سرشناسه : موسوي اصفهاني، حسن، 1267 - 1345.
عنوان و نام پديدآور : روزنامه سفر مشهد، مكه و عتبات 1315 - 1316 ق/ حسن موسوي اصفهاني ؛ به كوشش رسول جعفريان، با همكاري حميدرضا نفيسي.
مشخصات نشر : تهران: نشر مشعر ، 1392.
مشخصات ظاهري : 284 ص. : مصور.
شابك : 57000 ريال : 978-964-540-445-9
وضعيت فهرست نويسي : فاپا
يادداشت : نمايه.
موضوع : موسوي اصفهاني، حسن، 1267 - 1345 -- سفرها-- خاطرات
موضوع : مجتهدان و علما -- ايران -- خاطرات
شناسه افزوده : جعفريان ، رسول ، 1343 -
شناسه افزوده : نفيسي ، محمدرضا
رده بندي كنگره : BP55/3 /م82آ3 1392
رده بندي ديويي : 297/998
شماره كتابشناسي ملي : 3156728
ص: 1
ص: 2
ص: 3
ص: 4
ص: 5
ص: 6
ص: 7
بسم الله الرحمن الرحيم و الحمد لله رب العالمين
وصلى الله على محمد و آله الطاهرين
شرح حال نويسنده به روايت يكى از مريدان (1)
نامش حسن و نام پدرش ابراهيم فرزند محمد مؤمن مشهور به آقاميرزا كوچك فرزند عليرضا از سادات محترم موسوى اصفهان و همگى اهل علم و ايمان بودند. پدر عليرضا، محمد مؤمن از علماى مشهور دوره صفويه و صاحب مصنفات و مولفات بسيار بود. گويند يكى از علماى بسيار معتبر معروف بوده در زمان مرحوم شاه سلطان حسين صفوى و كتابخانه او را بار هفت شتر مى كردند و خيلى مقتدر و مطلع و نافذا الحكم بوده و قبر آن مرحوم در روضه شاهزاده عبدالعظيم در پاى در مسجد واقع است.
مصنف كتاب حاضر مرحوم آقاى حاج ميرزا حسن موسوى - رحمت الله عليه - در سال ١٢6٧ هجرى در شهر اصفهان متولد و در سال ١٣45 هجرى در همان شهر بدرود زندگانى گفت و پس از هفتاد و هشت سال زندگى و گذراندن دورۀ حيات با زهد و تقوى و علم و ايمان و تشرف خدمت بزرگان و تعليم و تربيت طالبان هدايت و جويندگان راه حق و نشر علوم و فضايل خاندان عصمت و طهارت - سلام الله عليهم اجمعين - در زادگاه خويش از دنيا رفت و مانند پدر و جدش در عتبات عاليات در وادى ايمن به خاك سپرده شد.
ص: 8
آنچه از نوشتجات مصنف مرحوم بر مى آيد، پيش از سن بلوغ بسيار طالب علم و عمل و مشتاق درك حضور بزرگ دين و كسب معارف و حكم الهيه بوده است. پس از بلوغ نزد دانشمندان زمان علوم عربيه و فقه و اصول و رياضى و حكمت را فرا مى گيرد، و به گفتۀ خود آن مرحوم، چون اين علوم تشنگى جانش را فرو نمى نشاند و او را بى نياز از حق نمى كند منتظر بوده است درى از غيب به رويش گشوده شود و پروردگار بابى از علم به رويش باز فرمايد.
در اين هنگام كتاب مبارك طريق النجات در علم طريقت از مصنفات. . . مرحوم آقاى حاج محمد كريم خان كرمانى - اعلى الله مقامه - به دستش مى افتد. از مطالعۀ اين كتاب مى بيند كه علم حق منحصر است به آنچه از خانواده علم يعنى آل محمد - صلوات الله عليهم اجمعين - رسيده است و در زمان خودش اين علم را منحصرا نزد صاحب آن كتاب مبارك مى يابد. از اين رو چاره اى نمى بيند جز آنكه هر چه زودتر خود را به آن سرچشمۀ علم برساند و از آب حيات كمالاتش جان مرده را زنده كند، ولى چون پدرش بدين مطلب توجهى نداشته شب و روز از دورى آن بزرگوار حالش پريشان و ديده اش گريان و خواب و خوراك بر او ناگوار بود تا اينكه با رفيقى مهربان راه كرمان پيش مى گيرد و به خدمت آن جناب شرفياب مى شود و شب و روز از محضر آن انسان كامل كسب علوم و كمالات مى كند تا آنكه پس از چهار ماه توقف در كرمان چون استاد بزرگوارش عازم عتبات مقدسه و به دعوت پادشاه وقت ناصرالدين شاه رهسپار تهران و بالطبع درس تعطيل مى گردد، ايشان هم با برخى از رفقا به زيارت عتبات مقدسه مشرف و از آنجا به قصد ديدار پدر و مادر و خويشان به اصفهان باز مى گردد و در همان ايام كتاب تحفۀ البيت در طريقت و حقيقت و شريعت براى خانواده پدرش مى نويسد.
پس از چندى براى بار دوم از پدر كسب اجازه كرده راه كرمان پيش گرفته خود را به محضر استاد و مولاى خود مى رساند و با گرمى هرچه تمام تر به دانشجويى و خوشه چينى خرمن بى پايان دانش مشغول مى شود. و در اين اوقات، هشت رساله كه در مسائل مختلف نوشته به نظر استاد علامه - اعليالله مقامه - مى رساند و مورد پسند
ص: 9
و ستايش آن بزرگوار قرار مى گيرد.
در سفر دوم مدت سه سال در كرمان مى ماند و چنانكه خودش مى فرمايد با كوششى تمام، شب و روز از علم و عمل و كمال و جمال استاد كسب فيض مى كرده، و به تهذيب نفس و سير و سلوك باطنى مى پرداخته و زيارت لقاى پيشواى بزرگ خود را فوزى عظيم و فيضى جسيم مى شمرده و زيارتش را زيارت اولياى خدا ميدانسته است، زيرا به فرموده معصوم زيارت مؤمن زيارت خدا است.
هر كه خواهد همنشينى با خدا گر نشيند در حضور اوليا
از حضور اوليا گر بگسلى تو هلاكى زانكه جزوى نه كلى
پس از سه سال به علت شيوع بيمارى وبا و تفرقه شاگردان و مسافرت استاد، به اصفهان مراجعت مى كند و پدر را سخت بيمار مى بيند و بسيار اندوهناك مى شود و چون از استاد بزرگوارش اجازه داشته است كه به درس و موعظه بپردازد؛ در اين موقع به خواهش جمعى به تدريس علوم و معارف الهى و موعظه مشغول مى گردد و پس از دو ماه پدرش بدرود حيات مى گويد.
دورى از فيض حضور استاد و مرگ پدر وى را سخت آزرده خاطر مى سازد، ولى چيزى كه بيشتر مايه رنجش خاطر و تألّم روحى او مى شود، معاشرت با مردم سفله و بد رفتارى و آزار حسودان، خاصّه بدزبانى و آزار يكى از بستگان بوده است. از اينها گذشته دشمن رسمى و علنى يكى از مدعيان علم بوده كه رسما از رفتن مردم به مجلس درس و موعظه اين دانشمند بزرگ جلوگيرى كرده و در خانه ايشان را بسته است؛ ولى با اين همه، نتوانسته است به كام دل برسد و نور علم و هدايت خدايى را خاموش كند. در اين فشارهاى روحى و آزار آشنا و بيگانه، و بدرفتارى دوست و دشمن از مولاى بزرگوار خود اجازه شرفيابى مى خواهد؛ در جواب به همان مأموريت قبلى يعنى ادامه درس و موعظه و نشر علوم و فضايل آل محمد - عليهم السّلام - مأمور مى شود روزگارى به اين روش خدا پسند يعنى راهنمايى مردم به راه حق مى گذرانده كه ناگاه خبر رحلت مولاى بزرگوارش - اعلى الله مقامه - به او مى رسد.
ص: 10
از شنيدن اين خبر وحشت اثر روزگارش تيره و تار و از زندگانى مأيوس و ناچار بر اين مصيبت بزرگ صبر ميكند تا اينكه يكى از دشمنان دين در لباس دين، شبى ايشان را به منزل خود به مهمانى دعوت مى كند. ايشان هم به اتفاق يكى از آشنايان به خانه او مى رود، ولى ميزبان متدين عوض مهربانى و احترام مهمان كه دستور خداست، خود را نشان نداده، شب تا صبح او را در اطاقى محبوس مى سازد. صبحگاهان با جماعتى از طلاب و مردم عوام بديدن مهمان مظلوم رفته به مباحثه و گفتگو با او مشغول مى گردد. مباحثه به شرح زير از طرف صاحب خانه از خدا با خبر آغاز مى شود:
شما بايد از استاد خود و رويه او دست بردارى و از او بيزارى جويى.
ايشان در جواب گفتند: من استاد خود را تابع اهل بيت - عليهم السّلام - و موافق ايشان در اصول و فروع و پيرو شرع انور در جزئى و كلى ديدم و از روى قطع و يقين او را بر حق و با حق و حق را با او مى دانم. شما اگر از او مخالفتى در امر دين سراغ داريد با دليل و برهان بدون تهمت و افترا بگوييد و نشان دهيد.
ميزبان گفت: من كتاب ارشاد العوام او را خوانده ام. آنچه در توحيد و نبوت و امامت و معاد و معراج نوشته بسيار خوب و صحيح است، و احدى مانند او نگفته و ننوشته است. تنها حرفى كه ما با او داريم درباره ركن رابع است. اگر مقصودش از ركن رابع دوستى دوستان خدا و دشمنى دشمنان خدا يا مرادش فقيه جامع الشرايط و يا منظورش خواص شيعه است كه در هر عصرى موجودند، درست است، و حق است، ولى چون اين مطالب واضح است احتياجى به نوشتن ندارد؛ اما مراد صاحب ارشاد هيچ يك از اينها كه گفتم نيست، بلكه چنانچه خودش اظهار كرده و ادعا نموده است مرادش از ركن رابع اين است كه واجب است معرفت شخص واحد شيعه بر مردم شرق و غرب عالم و واجب است طاعتش بر مردم و خود او در زمان خودش همان شخص واحد است و بعد از او شخص ديگرى مانند او.
ايشان جواب دادند: آنچه فرموديد ما با شما موافقيم و هر كس ركن رابع را به
ص: 11
معنى آخرى كه شما گفتيد معتقد باشد ما هم او را اهل بدعت و آتش مى دانيم و از او بيزاريم و لعنتش مى كنيم، ولى مطلبى كه هست اين است كه صاحب كتاب ارشاد - اعلى الله مقامه - در چندين جاى كتاب خود آشكارا فرموده است مراد من اين نيست، زيرا كفر و بدعت است، ولعنت كرده است به هر كس چنين گويد و معتقد باشد و به جميع بزرگان و مقدسات دين قسم خورده و خدا و رسول و ائمه و فرشتگان را بر قلب خود شاهد و گواه گرفته است و صاحب كلام مراد و مقصود خود را بهتر از ديگران مى داند و ضرورت هم حكم مى كند كه حكم بر ظاهر و اقرار زبانى شخص است نسبت به مراد و مقصود خود و خداوند مى فرمايد: «وَ لا تَقُولُوا لِمَنْ أَلْقى إِلَيْكُمُ السَّلامَ لَسْتَ مُؤْمِنا» ، و استاد بزرگوار ما فرياد مى كند: ما قال آل محمد قلنا و ما دان آل محمد دنا. يعنى گفته ما گفته آل محمد است و دين ما دين ايشان است. پيغمبر (ص) هم به اقرار ظاهرى منافقين به ظاهر اسلام، با آنها رفتار مى فرمود، با آن كه باطن آنها را مى دانست و بسيار مى كوشيد كافرى مسلمان شود، ولى شما بر عكس آن بزرگوار سعى داريد مسلمانى را كافر كنيد، در حالى كه پدر و مادرش مسلمان بوده اند و در اسلام به دنيا آمده اند و در پنج وقت نماز به شهادتين اقرار كرده است و خودش هم مى گويد من مسلمانم. شما مى گوييد باطنت بر خلاف ظاهر است؛ و اين حكمى است بر خلاف ضرورت مذهب و دين و تمام اديان.
اما آن سه معناى اولى ركن رابع كه گفتيد واضح است و به نوشتن و گفتن احتياج ندارد. مى گويم: آيا انسان به توضيح واضحات كافر مى شود و ما واضح تر از توحيد و نبوت و امامت نداريم و حال آن كه جميع علماى گذشته و متأخر در باره آنها كتابها نوشته و مى نويسند و خود شما هم در باره اجتهاد و تقليد كتاب مى نويسيد و در رساله هاى خود مى نويسيد از جمله نجاسات بول و غائط و منى است با اين كه براى هر مسلمانى واضح ترين واضحات است.
صاحب خانه و همراهانش اصرار داشتند بايد از مصنف كتاب ارشاد بيزارى جويى و گرنه به كافر بودن تو حكم مى كنيم و به آزارت مى پردازيم. اين مجلس تا عصر طول
ص: 12
كشيد تا آن كه به حكم حاكم، ايشان آزاد و تبعيد گرديد. پس از سه ماه به امر پايتخت، حاكم ايشان را به اصفهان خواست و آن مرحوم با احترام مانند پيش به درس و موعظه پرداخت.
چنان كه در شرح حال گذشته ديديم، دو سفر به كرمان رفت. يك سفر هم به خراسان براى زيارت آستان قدس حضرت ثامن الائمه - عليه السّلام - مشرف شد و دو سفر به عتبات عاليات و سفرى هم در سال ١٣١5 به مشهد و پس از آن از طريق روسيه و اسلامبول و مصر به مكه معظمه و سپس به عتبات عاليات سفر كرده و [چهار روز كمتر از] (1)
12 ماه مسافرتش طول كشيد و در سفر دوم كه به عتبات مقدسه مشرف مى شد، در همدان خدمت عالم ربانى مرحوم آقاى حاج ميرزا محمد باقر اصفهانى كه از برجسته ترين و بزرگترين شاگردان مرحوم آقاى حاج محمد كريم خان كرمانى بود رسيد و در مجلس درس و موعظه آن جناب حاضر مى شد و ايشان را شارح كتب استاد و مبين و حامل علم آن بزرگوار ديد. از اين جهت پس از مراجعت از عتبات مدت يازده ماه در خدمت عالم زمان و بزرگ و كامل وقت خود به كسب كمالات پرداخته با توشه فراوان علمى و ايمان به اصفهان برگشت.
١. تحفۀ البيت ٢. رساله در مسأله تقرير و تصديق ٣. رساله در اجماع 4. رساله در مسائل اصول فقه 5. رساله در معراج 6. رساله در اركان اربعه ٧. رساله در فقه ٨. رساله در حكمت ٩. رساله در عده ١٠. كتاب مصابيح النفوس فى نفوس النورانيّۀ و الظلمانيه ١١. كتاب الافاضات فى شرح سورۀ التوحيد ١٢. البيانات فى شرح سور القدر ١٣. منتخب التبصر فى علم الصرف ١4. عوامل مختصر فى النحو ١5. عوامل مطولۀ فى النحو ١6. الامثله ١٧. شرح الامثله ١٨. العوائد فى شرح زيد قائم ١٩. القواعد فى بعض
ص: 13
كليات فى المعارف و الفضائل ٢٠. الاصول العدليه ٢١. رسالۀ اختياريۀ فى سر الاختيار ٢٢. تصحيح الاخبار على نحو الاختصار ٢٣. رسالۀ فى اثبات الاركان الاربعۀ و اثبات حقيق الاسلام و ابطال ماسواه من الاديان ٢4. الفصول العدليه ٢5. ذخير المعاد فى مجالس متفرقۀ فى المواعظ و المصائب و هى فارسيه ٢6. تنبيه الغافلين فى الجواب عن مسأل سألها بعض الاخوان ٢٧. رسال فى الجواب عن مسائل سألها اخى الاصغر الميرزا رضا سلمه الله ٢٨. توضيح الصواب فى الرد على بعض المتشبهين بالعلماء ٢٩. رسال فى الرد على بعضهم ايضاً ٣٠. رسال فى الرد على هذا ايضاً ٣١. رسال فى الجواب فى مسأل سألها الميرزا رضا ايضاً ٣٢. الحواى فى اجوب مسائل شتى مشكله ٣٣. رسال فى جمل من العقائد على نحو السبط و الاستدلال فى الجمله ٣4. رسال فى العقائد على سبيل الاجمال ٣5. رسالۀ فى بيان اول ما خلق الله على نحو الاجمال ٣6. رسال مختصر فى جواب بعض البابيۀ والرد عليهم لعنهم الله ٣٧. مختصر فى شرح حديث مروى عن الكافى ٣٨. رسال فى القراءۀ بالعربيه ٣٩. رسال فيها ايضاً بالفارسيه 4٠. غنائم همدانيه در حكمت 4١. رسالۀ فى وجه اعجاز القرآن و بعض ما يتعلق بأمر القرآن 4٢. رسالۀ فى بيان مسأل التوجه على نحو التفصيل فى الجمله 4٣. رساله فى معرف الصانع جلّ شأنه و معرفۀ اسمائه و صفاته و بعض ما يتعلق بالدين من امر العقائد 44. سفرنامه مكه 45. وقايۀ الذنوب 46. علل الشهاده 4٧. تحريض المؤمنين در رد وحدت ناطق شيعى 4٨. رساله در معرفت خدا و رسول و ائمه هداى عليهم صلوات بر حسب خواهش آقاميرزا احمدخان بادى حكيم باشى 4٩. رساله مختصرى در زيارات و طريق تشرف به ارض اقدس عتبات عاليات على مشرفها آلاف التيۀ و الصلواۀ5٠. رساله در اقامه عزا در مرگ اولاد و اقربا و دوستان و مصائب آل محمد عليهم السلام 5١. رساله در جواب ايرادات يكى از ملاحده نصارى كه بر اسلام از روى صرف غرض و مرض وارد آورد. 5٢. رساله مائد سماوى نازل من عند رب العالمين خارج من بيت الصادقين المعصومين عليهم صلوات المعصومين عليهم صلوات المصلين 5٣. رسال فى بعض اللغات القرآنيه 54. رسال فى بيان مسأل الميراث من المسائل الفقهيه 55. رساله در مسئله معاد و ركن رابع در جواب مسائل آقا
ص: 14
سيدمهدى صحاف 56. رساله فى استخراج امر اهل البيت الاطهار عليهم صلوات من القرآن المجيد 5٧. رساله در ادعيه و زيارت مأثوره از اهل بيت عصمت سلام الله عليهم اجمعين (منتخب الادعيه.) 5٨. رساله در حكمت مشتمل بر فوائدى چند 5٩. در اخبار مربوط به اخلاقيات 6٠. رساله مجالس العزاء (شرح آيه إنّا عرضنا) (1)
در شرح حال ميرزا حسن در تحفۀ البيت تولدش حدود ١٢6٧ ق. ياد شده است، در حالى كه در كتاب تنبيه الغافلين، در چند سطرى كه زير عكس مؤلف نوشته شده، (2)تولدش را ١٢6٣ و درگذشت او حوالى ١٣4٢ ق. دانسته شده، در حالى كه شرح حال ضميمه تحفۀ البيت سال ١٣45 ق. ذكر شده است.
بنا به آنچه در اين سفرنامه آمده است، نام پدر مؤلف ابراهيم و نام جدش آقا سيد مؤمن مشهور به آقاميرزا كوچك فرزند عليرضا از سادات اصفهان است. بر اساس نوشته مؤلف، جد او آقا سيد محمد مؤمن از علماى اصفهان در دوره شاه سلطان حسين بوده كه مردى صاحب نام و اهل كتابخانه اى مفصل بوده كه پس از درگذشت در شاه عبدالعظيم دفن شده است.
ميرزا رضا برادر وى كه در سفر حج همراه وى بوده و نامش بارها و بارها تكرار شده، چهارده سال كوچكتر از سيد حسن يعنى متولد ١٢٧٧ بوده و يازده سال پيش از او به سال ١٣٣١ در راه حج درگذشته است. فرزند ميرزا رضا با نام ميرزا عبدالجواد اخوّت (داماد عمويش ميرزا حسن موسوى - مؤلف سفرنامه ما) كتابى در باره خاطرات سالهاى زندگيش با عنوان از طبابت تا تجارت دارد كه در آنجا اطلاعاتى در باره پدر و عموى خويش (پدر زنش) آورده است. وى در آنجا ذيل عنوان عقايد مسلكى من مى نويسد: اولا مرحوم والد از طايفه شيخيه بود و اخلاص تامى به مرحوم
ص: 15
شيخ احمد احسايى و سيد مرحوم - كه همان سيد كاظم رشتى باشد - و مرحوم آقا حاجى محمد كريم خان كرمانى داشت و از كتاب اين سه نفر هم خيلى داشت. (1)
حاج ميرزا رضا در سفر ديگرى كه از مسير جنوب به نيابت شخص ديگرى عازم مكه بود در شيراز مبتلا به شكم درد شده و بين راه شكمش آب آورده و در بوشهر درگذشته و همانجا جسدش دفن شده است. (2)برادر سوم آنان تاجر چارقد (روسرى) و برادر چهارم ميرزا حسين روضه خوان بوده كه به خاطر ذكر مصيبت هاى سوزناكى كه در مجالس عزادارى حسينى ظل السلطان اجرا مى كرد مشهور به جگرسوراخ كن بود.
ميرزا حسن سه همسر داشته كه دو، همسر اول خواهر بودند و وى يكى را پس از فوت ديگرى گرفته است. اين هر دو فرزندان آخوند ملامؤمن بوده. بعدها همسر سومى از نراقى ها گرفته است. (3)وى از همسر اخيرش، دو پسر و يك دختر داشته كه به گفته آقاى نفيسى، يك پسر با نام مهدى (در حال حاضر ٩٢ ساله) و يك دختر با نام طلعت (اكنون ١٠١ ساله) زنده است. نكته شگفتى است كه پدر در سال ١٢6٣ به دنيا آمده و دختر هنوز در سال ١4٣4در قيد حيات است، يعنى بيش از ١٧٠ سال بين ولادت پدر و عمر دختر فاصله است. چنين اتفاقى معمولا بسيار نادر است.
دو عكس از ميرزا حسن در اختيار است. يكى همان است كه در صفحه ٣4 كتاب از طبابت تا تجارت چاپ شده و عكسى دسته جمعى است كه ميرزا عبد الجواد اخوت همراه با پدر زنش، به همراه فرزندانش در آن هستند. اين عكس على القاعده بايد در حوالى سالهاى ١٣٣5 تا ١٣4٠ گرفته شده باشد. و تصويرى ديگر از ميانسالى وى كه هر دو را در اينجا ملاحظه خواهيد كرد.
ص: 16
><نمايش تصوير
ص: 17
يكى از خاندان هايى كه با خاندان اخوت موسوى پيوند دارد، خاندان نفيسى اصفهان است كه جد آنان ميرزا ابوتراب نفيسى است. باستانى پاريزى شرحى از اين خاندان با عنوان حكيمان نفيس به دست داده و علت مهاجرت آنان را از كرمان به اصفهان شرح داده است. (1)ميرزا ابوتراب طبيب و فقيه كرمانى كه پدر بزرگِ دكتر ابوتراب نفيسى مى باشد مادرش دخترِ ملا محمدِ كوه بُنانى (معروف به هدايت على) است، ميرزا ابوتراب صاحب تفسيرِ چهار جلدى آياتِ قرآن در ارتباط با امامان معصوم است كه به زبان عربى مى باشد، وى از شاگردان معتبر حاج ميرزا محمد كريم خان كرمانى است و هم چنين از سركارِآقاى همدانى اجازه نام فقاهت دارد.
ميرزا ابوتراب كه گويا اختلافى با فرزند حاج محمد كريمخان داشت، به اصفهان آمده و در اين شهر و نيز در روستاهاى پوده و جندق حضور و سكونت داشت. در سفرنام حجِ ميرزا حسن ذكر شده است كه به همراهِ ميرزا هاشم (حاج سيد هاشم لاهيجى يا رشتى شاگرد معتبر سركارِ آقاى همدانى) در آخر جمادى الثانى سال ١٣١5 از جندق به استقبال ميرزا حسن مى آيند. چند سال بعد ميرزا ابوتراب در سفرى براى حج، روى دريا در كشتى بيمار شده و به رحمت ايزدى از دنيا مى رود و جسد وى را به دريا مى اندازند.
واقع همدان د رمنازعه ميان شيخيه و متشرعه كه در عيدِ فطرِ سال ١٣١5 قمرى رخ داد مقارن است با حركتِ ميرزا حسن [نويسنده سفرنامه حاضر] از مشهد به سوى عشق آباد در مسيرِ سفر حج، آن واقعه باعثِ رانده شدنِ سركارِ آقاى همدانى از همدان مى شود، وى در اواخر ذى حجه از تهران به روستاى جندق رهسپار مى گردد و تا آخر عمر آن جا ساكن مى شود.
ميرزا حسن در سفرنامه مى نويسد روز پانزدهم ذيحجه يك طواف به دور خان خدا براى بندگان آقا مُدّ ظلّه العالى (اشاره به آقاى همدانى) انجام دادم. عجب آن كه همان روز در مكه با يكى از همشهرى هايش بابت سابق اختلاف در توجيه پاره اى
ص: 18
مسائلِ نظرى درگيرى لفظى پيدا مى كند كه بعدا در خاطراتش از آن برخورد اظهار ناراحتى زيادى مى نمايد.
از سفرنامه مشخص مى شود ميرزا حسن پنج ماه و نيم بعد از واقعه در سيزدهم ربيع الاول در نجف اشرف از طريق نامه هاى دريافتى از اصفهان از مقتول شدن حاجى عبدالرحيم و احتمالاً ديگران در واقع همدان باخبر مى شود و از دارِ پُرمحنت و غم و اَلَم و ملول شدن ياد مى كند و از خدا صبر و تحمل و عاقبت به خيرى مى طلبد. همچنين توقف سيزده روز وى در كرمانشاه و سراغ گرفتن از رفقاى همدان و كرمانشاه و وابستگانِ مقتولين از بابت آن واقعه است. (1)
بر اساس نسب نامه اى كه آقاى حميدرضا نفيسى فرستادند، خاندان نويسنده سفرنامه حاضر از سادات موسوى اخوت در اصفهان است. مريم دختر سيد حسن، مادر فاطمه است كه اين فاطمه مادر دكتر ابوتراب نفيسى است. همچنين اين مريم مادر علويه [نصرت آغا] و ايشان مادر فردوس هستند كه ايشان مادر مهندس حميدرضا نفيسى هستند. پدر ايشان كاظم فرزند محمد تقى فرزند ميرزا ابوتراب نفيسى است. گفتنى است كه پدر مرحوم دكتر ابوتراب نفيسى، عبدالمهدى فرزند ميرزا ابوتراب طبيب [مقيم كرمان و اصفهان] و ايشان فرزند ميرزا حسن طبيب كرمانى است. يكى از فرزندان ديگر اين ميرزا حسن طبيب، ميرزا على اكبر خان ناظم الاطباء نويسنده فرهنگ نفيسى و پدر سعيد نفيسى است.
اما مؤلف ما سيد حسن موسوى (فرزند ميرزا ابراهيم از خاندان سادات اخوت اصفهان) ، دو پسر از همسر سومش با نام هاى سيد محمد باقر و مهدى و يك دختر
ص: 19
با نام طلعت دارد. چهار پسر او از همسر اول چنان كه در همين سفرنامه اشاره شده، در حيات پدر مردند. ما از ميان آن چهار تن، تنها نام عليرضا را مى دانيم كه در زمان بازگشت ميرزا حسن از حج، زمانى كه وى به گلپايگان رسيده، درگذشته و خبرش به وى رسيده است. دو دختر وى، سكينه و مريم و علويه از همسر دوم وى بوده اند.
هر دو خاندان نفيسى و اخوت موسوى، با خاندان ابراهيمى كرمان (ابراهيم خان ظهير الدوله) و خاندان باقرى (ميرزا باقر قهى مشهور به سركار آقا همدانى) پيوندهاى فاميلى داشته اند.
پدر و مادر وى هر دو اصفهانى و مقيم محله احمد آباد بوده اند، اين نكته اى است كه ميرزا عبدالجواد اخوت درباره محل زندگى پدرى خود كه نامش ميرزا رضا كه برادر مؤلف است گفته است. (1)پدر و مادر نويسنده ما پس از درگذشت، جسدشان به كربلا منتقل شده است، چنان كه جسد همسر اول وى نيز به آنجا برده شده است. مؤلف سفرنامه حاضر، در وقت اقامت در كربلا نوشته است: «بعد روانه به حرم شديم. عصر را خيال داريم كه اگر خدا بخواهد به وادى ايمن برويم، به جهت زيارت اموات، به خصوص پدر و مادر و عيال حقير. خدا توفيق عنايت فرمايد» . اين نشان مى دهد كه مقبره پدر و مادر و همسرش در كربلاست.
به جز شرح حالى كه از ايشان در «تحفۀ البيت» آمده، و ذيل شرح حال او آورديم، اطلاعات پراكنده اى را در اين سفرنامه مى توان در باره او و علائق شخصى اش به دست
ص: 20
آورد. وى در همان آغاز خود را «حسن بن ابراهيم موسوى اصفهانى» ناميده است. اين كه در كدام محله در اصفهان ساكن بوده، اشارتى ندارد، اما در پايان سفرنامه مى نويسد: «روز دوشنبه سلخ ماه [جمادى الاولى] چهار از شب گذشته حركت كرديم براى شهر اصفهان. اول طلوع فجر رسيديم به لنبان. چهار فرسخ راه بود. نماز صبح را كنار جوب آب كرديم. بعد از آن راه افتاده اول طلوع آفتاب رسيديم به خانه» . گذشت كه محل زندگى او احمد آباد بوده و دخترى ايشان هم در همين شهر زندگى مى كرده اند.
بر اساس اين سفرنامه، خواهر وى در مشهد زندگى مى كرده و بيست سال بوده كه او را نديده است: «نزديك غروب، آقاميرزا رحيم شوهر همشيره آمده به منزل ما و خواهش نمود كه نقل و تحويل به خانه او دهيم. ما هم اجابت كرده، . . . از تفضلات و مراحم بيكران حضرت رضا - سلام الله عليه - ملاقات ما بود با همشيره. مدت بيست سال بود كه او را نديده بوديم و يقين به بودن او هم در مشهد نداشتيم. احتمال مى داديم كه در قوچان باشند. بعد از آنكه شنيديم كه در مشهد است، زياده از اندازه خوشحال شديم. خواستيم جاى ديگر منزل كنيم؛ راضى نشد. در همان اطاق نشيمن خودشان ما را جا دادند و تمام زحمات و خدمات ما را به جان و دل متحمّل بود» .
در مشهد از يكى ديگر از اقوام خود با نام حاجى سيد عبدالرحيم ياد كرده است كه «از خويشان پدرى ماست. يعنى پدرش آقاسيدكاظم پسر عموى مرحوم جد ما سيد مؤمن مشهور به ميرزا كوچك است، چرا كه آقاسيدكاظم از قرار گفته خود حاجى سيد عبدالرحيم، پسر آقاسيد حسين مرحوم است كه در مسجد على اصفهان پيش از آخوند ملاعلى اكبر اجنّئى پيشنماز بود، و آقاسيد حسين برادر مرحوم ميرزا عليرضا است كه پدر جد مرحوم ما بود و هر دو پسر آقا سيد مؤمن مرحوم اند كه يكى از علماى بسيار معتبر معروف بوده در زمان مرحوم شاه سلطان حسين صفوى. كتابخانه او را بار هفت شتر مى كردند، و خيلى مقتدر و مطاع و نافذ الحكم بود. از قرار گفته حاجى، قبر آن مرحوم در روضه شاهزاده عبدالعظيم در پاى در مسجد واقع است. حاجى با كوچ و بنه حمل داده، از اصفهان به ارض اقدس و در آنجا خانه
ص: 21
خريده، دو دفعه ما را دعوت به خانه خود نمود. و ديگر آقاميرزا باقر خادم در كشيك پنجم آشناى ما بود. يك دفعه شب ماه مبارك بود، به منزل او رفتيم. و ديگر چند نفر از اقوام آقاميرزا رحيم شوهر همشيره آشنا بودند با ما. چند دفعه منزل هر يك رفتيم» .
در نجف نيز اشاره به اجداد خود دارد آنجا كه مى نويسد: «ديشب منزل محمدحسن پسر مرحوم محمد هادى نايينى بوديم. . . صبح به اتفاق او رفتيم در وادى السلام زيارت هود و صالح. . . و فاتحه براى همه اهل قبور به خصوص مرحوم جد خود آقا سيد مؤمن و مرحوم دايى ميرزا ابوالحسن و مرحوم ملاحسن خواندم» .
زمانى كه در بازگشت به گلپايگان مى رسد، خبر درگذشت چهارمين پسر خود را مى شنود. وى تأكيد مى كند كه چهار پسر داشته و همه مرده اند و اين آخرين آنها بوده است: «عصرى محمد جامه دار اصفهانى از اصفهان آمده بود برود به عتبات عاليات. آمد منزل ما. از خبرهاى غم اندوزى كه داد وفات فرزند رشيدم عليرضا بود كه حاصل عمرم او بود. و ديگر الحال پسرى براى من باقى نمانده. پس از آنكه خدا چهار پسر خوب به من مرحمت فرموده بود همه رفته بودند. اين يكى كه از همه بزرگتر بود مانده بود و چند سال بود كه عليل بود و رمد چشم پيدا كرده بود، و صدمه فوق العاده از بابت اين چشم خورد. عجالتاً از آلام و اسقام دنيا آسوده شد، و اين پير بيچاره را در صد هزار همّ و غم گذاشت. خدا كند كه ذخيره آخرت اين روسياه باشد، و آمرزيده و رستگار باشد و به من بعد از مردن ملحق شود، و من به سادات و موالى خود ملحق شوم. به كلّى از دنيا دلتنگ و ملول شده ام، بعد از فقدان او» . اما چنان كه در شرح حال وى آمده، از همسر دومش سه دختر داشت و سپس همسر ديگرى اختيار كرده كه از وى دو پسر و يك دختر به دنيا آمده اند.
