سرشناسه : مدرسی، محمدرضا، 1334 -
عنوان و نام پديدآور : البیع بررسی گسترده ی فقهی بیع «اهمیت بیع، تعریف بیع و شماری از عقود، گستره ی بیع و افتراق آن از سایر عقود .../ تقریرات دروس خارج فقه سیدمحمدرضا مدرسی طباطبائی یزدی ؛ تقریر و تنظیم عبدالله امیرخانی.
مشخصات نشر : قم: دارالتفسیر، 1393 -
مشخصات ظاهری : ج.
شابک : دوره:978-964-535-434-1 ؛ ج. 1:978-964-535-433-4
وضعیت فهرست نویسی : فیپا
یادداشت : کتابنامه.
موضوع : معاملات اموال شخصی و منقول (فقه)
موضوع : معاملات (فقه)
شناسه افزوده : امیرخانی، عبدالله، 1361 - ، گردآورنده
رده بندی کنگره : BP190/1/م4ب9 1393
رده بندی دیویی : 297/372
شماره کتابشناسی ملی : 3654869
ص: 2
ص: 3
ص: 4
ص: 5
پيش گفتار23
مطالب كلّي پيرامون بيع
تعريف بيع در لغت و نكاتي پيرامون آن29
آيا در بيع بايد هر يك از عوض و معوّض عين باشد؟34
لزوم عين بودن معوّض به خلاف عوض در نظر شيخ قدس سره -34
بررسي كلام شيخ قدس سره - در لزوم عين بودن معوّض35
اطلاق بيع بر فروش غير عين در روايات36
الف: فروش خدمت عبد مدبر36
ب: فروش سُكناي دار38
ج: فروش اراضي خراجيه40
كلام شيخ قدس سره - در عدم لزوم عين بودن عِوَض43
آيا عمل حرّ مي تواند عوض واقع شود؟44
اشاره به تعريف مال و تفاوت آن با ملك44
ص: 6
ثمره ي مهم ماليّت عمل حرّ قبل از معاوضه45
آيا عمل حرّ قبل از معاوضه مال است؟46
ارائه و نقد وجوه عدم ماليّت عمل حرّ قبل از معاوضه از جانب محقّق اصفهاني - رحمة الله عليه - 47
وجه اوّل محقق اصفهاني قدس سره -47
مناقشه ي محقق اصفهاني قدس سره - در وجه اوّل49
بررسي كلام محقّق اصفهاني - رحمة الله عليه - در نقد وجه اوّل51
دفاع مرحوم امام قدس سره - از ماليّت عمل حرّ قبل از معاوضه53
نقد فرمايش مرحوم امام قدس سره -54
پاسخ نقض هاي محقق اصفهاني قدس سره - در وجه اوّل55
وجه دوم و نقد آن از جانب محقق اصفهاني قدس سره -56
انكار مالكيت حرّ بر عمل از جانب قائلين به ماليت آن57
تخلّص از طريق لغويت جعل اعتباري و نقد آن58
عدم ضمان در منع از عمل حرّ كَسوب قبل از معاوضه58
كلام سيد خويي قدس سره - در اثبات ضمان از طريق سيره ي عقلائيه59
نقد كلام سيد خويي قدس سره -59
ثبوت ضمان در صورت استيفاي عمل حر62
ثبوت ضمان در منع از عمل حرّ بعد از معاوضه63
آيا ممانعت كارمندان دولت ضمان دارد؟63
امكان عوض واقع شدن عمل حرّ حتّي بنابر مبناي عدم ماليّت آن قبل از معاوضه64
آيا حقوق مي تواند عِوَض واقع شود؟66
تقسيمات حقوق در نظر مرحوم شيخ - رحمة الله عليه - 66
قسم اوّل (حقوق غير قابل معاوضه با مال)66
بررسي قسم اوّل68
قسم دوم (حقوق غير قابل انتقال)69
شبهه ي صاحب جواهر قدس سره - مبني بر صحت بيع ما لا يقبل التملّك69
ص: 7
پاسخ مرحوم شيخ - رحمة الله عليه - به شبهه ي صاحب جواهر - رحمة الله عليه - 70
بررسي كلام شيخ - رحمة الله عليه - در قسم دوم71
كلام سيد خويي قدس سره - در اعتبار «مَن يُملك عليه» در ملكيت مضاف به ذِمَم74
پاسخ مستفاد از كلام امام قدس سره - به سخن سيد خويي قدس سره -74
نقد كلام مرحوم امام قدس سره -75
بيان سيد خويي قدس سره - در عدم انتقال حق شُفعه به غير شريك76
نقد كلام سيد خويي قدس سره -77
كلام سيد خويي قدس سرهم - در عدم انتقال حق خيار78
نقد كلام سيد خويي قدس سره -79
قسم سوم (حقوق قابل انتقال و معاوضه به مال)79
بررسي كلام شيخ - رحمة الله عليه - در قسم سوم80
بيان ميرزاي نائيني و سيّد خويي قدس سرهما - در عدم وقوع حق به عنوان ثمن80
بررسي كلام محقّق نائيني و سيّد خويي قدس سرهما -84
حقيقت مِلك چيست؟85
مراتب مِلك85
روان شناخت فلسفيِ پيدايش ملك اعتباري87
احتمالات مطرح شده در مقوله ي مقتبسٌ عنهاي ملكيت اعتباري92
احتمال اوّل: اقتباس از مقوله ي جده92
مناقشه در احتمال اوّل96
احتمال دوم: اقتباس از مقوله ي كيف (كيف نفساني)97
مناقشه در احتمال دوم97
احتمال سوم: اقتباس از مقوله ي اضافه98
بررسي احتمال سوم104
نظر مختار در حقيقت ملك اعتباري106
ص: 8
حقيقت حق چيست؟109
نظرات مختلف در معناي حق اعتباري111
نظريه ي مساوات حق با سلطنت111
اشكال آخوند قدس سره - بر اين نظريه112
اشكال مرحوم امام قدس سره - بر اين نظريه113
پاسخ به دو اشكال مذكور، در كلام محقق اصفهاني - رحمة الله عليه - 115
اشكال دوم مرحوم امام قدس سره - بر نظريه ي مساوات حق با سلطنت116
اشكال سوم مرحوم امام قدس سره - بر اين نظريه118
نظريه ي مساوات حق با ملك ضعيف118
اشكال محقّق اصفهاني - رحمة الله عليه - بر اين نظريه 119
نقد اشكال محقق اصفهاني قدس سره -121
اشكال مرحوم امام قدس سره - بر نظريه ي مساوات حق با ملك ضعيف126
نقد اشكال مرحوم امام قدس سره -128
نظريه ي محقق اصفهاني: تفاوت معناي حق به اختلاف موارد (اشتراك لفظي)129
نقد كلام محقق اصفهاني - رحمة الله عليه - 131
نظريه ي وحدت حقيقت حق و حكم132
تبيين سيد خويي قدس سره - بر نظريه ي وحدت حقيقت حق و حكم134
ملاحظاتي بر كلام سيد خويي قدس سره -135
نظريه ي مختار در تبيين حقيقت حق (ثبوت شايسته تا بايسته)143
منشأ پيدايش حق اعتباري و تفاوت آن با حق نفس الامري145
آيا در حاقّ حقّ، علاوه بر لحاظ «له»، جنبه ي «عليه» نيز لحاظ شده است؟147
تفاوت بين حق و ملك150
تفاوت بين حق و حكم153
شك بين حق و حكم155
اقسام حقوق در كلام سيد يزدي قدس سره -156
ص: 9
شك در قابليت اسقاط و نقل و انتقال حق162
تمسّك به عمومات براي اثبات قابليت نقل163
موضع بزرگان در اين مسأله165
بيان سيد يزدي قدس سره - در تمسّك به عمومات براي اثبات قابليات172
اشكال محقق اصفهاني بر كلام سيد يزدي قدس سرهما -174
دفاع مرحوم امام از كلام سيد يزدي در مقابل اشكال محقق اصفهاني قدس سرهم -177
دفاع سيد خويي از محقق اصفهاني و اشكال بر سيد يزدي قدس سرهم -178
نقد كلام سيد خويي قدس سره -183
شبهه: شك در قابليات به نحو شبهه ي مصداقيه ي مخصص است189
پاسخ به شبهه190
تثبيت شبهه توسط مرحوم امام قدس سره -191
ملاحظاتي بر فرمايش مرحوم امام قدس سره -194
راهي براي تمسك به عام علي فرض تثبيت اشكال مرحوم امام قدس سره -198
تمسك به عمومات براي اثبات قابليت نقل حقوق ابداعي شارع200
شك در قابليت اسقاط حق201
حقيقت اسقاط202
نظر محقق نائيني قدس سره - در حقيقت إعراض، نقل و اسقاط202
نظر محقق اصفهاني - رحمة الله عليه - در حقيقت اعراض، نقل و اسقاط206
نظر مختار در حقيقت إسقاط، نقل و إعراض210
آيا إعراض موجب سقوط ملكيت مي شود؟214
حكم شك در قابليت بالفعل إسقاط حق215
بررسي بعض تعاريف بيع و بيان تعريف مختار
تعريف بيع در نظر شيخ قدس سره -219
شبهات تعريف «إنشاء تمليك عينٍ بمال» و پاسخ به آن از جانب شيخ قدس سره -220
ص: 10
اشكال اوّل (جواز ايجاب بيع با لفظ «ملّكتُ»)220
اشكال بعضي بر تعريف شيخ قدس سره - و نقد آن221
نقضي بر ترادف بيع با تمليك223
اشكال دوم (عدم انطباق تعريف بر بيع الدين علي من هو عليه)225
پاسخ اوّل شيخ به اشكال دوم225
نقد پاسخ اوّل شيخ قدس سره -227
پاسخ دوم شيخ قدس سره - به اشكال دوم227
نقد پاسخ دوم شيخ قدس سره -228
نظر مختار در وجه صحت «بيع الدين علي من هو عليه» بدون وقوع تمليك228
اشكال سوم (انطباق تعريف بر تمليك به معاطاة)230
اشكال چهارم (انطباق تعريف بر شراء)231
پاسخ شيخ به اشكال چهارم233
اشكال سيد خويي بر پاسخ شيخ قدس سرهما -233
بررسي اشكال سيد خويي بر پاسخ شيخ قدس سرهما -238
اشكال پنجم (انطباق تعريف بر صلح)242
پاسخ شيخ قدس سره - به اشكال پنجم243
بررسي پاسخ شيخ قدس سره -2416
اشكال ششم (انطباق تعريف بر هبه ي معوضه)247
پاسخ شيخ قدس سره - به اشكال ششم249
اشكال هفتم (انطباق تعريف بر قرض)252
پاسخ شيخ قدس سره - به اشكال هفتم252
شواهد شيخ قدس سره - بر معاوضه نبودن قرض252
شاهد اوّل: عدم جريان رباي معاوضي در قرض253
شاهد دوم: جواز غرر در قرض258
شاهد سوم: عدم لزوم ذكر عوض در قرض259
شاهد چهارم: عدم لزوم علم به عوض259
ص: 11
اشكال محقق ايرواني بر پاسخ شيخ قدس سرهما -259
نقد كلام محقق ايرواني قدس سره -261
اشتباه مصاديق قرض در تعاملات بانكي262
اشكالات ديگر تعريف شيخ از محقق ايرواني قدس سرهما -263
اشكال اوّل (زائد بودن «إنشاء» در تعريف)264
اشكال دوم (بيع از مقوله ي إنشاء نيست) و نقد آن266
اشكال سوم (شمول تعريف بر إنشاء عابث و لاغي و ايجاب غير متعقب به قبول) و نقد آن266
اشكال چهارم (شمول تعريف بر اعيان غير متموّله)267
عدم لزوم ماليت معوّض در نظر سيد يزدي و سيد خويي قدس سرهما -268
نقد كلام سيد خويي قدس سره -269
ملاك ماليت اشياء270
اشكال پنجم (شمول تعريف بر تمليك ضمني)270
اشكال ششم (ظهور تعلق باء به تمليك؛ نه عين)271
نقد اشكال ششم272
اشكالات ديگر تعريف شيخ از محقق اصفهاني قدس سرهما - و برخي ديگر273
اشكال اوّل (در بيع هميشه تمليك نيست)273
اشكال دوم (عدم لزوم عين بودن مبيع)274
نظر محقق اصفهاني قدس سره - در تعريف بيع و نقد آن275
نظر مختار در تعريف بيع277
ويژگي هاي تعريف مختار277
بررسي معاني ديگر «بيع» توسط شيخ قدس سره -281
1. «إنشاء تمليك عينٍ بمالٍ بشرط تعقّبه بتملّك المشتري» يا «بشرط القبول»282
مخالفت شيخ قدس سره - با اشتراط قبول در تحقق بيع مصطلح283
ملاحظاتي بر كلام شيخ قدس سره -285
2. اثر حاصل از ايجاب و قبول (انتقال)287
ص: 12
مخالفت شيخ قدس سره - با استعمال بيع در معناي «انتقال»288
نقد كلام شيخ قدس سره -291
3. عقد مركّب از ايجاب و قبول293
مجازيت استعمال بيع در «عقد» در نظر شيخ - رحمة الله عليه - 294
آيا نزد عرف، صدق و صحّت بيع متلازمند؟299
بيع و ساير عقود اسم براي صحيح است يا اعم؟301
بيع حقيقت در صحيح و مجاز در فاسد در كلام شهيدين قدس سرهما -301
عدم جواز تمسّك به عمومات و اطلاقات، لازمه ي كلام شهيدين قدس سرهما -303
مراتب صحّت در معاملات304
ظهور عبارت شهيدين قدس سرهما - در صحّت عند الشارع306
وارد بودن اشكال شيخ و اشكالي ديگر بر ظاهر عبارت شهيدين قدس سرهما -306
توجيه شيخ درباره ي كلام شهيدين4 و نقد آن307
اسامي معاملات اسم براي سبب است يا مسبّب؟314
عدم امكان أخذ صحت عند الشارع در عمومات و اطلاقات معاملات در نظر سيد خويي قدس سره -316
نقد كلام سيد خويي قدس سره -317
تمسّك به اطلاق مقامي در ادلّه ي معاملات بنابر اراده ي صحّت عند الشارع318
نقد شهيد صدر قدس سره - بر نظريّه ي تحقّق اطلاق مقامي در ادلّه ي معاملات322
نقد اشكال شهيد صدر قدس سره -324
خلاصه ي كلام در جواز يا عدم جواز تمسّك به اطلاق ادلّه ي معاملات328
مبحث معاطات
صور معاطات334
مناقشه ي شيخ قدس سره - در وجه سوم336
اشكال بعضي بر مناقشه ي شيخ در وجه سوم336
نقد اشكال337
ص: 13
مناقشه ي شيخ قدس سره - در وجه چهارم338
آيا معاوضه ي لبن شاة به نحو تمليك مطلق است؟339
روايات مربوط به اعطاء بقر و غنم بالضريبة340
اجاره بودن إعطاء غنم و بقر بالضريبة346
عبارات فقهاء در بيع لبن شاة348
نقد كلام شيخ قدس سره - در ظهور عبارت فقهاء در تمليك مطلق358
اقوال در نتيجه ي معاطات361
قول اوّل: مفيد لزوم (ملكيّت لازم) مطلقاً361
قول دوم: مفيد ملكيّت جائزه365
قول سوم: مفيد ملكيت لازم در صورتي كه دالّ بر تراضي، لفظ باشد366
قول چهارم: مفيد إباحه ي جميع تصرّفات حتّي تصرّفات متوقف بر ملك368
قول پنجم: مفيد إباحه ي تصرّفات غير متوقّف بر ملك368
قول ششم: بطلان معامله و عدم ترتّب اثر369
قول هفتم: معامله اي مستقل و مفيد ملكيت370
مروري گذرا بر مستند اقوال هفت گانه371
بررسي كلمات قدما در معاطات374
كلمات برخي معاريف عامه در معاطات389
قصد تمليك، محطّ بحث در معاطات393
مقتضاي ادلّه ي اوّليه در معاطات396
تمسّك به سيره براي اثبات مفيد ملك بودن معاطات396
الف) سيره ي متشرعه396
نقد397
ب) سيره ي عقلاء399
تمسّك به اطلاقات و عمومات براي اثبات مفيد ملك بودن معاطات400
1) آيه ي شريفه ي (أحَلَّ اللهُ البَيعَ وَ حَرَّمَ الرّبا)400
ص: 14
سه محور بحث پيرامون آيه ي شريفه ي (أحَلَّ اللهُ البَيعَ)404
الف) مراد از بيع در آيه ي شريفه چيست؟404
حمل بيع بر «تصرفات مترتب بر بيع» در كلام شيخ قدس سره -404
نقد كلام شيخ قدس سره -406
ب) مراد از «حلّيت» در آيه ي شريفه چيست؟408
تبيين مراد از حلّيت در كريمه و رابطه ي آن با صحّت معاطات از ديدگاه شيخ قدس سره -408
وجوه حمل حلّيت بر حلّيت تكليفي در كريمه و نقد آن410
نظر مشهور در حلّيت در كريمه413
مراد از حلّيت، جامع حلّيت وضعي و تكليفي در نظر سيد خويي قدس سره -414
بررسي كلام سيد خويي قدس سره -417
معناي حلّيت در نظر محقق اصفهاني قدس سره - و نقد آن418
ج) كلام در اطلاق كريمه ي (أحَلَّ اللهُ البَيعَ)419
دو اشكال مرحوم امام قدس سره - بر اطلاق آيه ي شريفه420
اشكال اوّل: كريمه در صدد نفي تسويه بين بيع و رباست420
اشكال دوم: كريمه در مقام إخبار از حكم سابق است421
پاسخ امام قدس سره - به هر دو اشكال422
نقد پاسخ و تثبيت دو اشكال سابق از جانب امام قدس سره -424
پاسخ بعض المشايخ - رحمة الله عليه - به دو اشكال امام قدس سره -425
نقد كلام بعض المشايخ قدس سره -427
مراد از (وَ مَنْ عَادَ) در آيه ي شريفه كيست؟428
نظر مختار درباره ي (وَ مَنْ عَادَ)433
نظر نهايي و مختار در اطلاق كريمه ي (أحَلّ اللهُ البَيعَ)436
استفاده ي اطلاق كريمه از بعض روايات437
2) آيه ي شريفه ي (لا تَأْكُلُوا أَمْوالَكُمْ بَيْنَكُمْ بِالْباطِلِ إِلاَّ أَنْ تَكُونَ تِجارَةً عَنْ تَراضٍ مِنْكُمْ)439
سه بحث در قسمت «مستثني منه» كريمه440
1. مقصود از «أكل» در (لا تأكلوا) چيست؟440
ص: 15
2. نهي در (لا تأكلوا) نهي تكليفي است يا ارشاد به بطلان معامله؟440
3. مراد از (بالباطل) چيست؟441
مباحث مربوط به بخش اثباتي كريمه444
1) مراد از تجارت چيست؟445
اعراب و تركيب (تجارة) در كريمه450
2) استثناء در كريمه به نحو متصل است يا منقطع؟452
توجيه استثناء متصل در كلام برخي و نقد آن452
تفاوت استثناء متصل و منقطع در معناي كريمه454
عدم تفاوت معناي كريمه با استثناء متصل و منقطع در نظر سيد خويي قدس سره -456
نقد كلام سيد خويي قدس سره -458
قيد (عن تراضٍ) توضيحي است يا احترازي؟459
نحوه ي استدلال به كريمه براي اثبات صحت و افاده ي ملكيّت معاطات460
3) آيه ي شريفه ي (أوفُوا بالعُقُود)461
وجه عدم تمسك شيخ قدس سره - به كريمه براي اثبات صحت و افاده ي ملكيت معاطات463
4) تمسّك به روايت معروف «الناس مسلّطون علي أموالهم»467
مناقشه ي شيخ قدس سره - در دلالت حديث سلطنت بر مدّعا469
موضع أعلام در دلالت حديث سلطنت471
كلام سيد يزدي قدس سره - در تصحيح تمسّك به حديث سلطنت براي امضاء معاطات473
كلام محقق اصفهاني قدس سره - در تصحيح تمسّك به حديث سلطنت براي امضاء معاطات476
خلاصه ي كلام مخالفين امكان تمسك به حديث سلطنت براي إمضاء معاطات479
نقض سيد خويي قدس سره - بر كلام قائلين به اطلاق حديث از حيث انواع معاملات480
نقد كلام سيد خويي قدس سره -481
نقد مرحوم امام قدس سره - بر كلام قائلين به اطلاق حديث سلطنت482
نقد كلام امام قدس سره -485
مروري بر ادلّه ي صحت معاطات486
ص: 16
مبعّدات قول به إباحه از كاشف الغطاء قدس سره -487
مبعّد اوّل: إن العقود و ما قام مقامها لا تتبع القصود488
پاسخ شيخ قدس سره - به مبعّد اوّل489
مواردي از تخلّف عقد از قصد در فقه491
بررسي پاسخ شيخ به مبعّد اوّل كاشف الغطاء قدس سرهما -494
پاسخ بعضي به نقوض شيخ قدس سره - در مبعّد اوّل و نقد آن496
مبعّد دوم: تصرّف يا اراده ي تصرّف از مملّكات باشد502
پاسخ شيخ قدس سره - به مبعّد دوم كاشف الغطاء قدس سره -504
پاسخ بهتر به مبعّد دوم كاشف الغطاء قدس سرهما -505
مبعّد سوم: لزوم تعلق واجبات ماليّه به غير ملك506
پاسخ شيخ به مبعّد سوم كاشف الغطاء قدس سرهما -509
مبعّد چهارم: تصرف از يك جانب مملّك جانب ديگر باشد514
مبعّد پنجم: تلف سماوي از يك طرف مملّك طرف ديگر باشد514
پاسخ شيخ قدس سره - به بخش اوّل مبعّد پنجم517
بررسي پاسخ شيخ قدس سره -519
اصلاح پاسخ شيخ به كلام كاشف الغطاء قدس سرهما - در مبعّد پنجم521
پاسخ شيخ قدس سره - به بخش ديگر مبعّد پنجم523
مبعّد ششم: تصرّف از نواقل قهريّه باشد525
بررسي مبعّد ششم526
مبعّد هفتم: نماء حادث قبل از تصرّف مملّك باشد526
پاسخ شيخ قدس سره - به مبعّد هفتم527
بررسي پاسخ شيخ قدس سره - به مبعّد هفتم527
مبعّد هشتم: اتحاد موجب و قابل لازم مي آيد528
بررسي مبعّد هشتم كاشف الغطاء قدس سره -530
جمع بندي شيخ قدس سره - بين ادله ي قول به إباحه و ملكيت531
ص: 17
معاطات مفيد ملكيّت لازم است يا متزلزل؟533
دلالت استصحاب بر لزوم ملكيّت535
اشكالي بر جريان استصحاب535
پاسخ اوّل شيخ قدس سره - به اشكال: (ملك حقيقت واحد است و دو قسم نيست)536
نقد پاسخ اوّل شيخ قدس سره -541
بيان مختار در اثبات دو قسم ملك543
پاسخ دوم شيخ قدس سره - به اشكال بر استصحاب: (استصحاب كلّي قسم ثاني)544
مهم ترين اشكالات استصحاب كلّي قسم ثاني و پاسخ آن545
راه ديگري براي جريان استصحاب شخصي ملك546
پاسخ به استصحاب بقاء علقه ي مالك اوّل548
جريان اصالة اللزوم (استصحاب ملك آخذ) در شبهات موضوعيه548
تحالف در صورت إقامه ي دعوا549
تمسّك به اطلاقات و عمومات براي اثبات لزوم ملكيت حاصل از معاطات551
1. تمسّك به مرسله ي نبوي «الناس مسلّطون علي أموالهم»551
دو بيان بر نحوه ي دلالت مرسله بر لزوم معاطات و نقد آن از محقق اصفهاني قدس سره -553
بررسي كلام محقق اصفهاني قدس سره - در نقد بيان اوّل554
بررسي كلام محقق اصفهاني قدس سره - در نقد بيان دوم556
2. تمسّك به روايت «لا يحلّ مال امرئٍ مسلم إلّا عن طيب نفسه»557
اشكال بعض محشّين بر استدلال شيخ4 به اين روايت562
نقد اشكال محشين4564
شاهدي بر اعم بودن حلّيت تصرّف از تصرفات تكويني و اعتباري565
3. تمسّك به روايت «البيّعان بالخيار حتّي يفترقا»566
سه بيان بر كيفيت دلالت روايت بر لزوم بيع معاطاتي568
مناقشه ي مرحوم امام در هر سه بيان569
مناقشه ي ديگر امام قدس سره - نسبت به بيان دوم و سوم576
ملاحظاتي بر فرمايش امام قدس سره -580
ص: 18
4. تمسّك به روايت «المؤمنون عند شروطهم»585
نقد كلام شيخ قدس سره - در تمسّك به اين روايت586
5. تمسّك به كريمه ي (لَا تَأْكُلُواْ أَمْوَالَكُم بَيْنَكُم بِالْبَاطِلِ إِلَّا أَن تَكُونَ تجِاَرَةً عَن تَرَاضٍ مِّنكُم)587
استدلال به عقد مستثني (إِلَّا أَن تَكُونَ تجِاَرَةً عَن تَرَاضٍ مِّنكُم)587
عدم جريان توهّم مذكور در تمسّك به روايت «الناس مسلطون علي أموالهم»588
استدلال به عقد مستثني منه (لَا تَأْكُلُواْ أَمْوَالَكُم بَيْنَكُم بِالْبَاطِلِ)590
اشكال سيد خويي قدس سره - بر استدلال به عقد مستثني منه كريمه591
نقد كلام سيد خويي قدس سره -592
اشكال امام قدس سره - بر استدلال به عقد مستثني منه كريمه594
بررسي كلام مرحوم امام قدس سره - در نقد استدلال به عقد مستثني منه كريمه598
نظر مختار در تمسّك به عقد مستثناي كريمه براي اثبات لزوم معاطات598
استدلال به عقد مستثناي كريمه از غير طريق حصر599
نقد اين استدلال599
6. تمسّك به كريمه ي (أَوْفُوا بِالْعُقُودِ)600
7. تمسّك به كريمه ي (أحَلَّ اللهُ البَيعَ)602
روايات دالّ بر عدم لزوم ملكيت603
1. روايت «إِنَّمَا يُحَلِّلُ الْكَلَامُ وَ يُحَرِّمُ الْكَلَامُ»603
احتمالات چهارگانه در معناي ذيل روايت با غض نظر از صدر607
استظهار شيخ قدس سره - از روايت در ميان احتمالات چهارگانه611
بررسي احتمال اوّل611
بررسي احتمال دوم، سوم و چهارم612
عدم دلالت روايت بر بطلان معاطات بنابر احتمال سوم و چهارم614
ترديد شيخ قدس سره - به خاطر حصر محلّل و محرّم در كلام615
نظر مختار در دلالت روايت بر بطلان معاطات617
إشعار روايات ديگر بر بطلان معاطات618
نظر مختار درباره ي ادعاي اجماع بر بطلان معاطات630
ص: 19
تنبيهات معاطات
تنبيه اوّل: آيا رعايت تمام شروط بيع بالصيغه در معاطات لازم است؟635
آيا در معاطات خيار جاري است؟644
تنبيه دوم: آيا معاطات با إعطاء از جانب واحد محقق مي شود؟646
اشكال محقق نائيني قدس سره - بر وقوع معاطات با إعطاء از جانب واحد647
نقد كلام محقق نائيني قدس سره -652
كلام محقق ايرواني قدس سره - در عدم معقوليت تأثير إعطاء دوم در ايجاب و قبول654
نقد كلام محقق ايرواني قدس سره -656
پاسخ ديگري از مرحوم امام به كلام محقق ايرواني قدس سرهما -657
نقد كلام مرحوم امام قدس سره -659
اشكال دور در دخالت قصد در تحقق بيع با إعطاء660
پاسخ به اشكال دور661
آيا به مجرد ايصال ثمن و أخذ مثمن بدون صدق اعطاء، معاطات محقق مي شود؟662
راه هاي تصحيح معاملات مذكور علي فرض عدم صدق بيع664
تنبيه سوم: تمييز بايع از مشتري در معاطات668
چهار احتمال شيخ قدس سره - در تمييز بايع از مشتري در موارد عدم قرينه بر فعل و انفعال670
تنبيه چهارم: وجوه چهارگانه ي معاطات به حسب قصد متعاطيين673
بررسي وجه دوم (تمليك به إزاء تمليك)677
اشكال اوّل محقق نائيني قدس سره - بر وجه دوم677
نقد اشكال اوّل محقق نائيني قدس سره -679
اشكال دوم محقق نائيني قدس سره - بر وجه دوم679
نقد اشكال دوم محقق نائيني بر وجه دوم680
احتياج تمليك دوم به قبول در وجه دوم680
اشكال محقق اصفهاني قدس سره - در مقابله ي بين تمليكين681
اشكال اوّل مرحوم امام بر كلام محقق اصفهاني قدس سرهما -683
نقد اشكال اوّل مرحوم امام قدس سره -684
ص: 20
اشكال دوم امام قدس سره - بر كلام محقق اصفهاني قدس سره -685
نقد اشكال دوم مرحوم امام قدس سره -686
اشكال سوم مرحوم امام بر كلام محقق اصفهاني قدس سرهما -687
نقد اشكال سوم مرحوم امام قدس سره -687
بررسي وجه سوم و چهارم688
آيا مباحٌ له مي تواند تصرفات متوقف بر ملك كند؟689
وجوه تصحيح تصرف متوقف بر ملك براي مباحٌ له693
حكومت دليل «لا بيع الا في ملك» بر دليل «الناس مسلطون علي اموالهم»698
بحث صغروي در تصرفات متوقف بر ملك702
1. فروش ملك غير براي خود «لا بيع الا في ملك»702
جواز پرداخت كفارات با إباحه ي شوهر705
آيا كسي مي تواند خمس و زكات ديگري را پرداخت كند؟706
2. «لا عتق الا في ملكٍ»707
آيا در شراء عمودين، عتق در ملك محقق مي شود؟709
3. «لا وطي الا في ملك»710
آيا إباحه ي بالعوض و إباحه در مقابل إباحه معاوضه است؟711
صلح يا معاوضه ي مستقل بودن اين دو وجه در نظر شيخ قدس سره -713
بررسي كلام شيخ قدس سره -714
بررسي صور مختلف إباحه ي بالعوض717
بررسي صور مختلف إباحه در مقابل إباحه719
تنبيه پنجم: (جريان معاطات در غير بيع)721
وجه اعتباري محقق نائيني قدس سره - در عدم تحقق نكاح به معاطات و نقد آن722
كلام محقق نائيني قدس سره - در عدم تحقق ضمان، وصيّت و تدبير به معاطات و نقد آن724
وجه اعتباري عدم تحقق قرض به معاطات و نقد آن725
وجه اعتباري عدم تحقق رهن به معاطات و نقد آن728
وجه اعتباري عدم تحقق وقف به معاطات و نقد آن729
ص: 21
وجه عدم تحقق هبه به معاطات و نقد آن730
ارائه ي محقق ثاني قدس سره - شواهدي از كلمات فقهاء بر تحقق إجاره و هبه به معاطات731
اشكالات جناب شيخ قدس سره - بر كلام محقق ثاني قدس سره - و نقد آن732
آيا إجاره از مصاديق «كل عقد يضمن بصحيحه يضمن بفاسده» است؟736
بررسي ضمان در صورت عدم علم اجير به فساد إجاره736
بررسي ضمان در صورت علم أجير به فساد إجاره737
كلام سيد يزدي قدس سره - بر عدم ضمان در صورت علم به فساد اجاره737
نقد كلام سيد يزدي قدس سره - توسط محشّين عروه739
پاسخ سيد قدس سره - به اشكال عدم هتك حرمت مال با علم موجر يا اجير به فساد741
نقد پاسخ سيد قدس سره - نسبت به موجر741
بررسي پاسخ سيد قدس سره - نسبت به أجير742
ارائه ي محقق ثاني قدس سره - شواهدي از كلمات فقهاء بر تحقق هبه به معاطات743
اشكال شيخ قدس سره - به كلام محقق ثاني قدس سره -744
تنبيه ششم: (مُلزِمات معاطات)746
تنبيه هفتم: (جريان خيارات مختص به بيع در بيع معاطاتي)747
تنبيه هشتم: (تحقق معاطات با صيغه ي غير جامع جميع شرائط)748
كتاب نامه
ص: 22
ص: 23
الحمد لله رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين
«بيع» تأثير عظيمي در حيات اجتماعي و اقتصادي بشر دارد؛ چراكه بسياري از مبادلاتي كه در سطح خُرد و كلان بين افراد، مؤسسات، جوامع و دولت ها صورت مي پذيرد بر اساس «بيع» است. تبيين حقيقت بيع، فرق آن با ساير عقود و بيان احكام آن مي تواند افق رفتار افراد و جوامع را روشن نمايد. نظام حقوقي اقتصادي اسلام آن قدر داراي فروع، خصوصيات و احكام بوده و برترين دانشمندان و متفكران در تبيين و تحليل آن به غور پرداخته اند كه مطمئناً در هيچ كجاي دنيا نمي توان نظير آن را پيدا كرد.
كتاب شريف «مكاسبِ» شيخ انصاري قدس سره - وارث فكر هزار و چندين ساله ي برترين متفكران و ژرف انديشان از شيخ مفيد گرفته تا شيخ طوسي، ابن ادريس حلّي، محقق حلّي، علامه ي حلّي تا محقق ثاني، صاحب مفتاح الكرامة، كاشف الغطاء و صاحب جواهر قدس سرهم - مي باشد؛ أعلامي كه هر از چندگاهي با گذشت ده ها سال و چه بسا چند صد سال، خداوند متعال مانند آنان را به جامعه ي بشري اعطاء مي كند. لباب افكار اين بزرگان در مكاسب انعكاس يافته و شيخ انصاري اعلي الله مقامه الشريف با آن دقت، احاطه و هنري كه داشته تقريباً چيزي را فروگذار
ص: 24
نكرده است، به حدّي كه آن را غير قابل قياس با كتب حقوقي دنيا قرار داده و مي توان گفت از فلسفه هاي دنيا نيز از حيث إعمال فكر در جهت كشف و نيل به مطلوب، غني تر است.(1)
بعد از شيخ قدس سره - نيز افرادي كه داراي ذهن خلاق، تحليل گر، شكافنده ي حقائق و معاني در عالي ترين رتبه ها مي باشند، كلمه به كلمه ي مطالب شيخ را كه خود دريايي از انديشه ي جوشان و فكر فروزان بوده مورد ارزيابي قرار داده و در تأييد يا نقد آن قلم زده و زواياي تاريك را روشن كرده يا نظرات جديدي را به آن افزوده اند.
سيد يزدي قدس سره - با آن احاطه اي كه داشته حاشيه ي عميقي(2) بر مكاسب نگاشته و محقق ايرواني قدس سره - با آن حدّت ذهني و با نگاهي كه به حاشيه ي سيد داشته اعمال نظر كرده است.(3) محقق اصفهاني قدس سره - آن اعجوبه ي كم نظير در دقت و تسلطِ بر مباحث فكري، حاشيه ي(4) عميق و مفصّلي بر مكاسب نوشته و ميرزاي ناييني قدس سره - با تدريس و محور قرار دادن مكاسب، مطالب زيادي را در مباحث معاملات و خصوص بيع ابراز(5) فرموده كه توسط دو نفر از مقرّران خوش قلم و دقيقشان _
ص: 25
شيخ محمد تقي آملي(1) و شيخ موسي خوانساري(2) _ به رشته ي تحرير در آمده است. امام خميني قدس سره - نيز با محور قرار دادن مكاسب در تدريس شان بررسي گسترده اي انجام داده و مطالب عالي و دقيقي را بيان فرموده اند. سيد خويي قدس سره - مطالب فراواني را در تبيين و تنقيح آن بيان فرموده كه به خاطر بيان شيرين و رساي ايشان و قلم روان مقررين شان در جايگاهي سهل التناول تر از كتب ديگر قرار گرفته است.(3) ده ها حواشي علمي، انتقادي و توضيحي ديگر نيز وجود دارد كه آن ها نيز حائز اهميت است. در زمان حاضر فهم بسياري از انديشه هاي متبلور در اين كتاب ها نياز هر مجتهدي است تا از اعوجاج در اجتهاد و انحراف در استنباط مصون باشد.
به هر حال كتاب مكاسب علي الخصوص مبحث «بيع» به ضميمه ي حواشي آن، منبع پايان ناپذيري از علم و فكر در حوزه ي تحليل مسائل معاملي در زمينه ي فقه و حقوق ارائه كرده كه واقعاً بي نظير است. بسياري از قواعد مطرح شده در كتاب البيع قواعد سيالي است كه در تمام ابواب معاملات كاربرد دارد، لذا با
ص: 26
تسلّط بر مباحث بيع، حل بسياري از مباحث مربوط به معاملات ديگر مانند اجاره، مضاربه، مساقات، شركت، جعاله و ... آسان خواهد بود.(1) بنابراين كتاب البيع، هم از آن جهت كه قوام و حيات اقتصاد جامعه به بيع بستگي دارد داراي اهميت است و هم از آن جهت كه اهمّ مباحث ساير عقود _ مانند شرائط عقد، شرائط عوضين، شرائط متعاقدين و ... _ در آن روشن مي شود. پس كسي كه مي خواهد متخصص در اين رشته باشد و عن اجتهادٍ استنباط كند يا حداقل كلام ديگران را بفهمد بايد در اين مسائل غور كرده و از صرف وقت در آن ملول نشود. كساني كه در رشته ي حقوق نيز مي خواهند كار كنند اگر بر اين مباحث مسلط باشند حقوقداني خواهند شد كه قابل قياس با اقرانشان نمي باشند.
اين مباحث از آن جا كه قدرت فكري زيادي به دارس و باحث آن مي دهد، فرد را در مسائل فلسفي نيز توانمند مي كند و به راحتي مي تواند مفاهيم اعتباري را از مفاهيم حقيقي تمييز داده و رابطه ي آن دو را درك كند. فلسفه هاي جديد نيز كه به فلسفه ي زباني (لينگويستيك فيلاسفي)(2) و فلسفه ي تحليلي (انالتيك فيلاسفي)(3) معروف است و گفتارهاي روزمره ي مردم را تحليل مي كند، داراي روش هايي است مشابه روش هايي كه در اصول و فقه _ خصوصاً اصول _ به كار گرفته مي شود، لذا اگر كسي با توان حاصل از آموزش اصول و مكاسب وارد آن مباحث شود مي تواند نقّاد، بلكه مُبدِع و مبتكر خوبي در آن مسائل باشد.
ص: 27
تعريف بيع در لغت و نكاتي پيرامون آن
_ آيا در بيع بايد هر يك از عوض و معوّض عين باشد؟
_ آيا عمل حرّ مي تواند عوض واقع شود؟
_ آيا عمل حرّ قبل از معاوضه مال است؟
_ آيا حقوق مي تواند عوض واقع شود؟
_ حقيقت ملك چيست؟
_ حقيقت حق چيست؟
_ تمسك به عمومات براي اثبات قابليات
ص: 28
ص: 29
بعضي مثل محقق نائيني قدس سره - قبل از ورود در اصل بحث و تعريف بيع، چگونگي تقسيم كتب و ابواب فقهي از جمله معاملات را تبيين كرده اند(1) كه فعلاً
ص: 30
ص: 31
لزومي در طرح آن نيست، لذا وارد اصل بحث كه شيخ ذكر فرموده مي شويم. مرحوم شيخ در تعريف بيع مي فرمايد:
و هو في الأصل كما عن المصباح المنير(1) مبادلة مال بمال(2)
كلمه ي «بيع» داراي حقيقت شرعيه يا متشرعه نيست و در آيات كريمه،
ص: 32
روايات شريفه و لسان فقهاء به همان معناي لغوي و عرفي به كار رفته است، لذا اگر بتوانيم همان معناي لغوي را كه در ارتكاز اهل لغت بوده و نسلاً بعد نسلٍ ادامه يافته و ظاهراً تغييري در آن ايجاد نشده تحليل كرده و حدود و ثغور آن را به دست آوريم، مي توانيم آيات و روايات مربوطه را معنا كرده و نتيجه ي لازم را به دست آوريم.
مقصود از «اصل» در عبارت فوق يكي از اين دو احتمال مي تواند باشد:
1. اصل در مقابل مجاز؛ يعني معناي حقيقي لفظ بيع اين چنين است.
2. اصل به معناي ريشه؛ يعني معناي حقيقي اوّل كلمه ي بيع اين چنين بوده، هر چند ممكن است از آن معنا منتقل شده و در معناي ديگري به نحو حقيقت استعمال شده باشد.
بعضي شواهد حاكي از آن است كه اصل در اين جا مقابل مجاز است؛ زيرا از مجموع عبارات فيومي(1) در المصباح المنير اين طور به نظر مي رسد كه مي خواهد معناي حقيقي بيع را در مقابل معناي مجازي آن بيان كند. عبارت فيومي اين چنين است:
و الأصلُ فى البَيْعِ مُبَادَلَةُ مَالٍ بمَالٍ لِقَوْلِهِم (بَيْعٌ) رَابِحٌ و (بَيْعٌ) خَاسِرٌ و ذلك حقيقةٌ فى وَصْفِ الأَعْيَانِ لكِنَّهُ أُطْلِقَ على العَقْدِ مجَازاً لأنَّهُ سبَبُ التَّمْلِيكِ و التَّمَلُّكِ
اصل در بيع، مبادله ي مال به مال است به خاطر اين كه گفته مي شود: بيع رابح و بيع خاسر و آن (اصل بيع يا رابح و خاسر(2)) حقيقت است در وصف اعيان، لكن مجازاً بر عقد [مركب از ايجاب و قبول] اطلاق شده است.
ص: 33
يعني بيع در اصل براي مبادله ي(1) اعيان وضع شده و در آن معنا به نحو حقيقت است، ولي مجازاً بر عقد [بعتُ و اشتريتُ] هم اطلاق مي شود.
امّا با اين حال اقرب به نظر مي آيد كه مقصود از «اصل» در كلام فيومي(2) و شيخ احتمال دوم باشد؛ يعني لفظ بيع ابتدا براي مبادلة مال بمال وضع شده، ولي به اين معنا نيست كه اگر در معناي ديگر استعمال شد به نحو مجاز باشد _ بله استعمال آن در عقد به نحو مجاز است _ بلكه از معناي اوّل به مناسبت منتقل شده است؛ مثلاً اگر مبادله بر روي چيزي واقع شد كه ماليت نداشت باز حقيقتاً بيع بر آن اطلاق مي شود، هر چند در اصل براي مبادله ي مال به مال وضع شده است.
شاهدي كه فيومي براي وضع بيع بر مبادله ي مال به مال ذكر مي كند آن است كه بيع متصف به رابح و خاسر شده و گفته مي شود: بيعٌ رابح و بيعٌ خاسرٌ و اين نمي تواند وصف لفظ و عقد باشد، بلكه مربوط به آن مبادله اي است كه در عالم اعتبار اتفاق مي افتد و عقد سبب آن است؛ زيرا آن مبادله است كه داراي ضرر يا منفعت مي باشد، صيغه كه سود و ضرر ندارد! فعلاً به همين مقدار توضيح بسنده مي كنيم و نظر ما در تعريف بيع بعداً خواهد آمد إن شاء الله.
ص: 34
شيخ قدس سره - بعد از ذكر كلام فيومي مي فرمايد(1): ظاهر آن است كه معوّض اختصاص به اعيان دارد، ولي عوض لازم نيست عين باشد، بلكه مي تواند منفعت نيز باشد. مراد مرحوم شيخ اين است كه عبارت «ذلك حقيقةٌ فى وَصْفِ الأَعْيَانِ» در كلام فيومي _ كه ظهور دارد در اين كه عوض و معوّض هر دو بايد عين باشد _ مربوط به اصل است؛ يعني بيع در اصل براي مبادله ي عين به عين وضع شده، ولي بعداً در اعم استعمال شده است. پس در جايي كه عوض به جاي عين، منفعت باشد _ مثلاً كتاب را در مقابل يك ساعت كار كردن بفروشد _ باز حقيقتاً بيع بر آن صادق است، و مي فرمايد: «لا يبعد عدم الخلاف فيه». امّا در ادامه مرحوم شيخ سخني دارند كه حاصل آن اين است كه در عين حال، كلام فيومي كه هر دو طرف بايد عين باشد حرف غريبي نيست؛ چون به بعضي از فقهاء نيز نسبت داده شده كه قائلند بايد هر دو طرف عين باشد و اگر عوض، منفعت باشد ديگر بيع بر آن صادق نيست.
ص: 35
البته ي همه ي آن چه كه بيان كرديم روي فرض آن است كه شيخ قدس سره - همه ي كلام المصباح المنير را ملاحظه كرده باشند كه گفته است «و ذلك حقيقة في وَصْفِ الأعيان»(1) و الا اگر فقط به كلام منقول در مكاسب يعني «مبادلةُ مالٍ بمالٍ» از مصباح اكتفا كرده باشند _ كه احتمال قوي شيخ با واسطه از آن نقل مي كنند و بيش از آن نگاه نكرده اند _ شكي نيست كه مفيد لزوم عين بودن مبيع نيست؛ چه رسد به اين كه مفيد عين بودن عوض باشد. طبق اين فرض كلام شيخ در حقيقت ايراد بر مصباح است كه چرا بيع را به اين سعه معنا كرده است و مي بايست حداقل مي گفت: «مبادلة عين بمال». همان طور كه قبلاً اشاره شد بررسي بيشتر درباره ي تعريف مصباح خواهد آمد إن شاء الله.
به هر حال مرحوم شيخ معتقدند در صدق بيع لازم است كه معوّض عين باشد، ولي عوض مي تواند منفعت يا حق واقع شود.
براي بررسي كلام شيخ بايد در معناي عرفي كلمه ي بيع و موارد استعمال آن تأمل كنيم تا ببينيم آيا همان طور كه شيخ فرمودند، در بيع لازم است معوّض عين باشد _ و در نتيجه منافع و حقوق نمي تواند به عنوان مبيع قرار گيرد _ يا اين كه لازم نيست؟
معادل دقيق كلمه ي «بيع» در زبان فارسي «فروختن»(2) است، لذا اگر با ارتكاز زبان فارسي نيز تأمل كنيم ما را كمك خواهد كرد، ولي از آن جا كه احتمال دارد معناي «بيع» و «فروختن» اندكي تفاوت داشته باشد، لازم است موارد استعمال بيع
ص: 36
و مشتقات آن را در زبان عربي مورد دقت و تأمل ويژه قرار دهيم.
ولي اين سؤال مطرح مي شود كه فرضاً اگر ما به اين نتيجه رسيديم كه در عصر ما كلمه ي «بيع» در فروش منافع و حقوق نيز به نحو حقيقت استعمال مي شود، آيا اين كافيست در اين كه بگوييم لفظ بيع و مشتقات آن در قرآن كريم، روايات شريفه و محاورات عرب صدر اسلام در معناي اعمي به كار رفته است يا كافي نيست؟ چراكه ممكن است تبدّل و تغيّري در معاني الفاظ پيدا شده باشد.
براي پاسخ به اين سؤال معمولاً به قاعده ي أصالة عدم النقل تمسك مي شود؛ يعني اصل آن است كه تغيير و تبدّلي در معاني الفاظ پيدا نشده و در قديم هم به همان معنايي كه الان استعمال مي شود استعمال مي شده است. ولي ما در اصول فقه و بحث هاي ديگر بيان كرده ايم كه دليلي بر اين قاعده _ نه از سيره ي عقلاء و نه ادلّه ي ديگر _ وجود ندارد. لذا براي حصول اطمينان به آن، راهي جز تتبع در موارد استعمال لفظ «بيع» در زمان نزول قرآن كريم و صدور روايات شريفه نيست.
جناب شيخ قدس سره - اعتراف مي كنند در روايات متعددي بيع در فروش غير عين استعمال شده است، ولي مي گويند استعمال اعم از حقيقت بوده و اين استعمال به نحو مجاز است؛ نه حقيقت.
مرحوم شيخ به سه دسته از اين روايات اشاره مي كنند كه عبارتند از:
صاحب وسائل قدس سره - روايات مربوط به فروش خدمت عبد مدبّر(1) را در بابي
ص: 37
تحت عنوان «باب جواز إجارة المدبّر» ذكر مي كنند كه معلوم مي شود ايشان نيز استعمال بيع بر آن را به نحو مجاز مي دانند. دو نمونه از اين روايات عبارتست از:
_ صحيحه ي أبي مريم الأنصاري:
مُحَمَّدُ بْنُ الْحَسَنِ بِإِسْنَادِهِ عَنِ الْحُسَيْنِ بْنِ سَعِيدٍ عَنْ فَضَالَةَ عَنْ أَبَانٍ عَنْ أَبِي مَرْيَمَ(1) عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ عليه السلام - قَالَ: سُئِلَ عَنْ رَجُلٍ يُعْتِقُ جَارِيَتَهُ عَنْ دُبُرٍ أَ يَطَؤُهَا إِنْ شَاءَ أَوْ يَنْكِحُهَا أَوْ يَبِيعُ خِدْمَتَهَا حَيَاتَهُ فَقَالَ: أَيَّ ذَلِكَ شَاءَ فَعَلَ.(2)
ابو مريم انصاري مي گويد: از امام صادق عليه السلام - درباره ي مردي كه كنيزش را بعد از وفاتش آزاد مي كند سؤال شد آيا باز مي تواند او را وطي كند يا به نكاح كسي در آورد يا خدمتش را در مدت حياتش بفروشد؟ فرمودند: هر كدام از اين ها را خواست مي تواند انجام دهد.
اين روايت از لحاظ سند تمام است؛ هر چند اگر تمام نبود هم مي توانست شاهد بر مدعا باشد؛ چراكه ما دنبال استعمال لفظ هستيم و اگر روايت مجعول باشد نيز از آن جا كه توسط كسي كه آشناي به زبان و استعمالات آن است جعل شده، همين مقدار كفايت مي كند.
در اين روايت، بيع بر فروش خدمت عبد كه منفعت مي باشد اطلاق شده و
ص: 38
اين كه بعضي آن را حمل بر اجاره كرده اند دليلي بر آن وجود ندارد و خلاف ظاهر است.
إن قلت: چه فرقي مي كند به نحو اجاره باشد يا به نحو بيع؟!
قلت: احكام اجاره با بيع فرق دارد؛ به عنوان مثال بعضي خيارات مخصوص بيع است و در اجاره جاري نيست.
_ روايت سكوني:
وَ [مُحَمَّدُ بْنُ الْحَسَنِ] بِإِسْنَادِهِ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ أَحْمَدَ بْنِ يَحْيَى عَنْ إِبْرَاهِيمَ بْنِ هَاشِمٍ عَنِ النَّوْفَلِيِّ عَنِ السَّكُونِيِّ عَنْ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ عَنْ أَبِيهِ عَنْ عَلِيٍّ عليه السلام - قَالَ: بَاعَ رَسُولُ اللَّهِ- صلي الله عليه و آله و سلم - خِدْمَةَ الْمُدَبَّرِ وَ لَمْ يَبِعْ رَقَبَتَهُ.(1)
سكوني از امام صادق عليه السلام - از پدرشان از اميرالمؤمنين- عليهم السلام - نقل مي كنند كه فرمودند: رسول الله- صلي الله عليه و آله و سلم - خدمت [عبد] مدبّر را فروختند ولي رقبه اش را نفروختند.
اين روايت از لحاظ سند به خاطر نوفلي ناتمام است و مانند روايت قبل بر فروش خدمت عبد مدبر، بيع اطلاق كرده است.
_ موثقه ي اسحاق بن عمّار:
وَ [مُحَمَّدُ بْنُ الْحَسَنِ] بِإِسْنَادِهِ(2) عَنِ الْحَسَنِ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ سَمَاعَةَ
ص: 39
عَنْ عَلِيِّ بْنِ رِئَابٍ وَ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ جَبَلَةَ عَنْ إِسْحَاقَ بْنِ عَمَّارٍ عَنْ عَبْدٍ صَالِحٍ عليه السلام - قَالَ: سَأَلْتُهُ عَنْ رَجُلٍ فِي يَدِهِ دَارٌ لَيْسَتْ لَهُ وَ لَمْ تَزَلْ فِي يَدِهِ وَ يَدِ آبَائِهِ مِنْ قَبْلِهِ قَدْ أَعْلَمَهُ مَنْ مَضَى مِنْ آبَائِهِ أَنَّهَا لَيْسَتْ لَهُمْ وَ لَا يَدْرُونَ لِمَنْ هِيَ فَيَبِيعُهَا وَ يَأْخُذُ ثَمَنَهَا؟ قَالَ: مَا أُحِبُّ أَنْ يَبِيعَ مَا لَيْسَ لَهُ قُلْتُ: فَإِنَّهُ لَيْسَ يَعْرِفُ صَاحِبَهَا وَ لَا يَدْرِي لِمَنْ هِيَ وَ لَا أَظُنُّهُ يَجِي ءُ لَهَا رَبٌّ أَبَداً قَالَ: مَا أُحِبُّ أَنْ يَبِيعَ مَا لَيْسَ لَهُ قُلْتُ: فَيَبِيعُ سُكْنَاهَا أَوْ مَكَانَهَا فِي يَدِهِ فَيَقُولُ أَبِيعُكَ سُكْنَايَ وَ تَكُونُ فِي يَدِكَ كَمَا هِيَ فِي يَدِي قَالَ: نَعَمْ يَبِيعُهَا عَلَى هَذَا.(1)
اسحاق بن عمار مي گويد: از عبد صالح [امام كاظم عليه السلام -] سؤال كردم درباره ي شخصي كه منزلي را در دست دارد ولي مال خودش نيست اما [تا ياد دارد] در دست پدرانش [نسل به نسل] بوده و آن پدران به فرزندان مي گفتند كه اين خانه مال ما نيست [فقط در آن سكني داريم] و نمي دانند مال كيست، آيا مي توانند آن را بفروشند و ثمنش را اخذ كنند؟ فرمودند: دوست ندارم آن چه را كه مال خودش نيست بفروشد. عرض كردم: صاحب آن را نمي شناسد و نمي داند مال كيست و اصلاً گمان نمي كنم صاحبي براي آن پيدا شود. فرمودند: دوست ندارم آن چه را كه مال خودش نيست بفروشد. عرض كردم: آيا مي تواند سُكني يا مكان آن را كه در دست دارد بفروشد و بگويد سكناي خود را مي فروشم و همان گونه كه در دست من بود در دست تو باشد؟ فرمودند: بله به اين نحو مي فروشد.(2)
ص: 40
اين روايت از لحاظ سند تمام است و بيان مي كند منفعت خانه قابل فروش است؛ بدون اين كه إعمال عنايتي شده و احساس تجوّز شود.
روايات مربوط به اين دسته را در بحث اراضي خراجيه ذكر كرده ايم. از جمله ي آن است:
_ روايت محمد بن شريح:
وَ [مُحَمَّدُ بْنُ الْحَسَنِ] بِإِسْنَادِهِ عَنِ الْحَسَنِ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ سَمَاعَةَ عَنْ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ جَبَلَةَ عَنْ عَلِيِّ بْنِ الْحَارِثِ عَنْ بَكَّارِ بْنِ أَبِي بَكْرٍ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ شُرَيْحٍ(1) قَالَ: سَأَلْتُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ عليه السلام - عَنْ شِرَاءِ الْأَرْضِ مِنْ أَرْضِ الْخَرَاجِ فَكَرِهَهُ وَ قَالَ: إِنَّمَا أَرْضُ الْخَرَاجِ لِلْمُسْلِمِينَ فَقَالُوا لَهُ: فَإِنَّهُ يَشْتَرِيهَا الرَّجُلُ وَ عَلَيْهِ خَرَاجُهَا فَقَالَ: لَا بَأْسَ إِلَّا أَنْ يَسْتَحْيِيَ مِنْ عَيْبِ ذَلِكَ.(2)
محمد بن شريح الحضرمي مي گويد: از امام صادق عليه السلام - درباره ي شراء زمين هاي خراجي سؤال كردم، حضرت خوش نداشتند و فرمودند: أرض خراج مال مسلمين است. به حضرت عرض كردند اگر شخصي بخرد و خراجش را بپردازد چطور؟ فرمودند: اشكالي ندارد، مگر اين كه از عيب آن [كه مانند اهل ذمه بايد خراج بپردازد] حيا كند.
در اين روايت نيز كه شراء زمين خراجي را به شرط پرداخت خراج جايز مي داند احساس تجوّز نمي شود.
ص: 41
غير از اين سه دسته، بعضي روايات ديگر هم وجود دارد كه شراء در مورد منفعت به كار گرفته شده كه لازمه ي آن، مبيع بودن منفعت مي باشد؛ مثل صحيحه ي علي بن جعفر در شراء حق قَسْم:
وَ [مُحَمَّدُ بْنُ الْحَسَنِ] بِإِسْنَادِهِ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ أَحْمَدَ بْنِ يَحْيَى عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ أَحْمَدَ الْعَلَوِيِّ عَنِ الْعَمْرَكِيِّ عَنْ عَلِيِّ بْنِ جَعْفَرٍ عَنْ أَخِيهِ مُوسَى بْنِ جَعْفَرٍ8 قَالَ: سَأَلْتُهُ عَنْ رَجُلٍ لَهُ امْرَأَتَانِ قَالَتْ إِحْدَاهُمَا لَيْلَتِي وَ يَوْمِي لَكَ يَوْماً أَوْ شَهْراً أَوْ مَا كَانَ أَ يَجُوزُ ذَلِكَ قَالَ إِذَا طَابَتْ نَفْسُهَا وَ اشْتَرَى ذَلِكَ مِنْهَا فَلَا بَأْسَ.
وَ رَوَاهُ عَلِيُّ بْنُ جَعْفَرٍ فِي كِتَابِه.(1)
جناب علي بن جعفر مي فرمايد: از برادرم موسي بن جعفر8 سؤال كردم درباره ي مردي كه دو زن دارد و يكي از آن دو به او مي گويد: شب و روز من براي تو به مدت يك روز يا يك ماه يا مادامي كه هست، آيا آن جايز است؟ فرمودند: اگر با طيب نفس باشد و مرد آن را از زن بخرد اشكالي ندارد.
به هر حال با تأمّل در موارد استعمال و رجوع به ارتكاز، لزوم عين بودن مبيع احساس نمي شود، بلكه حقوق و منافع نيز اگر به گونه اي ثبات داشته و از حيثيت تدرّج آن غمض عين شود مي تواند به عنوان مبيع واقع شده و قابل فروش باشد، مانند خدمت عبد مدبّر در طول حيات مولايش كه به عنوان يك واحد در نظر گرفته مي شود و قابل فروش است، كما اين كه امروزه نيز فروش حق، مانند امتياز آب، برق، تلفن، گاز، سرقفلي(2) و ... كاملاً مرسوم است بدون
ص: 42
اين كه مسامحه اي در آن باشد. تحقيق بيشتر درباره ي حقّ و وقوع آن به عنوان معوّض و عوض در آينده خواهد آمد إن شاء الله.
بنابراين فرمايش شيخ قدس سره - كه مبيع بايد حتماً عين باشد درست نيست، بلكه هر چيزي كه مورد توجه عقلاء بوده و ماليت داشته و به گونه اي ثبات داشته باشد مي تواند به عنوان مبيع واقع شود.
ص: 43
مرحوم شيخ در مورد عِوض قبول مي كنند كه منافع هم مي تواند ثمن واقع شود و لازم نيست حتماً عين باشد. مرادشان از منافع، منافع مملوكه است مانند منفعتِ دار، منفعت عبد، منفعت دابه و امثال آن؛ مثلاً مي تواند كتاب را در مقابل يك ماه سكونت منزل يا يك سال استفاده از ماشينِ مشتري بفروشد.
به نظر ما هم كه قبول كرديم مبيع لازم نيست عين باشد، به طريق اولي در مورد عوض و ثمن مي گوييم لازم نيست عين باشد.
ص: 44
مرحوم شيخ بعد از قبول اين كه منافع مي تواند ثمن واقع شود، اين مسأله را مطرح مي كنند(1) كه آيا عمل حرّ كه منفعت است مي تواند به عنوان ثمن واقع شود _ مثلاً كتاب را در مقابل يك روز كار مشتري بفروشد _ يا نمي تواند؟
شيخ مي فرمايد: پاسخ اين سؤال بستگي دارد به اين كه عمل حرّ را قبل از معاوضه مال محسوب كنيم يا خير. اگر قبل از معاوضه ماليت داشته باشد مي تواند ثمن واقع شود، اما اگر ماليت نداشته باشد مشكل است؛ چون احتمال دارد عوضين قبل از معاوضه بايد ماليت داشته باشند [و صرف اين كه بعد از معاوضه ماليت پيدا كند در صحت بيع كفايت نمي كند] كما اين كه در تعريف مصباح آمده بود «مبادلة مال بمالٍ» يعني بالفعل و قبل از معاوضه بايد مال باشد.
اين كه عمل حرّ بعد از معاوضه ماليت دارد شبهه اي در آن نيست، پس مي تواند به عنوان ثمن قرار بگيرد. به عنوان مثال اگر كسي زيد را براي يك روز كار اجير كرد مالك آن عمل مي شود و مي تواند آن عمل را در معامله ي ديگري به عنوان ثمن قرار دهد.
امّا قبل از معاوضه ماليت دارد يا نه احتياج به بررسي دارد. پيش از بررسي، مناسب است توضيحي درباره ي مال و تفاوت آن با ملك ذكر شود.
«مال» را مال مي گويند چون «يميل اليه الناس و يرغب فيه العقلاء» و «ملك» آن رابطه ي اختصاصِ شيئي به فرد يا شيء ديگر است كه درباره ي حقيقت آن دو إن شاء الله بعداً توضيح خواهيم داد.
ص: 45
بين مال و ملك نسبت عموم و خصوص من وجه برقرار است. ممكن است چيزي مال باشد ولي ملك نباشد؛ مثلاً طلاهايي كه در دل معادن جاي دارد مال است؛ چون يميل اليه الناس و يرغب فيه العقلاء، ولي ملك نيست؛ زيرا به كسي اختصاص ندارد. يا پرنده ي زيبايي كه در هوا پرواز مي كند، آهويي كه در دشت چرا مي كند مال است امّا ملك نيست. گاهي هم ممكن است چيزي ملك باشد ولي مال نباشد؛ زيرا آن قدر كم ارزش است كه لا يرغب فيه العقلاء به نحوي كه ثمن در مقابلش پرداخت كنند؛ مثلاً يك دانه گندم از يك كومه، ملك زيد است ولي ماليت ندارد؛ يعني چيزي نيست كه عقلاء به آن رغبت داشته و در مقابلش پول بپردازند. گاهي هم هر دو در چيزي جمع مي شوند كه به آن مالِ مضاف گفته مي شود؛ مانند كتاب زيد، ماشين زيد و ... كه هم ماليت دارد و هم اختصاص به زيد دارد. گاهي هم چيزي نه مال است و نه ملك، مانند يك قطره آب دريا كه نه مورد رغبت است و نه ملك كسي.
با روشن شدن تعريف مال و تفاوت آن با ملك، بايد بررسي كنيم آيا عمل حرّ قبل از معاوضه ماليت دارد و در صورت مال بودن آيا ملك نيز هست يا خير؟ اگر اثبات شود عمل حرّ قبل از معاوضه ماليت داشته و ملك آن حرّ مي باشد _ يعني مال مضاف است _ ثمره ي عظيمي بر آن مترتب خواهد شد و آن اين كه:
به عنوان مثال اگر كسي مانع رفتن پزشكي به مطب شد به اين معناست كه آن مقدار پولي را كه پزشك مي توانست در آن روز درآمد داشته باشد اتلاف كرده و در نتيجه ضامن است. يا اگر پاي كسي را شكست علاوه بر ديه ي پا، آن مقدار پولي را كه در آن مدت به خاطر شكستگي پا نتوانسته استيفاء كند ضامن مي باشد و اين در خيلي از نظام هاي حقوقي دنيا مطرح بوده و اجرا مي شود.(1)
ص: 46
ص: 47
قبل از معاوضه مال است و ماليّت آن در گرو تحقق معاوضه نيست. در اين ميان محقّق اصفهاني - رحمة الله عليه - و مرحوم امام قدس سره - بهتر و فنّي تر از ديگران وارد بحث شده اند.
محقّق اصفهاني قدس سره - ابتدا دو وجه از جانب منكرين ماليّت عمل حرّ قبل از معاوضه ارائه كرده، سپس هر دو را نقد مي كند.
هر وصف ثبوتي بايد موضوعش نيز ثبوت و وجود داشته باشد، البتّه بايد در نظر داشت كه ثبوت كلّ شيء بحسبه؛ اگر چيزي جوهر باشد ثبوتش به نحو ثبوت جوهري است، عرض باشد به نحو عرضي است، امر انتزاعي و معقول ثاني
ص: 48
فلسفي باشد ثبوتش به ثبوت منشأ انتزاع آن است و اگر اعتباري محض باشد ثبوت موضوعش نيز به همان نحو مناسب اعتباري است.
ماليّت (كون الشيء مالاً) نيز از آن جا كه وصفي ثبوتي است، موضوع آن نيز بايد به نحوي از أنحاء موجود باشد؛ چراكه معنا ندارد موضوعي كه معدوم است داراي وصفي ثبوتي باشد. به همين خاطر عمل حرّ چون بالفعل معدوم است و تحقق پيدا نكرده _ نفس عمل معدوم است، هر چند توانايي آن بالفعل موجود است(1) _ پس هيچ وصف ثبوتي حتّي به نحو اعتباري نمي تواند داشته باشد؛ چه رسد به وصف انتزاعي، عرضي يا جوهري. بنابراين وصف «مالٌ» بر عمل حرّ عارض نمي شود و عمل حرّ ماليّت ندارد.(2)
ص: 49
محقّق اصفهاني - رحمة الله عليه - مي فرمايد: اين وجه حلّاً و نقضاً قابل جواب است.
جواب نقضي
1. عمل حرّ بعد از معاوضه كه همه قبول دارند ماليّت دارد، آن هم معدوم است و به صرف معاوضه و أجير شدن، عملِ معدوم موجود نمي شود. پس معلوم مي شود ملاكي كه گفته شد درست نيست.
2. بيع كلّي در ذمّه در باب سلف، مانند بيع يك تُن گندم كه در سال آينده در تيرماه تحويل دهد، با اين كه گندم بالفعل معدوم است ولي بيع آن صحيح مي باشد.
3. اجاره ي منافع أعيان، مانند سُكناي دار، ركوب دابّه و ... در حالي كه اين منافع بالفعل معدوم بوده و متدرّج الحصول مي باشد، ولي با اين حال ماليّت دارد؛ چراكه مورد اجاره بايد مال باشد.
ص: 50
جواب حَلّي
ماليّت يك اعتبار عقلائي است كه از اشياء به اعتبار رغبت و ميلي كه عقلاء به آن دارند انتزاع مي شود. به عنوان مثال از يك مَنّ حِنطه عنوان ماليّت انتزاع مي شود؛ چراكه مورد رغبت عقلاء است و علامتش اين است كه «يبذلون بإزائه شيئا» به خلاف يك مَنّ خاك در جايي كه خاك فراوان است؛ چون مورد رغبت عقلاء نيست «و لا يبذلون بإزائه شيئاً» لذا ماليّت هم ندارد.
بنابراين ماليّت گرچه وصفي ثبوتي است ولي اعتباري بوده(1) و بر هر چيزي كه في حدّ نفسه و في حدّ ذاته متعلق رغبت عقلاء بوده و متحيّث به آن حيث باشد عارض مي شود و لازم نيست آن ماهيت بالفعل موجود باشد، بلكه تارةً موجود و تارةً معدوم است.
بنابراين همين كه ذات و ماهيت شيء، مورد رغبت عقلاء باشد كافي است كه متصف به ماليّت شود.
بله! آن ماهيت تا لباس وجود به تن نكند _ حقيقتاً يا تقديراً _ بالفعل ثمن در مقابلش پرداخت نمي شود. بنابراين طبق اين بيان، عمل حرّ چون مورد رغبت
ص: 51
عقلاء مي باشد ماليّت دارد، ولي بذل ثمن در مقابل آن موقوف است به اين كه وجود تقديري پيدا كند و آن وقتي است كه شخص توانا تعهّد به انجام عمل دهد.(1)
در بررسي كلام محقّق اصفهاني - رحمة الله عليه - مي گوييم:
اوّلاً: ايشان ابتدا در تعريف مال فرمودند: «ما يميل إليه النوع و يرغبون فيه و يبذلون بإزائه شيئاً» و نتيجه گرفتند عمل حرّ قبل از معاوضه چون مورد رغبت عقلاء است و در مقابل آن بذل مال مي شود پس مال مي باشد، ولي در ذيل مي فرمايند: «فعلية البذل موقوفة علي تقدير وجوده في الذّمة» يعني فعليت بذل مال [در مقابل ماهيت صرف نيست، بلكه] در مقابل وجود تقديري و در ذمّه مستقر شده است. بنابراين عمل حرّ نيز تا وجود تقديري پيدا نكرده و در ذمه مستقر نشده، بالفعل در مقابل آن چيزي پرداخت نمي شود و اين نقض كلام اوّل خودشان است؛ چراكه طبق اين بيان در مقابل عمل حرّ قبل از معاوضه چيزي بذل نمي شود.
ثانياً: اين كه فرمودند آن چه كه عقلاء به آن رغبت پيدا مي كنند و متصف به ماليّت مي شود نفس شيء في حدّ ذاته، صرف نظر از وجود و عدم (يعني ماهيت صرف) است به هيچ وجه قابل قبول نيست؛ چراكه هيچ اثري بر ماهيت بما هي
ص: 52
هي مترتب نيست و عقلاء هم رغبتي به آن ندارند و شأن آن حتي دون تر از ماهيت ذهنيّه است؛ چراكه ماهيت ذهنيه لاأقل وجود ذهني و اثر مناسب آن را دارد؛ به خلاف ماهيت من حيث هي هي كه عاري از لباس وجود بوده و هيچ اثري بر آن مترتب نيست.
محقّق اصفهاني - رحمة الله عليه - خودشان در اصول فقه در مبحث اين كه آيا اوامر به طبايع تعلق مي گيرد يا به افراد و اشخاص، تصريح فرمودند(1): طبيعت بما هي طبيعت كه
ص: 53
مورد رغبت نيست تا امر و نهي به آن تعلق گيرد، بلكه وجود تقديري طبيعت _ يا به تعبير آقا ضياء قدس سره - طبيعت خارج ديده شده _ مورد رغبت و امر و نهي است. بنابراين آن چه مورد رغبت است و ماليت دارد ماهيت در خارج يا ماهيت در طريق خارج است؛ مثلاً سيبي كه در خارج است و كبوتري كه موجود است مورد رغبت است، اما ماهيت سيب و كبوتر صرف نظر از وجود آن در خارج و بدون وصف خارجيت مرغوبيتي ندارد.
پس عمل حرّ نيز تا وجود تقديري پيدا نكرده و در ذمّه مستقر نشده عنوان مالٌ بر آن صادق نيست.
مرحوم امام قدس سره - كه از طرفداران نظريه ي ماليّت عمل حرّ قبل از معاوضه هستند، ظاهراً اشكالي كه ما مطرح كرديم در ذهن مباركشان بوده و خواسته اند با اين كلام به آن پاسخ دهند:
«إنّ عمل الحرّ مال سواء كان كسوباً أم لا؛ ضرورة أنّ خياطة الثوب أو حفر النهر، مال يبذل بإزائه الثمن، و ليس المال إلّا ما يكون مورداً لرغبة العقلاء و طلبهم، و معه يبذلون بإزائه الثمن. نعم، ماليته باعتبار توقّع حصوله و وجوده، لكن لا بمعنى أنّه قيد لها، بل بمعنى كونه مالاً بلحاظه، فيكون ذلك كجهة تعليليّة لذلك»(1)
ص: 54
حاصل فرمايش ايشان اين است كه من قبول دارم ذات بما هي ذات ماليّت ندارد، بلكه به اعتبار توقع حصول و وجودش ماليّت دارد، ولي بايد توجه داشت اين توقع حصول و وجود، جهت تعليله است _ نه تقييديه _ و باعث مي شود ذات بما هي ذات مطلوب شده و ماليّت پيدا كند. نظير اين كه تابش خورشيد حيثيت تعليليه در قرمزي سيب است، ولي قيد در آن نيست. در اين جا نيز علّت تحقق وصف ماليّت، وجود يا توقع حصول و وجود است، اما آن چه در حقيقت متصف به ماليّت مي شود ذات بما هي ذات مي باشد.
حقيقت آن است كه تفكيك ماهيت و هويت از وجود، احتياج به إعمال فكر دارد كه گرچه فيلسوف و شبه آن به راحتي بين آن تفكيك مي كند، امّا عرف اصلاً بين وجود و ماهيت تفكيك نمي كند و هميشه ماهيت موجود يا مقدّرة الوجود(1) را تصور مي كند و كاري به ماهيت من حيث هي هي ندارد. لذا فرمايش امام - رحمة الله عليه - براي دفع اشكال كافي نيست و ماليّت كه وصفي عرفي است، وصف براي ماهيت موجود يا مقدّرة الوجود مي باشد. بنابراين عمل حرّ از آن جا كه وجود بالفعل ندارد و متدرّج الحصول است، زماني داراي وصف ماليّت خواهد شد كه به نحوي مقدّرة الوجود شود و آن وقتي است كه عاملِ توانا متعهّد به انجام عمل شود.(2)
ص: 55
با اين بيان جواب نقض هايي كه محقّق اصفهاني - رحمة الله عليه - ذكر فرمودند روشن مي شود:
امّا كلي در ذمّه در باب سلف، از آن جا كه به همراه تعهّد است پس وجود
ص: 56
تقديري دارد؛ علاوه آن كه شروطي دارد تا به راحتي بتوان آن را تحصيل كرد؛ مانند فراواني مصاديق آن كلي و ... .
امّا منافع اعيان در اجاره مانند سكناي دار، ركوب مركب و ... از آن جا كه اين منافع تضمين شده است و عملاً قابليت سكني در دار و ركوب مركب كه در مدت زمان اتفاق مي افتد هم اكنون به نحوي متراكم موجود است، پس نقض وارد نيست.
و امّا عمل حرّ بعد از معاوضه، آن هم همان طور كه محقّق اصفهاني - رحمة الله عليه - فرمودند بعد از معاوضه وجود تقديري دارد.
بنابراين نتيجه اين شد كه استدلال اوّل منكرين ماليّت عمل حرّ قبل از تحقق معاوضه تمام است و اشكال محقّق اصفهاني - رحمة الله عليه - و ديگران بر آن وارد نيست.
وجه دومي كه محقّق اصفهاني - رحمة الله عليه - از قِبَل منكرين ماليّت عمل حرّ قبل از معاوضه ذكر مي كند آن است كه به صرف داشتن قدرت بر انجام عملي كه ارزش اقتصادي بالايي دارد، فرد قادر ذومال محسوب نمي شود؛ مثلاً جرّاح حاذقي كه مي تواند روزي ده ها ميليون تومان درآمد كسب كند، قبل از انعقاد قرارداد براي انجام عمل ذومال محسوب نمي شود، بلكه مي گويند به راحتي مي تواند مال كسب كند امّا بالفعل ذومال نيست. در نتيجه مستطيع محسوب نمي شود و حج بر او واجب نيست و اگر ظالمي او را حبس كرد ضمان مالي بر عهده اش نيست.
ولي به مجرد اين كه معاوضه صورت گرفت و اجير شد مستأجر ذومال مي شود؛ يعني مالك عملي مي شود كه ده ها ميليون تومان ارزش مالي دارد.
محقّق اصفهاني - رحمة الله عليه - دليل دوم را نيز ابتدا نقض مي كنند سپس مي فرمايند(1): غايت
ص: 57
آن چه كه استدلال دوم اقتضاء مي كند آن است كه حرّ به صرف توانايي بر انجام عمل، ذومال و مالك عمل محسوب نمي شود و به اصطلاح آن عمل، مال مضاف نيست، ولي ديگر نفي مطلق ماليّت عمل نمي كند؛ چون همان طور كه بيان كرديم بين ملك و مال، عموم و خصوص من وجه برقرار است و منافات ندارد جايي ملك صادق نباشد ولي مال صادق باشد.
بنابراين مي توانيم بگوييم عمل حرّ قبل از معاوضه گرچه ماليّت دارد، ولي ملك آن حرّ نيست؛ به همين خاطر ذومال محسوب نمي شود و مستطيع نمي باشد و اگر كسي مانع كار او شد ضامن نمي باشد؛ زيرا ضمان براي مطلق اتلاف مال نيست، بلكه إتلاف مال غير _ يعني مال مضاف _ ضمان دارد و به همين دليل إتلاف اموال مباح ضمان آور نيست.
بسياري از قائلين به ماليت عمل حرّ قبل از معاوضه، مالكيت وي بر آن مال را انكار كرده اند؛ به همين جهت او را مستطيع محسوب نكرده و منع از عمل وي را ضمان آور نمي دانند. ولي جاي اين سؤال باقي است كه چطور عملي كه ماليت دارد و تحت اختيار و سلطنت آن حرّ قرار دارد مضاف به او نيست و او را ذومال محسوب نمي كنند؟!
اين سؤال طبق مبناي ما كه قائل به عدم ماليت عمل شديم جايگاهي ندارد، ولي قائلين به ماليت عمل را به تكاپو انداخته تا تخلّصي از اين تنگنا پيدا كنند كه چطور عمل حرّ كه مال است و تحت اختيار و سلطنت وي قرار دارد مضاف به وي نيست؟!
ص: 58
بعضي گفته اند: از آن جا كه سلطنت حرّ به عملش به نحو ملكيت حقيقي است و فرض ملكيت اعتباري و قراردادي براي وي لغو بوده و ديگر عقلاء آن را اعتبار نمي كنند؛ چون اثري بر آن مترتب نمي باشد، پس حرّ مالكيت اعتباري بر عملش ندارد، به همين خاطر ذومال نيز بر او اطلاق نمي شود؛ زيرا ذومال فقط به كسي گفته مي شود كه مالكيت اعتباري داشته باشد.(1)
گرچه كبراي اين كلام _ كه اگر در جايي كه ملكيت حقيقي وجود دارد و فرض ملكيت اعتباري لغو باشد عقلاء آن را اعتبار نمي كنند _ صحيح مي باشد؛ زيرا به طور كلي تمام اعتبارات عقلاء در جايي است كه اثر عملي بر آن مترتب باشد، ولي در ما نحن فيه لغو نيست و مي توان فرض اثر براي ملكيت اعتباري كرد و آن اين كه استطاعت، ضمان و بعضي امور ديگر بر آن مترتب مي شود. بنابراين چه مانعي دارد علاوه بر ملكيت حقيقي، ملكيت اعتباري نيز به خاطر ترتب اين آثار جعل شود؟!
طبق مبنايي كه ما اتخاذ كرديم اگر كسي مانع از انجام عمل حرّ كسوب قبل از معاوضه شود _ مثلاً مانع از رفتن سر كار بنّايي كه روزي صد هزار تومان درآمد دارد شود _ ضامن نيست؛ چون اصلاً اتلاف مال نكرده و در نتيجه مشمول «من
ص: 59
اتلف مال الغير فهو له ضامن» نمي شود؛ چراكه عمل آن فرد، معدوم بوده و متّصف به وصف ماليت نشده بود تا اتلاف مال صادق باشد.
ولي سيد خويي - رحمة الله عليه - از طريق ديگري خواسته اند در اين جا اثبات كنند ضمان دارد.
سيد خويي قدس سره - مي فرمايد: سيره ي جاري قطعي عقلاء بر اين است كه مانع حرّ كسوب از كسبش را ضامن مي دانند و از آن جا كه اين سيره مردوعه نيست، كشف مي كنيم كه مورد امضاء معصوم عليه السلام - مي باشد.(1)
در نقد كلام سيد خويي قدس سره - مي گوييم:
اوّلا: در اين كه ايشان بين سيره ي عقلائيه و قاعده ي «من اتلف مال الغير فهو له ضامن» تفكيك كرده اند كلامي داريم كه إن شاء الله در مباحث آينده متعرض آن خواهيم شد و شايد مورد قبول ايشان نيز باشد.
ثانياً: سيره ي عقلاء در صورتي حجت است كه كاشف از امضاء معصوم عليه السلام -
ص: 60
باشد(1) و آن وقتي است كه اگر به قهقرا برگرديم تا زمان معصوم عليه السلام - امتداد داشته و در مرئي و منظر ايشان بوده و ردع نفرموده باشند تا كشف كنيم مورد امضاء ايشان بوده است.(2)
اين كه بگوييم سيره ي عقلاء از زمان قديم تا كنون بر اين منوال بوده كه اگر كسي مانع از كسبِ مثل بنّاء، كارگر، تاجر و ... مي شد، علاوه بر تقبيح مزاحمت، حكم به ضمان مالي نيز مي كردند كه بايد خسارت آن مدت را بپردازد، انصافاً مشكل است. حتي امروزه هم نمي توان گفت سيره ي عقلاء اين چنين است. بله، گاهي در بعضي موارد چنين حكمي مشاهده مي شود، امّا اين كه در حد سيره اي باشد كه عقلاء بر آن مشي كنند هرگز نمي توانيم آن را احراز كنيم؛ چه برسد به اين كه بگوييم تا زمان معصوم عليه السلام - اتصال داشته است!
لازمه ي وجود چنين سيره اي آن است كه هرگاه فردي باعث مريضي ديگري شد عقلاء حكم كنند كه علاوه بر هزينه ي بهبودي بايد هزينه ي محروم شدنش از كار در مدت بيماري را بدهد، يا اگر باعث شد دست كسي از كار بيفتد بايد عقلاء حكم كنند علاوه بر ديه اي كه ميان عقلاء مرسوم است، مقدار پولي هم كه آن شخص مي توانست و در صدد بود با آن دست كسب كند بايد جبران كند و هكذا در امثله ي ديگر، در حالي كه چنين سيره اي وجود ندارد و اگر هم وجود داشته باشد با توجه به ابواب مختلف فقه مي توان اطمينان حاصل كرد كه شارع اين سيره را امضاء نكرده است و احتمال اين كه گفته شود در مثل موارد پرداخت
ص: 61
هزينه ي معالجه ي بيماري و ديه، مبلغ اتلاف عمل، دمج در هزينه ي معالجه يا ديه شده ادّعاي بدون شاهد است.
در روايات شريفه بيش از ديه، چيز ديگري به عنوان جبران خسارت محروم شدن از كسب _ حتي اگر آن شخص، كسوب فوق العاده باشد _ ذكر نشده و حتي يك بار هم مورد سؤال واقع نشده است. اين بدين معناست كه ذهن متشرعه و بلكه ذهن عقلاء از آن منصرف بوده و حتي احتمال آن را نمي دادند تا مورد سؤال قرار دهند. بله تنها يك روايت در مورد بيشتر شدن هزينه ي مداوا علاوه بر ديه وارد شده كه آن هم اوّلاً هيچ ربطي به جبران عمل حرّ ندارد؛ ثانياً علي رغم تمام بودن سند روايت، مورد اعراض فقهاء واقع شده و في ما أعلم احدي به آن فتوا نداده است.
اگر مانع شدن از عمل حرّ ضمان داشت، از آن جا كه عمل افراد بسيار متفاوت است نحوه ي محاسبه و مقدار ضمان آن مكرراً مورد سؤال واقع مي شد و در مجامع روايي موجود، حداقل يك روايت _ هر چند ضعيف _ در اين زمينه يافت مي شد، در حالي كه ما تا به حال به چنين روايتي برخورد نكرده ايم، اعلامي هم كه احاطه ي كامل بر فقه دارند چيزي ذكر نكرده اند. پس چگونه مي توان گفت سيره ي عقلائيه قائم است بر اين كه مانع شدن از عمل حرّ كسوب ضمان دارد؟!
پس خلاصه ي نقد كلام سيد خويي قدس سره - اين شد كه اوّلاً چنين سيره اي حتي در عصر حاضر وجود ندارد؛ چه رسد به اين كه تا زمان معصوم عليه السلام - اتصال داشته باشد. ثانياً اگر چنين سيره اي وجود داشته باشد نه تنها مورد امضاء نيست، بلكه مي توان خلاف آن را با تتبع در فقه و روايات احراز كرد.
ص: 62
بايد توجه داشت اين كه گفتيم منع از عمل حرّ قبل از معاوضه ضمان ندارد، اين طور نيست كه اگر كسي عمل را استيفاء كرد نيز ضمان نداشته باشد، بلكه اگر حرّي را وادار به عمل كرد ضامن است(1) و بايد اجرة المثل آن را پرداخت كند. دليل اين حكم، سيره ي مستمره ي عقلاء است كه مورد ردع شارع واقع نشده، بلكه در موارد خاصي مورد تأييد نيز واقع شده و چه بسا اطلاقاتي مانند «لَا يَبْطُلُ حَقُ امْرِئٍ مُسْلِمٍ»(2) بر آن دلالت مي كند.
ص: 63
منع از عمل حرّ بعد از معاوضه، به سيره ي عقلاء ضمان دارد؛ چراكه به مجرد اجير شدنِ حرّ بر انجام عمل، مستأجر مالك عمل(1) و اجير مالك عوض مي شود. اگر كسي مانع اجير از انجام عمل شود، مستأجر خيار فسخ خواهد داشت _ چون در اجاره شرط است اجير مورد اجاره را تحويل دهد _ حال اگر مستأجر اجاره را فسخ كرد، از آن جا كه اجرة المسمّي كه داخل ملك اجير شده بود با فسخ مستأجر از ملك اجير خارج شده [و اجير متضرر مي شود] پس مانع، ضامن آن اجرة المسمّي خواهد بود و بايد آن را به اجير پرداخت كند. امّا اگر مستأجر به هر دليلي اجاره را فسخ نكرد، از آن جا كه مانع، عمل را كه مال مستأجر بود اتلاف كرده ضامن است و بايد اجرة المثل(2) آن را به مستأجر بپردازد.
در اين جا بعضي اين پرسش را مطرح كرده اند كه آيا جلوگيري از انجام عمل كارمندان دولت ضمان آور است يا نه؟ در پاسخ به اين سؤال، ابتدا بايد بررسي شود قراردادهايي كه فعلاً معمول است و بين كارمندان و دولت منعقد مي شود چه نوع قراردادي است؟ آيا قراردادي شرعي و نافذ است يا اين كه به خاطر معلوم نبودن مدت و مبلغ آن و بعضي خصوصيات ديگر اصلاً قرارداد شرعي نيست؟ اگر قرارداد شرعي نباشد بالطبع منع آنان از عمل ضمان آور نخواهد بود(3)
ص: 64
و اگر شرعي باشد بايد ببينيم چه نوع عقدي است تا احكام آن مترتب شود.
به نظر مي رسد قراردادي كه دولت با كارمندان خود در اين زمان ها منعقد مي كند _ مثلاً به معلم مي گويد: اگر در آموزش و پرورش استخدام شده و با شرائطي كه في الجمله در قانون مشخص است كار كني و به اتمام برساني، ماهانه فلان مبلغي كه مصوّب مجلس يا هيأت دولت بوده و پايه ي آن مشخص است خواهم داد _ عقدي شرعي بوده و از نوع جُعاله مي باشد؛ چراكه در جعاله تقريباً همه اتفاق دارند همين كه عمل في الجمله معلوم باشد كفايت مي كند. عِوض نيز گرچه بعضي گفته اند بايد از لحاظ كيل، وزن يا عدد معلوم باشد _ و به همين خاطر اين قراردادها به خاطر كم و زياد شدن حقوق و در نتيجه مشخص نبودن عِوض نمي تواند جعاله باشد _ ولي به نظر مي رسد از ادلّه بتوان استفاده كرد كه لازم نيست عوض كاملاً مشخص و معلوم باشد، بلكه همين اندازه كه معامله از سفهي بودن خارج شود كفايت مي كند. پس اين قراردادها كه عوض در آن، پايه ثابتي داشته و كم و زياد شدن آن في الجمله ضابطه مند است جعاله بوده و نافذ مي باشد.
بنابراين اگر كسي بعد از شروع در كار مانع عمل كارمند دولت شود، في الجمله حكم به ضمان او مي شود. تفصيل آن إن شاء الله در جاي ديگر.
مرحوم شيخ امكان وقوع عمل حرّ به عنوان ثمن را منوط به ماليّت آن قبل از معاوضه كرد، در حالي كه به نظر مي آيد حتّي بنابر مبناي عدم ماليّت عمل حرّ قبل از معاوضه _ چنان كه ما اختيار كرديم _ مشكلي وجود ندارد كه عمل حرّ بتواند ثمن واقع شود و در اين مسأله به جز افرادي معدود، كسي خلاف نكرده است.
نكته ي آن اين است كه در بيع لازم نيست ثمن قبل از معاوضه مال باشد، بلكه
ص: 65
اگر به نفس بيع هم ماليّت پيدا كند كفايت مي كند و اشكالات عقلي و فلسفي كه بعضي در اين جا مطرح كرده اند وارد نيست؛ چون اين مباحث، مباحث تكويني نيست، بلكه اعتبارات عرفي است و همين كه عرف كافي ببيند به نفس بيع _ به خاطر تعهّدي كه صاحب عمل مي دهد و عمل وجود تقديري پيدا مي كند _ ماليّت پيدا مي كند ديگر مشكلي ندارد و مي تواند ثمن واقع شود. بنابراين براي رفع اين اشكال احتياجي به طرح نظريه ي «عدم لزوم مال بودن ثمن در بيع» نيست. بلكه طبق تعريف فَيّومي در المصباح المنير در تعريف بيع كه «مبادلة مالٍ بمالٍ» است و عوضين بايد مال باشد نيز مي توان پاسخ داد. البته در مورد لزوم يا عدم لزوم مال بودن ثمن و حتّي مثمن در آينده بحث خواهيم كرد إن شاء الله.
ص: 66
مرحوم شيخ قدس سره - بعد از بيان اين كه منافع مي تواند ثمن واقع شود و در ميان منافع، عمل حرّ را بالخصوص مورد بررسي قرار دادند كه آيا مي تواند ثمن واقع شود يا خير، وارد اين بحث مي شوند كه آيا حقوق نيز مي تواند ثمن واقع شود يا خير؟
مرحوم شيخ - رحمة الله عليه - قبل از ارائه ي تعريفي از حق و تفاوت آن با مِلك و حكم، و واگذاري آن به ارتكاز قارئين، تقسيماتي براي حقوق بيان مي فرمايد كه در ضمن بيان مطلب و احكام اقسام، نظر مبارك شيخ در تعريف حق نيز استفاده مي شود.
در اين كه دقيقاً مراد شيخ - رحمة الله عليه - از اين قسم(1) كدام است ابهامي وجود دارد. چه بسا گفته شده ظاهر اوّلي كلام به قرينه ي تعريف قسم دوم به «حقوق غير قابل انتقال» آن است كه اين قسم از حقوق، قابل نقل بوده ولي قابل معاوضه به مال نيست.
ص: 67
مثالي كه براي اين قسم در كلام شيخ قدس سره - ذكر شده حق حضانت و حق ولايت است.
حضانت حقي است نسبت به حفظ، تربيت و رسيدگي به فرزند كه در وهله ي اوّل حق مادر است تا مدتي _ كه در آن اختلاف است آيا تا دو سالگي فرزند است يا تا هفت سالگي يا تا دو سالگي پسر و هفت سالگي دختر؟ _ آن گاه حق پدر است و در بعضي شرائط به ديگران نيز منتقل مي شود.(1)
ولايت، حقي غير از حضانت(2) است كه پدر بر فرزند و جدّ پدري بر نوه دارد. ولايتي نيز كه حاكم شرع در محدوده ي ولايت خود دارد از همين قسم است.
ص: 68
برخي هم گفته اند مقصود شيخ قدس سره - از اين قسم از حقوق، يعني حقوقي كه اسقاط برنمي دارد؛ يعني حتي نمي توان با پرداخت مالي، از صاحب آن حق درخواست كرد كه حقّ خود را ساقط كند مثل حق ولايت به خلاف بعض حقوق كه گرچه نمي توان آن را به ديگري منتقل كرد ولي امكان اسقاط آن هست.
بنا به احتمال اوّل در كلام شيخ قدس سره - كبراي كلام كه مي توان حقوقي را تصور كرد كه قابل نقل باشد امّا قابل معاوضه به مال نباشد قابل تصديق است، امّا اين كه اين دو مثال _ خصوصاً ولايت _ مصداق آن بوده و در نتيجه قابل نقل بدون مال باشد مورد مناقشه است؛ زيرا مثلاً پدر نمي تواند ولايت خود را به ديگري منتقل كند؛ فقط مي تواند در ولايتش وكيل اتّخاذ كند يا وصيّ براي بعد از مرگش قرار دهد امّا نمي تواند ولايت را از خود سلب كرده و به ديگري منتقل كند؛ به نحو مجاني يا غير مجاني.
بعيد نيست حضانت نيز اين چنين بوده و قابل انتقال نباشد. بله، ظاهراً مادر مي تواند از حق حضانت خود صرف نظر كند كه در اين صورت قهراً نوبت به حضانت پدر مي رسد، ولي اين غير از آن است كه بتواند حق حضانت خود را به ديگران منتقل كند.
و امّا بنابر احتمال دوّم در كلام شيخ قدس سره - كه مقصود از اين قسم حقوق، حقوقي باشد كه حتي نمي توان آن را اسقاط كرد، اشاره شد كه نسبت به ولايت اين چنين است، امّا نسبت به حق حضانت چنين نيست.
ص: 69
مرحوم شيخ - رحمة الله عليه - مي فرمايد(1): قسم دوم حقوقي است كه اصلاً قابل انتقال اختياراً نيست؛ مانند حق شُفعه و حق خيار.(2) چنين حقوقي نيز نمي تواند به عنوان ثمن واقع شود؛ چراكه حقيقت بيع تمليك غير است و چيزي كه قابليت تمليك و تملّك و انتقال به ديگري نداشته باشد نمي تواند به عنوان ثمن در بيع واقع شود.
بهتر بود مرحوم شيخ در مقام استدلال بر مدعاي خود به جاي تعبير «تمليك الغير» در تعريف بيع، «تمليك در مقابل تمليك»، يا «تمليك معوّض و تملّك عوض» تعبير مي كردند؛ چراكه در بيع به نظر ايشان، بايع مثمن را تمليك مشتري مي كند و ثمن را از مشتري تملّك مي كند؛ گرچه ما گفتيم بيع اعم از تمليك و تملّك است و مثلاً اگر حق، ثمن واقع شده و به بايع منتقل شود به نحو حق منتقل مي شود؛ يعني بايع ذو الحق مي شود نه مالك؛ چون حق و ملك بنابر مشهور قسيم يكديگر بوده و با هم تفاوت دارند.
صاحب جواهر قدس سره - بر اين كلام كه «در بيع تمليك و تملّك لازم است و هر چيزي كه قابل تملّك نباشد بيع بر آن واقع نمي شود» اشكال كرده و فرموده است: لازمه ي اين كلام آن است كه بيع الدين علي من هو عليه جايز نباشد؛ يعني اگر كسي به ديگري بدهكار و ذمّه اش مشغول بود نتواند ذمّه اش را از وي خريداري كند؛ چون كسي نمي تواند ذمّه ي خود را تملّك كند _ و إلا لازمه اش آن است كه
ص: 70
هر كسي بتواند بي شمار ملك در ذمّه ي خود داشته باشد _ در حالي كه چنين بيعي صحيح است و اين كاشف از آن است كه در بيع، قابليت تملّك و انتقال لازم نيست. بنابراين اين استدلال بر عدم امكان ثمن واقع شدن حقوق غير قابل انتقال _ مانند حق شُفعه و حق خيار _ تمام نيست و همان طور كه بيع الدين علي من هو عليه صحيح است حق شُفعه و خيار نيز مي تواند به عنوان ثمن واقع شود.(1)
مرحوم شيخ قدس سره - مي فرمايد: انتقاض صاحب جواهر وارد نيست(2)؛ زيرا مانعي ندارد «بيع الدين علي من هو عليه» از باب تملّك و انتقال باشد؛ به خلاف بيع حق شُفعه به شريك و حق خيار به من عليه الخيار؛ زيرا «بيع الدين علي من هو عليه»
ص: 71
مربوط به ملك است و ملك اضافه ي بين مالك و مملوك است و احتياج به عنوان «من يُملك عليه» ندارد تا تحقق آن در جايي كه مالك و «من يملك عليه» اتحاد دارند محال باشد؛ به خلاف «حق» كه سلطنت(1) است و در سلطنت علاوه بر سلطان (مُسَلِّط)، مُسَلَّطٌ عليه هم نياز است؛ يعني «سلطنت» تضايفي است كه قوام آن به طرفين است و نمي تواند قائم به شخص واحد باشد؛ زيرا معقول نيست كسي سلطنت بر خود داشته باشد.
بنابراين نمي توان حق شُفعه را به شريك و حق خيار را به من عليه الخيار فروخت؛ زيرا اتحاد سلطان و مُسَلَّطٌ عليه لازم مي آيد كه محال است به خلاف بيع الدين علي من هو عليه كه چنين اتحاد محالي لازم نمي آيد؛ زيرا در ملك «من يملك عليه» وجود ندارد، لذا بيع صحيح است. البتّه ملكيتي كه براي «من عليه الدين» حاصل مي شود فقط به نحو حدوثي است؛ يعني آناًما مالك ذمّه ي خودش مي شود كه نتيجه ي آن سقوط از ذمّه است.
مطالب شيخ قدس سره - از جهاتي قابل تأمّل است كه اهم آن عبارتند از:
1. مرحوم شيخ - رحمة الله عليه - در تعليل عدم وقوع حقوق غير قابل انتقال، مانند حق شُفعه و حق خيار به عنوان ثمن فرمودند: از آن جا كه بيع، تمليك غير است پس اين نوع حقوقِ غير قابل انتقال نمي تواند به عنوان ثمن واقع شود.
ما در اين تعريف شيخ - رحمة الله عليه - _ به «تمليك الغير» يا «إنشاء تمليك عينٍ بمالٍ»(2) كه
ص: 72
در نهايت خواهند پذيرفت _ كه تمليك را در تعريف بيع ادراج كرده اند كلام داريم و در جاي خود خواهيم گفت: بيع اعم از تمليك است و اگر دو طرف يا حداقل يك طرف به نحو تمليك نباشد نيز بيع صادق است.
2. علي فرض صحت تعريف بيع به «تمليك الغير»، اين تعليل اثبات نمي كند كه اين حقوق مطلقاً قابل انتقال نيست، بلكه فقط اثبات مي كند قابل انتقال به بيع نيست. پس ادعاي «لا تقبل النقل» ادعاي وسيعي است كه تعليل با آن سازگار نيست.(1)
3. مرحوم شيخ - رحمة الله عليه - فرمود: حقوق كه نوعي سلطنت است قائم به طرفين مي باشد و بايد طرفين آن تغاير داشته باشند؛ چون معقول نيست طرفين سلطنت اتحاد داشته باشند؛ زيرا معنا ندارد شخصي هم سلطان باشد و هم مُسلّطٌ عليه.
مي گوييم دليل اين كه سلطان و مُسلّطٌ عليه نمي تواند اتحاد داشته باشد چيست؟ اگر دليل آن تضايف است مي گوييم چه مانعي دارد دو عنوان متضايف قائم به شخص واحد باشد؟! به عنوان مثال دو عنوان عالم و معلوم كه متضايفان هستند(2) مي تواند قائم به شخص واحد باشد و آن جايي است كه علم به نفس داشته باشد كه در اين صورت شخص واحد هم عالم است و هم معلوم.
بله، در برخي موارد دو عنوان متضايف نمي تواند بر شيء واحد صادق باشد؛ مانند علّت و معلول كه يك شيء نمي تواند از آن جهت كه علّت است معلول نيز باشد، ولي آن به دليلي غير از جهت تضايف است. بنابراين از جهت تضايف هيچ
ص: 73
مانعي ندارد كه شخص واحد، هم سلطان (مُسلَّط) باشد و هم مُسلَّطٌ عليه و بلكه حتي در سلطنت حقيقي اين اتفاق افتاده است _ چون هر شخصي بر خود سلطنت حقيقي دارد(1) _ چه رسد به سلطنت اعتباري كه سهل تر است.
البتّه فعلاً كلام در امكان جعل سلطنت اعتباري براي شخصي نسبت به نفس خود مي باشد كه بيان كرديم هيچ مانعي وجود ندارد، امّا اين كه در عالم اثبات آيا عقلاء چنين اعتباري كرده اند يا خير بحث ديگري است.
4. مرحوم شيخ قدس سره - در مورد بيع الدين علي من هو عليه فرمودند: از آن جا كه در مِلك، علاوه بر مالك و مملوك «من يُملك عليه» لازم نيست، پس بيع الدين علي من هو عليه جايز است.
اگر مقصود جناب شيخ - رحمة الله عليه - اين است كه اعتبار «من يُملك عليه» ثبوتاً محال است مي گوييم: در ملكيت مضاف به ذمم كه كاملاً معقول است عنوان «من يملك عليه» براي صاحب ذمه اعتبار شود، فقط محاليتي كه متصور است در بيع الدين علي من هو عليه است از حيث لزوم وحدت مالك و «من يملك عليه» كه آن هم بيان كرديم مانعي ندارد متضايفان به دو اعتبار بر شخص واحد صادق باشد.
«من يُملك عليه» به معناي ديگر كه اگر كسي مالك چيزي شد ديگران ممنوع از تصرف در مملوك او هستند نيز وجود دارد؛ زيرا با ملك بودن چيزي، غير مالك ممنوع از تصرف در آن ملك است إلا ما خرج بالدليل.
امّا اگر مقصود جناب شيخ - رحمة الله عليه - اين است كه اثباتاً عقلاء علاوه بر مِلك و مملوك، در عالم اعتبار «من يملك عليه» جعل و اعتبار نمي كنند، سيد خويي قدس سره - در پاسخ مي فرمايد در ملكيت مضاف به ذِمَم چنين اعتباري محقق شده است.
ص: 74
سيد خويي - رحمة الله عليه - مي فرمايد(1): در ملكيت مضاف به ذِمَم نه تنها عقلاء «من يملك عليه» نيز اعتبار مي كنند، بلكه اصلاً ملكيت در آن جا بدون «من يملك عليه» معنا ندارد و قابل انفكاك از ملكيت نيست.
هرگاه چيزي ماليتش در گرو ذمّه مثل كلّي بود، آن كسي كه ذمّه اش براي ديگري مشغول است «من يملك عليه» مي باشد.
مرحوم امام قدس سره - در اين جا كلامي(2) دارند كه مي تواند به عنوان جواب كلام سيد خويي - رحمة الله عليه - باشد و آن اين كه ذمّه براي كلّي به مثابه ي خارج است براي اعيان و فقط ظرف تحقق آن محسوب مي شود؛ يعني همان طور كه در مالكيّت عين در خارج، خارج نقشي در ملكيّت ندارد و لذا «من يملك عليه» نيز وجود ندارد، در مالكيّت كلّي نيز، ذمّه نقشي در ملكيت كلّي ندارد و مانند خارج فقط ظرف براي تحقق آن مملوك مي باشد. لذا من يملك عليه در مالكيّت ذمّه وجود ندارد.
ص: 75
همان طور كه در بحث ماليّت عمل حرّ بيان كرديم ذمّه بدون اضافه ي به «من عليه الذمّه» اصلاً ماليّت ندارد؛ يعني تا كسي تعهد نكرده باشد كلي را در خارج محقق كند ماليّت ندارد. بنابراين به نظر مي رسد در مالكيّت مضاف به ذمّه بايد «من عليه الذمّه» كه همان من يملك عليه مي باشد وجود داشته باشد و بدون آن اضافه كه محقق عنوان «من يملك عليه» مي باشد اصلاً صدق ملكيت نمي كند.(1)
پس حداقل در بيع كلي در ذمّه و بيع ذمّه «من يملك عليه» وجود دارد و از طرف عقلاء اعتبار مي شود. بنابراين كلام شيخ - رحمة الله عليه - كه فرمود: در بيع الدين علي من هو عليه چون «من يملك عليه» وجود ندارد بيع محقق مي شود تمام نيست و صحيح آن است كه «من يملك عليه» وجود دارد و اتّحاد بين مالك و «من يملك عليه» در بيع الدين علي من هو عليه به نحوي كه لغويت لازم نيايد مانعي ندارد و آن اين كه در يك آن، مالك ذمّه ي خود مي شود و سپس ذمّه اش ساقط مي شود.
5. مرحوم شيخ قدس سره - براي حقوق غير قابل انتقال مثال به حق شُفعه و حق خيار زدند در حالي كه به نظر ما اين دو حق، قابل انتقال است حتّي به أجنبي. به عنوان مثال در شراكت زيد و عمرو در زميني به نحو مشاع كه عمرو سهم خود را به خالد مي فروشد، زيد مي تواند حق شُفعه ي خود را به بكر بفروشد و نتيجه اش اين مي شود كه ديگر زيد نمي تواند خودش إعمال حق شفعه كند، بلكه بكر
ص: 76
مي تواند اعمال شُفعه كرده با پرداخت ثمن آن به خالد، زمين را به مِلك زيد در آورد. و اگر بكر نخواست اعمال حق شُفعه كند ديگر زيد حقّي ندارد.
سيد خويي قدس سره - با اين كه استدلال هاي مرحوم شيخ - رحمة الله عليه - بر عدم جواز نقل حق شُفعه و حق خيار را نمي پذيرند، امّا قبول دارند كه حق شُفعه و حق خيار قابل انتقال به غير نيست.
سيد خويي - رحمة الله عليه - در مورد حق شُفعه مي فرمايد(1): حق شفعه يا به مشتري ملك فروخته مي شود يا به اجنبي، اگر به مشتري ملك فروخته شود بيع لغو خواهد بود؛ زيرا مشتري قبل از انتقال حق شفعه، مالك حصه ي مبيعه شده و ديگر معنا ندارد دوباره آن حصه را با حق شفعه مالك شود. و اگر به اجنبي فروخته شود از آن جا كه حق شُفعه قائم به شريك است _ يعني شريك مي تواند با أخذ به حق
ص: 77
شُفعه آن حصّه ي فروخته شده به مشتري را از وي پس بگيرد و ضمّ به مِلك خود كند _ و شريك به عنوان موضوع براي اين حق است، پس نمي توان آن را به أجنبي انتقال داد؛ زيرا لازمه اش آن است كه غير شريك حق شُفعه را اعمال كند در حالي كه موضوع آن حكم نيست.
اين بيان سيد خويي - رحمة الله عليه - بر عدم انتقال حق شُفعه تمام نيست؛ زيرا آن اجنبي كه حق شُفعه به او منتقل شده (منتقلٌ إليه) يا حقش را اعمال نمي كند و اسقاط مي كند كه در اين صورت روشن است كه شريك نمي تواند بيع را فسخ كرده و ملك را از دست مشتري بازستاند و يا منتقلٌ إليه حقش را اعمال مي كند كه در اين صورت معامله فسخ شده و آن حصه ي فروخته شده منضم به مِلك شريك مي شود؛ نه به مِلك منتقلٌ اليه تا اشكال سيد خويي قدس سره - وارد باشد كه موضوع آن براي منتقلٌ اليه وجود ندارد.
هم چنين اشكال سيد خويي قدس سره - در مورد فروش حق شُفعه به خود مشتري ملك نيز تمام نيست؛ زيرا استدلال ايشان اين بود كه فايده اي بر آن مترتب نيست؛ چون مشتري قبل از انتقال حق شُفعه به وي، مالك حصه ي مبيعه شده و معنا ندارد دوباره ديگري مستحق تملك آن حصه با حق شُفعه شود.
در پاسخ به اين استدلال مي گوييم: فايده مترتب است و آن اين كه انتقال شُفعه به مشتري و اسقاط آن توسط وي باعث مي شود كه شريك نتواند از حق شُفعه ي خود استفاده كرده، حصه ي مبيعه را به مِلك خود درآورد.
بنابراين استدلال سيد خويي - رحمة الله عليه - در عدم انتقال حق شُفعه صحيح نيست و حق شُفعه قابل انتقال به بيع است.
ص: 78
سيد خويي قدس سره - در مورد عدم انتقال حق خيار مي فرمايد(1): حق خيار در حقيقت به معناي «تحديد المِلكية في البيع إلي زمان فسخ من له الخيار» است؛ يعني ملكيتي كه با بيع براي بايع نسبت به ثمن و براي مشتري نسبت به مثمن حاصل شده تا زماني باقي است كه من له الخيار اعمال خيار نكرده است، ولي به مجرد اعمال خيار و فسخ بيع، آن ملكيت زائل مي شود. در معامله اي كه حق خيار وجود ندارد ملكيت حاصل از بيع، غير محدود و إلي الأبد است، امّا در جايي كه حق خيار وجود دارد ملكيت إلي الأبد نيست بلكه تا زماني است كه من له الخيار آن را فسخ كند.
اگر حق خيار قابل انتقال به غير باشد لازمه اش آن است كه غير من جعل له الخيار بتواند معامله را فسخ كند، و اين خلاف فرض است؛ زيرا حق خيار يعني تحديد المِلكية الي زمان فسخ من جعل له الخيار در حالي كه اگر حق خيار به ديگري منتقل شود و بتواند فسخ كند تحديد المِلكية إلي زمان فسخ غير من جعل له الخيار مي شود و اين تشريع است و شارع چنين چيزي را قرار نداده است.
ص: 79
خدمت اين فقيه بزرگوار عرض مي كنيم: شما از اوّل «من له الخيار» را مختص به كسي كرديد كه ابتداءاً خيار براي او جعل شده باشد، در حالي كه هيچ دليلي بر اين استظهار وجود ندارد، بلكه «من له الخيار» اعم است از كسي كه حق خيار ابتداءاً براي او جعل شده يا بعداً به او منتقل شده است، بنابراين حق خيار يعني تحديد الملكية إلي زمان فسخ من له الخيار إمّا بالاصل أو بالانتقال.
پس اين استدلال سيد خويي - رحمة الله عليه - نيز درست نيست و حق خيار قابل انتقال مي باشد. البتّه اين نظرات، نظرات نهايي ما نيست و فعلاً روي ممشاي قوم و مجاراةً للقوم بيان كرديم.
قسم سوم از حقوقي كه مرحوم شيخ مطرح مي فرمايد(1) حقوق قابل انتقال است؛ مانند حق تحجير كه قابل انتقال به غير و قابل معاوضه _ حداقل از طريق صلح _ مي باشد، امّا اين كه آيا مي تواند به عنوان عوض در بيع واقع شود يا خير، شيخ - رحمة الله عليه - ترديد دارند و وجه عدم وقوع در بيع را اين طور بيان مي كنند كه از لحاظ عرف و لغت در بيع شرط است كه عوضين بايد مال باشد در حالي كه حق تحجير مال نيست. هم چنين كلمات فقهاء در بحث شروط عوضين و در بحث اجاره _ كه چه چيز مي تواند به عنوان أجرت قرار گيرد _ ظهور دارد در اين كه ثمن يا أجرت بايد مال باشد. به همين خاطر حق تحجير نمي تواند به عنوان ثمن قرار گيرد.
ص: 80
علي فرض اين كه ماليّت در ثمن شرط باشد مي گوييم شكّي در اين نيست كه حق تحجير از حقوقي است كه ماليّت دارد؛ زيرا تحجير و سنگ چين كردن زمين به او اين اولويت را مي دهد كه بتواند در آن ساختمان بنا كند و ديگران نتوانند در آن تصرف كرده ايجاد مزاحمت كنند و اين چيزي است كه عقلاء به آن رغبت دارند و «يبذلون بإزائه معلوم المالية» لذا مال است و بدون اشكال مي تواند ثمن واقع شود و بلكه طبق نظر ما _ چنان كه قبلاً توضيح داديم _ مي تواند مثمن نيز واقع شود.
محقّق نائيني - رحمة الله عليه - (1) و سيّد خويي قدس سره - محكم تر از شيخ و به ضرس قاطع
ص: 81
مي فرمايند: حق نمي تواند به عنوان ثمن در بيع قرار گيرد.
سيّد خويي قدس سره - در تعليل آن مي فرمايد(1): از آن جا كه حقيقت حق، حكم است و
ص: 82
در آن اضافه ي ملكيّه يا هر اضافه اي كه قابل مبادله باشد وجود ندارد _ يعني
ص: 83
اضافه ي ذي حق به متعلق حق نه اضافه ي ملكي است و نه اضافه ي ديگري كه قابل مبادله باشد _ پس اصلاً حقوق قابل معاوضه نيست؛ چه رسد به اين كه بتواند به عنوان ثمن در بيع قرار بگيرد.
بله! به نحو ديگري مي توان حقوق را مبادله كرد و آن اين كه إسقاط حق را معاوضه كرده و به عنوان ثمن قرار دهد؛ زيرا إسقاط حق غير از خود حق است و عمل ذي حق محسوب مي شود و از آن جا كه عمل حرّ مي تواند به عنوان ثمن قرار گيرد پس إسقاط حق مي تواند به عنوان ثمن واقع شود و از اين جهت مورد معاوضه قرار گيرد.(1)
پس خلاصه ي نظر سيّد خويي قدس سره - اين شد كه نفس حق نمي تواند به عنوان ثمن قرار گيرد و حتّي قابل معاوضه و مبادله نيست؛ چون حق حكم است و اضافه ي ملكيه يا اضافه اي كه قابل تبادل باشد نيست، پس نمي تواند مورد معاوضه واقع شود؛ هر چند ذي حق مي تواند إسقاط حق را كه عمل حرّ بوده و ماليّت دارد به عنوان ثمن قرار داده و آن را معاوضه كند.
ص: 84
براي بررسي كلام اين دو محقّق بزرگوار ابتدا لازم است تحقيقي درباره ي حقيقت ملك، حق و حكم ارائه كنيم تا ببينيم آيا حقيقت حق همان طور كه سيّد خويي فرمودند حكم است يا اين كه همان گونه كه بعضي ادّعا كرده اند حقيقت حق با ملك تفاوت ندارد و حق مرتبه ي ضعيف ملك است يا اين كه طبق نظر عدّه ي قابل اعتنايي حق داراي حقيقتي متفاوت از ملك و حكم است؟
ص: 85
در قرآن كريم كلمه ي ملك و مشتقات آن زياد استعمال شده است، مانند: (لِلَّهِ مُلْكُ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ)(1)، (لاَ أَمْلِكُ إِلاَّ نَفْسِي وَ أَخِي)(2)، (مَالِكِ يَوْمِ الدِّينِ)(3) و ... .
ملكيّت داراي سه مرتبه است:
1. ملكيّت حقيقي (به نحو اضافه ي اشراقي): مانند مالكيت خداوند متعال بر مخلوقات كه مخلوقات با تمام هستي و هويت خود تحت قدرت، استيلاء و تصرف ذات حق تعالي قرار دارند و شأني جز تعلق و ربط به او ندارند و حق تعالي احاطه ي قيّومي نسبت به آنان دارد كه در اصطلاح اهل معقول و عرفان به «اضافه ي اشراقيه» تعبير مي شود.(4)
ص: 86
مالكيّت انسان نسبت به تصورات و محتَوَيات ذهني خود نيز شبيه مالكيّت خداوند بر مخلوقات است _ هر چند تفاوت هايي نيز دارند _ از اين جهت كه تصورات و محتويات ذهني هر شخصي قائم به ذهن اوست و تا التفات دارد صور موجود است و به مجرد سلب التفات نابود مي شود. به همين خاطر اين نوع ملكيّت نيز از نوع ملكيّت حقيقي و بالإضافة الإشراقية(1) است.
2. ملكيّت تكويني؛ مانند ملكيّت انسان بر قوا و اعضاء و جوارح خود، به اين معنا كه هر شخص مالكيّت تكويني بر قوا و اعضاء و جوارح خود دارد و مي تواند در آن تصرف كند.
تفاوت نوع دوم با نوع اوّل (ملكيّت اشراقيه) كه هر دو ملكيّت تكويني مي باشد آن است كه در اضافه ي اشراقيه، مملوك عين ربط و تعلق به مالك است و اصل وجودش در اختيار مالك است به خلاف ملكيّت تكويني كه فقط مالك تكويناً مي تواند در آن تصرف كند ولي اصل وجود آن از مالك نيست.
3. ملكيّت اعتباري؛ مانند مالكيّت زيد بر كتاب. اين نوع ملكيّت ما بحذاء در خارج ندارد و صرف قرارداد است كه با فرض فارض و اعتبار معتبر در عالم
ص: 87
اعتبار پديدار مي شود و حقيقتي وراء آن ندارد؛ چراكه رابطه ي تكويني زيد نسبت به كتاب در عالم واقع و خارج با رابطه ي عمرو و ديگران نسبت به آن كتاب تفاوتي ندارد، ولي من له الاعتبار بر اساس معيارهايي كه وجود دارد اعتبار مي كند كه آن كتاب، ملك زيد باشد و آثاري را بر آن مترتب مي كند.
پس ملكيت اعتباري مطابق آن چه معتبِر اعتبار كرده _ از حيث مدّت و كيفيّت آن _ در همان عالم اعتبار واقع مي شود و تابع آن اعتبار است. ممكن است مالكيتي كه براي زيد اعتبار كرده از وي سلب كند يا از اوّل ملكيت موقت اعتبار كند و هكذا.
ملكيّتي كه در باب فقه و حقوق مورد بحث قرار مي گيرد از قسم سوم يعني ملكيّت اعتباري است و جاي توهّم اين كه از قسم اوّل يا دوم باشد وجود ندارد، گرچه بعضي دچار اين اشتباه شده اند كه در آينده درباره ي آن توضيح خواهيم داد، إن شاء الله.
اين قدرت در درون بشر به وديعه نهاده شده كه بتواند با نگاه به طبيعت و تكوين، شبيه آن را اقتباس و نسخه برداري كند؛ مثلاً با نگاه به سنجاقك و چگونگي پروازش شبيه آن را به نام بالگرد (هلي كوپتر) مي سازد.
گاهي نسخه ي اقتباس شده از طبيعت و تكوين به صورت ملموس و محسوس در خارج موجود مي شود _ مانند مثالي كه ذكر شد _ و گاهي صرف قرارداد است؛ يعني شيء حقيقي در خارج افزوده نمي شود كه ملموس و محسوس باشد، ولي
ص: 88
آثاري كه در تكوين بر اصل مترتب است بر آن نسخه ي مقتبَس مترتب مي كند. به عنوان مثال ذهن با دقت در پيكره ي انسان كه در تكوين هر عضوي از بدن نقشي را ايفاء مي كند _ مثلاً پا براي جابه جايي و انتقال، دست براي تصرفات و تقلّبات، سر براي راهنمايي و مديريت و ... _ جامعه ي بشري را به منزله ي يك پيكر فرض مي كند و به هر يك از اعضاء جامعه مانند اعضاء بدن نقشي را محول مي كند كه عده اي مثلاً نقش پا، عده اي نقش دست و بازو، بعضي هم نقش سر در بدن را ايفاء كنند؛ يعني مديريت و كنترل جامعه را برعهده گيرند و همان طور كه سر وضعيت بدن را تنظيم مي كند، نيازها را تشخيص و برآورده مي كند، فرمان به ساير اعضاء صادر مي كند و ساير اعضاء حالت فرمان پذيري از سر را دارند، براي كسي كه مديريت جامعه را به عهده مي گيرد چنين وظيفه اي را قرار داده و عنواني مناسب آن اعتبار مي كند؛ مثلاً مي گويد: «تَرَأسَ» و «صار رئيساً» در حالي كه در تكوين تفاوتي براي او نسبت به ديگران حاصل نشده است.
البته اعتباري كه عقلاء جعل مي كنند بي ملاك نيست و بر اساس اغراض متفاوت است؛ مثلاً به خاطر نياز به فردي كه بتواند مانند سر در بدن جامعه را مديريت كند و مانع از مختل شدن امور شود عنوان رئيس را جعل مي كنند و از كسي كه اين عنوان را كسب مي كند توقع دارند اين نياز را برآورده كند.
گاهي ممكن است به خاطر خلاقيت و ابتكار ذهن، در اقتباسي كه از تكوين اخذ مي كند تصرف كرده و چه بسا چند صورت برگرفته از تكوين را با هم تلفيق كرده آن را در قالب يك صورت اعتبار كند، در طرف آثار نيز ممكن است تصرف كرده كم و زياد كند يا آثاري را به آن اضافه كند. به هر حال محدوديتي در اعتبار نيست، مهم غرضي است كه اعتبار به دنبال آن است.
مفهوم ملكيت به تلقي عموم يا اكثر فلاسفه، متكلمين و فقهاء از مفاهيم
ص: 89
اعتباري است كه مستقيماً و بدون واسطه از تكوين اقتباس شده است، گرچه ظاهر كلمات بعضي از فقهاء و حتي فلاسفه اين است كه مفهوم ملكيت حاكي از يك رابطه ي حقيقي بين مالك و مملوك در خارج است و هويت و ماهيت حقيقي و خارجي دارد و به اصطلاح از مقولات است.
به همين جهت محقق اصفهاني - رحمة الله عليه - در ابتداي بحث حقيقت ملك، مطالب تفصيلي عميقي مطرح مي كنند تا اثبات كنند كه ملكيت از مقولات نيست؛ نه مقوله ي جده است، نه مقوله ي كيف و نه مقوله ي اضافه، بلكه مفهومي اعتباري است.(1)
ص: 90
ولي به نظر ما اعتباري بودن مفهوم ملكيت واضح است و با توضيحاتي كه داده شد شايسته نيست كسي احتمال دهد ملكيت مطرح در باب فقه و حقوق كه عقلاء و عرف آن را اعتبار مي كنند از باب مقولات عشر ارسطويي(1) باشد و شايد
ص: 91
علّت اين كه جناب محقق اصفهاني قدس سره - اين گونه مفصل و عميق وارد بحث شده اند اين باشد كه چون از مقوله ي جده به مقوله ي ملك و مقوله ي «له» نيز تعبير مي شود و براي آن به مالكيت انسان نسبت به قوا و اعضاء و جوارح مثال زده اند، اين طور به ذهن متبادر مي شود كه ملكيت اعتباري نيز از مقولات است. ولي با توضيحاتي كه ذكر كرديم روشن شد كه ملكيت فقهي و حقوقي و عرفي ملكيت اعتباري است و تحت هيچ يك از مقولات متأصله نمي گنجد.
ولي اين سؤال مطرح است كه ملكيت اعتباري كه بلاواسطه از تكوين اقتباس شده از چه حقيقتي نسخه برداري شده است از مفاهيم ماهوي يا مفاهيم انتزاعي؟ از ماهيت اقتباس شده يا غير ماهيت و اگر از ماهيت اقتباس شده جوهر است يا عرض و اگر عرض است تحت كدام يك از مقولات تسعه ي عرضيه قرار دارد؟
ص: 92
در تعريف جده گفته شده(1): «الهيئة الحاصلة من إحاطة شيءٍ بشيءٍ بحيث ينتقل
ص: 93
ص: 94
ص: 96
إحاطه ي عِمامه نسبت به سر، كه عِمامه محيط بر سر است و سر محاط آن و با حركت سر، عِمامه نيز حركت مي كند.
إحاطه گاهي ممكن است إحاطه ي كامل باشد؛ مانند إحاطه ي كفن و جلباب و گاهي ممكن است ناقص باشد؛ مانند عمامه نسبت به سر و پيراهن نسبت به بدن.
مقوله ي جده نمي تواند منشأ اقتباس ملكيت اعتباري باشد؛ چراكه «انتقال محيط به انتقال محاط» از مقوّمات تعريف جده است و بايد در ملكيت اعتباري نيز كه از آن اقتباس شده اين معنا لحاظ شود، در حالي كه چنين نيست؛ زيرا اگر مالك را محيط و مملوك را محاط فرض كنيم، مالك با انتقال مملوك منتقل نمي شود؛ نه حقيقتاً و نه اعتباراً. و اگر عكس آن، يعني مالك را محاط و مملوك را محيط فرض كنيم باز با انتقال مالك، مملوك منتقل نمي شود، علاوه آن كه چنين فرضي مناسبت ندارد.(1)
ص: 97
بعضي گفته اند: ملك از مقوله ي كيف نفساني اقتباس شده است؛ زيرا ملك همان سلطنت است و سلطنت يعني قدرت بر تقليب و تصرف در شيء و از آن جا كه قدرت از مقوله ي كيف نفساني است، پس ملك مقتبس از مقوله ي كيف نفساني است.
ملكيت، مناسبت چنداني با قدرت كه كيف نفساني است ندارد؛ چراكه قدرت بر افعال تعلق مي گيرد؛ نه أعيان _ مانند قدرت بر بلند كردن شيء، قدرت بر جابه جا كردن شيء، قدرت بر ايجاد و اعدام شيء و ... كه متعلق آن فعل مي باشد؛ نه خود عين _ بر خلاف ملك كه عمدتاً به اعيان تعلق مي گيرد و آن عين، مملوك مالك است.(1)
علاوه آن كه در ملكيت رابطه ي عميق تري بيش از صرف قدرت بر تصرف و تقليب، بين مالك و مملوك ايجاد مي شود كه توضيح آن خواهد آمد، لذا ملك نمي تواند فقط مقتبس از قدرت _ كه از مقوله ي كيف نفساني است _ باشد.
ص: 98
احتمال سوم كه محقق اصفهاني - رحمة الله عليه - به آن تمايل پيدا كرده آن است كه ملك مقتبس از مقوله ي اضافه است.
تعريف مقوله ي اضافه اين چنين است: «الهيئة الحاصلة من نسبة الشيء إلي شيء من حيث أنه منسوب إلي ذلك الشيء»(1) مثل أبوّت، بنوّت، فوقيّت، تحتيّت و
ص: 99
ص: 100
ص: 101
... كه دو نسبت دارد؛ يعني نسبت، متكرره است؛ مثلاً در ابوت، أب نسبتي به ابن دارد از اين حيث كه ابن نيز منسوب به اوست؛ يعني در همان زماني كه نسبت اب را به ابن در نظر مي گيريم توجه داريم كه ابن نيز منسوب به أب است و از همان نظر أب را به ابن نسبت مي دهيم. به خلاف مقولات ديگر كه در آن نسبت يك طرفه است، مثلاً «أين» نسبت فرد است به مكان بدون ملاحظه ي نسبت مكان به فرد و نيز «متي» نسبت فرد است به زمان و ... .
محقق اصفهاني قدس سره - مي فرمايد(1): ملك اعتباري مقتبس از مقوله ي اضافه است؛ چون
ص: 102
ملك به معناي «احتواء شيء علي شيء»(1) يا «احاطة شيء بشيءٍ» است و همان طور كه
ص: 103
احاطه و احتواء امري اضافي است ملك هم امري اضافي است و از آن جا كه قيد «انتقال محيط به انتقال محاط» در آن اخذ نشده پس از مقوله ي جده نمي باشد، كما اين كه ملاصدرا - رحمة الله عليه - (1) نيز ملك را از مقوله ي اضافه مي داند؛ نه از مقوله ي جده.
پس حق آن است كه ملك مقتبس از مقوله ي اضافه است، به اين معنا كه «لو وجد في الخارج حقيقة لكان من مقولة الاضافة» و لكن چون اعتبار است نه ما بإزاء در خارج دارد و نه منشاء انتزاع. (2)
ص: 104
براي دريافت حقيقت ملك اعتباري لازم است به ارتكازات عرفيه رجوع شود. به نظر مي رسد بار معنايي ملك نزد عرف بيش از معنايي است كه محقق اصفهاني - رحمة الله عليه - در تعريف ملك فرمود كه «احتواء الشيء علي شيء» و اين طور نيست كه صرفاً مانند احتواء الكوز علي الماء و احتواء الصُندوق علي النقد باشد و فقط هيئتي نيست كه از نسبت مالك به مملوك از اين حيث كه مملوك هم منسوب به مالك است حاصل شده باشد، بلكه نسبت ملكيت اعتباري مالك به مملوك نظير ملك تكويني انسان به قوا و اعضاء و جوارح خود مي باشد؛ يعني همان طور كه انسان مالك دست، پا و ساير اعضاء و قواي باطني خود بوده و بر آن سيطره داشته و امتداد وجودي او محسوب مي شود به گونه اي كه «يتقلّب فيه كيف يشاء» در ملكيت اعتباري نيز چنين آثاري اعتبار شده است؛ يعني ملك يك نوع وابستگي وجودي به مالك داشته و قدرت بر تقليب و تقلّب آن دارد؛ نه اين كه صرف احتواء و احاطه باشد.(1)
ص: 105
ص: 106
بنابراين اگر ملك را طبق اصطلاحات و معيارهاي فلسفه ي مشاء تعريف كنيم مي گوييم: ملك مفهومي است كه مقتبس از دو مقوله ي اضافه و كيف نفساني (قدرت) مي باشد كه از حيث مقوله ي اضافه، مالك احتواء و احاطه بر مملوك دارد و از حيث مقوله ي كيف نفساني، قدرت بر تقليب و تصرف در مملوك دارد.(1)
ص: 107
و اگر طبق اصطلاح حكمت متعاليه بيان كنيم مي گوييم: همان گونه كه در ملكيت حقيقي اشراقي، وجود مملوك عين ربط به وجود مالك است و اصل وجود و خصوصيات وجود مملوك مضمحل در وجود مالك است و مالك احاطه ي قيومي بر مملوك دارد يا در ملكيت تكويني، اعضاء و قواي انسان تعلق وجودي به نفس دارد كه عين نفس و مرتبه اي از آن مي باشد و از آن تعبير به «النفس في وحدتها كل القوي»(1) مي شود كه «تتصرف فيها كيف تشاء» در ملك اعتباري نيز عرف چنين آثاري را اعتبار مي كند؛ يعني اعتبار مي كند كه مملوك به تمام معنا و تمام هويتش متعلق به مالك باشد.
طبق اين تعريف اگر چيزي به تمام معنا و تمام هويت متعلق به كسي نباشد، بلكه از حيثي دون حيث ديگر متعلق باشد ملك گفته نمي شود هر چند بتواند به نحوي در آن تقليب و تقلب كند.
ص: 108
هم چنين طبق اين تعريف لازم نيست مالك حتماً انسان باشد، بلكه غير انسان مانند كعبه _ زادها الله شرفاً _ مسجد و بعضي عناوين ديگر مي تواند مالك باشد و آن در صورتي است كه مملوك به تمام معنا و تمام هويت متعلق به آن عنوان (مالك) باشد.
پس خلاصه ي نظر مختار درباره ي ملك اين شد كه مفهومي اعتباري است كه يا مقتبس از دو مقوله ي اضافه و كيف نفساني قدرت است و يا مقتبس از ملكيت حقيقي يا تكويني به نحوي كه مملوك به تمام معنا و هويت متعلق به مالك بوده و مالك نسبت به آن مطلق العنان مي باشد و اگر احياناً در جايي تحديد و قيدي براي مالك باشد خارج از ذات ملك بوده و عارضي است.
ص: 109
حق در اصل لغت نزديك به معناي ثبوت(1) است. در آيه ي شريفه كه مي فرمايد: (حَقَّ عَلَيْهِ كَلِمَةُ الْعَذَابِ)(2) يعني ثَبتَت عليه كلمة العذاب. ولي در اصطلاح فقه و حقوق نمي تواند به معناي ثبوت تكويني باشد، بلكه مراد ثبوت اعتباري است و اين امر واضحي است؛ چون در نظام هاي حقوقي مختلف است، مثلاً در بعضي نظام هاي حقوقي حق خيار براي مشتري قرار داده شده و در نظام هاي حقوقي ديگر قرار داده نشده، پس معلوم مي شود چنين حقي اعتباري است و به يد معتبر مي باشد و إلا بايد در همه جا ثابت باشد.
