السلام سُنَّةَ ألفِ نَبِيٍّ مِنَ الأَنبِياءِ ، وإنَّ العِلمَ الَّذي نَزَلَ مَعَ آدَمَ عليه السلام لَم يُرفَع ، وما ماتَ عالِمٌ فَذَهَبَ عِلمُهُ ، وَالعِلمُ يُتَوارَثُ (الكافى : ج 1 ص 222 ح 4) .
2- .رسول اللّه صلى الله عليه و آله : عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ أعلَمُ اُمَّتي (الإرشاد : ج1 ص33) .
3- .عنه صلى الله عليه و آله : أعلَمُ اُمَّتي مِن بَعدي عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ (الفردوس : ج1 ص370 ح1491) .
4- .أنساب الأشراف : ج2 ص363 .

ص: 730

وعن جابر بن عبداللّه قال :[ استفاده از ]آن ، دانش بسيارى بياموزند . به راستى كه آن دانش ، كليد هر درى است و هر درى ، [ راه بر ]هزار در مى گشايد . (1) .


1- .الإمام عليّ عليه السلام : إنّ في صَدري هذا لَعِلما جَمّا ، عَلَّمَنيهِ رَسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله ، لَو أجِدُ لَهُ حَفَظَةً يَرعَونَهُ حَقَّ رِعايَتِهِ ويَروونَهُ كَما يَسمَعونَهُ مِنّي إذا لَأَودَعتُهُم بَعضَهُ ، فَعَلَّمَ بِهِ كَثيرا مِنَ العِلمِ ، إنَّ العِلمَ مِفتاحُ كُلِّ بابٍ ، وكُلُّ بابٍ يَفتَحُ ألفَ بابٍ (الخصال : ص645 ح29) .

ص: 731

فصل سوم : انواع دانش هاى امام عليه السلام

الف _ دانش كتاب

ب _ قرآن شناسى

فصل سوم : انواع دانش هاى امام عليه السلامالف _ دانش كتابوأمّا السَنة الّتي يقوم فيها القائم واليوم الّذيامام على عليه السلام_ درباره سخن خداوند خجسته والا : «بگو : خدا و كسى كه نزد او دانش كتاب است ، براى گواه بودن ميان من و شما كافى اند» (1) _: منم آن كه در نزد او دانش كتاب (2) است . (3)ب _ قرآن شناسىوعن عبدالكريم الخثعمي قال :امام على عليه السلام :آيه اى از قرآن بر پيامبر خدا نازل نشد ، مگر آن كه مرا به خواندنش وا داشت ، و آن را بر من املا كرد ، و من به خطّ خودم آن را نوشتم ، و تأويل و تفسير ، ناسخ و منسوخ ، محكم و متشابه ، و خاص و عامّ آن را به من آموخت . (4)

.


1- .رعد : آيه 43 .
2- .درباره اين كه مقصود از كتاب در اين جا چيست ؟ احتمالات مختلفى وجود دارد : برخى گفته اند مقصود لوح محفوظ است ، برخى گفته اند تورات و انجيل ، و برخى قرآن ولى به نظر مى رسد كه مقصود كتاب ويژه اى است كه هر كس از آن آگاه باشد ، از قدرت معنوى خارق العاده اى برخوردار خواهد شد .
3- .الإمام عليّ عليه السلام _ في قَولِ اللّه ِ تَبارَكَ وتَعالى : «قُلْ كَفَى بِاللَّهِ شَهِيدًا بَيْنِى وَ بَيْنَكُمْ وَ مَنْ عِندَهُو عِلْمُ الْكِتَ_بِ» _ : أنَا هُوَ الَّذي عِندَهُ عِلمُ الكِتابِ (بصائر الدرجات : ص216 ح21) .
4- .عنه عليه السلام : ما نَزَلَت عَلى رَسولِ اللّه ِ صلى الله عليه و آله آيَةٌ مِنَ القُرآنِ إلّا أقرَأَنيها وأملاها عَلَيَّ ، فَكَتَبتُها بِخَطّي ، ف وعَلَّمَني تَأويلَها وتَفسيرَها ، وناسِخَها ومَنسوخَها ، ومُحكَمَها ومُتَشابِهَها ، وخاصَّها وعامَّها (الطبقات الكبرى : ج2 ص338) .

ص: 732

ج _ دانش دين

د _ شناخت اديان

ه _ دانش بلاها و مرگ و ميرها

وعن أبي جعفر عليه السلام في حديث طويل قال :امام على عليه السلام :اين ، قرآن است . آن را به سخن گفتن فرا خوانيد ؛ ولى هرگز براى شما سخن نخواهد گفت . من از آن به شما خبر مى دهم : دانش آنچه گذشته و دانش آنچه تا روز رستاخيز ، خواهد آمد ، و حكم آنچه در بين شماست ، و بيان آنچه درباره آن اختلاف مى كنيد ، در آن هست . اگر آن را از من بپرسيد ، به شما مى آموزم . (1)ج _ دانش دين1.قال الكليني رحمه الله :فضائل الصحابة ، ابن حنبل_ به نقل از عبد اللّه _: داناترينِ مردم مدينه به احكام ، على بن ابى طالب عليه السلام بود . (2)2.الكافي :التاريخ الكبير_ به نقل از عايشه _: على ، داناترينِ مردم به سنّت [ پيامبر خدا ]بود . (3)د _ شناخت اديان326.وعن أبي خالد الكابلي قال :امام على عليه السلام :به خدا سوگند ، من به تورات از اهل تورات ، و به انجيل از اهل انجيل ، و به قرآن از اهل قرآن ، داناترم . (4)ه _ دانش بلاها و مرگ و ميرها4.بصائر الدرجات _ قال الصفّار _ :امام صادق عليه السلام :امير مؤمنان، بسيار مى فرمود : ... ويژگى هايى به من داده شده كه هيچ كس در آنها بر من پيشى نگرفته است . دانش مرگ و ميرها ، و بلاها ، و نسب ها و فصل

.


1- .الإمام عليّ عليه السلام : ذلِكَ القُرآنُ فَاستَنطِقوهُ ولَن يَنطِقَ لَكُم ، اُخبِرُكُم عَنهُ : إنَّ فيهِ عِلمَ ما مَضى ، وعِلمَ ما يَأتي إلى يَومِ القِيامَةِ ، وحُكمَ ما بَينَكُم ، وبَيانَ ما أصبَحتُم فيهِ تَختَلِفونَ ، فَلَو سَأَلتُموني عَنهُ لَعَلَّمتُكُم (الكافى : ج 1 ص 61 ح 7) .
2- .فضائل الصحابة ، ابن حنبل : ج1 ص534 ح888 .
3- .التاريخ الكبير : ج 2 ص 255 ش 2377 .
4- .الإمام عليّ عليه السلام : أنَا وَاللّه ِ أعلَمُ بِالتَّوراةِ مِن أهلِ التَّوراةِ ، وأعلَمُ بِالإِنجيلِ مِن أهلِ الإِنجيلِ ، وأعلَمُ بِالقُرآنِ مِن أهلِ القُرآنِ (كتاب سليم بن قيس : ج2 ص913 ح65) .

ص: 733

و _ دانش آنچه بود و آنچه كه خواهد شد

4.بصائر الدرجات _ قال الصفّار _ :الخطاب را آموخته ام ، و آنچه كه پيش از من اتّفاق افتاده ، از دست من خارج نشده است ، و آنچه كه از ديد من دور بوده ، از كف من خارج نشده است . به اذن خدا ، بشارت مى دهم و از جانب او ادا مى كنم . همه اينها از خداست كه به دانش خود ، مرا در آنها توانمند ساخته است . (1)و _ دانش آنچه بود و آنچه كه خواهد شد6.بصائر الدرجات _ قال الصفّار _ :امام على عليه السلام :پيامبر خدا ، در گوشِ من نجوا كرد و دانشِ آنچه را بوده است و آنچه را تا روز قيامت اتفاق خواهد افتاد ، به من آموخت و خداوند عز و جل ، اين [ علوم ]را از زبان پيامبرش به من رساند . (2)

.


1- .الإمام الصادق عليه السلام : كانَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام كَثيرا ما يَقولُ : . . . ولَقَد اُعطيتُ خِصالاً ما سَبَقَني إلَيها أحَدٌ قَبلي ، عُلِّمتُ المَنايا وَالبَلايا ، وَالأَنسابَ وفَصلَ الخِطابِ ، فَلَم يَفُتني ما سَبَقَني ، ولَم يَعزُب عَنّي ما غابَ عَنّي ، اُبَشِّرُ بِإِذنِ اللّه ِ واُؤَدّي عَنهُ ، كُلُّ ذلِكَ مِنَ اللّه ِ مَكَّنَني فيهِ بِعِلمِهِ (الكافى : ج1 ص196 ح1) .
2- .الإمام عليّ عليه السلام : إنَّ رَسولَ اللّه ِ صلى الله عليه و آله التَقَمَ اُذُني وعَلَّمَني ما كانَ وما يَكونُ إلى يَومِ القِيامَةِ ، فَساقَ اللّه ُ عَزَّ وجَلَّ ذلِكَ إلَيَّ عَلى لِسانِ نَبِيِّهِ صلى الله عليه و آله (الخصال : ص576 ح1) .

ص: 734

. .

ص: 735

بخش دوازدهم : داورى هاى امام على عليه السلام

اشاره

بخش دوازدهم : داورى هاى امام على عليه السلامفصل يكم : نگاه كلّىفصل دوم : نمونه هايى از داورى هاى امام على عليه السلام

.

ص: 736

. .

ص: 737

فصل يكم : نگاه كلّى

فصل يكم : نگاه كلّى11.بصائر الدرجات _ قال الصفّار _ :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :پس از من ، آگاه ترينِ امّت به [موازين] قضا و داناترين آنها على بن ابى طالب است . (1)12.بصائر الدرجات _ قال الصفّار _ :صحيح البخارى_ به نقل از عمر _: آگاه ترينِ ما ، به [موازين] قضا على است . (2)13.بصائر الدرجات _ قال الصفّار _ :امام على عليه السلام :پيامبر خدا مرا به يمن فرستاد . گفتم : اى پيامبر خدا! مرا براى داورى به سوى يمنْ گسيل مى دارى ، در حالى كه جوانم و از داورى چيزى نمى دانم؟ دست خود را روى سينه من گذاشت و گفت : «پروردگارا! دلش را هدايت كن وزبانش را استوار فرما» .

پس از آن ، هرگز در داورى بين دو نفر ، ترديد نكردم . (3)14.بصائر الدرجات _ قال الصفّار _ :امام على عليه السلام :اگر كرسى داورى برايم گذاشته شود ، بين اهل تورات با توراتشان ، بين اهل انجيل با انجيلشان ، بين اهل زبور با زبورشان ، و بين اهل قرآن با قرآنشان ،

.


1- .رسول اللّه صلى الله عليه و آله : أقضى اُمَّتي وأعلَمُ اُمَّتي بَعدي عَلِيٌّ (الأمالى ، صدوق : ص642 ح870) .
2- .صحيح البخارى : ج4 ص1629 ح4211 .
3- .الإمام عليّ عليه السلام : بَعَثَني رَسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله إلَى اليَمَنِ ، فَقُلتُ : يا رَسولَ اللّه ِ ، تَبعَثُني وأنَا شابٌّ أقضي بَينَهُم ولا أدري مَا القَضاءُ ؟ فَضَرَبَ بِيَدِهِ في صَدري ، ثُمَّ قالَ : «اللّهُمَّ اهدِ قَلبَهُ ، وثَبِّت لِسانَهُ» ، فَما شَكَكتُ بَعدُ في قَضاءٍ بَينَ اثنَينِ (سنن ابن ماجة : ج2 ص774 ح2310) .

ص: 738

14.بصائر الدرجات _ قال الصفّار _ :داورى خواهم كرد ، به گونه اى كه هر كدام از اين كتاب ها بدرخشد و بگويد : پروردگارا! على ، به روشِ تو داورى كرد . (1) .


1- .الإمام عليّ عليه السلام : لَو ثُنِيَ لِيَ الوِسادُ لَحَكَمتُ بَينَ أهلِ التَّوراةِ بِتَوراتِهِم ، وبَينَ أهلِ الإِنجيلِ بِإِنجيلِهِم ، وأهلِ الزَّبورِ بِزَبورِهِم ، وأهلِ القُرآنِ بِقُرآنِهِم ، حَتّى يَزهَرَ كُلُّ كِتابٍ مِن هذِهِ الكُتُبِ ويَقولُ : يا رَبِّ إنَّ عَلِيّا قَضى بِقَضائِكَ (الإرشاد : ج1 ص35) .

ص: 739

فصل دوم : نمونه هايى از داورى هاى امام على عليه السلام

الف _ كشتگان در دام شير

فصل دوم : نمونه هايى از داورى هاى امام على عليه السلامالف _ كشتگان در دام شير17.بصائر الدرجات _ قال الصفّار _ :امام صادق عليه السلام :در يمن ، گروهى از مردم براى شكار شير ، گودالى كندند و شيرى در آن افتاد . مردم ، گرد آن گودالْ جمع شدند كه شير را تماشا كنند . مردى در گودال افتادو چنگ به ديگرى زد . وى هم به ديگرى چسبيد و به همين ترتيب او نيزديگرى را گرفت . آن گاه ، شير ، آنان را زخمى كرد . بعضى بر اثر زخم شير جان سپردند و بعضى نيز پس از بيرون آورده شدن از گودال ، مُردند . [ قبايل ]آنان دراين باره با هم به كشمكش پرداختند و به روى هم شمشير كشيدند .

على عليه السلام فرمود : «بياييد من بين شما داورى كنم» .

آن گاه براى اوّلى به يك چهارم ديه ، براى دومى به يك سوم ديه ، براى سومى به نصف ديه و براى چهارمى ، به ديه كاملْ حكم كرد و آن را بر عهده قبيله هايى كه درآن جا گرد آمده بودند ، قرار داد . گروهى از آنان راضى شدند و گروهى ناراضى گشتند و واقعه را به اطّلاع پيامبر صلى الله عليه و آله رساندند و داورى امير مؤمنان را به وى خبر دادند .

پيامبر صلى الله عليه و آله داورى على عليه السلام را تأييد فرمود . 1

.

ص: 740

ب _ مردى كه گاوش الاغ ديگرى را كشته بود

ب _ مردى كه گاوش الاغ ديگرى را كشته بود330.وسأله ابنه الإمام محمّد الباقر عليه السلام عن حَمامام باقر عليه السلام :مردى پيش پيامبر خدا آمد و گفت : گاو فلانى ، الاغ مرا كشته است .

پيامبر خدا فرمود : «نزد ابو بكر برو و [ حُكم مسئله را] از او بپرس» .

مرد ، پيش ابو بكر رفت و از او پرسيد . ابو بكر گفت : بر چارپايان ، قصاص نيست .

مرد ، پيش پيامبر صلى الله عليه و آله برگشت و گفته ابوبكر را به اطّلاع ايشان رساند .

پيامبر صلى الله عليه و آله به وى فرمود : «نزد عمر برو و از او بپرس» .

مرد ، پيش عمر رفت و از او پرسيد . او هم پاسخى شبيه ابو بكر داد .

مرد ، نزد پيامبر صلى الله عليه و آله برگشت و به ايشان گزارش داد . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «نزد على برو و از او بپرس» .

مرد ، پيش على عليه السلام آمد و از او پرسيد . على عليه السلام فرمود : «اگر گاو به طويله الاغ تووارد شده و آن را كشته است ، صاحب گاو ، ضامن است ؛ ولى اگر الاغ تو واردحصار گاو او شده ، در اين صورت ، او ضامن نيست» .

صاحب الاغ، نزد پيامبر صلى الله عليه و آله برگشت و به ايشان خبر داد.

پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «سپاس ، خداى را كه در بين خاندان من ، كسى را قرار داده است كه به شيوه داورىِ پيامبران ، داورى مى كند» . 1

.

ص: 741

ج _ مردى كه شراب خورده بود و از حرمت آن ، آگاه نبود

ج _ مردى كه شراب خورده بود و از حرمت آن ، آگاه نبود332.وعن عبداللّه بن مبارك قال :امام صادق عليه السلام :امير مؤمنان ، درباره واقعه اى داورى كرد كه پيش از او ، كسى درباره چنين واقعه اى داورى نكرده بود و اين ، اوّلين داورى اى بود كه پس ازدرگذشت پيامبر صلى الله عليه و آله انجام داد .

ماجرا از اين قرار است كه وقتى پيامبر صلى الله عليه و آله درگذشت و حكومت به ابو بكر رسيد ،مردى را پيش وى آوردند كه شراب خورده بود . ابو بكر به وى گفت : آياشراب خورده اى؟

مرد گفت : آرى .

ابو بكر گفت : چرا شراب خوردى ، در حالى كه حرام است؟

مرد گفت : زمانى كه من مسلمان شدم ، خانه ام در كنار خانه هاى مردمى بود كه شراب مى خوردند و آن را حلال مى شمردند . اگر مى دانستم خوردن شراب حرام است ، از آن ، دورى مى جستم .

ابو بكر ، رو به عمر كرد و گفت : اى ابو حفص! درباره اين مرد ، نظرت چيست ؟

عمر گفت : مشكلى است كه ابو الحسن را لازم دارد .

ابو بكر گفت: اى پسر! على را صدا كن كه پيش ما بيايد.

عمر گفت : براى داورى بايد به خانه داور رفت .

آنان به خانه على عليه السلام آمدند و سلمان هم پيش وى بود . ابوبكر ، ماجراى آن مرد را به على عليه السلام خبر داد سپس او خود ، ماجرايش را شرح داد .

على عليه السلام به ابو بكر فرمود : «كسى را همراه او بفرست كه وى را در محلّه هاى

.

ص: 742

د _ زنى كه شش ماه پس از آمدن شوهرش زاييد

332.وعن عبداللّه بن مبارك قال :مهاجران و انصار بگرداند تا چنانچه كسى قبلاً آيه تحريم شراب را براى اوخوانده بود ، عليه او گواهى دهد ؛ ولى اگر كسى اين آيه را براى او نخوانده بود ،حدّى بر او نيست» .

ابو بكر ، آنچه على عليه السلام گفته بود ، در مورد آن مرد انجام داد[ ؛ ولى] كسى عليه آن مرد ، گواهى نداد . ابو بكر هم او را رها كرد . 1د _ زنى كه شش ماه پس از آمدن شوهرش زاييد334.وقيل له عليه السلام :المناقب ، ابن شهر آشوب :هيثم ، در سپاه بود . پس از گذشت شش ماه از آمدن وى ، همسرش فرزندى آورْد . وى آن را انكار كرد و داستان را پيش عمر آورد و برايش نقل كرد . عمر ، فرمان به سنگسار كردنِ زن داد .

على عليه السلام پيش از سنگسار شدن زن ، به فرياد وى رسيد و به عمر فرمود : «خويشتندار باش . اين زن ، راست مى گويد . خداوند متعال مى فرمايد : «و به بار داشتن و از شير گرفتن او ، سى ماه است» (1) و [ نيز ]مى فرمايد : «و مادران [ بايد] فرزندان خود را دو

.


1- .احقاف : آيه 15 .

ص: 743

ه _ دو مردى كه براى بردن مال زنى نيرنگ كرده بودند

334.وقيل له عليه السلام :سال تمام ، شير دهند» (1) . بنابر اين ، باردارى و شيردهى ، سى ماه است [كه اگر دوسال شيردهى از آن كسر گردد ، شش ماه مى ماند كه كم ترين مدّت حمل است]» .

عمر گفت : اگر على نبود ، عمر ، نابود مى گشت . و زن را رها كرد و فرزند را به پدرش ملحق نمود . (2)ه _ دو مردى كه براى بردن مال زنى نيرنگ كرده بودند25.كمال الدين _ قال الصدوق _ :الكافى_ به نقل از زادان _: دو مرد ، امانتى را پيش زنى گذاشتند و به وى گفتند : اين را به هيچ يك از ما برنگردان ، مگر آن كه هردو با هم نزدت بياييم . آن گاه ، هردو رفتندودور شدند .

پس از مدّتى يكى از آن دو نزد زن آمد و گفت : امانت مرا بده ؛ چون دوستم مُرده است .

زن ، خوددارى كرد تا آن كه مَرد ، چند بار مراجعه كرد و زن ، امانت را به او داد .

سپس مرد ديگر آمد و گفت : امانتم را بده .

زن گفت : دوستت آن را گرفت و گفت : تو مرده اى!

آن دو ، براى داورى نزد عمر برفتند . عمر به زن گفت : نظر من اين است كه توضامنى .

زن گفت : على عليه السلام را بين من و او داور قرار بده .

عمر [ به على عليه السلام ] گفت : بين آن دو داورى كن .

على عليه السلام [ خطاب به آن مرد] فرمود : «اين امانت ، پيش من است و شما دو نفر به زنْ دستور داديد كه امانت را به يكى از شما دو نفر برنگرداند ، مگر آن كه هر دو نزد او بياييد . پس [برو و ]دوستت را نزد من بياور» .

در نتيجه ، زن را ضامن نشمرد و فرمود : «اين دو ، قصد داشتند اموال زن را چپاول كنند» . (3)

.


1- .بقره : آيه 233 .
2- .المناقب ، ابن شهر آشوب : ج2 ص365 .
3- .الكافى : ج 7 ص 428 ح 12 .

ص: 744

و _ مردى كه يك چشمش ضربه ديده بود

ز _ دو مردى كه بر سر هشت درهم اختلاف داشتند

و _ مردى كه يك چشمش ضربه ديده بود335.وقال نافع بن جبير له عليه السلام :الكافى_ به نقل از حسن بن كثير ، از پدرش _: چشم مردى ضربه ديد ؛ ولى ظاهرا سالم بود . امير مؤمنان ، دستور داد چشم سالم او را بستند . آن گاه ، مردى تخم مرغ به دست را در برابر وى قرار داد كه مى گفت : آيا تخم مرغ را مى بينى؟ و هر گاه [ كه مرد ]مى گفت : «آرى» ، شخصِ تخم مرغ به دست ، اندكى عقب مى رفت ، تا آن كه از ديدن آن ، ناتوان گشت . آن مكان را علامت گذاشتند .

آن گاه ، چشم ضربه خورده اش را بستند . فردِ تخم مرغ به دست ، كم كم از او دورمى شد و وى با چشم سالمش به آن نگاه مى كرد تا آن كه [ تخم مرغ] از ديدش پنهان شد .

بين آن دو مكان را اندازه گرفتند و بر اساس آن (نسبت ديدِ چشم ناقص به سالم) ، به وى غرامت پرداخته شد . (1)ز _ دو مردى كه بر سر هشت درهم اختلاف داشتند336.وحجّ عليه السلام فقيل له :الكافى_ به نقل از ابن ابى ليلى _: امير مؤمنان ، ميان دو نفر كه در سفرى همراه هم بودند ، داورى كرد . [ داستان ، چنين بود :] هنگامى كه آن دو خواستند صبحانه بخورند ، يكى ، پنج قرص نان و ديگرى سه قرص نان از توشه اش بيرون آورْد . رهگذرى بر آنان گذر كرد و آن دو ، وى را به غذا دعوت كردند . وى [ نيز] با آن دو غذا خورد و چيزى از غذا نمانْد .

هنگامى كه از هم جدا مى شدند ، رهگذر ، به پاداش آنچه از غذاى آن دو خورده بود ، به آن دو ، هشت درهم داد . آن كه صاحب سه قرص نان بود ، به دارنده پنج قرص نان گفت : پول را بين خودمان به صورت نصفْ نصف ، تقسيم كن .

دارنده پنج قرص نان گفت : نه! بلكه هر كدام از ما ، به مقدارى كه نان از توشه اش بيرون آورده ، برمى دارد .

.


1- .الكافى : ج7 ص323 ح6 .

ص: 745

336.وحجّ عليه السلام فقيل له :آن دو نزد امير مؤمنان آمدند . هنگامى كه [ على عليه السلام ]سخن آنان را شنيد ، به آن دو گفت : با هم مصالحه كنيد . ماجراى شما چيزى جزئى است .

گفتند : بين ما به حق ، داورى كن .

على عليه السلام به دارنده پنج قرص نان ، هفت درهم و به صاحب سه قرص نان ، يك درهم داد و فرمود : «مگر يكى از شما پنج قرص نان و ديگرى سه قرص نان، از توشه اش درنياورده است؟».

گفتند : چرا .

[ على عليه السلام ] پرسيد : «مگر ميهمان شما در كنار شما به اندازه شما نخورده است؟» .

گفتند : چرا .

[ على عليه السلام ] پرسيد : مگر هر كدام از شما سه قرص نان ، منهاى يك سومِ آن ، نخورده است؟» .

گفتند : چرا .

[ على عليه السلام ] پرسيد : «مگر تو كه سه قرص داشتى ، سه قرص نان ، منهاى يك سومِ آن را نخورده اى ؟ و مگر تو كه پنج قرص داشتى ، سه قرص ، منهاى يك سومِ آن را نخورده اى ؟ و [ نيز ]مگر ميهمان ، سه قرص ، منهاى يك سومِ آن را نخورده است؟

اى دارنده سه قرص نان! مگر [ فقط] يك سوم از نان تو باقى نمانده است؟ و اى دارنده پنج قرص! مگر از نان تو ، [ فقط] دو قرص و يك سومِ قرص ، باقى نمانده است و خودت سه قرص ، منهاى يك سوم آن را نخورده اى؟ براى هر يكْ سوم نان به آن ، دو درهمى داده است .

بنا بر اين ، آن ميهمان ، به صاحب دو نان و يك سومِ نان ، هفت درهم و به صاحب يك سوم قرص نان ، يك درهم داده است . (1) .


1- .الكافى : ج 7 ص 427 ح 10 .

ص: 746

ح _ قطع كردن دست دزد

ح _ قطع كردن دست دزد338.ولمّا دخل الكميت عليه عليه السلام ، فقال له :الكافى_ به نقل از حارث بن حصيره _: گذرم به سياه پوستى افتاد كه در مدينه آب مى دادو [انگشتان ]دستش قطع شده بود . پرسيدم : چه كسى دستت را بريده است؟

گفت : بهترينِ مردم . ما هشت نفر بوديم كه در جريان يك دزدى ، دستگيرشديم . ما را نزد على بن ابى طالب بردند و ما به دزدى اقرار كرديم .

[ على عليه السلام ] از ما پرسيد : «آيا مى دانستيد كه اين كار ، حرام است؟» .

گفتيم : آرى .

پس دستور داد انگشتان ما را از كفِ دست بريدند و انگشت شصت را رهانمودند .

آن گاه ، دستور داد ما را در خانه اى محبوس ساختند . در آن جا به ما روغن وعسل مى خوراندند تا آن كه دستمان خوب شد .

سپس دستور داد ما را آزاد كردند و بهترين لباس را به ما پوشاند و به ما فرمود :«اگر توبه كنيد و خودتان را اصلاح نماييد ، براى شما سودمندتر است وخداوند ، در بهشت ، شما را به دست هايتان ملحق خواهد كرد ؛ و اگر خودتان رااصلاح نكنيد ، خداوند ، در جهنّم ، شما را به دست هايتان ملحق خواهد كرد» . (1)

.


1- .الكافى : ج7 ص264 ح22 .

ص: 747

بخش سيزدهم : كرامت هاى امام على عليه السلام

اشاره

بخش سيزدهم : كرامت هاى امام على عليه السلامفصل يكم : پذيرفته شدن دعاهاى امام عليه السلامفصل دوم : بازگشت خورشيد براى امام على عليه السلامفصل سوم : پيشگويى امام على عليه السلام درباره حوادث آيندهفصل چهارم : گوناگون

.

ص: 748

. .

ص: 749

فصل يكم : پذيرفته شدن دعاهاى امام عليه السلام

فصل يكم : پذيرفته شدن دعاهاى امام عليه السلام1.التهذيب :امام باقر عليه السلام :كوفيان از بالا آمدن آب فرات ، پيش على عليه السلام شكايت بردند . او به همراه حسن و حسين عليهماالسلامسوار شد و در كنار فرات ايستاد . آب فرات از دو سو بالا آمده بود . آن گاه با عصاى پيامبر خدا ، ضربه اى [ به آب] زد . در نتيجه ، آب ، يك ذرع ، پايين نشست . بار ديگر ضربه اى زد و [ اين بار] دو ذرع ، پايين نشست .

گفتند : اى امير مؤمنان! اگر يك ضربه ديگر مى زدى [ ، بهتر بود] .

فرمود : «من از خدا درخواستى كردم و او اين قدر كه ديديد ، به من داد و دوست ندارم بنده اى سِمِج باشم» . 1359.وقال عليه السلام :شرح الأخبار_ به نقل از اصبغ بن نُباته _: وقتى بصريانْ شكست خوردند ، جوانى نزدعلى عليه السلام آمد و گفت : چه اشكالى در غنايم داخل خيمه هاست كه تقسيم نمى شود؟

على عليه السلام فرمود : «من نياز به فتواى نوآموزان ندارم» .

جوان ديگرى برخاست و همان سخن را تكرار نمود و على عليه السلام همان جوابى راكه

.

ص: 750

359.وقال عليه السلام :به اوّلى داده بود ، به وى داد .

جوان گفت : به خدا سوگند كه عدالت به خرج ندادى!

على عليه السلام به وى فرمود : «اگر دروغ مى گويى ، خداوندْ پادشاهىِ جوان ثَقَفى رانصيبت كند!».

سپس فرمود : «خداوندا! من از اينان خسته شده ام و آنان هم از من خسته شده اند .پس ، بهتر از اينان را نصيبم كن و به جاى من ، كسى را كه براى آنان مايه شرّ است ، بر آنها مسلّط گردان» .

آن جوان به دوران حاكميّت حَجّاج رسيد و حَجّاج ، وى را كُشت . (1) .


1- .شرح الأخبار : ج 2 ص 290 ح 605 .

ص: 751

فصل دوم : بازگشت خورشيد براى امام على عليه السلام

الف _ كسى كه خورشيد برايش بازگشت

فصل دوم : بازگشت خورشيد براى امام على عليه السلامالف _ كسى كه خورشيد برايش بازگشت5.كتاب من لا يحضره الفقيه :امام صادق عليه السلام :روزى به هنگام عصر ، يك گلّه اسب بر سليمان بن داوود عليهماالسلامعرضه شدو وى به بررسى آنها پرداخت ، تا آن كه خورشيد ، ناپديد شد . به فرشتگان فرمود : خورشيد را براى من برگردانيد تا نمازم را در وقت آن ، بگزارم .

آنان ، خورشيد را برگرداندند . آن گاه ، وى برخاست و پاها و گردنش را مسح كرد_ كه اين شيوه وضوى آنان براى نماز بود _ و به آن دسته از يارانش كه نمازشان قضا شده بود ، فرمان داد چنين كنند .

سپس ايستاد و نماز گزارد . هنگامى كه از نمازْ فارغ شد ، خورشيدْ پنهان شد وستاره ها طلوع كردند . اين ، [ همان ]كلام خداى عز و جل است كه : «و سليمان را به داوود بخشيديم . چه نيكو بنده اى! به راستى ، او توبه كار بود . هنگامى كه [ طرف ]غروب ، اسب هاى اصيل را بر او عرضه كردند ، [ سليمان ]گفت : به راستى كه من دوستىِ اسبان را بر ياد پروردگارم ترجيح دادم ، تا [ هنگام نماز گذشت و ]خورشيد در پس حجاب ظلمت شد . [ سپس گفت :] خورشيد را نزد من باز گردانيد . پس ، شروع كرد به دست كشيدن بر ساق ها و گردن ها» (1) . (2)

.