سفرنامه سيد حسن موسوى اصفهانى (در ٣٢٨ صفحه و به خط وى كه نزد خانواده نگهدارى مى شده [صفحات زوج موجود در متن مربوط به نسخه است] و توسط آقاى حميدرضا نفيسى (1)در اختيار بنده قرار گرفت) در مقايسه با آثار
ص: 22
سفرنامه اى كه طى سه چهار دهه قبل و بعد از آن در اين حوزه ادبى و نگارشى پديد آمده، از امتيازات و ويژگى هاى خاصى برخوردار است.
سفر وى از چهارم جمادى الثانيه سال ١٣١5 مصادف با دهم آبان ١٢٧6 ش آغاز و روز ٣٠ جمادى الاولى سال ١٣١6 مصادف با ٢5 مهر ١٢٧٧ پايان مى يابد.
تقويم تطبيقى سفرنام حج ميرزا حسن موسوى اصفهانى
(١٣١6- ١٣١5 ه. ق) ، (١٢٧٧-١٢٧6 ه. ش) ، (١٨٩٨-١٨٩٧ ميلادى)
><نمايش تصوير
ص: 23
به اجمال، توقف گاه هاى وى نيز به اين شرح است:
نائين ٧ روز، جندق ١٠ روز، حسينيان 4 روز، مشهد 5٠ روز، استامبول ٨ روز، اسكندريه 4 روز، مكه ٢٨ روز، مدينه ١١ روز، جبل ٧ روز، كربلا ١6 روز، نجف و كوفه ١٢ روز، كاظمين ٩ روز، كرمانشاه ١٣ روز كه در جمع ١٧٢ روز مى شود، در منازل ديگر توقف كمترى داشته اند لذا ذكرى از آنها نشد.
منازل طى شده با چهارپا بالغ بر ١5٠ منزل، حضور در قطار حدودا 5/٣ شبانه روز ودر كشتى 5/١6 شبانه روز بوده است. اطلاعات عرضه شده در سفرنامه براى استخراج زمان، مسافت و سرعت مركب در طول راه با دقت خوبى ارايه شده و با اطلاعات امروزى و نقشه هاى مقياس دار مطابقت دارد. بدين ترتيب مسافت پيموده شده حدود ١١٢٣١ كيلومتر است، شامل ٢4١٢ كيلومتر با قاطر، يابو و الاغ با سرعت ٣ تا 5/4 كيلومتر، ١5٩٨ كيلومتر با شتر با سرعت حدود 6 تا ٩ كيلومتر در ساعت، ٢4٠ كيلومتر با گارى چهاراسبه با سرعت حدود 6 كيلومتر در ساعت، ٢٠٣6 كيلومتر با قطار با نيروى بخار و سوخت نفتى و با سرعت ١4 تا ٣6 كيلومتر در ساعت و 4٩45 كيلومتر با كشتى بخار با سرعت ١4 تا ٣٠ كيلومتر در ساعت بوده است. (1)
آگاهيم كه اين قبيل سفرنامه ها مشتركات فراوانى دارند و از ادبيات واحدى پيروى مى كنند. گزارش راه و شهرها و روستاها و قيمت اجناس و تازه هاى بلاد همراه با ذكر فواصل و اوزان و انواع پولها تا بيان سختى ها و مشقات راه و نيز بيان اجحافاتى كه مأموران گمرك و اعراب بدوى و دولتها در حق آنان دارند، از مسائلى است كه به طور مشترك در اين سفرنامه ها آمده است. صد البته اين مشتركات، هم از نظر بيان كمى و هم كيفى يكدست نبوده و به علاوه هر كدام به گوشه اى از همين موضوعات پرداخته اند كه اطلاعات شان مكمل آگاهى هاى ديگران است. در عين حال، برخى از سفرنامه ها حاوى آگاهى هاى متفاوتى هستند كه به دليل روحيات خاص نويسنده و حساسيت هاى شخصى او است. در مجموع و به طور كلى بايد گفت اطلاعات اين
ص: 24
سفرنامه ها كه يكى از جالب ترين آنها را در اينجا مرور خواهيم كرد، اطلاعاتى نادر، و در فهم زندگى اقتصادى و اجتماعى و گاهى سياسى آن روزگار و ابعاد ديگر بسيار مؤثر و روشنگر است.
نويسنده فردى روحانى از خاندان علم و سيادت و علاقه مند به مكتب شيخيه، مطلع از نصوص دينى و متدين و متعبد به آن است كه پدرش نيز اهل علم بوده و والدينش در وقت نگارش سفرنامه هر دو در كربلا مدفون بوده اند.
وى اين سفر را با عشق و علاقه از چهارم جمادى الثانيه سال ١٣١5 آغاز كرده و پس از نزديك به يكسال آخرين يادداشت خود را روز سه شنبه اول جمادى الثانيه سال ١٣١6 نوشته شده است. بدين ترتيب اين سفر مقدس و طولانى ٣5٢ روز يا يك سال و چند روز كم به درازا كشيده است.
بخش نخست اين سفرنامه، سفرنامه مشهد است كه تقريبا به لحاظ روش ثبت و نگارش مستقل است، اما به دليل اين كه نويسنده بعد از اقامت در مشهد از آنجا راهى حج شده و سفرنامه را ادامه داده است؛ در واقع يك سفرنامه محسوب مى شود. از عبارت نخست او مى توان حدس زد كه از اول قصد نگارش سفرنامه اى يكپارچه را داشته است و تنها بعد از مشهد است كه سفرنامه را به صورت روزانه نوشته است: «اين سفرنامه اى است كه مى نويسد او را حسن بن ابرهيم موسوى اصفهانى هنگام مسافرت او به مشهد مقدس حضرت رضا (ع) و ساير مشاهد مشرّفه حضرت رسول (ص) و ساير ائمه هدى (ع)» .
وى هدف خود از نگارش اين سفرنامه را اين مى داند كه «يادداشتى باشد از اين حقير از براى بازماندگان و ساير رفقا و اخوان، و تذكره از براى خود اين عاصى تبه روزگار» . در پايان سفرنامه مشهد نيز نوشته است كه قصد دارد در سفر حج نيز روزنامه سفر خود را بنويسد: «و بهتر آن است كه وقايع از اينجا تا مكه معظمه را اگر خدا روزى كرده باشد و از آنجا به بعد را اگر حياتى باشد، روزنامه كنم، و تفصيل هر روزى را از وقت خروج در تِلو آن روز معروض دارم تا متبين و واضح باشد، و عنوان على حده براى آن ذكر مى كنم» .
ص: 25
نگارش سفرنامه مشهد در روز چهارشنبه ٢ شوال ١٣١5 ق تمام شده است.
مدت اقامت وى در مشهد نزديك به دو ماه بوده است، به طورى كه نوشته است: «تا حال دو ماه سه چهار روز كم است كه به منّت الهى در اين ارض قدس مشرفيم و اگر خدا بخواهد همين دو روزه از سمت عشق آباد، عزيمت سفر بيت الله الحرام را داريم» .
اين سفرنامه در مقايسه با سفرنامه هاى ديگر ايرانى و شيعى اين امتياز را دارد كه نويسنده طى آن مرقد يازده امام را نيز زيارت كرده است. آغاز آن از اصفهان به سمت مشهد، از راه كوهپايه، انارك، جندق، كوير، سبزوار به مشهد منتهى شده و پس از آن، به قصد حج، از مسير عشق آباد به باكو و از آنجا به استانبول، اسكندريه، سوئز، جده، و پس از زيارت حرمين، از راه جبل، به عتبات آمده و سپس از طريق قصرشيرين وارد ايران شده و با عبور از شهرهاى مختلف وارد اصفهان شده است. بدين ترتيب كتاب حاضر، همزمان، سفرنامه مشهد، حج، و عتبات است و از اين جهت اثرى متفاوت به شمار مى آيد.
يكى از ويژگى هاى اصلى اين سفرنامه تمركز همزمان روى مسائل شخصى است كه خود بيانگر بسيارى از مسائل اقتصادى و اجتماعى است، و در عين حال روى مسائلى چون بيان آثار تاريخى، و همين طور آگاهى هاى جغرافيايى و شهرى كه هر كدام سرجاى خود قابل استفاده است و به صورت كلى، جُنگى از اطلاعات در زمينه هاى مختلف مى باشد. بخش شخصى اين سفرنامه عمدتا شامل حركت در مسير، اقامت براى استراحت، نماز خواندن، خريد و خوراك، حمام رفتن و تمامى نكاتى است كه مربوط به زندگى خصوصى نويسنده مى شود. به همين دليل است كه صدها بار بحث از كشيدن قليان يا طبخ پلو، يا تاس كباب، يا ماست و غيره و غيره شده و به هيچ روى نويسنده كه هدفش دقيقا بيان همين نكات بوده، از نوشتن آنها باز نمى ماند. به عبارت ديگر، اين متن، دستورالعملى دقيق همراه ذكر جزئياتى است كه مى تواند براى كسانى كه قصد اين سفر را دارند يا به تجربه هاى آن نيازمند هستند، سودمند باشد.
ص: 26
كتاب از ادب نگارشى سليسى برخوردار است؛ جملاتى كوتاه كه گاهى خيلى كوتاه است. كلمات و تركيبات قابل فهم كه به هيچ روى رنگ و لعاب برخى از متن هاى دشوار قاجارى را ندارد. مؤلف تلاش كرده است اسامى را درست ضبط كند، اما به هر حال در وقت عبور از شهر يا روستايى، نتوانسته نام دقيق را به دست آورد. گاه با ترديد نوشته، گاه همان را كه شنيده ضبط كرده است. براى نمونه طرابوزان را دروبيزن نوشته است. چنان كه در وقت رسيدن به سامسون مى نويسد: «آن را گرسانش گويند. صحيحش را نمى دانم» . بعد از آن هم همين شهر را صمصام ناميده است. گاهى هم اگر چيزى را دريافته، بعد از آن تصحيح كرده است.
به ندرت، از برخى از كلمات محلى اصفهانى استفاده كرده است. چنان كه جايى كلمه «بشنه» به معناى بدنه ديوار كه گچ يا كاهگل مى شود ياد كرده است. يا آن كه نوزده، نونزده و سيزده سينزده و «جوى» را «جوب» نوشته مى شود. متن موجود بر اساس همان نسخه تصحيح و مقابله شده و عناوين و تيترها همگى از مصحح مى باشد. على القاعده اين عناوين بايد كروشه مى داشت اما براى آن كه كروشه اضافى متن را خراب نكند از آن صرف نظر شد.
در زندگينامه مؤلف اشاراتى به تحصيل وى نزد حاج محمد كريم خان رئيس شيخيه كرمان و نيز نزد حاج ميرزا محمدباقر بن محمد جعفر اصفهانى ملقّب به سركار آقا همدانى شد.
به طور كلى بايد گفت شيخيه منسوب به شيخ احمد احسايى (١١66 - ١٢4٢) است، مشربى كه سيد كاظم رشتى (١٢١٢ - ١٢5٩) دنباله آن را گرفت. مدعيانى به عنوان جانشين مطرح شدند كه هر كدام برداشتى از مطالب استاد داشتند و افراطى ترين آنها ميرزا على محمد باب بود كه بابيت را به راه انداخت. شيخى گرى عليه بابيه پديد آمد و به تدريج خود به دو گرايش تبريز و كرمان تقسيم شد.
نخست رهبرى تبريز با ميرزا شفيع تبريزى جد شهيد ثقه الاسلام بود و
ص: 27
نزديك ترين مشرب به مشرب اصولى ها كه البته در مشرب احقاقى ها ادامه يافت. (1)
دوم رهبرى جريان كرمان با حاج محمد كريم خان (م ١٢٨٨) . فرد اخير كه از علم و ثروت و قدرت و اعتبار حكومتى برخوردار بود، مدرسه علميه ابراهيميه را بنياد گذاشت و شاگردانى را به بلاد مختلف فرستاد از جمله ميرزا محمد باقر «سركار آقا» (م ١٣١٩) را به همدان فرستاد. در آنجا منازعه ميان متشرعه و شيخيه بالا گرفت كه در سال ١٣١5 سبب درگيرى و كشته شدن عده اى از جمله حاجى عبدالرحيم نامى شد و به دنبال آن ميرزا محمد باقر به جندق رفت. وى كه به لحاظ نپذيرفتن وحدت ناطق و تأكيد نمودن روى كثرت مراجع، با محمدخان فرزند كريمخان درگيرى فكرى پيدا كرد، حوزه [و طبعا مشرب] تازه اى درست كرد كه باقريه نام گرفت. گفتنى است كه حاج محمدرحيم خان پسر بزرگ حاج محمد كريم خان نيز كه نتوانست جانشينى پدر را به دست آورد و كار در اختيار حاج محمد خان افتاد، به تهران رفت و باقريه خور و بيابانك و جندق هوادار وى بوده گاه به شيخيه حاج محمدرحيم خانى نيز شهرت دارند. نويسنده اين سفرنامه، يعنى سيد حسن موسوى اصفهانى كه در كرمان و همدان تحصيل كرده و خود از علماى بزرگ شيخيه بود، متمايل به همين جريان باقريه است، جريانى كه ادامه رهبرى شيخيه كرمان را توسط فرزند حاج محمد كريم خان قبول ندارند. نويسنده ما رساله اى هم در رد وحدت ناطق دارد كه در ميان تأليفاتش گذشت.
نويسنده كه از رجال شيخيه به شمار مى آيد در اين كتاب به موضوعات مربوط به سفر پرداخته و در آن ميان، تنها اشارات پراكنده اى در ارتباط با تعلق خاطر ايشان به جريان شيخى وجود دارد.
شيخى هاى باقرى اين زمان از نائين تا جندق و نيز در مشهد حضور داشتند و ايشان كه به احتمال براى ديدار با آنان از اين مسير آمده، به مناسبت به آنان اشاره و از حشر و نشر خود با ايشان ياد كرده است. شايد وقتى از نائين ياد مى كند كه «در
ص: 28
نايين خانه جناب آقاى محمد قليخان - سلّمه الله - كه از آقايان و علماى آنجا هستند، منزل كرديم. الحق پذيرايى خوبى فرمودند. هشت روز در آنجا بوديم، و چند روز على الصباح به خواهش و فرمايش ايشان مذاكره علمى مى شد» اشاره به جلساتى باشد كه وى به عنوان يك روحانى شيخى با مريدان و هم فكران داشته است.
مى دانيم كه مردم جندق از همان روزگار شيخى مذهب و به قول نويسنده ما اهل ايمان بوده اند. به همين دليل از وى استقبال شايانى شده است: «چند نفر از جندق به آنجا استقبال آمدند. يك فرسخ و نيم راه بود تا جندق. عصر بلندى به آسياى نيم فرسخى جندق رسيديم. جناب مستطاب آقا سيدهاشم و جناب آقاى آقا ميرزا ابوتراب با جمعى از رفقا تا آنجا به استقبال آمده بودند، و نهايت لطف و مرحمت را فرموده بودند. به اتفاق ايشان سوار شده وارد جندق شديم» .
وى همچنين نوشته است: «عجالتا تمام اهلش اهل ايمانند. خارج از طريقه خود در آنها ديده نمى شود» . طبيعى است كه روحانى ما هم ميان آنان محترم بوده و در جريان اين سفر و با ورود به جندق «در منزل جناب آقاى سيد هاشم - سلمه الله - كه از اخيار علما و حكما است و رييس و مطاع همه اهل آنجاست» منزل داشته است. در انارك هم شمارى شيخى بوده اند و مولف نوشته است: « اهل ايمان در انارك نيز بسيار بودند. طالب استماع مطالب علميه هستند»
در كل، سيد حسن، فردى متعبد و متدين است و قرآن خواندن بعد از نمازش، حتى روى مال يعنى بر سر يابو و الاغ هم ترك نمى شود. هر بار غسل جمعه مى كند، و اگر روز پنج شنبه ترس آن داشته باشد كه جمعه آب براى غسل پيدا نكند، احتياطا غسل مى كند.
زمانى هم كه به عشق آباد مى رود توجه دارد كه در آنجا بابى ها نفوذى دارند و از جمله از حمام بابى ها ياد كرده و سپس در باره منزل محل اقامتش مى نويسد: «منزل ما در آنجا در سراى حاجى محمدتقى ميلانى كه مى گويند شيخى بوده، بود. در يكى از حجرات فوقانى او كه درش رو به خيابان و بازار وا مى شد، منزل داشتيم» .
در طول سفر، چند بار مريض مى شود و احساس نگرانى مى كند. يك جا از
ص: 29
خداوند مى خواهد از اين سفر سالم برگردد اما در سفرى كه به كربلا مى رود در آنجا جان او را بگيرد: «خداوند به حق محمد و آل محمد - عليهم السّلام - ما را از ناخوشى و موت و فوت در اين سفر حفظ فرمايد. جمعى به انتظارند و از اين سخت تر براى آنها نمى شود كه خبر مرگ براى آنها ببرند، و از فضل و كرم خود سفرى ديگر روزى فرمايد كه بيايم به كربلا و آنجا ناخوش شوم و بميرم. از زمانى كه خود را شناخته ام تا حال، اين خواهش را از امام زمان - عجل الله تعالى فرجه - دارم. اميدوارم كه مرا مأيوس نفرمايد و از فضل خود به مراد برساند» .
زمانى كه در مكه فرصت طواف مستحبى پيدا مى كند، و به رغم اين كه حالش چندان مساعد نيست، مى نويسد: «سه طواف كردم: يكى براى شيخ مرحوم [مقصود احسائى است] و يكى براى سيد مرحوم [سيد كاظم رشتى] و يكى براى مرحوم آقا كه على القاعده بايد حاج محمد كريم خان باشد.
قبر شيخ احمد احسائى در بقيع در فاصله كوتاهى از قبور ائمه عليهم السلام بود و وى چندين بار اشاره دارد كه بر سر قبر وى رفته و فاتحه و يس خوانده است: «سر قبر مطهر شيخ مرحوم - اعلى الله مقامه - زيارتى و سوره ياسينى خواندم» .
در كربلا نيز به سراغ خانواده سيد كاظم رشتى رفته مى نويسد: «رفتيم سر نهر حسينيه، غسل زيارتى كرديم. بعد مراجعت كرديم از سمت خانه سيد مرحوم - اعلى الله مقامه - در بيرونى خانه روى نيمكتى قدرى نشستيم. جناب آقا سيد قاسم نوه آن بزرگوار بيرون نبود. ما هم نخواستيم كه بيرون آيند. داماد ايشان قدرى نزد ما نشست. بعد برخاستيم رفتيم حرم محترم. بعد آمديم منزل» .
اين علاقه تا كرمانشاه كه آثارى از شيخ احمد احسائى در آن بوده، ادامه مى يابد: «چند دفعه با ايشان [آقا محسن كرمانشاهى پسر عمو و پسر خاله جناب شيخ عبدالرحيم؟] رفتيم به گردش باغ شاهزاده محمدعلى ميرزا [پسر فتحعلى شاه و حاكم غرب كشور] و مسجد او كه در جنب باغ است كه شيخ مرحوم - اعلى الله مقامه - در آن نماز كرده اند، و مسجد جمعه كه نيز در آنجا نماز فرموده اند. . . دو كتاب از مرحوم شيخ على پسر مرحوم شيخ - اعلى الله مقامه - در خانه آن جناب آقا محسن
ص: 30
زيارت كردم. يكى نهج المحجه كه در اثبات امامت و مثالب و بدع مخالفين نوشته بود، و ديگرى مختصرى در نصرت والد مادر ماجد خود در اعتقاد به معاد جسمانى؛ بسيار خوب نوشته بود. جزاه الله خير الجزاء و افضل الجزاء و اوفر الجزاء» .
اطلاعات جزئى تر و گاه مبهم در اين سفرنامه در ارتباط وى با شيخى ها هست كه آقاى حميدرضا نفيسى در يادداشتى كه در باره خاندان نفيسى نوشتند و ما در صفحات پيش آورديم، آورده اند.
در اينجا مرورى بر مهم ترين نكات موجود در سفرنامه در برخى از موضوعات خواهيم داشت.
نوع نگارش سفرنامه و ثبت اسامى افراد و روستاها و نيز گزارشى كه از رخدادهاى جارى سفر مى دهد نشان مى دهد كه وى به عت آنچه را لازم مى دانسته، مى نوشته است تا فراموش نكند. اين نگارش گاه در همان لحظه، يعنى به محض رسيدن به منزل و گاهى - حداكثر - يكى دو روز بعد از آن بوده است. تعبيراتى كه وى در اين باره دارد، به خوبى اين وضعيت را نشان مى دهد. وى پس از عبور از سبزوار و نيشابور، مقايسه اى ميان مردم اين دو شهر داشته و مى نويسد: «بازارش [نيشابور] مشتمل بر دكاكين بسيار و چند مدرسه و مسجد جامع و غيره است، اما به اعتبار سبزوار نيست و اهلش هم از قرار مذكور به آن اعتبار و تموّل اهل سبزوار نيستند. اهل آن، جنبه قشريتشان غلبه دارد، و اهل سبزوار جنبه ذوقشان. نعمتش بد نيست. . . . اين نسخه را در نيشابور در همان شب ابتدا به نوشتنش كردم» .
از برخى از موارد بر مى آيد كه نكاتى بعدها اصلاح يا نوشته شده است. براى نمونه از شخصى از همراهانش ياد مى كند و مى نويسد: «دگر او را نه در راه ديديم و نه در مشهد مقدس» .
در موارد خاصى دقيقا كلمه «الان» را بكار مى برد كه نشان مى دهد فى الحال آنها را نوشته است. وقتى در كشتى به سوى استانبول مى رود، مى نويسد: «اينجا جرأت
ص: 31
نمى كنيم حمام برويم. به جهت آنكه مى گويند ارس و مسلمانش مخلوط به هم اند، و همه در يك حمام مى روند. خيال داريم كه اگر خدا بخواهد اسلامبول حمام برويم. اما مشكل به عيد نوروز برسم. زياد از اندازه چرك شده ايم. از ارض اقدس تا اينجا ديگر به حمام نرفته ايم. نزديك است از زيادتى چرك و كثافت ناخوش شويم. الان مشغول چاى خوردن هستيم. چند نفر از حمله دارها هم نزد ما هستند. زياد دلتنگم از توقف در اين خراب شده. خدا بزودى خلاصى مرحمت فرمايد» .
نويسنده ما در يكى دو سه روز اول ورود استانبول بيمار بوده و نتوانسته است چيزى بنويسد، اما وقتى قدرت نوشتن يافته بر آنچه گذشته، مرور كرده و نوشته است: «از آن روزى كه وارد شده ايم حال خوشى نداريم. به خصوص حقير كه از ديروز عصر تا حال سرم به جاى خود نبود، و همه اش خوابيده ام. حالا به كمال كسالت اين چند كلمه را نوشتم» . زمانى هم كه در شهر سوئز نشسته و در باره اقامتش در آنجا سخن مى گويد، همان لحظه مى نويسد: «الآن اينجا كه نشسته ام مقابل با پشت بام هاى فرنگى ها هستم كه در آنها ظرف هاى گل هاى رنگارنگ بسيار خوب گذاشته است كه همه از آنها پيدا و نمايان است و بسيار باصفاست.»
در اواخر سفر هم كه از كرمانشاه به سمت اصفهان مى آيد در جايى مى نويسد: «الان در مسجد مقابل كوه مرتفعى و صحراى باصفايى و آب جوى روانى نشسته، اين چند كلمه را محض يادگارى نوشتم» .
در اين سفرنامه بارها نام ميرزا رضا را مى شنويم، برادر نويسنده كه همه جا در كنار اوست و مثل يك خادم و آشپز كارهاى او را انجام مى دهد.
ميرزا رضا يا به عبارت بهتر ميرزا محمد رضا صاحب فرزندان متعددى بوده است كه در نسب نامه اى كه آقاى مهندس حميدرضا نفيسى به بنده دادند اسامى آنها عبدالجواد [داماد سيد حسن و شوهر علويه خانم دختر نويسنده ما] محمود، على محمد، ميرزا مهدى، صديقه، معصومه، عاليه، فاطمه و رباب آمده است. گذشت كه
ص: 32
وى در سفر ديگرى به حج، در ميانه راه درگذشته است. اين ميرزا عبدالجواد خاطرات زندگى اش را نوشته كه با عنوان « از طبابت تا تجارت» به كوشش مهدى نفيسى چاپ شده است. در آنجا اطلاعاتى در باره خانواده اخوت موسوى آمده است.
اما ميرزا رضا، همدم اصلى نويسنده در اين سفر است، به طورى كه اگر اين برادر مريض شود يا در كنارش نباشد، دلگير شده و اظهار ناراحتى مى كند: «خيلى اوقاتم تلخ شد. قدرى فرياد و داد سر برادر و رفيق كرده كه چرا مرا و مال ها را واگذاشتند و رفتند پى راحتى خود» . از روى اين كتاب مى توان روشن كرد كه اين آشپز در طول اين سفر چه غذاهايى پخته، چگونه مواد آن را فراهم مى كرده و مهم تر آن كه چه ارادتى به برادرش داشته است. وقتى به مشهد مى رسند «ميرزا رضا و ميرزا عبدالكريم با مالها رفتند به سراغ منزل، و حقير روانه شدم به جهت مشرّف شدن و عتبه بوسى» . البته ميرزا عبدالكريم به اصفهان باز مى گردد و نويسنده ما «حقير با ميرزاى اخوى مشرف مى شويم» . دهها بار با شبيه اين عبارات آشنا مى شويم كه «آن شب ساعت يك و نيم ميرزا رضا طبخ چلو كرد، و سه از شب گذشته كشيد. بسيار خوب چلوى شده بود. خورشش سيب زمينى قرار داده بود. خوب شده بود» .
در جاى ديگرى هم مى نويسد: «آش رشته امروز هوس كرديم. ميرزا رضا پخت. بسيار خوب شده بود. خدا او را حفظ كند كه در اين سفر منتهاى زحمت را كشيد» . به نظر مى رسد حقيقتا همين طور است، زيرا تمامى كارهاى عمومى و اجرائى را اين برادر انجام مى داده است.
اشاره شد كه ميرزا عبدالجواد فرزند همين ميرزا رضا است كه پزشكى را نزد شاهزاده محمد حسن ميرزا اشرف الحكما كه پزشكى را در دارالفنون خوانده بود، فرا گرفت و مدتى در اصفهان طبابت كرد و بعد به تجارت پرداخت كه در كار خويش موفق بود. وى به سال ١٣٢4 ش درگذشت. بر اساس دست نوشته هاى وى كتاب از طبابت تا تجارت تدوين و منتشر شده است.
ص: 33
توجه نويسنده آثار تاريخى، جداى از گرايشى كه به هر حال هر سفرنامه نويسى براى ثبت ديده هاى خود دارد، سفرنامه حاضر را از نوعى زاويه «تاريخى» بودن برخوردار كرده و نشان مى دهد كه نويسنده حساسيت هاى ويژه اى روى اين قبيل آثار بويژه شرح حرم امام رضا - عليه السّلام - دارد، گرچه همان طور كه شاهديم، در مكه و مدينه، مع الاسف اين حساسيت بسيار كم شده و اطلاعات ارائه شده از اماكن و آثار آنجا بسيار كم است. در اين باره احتمال مى دهيم دليل مسأله بيمارى وى بوده كه به اختصار برگزار كرده است. در اين زمينه، آگاهى هايى كه وى در باره مشهد و به خصوص استانبول مى دهد، هرچند در مورد دوم كلى است، قابل توجه است. در اينجا فقط به نمونه هايى اشاره مى كنيم.
در باره جندق و واقع شدن وى ميان كوير و عدم دسترسى آسان به آن مى نويسد: «مى گويند محبس انوشيروان بود. از شاهزادگان و بزرگان بسيارى را در آنجا حبس نموده اند تا آنكه مرده اند، و واقعاً محبس است، اگر كسى را آنجا حبس كنند، به خودى خود نمى تواند از آنجا فرار كند. از هر سمت كه برود از بى آبى و بى نانى و طول مسافت تلف مى شود» سپس مى افزايد: «قلعه عظيمى دارد در نهايت استحكام و بلندى ديوارها و طول و قطر برج ها، اما بيشتر اهل جندق اين اوقات در خارج قلعه خانه دارند» . در باره قلعه انارك نيز آنچه شنيده، آورده كه جالب است: «قلعه تازه ساز خوبى دارد. مى گويند در اوائل دولت شاه شهيد ناصرالدين شاه قاجار ساخته شده است، يعنى مرحوم محمد شاه بنا داشته، و فرمان داده بسازند، ولى عمرش وفا نكرده، از قرار گفته خودشان در آن زمان بلوچ دستبرد برده اند به آنجا و شتر زياد از آنها برده اند، با اموال و اثقال. چند نفر از ابطال اهلش تعاقب آنها كرده اند و تمام آنها را كشته اند، و دو نفرى از آنها اسير كرده اند و تمام آنچه برده اند، پس آورده اند. اين خبر كه به مرحوم محمد شاه رسيده، نهايت امتنان را از آنها پيدا كرده، و عزم كرده كه قلعه براى آنها بنا گذارد» .
وى در وقت عبور از كوير از دشوارى و سختى و وحشت غريبى كه در آن مسير
ص: 34
وجود دارد، مى گويد: «راه بدى است. آدم عاقل به اختيار پا در اين راه نمى گذارد و من وصيت مى كنم به كسان و رفقاى خود كه هرگز از اين راه پر خوف و خطر نيايند» . در اين مسير كه مسافران اندكى از آن مى گذشتند، وى پديده شگفتى ديده و مى نويسد: «در جايى از اين كوير گويا اواسطش كاشى شكسته بسيار ديده شد.» گفتند سنوات قبل، حضرات نائينى، بار كاشى داشته اند. از اينجا مى گذاشته، بلوچ بر سر آنها ريخته و تمام كاشى هاى آنها را روى هم ريخته و شكسته و شترها را برده، وقت آمدن طرف دست راست نشان دادند. جايى را گفتند در اينجا بوده و حالا هم اگر كسى برود آنجا بسا كاشى درست پيدا كند و آن تكه هايى كه در ميان راه افتاده بود، بعضى را نشان دادند. ملاحظه كردم كه هيچ دخلى به كاشى هايى كه حالا در نائين مى سازند ندارد. بسيار خوشگل و خوش نقش و خوش لعاب بود. با چينى چندان فرقى نداشت بلكه از اين چينى هاى وسط بهتر بود، و همين طور خورده هايش در راه ديده مى شد تا آخر كوير كه زمين دق است. بعضى گفتند تاريخ اين كاشى ها در روى بعضى از آنها ديده شده از سيصد يا پانصد سال قبل است» .
در مسير مشهد، و در سبزوار، به مزار ملاهادى سبزوارى رسيده و سعى كرده است اطلاعات تازه اى در باره آن به دست دهد: «از اين كاروانسرا چند قدمى كه مى گذرى در طرف دست راست، وقت رفتن، مدفن حاجى ملاهادى سبزوارى حِكمى است. جاى باصفاى خوبى است. بقعه و صحن و باغچه ها و حوض آب و نهر آب دارد. خودش در وسط بقعه مدفون است. ضريح هم دارد. پشت سرش، پسربزرگش ملاّمحمد مدفون است. در ارسى مفروش، زنش مدفون است. از زمين برآمدگى نداشت. روش فرش بود. سيدى خادم او بود. مى گفت: من درحيات او هم خادم او بودم. بعد از مردنش خوابش ديدم كه گفت، مواظب قبر من باش و بعضى چيزها، يعنى از قبيل كرامات از او نقل مى كرد، و مى گفت اينجا زمين بود ملكى خود او، وصيت كرده در زمين خودش دفنش كنند. بعد مستوفى الممالك سابق كه مرد، از ارادت و اخلاصى كه به او داشت عمارت كرده و صحن و بارگاهى براى او ساخته» .
كامل ترين توضيحات نويسنده در باره اماكنى كه وى ديده است، مربوط به حرم امام
ص: 35
رضا - عليه السّلام - است. در اين زمينه جزئيات جالبى را بيان كرده و در باره برخى از بانيان يا نكات ديگر به آنچه شفاهاً شنيده بسنده كرده است كه البته نيازمند بررسى است. در واقع اطلاعات تاريخى وى در باره برخى از كتيبه ها نيازمند بررسى تاريخى است و بدون آن بسا قابل استناد نباشد. «حرم بسيار باشكوهى است. اطرافش همه كاشى هاى قيمتى سنگين است و بر آنها، يا سوره قرآنيه ثبت است يا احاديث. . . گفتند سلطان سنجر اين كاشى را كرده» . منبع برخى از مطالب او كشيك هاى حرم مطهر بوده اند: «مى گويند ميرزا آقاى صدراعظم آيينه كرده، و گنبد مطهر دو طبقه دارد. طبقه زيرى از قرار مذكور همان گنبد هارونى است، و گنبد رويى را شاه عبّاس صفوى ساخته و رويش را آجر طلا كرده. . . آقاميرزا باقر خادم در كشيك پنجم مى گفت كه بر روى خود قبر منوّر صندوقى از چوب عود است كه دانه نشان است و اطراف اين صندوق فرش بلور است و بعد از آن ضريح فولادى است مطلاّ و بر روى آن ضريح ديگرى است از فولاد كه جواهرنشان است. و بعد از آن پنجره برنج دور تا دور نصب كرده اند كه كسى اين جواهر را سرقت نكند و بعد از آن ضريح فولادى است كه ظاهر است و دسترس و محل تقبيل خلايق است. و در پايين پاى مبارك اين ضريح درى است از طلا و جواهرنشان كه مرحوم فتحعلى شاه ساخته و تقديم كرده» .
نويسنده گاهى خطوط روى برخى از سنگ قبرها را آورده و حتى دو نمونه را مقايسه كرده كه سنگ قبر «محمد ولى ميرزا» پسر فتحعلى شاه است كه با تواضع نوشته است: «اين قبر به عبد عاصى روسياه تبه روزگارى است كه اميد ندارد به جز به لطف خدا و پيغمبر خدا و ائمه هدى» . و در عوض روى سنگ قبر حاجى ميرزا نصر الله كه از علما بوده القاب عجيب و غريب آمده كه اسباب شگفتى مؤلف شده است. وى با اشاره به سنگ قبر محمد ولى ميرزا گويد: «بسيار بسيار خوشم آمد از اين جور مضمون، با اينكه در عداد ظلمه و اهل دنيا بود، اين طور اظهار عجز و خشوع كرده و بسا آنكه به همين واسطه خدا او را بيامرزد» . توضيحات وى درباره حرم مفصل است و پس از آن اشاره قتلگاه و قبرستان دارد و اين نكته او لطيف است كه «بعد از اين قبرها مكانى و خانه اى است كه مشهور به قدمگاه است. آنجا در
ص: 36
اطاقى، سنگى نصب است كه جاپا دارد. مى گويند جاپاى حضرت امير است. و سنگى ديگر در آنجا است كه هريك از دو طرفش بر روى سنگ گذاشته است. مثل ديگى كه بر سر بار باشد. مى گويند اين سنگى كه حضرت رضا شكم مبارك بر آن ماليده اند، و صحت اينها معلوم نيست. اسباب مداخلى است براى مردم» . در ادامه از مردم مشهد هم ياد كرده و گويد: «اهلش غالباً كله خشك و متكبّرند. ملاى معتبرى اين اوقات ندارند» .