بعضي مانند محقق نائيني - رحمة الله عليه - در منية الطالب(3) فرموده اند كه حق داراي دو
ص: 110
استعمال است كه با يكديگر متفاوت است [يكي حق بالمعني الأعم است كه شامل هرچه كه شارع وضع كرده مي شود، طبق اين معنا عين، منفعت، حكم و حق بالمعني الأخص تحت اين عنوان قرار مي گيرد] و ديگري حق بالمعني الأخص است كه همان حق مورد نظر در اصطلاح فقه و حقوق بوده و امري اعتباري است كه رابطه ي ويژه اي را بين ذو الحق و حق ثابت مي كند. ولي بعداً معلوم خواهد شد كه لازم نيست حق هميشه وضعي و اعتباري باشد، بلكه حق نفس الامري هم وجود دارد.
و اين كه مرحوم امام قدس سره - معتقدند حق مفهوم واحد و ثابتي دارد(1) و در همه ي موارد به يك معنا استعمال شده، علي القاعده مقصودشان همان حق اعتباري بالمعني الأخص مي باشد، نه اين كه منكر دوگونه استعمال كلمه ي حق باشند.
معناي اعتباري حق را همه به ارتكاز عرفي خود درك مي كنند، ولي در تبيين حقيقت و نحوه ي اعتبار آن بين علماء اختلاف است(2) و نظرات مختلفي ارائه كرده اند از جمله:
ص: 111
1. حق به معناي سلطنت است.
2. حق به معناي ملك ضعيف است.
3. حق، ملك و سلطنت همه به يك معناست.
4. حق به معناي حكم است.
5. حق در موارد مختلف معناي خاص خود را دارد.
6. حق، اعتباري خاص غير از ملك، سلطنت و حكم است.
همان طور كه بيان كرديم ظاهر عبارت شيخ - رحمة الله عليه - كه در قسم دوم حق فرمودند «إن هذا الحق سلطنة فعلية»(1) آن است كه حق را به سلطنت فعليه تعريف مي كنند؛ يعني مفهومي اعتباري است كه مرادف با سلطنت مي باشد و قيد فعليت شايد احتراز از سلطنت شأنيه باشد.
سيد يزدي قدس سره - نيز در حاشيه بر مكاسب مي فرمايد: «الحق نوعٌ من السلطنة»(2)
ص: 112
گرچه ايشان مرتبه ي ضعيفي از ملك نيز قائل است؛ يعني در حقيقت قول سوم را انتخاب كرده كه دو نظريه را با هم جمع كرده است، كما اين كه محقّق نائيني - رحمة الله عليه - نيز هر دو تعبير را دارد: «الحق سلطنة ضعيفة علي الشيء» و «مرتبة ضعيفة من الملك».(1)
به هر حال معروف بين فقهاء همان گونه كه محقّق اصفهاني قدس سره - فرمودند(2) اين است كه حق، سلطنت است.
مرحوم آخوند - رحمة الله عليه - در حاشيه ي موجز و دقيق شان بر مكاسب، ذيل اين عبارت مرحوم شيخ - رحمة الله عليه - كه «الحق سلطنة فعلية» مي فرمايد: حقيقت و هويت حق، سلطنت نيست، بلكه سلطنت از آثار حق است و ذو الحق سلطنت بر حق دارد، كما اين كه
ص: 113
در ملك نيز مالك سلطنت بر مملوك دارد، ولي سلطنت از آثار ملك است؛ نه حقيقت آن. پس همان طور كه حقيقت ملك سلطنت نيست و سلطنت از آثار ملك است، حقيقت حق نيز سلطنت نيست بلكه سلطنت از آثار حق است.(1)
حضرت امام قدس سره - در ردّ نظريه ي سلطنت بودن حق مي فرمايند(2): از آن جا كه در
ص: 114
مواردي حق از سلطنت تخلف پيدا مي كند _ يعني حق صادق است ولي سلطنت صادق نيست _ معلوم مي شود حق و سلطنت مساوق هم نيستند؛ چه رسد به اين كه ترادف داشته باشند و حتي رابطه ي آن دو، عموم و خصوص مطلق هم نيست تا هر جا حق صادق بود سلطنت هم صادق باشد. به عنوان مثال در جايي كه حقوقي مانند حق تحجير، حق استحلاف، حق قذف و ... به صغير ارث مي رسد، صغير ذو الحق مي شود در حالي كه سلطنت بر آن ندارد، لذا نمي تواند آن را بفروشد، اسقاط كند يا مصالحه كند، بلكه سلطنت براي وليّ يا وصي است. يا در مواردي كه ذو الحق، مجنون يا به هر دليلي محجورٌ عليه بود، سلطنت بر استيفاي حق خود ندارد و سلطنت براي وليّ اوست. پس معلوم مي شود حق از سلطنت افتراق دارد.
إن قلت: صغير و محجورٌ عليه سلطنت دارند هر چند قاصرند از اين كه بالمباشره استيفاء كنند و وليّ از طرف آنان استيفاء مي كند.
قلت: قاصر داراي سلطنت نيست؛ چون مسلوب السلطنة است؛ نه مفوّض السلطنة؛ يعني سلطنت از قاصر سلب شده و به وليّ او داده شده است؛ زيرا سلطنت به معناي قدرت بر تصرف است كه امرش دائر بين وجود و عدم است. معنا ندارد بگوييم سلطنت (سلطنت فعليه) دارد امّا نمي تواند تصرّف كند؛ چون تناقض است. سلطنت ولي و وصي هم سلطنت مستقل است و مانند وكالت نيست كه بگوييم از جانب صغير و محجورٌ عليه اعمال سلطنت مي كند.
ص: 115
پاسخ اشكال مرحوم آخوند و حضرت امام قدس سرهم - در كلام محقق اصفهاني - رحمة الله عليه - در حاشيه ي مكاسب(1) وجود دارد و آن اين كه مراد از سلطنت در اين جا سلطنت اعتباري است؛ نه إعمال سلطنت خارجاً و تصرف عملي. بنابراين اشكال مرحوم آخوند - رحمة الله عليه - كه سلطنت و قدرت بر تقليب و تقلب و تصرف از آثار حق و ملك است؛ نه حقيقت آن، وارد نيست؛ چون مراد قائلين به سلطنت، إعمال سلطنت خارجاً نيست، بلكه سلطنت اعتباري است كه بر خلاف سلطنت خارجي نمي تواند از آثار حق باشد؛ زيرا علاوه بر اعتبار اصل حق، اعتبار ديگري به نام سلطنت در آثار حق وجود ندارد.
هم چنين نقض مرحوم امام قدس سره - به حق صغير و محجورٌ عليه كه مسلوب السلطنة هستند نيز وارد نيست؛ زيرا صغير و محجورٌ عليه نسبت به إعمال سلطنت خارجاً و تصرف عملي مسلوب هستند، امّا سلطنت اعتباري چه مشكلي دارد براي صغير و محجورٌ عليه قائل شويم؟! نتيجه ي چنين اعتباري آن است كه ولي مي تواند آن را براي صغير و محجورٌ عليه إعمال كند يا اگر مصلحت باشد اسقاط كند يا معامله كند و ... و الا اگر سلطنت اعتباري نداشته باشد وليّ نيز نمي تواند استيفاء كند، پس معلوم مي شود همان سلطنت صغير و محجورٌ عليه را إعمال مي كند.
ص: 116
اين جواب به نظر ما نيز تمام است و اشكال مرحوم آخوند و حضرت امام قدس سرهما - را دفع مي كند.
اشكال ديگري كه مرحوم امام قدس سره - ابتدا به عنوان مؤيد افتراق حق از سلطنت بيان مي كنند سپس ترقي كرده مي فرمايند: «بل يدل عليه»(1) اين است كه در برخي مواردِ اطلاق حق؛ مانند حق والد، حق جار، حق رَحِم، حق طفل، حق معلّم، حق
ص: 117
دانش آموز و ... نمي توان حق را به سلطنت معنا كرد _ حتي سلطنت اعتباري _ چون نمي توان گفت طفل سلطنت بر أب دارد، دانش آموز سلطنت بر معلم دارد، همسايه سلطنت بر همسايه دارد و ... چون ذو الحق تسلطي ندارد و اگر قرار است در اين موارد عملي انجام گيرد در حقيقت «من عليه الحق» بايد انجام دهد؛ نه «من له الحق» مثلاً در حق ولد؛ يعني ولد حق دارد كه والد او را خوب تربيت كند، در حق معلم؛ يعني معلم حق دارد دانش آموز او را تكريم كند، در حق رَحِم؛ يعني رحم حق دارد منسوبين او را مورد صله قرار دهند و ... . پس در اين موارد «من عليه الحق» بايد عملي را انجام دهد و اگر احياناً «من له الحق» بايد كاري انجام دهد آن تبعي است و اين چنين نيست كه معناي سلطنت در حاقّ آن وجود داشته باشد.
پس معلوم مي شود حق و سلطنت دو اعتبار جداگانه است و حق مرادف با سلطنت نيست.
إن قلت: در موارد مذكور مراد از حق، حق اعتباري نيست و معنايي غير از معناي مورد نظر در بحث فقه و حقوق دارد و يا مجازاً بر آن حق اطلاق شده است، لذا نمي تواند شاهد بر افتراق حق از سلطنت باشد.(1)
قلت: كلّيت اين ادعا قابل پذيرش نيست؛ چون وجداني است كه در بسياري از موارد مذكور، حق مفهومي متفاوت از مثل حق شفعه، حق حضانت، حق خيار و ... ندارد و همان طور كه مرحوم امام قدس سره - فرمودند كلمه ي حق مشترك معنوي
ص: 118
است و در همه جا به يك معنا استعمال مي شود و اگر اين كلام مرحوم امام - رحمة الله عليه - به نحو موجبه ي كلّيه درست نباشد حداقل در اكثر موارد اين چنين است و اين آيت آن است كه اعتبار حق، عين اعتبار سلطنت نيست.
شاهد ديگري كه مرحوم امام قدس سره - بر افتراق حق از سلطنت ذكر مي فرمايد(1) و شايد نظرشان اين باشد كه دلالت نيز دارد آن است كه در مورد حق، حداقل در برخي موارد مي توان تعبير كرد «فلانٌ أدّي حق فلانٍ» در حالي كه نمي توان به جاي آن «سلطنت» گذاشت و گفت «فلانٌ أدّي سلطنة فلانٍ».
و اگر گفته شود اين كه در مورد حق مي توان چنين تعبير كرد به خاطر آن است كه در كلمه ي حق معناي اضافه به «من عليه الحق» إشراب شده به خلاف سلطنت، مي گوييم: در سلطنت نيز اضافه به «مسلّطٌ عليه» لحاظ شده، پس از اين جهت تفاوتي با هم ندارند.
اين دو اشكال مرحوم امام - رحمة الله عليه - به نظر مي آيد وارد باشد و كافي است در اين كه بگوييم حق مرادف با سلطنت نيست و اعتبار حق با اعتبار سلطنت متفاوت است.
ص: 119
ضعيف معنا كرده اند؛ يعني حق مرتبه ي ضعيفي از ملك است. طبق اين نظريه، ملك مفهومي كشش دار و مشكّك است كه قابليت اشتداد و تضعّف دارد. از مرتبه ي بالاي آن تعبير به ملك و از مرتبه ي پايين آن تعبير به حق مي شود.
محقّق اصفهاني قدس سره -(1) طبق مبناي خود كه ملكيّت را مقتبس از مقوله ي اضافه
ص: 120
مي داند مي فرمايد(1): حق نمي تواند مرتبه ي ضعيف ملك باشد؛ زيرا مقوله ي اضافه
ص: 121
بالذات قابليت اشتداد و تضعّف ندارد؛ چون اضافه دائر بين وجود و عدم است؛ مثلاً در مورد أبوّت و بنوّت كه از مقوله ي اضافه است نمي توان گفت أبوّت زيد أشد از ابوّت عمرو است، يا بنوّت خالد أشد از بنوّت بكر است.
بله، مقوله ي اضافه بالعرض و به تبع معروضش مي تواند متّصف به اشتداد و تضعّف شود؛ چون مقوله ي اضافه احتياج به معروض دارد و اگر معروض آن، خود عرضي باشد كه قابليت اشتداد و تضعف داشته باشد _ مانند حرارت، برودت، غضب، علم و ... _ به تبع آن، مقوله ي اضافه هم مي تواند متّصف به اشتداد و تضعّف شود؛ مثلاً احرّيت كه اضافه است، به تبع حرارت كه معروض آن است اشتداد مي پذيرد و گفته مي شود هذا الماء أحرّ من ذاك الماء.
امّا «ملك» از آن جا كه معروضش جوهر است _ مثل زيدٌ مالك الكتاب كه معروضش دو جوهر زيد و كتاب است _ و جوهر قابليت اشتداد ندارد، پس ملك نمي تواند حتي بالعرض متصف به اشتداد و تضعف شود، لذا داراي مراتب نيست تا گفته شود حق مرتبه ي ضعيف ملك است.(1) بنابراين نظريه ي سيد يزدي و محقق نائيني قدس سرهما - و تمام كساني كه قائلند حق، مرتبه ي ضعيف ملك است درست نمي باشد.
در نقد كلام محقق اصفهاني قدس سره - مي گوييم:
اوّلاً: همان طور كه قبلاً توضيح داديم ملك مقتبس از مقوله ي اضافه نيست. صرف اين كه مفهومي ذات اضافه است دليل بر اين نيست كه مبدأ آن نيز از مقوله ي اضافه باشد؛ زيرا ممكن است مفهومي اضافه باشد، ولي مبدأ آن از
ص: 122
مقوله ي اضافه نباشد؛ مثلاً «عالم»، «معلوم» و «عالميت» مفهومي اضافي است _ عالميت مضاف حقيقي است و عالم و معلوم به اصطلاح مضاف مشهوري(1) است
ص: 123
_ ولي مبدأ آن كه «علم» باشد تقريباً همه ي قدماي از فلاسفه به جز فخر رازي(1)
ص: 124
ص: 125
قبول دارند كه از مقوله ي اضافه نيست، بلكه بنابر نظر مشهور فلاسفه از مقوله ي كيف نفساني است.
ثانياً: «ملك» مفهومي اعتباري و اختراعي است و مانعي ندارد مخترِعِ آن با اين كه از مقوله ي اضافه اقتباس كرده، شدت و ضعف براي آن فرض كند. به عبارت ديگر آن چه تضعف و اشتداد نمي پذيرد نفس مقوله ي اضافه است، ولي مفهوم اعتباري مقتبس از آن مانعي ندارد داراي اشتداد و تضعف باشد؛ چون اعتبار سهل المؤونة و به يد معتبر است و مانعي ندارد تخلّف از نسخه ي اصل (مقتبسٌ عنه) داشته باشد؛ چه در ناحيه ي اصل اعتبار و چه در ناحيه ي آثاري كه بر آن مترتب مي كند.
بنابراين اگر حقيقت ملك همان طور كه محقق اصفهاني قدس سره - فرمودند «احتواء شيء علي شيء» باشد كه مقتبس از مقوله ي اضافه است، باز مانعي ندارد براي آن اشتداد و تضعّف فرض كرد؛ به اين معنا كه مرتبه اي از ملك آن قدر محكم باشد كه به آساني زائل نمي شود و آثار بيشتري داشته باشد، امّا مرتبه ي ديگر آن ضعيف بوده و به آساني زائل شده و آثار كمتري داشته باشد.(1)
ص: 126
نظير كلام محقق اصفهاني قدس سره - را يكي از شاگردان ايشان(1) در مبحث طهارت و نجاست مطرح كرده و فرموده است: نجاست، قابليت اشتداد و تضعف ندارد و نمي توان گفت نجاستِ نجسي، قوي تر و شديدتر از نجاستِ نجس ديگر است. ولي همان طور كه توضيح داديم به خاطر اعتباري بودن اين مفاهيم، مانعي ندارد معتبر آن را داراي شدت و ضعف فرض كند و اين از طرف شارع در مورد نجاست اتفاق افتاده است؛ مثلاً نجاست بول را قوي تر از نجاست خون اعتبار كرده است؛ به اين معنا كه نجاست بول با يك مرتبه آب قليل زائل نمي شود، ولي نجاست خون زائل مي شود و معناي اشتداد در عالم اعتبار، چيزي غير از اين نيست.
مرحوم امام قدس سره - در ردّ اين نظريه مي فرمايد(2):
ص: 127
اوّلاً: با مراجعه به ارتكاز عرفي و عقلايي مي يابيم كه حق با ملك تفاوت جوهري دارد و حق به معناي ملك ضعيف نيست. و از آن جا كه اين مفاهيم اختراع عرفي و عقلايي است و حقيقت شرعيه ندارد، پس فهم عرف بر تغاير اين دو مفهوم محكّم بوده و دليل بر آن است كه حق به معناي ملك ضعيف نيست.
ثانياً: در بعضي موارد كه حق صادق است، ملك صادق نيست و اين نشانگر افتراق و تغاير اين دو مفهوم است.
به عنوان مثال: كسي كه به مكاني در مسجد سبقت مي گيرد، بنابر مشهور نسبت به آن حق پيدا مي كند(1)، بدون آن كه آن مكان داخل در ملك او شود؛ نه ملك شديد و نه ملك ضعيف، علي فرض اين كه اشتداد و تضعف در ملك قابل تصور باشد. يا در اراضي متسعه _ چه موقوفه باشد و چه ملك شخصي _ بنابر نظر مشهور(2) هر كسي حق دارد در آن قرار گرفته [و براي تصرفات يسيره]
ص: 128
استفاده كند و كسي نمي تواند مزاحم او شود، در حالي كه هيچ گونه مالكيتي نسبت به آن زمين ندارد و ... .
استدلال اوّل امام قدس سره - كه فرمودند: به حسب فهم عرفي و ارتكاز عقلايي تفاوت جوهري ميان حق و ملك وجود دارد، في الجمله مورد قبول است؛ يعني با دقت در محاورات عرفيه مي بينيم كه حق را به معناي ملك ضعيف نمي دانند، هر چند ممكن است عند التحليل بگويند حق مانند ملك ضعيف است، ولي نحوه ي اعتبار حق را متفاوت از نحوه ي اعتبار ملك مي دانند. توضيح بيشتر در تفاوت بين حقّ و ملك خواهد آمد.
امّا استدلال دوم مرحوم امام - رحمة الله عليه - ظاهراً تمام نيست؛ چون كساني كه قائلند ملك
ص: 129
قابليّت تضعّف و اشتداد دارد و حق به معناي ملك ضعيف است ادعا مي كنند در موارد مذكور، ملك ضعيف صادق است و اين استدلال نمي تواند عليه آنان باشد. بنابراين اگر اشتداد در ملك را بپذيريم مانعي از اطلاق ملك ضعيف بر موارد مذكور وجود ندارد. بله اگر مراد مرحوم امام قدس سره - اين است كه عند العرف در موارد مذكور، ملك ضعيف صادق نيست، اين در حقيقت به استدلال اوّل برگشت مي كند و در عرض آن نيست.
محقق اصفهاني - رحمة الله عليه - نظريه ي خاصي در مورد حق ارائه كرده كه به قول خودشان به اين صراحت مسبوق به سابقه نيست(1) و آن اين كه حق، مشترك لفظي است و به
ص: 130
اختلاف موارد آن، اعتبار مستقل و معناي متفاوت دارد. حق در هر موردي به معناي همان مضافٌ إليه خود مي باشد و به اصطلاح اضافه ي بيانيه است _ نظير قولي كه بعض اشاعره(1) در مورد وجود قائلند كه وجود در هر ماهيتي به معناي همان ماهيتي
ص: 131
است كه موجود شده است _ مثلاً حق التولية؛ يعني اعتبار ولايت براي متولي كه بر اساس آن مي تواند در وقف تصرّف كند، حق النظارة؛ يعني اعتبار نظارت براي شخص كه بر اساس آن مي تواند ناظر باشد و حق الرهانة؛ يعني اعتبار رهانت و وثيقه بودن عين كه بر اساس آن مرتهن مي تواند عند الامتناع استيفاي دين كند.
بله، در بعضي موارد علاوه بر اعتبار اصلي، اعتبار سلطنت هم شده مانند حق قصاص يا اصلاً معنايي جز همان اعتبار سلطنت ندارد مانند حق شفعه، حق خيار و... ولي اين طور نيست كه در همه جا حق، مجعولي مشترك بين موارد و به معناي سلطنت باشد.
اگر مقصود محقق اصفهاني - رحمة الله عليه - اين است كه مفهوم حق در موارد مختلف هيچ اشتراكي ندارد و مشترك لفظي محض است _ همانند مفهوم وجود در نظر اشعري _ قابل پذيرش نيست؛ چون اين خلاف فهم عرفي و ارتكاز عقلائي است.
فهم عرف و ارتكاز عقلاء _ كه ملاك تشخيص معناي مفاهيم عرفي مي باشد _ آن است كه گرچه مواردِ حق مميزاتي دارد، ولي معناي مشتركي نيز در تمام
ص: 132
موارد اطلاق حق وجود دارد كه اين معناي مشترك (حق) به منزله ي جنس در مفاهيم ماهوي است و مميزاتِ موارد به منزله ي فصل آن محسوب مي شود، مانند مفهوم حيوان كه مشترك بين مفهوم انسان، فرس، غنم و ... مي باشد. بنابراين ظاهر كلام محقق اصفهاني قدس سره - كه منكر حتي اين مقدار اشتراك مفهومي است، درست نيست و خلاف فهم عرف و ارتكاز عقلاء مي باشد.(1)
از طرفداران محكم و با حرارت نظريه ي وحدت حقيقت حق و حكم، سيد خويي قدس سره - مي باشد كه قائلند حق همان حكم است و فقط از حيث آثار متفاوتند؛ مثلاً بر آن احكامي كه قابل اسقاط مي باشد حق اطلاق مي شود.
ايشان در مصباح الفقاهة مي فرمايد:
«لا ينبغي الريب في أن الحكم و الحق متحدان حقيقة، لأن قوامها بالاعتبار الصرف»(2)
ص: 133
ص: 134
سزاوار نيست كسي شك كند در اين كه حقيقت حق و حكم واحد است؛ چون قوام هر دو به اعتبار صرف است و هر دو امري اعتباري هستند.
سيد خويي در توضيح وحدت حقيقت حق و حكم مي فرمايد: مجعولات شرعيه شش قسم است:
1. تكليفي الزامي، مانند واجبات و محرمات.
2. تكليفي غير الزامي، مانند مستحبات، مكروهات و مباحات.
3. وضعي لزومي كه قابل انفساخ است، مانند بيع و اجاره كه لازم است ولي قابل انفساخ به إقاله و نحو آن است.
4. وضعي لزومي غير قابل انفساخ، مانند عقد نكاح كه جز در موارد نادري قابل انفساخ نيست و تنها راه إزاله ي زوجيت، طلاق است.
5. وضعي ترخيصي قابل اسقاط، مانند حق شفعه و حق خيار كه ذو الحق مي تواند آن را اسقاط كند.
6. وضعي ترخيصي غير قابل اسقاط، مانند جواز در هبه كه اگر كسي هبه ي غير معوضه به غير رحم كرد مادامي كه عين آن باقي است ترخيص در رجوع دارد و اين ترخيص قابل اسقاط نيست.
ص: 135
سيد خويي قدس سره - مي فرمايد: اين مجعولات گرچه از حيث آثار با هم اختلاف دارند، ولي در اين كه قوام همه ي آن ها به اعتبار محض است مشتركند.
بنابراين وجهي براي تقسيم اين مجعولات شرعي يا عقلائي به حق و حكم وجود ندارد تا دنبال بيان فارق بين آن ها باشيم، بلكه همه ي آن ها حكم شرعي يا عقلائي است كه براي مصالح خاصي _ بنابر مسلك عدليّه كه احكام تابع مصالح است _ اعتبار شده است.
اوّلاً: فرموديد: از آن جا كه قوام مجعولات شرعي و عقلايي به اعتبار محض است، پس حقيقت واحد دارند؛ گرچه از حيث آثار متفاوتند.
مي گوييم: اين كلام شما نظير كلام بعض عرفا در وحدت شخصي وجود است كه قائلند چون همه ي موجودات به وجود قائمند پس داراي يك حقيقتند و يك حقيقت (وجود) در همه ي هستي منبسط شده است؛ از وجود حق تعالي گرفته تا دون ترين موجودات، هر چند با كثراتي اعتباري در مقام تجلّي.
بنابراين همان اشكالي كه خود شما بر نظريه ي وحدت شخصي وجود وارد كرديد كه معناي محصل و معقولي ندارد(1) _ يعني اين كه بگوييم وجود واحد
ص: 136
ص: 137
ص: 138
ص: 139
شخصي است و افتراقات قابل ملاحظه نيست معناي محصل و معقولي ندارد؛ چون بديهي است وجودها متكثّر و متفاوتند، وجود عبد كجا و وجود حق تعالي كجا؟! _ بر كلامتان در اين جا نيز وارد است؛ چون اعتبار، همان وجود فرضي است و اعتبار در عالم فرض به منزله ي وجود در عالم واقع است و معتبََرِ آن به منزله ي ماهيت. پس همان طور كه با تكثر موجودات، وحدت شخصي وجود
ص: 140
معقول نيست، با تفاوت معتبرها نيز وحدت اعتبار معقول نيست.(1)
ثانياً: فرموديد همه ي اين مفاهيم در اين كه قوام آن ها به اعتبار محض است مشتركند، لذا وجهي براي بيان فارق بين حق و حكم وجود ندارد.
مي گوييم: ملك نيز از مفاهيم اعتباري و مجعولات [عقلايي] است، در حالي كه شما به طور مفصل درباره ي حقيقت ملك و فرق آن با حق بحث فرموديد(2) و اين نقض كلام خودتان است.
ثالثاً: مهم ترين بياني كه براي اثبات اتحاد حق و حكم ذكر كرديد اين بود كه
ص: 141
وقتي به دو مجعولِ شرعيِ نظيرِ هم كه يكي حق است و ديگري حكم، نگاه مي كنيم احساس تفاوت نمي كنيم؛ مثلاً بين جواز قتل مشرك كه حكم شرعي است و سلطنت وليّ دم بر قتل قاتل كه حق شرعي است تفاوتي وجود ندارد [فقط تفاوتشان در آثار است كه يكي قابل اسقاط و ديگري غير قابل اسقاط است]. يا بين حق حضانت، ابوت و ولايت كه قابل اسقاط نيست و بين حق خيار و شفعه كه قابل اسقاط است هيچ فرقي وجود ندارد. تفاوت به قابليت اسقاط و عدم قابليت اسقاط نيز در واقع به اعتباري بودن اين مفاهيم برمي گردد كه به يد شارع است و شارع اين طور اعتبار كرده است _ يعني همانطور كه اعتبار حدوثاً به يد شارع است بقاءاً هم به يد شارع است و مي تواند حكم را قابل اسقاط يا غير قابل اسقاط جعل كند. آن حكم هايي كه به نحو قابل اسقاط جعل مي كند مي توان از آن تعبير به حق كرد _ پس حق و حكم هيچ تفاوتي ندارد و اين كه بعضي تفاوت حق و حكم را از اوضح واضحات و اظهر من الشمس و أبين من الأمس دانسته اند سخت در اشتباهند.(1)
ص: 142
مي گوييم: بالوجدان بين جواز قتل مشرك و حق قصاص احساس تفاوت مي كنيم و آن اين كه در حق قصاص، نحوه ي اعتبار به گونه اي است كه حيثيت نفع براي ذي الحق لحاظ شده؛ يعني قصاص براي وليِّ دم و به نفع او جعل شده _ به همين خاطر مي تواند حقش را اسقاط كند _ به خلاف جواز قتل مشرك كه گرچه در آن به نوعي دست مسلمان را بازگذاشته، امّا در ماهيت آن، نفع مسلمان لحاظ نشده است.
به همين خاطر حق و حكم اين تفاوت را دارند كه در ماهيت حق، به نوعي دارايي براي ذو الحق لحاظ شده و «له» او جعل شده، ولي در ماهيت حكم چنين لحاظي نشده است، و اگر هم حكمي «له» كسي باشد، اين انتزاع ذهن است و اين طور نيست كه در ماهيت آن لحاظ شده باشد و همين مقدار تفاوت در مفاهيم اعتباري كفايت مي كند كه ماهيتشان تفاوت داشته باشد.
تا اين جا به اين نتيجه رسيديم كه مفهوم حق داراي اشتراك معنوي است و اين طور نيست كه در هر موردي معناي متفاوتي داشته باشد و نيز معناي آن با ملك و حكم متفاوت است. مرحوم امام قدس سره - نيز تا اين جا با ما هم گام هستند، ولي ايشان تبييني در مورد اين كه حقيقت حق چيست نفرموده اند. اگر منظورشان اين باشد كه اصلاً حقيقت حق قابل تبيين نيست ما با سخن ايشان موافق نيستيم، ولي اگر منكر اين نيستند كه في الجمله حق قابل تبيين است كلام ايشان با سخن ما مغايرتي ندارد.
ص: 143
قبلاً بيان كرديم كه حق در لغت به معناي ثبوت است، ولي با دقت بيشتر در معناي حق و رجوع به ارتكازات عرفيه در موارد استعمال آن، مي بينيم كه علاوه بر ثبوت، معناي شايستگي و بايستگي نيز در حاقّ آن إشراب شده است.
به عنوان مثال در آيه ي شريفه ي (ذلِكَ بِأَنَّ اللَّهَ هُوَ الْحَقُّ)(1) كلمه ي «حق» معنايي فراتر از ثبوت را مي خواهد افاده كند و آن اين كه ثبوت خداوند به نحو بايسته بوده و ضرورت دارد. يا در آيه ي شريفه ي (حَقِيقٌ عَلَى أَنْ لاَ أَقُولَ عَلَى اللَّهِ إِلاَّ الْحَقَّ)(2) كلمه ي «حقيق» كه از مشتقات حق است، واضح است كه به معناي «سزاوار» مي باشد، آن هم در حدّ ضرورت و بايستگي؛ يعني بايسته است بر خدا نگويم جز آن چه ثابت است و شايسته.
وقتي به كتب لغت بيشتري رجوع كرديم ديديم بعضي از لغويين نيز متوجه اين معنا در كلمه ي حق شده اند؛ مثلاً خليل بن أحمد فراهيدي در كتاب العين و صاحب بن عباد(3) در المحيط في اللغة «حَقَّ الأمر» را به «وَجَبَ الأمر» معنا كرده اند(4)
ص: 144
كه «وجوب» به معناي «ضرورت» و همان «بايستگي» در زبان فارسي است. هرچند به نظر ما «وجوب» و «بايستگي» به تنهايي نمي تواند مبيّن معناي حق باشد، بلكه تركيبي از «ثبوت» و «اولويت» معناي حق را تشكيل مي دهد. و مراد از اولويت معناي كشش دار و جامعي از «شايستگي تا بايستگي» است.
ص: 145
در ميان لغويين هم فيومي در المصباح المنير(1) اين دو را با هم ذكر كرده است: «حق الشيء إِذَا وَجَبَ و ثَبَتَ». هم چنين ابن فارس در معجم مقاييس اللغة(2) حق را به «إحكام الشيء و صحته»(3) معنا كرده كه مي توان گفت ايشان هم به نوعي بين دو معناي ثبوت و وجوب تلفيق كرده كه همان إحكام باشد؛ «حَقَّ الأمر» أي أحكم الامر.
به هر حال معناي لغوي حق تركيبي از ثبوت و اولويت است. مُدرِك ثبوت و اولويت [براي متعلق حق] گاهي عقل نظري است؛ مانند (ذلِكَ بِأَنَّ اللَّهَ هُوَ الْحَقُّ)
ص: 146
كه عقل نظري درك مي كند خداوند ثابت و ضروري است و گاهي عقل عملي است؛ مانند (حَقِيقٌ عَلَى أَنْ لاَ أَقُولَ عَلَى اللَّهِ إِلاَّ الْحَقَّ) كه ثابت و واجب است (حقيقٌ) به حسب درك عقل عملي كه بر خدا جز حق نگوييم. بعضي موارد هم ممكن است تركيبي از درك عقل عملي و عقل نظري باشد، مانند «حَقَّ عَلَيْهِ كَلِمَةُ الْعَذَابِ»(1) يعني ثابت است تكويناً به حسب عقل نظري و سزاوار است به حسب عقل عملي. چنين حقوقي را حقوق نفس الامري مي خوانيم در مقابل حقوق اعتباري كه نفس الامري ندارد تا عقل نظري يا عملي آن را درك كند، بلكه صرف مواضعه و قرارداد است كه انسان با نسخه برداري از تكوين و حقوق نفس الامريه، به حسب نيازها و احتياجاتي كه دارد، شبيه آن را در عالم اعتبار وضع مي كند و «ثبوت» و «شايستگي و بايستگي» در همان عالم اعتبار پديد مي آيد.
تفاوت ديگري كه حقوق اعتباري با حقوق نفس الامري دارد آن است كه در حقوق اعتباري حيثيت انتفاع ذي الحق در نفس اعتبار حق لحاظ شده، لذا اگر اعتباري ثبوت و وجوب داشته باشد امّا حيثيت انتفاع ذي الحق در آن لحاظ نشده باشد، آن مقدار كه ما تتبع كرديم نسبت به آن حق اعتباري صدق نمي كند، امّا در حقوق نفس الامري لازم نيست ذو الحق منتفع شود.
نكته اي كه در حقوق اعتباري لازم است به خاطر خفاء آن بر بعضي مورد توجه قرار گيرد آن است كه حقوق اعتباري گرچه همه اعتبارند، ولي به خاطر تفاوت معتبَرهايشان با يكديگر، هويتشان متفاوت بوده و هر اعتباري غير از اعتبار ديگر است؛ مثلاً اعتبار حق در مثل حضانت، ولايت، شفعه، خيار و ... با هم متفاوت است؛ چراكه هر اعتباري متقوم به معتبَر خود بوده _ نظير مفاهيم حقيقي ذات اضافه كه
ص: 147
بدون متعلَق معنا ندارند؛ مثل شوق و محبّت كه بدون مشتاقٌ اليه و محبوب معنا ندارد _ و با تفاوت معتبر، اعتبار نيز متفاوت مي شود، هر چند از اين جهت كه در همه ي اين حقوق، اعتبار ثبوت شايسته تا بايسته و به نوعي رعايت نفع ذي الحق در آن ها لحاظ شده، در اين جهت با هم مشتركند(1) و متباين به تمام ذات نيستند.(2)
بيان كرديم در حقوق اعتباري حيثيت «له» و انتفاع ذي الحق در نفس اعتبار حق لحاظ شده است، سؤالي كه اين جا مطرح مي شود آن است كه آيا حيثيت «عليه» نيز در حاق حق لحاظ شده يا خير؟
ممكن است كسي بگويد: از كلام امير المؤمنين عليه السلام - در نهج البلاغة استفاده مي شود حيثيت «عليه» نيز در حق لحاظ شده؛ چون مي فرمايند: هيچ حقي براي كسي و به نفع وي جاري نشده، مگر اين كه عليه او نيز جاري شده است و هيچ حقي عليه كسي جاري نشده، مگر آن كه براي او و به نفع او نيز جاري شده است.
أَمَّا بَعْدُ فَقَدْ جَعَلَ اللَّهُ سُبْحَانَهُ لِي عَلَيْكُمْ حَقّاً بِوِلَايَةِ أَمْرِكُمْ وَ لَكُمْ عَلَيَّ مِنَ الْحَقِّ مِثْلُ الَّذِي لِي عَلَيْكُمْ [وَ الْحَقُ] فَالْحَقُّ أَوْسَعُ الْأَشْيَاءِ فِي
ص: 148
التَّوَاصُفِ وَ أَضْيَقُهَا فِي التَّنَاصُفِ(1) لَا يَجْرِي لِأَحَدٍ إِلَّا جَرَى عَلَيْهِ(2) وَ لَا
ص: 149
يَجْرِي عَلَيْهِ إِلَّا جَرَى لَهُ وَ لَوْ كَانَ لِأَحَدٍ أَنْ يَجْرِيَ لَهُ وَ لَا يَجْرِيَ عَلَيْهِ لَكَانَ ذَلِكَ خَالِصاً لِلَّهِ سُبْحَانَهُ دُونَ خَلْقِهِ.(1)
همانا خداوند متعال حقي را براي من بر عهده ي شما قرار داده كه همان ولايت امر شماست و براي شما هم حقي بر عهده ي من است مثل حقي كه من بر شما دارم. حق وسيع ترين أشياء هنگام وصف است [سخن گفتن درباره ي حق آسان است] و محدودترين اشياء در مرحله ي انصاف است [كمتر كسي به آن عمل مي كند]. حق به نفع كسي جاري نمي شود مگر
ص: 150
اين كه عليه او هم جاري شده است، هم چنين عليه كسي جاري نمي شود مگر اين كه به نفع او هم جاري شده است. و اگر حقي باشد كه به نفع كسي جاري باشد امّا عليه او جاري نباشد، اختصاص به خداوند متعال دارد.
در پاسخ مي گوييم: حضرت با اين كلام تنها در مقام بيان آثار حق هستند و توضيح اين كه اگر من بر شما حق دارم شما نيز بر من حق داريد و كلاً هر جا كسي حقي دارد عليه او نيز حقي وجود دارد، ولي در صدد اين نيستند كه بفرمايند اين در حاق حق لحاظ شده است.
بعضي هم گفته اند: هر جا كه حقي براي كسي اعتبار مي شود، ديگران نسبت به آن «عليه الحق» محسوب مي شوند؛ مثلاً حق تحجير كه براي محجِّر است، اين حق «عليه» ديگران است؛ چون آنان را از مزاحمت با ذي الحق منع مي كند.
در پاسخ مي گوييم: بله! لازمه ي چنين حقي براي محجِّر آن است كه ديگران نمي توانند مزاحمت در مقابل حق او كه آباد كردن آن زمين است ايجاد كنند، ولي اين در حاقّ اعتبار حق لحاظ نشده و در ذات و ماهيت حق نهفته نيست. بلكه فقط از لوازم اعتبار حق براي ذي الحق است. بنابراين در حاقّ حق علاوه بر ثبوت شايسته تا بايسته، فقط حيثيت نفع ذي الحق لحاظ شده و چيز ديگري لحاظ نشده است.
با روشن شدن ماهيت حق كه عبارتست از: «ثبوت شايسته تا بايسته كه به نوعي منفعت براي ذي حق داشته باشد» فرق آن با ملك و حكم نيز مشخص مي شود.
ملك وقتي به چيزي تعلق مي گيرد آن شيء به تمام هويتش متعلق به مالك مي شود؛ يعني هم اصل وجود و هم تقلبات در آن _ چه تكويني و چه اعتباري _ متعلق به مالك است و هيچ استثنائي [الا ما خرج بالدليل] ندارد. به خلاف تعلق
ص: 151
حق به فعل يا شيء كه تمام هويت آن متعلق به ذي الحق نمي شود، بلكه حيثي است؛ يعني از حيثي دون حيث ديگر تعلّق به ذي الحق پيدا مي كند كه مي توانيم از آن تعبير به ملكيت حيثي كنيم.
به عنوان مثال زميني كه ملك مالك است، آن زمين به تمام هويتش _ اعم از ذات و جميع تقلبات در آن _ متعلق به اوست، لذا مي تواند بفروشد، اجاره دهد، شخم بزند، ساختمان بنا كند و ... امّا اگر فقط حق عبور و مرور زميني را داشته باشد، آن زمين از حيث عبور و مرور ملك اوست و فقط مي تواند از آن عبور كند يا اگر زميني را تحجير كرده و حق تحجير پيدا كرد، فقط مالك إحياء آن مي شود و تقلبات ديگر مانند فروش زمين، نگه داري بدون إحياء و ... نمي تواند داشته باشد.
همچنين در ملكيت عبد، تمام هويت، آثار و تقلبات آن عبد _ الا ما خرج بالدليل _ متعلق به مولاست؛ چنان كه آيه ي شريفه مي فرمايد: (عَبْداً مَمْلُوكاً لا يَقْدِرُ عَلى شَيْ ءٍ)(1)؛ يعني عبد مستقلاً هيچ قدرتي ندارد، هر چه هست متعلق به مولايش است، امّا در حق ولايت أب، جد، وصي و حاكم اين طور نيست كه مولّي عليه با تمام هويتش تحت اختيار وليّ باشد و هر كاري خواست بتواند با او انجام دهد؛ مثلاً بفروشد يا ...، بلكه فقط از حيث اداره و تمشيت زندگاني او مالك است و مي تواند دخالت كند.
و نيز در حق خيار، من له الخيار فقط از حيث امضاء يا فسخ معامله بر عقد تسلط دارد و مالك است. در حقوقي مثل حق همسايه هم از حيث مثلاً احترام
ص: 152
مالك است، لذا مي تواند آن را طلب كند و در صورت عدم رعايت اعتراض كند چرا احترام نكرديد؟! چرا به من رسيدگي نكرديد؟! و ... .
بنابراين گرچه معناي ملك با حق متفاوت است، ولي در همه ي مواردي كه حق صادق است ملك حيثي نيز صادق است و با هم تساوق دارند، لذا اگر مراد قائلين به اين كه حق مرتبه ي ضعيف ملك است اين باشد كه حق، ملك حيثي است، مورد پذيرش است، هر چند ظاهر كلامشان آن است كه همان رابطه ي شديد ملكي بين مالك و مملوك _ كه به صورت مطلق است؛ نه حيثي _ بين ذي الحق و متعلق حق نيز وجود دارد، امّا به نحو ضعيف تر.
بنابراين به طور خلاصه مي توان تفاوت حق و ملك را اين چنين بيان كرد كه:
1. در ملك، تعلق مملوك به مالك مطلق است، ولي در حق، تعلق متعلق حق به ذي الحق حيثي است.
2. ملك، قابليت إعراض و نقل و انتقال دارد، ولي حق، فقط زمينه و استعداد اسقاط و نقل و انتقال دارد، امّا اين كه بالفعل قابليت داشته باشد در ماهيت حق نهفته نيست، برخلاف بعضي كه قائلند قابليت فعلي اسقاط لازمه ي حتمي و لاينفك حق است.
امّا در مورد فارقي كه سيد خويي قدس سره - بين ملك و حق فرمودند كه ملك، هم به عين تعلق مي گيرد و هم به فعل، ولي حق فقط به فعل تعلق مي گيرد، مي گوييم: در بيشتر موارد، حق به فعل تعلق مي گيرد، ولي در بعضي موارد ممكن است به عين نيز تعلق گيرد(1) و مانعي ندارد، لذا با اطمينان نمي توان گفت حق مطلقاً به عين تعلق نمي گيرد.
ص: 153
در اين جا مناسب است به اين نكته توجه شود كه حق گاهي به «من له الحق» نسبت داده مي شود مانند حق ابوّت و حق ولايت، گاهي به سبب و منشأ حق نسبت داده مي شود مانند حق تحجير و گاهي به متعلق حق نسبت داده مي شود مانند حق فسخ، حق شفعه و ... كه اين نبايد منشأ اشتباه شود.
حكم از حيث حكم بودن صرف اعتبار است كه شايستگي و بايستگي و تعلق به نفع كسي در هويّت آن ذاتا ً لحاظ نمي شود، گرچه ممكن است آن حكم به حمل شايع به نفع كسي باشد مثل ملك و نيز بايسته و شايسته به حمل شايع باشد. اين اعتبار گاهي به نحو تكليفي است مانند وجوب، حرمت، استحباب، كراهت و اباحه، كه وجوب به معناي اعتبار ضرورت، حرمت به معناي اعتبار حرمان، استحباب به معناي اعتبار شايستگي و ... است. گاهي نيز به صورت وضعي است مانند زوجيت، قضاوت، ملكيت(1) و ... . بنابراين به طور كلي مي توان فرق حق و حكم را كه حق به منزله ي نوع و حكم به منزله ي جنس آن است اين چنين بيان كرد:
1. در حاق حق، هميشه ثبوت و شايستگي و بايستگي لحاظ شده، بر خلاف حكم كه اين چنين نيست و حتي در حكم وجوبي و استحبابي هم كه حكم خاص است ضرورت در متعلق وجوب و شايستگي در متعلق استحباب اخذ شده است؛ نه در خود حكم؛ يعني در خود حكم لحاظ نشده كه اين اعتبار ضرورت و شايستگي، ضرورت يا رجحان دارد. بله ما مي دانيم حاكم حكيم بدون ملاك، اعتبار ضرورت يا شايستگي نمي كند و احكام تابع مصالح است، امّا اين در
ص: 154
حاق حكم لحاظ نشده است. بر خلاف حق كه در حاق آن لحاظ شده كه نفسِ اعتبار شايستگي و بايستگي، ضرورت يا رجحان دارد.
2. در حاق حق، حيثيت نفع ذي الحق لحاظ شده است، بر خلاف حكم بما هو حكم.
3. حق، زمينه و استعداد اسقاط و نقل [با عقد] و انتقال [با ارث] را دارد؛ چون حيثيت نفع ذي الحق در آن لحاظ شده است، ولي حكم بما هو حكم اصلاً زمينه ي اسقاط و نقل و انتقال ندارد؛ چون حيثيت نفع در آن لحاظ نشده و مربوط به شخص نيست، بلكه مربوط به موضوعش است كه اگر موضوعش محقق شد آن حكم هم فعلي مي شود و اثرش آن است كه متناسب با آن بايد رعايت شود _ احكام تكليفي بايد امتثال شود و در احكام وضعي بايد احكام مترتب بر آن مورد عنايت قرار گيرد _ و اگر موضوع حكم محقق نشد حكم فعلي نيست. بله موضوع حكم ممكن است توسط مكلّف عوض شود؛ مثلاً متوطّن به سفر رود و موضوع نمازِ تمام را تغيير دهد، ولي اين به معناي اسقاط حكم نيست.
بلي در مورد ملك سخني وجود دارد كه بعداً به آن خواهيم پرداخت و نهايت آن است كه از ميان احكام وضعيه ملك قابليت اعراض دارد، ولي اين نه بما هو حكمٌ بل بما هو حكمٌ خاصٌ است.
ص: 155
بعد از تبيين حقيقت حق و حكم و تفاوت آن دو، ديگر اشتباه مفهومي بين اين دو اتفاق نمي افتد، فقط از لحاظ مصداقي ممكن است اشتباه شود(1) به اين صورت كه در دليل اعتبار و جعل شك شود كه اعتبار به نحو حق جعل شده تا قابليت (زمينه) اسقاط و نقل و انتقال داشته باشد يا به نحو حكم جعل شده كه قابليت اسقاط و نقل و انتقال ندارد.
در اين جا اگر بتوانيم از خود دليل _ هر چند به مناسبت حكم و موضوع _ استفاده كنيم به نحو حق جعل شده يا حكم، به آن تمسك مي كنيم و الا بايد به عمومات و اطلاقات ديگر يا اصول عمليه رجوع كنيم.
البته اگر شك بين حكم و اصل حق باشد _ مثلاً جواز رجوع در هبه آيا به نحو حكم است يا به نحو حق محض(2) _ از آن جا كه اثر عملي ندارد، اصل عملي هم جاري نيست؛ زيرا همان طور كه بيان كرديم حق ملازم با قابليت اسقاط و نقل و انتقال بالفعل نيست، بلكه فقط زمينه و استعداد اسقاط و نقل و انتقال دارد، بنابراين چه به نحو حكم باشد و چه به نحو حق محض تأثير عملي ندارد.
پس در صورتي كه شك بين حق و حكم اثر عملي داشت؛ يعني در شك بين حكم و حقي كه قابل اسقاط، قابل نقل يا قابل انتقال است، مي توان به اصول عمليه رجوع كرد كه در اين جا استصحاب عدم تأثير اسقاط و عدم تحقق نقل و عدم تأثير موت در انتقال جاري مي شود. مثلاً اگر در جواز أكل مارّ شك شد كه آيا به نحو حكم است يا حقي كه قابليت اسقاط و نقل و انتقال دارد، استصحاب
ص: 156
عدم تأثير اسقاط و عدم تحقق نقل و عدم تأثير موت در انتقال جاري مي شود(1) و اگر اين استصحاب ها جاري نبود استصحاب جواز اكل براي مارّ كه استصحاب مسبّبي(2) است جاري مي شود.(3)
مهم بررسي حكم شك در قابليت يا عدم قابليت اسقاط و نقل و انتقال حقوق است؛ يعني بعد از احراز اين كه اعتباري به نحو حق است و شك شد در اين كه آيا قابليت اسقاط و نقل و انتقال دارد يا خير، مرجع چيست؟
قبل از بررسي آن، اقسامي را كه سيد يزدي قدس سره - براي حقوق از حيث قابليت و عدم قابليت اسقاط و نقل و انتقال بيان كرده، ذكر مي كنيم:
سيد يزدي قدس سره - حقوق را از حيث قابليت و عدم قابليت اسقاط و نقل و انتقال در شش قسم إحصاء كرده كه عبارتند از:(4)
ص: 157
ص: 158
1) «ما لا ينتقل بالموت و لا يصحّ إسقاطه و لا نقله»؛ حقوقي كه نه با موت ذي الحق، به ورثه منتقل مي شود و نه با اسقاط و گفتن «اَسقطتُ حقي» ساقط مي شود و نه با نقل آن [تحت يكي از عقود] به ديگري منتقل مي شود. مانند حق أبوت، حق ولايت حاكم، حق استمتاع زوج از زوجه و نظاير اين حقوق.
البته ممكن است كسي بگويد بعض اين امثله از احكام است؛ نه حقوق _ يا مرحوم امام قدس سره - در مورد ولايت فرمودند: ولايت، اعتباري است در كنار حق، هرچند به نظر مي آيد كه ولايت، اعتباري حقي است و زير مجموعه ي حق قرار مي گيرد؛ چنان كه نص نهج البلاغة(1) و موارد ديگر بر آن دلالت مي كند _ ولي به هر حال اگر حق باشد، قابليت اسقاط و نقل و انتقال را ندارد.
2) «ما يجوز إسقاطه و لا يصحّ نقله و لا ينتقل بالموت أيضا»؛ حقوقي كه قابليت اسقاط دارد امّا قابليت نقل و انتقال ندارد، مانند «حقّ الغيبة أو الشتم أو الأذيّة بإهانة أو ضرب أو نحو ذلك» يعني به نظر سيد قدس سره - وقتي كسي مورد غيبت واقع مي شود، مغتاب (بالفتح) حقي بر غيبت كننده (مغتاب بالكسر) پيدا مي كند كه از او طلب حلّيت شود، هم چنين مشتوم بر شاتم حقي دارد كه شاتم طلب رضايت از او كند، مرحوم سيد مي فرمايد: اين حقوق قابل اسقاط است و ذي الحق مي تواند بگويد من حق طلب حلّيت را اسقاط كردم، امّا قابل نقل نيست و با موت ذي الحق نيز به ورثه منتقل نمي شود.
ص: 159
البته در مورد غيبت _ حداقل _ به گونه ي ديگري هم مي توان حق را بيان كرد و آن اين كه: يكي از حقوق مسلمان اين است كه غيبت نشود، امّا اگر كسي بگويد راضي هستم غيبت من را بكنيد و اين حق را اسقاط بكند، بنابر احتمالي غيبت جايز است، هر چند ما در بحث غيبت اين قول را نپذيرفتيم و بيان كرديم رضايت مغتاب (بالفتح) مجوز براي ارتكاب غيبت حرام نيست، مگر اين كه ممكن است در مواردي موضوع غيبت را منتفي كند.(1)
ص: 160
ص: 161
3) «ما ينتقل بالموت و يجوز إسقاطه و لا يصحّ نقله»؛ حقوقي كه با موت منتقل مي شود و اسقاط آن هم جايز است امّا نقل آن جايز نيست، مانند حق شفعه بنابر وجهي.
4) «ما يصحّ نقله و إسقاطه و ينتقل بالموت أيضا»؛ حقوقي كه هم قابليت نقل و اسقاط دارد و هم با موت منتقل مي شود، مانند حق خيار، حق قصاص، حق رهانة، حق تحجير، حق شرط و ... .
5) «ما يجوز إسقاطه و نقله لا بعوض»؛ حقوقي كه اسقاط و نقل آن بدون عوض جايز است، مانند حق قَسْم كه زوجه حق هم خوابي خودش _ در هر چهار شب يك بار _ را مي تواند اسقاط كند يا به زوج بدون عوض(1) _ بنابر نظر بعضي _ منتقل كند.
6) «ما هو محلّ الشّكّ في صحّة الإسقاط أو النّقل أو الانتقال»؛ حقوقي كه در صحت اسقاط و نقل و انتقال آن شك وجود دارد، مانند حق رجوع در عدّه ي
ص: 162
رجعيه، حق نفقه ي أقارب مثل ابوين و اولاد، حق فسخ به عيوب در نكاح، حق سبق در امامت جماعت براي امام راتب، حق مطالبه در قرض و وديعه، حق عزل در وكالت، حق رجوع در هبه و ... .
مرحوم سيد اين تقسيم بندي را بر اساس بعضي فتاوا انجام داده اند، امّا اين كه اين تقسيم بندي درست است يا نه و مثال هايي كه ذكر شد تحت آن اقسام است يا نه، بايد در جاي خود با بررسي ادلّه ي هر يك از اين حقوق و يا با رجوع به ساير امارات، آن را مشخص كرد و ما فعلاً در صدد بيان آن نيستيم.
بعد از احراز اين كه اعتباري به نحو حق است، اگر شك شود از حقوقي است كه قابل اسقاط و نقل و انتقال است يا حق محض است كه قابليت فعلي اسقاط و نقل و انتقال را ندارد، مرجع، اطلاق دليل حق است كه با تمسك به اطلاق مي توان گفت حتي بعد از اسقاط و نقل نيز آن حق براي ذي الحق باقي است و در واقع اسقاط و نقل نشده است.(1)
و اگر دليل اثبات حق اطلاق نداشت بايد ببينيم عنوان، مقوّم موضوع است يا خير. اگر عنوان مقوّم موضوع باشد _ مانند حق ولايت كه براي مجتهد عادل وضع شده و اين عنوان مقوّم ولايت است و غير مجتهد عادل نمي تواند ولايت داشته باشد، يا حق وصايت كه قوامش به شخص وصي است _ معلوم است كه نمي تواند به ديگران منتقل كند.(2)
ص: 163
امّا اگر دليل اثبات حق اطلاق نداشت و عنوان نيز مقوّم موضوع نبود و فرضاً دليل ديگري هم وجود نداشت، آن گاه مي توان با تمسك به اصل عملي مانند استصحاب عدم تأثير اسقاط و عدم تحقق نقل _ كه اصل سببي است _ يا استصحاب بقاء حق _ كه اصل مسببي است _ حكم به بقاء حق براي ذي الحق كرد. همچنين با استصحاب عدم تأثير موت در انتقال، حكم به عدم انتقال به ورثه بعد از موت كرد.
ولي مهم بررسي اين مسأله است كه اگر حقي عرفي و عقلايي نيز بود و در نظر عرف قابل نقل بود و عنوان هم مقوّم موضوع نبود و دليل تعبدي نيز بر منع وجود نداشت، آيا مي توان با تمسك به اطلاقات و عموماتي مانند (أوفوا بالعقود)، (أحلّ الله البيع) «الصلح جائز»، «المؤمنون عند شروطهم» و ... قابليت نقل را شرعاً براي آن اثبات كرد تا نوبت به مرحله ي رجوع به اصول عمليه نرسد يا خير؟
حقوقِ مورد پذيرش عقلاء مانند حق تحجير(1)، خيار شرط(2)، خيار غبن و هر حقي كه عقلاء آن را به عنوان حق در ميان خود پذيرفته اند _ چه حقوقي كه عقلاء خود اختراع كرده اند و مورد امضاء شارع قرار گرفته يا حقوقي كه شارع اختراع كرده و عقلاء آن را در ميان خود پذيرفته اند _ در صورتي كه عرفاً قابليت نقل به وسيله ي نواقلي مانند بيع، هبه، صلح و ... داشته باشد، آيا مي توان با تمسك به عموماتي مانند (أَوْفُوا بِالْعُقُودِ)(3)، (أَحَلَّ اللَّهُ الْبَيْعَ)(4)، (تِجَارَةً عَنْ
ص: 164
تَرَاضٍ)(1)، «الصُّلْحُ جَائِزٌ بَيْنَ الْمُسْلِمِينَ»(2)، «الْمُؤْمِنُونَ عِنْدَ شُرُوطِهِمْ»(3) و ... قابليت نقل شرعي را نيز اثبات كرد؟
فرض سؤال در جايي است كه دليل تعبدي بر عدم نقل وجود نداشته و موضوع حق، قائم به شخص ذي الحق يا عنوان خاص نباشد؛ يعني مثل حق ولايت، حق وصايت، حق توليت يا حق مضاجعت نيست كه قائم به شخص ذي الحق يا عنوان خاص باشد.
ص: 165
اهميت بحث
اين بحث از اهميت بسيار بالايي در فقه برخوردار است؛ چراكه اگر تمسك به عمومات براي اثبات قابليات جايز باشد، راه براي تصحيح بسياري از عقود باز مي شود، هر چند بعض شروط آن شرعاً مورد شك باشد؛ به عنوان مثال در شك در امكان شرعي نقل مصحف يا عبد مسلم به كافر، شك در امضاء شرعي معاملات صبي، شك در مالكيت و امكان داد و ستد شخصيت حقوقي شرعاً و ... مي توان با تمسك به عمومات همه ي اين ها را تصحيح كرد، البته به شرطي كه قابليت عرفي آن احراز شده باشد.
ص: 166
ص: 167
ص: 168
ص: 169
ص: 170
ص: 171
ص: 172
تمسك به عمومات مي توان قابليت شرعي را اثبات كرد.
از جمله كساني كه در اين جا خوب وارد مبحث شده و واضح سخن گفته سيد يزدي قدس سره - در حاشيه ي نفيسشان بر مكاسب است. محققين بعد از ايشان هم عده اي به دفاع از كلام سيد و عده اي به نقد كلام سيد پرداخته اند. از جمله محقق اصفهاني قدس سره - به نقد كلام سيد پرداخته و سيد خويي قدس سره - ظاهراً اشكال محقق اصفهاني قدس سره - را پذيرفته، ولي مرحوم امام قدس سره - به دفاع از كلام سيد يزدي برخاسته و اشكال محقق اصفهاني و سيد خويي قدس سرهما - را پاسخ داده، هر چند در آخر خودشان اشكال ديگري وارد كرده اند.
سيد يزدي قدس سره - مي فرمايد(1): اگر بعد از احراز اين كه حقي عرفاً قابليت نقل
ص: 173
داشت، شك كنيم اين نقل مورد امضاء شارع قرار گرفته يا نه، با تمسك به عمومات مي توانيم اثبات كنيم مورد امضاء قرار گرفته و شرعاً نيز قابليت نقل دارد؛ مثلا ً در حق تحجير، حق خيار و بعض حقوق ديگر كه در عرف با بيع، صلح و نواقل ديگر نقل و انتقال مي شود، شك كنيم آيا شرعاً نيز نقل مي شود يا نه، مي توانيم با تمسك به اطلاق (أَوْفُوا بِالْعُقُودِ)، (أَحَلَّ اللَّهُ الْبَيْعَ)، (تِجَارَةً عَنْ تَرَاضٍ)، «الصُّلْحُ جَائِزٌ بَيْنَ الْمُسْلِمِينَ» بگوييم نقل مي شود؛ چون همان طور كه مرحوم شيخ فرمودند موضوع اين عمومات مانند «عقد»، «بيع»، «تجارت»، «صلح»، «هبه» و ... حقيقت شرعيه ندارد و شارع همان معناي عرفي دارج بين عقلاء را امضاء فرموده و نهايت اين كه بعض افراد را تخصيص زده _ مانند بيع غرري و ربوي _ يا شروطي را به آن اضافه كرده است، بنابراين اگر در خروج موردي از تحت (أَوْفُوا بِالْعُقُودِ)، (أَحَلَّ اللَّهُ الْبَيْعَ)، (تِجَارَةً عَنْ تَرَاضٍ)، «الصُّلْحُ جَائِزٌ بَيْنَ الْمُسْلِمِينَ» شك داشتيم مي توانيم با تمسك به اطلاق، شك را دفع كنيم.
ص: 174
إن قلت: معروف است كه «إنّ العمومات لا تثبت القابليّات» يعني با خود عمومات نمي توان اثبات قابليات كرد؛ مثلاً اگر در قابليت طفل براي ايجاب و قبول شك شد، نمي توان با تمسك به اطلاق (أَوْفُوا بِالْعُقُودِ) گفت: عقدِ طفل مورد امضاء شرع واقع شده، در نتيجه طفل قابليت ايجاب و قبول دارد. در ما نحن فيه نيز با تمسك به عمومات نمي توان اثبات كرد حق قابليت نقل دارد.
قلت: «إن العمومات لا تثبت القابليات» مربوط به شك در قابليت عرفي است؛ يعني با شك در قابليت عرفي و عدم احراز آن، نمي توان با تمسك به عمومات، قابليت شرعي را اثبات كرد. امّا اگر قابليت عرفي محرز بود و فقط شك در قابليت شرعي داشتيم، مي توانيم آن را اثبات كنيم و اصلاً عمومات براي زدودن شك در قابليت شرعي بعد از احراز قابليت عرفي وارد شده است؛ به همين خاطر در مورد طفل مميز كه عند العرف قابليت ايجاب و قبول دارد، مي توانيم با تمسك به عمومات، قابليت شرعي را اثبات كنيم. همچنين در ما نحن فيه كه قابليت نقل [مثلاً] حق تحجير عرفاً محرز است، با تمسك به عمومات مي توانيم بگوييم شرعاً نيز قابل نقل است.
محقق اصفهاني قدس سره - در نقد كلام سيد مي فرمايد(1): ادله ي معاملات مانند (أَوْفُوا
ص: 175
ص: 176
بِالْعُقُودِ)، (أَحَلَّ اللَّهُ الْبَيْعَ)، (تِجَارَةً عَنْ تَرَاضٍ)، «الصُّلْحُ جَائِزٌ بَيْنَ الْمُسْلِمِينَ» و ... همه در مقام تنفيذ شرعي اسباب عرفيه ي معاملات است مطلقاً؛ يعني بعد از احراز [اصل] قابليت نقل [شرعاً] اگر شك كرديم [اين نقل فقط با سبب خاصي منتقل مي شود يا مثلاً] با بيع نيز محقق مي شود؟ در اين جا با تمسك به اطلاق (أَحَلَّ اللَّهُ الْبَيْعَ) مي گوييم با بيع نيز محقق مي شود، يا اگر شك كرديم با صلح نيز محقق مي شود يا نه، به اطلاق «الصُّلْحُ جَائِزٌ بَيْنَ الْمُسْلِمِينَ» تمسك مي كنيم. [بلكه با تمسك به عموم (أَوْفُوا بِالْعُقُودِ) مي توانيم بگوييم با تمام اسباب قابل نقل است و اختصاص به سببي دون سبب ديگر ندارد.]
امّا اگر در اصل قابليت شرعي نقل شك داشته باشيم ديگر نمي توانيم با تمسك به اين عمومات، قابليت را اثبات كنيم؛ زيرا اين عمومات از حيث قابليت در صدد بيان نيست، بلكه فقط در صدد تنفيذ اسباب معاملات [بعد از احراز قابليات] است. به عبارت ديگر اين عمومات و اطلاقات حيثي است؛ مثلاً دليل صلح بيان مي كند صلح از حيث ناقليت مطلق است، امّا اين كه چه چيزي قابليت دارد با صلح منتقل شود در صدد بيان آن نيست و بايد از جاي ديگر احراز شود. [لذا اگر منشأ شك، شك در سببيت صلح براي نقل چيزي بود، با تمسك به دليل صلح مي توان سببيت صلح را براي نقل آن اثبات كرد، امّا اگر منشأ شك، شك در اصل قابليت آن چيز براي نقل بود نمي توان به دليل صلح براي اثبات قابليت تمسك كرد.] بنابراين بعد از احراز قابليت شرعاً، از اين عمومات استفاده مي شود [معامله با هر يك از اسباب] نافذ است و اختصاص به سببي دون اسباب ديگر ندارد.
ص: 177
مرحوم امام قدس سره - مي فرمايد(1): اطلاقات و عمومات در مقام تنفيذ و امضاء هر
ص: 178
معامله اي است كه عرف تحت عنوان عقد، بيع، صلح، شرط و ... انجام مي دهد. به تعبير ديگر در مواردي كه اركان و شرائط عقد، بيع، صلح و ... عرفاً تمام است، اين عمومات آن را از تمام جهات [بدون هيچ قيد و شرطي] بالفعل تصحيح مي كند، در حالي كه اگر فقط از حيثي تصحيح مي كرد، تصحيح بالفعل عقود محقق نمي شد و نمي توانستيم با استناد به عمومات بگوييم فلان عقد واجب الوفاء است، در حالي كه چنين جواز استنادي واضح است.
سيد خويي قدس سره - آن چنان كه از هر سه تقرير ايشان (مصباح الفقاهة، محاضراتٌ في الفقه الجعفري و التنقيح في شرح المكاسب)(1) استفاده مي شود به دفاع از كلام محقق
ص: 179
اصفهاني قدس سره - برخاسته و كلام سيد يزدي قدس سره - را نقد كرده است.
در تقريرات مصباح الفقاهة _ كه معمولاً در اين مباحث به آن اعتماد مي كنيم _ مي فرمايد: «و دعوى أن الأصل جواز نقله تمسكا بالعمومات الدالة على صحة العقود و نفوذها دعوى جزافية» و وجه آن را در تقريرات محاضراتٌ في الفقه الجعفري و التنقيح في شرح المكاسب اين چنين بيان مي كند:
عمومات در مقام اثبات سلطنت متعاقدين بر نقل و امثال آن نيست، بلكه در مقام بيان نفوذ اسباب نقل است در مواردي كه سلطنت تامه احراز شده باشد.
ص: 180
بنابراين با اين ادله نمي توان قابليت شرعي حق براي نقل و سلطنت ذو الحق بر نقل حق را اثبات كرد.
تا اين جا كاملاً روشن است كه كلام ايشان به نفع محقق اصفهاني قدس سره - و عليه سيد يزدي قدس سره - است، امّا در ادامه كلامي دارند كه به نفع كلام سيد يزدي قدس سره - است:
بل هي ناظرة إلي نفوذ أسباب النقل و الانتقال في موارد ثبوت السلطنة التامة لكل من المتعاقدين علي ماله ولو عند العرف و العقلاء.
يعني اگر سلطنت تامه براي متعاقدين نزد عرف و عقلاء ثابت باشد _ هر چند در شرع ثابت نباشد _ آن عقد عند الشرع نافذ است و اين همان كلام سيد يزدي است. اين عبارت در هر دو تقرير محاضرات في الفقه الجعفري و التنقيح في شرح المكاسب بعينه(1) _ بدون مغايرت در الفاظ حتي در حروف عطف _ نقل شده است،
ص: 181
لذا احتمال اين كه از همديگر گرفته يا مصححين بعداً تصحيح كرده باشند زياد است. احتمال ضعيف هم دارد كه هر دو در مجلس درس، عين عبارت سيد خويي قدس سره - را كه بسيار خوش بيان بودند حفظ كرده و منعكس كرده اند.
به هر حال، گرچه اين كلام سيد خويي قدس سره - موافق با نظر سيد يزدي قدس سره - است، ولي أظهر آن است كه ايشان تمسك به عمومات نمي كنند، كما اين كه تعدادي از فتاواي ايشان نيز مناسب با آن است. مضاف به اين كه مثال نقضي كه در ذيل آن ذكر مي كنند نيز بر آن دلالت دارد و آن اين كه:
فرضاً اگر حرمت غنا و تغني مشكوك باشد، قابليت آن براي وقوع در بيع و اجاره [و هر عقد ديگري] نيز مشكوك خواهد بود؛ چون اگر غنا حرام باشد، عقد باطل است؛ زيرا در صحت بيع و اجاره شرط است كه قدرت بر تحويل ثمن و مورد اجاره وجود داشته باشد و با حرمت و ممنوعيت عمل، مكلّف شرعاً قدرت بر تحويل آن نخواهد داشت و در نتيجه بيع و اجاره باطل است. حال با شك در قابليت تغني براي وقوع در بيع و اجاره آيا مي توان با تمسك به عمومات و اطلاقاتي مانند (أَوْفُوا بِالْعُقُودِ)، (أَحَلَّ اللَّهُ الْبَيْعَ) و «الصُّلْحُ جَائِزٌ بَيْنَ الْمُسْلِمِينَ»، اثبات صحت معامله كرد و نتيجه گرفت چون ملازمات أمارات حجت است(1) پس تغني جايز است؟!
معلوم است كه چنين نتيجه اي نمي توان گرفت، پس كشف مي كنيم عمومات فقط در صدد بيان نفوذ اسباب است و از حيث اثبات قابليات و سلطنت متعاقدين بر عوضين در صدد بيان نيست.
اين مثال سيد خويي شبيه كلام مرحوم آخوند قدس سرهما - در كفايه(2) _ ذيل بحث عدم
ص: 182
جواز تمسك به عام در شبهه ي مصداقيه ي مخصص _ است كه از بعضي نقل كرده براي اثبات صحت وضوء به ماء مضاف مانند ماء الورد و گلاب _ چنان كه جناب صدوق قدس سره - جايز مي داند(1) _ به عموم (وَ لْيُوفُوا نُذُورَهُمْ)(2) تمسك كرده اند، به اين صورت كه اگر كسي نذر كند با گلاب وضوء بگيرد، عموم (وَ لْيُوفُوا نُذُورَهُمْ) شاملش مي شود و در نتيجه وفاي به آن واجب و نذر منعقد شده است و از آن جا كه نذر منعقد نمي شود مگر اين كه منذور آن شرعاً صحيح باشد، پس صحّت نذر ملازم با صحت منذور يعني وضوء با گلاب است.
بنابراين همان طور كه مرحوم آخوند در آن جا فرموده اين نوع استدلال صحيح نيست، سيد خويي نيز در ما نحن فيه مي فرمايد تمسك به عمومات براي اثبات قابليات درست نيست.
ص: 183
به نظر مي رسد همان طور كه سيد يزدي قدس سره - و مرحوم امام فرمودند، هرگاه قابليت عرفي احراز شد مي توان با تمسك به عمومات و اطلاقات قابليت شرعي را اثبات كرد؛ چون عرف و اهل لسان با دريافت آيه ي شريفه ي (أَوْفُوا بِالْعُقُودِ) ظاهراً شك نمي كنند كه بايد به هر نوع عقدي كه در ميان خود دارند و هر چيزي را كه قرارداد و پيمان مي دانند پايبند باشند؛ زيرا جمع مُحلاي به لام افاده ي عموم مي كند و طبق فرض، مفهوم عقد و مصاديق آن عرفي است؛ نه شرعي، لذا اجمالي نسبت به آيه ي شريفه براي عرف باقي نمي ماند تا منتظر باشند شارع مراد خود از عقد و مؤلفه هاي آن را تبيين كند.
بله ممكن است شارع عقدي را از عموم خارج كرده و بيان كند وفاي به آن لازم نيست، امّا اين باعث نمي شود در موارد شك در اخراج فردي از افراد عقد بعد از فحص و عدم ظفر به مخصص و مقيد كسي نتواند به عموم تمسك كند، و اگر در چنين فرضي با تمسك به استصحاب يا برائت، وفاي به عقد نكرد عذر او پذيرفته نيست و مورد توبيخ مولا واقع مي شود كه چرا بعد از فحص و يأس از ظفر به مخصص، به عموم (أَوْفُوا بِالْعُقُودِ) عمل نكرد در حالي كه عموم براي تمسك عند الشك بيان شده است؟!
پاسخ مثال نقض سيد خويي قدس سره -
امّا در مورد مثال نقض سيد خويي قدس سره - سه پاسخ بيان مي كنيم:
ص: 184
پاسخ اوّل
اين پاسخ طبق مبناي كساني از جمله سيد خويي قدس سره -(1) است كه قائلند عموماتي مانند (أَوْفُوا بِالْعُقُودِ)، «الصُّلْحُ جَائِزٌ بَيْنَ الْمُسْلِمِينَ» و ... فقط در مقام بيان حكم وضعي است و هيچ نظري به حكم تكليفي ندارد. طبق اين مبنا، عمومات فقط از حيث شكوك مربوط به حكم وضعي محض قابل تمسك است و در شك در حكم تكليفي يا حكم وضعي كه منشأ آن شك در حكم تكليفي است قابل تمسك نيست. بنابراين مثال مذكور كه منشأ شك در آن، حكم تكليفي است نمي تواند به عنوان نقض باشد؛ چون از آن جهت در صدد بيان نيست. امّا در ما نحن فيه كه آيا حقوق قابليت نقل شرعي دارد، از آن جا كه شك ما ناشي از حيثيت وضعي است نه تكليفي، پس بدون اشكال مي توان به عمومات تمسك كرد.
البته ما اصل اين مبنا را _ كه عمومات فقط در مقام بيان حكم وضعي است و هيچ نظري به حكم تكليفي ندارد _ بإطلاقه قبول نداريم، گرچه مانند شيخ انصاري قدس سره -(2) نيز قائل نيستيم كه وضعيات اصلاً اصالت نداشته و منتزع از تكليفيات
ص: 185
است. بلكه همان طور كه در ابتداي مكاسب محرمه در بحث تحليلي و تفصيلي درباره ي بعض عمومات مثل (أَوْفُوا بِالْعُقُودِ) بيان كرديم، ابتداءاً حكم تكليفي از آن استفاده مي شود و بالملازمةِ العرفية البيّنة استفاده ي حكم وضعي مي شود و بعضي اطلاقات مانند «الصُّلْحُ جَائِزٌ بَيْنَ الْمُسْلِمِينَ» نيز مستقيماً حكم وضعي را بيان مي كند و بعضي مثل (أَحَلَّ اللَّهُ الْبَيْعَ) بيان گر حكم وضعي و تكليفي هر دو مي باشند.
پاسخ دوم
بنابر اين كه ادله ي معاملات يا حداقل بعض آن ابتداءاً در صدد بيان حكم تكليفي است و بالملازمه حكم وضعي را بيان مي كند، چه مانعي دارد بگوييم ظاهر (أَوْفُوا بِالْعُقُودِ)، (أَحَلَّ اللَّهُ الْبَيْعَ)، (تِجارَةً عَنْ تَراضٍ مِنْكُمْ) و ... در صدد بيان آن است كه هرگاه مؤلفه هاي وضعي عقد، بيع، تجارت و ... عرفاً تمام بود معامله صحيح است، امّا از حيث موانع تكليفيه ي جائيه ي مِن قِبل شارع در صدد
ص: 186
بيان نيست؟!(1) نتيجه اش آن است كه از حيث مؤلفه هاي وضعي عقد مي توان به عمومات تمسك كرد، امّا از حيث حرمت تكليفي نمي توان تمسك كرد؛ چون در صدد بيان آن نيست.
پاسخ سوم
جواب مهم تر اين كه سيد خويي قدس سره - عدم جواز تمسك به عام براي اثبات جواز تكليفي غنا را مسلّم و مفروغٌ عنه گرفتند، در حالي كه عده اي از فقهاء در موارد مشابه با تمسك به عمومات، بالملازمه جواز تكليفي حكم ديگر را اثبات كرده اند. مثلاً مرحوم آخوند قدس سره - بعد از مناقشه در تمسك به عموم (وَ لْيُوفُوا نُذُورَهُمْ) براي اثبات جواز توضؤ به ماء الورد _ نه از آن حيث كه سيد خويي و محقق اصفهاني قدس سرهما - مناقشه كردند، بلكه از اين حيث كه تمسك به عام است در شبهه ي مصداقيه؛ چراكه در متعلق نذر شرط است كه راجح باشد، در حالي كه نمي دانيم توضؤ به ماء الورد راجح باشد _ با صراحت مي فرمايد: اگر در متعلق عام، شرط خاصي مانند رجحان، جواز و ... اخذ نشده باشد، مانعي در تمسك به عام براي اثبات صحت موارد مشكوك و بالملازمة اثبات جواز فعل محتمل الحرمة نيست. عبارت آخوند قدس سره - اين چنين است:
نعم لا بأس بالتمسك به في جوازه بعد إحراز التمكن منه و القدرة عليه فيما لم يؤخذ في موضوعاتها حكم أصلا فإذا شك في
ص: 187
جوازه صح التمسك بعموم دليلها في الحكم بجوازها.(1)
يعني فعلي [مانند غنا در مثال سيد خويي قدس سره -] كه حكمش مشكوك است اگر متعلق احكام ثانويه [مانند (أَوْفُوا بِالْعُقُودِ)] قرار گيرد، مي توان با تمسك به عموم آن حكم ثانوي [(أَوْفُوا بِالْعُقُودِ)] آن عقد را تصحيح كرده و بالملازمه حكم به جواز فعل [غنا] كرد. البته اين در صورتي است كه در موضوع حكم ثانوي _ بعد از مقدور بودن عقلي آن _ حكمي مانند رجحان، جواز و ... اخذ نشده باشد، كما اين كه در مثال مذكور اخذ نشده است.
محشّين محقق و مدقق كفايه و نيز خود سيد خويي قدس سره -(2) بر اين كلام مرحوم
ص: 188
آخوند از اين جهت اشكالي وارد نكرده اند. بنابراين اين طور نيست كه تمسك به عموم عام براي اثبات جواز غنا در ما نحن فيه معلوم البطلان باشد.
پس تا اين جا معلوم شد كه كلام سيد يزدي قدس سره - كه فرمودند بعد از احراز قابليت عرفي مي توان به عمومات براي اثبات قابليت شرعي تمسك كرد كلام محكم و مستدلي است و عمومات هيچ قصوري از اين حيث ندارد.
ص: 189
سيد يزدي - رحمة الله عليه - بعد از اثبات عدم قصور عموماتِ مربوط به معاملات، براي اثبات قابليات _ بعد از تحقق و ثبوت قابليات عرفاً _ شبهه اي(1) را مطرح و سپس آن را دفع مي كنند(2) و آن اين كه:
بعد از اين كه مي دانيم شارع بعضي از قابليات عرفيه را نپذيرفته است، اگر بخواهيم در موارد شك كه آيا شارع قابليتي را پذيرفته يا خير، به اين عمومات تمسك كنيم، تمسك به عام در شبهه ي مصداقيه ي مخصص خواهد شد، در حالي كه تمسك به عام در شبهه ي مصداقيه ي مخصص حتي اگر مخصص لبّي باشد جايز نيست؛ مثلاً اگر عامي بيان كند «اكرم كلّ عالمٍ» و مخصصي وارد شود «لا تكرم العالم الفاسق» در مواردي كه شك داريم عالمي آيا فاسق است تا از تحت عام خارج شده باشد يا غير فاسق است كه تحت عام باقي باشد، نمي توانيم به عموم عام تمسك كرده و اثبات كنيم وجوب اكرام دارد. بله! به كمك اصل محرز و استصحاب عدم فسق زيدِ عالم مي توان با ضمّ وجدان به اصل، تنقيح موضوع عام كرد و گفت: زيدِ عالم تحت عام باقي است و در نتيجه وجوب اكرام دارد.
ص: 190
در ما نحن فيه نيز از آن جا كه (أَوْفُوا بِالْعُقُودِ) و ساير عمومات نسبت به بعض قابليات عرفيه تخصيص خورده است، پس اگر در مورد قابليتي شك وجود داشته باشد كه تحت عام باقي است يا داخل در مخصص است، ديگر نمي توان به عموم عام تمسك كرد؛ زيرا تمسك به عام است در شبهه ي مصداقيه ي مخصص. بنابراين در هيچ يك از حقوقي كه قابليت نقل و انتقال آن مشكوك است نمي توان با تمسك به اين عمومات، اثبات قابليت آن كرد؛ چون تمسك به عام است در شبهه ي مصداقيه ي مخصص.
سيد يزدي قدس سره - در پاسخ به اين شبهه مي فرمايد: تمسك به عام در شبهه ي مصداقيه ي مخصص در صورتي لازم مي آيد كه خود شارع عنواني را تخصيص زده و خارج كرده باشد و ما موردي را شك داشته باشيم كه تحت آن عنوان قرار دارد يا خير. امّا اگر عنوان جامعي را خارج نكرده، بلكه فقط موارد خاصي را خارج كرده باشد _ هر چند ذهن بتواند عنوان جامعي براي آن انتزاع كند _ و شك كنيم مورد منظور را نيز خارج كرده يا خير، مي توان به عموم عام تمسك كرد و الا تقريباً به هيچ عامي نمي توان تمسك كرد؛ زيرا مثلاً در (أَوْفُوا بِالْعُقُودِ) شارع عقود فاسد _ مانند عقد غرري و ربوي _ را خارج كرده در نتيجه اگر در صحت عقدي شك كرديم ديگر نمي توانيم به عموم (أَوْفُوا بِالْعُقُودِ) تمسك كنيم و هكذا ساير عمومات.
در حالي كه از آيه ي شريفه ي (أَوْفُوا بِالْعُقُودِ) استفاده مي شود هر چيزي كه عرفاً عقد محسوب شود صحيح و لازم الرعاية است، فقط موارد خاص (مورد به مورد؛ نه تحت عنوان جامعي كه خود شارع بيان فرموده باشد) خارج مي شود و در مشكوكات
ص: 191
بايد رجوع به عموم عام شود و در حقيقت در چنين فرضي، شك به نحو شبهه ي مفهوميه در سعه و ضيق مخصص منفصل است كه مرجع، عام مي باشد.
پاسخ سيد يزدي قدس سره - به اين شبهه تمام است و هيچ يك از أعلام _ آن مقدار كه مراجعه كردم _ نسبت به اين كلام سيد اعتراضي نكرده است؛ الا مرحوم امام قدس سره - كه [در صغراي كلام سيد اشكال كرده] و فرموده است: مخصصي با عنوان جامع از طرف خود شارع براي اين عمومات بيان شده، بنابراين موارد شك به نحو شبهه ي مصداقيه ي مخصص مي باشد، لذا نمي توان به عموم عام تمسك كرد.
كلام حضرت امام قدس سره -(1) مبتني بر دو مقدمه است:
ص: 192
1. در ادله ي نفوذ شرط آمده كه «إنَّ الْمُسْلِمِينَ عِنْدَ شُرُوطِهِمْ إِلَّا شَرْطاً حَرَّمَ حَلَالًا أَوْ أَحَلَ حَرَاما»(1) و «الْمُسْلِمُونَ عِنْدَ شُرُوطِهِمْ إِلَّا كُلَّ شَرْطٍ خَالَفَ كِتَابَ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ فَلَا يَجُوزُ»(2) و «الْمُسْلِمُونَ عِنْدَ شُرُوطِهِمْ فِيمَا وَافَقَ كِتَابَ اللَّهِ عَزَّ وَ جَل»(3) و «كُلُ
ص: 193
شَرْطٍ خَالَفَ كِتَابَ اللَّهِ فَهُوَ رَد»(1).
در ادله ي نفوذ صلح نيز وارد شده «انَّ الصُّلْحَ جَائِزٌ بَيْنَ الْمُسْلِمِينَ إِلَّا صُلْحاً حَرَّمَ حَلَالًا أَوْ أَحَلَّ حَرَاما»(2).
بنابراين ادله ي نفوذ شرط و ادله ي نفوذ صلح، مخصص(3) دارد و آن اين كه «مخالف حكم الله» نباشد؛ چون ظاهراً مراد از مخالفت كتاب الله، مخالفت حكم الله است، هر چند آن حكم از سنت پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم - يا ائمه ي معصومين- عليهم السلام - ثابت شده باشد. كما اين كه تحليل حرام و تحريم حلال نيز خصوصيت ندارد و مراد تغيير حكم الله است. پس اين ادله بيان مي كند صلح و شرط نافذ است مگر اين كه مخالف حكم الله باشد.
ص: 194
2. عرف و عقلا از اين ادله استظهار مي كنند كه عقد صلح و شرط خصوصيتي ندارد و اين تقييد و تخصيص در همه ي معاملات سريان دارد؛ يعني هر عقدي اعم از بيع، اجاره و ... نافذ است مگر در صورتي كه مخالف حكم الله باشد.
بلكه مي توان گفت اين يك قيد لبّي و عقلي براي تمام معاملات است؛ يعني عقل حكم مي كند هيچ يك از معاملات نبايد مغاير حكم الله باشد و كسي حق ندارد حكم الله را تغيير دهد.
بنابراين حتي اگر عرف هم القاء خصوصيت نكند و به همه ي معاملات اسراء ندهد، عقل حكم مي كند كه عقود نبايد مشتمل بر خلاف شرع باشد، لذا اگر عقدي مشتمل بر خلاف شرع بود قابل نفوذ و امضاء با عموم «اوفوا بالعقود» نيست.
پس با اين بيان معلوم شد همه ي عمومات، داراي مخصص است و اين كه مرحوم سيد يزدي فرمود انتزاعي است و عمومات مخصص ندارد درست نيست. بنابراين هر جا شك شد كه شارع اقدس قيد يا شرطي را در عوضين لحاظ فرموده يا نه، نمي توان به عمومات تمسك كرد؛ چون شبهه ي مصداقيه ي مخصص است و در شبهه ي مصداقيه ي مخصص حتي اگر مخصص لبّي باشد نمي توان به عام رجوع كرد. لذا در ما نحن فيه در شك اين كه حقي قابل نقل است يا خير، نمي توان با تمسك به (أَوْفُوا بِالْعُقُودِ) اثبات كرد قابل نقل است.
خدمت امام بزرگوار با آن عظمت و دقت نظر عرض مي كنيم:
1. اگر اين تخصيص و استثناء را به همه ي شروط محتمله شرعاً سرايت دهيم و در نتيجه در موارد شك در اشتراط چيزي شرعاً _ در عوضين يا متعاقدين يا خود عقد _ نتوانيم تمسك به عمومات كنيم، لازمه اش آن است كه اين عمومات
ص: 195
و اطلاقات بي فايده شود و فقط به قدر متيقن اكتفا كنيم، در حالي كه گمان نمي كنم خود شما به آن ملتزم باشيد.
و اگر مقصودتان تفكيك بين شروط است؛ مثلاً در شك در قابليت عوضين براي نقل نمي توان به عام تمسك كرد، ولي در شك در قابليت متعاقدين مي توان تمسك كرد، احتياج به تبيين دارد و بيان شما وافي به مقصود نيست.
2. فرموديد عرف و عقلاء، استثناء واقع در ادله ي نفود شرط و صلح را به خاطر مناسبات حكم و موضوع و ارتكازات خودشان به همه ي معاملات سريان مي دهند.
عرض مي كنيم اين مطلب بسيار مهمي است كه نياز به احراز دارد. به نظر مي رسد عرف دقي(1) در اين جا با توجه به نكاتي كه بيان مي كنيم توقف مي كند و اين اسراء را انجام نمي دهد و آن اين كه:
طبيعت شرط و صلح به گونه اي است كه افراد مي توانند هرچه را كه بخواهند با شرط يا صلح تحميل كنند و اگر ادله ي صلح و شرط مذيّل به آن ذيل «الا ما خالف حكم الله» نباشد، در مظانّ آن است كه افرادي بعضي از محرمات _ اعم از محرمات تكليفي، وضعي، محرمات مشكوكه يا حتي محرزه _ را تحت عنوان شرط يا صلح، بر خود يا ديگران لازم كنند؛ چون شرط و صلح _ حداقل از حيثي _ قليل المؤونه است(2)؛ لذا براي اين كه چنين سوء استفاده اي نشود، شارع خصوص دليل نفوذ شرط و صلح را با عنواني متصلاً يا منفصلاً تخصيص زده
ص: 196
است، به خلاف عقود ديگر كه ذاتاً ضيق دارند و آن سعه ي صلح و شرط را ندارند، لذا در مظان سوء استفاده مثل شرط و صلح نيستند.
از طرف ديگر مخصصاتي اعم از تكليفي و وضعي بر عموماتي مانند (أَوْفُوا بِالْعُقُودِ)، (أَحَلَّ اللَّهُ الْبَيْعَ)، (تِجارَةً عَنْ تَراضٍ مِنْكُمْ) وارد شده، مثل نهي از بيع غرري، بيع ربوي، قرض ربوي، يا نهي از جعل خيار در نكاح يا نهي از تعليق إنشاء در همه ي عقود كه البته با دليل اجماع ثابت شده است و ... .
لذا ممكن است شارع با توجه به ضيق ذاتي اين عقود و وجود اين تخصيصات خواسته باشد بقيه ي موارد را تنفيذ كند؛ يعني هرچه كه خارج از ضيق ذاتي اين عقود و خارج از اين مخصصات باشد نافذ است. بدين جهت آن مخصصي را كه براي شرط و صلح قرار داده براي عمومات عقود و معاملات قرار نداده است تا مجتهد بتواند غير مواردي را كه شارع تخصيص زده حكم به تنفيذ كند.
با وجود اين احتمال كه رادعي از آن وجود ندارد، ديگر عرف دقّي و عقلاء القاء خصوصيات بين شرط و صلح و بين ساير عقود نمي كنند. بنابراين اين كه شما فرموديد عرف و عقلاء خصوصيتي براي صلح و شرط نمي بينند و تخصيص و استثناء شرط و صلح را به ساير عقود اسراء مي دهند درست نيست و واقعاً احتمال خصوصيت داده مي شود.
3. امّا اين كه فرموديد: اگر هم عرف و عقلاء اسراء ندهند، عقل به تنهايي حكم مي كند كه عقود معاملي _ يا هر عقدي _ نبايد مخالف شرع و مغيّر حكم الله باشد و اين يك مخصص لبّي است.
عرض مي كنيم: اين فرمايش شما را في الجمله قبول داريم كه يك قيد لبّي در اين جا وجود دارد، امّا اين كه با اين عنوان «الا ما خالف حكم الله» استثناء شده باشد و اين عنوان موضوعيت داشته باشد به نحوي كه عام بعد از تخصيص به آن،
ص: 197
معنون به عنوانِ «غيرِ عنوان مذكور» [مانند عنوان «عقودِ غير مخالف شرع»] شود كه در نتيجه شك در صدق آن بر موارد مشكوك داشته باشيم، ثابت نيست و عقل اين اندازه درك نمي كند.
عقل فقط درك مي كند عقود نبايد مشتمل بر مواردي باشد كه شارع وضعاً يا تكليفاً آن ها را به حمل شايع(1) خلاف شرع قلمداد كرده است؛ نه اين كه عقل عنواني را خارج كند و پيدا كردن مصاديق به عهده ي مخاطب باشد.
در حقيقت ما نحن فيه نظير آن است كه شارع فرموده باشد: «اكرم كل عالم» و مي دانيم عالم فاسق، عالم شاعر، عالم نحوي را اخراج كرده، ولي نمي دانيم عالم صرفي را نيز اخراج كرده يا خير. در چنين جايي كه در حقيقت شك در تخصيص زائد است، بعد از فحص تمسك به عموم عام مي كنيم؛ چون عام براي ضرب قاعده القاء شده و موارد شك در تخصيص زائد را پوشش مي دهد.
بلكه چه بسا در مورد شرط و صلح نيز بتوان گفت: خود عنوان «ما خالف حكم الله» موضوعيت ندارد و اشاره به موارد است يعني به حمل شايع مراد است و خود مفهوم قيد براي عام نيست. لذا در موارد شك مي توان به عام تمسك كرد.
بنابراين ادعاي اين كه اين عمومات _ به القاء خصوصيت صلح و شرط يا به حكم عقل _ مقيد به عدم مخالفت با شرع بعنوانه شده باشد ثابت نيست؛ لذا تمسك به عام در موارد شك، تمسك به عام در شبهه ي مصداقيه ي مخصص نيست و منعي از تمسك به عام وجود ندارد.
ص: 198
علي فرض اين كه اشكال مرحوم امام قدس سره - تثبيت شود و بگوييم همه ي عمومات داراي مخصص لبّي با عنوان «إلا ما خالف الشرع» است و اين عنوان موضوعيت داشته به نحوي كه عام بعد از تخصيص به آن، معنون به عنوانِ «غيرِ عنوان مذكور» شده و در نتيجه تمسك به عام در موارد مشكوك، تمسك به عام در شبهه ي مصداقيه ي مخصص باشد، آيا راهي براي برون رفت از شبهه و در نتيجه تمسك به عام وجود دارد؟
كثيري از أعلام از جمله مرحوم آخوند قدس سره - _ در ذيل مبحث عام و خاص(1) _ راه حلي ارائه كرده اند و آن اين كه: با جريان اصل محرز مي توان موارد مشكوك را از تحت عنوان مخصص خارج كرده و در نتيجه با ضمّ وجدان به اصل، حكم عام را جاري كرد.
به عنوان مثال دليلي كه مي گويد: «المرأة تري الحمرة الي خمسين سنة الا القرشية» اگر در مورد زني كه مشكوك است قرشي است يا غير قرشي، به عموم يا اطلاق «المرأة تري الحمرة إلي خمسين سنة» تمسك شود تمسك به عام يا
ص: 199
اطلاق است در شبهه ي مصداقيه ي مخصص و مقيِّد و جايز نيست، ولي مي توان آن را با استصحاب عدم قرشيت از تحت مخصص [مقيّد] خارج كرد و در نتيجه با ضمّ وجدان به اصل _ يعني مرأة موجود است بالوجدان و قرشيت مرأة منتفي است بالأصل _ حكم به «تري الحمرة الي خمسين سنة» مي شود.
إن قلت: نمي توان زماني را فرض كرد كه مرأة موجود بود ولي قرشيت موجود نبود؛ زيرا اين وصف ذاتي است و هر زن قرشي از همان لحظه اي كه موجود مي شود وصف قرشيت را دارد؛ لذا نمي توان زماني را فرض كرد كه موجود شده ولي وصف قرشيت نداشته است. بنابراين حالت سابقه ندارد و نمي توان استصحاب جاري كرد.
قلت: بله استصحاب عدم نعتي در اين جا جاري نيست؛ چون حالت سابقه ندارد، امّا استصحاب عدم ازلي به نحو كان تامّه جاري است به اين صورت كه وقتي مرأة نبود، از باب سالبه به انتفاء موضوع انتساب وي به قريش هم نبود، شك مي كنيم وقتي كه مرأة موجود شد وصف قرشيت و انتساب به قريش نيز همراه او موجود شد يا نه، استصحاب عدم مي كنيم.
با همين بيان در ما نحن فيه نيز مي توانيم استصحاب جاري كنيم؛ به اين صورت كه از تحت عموماتي مانند (أَوْفُوا بِالْعُقُودِ) عنوان وجودي «ما خالف الشرع» خارج شده است؛ يعني «اوفوا بالعقود إلا إذا كان مخالفاً للشرع» حال اگر حقي كه قابليت انتقال شرعي آن مشكوك است تحت يكي از عقود واقع شود، وجدانا عقد محقق شده است [عرفاً]، ولي نمي دانيم وصف مخالفت با شرع نيز محقق شده يا نه، مي گوييم وقتي كه عقد محقق نشده بود وصف مخالفت آن با شرع هم نبود، با تحقق عقد شك مي كنيم كه وصف مخالفت با شرع همراه عقد محقق شد يا نه، استصحاب عدم ازلي تحقق آن وصف جاري مي كنيم. بنابراين
ص: 200
با ضم وجدان به اصل _ كه اين عمل عقد است وجداناً و غير مخالف شرع است بالاصل _ مشمول حكم (أَوْفُوا بِالْعُقُودِ) مي شود.
بله اگر كسي مانند محقق نائيني و حضرت امام قدس سرهما - منكر استصحاب عدم ازلي باشد، با اين روش نمي تواند موضوع (أَوْفُوا بِالْعُقُودِ) را احراز كند.
تا اين جا بيان كرديم حقوقي كه عقلاء ابداع و شارع آن را امضاء كرده است _ مانند حق تحجير، بعضي خيارات و ... _ اگر قابليت نقل آن نزد عرف احراز شود با تمسك به عمومات مي توان قابليت شرعي آن را نيز اثبات كرد.
اكنون سؤال در اين است كه آيا با تمسك به عمومات مي توان قابليت نقل حقوقي را كه شارع خود ابداع كرده _ و نزد عرف صرف نظر از شرع وجود ندارد، مانند خيار حيوان و ... _ اثبات كرد؟
در پاسخ مي گوييم: اگر عرف درك كند حقي كه شارع جعل كرده مانند ساير حقوق قابل نقل است، مي توان با تمسك به عمومات قابليت نقل را اثبات كرد؛ زيرا بدين معناست كه شارع حقي نظير حقوقي كه عقلاء در ميان خود دارند جعل كرده و همان احكام و آثار را دارد.
امّا اگر عرف احراز نكرد كه حق ابداعي شارع مانند ساير حقوق بوده و همان آثار و احكام را داراست، بلكه احتمال داد شارع قابليت نقل براي آن اعتبار نكرده باشد ديگر نمي توان با تمسك به عمومات، قابليت نقل را اثبات كرد و بايد به قواعد ديگر و اصول عمليه رجوع كرد.
ص: 201
طبق تعريفي كه قبلاً درباره ي حق ارائه كرديم معلوم شد كه حق، ملازم با قابليت فعلي اسقاط نيست، بلكه فقط زمينه ي اسقاط دارد و حقوقي مانند حق ولايت، حق ابوت، حق اخوت و ... قابليت فعلي اسقاط ندارد. قبل از اين كه حكم شك در قابليت فعلي اسقاط حق را بيان كنيم مناسب است ابتدا حقيقت اسقاط را توضيح دهيم.
ص: 202
همان طور كه در تعريف حق بيان كرديم حق مفهومي ذات تعلق است و نياز به متعلق دارد. متعلق آن اگر هميشه فعل نباشد غالباً فعل است. حتي در مثل حق تحجير كه حق، اضافه به سببش شده، متعلق آن حقيقتاً فعل _ يعني إحياء ارض _ است.
در اين كه حقيقت اسقاط حق چيست، آيا رفع آن اضافه اي است كه بين ذي الحق و متعلق حق وجود دارد، يا رفع طرف اضافه _ يعني ذي الحق يا متعلق حق _ است؟ از ظاهر بعض كلمات استفاده مي شود كه احتمالات متعددي وجود دارد.
نظير اين سؤال در مورد إعراض از ملك نيز مطرح است كه آيا إعراض از ملك به معناي رفع ملكيت است كه به تعبير بعضي «اضافه» مي باشد يا رفع طرفِ اضافه يعني رفع طرفيتِ مالك يا رفع طرفيتِ مملوك است؟ به خاطر اين كه در تحليل ملك، سه مفهوم مالك، مملوك و ملك (به معناي مصدري) تصور مي شود؛ كما اين كه در تحليل حق، سه مفهوم ذي الحق، متعلق حق و اضافه ي حقي تصور مي شود. لذا در اسقاط حق اين سؤال پيش مي آيد كه آيا اسقاط حق به رفع آن اضافه ي حقي است يا رفع ذي الحق است از طرفيت حق يا رفع متعلق حق از طرفيت حق؟ كما اين كه در إعراض از ملك سؤال است كه آيا رفع اضافه ي ملكي است يا رفع مالك از طرفيت ملك يا رفع مملوك از طرفيت ملك؟
محقق نائيني قدس سره -(1) در بحث إعراض از ملك مي فرمايد: إعراض از ملك به
ص: 203
ص: 204
معناي از بين بردن اعتباري طرف اضافه يعني مملوك است كه به تبع آن خود اضافه يعني ملكيت از بين مي رود؛ چون آن چه مالك بر آن تسلط دارد مملوك است؛ نه ملكيت. مثلاً زيد كه مالك كتاب است يعني مسلط بر كتاب است و مي تواند آن را جابه جا يا در عالم اعتبار اعدام كند، ولي بر ملكيت كتاب تسلطي ندارد تا بتواند در عالم اعتبار اعدام كند؛ چون انسان مالك ملكيتش نيست كه بر آن تسلط داشته و بتواند تصرف كند.
ايشان در تشبيه معقول به محسوس، ملكيت و اضافه ي ملكي را به رشته و خيطي تشبيه مي كنند كه از طرف مالك به مملوك بسته شده است و در حقيقتِ نقل مي فرمايند: آن چه در نقل، معاوضه مي شود مملوك است و آن رشته تغيير نمي كند؛ مثلاً در مبادله ي كتاب زيد با قلم عمرو، در حقيقت آن خيط و رشته اي كه بين زيد و كتابش بسته شده تغيير نمي كند، بلكه آن سر خيط كه به كتاب بسته شده باز مي شود و به جاي آن به قلم بسته مي شود و نيز آن خيطي كه بين عمرو و قلمش بسته شده تغيير نمي كند، بلكه آن سر خيط كه به قلم بسته شده باز مي شود و به جاي آن به كتاب بسته مي شود.
ص: 205
اين مبناي محقق نائيني قدس سره - در مورد إعراض از ملك با اين سازگار است كه ايشان اسقاط حق را نيز به معناي اسقاط طرف و متعلق حق بدانند؛ نه اسقاط اضافه ي حقي؛ چراكه حق، همان ملك حيثي است و انسان نسبت به حق خود ديگر حق ندارد تا آن را اسقاط كند، بلكه نسبت به محقوق و متعلق، حق دارد و مي تواند آن را اسقاط (اعدام اعتباري) كند. ولي در عين حال در جايي(1) تصريح
ص: 206
مي كنند: از آن جا كه حق اضافه ي خاصه است و براي آن چه بسا متعلّق خارجي نباشد و چون خود قابل تصرف است پس مي توان آن را اسقاط كرد.
جناب محقق اصفهاني - رحمة الله عليه - كه مفصل تر از همه وارد بحث حقيقت اسقاط شده ابتدا وجهي را بيان مي كنند(1) كه به نظر مي آيد اسقاط، رفع اضافه ي حقي نيست،
ص: 207
بلكه رفع طرف حق است و مقصودشان از طرف حق، ذي الحق است؛ يعني ذي الحق از طرفيت حق برداشته مي شود. به خاطر اين كه در مواردي كه ذي الحق متعدد و حق واحد است، با رفعِ يدِ بعضي از حق خود، از ديگران ساقط نمي شود، در حالي كه اگر به معناي رفع اضافه ي حقي بود از همه ساقط مي شد؛ مثلاً در حق شفعه اي كه به وراث متعدد به ارث مي رسد اگر يكي از وراث حق خود را اسقاط كند، با اين كه حق شفعه واحد است حق بقيه اسقاط نمي شود، در حالي كه اگر اسقاط، رفع اضافه ي حقي بود، يك نفر كه اسقاط مي كرد بايد كل حق ساقط مي شد؛ چون واحد است، در حالي كه مي دانيم اين حق براي ديگران باقي است. پس معلوم مي شود با اسقاط، خودش را از طرفيت حق خارج كرده است، نه اين كه اضافه ي حقي از بين رفته باشد.
محقق اصفهاني - رحمة الله عليه - بعد از ذكر اين وجه مي فرمايد: ولي حقيقت آن است كه اسقاط، رفع اضافه است؛ نه اخراج ذي حق از طرفيت اضافه. و در مورد مثال مذكور كه حق واحد و ذو الحق متعدد است كأنّ مي خواهند بفرمايند _ عبارت ايشان خيلي واضح نيست _ همان حق واحد به نوعي تقسيم پذير است و هر كدام از صاحبان حق كه اسقاط كند در حقيقت اضافه ي مربوط به خودش را رفع مي كند كه به تبع خودش هم از طرفيت اضافه خارج مي شود؛ چون با رفع اضافه، ذي حق نيز از طرفيت اضافه برداشته مي شود.
محقق اصفهاني - رحمة الله عليه - سپس تذكري مي دهند كه كسي فكر نكند اسقاط به معناي رفع متعلَق است؛ چون متعلق حق، يا عين است يا منفعت [يا عمل حر]. مثلاً در حق تحجير كه متعلق حق، ارض محجره مي باشد، معنا ندارد كه خود ارض اسقاط شود يا در حق خيار كه متعلق حق، فسخ و امضاء مي باشد، معلوم است كه خود حق اسقاط مي شود؛ نه فسخ يا امضاء. كما اين كه در نقل حق نيز در حقيقت
ص: 208
خود حق نقل مي شود؛ نه متعلق حق؛ مثلاً در حق تحجير، ارض محجره به ديگري نقل نمي شود بلكه حقِ متعلق به ارض محجره نقل مي شود. گرچه ايشان در كلامشان مي فرمايند اگر در نقل حق، متعلق نقل شود اشكالي در نقل وجود ندارد، امّا از مجموع كلامشان استفاده مي شود كه اين يك فرض است و نقل به خود اضافه ي حقّي تعلّق مي گيرد.
بر خلاف ملك كه در آن، مملوك و متعلق ملك نقل مي شود؛ نه ملكيت. به اين معنا كه عين از طرفيت ملكيت بايع خارج شده و به طرفيت ملكيت مشتري درمي آيد و بالعكس؛ مثلاً در مبادله ي كتاب زيد با قلم عمرو، زيد كتاب را از طرفيت ملكيت خود خارج كرده و به طرفيت ملكيت عمرو در مي آورد، چنان كه عمرو نيز قلم را از طرفيت ملكيت خود خارج ساخته و به طرفيت ملكيت زيد در مي آورد.(1)
محقق اصفهاني قدس سره - سپس مطلبي را در ضمن مطالبشان در اين جا ذكر مي كنند(2) و آن اين كه بيع هميشه مستلزم نقل نيست، لذا تعريف بيع به نقلِ شيئي از ملكيت يكي به ملكيت ديگري صحيح نيست؛ زيرا گاهي بيع تمليك ابتدايي است، بدون آن كه نقلي از طرفيت اضافه ي يكي به طرفيت اضافه ي ديگري محقق شود؛ مثلا ً در بيع كلي در باب سلف كه يك كيلو گندم مي فروشد اصلاً گندمي وجود ندارد كه طرف ملكيت باشد ولي در عين حال بيع نزد همه صحيح است. پس در اين جا با اين كه نقلي به اين معنا كه از طرفيت ملك بايع خارج شده و به طرفيت ملك
ص: 209
مشتري داخل شود وجود ندارد و تمليك ابتدائي است، امّا بيع صحيح است. بنابراين معلوم مي شود كه تعريف بيع به نقل صحيح نيست.
محقق اصفهاني قدس سره - بعد از تبيين معناي نقل مي فرمايد: امر در نقل اضافه ي حق مشكل است؛ زيرا هر اضافه اي متقوّم به اطرافش است و با تغيير طرفين يا طرف اضافه، آن اضافه معدوم و اضافه ي ديگري محقق مي شود، پس نمي توان خود حقّ را به ديگري منتقل كرد. از طرف ديگر فرض اين است كه در نقل حق، متعلَق حق منتقل نمي شود؛ مثلاً در حق تحجير، ذو الحق ارض محجَّره را كه به ديگري منتقل نمي كند _ هر چند اگر خود ارض محجَّره را منتقل مي كرد مانعي نداشت _ بلكه فرض آن است خود حق را منتقل مي كند؛ لذا ناچاريم بگوييم اين يك تسامح است. هذا كله في بيان حقيقة الاسقاط و النقل.
نظر محقق اصفهاني - رحمة الله عليه - در مورد اعراض نيز علي القاعده بايد مانند اسقاط باشد؛ يعني اعراض، رفع ملكيت است؛ نه اخراج مالك يا مملوك از طرفيت ملك، ولي ايشان در جايي تصريح مي كنند كه اعراض را موجب خروج از ملكيت نمي دانند(1) و در جاي ديگر در بحث خيارات مي فرمايند: «الاعراض على القول به إعراض عن المال لا عن الملكية»(2).
ص: 210
نظري كه ما در مورد حقيقت إسقاط، نقل و إعراض بيان مي كنيم متفاوت با فرمايش محقق اصفهاني قدس سره - و ديگران است و اساساً اين پرسش را در مورد حقيقت اسقاط كه آيا رفع اضافه است يا رفع ذي الحق يا متعلقِ حق از طرفيت اضافه، پرسشي ناصحيح مي دانيم؛ به خاطر اين كه حق اصلاً قابل انفكاك از متعلق خود و ذي الحق بما هو ذي الحق نيست و رفع هر كدام به معناي رفع هر سه مفهوم مي باشد.
توضيح مطلب
همان طور كه قبلاً بيان كرديم حق مفهومي ذات اضافه است به گونه اي كه مضافٌ اليه در قوام و ماهيت آن موجود بوده و اصلا ً نمي توان حق را بدون مضافٌ اليه كه همان محقوق و متعلق حق است تصور كرد. كما اين كه نمي توان حق را بدون ذي الحق بما هو ذي الحق تصور كرد.
مفاهيم ذات اضافه ي اعتباري، همانند مفاهيم ذات اضافه ي تكويني و حقيقي قابل انفكاك از طرفين اضافه ي خود نيست؛ يعني همان طور كه نمي توان علم را كه از مفاهيم حقيقي است از معلوم و عالم بما هو عالم تفكيك كرد و فرض علم بدون عالم يا بدون معلوم محال بوده و حقيقت علم مشتمل بر عالم و معلوم
ص: 211
است، در مورد حق نيز كه از مفاهيم ذات اضافه ي اعتباري است نمي توان بدون محقوق و متعلق حق و بدون ذي الحق بما هو ذي الحق تصور كرد. نمي توان گفت «فلاني حق دارد» بدون اين كه متعلق داشته باشد يا نمي توان گفت «حقي وجود دارد ولي ذو الحق ندارد» و اين نظير آن است كه بگوييم: علم وجود دارد ولي عالم آن علم وجود ندارد! حبّ وجود دارد ولي محبّ ندارد!
بنابراين همان طور كه حقيقت علم، عالم و معلوم واحد است و فقط لحاظشان متفاوت است، حقيقت حق، متعلق حق و ذي الحق نيز واحد است و قابل انفكاك از هم نيست، لذا اسقاط حق نيز به معناي اسقاط يك حقيقت سه بعدي و در عين حال بسيط است.
با اين توضيح معلوم مي شود اين سؤال كه اسقاط حق آيا اسقاط خود حق است يا اسقاط ذي الحق از طرفيت حق يا اسقاط متعلق حق از طرفيت حق، سؤال درستي نيست؛ چون هميشه ذو الحق و متعلق حق، همراه حق مفروض است و عقلاً و عرفاً قابل تفكيك نيست و رفع يكي به معناي رفع هر سه است و حتي اين تعبير كه با رفع يكي، به تبع، آن دو نيز رفع مي شوند و در كلمات محقق اصفهاني(1) قدس سره - به آن اشاره شده، صحيح نيست؛ چون هر سه با هم و در يك مرتبه رفع مي شوند، نظير اين كه با رفع علم، معلوم بالذات و عالم بما هو عالم _ نه آن ذاتي كه علم به آن قائم است _ نيز در همان مرتبه رفع مي شود.
در مورد ملك نيز همين رابطه بين «ملك»، «مالك بما هو مالك» و «مملوك بما هو مملوك» برقرار است و اين سه از هم جدايي ناپذيرند. «ملك» بدون
ص: 212
«مملوك» و بدون «مالك بما هو مالك» امكان پذير نيست؛ چون ملك طبق آن چه قبلاً بيان كرديم به معناي وابستگي شيئي به تمام هويت و آثار به ديگري است و وابسته بدون آن چيزي كه وابسته به او باشد معنا ندارد و اين معنا حتي بالاتر از معناي تضايف مملوك و مالك است كه متكافئانند قوةً و فعلاً.
بنابراين آن هايي كه در «نقل ملك» مي گويند: عين از طرفيتِ اضافه ي ملكي شخصي به طرفيتِ اضافه ي ملكي ديگري در مي آيد، اگر مقصودشان اين است كه عين به وصف أنّه مملوكٌ از طرفيت اضافه ي ملكي زيد به طرفيت اضافه ي ملكي عمرو در مي آيد، مي گوييم: «مملوك بما هو مملوك» بدون «ملك» و بدون «مالك بما هو مالك» قابل جابه جايي نيست؛ زيرا از هم قابل انفكاك نيست، هر چند ذهن با تحليل تفكيك مي كند ولي حقيقتاً تفكيك پذير نيست. لذا ادعاي نقل مملوك بدون نقل ملكيت و مالك صحيح نيست. و اگر مقصودشان آن است كه «عين بما هي عين» بدون وصف مملوكيت نقل مي شود، اين خارج از محل بحث ماست. چون محل بحث «نقل عين بما هي عين» نيست، بلكه «نقل عين بما هي مملوكةٌ» است.
محقق اصفهاني قدس سره - در مورد نقل حق، في الجمله به اين نكته توجه داشتند و فرمودند:
و أمّا نقل نفس الإضافة المضافة بذاتها فغير معقول، لأنّ الإضافات تتشخص بأطرافها، فشخص العين قابل للنقل دون شخص الإضافة، فلا بد من أن يكون النقل فيها بالعناية.(1)
ص: 213
ولي ما خدمت ايشان عرض مي كنيم در مورد نقل ملك نيز تعبير نقل مملوك يا نقل نفس اضافه مجاز است؛ چون «ملك»، «مالك بما هو مالك» و «مملوك بما هو مملوك» از هم قابل تفكيك نيست و اصلاً در حقيقت نقلي اتفاق نمي افتد، بلكه دو قضيه اتفاق مي افتد كه از هم منفك نيست و آن اين كه:
هر يك از بايع و مشتري «مالك بودن خود»، «ملكيت خود» و «مملوكيت مبيع يا ثمن براي خود» را كه هر سه تعبير از يك حقيقت است از بين مي برد و مثل آن را در عالم اعتبار براي طرف مقابل ايجاد مي كند؛ چون ملكيتي كه مثلاً بايع بر كتاب دارد قائم به خودش بوده و «مملوك» و «ملك» نيز متحد با مالك بودن اوست و از هم جدايي ناپذير است، با جدا كردن يكي از اين سه، در حقيقت كل ملكيت نابود مي شود و چيز ديگري نيست تا آن را نقل كند، بلكه نظير آن را در عالم اعتبار براي طرف مقابل ايجاد مي كند و اين نظير تعبير مسامحي نقل علم به ديگري در عالم تكوين است كه در حقيقت ايجاد علم است؛ نه نقل علم؛ چون علم هر كسي قائم به نفس اوست و قابل انتقال به ديگري نيست.(1)
پس در عالم اعتبار نيز تعبير نقل ملك تعبير مسامحي است و در حقيقت مالك، ملكيت خود را إفناء كرده و ملكيت جديدي را براي مالك جديد ايجاد مي كند. يعني همان طور كه عقلاء براي كسي كه با حيازت صاحب چيزي مي شود اعتبار ملكيت مي كنند؛ يعني اعتباري كه قبلاً نبوده براي او فرض مي كنند، در نقل هم عقلاء به
ص: 214
مالك اين اجازه را داده اند كه ملكيت را از خود معدوم كرده و براي ديگري ايجاد كند. پس نقل، اعتبار جديد است و تنها فرقي كه با اعتبار ملكيت در حيازت دارد آن است كه در حيازت، مسبوق به ملك كسي نبوده، ولي در نقل، مسبوق به ملكيت ديگري بوده كه آن ملكيت إفناء مي شود و ملكيت جديدي پديد مي آيد.
همان طور كه بيان كرديم بعضي مثل محقق اصفهاني قدس سره - در اين كه إعراض از ملك، موجب سقوط ملكيت مي شود تشكيك كرده و آن را مؤثر نمي دانند؛ چون دليلي بر آن وجود ندارد.
إعراض از ملك، به معناي قطع وابستگي مملوك به مالك در عالم اعتبار است. اگر بخواهيم در عالم تكوين آن را به چيزي تشبيه كنيم به قطع التفات به صورت ذهني تنظير مي كنيم. صورت ذهني اين ويژگي را دارد مادامي كه نفس به آن التفات دارد موجود است، ولي به مجرد غفلت و صرف نظر از آن، ديگر آن صورت وجود ندارد. ملكيتِ اعتباري مقتبس از ملكيت حقيقي يا تكويني نيز همين ويژگي را دارد؛ يعني آن وابستگي مملوك به تمام هويت خود به مالك، با رفع التفات مالك از مملوك _ به همان نحو مناسب عالم اعتبار _ قطع شده و ديگر آن ملك نخواهد بود.
در سيره ي عقلائيه نيز اين چنين است كه اگر كسي مقداري از اموالش را با التفات در بيابان رها كند و ديگري با علم به اين كه مالك به قصد رهايي آن را دور انداخته، آن را بردارد هيچ كس او را ملامت نكرده و نمي گويد مال ديگري را برداشته يا در ملك ديگري تصرف كرده است، بلكه با آن اموال دور ريخته شده، معامله ي مباحات مي كنند.
ص: 215
اين سيره ي عقلائيه به نظر مي آيد مورد ردع شارع واقع نشده است. بنابراين چنان كه مشهور ظاهراً قائلند، إعراض موجب خروج از ملكيت است و تشكيك در مؤثريت إعراض طبق قواعد درست نيست؛ كما اين كه اسقاط حق نيز موجب ابطال و اعدام حق مي باشد.
بيان كرديم بعضي از حقوق، قابليت بالفعل اسقاط ندارد و آن [معمولاً] حقوقي است كه منفعت آن، دو سويه باشد؛ يعني علاوه بر منفعت ذو الحق، نفعي هم از ناحيه ي آن عائد ديگران شود؛ به خاطر اين كه فهم عقلاء و نيز متشرعه بر اين است كه هر كس مي تواند آن چه را كه به نفع خودش است اسقاط كرده و غمض عين كند، امّا اگر چيزي به نفع ديگري هم بود، نمي تواند اسقاط كند؛ مانند حق ولايت كه علاوه بر منفعت والي كه مي تواند در اموال و نفوس افراد تحت ولايتش تصرف كند، كساني كه تحت ولايتند نيز با اين ولايت بهره مند شده، معاش و معاد شان تنظيم مي شود. يا حق توليت اوقاف كه علاوه بر منفعت متولي در جواز تصرف وقف (موقوفه)، خود وقف (موقوفه) و موقوفٌ عليهم نيز از توليت او بهره مند مي شوند. همچنين است حق النظارة و ... كه منفعت آن دو سويه بوده و قابل اسقاط نيست.
امّا حقوقي كه شك داريم علاوه بر منفعت ذو الحق آيا منفعت ديگري نيز در آن لحاظ شده يا نه و در نتيجه شك در قابليت اسقاط آن حق داشتيم _ مثل حق حضانت _ اگر به همان روش هايي كه قبلاً اشاره كرديم توانستيم اثبات كنيم كه قابل اسقاط است به آن اخذ مي كنيم، و الا اگر دليل ثبوت حق، اطلاق داشت به اطلاقش اخذ مي كنيم؛ يعني اطلاق دليل ثبوت حق حتي صورتي را كه گفته باشد «أسقطت حقي» شامل مي شود، پس آن حق باقي بوده و ساقط نشده است. و اگر
ص: 216
دليل ثبوت حق اطلاق نداشت، استصحاب عدم تأثير إسقاط و نيز استصحاب بقاء حق و ... كه قبلاً توضيح داديم جاري مي شود.
ص: 217
_ تعريف بيع در نظر شيخ «إنشاء تمليك عين بمالٍ»
_ نظر مختار در تعريف بيع «تبديل مالٍ بمالٍ ما اعتباراً»
_ بررسي معاني ديگر بيع
_ بيع و ساير عقود اسم براي صحيح است يا أعم؟
_ مراتب صحت در معاملات
_ اسامي معاملات اسم براي سبب است يا مسبب؟
ص: 218
ص: 219
مرحوم شيخ قدس سره - بعد از ذكر مطالبي در مورد حق، تعاريفي درباره ي بيع از اعيان فقهاء نقل مي كنند كه هيچ كدام مورد پسندشان واقع نمي شود. سپس خودشان تعريفي را ارائه مي دهند و مي فرمايند: فالأولى تعريفه بأنّه «إنشاء تمليك عينٍ بمال»(1).
ص: 220
اهتمام بزرگان براي تعريف صحيح بيع به اين خاطر است كه بيع احكامي دارد كه براي عقود ديگر جاري نيست؛ مانند خيار مجلس، خيار حيوان و به نوعي خيار تأخير و نيز لزوم تقابض در مجلس در بيع نقدين و نيز ثبوت حقّ شفعه كه اختصاص به بيع دارد. لذا لازم است تعريف جامع و مانعي ارائه شود تا آن را از عقود ديگر ممتاز كند.
به هر حال مرحوم شيخ بعد از تعريف بيع به «إنشاء تمليك عين بمال» براي تثبيت آن، شبهاتي را مطرح كرده، سپس پاسخ مي دهند.
ص: 221
شيخ در جواب مي فرمايد: بله ما ملتزم هستيم و قبول داريم ايجاب بيع با «ملّكت» محقق مي شود.
امّا بعضي(1) براي اثبات عدم ترادف بيع با تمليك و اشكال بر تعريف شيخ مطلبي را ذكر كرده اند كه مايه ي تعجب است و آن اين كه در بعضي موارد، بيع محقق مي شود بدون اين كه تمليكي واقع شود؛ مثلاً اگر كسي مالي را وصيت كند كه در راه خدا مصرف شود و قيد كند كه ملك احدي نشود، چنين وصيتي از باب عمومات وصيت نافذ است. حال اگر «وصيّ» يا «مَن بِحُكم الوصي» اين مال را بفروشد تا ثمن آن را در راه خدا مصرف كند، صدق بيع مي كند بدون اين كه تمليك باشد؛ چون وصيت كرده بود موصي به ملك كسي نشود. پس معلوم مي شود بيع مرادف با تمليك نيست تا بتوان هميشه و همه جا با «ملّكت» ايجاب بيع كرد.
ص: 222
در پاسخ به اين اشكال مي گوييم: اگر وصيت كرده عين مال در راه خدا مصرف شود و ملك كسي نشود، بيع آن جايز نخواهد بود؛ زيرا با بيع ديگر عين آن در راه خدا مصرف نمي شود، بلكه ثمن آن در راه خدا مصرف مي شود، در حالي كه وصيت كرده بود عين آن در راه خدا مصرف شود.
امّا اگر وصيت كرده ارزش آن در راه خدا مصرف شود، اين نقضِ بر كلام شيخ نيست؛ زيرا وصي، آن شيء را با بيع به مشتري تمليك مي كند و ثمن آن را در راه خدا مصرف مي كند و اين خلاف وصيت نيست، و «تمليك عينٍ بمال» نيز صادق است.(1)
ص: 223
ص: 224
حقوق، با اين كه تمليك صادق نيست ولي بيع صادق است. پس معلوم مي شود بيع مرادف با تمليك نيست.
بله اگر كسي مانند محقق نائيني قدس سره - منكر قابليت بيع و شراء براي حق باشد، از اين حيث اشكال بر تعريف شيخ قدس سره - وارد نيست. ولي اصل قابليت فروش حق همان طور كه بيان كرديم في الجمله روايات(1) بر آن دلالت مي كند و در ميان عرف نيز فروش حقوقي مانند حق انشعاب آب، حق امتياز تلفن، گاز و ... مرسوم است.
ص: 225
اشكال دومي كه شيخ مطرح مي فرمايد(1) اين است كه تعريف بيع به «إنشاء تمليك عينٍ بمال» جامع افراد نيست و شامل بيع الدين علي من هو عليه نمي شود؛ لانّ الانسان لا يملك مالاً علي نفسه؛ مثلاً زيد كه مالك يك تن گندم در ذمه ي عمرو است، اگر همان را به خود عمرو در مقابل يك ميليون تومان بفروشد، اين جا بيع _ ظاهراً نزد همه _ صادق است بدون اين كه تمليكي از جانب بايع شده باشد؛ چون عمرو نمي تواند مالك ذمه ي خودش شود؛ زيرا معنا ندارد بگوييم عمرو مالك يك تن گندم بر عهده و ذمه ي خودش است و عقلاء چنين ملكيتي را اعتبار نمي كنند. عقلاء اعتبار مي كنند كسي مالك مالي بر عهده ي ديگري باشد، ولي اعتبار نمي كنند كه مالك مالي بر عهده ي خودش باشد. پس تعريف بيع به «إنشاء تمليك عينٍ بمال» جامع تمام افراد بيع نيست.
مرحوم شيخ دو پاسخ به اين اشكال ذكر مي كنند.
پاسخ اوّل _ كه شيخ مي فرمايد قبلاً هم به آن اشاره شد(2) _ اين است كه چرا
ص: 226
مسلّم گرفته ايد كسي نمي تواند مالك ذمّه ي خودش شود و آن را غير عقلايي قلمداد كرديد؟! در حالي كه چنين چيزي كاملاً معقول است و شخص مي تواند مالك مالي بر عهده و ذمه ي خود شود، به اين صورت كه عمرو با خريد ذمه ي خود از زيد آناًما مالك ذمه ي خود مي شود، سپس سقوط مي كند و ثمره اش آن است كه ديگر عمرو بدهكار به زيد نيست و ذمه اش آزاد مي شود. پس تملك مال بر عهده ي خود به اين نحو كه بيان شد معقول و جايز است و لغو نيست.
نظير اين تملكِ آناًما و سپس سقوط، آن است كه عمرو بعد از آن كه يك ميليون تومان به زيد بدهكار است و زيد مالك ذمه ي عمرو مي باشد، عمرو نيز با فروش جنسي به زيد به قيمت يك ميليون تومانِ كلي در ذمه، مالك ذمه ي زيد شود. نتيجه ي اين تملك ذمه ي زيد براي عمرو، سقوط به تهاتر(1) است؛ يعني عمرو آنا ًما مالك ذمه ي زيد مي شود، سپس با سر به سر شدن با بدهي خود به زيد، هر دو سقوط مي كند؛ يعني نه عمرو ديگر به زيد بدهكار است و نه زيد به عمرو. ما نحن فيه هم اين چنين است كه عمرو با خريد ذمه ي خود از زيد كه به خاطر بدهي تحت ملكيت زيد قرار دارد، آناًما مالك ذمه ي خود شده، سپس سقوط مي كند و نتيجه اش آزادي ذمه ي خود از ملكيت زيد و نداشتن بدهي است.
ص: 227
تشبيه ما نحن فيه به سقوط به تهاتر درست نيست. در تهاتر دو بيع عقلائي جداي از هم وجود دارد كه در يكي، زيد با فروش جنسي به عمرو به قيمت يك ميليون تومان، مالك ذمه ي عمرو شده كه كاملاً عقلائي است و در بيع مستقل ديگر عمرو نيز با فروش جنسي به زيد به قيمت يك ميليون تومان، مالك ذمه ي زيد شده كه آن هم معقول است. در چنين فرضي اگر عقلاء بگويند هر يك از زيد و عمرو بايد بدهي خود را به صورت جداگانه به طرف مقابل پرداخت كنند چيز عجيبي نيست، ولي از آن جا كه چنين كاري زحمت بي جا و لغو بوده و هيچ اثري بر آن مترتب نمي شود، حكم مي كنند كه ذمه ها در مقابل هم قرار گرفته تهاتر شود. پس به هر حال اصل هر يك از دو بيع كاملاً عقلايي بوده و مالكيت هر يك نسبت به ذمه ي ديگري حدوثاً معقول است، هر چند استدامه ي آن به نحوي كه هر كدام جداگانه وفاي به دين كنند لغو بوده و معقول نيست، به خلاف ما نحن فيه كه مالكيت فرد نسبت به ذمّه ي خود از اوّل و حدوثاً نيز نامعقول است؛ زيرا معنا ندارد كسي عليه خود و در ذمّه ي خود چيزي را مالك شود، لذا با تشبيه ما نحن فيه به تهاتر نمي توان به اشكال پاسخ داد. پس جواب اوّل شيخ ناتمام است.
مرحوم شيخ در پاسخ دوم مي فرمايد: اگر شما قبول كرديد كه «بيع ما في الذمه ي شخص به خودش» صحيح است بايد بپذيريد كه «تمليك ما في الذمه ي شخص به خودش» نيز صحيح است؛ زيرا اين دو قابل تفكيك نيست؛ چون بيع در لغت و عرف معنايي جز مبادله، نقل، تمليك و آن چه كه مرادف و مساوي اين هاست ندارد. پس اگر بيع صحيح است يعني تبديل، نقل و تمليك رخ داده
ص: 228
است و اگر بفرماييد تمليك صحيح نيست بايد بگوييد بيع نيز صحيح نيست؛ زيرا اين ها مرادفند، در حالي كه شما گفتيد بيعش صحيح است.
واقع امر آن است كه پاسخ دوم شيخ قدس سره - صرف ادعا و مصادره ي به مطلوب است؛ چون مستشكل «بيع» را مرادف با «نقل ملك»، «مبادله ي ملك» و «تمليك» نمي داند و به اين خاطر تعريف بيع به «إنشاء تمليك عينٍ بمال» را تمام نمي داند. بله، حال كه مستشكل بيع را مرادف با تمليك نمي داند بر عهده ي اوست كه حقيقت بيع را تبيين كند تا مشخص شود چطور بيع ذمه ي شخص به خود شخص درست است بدون اين كه تمليك باشد.
با مراجعه ي به عرف و عقلاء دو چيز قابل انكار نيست و آن اين كه:
1. عقلاء «بيع الدين علي من هو عليه» را علي وجه الحقيقة بيع مي دانند و اين طور نيست كه مجازاً به آن بيع اطلاق كنند.
2. عقلاء اعتبار ملكيت براي كسي نسبت به ذمه ي خود و اين كه بر عهده ي خود مال داشته باشد نمي كنند و كسي نمي تواند اعتبار مال براي خود در ذمه ي خود كند. بله، به نحو تكويني هر كسي مي تواند تصميم به تحصيل مال _ مثلاً يك تن گندم در سال آينده _ بگيرد، ولي ديگر نمي گويند يك تن گندم براي خود در ذمه اش اعتبار كرده است؛ چون چنين اعتباري را لغو مي دانند. فرقي هم نمي كند سبب اعتبار، خريد ذمه ي خود از ديگري باشد يا چيز ديگر.
لذا لازم است تفسير ديگري از بيع ارائه شود كه هم شامل بيع الدين علي من
ص: 229
هو عليه شود و هم محذور مالكيت شخص نسبت به ذمه ي خودش پديد نيايد.
در مباحث گذشته در اين كه حقيقتِ نقلِ ملك چيست بيان كرديم بعضي مثل محقق نائيني قدس سره - ملكيت را به خيطي تشبيه كرده كه از طرف مالك به مملوك بسته شده است و در نقل، آن طرف خيط كه به مملوك (مبيع) بسته شده باز شده و به طرف ديگر معامله _ يعني ثمن _ بسته مي شود و آن طرف خيطي هم كه از طرف مشتري به ثمن بسته شده باز مي شود و به مبيع بسته مي شود، ولي ما گفتيم اين تعابير در نقل ملك تسامحي است و حقيقت نقل ملك اين است كه بايع رابطه ي خود با مبيع را القاء مي كند و رابطه ي جديدي را براي مشتري ابداع و ايجاد مي كند؛ يعني زيد كه بايع كتاب است رابطه ي ملكي خود را القاء و إفناء مي كند و رابطه ي ملكي جديدي را براي عمرو ايجاد مي كند.
اين در صورتي است كه بعد از ازاله ي رابطه ي اوّل، ابداع رابطه ي دوم ممكن و معقول باشد، امّا اگر در جايي _ مانند ما نحن فيه _ با ازاله ي رابطه ي اوّل كه مربوط به بايع و مملوك است، غرض حاصل شده و ابداع رابطه ي ديگر لغو و غير معقول باشد، آن جا نيازي به ابداع رابطه ي ديگر نيست؛ مثلاً زيد كه مالك ذمه ي عمرو است و ذمه ي عمرو را به خود عمرو مي فروشد، همين كه رابطه ي ملكي خودش را با ذمه ي عمرو به نفع عمرو ازاله و اعدام مي كند، بيع محقق مي شود و ديگر نيازي به ابداع رابطه ي جديدي بين عمرو و ذمه ي خود عمرو نيست؛ چون لغو است و در اعتبار عقلاء اثري بر آن مترتب نيست.