1- .ص : آيات 30 _ 33 .
2- .الإمام الصادق عليه السلام : إنَّ سُلَيمانَ بنَ داوودَ عليه السلام عُرِضَ عَلَيهِ ذاتَ يَومٍ بِالعَشِيِّ الخيَلُ ، فَاشتَغَلَ بِالنَّظَرِ إلَيها حَتّى تَوارَتِ الشَّمسُ بِالحِجابِ ، فَقالَ لِلمَلائِكَةِ : رُدُّوا الشَّمسَ عَلَيَّ حَتّى اُصَلِّيَ صَلاتي في وَقتِها ! فَرَدّوها ، فَقامَ فَمَسَحَ ساقَيهِ وعُنُقَهُ ، وأمَرَ أصحابَهُ الَّذينَ فاتَتهُم الصَّلاةُ مَعَهُ بِمِثلِ ذلِكَ _ وكانَ ذلِكَ وُضوءَهُم لِلصَّلاةِ _ ثُمَّ قامَ فَصَلّى ، فَلَمّا فَرَغَ غابَتِ الشَّمسُ وطَلَعَتِ النُّجومُ . ذلِكَ قَولُ اللّه ِ عَزَّ وجَلَّ : «وَ وَهَبْنَا لِدَاوُدَ سُلَيْمَ_نَ نِعْمَ الْعَبْدُ إِنَّهُ أَوَّابٌ * إِذْ عُرِضَ عَلَيْهِ بِالْعَشِىِّ الصَّ_فِنَ_تُ الْجِيَادُ * فَقَالَ إِنِّى أَحْبَبْتُ حُبَّ الْخَيْرِ عَن ذِكْرِ رَبِّى حَتَّى تَوَارَتْ بِالْحِجَابِ * رُدُّوهَا عَلَىَّ فَطَفِقَ مَسْحًا بِالسُّوقِ وَ الْأَعْنَاقِ» (كتاب من لا يحضره الفقيه : ج 1 ص 202 ح 607) .

ص: 752

ب _ دو بار بازگشت خورشيد براى امام عليه السلام

ج _ بازگشت خورشيد در عهد پيامبر صلى الله عليه و آله

ب _ دو بار بازگشت خورشيد براى امام عليه السلام7.التهذيب :امام على عليه السلام :خداوند _ كه خجسته و والاست _ ، خورشيد را دو بار براى من برگرداند وبجز براى من ، براى هيچ كس از امّت محمّد صلى الله عليه و آله خورشيد را برنگرداند. (1)ج _ بازگشت خورشيد در عهد پيامبر صلى الله عليه و آله363.وأيضا لمّا قال له عليه السلام :المعجم الكبير_ به نقل از اسماء (دختر عميس) _: هر گاه بر پيامبر خدا وحى مى آمد ، درآستانه بيهوشى قرار مى گرفت . روزى ، در حالى كه سر پيامبر صلى الله عليه و آله دامن على عليه السلام بود ، بر ايشان وحى نازل شد .

پيامبر خدا [ پس از تمام شدن نزول وحى] به على عليه السلام فرمود : «اى على! آيا نمازعصرت را خوانده اى؟» .

گفت : نه ، اى پيامبر خدا!

پيامبر خدا دعا كرد و خداوند ، خورشيد را براى على برگرداندْ تا آن كه او نمازعصر را به جاى آورْد .

من خورشيد را ديدم كه چگونه پس از غروب نمودن ، طلوع كرد تا آن كه[ على عليه السلام ]نماز عصرش را خواند . (2)

.


1- .الإمام علي عليه السلام : إنَّ اللّه َ تَبارَكَ وتَعالى رَدَّ عَلَيَّ الشَّمسَ مَرَّتَينِ ، ولَم يَرُدَّها عَلى أحَدٍ مِن اُمَّةِ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله غَيري (الخصال : ص 580 ح 1) .
2- .المعجم الكبير : ج 24 ص 152 ح 391 .

ص: 753

د _ بازگشت خورشيد در دوران زمامدارى او

د _ بازگشت خورشيد در دوران زمامدارى او11.الكافي :الإرشاد :جريان بازگشت خورشيد براى على عليه السلام پس از پيامبر صلى الله عليه و آله چنين بود كه وقتى وى مى خواست براى ورود به بابل از فرات بگذرد ، بسيارى از ياران وى به گذراندن چارپايان و وسايلشان [ از فرات ]پرداختند و وى با گروهى نماز عصر راخواند .

مردم هنوز عبور نكرده بودند كه خورشيد ، غروب كرد و نماز بسيارى فوت شدو اكثر مردم ، فضيلت نماز جماعت گزاردن به همراه وى را از دست دادند . [ بنا براين ، ]در اين باره با هم گفتگو مى كردند .

هنگامى كه وى بحث آنان را در اين مورد شنيد ، از خداوند عز و جل خواست كه خورشيد را براى وى برگرداند تا همه يارانش براى گزاردن نماز عصر در وقت آن ،گرد آيند .

خداوند عز و جل ، دعاى على عليه السلام را در باز گرداندن خورشيد ، اجابت كرد و خورشيددرافق ، با همان حالتى كه هنگام عصر داشت ، پديدار شد .

هنگامى كه على عليه السلام سلام نماز را داد ، خورشيد ، غروب كرد و صداى شديدى ازآن شنيده شد كه مردم را ترساند و آنان،تسبيح و تهليل و استغفار و سپاس خداوندرا بر نعمتى كه براى آنان آشكار شده بود ، فراوان به جاى آوردند .

خبر اين موضوع در همه جا پيچيد و بين مردم ، پخش شد . (1)

.


1- .الإرشاد : ج1 ص346 .

ص: 754

فصل سوم : پيشگويى امام على عليه السلام درباره حوادث آينده

الف _ شهادت امام حسين عليه السلام در كربلا

فصل سوم : پيشگويى امام على عليه السلام درباره حوادث آيندهالف _ شهادت امام حسين عليه السلام در كربلا364.عن مُعتِّب {-1-} ، عن الإمام الصادق عليه السلام :مسند ابن حنبل_ به نقل از عبد اللّه بن نُجَىّ ، از پدرش _: با على عليه السلام مى رفتم و مسئول ظرف آب وضوى او بودم . هنگامى كه به سوى صِفّين مى رفتيم ، مقابل نينوا كه رسيديم ، على عليه السلام فرمود : «ابو عبد اللّه ! صبر كن . در كنار فرات ، صبر كن» .

گفتم : چه شده است؟

فرمود : «روزى بر پيامبر صلى الله عليه و آله وارد شدم ، در حالى كه چشمانش گريان بود . گفتم : اى پيامبر خدا! آيا كسى تو را خشمناك كرده است؟ چرا ديدگانت گريان است ؟

فرمود : هم اكنون ، جبرئيل از پيش من رفت و به من گفت كه حسين در كنار فرات ، كشته خواهد شد . سپس فرمود : مى خواهى خاك آن جا را بو كنى؟ گفتم : آرى .

دستش را دراز كرد و يك مشت خاك برداشت و به من داد و من نتوانستم جلوى اشكم را بگيرم» . (1)وعن الإمام الباقر عليه السلام ، عن أبيه عليه السلاُسد الغابة_ به نقل از غرفه اَزْدى _: نسبت به منزلت على عليه السلام ترديدى در دلم راه يافته بود . [ روزى ]با او به ساحل فرات رفتم . راه كج كرد و ايستاد و ما هم اطرافش

.


1- .مسند ابن حنبل : ج 1 ص 184 ح 648 .

ص: 755

ب _ سرانجام جنگ جمل

وعن الإمام الباقر عليه السلام ، عن أبيه عليه السلايستاديم . با اشاره دست فرمود : «اين جا مكان شترانشان ، جايگاه فرود قافله شان و محلّ ريختن خونشان است . پدرم فداى آن كه جز خدا ، ياورى در زمين و در آسمان ندارد!».

هنگامى كه حسين عليه السلام كشته شد [ ، به ساحل فرات ]آمدم و به جايى كه حسين عليه السلام را در آن جا كشته بودند ، رفتم . درست همان گونه بود كه على عليه السلام گفته بود و هيچ اشتباهى نكرده بود . از ترديدى كه در من بود ، از خدا طلب آمرزش كردم و فهميدم كه على عليه السلام به كارى دست نمى زَنَد ، مگر بر پايه عهدى كه با وى شده است (1) . (2)ب _ سرانجام جنگ جمل365.أبو حمزة الثمالي ، قال :المعجم الكبير_ به نقل از اَجلح بن عبد اللّه ، از زيد بن على ، از پدرش ، از ابن عبّاس _: هنگامى كه در بين راه بصره ، خبر طرفدارى مردم بصره از طلحه و زبير به ياران على عليه السلام رسيد، بر آنان گران آمد و هراس در دلشان انداخت.

على عليه السلام فرمود : «سوگند به آن كه خدايى غير از او نيست ، هر آينه [ اين سپاه ]بر بصريان ، غلبه خواهد كرد و طلحه و زبير ، كشته خواهند شد و از كوفه شش هزار و پانصد و پنجاه مرد (يا پنج هزار و پانصد و پنجاه مرد كه ترديد از اجلح است) براى يارى شما خارج خواهند شد» .

اين سخن،ترديدى در دلم انداخت . وقتى جنگجويان از كوفه آمدند ، به استقبالشان شتافتم و [ پيش خود ]گفتم : دقّت خواهم كرد. اگر چنان باشد كه على مى گويد ، حتما آن را [از پيامبر صلى الله عليه و آله ]شنيده است، و گرنه ، حيله جنگى است.

يكى از سپاهيان را ديدم و [ درباره شمار آنها] از وى پرسيدم . به خدا سوگند كه او درنگ نكرد و آنچه على عليه السلام گفته بود ، او نيز گفت .

اين از جمله چيزهايى بود كه پيامبر خدا به او خبر مى داد . (3)

.


1- .ر . ك : تاريخ دمشق : ج 14 ص 198 .
2- .اُسد الغابة : ج 4 ص 322 ش 4173 .
3- .المعجم الكبير : ج10 ص305 ح10738 .

ص: 756

ج _ فتنه هايى كه پس از او پيش آمد

ج _ فتنه هايى كه پس از او پيش آمد367.ولمّا دخل سبايا آل محمّد بالشام ، وفيهم علي بن الامام على عليه السلام :اى مردم! من شما را به حق خواندم و شما سرپيچى كرديد . شما را باتازيانه زدم و شما مرا خسته كرديد . آگاه باشيد كه پس از من ، حاكمانى براى شماخواهند آمد كه از شما به اين مقدار ، راضى نخواهند بود ؛ بلكه با شلّاق و آهن ،شكنجه تان خواهند نمود .

هر كس در دنيا مردم را شكنجه كند ، خداوند در آخرت ، او را شكنجه خواهدكرد و نشان آن ، اين است كه حاكم يمن خواهد آمد و در پشت سر شما جاى خواهد گرفت و فردى به نام يوسف بن عمر (1) ، كارگزاران و كارگزارانِ كارگزاران را در چنگ خواهد گرفت . (2)368.وبكى عليه السلام على أبيه الحسين عليه السلام عشريامام على عليه السلام :بر مردم ، روزگارى خواهد آمد كه از قرآن ، جز نقش آن و از اسلام ، جزنام آن نخواهد ماند .

در آن روزگار ، مسجدهاى آنان از نظر ساختمان ، آباد و از نظر هدايت ، ويران است و ساكنان و آبادكنندگان مساجد ، بدترين مردمِ روى زمين اند . فتنه ، ازآنان سرچشمه مى گيرد و گناه به آنان برمى گردد . آن را كه از فتنه كناره گزيند ، بدان بازش مى گردانند و آن كه بخواهد از آن فاصله گيرد ، به سوى آن ،مى كشانندش .

خداوند متعال مى فرمايد : «به خودم سوگند خورده ام كه بر آنان ، چنان

.


1- .يوسف بن عمر بن محمّد بن حكم بن ابى عقيل ثقفى ، در زمان هشام ، فرماندار كوفه و بصره و خراسان بود و در دوران وليد بن يزيد نيز به حكومت رسيد . وى مردى وحشتناك و ستمكار و از نزديكان حجّاج بن يوسف بود (سير أعلام النبلاء : ج 5 ص 442 ش 197) .
2- .الإمام عليّ عليه السلام : أيُّهَا النّاسُ ، إنّي دَعَوتُكُم إلَى الحَقِّ فَتَلَوَّيتُم عَلَيَّ ، وضَرَبتُكُم بِالدرِّةِ فَأَعيَيتُموني ، أما إنَّهُ سَيَليكُم مِن بَعدي وُلاةٌ لا يَرضَونَ مِنكُم بِهذا حَتّى يُعَذِّبوكُم بِالسِّياطِ وبِالحَديدِ ، إنَّهُ مَن عَذَّبَ النّاسَ فِي الدُّنيا عَذَّبَهُ اللّه ُ فِي الآخِرَةِ . وآيَةُ ذلِكَ أن يَأتِيَكُم صاحِبُ اليَمَنِ حَتّى يَحُلَّ بَينَ أظهُرِكُم ، فَيَأخُذَ العُمّالَ وعُمّالَ العُمِّال ، رَجُلٌ يُقالُ لَهُ : يوسُفُ بنُ عُمَرَ (الإرشاد : ج1 ص322) .

ص: 757

د _ پادشاهى معاويه

368.وبكى عليه السلام على أبيه الحسين عليه السلام عشريفتنه اى بفرستم كه بردبار ، در آن ، حيران بماند» و چنين كرده است و ما از خداوندمى خواهيم كه از لغزش غفلت ما در گذرد . (1)د _ پادشاهى معاويه370.وقيل له :مُرُوج الذهب :معاويه ، گروهى از ياران خود را در كوفه گمارد تا خبر مرگش را پخش كنند . مردم در اين باره سخن بسيار گفتند تا به گوش على عليه السلام رسيد .

[ على عليه السلام ] در مجلسش فرمود : «از مرگ معاويه بسيار سخن گفتيد . به خدا سوگند ، او نمرده است و نمى ميرد ، مگر آن كه آنچه را در زير گام من است ، به دست گيرد .

فرزند جگرخوار مى خواهد موضع مرا بداند . از اين رو ، كسى را فرستاده كه اين موضوع را در بين شما شايع كند تا بداند و يقين كند كه نظر من درباره او چيست و كار خودش در آينده چگونه خواهد بود» .

سپس ، [ على عليه السلام ] بحثى طولانى كرد و در آن ، از روزگار معاويه ، يزيد _ كه پس از معاويه خواهد آمد _ ، مروان و فرزندانش ، و حَجّاج و شكنجه هايى كه از او به مردم خواهد رسيد ، ياد نمود .

صداى مردم بلند شد و گريه و زارى ، بسيار گشت .

شخصى از ميان مردم برخاست و گفت : اى امير مؤمنان! چيزهاى ناگوارى راتوصيف كردى . تو را به خدا ، آيا اينها اتّفاق خواهد افتاد؟

على عليه السلام فرمود : «به خدا سوگند ، اتّفاق خواهد افتاد . من دروغ نگفتم و به من نيزدروغ گفته نشده است» .

.


1- .الإمام عليّ عليه السلام : يَأتي عَلَى النّاسِ زَمانٌ لا يَبقى فيهِم مِنَ القُرآنِ إلّا رَسمُهُ ، ومِنَ الإِسلامِ إلَا اسمُهُ . ومَساجِدُهُم يَومَئِذٍ عامِرَةٌ مِنَ البِناءِ ، خَرابٌ مِنَ الهُدى ، سُكّانُها وعُمّارُها شَرُّ أهلِ الأَرضِ ، مِنهُم تَخرُجُ الفِتنَةُ ، وإلَيهِم تَأوِي الخَطيئَةُ ، يَرُدّونَ مَن شَذَّ عَنها فيها ، ويَسوقونَ مَن تَأَخَّرَ عَنها إلَيها . يَقولُ اللّه ُ سُبحانَهُ : فَبي حَلَفتُ لَأَبعَثَنَّ عَلى اُولئِكَ فِتنَةً تَترُكُ الحَليمَ فيها حَيرانَ . وقَد فَعَلَ ، ونَحنُ نَستَقيلُ اللّه َ عَثرَةَ الغَفلَةِ (نهج البلاغة : حكمت 369) .

ص: 758

ه _ پادشاهى بنى مروان

و _ سلطه حَجّاج

370.وقيل له :ديگران گفتند : اى امير مؤمنان! كِى اين كارها پيش خواهد آمد؟

فرمود : «آن گاه كه اين از اين ، رنگين شود» و يك دست خود را بر ريش و دست ديگرش را بر سرش نهاد .

مردم ، بسيار گريستند .

فرمود : «اكنون نگِرييد ، كه پس از من ، روزگارى دراز خواهيد گريست» .

بسيارى از كوفيان ، به طور مخفى ، درباره خودشان به معاويه نامه نوشتند و پيش او آدم هايى براى خود ، دست و پا كردند . به خدا سوگند ، چند روزى نگذشت كه آن خبر (شهادت على عليه السلام ) ، تحقّق يافت . (1)ه _ پادشاهى بنى مروان5.الكافي :امام على عليه السلام_ در توصيف مروان بن حَكم _: پادشاهى براى او به مقدارى [كوتاه] خواهد بود كه سگ ، بينى اش را مى ليسد . او پدر چهار فرمان روا خواهد بود و امّت ازوى و فرزندانش روزهاى خونينى را خواهند ديد . (2)و _ سلطه حَجّاج1.التهذيبين :امام على عليه السلام :بدانيد! سوگند به خدا كه جوان ثَقَفى بر شما تسلّط پيدا مى كند ؛ مردى متكبّر و نابكار . او خرّمى و بركت را نابود مى كند و شما را از درون ، تهى مى سازد . بس كن ، ابو وَذَحه! (3)(4)

.


1- .مروج الذهب : ج 2 ص 429 .
2- .الإمام عليّ عليه السلام _ في وَصفِ مَروانَ بنِ الحَكَمِ _ : أما إنَّ لَهُ إمرَةً كَلعَقَةِ الكَلبِ أنفَهُ ، وهُوَ أبُو الأَكبُشِ الأَربَعَةِ ، وسَتَلقَى الاُمَّةُ مِنهُ ومِن وُلدِهِ يَوما أحمَرَ (نهج البلاغة : خطبه 73) .
3- .سيّد رضى گفته است : وَذَحه (كه در متن عربى آمده) به معناى سوسك است و اين سخن، اشاره به حجّاج دارد و وى را داستانى با سوسك است كه اين جا جاى ذكر آن نيست .
4- .الإمام عليّ عليه السلام : أما وَاللّه ِ ، لَيُسَلَّطَنَّ عَلَيكُم غُلامُ ثَقيفٍ ، الذَّيّالُ المَيّالُ ، يَأكُلُ خَضِرَتَكُم، ويُذيبُ شَحمَتَكُم ، إيهٍ أبا وذَحَةَ ! (نهج البلاغة : خطبه 116) .

ص: 759

ز _ پادشاهى بنى عبّاس و نابودى آن

ح _ شهادت امام رضا عليه السلام در خراسان

ط _ غلبه حق بر باطل در آخر الزمان

ز _ پادشاهى بنى عبّاس و نابودى آنامام على عليه السلام :اى ابن عبّاس! هر گاه پادشاهىِ بنى اميّه پايان يابد ، اوّلين كسانى كه از بنى هاشم به حكومت خواهند رسيد ، فرزندان تواَند و آنان ، كارهايى انجام خواهند داد . (1)3.الكافي :امام على عليه السلام :پادشاهى فرزندان بنى عبّاس از راه خراسان مى آيد و از راه خراسان ، تباه مى گردد . (2)ح _ شهادت امام رضا عليه السلام در خراسان2.التهذيبين :امام على عليه السلام :در سرزمين خراسان ، يكى از فرزندان من به ستم با سَم ، كشته خواهد شد . نام او نام من و نام پدرش نام فرزند عمران ، موسى عليه السلام است . بدانيد كه هر كس او را در غربتش زيارت كند ، خداوند عز و جل گناهان گذشته و آينده او را مى بخشد ، گر چه به شمار ستارگان و قطره هاى باران و برگ درختان باشد . (3)ط _ غلبه حق بر باطل در آخر الزمان1.الكافي :نهج البلاغة :امام على عليه السلام فرمود : «دنيا پس از گريزَش از ما ، چون بچّه شترى كه گردمادرش مى چرخد ، به سوى ما خواهد آمد» .

امام عليه السلام پشتِ سر اين سخن ، اين آيه را خواند : « «و خواستيم بر كسانى كه در آن سرزمين ، فرو دست شده بودند ، منّت نهيم و آنان را پيشوايان [ مردم] گردانيم و ايشان را وارث [ زمين ]نماييم» (4) » . (5)

.


1- .الإمام عليّ عليه السلام : يَابنَ عَبّاسٍ ، إنَّ مُلكَ بَني اُمَيَّةَ إذا زالَ فَأَوَّلُ ما يَملِكُ مِن بَني هاشِمٍ وُلدُكَ ، فَيَفعَلونَ الأَفاعيلَ (الفضائل ، ابن شاذان : ص120) .
2- .عنه عليه السلام : إنَّ مُلكَ وُلدِ بَنِي العَبّاسِ مِن خُراسانَ يُقبِلُ ، ومِن خُراسانَ يَذهَبُ (المناقب ، ابن شهر آشوب : ج2 ص275) .
3- .كتاب من لا يحضره الفقيه : ج2 ص584 ح3188 .
4- .قصص : آيه 5 .
5- .نهج البلاغة : وقالَ الإمامُ عَلِيّ عليه السلام : لَتَعطِفَنَّ الدُّنيا عَلَينا بَعدَ شِماسِها عَطفَ الضَّروسِ عَلى وَلَدِها _ وتَلا عَقيبَ ذلِكَ _ : «وَ نُرِيدُ أَن نَّمُنَّ عَلَى الَّذِينَ اسْتُضْعِفُواْ فِى الْأَرْضِ وَ نَجْعَلَهُمْ أَل_ءِمَّةً وَنَجْعَلَهُمُ الْوَ رِثِينَ»(نهج البلاغة : حكمت 209) .

ص: 760

1.التهذيب :الغيبة ، نعمانى_ به نقل از ابو وائل _: امير مؤمنان ، على عليه السلام ، به حسين عليه السلام نگاه كرد وفرمود : «اين فرزندم ، سيّد (سَرور) است ، چنان كه پيامبر خدا او را سيّد ناميد .

خداوند از صُلب (پُشت) او ، مردى همنام پيامبرتان به دنيا خواهد آورد كه درسيما و اخلاق ، شبيه وى است . او در زمانى كه مردم در غفلت اند و حق ، مرده وستم ، آشكار است ، بيرون خواهد آمد . به خدا سوگند ، اگر قيام نكند ، گردنش زده خواهد شد . با قيام او ، اهل و ساكنان آسمان ها خوش حال خواهند گشت .

او مردى با پيشانى باز ، بينى كشيده ، شكم بزرگ ، پاهاى گشاده (داراى خالى درران چپش) و دندان هاى باز است كه زمين را ، آن گونه كه از ستمْ و بى عدالتى پُرشده ، از عدلْ پُر مى كند» . (1) .


1- .الغيبة للنعماني عن أبي وائل : نَظَرَ أميرُ المُؤمِنينَ عَلِيٌّ عليه السلام إلَى الحُسَينِ عليه السلام فَقالَ : إنَّ ابني هذَا سَيِّدٌ كَما سَمّاهُ رَسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله سَيِّدا ، وسَيُخرِجُ اللّه ُ مِن صُلبِهِ رَجُلاً بِاسمِ نَبِيِّكُم ، يُشبِهُهُ فِي الخَلقِ وَالخُلُقِ ، يَخرُجُ عَلى حينِ غَفلَةٍ مِنَ النّاسِ وإماتَةٍ لِلحَقِّ وإظهارٍ لِلجَورِ ، وَاللّه ِ لَو لَم يَخرُج لَضُرِبَت عُنُقُهُ ، يَفرَحُ بِخُروجِهِ أهلُ السَّماواتِ وسُكّانُها ، وهُوَ رَجلٌ أجلَى الجَبينِ ، أقنَى الأَنفِ ، ضَخمُ البَطنِ ، أزيَلُ الفَخِذَينِ ، بِفَخِذِهِ اليُمنى شامَةٌ ، أفلَجُ الثَّنايا ، ويَملَأُ الأَرضَ عَدلاً كَما مُلِئَت ظُلما وجَورا (الغيبة ، نعمانى : ص214 ح2) .

ص: 761

فصل چهارم : گوناگون

الف _ ديدن نور وحى

فصل چهارم : گوناگونالف _ ديدن نور وحىهمچنين امام زين العابدين عليه السلام مى فرمايد :امام على عليه السلام_ در خطبه قاصعه _: پيامبر خدا ، همه ساله در غار حِرا معتكف مى شد كه من او را مى ديدم و جز من ، كسى او را نمى ديد .

در آن روزها هيچ خانه اى ، جز خانه پيامبر خدا و خديجه و من _ كه من سومين آن دو بودم _ نبود كه ساكنانش تمامى مسلمان باشند . نور وحى و رسالت را مى ديدم و بوى نبوّت را استشمام مى كردم .

هنگامى كه وحى بر ايشان نازل شد ، ناله شيطان را شنيدم . گفتم : اى پيامبر خدا! اين ناله چيست؟

فرمود : «اين ، ابليس است كه از اين كه عبادتش كنند ، نااميد گشته است . تو آنچه را من مى شنوم ، مى شنوى و آنچه را من مى بينم ، مى بينى ، جز آن كه تو پيامبر نيستى ؛ ولى وزيرى و به يقين ، بر [ مسير ]خيرى» . 1

.

ص: 762

ب _ يارى رسانىِ فرشتگان

ج _ زنده كردن درخت خشك

ب _ يارى رسانىِ فرشتگان5.الكافي :امام على عليه السلام :پيامبر خدا در گذشت و سرش در دامن من بود . من به دست خود ، [ پيكر ]او را غسل دادم و فرشتگان مقرّب خداوند ، به همراه من ، او را مى چرخاندند . (1)ج _ زنده كردن درخت خشك7.المحاسن :إرشاد القلوب_ به نقل از حارث اعور هَمْدانى _: همراه امير مؤمنان به راه افتاديم تا به بوته زارهاى كوفه در حاشيه فرات رسيديم . در آن جا تنه درختى ديديم كه برگ هايش ريخته و چوبش خشك شده بود . ايشان با دست مبارك خود به آن زد و گفت : «به اذن خدا ، سبز شو و ميوه بده!» .

ناگهان ، شاخه هاى درخت ، سبز گشت و ميوه و برگ داد و گلابى هايى داد كه تا آن روز در بين ميوه هاى دنيا ، به خوبى آنها ديده نشده بود . از آن گلابى ها خورديم و كَنْديم و با خود برديم .

پس از چند روز ، [ دوباره] نزديك آن درخت رفتيم . ديديم هنوز سبز است و گلابى دارد . (2)

.


1- .الإمام عليّ عليه السلام : لَقَد قُبِضَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله وإنَّ رأسَهُ لَفي حِجري ، ولَقَد وُلّيتُ غُسلَهُ بِيَدي ، تُقَلِّبُهُ المَلائِكَةُ المُقَرَّبونَ مَعي (الأمالى ، مفيد : ص235 ح5) .
2- .إرشاد القلوب : ص278 .

ص: 763

بخش چهاردهم : مهرورزى به امام على عليه السلام

اشاره

بخش چهاردهم : مهرورزى به امام على عليه السلامدرآمدفصل يكم : تأكيد بر دوست داشتن امام على عليه السلامفصل دوم : بركات دوست داشتن امام على عليه السلامفصل سوم : ويژگى هاى دوستداران امام على عليه السلامفصل چهارم : محبوبيت امام على عليه السلام نزد خداوند ، پيامبر و فرشتگانفصل پنجم : برحذر داشتن از غلو در دوست داشتن امام على عليه السلام

.

ص: 764

. .

ص: 765

درآمد

درآمدمحبّت ، در فرهنگ اسلامى ، واژه اى ارجمند و زيباست . در آموزه هاى دينى به «مهر ورزى» ، توجهى ويژه شده است و تعبير «هل الدينُ إلّا الحُبّ؟ آيا دين ، جز محبّت است؟» ، مكانت «مهر ورزى» را به اوج رسانده است . اكنون بر اين نكته تأكيد مى ورزيم كه عشق به زيبايى و مهر ورزيدن به چهره هاى سرشار از نيكى و كرامت و رادى ، حقيقتى فطرى است . پيامبر صلى الله عليه و آله به دوست داشتن على عليه السلام سفارش كرده و مهر ورزيدن به اهل بيت عليهم السلام را نشانه ايمان دانسته است ، و آيا اين همه جز واقع نمايى است؟ و جز ارشاد به حقيقت است؟ و به آنچه از درون جان انسان مى جوشد؟! شايسته چنان مى دانيم كه لزوم مهرورزى به على عليه السلام و اهل بيت عليهم السلام را در پرتو آيتى الهى به اختصار ، باز گوييم ، و راز تأكيد بسيار بر دوست داشتنِ على و آل على عليهم السلام را در پرتو يكى از آيات الهى اندكى بكاويم و آن گاه در پرتو آموزه هاى نبوى و ... سخن را جمع بندى كنيم و خواننده را به خواندن احاديث و تأمل كردن در آنها فرا خوانيم : خداوند منزّه ، در سوره شورا _ كه موضوع محورى و بنيادين آموزه هاى آن ، وحى و ابعاد رسالت پيامبر صلى الله عليه و آله است _ به پيامبر خدا دستور مى دهد كه به مردمان بگويد : «قُل لَا أَسْ_ئلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْرًا إِلَا الْمَوَدَّةَ فِى الْقُرْبَى . (1) بگو : بر اين رسالت ، مزدى ، جز دوست داشتن خويشاوندان ، از شما نمى خواهم» .

.


1- .شورا : آيه 23 .

ص: 766

مزد رسالت من ، دوستى خويشاوندان من است . اين آيت الهى چون در كنار آيات ديگرى كه در خطاب به پيامبر صلى الله عليه و آله به اين موضوع پرداخته اند نهاده شود ، محتواى آن روشن است . بدين سان و با توجّه به آيات ديگر ، اين «مودّت» نيز به پاسخگويى به دعوت باز خواهد گشت و آيه بيانگر اين خواهد بود كه اين خواست ، براى شما و در جهت منافع شماست . يعنى گاهى سخن از نفى كلّى مزد و پاداش است و ديگر گاه ، تأكيد بر اين كه پاداش ، از آنِ كسى است كه مى خواهد راهى به خدا جويد ، و در پى آن ، تصريح به اين كه اين پاداشى كه خواسته ام نيز براى خود شماست و در نهايت ، اين كه : پاداش من «مودّت با اَقارب من» است . پس پاداش پيامبر صلى الله عليه و آله ويژگى هايى دارد : 1 . مطلقا نفع آن ، عائد وى نمى شود ؛ 2 . صد در صد به نفع امّت است ؛ 3 . چيزى است كه راه امّت را به سوى خدا هموار مى سازد . بدين سان ، «الْمَوَدَّةَ فِى الْقُرْبَى» تداوم راه رسالت و ادامه خطّ پيامبر صلى الله عليه و آله است . خودِ پيامبر صلى الله عليه و آله نيز اين تعبير قرآنى را معنا كرده و مصداق آن را در جهت اهداف كلّى ابلاغ دين ، روشن نموده و بدين سان ، آينده رهبرى امّت را با توجه بدان ، مطرح ساخته است و صريحا در مقابل سؤال ها (كه : اين «قُربى» چه كسانى هستند؟) فرموده است :«على و فاطمه و دو فرزند آن دو» . بدين ترتيب ، آيه نيز با تفسير پيامبر خدا ، در جهت همان آهنگ كلّىِ تبليغ رسالت و تأكيد بر تداوم راه پيشوايى ، و روشنگرىِ ديگرى درباره فرداى امّت است . روايات بسيارى كه از «مودّت» آل محمّد صلى الله عليه و آله سخن گفته و محبت آنها را واجب شمرده ، و مرگ در راه محبت آنها را شهادت در راه خدا دانسته ، و كين ورزى بدانها و خشم گرفتن بر على عليه السلام را نفاق معرفى كرده اند ، همه و همه در جهت ايجاد جريان همسو با اهل بيت عليهم السلام بوده است و جلوگيرى از شكل گيرى جريانى معارض با آن بزرگواران و يقينا معارض با آموزه هاىِ دين و معارف قرآنى بوده است .

.