وقتى از بادكوبه يا همان باكو سخن مى گويد، توجه دارد كه اين شهر و اراضى آن از جمله هيجده شهرى بوده كه روسها از ايران گرفته اند. «خلاصه بادكوبه شهر بسيار عظيم معتبرى است. از آن هفده يا هيجده شهرى است كه روس از ايرانى گرفته» . پس از آن از آثار تاريخى اش سخن گفته، مى نويسد: « قلعه قديمش حالا هست. بسيار قلعه محكم عظيمى است. همه اش از سنگ است، عمارت هاى بسيار عالى منقحى در اين شهر بنا كرده اند. روس ها كنايس متعددى دارد كه همه اش در نهايت علو و رفعت و صفاست. به خصوص يك كنيسه اعظمش كه انسان حيران مى شود از مشاهده آن. به خصوص رفتم پاى آن از بيرون ملاحظه كردم، حيران شدم. همه اش از سر تا پا از سنگ تراشيده است. مثل آجر تراشيده اند و گل و بته از آن در آورده اند. همه كنايسش اين طور از سنگ تراشيده است. همه عماراتش چنين است» .
بناهاى استانبول نيز نظر او را در همان آغاز ورود جلب كرده است: «عمارت ها خيلى عالى و منقح و باشكوه بود و هرچه پيش مى آمديم پاكيزه تر و عالى تر مى شد. غالب لب دريا بود بلكه بعضى تا نصف يا كمتر در خود آب واقع بود. مسجدهاى متعدد با مناره ها خوش تركيب زياد در هر دو طرف ديده شد. گفتند: روس، عمارت ها و شهرهاى خود را از روى عمارت ها و شهرها رومى برداشته. خيلى تعريف داشت» .
به جز شهر استانبول كه وى گزارشى كلى از مساجد آن مى دهد، نويسنده در اسكندريه دقيقا به قصد ديدن آثار تاريخى روانه شده و به اجمال نكاتى را در باره مهم ترين ديدنى هاى اين شهر بيان مى كند: « اول رفتيم به ميدان محمدعلى پاشا. عجب راهى و عجب جايى و عجب ميدانى بود. به نوشتن نمى آيد. عمارت هاى بسيار
ص: 37
عالى معتبرى. . . همچنين باغچه ها و گل هاى رنگارنگ غريب و عجيبى ديديم. مجسمه هاى عجيب و غريبى در بعضى از دكاكين و باغچه ها ديديم. . . . تصوير محمدعلى پاشا و اسبش بود كه بر آن سوار بود، بر روى سنگى بلند از مرمر، در وسط ميدان نصب بود، و از هفت جوش ريخته بودند. اين قدر خوب ريخته بودند كه به گفتن نمى آيد. موهاى ريشش، چروك هاى صورتش حركات اسبش، پيچ هاى عمامه و شال قدش، تاشده هاى لباده و قبايش را بالتمام جزئى جزئى نموده بود، و در آن ميدان بود. . . رفتيم به مسجدى كه در آن چند پله مى خورد و مى رفت به محلى كه قبر دانيال نبى - على نبينا و آله و عليه السّلام - و لقمان حكيم در آن بود. . . رفتيم به جهت تماشاى رود نيل، و زيارت قبر اسكندر. . . داخل شديم در اطاقى كه به وضع مسجد محقرى بود، رفتيم. در آنجا چند پله مى خورد. پايين رفتيم. قبر اسكندر در آنجا بود، و بر روپوشى كه روى آن كشيده بودند نوشته بود: هذا مقام سيدى اسكندر. ديگر نمى دانم اسكندر ذوالقرنين بود يا اسكندر رومى. دستگاهى نداشت. ما فاتحه و انا انزلناه به جهت اسكندر ذوالقرنين خوانديم و مراجعت كرديم» .
نثر نويسنده رسمى، ساده و البته تا حدود زيادى روان است، اما آنچه ارزش دارد، دقتى است كه وى در ثبت جزئياتى دارد كه اگر هيچ ارزش تاريخى نداشته باشد، كه دارد، به لحاظ ادب نگارش در وصف جزئيات عالى است: «چون خيلى خسته و مانده بوديم از خدا خواسته، همه خوابيديم. قدرى كه گذشت حقير بيدار شده، ديدم خرده خرده باران مى آيد. به عجله همه را بعد از صداى زياد بيدار كرده، دست به بار شدند، سوار شديم. بلندى و پستى در اين راه بسيار بود، هوا هم چون ابر بود، بسيار تاريك بود. بارش نم نم مى آمد. قريب نيم فرسنگ كه به صعوبت از سر گردنه پياده گذشتيم، باران شدت كرد. حقير پياده شده، بلكه از اين بلندى ها و پستى ها به سهولت بگذريم. چند دفعه از زيادتى گِلها افتادم. ناچار رفتم سوار شوم، از آن طرف مال از سر افتادم. يكتا كفشم هم افتاد. هرچه گشتند چون تاريك بود پيدا نشد. باز به هر نحوى بود
ص: 38
سوار شدم. مال متصل مى خواست بيفتد؛ دهنه او را مى كشيدم و خود را نگاه مى داشتم. هوا هم چنان تار شده بود كه شتر در پيش روى من بود، او را نمى ديدم. از بالا مثل لوله آفتابه، باران مى آمد. از زير پا از هر سمت آب جارى بود. جاده ابداً معلوم نبود و شيخ حسن با دو شترش در سر نيم فرسخى ماند كه مطلقاً نتوانست بيايد. بارها را پايين آورده بود، و شترها را خوابانده بود و تا سه چهار روز شترهاى او در آنجا بودند كه نمى توانستند بيايند. بارها هم در بيابان در توى گل بود. خودش فرداى آن شب آمد به آبادى، و آذوقه براى شترها هر روز مى برد. . . باران به شدّت هرچه تمام تر مى آمد. زير پا از هر سمت كه مى روى آب است. هوا هم بى اندازه تار و تاريك است. راه را هم گم كرده ايم. . . مال ها متّصل به آب و گل فرو مى رفتند، و مشرف به افتادن مى شدند. يابوى حقير به آبى فرو رفت، و نزديك بود بيفتد. بعد الحمدلله بلند شد. يكتاى ديگر كفشم آنجا افتاد و هرچه گشتند پيدا نشد. راه هم ابداً به جايى نمى برديم. باران هم از اندازه بيرون مى بارد. بنا كرديم به فرياد كردن اهل آبادى هاى نزديك كه حسينان و معلّمان و مظفرآباد باشد، صداى ما را شنيدند، آتش سر بام ها افروختند، ولى به جهت شدّت بارش، دفعتا خاموش مى شد. باز راه به جايى نمى برديم. فاصله چندانى به آبادى نداشتيم. ده بيست قدم بيش نبود، مير عبدالله فرياد ما را شنيد، خود را به ما رسانيد و راهنما شد تا رسيديم به حسينان» .
چنين توصيفى كه فراوان در اين اثر ديده مى شود ارزش ادبى بالايى دارد و نشان از نبوغ و توانانى نويسنده در ثبت جزئيات كه مى تواند نوعى از زندگى را در آن مقطع تاريخى نشان دهد.
راه كوير كه وى از آن طريق به خراسان سفر كرده است، راهى بسيار خوفناك و بى آب بوده و او تا حدودى توانسته اين خوف و خطر و تنهايى را نشان دهد: « اين راهها راه هايى است كه كسى از آنها عبور نمى كند مگر كمى در كم. وقتى ما از اوّل منزل تا آخر منزل كه مى رفتيم، يك نفر آدم نمى ديديم. جاده يك راه باريكى بود. همه اش به توكّل و توسّل طىّ راه مى كرديم، ولى الحمدلله بسيار خوش مى گذشت. به اختيار سوار مى شديم، به اختيار پياده مى شديم. با حواس جمع نماز مى كرديم. به
ص: 39
تأنى و خوش خوش مى رفتيم» . در اين برهوت، وقتى به روستاى دو سه خانه اى مى رسيدند بسيار خدا را شاكر بودند: « به قدر يك ميدان به طرف كوه، و از پشت كوه رفتيم رسيديم به عمارتى كه يك اطاق كوچك و سقف كوتاهى داشت كه مسكونى بود و در جنب آن يك اطاق مالى هم بود كه خيلى كوچك و پست بود، قاطر و خر را در آنجا شد جا بكنى. يابو نشد، آن را بيرون بستيم و خودمان هم با نهايت وجد و سرور كه حالا در همچو جايى كه نه آبادى است نه آدمى، همچو جايى برايمان پيدا شده رفتيم در اطاق. ابداً آنجا سكنه نداشت. مى گفتند تابستان ها آبى پيدا مى كند، مى آيند زراعت مى كند و زمستان ها مى روند. آبى هم بالفعل نداشت. ديگر مى گفتند اينجاها هر وقت برف مى آيد، ابداً تا مدتى نمى توان عبور و مرور كرد» .
انتخاب مسير كوير از آن روى بايد بوده باشد كه وى از اصفهان قصد ديدار مؤمنين يعنى شيخى هاى جندق و نواحى آن را داشته و از همان راه عزيمت مشهد كرده است. اما به خاطر مشكلات فصل سرما و دشوارى هاى ديگرى، سختى هاى زيادى كشيده است به طورى كه خود در سبزوار مى گويد: «روز يكشنبه كه اول ماه شعبان يا دويم ماه بود، يك ساعت بلكه دو ساعت از آفتاب برآمده سوار شديم. هوا بد نبود، بارشى نبود. از اصفهان تا آنجا را در عرض دو ماه كه جمادى الثانيه و رجب باشد، آمديم كه مردم ديگر از اين راه كه ما آمديم بيست روزه مى آيند» .
و در جاى ديگر مى نويسد: « با ميرزا عبدالله خان رفتيم رو به كاروانسراى سرپوشيده؛ ديديم جمعيت بى اندازه اى از مال و آدم آنجا جمع است. آن شخص هم از آن هوا پايين آمد. مراجعت كرديم به منزل او. شبى يك هزار بنا شد بدهيم. اسمش غلامعلى بود. اطاقى در بالا بود، خالى كردند، منزل كرديم، و معجلاً طبخ چاى نموده با ميرزا عبدالله خان صرف نموديم. هنوز بنه و مفرش و آبدارى او نيامده بود. وقتى آمد در اطاق ديگرى منزل كرد كه مفروش بود و كرسى هم داشت؛ مخصوصاً براى خود ثانياً طبخ چاى نمود و ما هم رفتيم منزل او. يك پياله خورديم. آدم خوش مشرب خوش ورودى بود. شب برف و باد زياد از اندازه آمد و زياد هم هوا سرد شد، و همين طور برف و باد مى آمد تا فردا روز. لهذا ما لابداً لنگ كرديم و
ص: 40
استخاره هم كرديم حركت كنيم، بد آمد. بلكه اين برف و باد استمرار داشت تا عصر بلكه تا شام؛ و خرده خرده تخفيف پيدا كرد. فردا صبحش واگذاشته بود. سوار كه شديم كم كم ابر متفرق شد و آفتاب شد، ولى باد سردى مى آمد كه ابداً اثر آفتاب ظاهر نمى شد و در عين آفتاب و عين زوال ظهر، بخارهايى كه از دهن ها بيرون مى آمد همه به ريش و سبيل مى بست. بعد به زور كنده مى شد. نرسيده به فخر داود، ارتفاع زمين زياد مى شود. مى گفتند تخته زمينى در آنجاست و نشان حقير دادند كه در ايران جايى از آنجا بلندتر نيست.»
در جاى ديگر: «صبح از آنجا حركت كرديم براى ارض اقدس. تا طرق چهار فرسخ است، و از طرق تا مشهد دو فرسخ. راه هاى قلبى دارد، همه اش كوه كتل و گدار و بلندى و پستى است. چون برف آمده بود، يخ هم بسته بود. حيوان ها به مشقّت هرچه تمامتر گذشتند. اگر چه راه را ساخته اند و وسعت داده اند، به اندازه اى كه كالسكه و گارى و درشكه به خوبى مى گذرد، اما به جهت پستى و بلندى و يخ و برفش خيلى سخت بود. الحمدلله هوا هم پر بد نبود، اولى كه سوار شديم سرد بود، سوزى هم مى آمد؛ اما بعد خرده خرده، خوب شد و ابر شد. هرچه نزديكتر مى شويم به مشهد، بخارات زياد مى شد، به حيثيتى كه توى بخار داشتيم مى رفتيم و درست در جلومان اگر حيوانى، آدمى، بود ديده نمى شد. به چند آبادى و قهوه خانه در اثناى راه گذشتيم» .
در راه قوچان به عشق آباد هم كه با گارى چهاراسبه حركت مى كردند، مى نويسد: «از مهرآباد تا اين منزل سه فرسخ بود. از شدت سختى راه نزديك غروبى رسيديم به منزل. در اطاق كاهدانى كه نصفش كاه ريخته بود، منزل كرديم. جلوش قريب دو زرع برف بود، و با آنكه باد نمى آمد اين قدر سرد بود كه دست به چفت در و آفتابه در توى اطاق نزديك آتش مى چسبيد. با آنكه شش مَن چوب آن شب سوزانديم، ظرف هاى آب هم در اطاق قريب به آتش يخ كرده بود، و با آنكه چيز زياد رومان انداخته بوديم، غالب شب را خوابمان نبرد. عمامه حقير آن شب جرقه آتش روش
ص: 41
افتاد، نفهميدم سوخت» .
بعدها كه راه جبل را از مدينه تا نجف در كجاوه و با شتر طى مى كند، مشابه اين عبارات فراوان دارد كه يك نمونه را نقل مى كنيم: «راه، بعضى جاها ماسه بود. بعضى جاها مثل راه پيش از آن كوه و سنگ متساوى با زمين بود. به علاوه ريگ هايى در اين راه نزديك به منزل ديده شد كه به قدرت الهى مدور بود. مثل گلوله تفنگ در نهايت گردى بدون يك ذره كجى و واجى و رنگارنگ بود، مثل آنكه بعضى سياه بود، و بعضى سرخ و بعضى زرد، و بعضى سفيد، و هكذا چندتاش را ما به جهت نمونه با خود برداشتيم. خيلى هم فراوان بود. هرچند كه ملاحظه كردم كوهى در اطراف اين راه نديدم، مگر جزئى كوهى كه در توى راه ديده مى شد كه يا مساوى با زمين بود يا فى الجمله برآمدگى داشت» .
تاكنون اطلاعاتى در باره حملات تركمن ها به مناطق مختلف خراسان داشتيم، اما نويسنده كه از مسير كوير به سمت خراسان رفته، مطالبى در باره حملات تركمنها در سالهاى پيش از آن شنيده كه جسته گريخته آورده است. اين اطلاعات كه جنبه محلى دارد جالب است. وى از قول سيدى از اهالى تورود نقل مى كند كه «سيّد مى گفت اين محل سابقاً جايگاه تركمن بود. زير همين كوه ها مى مانده اند و قافله را مى زدند و مى بردند و اهل اينجا از ترس آنها نمى توانستند آنجا بمانند و زراعت كنند» .
وى در جاى ديگر مى نويسد: «در اين راهها از طرف يمين و يسار راه، برج خيلى ديده مى شد. مى گفتند به جهت دفع تركمن و محفوظ از شر او ساخته اند. سابقاً كه ارس تركمن را نگرفته بود، اينجاها بسيار دستبرد داشته اند تا خود مزارع و قلاع مى آمده اند، و مال و آدم مى برده اند. مردم از شرّ آنها آسوده نبودند. بسا شخص صبح مى رفته بيرون به جهت زراعت، شام نمى آمده. مى فهميده اند تركمن او را برده و مى گفتند خيلى از اهل اينجاها برده و خيلى را در راه كشته. چند قبر در اثناى راه
ص: 42
نشان دادند كه اينها كسانى هستند كه تركمن آنها را كشته و انداخته و رفته، بعد ورثه شان آمده اند دفنشان كرده اند» .
و در جاى ديگر مى نويسد: «نزديك غروب رفتيم منزل حاجى فرج الله كه رييس و بزرگ آن آبادى است. آدم خوبى است، ظاهر الصلاح است. اگر چه در لباس ديوان است، اما مواظب مسجد و نماز است، و همچنين پسرهايش بلكه نوع اهل دستگرد، ميل به نماز و مسجد و موعظه و روضه زياد دارند. نماز را در منزل حاجى فرج الله به جماعت كرديم. خودش و پسرهاش هم اقتدا كردند. بعد از نماز نشستيم غليانى كشيديم. در صورت حاجى فرج، اثرى بود. گفت اثر زخمى است كه تركمن ها زده اند. در يك سفرى ما چند نفر بوديم. همه تفنگ بسته و با اسلحه و استعداد. ريختند برسر ما. دست در آورديم و با آنها جنگ كرديم. آخر ما را گرفتند و خودمان را و مالمان را بردند. بعد مرا از آنها به صد و پنجاه تومان خريدند. آمدم به ولايت خودمان، خيلى از تعديّات و دستبردهاى آنها در سابق ايّام صحبت كرد» .
در وقت عبور از قوچان به سمت مرز ايران نيز در باره روستايى مى نويسد: «به آبادى اى رسيديم. برجى بالاى كوه داشت. گفتند برج حسن خان است كه به جهت دفع تركمن اوقاتى كه تركمن از اينجا عبور مى كرده و دست برد كرده، ساخته اند» .
در باره روستاى در آباد نيز مى گويد: «درآباد، مردمان دلير رشيدى دارد، مثل اناركى ها مى مانند، كُردند، بلكه اهل قوچان و دهاتش همه كُردند؛ جلو تركمن را اينها داشته اند. مكرر جنگ با آنها كرده اند و آنها را از قرار گفته خودشان، چاپيده اند و اسير كرده اند و كشته اند و سرهاى آنها را به طهران فرستاده اند» .
در بيشتر سفرنامه هاى حج اين دوره، آگاهى هاى مختلفى در باره وضعيت اجتماعى، اقتصادى، مشاغل، اوزان و مقادير به ويژه در باره انواع پولها و تبادل آنها، قيمت اجناس و مسائل ديگرى كه مسافر روزانه با آن درگير بوده آمده است. در اين سفرنامه هم در اين زمينه اطلاعات باارزشى وجود دارد كه اگر يكجا جمع و بررسى
ص: 43
شود مى تواند براى شناخت اوضاع اقتصادى آن دوره بسيار روشنگر باشد. توجه به اقتصاد، از نظر قيمت اجناس خوراكى، به طور ضمنى، اطلاعاتى هم در باره مواد خوراكى رايج، انواع غذاها و حتى شيوه تهيه آنها به دست مى دهد. وى تقريبا تمامى هزينه هاى سفر را از خريد يك نان تا پرداخت ماليات به امير جبل، حتى هر اندازه كم، ثبت كرده و بدين ترتيب مى توان در صورت جمع آنها، مجموعه پولى كه وى براى خود و برادرش پرداخت كرده است به دست آورد. طبيعى است كه در اينجا نمى توان به همه اين امور پرداخت، اما اشاراتى خواهيم داشت.
از كوهپايه كه عبور مى كند تأكيد بر اين دارد كه « كسب آنها غالباً عبا بافى است» . در باره قيمت اجناس عباراتى شبيه عبارت زير را فراوان مى بينيم آنجا كه در باره بادكوبه مى نويسد: «سبزيجات خوب آنجا پيدا مى شود. همه جور متاعى كه در عالم است، آنجا مى گويند هست، اما همه گران حتى همان سبزيجاتش هم گران است. مثلاً ميرزا رضا يكدانه ترب گرفته بود به دو كپك كه هر كپكى يك شاهى ماست و چند دانه تربچه گرفته بود. آن هم به دو كپك. نانش گيروانكه [گروانكه \واحد وزن معادل ٣٧5 گرم] يك عباسى بود كه يك من شاه، سه هزار و يك عباسى كه ما مى شود. ماست، گيروانكه نيم قران بود. گوشت گيروانكه سنيزده شاهى. پنير گيروانكه نهصد دينار. زغال گيروانكه سه شاهى. قند يك من شاه چهارده هزار. تتن سيگار بسته دانه نيم شاهى» .
در استانبول هم گزارش ديگرى از قيمت ها مى دهد: «امروز كه پنجم عيد نوروز است، باقلا در اينجا فراوان ديده مى شود. يك حقه آن را صد درم دهنار [نار: 4 مثقال] كم، يك قران مى دهند. ديروز قند خريديم چهار حقه [٢٨٠ مثقال] به چهار هزار و دهشاهى. چاى لمسه خريديم نيم حقه به شش هزار. يك پارچه سبز به جهت عمامه و شال قد به دو منات. وجه تذكره عثمانى هر نفرى سه مجيدى و سه قروش، مجيدى نه هزار ما هست، كرايه منزل يك قروش به روايتى دو قروش وجه طراده كه سوار شديم وقتى كه از كشتى پايين آمديم. دو قروش وجه يك ساعت از مغازه عمر
ص: 44
خريديم به چهار مجيدى. مى گويند در اين مغازه، قول يك قول است، هر چه را به هر قيمت گفتند كم و زياد ندارد. غليان نعلگير بزرگ سه دانه خريديم. هر دانه به سيزده هزار و دهشاهى. كوچك يك دانه به هشت هزار» .
وى در جاى ديگرى از اين نكته ياد مى كند كه پول ايران تنها در عراق و راه جبل اعتبار دارد اما در مكه و مدينه و نقاط ديگر رواجى ندارد: «پول عجم از سياه و سفيد از جبل به اينجا رواج خوبى دارد؛ بهتر از پول هاى ديگر برمى دارند؛ اما در روسيه و مكه و مدينه ابداً رواجى نداشت» .
به تناسب اشاراتى به گياهان و درختان ميان راه دارد و در اين باره و لو به تكرار مطالبى را ارائه مى دهد. در شرح از روستاى چوپانان كه ميان انارك و جندق است مى نويسد: «در اين راه در كوهها از يمين و يسار درخت بادام بسيارى بود و در اين بيابان چوب طاق بسيار بود. كُنده ها پيدا مى شد مثل تنه درخت توت بزرگ» . در باره جندق هم مى نويسد: «در راه هاى جندق، حنظل كه مشهور به هندو انه ابوجهل است، بسيار بسيار يافت مى شد. در ماسه ها از طرف يمين و يسار راه زياد بود. بته اى يافت مى شد كه تخميناً به قدر يك بار حنظل داشت، و همچنين اسفند كه مشهور به صحرايى است، بسيار ديده مى شد» .
وى در باره پوشش گياهى باجگيران تا عشق نيز مى نويسد: «هرچه رو به عشق آباد مى روى، سبزيها زياد مى شود. مى گويند چند روز از عيد گذشته اين كوه ها و بيابان ها تمامش سبز و خرم مى شود كه علف تا كمر آدم را مى گيرد و از همه جور گلى هم پيدا مى شود. در ايران سبزه زارى به اين خوبى مى گويند نيست. همين علفها را در تابستان، تَرَش را به مالها مى دهند، و در زمستان خشكش را. و چون زراعت چندانى اينجاها نمى كنند، كاه كم دارند» .
روشن است كه تكرار آنچه در سفرنامه آمده در اينجا، چندان خوشايند نيست، اما توان گفت كه نويسنده به اهميت اين اطلاعات آگاه است و به همين دليل در هر
ص: 45
فرصت، سخن گفتن در اين باره را ترك نمى كند.
نويسنده ما كارهاى روزانه خود را كه حركت و خورد و خوراك است به تفصيل بيان كرده است. نمونه اين كارهاى روزانه و عادى اين است: «اول وقت وضو داشتم. همين كه سرمنزل قرار گرفت، قبله را معين كرده نماز كردم. بعد سماور را آتش كرده، طبخ چاى كردند. چاى خورديم وغليان متعدد كشيديم و يك جزو قرآن خواندم و شب هم به راحت تا سحر خوابيديم.»
اما جز اين، عبادات اوست كه از نماز تا خواندن و قرآن هم مرتب ياد مى شود. به جز اينها گهگاه فرصت هايى براى مطالعه كتاب دارد كه طبعا به دليل آن كه كتاب زيادى در اختيارش نبوده، مواردش زياد نيست. در جايى در مشهد مى نويسد: «اين اوقات هر وقت موفق مى شدم مطالعه كتاب حجّ الواضحه آقاى مرحوم - اعلى الله مقامه - كه در اصول است مى كردم. بسيار بسيار حظّ از مطالب منيفه او مى كردم. عجالتاًٌ هم با خود مى برم كه اگر خدا بخواهد و توفيق دهد و مجالى باشد باز به شرف مطالعه او فايز شوم» . در اسكندريه كتاب نورالابصار شبلنجى را كه به تازگى چاپ شده بوده خريدارى كرده است: «كتابى، وقتى كه مى خواستم از اسكندريه بيرون آيم، عرب كتابفروشى آورد. خريدم به دو هزار و پنج شاهى به پول خودمان، تأليف سيد مؤمن شبلنجى كه اهل همين شبلنجه باشد، چون از فضايل اهل بيت - عليهم السّلام - در آن مندرج بود. دوست داشتم كه بخرم كه از كلام اعداء استشهاد در وقت حاجت بهتر است» . بعدها كه در باره اسكندريه و درياى مديترانه مطلبى مى نويسد از كتابى كه در اسكندريه آن را خريده مطلبى نقل مى كند: «در آن كتابى كه در اسكندريه خريديم كه تأليف يكى از عامه است، ديدم نوشته است كه. . .» .
از زمان سفر از اصفهان تا مشهد، چند بار در مساجد در طول راه منبر رفته يا حتى مجلس درس داشته كه موارد آن را ياد كرده است. در راه حج نيز گاه در مجلس روضه اى شركت كرده و احيانا پاسخ پرسشهاى فقهى افراد ديگر را مى دهد. از
ص: 46
آن كه وى سواد نوشتن داشته، گاهى از وى درخواست نوشتن نامه هم مى شده است: «شب را در آنجا حاجى جاسم با چند نفر سبزوارى حاجى آمدند كه صورت تلگرافى براى آنها بنويسم به ارض اقدس به جهت گرفتن تذكره راه براى آنها» . جمعى كه به تدريج از باكو به بعد بعضى از حجاج در اطراف وى هستند، ايرانيانى هستند كه از شهرهاى مختلف آمده اند و علاقه مند هستند تا از وى به عنوان روحانى استفاده كنند: «اين حاجى هايى كه جمع شده اند بعضى از اهل سبزوار و دهات سبزوارند، و بعضى از اهل نيشابور و دهات آن، و بعضى تركند، مردمان مقدّسى هستند، و بعضى از اهل مازندران اند. ترك ها اظهار وثوقى به حقير مى كنند. متصل مى آيند مسأله مى پرسند از مناسك حج و غيرها سؤال مى كنند. مى خواهند نماز جماعت كنند، من قبول نكرده ام» .
ديد و بازديدهاى متقابل افراد از يكديگر نيز يكى از كارهاى جارى آنها بوده كه در مواقع مختلف صورت مى گرفته و مؤلف به خصوص در اين موارد سعى كرده اسامى زيادى را بيان كرده آنان را به ما بشناساند.
هر كجا هم فرصتى مى شده، به خصوص در كشتى، مراسم روضه خوانى برقرار مى شده است، اقدامى هم ثواب داشته و هم زمينه ديد و بازديد و همراهى جمعى را در پى داشته است: «دو شب است كه در كشتى، تركها و رشتى ها روضه خوانى مى كنند. ديشب از حقير وعده خواستند، رفتم خيلى احترام كردند. سيدى ترك از اهل اردبيل روضه تركى و كمى فارسى خواند. بسيار خوش حالت خواند. آدم خوبى است. زياد اظهار ميل به حقير كرد و امروز به اتفاق حاجى محمد ترك آمد ديدن. آدم فهيم معقولى است. آخوندى هم از اهل دهات نيشابور روضه خواند. آن هم بد نخواند» .
مسيرى كه زائر ما طى كرده در مجموع، متفاوت با همه مسيرهاست. وى از اصفهان عازم كوهپايه و انارك شده از آنجا به چوپانان و جَندق در ميانه كوير رفته و سپس عازم سبزوار و نيشابور تا مشهد شده و از آنجا به قوچان و عشق آباد رفته، از
ص: 47
عرض درياى خزر گذشته به باكو رفته، از آنجا مسيرى را كه بسيارى از زائران ايرانى براى رفتن به استانبول و از آنجا به حج طى مى كردند عبور كرده است.
در اين سفرنامه، مانند بسيارى ديگر، ارزيابى مسير يكى از مسائلى است كه نويسنده مد نظر دارد و در باره آن اطلاعات لازم را به طور منظم ارائه مى دهد.
مسير بازگشت وى از راه جبل است كه راهى بحث انگيز و مهم بوده و نويسنده درباره اين راه نيز از اين زاويه كه تجربه اى براى ديگران باشد، نكاتى را ياد كرده است كه در ادامه و جدا شرح خواهيم داد.
افزون بر اينها جزئيات قابل توجهى هم در باره انواع وسائل سفر در اين سفرنامه داده شده كه آنها نيز براى كسانى كه علاقه مند به اين اطلاعات هستند، بسيار سودمند است. وى براى نخستين بار مسير مشهد به عشق آباد را با گارى چهار اسبه طى كرده و نوشته است: « بسيار گارى تند آمد. حقير كه بسيار خوشم آمد از گارى، خيلى بهتر از سرنشينى، بلكه كجاوه نشينى» .
وى آگاهى هايى در باره راه مشهد به قوچان و فعاليت هاى عمرانى كه در اين باره صورت گرفته به دست داده كه جالب است: «اين راه را تا عشق آباد تازه ساخته اند و صاف كرده اند. حاجى ابوالقاسم برادر حاجى محمد حسن امين دار الضرب اصفهانى كه ملك التجار مشهد است، اصالتا اين راه را ساخته يا به نيابت از برادرش. خيلى زحمت كشيده و خرج كرده. خيلى از جاهاى اين راه كه كوه بوده شكسته و صاف كرده» . و در جاى ديگر «بعد از شام خوردن عرب على نامى آمد، التماس زيادى كرد كه كاغذى به جهت او براى عشق آباد بنويسم. نوشتم و خوابيدم» .
راه دريا مشكلات خاص خود را داشت به خصوص كه در عبور از روسيه و عثمانى، جمعيت زيادى وارد كشتى شده و پاكى و نجاست را رعايت نمى كردند: « اهل كشتى غير از حاجى ها روسى و عثمانى هستند. . . از شهر باطوم حركت كرديم. زياد از بدرفتارى عمله جات و ازدحام مردم اولاً بد گذشت. خدا نصيب مؤمنى نكند كه از اين راه سفر كند. بعضى از ارامنه با زنهاشان با حاجى ها نشسته اند. مى گويند اينها اراده
ص: 48
بيت المقدس را دارند» . بدين ترتيب حاجيان مسلمان با حجاج بيت المقدس كه مسيحى بودند، براى مدتى هم كاروان بوده اند.
قرنطينه يكى از مسائلى بود كه در همه مسيرها وجود داشت اما در برخى از راه ها جدى تر و طولانى بود. سيد حسن در سوئز در باره شمارى از حجاج ايرانى مى نويسد: «ذكر شد كه حاجى اسماعيل حمله دار با جمعى از اصفهانى ها ديروز وارد سويس شده اند. خواسته اند از راه بوشهر بروند به مكه، به دريا كه نشسته اند، شنيده اند در محلى قرنتينه [كذا] مى گذارند. از اين طرف آمده اند و امروز در كشتى عثمانى نشسته مى روند» . در همين سفرنامه شاهديم كه قرنطينه در انتهاى راه جبل در وقت ورود به عراق نيز وجود داشته اما طبعا به سختى آنچه در قمران يمن بوده و سبب شده است تا حجاج ايرانى نه از راه بوشهر بلكه از راه طولانى عثمانى به حج بروند.
بازگشت وى از راه جبل است و نهايت بدگويى را از آن دارد كه سرجاى خود به آن اشاره خواهيم كرد. اما زمانى كه برگشته و به عراق رسيده، يكى از حجاج كه از راه شام به حج رفته، آن راه را بهترين مسير دانسته است: « امروز عصر شخصى كه از اهل تربت، از مكه، از طرف شام مراجعت كرده بود، رفتن هم از آن طرف رفته بود، آمد منزل ما، و زياد از اندازه، از راه شام از هر جهتى تعريف مى كرد و گفت وصيت كنيد به كسان و آشنايان خود كه هر وقت بخواهند مكه مشرف شوند، از طرف شام بروند و بيايند، و مى گفت من سرنشين بودم، و دويست تومان از ولايت كه بيرون آمده ام تا اينجا همه مخارج من از هر جهت بيش نشده است، و از همه جهت به من خوش گذشته است، و از قرار گفته، ساير خلقى كه از آن راه رفته اند يا آمده اند ظاهراً امر همانطور باشد كه او گفت. بهترين راهها است راه شام و بدترين راهها راه جبل است كه ما مبتلى به آن شديم» .
شايد يكى از جالب ترين نكات اين كتاب، همين مطلب باشد. نويسنده ما از قوچان به باجگيران و از آنجا به عشق آباد رفته، با قطار به ساحل درياى خزر
ص: 49
مى رود و از آنجا با كشتى از دريا عبور كرده وارد باكو مى شود. طبعا در آنجا نيز مظاهرى از دنياى جديد مى بيند كه براى وى بى سابقه بوده است. بازتاب اين مشاهدات در وى حكايت روبرو شدن يك روحانى سنتى با مظاهر تجدد غربى است كه مطالعه آن مى تواند سودمند باشد.
وى براى نخستين بار زنى چكمه پوش را در مرز ايران و روسيه مى بيند كه كمكى براى نيروهاى بازرس گمرك روسيه بوده است: «يك زنى هم از آنها ديدم كه سردارى پوشيده بود و چكمه به پا داشت و آن هم مواظب ديدن اسباب هاى مردم و كنج كاوى زنان بود» . شايد آن لحظه اين پديده را چندان جدى نگرفته و لذا توضيح بيشترى در اين باره نداده است. بحث در باره زنان ادامه مى يابد. وقتى از تركمن ها و حقارت آنها ياد مى شود، مى نويسد: «تركمن با آنكه الحال رعيت ارس اند، تغيير لباس نداده اند، اما خيلى ذليل و خوار هستند. هر ده نفرى يك صاحب منصب از روس دارند. شنيدم با زن هاى آنها در حضور آنها جمع مى شوند، و نمى توانند حرفى بزنند» .