بنابراين اين كه گفتيم بيع، ازاله ي يك رابطه و ابداع رابطه ي ديگر است، مربوط به جايي است كه ابداع رابطه ي جديد معقول بوده و لغو نباشد. امّا اگر در جايي ابداع رابطه ي جديد لغو باشد، ابداع رابطه ي جديد در تحقق بيع لازم نيست و همين اندازه كه مشتري از ازاله ي رابطه ي اوّل نفع ببرد كفايت مي كند.
ص: 230
پس در بيع، هميشه «تمليك» به معناي ابداع رابطه ي جديد لازم نيست، لذا مي گوييم بيع الدين علي من هو عليه بدون اين كه تمليك باشد صحيح است. همين كه بايع رابطه ي خود را با ذمه ي مشتري در مقابل دريافت ثمن ازاله مي كند(1) و مشتري از آن نفع مي برد _ چون ديگر به بايع بدهكار نيست _ بيع صدق مي كند و نيازي به ايجاد رابطه ي جديد نيست. بله، آن جاهايي كه ابداع رابطه و اضافه ممكن است بايد ابداع كند.
پس به نظر ما بيع به معناي تمليك نيست و اشكال دومي كه مطرح شد بر تعريف شيخ وارد است.
اشكال سومي(2) كه مرحوم شيخ مطرح مي كند اين است كه تعريف بيع به «إنشاء تمليك عينٍ بمال» شامل تمليك به معاطاة هم مي شود در حالي كه مشهور گفته اند معاطاة بيع نيست، بلكه ادعاي اجماع شده معاطاة بيع نيست.
پاسخ اين اشكال روشن است و آن اين كه هيچ كس في ما أعلم ادعا نكرده كه معاطاة عرفاً بيع نيست؛ چون عرف بر معاملات معاطاتي، حقيقتاً خريد و فروش اطلاق مي كند. مثلاً كسي كه از نانوايي نان در مقابل اعطاء پول بدون خواندن عقد مي گيرد مي گويد نان خريدم، نانوا نيز مي گويد نان فروختم. پس جاي هيچ شبهه نيست كه معاطاة، لغةً و عرفاً بيع است.
ص: 231
بنابراين نسبتي كه به مشهور داده شده در واقع انكار صحت شرعي معاطاة است؛ نه صدق عرفي بيع؛ چون ظاهراً شخص قابل اعتنايي در صدق عرفي بيع بر معاطاة تشكيك نكرده است. تأييد بر اين كه مرادشان انكار صحت شرعي معاطاة است اين كه ادعاي اجماع بر بطلان كرده اند؛ زيرا ادعاي اجماع _ خصوصاً در كتب فقهي _ در امور شرعي مفيد است. ادعاي اجماع بر يك امر عرفي و عقلائي كه چندان ارزشي ندارد! پس معلوم مي شود آن چه كه مورد ادعاست عدم صحت شرعي معاطاة است كه در حقيقت به معناي عدم امضاء بيع معاطاتي عرفي مي باشد.
اشكال ديگر(1) آن است كه تعريف بيع به «إنشاء تمليك عينٍ بمالٍ» بر شراء نيز منطبق مي شود، در حالي كه ما به دنبال تعريف بيع هستيم تا بايع را بشناسيم؛ زيرا همان طور كه عقد بيع داراي احكام خاصي است كه بر ساير عقود مترتب نيست، بايع نيز احكام خاصي دارد كه براي مشتري جاري نيست و مشتري هم احكام خاصي دارد كه بايع ندارد، لذا تفكيك اين دو داراي اثر مي باشد؛ مثلاً در روايت وارد شده «مشتري الحيوان بالخيار»(2) يعني حكم خيار در خريد حيوان براي
ص: 232
مشتري است و بايع _ بنابر قولي _ حتي اگر حيوان را به عنوان ثمن دريافت كند خيار حيوان ندارد. پس اين حكم مخصوص مشتري بما هو مشتري است. يا قاعده ي «كل مبيع تلف قبل قبضه فهو من مال بايعه»(1) و همين طور خيار تأخير(2) مخصوص بايع مي باشد.
پس اشكال چهارم اين شد كه تعريف «إنشاء تمليك عينٍ بمالٍ» بر عمل مشتري هم صادق است و با اين تعريف نمي توان بايع را از مشتري تمييز داد؛
ص: 233
چراكه مشتري نيز با قبول، در واقع مالش را _ كه اكثراً عين است، مانند درهم، دينار و حتي پول هاي اعتباري امروزي كه به نوعي عين است و ... _ در مقابل مبيع به بايع تمليك مي كند. پس مشتري [با گفتن «قبلت»] إنشاء تمليك عين در مقابل مال مي كند.
بلكه اين تعريف شامل مستأجر در عقد إجاره نيز مي شود؛ زيرا مستأجر مال خود را كه عين است _ مانند درهم، دينار، پول اعتباري، يك تُن گندم و ... _ در مقابل مثلاً منفعت خانه كه مال است به موجر تمليك مي كند. پس مستأجر نيز إنشاء تمليك عينٍ بمال مي كند.
شيخ قدس سره - در پاسخ مي فرمايد: گرچه در شراء نيز تمليك وجود دارد و مشتري ثمن را به بايع تمليك مي كند، ولي اين نقضِ بر تعريف «إنشاء تمليك عينٍ بمالٍ» نيست؛ به خاطر اين كه حقيقت شراء، تمليك نيست بلكه «تملّك بعوض» است و تمليك از ناحيه ي مشتري، تمليك ضمني است. بنابراين از آن جا كه تعريف شراء «إنشاء تملّك» است و تملّك با تمليك متفاوت است، پس تعريف بيع به «إنشاء تمليك عينٍ بمالٍ» نقض نمي شود.
ص: 234
ص: 235
ص: 236
تمليك ضمني معناي محصلي ندارد و در يكي ديگر از تقريراتشان (التنقيح في شرح المكاسب) مي فرمايد: نه تنها من حقيقت مراد مرحوم شيخ را نفهميدم، بلكه جماعتي ديگري(1) نيز مراد شيخ را نفهميدند.
به هر حال در اين كه مراد مرحوم شيخ چيست محقق خويي قدس سره - مي فرمايد: دو احتمال وجود دارد:
1) ممكن است مراد شيخ از تمليك ضمني، تمليك تبعي باشد در مقابل تمليك استقلالي و اصلي؛ يعني در بيع ابتدا بايع مبيع را به مشتري تمليك مي كند، سپس مشتري ثمن را به بايع تمليك مي كند. پس معناي تمليك ضمني، تمليك دوم است؛ اوّلاً تمليك بايع محقق مي شود ثانياً تمليك مشتري.
طبيعي است كه اگر اين احتمال، مقصود جناب شيخ باشد دو اشكال واضح دارد و آن اين كه:
اوّلاً: در مواردي كه قبول مقدم بر ايجاب مي شود؛ يعني ابتدا مشتري «اشتريت» مي گويد سپس بايع «بعت» مي گويد، تمليك مشتري اصلي بوده و تبعي نيست. لذا پاسخ شيخ در اين موارد نقض مي شود.
ثانياً: هيچ يك از تمليك بايع يا مشتري بر ديگري مقدم نيست و هر دو در يك رتبه واقع مي شود؛ زيرا تمليك بايع قبل از قبول مشتري كه اثري ندارد و تا ايجاب
ص: 237
متعقب به قبول نشود نقل و انتقال محقق نمي شود و بعد از قبول مشتري نيز هر دو در يك رتبه اتفاق مي افتد.(1) پس اين طور نيست كه تمليك مشتري ضمني و دوم باشد و تمليك بايع اصلي و اوّل باشد، بلكه هر دو در يك رتبه قرار دارد.
2) احتمال ديگري كه مي توان براي مراد شيخ از تمليك ضمني بيان كرد اين است كه الفاظ ايجاب و قبول با دلالت مطابقي دال بر تمليك بايع است و با دلالت غير مطابقي و به نحو ضمني يا تبعي دال بر تمليك مشتري است. پس دلالت مطابقي الفاظ ايجاب و قبول بر اين است كه بايع مبيع را به مشتري تمليك مي كند و دلالت غير مطابقي آن (دلالت ضمني يا تبعي) بر اين است كه مشتري ثمن را به بايع تمليك مي كند. فرقي هم نمي كند ايجاب مقدم باشد يا قبول.
اگر مراد شيخ اين احتمال باشد پاسخش اين است كه بيع رهين كيفيت عالم اثبات و دلالت نيست و ربطي به نحوه ي دلالت ندارد، آيت آن اين است كه در معاطاة اصلاً لفظي وجود ندارد تا دلالت مطابقي و غير مطابقي داشته باشد _ و اگر داشته باشد با يك تمحّلي مي توان پذيرفت _ در حالي كه بايع و مشتري در معاطاة معلوم است. پس بيع، بايع، اشتراء و مشتري اموري ثبوتي است و با معيارهاي ثبوتي بايد «بايع و مشتري» و «بيع و شراء» را تشخيص داد و ربطي به عالم دلالت و اثبات ندارد. معيار اثباتي فقط مي تواند كاشف از ثبوت باشد و به تعبير ديگر اگر عالم دلالت الفاظ و حتي اشارات را كنار گذاشته و به عالم ثبوت نگاه كنيم، باز «مشتري و بايع» و «بيع و شراء» صرف نظر از كيفيت عالم اثبات دو چيز است. پس اين ملاك، ملاك درستي براي تمييز «بايع از مشتري» و «بيع از شراء» نيست.
ص: 238
اگر مراد شيخ از ضمني بودن تمليك مشتري همان دو احتمالي كه سيد خويي قدس سره - مطرح كردند باشد اشكال ايشان بر پاسخ شيخ وارد است(1)، امّا به نظر مي رسد مراد شيخ غير از آن دو احتمالي است كه سيد خويي قدس سره - فرمودند و آن اين كه:
مراد از ضمني بودن تمليك مشتري و اصلي بودن تمليك بايع اين است كه در فرآيند بيع، بايع عنصر فعّال بوده و مشتري داراي انفعال است؛ يعني عمل بايع (بيع) هم در تمليك مبيع و هم در تملّك ثمن، فعل است و عمل مشتري (اشتراء) در هر يك از تملّك مبيع و تمليك ثمن، انفعال و مطاوعه است؛ زيرا اشتراء به معناي پذيرفتنِ بيع بايع است و به همين جهت مي توان لفظ «قبلتُ» به جاي «اشتريتُ» به كار برد.
بيع و اشترا ء نظير كسر و انكسار است _ گرچه تفاوت هايي نيز دارند _ يعني همان گونه كه كسر بدون انكسار و انكسار بدون كسر معنا ندارد و هر دو، شكستن هم زمان را افاده مي كنند، ولي مفهوماً متفاوت بوده و آن نيرويي كه مي شكاند جنبه ي فاعليت دارد و آن چيزي كه مي شكند جنبه ي قبول دارد، در بيع و اشتراء نيز بايع جنبه ي فاعليت دارد و مشتري جنبه ي پذيرش و قبول. به همين خاطر ايجاب بيع بر عهده ي بايع و قبول بر عهده ي مشتري است.
در اصطلاح اقتصاددانان نيز كه به فروشندگان «عرضه كننده» و به خريداران «متقاضي» اطلاق مي شود، عَرضه حالت فعليت داشته و تقاضا مناسب با پذيرش بوده و به نوعي حالت انفعال و مطاوعه دارد، گرچه تقاضا دقيقاً به معناي پذيرش نيست. در نكاح نيز زن عرضه كننده است و مرد متقاضي _ لذا مرد بايد مهر بپردازد
ص: 239
و حتي لفظ اشتراء بر عمل مرد در روايات اطلاق شده است «يشتريها بأغلي الثمن(1)» _ به همين جهت ايجاب بر عهده ي زن و قبول بر عهده ي مرد مي باشد و حتي اگر مرد ابتدا بگويد «تزوّجتكِ» سپس زن بگويد «قبلتُ»، در واقع زن با لفظ «قبلتُ» ايجاب كرده است؛ چون در هر حال عرضه كننده زن است و متقاضي مرد.
پس «اشتراء» به معناي پذيرش تمليك بايع يا به تعبير ديگر دريافتِ ارسال بايع است. فرقي هم نمي كند ايجاب مقدم باشد يا قبول(2)؛ چون زمان در تحقق بيع و شراء در عالم اعتبار ملغي است و هر دو با هم محقق مي شود.
بنابراين اين اشكال بر تعريف شيخ از بيع كه بر اشتراء به عين نيز صادق است وارد نيست؛ چون همان طور كه شيخ فرمود و با عرف سازگاري دارد، بيع تمليك است و حالت فعل، ايجاب، تهاجم و عرضه دارد، ولي اشتراء تملّك است و حالت پذيرش، مطاوعه و انفعال دارد.
إن قلت: به هر حال تمليك و ارسال بايع، و تملّك، قبول و انفعال مشتري پژواك نيز دارد؛ يعني مشتري نيز هم زمان ثمن را كه در اكثر موارد عين است تمليك و ارسال مي كند و بايع حالت انفعال به آن دارد. بنابراين تعريف شيخ بر اشتراء نيز صادق است.
قلت: تمليكي كه از جانب مشتري صورت مي گيرد باز ناشي از انفعال است؛
ص: 240
چون بايع با ايجاب، مبيع را ارسال و ثمن را تملّك مي كند و مشتري نيز با قبول، در واقع همان ارسال و تملّك بايع را قبول مي كند و خود حقيقتاً ارسالي ندارد. بدين جهت مي گوييم بايع هميشه فعّال است و مشتري منفعل. بيع، چه نسبت به تمليك مبيع و چه نسبت به تملّك ثمن فعل است و اشتراء چه نسبت به تملّك مبيع و چه نسبت به تمليك ثمن انفعال است.
انفعالي بودن تمليك ثمن از جانب مشتري و فعلي بودن تملّك ثمن از جانب بايع، نظير آن است كه كسي دست دراز كند و چيزي را از دست ديگري بگيرد و شخصِ از دست دهنده اعتراض نكند بلكه راضي باشد، در اين حالت گرچه صدق مي كند مالش را در اختيار ديگري گذاشته است، امّا اين در اختيار گذاشتن انفعالي است؛ نه فعلي، به خلاف آن كه خودش ابتداءاً مال را در اختيار ديگري بگذارد.
بنابراين حتّي اگر ثمن عين باشد تعريف جناب شيخ بر اشتراء صادق نيست؛ زيرا همه ي روند اشتراء به پذيرش و قبول محقق مي شود؛ نه ايجاب.
إن قلت: تا قبول محقق نشده است، تمليك بايع نيز محقق نمي شود و قبول مشتري نقش در تمليك مبيع دارد، پس تمليك بايع نسبت به مبيع نيز ضمني است.(1)
ص: 241
قلت: گرچه بنابر اين كه در صدق بيع تحقق قبول شرط است، تمليك مبيع بدون قبول مشتري محقق نمي شود، امّا به نظر مي رسد بيع بر اين مبنا حقيقت واحده اي باشد كه عند التحليل به دو شيء كه يكي فعل است و ديگري قبول باز گردد، نظير تركيب انواع جسماني از صورت و مادّه كه بنابر تركيب اتحادي «صورت» فعليت است و «مادّه» قبول محض. و همان طور كه بخش ماده با بخش صورت اشتباه نمي شود، در بيع نيز عمل بايع كه نظير صورت است با عمل مشتري كه نظير مادّه است اشتباه نمي شود.(1)
با روشن شدن اين كه مراد شيخ از «إنشاء تمليك عينٍ بمال» تمليك فعلي است؛ نه انفعالي، جواب نقض ديگر بر تعريف شيخ كه شامل عمل مستأجر در عقد اجاره مي شود نيز واضح مي گردد؛ زيرا مستأجر گرچه در صورت تمليك عين در مقابل منفعت _ مثلاً خانه _ إنشاء تمليك عين بمال مي كند ولي اين
ص: 242
تمليك، تمليك انفعالي است؛ چون عمل مؤجر چه از حيث تمليك منفعت و چه از حيث تملّك ثمن، ايجاب و فعل است و عمل مستأجر چه از حيث تملّك منفعت و چه از حيث تمليك ثمن هميشه قبول و انفعال است. بنابراين تعريف شيخ شامل عمل مستأجر نمي شود.
پنجمين اشكالي كه شيخ مطرح مي فرمايد اين است كه تعريف بيع به «إنشاء تمليك عين بمال» شامل صلح بر روي عين [در مقابل مال] هم مي شود؛ مثلاً اگر زيد كتابش را با عمرو در مقابل هزار تومان مصالحه كند، در واقع كتابش را در مقابل مال تمليك كرده و «إنشاء تمليك عينٍ بمال» بر فعل او صادق است، پس اين تعريف طارد اغيار نيست.
چنان كه بيان كرديم تلاش براي تعريف دقيق بيع براي آن است كه بيع از ساير عقود ممتاز شود؛ چراكه احكامي بر بيع مترتب است كه بر ساير عقود مترتب نيست؛ مثلاً خيار مجلس، خيار حيوان، خيار تأخير، لزوم تقابض در مجلس در بيع نقدين و ... مخصوص بيع است و در صلح و عقود ديگر جاري نمي شود، يا حق شفعه در جايي است كه احد الشريكين سهم مشاع خودش را به شخص ثالث بفروشد، امّا اگر با او مصالحه كرده يا به نحو ديگري منتقل كرده باشد، شريكِ ديگر حق شفعه ندارد. كما اين كه شرط عدم غرر مخصوص بيع يا بعض عقود مثل بيع است، امّا در صلح لازم نيست معامله غير غرري باشد؛ چون مبناي صلح في الجمله يا بالجمله بر غرر است.
ص: 243
به هر حال شيخ قدس سره -(1) در پاسخ به اشكال پنجم ابتدا مي فرمايد:
صلح به معناي سازش(2) و با هم كنار آمدن است و آن چه متصالحين إنشاء مي كنند سازش است، به خلاف بيع كه به معناي تمليك عين بمال است. بنابراين گر چه ممكن است اثر صلح، تمليك باشد ولي اين لازمه ي حقيقت صلح است، حقيقت صلح همان سازش است، به خلاف بيع كه حقيقت آن تمليك علي وجه
ص: 244
المقابله است. به خاطر همين تفاوت معناي صلح و بيع است كه ماده ي بيع بنفسه متعدي به عين مي شود، مانند «بعتك هذا الكتاب بذاك الثمن» ولي ماده ي صلح با حرف جر متعدي مي شود، مانند «صالحتُكَ علي أن يَكونَ هذا الكتابُ مِلكاً لك قِبال أن يكون ذاك المال لي» در حالي كه اگر مترادف بودند، يا بايد هر دو با حرف جر متعدي مي شدند و يا هيچ كدام نياز به حرف جر نداشت. پس تعريف إنشاء تمليك عين بمال بر صلح منطبق نمي شود.
مرحوم شيخ قدس سره - سپس براي تثبيت اين كه معناي صلح فقط سازش است و نتيجه ي صلح، خارج از حقيقت صلح است مي فرمايد: دقت در موارد استعمال صلح اين معنا را روشن مي كند؛ زيرا:
1. گاهي متعلق صلح مال است، چه آن مال عين باشد _ مثلاً كتاب را در مقابل ده هزار تومان مصالحه مي كند _ و چه منفعت باشد؛ مثلاً منفعت خانه را در قبال پنجاه هزار تومان مصالحه مي كند. در اين صورت نتيجه و فايده ي صلح تمليك است؛ يعني آن مال را كه متعلق صلح است به طرف مقابل تمليك مي كند.(1)
2. گاهي متعلق صلح انتفاع است؛ مثلاً [جواز] انتفاع از منزل را در قبال پنجاه هزار تومان مصالحه مي كند. در اين صورت فايده ي صلح تمليك نيست؛ يعني منفعت را تمليك نمي كند تا بتواند ديگران و حتي خود مالك را منع كند، بلكه مجرد تسليط است و فايده ي عاريه مي دهد؛ چون در عاريه، مستعير مي تواند از عيني كه مورد عاريه قرار گرفته انتفاع ببرد بدون آن كه عين يا منفعت را مالك شود. به خلاف صورت قبل كه منفعت را مالك مي شد.(2)
ص: 245
3. گاهي متعلق صلح حقوق است كه نتيجه ي آن اسقاط يا انتقال حق است، مثلاً اسقاط حق خيار يا انتقال حق تحجير خود را در قبال فلان مقدار مصالحه مي كند.(1)
4. گاهي مصالحه به تقرير و تثبيت امري تعلق مي گيرد؛ مثلاً دو نفر كه با هم شريك هستند و با هم كار كرده، سود و زيان برده اند، يكي از آن دو به ديگري مي گويد: مصالحه كردم با تو به اين كه سود و زيان هر چه هست مال تو باشد، در مقابل سهم من را از مال مشترك به من برگردان. پس نتيجه ي مصالحه در اين صورت تثبيت امري بين المتصالحين است.(2)
پس صلح گاهي افاده ي تمليك، گاهي افاده ي مجرد تسليط، گاهي افاده ي اسقاط و نقل و گاهي افاده ي تقرير امر مي كند. حال اگر بگوييم: صلح در هر يك از اين موارد به معناي نتيجه و فايده ي آن مورد است _ يعني در مواردي كه افاده ي تمليك مي كند به معناي تمليك است و در مواردي كه افاده ي تسليط مي كند به معناي تسليط است و ... _ لازمه اش آن است كه لفظ صلح، مشترك لفظي بين اين معاني باشد كه وجه مشتركي ندارند، در حالي كه اين بديهي البطلان است و صلح چهار معناي متباين ندارد. پس معلوم مي شود صلح معناي ديگري دارد و آن سازش است، نهايت آن كه گاهي سازش در تمليك است، گاهي سازش در تسليط بدون تمليك، گاهي سازش بر اسقاط و نقل و گاهي سازش بر تثبيت امري بين متصالحين است.
ص: 246
مرحوم شيخ باز براي تثبيت اين كه حقيقت صلح به معناي سازش است؛ نه تمليك مي فرمايد: اگر صلح به معناي تمليك باشد لازمه اش آن است كه اگر گفت: بيا بر سر اين كتاب با هم مصالحه كنيم، به معناي اقرار به مالكيت طرف مقابل نسبت به كتاب باشد؛ زيرا تمليك بدون مالك بودن معنا ندارد، در حالي كه واقعيت اين طور نيست و طلب مصالحه به معناي سازش نسبت به دعواي مالكيت كتاب است؛ يعني هر چند كتاب مال تو نيست، ولي بيا با هم سازش كنيم.
پس نتيجه اين شد كه صلح در موارد تمليك عين به مال، به معناي تمليك نيست بلكه به معناي سازش است كه نتيجه ي آن تمليك عين به مال است، لذا تعريف إنشاء تمليك عينٍ بمالٍ بر آن منطبق نيست. پس اشكال پنجم بر تعريف شيخ قدس سره - وارد نيست.
اصل فرمايش شيخ كه صلح عرفاً و لغةً با بيع متفاوت بوده و به معناي سازش است و نيز بيان هايي كه براي تثبيت آن ذكر كردند مورد قبول است، فقط اين نكته كه مرحوم شيخ، اختلاف بيع و صلح در تعدّي بنفسه و تعدّي به حرف جر را شاهد بر تغاير معناي بيع و صلح گرفتند درست نيست؛ چون ممكن است كسي ادعا كند ماده ي صلح به همراه حرف جر به معناي بيع است؛ يعني بعت كذا مرادف صالحت علي كذا مي باشد. و نظائر آن(1) حتي در زبان هاي ديگر يا در زباني نسبت به زبان ديگر فراوان است؛ مثلاً تركيب دو واژه ي «have to» در زبان انگليسي و «ضرورت دارد» در زبان فارسي به معناي «must» و «بايد» مي باشد.(2) بنابراين مانعي
ص: 247
ندارد دو كلمه با هم، مرادف يك كلمه در همان زبان يا لغت ديگر باشد.
ششمين اشكالي كه شيخ قدس سره - مطرح مي فرمايد اين است كه تعريف بيع به «إنشاء تمليك عينٍ بمالٍ» بر هبه ي معوضه نيز منطبق مي شود و از اين جهت طارد اغيار نيست.
اصطلاح هبه ي معوّضه دو كاربرد دارد:
1. بعد از اين كه هبه اي مجاناً و بدون شرط از طرف واهب اتفاق افتاد و متهب قبول كرد، متهب نيز هبه اي به قصد مقابله _ يا شايد حتي بدون قصد مقابله _ به واهب بدهد.(1) اثر هبه ي دوم آن است كه هبه ي اوّل لازم شده و قابل رجوع نمي باشد.(2)
2. واهب در ضمن عقد هبه، شرط مي كند كه متهب چيزي را به عنوان عوض
ص: 248
به او بدهد؛ مثلاً مي گويد كتابم را به شما مي بخشم به شرط آن كه شما هم عينكت را به من ببخشي.
مراد مرحوم شيخ از نقض تعريف به هبه ي معوضه، قسم اوّل نيست؛ چون آن چه از جانب واهب در قسم اوّل اتفاق مي افتد تمليك عينٍ بمالٍ نيست، بلكه تمليك مجاني است، به خلاف قسم دوم كه با شرطي كه در ضمن عقد مي كند در واقع تمليك عين بمال مي كند در نتيجه تعريف بر آن صادق است.
تطبيق تعريف بر هبه ي معوضه در صورتي كه شرطِ عوض در ضمن عقد به نحو شرط نتيجه باشد واضح تر نيز مي شود؛ چون شرط اگر به نحو فعل باشد، چه بسا متهب بعد از قبول هبه، به آن شرط عمل نكند _ زيرا هبه نياز به إنشاء دارد و بدون إنشاء واقع نمي شود(1) _ امّا اگر به نحو شرط نتيجه باشد؛ مثلاً بگويد كتابم را به تو هبه كردم به شرط آن كه عينك تو مال من باشد، ديگر احتياج به إنشاء و فعل متهب ندارد، بلكه خود به خود بعد از قبول هبه از طرف متهب، عوض به ملك واهب در مي آيد؛ چون اين طور شرط كرده كه عوض ملك واهب شود؛ نه اين كه متهب آن را تمليك كند.
به هر حال از مجموع چهار صورتي كه براي هبه متصور است (1. هبه ي مجاني بدون عوض 2. هبه ي مجاني همراه عوض 3. هبه ي معوضه به نحو شرط فعل 4. هبه ي معوضه به نحو شرط نتيجه) دو صورت آن (صورت سوم و چهارم) مشمول تعريف إنشاء تمليك عين بمال مي شود.
ص: 249
شيخ - رحمة الله عليه - در پاسخ به اين اشكال مي فرمايد(1): در تعريف «إنشاء تمليك عين بمال» تمليك عين، علي جهة المقابلة است؛ يعني عوض در قبال عين قرار مي گيرد و مقابله به عوض، داخل در حقيقت عقد است، لذا اگر در ماهيت عقدي، مقابله ي عين به عوض نباشد تعريف بر آن منطبق نيست. به همين جهت در هبه ي معوضه _ چه به نحو شرط فعل و چه به نحو شرط نتيجه _ از آن جا كه ماهيت آن، تمليك عين علي نحو مقابله با مال نيست و به تعبير ديگر إنشاء مبادله نيست بلكه إنشاء تمليك مجاني است و شرط خارج از ماهيت آن است، تعريف نمي تواند بر آن منطبق شود.
ص: 250
توضيح مطلب اين كه هبه ي معوضه اگر به نحو شرط فعل باشد، واضح است كه ماهيت آن مبادله نيست بلكه تمليك عين مجاناً است؛ فقط واهب شرطي را خارج از ماهيت هبه ذكر مي كند، ولي از آن جا كه آن شرط، ذيل و تابع عقد است، وفاي به آن عند العقلاء لازم بوده و نيز مشمول «المؤمنون عند شروطهم»(1) مي باشد. به عبارت ديگر چون شرط است، انجام آن لازم است؛ نه اين كه چون مقابل آن عيني كه واهب تمليك كرده قرار دارد بايد متهب نيز تمليك كند؛ زيرا شرط ممكن است ربطي به واهب نداشته باشد؛ مثلاً بگويد: كتاب را هبه مي كنم به شرطي كه نماز صبحت را بخواني، كه اگر بيع يا اجاره بود اكل مال در مقابل آن، أكل مال به باطل بود.
ص: 251
بنابراين شرط چون عوض تمليك واهب نيست، به مجرد اين كه واهب تمليك كرد متهب مالك هبه مي شود، هر چند هنوز شرط را انجام نداده يا حتي تصميم دارد انجام ندهد. بله اگر متّهب به شرط عمل نكرد عقد لازم نيست و واهب مي تواند رجوع كند. به خلاف بيع كه نقل و انتقال مبيع و ثمن در يك مرتبه محقق مي شود و قابل تفكيك از لحاظ مرتبه نيست؛ چه رسد به اين كه زمان شان متفاوت باشد.
همچنين در هبه ي معوّضه به نحو شرط نتيجه _ كه به مجرد تمليك واهب، عوض نيز به ملك واهب در مي آيد و تمليك و تملّك واهب هر دو در يك رتبه محقق مي شود _ گرچه مسأله كمي مشكل تر است و شيخ قدس سره - اين صورت را مطرح نكرده، ولي به نظر مي آيد اين جا نيز همان جواب شيخ - رحمة الله عليه - براي دفع اشكال كافيست؛ زيرا واهب كه كتاب را به متهب مي بخشد مجاناً مي بخشد و نمي خواهد عوض در مقابل كتاب قرار دهد و غرضش إنشاء مبادله نيست، بلكه إنشاء تمليك مجاني است، فقط شرطي را _ مثل صورت قبل _ كه خارج از حاقّ عقد است به نحو شرط نتيجه قرار مي دهد. پس گرچه هم زمان و در يك رتبه نقل و انتقال رخ مي دهد، ولي انتقالِ مال از متهب به واهب، انتقال به خود عقد نيست بلكه انتقال به شرط است. بنابراين ماهيت عقد هبه تمليك مجاني است و اگر مالي در مقابل قرار مي گيرد خارج از ماهيت آن است، به خلاف «إنشاء تمليك عينٍ بمالٍ» كه بيان مي كند خود عقد به نحو معاوضه است. بنابراين تعريف «إنشاء تمليك عينٍ بمالٍ» بر هبه ي معوضه _ چه به نحو شرط فعل و چه به نحو شرط نتيجه _ منطبق نمي شود.
ص: 252
اشكال ديگري كه شيخ قدس سره - مطرح مي فرمايد(1) اين است كه تعريف بيع به «إنشاء تمليك عينٍ بمالٍ» بر «قرض» نيز منطبق مي شود؛ زيرا قرض به معناي تمليك به ضمان (مثل يا قيمت) است. پس قرض، هم مشتمل بر تمليك است و هم عوض كه مثل يا قيمت باشد، لذا تعريف مذكور از اين جهت طارد اغيار نيست.
شيخ قدس سره - در پاسخ به اين اشكال مي فرمايد: در تعريف «إنشاء تمليك عينٍ بمالٍ» باء در «بمالٍ» باء مقابله و معاوضه است؛ يعني تمليك در مقابل مال است، در حالي كه در قرض مقابله و معاوضه نيست؛ يعني مُقرِض در مقابل تمليكي كه انجام مي دهد چيزي قرار نمي دهد. بله ضمان در حاقّ قرض موجود است، ولي ضمان به عنوان عِوض براي تمليكِ عين نيست.
مرحوم شيخ سپس چهار شاهد بر اين كه قرض معاوضه نيست ذكر مي كند:
و لذا لا يجري فيه ربا المعاوضة، و لا الغرر المنفي فيها، و لا ذكر العوض، و لا العلم به، فتأمّل.
يعني به خاطر معاوضه نبودن قرض است كه رباي معاوضي در آن نيست،
ص: 253
احكام معاوضه ي غرري بر آن مترتب نيست و ذكر عوض و نيز علم به عوض در آن لازم نيست.
رباي حرام دو قسم است؛ رباي معاوضي و رباي قرضي.
رباي معاوضي آن است كه در معاوضه ي مَكيل و موزون به هم جنس خود، يكي از دو طرف معاوضه مشتمل بر زياده باشد. مثلاً يك كيلو گندم را در مقابل دو كيلو گندم معاوضه كند؛ چه آن يك كيلو گندم از لحاظ كيفيت مرغوب تر و قيمتش مضاعف باشد و چه نباشد، در هر صورت ربا و حرام است. فقط در صورتي كه سر به سر معاوضه شوند ربا نيست؛ يعني يك كيلو گندم در مقابل يك كيلو گندم.
پس موضوع رباي معاوضي مكيل و موزون است كه با هم جنس خود معاوضه شود. اجناسي كه اصل آن واحد است نيز ملحق به جنس واحد است؛ مثلاً ماست و پنير، ماست با روغن حيواني، ماست و شير و ... از آن جا كه اصل همه ي آن ها شير است يك جنس محسوب مي شوند، لذا اگر يك كيلو شير با نهصد گرم ماست يا نيم كيلو پنير معاوضه شود ربا بوده و حرام است. هم چنين چيزهايي كه تعبداً يا به إخبار شارع اصلشان واحد است ملحق به جنس واحد است(1)؛ مانند
ص: 254
گندم و جو كه يك جنس محسوب مي شوند، لذا اگر يك كيلو گندم با دو كيلو جو معاوضه شود ربا مي باشد؛ چه قيمت جو ارزان تر باشد و چه نباشد. بله اگر هر كدام جداگانه به قيمت متفاوت معامله شود اشكالي ندارد، مثلاً اگر يك كيلو شير را به قيمت سه هزار تومان بفروشد و نيم كيلو پنير را به قيمت پنج هزار تومان بخرد مانعي ندارد، امّا اگر جنس به جنس معامله شود بايد سر به سر باشد.
يكي ديگر از تفاضل هايي كه ممكن است در رباي معاوضي اتفاق بيافتد اين است كه يكي نقد باشد و ديگري نسيه؛ مثلاً يك كيلو گندم رديء بدهد و شش ماه ديگر يك كيلو گندم جيد تحويل بگيرد كه اين هم زياده ي حكمي بوده و ربا و حرام است؛ چون للأجل قسط من الثمن(1).
ص: 255
در اين كه حكمت حرمت رباي معاوضي چيست تحليل هايي را مي توان ارائه كرد، از جمله اين كه بگوييم شايد شارع خواسته كه اقتصاد با واسطه ي پول در جريان باشد و به نحو كالا به كالا نباشد.
رباي قرضي آن است كه در قرضي كه به ديگري مي دهد شرط اضافه كند؛ مثلاً صد هزار تومان قرض مي دهد به شرطي كه يك ماه ديگر صد و بيست هزار تومان به او برگرداند. شرط اضافه در قرض بأيّ نحوٍٍ حتي به اندازه ي عاريه ي متاع يا ركوب دابه حرام است. در صحيحه ي محمد بن قيس تصريح مي فرمايد:
وَ [مُحَمّدُ بنُ الحَسَن] عَنِ الْحُسَيْنِ بْنِ سَعِيدٍ عَنْ يُوسُفَ بْنِ عَقِيلٍ(1) عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ قَيْسٍ(2) عَنْ أَبِي جَعْفَرٍ8 قَالَ: مَنْ أَقْرَضَ رَجُلًا وَرِقاً(3) فَلَا
ص: 256
يَشْتَرِطْ إِلَّا مِثْلَهَا فَإِنْ جُوزِيَ أَجْوَدَ مِنْهَا فَلْيَقْبَلْ وَ لَا يَأْخُذْ أَحَدٌ مِنْكُمْ رُكُوبَ دَابَّةٍ أَوْ عَارِيَّةَ مَتَاعٍ يَشْتَرِطُهُ مِنْ أَجْلِ قَرْضِ وَرِقِهِ.(1)
محمد بن قيس از امام باقر عليه السلام - نقل مي كند كه فرمودند: كسي كه به ديگري درهمي قرض مي دهد، چيزي مگر مثل آن را شرط نكند، اگر [بدون شرط] بهتر از آن به او داده شد قبول كند و كسي از شما ركوب دابه يا عاريه ي متاع را به خاطر قرض درهمش شرط نكند.
پس اگر مقترض بدون اين كه شرط شده باشد بهتر از قرض را تحويل داد، قبول آن براي مقرض مانعي ندارد، ولي اگر زياده اي را به خاطر قرض شرط كند جايز نيست و ربا محسوب مي شود؛ به همين خاطر ما از عبارت «يَشْتَرِطُهُ مِنْ أَجْلِ قَرْضِ وَرِقِهِ» استفاده كرديم كه دريافت كارمزد عيبي ندارد؛ زيرا شرط در صورتي كه مِنْ أَجْلِ قَرْضِ وَرِقِهِ باشد جايز نيست، امّا اگر شرط به خاطر ارائه ي خدمت ديگري غير از قرض باشد _ گرچه به نوعي مربوط به قرض باشد _ روايت شامل آن نمي شود و به خاطر عمومات مي توانيم بگوييم اشكالي ندارد، هر چند بعضي گفته اند روايت از هر جهت اطلاق دارد و اشتراط دريافت كارمزد نيز جايز نيست.
همچنين از روايت استفاده نمي شود اگر مقترض به نفع خود شرط زياده كند؛ مثلاً بگويد به شرطي پولت را به عنوان قرض قبول مي كنم كه به مدت يك سال
ص: 257
منزلت را براي سكونت در اختيار من بگذاري(1) و مقرض قبول كند، چنين قرضي حرام باشد؛ زيرا روايت فرمود: «مَنْ أَقْرَضَ رَجُلًا وَرِقاً فَلَا يَشْتَرِطْ إِلَّا مِثْلَهَا» يعني مُقْرِض نبايد شرط زياده به نفع خود كند، امّا اگر مقترض شرط زياده به نفع خود كند مشمول روايت نبوده و تحت عمومات باقي است و مشكلي ندارد.
به خاطر اين فرق بين رباي معاوضي و رباي قرضي است كه مرحوم شيخ مي فرمايد: «و لذا لا يجري فيه ربا المعاوضة»؛ در قرض احكام رباي معاوضي جاري نيست؛ زيرا در قرض اگر مقترض شرط زياده به نفع خود كند _ مثلاً بگويد به شرطي اين صد كيلو گندم را به عنوان قرض قبول مي كنم كه ده هزار تومان به من بدهي _ قرض صحيح بوده و حرام نيست، در حالي كه اگر قرض معاوضه بود اخذ زياده در مكيل و موزون جايز نبود؛ زيرا در معاوضه ي جنس به جنسِ مكيل و موزون، در هيچ صورتي اخذ زياده جايز نيست.
علاوه آن كه در معاوضه ي جنس به جنسِ مكيل و موزون، زياده ي حكمي نيز جايز نيست؛ يعني يك طرف نمي تواند زمان دار باشد و بايد يد به يد باشد، در حالي كه اساس قرض بر زياده ي حكمي است؛ زيرا در قرض، مقترض جنس را نقداً مي گيرد و بعد از مدت معيني پس مي دهد، پس مقترض داراي زياده ي حكمي است.(2)
ص: 258
تفاوت حكم قرض با معاوضه در ربا آيت آن است كه قرض اصلاً معاوضه نيست.
غرر(1) به معناي خطر(2) ناشي از جهالت است؛ مثلاً بايع بگويد آن چه در جيب من است به ده ميليون فروختم، و مشتري بدون آن كه بداند چيست بگويد خريدم.
غرر در بيع و بنابر احتمالي در تمام معاملات مبني بر تحفظ از غبن يا حداقل در بيع و اجاره جايز نيست، امّا در قرض مانعي ندارد(3)؛ چون در حقيقت خطري
ص: 259
نيست و مقترض با دريافت آن دچار خطر ضرر نمي شود، فقط ضامن مثل يا قيمت آن است؛ يعني هر چه باشد همان را به مقرض برمي گرداند، كما اين كه مقرض هم گرفتار خطر ضرر نمي شود، به خلاف بيع و ساير معاملات كه خطر است؛ زيرا ممكن است مثلاً ارزش آن چه در جيب بايع است صد تومان باشد؛ نه ده ميليون. پس اين كه غرر در قرض جايز است شاهد بر آن است كه معاوضه نيست.
يكي ديگر از شواهدي كه شيخ براي عدم معاوضه بودن قرض ذكر مي كند آن است كه ذكر عوض در استقراض لازم نيست، در حالي كه اگر معاوضه بود ذكر عوض لازم بود؛ چون معاوضه يعني مبادله ي عوض و معوّض.
در قرض علم به عوض تعييناً لازم نيست، به خلاف معاوضات كه علم به عوض همانند علم به مبيع لازم است.
مرحوم شيخ بعد از ذكر اين چهار شاهد مي فرمايد «فتأمل».
شايد مرادشان اين است كه چون قرض به معناي برگرداندن مثل يا قيمت است، پس ذكر عوض شده و علم به عوض حاصل است و غرر هم منتفي است.
محقق ايرواني قدس سره - از محشّين مدقّق مكاسب كه مطالبش را بدون تعقيد و با قلم
ص: 260
روان بيان مي كند اشكالي(1) بر پاسخ جناب شيخ _ كه قرض «تمليك علي وجه الضمان» است؛ نه معاوضه _ مطرح كرده كه اين پاسخ يا تغيير عبارت است و در حقيقت تمليك علي وجه الضمان، چيزي جز همان إنشاء تمليك عينٍ بمالٍ إفاده نمي كند يا آن كه تعبير تمليك علي وجه الضمان كلام نامعقولي است.
توضيح مطلب اين كه اگر مراد از تعريف قرض به «تمليك علي وجه الضمان» آن باشد كه تمليك به نحو مقابله است و ضمان، مقابل اين تمليك است به گونه اي كه عوض در ذمه ي مقترض قرار مي گيرد، اين در حقيقت همان تمليك عينٍ بمالٍ است و تعويض لفظ، تغييري در حقيقت و ماهيت آن ايجاد نكرده است. و يا آن كه مراد از تمليك علي وجه الضمان تمليك مجاني است، فقط شرط شده كه ذمه ي مقترض به حكم شرع مشغول به ضمان (مثل يا قيمت) باشد، كه كلام نامعقولي است؛ زيرا معنا ندارد كسي مجاناً چيزي را مالك شود و در عين حال ذمه اش نسبت به آن شيء مشغول باشد! خصوصاً اگر عين آن هنوز باقي باشد، مجاني بودن با ضمان سازگاري ندارد و نامعقول است.
بنابراين تعريف جناب شيخ منطبق بر قرض نيز مي شود و تعريف مذكور مانع اغيار نيست.
ص: 261
اشكال محقق ايرواني قدس سره - به روشني قابل دفع است؛ چون قرض نه تمليك بالعوض (معاوضه) است و نه تمليك مجاني، بلكه تمليك با جبران خسارت است؛ زيرا:
در معاوضه، معاوضه كننده مي خواهد معوَّض را از ملكيت خود خارج كند تا عوض را در مقابل آن تصاحب كند و چه بسا آن عوض از لحاظ ماليت بيشتر يا كمتر از معوّض باشد، مساوي هم باشد باز تفاوتي بين معوّض و عوض وجود دارد؛ چون اگر عوض و معوّض دقيقاً مثل هم باشند در يد به يد، بيع [معاوضه] صادق نيست، اگر هم يكي نسيه باشد جاي تأمل دارد و بعضي گفته اند صادق نيست.
ولي در قرض، مقرِض نمي خواهد مال را از ملكيت خود خارج كند و با چيز ديگري معاوضه و تبديل كند، بلكه چون مقترض به حسب معمول به آن نياز دارد _ هر چند نياز مقترض شرط لازم در قرض نيست _ مُقرِض از مال خود غمض عين كرده و به ملك مقترض در مي آورد، ولي اين طور نيست كه اين تمليك مجاني باشد يا علي وجه المعاوضه باشد، بلكه تمليك مي كند كه بعد از أجل مقرر يا مطالبه ي مقرض، اگر عين باقي بود عين را برگرداند و اگر عين باقي نبود مثل آن و اگر مثل نبود قيمت آن را به مُقرض برگرداند.
پس در قرض، مقرض به خاطر تصاحب مثل يا قيمت، عين را تمليك نمي كند، لذا اگر موقع پس دادن، عين باقي بود و مقترض عين را پس داد مُقرض نمي تواند مقترض را ملزم كند به جاي عين، مثل يا قيمت آن را بپردازد. گرچه بعضي احتمال داده يا شايد فتوا داده باشند كه مقرض مي تواند عين را قبول نكند و مثل يا قيمت را مطالبه كند، ولي اين صحيح نيست؛ زيرا اگر آن عين، مثلي باشد مثل مي دهد _ چون مراد از مثل، جامع بين عين و ساير امثال است _ و اگر قيمي باشد، پرداخت قيمت در صورتي لازم است كه ارجاع عين ممكن نباشد.
ص: 262
و فرضاً اگر مقرض بتواند با وجود عين، مقترض را ملزم به پرداخت مثل يا قيمت كند، باز اين از باب عوض نيست، بلكه از باب جبران خسارت است؛ يعني مقرض مالش را تمليك كرد با جبران خسارت از طرف مقترض، كه اگر مثلي بود به مثل و اگر قيمي بود به قيمت جبران كند و اين مانند آن است كه اگر كسي مال ديگري را اتلاف كرد بايد مثل يا قيمت آن را بپردازد، پس همان طور كه ضمان اتلاف، عوض محسوب نمي شود و معاوضه صادق نيست، ضمان قرض نيز عوض نيست و معاوضه صدق نمي كند.
پس تعريف «إنشاء تمليك عينٍ بمالٍ» شامل قرض نمي شود؛ زيرا در تعريف مذكور، مقابله و معاوضه به نص خود شيخ قدس سره - و به دلالت «باء» مأخوذ است، برخلاف تمليك قرضي كه مقابله و معاوضه نيست، بلكه تمليك است با جبران خسارت.
تعريف قرض همان طور كه بيان شد «التمليك علي وجه الضمان» مي باشد، هر چند كه ما تبصره اي به اين تعريف در جاي خود خواهيم داشت.
عدم دقت در تعريف قرض باعث شده كثيري كه از آنان توقع نمي رود، در تعاملات بانكي دچار اشتباه شوند و مواردي را كه تعريف قرض بر آن صادق است با عقود ديگر اشتباه بگيرند؛ مثلاً پولي را كه در بانك گذاشته مي شود اطلاق وديعه و امانت بر آن مي كنند، در حالي كه حد قرض بر آن صادق است؛ چون سپرده گذار با اين قصد پول را در بانك مي گذارد كه بانك در آن تصرف مالكانه كند و هر وقت مطالبه كرد، بانك مثل آن را به او بازگرداند و اراده نمي كند بانك عين آن پول را به او برگرداند، لذا تعريف التمليك علي وجه الضمان بر آن منطبق است، ولي در وديعه و امانت، امانت دار حق هيچ تصرفي ندارد و بايد عين آن را
ص: 263
به وديعه گذار بازگرداند، مانند وديعه گذاشتن طلا در بانك كه بانك در آن تصرف نمي كند و عين آن را برمي گرداند.
يا حساب جاري را مي گويند قرض نيست، در حالي كه حساب جاري معمولاً به نحو تمليك علي وجه الضمان است و هيچ كس اراده نمي كند عين همان پولي را كه در بانك گذاشته، بانك به او برگرداند.
بله، در مواردي كه براي سرمايه گذاري پول در بانك مي گذارد حساب ديگري دارد كه با بعضي وكالت ها، بسياري از امور آن را تصحيح مي كنند.
بعد از بررسي اشكالاتي كه خود مرحوم شيخ بر تعريفشان از بيع به «إنشاء تمليك عينٍ بمالٍ» وارد و دفع كردند، براي كامل شدن بحث، تعدادي از اشكالاتي كه بعض أعلام از جمله محقق ايرواني، محقق اصفهاني، مرحوم امام و ... رضوان الله تعالي عليهم بر تعريف شيخ قدس سره - وارد كرده اند مطرح كرده و بررسي مي كنيم.
محقق ايرواني قدس سره - با أردأ التعاريف و أزيف(1) التعاريف خواندن تعريف شيخ قدس سره - اشكالات(2) متعددي بر تعريف مذكور وارد مي كند، از جمله:
ص: 264
اشكال اوّل كه علاوه بر محقق ايرواني قدس سره - بعضي ديگر از أجلّاي محشّين(1) نيز
ص: 265
ذكر فرموده اند آن است كه طبق ظاهر تعريف شيخ، بيع امري است كه ذاتاً إنشاء است. پس اگر إنشاء در تعريف بيع أخذ شود در واقع إنشاء بيع، إنشاء إنشاء خواهد بود در حالي كه إنشاء ديگر قابل إنشاء نيست. بنابراين تعريف شيخ از اين جهت مزيّف است و بايد لفظ «إنشاء» از تعريف بيع برداشته شود، ولي به
ص: 266
نظر ما اين اشكال بايد چنين تقرير شود: تمليك امري انشائي است؛ نه حقيقي [تكويني] و اگر حقيقي [تكويني] بود با إنشاء محقق نمي شد. پس تمليك خود إنشاء است و اگر گفته شود بيع تمليك است، يعني بيع إنشائي است كه مفاد آن ملكيت است و ديگر معنا ندارد گفته شود كه بيع، إنشاء إنشائي است كه مفاد آن ملكيت مي باشد. لذا اصل اين اشكال كه غير واحدٍ من الاعلام هر كدام با بياني ذكر كردند، وارد است.
اشكال ديگري كه محقق ايرواني بر تعريف شيخ وارد مي كند اين است كه «إنّ البيع ليس من مقولة الإنشاء بل معاملة واقعيّة تحصل بالإنشاء»؛ بيع از مقوله إنشاء نيست، بلكه معامله ي واقعيه اي است كه با إنشاء حاصل مي شود.
در نقد كلام محقق ايرواني قدس سره - مي گوييم: اگر مراد از «إنّ البيع ليس من مقولة الإنشاء بل معاملة واقعيّة تحصل بالإنشاء» اين است كه بيع خود إنشاء نيست بلكه مورد إنشاء واقع شده و مُنشأ است و إنشاء محصِّل آن است، مي گوييم: إنشاء و مُنشأ ذاتاً يكي است و اعتباراً تفاوت دارند.
و اگر مراد اين است كه بيع امري واقعي و حقيقي است؛ نه اعتباري، مي گوييم: اوّلاً اين حرف درستي نيست. ثانياً اگر بيع امر واقعي باشد نمي تواند با إنشاء حاصل شود.
اشكال ديگر آن كه تعريف مرحوم شيخ قدس سره - شامل إنشاء عابث _ يعني كسي كه عبثاً إنشاء مي كند _ و لاغي _ از روي لغو إنشاء مي كند _ و ايجاب غير متعقب به
ص: 267
قبول مي شود، در حالي كه هيچ يك از اين ها بيع نيست.
ولي اين اشكال نيز بر تعريف شيخ قدس سره - وارد نيست؛ زيرا إنشاء عابث و لاغي، تمليك جدّي نيست بلكه از روي عبث و لغو «بعتُ» مي گويد و قصد تمليك ندارد، كما اين كه «امر» براي بعث است ولي ممكن است امري مصداق تعجيز يا استهزاء باشد؛ چون از آن به طور جدّ بعث اراده نشده است، بلكه مقصود جدّي از امر مثلاً استهزاء بوده است.
و امّا «ايجاب غير متعقب به قبول» طبق مبنايي كه شيخ اتخاذ خواهند كرد _ و به زودي خواهد آمد _ بيع است؛ يعني شيخ قدس سره - ملتزمند كه بيع، اسم براي ايجاب بايع است حتي اگر مشتري قبول نكند. پس طبق مبناي شيخ _ گرچه ما آن را قبول نداريم _ اين اشكال وارد نيست.
البته اين اشكال طبق مبناي صحيح هم قابل دفع است و آن اين كه در اكثر موارد _ الا بعض مواردي كه مورد اختلاف است _ در نظر عرف، تمليك بدون قبول طرف مقابل محقق نمي شود و قبول لازمه ي لا ينفك تمليك است.
اشكال ديگري كه محقق ايرواني قدس سره - بر تعريف جناب شيخ وارد مي كند اين است كه تعريف مذكور، هم شامل اعيان متموّله مي شود و هم اعيان غير متموّله؛ يعني در تعريف بيع به «إنشاء تمليك عينٍ بمالٍ» عين اعم است از اين كه ماليت داشته يا ماليت نداشته باشد، لذا اگر كسي يك مشت خاك بي ارزش و بدون قيمت را به ديگري در مقابل مال تمليك كند بيع محسوب مي شود.
به نظر ما نيز اين اشكال بر تعريف شيخ وارد است؛ زيرا «عين» اعم است از اين كه ماليت داشته باشد يا نداشته باشد، در حالي كه در بيع لازم است عوض و
ص: 268
معوّض هر دو مال باشند و اگر مال نباشند عرفاً بيع صادق نيست.
ص: 269
معوّض لازم نيست مال باشد؛ يعني اگر معوّض ماليت نداشته باشد نيز عرفاً بيع صادق است.
سيد خويي قدس سره - براي اثبات كلام خود مثالي(1) ذكر كرده و آن اين كه اگر كسي به خاطر علاقه اي كه به جدّش دارد حاضر شود در مقابل به دست آوردن دست نوشتِ جدّش بر روي كاغذي كه هيچ قيمتي ندارد پول پرداخت كند در حالي كه هيچ كس غير او حاضر نيست ثمن در مقابل آن بدهد، عرفاً بيع صادق است.
كلام سيد خويي قدس سره - ظاهراً ناتمام است؛ زيرا در مثالي كه ذكر كردند اگر خوب دقت كنيم مي بينيم كه عرفاً بيع نيست، بلكه كأنّ ابتدا از مالك مي خواهد آن دست خط را مجاناً تمليك او كند، وقتي قبول نكرد يا مي داند قبول نمي كند
ص: 270
مي گويد حاضرم فلان مقدار به تو بدهم تا از آن به نفع من رفع يد كني يا تمليك من كني و اين بيع نيست، نظير آن كه كسي به ديگري كه در مسجد نشسته پول بدهد تا از جايش برخيزد. پس اگر ماليت نداشته باشد بيع صادق نيست و اگر بيع گفته شود تسامح است.
بله، اگر تعداد قابل اعتنايي به آن دست خط رغبت داشته باشند، از آن جا كه ماليت پيدا مي كند بيع آن صحيح است؛ مثلاً اگر دست خط علامه ي حلّي يا علامه ي مجلسي يا شيخ بهايي قدس سرهم - و ... باشد كه تعدادي به آن رغبت دارند بيع صحيح است.
از اين جا مي توانيم بگوييم كه در ماليت اشياء، صرف رغبت يك شخص كافي نيست، بلكه بايد تعداد قابل اعتنايي به آن رغبت داشته باشند.
علاوه آن كه آن شيء بايد ندرت هم داشته باشد و صرف رغبت عقلاء كافي نيست. به عنوان مثال اكسيژن هوا مورد رغبت عقلاء است ولي چون وفور دارد و بدون زحمت قابل دسترسي است، كسي حاضر نيست در مقابل آن پول بپردازد. پس ملاك ماليت اشياء آن است كه تعداد قابل اعتنايي به آن رغبت داشته و ندرت هم داشته باشد.
پنجمين اشكالي كه محقق ايرواني قدس سره - بر تعريف شيخ قدس سره - وارد مي كند اين است(1)
ص: 271
كه تعريف مذكور شامل تمليك صريح و ضمني هر دو مي شود، در حالي كه مراد شيخ از بيع به تصريح خودشان تمليك صريح است؛ نه تمليك ضمني تا شامل تمليك از ناحيه مشتري، مستأجر و صلح نشود. بنابراين جناب شيخ بايد دالّي در تعريفشان تعبيه كنند تا مرادشان را _ كه فقط تمليك صريح است _ إفاده كند و اين دال در تعريف ايشان وجود ندارد، لذا تعريف طارد اغيار نيست.
ولي آن گونه كه ما تمليك صريح و ضمني را تعريف كرديم كه تمليك از ناحيه ي بايع تمليك فعلي است و تمليك از جانب مشتري تمليك انفعالي، مي توان از اين اشكال اين طور پاسخ داد كه تمليك، انصراف به تمليك فعلي و فعّال دارد؛ نه تمليك انفعالي كه با يك تكلّفي بر آن تمليك اطلاق مي شود.
آخرين اشكال محقق ايرواني قدس سره - بر تعريف شيخ قدس سره - اين است كه(1) در «إنشاء تمليك عين بمالٍ» بايد «باء» در «بمالٍ» براي مقابله بين عين و مال باشد و در حقيقت «باء» بايد يا متعلق به «عين» باشد يا متعلق به صفت مقدري _ مانند «مقابلٍ» _ براي عين كه اين چنين مي شود: «إنشاء تمليك عينٍ مقابلٍ بالمال»، امّا ظاهر تعريف اين است كه «باء» متعلق به «تمليك» است؛ نه به «عين» يا صفت
ص: 272
مقدّري براي «عين»؛ يعني مقابله بين تمليك و مال برقرار است؛ نه بين عين و مال، در حالي كه اين درست نيست و مقابله بايد بين «عين» و «مال» باشد. پس از اين جهت نيز تعريف شيخ قدس سره - ناتمام است.
ظهور تعريف شيخ قدس سره - در اين كه «باء» متعلق به تمليك است؛ نه عين يا صفت مقدر براي عين، ظهور مناسبي بوده و شايسته و بلكه بايسته است اين چنين باشد؛ زيرا مقابله ي بين عين و مال كه معنا ندارد و مراد اين نيست كه دو جامد روبه روي هم و به محاذات هم قرار گيرند، كما اين كه مراد اين نيست كه بين حدث و عين مقابله شود؛ چون معناي مناسبي ندارد، بلكه مراد مقابله ي بين دو عمل و دو حدث است؛ يعني تمليك عين در مقابل تملّك مال.
پس معنا ندارد بگوييم كه عين در مقابل مال است يا تمليك عين در مقابل مال. بلكه مقابله بين حدثي بر روي عين در مقابل حدثي بر روي مال است و بدون فرض حدث براي طرفين، مقابله معنايي ندارد؛ يعني تمليك عين است در مقابل تملّك مال.
بنابراين اين كه محقق ايرواني فرمود مقابله بين عين و مال است درست نيست، بلكه مقابله بين دو حدث است، لذا «باء» بايد متعلق به «تمليك» باشد؛ چون خود «تمليك» طرف مقابله است؛ نه عين. البته طرف ديگر مقابله نيز خود «مال» نيست بلكه «تملّك مال» است كه «تملّك» در تقدير است؛ يعني «تمليك عينٍ قبالَ تملّك مالٍ» كه هر دو فعل بايع است و مشتري قبول مي كند و اين كه «تملّك» در تعريف ذكر نشده به خاطر وضوح آن بوده است. احتمال ضعيف(1) هم
ص: 273
دارد كه بگوييم طرف ديگر مقابله به جاي «تملّك مال» كه فعل بايع است، «تمليك مال» باشد كه فعل مشتري است.
البته آن چه ذكر شد منافات ندارد با اين مطلب كه مبيع و ثمن به اعتباري عوض و معوّض بوده و در قبال يكديگرند.
محقق اصفهاني قدس سره - و برخي ديگر، اشكالات ديگري بر تعريف «إنشاء تمليك عينٍ بمالٍ» وارد كرده اند كه گرچه ما قبلاً از زاويه ي ديگري آن را مطرح كرده ايم، امّا مناسب است دوباره به آن اشاره كنيم.
در برخي موارد بيع صادق است بدون اين كه تمليكي رخ دهد. بنابراين تعريف شيخ قدس سره - از اين جهت مخدوش است.
مثال1: بنابر مبناي اين كه سهم سبيل الله از زكات ملك كسي نيست و حتي عنوان، مالك آن نمي شود و فقط بايد صرف در سبيل الله شود، اگر حاكم شرع با پول زكويِ سهم سبيل الله، چيزي از بايع بخرد؛ مثلاً اسب و شمشير براي جهاد بخرد، بيع صادق است بدون اين كه تمليكي از جانب بايع صورت گرفته باشد؛ زيرا هيچ كس مالك آن اسب و شمشير نمي شود و فقط بايد صرف در سبيل الله شود. پس بيع هميشه تمليك نيست.
مثال2: كسي كه وصيت مي كند ثلث اموال مرا صرف خريد زمين براي احداث جاده ي عمومي كنيد، وصيّ كه طبق وصيت زمين را از صاحبش مي خرد، بيع صادق است بدون اين كه تمليكي از جانب بايع (صاحب زمين) رخ دهد؛ زيرا كسي مالك آن زمين نمي شود؛ زيرا آن زمين براي جاده ي عمومي است و كسي مالك آن نمي شود.
ص: 274
مثال3: كسي كه وصيت مي كند با پول من زميني بخريد كه عين زمين مسجد شود، با خريد زمين از جانب وصيّ، زمين مسجد مي شود(1). پس در اين جا نيز بيع صادق است بدون اين كه تمليكي از جانب بايع رخ دهد؛ زيرا مسجد فكّ ملك است و كسي مالك آن نيست. فتأمّل.
مثال4: كسي وصيت كند با پول من زميني بخريد كه في سبيل الله باشد و تصريح كند ملك كسي نشود، در اين جا نيز بيع صحيح است و واضح است كه كسي مالك آن زمين نمي شود.
اصل اين اشكال را كه محقق اصفهاني قدس سره - و ديگران ذكر كرده اند به نظر ما نيز بر تعريف شيخ قدس سره - وارد است.
اشكال ديگري كه بر تعريف «إنشاء تمليك عينٍ بمالٍ» وارد است آن است كه معوّض لازم نيست عين باشد؛ زيرا همان طور كه قبلاً بيان كرديم حقوق ثابته(2) قابل فروش است در حالي كه حق، عين نيست. علاوه آن كه بايع حق، حق را تمليك نمي كند؛ چون حق مقابل ملك است و مشتري با اشتراء حق، ذو الحق مي شود؛ نه مالك حق.
ص: 275
به خاطر اين اشكالاتي كه بر تعريف شيخ وارد است محقق اصفهاني قدس سره - تعريف ديگري از بيع ارائه داده و مي فرمايد(1): «البيع هو جعلُ شيءٍ بإزاءِ شيءٍ»؛ بيع قرار دادن چيزي به إزاء چيز ديگر است.
اولين اشكالي كه بر اين تعريف بر ذهن تبادر مي كند و بعضي مطرح كرده اند آن است كه تعريف شامل قرار دادن چيزي به إزاء چيز ديگر تكويناً نيز مي شود؛ مثلاً قرار دادن چيزي در مقابل آيينه جعلُ شيءٍ بإزاءِ شيءٍ است.
ولي اين اشكال وارد نيست؛ زيرا از سبك و سياق معلوم است كه مراد از جعل، جعل انشائي است؛ نه جعل خارجي و تكويني؛ چون در فقه و حقوق، خصوصاً بيع، معلوم است كه جعل اعتباري مراد است. با اين حال اگر كسي اصرار كند كه شامل جعل تكويني مي شود، قيد اعتباراً را به تعريف اضافه مي كنيم «جعلُ شيءٍ بإزاءِ شيءٍ اعتباراً» كما اين كه ما نيز در تعريفي كه ارائه خواهيم داد
ص: 276
اين قيد را اضافه خواهيم كرد.
اشكال ديگري(1) كه بر اين تعريف وارد است اين است كه چون «شيء» مفهوم وسيعي دارد، تعريف شامل بسياري از عقود مي شود مانند: اجاره كه يك چيزي مانند منفعت خانه به إزاء مال الاجاره قرار مي گيرد، يا جعاله كه جعل جُعل است به إزاء عمل، يا طلاق خلع و مبارات كه شوهر به إزاء دادن طلاق، چيزي دريافت مي كند و ... .
اين اشكال گرچه به نظر مي آيد وارد باشد، ولي به نوعي مي توان بعض موارد نقض را دفع كرد و آن اين كه: مقصود محقق اصفهاني قدس سره - از جعل شيء بإزاء شيء اين است كه شيء به تمام هويتش در مقابل شيء ديگر قرار بگيرد، ولي در إجاره منفعت شيء در مقابل چيز ديگر است؛ نه تمام هويت شيء. بنابراين إجاره مشمول تعريف نمي شود.
إن قلت: ممكن است مال الإجاره عين باشد، پس تعريف بر آن صادق است.
قلت: همان طور كه قبلاً بيان كرديم كار مستأجر قبول است؛ نه إيجاب، پس إجاره خارج از تعريف است.
ص: 277
ولي به هر حال جعاله و طلاق خلع و مبارات تحت تعريف باقي مي ماند. مضاف به اين كه با اين توجيه گرچه اجاره از تحت تعريف خارج مي شود، ولي تعريف بيع نيز ناقص مي شود و شامل جايي كه ثمن فعل باشد نمي شود.
اشكالي ديگري كه بر اين تعريف وارد است و قابل دفع نيست اين كه: تعريف شامل مي شود جايي را كه طرفين شبيه هم هستند و نمي توان يكي را مبيع و ديگري را ثمن محسوب كرد؛ چون هر دو، كالا بوده و هر دو طرف طالب تبادل هستند؛ مثلاً يكي نياز به گردو دارد و ديگري نياز به بادام و در شرائط مساوي يكي گردو مي دهد و بادام مي گيرد و ديگري بادام مي دهد و گردو مي گيرد. در چنين مواردي بيع صادق نيست؛ چون در بيع تفاوت بين بايع و مشتري لازم است، در حالي كه اين جا نمي توان يكي را بايع و ديگري را مشتري محسوب كرد. البته بعضي گفته اند در چنين مواردي هر دو بايعند و هر دو مشتري، ولي اين درست نيست و عرفاً بر آن بيع اطلاق نمي شود، بلكه مبادله و معاوضه بر آن اطلاق مي شود.
تعريفي كه به نظر مي آيد با توضيحاتي كه در ذيل ذكر مي شود عاري از اشكالات مذكور باشد، اين است كه بگوييم: «البيع هو تبديلُ مالٍ بمالٍ مّا اعتباراً».
1. قيد «اعتباراً» در تعريف، براي احتراز از تبديل خارجي و تكويني است تا نقض نشود كه اگر كسي مال خودش را از وضعيتي به وضعيت ديگر كه آن هم مال است تبديل كرد تعريف شاملش مي شود؛ زيرا مراد از تبديل، تبديل اعتباري است؛ نه تكويني و خارجي؛ يعني ممكن است بعد از اين كه بايع مثلاً إنشاء كرد
ص: 278
«بعتُ هذا الكتاب بذاكَ القلم» و مشتري گفت: «قبلتُ» هنوز در خارج تبديلي رخ نداده باشد، ولي به مجرد خواندن صيغه، تبديل در عالم اعتبار رخ داده و كتاب مال مشتري و قلم مال بايع مي شود. بله از آثار اين تبديل اعتباري آن است كه بايع مي تواند مطالبه ي قلم از مشتري كرده و مشتري نيز مطالبه ي كتاب از بايع كند.
پس اضافه كردن قيد «اعتباراً» براي احتراز از تبديل خارجي و تكويني است و اگر كسي بگويد از آن جا كه مقام، مقام تعريف بيع و مباحث فقه و اصول است، از ابتدا معلوم است كه تبديل اعتباري مراد است و نيازي به اين قيد ندارد، مي تواند قيد اعتباراً را از تعريف حذف كند.
2. نكته ي اين كه معوّض را كه در تعريف شيخ قدس سره - «عين» بود(1) به «مال» تغيير داديم اين است كه معوّض نه لازم است عين باشد و نه اين كه صرف عين بودن كافي است؛ زيرا آن چه در معوّض شرط است ماليّت است؛ نه عين بودن، لذا اگر چيزي مال باشد و عين نباشد مي تواند معوّض واقع شود، كما اين كه اگر عين باشد ولي مال نباشد نمي تواند معوّض واقع شود.
3. تعريف «تبديلُ مالٍ بمالٍ مّا اعتباراً» شامل اشتراء نمي شود؛ زيرا «تبديل» بيان گر فعل، هجمه و ايجاب است، ولي اشتراء چنان كه قبلاً توضيح داديم قبول، مطاوعه و انفعال است.
4. تعريف شامل اجاره نمي شود؛ زيرا در إجاره كه «موجر» موجِب است مالش را به مال ديگر تبديل نمي كند، بلكه منفعت مالش را به ديگري مي دهد. به عبارت ديگر «مال» ظهور در تمام هويت مستقل دارد؛ يعني تمام هويت مستقل مال به مال ديگر در بيع تبديل مي شود، ولي در اجاره چنين نيست، بلكه فقط
ص: 279
منافع مال، آن هم به نحو موقت تبديل مي شود.(1) بله اگر منفعت در نظر عرف، هويت مستقلي پيدا كند مي تواند به عنوان مثمن در بيع واقع شده و تبديل شود.
5. نتيجه ي تبديل نسبت به موارد مختلف است، اگر مبيع ملك باشد مشتري مالك آن مي شود و اگر مبيع حق باشد مشتري ذو الحق مي شود، و اگر نه حق باشد و نه ملك، چه بسا علقه ي ديگري حاصل شود و يا از طرف بايع فكّ ملك باشد.
6. اين تعريف شامل هبه، صلح و قرض نمي شود؛ زيرا همان طور كه مرحوم شيخ فرمودند هبه، تمليك يا اعطاء مجاني است، صلح، إنشاء سازش است و قرض، تمليك با جبران خسارت است و هيچ كدام تبديل نيست تا تعريف بر آن صادق باشد.
7. تعريف شامل معاوضه اي كه هر دو طرف، عرضه كننده ي جنس و تقاضا كننده ي جنس هستند نمي شود؛ چون آن، تبديل نيست بلكه تبادل است؛ زيرا هر دو فعال هستند و اين طور نيست كه يكي فعال و ديگري منفعل باشد، به خلاف تبديل كه يك طرف فعال و طرف ديگر منفعل است.
8 . بنابر تعريف مختار، عمل حرّ با اين كه قبل از معاوضه به نظر ما مال نيست مي تواند به عنوان ثمن واقع شود؛ زيرا اخذ «مالٍ ما» در تعريف براي بيان آن است
ص: 280
كه ثمن به هر نحوي مال باشد _ هر چند به نفس بيع ماليت پيدا كند _ كفايت مي كند، همچنين بيان مي كند كه ثمن لازم نيست به تمام هويتش به بايع تعلق گيرد؛ يعني منافع نيز گرچه هويت مستقلي ندارد مي تواند به عنوان ثمن واقع شود.
9. شرطيت «تعقب به قبول» در تعريف مختار نهفته است؛ زيرا مراد از تبديل، تبديل اعتباري است و تعقب به قبول، مقوّم تبديل اعتباري است و بدون آن معنا ندارد.(1) پس لفظ «تبديل» انصراف به تعقب آن به قبول دارد. با اين حال اگر كسي اصرار كند كه تعريف بايد صريح باشد و انصراف كافي نيست، قيد «بشرط قبولِ مَن يُبدَلُ المالُ بماله» يا «بشرط القبول» را به تعريف اضافه مي كنيم؛ يعني تبديلُ مالٍ بمالٍ ما اعتباراً بشرط قبولِ مَن يُبدَلُ المالُ بماله يا بشرط القبول.
10. تعريف «تبديل مالٍ بمالٍ مّا اعتباراً» شامل جُعاله نمي شود؛ زيرا اوّلاً در بيع «إنشاء تبديل» حقيقت آن است در حالي كه در جعاله إنشاء تعهدي است در مقابل عملي و تبديل جُعل به عمل يا عمل به جُعل نيست. ثانياً تعريف ظهور در تنجيز دارد؛ نه تعليق؛ يعني به مجرد خواندن صيغه، تبديل رخ مي دهد و مبيع به جيب مشتري و ثمن به جيب بايع در مي آيد.
در جعاله هر چند در برخي موارد در نهايت تبديل مالٍ بمالٍ است؛ مثلاً جاعلي كه اعلام مي كند «كسي كه دابّه ي ضالّه ي مرا پيدا كند صد هزار تومان به او مي دهم» در واقع صد هزار تومان را تبديل به عوض _ يعني پيدا كردن دابه _ مي كند، ولي اين تبديل در جعاله إنشاء نمي شود؛ يعني آن چه در جُعاله إنشاء مي شود تبديل نيست و تبديل از لوازم آن است. علاوه آن كه تبديل به نحو تعليق است؛ نه تنجيز،
ص: 281
و در اصل، صيغه ي آن چنين است: «من ردّ دابّتي فله كذا» يعني بعد از پيدا شدن دابّه تبديل رخ مي دهد. به همين خاطر بعضي جُعاله را در زمره ي إيقاعات شمرده اند؛ نه عقود؛ زيرا درخواستي كه جاعل مي كند نيازي به قبول ندارد و هر كسي كه عمل را انجام دهد بعد از عمل، طلب كار جاعل مي شود.
جناب شيخ - رحمة الله عليه - مي فرمايد: «يظهر من بعض من قارب عصرنا(1) استعماله في معانٍ
ص: 282
أُخر غير ما ذكر»؛ از كلمات بعضي از مقاربين عصر ما ظاهر مي شود كه بيع در معاني ديگري غير از «إنشاء تمليك عينٍ بمالٍ» نيز استعمال مي شود، از جمله:
اين كه مرحوم شيخ اضافه شدن قيد «بشرط تعقبه بتملّك المشتري»(1) را معناي
ص: 283
ديگري براي بيع قلمداد مي كنند _ گرچه در نهايت آن را نمي پذيرند _ معلوم مي شود نظرشان در تعريف بيع به «إنشاء تمليك عينٍ بمالٍ» اين بوده كه قبول مشتري در صدق بيع لازم نيست.(1)
اضافه شدن قيد «بشرط تعقبه بتملّك المشتري» يا «بشرط القبول» از طرف بعض مقاربين عصر مرحوم شيخ به خاطر «تبادر» است؛ يعني متبادر از لفظ بيع وقتي كه گفته مي شود «فلانٌ باعَ دارَه» يا «باعَ كتابَه» و ... اين است كه مبيع از ملك بايع خارج شده و به ملك مشتري در آمده و در عوض، بايع نيز چيزي دريافت كرده است و اين در صورتي اتفاق مي افتد كه مشتري قبول كرده باشد و اگر مشتري قبول نكند هيچ يك از اين ها اتفاق نمي افتد. بنابراين حداقل يكي از معاني بيع «إنشاء تمليك عينٍ بمالٍ بشرط القبول» است.
شيخ قدس سره - مي فرمايد(2): بيع به معناي ايجاب متعقب به قبول، معنايي در قبال
ص: 284
«إنشاء تمليك عينٍ بمالٍ» نيست، بلكه مندرج در آن بوده و فرد خاصي از آن عام را نشان مي دهد كه در مقام قيام قرينه بر اين كه ايجابِ مُثمِر مراد است، لفظ انصراف به ايجاب متعقب به قبول دارد؛ چون هيچ اثري بر ايجاب ساده و مجرد از قبول مترتب نيست. پس اگر قرينه ي عامي بر اراده ي ايجاب مثمر باشد، لفظ انصراف به ايجاب متعقب به قبول دارد و إلا حاقّ معناي بيع، مشتمل بر قبول _ حتي به نحو شرط متأخر _ نيست؛ چون بيع داراي معنايي مانند نقل، إبدال، تمليك و شبه آن است و همان طور كه در حاقّ معناي نقل، إبدال و تمليك، قبول نهفته نيست، در معناي بيع هم قبول نهفته نيست.
شيخ - رحمة الله عليه - سپس مي فرمايد: بله! قبول، شرط در تحقق انتقال در خارج است؛ ولي در نظر ناقل شرط نيست؛ چون اثر قابل انفكاك از تأثير نيست(1). پس بيع از آن جهت كه قبول در نظر ناقل شرط تحقق انتقال نيست ولي در خارج _ كه قاعدتاً مرادشان نزد عقلاء است _ شرط تحقق انتقال است، شبيه «ايجاب و وجوب» است؛ نه «كسر و انكسار»؛ زيرا «ايجاب» و «وجوب» هميشه در نظر موجِب ملازم يكديگرند ولي در خارج ملازم يكديگر نيستند و چه بسا ايجاب محقق شود بدون آن كه وجوب در خارج محقق شود؛ مانند امر داني به عالي كه ايجاب و وجوب در نظر آمِر است، ولي وجوب در خارج نيست. به خلاف «كسر» و «انكسار» كه هر جا كسر صادق باشد حتماً انكسار هم صادق است و كسر بدون انكسار معنا ندارد.
ص: 285
1. اين كه شيخ فرمودند قبول در حاقّ معناي بيع نهفته نيست، درست نيست؛ زيرا تبادر مستند به حاقّ لغت «بيع» آن است كه بيع، در صورتي بيع است كه همراه قبول باشد و بيعي كه همراه قبول نباشد فاقد معنا بوده و سلب لفظ بيع از آن صحيح مي باشد؛ مثلاً جمله ي «فلانٌ باع داره و لم يقبله مشترٍ» نزد عرف متناقض بوده و جمله اي غلط محسوب مي شود. يا كسي كه مي گويد ماشينم را فروختم، اگر در مقابل اين سؤال كه «پس چرا تصرف مالكانه در آن مي كني؟» پاسخ دهد كه من فروختم امّا كسي قبول نكرد! مورد مضحكه قرار مي گيرد و مانند آن است كه كسي بگويد دختر پادشاه را به نكاح خود در آوردم و همه چيز تمام شد، فقط مانده وي قبول كند!
پس متبادر از حاقّ لغت بيع آن است كه همراه قبول باشد و لفظ بيع در ايجاب بدون قبول، صحت سلب دارد. بنابراين اگر در آن استعمال شود به نحو مجاز است؛ چون صحت سلب از علائم مجاز است.
2. اين كه شيخ قدس سره - فرمودند وِزان بيع _ نسبت به انتقال _ وزانِ ايجاب و وجوب است؛ چون ممكن است ايجاب نزد عرف محقق شود ولي وجوب در خارج محقق نشود _ مانند ايجاب داني به عالي _ مي گوييم: همان طور كه در امر داني به عالي، وجوب عرفاً صادق نيست، ايجاب نيز صادق نيست و ايجاب همانند وجوب، مربوط به فضايي است كه آمِر به نوعي حاكم و مأمور به نوعي محكوم باشد.
پس ايجاب در هر مرتبه اي صادق باشد وجوب هم در همان مرتبه صادق است. لذا اگر اصرار كنيد كه ايجاب از داني عرفاً صادق است، مي گوييم پس وجوب نيز در همان مرتبه عرفاً صادق است. و اگر بگوييد وجوب عرفاً صادق نيست، مي گوييم ايجاب نيز لاجرم صادق نيست؛ چون ايجاب و وجوب، مانند
ص: 286
ايجاد و وجود، يك حقيقت است، اعتبارا ً متفاوت است؛ يعني ايجاب و وجوب حقيقت واحدي است كه فقط فرقشان اين است كه در «ايجاب» حيثيت صدور آن از موجِب لحاظ شده، ولي در «وجوب» لحاظ نشده است. بله مي توان گفت: ايجاب در نظر آمِر موجود و وجوب در نظر عرف غير موجود است، هر چند وجوب در نظر آمر موجود است.
به هر حال «نقل و انتقال» در بيع و «ايجاب و وجوب» در أمر را بايد در يك رتبه سنجيد؛ يعني هر دو را بايد در نظر ناقل و آمر سنجيد يا در نظر عرف و عقلاء. اين كه يكي در نظر ناقل و آمر، و ديگري در نظر عرف و عقلاء قياس شود و نتيجه گرفته شود «نقل و انتقال» و «ايجاب و وجوب» از هم قابل انفكاك است قياس صحيحي نيست.
پس «نقل و انتقال» در بيع و «ايجاب و وجوب» و «كسر و انكسار» نظير هم است؛ يعني همان طور كه كسر بدون انكسار معنا ندارد، ايجاب بدون وجوب و بيع بدون انتقال نيز معنا ندارد و در نظر عقلاء بيع آن جايي صادق است كه ملكيت و انتقال در پي داشته باشد؛ يعني همراه قبول باشد.
3. اين كه شيخ قدس سره - لفظ بيع را به «نقل»، «إبدال» و «تمليك» تشبيه كرده و گفتند: همان طور كه قبول در تحقق «نقل»، «إبدال» و «تمليك» شرط نيست، در تحقق «بيع» هم قبول شرط نيست، مي گوييم: امّا دو لفظ نقل و إبدال، تفاوت آشكاري با لفظ بيع دارد؛ زيرا «نقل» در اصل براي نقل خارجي وضع شده _ مانند نقل سنگ از مكاني به مكان ديگر _ كه احتياج به قبول ندارد، همچنين «إبدال» براي عوض كردن خارجي وضع شده _ مانند إبدال لباسي به لباسي ديگر _ كه احتياج به قبول ندارد، لذا تشبيه بيع به نقل و إبدال كه در اصل براي امري تكويني وضع شده صحيح نمي باشد؛ زيرا بيع از ابتدا براي امر اعتباري وضع شده كه نزد عقلاء بدون قبول معنايي ندارد.
ص: 287
و در مورد «تمليك» مي گوييم: در مواردي كه طرف مقابل داراي اراده و اختيار نيست(1)، تمليك نزد عقلاء بدون قبول آن شخص يا شيء كه مالك مي شود محقق مي شود و صادق است و در مواردي كه طرف مقابل داراي اراده و اختيار است، قبولِ وي شرط تحقق تمليك است.(2) بنابراين در حاقّ معناي تمليك شرطيت قبول نهفته نيست.
ولي در فضاي فقه، حقوق و امور اعتباريه در مواردي كه طرف مقابل، قابليت قبول دارد، عقلاء قبول را شرط «تمليك» و حتّي شرط «إبدال» و «نقل» اعتباري مي دانند، پس اين الفاظ در چنين مواردي انصراف به جايي دارد كه همراه قبول باشد. علاوه آن كه اگر قبول شرط تمليك، نقل و إبدال اعتباري نباشد، دليل بر آن نيست كه در بيع نيز شرط نباشد، و يكي از شواهد بر مطلب آن كه اين الفاظ در صورت غفلت طرف مقابل از قبول، مي تواند صادق باشد امّا بيع با غفلت طرف مقابل از قبول صادق نمي باشد؛ يعني نمي توان گفت: «بعتُه مع كونه غافلاً عن القبول».
دومين معنايي(3) كه جناب شيخ - رحمة الله عليه - از قول بعض من قارب عصره براي بيع ذكر فرمودند اين است كه «بيع» در اثر حاصل از ايجاب و قبول كه انتقال باشد
ص: 288
استعمال مي شود. استعمال بيع در اين معنا از مبسوط(1) شيخ طوسي قدس سره - و نيز غير مبسوط(2) نقل شده است.
طبق اين معنا ايجاب و قبول محصِّل بيع است و «بيع» اثري است كه از ايجاب و قبول پديد مي آيد و آن انتقال است؛ يعني انتقال مبيع به مشتري و انتقال ثمن به بايع.
مرحوم شيخ مي فرمايد: استعمال بيع در اثر حاصل از ايجاب و قبول كه همان انتقال باشد فلم يوجد في اللغة و لا في العرف(3)؛ نه در لغت و نه در عرف، بيع به معناي «انتقال» استعمال نشده است، فقط در تعريف مبسوط واقع شده و عده اي نيز از مبسوط تبعيت كرده اند.
به همين خاطر بعضي(4) تلاش كرده اند آن را توجيه كرده بگويند: مراد از بيعي
ص: 289
ص: 290
كه به معناي انتقال و اثر حاصل از ايجاب و قبول مي باشد مصدر از فعل مبني للمفعول است؛ يعني «مبيعيت». به تعبير ديگر مصدر «بِيعَ يُباعُ» را در نظر
ص: 291
مي گيريم، لذا «بَيْع» در اين جا همان معناي مصدر جعلي مأخوذ از اسم مفعول يعني «مبيعيت» را افاده مي كند.
«مبيعيت» كه به معناي مبيع واقع شدن است، اثر بيع بوده و مرادف با «نقل داده شدن» و به اعتباري «انتقال» مي باشد، لذا بيع اگر مصدر از مبني للمفعول باشد، به معناي اثر بيع(1) يعني «انتقال» است. پس يكي از معاني بيع، «انتقال» مي باشد. كما اين كه اگر «ضَرْب» و «ظُلْم» مصدر از مبني للمفعول و مرادف با «مضروبيت» و «مظلوميت» باشد، به معناي اثر ضرب و ظلم، يعني «مضروب شدن» و «مورد ظلم واقع شدن» خواهد بود.
شيخ قدس سره - اين توجيه را _ كه بيع مصدر از مبني للمفعول بوده و به معناي انتقال باشد _ «تكلّف» مي دانند، ولي مي فرمايند تكلّفي حسن است.
همان طور كه قبلاً بيان كرديم گرچه بيع دقيقاً مرادف با نقل نيست؛ چراكه ما بيع را به «تبديل» معنا كرديم، ولي هر بيعي همراه «نقل اعتباري» است؛ يعني هر جا بيع صادق باشد، نقل نيز صادق است و هر بيعي مصداقي از مصاديق نقل اعتباري است. البته بيع در نظر هر كه صادق و صحيح باشد نقل نيز در نظر همان صادق و محقّق است. لذا اگر بيع فقط در نظر بايع و ناقل صحيح باشد نقل نيز فقط در نظر آن دو صادق است و اگر بيع علاوه بر بايع و ناقل، در ميان عرف و عقلاء نيز صحيح باشد نقل نيز، هم در نظر ناقل و هم در نظر عرف محقق است
ص: 292
و اگر علاوه بر آن، در نظر شرع هم صحيح باشد، نقل نيز علاوه بر نظر بايع و عرف، در نظر شرع نيز محقق است.
از طرف ديگر هر جا «نقل» صادق باشد «انتقال» هم صادق است؛ چون «انتقال» همان «نقل» است صرف نظر از حيثيت صدوري آن.
بنابراين اين كه جناب شيخ قدس سره - از معناي دوم بيع _ يعني اثر و انتقال _ تحاشي كرده و آن را امري غريب پنداشتند درست نيست؛ چون هر جا بيع صادق باشد انتقال هم صادق است.
امّا اين كه ايشان بيع به معناي مصدر از مبني للمفعول _ «مبيعيّت» _ را تكلّف دانستند، مي گوييم بالدّقه اگر نگاه كنيم بيع به معناي مصدر از مبني للمفعول _ «مبيعيّت» _ چيزي غير از بيع به معناي مصدري نيست؛ زيرا مصدر مأخوذ از مبني للمفعول با مصدر مأخوذ از مبني للفاعل ذاتاً يكي است ولي اعتباراً متفاوت است. پس «مبيعيت» همان «بيع» و «مضروبيت» همان «ضرب» و «مظلوميت» همان «ظلم» است، ولي اعتباراً تفاوت دارند؛ يعني در «بيع»، «ضرب» و «ظلم» حيثيت صدور از فاعل در نظر گرفته شده، ولي در «مبيعيت»، «مضروبيت» و «مظلوميت» اين حيث در نظر گرفته نشده، بلكه از اين حيث كه «قابل» آن را دريافت كرده در نظر گرفته شده است و اين تفاوت، تفاوتي نيست كه يكي را اثر و ديگري را مؤثر قرار دهد، لذا نمي توان گفت مضروبيت اثر ضرب، مظلوميت اثر ظلم و مبيعيت اثر بيع است، بلكه مضروبيت عين ضرب، مظلوميت عين ظلم و مبيعيت عين بيع است. بله به نحو تسامحي مي توان گفت اثرِ آن است، چنان كه در تفاوت بين مصدر و اسم مصدر، اسم مصدر را حاصل و اثر مصدر مي دانند در حالي كه حقيقتاً اين طور نيست و مصدر و اسم مصدر ذاتاً يكي هستند، فقط اعتبارشان متفاوت است.
پس اين كه بيع به معناي انتقال باشد آن قدرها غرابت ندارد.
ص: 293
سومين معنايي كه جناب شيخ قدس سره - از بعض من قارب عصره نقل مي كنند آن است كه لفظ «بيع» در نفسِ عقدِ مركّب از ايجاب و قبول استعمال مي شود.(1)
تفاوت معناي سوم با معناي اوّل و دوم آن است كه در معناي اوّل، «بيع» در «ايجاب» استعمال شده ولي قبول شرط آن است و در معناي دوم در «انتقال» كه اثر و حاصلِ ايجاب و قبول مي باشد استعمال شده، امّا در معناي سوم، «بيع» در «عقد مركّب از ايجاب و قبول» كه ايجاب و قبول دو جزء مفهوم مي باشد استعمال شده است.
هر كسي كه بيع را به «عقد» تعريف كرده، اين معناي سوم مرادش بوده است. بلكه ظاهر اين است در عناوين ابواب معاملات، مانند: كتاب البيع، كتاب المساقاة، كتاب المضاربة و ... اتفاق وجود دارد كه معناي سوم اراده شده و حتي «إجاره» كه در اصل، اسم براي يكي از دو طرف عقد نيست _ بلكه به معناي أجرت است _ مقصود از آن در كتاب الإجارة، عقد مركّب از ايجاب و قبول است.(2) كما اين كه در
ص: 294
شبه إجاره، مانند وكالت نيز كه در اصل، اسم براي يكي از دو طرف عقد نيست، مراد از وكالت در كتاب الوكالة، عقد مركّب از ايجاب و قبول مي باشد.
ص: 295
مجازي بودن اين استعمال به علاقه ي سببيّت و مسبّبيت دنبال مي كنند و در توضيح آن مي فرمايند مراد از مسبّب در اين جا إنشاء تمليك عينٍ بمالٍ نيست كه شيخ قبلاً آن را معناي حقيقي بيع دانست و حتي شرطيت قبول را در آن منتفي دانست، بلكه مقصود از مسبّب، اثر حاصل نزد شارع است. نص عبارت شيخ چنين است:
«و الظاهر أنّ المسبّب هو الأثر الحاصل في نظر الشارع؛ لأنّه المسبّب عن العقد، لا النقل الحاصل من فعل الموجِب؛ لما عرفت من أنّه حاصل بنفس إنشاء الموجِب من دون توقّف على شي ءٍ، كحصول وجوب الضرب في نظر الآمر بمجرّد الأمر و إن لم يَصر واجباً في الخارج في نظر غيره.»
يعني اثر حاصل از عقد _ كه همان «نقل»(1) باشد _ مسبّب است و مقصود، نقل در ديدگاه شارع است كه مشتري مالك مبيع و بايع مالك ثمن مي شود؛ نه نقل حاصل از فعل موجِب (بايع)؛ زيرا از نظر بايع، نقل به صرف ايجاب و إنشاء بايع محقق مي شود و متوقف بر چيزي نيست و نظير تحقق وجوب است به صرف امر در نظر آمِر _ در حالي كه چه بسا عرفاً محقق نشده باشد _ كه توضيحش گذشت.
شيخ قدس سره - سپس مي فرمايد: هر جا در روايات يا كلمات علماء تعابيري مانند «لزم
ص: 296
البيع»، «وجب البيع»، «أقال البيع»، «لا بيع بينهما» و ... وجود داشت، مراد از بيع، اثر حاصل از عقد در نظر شارع مي باشد. «وجب البيع» و «لزم البيع»؛ يعني آن انتقالي كه شارع امضاء مي كند محقّق و قطعي شد.
و در نهايت مي فرمايد:
«و الحاصل: أنّ البيع الذي يجعلونه من العقود يراد به النقل بمعنى اسم المصدر مع اعتبار تحقّقه في نظر الشارع، المتوقّف على تحقّق الإيجاب و القبول»
مراد از بيعي كه از عقود شمرده مي شود، اثر حاصل عند الشارع است؛ يعني نقل به معناي اسم مصدري _ اسم مصدر همان مصدر است صرف نظر از حدوث و صدورش از فاعل _ كه متوقف بر ايجاب و قبول بايع و مشتري است، به اضافه ي اعتبار تحقق آن در نظر شارع.
پس بيع به اين معناي اسم مصدري _ كه هم متوقف بر ايجاب و قبول است و هم اعتبار شارع _ مسبّب بوده و غير از عقد است، لذا اضافه ي «عَقْدُ البَيع» اضافه ي بيانيه نيست، بلكه اضافه ي لاميّه و سببيّه است؛ يعني عقدي كه براي بيع بوده و سبب آن است. به همين خاطر تعبير «إنعَقَد البيع» يا «لا ينعقد البيع» صحيح مي باشد، در حالي كه اگر بيع به معناي ايجاب و قبول بود، در واقع به معناي «باعَ البيع» يا «لا يَبيعُ البيع» مي شد كه صحيح نيست.
پس خلاصه ي كلام شيخ اين شد كه استعمال بيع در عقدِ مركّبِ از ايجاب و قبول به علاقه ي سبب و مسبّبي بوده و مجاز است. مقصود از مسبّب نيز «نقل» به معناي اسم مصدري است؛ يعني اثر حاصل در نظر شارع.
ص: 297
توضيحي بر كلام شيخ قدس سره -
جناب شيخ قدس سره - تلاش كردند بيان فرمايند كه استعمال بيع در عقد مركّب از ايجاب و قبول، به علاقه ي سبب و مسبّب بوده و مجاز است و مسبّب، اثر حاصل از عقد در نظر شارع است. سؤالي كه اين جا بي پاسخ ماند آن است كه استعمال بيع در آن مسبّب (اثر حاصل از عقد در نظر شارع) آيا به نحو حقيقت است يا مجاز؟
چه بسا برخي از سياق كلام شيخ استفاده كنند كه استعمال لفظ بيع در مسبّب (اثر حاصل از عقد در نظر شارع) به نحو حقيقت باشد؛ چون اطلاق بيع بر عقد كه سبب باشد برگرفته از اطلاق بيع بر مسبّب است، پس اطلاق بيع بر مسبّب حقيقي است و بر سبب مجازي.
ولي با دقت در كلام شيخ قدس سره - به نظر مي رسد ايشان قبول ندارند _ و نبايد قبول داشته باشند _ كه اطلاق بيع بر مسبّب (اثر حاصل در نظر شارع) علي وجه الحقيقه باشد؛ چراكه ايشان بيع را به «إنشاء تمليك عينٍ بمالٍ» تعريف كردند و گفتند: بيع بر إنشاء موجِب _ هر چند متعقّب به قبول نباشد _ علي نحو الحقيقه صادق است. حال اگر اطلاق بيع بر «اثر حاصل در نظر شارع» را نيز علي وجه الحقيقه بدانند امر غريبي است؛ زيرا لازمه اش آن است كه ايشان بيع را مشترك لفظي در دو معناي متفاوت بدانند كه يكي صِرف «إنشاء تمليك عينٍ بمالٍ» است و ديگري اثر حاصل عند الشارع، علاوه آن كه «بيع» بايد حقيقت شرعيه باشد چون نظر شارع دخيل در معناست، در حالي كه بديهي است كه مفهوم «بيع» از جانب شارع، هيچ دچار تغيير نشده و شارع همان معنايي را كه لفظ «بيع» قبل از اسلام به نحو حقيقت داشته موضوع احكام قرار داده و دخل و تصرفي در مفهوم نكرده است. بلكه اصل آن را امضاء فرموده و فقط بعضي قيود اثباتي يا نفيي نسبت به صحت يا لزوم آن افزوده است. پس اين كه بگوييم استعمال لفظ بيع در
ص: 298
اثر حاصل در نظر شارع به نحو حقيقت است قابل التزام نيست و قطعاً شيخ - رحمة الله عليه - آن را اراده نفرموده است.
بنابراين بايد بگوييم جناب شيخ - رحمة الله عليه - فقط «إنشاء تمليك عينٍ بمالٍ» را معناي حقيقي بيع مي دانند و اطلاق بيع بر اثر حاصل عند الشارع را مجاز مي دانند. ولي اين سؤال اين جا مطرح مي شود كه اگر اطلاق بيع بر خود مسبّب به نحو مجازي است، پس چطور معناي مجازي ديگري به علاقه ي سببيت از آن أخذ شده است؟! در پاسخ مي گوييم: معناي مجازي حتماً لازم نيست از معناي حقيقي أخذ شود، بلكه مي تواند از معناي مجازي ديگر أخذ شود كه در اصطلاح «سبك مجاز از مجاز(1)» گفته مي شود؛ يعني در حقيقت ابتدا معناي مجازي «اثر حاصل از عقد
ص: 299
عند الشارع» از معناي حقيقي «إنشاء تمليك عينٍ بمالٍ» أخذ شده، آن گاه معناي مجازي ديگري (عقد مركّب از ايجاب و قبول) از اين مجاز به علاقه ي سببيت أخذ شده و لفظ بيع در آن نيز مجازاً استعمال شده است.(1)
به نظر مي رسد صدق بيع با صحت آن نزد عرف متلازم نيست؛ يعني اين طور نيست كه هر جا عرفاً بيع صادق بود اثر نيز عرفاً بر آن مترتب باشد، بلكه چه بسا ممكن است عرف معامله اي را بيع بداند ولي اثر بر آن مترتب نكند؛ يعني در حقيقت آن را بيع فاسد بداند. شواهدي بر اين ادعا مي توان اقامه كرد، از جمله:
1. اگر طفل خردسالي كه معناي بيع را درك مي كند مال خود را به ديگري بفروشد، عرفاً صدق مي كند كه «هذا الطفل باع ماله» ولي اثر بر آن مترتب نمي كنند،
ص: 300
لذا در صورت بروز اختلاف، دادگاهِ عرفي حكم به عدم صحت معامله مي كند.
2. اگر كسي مال ديگري را سرقت كرد و در بازار فروخت، حتي با علم به مسروقه بودن آن صادق است كه «باع السارقُ ذلك المال من ذاك المشتري» ولي عرف ترتيب اثر بر آن بيع نمي دهد و نقل و انتقال را محقق نمي داند.
بنابراين ما نيز مانند سيد يزدي قدس سره - قبول داريم كه ممكن است در جايي عرفاً بيع صادق باشد امّا اثر عرفاً مترتب نشود.(1) گرچه در تطبيق كبري بر بعض مصاديق چه بسا با ايشان اختلاف نظر داشته باشيم؛ مثلاً قبول نداريم كه تمليك يك كيلو خاكِ فاقد هرگونه ماليّت، بيع باشد _ چنان كه قبلاً در بررسي كلام سيد خويي قدس سره - توضيح داديم _ و اگر عرفاً بيع صادق باشد اثر نيز بر آن مترتب مي شود.
ص: 301
ص: 302
است؛ چراكه خواص حقيقت و مجاز در اين دو وجود دارد؛ يعني متبادر از لفظ بيع، بيع صحيح است و از بيع فاسد مي توان سلب عنوان بيع كرد و گفت «ليس ببيعٍ» پس معلوم مي شود بيع براي «بيع صحيح» وضع شده و استعمال آن در «بيع فاسد» مجاز است.
همچنين اگر كسي اقرار كرد چيزي را فروخته است، كلامش بر بيع صحيح حمل مي شود و حتي اگر اقرارش را بعداً تفسير كرده و بگويد مراد من از بيع، بيع فاسد بود، از وي پذيرفته نمي شود اجماعاً. در حالي كه اگر براي اعم وضع شده و مشترك بين صحيح و فاسد بود، تفسير اقرارش به هر يك از دو قسم پذيرفته مي شد، كما اين كه در بقيه ي الفاظ مشترك نيز پذيرفته مي شود؛ مثلاً اگر كسي اقرار كند كه حيوان خريدم، سپس حيوان را به حيوان خاصي تفسير كند پذيرفته مي شود.
و اگر كسي بگويد انقسام بيع به صحيح و فاسد و استعمال آن در مقسم، نشان گر آن است كه بيع براي اعم وضع شده، پاسخش آن است كه استعمال اعم از حقيقت بوده و صرف استعمال، دليل بر حقيقت در آن معنا نيست.
جناب شيخ قدس سره - سپس عبارت كوتاهي را از شهيد اوّل - رحمة الله عليه - نقل مي كنند كه در كتاب القواعد و الفوائد(1) مي فرمايد: ماهيّات جعليّه _ ماهياتي كه شارع اختراع
ص: 303
كرده _ مثل صلاة و صوم و [نيز] همه ي عقود، فقط براي صحيح وضع شده و بر فاسد علي وجه الحقيقه اطلاق نمي شود. بله فقط «حج» بر حج فاسد نيز به نحو حقيقت اطلاق مي شود؛ زيرا اگر كسي حجش را فاسد كرد نمي تواند آن را به هم بزند، بلكه بايد مُضيّ در آن داشته باشد.(1)
شيخ قدس سره - به جاي قضاوت در اصل مطلب كه آيا بيع حقيقت در صحيح است يا اعم، به مشكلي كه از نظريه ي شهيدين قدس سرهما - پديد مي آيد اشاره مي كند و آن اين كه اگر الفاظ معاملات _ از جمله بيع _ براي خصوص صحيح وضع شده باشد لازمه اش آن است كه عند الشك در اشتراط و اعتبار شيئي در معاملات _ به عنوان شرط يا جزء _ نتوان به اطلاق يا عموم ادلّه ي معاملات تمسك كرد؛ مثلاً در شك در اشتراط عربيّت در صيغه ي بيع يا اشتراط موالات بين ايجاب و قبول،
ص: 304
نمي توان با تمسّك به عموم يا اطلاق مثل (أحَلَّ اللهُ البَيع)، (إلا أنْ تَكونَ تِجارةً عَنْ تَراضٍ مِنكُم)، (أوفُوا بِالعُقُود) و ... اثبات كرد عربيّت و موالات شرط نيست؛ زيرا بنابر مبناي شهيدين مراد از «بيع»، «تجارة» و «عقد» در آيات شريفه «بيع»، «تجارة» و «عقد» صحيح است، لذا با شك در صحت آن نمي توان به عموم يا اطلاق تمسك كرد؛ زيرا تمسك به عام يا مطلق در شبهه ي مصداقيه لازم مي آيد و مانند آن است كه با شك در عالم بودن زيد، تمسك به اطلاق «اكرم العالم» كرده و اثبات كرد زيد واجب الاكرام است!
پس لازمه ي كلام شهيدين عدم جواز تمسّك به اطلاق و عموم ادلّه ي معاملات است، در حالي كه سيره ي علماء اسلام بر تمسك به آن بوده است.
شيخ قدس سره - بعد از ذكر اشكال كلام شهيدين در صدد برمي آيند آن را به گونه اي توجيه و تأويل كنند تا اين اثر بر آن مترتب نگردد و امكان تمسك به عموم و اطلاق فراهم شود.
قبل از بيان فرمايش شيخ لازم است «مراتب صحت در معاملات» را تبيين كنيم تا نكته اي كه جناب شيخ در تأويل كلام شهيدين قدس سرهما - به آن تكيه كرده اند مشخص گردد.
صحّت در معاملات در سه مرتبه قابل تصور است:
1. صحّت عند المتعاملين؛ زيد و عمرو كه با يكديگر بيع مي كنند، بالطبع آن بيع را در نظر خودشان صحيح مي دانند، و ملحق به متعاملين است آن فضاي محدودي كه متعاملين در آن قرار داشته و با متعاملين هم نظرند؛ مثلاً محلّه اي كه متعاملين در آن قرار دارند و افرادي كه با آن دو در ارتباطند آن بيع را صحيح مي دانند.
ص: 305
2. صحّت عند العرف و العقلاء؛ همان طور كه قبلاً بيان كرديم ممكن است در مواردي بيع عند المتعاملين صحيح باشد امّا عقلاء آن را صحيح ندانند. پس اگر علاوه بر متعاملين، عموم عرف و عقلاء نيز آن را صحيح بدانند مرتبه ي ديگري از صحّت تحقق يافته است.
در نگاه متعاملين هرگاه بيع صادق باشد ظاهراً صحيح نيز مي باشد و صدق و صحت تلازم دارند(1)، امّا در نگاه عرف و عقلاء هميشه صدق ملازم با صحت نيست؛ يعني ممكن است بيع نزد متعاملين و عرف صادق باشد ولي عقلاء آن را صحيح ندانند، مانند بيع مال دزدي كه عند المتعاملين صحيح است امّا عقلاء با اين كه آن را بيع مي دانند، اثر بر آن مترتب نكرده و آن را فاسد مي دانند. البته بعضي از أعلام(2) _ علي ما نُقِل _ بين آن دو تفكيك نكرده و قائلند هر جا بيع صادق است، عموم عرف و عقلاء آن را صحيح و ذات اثر نيز مي دانند. ولي تقريباً واضح است كه اين حرف اشتباه است.
3. صحّت عند الشارع؛ مرتبه ي ديگر صحّت، صحّت عند الشارع است؛ چون
ص: 306
ممكن است معامله اي عند المتعاملين و نيز عند العقلاء صحيح باشد، امّا شارع حكم به فسادش كرده باشد، مانند بيع خمر، بيع ربوي و ... .
بعد از روشن شدن مراتب صحت، اين سؤال در مورد كلام شهيدين مطرح مي شود كه مراد از صحت در نظر اين دو بزرگوار _ كه فرمودند الفاظ معاملات حقيقت در صحيح است نه در اعم _ كدام مرتبه از مراتب صحّت است؟ عند المتبايعين، عند العقلاء يا عند الشارع؟
از عبارت شهيدين، خصوصاً شهيد اوّل قدس سره - كه عقود را با ماهيات جعليه (الفاظ عبادات مانند صلاة، صوم و ...) در يك رديف قرار داده، استفاده مي شود مرادشان صحيح عند الشارع است.
اگر شهيدين قدس سرهما - ظاهر كلامشان را اراده كرده باشند اشكال شيخ قدس سره - كه فرمود لازمه اش آن است نتوان به عمومات و اطلاقات تمسّك كرد بر آن وارد است؛ زيرا اگر مراد از «بيع»، «تجارة» و «عقد» در آيات شريفه «بيع»، «تجارة» و «عقدِ» صحيح در نظر شارع باشد، ديگر نمي توان با شك در صحّت شرعي عقدِ فاقد عربيّت و نظير آن، به عموم (أوفُوا بِالعُقُود)، (أحَلَّ اللهُ البَيع) و (إلا أنْ تَكونَ تِجارةً عَنْ تَراضٍ مِنكُم) تمسّك كرده و اثبات كرد عقد صحيح است؛ چون تمسّك به عام است در شبهه ي مصداقيه كه هيچ كس _ حتي افراد قليلي(1) كه تمسّك به عام در شبهه ي مصداقيه ي مخصّص را جايز مي دانند _ تمسّك به عام در شبهه ي مصداقيه ي نفس عام را روا نمي دانند.
ص: 307
اشكال ديگر آن كه چگونه مي توان گفت الفاظ معاملات مانند بيع، عقد، تجارت و ... حتي نكاح كه معامله ي بالمعني الاعم است براي خصوص صحيح عند الشارع وضع شده، در حالي كه اين الفاظ يا مرادف آن در لغات ديگر، قبل از اسلام و از ابتداي شروع مدنيّت بشر مورد استعمال بوده است؟!
و اگر گفته شود شارع اين الفاظ را از معناي لغوي به معناي شرعي كه واجد تمام شرائط صحت باشد نقل كرده، در پاسخ مي گوييم بديهي است كه چنين اتفاقي نيافتاده و اگر اتفاق مي افتاد حتماً براي ما ولو در ضمن روايت ضعيفي نقل مي شد و ما به آن علم پيدا مي كرديم.
ورود اين اشكالات بر ظاهر كلام شهيدين، شيخ را به تكاپو انداخته كه يك نوع توجيه و تأويلي كه شايسته ي مقام اين دو بزرگوار است ذكر بفرمايند.
مرحوم شيخ حقيقت بودن لفظ بيع در صحيح، در عبارت شهيدين قدس سرهما - و نيز اشكالي كه از آن پديد مي آيد، هر دو را توجيه مي كند.
در توجيه «حقيقت بودن لفظ بيع در صحيح» مي فرمايد(1): بيع و شبه آن براي صحيح و مؤثر وضع شده است. با گفتن «بعتُ» از جانب بايع، مصدر يعني «البيع» محقق مي شود. اگر اين مصدر را از حيث صدوري آن تجريد كرده و به نحو اسم
ص: 308
مصدر(1) در نظر بگيريم مفاد و معناي بيع خواهد بود كه بايد مؤثر و صحيح باشد هرچند صحيح و مؤثر در نظر قائل؛ يعني وقتي كه شخصي خبر از تحقق بيع مي دهد، در واقع لفظ بيع را در صحيح و مؤثر استعمال مي كند، هر چند فقط در نظر خودش صحيح و مؤثر باشد. اگر علاوه بر آن نزد شارع نيز مؤثر و صحيح باشد، نزد شارع نيز بيع خواهد بود و الا صورت بيع بوده و نظير بيع هازل نزد عرف مي باشد. يعني همان طور كه اگر كسي از روي هزل و شوخي بيع انجام دهد عرف آن را بيع نمي داند، شارع نيز بيعي كه تمام شرائط صحت را نداشته باشد بيع نمي داند.
پس بيع كه در معناي اسم مصدري به كار رفته و حكايت از تحقّق امري بعد از إنشاء بايع مي كند، چه در نظر عرف و چه در نظر شارع، حقيقت در صحيح است؛ إلا اين كه صحيح نزد عرف با صحيح نزد شرع متفاوت است. به تعبير ديگر بيع اسم براي عقد مؤثر و مفيد فايده ي ملكيّت مي باشد، ولي ممكن است بيعي در نظر عرف صحيح باشد و در نظر شرع صحيح نباشد، مانند بيع خمر و بيع ربوي كه عرف آن را صحيح مي داند ولي شارع آن را مؤثر و صحيح نمي داند و از آن جا كه طبق فرض، بيع اسم براي عقد مؤثر و صحيح است، پس بيع خمر و بيع ربوي نزد شارع اصلاً بيع نيست.
عبارت شيخ قدس سره - گرچه مقداري داراي ابهام است، ولي به نظر مي رسد بيع را از حيث صحّت، مفهومي كشش دار مي دانند كه شامل صحت نزد قائل، عرف و شارع مي شود و معتقدند _ حداقل در مقام توجيه كلام شهيدين قدس سرهما - _ كه بيع بر غير عقد صحيح اطلاق نمي شود.
ص: 309
اگر بخواهيم تشبيهي براي مفهوم كِشش دار بيعِ صحيح ذكر كنيم مي توانيم به داروي مسكّن مثال بزنيم. داروي مسكّن انواع مختلفي مانند آسپيرين، استامينوفن، پروفن، پتيدين(1) و ... دارد و از لحاظ تأثيري كه در تسكين درد دارند متفاوت است؛ مثلاً بعضي ممكن است در تسكين سر درد مفيد باشد و بعضي در تسكين دل درد و برخي در تسكين دردهاي عمومي بدن و ... ولي همه از اين جهت كه تسكين دهنده اند «مسكّن» ناميده شده اند. بيع نيز اسم براي عقد مؤثر است، ولي گاهي فقط نزد قائل مؤثر بوده و نظير مسكّني است كه فقط سر درد را تسكين مي دهد و گاهي علاوه بر آن، نزد عرف و گاهي نزد شارع نيز مؤثر است و نظير مسكّني است كه همه ي دردهاي بدن را تسكين مي دهد.
ص: 310
پس اين كه گفته شود «بيع در معناي صحيح به كار رفته، ولي ممكن است صحيح در نظر عرف، متفاوت از صحيح در نظر قائل و صحيح در نظر شرع، متفاوت از نظر عرف باشد و به اصطلاح مفهومي كشش دار باشد» استغراب نداشته و نظير آن در عرف نيز وجود دارد.
اگر مراد شهيدين قدس سرهما - اين توجيه باشد كه بيع براي صحيح _ ولو در نظر قائل _ وضع شده است، اين در حقيقت عبارتٌ أخراي آن است كه بگوييم صحّت حداقلي در صدق بيع كفايت مي كند و صحّت عند العقلاء و صحت عند الشارع در صدق آن شرط نيست و اگر أحياناً فهميده شود كه صحت عند العقلاء يا صحت عند الشارع اراده شده، از قرينه ي خارجيه فهميده مي شود و اين طور نيست كه لفظ به گونه اي وضع شده باشد كه وقتي از جانب شارع استعمال مي شود صحيح معناي خاصي داشته باشد و هنگامي كه از جانب عقلاء صادر مي شود معناي ديگري داشته باشد، بلكه معناي لفظ آن است كه حداقلِ اثر بر آن مترتب شود و آن، اثر عند القائل _ و به تعبير ما عند المتعاملين _ است.(1)
پس اين كلام در واقع التزام به آن است كه بيع براي اثر مترتب عند المتعاملين وضع شده است. لذا ممكن است در مواردي بيع صادق باشد ولي عند العرف و عند الشرع فاسد باشد و اين طور نيست كه بر فاسد عند العرف يا عند الشرع، بيع حقيقتاً صادق نباشد. بله هر جا بيع صادق است، عند المتعاملين صحيح نيز هست؛ چون معنا ندارد بيع صادق باشد ولي در نظر متعاملين فاسد باشد.
ص: 311
مرحوم شيخ در توجيه مشكل پديد آمده از كلام شهيدين قدس سرهما - كه لفظ بيع حقيقت در صحيح است و لذا نمي توان به اطلاقات و عمومات تمسّك كرد، دو راه حل ارائه مي كنند(1) كه عبارتست از:
1. از آن جا كه خطابات شرعيه به عرف إلقاء شده است، پس مراد از لفظ بيع و شبه آن در مثل (أحَلَّ اللهُ البَيع)، (إلا أنْ تَكونَ تِجارةً عَنْ تَراضٍ مِنكُم)، (أوفُوا بِالعُقُود) و ... بيع، عقد و تجارتِ صحيح عند العرف مي باشد و در واقع اين آيات شريفه بيع، تجارت و عقد عرفي را مورد امضاء قرار مي دهد. پس مشكل تمسّك به عام در شبهه ي مصداقيه نيز رفع مي گردد؛ زيرا شك در اشتراط و اعتبار شيئي در بيع شرعاً، بعد از احراز صحت بيع عرفاً، مانع از تمسك به اطلاق و عموم نيست؛ چون علي الفرض مقصود از بيع، تجارت و عقد در اطلاقات و عمومات، بيعِ صحيح، تجارت صحيح و عقد صحيحِ عند العقلاء است؛ نه عند الشرع تا تمسك به عام در شبهه ي مصداقيّه لازم آيد.
و امّا اين كه مراد شيخ قدس سره - از بيع در اين احتمال، به نحو اسم مصدري است يا مصدري، داراي ابهام است ولي به قرينه ي سياق، استعمال آن به نحو اسم مصدري مراد شيخ است، هر چند ظاهر حاشيه ي آخوند(2) قدس سره - آن است كه مراد از بيع در اين احتمال و احتمال بعد به نحو مصدري است.
ص: 312
2. مراد از بيع در مثل (أحَلَّ اللهُ البَيع) مصدري است كه با گفتن «بعتُ» پديد مي آيد و در حقيقت به اين معناست كه هرچه عرفاً بيع بر آن صادق است _ اعم از آن كه عند العرف و العقلاء صحيح باشد يا نه _ مورد امضاء شرع قرار گرفته است.(1)
مرحوم شيخ در نهايت «فتأمل» ذكر مي كنند و مي فرمايند: فإن للكلام محلاً آخر.
همان طور كه ملاحظه مي فرماييد، اين دو راه حلّي كه جناب شيخ ارائه كردند در واقع راه حل نبود و رفع يد از كلام شهيدين بود، هر چند در وجه اوّل به گونه اي خواستند كلام شهيدين را اعمال كنند، ولي در حقيقت رفع يد از آن است؛ زيرا كلام شهيدين اين بود كه اسامي معاملات براي خصوص عقود
ص: 313
صحيحه عند الشارع وضع شده است، ولي جناب شيخ در راه حل اوّل مي فرمايد: مراد از بيع و نظير آن در عمومات و اطلاقات كتاب و سنت، صحيح عند العقلاء است؛ نه صحيح عند الشارع، و در راه حل دوم مي فرمايد: مراد از بيع در عمومات و اطلاقات، مصدري(1) است كه عرفاً «بيع» بر آن صادق باشد، هر چند صحيح نباشد، كه لازمه اش آن است بگوييم: حتي اگر بيعي در نظر عرف فاسد باشد مورد امضاء شارع است. گرچه احتمال قوي وجود دارد كه كلام از آن منصرف باشد، لذا بيش از امضاء عقودي كه صحيح عند العقلاء است از اطلاقات و عمومات استفاده نمي شود.
ص: 314
بحثي در فقه و اصول مطرح شده كه اسامي معاملات از جمله بيع، اسم براي سبب است يا مسبّب؟ آثاري را بر هر دو احتمال مترتب كرده اند، از جمله اين كه اگر اسامي معاملات براي مسبّب وضع شده باشد ديگر اين بحث كه اسامي معاملات براي صحيح وضع شده يا اعم، جايگاهي نخواهد داشت؛ زيرا مسبّب امرش دائر بين وجود و عدم است.(1) همچنين بعضي گفته اند اگر بيع و امثال آن براي مسبّب وضع شده باشد ديگر نمي توان به اطلاق ادلّه تمسّك كرد.(2)
ص: 315
از عبارات شيخ قدس سره - هم استفاده مي شود در معاملات، سبب و مسبّب وجود دارد، ولي ما مي خواهيم بيان كنيم اگر مراد از مسبّب همان گونه كه شيخ بيان كردند اثر عند الشارع يا اثر عند العرف باشد، مانعي ندارد قائل به سبب و مسبّب باشيم به اين نحو كه عقد را سبب و ملكيّت عند الشارع يا عند العرف را مسبّب از آن بدانيم؛ البته با تسامح؛ زيرا ملكيّت عند الشارع يا عند العرف مسبّب از اعتبار خود شارع يا خود عرف است؛ نه از عقد متبايعين، گرچه عقد نيز نقش دارد.
امّا اگر مراد از مسبّب، همان گونه كه از بعضي كلمات استفاده مي شود ملكيّت عند المتبايعين باشد، سبب و مسبّبي وجود ندارد بلكه يك چيز تركيبي است كه امرش دائر بين وجود و عدم بوده و وابسته به اعتبار معتبر _ يعني بايع و مشتري _ مي باشد.
به عنوان مثال؛ وقتي زيد هنگام فروش كتابش به عمرو، با قصد تمليك و گفتن «بعتُ» _ يا هر مبرِز ديگر _ ايجاب مي كند و مشتري نيز به همين نحو قبول مي كند، ديگر ملكيّتي وراء آن چه إنشاء كرده اند حاصل نمي شود، بلكه ملكيّت همان چيزي است كه با «بعتُ» و «اشتريتُ» پديد آمده و جزء مجموعه ي عقد است كه از آن به «بيع» تعبير مي شود.
به تعبير ديگر عقد تام، همان اعتبار ملكيت براي ديگري با مُبرز است به شرط قبول وي، و در حقيقت مجموعه ي گفتن «بعتُ و اشتريتُ» همراه قصد اين كه كتاب ملك مشتري و ثمن ملك بايع باشد بيع است و بيع چيزي غير از اين نيست. نهايت آن كه بعض اجزاء آن _ مانند «بعت و اشتريت» _ متصرم و غير قارّ الذات است و بعض اجزاء آن _ مانند ملكيّت _ در همان عالم اعتبار قارّ الذات است.
بنابراين بيع اسم براي مجموعه است و نمي توان آن را تفكيك كرده بخشي را به عنوان سبب و بخشي را به عنوان مسبّب دانست و گفت بيع اسم براي خصوص «سبب» يا خصوص «مسبّب» است.
ص: 316
اگر هم تعبير سبب و مسبّب در بيع را با تسامح بپذيريم اين طور نيست كه «بيع» اسم براي خصوص سبب يا خصوص مسبّب باشد، بلكه براي مجموع سبب و مسبّب وضع شده و فرايندي است كه از مجموع گفتن «بعتُ» از طرف بايع، همراه با قصد تمليك مبيع [و تملّك ثمن] و نيز گفتن «قبلتُ» از جانب مشتري تشكيل شده و چيز ديگري وراء آن وجود ندارد.
تقريب مطلب اين كه؛ همان طور كه در «تسليط» و «إعطاء» تكويني چيزي به كسي، مجموعه ي برداشتن آن شيء و حركت به سوي آن شخص و دادن به وي، حقيقت «إعطاء» و «تسليط» را در عالم مادّي تشكيل مي دهد؛ نه خصوص مرحله ي اخير يا خصوص مقدمات آن(1)، در «إعطاء» اعتباري و «بيع» نيز فرآيند مذكور «بيع» ناميده مي شود.
بنابراين «بيع» در نظر ما نه اسم براي سبب است و نه مسبّب و در حقيقت سبب و مسبّب در آن وجود ندارد و اين خلاف نظري است كه در اصول فقه مانند جناب شيخ و عده اي ديگر بيان كرده بوديم كه «بيع» اسم براي مسبّب (ملكيّت) است كه از سبب (إنشاء) حاصل مي شود.
برخي از جمله سيّد خويي(2) - رحمة الله عليه - قائل شده اند اصلاً امكان ثبوتي أخذ صحت عند الشرع در مسمّاي الفاظ معاملات مأخوذ در ادلّه ي إمضاء وجود ندارد؛ زيرا لغويت لازم مي آيد؛ چراكه در آيه ي شريفه ي (أحَلَّ اللهُ البَيع) اگر مراد از بيع، بيع صحيح
ص: 317
شرعي باشد معنا چنين مي شود: خداوند متعال بيع صحيح شرعي را صحيح مي داند! يعني قضيه به نحو ضرورت به شرط محمول مي شود. يا در آيه ي شريفه ي (أوفُوا بِالعُقُود) معنا چنين مي شود: وفاي به عقودي كه واجب الوفاء است واجب مي باشد! يعني قضيه به نحو «اين هماني» و حمل شيء بر نفس مي شود كه از آن به «توتولوژي(1)» نيز تعبير مي گردد، در حالي كه چنين كلامي _ به نحو ضرورت به شرط محمول يا حمل شيء بر نفس _ از متكلّم عادي سر نمي زند؛ چه رسد به كلام الهي كه در اوج فصاحت و بلاغت بوده و معجزه مي باشد!
در پاسخ به كلام سيد خويي قدس سره - مي گوييم: مراد از وضع الفاظ معاملات براي خصوص صحيح، اين نيست كه عنوان «صحيح» در مفهوم آن اخذ شده و به حمل اوّلي «صحيح» باشد، بلكه مراد صحيح به حمل شايع است، كما اين كه در الفاظ عبادات نيز اين گونه است.
پس مشهور كه به نقل مرحوم آخوند(2) قائل به وضع الفاظ عبادات و معاملات
ص: 318
براي خصوص صحيح شده اند، مرادشان اين نيست كه وصف و عنوان «صحيح» در مفهوم الفاظ عبادات و معاملات اخذ شده، بلكه صحيح به حمل شايع مراد است كه در اين صورت ديگر نه مشكل ضرورت به شرط محمول پيش مي آيد و نه حمل شيء بر نفس. مثلاً اگر شارع تصريح مي فرمود: «عقدي كه چنين خصوصياتي داشته و همراه رضا و قصد ملكيت بوده و بين ايجاب و قبول موالات باشد و به صيغه ي عربي اجرا گردد، چنين عقدي موضوعٌ له لفظ «بيع» نزد من بوده و صحيح مي باشد» مشكل مذكور پيش نمي آمد.
مرحوم آخوند قدس سره - در بحث صحيح و أعم(1) بعد از پذيرش توجيه شيخ قدس سره - _ كه
ص: 319
اسامي معاملات براي خصوص صحيح (عقد مؤثّر) وضع شده، ولي مؤثّريت نزد متعاملين، عرف و شرع متفاوت است و محقّق اثر در نظر شارع غير از محقق اثر در نظر عرف است _ در نهايت مي فرمايد «فافهم» كه قاعدتاً اشاره به همان مطلبي است كه در ردّ كلام شيخ قدس سره - بيان كرديم و آن اين كه لازمه ي اين كلام، اعتراف به آن است كه در صدق بيع، صحّت عند المتبايعين كافي است و بيش از آن لازم نيست و بدين معناست كه لفظ «بيع» حتي براي صحيح عند العقلاء وضع نشده؛ فضلاً از اين كه براي صحيح عند الشارع وضع شده باشد! بله صحّت عند العقلاء يا عند الشارع در صورت تحقّق، خارج از موضوعٌ له نيست.
مرحوم آخوند قدس سره - سپس با قبول ضمني عدم جواز تمسّك به اطلاق لفظي در فرض اراده ي صحّت شرعي از الفاظ معاملات در اطلاقات، راه حلّي ارائه مي كنند تا بتوان موارد مشكوك را تصحيح كرده و احراز امضاء شارع كرد و آن از طريق تمسّك به اطلاق مقامي است، هر چند به اين عنوان تصريح نمي كنند.
اطلاق مقامي قسيم اطلاق لفظي است. اطلاق لفظي آن است كه كلامي در مقام بيان تمام مراد متكلم صادر شده و مشتمل بر مقسمي است كه قابليت انطباق بر همه ي افراد از جمله موارد مشكوك را دارد و قيدي هم براي آن ذكر نشده است(1)؛
ص: 320
مثلاً در «اكرم العالم» متكلم در مقام بيان تمام مقصود خود، لفظ «العالم» را كه قابليت صدق بر همه ي افراد عالم دارد به كار برده و قيدي هم براي آن ذكر نكرده، لذا در موارد شك در شمول آن نسبت به عالمي خاص _ مانند عالم صرفي _ مي توان به اطلاق لفظي «العالم» تمسك كرده و حكم به وجوب اكرام عالم صرفي داد.
امّا در اطلاق مقامي كلام مشتمل بر مَقسمي كه قابل انطباق بر همه ي افراد بوده و موارد مشكوك را شامل شود وجود ندارد، ولي چون متكلّم در مقام شمارش و بيان تمام قيود يا اجزاء و شرائط يك مركّب مي باشد و موارد مشكوك داخل موارد مذكور نيست، پس مي توانيم بگوييم موارد مشكوك، از اجزاء و شرائط آن مركّب نيست؛ مثلاً اگر در مقام تَعداد اجزاء نماز، فقط هشت جزء _ مانند تكبير، قرائت حمد، قرائت سوره، ركوع، سجود، تشهد، تسبيحات اربعه و سلام _ را بيان فرمود و مثلاً قنوت را كه شك در جزئيت آن داريم ذكر نكرد، مي توانيم با تمسّك به اطلاق مقامي جزئيت آن را دفع كنيم؛ زيرا در مقام بيان تمام اجزاء بوده و فقط هشت جزء را بيان فرموده، پس معلوم مي شود جزء ديگري دخيل نيست و نماز فقط از هشت جزء تشكيل شده است و الا عُقلاءاً لازم بود بيان بفرمايد.
تقريب كلام آخوند - رحمة الله عليه - در ما نحن فيه آن است كه حتّي با فرض وضع اسامي معاملات براي صحيح عند الشارع و استعمال آن به همين وجه در اطلاقات و عمومات و در نتيجه عدم جواز تمسك به اطلاق لفظي در موارد مشكوك، مي توانيم به اطلاق مقامي تمسّك كرده و موارد مشكوك را تصحيح كنيم؛ زيرا:
ص: 321
اوّلاً: فرض آن است كه مولي در مقام بيان بوده و مي خواهد مخاطبين و هر كسي را كه كلامش به او واصل مي شود به نظراتش در رابطه با آن معامله راهنمايي كند؛ مثلاً آيه ي شريفه ي (أحَلَّ اللهُ البَيع) در مقام بيان حلّيت وضعي «بيع» بوده و شارع از اين طريق مي خواهد نظر خودش را به ديگران برساند.
ثانياً: تنها راه رسيدن به حدود و ثغور بيع صحيحِ مورد نظر شارع، از طريق بيان خود شارع است؛ مثلاً اگر عربيّت در صيغه ي بيع را لازم مي داند بايد خود شارع به گونه اي آن را بيان كند و الا راه ديگري براي رسيدن به اين مقصود شارع وجود ندارد.
ثالثاً: گرچه شارع اسامي معاملات را در صحيح به كار برده و حتي حقيقت شرعيه شده است، ولي همان مفهوم عرفي اسامي معاملات را اخذ كرده و اندكي جرح و تعديل و دست كاري كرده، سپس اسم عرفي آن را به مفهوم دست كاري شده منتقل نموده است.
با توجه به اين سه مقدمه مي توان ادعا كرد كه ظهور حالي پيدا مي شود شارع در مورد شرائط و موانع بيع و ساير عقود، در غير آن چه خود بدان تصريح كرده، به عرف احاله داده است. به عبارت ديگر مواردي كه شارع تصريح به دخالت آن به نحو شرط يا مانع كرده _ مثلاً غرر و ربوي بودن را نفي كرده _ معلوم است كه بايد به آن اخذ كرد، امّا موارد مشكوك را كه دليلي بالخصوص در مورد آن ذكر نكرده _ مانند شك در دخالت عربيّت در صيغه نزد شارع _ به عرف احاله داده و از آن جا كه عرف عربيّت را دخيل نمي داند، پس شارع نيز عربيّت را دخيل نمي داند. بنابراين در موارد شك در اعتبار چيزي در بيع يا ساير عقود مي توان با اطلاق مقامي اعتبار آن را دفع كرد.
و اين نظير رجوع به عرف است در كيفيت تطهير بدن يا ساير اشياء در موارد شك در اعتبار قيدي در آن؛ زيرا گر چه مراد از تطهير در مثل «طَهِّر ثوبك» يا
ص: 322
«طَهِّر بدنك» تطهير شرعي است؛ نه تطهير عرفي محض _ زيرا عرف مثلاً تطهير با الكل را نيز تطهير مي داند در حالي كه مي دانيم شارع تطهير با آب را لازم مي داند _ امّا با اين حال كيفيت تطهير و غَسل را كه از بالا آب ريخته شود يا به گونه ي ديگر، بيان نفرموده و به عرف محوّل كرده است.
مرحوم آخوند سپس مي فرمايد: مشهور كه قائلند الفاظ براي صحيح وضع شده و در عين حال در موارد مشكوك به اطلاقات تمسّك مي كنند، مقصودشان اطلاق مقامي است؛ نه اطلاق لفظي.
شهيد صدر كلام آخوند قدس سرهما - را مورد نقد قرار داده كه خلاصه ي آن چنين است(1): اگر شارع تنها با خطاب (أحَلَّ اللهُ البَيع) در صدد بيان تمام مرادش باشد،
ص: 323
در اين صورت تمسك به اطلاق مقامي در موارد شك در اشتراط و اعتبار امري بدون اشكال است؛ زيرا با فرض اين كه تنها با اين خطاب در صدد بيان تمام مرادش است به اين معناست كه موارد مشكوك را به عرف احاله داده است.
امّا اگر شارع با مجموع خطابات خود _ يعني (أحَلَّ اللهُ البَيع) و مقيّدات منفصله ي آن _ در صدد بيان تمام مرادش باشد _ كه در واقع نيز چنين است _ در صورتي مي توان در موارد مشكوك به اطلاق مقامي تمسّك كرد كه به مجموع كلمات و مقيداتي كه از شارع درباره ي (أحَلَّ اللهُ البَيع) صادر شده احاطه پيدا كرده و اطمينان حاصل نمود كه شارع مقيّد ديگري را نفرموده است. در اين صورت مي توان گفت شارع چون در مقام بيان بوده و بيش از مواردي كه فحص شد نفرموده، پس بقيه ي موارد را به عرف احاله داده و از آن جا كه عرف آن مورد مشكوك را معتبر نمي داند پس كشف مي شود شارع نيز معتبر نمي داند.