ص: 767

به واقع ، با اين همه ، پيامبر صلى الله عليه و آله تداوم حركت خود را در اهل بيت عليهم السلام مى نگرد ، و پس از خود ، اين رسالت را به دوش برجسته ترين مصداق اهل بيت ، على عليه السلام مى نهد ، و هرگونه رويارويى با وى را «مواجهه» با خويش تلقى مى كند . چگونه مى توان جامه زيباى ايمان به تن و دل در گرو خداوند داشت و على عليه السلام را _ كه غرق در ايمان به خداوند و برترين عاشق و عابدِ اللّه و والاترين جلوه باور و ايمان است دوست نداشت؟! و اين است راز سخن بلند مولا عليه السلام كه فرمود : لَو ضَرَبتُ خَيشومَ المُؤمِنِ بِسَيفي هذا عَلى أن يُبغِضَني ما أبغَضَني ، ولَو صَبَبتُ الدُّنيا بِجَمّاتِها عَلَى المُنافِقِ عَلى أن يُحِبَّني ما أحَبَّني ، وذلِكَ أنَّهُ قُضِيَ فَانقَضى عَلى لِسانِ النَّبِيِّ الاُمِّيِّ صلى الله عليه و آله أنَّهُ قالَ : يا عَلِيُّ! لا يُبغِضُكَ مُؤمِنٌ ولا يُحِبُّكَ مُنافِقٌ . (1) چنانچه با شمشيرم بر بينى مؤمن بكوبم تا مرا دشمن بدارد ، هرگز با من دشمنى نمى ورزد ؛ چنانچه تمام دنيا را در اختيار منافقْ بگذارم تا مرا دوست بدارد ، هرگز مرا دوست نخواهد داشت . اين ، مقدّر شده و بر زبان پيامبر اُمّى جارى گشته است كه او گفت : «اى على! مؤمن ، تو را دشمن نمى دارد و منافق ، تو را دوست نمى دارد .

.


1- .نهج البلاغة : حكمت 45 .

ص: 768

فصل يكم : تأكيد بر دوست داشتن امام على عليه السلام

فصل يكم : تأكيد بر دوست داشتن امام على عليه السلامپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :خداوند عز و جل درباره على به من سفارش كرد . گفتم : پروردگارا! آن سفارش را برايم روشن ساز .

فرمود : «بشنو» .

گفتم : مى شنوم .

آن گاه فرمود : «به درستى كه على ، پرچم هدايت ، پيشواى اولياى من ، و روشنگر راه فرمان بُرداران من است و او كلمه اى است كه پرهيزگاران را به پيروى و همراهى آن ، فرمان داده ام . هر كس او را دوست بدارد ، مرا دوست داشته است و هر كس او را دشمن بدارد ، مرا دشمن داشته است . على را به اين سخنان ، بشارت بده» . (1)پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :هر كس على را دوست بدارد ، به يقين مرا دوست داشته است و هر كس على را دشمن بدارد ، به يقين مرا دشمن داشته است . (2)20.الكافي :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! كسى كه گمان مى كند مرا دوست دارد ، و[لى] با تو دشمنى

.


1- .رسول اللّه صلى الله عليه و آله : إنَّ اللّه َ تَعالى عَهِدَ إلَيَّ عَهدا في عَلِيٍّ ، فَقُلتُ : يا رَبِّ بيِّنهُ لي ، فَقالَ : اِسمَع ، فَقُلتُ : سَمِعتُ ، فَقالَ : إنَّ عَلِيّا رايَةُ الهُدى ، وإمامُ أولِيائي ، ونورُ مَن أطاعَني ، وهُوَ الكَلِمَةُ الَّتي ألزَمتُهَا المُتَّقينَ ، مَن أحَبَّهُ أحَبَّني ومَن أبغَضَهُ أبغَضَني ، فَبَشِّرهُ بِذلِكَ (حلية الأولياء : ج1 ص66) .
2- .عنه صلى الله عليه و آله : مَن أحَبَّ عَلِيّا فَقَد أحَبَّني ، ومَن أبغَضَ عَلِيّا فَقَد أبغَضَني (المستدرك على الصحيحين : ج3 ص141 ح4648) .

ص: 769

20.الكافي :مى ورزد ، دروغ مى گويد . (1)21.الكافي :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :جبرئيل عليه السلام ، نزد من آمد و گفت : «خداوند به تو فرمان مى دهد كه على را دوست بدارى و به محبّت و ولايت او امر نمايى .

به درستى كه به دوستداران على ، فقط به خاطر محبّتشان به او ، بهشت جاودانه مى بخشم و دشمنان او و روى گردانان از ولايتش را فقط به خاطر دشمنى با او و ترك ولايت او ، داخل جهنّم مى گردانم» . (2)22.تفسير العياشي :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :ولايت على بن ابى طالب ، ولايت خداست و دوست داشتنش عبادت خدا . (3)23.التهذيب :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :كسى كه دوست دارد به ريسمان محكم الهى در آويزد ، به دوستى على و خاندان من چنگ زند . (4)24.المحاسن :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :سرلوحه اعمال مؤمن ، دوست داشتن على بن ابى طالب است . (5) .


1- .الإمام عليّ صلى الله عليه و آله : يا عَلِيُّ ، كَذَبَ مَن زَعَمَ أنَّهُ يُحِبُّني ويُبغِضُكَ (تاريخ دمشق : ج 42 ص 268 ح 8796) .
2- .عنه صلى الله عليه و آله : أتاني جُبرَئيلُ فَقالَ : إنَّ اللّه َ يَأمُرُك أن تُحِبَّ عَلِيّا وأن تَأمُرَ بِحُبِّهِ ووَلايَتِهِ ، فَإِنّي مُعطٍ أحِبّاءَ عَلِيٍّ الجَنَّةَ خُلدا بِحُبِّهِم إيّاهُ ، ومُدخِلٌ أعداءَهُ والتّارِكينَ وَلايَتَهُ النّارَ جَزاءً بِعَداوَتِهِم إيّاهُ وتَركِهِم وَلايَتَهُ (الاُصول الستّة عشر : ص62) .
3- .عنه صلى الله عليه و آله : وَلايَةُ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام وَلايَةُ اللّه ِ ، وحُبُّهُ عِبادَةُ اللّه ِ (بشارة المصطفى : ص16) .
4- .عنه صلى الله عليه و آله : مَن أحَبَّ أن يَتَمَسَّكَ بِالعُروَةِ الوُثقى فَليَتَمَسَّك بِحُبِّ عَلِيٍّ وأهلِ بَيتي (عيون أخبار الرضا عليه السلام : ج2 ص58 ح216) .
5- .عنه صلى الله عليه و آله : عُنوانُ صَحيفَةِ المُؤمِنِ حُبُّ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ (بشارة المصطفى : ص154) .

ص: 770

فصل دوم : بركات دوست داشتن امام على عليه السلام

فصل دوم : بركات دوست داشتن امام على عليه السلام2.تأويل الآيات :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :كسى كه على را دوست داشت ، هدايت شد و كسى كه او را دشمن داشت ، گم راه شد . (1)3.كتاب التوحيد :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ خطاب به على عليه السلام _: آگاه باش كه هر كس تو را دوست بدارد ، آرامش و ايمانْ او را فرا مى گيرد و هر كس با تو دشمنى ورزد ، خداوندْ او را به مرگ جاهلى مى ميراند و مؤاخذه خواهد شد ، هر چند به آيين اسلامْ عمل كرده باشد . (2)پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :هر كس على را دوست بدارد ، خداوند ، نماز ، روزه ، شب زنده دارى او را مى پذيرد و دعايش را مستجاب مى گرداند . (3)پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! چنانچه فردى آن گونه نماز بگزارد و روزه بدارد كه به سان مَشكِ كهنه [ ، چروكيده و نحيف] گردد ، با اين حال ، نماز و روزه اش سودى نمى بخشد ، مگر به واسطه دوست داشتنِ شما . (4)

.


1- .رسول اللّه صلى الله عليه و آله : مَن أحَبَّ عَلِيّا فَقَدِ اهتَدى ، ومَن أبغَضَهُ فَقَدِ اعتَدى (جامع الأخبار : ص54 ح65) .
2- .عنه صلى الله عليه و آله _ لِعَلِيٍّ عليه السلام _ : ألا مَن أحَبَّكَ حَفَّ بِالأَمنِ وَالإيمانِ ، ومَن أبغَضَكَ أماتَهُ اللّه ُ ميتَةَ الجاهِلِيَّةِ ، وحوسِبَ بِعَمَلِهِ فِي الإِسلامِ (المعجم الكبير : ج11 ص63 ح11092) .
3- .عنه صلى الله عليه و آله : مَن أحَبَّ عَلِيّا قَبِلَ اللّه ُ مِنهُ صَلاتَهُ وصِيامَهُ وقِيامَهُ ، وَاستَجابَ دُعاءَهُ (المناقب ، خوارزمى : ص72 ح51) .
4- .عنه صلى الله عليه و آله : يا عَلِيُّ ، وَاللّه ِ لَو أنَّ رَجُلاً صَلّى وصامَ حَتّى يَصيرَ كَالشِّنِّ البالي ، إذا ما نَفَعَ صَلاتُهُ وصَومُهُ إلّا بِحُبِّكُم (كفاية الأثر : ص71) .

ص: 771

7.تفسير القمي :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :دوست داشتن على بن ابى طالب ، گناهان را از بين مى برد ، همان گونه كه آتشْ هيزم را . (1)8.تفسير القمّي :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ به على عليه السلام _: همين [ فضيلت ]براى تو بس كه دوستدار تو در لحظه مرگش افسوس ، در قبرش وحشت ، و در روز رستاخيزْ بيم نخواهد داشت . (2)9.تفسير القمّي :امام صادق عليه السلام :به خدا سوگند ، هيچ ميرنده اى با مهر على عليه السلام نمى ميرد ، مگر آن كه او را در خوشايندترين جايگاه ها مى بيند و به خدا سوگند ، هيچ ميرنده اى با كينه على عليه السلام نمى ميرد ، مگر آن كه او را در ناخوشايندترين موقعيت ها مى بيند . (3)10.تفسير العياشي :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :هر كارى [در قيامت ]اجازه اى نياز دارد و اجازه عبور از صراط ، دوست داشتن على بن ابى طالب است . (4)11.كتاب القراءات :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :دوست داشتن على ، رهايى از آتش است . (5)12.الكافي :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :به درستى كه بهشت ، مشتاق دوستداران على است و پرتوهاى بهشت براى آنان افزوده مى شود ، در حالى كه آنان ، هنوز در دنيا هستند و وارد بهشت نشده اند . (6) .


1- .رسول اللّه صلى الله عليه و آله : حُبُّ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ يَأكُلُ السَّيِّئاتِ كَما تَأكُلُ النّارُ الحَطَبَ (تاريخ بغداد : ج 4 ص 195 ش 1885) .
2- .عنه صلى الله عليه و آله _ لِعَلِيٍّ عليه السلام _ : حَسبُكَ ، ما لِمُحِبِّكَ حَسرَةٌ عِندَ مَوتِهِ ، ولا وَحشَةٌ في قَبرِهِ ، ولا فَزَعٌ يَومَ القِيامَةِ (تاريخ بغداد : ج 4 ص 102 ش 1756) .
3- .الإمام الصادق عليه السلام : وَاللّه ِ لا يَهلِكُ هالِكٌ عَلى حُبِّ عَلِيٍّ عليه السلام إلّا رَآهُ في أحَبِّ المَواطِنِ إلَيهِ ، وَاللّه ِ لا يَهلِكُ هالِكٌ عَلى بُغضِ عَلِيٍّ عليه السلام إلّا رَآهُ في أبغَضِ المَواطِنِ إلَيهِ (الأمالى ، طوسى : ص164 ح273) .
4- .رسول اللّه صلى الله عليه و آله : لِكُلِّ شَيءٍ جَوازٌ ، وجَوازٌ الصِّراطِ حُبُّ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ (المناقب ، ابن شهر آشوب : ج2 ص156) .
5- .عنه صلى الله عليه و آله : حُبُّ عَلِيٍّ بَراءَةٌ مِنَ النّارِ (الفردوس : ج2 ص142 ح2723) .
6- .عنه صلى الله عليه و آله : إنَّ الجَنَّةَ لَتَشتاقُ لِأَحِبّاءِ عَلِيٍّ عليه السلام ، ويَشتَدُّ ضَوؤُها لِأَحِبّاءِ عَلِيٍّ عليه السلام وهُم فِي الدُّنيا قَبلَ أن ف يَدخُلوها (ثواب الأعمال : ص247 ح2) .

ص: 772

13.تفسير فرات الكوفي :امام على عليه السلام :پيامبر خدا ، دست حسن و حسين عليهماالسلامرا گرفت و فرمود : «كسى كه من و اين دو نفر و پدر و مادر اين دو را دوست بدارد ، در روز قيامت با من در يك جايگاه است . (1) .


1- .الإمام عليّ عليه السلام : إنَّ رَسولَ اللّه ِ صلى الله عليه و آله أخَذَ بِيَدِ حَسَنٍ وحُسَينٍ فَقالَ : مَن أحَبَّني وأحَبَّ هذَيِن وأباهُما واُمَّهُما كانَ مَعي في دَرَجَتي يَومَ القِيامَةِ (سنن الترمذى : ج5 ص641 ح3733) .

ص: 773

فصل سوم : ويژگى هاى دوستداران امام على عليه السلام

الف _ پاك زادى

ب _ ايمان

فصل سوم : ويژگى هاى دوستداران امام على عليه السلامالف _ پاك زادى3.في مصباح المتهجّد :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! تو را دوست نمى دارد ، مگر آن كه نَسَبى پاك دارد و با تو دشمنى نمى ورزد ، مگر آن كه نَسَبى ناپاك دارد و جز مؤمن ، با تو دوستى نمى ورزد و جز كافر ، با تو دشمنى نمى ورزد . (1)ب _ ايمانامام صادق عليه السلام نيز با اشاره به نظارت فرشتگامام على عليه السلام :چنانچه با اين شمشيرم بر بينى مؤمن بزنم تا مرا دشمن بدارد ، هرگز با من دشمنى نمى ورزد و چنانچه تمام دنيا را بر منافقْ نثار كنم تا مرا دوست بدارد ، هرگز مرا دوست نخواهد داشت .

اين بدان جهت است كه مقدّر شده و بر زبان پيامبر اُمّى جارى گشته است كه گفت : «اى على! هيچ مؤمنى ، تو را دشمن نمى دارد و هيچ منافقى ، تو را دوست نمى دارد» . (2)

.


1- .رسول اللّه صلى الله عليه و آله : يا عَلِيُّ ، لا يُحِبُّكَ إلّا مَن طابَت وِلادَتُهُ ، ولا يُبغِضُكَ إلّا مَن خَبُثَت وِلادَتُهُ ، ولا يُواليكَ إلّا مُؤمِنٌ ، ولا يُعاديكَ إلّا كافِرٌ (كمال الدين : ص261 ح8) .
2- .الإمام عليّ عليه السلام : لَو ضَرَبتُ خَيشومَ المُؤمِنِ بِسَيفي هذَا عَلى أن يُبغِضَني ما أبغَضَني ، ولَو صَبَبتُ الدُّنيا بِجَمّاتِها عَلَى المُنافِقِ عَلى أن يُحِبَّني ما أحَبَّني ؛ وذلِكَ أنَّهُ قُضِيَ فَانقَضى عَلى لِسانِ النَّبِيِّ الاُمِّيِّ صلى الله عليه و آله أنَّهُ قالَ : يا عَلِيُّ ، لا يُبغِضُكَ مُؤمِنٌ ، ولا يُحِبُّكَ مُنافِقٌ (نهج البلاغة : حكمت 45) .

ص: 774

ج _ پرهيزگارى

ج _ پرهيزگارىپيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ خطاب به على عليه السلام _: جز مؤمنِ پرهيزگار ، تو را دوست نمى دارد ؛ و جز نابه كارِ پست ، تو را دشمن نمى دارد . (1)

.


1- .رسول اللّه صلى الله عليه و آله _ لِعَلِيٍّ عليه السلام _ : لا يُحِبُّكَ إلّا مُؤمِنٌ تَقِيٌّ ، ولا يُبغِضُكَ إلّا فاجِرٌ رَدِيٌّ (المناقب ، خوارزمى : ص326 ح336) .

ص: 775

فصل چهارم : محبوبيت امام على عليه السلام در نزد خداوند عز و جل ، پيامبر صلى الله عليه و آله و فرشتگان

فصل چهارم : محبوبيت امام على عليه السلام در نزد خداوند ، پيامبر صلى الله عليه و آله و فرشتگانپيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ درباره على عليه السلام ، در روز خيبر _: فردا پرچم را به مردى مى سپارم كه خدا و پيامبرش را دوست دارد و خدا و پيامبرش نيز او را دوست دارند . (1)تاريخ بغداد_ به نقل از عبد اللّه بن عبّاس _: من و پدرم عبّاس بن عبد المطّلب ، نزد پيامبر خدا نشسته بوديم كه على بن ابى طالب عليه السلام وارد شد و سلام كرد .

پيامبر خدا ، جواب سلام او را داد و از آمدنش خوش حال شد و به سوى او رفت و وى را در آغوش كشيد و ميان چشمانش را بوسيد و وى را در سمت راست خود نشاند .

عبّاس پرسيد : اى پيامبر خدا! آيا اين مرد را دوست دارى؟

پيامبر صلى الله عليه و آله پاسخ داد : «اى عموى پيامبر خدا! به خدا سوگند كه خداوند ، او را بيشتر از من دوست دارد . خداوند ، خاندان هر پيامبر را در پشت آن پيامبر نهاده است و خاندان مرا در پشت اين مرد نهاده است» . (2)سنن الترمذى_ به نقل از انس بن مالك _: نزد پيامبر صلى الله عليه و آله مرغى [ بريان] بود . فرمود : «بار الها! محبوب ترينْ بنده خود را برسان تا با من از اين مرغ بخورد» .

.


1- .رسول اللّه صلى الله عليه و آله _ في عَلِيٍّ عليه السلام يَومَ خَيبَرَ _ : لَاُعطِيَنَّ اللِّواءَ غَدا رَجُلاً يُحِبُّ اللّه َ ورَسولَهُ ، ويُحِبُّهُ اللّه ُ ورَسولُهُ (مسند ابن حنبل : ج9 ص28 ح23093) .
2- .تاريخ بغداد : ج 1 ص 316 ش 206 .

ص: 776

على عليه السلام آمد و با وى [ از آن] خورد . (1)تاريخ دمشق_ به نقل از انس بن مالك _: به پيامبر خدا كبكى بريان با نان و خَردَل پرورده در روغن زيتون ، هديه شد . فرمود : «بار الها! محبوب ترينْ بنده ات را برسان تا با من از اين غذا تناول كند» .

عايشه گفت : بار الها! آن شخص پدرم باشد . حفصه گفت : الهى! پدر من آن شخص باشد . من نيز گفتم : الهى! سعد بن عُباده را مشمول اين دعا قرار بده .

صداى در را شنيدم و خارج شدم . على عليه السلام پشتِدر بود . به وى گفتم : پيامبر خدا مشغول است . او برگشت .

دوباره صداى در شنيدم و خارج شدم . على عليه السلام پشت در بود . گفتم : پيامبر خدا مشغول است . وى برگشت .

بار ديگر ، صداى در آمد و على عليه السلام [ از پشت در] سلام كرد . پيامبر خدا ، صداى على عليه السلام را شنيد و [ به من ]فرمود : «بنگر كه چه كسى است» .

خارج شدم . على عليه السلام ، پشت دمِ در بود . نزد پيامبر خدا آمدم و به ايشان خبر دادم . فرمود : «بگذار وارد شود» .

على عليه السلام آمد . پيامبر خدا دوبار فرمود : «بار الها! او نزد من دوست داشتنى ترين بنده ات است !» . (2)همچنين امام على عليه السلام با اشاره به حضور و نظسنن الترمذى_ به نقل از بُرَيده _: محبوب ترينِ زنان نزد پيامبر خدا فاطمه عليها السلامو از مردان ، على عليه السلام بود . (3) .


1- .سنن الترمذي عن أنس بن مالك : كانَ عِندَ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله طَيرٌ ، فَقالَ : اللّهُمَّ ائتِني بِأَحَبِّ خَلقِكَ إلَيكَ ؛ يَأكُلُ مَعي هذَا الطَّيرَ . فَجاءَ عَلِيٌّ ، فَأَكَلَ مَعَهُ (سنن الترمذى : ج5 ص636 ح3721) .
2- .تاريخ دمشق : ج42 ص247 ح8768 .
3- .سنن الترمذى : ج 5 ص 698 ح 3868 .

ص: 777

فصل پنجم : بر حذر داشتن از غلو در دوست داشتن امام على عليه السلام

فصل پنجم : بر حذر داشتن از غلو در دوست داشتن امام على عليه السلامپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! ماجراى تو مانند ماجراى عيسى بن مريم است كه قومى او را دوست داشتند و در دوست داشتن او زياده روى كردند و در نتيجه ، درباره وى به هلاكت افتادند و گروهى او را دشمن داشتند و در دشمنْ داشتنِ او زياده روى كردند و آنان نيز هلاك شدند . گروهى هم درباره او ميانه روى كردند و نجات يافتند . (1)امام على عليه السلام :دو گروه درباره من هلاك مى شوند : دوستداران افراطكارى كه دوست داشتن ، آنان را به سوى غير حقيقت مى كشاند ؛ و دشمنان افراطكارى كه دشمن داشتن ، آنان را به موضعى غيرمنصفانه مى كشاند . بهترين حالت مردم درباره من ، ميانه روى است . پس به اين گروه (ميانه روها) بپيونديد . (2)امام على عليه السلام :خداوندا! من از غاليان (ستايندگان افراطى) بيزارم ، همانند بيزارى عيسى بن مريم از نصارا . خداوندا! همواره آنان را خوار ساز و هيچ يك از آنان را يارى نرسان . (3)

.


1- .رسول اللّه صلى الله عليه و آله : يا عَلِيُّ ، إنَّ فيكَ مَثَلاً مِن عيسىَ بنِ مَريَمَ ؛ أحَبَّهُ قَومٌ فَأَفرَطوا في حُبِّهِ فَهَلَكوا فيهِ ، وأبغَضَهُ قَومٌ فَأَفرَطوا في بُغضِهِ فَهَلَكوا فيهِ ، وَاقتَصَدَ فيهِ قَومٌ فَنَجوا (الأمالى ، طوسى : ص 345 ح 709) .
2- .الإمام عليّ عليه السلام : سَيَهلِكُ فِيَّ صِنفانِ : مُحِبٌّ مُفرِطٌ يذهَبُ بِهِ الحُبُّ إلى غَيرِ الحَقِّ ، ومُبغِضٌ مُفرِطٌ يَذهَبُ بِهِ البُغضُ إلى غَيرِ الحَقِّ . وخَيرُ النّاسِ فِيَّ حالاً النَّمَطُ الأَوسَطُ ، فَالزَموهُ (نهج البلاغة : خطبه 127) .
3- .عنه عليه السلام : اللّهُمَّ إنّي بَريءٌ مِنَ الغُلاةِ كَبَراءَةِ عيسَى بنِ مَريمَ مِنَ النَّصارى ، اللّهُمَّ اخذُلهُم أبَدا ، ولا تَنصُر مِنهُم أحَدا (الأمالى ، طوسى : ص 650 ح 1350) .

ص: 778

. .

ص: 779

بخش پانزدهم : دشمنى با امام على عليه السلام

اشاره

بخش پانزدهم : دشمنى با امام على عليه السلامفصل يكم : انگيزه هاى دشمنى با امام على عليه السلامفصل دوم : بر حذر داشتن از كين ورزى با امام على عليه السلامفصل سوم : زيان هاى دشمنى با امام على عليه السلامفصل چهارم : ويژگى هاى دشمنان امام على عليه السلامفصل پنجم : نيرنگ هاى دشمنان امام على عليه السلام براى خاموش كردن نور اوفصل ششم : نافرجامى آرزوهاى دشمنان امام على عليه السلام

.

ص: 780

. .

ص: 781

فصل يكم : انگيزه هاى دشمنى با امام على عليه السلام

الف _ كينه توزى ها

ب _ حسادت و نادانى

فصل يكم : انگيزه هاى دشمنى با امام على عليه السلامالف _ كينه توزى هاامام على عليه السلام :قريش ، تمام كينه هايى را كه از پيامبر خدا در دل داشتند ، با من آشكار كردند و پس از من نيز آن را درباره فرزندانم ، آشكار خواهند كرد . مرا چه با قريش؟! من فقط به امر خدا و پيامبرش به مبارزه با آنان برخاستم . اگر مسلمان بودند ، آيا اين ، پاداش كسى است كه خدا و پيامبرش را اطاعت مى كند؟! (1)معرفة الصحابة_ به نقل از ابن عبّاس _: عثمان به على عليه السلام گفت : گناه من چيست كه قريش ، تو را دوست ندارند؟ تو هفتاد نفر از مردانشان را كه چهره هايشان مانند شمشيرهاى طلايى بود ، كشته اى . (2)ب _ حسادت و نادانىشرح نهج البلاغة :در تفسير اين سخنِ خداوند متعال : «آيا مگر به آنچه خداوند از لطف خويش [ به بعضى از] مردمان بخشيده ، رشك مى برند؟» (3) ، آمده است كه اين آيه ، درباره

.


1- .الإمام عليّ عليه السلام : كُلُّ حِقدٍ حَقَدَتهُ قُرَيشٌ عَلى رَسولِ اللّه ِ صلى الله عليه و آله أظهَرَتهُ فِيَّ ، وسَتُظهِرُهُ في وُلدي مِن بَعدي . ما لي ولِقُرَيشٍ ! إنَّما وَتَرتُهُم بِأَمرِ اللّه ِ وأمرِ رَسولِهِ ، أفَهذا جَزاءُ مَن أطاعَ اللّه َ ورَسولَهُ إن كانوا مُسلِمينَ ؟ (شرح نهج البلاغة : ج20 ص328 ح764) .
2- .معرفة الصحابة : ج1 ص86 ح338 .
3- .نساء : آيه 54 .

ص: 782

على عليه السلام و دانشى كه به وى اختصاص يافته ، نازل شده است . (1)امام على عليه السلام_ در نامه اش به عقيل _: بدان كه عرب ، امروز براى جنگ با برادرت گرد آمده اند ، همان گونه كه پيش از اين [ نيز] براى مبارزه با پيامبر صلى الله عليه و آله گرد آمده و به حقّ وى ، جاهل و برترى هايش را منكر شده بودند . (2) .


1- .شرح نهج البلاغة : ج7 ص220 .
2- .الإمام عليّ عليه السلام _ مِن كِتابٍ لَهُ إلى عَقيلٍ _ : ألا وإنَّ العَرَبَ قَدِ اجتَمَعَت عَلى حَربِ أخيكَ اليَومَ اجتِماعَها عَلى حَربِ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله قَبلَ اليَومِ ، فَأَصبَحوا قَد جَهِلوا حَقَّهُ وجَحِدوا فَضلَهُ (الغارات : ج2 ص431) .

ص: 783

فصل دوم : بر حذر داشتن از كين ورزى به امام على عليه السلام

فصل دوم : بر حذر داشتن از كين ورزى به امام على عليه السلامپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :هر كس مرا دوست دارد ، بايد على را دوست داشته باشد و كسى كه على را دشمن بدارد ، با من دشمنى كرده است و دشمنى با من ، دشمنى با خداى عز و جل است و هر كس با خدا دشمنى ورزد ، خداوندْ او را وارد جهنّم مى سازد . (1)پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! خوشا به حال كسانى كه تو را دوست دارند با تو از در راستى درآيند ؛ و بَدا به حال كسانى كه با تو دشمنى مى ورزند و با تو از درِ ناراستى درآيند ! (2)پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :بدانيد كه جبرئيل به من از خداوند عز و جل خبر داد ... كه مى فرمايد: «هر كه با على دشمنى ورزد و از وى پيروى نكند ، نفرين و خشم من بر اوست» . (3)پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى مردم! كسى كه على را دوست بدارد ، دوستش مى دارم و كسى كه او را دشمن بدارد ، دشمنش مى دارم ؛ به كسى كه به على بپيوندد ، مى پيوندم و از كسى كه از او ببُرد ، مى بُرم و از كسى از او روى گردان باشد ، روى گردانم و كسى كه از على حمايت كند ، حمايتش مى كنم و با كسى كه دشمن على باشد ، دشمنى مى ورزم . (4)

.


1- .رسول اللّه صلى الله عليه و آله : مَن أحَبَّني فَليُحِبَّ عَلِيّا ؛ ومَن أبغَضَ عَلِيّا فَقَد أبغَضَني ، ومَن أبغَضَني فَقَد أبغَضَ اللّه َ عَزَّ وجَلَّ ، ومَن أبغَضَ اللّه َ أدخَلَهُ النّارَ (تاريخ بغداد : ج13 ص32 ش 6988) .
2- .عنه صلى الله عليه و آله : يا عَلِيُّ ، طوبى لِمَن أحَبَّكَ وصَدَقَ فيكَ ، ووَيلٌ لِمَن أبغَضَكَ وكَذَبَ فيكَ (المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 145 ح 4657) .
3- .عنه صلى الله عليه و آله : ألا إنَّ جَبرَئيل خَبَّرَني عَنِ اللّه ِ تَعالى . . . ويَقولُ : مَن عادى عَلِيّا ولَم يَتَوَلَّهُ فَعَلَيه لَعنَتي وغَضَبي (الاحتجاج : ج1 ص146 ح32) .
4- .عنه صلى الله عليه و آله : مَعاشِرَ النّاسِ ، مَن أحَبَّ عَلِيّا أحببَتُهُ ، ومَن أبغَضَ عَلِيّا أبغَضتُهُ ، ومَن وَصَلَ عَلِيّا وَصَلتُهُ ، ومَن قَطَعَ عَلِيّا قَطَعتُهُ ، ومَن جَفا عَلِيّا جَفَوتُهُ ، ومَن والى عَلِيّا والَيتُهُ ، ومَن عادى عَلِيّا عادَيتُه (الأمالى ، صدوق : ص188 ح197) .

ص: 784

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ در حَجّة الوداع ، در حالى كه بر شترش نشسته و دستش بر شانه على عليه السلام بود _: خداوندا! آيا ابلاغ كردم؟ خداوندا! آيا ابلاغ كردم؟ اين ، پسر عموى من و پدر فرزندان من است . خداوندا! دشمنانش را در آتش ، واژگون ساز . (1)پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :هر كس به على حسد ورزد ، به من حسد ورزيده است و كسى كه به من حسد ورزد ، كافر شده است . (2)مسند ابن حنبل_ به نقل از عمرو بن شاسِ اسلمى _: همراه على به سوى يمنْ روانه شديم . در اين سفر ، على با من قهر كرد ، به طورى كه در قلبم نسبت به على كدورتى حاصل شد . هنگامى كه برگشتم ، در مسجد ، گله ام را مطرح كردم ، تا اين كه اين مطلب به پيامبر خدا رسيد .

بامدادى به مسجد رفتم و پيامبر خدا در بين گروهى از يارانش بود . وقتى چشمش به من افتاد ، به من خيره شد و با تندى به من نگريست تا اين كه نشستم . فرمود : «اى عمرو! به خدا سوگند ، مرا آزردى» .

گفتم ؛ اى پيامبر خدا! از آزردن شما به خدا پناه مى برم .

فرمود : «آرى . هر كس على را بيازارد ، مرا آزرده است» . (3)پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :دوست داشتن على ايمان و دشمنى با او كفر است . (4)پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! كسى كه بميرد و با تو دشمن باشد ، فرقى ندارد كه يهودى مرده باشد يا نصرانى . (5) .


1- .رسول اللّه صلى الله عليه و آله _ في حِجَّةِ الوَداعِ وهُوَ عَلى ناقَتِهِ ويَدُهُ عَلى مَنكِبِ عَلِيٍّ عليه السلام _ : اللّهُمَّ هَل بَلَّغتُ ؟ اللّهُمَّ هَل بَلَّغتُ ؟ هذَا ابنُ عَمّي وأبو وُلدي ، اللّهُمَّ كُبَّ مَن عاداهُ فِي النّارِ ! (المعجم الأوسط : ج 6 ص 300 ح 6468) .
2- .عنه صلى الله عليه و آله : مَن حَسَدَ عَلِيّا حَسَدَني ، ومَن حَسَدَني دَخَلَ النّارَ (الأمالى ، طوسى : ص623 ح1287) .
3- .مسند ابن حنبل : ج5 ص405 ح15960 .
4- .رسول اللّه صلى الله عليه و آله : حُبُّ عَلِيٍّ إيمانٌ ، وبُغضُهُ كُفرٌ (الخصال : ص496 ح5) .
5- .عنه صلى الله عليه و آله : يا عَلِيُّ ، لا يُبالي مَن ماتَ وهُوَ يُبغِضُكَ ؛ ماتَ يَهودِيّا أو نَصرانِيّا (المناقب ، ابن مغازلى : ص51 ح74) .