در مرحله بعد نظاميان روسى را مى بيند بسيار منظم، هم شكل و با تجهيزات يك دست و يكسان مى بيند. اين نيز براى وى جالب بوده است: «سر نيم فرسخى رسيديم به سرباز و سوارهاى روسى كه در بيابان مى نواختند و مشق مى كردند. خيلى تماشا داشت. چهار پنج فوج سرباز بود. همه به يك لباس و يك جور، هر كدام بقچه بسته سفيدى با يك بطرى عرق در پشت داشتند و بالاپوش تا كرده يك رنگى بر روى دوش، و چكمه هاى بلندى در پا و سوارها بسيار بودند. چندين دسته بودند كه از آن جمله يك دسته سوار تركمن داشتند. همه به لباس خودشان و كلاه هاى خودشان بودند» .
وضع خانه هاى مسكونى در ايران با آنچه در شهر جديد عشق آباد وجود داشت متفاوت بود و همين تفاوت بود كه سبب مى شد نويسنده ما را وادار كند تا به وصف آنچه مى بيند بپردازد. «ميدان وسيعى در وسط شهر دارد كه اطرافش همه دكاكين منقح پاكيزه اى است و خيابان هاى بسيار طويل عريضى دارد. به هرچند قدمى، باز
ص: 50
خيابانى ديگر در طرف دست راست و چپ دارد و در تمامش دكان هاى بسيار منقّح در طرف راست و چپ است. دكان ها تماما درِ بزرگ پهن شيشه كرده تا نصف دارد، و نهايت مواظبت را در جاروب كردن جلو آنها دارند، و اغلب آنها چوب بست خوبى به نحو مرغوبى در جلو دارد» .
نويسنده ما در روسيه آن وقت، هم با زندگى متفاوتى از آنچه در ايران بوده روبرو شده و هم نوعى از تجدد غربى كه وارد آن بلاد شده برخورد كرده و اين مجموعا شگفتى وى را بر انگيخته است. اين شگفتى دو رويه دارد. يكى بى دينى آشكارى كه با توجه به دينى كه دارد و آداب و رسومى كه مى شناسد سازگار نيست و ديگرى زندگى بهتر و راحت تر كه نسبت آن نسبت گارى با ماشين يا همان قطار است. اين دو رويه متناقض از نظر وى، او را در ارزيابى دچار سردرگمى كرده و به طور مداوم او را آزار مى دهد. جمعيت ناهمگون عشق آباد از مسلمان و بابى و مسيحى هم مزيد بر علت شده است. «اهلش همه جورى هستند. سُنّى دارد، بابى زياد دارد. اثنى عشرى دارد. روسى كه جاى خود، همه هم مخلوط به هم هستند. ابداً پرهيز و اجتنابى از هم ندارند. زن هاى روس بى حفاظ و بى پرهيز، مثل مردها با مردها، مخلوطاند. مقدم بر شوهرهاى خود غالباً راه مى روند، و حاكم و مطاع آنها هستند. بيع و شراء بيشتر با آنهاست. هر كدام كه بيرون مى آيند، سگى هم همراه دارند. با سگها دست در بغلند. اگر زنى طالب مردى شد، او را با خود مى برند، و شوهر نمى تواند حرفى بزند، بلكه اگر در اطاق، پهلوى زنش خوابيده باشد، تو نمى رود و متعرّض نمى تواند بشود. زاكانشان اين است. ابداً منعى و قبحى ندارد. مرد با زن با هم به حمام مى روند. كفرستان غريبى است. نعمت هم از هر جهت بر آنها تمام است. همه اسباب راحت و آسايش از هر جهت براى آنها فراهم است.»
وى كه تا اين زمان «اسب آهنى» نديده با تعجب مى نويسد: «اسب هاى آهنى و چوبى هم بسيار است. ديدم يكى را كه سوار بود، بر يكى از آنها گويا از آهن يا فولاد بود، پاش را حركت تندى داد، دفعتاً از نظر غايب شد» . با اين حال گويا از اين وضعيت لجش گرفته و بلافاصله مى نويسد: «تفاصيلش زياد است. ثمرى در ذكرش نيست جز تضييع
ص: 51
كاغذ» . آنگاه به اصل خودش بر مى گردد و مى افزايد: «روى هم رفته باز بلاد خودمان از هر جهت به نظر من از تمام اين بلاد كفر با اين منقحى كه دارد، بهتر است. هرجا ايمان انسان و عبادت و طهارت انسان محفوظ باشد يك روزش مى آرزد به صد هزار روز كه در اين جور جاها باشد» .
در مسير وقتى به شهر سوئز مى رسد، مى نويسد: «اينجا چند تا از اين مركب هاى آهنى ديدم كوچك كه بچه ها سوار بودند و پا مى زدند و مى رفتند، و چند تاى ديگر ديدم كه كالسكه كوچك بچه گانه بر روى او نصب بود، و بچه توى آن خوابيده بودند و با دست او را حركت داده مى بردند» .
سيد حسن، وقتى در قطار مى نشيند تا به شهرنو يا شهر تركمن باشى امروزه برود، با ديدن امكانات اين ابزار جديد، شروع به وصف آن كرده و مى نويسد: «ماشين، بسيار خوب مركبى است. ديگر از اين مركب بهتر نمى شود. آدم در اطاق گرم روشنى نشسته. در وسطش بخارى دارد مى سوزد و درهايش بسته و بر ديوارش شيشه نصب است كه بيرون تا هرجا بخواهد نمايان است، و به نهايت سرعت مى رود. هر ساعتى پنج يا شش فرسخ مى رود. يك منزل حسابى طى مى كنند و حركت چندانى هم نمى دهد، و از باد و سرما و برف و بارش و گل هم محفوظ است. همه كار مى توان كرد. چايى مى شود خورد. غليان مى توان كشيد. خواب مى شود كرد. مطالعه مى شود كرد» . تازه فضاى بيرون هم دلنشين بوده است. وقتى به يك آبادى روس رسيده مى نويسد: «اين آبادى ها تمامش منزل روسها بود و خانه هاى روسى داشت و بسيار پاك و پاكيزه و باسليقه ساخته بودند. غالباً طرف دست چپ راه وقت رفتن بود و در شب به هر عمارتى كه مى رسيديم چراغ درش مى سوخت و در راهش چراغ بود و آدم ايستاده بود» .
وقتى سوار كشتى مى شود تا از درياى قلزم يا همين مازندران عبور كند، آن هم در كشتى روسى، مشكل نجس و پاكى خود را مى نماياند: «بسيار بسيار مشكل است سفر از اين راه كردن و جامه و بدن را بلكه مأكول و مشروب را پاك نگاه داشتن، به خصوص در كشتى، و به خصوص وقتى كه باران يا برف مى آيد» .
ص: 52
شگفتى وى باز هم ادامه مى يابد، وقتى كه باكو را ملاحظه كرده از آنجا با قطار حركت كرده راهى ساحل درياى سياه مى شود. «در دو طرف راه، قير را با ثقل نفط و بعضى چيزهاى ديگر با هم مخلوط كرده اند، و اندود كرده اند، از سنگ سخت تر است. بارش مى آيد، گل نمى شود.» اين نكته كه باران مى آيد اما گل نمى شود، براى وى نكته بسيار مهمى است. زيرا اگر ما خاطرات وى را از سفرش از اصفهان تا مشهد ملاحظه كنيم، يا حتى از مشهد به قوچان و باجگيران، مصيبت هايى كه وى از آب باران و گل شدن خاك كشيده حد و حصر ندارد. سپس ادامه مى دهد: « متصل هم جاروب مى كنند در خيابانها، و اغلب دكاكين از سر شب تا صبح چراغ مى سوزند. چراغ برقى هم دارد. خانه ها همه پنجرهاى شيشه اى، درهاى شيشه اى يكپارچه بيرون راه دارد» . اين را هم با آن تاريكى ها كه در بيابانها و در طول راه از جندق تا سبزوار با آن مواجه بوده است، مقايسه كنيد. اين قدر از اين مظاهر شگفت زده است كه بهت زده مى نويسد: «نمى شود گفت و نوشت كه چه كرده اند. بسيار شهر بزرگ آبادى است» . اين وصف باكو است. سپس از توليد نفت ياد كرده از «متصل لايزال نفط در پيت هاى بزرگى كه به اندازه پنج خروار تخميناً نفط مى گيرند، مى كنند و بار ماشين مى كنند و به اين طرف و آن طرف مى برند. بسا ماشينى كه پنجاه يا شصت از اين خمره هاى نفط بار داشت، و مى آمد و مى رفت. آن هم نه يك ماشين، پنج تا ده تا، زيادتر، كم تر، متصل در آمد و رفت است. پر مى برند و خالى پس مى آورند» . بدين ترتيب باكو قابل مقايسه با عشق آباد و شهر نو نيست: «عشق آباد و شهر نو، پيش بادكوبه، با آن صفا، چيزى نيست» . شايد در اين بين چيزى به اندازه قطار توجه او را جلب نكرده باشد: «كرايه اين ماشين هر نفرى هفت منات و دو عباسى روسى بود. چنانچه كرايه ماشين عشق آباد هر نفرى پنج منات و دو عباسى روسى بود، و كرايه كشتى از شهر نو تا بادكوبه هر نفرى دو منات و كرايه گارى از مشهد تا عشق آباد هر نفرى پانزده هزار. اين ماشين از ماشين پيش خيلى تندتر مى رفت. به روايتى گفتند از بادكوبه تا باطوم شصت منزل است و به روايتى كمتر. على اىّ حال اين مسافت دو روز را كه اگر كسى بخواهد با مال سوارى بيايد، دو ماه يا يك ماه و نيم بايد بيايد، ما
ص: 53
در عرض سى يا سى و يك ساعت آمديم» . سرسبزى و زيبايى اين بخشها، يعنى از باكو تا باطوم در ساحل درياى سياه اين تأسف را در وى پديد آورده است كه چطور اين مناطق سرسبز و پر حاصل دست كفار است؟ «از طرف دست راست و دست چپ ملاحظه مى كردى. از سر كوه تا پايين تمامش غرق درخت هاى بسيار كهن و درخت هاى كوچك بود، و در بيابان درخت پشت درخت، مثل جنات الفاف كه خدا در قرآن فرموده بود. به گمانم به قدر ده بيست منزل چنين بود، خيلى از جاها هم با برف و سردى هوا، سبز و خرم بود. نمى دانم اينجاها بهارش چگونه خواهد بود، جلّ الخالق كه اين طور ساخته و صنعت كرده. من هر چه اين جورها مى ديدم ملتفت بزرگى صانعش مى شدم كه اين طور صنعت كرده، حيف آنكه اينجاها به دست كفار افتاده» . همين آدم بايد باز هم تعجب كند، مسلمانى كه هيچ وقت خوك نديده حالا شاهد است كه «در راه چند جا گله خوك ديديم كه چرا مى كردند با گوسفندها. در آبادى ها هم بسيار ديده مى شد!» . «از جمله چيزهايى كه ديدم چند تا خوك ديدم كه مثل سگ توى كوچه و بازارشان داشت راه مى رفت و گاهى يك چيزى از روى زمين مى خورد، و در توى خانه هاشان هم ديده شد كه داشت مثل سگ راه مى رفت و چيزى مى خورد» .
ديدن جرثقيل هاى موجود در بنادر درياى سياه از ديگر پديده هايى است كه شگفتى او را در پى داشته است: «در برابر شهر اردو كه يكى از شهرهاى رومى است لنگر انداخته بار بالا مى آورند. بار زيادى پاى كشتى آورده اند. گفتند بيشتر بارها فندق و ذرت [كذا] است. چهار كيسه وقتى مى خواستند بالا بياورند در آب افتاد، دفعتاً بيرون آوردند، خيلى تعحب است. اين چرخ اگر هزار من بار بخواهند بالا آورند، به سهولت بالا مى آورند، همان زنجيرش را مى گويند صد خروار است. آنكه پشت چرخ ايستاده، قطعه آهنى از چرخ بدست دارد، اندك حركتى مى دهد، اين چرخ به اين عظيمى به گردش مى آيد، و هر قدر بار باشد به آسانى بالا مى برد و بعد پايين آمده، در خن كشتى قرار مى گيرد. به قدر صد و پنجاه گوسفند روز گذشته به همين طور بالا آورده اند و درخن جا داده اند» .
ص: 54
باز نگاهى به داخل كشتى انداخته و از تأسيسات آن ياد كرده و عجايب آن را يادآور شده است: «چراغ هاى كشتى همه چراغ گاز است. چراغ سركشتى را كه روشن مى كنند همه چراغ هاى اطاقها و سطح كشتى و بيت الخلاها و قهوه خانه ها روشن مى شود. خيلى هم روشن است، و روغن و فتيله ظاهر در آنها ديده نمى شود. اين مرتكه ناخدا آنى غفلت از كار خود ندارد. در اطاقى فوقانى كه در وسط كشتى است، منزل دارد و در جلو اطاق، شيشه هاى بزرگ يكپارچه پاك و پاكيزه نصب است، و متصل در يك چيزى نگاه مى كند و چرخى است كه گويا سكان كشتى است، مى گرداند. گويا تميز راه از غير راه مى دهد، و جاهايى كه كوه است از غير آنجاها مى شناسد. حتى مى شناسد كه كى باد مى آيد و آيا تند مى آيد و دريا متلاطم مى شود، يا آهسته مى آيد. ديروز پيش از آنكه دريا متلاطم شود و باد شديد شود، خبر كرد، عمله جات را كه صندوق هاى سيب را با طناب محكم ببندند.»
كشتى آنان در ساحل جزيره كرت هم توقفى دارد تا آب شيرين بگيرد. صحنه انتقال آب به داخل كشتى براى وى شگفت بوده است: « طراده سربسته پاى آن حاضر كردند از آن شهر، و با تلمبه آب بالا دادند. آدم متحير مى شود كه در شب تار و در درياى متلاطم چه طور به اين آسانى اين كارهاى به اين گرانى مى كنند. در اين شهر چراغ هاى بسيار نمايان بود. از آن جمله يك چراغ برق هم بود. خيلى تماشا داشت. بعينه مثل قرص خورشيد مى درخشيد و در حركت و قوت و ضعف بود. گاهى چنان شدت مى كرد كه تمام دريا و كشتى و آن طرف كشتى روشن مى شد كه مى شد چيزى در آن ببينى و بخوانى و بنويسى. عمود سفيدى در طرف مقابل آن در آن طرف كشتى، در طرف آسمان نمايان بود مثل سفيدى صبح. نمى دانم اين شدت و ضعفش از جهت آن بود كه گاهى به سبب باد، پرده كشتى روى آن را مى گرفت، و گاهى پس مى رفت يا آنكه كسى در آنجا، گاهى زيادش مى كرد و گاهى كم» .
براى وى، اين مسائل، واقعا شگفت بوده اما چه اندازه در وى تأثير گذاشته است؟
اكنون آنچه در ذهن اين روحانى نويسنده خلجان كرده اين است كه با اين تجدد و پيشرفتگى چه بايد كرد؟ چگونه بايد در باره آن انديشيد؟ اين جاى زيبا و اين
ص: 55
بناهاى قشنگ با اين كفار بهتر است يا همان بلاد خودمان؟ پاسخ نويسنده ما روشن است. وقتى به استانبول مى رسد و مسلمانى مى بيند، با صراحت بلاد خودش را بر بلاد كفار ترجيح داده و مى گويد: «خيلى شاكر بوديم كه با اهل اسلام بوديم و صداى نمازى مى شنيديم. از هيچ چيز اين بلاد كفر با آن صفا و عمارت هاى خوب خوشم نيامد؛ حتى گويا خدا طعم و رايحه را از مأكولات آنجاها برداشته، دل مى گيرد و نهايت ملالت را پيدا مى كند. و الله يك ده كوره اى كه چهار نفر مؤمن در آنجا باشد، و مطعوم نان جو و نمك باشد، به مراتب بهتر است از اين شهرهاى آباد و نعمت هاى فراوان و خوب» . با اين حال، علاقه او به ديدن آثار همچنان جدى است: «پيش از ظهر بعد از ناهار از قهوه خانه بيرون آمدم تنها كه تماشايى از بازار و عمارات باطوم نمايم» . گاهى هم از شدت تنفر از اوضاع بيدينى، حاضر به بيرون آمدن از خانه و محل استراحت نيست: «امروز هيچ بيرون نرفتم از افسردگى و بى ميلى به ملاقات اين خارج مذهب ها، و از جهت گل و باران. اين حاجى هايى كه با ما هستند از حمله دار و غيره مبالات و پرهيزى از نجاسات ندارند، و اغلب با تيمم نماز مى كنند. آن هم نه تيمم بر روى خاك، دست روى فرش و نمد مى زنند، و تيمم مى كنند» . حس بى توجهى به محيط برغم همه زيبايى ها و اما. . . شدت بيدينى به تدريج در او تقويت مى شود: «روى هم رفته از اين راه به ما خوش نگذشت. اينها همه يك طرف، مخالطه با خارج مذهب يك طرف. من كه تجويز نمى كنم بر احدى كه دين خود را بخواهد كه از اين طرف بيايد، مگر كسى كه بتواند خود را نگاه دارد و پرهيز از نجاست بكند، و حفظ نماز و عبادت خود بنمايد. اين هم بسيار مشكل است.»
نجاست و پاكى معضل مهم است و وى از اين كه جايى عثمانى ها هستند، تا حدودى نگرانيش برطرف مى شود كه «اين شهرها هم متعلق به عثمانى است و كسبه اش غالباً عثمانى هستند. باز اينها كه به ظاهر شرع پاك هستند» . اما مشكل در اين شهرها هم دست باز نماز خواندن و مهر گذاشتن است كه مى نويسد: « از نماز كردن ما دست واز و با مهر بسيار به خشم مى آيند. مهر را توى دست نگاه داشتيم و نماز كرديم» . وى به استانبول مى رسد مى نويسد: «از بلاد روسيه و معاشرت خارجين
ص: 56
از اسلام آسوده شديم» .
وى در بازديد از استانبول از مساجد بزرگ آن ياد كرده، حتى از محافل درس طلبگى نيز اطلاعاتى داده، اما در نهايت، استانبول هم به دلش ننشسته است: «اين شهر به اين عظيمى و پرنعمتى، همه چيز در او پيدا مى شود، مگر والله علم و دين، بلكه تمام اين شهرها كه ديديم و آنها كه نديده ايم كه از قبيل اينهاست، نه علم در آنها يافت مى شود نه دين. اگر كسى طالب دنيا باشد، بايد اينجاها پيدا كند، و اگر طالب علم و دين است، بايد به موضع آن رود، و او كم است كم» . در واقع و در پايان ترجيح داده است كه به همان داشت هاى خود در ايران بسنده كند.
غالب ايرانى ها كه آن زمان پايشان به استانبول رسيده، و طبعا حمام رفته اند، از وضعيت داخل آن شگفت زده شده اند. از پذيرايى گرم، از دم پايى هاى چوبى، از نظافت و از سنگهاى مرمر و به خصوص از شير آب سرد و گرم كه مانند آن را نديده اند: « گرم خانه چهار خلوت داشت و تمام سنگ هاى گرمخانه و خلوت ها از مرمر بود، مثل بلور از پاكيزگى مى درخشيد، و در چند جاى هر خلوتى سنگاب مرمر بسيار خوش تركيبى گذاشته بود، و در توى هر سنگابى به شكم ديوار، دو شير برابر هم نصب بود. پايينى آب بسيار گرم داشت و بالابى آب بسيار سرد و هواى هر خلوت عقبى گرمتر بود از خلوت جلويى. در آن خلوت اولى كه گرميش كمتر بود، نوره كشيديم و شير آب گرم را گشوده ريختيم در سنگاب. زياد داغ بود. شير آب سرد را گشوديم و بعد از آن خود را شستيم. آمديم بيرون. رفتيم در خلوت آخرى، هر كدام پاى سنگابى نشستيم و شيرها را گشوده آب بر سر خود ريختيم. زياد هوا گرم بود كه طاقت نياورديم بند شويم. آمديم بيرون. مدتى توقف كرديم» .
براى يك ايرانى كه با لباس ويژه خود وارد محيط تازه اى مى شد همواره مشكلات مذهبى و عدم هماهنگى با محيط وجود داشت. قبلا از نجاست و پاكى و نگرانى هاى نويسنده صحبت كرديم. نيز از اين كه دست باز خواندن و مهر گذاشتن براى ديگران
ص: 57
محل توجه و حتى نگاه ناملايم شان بوده است. با اين حال، عثمانى ها مسلمان بودند و از اين جهت وجوه مشترك فراوانى داشتند. نويسنده روحانى ما در همان بدو ورود به جز يك «قبله نما» كه به دهشاهى مى خرد، «يك فين عربى قرمز رنگ هم» خريدارى مى كند. دليلش هم واضح است. بايد همرنگ جماعت اينجا باشد كه جلب توجه نكند: «ما هم كه وارد اينجا شديم، همه گفتند اين عمامه ها را از سر برداريد والاّ آلت مضحكه خواهيد بود، و نمى توانيد جائى برويد. ما هم فين قرمز رنگى بى منگوله گرفتيم و دبيت سبزى هم يك دو زرع دور او پيچيديم. عبا هم رسم نيست. تمام از ملا و غير لباده در بر دارند يا پالتو پوشيده اند» .
البته اين طور نبود كه شيعه امامى در استانبول نباشد به عكس، در اين شهر از هر فرقه اى بودند و شيعه ها هم: « همه جور مذهبى هم در آن پيدا مى شود. از گبر، يهودى و ارمنى، ارس، بابى. سنى كه جاى خود. اثنى عشرى هم بسيار دارد. مجالس روضه دارند. نماز جماعت دارند.»
نويسنده، اطلاعات مذهبى بيشترى از تفاوت ها نمى دهد در حالى كه در بسيارى از سفرنامه ها در اين باره اطلاعات جالبى آمده است.
نويسنده ما از زمانى كه به جده مى رسد، به ويژه پس از ورود به مكه، بيمار شده و تنها در حد ضرورت به اعمال واجب خويش پرداخته و چند سطرى در باره اين دوره از سفر خود نگاشته است: «سه شنبه چهارم ذى حجه به همين قسم تب داشتم، و هيچ حالت نداشتم و به زيارت بيت الله فيض ياب نشدم، و حال آنكه همين بود منتهاى آمال من در مدت سى و چهل سال. نمى دانم به چه اندازه، به درگاه خدا مقصرم كه در هيچ گوشه زمينى براى من راحتى پيدا نمى شود» . «به هر جان كندنى بود مشرف شدم و مرده برگشتم. افتادم، يك سر تا غروب، غذايم آب ليمو و قند بود. عصر هم سه پياله تمر خوردم» . «مردن را به رأى العين ديدم؛ اما در هر حال متوسل بودم و دعا مى كردم. يك وقتى هوشم برد و راحت شدم. قدرى گذشت بيدار شدم؛
ص: 58
خود را در درياى عرق مشاهده كرده، بى اغراق پيراهن و زير جامه و قبا و عبا و بالش و فرش همه غرق آب بود» . «روز يكشنبه نهم و روز عرفه است الحمدلله در عرفات در زير چادر نشسته ايم و عرق از چهار طرف من مى ريزد، و ميرزا رضا هم احوالش به هم خورده، تب كرده، حقير هم كماكان مأكولى نمى توانم بخورم. ميل به هيچ چيز ندارم. . . نمى دانم ديگر بعد از اين چيزى مى توانم بنويسم يا خداى ناخواسته مقدر نمى شود» .
با اين حال گزارش وى از نهر زبيده در عرفات، جالب توجه و حاوى نكته اى است كه در كمتر سفرنامه اى از اين دوره به آن اشاره شده است: «نهر زبيده را پاى كوه مشاهده كردم. همه اش را با سنگ و آهك به نهايت مقبولى و استحكام ساخته اند، و سربسته است. به فاصله چند قدمى هر جايش باز است و مردم مى روند توى آب، و آب مى آورند. بنده هم در يكى از آنجاهاى سرباز رفتم توى آب. غسل زيارت كردم و تنظيف و تطهير كردم. عجب آبى بود. در نهايت شدت و زيادتى مى گذشت و بسيار زلال و صاف بود، ولى از شدت گرمى هوا گرم بود. خيلى حظ كردم» .
در منى قدرى آرام تر شده است، چنان كه مى نويسد: «ديشب، مصرى و شامى و شريف هر يك جدا جدا چراغان خوبى و آتش بازى بسيار خوبى كردند» .
اعمال تمام مى شود و در مكه به زيارت قبرستان حجون رفته كه آن را قبرستان ابوطالب مى نامد. در آنجا نيز مانند بقيع، براى زيارت قبورى كه مرقد داشتند، پولى مى گرفتند: «رفتيم سر قبر حضرت ابى طالب آنجا هم يكى نيم قرشه گرفتند تا در را باز كردند، و از آنجا رفتيم سر قبر حضرت خديجه، و بعد از آن سر قبر حضرت آمنه يا به عكس. از همه يك قرشه گرفتند» .
به گفته وى، در مكه حمام وجود نداشته و هر كسى در خانه خود را تميز مى كرده است: «امروز در منزل، حنا به ريش خود بستم و خوابيدم. اينجا حمام نيست. همين بيرون ها خود را مى شويند و تنظيف مى كنند، كانّه همه مكه حمام است»
در وقت حركت از مكه به سمت مدينه، از كنار كوه حرا عبور كرده است. به نوشته وى «عمارتى سر آن كوه ساخته اند. كوه بلندى است كه پاى آن پايين آمديم.
ص: 59
چادر را از پيش زده بودند» . از اين نقطه به سمت مدينه حركت كرده اند.
مسير مكه تا مدينه را به اجمال و هر روز را كمتر از يك سطر نوشته است.
وقتى به مدينه رسيده اند، در خانه يكى از نخاوله منزل كرده اند. «در سرائى در خانه دو زن، مادر و دختر، از حضرات نخاولى ها كه از شيعيان خوبند و در خارج قلعه مدينه منزل دارند، منزل كرديم» . براى زيارت بقيع، مجبور هستند براى هر بار «دو هزار عجم» براى دو نفر بدهند و شرفياب شوند. در آنجا علاوه بر زيارت قبور امامان، سيد حسن نويسنده سفرنامه ما كه شيخى است «سر قبر مطهر شيخ مرحوم - اعلى الله مقامه» يعنى شيخ احمد احسايى هم مى رود. وى از ديگر مزارات بقيع هم ياد كرده است. يك روز هم عازم زيارت احد شده گويد: «رفتيم سر عمارتى كه مى گفتند اينجا موضعى است كه دندان رسول خدا - صلى الله عليه و آله - شكسته است» . باز به زيارت قبر عبدالله رفته و براى چندمين بار «سر قبر شيخ امجد - اعلى الله مقامه» . همان طور كه اشاره شد، آگاهى هاى ارائه شده از وى در باره حرمين اندك است.
حكايت راه جبل در اين سالها بسيار جدى و زبانزد است. نويسنده ما در سال ١٣١6 از سفر حج بازگشته و به رغم بازگو كردن مشكلات آن راه، در مجموع نگرانى مهمى ندارد. در حالى كه دو سال بعد از آن يعنى ١٣١٨ و سپس ١٣١٩ مشكلات اين راه به قدرى زياد شد كه كار به نجف رسيد و فتاواى چندى در نجف و تهران در تحريم راه جبل صادر شد. سيد حسن از وقتى كه بحث در باره راه جبل مى شود مى نويسد: «عمده خوف از اين راهى است كه در پيش است و از آفتاب و گرما و حركت عنيف و سرنشين بودن و دوا و غذا و طبيب نبودن» . وى كه اين روزها به لحاظ تأخير در حركت و هزينه هاى اضافى راه، سخت بى پول شده و به قرض كردن افتاده «پول ابداً نداشتيم. يك ليره كه عبارت از پنج تومان عجم باشد، از حاجى ميرزا رفيع نايينى قرض كرديم» . خدا خدا مى كند زودتر به نجف برسد تا بتواند بدهى هاى خود را پرداخت كند. سخن بر سر اين است كه عرب هاى قبيله بنى حرب
ص: 60
«وجه گزافى از بابت باج راه از مكه تا مدينه مى خواهند» . آنها «مدعى اند كه اين راهها و چاهها ملك ماست و از زمان پيغمبر - صلى الله عليه و آله - تاكنون راه گذارها، باج اين راه را به ما مى داده اند، بلكه مدعى اند كه آن جناب اين قرار را داده اند» وى بر آخرين بار سر قبر شيخ خود احمد احسايى رفته و تجديد وداع كرده و آماده حركت مى شود. در اين مسير، باز فرصتى مى يابد تا در باره آنچه از گياه و راه و كوه و دشت و خاك و آب مى بيند بيان كند: «به زمينى كه خاكش ماسه قرمر رنگى بود. در دامنه كوهى كه آن هم قرمزرنگ بود، در دامنه كوهى كه آن هم قرمز رنگ بود، و بسيار سست بود كه از آب بارش بسيارش رفته بود، منزل كرديم. اينجا غديرها و چاه هاى آب بارش هست. همه حجاج از اين آب براى اينجا و براى راه و منزل فردا برمى دارند» .
در ميان راه سنگهايى مى بيند كه نوشته هايى روى آنهاست: «راه امروز بيشتر ريگزار و صاف بود. كم كوه و سنگلاخ داشت. جاسم نقل مى كرد كه اينجا كوه ها خط كوفى بر روى سنگها ديده، از آن جمله اسم پيغمبر - صلى الله عليه و آله - و بعضى كلمات ديگر بر روى سنگ بزرگى ديده، و العلم عندالله» . مى دانيم كه در سالهاى اخير شمارى از تصاوير اين سنگها كه بيشتر سنگ قبر و گاه يادگارى است، منتشر شده است.
موضوع گرفتن باج كه از آن با نام اخوه ياد مى شود جدى شده است. كنترل و سرشمارى حجاج از طرف آدم هاى امير جبل جدى است. «امروز وقت ورود آدم هاى امير، پياده ها و حجّه فروش هاى غيرمعروف و هر كه از خود، شتر خريده بود، گرفتند، و آنها را زدند و نگاه داشتند كه چرا از حمل حمله دارها تخلّف كرده اند، و خودسرند و اخوه نمى دهند، و از هر يك پنج ليره مطالبه حق الاخوه مى كردند. هركس واسطه قويى داشت، خلاصى يافت و هر كس نداشت گرفتار است تا بدهد» .
وصف راه و آنچه مى بيند گويى براى وى لذت بخش است. وى ضمن اين وصف، اگر چيز جالبى بيابد، به رسم يادگارى بر مى دارد و اين نمونه چند بار در اين سفر تكرار مى شود: «در اين رودخانه سنگ ها كه براى سنگ پا خوب است، بسيار پيدا
ص: 61
مى شود. چند تاش را به جهت نمونه و يادگارى با خود برداشتيم» . و در باره راه مى نويسد: «راه خيلى صاف و هموار و مسطح بود. بعضى جاها كوير بود، و بعضى جاها ريگ نرم و بعضى جاها ريگ درشت سخت. بته ها در ميان فراوان ديده مى شد. درختى از هيچ قبيل ديده نشد. منزل بيابان خشك بى آبى است. بته ها خشك بسيار دارد. زمينش ريگ ريزِ نرم خوبى، خيلى شباهت دارد به صحراى نجف اشرف. انگور آورده بودند مى فروختند به قيمت گزاف. احتمال مى رود از مستجده آورده باشند. سيدى روضه خوان از اهل رشت امروز در كجاوه وفات يافت» . و در جاى ديگر: «بيابان امروز همه اش الاّ كمى ريگ ريز سفيد نرمى بود. خيلى ريگ هاى با جلا و تلاءلؤ در آن پيدا مى شود، مثل دُرهاى نجف اشر. ف يك ريگ درشتش را با خود به جهت يادگارى برداشتم» . و باز در باره سنگ و خاك و خاشاك آنجا: « قدرى آنجا معطل شديم. راه قدريش خاك بود. قدرى ماسه بود. قدرى ريگ ريز نرم سفيد بود. قدرى سنگ بود. بته هاى شوره بسيار ديده مى شد. تك تك بته هاى خار مغيلان هم ديده مى شد. كوه و تل در راه بعضى جاها بود. فى الجمله پستى و بلندى هم داشت. منزل، بيابان ريگ زار صاف بى آب و آبادى است» . همزمان آب و هوا را با چنان دقتى گزارش مى دهد كه مى توان به طور روازنه آن را ثبت كرد. حس يادگارى برداشتن - و شايد هم كاربرد برخى از اشياء معدنى - را جاهاى ديگر هم نشان مى دهد، آن هم از همين ماسه ها و سنگهايى كه مى بيند: «اين چند منزل از پيش از ظهر باد شديدى مى گيرد تا عصر كه تخفيف مى يابد، و ماسه زياد مى ريزد در چادرها، و آبى و غذايى ميسر نمى شود كه خالى از ماسه نباشد. مى گويند ماسه اينجا و چند منزل بعد براى زرگرى خوب است. مى خواهيم قدرى با خود برداريم.»
در جبل كه به نظر وى نه شهر يا شهرك بلكه يك قريه بزرگ است، امير جبل حكومت مى كند. وى وصفى از ميهمان نوازى وى و اين كه «روزى ده خروار برنج سنگ شاه براى مردم طبخ مى كنند و از براى شيوخ، گوشت گوسفند مى گذارند و بسا لنگرى پلو كه يك گوسفند درست روش مى گذارند، و براى سايرين گوشت گاو و شتر مى گذارند» به دست داده و از خود شهر نيز اطلاعاتى بدست مى دهد: «در حقيقت شهر
ص: 62
نيست، قصبه اى است؛ اما پاكيزه و با كوچه هاى وسيع و قلعه نوساز است. دكاكين بسيار دارد. همه جور كسى در آن هست. غالب نعمت ها هست. اهلش بدرفتار با حاجى ها نيستند. از قرار مذكور، سپرده امير است كه با حاجى بدسلوكى نكنند. متعرض كسى نباشند. امير و تمام آنها از قرار مذكور حنبلى مذهب اند و بر مكه و مدينه تا نجف از قرار مذكور متعلق به امير است. رفتيم به تماشاى مهمانخانه و مطبخ امير، هنگامه غريبى بود از جمعيت و كثرت اعراب» .