امّا چنين احاطه اي به تمام آن چه شارع درباره ي (أحَلَّ اللهُ البَيع) فرموده ممكن نيست؛ زيرا بعد از فحص و احاطه به آن چه به دست ما رسيده، باز بالوجدان اين احتمال وجود دارد كه شارع مقيّد ديگري را نيز فرموده ولي به دست ما نرسيده است(1) و راهي براي اثبات اين كه شارع هر آن چه درباره ي (أحَلَّ اللهُ البَيع) فرموده به دست ما رسيده وجود ندارد.(2)
ص: 324
خدمت شهيد صدر اعلي الله مقامه عرض مي كنيم: اگر اشكال شما بر تمسّك به اطلاق مقامي به خاطر احتمال وجود مقيّدي كه به دست ما نرسيده وارد باشد، بر اطلاق لفظي هم وارد خواهد بود؛ چراكه در اطلاق لفظي نيز تمسّك به آن وقتي جايز است كه متكلّم مقيدي چه به نحو متصل و چه به نحو منفصل براي آن ذكر نكرده باشد. بنابراين از آن جا كه در اطلاق لفظي نيز احتمال وجود مقيّد منفصل كه به دست ما نرسيده باشد وجود دارد، نمي توان در موارد مشكوك به اطلاق تمسّك كرد، در حالي كه همه ي فقهاء و خود شما در چنين مواردي به اطلاق تمسك مي كنيد.
به عنوان مثال اگر شارع فرموده باشد: «اكرم العالم» و با قيدهاي منفصل برخي را خارج كرده باشد؛ مثلاً گفته باشد «لا تكرم العالم الفاسق»، «لا تكرم العالم النحوي» و «لا تكرم العالم الصرفي» و ما شك كنيم آيا «عالم مرتكب خلاف مروّت» را نيز خارج كرده يا نه، همه قبول دارند در اين جا مي توان با تمسّك به اطلاق «اكرم العالم» قيد مشكوك را دفع كرده و اثبات كرد عالم مرتكب خلاف مروّت نيز واجب الاكرام است، در حالي كه اين احتمال وجود دارد كه شارع
ص: 325
«عالم مرتكب خلاف مروّت» را خارج كرده باشد ولي به دست ما نرسيده است.
بلكه بالاتر، اگر روايت غير حجّت بر عدم جواز يا عدم وجوب اكرام عالم مرتكب خلاف مروّت قائم شده باشد، مي گويند: از آن جا كه اين روايت حجّت نيست، نمي توان از اطلاق «اكرم العالم» كه حجّت است دست برداشت و گفت: عالم مرتكب خلاف مروّت واجب الاكرام نيست!
بنابراين در اطلاق مقامي نيز بايد همانند اطلاق لفظي بيان كرد كه اگر اطلاق مقامي، ظهوري هر چند حالي و مقامي ايجاد مي كند كه متكلّم در مقام بيان تمام مرادش است و در مقام تَعداد اجزاء، شرائط و موانعِ مركّب مثلاً پنج مورد را مي شمارد، معلوم مي شود غير از آن پنج مورد در مركّب دخيل نيست و از اين جهت هيچ تفاوتي با اطلاق لفظي ندارد و صرف اين كه در اطلاق لفظي مَقسم تطبيق مي كند و در اطلاق مقامي لفظ تطبيق نمي كند فارق نيست.
بنابراين همين اندازه كه بعد از فحص، ظفر به مقيد پيدا نكرديم مي توانيم به اطلاق مقامي كه همان ظهور مقامي است تمسك كرده و اعتبار مشكوك را در بيع دفع كنيم.(1)
ص: 326
و اگر بخواهيم مسأله را ريشه اي تر بررسي كنيم كه چرا در اطلاق لفظي با احتمال وجود مقيّدي كه به دست ما نرسيده، تمسّك به اطلاق مي شود، مي توان پاسخ آن را در ضمن بحثي كه مرحوم آخوند در بحث تعادل و تراجيح گشوده و «بعضي از مواردي كه گفته شده از باب تعارض نيست، ولي در حقيقت از باب تعارض است» را مطرح كرده يافت.
مرحوم آخوند مي فرمايد(1): اگر نسبت عامي با مطلق، عموم و خصوص من
ص: 327
وجه باشد، مثل «اكرم كلّ عالم» و «لا تكرم الفاسق» در ماده ي اجتماع يعني «عالم فاسق» تعارض رخ مي دهد؛ چراكه عام مي گويد واجب الاكرام است و مطلق بيان مي كند واجب الاكرام نيست.
بعضي از جمله شيخ انصاري(1) قدس سره - در اين جا فرموده اند: تعارض به نفع عام حل مي شود؛ چون دلالت لفظ عام بر عموم به نحو تنجيزي است، ولي دلالت لفظ مطلق بر شمول و اطلاق به نحو تعليقي است؛ يعني معلّق بر اين است كه بياني بر خلافش نباشد و از آن جا كه عام بيان بر خلافش است پس عام به عموم خود باقي مي ماند و نتيجه اين مي شود كه اكرم كلّ عالم و لو كان فاسقاً.
ص: 328
مرحوم آخوند در پاسخ به كلام شيخ قدس سره - مي فرمايد: مطلق در قوّه ي عام است؛ زيرا عدم بياني كه جزء مقتضي در مقدمات حكمت است و حجيت مطلق بر آن معلّق است، مراد عدم بيان در مقام تخاطب است؛ نه عدم بيان الي الأبد. لذا چون در مقام تخاطب قيدي نيست و عام خارج از تخاطب است، پس مطلق و عام با هم درگير شده و در مادّه ي اجتماع تعارض و تساقط مي كنند.
اين كلام آخوند _ كه حجيت مطلق معلّق بر عدم بيان در مقام تخاطب است؛ نه إلي الأبد _ را اگر بپذيريم مسأله حل مي شود، ولي ما اين مبنا را قبول نداريم، بلكه پاسخ ديگري داريم كه خلاصه ي آن چنين است: سيره ي عقلاء بر اين قائم است كه وقتي مطلقي از متكلّمي صادر مي شود آن را حجّت مي دانند، مگر آن كه حجّتي بعداً هر چند با فاصله بر خلاف آن قائم شود و فرقي نمي كند كه آن اطلاق لفظي باشد يا مقامي. تفصيل اين مطلب را در اصول در بحث تعادل و تراجيح ذكر كرده ايم.
پس خلاصه ي كلام در تمسّك به اطلاق ادلّه ي معاملات اين شد كه حتي اگر اسامي معاملات براي خصوص صحيح وضع شده باشد مانعي از تمسّك به اطلاق مقامي _ نه اطلاق لفظي _ وجود ندارد.
ولي با توضيحاتي كه قبلاً ارائه كرديم معلوم شد كه اصلاً نوبت به اطلاق مقامي نمي رسد؛ زيرا بيع و ساير معاملات مفهومي عرفي است كه از ابتداي حيات بشريّت بوده و قرآن كريم هر جا اين الفاظ را به كار مي برد، مانند (أحَلَّ اللهُ البَيع وَ حَرَّمَ الرّبا)، (إلا أنْ تَكونَ تِجارةً عَنْ تَراضٍ مِنكُم)، (أوفُوا بِالعُقُود)، (وَ أنكِحوا الأيامي مِنْكُمْ) و ... در همان معناي عرفي آن استعمال مي كند، نهايت آن كه در بعضي موارد قيودي را اضافه مي كند كه موجب تضييق آن مي شود. لذا مانعي از تمسّك به اطلاق لفظي وجود ندارد.
ص: 329
و اين كه اكثر از جمله مرحوم آخوند قدس سره - قائل شدند بيع و ساير الفاظ معاملات اسم براي سبب است؛ نه مسبّب؛ چراكه اگر براي مسبّب وضع شده باشد ديگر متصف به صحّت و فساد نمي شود _ و مرادشان از سبب، بيع به معناي مصدري(1) (عقد) است و مرادشان از مسبّب، بيع به معناي اسم مصدري (ملكيّت حاصل از عقد) است(2) _ بيان كرديم كه اصلاً سبب و مسبّبي در بيع و ساير معاملات وجود ندارد، بلكه «بيع» اسم براي فرآيندي است كه از مجموع صيغه يا «ما يقوم مقامها»، قصد تمليك و قبول مشتري محقق مي شود(3) و از لحاظ عرفي مي تواند متصف به صحّت و فساد شود، هر چند در نظر متبايعين هميشه صدق بيع مساوي با صحت است. علاوه آن كه مصدر و اسم مصدر حقيقتاً واحد بوده و اعتباراً تفاوت دارند، لذا نمي تواند يكي به عنوان سبب و ديگري به عنوان مسبّب باشد؛ زيرا سبب و مسبّب حقيقتاً متفاوت بوده و مسبّب از سبب حاصل مي شود.
بحمد الله بحث تحليل بيع به اتمام رسيد و در ادامه، بحث «معاطات» را خواهيم داشت إن شاء الله.
ص: 330
ص: 331
_ صور مختلف معاطات
_ إعطاء بقر و غنم بالضريبة تحت كدام يك از عقود قرار دارد؟
_ اقوال در نتيجه ي معاطات
_ تمسك به سيره براي اثبات مفيد ملك بودن معاطات
_ تمسك به اطلاقات و عمومات براي اثبات مفيد ملك بودن معاطات
_ بحث هايي مهم پيرامون آيه ي شريفه ي (أحل الله البيع و حرّم الربا)
_ بحث هايي مهم پيرامون كريمه ي (لا تأكلوا اموالكم بينكم بالباطل إلا
أن تكون تجارة عن تراضٍ منكم)
_ بحث هايي پيرامون كريمه ي (أوفوا بالعقود)
_ بحث هايي پيرامون روايت «الناس مسلطون علي أموالهم»
_ مبعّدات هشتگانه ي قول به إباحه از كاشف الغطاء قدس سره -
_ معاطات مفيد ملكيت لازم است يا متزلزل؟
_ تمسّك به اطلاقات و عمومات براي اثبات لزوم ملكيت حاصل از معاطات
_ بررسي روايات دالّ بر عدم لزوم ملكيت در معاطات
ص: 332
ص: 333
بيع در يك تقسيم بندي به بيع بالصيغه (صيغه ي لفظي) و بيع بالفعل (معاطاتي) تقسيم مي شود.
در بيع بالصيغه الفاظي كه لغةً براي بيع وضع شده _ مانند «بعتُ» و «اشتريتُ» _ در إنشاء بيع به كار گرفته مي شود. در اين كه الفاظ غير صريح نيز مي تواند محقّق بيع بالصيغه باشد اختلاف است.
ولي در بيع بالفعل و معاطاتي، متعاطيين الفاظي را كه مفيد بيع بوده و عرفاً براي تحقق بيع وضع شده به كار نمي برند _ هر چند ممكن است الفاظ ديگري به كار ببرند _ بلكه هر يك در مقابل كالايي كه اخذ مي كنند عوض إعطاء مي كنند.(1)
لذا عدّه اي معاطات را اين گونه تعريف كرده اند: «أن يُعطي كلٌّ من اثنين عوضاً عمّا يأخذه من الآخر»(2)
ص: 334
مقصود از «اعطاء» و «أخذ» در معاطات، إعطاء و اخذ قصدي و اختياري است؛ نه اعطاء و اخذ غير قصدي. پس اگر عن غير قصدٍ و اختيارٍ چيزي را به ديگري بدهد يا اخذ كند حتي اگر لفظ «اعطاء» يا «أخذ» بر عمل صادق باشد معاطات مصطلح بر آن صدق نمي كند.
مرحوم شيخ مي فرمايد: معاطات به دو وجه قابل تصوّر است؛ يعني قصدي كه متعاطيين مي كنند به دو صورت مي تواند باشد:
1) أن يبيح كلٌّ منهما للآخر التصرّف فيما يعطيه، من دون نظر إلى تمليكه؛ هر يك از متعاطيين فقط قصد اباحه و جواز تصرف براي ديگري داشته و قصد تمليك نداشته باشند.
2) أن يتعاطيا علي وجه التمليك؛ هر يك از متعاطيين با قصد تمليك به ديگري اعطاء كنند؛ مثلاً زيد كتابش را به قصد تمليك به عمرو بدهد و عمرو نيز به قصد تمليك ثمن را به زيد بدهد.
دو وجه ديگر براي تصوير معاطات
دو وجه(1) ديگر براي معاطات تصوير شده است:
ص: 335
3) أن يقع النقل من غير قصد البيع و لا تصريحٍ بالإباحة المزبورة، بل يعطي شيئاً ليتناول شيئاً فدفعه الآخر إليه؛ متعاطيين نه قصد بيع داشته باشند و نه قصد إباحه(1)، بلكه قصدشان اين باشد كه چيزي بدهند تا چيزي به دست آورند، طرف مقابل نيز آن را تحويل دهد.
4) أن يقصد الملك المطلق، دون خصوص البيع؛ متعاطيين قصد تمليك مطلق كنند، نه مِلك ناشي از خصوص بيع؛ يعني مُعطي به قصد اين كه شيء ملك مطلق آخذ شود _ نه ملك ناشي از بيع _ إعطاء مي كند، آخذ نيز عوض را به قصد اين كه مِلك مطلق مُعطي شود مي دهد.
شيخ - رحمة الله عليه - هر دو وجه مذكور را مورد مناقشه قرار مي دهد.
ص: 336
شيخ - رحمة الله عليه - در مناقشه ي وجه سوم مي فرمايد(1): اين كه معاطات بدون قصد تمليك و بدون قصد اباحه واقع شود معقول(2) نيست؛ زيرا به هر حال قصد معطي خالي از يكي از عناوين خاصّه نيست؛ چون قصد معطي از إعطاء شيء يا آن است كه ملك آخذ شود و در مقابل، عوض آن را بگيرد كه اين همان بيع است، يا قصد مي كند منافعش را مجاناً استفاده كند و عين را مالك نشود كه همان عاريه است، يا قصد مي كند كه آخذ براي او نگهداري كند و هيچ استفاده اي از آن نكند كه همان وديعه است، يا قصد مي كند كه ملك آخذ شود با جبران خسارت كه همان قرض است، يا قصد مي كند ملك آخذ شود مجاناً كه هبه است، يا قصد مي كند ملك آخذ شود مجاناً به شرط اين كه آخذ نيز مجاناً چيزي تمليك كند كه هبه ي معوّضه است، يا با سازش توافق مي كند ملك آخذ شود كه صلح است و ... . بنابراين از آن جا كه فعل اختياري بدون قصد ممكن نيست، قصد معطي نمي تواند از يكي از عناوين مذكور خالي باشد.
بعضي(3) بر مناقشه ي شيخ در وجه سوم اشكال كرده و گفته اند: وجه سوم _
ص: 337
يعني إعطاء و أخذ بدون قصد عناوين خاصه _ معقول بوده و دو فرض مي توان براي آن ذكر كرد:
الف) هر يك از متعاطيين هنگام اعطاء، قصد إعراض داشته باشند و آخذ در واقع مال بي صاحب را أخذ كرده و با حيازت، مالك آن مي شود.
پس در اين فرض كه إعراض در إزاء إعراض است، إعطاء و أخذ تحقّق يافته بدون آن كه يكي از عناوين خاصّه قصد شود.
ب) هر يك از متعاطيين هنگام إعطاء، قصد توكيل داشته و طرف مقابل را وكيل خود قرار دهد در اين كه آن مال را براي خود (وكيل) تمليك يا إباحه كند. به تعبير ديگر اين اعطاء به منزله ي گفتن «وكّلتُكَ» بوده و در حقيقت توكيل معاطاتي در إزاء توكيل معاطاتي است.
پس در اين فرض نيز إعطاء و أخذ تحقق يافته بدون آن كه يكي از عناوين خاصّه قصد شود.
ولي اين اشكال به كلام شيخ وارد نيست؛ زيرا مراد شيخ اين بود كه إعطاء بدون قصدِ يكي از عناوين خاصه معقول نيست، در حالي كه إعراض و توكيل نيز مانند بيع، إجاره، عاريه، قرض و ... يكي از عناوين خاصّه بوده و إعطاء به قصد إعراض يا توكيل، اعطاء با قصد عناوين خاصّه است و إعراض و توكيل
ص: 338
فرقي از اين جهت با إجاره، عاريه، قرض و ... ندارد.
علاوه آن كه مي توان گفت بحث درباره ي معاطاتي است كه متعاطيين در مقام بيع هستند و مي خواهند آن بيعي را كه با صيغه محقق مي شود بدون صيغه محقّق كنند _ و هر آن چه در بيع معتبر است را رعايت مي كنند؛ به جز خواندن صيغه ي معتبر _ بنابراين قصد متعاطيين تمليك بالبيع است و نهايت اگر توسعه دهيم قصد إباحه دارند. پس به هر حال قصدشان از اين دو امر خارج نيست و معاطاتي كه مفيد إجاره، قرض، وديعه، عاريه، وكالت، إعراض يا ... باشد خارج از محل كلام است.(1)
وجه چهارم اين بود كه متعاطيين قصد ملك مطلق كنند؛ نه ملك ناشي از بيع.
همان طور كه معلوم است ملكيّتي كه از اسباب مختلف حاصل مي شود تفاوتي با هم ندارد؛ يعني ملكيّتي كه با بيع حاصل مي شود با ملكيّتي كه از هبه حاصل مي شود با ملكيّتي كه از ارث حاصل مي شود و ... تفاوتي ندارد و اين طور نيست كه مثلاً ملكيّت حاصل از هبه ضعيف تر از ملكيّت حاصل از بيع باشد. بنابراين مرادشان از ملك مطلق اين است كه سبب خاصّي را براي ملكيّت قصد نكنند، بلكه خود ملكيّت را صرف نظر از اين كه به شكل بيع باشد يا به شكل هبه يا ...
ص: 339
قصد كرده و إنشاء كنند و به تعبير ديگر اگر با صيغه إنشاء مي كردند لفظ «ملّكتُك» به كار مي بردند؛ نه الفاظ مخصوص بيع، هبه و ... .
شيخ - رحمة الله عليه - در ردّ وجه چهارم مي فرمايد(1): اين وجه نيز درست نيست؛ چراكه تعريف بيع بر آن منطبق است؛ زيرا عمل متعاطيين تمليك بالعوض است كه اين مصداق تعريف «بيع» مي باشد.
مرحوم شيخ سپس مي فرمايد: از عبارات غير واحدي از فقهاء ظاهر مي شود كه در بعضي عقود، مانند بيع لبن شاة و غير آن، تمليك مطلق محقق مي شود كه اعم از بيع مي باشد. تمليك مطلق در واقع به منزله ي جنس است كه «بيع» از افراد آن بوده و تمليك خاص مي باشد و آن چه در معاوضه ي لبن شاة و مانند آن محقق مي شود تمليك مطلق است؛ نه تمليك خاص.
در روايات متعددي اين مسأله مورد سؤال واقع شده كه اگر كسي بقر و غنم خود را به ديگري إعطاء كند تا از پشم و شير آن استفاده كند و در مقابل، درهم و دينار يا مقداري از روغن آن دريافت كند چه حكمي دارد؟ فقهاء4 به تبع روايات، اين مسأله را در كتب فقهي خود مطرح كرده و بعضي علي رغم حكم به صحت چنين معامله اي در روايات، حكم به بطلان معامله كرده و بعضي ديگر آن را صحيح دانسته، ولي تصريح كرده اند كه اين معامله، نه به نحو بيع است و نه به نحو إجاره بلكه يك نوع معاوضه و تراضي است و مرحوم شيخ عبارت اين فقهاء را ظاهر در تمليك مطلق دانسته است.
ص: 340
به علّت اهميت مسأله لازم است روايات مربوطه و كلمات فقهاء مورد بررسي قرار گيرد تا مشخص شود:
اوّلاً: چنين معامله اي صحيح است يا خير؟
ثانياً: در صورت صحت معامله، تحت كدام يك از عقود قرار مي گيرد؟
ثالثاً: آيا عبارات فقهاء همان طور كه شيخ ادعا كرده ظهور در تمليك مطلق دارد؟ و اصلاً تمليك مطلق معناي روشني دارد؟
جواز إعطاء بقر و غنم بالضريبة مستظهر به روايات خاص مي باشد كه در بين آن ها صحيح نيز وجود دارد. اين گونه روايات متأسفانه كمتر در كتب فقهي متأخرين مورد توجّه قرار گرفته است.(1)
صاحب وسائل قدس سره - اين روايات را در كتاب التجارة وسائل الشيعة در بابي تحت همين عنوان؛ يعني «بَابُ حُكْمِ إِعْطَاءِ الْغَنَمِ وَ الْبَقَرِ بِالضَّرِيبَة» جمع آوري كرده است:
1. مصحّحه ي حلبي:
مُحَمَّدُ بْنُ يَعْقُوبَ عَنْ عَلِيِّ بْنِ إِبْرَاهِيمَ عَنْ أَبِيهِ عَنِ ابْنِ أَبِي عُمَيْرٍ عَنْ حَمَّادٍ عَنِ الْحَلَبِيِّ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ عليه السلام - فِي الرَّجُلِ يَكُونُ لَهُ الْغَنَمُ يُعْطِيهَا بِضَرِيبَةِ سَنَةٍ شَيْئاً مَعْلُوماً أَوْ دَرَاهِمَ مَعْلُومَةً مِنْ كُلِّ شَاةٍ كَذَا وَ كَذَا قَالَ: لَا بَأْسَ بِالدَّرَاهِمِ وَ لَسْتُ أُحِبُّ(2) أَنْ يَكُونَ بِالسَّمْنِ.(3)
ص: 341
حلبي از امام صادق عليه السلام - نقل مي كند كه حضرت درباره ي شخصي كه گوسفند دارد و آن را به مدت يك سال در قبال شيء معلوم يا دراهم مشخص (نسبت به هر گوسفندي فلان مقدار) إعطاء مي كند فرمودند: در قبال درهم اشكالي ندارد، ولي در قبال روغن دوست نمي دارم.
همه ي روات اين روايت از أجلاءند و به خاطر پدر علي بن ابراهيم (ابراهيم بن هاشم) كه توثيق خاصي در رجال ندارد ولي در حكم ثقه است، تعبير به مصحّحه يا حسنه ي كالصحيحه مي شود.(1)
از عبارت «لست أحبّ» بيش از كراهت عوض واقع شدن «سَمن» نمي توان استفاده كرد. مكروه بودن سَمن به عنوان عوض، شايد به اين خاطر است كه از منافع همان غنمي است كه مورد اجاره واقع شده است، كما اين كه نظير آن در «اجاره ي زمين» نيز وجود دارد و آن اين كه اگر كسي زميني را به ديگري اجاره دهد تا گندم در آن بكارد در مقابل مقدار معيني از گندم همان زمين، مشهور(2) آن را باطل مي دانند و در روايات، اجاره دادن شيئي در مقابل چيزي كه از همان شيء حاصل مي شود في الجمله مورد نهي قرار گرفته است.(3)
ص: 342
2. روايت ابراهيم بن ميمون:
وَ عَنْهُ [مُحَمَّدُ بْنُ يَعْقُوبَ عَنْ عَلِيِّ بْنِ إِبْرَاهِيمَ] عَنْ أَبِيهِ عَنِ ابْنِ أَبِي عُمَيْرٍ عَنْ أَبِي الْمَغْرَاءِ عَنْ إِبْرَاهِيمَ بْنِ مَيْمُونٍ أَنَّهُ(1) سَأَلَ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ عليه السلام - فَقَالَ: نُعْطِي الرَّاعِيَ الْغَنَمَ بِالْجَبَلِ يَرْعَاهَا وَ لَهُ أَصْوَافُهَا وَ أَلْبَانُهَا وَ يُعْطِينَا لِكُلِّ شَاةٍ دَرَاهِمَ فَقَالَ لَيْسَ بِذَلِكَ بَأْسٌ فَقُلْتُ إِنَّ أَهْلَ الْمَسْجِدِ
ص: 343
يَقُولُونَ لَا يَجُوزُ لِأَنَّ مِنْهَا مَا لَيْسَ لَهُ صُوفٌ وَ لَا لَبَنٌ فَقَالَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ عليه السلام - وَ هَلْ يُطِيبُهُ إِلَّا ذَاكَ(1) يَذْهَبُ بَعْضُهُ وَ يَبْقَى بَعْضٌ.(2)
ابي المغراء (حميد بن المثنّي) مي گويد: ابراهيم بن ميمون از امام صادق عليه السلام - سؤال كرد و گفت: ما گوسفندان را به چوپان مي دهيم تا در كوه بچراند و در مقابل، پشم ها و شيرهاي گوسفندان را مالك مي شود و براي هر گوسفندي دراهمي را پرداخت مي كند. فرمودند: اشكالي ندارد. [ابراهيم بن ميمون مي گويد:] عرض كردم اهل مسجد [عامه] مي گويند: اين كار جايز نيست؛ چراكه بعضي از گوسفندان نه پشم دارند و نه شير. امام صادق عليه السلام - فرمودند: همين كه بعضي دارد نقص بعضي ديگر را جبران مي كند [و به صورت مجموع(3) حساب مي شود].
اين روايت از لحاظ سند به خاطر ابراهيم بن ميمون كه توثيق ندارد ناتمام است.
از اين روايت استفاده مي شود كه گوسفندان به چوپان إجاره داده مي شود و منافع گوسفندان در قبال پرداخت دراهم معلوم، ملك چوپان مي شود.(4)
ص: 344
3. روايت مُدرِك بن الهَزْهاز:
وَ [مُحَمَّدُ بْنُ يَعْقُوبَ] عَنْ حُمَيْدِ بْنِ زِيَادٍ عَنِ الْحَسَنِ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ سَمَاعَةَ عَنْ بَعْضِ أَصْحَابِهِ عَنْ أَبَانٍ عَنْ مُدْرِكِ بْنِ الْهَزْهَازِ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ عليه السلام - فِي الرَّجُلِ تَكُونُ لَهُ الْغَنَمُ فَيُعْطِيهَا بِضَرِيبَةٍ شَيْئاً مَعْلُوماً مِنَ الصُّوفِ أَوِ السَّمْنِ أَوِ الدَّرَاهِمِ قَالَ لَا بَأْسَ بِالدَّرَاهِمِ وَ كَرِهَ السَّمْنَ.(1)
مدرك بن الهزهاز از امام صادق عليه السلام - نقل مي كند كه حضرت درباره ي شخصي كه گوسفندانش را بالضريبه در قبال شيء معلومي از پشم يا روغن يا دراهم إعطاء مي كند فرمودند: اشكالي ندارد و روغن را كراهت داشتند.
اين روايت از لحاظ سند به خاطر ارسال و عدم وثاقت مُدرك بن الهَزهاز ناتمام است.
اين روايت بيان مي كند كه حضرت نسبت به اين كه سَمن به عنوان عوض واقع شود كراهت دارند، امّا نسبت به «صوف» _ كه آن هم از نتاج گوسفند است _ چيزي نفرمودند. اين كه آيا سَمْن و صوف با هم فرق دارند كه حضرت فقط سمن را مكروه داشتند يا فرق نداشته و راوي بيان نكرده، معلوم نيست. به هر حال روايت از لحاظ سند قابل اعتماد نيست و فقط به عنوان مؤيّد است.
4. صحيحه ي عبد الله بن سنان:
وَ [مُحَمَّدُ بْنُ يَعْقُوبَ] عَنْ عَلِيٍّ عَنْ أَبِيهِ عَنِ ابْنِ مَحْبُوبٍ عَنْ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ سِنَانٍ قَالَ: سَأَلْتُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ عليه السلام - عَنْ رَجُلٍ دَفَعَ إِلَى رَجُلٍ غَنَمَهُ بِسَمْنٍ وَ دَرَاهِمَ مَعْلُومَةٍ لِكُلِّ شَاةٍ كَذَا وَ كَذَا فِي كُلِّ شَهْرٍ قَالَ لَا بَأْسَ بِالدَّرَاهِمِ
ص: 345
فَأَمَّا السَّمْنُ فَلَا أُحِبُّ ذَلِكَ إِلَّا أَنْ تَكُونَ حَوَالِبَ(1) فَلَا بَأْسَ بِذَلِكَ.
وَ رَوَاهُ الشَّيْخُ بِإِسْنَادِهِ عَنِ ابْنِ مَحْبُوبٍ وَ الَّذِي قَبْلَهُ بِإِسْنَادِهِ عَنِ الْحَسَنِ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ سَمَاعَةَ وَ الْأَوَّلَ بِإِسْنَادِهِ عَنْ عَلِيِّ بْنِ إِبْرَاهِيمَ مِثْلَهُ.(2)
عبد الله بن سنان مي گويد: از امام صادق عليه السلام - درباره ي شخصي كه گوسفندانش را به ديگري در مقابل روغن و دراهم معلومه داده كه براي هر گوسفندي در هر ماه فلان مقدار باشد سؤال كردم، حضرت فرمودند: امّا روغن را دوست ندارم [كه ثمن واقع شود] مگر اين كه [گوسفندان بالفعل] شيردار باشند كه در اين صورت اشكالي ندارد.
هر دو سند كليني و شيخ به اين روايت تمام است و مراد از «ابن محبوب» به قرينه ي روايت از عبدالله بن سنان، الحسن بن محبوب مي باشد.
از اين روايت استفاده مي شود اگر گوسفندان بالفعل شيردار باشند _ نه آن كه اميد باشد در آينده شيردار شوند _ اشكالي ندارد سَمْن به عنوان عوض واقع شود، ولي اگر بالفعل شيردار نباشند كراهت دارد و نمي توان استفاده ي حرمت و بطلان كرد.
5. موثقه ي اسماعيل بن الفضل:
وَ عَنْهُ [مُحَمَّدُ بْنُ الْحَسَنِ بِإِسْنَادِهِ(3) عَنِ الْحَسَنِ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ سَمَاعَة]
ص: 346
عَنْ جَعْفَرِ بْنِ سَمَاعَةَ عَنْ أَبَانِ بْنِ عُثْمَانَ عَنْ إِسْمَاعِيلَ بْنِ الْفَضْلِ(1) قَالَ: سَأَلْتُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ عليه السلام - عَنِ الرَّجُلِ يَدْفَعُ إِلَى الرَّجُلِ بَقَراً أَوْ غَنَماً عَلَى أَنْ يَدْفَعَ إِلَيْهِ كُلَّ سَنَةٍ مِنْ أَلْبَانِهَا وَ أَوْلَادِهَا كَذَا وَ كَذَا قَالَ: مَكْرُوهٌ.(2)
اسماعيل بن الفضل الهاشمي مي گويد: از امام صادق عليه السلام - درباره ي كسي كه غنم و بقر خود را به ديگري مي دهد در قبال اين كه در هر سال مقداري از شيرها و فرزندان آن را به او بدهد سؤال كردم، حضرت فرمودند: مكروه است.
اين روايت از لحاظ سند تمام است و به خاطر الحسن بن محمد بن سماعه و بعضي ديگر از واقفيون تعبير به موثقه مي شود.
از سياق روايت استفاده نمي شود كه «مَكرُوهٌ» به معناي حرمت و بطلان باشد، بلكه استفاده مي شود كار خوشايندي نيست و حداقل اين كه به اطلاق بقيه ي روايات مي توان گفت اگر البان و اولاد به عنوان عوض واقع شود معامله صحيح است.
با وجود اين روايات كه در بين آن ها صحيح نيز وجود دارد شكي نيست كه چنين معامله اي صحيح مي باشد، امّا در اين كه چه نوع معامله اي است به نظر مي رسد از باب اجاره باشد؛ زيرا همه ي شروط إجاره از جمله شرط معيّن و مشخص بودن
ص: 347
مال الاجاره را دارد؛ چراكه در بعض روايات قيد شده دراهم يا مقدار سمن و لبن معلوم و مشخص است. بله شرطي كه مشهور(1) در اجاره لازم مي دانند كه مدت إجاره بايد معيّن باشد در اين نوع معامله لازم نيست(2) كه آن هم مي گوييم اگر دليل قطعي بر معيّن بودن مدت اجاره قائم باشد مي تواند مقيد اطلاقات باشد.
به هر حال ارتكاز عرفي بر اجاره بودن اين نوع معامله است و روايات نيز با اجاره بودن آن ناسازگار نيست و احتمال هم دارد معامله اي برأسها باشد نظير مزارعه، مساقات، مضاربه و ... كه مي توان نام آن را مغانمه يا مباقره نهاد! و تفاوتش با مضاربه، مزارعه و مساقات آن است كه در اين معامله، آن چه مالك بايد دريافت كند معيّن و مشخص است، ولي در مضاربه، مزارعه و مساقات معيّن و مشخص نيست، بلكه به نسبت و درصد است.
ص: 348
1. كلام شيخ طوسي قدس سره - در نهاية:
«و لا بأس أن يعطي الإنسان الغنم و البقر بالضّريبة(1) مدّة من الزّمان بشي ء من الدّراهم و الدّنانير و السّمن(2)، و إعطاء ذلك بالذّهب و الفضّة أجود في الاحتياط»(3)
مانعي ندارد انسان [مالك غنم و بقر] مدتي از زمان، بقر و غنم خود را به مقدار معيني از دراهم، دنانير و روغن به ديگري بدهد. و إعطاء آن در مقابل طلا و نقره [درهم و دينار] اجود در احتياط است.
در عبارت شيخ طوسي قدس سره - «بيع لبن شاة» ذكر نشده، بلكه «إعطاء البقر و الغنم مدة من الزمان بالضريبة» ذكر شده و شايد به همين جهت است كه شيخ انصاري قدس سره - فرمودند از عبارت بعضي استفاده مي شود كه آن «تمليك مطلق» بوده و أعم از بيع است؛ يعني شخصي كه بقر و غنم را تحويل گرفته، شير، پشم، روغن و ... آن بقر و غنم را بدون سبب خاص مالك شده است.
2. كلام ابن ادريس قدس سره - در سرائر:
و لا يجوز أن يباع اللبن في الضروع، فمن أراد بيع ذلك، حلب منه شيئا، و اشتراه مع ما بقي في الضروع في الحال، أو مدة من الزمان، على ما رواه أصحابنا، و إن جعل معه عرضا آخر، كان أحوط.
ص: 349
فروش شير در پستان [بقر و غنم و امثال آن] جايز نيست. پس اگر كسي خواست آن را بفروشد مقداري از آن را بدوشد و با ما بقي آن در پستان در آن وقت يا در مدت زمان معلوم بفروشد، طبق آن چه اصحاب ما روايت كرده اند. و اگر همراه آن [شير در پستان] متاع ديگري ضميمه كند [به جاي شير دوشيده شده] احوط است.
پس جناب ابن ادريس قدس سره - مي فرمايد: فروش شير در پستان بقر و غنم و ... به خاطر لزوم غرر جايز نيست. اگر كسي خواست شير در پستان را بفروشد، بايد مقدار معيني از آن را دوشيده و آن را همراه شير در پستان _ شيري كه الان در پستان موجود است يا شيري كه در مدت معيني مثلاً يك ماه در پستان توليد مي شود _ بفروشد.
إن قلت: اگر شير در پستان را همراه شير دوشيده شده بفروشد باز غرر لازم مي آيد.
قلت: اوّلاً: از آن جا كه دليل خاص بر آن وجود دارد _ كه جناب ابن ادريس فرمود: علي ما رواه اصحابنا _ اگر در اين فرض، غرر هم لازم آيد اشكالي ندارد.
ثانياً: اگر شير دوشيده شده و معيّن را اصل و شير در پستان را به عنوان تَبَع و شرط قرار دهد بيع صحيح است؛ زيرا بسياري غرر در شرط را مانع صحت بيع نمي دانند، چنان كه در نظير آن گفته اند: بيع عبد آبق(1) همراه ضميمه ي معيّن جايز است.
و قد روي أنّه لا بأس أن يعطي الإنسان الغنم، و البقر، بالضريبة،
ص: 350
مدّة من الزمان، بشي ء من الدراهم، و الدنانير، و السمن، و إعطاء ذلك بالذهب و الفضة، أجود في الاحتياط، و يمكن أن يعمل بهذه الرواية على بعض الوجوه، و هو أن يحلب بعض اللبن و يبيعه مع ما في الضروع، مدة من الزمان، على ما وردت بمثله الأخبار، أو يجعل عوض اللبن شيئا من العروض(1)، و يبيعه مع ما في الضروع مدة من الزمان، لأنّ الإجارة لا تصحّ هاهنا، لأنّ الإجارة استحقاق منافع السلعة المستأجرة، دون استحقاق أعيان منها.
و الأقوى عندي المنع من ذلك كله، لأنّه غرر، و بيع مجهول، و الرسول عليه السّلام، نهى عن بيع الغرر، فمن أثبت ذلك عقدا يحتاج إلى دليل شرعي، و الذي ورد فيه، أخبار آحاد شذاذ، و قد بيّنا أنّ أخبار الآحاد عند أصحابنا، لا توجب علما و لا عملا، و الواجب على المفتي الرجوع في صحة الفتوى، إلى الأدلة القاطعة.(2)
روايت شده كه مانعي ندارد انسان [مالك غنم و بقر] مدتي از زمان، بقر و غنم خود را به مقدار معيني از دراهم، دنانير و روغن به ديگري بدهد. و إعطاء آن در مقابل طلا و نقره [درهم و دينار] اجود در احتياط است.
بنابر بعضي وجوه مي توان به اين روايت عمل كرد و آن اين كه مقداري از
ص: 351
شير را بدوشد و آن را با شير در پستان (در مدت زمان معيّن) بفروشد؛ چنان كه روايات بر مثل آن وارد شده است. يا اين كه به جاي دوشيدن شير، متاع ديگري را جايگزين كرده و با شير در پستان (در مدت زمان معيّن) بفروشد. به خاطر اين كه اجاره در اين جا صحيح نيست؛ زيرا در اجاره، مستأجر مستحق منافع كالاي مورد اجاره مي شود؛ نه مستحق عين مورد اجاره.
ولي اقوي نزد من آن است كه در هيچ صورتي [حتي دو راهي كه بيان كردم] بيع جايز نيست؛ به خاطر اين كه غرر بوده و بيع شيء مجهول مي باشد در حالي كه رسول الله- صلي الله عليه و آله و سلم - از بيع غرر نهي فرموده است. بنابراين اگر كسي آن را به عنوان عقد شرعي مي پذيرد بايد دليل شرعي اقامه كند. و امّا روايتي كه در اين زمينه وارد شده، اخبار آحاد و شاذ است و همان طور كه بيان كرديم اخبار آحاد نزد اصحاب ما نه موجب علم مي شود و نه عمل. و بر مفتي واجب است كه در صحت فتوا به ادله ي قاطعه رجوع كند.
پس جناب ابن ادريس قدس سره - مسأله ي إعطاء غنم و بقر به شخصي در مدتي از زمان در مقابل درهم و دينار را از باب اجاره نمي دانند و علّت آن را اين طور بيان مي كنند كه در اجاره، مستأجر فقط مستحق منافع عين مستأجره مي شود؛ نه مالك عين مستأجره، در حالي كه در ما نحن فيه فرض آن است كسي كه غنم و بقر را تحويل گرفته مالك شير و پشم آن مي شود كه عين است. لذا بايد بگوييم معامله به نحو بيع است. ولي براي اين كه معامله از جهالت و غرر خارج شود بايد يكي از اين دو روش را انجام دهد؛ يا اين كه مقداري از شير را دوشيده و آن را همراه شيري كه الان در پستان موجود است يا در مدت معين توليد خواهد شد بفروشد _ كما اين كه اين روش در روايت(1) نيز آمده است _ يا اين كه به جاي دوشيدن
ص: 352
شير، متاع ديگري جايگزين كرده و آن متاع را همراه شير در پستان بفروشد.
جناب ابن ادريس در نهايت مي فرمايد: اقوي آن است كه چنين معامله اي صحيح نيست؛ چراكه اين دو روش نيز معامله را از غرري بودن و جهالت خارج نمي كند؛ زيرا به هر حال مقدار شيري كه در پستان است يا در زمان معين توليد خواهد شد مجهول است و آن رواياتي هم كه در اين زمينه وارد شده، اخبار آحاد و شاذ بوده كه مفيد علم و عمل نمي باشد، اصحاب نيز اخبار آحاد را حجّت نمي دانند.
كلام ابن ادريس در ردّ اجاره بودن معامله به خاطر تملّك عين از طرف مستأجر، صحيح نيست؛ چراكه عين مستأجره، لبن و پشم نيست كه نتواند به ملك مستأجر در بيايد، بلكه عين مستأجره غنم و بقر است كه لبن و پشم از منافع آن بوده و منافع عين مستأجره هر چند خودش عين باشد مي تواند به ملك مستأجر در آيد، كما اين كه إجاره ي باغ ميوه و تملّك ميوه ي آن از جانب مستأجر مورد پذيرش است.(1)
غرري بودن بيع نيز به نحوي قابل اصلاح است؛ زيرا با اصل قرار دادن شير
ص: 353
دوشيده شده يا متاع ديگر و تَبَع و شرط قرار دادن شير در پستان، جهالت آن ضربه اي به صحت بيع نمي زند.
3. كلام علامه قدس سره - در مختلف الشيعة:
و التحقيق: أنّ هذا ليس ببيع، و انّما هو نوع معاوضة و مراضاة غير لازمة بل سائغة، و لا منع في ذلك.(1)
علامه قدس سره - در مختلف الشيعة بعد از نقل كلام شيخ طوسي قدس سره - در جواز إعطاء غنم و بقر در مقابل درهم و دينار و نيز كلام ابن ادريس قدس سره - در عدم جواز چنين معامله اي مي فرمايد: تحقيق آن است كه إعطاء غنم و بقر مدتي از زمان در مقابل دراهم و دنانير بيع نيست و اصلاً متعرّض قضيه ي إجاره نمي شوند؛ كأنّ استدلال ابن ادريس را در عدم إجاره بودن معامله پذيرفته اند.
علامه سپس مي فرمايد: اين إعطاء يك نوع معاوضه و مراضات است كه لازم نيست، بلكه جايز است؛ يعني هر كدام پشيمان شد مي تواند معامله را فسخ كند.
4. كلام علامه قدس سره - در نهاية الإحكام:
لا يجوز بيع اللبن في الضرع لأنه مجهول، و ما روي في ذلك محمول على الضريبة، فقد روي أنه ... و هذا ليس بيعا في الحقيقة، بل نوع معاوضة غير لازمة، بل جائزة لما فيه من الإرفاق و الإعانة، فيأخذ دافع النقد ما يحتاج إليه من اللبن و غيره و ينتفع به، و يأخذ صاحب الغنم النقد لينتفع به.
و لا يمكن البيع في مثل هذا، و لا طريق سوى ما ذكرناه، و كان
ص: 354
سائغا للحاجة، و كبيع المعاطاة. و لما روي عن الصادق عليه السلام في الرجل يكون له الغنم أ يعطيه بضريبة سمنا شيئا معلوما أو دراهم معلومة من كل شاة كذا و كذا؟ قال: لا بأس بالدراهم و لست أحب أن يكون بالسمن.(1)
علامه قدس سره - در نهاية الإحكام مقداري روشن تر بيان مي كند كه إعطاء غنم و بقر بالضريبة بيع نيست، بلكه نوعي معاوضه ي غير لازم است كه به خاطر ارفاق و إعانه اي كه در آن وجود دارد جايز مي باشد. پرداخت كننده ي درهم و دينار، آن چه را كه از لبن و مانند آن احتياج دارد دريافت كرده و انتفاع مي برد و صاحب غنم نيز درهم و دينار را دريافت كرده از آن انتفاع مي برد.
سپس مي فرمايد: امكان بيع در مثل چنين معامله اي وجود ندارد. راهي هم براي تصحيح آن نيست؛ مگر همان كه بيان كرديم معاوضه اي جداگانه است، و به خاطر نص و نيازي كه به آن وجود دارد چنين معامله اي جايز بوده و مانند بيع معاطات مي باشد.(2)
5. كلام صاحب حدائق قدس سره -:
و المستفاد من هذه الاخبار بعد ضم بعضها الى بعض هو أنه يجوز أن يعطى الغنم و نحوها الى من يرعاها بضريبة يضربها المالك على
ص: 355
الراعي من نقد أو سمن بالشرط المتقدم، و ان ما عدا ما شرطه مما حصل من الغنم من لبن و دهن و صوف و نحو ذلك فهو للراعي في مقابلة قيامه بها و حفظها و دورانه بها في مواضع القطر و العلف، و حينئذ يكون ذلك أجرة عمله.
صاحب حدائق قدس سره - بعد از نقل كلام شيخ طوسي قدس سره - و رواياتي كه در اين زمينه وارد شده مي فرمايد: مستفاد از أخبار بعد از ضمّ بعضي به بعضي ديگر آن است كه مالك، غنم و بقر را در مقابل ضريبه اي كه معين مي كند از پول يا مقداري از روغن بقر و غنم به چوپان تحويل دهد، و اجرت چوپان نيز در مقابل چراندن و نگه داري از بقر و غنم، منافع آن اعم از لبن، روغن و پشم باشد غير از آن مقداري كه براي مالك معين شده است.
بنابراين نظر صاحب حدائق قدس سره - در مورد اين معامله آن است كه به نحو إجاره است؛ به اين صورت كه چوپان أجير مي شود بقر و غنم را در مراتع چرانيده و نگه داري كند و اجرت عملش، مقداري از منافع بقر و غنم باشد و بقيه ي آن _ عين يا ثمن آن _ را به مالك تحويل دهد.
لكن يشكل ذلك على قواعد الأصحاب من وجوب معلومية الأجرة و تعيينها، و المفهوم من كلام ابن إدريس ان منعه لذلك، لان دفعها على هذا الوجه من قبيل الإجارة، و ان الإجارة هنا باطلة، لأن ثمرة الإجارة تمليك المنفعة، دون العين، و الذي أخذه الراعي انما هو من الأعيان لا المنافع.
صاحب حدائق قدس سره - سپس مي فرمايد: ولي اين نوع اجاره نيز طبق قواعد أصحاب مشكل است؛ چراكه مال الإجاره بايد معلوم و معيّن باشد، در حالي كه
ص: 356
مال الإجاره ي چوپان مجهول است؛ لذا معامله باطل مي باشد. مفهوم از كلام ابن ادريس نيز آن است كه منع چنين معامله اي به خاطر جهالت آن است. به خاطر اين كه إعطاء غنم و بقر بالضريبة، اگر به نحو اجاره باشد اجاره در اين جا باطل است؛ زيرا ثمره ي اجاره تمليك منفعت است؛ نه عين، در حالي كه آن چه چوپان اخذ كرده عين است؛ نه منفعت. و اگر به نحو بيع باشد، از آن جا كه مقدار لبن مجهول است بيع صحيح نيست و آن دو روشي كه ابن ادريس بيان كرد از جهالت خارج نمي كند.
و لهذا ان العلامة إنما تفصى عن ذلك بان هذه المعاملة ليست من قبيل البيع، و لا الإجارة، و انما هي نوع معاوضة و تراض من الطرفين، و ان كان غير لازم شرعا لو أريد فسخه و إبطاله، و هو جيد وقوفا على ظواهر الأخبار المذكورة و الله العالم.(1)
صاحب حدائق قدس سره - در نهايت مي فرمايد: به خاطر تفصّي از اين مشكل، مرحوم علامه قدس سره - فرمودند كه اين معامله نه به نحو بيع است و نه إجاره، بلكه نوعي معاوضه و تراضي ديگر است كه غير لازم مي باشد؛ يعني مي توانند فسخ كنند. اين نظر علامه، به خاطر وقوف بر ظاهر اخباري كه بر آن دلالت مي كند نظر مناسبي است.
صاحب حدائق قدس سره - ظاهراً از روايت ابراهيم بن ميمون استفاده كرده اند كه «إعطاء بقر و غنم بالضريبة» به نحو اجاره بوده و خود چوپان براي چراندن گوسفندان اجير مي شود، ولي از آن جا كه مال الاجاره (منافع گوسفندان) از حيث مقدار مجهول است نمي توان به آن ملتزم شد و چنين اجاره اي صحيح نيست.
در حالي كه اگر روايت را اين طور معنا مي كردند كه گوسفندان به چوپان
ص: 357
إجاره داده مي شود و منافع گوسفندان(1) در قبال پرداخت دراهم معلوم، ملك چوپان مي شود، مشكلي پديد نمي آمد.
أعلام ديگري(2) نيز مسأله را مطرح كرده اند كه فعلاً به همين مقدار بسنده مي كنيم.
ص: 358
فرمايش علامه و صاحب حدائق قدس سرهما - _ كه اعطاء بقر و غنم بالضريبة نه بيع است و نه إجاره، بلكه نوعي معاوضه و تراضي ديگر است _ شاهد جناب شيخ قدس سره - است كه فرمود: ظاهر عبارت برخي آن است كه بيع [إعطاء] لبن شاة، تمليك مطلق بوده و اعم از بيع است؛ چون ظاهر اين معاوضه و تراضي، تمليك است؛ نه إباحه و به همين خاطر قابليّت فسخ دارد و الا فسخ معنا نداشت، امّا ملكيّت خاص حاصل از بيع نيست، بلكه ملكيت مطلق است.
صرف نظر از اشكالي كه بر كلام علامه و صاحب حدائق قدس سرهما - وارد كرديم كه مانعي ندارد اعطاء بقر و غنم بالضريبة به نحو إجاره باشد، خدمت جناب شيخ قدس سره - عرض مي كنيم:
همان طور كه بيان كرديم ملكيّتي كه با بيع يا اسباب ديگر حاصل مي شود هيچ
ص: 359
تفاوتي با هم نداشته و همه ملكيّت مطلق است؛ يعني ملكيّتي كه مثلاً با بيع حاصل مي شود ملكيّت خاص نيست، بلكه ملكيّت مطلق است، فقط سبب آن خاص است؛ يعني متعاملين بيع را قصد مي كنند كه مشتمل بر تمليك مطلق است، يا در صلح، متعاملين قصد صلح مي كنند ولي ملكيتي كه حاصل مي شود ملكيت مطلق است.
بنابراين اگر مراد علامه و صاحب حدائق قدس سرهما - در مورد ملكيّت حاصل از اعطاء بقر و غنم بالضريبة، آن است كه اين ملكيّت با سبب خاصّي غير از بيع و إجاره و ... حاصل شده است، مي گوييم از آن جا كه ملكيتي كه از اين سبب خاص حاصل مي شود با ملكيت حاصل از اسباب ديگر تفاوتي ندارد و همه ملكيّت مطلق است، پس از عبارات علامه و صاحب حدائق قدس سرهما - چيزي به نام «ملكيّت مطلق» در مقابل «ملكيت خاص» استفاده نمي شود.
و اگر مراد علامه و صاحب حدائق قدس سرهما - آن است كه اين ملكيّت با سبب خاصّي مانند بيع، اجاره، صلح و ... حاصل نشده و متعاملين سببي را قصد نكرده اند، كلامشان درست نيست و خود إعطاء غنم و بقر بالضريبة مي تواند سببي در عرض بيع، إجاره، هبه، صلح و ... باشد.
پس خلاصه اين كه اگر متعاطيين قصد تمليك مطلق كنند معنايش اين نيست كه بيع و امثال آن را قصد نكرده اند و اگر احياناً آن تمليك، تحت هيچ يك از عناوين خاص قرار نگرفت، از آن جا كه تمليك در همان عالم اعتبار بدون سبب واقع نمي شود، مي گوييم ملكيت از سبب جديدي پديد آمده كه اسم خاصّي ندارد.
بنابراين تمليك مطلق، بدون قصد سبب و انطباق عنواني از عناوين متصوّر نيست و صرف نظر از قصد سبب، خود ملكيت به نحو مطلقه قصد مي شود و از اين نظر ملكيّت خاصّه معنا ندارد.
ص: 360
بنابراين احتمال چهارمي كه در مورد معاطات ذكر شده، اگر متعاطيين فقط قصد تمليك داشته باشند چيزي جز احتمال دوم نيست، امّا اگر همراه قصد تمليك، سبب خاصي غير از بيع، اجاره، هبه و ... كرده باشند، گرچه غير از احتمال دوم است ولي خارج از محل بحث است؛ زيرا محل كلام جايي است كه متعاطيين قصد بيع و يا اباحه داشته باشند كه مفيد ملكيّت مطلقه [يا إباحه] است.
ص: 361
مرحوم شيخ مي فرمايد: «فالأقوال في المعاطاة على ما يساعده ظواهر كلماتهم ستّة».(1)
سيد يزدي قدس سره - نيز در حاشيه بر مكاسب(2) قول ديگري به آن اضافه مي كند كه در مجموع هفت قول مي شود كه عبارتند از:
قول اوّل كه اكثر معاصرين به آن قائلند اين است كه معاطات هيچ تفاوتي با بيع بالصيغه نداشته و مفيد ملك لازم براي متعاطيين است مطلقا؛ چه دالّ بر تراضي، لفظ [غير واجد شرائط] باشد و چه نباشد.
ص: 362
اين قول در ميان قدماء شيعه طرفدار ندارد، تنها كسي كه در ميان قدما به وي نسبت داده شده شيخ مفيد قدس سره - در مقنعه است.
عبارت مقنعه اين چنين است:
باب عقود البيوع: و البيع ينعقد على تراض بين الاثنين فيما يملكان التبايع له إذا عرفاه جميعا و تراضيا بالبيع و تقابضا و افترقا بالأبدان.
و من ابتاع شيئا معروفا بثمن مسمى و لم يقبضه و لا قبض ثمنه و فارق البائع بعد العقد لينقده الثمن فهو أحق به ما بينه و بين ثلاثة أيام فإن مضت ثلاثة أيام و لم يحضر الثمن كان البائع بالخيار إن شاء فسخ البيع و باع من(1) سواه و إن شاء طالبه بالثمن على التعجيل له و الوفاء و ... .(2)
بيع با تراضي طرفين در آن چه كه مالك خريد و فروش آن هستند منعقد مي شود در صورتي كه عوض و معوّض را بشناسند و راضي به بيع بوده و تقابض كنند و با بدن هايشان از هم جدا شوند.(3)
كسي كه شيء معروفي [غير مجهول] را به ثمن مشخصي خريد، ولي آن را قبض نكرد و ثمن را إقباض نكرد و از بايع جدا شد تا بعداً ثمن را پرداخت كند، تا سه روز أحق به آن شيء است. پس اگر سه روز گذشت و ثمن را حاضر نكرد بايع داراي خيار است، اگر خواست بيع را فسخ مي كند و به ديگري مي فروشد و اگر خواست مي تواند ثمن را مطالبه كند ... .
مشهور از اطلاق كلام شيخ مفيد قدس سره - استفاده كرده اند كه ايشان بيع معاطاتي را
ص: 363
نيز موجب انعقاد و لزوم عقد مي داند؛ زيرا بدون آن كه بيع را مقيد بالصيغه كند علي الاطلاق فرمود موجب انعقاد و لزوم مي شود، ولي عده اي(1) گفته اند مراد شيخ مفيد از «بيع» در اين عبارت بيع بالصيغه است و به خاطر وضوح و مسلّم بودن نزد ايشان و اعتماداً علي الظهور عند الناس به آن تصريح نفرموده است. شاهدش اين است كه نظير چنين تعبيري را در كتاب نكاح(2) نيز دارند و اسمي از صيغه نبردند در حالي كه قطعاً نكاح بالصيغه مرادشان است؛ زيرا اجماع قطعي بر لزوم صيغه در نكاح است.
مضاف به اين كه فرع بعدي نيز در كلام شيخ مفيد فقط با بيع بالصيغه سازگار است؛ چون فرض آن است كه بيع محقق شده ولي قبض و اقباضي صورت نگرفته است.
ولي با اين حال به نظر مي رسد كلام شيخ مفيد قدس سره - اطلاق داشته و شامل معاطات نيز بشود؛ چراكه لزوم صيغه در بيع، امر مسلّمي نبوده كما اين كه در فقه عامه نيز مسلّم نبوده و طبق نقل علامه در تذكرة(3)، أحمد حنبل و مالك مطلقاً و
ص: 364
بعض حنفيه در محقرات قائل به عدم لزوم صيغه بودند و از آن جا كه فقه ما به گونه اي با توجه به اهل تسنّن پيش رفته و فقهاء ما با نگاه به فقه آنان فروعات فقهي را مطرح كرده اند، پس معلوم مي شود لزوم صيغه، امر واضح و مسلّمي نبوده تا بگوييم مراد از بيع در كلام شيخ مفيد، بيع بالصيغه بوده، مگر اين كه كسي ادعا كند نزد شيعه واضح بوده، كه آن هم قابل اعتماد نيست. پس اطلاق كلام ايشان، مفيد آن است كه بيع معاطاتي در صحت و لزوم بيع كافي است.
خصوصاً با توجه به اين كه «تقابض» را به عنوان شرط انعقاد و لزوم بيع ذكر كرده، در حالي كه چنين شرطي فقط در معاطات لازم است(1) و در بيع بالصيغه با قبض يكي از طرفين بدون قبض طرف ديگر نيز عقد لازم شده و ديگر قابل انفساخ نيست.(2)
ص: 365
إن قلت: در لزوم بيع بالصيغه قبض أحد الطرفين كافي است، پس ذكر تقابض بدون وجه است.
قلت: بعيد نيست نظر شيخ مفيد قدس سره - در اين جا به خصوص بيع معاطاتي باشد و در صدد بيان اين مطلب باشند كه كمترين شرائط لزوم بيع به طور نسبي اموري است كه ذكر فرموده اند، گرچه اين توجيه با فرع بعدي مذكور در كلام شيخ مفيد سازگاري ندارد؛ زيرا در آن فرع مفروض تحقق عقد به لفظ است؛ چون قبض و اقباضي رخ نداده است.
بالجمله اين كه به ظاهر كلام شيخ مفيد قدس سره - نسبت داده شده كه ايشان قائل به لزوم در معاطات شده اند درست بوده و ظهور قويي در آن دارد، ولي به هر حال از حد ظهور تجاوز نمي كند.
قول دوم بيان مي كند معاطات مفيد ملكيّت است ولي ملكيّت جائزه و متزلزله كه با تلف يكي _ يا به حكم تلف _ لازم مي شود.
محقق كركي قدس سره - اين قول را اختيار كرده(1) و به ظاهر اصحاب نيز نسبت داده،
ص: 366
هر چند آن نسبت، شديداً جاي تأمّل دارد، كما سيظهر إن شاء الله.
ص: 367
اين قول(1) بين معاطاتي كه دالّ بر تراضي در آن لفظ باشد و معاطاتي كه دالّ بر تراضي در آن، غير لفظ باشد تفصيل داده و فرموده است: اگر دالّ بر تراضي لفظ باشد مفيد ملكيّت لازم است و اگر غير لفظ باشد مفيد إباحه(2) است. به
ص: 368
عنوان مثال اگر پول را به نانوا تحويل داد و نان را برداشت بدون اين كه كلامي ردّ و بدل شود اين معاطات مفيد اباحه است. امّا اگر دالّ بر تراضي به نوعي لفظ باشد؛ البته نه لفظي كه ايجاب و قبول باشد كه در اين صورت بيع بالصيغه مي شود، بلكه مثلاً به فروشنده بگويد فلان جنس را داري به من بفروشي؟ و فروشنده بگويد بله دارم الان مي آورم! سپس خريدار پول را تحويل داده جنس را بگيرد، اين معاطات مفيد ملكيّت لازم است.
قول چهارم آن است كه معاطات مفيد اباحه ي تامّه است؛ يعني طرفين مي توانند هر نوع تصرّفي در مأخوذ به معاطات انجام دهند حتي تصرّفاتي كه متوقف بر ملك باشد، مثل فروش آن.
تفاوت اين قول با ملكيّت غير لازم آن است كه هر يك از متعاطيين مي توانند نماء مال خود را مطالبه كنند يا علاوه بر تصرف طرف مقابل، خودشان نيز در آن تصرف كنند؛ نظير غذايي كه صاحب خانه جلوي مهمان مي گذارد كه علاوه بر آن كه مي تواند غذا را بردارد، خودش نيز مي تواند در آن تصرف كند.
قول پنجم آن است كه معاطات مفيد اباحه است، امّا نه اباحه ي مطلقه بلكه اباحه ي تصرفات غير متوقفه بر ملك. بنابراين طبق اين قول تصرفات متوقف بر ملك، مانند وطي جاريه، عتق عبد، اخراج در خمس و زكات، بيع و ... جايز نيست.
اين قول را ظاهراً شهيد اوّل قدس سره - در حاشيه بر قواعد انتخاب كرده است.(1)
ص: 369
اين قول كه ضعيف ترين قول در معاطات است بيان مي كند كه معاطات معامله ي فاسد است و هيچ اثري حتي اباحه بر آن مترتّب نيست، لذا تصرف در مال مأخوذ به معاطات حرام بوده و موجب ضمان است.
اين قول را علامه قدس سره - در نهاية الإحكام(1) اختيار كرده، ولي در كتب ديگر از آن عدول كرده است. (2)
ص: 370
ص: 371
مستند قول اوّل را كه معاطات مفيد ملكيت لازم است مي توان اطلاقات ادلّه ي معاملات مانند (أحَلَّ اللهُ البيعَ)، (تِجارةً عَن تَراضٍ)، (أوفُوا بِالعُقُود) و نيز سيره ي عقلائيه ي غير مردوعه ذكر كرد.
نظر علامه حلّي - رحمة الله عليه - در نهايه را كه مقابل اين قول قرار گرفته و معاطات را بيع فاسد دانسته كه «لايترتب عليه شيءٌ» مي توان اين چنين توجيه كرد كه چون «بيع» إنشاء است و ادعاي اجماع شده كه «الإنشاء هو القول الذي يوجد به مدلوله» پس مدلول إنشاء فقط با قول محقق مي شود. و نيز كلامي را كه شهيد ثاني قدس سره - در مسالك از عده اي نقل كرده و چه بسا ادعاي اجماع كرده اند كه «الناقل للملك لابدّ أن يكون من الاقوال الصريحة في الإنشاء منصوبة من قبل الشارع»(1) مي تواند
ص: 372
به عنوان دليل براي قول علامه در نهايه باشد؛ چراكه با اين اجماع، عمومات و اطلاقات تخصيص و تقييد خورده و سيره نيز ردع مي شود.
قائلين به مفيد اباحه بودن معاطات مدعي هستند كه اجماع بر آن قائم است؛ لذا اگر استدلال اوّل را قبول داشته باشند مي گويند آن اطلاقات با اين اجماع تقييد خورده است و اگر استدلال علامه را در اصل قبول داشته باشند مي گويند گرچه بيع بدون صيغه محقق نمي شود، امّا اجماع وجود دارد كه اباحه محقق مي شود.
امّا اين كه اين اباحه به نحو مطلق است يا مقيد به تصرفات غير متوقف بر ملك، بستگي به سعه و ضيق اجماع مورد قبول دارد.
براي خصوص اباحه ي تصرفات غير متوقف بر ملك نيز مي توان اين دليل را كه شهيد ثاني در مسالك(1) بيان فرموده اضافه كرد كه چون بيع فاسد است پس تصرفات متوقف بر ملك جايز نيست، ولي چون هر يك ديگري را بر مال خود تسليط كرده، پس تصرفات غير متوقف بر ملك را اجازه داده است.
براي قولي كه تفصيل داده اگر دالّ بر تراضي لفظ باشد مفيد ملكيت لازم و اگر غير لفظ باشد مفيد إباحه است مي توان اين چنين استدلال كرد كه طبق اصل اولي، دليل قول اوّل صحيح بوده و مفيد ملكيت لازم است، از طرف ديگر اجماع
ص: 373
قائم است بر اين كه در معاطات بيش از اباحه پديد نمي آيد، ولي از آن جا كه اجماع دليل لبّي است به قدر متيقن از آن اكتفاء مي شود و آن، جايي است كه اصلاً مقرون به لفظ نباشد.
امّا دليل اين كه معامله ي مستقل و برأسهاست اين است كه ادلّه ي شرعيه ي امضاء بيع شامل معاطات نمي شود _ به خاطر يكي از وجوهي كه بيان كرديم و بعداً نيز بيان خواهيم كرد _ همچنين معاطات مورد نظر تحت عقود معروف ديگر مانند اجاره، مصالحه، مزارعه، مساقات و ... نيز قرار نمي گيرد، پس معامله اي برأسهاست كه چون شارع آن را ردع نكرده يا مشمول عمومات بوده صحيح مي باشد.
همان طور كه ملاحظه مي كنيد محور مهم استنباط و مستند اين اقوال، قبول يا عدم قبول «اجماع» مي باشد، لذا بررسي وجود اجماع در مسأله و حدود آن، از اهميت ويژه اي برخوردار است.
اگر اجماع در مسأله ثابت نشود يا به مقداري كه ادعا شده ثابت نشود، بايد به مقتضاي ادلّه ي اوّليه اكتفا شود. مقتضاي ادلّه ي اوّليه در أنظار، مختلف است. اكثر شيعه و سنّي قبول دارند كه مقتضاي ادله ي اوّليه صحت معاطات بوده و اطلاقات و عمومات معاملات شامل آن مي شود. برخي نيز معتقدند مقتضاي ادله ي اوّليه _ صرف نظر از اجماع بر إباحه _ فساد معاطات است.
اجماع ديگري نيز در ضمن بيان شد و آن، لزوم قول صريح در إنشاء مي باشد كه لازم است آن هم بررسي گردد.
براي بررسي دو اجماع مذكور لازم است كلمات قدما كه تأثير در تحصيل اجماع حجت دارد ذكر شود و كلمات متأخرين چون تأثيري در تحصيل اجماع ندارد نيازي به ذكر آن نيست.
ص: 374
كلمات شيخ مفيد قدس سره -:
كلمات شيخ مفيد قدس سره - در مقنعه را قبلاً(1) نقل كرده و گفتيم ظاهر قوي آن است كه ايشان قائلند معاطات مفيد ملكيت لازم است.
كلمات سيد مرتضي قدس سره -:
عد الشافعي أن رجلا إذا قال لغيره «بعني كذا» فقال «بعتك» كان ذلك إيجابا و قبولا و انعقد البيع، و قال في النكاح بمثل ذلك. و يحتاج عنده في البيع إذا كان «بعتك» أن يقول «اشتريت» حتى يكون قبولا صحيحا.
و الذي يقوى في نفسي أن النكاح كالبيع في افتقاره الى صريح القبول، فإذا قال له «زوجني» فقال له الولي «زوجتك» لا بد من أن يقول «قد قبلت هذا العقد». و كذلك إذا قال له في البيع «بعني» فقال «قد بعتك» لا بد من أن يقول المبتاع «قد اشتريت» حتى يكون قبولا.
و الدليل على صحة ما ذهبنا اليه أن قوله «زوجني» أو «بعني» أمر و سؤال على حسب الحال في رتبة القائل و المقول له، فإذا قال له «بعتك» أو «زوجتك» لا بد له من قبول صريح، و ليس في قوله «بعني» أو «زوجني» ما ينبئ عن القبول، لأن الأمر لا يفهم منه ذلك. أ لا ترى أنه لو قال له «أ تبيعني» أو قال «أ تزوجني» قال الأخر «بعتك» فإن أحدا لا يقول ان ذلك يغني عن القبول، فكذلك إذا قال «بعني» أو «زوجني».
ص: 375
... و الذي يكشف عن صحة ما ذكرناه أنه لو قال له «ابتع مني هذا الثوب» فقال «قد ابتعته» لا يكون قوله «ابتع مني» إيجابا حتى يقول «قد بعتك»، فكذلك لا يكون قوله «بعني» قبولا حتى يقول «اشتريت»، و كذلك القول في النكاح.
و العلة الجامعة بين الأمرين أن الإيجاب غير مفهوم من لفظ الأمر، و كذلك القبول لا يفهم من لفظ الأمر فلذا اعتبروا الإرادة و ان قوله «بعني» يدل على الإرادة و مع هذا فلم يغن ذلك عن لفظ الإيجاب الصريح.(1)
كلام سيد مرتضي قدس سره - صريح است در اين كه ايجاب و قبول بايد لفظ صريح باشد و الا بيع منعقد نمي شود.(2)
كلمات شيخ طوسي قدس سره -:
شيخ طوسي قدس سره - در خلاف اين چنين مي فرمايد:
إذا دفع قطعة إلى البقلي، أو إلى الشارب و قال: أعطني بقلا أو ماء، فأعطاه، فإنه لا يكون بيعا، و كذلك سائر المحقرات، و انما يكون إباحة له أن يتصرف كل واحد منهما فيما أخذه، تصرفا مباحا من غير أن يكون ملكه.
و فائدة ذلك، أن البقلي إذا أراد أن يسترجع البقل، أو أراد صاحب القطعة أن يسترجع قطعته كان لهما ذلك، لأن الملك لم يحصل لهما. و به قال الشافعي.
ص: 376
و قال أبو حنيفة: يكون بيعا صحيحا و إن لم يوجد الإيجاب و القبول، قال ذلك في المحقرات دون غيرها.
دليلنا: إن العقد حكم شرعي، و لا دلالة في الشرع على وجوده هاهنا، فيجب أن لا يثبت. فإما الاستباحة بذلك فهو مجمع عليه، لا يختلف العلماء فيها.(1)
اگر قطعه اي [درهم يا دينار] به سبزي فروش يا آب فروش [سقّا] پرداخت كرد و گفت: سبزي يا آب به من بده، اين بيع نيست، همچنين است در ساير محقرات. بلكه اباحه بوده كه هر يك در آن چه اخذ كرده اند مي توانند تصرف كنند بدون آن كه مالك شده باشند.
فايده ي آن [كه بيع نيست و اباحه است] اين است كه هرگاه سبزي فروش يا پرداخت كننده ي قطعه، خواستند سبزي يا قطعه را پس بگيرند مي توانند پس بگيرند؛ چون ملكيت حاصل نشده است. شافعي نيز قائل به اين قول است.
ابوحنيفه گفته است: اين معامله، بيع صحيح است، هر چند ايجاب و قبول ندارد. البته اين قول را فقط در مورد محقرات گفته است.
دليل ما اين است كه عقد، حكم شرعي است و دليلي در شرع بر وجود عقد در اين جا نيست، پس ثابت نيست. امّا حصول اباحه با آن، مورد اجماع بوده و علماء در آن اختلاف ندارند.
پس شيخ طوسي قدس سره - در خلاف قائلند حتي اگر متعاملين «لفظ» به كار برده باشند ولي دالّ بر ايجاب و قبول نباشد مفيد ملكيت نيست، بلكه افاده ي اباحه مي كند؛ زيرا دليلي از شرع بر عقد بودن چنين معامله اي وجود ندارد، پس بيع نيست تا مفيد ملكيت باشد، ولي به خاطر وجود اجماع، مفيد اباحه است.
ص: 377
در المبسوط نيز مي فرمايد:
فأما البيع فإن تقدم الإيجاب فقال: بعتك فقال: قبلت صح بلا خلاف، و إن تقدم القبول فقال: بعنيه بألف فقال: بعتك صح، و الأقوى عندي أنه لا يصح حتى يقول المشتري بعد ذلك: اشتريت. فإذا ثبت هذا فكل ما يجرى بين الناس إنما هو استباحات و تراض دون أن يكون ذلك بيعا منعقدا مثل أن يعطى للخباز درهما فيعطيه الخبز أو قطعة للبقلي فيناوله البقل، و ما أشبه ذلك و لو أن كل واحد منهما يرجع فيما أعطاه كان له ذلك لأنه ليس بعقد صحيح هو بيع.(1)
امّا در بيع، اگر ايجاب مقدم باشد و بگويد «فروختم» و [مشتري] بگويد: «قبول كردم» بدون خلاف صحيح است و اگر قبول مقدم باشد و بگويد: «آن را به هزار به من بفروش» و بايع بگويد: «فروختم» صحيح است، ولي اقوي نزد من آن است كه صحيح نيست تا اين كه مشتري بعد آن بگويد: «قبول كردم».
بنابراين تمام معاملاتي كه بين مردم جاري است همه به نحو اباحه و تراضي است، بدون اين كه بيع باشد، مثل وقتي كه درهمي را به نانوا مي دهد و نانوا نيز نان به او مي دهد يا قطعه اي را به سبزي فروش مي دهد و او نيز سبزي مي دهد و مانند آن، اگر هر يك بخواهد آن چه را كه اعطاء كرده پس بگيرد مي تواند پس بگيرد؛ چراكه عقد صحيح يعني بيع نيست.
پس در المبسوط تا اين جا پيش رفته اند كه اگر قبول مقدم بر ايجاب باشد بيع صحيح نيست، مگر اين كه دوباره «قبلت» بگويد، با اين كه لفظي كه به كار رفته نزديك به ايجاب و قبول و چه بسا دالّ بر ايجاب و قبول باشد. بنابراين معاملاتي كه مردم، روزمره انجام داده و الفاظ ايجاب و قبول به كار نمي برند بيع نيست، بلكه اباحه است.
ص: 378
كلمات ابن برّاج قدس سره -:
جناب ابن برّاج(1) كه شاگرد شيخ طوسي قدس سرهما - و نماينده ي ايشان در طرابلس
ص: 379
مي باشد در المهذب چنين مي فرمايد:
فإن باع من غيره شيئا و لم يجر بينهما من القول ما يقتضي الإيجاب و القبول، مثل أن يقول البائع للمشتري قد بعتك هذا و يقول المشترى قد اشتريته أو قد قبلت ذلك أو أوجبت على نفسي، أو يقول المشتري بعني هذا فيقول البائع قد بعتك إياه، لم يصح البيع و كان فاسدا.(1)
اگر چيزي به ديگري فروخت و بين آن دو، قولي كه مقتضي ايجاب و قبول است جاري نشد _ مثل اين كه بايع به مشتري بگويد: اين را به تو فروختم و مشتري بگويد خريدم يا قبول كردم يا بر خودم واجب كردم، يا مشتري اوّل بگويد: اين را به من بفروش و بايع بگويد آن را به تو فروختم _ بيع صحيح نبوده و فاسد است.
از اين كلام استفاده مي شود اگر لفظي باشد كه في الجمله مفاد ايجاب و قبول را برساند در صحّت بيع كافي است و سخت گيري شيخ در المبسوط را ندارد؛
ص: 380
چون جناب شيخ فرمودند: اگر مشتري بگويد «بعني» و بايع بگويد «بعتك» اقوي آن است كه بيع صحيح نيست، ولي جناب ابن برّاج مي فرمايند صحيح است.
امّا اگر قولي كه مقتضي ايجاب و قبول است ردّ و بدل نشود بيع را صحيح نمي دانند و فرقي بين محقرات و غير محقرات نمي گذارند و بيان نمي كنند كه در اين صور كه بيع فاسد است مفيد إباحه مي باشد، در حالي كه اگر در نظرشان اباحه بود قاعدتاً ذكر مي كردند.
ولي از كلام ايشان در جواهر الفقه استفاده مي شود نظرشان در هر دو مسأله با جناب شيخ يكي است:
مسألة: إذا قال المشتري للبائع: بعني بكذا، فقال البائع: بعتك هذا، هل ينعقد البيع أم لا؟
الجواب: لا ينعقد البيع بذلك، و انما ينعقد بان يقول له المشتري بعد ذلك: قبلت أو اشتريت، لأن ما ذكرناه مجمع على ثبوت العقد، و صحته به، و ليس كذلك ما خالفه، و من ادعى ثبوته و صحته بغير ما ذكرناه، فعليه الدليل، و أيضا فالأصل عدم العقد، و على من يدعى ثبوته الدليل.
مسألة: إذا دفع قطعة الى بقلى أو سقاء ، و قال له: أعطني بقلا أو ماء، فأعطاه، هل يكون ذلك بيعا في الحقيقة أم لا؟
الجواب: هذا ليس ببيع في الحقيقة، لأنه ليس فيه إيجاب و لا قبول، و انما هو اباحة، و لأن العقد حكم شرعي، و لا دليل يدل على ثبوت العقد ها هنا، و على من يدعى ذلك الدليل.(1)
ص: 381
عبارت ابي الصلاح الحلبي قدس سره -:
البيع عقد يقتضي استحقاق التصرف في المبيع و الثمن و تسليمهما، و تفتقر صحته الى شروط ثمانية: صحة الولاية في المبيعين، و تعيينهما بالصفة أو المبلغ أو بهما، و تعيين الأجل في المؤجل، و إمكان التسليم، و قول يقتضي إيجابا من البائع و قبولا من المبتاع، و افتراق عن مجلس العقد بالأبدان، و حصول ذلك عن إيثار، و وقوعه على أمر يسوغ.
و اعتبرنا صحة الولاية لتأثير حصولها بثبوت الملك أو الاذن و صحة الرأي (كذا) في صحة العقد و عدم ذلك في فساده.
و اعتبرنا التعيين بالوصف أو المقدار لفساد العقد على المجهول. و اعتبرنا تعيين الأجل لفساده مؤجلا بما لا يتحدد. و اعتبرنا إمكان التسليم لفساد بيع ما لا يمكن تسليمه كالطير في الجو و السمك في الماء و أمثال ذلك من بيع الغرر.
و اشترطنا الإيجاب و القبول لخروجه من دونهما عن حكم البيع.
و اعتبرنا الافتراق بالأبدان لوقوف مضيه عليه. و اعتبرنا الإيثار لفساد بيع الإكراه. و اعتبرنا وقوعه على الوجه المشروع احترازا من بيع المحرم أو ابتياعه بالمحرم و المحلل و عقود الربا و العقود الفاسدة.
فإن اختل شرط من هذه لم ينعقد البيع و لم يستحق التسليم، و ان جاز
ص: 382
التصرف مع اختلال بعضها للتراضى دون عقد البيع، و يصح معه الرجوع.(1)
ابو الصلاح حلبي كه ايشان نيز شاگرد شيخ بوده، در كتاب پر مغز الكافي في الفقه يكي از شرائط صحت بيع را قولي كه مقتضي ايجاب و قبول باشد ذكر مي كند و مي فرمايد: اگر بيع مشتمل بر قولي كه مقتضي ايجاب و قبول است نباشد از حكم بيع خارج مي شود و در نهايت نيز مي فرمايد: اگر يكي از شرائط مذكور در صحت بيع مختل شود بيع منعقد نشده و طرفين مستحق تسليم نمي شوند، هر چند با اختلال بعض شروط، تصرف جايز است به خاطر تراضي كه از طرفين وجود دارد، ولي بيع منعقد نمي شود و امكان رجوع براي طرفين وجود دارد.
بنابراين ايشان قائل به اباحه ي تصرف در معاطات هستند؛ البته نه به دليل اجماع بلكه به دليل عدم انعقاد بيع و وجود تراضي بر اباحه ي تصرف.
عبارت سيد ابي المكارم ابن زهره قدس سره -:
و اعتبرنا حصول الإيجاب من البائع و القبول من المشتري، تحرزا عن القول بانعقاده بالاستدعاء من المشتري و الإيجاب من البائع، و هو أن يقول: بعنيه بألف، فيقول: بعتك، فإنه لا ينعقد بذلك بل لا بد أن يقول المشتري بعد ذلك: اشتريت أو قبلت، حتى ينعقد.
و احترازا أيضا عن القول بانعقاده بالمعاطاة، نحو أن يدفع إلى البقلي قطعة و يقول: أعطني بقلا، فيعطيه، فإن ذلك ليس ببيع و إنما هو إباحة للتصرف.
يدل على ما قلناه الإجماع المشار إليه، و أيضا فما اعتبرناه مجمع
ص: 383
على صحة العقد به، و ليس على صحته بما عداه دليل. و لما ذكرناه نهى صلى الله عليه و آله و سلم عن بيع الملامسة و المنابذة، و عن بيع الحصاة على التأويل الآخر، و معنى ذلك أن يجعل اللمس للشي ء أو النبذ له و إلقاء الحصاة بيعا موجبا.(1)
جناب ابن زهره مانند شيخ قدس سرهما - در مبسوط قائلند كه اگر ابتدا مشتري بگويد: «بعني هذا بألف» و بايع بگويد: «بعتك» عقد منعقد نمي شود؛ مگر اين كه مشتري بعد از بايع بگويد: «اشتريت» يا «قبلت».
ايشان سپس تصريح مي كنند كه معاطات بيع نبوده و فقط اباحه ي تصرف مي آورد. دليل آن را في الجمله اجماع ذكر مي كنند و وجه ديگرشان اين است كه دليلي بر صحت بيع بدون شرائط مذكور وجود ندارد.
كلمات ابن حمزه قدس سره -:
البيع عقد على انتقال عين مملوكة أو ما هو في حكمها من شخص إلى غيره بعوض مقدر على جهة التراضي.
و يحتاج في صحته إلى تسعة أشياء:
كون المبيع ملكا للبائع أو في حكمه بأن يكون البائع وكيلا لمالكه أو وليا أو يجيز المالك بيعه. و الثاني كون المتبايعين نافذي التصرف في مالهما. و الثالث كون المبيع مشاهدا أو في حكمه. و الرابع كون الثمن كذلك. و الخامس تعيين مقدار الثمن. و السادس الإيجاب. و السابع القبول.
ص: 384
و الثامن تقديم الإيجاب على القبول. و التاسع أن يؤتى بالإيجاب و القبول بلفظ الماضي.(1)
جناب ابن حمزه(2) يكي از شرائط نه گانه ي صحت بيع را لزوم تقديم ايجاب بر قبول و يكي ديگر را لفظ ماضي ايجاب و قبول ذكر مي كند؛ يعني اگر ايجاب و قبول در بيع، لفظ نباشد يا لفظ ماضي نباشد يا ايجاب مقدم بر قبول نباشد، بيع صحيح نيست.
كلمات ابن ادريس قدس سره -:
إذا قال بعنيه أو أ تبيعني هذا بألف، أو بعني، أو اشتريت منك هذا بألف، فقال صاحبه: بعتك، لم يصح العقد و البيع، حتى يقول المشتري بعد قول البائع بعتك: اشتريت، أو قبلت.
و كذا إذا قال البائع: تشتري مني هذا بألف، أو أبيعك هذا بألف، أو اشتر هذا مني بألف، فقال المشتري: اشتريت، أو قبلت، لم يصح البيع، و لم ينعقد العقد، إلا أن يأتي البائع بلفظ الإخبار و الإيجاب، دون لفظا الاستفهام و الأمر، و هو قوله: بعتك فيقول المشتري: اشتريت، أو قبلت على ما قدّمناه، فينعقد العقد بذلك، دون ما سواه من الألفاظ.
إذا دفع قطعة إلى البقلي، أو إلى الشارب، فقال: أعطني بقلا، أو ماء، فإنّه لا يكون بيعا، و لا عقدا، لأنّ الإيجاب و القبول ما حصلا، و كذلك سائر المحقرات، و سائر الأشياء، محقرا كان أو غير محقر، من
ص: 385
الثياب و الحيوان، و غير ذلك، و إنّما يكون إباحة له، فيتصرف كلّ واحد منهما فيما أخذه، تصرفا مباحا، من غير أن يكون ملكه، أو دخل في ملكه، و لكل واحد منهما، أن يرجع فيما بذله، لأنّ الملك لم يحصل لهما، بشرط أن بقيا فإن لم يبق أحدهما بحاله كما كان أولا فلا خيار لأحدهما، و ليس هذا من العقود الفاسدة، لأنّه لو كان عقدا فاسدا لم يصحّ التصرف فيما صار إلى كلّ واحد منهما، و انما ذلك على جهة الإباحة.(1)
جناب ابن ادريس معروف به فحل العلماء مي فرمايد: معاطات چه در محقرات و چه در غير محقرات، نه بيع است و نه عقد ديگر؛ چون ايجاب و قبولي حاصل نشده است، بلكه اباحه بوده و هر يك از متعاطيين در آن چه اخذ كرده اند مي توانند تصرف كنند بدون آن كه مالك شده باشند و هر يك مي توانند آن چه را كه داده اند پس بگيرند؛ چون ملكيت براي طرف مقابل حاصل نشده است. البته جواز رجوع در صورتي است كه عوضين هر دو باقي باشد، پس اگر حداقل يكي از آن دو باقي نباشد هيچ كدام خيار رجوع ندارند.
جناب ابن ادريس سپس بر خلاف بعضي تصريح مي فرمايد كه معاطات از عقود فاسد نيست؛ چراكه اگر از عقود فاسد بود تصرف در آن چه اخذ كرده اند جايز نبود.
اين كلام ابن ادريس قدس سره - كه هر جا عقد فاسد بود تصرف در مأخوذ به عقد فاسد جايز نيست كلام متيني است ولي اين كه گفته شود همين كه طرف مقابل جنس را داده و جنس ديگر را تحويل گرفته، پس رضايت داشته و لذا تصرف در آن جايز مي باشد درست نيست؛ چون رضايت بر اساس معامله داشته؛ نه مطلقاً، كه آن هم
ص: 386
شارع امضاء نفرموده؛ لذا نمي توانند در مأخوذ به عقد فاسد تصرف كنند. بله! اگر واقعاً اين چنين باشد كه حتي اگر عقدي نبود طرفين رضايت داشتند طرف مقابل در مالشان تصرف كند، آن مانعي ندارد، ولي چنين چيزي نادراً اتفاق مي افتد.
كلمات علامه حلي قدس سره -:
كلمات علامه حلّي قدس سره - در تذكرة الفقهاء را به خاطر توجّه به نظر ديگران و نيز نقل اقوال عامّه نقل مي كنيم:
الأشهر عندنا: أنّه لا بدّ منها [الصيغة] و لا تكفي المعاطاة في الجليل و الحقير، مثل: أعطني بهذا الدينار ثوبا، فيعطيه ما يرضيه، أو يقول: خذ هذا الثوب بدينار، فيأخذه- و به قال الشافعي مطلقا - لأصالة بقاء الملك، و قصور الأفعال عن الدلالة على المقاصد. و بعض الحنفيّة و ابن سريج في الجليلة و قال أحمد: ينعقد مطلقا- و نحوه قال مالك، فإنّه قال: بع بما يعتقده الناس بيعا - لأنّه تعالى أحلّ البيع و لم يبيّن الكيفيّة، فتحال على العرف كالقبض، و البيع وقع في زمانه عليه السّلام كثيرا و لم ينقل اللفظ، و إلّا لتواتر.
و الجواب: المعاطاة تثبت في غير البيع، فيجب عود النصّ إلى غيرها. و نمنع عدم التواتر، و الاستغناء بالإباحة عنه.
علامه مي فرمايد: اشهر نزد ما اماميه آن است كه صيغه در بيع لازم بوده و معاطات _ چه در حقير و چه در جليل _ در صحت بيع كافي نيست. اين كه مي فرمايد «اشهر است» معلوم مي شود در نظر علامه قول به كفايت معاطات كه
ص: 387
مقابل اين قول اشهر قرار دارد، در ميان اماميه مشهور بوده و شاذ نمي باشد.(1)
ص: 388
علامه سپس مي فرمايد: معاطات چه در حقير و چه در جليل كافي نيست و نظر شافعي نيز اين چنين است. دليل عدم كفايت معاطات، يكي اصالة بقاء الملك و ديگري قصور افعال در دلالت بر مقاصد مي باشد.
بعض حنفيه و ابن سريج در اشياء مهم گفته اند صيغه لازم است. ولي احمد حنبل و مالك گفته اند بيع منعقد مي شود مطلقاً؛ چه در حقير و چه در جليل.
مالك گفته است: با هر آن چه مردم آن را بيع مي پندارند بيع كن؛ چون خداوند متعال بيع را حلال فرموده و كيفيت آن را بيان نفرموده، پس به عرف واگذار شده است، همان طور كه قبض به عرف واگذار شده است. همچنين در زمان [پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم -] بيع كثيراً واقع مي شد، ولي لفظ خاصي از حضرت نقل نشده و الا متواتراً نقل مي شد.
علامه در پاسخ به احمد و مالك مي فرمايد: معاطات در غير «بيع» ثابت است، لذا نص بر معامله ي بدون لفظ بايد به غير معاطات بيعي برگردد و عدم تواتر را منع مي كنيم و با حصول اباحه [با معاطات] استغناء پيدا مي كنيم از بيع و حصول ملك.
تا اين جا قول فقهاء اقدمين4 را تا زمان علامه قدس سره - نقل كرديم، نظر فقهاء بعد از ايشان چون تأثيري در حصول اجماع ندارد از ذكر آن صرف نظر مي كنيم.
ولي همان طور كه بيان كرديم از آن جا كه فقه شيعه با نظر به فقه عامه و سؤالاتي كه در فضاي عامه مطرح بوده تنظيم شده و بدون فهم امّهات فقه عامه _ نه فروعات آن _ أمّهات مباحث فقه شيعه نيز فهميده نمي شود، ناچار از ذكر اقوال بعض معاريف عامه هستيم.
ص: 389
_ ابن قدامه در مغني:
فصل: و البيع على ضربين أحدهما: الإيجاب و القبول فالإيجاب أن يقول : بعتك أو ملكتك أو لفظ يدل على عليهما و القبول أن يقول: اشتريت أو قبلت و نحوهما ... .
الضرب الثاني: المعاطاة مثل أن يقول أعطني بهذا الدينار خبزا فيعطيه ما يرضيه أو يقول خذ هذا الثوب بدينار فيأخذه فهذا بيع صحيح نص عليه أحمد فيمن قال لخباز كيف تبيع الخبز قال كذا بدرهم قال زنه و تصدق به فإذا وزنه فهو عليه و قول مالك نحو من هذا فإنه قال: يقع البيع بما يعتقده الناس بيعا و قال بعض الحنفية: يصح في خسائس الأشياء و حكي عن القاضي مثل هذا قال يصح في الأشياء اليسيرة دون الكبيرة مذهب الشافعي رحمه الله أن البيع لا يصح إلا بالإيجاب و القبول و ذهب بعض أصحابه إلى مثل قولنا.
و لنا أن الله أحل البيع و لم يبين كيفيته فوجب الرجوع فيه إلى العرف كما رجع إليه في القبض والإحراز و التفرق و المسلمون في أسواقهم و بياعاتهم على ذلك و لأن البيع كان موجودا بينهم معلوما عندهم وإنما علق الشرع عليه أحكاما و إبقاه على ما كان فلا يجوز تغييره بالرأي و التحكم و لم ينقل عن النبي صلى الله عليه و سلم و لا عن أصحابه مع كثرة وقوع البيع بينهم استعمال الإيجاب و القبول ولو استعملوا ذلك في بياعاتهم لنقل نقلا شائعا ولو كان ذلك شرطا لوجب
ص: 390
نقله و لم يتصور منهم إهماله وا لغفلة عن نقله ... .(1)
ابن قدامه(2) كه خود حنبلي است مي گويد: احمد حنبل بيع معاطاتي را كه مثلاً كسي به نانوا مي گويد: چطور نان مي فروشي؟ و نانوا مي گويد: فلان مقدار [وزن] نان در مقابل يك درهم و او بگويد: وزن كن و تصديق وي كند در وزن، بيع صحيح مي داند. مالك نيز نظرش چنين است.
بعض حنفيه گفته اند: بيع معاطاتي در اشياء پست و كوچك صحيح است. شافعي نظرش اين است كه بيع بدون ايجاب و قبول لفظي صحيح نيست، ولي بعض اصحاب شافعي مانند حنبلي ها گفته اند بيع صحيح است.
_ نووي در المجموع شرح المهذب:
المشهور من مذهبنا أنه لا يصح البيع إلا بالايجاب و القبول و لا تصح المعاطاة في قليل و لا كثير و بهذا قطع المصنف و الجمهور و فيه وجه مشهور عن ابن سريج أنه يصح البيع بالمعاطاة خرجه من مسألة الهدي إذا قلده صاحبه فهل يصير بالتقليد هديا منذورا فيه قولان مشهوران (الصحيح) الجديد لا يصير (و القديم) أنه يصير و يقام الفعل مقام القول فخرج ابن سريج من ذلك القول وجها في صحة البيع بالمعاطاة.
ثم إن الغزالي و المتولي و صاحب العدة و الرافعي و الجمهور نقلوا عن ابن سريج أنه تجوز المعاطاة في المحقرات و هو مذهب أبى حنيفة فانه جوزها في المحقرات دون الاشياء النفيسة و نقل امام الحرمين هذا
ص: 391
عن أبى حنيفة و نقل عن ابن سريج أنه جوزها و لم يقيد الامام في نقله عن ابن سريج بالمحقرات كما قيد في نقله عن أبى حنيفة و لعله أراد ذلك و اكتفى بالتقييد عن أبى حنيفة و قد أنكر الشيخ أبو عمرو بن الصلاح على الغزالي كونه حكى عن ابن سريج تجويزها في المحقرات و قال ليست مختصة عند ابن سريج بالمحقرات و هذا الانكار على الغزالي غير مقبول لان المشهور عن ابن سريج التخصيص بالمحقرات كما ذكرناه والله أعلم
و اختار جماعات من أصحابنا جواز البيع بالمعاطاة فيما يعد بيعا و قال مالك كلما عده الناس بيعا فهو بيع و ممن اختار من أصحابنا أن المعاطاة فيما يعد بيعا صحيحة و ان ما عده الناس بيعا فهو بيع صاحب الشامل و المتولي و البغوى و الرويانى و كان الرويانى يفتى به و قال المتولي و هذا هو المختار للفتوى و كذا قاله آخرون و هذا هو المختار لان الله تعالى أحل البيع و لم يثبت في الشرع لفظ له فوجب الرجوع إلى العرف ... .
و أحسن من هذه المسألة و أوضحها المتولي فقال المعاطاة التى جرت بها العادة بان يزن النقد و يأخذ المتاع من غير ايجاب و لا قبول ليست بيعا على المشهور من مذهب الشافعي و قال ابن سريج كل ما جرت العادة فيه بالمعاطاة و عده بيعا فهو بيع و ما لم تجر فيه العادة بالمعاطاة كالجواري و الدواب و العقار لا يكون بيعا قال وهذا هو المختار للفتوى و به قال مالك و قال أبو حنيفة المعاطاة بيع في المحقرات فاما النفيس فلابد فيه من الايجاب و القبول ... .(1)
ص: 392
نووي(1) در كتاب معروف خود «المجموع» كه شرح «المهذّب» شيرازي(2) و طبق فقه شافعي است مي گويد: مشهور از مذهب شافعي آن است بيع جز با ايجاب و قبول لفظي صحيح نبوده و لذا معاطات صحيح نيست. مصنّف _ يعني شيرازي صاحب المهذّب _ و جمهور به اين نظر قطع پيدا كرده اند. ولي جماعتي از اصحاب شافعي بيع معاطاتي را در مواردي كه [عرفاً] بيع شمرده مي شود جايز دانسته اند.
_ ابن نجيم حنفي در البحر الرائق:
وَ يَلْزَمُ الْبَيْعُ بِالتَّعَاطِي أَيْضًا لِأَنَّ جَوَازَهُ بِاعْتِبَارِ الرِّضَا وقد وُجِدَ و قد بَنَاهُ في الْهِدَايَةِ على أَنَّ الْمُعْتَبَرَ في هذه الْعُقُودِ هو الْمَعْنَى وَالْإِشَارَةُ إلَى الْعُقُودِ التَّمْلِيكِيَّةِ كما في الْمِعْرَاجِ فَخَرَجَ الطَّلَاقُ وَالْعَتَاقُ فإن اللَّفْظَ فِيهِمَا يُقَامُ مَقَامَ الْمَعْنَى ...
وَ حَقِيقَةُ التَّعَاطِي وَضْعُ الثَّمَنِ وَ أَخْذُ الْمُثَمَّنِ عن تَرَاضٍ مِنْهُمَا من غَيْرِ لَفْظٍ وهو يُفِيدُ أَنَّهُ لَا بُدَّ من الْإِعْطَاءِ من الْجَانِبَيْنِ لِأَنَّهُ من الْمُعَاطَاةِ وَ هِيَ مُفَاعَلَةٌ فَتَقْتَضِي حُصُولَهَا من الْجَانِبَيْنِ كَالْمُضَارَبَةِ وَالْمُقَاسَمَةِ وَالْمُخَاصَمَةِ وَعَلَيْهِ أَكْثَرُ الْمَشَايِخِ كما ذَكَرَهُ الطَّرَسُوسِيُّ وَأَفْتَى بِهِ الْحَلْوَانِيُّ و في الْبَزَّازِيَّةِ أَنَّهُ الْمُخْتَارُ و صحح في فَتْحِ الْقَدِيرِ أَنَّ اعطاء أَحَدِهِمَا كَافٍ وَنَصَّ مُحَمَّدٍ على أَنَّ بَيْعَ التَّعَاطِي يَثْبُتُ بِقَبْضِ أَحَدِ الْبَدَلَيْنِ وَهَذَا يَنْتَظِمُ الْمَبِيعُ وَالثَّمَنُ وَنَصُّهُ في الْجَامِعِ على أَنَّ تَسْلِيمَ الْمَبِيعِ يَكْفِي لَا يَنْفِي الْآخَرَ.(3)
ص: 393
ابن نجيم(1) در البحر الرائق كه فقه حنفي است مي گويد: بيع با تعاطي نيز لازم مي شود؛ چون نفوذ آن به اعتبار رضايت است كه موجود شده و [صاحب هدايه] در الهداية بنا را بر اين گذاشته كه معتبر در اين عقود تمليكيّه معناست و دالّ مهم نيست. بنابراين به تعاطي هم انجام مي شود.
از عبارات فقهاء شيعه و سنّي استفاده مي شود محطّ بحث جايي است كه متعاطيين قصد تمليك دارند؛ زيرا بحث را اين چنين مطرح كرده اند كه بيع اگر با «إعطاء» و «اخذ عملي» انجام پذيرد صحيح بوده و مانند بيع به صيغه است يا خير؟ يعني تمام شرائط بيع را داراست، فقط به جاي به كار بردن صيغه، با إعطاء و اخذ عملي آن را محقق كرده اند، به همين خاطر مثبتين گفته اند معاطات، بيع بوده و صحيح مي باشد.
پس محطّ بحث مثبتين و منكرينِ صحّت بيع معاطاتي آن جاست كه طرفين قصد تمليك كرده اند و اگر كسي صورتي را كه متعاطيين قصد اباحه داشته باشند نيز مورد نظرش باشد، به نحو استطرادي است و مركز اصلي بحث جايي است كه قصد تمليك دارند.
از اين جا معلوم مي شود اين كه صاحب جواهر(2) - رحمة الله عليه - محط بحث را جايي قرار
ص: 394
داده كه متعاطيين قصد اباحه داشته باشند؛ نه قصد تمليك _ چون ديده اند كه مشهورِ نزديك به اجماع قائلند معاطات مفيد اباحه است و اين با قصد ملكيّت متعاطيين منافات دارد؛ چراكه لازمه اش آن است كه عقد تابع قصد نباشد _ با نوع عبارات فقهاء شيعه و سنّي سازگار نيست و مطابق واقع نيز نمي باشد؛ چراكه در معاطات، دافع قصد تمليك معوّض و آخذ قصد تمليك عوض دارد.
همچنين با تأمّل در عبارت فقهاء معلوم مي شود اين كه گفته اند معاطات بيع نبوده و فقط مفيد إباحه است، مرادشان از إباحه «ملكيّت متزلزل» نيست، بلكه مرادشان همان «إباحه» است. بنابراين اين كه محقق ثاني(1) قدس سره - فرموده اند مراد فقهاء از إباحه، ملكيت متزلزل است _ چراكه هر نوع تصرفي را جايز دانسته اند و
ص: 395
متعاطيين نيز قصد تمليك كرده اند پس معلوم مي شود مرادشان ملك است، از طرف ديگر گفته اند رجوع جايز است، پس مرادشان ملكيت متزلزل است؛ نه إباحه اي نظير اباحه ي در پذيرايي ميزبان از مهمان _ درست نيست؛ چون اين اجتهاد مقابل نصّ است؛ چراكه شيخ طوسي قدس سره - در خلاف تصريح فرمود: «فإنه لا يكون بيعاً ... و انما يكون إباحة له أن يتصرف كل واحد منهما فيما أخذه، تصرفا مباحا من غير أن يكون ملكه» و نيز جناب ابن ادريس فرمود: «فإنّه لا يكون بيعاً ... و إنّما يكون إباحة له، فيتصرف كلّ واحد منهما فيما أخذه، تصرفا مباحا، من غير أن يكون ملكه، أو دخل في ملكه، و لكل واحد منهما، أن يرجع فيما بذله، لأنّ الملك لم يحصل لهما ... و ليس هذا من العقود الفاسدة، لأنّه لو كان عقدا فاسدا لم يصحّ التصرف فيما صار إلى كلّ واحد منهما، و انما ذلك على جهة الإباحة» و ظاهر عبارات بقيه نيز اباحه است؛ نه ملكيّت متزلزل.
ص: 396
بعد از روشن شدن محل نزاع كه متعاطيين قصد تمليك دارند، اين مسأله را مرحوم شيخ مطرح مي كنند كه مقتضاي ادله ي اوّليه در مورد معاطات _ اعم از عقل، كتاب و سنّت _ صرف نظر از اجماعي كه ادعا شده چيست و در دو مرحله مسأله را دنبال مي كنند؛ يكي اين كه آيا معاطات مفيد ملك است يا خير؟ و ديگري اين كه آيا معاطات مفيد ملكيّت لازم است يا خير؟ ما نيز به تبع شيخ در دو مرحله بحث مي كنيم.
مرحوم شيخ براي اثبات مفيد ملك بودن معاطات ابتدا به سيره تمسك فرمودند.(1)
سيره در اين جا به دو قسم قابل تقريب است:
سيره ي متشرعه بما هم متشرعه و متديّنين بر آن است كه نسبت به مأخوذ به معاطات، معامله ي ملك كرده و هر تصرفي را نسبت به آن انجام مي دهند؛ مثلاً آن را مي فروشند، اگر عبد باشد آزاد مي كنند، اگر جاريه باشد جائز الوطي مي دانند، اگر آخذ فوت شود آن را به ورّاثش داده و ورّاث در آن تصرّف مالكانه مي كنند و ... . اين ها علامت آن است كه شارع خود چنين نظري دارد؛ زيرا متشرعه بما هم
ص: 397
متشرعه چون تديّن دارند و شارع آن ها را تربيت كرده و ملتزم به احكام شرعيه هستند چنين عمل مي كنند و اگر شارع نظر ديگري داشت اين طور عمل نمي كردند. بنابراين معاطات مفيد ملكيت است.
سيره ي متشرعه وقتي حجت است كه احراز شود سيره ي متشرّعه بما هم متشرّعه است و منشأ سيره خود شارع بوده و مؤمنين به تعليم خود شارع چنين عمل مي كنند، در حالي كه راهي براي احراز آن در اين جا وجود ندارد؛ خصوصاً با توجه به اين كه اكثريت قريب به اتفاق فقهاء كه مرجع حلال و حرام مردمند قائل به عدم تحقق ملك با معاطات و حصول فقط اباحه بوده اند.
بله اگر كسي احراز كند كه سيره ي متصل به زمان معصوم عليه السلام - چنين بوده و منشأ آن جز تعليم شارع نبوده كفايت مي كند، ولي از كجا بتوان آن را احراز كرد؟!
مضاف به اين كه اگر چنين سيره اي ثابت باشد فقط در محقرات، مانند خريد نان، سبزي، يك كيلو شير و ... بوده، امّا در مورد چيزهاي بزرگ و با ارزش مانند خانه، مزرعه و ... وجود نداشته، بلكه با خواندن عقد معامله مي كردند يا حداقل مشكوك است.
البته در زمان ما در اشياء بزرگ نيز چنين سيره اي وجود دارد ولي منشأ آن، همين فتاوي علماست. زمان هاي سابق چون فتواي به عدم افاده ي ملكيت يا ملكيت لازمه وجود داشت، خواندن عقد نيز رواج داشت.(1)
پس احراز سيره ي متشرعه بما هم متشرعه كه كاشف از تعليم شارع باشد
ص: 398
ممكن نيست و اين به معناي عدم حجيت سيره ي متشرعه نيست، بلكه مناقشه در اثبات صغراي سيره ي متشرعه است. بنابراين اين كه بعضي گفته اند اگر در اين سيره مناقشه شود فَعَلي السّيرة السّلام(1)، در صورتي درست است كه كسي با قبول وجود سيره، منكر حجيت آن باشد، در حالي كه ما منكر حجيت سيره ي متشرّعه نيستيم بلكه مي گوييم: سيره ي متشرعه بما هم متشرعه ثابت نيست.
شيخ قدس سره - نيز در نقد تمسّك به سيره ي متشرعه براي اثبات ملك مي فرمايد(2): اين سيره ناشي از مسامحه و قلّت مبالات به شرع است و الا كساني كه اهل مبالات هستند اگر فتوايي كه مجوز حصول ملك با معاطات باشد پيدا نكنند احتياط كرده صيغه مي خوانند.(3)
ص: 399
عقلاء عالَم حتي كساني كه دين ندارند چنين سيره و روشي دارند كه با معاطات، خريد و فروش كرده و نتيجه ي آن را ملكيت مي دانند. اين سيره قبل از شرع و نيز در آغاز شرع و بعد آن بوده و به خاطر كثرت ابتلاء همه ي مردم به مسأله در مرئي و منظر شارع بوده است، ولي با اين كه شارع وظيفه ي تعليم حكم و نهي از منكر دارد ردعي از آن نكرده است؛ چون اگر ردع كرده بود به دست ما مي رسيد. پس اطمينان وجود دارد كه ردع نكرده است. بنابراين شارع إفاده ي ملكيت معاطات را إمضاء فرموده است.
ظاهراً سيره ي عقلاء با اين تقريب تمام است، ولي با وجود اطلاقات و عمومات نوبت به آن نمي رسد كه ما بخواهيم از طريق اطمينان به عدم ردع و كشف امضاء شارع، مفيد ملك بودن معاطات را ثابت كنيم.
تذكر اين نكته هم لازم است كه صرف عدم اثبات ردع در حجيت سيره كافي نيست، بلكه بايد ثابت شود كه ردع نشده است و اين كه در بعضي تقريرات(1) آمده است: در صورت شك در ردع، با اصل عملي (استصحاب) مي توان احراز عدم
ص: 400
ردع كرد درست نيست؛ چراكه اثبات امضاء شارع با استصحاب عدم ردع به نحو اصل مثبت مي باشد.
مباحث مربوط به اطلاقات و عموماتي مانند (أحَلَّ اللهُ البَيع وَ حَرَّمَ الرِّبا)، (إلا أنْ تَكونَ تِجارةً عَنْ تَراضٍ مِنكُم)، (أوفُوا بِالعُقُود) و ... را به طور مفصّل در ابتداي شروع مكاسب محرمه به عنوان قواعد عامه ي مورد احتياج در سرتاسر مكاسب مطرح كرده ايم و خلاصه ي آن مطالب و نيز مطالب جديدي كه در اين جا مناسب است را ذكر مي كنيم.
براي فهم بهتر آيه ي شريفه ي (أحَلَّ اللهُ البَيع وَ حَرَّمَ الرِّبا) لازم است كل آيه ي شريفه يك جا ملاحظه گرديده و در تمام كلمات آن دقت شود:
(الَّذينَ يَأْكُلُونَ الرِّبا لا يَقُومُونَ إِلاَّ كَما يَقُومُ الَّذي يَتَخَبَّطُهُ الشَّيْطانُ مِنَ الْمَسِّ ذلِكَ بِأَنَّهُمْ قالُوا إِنَّمَا الْبَيْعُ مِثْلُ الرِّبا وَ أَحَلَّ اللَّهُ الْبَيْعَ وَ حَرَّمَ الرِّبا فَمَنْ جاءَهُ مَوْعِظَةٌ مِنْ رَبِّهِ فَانْتَهى فَلَهُ ما سَلَفَ وَ أَمْرُهُ إِلَى اللَّهِ وَ مَنْ عادَ فَأُولئِكَ أَصْحابُ النَّارِ هُمْ فيها خالِدُونَ)(1)
كسانى كه ربا مى خورند به پاى نمى خيزند، مگر مانند به پاى خاستن كسى كه شيطان او را با تماس خود آشفته حال كرده [و تعادل روانى و عقلى اش را مختل ساخته] است، اين بدان سبب است كه آنان گفتند: خريد و فروش هم مانند رباست. و خدا خريد و فروش را حلال، و ربا را حرام كرده است. پس هر كه از سوى پروردگارش پندى به او رسد و [از كار
ص: 401
زشت خود] بازايستد، سودهايى كه [پيش از تحريم آن] به دست آورده مال خود اوست، و كارش [از جهت آثار گناه و كيفر آخرتى] با خداست. و كسانى كه [به عمل زشت خود] بازگردند [و نهى خدا را احترام نكنند] پس آنان اهل آتش اند و در آن جاودانه اند.
مراد از «أكل»، صرف خوردن با دهان نيست، بلكه كنايه از «تصرف» است و مانند آيه ي شريفه ي (لا تَاكُلُوا أموالَكُمْ بَينَكُمْ بِالبَاطِل) مي باشد.
«ربا»(1) اسم براي آن زياده است كه در رباي قرضي يا رباي معاملي أخذ مي شود.
(لا يَقُومُونَ إِلاَّ كَما يَقُومُ الَّذي يَتَخَبَّطُهُ(2) الشَّيْطانُ مِنَ الْمَسِّ) يعني رباخوار مثل كسي كه ممسوس شيطان است و شيطان بر او مسلط شده و عقلش را مختل
ص: 402
ساخته مي ايستد كه شايد كنايه از اين باشد كه رباخوار نمي فهمد چه كار مي كند.(1) به هر حال آيه ي شريفه در مقام مذمت شديد رباخوار است.
در (إِنَّمَا الْبَيْعُ مِثْلُ الرِّبا) بيع به ربا تشبيه شده، در حالي كه انتظار مي رفت ربا به بيع تشبيه شود؛ چراكه ربا محل خلاف بوده و بيع محل وفاق، و حق تشبيه آن
ص: 403
است كه محل خلاف به محل وفاق تشبيه شود. وجه آن شايد اين باشد كه در عربي تشبيه معكوس مرسوم است، مانند آيه ي شريفه اي از زبان مادر حضرت مريم كه نذر كرده بود فرزندي كه به دنيا مي آورد در معبد معتكف شود، ولي وقتي ديد حضرت مريم را به دنيا آورده كه مؤنث است به خداوند عرض كرد: (رَبِّ إِنِّي وَضَعْتُها أُنْثى وَ اللَّهُ أَعْلَمُ بِما وَضَعَتْ وَ لَيْسَ الذَّكَرُ كَالْأُنْثى)(1)؛ يعني عرض(2) كرد: ذكر مانند أنثي نيست، در حالي كه علي القاعده بايد مي گفت: أنثي مانند ذكر نيست.
ص: 404
و شايد هم وجه آن اين باشد: شما كه ربا را حرام كرديد پس بيع را هم حرام كنيد؛ چون بيع نيز مثل رباست، چرا فقط ربا را حرام كرديد؟!
براي تمسّك به آيه ي شريفه ي (احل الله البيع) براي اثبات مفيد ملك بودن معاطات، لازم است بحث در سه محور اساسي دنبال شود:
الف) مراد از بيع در آيه ي شريفه چيست؟
ب) مراد از حلّيت در آيه ي شريفه چيست؟
ج) بر فرض دلالت آيه بر صحّت بيع، آيا اطلاق دارد تا شامل بيع معاطاتي شود يا خير؟
«بيع» طبق تعريف مختار «تبديل مالٍ بمالٍ ما اعتباراً» بوده و مصدر مي باشد. همان طور كه قبلاً بيان كرديم سبب و مسبب در بيع وجود ندارد، لذا بيع نه اسم براي سبب است و نه مسبب، بلكه بيع اسم براي مجموعه اي است كه از الفاظ به كار رفته در مقام إنشاء به همراه قصد معنا و اعتبار ملكيتي كه ناشي از استعمال اين الفاظ مي باشد تشكيل شده است. بنابراين اگر قرينه ي خاصه اي بر خلاف نباشد «بيع» به همان معناي مصدري حمل مي شود.
امّا مرحوم شيخ(1) بيع را در آيه ي شريفه بر «جميع تصرفات مترتب بر بيع»
ص: 405
حمل كرده است. بنابراين (احل الله البيع) يعني «احلّ الله جميع التصرفات المترتبة علي البيع» و مراد از تصرفات مترتب بر بيع يعني «تصرف در عوض و معوّض» كه با بيع منتقل شده است.
قرينه اي كه باعث شده جناب شيخ «بيع» را به اين معنا حمل كنند بعضي(1) «مناسبت» با معناي ربا ذكر كرده اند؛ چون «ربا» اسم براي عين (زياده) است و (حَرّمَ الرّبا) به معناي حرمت تصرف در آن زياده مي باشد. بنابراين به قرينه ي مناسبت با معناي ربا كه بيع در مقابل آن قرار گرفته، (احل الله البيع) نيز بايد به معناي حلّيت تصرف در آن چيزي كه با بيع منتقل شده، باشد.
بعضي(2) نيز گفته اند از آن جا كه حلّيت تكليفي بيع بما هو إنشاء واضح بوده و
ص: 406
احتمال حرمت آن نمي رفت، نمي توان (احل الله البيع) را _ در صورتي كه مراد از حلّيت، حلّيت تكليفي باشد _ بر اين حمل كرد كه گفتن «بعتُ و اشتريتُ» حلال است، به همين خاطر مرحوم شيخ بيع را به «جميع تصرفات مترتب بر بيع» حمل نموده است.
قبلا بيان كرديم مراد از «أكل» در (الذين يأكلون الربا) صرف أكل به دهان نيست، بلكه كنايه از تصرف است. حال اضافه مي كنيم كه مراد از «أكل» تملّك و تسلّط اعتباري بر رباست؛ چون كسي كه معامله ي ربوي انجام داده و خود را مالك ربا مي داند ولي به خاطر در ذمه بودن مقدار زياده هنوز در آن تصرف نكرده، امّا خود را ذي حقّ مي داند كه طلب كند به نحوي كه أدني أثر بر آن مترتب شود مشمول آيه ي شريفه است و اختصاص به تصرف خارجي و عملي در عين ربا ندارد. بنابراين معناي (الذين يأكلون الربا) چنين مي شود: «كساني كه خود را مالك و مسلّط بر ربا مي دانند اعتباراً ... ».
همچنين در (ذلكَ بِأنَّهُم قالوا إنّما البَيعُ مِثلُ الرِّبا) مرادشان از ربا آن عين خارجي نيست، بلكه مرادشان مالكيت اعتباري بر رباست و معناي آيه ي شريفه چنين مي باشد: «مالكيت ناشي از بيع مانند مالكيت بر رباست و هيچ تفاوتي با هم ندارند». خداوند متعال نيز در پاسخ مي فرمايد: خداوند «مالكيت بيعي» را حلال و «مالكيت ربوي» را حرام كرده است.
ص: 407
در انتهاي آيه ي شريفه هم كه مي فرمايد: (فَمَنْ جاءَهُ مَوْعِظَةٌ مِنْ رَبِّهِ فَانْتَهى فَلَهُ ما سَلَف) روشن است مراد از (فَلَهُ مَا سَلَف) ملكيت اعتباري است؛ يعني آن چه از ربا در سابق گرفته مال اوست اعتباراً.
پس معلوم شد مراد از «ربا» در صدر تا ذيل آيه ي شريفه، تملّك و تسلّط اعتباري بر آن زياده است؛ نه تصرفات خارجيه تا به قرينه ي مناسبت، «بيع» نيز بر «تصرفات مترتب بر بيع» حمل شود.
امّا اين كه بعضي گفتند احتمال حرمت إنشاء بيع وجود نداشت تا مراد از بيع، إنشاء بيع باشد، مي گوييم همان طور كه از ادله استفاده مي شود إنشاء بيع خمر، إنشاء بيع ربوي و ... حرام است، احتمال آن بود كه إنشاء مطلق بيع نيز حرام باشد، به همين خاطر گفتيم شايد مرادشان از (إنّما البَيعُ مِثلُ الرِّبا) اين بوده كه بيع نيز بايد مانند ربا حرام باشد! لذا اگر آيه ي شريفه ظهور در حلّيت تكليفي إنشاء بيع داشته باشد دليل قاطعي بر انصراف از اين ظهور وجود ندارد.
بنابراين با ردّ اين دو قرينه، ديگر نمي توان با ارتكاب «مجاز در اسناد» يا «مجاز در كلمه»، يا «مجاز در حذف»(1)، بيع را بر «تصرفات مترتب بر بيع» حمل نمود، بلكه بايد بر همان معنايي كه ظاهر است _ يعني معناي مصدري «تبديل مال بمالٍ ما اعتباراً» _ حمل كرد كه در اين صورت معناي (احلَّ اللهُ البيعَ و حَرَّمَ الرِّبا) آن است كه خداوند گفتن «بعتُ و اشتريتُ» به نحوي كه ملكيّت بر آن مترتب
ص: 408
است را حلال كرده و [ملكيّت بر] ربا را حرام كرده است و اگر در هر دو «ملكيّت» را در تقدير بگيريم اين چنين مي شود: خداوند ملكيّت ناشي از گفتن «بعتُ و اشتريتُ» را حلال و ملكيّت بر ربا را حرام نموده است.
حلّيت بر دو قسم است: حلّيت تكليفي و حلّيت وضعي.
حلّيت تكليفي كه به معناي إباحه مي باشد خود بر دو قسم است: حلّيت بالمعني الخاص كه قسيم وجوب، حرمت، كراهت و استحباب مي باشد و به معناي عدم اقتضاء فعل و ترك است و ديگري حلّيت بالمعني الاعم [كه به معناي عدم حرمت بوده و شامل كراهت، استحباب، اباحه بالمعني الخاص و وجوب مي شود].
حلّيت وضعي به معناي ممضي و نافذ بودن است كه خود اقتضاء فعل و ترك ندارد، بلكه موضوع احكام تكليفه واقع مي شود.
بعضي از جمله مرحوم شيخ قدس سره - به دليل وجوهي كه ذكر خواهيم كرد قائل شده اند مراد از حلّيت در آيه ي شريفه، حلّيت تكليفي است؛ نه حلّيت وضعي.
امّا لازمه ي اين كلام آن است كه ديگر نتوان براي اثبات مفيد ملكيّت بودن معاطات به آيه ي شريفه استناد كرد؛ چراكه صحّت معامله و إفاده ي ملكيّت از امور وضعي بوده و با حلّيت تكليفي بيگانه است، لهذا مرحوم شيخ براي استفاده ي حكم وضعي مي فرمايند: گر چه مراد از حلّيت در آيه ي شريفه، حلّيت تكليفي است ولي از آن جا كه متعلق اين حلّيت «جميع تصرفات مترتب بر بيع» مي باشد، پس ملازمه با «ملكيّت» دارد؛ چون «جميع تصرفات» شامل تصرفات
ص: 409
متوقف بر ملك نيز مي شود. بنابراين براي اثبات صحت معاطات و مفيد ملك بودن آن مي توان به آيه ي شريفه استناد كرد؛ چراكه معاطات عرفاً بيع بوده و آيه ي شريفه جميع تصرفات مترتب بر آن را مباح مي داند، پس معاطات صحيح بوده و مفيد ملكيّت است.
امّا مرحوم شيخ خودشان اشكالي(1) را بر اين ملازمه وارد كرده و مي فرمايند: ممكن است گفته شود نهايت چيزي كه از آيه ي شريفه در مورد معاطات استفاده مي شود آن است كه جميع تصرفات مترتب بر معاطات _ حتي تصرفات متوقف بر ملك _ مباح است و اين تلازمي با مفيد ملك بودن معاطات از همان ابتداي وقوع معاطات ندارد، بلكه سازگاري دارد با اين كه بگوييم: معاطات ابتدا فقط مفيد اباحه ي تصرف است، ولي لحظه اي كه مي خواهد تصرف متوقف بر ملك كند آناًما قبل از آن، ملك متحقق مي شود و لازم نيست حتماً از ابتداي وقوع معاطات ملك حاصل شود؛ مثلاً اگر عبدي را به معاطات خريد مالك عبد نشده است، فقط لحظه اي قبل از آن كه او را آزاد كند مالك مي شود؛ چون «لا عتق الا
ص: 410
في ملك»(1). يا اگر أمه اي را به معاطات خريد لحظه اي قبل از آن كه او را وطي كند مالك مي شود؛ نه از ابتداي حصول معاطات، در حالي كه ادعا آن است كه معاطات از همان ابتدا مفيد ملكيت است؛ نه آناًما قبل از تصرف متوقف بر ملك!
بدين جهت شيخ(2) قدس سره - براي فرار از اشكال، به نحو ضعيف به روش ديگر روي مي آورد كه همان استفاده ي حكم وضعي و صحّت بيع معاطاتي از كريمه است كه تقريب آن خواهد آمد إن شاء الله. همچنين مبعّداتي را براي حدوث ملك آناًما قبل از تصرّفات متوقّف بر ملك ذكر مي كنند كه شايد متعرّض آن شويم.
وجه اوّل: به قرينه ي اين كه مراد از بيع «جميع تصرفات مترتب بر بيع» مي باشد «حلّيت» به معناي «حلّيت تكليفي» است؛ چراكه «تصرف» فعل بوده و با حلّيت تكليفي سازگار مي باشد.
ص: 411
ولي از آن جا كه ما در حمل بيع بر «جميع تصرفات مترتب بر بيع» مناقشه كرديم اين وجه نمي تواند در حمل حلّيت بر «حلّيت تكليفي» كارايي داشته باشد.
وجه دوم: از آن جا كه حلّيت بيع در مقابل حرمت ربا قرار گرفته و مراد از حرمت ربا حرمت تكليفي است، پس مراد از حلّيت بيع نيز حلّيت تكليفي است.
جواب اين وجه نيز از ما سبق روشن است و آن اين كه مراد از حرمت ربا به همان قرائني كه بيان كرديم حرمت وضعي است؛ زيرا اعراب جاهلي معاصر نزول آيه ي شريفه قائل بودند مالك ربا مي شوند و منع قانوني براي مالكيّت ربا وجود ندارد. آيه ي شريفه نيز اعتقاد آنان را تخطئه كرده و مي فرمايد: منع الهي از مالكيّت ربا وجود دارد و كسي مالك آن نمي شود. بنابراين آيه ي شريفه هيچ ظهوري در حرمت تكليفي ندارد تا قرينه شود بر اين كه حلّيت بيع نيز حلّيت تكليفي است.
بله حرمت تكليفي ربا _ حتي حرمت تكليفي إنشاء معامله ي ربوي _ را مي توان از ادله ي ديگر استفاده كرد؛ مثلاً در روايت صحيحي مي فرمايد: «آكِلُ الرِّبَا وَ مُؤْكِلُهُ وَ كَاتِبُهُ وَ شَاهِدَاهُ فِيهِ سَوَاءٌ»(1) و در روايت ديگر مي فرمايد: «لَعَنَ رَسُولُ اللَّهِ- صلي الله عليه و آله و سلم - الرِّبَا وَ آكِلَهُ وَ بَائِعَهُ وَ مُشْتَرِيَهُ وَ كَاتِبَهُ وَ شَاهِدَيْهِ»(2) كه از آن استفاده ي حرمت تكليفي
ص: 412
مي شود؛ چراكه كاتب و شاهد، مال ربوي نمي خورند تا حرمت وضعي داشته باشد، بلكه نسبت به كتابت يا شهادت بر عقد يعني «بعتُ و اشتريتُ» در بيع ربوي و «اقرضتُ» در قرض ربوي مرتكب حرام تكليفي مي شوند و به طريق اولي استفاده مي شود «موجِب» و «قابل» مرتكب حرام تكليفي مي شوند.
وجه سوم: حلّيت، حداقل در لغت منصرف به حلّيت تكليفي است.
اين وجه نيز درست نيست و عن قريبٍ خواهد آمد كه انصراف به حلّيت تكليفي ندارد.
وجه چهارم: بعضي از جمله خود شيخ(1) قائلند حكم وضعي مستقيماً قابل جعل
ص: 413
نيست، بلكه از حكم تكليفي منتزع مي شود. به همين خاطر اين جا چون حلّيت به نحو مستقيم تحت جعل رفته، پس مراد حلّيت تكليفي است؛ نه حلّيت وضعي.
ولي از آن جا كه اين مبنا درست نيست و حكم وضعي مستقيماً قابل جعل است، اين وجه نيز نمي تواند دليل بر تكليفي بودن حلّيت باشد.
مشهور گفته اند: مراد از حلّيت در آيه ي شريفه حلّيت وضعي است و (أحَلَّ اللهُ البَيعَ) يعني خداوند بيع را نافذ قرار داده است. پس اثرات متوقع بر آن مترتب است؛ يعني مبيع از كيس بايع به كيس مشتري و ثمن از كيس مشتري به كيس بايع داخل مي شود.
بعضي(1) نيز به نحو قانون كلي گفته اند: هرگاه متعلق حلّيت و حرمت، از معاملات بالمعني الاعم بود _ مانند بيع، اجاره، نكاح و ... _ حلّيت و حرمت به معناي نفوذ و عدم نفوذ است كه همان حكم وضعي مي باشد.
ص: 414
سيد خويي قدس سره - فرموده است(1): حلّيت در آيه ي شريفه در جامع بين حلّيت
ص: 415
وضعي و حلّيت تكليفي به كار رفته است؛ چراكه «حلّيت» در لغت(1) به معناي اطلاق، ارسال و رها بودن است، در مقابل «حرمت» كه به معناي منع، حجر و بازداشتن است. اگر چيزي «مطلق»، «بدون قيد و بند» و «رها» بود گفته مي شود «حلال» است. حلّيت به اين معنا مناسبت با حلّيت تكليفي و حلّيت وضعي هر دو دارد و مي تواند هر دو را افاده كند. بنابراين (أحَلَّ اللهُ البَيعَ) به اين معناست كه خداوند بيع را رها و بدون قيد و بند قرار داده است كه هم از لحاظ تكليفي رهاست و منعي ندارد و هم از لحاظ وضعي.
سيد خويي قدس سره - سپس مي فرمايد(2): كلمه ي حلّيت و حرمت گاهي به اعيان
ص: 416
خارجي نسبت داده مي شود مثل (أحلّ لَكُمُ الطَّيِّبَاتُ)(1) و (وَ يُحِلُّ لَهُمُ الطَّيِّبَاتِ وَ يُحَرِّمُ عَلَيْهِمُ الْخَبَائِثَ)(2) بنابر آن كه مراد از طيّب و خبيث عين خارجي باشد يا (حُرِّمَتْ عَلَيْكُمْ أُمَّهَاتُكُمْ)(3) كه در چنين جاهايي بايد فعل مناسبي را در تقدير گرفت؛ چراكه عين خارجي نمي تواند حلال يا حرام باشد، بلكه فعل مناسبِ آن است كه متصف به حلال يا حرام مي شود. بنابراين در (حُرِّمَتْ عَلَيْكُمْ أُمَّهَاتُكُمْ) به مناسبت حكم و موضوع و قرائن، «نكاح» در تقدير است؛ يعني «حُرمت عليكم نكاحُ امهاتِكم» و در (أحلّ لَكُمُ الطَّيِّبَاتُ) و (يُحَرِّمُ عَلَيْهِمُ الْخَبَائِثَ) «أكل و شرب» در تقدير است.
گاهي نيز حلّيت و حرمت به خود افعال تعلق مي گيرد، مثل (أحلّ لَكُمْ لَيْلَةَ
ص: 417
الصِّيَامِ الرَّفَثُ إِلَى نِسَائِكُمْ)(1) كه رفث به معناي جماع است و فعل مي باشد. در چنين جايي كلام احتياج به تقدير ندارد.
و گاهي به امور اعتباريه _ مانند بيع، اجاره، نكاح و ... _ تعلق مي گيرد، مثل (أحَلَّ اللهُ البَيعَ) كه بيع يك امر اعتباري است. در چنين جايي نيز احتياج به تقدير نيست و حلّيت امر اعتباري به معناي رها بودن آن است كه اگر رها بودنش اطلاق داشته باشد شامل حلّيت وضعي و حلّيت تكليفي هر دو مي شود.
بنابراين كريمه ي (أحَلَّ اللهُ البَيعَ) بالمطابقه مي تواند دالّ بر حلّيت وضعي و حلّيت تكليفي «بيع» باشد.
همانطور كه در ابتداي مكاسب محرمه بيان كرديم به نظر ما نيز كلام سيد خويي قدس سره - صحيح است و معناي عرفي «أحلّ» وقتي به مثل بيع، إجاره، نكاح و ... تعلق مي گيرد مفيد حلّيت وضعي و تكليفي هر دو مي باشد. به عنوان مثال اگر در كشوري تملّك زمين براي غير اتباع آن كشور ممنوع باشد يا نكاح با اتباع بر غير تابع ممنوع باشد، سپس آن را آزاد كنند، هم آزادي تكليفي و هم آزادي وضعي از آن فهميده مي شود؛ يعني اگر غير تابع زميني را بخرد، هم مرتكب جرم نشده و هم زمين را مالك مي شود و نيز اگر با اتباع ازدواج كند كار خلافي مرتكب نشده و ازدواجشان نافذ است.
بنابراين حلّيت هرگاه به امور اعتباري تعلق بگيرد و اطلاق داشته باشد در معناي جامع وضعي و تكليفي استعمال مي شود و مفيد هر دو حكم مي باشد.
ص: 418
محقق اصفهاني(1) قدس سره - «أحلّ» را از «حُلول» به معناي «نزول» گرفته و به «جاي دادن»(2) معنا كرده است، نظير اين فقره ي دعاي ندبه كه مي فرمايد: «وَ أحَلََّهُ مَحَلََّ هَارُونَ مِن مُوسَي»؛ پيامبر اكرم- صلي الله عليه و آله و سلم - علي عليه السلام - را جاي داد همان جايگاه هارون نسبت به موسي8. بنابراين (أحَلَّ اللهُ البَيعَ) يعني خداوند متعال همان جايگاهي كه بيع در ميان مردم داشت تثبيت كرد و تغييري نداد، ولي جلوي ربا را گرفت.
امّا اين معنا خلاف ظاهر است؛ زيرا ظاهر آن است كه «أحلّ» در مقابل «حرّم» قرار دارد، [در حالي كه اگر «أحلّ» به معناي جاي دادن باشد خيلي با «حرّم» مناسبت ندارد؛ چراكه مقابل «حلول» و «إحلال»، «ارتحال» و «إزاله»(3) قرار دارد؛ نه
ص: 419
«حرمت» و «تحريم». به خلاف «احلّ» به معناي «ارسال» و «رها كردن» كه در مقابل «بازداشتن»، «ممنوع كردن» بوده و با «تحريم» سازگار است].(1)
بعد از روشن شدن معناي «بيع» و «حلّيت» و دلالت (أحَلَّ اللهُ البَيعَ) بر حلّيت وضعي و تكليفي هر دو، محور سوم بحث پيرامون آيه ي شريفه مطرح مي شود كه آيا اطلاق دارد يا خير؟ اگر كريمه اطلاق داشته باشد در ما نحن فيه مفيد خواهد بود، امّا اگر اطلاق نداشته باشد فقط به قدر متيقن مي توان اخذ كرد و ديگر نمي توان در تصحيح بيوع مشكوك _ از جمله معاطات _ به آن تمسّك كرد.
مشهور، از خلاف(2) شيخ طوسي - رحمة الله عليه - گرفته تا آخرين كتاب هايي كه در فقه نوشته شده قائل به اطلاق هستند و كثيراًما به إطلاق (أحَلَّ اللهُ البَيعَ) تمسّك مي كنند، امّا بعضي گفته اند: آيه ي شريفه در مقام بيان نيست و نمي توان در موارد مشكوك به آن تمسّك كرد.
از جمله أعلامي كه در اين زمينه مفصل و خوب وارد بحث شده اند مرحوم امام قدس سره -
ص: 420
است. ايشان ابتدا دو اشكال بر اين كه آيه ي شريفه إطلاق داشته باشد وارد مي كنند:
در صورتي مي توان در موارد مشكوك به اطلاق تمسّك كرد كه متكلّم از آن حيث در مقام بيان باشد، لذا اگر كلامي از حيثي در مقام بيان باشد و از حيثي در مقام بيان نباشد، فقط از آن حيث كه در مقام بيان است مي توان به اطلاق تمسّك كرد. به همين خاطر در آيه ي شريفه ي (فَكُلُوا مِمَّا أَمْسَكْنَ عَلَيْكُمْ)(1) نمي توان به اطلاق تمسّك كرد و گفت: شكاري كه كلب معلَّم مي گيرد طاهر بوده و احتياج به آب كشيدن محل گاز گرفتن كلب ندارد؛ چراكه آيه ي شريفه فقط از حيث تذكيه و عدم تذكيه در مقام بيان است و از حيث طهارت و نجاست در مقام بيان نيست.