ص: 785

فصل سوم : زيان هاىِ دشمنى با امام على عليه السلام

فصل سوم : زيان هاىِ دشمنى با امام على عليه السلامپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :هر كس على را ، چه در دوران حيات او و چه پس از رحلتش ، دوست بدارد ، خداوند عز و جل تا زمانى كه خورشيدْ طلوع و غروب مى كند ، آسايش (امنيّت) و ايمان را براى وى رقم مى زند و هر كس على را ، چه در دوران حياتش و چه پس از رحلتش ، دشمن بدارد ، مرگ او جاهلى خواهد بود و به خاطر آنچه در دوران اسلامْ انجام داده [نيز ]مؤاخذه خواهد شد . (1)و به همين جهت مى فرمايد :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :آتش جهنّم براى دشمنان على افروخته است و زبانه مى كشد ، در حالى كه آنان هنوز در دنيا هستند و وارد جهنّم نشده اند . (2)امام على عليه السلام :به خاطر من ، سه كس نابود مى شوند و سه كس رستگار مى گردند :

لعنت كننده من ، شنونده اى كه بر آن ، صحّه مى گذارد و گناهكارى كه بار گناه را به دوش مى كشد ، يعنى پادشاه خوش گذرانى كه به واسطه ناسزاگويى به من ، به وى نزديكى مى جويند و در نزد وى ، از دين من بيزارى مى جويند و بزرگىِ تبارِ مرا خوار

.


1- .رسول اللّه صلى الله عليه و آله : مَن أحَبَّ عَلِيّا مَحياهُ ومَماتَه ، كَتَبَ اللّه ُ تَعالى لَهُ الأَمنَ وَالإيمانَ ما طَلَعَتِ الشَّمسُ وما غَرَبَت ؛ ومَن أبغَضَ عَلِيّا مَحياهُ ومَماتَه ، فَميتَتُهُ جاهِلِيَّةٌ ، وحوسِبَ بِما أحدَثَ فِي الإِسلامِ (اُسد الغابة : ج 5 ص 438 ش 5515) .
2- .عنه صلى الله عليه و آله : إنَّ النّارَ لَتَغيظُ ويَشتَدُّ زَفيرُها عَلى أعداءِ عَلِيٍّ عليه السلام وهُم فِي الدُّنيا قَبلَ أن يَدخُلوها (ثواب الأعمال : ص247 ح2) .

ص: 786

مى شمارند ، نابود مى شوند . ريشه من ، ريشه پيامبر صلى الله عليه و آله است و دين من ، همان دين پيامبر صلى الله عليه و آله .

و سه كس به خاطر من ، رستگار مى شوند : دوستدار پيرو ، دشمنِ آن كه با من دشمن است ، و دوستدار آن كه دوستدار من است . هر گاه بنده اى مرا دوست بدارد ، دوستدار مرا نيز دوست مى دارد و با دشمن من دشمنى مى كند و از من پيروى مى كند .

هر كس بايد قلب خويش را بيازمايد ؛ زيرا خداوند در وجود هيچ كس ، دو قلب قرار نداده تا با يك قلب دوست بدارد و با قلب ديگر ، دشمنى كند .

هر كه قلبش از مِهر غير ما سيراب شده ، بر ضدّ ما تبانى كرده است . پس بداند كه خداوند عز و جل و جبرئيل و ميكائيلْ دشمن اويند ، و خداوندْ دشمن كافران است . 1 .

ص: 787

فصل چهارم : ويژگى هاى دشمنان امام على عليه السلام

الف _ پليدزادگى

ب _ نفاق

فصل چهارم : ويژگى هاى دشمنان امام على عليه السلامالف _ پليدزادگىعن أبي الطّفيل عامر بن واثلة قال :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ خطاب به على عليه السلام _: از عرب ، كسى جز متّهم به حرامزادگى ، واز انصار ، كسى جز يهودى ، و از ساير مردم ، كسى جز بدبخت ، با تو دشمنى نمى كند . (1)ب _ نفاقپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :على را دشمن نمى دارد ، مگر منافق ، يا تبهكار ، يا دنياطلب . (2)امام على عليه السلام :پيامبر اُمّى صلى الله عليه و آله با من عهد كرده است كه جز مؤمن ، تو را دوست نمى دارد و جز منافق ، با تو دشمنى نمى كند . (3)امام على عليه السلام :سوگند به خدايى كه دانه را شكافت و انسان را آفريد ، اين ، پيمان پيامبر اُمّى با من است كه جز مؤمن ، مرا دوست نمى دارد و جز منافق ، با من دشمنى نمى كند . (4)

.


1- .رسول اللّه صلى الله عليه و آله _ لِعَلِيٍّ عليه السلام _ : لا يُبغِضُكَ مِنَ العَرَبِ إلّا دَعِيٌّ ، ولا مِنَ الأَنصارِ إلّا يَهودِيٌ ، ولا مِن سائِرِ النّاسِ إلّا شَقِيٌّ (المناقب ، خوارزمى : ص323 ح330) .
2- .عنه صلى الله عليه و آله : لا يُبغِضُ عَلِيّا إلّا مُنافِقٌ أو فاسِقٌ أو صاحِبُ دُنيا (تاريخ دمشق : ج42 ص285 ح8817) .
3- .الإمام عليّ عليه السلام : لَقَد عَهِدَ إلَيَّ النَّبِيُّ الاُمِّيُّ صلى الله عليه و آله أنَّهُ لا يُحِبُّكَ إلّا مُؤمِنٌ ، ولا يُبغِضُكَ إلّا مُنافِقٌ (سنن الترمذى : ج 5 ص 643 ح 3736) .
4- .عنه عليه السلام : وَالَّذي فَلَقَ الحَبَّةَ وبَرَأَ النَّسَمَةَ ، إنَّهُ لَعَهدُ النَّبِيِّ الاُمِّيِّ صلى الله عليه و آله إلَيَّ : ألّا يُحِبَّني إلّا مُؤمِنٌ ، ولا يُبغِضَني إلّا مُنافِقٌ (صحيح مسلم : ج 1 ص 86 ح 78) .

ص: 788

ج _ نگون بختى

ج _ نگون بختىپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :حق با على است و على با حق . هر كه از على اطاعت كند ، به راه راست هدايت مى گردد ؛ و هر كه على را نافرمانى كند ، به هلاكت مى افتد . دوستدار او سعادتمند و دشمنش نگون بخت است . (1)

.


1- .رسول اللّه صلى الله عليه و آله : الحَقُّ مَعَ عَلِيٍّ وعَلِيٌّ مَعَ الحَقِّ ؛ مَن أطاع عَلِيّا رَشِدَ ، ومَن عَصى عَلِيّا فَسَدَ ، ومَن أحَبَّهُ سَعِدَ ، ومَن أبغَضَهُ شَقِيَ (الاحتجاج : ج1 ص229 ح42) .

ص: 789

فصل پنجم : نيرنگ هاى دشمنان امام على عليه السلام براى خاموش كردن نور او

الف _ جلوگيرى از يادكردِ فضايل او

فصل پنجم : نيرنگ هاى دشمنان امام على عليه السلام براى خاموش كردن نور اوالف _ جلوگيرى از يادكردِ فضايل اوالمناقب ، ابن شهر آشوب :معاويه اعلام كرد كه : «تعهّدِ [ حكومت] از كسى كه حديثى از فضايل على را نقل كند ، برداشته شده است» ، به گونه اى كه عبد اللّه بن شدّادِ ليثى گفت : دوست داشتم مرا رها مى كردند كه يك روز تا شب ، فضايل على بن ابى طالب را نقل كنم و آن گاه ، گردنم زده مى شد .

[شرايط ، چنان بود كه] محدّثى كه در موضوع «فقه» ، [از على عليه السلام ] حديث نقل مى كرد ، يا حديثى درباره «مبارزات» او مى آورد ، مى گفت : مردى از قريش گفت [ و جرئت نمى كرد نام على عليه السلام را بياورد] . عبد الرحمان بن ابى ليلى [ ، هنگامى كه حديثى را از زبان على عليه السلام نقل مى كرد،] مى گفت : يكى از ياران پيامبر خدا برايم نقل كرد و حسن بصرى مى گفت : ابو زينب گفت .

از ابن جُبَير ، درباره حامل لِواء (پرچم) ، (1) پرسيده شد . وى گفت : گويا تو آسوده خاطرى! (2)الإرشاد :در خصوص دفن فضايل امير مؤمنان و ايجاد مانع براى نشر آنها توسّط علما ،

.


1- .مقصود ، پرچمِ (درفشِ) مخصوص پيامبر خداست كه در جنگ ها، آن را به على عليه السلام مى سپرد و آن را «لِواءُ الحمد (درفش ستايش)» مى خواندند . (م)
2- .المناقب ، ابن شهر آشوب : ج2 ص351 .

ص: 790

كار به جايى كشيد كه در آن براى هيچ خردمندى شبهه اى نمى ماند ، به گونه اى كه اگر كسى مى خواست روايتى از امير مؤمنان روايت كند ، نمى توانست نام و نسب او را به روايت ، ضميمه كند و مجبور بود كه بگويد : يكى از اصحاب پيامبر خدا براى من حديث كرد يا بگويد : مردى از قريش برايم نقل كرد . بعضى هم مى گفتند : ابو زينب ، برايم حديث كرد . (1)الإرشاد_ در بيان مظلوميت امير مؤمنان عليه السلام _: زمامدارانِ ستمكار ، كسانى را كه او به نيكى ياد مى كردند ، زير شلّاق مى گرفتند و حتّى به خاطر آن ، گردنشان را مى زدند و مردم را به اعلام بيزارى از وى وا مى داشتند .

رسم بر آن شده بود كه به هيچ شكل از على عليه السلام به خوبى ياد نشود ، چه رسد به اين كه از فضايل (برترى هاى) او ياد شود ، يا مناقب (بزرگوارى هاى) او گزارش گردد و يا درباره حقّانيت او استدلالى صورت گيرد . (2)الكامل ، مبرّد_ به نقل از ابو العبّاس _: درباره على بن ابى طالب _ كه رحمت خدا بر او باد _ روايت شده است كه وى در هنگام نماز ظهر ، عبد اللّه بن عبّاس را نديد . به ياران خود فرمود : «چرا ابن عبّاس نيامده است؟».

گفتند : بچّه دار شده است .

هنگامى كه على عليه السلام نماز را خواند ، فرمود : «نزد ابن عبّاس برويم» .

آن گاه ، نزد وى رفت و به وى تبريك گفت و فرمود : «خداوندِ بخشاينده را شكر مى گزارم . خداوند در آنچه به تو داده است ، براى تو بركت قرار دهد . نامش را چه گذاشته اى؟».

ابن عبّاس گفت : آيا رواست كه من ، قبل از تو ، وى را نام گذارى كنم؟

ابن عبّاس ، بچّه را خواست و نزد على عليه السلام آورد . على عليه السلام بچه را گرفت و كام وى را .


1- .الإرشاد : ج1 ص310 .
2- .الإرشاد : ج1 ص311 .

ص: 791

ب _ جعل احاديث در مذمّت وى

ج _ گسترش دشنامگويى به او

برداشت و برايش دعا كرد . سپس او را به ابن عبّاس برگرداند و فرمود : «آن را بگير ، اى پدر پادشاهان! او را على ناميدم و كنيه اش را ابو الحسن قرار دادم» .

هنگامى كه معاويه به قدرت رسيد ، به ابن عبّاس گفت : حقّ گذاشتن نام و كنيه [ على را بر فرزندانتان ]نداريد . من اين [ فرزندت ]را ابو محمّد كنيه دادم .

و عادت بر اين جارى شد [كه كسى به نام و كنيه على ، نام گذارى نشود] . (1)ب _ جعل احاديث در مذمّت وىشرح نهج البلاغة :استادمان ، ابو جعفر اِسكافى _ كه خدا رحمتش كند _ از دوستداران واقعى على عليه السلام بود و در برتر دانستن وى پافشارى مى كرد . گر چه باور به برترى داشتن على عليه السلام ، در بين همه همكيشان بغدادىِ ما (اهل سنّتْ) شايع بود ؛ ولى ابو جعفر در اين باور ، تندترينِ آنان از نظر سخن و بااخلاص ترين آنان از نظر اعتقاد بود .

ابو جعفر آورده است كه : معاويه گروهى از صحابه و گروهى از تابعيان را به نقل اخبار ناشايست درباره على عليه السلام گمارد تا موجب طعن على عليه السلام و بيزارى جستن از وى گردد و براى آنان در اين كار ، دست مزدى قرار داد كه موجب تشويق آنان به چنين كارهايى مى شد .

آنان ، آنچه را موجب خشنودى معاويه مى گشت ، ساختند ، از جمله آنان [ از صحابه] : ابو هُرَيره ، عمرو بن عاص ، مغيرة بن شعبه ؛ و از تابعيان ، عروة بن زبير بودند . (2)ج _ گسترش دشنامگويى به اوامام على عليه السلام_ در توصيف معاويه _: آگاه باشيد كه پس از من ، مردى گلوگشاده و

.


1- .الكامل ، مبرّد : ج2 ص756 .
2- .شرح نهج البلاغة : ج4 ص63 .

ص: 792

شكم گُنده بر شما چيره خواهد گشت ؛ هر چه بيابد ، مى خورد و هر چه نيابد ، مى خواهد . او را بكشيد و [ البته] هرگز او را نخواهيد كشت!

بدانيد كه او شما را به دشنام گفتن به من و بيزارى جستن از من ، فرمان خواهد داد . امّا دشنام گفتن ، مرا دشنام بگوييد ، كه براى من موجب تزكيه و براى شما [مايه ]نجات خواهد بود . و امّا بيزارى جستن ، از من بيزارى مجوييد ، كه من بر فطرت به دنيا آمدم و به ايمان و هجرت ، [ بر همه شما] سبقت جستم . (1)المناقب ، ابن شهر آشوب :طبق آنچه نزد اهل علم ، ثابت شده است ، ريشه دشنام گفتن به وى اين است كه معاويه فرمان داد تا او را بر منبرها لعن كنند .

ابن عبّاس در اين باره با معاويه حرف زد .

معاويه گفت : هرگز! اين مربوط به دين است(!) و نمى شود آن را ترك كرد . آيا او نسبت به پيامبر خدا ، متقلّب و نسبت به ابو بكر ، بدگو و نسبت به عُمَر ، سرزنشگر و نسبت به عثمان ، خواركننده نبود؟!

ابن عبّاس گفت : آيا على را بر منبرها دشنام مى گويى ، در حالى كه وى آنها (منبرها)را با شمشير خود بر افراشت؟

معاويه گفت : اين كار را رها نخواهم كرد تا بزرگ ترها با آن بميرند و كوچك ترها با آن ، بزرگ شوند . (2)المناقب ، ابن مغازلى_ به نقل از ابو معاويه (هُشَيم بن بشير واسطى) _: در روزگار بنى اميّه ، سخنرانانِ شام را در واسط (3) ديدم.هر گاه كسى از مردمِ آن جا مى مُرد، سخنرانشان .


1- .الإمام عليّ عليه السلام _ في وَصفِ مُعاوِيَةَ _ : أما إنَّهُ سَيَظهَرُ عَلَيكُم بَعدي رَجُلٌ رَحبُ البُلعومِ ، مُندَحِقُ البَطنِ ، يَأكُلُ ما يَجِدُ ، ويَطلُبُ ما لا يَجِدُ ، فَاقتُلوهُ ، ولَن تَقتُلوهُ ! ألا وإنَّهُ سَيَأمُرُكُم بِسَبّي ، وَالبَراءَةِ مِنّي ! فَأَمَّا السَّبُّ فَسُبّوني ؛ فَإِنَّهُ لي زَكاةٌ ، ولَكُم نَجاةٌ ، وأمَّا البرَاءَةُ فَلا تَتَبَرَّؤوا مِنّي ؛ فَإِنّي وُلِدتُ عَلَى الفِطرَةِ ، وسَبَقتُ إلَى الإيمانِ وَالهِجرَةِ (نهج البلاغة : خطبه 57) .
2- .المناقب ، ابن شهر آشوب : ج3 ص222 .
3- .واسِط ، شهرى است كه حَجّاج ، آن را بنيان گذاشت و آن بين بصره و كوفه قرار دارد و از هر كدام ، پنجاه فرسنگْ فاصله دارد (معجم البلدان : ج 5 ص 347) .

ص: 793

د _ شكنجه كردن دوستداران او و آواره ساختن و كشتن آنان

به حمد و ثناى خداوند مى پرداخت و سپس از على بن ابى طالب عليه السلام ياد مى كرد و او را دشنام مى گفت .

يك روز كه كسى از مردم واسطْ مرده بود ، در ميان آنان حضور يافتم . سخنرانشان برخاست و به حمد و ثناى خداوند پرداخت و آن گاه از على عليه السلام ياد كرد و وى را دشنام گفت . گاوى از راه رسيد و دو شاخش را روى دو سينه وى گذاشت و او را به ديوار چسباند و آن قدر فشار داد تا او را كُشت . سپس برگشت و راه خود را از چپ و راست بين مردم ، باز كرد و به هيچ كسى حمله نكرد و آزار نرساند . (1)د _ شكنجه كردن دوستداران او و آواره ساختن و كشتن آنانشرح نهج البلاغة :روايت شده است كه محمّد بن على باقر عليه السلام به يكى از ياران خود گفت : «فلانى! چقدر از قريش و حمايت آنان از هم عليه ما ستم ديديم و شيعيان و دوستداران ما چه قدر ستم ديدند!

پيامبر خدا در گذشت و به مردم ، خبر داده بود كه ما سزاوارترينِ مردم [ در سرپرستى ]بر آنان هستيم . قريش ، عليه ما همدست شدند تا آن كه حكومت را از سر جاى خودش بيرون بردند و با همان حق و حجّت ما ، بر ضدّ انصارْ استدلال نمودند . آن گاه ، حكومت را دست به دست گرداندند تا اين كه به ما باز گشت ؛ ولى باز ، بيعت ما را شكستند و عليه ما جنگ به راه انداختند ؛ و صاحب حكومت (على عليه السلام ) ، همواره در سختىِ فزاينده بود تا آن كه كشته شد .

آن گاه با پسرش حسن عليه السلام بيعت شد و با او پيمانْ بسته شد ؛ ولى بعدا به وى نيرنگ زدند و او را تسليم كردند . عراقيان به وى هجوم آوردند ، تا آن جا كه خنجرى در پهلويش فرو بردند و اردوگاهش را غارت كردند و خلخال مادران فرزندانش را بردند تا اين كه با معاويه مصالحه كرد و خون خود و خاندان بسيار اندك خويش را حفظ كرد .

.


1- .المناقب ، ابن مغازلى : ص391 ح445 .

ص: 794

آن گاه ، بيست هزار نفر از عراقيان با حسين عليه السلام بيعت كردند ؛ ولى بعدا به او نيرنگ زدند و در حالى كه بيعتش بر گردنشان بود ، بر وى خروج كردند و او را كشتند .

پس از آن ، ما اهل بيت ، همواره خوار گشته ايم و مورد ستم قرار گرفته ايم ، كنار زده شده ايم ، اهانت شده ايم ، محروم گشته ايم ، كشته شده ايم ، ترسانده شده ايم و بر خون خود و خون دوستدارانمان در امان نبوده ايم .

و دروغگويان منكر [ منزلت ما] ، به خاطر دروغ و انكارشان ، جايگاهى به دست آوردند كه به وسيله آن ، در هر شهرى به حاكمان خويش و قاضيان جور و كارگزاران نابه كار ، تقرّب مى جويند و احاديث ساختگى و دروغ برايشان خوانند و از ما چيزهايى نقل مى كنند كه نگفته ايم و انجام نداده ايم تا ما را در بين مردم ، مبغوض سازند .

شدّت و اوج اين كارها در زمان معاويه ، پس از شهادت حسن عليه السلام بود كه شيعيان ما در هر شهرى كشته شدند و با صِرف گمان ، دست ها و پاهايشان قطع شد و هر كس كه از او به عنوان دوستدار ما يا مرتبط با ما ياد مى شد ، زندانى گشت يا اموالش به غارت رفت و يا خانه اش ويران شد . و پيوسته گرفتارى هاى ما ، تا زمان عبيد اللّه بن زياد (قاتل حسين عليه السلام ) رو به شدّت و افزايش بود .

سپس حَجّاجْ سر رسيد و با شدّت تمام شيعيان را كشت و با هر گمان و تهمتى آنان را به مجازات رساند . كار به جايى رسيد كه اگر به كسى «زِنديق» يا «كافر» مى گفتند ، برايش دوست داشتنى تر از آن بود كه به وى «شيعه على» بگويند .

نيز چنان شد كه افراد خوش نام _ كه شايد به واقع ، پرهيزگار و راستگو هم بودند _ در فضيلت برخى از زمامداران گذشته،احاديثى بزرگ و شگفتْ نقل مى كردند، حالْ آن كه خداوند متعال ، هرگز چنين فضيلت هايى را براى ايشان نيافريده بود و نه آنان چنين بودند و نه چنين اتّفاق افتاده بود. آنان مى پنداشتند كه اين احاديث ، حق اند؛ زيرا بسيارى از كسانى كه به دروغگويى و يا كم پَروايى شناخته نمى شدند ، آنها را روايت كرده بودند» .

ابو الحسن ، على بن محمّد بن ابى سيف مداينى ، در كتاب الأحداث آورده است .

ص: 795

كه : پس از عام الجماعه ، معاويه در بخش نامه اى يكسان به همه كارگزارانش نوشت : [ حكومت] نسبت به كسى كه چيزى از فضايل ابو تراب و خاندانش را نقل كند ، تعهّدى ندارد .

پس ، خطيبان در هر روستا و بر هر منبر ، على عليه السلام را لعن مى كردند ، از او برائت مى جستند و درباره او و خاندانش بد مى گفتند .

در آن زمان ، كوفيان ، به خاطر بسيار بودن شيعيان على عليه السلام در كوفه ، گرفتارترينِ مردم بودند . معاويه ، زياد بن سميّه را بر آن جا گمارد و بصره را هم به قلمرو وى افزود . او به جستجوى شيعيان پرداخت _ و او آنان را مى شناخت ؛ زيرا در روزگار على عليه السلام از آنان بود _ و آنان را در زير هر سنگ و كلوخى [ يافت و ]كشت ، و ترساند . او دست ها و پاها را بريد ، چشم ها را ميل كشيد ، آنان را بر شاخه درختان به دار آويخت ، تبعيدشان نمود و از عراقْ آواره كرد ، تا جايى كه در كوفه شيعه شناخته شده اى نمانْد .

معاويه به همه كارگزاران خود نوشت كه گواهى هيچ يك از شيعيان على عليه السلام و خاندان وى را نپذيرند . [ نيز ]نوشت : «در اطرافتان ، پيروان عثمان و دوستداران و وابستگان او و نيز آنان را كه فضايل (برترى ها) و مناقب (بزرگى هاى) او را روايت مى كنند ، بنگريد و به نشست هايشان نزديك شويد و مقرّبشان بداريد و بزرگشان بشماريد و هر چيزى را كه فردى از آنان روايت مى كند ، به همراه نام وى ، نام پدر و نام خاندانش برايم بنويسيد» .

آنان چنين كردند و در باب برترى ها و بزرگى هاى عثمان ، بسيار نقل كردند ، به خاطر اين كه معاويه براى آنان پاداش ، لباس ، هديه و زمين مى فرستاد و آنها را در بين عرب و غير عرب (مَوالى) تقسيم مى نمود .

اين كار به همه شهرها گسترش يافت و [ گروهى ]براى به دست آوردن منزلت و دنيا ، با هم مسابقه مى دادند . چنين نبود كه يكى از مردم ، پيش كارگزارى از كارگزاران معاويه بيايد و فضيلت و منقبتى براى عثمانْ نقل كند ، ولى نام وى نوشته نشود و مقرّب نگردد و مورد توجّه قرار نگيرد . تا مدّت ها كار ، چنين بود .

سپس معاويه به كارگزارانش نوشت : «درباره عثمان ، حديث ، بسيار شده و در هر .

ص: 796

كوى و برزن ، پراكنده گشته است.وقتى نامه من به دست شما رسيد،مردم را به روايت نمودن در فضايل صحابه و دو خليفه اوّل ، فرا بخوانيد و هيچ حديثى را كه يكى از مسلمانان درباره فضايل ابو ترابْ نقل مى كند ، رها مكنيد ، مگر آن كه در برابرش ، حديثى در فضيلت يكى از صحابه بياوريد ، كه اين كار براى من دوست داشتنى تر و چشم نوازتر ، و در برابر استدلال هاى ابو تراب و شيعيانش كوبنده تر ، و براى آنان از احاديث فضايل و مناقب عثمان ، كوبنده تر است» .

نامه وى براى مردم ، خوانده شد . از آن پس ، روايت هاى ساختگى و بى پايه بسيارى در فضايل صحابه نقل شد و مردم در نقل اين دستْ خبرها ، كوشش بسيار نمودند و با نقل آنها بر منبرها به تعريف و تمجيد از صحابه [ى مورد نظر ]پرداختند و اين اخبار ساختگى به معلّمان مكتب خانه ها نيز ديكته شد و آنان به كودكان و نوجوانان نوآموز ، از اين احاديث بى حدّ و حصر دروغين آموختند ، تا آن كه آنها اين احاديث را همچون قرآن ، ياد گرفتند و روايت كردند . آنان حتّى به دختران و زنان و خدمتكاران و بردگان خود هم آموختند و تا آن جا كه در توانشان بود ، به اين كار ادامه دادند .

سپس معاويه ، در بخش نامه اى به كارگزارانش در همه شهرها نوشت : «بنگريد و هر كس را كه عليه وى دليلى (مبنى بر اين كه وى على و خاندانش را دوست دارد) اقامه شد ، نامش را از ديوان ، پاك كنيد و عطا و سهمش [ از بيت المال] را قطع كنيد» .

او نامه اى ديگر ، ضميمه آن ساخت كه : «هر كس را به دوستدارىِ اين قوم (على و خاندانش) متّهم دانستيد ، تنبيهش كنيد و خانه اش را ويران سازيد» .

در هيچ جا ، گرفتارى و بدبختى ، بيشتر از عراق و بويژه كوفه نبود ، به طورى كه اگر شخص مورد اطمينانى نزد يكى از شيعيان على عليه السلام مى آمد ، او وى را به اندرون خانه اش مى برد و در آن جا اسرارش را مى گفت و از خدمتكاران و بردگانش مى ترسيد و تا هنگامى كه از وى براى كتمان سخن ، سوگندهاى شديدى نمى گرفت ، با وى حرف نمى زد .

از اين رو ، حديث هاى ساختگى ، فراوان شد و بُهتان ، منتشر گشت و فقيهان ، .

ص: 797

قاضيان و كارگزاران بر همين روش ، پيش رفتند .

در اين مصيبت ، قاريان رياكار و افراد ضعيف نما كه به خداترسى و عبادتْ تظاهر مى كردند ، بيشترين نقش را داشتند . آنان احاديث بسيارى ساختند تا بدين وسيله ، پيش حاكمانشان بهره مند شوند و به مجالس ايشان نزديك گردند و به اموال ، اثاثيه و منزل ، دست يابند .

اين اخبار و احاديث ، كم كم به دست ديندارانى رسيد كه دروغ و بهتان را حلال نمى شمردند . آنان با اين پندار كه اين اخبار و احاديث ، درست اند ، آنها را قبول كردند و روايت نمودند ، كه اگر مى دانستند اين رواياتْ ساختگى اند ، هرگز آنها را روايت نمى نمودند و قبول نمى كردند .

روزگار ، چنين گذشت تا آن كه حسن بن على عليهماالسلام در گذشت و بلا و فتنه فزون شد و هيچ كس از اين قبيل مردم ( شيعه على عليه السلام ) باقى نماند ، جز آن كه بر خون خود ، نگران و يا در زمين ، آواره بود .

پس از شهادت حسين عليه السلام ، كار ، سخت تر شد و عبد الملك بن مروان به حكومت رسيد . او بر شيعه سخت گرفت و حَجّاج بن يوسف را بر آنان گمارد .

اهل عبادت و صلاح و دين ، از طريق دشمنى با على عليه السلام و دوستى با دشمنان وى و همچنين دوستى با آن گروه از مردم كه مدّعى بودند دشمن على عليه السلام هستند ، به حَجّاج ، تقرّب جستند و درباره فضل و سابقه و بزرگوارى ايشان (دشمنان واقعى و ادّعايى على عليه السلام ) ، بسيار روايت كردند و در به كوچك شمردن ، عيبجويى طعن على عليه السلام و ابراز دشمنى با او افراط كردند ، به گونه اى كه [ روزى ، ]فردى _ كه گفته مى شود پدر بزرگ عبد الملك بن قريب اَصمعى بوده است _ در مقابل حَجّاج ايستاد و فرياد زد و گفت : اى امير! خانواده من درباره ام ستم روا داشته اند و نام مرا «على» گذاشته اند . من ، فقير و بيچاره ام و به عطاى امير ، نيازمند .

حَجّاج ، به وى خنديد و گفت : به خاطر ظرافت آنچه بِدان متوسّل شدى ، تو را زمامدار فلان منطقه گردانيدم . .

ص: 798

ه _ انگيزه سياسى در پس نيرنگ هاى دشمنان وى

ابن عرفه _ مشهور به نفْطويه ، كه يكى از محدّثان بزرگ و برجسته است _ در تاريخ خود ، مطلبى نقل كرده كه مؤيّد اين خبر است . او گفته است : بسيارى از احاديث ساختگى درباره فضايل صحابيان ، در روزگار بنى اميّه با انگيزه تقرّب جُستن به ايشان جعل شده است ؛ چرا كه آنها مى پنداشتند با اين كار ، بنى هاشم را منكوب [و از ميدان به در ]مى كنند . (1)ه _ انگيزه سياسى در پس نيرنگ هاى دشمنان وىامام زين العابدين عليه السلام :مروان بن حكم گفت : در بين مردم ، هيچ كس همانند يار شما (على) از يار ما (عثمان) دفاع نكرد .

گفتم : پس چرا بر منبر ، وى را دشنام مى گوييد؟

گفت : چون حكومت ، جز با اين كار ، سامان نمى يابد . (2)

.


1- .شرح نهج البلاغة : ج11 ص43 .
2- .الإمام زين العابدين عليه السلام : قالَ مَروانُ بنُ الحَكَمِ : ما كانَ فِي القَومِ أحَدٌ أدفَعَ عَن صاحِبِنا مِن صاحِبِكُم _ يَعني عَلِيّا عَن عُثمانَ _ قالَ : قُلتُ : فَما لَكُم تَسُبّونَهُ عَلَى المِنبَرِ ؟ ! قالَ : لا يَستَقيمُ الأمرُ إلّا بِذلِكَ (تاريخ دمشق : ج42 ص438) .

ص: 799

فصل ششم : نافرجامى آرزوهاى دشمنان امام على عليه السلام

الف _ مخالفت با دشنامگويى به او

فصل ششم : نافرجامى آرزوهاى دشمنان امام على عليه السلامالف _ مخالفت با دشنامگويى به اوالمستدرك على الصحيحين_ به نقل از عبيد اللّه بن ابى مليكه _: مردى از شاميان پيش ابن عبّاس آمد و به دشنامگويى على عليه السلام پرداخت . ابن عبّاس ، مُشتى شِن به طرفش پاشيد و گفت : اى دشمن خدا! تو پيامبر خدا را آزردى [و ] «بى گمان ، كسانى كه خدا و پيامبر او را آزار مى رسانند ، خدا آنان را در دنيا و آخرت ، لعنت مى كند و برايشان عذابى خواركننده آماده ساخته است» (1) . اگر پيامبر خدا زنده بود ، او را آزار داده بودى . (2)تاريخ الطبرى_ به نقل از على بن محمّد _: بُسر بر منبر بصره سخنرانى كرد و على عليه السلام را دشنام گفت . آن گاه گفت : هر كس مى داند من راست مى گويم ، او را به خدا سوگند مى دهم كه مرا تصديق كند و هر كس مى داند من دروغ مى گويم ، مرا تكذيب كند .