جسته گريخته در راه كسانى مى ميرند و سيد حسن، مقيد است نام آنها را بياورد مگر آن كه نتواند: «ديروز حاجى سيد حسين حمله دار نجفى وفات يافت. سيد مفلوكى بود. امروز هم شخصى از لرهاى بختيارى وفات كرد. در بيابان نزديك به قلعه جبل هر دو را دفن كردند» ، « امروز هم شخص حجه فروشى از اهل نجف وفات كرد» . و در جاى ديگر آمده است: « ذكر شد كه چند نفر در راه از گرما و بى آبى هلاك شده اند» .
اطلاعات وى از امير جبل به درد كار تاريخى در باره اين سلسله محلى مى آيد: «قلعه جبل و خانه ها و باغ هاى آن در دامنه كوه بلكه بعضيش بر روى كوه واقع است. چند برج بلند بر روى كوه دارد. از اين جهت گويا آن را جبل ناميده اند كه در حقيقت تسميه شىء است به اسم جزء. گفتند ما بين دو كوهست كه به قدر دو فرسخ نخل و باغ خرما دارد كه متعلق به امير است، و در اين كوه جنب قلعه مقابل رو، خزينه و دفينه اوست كه از احصا بيرون است، والعلم عند الله. و مى گويند امير و پدر و جدش قريب نود سال است كه اينجا امارت دارند. و سابقا كس ديگر از اهالى اينجا بوده، و چندان غلبه و استيلا و دستگاهى نداشته تا آن كه جد امير از خارج به اينجا آمده و چندى در دستگاه آن شخص آشپز بود. بعد نصف شب به اتفاق برادرش وقتى كه شامى براى او مى برده، غفلتا چراغ را خاموش كرده اند و سرش را بريده اند و به جايش قرار گرفته و از مردم به تطميعات و تخويفات براى خود بيعت گرفته اند، و كم كم از رشد ذاتى خود استيلا و غلبه پيدا كرده اند، و العلم عندالله» .
ناراحتى و گلايه او از حمله دارها و عكام و ديگران در اين بخش اخير سفر كاملا
ص: 63
آشكار است، به خصوص كه پول هم تمام شده و براى هر پرداختى بايد قرض هم مى كرده است. «وصيت مى كنم كسان خود را كه اگر خدا خواست به حج بيايند، هرگز مكفاى احدى از حمله دارها نشوند كه خيلى بى ملاحظه و بى رحم اند و تا بتوانند صرفه خود را ملاحظه مى كنند» . معناى اين امر آن بود كه تعهد مى كردند پولى بدهند و او متكفل همه مخارج عمومى آنان شود.
در مجموع سيد حسن از راه جبل راضى نيست و همان طور كه اشاره كرديم، دو سه سال بعد، مشكل راه جبل بيشتر و بيشتر مى شود: «حقيقتا روى هم رفته، راه جبل بد راهى است؛ كانّه آبادى مطلقاً ندارد، مگر آنكه بعضى جاها. آب كثيف كمى دارد. امير هم كه از اخوه خود چه از پياده و چه از سواره و چه غنى و چه فقير نمى گذرد. حاجى جاسم حمله دار عصرى به چادر ما بود. ذكر كرد كه صد هزار تومان امساله از حاجى ها گرفته» . يك مشكل مهم بى آبى و مشكل ديگر اعراب بدوى و به قول نويسنده، سختگيرى هاى حمله دار ديگران هم فوق همه اينهاست: «بد منازل سختى است. آدم عاجز مى شود. وانگهى گرفتارى امير و حمله دار و عكام كه فوق همه گرفتاريهاست، حاجى بيچاره را لخت مى كنند. بعد از اينها، گرفتارى جمّال ملعون است كه هر كدام دستشان برسد، مال حاجى را مى برند. شنيدم كه آن شب كه در راه بوديم مال بعضى را برده اند. از آن جمله قاسم پسر شعبان سبزوارى را.»
عجيب ترين لحظه آن است كه سيد حسن، براى سوار شدن بر كجاوه، به خاطر حواس پرتى و مشكلات، نعلين را درآورد: «حقير در منزل پيش وقت سوار شدن بركجاوه نعلينى در پا داشتم كندم و سوار شدم. بعد فراموش كردم كه به عكام بگويم بدهد، آن هم ملتفت نبود؛ لهذا در اينجا كه پياده شدم قدرى پياده روى اين سنگها رفتم و قدرى را عكامى نعلين خود را داد پا كردم. بعد سوار شديم دو جا هم شتر كجاوه خوابيد. خيلى پريشان شدم كه حال چطور مى شود روى زمين گرم پاى برهنه آمد. متوسل شدم به حضرت حجّت عصر - عجل الله تعالى فرجه - شتر مانده را رانده فرمود، و الحمدلله به سلامتى آمديم» .
جزئياتى كه در اين بخش گفته مى شود، به قدرى جالب و شيرين و متنوع و
ص: 64
جزئى است كه بر اساس آنها مى توان زندگى وى را در اين مسافرت بازسازى كرد. توجه تاريخى وى در اين مسير به اين كه امام حسين (ع) از اين راه آمده جالب است. اشراف «منزلى است كه حر - عليه الرحمه - با لشكرش سر راه بر حضرت سيدالشه-دا - عليه السلام و اروحنا له الفداء - گرفت» .
عمده مشكل اين راه، آب و هيزم است، به خصوص براى سيد حسن كه بدون قليان نمى تواند سر كند. «سوخت حاجى ها پشكل شتر بود، بلكه توى سماور و روى سر غليان همه پشكل مى ريزند. چنانچه ما چند منزل است كه زغالمان تمام شده و همين كار را مى كنيم و آب قليان را يك دفعه يا دو دفعه بيشتر نمى ريزيم. آن هم پر از گل و پشكل. عجب راه سختى است» .
اما پول گرفتن از حجاج در جاى جاى اين مسير، فرياد سيد حسن را به آسمان برده است: «خدا رحم كند به مظلوم از حجاج. اول شريف از آنها وجه مى خواهد. بعد امير جبل. بعد امير حاج. بعد حمله دار. بعد عكام. بعد جمال. تا سفره آدم هم پهن مى شود، دوريش و گدا و پياده سر آن ايستاده اند. ديگر اگر چيزى بماند دزدهاى قافله مى برند. هر جا هم كه برسى مى گويند حاجى است، بايد پول خرج كند. قيمت هر چيزى را دو مقابل و سه مقابل مى گيرند. علاوه توقع تعارف و دستى دادن هم دارند. نمى دانم اين اشخاصى كه به صد تومان و كمتر نيابت مى گيرند، چه خاكى در اين راه به سر مى كنند» . به هر حال به عراق مى رسند، اما به جاى آن كه به نجف بروند، راهى كربلا مى شوند. داستان اين است كه «امير از ترس اعراب نجف كه با اعراب جبل مى گويند نزاع دارند و در صدد آزار آنها هستند، به سمت نجف نرفت، و هرچند مردم اجتماع كردند و اصرار كردند نپذيرفت، و به سمت كربلا آمد» .
كاروان آنان از سمت كربلا وارد عراق مى شود. ورودى مؤلف در عراق، شهر كربلاست و او از اين پس سفر زيارتى خود را به شهرهاى مختلف كربلا، نجف، كاظمين و سامرا گزارش مى كند. در اين بخش مثل ديگر سفرنامه هاى عتبات، سخن
ص: 65
از كاروانسراها، قيمت ها، اجناس، شرحى از امر زيارت و گاه بناهاى آن نواحى به دست داده مى شود. معضل مهم وى قرضى است كه به حاج جاسم حمله دارد دارد: «امروز صد و پنجاه تومان وجه از جناب خان منشى باشى - زيد اجلاله - كه برات، سر حاجى عبدالباقى تاجر حواله كرده بودند، رسيد. بسيار مايه سرور شد» . گويا مقصود از اين منشى باشى، منشى ظل السلطان در اصفهان باشد كه يادى از وى در اواخر همين سفرنامه شده است. اطلاعات وى از عمارات حرم چندان زياد نيست و وى بيشتر به بيان مسائل شخصى پرداخته، اما گهگاه نكاتى در باره اماكنى مى گويد كه بسا تازه و منحصر به فرد باشد. يك جا مى نويسد: «باغ جلو بالاخانه كه ما منزل داريم، باغ بسيار بسيار بزرگى است، مشهور است به باغ شيخ ابوالفتح. خودش هم در وسط باغ مدفون است. بقعه هم دارد. نخل بسيارى دارد» .
در روزهايى كه كربلاست، غالبا حرم مشرف شده وديد و بازديد با دوستان و آشنايان دارد كه البته چندان معرفى نمى كند. فقط يك جا مى نويسد: «صبح حاجى سيد حسين سبزوارى قدرى گوشت تعارف آورد. بعد مشرف شديم. در مراجعت به منزل از عطرفروشى از اهل اصفهان كه كمال معرفت را به حق والد مرحوم داشت، جزئى عطر فشه به جهت استعمال خودم، خريدم» .
سپس به نجف عزيمت مى كند و آشكار است كه از ميان علماى اين شهر با كسى آشنايى ندارد. اين زمان اخبار بدى هم از ايران براى وى مى رسد كه هرچند به آنها اشاره نمى كند، اما تصريح دارد كه روحيه اش را بشدت خراب كرده است. «راضى به مرگ خود هستم. ديگر از امور اهل بيت و خانه چه نويسم كه چه قدر مايه ملالت شده» . چنان كه در مقدمه گذشت، اين اخبار مى تواند اشاره به وقايع همدان در درگيرى ميان متشرعه و شيخيه باشد.
بعد از آن عازم كاظمين شده و ضمن شرحى از زيارات و اقدامات جارى خود، از برخى از اماكن زيارتى يا تاريخى ياد كرده است. همچنن بيان آب و هوا و نرخ ها رتبه اول را در نوشته دارد: «هوا زياد گرم است، از ديروز گرم تر است. دست مى گذارى به چفتى كه به در اطاق تالار است كه آفتاب ابداً آن تالار را نمى گيرد، دست مى سوزد.
ص: 66
حاجى حسين مستاجر اين كاروانسرا، صبح و عصر مى آيد نزد ما چاى مى خورد» . اشارتى هم به زيارت برخى از قبور علماى شيعه در ميان اين قبيل اخبار آمده است: «قبر مرحوم سيد رضى و مرحوم سيد مرتضى. . . را زيارت مى كنيم و فاتحه مى خوانيم. در خانه خودشان دفن هستند. قبر سيد مرحوم مرتضى در راستاى بازار است، و قبر مرحوم سيد رضى از راستا، وقت رفتن به حرم محترم، به دست چپ، چند قدمى مى گردد» .
كاروان آنان به سامرا رفته و تصميم شان اين است كه از همانجا راهى مرز ايران شوند. در راه خرابه هايى را مى بيند كه از روزگاران كهن برجاى مانده و مى نمايد كه از دوره عباسيان است: «يك فرسخ يا متجاوز از بلد كه دور شديم تا خود سامره از طرف راست و چپ راه به آثار آبادى ها رسيديم كه همه خراب شده و با زمين يكى شده بود، و بعضى جاها را مردم كنده بودند كه آجر يا چيز ديگر بيرون آورند. گفتند سابقاً در زمان خلفا، سامره تا اينجاها بود، و همه خراب شده. خيلى مايه عبرت بود، براى هر كه بخواهد عبرت بگيرد.»
در سامرا هم سراغ مدرسه علميه ميرزاى شيرازى را گرفته است: «در اينجا بعد از مراجعت از حرم، به آخوند كرمانى رسيديم. قدرى مرا گردش داد برد به مدرسه اى كه جناب ميرزا ساخته بودند، و خانه هاى ايشان را نشان داد. گفت: ايشان بيست سى دست خانه و دكان هاى بسيار و دو حمام در اينجا دارند، و اين مدرسه را نيز ايشان ساخته اند، با جسرى كه روى شط است؛ والله العالم.»
كاروان آنان از راه سامرا عزيمت قصر شيرين كرده از بعقوبه كه بيشتر اوقات سفرنامه نويسان - و از جمله در همين سفرنامه - آن را يعقوبيه نوشته اند عبور مى كند: «بعقوبيه، بسيار مردمان ناصبى بدى دارد» . پس از نهرروان [نه نهروان كه شايد همان باشد] عبور كرده از كنار مقبره مقداد بن اسود عبور مى كنند. اين هم دست كم براى نويسنده اين سطور خبر تازه اى است: «قريب نيم فرسخى به اينجا، رسيديم به بقعه اى. گفتند در اينجا قبر حضرت مقداد - رضوان الله عليه - است» . با
ص: 67
عبور از خانقين عازم قصر شيرين و سرپل ذهاب مى شوند. زين پس از شهرهاى ايران ياد مى كند. شهر كرند يكى از اين شهرهاست: «بسيار جاى باصفايى است، اما چه فايده كه اهلش همه على اللهى هستند، مگر آنكه معدودى شيعه هستند، و چند نفرى هم بابى» .
در هارون آباد اشاره به بناهايى مى كند كه رضا قلى خان سرتيپ ساخته است: «بازار و چارسو و دكاكين متعدد بسيار خوبى مقابل در كاروانسراى شاه عباسى ساخته. حيف اينكه خراب شده، چند دكانش الحال داير است، و كسبه در آنها بيع و شرا مى كنند. و عمارتى هم وكيل الدوله كرمانشاهى مقابل پل و بازار ساخته، آن هم بد عمارتى نيست؛ اما آن هم خرابى پيدا كرده» .
كاروان از صحنه و كنگاور و برخى روستاها مانند دولت آباد و حصار عبور كرده و نويسنده ما از برخى تعريف و از شمارى بدگويى مى كند: «نان آنجا گيرمان نيامد. شب را به چلو و تخم مرغ اكتفا كرديم. تخم خيلى ارازن بود. دوازده دانه گرفتيم به شش شاهى كه چهل شاهيش يك قران است» . « تخم دانه اى يك پول. قران هفتاد پول است كه هفتاد نيم شاهى باشد.» وى از برخى از خان هاى محلات ياد كرده و دهات آنان را بر مى شمرد: «اين آبادى سر ملاير است و حاكم آنها مؤيدالدوله است كه حاكم اصل سلطان آباد است، و برادر مشكوه الدوله حاكم بروجرد است» . «ملاى اينجا آخوند ملاعلى است. عند الورود آمد منزل ما. . . آخوند ملاعلى، عصرى هم آمد منزل، چند مسأله فقهى سؤال كرد و جواب شنيد. اظهار ميلى به صحبت و مصاحبت حقير داشت» . گاهى هم از گياهان آن صحبت كرده از جمله در باره پوشش گياهى كتيرا در آن مناطق صحبت مى كند و اين كه «ذكر شد كه كوههاى اينجا كتيراى زياد از آنها به عمل مى آيد. از كرمانشاه آدم مى آيد، اجاره مى كند و حمل مى كند و به فرنگى ها مى فروشد» .
آثار تاريخى هم از چشم وى پنهان نمى ماند: «امروز يك فرسخ از حصار گذشته رسيديم به آبادى. گفتند شاه شهيد دو سه روز اينجا به جهت خوش هوايى و خوش آبيش متوقف بود، و عمارتى سرچشمه پاى كوه ديده شد، بقعه مانندى. گفتند آن
ص: 68
مرحوم حكم فرمود كه بسازند؛ چرا كه اينجا نظر كرده است.» تخصص دوره قاجارى، امامزاده سازى هم هست و اين فقط يكى از هنرهاى آنهاست.
اما قالى بافى از اركان اقتصاد در غرب ايران و روستاهاى آن است و اين شگفت است كه آن زمان هم فرنگى ها صاحب بهترين آنها بوده اند: «قالى ضخيم خوبى هم ديدم كه دخترهاى غير بالغه و بالغه داشتند به نهايت استعداد مى بافتند. گفتند فرنگى پول پيش مى دهد، و نمونه هم مى دهد، ما از روى آن نمونه مى بافيم» .
مسير وى به سمت خمين و از آنجا به گلپايگان و خوانسار و سپس نجف آباد و اصفهان است. در گلپايگان خبر مرگ پسرش عليرضا به او مى رسد كه خيلى ناراحت مى شود. با اين حال، نوشتن سفرنامه را رها نكرده هم در باره اين شهر و هم خوانسار و هم مقايسه آنها سخن گفته است: «و مسجدى بسيار ظريف و خوبى دارد. در جنب همان تكيه كه حوض بسيار خوبى در وسط دارد كه آب جارى در آن مى گذرد، و شبستان خوبى دارد، و چند بقعه در آن ديده شد. و بازارش هم بد نيست. فى الجمله مفصل و مطول است، و همه جور صنف و كسبى و متاعى در آن پيدا مى شود، و بالنسبه به گلپايگان به نظرم آبادتر آمد، و خرابه يا ندارد يا خيلى هم كمتر دارد. بسيار شبيه است به قهرود از حيث وضع و آب و هوا. هلوى سفيد خوبى آنجا بدست آمد. خيلى لطيف و پرآب بود. قاشق خوب در آن مى سازند. ارسى هاى خوب مى دوزند. كندوى عسل و گزنگبين بسيار است در آن. جاى بدى نيست. اگر چه اهلش پر تعريف ندارند» . پس از آن در باره برخى از روستاهايى كه تابع خوانسار يا گلپايگان است سخن گفته كه جالب است. در روستاى دامنه شيخى را مى بيند و او را چنين وصف مى كند: «رسيديم به دامنه، در خانه سيدحسين نامى كه هم روضه مى خواند، و هم شبيه مى شود، و هم زراعت مى كند، منزل كرديم» . به تدريج به اصفهان نزديك مى شود از روستاهايى ياد مى كند كه گفته مى شود متعلق به ظل السلطان است: «در اثناى راه هم چند آبادى بود. از آن جمله قلعه ناظر و اشكران و غير آنها. گفتند اينها هم متعلق به حضرت والا شاهزاده ظل اسلطان است. بلكه تمام قراى كروند، الا قليلى، متعلق به ايشان است» . به تيران مى رسد: «بسيار خوب جايى
ص: 69
است. همه چيز هم در آن پيدا مى شود. آن هم متعلق به حضرت والاست. آبادى هاى زياد در اثناى راه متصل به هم ديده شد كه گفتند همه متعلق به ايشان است» . در اين وقت، ظل السلطان و ميرزا باقرخان منشى باشى كه اين فرد با سيد حسن ما رفاقتى دارد، در روستاى قاميش لو بوده اند و به درخواست مؤلف، تلگرافى به اصفهان، قريب الورود بودن آنها را اطلاع مى دهند. در اينجا در باره روستاهايى كه سابقا گفته ملك ظل السلطان است، نكته اى را تصحيح مى كند: «آنچه در اين دو روز نوشته شد، برحسب گفته مكارى ها بود. بعد كه تحقيق كردم گفتند: آلور و تيران هيچ كدام ملك حضرت والا نيست و اين كاروانسراى با سقاخانه مقابل آن و قهوه خانه، بناى محمدحسن خان پسر مرحوم محمد كريم خان است نه آنكه بناى حضرت والا باشد» .
از نجف آباد كه به نظر وى از «شهرى است از گلپايگان و خوانسار خيلى بزرگتر و آبادتر» عبور كرده و «روز دوشنبه سلخ ماه [جمادى الاولى] چهار از شب گذشته حركت كرديم براى شهر اصفهان. اول طلوع فجر رسيديم به لنبان. چهار فرسخ راه بود. نماز صبح را كنار جوب آب كرديم. بعد از آن راه افتاده، اول طلوع آفتاب رسيديم به خانه» .
بدين ترتيب «تمام شد روزنامه ايام سفر مكه معظمه در روز سه شنبه اول ماه جمادى الثانيه ١٣١6» .
در اينجا از جناب آقاى مهندس حميدرضا نفيسى كه بانى خير براى تصحيح اين اثر شد و نيز همسرم كه افزون بر انجام كارهاى سنگين خانه، تمامى متن را با ايشان مقابله كردم سپاسگزارى مى كنم.
ضمناً در اين نسخه كلماتى مانند «اتاق» به صورت «اطاق» و يا «قليان» به صورت «غليان» آمده است. ما شكل اصلى آنها را در اين نسخه حفظ كردهايم.
رسول جعفريان
١٨/٩/١٣٩١
ص: 70
ص: 71
[١] الحمدلله رب العالمين و صلى الله على محمد و آله الطاهرين و لعن الله على اعدائهم اجمعين.
و بع--د: اين سفرنامه اى است كه مى نويسد او را حسن بن ابرهيم الموسوى الاصفهانى هنگام مسافرت او به مشهد مقدس حضرت رضا - عليه الاف التحى و الثناء و ارواحنا له الفداء - و به مكه معظمه - زادها الله مجداً و شرفاً - و ساير مشاهد مشرّفه حضرت رسول - صلّى الله عليه و آله - و ساير ائمه هدى - عليهم السّلام.
مى نويسم آن را محض آنكه يادداشتى باشد از اين حقير از براى بازماندگان و ساير رفقا و اخوان، و تذكره از براى خود اين عاصى تبه روزگار، و بالله التوفيق و عليه التكلان.
اما منازلى كه از اصفهان طى كرديم تا ارض اقدس به مصاحبت اخ اعز خود ميرزا رضا و مخدوم مكرم آقا ميرزا عبدالكريم پوده اى بود؛ پس اين است اسامى آنها: اول خراسگان، دويم سگزى، سيوم قهپايه، چهارم تودشك، پنجم آبچى، ششم كيماران، هفتم حاجيه باد، هشتم نايين، نهم چاه فارس، دهم انارك، يازدهم مشجرى، دوازدهم چوپانان، سيزدهم زلومند، چهاردهم گزستان، پانزدهم جندق، شانزدهم حوض سركوير، هفدهم بيابان وسط كوير، هجدهم پاى گدار آخر كوير، نوزدهم حسينان، بيستم بيدستان، بيست و يكم تورود، بيست و دوم رزّه، بيست و سيوم جميل، بيست
ص: 72
و چهارم بيارجمند، بيست و پنجم دستگرد، بيست و ششم عباس آباد، بيست و هفتم كهه، بيست و هشتم سودخر، بيست و نهم ريود، سى ام سبزوار، سى و يكم زعفرانى، سى و دويم شوراب، سى و سيوم نصرآباد، سى و چهارم نيشابور، سى و پنجم قدمگاه، سى و ششم فخر داود، سى و هفتم شريف آباد، سى و هشتم خود ارض اقدس رضوى - على مشرّفها الاف التحى و الثناء.
و اما اجمالى از وقايع هر منزلى. پس صبح يكشنبه چهارم ماه جمادى الثانيه هزار و سيصد و پانزده، نماز صبح را در خانه كرديم و اهل و عيال و اقربا و خويشان وداع كرده، به اتفاق چند نفر از رفقا و اخوان پياده رفتيم تا قهوه خانه بالاى گلستانه، و از آنجا سوار شديم و بعضى مراجعت كردند. رفتيم تا خراسگان پياده شديم در خانه كربلايى حسين آسيابان، منزل [كرديم،] تا ميرزا رضا [كه] عقب مانده بود، در شهر كار داشت، برسد. عصرى با چند نفر از رفقا سواره آمدند و شب را همه در آنجا بيتوته نموده.
صبح ما سوار شديم و آنها تماماً مراجعت به شهر نمودند. آمديم. عصر چهارشنبه (1)رسيديم به سگزى. نزديك غروب بود، در كاروانسرا منزل كرديم. ميرزا رضا به نهايت عجله چاى دم كرده، پرداخت به ترتيب طعام، تاس كباب و چاى بسيار خوبى [4] به فاصله دو ساعت تخميناً ترتيب داده، صرف شد. و صبح ابتداى طلوع آفتاب باركرديم و رفتيم. عصر بلندى رسيديم به قهپايه. نماز ظهر و عصر را در اثناى راه به جماعت كرديم، و در قهپايه درخانه ميرزا حسين نامى منزل كرديم. براى شب چلو خوبى ميرزا رضا طبخ نمود، با آلو صرف شد.
و صبح يك جعبه نان برنج داشتيم، تقسيم همه و صاحبخانه نموديم. قهپايه
ص: 73
خرابه بسيار دارد، ولى از قرار مذكور غالب اهلش متموّلند و كسب آنها غالباً عبا بافى است. صرف خوبى دارد. از آنجا سر آفتاب بار نموده، در اثناى راه در نزد آبى پياده شده، غليان كشيديم و براى ناهار در مشكنان پياده شديم. شخصى، از ما پذيرايى كرده و نان و كشك و انگور حاضر كرده، بعد چند دانه انار هم آورد. وجه انارش را ده شايى داديم و از آنجا رفتيم. بعد از ظهر رسيديم به تودشك. در خانه جناب آخوند ملا صادق پسر جناب آخوند ملا اسماعيل منزل كرديم. نماز را در آنجا به جماعت نموده، شب مهمان آخوند ملاصادق بوديم.
و روز پنجشنبه به اتفاق جناب آخوند ملا اسماعيل رفتيم حمام. بد حمامى نبود. جناب آخوند ساعى در تعمير بلكه در بناى آن شده بودند. بعد از حمام رفتيم منزل سركار آقاى ميرزا حسن خان نايينى كه حكومت آن صفحات را داشتند، و ظهر و شب را مهمان ايشان بوديم. براى خواب مراجعت به منزل جناب آخوند نموديم.
صبح جمعه [نهم] مهمان آخوند ملا باقر پسر جناب ملا اسماعيل بوديم. ترتيب ناهار بسيار خوبى داده بود، آنجا خانه ايشان صرف ناهار شده، بعد از ناهار خواب قيلوله كرده، بيدار شده، غسل جمعه را درخانه ايشان كردم. آب گرم كرده، غسل نمودم، و بعد، نماز ظهر و عصر را به جماعت نموده، رفتيم براى چاى به منزل آخوند ملاصادق، و شب را مهمان جناب آخوند ملا اسماعيل بوديم، و بعد از نماز مغرب و عشا موعظه و ذكر مصائبى نموده، بعد، صرف شام نموده، آنجا خوابيديم.
و صبح [شنبه، دهم] را سركارخان دعوت [6] به ناهار نموده، در منزل ايشان صرف ناهار نموده، بعد از ناهار بار نموديم. و از آنجا رفتيم آبى چى، خانه جناب ميرزا عبدالرزاق دعوت نموده بودند به منزل خود. شب را آنجا بسر برده.
صبح يكشنبه [يازدهم] در منزل ايشان درسى گفتم، و روز را با شب نيز مهمان ايشان بوديم.
صبح دوشنبه [دوازدهم] نيز درس گفته، بعد از صرف ناهار بار نموديم براى
ص: 74
كيماران. بعدازظهر رسيديم به كيمياران. شب را مهمان جناب آقا ميرزا ابوتراب بوديم.
روز بعد [سه شنبه سيزدهم]، [بعد] از صرف ناهار و چاى و بعد از نماز ظهر و عصر به جماعت، رفتيم به حاجيه باد. هيچكدام از آقايان نبودند، خانه مرحوم آقا سيد محمدعلى پايين آمديم. بعد جناب ميرزا عبدالوهاب پيدا شدند، و شب را در آنجا ايشان از ما پذيرايى كردند.
صبح [چهارشنبه چهاردهم جمادى الثانيه] چند نفرى آمدند و خواهش درس كردند. درس گفته و بعد از درس سوار شديم براى نايين. عصرى رسيديم به نائين. نماز را در اثناى راه در دهى كرديم. در نايين خانه جناب آقاى محمد قليخان - سلّمه الله - كه از آقايان و علماى آنجا هستند، منزل كرديم. الحق پذيرايى خوبى فرمودند. هشت (1)روز در آنجا بوديم، و چند روز على الصباح به خواهش و فرمايش ايشان مذاكره علمى مى شد. اين چند روز آن قدر هوا، با آنكه قوس بود، گرم بود كه شب ها در را باز مى گذاشته مى خوابيديم. ولى روزى كه حركت كرديم آن قدر سرد بود كه آبها يخ كرده بود.
از آنجا ارتحال نموده عصرى با شدّت برودت هوا و به شدّت باد، آمديم به محمديّه. شب را در خانه جناب ميرزا عبدالوهاب بوديم.
صبح [چهارشنبه بيست و يكم] از آنجا بار نمود، حقير در كجاوه نشستم، و يك طرف كجاوه زن جناب ميرزا عبدالكريم پسر مرحوم حاجى ميرزا جواد جندقى بود، صبيه او را صيغه خوانده كه محرم باشد، و آقا ميرزا عبدالكريم هم از نايين مصاحب راه بودند. آمديم به چاه فارس كه چهار فرسنگ راه بود تا نايين. در اطاقى هم منزل كرديم غير از اين يك اطاق ديگر اطاقى نبود.
عصر [پنج شنبه بيست و دوم] تنگى رسيديم. چاى حاضر بود. شب را در آنجا بيتوته كرده، تخميناً دو سه ساعت به صبح مانده از آنجا سوار شديم. براى ناهار در وسط راه در بيابان پايين آمديم. [٨] چاى خورديم و بعد ناهارى صرف نمود، نماز
ص: 75
ظهر و عصر را كرديم و سوار شديم. در اثناى راه، مغرب در رسيد. از كجاوه پياده شديم و نماز كرديم ميرزا رضا و سايرين پيش رفتند.
حقير ساعت سه از شب رسيدم به انارك. راه طولانى سختى بود. در كاروانسراى انارك منزل كرديم. صبح رفقاى آنجا ديدن آمدند. دو روز در آنجا مانديم. ناهار و شام مهمان جناب حاجى على محمد كه از اخيار رفقاى آنجاست بوديم. در خانه داماد ايشان آخوند ملاحسين كه او هم از رفقاى بسيار خوب است و شب ها را به خواهش رفقا به مسجد رفته، نماز را به جماعت كرده، و بعد از نماز موعظه و ذكر مصيبتى نمودم.
از آنجا ارتحال نموديم براى جندق. آب و كاه و جو و نان با خود حمل كرديم و همچنين از نايين به انارك اين اشيا را با خود حمل نموديم. راههاى سختى است. انسان عاقل از اين جاها به اختيار و با عدم ضرورت حركت نمى كند. از انارك رفتيم به مشجرى. كاروانسراى خوبى و آب انبار خوبى داشت. آبش آب باران بود.
صبح [يكشنبه بيست و پنجم] از انارك بار كرديم. بعد از مغرب رسيديم. باز ميرزا رضا با خستگى و تنگى وقت، چلو خوبى طبخ كرد. صرف نموده، خوابيديم. و على الصباح بار نمود رفتيم به چوپانان. چند فرسخ سنگلاخ غريبى بود. در اثناى راه براى نماز ظهر و عصر پياده شديم و نماز كرديم و قرآن را سر مال خوانديم. غروبى رسيديم به بيابان چوپانان كه اوّل ريگ بود. در اين راه در كوهها از يمين و يسار درخت بادام بسيارى بود و در اين بيابان چوب طاق بسيار بود. كُنده ها پيدا مى شد مثل تنه درخت توت بزرگ. از اين كنده ها بسيار روى هم ريختيم و طبخ چاى و شام نموديم. طعام عدسى كه خيلى تعريف داشت، ميرزا رضا طبخ نمود. شب بسيار بسيار سردى بود، ولى تخميناً به قدر دو خروار همگى چوب سوزانديم. مع ذلك با بالاپوش زياد خوابمان نبرد.
ص: 76
قدرى به صبح [دوشنبه بيست و هفتم] مانده از آنجا كوچ كرديم و نماز صبح را در را ه خوانديم. براى ناهار آمديم به زلومند. (1)شب را در چوپانان، آب كم آورديم. پيش از ظهر رسيديم [١٠] به زلومند. آنجا هم سرسائى نداشت. آب هم نبود مگر در نيم فرسخى، چشمه آبى بود در روى كوه، نيم فرسخ بود بلكه زيادتر تا آن مكانى كه پياده شديم. مال ها را آقا ميرزا عبدالكريم يوده اى سوار شد با يك نفر ديگر و مشكها را با خود برده آب كرد از آنجا، و بعد از مدتى مراجعت كرد. گفتند اين چشمه زلوى بسيارى دارد، آب كه آوردند. ماستينه اى با خود داشتيم با آب و روغن گرم كرده، ناهارى خورديم و نماز ظهر و عصر را به جماعت كرده، سوار شديم، و قرآن را در سر مال خوانديم.
اول غروب در بيابانى پايين آمديم كه در آنجا هم از چوب طاق و گز بسيار بود. نماز مغرب و عشا را به جماعت كرده، صرف چاى نموده، و پلو عدس بسيار خوبى نيز ميرزا طبخ نمود. صرف شد و ساعت سه سوار شديم. شب فى الجمله سرد بود. آمديم به چاه پنج و چاه سه. آنجا پياده نشديم، نماز شب را سر مال كرديم. (2)
نزديك صبح [چهارشنبه بيست و هشتم] رسيديم به گزستان. جاى بسيار سردى بود. صبح قدرى شلغم پخته تعارف آوردند. بسيار مناسب بود. در آنجا بوديم تا بعد از ظهر نماز ظهر و عصر را كرديم و سوار شديم.
چند نفر از جندق به آنجا استقبال آمدند. يك فرسخ و نيم راه بود تا جندق. عصر بلندى به آسياى نيم فرسخى جندق رسيديم. جناب مستطاب آقاى آقا سيدهاشم و
ص: 77
جناب آقاى آقا ميرزا ابوتراب با جمعى از رفقا تا آنجا به استقبال آمده بودند، و نهايت لطف و مرحمت را فرموده بودند. به اتفاق ايشان سوار شده وارد جندق شديم.
در راه هاى جندق، حنظل كه مشهور به هندوانه ابوجهل است، بسيار بسيار يافت مى شد. در ماسه ها از طرف يمين و يسار راه زياد بود. بته اى يافت مى شد كه تخميناً به قدر يك بار حنظل داشت، و همچنين اسفند كه مشهور به صحرايى است، بسيار ديده مى شد، اما آب و آبادى نبود، بلكه جندق از هر طرفى سى فرسخ آبادى ندارد، مگر بعضى جاها كه جزئى آبادى است، آن هم خارج از راه معمول. مشهور است كه در [١٢] سابق ايام، محبس سلاطين بوده. مى گويند محبس انوشيروان بوده. از شاهزادگان و بزرگان بسيارى را در آنجا حبس نموده اند تا آنكه مرده اند، و واقعاً محبس است، اگر كسى را آنجا حبس كنند، به خودى خود نمى تواند از آنجا فرار كند. از هر سمت كه برود از بى آبى و بى نانى و طول مسافت تلف مى شود.