مرحوم امام قدس سره - مي فرمايد(2): كريمه ي (أحَلَّ اللهُ البَيعَ) در مقام تشريع حلّيت بيع و حرمت ربا نيست، بلكه در صدد نفي تسويه بين بيع و رباست در قبال كساني كه تسويه قائل شدند و گفتند: (إِنَّمَا الْبَيْعُ مِثْلُ الرِّبا). بنابراين آيه ي شريفه در مقام بيان مطلب ديگري است و در مقام تشريع حلّيت بيع و حرمت ربا نيست تا بتوان در موارد مشكوك به اطلاق آن تمسّك كرد.
ص: 421
مرحوم امام قدس سره - در اشكال دوم مي فرمايد(1): ظاهر آيه ي مباركه آن است كه در مقام إخبار از حكم شرعي تشريع شده در سابق است؛ نه در مقام إنشاء فعلي حلّيت بيع و حرمت ربا. حلّيت بيع و حرمت ربا در سابق با آيات ديگر يا روايات تشريع شده بود و اين كريمه در مقام حكايت و إخبار از آن است؛ زيرا عِتاب تندي كه به ربا خواران شده كه (الَّذينَ يَأْكُلُونَ الرِّبا لا يَقُومُونَ إِلاَّ كَما يَقُومُ الَّذي يَتَخَبَّطُهُ الشَّيْطانُ مِنَ الْمَسِّ) اين مناسبت با تشريع بالفعل حرمت ربا و حلّيت بيع ندارد، بلكه با اين سازگار است كه قبلاً تشريع شده بود و علي رغم
ص: 422
تشريع و بلكه تأكيد بر آن در سابق، باز عده اي اقدام به اكل ربا مي كردند.
علاوه آن كه قول ربا خواران كه مي گفتند (إِنَّمَا الْبَيْعُ مِثْلُ الرِّبا) به اين خاطر بود كه مي دانستند اسلام ربا را حرام و بيع را حلال كرده و به آن اعتراض مي كردند و الا اگر قبلاً اين اتفاق نيفتاده بود دليلي نداشت آن را بگويند. إخبار از قول آنان در آينده نيز نيست؛ چراكه با فعل ماضي «قالوا» از آن إخبار مي كند.
بنابراين آيه ي شريفه چون در مقام حكايت است؛ نه إنشاء، اطلاقي ندارد تا در موارد مشكوك بتوان به آن تمسّك كرد، بلكه بايد به محكي آن نگاه كرد كه آيا به نحو إطلاق، حلّيت بيع و حرمت ربا إنشاء شده يا مقيداً، و از آن جا كه آن را نمي دانيم نمي توانيم به اطلاق آن تمسّك كنيم.
امام قدس سره - خودشان متصدي پاسخ(1) به هر دو اشكال مي شوند و مي فرمايند: ظاهر
ص: 423
عبارتي كه خداوند متعال از آكلين ربا نقل مي كند كه گفتند (إِنَّمَا الْبَيْعُ مِثْلُ الرِّبا) اين كلام إطلاق دارد؛ يعني علي الإطلاق بيع را مثل ربا مي دانستند و مرادشان اين بود همان طور كه بيع مطلقاً بدون مانع است، ربا نيز مطلقاً بدون مانع است؛ چون مثل هم هستند.
بنابراين چون كلام آكلين ربا اطلاق دارد پس (أحَلَّ اللهُ البَيعَ وَ حَرَّمَ الرّبا) نيز كه در مقام پاسخ به كلام آنان وارد شده _ صوناً لكلامه تعالي عن الكذب و حفظاً لسياق كلامهم _ اطلاق دارد و به اين معناست: آنان كه گفتند هر بيعي مثل رباست درست نيست، بلكه خداوند بيع را مطلقاً حلال كرده و ربا را كه علي الاطلاق مي گفتند مثل بيع مي باشد حرام كرده است.
پس (أحَلَّ اللهُ البَيعَ وَ حَرَّمَ الرّبا) با اين كه حكايت از إنشاء سابق مي كند، ولي چون در مقام پاسخ به كلام آكلين رباست اطلاق دارد؛ زيرا كلام آكلين ربا به نحو مطلق است.
ص: 424
مرحوم امام قدس سره - بعد از پاسخ به دو اشكال سابق، در نهايت مي فرمايند: «فتأمّل» [و در حاشيه ي كتاب البيع دو اشكال بر اين پاسخ ذكر مي كنند(1)]:
اشكال اوّل: قول آكلين ربا كه گفتند (إِنَّمَا الْبَيْعُ مِثْلُ الرِّبا) در مقام بيان تسويه بين بيع و ربا بوده و اطلاق ندارد؛ زيرا بيش از اين استفاده نمي شود كه آنان مي خواستند بگويند: آن بيعي كه اسلام حلال كرده با آن ربايي كه حرام كرده يكي است؛ نه اين كه هر بيعي مانند ربا باشد.
اشكال دوم: آيه ي شريفه از صدر تا ذيل در مقام بيان حرمت رباست _ هر چند در مقام حكايت از تشريع سابق و تشديد امر بر ربا خواران _ و در مقام بيان حلّيت بيع نيست. بنابراين اگر إطلاقي هم داشته باشد از حيث حرمت رباست؛ نه از حيث حلّيت بيع كه ضمناً مورد تذكّر قرار گرفته است. پس نمي توان به اطلاق كريمه در موارد مشكوك تمسّك كرد.
ولي به نظر مي آيد اشكال اوّل قابل پاسخ باشد؛ زيرا آنان كه مي گفتند (إِنَّمَا الْبَيْعُ مِثْلُ الرِّبا) ظاهر آن است طبيعت بيع را كه ساري در تمام افراد آن است مي گفتند مثل طبيعت ساري در ربا مي باشد و مشاكل قول آنان خداوند متعال مي فرمايد: (وَ أحَلَّ اللهُ البَيعَ وَ حَرَّمَ الرّبا).
و از اين جا پاسخ اشكال دوم نيز معلوم مي شود كه گرچه صدر و ذيل آيه ي
ص: 425
مباركه در مقام حرمت رباست، ولي تنافي ندارد (أحَلَّ اللهُ البَيعَ) نيز در مقام بيان حلّيت بيع باشد.
بعض مشايخ(1) ما - رحمة الله عليه - فرمايشات امام قدس سره - را به طور خلاصه نقل و سپس اين طور
ص: 426
نقد كرده كه آيه ي شريفه دلالت ندارد تحليل بيع و تحريم ربا قبلاً إنشاء شده و الان در مقام حكايت از آن است و نيز دلالت ندارد در مقام نفي تسويه بين ربا و بيع مي باشد، بلكه در مقام حكايت از آن است كه آكل ربا بعد از قيام حجت بر وي چنين جزايي دارد كه قيامش قيام شخص مُخبّط است و فرقي نمي كند كه قيام حجت بر حرمت ربا با اين كريمه حاصل شده باشد يا قبلاً تشريع شده باشد. پس آيه ي شريفه به نحو قضيه ي حقيقيه بيان مي كند كه (الَّذِينَ يَأْكُلُونَ الرِّبَا لاَ يَقُومُونَ إِلاَّ كَمَا يَقُومُ الَّذِي يَتَخَبَّطُهُ الشَّيْطَانُ مِنَ الْمَسِّ).
امّا در ذيل كه مي فرمايد (ذلِكَ بِأَنَّهُمْ قَالُوا إِنَّمَا الْبَيْعُ مِثْلُ الرِّبَا) حكايت از آن نيست كه آكلين ربا چنين سخني را حتماً به زبان آورده اند، بلكه حكايت از [اعتقاد آنان و] زبان حالشان است(1) و عقابي هم كه دارند به خاطر أكل رباست؛ نه به خاطر اين قول؛ چراكه ممكن است اصلاً چنين سخني به زبان نياورده باشند.
و مطلبي را ما اضافه مي كنيم و آن اين كه ممكن است كسي بگويد: اگر عقاب به خاطر أكل ربا باشد نه به خاطر آن قول، پس در انتهاي كريمه نيز كه مي فرمايد: (وَ مَنْ عَادَ فَأُولئِكَ أَصْحَابُ النَّارِ هُمْ فِيهَا خَالِدُونَ) مراد عود به أكل رباست؛ نه عود به آن قول و لازمه اش آن است كه حتي اگر مسلماني بعد از شنيدن اين كريمه أكل ربا كند خلود در آتش خواهد داشت، در حالي كه معروف است خلود در جهنم مخصوص غير مسلمان بوده و مسلمان حتي اگر مرتكب كبيره شود خلود در جهنم نخواهد داشت.
ص: 427
پاسخي كه بر اين اشكال از جانب بعض مشايخ قدس سره - مي توان داد اين است كه از ظاهر بعض آيات استفاده مي شود كه اگر مسلمان نيز مرتكب بعضي گناهان شود خلود در جهنم خواهد داشت، مانند اين كريمه كه مي فرمايد: (وَ مَنْ يَقْتُلْ مُؤْمِناً مُتَعَمِّداً فَجَزَاؤُهُ جَهَنَّمُ خَالِداً فِيهَا وَ غَضِبَ اللَّهُ عَلَيْهِ وَ لَعَنَهُ وَ أَعَدَّ لَهُ عَذَاباً عَظِيماً)(1)؛ يعني قتل مؤمن جزايش خلود در جهنم است.
پس خلاصه ي كلام بعض المشايخ اين شد كه آيه ي شريفه نه در مقام حكايت از تشريع سابق است و نه در مقام نفي تسويه _ البته نفي تسويه في الجمله از كريمه استفاده مي شود، امّا در ضمن؛ نه اين كه در صدد بيان آن باشد _ و نه اين كه عقاب مذكور به خاطر قولشان (إِنَّمَا الْبَيْعُ مِثْلُ الرِّبَا) است.
بنابراين آيه ي شريفه _ مثل هر جمله ي ديگري كه مشتمل بر موضوع و محمول است و اصل آن است كه متكلم در مقام بيان مي باشد _ داراي اطلاق بوده و در موارد مشكوك مي توان به آن تمسّك كرد.
همان طور كه قبلاً توضيح داديم ظاهر كريمه حكايت از تشريع حرمت ربا در سابق است؛ زيرا با دقت در صدر آيه كه مي فرمايد: (الَّذِينَ يَأْكُلُونَ الرِّبَا لاَ يَقُومُونَ إِلاَّ كَمَا يَقُومُ الَّذِي يَتَخَبَّطُهُ الشَّيْطَانُ مِنَ الْمَسِّ ذلِكَ بِأَنَّهُمْ قَالُوا إِنَّمَا الْبَيْعُ مِثْلُ الرِّبَا) معلوم مي شود خداوند متعال كساني را كه در سابق حجت بر آنان تمام شده ولي عناد مي ورزند تخطئه مي كند، [نه اين كه به نحو قضيه ي حقيقيه بيان كند كسي كه أكل ربا كند چنين جزايي به دنبال خواهد داشت] و اين كه با فعل مضارع بيان كرده نه ماضي، به خاطر استمرارشان بر أكل ربا و اصرارشان بر فعل حرام بوده
ص: 428
است، ولي قولشان كه (إِنَّمَا الْبَيْعُ مِثْلُ الرِّبَا) چون استمرار نداشته و معلوم نيست زمان نزول آيه مشغول گفتن آن بوده باشند آن را به صورت ماضي بيان فرموده است: (ذلِكَ بِأَنَّهُمْ قَالُوا إِنَّمَا الْبَيْعُ مِثْلُ الرِّبَا).
و امّا اين كه در مورد (إِنَّمَا الْبَيْعُ مِثْلُ الرِّبَا) فرمودند: اين زبان حال آنان بوده؛ نه اين كه به زبان جاري كرده باشند، بعيدٌ غايته! به چه دليل بگوييم اين زبان حال است در حالي كه ظاهر قوي غير قابل مناقشه آن است كه اين سخن را بر زبان جاري كرده اند؟! خداوند متعال نيز بيشتر به خاطر اين حرفشان آنان را توبيخ مي كند و خلود در آتش نيز به خاطر اين قولشان است كما سنذكر عن قريبٍ إن شاء الله.
در اين كه مراد از (وَ مَنْ عَادَ) در انتهاي كريمه كه مي فرمايد: (فَمَنْ جَاءَهُ مَوْعِظَةٌ مِنْ رَبِّهِ فَانْتَهَى فَلَهُ مَا سَلَفَ وَ أَمْرُهُ إِلَى اللَّهِ وَ مَنْ عَادَ فَأُولئِكَ أَصْحَابُ النَّارِ هُمْ فِيهَا خَالِدُونَ) كيست كه عقاب خلود در آتش را دارد، اختلاف وجود دارد مراد آكلين رباست يا كساني كه از قولشان (إِنَّمَا الْبَيْعُ مِثْلُ الرِّبَا) دست بر نمي دارند؟
از كلام مرحوم امام قدس سره - استفاده مي شود(1) كه عقاب خلود [و نيز اصل عقاب اخروي] به خاطر قولشان است. ولي از كلام بعض المشايخ قدس سره - استفاده شد(2) كه
ص: 429
خلود در آتش به خاطر أكل رباست.
همان طور كه بيان كرديم لازمه ي قول به اين كه خلود در آتش به خاطر أكل رباست آن است كه اگر مسلمان نيز أكل ربا كرد خلود در آتش خواهد داشت در حالي كه معروف آن است كه خلود در آتش اختصاص به غير مسلمان داشته و مسلمان گرچه هزاران سال در جهنّم بماند عاقبت نجات خواهد يافت. به همين خاطر [مشهور مفسّران(1)] قائل شده اند خلود در آتش به خاطر قولشان (إِنَّمَا الْبَيْعُ
ص: 430
ص: 431
ص: 432
مِثْلُ الرِّبَا) است كه ردّ قول خداوند متعال بوده و باعث سقوط از درجه ي ايمان مي شود. بنابراين اگر مسلماني با اعتقاد به حرمت آن، أكل ربا كند خلود در جهنم نخواهد داشت.(1)
امّا [بعض مفسّرين(2)] قائل شده اند خلود در آتش به خاطر أكل ربا بوده و اگر
ص: 433
مسلماني هم مرتكب آن شود خلود در آتش خواهد داشت، كما اين كه بعض گناهان كبيره ي ديگر مانند «قتل مؤمن» نيز موجب خلود در آتش مي باشد.
اگر صدر آيه ي شريفه را به تنهايي نگاه كنيم ظهور در آن دارد كه عقاب _ كه همان مخبَّط شدن از مسّ شيطان است _ به خاطر أكل رباست؛ زيرا مي فرمايد:
ص: 434
(الَّذِينَ يَأْكُلُونَ الرِّبَا لاَ يَقُومُونَ إِلاَّ كَمَا يَقُومُ الَّذِي يَتَخَبَّطُهُ الشَّيْطَانُ مِنَ الْمَسِّ).
ولي در ذيل كه مي فرمايد: (ذلِكَ بِأَنَّهُمْ قَالُوا إِنَّمَا الْبَيْعُ مِثْلُ الرِّبَا) اگر مراد از «ذلك» آن عقاب باشد ظهور دارد كه عقاب به خاطر قولشان (إِنَّمَا الْبَيْعُ مِثْلُ الرِّبَا) مي باشد و در نتيجه با صدر آيه تعارض دارد.
امّا ما مي توانيم بگوييم مراد از «ذلك» آن عقاب نيست، بلكه «أكل رباست» يعني به خاطر اين كه بيع را مثل ربا مي دانند أكل ربا مي كنند، در نتيجه عقوبت، هم به خاطر أكل رباست و هم به خاطر اين كه مي گويند (إِنَّمَا الْبَيْعُ مِثْلُ الرِّبَا) و اين را مي توان از نظائر استعمال «ذلك بأنهم» در آيات شريفه به دست آورد.
از اين جا نيز مي توان گفت مراد از (وَ مَنْ عَادَ فَأُولئِكَ أَصْحَابُ النَّارِ هُمْ فِيهَا خَالِدُونَ) كساني است كه أكل ربا مي كنند و خوردنشان ناشي از اين قولشان است كه (إِنَّمَا الْبَيْعُ مِثْلُ الرِّبَا).
بنابراين آيه ي شريفه شاهد بر آن نيست كه اگر مسلماني با اذعان به حرمت ربا و رجاء عفو پروردگار مرتكب أكل ربا شد خلود در آتش خواهد داشت. كما اين كه آيه ي شريفه ي (وَ مَنْ يَقْتُلْ مُؤْمِناً مُتَعَمِّداً فَجَزَاؤُهُ جَهَنَّمُ خَالِداً فِيهَا وَ غَضِبَ اللَّهُ عَلَيْهِ وَ لَعَنَهُ وَ أَعَدَّ لَهُ عَذَاباً عَظِيماً) نيز شاهد بر آن نيست كه اگر مؤمني مؤمن ديگر را بكشد خلود در جهنم خواهد داشت؛ چراكه رواياتي(1) كه در ذيل اين
ص: 435
مباركه وارد شده بيان مي كند اين كريمه اختصاص به آن قاتلي دارد كه مؤمن را به خاطر ايمانش به قتل برساند؛ نه به خاطر امور ديگر [كه طبعاً چنين قاتلي كافر نيز مي باشد]. بنابراين قاعده اي كه بيان مي كند مؤمن خلود در جهنم نخواهد داشت به اطلاق خود باقي است.
ص: 436
بيان كرديم كريمه ي (أحَلَّ اللهُ البَيعَ) در مقام إنشاء و تشريع نيست، بلكه در مقام حكايت از تشريع در سابق است، ولي با اين حال مي گوييم در مقام حكايت، علي الاطلاق از آن حكايت مي كند كه طبق قانون تطابق بين حاكي و محكي معلوم مي شود محكي آن نيز كه همان إنشاء حلّيت بيع و حرمت ربا باشد اطلاق داشته است.
شاهد بر اين اطلاق، يك نكته ي ادبي است كه ما را ملزم مي كند بگوييم «واو» در (وَ أحَلَّ اللهُ البَيعَ) «واو» حاليه نيست و كثيري از مترجمين، مفسرين و متصديان تجزيه و تحليل و اعراب قرآن كه «واو» را در اين جا حاليه گرفته و در نتيجه گرفتار شبهه ي عدم اطلاق شد ه اند ظاهراً اين نكته را مورد توجّه قرار نداده اند.
آن نكته ي ادبي اين است كه جمله ي حاليه اگر به صورت فعل ماضيِ مثبت باشد بايد علاوه بر «واو» مشتمل بر «قد» باشد، مانند: «جاء زيدٌ و قَد شاهَرَ سيفَه» در حالي كه كريمه مشتمل بر «قد» نيست و اين كه بعضي مجبور شده اند «قد» در تقدير بگيرند لزوم ما لا يلزم است و بهتر آن است كه بگوييم «واو» استيناف(1)
ص: 437
است كه در اين صورت به وضوح استفاده ي اطلاق از كريمه مي شود.
بنابراين به نظر ما آيه ي شريفه اطلاق دارد و مي توان در موارد مشكوك از جمله تصحيح و افاده ي ملكيت معاطات به آن تمسّك كرد.
از بعض روايات نيز استفاده مي شود كه ائمه- عليهم السلام - به اطلاق (أحَلَّ اللهُ البَيعَ وَ حَرَّمَ الرّبا) تمسّك كرده اند كه مي تواند به عنوان مؤيد باشد.
اين روايت گرچه از لحاظ سند ناتمام بوده و نمي توان به امام عليه السلام - نسبت داد، ولي معلوم مي شود كه حداقل آن راويان كه اهل لسان بودند چنين اطلاقي را استفاده كرده اند:
ص: 438
مُحَمَّدُ بْنُ عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ بِإِسْنَادِهِ عَنْ عُمَرَ بْنِ يَزِيدَ قَالَ: قُلْتُ لِأَبِي عَبْدِ اللَّهِ عليه السلام - جُعِلْتُ فِدَاكَ إِنَّ النَّاسَ يَزْعُمُونَ أَنَ الرِّبْحَ عَلَى الْمُضْطَرِّ حَرَامٌ وَ هُوَ مِنَ الرِّبَا قَالَ وَ هَلْ رَأَيْتَ أَحَداً يَشْتَرِي غَنِيّاً أَوْ فَقِيراً إِلَّا مِنْ ضَرُورَةٍ يَا عُمَرُ قَدْ أَحَلَّ اللَّهُ الْبَيْعَ وَ حَرَّمَ الرِّبَا فَارْبَحْ وَ لَا تُرْبِهْ قُلْتُ وَ مَا الرِّبَا قَالَ دَرَاهِمَ بِدَرَاهِمَ مِثْلَيْنِ بِمِثْلٍ.
مُحَمَّدُ بْنُ الْحَسَنِ بِإِسْنَادِهِ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ أَحْمَدَ بْنِ يَحْيَى عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ سُلَيْمَانَ عَنْ عَلِيِّ بْنِ أَيُّوبَ عَنْ عُمَرَ بْنِ يَزِيدَ مِثْلَه.(1)
عمر بن يزيد بياع السابري مي گويد: خدمت امام صادق عليه السلام - عرض كردم فدايتان شوم! مردم [عامه] فكر مي كنند سود بر مضطر حرام بوده و رباست(2)، حضرت فرمودند: آيا ديدي كسي اعم از غني و فقير به غير ضرورت(3) چيزي بخرد؟! اي عمر! خداوند بيع را حلال و ربا را حرام نموده است، پس سود كن و ربا نخور. عرض كردم: ربا چيست؟ فرمودند: يك درهم در مقابل دو درهم و مثلان در مقابل مثل قرار گيرد.
در اين روايت حضرت براي اثبات حلال بودن سود بيع بر مضطر به اطلاق (أحَلَّ اللهُ البَيعَ وَ حَرَّمَ الرّبا) تمسّك مي كنند، در حالي كه اگر كريمه اطلاق نداشت و فقط في الجمله مفيد حلّيت بيع بود تمسّك به آن براي اثبات حلّيت بيع مضطرّ صحيح نبود.
ص: 439
شيخ صدوق قدس سره - اين روايت را از عمر بن يزيد بياع سابري نقل مي كند. سند شيخ صدوق به عمر بن يزيد گرچه در مشيخه ي(1) من لا يحضره الفقيه تمام است و شايد به همين خاطر در كتب از آن تعبير به صحيحه شده است، ولي از آن جا كه شيخ صدوق اين روايت را با تعبير «رُويَ عن»(2) نقل مي كند؛ نه «رَوَي» معلوم مي شود كه اين روايت را با آن طريقي كه در مشيخه از عمر بن يزيد ذكر كرده نقل نمي كند، بلكه سند ديگري دارد كه ممكن است مرسله باشد.
سند شيخ طوسي قدس سره - در تهذيب نيز به خاطر محمد بن سليمان و علي بن ايوب ناتمام است.
كريمه ي ديگري كه جناب شيخ(3) قدس سره - براي اثبات مفيد ملكيّت بودن معاطات به آن تمسّك كرده، اين آيه ي شريفه است:
(يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا لا تَأْكُلُوا أَمْوالَكُمْ بَيْنَكُمْ بِالْباطِلِ إِلاَّ أَنْ تَكُونَ تِجارَةً عَنْ تَراضٍ مِنْكُمْ وَ لا تَقْتُلُوا أَنْفُسَكُمْ إِنَّ اللَّهَ كانَ بِكُمْ رَحيماً)(4)
ص: 440
هر دو بخش نفيي و مستثني منه يعني (لا تَأْكُلُوا أَمْوالَكُمْ بَيْنَكُمْ بِالْباطِلِ)(1) و بخش اثباتي و مستثني يعني (إِلاَّ أَنْ تَكُونَ تِجارَةً عَنْ تَراضٍ مِنْكُمْ) از كريمه محل بحث واقع شده است. البته براي تصحيح و اثبات افاده ي ملكيت معاطات به بخش اثباتي كريمه تمسّك مي شود، ولي از آن جا كه بخش اثباتي كريمه استثناء از بخش نفيي بوده و فهم درست بخش اثباتي منوط به فهم درست قسمت نفيي مي باشد لازم است بخش نفيي كريمه نيز مورد توجه و بحث قرار گيرد.
در بخش نفيي كريمه كه مستثني منه مي باشد بايد سه مطلب روشن گردد:
در كريمه ي قبل بيان كرديم مراد از «أكل» أكل به دهان نيست، بلكه مراد استيلاء بر مال غير است به هر نحوي كه او را از آن منع كند، لذا تملّك و تسلط اعتباري كه حتي في الجمله آثار بر آن مترتب كنند مشمول كريمه بوده و منهيٌ عنه مي باشد.
بعضي(2) مدعي شده اند كه چون كريمه مربوط به معاملات است صيغه ي نهي
ص: 441
علي نحو الكنايه ارشاد به بطلان معامله است. بنابراين (لا تَأْكُلُوا أَمْوالَكُمْ بَيْنَكُمْ بِالْباطِلِ) به اين معناست: عقدي كه باطلاً محقق شود مورد امضاء نبوده و فاسد است و تبديل و تبدّل ملكيّت با آن حاصل نمي شود.
ولي ظهور اوليه ي هر نهيي در منع تكليفي است و رفع يد از آن احتياج به قرينه دارد. در ما نحن فيه چنين قرينه اي وجود ندارد و آن چه به عنوان قرينه ذكر شده نمي تواند قرينه باشد. بنابراين (لا تَأْكُلُوا أَمْوالَكُمْ بَيْنَكُمْ بِالْباطِلِ) ظهور در حرمت تكليفي اكل مال به باطل و استحقاق عقاب مرتكب آن دارد. ولي اين، منافات با استفاده ي بطلان معامله از آن نداشته و بطلان نيز از مناسبات حكم و موضوع و اين كه كريمه مربوط به معاملات بوده و حرمت أكل وجهي جز بطلان معامله ندارد، استفاده مي شود. پس اين كه خداوند متعال فرموده (لا تَأْكُلُوا أَمْوالَكُمْ بَيْنَكُمْ بِالْباطِلِ) به اين جهت بوده كه چون عقدي كه باطلاً إنشاء شده موجب نقل و انتقال نمي شود، پس تصرف در منتقلٌ إليه حرام است.
در اين كه «باء» در (بِالْباطِلِ) چه بائي است بعضي گفته اند «باء» مقابله بوده و نظير باء در «اشتريت هذا بهذا» مي باشد. بعضي هم گفته اند «باء» سببيت بوده و مقصود از سبب باطل، عقود فاسد مانند عقد ربوي، عقد غرري، قمار و ... مي باشد.
ص: 442
اگر «باء مقابله» باشد معناي كريمه آن است كه اموال يكديگر را در مقابل باطل نخوريد، يعني اگر عوض در بيع، باطل بود نمي توان در معوّض تصرف كرد يا اگر معوّض باطل بود در عوض نمي توان تصرف كرد. بنابراين كساني مانند سيد يزدي قدس سره - كه ماليت را در مبيع به حسب عرف و لغت شرط نمي دانند و بيع بر آن اطلاق مي كنند، با تمسّك به اين كريمه مي توانند بگويند اگر مبيع يا ثمن ماليت نداشت شرعاً و تعبّداً معامله باطل است؛ چراكه كريمه مي فرمايد: اموال يكديگر را در مقابل باطل [و بي ارزش] نخوريد. طبق اين معنا كريمه ديگر نظري به عقود فاسد ندارد، بلكه فقط بيان مي كند كه مبيع يا ثمن در معامله نبايد باطل و بي ارزش باشد.
ولي اگر «باء سببيت» باشد فقط به عقود فاسد نظر دارد و بيان مي كند اموال يكديگر را به سبب عقود فاسد نخوريد و ديگر نظري به مبيع يا ثمن باطل ندارد. فقط اين سؤال باقي مي ماند كه مراد از عقود باطل آيا عقودي است كه عقلاء آن را باطل مي داند يا عقودي كه شرع آن را باطل مي داند يا هر دو؟
ما در بحث هاي قبل بيان كرديم محصور كردن «باء» در يكي از اين دو معنا لزومي ندارد و در معاني ديگر «باء» نيز مي تواند به كار رفته باشد. از جمله «باء استعانت» كه معناي كريمه اين چنين مي شود: اموال يكديگر را به استعانت باطل نخوريد كه معناي جامعي نسبت به سبب و مقابله مي شود و سبب باطل (عقد فاسد) و مبيع يا ثمن باطل هر دو را شامل مي شود؛ چراكه خوردن اموال يكديگر به سبب باطل يا در مقابل باطل، خوردن به استعانت باطل است.
نيز مي توان «باء» را به معناي «إلصاق» و نظير باء در «مررتُ بزيدٍ» گرفت كه در اين صورت معناي كريمه چنين مي شود: اموال يكديگر را ملصقاً به باطل نخوريد؛ چه اين الصاق از حيث سبب باطل باشد يا در مقابل باطل؛ چراكه مراد از الصاق، الصاق حقيقي نيست، بلكه الصاقي است كه مناسب با موضوع باشد.
ص: 443
استظهار بهتر آن است كه بگوييم (بِالْباطِلِ) حال بوده و حقيقةً (متلبّسين يا آكلين) در تقدير بوده و «باء» به معناي إلصاق مي باشد و معناي آيه ي شريفه نيز چنين مي شود: «لا تَأْكُلُوا أَمْوالَكُمْ بَيْنَكُمْ متلبّسين بِالْباطِلِ» اموال يكديگر را نخوريد در حالي كه تلبّس به باطل داريد يا أكلتان از روي باطل است. تلبّس به باطل، هم با سبب باطل حاصل مي شود و هم با ثمن و مثمن باطل، پس با اين استظهار نيز كريمه داراي معناي جامعي مي شود.
به هر حال معناي عرفي كريمه آن است كه هيچ گونه باطلي نبايد در معامله راه داشته باشد؛ چه از سبب باطل و چه در مقابل باطل. تخريج فنّي آن را كه با فهم عرفي سازگار باشد بيان كرديم، هر چند راه هاي ديگري نيز كه مبيّن اين معناي عرفي باشد نفي نمي كنيم.
إن قلت: اگر مراد از (بِالْباطِلِ) اعم از سبب باطل و در مقابل باطل باشد، با رواياتي(1) كه در ذيل كريمه وارد شده و باطل را به بعض عقود فاسد تطبيق فرموده منافات دارد.
قلت: روايات شريفه از باب ذكر مصداق براي عقود فاسد مي باشد؛ نه اين كه كريمه را در آن ها منحصر كرده باشد و مؤيد اين كه باطل، اعم از عقد فاسد مي باشد روايتي است كه در تفسير برهان(2) آمده و باطل را به «انه القمار و
ص: 444
السحت و الربا و الايمان» تفسير كرده كه قسم خوردن با اين كه عقد نيست مصداق باطل شمرده و فرموده است: مالي كه از راه قسم خوردن به دست بيايد مصداق باطل است.
مراد از باطل نيز خصوص باطل شرعي نيست، بلكه هر چيزي كه لغةً و عرفاً باطل باشد مشمول آيه ي شريفه مي باشد. عقودي كه شارع آن را فاسد قرار داده نيز با تعبّد داخل در آيه مي باشد؛ چراكه كريمه مي فرمايد: أكل مال به باطل نكنيد و در جاي ديگر شارع فرموده است: «العقد الربوي باطلٌ»، «العقد الغرري باطلٌ» و ... بنابراين باطل هاي شرعي هم با حكومت يا شبه حكومت، مشمول كريمه مي شود؛ وگرنه اوّلاً و بالذات باطل عرفي را مورد حكم قرار داده است.
مطلب ديگري كه در اين بخش از كريمه مناسب است بيان شود آن است كه چرا فرمود (اموالكم) و نفرمود «مالكم»؟ لذا ممكن است اين سؤال پيش آيد كه مگر اموال زيادي بايد خورده شود تا حرام صدق كند؟!
پاسخ آن است كه چون خطاب به جمع است به صورت جمع بيان فرموده و به اين معناست كه هر كدام از شما مال را به باطل نخورد و نظير (فَاغْسِلُوا وُجُوهَكُمْ) مي باشد كه يعني هر كدام از شما صورتش را بشويد.
در بخش اثباتي كريمه كه مي فرمايد: (إِلاَّ أَنْ تَكُونَ تِجَارَةً عَنْ تَرَاضٍ مِنْكُمْ) بايد بررسي كنيم مراد از تجارت چيست و نيز استثناء چگونه استثنايي است؟
ص: 445
معناي «تجارت» در زبان عربي و فارسي ظاهراً يكي است و ارتكاز ما در زبان فارسي با ارتكاز عرب زبانان تفاوتي ندارد. با مراجعه به لغت و ممارست متون قديم عرب اطمينان حاصل مي شود كه در طول تاريخ تغييري در معناي آن رخ نداده است، لذا تأمّل در معناي اين ماده چه با ذوق و ارتكاز عربي و چه فارسي به يك نتيجه مُنتج مي شود.
كتب لغت «تجارة» را به عنوان مصدر دوم براي «تَجَرَ» ذكر كرده اند: «تَجَرَ يَتْجُرُ تَجْراً و تِجَارَةً فَهُوَ تَاجِرٌ»(1) و معناي آن را لسان العرب(2) و بعضي كتب ديگر(3) به «باعَ و شَرَي» حمل كرده اند.(4)
ص: 446
در معناي «تجارة» به «باعَ و شَري» دو احتمال وجود دارد؛ يك احتمال آن است كه به هر يك از بيع و شراء تجارت اطلاق مي شود، ولي اين با واقعيت سازگار نيست و بعيد است مراد لسان العرب باشد. احتمال ديگر آن است كه بر بيع و شراء با هم اطلاق تجارت مي شود؛ يعني اگر چيزي را بخرد و سپس آن را بفروشد تا سودي به دست آورد تجارت كرده است، گرچه در لسان العرب آمده بود «فروخت و خريد».
مجمع البحرين «تجارة» را به «انتقال شيء مملوك من شخصٍ إلي آخر بعوضٍ مقدّر علي جهة التراضي»(1) معنا كرده كه اگر آن را توسعه دهيم شامل صلح، اجاره و ... نيز مي شود، ولي اگر ضيّق بگيريم و مرادشان از انتقال، انتقال بالمطابقة باشد اختصاص به بيع پيدا مي كند؛ چون همان طور كه قبلا بيان كرديم معناي مطابقي غير بيع انتقال نيست، بلكه سازش يا ... است.
صاحب جواهر(2) قدس سره - ««تجارة» را در آيه ي شريفه به مطلق معاوضه _ اعم از بيع،
ص: 447
إجاره، مساقات، مزارعه و ... _ معنا مي كند. كما اين كه در روايتي مي فرمايد: «كُلُّ مَا افْتَتَحَ بِهِ الرَّجُلُ رِزْقَهُ فَهُوَ تِجَارَةٌ»(1)؛ هر چيزي كه فرد با آن روزي خود را باز كند تجارت است. بنابراين تجارت به اين معنا عام بوده و شامل هر نوع كسبي اعم از صنعت، إجاره، كتابت، زراعت و ... مي شود.
ولي معلوم است كه اين معناي تجارت در روايت، معنايي تنزيلي است و مي خواهد بيان كند آن رواياتي(2) كه در فضيلت تجارت وارد شده اختصاص به بيع
ص: 448
و شراء نداشته و شامل هر گونه كسبي مي شود. علاوه آن كه به نظر ما روايت از لحاظ سند تمام نيست.(1)
بعضي(2) نيز «تجارة» را به «كلّ معاملة يراد منها الربح» معنا كرده اند؛ يعني هر معامله اي اعم از بيع، شراء، إجاره و ... كه قصد ربح از آن باشد تجارت است.
حقيقت آن است كه اطلاق تجارت بر بيع تنها يا شراء تنها هر چند قصد سود(3) داشته باشد مشكوك بوده، بلكه منتفي است؛ مثلاً اگر كسي كتابي كه در
ص: 449
خانه دارد بفروشد نمي توان گفت به صرف فروش يك كتاب تجارت كرده است هر چند سود برده باشد. و نيز كارگري كه در مقابل دريافت پول اجير مي شود نمي توان گفت تجارت مي كند. بنابراين كلام صاحب جواهر قدس سره - نيز كه فرمود هر معاوضه اي تجارت است درست نيست. كما اين كه ظاهر كلام مجمع البحرين كه از آن استفاده مي شود تجارت همان بيع است درست نيست و آيه ي شريفه ي (رِجالٌ لا تُلْهيهِمْ تِجارَةٌ وَ لا بَيْعٌ عَنْ ذِكْرِ اللَّهِ) آن را نفي مي كند؛ چراكه اگر تجارت به معناي بيع باشد كريمه فصاحت لازم را نخواهد داشت.
بنابراين به نظر مي رسد معنايي كه لسان العرب و بعضي ديگر از تجارت به «بيع و شراء» كردند و ظهور در اين داشت كه هر دو (بيع و شراء) بايد باشد تا تجارت صدق كند صحيح مي باشد؛ مثلاً اگر كسي كتابي را خريد و به اين انگيزه كه به سودي برسد آن را فروخت مي توان گفت تجارت كرده است؛ چه در واقع سود كرده باشد و چه سود نكرده باشد؛ خصوصاً اگر خريد و فروش چندين مرتبه اتفاق بيفتد كه در اين صورت حتي قصد سود هم نداشته باشد _ و در بعضي موارد حتي سود نكرده يا ضرر كرده باشد _ ولي چون طبعاً سود آور است تجارت اطلاق مي شود و اين مراد كسي(1) است كه تجارت را به استمرار در اكتساب به بيع و شراء معنا كرده است.
ص: 450
ص: 451
در قرائت به نصب، (تَكونَ) از افعال ناقصه بوده و (تجارةً) خبر براي آن مي باشد. در اين كه اسم آن چيست احتمالاتي(1) ذكر شده است. بعضي «الاموال» و برخي «الأكل» را به عنوان اسم براي (تكون) ذكر كرده اند. ولي به نظر مي رسد «التجارة» كه از خبر استفاده مي شود بهتر باشد و با تأنيث (تكون) نيز مناسب است؛ يعني در واقع آيه ي شريفه چنين است: «إلا أن تكونَ التِجَارَةُ تِجَارَةً عن تراضٍ منكم». برخي هم احتمال داده اند (تجارة) علي رغم نكره بودن اسم (تكون) و (عَنْ تَرَاضٍ) خبر آن باشد.
ص: 452
در قرائت به رفع، (تكون) از افعال تامّه بوده و در حقيقت اين چنين مي شود: «الا ان تقع تجارةٌ عن تراضٍ منكم».
ظاهر كريمه آن است كه (إِلاَّ أَنْ تَكُونَ تِجَارَةً عَنْ تَرَاضٍ مِنْكُمْ) به نحو استثناء منقطع از (لا تَأْكُلُوا أَمْوالَكُمْ بَيْنَكُمْ بِالْباطِلِ) است؛ زيرا (تِجَارَةً عَنْ تَرَاضٍ) كه مصداقي از مصاديق اكل مال به باطل نيست تا تخصيص آن از أكل مال به باطل استثناء متصل شود، بلكه تخصّصاً خارج است؛ چراكه تجارت نه عرفاً و نه عقلاً و نه شرعاً مصداق باطل نيست. پس استثناء به نحو منقطع است.
استثناء منقطع امري پذيرفته شده در ادبيات عرب بوده و در كلام فصحا نيز استعمال مي شود. بنابراين مانعي از حمل استثناء بر استثناء منقطع در قرآن كريم نيست.
فخر رازي در تفسيرش(1) از بعضي نقل كرده كه استثناء در كريمه به نحو
ص: 453
متصل بوده «و إن تراضيتم» در تقدير مي باشد كه اين چنين مي شود: «يا ايها الذين آمنوا لاَ تَأْكُلُوا أَمْوَالَكُمْ بَيْنَكُمْ بِالْبَاطِلِ و ان تراضيتم [كالرّبا و غيره] إِلاَّ أَنْ تَكُونَ تِجَارَة عَنْ تَرَاضٍ مِنْكُمْ»؛ اكل مال به باطل نكنيد هر چند رضايت داشته باشيد، مگر رضايتي كه از ناحيه ي تجارت باشد. بنابراين تجارت، استثناء از تراضي است و به نحو متصل مي باشد.
ولي اين توجيه درست نيست؛ زيرا تجارت عن تراضٍ كه مصداق «أكل مال به باطل عن تراضٍ» نيست تا صرف نظر از استثناء، داخل در مستثني منه بوده و با استثناء خارج شود.
توجيه ديگري(1) كه بعضي براي استثناء متصل ذكر كرده اند آن است كه (بالباطل) متعلق به (لا تأكلوا) نبوده، بلكه جمله ي معترضه اي است [كه در واقع براي بيان حال مستثنى منه بعد از خروج مستثنى وارد شده است، به اين نحو]: «لاَ تَأْكُلُوا أَمْوَالَكُمْ بَيْنَكُمْ إِلاَّ أَنْ تَكُونَ تِجَارَة عَنْ تَرَاضٍ مِنْكُمْ، فإنّكم إن أكلتموها من غير طريق التجارة كان أكلاً للمال بالباطل».(2)
ص: 454
اين توجيه از توجيه قبلي أبرد و بلكه غلط بوده(1) و تكلّف بي جايي است كه هيچ ملزمي ندارد و از فصاحت قرآن كريم نيز به دور مي باشد.
بنابراين دليلي براي رفع يد از ظهور كريمه در استثناء منقطع وجود ندارد.
فخر رازي(2) در تفسيرش مي گويد: اگر استثناء به نحو منقطع باشد إفاده ي حصر حلّيت أكل در خصوص أكل بالتجارة عن تراض نمي كند؛ چراكه در اين صورت دو جمله ي جدا از هم محسوب شده و دو مطلب افاده مي كنند كه يكي
ص: 455
مي فرمايد: (لا تَأْكُلُوا أَمْوالَكُمْ بَيْنَكُمْ بِالْباطِلِ) و ديگري مي فرمايد: «الأكل بالتجارة عن تراضٍ لا بأس به» لذا نسبت به اسباب ديگر [نفياً و اثباتاً] نظري ندارد و مهمل است. ولي اگر استثناء به نحو متصل باشد إفاده ي حصر مي كند؛ زيرا در اين صورت معناي كريمه چنين مي شود: «أكل مال به هر نحوي باطل است مگر اين كه از طريق تجارت عن تراض باشد»؛ يعني تنها مُخرج از أكل مال به باطل، از طريق تجارت عن تراض است و طرق ديگر مانند هبه، وصيت، ارث و ... همه مشمول (لا تأكلوا) بوده و أكل مال به آن، أكل مال به باطل مي باشد. ولي از آن جا كه مي دانيم طرق ديگر نيز موجب حلّيت أكل مي شود ناچاريم بگوييم كريمه نسخ شده يا به موارد زيادي تخصيص خورده است.(1)
محقق اردبيلي قدس سره - نيز در زبدة البيان في أحكام القرآن(2) فرموده است: اگر استثناء به نحو متصل باشد بايد آيه ي شريفه را تأويل كرد.
امّا همان طور كه بيان كرديم كريمه ظهور در استثناء منقطع دارد و هيچ مُلزمي
ص: 456
بر حمل كريمه بر استثناء متّصل وجود ندارد كه ناچار به تأويل كريمه شويم يا بگوييم كريمه نسخ شده يا نسبت به موارد زيادي تخصيص خورده است.
ولي سيد خويي - رحمة الله عليه - فرموده(1) است: استثناء چه به نحو متصل باشد و چه به نحو
ص: 457
منقطع، كريمه مفيد حصر است. وجه إفاده ي حصر در صورتي كه استثناء به نحو متصل باشد همان است كه بيان شد، امّا اگر به نحو منقطع باشد از قرينه ي مقاميه استفاده ي مي شود؛ چراكه سياق كريمه در صدد اعطاء دو ضابطه ي سلبي و اثباتي به نحو كلي و فراگير [براي بيان اسباب مشروع و غير مشروع معاملات و تمييز وجه صحيح از باطل] مي باشد، بخش نفيي كريمه يعني (لا تَأْكُلُوا أَمْوالَكُمْ بَيْنَكُمْ بِالْباطِلِ) در مقام بيان قاعده ي كلي اسباب غير مشروع معاملات است و بخش اثباتي كريمه يعني (إِلاَّ أَنْ تَكُونَ تِجَارَةً عَنْ تَرَاضٍ مِنْكُمْ) در مقام بيان قاعده ي كلي اسباب مشروع معاملات است. پس اسباب غير مشروع معاملات، اسباب باطل است و اسباب مشروع معاملات، تجارت عن تراض است. بنابراين استثناء (إِلاَّ أَنْ تَكُونَ تِجَارَةً عَنْ تَرَاضٍ مِنْكُمْ) گرچه به نحو منقطع است، ولي چون در صدد إعطاء قاعده ي كلي اسباب مشروع معاملات مي باشد به قرينه ي مقاميه استفاده مي شود كه اسباب مشروع معاملات منحصر در تجارت عن تراض است؛ زيرا إهمال در مقام إعطاء قاعده مضرّ به مقصود است. پس معلوم مي شود كريمه اسباب مشروع معاملات را منحصر در تجارت عن تراض مي كند؛ يعني أكل مال يكديگر، يا به باطل است يا به تجارت عن تراض. بنابراين أكل مال به غير تجارت عن تراض أكل مال به باطل است.
سيد خويي قدس سره - به تبع صاحب جواهر و مقدس اردبيلي قدس سرهما - معناي تجارت را نيز توسعه داده و به مطلق معاوضه معنا مي كنند؛ نه بيع و شراء، تا اشكال نسخ يا تخصيص اكثر لازم نيايد و بتواند قاعده ي كلي براي بيان اسباب مشروع معاملات باشد.
ص: 458
فرمايش سيد خويي قدس سره - تمام نيست؛ زيرا دليلي بر اين كه كريمه در مقام بيان قاعده ي عام فراگير باشد وجود ندارد، بلكه خصوص تجارت را مي خواهد بيان كند؛ چراكه تجارت مهم ترين عنصر تبادل از قديم تا به امروز بوده و در ذهن بعضي اين توهم(1) بوده كه تجارت نيز أكل مال به باطل است، به همين خاطر
ص: 459
خداوند متعال خصوص تجارت را إفراد به ذكر كرده كه چون استثناء منقطع است كأنّ فرموده است: «التّجارة عن تراضٍ لا بأس بها».
مسأله ي ديگري كه در اين جا مطرح مي شود آن است كه در بطن تجارت، تراضي نيز وجود دارد و بدون تراضي تجارت صادق نيست، پس قيد (عن تراضٍ) چرا دوباره در كريمه ذكر شده است؟
پاسخ هاي متعددي به اين سؤال مي توان داد، از جمله:
1. شايد اين قيد، احتراز از «تجارت مُكرَه» باشد؛ زيرا ممكن است در لغت «تجارت» بر آن اطلاق شود.
2. اين قيد براي تأكيد اين كه در تمام أجزاء و شروط معامله بايد تراضي باشد، ذكر شده است؛ چون در معرض اين بوده كه در بعضي موارد رعايت نشود؛ مثلاً بعضي فكر مي كنند همين كه در اصل معامله تراضي وجود داشته باشد حلّيت تصرف دارد هر چند در قيمت آن تراضي نباشد!
ص: 460
3. بعضي(1) نيز احتمال داده اند (عن تراضٍ) خبر دوم براي (تَكُونَ) باشد، هر چند خلاف ظاهر است؛ يعني در حقيقت چنين مي باشد: «لاَ تَأْكُلُوا أَمْوَالَكُمْ بَيْنَكُمْ بِالْبَاطِلِ إِلاَّ أَنْ تَكُونَ تِجَارَة و إلّا أن تكونَ عَنْ تَرَاضٍ» كه در اين صورت دو مُبيح براي أكل مال ذكر فرموده كه يكي تجارت است و ديگري هر معامله ي عن تراض ديگر مانند: مضاربه، مساقات، إجاره، هبه و ... .
كريمه در صدد إمضاء تجارت عرفي است كه مفيد ملك مي باشد. با إمضاء تجارت، مقوّمات آن نيز كه بيع و شراء باشد ضمناً مورد امضاء قرار گرفته و مفيد ملك مي باشد. بنابراين هر يك از بيع و شراء معاطاتي نيز از آن جا كه «بيع» و «شراء»
ص: 461
بر آن صادق است و مي تواند به عنوان مقوم تجارت واقع شود يا اگر تكرار شود مصداق تجارت مي باشد، پس مورد امضاء كريمه قرار گرفته و مفيد ملك مي باشد.
و اگر (عن تراضٍ) خبر بعد از خبر باشد مي توان به آن نيز براي اثبات افاده ي ملكيت معاطات تمسّك كرد؛ چراكه در اين صورت كريمه مي فرمايد: هر نوع اكلي كه ناشي از تراضي باشد _ هر چند أكلي كه متوقف بر ملك باشد، مانند وطي جاريه، عتق رقبه و ... _ جايز مي باشد؛ زيرا معاطات نيز مبادله ي عن تراض است. پس مفيد ملكيت مي باشد.
بله آن شبهه اي كه مرحوم شيخ در تصرفات متوقف بر ملك فرمود كه آناًما قبل از تصرف، ملكيت حاصل مي شود؛ نه از ابتدا، در اين جا نيز مطرح مي شود كه اگر آن شبهه قابل پاسخ نباشد ديگر نمي توان به (عن تراضٍ) علي فرض اين كه خبر بعد از خبر باشد تمسّك كرد.
سومين كريمه اي كه مي توان براي اثبات إفاده ي ملكيت معاطات به آن تمسّك كرد آيه ي شريفه ي (أوفُوا بِالعُقُود)(1) است.
در ابتداي مكاسب محرّمه كه آيات مفيد قواعد كليه در باب معاملات را بررسي كرديم، اين كريمه را بيشتر از آيات مباركه ي ديگر مورد بحث قرار داديم؛ چون بعضي از اعاظم خصوصاً محقق نراقي قدس سره - تشكيكاتي را در تمسّك به اين كريمه ابراز كرده بودند كه لازم بود مورد بررسي قرار گيرد تا ابهامات زدوده گردد.
ص: 462
در آن جا بيان كرديم كه «عقد»(1) به معناي «بستن» است و هر قراردادي چون بستن بر آن صدق مي كند عقد گفته مي شود. در عقد لازم نيست دالّ آن لفظ باشد، بلكه غير لفظ هم باشد در صورتي كه صدق قرار و بستن كند كفايت مي كند. بنابراين با معاطات نيز در صورتي كه قرينه ي واضحي وجود داشته باشد كه اراده ي إنشاء بيع كرده، عقد حاصل مي شود.
كريمه ي (أوفُوا بِالعُقُود) بيان مي كند هر قراردادي كه بستيد به آن وفا كنيد و مقتضاي آن را به اتمام برسانيد و به آن پايبند باشيد. الدرهم الوفي يعني الدرهم التمام(2). پس كريمه بالمطابقه حكم تكليفيِ پايبند بودن به مقتضاي عقد را بيان مي كند و بالملازمه دالّ بر صحت وضعي عقد است؛ چراكه التزام عملي و تكليفي به مفاد عقد، وجه ديگري عرفاً جز صحت وضعي عقد ندارد و اين نظير كنايه است كه با ذكر ملزوم اراده ي لازم مي شود، مانند «زيدٌ كثير الرماد»، «رحب الفِناء»، «مهزول الفصيل» و ... كه مراد سخاوت و بخشندگي زيد است، ولي فرقي كه ما نحن فيه با كنايه دارد آن است كه در كنايه، ملزوم و معناي مطابقي كلام، مقصود به افاده نيست، لذا ممكن است زيد اصلاً رماد نداشته باشد يا درگاه خانه اش تنگ
ص: 463
باشد يا فصيلي نداشته باشد، ولي چون بخشنده و اهل سخاوت است كلام صحيح بوده و كذب نيست. امّا در ما نحن فيه معناي مطابقي كريمه كه دالّ بر لزوم پايبندي عملي و تكليفي به مفاد عقد است مقصود به افاده مي باشد.(1)
بنابراين از آن جا كه در عرف لازم نيست دالّ بر عقد لفظ باشد، بلكه با فعل و كتابت نيز عقد محقّق مي شود، پس معاطات نيز مشمول كريمه بوده كه به دلالت مطابقي بيان مي كند به مقتضاي آن پايبند باشيد _ البته در هر جايي كه پايبندي به آن معقول باشد، مانند بيعت بر حمايت از امام عليه السلام -؛ نه مثل بيع كه مشتمل بر التزام عملي نيست _ و به دلالت التزامي و كنايي دالّ بر صحّت و إفاده ي ملكيت آن مي باشد.
نكته ي اين كه جناب شيخ قدس سره - براي اثبات صحت و افاده ي ملكيت معاطات(2) به اين
ص: 464
كريمه تمسك نكرده اند شايد اين باشد كه ايشان در اين جا تسليم اجماع(1) شده اند كه معاطات مفيد لزوم نيست، لذا معاطات را مشمول دلالت مطابقي كريمه كه مفيد لزوم عقد مي باشد نمي دانند. بنابراين از آن جا كه ايشان معتقدند حكم وضعي از حكم تكليفي انتزاع مي شود نمي توانند براي اثبات صحت و مفيد ملك بودن معاطات به اين كريمه تمسك كنند؛ چون همان طور كه بيان كرديم حكم تكليفي كريمه را شامل معاطات نمي دانند تا بتوانند حكم وضعي را از آن انتزاع كنند.
امّا ما [علي فرض قبول اجماع نيز] مي توانيم براي اثبات صحت معاطات به كريمه تمسّك كنيم؛ زيرا بيان كرديم كه كريمه بالملازمه و بالكنايه مفيد صحت است، لذا مانعي ندارد در مواردي كه دلالت مطابقي كريمه منطبق بر موضوع نيست دلالت التزامي آن منطبق باشد؛ چراكه دلالت التزامي كريمه شبيه كنايه بوده و اين خصوصيت را دارد كه حتي در جايي كه دلالت مطابقي و ملزوم صادق نباشد مي تواند دلالت التزامي و لازم صادق باشد.
توضيح مطلب اين كه در اصول، بحثي مطرح است كه آيا دلالت التزامي حدوثاً و بقاءاً تابع دلالت مطابقي است يا خير؟ بعضي(2) قائل شده اند دلالت
ص: 465
التزامي بقاءاً قابل تفكيك از دلالت مطابقي است؛ يعني اگر در جايي دلالت مطابقي در بقاء ساقط شد لزومي ندارد كه دلالت التزامي نيز ساقط شود، بلكه همچنان مي تواند باقي باشد. امّا ما در آن جا با آن مخالفت كرديم و گفتيم(1): دلالت
ص: 466
التزامي حدوثاً و بقاءاً تابع دلالت مطابقي است؛ زيرا حصّه ي خاصّي از مدلول التزامي با دلالت مطابقي اثبات مي شود و با سقوط دلالت مطابقي به ناچار آن حصه از دلالت التزامي هم ساقط مي شود.
امّا با اين حال در ما نحن فيه مي گوييم: دلالت التزامي بقاءاً تابع دلالت مطابقي نيست؛ چون دلالت التزامي كريمه شبيه كنايه بوده و اين خصوصيت كنايه را دارد كه با سقوط دلالت مطابقي نيز مي تواند موجود باشد، بلكه حتي اگر حدوثاً نيز دلالت مطابقي نباشد دلالت التزامي كنايي مي تواند موجود باشد. بنابراين با تمسّك به دلالت التزامي كريمه مي توان اثبات صحت و افاده ي ملكيت معاطات نمود.
ص: 467
آخرين دليلي كه جناب شيخ(1) به عنوان مستمسك صحت معاطات مطرح كرده، ولي مورد نقد قرار داده _ و چه بسا بعضي به آن تمسك كرده باشند _ روايت معروف «النّاس مسلّطون علي أموالهم» مي باشد. اوّلين كتابي كه ما ديديم «النّاس مسلّطون علي أموالهم» را به عنوان روايت نقل كرده و به رسول الله- صلي الله عليه و آله و سلم - نسبت داده، الخلاف(2) شيخ طوسي قدس سره - است، سپس الرسائل التسع(3) محقق حلّي قدس سره -،
ص: 468
كشف الرموز(1) فاضل آبي قدس سره - و نهج الحق(2) [و كتب فقهي(3)] علامه قدس سره - است.(4)
در ميان عامه هم آن مقداري كه ما تفحص كرديم چيزي دالّ بر اين كه به عنوان روايت تلقّي كرده باشند پيدا نكرديم. بله به عنوان قاعده در ميان شيعه و سنّي كثيراًما به كار رفته و تلقي به قبول شده است.
ص: 469
به هر حال فرضاً اگر روايت بوده باشد از آن جا كه مرسلاً نقل شده قابل اعتماد نيست. در مورد جبران ضعف سند با تلقي به قبول از ناحيه ي علماء نيز مي گوييم:
اوّلاً: معلوم نيست كه فقهاء به اين روايت به عنوان روايت در فتاوايشان استناد كرده باشند.
ثانياً: در اصول بيان كرديم دليلي بر اين كه شهرت جابر ضعف سند باشد وجود ندارد؛ مگر در جاهاي خاصي كه مفيد اطمينان به صدور روايت يا وثوق ناقلين آن شود كه هيچ كدام در ما نحن فيه وجود ندارد.
به هر حال از آن جا كه «النّاس مسلّطون علي أموالهم» به عنوان روايت يا به عنوان قاعده نزد عده اي تلقّي به قبول شده و شيخ قدس سره - هم در اين جا مطرح كرده و در لسان حقوق دانان نيز فراوان استفاده مي شود، بهتر است از لحاظ دلالت نيز مورد بررسي قرار دهيم.
مرحوم شيخ(1) مي فرمايد: حديث سلطنت دلالتي بر مدعا ندارد و نمي توان با تمسّك به آن اثبات صحت و افاده ي ملكيّت معاطات كرد؛ چراكه «النّاس مسلّطون علي أموالهم» بيان مي كند «مالكان بر اموال خود داراي انواع سلطنت مي باشند» لذا اگر سلطنت مالك نسبت به نوعي از آن مانند بيع، هبه، إجاره و ... شك شود كه
ص: 470
مثلاً زيد مالك خانه آيا مي تواند خانه اش را بفروشد يا هبه كند، مي توان به عموم «النّاس مسلّطون علي أموالهم» تمسك كرد و گفت زيد سلطنت مذكور را دارد. امّا اگر اصل سلطنت معلوم بود ولي در حصول آن با سبب خاص شك داشتيم؛ مثلاً مي دانيم مالك مي تواند مالش را به غير بفروشد امّا نمي دانيم آيا اين بيع با معاطات نيز حاصل مي شود و معاطات سببيت براي تمليك دارد يا خير، نمي توان با تمسّك به عموم «النّاس مسلّطون علي أموالهم» اثبات كرد كه معاطات سببيت براي بيع دارد. كما اين كه اگر در شرائط صيغه شك داشتيم كه آيا عربيت لازم است يا خير، نمي توان با تمسك به حديث سلطنت اثبات كرد عربيت شرط نيست.(1)
بنابراين در جايي مي توان به حديث سلطنت تمسك كرد كه فقط شك در ثبوت نوع خاصي از سلطنت براي مالك باشد كه با تمسّك به حديث مي توان گفت آن مالك سلطنت مذكور را دارد، امّا اگر شك در سببيّت امر براي نوع خاصي از معاملات بود نمي توان با استدلال به اين حديث مشروعيت آن را اثبات كرد.
بنابراين از آن جا كه در ما نحن فيه شك در مشروعيت معاطات به عنوان سبب ايجاد ملكيت وجود دارد كه آيا معاطات مي تواند جاي صيغه ي بيع قرار گيرد يا نه، نمي توان به حديث سلطنت تمسك كرده و مشروعيت آن را اثبات نمود و تقريباً به همين جهت است كه در لسان بعضي(2) چنين آمده كه حديث
ص: 471
«النّاس مسلّطون علي أموالهم» مُشرّع نيست، بلكه تسلّط مشروع را براي همه ي مالكان تعميم مي دهد.
حديث سلطنت بسيار مورد توجه أعلام _ أعم از محشّين مكاسب و غير محشّين _ قرار گرفته و بعضي نيز به آن اعتماد كرده اند. از آن جا كه اين روايت كاربرد فراواني دارد _ چنان كه شيخ هم اشاره فرمودند _ و عده اي در بحث شروط صيغه، در بحث ولايت متعاقدين و به طور كلي هر جا سلطنتي كه مورد پذيرش عرف است شرعاً مورد شك بود، به حديث سلطنت تمسك كرده اند، بدين جهت لازم است به آن رسيدگي كرده و كلمات أعلام را مورد بررسي قرار دهيم.
بعضي از أعلام همانند شيخ قدس سره - تمسّك به حديث سلطنت در شك در اسباب انواع سلطنت را نپذيرفته اند و بلكه پا را فراتر گذاشته و تمسك به حديث در شك در انواع سلطنت را نيز جايز ندانسته اند؛ يعني با اين كه شيخ في الجمله پذيرفته است كه حديث سلطنت مي تواند در شك در نوعي از انواع معامله مستند قرار گيرد و فقط در شك در اسباب انواع معاملات نمي تواند مرجع واقع شود _ كه بعضي(1) در توضيح كلام شيخ تعبير كردند حديث سلطنت اطلاق كمّي دارد
ص: 472
ولي اطلاق كيفي ندارد _ امّا بعضي قائل شدند كه حديث سلطنت اطلاق كمّي نيز ندارد و نمي توان در شك در نوعي از انواع معامله نيز به آن تمسّك كرد. به عنوان مثال اگر شك در صحت شرعي مضاربه شود نمي توان با تمسّك به اطلاق «النّاس مسلّطون علي أموالهم» صحت شرعي آن را اثبات كرد، برخلاف شيخ قدس سره - كه فرمود در چنين مواردي مي توان به اطلاق آن تمسّك كرد، هر چند اگر صحت شرعي اصل مضاربه احراز شود و شك در سببي از اسباب آن باشد نمي توان با تمسّك به اطلاق حديث آن را اثبات كرد.
بعضي ديگر از أعلام نيز در مقابل، موضع گرفته و قائل شده اند: نه تنها در شك در انواع سلطنت مي توان به حديث سلطنت تمسّك نمود، بلكه در شك در اسباب انواع سلطنت نيز مي توان به اطلاق آن تمسّك كرد [و به اصطلاح حديث سلطنت هم داراي اطلاق كمّي است و هم اطلاق كيفي(1)، لذا براي تصحيح معاطات مي توان به آن تمسك كرد].
از جمله ي أعلامي كه در دسته ي اوّل قرار گرفته اند مي توان به مرحوم آخوند(2)، مرحوم امام و سيد خويي4 اشاره كرد. در دسته ي دوم نيز مي توان به سيد يزدي،
ص: 473
محقق اصفهاني و مرحوم شهيدي(1)4 اشاره كرد.
كلمات سيد يزدي و محقق اصفهاني>@ در تصحيح تمسك به حديث سلطنت براي امضاء معاطات و نيز نقد مرحوم امام بر كلمات هر دو را نقل مي كنيم. مطلبي هم سيد خويي قدس سره - دارند كه آن را نيز چون ممكن است ايجاد شبهه در اذهان كند ذكر خواهيم كرد إن شاء الله.
سيد يزدي قدس سره - مي فرمايد(2): حديث سلطنت در صدد تصحيح سلطنت هايي است
ص: 474
كه عرف براي مالكين قائل است؛ خصوصاً تصرفاتي كه بين عرف متداول مي باشد. لذا معاطات چون در مقام بيع بين مردم متداول است پس مشمول «النّاس مسلّطون علي أموالهم» بوده و مورد امضاء مي باشد.
سيد يزدي قدس سره - سپس ايرادي بر كلام شيخ قدس سره - وارد مي كند و آن اين كه شما كه پذيرفتيد حديث سلطنت از حيث انواع، داراي اطلاق است و در نوع مشكوك _ مانند مضاربه _ مي توان به آن تمسّك كرد، چرا از حيث معاطات مي فرماييد نمي توان به آن تمسّك كرد؟! چون معاطات نيز از انواع سلطنت است؛ چراكه مراد از نوع كه نوع منطقي نيست [تا معاطات را كه صنفي از نوع بيع است شامل نشود، بلكه مراد نوع عرفي بوده كه اعم از نوع و صنف منطقي است] و شامل حصه هاي متفاوت سلطنت از جمله معاطات نيز مي شود.
مرحوم سيد اشكالات ديگري كه در كلام بعضي وارد شده و شيخ مطرح نكرده پاسخ مي دهند، از جمله اين كه گفته اند(1): حديث سلطنت بيان مي كند مردم
ص: 475
بر اموال خود مسلّط هستند، ولي بيع كه سلطنت بر مال نيست تا مشمول روايت باشد! بلكه اخراج مال است، كما اين كه با اين روايت نمي توان تصحيح إعراض كرده و ثابت كرد كه با إعراض، مال از ملكيت خارج مي شود؛ چون كسي كه از مالش اعراض مي كند تسلط بر آن پيدا نمي كند، بلكه تسلطش را اعدام مي كند، در حالي كه روايت بيانگر صحت و امضاء تسلّط است؛ نه امضاء اخراج از سلطنت. بنابراين بيع و به طريق اولي إعراض، مشمول حديث نيست.
سيد - رحمة الله عليه - در پاسخ مي فرمايد: اخراج از ملك يا ادخال در ملك شخص ديگر نيز نوعي سلطنت محسوب مي شود و اگر مالك نتواند چنين كاري انجام دهد به اين معناست كه سلطنتش بر مال تمام نيست؛ چون عرف و عقلاء إخراج از ملك را نيز سلطنت بر مال مي دانند. بنابراين إخراج از ملك اگر متداول باشد مشمول حديث سلطنت مي باشد، بلكه متداول نباشد نيز چون عقلائي است مشمول حديث سلطنت است.
شبهه ي ديگري كه بعضي وارد كرده اند و شيخ نيز في الجمله متعرض آن شده(1) آن است كه روايت از حيث سببيت و اين كه آيا معاطات سبب بيع است يا نه در مقام بيان نيست، لذا از اين جهت نمي توان به اطلاق تمسك كرد.
سيد قدس سره - در پاسخ مي فرمايد: اصل آن است كه هر متكلمي در مقام بيان همه ي
ص: 476
اموري است كه مربوط به كلامش است؛ مگر اين كه قرينه اي بر خلاف باشد، لذا بر اين اساس «النّاس مسلّطون علي أموالهم» ظهور در تسلط همه جانبه داشته و شامل همه ي تصرفات عقلائيه مي شود. قرينه اي كه بيان كند از حيث سبب در مقام بيان نيست وجود ندارد.
و اگر كسي بگويد: «النّاس مسلّطون علي أموالهم» نظير (أَقيمُوا الصَّلاةَ وَ آتُوا الزَّكاةَ) بوده كه در صدد بيان اصل وجوب است؛ نه كيفيت آن، لذا نمي توان به اطلاق آن تمسّك كرد و گفت: اگر كسي مسمّاي صلاة را به جا آورد كافي است! مي گوييم: اين تشبيه درست نيست؛ چراكه (أَقيمُوا الصَّلاةَ وَ آتُوا الزَّكاةَ) را مي دانيم در مقام بيان اصل وجوب است؛ نه بيشتر، امّا در «النّاس مسلّطون علي أموالهم» در صدد بيان اين است كه مردم همه نوع تسلطي بر اموالشان دارند و هر تسلط عقلائي شرعاً نيز ثابت است.
و اين كه بعضي(1) گفته اند: حديث سلطنت فقط در مقام نفي حَجر از مالك است؛ نه الغاء شروط خاص در معامله، درست نيست بلكه در صدد تصحيح معاملات عقلائيه از تمام جوانب مي باشد، لذا در موارد شك مي توان به آن تمسك كرد.
محقق اصفهاني(2) قدس سره - ابتدا در توضيح اين كه «سلطنت بر مال» چيست مي فرمايد:
ص: 477
ص: 478
سلطنت در اين جا به معناي قدرت بر تصرفات معاملي بوده و تصرفات معاملي متعلق سلطنت مي باشد. سلطنت بر مال بر دو قسم قابل تصور است؛ سلطنت تكليفي و سلطنت وضعي.
سلطنت تكليفي بر مال؛ يعني تمليك مال به ديگري [يا هر معامله ي ديگر] بما هو عملٌ من الاعمال جايز است و حرمتي ندارد، مگر مواردي كه استثناء شده، مانند تمليك خمر يا تمليك به نحو ربا كه جايز نيست.
سلطنت وضعي بر مال؛ يعني مالك مي تواند معامله انجام دهد به نحوي كه مؤثر باشد؛ مثلاً ملكي از او به ديگري منتقل شود.
سلطنت وقتي علي الاطلاق به كار مي رود يعني هر دو سلطنت تكليفي و وضعي و تمام حِصَص آن را دارد. يكي از حصص سلطنت، بيع است كه نسبت به سلطنت، جزئي اضافي بوده ولي خودش كلي است. كما اين كه اجاره نيز يك حصه از سلطنت است كه نسبت به اصل سلطنت، جزئي اضافي است امّا خودش كلي است. هر يك از بيع و اجاره نيز مي تواند حصه هايي داشته باشد. يكي از حصص بيع، بيع بالصيغه و ديگري بيع بالمعاطاة است. بنابراين إمضاء سلطنت علي الاطلاق به معناي إمضاء تمام حصص آن از جمله إمضاء بيع معاطاتي است.
خلاصه اين كه صدور چنين كلامي از مولا كه علي الاطلاق سُلطه ي مردم را بر اموالشان امضاء مي كند، به معناي آن است كه سبب هاي متفاوت آن را كه موجب تحصيص سلطنت مي شود در نظر گرفته است و الا كلام داراي اطلاق نخواهد بود. بنابراين مولا بيع معاطاتي را نيز در نظر گرفته و امضاء فرموده است.(1)
ص: 479
بيان كرديم عده اي از جمله مرحوم آخوند(1)، مرحوم امام و سيد خويي(2)4 مخالف امكان استدلال به حديث سلطنت بر صحت معاطات هستند، بلكه آن مقداري را هم كه شيخ قدس سره - تسليم شده بود منكر شده اند؛ چراكه شيخ ملتزم شدند با حديث سلطنت مي توان انواع معامله را تصحيح كرد و به اصطلاح روايت اطلاق كمّي دارد؛ نه كيفي، ولي اين أعلام منكر اطلاق كمّي و كيفي هر دو شده اند و فرموده اند: حديث «النّاس مسلّطون علي أموالهم» فقط در مقام بيان اين
ص: 480
است كه مالك از تصرف در ملكش محجور نيست و استقلال به تصرف دارد، امّا اين كه چه تصرفاتي مي تواند انجام دهد و آيا هر تصرفي مورد امضاء است اصلاً در صدد بيان آن نيست. به عبارت ديگر حديث سلطنت مي خواهد بيان كند زيدي كه مثلاً مالك كتاب است مستقل به تصرف در كتاب بوده و محجور نيست، حق دارد خودش كتابش را بفروشد و لازم نيست از كسي اذن بگيرد يا وليّ براي او بفروشد.
سيد خويي قدس سره - مطلبي را نيز اضافه مي كنند و مي فرمايند: اگر حديث از حيث انواع معاملات اطلاق داشته باشد _ آن چنان كه جناب شيخ قدس سره - فرمودند _ لازمه اي دارد كه قابل پذيرش نيست. ايشان مي فرمايد(1): اگر روايت در مقام بيان انواع باشد [به اين معناست كه روايت در مقام تشريع است و] لازمه اش آن است كه اگر كسي
ص: 481
مثلاً در لحم إرنب كه مملوك اوست شك كرد أكلش جايز است يا نه، بتواند به عموم «النّاس مسلّطون علي أموالهم» تمسّك كرده و بگويد: أكل لحم إرنب جايز است؛ چراكه مراد از سلطنت، خصوص سلطنت اعتباري نيست، بلكه سلطنت تكويني از جمله خوردن مال را نيز شامل مي شود، در حالي كه كسي به عموم حديث سلطنت براي اثبات جواز أكل لحم إرنب تمسّك نكرده و ارتكاز آن را نفي مي كند. پس معلوم مي شود حديث سلطنت چنين اطلاقي ندارد و فقط در مقام بيان اين است كه مردم نسبت به اموالشان محجور نبوده و مستقل در تصرف مي باشند.
نقض سيد خويي قدس سره - وارد نيست؛ چراكه مدعيان اطلاق حديث سلطنت قائلند كه از حيث تسلط بر ملك بما هو ملك اطلاق دارد؛ نه از حيث هاي ديگر.
تصرف در ملك بما هو ملك انواع دارد، گاهي اجازه ي پدر لازم است و گاهي لازم نيست، گاهي اجازه ي شوهر لازم است و گاهي لازم نيست، گاهي به نفع است و گاهي به ضرر، گاهي به نحو بيع است، گاهي به نحو اجاره و ... اطلاق «النّاس مسلّطون علي أموالهم» شامل همه ي اين انواع و اقسام مي شود. امّا روايت از حيث هاي ديگر مانند حلّيت و عدم حلّيت، از حيث أكل يا از حيث هاي ديگر در مقام بيان نيست تا اطلاق داشته باشد و به تعبير ديگر اطلاق حيثي است، كما اين كه پيش تر خود سيد خويي قدس سره - به نقل از استادشان ميرزاي ناييني قدس سره - فرمودند كريمه ي (فَكُلُوا مِمَّا أَمْسَكْنَ عَلَيْكُم) از حيث طهارت و نجاست در مقام بيان نيست، بلكه فقط از حيث تذكيه و عدم تذكيه اطلاق دارد.
بنابراين نقض سيد خويي قدس سره - بر كلام شيخ تمام نيست؛ چراكه جناب شيخ قدس سره - از اين حيث نفرموده اطلاق دارد، بلكه تصريح كرده از حيث انواع معاملات اطلاق دارد.
ص: 482
مرحوم امام قدس سره - در ردّ كلام شيخ، سيّد و محقق اصفهاني4 مي فرمايد(1):
ص: 483
آن چه نزد عرف در مورد انفاذ معاملات وجود دارد اين است كه بايد دو امر محقق شود تا معامله اي نافذ باشد و با فقدان هر يك از اين دو امر، معامله نفوذ نخواهد داشت:
1. مالك بر مالش سلطنت داشته باشد؛ يعني مثل مجنون و طفل غير مميز نباشد كه نزد عقلاء سلطنت بر مالشان ندارند، لذا اگر طفل غير مميّز يا ديوانه مال
ص: 484
خودش را بفروشد عقلاء آن را تصحيح نمي كنند.
2. معامله طبق مقررات و ضوابط عقلائيه انجام شود، لذا اگر مجهول مطلقي را در مقابل مجهول مطلقي معامله كنند عقلاء اين معامله را نافذ نمي دانند، نه به خاطر قصور سلطنت مالك، بلكه به خاطر مخالفت مقررات عقلائيه؛ [چراكه عقلاء لازم مي دانند ثمن و مثمن في الجمله معلوم باشد].
مرحوم امام قدس سره - از تفاوت شرط اوّل و دوم نتيجه مي گيرند كه سلطنت مالك بر مال، غير از لزوم تبعيت از مقررات عقلائيه است و مقررات عقلائيه ناشي از سلطنت فرد بر مالش نيست، كما اين كه از شؤون آن هم نيست، بلكه قواعدي است كه عقلاء براي سدّ باب هرج و مرج در تنظيم امورشان جعل كرده اند.
بنابراين حديث سلطنت در واقع شرط اوّل يعني سلطنت ملّاك بر اموالشان را تنفيذ مي كند و نظري به شرط دوم يعني مقررات عقلائيه ندارد. لذا كلام شيخ قدس سره - كه فرمود حديث سلطنت مي تواند انواع معاملات را تصحيح كند درست نيست؛ چراكه انواع معاملات در واقع قالب هايي است كه عقلاء در معاملاتشان رعايت مي كنند و ربطي به سلطنت اشخاص بر املاكشان ندارد. كما اين كه كلام سيد قدس سره - نيز كه معاطات به يك معنا مي تواند «نوع» براي بيع باشد و لذا حديث سلطنت مي تواند آن را تصحيح كند، درست نيست؛ چون اين ها مربوط به مقررات بوده و ربطي به سلطنت ندارد. همچنين كلام محقق اصفهاني قدس سره - _ كه معاطات را از حصص سلطنت بر مال دانست كه با إمضاء علي الاطلاق سلطنت، تمام حصص آن نيز مورد إمضاء واقع شده و به اين معناست كه اسباب نيز مستقلاً يا به تبع مسببات لحاظ شده و مورد إمضاء واقع شده است _ درست نيست؛ چراكه همه ي اين ها مقررات عقلائيه بوده و ربطي به سلطنت مالك بر مالش ندارد.
ص: 485
خدمت مرحوم امام قدس سره - عرض مي كنيم: مراد از سلطنت چيست؟ سلطنت كه به معناي قدرت بر تقليب و تقلّب و زير و رو كردن است بايد با متعلق خود لحاظ شود و گاهي به خاطر معلوم بودن متعلق حذف مي شود. اين كه شما مي فرماييد سلطنت به معناي عدم محجوريت است مي پرسيم متعلق محجوريت چيست و مالك از چه چيزي محجور نيست؟ طبعاً در پاسخ خواهيد فرمود كه مالك محجور از بيع نيست، محجور از إجاره نيست و محجور از معاملات ديگر نيست. [كما اين كه مراد از محجوريت مجنون و طفل غير مميز نيز محجوريت از بيع، إجاره و ساير معاملات مي باشد.]
پس سلطنت بر مال به معناي سلطنت بر بيع، إجاره و ساير معاملات است و شكي نيست كه اين سلطنت داراي ضوابطي است كه عقلاء رعايت آن را لازم مي دانند. بنابراين اين كه مرحوم امام قدس سره - رعايت مقررات عقلائيه را غير از سلطنت و خارج از متعلق سلطنت دانستند درست نيست و سلطنت بر مال به معناي سلطنت بر معاملات با رعايت ضوابط و مقرارت عقلائي است و كلام سيد يزدي قدس سره - كه فرمود(1): حديث سلطنت اثبات انواع سلطنت علي نحو متداول بين عرف و با رعايت قواعد عقلايي مي كند متين است.
بنابراين سلطنت بر مال به معناي قدرت بر تصرفات تكويني و اعتباري در مال است و همان طور كه محقق اصفهاني قدس سره - فرمود يكي از حصص آن، قدرت بر بيع بوده كه معاطات هم يكي از حصص بيع محسوب مي شود و إمضاء سلطنت علي الاطلاق به معناي إمضاء تمام حصص آن مي باشد.
ص: 486
شاهد بر اين كه سلطنت به معناي قدرت بر تصرفات تكويني و اعتباري با رعايت ضوابط عقلايي است، عبارتي از خود مرحوم امام قدس سره - است كه درباره ي «الناس مسلطون علي انفسهم» مي فرمايد:
«و ربّما تعتبر السلطنة في بعض الموارد، و لا يعتبر الحقّ و لا الملك، كسلطنة الناس على نفوسهم؛ فإنّها عقلائيّة، فكما أنّ الإنسان مسلّط على أمواله، مسلّط على نفسه، فله التصرّف فيها بأيّ نحو شاء، لولا المنع القانوني لدى العقلاء، و الشرعي لدى المتشرّعة».(1)
در ميان ادله اي كه براي اثبات صحّت و إفاده ي ملكيّت معاطات اقامه شده بود دلالت آيات شريفه را پذيرفتيم و گفتيم از آن جا كه معاطات عرفاً بيع است مشمول اطلاق كريمه ي (أحَلَّ اللهُ البَيعَ) مي باشد. و نيز چون معاطات مي تواند مصداق يا مقوّم تجارت باشد مشمول كريمه ي (تِجَارَةً عَن تَراضٍ) مي باشد، كما اين كه چون در عرف، عقد منحصر به صيغه ي لفظي نيست، بلكه هر چيزي _ اعم از قول، فعل و اشاره _ كه مفيد إنشاء ملكيت و قبول باشد عقد بر آن صدق مي كند مشمول كريمه ي (أوفوا بِالعُقُود) مي باشد.
دلالت روايت شريفه ي «الناس مسلّطون علي أموالهم» را هم با تقريري كه گذشت قبول كرديم. و اگر هيچ يك از اين ادلّه نبود با سيره ي عقلائيّه ي غير مردوعه نيز مي توانستيم صحت و إفاده ي ملكيت معاطات را اثبات كنيم و اجماع بر عدم إفاده ي ملكيت را چنان كه بعضي ادعا كرده اند نمي توانيم إحراز كنيم به
ص: 487
طوري كه مفيد اطمينان به قول معصوم عليه السلام - باشد، هر چند في الجمله شهرت بر إفاده ي إباحه را قبول مي كنيم. بنابراين ادعاي محقق ثاني قدس سره - مبني بر تحقق ملكيّت در معاطات مورد قبول ما بوده و مطابق قاعده مي باشد، گرچه ايشان معتقدند معاطات مفيد ملكيت متزلزل است كه بعداً به آن خواهيم پرداخت إن شاء الله.
شيخ كبير كاشف الغطاء - رحمة الله عليه - روشي دارند كه گاهي با استقراءِ مواردِ كثيره به استنتاج مي رسند. در ما نحن فيه نيز با استفاده از اين روش فرموده است: قول به اين كه معاطات مفيد إباحه بوده و با تصرف متوقف بر ملك يا تلف تبديل به ملكيّت مي شود مستلزم تأسيس قواعد جديد در فقه است كه مبعّد پذيرفتن قول مشهور مي باشد، لهذا نمي توانيم قول به إباحه را بپذيريم.(1)
مرحوم شيخ با بررسي مبعّدات مذكور در كلام كاشف الغطاء قدس سره - و مناقشه ي في الجمله در آن، در نهايت آن را به عنوان مبعّد قول مشهور مي پذيرند، ولي به عنوان دليل بر اين كه معاطات مفيد ملكيت است نمي پذيرند.(2)
ص: 488
گرچه بررسي اين مبعّدات نقش سرنوشت ساز و قاطعي در قول به إفاده ي ملكيت معاطات ندارد، ولي از آن جا كه حاوي مطالب مفيد بوده و تدريب خوبي در فقه مي باشد مناسب است به طور مختصر آن را بررسي كنيم.
شيخ كبير قدس سره - در هشت فراز مبعّداتي را ذكر فرموده و مدعي است اين ها اموري خلاف قاعده است كه از قول به إباحه حاصل مي شود و التزام به آن مستلزم تأسيس قواعد جديد در فقه مي باشد.
يعني لازمه ي قول به إباحه آن است كه عقود و ما قام مقامها تابع قصود نباشد. مقصود از «عقود» ظاهراً عقد لفظي است و مراد از «ما قام مقامها» معاطات است، هر چند بنابر قول صحيح معاطات نيز عقد مي باشد. بعضي گفته اند مقصود از «ما قام مقامها» ايقاعات است كه درست نيست؛ چون ايقاع كه قائم مقام عقد نمي شود و نيز قرائني در كلمات شيخ وجود دارد كه مراد از عقود، عقود لفظيه است و مراد از «ما قام مقامها» عقد فعلي است كه قائم مقام عقد لفظي شده است.
قاعده ي پذيرفته شده در فقه آن است كه عقدها تابع قصدهاست؛ يعني اگر كسي قصد بيع كرد بيع محقق مي شود، قصد اجاره كرد اجاره محقق مي شود، قصد جعاله كرد جعاله محقق مي شود و ... ولي اگر معاطات مفيد إباحه باشد اين قاعده مُنخرم مي شود؛ چراكه در معاطات طرفين معامله قصد تمليك و تملّك دارند و مي خواهند آن چه در بيع لفظي اتفاق مي افتد با معاطات محقق شود؛ يعني
ص: 489
عوض ملك بايع و معوّض ملك مشتري گردد، در حالي كه لازمه ي قول به إباحه در معاطات آن است كه علي رغم چنين قصدي، عوض ملك بايع و معوّض ملك مشتري نشود، فقط إباحه ي تصرف داشته باشند و در صورت تلف يا تصرّف متوقف بر ملك، آناًما قبل از آن ها ملكيت محقق شود!
پس با قول به إباحه در معاطات، تخلف عقد از قصد لازم مي آيد كه قاعده ي جديدي در فقه مي باشد و بايد از كلّيت قاعده ي «العقود تتبع القصود» رفع يد كرد.
مرحوم شيخ در پاسخ مبعّد اوّل شيخ كبير قدس سره - مي فرمايد:
اوّلاً: قاعده ي «العقود تتبع القصود» مربوط به عقودي است كه شارع آن ها را امضاء فرموده و صحيح مي باشد و چنين تبعيّتي مقتضاي دليل صحّت آن هاست، ولي عقودي كه شارع آن ها را امضاء نكرده و در نتيجه حكم به بطلان و فساد مي شود تابع قصد نيست، بلكه در چنين عقودي آن چه واقع مي شود خلاف قصد است.(1)
به عنوان مثال در بيع غرري، قصد متبايعين تبديل مال است كه عوض ملك بايع و معوض ملك مشتري شود، ولي چون طبق روايت شريف «نهي النبي- صلي الله عليه و آله و سلم - عن بيع الغرر» حكم به بطلان بيع غرري مي شود، پس قصد متبايعين محقق
ص: 490
نمي شود. در ما نحن فيه هم چون معاطات در نظر قائلين به إفاده ي إباحه اصلاً از عقود يا قائم مقام عقود نيست شرعاً و در نتيجه باطل است، پس لازم نيست تابع قصد باشد؛ چراكه فاسد بودن ملازم با تابع قصد نبودن است.
بنابراين با قول به إباحه در معاطات، قاعده ي «العقود تتبع القصود» منخرم و مخدوش نمي شود؛ چون معاطات كه سبب فعلي است نزد قائلين به إباحه اصلا ً عقد نيست تا مشمول ادلّه باشد.
إن قلت: اگر عقد باطل است پس چگونه حكم به إباحه مي شود؟
قلت: إباحه ي تصرّف در مأخوذ به معاطات، يك حكم شرعي است كه موضوعش تعاطي است؛ نه اين كه چون تصحيح عقد شده تصرف مباح است. به عبارت ديگر عقد معاطاتي باطل بوده و كالعدم مي باشد ولي شارع فرموده با اين كه عقد باطل است تصرف در مأخوذ به معاطات جايز است و اين يك حكم شرعي است كه ربطي به عقد ندارد تا گفته شود عقد تخلف از قصد پيدا كرده است.
ثانياً: علي فرض اين كه تخلف عقد از قصد پديد بيايد، مستلزم تأسيس قواعد جديد نيست؛ چراكه موارد متعددي در فقه وجود دارد كه عقد تابع قصد نبوده و تخلف پديد مي آيد. بنابراين اين قاعده مانند اكثر قواعد اعتباريه قابل تخصيص است.(1)
ص: 491
از جمله مواردي كه مي توان به عنوان تخلف عقد از قصد نام برد عبارتست از:
1. عقد معاوضه اگر فاسد باشد در صورتي كه طرفين، عِوض يا مُعوَّض را تلف كرده باشند يا نزد آنان تلف شده باشد ضامن قيمت هستند به خاطر قاعده ي معروف «ما يضمن بصحيحه يضمن بفاسده». ولي فرقي كه ضمان عقد صحيح با ضمان عقد فاسد دارد اين است كه ضمان عقد صحيح ضمان معاوضي است؛ يعني همان عوض و معوّض كه در معاوضه معيّن كرده اند بر عهده ي بايع و مشتري است، امّا ضمان عقد فاسد، قيمت يا مثل مي باشد، در حالي كه اين خلاف قصدشان است؛ زيرا طرفين كه علي وجه الضمان اقدام بر معامله كردند _ و به همين خاطر عقد فاسد ضمان دارد _ قصد كرده بودند مثمن به اندازه ي ثمن مورد ضمان قرار گيرد؛ نه به مثل يا قيمت كه ممكن است متفاوت از ثمن باشد. پس در اين جا تخلف عقد از قصد اتفاق افتاده است.
ممكن است كسي توهم كند: دليل ثبوت ضمان در عقد فاسد، «إقدام به ضمان» نيست، بلكه قاعده ي علي اليد و اتلاف يعني «من أتلف مال الغير فهو له ضامن» است كه ربطي به عقد ندارد و در نتيجه تخلف عقد از قصد رخ نداده است.
شيخ قدس سره - در پاسخ مي فرمايد: دليل عمده ي فقهاء بر ضمان در «ما يضمن بصحيحه يضمن بفاسده» اقدام بر ضمان است كه از عقد استفاده مي شود. بله
ص: 492
[بعضي] قاعده ي علي اليد را نيز به عنوان مؤيد به آن ضميمه كرده اند.(1)
2. بين قدما و چه بسا متأخرين معروف است كه شرط فاسد در عقود مفسد نيست؛ يعني اگر در ضمن عقد شرطي ذكر شود كه خلاف شرع بوده و تحليل حرام يا تحريم حلال كند باعث فساد عقد نمي شود، بلكه عقد بدون آن شرط فاسد محقق مي شود(2) كه اين يكي از مصاديق بارز تخلف عقد از قصد مي باشد.
3. اگر معامله اي بر ما يُملك و ما لا يُملك با هم واقع شود؛ مثلاً در يك معامله گوسفندي كه ما يُملك مي باشد همراه خنزيري كه براي مسلمان ما لا يُملك است فروخته شود، گفته اند: بيع نسبت به ما يُملك صحيح بوده، ولي نسبت به ما لا يُملك فاسد است، نهايت اين كه مشتري خيار تبعّض صفقه دارد.
همچنين اگر كسي در يك معامله ما يَملك را همراه ما لا يَملك بفروشد؛ مثلاً كتاب خودش را به همراه كتاب زيد كه مالك آن نيست بفروشد، گفته اند: بيع نسبت به ما يملك صحيح بوده و نسبت به ما لا يملك صحيح نيست. و اين دو نيز از مصاديق تخلف عقد از قصد مي باشد.
4. يكي ديگر از موارد تخلّف عقد از قصد «بيع الغاصب لنفسه» است كه با إجازه ي مالك، بيع براي مالك محقق مي شود؛ نه غاصب، در حالي كه اين خلاف
ص: 493
قصد متبايعين است؛ چون غاصبي كه مال غصبي را به ديگري مي فروشد قصدشان اين بوده كه بيع براي غاصب محقق شود، ولي كثيري از فقهاء گفته اند صحّت اين عقد فضولي منوط به إجازه ي مالك است و با إجازه ي مالك، ثمن نيز به كيس مالك مي رود، در حالي كه متعاقدين _ يعني غاصب و مشتري _ قصد كرده بودند ثمن به كيس غاصب داخل شود. پس تخلف عقد از قصد محقق شده است.
5. نسبت به مشهور داده شده(1) كه ترك ذكر أجل در عقد نكاح منقطع و موقّت باعث مي شود كه به نكاح دائم منقلب شود و اين از مصاديق واضح تخلف عقد از قصد مي باشد؛ چراكه مي خواستند عقد به نحو موقت واقع شده و نفقه لازم نباشد، ارث در پي نداشته باشد و ... ولي با ترك ذكر أجل خلاف آن اتفاق افتاده است.
جناب شيخ قدس سره - بعد از ذكر موارد تخلف عقد از قصد در فقه به عنوان نقض بر كلام كاشف الغطاء قدس سره - مي فرمايد: فرقي كه تخلف عقد از قصد در ما نحن فيه با عقود صحيحه و ما بِحُكمِها دارد اين است كه تخلف عقد از قصد در عقود صحيحه احتياج به دليل خاص يا عام دارد تا مورد را از ادله ي عامه ي صحت عقود خارج كند؛ چراكه ادله ي صحت عقود مانند (أوفُوا بالعُقُود) اقتضاء مي كند
ص: 494
اثر مترتب بر عقد به همان نحوي كه متعاقدين قصد كرده اند باشد؛ چون مي فرمايد به همان چيزي كه با هم عقد بستيد وفادار باشيد، لذا موارد تخلف از قصد احتياج به دليل مُخرج دارد. به خلاف ما نحن فيه كه تخلف از قصد احتياج به دليل مخرج ندارد، بلكه مطابق اصل است؛ زيرا عقد به نحو صحيح واقع نشده، لذا اصل آن است كه قصد متعاطيين محقق نشود.
پاسخ اوّل شيخ به كلام كاشف الغطاء قدس سرهما - اين بود كه قاعده ي «العقود تتبع القصود» مربوط به عقود صحيح است؛ نه عقود باطل مانند معاطات، لذا حكم به إباحه در معاطات اصلاً مربوط به عقد و قصد متعاطيين نيست تا تخلف عقد از قصد لازم آيد، بلكه يك حكم شرعي است كه موضوعش معاطات مي باشد.
خدمت جناب شيخ قدس سره - عرض مي كنيم: گرچه اين پاسخ طبق نظريه اي كه إباحه را يك حكم شرعي بيگانه از عقد مي داند كه موضوعش معاطات است صحيح مي باشد، ولي كلام كاشف الغطاء قدس سره - ناظر به كلمات كساني است كه إباحه را حكم شرعيِ بيگانه از عقد تلقي نكرده اند كه معاطات صرفاً موضوع آن باشد، بلكه قصد متعاطيين و في الجمله عقد را دخيل در حكم دانسته اند، لذا كلام كاشف الغطاء با نظر به كلمات فقهاء درست بوده و قول به إباحه با قواعد متداول فقه سازگار نيست و مستلزم تأسيس قواعد جديد مي باشد.
ظاهر كلام شيخ قدس سره - كه إباحه يك حكم شرعي است و ربطي به قصد متعاطيين ندارد با كلمات فقهاء كه قبلاً نقل كرديم سازگاري ندارد. از كلمات شيخ طوسي قدس سره - در مبسوط، ابن برّاج قدس سره - در جواهر الفقه، ابي الصلاح حلبي قدس سره - در كافي، ابن حمزه قدس سره - در وسيله، ابن زهره قدس سره - در غُنيه و بالخصوص كلمات ابن ادريس قدس سره -
ص: 495
در سرائر(1) استفاده مي شود كه حكم به إباحه مقتضاي اقدام متعاطيين است؛ زيرا بعضي(2) دليل آن را تراضي ذكر كردند يا بعضي(3) تعبير كردند معاطات مفيد إباحه است؛ يعني متعاطيين إباحه كرده اند. بله برخي(4) تعبير به «استباحه» كردند كه اعم است از اين كه مستفاد از اقدام متعاطيين باشد يا از غير آن، ولي چون بعضي(5) تراضي را عطف بر استباحه كرده اند كشف مي شود استباحه اي كه مستفاد از اقدام متعاطيين است مرادشان مي باشد.
پس اشكال شيخ كبير قدس سره - طبق كلمات فقهاء كه إباحه از تعاطي و إقدام متعاطيين ناشي مي شود، با غمض عين از جواب دوّم وارد بوده و مستلزم تأسيس قواعد جديد مي باشد.
ولي پاسخ دوم جناب شيخ بر كلام كاشف الغطاء قدس سرهما - كه فرمودند موارد تخلف
ص: 496
عقود از قصود در فقه بسيار است و لذا مستلزم تأسيس قواعد جديد نيست درست است. قاعده ي «العقود تتبع القصود» به حسب اصل اولي است و مربوط به جاهايي است كه شارع عقد عرفي را كه منطبق بر قصد متعاقدين محقق مي شود مطلقاً امضاء فرموده است؛ امّا اگر مواردي را شارع بيان كرده باشد كه عقد مقداري از قصد تخلف دارد هيچ اشكالي ندارد به آن ملتزم شويم.
نقوض جناب شيخ بر كلام كاشف الغطاء قدس سرهما - نيز وارد است، هر چند بعضي تلاش كرده اند همه يا اكثر آن را به گونه اي پاسخ دهند، ولي تلاش آنان غير ناجح بوده و نتوانسته مشكل را حل و كلام كاشف الغطاء را تثبيت كند.
نقض اوّل شيخ قدس سره - اين بود كه قاعده ي «ما يضمن بصحيحه يضمن بفاسده» اقتضاء مي كند كه ضمان در عقد فاسد ضمان به مسمّي باشد؛ نه ضمان به قيمت؛ چراكه دليل ضمان، اقدام متعاقدين است، لذا ضمان به قيمت از موارد تخلّف عقد از قصد محسوب مي شود.
در پاسخ به نقض اوّل شيخ گفته اند(1): اكثر فقهاء دليل ضمان را قاعده ي «من اتلف»
ص: 497
يا «علي اليد» ذكر كرده اند؛ نه إقدام متعاقدين، لذا تخلف عقد از قصد پديد نمي آيد.
ولي علي فرض اين كه اين كلام درست باشد و أكثر فقهاء دليل ضمان را قاعده ي «من اتلف» يا «علي اليد» ذكر كرده باشند، همين كه عده اي سبب ضمان را إقدام متعاقدين _ هر چند به عنوان دليل دوم _ دانسته اند كافي است كه بگوييم مورد از مصاديق تخلّف عقد از قصد بوده و در نتيجه نقض شيخ بر كلام كاشف الغطاء قدس سرهما - وارد است؛ چراكه معلوم مي شود تخلف عقد از قصد چيز جديدي نيست و در فقه نظير دارد.
نقض دوم اين بود كه التزام به اين كه «شرط فاسد در عقود مفسد نيست» از مصاديق تخلف عقد از قصد مي باشد.
در پاسخ گفته اند(1): شرط در ضمن عقد چيزي غير از اصل عقد و معامله
ص: 498
مي باشد و تعدّد مطلوب است، لذا عدم فساد عقد با فساد شرط، از مصاديق تخلف عقد از قصد نيست.
ولي اين كلام درست نيست؛ چراكه متعاقدين قصد كرده بودند با اين شرط معامله كنند و چه بسا بدون آن شرط اصلاً قصد معامله نداشتند. پس تخلف عقد از قصد محقق شده است.
نقض سوم اين بود كه در «بيع ما يُملك و ما لا يُملك منضماً» و نيز «بيع ما يَملك و ما لا يَملك منضماً»، بيع نسبت به ما يُملك و ما يَملك محقق مي شود و نسبت به ما لا يُملك و ما لا يَملك محقق نمي شود و اين از موارد تخلف عقد از قصد مي باشد.
در پاسخ گفته اند(1): هر يك از «بيع ما يُملك و ما لا يُملك منضماً» و «بيع ما
ص: 499
يَملك و ما لا يَملك منضماً» در حقيقت منحل به دو بيع مي شود كه يكي صحيح بوده و ديگري باطل، لذا تخلف عقد از شرط پديد نمي آيد.
اين كلام نيز صحيح نيست؛ زيرا انحلال در صورتي محقق مي شود كه گرچه يك صيغه خوانده شده، ولي [هر كدام يك مبيع مستقل محسوب شده] و داراي ثمن جدا باشد كه در اين صورت چه بسا ملتزم شويم خيار تبعّض صفقه هم ندارد، امّا اگر [منضماً يك مبيع محسوب شود] و ثمن نيز براي مجموع [بما هو مجموع] باشد و بايع يا مشتري چه بسا حاضر به خريد يا فروش به صورت جداگانه نباشد انحلال محقق نمي شود، لذا التزام فقهاء به صحت بيع نسبت به ما يُملك و ما يَملك و عدم صحت بيع نسبت به ما لا يُملك و ما لا يَملك از مصاديق تخلف عقد از قصد مي باشد.
نقض چهارم اين بود كه در «بيع الغاصب لنفسه» صحت عقد منوط به إجازه ي مالك بوده و براي مالك محقق مي شود؛ نه غاصب و اين از موارد تخلف عقد از قصد مي باشد.
در پاسخ به اين نقض نيز گفته اند(1): قوام عقد بيع به تبادل ثمن و مثمن است و
ص: 500
متعاقدين نقش مهمي در بيع ندارند، لذا وقتي مالك إجازه مي كند با اين كه بايع و عاقد، غاصب بوده نه مالك، بيع براي مالك محقق مي شود. پس معلوم مي شود مهم تبادل بدل و مبدلٌ منه است و شخص متعاقدين مهم نيست، لذا در بيع الغاصب لنفسه تخلف عقد از قصد پديد نمي آيد.
جواب اين هم روشن است و آن اين كه گرچه ركن بيع، تبادل عوض و معوّض است _ لذا بيع به مبادلة مالٍ بمالٍ مّا يا تمليك عينٍ بعوضٍ يا ... تعريف شده است _ ولي اين طور نيست كه متعاقدين در بيع دخيل نباشند و الا لازمه اش آن است كه اگر مثلاً زيد كتابش را به عمرو فروخت و گفت «بعتُك كتابي» ولي بكر به جاي عمرو كه مخاطب كلام زيد بود گفت «قبلتُ» بيع واقع شود! پس معلوم مي شود متعاقدين در بيع دخيل هستند و لذا در بيع الغاصب لنفسه تخلف عقد از قصد محقق مي شود و نقض جناب شيخ بر كلام كاشف الغطاء قدس سرهما - وارد است.
نقض پنجم اين بود كه ترك ذكر أجل در عقد منقطع باعث مي شود كه به نكاح دائم منقلب شود و اين از مصاديق واضح تخلف عقد از قصد مي باشد.
در پاسخ به اين نقض گفته اند(1): ما قائل نيستيم كه با ترك ذكر أجل و مدت،
ص: 501
عقد منقطع به نكاح دائم منقلب مي شود، مگر در يك صورت.
ولي همين كه عده اي از فقهاء قائل شده اند عدم ذكر أجل نسياناً موجب انقلاب عقد منقطع به دائم مي شود، كافي است در اين كه نقض جناب شيخ قدس سره - وارد باشد؛ چراكه ثابت مي شود تخلف عقد از قصد في الجمله در فقه معهود است و كلام كاشف الغطاء قدس سره - كه فرمود قول به إباحه در معاطات چون تخلف از قصد است مستلزم تأسيس قواعد جديد در فقه مي شود، درست نيست.
پس نتيجه اين شد كه نقض هاي جناب شيخ قدس سره - وارد است و اين كه بعضي
ص: 502
نظرشان در فقه مطابق آن نيست ضربه اي نمي زند؛ زيرا تمام همّ شيخ انصاري قدس سره - آن است كه اثبات كند تخلف از قصد في الجمله در فقه معهود است و قول به إباحه در معاطات كه از مصاديق تخلف از قصد است مستلزم تأسيس فقه جديد نيست.
دومين مبعّدي كه جناب كاشف الغطاء(1) قدس سره - به عنوان قاعده ي جديد در فقه ذكر مي كند كه از قول به إباحه در معاطات لازم مي آيد، اين است كه تصرّف يا اراده ي تصرّف از مُمَلِّكات باشد؛ چون قائلين به إباحه ملتزمند اگر يكي از طرفين در مأخوذ به معاطات تصرّف متوقف بر ملك كند ملك آخذ مي شود و اين بدين معناست كه تصرّف يا اراده ي تصرّف مُمَلّك باشد؛ زيرا بايد يك لحظه قبل از تصرف يا هم زمان با تصرف ملكش شود تا تصرّفي كه مي كند تصرّف در ملك باشد، در حالي كه هر دو امر غريبي است در فقه؛ نه مي توان ملتزم شد كه اراده ي شخصي بر تصرّف در چيزي مُمَلّك آن شيء براي وي باشد و نه مي توان ملتزم شد كه خود تصرّف مُمَلّك باشد و ملكيت هم زمان با تصرّف حاصل شود؛ خصوصاً با توجه به اين كه مالك اوّل [چنين قصدي نكرده و] اذن نداده كه تصرّف يا اراده ي تصرّف مُمَلّك باشد، بلكه او قصد كرده از همان لحظه كه عين
ص: 503
را تحويل داد، نفس عين در مثل بيع يا منفعت عين در مثل إجاره، ملك آخذ شود و اصلاً بعد از إعطاء براي خود سلطنتي قائل نيست تا اذن دهد هر وقت تصرّف يا اراده تصرّف كرد مُمَلّك باشد.
بله در برخي موارد [قرينه وجود دارد] كه قبل از تصرفِ متوقف بر ملك، اذن در تملّك داده است؛ مثلاً وقتي گفت: «أعتِق عبدك عنّي»(1)؛ از جانب من عبدت را آزاد كن، به اين معناست كه وكالت داده عبد را از جانب وي تملّك كند سپس آزاد كند؛ چون «لا عتق الا في ملك». يا اگر گفت: «تصدّق بمالي عنك»؛ مال مرا از جانب خودت صدقه بده؛ به اين معناست كه مال مرا ابتدا تملّك كن، سپس از جانب خودت صدقه بده؛ يعني مالك به وي وكالت داده كه از جانب مالك براي خودش إنشاء تمليك كند و بعد از قبول از جانب خودش صدقه دهد. پس در اين دو مثال مالك إذن در تملّك داده و اراده ي مالك با آن چه اتفاق مي افتد يكي است، امّا در معاطات مالك چنين قصدي نكرده كه طرف مقابل با تصرف يا اراده ي تصرف مالك شود، بلكه قصد دارد به صِرف إعطاء و أخذ مالك شود. بنابراين التزام به اين كه در معاطات با تصرف يا اراده ي تصرف، ملكيت حاصل مي شود امري غريب و خلاف قاعده مي باشد؛ خصوصاً با توجّه به اين كه مالك چنين قصدي نكرده است.
ص: 504
شيخ اعظم - رحمة الله عليه - در پاسخ به مبعّد دوم مي فرمايد(1): اين كه تصرّف يا اراده ي تصرّف مُمَلّك باشد مقتضاي جمع بين ادلّه است. اين ادلّه عبارتست از:
1. استصحاب عدم تحقق ملكيت براي هر يك از طرفين تا وقتي كه يقين به تحقق ملكيت شود.
2. دليلي كه بيان مي كند آخذ مي تواند هر گونه تصرّفي در مأخوذ به معاطات كند.
3. أدله اي كه بيان مي كند بعض تصرّفات جز در ملك امكان ندارد مثل عتق، وطي و ... .
مقتضاي جمع بين اين سه دليل آن است كه مأخوذ به معاطات آناًما قبل از تصرّف يا هم زمان با تصرّف متوقّف بر ملك، به ملك آخذ در آيد. به عنوان مثال در مورد جاريه اي كه به معاطات أخذ كرده، استصحاب مي گويد هنوز ملك آخذ نشده است. دليل ديگر مي گويد آخذ هر گونه تصرفي در جاريه مي تواند انجام دهد حتي عتق و وطي. دليل سوم مي گويد: «لا عتق و لا وطي إلا في ملكٍ». مقتضاي دليل اوّل و دوم آن است كه قبل از عتق و وطي ملكيّتي براي آخذ رخ نداده، ولي مي تواند عتق يا وطي كند كه اگر با دليل سوم جمع كنيم نتيجه اين مي شود كه در آخرين لحظه ي متصل به وطي يا عتق يا هم زمان با آن ملكيّت رخ مي دهد.
و اين نظير تصرّف متوقف بر ملك ذي الخيار و واهب در ما انتقل عنهما است. يعني كسي كه جاريه اي را فروخته و خيار فسخ دارد يا به غير ذي رحم
ص: 505
هبه كرده كه مي تواند رجوع كند، اگر در آن جاريه تصرّف متوقف بر ملك كند؛ مثلاً وطي يا عتق كند يا به ديگري بفروشد اين بدين معناست كه آناًما قبل از تصرف يا هم زمان با تصرف رجوع كرده و به ملكش در آمده و در ملك خود تصرّف كرده است.
بنابراين مملّكيت تصرّف يا إراده ي تصرّف، مقتضاي قواعد بوده و در فقه نظير دارد، لذا كلام كاشف الغطاء قدس سره - كه فرمود خلاف قواعد شناخته شده است درست نيست.
به نظر مي رسد جواب بهتري مي توان به مبعّد دوم داد و آن اين كه لازمه ي قول به إباحه در معاطات اين نيست كه بگوييم تصرّف يا اراده ي تصرّف مملّك است، بلكه مي گوييم: خود معاطات مُمَلّك است، ولي شرط دارد و آن، تصرّف يا اراده ي تصرّف است؛ يعني تعاطي به شرط تصرّفِ [متوقف بر ملك] مُمَلّك است.
نظير اين حتي در عقد لفظي نيز وجود دارد؛ مثلاً در بيع صَرْف، صحت و مُمَلّكيت آن مشروط به تقابض في المجلس است؛ يعني صحت بيع طلا به طلا، نقره به نقره، طلا به نقره و نقره به طلا منوط به تقابض في المجلس است و اگر في المجلس تقابض نشود عقد كالعدم مي شود. پس همان طور كه در بيع صرف، عقد به شرط تقابض مملّك است در ما نحن فيه نيز تعاطي به شرط تصرّف مملّك است و هيچ غرابتي ندارد.
يا در بيع سَلَم (سلف) مشهور نزديك به اجماع _ بعيد نيست حتي بتوان تحصيل اجماع كرد _ قبض ثمن در مجلس را شرط صحت و مُمَلّكيت مي دانند و اگر در مجلس ثمن قبض نشود بيع سلم باطل خواهد بود.
ص: 506
يا در هبه كه جناب شيخ به رجوع در هبه مثال زدند مي گوييم: خود هبه نيز آن وقتي صحيح و مملّك است كه قبض موهوب _ هر چند در غير مجلس _ اتفاق بيافتد و صِرف قبول متّهب كفايت نمي كند. بنابراين تا موهوب توسط متّهب قبض نشده، به ملك واهب باقي است و نماء آن نيز براي واهب مي باشد و اگر واهب قبل از إقباض فوت كند بين ورّاث تقسيم مي شود.
همچنين در وقف، قبض شرط صحت آن است.
بنابراين در معاطات نيز مي توانيم بگوييم تعاطي مملّك است به شرط تصرّف يا إراده ي تصرّف، لذا مبعّد دومي كه جناب شيخ كبير كاشف الغطاء قدس سره - فرمودند درست نيست.
شرط بودن قبض در صحت صرف، سلم، هبه و وقف كه نقض بر مبعّد دوم كاشف الغطاء قدس سره - مي باشد مي تواند نقض بر مبعّد اوّل ايشان نيز باشد؛ زيرا ممكن است در اين موارد تخلف عقد از قصد اتفاق بيافتد؛ مثلاً كسي كه هبه مي كند چه بسا قصدش اين باشد كه از همان لحظه اي كه هبه كرد و متّهب قبول كرد به ملك متّهب درآمده است(1)، در حالي كه در نظر شارع ملكيت بعد از قبض حاصل مي شود. همچنين است در صرف، سلم و وقف.
كاشف الغطاء - رحمة الله عليه - در مبعّد سوم مي فرمايد(2): لازمه ي قول به إباحه در معاطات
ص: 507
آن است كه بايد ملتزم شويم خمس، زكات، استطاعت براي حج، لزوم پرداخت دين، لزوم انفاق بر واجب النفقه، حق مقاسمه، حق شفعه، ارث، ربا، وصيت و ... به ما في اليد تعلق بگيرد با اين كه ملك ذو اليد نشده است؛ چون مقابل آن هنوز باقي است و تصرّف [متوقف بر ملك] در آن نشده است يا [حداقل] شك داريم كه هنوز باقي است يا در آن تصرّف شده كه با استصحاب ثابت مي شود هنوز باقي بوده و در آن تصرف نشده است. بنابراين لازمه ي قول به إباحه آن است كه امور مذكور به غير ملك تعلق گيرد، [در حالي كه اين امور از شؤون ملك بوده] و به ملك تعلق مي گيرد.
به عنوان مثال كسي كه با معاطات چيزي را به دست آورده و سود كرده است، در صورتي كه فاضل بر مؤونه باشد بايد خمس آن را بدهد، حال اگر بگوييم معاطات مفيد إباحه است نه ملك، لازمه اش آن است كه خمس به غير ملك تعلق گيرد و اين فقه جديد است! كما اين كه زكات نيز اين چنين است؛ يعني بايد زكات مال را [در صورتي كه زكوي(1) باشد] بپردازد در حالي كه ملكش نيست.
همچنين لازم مي آيد به خاطر استيلاء وي بر مال با معاطات، استطاعت پيدا كرده و حج بر وي واجب شود با اين كه مالك آن نيست، يا اگر بدهكار است واجب است دَينش را پرداخت كند و دائن نيز مي تواند از وي مطالبه ي دَين كند؛ چون حكم إعسار از وي برداشته شده با اين كه مالك نيست! و اگر خودش
ص: 508
پرداخت نكرد تقاص از ما في اليد وي جايز باشد(1)، يا پرداخت نفقه ي زن و فرزند بر وي واجب باشد، يا اگر يكي از دو شريك حصّه ي خودش را به شخص ثالث به معاطات فروخت شريك ديگر بتواند إعمال حق شفعه كرده و آن حصّه را تصاحب كند با اين كه از ملك شريكي كه حصّه اش را به معاطات فروخته، خارج نشده است! يا اگر فوت كرد آن مال به ورّاث برسد بدون اين كه ملك مور ِّث بوده باشد. يا اگر عِوَضين مكيل و موزون و از يك جنس باشند در صورت زياده ي يكي از عوضين ربا محقق شود با اين كه بنابر قول به إباحه اصلاً معاوضه اي رخ نداده، بلكه فقط إباحه ي تصرف كرده اند! [يا وصيت مُجاز در ثلث به اين مال تعلق گيرد و در نتيجه مُخرج از ثلث باشد با اين كه از اموالش نيست تا مخرج از ثلث باشد.](2)
همچنين لازمه اش آن است كه اصلاً صفت غنا و فقر دائر مدار ملك نباشد؛ چراكه معلوم است اگر كسي [هيچ مالي نداشته، ولي] استيلاء بر اموال زيادي از طريق معاطات داشته باشد غني بر وي اطلاق مي شود و ديگر فقير نيست، لذا نمي تواند زكات بگيرد، در حالي كه بنابر قول به إباحه مالك آن اموال نيست و فقط إباحه ي تصرف دارد. پس معلوم مي شود صفت غنا و فقر دائر مدار ملك نيست، بلكه دائر مدار ما في اليد مي باشد!
ص: 509
شيخ - رحمة الله عليه - در پاسخ به مبعّد سوم مي فرمايد(1):
اوّلاً: در تعلّق بعض امور مذكور به ما في اليد شرط نيست كه ذو اليد مالك باشد؛ مثلاً در وجوب پرداخت نفقه بر زن و فرزند، لازم نيست كه ما في اليد ملكش باشد، بلكه اگر ديگري بر وي إباحه كرده باشد _ مثلاً پدرش إباحه كرده كه از خوراك و پوشاك براي زن و فرزند بردارد، ولي تمليك وي نكرده است _ نيز واجب است آن را به زن و فرزند نفقه دهد. به عبارت ديگر آن چه واجب است إنفاق است؛ نه إنفاق از ملكِ خود.
همچنين در مورد استطاعت كه شرط وجوب حج است از كريمه ي (وَ لِلَّهِ عَلَى النَّاسِ حِجُّ الْبَيْتِ مَنِ اسْتَطَاعَ إِلَيْهِ سَبِيلا)(2) استفاده مي شود كه [مطلق] استطاعت شرط است؛ نه استطاعت عن ملكٍ. لذا اگر به كسي گفته شود: مثلاً با ما حج بيا، تمام مخارج سفرت را متحمّل مي شويم، مشمول (مَنِ اسْتَطَاعَ إِلَيْهِ سَبِيلا) شده و حج بر وي واجب مي شود.(3)
ص: 510
يا در صفت غنا و فقر، مالك بودن يا نبودن شرط نيست، اگر كسي مالك چيزي نباشد ولي تمام نيازهايش از طريق إباحه ي شخص ديگر بر آورده شود «فقير» بر وي اطلاق نمي شود و الا اگر مالك بودن شرط غنا باشد بايد بر فرزندان أغنياء كه همه نوع امكانات در اختيار دارند ولي ملكشان نيست، بلكه ملك پدر است نيز «فقير» اطلاق كرد و در نتيجه بتوان زكات يا خمس _ اگر سيد بودند _ به آنان إعطاء كرد!
پس در صفت غنا و فقر مالك بودن يا نبودن شرط نيست؛ چراكه فقير يعني نيازمند و غني يعني بي نياز و بي نيازي مي تواند با إباحه ي تصرف نيز حاصل شود.
همچنين است در مورد وجوب پرداخت دَين و برخي موارد ديگر كه در تعلق آن به ما في اليد، ملك بودن لازم نيست.
ثانياً: در ساير موارد نيز صرف استبعاد است؛ يعني اگر دليل اقتضاء كند كه به غير ملك نير تعلق مي گيرد مانعي از التزام به آن در مأخوذ به معاطات نيست؛ مثلاً اگر دليل اقتضاء كند كه خمس به مأخوذ به معاطات نيز تعلّق مي گيرد(1)، شفعه به
ص: 511
غير ملك نيز تعلق مي گيرد، ربا در غير ملك نيز جاري است و ... به آن ملتزم مي شويم و اگر دليل اقتضاء نكرد، در مأخوذ به معاطات نيز نمي پذيريم تعلق بگيرد و اين كه شما مفروض گرفته ايد كه اين امور به مأخوذ به معاطات _ علي رغم ملك نبودن آن _ تعلق مي گيرد درست نيست، بلكه مي گوييم تعلق يا عدم تعلق اين امور به مأخوذ به معاطات بستگي به اقتضاء دليل دارد، اگر دليل اقتضاء كرد ملتزم مي شويم و اگر دليل اقتضاء نكرد مي گوييم به مأخوذ به معاطات تعلق نمي گيرد.
«و دفعه بمخالفته للسيرة رجوع إليها»(1)؛ يعني اگر جناب كاشف الغطاء قدس سره - تعلق
ص: 512
اين امور به غير ملك را با سيره دفع كند به اين معنا كه سيره قائم است كه
ص: 513
خمس، زكات و ... به غير ملك تعلق نمي گيرد و عملاً نسبت به ما في اليد كه ملك نباشد خمس نمي پردازند، زكات نمي دهند، دين پرداخت نمي كنند و ... اين در حقيقت رجوع به سيره است و از طريق سيره مي خواهند اثبات كنند كه معاطات مفيد ملك است [كه قبلاً در مورد آن صحبت كرده ايم]؛ نه از طريق استلزام تأسيس قواعد جديد در فقه و در واقع استدلال چنين است: [از طرفي مي دانيم] امور مذكور اعم از خمس، زكات، استطاعت و ... به مأخوذ به معاطات تعلق مي گيرد و [از طرفي هم] سيره قائم است بر اين كه اين امور به غير ملك تعلق نمي گيرد، پس با سيره كشف مي كنيم كه معاطات مفيد ملك است.(1)
پس خلاصه ي پاسخ شيخ قدس سره - به مبعّد سوم اين شد كه تعلق برخي از موارد مذكور _ مانند إنفاق، پرداخت دين، استطاعت و ... _ به ما في اليد متوقف بر ملك نيست و حتي توهّم آن كه متوقف بر ملك باشد نيست. نسبت به برخي ديگر نيز صرف استبعاد است؛ اگر دليل اقتضاء كرد كه به غير ملك تعلق مي گيرد ملتزم مي شويم و اگر دليل اقتضاء نكرد كه به غير ملك تعلق گيرد _ مانند تقاص _ تعلق آن به مأخوذ به معاطات را نمي پذيريم و اين كه كاشف الغطاء قدس سره - مفروض گرفتند تعلق مي گيرد درست نيست [و اگر از طريق سيره بخواهند اثبات كنند كه اوّلاً اين امور به مأخوذ به معاطات تعلق مي گيرد و ثانياً به غير ملك تعلق نمي گيرد، پس معاطات مفيد ملك است، در حقيقت رجوع به سيره است؛ نه استلزام قواعد جديد در فقه]. اين پاسخ به نظر ما نيز صحيح مي باشد.
ص: 514
كاشف الغطاء قدس سره - در مبعّد چهارم مي فرمايد(1): لازمه ي قول به إباحه در معاطات آن است كه تصرف [متوقف بر ملك] از يك جانب، مُملّك جانب ديگر باشد؛ مثلاً زيد و عمرو كه معامله ي معاطاتي كرده اند، تصرّف زيد در مأخوذ به معاطات علاوه آن كه موجب تملّك خودش مي شود _ كه امري غريب است _ موجب تملّك عمرو هم مي شود!
جناب شيخ مي فرمايد(2): پاسخي كه در مورد مبعّد دوم بيان كرديم كه مقتضاي جمع بين سه دليل آن است كه ملتزم شويم تصرّف مملّك است، در اين جا نيز كاربرد دارد؛ [يعني مقتضاي جمع بين سه دليل آن است كه تصرف از جانبي مملّك از جانب ديگر باشد، لذا مطابق با قواعد بوده و در فقه نظير دارد.]
كاشف الغطاء(3) قدس سره - در مبعّد پنجم چند محذور را كه قريب المخرج هستند در
ص: 515
ضمن يك «منها» بيان مي كنند و آن اين كه:
1. لازمه ي قول به إباحه در معاطات آن است كه تلف سماوي از يك طرف، مُملّك طرف ديگر باشد؛ مثلاً زيد كه پول به عمرو داده و كتاب را در مقابل أخذ كرده است، اگر كتاب توسط صاعقه يا سيل تلف شود موجب مي شود آن پول كه براي فروشنده ي كتاب يعني عمرو مباح بود ملكش شود!
2. لازمه ي ديگر آن است كه تلف سماوي از جانبين موجب تعيّن ضمان المسمّي براي طرفين شود؛ يعني اگر كتاب يا پول به آفت سماوي تلف شد با اين كه كتاب ملك زيد و پول ملك عمرو نشده بود و فقط به إباحه مي توانستند استفاده كنند، ضماني كه بر عهده ي طرفين لازم مي شود ضمان المسمّي باشد؛ [يعني زيد در مقابل تلف شدن كتاب عمرو كه در دستش بود ضامن همان پول است و عمرو نيز در مقابل تلف شدن پول زيد كه در دستش بود ضامن همان كتاب است] و لذا لازم نيست چيزي ردّ و بدل شود، در حالي كه قاعده ي اوّليه در مورد ضمان مالي كه در دست ديگري تلف شده و يدش يد ضمان بوده، طبق قاعده ي «علي اليد ما أخذت حتّي تؤدّي» ضمان مثل يا قيمت است؛ يعني اگر مثلي است بايد مثل آن و اگر قيمي است بايد قيمت آن را بپردازد و لذا اگر
ص: 516
تفاوتي بين قيمت المثل و قيمت المسمي باشد بايد جبران شود. [پس اگر به جاي ضمان المثل يا قيمت، ضمان المسمي ثابت باشد خلاف قاعده مي باشد].
3. لازمه ي ديگر قول به إباحه در معاطات آن است كه اگر غاصبي مأخوذ به معاطات را غصب يا تلف كرد، در صورتي كه بگوييم آخذ به معاطات (مغصوبٌ منه) مي تواند آن را از غاصب مطالبه كند و اگر تلف شده خسارتش را بگيرد؛ چون با غصب يا تلف غاصب، آخذ ديگر مالك آن شده است، اين بدين معناست كه غصب غاصب يكي از مملّكات باشد و اين امر عجيبي است! و اگر بگوييم بدون اين كه ملكش شده باشد مي تواند مطالبه كند باز امر عجيبي است؛ چراكه مطالبه از غاصب از شؤون مالك بوده و فقط مالك مي تواند آن را مطالبه كند.
4. در تلف قهري مأخوذ به معاطات، اگر بگوييد [آناًما] قبل از تلف به ملك آخذ در آمده و لذا ضمان مثل يا قيمت بر عهده ي وي نيست اين امر عجيبي است و اگر بگوييد هم زمان با تلف مالك مي شود اين هم [بعيد است] چراكه معنا ندارد كسي چيزي را در حال تلف مالك شود؛ چون قابليت تملّك ندارد و اگر بگوييد بعد از تلف مالك مي شود كه ديگر وضع بدتر است و بدين معناست كه شيء معدوم ملك كسي شود! و اگر بگوييد مأخوذ به معاطات كه قهراً تلف شده اصلاً وارد ملك آخذ نمي شود، بدين معناست كه طرف مقابل بدون سبب و بدون اين كه معوّض از ملكش خارج شده باشد مالك عوض شده است! و اگر بگوييد طرف مقابل مالك عوض نمي شود [لذا بايد آن را به مالك اوّل برگرداند] اين نيز خلاف سيره و بناء متعاطيين مي باشد.
ص: 517
كلام شيخ(1) - رحمة الله عليه - در پاسخ به بخش اوّل مبعّد پنجم كمي مبهم است. خلاصه ي فرمايش ايشان به بياني كه برخي اشكالات بعض أعاظم محشّين منتفي شود اين چنين است:
اين كه جناب كاشف الغطاء - رحمة الله عليه - فرمود: لازمه ي قول به إباحه در معاطات آن است كه تلف [سماوي] از جانبين موجب تعيّن ضمان المسمّي براي طرفين شود، در حالي كه قاعده اقتضاء ضمان المثل يا ضمان القيمة مي كند، پاسخ آن است كه تعيّن ضمان المسمّي خلاف قاعده نيست، بلكه مقتضاي جمع بين سه دليل است كه عبارتند از:
1. اجماع قائم است بر اين كه در معاطات ضمان به مثل يا قيمت وجود ندارد.
2. قاعده ي «علي اليد» بيان مي كند تلف مال كسي در يد ديگري موجب ضمان مثل يا قيمت است.
3. بنابر قول به إباحه، استصحاب عدم تحقق ملك مادامي كه يقين به حصول ملك حاصل نشده جاري مي باشد.
ص: 518
اگر اين سه مطلب را ضميمه كنيم نتيجه ي آن در مثالي كه زيد كتابي را از عمرو در مقابل ثمن معلوم به معاطات مي خرد اين مي شود كه بنابر قول به إباحه كتاب به ملك عمرو باقي است و ملكيتي براي زيد نسبت به كتاب رخ نداده است، ولي اجماع وجود دارد كه اگر تلف شد ضمانش به مثل يا قيمت نيست، بلكه ضمانش به همان مسمّايي است كه در مقابل كتاب پرداخت كرده است و اگر احياناً قيمت المثل بيشتر باشد لازم نيست زيد ما به التفاوت را به عمرو بپردازد. از طرف ديگر قاعده ي «علي اليد» بيان مي كند اگر كتاب عمرو در يد زيد تلف شد ضمان به مثل يا قيمت است، لذا از اين كه ضمان به مثل يا قيمت نيست كشف مي كنيم كه إباحه تبديل به ملكيت شده و الا طبق قاعده ي «علي اليد» بايد ضمان به مثل يا قيمت مي شد. امّا اين كه اين ملكيّت چه موقعي رخ داده، با استصحاب عدم تحقق ملكيت تا زماني كه چاره اي جز التزام به تبديل نداريم مي توانيم اثبات كنيم كه تبديل حين تلف رخ داده است.
پس ضميمه ي سه دليل مفيد آن است كه مأخوذ به معاطات از حين تلف يا آناًما قبل از تلف به ملك آخذ در مي آيد و به همين جهت ضمانش به مُسمّي است؛ نه مثل يا قيمت. بنابراين اين مطلب كه تلف از جانبين موجب تعيّن ضمان المسمّي مي باشد طبق قاعده بوده و كلام كاشف الغطاء قدس سره - كه فرمود خلاف قاعده است درست نيست.
اين مسأله در فقه نظير دارد و آن اين كه: در مثال بيع كتاب به زيد با صيغه، اگر كتاب قبل از تحويل به زيد تلف شود، قاعده اقتضاء مي كند كه از كيس مشتري تلف شود؛ نه از كيس بايع؛ چراكه به مجرد تحقق عقد و تحويل ثمن به بايع، كتاب به ملك زيد در آمده و تحويل كتاب به زيد شرط صحت عقد نيست(1)، لذا بايد تلف از
ص: 519
كيس مشتري باشد؛ نه بايع و لازم نباشد بايع ثمن را به زيد برگرداند.
امّا روايت بيان مي كند كه «كُلُّ مَبِيعٍ تَلِفَ قَبْلَ قَبْضِهِ فَهُوَ مِنْ مَالِ بَائِعِه»(1)؛ هر مبيعي قبل از آن كه توسط مشتري قبض شود تلف گردد از مال بايع است. لذا بايع بايد ثمن را به مشتري برگرداند.
مرحوم شيخ مي فرمايد: مقتضاي جمع بين اين دو مطلب كه از يك طرف بيع واقع شده و كتاب به ملك زيد در آمده و از طرف ديگر تلف آن قبل از قبض، از ملك بايع مي باشد آن است كه بگوييم: مبيع به ملك بايع برگشته و معامله فسخ شده است. انفساخ معامله هم از حين تلف مي باشد؛ زيرا استصحاب ملكيت زيد تا زمان تلف _ كه ديگر چاره اي جز انفساخ بيع نيست _ جاري مي باشد.
مرحوم شيخ با تمسّك به قاعده ي «علي اليد» خواستند اثبات كنند ضماني كه در ما نحن فيه وجود دارد ناشي از ملكيت است و الا لازمه اش آن است كه قاعده تخصيص بخورد؛ چون إجماع وجود دارد كه ضمان در معاطات به مثل يا قيمت نيست بلكه به مسمّي است، لذا ناچاريم بگوييم ملكيت براي ذو اليد حاصل شده
ص: 520
است؛ چراكه دليلي بر تخصيص قاعده وجود ندارد و اصل بر عدم تخصيص است.
خدمت شيخ - رحمة الله عليه - عرض مي كنيم: كاربرد اصالة عدم التخصيص و اصالة عدم التقييد آن جايي است كه عام يا مطلقي وجود داشته، آن گاه شك در تخصيص يا تقييد آن داشته باشيم؛ مثلاً دليل عام مي گويد: «اكرم كل عالمٍ عادل» و ما شك مي كنيم نسبت به عالمِ مرتكب خلاف مروّت تخصيص خورده است يا نه؟ با تمسّك به أصالة عدم التخصيص مي گوييم عموم به جاي خود محفوظ بوده و عالم مرتكب خلاف مروّت نيز واجب الاكرام مي باشد. امّا اگر يقين داشته باشيم عالمِ عادل مرتكب خلاف مروّت واجب الاكرام نيست، ولي نمي دانيم دليل عام تخصيص خورده يا اين كه تخصصاً خارج شده است در اين جا با تمسك به اصالة عدم التخصيص نمي توانيم بگوييم پس تخصصاً خارج شده است.(1) كما اين كه اگر مراد از لفظ معلوم باشد، با تمسّك به اصالة الحقيقة نمي توان گفت استعمال به نحو حقيقت است؛ نه مجاز.
در ما نحن فيه نيز اگر شك داشتيم يد [آخذ] موجب ضمان به مثل يا قيمت است يا نه، مي توانستيم با تمسّك به اطلاق «علي اليد» بگوييم موجب ضمان است، امّا چون بنابر اجماع مي دانيم ضماني كه قاعده ي «علي اليد» بيان مي كند _ يعني ضمان به مثل يا قيمت _ در مأخوذ به معاطات وجود ندارد ديگر نمي توانيم با تمسّك به اصالة عدم
ص: 521
التخصيص اثبات كنيم قاعده ي «علي اليد» در ما نحن فيه تخصيص نخورده(1)، بلكه تخصصاً موضوعش با «علي اليد» تفاوت دارد و نتيجه بگيريم پس ضمان به مُسمّي در ما نحن فيه ناشي از حصول ملكيت براي آخذ مي باشد، آن گاه با استصحاب اثبات كنيم حصول ملكيت از حين تلف بوده، نه قبل آن.
ولي پاسخ شيخ را مي توان اصلاح كرد و به نحو آسان تري موضوع فوق را مقتضاي قواعد كرد و آن اين كه فرمودند «اجماع وجود دارد كه در مأخوذ به
ص: 522
معاطات ضمان به مثل يا قيمت وجود ندارد» اين اجماع را مي توان اين چنين نيز بيان كرد _ شايد در كلمات خود شيخ(1) هم باشد _ و آن اين كه اجماع قائم است بر اين كه مأخوذ به معاطات [در ملك آخذ تلف مي شود؛ نه مُعطي]. اين اجماع وقتي استصحاب به آن ضميمه شود مفيد اين است كه مأخوذ به معاطات از حين تلف يا آناًما قبل از تلف به ملك آخذ در مي آيد و هذا هو المطلوب.