ابو بكره گفت : خدا شاهد است كه ما تو را جز دروغگو نمى دانيم .

بُسر ، فرمان داد تا او را خفه كنند ؛ ولى ابو لؤلؤ ضَبّى بلند شد و خود را روى او افكند و مانع خفه كردن او شد . (3)المستدرك على الصحيحين_ به نقل از ابو عبد اللّه جدلى _: وارد خانه اُمّ سلمه شدم . به

.


1- .احزاب : آيه 57 .
2- .المستدرك على الصحيحين : ج3 ص131 ح4618 .
3- .تاريخ الطبرى : ج5 ص167 .

ص: 800

من گفت : آيا در بين شما به پيامبر خدا دشنام گفته مى شود؟

گفتم : پناه بر خدا! يا منزّه است خدا! يا كلمه اى شبيه به اينها گفتم .

گفت : از پيامبر خدا شنيدم كه مى فرمود : «هر كس على را دشنام بگويد ، مرا دشنام گفته است» . (1)صحيح مسلم_ به نقل از عامر بن سعد بن ابى وقّاص از پدرش _: معاوية بن ابى سفيان به سعد ، فرمان داد [به دشنامگويى به على عليه السلام ] و گفت : چه چيزى مانع شده است كه ابو تراب را بد بگويى؟

سعد گفت : سه چيزى را كه پيامبر خدا به على عليه السلام فرمود : به ياد مى آورم و هرگز وى را دشنام نمى گويم و براى من ، [داشتن] يكى از آن سه ، محبوب تر از شتران سرخ موست :

هنگامى كه پيامبر خدا در يكى از جنگ ها على عليه السلام را جانشين ساخت ، وى به ايشان گفت : اى پيامبر خدا! آيا مرا با زنان و بچّه ها وا مى نهى؟

پيامبر خدا به وى فرمود : «آيا از اين كه نسبت به من ، همچون هارون نسبت به موسى عليه السلام باشى ، جز آن كه پس از من پيامبرى نيست ، خشنود نيستى؟» .

و در روز خيبر شنيدم كه [ پيامبر خدا] مى فرمود : «پرچم را به كسى مى دهم كه خدا و پيامبرش را دوست دارد و خدا و پيامبرش نيز وى را دوست دارند» . در انتظار تحقّق اين سخن بوديم كه فرمود : «على را برايم صدا كنيد» .

على عليه السلام چشم درد داشت كه وى را آوردند . ايشان آب دهن به چشم او زد و پرچم را به وى داد و خداوند ، او را پيروز ساخت .

و هنگامى كه اين آيه : «بگو : بياييد پسرانمان را و پسرانتان را ... فرا بخوانيم» (2) نازل شد ، پيامبر خدا ، على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السلام را خواست و فرمود : «بار خدايا! اينان ، .


1- .المستدرك على الصحيحين : ج3 ص130 ح4615 .
2- .آل عمران : آيه 61 .

ص: 801

ب _ خوددارى مردم از دشنامگويى به او

خانواده من اند» . (1)ب _ خوددارى مردم از دشنامگويى به اوتاريخ اليعقوبى_ درباره حوادث سال 44 هجرى _: در اين سال ، معاويه در مسجد ، مقصوره ساخت و در دو عيد [ فطر و قربان] ، منبرها را به مصلّى منتقل كرد و پيش از نماز ، خطبه خواند . اين به خاطر آن بود كه وقتى مردمْ نماز مى خواندند ، [ به خانه هايشان] بر مى گشتند تا لعن على عليه السلام را نشنوند . از اين رو ، معاويه خطبه را بر نماز ، مقدّم داشت .

او فدك را به مروان بن حَكَم بخشيد تا بدين وسيله ، خاندان پيامبر خدا را خشمگين سازد . (2)الطبقات الكبرى_ به نقل از سعد بن محمّد بن حسن بن عطيّه _: سعد بن جُناده به كوفه نزد على بن ابى طالب عليه السلام آمد و گفت : اى امير مؤمنان! برايم پسرى به دنيا آمده است ؛ او را نام گذارى كن .

على عليه السلام فرمود : «اين ، عطيّه خداوند است» .

لذا عطيّه (3) ناميده شد . مادر او كنيزى رومى بود .

عطيّه به همراه ابن اشعث ، عليه حَجّاج ، خروج كرد . وقتى سپاه ابن اشعثْ شكست خورد ، عطيّه به فارس گريخت .

حَجّاج به محمّد بن قاسم ثقفى نوشت : «عطيّه را فرا بخوان . اگر على بن ابى طالب را لعن كرد [ كه رهايش مى كنى] ، و گرنه به او چهارصد شلّاق بزن و موى سر و ريشش را بتراش» .

[ محمّد بن قاسم ،] وى را فرا خواند و نامه حَجّاج را برايش خواند . عطيّه از لعن

.


1- .صحيح مسلم : ج4 ص1871 ح32 .
2- .تاريخ اليعقوبى : ج2 ص223 .
3- .وى عطيّة بن سعد بن جناده عوفى ، از بزرگان تابعيان و اوّلين كسى است كه به همراه جابر بن عبد اللّه انصارى ، قبر امام حسين عليه السلام را زيارت كرد .

ص: 802

ج _ شهرى كه از دشنامگويى به او خوددارى ورزيد

د _ خوددارى از بيزارى جُستن

على عليه السلام سر بر تافت . محمّد بن قاسم چهارصد شلّاق به وى زد و سر و ريشش را تراشيد . (1)ج _ شهرى كه از دشنامگويى به او خوددارى ورزيدمعجم البلدان_ در توصيف شهر سِجِستان (2) _: رُهَنى گفت : از همه مهم تر ، اين كه على بن ابى طالب عليه السلام بر همه منبرهاى شرق و غرب ، مورد لعن قرار گرفت و بر منبر اين شهر ، جز يك بار ، لعن نشد .] مردم اين شهر] به خواست بنى اميّه پاسخ ندادند و در پيمانشان [ با حاكمان اموى ، اين شرط را] افزودند كه در منبر آنان ، هيچ كس لعن نشود و در شهرشان ، جوجه تيغى و لاك پشتْ شكار نكنند . كدامين بزرگوارى ، عظيم تر از خوددارى آنان از لعن برادر پيامبر خدا بر منبرشان است ، در حالى كه بر منبر حرمين (مكّه و مدينه) لعن مى شد؟ (3)د _ خوددارى از بيزارى جُستنتاريخ الطبرى_ به نقل از ابو مِخْنف ، در بيان كشته شدن حُجْر بن عَدى و يارانش _: فرستاده معاويه نزد آنان آمد ، با اين پيام كه شش نفرشان آزاد و هشت نفرشان كشته شوند .

فرستاده معاويه به آنان گفت : به ما فرمان داده شده است كه بيزارى (برائت) جستن از على و لعن كردن وى را به شما پيشنهاد كنيم . اگر اين كار را انجام دهيد ، شما را رها مى كنيم ؛ و اگر انجام ندهيد ، شما را مى كشيم ؛ چرا كه امير مؤمنان [ معاويه ]چنين مى پندارد كه خونتان ، به خاطر گواهى همشهريانتان عليه شما ، براى او مباح است . با

.


1- .الطبقات الكبرى : ج6 ص304 .
2- .سجستان به منطقه اى در خراسان بزرگ اطلاق مى شد كه از ديرباز معروف بود . در قديم به آن «رام شهرستان» مى گفتند . بين سجستان تا كرمان يكصد و سى فرسنگ فاصله است (معجم البلدان : ج 3 ص 190) .
3- .معجم البلدان : ج3 ص191 .

ص: 803

اين همه ، او شما را بخشيده است . پس ، از على بن ابى طالب ، بيزارى بجوييد تا شما را آزاد بگذاريم .

آنان گفتند : بار خدايا! ما اهل چنين كارى نيستيم . [ فرستاده معاويه] دستور داد كه قبرشان را بكنند و كفن هايشان را بياورند . آنان ، همه شب را به نماز خواندن گذراندند .

وقتى صبح شد ، ياران معاويه گفتند : اى جمع! ديشب شما را ديديم كه نماز طولانى خوانديد و دعاى نيكو به جا آورديد . به ما بگوييد كه نظرتان درباره عثمان چيست؟

گفتند : او نخستين كسى بود كه در قضاوت ، ستم كرد و به غير حق ، عمل كرد .

ياران معاويه گفتند : امير مؤمنان [ معاويه] شما را بهتر مى شناخت!

آن گاه در مقابل آنان ايستادند و گفتند : از اين مرد (على عليه السلام ) بيزارى بجوييد .

آنان گفتند : او را دوست مى داريم و از كسى كه از او بيزارى بجويد ، بيزاريم .

هر يك از ياران معاويه ، يكى از ياران حُجْر را گرفت تا بكشد . قبيصة بن ضبيعه به دست ابو شريفِ بدّى افتاد .

قَبيصه به او گفت : بين خاندان من و خاندان تو ، پيمان امان است . كسى غير از تو مرا بكشد .

ابو شريف به وى گفت : خوبى كردن به تو صله رحم است . آن گاه حَضرَمى را گرفت و كشت ، و قبيصة بن ضبيعه به دست قُضاعى كشته شد .

سپس ، حجر به آنان گفت : بگذاريد وضو بگيرم . به او گفتند : بگير .

وقتى وضو گرفت ، گفت : بگذاريد دو ركعتْ نماز بگزارم كه به خدا سوگند ، هيچ گاه وضو نگرفته ام ، مگر آن كه [ پس از آن ،] دو ركعت نماز خوانده ام .

گفتند : بخوان .

[ حجر ،] نماز خواند . سپس برگشت و گفت : سوگند به خدا ، هيچ گاه نمازى كوتاه تر از اين نماز نخوانده بودم . چنانچه نمى پنداشتيد كه از مرگ مى ترسم ، دوست داشتم كه بيشتر نماز بخوانم . .

ص: 804

آن گاه گفت : خداوندا! از تو عليه امّت خويش يارى مى خواهيم ؛ چرا كه كوفيان ، عليه ما شهادت دادند و شاميان ، ما را مى كُشند .

سوگند به خدا ، اگر مرا در اين جا بكشيد ، [ بايد ]بدانيد كه من اوّلين جنگاور مسلمانى خواهم بود كه در وادى شام ، كشته مى شود و نخستين مرد مسلمانى خواهم بود كه سگ هاى شام (معاويه و يارانش) بر او پارس كرده اند . هُدبَة بن فيّاض ، با شمشير به سويش رفت . بدن حجر به لرزه افتاد . هدبه گفت : ولى نه! مى پنداشتى كه از مرگ نمى ترسى! من تو را رها مى كنم ، تو هم از مولايت بيزارى بجوى .

حجر گفت : چگونه نترسم ، در حالى كه قبرى كنده شده ، كفنى پهن گشته و شمشيرى آخته مى بينم ؟ سوگند به خدا كه من ، اگر از كشته شدن هم بترسم ، هرگز چيزى را نخواهم گفت كه پروردگارم را خشمگين سازد .

آن گاه ، هدبه او را كشت و [بقيه] آنان را يكى يكى كشتند تا آن كه همه شش نفر را كشتند . (1) .


1- .تاريخ الطبرى : ج5 ص275 .

ص: 805

سخنى درباره ناكام ماندن دشمنان امام عليه السلام

سخنى درباره ناكام ماندن دشمنان امام عليه السلامابن ابى الحديد مى گويد : استاد ما ، ابو جعفر اِسكافى گفت : اگر چيرگى جهل و تقليد بر مردم نبود ، ما هيچ نيازى به پاسخگويى به استدلال هاى پيروان عثمان نداشتيم ؛ امّا چه مى توان كرد كه در آن روزگار ، قدرت ، نفوذ كلام ، و غلبه فرمانِ بزرگان و علما و اُمرا ، تأثير فراوانى بر مردم داشت . نيز همگانْ مطّلع بودند كه پاداش و منزلت ، از آنِ كسانى است كه در فضيلتِ ابو بكر ، اخبار و احاديث ، نقل كنند و همگان ديدند كه محدّثان (به خاطر دستيابى به دنيا) چگونه حديث هاى بسيار ساختند . اين همه ، مورد اهتمام بنى اميّه بود . بنى اميّه در طول حاكميّتشان ، پيوسته تلاش نمودند تا ياد على عليه السلام و فرزندانش را به فراموشى سپرده ، نور ايشان را خاموش نموده ، برترى ها و بزرگوارى ها و سوابق ايشان (در اسلام) را كتمان كنند . بنى اميّه ، [ خطيبان و سخنرانان را] وادار نمودند كه على عليه السلام و فرزندانش را بر منبرها ناسزا و دشنام بگويند و مورد لعن قرار دهند . پس ، پيوسته ، شمشيرها از خون ايشان ، سرخ فام و عدد ايشان كم و دشمنان ايشان فراوان بود . اين گونه بود كه على عليه السلام و فرزندانش ، همواره كشته و اسير و يا در تبعيد و در فرار بودند و عمْر را پيوسته خوار ، محروم ، ترسان و در انتظار مى گذرانيدند ، تا جايى كه اگر شخصى فقيه ، محدّث ، قاضى و يا متكلّم نيز چيزى از فضايل ايشان را بازگو مى كرد ، با شديدترين توبيخ ها و سخت ترين مجازات ها تهديد مى شد و اجازه داده

.

ص: 806

نمى شد كه كسى در اطراف او گرد آيد . تقيّه ، حتّى به جايى رسيد كه وقتى محدّث ، حديثى را از على عليه السلام نقل مى كرد ، نام وى را پنهان مى داشت و تنها به «مردى از قريش گفت» يا «مردى از قريش چنين كرد» اكتفا مى كرد و نام على عليه السلام را به زبان نمى آورد . از اينها گذشته ، مى بينيم كه در آن روزگار ، همه مخالفان على عليه السلام به نقض فضايل وى مى پرداختند و براى اين هدف ، حيله ها و تأويل هايى به كار مى بردند ؛ مخالفانى از قبيل : خارجىِ از دين برون رفته ، مُنكرِ كينه توز ، معتقد گيج ، نوجوان معاند ، منافق دروغگو ، عثمانىِ حسود (كه در نقل فضايل او ، اعتراضْ وارد مى كرد و خدشه مى نمود) ، معتزلى اى كه در احاديث فضايل او ، نقض هاى كلامى وارد مى كرد (همو كه به دانش اختلافِ مذاهب ، آگاه بود و شبهه را مى دانست و موارد خدشه و انواع تأويل ها را بلد بود و با اين حال ، در ابطال فضايل على عليه السلام تلاش مى كرد و مشهورترين فضايل او را تأويل مى نمود و گاه به چيزى تأويل مى نمود كه احتمال آن نمى رفت و گاه با قياسِ نقضى ، مى خواست از ارزش آن بكاهد) . با اين همه ، از نيرومندى و بلندمرتبگى و روشنايى و پرتو افشانى شخصيت على عليه السلام كاسته نشد . تو خود مى دانى كه معاويه ، يزيد و مروانيانى كه پس از آن دو به قدرت رسيدند ، در دوران حاكميّت خود _ كه حدود هشتاد سالْ طول كشيد _ از هيچ تلاشى براى وادار ساختن مردم به بدگويى و لعن على عليه السلام و نيز پوشاندن برترى ها و مخفى نمودن بزرگى ها و سوابق او فروگذار نكردند . خالد بن عبد اللّه واسطى ، از حصين بن عبد الرحمان ، از هلال بن يَساف ، از عبد اللّه بن ظالم نقل كرده است كه : وقتى براى معاويه بيعت گرفته شد ، مغيرة بن شعبه سخنرانان را وا مى داشت تا على عليه السلام را لعن كنند . سعيد بن زيد بن عمرو بن نُفَيل گفت : آيا نمى بينيد كه اين مرد ستمكار ، فرمان مى دهد كه اهل بهشت ، لعن شوند؟! سليمان بن داوود ، از شعبه ، از حُرّ بن صباح نقل كرده است كه : از عبد الرحمان بن اخنس شنيدم كه مى گفت : مغيرة بن شعبه را در حال سخنرانى ديدم . او على عليه السلام را ياد

.

ص: 807

كرد و به وى بد گفت . ابو كُرَيب مى گويد : ابو اُسامه برايمان حديث كرد و گفت : صدقة بن مثنّى نَخَعى ، از رياح بن حارث نقل كرد كه : مغيرة بن شعبه در مسجد جامع [ كوفه ]بود و مردم پيشش بودند . مردى _ كه قيس بن علقمه نام داشت _ نزدش آمد و مغيره از وى استقبال كرد . او على عليه السلام را دشنام گفت . محمّد بن سعيد اصفهانى ، از شريك ، از محمّد بن اسحاق ، از عمرو بن على بن حسين ، از پدرش (على بن حسين عليهماالسلام) روايت كرد كه : مروان به من گفت : در بين مردم ، هيچ كس همانند يار شما از يار ما حمايت نكرد . گفتم : پس چرا در منبرهايتان وى را دشنام مى گوييد؟ گفت : چون حكومت ما ، جز با اين كار ، سامان نمى يابد . ابو غَسّان مالك بن اسماعيل نَهْدى ، از ابن ابى سيف روايت كرده است كه : مروان ، سخنرانى كرد و حسن بن على عليهماالسلام هم نشسته بود . مروان به على عليه السلام ناسزا گفت . حسن بن على عليهماالسلام به مروان فرمود : «واى بر تو ، اى مروان! آيا اين كسى كه بدش را مى گوييد ، بدترينِ مردم است؟». [ مروان] گفت : نه ؛ بلكه بهترينِ مردم است . ابو غسّان ، همچنين روايت كرده است كه : عمر بن عبد العزيز گفت : پدرم سخنرانى مى كرد و پيوسته [ و بدون هيچ لكنتى] به سخنرانى اش ادامه مى داد ؛ امّا وقتى از على ياد مى كرد و او را دشنام مى گفت ، زبانش بند مى آمد ، صورتش زرد مى شد و حالش تغيير مى كرد . در اين خصوص از وى پرسيدم . گفت : آيا اين مطلب را متوجّه شده اى؟ اگر اينان آنچه را پدرت درباره على مى داند ، بدانند ، يك نفرشان از آنان هم از ما پيروى نمى كند . ابو عثمان روايت كرده است كه : ابو يقظان براى ما حديث كرد و گفت : در روز عرفه ، يكى از پسران عثمان ، نزد هشام بن عبد الملك به پا ايستاد و گفت : اين ، روزى است كه خلفا لعن ابو تراب را در آن ، مستحب مى شمردند . عمرو بن قنّاد ، از محمّد بن فُضَيل ، از اشعث بن سَوّار روايت كرده است كه :

.

ص: 808

عَدىّ بن اوطات ، على عليه السلام را بر منبر ، دشنام گفت . حسن بصرى گريست و گفت : امروز ، مردى دشنام گفته شد كه در دنيا و آخرت ، برادر پيامبر خداست . عدىّ بن ثابت ، از اسماعيل بن ابراهيم روايت كرده است كه : من و ابراهيم بن يزيد براى نماز جمعه [ ، در مسجد كوفه] نزديكِ درهاى بنى كِنده نشسته بوديم كه مغيره برخاست و به خواندن خطبه پرداخت . او خدا را حمد گفت و سپس هر چه خواست ، بيان كرد . آن گاه به [ دشنامگويى به] على عليه السلام پرداخت . ابراهيم ، روى ران يا زانوى من زد و گفت : رو به من كن و با من حرف بزن ، كه ما در نماز جمعه نيستيم (اين ، ديگر نماز جمعه نيست كه شرعا استماع خطبه آن ، ضرورى باشد) . نمى شنوى اين مرد ، چه مى گويد؟ عبد اللّه بن عثمان ثَقَفى روايت كرد و گفت : ابن ابى يوسف گفت : عامر بن عبد اللّه بن زبير به پسرش گفت : اى پسرم! على را جز به نيكى ، ياد نكن ؛ چرا كه بنى اميّه هشتاد سال بر منبرهايشان وى را لعن كردند ؛ ولى در مقابل ، خداوند ، جز بر مقام وى نيفزود . دنيا هرگز چيزى را نساخته ، مگر آن كه برگشته و نابودش كرده است ؛ و دين ، هرگز چيزى را بنا نكرده است كه آن را نابود كند . عثمان بن سعيد ، روايت كرد و گفت : مطّلب بن زياد ، از ابو بكر بن عبد اللّه اصفهانى براى ما نقل كرد كه : شخصى منسوب به بنى اميّه _ كه به وى خالد بن عبد اللّه مى گفتند _ همواره على عليه السلام را دشنام مى گفت . روز جمعه كه شد ، او براى مردم ، سخنرانى كرد و گفت : سوگند به خدا ، پيامبر خدا ، در حالى كه مى دانست على كيست ، وى را به كار گرفت و اين به خاطر آن بود كه شوهر دخترش بود . سعيد بن مسيَّب كه در حال چرت زدن بود ، چشم هايش را گشود و گفت : واى بر شما! اين خبيث ، چه گفت ؟ هم اكنون در رؤيا ديدم كه قبر پيامبر خدا شكافت و پيامبر خدا فرمود : «دروغ گفتى ، اى دشمن خدا!». قنّاد ، روايت كرده است : اَسباط بن نصر همدانى ، از سُدّى برايمان حديث كرد كه :

.

ص: 809

من در مدينه ، كنار اَحجار الزَّيت (1) بودم كه سوارى بر شتر آمد و ايستاد و على عليه السلام را دشنام گفت . مردم به ديده تحقير به وى نگاه كردند . در اين هنگام ، سعد بن ابى وقّاص آمد و گفت : خداوندا! اگر اين مرد ، بنده صالحت را دشنام گفته است ، خوارى وى را به مسلمانان نشان بده . چيزى نگذشت كه شتر آن مرد ، رم كرد و وى افتاد و گردنش شكست . عثمان بن ابى شيبه ، از عبد اللّه بن موسى ، از فُطر بن خليفه ، از ابو عبد اللّه جدلى روايت كرده است كه : به خانه امّ سلمه _ كه خدايش رحمت كند _ وارد شدم . به من گفت : آيا پيامبر خدا در بين شما دشنام گفته مى شود و شما زنده هستيد؟! گفتم : كجا چنين چيزى اتّفاق افتاده است؟ گفت : آيا على و دوستدارانش دشنام گفته نمى شوند؟ عبّاس بن بكّارِ ضَبّى روايت كرده است كه : ابو بكر هُذَلى ، از زُهْرى برايم نقل كرد كه : ابن عبّاس به معاويه گفت : آيا از بدگويى اين مرد (على عليه السلام ) دست نمى كشى؟ معاويه پاسخ داد : به اين كار ، همچنان ادامه خواهم داد تا كوچك ترها با آن ، پرورش يابند و بزرگ ترها با آن ، پير گردند . هنگامى كه عمر بن عبد العزيز به زمامدارى رسيد ، از بدگويى على عليه السلام دست كشيد ، تا جايى كه مردم گفتند : او سنّت را ترك كرده است! از ابن مسعود ، روايت شده است كه : شما چگونه خواهيد بود ، آن هنگام كه فتنه شما را فراگيرد و كوچك ترها با آن ، تربيت شوند و بزرگ ترها با آن ، پير گردند و مردم طبق آن ، عمل كنند و آن را سنّتْ تلقّى نمايند و هر گاه چيزى از آن فتنه تغيير كند ، گفته شود : سنّت ، تغيير يافته است؟ ابو جعفر مى گويد : مى دانيد كه پاره اى از پادشاهان ، گاه از روى خواهش هاى نفس ، سخن يا روشى را برمى گزينند و مردم را به آن وا مى دارند ، به گونه اى كه غير آن

.


1- .اَحجار الزَّيت ، جايى است در مدينه كه در آن ، نماز باران مى خوانند (معجم البلدان : ج 1 ص 109) .

ص: 810

را نمى شناسند ؛ نظير اين كه حَجّاج بن يوسف ، [ در تلاوت قرآن، ]قرائت عثمان را برگزيد و قرائت هاى ابن مسعود و اُبَىّ بن كعب را ترك نمود و مردم را در استفاده از آن دو قرائت ، مورد تهديد قرار دارد . اين ، جداى از جناياتى است كه حَجّاج بن يوسف ، جبّاران بنى اميّه و طاغيان مروانى نسبت به فرزندان على عليه السلام و شيعيانش انجام داده اند . حاكميّت حَجّاج ، بيست سال بود و هنوز او نمرده بود كه مردم عراق بر قرائت عثمان ، اجتماع كرده بودند و فرزندانشان با آن ، بزرگ شده بودند و (به خاطر خوددارى ورزيدن پدرانشان و نيز سر باز زدن آموزگاران از آموزش جز آن) غير آن را نمى دانستند ، به گونه اى كه اگر قرائت عبد اللّه يا قرائت اُبىّ برايشان خوانده مى شد ، نمى فهميدند و (به سبب عادت كردن به غير آن و طولانى بودن دوره ناآگاهى) نسبت به آشنايى با روش آن دو ، پندارى كراهت آميز و ناشايست داشتند ؛ چون وقتى چيرگى بر رعيّتْ پيدا شود و دوران سلطه بر آنان طولانى گردد و ترس در ميانشان گسترش يابد و تقيّه فراگير گردد ، همگى بر كنار كشيدن و سكوت ، اتّفاق مى كنند و روزگار ، به مرور ، بينش آنان را مى گيرد و از جُرئت و استوارى شان مى كاهد ، به گونه اى كه بدعت ناشناخته اى كه به وجود آورده اند ، بر سنّتى كه مى شناسند ، غالب مى گردد . حَجّاج و كسانى نظير عبد الملك و وليد _ كه حَجّاج را زمامدار كرد _ و نيز ساير فرعون هاى اُموىِ قبل و بعد اين دو ، بر مخفى نگه داشتن خوبى ها و فضايل على عليه السلام و فرزندان و شيعيانش و نيز پايين آوردن قدر و منزلت آنان ، حريص تر بودند تا ساقط كردن قرائت عبد اللّه و اُبىّ ؛ چون آن نوع قرائت ها موجب سقوط پادشاهى آنان و فساد كار و روشن شدن حالشان نمى شد ، حالْ آن كه مشهور شدن فضل على عليه السلام و فرزندانش و نيز آشكار گشتن خوبى هاى ايشان ، زوال قدرت آنان را در پى مى داشت و موجب تسلّط دوباره حكم كتاب خدا _ كه كنار نهاده شده بود _ بر آنان مى گشت . از اين رو ، آنان ، هشيارانه در مخفى نگه داشتن فضايل على عليه السلام تلاش نمودند و مردم را بر پنهان كردن و پوشيده نگه داشتن آنها وا داشتند ؛ ولى خداوند عز و جل تنها

.

ص: 811

پرتوافشانى و درخشش شخصيّت او و فرزندانش و فزونى يافتن مِهر آنان و انتشار و فراوانى ياد آنان و روشنى نيرومندى استدلال آنان و ظهور برترى آنان و بالا رفتن اعتبار آنان و عظمت يافتن جايگاه آنان را اراده كرده بود ، به گونه اى كه آنان به سبب اهانت هاى امويان ، عزيز شدند و با به فراموشى سپرده شدن يادشان ، زنده شدند و ... سرانجام ، همه بدى هايى كه بدخواهان در حقّ على عليه السلام و فرزندانش اراده كرده بودند ، به خير مبدّل گشت . در نتيجه ، از فضايل ، ويژگى ها ، مزايا و سوابق على عليه السلام ، آن قدر به ما رسيده است كه پيشتازان ، بر او در اين خصوصْ پيشى نگرفته و اراده كنندگان ، همپاى او نشده و جويندگان ، به او نرسيده اند و اگر آن فضايل ، در شهرت ، همپاى «قبله معيّن» نگشته بود و در فراوانى ، چون «سنّت محفوظ» نبود ، با توجّه به شرايطى كه توصيف كرديم ، از پسِ روزگارى بِدين بلندى ، يك حرف هم از آن همه فضايل به دست ما نمى رسيد . (1)

.


1- .شرح نهج البلاغة: ج 13 ص 219 .

ص: 812

ه _ برداشته شدنِ دشنامگويى به امام عليه السلام

ه _ برداشته شدنِ دشنامگويى به امام عليه السلامالكامل فى التاريخ :بنى اميّه ، امير مؤمنان (على بن ابى طالب عليه السلام ) را دشنام مى گفتند ، تا آن كه عمر بن عبد العزيز ، خلافت را به دست گرفت . او اين كار را ترك كرد و به همه كارگزارانش نوشت كه آن را ترك كنند .

دليلِ اين كه وى على عليه السلام را دوست داشت ، اين است كه خود گفت : من در مدينه علم مى آموختم و همراه (شاگرد) عبيد اللّه بن عبد اللّه بن عُتبة بن مسعود بودم.در اين خصوص (بدگويى من از على) ، خبرى از من به وى رسيده بود .

روزى پيشش آمدم و او در حال نماز بود . نماز را طولانى كرد . نشستم و منتظر شدم تا از نماز ، بيرون آيد . وقتى نمازش پايان يافت ، به من رو كرد و گفت : كِى فهميدى كه خداوند ، پس از خشنودى از اهل بدر و اهل بيعت رضوان ، بر آنان خشم گرفته است؟

گفتم : اين موضوع را نشنيده ام .

گفت : پس ، خبرى كه از تو درباره على به من رسيده است ، چيست؟

گفتم : از درگاه خداوند و تو عذرخواهى مى كنم . [ از همين الان] از روشى كه داشتم ، دست برداشتم .

[ دليل ديگر ، اين بود كه] هر گاه پدرم سخنرانى مى كرد و به على ناسزا مى گفت ، زبانش سنگين مى شد . گفتم : اى پدر! در سخنرانى ات خوب پيش مى روى ؛ ولى هر گاه به ياد كردن از على مى رسى ، در مى يابم كه ناتوان مى شوى .

گفت : آيا اين مطلب را متوجّه شده اى؟

گفتم : آرى .

گفت : اى پسرم! اگر اين مردمى كه در گِرد ما هستند ، آنچه را ما از على مى دانيم ، بدانند ، از گِرد ما پراكنده مى شوند و به سوى فرزندان وى مى روند .

.

ص: 813

وقتى [ عمر بن عبد العزيز] به خلافت رسيد ، آن قدر به دنيا علاقه نداشت كه براى آن ، مرتكب اين [ گناه ]بزرگ شود . پس بدگويى على عليه السلام را ترك كرد و به كارگزارانش نوشت كه آنان نيز آن را ترك كنند ، و در عوض ، اين آيه را خواند : «به درستى كه خداوند به دادگرى و نيكوكارى و بخشش به خويشاوندان ، فرمان مى دهد و از كار زشت و ناپسند و ستم ، باز مى دارد . او به شما اندرز مى دهد ، باشد كه پند گيريد» (1) .

اين كار ، در نظر مردم ، جايگاهى نيكو يافت و وى را به اين خاطر ، بسيار مدح كردند . (2) .


1- .نحل : آيه 90 .
2- .الكامل فى التاريخ : ج3 ص255 .

ص: 814

. .

ص: 815

بخش شانزدهم : ياران و كارگزاران امام على عليه السلام

اشاره

بخش شانزدهم : ياران و كارگزاران امام على عليه السلامطبقه بندى كارگزاران امام على عليه السلامشمارى از ياران و كارگزاران امام على عليه السلامابو ايّوب انصارىابو ذر غِفارىابو رافع ، آزاد شده پيامبر خدا صلى الله عليه و آلهابو موسى اشعرىابوهَيثماَشعَث بن قيساَصبغ بن نُباتهاُوَيس قَرَنىجابر بن عبد اللّه انصارىحُجْر بن عَدىحُذَيفة بن يَمانخُزَيمة بن ثابت (ذو شهادَتين)رُشَيد هَجَرىزياد بن اَبيهْسلمان فارسىسُلَيم بن قيس هلالىصَعْصَعة بن صُوحانعبد اللّه بن عبّاسعبيد اللّه بن ابى رافععثمان بن حُنَيفعَدىّ بن حاتمعلى بن ابى رافععمّار بن ياسركُمَيل بن زيادمالك اَشترمحمّد بن ابى بكرمِقداد بن عمروميثم تمّار

.