قلعه عظيمى دارد در نهايت استحكام و بلندى ديوارها و طول و قطر برج ها، اما بيشتر اهل جندق اين اوقات در خارج قلعه خانه دارند. صحراها و باغ هاى خوبى در آن يافت مى شود. هوايش آن اوقات كه ما بوديم با آنكه قوس بود، گرم بود، حاجت به آتش چندانى نبود. نوعاً هوايش پر سرد نمى شود. نخل خرما در آنجا يافت مى شود. چند تا ديديم كه بد نبود، بلند بود، ولى مى گويند خرما نمى دهد، عبا و برگ خوب در آن بافته مى شود. بيشتر اهلش اشتغال به پشمينه بافى دارند. براى آنها صرف دارد. انار شاهوار بسيار خوب يا رُب بسيار خوب در آن يافت مى شود. زغال بادام و طاق بسيار تعريفى دارد، بلكه ظاهراً زغال از آنجا بهتر جايى نباشد. اعزّه اهلش غالباً سادات اند. بعد از آنها طايفه اعرابند. بعد ساير رعايا هستند. دو حمام دارد. يكى در قلعه و يكى خارج قلعه. در هر دو ما رفتيم و سر تراشيديم و كيسه كشيديم. عجالتا تمام اهلش اهل ايمانند. خارج از طريقه حقه در آنها ديده نمى شود. سگ هم مطلقاً ندارد. ما در منزل جناب آقاى آقا سيد هاشم - سلمه الله - كه از اخيار علما و حكما است و رييس و مطاع همه اهل آنجاست منزل داشتيم.
ده شبانه روز در آنجا بوديم، مهمان دارى خوبى كردند. من به اين خوبى
ص: 78
مهماندارى و مواظبت از كسى نديده بودم. يك روز به اصرار جناب ايشان، در مسجد خارج قلعه نماز جماعت نموده و دو دفعه موعظه كردم، و يك روز جمعه در مسجد قلعه موعظه و روضه خواندم. [١4]
هر روز صبح، خود ايشان درس مى گفتند و بسيار پاكيزه و مفهوم و واضح و شسته و رفته درس مى گفتند. و در محاسن اخلاق كم نظير بلكه ظاهراً بى نظيرند. در هر صورت در جندق به ماها خوش گذشت. اهل ايمان در انارك نيز بسيار بودند. طالب استماع مطالب علميه هستند.
از غرايب امر انارك اين است كه يك چشمه آب بيش ندارد، از زير كوهى جارى است و آب بسيار ضعيف كمى دارد و جمعيت آن از قرار گفته خودشان، به ده هزار مى رسد و تماماً از اين چشمه آب برمى دارند، و كفايت همه را مى كند. هميشه در سر آن، صد نفر، پنجاه نفر، كمتر بيشتر به جهت آب برداشتن ايستاده اند. بيشتر آب را زنها مى آورند. قلعه تازه ساز خوبى دارد. مى گويند در اوائل دولت شاه شهيد ناصرالدين شاه قاجار ساخته شده است، يعنى مرحوم محمد شاه بنا داشته، و فرمان داده بسازند، ولى عمرش وفا نكرده، از قرار گفته خودشان در آن زمان بلوچ دستبرد برده اند به آنجا و شتر زياد از آنها برده اند، با اموال و اثقال. چند نفر از ابطال اهلش تعاقب آنها كرده اند و تمام آنها را كشته اند، و دو نفرى از آنها اسير كرده اند و تمام آنچه برده اند، پس آورده اند. اين خبر كه به مرحوم محمد شاه رسيده، نهايت امتنان را از آنها پيدا كرده، و عزم كرده كه قلعه براى آنها بنا گذارد.
بيشتر خانه هايش در دامنه كوه است و تمام آذوقه آنها به واسطه شتر از خارج مى آيد. خودش زراعت كارى ندارد به جهت كم آبى، تازه ها چند قطعه باغ مشجر در آن بنا كرده اند. اهلش نوعا شجاع و دليرند، و مردمان خوبى در آن يافت مى شود.
بالجمله ماه رجب را در جندق درك نموديم، و بعد از توقف ده يوم، روز جمعه
ص: 79
[هشتم ماه رجب] بود كه در مسجد خارج قلعه، بعد از نماز موعظه كرده رفتيم [١6] به خانه جناب آقا سيد هاشم، و صرف چاى نموده و چند فقره كاغذ به اصفهان نوشتيم، و نماز مغرب و عشا را در آنجا كرده، براى شام خوردن رفتيم منزل آقاى آقاميرزا ابوتراب مهمان ايشان بوديم.
بعد مراجعت كرديم به منزل و آقايان با چند نفر از اعزّه سادات با ما بودند، آمدند به منزل به جهت وداع. چون قدرى از شب گذشت و ساربان نيامد كه راه افتيم. همه وداع گفته رفتند. ساعت چهار از شب، ساربان ما آمد. نام او شيخ حسن بود. بسيار آدم خدوم خوبى بود دو شتر از او كرايه كرديم، از جندق از طرف كوير تا دامغان به هيجده هزار، به جهت آنكه كاه و جو و نان و آب و بنه مان را حمل نمايد. جناب آقاى آقا سيد هاشم همان وقت خود به نفس نفيس، مباشر طبخ چاى و سقايت آن شدند. بسيار چاى خوبى شده بود. با آنكه حقير چاى خور چندانى نبودم و با آنكه بعد از غذا بود، سه پياله خوردم. بعد حركت كرديم و جناب ايشان به مشايعت آمدند تا بالاى حمام سر آب تا آنكه سوار شديم و ايشان مراجعت نمودند.
قدرى راه كه از جندق دور شديم، آثار بارش پيدا شد، و بنا كرد خرده خرده باران آمدن. بسيار مضطرب شديم به جهت خوف كوير. متوسّل شديم به ائمه هدى - عليهم السّلام - و به خصوص حضرت رضا - سلام الله عليه - فوراً از مرحمت ايشان واگذاشت. در اثناى راه آقاميرزا رضا، غليان بسيار خوبى چاق كرد. رنه پايى به او زد، سر سواره كشيديم.
قريب صبح [شنبه نهم] رسيديم پاى حوض سركوير، پياده شده، كنار ديوار خوابيديم. اول صبح برخاسته نماز كرديم و چاى خورديم، ابرها متفرق شده بود و آثار بارش نبود الحمدلله.
با ما از آنجا چند نفر ديگر مصاحب شدند. يكى كربلايى حسين نامى بود محصّل ديوان كه سوار شتر بود، و ديگرى ميرعبدالله نام خورى كه پياده بود. آدم زرنگ خدوم كاره اى بود و يكى ديگر هم از اهل خور. سر آفتاب سوار شديم و وارد كوير شديم.
ص: 80
اين كوير جندق در صعوبت و [١٨] سختى شهره آفاق است. مى گويند سى فرسخ است، ولى ظاهراً بيشتر باشد. ابداً آب و گياه در آن يافت نمى شود. بعضى جاهاش كوير سياه است كه از مشاهده اش آدم خوف برمى دارد. بعضى جاهاش نمك است كه مثل يخ بسته است، و بايد از روى آن عبور كرد. جاده به اندازه اى است كه يك قطار شتر عبور كند كه اگر به طرف يمين و يسار كسى واقع شود، بسا فرو رود زير نمك. مى گويند آب است كه اگر بشكند شتر با بارش فرو مى رود كه اثرى از آن پيدا نمى شود. بعضى جاهاى اين نمك سوراخ بود. چوب كه فرو مى بردند، تمامش فرو مى رفت و به شدّت برمى گشت. از طرف يمين و يسار اين راه كوير به فاصله كمى، شتر مرده يا استخوان شتر ديده مى شد كه پاشان فرو رفته بود و شكسته بود. مانده بودند و مرده بودند يا بارش آمده بود، نشده آنها را ببرند. واگذاشته اند، از بى آبى و بى خوراكى مرده اند. روباهى در كنار راه ديده شد مرده. گفتند آمده به جهت خوردن اين لاشه ها، از بى آبى مانده تا مرده.
مى گويند بارش اگر در اين كوير بگيرد بار شترها را مى اندازند و اگر به سمت جندق نزديكترند، برمى گردند به جندق، و اگر دورترند مى روند به آبادى، و هر شترى كه نتوانست بيايد و ماند، او را وا مى گذارند تا مى ميرد. متّصل شب و روز بايد رفت. جائى منزل نمى كنند. همين قدر به جهت نماز يا ناهار و شام پياده مى شوند، و بعد سوار شده مى روند. خود شترها گويا مى فهمند كه اين بيابان بى آب و گياه است. بالطبع تند مى روند. ما دو روز و يك شب [شنبه و يكشنبه نهم و دهم] در اين كوير بوديم و متصل در حركت بوديم.
نزديك غروب روز اول در جايى پياده شديم، و طبخ چاى نموده، صرف نموديم و نماز مغرب و عشا را كرديم، و شام خورده فى الجمله دراز شديم. اما از دهشت خوابمان نبرد. بعد برخاسته سوار شديم. صبح به جهت نماز پياده شديم، نماز كرديم، جزئى تگرگ گرفت و بعد واگذاشت. از تفضّلات حضرت رضا - عليه السّلام - اين بود كه هواى اين كوير سرد نبود والاّ خوف هلاكت بود، و همچنين بارش نيامد و الاّ مانده
ص: 81
بوديم و هلاك شده بوديم. راه بدى است. آدم عاقل به اختيار پا در اين راه نمى گذارد و من وصيت [٢٠] مى كنم به كسان و رفقاى خود كه هرگز از اين راه پر خوف و خطر نيايند.
در جايى از اين كوير گويا اواسطش كاشى شكسته بسيار ديده شد. گفتند سنوات قبل، حضرات نائينى، بار كاشى داشته اند. از اينجا مى گذاشته، بلوچ بر سر آنها ريخته و تمام كاشى هاى آنها را روى هم ريخته و شكسته و شترها را برده، وقت آمدن طرف دست راست نشان دادند. جايى را گفتند در اينجا بوده و حالا هم اگر كسى برود آنجا بسا كاشى درست پيدا كند و آن تكه هائى كه در ميان راه افتاده بود، بعضى را نشان دادند. ملاحظه كردم كه هيچ دخلى به كاشى هايى كه حالا در نائين مى سازند ندارد. بسيار خوشگل و خوش نقش و خوش لعاب بود. با چينى چندان فرقى نداشت بلكه از اين چينى هاى وسط بهتر بود، و همين طور خورده هايش در راه ديده مى شد تا آخر كوير كه زمين دق است. بعضى گفتند تاريخ اين كاشى ها در روى بعضى از آنها ديده شده از سيصد يا پانصد سال قبل است.
بعضى از جاهاى اين كوير، يعنى رو به آخرش، زمين دق است كه مثل كف دست سفيد و صاف و متساوى است. از همه جاهاى اين كوير بهتر است. تمام روز دويم را على الاتصال آمديم تا بعد از غروب رسيديم به پاى گردنه اين كوير. يك فرسخ و نيم ديگر از اين كوير باقى مانده بود. اهل جندق مى گفتند، اين كوير سابقاً دريا بوده و اين بعضى از درياچه ساوه است كه در زمان ولادت حضرت رسالت پناه - صلى الله عليه و اله - خشك شده و آبش فرو رفته. و مى گفتند جندق لنگرگاه اين دريا بوده.
على اى حال، بعد از آنكه پاى اين گردنه رسيديم، آن كربلايى حسين محصّل وافورى بود. پياده شد به جهت كشيدن وافور و خوردن چاى. ما هم زياد خسته بوديم، از خدا خواستيم پياده شديم و بارها را فرو گرفته، مشغول نماز و چاى خوردن شديم. تا منزل كه حسينان باشد، دو فرسخ ماند بود. بعد از چاى و نماز، بعضى گفتند اگر حال برويم چون گردنه است و از كوير هم باقى مانده، دير به منزل مى رسيم و كاه و جو گيرمان نمى آيد. بهتر اين است كه خرده اى استراحت كنيم و بعد برخاسته برويم كه براى نماز
ص: 82
صبح [دوشنبه يازدهم رجب] به منزل برسيم. آب و كاه و جو هم مطلقاً نداشتيم. به كلى تمام شده بود و حتى آنكه به مقدار يك وضو آب مابين ما پيدا نمى شد.
بالجمله چون خيلى خسته و مانده بوديم از خدا خواسته، همه خوابيديم. قدرى كه گذشت حقير بيدار شده، ديدم خرده خرده باران مى آيد. به عجله همه را بعد از صداى زياد بيدار كرده، دست به بار شدند، سوار شديم. بلندى و پستى در اين راه بسيار بود، هوا هم چون ابر بود، بسيار تاريك بود. بارش نم نم مى آمد. قريب نيم فرسنگ كه به صعوبت از سر گردنه گذشتيم، باران شدت كرد. حقير پياده شده، بلكه از اين بلندى ها و پستى ها به سهولت بگذريم. چند دفعه از زيادتى گِلها افتادم. ناچار رفتم سوار شوم، از آن طرف مال از سر افتادم. يكتا كفشم هم افتاد. هرچه گشتند چون تاريك بود پيدا نشد. باز به هر نحوى بود سوار شدم. [٢٢] مال متصل مى خواست بيفتد؛ دهنه او را مى كشيدم و خود را نگاه مى داشتم. هوا هم چنان تار شده بود كه شتر در پيش روى من بود، او را نمى ديدم. از بالا مثل لوله آفتابه، باران مى آمد. از زير پا از هر سمت آب جارى بود. جاده ابداً معلوم نبود و شيخ حسن با دو شترش در سر نيم فرسخى ماند كه مطلقاً نتوانست بيايد. بارها را پايين آورده بود، و شترها را خوابانده بود و تا سه چهار روز شترهاى او در آنجا بودند كه نمى توانستند بيايند. بارها هم در بيابان در توى گل بود. خودش فرداى آن شب آمد به آبادى، و آذوقه براى شترها هر روز مى برد.
بار ما را بعد از دو سه روز آورد. مال هاى خودمان را برد با يك نفر ديگر آدم، و آورد به آبادى. الحمدلله از بركت حضرت امام رضا - عليه السّلام - عيب و علتى مطلقا نكرده بود. بيچار ه خيلى صدمه خورد. تا ما بوديم در آن آبادى، شترش نيامده بود و نمى توانستند بيايند.
بالجمله ما بعد از سختى هر چه تمام تر نزديك به حسينان كه منزل بود رسيديم. ميرعبدالله كه راه را بلد بود و هادى راه بود، پيش افتاد كه برود تعيين منزل كند.
ص: 83
من گفتم نرو راه را گم مى كنيم. گفت: چيزى نمانده حالا مى رسيد. همين كه رفت راه را گم كرديم. باران به شدّت هرچه تمام تر مى آيد. زير پا از هر سمت كه مى روى آب است. هوا هم بى اندازه تار و تاريك است. راه را هم گم كرده ايم. بلا از هر جهت رو كرده، مع ذلك شاكر بوديم كه از بركات حضرت رضا - عليه السّلام - هوا سرد نبود والاّ هلاك مى شديم و نيز از تفضلاّت آن جناب بود كه تنها نبوديم، همراهان داشتيم.
خلاصه مال ها متّصل به آب و گل فرو مى رفتند، و مشرف به افتادن مى شدند. يابوى حقير به آبى فرو رفت، و نزديك بود بيفتد. بعد الحمدلله بلند شد. يكتاى ديگر كفشم آنجا افتاد و هرچه گشتند پيدا نشد. راه هم ابداً به جايى نمى برديم. باران هم از اندازه بيرون مى بارد. بنا كرديم به فرياد كردن اهل آبادى هاى نزديك كه حسينان و معلّمان و مظفرآباد باشد، صداى ما را شنيدند، آتش [٢4] سر بام ها افروختند، ولى به جهت شدّت بارش، دفعتا خاموش مى شد. باز راه به جايى نمى برديم. فاصله چندانى به آبادى نداشتيم. ده بيست قدم بيش نبود، مير عبدالله فرياد ما را شنيد، خود را به ما رسانيد و راهنما شد تا رسيديم به حسينان.
اين دو فرسخ راه را تخميناً هفت هشت ساعت طى كرديم. وقتى رسيديم به حسينان از شدّت تاريكى ديوار خانه و راه را نمى ديديم. بعد از صدمه زياد و دست ماليدن، راه خانه را پيدا كرديم، رفتيم در اطاق و مالها را زير بارش ول كرديم. جايى براى آنها شب پيدا نمى شد، زير بارش ماندند تا صبح روشن شد.
خانه مال مشهدى اسماعيل نامى بود؛ آدم بدى نبود. زنش و خودش هر دو مهربان بودند. شبى، به جهت ترى هيزم ها به سختى آتش افروختيم. فى الجمله لباس هاى خود را خشك كرديم و طبخ چاى نموده، صرف نموديم، اما لباس ها تا سه چهار روز خوب خشك نشده بود. در آن اطاقى كه بوديم دو نفر ديگر هم بودند. يكى حاجى عرب كه از اهل جندق بود و يكى شخصى از اهل خود خور.
صبح پنجشنبه [چهاردهم رجب] كه بعد از ظهر راه افتاديم، رفتيم به معلمان، بازديد يكى از سادات رفقاى جندق كه به ديدن ما آمده بود. چون خودش منزل
ص: 84
درستى نداشت، ما را برد به خانه حاجى عباس كه يكى از متموّلين آن حدود است. از دولت او چيزهاى گزاف مى گفتند. پسرش اسماعيل نام از رفقاى خودمان بود. چند نفر ديگر از رفقا هم در آنجا پيدا مى شدند. منزل حاجى عباس ناهار خورده، نماز كرديم. بعد آمديم به حسينان، بار كرده، سوار شديم. چون شترهاى شيخ حسن كه تا دامغان كرايه كرده بوديم در كوير ماندند و راه دامغان را هم مى گفتند سرد است و برف دارد، لهذا كرايه شترهاى شيخ حسن را از جندق تا حسينان داديم، و براى بنه، شتر از شخص تورودى كرايه [٢6] كرديم مسمّى به كربلايى باقر. رفيقى داشت مشهدى قاسم. به اتفاق آنها حركت كرديم به سمت تورود و بيارجمند. گفتند اين راه، هم نزديكتر است و هم گرم تر.
تخميناً سه ساعت به غروب داشتيم كه از حسينان حركت كرديم. چند قدمى كه رفتيم بارش گرفت، اما الحمدلله زمين ها ريگ بود. و روز هم بود. چندان طولى هم نكشيد. قريب يك فرسخ بارش آمد، من چتر بر سر گرفتم. ميرزا رضا نمد آبدراى بر سر گرفت. هوا هم بسيار خوش بود. از بته هايى كه در بيابان بود، بوى خوش به جهت آمدن باران بلند بود. خالى از تردماغى و نشاط نبود.
اوّل غروب رسيديم به آبادى معتبرى. از حسينان تا آنجا ظاهراً دو فرسخ و نيم است. بعضى از اهالى آنجا آمدند جلو كه ما را به خانه خود ببرند. نظر به آنكه شايد ساربان بخواهد اينجا بماند و به بيدستان برود - چون قاسم بيدستانى بود - و به جهت عدم مساعدت استخاره، آنجا نمانديم. آمديم براى بيدستان. ظاهراً از آنجا تا بيدستان نيم فرسخ بود. شتردارها عقب بودند. به باغستان هاى بيدستان كه رسيديم، هوا بسيار تاريك شده بود، ابداً جاده و آبادى نمايان نبودند. ندانستيم كه آبادى كدام است و از چه راه بايد رفت. كسى هم مطلقاً پيدا نمى شد كه سراغ بگيريم. هرچه صدا كرديم كسى در اين باغها و حدود آن نبود كه بشنود. زياد متزلزل شديم. متوسّل به حضرت امام رضا - عليه السّلام - شديم. دفعتا از بركت آن بزرگوار، قاسم
ص: 85
با شتر بنه ما پيدا شد و اوقات تلخى كرد كه چرا در آن آبادى پايين دست، نايستاديم و باقر با چند شتر كه خرما بار داشت در آنجا به جهت فروش خرما مانده بود.
قاسم دليل راه شد. ما دو ساعت از شب گذشته تقريباً رسيديم به بيدستان، خانه قاسم منزل كرديم. بسيار منزل كثيفى بود. آن وقت شب كدخدا كه پدر قاسم باشد با چند نفر ديگر به ديدن آمدند. به هر طور بود برزخى با آنها [٢٨] طى كردم. چاى صرف نموده، نماز كرده، شامى خورديم و خوابيديم.
صبح [جمعه پانزدهم رجب] از آنجا كوچ كرديم. براى تورود، ولى بار را به دست قاسم سپرديم كه بعد بياورد. رفتيم تا اول ظهر پياده شديم در بيابان پر بته و هيزمى از براى نماز. از سمتى هم گوسفند زياد مى چريدند. آتش افروختيم و نماز ظهر و عصر را به جماعت كرديم. بعد غليان بسيار خوبى ميرزا رضا درست كرد، كشيديم و در نماز ظهر با آنكه جمعه بود فرصت نكرديم سوره جمعه و منافقين بخوانيم.
سوار شديم و رفتيم تا يك فرسخ به تورود، ديديم جمعيت كثيرى همه پياده و بعضى مال هاشان دستشان بود، مى آمدند. وقتى به هم رسيديم، ديديم اهل خود تورودند. به اتّفاق كلانترشان مى روند بروند دامغان از دست نايب الحكومه شان عارض شوند كه در ولايت آنها زياد مانده و تعدّى زياد به آنها كرده. به ما گفتند، شما كه مى رويد به او بگوييد تا زود است بيرون رود تا ما برگرديم، و اگر نمى رود مى رويم. ما نزديك به تورود كه رسيديم ديديم شخصى سوار الاغ است مى آيد. از او پرسيديم: حاكم رفت؟ گفت: بلى، من حالا مى روم به حضرات خبر دهم تا برگردند. ما وارد كه شديم هنوز درست قرار نگرفتيم در منزل، كه همه برگشتند.
تورود بد جايى نيست. جمعيت بسيارى دارد، اما مردمش مثل حيوانات وحشى مى مانند مگر كمى. ما كه وارد شديم در حسينيه اولى به قدر صد نفر متجاوز دور ما
ص: 86
را گرفتند و بنا كردند تماشاكردن، و هركدام حرفى زدن. گفتند: توى همين حسينيه منزل كنيد، ما چون ديديم اطاق هايش درى ندارد، نمانديم. از آنجا رفتيم به حسينيه ديگرى. آنجا به قدر دويست نفر جمع بودند. ريختند دور ما. ديديم آنجا هم جاى درستى ندارد، راضى شديم به حسينيه اول، به جهت آنكه به آب نزديكتر بود. قنات بزرگ پرآبى از پائين آن مى گذشت. برگشتيم، به آنجا منزل كرديم. اول مغرب بود كه منزل گرفتيم و بنه را پايين آورديم و مشغول آتش و طبخ چاى شديم. هوا پر سرد نبود، مى شد در چنين جاهاى بى در و پيكر با بالاپوش سر برد.
فردا صبح [شنبه شانزدهم] بنا شد كه آنجا لنگ كنيم. از بس جاى آباد پرنعمتى بود، ولى مترددين و متفرقه زياد مى آمدند. اوقاتمان زياد تلخ بود. در اين اثنا كلانتر آمد به ديدن ما. آدم بدى نبود. گويا [٣٠] نامش محمد بيك بود. به او شكايت از منزلمان كرديم. گفت: من خلوتى دارم تازه ساز، بياييد به آنجا. او رفت كربلايى باقر ساربان شتر بنه ما را صبح از بيدستان آورد. بسيار خوشحال شديم؛ چراكه همه اهل تورود مى گفتند قاسم بيدستانى كه بنه تان را به دستش سپرده ايد، دزد بى بدلى است. خيلى مضطرب بوديم. متوسل به حضرت امام رضا - عليه السّلام - شديم. از بركت آن بزرگوار صبح سرآفتاب كربلايى باقر آمد و بنه را صحيح و سالم تسليم كرد. اين باقر آدم بسيار مهربان خوبى بود. او را گفتيم آمد و اسباب ما را بار كرد. رفتيم خانه كلانتر. در اطاق سفيد كارى تمام فرش، منزل كرديم. ظاهراً در آن آبادى بنا بر قول بعضى، منزلى از اين بهتر نبود.
روز شنبه بود. تمام آن روز را با شب در آن اطاق بسر برديم. چند دست رختخواب هم آنجا حاضر بود. لانپاى [ \ لامپاى] پرنفطى هم بود. خود كلانتر شب از خانه خودشان يك كاسه كشك و روغن دست گرفته، براى ما آورد.
صبح هم وقتى مى خواستيم سوار شويم، قدرى شلغم پخته آورد. تخمينا يك ساعت از آفتاب صبح يكشنبه [هفدهم رجب] گذشته بود، سوار شديم و بنه مان را كرايه داديم به كربلايى محمد نامى تورودى كه حمل شتر كرده، بياورد تا بيارجمند.
ص: 87
شتر خالى داشت؛ مى خواست برود دستگرد گندم بخرد. سه هزار به او بنا شد بدهيم از جهت وجه كرايه، و حال آنكه ديگران از يك تومان كمتر نمى گرفتند. با چند نفر گفتگو كرديم. گفتند: ما يك مال همراهتان برمى داريم مى آوريم و برمى گرديم، يك تومان مى گيريم. خلاصه كربلايى محمد سه هزار، بنه را بار كرد. قدرى راه با او بوديم. بعد پيش افتاديم. او شترهايش را بازداشت كه بچرند. اين راه بته و هيزم بسيار داشت. رودخانه هاى بى آب و درخت هاى گز بسيار ديده مى شد. از پيش چون بارش آمده بود، و بته ها و چوب هاى گز رطوبتى پيدا كرده بود، حيوانات خوب مى خوردند، ولى آن روز هوا بد نبود، نه سرما بود و نه بارندگى.
همه جا به سلامتى رفتيم تا اول ظهر پياده شده، نماز ظهر و عصر را به جا آورديم و رفتيم تا عصر بلندى رسيديم به رزّه و همه جا از طرف يمين و يسار راه يوشن و بته و چوب طاق بى نهايت بود، بلكه هرچه پيش مى روى، زيادتر مى شود. پس از رزّه تا جميل خيلى زيادتر است تا چشم كار مى كند، بيابان ها [٣٢] و كوه ها مالامال بته و هيزم است، و همچنين از جميل به بعد، هست تا نزديك بيار، كم مى شود، و از آن طرف» بيار هم هست، اما كمتر از اين طرف. گوسفند زياد در اين بيابان ها مى چرند. از جاهاى دور گوسفند به اينجاها مى آورند و جايگاه براى آنها درست مى كنند. چندين ماه شبان ها گوسفندها را اينجا نگاه مى دارند و مى چرانند. كسى گفت فعلاً متجاوز از دوازده هزار گوسفند اينجاها موجود است كه مى چرند. به فاصله كمى جاها و خوابگاه هاى آنها را در راست و چپ راه مى ديديم.
خلاصه وارد رزّه شديم. ديديم آبادى مختصر است، جمعيّت ندارد، و دو سه خانوار در او بيش نبودند، اما چند قطعه باغ و چند رشته آب مختصرى به نظر آمد. خواستند در خانه هاشان ما را منزل بدهند. ديديم از بس كثيف است نمى توان منزل كرد. علاوه گوسفند و بز زياد در آنجا و اطراف آنجا مرده بودند و بعضى مشرف به موت بودند كه از وحشت آنها و بوى آنها نمى شد آنجا منزل كنى. گفتند به قدر
ص: 88
دويست گوسفند در زير سقفى شب خوابيده بودند. بارش زيادى مى آيد، سقف بر سرآنها خراب مى شود، بسيارى را مرده از زير هوار بيرون مى آورند و بعضى نيمه جانى داشته اند.
سيدى در آنجا بود از اهل تورود. آدم خوبى بود. خيلى خدوم و مهربان بود. جلو ما افتاد و ما را از آن آبادى چند قدمى آورد، رسيديم به كوهى كه زير آن به قدر اطاقى خالى شده بود، و در پهلوى آن هم به همان اندازه خالى گاهى بود. سيد پارو آورد و آن خالى گاه بالايى را از پهن و كثافت پاك كرد و جاروب كرد و بنه را آنجا پايين آورديم و منزل كرديم، و خالى گاه پايين دست را مال هامان را جا كرديم، و چوب و يوشن و هيزم زياد از اندازه، آنجا جلو اين خالى گاهها حاضر بود، آورديم و آتش زديم. به قدر يك خروار بيشتر آن شب در زير آن كوه آتش كرديم. مثل حمام گرم شد. ميرزا رضا چلو و طاس كبابى آنجا ترتيب داد. قدرى زردك و شلغم هم شخصى آورد، ته چلو گذاشتيم، اما چه فايده كه از بس آتشش پر زور بود، همه سوخته شده بود، آن شخص را وكيل باشى مى گفتند. آدم بدى نبود، مخصوصاً آمد ديدن ما، و قدرى شلغم و زردك با خودش آورده بود. زردك بسيار تُردى داشت [٣4]. آب خوبى هم داشت. كاه و جو با خود برداشته بوديم، يعنى با شتردار حمل كرده بوديم؛ چرا كه اين راهها تا بيار آبادى درستى نيست، بلكه مطلقاً آبادى نيست.
سيّد بعد از نماز مغرب و عشا آمد به جهت ديدن ما. دهشاهى به جهت جاروبى كه كرده بود به او داديم. خيلى دعا گفت و رفت. آخر شب برخاستيم از خواب به جهت نماز. تخمينا دو ساعت متجاوز به صبح داشتيم؛ آتش افروخته چاى طبخ نموده. در اين اثنا كربلايى محمد با رفقايش تازه از راه رسيدند؛ گفتند: اگر حالا مى آييد برخيزيد تا برويم والاّ ما مى رويم و شما سرآفتاب حركت كنيد كه سرما نخوريد. ما گفتيم مى مانيم. نشانى راه ها را كماينبغى از او گرفتيم، و او يك پياله چاى خورد و رفت، و گفت سر يك فرسخى ما شترها را به جهت چرا نگاه مى داريم، شما به ما مى رسيد.
ما هم سرآفتاب سوار شديم [دوشنبه ١٨رجب] و رفتيم. آن سيد باز به جهت
ص: 89
وداع با ما آمد، و وداع گفت و رفت. سيّد مى گفت اين محل سابقاً جايگاه تركمن بود. زير همين كوه ها مى مانده اند و قافله را مى زدند و مى بردند و اهل اينجا از ترس آنها نمى توانستند آنجا بمانند و زراعت كنند.
خلاصه رفتيم تا آنجايى كه كربلايى محمّد گفت به ما مى رسيد. شترها را متفرّق كرده بودند در بيابان به جهت چرا، و از راه هم دور بودند. ما رسيديم به جايى كه از يوشن و بته يك محوطه اى درست كرده بودند. آتش در وسط او كرديم و لقمه نانى خورديم. خواستيم غليان بكشيم ديديم آب به قدر يك غليان نيست. ميرزا رضا هر قدر آب بود در غليان كرد و باقى را ريگ ريخت تا به اندازه شد و غليانى ترتيب داد. با اين كثافت كارى ها خيلى غليان خوبى شده بود.
ميرزا عبدالكريم رفت به سراغ ساربان، پس آمد و گفت: مى گويد شما برويد به جميل، سرچشمه آبى، زير درخت بيدى پياده شويد، غليانى بكشيد، من به شما مى رسم. ما هم سوار شديم. روز سردى بود. فى الجمله بادى هم مى آمد. همه جا آمديم تا بعد از ظهر رسيديم به آن چشمه، پياده شديم. خواستيم آب به جهت خوردن و به جهت وضو برداريم؛ ديديم از بس رجن و گل آلود است بكار [٣6] نمى خورد، چرا كه تقريباً به قدر هزار گوسفند سر اين جزئى آب ريخته بودند و آبى نگذاشته بودند. اين خورده اى هم كه بود كثيف و سياه و گل آلود بود. مدتى صبر كرديم تا گوسفندها رفتند، و فى الجمله آب رو به صافى رفت. از پياله ميرزا رضا از روى آب، هموار هموار برداشت، توى آفتابه كرد، وضويى گرفتيم و رفتيم ما بين دو كوهى نماز ظهر و عصر را به جماعت كرديم. خيلى سرمامان شده بود، برگشتيم آمديم زير درخت، سر آب آتشى افروختيم. ديديم ساربان نيامد. بنا شد به هر طورى هست چايى بخوريم. ميرزا رضا دستمالى روى آبگاه سماور گرفت و آب را صاف كرد و از همان آتش ها درش انداخت، آب جوش آمد، و طعم رجنش هم رفع شد. طبخ چايى كرد. چايى بسيار خوبى شده بود. از اغلب وقت ها بهتر شده بود، و بهتر اثر كرد.
اين راهها راه هايى است كه كسى از آنها عبور نمى كند مگر كمى در كم. وقتى ما از اوّل منزل تا آخر منزل كه مى رفتيم، يك نفر آدم نمى د [يد]يم. جاده يك راه
ص: 90
باريكى بود. همه اش به توكّل و توسّل طى راه مى كرديم، ولى الحمدلله بسيار خوش مى گذشت. به اختيار سوار مى شديم، به اختيار پياده مى شديم. با حواس جمع نماز مى كرديم. به تأنى و خوش خوش مى رفتيم.