لذا ديگر احتياج به ضميمه ي قاعده ي علي اليد و پيچاندن مطلب به نحوي كه موجب به اشتباه افتادن بعض محشّين(2) شده نمي باشد.
ص: 523
بنابراين اصل كلام شيخ - رحمة الله عليه - در مقابل كاشف الغطاء - رحمة الله عليه - كه تعيّن ضمان المسمّي با تلف، خلاف قاعده نيست درست بوده هر چند روشي كه در تبيين آن ارائه كردند مورد قبول ما نيست.
كاشف الغطاء قدس سره - در بخش ديگر مبعّد پنجم فرمودند: لازمه ي قول به إباحه در فرضي كه مأخوذ به معاطات در يد غاصب قرار مي گيرد يا در يد غاصب تلف مي شود آن است كه اگر بگوييم آخذ مي تواند از غاصب مطالبه كند، امر بعيدي است؛ چراكه آخذ حداقل در صورت عدم تلف مأخوذ مالك نيست و فقط إباحه ي تصرف دارد. و اگر بگوييم به مجرد غصب يا تلف به ملك آخذ در مي آيد چيز غريبي است؛ چون غصب يا تلف در يد غاصب از مملّكات مي شود! و اگر بگوييم مُطالب مالك است و آخذ نمي تواند مطالبه كند، بدين معناست كه حتي با تلف نيز آخذ مالك نشده و اين هم امر بعيدي است.(1)
شيخ انصاري - رحمة الله عليه - در پاسخ به اين كلام مي فرمايد(2): براي مسأله شق ثالثي نيز
ص: 524
قابل تصورّ است و آن اين كه مالك و آخذ هر دو مي توانند مطالبه كنند و اين طبق قاعده بوده و مشكلي هم ندارد. [البته اين در صورتي است كه در يد غاصب باقي باشد و تلف نشده باشد].
اين كه مالك مي تواند طلب كند؛ چون علي الفرض مالك آن است و تلف يا تصرّفِ متوقف بر ملك كه از مُملّكات است اتفاق نيافتاده، لذا مي تواند مالش را از غاصب مطالبه كند، كما اين كه اگر در يد آخذ بود قبل از تلف يا تصرف متوقف بر ملك مي توانست به خود آخذ رجوع كند و غاصب كه بالاتر از خود آخذ نيست!
امّا اين كه آخذ مي تواند مطالبه كند، آن هم طبق قاعده است؛ زيرا اگر كسي حتي چيزي را به عاريه گرفت و غاصبي آن را ربود مي تواند آن را از غاصب مطالبه كند؛ چون حق استفاده از آن را دارد و غاصب حق او را غصب كرده است، چه رسد به ما نحن فيه.
بنابراين هم مالك و هم آخذ طبق قاعده مي توانند مُطالب باشند و مشكلي ندارد. البته اين در صورتي است كه عين يا مقابلش تلف نشده باشد.
امّا اگر [عين يا] مقابلش تلف شده باشد طبق قاعده ي كلي كه تلف احد العوضين مُملّك است، ديگر عين مال آخذ مي شود و رابطه ي مالك اوّل با آن قطع شده و در نتيجه فقط آخذ مي تواند به غاصب رجوع كند. بله! اگر اجماعي قائم شد مبني بر اين كه مالك مي تواند در صورت تلف عين [در يد غاصب] و
ص: 525
عدم تلف مقابل آن، به غاصب رجوع كند مانعي ندارد و ملتزم مي شويم.
اين پاسخ شيخ به نظر ما نيز متين مي باشد. پاسخ بخش هاي ديگر مبعّد پنجم نيز از ما سبق روشن مي شود و ديگر شيخ قدس سره - متعرّض بررسي آن نمي شوند.
جناب كاشف الغطاء قدس سره - در مبعّد ششم(1) مي فرمايد: قائلين به إباحه كه مي گويند تصرّفِ [متوقف بر ملك] مُملّك و ناقل است، اگر تصرّف را از نواقل قهريه قرار دهيم بدين معناست كه حتي بدون قصد نيز مُملّك باشد؛ يعني عمل انسان مُملّك باشد بدون اين كه قصد مُملّكيت آن شده باشد و اين امر بعيدي است، لهذا گفته اند: شخصي كه بدون قصدِ تملّك كبوتري را در هوا گرفته تا آب و دانه اش دهد اگر ديگري آن را بردارد غصب نكرده، هر چند آن شخص كبوتر را حيازت كرده بود، امّا چون قصد تملّك نداشت برداشتن ديگري غصب محسوب نمي شود.
و اگر بگوييم تصرفات متوقف بر ملك به شرط قصد تملّك، مملّك است لازمه اش آن است كه اگر آخذ بدون قصد تملّك و از روي غفلت جاريه را وطي كرد، وطي به شبهه كرده باشد؛ چون ملك ديگري است. يا اگر جنايتي نسبت به عبد يا جاريه مرتكب شد، جنايت بر مال ديگري كرده باشد و اگر تلف كرد مال ديگري را تلف كرده باشد! در حالي كه نمي توان به آن ملتزم شد.
ص: 526
پس معلوم مي شود قول به إباحه مخدوش است.
مرحوم شيخ مبعّد ششم كاشف الغطاء را فقط نقل كردند و آن را بررسي نكردند. لذا ما خدمت كاشف الغطاء قدس سره - عرض مي كنيم:
به چه دليل مي فرماييد تصرف نمي تواند قهراً مُملّك باشد؟ در مواردي مي توان ملتزم شد تصرف قهراً مُملّك است؛ چنان كه در مورد خيار ملتزم شده اند كسي كه صاحب خيار است اگر بدون قصد إعمال خيار و بدون قصد فسخ _ و بلكه عن غفلة _ تصرف متوقف بر ملك كرد موجب إعمال خيار و فسخ عقد و در نتيجه برگشت آن شيء به ملك ذو الخيار مي گردد.
بنابراين قول به اين كه تصرف قهراً مملّك باشد در فقه نظير دارد و اين چنين نيست كه تأسيس قاعده ي جديد در فقه لازم آيد.
جناب كاشف الغطاء قدس سره - در مبعّد هفتم(1) مي فرمايد: اگر مأخوذ به معاطات داراي نماء شد _ مثلاً درخت ميوه داد و فرض مي كنيم ميوه رسيد و از درخت جدا شد يا گوسفند حمل برداشت و زاييد _ مادامي كه تصرف متوقف بر ملك در عِوضين نشده، حكم اين نماء چيست؟ بنابر قول به ملك كه روشن است نماء تابع اصل
ص: 527
است، بنابر قول به إباحه حكمش چيست؟
اگر كسي بگويد: خصوص نماء ملك آخذ به معاطات است و حدوث آن را مُملّك نماء بداند دون العين، امر بعيدي است. اگر هم بگويد: حدوث نماء مُملّك نماء و عين هر دو است، اين هم بعيد است و هر دو قول _ يعني حدوث نماء مُملّك فقط نماء باشد يا مُملّك نماء به اضافه ي اصل باشد _ خلاف ظاهر اكثر است و اكثر فقهاء آن را قبول ندارند. و اگر گفته شود اباحه اي كه مربوط به اصل است شامل نماء هم مي شود و اذن تصرّف در اصل، اذن در نماء نيز هست [امر واضحي نبوده و] خفيّ مي باشد.
شيخ(1) - رحمة الله عليه - در پاسخ به مبعّد هفتم مي فرمايد: ظاهر كلام بعضي اين چنين است كه حدوث نماء نه مُملّك خود نماء است نه مُملّك عين و نماء هر دو. بلكه اصل در همان إباحه باقي بوده و نماء هم حكمش تابع اصل است؛ يعني إباحه ي اصل شامل نماء نيز مي شود.
شيخ - رحمة الله عليه - سپس مي گويد: احتمال هم دارد نماء حادث ملك آخذ باشد؛ زيرا مالك كه اصل را إباحه كرده به اين معناست كه آخذ مي تواند هر استفاده اي از آن ببرد و از آن جمله است اين كه نماء ملك آخذ شود.
جناب شيخ قدس سره - پاسخ روشني به مبعّد هفتم نمي دهند، بلكه از قول بعضي نقل
ص: 528
مي كنند كه نماء تابع اصل بوده و حكم اصل را دارد و احتمال هم مي دهند نماء ملك آخذ باشد و در حقيقت همان ترديد هايي را كه كاشف الغطاء قدس سره - ذكر كرده بودند به نوعي تكرار مي كنند.
شايسته بود جناب شيخ قول همان بعض را انتخاب مي كردند كه نماء تابع اصل است؛ زيرا اگر كسي مثلاً اسب آبستني را از ديگري به عاريه گرفت هيچ كس ترديد نمي كند بچه اي كه آن اسب مي زايد ملك مالك اسب است. إباحه در ما نحن فيه _ كه به معناي جواز تصرّف در عين بوده و تملّك جز در موارد خاص حاصل نمي شود _ به منزله ي عاريه است. به تعبير ديگر طبق فرض در ما نحن فيه مُملّك فقط تلف يا تصرّف متوقف بر ملك است و هيچ يك از اين دو اتفاق نيافتاده، لذا قانون اصلي تبعيّت نماء از اصل در ما نحن فيه محكّم است.
در صورتي هم كه اسب بعد از آن كه در اختيار آخذ قرار گرفت حمل بردارد باز از باب اين كه نماء در حيوانات تابع اُمّ است نه أب _ به خلاف انسان _ ملك مالك اوّل مي باشد و آخذ فقط إباحه ي تصرّف دارد. در انسان (جاريه) علاوه بر عدم تبعيّت نماء از اُم، از آن جا كه وطي جزء تصرّفات متوقف بر ملك بوده، باعث حدوث ملكيّت براي آخذ مي شود.
جناب كاشف الغطاء قدس سره - در مبعّد هشتم(1) مي فرمايد: قائلين به إباحه گفته اند: تنها
ص: 529
تصرّف متوقف بر ملك از يكي از جانبين مملّك است و چيزهاي ديگر مملّك نيست و استنادشان در اين كه تصرّف متوقف بر ملك مملّك است آن است كه هر يك از طرفين چون اذن در چنين تصرّفي كه متوقف بر ملك است داده اند، پس در حقيقت إذن در تمليك قبل از تصرف نيز داده اند _ و به قول بعضي اذن در شيء اذن در لوازم لاينفك آن شيء نيز مي باشد _ يعني آخذ آناًما قبل از تصرف از جانب مالك اصلي، آن مأخوذ را تمليك خودش مي كند و از جانب خودش قبول مي كند، آن گاه كه به ملكش وارد شد در آن تصرّف مالكانه مي كند، در حالي كه لازمه ي اين سخن آن است كه فرد واحد هم موجِب باشد و هم قابل!
علاوه اين كه چرا اين سخن را در خود قبض نمي گوييد با اين كه قبض أولي است نسبت به تصرّف در اين كه مملّك باشد؟! چراكه طبق فرض مالك اصلي از همان وقت كه عين را به آخذ مي دهد [اذن در تصرف متوقف بر ملك و در نتيجه اذن در تمليك مي دهد، لذا مقارن با قبض] قصد تمليك دارد، ولي تصرّف با فاصله از اين قصد است. بنابراين أولي آن است كه قبض مملّك باشد؛ نه تصرف.(1)
پس خلاصه ي كلام كاشف الغطاء در مبعّد هشتم در اين كه تصرّف مملّك باشد اين است كه:
اوّلاً: لازمه ي مملّك بودن تصرف، اتحاد موجب و قابل است.
ثانياً: اين سخن نسبت به قبض أولي است تا تصرف؛ پس چرا در مورد قبض آن را نمي گوييد؟!
ص: 530
مرحوم شيخ مبعّد هشتم را بررسي نكردند و فرمودند با ملاحظه ي آن چه تا به حال ذكر كرديم قدرت بر تخلّص از بقيه ي اشكالات كاشف الغطاء قدس سره - نيز حاصل مي گردد.(1) لذا در پاسخ به مبعّد هشتم مي گوييم:
امّا اين مطلب كه اتحاد موجب و قابل لازم مي آيد مي گوييم اين امر غريبي نيست، عده اي در مورد نكاح كه امرش مشكل است قائل شده اند اتحاد موجب و قابل اشكالي ندارد؛ كسي مي تواند هم از جانب زوج و هم از جانب زوجه وكيل شود و عقد بخواند.
و امّا اين كه فرمودند قبض أولي است از تصرف در اين كه مُملّك باشد؛ چون قبض مقترن به قصد تمليك است دون التصرف، مي گوييم:
اوّلاً: إذن در تصرفات متوقف بر ملك با إذن در قبض متفاوت است. إذن در تصرفات متوقّف بر ملك ملازم با إذن در تمليك است؛ چون تصرفات متوقف بر ملك بدون اين كه شيء ملك متصرف شود جايز نيست؛ مثلاً اذن در وطي يا عتق جاريه، از آن جا كه «لا يجوز الوطي إلا في ملك» و «لا يجوز العتق الا في ملك» به معناي اذن در تمليك جاريه مي باشد. امّا در قبض چنين نيست و قبض متوقف بر ملك نيست و معطي طبق فرض غير از إباحه قصد ديگري ندارد و فقط به اندازه ي ضرورت إذن در تمليك داده است. بنابراين إذن در قبض مساوي با إذن در تمليك نيست، لذا از اين جهت «قبض» نه تنها أولي از «تصرف» نيست، بلكه در رتبه ي تصرف نيز نمي باشد.
ص: 531
ثانياً: تصرّف نيز مقترن به إذن در تمليك است و اين طور نيست كه فقط قبض مقترن با إذن در تمليك باشد؛ زيرا مالك إذني كه [حين قبض] داده است تا وقتي كه آخذ تصرّف كند باقي است و در طول زمان امتداد دارد و اگر اذن نداشت كه نمي توانست تصرف كند. پس تصرف هم مقترن به اذن است.
ثالثاً: ما با اصل اين حرف كه مسلّم گرفته شده قائلين به إباحه، مملكيّت تصرف را مستند به إذن مالك مي دانند مخالفيم. گرچه از عبارت بعضي استفاده مي شود كه مملكيت تصرف مستند به إذن مالك است، ولي تصريح بعضي خلاف آن است و مستند را اجماع گرفته اند كه منشأ آن مي تواند خود معاطات باشد؛ يعني شارع چنين شرطي را براي عقد معاطاتي گذاشته است. بنابراين ما مي گوييم مملّك در معاطات خود عقد است، ولي شرط آن تصرف است؛ چنان كه مملّك در هبه، و نيز مملّك در سَلَم، عقد است با شرط قبض.
جناب شيخ(1) قدس سره - در جمع بندي ادله ي طرفين مي فرمايد: از يك طرف شهرت محققه، بلكه ادعاي اجماع بر عدم حصول ملك در معاطات قول به إباحه را تقويت مي كند و از طرف ديگر دلالت اطلاقات و عمومات آيات كريمه و بعض روايات و استبعاداتي كه كاشف الغطاء قدس سره - ذكر كرد _ و ما در حد استبعاد پذيرفتيم _ و نيز ادعاي إجماع از جانب محقق ثاني قدس سره - بر حصول ملكيت در معاطات همراه با توجيه كلمات ديگران كه مرادشان از إباحه «ملكيت متزلزل» است، قول به ملكيت
ص: 532
را تقويت مي كند. لذا چشم پوشي از يك طرف و انتخاب قول ديگر مشكل است، هر چند قول دوم (ملكيت) خالي از قوّت نيست «فالقول الثاني لا يخلو عن قوّة».
به نظر ما نيز در دوران امر بين دو قول، قول مطابق اطلاقات و عمومات كه بيان مي كند معاطات مفيد ملكيت است أظهر مي باشد، ولي با وجود اين شايسته بود مرحوم شيخ اين مطلب را نيز در ضمن فرمايشاتشان در تقويت قول به إباحه اضافه مي كردند و آن اين كه:
علي رغم اين كه شمول اطلاقات نسبت به معاطات حداقل در نظر بدوي؛ خصوصاً مثل «أحَلَّ اللهُ البَيعَ» و «تِجَارَةً عَنْ تَرَاضٍ» واضح است و چندان پيچيدگي ندارد، ولي شهرت محصله بر عدم ملكيّت قائم است، و اين انسان را به ريب مي اندازد كه حتماً علتي داشته كه به اطلاقات و عمومات تمسّك نكرده اند و إلا مگر مي شود اكثر فقهاء و أعاظمي مثل سيد مرتضي، شيخ طوسي، ابي الصلاح حلبي و ... اين اطلاقات را نفهميده باشند؟! در حالي كه حداقل استدلال كتب عامه مانند شافعي و غير آن به اين عمومات و اطلاقات در منظرشان بوده، ولي با اين حال تمسّك نكرده اند. اين نظير آن است كه گفته اند: اگر روايتي مورد اعراض مشهور بود معلوم مي شود يك وهني در آن وجود دارد، تا آن جا كه «كلّما ازداد صحةً ازداد وَهناً».
اين مسأله انصافاً از مسائل مشكل در فقه است. ما نحن فيه از جمله مواردي است كه محصّل بايد خوب تدريب داشته باشد و قِلِق استنباط را بداند. فعلاً نكته ي اين كه چرا بزرگان قائل به عدم ملكيت شده اند را نمي خواهم بيان كنم و إن شاء الله در مسأله ي بعدي بيان خواهم كرد.
ص: 533
مرحوم شيخ بعد از ترجيح ادلّه ي قول به ملكيت معاطات، اين مسأله را مطرح مي كنند كه ملكيّت حاصل از معاطات متزلزل است يا لازم.(1)
تقريباً همه ي كساني كه قائل به مملكيّت معاطات شده اند _ به جز چند نفر معدود _ قائلند كه اين ملكيت به نحو متزلزل است؛ يعني قابل رجوع است و هر يك از متعاطيين مي توانند قبل از تصرف ناقل يا قبل از تلف يكي از دو بدل رجوع كنند.
به شيخ مفيد قدس سره - نسبت داده شده كه معاطات مفيد ملك لازم است و مانند بيع بالصيغه _ كه از آن به بيع عقدي(2) نيز تعبير مي شود _ مي باشد. ما نيز با ارائه ي توضيحاتي از كلام شيخ مفيد استظهار كرديم كه ايشان قائل به ملك لازم هستند؛ چون فرمودند: با تقابض بيع منعقد مي شود [و حق فسخ ندارند].(3)
از بعضي از معاصرين شهيد ثاني(4) قدس سره - و جماعتي از متأخرين از محدّثين(5) نيز
ص: 534
نقل شده كه قائل شده اند: اگر دالّ بر تراضي لفظ باشد _ هر چند صيغه ي واجد شرائط نباشد _ معاطات مفيد ملكيت لازمه است و الا مفيد ملكيت متزلزل است.
ص: 535
مرحوم شيخ مي فرمايد(1): مقتضاي أصالة اللزوم در ملك آن است كه ملكيت حاصل از معاطات به نحو لزوم است؛ نه متزلزل.
مقصود شيخ از «أصالة اللزوم در ملك» استصحاب ملكيّت است؛ نه ادله ي اجتهادي كه بعداً خواهد آمد؛ زيرا بلافاصله مي فرمايد: «للشكّ في زواله بمجرّد رجوع مالكه الأصلي».
بعد از قبول حصول ملكيت با معاطات به مقتضاي عمومات، اطلاقات و سيره كه طبق اين فرض بحث مي كنيم، شك مي كنيم كه با رجوع مالك اوّل، اين ملكيّت زائل مي شود و دوباره به كيس مالك اوّل برمي گردد يا خير، استصحاب ملكيّت براي مالك جديد جاري مي شود، لذا همچنان در ملكيت وي باقي است و رجوع مالك اوّل تأثيري ندارد. به عنوان مثال زيد كه كتابي را به معاطات از عمرو گرفت و طبق فرض مالك آن كتاب شد، شك مي كنيم بعد از رجوع عمرو و گفتن «كتاب را به من پس بده» ملكيت زيد بر كتاب زائل شد يا نه، دليل استصحاب بيان مي كند ملكيت زيد بر كتاب همچنان باقي است.
اشكالي بر اين استصحاب وارد شده و آن اين كه:
آن چه در ما نحن فيه ثابت است جامع بين ملك متزلزل و مستقر است؛ زيرا علي الفرض نمي دانيم كدام يك از اين دو قسمِ ملك به معاطات محقق شده است. بنابراين نمي توان استصحاب ملك جاري كرد؛ زيرا اگر اين جامع در ضمن ملك
ص: 536
متزلزل محقق شده باشد با رجوع مالك اصلي قطعاً منتفي شده است؛ چراكه معناي ملك متزلزل همين است كه با رجوع مالك اوّل زائل مي شود. و اگر احتمال دهيم در ضمن ملك مستقر محقق شده باشد از آن جا كه چنين ملكي متيقن نبوده جاري نيست و بلكه چون مسبوق به عدم است استصحاب عدم تحقق ملك مستقر جاري مي شود. پس ديگر ملكيتي باقي نيست تا منشأ اثر باشد.(1)
بلكه بالاتر، مي توان استصحاب علقه ي مالك اوّل را جاري كرد و اثبات نمود ملك حاصل از معاطات به نحو متزلزل است؛ زيرا علي الفرض شك مي كنيم علقه اي كه مالك اوّل نسبت به عين داشت با معاطات كاملاً زائل شد يا هنوز باقي است؟ استصحاب علقه ي مالك اوّل جاري مي شود و در نتيجه تسلط بر استرجاع آن دارد.
مرحوم شيخ در پاسخ اصلي به اشكال بر جريان استصحاب بقاء ملك مي فرمايد: تقسيم ملك به دو قسم متزلزل و مستقر درست نيست، بلكه ملك حقيقت واحد است _ البته حقيقت واحد اعتباري _ بله شارع در بعضي مقامات حكم فرموده مي توان آن را با رجوع زائل كرد و در بعضي جاها
ص: 537
نمي توان زائل كرد، ولي اين تفاوتي در حقيقت ملك ايجاد نمي كند. به عنوان مثال زيد كه مالك كتاب شده است مي تواند كتاب را تا آخر عمر در ملك خود نگه بدارد و مي تواند بعد از مدتي آن را از طريق بيع، هبه يا ... از ملكش خارج كند. آيا مي توان گفت مالكيت زيد بر كتاب در اين دو حالت متفاوت است؟ بديهي است كه اين دو حالت از حيث مالكيت زيد بر كتاب و اين كه كتاب مال زيد است فرقي ندارند.
ما نحن فيه نيز كه با رجوع مالك اوّل، ملكيت منتقل مي شود نظير اين مثال است. تنها فرقي كه دارند اين است كه در اين مثال، مالك خودش به طريقه ي عرفي كه مُمضاة شارع است ملك ثابتش را به ديگري منتقل مي كند، ولي در ما نحن فيه با اراده ي شخص ديگر [مالك اوّل] منتقل مي شود و اين تفاوتي در حقيقت ملك ايجاد نمي كند. به عبارت ديگر اين تفاوت مربوط به تفاوت حقيقت ملك نيست، بلكه مربوط به حكم شارع است كه امضاءاً يا تأسيساً جعل كرده كه در شرائط خاصي ملكيت با رجوع مالك اصلي زائل مي شود.
پس حقيقت ملك واحد است و منشأ اين اختلاف، اختلاف در حقيقت ملك نيست، بلكه اختلاف در حقيقت سبب مملّك است كه شارع چنين حكم كرده است؛ مثلاً اگر سبب مملّك بيع بالصيغه باشد شارع حكم نكرده كه اين ملك با رجوع مالك اوّل بعد از افتراق متبايعين زائل شود، امّا اگر سبب مملّك هبه باشد شارع حكم كرده در صورتي كه هبه غير معوضه بوده و عين باقي باشد و متهب غير ذي رحم باشد واهب مي تواند آن را از ملك متهب خارج كرده و داخل در ملك خودش كند.
پس خلاصه اين كه جواز رجوع و عدم جواز رجوع، از احكام شرعيه ي سبب است و ربطي به خصوصيات مسبّب _ يعني خود ملك _ ندارد.
ص: 538
مرحوم شيخ براي تثبيت مطلبشان كه حقيقت ملك واحد است دو دليل ذكر مي كنند(1):
دليل اوّل: اين كه ملكيت با جواز رجوع و عدم جواز رجوع تحصيص و تقسيم نمي شود امري وجداني است. شاهد آن اين است كه إنشاء ملك در هبه ي لازمه و هبه ي جائزه به يك صورت است و زيد كه مثلاً كتابش را به رَحِمش هبه مي كند كه هبه ي لازمه است، با صورتي كه كتابش را به بيگانه هبه مي كند و هبه ي جائزه است وجداناً تفاوتي بين اين دو إنشاء احساس نمي شود، بنابراين مُنشَأ آن دو _ يعني ملك _ نيز تفاوتي ندارند و اين آيت آن است كه ملك دو قسم نيست.
دليل دوم: اگر لزوم و جواز از خصوصيات ملك بوده و موجب تصنيف و تقسيم ملك بما هو ملكٌ شود بدين معناست كه هر يك از اين دو مشتمل بر قدر مشترك و يك خصوصيت مي باشد. مثلاً انسان و فرس كه دو نوع از حيوان
ص: 539
محسوب مي شوند هر يك مشتمل بر قدر جامع (حيوانيت) بوده و انسان داراي خصوصيت ناطقيت و فرس داراي خصوصيت صاهليت مي باشد. بنابراين ملك نيز جامع و قدر مشتركي دارد كه با ضميمه ي خصوصيتي ملك متزلزل مي شود و با ضميمه ي خصوصيت ديگر ملك مستقر.
حال سؤالي كه اين جا مطرح مي شود آن است كه: خصوصياتي كه مصنِّف يا منوِّع ملك مشترك مي شود از كجا پديد مي آيد؟ بايد يا از جعل مُنشِئ [مالك] حاصل شود يا از جعل شارع و از اين دو خارج نيست.
اگر تخصيص قدر مشترك به إحدي الخصوصيتين به جعل مالك باشد لازمه اي دارد كه نمي توان به آن ملتزم شد و آن اين كه بايد قصد مالك در جواز و لزوم ملك دخيل باشد؛ يعني اگر با قصد امكان رجوع إنشاء كرد ملك جايز مي شود و اگر با قصد عدم امكان رجوع إنشاء كرد لازم مي شود و اگر هم اصلاً قصدي از اين نظر نداشت حكم خاص خود را داشته باشد. در حالي كه بديهي است قصد رجوع يا قصد عدم رجوع يا عدم هر يك از اين دو در جواز و عدم جواز ملك، متزلزل يا مستقر بودن ملك نه در پيش عقلاء و نه در پيش شارع دخيل نيست. بعضي از ملك ها قابل رجوع است هر چند مالك موقع إنشاء قصد رجوع نداشته است و بعضي از ملك ها نيز قابل رجوع نيست هر چند مالك حين إنشاء قصد رجوع داشته است.
و اگر تخصيص قدر مشترك به إحدي الخصوصيتين به جعل شارع باشد اين هم لازمه اي دارد كه نمي توان به آن ملتزم شد و آن اين كه [شارع حكم به تحقق ملك لازم كند در جايي كه منشئ قصد تحقق ملك جائز كرده و نيز حكم به تحقق ملك جائز كند در جايي كه منشئ قصد تحقق ملك لازم كرده و در نتيجه] قاعده ي «العقود تتبع القصود» منخرم شود.
ص: 540
إن قلت: مرحوم شيخ در پاسخ به استدلال كاشف الغطاء قدس سره - كه لازمه ي قول به إباحه در معاطات آن است كه قاعده ي «العقود تتبع القصود» منخرم شود فرمودند انخرام قاعده ي «العقود تتبع القصود» اشكالي ندارد و مستلزم تأسيس قواعد جديدي در فقه نيست.
قلت: مرحوم شيخ در آن جا فرمودند(1) عقود بر دو قسم است: عقود لفظيه و عقود فعليه. در عقود فعليه _ از جمله معاطات _ تخلف از قصود ممكن است و اشكالي ندارد، ولي در عقود لفظيه كه عقود صحيحه مي باشد أدله ي إمضاء بيان مي كند كه تابع قصود بوده و عين آن قصود را محقق مي كند. پس كلامشان در آن جا ناقض اين كلام نيست.
إن قلت: به هر حال بحث ما در معاطات است كه عقد فعلي است؛ نه عقد لفظي، لذا طبق اين كلام شيخ مانعي ندارد كه قاعده منخرم شود.
قلت: قاعده ي أصالة اللزوم اختصاص به معاطات ندارد و در عقود فعليه و عقود لفظيه هر دو جاري است. لذا اگر بگوييم خصوصيت ملكيت ناشي از جعل شارع است لازمه اش آن است كه آن قاعده حتي در عقود لفظيه منخرم شود و عقود تابع قصود نباشد.
بنابراين نه مي توان ملتزم شد تخصيص قدر مشترك به إحدي الخصوصيتين به
ص: 541
جعل شارع است و نه به جعل مالك و اين آيت آن است كه اصلاً ملكيت چيزي نيست كه خصوصيت بردار باشد به گونه اي كه آن را دو قسم كند. بلكه ملكيت امرش دائر بين وجود و عدم است [كه در موارد مختلف احكام مختلف دارد] و منشأ اختلاف احكام نيز سبب ملك است؛ يعني اگر سببش مثلاً هبه باشد جايز است و اگر بيع باشد لازم است وگرنه مُسبّب _ يعني ملك _ در بيع و هبه تفاوتي ندارد.
استدلال جناب شيخ بر اين كه نمي توان دو نوع ملك داشت درست نيست و مانعي ندارد ملتزم شويم دو قسم ملك _ ملك مستقر و ملك متزلزل _ وجود دارد. ملك مستقر يعني ملكي كه در عالم اعتبار آن قدر محكم است كه با رجوع زائل نمي شود. ملك متزلزل يعني ملكي كه از آن ضعيف تر بوده و با رجوع زائل مي شود.
امّا استدلال اوّل ايشان كه فرمودند: إنشاء ملك در هبه ي لازم و غير لازم وجداناً يكي است و اين آيت آن است كه حقيقت ملك در اين دو تفاوتي ندارد و لزوم و جواز از احكام سبب بوده و ربطي به مسبّب ندارد، مي گوييم: گرچه اصل اين فرمايش كه عدم تفاوت إنشاء ملك در هبه ي لازم و غير لازم وجداني است متين بوده و قابل مناقشه نيست، ولي مدعاي شيخ را اثبات نمي كند؛ زيرا هبه نزد عرف و عقلاء از عقود لازم محسوب مي شود _ و بلكه شايد لزوم آن از بعض عقود لازم ديگر بيشتر باشد(1) _ اين شارع است كه در بعضي موارد لزوم
ص: 542
عقلائيه ي هبه را إمضاء كرده و در بعضي موارد حكم به جواز آن كرده است. بدين جهت عدم تفاوت إنشاء عرفي هبه را نمي توان آيت بر عدم تفاوت دو ملك دانست؛ چراكه هبه در ميان عرف و عقلاء يك قسم بيشتر نيست و آن مفيد ملك لازم است.
نهايت چيزي كه اين كلام مي تواند اثبات كند آن است كه شارع مي تواند بعض آن چه را كه متعاقدين قصد مي كنند امضاء نكند و خلافش را حكم كند؛ يعني تأسيس كامل نيست كه اين را خواهيم گفت مشكلي ندارد.
و امّا استدلال دوم جناب شيخ - رحمة الله عليه - كه فرمودند: تخصيص قدر مشترك بين ملكين بإحدي الخصوصيتين يا به جعل مالك است يا به جعل شارع، در حالي كه هيچ كدام نمي تواند صحيح باشد، خدمت ايشان عرض مي كنيم كه هم به جعل مالك مي تواند باشد و هم به جعل شارع و هيچ مشكلي ندارد.
چه مانعي دارد مالك در إنشاءش چنين قصد كند كه ملكيت متزلزلي را ايجاد مي كنم كه با رجوع به ملك خودم برگردد؟! اين كه مي بينيم در خارج چنين نيست به اين خاطر است كه شارع تصرف كرده، بعضي جاها را إمضاء و بعضي جاها را ردّ فرموده است، ولي اين بدين معنا نيست كه نمي تواند به جعل مالك باشد، بلكه به جعل مالك است مگر آن كه شارع غير آن را جعل كرده باشد. لذا مي گوييم آن جاهايي كه شارع ردع نكرده و كشف إمضاء شارع مي كنيم به جعل مالك است و مانند مواردي است كه جعل خيار مي شود. جعل خيار در عقد كه عقلاء در ميان خود آن را پذيرفته اند و شارع نيز إمضاء فرموده به معناي إنشاء ملكيت متزلزل از جانب مالك است كه با رجوع خودش يا ديگري از بين مي رود؛ يعني از ملك
ص: 543
طرف مقابل خارج شده به ملك مالك اوّل برمي گردد. پس تخصيص قدر مشترك بين ملكين به إحدي الخصوصيتين مي تواند به جعل مالك باشد.
كما اين كه به جعل شارع نيز مي تواند باشد؛ زيرا متشرعين حتي جعل هاي خودشان را هم به إمضاء شارع معتبر مي دانند و بعد از إمضاء شارع به آن ملتزم مي شوند. بنابراين مي توان گفت مطابق آن چه را كه مالك جعل كرده شارع نيز جعل مي كند و در برخي موارد [قيدي] را اضافه يا كم مي كند و در برخي موارد ردع كرده و إمضاء نمي كند.
امّا اين كه فرمود اگر به جعل شارع باشد «تخلف العقود عن القصود» لازم مي آيد، مثلاً مالك غافل كه به ذوق عقلائي و ارتكاز فطري خود ملكيت لازمه را در هبه إنشاء مي كند، اين كه شارع ملكيت غير لازم را در اين فرض محقق كند از مصاديق تخلف عقد از قصد مي باشد، خدمت جناب شيخ عرض مي كنيم خود شما در پاسخ ديگري به مبعّد اوّل كاشف الغطاء قدس سره - فرموديد(1): «أنّ تخلّف العقد عن مقصود المتبايعين كثير» و مثال هاي متعددي نيز براي آن ذكر كرديد.
بنابراين هر دو برهاني كه جناب شيخ قدس سره - براي اثبات واحد بودن حقيقت ملك اقامه كردند ناتمام است و حق آن است كه دو قسم ملك وجود دارد به اين بيان كه:
گرچه در تكوين سبب هاي مختلف مي تواند مسبّب واحد داشته باشد، مانند مثال معروف حرارت كه حقيقت آن حرارتي كه از تابش نور خورشيد حاصل
ص: 544
مي شود با حرارتي كه از جريان الكتريسيته توليد مي شود تفاوتي ندارد و مرحوم شيخ نيز تقريباً با تشبيه ما نحن فيه به تكوين خواستند اثبات كنند كه مسبّب واحد است و سبب متعدد، ولي ما خدمت شيخ عرض مي كنيم: تلقي عرف در مثل ما نحن فيه از اعتباريات _ البته نه به صورت قاعده ي كلي _ آن است كه از سبب هاي متفاوت مسبب هاي مختلف پديد مي آيد؛ مثلاً وقتي هبه، بيع، معاطات و اسباب ديگر را ملاحظه مي كند كه در بعضي حكم به جواز رجوع و در بعضي حكم به عدم جواز رجوع شده است مي گويد اين مسبّب چون از آن سبب خاص پديد آمده محكم تر است، ولي آن مسبّب كه از سبب ديگر پديد آمده كمي ضعيف تر است. يعني تفاوت سبب ها را موجب تفاوت مسبّب ها مي بيند و در نظرش اين چنين است كه اگر مسبّب ها واحد بودند بايد حكم واحد مي داشتند، اين كه يك جا حكم به جواز رجوع مي شود و يك جا حكم به عدم جواز رجوع مي شود تلقي عرف آن است كه اين ناشي از خود مسبب است؛ يعني چون مسبب ها متفاوتند آثارشان هم متفاوت است، هر چند تفاوت مسبب ها هم ناشي از تفاوت سبب هاست و تفاوت آن ها به مسبّب ها سريان پيدا كرده است.
بنابراين آن چه دارج بين ألسنه است كه ملك دو قسم است؛ ملك متزلزل و ملك مستقر و هر كدام احكام خاصي دارد، ناشي از اين تلقي عقلايي و عرفي بوده و صحيح مي باشد.
شيخ - رحمة الله عليه - در پاسخ دوم به اشكال بر جريان استصحاب مي فرمايد: علي فرض دو قسم بودن ملك و اين كه جامع بين ملك متزلزل و مستقر متيقن است، مي توان همان جامع را استصحاب كرد؛ يعني ملكيتي كه براي آخذ به معاطات حاصل شده و جامع بين متزلزل و مستقر مي باشد مي توان آن را به نحو كلّي قسم ثاني استصحاب كرد.
ص: 545
مثال معروف استصحاب كلّي قسم ثاني، همان استصحاب كلّي حيوانيّت است كه نمي دانيم در ضمن پشه محقق شده يا فيل، كه اگر در ضمن پشه محقق شده باشد قطعاً از بين رفته و اگر در ضمن فيل باشد باقي است. پس همان طور كه در اين مثال مي توان كلّي حيوانيّت را استصحاب كرد در ما نحن فيه نيز مي توان كلّي ملكيت را كه جامع بين متزلزل و مستقر مي باشد استصحاب كرد.
در اصول اشكالاتي بر جريان استصحاب كلّي قسم ثاني وارد شده كه مهم ترين آن اشكالات و پاسخي كه ما پسنديده ايم به اين صورت است:
اشكال اوّل: در همان مثال فيل و پشه، پشه چون قطع به از بين رفتن آن وجود دارد پس حيوانيت در ضمن آن هم منتفي است، از طرفي هم چون حدوث فيل از ابتدا مشكوك بوده، استصحاب عدم در آن جاري است، لذا حيوانيّت در ضمن فيل هم منتفي است. بنابراين كلّي حيوانيت بالكل منتفي است.
پاسخ: با استصحاب عدم فيل نمي توان اثبات عدم كلّي حيوانيّت كرد؛ چون مثبت است. به خاطر اين كه استصحاب عدم فيل به معناي عدم كلّي نيست؛ زيرا احتمال دارد كه كلّي در ضمن پشه محقق شده باشد. بنابراين براي اثبات عدم كلّي بايد انتفاء حيوانيت در ضمن پشه را نيز ضميمه كنيم، آن گاه نتيجه بگيريم كه پس كلي حيوانيت منتفي است، در حالي كه اين لازمه ي عقلي بوده و لوازم عقليه ي استصحاب حجت نيست.
تطبيق آن بر ما نحن فيه به اين صورت است كه استصحاب عدم تحقق ملك مستقر عين عدم تحقق ملك به نحو كلي نيست، بلكه اگر عدم ملك متزلزل را به آن ضميمه كنيم و از اين قاعده ي عقليه كه كلي بايد در ضمن يكي از اين دو
ص: 546
محقق شود هم استفاده كنيم، آن گاه مي توانيم نتيجه بگيريم كه كلي ملك هم موجود نيست. در حالي كه اين مثبت بوده و مثبتات استصحاب حجّت نيست.
اشكال دوم: غايت آن چه كه با استصحاب كلي ملك به نحو قسم ثاني اثبات مي شود جامع بين ملك مستقر و متزلزل مي باشد و [از طرفي مي دانيم] جامع بين متزلزل و مستقر، مستقر نيست، لذا با رجوع مالك اوّل، آن جامع قطعاً منتفي مي شود و ديگر قابل استصحاب نيست.
پاسخ: فرض آن است كه جامع مي تواند در ضمن فرد طويل هم ادامه پيدا كند و اين طور نيست كه حتماً در ضمن فرد قصير تحقق يابد، بلكه هم مي تواند قائم به فرد طويل باشد و هم قائم به فرد قصير. و از آن جا كه نمي دانيم جامع قائم به فرد قصير است يا طويل، پس احتمال بقاء آن حتي با رجوع مالك اوّل نيز وجود دارد، لذا مشمول اطلاق «لا تنقض اليقين بالشك ابداً» بوده و استصحاب جاري مي باشد.
بله! اگر حكمي بر خصوص ملك متزلزل يا بر خصوص ملك مستقر مترتب باشد با اين استصحاب نمي توان آن را ثابت كرد، بلكه فقط احكام مترتب بر جامع را مي توان اثبات كرد.
اگر كسي در جريان استصحاب به عنوان استصحاب كلي قسم ثاني با موضوع ملكيت در معاطات مناقشه كند و آن را جاري نداند باز به نظر ما راه ديگري براي جريان استصحاب شخصي ملك _ با اين كه ملك را دو قسم مي دانيم _ وجود دارد و آن اين كه:
ما در بحث استصحاب، استصحاب فرد مردّد را _ كه نزد ما مردّد است ولي عند
ص: 547
الله معيّن است _ جايز دانستيم. به اين بيان كه مي دانيم فردي از ملكيت كه عند الله معيّن است براي آخذ محقق شده است، همان فرد را مي توانيم با استصحاب تا زمان شك جرّ كنيم. اين كه نزد ما آن فرد معلوم نيست و مردد است ضربه اي به جريان استصحاب فرد وارد نمي كند، همين كه عند الله معين است كفايت مي كند.(1)
البته اين استصحاب فرد مردّد مورد حمله ي عده ي زيادي از محققين(2) قرار گرفته و اشكالات متعددي را بر آن وارد كرده اند، امّا ظاهراً همه ي شبهه ها قابل جواب است و ما در بحث استصحاب از آن دفاع كرده و اشكالات را پاسخ گفتيم. بنابراين در ما نحن فيه نيز مي توان با استصحاب فرد مردّد اثبات بقاء ملكيّت آخذ كرد.
ص: 548
اشكال ديگري كه بر جريان استصحاب ملك حاصل از معاطات وارد شده بود اين بود كه اصلاً نوبت به جريان استصحاب ملك حادث براي آخذ نمي رسد؛ چراكه استصحابِ علقه ي مالكِ اوّل جاري بوده و حاكم بر استصحاب ملك آخذ مي باشد.
در پاسخ مي گوييم: مقصود از علقه ي مالك اوّل چيست؟ آيا مقصودتان بقاء مالكيت مالك اوّل است؟ يا مقصودتان حق رجوع براي مالك اوّل است؟ از اين دو كه خارج نيست. اگر مقصودتان بقاء مالكيت مالك اوّل باشد، قطعاً حرف نادرستي است؛ زيرا علي الفرض از ملك مالك اوّل خارج شده و داخل در ملك آخذ شده است. و اگر مقصودتان حق رجوع براي مالك اوّل است مي گوييم: حالت سابقه ي متيقّنه نداشته تا آن را استصحاب كنيم. پس اين اشكال نيز بر جريان استصحاب ملك حادث وارد نيست.
مرحوم شيخ - رحمة الله عليه - توجه شايسته اي اين جا مي دهند و مي فرمايند(1): اين كه گفتيم اصالة اللزوم در هر عقدي كه شرعاً در لزومش شك شود جاري است فرقي نمي كند كه منشأ شك، شبهه ي حكميه باشد يا شبهه ي موضوعيه.
آن چه تا به حال بحث كرديم كه آيا رجوع در بيع معاطاتي مؤثر است يا نه، مربوط به شبهه ي حكميه بود؛ چون شك ما ناشي از اشتباه امور خارجيه نبود، بلكه اجمال و ابهام مربوط به آن چيزي بود كه بايد از ناحيه ي شارع بيان شود كه
ص: 549
آيا شارع اين رجوع را نافذ قرار داده يا خير؟
اگر شك ما ناشي از اشتباه امور خارجيه باشد؛ مثلاً مي دانيم عقدي در خارج واقع شده، ولي نمي دانيم اين عقد به نحو هبه بوده كه جايز است _ و چون عين هنوز باقي است واهب مي تواند به متهب رجوع كند و عين را از وي پس بگيرد _ يا به نحو صلح بوده كه عقد لازم است و قابل رجوع نيست؟ در اين جا نيز جناب شيخ قدس سره - به حق مي فرمايند كه اصالة اللزوم _ يعني استصحاب ملك آخذ _ جاري است، لذا مالك اوّل نمي تواند رجوع كند؛ چون شك داريم كه اين رجوع مؤثر است يا نه، استصحاب ملكيت آخذ جاري كرده و مي گوييم: اين ملك با رجوع مالك اوّل زائل نشده است.
رجوع به أصالة اللزوم [در شبهه ي موضوعيه] در صورتي است كه طرفين دعوايي ندارند و مثلاً فراموش كرده اند عقدي كه منعقد شده عقد لازم بوده يا جايز. امّا اگر طرفين دعوا يكي ادعا كند كه عقد منعقد شده به نحو مثلاً صلح بوده كه عقد لازم و غير قابل رجوع است و طرف ديگر ادّعا كند كه عقد مزبور به نحو هبه ي غير معوّضه به غير ذي رحم بوده كه عقد جايز است [با اصالة اللزوم مسأله فيصله پيدا نمي كند. بلكه] طرفين به قاضي رجوع مي كنند و واگذار كننده ادعا مي كند به نحو هبه واگذار كرده و در نتيجه مي تواند رجوع كند، ولي قبول كننده منكر آن است و مي گويد واگذار كننده به نحو صلح واگذار كرده كه در نتيجه نمي تواند رجوع كند.
معيار قضاوت آن است كه «البيّنة علي المدعي و اليمين علي من أنكر»(1) ابتدا
ص: 550
بايد مدّعي بينه بياورد و اگر بيّنه نداشت منكر قسم بخورد. مدعي كسي است كه قولش خلاف اصل است و منكر قولش موافق اصل است. ولي در اين مسأله هر دو مدعي هستند و هر دو منكر؛ چون يكي مدعي هبه است و منكر صلح و ديگري مدعي صلح است و منكر هبه، [لذا اگر هيچ كدام نتوانستند بيّنه إقامه كنند يا هر دو بيّنه إقامه كردند و تعارض شد] بايد تحالف كنند؛ يعني هر كدام بر نفي ادعاي ديگري قسم بخورد به اين صورت كه واگذار كننده قسم بخورد بر نفي مصالحه و قبول كننده قسم بخورد بر نفي هبه.
نتيجه ي تحالف اين مي شود كه هم صلح و هم هبه باطل مي شود و كأنّ واگذاري در اين جا اتفاق نيافتاده است.
امّا مرحوم شيخ در اين جا مي فرمايند(1): تحالف في الجمله است. شايد نظر مبارك شيخ به اين بوده كه نحوه ي طرح دعوا فرق مي كند؛ اگر مصبّ دعوا بر روي هبه و صلح به نحوي كه تقريب كرديم باشد، جاي تحالف است؛ چون هر دو مدعي و هر دو منكرند. امّا اگر مصبّ دعوا بر روي صلح و هبه نباشد، بلكه به گونه ي ديگر باشد(2)؛ مثلاً واگذار كننده به قاضي مي گويد من حق رجوع به آن عين را داشتم و رجوع كردم، پس ديگر از ملك تحويل گيرنده خارج شده و مال من است، ولي تحويل گيرنده مي گويد با وجود رجوع واگذار كننده، عين مال من است و رجوع وي تأثيري ندارد. اين جا چون قول واگذار كننده خلاف اصل
ص: 551
است _ زيرا خلاف استصحاب ملك قبول كننده است كه در شبهه ي موضوعيه هم جاري مي شود _ و قول قبول كننده موافق اصل است، پس قبول كننده منكر بوده و او فقط بايد قسم بخورد.
ممكن است كسي(1) ادعا كند حتي اگر مصبّ دعوا به صورت صلح و هبه باشد از آن جا كه غرض نهايي اين است كه ملك از قبول كننده اخذ شود و غرض نهايي ملاك [در تعيين مدعي و منكر] است، پس در اين صورت نيز فقط قبول كننده منكر است، لذا او بايد قسم بخورد و جاي تحالف نيست.
شيخ - رحمة الله عليه - بعد از تمسّك به أصالة اللزوم مستند به اصل عملي، به عمومات و اطلاقات نيز براي اثبات لزوم ملكيّت حاصل از معاطات تمسّك مي كنند. از جمله:
با اين كه شيخ - رحمة الله عليه - در دلالت مرسله بر إفاده ي اصل ملكيت در معاطات مناقشه
ص: 552
كردند _ هر چند ما مناقشه ي ايشان را نپذيرفتيم _ ولي اين جا(1) در دلالت مرسله بر لزوم ملك حاصل از معاطات پافشاري كرده و اشكالي را كه بعضي مطرح كرده اند پاسخ مي دهند!
مرحوم شيخ دلالت مرسله را بر لزوم ملكيت چنين تقريب مي كنند: اين روايت بيان مي كند مردم تمام انواع سلطنت را بر مالشان دارند و از انواع سلطنت آن است كه مال بدون اختيار مالك از ملكيتش خارج نشود، و از آن جا كه جايز بودن معاطات به معناي جواز رجوع و تملّك مال ديگري بدون رضايت مالكش مي باشد، پس منافات با سلطنت مطلقه دارد [كه اين روايت آن را براي مالك اثبات مي كند].
شيخ - رحمة الله عليه - سپس مي فرمايد: با اين بيان، توهّمي كه ممكن است در مقابل استدلال به اين مرسله رُخ دهد مدفوع است و آن اين كه شايد كسي در دلالت مرسله اين چنين مناقشه كند كه نهايت مدلول روايت آن است كه فرد بر ملك خودش سلطنت دارد، [در حالي كه بعد از رجوع مالك اصلي نمي دانيم ملكيّت آخذ باقي باشد تا بر ملكش سلطنت داشته باشد؛ زيرا اگر رجوع نافذ باشد] بدين معناست كه آن ملكيت را زائل كرده و به ملك مالك اصلي برگشته است، لذا تصرفي كه رخ داده، تصرف در ملك ديگري نيست؛ زيرا رجوع يعني انتقال مال از ملك آخذ به ملك مالك اصلي.
ص: 553
محقق اصفهاني - رحمة الله عليه - علي رغم اين كه در بحث اين كه آيا «الناس مسلّطون علي أموالهم» مشرّع بوده و در شك در [صحّت] انواع عقد مي توان به آن تمسك كرد يا نه، بر خلاف شيخ فرمودند مي توان به آن تمسك كرد، امّا اين جا بعد از تقرير نحوه ي دلالت مرسله بر مدعاي شيخ به دو بيان، با آن مخالفت كرده و مرسله را دالّ بر لزوم معاطات نمي داند.(1)
1. روايت با مدلول مطابقي اش دلالت مي كند: مالك بر جميع تصرفات در مالش حتي بعد از رجوع مالك اصلي سلطنت دارد؛ چون شك مي كنيم آيا آخذ بعد از رجوع مالك اصلي نيز سلطنت دارد يا نه؟ مقتضاي اطلاق «الناس مسلّطون علي أموالهم» آن است كه بعد از رجوع نيز آخذ سلطنت دارد.
محقق اصفهاني قدس سره - همان اشكالي را كه شيخ به عنوان توهّم مطرح كردند با بياني فنّي تر در اين جا ذكر مي كنند و مي گويند: موضوع «الناس مسلّطون علي أموالهم» مال مضاف به إضافه ي ملكيه است؛ يعني مردم بر آن مالي كه ملكِشان است تسلط دارند، در حالي كه در ما نحن فيه بعد از رجوع مالك اصلي نمي دانيم مال، ملك آخذ باشد، شايد به ملك مالك اصلي در آمده باشد، پس شك در موضوع داريم و اگر بخواهيم در اين فرض به عموم «الناس مسلّطون علي
ص: 554
أموالهم» براي اثبات ملكيت آخذ تمسّك كنيم، در واقع تمسّك به عام در شبهه ي مصداقيه خواهد بود.
به نظر مي رسد اشكال محقق اصفهاني قدس سره - علي رغم داشتن صورت فنّي قابل جواب باشد و بتوان به عموم «الناس مسلّطون علي أموالهم» در ما نحن فيه تمسّك كرد و آن اين كه «سلطنت بر مال» بدين معناست كه مال بتمام شؤونه وابسته به مالك است، و قبلاً در تبيين حقيقت ملك بيان كرديم كه «ملك» به معناي وابستگي مملوك بتمام هويّته به مالك است، مثل وابستگي معلول به علّت وجودي خود و مثل وابستگي نور خورشيد به خورشيد. بنابراين مقتضاي «الناس مسلّطون علي أموالهم» آن است كه مال هر شخصي با تمام شؤونش وابسته به اوست و از ديگران بيگانه است. لذا اگر شخص ديگري بخواهد وابستگي مال به مالكش را قطع كند و ملكيت وي را از بين ببرد منافات با مقتضاي روايت داشته كه بيان مي كند مالك بر تمام شؤون ملك از جمله ذات آن سلطنت دارد و نمي توان اين را پذيرفت كه مالك هر نوع تصرفي در ملك خود مي تواند كند، ولي نمي تواند اصل آن را حفظ كند!
پس به اطلاق روايت مي توان تمسّك كرده و اثبات كرد ملكيت آخذ بعد از رجوع نيز باقي است.
2. روايت به مدلول التزامي دلالت مي كند مقتضاي اين كه مالك سلطنت مطلق بر جميع تصرفات دارد آن است كه ديگري بر اين مال سلطنت ندارد به نحوي كه مزاحمت با سلطنت مطلق مالك داشته باشد. اگر ديگري أدني سلطنتي داشته باشد به نحوي كه مزاحم با سلطنت مالك باشد بدين معناست كه سلطنت مالك
ص: 555
مطلقه نيست. پس دلالت التزامي اين كه مالك سلطنت مطلقه بر مالش دارد آن است كه ديگري هيچ گونه سلطنتي كه مزاحم با سلطنت مالك باشد ندارد.(1)
بنابراين رجوع مالك اصلي چون منافي با سلطنت مطلق آخذ در ما نحن فيه مي باشد روايت به دلالت التزامي آن را نفي مي كند.
امّا محقق اصفهاني قدس سره - در پاسخ به اين بيان مي فرمايند: روايت به دلالت التزامي نفي سلطنت غير مي كند به گونه اي كه مزاحم سلطنت مالك باشد، ولي رجوع كه مزاحمتي با سلطنت مالك ندارد؛ زيرا رجوع يعني استرداد و استرداد تصرف در ملك نيست، بلكه تصرف در مالكيّت است. روايت «الناس مسلّطون علي أموالهم» اثبات مي كند كه مالك سلطنت بر ملك (مملوك) دارد امّا اثبات نمي كند كه سلطنت بر مالكيت دارد.
مالك اصلي با رجوع، در حقيقت تصرف در مالكيت مي كند؛ نه در ملك؛ يعني ابتدا مالكيّت را از آخذ سلب مي كند، آن گاه كه به ملك خود استرداد كرد در ملك خود تصرف مي كند. لذا رجوع مالك اصلي منافاتي با «الناس مسلّطون علي أموالهم»
ص: 556
ندارد. به همين خاطر است كه ما گفتيم اعراض از ملك اثر ندارد؛ چون اعراض از ملك به معناي نفي مالكيت است، در حالي كه مالك تسلط بر مالكيت ندارد تا بتواند آن را با اعراض نفي كند، بلكه مالك فقط تسلط بر ملك دارد؛ نه بيشتر.
پاسخ اين اشكال محقق اصفهاني نيز با دقت در حقيقت ملك روشن مي شود؛ زيرا حقيقت ملك كه به معناي وابستگي شيء به تمام هويتش به مالك بوده و «الناس مسلّطون علي أموالهم» نيز در واقع همان را تبيين مي كند، با اين مطلب [كه ديگري بتواند اين رابطه را با مالك قطع كند و مالكيت وي را سلب كند منافات دارد.] چگونه مي توان گفت اين روايت تصرفات غير را در صورتي كه اصل وابستگي را باقي بگذارد نفي مي كند، امّا تصرّفي كه وابستگي شيء به مالك را از بين مي برد و ملكيت را منعدم مي كند نفي نمي كند؟! لازمه ي اين سخن آن است كه غير، حق ندارد طبق «الناس مسلّطون علي أموالهم» مثلاً قدم در ملك كسي بگذارد، امّا مي تواند اين ملك را كلاً نابود كند و وابستگي آن را از وي بگيرد! اين نظير آن است كه كسي براي اين كه گرفتار محذور اهانت به عالم نشود ابتدا علم او را از وي بگيرد سپس به او اهانت كند! در حالي كه وقتي گفته مي شود به عالم اهانت نكن، گرفتن علم وي بالاترين إهانت به اوست.
بنابراين اگر «الناس مسلّطون علي أموالهم» بالمطابقه دلالت بر نفي تصرفي كه اصل سلطنت و ملكيت را سلب مي كند نداشته باشد، بالفحوي و الاولوية بر آن دلالت مي كند.
پس نتيجه اين شد كه كلام شيخ قدس سره - كه فرمودند «الناس مسلّطون علي أموالهم» مي تواند دالّ بر لزوم ملكيّت حاصل از معاطات باشد درست مي باشد و مي توان
ص: 557
براي اثبات لزوم ملكيت كه به نحو شبهه ي حكميه نمي دانيم شارع رجوع در معاطات را مؤثر دانسته يا نه، به اين روايت تمسّك كرد.
روايت ديگري كه جناب شيخ - رحمة الله عليه - به عنوان سند لزوم معاطات ذكر مي فرمايد(1) روايت شريف «لا يحلّ مال امرئٍ [مسلم](2) إلّا عن طيب نفسه» است.
از چند روايت مي توان اين مضمون را استفاده كرد كه عبارتست از:
_ مصححه ي زيد الشحام:
عَلِيُّ بْنُ إِبْرَاهِيمَ عَنْ أَبِيهِ عَنِ ابْنِ أَبِي عُمَيْرٍ عَنْ أَبِي أُسَامَةَ زَيْدٍ الشَّحَّامِ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ عليه السلام - قَالَ: إِنَّ رَسُولَ اللَّهِ- صلي الله عليه و آله و سلم - وَقَفَ بِمِنًى حِينَ قَضَى مَنَاسِكَهَا فِي حَجَّةِ الْوَدَاعِ فَقَالَ ... أَلَا مَنْ كَانَتْ عِنْدَهُ أَمَانَةٌ فَلْيُؤَدِّهَا إِلَى مَنِ ائْتَمَنَهُ عَلَيْهَا فَإِنَّهُ لَا يَحِلُ دَمُ امْرِئٍ مُسْلِمٍ وَ لَا مَالُهُ إِلَّا بِطِيبَةِ نَفْسِهِ ... .(3)
ص: 558
اين روايت از لحاظ سند قابل اعتماد است. شيخ صدوق(1) قدس سره - نيز اين روايت را با سند خود از زرعه(2) از سماعه نقل كرده [كه آن هم از لحاظ سند موثقه مي باشد.]
_ موثقه ي أبي بصير:
عِدَّةٌ مِنْ أَصْحَابِنَا عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ عِيسَى عَنِ الْحُسَيْنِ بْنِ سَعِيدٍ عَنْ فَضَالَةَ بْنِ أَيُّوبَ عَنْ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ بُكَيْرٍ عَنْ أَبِي بَصِيرٍ عَنْ أَبِي جَعْفَرٍ عليه السلام - قَالَ: قَالَ رَسُولُ اللَّهِ- صلي الله عليه و آله و سلم -: سِبَابُ الْمُؤْمِنِ فُسُوقٌ وَ قِتَالُهُ كُفْرٌ وَ أَكْلُ لَحْمِهِ مَعْصِيَةٌ وَ حُرْمَةُ مَالِهِ(3) كَحُرْمَةِ دَمِهِ.(4)
ص: 559
_ توقيعي از امام زمان عليه السلام -:
فَلَا يَحِلُّ لِأَحَدٍ أَنْ يَتَصَرَّفَ فِي مَالِ غَيْرِهِ بِغَيْرِ إِذْنِه.(1)
ص: 560
_ روايت محمد بن يزيد الطبري:
لَا يَحِلُّ مَالٌ إِلَّا مِنْ وَجْهٍ أَحَلَّهُ اللَّهُ.(1)
تمركز بحث عمدتاً روي اين عبارت «لَا يَحِلُّ مالُ امْرِئٍ مُسْلِمٍ إِلَّا بِطِيبَةِ نَفْسِهِ» است كه از مصحّحه ي زيد الشحام استفاده مي شود.
مرحوم شيخ در چگونگي دلالت اين روايت بر لزوم ملكيت حاصل از معاطات مي فرمايد: از آن چه درباره ي استدلال به روايت سابق يعني «الناس مسلّطون علي أموالهم» ذكر كرديم، كيفيت استدلال به اين روايت نيز روشن مي شود؛ چراكه اين روايت بيان مي فرمايد سبب حِلّ مال غير، منحصر در رضاي مالك است؛ يعني رضاي مالك سبب تامّ يا ناقص در حلّيت مال غير است و بدون رضاي مالك نمي توان مال غير را براي خود حلال كرد. بنابراين در ما نحن فيه كه مالك اصلي مي خواهد با رجوع و بدون رضايت مالك فعلي آن _ يعني آخذ _ آن را براي خود حلال كند با اين روايت منافات داشته و اين روايت
ص: 561
دلالت مي كند رجوع مالك اصلي نافذ نيست.
شيخ - رحمة الله عليه - مي فرمايد: ممكن است نظير توهمي كه در سابق ذكر شد اين جا نيز وارد شود و آن اين كه با رجوع مالك اصلي ديگر مال غير نيست تا با روايت منافات داشته باشد؛ چراكه با رجوع، از ملك آخذ خارج شده و به ملك مالك اصلي برمي گردد، پس حلال پنداشتن آن مال براي مالك اصلي، شايد حلال پنداشتن مال غير نيست و در نتيجه تصرف در آن براي مالك اصلي بلا مانع است. پس تمسّك به روايت، تمسّك به مطلق يا عام در شبهه ي مصداقيه است.
شيخ - رحمة الله عليه - [علاوه(1) بر پاسخي كه به توهم سابق دادند] مي فرمايند: «لَا يَحِلُّ مالُ امْرِئٍ مُسْلِمٍ إِلَّا بِطِيبَةِ نَفْسِهِ» اطلاق داشته و هر نوع تصرّفي اعم از تصرف تكويني و تصرف اعتباري از جمله تملّك به رجوع را منع مي كند. بنابراين وقتي كه شك داريم رجوع نافذ است يا نه؟ روايت مي فرمايد نافذ و جايز نيست مگر اين كه مالك (آخذ) راضي شود.
ص: 562
محشّين(1) بزرگوار مكاسب در اين جا هر كدام با شيوه و روش خودشان بر كلام
ص: 563
شيخ اشكال كرده اند كه محصّل آن اين چنين است: در صورتي استدلال شيخ صحيح است كه مراد از حلّيت در «لا يحلّ» حلّيت وضعي باشد؛ زيرا در اين صورت معناي روايت آن است كه هيچ تصرفي وضعاً _ از جمله تملّك به رجوع _ در مال مسلم نمي توان كرد جز با رضايت وي؛ چراكه تملّك به رجوع نيز يك نوع حكم وضعي است. امّا اگر مراد از حلّيت در «لا يحلّ» حلّيت تكليفي باشد كه «لا يحلّ» به معناي حرمت تكليفي مي شود _ كما هو الظاهر من الرواية به قرينه ي اين كه متعلق مال، عين يا منفعت است _ ديگر اختصاص به تصرّفات خارجي(1) مانند أكل، شرب، جلوس، قدم گذاشتن و ... پيدا مي كند و شامل تملّك به رجوع نمي شود كه امري وضعي بوده و بدون تصرف خارجي و فقط با قصد محقق مي شود.
بنابراين در صورتي كه مراد از حلّيت، حلّيت تكليفيه باشد روايت شريفه دلالتي بر مدعاي شيخ ندارد و اين را نيز بعضي اضافه كرده اند كه «لا يحلّ» نمي تواند هم بر حلّيت وضعي و هم حلّيت تكليفي هر دو حمل شود.
ص: 564
اوّلاً: بعيد نيست كه حتي اگر مراد از حلّيت، حلّيت تكليفي بوده و اختصاص به تصرفات خارجي و تكويني داشته باشد باز بتوان به اين روايت استدلال كرد، به اين صورت كه مي گوييم: روايت نسبت به تصرف بعد از رجوع نيز اطلاق دارد و بيان مي كند هيچ تصرفي در مال غير _ حتي تصرف بعد از رجوع _ جايز نمي باشد.
إن قلت: بعد از رجوع كه ديگر مال او نيست تا تصرف در آن تصرف در مال غير باشد!
قلت: مراد روايت عرفاً اين است: چيزي كه بالفعل مال ديگري است هيچ تصرفي در آن اعم از اين كه با رجوع باشد يا بدون رجوع، جايز نيست. به عبارت ديگر مفهوم عرفي روايت اين است كه كسي نمي تواند مالي كه بالفعل متعلق به غير است در آن رجوع كرده و آن را ملك خود كند، آن گاه در آن تصرف كند.
بنابراين روايت دالّ بر عدم نفوذ رجوع و در نتيجه لزوم ملكيّت حاصل از معاطات مي باشد.
ثانياً: همان طور كه در ذيل آيه ي مباركه ي «أحَلَّ اللهُ البَيعَ وَ حَرََّمَ الرِّبا» بيان كرديم كه «حلّيت» در لغت به معناي رها، مرسل و آزاد بودن است و در نتيجه بعيد نيست از كريمه استفاده كنيم كه بيع تكليفاً و وضعاً آزاد است و آن چه را كه عقلاء آن را بيع مي دانند شارع نه از لحاظ تكليفي قيدي روي آن گذاشته و نه از لحاظ وضعي، در ما نحن فيه نيز مي توانيم بگوييم: «لَا يَحِلُّ مالُ امْرِئٍ مُسْلِمٍ إِلَّا بِطِيبَةِ نَفْسِهِ» يعني مال مسلمان هيچ گونه آزادي ندارد مگر با رضايت خودش؛ يعني مال مسلمان در حصار و قلعه ي رضايت خودش است، اگر رضايت نداشته باشد نه تصرف تكويني و خارجي مي توان در آن كرد و نه تصرّف قراردادي و اعتباري.
ص: 565
بنابراين اگر بگوييم روايت هم شامل تصرفات تكويني مي شود و هم شامل تصرفات اعتباري، استعمال لفظ در اكثر از معنا لازم نمي آيد، بلكه لازمه ي استعمال «لا يحلّ» در معناي لغوي است كه به معناي عدم ارسال و اطلاق و آزاد بودن است؛ يعني هرگونه تصرفي در آن اعم از تكويني و اعتباري بايد به رضايت مالك باشد.
در [موثقه ي ابي بصير] كه فرمود «حُرْمَةُ مَالِ الْمُسْلِمِ [المؤمِن] كَحُرْمَةِ دَمِهِ»، از تشبيه حرمت مال مسلم [مؤمن] به حرمت دمش استفاده مي شود همان گونه كه ريختن خون مسلمان [مؤمن]، هم حرمت تكليفي دارد و هم حرمت وضعي كه اگر كسي خونش را ريخت بايد ديه پرداخت كند، مال مسلم [مؤمن] نيز، هم حرمت تكليفي دارد كه كسي حق ندارد بدون اجازه ي او در آن تصرف كند و هم حرمت وضعي دارد؛ يعني اگر كسي تلف كرد ضمان دارد(1) و بدون اجازه ي او به ديگري منتقل نمي شود.
بنابراين همان طور كه در موثقه ي ابي بصير حرمت مال _ به قرينه ي حرمت دم _ در اعم از حرمت تكليفي و حرمت وضعي _ يعني در معناي لغوي عدم ارسال و اطلاق _ استعمال شده، در ما نحن فيه نيز مانعي ندارد «لا يحلّ» كه به معناي «حرمت» است در اعم از وضعي و تكليفي استعمال شده باشد.
امّا اين كه چرا اين سخن را نمي توان در مورد كريمه ي (اُحِلَّ لَكُمُ الطَّيِّبَات) و (حُرِّمَتْ عَلَيكُمْ اُمّهَاتُكُمْ) گفت به خاطر اين است كه اصلاً حلّيت و حرمت جز به نحو تكليفي در اين دو كريمه معنا ندارد و قرينه وجود دارد كه مراد چيست و در
ص: 566
(حُرِّمَتْ عَلَيكُمْ الميتَةُ) مثلاً «اكل» در تقدير است؛ چون عين است، امّا در ما نحن فيه به خاطر اينكه متعلق «لا يحلّ» مال مضاف است و «مال مضاف» اين خصوصيّت را دارد كه هم تكويناً مي توان در آن تصرف كرد و هم وضعاً و اصلاً به خاطر ارزش اقتصادي كه دارد و مي تواند در مبادله واقع شود به آن مال گفته مي شود _ كما اين كه در تعريف مال گفته شده «ما يبذلون بإزائه الثمن» _ مناسب آن است كه بگوييم اعم از تصرف تكويني و وضعي مراد است. بلكه بالاتر، اگر امر دائر شود بين وضعي يا تكليفي مي گوييم وضعي أولي است؛ چون استفاده ي مال بما هو مالٌ بيشتر در مبادلات است؛ مال بما هو مالٌ كه اكل نمي شود، پوشيده نمي شود و ... بلكه بما هو عين من الاعيان چنين استفاده اي از آن مي شود.
بنابراين اين كه گفته اند چون متعلق مال معمولاً عين است پس مناسب با حلّيت تكليفي است درست نيست و ما مي گوييم مراد از حلّيت اعم از حلّيت وضعي و تكليفي است.
ص: 567
روايت شريف «البيّعان بالخيار ما لم يفترقا»(1) تمسّك كرد.
اين مضمون با لسان هاي متعدد در روايات نقل شده است. در بعضي به صورت «الْبَيِّعَانِ بِالْخِيَارِ حَتَّى يَفْتَرِقَا» نقل شده و در بعضي به صورت «الْبَيِّعَانِ بِالْخِيَارِ مَا لَمْ يَفْتَرِقَا» و در بعضي مشتمل بر اين ذيل است «فَإِذَا افْتَرَقَا وَجَبَ الْبَيْعُ» [يا «فَإِذَا افْتَرَقَا فَلَا خِيَارَ بَعْدَ الرِّضَا مِنْهُمَا»]؛ يعني خريدار و فروشنده داراي حق فسخ اند مادامي كه افتراق پيدا نكرده اند، پس اگر افتراق پيدا كردند ديگر بيع واجب مي شود [يا اگر افتراق پيدا كردند ديگر خياري نيست بعد از اين كه رضايت داشتند].
ص: 568
مرحوم شيخ كيفيت استناد به اين روايت را به فهم خوانندگان واگذار كرده و توضيحي ارائه نفرموده است. برخي از محققين با سه بيان از اين روايت استفاده كرده اند كه بيع معاطاتي مانند بيع بالصيغه لازم است.
1. نفس جعل خيار براي همه ي بيوع از جمله معاطات دالّ بر لزوم معاطات است؛ شكي نيست كه بيع معاطاتي عرفاً بيع است و اصلاً بر اين فرض بحث مي كنيم كه معاطات مصداقي از مصاديق بيع است. بنابراين اطلاق «الْبَيِّعَانِ بِالْخِيَارِ حَتّي يَفْتَرِقَا» شامل متعاطيين در بيع معاطاتي نيز مي شود؛ يعني متعاطيين خيار فسخ دارند مادامي كه از هم جدا نشده اند و اين دلالت مي كند كه بيع معاطاتي لازم است؛ چون اگر لازم نبود جعل خيار براي آن لغو بود؛ زيرا جعل خيار براي معامله ي جايز معنا ندارد. به خاطر همين در معاملات جايزي مانند وكالت، هبه به غير ذي رحم، مضاربه، شركت و ... جعل خيار نمي شود. پس اين كه جعل خيار براي مطلق بيع شده، كاشف از آن است كه معاطات صرف نظر از اين خيار _ و يا خيارهاي ديگر كه طبق دليل ثابت مي شود _ لازم مي باشد و گرنه جعل خيار براي آن لغو مي باشد.(1)
2. مفهوم غايت در «الْبَيِّعَانِ بِالْخِيَارِ حَتَّى يَفْتَرِقَا» دالّ بر آن است كه بعد از افتراق، خياري براي متبايعان نيست. پس اين كه روايت در مقام تحديد، غايت خيار را افتراق بيان كرده، داراي مفهوم است و آن اين كه بعد از افتراق خياري
ص: 569
نيست و كسي نمي تواند شيء فروخته شده را پس بگيرد يا پس دهد و اطلاق آن شامل بيع معاطاتي نيز مي شود.(1)
3. روايات صحيحي كه در ذيل آن مي فرمايد: «فَإِذَا افْتَرَقَا وَجَبَ الْبَيْعُ» آن مفهومي را كه غايت دلالت مي كرد تصريح كرده و به صورت منطوق بيان مي كند و اطلاق آن شامل بيع معاطاتي نيز مي شود. بنابراين بيع معاطاتي بعد از افتراق واجب مي شود و بايع و مشتري نمي توانند مبيع يا ثمني را كه به معاطات داده اند پس بگيرند؛ زيرا خلاف «وجب البيع» است.(2)
اين سه بيان مورد حمله ي شديد امام قدس سره - در كتاب البيع قرار گرفته و دلالت هر يك را بر لزوم معاطات مخدوش دانسته اند.
مناقشه ي امام قدس سره - در بيان اوّل
امّا بيان اوّل كه نفس جعل خيار _ كه بالاطلاق شامل بيع معاطاتي مي شود _ كافي است در اثبات لزوم بيع معاطاتي؛ چراكه جعل خيار براي بيعِ جايز لغو و نامعقول است، ايشان در پاسخ مي فرمايند(3):
ص: 570
ص: 571
اگر قائل شويم جعل خيار براي بيع جايز نيز ممكن و معقول است _ چراكه ماهيت خيار با جواز حكمي متفاوت است؛ خيار حقي است كه براي ذي الخيار جعل شده و قابليت نقل، اسقاط و ارث دارد، به خلاف جواز كه حكم بوده و چنين قابليتي ندارد. لذا مانعي از جعل خيار براي بيع جايز نيست، چنان كه گاهي خيارات متعدد با حيث هاي متفاوت براي يك بيع جعل مي شود _ معلوم است كه در اين صورت استدلال ناتمام خواهد بود؛ زيرا جعل خيار براي بيع جايز نيز معقول بوده و لذا جعل خيار ملازم با لزوم بيع نيست.
امّا اگر گفتيم [ذاتاً] جعل خيار در عقد جايز ممكن نيست _ به حكم عقل كه چون لغويت لازم مي آيد يا به حكم عقلاء كه خيار مربوط به عقود لازم است و شامل عقود جايز نمي شود _ باز هم نمي توان جعل خيار را علامت لزوم بيع معاطاتي دانست؛ زيرا بنابر فرض عدم امكان جعل خيار براي بيع جائز بايد بگوييم «الْبَيِّعَانِ بِالْخِيَارِ مَا لَمْ يَفْتَرِقَا» تخصيص خورده و اختصاص به بيوع غير جايز دارد.
حال اين تخصيص به قرينه ي لبّيه، اگر آن قدر واضح باشد كه همه ي عقلاء متوجه آن مي شوند، مانند مخصص متصل عمل كرده و از همان ابتدا مانع انعقاد اطلاق در بيع جايز مي شود و در حقيقت اين چنين مي شود: «البيّعان بالبيع اللازم بالخيار حتي يفترقا». بنابراين اگر در اين صورت براي اثبات لزوم معاطات به اين روايت تمسّك كنيم، تمسّك به عام در شبهه ي مصداقيه خواهد شد؛ زيرا فرض آن است كه نمي دانيم بيع معاطاتي لازم است يا جايز، پس نمي توان به «البيّعان بالبيع اللازم بالخيار حتي يفترقا» تمسّك كرد.
ص: 572
و اگر تخصيص به قرينه ي لبّيّه آن قدر واضح نباشد كه به منزله ي مخصّص متصل باشد، بلكه به منزله ي مخصّص منفصل باشد، گرچه اطلاق در اين صورت منعقد مي شود، ولي چون مخصّص منفصل دارد نمي توان براي اثبات لزوم بيع معاطاتي به آن تمسّك كرد؛ چراكه در اين صورت تمسّك به عام در شبهه ي مصداقيّه ي مخصّص مي شود و تمسّك به عام در شبهه ي مصداقيّه ي مخصص بنابر مبناي صحيح حتي اگر مخصّص لبّي باشد صحيح نيست.
بنابراين بيان اوّل كه نفس جعل خيار باطلاقه در حكم به لزوم بيع معاطاتي كافي است، ناتمام مي باشد.
مناقشه ي امام قدس سره - در بيان دوم
بيان دوم اين بود كه اطلاق مفهوم غايت در «الْبَيِّعَانِ بِالْخِيَارِ حَتَّى يَفْتَرِقَا»(1) آن است كه با افتراق متبايعين، ديگر خياري در بيع نيست و در نتيجه مطلق بيع _ از جمله بيع معاطاتي _ لازم مي شود. مرحوم امام قدس سره - در پاسخ به اين بيان مي فرمايند(2):
ص: 573
ماهيت خيار با جواز حكمي متفاوت است. خيار حقي است كه براي ذي الخيار جعل شده و قابليت نقل، اسقاط و ارث دارد، به خلاف جواز كه حكم بوده و چنين قابليتي ندارد. روايت آن خياري كه اين خصوصيات را دارد مغيّا به افتراق كرده، امّا جواز حكمي را كه مغيّا به افتراق نكرده، بنابراين نمي توان با انتفاء خيار، نفي جواز حكمي را اثبات كرد.(1)
مناقشه ي امام قدس سره - در بيان سوم
بيان سوم، استدلال به ذيل بعضي روايات بود كه فرمود «فَإِذَا افْتَرَقَا وَجَبَ الْبَيْعُ»؛ يعني هرگاه متبايعين از هم جدا شدند بيع لازم مي شود كه اطلاق آن شامل بيع معاطاتي نيز مي شود. با اين كه دلالت اين بيان بر لزوم بيع معاطاتي بالاطلاق تقريباً جاي ابهام ندارد، ولي مرحوم امام قدس سره - در پاسخ مي فرمايند(2):
ص: 574
ص: 575
شبهه اي نيست كه موضوع در صدر و ذيل روايت واحد است؛ يعني اگر موضوع در صدر روايت كه مي فرمايد «الْبَيِّعَانِ بِالْخِيَارِ حَتَّى يَفْتَرِقَا» مطلق بيع، اعم از لازم و جايز باشد، در ذيل هم كه مي فرمايد «فَإِذَا افْتَرَقَا وَجَبَ الْبَيْعُ» موضوع مطلق بيع خواهد بود و اگر موضوع در صدر مقيد بوده و مراد خصوص بيع لازم باشد ذيل هم اين چنين خواهد بود؛ چراكه ذيل متفرع بر صدر و در سياق آن مي باشد.
حال اگر موضوع در صدر و ذيل روايت، مقيّد به خصوص بيع لازم باشد معلوم است كه ديگر نمي توان براي اثبات لزوم بيع معاطاتي به اين روايت تمسّك كرد؛ زيرا روايت در واقع اين چنين مي شود: «البيع اللازم فيه خيار المجلس حتي يفترقا المتبايعان فإذا افترقا وجب البيع اللازم غير الجائز» لذا استدلال به اين روايت براي اثبات لزوم بيع معاطاتي كه نمي دانيم لازم است يا جايز، تمسّك به عام در شبهه ي مصداقيه مي شود. و اگر مخصص به نحو منفصل باشد تمسّك به عام در شبهه ي مصداقيه ي مخصّص منفصل مي شود كه درست نيست.
امّا اگر موضوع در صدر و ذيل روايت، مطلق بيع اعم از لازم و جايز باشد _ چنان كه ظاهر عبارت است _ دچار تعارض صدر و ذيل مي شود؛ زيرا در واقع روايت اين چنين مي شود: «البيعان بالخيار سواء كان البيع لازماً او جائزاً حتّي يفترقا فإذا افترقا وجب البيع مطلقاً يعني و إن كان البيع جائزاً» يعني صدر مي فرمايد حتي در بيع جايز هم خيار وجود دارد، ولي ذيل مي فرمايد با افتراق متبايعين حتي بيع جايز نيز لازم مي شود، در حالي كه نمي توان به اين ملتزم شد؛ چراكه بيع جايز به اين معناست كه هيچ وقت لازم نمي شود و جواز با لزوم سازگاري ندارد، لذا بايد يا از صدر رفع يد كرد يا از ذيل.
ص: 576
رفع يد از ذيل، به اين است كه بگوييم مقصود از «وجب البيع» وجوب حيثي است؛ يعني فقط از حيث خيار مجلس واجب مي شود و نسبت به حيث هاي ديگر و ساير خيارات ساكت است. [اگر چنين بگوييم ديگر نمي توان براي اثبات لزوم معاطات به ذيل روايت تمسّك كرد؛ چون ذيل روايت فقط از حيث خيار مجلس بيان مي كند كه بعد از افتراق لازم است و نسبت به حيث هاي ديگر ساكت است، در حالي كه ما به دنبال اثبات لزوم مطلق و فعلي معاطات هستيم؛ نه لزوم حيثي.]
راه ديگر رفع يد از اطلاق ذيل، آن است كه بگوييم «وجب البيع» گرچه وجوب حيثي و فقط از حيث خيار مجلس نيست، بلكه وجوب مطلق و فعلي است، امّا نسبت به بيع جايز تقييد خورده است؛ يعني «وجب البيع إلا في البيع الجائز». اگر چنين بگوييم باز نمي توان براي اثبات لزوم معاطات به آن تمسّك كرد؛ چراكه تمسّك به عام در شبهه ي مصداقيه ي مخصص مي شود.
در صورتي هم كه از اطلاق صدر روايت رفع يد شود و اختصاص به بيع لزومي داشته باشد، از آن جا كه ذيل تابع صدر است ذيل نيز اختصاص به بيع لزومي پيدا خواهد كرد و در نتيجه تمسّك به آن براي اثبات لزوم معاطات، تمسّك به عام در شبهه ي مصداقيه ي مخصص خواهد شد.
بنابراين بيان سوم نيز در استدلال به ذيل «فَإِذَا افْتَرَقَا وَجَبَ الْبَيْعُ» براي اثبات لزوم معاطات ناتمام است.
امام قدس سره - مناقشه ديگري در ادامه [نسبت به بيان دوم و سوم] اضافه مي كنند(1) و
ص: 577
ص: 578
ص: 579
آن اين كه: «الْبَيِّعَانِ بِالْخِيَارِ حَتَّى يَفْتَرِقَا» در مقام جعل طبيعت و مطلق خيار براي بيع نيست، بلكه در مقام جعل خيار خاص يعني خيار مجلس مي باشد و در نتيجه غايت هم براي خيار مجلس است و اصلاً نظر به ساير خيارات ندارد. روايت كأنّ اين طور فرموده كه: «متبايعان خيار مجلس دارند مادامي كه در همان مجلسند، وقتي مجلسشان به هم خورد آن خيار مجلس ساقط مي شود» لذا با تحقق غايت نمي توانيم بگوييم ديگر طبيعت خيار نيست؛ چه رسد به اين كه بگوييم جواز حكمي هم نيست؛ چون نامناسب است كه منطوق اثبات خيار مجلس كند، ولي مفهوم نفي طبيعت خيار كند! علاوه آن كه مي دانيم غايت بقيه ي خيارات _ مانند خيار حيوان، خيار عيب، خيار شرط و ... _ افتراق نيست.
بنابراين مفهوم غايت و نيز تصريح به آن به صورت منطوق در ذيل، بيان مي كند كه با افتراق، وجوب حيثي براي بيع حاصل مي شود؛ نه وجوب فعلي و
ص: 580
مطلق؛ يعني از حيث خيار مجلس واجب و لازم مي شود، امّا نسبت به حيث هاي ديگر [از جمله جواز حكمي] ساكت است. به تعبير ديگر با تحقق غايت، سنخ خيار منتفي نمي شود تا ملازم با لزوم بيع باشد، بلكه با تحقق غايت فقط خيار مجلس منتفي مي شود.
لذا از اين جهت نيز تمسّك به مفهوم غايت و نيز ذيل روايت براي اثبات لزوم معاطات درست نيست.
1. در بررسي فرمايش امام قدس سره - ابتدا بايد به اين مطلب رسيدگي كنيم كه آيا حداقل ذيل روايت كه مي فرمايد «فَإِذَا افْتَرَقَا وَجَبَ الْبَيْعُ» اطلاق دارد و مراد از وجوب، وجوب فعلي و از هر حيث است يا خير؟ اگر فرمايش اخير امام قدس سره - را بپذيريم كه «وجب البيع» يعني فقط از حيث خيار مجلس وجوب دارد، [پاسخ به فرمايشات ديگر ايشان چندان فايده اي ندارد]، ولي اگر توانستيم وجوب و لزوم فعلي و از هر حيث را اثبات كنيم آن وقت نوبت به بررسي بقيه ي فرمايشات ايشان مي رسد.
به نظر مي رسد وجوبي كه روايت بيان مي كند وجوب از هر حيث و به تعبير ايشان وجوب فعلي باشد؛ چراكه در صدر روايت كه مي فرمايد «الْبَيِّعَانِ بِالْخِيَارِ» طبيعت خيار را براي متبايعان جعل مي كند؛ چون خياري با خيار ديگر كه تفاوت ندارد؛ به اعتبار اختلاف سبب، [فقهاء] خيار را به سببش اضافه كرده اند و الا خيار به معناي مِلك فسخ عقد است و ماهيت آن با ماهيت خيار ديگر متفاوت نيست، هر چند ممكن است به خاطر اختلاف اسباب، احكام متفاوتي داشته باشند. پس روايت جعل خصوص خيار مجلس براي متبايعين نمي كند، بلكه طبيعت خيار را جعل مي كند.
ص: 581
إن قلت: اين كه روايت غايت خيار را افتراق بيان مي كند كشف مي شود مقصود مطلق خيار نيست؛ چراكه غايت خيارات متعدد ديگر غير از خيار مجلس افتراق نيست و اگر خواسته باشيم بقيه ي خيارات را به عنوان قيد بر اين روايت تحميل كرده و استثناء بزنيم، همان طور كه مرحوم امام قدس سره - فرمودند استهجان دارد.
قلت: اين كه جعل خيار براي چيزي داراي زمان و غايت باشد موجب نمي شود حقيقت خيار متفاوت شده و مقيّد به حصّه ي خاص شود، كما اين كه وقتي گفته مي شود «كلّ شي طاهر حتي تعرف أنه قذر» يا «كلّ شيء لك حلال حتّي تعرف أنه حرام بعينه» عرفان موجب تقييد طهارت و حلّيت نيست، [بلكه عرفان، غايت طبيعت طهارت و حلّيت است].
امّا اين كه افتراق، غايت ساير خيارات نيست، پس چرا روايت به صورت مطلق، نفي سنخ خيار بعد از افتراق مي كند؟! نكته اش اين است كه اين خيار (مجلس) در هر بيعي وجود دارد و هيچ بيعي از آن مستثني نيست به خلاف خيارات ديگر كه گاهي پيدا مي شود، لذا روايت به صورت ضرب قاعده در همه ي بيوع(1) مي فرمايد: متبايعان داراي خيارند و اين خيار تا وقتي است كه از هم جدا نشده اند، وقتي كه از هم جدا شدند ديگر بيع لازم شده و ديگر خياري وجود ندارد. بله اگر در شرائط خاصي موضوع خيارات ديگر پديد آمد به صورت استثناء _ هم از حيث اصل و هم از حيث غايت _ از تحت روايت خارج مي شود و اين هيچ استهجاني ندارد.(2) يعني حتي اگر در روايت به اين استثناء
ص: 582
تصريح مي شد كه «البيعان بالخيار حتي يفترقا فإذا افترقا وجب البيع إلا بيعي كه خيار عيب داشته باشد، خيار تدليس داشته باشد، خيار رؤيت داشته باشد، خيار تأخير داشته باشد و ...» هيچ استهجاني نداشت؛ چون مستثني منه، بيع است؛ نه خيار، و بيوعي كه اتفاق مي افتد و اين خيارات را ندارد بسيار است.
اين نظير آيه ي شريفه ي (أوفُوا بِالعُقُود) است كه چون عقود زياد بوده و انواع لازم آن فراوان است به صورت ضرب قاعده كه إفاده ي اطلاق مي كند بيان فرموده به عقود وفا كنيد و اين كه نسبت به عقود متعدد جايز _ مانند هبه، شركت، وكالت، مضاربه، عاريه و ... _ تخصيص خورده، هيچ گونه استهجاني ندارد.
پس نتيجه اين شد كه هم صدر روايت و هم ذيل اطلاق دارد و با افتراق متبايعان وجوب فعلي كه حتي نفي ساير خيارات و به طريق أولي نفي جواز حكمي مي كند براي بيع ثابت مي شود. خصوصاً با توجه به اين كه عرف بما هو عرف، بيع را لازم مي داند و نزد عرف اصلاً بيع جايز وجود ندارد و خيار هم نزد عرف محدود است. اگر بيعي محقق شد آن بيع نزد عرف قطعي است و اگر جايي جواز وجود داشته باشد بايد به تصرف و اعتبار شارع باشد، كما اين كه مثل خيار مجلس را عرف در بيع قائل نيست. وقتي دو نفر با هم بيع انجام مي دهند به خاطر عدم افتراقشان كه ممكن است تا دو روز هم طول بكشد عقلاء براي آنان خيار قائل نيستند. پس «البيعان بالخيار حتي يفترقا» خيار شرعي است، لذا وقتي ذيل روايت يعني «إذا افترقا وجب البيع» به عرف إلقاء مي شود اين معنا را إفاده مي كند كه همان وجوب و لزومي كه عرف براي بيع قائل بود، شارع بعد از افتراق قائل است؛ يعني بعد از افتراق، بيع از هر حيث _ حتي از حيث جواز حكمي _ واجب مي باشد.
بنابراين از آن جا كه بيع معاطاتي عرفاً مصداقي از مصاديق بيع است، به نظر
ص: 583
مي رسد بتوان با اين روايت مباركه اثبات لزوم آن كرد و مشكلي ندارد.
2. امّا اين كه مرحوم امام قدس سره - فرمودند بنابر فرض عدم امكان جعل خيار براي بيع جايز بايد بگوييم «الْبَيِّعَانِ بِالْخِيَارِ حَتَّى يَفْتَرِقَا» تخصيص خورده كه اين تخصيص يا به صورت مخصّص متصل است كه در اين صورت تمسّك به عام براي اثبات لزوم معاطات، تمسّك به عام است در شبهه ي مصداقيه، و يا به صورت مخصّص منفصل است كه در اين صورت تمسّك به عام براي اثبات لزوم معاطات، تمسّك به عام است در شبهه ي مصداقيه ي مخصّص، مي گوييم:
اگر تخصيصي در «الْبَيِّعَانِ بِالْخِيَارِ حَتَّى يَفْتَرِقَا» اتفاق افتاده باشد اين تخصيص تحت عنوان «بيوع جايز» نيست تا موارد فوق لازم آيد؛ زيرا اين عنوان، عنواني انتزاعي است و به اين عنوان چيزي در لسان روايات نيامده است. اگر احتمال مي دهيم چيزي خارج شده باشد به عنوان «بيع معاطاتي» است كه آن هم چون مشكوك است(1) مانعي از تمسّك به عام نيست. پس مي توانيم هم به صدر روايت و هم به ذيل روايت براي اثبات لزوم بيع معاطاتي تمسك كنيم بدون آن كه موارد فوق لازم آيد.
نظير اين اشكالي كه امام قدس سره - در تمسّك به «الْبَيِّعَانِ بِالْخِيَارِ حَتَّى يَفْتَرِقَا» فرمودند در تمسّك به آيه ي شريفه ي (أوفُوا بِالعُقُود) نيز جاري است؛ زيرا اين كريمه قطعاً شامل عقود جايز نمي شود و نسبت به عقود جايز تخصيص خورده است. حال اگر اين
ص: 584
تخصيص به نحو مخصّص متّصل باشد تمسّك به كريمه براي اثبات لزوم عقدي مانند بيمه _ يا بيع معاطاتي _ كه نمي دانيم جايز است يا لازم، تمسّك به عام در شبهه ي مصداقيه مي شود و اگر اين تخصيص به نحو مخصّص منفصل باشد تمسّك به كريمه براي اثبات لزوم، تمسّك به عام در شبهه ي مصداقيه ي مخصص مي شود، و از اين جهت هيچ فرقي با روايت «الْبَيِّعَانِ بِالْخِيَارِ حَتَّى يَفْتَرِقَا» ندارد، در حالي كه مرحوم امام خودشان به اين كريمه براي اثبات لزوم عقود تمسّك مي كنند!
حلّ اين اشكال به اين است كه مخصّصي با عنوان «عقود جايز» [بما هو اين عنوان و به نحو حمل اوّلي] در لسان روايات نيامده تا مانع تمسّك به عمومات شود. [آن چه خارج شده مصاديق عقود جايز و به نحو حمل شايع، مانند هبه، وكالت، مضاربه، شركت، عاريه و ... مي باشد] لذا در موردي مانند عقد بيمه _ يا بيع معاطاتي _ كه شك در خروج داريم مانعي از تمسك به عام نيست. عنوان «عقود جايز» هم از آن جا كه عنواني انتزاعي بوده و در لسان روايات أخذ نشده نمي تواند مانع تمسّك به عام براي اثبات لزوم عقد باشد.
نظير اين جواب را قبلاً هم خدمت امام قدس سره - در بحث اين كه آيا مي توان با تمسّك به عمومات، قابليّات را اثبات كرد عرض كرديم. مرحوم امام آن جا نيز با روش خاصّي غير از شبهه ي معروف فرمودند تمسّك به عمومات براي اثبات قابليّات تمسّك به عام در شبهه ي مصداقيه است. اين جا نيز نظير همان جوابي كه آن جا ذكر كرديم خدمت ايشان عرض مي كنيم؛ خصوصاً با توجه به اين كه در ما نحن فيه نمي دانيم اصلاً بيع جايز در شرع وجود داشته باشد!
گاهي يك عنوان قطعاً مصاديقي دارد ولي نمي دانيم فرد خاصي، آيا از مصاديق آن عنوان است يا نه، ولي گاهي اصلاً نمي دانيم عنواني مصداق داشته باشد، مانند عنوان «بيع جايز» كه در عرف مصداقي ندارد و در شرع هم نمي دانيم
ص: 585
مصداق داشته باشد و اگر مصداق داشته باشد فقط بيع معاطاتي است. آن گاه عنواني كه نمي دانيم در شرع مصداق داشته باشد چگونه مي تواند مانع تمسّك به عموم و اطلاق باشد؟! عرف چنين چيزي را نمي پذيرد. لذا ما مي گوييم «وجب البيع» ظهور قويّ در لزوم بيع علي نحو فعليت دارد، فقط نسبت به بعضي خيارات كه قطعي است تخصيص خورده و نسبت به بقيه كه مشكوك است _ حتي نسبت به جواز حكمي _ به وجوب خود باقي است.
مطالب ديگري نيز در كلام امام قدس سره - وجود دارد كه قابل بررسي است، ولي چون بيش از اين ديگر نيازي نيست صرف نظر مي كنيم.
پس نتيجه اين شد كه به نظر ما دلالت صدر و ذيل روايت بر لزوم بيع معاطاتي تمام است.
ص: 586
معناست كه مؤمن ملتزم به شرطش است و نمي تواند از آن رفع يد كند. «بيع معاطاتي» نيز از جمله ي اين شروط است؛ چراكه شرط در لغت به معناي مطلق التزام است؛ چه التزام ابتدايي باشد و چه التزام در ضمن التزام ديگر و چه دال ّ بر التزام لفظ باشد و چه فعل. كسي كه بيع معاطاتي انجام مي دهد در واقع با إعطاء ثمن يا مثمن ملتزم مي شود كه آن، مِلك آخذ مي شود و «المؤمنون عند شروطهم» مي فرمايد اين التزام قطعي است و راه برون رفتي از آن وجود ندارد و اين همان معناي لزوم بيع معاطاتي است.
گرچه كلام جناب شيخ قدس سره - از لحاظ كبروي صحيح است، ولي اين كه از لحاظ صغروي فرمودند شرط در لغت به معناي مطلق التزام است ادعاي عجيبي است! در هيچ يك از كتب لغت از كتاب العين(1) الخليل گرفته تا المحيط في اللغة(2) صاحب بن عَبّاد تا لسان العرب(3)، المصباح المنير(4)، [القاموس المحيط](5) و ... شرط به معناي
ص: 587
مطلق التزام ذكر نشده است. بلكه [گفته اند] شرط «التزامٌ في التزامٍ»؛ التزامي در التزام است يا «التزام مرتبطٌ بالتزامٍ آخر»؛ التزامي است كه به نوعي مرتبط به التزام ديگر است. پس شرط بر التزام ابتدايي اطلاق نمي شود و فرضاً اگر در جايي بر التزام ابتدايي هم اطلاق شده باشد مي تواند مجاز باشد؛ لأنّ الاستعمال أعم من الحقيقة و المجاز، و لاأقل اين است كه شرط به اين معنا مشكوك است، لذا نمي توان براي اثبات لزوم بيع معاطاتي به اين روايت شريفه تمسّك كرد.
جناب شيخ براي اثبات لزوم بيع معاطاتي، هم به عقد مستثناي اين كريمه؛ يعني (إِلَّا أَن تَكُونَ تجِاَرَةً عَن تَرَاضٍ مِّنكُم) تمسّك مي كنند و هم به عقد مستثني منه؛ يعني (لَا تَأْكُلُواْ أَمْوَالَكُم بَيْنَكُم بِالْبَاطِلِ).
مرحوم شيخ نحوه ي استدلال به عقد مستثناي كريمه را اين طور مي فرمايد(1):
ص: 588
اين كه مالك اصلي با رجوع، مالي را كه ملك آخذ به معاطات شده، دوباره به ملك خود برگرداند و در آن تصرف كند نه مصداق «تجارة» است و نه «عن تراض». بنابراين رجوع، خارج از حصر مستفاد از مستثني است؛ چراكه كريمه تنها راه أكل و تصاحب مال ديگران را منحصر در طريق «تجِاَرَةً عَن تَرَاضٍ» كرده است. پس معلوم مي شود با رجوع مالك اصلي، مال از ملك آخذ خارج نمي شود و اين همان معناي لزوم بيع معاطاتي است.
شبهه اي قبلاً در تمسّك به روايت «الناس مسلطون علي أموالهم» و نيز «لا يحل مال امرئ مسلم إلا بطيب نفس منه» براي اثبات لزوم معاطات و عدم نفوذ رجوع مالك اصلي مطرح شده بود _ و شيخ به آن پاسخ دادند _ مبني بر اين كه با رجوع مالك اوّل، اصلاً نمي دانيم ملكيّت آخذ باقي باشد تا آخذ بر آن سلطنت داشته باشد و تصرف مالك اصلي در آن تصرف در مال غير باشد، لذا با رجوع مالك اصلي نمي دانيم موضوع اين دو روايت باقي باشد. بنابراين به اين دو روايت نمي توان تمسّك كرد و لزوم معاطات و عدم نفوذ رجوع را اثبات كرد؛ چون تمسّك به عام در شبهه ي مصداقيّه مي شود؛ چراكه ممكن است رجوع، مبدّل موضوع دو روايت باشد.
شيخ - رحمة الله عليه - مي فرمايد(1): توهّم مذكور، ديگر در تمسّك به كريمه ي (لاَ تَأْكُلُوا
ص: 589
أَمْوَالَكُمْ بَيْنَكُمْ بِالْبَاطِلِ إِلاَّ أَنْ تَكُونَ تِجَارَةً عَنْ تَرَاضٍ مِنْكُمْ) مطرح نمي شود تا احتياج به دفع داشته باشد؛ چون كريمه مي فرمايد: در مال ديگري تصرّف به عنوان مالك نكنيد؛ يعني كاري نكنيد كه مال مردم را به عنوان ملك خودتان تلقي كنيد و در آن تصرف كنيد؛ [مگر اين كه تصرف به عنوان مالك، از طريق تجارة عن تراض باشد؛ لذا موضوع در ما نحن فيه كه مالك اصلي با رجوع _ نه از طريق تجارت _ مي خواهد ملك آخذ را مالك شود و در آن تصرّف كند محرز است.] بنابراين شبهه ي مذكور در اين جا جاري نيست.(1)
ص: 590
مرحوم شيخ نحوه ي استدلال به عقد مستثني منه كريمه؛ يعني (لَا تَأْكُلُواْ أَمْوَالَكُم بَيْنَكُم بِالْبَاطِلِ) براي اثبات لزوم ملكيت حاصل از معاطات و عدم نفوذ رجوع مالك اصلي را اين طور مي فرمايد(1): أكل مال آخذِ به معاطات و نقل آن از ملك آخذ بدون رضايت وي، أكل و تصرّف باطل است عرفاً؛ يعني اين كه مالك
ص: 591
اصلي با رجوع بخواهد مالي را كه به معاطات به آخذ داده و ملك وي شده را دوباره به ملك خود برگرداند، اين رجوع يك امر باطلي است عرفاً و اطلاق (لَا تَأْكُلُواْ أَمْوَالَكُم بَيْنَكُم بِالْبَاطِلِ) شامل آن مي شود. بنابراين بخش مستثني منه كريمه نيز دالّ بر عدم نفوذ رجوع و در نتيجه لزوم ملكيت حاصل از معاطات مي باشد.
مرحوم شيخ سپس دفع دخل مقدر مي كنند و مي فرمايند: در مواردي با اين كه عرف بما هو عرف رجوع، فسخ، تصرف و أكل را باطل مي داند ولي شارع به آن إذن داده است. اين نكته اش آن است كه وقتي شارع كه مالك حقيقي همه چيز از جمله مالكِ مالك و مملوك است اذن در تصرف دهد اين ديگر از بطلان خارج مي شود. به همين خاطر أكل مارّه كه لولا اذن مالك حقيقي باطل بود، با اذن مالك حقيقي ديگر از بطلان خارج مي شود. همين طور است أخذ به شفعه يا فسخ به خيار كه عقلاء بين خودشان قائل نيستند ولي شارع پذيرفته است. يا مثال هاي ديگر مانند أكل از بيوت أمّهات، يا تصرّف به أكل زن از مال شوهر در خانه، يا بالعكس و ... كه لولا اذن شارع باطل بود ولي با اذن شارع از بطلان خارج شده است.
سيد خويي - رحمة الله عليه - بر استدلال به عقد مستثني منه كريمه يعني (لَا تَأْكُلُواْ أَمْوَالَكُم بَيْنَكُم بِالْبَاطِلِ) براي اثبات مدعاي شيخ _ يعني لزوم معاطات _ اشكال كرده و فرموده است(1): تمسّك به آيه ي شريفه براي اثبات مدعاي شيخ آن وقتي صحيح
ص: 592
است كه مقصود از باطل، باطل عرفي باشد تا بگوييم چون أكل مال به رجوع عرفاً باطل است، پس كريمه دالّ بر عدم نفوذ آن است، در حالي كه مقصود از باطل در اين جا باطل عرفي نيست، بلكه باطل واقعي است و آن چه كه در واقع باطل باشد؛ زيرا الفاظ براي مفاهيم واقعي وضع شده است. بنابراين استدلال به كريمه تمام نيست، بلكه حتي اگر احتمال دهيم كه مقصود از باطل، باطل واقعي است استدلال به كريمه تمام نيست؛ چون تمسّك به عام است در شبهه ي مصداقيه؛ چراكه احتمال مي دهيم أكل مال به رجوع، در واقع أكل مال به باطل نباشد.
خدمت سيد خويي قدس سره - عرض مي كنيم: اين كه فرموديد الفاظ بر معاني واقعي حمل مي شود مقصودتان از واقعي چيست؟ اگر مرادتان اين است كه عرف در تعيين مفهوم هيچ دخيل نيست مي گوييم: مفهوم الفاظ، هم در مفردات و هم در تركيبات از عرف گرفته مي شود؛ مثلاً وقتي گفته مي شود «أكرم العالم» اين كه مراد از «عالم» چيست مرجعي جز عرف ندارد. بله ممكن است بعضي مصاديق آن بر عرف پوشيده باشد، ولي جاهايي كه عرف عالم را تشخيص مي دهد ديگر حكم بر آن مترتب مي شود و همان مصداق واقعي است.
ص: 593
در اين جا نيز عرف معناي باطل را مي فهمد(1) و مرجعي غير از عرف در تشخيص معناي آن وجود ندارد؛ چون شارع كه جعل اصطلاح خاص نكرده، بلكه در همان معناي مألوف و معروف بين مردم به كار برده است.(2) بله! ممكن است عرف مصاديقي را باطل بداند ولي شارع با حكومت يا تخصيص آن را از بطلان خارج كند.
ص: 594
البته آيه ي شريفه آبي از تخصيص است؛ زيرا عرفاً مستهجن است كه گفته شود: اموالتان را به باطل نخوريد الا فلان باطل! پس اگر خروجي باشد به نحو حكومت يا شبه حكومت است كه شارع عرف را در اين كه آن را مصداق باطل مي بيند تخطئه مي كند.
پس شكي نيست عرف، رجوع در معاطات را سببي باطل و أكل مال به رجوع را أكل مال به باطل مي داند، فقط شك مي كنيم آيا شارع با حكومت آن را از بطلان خارج كرده يا نه كه اين مانع از تمسّك به اطلاق نمي باشد. كما اين كه اگر شك كنيم آيا ربا بين والد و ولد حرمت دارد يا نه، شكي نيست كه مي توان به اطلاق (حَرَّمَ الرِّبا) تمسّك كرد، در حالي كه اين كريمه نيز حرام واقعي و رباي واقعي را بيان مي فرمايد. پس اين كه آيه ي شريفه باطل واقعي را بيان مي كند مانع از تمسّك به اطلاق نيست.
علاوه بر سيد خويي - رحمة الله عليه - ، السيد الامام اعلي الله مقامه نيز قدري وسيع تر و سنگين تر وارد اين مبحث شده و استدلال شيخ را به اين آيه ي مباركه مورد مناقشه قرار مي دهند.(1)
ص: 595
ص: 596
ايشان در مورد كلام جناب شيخ - رحمة الله عليه - كه فرمود «اگر چيزي عرفاً باطل باشد بعد از اذن شارع ديگر از بطلان خارج مي شود» توجه مي دهند كه خروج از تحت آيه بعد از اذن شارع، به تخصيص نيست، به مثل حكومت هم نيست، بلكه به تخصّص است.
اين كه خروج به تخصيص نيست واضح است؛ چون كريمه آبي از تخصيص است. و امّا اين كه به حكومت نيست؛ چون نزد عقلائي كه خدا را حداقل در
ص: 597
حدّ ربوبيّت قبول دارند و معتقدند مالك حقيقي است، ديگر با اذن مالك حقيقي آن را باطل نمي دانند و اصلاً باطل در اين گونه موارد با إذن مالك حقيقي، ديگر باطل نيست.
بنابراين «بالباطل» در كريمه ي (لَا تَأْكُلُواْ أَمْوَالَكُم بَيْنَكُم بِالْبَاطِلِ) نزد عقلاءِ معتقد به مالك حقيقي از اوّل مضيق به چيزهايي است كه شارع اذن در أكل آن نداده و اگر اذن داده ديگر باطل نيست. حال كه باطل نزد عقلاء نيز مضيق به عدم اذن شارع است ديگر نمي توان در مواردي كه شك داريم شارع إذن داده يا نه _ مانند ما نحن فيه كه نمي دانيم شارع رجوع را تنفيذ كرده و از أكل مال به باطل خارج كرده يا خير _ تمسّك به عام كنيم؛ چراكه تمسّك به عام در شبهه ي مصداقيه مي شود.
اين درك عقلائي كه با إذن شارع، ديگر باطل نيست، حتي اگر به منزله ي قرينه ي منفصله هم باشد باعث مي شود نتوان در موارد شك در إذن شارع به كريمه تمسّك كرد؛ چون خروج به نحو تخصيص نيست تا [قرينه ي متصله و منفصله فرق كند،] بلكه چون به نحو تخصّص است اين قرينه ي منفصله موجب مي شود بدانيم حكم مضيقاً جعل شده و كريمه از همان ابتدا به نحو مضيّق حكم را بيان مي كند و از اين جهت تفاوتي بين قرينه ي متصله و منفصله نيست، لذا عند الشك در مصداقي نمي توان به كريمه تمسّك كرد؛ چون نظير تمسك به عام در شبهه ي مصداقيه مي شود.
مرحوم امام قدس سره - اين مطلب را نيز اضافه مي كنند كه فرضاً اگر شك كنيم خروج موارد اذن شارع از باطل، به نحو تخصّص است يا تخصيص، باز هم نمي توان به كريمه تمسّك كرد؛ زيرا نمي دانيم از اوّل شمولي نسبت به موارد مشكوك دارد تا بتوان به آن رجوع كرد يا شمولي ندارد؟
ص: 598
بنابراين استدلال شيخ به كريمه براي اثبات لزوم معاطات ناتمام است.
اشكال امام قدس سره - به استدلال به كريمه ي (لاَ تَأْكُلُوا أَمْوَالَكُمْ بَيْنَكُمْ بِالْبَاطِلِ إِلاَّ أَنْ تَكُونَ تِجَارَةً عَنْ تَرَاضٍ مِنْكُمْ) انصافاً اشكال قويّي است و به نظر مي رسد اين اشكال وارد باشد؛ مگر اين كه كسي ادعا كند كه در تمام موارد خروج با جعل شارع، خروج به نحو حكومت است؛ يعني شارع تمام آن مواردي را كه عرف باطل مي بيند [و نظرش مخالف است] تعبّداً فردي را از باطل بودن خارج كرده است، اگر چنين باشد در مواردي كه شك داريم آيا دليل حاكمي وجود دارد تا تعبداً از باطل عرفي خارج شده باشد مي توانيم به اطلاق كريمه تمسك كنيم. ولي احراز اين كه تمام موارد خروج به نحو حكومت است مشكل است، بلكه ظاهر آن است همان طور كه مرحوم امام فرمودند تخصصاً خارج است؛ يعني از اوّل معناي باطل ضيّق است، لذا نمي توان در موارد مشكوك به كريمه تمسّك كرد.
مرحوم شيخ در تمسّك به عقد مستثناي كريمه فرمودند: از آن جا كه كريمه تنها راه أكل مال را در تجارت عن تراضٍ منحصر كرده و رجوع نه «تجارت» است و نه «عن تراض»، پس داخل در مستثني نيست، لا محاله كريمه دالّ بر عدم نفوذ رجوع و بالملازمه لزوم بيع معاطاتي است.
ما قبلاً در بحث اين كه آيا معاطات مفيد ملكيت است يا إباحه، در مورد تمسّك به اين كريمه براي اثبات إفاده ي ملكيّت در معاطات بيان كرديم: به نظر ما استثناء در كريمه به نحو استثناء منقطع است؛ نه متصل و لذا دالّ بر حصر نيست. بنابراين طبق آن مبنا، اين جا نيز نمي توانيم براي اثبات لزوم معاطات به اين كريمه تمسّك كنيم.
ص: 599
بعضي(1) به نحو ديگري غير از طريق حصر نيز به عقد مستثناي كريمه براي اثبات لزوم بيع معاطاتي استدلال كرده اند، به اين صورت كه در معاطات، آخذ كه مالك جديد است مال را از طريق تجارت و عن تراضٍ به دست آورده است؛ چون فرض آن است كه معاطات بيع بوده و مفيد ملكيت است لذا مي تواند مصداق تجارت باشد. بنابراين أكل آخذ نسبت به آن مال، أكل از طريق تجارة عن تراضٍ است. شك مي كنيم آخذ بعد از رجوع مالك اوّل هم جواز أكل دارد يا نه _ چراكه اگر رجوع مالك اوّل نافذ باشد ديگر تصرف در آن براي آخذ جايز نيست _ مي توان به اطلاق كريمه كه مي فرمايد أكل از طريق تجارة عن تراضٍ جايز است تمسّك كرده و اثبات كرد آخذ حتي نسبت به بعد از رجوع نيز جواز أكل دارد و اين، ملازمه با عدم نفوذ رجوع و در نتيجه لزوم معاطات دارد.
به نظر مي آيد اين استدلال صرف نظر از بعضي اشكالاتي كه وارد كرده اند(2)
ص: 600
تمام نباشد؛ زيرا (إِلاَّ أَنْ تَكُونَ تِجَارَةً عَنْ تَرَاضٍ مِنْكُمْ) چنين اطلاقي ندارد؛ چراكه در مقام بيان جواز أكل تا اين ميزان كه حتّي بعد از رجوع مالك اوّل هم جايز باشد نيست و لااقل آن كه اطلاق كريمه را از اين حيث نمي توانيم احراز كنيم، لذا نمي توان به آن تمسّك كرد.(1)
كريمه ي ديگري كه شيخ(2) - رحمة الله عليه - براي اثبات لزوم معاطات به آن تمسّك كرده آيه ي شريفه ي (يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَوْفُوا بِالْعُقُودِ) مي باشد. ما دو بار به طور مفصل درباره ي اين كريمه _ يكي در ابتداي مكاسب محرمه به عنوان يكي از
ص: 601
قواعد عامّه ي معاملات و ديگري در بحث إفاده ي ملكيت در معاطات _ بحث كرده ايم و دلالت كريمه بر صحت و لزوم بيع و ساير عقود را بررسي كرده و اشكالات متعددي كه درباره ي دلالت كريمه ذكر شده بود دفع كرديم.
خلاصه ي استدلال به اين كريمه براي اثبات لزوم معاطات آن است كه (أَوْفُوا بِالْعُقُودِ)، هم إفاده ي حكم تكليفي مي كند كه وفاي به عقد واجب است و هم إفاده حكم وضعي مي كند كه عقد غير قابل انفساخ است. نحوه ي دلالت كريمه بر حكم وضعي را بيان كرديم نظير دلالت كنايه است كه ذكر لازم و اراده ملزوم مي شود [هر چند اين تفاوت را دارد كه خود لازم نيز مقصود به إفهام است، برخلاف كنايه كه خود لازم مقصود به إفهام نيست]. و اگر مثل محقق ايرواني قدس سره - ملتزم شويم كريمه نمي تواند دالّ بر هر دو حكم تكليفي و وضعي باشد مي گوييم: كريمه حكم وضعي را إفاده مي كند.
بيان ديگر اين كه: عقود در نظر عرف و عقلاء مفيد لزوم است وضعاً. كريمه ي (أَوْفُوا بِالْعُقُودِ) عقود را به همان نحوي كه عقلاء نزد خود لازم مي دانند إمضاء فرموده است. بنابراين معاطات نيز چون عرفاً عقد مي باشد كريمه شامل آن مي شود و همان تلقّي عرف را مورد تأييد قرار مي دهد.
إن قلت: مي دانيم كريمه نسبت به بعضي عقود حتي بعض عقودي كه عرف آن را لازم مي داند تخصيص خورده است، بنابراين براي اثبات لزوم نمي توان به كريمه تمسّك كرد؛ چون تمسّك به عام در شبهه ي مصداقيه ي مخصص مي شود.
قلت: همان طور كه قبلاً توضيح داديم مخصّصي با عنوان «العقود الجائزة» يا «البيوع الجائزة» يا هر عنوان ديگري كه شامل موارد مشكوك شود از طرف شارع وارد نشده تا تمسّك به عام در موارد مشكوك، تمسّك به عام در شبهه ي
ص: 602
مصداقيه _ در صورتي كه مخصص متصل باشد _ يا تمسّك به عام در شبهه ي مصداقيه ي مخصّص _ در صورتي كه مخصص منفصل باشد _ باشد. آن چه كه در شرع وارد شده و از تحت كريمه خارج شده به صورت موارد است _ مثل عقد وكالت، عقد مضاربه، عقد وديعه و ... _ نه عنواني كه نسبت به موارد مشكوك احتمال شمول داشته باشد، لذا در شك در عقد خاصي مانند عقد معاطاتي كه آيا از تحت عموم كريمه خارج شده يا نه، مانعي از تمسّك به عموم عام نيست.
مناسب بود مرحوم شيخ همان طور كه براي اثبات إفاده ي ملكيت در معاطات به كريمه ي (أحَلَّ اللهُ البَيعَ) تمسّك كردند اين جا نيز براي اثبات لزوم معاطات به اين كريمه تمسّك مي نمودند.
ما در بحث اثبات إفاده ي ملكيت در معاطات بيان كرديم مراد از (أحَلَّ اللهُ البَيعَ) اين است كه خداوند متعال بيع را به همان نحوي كه نزد عقلاء بوده، مرسل و رها كرده و قيد و بندي براي آن جعل نكرده است. بنابراين كريمه مفيد اطلاق است، لذا اگر در جايي قيد و بند باشد احتياج به دليل خاص دارد [تا از تحت كريمه خارج شود.]
بيع نزد عقلاء داراي حلّيت تكليفيه، حلّيت وضعيه و لزوم است. كريمه ي (أحَلَّ اللهُ البَيعَ) بيان مي كند همان لزوم نزد عرف و عقلاء را خداوند متعال براي بيع و از جمله بيع معاطاتي تثبيت و إمضاء فرموده است. بنابراين كريمه دالّ بر لزوم بيع معاطاتي است.
شيخ قدس سره - با اين كه دلالت آيات و روايات را بر لزوم معاطات تمام دانستند، ولي در برابر ادّعاي اجماع بر عدم لزوم معاطات دچار مشكل شده اند. قبل از اين كه
ص: 603
مسأله ي إجماع را بررسي كنيم، رواياتي را كه بعض فقهاء به آن استناد كرده اند كه معاطات اصلاً مفيد ملكيّت نيست يا حداقل مفيد ملكيت لازم نيست، ذكر مي كنيم.
ص: 604
مضمون در ضمن روايتي در كافي و تهذيب(1) نقل شده است:
عَلِيُّ بْنُ إِبْرَاهِيمَ عَنْ أَبِيهِ عَنِ ابْنِ أَبِي عُمَيْرٍ عَنْ يَحْيَى بْنِ الْحَجَّاجِ عَنْ خَالِدِ بْنِ نَجِيحٍ(2) قَالَ: قُلْتُ لِأَبِي عَبْدِ اللَّهِ عليه السلام - الرَّجُلُ يَجِي ءُ فَيَقُولُ اشْتَرِ هَذَا الثَّوْبَ وَ أُرْبِحَكَ كَذَا وَ كَذَا فَقَالَ: أَ لَيْسَ إِنْ شَاءَ أَخَذَ وَ إِنْ شَاءَ تَرَكَ؟ قُلْتُ: بَلَى قَالَ: لَا بَأْسَ بِهِ إِنَّمَا يُحَلِّلُ الْكَلَامُ وَ يُحَرِّمُ الْكَلَام.(3)
اين روايت از لحاظ سند به خاطر خالد بن نَجِيح يا خالد بن الحجّاج _ كه نسخ متفاوت است _ ناتمام است. بله اگر كسي معتقد باشد كه ابن ابي عمير لا يروي و لا يُرسل إلا عن ثقة مي تواند به اين روايت اعتماد كند، ولي ما اين كلام را در مورد مشايخ بي واسطه ي ايشان نتوانستيم بپذيريم فضلاً از مشايخ با واسطه!
خالد بن الحجاج كه در بعضي نسخ كافي و در تهذيب آمده است، برادر
ص: 605
يحيي بن الحجاج مي باشد. از عبارت نجاشي در ترجمه ي يحيي بن الحجاج، بعضي اين طور استفاده كرده اند كه نجاشي خالد بن الحجاج را نيز توثيق كرده؛ زيرا فرموده است: «يحيى بن الحجاج الكرخي بغدادي ثقة و أخوه خالد. روى عن أبي عبد الله عليه السلام -»(1) در حالي كه صحيح اين است كه «ثقة» وصف براي يحيي بن الحجاج است و شامل برادرش خالد نمي شود و اين كه ابن داود در رجالش در ترجمه ي يحيي بن الحجاج گفته است: «يحيى بن الحجاج الكرخي بغدادي ق [كش] ثقة هو و أخوه خالد»(2) از آن جا كه مي دانيم مستند كلام ابن داود سخن نجاشي است مي گوييم اشتباهي در نقل رخ داده است و نهايت آن كه كلام نجاشي براي ما مردّد مي شود و نمي توانيم احراز وثاقت خالد بن الحجاج كنيم. علاوه آن كه نمي دانيم نسخه ي خالد بن الحجاج صحيح است يا خالد بن نجيح و از اين جهت نيز نتيجه تابع أخس مقدمات است؛ چراكه خالد بن نجيح توثيق ندارد.
خالد بن نجيح يا خالد بن الحجاج مي گويد: به حضرت عرض كردم شخصي مي آيد و مي گويد اين پارچه را بخر و من فلان مقدار به تو سود مي دهم(3)، حضرت فرمودند: آيا اين طور نيست كه اگر خواست از تو أخذ مي كند [مي خرد] و سود مي دهد و اگر نخواست ترك مي كند [نمي خرد]؟ عرض كردم: بله اين طور است. فرمودند: اشكالي ندارد. فقط و فقط كلام است كه حلال مي كند و كلام است كه حرام مي كند.(4)
در دو روايت ديگر نيز بخش دوم اين مضمون يعني «إنما يحرّم الكلام» آمده است:
ص: 606
عَلِيُّ بْنُ إِبْرَاهِيمَ عَنْ أَبِيهِ عَنِ ابْنِ أَبِي عُمَيْرٍ عَنْ حَمَّادٍ عَنِ الْحَلَبِيِّ قَالَ: سُئِلَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ عليه السلام - عَنِ الرَّجُلِ يَزْرَعُ الْأَرْضَ فَيَشْتَرِطُ لِلْبَذْرِ ثُلُثاً وَ لِلْبَقَرِ ثُلُثاً قَالَ: لَا يَنْبَغِي أَنْ يُسَمِّيَ شَيْئاً فَإِنَّمَا يُحَرِّمُ الْكَلَامُ.(1)
اين روايت از لحاظ سند تمام است.
حلبي مي گويد: از امام صادق عليه السلام - سؤال شد درباره ي كسي كه زمين [ديگري] را مزارعه مي كند و شرط مي كند به خاطر بذري كه مي آورم يك ثلث و به خاطر گاوي كه براي شخم زدن مي آورم يك ثلث ديگر، حضرت فرمودند: سزاوار نيست چيزي را نام ببرد(2)، همانا فقط و فقط كلام است كه حرام مي كند.
روايت صحيح ديگر نيز به همين مضمون در كافي و تهذيب نقل شده است:
مُحَمَّدُ بْنُ يَحْيَى عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدٍ عَنْ عَلِيِّ بْنِ النُّعْمَانِ عَنِ ابْنِ مُسْكَانَ عَنْ سُلَيْمَانَ بْنِ خَالِدٍ قَالَ: سَأَلْتُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ عليه السلام - عَنِ الرَّجُلِ يَزْرَعُ أَرْضَ آخَرَ فَيَشْتَرِطُ عَلَيْهِ لِلْبَذْرِ ثُلُثاً وَ لِلْبَقَرِ ثُلُثاً قَالَ: لَا يَنْبَغِي أَنْ يُسَمِّيَ بَذْراً وَ لَا بَقَراً فَإِنَّمَا يُحَرِّمُ الْكَلَامُ.(3)
ص: 607
جناب شيخ - رحمة الله عليه - ابتدا احتمالات چهارگانه اي(1) را در معناي ذيل روايت يعني «إِنَّمَا يُحَلِّلُ الْكَلَامُ وَ يُحَرِّمُ الْكَلَامُ» با غضّ نظر از صدر روايت مطرح مي كنند.
احتمال اوّل: مقصود از كلام، لفظ دالّ بر تحليل و تحريم است و مقصود از تحليل و تحريم، تحليل و تحريم وضعي است يا حداقل شامل تحليل و تحريم وضعي نيز مي شود. پس معناي روايت اين است كه تحريم و تحليل جز با نطق به
ص: 608
كلام حاصل نمي شود؛ يعني چيزي نمي تواند حلال شود مگر آن كه كلامي باشد و چيزي نمي تواند حرام شود مگر آن كه كلامي باشد. و اين احتراز است از تحقق تحريم و تحليل با قصد مجرد از كلام يا با قصدي كه دالّ بر آن فعل باشد؛ نه كلام.
تحليل و تحريم با لفظ را نيز مي توان دو گونه در مثالي مانند بيع معنا كرد: يكي اين كه اگر طبيعت لفظ باشد _ و فعل يا قصد تنها نباشد _ تحليل مناسب آن محقق مي شود و اگر لفظ نباشد تحريم است؛ يعني با محقق نشدن بيع، همان تحريمي كه از سابق بوده باقي مي ماند و در نتيجه ثمن مال مشتري است و براي بايع حرام مي باشد و مثمن مال بايع است و براي مشتري حرام مي باشد.
معناي ديگر اين كه اگر لفظ باشد محلّل ثمن براي بايع و محلّل مثمن براي مشتري است و همان لفظ، محرّم ثمن است براي مشتري چون به بايع منتقل شده و محرّم مبيع است براي بايع چون به مشتري منتقل شده است، كه البته معناي دوم بنابر احتمال اوّل اظهر است.
طبق احتمال اوّل كه تحليل و تحريم جز با كلام محقق نمي شود، معاطات باطل خواهد بود؛ زيرا در معاطات متعاطيين مي خواهند تحليل و تحريم را _ يعني تحليل ثمن براي بايع و مبيع براي مشتري و تحريم مبيع براي بايع و ثمن براي مشتري _ با قصدي كه دالّ بر آن فعل است محقق كنند، در حالي كه اين روايت مي فرمايد تحليل و تحريم جز با كلام محقق نمي شود؛ مگر اين كه در مواردي دليل خاص وجود داشته باشد كه موجب خروج آن موارد از تحت قاعده مي شود.
احتمال دوم: مطلب و مقصود واحد اگر با كلام خاصي اداء شود محلّل است و همان مطلب اگر با كلام ديگري اداء شود محلّل نيست بلكه محرّم است.
به عنوان مثال در نكاح موقت اگر مرئه تسليط بر بُضع خود را با لفظ «متّعتُكَ» إنشاء كند محلّل است و اگر با تعبير ديگري مانند «ملّكتُكَ»، «سلَّطتُكَ»، «آجرتُكَ
ص: 609
نفسي»، «أحللتُك نفسي» و ... إنشاء كند محلّل نيست، بلكه محرّم است و مراد از محرِّم در اين جا يعني حرمتي كه بوده ادامه پيدا مي كند و نمي تواند اثر تحليل را داشته باشد. يا طلاق اگر با لفظ «زوجتي طالق» يا «أنتِ طالق» اداء شود محقق مي شود و اگر به غير آن باشد محقق نمي شود.
شيخ - رحمة الله عليه - مي فرمايد: ظاهر اين است كه مقصود از «إِنَّمَا يُحَرِّمُ الْكَلَامُ» در دو روايت، مربوط به مزارعه به همين معنا باشد؛ يعني اگر مُزارِع مقصودش را با تعبير «ثلثٌ للبذر و ثلثٌ للبقر» أداء كند محرّم است؛ يعني ملكيت هر كس به جاي خود باقي است و عقد محقق نمي شود، امّا اگر بگويد: «اَزرَعُ أرضَكَ بثُلُثين من حاصِلها» محلّل است؛ يعني موجب حلّيت شده و عقد منعقد مي شود.
فرق معناي اوّل با معناي دوم در اين است كه در معناي اوّل عنايت بر اين است كه بايد طبيعت لفظ باشد تا تحليل و تحريم اتفاق بيافتد و فقط لفظ در تحليل و تحريم دخالت دارد و غير لفظ در آن مؤثر نيست. امّا معناي دوم بيان مي كند مقصود واحد، با يك كلامي محقق مي شود و محلّل است و با كلام ديگر واقع نمي شود و محرّم است.(1)
احتمال سوم: مراد اين است كه كلام واحد وجودش محلّل است و عدمش
ص: 610
محرّم. يا عكس آن، وجودش محرّم است و عدمش محلّل.
يا اين كه بگوييم: كلام واحد اگر در جاي خود واقع شد محلّل است و اگر در غير جاي خود واقع شد محرّم است. يا عكس آن، اگر در جاي خود واقع شد محرّم است و اگر در جاي خود نبود محلّل است.
مثلاً در روايت خالد بن نجيح يا خالد بن الحجاج كه كسي به ديگري مي گويد اين پارچه را از فلاني بخر و به من بده، سود به تو مي دهم، اگر كلام امام عليه السلام - را كه فرمودند: «إِنَّمَا يُحَلِّلُ الْكَلَامُ وَ يُحَرِّمُ الْكَلَامُ» بر معناي سوم حمل كنيم اين طور مي شود: كلام واحد يعني ايجاب بيع، اگر باشد محرّم است و موجب بطلان معامله ي آينده مي شود و اگر «ايجاب بيع» نباشد محلّل است. پس مثل ايجاب بيع كه كلام واحد است، اگر محقق شود _ مهم نيست با چه لفظي باشد _ محرّم معامله اي است كه واقع مي شود؛ يعني اگر كسي كه هنوز پارچه را نخريده، آن پارچه را به ضرس قاطع و به صورت ايجاب به خريدار فروخت، اين محرّم است؛ يعني موجب مي شود كه اين بيع باطل باشد. و اگر به صورت ايجاب نباشد محلّل است؛ يعني بيعي كه محقق مي كنند صحيح است.
مثال ديگر اين كه اگر زوج، كلام واحد «أنتِ طالق» را در طهر غير مواقعه به همسرش بگويد محلّل است و موجب آزادي آن زن مي شود كه بتواند با ديگري ازدواج كند و اگر در طهر مواقعه آن را به زني كه مدخولٌ بهاست بگويد محرّم است؛ يعني موجب نمي شود بتواند همسر بگزيند.
مثال ديگر اين كه اگر كسي در حال احرام عقد نكاح بخواند محرّم است؛ يعني محرميت حاصل نمي شود و اگر در غير حال احرام عقد نكاح بخواند محلّل است.
احتمال چهارم: مقصود از «الكلام» در «إِنَّمَا يُحَلِّلُ الْكَلَامُ وَ يُحَرِّمُ الْكَلَامُ»، «الف و لام» عهد است؛ يعني كلام قبل از بيع اگر صِرف مقاوله و مواعده باشد موجب
ص: 611
حلّيت است، و اگر به نحو ايجاب بيع باشد محرّم بوده و موجب بطلان بيع است.
مرحوم شيخ بعد از ذكر احتمالات چهارگانه در معناي «إِنَّمَا يُحَلِّلُ الْكَلَامُ وَ يُحَرِّمُ الْكَلَامُ» در صدد برمي آيند روشن كنند كه روايت در كدام يك از اين معاني ظهور داشته و امام عليه السلام - كدام معنا را اراده فرموده است.(1)
جناب شيخ قدس سره - احتمال اوّل را كه اگر طبيعت كلام موجود بود حلّيت يا حرمت حاصل مي شود و اگر طبيعت كلام نبود حلّيت يا حرمت حاصل نمي شود، به دو دليل مردود مي دانند:
1. اگر «إِنَّمَا يُحَلِّلُ الْكَلَامُ وَ يُحَرِّمُ الْكَلَامُ» به اين معنا باشد كه محلّل و محرّم منحصر در كلام است، لازمه اش آن است كه روايت نسبت به موارد زياد محلّل و محرّمِ غير لفظ در شرع تخصيص بخورد و تخصيص اكثر لازم آيد؛ زيرا در شرع اسباب تحريم و تحليل كه غير لفظ باشد زياد است به حدّي كه مي توان گفت اكثر محلّل ها و محرّم ها غير لفظ است؛ مثلاً تنجّس مأكولات و مشروبات محرّم خوردن و نوشيدن، و تطهير _ در جايي كه امكان تطهير دارد _ محلّل آن است.