ص: 816

. .

ص: 817

طبقه بندى كارگزاران امام على عليه السلام

طبقه بندى كارگزاران امام على عليه السلامحكومت تقريبا پنج ساله امام على عليه السلام از جهات گوناگونى قابل بررسى است و تأمّل در سيره حكومتىِ آن حضرت ، از ابعاد مختلفى تنبّه آفرين و آموزنده است . كارگزاران حكومت على عليه السلام يكى از ابعاد مهمّ سياست علوى را مى نمايانند : چگونگى گزينش آنان و نظارتى كه امام عليه السلام پس از گزينش داشته است و ... از اين مسائل ، گاهى در ابواب و فصول مختلف اين اثر ، سخن رفته است . اكنون در اين مدخل ، يادآورى مى كنيم كه كارگزاران امام على عليه السلام را در چند دسته مى توان طبقه بندى كرد : 1 . افراد متديّن ، مورد اعتماد ، مدير ، مدبّر و داراى شخصيت اجتماعى ويژه اى كه مى توان آنان را از ياران برجسته على عليه السلام و از پيشتازان آنها ناميد . اينان ، بازوان ستبر على عليه السلام در حكومت و مشاوران نيكْ خوى و مخلص آن بزرگوار بودند . مالك اشتر ، از اين مجموعه است كه ابتدا امام وى را بر حكومت «جزيره» (منطقه اى بين دجله و فرات كه به لحاظ نزديكى به شام ، از اهميّت ويژه اى برخوردار بود) گماشت و سپس ، وى را راهى مصر كرد . همچنين در اين مجموعه ، عبد اللّه بن عبّاس است كه فرماندار بصره بود و نيز قيس بن سعد بن عباده ، كه ابتدا به مصر رفت و آن گاه به حكومت آذربايجان گماشته شد . اينان به هنگام نبرد ، در سپاه على عليه السلام بودند ، نه در منطقه حكومت خويش ؛ زيرا كسانى كه قابليت فرماندهى و شايستگى مشاورت داشتند ، اندك بودند .

.

ص: 818

با نگاه تاريخى ، دراين ميان ، مالك اشتر ، چهره منوّرى است كه هيچ گونه پيرايه اى ندارد . درباره ابن عبّاس ، شايعه چنگ اندازى وى بر بيت المال بصره ، قابل تأمّل است و درباره قيس بن سعد ، با همه بزرگى ، عزل وى از حكومت مصر ، قابل توجّه است . 2 . افراد متديّن ، متعهّد و معتمدى كه به گونه اى ضعف مديريت داشتند و در تدبير امور ، از جايگاهى بلند برخوردار نبودند . اينان ، چهره هايى موجّه بودند ؛ امّا در كوران حوادث نتوانستند تصميمى استوار بگيرند و به درستى از بحران ها نجات يابند . محمّد بن ابى بكر ، با همه ارجمندى ، نتوانست مصر را آرام نگه دارد و پس از شورش هواداران معاويه ، توان دفاع را از دست داد . ابو ايّوب انصارى ، با همه جلالت و عظمت ، از رويارويى با بُسر بن ارطات ، عاجز آمد و فرار كرد . سهل بن حُنَيف ، پس از شورش فارس و سر برتافتن مردمان آن سامان از پرداخت ماليات ، نتوانست بر آنها چيره شود و از اين رو ، بركنار شد . عبيد اللّه بن عبّاس نيز از مقابل بُسر ، فرار كرد . عثمان بن حُنَيف ، در رويارويى با فريبگرى جَمَليان ، ميدان را از دست داد و شكست خورد و دستگير شد . كُمَيل بن زياد ، در رويارويى با هجوم ها و غارتگرى هاى معاويه ، تاب نياورد . از اين رو ، آهنگ «مقابله به مِثْل» كرد و به غارت مناطق شام ، روى آورد كه على عليه السلام او را سرزنش كرد . 3 . كسانى كه باورى استوار نداشتند و از ايمانى ريشه دار ، برخوردار نبودند ، گو اين كه سياستمدارانى بودند اهل تدبير با مديريتى كارآمد . اينان ، از چنگ انداختن بر بيت المال و اسراف و تبذير در آن ، باكى نداشتند . امام عليه السلام از چنين كارگزارانى شكايت داشت و خطاب به آنان مى فرمود :

.

ص: 819

روش سياسى و محدوديت هاى امام على عليه السلام در انتخاب كارگزاران

لَوِ ائْتَمَنْتُ أَحَدَكُم عَلى قَدَحٍ ، لأخَذَ عِلاقَتَهُ! (1) اگر كاسه اى به يكى از شما بسپارم ، دسته اش را مى دزدد! زياد بن ابيه ، از اين گونه كسان است . او به سبب تصرّف هاى ناروا در بيت المال ، اعتراض امام على عليه السلام را عليه خود برانگيخت و پس از شهادت امام عليه السلام به معاويه پيوست و از ارتكاب جنايت ، روى برنتافت . مُنذِر بن جارود نيز بدان جهت كه در بيت المال ، حيف و ميلْ روا داشته بود ، مورد عتاب امام عليه السلام قرار گرفت . نُعمان بن عَجْلان ، پس از بذل و بخشش بيت المال به افراد قبيله اش و تصرّفات ناروا به نفع خود ، عتاب على عليه السلام را برانگيخت . آن گاه فرار كرد و به معاويه پيوست . يزيد بن حجيَّه و مَصْقَلة بن هُبَيره و قَعْقاع بن شور نيز چنين كردند .

روش سياسى و محدوديت هاى امام على عليه السلام در انتخاب كارگزارانتأمّل در چگونگى زندگانى كارگزاران على عليه السلام و تحليل مواضع آنان و نگريستن به فرجام حيات سياسى آنان ، نكته آموز است و مَنِش سياسى و نيز محدوديت هاى امام على عليه السلام را در انتخاب كارگزاران ، نشان مى دهد . در اين مجال ، لازم است نكاتى را در اين باره طرح كنيم : 1 . چهره هاى كارآمد و مطمئن در كنار على عليه السلام اندك بودند . از اين رو ، آن گونه كسان _ كه پيش از اين ، ياد كرديم _ ، در موارد مختلف به كار گرفته مى شدند . پس از هنگامه صِفّين كه تنى چند از اين كارگزاران نمونه على عليه السلام به شهادت رسيدند ، به واقع ، على عليه السلام تنها شد و اطراف وى از بزرگْ مردان ، خالى گشت . امام عليه السلام تصميم داشت پس از قيس بن سعد ، هاشم بن عُتْبه را به حكومت مصر بگمارد ؛ امّا به رزم آورى چون وى در صفّين ، نياز بود . از اين رو ، محمّد بن ابى بكر را _ كه جوان و كم تجربه بود _ فرستاد و چون هاشم در جنگ صفّين به شهادت رسيد ، چاره اى

.


1- .البداية والنهاية : ج 7 ص 326 .

ص: 820

نداشت ، جز اين كه مالك اشتر را با همه نيازى كه به وى در حكومت مركزى داشت ، روانه آن ديار كند . 2 . چهره هاى بسيار موجّه ، امين و صالح ، با پيشينه اى پيراسته از هرگونه ناراستى در ميان ياران على عليه السلام بودند كه چونان استوانه هاى حكومت و بازوان ستبر نظام علوى بايد در كنار حضرت مى ماندند تا امام عليه السلام بتواند در هر آن ، با آنها در مسائل حكومت به رايزنى بپردازد . عمّار ، صحابى بزرگوار پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و يار و همراه راستين على عليه السلام ، چنين بود . وجود عمّار و دفاع بى دريغ او از على عليه السلام ، ترديدها را مى زدود و بسيارى از كسانى را كه با تبليغ ها و جَوسازى هاى شبكه تبليغاتى شام درباره على عليه السلام متزلزل مى شدند ، استوار مى داشت . از سوى ديگر ، به لحاظ ريشه هاى قبيله گرى ، هنوز بودند قبايلى كه جز از رئيس قبيله خود ، حرفْ شنوى نداشتند . از اين رو ، كسانى چون عَدىّ بن حاتم ، در كنار على عليه السلام در كوفه باقى ماندند تا قبايل آنان نيز همراه على عليه السلام بمانند . 3 . وجود كسانى چون زياد بن اَبيهْ در ميان كارگزاران امام على عليه السلام سؤال انگيز است . پس از شورش هايى كه در ديار فارس صورت گرفت و مردمان آن سامان از پرداخت ماليات ، سر بر تافتند ، على عليه السلام به پيشنهاد عبد اللّه بن عبّاس و تأييد جارية بن قُدامه ، زياد را با نيروى نظامى براى آرام ساختن آشوب هاى آن ديار ، به فارس فرستاد ، كه زياد نيز با تدبير و سياستى ويژه ، بر آن سامان ، چيره گشت . زياد ، به آلودگى در نَسَب ، متّهم بود . او ، با وجود ضعف بنيادهاى ايمانى اش ، از زيركى و هوشيارى شگفتى برخوردار بود ، تا جايى كه مى توان او را نمونه متخصّص نا متعهّدى دانست كه آتشْ نهادى و تيره جانى را با تدبير و زيركى ، يك جا داشت . همراهى وى با معاويه ، با آن همه هشدارهاى على عليه السلام و نيز عملكرد وى در «عراقين» ، نشانى است از پليدى درونى او ؛ اگرچه در زمان على عليه السلام اين پليدى را بروز نداد . بدين نكته بايد توجّه داشت كه على عليه السلام در مسند حكومت ، مانند هر حاكمى ، با واقعيت هاى انكارناپذيرى روياروى بود . على عليه السلام با توجّه به لزوم اداره جامعه و

.

ص: 821

بهره گيرى از نيروها و با توجّه به خالى بودن دست خود ، چاره اى جز استفاده از اين گونه كسان نداشت ؛ امّا اين همه را يكسر ، با نظارت و هشدار در مى آميخت و زير ذرّه بين مى نهاد . 4 . برخى افراد ، ضمن آن كه با على عليه السلام كار مى كردند ، امّا بعضى از مواضع آن بزرگوار را قبول نداشتند . زياد ، در هيچ يك از نبردهاى امام عليه السلام شركت نكرد . ابومسعود انصارى نيز تمايلى به شركت در جنگ نداشت و در هنگامه جنگ صِفّين ، حاكم كوفه شد و در آن ديار ماند . همچنين يزيد بن قيس كه به حكومت اصفهان منصوب شد ، به خوارج تمايل داشت و امام عليه السلام با واگذار كردن اين مسئوليت به او ، وى را از چنگ آنان رهانْد . اينها از يك سو نشان دهنده سَماحتِ (1) رفتارىِ على عليه السلام در منصب ولايت و حكمرانى است و از سوى ديگر ، نشان دهنده آنچه در سخن پيشين آورديم : على عليه السلام بود و واقعيت هاى جامعه و گريزناپذيرىِ آن واقعيت ها !

.


1- .سَماحت ، به معناى : بزرگ مَنِشى وسعه صدر و گذشت با وجود قدرت است . (م)

ص: 822

شمارى از ياران و كارگزاران امام على عليه السلام

1 ابو ايّوب انصارى

شمارى از ياران و كارگزاران امام على عليه السلام1ابو ايّوب انصارىخالد بن زيد بن كُلَيب ، كه به كنيه اش ابو ايّوب انصارى مشهور است ، از صحابيان پيامبر خداست كه پيامبر صلى الله عليه و آله در آغاز ورود به يَثرِب ، در خانه وى سُكنا گزيد . وى در تمام نبردهاى پيامبر صلى الله عليه و آله شركت داشت و پس از پيامبر خدا ، از پيشتازان به سوى ولايت و راست قامتان در حراست از حقّ خلافت بود كه هرگز از اين موضع ، روى برنتافت . وى را در زمره دوازده نفرى شمرده اند كه پس از پيامبر خدا در مسجد به پا خاستند و از حقّ على عليه السلام به صراحتْ دفاع كردند . ابو ايّوب ، همگامى و همراهى با على عليه السلام را هرگز از دست نَهِشت و در تمام نبردهاى مولا عليه فتنه انگيزان شركت جُست . او در جنگ نهروان ، فرماندهى سواره نظام را بر عهده داشت و پرچم امان ، در دست او بود . على عليه السلام او را بر حكومت مدينه گماشت ؛ امّا او پس از هجوم بُسْر بن اَرطات ، تاب نياورد و فرار كرد . در واپسين سال خلافت ، امام عليه السلام او را به فرماندهى گروهى ده هزار نفرى برگماشت تا همراه سپاه امام حسين عليه السلام و قيس بن سعد ، براى نبرد با معاويه عازم شام شوند ؛ ليكن با شهادت على عليه السلام لشكر از هم پاشيد و مأموريت به انجام نرسيد. ابو ايّوب از صحابيانى است كه احاديث فراوانى نقل كرده و در فضايل على عليه السلام نيز بسيار روايت كرده است . او از جمله راويان حديث «غدير» و حديث «ثقلين» (1)

.


1- .ر .ك : اهل بيت عليهم السلام در قرآن و حديث : ج1 (بخش سوم : ويژگى هاى اهل بيت عليهم السلام / فصل يكم / ف همتاى قرآن / كاوشى پيرامون حديث ثقلين / سند حديث الثقلين) .

ص: 823

2 ابو ذر غِفارى

و اين سخن والاى پيامبر خداست كه على عليه السلام را به نبرد با ناكثين و قاسطين ومارقين، امر كرده است و ابو ايّوب را نيز به همراهى با امام على عليه السلام فرا خوانده است . ابو ايّوب به سال 50 هجرى ، در حالى كه عازم نبرد با روميان بود ، در قسطنطنيه زندگى را بدرود گفت و در آن جا دفن شد . (1)

2ابو ذر غِفارىجُندَب بن جُناده _ كه به كنيه اش مشهور است _ ، صداى رساى حق ، فرياد بلندِ فضيلت و عدالت ، از صحابيان والا مقام و از پيش گامان ايمان و از استوارْ گامان صراط مستقيم بود . او پيش از اسلام ، موحّد بود و از بت پرستى تَن زده بود . او از باديه به مكّه آمد و آيين حق را با همه وجود پذيرفت و آيات الهى را نيوشيد . ابو ذر را چهارمين و يا پنجمين كسى دانسته اند كه اسلام را پذيرفته و اسلام جويى و حق خواهى و باور به آيين جديد را از آغازين روز ، آشكارا اظهار كرده بود . او در استوارگامى ، راستگويى و صراحت لهجه بى بديل بود . پيامبر خدا ، كلام جاودانه « آسمان بر كسى سايه نيفكند و زمين ، كسى را بر پشت خود نگرفت كه راستگوتر از ابو ذر باشد» (2) را به پاس اين ويژگى والاى او بيان فرمود . ابو ذر از معدود كسانى است كه در هنگامه ديگرسانى هاى پس از پيامبر صلى الله عليه و آله ، حريم حق را پاس داشت و جان خويش را سپر دفاع از جايگاه والاى ولايت على عليه السلام ساخت و از سه نفرى است كه هرگز از آن بزرگوار ، جدا نشدند . در والايى ها و فضليت هاى ابو ذر بايد از نماز گزاردن او بر پيكر مطهّر بانوى اسلام ، حضرت زهرا عليها السلام نيز ياد كرد . او از معدود كسانى است كه در آن هنگامه آميخته به رنج و غم ، بر پيكر فاطمه زهرا عليها السلام نماز خواندند .

.


1- .اين مقبره هم اكنون به زيارتگاه مسلمانان تبديل شده است . (م)
2- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 85 ح 5461 .

ص: 824

خروش او عليه بيداد ، شُهره تاريخ است . او اسراف ، تبذير و بخشش هاى ناهنجار خليفه سوم را برنتابيد و عليه آنها خروشيد و تحريف هايى را كه مى خواستند براى پشتوانه سازى اين حاتم بخشى ها درست كنند ، نيارست و بر خليفه و توجيه گرى كعب الأحبار ، طعن زد و خليفه ، او ، اين فريادِ رساى عدالتخواهى را به شام _ كه ديارى تازه مسلمان و ناآشنا به فرهنگ اسلام بود _ تبعيد كرد . معاويه نيز كه در شام ، چونان شاهان مى زيست و اعمال قيصرگونه انجام مى داد و عملاً احكام اسلام را زير پا مى نهاد ، از فريادهاى ابو ذر در امان نماند و بدين سان به عثمان نوشت كه اگر ابو ذر در شام بماند ، آن جا را به آشوب خواهد كشيد . عثمان نيز دستور داد كه ابو ذر را به مدينه بازگردانند . چنين كردند ، با سخت ترين و رنج آميزترين شكل . ابو ذر به مدينه آمد . نه شيوه عثمان ديگرگون شده بود و نه موضع ابو ذر ! پس اعتراض بود و فرياد كردن ، حق گويى بود و افشاگرى ؛ و چون تطميع ها و تهديدهاى دستگاه حكومت ، كارگر نيفتاد ، شيوه برخورد حكومت به گونه اى ديگر شد : تبعيد او به ربذه ، بيابان خشك و سوزان ، و بخش نامه خليفه كه هيچ كس حق ندارد ابو ذر را بدرقه كند . على عليه السلام آن بخش نامه ستمگرانه را برنتابيد و با فرزندان و تنى چند از صحابيان ، ابو ذر را بدرقه كرد و در جملاتى سنگين ، مظلوميت ابو ذر را بيان فرمود . ديگران نيز سخن گفتند تا مردمان بدانند كه ابو ذر ، اين صحابى بزرگ را حقگويى و ستم ستيزى اش به ربذه مى فرستد ، نه چيزهاى ديگر . تبعيد ابو ذر ، از جمله زمينه هاى شورش عليه عثمان بود . او به ربذه رفت با دلى شاد از اين كه از زير بار مسئوليت حقگويى ، شانه خالى نكرده است و با قلبى آكنده از غم كه تنهايش گذاشتند ، و او را از مرقد مطهّر حبيبش پيامبر خدا جدا ساختند . عبد اللّه بن حواش كعبى مى گويد : ابو ذر را در ربذه ديدم ، نشسته در سايه سايبانى ، تنهاى تنها . گفتم : هان ، ابو ذر! تنهايى؟ گفت : هماره امر به معروف و نهى از منكر ، شعارم بود و حقگويى شيوه ام و اين

.

ص: 825

3 ابو رافع ، آزاد شده پيامبر خدا صلى الله عليه و آله

همه ، همراهى برايم باقى نگذاشت . ابو ذر به سال 32 هجرى زندگى را بدرود گفت و آنچه را كه پيامبر خدا در آينه زمان ديده بود و گفته بود كه : «خدا رحمت كند ابو ذر را ! تنها زندگى مى كند ، تنها زندگى را بدرود مى گويد و در هنگامه قيامت ، تنها برانگيخته مى شود» (1) ، جامه واقعيت پوشيد . گروهى از مؤمنان ، از جمله مالك اشتر ، پس از مرگ آن صحابى بزرگْ فرا رسيدند و با تجليل و احترام ، پيكر نحيف آن حقگوى روزگار را به خاك سپردند .

3ابو رافع ، آزاد شده پيامبر خدااز او با كُنيه نام برده مى شود و در نام او اختلاف است . بيشتر اهل علم ، نام او را اسلم دانسته اند و برخى ابراهيم و برخى نام هاى ديگر . وى از چهره هاى برجسته تشيّع و از پيشتازان در تأليف و تدوين و دانش و از همراهان ارجمند امام نيكان است . ابورافع ، از غلامان عبّاس (عموى پيامبر صلى الله عليه و آله ) بود كه او را به پيامبر صلى الله عليه و آله بخشيد . چون عبّاس ، اسلام آورد و ابو رافع ، خبر اسلام آوردن او را به پيامبر خدا داد ، پيامبر صلى الله عليه و آله او را آزاد كرد . ابو رافع در همه جنگ هاى پيامبر صلى الله عليه و آله بجز بدر ، شركت كرد و پس از ايشان با استوارى تمام در كنار امير مؤمنان ايستاد و از او جدا نشد . ابو رافع از جمله راويان حديث غدير است . او را از نيكْ نهادان و شايستگان شيعه بر شمرده اند كه در نبردهاى على عليه السلام نيز همراه او بوده است . ابو رافع ، مسئول بيت المال امام عليه السلام در كوفه بود و دو فرزند او ، عبيد اللّه و على ، از كاتبان مولا عليه السلام بودند .

.


1- .الإصابة : ج 7 ص 109 .

ص: 826

4 ابو موسى اشعرى

ابو رافع ، كتابى بزرگ با عنوان السنن و القضايا و الأحكام دارد كه مشتمل بر ابواب مختلف فقه است و جمعى از محدّثان بزرگ و از جمله فرزندان ارجمند وى آن را روايت كرده اند . وى ، كتاب هاى ديگرى با عناوين أقضية أمير المؤمنين ، كتاب الديات و جز آن دارد كه عالمانى بر اين باورند كه همه اينها ابواب و فصول همان كتاب بزرگ بوده است . ابو رافع ، پس از شهادت مولا عليه السلام همراه امام حسن مجتبى عليه السلام به مدينه رفت و امام حسن عليه السلام نيمى از خانه على عليه السلام را در اختيار وى نهاد . وى ، از پيامبر خدا نيز احاديثى را گزارش كرده است . برخى فوت او را در سال 40 هجرى ذكر كرده اند .

4ابو موسى اشعرىعبد اللّه بن قيس بن سليم، مشهور به ابو موسى اشعرى ، از اهالى يمن و از ياران پيامبر خداست كه در مكّه به اسلام گرويد . او صدايى خوش داشت و به قرائت قرآن ، مشهور بود . پيامبر صلى الله عليه و آله او را به حكومت مناطقى از يمن گماشت و در زمان عمر و پس از عزل مغيره ، فرماندار بصره شد . او به هنگام حكومت بر بصره ، بسيارى از مناطق ايران از جمله اهواز ، شوشتر ، جُندى شاپور ، اصفهان ، و قم را گشود . در آغاز خلافت عثمان ، همچنان فرماندار بصره بود كه عثمان ، وى را عزل كرد و عبد اللّه بن عامر را كه جوانى كم سن و سال و از امويان بود ، بر بصره گماشت . چون كوفيان بر عثمان و فرماندار وى (سعيد بن عاص) شوريدند ، به درخواست آنها و موافقت عثمان ، ابو موسى فرماندار كوفه شد . پس از به خلافت رسيدن على عليه السلام با پيشنهاد مالك اشتر ، امام عليه السلام ابو موسى را در حكومت كوفه ابقا كرد . او تنها كارگزار حكومت عثمان بود كه در جايگاه خود ، باقى ماند .

.

ص: 827

در فتنه جَمَليان ، ابو موسى مردم را از همراهى با على عليه السلام باز مى داشت . امام عليه السلام او را بركنار كرد و مالك اشتر ، وى را از كوفه بيرون راند . او در جنگ صفّين گوشه گيرى پيشه كرد و به صف قاعدان (كناره گيران از طرفين جنگ) پيوست ؛ امّا پس از تحميل حَكَميت بر امام عليه السلام اشعث بن قيس و خوارج با پافشارى ها و صحنه سازى ها ، او را به عنوان حَكَم از سوى على عليه السلام بر ايشان تحميل كردند . على عليه السلام مى دانست كه او در چنبر فريب عمرو عاص ، حق را تباه خواهد ساخت . ياران ارجمند امام عليه السلام همانند ابن عبّاس ، مالك اشتر و احنف بن قيس نيز بر اين باور بودند . سرانجام ، ابو موسى با نيرنگ هاى عمروعاص ، فريب خورد و در به خلافت رساندن عبد اللّه بن عمر _ كه دامادش بود و بدو دل بسته _ ناكام مانْد . او به پندار خويش ، على عليه السلام و معاويه را از خلافت ، عزل كرد . عمروعاص نيز از فرصتْ استفاده كرد و با نيرنگ ، معاويه را در خلافتْ ابقا كرد . با اين حماقت ابو موسى ، نقش افتضاح آميز وى در تاريخ ، يك بار ديگر رقم خورد و سرنوشت جامعه اسلامى رو به تباهى نهاد . شگفتا! از دقّت در بحث هاى آن دو روشن مى شود كه ابو موسى از موضوع حكميت نيز به روشنى آگاهى نداشت و به واقع نمى دانست درباره چه مى خواهد داورى كند . ابو موسى پس از آن ، به مكّه پناهنده شد و به هنگام خلافت معاويه ، با وى آمد و شد داشت . معاويه او را مى نواخت و بدو توجّه داشت . على عليه السلام در قنوت نماز،وى را به همراه معاويه و عمرو بن عاص ، نفرين مى كرد. تدبّر در زندگانى ابو موسى اشعرى و دقّت در آنچه آورديم، نشان مى دهد كه وى از يك سو جمود فكرى داشت و از ديگر سو ، خُمود رفتارى . وى نه از انديشه اى پويا و كارآمد برخوردار بود ، و نه از تلاشى ستودنى و شايسته . او مردى بود كه رداى

.

ص: 828

5 ابوهَيثم

ظاهرى تعبّد به تن داشت ، بدون اين كه راهبرى از تعقّل ، همراه داشته باشد . ابو موسى در سال 42 هجرى و در 63 سالگى مُرد .

5ابوهَيثممالك بن تَيِّهان بن مالك كه به كُنيه اش (ابوهَيثم) مشهور است ، جزو نخستين گروه انصار بود كه پيش از هجرت پيامبر صلى الله عليه و آله در مكّه ايمان آوردند . او قبل از اسلام هم موحّد بود و از پرستش بت ، تن مى زد . ابوهيثم در تمام نبردهاى پيامبر خدا شركت داشت و از جمله كسانى است كه «حديث غدير» را روايت كرده اند . او از پيش گامان شناخت حق پس از پيامبر خداست كه پس از ايشان در شناخت خلافت حق ، پيشتاز شد و به ديگرسانى خلافت ، تن نداد و در زمره دوازده نفرى بود كه در مسجد النبى ، به دفاع از مولا عليه السلام در برابر دگرگونى مسير خلافت ، فرياد اعتراض برآوردند . چنين بود كه ابو هيثم ، از آغاز شكل گيرى خلافت على عليه السلام با ايشان همراه شد و همراه با عمّار بن ياسر ، مسئول بيعت گرفتن از مردم شد . امام عليه السلام ابو هيثم را به همراه عمّار بن ياسر ، بر بيت المال گمارد كه نشانى است از سلامت نفس او. على عليه السلام در اوج تنهايى و در تنگناى سستى همراهانش ، آن گاه كه با سوز و گداز ، ياران استوار گامِ از دست رفته اش را ياد كرده است ، از مالك بن تَيّهان نيز نام برده و بر نبودش تأسف خورده است . مورّخان در زمان درگذشت ابو هيثم ، يكْ داستان نيستند ؛ امّا از سخنانى كه على عليه السلام ايراد نموده و از نبود او ، عمّار و خزيمة بن ثابت ذو الشهادتين با سوز ياد كرده و فرموده است : «كجايند برادران من كه بر راه [ صحيح ]رفتند و با حق گذشتند؟

.

ص: 829

6 اَشعَث بن قيس

كجاست عمّار؟ و كجاست ابن تيّهان؟ و كجاست ذو الشهادتين؟ و كجايند برادران همانند ايشان كه پيمان مرگ بستند و سرهايشان را براى فاجران فرستادند؟» (1) ، روشن مى شود كه وى در صفّين به شهادت رسيده است . ابن ابى الحديد (2) و علّامه محمّد تقى شوشترى بر اين نظر ، تصريح كرده اند . (3)

6اَشعَث بن قيساَشعَث بن قَيس بن مَعْديكَرِب كِنْدى كه كنيه اش ابومحمّد و نامش مَعْديكَرِب بود ، از بزرگان يمن و از ياران پيامبر خداست . يك چشم او در جنگ يَرموك ، كور شد . او در تاريخ اسلام ، چهره اى مرموز ، متلوِّن ، تاريكْ نهاد و زشت كردار دارد . او پس از پيامبر خدا مرتد شد ؛ امّا ابوبكر ، او را بخشيد و او خواهر ابوبكر را به همسرى برگزيد . ابوبكر ، بعدها ، از اين اقدام و بخشش خود ، اظهار ندامت مى كرد و بر آن ، تأسف مى خورد . در روزگار عثمان ، دختر خود را به پسر عثمان داد و عثمان ، وى را به حكومت آذربايجان منصوب كرد . عثمان ، هر سال ، يكصد هزار درهم از خراج آذربايجان را به او مى بخشيد . على عليه السلام اشعث را از حكومت آذربايجان عزل كرد و وى را به مدينه فراخواند . او در آغاز ، پس از عزل ، قصد فرار داشت ؛ امّا با توصيه اطرافيانش به مدينه آمد و به خدمت مولا عليه السلام رسيد . او در جنگ صفّين ، عهده دار رياست قبيله «كِنده» بود و فرماندهى جناح راست سپاه على عليه السلام را بر عهده داشت .

.


1- .نهج البلاغة : خطبه 182 .
2- .شرح نهج البلاغة : ج 10 ص 108 .
3- .قاموس الرجال : ج 7 ص 462 .

ص: 830

اشعث ، سردمدار جريانى بود كه حَكَميّت و ابو موسى اشعرى را بر امام عليه السلام تحميل كردند . اشعث ، آشكارا با انتخاب ابن عبّاس و مالك اشتر به عنوان حَكَم ، مخالفت كرد و يمنى بودن يكى از حَكَمين را پيشنهاد داد . او در تشكيل گروه خوارج ، بى اثر نبود و در جنگ نهروان ، گرچه به ظاهر در سپاه امام عليه السلام بود ، امّا در شعله ور ساختن جنگ ، نقش بسزايى داشت . اشعث از كسانى بود كه از داخل سپاه امام عليه السلام يكسر به كارهاى امام ، اعتراض مى كردند ، به گونه اى كه ريشه تمام اختلاف هاى سپاه را در مواضع او دانسته اند . او به قدرى بى شرم و زشتْ خوى بود كه امام عليه السلام را تهديد به قتل كرد . امام عليه السلام او را منافق خواند و بر او نفرين فرستاد . ابن مُلجَم به خانه اشعث ، رفت و آمد داشت و گفته اند كه در صبح روز ضربت خوردن امام عليه السلام به ابن ملجم ، اشاره كرد كه در انجام كار ، سرعت گيرد . ما دليل قطعى و سندى تاريخى در دست نداريم كه ارتباط پنهانىِ اشعث را با معاويه اثبات كند ؛ امّا بايد به اين نكته توجه داشت كه دست هاى پنهان جاسوسان ، با مخفى كارى تمام و پوشش هاى كامل عمل مى كنند و از اين رو ، به ندرت كشف مى شوند ؛ امّا مجموعه جنايت هاى اين خاندان شوم را مى توان دليلى معتبر و قابل اعتماد بر ارتباط او و خاندانش با دشمنان اهل بيت عليهم السلام به شمار آورد و تعبير امام از او به «منافق» اين دليل را تقويت مى كند . دختر او (جَعده) ، امام حسن عليه السلام را مسموم كرد و پسرش (محمّد) ، مسئوليت دستگيرى مسلم بن عقيل را در كوفه به عهده داشت كه با تزوير ، به آن بزرگوار امان داد ؛ ولى عمل نكرد و «از كوزه همان برون تراود كه در اوست» . دو فرزند ديگر او (قيس و عبد اللّه ) نيز از فرماندهان لشكر عمر بن سعد در كربلا بودند و در پليدى و پستى ، چيزى از پدرشان كم نداشتند . قيس ، قطيفه (بالا پوشِ) امام حسين عليه السلام را به غارت برد و به «قيس قطيفه» مشهور گشت . اشعث در سال 40 هجرى درگذشت و پرونده ننگين زندگى اش بسته شد .

.