خلاصه بعد از چاى، كربلايى محمد خودش تنها آمد؛ از رفقا و شترهايش پيش افتاده بود كه راهنماى ما باشد. آمد يك پياله چاى خورد و گفت: پشت اين كوه اطاقى است برخيزيد، برويم آنجا شما زير سقف باشيد، ما بيرون سر مى بريم و شبى را همينجا مى مانيم. ما برخاسته بارها را بار كرديم و من سوار شدم. به اتفاق او رفتيم. به قدر يك ميدان به طرف كوه، و از پشت كوه رفتيم رسيديم به عمارتى كه يك اطاق كوچك و سقف كوتاهى داشت كه مسكونى بود و در جنب آن يك اطاق مالى هم بود كه خيلى كوچك و پست بود، قاطر و خر را در آنجا شد جا بكنى. يابو نشد، آن را بيرون بستيم و خودمان هم با نهايت وجد و سرور كه حالا در همچو جايى كه نه آبادى است نه آدمى، همچو جايى برايمان پيدا شده رفتيم در اطاق. ابداً آنجا سكنه نداشت. مى گفتند تابستان ها آبى پيدا مى كند، [٣٨] مى آيند زراعت مى كند و زمستان ها مى روند. آبى هم بالفعل نداشت. ديگر مى گفتند اينجاها هر وقت برف مى آيد، ابداً تا مدتى نمى توان عبور و مرور كرد. بسا آنكه به قدر يك تير برف بيايد. حضرت رضا - عليه السّلام - خيلى به ما مرحمت فرمودند. با آنكه فصل برف بود و هوا هم خالى از استعداد نبود، ما به سلامتى الحمدلله گذشتيم. شب را در آن اطاق سر برديم. اندك آتشى كه مى كردى، مثل حمام مى شد. هيزم و يوشن هم كه از اندازه بيرون بود. سرشب كربلايى محمد، كشكى ساييد، براى ما آورد، نان خورشى ديگر نبود با ميل هر چه تمامتر خورديم. سحر برخاستيم از خواب، طبخ چاى نموده، صرف نموديم. چايى بسيار بسيار خوبى شده بود، آب كه آنجا نبود، كربلايى محمد قدرى آب توى مشك كه با خود حمل كرده بود داشت، داد ما ترتيب غليان و چاى داديم.
بعد از چاى تخميناً دو سه ساعتى به صبح [سه شنبه نوزدهم رجب] داشتيم، بار كرديم، ساربان ها شترها را جلو انداختند، ما در عقب آنها افتاديم كه راه را گم
ص: 91
نكنيم. مطمئن كه شديم گفتند شما جلو بيفتيد، اندكى در جلو آنها بوديم، همه جا رفتيم تا اوّل طلوع فجر رسيديم به جايى كه خوابگاه گوسفندان بود. گوسفند زيادى در آنجا بودند. سگهاى مهيب عجيب بدصدايى داشتند. شبان ها متعدد بودند. آتش زيادى افروخته بودند و دور آن جمع بودند. هوا هم خيلى سرد بود. دفعتاً پياده شديم و رفتيم نزد شبان ها و از آتش آنها گرم شديم، و تجديد وضو نموده، نماز به جماعت كرديم. بعد سوار شده رفتيم تا سر آفتاب در توى بته و چوب طاق زياد از اندازه داشتيم [كذا] مى رفتيم چوب طاق ديده مى شد، مثل تنه يك درخت توت عظيم، و از طرف راست و چپ راه بسيار بود، و هر چند قدم مى رسيديم به گلّه و سگ و شبان. در همه اين بيابان جز جا پاى گوسفند و شتر جا پاى ديگر ديده نمى شد مگر نادرى.
آفتاب كه طلوع كرد، باز ساربان ها شترها را نگاه داشتند و متفرق كردند در بيابان به جهت چريدن، كربلايى محمد نشانى راه را به تفصيل به طور واضح و مفهوم به ما داد و كاه و جوى كه با او بود از ما، به ما رد كرد كه مبادا به آنها محتاج شويم و او دير برسد و با شترها ماند. ما همه جا آمديم. سه نفرى بدون بلدى، تا رسيديم به زمينى كه دق بود، مثل كف دست صاف بود و مطلقاً [4٠] بته و گياهى در آن ديده نمى شد، و از شدّت سختى، جاده و جاى پاى آدم و حيوان مطلقاً ديده نمى شد، و آب بارش هرچه آمده بود، مثل دريا در آنجا ايستاده بود مگر وسط آن كه تازه خشك شده بود و بعضى جاهايش يخ كرده بود.
اصل منزل از جميل تا بيارجمند نه فرسخ است، و از رزّه تا جميل سه فرسخ. و اين راه دق به قدر يك فرسخ تخميناً بود، و خيلى راه غريبى بود. اين طرف و آن طرفش پر از هيزم و بته بوده، و اين يك فرسخ يك سگ در آن يافت نمى شد. و جاده و جاپايى هم مطلقاً در آن نبود. ما در اين راه كه افتاديم وحشت زيادى پيدا كرديم. به نشانى كه كربلايى محمد داده بود رو تپه و كوهى رفتيم و رفتيم تا از اين زمين الحمدلله از بركت حضرت رضا - عليه السّلام - با سلامتى و بدون گم كردن و منحرف شدن از راه بيرون رفتيم. سر آب بارش كه جمع بود آنجا و بسته بود، پياده
ص: 92
شديم و لقمه نانى خورديم، و غليان خوبى كشيديم و سوار شديم. افتاديم توى بته ها و هيزم ها.
باز اينجا هم جاده اى معلوم نيست، چرا كه از بس بارش زياد پيش از آن آمده، به كلّى جاده ها و جا پاها محو شده بود، اما به همان نشانى تپه و كوه و از نشانى پشگل هاى شترها رفتيم، به قدر دو فرسخى تا به راه و جاده رسيديم. و در اثناى آن دو فرسخ ظهر شد. پياده شديم و نماز كرديم. هوا خوب بود. آفتاب گرمى بود، بسيار بيابان فرح انگيزى بود. در اين راه به كسى كه برمى خورديم شبان و سگ و گوسفند بود.
توى راه كه افتاديم از چند رودخانه گذشتيم كه بعضى آب نداشت و بعضى جزئى آب بارش در آن مى گذشت. از اين رودخانه ها كه گذشتيم، سر دو فرسخى كه دو فرسخ تا بيار داشتيم، آثار بيار نمايان بود. آفتاب هم نزديك به غروب بود. مالها را تند كرديم بلكه آفتاب را برسانيم، راه را گم نكنيم و منزل هم گيرمان بيايد.
در اين اثنا رسيديم به شخص بيارى كه الاغى در جلو داشت و نمك و هيزم و بار داشت. سلام كرد. بنا كردم از او احوالپرسى كردن. اهل بيار بود. آدم خوبى بود. او را كه ديديم مطمئن شديم كه حال، او با ما هست، اگر دير وقت رسيديم، راه را گم نمى كنيم. مال ها را [4٢] آهسته كرديم كه صدمه نخورند. خر ميرزا عبدالكريم هم بتواند بيايد. اين شخص با ما بود تا بيار. يك ساعت بلكه متجاوز از شب گذشته رسيديم. خيلى راه بود، اسمش دو فرسخ بود، اما سر از سه فرسخ در مى آورد. از بركات حضرت رضا - عليه السّلام - به سلامتى بدون گم كردن راه رسيديم، و حكماً اين شخص را اگر آن بزرگوار نرسانده بود، ما راه را آن شب پيدا نمى كرديم و در بيابان بايد سر ببريم. اين شخص اول منزل ما را معين كرد. بالاخانه اى بود. بارها را خودش برد بالا و ما را جا داد. مالهامان راهم در زير آن بالا خانه در طويله جا داد. بعد خودش رفت منزل و بارش را پايين آورد. بعد هم آمد و هيزم و نان و تخم برايمان
ص: 93
آورد. اگر چه پولش را گرفت، اما كارگزارى خوبى كرد.
چند نفر از اهل بيار آن وقت آمدند به ديدن ما. يك ساعتى برزخى با آنها گذرانديم. آنها رفتند. ما شام خورده خوابيديم. صبح بنامان شد كه آن روز [چهارشنبه بيستم رجب] را بمانيم، به جهت آنكه جاى بسيار خوبى بود. جمعيت زيادى داشت. قنات بزرگ معتبرى در ميان آن مى گذاشت. خيلى پر آب بود و اطراف آن درخت زياد بود. صبح كه مى شد آنقدر بخار از روى اين آب برخاسته مى شد كه هوا را گرم مى كرد، با آنكه زمستان بود و هوا سرد بود. دكان در دو طرف اين آب و درخت ها بسيار بود. همه جور متاعى و همه جور صنفى در آن بود. نعمتش فراوان و ارزان بود. مردمش همه مسجدى و ظاهرالصلاح بودند و خيلى با ما گرم گرفتند و اظهار مهربانى كردند. مسجد جامع خوبى داشت. ائمه متعدد گويا در آن نماز داشتند. اعرف و اشهر و به قول خودشان اعلم از همه شان جناب شيخ على اصغر بود. او عصرى ديدن ما آمد، آدم بدى نمى نمود. صبح را وعده گرفت به منزل خودش به شير چايى. صبح حسب الوعده رفتيم به منزل او. شير چائى خوبى ترتيب داده بود. تنباكوى خوبى هم داشت. تنباكو از خود بيار بود، از مزرعه اى از مزارع آن كه نامش خان خودى [44] است. ارزان هم مى فروشند در خودش و بعضى جاها بد نيست مى توان كشيد.
شب آن روز بعضى از اهل بيار خواهش كردند كه شب را مسجد رفته، موعظه اى بنمايم. اصرار زياد نمودند، اجابت كرده، بعد از نماز مغرب و عشا رفتيم منبر. جمعيت زيادى از مرد و زن جمع بودند در شبستان. از صدر تا ذيلش پر بود. خيلى اظهار ميل و حظ كردند از استماع مطالب. بعد از آن مراجعت به منزل كرديم. شب ابرى بود، بارش هم داشت مى آمد. خيلى خوف داشتيم كه مبادا تا فردا [پنج شنبه بيست و يكم رجب] هم بيايد و ما نتوانيم فردا هم برويم، ولى از بركت حضرت رضا - عليه السّلام - طولى نكشيد واگذاشت و فرداش روز خوبى شد.
تخميناً يك ساعت از آفتاب برآمده، يعنى بعد از مراجعت از منزل جناب شيخ على اصغر، سوار شديم رفتيم به سمت دستگرد. از جمله چيزهاى خوبى كه در بيار پيدا مى شود، برَك بسيار خوب است، از برَك ها بجستانى اگر بهتر نباشد كمتر نيست.
ص: 94
بسيار نرم و ريز مى بافتند، و بسيار بادوام و كاركن است. غالب اهلش از برك هاى خودش پوشيده بودند؛ ولى از قرارى كه گفتند به خارج نمى رود، بلكه مى گفتند هيچ گونه جنسش به خارج نمى رود و بيشتر از خارج مى آيد، به خصوص گندم و جُوَش، غلّه به قدر كفايت خودش ندارد. تيول معير است، حاكمى مطلقاً در آنجا ندارند، و به جايى ملحق نيست، ولى ظاهراً از توابع شاهرود باشد. از آنجا تا شاهرود مى گفتند دوازده فرسخ است. وقت ماليات، كسى از طهران از جانب معير مى آيد، ماليات دريافت كرده مى رود. مالياتش هم چندانى نيست. ظاهراً گمانم آن است كه مى گفتند پانصد تومان است. و از بس اهلش به قاعده اند، گفتگويى و هرزگى ما بينشان پيدا نمى شود كه محتاج به حكومت و جرم و جنايت و عرض و داد باشند.
مى گفتند وجه آنكه آن را بيارجمند مى گويند، اين است كه همه چيز را بايد به آنجا بيارند كه اين كلمه مخفّف بيارجمند باشد، يعنى اى ارجمند بيار.
خلاصه از بيار كه بيرون رفتيم، آثار آبادى در راه بسيار بود. مزارع بسيار ديده مى شد. از آن جمله همين خان خودى در طرف دست راست از دور ديده شد. آمد و شد هم بسيار بود. از خود بيارى ها بسيارى مى رفتند به دستگرد و جاهاى ديگر به جهت خريدن غله. كربلايى محمد ساربان ما هم پيش از ما رفته بودند به دستگرد، بنه را آنجا تسليم كرد و سه هزار گرفت. ما با او تا بيار گفتگو كرده بوديم. از بس آدم خوبى بود تا دستگرد آورد.
در اين راهها از طرف يمين و يسار راه، برج خيلى ديده مى شد. مى گفتند به جهت دفع تركمن و محفوظى از شر او ساخته اند. سابقاً كه ارس تركمن را نگرفته بود، اينجاها بسيار دستبرد داشته اند تا خود مزارع و قلاع مى آمده اند، و مال [46] و آدم مى برده اند. مردم از شرّ آنها آسوده نبودند. بسا شخص صبح مى رفته بيرون به جهت زراعت، شام نمى آمده. مى فهميده اند تركمن او را برده و مى گفتند خيلى از اهل اينجاها برده و خيلى را در راه كشته. چند قبر در اثناى راه نشان دادند كه اينها
ص: 95
كسانى هستند كه تركمن آنها را كشته و انداخته و رفته، بعد ورثه شان آمده اند دفنشان كرده اند.
در اين راه يعنى از دستگرد به عباس آباد، جايى رسيديم به آب بارش كه در سنگابى در پاى كوه جمع شده بود، و بسيار زلال و گوارا بود. بيارى هاى الاغ دار هم همراه، بسيار بودند. همه پياده شديم و از اين آب خورديم، و غليان هاى متعدد چاق كرده كشيديم و سوار شديم. اول ظهر هم به جهت نماز پياده شديم، و باز هم غليانى چاق كرده، كشيديم و سوار شديم.
خلاصه عصر بلندى به دستگرد رسيديم. در كاروانسرايى بيرون قلعه منزل كرديم. آن كاروانسرا متعلق بود به عباسعلى نامى. يا مِلكى او بود يا در اجاره او بود. در اطاقى منزل كرديم، بد نبود. پاكيزه و گرم بود. خود عباسعلى هم بد آدمى نبود. هرچه مى خواستيم خودش داشت، دفعتاً حاضر مى كرد. نعمت در آنجا خيلى فراوان است. شير بسيار مى آورد؛ يا با نان مى خورديم يا با چاى. هندوانه فراوان خوبى هم داشت. شش من يك قران مى داد. هندوانه كاملى در آنجا خورديم.
آن روزى كه وارد شديم پنجشنبه بود. به او گفتيم دلاكى خبر كن كه سحر برويم به حمام، چرا كه از جندق تا آنجا ديگر حمام نرفته بوديم و در نهايت كثافت و چركى بوديم. دلاكى خبر كرد رمضان نام، آمد شب همان منزل ما خوابيد. سه ساعت به صبح مانده او را و دلاّك را با خود برداشته رفتيم به حمام خلوت بود، اما سرد بود، آبش هم خيلى پايين بود. به هر طور بود سر و چركى كرديم و قريب به طلوع فجر را بيرون آمديم. نماز شب را در همان حمام كرديم.
روز جمعه [ ٢٢ رجب] را به جهت اصلاح امور و شستن رخت ها در آنجا مانديم. عصر چند نفر از اهل دستگرد ديدن آمدند و خواهش كردند كه شب را بروم مسجد. نزديك غروب رفتيم منزل حاجى فرج الله كه رييس و بزرگ آن آبادى است. آدم خوبى است، ظاهر الصلاح است. اگر چه در لباس ديوان است، اما مواظب مسجد و
ص: 96
نماز است، و همچنين پسرهايش بلكه نوع اهل دستگرد، ميل به نماز و مسجد و موعظه و روضه [4٨] زياد دارند. نماز را در منزل حاجى فرج الله به جماعت كرديم. خودش و پسرهاش هم اقتدا كردند. بعد از نماز نشستيم غليانى كشيديم. در صورت حاجى فرج، اثرى بود. گفت اثر زخمى است كه تركمن ها زده اند. در يك سفرى ما چند نفر بوديم. همه تفنگ بسته و با اسلحه و استعداد. ريختند برسر ما. دست در آورديم و با آنها جنگ كرديم. آخر ما را گرفتند و خودمان را و مالمان را بردند. بعد مرا از آنها به صد و پنجاه تومان خريدند. آمدم به ولايت خودمان، خيلى از تعديّات و دستبردهاى آنها در سابق ايّام صحبت كرد.
بعد برخاستيم آمديم به مسجد، يك من و نيم تنباكوى بيارى براى ما داد آوردند به منزل. با خود آورديم به مشهد، ولى هرچه از آن كشيديم خوب نبود و مثل تنباكوى منزل شيخ على اصغر بيارى نبود. فردا صبح شنبه [٢٣ رجب] از دستگرد سوار شديم براى عباس آباد. بنه را هم كرايه داديم به مشهدى عباس نامى كه از اهل عباس آباد بود.
يك ساعت به غروب مانده بود رسيديم به عباس آباد. در خانه همان عباس منزل كرديم. زنش پذيرايى كرد تا خودش آمد. بد منزلى نبود. گرم بود. هرچه هم مى خواستيم حاضر مى كرد. شب چند نفرى ديدن آمدند. از آن جمله مشهدى ابوالقاسم كه سمت كدخدايى و بزرگترى آنجا را داشت. فردا هم آنجا لنگ كرديم. عصرى رفتيم بازديد اين آقا ابوالقاسم.
به عباس آباد ملحق شديم به راه متعارف سلطانى. خيلى خوشحال شديم كه از اين كوره راهها مستخلص شديم.
صبح [دوشنبه ٢5 رجب] يك ساعت از روز برآمده سوار شديم براى كهه. شب
ص: 97
هوا در عباس آباد خيلى سرد بود و باد شديدى مى آمد، ولى روز تخفيف يافت و باد ساكن شد. از عباس آباد تا آنجا چهار فرسخ است و تا مزينون پنج. در راه مزينون، آب بارش زياد جمع بود و قدرى كوير بود، لهذا به آنجا نرفتيم. از راه پايين دست، يعنى از دست چپ رفتيم به كهه. در اثناى راه به چند تا آبادى رسيديم. از آن جمله ده خيلى آبادى بود كه نامش خاطرم رفته. (1) از وسط آن گذشتيم، بسيار آبادى [5٠] خوبى بود. نهر آبى در وسطش جارى بود، و از دو طرفش درخت هاى كهن بسيار بود، و دكاكين در يمين و يسار نيز بسيار، ولى بسته بود، به جهت آنكه فصل زوّارى نبود، آمد و شد نمى شد. دم آن آبادى كه رسيديم دكاندارى، تعريف زيادى از هندوانه هايش كرد و ارزان هم مى داد. يك دانه بزرگ خريديم. تخميناً يك من شاه وزنش بود. آورديم در روى يكى از سكوهاى پاى آب، در زير درخت پاره كرديم. ميرزا عبدالكريم هم در توى يكى از خانه ها يكى ديگر خريد آورد، خورديم و آتش همانجا افروخته گرم شديم، و غليانى هم چاق كرده كشيديم و راه افتاديم.
تخميناً يك [ساعت] متجاوز به غروب داشتيم، رسيديم به كهه. جاى آبادى بود. قنات پر آب بزرگى در توى آن جارى بود. خواستيم برويم توى قهوه خانه منزل كنيم، ديديم بيارى ها و بعضى ديگر در آنجا منزل دارند، نرفتيم. رفتيم در كاروانسرايى نزديك قهوه خانه منزل كرديم. تازه ساز بود. اطاق شهرى تازه ساز بخارى دارى داشت، در آنجا منزل كرديم. صاحب كاروانسرا مايحتاج ما را آورد و خودش رفت. درآن كاروانسرا غير از ما در آن شب احدى نبود. صبح طبخ عدسى درست كرديم و خورده، يك ساعت از آفتاب برآمده، سوار شديم براى سودخر. سه فرسخ راه بود.
در اثناى راه، اول ظهر [سه شنبه ٢6 رجب] نماز كرديم. تخميناً يك ساعت به غروب مانده رسيديم در كاروانسراى كربلايى محمد نامى كه صاحب قهوه خانه خوبى بود، منزل كرديم. يكى از اعزّه اهل خراسان مسمّى به حاج شيخ باقر ملقب به
ص: 98
فخرالعلما هم در آنجا پيش از ما آمده بود، منزل داشت. شب را آمد به ديدن ما. آدم خوش مشرب با ذوق پيش نظردارى بود. مى خواست برود طهران. من هم فردا شب رفتم به منزل او، بازديد او.
يك روز [چهارشنبه ٢٧ رجب] در آنجا لنگ كرديم، به جهت بارش. بارش خيلى آمد. اطاقى كه منزل ما بود، بسيار بد اطاقى بود. كِنِه داشت. ميرزا رضا و ميرزا عبدالكريم را در آنجا كنه زد تا چند روز اثرش باقى بود. روز بعد [پنج شنبه ٢٨ رجب] هوا خوب بود، ابرى بارانى نبود. ميرزا عبدالكريم مى خواست به جهت بعضى از خيالات فاسده از ما تخلّف بجويد، ميرزا رضا نگذاشت.
صبح يك ساعت از آفتاب برآمده، از آنجا [5٢] سوار شديم براى ريود. تا آنجا ظاهراً چهار فرسخ باشد. يك فرسخ كه رفتيم رسيديم به مهر، كاروانسراى بسيار خوبى داشت. مى گفتند شريعتمدار سبزوار ساخته است. آنجا پياده شديم. چلو و خورشتى از شب مانده بود، با خود داشتيم، در آورديم و خورديم و غليانى كشيديم و سوار شديم. آخوندى از اهل سودخر مى خواست برود سبزوار؛ به ما در راه ملحق شد. چاپقى چاق كرد، داد به ما كشيديم. بعد پياده اى با او شد كه خر او را براند، جلو افتاد و رفت. در اثناى راه به قافله زياد معتبرى رسيديم. گفتند اينها اهل نيشابور و مشهدند. مى خواهند بروند كربلا كه از آنجا مشرف شوند به حج.
عصر بلندى رسيديم به ريود. در كاروانسراى ملا محمد منزل كرديم. اطاق گرم خوبى داشت. آتش كه كرديم، مثل حمام شد. هندوانه هم از او گرفتيم، قبل از غروب خورديم. اصلش آبادى بسيار خوبى است، نعمت فراوانى دارد. قهوه خانه متعدد دارد. قنات آب بزرگى در وسطش مى گذرد. هوا هم چندان سرد نبود.
صبح [جمعه ٢٩ رجب] سر آفتاب از آنجا حركت كرديم براى سبزوار. ظاهراً سه فرسخ راه باشد. اوّل آفتاب خيلى هوا سرد شد. هرچه آفتاب بلند شد هوا ملايم شد. باد سرد شديدى مى آمد، كم كم تخفيف يافت. سر دو فرسخى رسيديم به قهوه خانه.
ص: 99
پياده شده لقمه نانى خورديم. خربوزه اى هم از صاحب قهوه خانه خريده خورديم و غليانى كشيده سوار شديم. نزديك ميلى كه سر يك فرسخى سبزوار است براى نماز در بيابان، پاى جوبى پياده شديم براى نماز.
روز جمعه بود، نماز به جماعت با سوره جمعه و منافقين خوانديم و سوار شديم تا آنجا، و آن وقت روز اين قدر هوا تفاوت پيدا كرده بود كه پشه زيادى در اطراف آن جوب جمع بودند. پشه هاى ريزى بودند. ريختند سر و صورت مال ها و با آنها بودند تا سبزوار. رفتيم تا رسيديم به آن ميل. (1)منارى است يك لنگه بى عمارت. از دو طرف راه، آبادى بسيار ديده مى شد. قهوه خانه متعدد ديده مى شد. رسيديم به امام زاده اى كه تازه تعميرى درش مى كردند. از آبهاى متعدد گذشتيم. ظاهراً به چهار پنج جوى چى آب گذشتيم. عصر بلندى وارد شديم. از توى بازار او، از ابتدا [54] تا انتها گذشتيم تا از دروازه بيرون شده، رفتيم در رباط سلطانى منزل كرديم. بعد پشيمان شديم كه چرا اينجا آمديم. خوب منزلى نبود. از دكاكين و شهر فى الجمله دور بود و راهها هم خيلى گل بود. دو روز يا يك روز پيش بارش زياد آمده بود.
از اين كاروانسرا چند قدمى كه مى گذرى در طرف دست راست، وقت رفتن، مدفن حاجى ملاهادى سبزوارى حِكمى است. جاى باصفاى خوبى است. بقعه و صحن و باغچه ها و حوض آب و نهر آب دارد. خودش در وسط بقعه مدفون است. ضريح هم دارد. پشت سرش، پسربزرگش ملاّمحمد مدفون است. در ارسى مفروش، زنش مدفون است. از زمين برآمدگى نداشت. روش فرش بود. سيدى خادم او بود. مى گفت: من درحيات او هم خادم او بودم. بعد از مردنش خوابش ديدم كه گفت، مواظب قبر من باش و بعضى چيزها، يعنى از قبيل كرامات از او نقل مى كرد، و
ص: 100
مى گفت اينجا زمين بود ملكى خود او، وصيت كرده در زمين خودش دفنش كنند. بعد مستوفى الممالك سابق كه مرد، از ارادت و اخلاصى كه به او داشت عمارت كرده و صحن و بارگاهى براى او ساخته.
سبزوار جاى بسيار آبادى است. دكاكين بسيار دارد. متاع در هر دكانى زياد است. اهلش غالباً صاحب مكنت و دولتند. كسب و تجارت در او خوب مى شود. غالب اهلش خوش لباس و نظيفند. گويا ذوق عرفان در آنها غالب باشد. حمام هاى خوب دارد. از آن جمله حمام شريعتمدار بدحمامى نبود. ما رفتيم آنجا سر و كيسه كرديم. دلاك بسيار خوبى داشت. شيرازى بود. بسيار بسيار خوب سر مى تراشيد و چرك مى كرد. يك روز در آنجا لنگ كرديم به جهت اصلاح بعضى از امور، و به جهت فى الجمله بارشى كه مى آمد.
روز يكشنبه كه اول ماه شعبان يا دويم ماه بود، يك ساعت بلكه دو ساعت از آفتاب برآمده سوار شديم. هوا بد نبود، بارشى نبود. از اصفهان تا آنجا را در عرض دو ماه كه جمادى الثانيه و رجب باشد، آمديم كه مردم ديگر از اين راه كه ما آمديم بيست روزه مى آيند. برنج و روغن مان [56] تمام شده بود. آنجا گرفتيم.
از آنجا روانه شديم براى زعفرانى. اول كه رفتيم، هوا سرد بود. بعد كم كم خوب شد، آبادى زيادى به فاصله كم در اثناى راه ديده مى شد. به فاصله يك فرسخ، نيم فرسخ، بلكه ربع فرسخ به دهى مى رسيديم و مى گذشتيم. در اثناى راه رسيديم به شخصى مسمّى به محمد خان از اهل يكى از آبادى ها بود. سوار الاغى بود. با ما هم صحبت بود تا نيم فرسخ به زعفرانى پيش افتاد و رفت. مى خواست برود نيشابور. اول غروب بلكه متجاوز رسيديم به زعفرانى. در كاروانسراى شاه عباسى منزل كرديم. اول رفتيم توى طويله و سكويى را جاروب كردند كه منزل كنيم. بعد ديدم پر كثيف است و دود هم زياد كرده اند. بيرون آمده در يكى از حجرات منزل كرديم. بد منزل نشد. سكوهاى بسيار بلندى داشت. جلوش پرده كشيديم. هوا بد نبود. اين قدر بود
ص: 101
كه توى اطاق كه دود شد، من آمدم بيرون روى سكوى پاى اطاق نماز كردم. خيلى از شب گذشته بود كه قرار گرفتيم. تخميناً قريب دو ساعت گذشته بود.
صبح [دوشنبه ٢ شعبان] از آنجا سوار شديم براى شوراب. يك فرسخى كه رفتيم رسيديم پاى آب انبارى. پياده شديم براى غليان كشيدن. آبى نداشت. جزيى ته آن آب پيدا مى شد كه بايد با پياله برداشت. غليانى درست كرده كشيديم. آنجا محمد خان با دو نفر ديگر رسيدند. آن دو نفر اهل خود سبزوار بودند؛ يكى ميرزا محمد نام كه سيد بود و ديگرى ميرزا عبدالله كه عام بود. هر دو از اعزّه بودند. ميرزا محمد آدم خوبى هم بود. آنها پيش رفتند، بعد ما سوار شده رفتيم.
اول ظهر رسيديم به آبادى خوبى. كاروانسراى سر پوشيده داشت. جوب آبى در جلوش مى گذشت. پياده شده وضو گرفتيم. ميرزا رضا رفت توى آباديش، يكدانه هندوانه گرفت آورد، پشت كاروانسرا خورديم، و آن طرف كاروانسرا رو به راه در بيابان نماز ظهر و عصر را كرديم و سوار شديم. [5٨]
از آنجا گذشته، رسيديم به جايى كه دهنه اش مى گفتند. به جوى آبى گذشتيم. رسيديم به درخت هاى گز زياد. چند نفر داشتند از ريشه براى سوخت زمستان مى كندند. از آنجا گذشتيم نزديك شوراب، تخميناً نيم فرسخ به شوراب مانده، هوا ابر شد و آثار برف و بارش پيدا شد. باد هم بنا كرد به وزيدن. خيلى وحشت پيدا كرديم كه مبادا برف و باد با هم بيايد. متوسّل شديم به حضرت امام رضا - عليه السّلام - از بركت آن بزرگوار اندك چيزى هم كه مى آمد واگذاشت، اما قريب يك ميدان به شوراب مانده، بنا كرده خورده برف و باد آمدن. چون نزديك منزل بوديم به جهت راحتى و سرد شدن مالها پياده شديم، و تندتند رفتيم تا رسيديم به كاروانسراى شوراب. قدرى به غروب ظاهراً يك متجاوز مانده رسيديم. در يكى از حجرات منزل كرده، مال ها را در طويله بستيم، بارها را كه پايين گرفته و قرار گرفتيم، بنا كرد باد و برف شدّت كردن. به نهايت شدّت و تندى مى آمد. هوا هم خيلى سرد شد. خدا را شكر كرديم كه در راه
ص: 102
اين طور نشد.
قدرى گذشته تُرك زياد وارد شدند كه از مشهد مقدس مراجعت مى كردند. همه رفتند توى طويله منزل كردند. محمدخان و ميرزا محمد و ميرزا عبدالله هم در طويله منزل كردند. ما به جهت كثافت و دود زياد نرفتيم، و جلو اطاق پرده آويختيم. هواى اطاق گرم شد. اما ترك ها، مال هاى ما را از جاى خودشان وا كرده بودند و پالان يابو هم افتاده بود تا مدّت مديدى اين حيوان لخت سرما مى خورد تا ميرزا رفت سركشى به آنها كند، فهميد و پالان را پيش دالان دار پيدا كرد، روش گذاشت و به جاى خودشان بست. خيلى از تركها توى اين برف و سرما پيش از طلوع فجر حركت كردند. خيلى مايه تعجب بود، اگر ما آن وقت حركت مى كرديم، هلاك مى شديم. گوسفند زيادى آن شب آوردند توى كاروانسرا در زير سكويى ميان كاروانسرا به زور و ضرب منزل دادند كه مبادا از سرما بميرند.
خلاصه صبح [سه شنبه ٣ شعبان] يك ساعت از آفتاب برآمده حركت كرديم براى نيشابور. برف واگذاشته بود. باد هم خيلى تخفيف پيدا كرده بود. مع ذلك خيلى خوف داشتيم از رفتن [6٠]، ولى چون رفقا و سايرين همه رفتند، ما هم لابداً حركت كرديم. هرچه پيش رفتيم، هوا بهتر شد. گاهى هم آفتاب مى شد. رفتيم تا سر دو فرسخ و نيم به نيشابور مانده، در قهوه خانه پياده شديم. غليانى كشيديم و وضو گرفته نماز ظهر و عصر را آنجا كرديم. تخميناً سه به غروب داشتيم، بعد از آنجا سوار شديم كه برويم نيشابور. رفقا جلو رفته بودند در نصرآباد، سر دو فرسخى در كاروانسراى سرپوشيده منزل كرده بودند. بعضى هم به ما گفتند كه اگر حالا بخواهيد برويد ديروقت مى رسيد و راهها برف و گل زياد دارد، و سخت است، صدمه زياد مى خوريد. به اين واسطه ما هم منصرف شديم از رفتن تا نيشابور. رفتيم در همان كاروانسراى سرپوشيده در سكويى در جنب سكوى ميرزا محمد و ميرزا عبدالله منزل كرديم. اين سرپوشيده پر بود از الاغ و قاطر و شتر، ولى از شدّت سرما راضى شديم كه همانجا منزل كنيم. آنجا هرچه تفحص كردند، هيزم بدست نيامد. قدرى خاكه و
ص: 103
بته تحصيل كرده آتش كرديم و طبخ چاى نموده، صرف نموديم.
ميرزا محمد از فضايل و محاسن اخلاق حاجى ملاهادى خيلى صحبت داشت. هم ارادت تامه به او داشت و هم گويا سمت قرابتى داشت.
صبح [چهارشنبه 4 شعبان] آنها پيش از ما بار كردند و رفتند. ديگر آنها را من نه در راه ديدم و نه جاى ديگر، ولى سراغ مرا ميرزا محمد مكرر گرفته و الان در مشهد است.
خلاصه ما بعد از آنها يك ساعت از آفتاب برآمده، سوار شديم. هوا هم زياد سرد بود. متوسل به ائمه هدى - عليهم السّلام - به خصوص حضرت رضا - عليه السّلام - شده روانه نيشابور شديم. در اثناى راه از طرف يمين و يسار، آبادى هاى بسيار ديده مى شد. به چند جوب آب هم گذشتيم. نزديك نيشابور به جوان الاغ دارى رسيديم. سلام كرد و بنا كرد با ما آمدن و صحبت كردن. مى گفت از اهل نيشابورم. از او و از اشخاص بسيارى شنيده شد كه نيشابور دوازده هزار قنات رو به قبله دارد. بعيد هم نيست كه چنين باشد. ما از نيشابور كه بيرون آمديم از راست و چپ راه، متصلاً آبادى هاى [6٢] پى در پى مى ديديم. بعضى وصل بهم بود. بعضى اندكى فاصله داشت و همين طور بود تا قدمگاه كه چهار فرسخ باشد. بايد بهارِ اينجاها بسيار بسيار خوب باشد.
وارد دروازه نيشابور شديم. گل زياد بود. قدرى از توى بازار عبور كرديم. از شدّت جمعيت مردم نشد بروى. روز بازار پنبه و بازار ريسمانشان بود. جمعيت از مرد و زن بى اندازه بود. گل زياد از اندازه هم بعضى جاها كه سرش باز بود داشت كه يابو به گل افتاد. بالاخره از بازار منحرف شده، در كوچه افتاديم و رفتيم تا ظهر يا قريب ظهر به كاروانسراى سلطانى كه بيرون شهر است رسيديم. در يكى از حجرات منزل كرده، منزلش بهتر از منزل سبزوار بود. يك روز [پنج شنبه 5 شعبان] آنجا لنگ كرديم.
بعد از ظهر [چهارشنبه] رفتيم حمام، صابونى زديم. هندوانه هم با خود برديم به حمام صرف نموديم. بسيار بد هندوانه اى درآمد. بازارش مشتمل بر دكاكين بسيار و
ص: 104
چند مدرسه و مسجد جامع و غيره است، اما به اعتبار سبزوار نيست و اهلش هم از قرار مذكور به آن اعتبار و تموّل اهل سبزوار نيستند.