ص: 612
تنجّس لباس محرِّم پوشيدن آن در نماز و تطهير محلّل آن است. تنجّس بدن محرِّم در نماز است و از لحاظ وضعي نمي تواند داخل در نماز شود و تطهير محلّل آن است. موجبات بي ارزش شدن شيء، محرّم بيع است وضعاً؛ مثلاً تنجّس خوراكي كه قابل تطهير نيست و مصرف ديگري جز خوردن ندارد، موجب بي ارزش شدن آن و در نتيجه محرّم بيع آن مي شود. جلّال شدن حيوان محرّم و استبراء محلّل أكل لحم است. غليان عصير عنبي محرّم و ذهاب ثلثين محلّل شرب آن است. تخمير عصير عنبي محرّم و تخليل آن محلّل شرب است. موت حتف أنف محرّم و تذكيه _ حتي با فراموش كردن بسم الله _ محلّل أكل لحم است. وطي حيوان محرّم است. دخول در مرئه محرّم ربيبه است و ... .
2. با توجه به صدر روايت و نيز قرينيّت دو روايت ديگر كه همين سؤال و جواب در آن مطرح شده، نمي توان اين معنا را براي «إِنَّمَا يُحَلِّلُ الْكَلَامُ وَ يُحَرِّمُ الْكَلَامُ» پذيرفت كه اگر طبيعت لفظ بود تحليل و تحريم وجود دارد و اگر طبيعت لفظ نبود تحليل و تحريم نيست؛ زيرا در فرض روايت چه مقاوله كرده باشند و چه ايجاب بيع _ خصوصاً اگر مقاوله كرده باشند _ طبيعت لفظ وجود دارد، آن وقت چه معنا دارد حضرت در پاسخ به سؤال كه درباره ي صحبت به نحو مقاوله يا ايجاب بيع است بفرمايند اگر لفظي بود حلال يا حرام است و اگر لفظي نبود چنين نيست؟! پس طبق معناي اوّل، پاسخ حضرت ربطي به سؤال ندارد. بنابراين به قرينه ي سؤال و جواب امام عليه السلام - و به كمك دو روايت ديگر معلوم مي شود مراد طبيعت لفظ نيست تا وجودش محلّل يا محرّم باشد و عدمش چنين نباشد.
معناي دوم اين بود كه اگر مراد و مطلب واحد با مضامين و كلام هاي مختلف اداء شود بعضي صحيح و محلّل است و بعضي غير صحيح و محرّم است.
ص: 613
شيخ - رحمة الله عليه - مي فرمايد: معناي دوم هم به قرينه ي سؤال و جواب امام عليه السلام - نمي تواند اين جا مراد باشد؛ زيرا فرض آن است كه مطلب واحد نيست، بلكه دو مطلب است كه يكي مقاوله و ديگري ايجاب بيع است. پاسخ حضرت نيز مربوط به دو مطلب است؛ چون مي فرمايد: اگر به نحو مقاوله باشد مانعي ايجاد نمي كند و اگر به نحو ايجاب بيع كه مطلب ديگري غير از مقاوله است باشد ايجاد مانع مي كند.
پس روايت با احتمال اوّل و دوم سازگار نيست. لامحاله بايد روايت را بر معناي سوم يا چهارم حمل كرد.
معناي سوم اين بود كه كلام واحد وجودش محلّل و عدمش محرّم است يا اگر در جاي خود باشد محلّل است و در غير جاي خود باشد محرّم است. معناي چهارم هم اين بود كه كلام اگر به نحو مقاوله و مواعده باشد مانعي ندارد و محلّل است و اگر به نحو ايجاب بيع باشد محرّم است.
احتمال چهارم را نمي توان از روايت استظهار كرد؛ چون به نظر مي آيد امام عليه السلام - با اعطاء قاعده خواستند مصداق خاص را تبيين كنند. حضرت ابتدا در پاسخ فرمودند: «أَ لَيْسَ إِنْ شَاءَ أَخَذَ وَ إِنْ شَاءَ تَرَكَ؟» كه به اين معناست: صحبت اگر صرف مواعده است مانعي ندارد و اگر به نحو ايجاب بيع است محرّم است. حال اگر بگوييم «إِنَّمَا يُحَلِّلُ الْكَلَامُ وَ يُحَرِّمُ الْكَلَامُ» كه حضرت در ادامه فرمودند دوباره همان معنا را إفاده مي كند، تكرار ناخوشايندي است كه با روش فصحاء سازگاري ندارد، علاوه آن كه با سياق نيز سازگار نيست؛ زيرا ظاهر در اين است كه حضرت مي خواهند إعطاء قاعده كنند كه با تطبيق بر مورد، حكمش معلوم شود. بنابراين احتمال چهارم نيز با روايت سازگار نيست، لذا احتمال سوم متعين مي شود. امّا مرحوم شيخ احتمال چهارم را نيز در كنار احتمال سوم مي پذيرند.(1)
ص: 614
شيخ - رحمة الله عليه - بعد از مردود دانستن احتمال اوّل و دوم در روايت و متعيّن دانستن احتمال سوم و چهارم مي فرمايد(1): چه احتمال سوم مراد باشد و چه احتمال چهارم، روايت دالّ بر لزوم كلام در تحليل و تحريم و از جمله در بيع و در نتيجه
ص: 615
بطلان بيع معاطاتي نيست؛ زيرا روايت بنابر احتمال سوم بيان مي كند وجود كلام خاصي محلّل يا محرّم است، امّا اين كه همه جا بايد كلام باشد و غير كلام نمي تواند محلّل يا محرّم باشد چيزي بيان نمي كند. بنابر احتمال چهارم نيز بيان مي كند مقاوله و مواعده محلّل است، و كلام مشتمل بر ايجاب بيع محرّم است و متعرض اين كه اگر فعلي چنين دلالت داشته باشد چه حكمي دارد نيست. بنابراين روايت دالّ بر فساد بيع معاطاتي نيست.
جناب شيخ - رحمة الله عليه - به خاطر حصر محلّل و محرّم در كلام وجهي را براي دلالت روايت بر بطلان معاطات بيان مي كنند و آن اين كه حصر محلّل و محرّم در كلام به اين معناست كه ايجاب بيع جز از راه كلام ممكن نيست والا اگر به فعل نيز محقق شود معنايش اين است كه محلّل و محرّم منحصر در كلام نيست. بنابراين روايت دلالت مي كند غير كلام _ از جمله فعل در معاطات _ محلّل و محرّم نيست و اين به معناي بطلان معاطات مي باشد.
مرحوم شيخ در پاسخ به اين وجه مي فرمايد: ممكن است حصر در روايت به اعتبار مورد بوده [كه معاطات امكان نداشته و بايد با كلام محقق مي شد؛ چراكه معاطات إعطاء يد به يد است در حالي كه فرض روايت آن است كه مبيع نزد مالك اوّل بوده و امكان إعطاء يد به يد در آن لحظه نبوده است]. بنابراين روايت نظر به جايي كه [معاطات امكان داشته باشد] ندارد.
شيخ - رحمة الله عليه - سپس مي فرمايد: «فتأمّل»(1) كه مي تواند اشاره به دو مطلب داشته باشد:
ص: 616
اوّلاً: بايع ظاهراً دلّال بوده و مبيع نزدش بوده است، به همين خاطر مشتري با كلمه ي «هذا» به آن اشاره مي كند و مي گويد: «إشتر هذا الثوب». پس بايع نيز تمكّن از إعطاء مبيع داشته و در نتيجه معاطات در فرض روايت ممكن بوده است.
ثانياً: إعطاء طرفين در معاطات لازم نيست، بلكه همين كه مثلاً ثمن را مشتري إعطاء و بايع أخذ كند در تحقق معاطات كفايت مي كند؛ چنان كه به زودي بيايد إن شاء الله. بنابراين در مورد روايت، معاطات ممكن بوده است.(1)
پس مرحوم شيخ گرچه دلالت روايت بر بطلان معاطات از طريق حصر محلّل و محرّم در كلام را پاسخ دادند، ولي با ذكر «فتأمّل»، در پاسخ مذكور ابراز ترديد
ص: 617
كرده و در نهايت مي فرمايند: «و كيف كان، فلا تخلو الرواية عن إشعار أو ظهور».(1)
به نظر مي رسد مفهوم عرفي «إِنَّمَا يُحَلِّلُ الْكَلَامُ وَ يُحَرِّمُ الْكَلَامُ» اين است كه كلام ها با مضاميني كه دارند مي توانند در تحليل و تحريم مؤثر باشند. كلامي با مضمون خود مؤثر در تحليل و كلامي با مضمون خود مؤثر در تحريم است؛ يعني همان معناي سوم كه شيخ فرمود اگر كلام وجود داشته باشد اثر حلّيت يا حرمت را دارد و اگر وجود نداشته باشد طبيعي است كه ديگر اين آثار هم مترتب نمي شود. به همين خاطر امام عليه السلام - در روايت خالد بن نجيح يا خالد بن الحجاج سؤال مي كنند كه چگونه كلام ابراز شده است؟ اگر كلامي كه ايجاب بيع مي كند ادا شده باشد محرّم است و الا كلام ديگر محرّم نيست.
حصر مذكور در روايت هم مي خواهد بيان كند: اين چنين نيست كه كلام ها با مضامين مختلف همه يك حكم داشته باشند، بلكه در بين كلام ها با مضامين مختلف، فقط كلامي با مضمون خاصش كه در شرع يا نزد عرف و عقلاء مشخص است مي تواند محلّل يا محرّم باشد. بنابراين روايت مباركه اصلاً نظري به فعل يا قصد ندارد و متعرض اين نيست كه اگر فعل مانند كلام ظهور در مطلب داشت اثري ندارد. لذا اگر امام عليه السلام - بعد از جمله ي «إِنَّمَا يُحَلِّلُ الْكَلَامُ وَ يُحَرِّمُ الْكَلَامُ» چنين مي فرمودند كه «فعل نيز اگر ظهور داشته باشد مُحلّل و مُحرّم است» آن را به عنوان مخصّص و مقيد براي «إِنَّمَا يُحَلِّلُ الْكَلَامُ وَ يُحَرِّمُ الْكَلَامُ» حساب نمي كرديم، بلكه مي گفتيم حضرت دو موضوع شبيه به هم را ذكر مي فرمايند.
بنابراين اين كه جناب شيخ فرمودند «لا تخلو الرواية عن إشعار أو ظهور»
ص: 618
معلوم شد كه روايت چنين ظهوري ندارد و امّا «إشعار» گرچه قابل انكار نيست ولي حجيتي ندارد.
شيخ - رحمة الله عليه - روايات ديگري را نيز كه به نظر ايشان إشعار به بطلان معاطات و لزوم كلام در بيع دارد ذكر مي كنند.(1)
_ صحيحه ي يحيي بن الحجاج:
وَ عَنْهُ [محمّد بن الحسن بإسناده(2) عن أحمد بن محمّد] عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ عِيسَى عَنْ يَحْيَى بْنِ الْحَجَّاجِ قَالَ: سَأَلْتُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ عليه السلام - عَنْ رَجُلٍ قَالَ لِي اشْتَرِ هَذَا الثَّوْبَ وَ هَذِهِ الدَّابَّةَ وَ بِعْنِيهَا(3) أُرْبِحْكَ فِيهَا كَذَا وَ كَذَا قَالَ: لَا
ص: 619
بَأْسَ بِذَلِكَ اشْتَرِهَا وَ لَا تُوَاجِبْهُ الْبَيْعَ(1) قَبْلَ أَنْ تَسْتَوْجِبَهَا أَوْ تَشْتَرِيَهَا.(2)
مُحَمَّدُ بْنُ يَعْقُوبَ(3) عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ يَحْيَى عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدٍ مِثْلَهُ.(4)
اين روايت از لحاظ سند تمام است.
يحيي بن الحجاج مي گويد: از امام صادق عليه السلام - درباره ي شخصي كه مي گويد: اين پارچه و اين دابّه را بخر و به من بفروش، اين قدر به تو سود مي دهم سؤال كردم، حضرت فرمودند: اشكالي ندارد، امّا قبل از اين كه تو آن را از بايع بخري(5) ايجاب بيع نكن!
ص: 620
جناب شيخ - رحمة الله عليه - در مورد نحوه ي إشعار روايت بر بطلان معاطات مي فرمايد: «فإنّ الظاهر أنّ المراد من مواجبة البيع ليس مجرّد إعطاء العين للمشتري»؛ يعني اين كه حضرت مي فرمايد «لَا تُوَاجِبْهُ الْبَيْعَ قَبْلَ أَنْ تَسْتَوْجِبَهَا» [منظورشان از ايجاب بيع، صرف إعطاء عين به مشتري نيست(1)، بلكه] ظاهر آن است كه ايجاب با لفظ محقق مي شود و لفظ است كه بيع را قطعي مي كند. پس معلوم مي شود معاطات، بيعي كه شرعاً صحيح باشد نيست.
ولي حقيقت آن است كه ايجاب بيع حتي إشعار به لزوم لفظ هم ندارد؛ چه رسد به اين كه ظاهر در آن باشد! بله ممكن است در جايي «ايجاب» منصرف به لفظ باشد، ولي در مثل چنين جايي انصراف ندارد و عرف از اين كلام اين را مي فهمد كه قبل از خريد از بايع، نبايد به نحو قطعي با مشتري إنشاء بيع كرد و فرضاً اگر در مورد روايت، ايجاب بيع فقط با لفظ ممكن باشد هيچ إشعاري ندارد كه در جاي ديگر نيز بايد لفظ باشد؛ زيرا حضرت به صورت قاعده ي كلي فرمودند «وَ لَا تُوَاجِبْهُ الْبَيْعَ قَبْلَ أَنْ تَسْتَوْجِبَهَا أَوْ تَشْتَرِيَهَا» و اختصاص به مورد ندارد.
_ صحيحه ي علاء بن رزين:
وَ عَنْهُ [مُحَمَّدُ بْنُ الْحَسَنِ بِإِسْنَادِهِ عَنِ الْحُسَيْنِ بْنِ سَعِيدٍ] عَنْ صَفْوَانَ عَنْ فَضَالَةَ عَنِ الْعَلَاءِ قَالَ: قُلْتُ لِأَبِي عَبْدِ اللَّهِ عليه السلام - الرَّجُلُ يَبِيعُ الْبَيْعَ فَيَقُولُ: أَبِيعُكَ بِده دوازده أَوْ ده يازده فَقَالَ: لَا بَأْسَ إِنَّمَا هَذِهِ
ص: 621
الْمُرَاوَضَةُ(1) فَإِذَا جَمَعَ(2) الْبَيْعَ جَعَلَهُ جُمْلَةً وَاحِدَةً.
وَ رَوَاهُ الْحِمْيَرِيُّ(3) فِي قُرْبِ الْإِسْنَادِ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ خَالِدٍ الطَّيَالِسِيِّ عَنِ الْعَلَاءِ مِثْلَهُ إِلَّا أَنَّهُ قَالَ: لَا بَأْسَ إِنَّمَا هُوَ الْبَيْعُ يَجْعَلُهُ جُمْلَةً وَاحِدَة.(4)
روايت از لحاظ سند تمام بوده و صحيحه است.
علاء بن رزين مي گويد: خدمت امام صادق عليه السلام - عرض كردم شخصي چيزي را مي فروشد و به مشتري مي گويد: من اين را به ده دوازده يا ده يازده به تو مي فروشم [يعني هر ده توماني دو تومان يا يك تومان سود مي گيرم] حضرت فرمودند: اشكالي ندارد، اين مراوضه و حرف هاي قبل از بيع است كه قيمت را بالا و پايين مي كنند. اگر خواست عزم بيع كند جمع كند.(5)
ص: 622
مرحوم شيخ مي فرمايد: «فإنّ ظاهره على ما فهمه بعض الشرّاح(1) أنّه لا يكره ذلك في المقاولة التي قبل العقد، و إنّما يكره حين العقد»؛ يعني ظاهرش اين است كه مقاوله ي قبل از بيع به ده دوازده يا ده يازده مانعي ندارد، ولي وقتي خواستند ايجاب بيع كنند به صورت مجموع و يك كاسه كنند و اين فقط با لفظ امكان پذير است و با فعل نمي توان يك كاسه كرد.(2)
ولي اين كلام درست نيست؛ چون مجموع به صورت واحد را به غير لفظ نيز مي توان ادا كرد؛ مثلاً با اشاره بفهمانَد مبيع را در مقابل پول هايي كه در دست مشتري است فروختم و مبيع را بدهد و پول ها را بگيرد. بنابراين روايت إشعاري به لزوم لفظ در تحقق بيع ندارد.
_ صحيحه ي ابن سنان:
مُحَمَّدُ بْنُ الْحَسَنِ بِإِسْنَادِهِ عَنِ الْحُسَيْنِ بْنِ سَعِيدٍ عَنِ النَّضْرِ عَنِ ابْنِ
ص: 623
سِنَانٍ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ عليه السلام - قَالَ: لَا بَأْسَ بِأَنْ تَبِيعَ(1) الرَّجُلَ الْمَتَاعَ لَيْسَ عِنْدَكَ تُسَاوِمُهُ(2) ثُمَّ تَشْتَرِي(3) لَهُ نَحْوَ الَّذِي طَلَبَ ثُمَّ تُوجِبُهُ عَلَى نَفْسِكَ ثُمَّ تَبِيعُهُ مِنْهُ بَعْدُ.
وَ رَوَاهُ الْكُلَيْنِيُّ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ يَحْيَى عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدٍ عَنِ الْحُسَيْنِ بْنِ سَعِيدٍ مِثْلَه.(4)
عبد الله بن سنان از امام صادق عليه السلام - نقل مي كند كه فرمودند: مانعي ندارد متاعي را كه پيشت نيست به كسي بفروشي، [يعني] قيمت را با او صحبت مي كني و بالا و پايين مي كني، وقتي تجاذب كرديد و به توافق رسيديد، مي روي آن متاع را به همان نحوي كه او خواسته بود مي خري [يعني با بايع صحبت مي كني و به توافق مي رسي] سپس ايجاب قطعي را انجام مي دهي، و بعد از اين كه مالك شدي به آن مشتري مي فروشي.
جناب شيخ - رحمة الله عليه - از عبارت «ثُمَّ تُوجِبُهُ عَلَى نَفْسِكَ» مي خواهند استفاده كنند كه در بيع ايجاب لازم است و ايجاب هم با لفظ محقق مي شود؛ نه با فعل.
ص: 624
ولي بيان كرديم ايجاب با فعل هم مي تواند محقق شود و لازم نيست حتماً با لفظ باشد و فرضاً اگر انصراف به لفظ داشته باشد اين انصراف بدوي است و با تأمّل و تدبر مرتفع مي شود. بنابراين اين روايت نيز إشعاري به لزوم لفظ در بيع و در نتيجه بطلان معاطات ندارد و اگر هم از آن استشعار شود آن قدر ضعيف است كه قابل اعتناء نيست.
اين ها رواياتي بود كه جناب شيخ بيان كردند إشعار به لزوم لفظ در بيع دارد. روايات ديگري كه محتمل است كسي به آن استناد كند را نيز بعضي(1) ذكر كرده اند، از جمله:
_ موثقه ي سماعة:
و [محمد بن يعقوب] عن عِدَّةٌ مِنْ أَصْحَابِنَا عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدٍ عَنْ عُثْمَانَ بْنِ عِيسَى عَنْ سَمَاعَةَ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ عليه السلام - قَالَ: سَأَلْتُهُ عَنْ بَيْعِ الْمَصَاحِفِ وَ شِرَائِهَا فَقَالَ لَا تَشْتَرِ كِتَابَ اللَّهِ عَزَّوَ جَلَّ وَ لَكِنِ اشْتَرِ الْحَدِيدَ وَ الْوَرَقَ وَ الدَّفَّتَيْنِ وَ قُلْ أَشْتَرِي مِنْكَ هَذَا بِكَذَا وَ كَذَا.(2)
ص: 625
در اين روايت امام عليه السلام - در مورد بيع مصحف فرمودند كتاب الله را نخر، بلكه آهن(1)، ورق و دو جلد را بخر و بگو: من آهن، ورق و دو جلد را از تو به اين قيمت مي خرم.
اين كه حضرت در مقام تعليم بيع و شراء فرمودند در مقام إنشاء اين طور بگو، معلوم مي شود كه در بيع وضعاً قول شرط است و الا حضرت نمي فرمودند كه اين چنين بگو. و از آن جا كه بيع مصحف از حيث بيع تفاوتي با بيوع ديگر ندارد پس استفاده مي شود در تمام بيوع لفظ لازم است و بيع معاطاتي صحيح نيست.
ولي اين روايت نيز دلالتي بر مدعا ندارد؛ زيرا اين كه حضرت فرمودند چنين بگو، به اين خاطر بوده كه [بيع بالصيغه] مصداق رايج بيع است و معمولاً معامله با لفظ انجام مي شود؛ خصوصا ً نسبت به مورد كه حضرت مي خواستند به او ياد دهند كه مجموعه را تحت معامله نبرد، بلكه تفكيك كرده و فقط بخشي را با بيع بخرد، و ابراز اين مقصود با معاطات يا ممكن نيست يا مشكل است، به همين خاطر فرمودند چنين بگو. لذا نظري به مواردي كه به صورت يك مجموع واحد مي خرد و ابراز آن با معاطات آسان است ندارد.
_ صحيحه ي بريد بن معاوية:
الْحَسَنُ بْنُ مَحْبُوبٍ عَنْ عَلِيِّ بْنِ رِئَابٍ عَنْ بُرَيْدِ بْنِ مُعَاوِيَةَ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ عليه السلام - فِي رَجُلٍ اشْتَرَى مِنْ رَجُلٍ عَشَرَةَ آلَافِ طُنِ (2) قَصَبٍ فِي أَنْبَارٍ بَعْضِهِ عَلَى بَعْضٍ مِنْ أَجَمَةٍ وَاحِدَةٍ وَ الْأَنْبَارُ فِيهِ ثَلَاثُونَ أَلْفَ طُنٍّ
ص: 626
فَقَالَ الْبَائِعُ قَدْ بِعْتُكَ مِنْ هَذَا الْقَصَبِ عَشَرَةَ آلَافِ طُنٍ فَقَالَ الْمُشْتَرِي قَدْ قَبِلْتُ وَ اشْتَرَيْتُ وَ رَضِيتُ فَأَعْطَاهُ مِنْ ثَمَنِهِ أَلْفَ دِرْهَمٍ وَ وَكَّلَ الْمُشْتَرِي مَنْ يَقْبِضُهُ فَأَصْبَحُوا وَ قَدْ وَقَعَ النَّارُ فِي الْقَصَبِ فَاحْتَرَقَ مِنْهُ عِشْرُونَ أَلْفَ طُنٍّ وَ بَقِيَ عَشَرَةُ آلَافِ طُنٍ فَقَالَ الْعَشَرَةُ آلَافِ طُنٍّ الَّتِي بَقِيَتْ هِيَ لِلْمُشْتَرِي وَ الْعِشْرُونَ الَّتِي احْتَرَقَتْ مِنْ مَالِ الْبَائِعِ.(1)
بريد بن معاوية از امام صادق عليه السلام - نقل مي كند درباره ي كسي كه ده هزار بسته نِي در انباري كه از يك نيستان روي هم انباشته شده بود و در آن سي هزار بسته بود خريد، پس بايع گفت: از اين ني ها ده هزار ني به تو فروختم و مشتري نيز گفت: قبول كردم و خريدم و راضي شدم و ثمن آن را كه هزار درهم بود پرداخت كرد و مشتري كسي را موكَّل كرد كه ني ها را قبض كند، ولي صبح كه رفتند ديدند آتش در ني ها افتاده و بيست هزار بسته از آن سوخته و ده هزار باقي مانده است، حضرت فرمودند: ده هزار بسته ني كه باقي مانده براي مشتري است و بيست هزار بسته اي كه سوخته از مال بايع مي باشد.
استدلال به اين روايت نيز نظير روايت سابق است كه بيان مي كند بايع هنگام ايجاب بيع با لفظ مي گويد: ده هزار ني فروختم و مشتري نيز با لفظ مي گويد قبول كردم و خريدم، پس معلوم مي شود در إنشاء بيع، لفظ لازم است.
پاسخ به اين استدلال نيز مانند پاسخ به استدلال به روايت سابق است و آن اين كه بيع بالصيغه مصداقي از مصاديق بيع است و مفهوم ندارد تا مصاديق ديگر إنشاء را ردّ كند. علاوه آن كه مشتري چون ده هزار بسته از سي هزار بسته ني موجود در انبار يعني به نحو كلي در معين مي خواست، ابراز آن جز با لفظ مشكل بوده است.
چند روايت ديگر نيز وجود دارد كه بنابر بعضي تفاسير مي تواند دليل خوبي
ص: 627
براي مخالفين صحّت معاطات باشد. آن روايات، روايات مختلفي است كه از عامه نقل شده و بيان مي كند رسول الله- صلي الله عليه و آله و سلم - از بيع ملامسه، منابذه و حصاة نهي فرموده است و در مجامع شيعه نيز در معاني الأخبار هر سه مطلب يك جا منعكس شده است:
_ حديث مناهي:
أخبرني أبو الحسين محمد بن هارون الزنجاني قال: حدثنا علي بن عبد العزيز عن أبي عبيد القاسم بن سلام بأسانيد متصلة إلى النبي- صلي الله عليه و آله و سلم - في أخبار متفرقة أَنَّهُ نَهَى عَنِ الْمُحَاقَلَةِ وَ الْمُزَابَنَةِ ... وَ نَهَى- صلي الله عليه و آله و سلم - عَنِ الْمُنَابَذَةِ وَ الْمُلَامَسَةِ وَ بَيْعِ الْحَصَاةِ.(1)
«ففي كل واحدة منها قولان: أما المنابذة فيقال: إنها أن يقول الرجل لصاحبه انبذ إلي الثوب أو غيره من المتاع أو أنبذه إليك و قد وجب البيع بكذا و كذا و يقال إنما هو أن يقول الرجل إذا نبذت الحصاة فقد وجب البيع و هو معنى قوله إنه نهى عن بيع الحصاة و الملامسة أن تقول إذا لمست ثوبي أو لمست ثوبك فقد وجب البيع بكذا و كذا و يقال بل هو أن يلمس المتاع من وراء الثوب و لا ينظر إليه فيقع البيع على ذلك و هذه بيوع كان أهل الجاهلية يتبايعونها فنهى رسول الله- صلي الله عليه و آله و سلم - عنها لأنها غرر كلها.»(2)
ص: 628
منابذه يعني بايع با پرتاب جنسي به سوي مشتري معامله را قطعي كند و ملامسه يعني با دست گذاشتن روي جنس و لمس كردن آن معامله قطعي شود و بيع حصاة يعني با انداختن سنگ ريزه روي مبيع، بيع قطعي شود.
اين كه حضرت از اين سه نوع بيع _ انداختن، دست گذاشتن و انداختن سنگ ريزه _ كه قريب به هم هستند نهي فرمودند معلوم مي شود اين سه خصوصيتي نداشته و از اين جهت كه دالّ بر بيع فعل بوده است مورد نهي قرار گرفته و اين عبارتٌ اخراي آن است كه إنشاء بايد به لفظ باشد. پس هر فعلي كه دالّ بر بيع باشد مورد نهي بوده و بيع با آن محقق نمي شود. بنابراين معاطات هم كه مصداقي از مصاديق إنشاء بيع با فعل است باطل مي باشد و احتمال اين كه بين انداختن و إعطاء معمول فرق باشد نيست و انداختن نيز نوعي معاطات محسوب مي شود.
اين استدلال گرچه با بياني كه ذكر كرديم به نظر مي رسد تمام باشد ولي اين معناي مذكور از بيع منابذه، ملامسه و حصاة از طريق معتبري به دست ما نرسيده است _ فقط بعض عامه اين گونه معنا كرده اند _ آن چه محققان در معناي اين سه نوع بيع گفته اند آن است كه نوعي غرر در اين نوع معاملات بوده است؛ مثلاً بيع ملامسه اين طور بوده كه بدون ديدن مبيع و انتخاب آن، به صرف دست گذاشتن مشتري روي مبيعي در تاريكي يا با چشمان بسته، بيع محقق مي شد و بايد ثمن آن را به بايع پرداخت مي كرد. يا در منابذه، وقتي بايع چيزي را نزد يكي از مشتريان مي انداخت بدون آن كه مشتري قبلاً آن را ديده و انتخاب كرده باشد بيع
ص: 629
محسوب مي شد. يا در بيع حصاة به صرف انداختن سنگ ريزه و خوردن آن به مبيعي كه قبلاً تعريف و رؤيت نشده _ به نحوي كه رافع غرر باشد _ بيع محقق مي شد. معاني نزديك به اين معنا نيز براي اين سه نوع بيع ذكر شده است.
بنابراين طبق اين معنا روايت هيچ دلالتي بر بطلان بيع معاطاتي ندارد، مضاف به اين كه از لحاظ سند حتي به نحوي كه در كتب خاصه نقل شده قابل اعتماد نيست.
فتحصّل از جميع آن چه تا به حال ذكر كرديم اين كه عمومات و سيره دلالت بر صحت بيع معاطاتي دارد و دليلي هم كه عمومات و اطلاقات را تقييد كند وجود ندارد، لذا طبق قاعده بايد بگوييم بيع معاطاتي مثل بيع بالصيغه در صورتي كه مستجمع ساير شرائط معتبر در بيع باشد صحيح بوده و مفيد لزوم است.
تنها دليلي كه مي تواند ما را از اين منع كند ادعاي اجماع است كه معاطات بيع نيست، بلكه اباحه ي تصرف است و فرضاً اگر معاطات موجب ملكيت شود مفيد ملكيت لازمه نيست. اين ادعاي اجماع جناب شيخ قدس سره - را به تذبذب انداخته و باعث شده نتوانند تصميم بگيرند كه بيع مفيد ملكيت لازمه است؛ لاسيما اگر هيچ لفظي در ميان نباشد كه قرينه بر اراده ي إنشاء از معاطات باشد.(1)
ص: 630
به نظر مي رسد اجماعي كه ادعا شده و نيز فتاوي و شهرت محصله كه وجود دارد ناشي از همين روايات مذكور و شكل گرفتن اين معنا در اذهان باشد كه در تحقق إنشاء، لفظ لازم است و إنشاء بدون لفظ محقق نمي شود. يعني رواياتي كه جناب شيخ در حدّ استشعار بر لزوم لفظ در بيع پذيرفتند، مضاف به «إِنَّمَا يُحَلِّلُ الْكَلَامُ وَ يُحَرِّمُ الْكَلَامُ» قرينه ي ثابتي را در ذهن آقايان درست كرده و لذا جرأت نكردند فتوا دهند معاطات بيع بوده و تمام آثار بيع بالصيغه را دارد. چنان كه در بعضي تعابير هم آمده كه اجماع است بر اين كه إنشاء بدون لفظ محقق نمي شود.
از طرف ديگر اجماع بر بطلان معاطات قائم نشده، بلكه بعضي ادعاي اجماع كرده اند گرچه معاطات بيع نيست ولي مفيد إباحه است و بعضي مثل شيخ طوسي قدس سره - فرموده اند از آن جا كه دليلي بر بيع بودن معاطات شرعاً وجود ندارد نمي توانيم احكام بيع بر آن جاري كنيم، ولي اجماع وجود دارد كه حداقل مفيد إباحه است.(1)
بنابراين شيخ طوسي قدس سره - نفرمودند كه اجماع بر بيع نبودن يا بطلان معاطات وجود دارد، بلكه فرمودند دليل شرعي بر بيع بودن آن وجود ندارد و اين ممكن است به اين خاطر بوده كه عمومات را كافي نمي دانستند و ممكن هم هست روايتي را مقيد آن مي ديدند. به هر حال براي اثبات بيع نبودن معاطات به اجماع تمسّك نكردند، بلكه فرمودند اجماع وجود دارد بر اين كه اگر معاطات بيع صحيح نباشد، قطعاً مفيد اباحه است. بنابراين نمي توانيم بگوييم آن هايي كه ادعاي
ص: 631
اجماع كرده اند ادعاي اجماع بر بطلان معاطات كرده اند، بلكه ادعاي اجماع كرده اند كه اگر معاطات بيع نباشد مفيد إباحه است.
علاوه آن كه از فرمايش شيخ مفيد قدس سره - قبلاً استظهاري كرديم و بعيد نيست اطلاق كلام ايشان ظاهر در اين باشد كه معاطات بيع بوده و مفيد لزوم است. از عبارت علامه - رحمة الله عليه - نيز كه فرموده «الأشهر عندنا: أنّه لا بدّ منها [الصيغة] و لا تكفي المعاطاة في الجليل و الحقير»(1) [و عدم كفايت معاطات را به «اشهر» نسبت داده، استفاده مي شود در مقابل، مشهور ضعيف تر قائل به كفايت معاطات هستند؛ زيرا در مقابل اشهر، مشهور قرار دارد؛ نه شاذ.]
بنابراين اجماعي كه علي نحو القطع كاشف از قول معصوم عليه السلام - باشد ثابت نيست؛ چون اوّلاً: احتمال مي دهيم استناد مجمعين به همين رواياتي كه ذكر كرديم باشد. ثانياً: با استظهار از كلام شيخ طوسي، كلام شيخ مفيد و كلام علامه4 ديگر اجماع بر بطلان معاطات ثابت نيست.
نتيجه آن كه معاطات در نظر ما بيع بوده و تمام آثار بيع بر آن مترتب است و هيچ فرقي با بيع بالصيغه ندارد. البته احتياط لاسيّما در أشياء غير حقيره و به خصوص در جايي كه اصلا ً لفظي نباشد به جاي خود محفوظ است.
ص: 632
ص: 633
_ تنبيه اوّل: آيا رعايت تمام شروط بيع بالصيغه در معاطات لازم است؟
_ تنبيه دوم: آيا معاطات با اعطاء از جانب واحد محقق مي شود؟
_ تنبيه سوم: تمييز بايع از مشتري
_ تنبيه چهارم: وجوه چهارگانه ي معاطات به حسب قصد متعاطيين
_ تنبيه پنجم: جريان معاطات در غير بيع
_ تنبيه ششم: مُلزِمات معاطات
_ تنبيه هفتم: جريان خيارات مختص به بيع در بيع معاطاتي
_ تنبيه هشتم: تحقق معاطات با صيغه ي غير جامع جميع شرايط
ص: 634
ص: 635
ص: 636
تصريح كردند كه اصلاً محل كلام [قدماء] جايي است كه متعاطيين قصد إباحه كرده باشند، گرچه ما گفتيم اين حرف درست نيست و محل كلام جايي است كه متعاطيين قصد ملكيت كرده و خواسته اند بيع را محقق كنند، نهايت اين كه شارع آن را امضاء نكرده و فرموده است بيع بدون صيغه محقق نمي شود. ولي به هر حال ممكن است افرادي با قصد إباحه معامله كنند.(1)
اگر متعاطيين قصد إباحه كرده باشند معلوم است كه اصلاً تعريف بيع بر آن صادق نيست؛ نه عرفاً و نه شرعاً، لذا شروط بيع در آن معتبر نيست. بنابراين در موارد شك در شرطيت چيزي در چنين إباحه اي كه با تعاطي محقق مي شود بايد به دليل و مدرك صحت اين إباحه رجوع كرد. مدرك تصحيح چنين اباحه اي كه اثر بر آن مترتب شود طبق ظاهر كلام شيخ(2) - رحمة الله عليه - دو دليل است كه عبارتست از:
ص: 637
1. روايت نبوي «الناس مسلطون علي اموالهم» كه اطلاق آن شامل اين نوع سلطنت كه مال خود را به ديگري اباحه مي كند در قبال اين كه او نيز مال خود را به وي اباحه كند مي شود. حال اگر شك كرديم كه آيا در صورت مثلاً غرري بودن نيز مي توان چنين إباحه اي كرد يا نه، از اطلاق «الناس مسلطون علي أموالهم» استفاده مي شود مانعي ندارد و اطلاق «نهي النبي- صلي الله عليه و آله و سلم - عن بيع الغرر»(1) هم از آن جا كه چنين اباحه اي بيع نيست شامل آن نمي شود و اين كه در بعضي السنه معروف شده «نهي النبي- صلي الله عليه و آله و سلم - عن الغرر» درست نيست؛ زيرا آن چه در روايات آمده اين است كه حضرت از بيع غرر نهي كرده اند؛ نه از مطلق غرر.
ص: 638
علي القاعده كساني مثل سيد خويي و مرحوم امام قدس سرهما - كه در تمسك به اين روايت نبوي «الناس مسلطون علي أموالهم» در تصحيح اصل معاطات اشكال داشتند و بيان كردند كه روايت فقط در صدد بيان اين است كه «افراد از تصرف در اموالشان محجور نيستند، امّا اين كه چگونه مي توانند تصرف كنند اطلاقي ندارد» در اين جا نيز به اين بيان شيخ قدس سره - اشكال مي كنند كه روايت از حيث اشتراط امري در صحت إباحه اطلاق ندارد و نمي توان با تمسّك به اين روايت، عدم اشتراط را اثبات كرد.
ولي ما اطلاق روايت و دلالت آن بر عدم اشتراط امري در اباحه را قبول داريم، فقط از لحاظ سند مي گوييم قابل اعتماد نيست.
2. سيره ي غير مردوعه ي عقلاء بر اين قائم است كه اموالشان را در مقابل اباحه به ديگري إباحه مي كنند. مرحوم شيخ مي فرمايد اگر مدرك تصحيح إباحه سيره باشد نتيجه در مورد شك در اشتراط امري در صحت إباحه عكس مي شود؛ زيرا سيره دليل لبّي است و بايد به قدر متيقن آن أخذ كرد؛ چراكه أدله ي لبّيه لسان ندارد و مقسمي را تحت حكم قرار نداده تا اطلاق داشته و بر موارد مشكوك قابل تطبيق باشد، لذا در موارد شك بايد احتياط كرد.
اين فرمايش شيخ كه اگر مدرك، سيره باشد بايد به قدر متيقن اخذ كرد و در موارد شك احتياط نمود متين مي باشد.
غير از اين دو دليل، دليل ديگري كه مي تواند مصحّح إباحه باشد روايت شريف «لا يحل لاحد أن يتصرف في مال أخيه إلا بإذنه» است؛ زيرا مستثني بيان مي كند تصرّف در مال ديگري با اذن وي مانعي ندارد. كسي كه در مقابل إباحه، مالش را إباحه مي كند در واقع اذن در تصرف داده، اذني كه مقيد به إذن طرف مقابل است ولي از حيث هاي ديگر اطلاق داشته و شامل موارد مشكوك نيز مي شود. بنابراين
ص: 639
در موارد شك در اشتراط امري در إباحه، مي توانيم به اطلاق روايت تمسّك كرده و اشتراط آن را نفي كنيم. بله مواردي كه يقين داريم شارع تصرفي را ولو با اذن مالك صحيح نمي داند و فرموده است اين نوع تصرف اختصاص به مالك دارد از تحت اين روايت خارج شده است؛ مثلاً اگر به مقتضاي كريمه ي (إِلاَّ عَلَى أَزْوَاجِهِمْ أَوْ مَا مَلَكَتْ أَيْمَانُهُمْ)(1) قائل شديم وطي جاريه فقط براي مالك جايز است، اگر مالك، جاريه را به كسي تحليل كرد نمي تواند او را وطي كند. يا اگر دليل قائم شد كه «لا عتق الا في ملك» اگر مالك إباحه ي در عتق هم داده باشد مباحٌ له نمي تواند عتق كند؛ چراكه اين تصرف متوقف بر ملك است، مگر اين كه دليل قائم شود بر اين كه در معاطات حتي عتق يا وطي هم جايز است، كه در اين صورت توجيه آن مثلاً به اين است كه بگوييم آناًما قبل از عتق يا وطي، ملك طرف مقابل مي شود، لذا مي تواند عتق يا وطي كند.
به هر حال در موارد شك در اشتراط امري در إباحه مي توان به اطلاق روايت تمسّك كرد و اشتراط آن را نفي كرد؛ مثلاً اگر مورد إباحه غرري بود و شك كرديم غير غرري بودن در اباحه لازم است يا خير، مي توانيم با تمسّك به اطلاق روايت بگوييم مانعي ندارد غرري باشد. به عنوان مثال إباحه اي كه ميزبان با دادن غذايي به مهمان مي كند كه نه ميزبان مي داند چقدر غذا جلوي مهمان گذاشته و نه مهمان مي داند چقدر بناست بخورد و در نتيجه غرري است مانعي ندارد. در ما نحن فيه هم كه اباحه ي در مقابل إباحه است حتي اگر دو طرف غرري باشد مانعي ندارد؛ زيرا اذن در تصرف هر يك از طرفين مقيد به معلوم بودن و غرري نبودن آن نبوده و مشمول اطلاق «لا يحل لاحد أن يتصرف في مال أخيه إلا بإذنه» مي باشد.
ص: 640
به همين دليل مي گوييم ربا نيز در اباحه ي در مقابل إباحه في الجمله مانعي ندارد؛ چون ربا يا رباي قرضي است يا رباي معاوضي. امّا رباي قرضي معلوم است كه در إباحه ي در مقابل إباحه جاري نيست؛ چون اصلاً قرض نيست تا مبتلا به ربا شود. امّا رباي معاوضي اظهر آن است كه در هر معاوضه اي جاري بوده و اختصاص به بيع ندارد و نبايد مكيل و موزون در يكي بيشتر از ديگري باشد. لذا مي گوييم اگر إباحه در مقابل اباحه، به نحوي باشد كه صدق معاوضه بر آن كند و اجماع قائم شود كه اين إباحه در صورت تلف مقابلش تبديل به معاوضه ي لازم مي شود، در اين صورت همان طور كه شيخ(1) قدس سره - في الجمله اشاره كردند بعيد نيست اطلاقات روايات ربا شاملش شود، هر چند ملكيتي كه حاصل مي شود متأخر است. امّا اگر چنين اجماعي وجود نداشت و صدق معاوضه بر آن نكرد ديگر ربا در آن جاري نيست؛ زيرا ربا مربوط به نقل و انتقال است و در إباحه ي در مقابل اباحه نقل و انتقالي صورت نگرفته، فقط طرفين اذن در تصرف داده اند.
هذا كلّه در فرض اوّل است كه متعاطيين قصد اباحه كرده باشند.
فرض دوم آن است كه متعاطيين قصد تمليك كرده و مي خواهند بيع انجام دهند، آيا در چنين فرضي نيز تمام شروط بيع بالصيغه لازم الرعاية است؟
مرحوم شيخ در اين فرض سه احتمال ذكر مي كنند(2):
ص: 641
1. شروط بيع بالصيغه مطلقاً لازم الرعاية است.
2. شروط مشكوكه مطلقاً لازم الرعاية نيست.
3. مبتني است بر اين كه معاطات مفيد إباحه است يا ملك؟
ص: 642
در صورتي كه اثر معاطات با فرض اين كه متعاطيين قصد ملك كرده اند إباحه باشد، طبق قاعده بايد معاطات فاسد باشد؛ زيرا شارع علي الفرض بيع بدون لفظ را صحيح ندانسته و آن را باطل اعلام كرده است، نهايت اين كه إجماع وجود دارد إفاده ي إباحه مي كند. إجماع هم چون دليل لُبّي است به مقدر متيقّن آن أخذ مي شود؛ زيرا لفظي وجود ندارد كه بر مورد مشكوك منطبق باشد تا به اطلاق آن تمسّك كنيم. بنابراين اگر معاطات واجد تمام شروط بيع بالصيغه باشد مي توانيم بگوييم إجماع وجود دارد كه مفيد إباحه است، امّا اگر فاقد شرط مشكوكي باشد ديگر نمي توانيم ادعاي إجماع بر إفاده ي إباحه كنيم، لذا طبق قاعده چنين معاطاتي فاسد بوده و هيچ اثري بر آن مترتب نمي باشد؛ زيرا علي الفرض شرط صحت بيع، لفظ است و معاطات فاقد لفظ بوده و تنها راه ثبوت إباحه _ يعني اجماع _ نيز مفقود مي باشد، لذا به مقتضاي جريان استصحاب عدم نقل و انتقال و عدم تحقق معامله و اين كه اصل در معاملات فساد است حكم به فساد چنين معاطاتي مي شود.
فرض سوم آن است كه معاطات مفيد مِلك متزلزل باشد، آيا در اين فرض نيز لازم است واجد تمام شرائط بيع بالصيغه باشد؟
در اين فرض نيز از آن جا كه چنين معاطاتي بلاشبهه نزد عرف بيع است و شارع هم تصرفي در آن نكرده _ بر خلاف ادعاي بعضي _ نهايت اين كه فرموده اگر فاقد لفظ بود مفيد لزوم نيست، پس أدلّه اي كه بيان مي كند بيع بايد فلان شروط را داشته باشد؛ مثلاً روايتي كه بيان مي كند «نهي النبي- صلي الله عليه و آله و سلم - عن بيع الغرر» شامل چنين معاطاتي مي شود و ادعاي اين كه روايت [از بيع مفيد ملك غير لازم منصرف بوده] و به بيعي كه مفيد مِلكيت لازمه است انصراف دارد ادعاي قابل قبولي نيست. بنابراين طبق اين مبنا نيز اگر معاطات فاقد بعض شروط معتبر در عقد لفظي بود صحيح نمي باشد و طبق قاعده محكوم به فساد است.
ص: 643
إن قلت: شروط معتبر در بيع بالصيغه دو قسم است؛ بعضي را عرف و عقلاء معتبر دانسته و شارع هم امضاء فرموده و بعضي را شارع خود تأسيس كرده و شرط صحت قرار داده است. اگر معاطاتي فاقد شرطي كه اعتبارش به حكم عقلاء و عرف است باشد اين حرف درست است كه طبق قاعده محكوم به فساد است؛ چون معاطاتِ فاقد آن شرطِ عرفي و عقلائي اصلاً بيع نيست يا بيع صحيح عرفي نيست، لذا باطل بوده و اثر بر آن مترتب نمي شود. ولي اگر معاطاتي فقط فاقد شرطي كه شارع تأسيس كرده باشد از آن جا كه عرفاً دخيل در صدق بيع نيست مشكلي براي صحت آن ايجاد نمي كند؛ زيرا معاطات با فقدان آن شرط هم عرفاً بيع بوده و شارع آن را امضاء كرده است.(1)
قلت: شارع كه مثلاً شرط عدم غرر را تعبداً براي بيع جعل كرده، موضوع آن را بيع عرفي قرار داده و به اطلاق كلامش فرموده هر بيعي مشروط به عدم غرر است و علي الفرض معاطات هم بيع است، پس تعبداً و به حكم شارع مشروط به عدم غرر بوده و هيچ دليلي كه موجب انصراف اطلاق شارع از مثل معاطات شود وجود ندارد.
بنابر إفاده ي إباحه نيز اگر معاطاتي فاقد شرط تأسيسي شارع باشد محكوم به بطلان است؛ زيرا همان طور كه بيان كرديم دليل بر إفاده ي اباحه، إجماع است كه چون دليل لبّي است به قدر متيقن اكتفاء مي شود و در موارد مشكوك نمي توان به اجماع استناد كرد؛ چون إجماع مذكور در كلمات علماء در مورد إباحه ي با فقدان اين شرط ثابت نيست، لذا طبق قاعده محكوم به بطلان است.
إن قلت: شروطي كه با دليل لبّي مانند اجماع براي بيع ثابت شده و ثبوت آن براي معاطات مشكوك است، از آن جا كه دليل لبّي به قدر متيقّن آن أخذ مي شود
ص: 644
و قدر متيقن بيع بالصيغه است، پس معاطات فاقد چنين شرطي را مي توان حكم به صحّت كرد. بنابراين بايد تفصيل داد و گفت شروطي كه با إجماع براي بيع ثابت شده، رعايت آن در معاطات لازم نيست، ولي شروطي كه با دليل لفظي براي بيع ثابت شده، رعايت آن در معاطات لازم است.
قلت: اگر دليل شرطيت شرطي اجماع باشد گرچه نمي توان آن را براي موارد مشكوك ثابت نمود، ولي از آن جا كه اصل معاطات احتياج به تصحيح دارد و تصحيح آن باز به اجماع بوده و در نتيجه به قدر متيقن اكتفاء مي شود، پس معاطات فاقد چنين شرطي تصحيح نمي شود. به عبارت ديگر چون مدرك تصحيح اصل معاطات نيز اجماع مي باشد و اجماع بر صحت معاطاتِ فاقد چنين شرطي وجود ندارد، طبق قاعده حكم به بطلان آن مي شود.
اگر هم مدرك تصحيح معاطات، نه اجماع بلكه صدق بيع بر آن باشد، در اين فرض ديگر شك نمي كنيم كه مشمول إجماع بر شرطيت آن شرط مي باشد؛ چون إجماع قائم شده كه هر بيعي بايد واجد آن شرط باشد و احتمال فرق بين بيع لفظي و بيع معاطاتي وجود ندارد.
مرحوم شيخ در تنبيه اوّل اين مطلب را نيز در ضمن مطرح كرده كه آيا در معاطات هم خيار جاري است يا خير؟
بنابر مبناي مختار كه معاطات مثل عقد لفظي است و فعل دالّ بر إنشاء و قبول عملكرد لفظ را دارد، طبيعي است تمام شروط معتبر در بيع لفظي در معاطات نيز لازم الرعاية است و تمام خياراتي كه براي بيع لفظي ثابت است، مانند خيار مجلس، خيار حيوان، خيار تأخير _ البته اگر تأخير در معاطات قابل تصور باشد كه
ص: 645
إن شاء الله در تنبيه بعدي بيان خواهيم كرد _ و ... در بيع معاطاتي نيز وجود دارد.
امّا طبق مباني ديگر آيا خيارات در معاطات جاري است يا نه، شايد در آينده متعرض آن شويم.
ص: 646
متيقّن از معاطات آن است كه تعاطي بالفعل از طرفين انجام شود؛ يعني مشتري ثمن را إعطاء كرده بايع آن را أخذ كند و بايع مبيع را إعطاء كرده مشتري آن را اخذ كند. مشهور چنين معاطاتي را مفيد إباحه و محقق ثاني قدس سره - مفيد ملك متزلزل دانسته و ما گفتيم مثل بيوع لفظيه بوده و مفيد ملك لازم است.
مرحوم شيخ در تنبيه دوم(1) اين مسأله را مطرح كرده كه اگر اعطاء از جانب واحد بود و طرف ديگر فقط أخذ كرد آيا معاطات محقق شده و موجب حصول إباحه يا ملكيت _ كلٌ علي مبناه _ براي هر دو طرف مي شود؟
ربما يقال: اگر اعطاء فقط از جانب واحد بود؛ مثلاً بايع كتاب را تحويل داد ولي مشتري ثمن را تحويل نداد _ فرض آن است كه معامله به صورت نقد است نه نسيه _ نه إباحه طبق مبناي مشهور محقق شده و نه ملكيت طبق مبناي ديگر؛ زيرا فرض آن است كه بايع إباحه يا تمليك بالعوض كرده؛ نه إباحه يا تمليك مطلق، لذا چون عوض آن را دريافت نكرده، مشتري نمي تواند در كتابي كه أخذ كرده تصرف كند و مانند آن است كه در بيع لفظي بايع ايجاب را إنشاء كرده ولي
ص: 647
مشتري قبول را إنشاء نكرده باشد يا مشتري قبول را قبل از ايجاب ابراز كرده، ولي بايع ايجاب را إنشاء نكرده است.
امّا عدّه اي از متأخري المتأخرّين (يعني بعد از علامه و شهيد اوّل قدس سرهما - كه اين دو بزرگوار نسبت به قدما از متأخرين محسوب مي شوند) تَبَعاً للشّهيد قدس سره - در دروس(1) گفته اند: معاطات با إعطاء يك طرف هم حاصل مي شود؛ چراكه با إعطاء بايع و أخذ مشتري يا بالعكس، هم ايجاب محقق مي شود و هم قبول (بنابر آن كه مشتري به أخذ قصد قبول كند). إعطاء مبيع از جانب بايع ايجاب است و أخذ مشتري قبول يا اگر مشتري ثمن را ابتدا إعطاء مي كند إعطاء مشتري قبول مقدم است و أخذ بايع ايجاب مؤخر است. بنابراين با تحقق ايجاب و قبول، معاطات محقق مي شود، هر چند معاطات به معناي لغوي و عرفي آن يعني إعطاء طرفين محقق نشده است، ولي اين مهم نيست؛ چون لفظ معاطات نه در قرآن كريم و نه در روايات وارد نشده و بما هو لفظٌ معقد إجماع هم نيست. پس همين كه حقيقت معاطات _ ايجاب و قبول _ محقق شده كفايت مي كند و بر عهده ي طرف مقابل است كه ثمن يا مبيع را إعطاء كند و إعطاء طرف مقابل بعد از تحقق إيجاب و قبول، إنشاء دوباره نيست، بلكه وفاء به بيع است.
محقق نائيني - رحمة الله عليه - در اشكال به وقوع چنين معاطاتي كه از جانب واحد إعطاء
ص: 648
مي شود به حسب تقرير مرحوم آملي مي فرمايد(1): اضافه اي كه بايع به مثمن دارد
ص: 649
ص: 650
شبيه رشته اي است كه يك سر آن به گردن بايع و سر ديگر آن به مثمن بسته شده و اضافه اي كه مشتري به ثمن دارد شبيه رشته اي است كه يك سر آن به گردن مشتري و سر ديگر آن به ثمن بسته شده است. در بيع، طرفين اضافه تبديل مي شود؛ يعني آن رشته اي كه از جانب بايع به مثمن بسته شده از مثمن باز شده و
ص: 651
به ثمن بسته مي شود و آن رشته اي كه از مشتري به ثمن بسته شده از ثمن باز شده به مثمن بسته مي شود.
وقتي كه إعطاء از جانب واحد باشد؛ مثلاً بايع مثمن را بدهد و مشتري أخذ كند، تبديل دو طرف اضافه اتفاق نمي افتد؛ زيرا گرچه با اين عمل، بايع مثمن را از سر رشته اي كه به گردنش بسته شده باز مي كند و به رشته اي كه به گردن مشتري بسته شده مي بندد، امّا در عوض مشتري ثمن را از سر رشته اي كه به گردنش بسته شده باز نمي كند و به رشته ي بايع گره نمي زند؛ چون دالّي بر اين كه مشتري چنين كاري نظير بايع كرده باشد وجود ندارد؛ زيرا علي الفرض لفظي كه دلالت بر چنين انشائي از طرف مشتري باشد صادر نشده و فعلي هم كه چنين دلالتي داشته باشد محقق نشده است؛ چون فعلي كه دالّ بر فكّ باشد فقط از بايع صادر شده و أخذ مشتري به منزله ي بستن مثمن به آن خيطي است كه به گردنش بوده، لذا فعلي از مشتري يا بايع كه دلالت كند ثمن را از خيط مشتري باز كرده و به خيط بايع بسته صادر نشده است.
بنابراين از آن جا كه در إعطاء از جانب واحد تبديل طرفي الاضافه محقق نشده و فقط يك طرف اضافه تبديل شده، بيع محقق نمي شود؛ چون بيع به معناي تبديل هر دو طرف اضافه است.
و بالجمله اعطاء بايع و أخذ مشتري كه فكّ مثمن از طناب گردن بايع و بستن آن به طناب گردن مشتري است از دو حال خارج نيست؛ يا احداث اضافه ي جديد است يا إحداث اضافه ي جديد نيست.
اگر احداث اضافه ي جديد نباشد و فقط فكّ مثمن از ريسمان بايع و بستن آن به ريسمان مشتري بدون إحداث ملكيت جديد باشد اين نامعقول است؛ زيرا مخالف حقيقت بيع است؛ چراكه حقيقت بيع، تبديل طرفين اضافه است كه هم
ص: 652
بايد فكّ مثمن شود و هم فكّ ثمن و با صرف فكّ مثمن بيع محقق نمي شود. علاوه آن كه لازم مي آيد اضافه ي به بايع باقي باشد بدون آن كه طرف اضافه داشته باشد؛ يعني طناب گردن بايع آويزان است بدون اين كه طرفي داشته باشد علي حسب تقرير العلامة الآملي قدس سره -.
امّا اگر احداث اضافه ي جديد باشد و فكّ مثمن از ريسمان بايع و بستن آن به ريسمان مشتري به معناي إلغاء إضافه ي سابق و إحداث ملكيت مشتري باشد، اين هم باز بيع نيست، بلكه هبه است؛ زيرا هبه يعني اضافه كردن مالي به ملك طرف مقابل بدون آن كه علقه ي طرف مقابل نسبت به مالش از بين برود كه همان تمليك مجاني است.
پس خلاصه ي اشكال محقق نائيني قدس سره - اين شد كه با إعطاء از جانب واحد و أخذ آن از جانب ديگر بيع محقق نمي شود؛ زيرا نهايت چيزي كه إعطاء و أخذ دلالت مي كند آن است كه مُعطي اضافه ي به مالش را از بين برده و اضافه ي جديدي را براي آخذ ايجاد كرده است. امّا اين كه آخذ هم إضافه ي به مالش را از بين برده و اضافه ي جديدي براي معطي ايجاد كند نه فعل بر آن دلالت دارد و نه قول.
مطالبي كه محقق نائيني قدس سره - فرمودند طبق مباني خودشان [در نقل ملك و تحليل بيع] ممكن است قابل تأمل باشد، ولي طبق مبنايي كه ما در تحليل بيع انتخاب كرديم جايگاهي ندارد. در تحليل بيع بيان كرديم بايع چه در تمليك مبيع و چه در تملّك ثمن حالت فعاليت داشته و مشتري چه در تملّك مبيع و چه در تمليك ثمن حالت انفعال و قبول در مقابل فعل بايع دارد. مشتري فقط آن نقشه اي را كه بايع ريخته قبول مي كند و حتي ملك خودش را كه به عنوان ثمن به بايع منتقل مي كند در واقع بايع به ملك وي دست انداخته و او منفعلانه آن را قبول كرده و به تمليك
ص: 653
بايع در مي آورد. بنابراين با توجه به اين مسأله روشن مي شود بايع كه مثلاً كتاب را به عنوان مثمن به مشتري اعطاء مي كند به اين معناست كه اين كتاب را در مقابل آن ثمني كه ملك مشتري است تمليك مي كند؛ يعني بايع با اين إعطاء، هم تمليك كتاب مي كند و هم تملّك ثمن، و مشتري نيز با دريافت كتاب، هم تمليك بايع و هم تملّك وي بر ثمن را مي پذيرد. و اگر بخواهيم طبق تشبيه محقّق نائيني بيان كنيم اين طور است كه بايع با إعطاء، اضافه ي بين خود و مثمن را تبديل به اضافه ي بين مشتري و مثمن كرده و اضافه ي بين ثمن و مشتري را تبديل به اضافه ي بين خود و ثمن كرده و مشتري نيز با أخذ آن، هر دو عمل بايع را قبول مي كند. پس إعطاء بايع مي تواند ايجاب، و أخذ مشتري كه هم زمان رخ مي دهد مي تواند قبول باشد. لذا با اين إعطاء و أخذ، عقد محقق مي شود و اين كه مشتري بعداً ثمن را اعطاء مي كند به عنوان وفاء به بيع است. بنابراين اصلاً شبهه ي اين كه إعطاء از جانب واحد هبه باشد نيست؛ چون هبه تمليك مجاني و بدون عوض است، در حالي كه اين جا در مقابل عوض است.
در مورد مفيد إباحه بودن إعطاء از جانب واحد بنابر مبناي اين كه معاطات طبق قاعده باطل بوده و فقط اجماع وجود دارد كه مفيد إباحه مي باشد نيز مي گوييم: از آن جا كه احراز اجماع بر آن نمي شود لامحاله به قدر متيقن اجماع كه إعطاء از جانبين باشد اكتفاء مي شود، لذا إعطاء از جانب واحد باطل بوده و مفيد إباحه هم نيست. الا اين كه بعيد نيست از طريق سيره بتوان اثبات كرد مفيد إباحه است؛ چون در سيره فراوان به إعطاء از يك طرف و أخذ از طرف ديگر در إباحه اكتفاء مي شود؛ مثلاً كساني كه با مغازه دار حساب دارند به او رجوع كرده و مي گويند فلان شيء را داري؟ مغازه دار هم مي گويد بله و آن را به وي إعطاء كرده و در حساب وي ثبت مي كند. مشتري نيز با أخذ آن شيء خودش را عرفاً
ص: 654
مالك مي داند، ولي چون به نحو معاطاتي بوده و طبق فرض معاطات مفيد ملك نيست نمي توان گفت مالك شده است، امّا چون سيره بر آن وجود دارد و اين سيره مورد ردع واقع نشده مي گويم لااقل مفيد إباحه است. بنابراين همان طور كه جناب شيخ هم في الجمله اشاره دارند(1) بعيد نيست كه ما به حكم سيره قائل شويم كه اعطاء از جانب واحد مفيد إباحه است و الا اگر بگوييم لازم است تعاطي از طرفين باشد در تصحيح چنين مواردي مبتلا به مشكل مي شويم؛ زيرا چه بسا مشتري ثمن جنسي را كه أخذ كرده يك ماه بعد پرداخت كند و موالات لازم بين ايجاب و قبول زائل شود، در حالي كه عملاً سيره وجود دارد و كسي هم نگفته كه آن باطل است. بنابراين كشف مي شود اعطاء از يك طرف و أخذ از طرف ديگر كفايت در إباحه مي كند.
محقق ايرواني - رحمة الله عليه - در مقابل ميرزاي نائيني - رحمة الله عليه - معتقد است نه تنها تحقق ايجاب و قبول با إعطاء و أخذ اوّل امكان پذير است، بلكه اصلاً معقول نيست إعطاء دوم در تحقق ايجاب و قبول تأثير داشته باشد و إعطاء دوم صرفاً به عنوان وفاي به عقد است.
ايشان در حاشيه بر مكاسب مي فرمايد(2): آن چه كه مفيد ملكيت و إنشاء ايجاب
ص: 655
و قبول است همان اعطاء و أخذ اوّل است. هيچ جا چنين نيست كه ايجاب به اعطاء اوّل و قبول به اعطاء دوم باشد؛ چراكه چنين چيزي اصلاً معقول نيست؛ چون بايع با إعطاء، قصد ايجاب دارد و مشتري نيز با أخذ، قصد قبول دارد و اين بدين معناست كه عقد محقق شده و حالت منتظره اي ندارد كه إعطاء دوم آن را تكميل كند و فرضاً اگر مشتري با أخذ، إنشاء قبول نكند إعطاء دوم نمي تواند در تحقق قبول براي ايجابي كه با إعطاء اوّل محقق شده مؤثر باشد؛ چراكه در اين صورت إعطاء دوم ايجابي(1) ديگر است و در حقيقت دو ايجاب ابتر و بدون قبول محقق شده كه هيچ اثري بر آن مترتب نمي شود و اين نظير آن است كه بايع به
ص: 656
مشتري بگويد «بعتك كتابي بكذا» و مشتري نيز به جاي «قبلتُ» يا «اشتريتُ» بگويد «بعتك كذا بكتابك»!
پس اصلاً اين حرف كه قدر متيقن از معاطات إعطاء طرفين است غلط مي باشد، بلكه إعطاء و أخذ اوّل، ايجاب و قبول بوده و اعطاء دوم فقط به عنوان وفاي به عقد است و إنشائي با آن محقق نمي شود، نظير اين كه در بيع بالصيغه عقد با «بعتُ و اشتريتُ» محقق مي شود و پرداخت ثمن به عنوان وفاي به عقد است و تأثيري در تحقق عقد ندارد.
حقيقت آن است كه ايجاب و قبول وابسته به قصد است. اگر مشتري با أخذ قصد قبول كند قبول محقق مي شود. ولي اگر مشتري متاع را به عنوان قبول أخذ نكرد، بلكه به اين عنوان كه مثلاً نگاه كند و بيشتر روي آن دقت كند اخذ كرد در اين صورت معاطات با أخذ محقق نمي شود، بلكه آن وقت كه تصميم مي گيرد قبول كند عقد محقق مي شود. ابرازِ قبول هم ممكن است با گفتن «قبلت» باشد كه در اين صورت بيع مركّب از ايجاب به إعطاء و قبول به لفظ مي شود و ممكن است با إعطاء ثمن باشد و اين كه محقق ايرواني قدس سره - اصرار دارند كه تحقق قبول با إعطاء ثمن معقول نيست درست نيست؛ چون فعل، خودش زبان ندارد و قرائن است كه به او زبان مي دهد، اگر قرائن دالّ بر اين بود كه با إعطاء ثمن، إنشاء قبول كرده، معاطات محقق مي شود و هيچ مشكلي ندارد.
در اين كه أخذ به عنوان قبول است يا نه، منوط به قرائن است. بعضي جاها معلوم است كه أخذ قبول است؛ مثلاً پاكت سيگاري را مي گيرد و مي گويد در حسابم بنويس. بعضي جاها هم از حالت طرف معلوم است كه هنوز قبول نكرده است؛ مثلاً با بي رغبتي آن را مي گيرد و دقت بيشتري مي كند، سپس با يك قرينه اي
ص: 657
كه معلوم است پذيرفته، ثمن را إعطاء مي كند و اين إعطاء، إنشاء قبول است.
حاصل فرمايش امام قدس سره - در نقد كلام محقق ايرواني چنين است(1): بيع متقوم به
ص: 658
ايجاب و قبول بعنوانهما نيست، بلكه هر چيزي كه إفاده ي مبادله كند بيع است هر چند بر يك طرف قبول صادق نباشد. بله بيع به اصطلاح خاص در مقابل شراء، متقوم به قبول است، امّا بيع به معناي مطلق، متقوم به قبول نيست، بلكه هرچه دالّ بر مبادله باشد بيع است؛ چراكه بيع «مبادلة مالٍ بمالٍ» است، لذا در بيع لفظي نيز اگر بايع بگويد «بعتك داري بالفٍ» و مشتري به جاي قبول، ايجاب كرده و بگويد
ص: 659
«بعتك الألف بدارك» كفايت مي كند، كما اين كه اگر يكي بگويد «بادلتك كتابي هذا بقلمك» و ديگري نيز بگويد «بادلتك قلمي بكتابك» بيع محقق مي شود.
بنابراين اين كه محقق ايرواني قدس سره - فرمود: «قصد إنشاء با إعطاء دوم، ايجاب ديگر است و با دو ايجاب يك معامله محقق نمي شود؛ چون در حقيقت دو ايجاب ناقص و ابتر است» درست نيست و صحيح آن است كه إنشاء طرفين به هر نحوي تبادل را برساند بيع است هر چند يكي قبول نباشد؛ چراكه ماهيت بيع، مبادله است و اين كه بايع به كسي گفته مي شود كه متاع را بدهد و نقود را أخذ كند، جديداً حادث شده و در قديم بيع معمولاً به نحو معاملات تهاتري و جنس به جنس بوده و نقودي در كار نبوده است. پس اشكال محقق ايرواني وارد نيست.
علاوه آن كه مي توان گفت: إعطاء ثاني همان طور كه به اعتباري ايجاب بر آن صادق است به اعتبار ديگر هم قبولِ ايجابِ اوّل بر آن صادق است و به تعبير ديگر دو حيثيت دارد؛ حيثيت ايجاب و حيثيت قبول.
در نقد فرمايش مرحوم امام عرض مي كنيم:
اين كه فرمودند در بيع بالصيغه اگر بايع گفت «بعتك كتابي بألف» و مشتري گفت «بعتك ألفي هذا بكتابك» بيع محقق مي شود، مي گوييم: اگر لفظ صريح در بيع لازم باشد ما نمي پذيريم كه بيع در اين مثال محقق شده باشد؛ چراكه بيع عرفاً نياز به قبول دارد؛ زيرا در تعريف بيع بيان كرديم بايع حالت فعل و هجمه دارد و مشتري حالت انفعال و مطاوعه، لذا اگر عمل هر دو به صورت فعل و هجمه باشد بيع نيست و ادعاي اين كه بيع بر آن صادق است قابل قبول نمي باشد؛ چون با ارتكاز عرفي سازگاري ندارد.
ص: 660
ولي اگر لفظ صريح در بيع لازم نباشد و هر لفظ دال ّ بر ايجاب و قبول كافي باشد مي گوييم اگر قرينه اي باشد كه «بعتك الفي هذا بكتابك» به عنوان قبول ايجاب طرف مقابل ابراز شده بيع صحيح است.
و امّا اين كه فرمودند دو حيثيت دارد؛ حيثيت ايجاب و حيثيت قبول، قابل پذيرش نيست؛ زيرا همان طور كه گفتيم حيثيت ايجاب فعل است و حيثيت قبول انفعال و از يك لفظ هر دو حيثيت فهميده نمي شود و اگر احياناً با قرينه فهميده شود لفظ در معناي قبول به كار رفته ديگر عرفاً معناي ايجاب ندارد، ولي اگر بپذيريم كه إعطاء ثاني ايجاب است اشكال محقق ايرواني وارد است؛ چراكه دو ايجاب ابتر و بدون قبول اثري بر آن مترتب نيست.
اين هم كه فرمودند بيع دو معنا و دو اصطلاح دارد شاهدي بر آن وجود ندارد.
پس نتيجه اين شد كه معاطات مي تواند با دو إعطاء محقق شود كه يكي ايجاب باشد و ديگري قبول. و نيز مي تواند معاطات با يك إعطاء و أخذ محقق شود به اين صورت كه إعطاء ايجاب باشد و أخذ قبول و اين منوط به قصد طرفين است.
مرحوم امام قدس سره - اشكال دور را در دخالت قصد در تحقق بيع با إعطاء مطرح مي كنند و به آن پاسخ مي دهند.(1)
ص: 661
اشكال اين چنين است كه إعطاء بما هو فعلٌ من الافعال مبهم بوده و هيچ گونه دلالتي بر إنشاء بيع ندارد و فقط در صورتي دلالت بر بيع دارد كه قصد بيع با آن شده باشد؛ يعني وقتي بايع به قصد ايجاب إعطاء مي كند و مشتري به قصد قبول أخذ مي كند بيع محقق مي شود. پس بيع معاطاتي از عناوين قصديه بوده و متقوم به قصد است. از طرف ديگر مُنشئ كه مي خواهد إنشاء بيع كند در واقع قصدش به بيع تعلق مي گيرد در حالي كه خود بيع نيز از عناوين قصديه بوده و متقوم به قصد خود مُنشئ مي باشد. پس قصد بيع متوقف بر قصد بيع مي شود كه دور است.
البته اين اشكال نسبت به ساير عناوين قصديه نيز ساري و جاري است. مثلاً تعظيم كه از عناوين قصدي است با صرف بلند شدن صادق نيست. در صورتي بلند شدن مي تواند مصداق تعظيم باشد كه با بلند شدن قصد تعظيم داشته باشد. پس تعظيم مركّب از «فعل و قصد» است. از طرف ديگر كسي كه مي خواهد تعظيم كند و قصد تعظيم دارد در واقع قصدش به «فعل و قصد» تعلق مي گيرد و اين يعني كه قصد هم در مرتبه ي قبل است به عنوان موضوع و هم در مرتبه بعد است به عنوان عارض بر موضوع، در حالي كه يك شيء نمي تواند مقدم و مؤخر باشد.
در پاسخ به اين شبهه مي گوييم: اوّلاً بديهي است كه اين عناوين قصديه اتفاق مي افتد و با يك شبهه نمي توان از يك امر بديهي رفع يد كرد. ثانياً حلش به اين است كه وقتي شخصي مي خواهد مثلاً به ديگري احترام بگذارد مي داند كه فعل به تنهايي مصداق احترام نيست، كما اين كه قصد احترام هم به تنهايي مصداق احترام به حمل شايع نيست. بدين جهت لازم است هم قصد احترام داشته باشد
ص: 662
و هم اين كه اين قصد را به گونه اي ابراز كند. بنابراين قصد احترام مي كند و اين قصد احترام متوقف بر شيء خاصي غير از مبادي قصد و اراده نيست و توقف قصد بر قصد هم لازم نمي آيد و اين قصدش را نيز با بلند شدن يا هديه دادن يا كلاه از سر برداشتن ابراز مي كند، لذا هيچ مشكلي ندارد و دور لازم نمي آيد.
در بيع نيز چنين است؛ كسي كه مي خواهد چيزي را بفروشد و آن را به عوض تمليك به ديگري كند مي داند صرف اين كه مبيع را إعطاء كند مصداق تمليك به عوض نمي شود و نيز مي داند صرف قصد تمليك به عوض نيز تأثيري ندارد، لذا قصد خود را با فعل إعطاء ابراز مي كند كه اين تمليك به عوض مي شود و توقف بر قصد هم لازم نمي آيد؛ چون وقتي به حمل شايع بيع مي شود يك قصد بيشتر نيست و آن همراه إعطاء است. قصدي هم كه قبل از إعطاء دارد به معناي غايت است و قصد تمليك با آن نمي شود. بنابراين يك قصد بر خودش مترتب نمي شود.
شيخ - رحمة الله عليه - بعد از آن كه اثبات كردند معاطات هم به تعاطي محقق مي شود و هم به اعطاء يك طرف و أخذ طرف ديگر، اين مطلب را بيان مي كنند كه «ربما يدّعى انعقاد المعاطاة بمجرّد إيصال الثمن و أخذ المثمن من غير صدق إعطاءٍ أصلًا، فضلًا عن التعاطي»(1)؛ ادعا شده گاهي معاطات [يعني بيع بدون صيغه] به مجرد ايصال
ص: 663
ثمن و أخذ مثمن محقق مي شود بدون آن كه إعطاء و أخذ رخ دهد فضلاً عن التعاطي؛ مثلاً در زمان شيخ قدس سره - كه سقّاها آب مي فروختند، گاهي ظرف آب را در جايي مي گذاشتند و مردم خودشان آب مورد نيازشان را براي رفع تشنگي برمي داشتند و پول آن را در ظرفي كه در كنار آن تهيه شده بود مي گذاشتند؛ يعني مشتري متاع را أخذ مي كرد و ثمن را به آن مكان معدّ لوضع الفلس ايصال مي كرد بدون آن كه إعطاء رخ داده باشد. مثال ديگري كه مرحوم شيخ ذكر مي كنند اين است كه فروشندگان بعضي محقرات مانند سبزي خوردن، آن را در جايي قرار مي دهند و هر كسي كه خواست مقدار معيني را برمي دارد و پولش را آن جا مي گذارد. مثال ديگر كه در قديم خيلي مرسوم بود اين است كه مردم براي استحمام به حمامي كه متصدي آن را گرم كرده بود مي رفتند و پول حمام را داخل در ظرفي كه تهيه شده بود مي انداختند بدون آن كه مستقيماً به متصدّي حمام پرداخت كنند. (البته اين مثال براي إجاره ي معاطاتي است؛ چراكه حمام را اجاره مي كردند و اين طور نبوده كه آب حمام را بخرند.)
مثال مدرن تر اين كه در بعضي مراكز دستگاه هايي تعبيه شده كه اگر كسي اسكناس معيني را داخل شيار دستگاه بگذارد آن دستگاه اسكناس را به داخل مي برد و در عوض يك نوشابه بيرون مي آيد و تحويل مشتري مي دهد؛ يا دستگاه هايي كه با كارت اعتباري آب شيرين به مشتري مي دهد. يا خريدهاي اينترنتي كه يك نرم افزار متصدّي فروش است بدون آن كه مالك مستقيماً در آن دخالت داشته باشد.
بعضي در مورد مثال اوّل _ يعني آب خوردن از مخزني كه مربوط به سقا
ص: 664
است _ گفته اند چنين بيعي اصلاً غرري است؛ چراكه آب خوردن هر كس فرق داشته و معلوم نيست هر فردي چقدر آب مي خورد! لذا چنين بيعي نمي تواند صحيح باشد، ولي فرض ما جايي است كه بيع از جهات ديگر مشكلي ندارد؛ مثلاً سقّا پيمانه اي هم كنار آب گذاشته و ثمن هر پيمانه اي را معين كرده است. آيا بر اين عمل كه سقّا به قصد فروش آب را گذاشته و مشتري به قصد خريد برمي دارد و ثمن را در ظرف قرار مي دهد بيع صادق است؟ يا در مثال مدرن تر كه دستگاه با دريافت پول مشخص نوشابه ي معيّني مي دهد و مالك آن به قصد فروش گذاشته بيع صادق است؟
حقيقت اين است كه هرچه ما تأمل كرديم مطمئن نشديم كه بيع بر اين ها صادق باشد، حتي اگر براي بيع گذاشته شده و مشتري هم به عنوان خريد بردارد؛ چون صرف اين كه دستگاه يك عمل مكانيكي انجام مي دهد بدون آن كه مالك بالفعل قصد إنشاء كرده باشد صدق بيع بر آن مشكل است، هر چند مشتري قصد إنشاء كرده باشد. بله اگر به نحوي تحت كنترل بايع باشد كه بتواند قصد إنشاء كند اشكالي ندارد.
اگر كسي توانست احراز كند بر همه ي اين موارد يا بعض موارد بيع صادق است فبها و الا اگر احراز نكرد راه هاي ديگري براي تصحيح چنين معامله اي وجود دارد از جمله:
از طريق جعاله؛ به اين صورت كه اعلام مي كند هر كسي مثلاً هزار تومان را به دستگاه بيندازد به نحوي كه من بتوانم تملّك كنم، من هم يك قوطي نوشابه به او تمليك مي كنم. در جعاله لازم نيست كسي كه عمل را انجام مي دهد موقع اعلام حاضر باشد يا وقتي عمل را انجام مي دهد جُعل گذار خبر داشته باشد.
ص: 665
بنابراين چنين معامله اي را مي توان از طريق جعاله تصحيح كرد كه ديگر احكام بيع ندارد، بلكه احكام جعاله دارد.
از طريق «تجارة عن تراض»؛ بنابر مبناي اين كه تجارت اختصاص به خريد و فروش ندارد اطلاق آيه ي شريفه شامل چنين معامله اي مي شود و از اين طريق هم مي توان آن را تصحيح كرد و اگر عرف آن را لازم بداند شرعاً نيز لازم شده و تمليك و تملّك با آن محقق مي شود، ولي احكام خاص بيع مانند خيار مجلس، خيار تأخير و ... را ندارد.
از طريق وكالت؛ به اين صورت كه صاحب متاع افرادي را كه مثلاً نوشابه مي خواهند وكيل مي كند از جانب وي إنشاء ايجاب (أعم از قول و فعل) كنند و سپس از طرف خودشان إنشاء قبول كنند تا عقد محقق شود. بنابراين كسي كه نوشابه مي خواهد با دادن پول به دستگاه إنشاء قبول مي كند [كه مقدم بر ايجاب است] و وقتي دستگاه نوشابه داد از طرف مالك إنشاء ايجاب [مؤخر] مي كند؛ چون مالك او را وكيل بر ايجاب كرده و عقد محقق مي شود.
إن قلت: مالك كه كنار دستگاه حضور ندارد و نمي داند چه كساني نوشابه مي خواهند تا آنان را وكيل خود در ايجاب كند، در حالي كه در وكالت لازم است وكيل مشخص باشد و نمي تواند مبهم باشد.
قلت: بله در وكالت لازم است وكيل مشخص باشد، ولي مانعي ندارد به نحو عموم و تحت عنوان كلي معين كند [به اين نحو كه اعلام كند هر كس كه نوشابه مي خواهد از طرف من وكيل است ايجاب كند.]
إن قلت: بين ايجاب و قبول بايد موالات باشد در حالي كه ممكن است بين ايجاب موكّل در وكالت و قبول وكيل خيلي فاصله باشد و در نتيجه موالات از بين برود.
ص: 666
قلت: در وكالت تصريح شده كه «يُتّسعُ فيها ما لا يُتّسع في غيرها» لذا مانعي ندارد در وكالت بين ايجاب و قبول فاصله افتد، هر وقت وكيل قبول كند وكالت محقق مي شود.
ولي با اين حال در صورتي مي توان از طريق وكالت تصحيح معاملات مذكور كرد كه وكيل از قِبَل موكّل قصد ايجاب كند وگرنه فضولي مي شود _ مگر اين كه كسي بگويد چنين عقد فضولي كه مالك راضي است، كفايت در صحت مي كند و اين مبنايي است _ در حالي كه معمولاً كساني كه با دادن پول به دستگاه، نوشابه مي گيرند يا با گذاشتن پول سبزي برمي دارند و ... اصلاً به ذهنشان خطور نمي كند كه به وكالت از جانب مالك ايجاب كنند، آن هم در صورتي كه مالك توكيل كرده باشد، حال آن كه مالك هم معمولاً غافل از وكالت و توكيل است. بنابراين اين توجيه با آن چه در خارج اتفاق مي افتد سازگار نيست.
توجيه درست همان جعاله، يا إباحه به عوض است، يا اگر كسي احراز كرد بيع صادق است مانعي ندارد، ولي به نظر مي رسد كه در موارد بايد تفصيل داد؛ در برخي موارد به خاطر احاطه اي كه مالك ولو با واسطه نسبت به كيفيت متاع، وقت فروش و كيفيت فروش دارد _ مانند فروش هاي اينترنتي هوشمند _ اقرب است كه بيع صادق باشد و در برخي موارد چون مالك، آن إحاطه را ندارد _ مانند فروش سبزي كه در محلي مي گذارد يا دستگاهي كه نوشابه مي دهد _ بيع صادق نيست، هر چند باز احتياج به تأمل بيشتر دارد.
طبق آن چه بيان كرديم معلوم شد «لفظ» خصوصيت در إنشاء ندارد، كما اين كه «فعل» هم خصوصيت در إنشاء ندارد، بلكه بايد دالّ بر إنشاء وجود داشته باشد. به همين خاطر تعاطي از طرفين در صورتي كه قرائن حاليه دلالت كند، در بيع معاطاتي كفايت مي كند، كما اين كه با وجود قرائن، إعطاء از يك طرف و أخذ
ص: 667
از طرف ديگر نيز كفايت در معاطات مي كند.
از ما ذكرنا روشن مي شود اگر لفظي عرفاً از صيغ بيع نبود ولي دلالت بر إنشاء بيع داشت به نحوي كه فعل دلالت دارد، مانعي ندارد آن را هم بگوييم ايجاب و قبول است و بيع عرفي با آن محقق شده و تمام آثار بيع عرفي را دارد و عمومات و اطلاقات هم شامل آن مي شود.
ص: 668
همان طور كه قبلاً بيان كرديم تمييز بايع از مشتري در بيع داراي اهميت است؛ زيرا بايع احكامي در شرع دارد كه مشتري ندارد و مشتري نيز احكامي دارد كه بايع ندارد؛ مثلاً اگر مشتري سه روز در پرداخت ثمن تأخير داشته باشد بايع خيار فسخ معامله را دارد يا در روايت وارد شده كه مشتري حيوان تا سه روز خيار فسخ دارد. تمييز بايع از مشتري در معاطات از آن جا كه لفظ «بعتُ» و «اشتريتُ» به كار نمي رود و بيع با إعطاء طرفين يا يك طرف محقق مي شود مشكل است.
با تعريفي كه ما از بيع به «تبديل مالٍ بمالٍ مّا اعتباراً» ارائه كرديم ملاك تمييز بايع از مشتري را اين طور توضيح داديم كه بايع كسي است كه مالش را به صورت فعل و هجمه مي خواهد به عوض تبديل كند، مال را از خود دور مي كند تا عوضي در مقابل أخذ كند و مشتري كسي است كه اين عمل تهاجمي و فعال بايع را منفعلانه قبول مي كند. تبديل هم حالات متفاوتي داشته و به دلايل مختلف مي تواند باشد؛ مثلاً كسي توليد كننده است و كالايي را فراوان توليد كرده و مي خواهد آن را به نقود و پول رايج تبديل كند. گاهي مي خواهد كالايش را به كالايي بهتر يا متفاوت تبديل كند؛ مثلاً كسي اتومبيلي دارد و نمي خواهد تبديل به نقود كند تا از مزاياي نقدينگي بهره مند شود، بلكه مي خواهد به اتومبيلي مدل بالاتر يا نوع ديگر تبديل كند؛ مثلاً اتومبيل سواري دارد و با كسي كه وانت دارد معامله مي كند. اين جا نيز كسي كه در مقام إنشاء حالت فعاليت دارد بايع است و آن كسي كه قبول مي كند مشتري است، هر چند مشتري هم چه بسا مي خواست ماشينش را به ماشين بايع تبديل كند، ولي چون او در عالم اعتبار و إنشاء اين فعاليت را نكرد بلكه حالت انفعال نسبت به فعل طرف مقابل به خود گرفت مشتري است. بله همان مشتري اگر حالت فعل به خود بگيرد و بگويد من وانتم
ص: 669
را به سواري تو تبديل مي كند و موقع إنشاء حالت تهاجم داشته باشد و طرف مقابل قبول كند او بايع مي شود و طرف مقابل مشتري.
ولي گاهي چنين نيست كه يكي از متعاملين موقع إنشاء فعال و طرف مقابل حالت انفعال داشته باشد، بلكه هر يك مي خواهند اتومبيلشان را عوض كنند و در عالم إنشاء و اعتبار يكي فعال و ديگري منفعل نيست، كه در چنين صورتي ديگر بيع صادق نيست، بلكه معاوضه مي باشد كه صحت آن را مي توان از ادله ي عامه يا سيره ي عقلاء اثبات كرد؛ چراكه ادله ي عامه مانند (أوفوا بالعقود) شامل چنين معامله اي مي شود هر چند تحت هيچ يك از عناوين شناخته شده قرار نگيرد و اين نوع «معاوضه» در سيره ي عقلاء هم رايج بوده و مورد ردع قرار نگرفته است.
در معاطات هم اين معيار تشخيص بايع از مشتري ساري و جاري است؛ يعني اگر فعل يكي از متعاملين به گونه اي باشد كه دالّ بر فعال بودن و ايجاب باشد آن شخص بايع است و طرف مقابل مشتري.
امّا اگر فعل چنين دلالتي نداشته باشد كه كدام موجب است و كدام قابل، تمييز مشكل مي شود. بعيد نيست همان طور كه مرحوم شيخ(1) فرموده اگر يكي از متعاملين نقود و پول رايج دهد و طرف مقابل متاع دهد عرفاً قرينه باشد بر اين كه آن كس كه متاع مي دهد بايع است و آن كس كه پول رايج مي دهد مشتري است هر چند دادن پول رايج مقدم باشد.
به روش ديگر نيز مي توان بايع را از مشتري متمايز كرد هر چند هر دو متاع عرضه مي كنند يا هر دو نقد؛ مثلاً داخل ايران يكي ارز اروپا (يورو) را با ارز
ص: 670
ايالات متحده (دلار) معاوضه مي كند؛ فرضاً اگر يكي از آن دو كارش دلار فروشي است قرينه است بر اين كه بايع است و كسي كه نزد او مي رود يورو مي دهد مشتري است. امّا اگر اين قرينه هم وجود نداشته باشد و به صورت معاطات يكي دلار بدهد و ديگري يورو، يا هر دو متاع بدهند، در اين كه كدام بايع است و كدام مشتري، مرحوم شيخ چهار احتمال ذكر مي كنند كه عبارتند از:
احتمال اوّل(1): هر دو بايع و هر دو مشتري باشند. امّا اين كه هر دو بايع باشند چون تعريف بيع «مبادلة مالٍ بمالٍ» بر عمل هر دو صادق است؛ چراكه هر
ص: 671
دو مالشان را مبادله كردند. و امّا هر دو مشتري باشند آن هم چون تعريف اشتراء «ترك شيءٍ و الأخذ بغيره» بر عمل هر دو صادق است، پس هر دو هم بايعند و هم مشتري.
ولي اين احتمال درست نيست؛ زيرا ما در تعريف بيع به جاي «مبادله»، «تبديل» بيان كرديم كه فعل بايع است و «اشتراء» انفعال آن تبديل است. لذا چون در اين جا نمي توان يكي را فعّال و ديگري را منفعل تلقّي كرد، پس بر هيچ كدام بايع يا مشتري صادق نيست.
احتمال دوم: هر كسي كه ابتدا به اعطاء كرده بايع است؛ چون عرف او را موجب مي داند و كسي كه بعداً اعطاء مي كند قابل و مشتري است.
اين احتمال هم درست نيست؛ زيرا صرف اين كه كسي ابتدا به إعطاء مي كند علامت موجب بودن نيست و چنان كه خواهد آمد قابل هم مي تواند ابتدا به إعطاء كند [يا در بيع بالصيغه] بگويد: من از الان آن چه را كه تو در آينده انجام خواهي داد پذيرا هستم. عند العقلاء پذيرش قبل از ايجاب در اعتباريات شناخته شده است. علاوه آن كه اگر هم زمان إعطاء كنند باز مشكل لا ينحل باقي مي ماند و شايد اين كه مرحوم شيخ در آخر بعد از تقويت احتمال دوم مي فرمايد «فتدبّر» اشاره به اين مطلب باشد كه اگر هم زمان إعطاء كردند آن وقت ملاك تمييز بايع از مشتري چيست؟
احتمال سوم: اين كه اصلاً اين جا معاطات بيعي نيست و موجب و قابل ندارد، بلكه مصالحه ي معاطاتي است و هر دو مصالحه مي كنند به اين صورت كه مثلاً يكي كتابش را به قلم طرف مقابل مصالحه مي كند و طرف مقابل نيز قلمش را به كتاب وي مصالحه مي كند.
ص: 672
اين احتمال نيز صحيح نيست؛ زيرا:
اوّلاً: مصالحه هم احتياج به موجب و قابل دارد و هر دو نمي توانند عنصر فعّال باشند، لذا باز اين سؤال باقي مي ماند كه كدام موجب است و كدام قابل؟
ثانياً: ماهيت صلح، إنشاء سازش است در حالي كه اين جا إنشاء سازش نكرده اند، بلكه روي مبادله عنايت دارند و مبادله مي كنند نه سازش.
احتمال چهارم: معاوضه ي مستقلي است كه تحت عناوين متعارفه نمي باشد. چنين معاوضه اي در ميان عقلاء خصوصاً جامعه هاي بسيط كه جنس را با جنس عوض مي كنند رايج است و تحت هيچ يك از عناوين شناخته شده مانند بيع، هبه، جعاله، مصالحه و ... هم قرار نمي گيرد.
اين احتمال، احتمال خوبي است؛ زيرا معاوضه عند العقلاء شيءٌ برأسهاست و نوعي معامله است كه تحت عناوين شناخته شده قرار نمي گيرد و اگر هيچ اطلاق و عمومي نبود إلا همين سيره ي عقلائيه ي غير مردوعه، كافي بود در امضاء و مشروعيت آن؛ زيرا امر رايجي است كه متصلاً تا زمان معصوم عليه السلام - بوده و شايد در آن زمان بيشتر هم بوده و ردعي از جانب شارع نرسيده، پس كشف إمضاء مي شود؛ چه رسد به آن كه براي اثبات صحت آن مي توان به عموماتي مانند (تجارة عن تراضٍ) بنابر اين كه بر اين نوع معاوضه تجارت صادق باشد تمسّك كرد و اگر كسي در صدق تجارت بر اين نوع معاوضه مناقشه كرد كافيست در اثبات صحت و لزوم آن، تمسك به عموم (اوفوا بالعقود).
ص: 673
تنبيه چهارمي كه جناب شيخ ذكر كرده و حاوي مطالب مهم و كاربردي است اختصاص به اين امر دارد كه معاطات به حسب قصد متعاطيين در إعطاء مالشان به يكديگر به اقسامي منقسم مي شود. گرچه صور و انقسامات كثيري مي توان براي مسأله فرض كرد، ولي شيخ - رحمة الله عليه - بيش از چهار قسم مأنوس را بررسي نمي كنند و شايد به اقسام ديگر هم توجه داشتند و اين كه متعرض نشدند به اين خاطر بوده كه يا واقع نمي شود يا حكمش از آن چه در اين جا ذكر فرمودند روشن مي شود و ديگر نيازي به تطويل نيست. به هر حال چهار وجهي كه مرحوم شيخ ذكر مي كنند عبارتند از:
وجه اوّل(1): هر يك از متعاطيين قصد كنند مالشان را در قبال مال طرف مقابل تمليك كنند و طرف مقابل با أخذ خود آن مال را قبول كرده و متملك شود در ازاء آن چه كه به إعطاء كننده دفع مي كند. پس در حقيقت آن كسي كه اوّل اعطاء مي كند موجب است و كسي كه أخذ مي كند قابل است و إعطاء دوم هيچ انشائي در بر ندارد، بلكه آن چه را كه به إزاء تملّك بر خود ملتزم شده دفع مي كند.
ص: 674
لازم به ذكر است اين كه جناب شيخ ابتدا فرمودند: «هر يك از طرفين تمليك مالشان را در ازاء مال ديگري قصد كنند» خدمت ايشان عرض مي كنيم طبق تعريفي كه از بيع ارائه كرديم اين بايع است كه مالش را در قبال تملّك مال مشتري تمليك مي كند و مشتري فقط قبول مي كند. بنابراين قصد تمليك مشتري به نحو تبعي است. اين بيان با توضيح بعدي جناب شيخ هم بيشتر سازگاري دارد كه اعطاء اوّل ايجاب است و أخذ آن قبول و بيع محقق مي شود، سپس مشتري كه عوض را مي دهد إنشاء قبول نمي كند، بلكه در حقيقت به آن چه كه با أخذ ملتزم شده وفا مي كند. بدين جهت بهتر بود جناب شيخ به جاي عبارت «أن يقصد كلٌّ منهما تمليك ماله بمال الآخر» مي فرمودند «أن يقصد أحدهما تمليك ماله بمال الآخر»؛ مگر اين كه مرادشان اين باشد كه مشتري تمليك تبعي مي كند.
مرحوم شيخ سپس مي فرمايد: از آن جا كه در اين وجه با إعطاء و أخذ اوّل ايجاب و قبول محقق شده و بيع منعقد مي شود، اگر آخذ قبل از دفع مال خود بميرد بر ورّاث لازم است به عنوان وفاي به معامله آن را به معطي تحويل دهند؛ چون بيع معاطاتي محقق شده و ديگر حالت انتظاريه اي نيست.
اطلاق معاطات بر چنين معامله اي همان طور كه قبلاً بيان كرديم از اين حيث است كه معامله با عطاء انجام مي شود نه با قول و إلا عطاء دوم دخيل در تحقق و انعقاد بيع نيست. كما اين كه در «مصالحه»، «مساقات»، «مزارعه» و «مؤاجره» هم كه از باب مفاعله است اين طور نيست كه حتماً دو طرف عمل را انجام دهند، بلكه در مصالحه يكي صلح مي كند و ديگري قبول مي كند يا در مزارعه زارع است كه زرع مي كند و كسي كه زمين را مي دهد زرع نمي كند، ولي چون به هر حال طرف ديگر به نوعي دخيل است باب مفاعله به كار برده مي شود. كما اين كه در رهن معاطاتي، قرض و هبه ي معاطاتي نيز عطاء از طرفين نيست، ولي با اين
ص: 675
حال معاطات بر آن اطلاق مي شود و اصلاً گاهي معاطات بر معاملاتي اطلاق مي شود كه عطاء حتي از جانب واحد هم نيست، مثل معاملاتي كه با اشاره انجام مي شود، هر چند مرحوم شيخ مي فرمايد «و في صحته تأمل» ولي ما قبلاً بيان كرديم اگر اشاره واقعاً دلالت بر آن عقدي كه قصد كرده اند داشته باشد با عمومات و نيز سيره ي عقلاء قابل تصحيح است.
وجه دوم(1): هر يك از متعاطيين مالش را به ديگري تمليك كند به إزاء اين كه ديگري نيز مالش را به او تمليك كند و در حقيقت تمليك به إزاء تمليك باشد.
در صورت قبل، تمليك به إزاء مال طرف مقابل بود كه تملّك مي كرد، امّا در اين صورت تمليك در مقابل تمليك است و هر دو فعّال مي باشند. پس مقاوله بين تمليكين است؛ نه ملكين و نتيجه اش آن است كه اگر اولي تمليك كرد و دومي قبل از اين كه تمليك كند از دنيا رفت معاطات محقق نشده است.
مرحوم شيخ در اين وجه مناقشه مي كنند و مي فرمايند: اين وجه بعيد از معناي بيع است؛ زيرا بيع «تمليكُ مالٍ بمالٍ» است و عوض در بيع مال است، در حالي كه در اين جا عوض «تمليك» است، لذا اقرب آن است كه بگوييم هبه ي معوّضه است؛ زيرا هر يك از دو مال بدون عوض است، ولي سپس مي فرمايد مشكل
ص: 676
است كه بگوييم هبه ي معوّضه است؛ چون در هبه تمليك است مجاناً و ذات هبه مجانيت را دارد و اگر عوضي شرط شود خارج از حقيقت هبه است و به عنوان شرط لازم الوفاء مي باشد. امّا در ما نحن فيه فرض اين است كه تمليك به إزاء تمليك است و اين با تمليك مجاني سازگار نيست؛ مگر اين كه بگوييم تمليك به إزاء تمليك نيست، بلكه هنگام تمليك اوّل، تمليك دوم به عنوان داعي لحاظ شده است؛ يعني در حاقّ إنشاء، تمليك در مقابل تمليك نيست، بلكه تمليك مجاني است تا طرف مقابل نيز انگيزه پيدا كند تمليك كند.
ولي اولي آن است كه بگوييم چنين معامله اي يا مصالحه و تسالم بر امر معلوم است؛ يعني مصالحه ي تمليك است در قبال تمليك، يا اين كه معاوضه ي مستقل است.
وجه سوم: معطيِ اوّل قصد إباحه مي كند در مقابل تملّك عوض؛ مثلاً كتابش را براي استفاده إباحه مي كند _ تمليك نمي كند _ در مقابل اين كه صد تومان ملكش شود. ايجاب در اين وجه به همان إعطاء محقق مي شود و قبول، هم مي تواند به أخذ باشد و هم به إعطاء عوض.(1)
وجه چهارم: هر يك از طرفين قصد إباحه مي كنند به إزاء إباحه ي طرف مقابل؛ مثلاً زيد كتابش را به عمرو إباحه مي كند در قبال اين كه عمرو هم قلمش را به زيد إباحه كند. در اين وجه إباحه در مقابل إباحه است.
وجه ديگري را نيز مرحوم شيخ در ضمن مي فرمايد و آن اين كه يكي از طرفين مالش را إباحه كند به داعي اين كه طرف مقابل هم مالش را إباحه كند كه
ص: 677
اين ديگر چون به حد شرط نرسيده و فقط در حد داعي است معاوضه نيست.(1)
در معاطات معمولاً عوضين هر دو عين هستند كه اگر به لفظ بيان شود به اين صورت است: «ملّكتكَ كتابي بقلمكَ»، ولي گاهي عوض عين نيست بلكه فعل است؛ چون همان طور كه قبلاً بيان كرديم عمل حرّ مي تواند به عنوان عوض واقع شود. عمل حرّ هم گاهي عمل تكويني است مانند بنّايي، خيّاطي و ... و گاهي هم عمل از حيثي اعتباري است مانند «تمليك».
در وجه دوم عوض فعل است آن هم فعل اعتباري تمليك؛ مثلاً كتاب را تمليك مي كند در قبال فعل تمليك طرف مقابل كه اگر به لفظ بيان شود به اين صورت مي شود: «ملّكتكَ كتابي هذا بتمليككَ إياي قلمكَ». پس در اين وجه عوض «قلم» نيست، بلكه «تمليك قلم» عوض مي باشد، لذا معطي اوّل در اين معامله مالك قلم نشده، بلكه مالك فعل طرف مقابل شده كه «تمليك قلم» باشد.
محقق نائيني قدس سره - در اشكال به اين وجه فرموده است(2): تمليك به عنوان يك
ص: 678
فعل و به معناي مصدري از آن جا كه ماليت ندارد و مال نيست نمي تواند عوض واقع شود. مال آن چيزي است كه از تمليك حاصل مي شود و حاصل مصدر است. به عبارت ديگر «تمليك» معناي حرفي و ما به يُنظر است، لذا چون ماليت ندارد لا يُقابَل بِالمال و عقدي كه عوضش تمليك بما هو مصدرٌ باشد مشمول كريمه ي (لا تأكلوا اموالكم بينكم بالباطل) بوده و فاسد مي باشد.
إن قلت: عمل حرّ كه مي تواند به عنوان عوض واقع شود؛ مثلاً كسي كتابش را
ص: 679
به ديگري بفروشد به إزاء اين كه براي او خياطت (به معناي مصدري) كند.
قلت: بله عمل حرّ _ مانند خياطت _ مي تواند به عنوان عوض واقع شود؛ چون خياطت معناي استقلالي داشته و ما فيه يُنظر است، لذا يُبذل بإزائه المال و ماليت دارد، ولي «تمليك» يك معناي حرفي و آلي است كه خودش ارزش مالي ندارد و صرف آلت است، لذا لا يُبذل بإزائه المال و نمي تواند به عنوان عوض واقع شود.
در نقد فرمايش محقق نائيني مي گوييم:
اوّلاً: افعال تكويني مانند خياطت هم گاهي مقصود بالأصاله نيست و آلي است. خياطت به معناي مصدري معمولاً ارزش ندارد، بلكه به معناي اسم مصدري و آن چه از خياطت حاصل مي شود ارزش دارد، لذا اگر خياط بتواند لباس را به صورت دوخته تحويل دهد بدون آن كه خياطت كند _ بُرش و كوك بزند _ كفايت مي كند، مگر اين كه كسي شرط كرده باشد خياطت كند.
ثانياً: مصدر و اسم مصدر قابل تفكيك از هم نيست. هر مصدري اسم مصدر را قهراً به دنبال دارد _ و به يك معنا اصلاً مصدر و اسم مصدر يكي است و اعتباراً تفاوت دارند _ لذا مصدر نيز بين عرف و عقلاء مورد رغبت است و مي تواند ماليت داشته باشد.
هر مالكي تسلط بر مملوكش داشته و مي تواند تقليب و تقلب در آن كرده و به ديگري نقل دهد، امّا ديگر تسلط بر تمليك خود ندارد و مالكِ تمليك خود نيست و الا اگر هر ملكيتي، مالكيتش تحت ملكيت باشد دوباره آن مالكيتي كه تحت ملكيت است تحت ملكيت ديگري خواهد بود و تا بي نهايت مالكيت و
ص: 680
ملكيت بايد وجود داشته باشد، لذا تمليك نمي تواند به عنوان عوض واقع شود؛ چون تمليك مملوك كسي نيست و كسي مالكيت بر مملوك خود ندارد و نمي تواند آن را به ديگري نقل كند.(1)
همانطور كه قبلاً نيز بيان كرديم همين كه آخذ مختار است قلمش را تمليك معطي كند يا نكند و به صورت قهري نيست، به اين معناست كه تسلّط بر تمليك دارد و همين تسلط تكويني بر تمليك كافي است در اين كه تمليك بتواند به عنوان ثمن واقع شود و لازم نيست تمليك به ملكيت اعتباري تحت اختيار باشد، بلكه به ملكيت تكويني تحت اختيار باشد نيز كفايت مي كند، لذا اين اشكال كه لازم مي آيد تا بي نهايت ملكيت و مالكيت وجود داشته باشد نيز دفع مي شود.
با دفع اين دو اشكال مي گوييم چنين معاوضه اي مي تواند تحت عنوان بيع قرار گيرد و مشكلي ندارد.
همان طور كه بيان كرديم بيع با إعطاء اوّل و أخذ طرف مقابل به قصد قبول
ص: 681
محقق مي شود و آخذ به عنوان وفاء به عقد بايد قلم را به معطي تمليك كند؛ چون مُعطي مستحق آن تمليك است، ولي بايد اين نكته را توجه داشت كه اين تمليكِ از طرف آخذ به عنوان وفاء به عقد احتياج به قبول طرف مقابل دارد؛ چراكه نزد عقلاء معهود نيست به صرف تمليك و بدون قبولِ طرف مقابل چيزي به ملكيت انسان درآيد. پس تمليك دوم احتياج به قبول دارد و از آن جا كه اين تمليك بلا عوض است معلوم مي شود حقيقت آن هبه است بدون اين كه از عوض بودن براي بيع خارج شده باشد. به عبارت ديگر بيعي است كه ثمن آن، فعل هبه است؛ چون ثمن، تمليك بلا عوض است.
إن قلت: تعريف هبه ي معوّضه بر آن صدق مي كند؛ چراكه اين تمليك قلم در مقابل تمليك كتاب قرار گرفته است.
قلت: حقيقت هبه ي معوّضه تمليك مجاني است و ما بإزاء ندارد، فقط در ضمن عقد شرط مي شود طرف مقابل هم هبه كند كه طبق «المؤمنون عند شروطهم» موظّف است به آن وفاء كند و اگر تمليك نكند تخلف از شرط كرده، ولي احكام بيع را ندارد. امّا در ما نحن فيه كه تمليك به عنوان ثمن در بيع واقع مي شود وفاء به آن به خاطر شرط ضمن عقد هبه نيست، بلكه به خاطر بيع است و اگر دليل «المؤمنون عند شروطهم» هم وجود نداشت باز وفاء به آن لازم بود. بنابراين فعل هبه به عنوان ثمن در بيع واقع شده است.
محقق اصفهاني - رحمة الله عليه - ابتدا مي فرمايند(1): «إن أصل المقابلة بين التمليكين فيه غموض
ص: 682
و خفاء»؛ اين كه تمليكي معوّض و تمليكي ديگر عوض واقع شود داراي غموض و خفاء است، ولي بر اساس برهاني كه در ادامه ذكر مي كنند معلوم مي شود چنين تقابلي محال است و آن اين كه:
لازمه ي چنين بيعي جمع بين لحاظ آلي و لحاظ استقلالي در موضوع واحد است، در حالي كه چنين چيزي ممكن نيست و نمي توان در يك عمل، جمع بين لحاظ آلي و حرفي و لحاظ استقلالي كرد.
توضيح مطلب اين كه در تمليك اوّل كه مُعطي كتاب را تمليك مي كند و آخذ آن را قبول مي كند، «كتاب» ما فيه يُنظر است و «تمليك» ما به يُنظر؛ چون آن چه مورد التفات و توجه است كتاب است و تمليك مورد التفات استقلالي نيست، بلكه به عنوان آلتي است كه كتاب به ملك آخذ در آيد. از طرف ديگر چون تمليك به عنوان معوّض واقع شده بايد مورد توجه استقلالي باشد. بنابراين لازم مي آيد در يك عمل (إعطاء) كه إنشاء ايجاب با آن محقق مي شود جمع بين لحاظ آلي و استقلالي شده باشد؛ چون از اين حيث كه «تمليك» مملوك را به طرف مقابل منتقل مي كند ملحوظ آلي و حرفي است و از اين حيث كه «تمليك» معوّض است ملحوظ استقلالي است، در حالي كه اين دو لحاظ با هم تضاد دارند و در يك لحاظ قابل جمع نيستند.
ص: 683
محقق اصفهاني قدس سره - مي فرمايد: تنها راه تصحيح چنين معامله اي كه عوضين «تمليك» باشد آن است كه در ضمن عقد ديگري مانند صلح محقق شود؛ مثلاً مصالحه كنند كه تمليك كتاب به إزاء تمليك قلم باشد؛ چراكه در اين صورت فقط نگاه استقلالي به تمليك مي شود و «يستحق كل منهما التمليك من الآخر بإزاء تمليك نفسه».
اين كلام محقق اصفهاني قدس سره - مورد نقد مرحوم امام قدس سره - واقع شده و سه اشكال بر آن وارد كرده اند:
اشكال اوّل(1) مرحوم امام بر كلام محقق اصفهاني اين است كه اگر اشكال
ص: 684
ايشان وارد باشد راه حلّي كه براي تصحيح معامله از طريق مصالحه ارائه كردند درست نيست و مشكل را حل نمي كند؛ چون در عمل به صلح بايد بر طبق آن چه به آن مصالحه واقع شده اقدام شود؛ يعني همان مقابله ي تمليك به تمليك يا همان معامله ي معاطاتي مورد بحث. پس دوباره جمع بين لحاظ آلي و استقلالي لازم مي آيد و اگر كسي بگويد مصالحه بر تمليك استقلالي است از محل بحث خارج شده است.
محقق اصفهاني - رحمة الله عليه - مي خواهند بفرمايند كه در هنگام صلح، نگاه به تمليكين به نحو استقلالي است؛ يعني «تمليك زيدٍ كتابه من عمروٍ» به عنوان معوض و «تمليك عمروٍ قلمه من زيد» به عنوان عوض در نظر گرفته مي شود و بين اين دو مصالحه برقرار مي شود؛ يعني زيد و عمرو با يكديگر بين اين تمليك و آن تمليك مصالحه مي كنند كه لحاظ استقلالي است؛ خصوصاً اگر با لفظ باشد و با تحقق صلح، هر كدام مستحق تمليك مي شود. يعني به صلح هر كدام از طرفين مالك فعل تمليك بر ديگري مي شود و سپس وفاءاً هر كدام بايد اين تمليك را
ص: 685
عملي كنند. بنابراين جمع بين لحاظ استقلالي و آلي اتفاق نمي افتد، بلكه در صلح تمليكين به نحو استقلالي ملحوظ مي شوند و در وفاء به نحو آلي.
اشكال ديگري(1) كه مرحوم امام بر كلام محقق اصفهاني - رحمة الله عليه - وارد مي كنند اين است كه اگر إنشاء تمليك با الفاظي مانند بعتُ، ملّكتُكَ و ... بود اشكال جمع بين لحاظين وارد بود؛ چون اين الفاظ وضع شده اند كه به نحو آلي و حرفي استعمال شوند، آن وقت اگر به نحو استقلالي لحاظ شوند جمع بين لحاظين مي شود، امّا افعال كه اين چنين نيست؛ چون براي چيزي وضع نشده اند و بالذات هم آليت ندارند، لذا مانعي ندارد إعطاء كه مقصود به آن تمليك است استقلالاً لحاظ شود و شاهد بر آن وجدان است كه مي توان از إعطاء خارجي كه مقصود به آن تمليك است إخبار كرد و موقع اعطاء گفت: «إعطائي كذا» يا «تمليكي كذا»؛ چون هر چيزي كه مبتدا و مسندٌ اليه واقع مي شود به نحو استقلالي لحاظ شده است. بنابراين در افعالي كه وسيله ي إنشاء قرار مي گيرند جمع بين لحاظين به نحو
ص: 686
محال نمي شود(1) و اشكال محقق اصفهاني - رحمة الله عليه - وارد نيست.
به نظر مي آيد فرمايش امام قدس سره - در اشكال دوم خروج از بحث است. فرض كلام جايي است كه يك دالّ _ يعني إعطاء _ دو مدلول دارد كه يكي مدلول حرفي و آلي است و آن تمليك كتاب است، و ديگري مدلول اسمي و استقلالي است كه تمليكِ فعل تمليك باشد و اين ممكن نيست. اين كه ايشان مي فرمايد وجداني است كه مي توان نگاه استقلالي به آن كرد و از آن إخبار كرد، اين لحاظ ديگري بوده و خروج از محل بحث مي باشد(2)؛ زيرا محل كلام جايي است كه لحاظ واحد است و دالّ بر آن لحاظ إعطاء است، ولي اين لحاظ واحد از اين حيث كه تمليك مملوك است آلي است و از اين حيث كه تمليكِ فعلِ تمليك است و به عنوان معوّض قرار مي گيرد اسمي و استقلالي است. پس اشكال محقق اصفهاني - رحمة الله عليه - با اين بيان قابل دفع نيست.
ص: 687
اشكال ديگري(1) كه امام قدس سره - بر كلام محقق اصفهاني قدس سره - وارد مي كنند(2) آن است كه در ما نحن فيه كه تمليك به إزاء تمليك است و تمليك به عنوان معوض قرار مي گيرد فقط لحاظ استقلالي به آن مي شود و لحاظ آلي به آن نمي شود و امّا حصول ملكيت لازمه ي تقابل بين تمليكين است. مرحوم امام در نهايت هم مي فرمايند «فتأمّل».
همان طور كه مرحوم امام خودشان امر به «تأمل» كردند، مي گوييم: مقصودتان از حصول ملكيت، حصول ملكيت مملوك است يا حصول ملكيت فعل تمليك؟ اگر مقصودتان حصول فعل تمليك است و تمليك به نحو استقلالي فقط لحاظ شده، مي گوييم پس ملكيت مملوك چگونه حاصل مي شود؟ اگر بگوييد قهراً حاصل مي شود مي گوييم عقلاء چنين حكمي ندارند كه ملكيت قهراً حاصل شود! و اگر بگوييد دالّ دارد لازمه اش آن است كه تمليك به نحو آلي هم لحاظ شده باشد و در نتيجه جمع بين لحاظين مي شود.
ص: 688
با دفع اشكالات مرحوم امام بر كلام محقق اصفهاني - رحمة الله عليه - مي گوييم: به نظر مي آيد اشكال محقق اصفهاني بر تمليك به إزاء تمليك در صورتي كه إعطاء يك لحاظ باشد قابل دفع نيست. بله اگر بتوان اعطاء را عرفاً داراي دو مفهوم و دو مدلول كرد و گفت در جايي كه قرينه ي كافي باشد معناي اعطاء تمليك فعل است و بعد وفاءاً به تمليك آن فعل، تمليك عين و مملوك است مانعي ندارد و تمليك اوّل استقلالاً ملحوظ مي شود و تمليك دوم آلياً، هر چند ترتب تمليك دوم ترتب رتبي است؛ نه ترتب زماني.
ولي اين نكته را نبايد فراموش كنيم كه اگر إعطاء داراي دو مفهوم باشد ما آن را بيع نمي دانيم و اگر به عنوان بيع باشد بيع فاسد مي دانيم؛ چون گرچه ما لازم نمي دانيم مبيع حتماً عين باشد، ولي اين را لازم مي دانيم در صورتي كه مبيع عين نباشد بايد يك نوع ثبات و مشابهتي با عين داشته و در عالم معنا داراي يك نوع تجسد و ثبات معنوي باشد. كما اين كه قبلاً در مورد مبيع واقع شدن حق بيان كرديم آن حقي مي تواند مبيع واقع شود كه يك نوع ثقل، ثبات، دوام و استمرار داشته باشد، مانند حق امتياز آب، برق، گاز و ...، به خلاف حقوقي مانند حق نشستن در فلان جاي مسجد. درباره ي عمل حرّ نيز بيان كرديم كه مي تواند به عنوان ثمن واقع شود امّا به عنوان مبيع نمي تواند واقع شود، مگر اين كه عمل حرّ به گونه اي باشد كه يك نوع تجسدي در عالم معنا پيدا كند كه در اين صورت مي توانيم بگوييم قابل فروش است.
وجه سوم اين بود كه مالش را در مقابل تملّك عوض إباحه كند و وجه چهارم اين بود كه إباحه در مقابل إباحه باشد.
ص: 689
جناب شيخ - رحمة الله عليه - مي فرمايد: اين دو صورت اخير دو اشكال اساسي دارد(1):
يكي اين كه اگر مُبيح قصد كرده باشد كه تمام تصرفات _ حتي تصرفات متوقف بر ملك _ براي مباحٌ له باشد چنين چيزي مشروع نيست.
اشكال ديگر اين كه إباحه ي بالعوض كه مركب از إباحه ي يك طرف و تمليك طرف ديگر است، جزء معاوضات شناخته شده ي شرعي و عرفي نيست؛ چون معاوضه يعني اين كه عوضي از كيس و ملكيت يك طرف خارج شود و به جاي آن چيز ديگري داخل در ملكيتش شود. در حالي كه در إباحه ي بالعوض چيزي از ملكيت مبيح خارج نمي شود و مالكيت وي بر عين باقي است و در عين حال عوض نيز داخل ملكش مي شود!
اگر كسي مالش را به ديگري مباح كرده باشد و فرضاً تصريح كرده باشد كه تصرفات متوقف بر ملك را نيز إباحه كردم، آيا مباحٌ له مي تواند تصرفات متوقف بر ملك مثل وطي جاريه، بيع، عتق عبد، إعطاء به عنوان زكات، خمس و كفاره و ... كند؟
اين مسأله از مسائل مهم و مورد ابتلا در زندگي روزمره است. به عنوان مثال پدري پولي را به فرزندش إباحه مي كند بدون آن كه هبه كرده باشد و مي گويد با اين پول مي تواني خريد كني، آيا فرزند مي تواند با آن پول خريد كند؟ يا شخصي كتابش را به ديگري اباحه كرده و گفته است مي تواني آن را براي خودت بفروشي
ص: 690
بدون آن كه آن را هبه كرده باشد، آيا مباحٌ له مي تواند آن را براي خودش بفروشد؟ يا خانمي كه كفاره اي بر عهده اش است و شوهر كفاره ي او را از ملك خودش اداء مي كند آيا واقعاً كفاره ي وي اداء مي شود؟ اين ها مسائلي است كه بايد اين جا پاسخ داده شود.
البته اين مسأله، هم احتياج به بحث كبروي دارد و هم بحث صغروي. بحث كبروي اين است كه آيا با إباحه مي توان تصرف متوقف بر ملك كرد يا خير؟ بحث صغروي اين است كه تصرفات متوقف بر ملك كدام است و آيا اين تصرفاتي كه به عنوان تصرفات متوقف بر ملك شمرده شده واقعاً متوقف بر ملك است؟ چه بسا كسي در بعض اين موارد يا تمام موارد مناقشه كرده و بگويد متوقف بر ملك نيست.
در مورد بحث كبروي كه آيا به صرف إباحه مي توان تصرفات متوقف بر ملك كرد يا نه، پاسخْ روشن است كه جايز نيست و جزء قضايايي است كه «قياساتها معها»؛ زيرا فرض آن است كه تصرّف متوقف بر ملك است و در غير ملك جايز نيست. إباحه هم غير از ملك است و از ملك مُبيح خارج نشده، بنابراين واضح است كه چنين تصرفاتي به صرف إباحه جايز نيست.
اگر كسي به اطلاق «الناس مسلطون علي اموالهم» تمسّك كرده و بگويد شامل تمام انواع تسليط بر مال از جانب مالك از جمله بيع، وطي جاريه، عتق عبد و ... مي شود، پس اگر مالك إجازه داده باشد هر تصرفي براي مباحٌ له جايز است، پاسخ آن است كه اين اطلاق با ادله اي كه بيان مي كند بعض تصرفات جز در ملك جايز نيست مثل «لا بيع الا في ملك»(1)، «لا عتق الا في ملك»، (وَ الَّذِينَ هُمْ
ص: 691
لِفُرُوجِهِمْ حَافِظُونَ، إِلاَّ عَلَى أَزْوَاجِهِمْ أَوْ مَا مَلَكَتْ أَيْمَانُهُمْ)(1) و ... تقييد خورده است. علاوه آن كه روايت «الناس مسلطون علي اموالهم» مرسل بوده و با اين اطلاق حجيتي ندارد، هر چند اصل آن جزء مسلمات مي باشد.
مرحوم شيخ در مورد عدم جواز بيع غير ملك، وجه عقلي ذكر مي كنند(2) و آن اين كه حقيقت بيع «تبديل مالٍ بمالٍ» است و بايد مالي با مال ديگر تبديل شود. پس همان طور كه بيع بدون عوض معنا ندارد و عقلاً بيع نيست، همچنين اگر
ص: 692
معوّض از كيس مالك برود ولي عوض به كيس ديگري (مباحٌ له) داخل شود با حقيقت بيع سازگاري ندارد. بيع يعني معوّض كه از كيس هر كس خارج مي شود عوض جاي آن قرار گيرد و الا اگر معوض از ملكيت زيد خارج شود، ولي عوض به ملك عمرو (مباحٌ له) داخل شود معاوضه صدق نمي كند؛ چون معاوضه يعني جابه جا شدن عوضين نسبت به صاحبان هر يك. بنابراين بيع غير ملك محذور عقلي دارد.
آن جاهايي كه محذور توقف تصرف بر ملك، عقلي باشد اين خصوصيت را دارد كه با حفظ موضوع نمي توان استثناء كرد؛ چون محذور عقلي قابل استثناء نيست هر چند از غير مستقلات عقلي باشد، ولي اگر محذور شرعي باشد و از عموم و اطلاق استفاده شده باشد، اگر حجت قائم شود در موردي غير مالك مي تواند تصرف كند، آن عموم و اطلاق قابل تقييد و تخصيص است.
مرحوم شيخ بعد از تثبيت اين كبري كه با إباحه، تصرفات متوقف بر ملك جايز نيست؛ چه توقف تصرف بر ملك به حكم شرع باشد و چه به حكم عقل، مي فرمايد دو وجه براي تصحيح تصرف مباحٌ له قابل تصور است، هر چند آن دو وجه در ما نحن فيه مفقود است، ولي براي اين كه كسي گرفتار خبط و اشتباه نشود و فروع مناسب آن هم ذكر شده باشد مرحوم شيخ به صورت مبسوط آن دو وجه را كه هر كدام مشتمل بر طرقي است ذكر مي كنند.
قبل از ورود به بحث، تذكر اين نكته مفيد است كه گرچه مرحوم شيخ اين بحث را در تنبيه چهارم معاطات ذكر كرده ولي اختصاص به معاطات ندارد، لذا اگر مُبيح با لفظ هم گفته باشد «أبحتُ لك جميع التصرفات في ملكي» و مباحٌ له لفظ «قبلتُ» گفته باشد باز اين مباحث در آن جا نيز مطرح مي باشد.
به هر حال دو وجه و شعب آن به شرح ذيل است:
ص: 693
وجه اوّل: وجه اوّل مشتمل بر سه طريق است:(1)
طريق اوّل: وقتي مالك (مُبيح) به مباحٌ له مي گويد: «أبحتُ لك كلّ تصرفٍ حتي التصرف المتوقف علي الملك» يا «أبحتُ لك أن تبيع مالي لنفسك» قصد كند كه مباحٌ له را وكيل مي كند مال مبيح را از جانب او بفروشد و سپس ثمن آن را براي خودش (مباحٌ له) برداشته و تملّك بكند؛ يعني در واقع چنين قصد كند كه «وكلتك لبيع مالي لنفسي ثم تمليك ثمنه لنفسك». پس هم اباحه مي كند، هم توكيل در بيع مي كند و هم توكيل در تمليك ثمن براي خود كه در اين فرآيند در واقع چهار امر محقق مي شود؛ اباحه، توكيل، بيع و هبه.
طريق دوم: مبيح قصد كند كه مباحٌ له را وكيل مي كند مالش را تمليك خود كند، آن گاه كه به ملك مباحٌ له در آمد بفروشد. پس ابتدا إباحه مي كند و در عين
ص: 694
حال مباحٌ له را وكيل مي كند كه هنگام اراده ي فروش، آن را به خود تمليك كند، آن گاه بفروشد؛ يعني بعد از اين كه ملك مباحٌ له شد بفروشد.
طريق سوم: مالك كه گفت: «أبحت لك أن تبيع مالي لنفسك» نفس اين عبارت إنشاء تمليك باشد و وقتي مباحٌ له آن را مي فروشد فروشش به منزله ي قبول آن تمليك مالك باشد. پس كلام مالك به منزله ي تمليك مجاني است كه دالّ بر قبول آن، بيع مباحٌ له است.
اين نظير آن چيزي است كه علامه در تذكره فرموده: اگر كسي به مولاي عبدي گفت: «أعتق عبدك عني بكذا»؛ عبدت را از جانب من به اين مقدار آزاد كن، اين در حقيقت بدين معناست كه من تقاضا مي كنم عبدت را به اين مقدار به من تمليك كن (بفروش) و بعد از اين كه ملك من شد از جانب من او را آزاد كن و الا اگر اين طور نباشد عتق از جانب مولا محقق مي شود نه از جانب مستدعي. پس اين در حقيقت ابتدا بيع ضمني است كه آناًما قبل از عتق محقق مي شود، سپس عتق در واقع از ملك مستدعي كه مشتري است واقع مي شود. بنابراين مانعي ندارد در ما نحن فيه كه مالك مي گويد «أبحت لك أن تبيع مالي لنفسك» بدين معنا باشد كه من مالم را به تو تمليك مي كنم كه آناًما قبل از بيع ملك تو شود، آن گاه كه فروختي ثمنش هم مال تو باشد.
وجه دوم: وجه دوم نيز مشتمل بر سه طريق است.(1)
ص: 695
طريق اوّل: مالك كه به مقتضاي «الناس مسلّطون علي اموالهم» و ادله ي ديگر مالش را إباحه مي كند براي مباحٌ له مباح مي شود. از طرف ديگر اگر دليل شرعي مانند اجماع قائم شود بر اين كه ملكيت هم با اين إباحه حاصل مي شود مقتضاي جمع بين دليل إباحه و اين دليل شرعي آن است كه بگوييم: آن مال براي مباحٌ له مباح است تا آناًما قبل از بيع كه مالك آن مي شود، لا محاله بيع در ملك خودش اتفاق مي افتد و ثمن نيز به كيس خودش داخل مي شود.
طريق دوم: مباحٌ له وقتي مبيع را مي فروشد ثمنِ آن به مقتضاي معاوضه داخل در كيس مُبيح مي شود، ولي مي توان فرض كرد دليل شرعي قائم شود بر اين كه ثمن به مجرد اين كه داخل ملك مبيح شد به ملكيت مباحٌ له در آيد.
طريق اوّل و دوم كه ملكيّت تقديري آناًما مي باشد در فقه نظير نيز دارد و آن مسأله ي شراء عمودين است. اگر كسي پدر يا مادر خود را به عنوان عبد يا أمه خريد، مقتضاي جمع بين ادلّه آن است كه آناًما مالك مي شود و سپس آزاد مي شود؛ زيرا از يك طرف دليل مي فرمايد: «لا عتق الا في ملكٍ» لذا اگر بنده اي از
ص: 696
قِبَل اين فرزند آزاد شود بايد داخل ملكش بوده باشد. از طرف ديگر دليل مي فرمايد: «الانسان لا يملك عموديه»(1)، لذا مقتضاي جمع بين اين دو دليل و دليلي كه مي فرمايد «شراء عمودين جايز است» آن است كه بگوييم: شراء عمودين صحيح است و داخل در ملك ولد مي شود ولي به مجرد دخول در ملك آزاد مي شوند. در ما نحن فيه هم كه نظير اين مسأله است مي گوييم: مقتضاي جمع بين دليل إباحه كه بيش از إباحه براي مباحٌ له از آن استفاده نمي شود و دليل ديگر شرعي كه مي گويد مباحٌ له مالك مي شود آن است كه به اندازه ي ضرورت قائل به ملكيت شويم؛ يعني بگوييم آناًما قبل از بيع، مالك مبيع مي شود يا بلافاصله بعد از بيع مالك ثمن مي شود.
مرحوم شيخ مي فرمايد: طريق اوّل و دوم همانند وجه اوّل در ما نحن فيه ناتمام است؛ زيرا دليلي دلالت نكرده كه مباحٌ له با إباحه مالكيت پيدا مي كند. بنابراين مباحٌ له نمي تواند مال را براي خودش بفروشد يا براي مالك بفروشد و ثمن را مالك شود، هر چند مالك تصريح كرده باشد «أبحت لك أن تبيع مالي لنفسك».
جناب شيخ سپس مي فرمايد: به خاطر آن چه ما ذكر كرديم كه عقلاً و شرعاً معنا
ص: 697
ندارد كسي مال ديگري را براي خودش بفروشد مشهور تصريح كرده اند: اگر كسي پولي به ديگري داده و بگويد: «إشتر به لنفسك طعاماً» اين صحيح نيست و نمي تواند با آن طعام بخرد؛ مگر اين كه يكي از وجوه ذيل قصد شده باشد كه عبارتند از:
الف) مالك اذن دهد كه پول را به عنوان قرض بردارد و تملك كند و بعد از تملك، با آن طعامي را براي خود ابتياع كند. اگر طرفين چنين قصدي كرده باشند مانعي از شراء طعام با آن پول براي آخذ نيست.
ب) مرادش اين باشد كه طعام را براي من بخر و بعد از خريدن آن را اقتراضاً بردار.
ج) مرادش اين باشد كه طعامي را به ذمه ات بخر، آن گاه براي وفاء به دين اجازه داري از اين پول پرداخت كني؛ زيرا اداء دين با مال ديگري مانعي ندارد و حتي اگر كسي دين كسي را بدون آن كه مديون خبردار شود پرداخت كند ذمه اش بريء مي شود.
شيخ - رحمة الله عليه - مي فرمايد: علامه حلّي قدس سره - در قواعد(1) در مواردي به اين مسأله تصريح
ص: 698
كرده و اين گونه تعليل كرده كه اگر اين امور سه گانه يا نظير آن را قصد نكرده باشد بدين معناست كه كسي با مال ديگري چيزي براي خودش بخرد و اين معقول نيست؛ چراكه معاوضه يعني مالك معوض به مالك عوض تبديل شود. معوّض كه از كيس مالك خارج مي شود عوض هم بايد به مالك معوّض برسد؛ نه به غير مالك و كلام مرحوم علامه درست است.
جناب شيخ - رحمة الله عليه - سپس مي فرمايد(1): اين جا نمي توان مثل مسأله ي شراء عمودين گفت كه مقتضاي جمع بين دليل «الناس مسلطون علي اموالهم» و دليل «لا بيع الا في ملك» آن است كه مباحٌ له آناًما قبل از بيع مالك مي شود و وقتي مالك شد بيع
ص: 699
هم براي خودش واقع مي شود؛ زيرا «الناس مسلطون علي اموالهم» بدين معناست كه مردم بر اموالشان تسلط دارند؛ نه اين كه بر احكامشان تسلّط داشته باشند! «الناس مسلطون علي اموالهم» يعني مردم تسلّط بر اموالشان دارند در آن محدوده اي كه تسلط جايز است؛ نه در آن چه وضعاً يا تكليفاً حرام است. بنابراين بين دليل «الناس مسلطون علي اموالهم» و دليل «لا بيع الا في ملك» اصلاً تزاحمي وجود ندارد تا مقتضاي جمع درست كنيم، بلكه دليل «لا بيع الا في ملك» حاكم بر دليل «الناس مسلطون علي اموالهم» مي باشد؛ زيرا «الناس مسلطون علي اموالهم» يعني «الناس مسلطون علي اموالهم في ما هو جائزٌ لا في ما هو حرام وضعاً أو تكليفاً» و «لا بيع الا في ملكٍ» هم مي گويد: بيع در غير ملك جايز نيست. پس بيع در غير ملك، خارج از محدوده ي تسلّط افراد بر اموالشان مي باشد كه بتوانند اجازه دهند.
اين نظير حكومت دليل «لا عتق الا في ملك» بر دليل «فِ بنذرك» است در جايي كه كسي نذر كرده عبد ديگري را آزاد كند؛ زيرا دليل «لا عتق الا في ملك» بيان مي كند آزاد كردن عبد ديگري اصلاً عتق نيست تا مشمول «فِ بنذرك» در عتق باشد.
حكومت يا ورود و تخصص؟!
اگر بيع مال غير اصلاً معقول نباشد و محذور عقلي داشته باشد تخصصاً از تحت «الناس مسلطون علي اموالهم» خارج خواهد بود؛ زيرا اين قاعده اصلاً تسلط بر امور غير معقوله را شامل نمي شود و فقط شامل تسلط بر موارد معقول مي شود.
امّا اگر دليل عدم جواز بيع مال غير، دليل شرعي «لا بيع الا في ملك» باشد بايد بگوييم اين دليل بر دليل «الناس مسلطون علي اموالهم» با آن معنايي كه جناب شيخ كردند كه «الناس مسلطون علي اموالهم في ما هو جائزٌ لا في ما هو
ص: 700
حرام وضعاً أو تكليفاً» ورود دارد؛ نه حكومت؛ زيرا در حكومت، دليل حاكم به نوعي ناظر به دليل محكوم است و تعبداً فردي را از موضوع دليل محكوم خارج مي كند(1) با اين كه تكويناً داخل در آن موضوع است؛ مثلاً دليل «لا ربا بين الوالد و الولد» تعبداً رباي بين والد و ولد را از تحت كريمه ي (حرَّمَ الرِّبا) خارج مي كند. امّا در «ورود»، موضوع دليل مورود تكويناً به بركت تعبد از بين مي رود و ديگر موضوع شامل آن نمي شود. مثال معروف آن، دليل حجيت خبر واحد است كه تكويناً موضوع قاعده ي «قبح عقاب بلا بيان» را از بين مي برد. اگر بياني از جانب شارع نباشد عقاب قبيح است، ولي شارع با حجت قرار دادن خبر واحد، آن را تعبداً بيان مي داند و بعد از اين تعبد، ديگر موضوع قبح عقاب بلا بيان تكويناً از بين مي رود. پس در ورود با تعبد، تكويناً موضوع دليل مورود از بين مي رود، لذا در ما نحن فيه هم بايد بگوييم ورود است؛ نه حكومت؛ زيرا جناب شيخ «الناس مسلطون علي اموالهم» را معنا كردند به «الناس مسلطون علي اموالهم في الموارد الجائزة»، پس اگر شارع موردي مانند «بيع مال غير» را تعبداً بفرمايد جايز نيست، ديگر بالوجدان و تكويناً از تحت «الناس مسلطون علي اموالهم» خارج مي شود.