ص: 831

7 اَصبغ بن نُباته

8 اُوَيس قَرَنى

7اَصبغ بن نُباتهاَصبَغ بن نُباته تميمى حَنْظلى مُجاشِعى از ياران ويژه امير مؤمنان على عليه السلام و از چهره هاى برجسته ياران ايشان و از معتمدان آن حضرت است . استوار گامى او در دوستى على عليه السلام مشهور است . او در متون كهن تاريخى به شيعه معروف و به عشق و دوستى على عليه السلام مشهور است . او از «شُرطة الخَميس (نيروهاى ويژه)» و از فرماندهان آنان است كه تا مرز مرگ و شهادت ، با مولا عليه السلام پيمان بسته بودند . اصبغ در جنگ هاى جمل و صِفّين ، همراه مولا عليه السلام بود و از ياران باوفاى على عليه السلام به شمار مى رفت . اصبغ ، عهد نامه على عليه السلام به مالك اشتر را نقل كرده كه مجموعه اى بزرگ و جاودان است . پس از ضربت خوردن على عليه السلام ، وى از معدود افرادى است كه اجازه حضور بر بالين ايشان را يافت . اصبغ را از ياران امام حسن عليه السلام نيز شمرده اند .

8اُوَيس قَرَنىاُوَيس بن عامر بن جَزْء مُرادى قَرَنى ، پاكْ نهادى نيك انديش و از چهره هاى پرفروغ تاريخ اسلام است . او به روزگار پيامبر صلى الله عليه و آله اسلام آورد ؛ امّا ايشان را نديد . از اين رو ، او را در شمار تابعيانْ ياد كرده اند . پيامبر صلى الله عليه و آله او را بهترين و برترينِ تابعيان شمرده است (1) و بر شفيع بودن او در قيامت _ كه كسان بسيارى را شفاعت خواهد كرد _ تصريح كرده است (2) . او را يكى از

.


1- .صحيح مسلم : ج 4 ص 1968 ح 224 .
2- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 455 ح 5717 .

ص: 832

9 جابر بن عبد اللّه انصارى

زهّاد مشهور و از هشت زاهد معروف [ صدر اسلام ]برشمرده اند . اويس در جريان هاى اجتماعى حضور آشكارى نداشته ؛ ولى در عبادت ، بسى سختكوش بوده است . آورده اند كه او گاهى شب را يكسر در سجود به سر مى برد . اويس در جنگ هاى جمل و صِفّين، شركت كرد و در صفّين تا مرز شهادت با مولا عليه السلام پيمان بست و در همان نبرد ، خونين چهره ، شهد شهادت نوشيد و در همان مكان به خاك سپرده شد . توصيف امام موسى بن جعفر عليهماالسلام از اويس ، ياد كردنى است كه فرمود : «چون قيامت برپا گردد و ندا دهنده اى ندا در دهد : ... حواريان على كجايند ؟ ... ، عمرو بن حَمِق و ... و اويس به پا خواهند خاست» . (1)

9جابر بن عبد اللّه انصارىابو عبد اللّه جابر بن عبد اللّه بن عمرو انصارى ، از صحابيان بلندآوازه اى بود كه روزگارى دراز بزيست . او در شب تاريخى و سرنوشت ساز پيمان بستنِ يثربيان با پيامبر خدا براى دفاع و پشتيبانى از او (كه در تاريخ اسلام به «بيعت عقبه دوم» مشهور است) ، به همراه پدرش شركت جُست . چون پيامبر صلى الله عليه و آله وارد مدينه شد ، او با آن بزرگوار ، همراهى كرد و در جنگ هاى پيامبر خدا در كنار ايشان حاضر بود . جابر بن عبد اللّه ، پس از پيامبر صلى الله عليه و آله از پاسدارى حق ، تن نزد و از اين كه جايگاه والاى على عليه السلام را فرياد كند ، دريغ نكرد . امامان عليهم السلام جايگاه والاى جابر را در شناخت مكانت ائمه عليهم السلام و درك عميق او از جريان هاى پس از پيامبر خدا و معارف ويژه تشيّع ، و فهم نافذ او را از ژرفاى قرآن ستوده اند و او را از معدود كسانى دانسته اند كه پس از پيامبر خدا ، راه دگرى نجست و

.


1- .رجال الكشّى : ج 1 ص 41 ش 20 .

ص: 833

10 حُجْر بن عَدى

بر صراط مستقيم ، پاى فشرد . گفتيم كه او روزگارى دراز بپاييد و بدين سان ، نام ارجمند او در ميان صحابيان امام على ، امام حسن ، امام حسين ، امام سجّاد و امام باقر عليهم السلام آمده است . او حامل سلام پيامر خدا براى امام باقر عليه السلام بود . جابر در جنگ صِفّين ، همراه مولا عليه السلام بود . او اوّلين كسى است كه پس از حادثه كربلا بر مزار شهيدان ، حضور يافته و بر ابا عبد اللّه الحسين عليه السلام سرشك فشانده است . روايات منقول از او درباره مولا عليه السلام ، نقل هاى تفسيرى بر جاى مانده از او ، و گفتگوها و مناظرات او ، همه وهمه نشان دهنده استوارگامى ، نيك انديشى و ايمان ژرف و باور پايدار اوست . «صحيفه جابر» نيز مشهور است . او عثمان را يارى نكرده بود . از اين رو ، حجّاج بن يوسف ، به قصد خوار كردن وى ، بر دست او مُهر زد . جابر به سال 78 هجرى زندگى را بدرود گفت .

10حُجْر بن عَدىابو عبد الرحمان ، حُجْر بن عَدىّ بن معاويه كِنْدى ، مشهور به «حُجْرُ الخير (حجر نيكوكار)» و «ابن اَدبَر» از كسانى است كه جاهليت و اسلام را درك كرده است . او بر پيامبر صلى الله عليه و آله وارد شد و با ايشان مصاحبت داشت . حُجر ، از چهره هاى منوّر تاريخ اسلام و از قلّه سانان پر فروغ تاريخ تشيّع است . او هنوز در سنين جوانى بود كه به محضر پيامبر خدا درآمد و اسلام آورد . دنيا گريزى ، زهد ، نمازگزارى و روزه دارىِ بسيار ، سلحشورى و رزم آورى ، شرافت و كرامت و درستكارى و عبادت ، از ويژگى هاى اوست . او به زهد ، معروف بود . روح پاك ، نفْس سالم ، مَنش والا و روش پيراسته حُجر بود كه او را مستجاب الدعوه ساخته بود . او هرگز در برابر حق كشى ها و باطل گرايى ها سكوت نمى كرد . چنين بود كه همراه

.

ص: 834

مؤمنان و مجاهدان ، بر عثمان شوريد و در عينيت بخشيدن به حاكميت مولا عليه السلام از هيچ كوششى دريغ نكرد و بدين سان ، از اصحاب ويژه و پيروان مطيع مولا به شمار رفت . او در نبردهاى على عليه السلام شركت داشت . در جمل، فرمانده سواره نظام كِنديان بود و در صفّين ، فرماندهى قبيله خود را به عهده داشت و در نهروان ، جناح چپ و يا راست سپاه مولا عليه السلام را فرماندهى مى كرد . او زبانى گويا و كلامى نافذ داشت . به بلاغتْ سخن مى گفت و با فصاحت ، حقايق را بيان مى نمود . سخنان زيبا و بيدارگر او درباره جايگاه والاى على عليه السلام نشانى است از اين حقيقت . او يار باوفاى مولا عليه السلام و از مدافعان سختكوش آن حضرت بود . چون ضحّاك بن قيس براى غارتگرى روى به عراق نهاد ، حجر بن عدى از على عليه السلام براى رويارويى با او فرمان يافت و با دلاورى او را شكست داد و ضحّاك ، پا به فرار نهاد . حجر ، لحظاتى قبل از ضربت خوردن على عليه السلام از توطئه خبر يافت ، با تمام توان كوشيد تا ايشان را خبر كند ؛ امّا موفّق نشد و غمِ به خون نشستن مولا عليه السلام بر جانش نشست . او از ياران غيور و استوار گام امام حسن عليه السلام نيز بود . چون خبر صلح را شنيد ، خون غيرت در رگ هايش به جوش آمد و بر اين صلح ، اعتراض كرد . امام حسن عليه السلام به او فرمود : «اگر ديگران نيز چون تو [عزّت طلب ]بودند،هرگز اين قرارداد را امضا نمى كردم». (1) حجر ، از معاويه دلى آكنده از درد داشت و هماره از چهره پليد «حزب الطُّلَقاء (گروه آزاد شدگان فتح مكّه)» كه حكومت يافته بودند ، بيزارى مى جست و همراه با جمع شيعيان ، بِدو نفرين مى كرد؛ چرا كه آنها گروهى بودند كه پيامبر خدا آنها را «ملعون» دانسته بود .

.


1- .أنساب الأشراف : ج 3 ص 365 .

ص: 835

11 حُذَيفة بن يَمان

هرگاه مُغَيره _ كه در پليدى و زشت خويى و پَستى نظير نداشت و با حاكميت «حزب الطلقاء» ، حكومت كوفه را يافته بود _ بر على عليه السلام و پيروان او طعن مى زد ، حجر ، بى هيچ هراسى به دفاع مى ايستاد و او را ملامت مى كرد . معاويه كه از موضعگيرى ها ، افشاگرى ها ، سرسختى ها و استوارى هاى حجر به ستوه آمده بود ، دستور قتل او را صادر كرد و او را به همراه يارانش در «مَرْج عَذراء» به سال 51 هجرى به شهادت رساند . حجر ، چهره اى محبوب ، شخصيتى نافذ و وجهه اى نيكو داشت . شهادت او بر مردم ، گران آمد . بدين سان به معاويه اعتراض كردند و او را بر اين كردار پليد ، نكوهش كردند. از جمله ، امام حسين عليه السلام در نامه اى به معاويه ، ضمن ستايش فراوان و يادكردِ نيكو از ستم ستيزى حُجر ، بدو اعتراض كرد و يادآورى كرد كه معاويه ، پيمان شكسته و ستمكارانه ، خون پاك حُجر را بر زمين ريخته است . عايشه نيز با ذكر روايتى درباره شهيدان «مرج عذرا» به معاويه اعتراض كرد . معاويه با همه تيره جانى ، قتل حُجر را از اشتباهاتش مى دانست و از آن ، اظهار ندامت مى كرد و در هنگام مرگ مى گفت : اگر نصيحتگرى مى بود ، ما را از قتل حجر ، باز مى داشت . مُصعَب بن زُبَير ، دو فرزند حُجْر (عبيد اللّه و عبد الرحمان) را پس از به بند كشيدن ، به قتل رساند . على عليه السلام از شهادت او خبر داده بود و شهادت او و يارانش را به شهادت «اصحاب اُخدود» ، مانند كرده بود .

11حُذَيفة بن يَمانابو عبد اللّه ، حُذَيفة بن يَمان بن جابر عَبْسى ، از ياران برجسته پيامبر خداست . رجاليان و شرح حال نگاران ، او را با ويژگى هايى چون : نجيب زاده ، صحابى بزرگ پيامبر خدا ، رازدار پيامبر صلى الله عليه و آله و داناترينِ مردم به منافقان ستوده اند .

.

ص: 836

12 خُزَيمة بن ثابت (ذو شهادَتين)

پيامبر خدا ، نام هاى منافقان را چون رازى به حُذَيفه سپرد و بدو سفارش كرد كه در هنگامه بروز فتنه ها ، آنها را آشكار ننمايد . آن راز بايد بماند تا روزگارى كه «پرده ها كنار مى روند و رازها هويدا مى شوند» . او پس از جنگ بدر ، هماره بِشْكوه و نستوه در نبردهاى پيامبر صلى الله عليه و آله حاضر بود . حُذَيفه از معدود كسانى است كه باورهاى خود را ديگرگون نكردند و پس از وفات پيامبر خدا ، دگرگونى «حقّ خلافت» و «خلافت حق» را بر نتابيدند و با استوار گامى تمام در كنار على عليه السلام ايستادند . حُذَيفه از معدود كسانى است كه همراه با على عليه السلام بر پيكر مطهّر فاطمه عليها السلام نماز خواند . او در زمان عمر و عثمان ، حكومت مدائن را به عهده داشت و در هنگام خلافت يافتن امير مؤمنان، در بستر بيمارى بود . با اين همه ، بيان نكردن والايى ها و فضايل على عليه السلام را برنتابيد و با تن رنجور ، بر فراز منبر شد و على عليه السلام را با بيانى شكوهمند و از جمله با تعبيرهايى چون «به خدا سوگند ، او از آغاز تا انجام ، بر حق است» (1) و «او بهترين فرد در ميان درگذشتگان و بازماندگان پس از پيامبرتان است» (2) ستود و براى على عليه السلام بيعت گرفت و با وى بيعت كرد و به فرزندانش وصيّت كرد كه همگامى با على عليه السلام را فرو نگذارند . او در اين وصيّت ، سفارش كرد كه : «به خدا سوگند ، او (على عليه السلام ) بر حق است و مخالفانش بر باطل اند» 3 . او سپس هفت و يا چهل روز پس از اين ، زندگانى را بدرود گفت .

12خُزَيمة بن ثابت (ذو شهادَتين)ابو عماره ، خُزَيمة بن ثابت بن فاكِه انصارى اَوسى ، از ياران برجسته پيامبر خداست .

.


1- .. مروج الذهب : ج 2 ص 394 .
2- .مروج الذهب : ج 2 ص 394 .

ص: 837

13 رُشَيد هَجَرى

او در جنگ اُحد و ديگر نبردهاى پيامبر خدا ، همگام آن بزرگوار بود و از آن رو كه پيامبر خدا گواهى او را در حُكمِ دو شاهد قرار داد ، به «ذو الشهادتَين» مشهور شد . خزيمه از معدود كسانى است كه پس از پيامبر صلى الله عليه و آله بر «حقّ خلافت» و «خلافت حق»، استوار ماند و از جمله كسانى بود كه فرياد دفاع از خلافت على عليه السلام را در مسجد پيامبر صلى الله عليه و آله سرداد و با تكيه بر عنوان و جايگاهى كه پيامبر خدا به او داده بود ، گواهى داد كه پيامبر صلى الله عليه و آله اهل بيت عليهم السلام را معيار شناخت حق از باطل ، معرّفى كرده است و پيشوايى را به نام آنان رقم زده است . خزيمه در نبردهاى على عليه السلام ، در محضر آن بزرگوار ، استوار گام بود و پس از شهادت عمّار بن ياسر ، او نيز شهد شهادت نوشيد .

13رُشَيد هَجَرىرُشَيد هَجَرى از فقيهان ، محدّثان و عالمان بزرگ شيعى و از ياران بيدارْ دل و استوارْ گام على عليه السلام است . او را از ياران امام حسن عليه السلام و امام حسين عليه السلام نيز شمرده اند . على عليه السلام رُشَيد را بزرگ مى داشت و به او «رُشَيد بلايا» مى گفت . نگاه نافذ او به فراسوى ظاهر دنيا راه يافته بود و از اين رو ، او را عالم به حوادث گذشته و آينده دانسته اند . على عليه السلام روزى به رُشيد فرمود : «آن گاه كه فرزندْ خوانده بنى اميّه ، در پىِ تو فرستد و دست ها و پاها و زبانت را قطع كند ، چگونه شكيبايى خواهى كرد؟» . رُشيد پرسيد كه : آيا فرجام آن ، بهشت است؟ (1) و بدين سان ، شكوه شكيبايى را رقم زد و استوار گامى در عشق على عليه السلام را بيان كرد و چون آن هنگامه رسيد و زياد بن اَبيهْ چنان كرد ، او از حق ، روى برنتافت و شهد شهادت نوشيد و به دار كشيده شد .

.


1- .الأمالى ، طوسى : ص 165 ح 276 .

ص: 838

14 زياد بن اَبيهْ

14زياد بن اَبيهْاو به نام مادرش سُمَيّه ، «زياد بن سُميّه» خوانده مى شد و پيش از نسبت داده شدنش توسّط معاويه به ابوسفيان ، وى را «زياد بن عُبَيد ثَقَفى» نيز مى خواندند . در مقدّمه اين بخش ، به اجمال از زياد ، سخن گفتيم . زياد از خطيبان و سياستمدارانى است كه به هوش سرشار و نيرنگ در ميدان سياست، شُهره اند . سميّه _ كه زنى بدكار از مردمان طائف و در عقد ازدواج عُبَيد ثَقَفى بود _ او را به سال اوّل هجرى بزاد . زياد ، به روزگار خلافت ابوبكر ، مسلمان شد و در عنفوان جوانى به خاطر كفايت و هوش سياسى اش مورد توجّه عمر قرار گرفت . عمر ، او را به هنگام خلافتش براى ساماندهى برخى از ناهنجارى ها به يمن ، گسيل داشت و زمانى نيز براى اخذ زكات بصره و برخى نواحى آن ، وى را به آن جا اعزام كرد . زياد در بصره مى زيست و مدّتى سِمَت كتابت فرمانداران آن ديار : ابو موسى اشعرى ، مُغَيرة بن شُعبة و عبد اللّه بن عامر را به عهده داشت . پس از خلافت على عليه السلام او در بصره كاتب و مشاور عبد اللّه بن عبّاس بود ، و چون ابن عبّاس عازم جنگ صِفّين شد ، وى را جانشين خود در خراج و بيت المال و ديوان بصره كرد . هنگامى كه اهل فارس و كرمان از دادن ماليات ، سر برتافتند [و با شورش بر ]فرماندار آن ديار ، سهل بن حُنَيف ، وى را اخراج كردند ، على عليه السلام با يارانش به رايزنى پرداخت كه مرد مدبّر و سياستمدارى را به آن ديار ، گسيل دارد . ابن عبّاس ، زياد را پيشنهاد كرد و جارية بن قُدامه بر اين پيشنهاد ، تأكيد كرد و بدين سان ، زياد ، از سوى على عليه السلام به حكومت فارس و كرمان ، گماشته شد و با

.

ص: 839

سياستمدارى و زيركى ، فتنه را خاموش كرد ؛ ولى پس از آن ، كارهاى ناشايستى انجام داد و اعتراض امام عليه السلام را برانگيخت . زياد در هيچ يك از جنگ هاى على عليه السلام شركت نداشت و تا روزگار شهادت على عليه السلام و حتى در آغازين روزهاى خلافت معاويه ، با على عليه السلام و فرزندش امام حسن عليه السلام بود . امّا زياد ، تحت تأثير نيرنگ هاى معاويه لغزيد و در آنچه على عليه السلام وى را از آن بيم داده بود ، واقع شد و با توطئه «پيدا شدن پدرش» ، يكسر در اختيار معاويه قرار گرفت . معاويه او را برادر خود خواند و چند نفر نيز بر زنازاده بودنِ او شهادت دادند و بدين سان ، او «زياد بن ابى سفيان» شد! زياد كه ريشه در تباهى ها و زشتى ها داشت ، در دربار معاويه بود كه بد نهادى و تيره جانى خود را بروز داد . او ابتدا فرماندار بصره و سپس كوفه و بصره شد و چون بر كوفه و بصره يكجا تسلّط يافت ، از هيچ گونه فساد و ستم بارگى كوتاهى نكرد و بر مردمان ، بخصوص شيعيان على عليه السلام بسى سخت گرفت و بسيارى را در سياه چال ها زندانى كرد و يا به قتل رساند. زياد ، مردمان را بر بيزارى جُستن از امام على عليه السلام و دشنام دادن به مولا ، مجبور كرد و بر اين كار ، پافشارى مى كرد . زياد پس از ده سال ستم و تجاوز و قتل و غارت و زشتى آفرينى و پليدى گسترى ، به سال 53 هجرى و در 53 سالگى بر اثر طاعون در گذشت ؛ امّا از اين شجره خبيث ، ثمره اى خبيث و سرشار از زشتى به نام «عبيد اللّه » باقى ماند كه در تيره جانى ، ستم بارگى و ظلم به آل على عليه السلام و شيعيان مولا ، از پدر ، فراتر بود . زياد ، نمونه روشنى است از سياستمدارانى كه از هوش و ذكاوت برخوردارند ؛ امّا قلب و عاطفه ، هرگز! شكم بارگى ، هرزگى ، نفاق و دورويى در برخورد با مردم ، از جمله ويژگى هاى اوست كه على عليه السلام در نامه اى بيدار كننده ، به آنها اشاره كرده است .

.

ص: 840

15 سلمان فارسى

او در نزد كسانى كه دنيامدارى و كشش ها و جاذبه هاى دنيايى در چشمشان بزرگ مى نمايد ، بزرگ بود و بدين سان ، به هوش سرشار و جايگاه بلند ، ستوده مى شد ؛ امّا با نگاهى عميق تر ، از پليدى و زشتى و آتشْ نهادى هيچ كم نداشت ، آن سان كه نَسَب خود را نيز تغيير داد .

15سلمان فارسىابو عبد اللّه سلمان فارسى يا همان سلمان محمّدى ، پارساى بيدار دل ، زاهد پاكْ سرشت ايرانى ، در رامهرمز به دنيا آمد ؛ امّا اصل او به اصفهان مى رسد . اين صحابى بزرگوار پيامبر خدا ، از چنان مكانت و عظمتى بر خوردار است كه به راستى اين صفحات اندك ، تصويرى هر چند كم سو را از او بر نمى تابد . او براى يافتن حق ، دشت ها و آبادى ها را درهم نورديد و پس از ورود پيامبر خدا به مدينه ، به حضور آن بزرگوار رسيد و مسلمان شد و خدمت آن سفير الهى را به جان خريد و در محضر آن پيامبر الهى از هيچ چيزْ فروگذار نكرد و در جنگ خندق ، حضور يافت و مؤمنان را با هوشمندى و آگاهى از فنون جنگ ، يارى داد و كَندن خندق را پيشنهاد كرد كه پذيرفته و عملى شد . او در نهايت پارسايى مى زيست و چون همه عُلقه ها را گسسته و زندگى اش را از همه پيرايه ها پيراسته و به حقْ پيوسته بود ، پيامبر صلى الله عليه و آله تعبير والاى : «سلمان ، از ما اهل بيت است» (1) را درباره او بيان فرمود . قلب پاك سلمان ، جلوه گاه انوار الهى بود كه پيامبر خدا فرمود : «هر كس مى خواهد به مردى بنگرد كه دلش نورانى گشته است ، به سلمان بنگرد» . (2) و على عليه السلام گستره دانش و آگاهى هاى سلمان را چنين ترسيم مى كند : «او ، دانش

.


1- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 691 ح 6539 .
2- .تاريخ دمشق : ج 21 ص 408 .

ص: 841

16 سُلَيم بن قيس هلالى

نخستين و آخرين را دريافت و كتاب اوّل و آخر را خواند . او ، دريايى است پايان ناپذير!» . (1) سلمان ، پس از پيامبر خدا ، حرمت حق را پاس داشت و از مسير حق ، روى بر نتافت و از معدود كسانى بود كه در مسجد پيامبر خدا به پا خاست ، و از «خلافت حق» و «حقّ خلافت» ، دفاع كرد . او از شيفتگان على عليه السلام و آل پيامبر صلى الله عليه و آله بود و از معدود كسانى بود كه در تاريكى هاى غمبار شب ، در خاكسپارى فاطمه زهرا عليها السلام ، على عليه السلام را همراهى كرد و بر او نماز خواند . عمر ، حكومت مدائن را به سلمان سپرد . حكومت وى در مدائن ، دورانى افتخارآفرين در زندگى آن بزرگوار است ؛ حاكميتى آميخته با زهد و پارسايى ، و حكومتى با آميزه حقجويى و خدا نگرى . سلمان از كسانى است كه ساليان درازى زيست . او نزديك به 250 سال زندگى كرد و در زمان عمر يا عثمان ، در مدائن ، زندگى را بدرود گفت .

16سُلَيم بن قيس هلالىابو صادق ، سُلَيم بن قيس هلالى عامرى از فقيهان ، محدّثان ، عالمان و بزرگان تابعيان است . او از ياران امام على و امام حسن و امام حسين و امام زين العابدين و امام باقر عليهم السلام است و او را در ميان ياران على عليه السلام كه عضو «شُرطةُ الخَميس (نيروهاى ويژه)» بودند و از پيشتازان در تأليف و ثبت و ضبط حقايق و تاريخ دانسته اند. كتاب او _ كه با عناوين گونه گونى در مصادر شرح حال نگارى و كتاب شناسى آمده است _ ، از مهم ترين كتاب هاى شيعى تلقّى شده است و برخى از عالمان ، با تعبير : «يكى از مهم ترين كتاب هاى اصل [ از اصول اربعمئه ]» ياد كرده اند .

.


1- .الطبقات الكبرى : ج 4 ص 86 .

ص: 842

17 صَعْصَعة بن صُوحان

اكنون كتابى با عنوان كتاب سُلَيم در اختيار است ، با نسخه هاى فراوان و طُرُق مختلف نقل . اين كتاب ، از همان روزگاران كهن ، در ميان علماى رجال و پژوهشگران فرهنگ اسلامى مورد گفتگو بوده است . برخى بر اين باور رفته اند كه كتاب سليم ، يكسر ، مجعول است و كسانى ديگر ، انتساب آن را به سليم ، استوار دانسته و كوشيده اند به اشكال ها و شبهه ها پاسخ گويند . همچنين ، عالمانى طريق احتياط پيموده ، كتاب را مدسوس (دستكارى شده) دانسته و به آميختگى استوار و نا استوار ، سَره و ناسَره و گزارش هاى درست و نادرست در آن ، حكم كرده اند . با اين همه ، روشن است كه درباره خود سليم ، ترديدى نيست و او از چهره هاى درخشان تاريخ تشيّع و از ياران و دوستدارانِ ارجمند امامان عليهم السلام و از شيفتگان خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله بود .

17صَعْصَعة بن صُوحانصَعْصَعة بن صُوحان بن حجر عبدى در زمان پيامبر صلى الله عليه و آله مسلمان شد ؛ امّا به زيارتش نايل نيامد . او از بزرگان ياران امام على عليه السلام و از كسانى بود كه او را چنان كه بايد ، شناختند . صعصعه ، سخنورى چيره دست و پرآوازه بود . اديب نام آور عرب ، جاحظ ، او را در فنّ خطابه پيشتاز دانسته و برترين گواه بر اين حقيقت را خطابه گويى او در محضر على عليه السلام و درخواست على عليه السلام از او براى ايراد سخن دانسته است . شرح حال نگاران ، او را با عناوينى چون : شريف ، امير ، فصيح ، گشاده زبان ، سخنور ، زبان آور ، ديندار و فاضل ستوده اند . عثمان ، او را به همراه مالك اشتر و بزرگانى ديگر ، از كوفه به شام تبعيد كرد و چون مردمان بر عثمان شوريدند و پس از آن بر خلافت على عليه السلام يك داستان شدند ، او _ كه

.

ص: 843

در شناخت عظمت على عليه السلام ژرف انديش و كم نظير ، و در خطابه چيره دست و گزيده گوى بود _ به پا خاست و بدين سانْ گويا و زيبا ، باور ارجمندش را درباره على عليه السلام بازگفت : اى امير مؤمنان! به خدا سوگند ، تو خلافت را زينت دادى و خلافت ، سبب زينت تو نشد . و تو خلافت را بالا بردى و آن ، مقام تو را بالا نبرد . و نياز خلافت به تو ، بيشتر از نياز تو به آن است ! و چون فتنه افروزان ، آتش جنگ با على عليه السلام را برافروختند ، او همگام على عليه السلام بود و در جنگ جمل ، پس از آن كه دو برادرش زيد و سيحان _ كه پرچمدار سپاه بودند _ به شهادت رسيدند ، پرچم آنان را برافراشت و نبرد را پى گرفت . صعصعه در جنگ صِفّين نيز فرستاده امام عليه السلام به سوى معاويه و از فرماندهان لشكر بود و وقايع صِفّين را گزارش كرده است . او در جنگ نهروان در كنار على عليه السلام ايستاد و بر استوارى و حقّانيت موضع او در برابر خوارج ، احتجاج كرد . امام عليه السلام او را گواه بر وصيّت خود قرار داد و بدين سان ، افتخارى بزرگ را براى صعصعه رقم زد . صعصعه بارها در مقابل معاويه و تهى مغزان بنى اميّه ، والايى هاى على عليه السلام را بيان كرد و حماسه شكوه و عظمت على عليه السلام را در برابر چشمان بى شرم آنان سرود و زشتى ها و ناشايستگى هاى معاويه را بى باكانه افشا كرد . معاويه بارها تلاش كرد تا مگر صعصعه به گونه اى بر على عليه السلام طعن زند ؛ امّا طَرْفى برنبست و چيزى جز رسوايى از خطابه هاى آميخته با بلاغت او بهره اش نشد . پس از شهادت على عليه السلام و صلح امام حسن عليه السلام ، معاويه از سر اكراه به صعصعه امان داد . او از اين فرصت نيز عليه معاويه سود جست . معاويه هماره از بيان گويا و تعبيرهاى زيباى او در وصف والايى هاى على عليه السلام در رنج بود و اين رنج را پنهان نمى داشت .

.

ص: 844

18 عبد اللّه بن عبّاس

آنچه آورديم ، اندكى بود از بسيار . در عظمت او همين بس كه امام صادق عليه السلام درباره اش فرمود : «در ميان آنان كه با امير مؤمنان بودند ، كسى جز صعصعه و يارانش حقّ على عليه السلام را نمى شناختند» . (1) صعصعه به روزگار حاكميت ستمگرانه معاويه زندگى را بدرود گفت .

18عبد اللّه بن عبّاسابو عبّاس ، عبد اللّه بن عبّاس بن عبد المطّلب قُرَشى هاشمى از مفسّران و محدّثان بلندآوازه تاريخ اسلام است . او سه سال قبل از هجرت در شِعب مكّه به دنيا آمد و به سال هشتم هجرى (سال فتح مكّه) به مدينه رفت . در زمان عمر ، خليفه با او مشورت مى كرد و به روزگار خيزش مردم عليه عثمان ، نماينده عثمان در حج و در زمان خلافت على عليه السلام نيز يار ، همراه ، مشاور ، كارگزار و فرمانده نظامى آن بزرگوار بود . او در نبرد جمل ، فرماندهى طلايه سپاه را به عهده داشت و پس از آن به حكومت بصره گماشته شد . قبل از شروع جنگ صِفّين ، كسى را در بصره به جانشينى خود نهاد و همراه على عليه السلام به نبرد با معاويه شتافت . عبد اللّه در هفت روز اوّل نبرد صفّين ، يكى از فرماندهان سپاه امام عليه السلام بود و در تمام جنگ ، همگامِ استوار على عليه السلام . در ماجراى «حكميّت» ، على عليه السلام او را به عنوان حَكَم (داور) از سوى خود پيشنهاد كرد ؛ امّا خوارج و اشعث بن قيس با آن مخالفت ورزيدند و گفتند : ميان على و ابن عبّاس ، فرقى نيست . در جريان نهروان ، او بارها از سوى على عليه السلام با خوارج به گفتگو پرداخت و در مناظره هايى هوشمندانه ، نااستوارى موضع خوارج و همچنين جايگاه والاى

.


1- .رجال الكشّى : ج 1 ص 285 ش 122 .

ص: 845

على عليه السلام را نماياند . او به هنگام شهادت على عليه السلام ، فرماندار بصره بود . ابن عبّاس پس از على عليه السلام دست بيعت به امام حسن عليه السلام داد و به كارگزارى از سوى وى عازم بصره شد . عبد اللّه بن عبّاس ، همراه امام حسين عليه السلام در قيام كربلا شركت نكرد . برخى علّت اين عدم مشاركت را نابينا بودن وى دانسته اند . او پس از قدرت يافتن عبد اللّه بن زبير در حجاز و بصره و عراق ، با وى بيعت نكرد . بيعت نكردن او و محمّد بن حنفيه ، بر ابن زبيرْ گران آمد ، به آن سان كه مى خواست آنها را در آتش بسوزاند . ابن عبّاس ، دانشمندى است كه در تفسير ، حديث و فقه ، جايگاه بسيار والايى دارد . وى در دانش ، شاگرد على عليه السلام بود و به اين شاگردى بسى افتخار مى كرد . ابن عبّاس به سال 68 هجرى و در 71 سالگى در تبعيدگاهش طائف ، در حالى كه مكرّر مى گفت : «خدايا! من با محمّد و خاندانش به تو تقرّب مى جويم . خدايا! من با ولايت بزرگمان ، على بن ابى طالب ، به تو تقرّب مى جويم» (1) ، زندگى را بدرود گفت . در نقل ديگرى آمده است كه او هنگام وفات مى گفت : «خدايا! من با ولايت على بن ابى طالب ، به تو تقرّب مى جويم» . (2) خلفاى بنى عبّاس از نسل اويند و على عليه السلام اين نكته را پيشگويى كرده و ابن عبّاس را «پدر شاهان» خطاب كرده بود .

.


1- .كفاية الأثر : ص 22 .
2- .فضائل الصحابة ، ابن حنبل : ج 2 ص 662 ح 1129 .

ص: 846

سخنى درباره خيانت نسبت داده شده به ابن عبّاس

سخنى درباره خيانت نسبت داده شده به ابن عبّاسيكى از نكات مهم در زندگانى ابن عبّاس ، ماجراى بيت المال بصره است . در منابع تاريخى و حديثى مانند : تاريخ الطبرى ، الكامل فى التاريخ ، أنساب الأشراف ، رجال الكشّى ، نهج البلاغة (بدون يادكردِ نام ابن عبّاس) چنگ اندازى به بيت المال بصره ياد شده است و پژوهشگران ، ديدگاه هاى گوناگونى در اين باره ابراز داشته اند . الف _ برخى محقّقان و رجاليان ، با توجّه به : نا استوارى اسناد اين نقل ها ، بزرگى و جلالت شخصيت و دانش و فضيلت ابن عبّاس ، پيوند استوار او با على عليه السلام و اخلاص و شيفتگى او نسبت به آن حضرت ، و نقش بنى اميّه در وارونه سازى چهره ياران على عليه السلام ، به انكار آن پرداخته اند . ب _ برخى ضمن اعتراف به پاره اى از آنچه آمد ، از آن رو كه مطلب ياد شده در كتاب هاى بسيارى آمده است و در همان روزگار نيز نقل شده و بر ابن عبّاسْ خُرده گيرى شده است ، نفى آن را به سهولت ، ممكن ندانسته اند . ج _ برخى ضمن پذيرش اصل ماجرا و تذكّر على عليه السلام ، بر اين باور رفته اند كه ابن عبّاس ، متوجّه خطاى خود شد و همه يا اكثر اموال را برگردانْد . چنين گزارشى ، از جمله در تاريخ اليعقوبى آمده است . نقل يعقوبى _ گو اين كه منفرد است _ ولى مى تواند در تحليل جريان ، سودمند افتد . نكته مهمّى كه نبايد در قضايايى اين گونه فراموش كرد ، نقش حادثه آفرينان و

.

ص: 847

گزارش سازان است . حسن بن زين الدين (م 1011 ق) ، مشهور به «صاحب معالم» ، هوشمندانه نقش بنى اميّه را در ساختن اين ماجرا يافته است ، و در ميان معاصران ما ، محقّقانى چون سيد جعفر مرتضى عاملى بر آن ، تأكيد كرده اند . اگر بدانيم كه ابن عبّاس با توجّه به جايگاه بلند و شهرت علمى انكار ناپذير در آن روزگار تيره ، مدافع بى باك و نستوه على عليه السلام و آل او و منتقد و افشاگر حاكمان بنى اميّه بوده است ، فهم اين ديدگاه ، سهل خواهد بود . ضمن آن كه ابن عبّاس را معصوم نمى شماريم و احتمال خطاى او را نفى نمى كنيم ، قبول تمام آنچه را درباره اين جريان در كتب تاريخى آمده است ، كارى غير محقّقانه و دور از شخصيت ابن عبّاس مى دانيم . از اين رو ، ابن ابى الحديد مى گويد : ماجراى اين نامه براى من مشكل شده است . اگر آن را انكار كنم و بگويم كه اين نامه جعلى است و آن را به دروغ به امير مؤمنانْ نسبت مى دهند ، با راويان ، مخالفت كرده ام ؛ زيرا آنان بر نقل اين سخن از امام عليه السلام اتّفاق دارند و در بيشتر كتاب هاى سيره نگارى از آن ياد شده است . و اگر بخواهم آن را خطاب به ابن عبّاس بدانم ، آگاهى ام به همراهى او با امير مؤمنان (در زندگى و پس از مرگ ايشانْ) مانع مى شود . و اگر خطاب به فرد ديگرى باشد ، نمى دانم آن را خطاب به كدام يك از خويشان حضرت بدانم ؛ چون سخن حضرت به اين نكته اشاره دارد كه مخاطب نامه از خويشان و عموزادگان ايشان است . بدين ترتيب ، من در باره اين موضوع ، نمى توانم نظرى بدهم و توقّف مى كنم .

.

ص: 848

19 عبيد اللّه بن ابى رافع

20 عثمان بن حُنَيف

19عبيد اللّه بن ابى رافععبيد اللّه از چهره هاى درخشان تاريخ تشيّع ، از پيشتازان در تأليف و تدوين دانش ، كاتب على عليه السلام و از ياران خاصّ آن بزرگوار است . او در جنگ هاى جمل ، صِفّين و نهروان ، شركت داشت . شرح حال نگاران و رجاليان ، او را از آغازگران تأليف در فرهنگ اسلامى دانسته و از برخى آثار او ياد كرده اند ، از جمله كتاب هاى : قضايا أميرالمؤمنين و تسمية من شهد مع أمير المؤمنين عليه السلام الجمل و صفّين و النهروان من الصحابة رضى اللّه عنهم . (1) كتاب اخير ، نشان هوشمندى عبيد اللّه و درك استوار وى از وقايع و بيان كننده توجّه وى به ثبت و ضبط حوادث است . برادر او (على بن ابى رافع) نيز كاتب امام على عليه السلام بوده است .

20عثمان بن حُنَيفعثمان بن حُنَيف بن واهب انصارى اَوسى ، برادر سهل بن حنيف ، از صحابيان پيامبر خدا و از انصار است . او در جنگ اُحد و جنگ هاى پس از آن ، حضور داشت و پس از رحلت پيامبر خدا ، يكى از دوازده نفرى است كه آشكارا نسبت به دگرگونى خلافت از مسير حق ، اعتراض كردند . عثمان بن حنيف به روزگار خلافت عمر ، مسئوليت اندازه گيرى زمين ها و تعيين خراج را به عهده داشت و به هنگام خلافت مولا عليه السلام فرماندار بصره بود . در فتنه جمل ، چون جمليان به بصره رسيدند ، او در آغاز با آنان جنگيد ؛ امّا چون آتش بس برقرار گرديد ، فتنه آفرينان شبانه بدو يورش بردند و با كشتن نگاهبانان

.


1- .گفتنى است كه استاد محمّد رضا حسينى جلالى ، اين كتاب ابن ابى رافع را بازسازى و منتشر كرده است (ر . ك : حوزه ، ش 38 ، تراثنا ، ش 15) .

ص: 849

21 عَدىّ بن حاتم

دار الحكومه ، به عثمان بن حنيف ، دست يافتند و او را شكنجه كرده ، موهاى صورت وى را كَندند . نامه على عليه السلام به وى به هنگام حكومتش بر بصره ، در اعتراض به حضور وى بر سرِ سفره اى رنگين ، از جمله اسناد شكوهمند حكومت علوى و گوياى لزوم اجتناب واليان و مسئولان از خوشگذرانى ، رفاه زدگى و دَمسازى با زراندوزان و فسادگستران است . عثمان به روزگار حاكميت معاويه درگذشت .

21عَدىّ بن حاتمابو طريف عَدىّ بن حاتم بن عبد اللّه طايى ، فرزند سخاوتمند مشهور عرب ، حاتم طايى ، و از ياران پيامبر خداست . عَدى ، رياست قبيله خود (طَى) را به عهده داشت و به سال هفتم هجرى به خدمت پيامبر رسيد و اسلام آورد . پيامبر صلى الله عليه و آله او را گرامى داشت و به وى حرمت نهاد . عدى ، در دگرگونى هاى پس از پيامبر خدا ، به ولايت على عليه السلام وفادار ماند و از حريم حق و ولايت ، دفاع كرد . او در نبردهاى على عليه السلام همراه وى بود و چون يكى از فرزندانش به معاويه پيوست ، از آن فرزند ، برائت جست . سخنان او در برابر فتنه آفرينان ، نشانى از درك عميق او از وقايع و موضع على عليه السلام و نيز استوار گامى وى در صراط حق است ، از جمله اين كلام ارجمند او كه : اى مردم! به خدا سوگند ، اگر كس ديگرى جز على عليه السلام ما را به جنگ با نمازگزاران فرا مى خواند ، پاسخ مثبت نمى داديم ... . او در صِفّين ، از كسانى بود كه با توجّه به منطق استوارش از سوى على عليه السلام براى گفتگو با دشمنْ برگزيده شد . همچنين يكى از فرزندانش را در يكى از نبردها از دست داد و يك چشمش نيز نابينا گشت . معاويه ، عَدى را بزرگ مى داشت و به وى حرمت مى نهاد ؛ امّا او در مناسبت هاى مختلف ، از امام على عليه السلام ياد مى كرد و آن بزرگوار را مى ستود و در مقابل معاويه ،

.

ص: 850

22 على بن ابى رافع

23 عمّار بن ياسر

موضع حق مدارانه اش را از دست نمى داد . او در حدود سال 68 هجرى در 120 سالگى درگذشت .

22على بن ابى رافععلى بن ابى رافع ، به روزگار پيامبر خدا ديده به جهان گشود و پيامبر صلى الله عليه و آله او را «على» ناميد . او از تابعيان ، نخبگان شيعه و ياران على عليه السلام است . او از حافظان حديث است و همچنين كتابى در ابواب مختلف فقه ، مانند وضو و نماز و ديگر احكام نگاشت . وى از سوى على عليه السلام مسئول بيت المال . و نيز كاتب آن حضرت بود.

23عمّار بن ياسرابو يَقظان ، عمّار بن ياسر بن عامر مَذحِجى كه مادرش (سُميّه) نخستين شهيد راه خدا بود ، از پيشتازان در ايمان و هجرت و از استوار گامانِ راست قامتى است كه در آغازين روزهاى جلوه اسلام ، همراه پدر و مادرش شكنجه هاى مشركان را با همه توان ، تاب آورد و در طريق حق ، لحظه اى ترديد بر جانش ننشست . او از پاكْ سرشتانى است كه پيامبر خدا به حق مدارى ، پاكْ طينتى و آكندگى جانش از ايمان ، گواهى داد و تأكيد كرد كه آتش دوزخ ، هرگز به اين جان منوّر ، نزديك نخواهد شد . او از معدود كسانى است كه پس از پيامبر خدا ، «حقّ خلافت» و «خلافت حق» را پاس داشت و هرگز از صراط مستقيم ، كناره نگرفت . با على عليه السلام بر پيكر پاك فاطمه عليها السلامنماز خواند و همچنان همگام على عليه السلام باقى ماند . او به روزگار عمر ، مدّتى فرماندار كوفه شد و در فتح برخى از سرزمين ها ، فرماندهى رزمندگان را به عهده داشت . به هنگام حاكميت عثمان ، در صف مخالفان جدّى او قرار گرفت و بارها از رفتار وى انتقاد كرد تا بدان جا كه خليفه آهنگ تبعيد او

.

ص: 851

24 كُمَيل بن زياد

(به رَبَذه) را ساز كرد ؛ امّا مخالفت على عليه السلام وى را از دست يازيدن به اين هدف ، باز داشت . او را به خاطر صراحتش در گفتارها، به دستور عثمان ، كتك زدند . عثمان ، خود نيز او را مضروب ساخت و آن بزرگوار تا آخر عمر از آثار آن ضربه ها رنج مى برد . شركت سختكوشانه او در جنگ جمل و تصدّى فرماندهى سواره نظام لشكر على عليه السلام جلوه بسيار داشت . در صِفّين نيز مسئوليت پياده نظام كوفه و نيز قاريان را به عهده داشت . او بارها با عمروعاص و ديگر مخالفان امام عليه السلام سخن گفت و با منطقى استوار و استدلال هايى متين ، حق را نماياند . اين چهره درخشان و صحابى بزرگوار ، در جنگ صِفّين ، شهد شهادت نوشيد و بدين سان ، پيشگويى شگفت پيامبر خدا كه فرموده بود : «تو را گروه متجاوز مى كشند» (1) ، به واقعيّتْ پيوست . عمّار ، در هنگام شهادت ، 93 سال داشت .

24كُمَيل بن زيادكُمَيل بن زياد بن نُهَيك نَخَعى كوفى از ياران امام على و امام حسن عليهماالسلام است . او را از افراد مورد اطمينان امام على عليه السلام برشمرده و در توصيف او گفته اند : شجاع ، دلير ، زاهد و عابد بود . او از پيش گامان شورش كوفيان عليه عثمان بود و عثمان ، او را با عدّه اى ديگر به شام ، تبعيد كرد . در جنگ صِفّين ، شركت جست و از طرف امام على عليه السلام فرماندار «هيت» شد كه به خاطر عملكرد ضعيفش ، مورد عتاب حضرت قرار گرفت . كميل ، سخنان زيبايى از امام على عليه السلام نقل كرده است كه از آن جمله ، دعاى مشهور

.


1- .تاريخ بغداد : ج 13 ص 187 ش 7165 .

ص: 852

25 مالك اَشتر

كميل است . كميل _ كه او را جزو هشت عابد مشهور كوفه دانسته اند _ در سال 82 هجرى به دست حَجّاج به شهادت رسيد . در جريان قيام امام حسين عليه السلام و قيام توّابين و قيام مختار ، يادى از او نشده است .

25مالك اَشترمالك بن حارث بن عبدِ يَغوث نَخَعى كوفى (مشهور به «اَشتر») ، چهره درخشان ، قهرمان شكست ناپذير ، شير بيشه نبرد و استوارگام ترين ياور على عليه السلام است . على عليه السلام به او اطمينان و اعتماد داشت و هماره درايت ، كاردانى ، دلاورى ، آگاهى و بزرگوارى هاى مالك را مى ستود و بدان مى باليد . آگاهى هاى چندانى از آغازين سال هاى رشد او در اختيار نداريم . اوّلين حضور جدّى مالك در جريانات سياسى _ اجتماعىِ آن روزگار ، درِ فتح دمشق و يَرموك است . او در اين نبرد از ناحيه چشم ، آسيب ديد و به «اَشتر» (1) مشهور شد . مالك در كوفه مى زيست . قامتى بلند ، سينه اى ستبر و زبانى گويا داشت و سواركارى بى نظير بود . خوش خويى ، جوان مردى ، بلند نگرى ، ابّهت و حشمت او ، در چشم كوفيان ، تأثيرى شگفت داشت . بدين سبب ، سخن او را مى شنيدند و بر ديدگاه هايش حرمت مى نهادند . مالك ، به روزگار خلافت عثمان ، بر اثر درگيرى با سعيد بن عاص (فرماندار كوفه) ، با تنى چند از يارانش به حِمص (2) تبعيد شد . چون زمزمه هاى مخالفت با عثمان بالا گرفت ، مالك به كوفه بازگشت و فرماندار عثمان را كه در آن زمان به مدينه رفته بود ، از ورود به كوفه باز داشت . او در خيزش امّت اسلامى عليه عثمان ، شركت جست و فرماندهى گروه كوفيانى

.


1- .اشتر به كسى گفته مى شود كه پلك چشمش به پايين برگردد (ر. ك: النهاية: ج 2 ص 443).
2- .حِمْص : شهرى كهن و مشهور در ميانه راه دمشق به حلب است (معجم البلدان : ج 2 ص 302) .

ص: 853

را كه به مدينه رفته بودند ، به عهده گرفت و در پايان بخشيدن به حكومت عثمان ، نقش تعيين كننده داشت . او كه از شناختى ژرف برخوردار بود و چهره هاى مؤثّر روزگارش را به درستى مى شناخت و از عمق جريان ها آگاه بود ، بر خلافت مولا عليه السلام اصرار مى ورزيد . بدين سان ، پس از به خلافت رسيدن على عليه السلام ، يار ، همكار و بازوى پرتوان مولا بود و پيروى از امام عليه السلام و اخلاص در برابر او ، آميزه جانش بود . على عليه السلام نيز براى مالك ، احترام ويژه اى قائل بود و ديدگاه هايش را در مسائل ، محترم مى شمرد . مالك بر ابقاى ابو موسى در حكومت كوفه نظر داشت . على عليه السلام نيز با آن كه از اعماق انديشه ابو موسى آگاهى داشت و به ابقاى او نظر نداشت ، نظر مالك را پذيرفت . مالك ، قبل از آغاز جنگ جمل و در هنگامى كه ابو موسى ، مردم را از همراهى با على عليه السلام باز مى داشت ، به كوفه رفت و ابو موسى را _ كه على عليه السلام او را عزل كرده بود _ از كوفه بيرون كرد و مردم را براى حمايت از مولا عليه السلام و همراهى در نبرد عليه جمليان ، بسيج كرد . نقش وى در جنگ جمل ، شگرف و تعيين كننده بود و فرماندهى جناح راست سپاه را به عهده داشت . در آويختن او با عبد اللّه بن زبير در اين جنگ ، مشهور است . مالك ، پس از جنگ جمل ، فرماندار جزيره (مناطقى ميان بين دجله و فرات) شد . اين منطقه به سرزمين شام ، حوزه حكومتى معاويه ، نزديك بود . على عليه السلام قبل از آغاز جنگ صِفّين ، مالك را فرا خواند . مالك در جنگ صِفّين ، در آغاز ، فرماندهى طلايه سپاه را به عهده داشت كه طلايه سپاه معاويه را درهم شكست . همچنين، آن هنگام كه سپاهيان معاويه مسير آب را بر روى سپاهيان امام عليه السلام بستند، مالك، نقش تعيين كننده اى در آزاد سازى آب راه داشت. او در هنگام نبرد ، رزم آورى بى باك ، بُرنا دل ، فوق العاده دلير و سختكوش بود و در صفّين، به همراه اشعث ، فرماندهى سپاه را بر عهده داشت . و در طول جنگ ، گاه فرماندهى سواره نظام كوفه و گاهْ فرماندهى بخش هايى ديگر از سپاه ، از آنِ او بود .

.

ص: 854

در صِفّين ، در نبردهاى آغازينِ ماه ذى حجّه ، مسئوليت اصلى و نقش بنيادين بر دوش مالك بود و در مرحله دوم (ماه صفر) نيز فرماندهى روزانه دو روز از هشت روز را بر عهده داشت . مالك ، در نبردهاى تن به تن و گشودن گِرِه هاى جنگ و حلّ مشكلات سپاه و به پيش بردن سپاهيان به فرمان امام عليه السلام ، جلوه اى شگفت داشت ؛ امّا جلوه خيره كننده و جاودانه مالك ، در آخرين روزهاى جنگ ، بويژه در «روز پنج شنبه» و «ليلة الهَرير (شب زوزه)» است . روز پنج شنبه و شب جمعه مشهور به «ليلة الهرير» ، ميدان نمايش شگرف شجاعت ، شهامت ، رزم آورى و نبرد بى امان مالك بود كه آرايش لشكر معاويه را در هم ريخت و صبح جمعه تا نزديكى خيمه فرماندهى او به پيش تاخت . شكست دشمن ، قطعى بود . ستم ، نَفَس هاى پايانى را مى كشيد . شور پيروزى در چشمان مالك ، برق مى زد كه عمرو عاص ، دام توطئه بگسترد و خوارج و اشعث به يارى اش رفتند و حماقت ، پيرايه بر آن افزود و بدين سان ، مولا عليه السلام را در تنگنا نهادند كه صلح را بپذيرد و مالك را باز گردانَد . طبيعى بود كه در چنين لحظه حسّاس شگرف و سرنوشت سازى ، مالك نپذيرد و على عليه السلام نيز ؛ امّا چون بدو خبر رساندند كه جان مولا در خطر است ، با دلى آكنده از اندوه ، شمشير در نيام كرد و معاويه _ كه آماده امان گرفتن بر جانش بود _ ، از مرگ جَست و از تنگنا رها شد . مالك با خوارج و اشعث ، درگير شد و در باب آنچه پيش آمده بود ، با آنها سخن گفت و با هوشمندى وتيزبينى ، ريشه مقدّس مآبى آنان را در فرار از مسئوليت و دنيازدگى دانست . چون امام على عليه السلام عبد اللّه بن عبّاس را به عنوان داور (حَكَم) ، پيشنهاد كرد و خوارج نپذيرفتند ، مالك را پيشنهاد داد ؛ امّا شگفتا كه آنان (خوارج و اشعث) كه بر يَمنى بودن داورْ اصرار داشتند ، مالك را _ كه ريشه در يَمن داشت _ نپذيرفتند . مالك، پس از جنگ صِفّين به محل مأموريت خود بازگشت و چون در مصر ، كار

.

ص: 855

بر محمّد بن ابى بكرْ دشوار گشت و مصريان بر او شوريدند ، امام عليه السلام مالك را فرا خواند و او را بر حكومت مصر گمارد . مولا عليه السلام كه با توجه به شايستگى ها ، والايى ها ، تدبير ، نستوهى و هوشمندى و كارآگاهى مالك ، وى را بدين سمت گمارده بود ، در معرّفى او به مردم آن ديار نوشت : « ... من بنده اى از بندگان خدا را به سوى شما روانه كردم كه در روزهاى هراس نمى خوابد و در ساعت هاى ترس ، روى از دشمن بر نمى تابد و براى بدكاران ، از آتش سوزانْ سخت تر است . او مالك ، پسر حارث ، از قبيله مَذحِج است . به او گوش سپاريد و تا آن گاه كه حق مى گويد از او فرمان بريد كه او شمشيرى از شمشيرهاى خداست . نه تيزى آن كُند مى شود و نه ضربتش بى اثر . اگر به شما فرمان داد كه حركت كنيد ، حركت كنيد و اگر گفت : بِايستيد ، بايستيد كه جز به فرمان من ، نه پيشروى كند و نه عقب نشينى ، و نه كارها را پس و پيش مى اندازد . بدانيد كه من [ در اعزام او] شما را بر خودم مقدّم داشتم ؛ چرا كه او خيرخواه شماست و در برابر دشمنانتان سرسخت است» . (1) آيين نامه حكومتى مولا _ كه به «عهدنامه مالك اشتر» مشهور شده است _ بلندترين و شكوهمندترين سند عدالت گسترى و حكومت صالح است كه جاودانه تاريخ است . معاويه كه به مصر ، اميد بسته بود و با حضور مالك ، همه نقشه هايش را نقش بر آب مى ديد ، پيش از رسيدن مالك به مصر ، او را از پاى درآورد و بدين سان ، شير بيشه هاى نبرد و رزم آور بى همانند و يار بى همتاى مولا ، ناجوان مردانه با شربت عسل آلوده به زهر جگرسوز ، شهد شهادت نوشيد و روح نورانى و مينويى اش به ملكوت، پرواز كرد . جان مولا عليه السلام با اين غم ، فسُرد و اين داغ ، بسى بر او گران آمد و مرگ مالك را از مصيبت هاى روزگار شمرد . سوگ نامه هاى مولا عليه السلام در مرگ مالك ، بى نظير است .

.


1- .نهج البلاغة : نامه 38 .

ص: 856

26 محمّد بن ابى بكر

گويى وجود مالك نيز برايش بى نظير بود . امام عليه السلام چون خبر جانكاه شهادت مالك را شنيد ، بر منبرْ فراز آمد و فرمود : «بدانيد كه مالك بن حارث ، روزگار خود را به پايان برد و به پيمان خويش وفا نمود و به ديدار پرورگارش شتافت . خدا مالك را بيامرزد! اگر كوه مى بود ، قلّه اى دست نيافتنى و دور و بلند مى نمود! و اگر سنگ مى بود ، صخره اى سخت مى نمود ! آفرين بر مالك! مالك كه بود؟! آيا زنان ، مانند مالك را مى زايند؟! آيا هيچ آفريده اى چون مالك هست؟!» . (1) معاويه نيز كه در آتشْ نهادى ، خيره سرى و فضيلت كُشى بى بديل بود ، با مرگ مالك ، در پوست خود نمى گنجيد و از شدت خوش حالى _ كه شگفتا آن را پنهان هم نمى داشت _ مى گفت : على بن ابى طالب ، دو دست راست داشت . يكى در جنگ صِفّينْ قطع شد (يعنى عمّار بن ياسر) و ديگرى ، امروز ، و او مالك اشتر بود . امام عليه السلام هرگاه از او ياد مى كرد ، غم بر جانش سنگينى مى كرد و بر نبودش تأسّف مى خورد و چون روزگارى از جَست و خيز ستمگرانه شاميان به ستوه آمده بود و از اين كه سپاهيانش سخن وى را نمى شنيدند و براى ريشه كن ساختن فتنه بر نمى خاستند ، ناله كرد ، شخصى گفت : فقدان اشتر در ميان عراقيان ، معلوم شد . اگر زنده بود ، بيهوده گويى كم مى شد و هر كس مى دانست كه چه مى گويد . به راستى چنين بود و چونان او ، يك نفر ديگر هم در سپاه امام عليه السلام وجود نداشت .

26محمّد بن ابى بكرمحمّد بن عبد اللّه بن عثمان يا همان محمّد بن ابى بكر بن ابى قحافه ، به سال دهم هجرى در ذوالحُلَيفه به دنيا آمد . در آن هنگام ، پيامبر خدا به همراه همه ياران خود ،

.


1- .الإختصاص : ص 81 .

ص: 857

براى برگزارى آخرين حج ، از مدينه آهنگ مكّه كرده بود . مادر او اسماء بنت عُمَيس است كه ابتدا همسر جعفر بن ابى طالب بود و همراه او به حبشه هجرت كرد و پس از شهادت جعفر ، با ابوبكر (خليفه اوّل) ، ازدواج كرد و پس از مرگ ابوبكر ، على عليه السلام او را به همسرى برگزيد و او با فرزندانش از جمله محمّد _ كه سه ساله بود _ به خانه مولا عليه السلام رفت . بدين سان ، محمّد در دامان على عليه السلام رشد كرد و در كنار حسن و حسين عليهماالسلامباليد و جانش با آگاهى هاى درست و عشق به اهل بيت عليهم السلام درآميخت . على عليه السلام گاه با لطافت مى فرمود : «محمّد ، پسر من از پشت ابوبكر است» . (1) محمّد به روزگار خلافت عثمان ، در مصر بود كه شماتت و انتقاد بر عثمان را آغاز كرد و در شورش عليه عثمان ، شركت جُست . وى ، پس از به خلافت رسيدن على عليه السلام در كنار ايشان بود و قبل از جنگ جمل ، پيام امام عليه السلام را براى كوفيان برد و در جنگ جمل ، فرماندهى پياده نظام را به عهده داشت . پس از پيروزى امام عليه السلام در جنگ جمل ، پيگيرى كارهاى مربوط به عايشه را به دستور امام عليه السلام بر عهده گرفت و او را به مدينه بازگردانْد . محمّد ، در جهاد و عبادت ، سختكوش بود و به خاطر سختكوشى او در عبادت ، وى را «عابد قريش» مى ناميدند . وى ، جدّ مادرى امام صادق عليه السلام است . به سال 36 هجرى و پس از عزل قيس بن سعد از حكومت مصر ، على عليه السلام محمّد را به حكومت آن جا گمارد و چون ياران امام عليه السلام دست از يارى كشيدند و ايشان را تنها نهادند ، معاويه از اين فرصت ، سود جُست و توانست با حيله گرى و خباثت ، اين ياور با اخلاص امام عليه السلام را فريب دهد و او را بكشد و بدين شيوه بر مصر ، دست يابد . على عليه السلام در مناسبت هاى مختلفى محمّد را مى ستود و او را به نيكى ياد مى كرد و

.


1- .شرح نهج البلاغة : ج 6 ص 53 .

ص: 858

27 مِقداد بن عمرو

مى گفت : «او محبوب و دست پرورده من بود . پاداش مصيبتش را از خدا خواهانيم . فرزندى خيرخواه و كارگزارى كوشا و تيغى بُرنده و رُكنى باز دارنده بود» . (1)

27مِقداد بن عمرومِقداد بن عمرو بن ثَعلَبه بهراوى كِنْدى ، معروف به مقداد بن اسود ، قامتى بلند و چهره اى گندمگون داشت . او از ياران شجاع و قهرمانان و نجيب پبامبر خدا بود كه در تمام جنگ هاى پيامبر صلى الله عليه و آله شركت كرد . او را مجمعِ فضايل و مناقب دانسته اند و يكى از «اركان اربعه» شمرده اند و پيامبر خدا ، وى را يكى از چهار نفرى برشمرده است كه بهشت ، شيفته ديدار آنان است . او پس از پيامبر خدا ، استوار گام در صراط مستقيم بماند و حقّ ولايت على عليه السلام را پاس داشت و مخالفت خود را با تغيير نادرست جريان رهبرى امّت پس از پيامبر خدا در مسجد نبوى آشكارا بيان كرد . برخى روايات ، مقداد را مطيع ترين يار امام عليه السلام دانسته اند و او از معدود كسانى است كه بر پيكر مطهّر زهراىِ طاهره عليها السلام نماز گزارد . مقداد با خلافت عثمان ، مخالفت كرد و با سخنرانى شكوهمندى در مسجد مدينه ، اين مخالفت را اعلام داشت و گفت : من از قريش در شگفتم! آنان مردى را وا نهاده اند كه كسى را از او داناتر و عادل تر نمى شناسم ... هان! به خدا سوگند ، اگر ياورانى مى يافتم ... . او به سال 33 هجرى و در هفتاد سالگى زندگى را بدرود گفت . مقداد از آغاز ، ثروتمند بود و وصيّت كرد كه 36 هزار درهم از دارايى اش را به حسن و حسين عليهماالسلامبدهند . اين وصيّت ، نشان دهنده محبّت او به اهل بيت و بزرگداشت و احترام او نسبت به ايشان است .

.


1- .نهج البلاغة : خطبه 68 .

ص: 859

28 ميثم تمّار

28ميثم تمّارابوسالم ، ميثم بن يحيى تَمّار اسدى ، از ياران بزرگوار امير مؤمنان ، امام حسن و امام حسين عليهم السلام است . امام على عليه السلام او را از زنى كه وى را به غلامى داشت ، خريد و آزاد كرد . او در محضر باب علم پيامبر صلى الله عليه و آله به جايگاه والايى از علم ، دست يافت تا آن جا كه او را عالِم به «مرگ ها و حوادث» دانسته اند . على عليه السلام او را از چگونگى شهادت و رنج كشيدنش در راه خدا ، آگاه ساخته بود و او اين حقيقت را شكوهمند و تنبّه آفرين ، در پيش روى قاتل جلّاد و ستم پيشه اش بازگفت و با صلابت تمام بر حتميت آن پيشگويى معجزه آسا تأكيد كرد . استوارى او در راه حق و استقامتش در دفاع از ولايت ، و زبان گويايش در اعلان حقايق ، بارها و بارها در بيان امامان عليهم السلام و بيان و قلم عالمان ، تبيين و گزارش شده است كه در ادامه ، برخى از آن متون خواهد آمد . عبيد اللّه بن زياد ، چند روز قبل از شهادت امام حسين عليه السلام او را به شهادت رساند .

.

ص: 860

. .

ص: 861

فهرست تفصيلى .

ص: 862

. .

ص: 863

. .

ص: 864

. .

ص: 865

. .

ص: 866

. .

ص: 867

. .

ص: 868

. .

ص: 869

. .

ص: 870

. .

ص: 871

. .

ص: 872

. .

ص: 873

. .

ص: 874

. .

ص: 875

. .

ص: 876

. .

ص: 877

. .

ص: 878

. .

ص: 879

. .

ص: 880

. .

ص: 881

. .

ص: 882

. .

ص: 883

. .

ص: 884

. .

ص: 885

. .

ص: 886

. .

ص: 887

. .

ص: 888

. .

ص: 889

. .

ص: 890

. .

ص: 891

. .

ص: 892

. .

ص: 893

. .

ص: 894

. .

ص: 895

. .

ص: 896

. .

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109