طريق سوم: طريق سوم فرض ملك حقيقي است، مانند بيع ذو الخيار و بيع واهب كه آناًما قبل از فروش وارد ملكش مي شود و بيع در ملكش محقق مي شود.(2)
ص: 701
توضيح مطلب اين كه اگر كسي متاعي را به ديگري بفروشد ولي حق خيار داشته باشد يا متاعي را به نحو جواز هبه كرده باشد، مي تواند دوباره آن متاع را به شخص ثالث بفروشد. راه تصحيح اين بيع آن است كه بگوييم آناًما قبل از فروش، آن متاع حقيقتاً داخل در ملك ذو الخيار و واهب مي شود، آن گاه متاع را در ملك خودش مي فروشد؛ چون از يك طرف «لا بيع الا في ملك» داريم و از طرف ديگر ذو الخيار و واهب حق رجوع دارد و مي تواند متاع خودش را بفروشد. لذا مقتضاي جمع بين اين دو آن است كه بگوييم آناًما قبل از فروش رجوع محقق شده و تحقيقا وارد ملك ذو الخيار و واهب شده، سپس فروخته مي شود. ما نحن فيه هم مي تواند مثل بيع ذو الخيار و بيع واهب باشد به اين صورت كه مبيع آناًما قبل از بيع حقيقتاً وارد ملك مباحٌ له مي شود و سپس بيع در ملك مباحٌ له محقق مي شود.
شيخ - رحمة الله عليه - مي فرمايد: طريق سوم هم در ما نحن فيه ناتمام است؛ زيرا در مورد بيع واهب و ذوالخيار دليل وجود دارد و مقتضاي جمع بين أدله است، امّا در ما نحن فيه كه مالك به مباحٌ له مي گويد «بِعْ كتابي لنفسك» چنين دليلي وجود ندارد، لذا از طريق سوم (ملكيت حقيقي آناًما) نيز قابل تصحيح نيست.
ص: 702
ملكيت تقديري يا حقيقي؟!
مرحوم شيخ قدس سره - در مثل ملكيت آناً ما بر عمودين و سپس انعتاق آن ها فرمود ملكيت تقديري است و در ملكيت ذو الخيار و واهب آناًما قبل از بيع فرمود ملكيت حقيقي است. فرق اين دو در چيست؟ ملكيت تقديري اگر صرف فرض است و ملكيتي در واقع حاصل نمي شود، پس ارزشي ندارد و نمي تواند به عنوان راه حل براي شراء عمودين باشد و اگر در واقع ملكيتي حاصل شده پس ملكيت حقيقي است و با ملكيت ذو الخيار و واهب فرقي ندارد. حقيقت و ذات ملكيت اعتبار است، اگر حاصل شد ديگر فرقي بين ملكيت عمودين آناً ما قبل از انعتاق با ملكيت ذوالخيار آناً ما قبل از بيع نيست. بنابراين تسميه ي يكي به تقديري و ديگري به حقيقي وجهي ندارد.
بيان كرديم اين كبري كه با إباحه نمي توان تصرّف متوقف بر ملك كرد از قضايايي است كه قياساتها معها و جاي بحث ندارد. مهم بحث صغروي است كه چه تصرفاتي متوقف بر ملك است.
مواردي كه به عنوان تصرفات متوقف بر ملك شمرده شده عبارتند از:
دو دليل بر عدم جواز فروش ملك غير و بيع غير مملوك اقامه شده كه قبلاً نيز آن را ذكر كرديم.
يكي دليل عقلي است كه مرحوم شيخ توضيح دادند كه مقتضاي بيع آن است كه ثمن داخل كيس كسي مي شود كه مبيع از كيس او خارج شده است. پس اگر كسي ملك ديگري را براي خودش بفروشد اين خلاف حقيقت بيع بوده و بيع بر
ص: 703
آن صدق نمي كند. بنابراين حتي اگر مبيح به مباحٌ له تصريح كند كه مي تواني براي خودت بفروشي، نمي تواند براي خودش بفروشد.
ديگري دليل شرعي است كه از روايات استفاده مي شود «لا بيع الا في ملك».
در نقد اين دو دليل مي گوييم:
اوّلاً: در تعريف بيع قبلاً بيان كرديم: اين كه بر لسان عده اي جاري است كه بيع تبديل اضافه است درست نيست، بلكه بيع آن است كه موجِب (بايع) رابطه ي ملكي خود را نسبت به مبيع إفناء مي كند و رابطه ي ملكي جديدي را براي مشتري نسبت به مبيع ايجاد مي كند، همچنين رابطه ي ملكي مشتري به ثمن را إفناء مي كند و رابطه ي ملكي جديدي را براي خودش نسبت به ثمن ايجاد مي كند و مشتري هر دو را قبول مي كند.
ثانياً: به حسب سيره و روش عقلاء در إفناء رابطه ي ملكي قبل و ايجاد رابطه ي ملكي جديد نيازي ندارد كه موجِب مالك باشد، بلكه اگر اختيار تام هم نسبت به مالي داشته باشد مي تواند اين عمل را انجام دهد. به عنوان مثال پولي كه پدر به فرزندش مي دهد و مرادش اين نيست كه ملك فرزند شده باشد تا اگر فوت كرد به عنوان ميراث به مادرش هم برسد، بلكه صرفاً اباحه كرده ولي اين اجازه را داده كه با آن مثلاً غذا يا لباس بخرد، حال اگر فرزند با آن پول، غذا يا لباس براي خود بخرد شكي نيست كه بيع بر آن صدق مي كند. بنابراين از لحاظ عقلاء لازم نيست كه بايع حتماً مالك باشد، بلكه اگر اختيار خريد با آن ثمن يا اختيار فروش مبيع را داشته باشد نزد عقلاء كافي است كه بيع بر عمل او صدق كند و او بايع باشد.
پس اين كه گفته شد معناي بيع به مقتضاي حكم عقل آن است كه مالكيت مالكي با مالكيت مالك ديگر جابه جا شود و غير مالك نمي تواند بفروشد درست
ص: 704
نيست، بلكه معناي بيع تبديل است از جانب هر كسي كه اين اختيار را دارد، بنابراين هر يك از «مالك» يا «مأذون از جانب مالك» مي توانند بيع انجام دهند و بيع اختصاص به مالك ندارد. به همين خاطر قبلاً بيان كرديم حاكم شرع با اين كه مالك نيست مي تواند سهم سبيل الله از زكات را كه ملك كسي نيست _ يا لااقل بنابر مبناي اين كه ملك كسي نيست _ بفروشد و آن را در جهاد كه فرد اعلاي سبيل الله است هزينه كند، در حالي كه اگر محذور عقلي داشت قابل استثناء نبود.
پس اشكال عقلي و نيز اشكال عقلائي بيعِ غير مملوك كه بعضي مطرح كرده اند مندفع است.
امّا دليل شرعي «لا بيع الا في ملكٍ» گرچه درست است كه از آن استفاده مي شود نمي توان ملك ديگري را فروخت، امّا دلالت ندارد كه اگر مالك اذن داده باشد هم نمي توان فروخت! از مثل اين عبارت بيش از اين استظهار نمي شود كه فروش ملك ديگري بما هو ملك ديگري براي كسي كه أجنبي از آن است و هيچ ربطي به مالك ندارد جايز نيست، لذا براي كسي كه از طرف مالك مأذون است استفاده نمي شود كه جايز نيست و در آينده صحبت بيشتري در اين باره خواهد آمد إن شاء الله.
از ما ذكرنا روشن مي شود اين كه بعضي گفته اند: «اگر مباحٌ له مبيع را براي خودش بفروشد براي مالك واقع مي شود نظير بيع فضولي كه مشهور گفته اند اگر كسي ملك ديگري را بفروشد و حتي تصريح كند كه براي خودم مي فروشم، اگر مالك آن را إجازه كرد بيع براي مالك واقع شده و ثمن داخل در ملك مالكِ مبيع مي شود» درست نيست؛ چون مباحٌ له با اذني كه از طرف مالك دارد مالك بر بيع است، لذا اگر اضافه ي مشتري به ثمن را إفناء كرد و آن را براي خودش ايجاد كرد براي خودش محقق مي شود، به خلاف فضولي كه مالكيتي بر بيع ندارد.
ص: 705
بنابراين همان طور كه بعض از اجلّه ي فقهاء از جمله سيد يزدي(1) قدس سره - فرمودند، در بيع لازم نيست بايع مالك «مبيع» باشد، بلكه همين مقدار كه بايع مالك و اختياردار «بيع» باشد در صدق بيع كافي است و بيع آن گونه كه إنشاء كند واقع مي شود.
از ما ذكرنا درباره ي جواز بيع براي مباحٌ له، حكم مسائل مشابه آن نيز روشن مي شود؛ از جمله اين كه با مالي كه شوهر إباحه كرده زن مي تواند كفارات خودش را بپردازد. يا اگر زن اذن دهد شوهر مي تواند از مال خودش كفاره ي همسرش را بپردازد و لازم نيست كه شوهر ابتدا آن مال را تمليك همسرش كند و از جانب وي قبول كند، آن گاه وكالتاً از جانب وي مال همسرش را به عنوان كفاره بپردازد، بلكه همين مقدار كه همسرش او را وكيل در پرداخت كفاره كرده كافي است كه شوهر بتواند از مال خودش پرداخت كند.
ص: 706
همچنين كسي كه خمس و زكات بر عهده دارد، مي تواند از مالي كه برايش مباح شده پرداخت كند و اين كه از شهيد و بعضي ديگر نقل شده كه با مال إباحه شده نمي توان خمس و زكات را پرداخت كرد وجه قابل قبولي ندارد.
گاهي اين سؤال مطرح مي شود كه بعضي از پدران به جهت ترس از عاقبت فرزندانشان به خاطر عدم پرداخت خمس و زكات، حاضرند خودشان از طرف فرزندانشان پرداخت كنند، آيا اين مبرئ ذمه ي فرزندانشان مي شود؟ و به طور كلي آيا كسي مي تواند خمس و زكات ديگري را پرداخت كند؟
در پاسخ مي گوييم: آن كسي كه خمس و زكات بر عهده اش است، در صورتي كه وكالت داده باشد ديگري مي تواند خمس و زكات وي را از مال خودش بپردازد؛ چون همان طور كه بيان كرديم لازم نيست مالي كه به عنوان خمس يا زكات پرداخت مي شود ملك كسي كه خمس و زكات به ذمه اش آمده، باشد، امّا در صورتي كه وكالت نداده باشد پرداخت تبرعي شخص ديگر مشكل است به دو جهت:
1. خمس و زكات از واجبات عبادي بوده و احتياج به قصد قربت دارد. لذا كفايت اين كه فقط مؤدّي قصد قربت كند و كسي كه خمس و زكات به ذمه اش آمده غافل باشد مورد اشكال است.
البته ممكن است كسي ادعا كند از آن جا كه عمده دليل بر عبادي بودن زكات و خمس روايتي است با اين مضمون كه «لا صدقة إلا ما أريد به وجه الله»(1) به
ص: 707
ضميمه ي ادعاي اجماع، اين بيش از لزوم قصد قربت مؤدّي اقتضاء نمي كند، ولي جاي تأمل دارد و التزام به آن مشكل است هر چند بعضي به آن ملتزم شده اند.
2. در مورد زكات و خمس حدّاقل دو مبنا وجود دارد؛ يك مبنا اين است كه زكات و خمس به ذمه ي افراد تعلق مي گيرد، كه در اين صورت چون به صورت دين بر عهده ي من عليه الخمس مي شود صرف نظر از اشكال اوّل مشكلي ندارد كه ديگري آن را پرداخت كند؛ زيرا پرداخت تبرعي دين ديگري بلا مانع است؛ مثلاً زيد كه به عمرو صد هزار تومان بدهكار است، بكر مي تواند به عنوان پرداخت دين زيد صد هزار تومان به عمرو بدهد و ذمه ي زيد بريء شود.
مبناي ديگر آن است كه زكات و خمس به عين تعلق مي گيرد كه در اين صورت فقط مالك مي تواند آن عين را إفراز كند يا قيمت آن را بپردازد تا اشتراك از بين برود و دليلي وجود ندارد كه با تبرّع ديگري اشتراك زائل شود.
در مورد كفارات هم در صورتي كه تبرعاً و بدون اذن باشد همين اشكال وجود دارد؛ چون همان طور كه قبلاً بيان كرده ايم(1) كفارات عبادي است، بر خلاف سيد خويي - رحمة الله عليه - كه فرموده بود(2) توصلي است.
مسأله ي ديگري كه به عنوان صغريات كبراي «عدم جواز تصرفات متوقف بر
ص: 708
ملك با إباحه» مطرح شده «عتق» است؛ يعني اگر كسي عبد يا أمه اي را به ديگري إباحه كرده باشد مباحٌ له نمي تواند آن عبد يا أمه را آزاد كند حتي اگر مُبيح تصريح به جواز عتق كرده باشد. كما اين كه كسي كه مي خواهد بنده اي آزاد كند اگر به ديگري بگويد «اعتق عبدك عنّي» و واقعا ً اين را قصد كرده باشد كه عبدش را بدون اين كه تمليك كند از جانب تقاضا كننده آزاد كند، عتقي محقق نمي شود؛ چون در روايات وارد شده «لا عتق الا في ملكٍ»(1) يا «لا عتق الا بعد الملك»(2).
ولي بعيد نيست كه اين جا هم بگوييم مراد روايات، احتراز از عتق مملوك ديگري بما هو مملوكٌ است، لذا اگر كسي مالك و اختياردار عتق به إباحه باشد هر چند مالك عبد نباشد، عتق محقق مي شود و روايات نظري به آن ندارد.
شايد بتوان از اين قضيه هم در معنا كردن عبارت استفاده كرد كه در بعضي روايات وارد شده كه زني در خارج از مدينه وقتي ديد دشمنان اسلام حمله كردند و ممكن است به اسارت گرفته شود سوار بر شتري شد و به سرعت از
ص: 709
معركه فرار كرد، وقتي خدمت پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم - رسيد به حضرت عرض كرد: نذر كردم به شكرانه ي اين كه توانستم به سلامت از معركه نجات پيدا كنم اين شتر را نحر كنم. حضرت فرمودند: بئس ما جَزَيتِ ناقتك، اين شتر تو را از اسارت نجات داد ولي تو بد جزايي مي خواهي به آن بدهي، بعد فرمودند: اين شتر مال من است و تو نذر كرده اي شتر مرا بكشي، در حالي كه نذر بايد در ملك باشد.(1) مراد حضرت اين است كه چون بدون اجازه در ملك ديگري نذر كرده، نذر واقع نمي شود؛ نه اين كه لازم است منذور حتماً مملوك ناذر باشد.
با اين كه قائل شديم لازم نيست عتق حتماً در ملك باشد و در بعضي موارد برده مي تواند بدون ورود در ملك آزاد شود، امّا در مسأله ي شراء عمودين مانند مشهور مي گوييم كه عمودين بعد از شراء آناًما وارد ملك ولد مي شوند آن هم به نحو ملكيت حقيقي نه ملكيت تقديري و فرضي، سپس آزاد مي شوند؛ زيرا فرض آن است كه ولد، عمودين را براي خودش مي خرد و چنين شرائي صحيح است، لذا به مقتضاي تحقق شراء بايد بگوييم عمودين وارد ملك مشتري (ولد) مي شوند؛ زيرا معناي شراء آن است كه در مقابل ثمني كه مشتري پرداخت مي كند مثمن هم براي كسي كه فرض كرده منتقل شود و فرض آن است كه ولد ثمن را پرداخت كرده تا عمودين داخل در ملك خودش شوند، پس آناًما داخل در ملكش مي شوند و الا اگر بدون دخول در ملك ولد آزاد شوند شرائي محقق نشده است.
ص: 710
مورد ديگري را كه مطرح كردند وطي جاريه است كه بايد در ملك باشد، لذا مباحٌ له نمي تواند جاريه اي كه به وي إباحه شده را وطي كند.
ولي اين جزء واضحات فقه شيعه است كه به تحليل هم مي شود وطي كرد و غير از شاذي از إماميه كسي مخالفت نكرده است، همان طور كه مرحوم شيخ نيز به آن تصريح مي كنند، فقط ادعا شده كه اين تحليل بايد به صيغه ي خاصي باشد؛ مثلاً به صيغه ي تمليك بُضع باشد؛ يعني اگر بگويد: «أبحتُ لك وطي جاريتي» نمي تواند وطي كند، ولي بگويد «ملّكتُك بضع جاريتي» مي تواند وطي كند، الا اين كه با مراجعه ي به روايات مي يابيم كه تحليل با هر لفظي كه دالّ بر آن باشد مجوّز وطي است، مگر اين كه اجماع وجود داشته باشد كه صيغه ي خاصي لازم است و الا مقتضاي روايات، جواز وطي جاريه ي ديگري به تحليل است.
إن قلت: كريمه ي (وَ الَّذِينَ هُمْ لِفُرُوجِهِمْ حَافِظُونَ، إِلاَّ عَلَى أَزْوَاجِهِمْ أَوْ مَا مَلَكَتْ أَيْمَانُهُمْ)(1) جواز وطي را منحصر در اين كرده كه يا زوجه باشد يا ملك يمين، لذا جواز وطي با تحليل، با كريمه سازگاري ندارد.
قلت: حداقل دو پاسخ مي توان ارائه كرد:
1. كريمه قابل تخصيص است، چنان كه روايت معروف «لَا تُعَادُ الصَّلَاةُ إِلَّا مِنْ خَمْسَةٍ الطَّهُورِ وَ الْوَقْتِ وَ الْقِبْلَةِ وَ الرُّكُوعِ وَ السُّجُودِ»(2) تخصيص خورده و مورد
ص: 711
ششم و هفتم نيز مي توان براي آن ذكر كرد. بنابراين مانعي ندارد «الا بالتحليل» كه از سنت استفاده مي شود در كنار (إِلاَّ عَلَى أَزْوَاجِهِمْ أَوْ مَا مَلَكَتْ أَيْمَانُهُمْ) به عنوان مقيد و مخصص باشد.
2. به قرينه ي روايات متعددي كه تحليل را جايز مي داند بگوييم مراد از (أَوْ مَا مَلَكَتْ أَيْمَانُهُمْ) اعم از ملكيت رقبه يا ملكيت انتفاع از رقبه از حيث وطي مي باشد، كما اين كه مراد از (إِلاَّ عَلَى أَزْوَاجِهِمْ) اعم از زواج دائم و موقت است.
به هر حال از نظر فقه شيعه تحليل واضح است و جاي مناقشه از حيث فتوا و روايت نيست.
جناب شيخ - رحمة الله عليه - در بررسي وجه سوم و چهارمِ اقسام معاطات به حسب قصد متعاطيين فرمودند اين دو وجه يعني «إباحه ي بالعوض» و «إباحه ي در مقابل إباحه» مبتلا به دو اشكال اساسي است.
اشكال اوّل كه صغروياً و كبروياً مورد بحث قرار داديم اين بود كه اگر مُبيح قصد كرده باشد تمام تصرفات _ حتي تصرفات متوقف بر ملك _ براي مباحٌ له باشد چنين چيزي مشروع نيست.
اشكال دوم اين است كه هيچ يك از اين دو وجه، جزء معاوضات شناخته شده ي شرعي و عرفي نيست.
امّا وجه سوم(1) (إباحه ي بالعوض) جزء معاوضات شناخته ي شده ي شرعي و
ص: 712
عرفي نيست به خاطر اين كه معناي معاوضات ماليه اين است كه هر يك از طرفين مالك عوض ديگر شود؛ مثلاً كسي كه كتابش را با قلم معاوضه مي كند به اين معناست كه كتاب را مي دهد و مالك قلم مي شود و طرف مقابل هم قلم را مي دهد و مالك كتاب مي شود. امّا در إباحه ي بالعوض اين قانون خدشه دار شده و معاوضه اي به اين صورت محقق نمي شود؛ زيرا مبيح كه مالش را به مباحٌ له إباحه كرده آن مال از ملكش خارج نشده، از طرف ديگر مباحٌ له در مقابل إباحه ي مبيح، عوض را تمليك مبيح كرده است. پس مبيح هم مالك عوض شده و هم مالك معوّض و اين خارج از معاوضات شناخته شده ي عرفي و شرعي بوده و امري غريب مي باشد.
وجه چهارم(1) (إباحه در مقابل إباحه) نيز از معاوضات ماليه ي معهوده نيست؛ چون در معاوضات ماليه ملك جابه جا مي شود، ولي در وجه چهارم هيچ ملكي جابه جا نمي شود و از اين حيث از وجه سوم نيز وضعش بدتر است؛ چون در وجه سوم ملك از يك طرف نقل مي شد، هر چند وجه سوم از اين حيث كه يك
ص: 713
طرف مالك عوض و معوض هر دو مي شد وضعش از اين وجه بدتر است.
جناب شيخ - رحمة الله عليه - سپس مي فرمايد: جاي تأمل است إباحه ي بالعوض تحت عنوان تجارت قرار گيرد، چه رسد به اين كه تحت عنوان بيع قرار گيرد! چون در تجارت لازم است چيزي از ملك تاجر خارج شده و چيزي داخل ملكش شود، آن هم به صورت مكرّر و في الجمله از اين عمل منتفع شود. صرف اين كه يك إباحه ي بالعوض انجام شود يا حتي به صورت مكرر انجام شود تجارت صدق نمي كند، كما اين كه واضح است بيع هم صادق نيست. امّا دو راه حل وجود دارد كه إباحه ي بالعوض را از معاوضات محسوب كنيم:
الف) اين كه بگوييم جزء عنوان شناخته شده ي «صلح» است؛ چون لباب آن سازش است و در واقع مباح بودن ملكش را در مقابل عوضي كه مي گيرد مصالحه مي كند هر چند لفظ «صلح» را به كار نبرده است و اين مهم نيست چنان كه در روايت آمده كه اگر متصالحين بگويند «لك ما عندك و لي ما عندي»(1) بدون آن كه لفظ صلح را به كار برده باشند مصالحه محقق مي شود؛ چون لباب اين حرف كه
ص: 714
«آن چه پيش تو است مال تو و آن چه پيش من است مال من» سازش است.
ب) اين كه بگوييم معاوضه اي مستقل است؛ چون حقيقت يك مبادله و معاوضه را دارد و مي توانيم به عموماتي مثل «الناس مسلطون علي اموالهم» و «المؤمنون عند شروطهم» براي تصحيح آن تمسك كنيم، هر چند اسمي در ميان عرف ندارد.
مرحوم شيخ مي فرمايد: علاوه بر تصحيح، لزوم چنين معامله اي را نيز مي توانيم از عموم «المؤمنون عند شروطهم» استفاده كنيم. البته احتمال دارد لازم از جانبين نباشد، بلكه لازم از جانب فقط مباحٌ له باشد؛ چون عوض از ملكش خارج شده، ولي از طرف مُبيح چون معوّض از ملكش خارج نشده لازم نيست. احتمال هم دارد كه كلاً جايز باشد. به هر حال أقوي لزوم عقد از دو طرف و در مرتبه ي بعد لزوم از جانب مباحٌ له مي باشد.
وجه چهارم (اباحه در مقابل اباحه) نيز معلوم است كه تجارت عن تراض بر آن صادق نيست، لذا بايد يا آن را مصالحه بدانيم يا اين كه بگوييم معاوضه اي مستقل است كه صحت و لزوم آن را مي توان از عموماتي مانند «المؤمنون عند شروطهم» به دست آورد. البته مرحوم شيخ در لزوم آن كمي شك مي كنند و مي فرمايند: «و الأقوى فيها أيضاً الصحّة و اللزوم؛ للعموم، أو الجواز من الطرفين؛ لأصالة التسلّط» به خاطر اين كه شك مي كنيم آيا مي تواند رجوع كند يا نه، به اطلاق «الناس مسلطون علي اموالهم» تمسك مي كنيم.
امّا در مورد صلح بودن «اباحه ي بالعوض» و «إباحه در مقابل إباحه» مي گوييم: مصالحه همان طور كه قبلاً بيان كرديم إنشاء سازش بوده و در واقع يك نوع كوتاه آمدن دو طرف يا حداقل يك طرف مي باشد، در حالي كه در ما نحن فيه چنين
ص: 715
نيست. بله مصالحه ي بالمعني الأعم كه به معناي توافق است و در هر عقدي وجود دارد در اين دو وجه نيز وجود دارد، ولي آن مصالحه ي مصطلح نيست.
امّا روايتي كه مي فرمايد: اگر طرفين بگويند «لك ما عندك و لي ما عندي» اين مصالحه است، مي گوييم: حقيقت آن است كه مصالحه بودن آن به خاطر وجود قرينه است؛ زيرا اصل روايت چنين است:
مُحَمَّدُ بْنُ عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ بِإِسْنَادِهِ عَنِ الْعَلَاءِ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ مُسْلِمٍ(1) عَنْ أَبِي جَعْفَرٍ عليه السلام - أَنَّهُ قَالَ: فِي رَجُلَيْنِ كَانَ لِكُلِّ وَاحِدٍ مِنْهُمَا طَعَامٌ عِنْدَ صَاحِبِهِ وَ لَا يَدْرِي كُلُّ وَاحِدٍ مِنْهُمَا كَمْ لَهُ عِنْدَ صَاحِبِهِ فَقَالَ كُلُّ وَاحِدٍ مِنْهُمَا لِصَاحِبِهِ لَكَ مَا عِنْدَكَ وَ لِي مَا عِنْدِي فَقَالَ لَا بَأْسَ بِذَلِكَ إِذَا تَرَاضَيَا وَ طَابَتْ أَنْفُسُهُمَا.
محمد بن مسلم از امام باقر عليه السلام - نقل مي كند كه حضرت درباره ي دو نفر كه هر كدام طعامي (گندم)(2) نزد ديگري دارد و هيچ كدام مقدار آن را
ص: 716
نمي دانند، لذا هر يك به ديگري مي گويد «آن چه نزد توست مال تو و آن چه نزد من است مال من» فرمودند: اشكالي ندارد وقتي طرفين راضي بوده و طيب نفس داشته باشند.
قرينه بر مصالحه بودن آن، اين است كه مقدار گندمي كه نزد هر كدام از مال ديگري بوده مجهول بوده و هر يك از طرفين رضايت و طيب نفس داشتند كه هر چقدر گندمشان نزد ديگري است مال وي باشد و اين چيزي جز مصالحه نمي تواند باشد.(1) امّا در ما نحن فيه عوضين مشخص و معلوم است؛ مبيح مي داند چه چيزي را با چه خصوصياتي إباحه مي كند و عوضي را كه دريافت مي كند چيست و چه مقدار است و هيچ نوع كوتاه آمدني هم احساس نمي شود. بنابراين نمي توان إباحه ي بالعوض يا إباحه در مقابل إباحه را صلح دانست.
و امّا اين كه «معاوضه ي مستقل» باشد كه براي تصحيح آن به عموم «الناس مسلطون علي اموالهم» تمسّك كنيم، مي گوييم: اين روايت مرسله بوده و با اين اطلاق قابل استناد نيست، هر چند مضمون آن في الجمله جزء مسلمات است.
و امّا در مورد تصحيح آن با تمسّك به عموم «المؤمنون عند شروطهم» مي گوييم: همان طور كه در بحث لزوم معاطات نيز بيان كرديم «شرط» بر التزام ابتدايي كه در ضمن عقد نيست اطلاق نمي شود و اگر جايي هم اطلاق شود علي نحو الحقيقه نيست يا حداقل احراز حقيقت نمي شود.
ص: 717
بنابراين تمسّك به اين دو روايت براي تصحيح چنين معاوضه اي درست نيست.
مايه ي تعجب است كه چرا شيخ - رحمة الله عليه - به عموم كريمه ي (اوفوا بالعقود) براي تصحيح و لزوم آن تمسك نفرمودند؟! چون «إباحه ي بالعوض» و «إباحه در مقابل إباحه» عرفاً يك عقد و قرارداد است، لذا مشمول اطلاق كريمه مي باشد و دليلي شرعي بر اين كه در معاوضه بايد هر يك از عوضين داخل ملك ديگري شود وجود ندارد.
فرضاً اگر كسي در اطلاق كريمه مناقشه كند راه ديگري براي تصحيح آن وجود دارد و آن اين كه چنين معاوضه اي عند العقلاء وجود دارد و مورد ردع قرار نگرفته، پس به همان نحوي كه عند العقلاء وجود دارد امضاء شده است.
إباحه ي بالعوض صور و مصاديق زيادي داشته و مورد ابتلاء مي باشد. به عنوان مثال صاحبان باغ اجازه ي تفريح و خوردن از ميوه هاي باغ به ديگران داده و در آخر عوضي مي گيرند. يا در قديم بيشتر مرسوم بود كه در مطاعم هر چقدر كسي مي توانست غذا مي خورد و در آخر عوضي را پرداخت مي كرد، در حالي كه اين ها بيع نيست؛ چون مقداري كه مي خواهد بخورد و نيز قيمت آن را نمي داند و اين غرر است و عرفاً نيز اين ها را بيع نمي نامند.
بعضي از صور مهم إباحه ي بالعوض به شرح ذيل است:
1. مبيح براي هميشه مالش را به مباحٌ له و ورّاث او در مقابل دريافت عوض إباحه كند و خودش نيز از تصرف در آن محروم باشد، ضمان هم نداشته و اگر خراب شد مُبيح وظيفه اي نداشته باشد و مباحٌ له بتواند هر تصرفي در آن بكند.
چنين إباحه اي در حقيقت بيع است؛ نه إباحه؛ چون اگر تمام منافع يك شيء
ص: 718
در اختيار ديگري باشد، به ارث به ورّاث مباحٌ له برسد، مبيح از تصرف در آن محروم باشد و ضمان نداشته باشد، ديگر ملكيّت براي مبيح نسبت به آن معنا ندارد و در واقع حقيقت بيع با لفظ ديگري محقق شده است و همان طور كه خواهد آمد صيغه ي خاصي در بيع لازم نيست، بلكه هر چيزي حقيقت بيع را بيان كند بيع مي باشد.
2. مبيح عين مورد إباحه را براي مدت معيّني مثلاً ده سال يا به اندازه ي عمر مباحٌ له در مقابل دريافت عوض معيّن إباحه كند و خودش از تصرف در آن محروم باشد، ولي ضامن سلامت و بقاء عين باشد.
چنين إباحه اي حقيقت إجاره را دارد؛ چون در واقع منفعت عين به مدت معيني در مقابل عوض معين با ضمان تمليك مي شود. البته ممكن است بعضي صور آن شرعاً باطل باشد.
3. مبيح عين را براي مدتي براي مباحٌ له در مقابل دريافت عوض إباحه مي كند، ولي خودش هم مي تواند تصرف كند و حتي مباحٌ له را مي تواند از تصرف محروم كند و اگر مباحٌ له مُرد به مبيح برمي گردد و اگر مبيح مُرد به وراثش مي رسد.
اين إباحه ي بالعوض همان چيزي است كه جناب شيخ فرمود معاوضه ي مستقل است و با كريمه ي (اوفوا بالعقود) تصحيح مي شود.
4. مبيح عين را به مباحٌ له در مقابل دريافت عوض إباحه مي كند و خودش را از تصرف در آن محروم مي كند. اگر مباحٌ له مُرد به مبيح برمي گردد و اگر مبيح مُرد به وراثش منتقل مي شود.
اين صورت هم عقد مستقلي است كه تحت (اوفوا بالعقود) قرار مي گيرد.
ص: 719
إباحه در مقابل إباحه نيز مي تواند داراي صوري باشد كه اهم آن عبارتند از:
1. طرفين از ابتدا قصد مي كنند كه إباحه در مقابل إباحه به نحو معاوضه بوده به حدّي كه سلب اختيار از هر يك از طرفين نسبت به مالش كند و نتوانند رجوع كنند. به عنوان مثال كه كثيراًما در كشتزارها اتفاق مي افتد هر يك از مالكان زمين بخشي از زمين خود را براي عبور طرف مقابل إباحه مي كنند؛ مثلاً زيد به عمرو مي گويد بخشي از زمينم را إباحه مي كنم به عنوان ممرّ براي تو باشد و در مقابل، بخشي از زمين تو هم براي من مباح باشد به عنوان ممرّ استفاده كنم و مقصودشان اين است كه اين إباحه براي طرفين براي هميشه ثابت باشد و معاوضه اي باشد كه قابل برگشت نباشد.
بعيد نيست كه عرفاً بر اين صورت عقد اطلاق شود؛ چون در عقد لازم نيست متعلق آن ملك باشد، لذا مشمول اطلاق (أوفوا بالعقود) بوده و صحيح و لازم مي باشد و ديگر نمي توان براي اثبات جواز آن به اطلاق «الناس مسلطون علي اموالهم» تمسّك كرد؛ چون روايت در اين جا تخصيص خورده است، كما اين كه كسي كه ملكش را إجاره مي دهد نمي تواند به اطلاق روايت تمسك كرده و جواز آن را اثبات كند.
2. هر يك ملك خود را به ديگري إباحه مي كند ولي سلب اختيار از خود نمي كنند و هر وقت هر كدام خواست مي تواند مانع تصرف طرف مقابل شود؛ مثلاً يكي به ديگري مي گويد فعلاً شما كتاب مرا مطالعه كن، من هم از قلم شما استفاده مي كنم.
اين صورت معلوم است كه صرف إباحه است و عرفاً عقد بر آن صدق
ص: 720
نمي كند. مدتي كه با هم نشسته اند از مال يكديگر استفاده مي كنند و عقدي در كار نيست. بنابراين صحت چنين إباحه اي از باب عقد نيست، بلكه از باب جواز تصرف است در ملك ديگري با رضايت وي.
3. گاهي يك طرف مالش را إباحه مي كند به داعي اين كه طرف مقابل هم مالش را إباحه كند.
اين صورت هم معلوم است كه عقد نيست. طرف مقابل هم ملزم نيست مالش را إباحه كند؛ چون شرط نشده و صرف داعي بوده و تخلف دواعي ضربه اي به عقد يا ايقاعي كه قبلش بوده نمي زند. بنابراين مباحٌ له مي تواند تصرف كند بدون آن كه خودش إباحه كند.
ص: 721
تنبيه پنجم كه كاربرد زيادي دارد مربوط به اين مسأله است كه آيا معاطات در غير بيع از عقود و حتي ايقاعات هم جريان دارد؟ البته جناب شيخ اين عنوان را به عقود(1) اختصاص داده اند، ولي در ايقاعات هم به همين ملاك مي تواند جاري باشد.
از آن چه تا به حال بيان كرديم پاسخ به اين سؤال به راحتي ميسر است؛ زيرا از مباحث گذشته معلوم شد كه ملاك، تحقق عقد نزد عرف و عقلاء است. تحقق عقد هم تارةً به لفظ است مثل «بعت و اشتريت» در بيع، و تارةً به فعل است كه معاطات يكي از مصاديق آن مي باشد.
پس قاعده آن است كه هر عقد و ايقاعي با فعل (معاطات بالمعني الاعم) محقق مي شود و تمام آثار عقد لفظي را دارد؛ مگر اين كه اجماعي بر خلاف قائم باشد يا عقد خاصي داراي خصوصيتي باشد كه امكان معاطات در آن نباشد؛ مثلاً قيام إجماع در نكاح موجب عدم تحقق به غير لفظ است يا در مورد طلاق رواياتي وارد شده كه جز با لفظ خاص محقق نمي شود، مانند:
و عنه [محمد بن يعقوب عن حُمَيْدُ بْنُ زِيَادٍ] عَنِ ابن سماعة [الْحَسَنِ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ سَمَاعَةَ] عَنِ ابْنِ رِبَاطٍ وَ عَلِيُّ بْنُ إِبْرَاهِيمَ عَنْ أَبِيهِ عَنِ ابْنِ أَبِي عُمَيْرٍ جَمِيعاً عَنِ ابْنِ أُذَيْنَةَ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ مُسْلِمٍ أَنَّهُ سَأَلَ أَبَا جَعْفَرٍ8عَنْ رَجُلٍ قَالَ لِامْرَأَتِهِ أَنْتِ عَلَيَّ حَرَامٌ أَوْ بَائِنَةٌ أَوْ بَتَّةٌ أَوْ بَرِيئَةٌ أَوْ خَلِيَّةٌ قَالَ: هَذَا كُلُّهُ لَيْسَ بِشَيْ ءٍ إِنَّمَا الطَّلَاقُ أَنْ يَقُولَ لَهَا فِي قُبُلِ الْعِدَّةِ بَعْدَ مَا تَطْهُرُ مِنْ مَحِيضِهَا قَبْلَ أَنْ يُجَامِعَهَا أَنْتِ طَالِقٌ أَوِ
ص: 722
اعْتَدِّي يُرِيدُ بِذَلِكَ الطَّلَاقَ وَ يُشْهِدُ عَلَى ذَلِكَ رَجُلَيْنِ عَدْلَيْنِ.
وَ رَوَاهُ أَحْمَدُ بْنُ مُحَمَّدِ بْنِ أَبِي نَصْرٍ فِي كِتَابِ الْجَامِعِ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ سَمَاعَةَ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ مُسْلِمٍ عَلَى مَا نَقَلَهُ الْعَلَّامَةُ فِي الْمُخْتَلَفِ وَ تَرَكَ قَوْلَهُ أَوِ اعْتَدِّي.(1)
روايت از لحاظ سند تمام است.
محمد بن مسلم از امام باقر عليه السلام - سؤال كرد درباره ي مردي كه به زنش چنين گفت: تو بر من حرامي، تو جدا شدي از من، تو منقطعي از من، تو بريء هستي از من، تو ديگر خالي و بي شوهر هستي، حضرت فرمودند: هيچ يك از اين ها چيزي نيست [و طلاق با آن محقق نمي شود] طلاق فقط به اين است كه بعد از اين كه از حيض پاك شد قبل از اين كه مجامعت كند بگويد: «أنتِ طالق» ... و دو مرد عادل شاهد باشند.
پس معلوم مي شود حتي لفظ هاي نزديك به «أنتِ طالق» هم در طلاق كافي نيست؛ چه رسد به اين كه اصلا ً لفظي نباشد و با فعلي مانند چادر سرش كردن يا از خانه بيرون كردن يا برگرداندن نگاه ... طلاق جاري كند. پس اين روايت به طريق اولي دلالت مي كند طلاق با معاطات محقق نمي شود، بلكه در مورد لفظ «اعتدّي» هم كلام است.
محقق نائيني قدس سره - در مورد نكاح، غير از تمسّك به إجماع، وجه اعتباري ديگري را در عدم تحقق نكاح به معاطات ذكر كرده اند و آن اين كه(2) معاطات در نكاح
ص: 723
مصداق زنا و سفاح است كه ضد نكاح مي باشد؛ چون مايز بين نكاح و سفاح جز لفظ نيست. پس چگونه مي توان نكاح را با ضدش كه سفاح است إنشاء كرد؟!
ولي اين كلام درست نيست؛ زيرا:
اوّلاً: عقد نكاح معاطاتي منحصر در آن عمل خاص نيست، ممكن است مثلاً انگشتر دادن و انگشتر گرفتن در جايي دالّ بر نكاح باشد. بله اگر اجماع يا نصي بر خلاف آن باشد عقد نكاح با آن محقق نمي شود، ولي محلّ كلام صرف نظر از اجماع و نص مي باشد.
ثانياً: فرق نكاح با سفاح اين است كه در نكاح قصد مي كند كه با اين فعل زوجيت محقق شده و حقوق زوجيت براي طرفين ثابت شود، ولي در سفاح قصد تحقق زوجيت و حقوق آن را ندارد.
بنابراين اگر كسي با اقدام به وطي هم بخواهد عقد نكاح را محقق كند نمي توان گفت فعل او زناست و لزومي ندارد ابتدا نكاح محقق شود و لو رتبةً آن گاه وطي، بلكه اگر نكاح و وطي هم زمان محقق شود و اين وطي، وطي نكاحي باشد كفايت مي كند.
ص: 724
محقق نائيني قدس سره - درباره ي ضمان، وصيّت و تدبير نيز فرموده است(1) كه محذور خاص دارد و به معاطات محقق نمي شود.
«ضمان» كه در كتب فقهي به معناي «انتقال دين از ذمه اي به ذمه ي ديگر» است، از آن جا كه مربوط به ذمه بوده؛ نه عين و لذا عيني ردّ و بدل نمي شود نمي توانند با معاطات و بده و بستان آن را محقق كنند؛ مثلاً زيد كه در ذمه اش فلان مبلغ به عمرو بدهكار است و با يك عقد ضمان منتقل به ذمه ي بكر مي شود، عيني ردّ و بدل نمي شود تا بتوان ردّ و بدل آن عين را به عنوان محقِّق عقد ضمان دانست.
يا وقتي كسي «وصيت» مي كند كه مثلاً اين كتاب بعد از مرگم مال زيد باشد، نمي توان اين وصيت را با دادن آن كتاب به زيد محقق كرد؛ زيرا زيد كه الان
ص: 725
مالك كتاب نمي شود و اگر الان به او بدهد مصداق هبه مي باشد؛ نه وصيت.
يا در «تدبير» كسي كه مي خواهد بعد از وفاتش عبدش را آزاد كند، اگر آن را با آزاد كردن بالفعل عبد محقق كند كه ديگر تدبير نمي شود.
ولي كلام محقق نائيني قدس سره - تمام نيست؛ زيرا:
در تحقق عقد ضمانِ معاطاتي لازم نيست كه متعلّق عقد ردّ و بدل شود تا اشكال شود كه متعلق عقد كه عين نيست تا قابليت ردّ و بدل شدن تكويني داشته باشد! بلكه ممكن است در جايي مثلاً گرفتن انگشتر كسي و دست كردن آن دلالت بر تحقق عقد ضمان داشته باشد. پس هر فعلي كه عرفاً دالّ بر إنشاء عقد باشد مي تواند محقِّق عقد باشد.
يا در وصيّت مي تواند همين الان كتاب را بدهد بعد از او پس بگيرد، ولي معنايش اين باشد كه بعد از مرگ موصي مال او باشد و لازم نيست كتاب را به اين نيت بدهد كه از الان مالك باشد.
يا در تدبير مي تواند با يك فعل يا علامتي اين را برساند كه بعد از مرگم آزادي؛ نه از الان.
بنابراين در مثل ضمان، وصيت و تدبير نيز راه براي معاطات بالمعني الاعم باز است و صيغه لازم نيست.
از جمله مواردي كه گفته اند به خاطر وجه اعتباري _ نه به خاطر وجود اجماع يا نص خاص _ به معاطات محقق نمي شود قرض مي باشد؛ زيرا در قرض، قبض شرط صحت است و صرف عقد در تحقق قرض كافي نيست و مادامي كه عينِ مورد قرض به مقترض إعطاء نشود قرض محقق نمي شود. اين بدان معناست كه
ص: 726
در تحقق قرض، علاوه بر مقتضي، شرط هم لازم است. مقتضي عقد است و قبض شرط. تفاوت بين مقتضي و شرط امر شناخته شده اي است. مقتضي آن چيزي است كه معلول و مقتضا از آن صادر مي شود و شرط، متمّم فاعليت مقتضي يا متمم قابليت قابل مي باشد. پس شرط نمي تواند مقتضي باشد يا مقتضي نمي تواند شرط باشد، حال آن كه اگر قرض به معاطات محقق شود بدين معناست كه معاطات، هم عقد (مقتضي) است و هم شرط، در حالي كه اتحاد مقتضي و شرط معقول نيست. بنابراين قرض معاطاتي معنا ندارد.(1)
ولي اين كلام درست نيست؛ زيرا:
ص: 727
اوّلاً: بحث ما در تحقق قرض است به مطلق فعل و اختصاص به إعطاء و أخذ ندارد. لذا اگر عقد با فعلي ديگر إنشاء شود و سپس قبض شود اين اشكال پديد نخواهد آمد.
ثانياً: حقيقت آن است كه مقتضي، شرط و مانع در تكوينيات مطرح است؛ مثلاً در سوختن چوب توسط آتش، آتش مقتضي است، رسيدن آتش به چوب شرط است و رطوبت چوب مانع مي باشد كه عدم آن، مصحّح اين فعل و انفعال است. امّا در اعتباريات كه «تأثير و تأثّر» و «فعل و انفعالي» وجود ندارد، بلكه موضوع و حكم است كه اگر موضوع وجود داشته باشد عقلاء يا شرع حكم مي كنند و اگر موضوع نباشد حكم هم نيست. بله، گاهي از باب تسامح و تشابه به تكوين مي گوييم فلان چيز به عنوان مقتضي است و فلان چيز به عنوان شرط و اين در مثل قرض بدين معناست كه دو چيز لازم است تا حكم شود؛ يكي إنشاء عقد و ديگري قبض. اگر اين دو محقق شد حكم به تحقق قرض مي شود و الا نه.
بنابراين اگر با إعطاء و أخذ، إنشاء قرض شود از آن جا كه هم إنشاء محقق شده و هم قبض، پس دو جزء موضوع كه براي تحقق حكم لازم بود پديدار شده و ديگر حالت منتظره اي نيست. پس اثر مترتب مي شود.
بنابراين مثل اين اشكال از عقود ديگري مانند رهن، هبه و وقف(1) كه قبض در آن شرط است منتفي مي باشد. و نيز اين اشكال از بيع صرف كه تقابض در آن شرط است و از بيع سلم كه قبض ثمن در آن شرط است دفع مي شود اگر چنين اشكالي وارد كرده باشند؛ و اگر اين اشكال را در مورد بيع صرف و سلم مطرح نكرده باشند مي توانيم آن را به عنوان نقض بر كلام آنان بگيريم و بگوييم: چطور شما معاطات در بيع صرف و سلم را قبول داريد در حالي كه آن جا هم قبض شرط صحت است؟!
ص: 728
در مورد رهن هم گفته شده كه به معاطات محقق نمي شود؛ زيرا معاطات يا مفيد إباحه است يا مفيد ملكيت جايزه، هر كدام باشد مبتلا به محذور است. اگر معاطات مفيد إباحه باشد رهن معنا ندارد؛ چون رهن يعني انسان در مقابل دَينش وثيقه اي را به دائن تحويل دهد، در حالي كه اگر مباح باشد بدين معناست كه مي تواند برگردد و از وثيقه بودن خارج شود. و اگر معاطات مفيد ملكيت جايزه باشد آن هم مشكلي را در باب رهن حل نمي كند؛ زيرا همان طور كه بيان كرديم رهن براي استيثاق از وفاء دين است كه اگر مديون به هر دليلي اداء نكرد دائن بتواند از آن عين مرهونه استفاده كند و دَين خود را تسويه كند، در حالي كه اگر جايز باشد مديون مي تواند قبل از اداء دين، عين مرهونه را به خودش برگرداند و از وثيقه بودن خارج كند.(1)
ص: 729
بنابراين رهن نمي تواند به معاطات محقق شود؛ خصوصاً با توجه به اين كه در مورد رهن، چيزي كه موجب تبديل جواز به لزوم باشد _ مثل تصرف متلِف _ وجود ندارد تا لاأقل دائن بتواند در بعض صور از عين مرهونه استفاده كند.
و اگر بگوييد معاطات در اين جا مفيد لزوم مي باشد، پاسخ آن است كه اين خلاف اطباق علماست بر اين كه عقود لازم متوقف بر لفظ است!
ولي اين وجه نيز براي عدم تحقق رهن به معاطات درست نيست؛ زيرا:
اوّلاً: همان طور كه قبلاً در جواب كساني كه با تمسّك به اجماع منكر صحت بيع معاطاتي شده بودند بيان كرديم، اصلاً اجماعي بر توقفِ عقود لازم بر لفظ وجود ندارد، بلكه از كلام شيخ طوسي قدس سره - و بعضي ديگر استفاده مي شود اجماع وجود دارد بر اين كه اگر معاطات صحيح نباشد و لزوم نياورد قطعاً إباحه مي آورد.
ثانياً: فرضاً اگر اجماع باشد بر اين كه عقودِ لازم متوقف بر لفظ است مي گوييم اجماع چون دليل لبّي است به قدر متيقن أخذ مي شود و آن مربوط به عقود معاوضي است كه از دو طرف لازم مي باشد؛ نه مثل رهن كه فقط از طرفِ راهن لازم است و از طرف مرتهن لازم نيست.
در مورد وقف نيز گفته شده به معاطات محقق نمي شود؛ زيرا اگر بگوييم وقف با معاطات به نحو لزوم محقق مي شود خلاف ادعاي اجماع است كه لزوم متوقف بر إنشاء به لفظ است و اگر بگوييم وقف با معاطات به نحو جايز محقق مي شود چنين چيزي معهود نيست و جايي سراغ نداريم كه اگر كسي بعد از وقف خواست برگردد، بتواند رجوع كند. بنابراين وقف معاطاتي درست نيست.
جواب اين وجه نيز از ما سبق روشن است كه اجماعي بر اين كه عقود و ايقاعات
ص: 730
لازم، متوقف بر إنشاء به لفظ است وجود ندارد. بنابراين اطلاقات و عمومات دالّ بر صحت عقود و ايقاعات مرجع است و اشكال اتحاد شرط و مقتضي را قبلاً پاسخ داديم. پس وقف نيز به معاطات محقق مي شود و سيره ي متشرعه هم قائم است بر اين كه كثيري از وقف ها بدون صيغه بوده است؛ مثلاً كسي كه مي خواست فرشي را وقف مسجد كند آن را مي خريد و در مسجد پهن مي كرد و ديگران هم بر روي آن نماز مي خواندند. يا كسي قصد وقف حسينيه داشت آن را مي ساخت و تحويل مي داد تا در آن روضه بخوانند. پس اگر قصد وقف معلوم باشد و قبض محقق شود كافي است در تحقق وقف و ديگر حالت منتظره ندارد.
بعضي نيز اين طور پاسخ داده اند كه مي توان ملتزم به وقف جايز شد! ولي آن خيلي مشكل است و معهود نيست و شرط رجوع وقف در حالت خاصّي غير از جواز وقف است.
بعضي علاوه بر وجه اتحاد مقتضي و شرط در عدم تحقق هبه به معاطات، گفته اند اجماع قائم است بر اين كه هبه احتياج به لفظ دارد.
ولي اين نوع ادعاي اجماع همان طور كه در اصول فقه بيان كرده ايم معمولاً به خاطر وجود اجماع بر كبراي آن است؛ يعني چون اين جا به نظر مدعي، اجماع وجود دارد هر چيزي كه مفيد ملكيت باشد _ از جمله هبه _ متوقف بر لفظ است، ادعاي اجماع بر عدم تحقق هبه به معاطات كرده است كه جواب آن را قبلاً بيان كرديم چنين اجماعي وجود ندارد.
ص: 731
جناب شيخ - رحمة الله عليه - در ابتداي ورود به تنبيه پنجم اين مطلب را ذكر كردند(1) كه محقق ثاني قدس سره - شواهدي از كلمات فقهاء ارائه كرده اند مبني بر اين كه معاطات در اجاره و هبه هم جريان دارد و آن اين كه:
بعضي در مورد إجاره گفته اند: «إذا أمر شخصاً بعملٍ على عوضٍ معيّن فعمله استحقّ الأُجرة»؛ اگر كسي ديگري را به انجام عملي در مقابل عوض معيّن امر كند و او انجام دهد مستحق آن اجرت مي شود. محقق كركي قدس سره - مي فرمايد: اين كلام شاهد بر آن است كه اجاره ي معاطاتي را صحيح مي دانند؛ زيرا امر به انجام عمل و انجام عمل توسط مأمور كه صيغه ي اجاره نيست، علاوه اين كه طبق فرض از اجير هم هيچ لفظي صادر نشده است. پس معلوم مي شود در اين فرآيند كه طرف مقابل عمل را تحويل مي دهد معاطات محقق مي شود و اين قول دالّ بر آن است كه معاطات در اجاره جريان دارد؛ زيرا اگر اجاره به معاطات صحيح نباشد لازمه اش آن است كه نه طرف مقابل مي تواند عمل را انجام دهد و نه مستحق اجرت مي شود، البته در صورتي كه علم به فساد إجاره داشته باشد. پس همين كه گفته اند معامله صحيح بوده و مستحق اجرت است، معلوم مي شود إجاره به معاطات محقق مي شود.
ص: 732
نظير اين حرف را در مورد هبه نيز گفته اند [و آن اين كه اگر كسي بدون خواندن صيغه چيزي را به ديگري بخشيد آن شخص مي تواند آن را إتلاف كند، در حالي كه اگر معاطات در هبه جاري نبود جايز نبود آن را اتلاف كند.]
جناب شيخ قدس سره - سه اشكال بر كلام محقق كركي قدس سره - وارد مي كنند:
اشكال اوّل
طبق مبناي محقق ثاني قدس سره - كه معاطات مفيد ملكيت است؛ نه إباحه، معناي جريان معاطات در إجاره آن است كه مستأجر مالك عمل اجير شود و اجير هم مالك اجرت شود، همانند إجاره ي بالصيغه كه وقتي زيد، عمرو را براي مثلاً كنس مسجد اجير مي كند زيد مالك كنس شده و بر عهده ي عمرو است انجام دهد. عمرو هم مالك اجرت شده و بر عهده ي زيد است پرداخت كند، در حالي كه كسي نديدم به اين مسأله در معاطات تصريح كند. پس طبق مبناي محقق كركي نمي توان كلمات فقهاء را شاهد بر جريان معاطات در إجاره دانست.(1)
نقد اشكال اوّل جناب شيخ قدس سره -
در شاهد بودن كلمات فقهاء بر جريان معاطات در إجاره لازم نيست به تمام آثار ملكيت تصريح كنند، بلكه اگر بعض آثار ملكيت را بر اجاره ي معاطاتي مترتب كنند كافي است كه بگوييم در نظر آنان اجاره ي معاطاتي هم مثل اجاره ي بالصيغه صحيح است. پس همين كه گفته اند اجير مي تواند عمل را انجام دهد و
ص: 733
مستحق أجرت مي شود از آثار صحت إجاره ي معاطاتي است و اين كه به ساير آثار تصريح نكرده اند شايد نيازي نبوده است. علاوه آن كه ممكن است بعضي به آن تصريح هم كرده باشند.
اشكال دوم
محقق كركي فرمودند: «اگر إجاره ي معاطاتي باطل بود اجير نمي توانست عمل را انجام دهد» ولي اين كلام درست نيست و فساد إجاره موجب منع از عمل نيست؛ فرضاً اگر زيد عمرو را به اجاره ي فاسد براي كنس مسجد اجير كرد _ مثلاً مبلغ إجاره تعيين نشده بود _ و عمرو هم مي دانست اين اجاره فاسد است، آيا ديگر عمرو نمي توانست كنس مسجد كند؟! مگر اين كه بگوييم مراد آن جايي است كه عمرو را براي عمل بر روي عيني كه مربوط به مستأجر است اجير كرده باشد؛ مثلاً اجير كند منزلش را نقاشي كند كه در اين صورت عمرو با علم به فساد إجاره نمي تواند تصرف در منزل زيد كرده و آن را نقاشي كند.
ولي مرحوم شيخ مي فرمايد حتي در اين صورت نيز عمرو مي تواند منزل زيد را نقاشي كند؛ زيرا زيد خودش از عمرو درخواست كرده منزلش را نقاشي كند. بله از آن جا كه إجاره به خاطر معلوم نبودن عوض باطل مي باشد مستحق أجرة المسمي نمي شود، امّا به هر حال اذن وي براي اصل نقاشي وجود دارد. بنابراين اجير مي تواند حتي در عين متعلق به مستأجر نيز تصرف كرده و آن عمل را انجام دهد.(1)
نقد اشكال دوم
به نظر مي رسد در صورت علم اجير به فساد إجاره ديگر نمي تواند در عين
ص: 734
متعلق به مستأجر تصرف كرده و آن عمل را انجام دهد؛ مگر آن كه صدق احسان بر آن عمل كند. اگر صدق احسان نكند نمي تواند تصرف كند؛ چون اذن ندارد و آن تصرفي كه اذن داده بود حصه ي خاصه اي از تصرف و در ضمن إجاره بود كه طبق فرض، شارع تصرف در ضمن إجاره را امضاء نفرموده و اذن ديگري هم وجود ندارد، تحت عنوان احسان هم طبق فرض قرار نمي گيرد، پس نمي تواند در آن تصرف كند.
بنابراين اگر مستلزم تصرف در عيني از اموال مستأجر باشد، در صورتي كه أجير علم نداشته باشد كه مستأجر علي ايّ حالٍ _ هر چند إجاره باطل باشد _ راضي به تصرف است و مصداق احسان به مستأجر هم نباشد نمي تواند در آن تصرف كند؛ چون «لا يحل لاحدٍ أن يتصرف في مال أخيه الا بإذنه».
اشكال سوم
محقق كركي فرمودند: «اگر اجاره ي معاطاتي فاسد بود، در صورت علم اجير به فساد إجاره استحقاق اجرت را نداشت» ولي اين كلام نيز درست نيست؛ چون با فساد إجاره گرچه اجير مستحق اجرة المسمّي نمي شود، ولي با انجام آن عمل مستحق اجرة المثل مي شود؛ چون اجير قصد تبرّع و مجّانيت نداشته، بلكه قصد عوض (اجرة المسمّي) كرده كه هر چند آن اجرة المسمّي براي وي حاصل نشده، ولي اين بدين معنا نيست كه اصلاً مستحق اجرت نيست، بلكه مستحق اجرة المثل است؛ چون فعل مسلم حرمت دارد، مگر آن كه قصد تبرع و مجانيّت داشته باشد.(1)
ص: 735
نقد اشكال سوم
اين مسأله كه جايگاه اصلي آن در كتاب الاجاره است بايد در دو صورت علم و عدم علم أجير آن را بررسي كنيم.
مسأله ي ديگري نيز در كتاب الاجاره مطرح شده كه اصلاً اگر كسي ديگري را به عملي بعوضٍ معلوم يا لا بعوضٍ معلوم امر كرد اين اجاره است يا غير اجاره؟ اگر إجاره نباشد تحت عنوان جعاله است يا اين كه عنوان مستقلي به نام «عمل بالضمان» يا [«ضمان الامر»] دارد؟ يعني ماهيت چنين معامله اي صرف نظر از صحت و فساد آن چيست؟ إجاره است يا غير إجاره؟ در صورتي كه فاسد باشد ضمان دارد يا خير؟ اين ها مسائل مبتلابهي است كه بسيار در زندگي عادي ما مورد نياز است؛ چراكه اكثر كارهاي ما به نحو «عمل بالضمان» است؛ مثلاً به عامل مي گوييم برق ما را تعمير كن، كولر ما را تعمير كن و ... .
نوع فقهاء مسأله ي اجاره ي عين و اجاره ي عمل را از يك وادي دانسته و گفته اند: اگر كسي مثلاً خانه اش را به اجاره ي فاسده تحويل ديگري داد مستحق أجرة المسمّي نيست، امّا مستحق أجرة المثل است. همچنين اگر كسي خودش را به اجاره ي فاسده أجير ديگري كرد و عمل را انجام داد مستحق أجرة المسمّي نيست ولي مستحق أجرة المثل است.
مشهور بين علم أجير به فساد اجاره و عدم علم أجير و نيز بين علم مستأجر به فساد إجاره و عدم علم مستأجر فرقي نگذاشته و ضمان أجرة المثل را ثابت دانسته اند، به جز معدودي از فقهاء از جمله سيد و بعض محشّينِ موافق ايشان و نيز محقق ثاني كه نظر ديگري دارند.
ص: 736
ما نحن فيه را گفته اند از مصاديق «كل عقد يضمن بصحيحه يضمن بفاسده» است؛ يعني همان طور كه اگر كسي مثلاً مبيعي را به عقد بيع صحيح گرفت بايد ثمنش را اعطاء كند و اگر به عقد بيع فاسد گرفت و تلف كرد بايد از عهده ي ضمان و خسارت آن مبيع برآيد؛ يعني بيع از عقودي است كه صحيحش ضمان دارد پس فاسدش هم ضمان دارد، ما نحن فيه هم از مصاديق اين كبري است؛ چون اجاره ي صحيح ضمان آور است و ضمانش همان اجرة المسمي است، پس اجاره ي فاسد هم ضمان آور است و ضمانش طبق نظر مشهور اجرة المثل است.
ولي اين قاعده به اين عرضِ عريض دليل محكمي ندارد و أدله ي اقامه شده بر آن يا تمام نيست يا به اين كليّت نمي تواند قاعده را اثبات كند. از اين جهت اين قاعده نمي تواند دليل بر ضمان إجاره ي فاسد باشد و بايد دنبال دليل خاص بود. لذا بعضي به اجماع و بعضي به سيره ي عقلائيه تمسك كرده اند.
در صورتي كه عقد إجاره باطل باشد و أجير بعد از انجام عمل بفهمد إجاره باطل بوده، شبهه اي نيست كه در اين جا أجير مستحق اجرة المسمّي نيست. ولي از طرف ديگر اين عمل حرّ به امر مستأجر اتفاق افتاده و وي آن را استيفاء كرده و اجير نيز قصد تبرّع و مجانيّت نداشته است، لذا اگر بگوييم اين استيفاء بلاعوض مي باشد مصداق أكل مال به باطل است؛ چون مستأجر از عمل استفاده كرده است. بنابراين لا خلاف در اين كه بايد اجرة المثل را به اجير بپردازد.
ولي شبهه اي در اين جا وجود دارد و آن اين كه اگر اجرة المثل بيشتر از اجرة المسمّي باشد، چرا بايد مستأجر مقدار اضافه بر اجرة المسمّي را به اجير پرداخت
ص: 737
كند؟ در حالي كه اجير به كمتر از آن با مستأجر قرارداد بسته؛ خصوصاً در صورتي كه مي دانست عملش بيش از آن ارزش داشته و در عين حال قرارداد بسته است. لذا اگر اجماعي بر خلاف نباشد مي گوييم به حكم سيره ي عقلاء مستأجر ضامن اقل الامرين از اجرة المسمّي و اجرة المثل مي باشد، مگر آن كه گفته شود الغاء ما به التفاوت اجرة المثل و اجرة المسمّي بر اساس عقد باطلي انجام شده و كالعدم است، پس به حكم عقلاء اجرة المثل بايد پرداخت شود.
اين در صورتي است كه أجير جاهل به بطلان إجاره باشد، امّا مستأجر عالم باشد يا جاهل فرقي نمي كند؛ چون علم و جهل در ضمان دخيل نيست. اگر كسي اصلاً نداند اتلاف مال غير ضمان آور است، يا نداند مالي را كه تلف كرده مال غير است باز قيمة المثل آن را ضامن است، لذا اگر در خواب هم خسارت بزند ضامن است. اين جا هم مستأجر چه بداند إجاره باطل بوده و چه نداند في الجمله ضامن اجرت مي باشد.
محقق كركي قدس سره - در صورت علم أجير به فساد إجاره فرمودند أجير مستحق چيزي نيست، ولي مرحوم شيخ مي فرمايد أجير مستحق اجرة المثل است هر چند بيش از اجرة المسمّي باشد؛ چون أجير به امر مستأجر عمل را انجام داده و مستأجر آن را استيفاء كرده و اجير هم قصد تبرّع نداشته است، لذا مستأجر ضامن اجرة المثل است؛ خصوصاً اگر مستأجر هم عالم به فساد إجاره باشد.
ولي سيد يزدي قدس سره - در حاشيه بر مكاسب(1) مي فرمايد: اگر أجير عالم به فساد
ص: 738
إجاره بوده و با علم به فساد عمل را انجام داده، احترام عملش را اسقاط كرده، لذا مستحق اجرتي نيست.
سيد يزدي قدس سره - در العروة الوثقي(1) نيز فرموده است: اجير اگر عالم به فساد إجاره ي عمل باشد يا موجر اگر عالم به فساد إجاره ي عين باشد مشكل است كه بگوييم مستأجر ضامن عمل اجير يا ضامن آن منافعي است كه از عين استيفاء كرده؛ خصوصاً اگر مستأجر جاهل باشد؛ چون موجر كه عين را به مستأجر داده، در واقع حرمت مالش را هتك كرده و مثل كسي است كه از مالش إعراض كرده است. به عنوان مثال كسي كه از روي عصبانيت عينكش را به خيابان انداخت و ماشيني از روي آن رد شد، راننده ي ماشين ضامن نيست و نمي تواند خسارت آن
ص: 739
را از وي بگيرد؛ چون خودش حرمت مالش را با انداختن در خيابان هتك كرد.
خلاصه ي كلام سيّد قدس سره - اين شد: كسي كه با علم به فساد إجاره، عمل را انجام مي دهد يا عين را تحويل مستأجر مي دهد در واقع حرمت مالش را اسقاط كرده، بنابراين ضماني براي مستأجر نيست. محشّين بزرگوار عروه(1) در مقابل اين كلام
ص: 740
سيد موضع گرفته و هر كدام مخالفت خود را با اسقاط حرمت مال ابراز كرده اند. از جمله جناب محمد حسين كاشف الغطاء از شاگردان سيد يزدي، سيد بروجردي، مرحوم امام، سيد خويي، سيد گلپايگاني، حائري، آقا ضياء و ... رضوان الله تعالي عليهم.
سيد گلپايگاني قدس سره - فرموده است: كسي كه با علم به فسادِ اجاره خانه اش را تحويل مستأجر مي دهد حرمت مالش را هتك نكرده، لذا مستأجر كه از اين خانه استفاده مي كند اگر عوض آن را ندهد اكل مال به باطل مي كند. پس معلوم مي شود با علم موجر و اجير به فساد معامله نيز ضمان موجود است.
مرحوم آقا ضياء قدس سره - هم فرموده است: كسي كه با علم به فساد إجاره مالش را به مستأجر مي دهد حرمت مالش را هتك نكرده و مجاني آن را نمي دهد، وقتي مجاني نداده مستأجر كه آن را استيفاء مي كند ضامن است. پس بايد از عهده ي آن برآيد.
ص: 741
مرحوم سيد مثل اشكالات فوق را چنين خلاصه مي كند: «اذن موجر براي استفاده ي مستأجر از عين، اذن مقيد بوده؛ يعني اذن داده بود كه مستأجر به عنوان اجاره استفاده كند، لذا با بطلان إجاره ديگر اذني در استفاده ندارد، پس حرمت مالش را هتك نكرده و مستأجر ضامن است» و در جواب مي فرمايد: مراد از اين كه اذنش مقيد بوده چيست؟ اگر مراد اين باشد كه اذن مقيّد به تحقق چنين إجاره اي شرعاً بوده كه چنين چيزي معقول نيست؛ چون با فرض علم به بطلان إجاره شرعاً، قصد تحقق إجاره شرعاً معقول نيست مگر به صورت تشريع، در حالي كه مي دانيم اذن مؤجر علي وجه التشريع نبوده است. و اگر مراد اين است كه اذن مقيد به تحقق إنشائي چنين إجاره اي بوده كه اين إجاره إنشاء شده و در نتيجه اذن نيز وجود دارد؛ چون قيد حاصل شده است. پس معلوم مي شود موجر اذن در تصرف عين داده مجاناً، لذا مستأجر ضامن نيست.
اين كه سيد فرمود اذن انشائي حاصل است مرادشان چيست؟! إذني كه موجر داده قطعاً به نحو مجاني نيست، حصه اي از اذن كه در ضمن اجاره است را إنشاء كرده و فرض آن است شارع اين را به نحوي كه او إنشاء كرده امضاء نمي كند، پس اين حصه مُلغي است و نيز فرض آن است إذن ديگري از طرف موجر نيست. پس موجر به هيچ وجه حرمت مالش را الغاء نكرده كه مستأجر بدون هيج ضماني آن را استفاده كند. لذا اگر از وي سؤال شود آيا از خانه ات صرف نظر كرده اي كه مستأجر بدون ضمان در آن بنشيند، در پاسخ حتماً خواهد گفت نه از خانه ام صرف نظر نكرده ام. بنابراين مستأجر ضامن است.
در مورد اين كه ضمان در اين جا به اجرة المثل است يا به اقل الامرين از اجرة
ص: 742
المثل و اجرة المسمي، در نظر بدوي اين طور به ذهن مي آيد كه موجر چون با علم به اين كه اجرة المسمي از اجرة المثل كمتر است راضي به اجرة المسمي شده، پس ما به التفات اجرة المسمي و اجرة المثل را الغاء كرده، لذا اگر اجرة المثل بيشتر باشد نمي توانيم بگوييم مستأجر بايد آن را بپردازد، بلكه ضامن اقل الامرين از اجرة المسمي و اجرة المثل است، ولي با دقت در موضوع معلوم مي شود كه إلغاء ما به التفاوت در ضمن إجاره و به عنوان إجاره بوده است؛ نه مطلقا، لذا صرف نظر از إجاره ما به التفاوت را الغاء نكرده و دقيقاً مثل حرمت اصل مال است. شارع اسقاط ضمن اجاره را ملغي كرده، پس اسقاط ضمن اجاره هم نسبت به اصل مال و هم نسبت به ما به التفاوت ملغي شده و بايد طبق قاعده رفتار كنيم. پس مي گوييم چون حرمت اصل مال و حرمت ما به التفاوت به نحو شرعي اسقاط نشده، نتيجه آن مي شود كه اگر مستأجر استيفاء كرد ضامن اجرة المثل است؛ زيرا قاعده آن است كه اگر كسي مال مسلماني را استيفاء كند و قرارداد صحيحي نداشته باشد ضامن اجرة المثل است و همان طور كه بيان كرديم علم و جهل مستأجر دخيل در ضمان نيست. اگر كسي به خيال اين كه ديگري مجاناً خانه اش را در اختيار او گذاشته آن را استيفاء كرد و بعد متوجه شد مجاني نبوده ضامن است.
امّا اجير همان طور كه بيان كرديم يك موقع در ملك مستأجر مي خواهد كار كند؛ مثلاً ديوار خانه اش را نقاشي كند و يك موقع در جاي مباح كار كند؛ مثلاً مسجدي را كنس كند.
اگر اجير بعد از علم به فساد إجاره، عمل را در ملك مستأجر انجام دهد معلوم است كه مستحق اجرة المسمي نيست؛ چون إجاره باطل بوده است. در مورد اجرة المثل هم مستأجر مي تواند به اجير بگويد من به تو اذن نداده بودم وارد خانه ي من
ص: 743
شده و نقاشي كني و اگر اجير بگويد: خودت امر كرده بودي خانه ات را نقاشي كنم! مستأجر مي تواند در پاسخ بگويد: امر من به نقاشي به صورت مطلق نبوده، بلكه متحصص و مقيد به إجاره بوده است كه با بطلان إجاره آن امر ضمني نيز منتفي شده و تو نيز علم داشتي كه من به غير آن امر ضمني خواسته ي ديگري از تو نداشتم. بنابراين نه تنها مستأجر ضامن اجرة المثل نيست، بلكه مي تواند وي را مؤاخذه كند كه چرا وارد خانه ي من شده و در آن تصرف كردي.
همچنين است اگر اجير بعد از علم به فساد إجاره، عمل را در غير ملك مستأجر انجام دهد؛ مثلاً كنس مسجد كرد نمي تواند از مستأجر طلبكار باشد؛ زيرا اجرة المسمي كه شرعاً ملغي است و اجرة المثل هم چون به امر مستأجر نبوده نمي تواند از وي طلب كند؛ چون فرض آن است كه مستأجر طلبِ كار از اجير در غير ضمن اجاره نكرده است. بنابراين در اين جا حرف سيد درست است كه أجير با انجام عمل بعد از علم به بطلان إجاره در واقع إلغاي حرمت عمل كرده است.
پس ما بر خلاف محشين ديگر عروه در مسأله تفصيل داده و مي گوييم: اگر ملك موجر در اختيار مستأجر قرار گرفت و استفاده كرد مستأجر ضامن اجرة المثل است؛ چون بدون اذن استفاده كرده و موجر هم حرمت مالش را هتك نكرده است.
امّا اگر اجير بعد از علم به بطلان إجاره عمل را انجام داد مستأجر ضامن اجرة المثل نيست؛ چون عمل به امر وي نبوده است. و معلوم است كه احتياط در همه ي اين موارد به تصالح است.
محقق كركي قدس سره - علاوه بر ارائه ي شواهدي از كلمات فقهاء بر تحقق إجاره به معاطات كه بحث آن به طور مفصل گذشت، شواهدي ديگر از كلمات فقهاء ارائه
ص: 744
مي كند كه هبه نيز به معاطات محقق مي شود(1) و آن اين كه اگر كسي بدون عقد لفظي چيزي را به ديگري هبه كند ظاهر كلام فقهاء آن است كه متهب مي تواند آن را إتلاف كند؛ چه اتلاف حكمي كه به ديگري بفروشد و چه اتلاف حقيقي. اين جواز إتلاف نشانه ي آن است كه معاطات در هبه نيز جريان دارد؛ چون هبه ي بدون عقد لفظي اگر باطل بود جايز نبود متّهب آن را إتلاف كند، بلكه حتي مطلق تصرف در آن جايز نبود؛ زيرا همان طور كه بيان كرديم اگر كسي به عقد فاسد چيزي را تحويل گرفت نمي تواند در آن تصرف كند. حال كه مي تواند تصرف كند و حتي اتلاف كند نشان از آن دارد كه معاطات در هبه نيز جريان دارد.
مرحوم شيخ مي فرمايد(2): كساني كه قائلند معاطات مفيد إباحه است مي توانند
ص: 745
اين را شاهد بگيرند كه معاطات در هبه نيز جريان دارد، ولي كساني مثل محقق كركي قدس سره - كه قائلند معاطات مفيد ملكيت است نمي توانند اين را شاهد بر جريان معاطات در هبه بگيرند؛ زيرا شهيد ثاني قدس سره - در مسالك(1) ادعاي اجماع فرموده هبه اي كه مفيد ملك است نياز به ايجاب و قبول لفظي دارد و اگر بدون صيغه هديه اي داده شود مفيد إباحه است؛ نه ملكيت و در نتيجه تصرّفات متوقف بر ملك جايز نيست و تصرّفات غير متوقّف بر ملك جايز است.
ولي شيخ قدس سره - از اين كلام رفع يد كرده و مي فرمايند: حق آن است كه هبه هم مثل بقيه ي عقود بوده و اجماع خاصي در مورد نياز هبه به صيغه ي لفظي نيست. بنابراين محقق كركي مي تواند از اين فتواي مشهور براي صحت هبه ي معاطاتي استفاده فرمايد.
ص: 746
تنبيه ششم(1) به اين امر اختصاص دارد كه مُلزِمات معاطات چيست؟ يعني چگونه يك معاطات لازم مي شود؟ اين بحث طبق مبناي كساني است كه قائلند معاطات مفيد إباحه است يا مفيد ملك متزلزل و قابل رجوع است و لذا بحث مي شود در چه صورت لازم و غير قابل رجوع مي شود. امّا بنابر مبناي مختار كه بيع معاطاتي با بيع بالصيغه تفاوتي ندارد و با معاطات بيع لازم محقق مي شود احتياجي به بحث از مُلزمات معاطات ندارد و لذا از ورود در آن صرف نظر مي كنيم.
ص: 747
تنبيه هفتم نيز به اين امر اختصاص دارد كه آيا خيارات مختص به بيع، مثل خيار مجلس، خيار حيوان، خيار تأخير و ... در بيع معاطاتي نيز جاري است يا خير؟ باز روشن است طبق مبناي ما كه بيع معاطاتي مثل بيع بالصيغة و يكي از مصاديق بيع است، مشمول روايات خيار بيع مثل «صاحب الحيوان بالخيار»، «البيعان بالخيار ما لم يفترقا» و ... مي شود. بنابراين جايگاه اين بحث نيز بنابر مبناي ملك متزلزل يا إباحه مي باشد كه از ورود در آن صرف نظر مي كنيم.
ص: 748
تنبيه هشتم راجع به اين امر است كه اگر متبايعين صيغه ي غير جامع جميع شرائط (صيغه ي ناقص) خواندند آيا مانند معاطات اثر بر آن مترتب مي شود يا خير؟ سه احتمال وجود دارد:
احتمال اوّل: صيغه ي غير جامع جميع شرائط كار معاطات را انجام داده و اثر بر آن مترتب مي شود.
احتمال دوم: صيغه ي ناقص كار معاطات را انجام نمي دهد؛ چون در مورد معاطات اجماع وجود دارد كه اثر بر آن مترتب مي شود، ولي در مورد صيغه ي ناقص چنين اجماعي وجود ندارد.
احتمال سوم: اگر به اين الفاظ ناقص اكتفا شود بيع فاسد است، ولي اگر بعد از آن قبض و اقباض رخ داد حكم به صحت آن مي شود.
از ما ذكرنا سابقاً حكم اين مسأله نيز روشن مي شود و آن اين كه اگر با اين الفاظي كه إنشاء بيع شده _ هر چند مثلاً عربيت، ماضويّت يا بعض شرائط ديگر را ندارد _ احراز كرديم عرفاً بيع محقق شده است مي گوييم اين شرعاً بيع است؛ زيرا عمومات آن چه را كه عرفاً بيع بر آن صدق كند را امضاء كرده است. ولي اگر احراز نكرديم عرفاً بيع بر آن صادق است شرعاً نيز نمي توانيم حكم به صحت آن كنيم و اثري بر آن مترتب نمي شود.
امّا در مورد احتمال سوم كه گفتند «اگر قبض و اقباض بر آن صيغه مترتب كنند بيع صحيح است» اين دو حالت مي تواند داشته باشد.
حالت اوّل اين كه طرفين به عنوان وفاء به آن چه با لفظ إنشاء شده قبض و اقباض مي كنند؛ نه به عنوان إنشاء بيع، مي گوييم از آن جا كه فرض آن است بيع با
ص: 749
آن الفاظ محقق نشده يا شك داريم محقق شده باشد، اين قبض و إقباض نمي تواند مصحح بيع باشد؛ زيرا به قصد إنشاء انجام نمي دهند، بلكه به عنوان وفاء به عقد انجام مي دهند.
حالت دوم اين كه با قبض و اقباض قصد إنشاء مي كنند كه در اين صورت معلوم است كه بيع محقق مي شود. نظير اين كه در نكاح بعد از خواندن صيغه شك مي كنند آيا آن صيغه كافي بود يا نه، دوباره با لفظ ديگري مي خوانند كه اگر صيغه ي قبلي باطل بود، صيغه ي بعدي محقق نكاح شود. پس امر ثامن هم بيش از اين احتياج به بحث ندارد.
در مورد اين كه آيا شارع الفاظ خاصي را در بيع قرار داده و شروطي را معتبر دانسته يا نه إن شاء الله در آينده صحبت خواهيم كرد، و علي الاجمال مي گوييم شروط خاصي قرار نداده است.
و آخرين مطلب اين كه فرضاً اگر كسي قائل شد در صحت و لزوم بيع، صيغه شرط است و معاطات بيش از إباحه يا ملك متزلزل نمي آورد، مي گوييم اين مربوط به جايي است كه فرد قادر به إنشاء بيع با صيغه باشد، امّا اگر قادر نباشد صيغه شرط صحت و لزوم براي وي نيست؛ چون دليل لزوم صيغه فقط اجماع است كه به قدر متيقن آن أخذ مي شود و فرد قادر از تحت عمومات خارج مي شود، امّا غير قادر تحت عمومات باقي مي ماند، هر چند بتواند وكيل بگيرد.
از اين جا معلوم مي شود معاطات أخرس بيع لازم است و اجماع شامل وي نمي شود. حتي در نكاح و طلاق هم اشاره ي أخرس كفايت مي كند. البته در مورد طلاق نص وجود دارد اگر أخرسي كه كتابت بلد نيست و مي خواهد زنش را طلاق دهد آيا لازم است وليّ او زن را طلاق دهد، حضرت در پاسخ مي فرمايند:
ص: 750
خير، با إشاره طلاق دهد.(1)
بحثي هم در اين جا وجود دارد كه أخرس اگر قدرت بر كتابت داشت كتابت مقدم است يا اشاره كه فعلاً وارد آن نمي شويم. به هر حال از اين روايتي كه در مورد طلاق أخرس وارد شده مي توانيم به نحو فحوي و اولويت استفاده كنيم كه بيع أخرس نيز صحيح است؛ چون هيچ عقد يا انشائي به اندازه ي طلاق در روايات تضييق نشده است. و اگر كسي در اين اولويت شك كرد بيان قبلي كافي است؛ چه رسد به اصل مطلب كه گفتيم اصلاً در مثل بيع لفظ شرط نيست.(2)
و الحمد لله ربّ العالمين
ص: 751
ص: 752
ص: 753
كتاب نامه(1)
(1) قرآن كريم.
(2) الإحتجاج على أهل اللجاج، طبرسى، احمد بن على، محقّق/ مصحّح: محمد باقر خرسان، 2 جلد، ناشر: نشر مرتضى، چاپ اوّل، 1403 ه.ق، مشهد _ ايران.
(3) الإختصاص، شيخ مفيد، محمد بن محمد، محقّق/ مصحّح: على اكبر غفارى و محمود محرمى زرندى، يك جلد، ناشر: الموتمر العالمى لالفية الشيخ المفيد، قم _ ايران.
(4) إرشاد الطالب إلى التعليق على المكاسب، تبريزى، جواد بن على، 4 جلد، ناشر: مؤسسه ي اسماعيليان، چاپ سوم، 1416 ه.ق، قم _ ايران.
(5) الاستبصار فيما اختلف من الأخبار، شيخ طوسي، ابو جعفر محمّد بن حسن، محقّق/ مصحّح: حسن الموسوى خرسان، 4 جلد، ناشر: دار الكتب الاسلامية، چاپ اوّل، 1390 ه.ق، تهران _ ايران.
ص: 754
(6) الاصول علي نهج الحديث، محقّق اصفهانى، محمد حسين، ناشر: دفتر انتشارات اسلامي (وابسته به جامعه مدرسين حوزه علميه قم)، چاپ دوم، 1416 ه.ق، قم _ ايران. (ملاحظات: اين كتاب در ضمن بحوث في الاصول به چاپ رسيده است.)
(7) اعراب القرآن (نحاس)، نحاس، ابوجعفر احمد بن محمد، 5 جلد، ناشر: منشورات محمدعلى بيضون، دار الكتب العلمية، چاپ اوّل، 1421 ه.ق، بيروت _ لبنان.
(8) الامالي، شيخ طوسي، ابو جعفر محمّد بن حسن، محقّق/ مصحّح: بخش تحقيقات اسلامي مؤسسه ي بعثت، ناشر: دار الثقافة، چاپ اوّل، 1414 ه.ق، قم _ ايران.
(9) أمالي المرتضى (غرر الفوائد و درر القلائد)، علم الهدى، على بن حسين، محقّق/ مصحّح: محمد ابوالفضل ابراهيم، 2 جلد، ناشر: دار الفكر العربي، چاپ اوّل، 1998 م، قاهره _ مصر.
(10) أنوار الفقاهة (كتاب البيع)، كاشف الغطاء، حسن بن جعفر بن خضر نجفى، يك جلد، ناشر: مؤسسه ي كاشف الغطاء، چاپ اوّل، 1422 ه.ق، نجف اشرف _ عراق.
(11) إيضاح الفوائد في شرح مشكلات القواعد، فخر المحققين، محمد بن حسن بن يوسف حلي، 4 جلد، ناشر: مؤسسه اسماعيليان، چاپ اوّل، 1387 ه.ق، قم _ ايران.
(12) أساس البلاغة، الزمخشري، أبو القاسم محمود بن عمرو بن أحمد، تحقيق: محمد باسل عيون السود، 2 جلد، ناشر: دار الكتب العلمية، چاپ اوّل، 1419 ه.ق، بيروت _ لبنان.
(13) البحر الرائق شرح كنز الدقائق، ابن نجيم المصري، زين الدين بن إبراهيم بن محمد، 8 جلد، ناشر: دار الكتاب الإسلامي، چاپ دوم، بيروت _ لبنان.
ص: 755
(14) بحوث في علم الأصول (تقريرات شاهرودي)، شهيد صدر، سيد محمد باقر، مقرّر: محمود حسينى شاهرودى، 7 جلد، ناشر: موسسه ي دائرة المعارف فقه اسلامي بر مذهب اهل بيت- عليهم السلام -، چاپ سوم، 1417 ه.ق، قم _ ايران.
(15) البرهان فى تفسير القرآن، بحرانى، سيد هاشم، تحقيق: قسم الدراسات الاسلامية مؤسسة البعثة- قم، ناشر: بنياد بعثت، چاپ اول، 1416 ه.ق، تهران _ ايران.
(16) بلغة الطالب في التعليق على بيع المكاسب، گلپايگانى، سيد محمد رضا موسوى، مقرر: سيد على حسينى ميلانى، يك جلد، ناشر: چاپخانه خيام، چاپ اوّل، 1399 ه.ق، قم _ ايران.
(17) بلغة الفقيه، بحرّ العلوم، محمد بن محمد تقى، 4 جلد، ناشر: منشورات مكتبة الصادق، چاپ چهارم، 1403 ه.ق، تهران _ ايران.
(18) تاج العروس من جواهر القاموس، حسيني زبيدي، سيّد محمّد مرتضي، محقّق/ مصحّح: علي شيري، 20 جلد، ناشر: دار الفكر للطباعة و النشر و التوزيع، چاپ اوّل، 1414 ه.ق، بيروت _ لبنان.
(19) التبيان فى تفسير القرآن، شيخ طوسي، محمد بن حسن، تحقيق: احمد قصير عاملى، 10 جلد، ناشر: دار احياء التراث العربى، بيروت _ لبنان.
(20) التبيان فى اعراب القرآن، عكبرى، عبدالله بن حسين، يك جلد، ناشر: بيت الافكار الدوليه، چاپ اوّل، عمان _ رياض.
(21) تحرير الأحكام الشرعية على مذهب الإمامية (ط- الحديثة)، علامه حلّى، حسن بن يوسف بن مطهر اسدى، محقّق/ مصحّح: ابراهيم البهادري، 6 جلد، ناشر: مؤسسه امام صادق عليه السلام -، چاپ اوّل، 1420 ه.ق، قم _ ايران.
ص: 756
(22) تحرير الوسيلة، امام خمينى، سيد روح اللّه موسوى، 2 جلد، ناشر: مؤسسه ي مطبوعات دار العلم، چاپ اوّل، قم _ ايران.
(23) تحف العقول، ابن شعبه حرّاني، حسن بن علي، محقّق/ مصحّح: علي اكبر غفاري، ناشر: دفتر انتشارات اسلامى (وابسته به جامعه ي مدرسين حوزه ي علميه ي قم)، چاپ دوم، 1404 ه.ق، قم _ ايران.
(24) التحقيق في كلمات القرآن الكريم، مصطفوى، حسن، 14 جلد، ناشر: بنگاه ترجمه و نشر كتاب، 1360 ه.ش، تهران _ ايران.
(25) تذكرة الفقهاء (ط- الحديثة)، علامه حلّى، حسن بن يوسف بن مطهر اسدى، محقّق/ مصحّح: گروه پژوهش مؤسسه آل البيت- عليهم السلام -، 14 جلد، ناشر: مؤسسه آل البيت- عليهم السلام -، چاپ اوّل، 1414 ه.ق، قم _ ايران.
(26) تشريح الأصول، نهاوندى نجفي، على بن فتح الله، يك جلد، ناشر: ميرزا محمدعلي تاجر طهراني، چاپ اوّل، 1320 ه.ق، تهران _ ايران.
(27) تفسير جوامع الجامع، طبرسى، فضل بن حسن، ناشر: انتشارات دانشگاه تهران و مديريت حوزه علميه قم، چاپ اوّل، 1377 ه.ش، تهران _ ايران.
(28) تفسير الصافى، فيض كاشانى، ملا محسن، تحقيق: حسين اعلمى، ناشر: انتشارات الصدر، چاپ دوم، 1415 ه.ق، تهران _ ايران.
(29) تفسير القمي، علي بن ابراهيم قمي، تحقيق: سيّد طيب موسوي جزائري، 2 جلد، ناشر: دار الكتاب، چاپ چهارم، 1367 ه.ش، قم _ ايران.
ص: 757
(30) تفسير القرآن الحكيم (تفسير المنار)، محمد رشيد بن علي رضا بن محمد شمس الدين بن محمد بهاء الدين بن منلا علي خليفة القلموني الحسيني، 12 جلد، ناشر: الهيئة المصرية العامة للكتاب، چاپ دوم، 1990م.
(31) التنقيح الرائع لمختصر الشرائع، حلّى، مقداد بن عبد اللّه سيورى، محقّق/ مصحّح: سيد عبد اللطيف حسينى كوه كمرى، 4 جلد، ناشر: انتشارات كتابخانه ي آية الله مرعشى نجفى، چاپ اوّل، 1404 ه.ق، قم _ ايران.
(32) التنقيح في شرح العروة الوثقى، خويى، سيد ابو القاسم موسوى، مقرّر: ميرزا على غروى، 6 جلد، چاپ اوّل، 1418 ه.ق، قم _ ايران.
(33) التنقيح في شرح المكاسب (مكاسب البيع)، خويي، سيد ابوالقاسم موسوي، 2 جلد، ناشر: مؤسسه احياء آثار امام خويي، چاپ چهارم، 1388 ه.ش، قم _ ايران.
(34) تهذيب الأحكام، شيخ طوسى، ابو جعفر محمد بن حسن، محقّق/ مصحّح: حسن الموسوى خرسان، 10 جلد، ناشر: دار الكتب الإسلامية، چاپ چهارم، 1407 ه.ق، تهران _ ايران.
(35) تهذيب اللغة، ازهرى، محمد بن احمد، 15 جلد، ناشر: دار احياء التراث العربي، چاپ اوّل، بيروت _ لبنان.
(36) الجامع لأحكام القرآن، القطربي، أبو عبد الله محمد بن أحمد بن أبي بكر بن فرح الأنصاري الخزرجي، محقّق: هشام سمير البخاري، ناشر: دار عالم الكتب، چاپ اوّل، 1423 ه.ق، رياض _ عربستان.
(37) جامع المقاصد في شرح القواعد، محقّق ثانى، على بن حسين عاملى كركى، محقّق/ مصحّح: مؤسسه ي آل البيت- عليهم السلام -، 13 جلد، ناشر: مؤسسه ي آل البيت- عليهم السلام -، چاپ دوم، 1414 ه.ق، قم _ ايران.
ص: 758
(38) الجدول فى اعراب القرآن، صافى، محمود بن عبد الرحيم، 31 جلد، ناشر: دار الرشيد _ مؤسسة الإيمان، چاپ چهارم، 1418 ه.ق، دمشق _ بيروت.
(39) جواهر الفقه (الجواهر في الفقه- العقائد الجعفرية)، قاضى ابن براج، عبد العزيز محمد بن حسن، محقق/ مصحح: ابراهيم بهادرى، يك جلد، ناشر: دفتر انتشارات اسلامى (وابسته به جامعه ي مدرسين حوزه ي علميه ي قم)، چاپ اوّل، 1411 ه.ق، قم _ ايران.
(40) جواهر الكلام في شرح شرايع الاسلام، نجفي، محمّد حسن، محقّق/ مصحّح: عباس قوچاني و علي آخوندي، 43 جلد، ناشر: دار احياء التراث العربي، چاپ هفتم، 1404 ه.ق، بيروت _ لبنان.
(41) الجوهر النضيد، العلامة الحلى، حسن بن يوسف بن مطهر اسدى، تصحيح: محسن بيدارفر، يك جلد، ناشر: انتشارات بيدار، چاپ پنجم، 1371 ه.ش، قم _ ايران.
(42) الحاشية الثانية على المكاسب، خوانسارى، محمد امامى، يك جلد، چاپ اوّل. (ملاحظات: اين كتاب همراه با الحاشية الاولي علي المكاسب در يك جلد چاپ شده است.)
(43) الحاشية على الهيات الشفاء، صدر المتألهين، يك جلد، ناشر: انتشارات بيدار، قم _ ايران.
(44) حاشية كتاب المكاسب (ط- الحديثة)، محقّق اصفهانى، محمد حسين كمپانى، محقّق/ مصحّح: عباس محمد آل سباع قطيفى، 5 جلد، ناشر: أنوار الهدى، چاپ اوّل، 1418 ه.ق، قم _ ايران.
(45) حاشية كتاب المكاسب، همدانى، آقا رضا بن محمد هادى، يك جلد، محقّق/ مصحّح: محمد رضا انصارى قمّى، ناشر: جناب مؤلف، چاپ اوّل، 1420 ه.ق، قم _ ايران.
ص: 759
(46) حاشية الكفاية، علامه طباطبايى، سيد محمدحسين، 2 جلد، ناشر: بنياد علمي و فكري علامه طباطبايي قدس سره -، چاپ اوّل، قم _ ايران.
(47) حاشية مجمع الفائدة و البرهان، بهبهانى، محمد باقر بن محمد اكمل، محقّق/ مصحّح: گروه پژوهش مؤسسه علامه مجدّد وحيد بهبهانى - رحمة الله عليه - ، يك جلد، ناشر: مؤسسة العلامة المجدّد الوحيد البهبهاني، چاپ اوّل، 1417 ه.ق، قم _ ايران.
(48) حاشية المكاسب، آخوند خراسانى، محمد كاظم بن حسين، محقّق/ مصحّح: سيد مهدى شمس الدين، يك جلد، ناشر: وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامى، چاپ اوّل، 1406 ه.ق، تهران _ ايران.
(49) حاشيه المكاسب، ايرواني، علي بن عبد الحسين نجفي، 2 جلد، ناشر: وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي، چاپ اوّل، 1406 ه.ق، تهران _ ايران.
(50) حاشية المكاسب، يزدى، سيد محمد كاظم طباطبايى، 2 جلد، ناشر: مؤسسه ي اسماعيليان، چاپ دوم، 1421 ه.ق، قم _ ايران.
(51) حاشية الصبان على شرح الأشمونى لألفية ابن مالك، أبو العرفان محمد بن علي الصبان الشافعي، 3 جلد، ناشر: دار الكتب العلمية، چاپ اوّل، 1417 ه.ق _ 1997م، بيروت _ لبنان.
(52) الحدائق الناضرة في أحكام العترة الطاهرة، آل عصفور بحرانى، يوسف بن احمد بن ابراهيم، محقّق/ مصحّح: محمد تقى ايروانى و سيد عبد الرزاق مقرم، 25 جلد، ناشر: دفتر انتشارات اسلامى (وابسته به جامعه ي مدرسين حوزه ي علميه ي قم)، چاپ اوّل، 1405 ه.ق، قم _ ايران.
(53) الحكمة المتعالية فى الاسفار العقلية الاربعة، صدر المتألهين شيرازي، محمد، 9 جلد، ناشر: دار احياء التراث، چاپ سوم، 1981 م، بيروت _ لبنان.
ص: 760
(54) الخلاف، شيخ طوسى، ابو جعفر محمد بن حسن، محقّق/ مصحّح: على خراسانى؛ سيد جواد شهرستانى؛ مهدى طه نجف و مجتبى عراقى، 6 جلد، ناشر: دفتر انتشارات اسلامى (وابسته به جامعه ي مدرسين حوزه ي علميه ي قم)، چاپ اوّل، 1407 ه.ق، قم _ ايران.
(55) الدرة الفاخرة، عبد الرحمن الجامى، به اهتمام: نيكولاهير و على موسوى بهبهانى، يك جلد، ناشر: مؤسسه مطالعات اسلامى، 1358 ه.ش، تهران _ ايران.
(56) الدروس الشرعية في فقه الإمامية، شهيد اوّل، محمد بن مكّى عاملى، 3 جلد، ناشر: دفتر انتشارات اسلامى (وابسته به جامعه ي مدرسين حوزه ي علميه ي قم)، چاپ دوم، 1417 ه.ق، قم _ ايران.
(57) دعائم الإسلام و ذكر الحلال و الحرام و القضايا و الأحكام، ابن حيون، نعمان بن محمد مغربى، محقّق/ مصحّح: آصف فيضي، 2 جلد، ناشر: مؤسسه ي آل البيت- عليهم السلام -، چاپ دوم، 1385 ه.ق، قم _ ايران.
(58) دلائل الصدق، مظفر، محمد حسين، 6 جلد، ناشر: مؤسسة آل البيت- عليهم السلام -، چاپ اوّل، 1422 ه.ق، قم _ ايران.
(59) رجال ابن داود، حلّى، حسن بن على بن داود، يك جلد، ناشر: انتشارات دانشگاه تهران، 1383 ه.ق، تهران _ ايران.
(60) رجال الشيخ الطوسي (الأبواب)، شيخ طوسى، ابو جعفر محمد بن حسن، محقّق/ مصحّح: جواد قيومى اصفهانى، يك جلد، ناشر: دفتر انتشارات اسلامى (وابسته به جامعه ي مدرسين حوزه ي علميه ي قم)، چاپ سوم، 1427 ه.ق، قم _ ايران.
ص: 761
(61) رجال النجاشي (فهرست اسماء مصنفي الشيعة)، نجاشي، ابو الحسن احمد بن علي، محقّق/ مصحّح: سيّد موسي شبيري زنجاني، ناشر: دفتر انتشارات اسلامي (وابسته به جامعه ي مدرّسين حوزه ي علميه ي قم)، 1407 ه.ق، قم _ ايران.
(62) رسائل ابن سينا، شيخ الرئيس ابن سينا، ابوعلي حسين بن عبدالله بن سينا، يك جلد، ناشر: انتشارات بيدار، 1400 ه.ق، قم _ ايران.
(63) الرسائل التسع، محقق حلّى، نجم الدين جعفر بن حسن، محقّق/ مصحّح: رضا استادى، يك جلد، ناشر: انتشارات كتابخانه آية الله مرعشى نجفى - رحمة الله عليه - ، چاپ اوّل، 1413 ه.ق، قم _ ايران.
(64) رسائل الشريف المرتضى، شريف مرتضى، على بن حسين موسوى، 4 جلد، ناشر: دار القرآن الكريم، چاپ اوّل، 1405 ه.ق، قم _ ايران.
(65) رسائل الشجرة الالهية فى علوم الحقايق الربانية، شمس الدين الشهرزورى، محمد بن محمود، تصحيح و تحقيق: دكتر نجفقلى حبيبى، 3 جلد، ناشر: مؤسسه ي حكمت و فلسفه ايران، چاپ اوّل، 1383 ه.ش، تهران _ ايران.
(66) رسائل ميرزاي قمي (گيلانى)، ابو القاسم بن محمد حسن، 2 جلد، ناشر: دفتر تبليغات اسلامى خراسان، چاپ اوّل، 1427 ه.ق، قم _ ايران.
(67) رسائل و مسائل، نراقى، مولى احمد بن محمد مهدى، 3 جلد، ناشر: كنگره نراقيين ملا مهدى و ملا احمد، چاپ اوّل، 1422 ه.ق، قم _ ايران.
(68) رسالة في تحقيق الحق و الحكم، محقّق اصفهانى، محمد حسين كمپانى، يك جلد، ناشر: أنوار الهدى، چاپ اوّل، 1418 ه.ق، قم _ ايران. (ملاحظات: اين رساله در ضمن «حاشية كتاب المكاسب، ط- الحديثة» چاپ شده است.)
ص: 762
(69) الروضة البهية في شرح اللمعة الدمشقية (المحشى كلانتر)، شهيد ثانى، زين الدين بن على عاملى، شارح: سيد محمد كلانتر، 10 جلد، ناشر: كتابفروشى داورى، چاپ اوّل، 1410 ه.ق، قم _ ايران.
(70) روح المعاني في تفسير القرآن العظيم و السبع المثاني، الألوسي، شهاب الدين محمود بن عبد الله الحسيني، المحقق: علي عبد الباري عطية، 16 جلد، ناشر: دار الكتب العلمية، چاپ اوّل، 1415 ه.ق ، بيروت _ لبنان.
(71) رياض المسائل في تحقيق الأحكام بالدلائل (ط- الحديثة)، حائرى، سيد على بن محمد طباطبايى، محقّق/ مصحّح: محمد بهره مند؛ محسن قديرى؛ كريم انصارى و على مرواريد، 16 جلد، ناشر: مؤسسه ي آل البيت- عليهم السلام -، چاپ اوّل، 1418 ه.ق، قم _ ايران.
(72) زبدة الأحكام، امام خمينى، سيد روح الله موسوى، يك جلد، ناشر: سازمان تبليغات اسلامى، 1404 ه.ق، چاپ اوّل، تهران _ ايران.
(73) زبدة البيان في أحكام القرآن، مقدّس اردبيلى، احمد بن محمد، محقّق/ مصحّح: محمد باقر بهبودى، يك جلد، ناشر: المكتبة الجعفرية لإحياء الآثار الجعفرية، چاپ اوّل، تهران _ ايران.
(74) الزهد، كوفى اهوازى، حسين بن سعيد، محقق/ مصحح: غلامرضا عرفانيان يزدى، يك جلد، ناشر: المطبعة العلمية، چاپ دوم، 1402 ه.ق، قم _ ايران.
(75) السرائر الحاوي لتحرير الفتاوى، ابن ادريس حلّى، محمد بن منصور بن احمد، 3 جلد، ناشر: دفتر انتشارات اسلامى (وابسته به جامعه ي مدرسين حوزه ي علميه ي قم)، چاپ دوم، 1410 ه.ق، قم _ ايران.
ص: 763
(76) شرح حكمة الاشراق (الشهرزورى)، شمس الدين الشهرزورى، محمد بن محمود، مقدمه و تحقيق: حسين ضيائى تربتى، يك جلد، ناشر: مؤسسه ي مطالعات و تحقيقات فرهنگى، چاپ اوّل، 1372 ه.ش، تهران _ ايران.
(77) شرح الشيخ جعفر على قواعد العلامة ابن المطهر، كاشف الغطاء، جعفر بن خضر مالكى نجفى، يك جلد، ناشر: مؤسسه ي كاشف الغطاء، 1420 ه.ق، نجف اشرف _ عراق.
(78) شرح الكافي (الأصول و الروضة)، ملا صالح مازندرانى، محمد صالح بن احمد، محقّق/ مصحّح: ابوالحسن شعرانى، 12 جلد، ناشر: المكتبة الإسلامية، چاپ اوّل، 1382 ه.ق، تهران _ ايران.
(79) شرح المصطلحات الفلسفية، مجمع البحوث الاسلامية، يك جلد، ناشر: مجمع البحوث الاسلامية، چاپ اوّل، 1414 ه.ق، مشهد _ ايران.
(80) شرح المنظومة، حكيم سبزوارى، ملا هادي، تصحيح و تعليق: آيت الله حسن زاده آملى، تحقيق و تقديم: مسعود طالبى، 5 جلد، ناشر: نشر ناب، چاپ اوّل، 1369 ه.ش، تهران _ ايران.
(81) شرح الهداية الاثيرية، صدر المتالهين، محمد، يك جلد، مصحّح: محمد مصطفى فولادكار، ناشر: موسسة التاريخ العربى، چاپ اوّل، 1422 ه.ق، بيروت _ لبنان.
(82) الشفاء (المنطق)، شيخ الرئيس ابن سينا، ابوعلي حسين بن عبدالله بن سينا، 4 جلد، تحقيق: سعيد زايد و ...، ناشر: مكتبة آية الله المرعشى، 1404 ه.ق، قم _ ايران.
(83) شوارق الإلهام في شرح تجريد الكلام، فياض لاهيجى، عبد الرزاق بن على بن الحسين، 2 جلد، ناشر: انتشارات مهدوى، اصفهان _ ايران.
ص: 764
(84) الصحاح _ تاج اللغة و صحاح العربية، جوهري، اسماعيل بن حماد، 6 جلد، ناشر: دار العلم للملابين، چاپ اوّل، 1410 ه.ق، بيروت _ لبنان.
(85) العروة الوثقى فيما تعم به البلوى (المحشى)، يزدى، سيد محمد كاظم طباطبايى، محقّق/ مصحّح: احمد محسني سبزواري، 5 جلد، ناشر: دفتر انتشارات اسلامى (وابسته به جامعه ي مدرسين حوزه ي علميه ي قم)، چاپ اوّل، 1419 ه.ق، قم _ ايران.
(86) العروة الوثقى، يزدى، سيد محمد كاظم طباطبايى، 2 جلد، ناشر: مؤسسة الأعلمي للمطبوعات، چاپ دوم، 1409 ه.ق، بيروت _ لبنان.
(87) عوائد الايام في بيان قواعد الاحكام و مهمات مسائل الحلال و الحرام، نراقى، احمد بن محمد مهدى، يك جلد، ناشر: دفتر تبليغات اسلامي حوزه ي علميه ي قم، چاپ اوّل، 1375 ه.ش، قم _ ايران.
(88) عوالي اللئالي العزيزية في الأحاديث الدينية، ابن أبي جمهور، محمد بن زين الدين، محقّق/ مصحّح: مجتبى عراقى، 4 جلد، ناشر: دار سيد الشهداء عليه السلام - للنشر، چاپ اوّل، 1405 ه.ق، قم _ ايران.
(89) العين، فراهيدي، خليل بن احمد، محقّق/ مصحّح: مهدي مخزومي و ابراهيم سامرّايي، 8 جلد، ناشر: نشر هجرت، چاپ دوم، 1410 ه.ق، قم _ ايران.
(90) عيون اخبار الرضا عليه السلام -، شيخ صدوق، محمّد بن علي ابن بابويه قمي، محقّق/ مصحّح: مهدي لاجوردي، 2 جلد، نشر جهان، چاپ اوّل، 1378 ه.ق، تهران _ ايران.
(91) غاية الآمال في شرح كتاب المكاسب، مامقانى، محمد حسن بن الملا عبد الله، 3 جلد، ناشر: مجمع الذخائر الإسلامية، چاپ اوّل، 1316 ه.ق، قم _ ايران.
ص: 765
(92) غنية النزوع إلى علمي الأصول و الفروع، ابن زهره، حمزة بن على حسينى حلبى، يك جلد، ناشر: مؤسسه امام صادق عليه السلام -، چاپ اوّل، 1417 ه.ق، قم _ ايران.
(93) فرائد الأصول، شيخ انصارى، مرتضى بن محمدامين، 4 جلد، ناشر: مجمع الفكر الاسلامي، چاپ نهم، 1428 ه.ق، قم _ ايران.
(94) فقه الإمامية، قسم الخيارات، گيلانى، نجفى، ميرزا حبيب الله رشتى، مقرر: سيد محمد كاظم خلخالى، يك جلد، ناشر: كتابفروشى داورى، چاپ اوّل، 1407 ه.ق، قم _ ايران.
(95) فقه الشيعة (كتاب الطهارة)، خويى، سيد ابو القاسم موسوى، مقرّر: سيد محمد مهدى موسوى خلخالى، 6 جلد، ناشر: مؤسسه آفاق، چاپ سوم، 1418 ه.ق، قم _ ايران.
(96) فقه القرآن في شرح آيات الأحكام ، راوندى، قطب الدين، سعيد بن عبدالله، محقق/ مصحح: سيد احمد حسينى، 2 جلد، ناشر: انتشارات كتابخانه آية الله مرعشى نجفى - رحمة الله عليه - ، چاپ دوم، 1405 ه.ق، قم _ ايران.
(97) فلسفه ي اخلاق، مدرّسي طباطبايي يزدي، سيد محمد رضا، يك جلد، ناشر: انتشارات سروش، چاپ سوم، 1388 ه.ش، تهران _ ايران.
(98) القاموس المحيط، الفيروزآبادى، مجد الدين أبو طاهر محمد بن يعقوب، 4 جلد، ناشر: دار الكتب العلمية، چاپ اوّل، بيروت _ لبنان.
(99) قرب الإسناد (ط- الحديثة)، حميرى، عبد الله بن جعفر، يك جلد، محقّق/ مصحّح: مؤسسه ي آل البيت- عليهم السلام -، ناشر: مؤسسه ي آل البيت- عليهم السلام -، چاپ اوّل، 1413 ه.ق، قم _ ايران.
ص: 766
(100) قواعد الأحكام في معرفة الحلال و الحرام، علامه حلّى، حسن بن يوسف بن مطهر اسدى، 3 جلد، ناشر: دفتر انتشارات اسلامى (وابسته به جامعه ي مدرسين حوزه ي علميه ي قم)، چاپ اوّل، 1413 ه.ق، قم _ ايران.
(101) القواعد و الفوائد، شهيد اوّل، عاملى، محمد بن مكى، محقّق/ مصحّح: سيد عبد الهادى حكيم، 2 جلد، ناشر: كتابفروشى مفيد، چاپ اوّل، قم _ ايران. (ملاحظات: اين كتاب از روى نسخه اى كه در نجف اشرف سال 1400 ه.ق به چاپ رسيده افست شده است.)
(102) الكافي (ط- الاسلامية)، كليني، ابو جعفر محمّد بن يعقوب، محقّق/ مصحّح: علي اكبر غفاري و محمد آخوندي، 8 جلد، ناشر: دار الكتب الاسلامية، چاپ چهارم، 1407 ه.ق، تهران _ ايران.
(103) الكافي (ط- دار الحديث)، كلينى، ابو جعفر محمد بن يعقوب، 15جلد، ناشر: دار الحديث، چاپ اوّل، 1429 ه.ق، قم _ ايران.
(104) الكافي في الفقه، حلبى، ابو الصلاح، تقى الدين بن نجم الدين، محقّق/ مصحّح: رضا استادى، يك جلد، ناشر كتابخانه عمومى امام امير المؤمنين عليه السلام -، چاپ اوّل، 1403 ه.ق، اصفهان _ ايران.
(105) كتاب البيع، امام خمينى، سيد روح اللّه موسوى، 5 جلد، ناشر: مؤسسه ي تنظيم و نشر آثار امام خمينى قدس سره -، چاپ اوّل، 1421 ه.ق، تهران _ ايران.
(106) كتاب البيع (تقريرات خرم آبادي)، امام خمينى، سيد روح الله موسوى، يك جلد، مقرّر: سيد حسن طاهرى خرم آبادى، ناشر: مؤسسه ي تنظيم و نشر آثار امام خمينى قدس سره -، چاپ اوّل، 1418 ه.ق، قم _ ايران.
ص: 767
(107) كتاب المكاسب المحرمة و البيع و الخيارات (ط- الحديثة)، شيخ انصاري، مرتضي بن محمد امين انصاري دزفولي، محقّق/ مصحّح: گروه پژوهش در كنگره ي شيخ انصاري قدس سره -، 6 جلد، ناشر: كنگره ي جهاني بزرگداشت شيخ اعظم انصاري قدس سره -، چاپ اوّل، 1415 ه.ق، قم _ ايران.
(108) كتاب المكاسب المحرمة و البيع و الخيارات (ط- القديمة)، شيخ انصارى، مرتضى بن محمد امين انصاري دزفولي، محقّق/ مصحّح: محمد جواد رحمتى و سيد احمد حسينى، 3 جلد، ناشر: منشورات دار الذخائر، چاپ اوّل، 1411 ه.ق، قم _ ايران.
(109) الكشاف عن حقائق غوامض التنزيل، الزمخشري جار الله، أبو القاسم محمود بن عمرو بن أحمد، 4 جلد، ناشر: دار الكتاب العربي، چاپ سوم، 1407 ه.ق، بيروت _ لبنان.
(110) كشف الرموز في شرح مختصر النافع، فاضل آبى، حسن بن ابى طالب يوسفى، 2 جلد، ناشر: دفتر انتشارات اسلامى (وابسته به جامعه ي مدرسين حوزه ي علميه ي قم)، چاپ سوم، 1417 ه.ق، قم _ ايران.
(111) كشف اللثام و الإبهام عن قواعد الأحكام، اصفهانى، فاضل هندى، محمد بن حسن، محقّق/ مصحّح: گروه پژوهش دفتر انتشارات اسلامى، 11 جلد، ناشر: دفتر انتشارات اسلامى (وابسته به جامعه مدرسين حوزه علميه قم)، چاپ اوّل، 1416 ه.ق، قم _ ايران.
(112) كشف المراد في شرح تجريد الاعتقاد، علامه حلّى، حسن بن يوسف بن مطهر اسدى، تصحيح و تحقيق: آيت الله حسن زاده آملى، يك جلد، ناشر: مؤسسة النشر الإسلامي، چاپ چهارم، 1413 ه.ق، قم _ ايران.
(113) كشكول (انيس المسافر و جليس الخاطر)، صاحب حدائق، يوسف بن احمد بحراني، 3 جلد، ناشر: دار و مكتبة الهلال، بيروت _ لبنان.
ص: 768
(114) كفاية الأصول، آخوند خراسانى، محمد كاظم بن حسين، يك جلد، ناشر: مؤسسه آل البيت- عليهم السلام -، چاپ اوّل، 1409 ه.ق، قم _ ايران.
(115) كمال الدين و تمام النعمة، شيخ صدوق، محمد بن على بن بابويه، محقق/ مصحح: على اكبر غفارى، 2 جلد، ناشر: اسلاميه، چاپ دوم، 1395 ه.ق، تهران _ ايران.
(116) كنز الفوائد في حل مشكلات القواعد، عميدى، سيد عميد الدين بن محمد اعرج حسينى، محقّق/ مصحّح: محى الدين واعظى؛ كمال كاتب و جلال اسدى، 3 جلد، ناشر: دفتر انتشارات اسلامى (وابسته به جامعه ي مدرسين حوزه ي علميه ي قم)، چاپ اوّل، 1416 ه.ق، قم _ ايران.
(117) لسان العرب، ابن منظور، ابو الفضل جمال الدين محمّد بن مكرم، محقّق/ مصحّح: احمد فارس صاحب الجوائب، 15 جلد، ناشر: دار الفكر للطباعة و النشر و التوزيع _ دار صادر، چاپ سوم، 1414 ه.ق، بيروت _ لبنان.
(118) المباحثات، شيخ الرئيس ابن سينا، ابوعلي حسين بن عبدالله بن سينا، توضيح مقدمه و تحقيق: محسن بيدارفر، يك جلد، ناشر: انتشارات بيدار، چاپ اوّل، 1371 ه.ش، قم _ ايران.
(119) المباحث المشرقية فى علم الالهيات و الطبيعيات، فخر الدين الرازى، محمد بن عمر، 2 جلد، ناشر: انتشارات بيدار، چاپ دوم، 1411 ه.ق، قم _ ايران.
(120) المبسوط في فقه الإمامية، شيخ طوسى، ابو جعفر محمد بن حسن، محقّق/ مصحّح: سيد محمد تقى كشفى، 8 جلد، ناشر: المكتبة المرتضوية لإحياء الآثار الجعفرية، چاپ سوم، 1387 ه.ق، تهران _ ايران.
(121) مجمع البحرين، طريحي، فخر الدين، محقّق/ مصحّح: سيد احمد حسيني، 6 جلد، ناشر: مرتضوي، چاپ سوم، 1416 ه.ق، تهران _ ايران.
ص: 769
(122) مجمع البيان في تفسير القرآن، طبرسي، فضل بن حسن، مقدمه: محمّد جواد بلاغي، 10 جلد، ناشر: انتشارات ناصر خسرو، چاپ سوم، 1372 ه.ش، تهران _ ايران.
(123) مجمع الفائدة و البرهان في شرح إرشاد الأذهان، مقدّس اردبيلى، احمد بن محمد، محقّق/ مصحّح: آقا مجتبى عراقى؛ على پناه اشتهاردى و آقا حسين يزدى اصفهانى، 14 جلد، ناشر: دفتر انتشارات اسلامى (وابسته به جامعه ي مدرسين حوزه ي علميه ي قم)، چاپ اوّل، 1403 ه.ق، قم _ ايران.
(124) محاضرات في الفقه الجعفري، خويي، سيد ابوالقاسم موسوي، محقّق: سيد عبدالرزاق المقرم، 4 جلد، ناشر: مؤسسه ي دايرة المعارف فقه اسلامي، چاپ اوّل، 1429 ه.ق، قم _ ايران.
(125) محاضرات في أصول الفقه، خويى، سيد ابوالقاسم موسوي، مقرّر: محمد اسحاق فياض، 5 جلد، ناشر: انصاريان، چاپ چهارم، 1417 ه.ق، قم _ ايران.
(126) المحيط في اللغة، صاحب بن عباد، كافى الكفاة، اسماعيل بن عباد، محقّق/ مصحّح: محمد حسن آل ياسين، 10 جلد، ناشر: عالم الكتاب، چاپ اوّل، 1414 ه.ق، بيروت _ لبنان.
(127) المجموع شرح المهذب، النووي، أبو زكريا محيي الدين يحيى بن شرف، 20 جلد، ناشر: دار الفكر، بيروت _ لبنان.
(128) مختلف الشيعة في أحكام الشريعة، علامه حلّى، حسن بن يوسف بن مطهر اسدى، محقّق/ مصحّح: گروه پژوهش دفتر انتشارات اسلامى، 9 جلد، ناشر: دفتر انتشارات اسلامى (وابسته به جامعه ي مدرسين حوزه ي علميه ي قم)، چاپ دوم، 1413 ه.ق، قم _ ايران.
ص: 770
(129) المصباح المنير في غريب الشرح الكبير، فيومى، أحمد بن محمد، 2 جلد در يك مجلّد، ناشر: مؤسسه ي دار الهجرة، چاپ دوم، 1414 ه.ق، قم _ ايران .
(130) المقنعة، شيخ مفيد، محمّد بن محمد بن نعمان عكبرى بغدادى، يك جلد، ناشر: كنگره جهانى هزاره شيخ مفيد قدس سره -، چاپ اوّل، 1413 ه.ق، قم _ ايران.
(131) المهذب، ابن براج، قاضى عبد العزيز طرابلسى، 2 جلد، ناشر: دفتر انتشارات اسلامى (وابسته به جامعه ي مدرسين حوزه ي علميه ي قم)، چاپ اوّل، 1406 ه.ق، قم _ ايران.
(132) مرآة العقول في شرح اخبار آل الرسول- عليهم السلام -، علامه مجلسي، محمّد باقر بن محمّد تقي، محقّق/ مصحّح: سيد هاشم رسولي، 26 جلد، ناشر: دار الكتب الاسلامية، چاپ دوم، 1414 ه.ق، تهران _ ايران.
(133) مسالك الأفهام إلى آيات الأحكام، فاضل جواد، جواد بن سعد اسدى كاظمي، 4 جلد، ناشر: مكتبة المرتضوية.
(134) مسالك الأفهام إلى تنقيح شرائع الإسلام، شهيد ثانى، زين الدين بن على عاملى، محقّق/ مصحّح: گروه پژوهش مؤسسه ي معارف اسلامي، 15 جلد، ناشر: مؤسسة المعارف الإسلامية، چاپ اوّل، 1413 ه.ق، قم _ ايران.
(135) مسائل عليّ بن جعفر و مستدركاتها، عريضى، على بن جعفر، محقّق/ مصحّح: مؤسسه ي آل البيت- عليهم السلام - لإحياء التراث، يك جلد، ناشر: مؤسسه ي آل البيت- عليهم السلام -، چاپ اوّل، 1409 ه.ق، قم _ ايران.
(136) مستدرك الوسائل و مستنبط المسائل، محدّث نوري، ميرزا حسين، محقّق/ مصحّح: مؤسسه ي آل البيت- عليهم السلام -، 28 جلد، ناشر: مؤسسه ي آل البيت- عليهم السلام -، چاپ اوّل، 1408 ه.ق، بيروت _ لبنان.
ص: 771
(137) مصابيح الأحكام، بروجردى، بحر العلوم، سيد مهدى، محقّق/ مصحّح: سيد مهدى طباطبائى و فخر الدين صانعى، 2 جلد، ناشر: منشورات ميثم التمار، چاپ اوّل، 1427 ه.ق، قم _ ايران.
(138) مصارع المصارع، خواجه نصير الدين الطوسى، محمد بن محمد بن الحسن، تحقيق: شيخ حسن معزى، يك جلد، ناشر: مكتبة آية الله المرعشى، چاپ اوّل، 1405 ه.ق، قم _ ايران. (ملاحظات: اين كتاب به همراه مصارعة الفلاسفة چاپ شده است.)
(139) مصباح الأصول (مباحث الفاظ)، خويى، سيد ابوالقاسم موسوي، مقرّر: محمد سرور واعظ حسينى بهسودى، 2 جلد، ناشر: كتابفروشي داوري، چاپ اوّل، 1422 ه.ق، قم _ ايران.
(140) مصباح الفقاهة في المعاملات، خويي، سيّد ابو القاسم موسوي، مقرّر: محمّد علي توحيدي، 7 جلد، ناشر: انصاريان، قم _ ايران.
(141) المصنف، الحميري اليماني الصنعاني، أبو بكر عبد الرزاق بن همام بن نافع، محقق: حبيب الرحمن الأعظمي، 11 جلد، ناشر: المجلس العلمي، چاپ دوم، 1403 ه.ق، هندوستان.
(142) معاني الاخبار، شيخ صدوق، محمّد بن علي بن بابويه قمي، محقّق/ مصحّح: على اكبر غفارى، ناشر: دفتر انتشارات اسلامي (وابسته به جامعه مدرّسين حوزه علميه قم)، 1403 ه.ق، قم _ ايران.
(143) المعجم الفلسفى، جميل صليبا، 2 جلد، ناشر: الشركة العالمية للكتاب، 1414 ه.ق، بيروت _ لبنان.
(144) معجم مقائيس اللغة، ابو الحسين، احمد بن فارس بن زكريا، محقّق/ مصحّح: عبد السلام محمد هارون، 6 جلد، ناشر: انتشارات دفتر تبليغات اسلامى حوزه ي علميه ي قم، چاپ اوّل، 1404 ه.ق، قم _ ايران.
ص: 772
(145) المغني في فقه أحمد بن حنبل الشيباني، عبد الله بن أحمد بن قدامة المقدسي أبو محمد، ناشر: دار الفكر، 10 جلد، چاپ اوّل، 1405 ه.ق، بيروت _ لبنان.
(146) مفاتيح الأصول، طباطبايى المجاهد، محمد بن على، يك جلد، ناشر: موسسة آل البيت- عليهم السلام -، چاپ اوّل، 1296 ه.ق، قم _ ايران.
(147) مفاتيح الغيب، فخر الرازي، فخر الدين محمد بن عمر التميمي، 32 جلد، ناشر: دار الكتب العلمية، چاپ اوّل، 1421 ه.ق، بيروت _ لبنان.
(148) مفتاح الكرامة في شرح قواعد العلامة (ط- الحديثة)، عاملى، سيد جواد بن محمد حسينى، محقّق/ مصحّح: محمد باقر خالصى، 23 جلد، ناشر: دفتر انتشارات اسلامى (وابسته به جامعه ي مدرسين حوزه ي علميه ي قم)، چاپ اوّل، 1419 ه.ق، قم _ ايران.
(149) مفتاح الكرامة في شرح قواعد العلامة (ط- القديمة)، عاملى، سيد جواد بن محمد حسينى، محقّق/ مصحّح: (جلد 9) محمد باقر حسينى شهيدى، 11 جلد، ناشر: دار إحياء التراث العربي، چاپ اوّل، بيروت _ لبنان.
(150) مفردات الفاظ القرآن، راغب اصفهاني، حسين بن محمّد، محقّق/ مصحّح: صفوان عدنان داودي، ناشر: دار العلم _ الدار الشامية، چاپ اوّل، 1412 ه.ق، لبنان _ سوريه.
(151) مقابس الأنوار و نفائس الأسرار في أحكام النبي المختار و عترته الأطهار، تسترى، اسد الله كاظمى، 1237 ه.ق، يك جلد، ناشر: مؤسسه آل البيت- عليهم السلام -، چاپ اوّل، قم _ ايران.
(152) مقالات فقهي(3) (بررسي گسترده ي فقهي غيبت)، مدرّسي طباطبائي يزدي، سيد محمد رضا، يك جلد، ناشر: مؤسسه ي پرتو ثقلين، چاپ اوّل، 1391 ه.ش، قم _ ايران.
ص: 773
(153) مقالات فقهي(7) (بررسي گسترده ي فقهي معونة الظالمين و ...)، مدرّسي طباطبائي يزدي، سيد محمد رضا، يك جلد، ناشر: دار التفسير، چاپ اوّل، 1393 ه.ش، قم _ ايران.
(154) مكارم الأخلاق، طبرسى، حسن بن فضل، يك جلد، ناشر: شريف رضى، چاپ چهارم، 1412 ه.ق، قم _ ايران.
(155) المكاسب و البيع، نائينى، ميرزا محمد حسين غروى، مقرّر: ميرزا محمد تقى آملى، 2 جلد، ناشر: دفتر انتشارات اسلامى (وابسته به جامعه ي مدرسين حوزه ي علميه ي قم)، چاپ اوّل، 1413 ه.ق، قم _ ايران.
(156) ملاذ الأخيار في فهم تهذيب الأخبار، علامه مجلسى، محمد باقر بن محمد تقى، محقق/ مصحح: مهدى رجائى، 16 جلد، ناشر: كتابخانه ي آيه الله مرعشي نجفي - رحمة الله عليه - ، چاپ اوّل، 1406 ه.ق، قم _ ايران.
(157) من لا يحضره الفقيه، شيخ صدوق، محمّد بن علي بن بابويه قمي، محقّق/ مصحّح: على اكبر غفارى، 4 جلد، ناشر: دفتر انتشارات اسلامي (وابسته به جامعه ي مدرّسين حوزه ي علميه قم)، چاپ دوم، 1413 ه.ق، قم _ ايران.
(158) منهاج البراعة في شرح نهج البلاغة، هاشمي خويي، ميرزا حبيب الله؛ حسن زاده آملي، حسن؛ كمره اي، محمّد باقر، محقّق/ مصحّح: ابراهيم ميانجي، 21 جلد، ناشر: مكتبة الاسلامية، چاپ چهارم، 1400 ه.ق، تهران _ ايران.
(159) منية الطالب في حاشية المكاسب، نائينى، ميرزا محمد حسين غروى، مقرّر: موسى بن محمد نجفى خوانسارى، 2 جلد، ناشر: المكتبة المحمدية، چاپ اوّل، 1373 ه.ق، تهران _ ايران.
ص: 774
(160) موسوعة الإمام الخويي، خويى، سيد ابوالقاسم موسوى، 33 جلد، ناشر: مؤسسة إحياء آثار الإمام الخويي قدس سره -، چاپ اوّل، 1418 ه.ق، قم _ ايران.
(161) موسوعة الفقه الإسلامي طبقا لمذهب أهل البيت- عليهم السلام -، جمعى از پژوهشگران زير نظر سيد محمود هاشمى شاهرودى، محقّق/ مصحّح: جمعى از پژوهشگران مؤسسه دائرة المعارف فقه اسلامى، 11 جلد، ناشر: مؤسسه دائرة المعارف فقه اسلامى بر مذهب اهل بيت- عليهم السلام -، چاپ اوّل، 1423 ه.ق، قم _ ايران.
(162) موسوعة مصطلحات علم المنطق عند العرب، فريد جبر؛ سميح دغيم؛ رفيق العجم و جيرار جهامى، يك جلد، ناشر: مكتبة لبنان ناشرون، چاپ اول، 1996 م، بيروت _ لبنان.
(163) الميزان فى تفسير القرآن، علامه طباطبايى، سيد محمد حسين، 20 جلد، ناشر: دفتر انتشارات اسلامى (وابسته به جامعه ى مدرسين حوزه ي علميه ي قم)، چاپ پنجم، 1417 ه.ق، قم _ ايران.
(164) النجاة من الغرق فى بحرّ الضلالات، شيخ الرئيس ابن سينا، ابوعلي حسين بن عبدالله بن سينا، مقدمه و تصحيح: محمد تقى دانش پژوه، يك جلد، ناشر: انتشارات دانشگاه تهران، چاپ دوم، 1379 ه.ش، تهران _ ايران.
(165) نكت النهاية، محقق حلّى، نجم الدين جعفر بن حسن، محقّق/ مصحّح: گروه پژوهش دفتر انتشارات اسلامى، 3 جلد، ناشر: دفتر انتشارات اسلامى (وابسته به جامعه ي مدرسين حوزه ي علميه ي قم)، چاپ اوّل، 1412 ه.ق، قم _ ايران.
(166) نهاية الإحكام في معرفة الأحكام، علامه حلّى، حسن بن يوسف بن مطهر اسدى، 2 جلد، ناشر: مؤسسه ي آل البيت- عليهم السلام -، چاپ اوّل، 1419 ه.ق، قم _ ايران.
ص: 775
(167) نهاية الدراية في شرح الكفاية (ط- قديم)، محقّق اصفهانى، محمد حسين، 3 جلد، ناشر: سيد الشهداء، چاپ اوّل، 1374 ه.ق، قم _ ايران.
(168) النهاية في مجرد الفقه و الفتاوى، شيخ طوسى، ابو جعفر محمد بن حسن، يك جلد، ناشر: دار الكتاب العربي، چاپ دوم، 1400 ه.ق، بيروت _ لبنان.
(169) نهج البلاغة (نسخه ي صبحي صالح)، سيّد رضي، محمّد بن حسين موسوي، محقّق/ مصحّح: سيد علي نقي فيض الاسلام، ناشر: هجرت، چاپ اوّل، 1414 ه.ق، قم _ ايران.
(170) نهج الحقّ و كشف الصدق، علامه حلّى، حسن بن يوسف بن مطهر اسدي، يك جلد، ناشر: دار الكتاب اللبناني، چاپ اوّل، 1982 م، بيروت _ لبنان.
(171) نهج الفقاهة، حكيم، سيد محسن طباطبايى، يك جلد، ناشر: انتشارات 22 بهمن، چاپ اوّل، قم _ ايران.
(172) الوافي، فيض كاشانى، ملا محمد محسن بن شاه مرتضى، 26 جلد، ناشر: كتابخانه امام أمير المؤمنين على عليه السلام -، چاپ اوّل، 1406 ه.ق، اصفهان _ ايران.
(173) وسائل الشيعة (تفصيل وسائل الشيعة إلى تحصيل مسائل الشريعة)، شيخ حرّ عاملي، محمّد بن حسن، محقّق/ مصحّح: مؤسسه ي آل البيت- عليهم السلام -، 30 جلد، ناشر: مؤسسه ي آل البيت- عليهم السلام -، چاپ اوّل، 1409 ه.ق، قم _ ايران.
(174) الوسيلة إلى نيل الفضيلة، طوسى، محمد بن على بن حمزه، يك جلد، ناشر: انتشارات كتابخانه ي آيت الله مرعشى نجفى قدس سره -، چاپ اوّل، 1408 ه.ق، قم _ ايران.
ص: 776
(175) هداية الطالب إلي أسرار المكاسب، تبريزى، ميرزا فتاح شهيدى، 3 جلد، ناشر: چاپخانه اطلاعات، چاپ اوّل، 1375 ه.ق، تبريز _ ايران.
(176) الهداية في الاصول و الفروع _ هداية المتعلمين، شيخ صدوق، محمّد بن علي بن بابويه قمي، محقّق/ مصحّح: گروه پژوهش مؤسسه ي امام هادي عليه السلام -، ناشر: مؤسسه ي امام هادي عليه السلام -، چاپ اوّل، 1418 ه.ق، قم _ ايران.