اهل آن، جنبه قشريتشان غلبه دارد، و اهل سبزوار جنبه ذوقشان. نعمتش بد نيست. فراوان است، اما نه به فراوانى و ارزانى سبزوار. اما قُرى و آبادى هايش به مراتب زيادتر از سبزوار است. هوايش وقتى كه ما بوديم خيلى سرد بود، و مى گفتند خيلى از اين سردتر مى شود. قبرستان معتبرى دارد. بقاع متعدده در آن ديده شد.
بعداز ظهر روز دويم ورود، شاهزاده عين الملك پسر شاهزاده ركن الدوله وارد شد. مى رفت برود سبزوار به جهت حكومت. اردويش در همان كاروانسراى ما منزل كردند. در عين شدّت سرما وارد شدند. گاهى برفى هم مى آمد. شب را ميرزا رضا چلو و خورشت آلوچه فروانى پخت. بعد از مغرب ظاهراً ساعت يك دست به كار شد و ساعت سه رسيده بود. صرف شد. اين نسخه را در نيشابور در همان شب ابتدا به نوشتنش كردم.
مال ها را آنجا تجديدى از نعلهايشان كرديم. صبح [جمعه 6 شعبان] يك ساعت از آفتاب برآمده حركت كرديم براى قدمگاه. چهار فرسخ راه بود و آبادى در راه بسيار بسيار ديده مى شد. هوا اول آفتاب و سوارى ما سرد بود، اما بعد الحمدلله خوب [64] شد. خيلى تعجب داشت. قُرى و آبادى هاى متصل پى در پى كه در راه در راست و چپ ديده مى شد. تمام اين راهى را كه آمديم، هيچ جا را به اين طور نديديم. به چند آبادى هم در ميان راه رسيديم و گذشتيم. يك فرسخ ظاهراً به قدمگاه مانده، به جوب آبى رسيديم. ظهر شده بود، پياده شده وضو گرفتيم و نماز كرده، سوار شديم.
عصر بلندى به قدمگاه رسيديم. عجب جاى باصفايى است. تخميناً چهارصد پانصد كاج كهن عظيم در خيابانش دارد. كاج ها ديديم كه به آن بزرگى در جايى ديگر نديده بوديم. درخت بنه در باغ جلو قدمگاه ديده شد كه به اين عظمت و بزرگى ما نديده بوديم. عجب باغ باصفايى دارد.
ص: 105
منزل در كاروانسراى خشت و گلى كه در اجاره سيدى از اهل قدمگاه بود كرديم، نه در كاروانسراى شاه عباسى، به جهت آنكه اطاق هاش در نداشت، و آن كاروانسرا، اطاق ها و طويله اش همه در داشت. در اطاق محقر كوچكى بنه و اسباب را پايين آورده و حقير رفتم به زيارت قدمگاه، و زود مراجعت كرده، صرف غليان و چاى نموده، براى نماز مغرب و عشا به اتفاق ميرزا رضا ثانياً رفتيم. هيچ كس آن وقت در توى آن گنبد نبود. چراغى هم مطلقا نبود. بعد از نماز، ميرزا رضا مى خواست زيارت كند و قدم هاى مبارك را ببيند و ببوسد. گوگرد زد و ديد و بوسيد. قلعه قدمگاه، جمعيت بسيار دارد. سادات بسيار دارد. ظاهراً مى گفتند فعلاً دو هزار سيد از مرد و زن و كوچك و بزرگ دارد. شب برف آمد. سحر كه برخاستيم ديديم برف زياد نشسته، خيلى متوحّش شديم، به جهت حركت صبح [شنبه ٧ شعبان] اولاً خيال كرديم بمانيم، بعد فرستاديم توى آن كاروانسراى سلطانى كه اگر كسى حركت مى كند ما هم بكنيم و الاّ بمانيم. ميرزا عبدالكريم رفت و زود مراجعت كرد و گفت ميرزا عبدالله خانى است از اهل تلگراف خانه، مى رود برَود قوچان به جهت رياست تلگراف خانه، چند نفرى هم با او هستند. آنها حركت مى كنند و گفتند هر وقت ما سوار شديم، شما را اطلاع مى دهيم. ما مشغول دست و پا جمع كردن شديم، و بار و بنه را بار كرديم كه آدمش آمد خبر داد كه آنها رفتند. ما به عجله سوار شديم. يك ميدان راه رفته به آنها رسيديم. الحمدلله برفى ديگر نمى آمد و هوا هم پر بد نبود.
سه فرسخ راه از قدمگاه تا فخر داود است. يك فرسخ به فخرداود مانده، بنا كرد خرده خرده برف آمدن، و باد هم مى آمد، اما چندان شدّتى نداشت. زياد مايه وحشت شد. سرد هم شد. به هر طور بود با توسّل و التجا رسيديم به فخرداود. رفتم در خانه اى منزل كنيم. [66] صاحبخانه ديد برف مى آيد و ما مضطربيم. گفت: شبى دو هزار مى گيرم. ما طرح كرديم. با ميرزا عبدالله خان رفتيم رو به كاروانسراى سرپوشيده؛ ديديم جمعيت بى اندازه اى از مال و آدم آنجا جمع است. آن شخص هم
ص: 106
از آن هوا پايين آمد. مراجعت كرديم به منزل او. شبى يك هزار بنا شد بدهيم. اسمش غلامعلى بود. اطاقى در بالا بود، خالى كردند، منزل كرديم، و معجلاً طبخ چاى نموده با ميرزا عبدالله خان صرف نموديم. هنوز بنه و مفرش و آبدارى او نيامده بود. وقتى آمد در اطاق ديگرى منزل كرد كه مفروش بود و كرسى هم داشت؛ مخصوصاً براى خود ثانياً طبخ چاى نمود و ما هم رفتيم منزل او. يك پياله خورديم. آدم خوش مشرب خوش ورودى بود. شب برف و باد زياد از اندازه آمد و زياد هم هوا سرد شد، و همين طور برف و باد مى آمد تا فردا روز. لهذا ما لابداً لنگ كرديم و استخاره هم كرديم حركت كنيم، بد آمد. بلكه اين برف و باد استمرار داشت تا عصر بلكه تا شام؛ و خرده خرده تخفيف پيدا كرد.
فردا صبحش [دوشنبه ٩ شعبان] واگذاشته بود. سوار كه شديم كم كم ابر متفرق شد و آفتاب شد، ولى باد سردى مى آمد كه ابداً اثر آفتاب ظاهر نمى شد و در عين آفتاب و عين زوال ظهر، بخارهايى كه از دهن ها بيرون مى آمد همه به ريش و سبيل مى بست. بعد به زور كنده مى شد. نرسيده به فخر داود، ارتفاع زمين زياد مى شود. مى گفتند تخته زمينى در آنجاست و نشان حقير دادند كه در ايران جايى از آنجا بلندتر نيست.
اين فخر داود موضعى است كه غالباً باد مى آيد و هوا سرد مى شود، حتّى در تابستان. ما كه خيلى صدمه سرما را در آنجا و در راه آنجا خورديم و الحمدلله به خير و خوبى گذشت. اتفّاقاً حقير شب دويم را در آنجا محتلم شدم. سحر برخاستم، ديدم كسى راهنماى حمام نمى شود. يا از ندانستن راه آن يا از شدّت برف. لابداً صبر كردم تا صبح شد و قدرى هوا روشن شد. ميرزا عبدالكريم هادى راه شد، به خوف زياد بيرون آمديم. درب حمام كه رسيديم تازه حمامى در را گشوده بود. در حالت مأيوسى از حمام و آب آن رفتم توى خزانه، ديدم بسيار آب پاك خوب و گرمى دارد. خيلى حظ كردم از خوبى آب. غسل كرده، سر جامه كَن نماز كرده و نماز شب [6٨] را هم آنجا قضا كرده، بيرون آمدم.
ص: 107
خلاصه از فخر داود [دوشنبه] حركت كرديم براى شريف آباد. سه فرسخ راه بود تا آنجا. بعد از ظهر رسيديم، در كاروانسراى سرپوشيده منزل كرديم. بسيار بسيار جاى سرد بود. تا صبح آنجا از سرما خوابمان نبرد. بچه ها رفتند به سراغ خانه، اما تنبلى كرديم. ديگر شبى اسباب كشى نكرديم.
تا صبح [سه شنبه ١٠ شعبان] سرما خورديم، اما روزش آفتاب خوبى بود. در يكى از ايوان هاى بيرون آن كاروانسرا نماز ظهر و عصر را آفتاب رو كردم و قرآن هم خواندم. بعد رفتم توى كاروانسرا، مشغول چاى و غليان شديم. ميرزا عبدالله خان هم آنجا منزل داشت. صبح [چهار شنبه ١١]، او زودتر حركت براى ارض اقدس كرد، و ما بعد حركت كرديم. ديگر او را نه در راه ديديم و نه در مشهد مقدس.
شريف آباد قهوه خانه ها متعدّد داشت. دكاكين متعدد داشت. همه جور كسبى داشت. همه جور متاعى پيدا مى شد. بد نبود. نعمتش فراوان بود. دو كاروانسرا دارد: يكى همان سر پوشيده كه ما منزل داشتيم. براى زمستان ها خوب است. يكى سرباز و مشتمل بر حجرات كه براى تابستان ها خوب است. نهر آب خوبى هم در جلو اين دو كاروانسرا مى گذرد.
صبح از آنجا حركت كرديم براى ارض اقدس. تا طرق چهار فرسخ است، و از طرق تا مشهد دو فرسخ. راه هاى قلبى دارد، همه اش كوه كتل و گدار و بلندى و پستى است. چون برف آمده بود، يخ هم بسته بود. حيوان ها به مشقّت هرچه تمامتر گذشتند. اگر چه راه را ساخته اند و وسعت داده اند، به اندازه اى كه كالسكه و گارى و درشكه به خوبى مى گذرد. اين راه را ميرزا محمد خان سپه سالار ساخته، وقتى كه شاه شهيد به اين سمت مى آمده، چنانچه بر سنگ طويلى كه در ابتداى اين راه است نوشته است. اما به جهت پستى و بلندى و يخ و برفش خيلى سخت بود. الحمدلله هوا هم پر بد نبود، اولى كه سوار شديم سرد بود، سوزى هم مى آمد؛ اما بعد خرده خرده، خوب شد و ابر شد. هرچه نزديكتر مى شويم به مشهد، بخارات زياد مى شد، به حيثيتى كه توى بخار داشتيم مى رفتيم و درست در جلومان اگر حيوانى، آدمى، بود
ص: 108
ديده نمى شد. به چند آبادى و قهوه خانه در اثناى راه گذشتيم.
بعد از ظهر تخميناً دو سه ساعت به غروب مانده رسيديم به طرق. سر سه فرسخى بلكه زيادتر، گنبد مطهر نمايان است. هركس هر جا ديده، سنگى و علامتى گذاشته. به طرق كه رسيديم، پياده شديم براى نماز. ميرزا رضا رفت به قهوه خانه اى كه من او را نديدم. ميرزا عبدالكريم رفت به قهوه خانه ديگرى كه او را ديدم. جلو اين قهوه خانه جوبى و پلى بود. دهنه يابو را گرفته رفتم درب آن قهوه خانه كه ببينم ميرزا عبدالكريم كجا رفته و چه مى كند. شاگرد قهوه چى آمد بيرون و جلو يابو را گرفت و پس پس، او را از روى پل برگردانيد. يابو افتاد توى جوب و خرجين و آنچه در توى آن و بر روى آن بود بالتمام رفت زير آب و پاى [٧٠] يابو هم زخم شد و خون از آن جارى شد. بعد بيرونش آوردند و اسبابش را از روى آب گرفتند و دو مرتبه بار كردند. خيلى اوقاتم تلخ شد. قدرى فرياد و داد سر برادر و رفيق كرده كه چرا مرا و مال ها را واگذاشتند و رفتند پى راحتى خود. متوسّل به حضرت امام رضا - عليه السّلام - شدم كه اسباب و آنچه در خرجين است عيبى نقصى نكند. الحمدلله از بركت آن بزرگوار همين طور هم شد. اگر چه همان حين تمام آنها همه يخ كرد، به قسمتى كه تا مدّت زمانى بعد از وقوع اين واقعه مبتلا بوديم به يخ و ترى اين اسباب، و به مشقت زياد آنچه روى خرجين بود و يخ كرده بود بيرون آورده شد. اما الحمدلله نقصان ديگرى وارد نيامده بود. دو جعبه گز بود. ابدا عيبى نكرده بود. تربت هاى كفن همه گل شده بود. بعد از چند روز خشك شد.
خلاصه بعد از اين واقعه، بنده رفتم توى همان قهوه خانه، نماز كرده، دو پياله چاى خورده و غليانى كشيده، سوار قاطر ميرزا رضا شدم، و يابو را كسى سوار نشد و رفتيم تا اول مغرب، بلكه قدرى گذشته تر رسيديم به دروازه مشهد مقدّس.
ص: 109
اه از طرق تا مشهد مثل خيابانى است، از هر دو طرف راه، جوب آبى هست و در كنار هر جوبى درخت، تابستان باصفاست. آن وقت كه ما آمديم، هم برف بود و هم يخ، و بعضى جاها گل و هوا سرد. چندان حظى نبرديم.
نزديك به دروازه قريب نيم فرسخ مانده، حقير هم پياده شدم به جهت ثواب، و به دروازه رسيده، به خاك افتاديم و خيابان پايين شهر را طى نمود تا رسيديم به نزديك بست.
ميرزا رضا و ميرزا عبدالكريم با مالها رفتند به سراغ منزل، و حقير روانه شدم به جهت مشرّف شدن و عتبه بوسى، با همان لباس و وضع سفر، در هر دربندى به خاك افتاده، يعنى در بست و در صحن، و در رواق مطهر، و در حرم مطهر، و صورت به خاك آن آستانه مبارك همه جا ماليده، شرفياب حضور باهرالنور آن حضور و ظهور الهى - صلوات الله عليه - شده، رفع همه هموم و غموم و و احزان وارده از بركت آن بزرگوار شد و همه از ياد رفت و بسيار بسيار شكرگزار شدم كه دفعه ديگر به اين فوز عظيم فايز شدم، نايب الزياره همه آقايان و دوستان بودم.
بعد از شرفيابى معاودت نمود به توحيد خانه مبارك كه پشت سر واقع است و نماز مغرب و عشا را بجا آورده شد كه مرخص [٧٢] شدم به منزل، از طرف گنبد الله ورديخان كه آقاى مرحوم در آنجا نماز مى كرده اند، اوقاتى كه مشرّف بوده اند، مشرف شدم، و از همان طرف بيرون آمده رو به منزل رفتم. روز ورود چهارشنبه [١١ شعبان] نهم يا دهم ماه شعبان المعظم سنه هزار و سيصد و پانزده بود، يعنى تخميناً نيم ساعت از مغرب شب چهارشنبه گذشته وارد شديم.
منزل اول ورود در كاروانسراى يكى از سادات خدمه آستانه مبارك بود. چندان از حرم مطهر دور نبود. اول قبرستان قتلگاه بود. آن شب چوب ترى بدست آمده بود، بسيار بسيار سخت گذشت تا گرفت و غير از دود ثمرى نداشت. آن شب به جهت ترى چوب ها و ترى همه اسباب و سردى هوا و دير به منزل رسيدن، بسيار بد
ص: 110
گذشت.
اول طلوع فجر رفتيم به حمام شاه ورديخان كه در طرف خيابان پايين نزديك بست واقع است. حمام خوبى بود. آب بسيار داغى داشت. الحمدلله از كسالت بيرون آمده و غسل نموده، به حرم مطهر مشرف شديم.
روز [پنج شنبه ١٢ شعبان] آفتاب خوبى بود. همه اسباب را آفتاب كرده، بسياريش خشك شد. نزديك غروب، آقاميرزا رحيم شوهر همشيره آمده به منزل ما و خواهش نمود كه نقل و تحويل به خانه او دهيم. ما هم اجابت كرده، مشرف شديم. به جهت نماز مغرب و عشا به حرم و بعد از آن رفتيم به خانه او. و فردا صبح [جمعه ١٣] به اتفاق ميرزا رضا رفتند و تمام اسباب را هم آوردند. از تفضلات و مراحم بيكران حضرت رضا - سلام الله عليه - ملاقات ما بود با همشيره. مدت بيست سال بود كه او را نديده بوديم و يقين به بودن او هم در مشهد نداشتيم. احتمال مى داديم كه در قوچان باشند. بعد از آنكه شنيديم كه در مشهد است، زياده از اندازه خوشحال شديم. خواستيم جاى ديگر منزل كنيم؛ راضى نشد. در همان اطاق نشيمن خودشان ما را جا دادند و تمام زحمات و خدمات ما را به جان و دل متحمّل بود، مثل خانه خودمان بلكه بهتر به ما گذشت، و اينها همه از بركات حضرت امام رضا - عليه السّلام - بود، غير از اين مراحم و مكرمت هاى زياد از آن جناب در اين راه و اين سفر مشاهده كردم كه بعضى از آنها معجزات ظاهره بود.
تا اواخر ماه مبارك رمضان در خانه آنها منزل داشتيم و همه جور زحمتى به آنها داديم و لايق شأن آقاميرزا رحيم نديديم كه در منزل او از خودمان خرج كنيم، در خرج او بوديم، اما قدر غير قابلى به او تعارف كرديم. مبلغ پنج تومان پارچه و لباس تعارف نموديم و از قلّت او عذرخواهم. چيزى به دست نبود و الاّ خدمت بيش از اين مى خواستم بكنم. در اين ارض اقدس بسيار بسيار خوش گذشت.
تا مدتى بعد از ورود، هوا خيلى سرد بود. بعضى مى گفتند چندين سال بود كه اين قدر مشهد سرد نشده بود. چندين فقره برف آمد، اما پا به چله كوچك كه گذاشتيم هوا خوب شد. حالا چند روزى است هوا خيلى خوب است. بيشتر حظّ ما
ص: 111
در اينجا از مشرف شدن به حرم مطهر بود؛ [٧4] به خصوص شب هاى ماه مبارك، نصف شب ها سه ساعت بلكه گاهى زيادتر به صبح مانده مشرف مى شديم. بسيار خلوت بود و حواس جمع بود از عفونت و جمعيت خلق كالانعام ايمن بوديم. احساس مى شد كه قلب منوّر مى شود و نشاط حاصل مى شود و رفع كروب و احزان مى شود.
حرم بسيار باشكوهى است. اطرافش همه كاشى هاى قيمتى سنگين است و بر آنها، يا سوره قرآنيه ثبت است يا احاديث، مثل آنكه بر بعضى از آنها ديدم نوشته است: من عرف نفسه فقد عرب ربَه و الحكم ضالّۀ المؤمن، أينما وجدها أخذها و امثال ذلك. گفتند سلطان سنجر اين كاشى را كرده. كاشى ها مدوّر است و گوشه دار و دور هر آجرى نوشته است به خط نسخ، و بالاى اين كاشى هاى بشْنه، حاشيه از نيم آجر كاشى است و آن هم مخطوط است به خط رقاع، و بالاى اين حاشيه، حاشيه ديگرى است از همين جنس كاشى ولى برجسته، مخطوط به خط ثلث بسيار خوب نوشته است. آن خطها هم يا آيات قرآنى است يا احاديث است و آن خطوط برجستگى هاى خود كاشى ها است. (1)
بالاى اين حاشيه، حاشيه ديگرى است از غير كاشى، و بر آن قصيده فارسى به خط شكسته نستعليق نوشته است، و بالاى آن تا سقف مبارك، آيينه كارى است. بسيار خوب آئينه كرده اند. مى گويند ميرزا آقاى صدراعظم آيينه كرده، و گنبد مطهر دو طبقه دارد. طبقه زيرى از قرار مذكور همان گنبد هارونى است، و گنبد رويى را شاه عبّاس صفوى ساخته و رويش را آجر طلا كرده، و اما قبر مطهر: آقاميرزا باقر خادم در كشيك پنجم مى گفت كه بر روى خود قبر منوّر صندوقى از چوب عود است كه دانه نشان است و اطراف اين صندوق فرش بلور است و بعد از آن ضريح فولادى است مطلاّ و بر روى آن ضريح ديگرى است از فولاد كه جواهرنشان است. و بعد از آن پنجره برنج دور تا دور نصب كرده اند كه كسى اين جواهر را سرقت نكند و بعد از
ص: 112
آن ضريح فولادى است كه ظاهر است و دسترس و محل تقبيل خلايق است. و در پايين پاى مبارك اين ضريح درى است از طلا و جواهرنشان كه مرحوم فتحعلى شاه ساخته و تقديم كرده. مى گويند نود هزار تومان قيمت اين در است، و جلو اين در را شيشه نصب كرده اند كه دانه ها محفوظ باشد و در هر گوشه از اين ضريح مبارك قبه هاى طلا نصب است و روى آن هم دو قبه ديگر در ابتدا و انتها نصب است از طلا، و دانه نشان. و وسط اين قبه پرى بلند است از طلا و دانه نشان.
و اصل حرم محترم مربع و مستطيل است، و قبر هارون مى گويند در وسط گنبد، و قبر مبارك حضرت پيش روى او از طرف [٧6] بالاى سرش واقع است. از اين جهت است كه مسافت مابين قبر مطهر و ديوار حرم كم شده است كه يك آدم بيش نمى تواند عبور كند.
و در بالاى سر مبارك به شكم ديوار، طاقچه اى است كه در آن تاج و شمشيرى از شاه شهيد گذاشته است و جلوش را شيشه كرده اند. و در چهار طرف حرم محترم از بالا قنديل هاى بسيار از طلا و نقره است و نُه جار معتبر از ابتدا تا انتهاى اين حرم آويخته است كه همه را روشن مى كنند، و ساعت هاى متعدد قيمتى در آنجا نصب است. مى گويند ساعتى در آنجا است كه ماه به ماه كوك مى شود.
و مسجد بالاى سر مبارك دور تا دورش كاشى است، نه از جنس كاشى حرم مطهر، و بالاى آن تا سقفش آيينه است. مى گويند مرحوم محمد ولى ميرزا آيينه كرده، اوقاتى كه حكومت خراسان داشته، خودش هم در طاق نمايى كه از رواق وارد مى شوى در اين مسجد، سمت دست راست، دفن است. سنگى در ديوار طرف قبر او نصب است كه نوشته است:
اين قبر به عبد عاصى روسياه تبه روزگارى است كه اميد ندارد به جز به لطف خدا و پيغمبر خدا و ائمه هدى - عليه و عليهم السّلام. و اسم يك يك از ائمه - عليهم السّلام - را برده، اين مضمون آن چيزى است كه نوشته است. بسيار بسيار خوشم آمد
ص: 113
از اين جور مضمون، با اينكه در عداد ظلمه و اهل دنيا بود، اين طور اظهار عجز و خشوع كرده و بسا آنكه به همين واسطه خدا او را بيامرزد.
و در مقابل قبر او قبر حاجى ميرزا نصرالله كه يكى از اعاظم و مشاهير علما بوده مى باشد، و بر سنگ منصوب براى او برخلاف اين القاب زياده از اندازه ثبت است. نمى دانم بعد از با خاك يكسان شدن با خدا هم مى توان اظهار فضل و جلال كرد.
بعد از حرم مطهر و اين مسجد، رواقى است در پشت سر. اطرافش از دور تا دور سنگ منقش است، يعنى منبّت كه بر روى نقش ها ورق طلا زده است. و بالاى اين سنگ ها حاشيه اى است كه قصيده اى به خط شكسته نستعليق نوشته است، و بالاى آن تا سقف آيينه است، و مى گويند شجاع الدوله قوچانى آئينه كرده است. و درگوشه آن در طرف دست چپ، وقت [ \ در حال] دخول مسجد زنانه است، آن هم به همين وضع و از اين رواق، كه بيرون مى آيى توحيد خانه است، و در جلو اين رواق، پنجره اى نقره، و در نقره است. و توحيد خانه هم دور تا دورش سنگ منقّش است به نقش گل و بته، و بالاى آن حاشيه نوشته، و بعد از آن تا سقف آيينه. مى گويند ميرزا محمد خان سپه سالار سابق آيينه كرده، قبرش هم در ايوان كوچكى است كه در توحيدخانه مقابل قبر مطهر واقع است، و از بيرون اين ايوان پنجره برنج است به سمت صحن.
غالباً حقير در اين ايوان نماز مى كرديم. چون كه در پشت سر بود، و قبر مبارك هم ديده [٧٨] مى شد، يعنى هر وقت، از ازدحام خلق در حرم و رواق نمى شد نماز بكنى، اينجا نماز مى كردم.
و در طرف پيش روى مبارك، درى است از طلا و نقره و مخطوط، از آن در وارد مى شوى در دارالحفاظ كه گويا حفّاظ َآستانه مبارك آنجا سر مى برند، و كشيك مى كشند و از آنجا شمعدان ها را تو مى برند و بيرون مى برند. و خزانه حضرت هم در آنجاست كه مى گويند جواهر و نفايسى دارد كه در خزانه هيچ سلطانى پيدا نمى شود.
دور تا دور اين در طلا از بيرون، از جنس همان كاشى هاى برجسته حرم، كاشى است، و بر او نوشته است به عربى و به خط ثلث كه اين روضه مقدّسه مكرّمه مباركه
ص: 114
امام شهيد مظلوم حضرت رضا - عليه السّلام - است، و اسم آن جناب و اسم آباء كرام آن بزرگوار را تا حضرت امير - عليه السّلام - برده، و همه جا لقب هريك را پيش از اسم نوشته، مثل آنكه كاظم، موسى، صادق، جعفر [عليهم السلام]، و امثال اينها، و دور تا دور دارالحفاظ سنگ منقوش و منبّت است و بالاى آن حاشيه مخطوط، و بالاى آن با سقف همه آيينه. مى گويند حسام السلطنه مرحوم آيينه كرده، قبرش هم در آنجا در توى ايوانى است، و همچنين قبر عباس ميرزاى نايب السلطنه. و جلال الدوله پسر مرحوم شاه شهيد، مى گويند در همانجا است، هر يك در طاق نمايى.
و از اين دار الحفاظ كه بيرون مى آيى به طرف دست چپ، درى است از نقره، از آن در وارد دارالسياده مى شوى، آن هم آيينه كارى است و دور تا دورش كاشى است، و بالاى آن كتيبه به خط شكسته نستعليق. مى گويند: ركن الدوله والى، آيينه كرده. در وسط، ايوان طويلى است كه مى گويند ميرزا حسين خان سپهسالار آيينه كرده، و قبرش هم در همانجاست.
و از اين دارالسياده بيرون مى روى به طرف دست چپ، وقت خروج، مى رسى به درى از نقره كه مى گويند انيس الدوله ساخته، و از آن در وارد ايوان مسجد گوهرشاد مى شوى، و از طرف دست راست كه بيرون مى روى، اول مى رسى به پنجره نقره كه بالاى سر مبارك رو به مسجد بالاسر واقع است.
و از آنجا مى گذرى مى رسى به در نقره، و وارد مى شوى به دالانى كه سنگ آبى از يك تكه سنگ يكپارچه در آنجا است. مى گويند اين يكپارچه ريگ است. و از آنجا بيرون مى روى به در نقره اى مى رسى و وارد ايوان طلا مى شوى، مى گويند نادر اينجا را طلا [٨٠] كرده و اطرافش سنگ مرمر است. مى گويند ظهيرالدوله سنگ كرده. و مقابل اين ايوان در وسط صحن مقدس و نهر جارى در صحن، سقاخانه اى است كه سنگ آبش يكپارچه سنگ مرمر ممتازى است. مى گويند نادر آورده و اين سقاخانه را او ساخته، و روى سقف اين سقاخانه آجرهاى طلا فرش شده. مى گويند خانى از صاحبان مناصب طلا كرده. و در مقابل اين ايوان ايوانى است از كاشى. مى گويند نادر ساخته. و پشت سر ايوان مناره طلايى است كه آن را هم نادر ساخته و طلا كرده. و
ص: 115
در مقابل اين مناره در پشت سر اين ايوان طلا، مناره ديگر است كه آن هم طلا است. مى گويند يكى از سلاطين صفويه طلا كرده.
و در پيش روى حرم محترم و دارالحفاظ و دارالسياده، مسجد گوهرشاد است. مسجد خوبى است. بسيار با سليقه ساخته اند و كاشى كرده اند و كتيبه هاى خوب مرغوب دارد كه در آنها يا احاديث فضايل، يا سور قرآنى نوشته است.
و در دارالحفاظ درى ديگر است مقابل آن در دست چپ، وقتى كه از حرم محترم بيرون مى آيى كه دست راست بيرون آينده مى شود، از آنجا مى روى به محلى كه گاهى محل زنها است، و از آنجا مى روى به كشيك خانه خدام آستانه مبارك. و درى ديگر در آنجاست كه مى روى به توحيدخانه، و در پايين پاى مبارك از در پايين پا كه بيرون مى آيى دارالسياده است؛ آن هم آيينه كارى است. مى گويند امين السلطان آن را آيينه كرده. و از اين دارالسياده مى روى به ايوان طلاى صحن نو. مى گويند عضدالدوله به حكم شاه شهيد ناصرالدين شاه از وجه گندم دهات خود حضرت در زمان گرانى طلا كرده.
و قبرستان واقع در برابر حرم و صحن محترم، مشهور به قتلگاه است و صحيح آن است كه قطع گاه باشد، چرا كه مى گويند كه اين مكان باغ حميد بن قحطبه بوده و بسيار بزرگ بوده كه گنبد خشتى در وسط آن واقع بوده. حضرت از او خريده اند. مأمون گفته به او كه از آن جناب پس بگيرد. صبح كه آمده ديده تمام درختهايش قطع شده به اعجاز حضرت. از اين جهت او را قطع گاه گفته، والعلم عندالله.
و اين قطع گاه، قبور از اندازه و شماره بيرون دارد كه همه متصل به هم است و جاى خالى مطلقاً ندارد. بعضى از علماى بزرگ هم در آنجا دفن اند. مثل شيخ ابوعلى طبرستانى (1)صاحب مجمع البيان. سنگ مرمر بزرگى بر روى قبر اوست. و مثل فاضل بسطامى كه آن هم نزديك همين قبر است. و هر دو قبر كنار قتلگاه رو به طرف راهى كه از بازار سنگتراش ها ميايى واقع است. و بعد از اين قبرها مكانى و خانه اى
ص: 116
است كه مشهور به قدمگاه است. آنجا در اطاقى، سنگى نصب است كه جاپا دارد. مى گويند جاپاى حضرت امير - عليه السّلام - است. و سنگى ديگر در آنجا است كه هريك از دو طرفش بر روى سنگ گذاشته است. مثل ديگى كه بر سر بار باشد. مى گويند اين سنگى كه حضرت رضا - عليه السلام - شكم مبارك بر آن ماليده اند، و صحت اينها معلوم [٨٢] نيست. اسباب مداخلى است براى مردم.
و قبر شيخ حر عاملى - عليه الرحمه - صاحب كتاب وسايل در صحن كهنه در صفّه حجره اى از حجرات مقابل روى مبارك طرف مدرسه ميرزا جعفر واقع است، اما مجهول القدر است و محل احترام و اعتنا مردم نيست.
و مدرسه ميرزا جعفر درش در صحن مطهر است. بسيار مدرسه با شكوه خوبى است. و كتابخانه حضرت در ايوان طلاى نادرى طرف در توحيدخانه واقع است كه كتابها و قرآن هاى گران بهاى قيمتى در آن يافت مى شود.
مشهور است كه اين قتلگاه با زمين صحن و خيابان اين طرف و آن طرف صحن ملك خود حضرت است كه اولا باغى بود از حميد بن قحطبه كه در زمان مأمون از او ابتياع فرمودند، و اين خيابان پايين و بالاى صحن مقدس خيلى وسيع و طولانى است. و از دروازه پايين كه وارد اين خيابان مى شوى تا دروازه بالا كه بيرون مى روى، از راست و چپ متصل به هم دكان است كه عمده بيع و شراى مشهد در آنجا مى شود و مدرسه ها و حمام ها وكاروانسراها بسيار در اين خيابان هست. به خصوص مدرسه هاى متعدد به فاصله هاى كم در آن ديده شد. كرايه زمين اين دكاكين را مى گويند به اسم حضرت مى گيرند و صرف آستانه مبارك مى شود. كسى مى گفت در سال نود هزار تومان مى شود. العهد على الرّاوى.
مى گويند حضرت هزار و پانصد خدمه دارند و دو آشپزخانه دارند. يكى مال خدمه است كه در صحن نو واقع است، و يكى مال زوّار كه در خيابان بالادست چپ وقت رفتن واقع است. و مى گويند در هر شبانه روزى دويست مجمع ناهار و شام از كارخانه حضرت براى اجزاى آستانه مبارك بيرون مى آيد.
ص: 117
و مى گويند تمام مشهد، چنانچه در طومار حضرت ثبت است، ملك حضرت بوده و از املاك زمان خودشان بوده و الان بيع و شراى خانه ها و غير از مادر قباله، همه به اسم اجاره و استجاره حضرت نوشته مى شود. و تفاصيل اوضاع حضرت بيش از اين است كه در اينجاها گنجد. طومار مخصوصى لازم دارد.
مشهد مقدس قريه سناباد بوده كه يكى از قراى طوس است. هواى آن خيلى مختلف است. آبش را مى گويند مولد دم است. زمينش خيلى نمناك است. اهلش غالباً كله خشك و متكبّرند. ملاى معتبرى اين اوقات ندارند. جناب حاجى ميرزا حبيب الله را مى گويند، بالنسبه معروف تر است. خيلى تعريف از سواد و وعظ او مى كردند. يك روز رفتم پاى منبرش، بالنسبه به بعضى بد نبود، ولى آنكه بايد باشد نبود. از عرفان و حكمت صحبت مى كرد، ولى همه ناقص و نيمه تمام. از اشعار ملا [هادى] خيلى شاهد مى آورد. روضه خوانى كه تعريف داشته باشد نديدم، مگر دو سه نفر كه بالنسبه بد نبودند. از آن جمله ميرزا محمد على نامى بود سيد كه صبح بعد از نماز جناب آقاشيخ جعفر كه در رواق پشت سر، اول وقت نماز مى كند، ايستاده روضه مى خواند. خيلى صحيح و خوش حالت روضه مى خواند. لحن عربى داشت و عربى زياد مى خواند، و صحيح و خالى از حشو و زوايد مى خواند. خيلى رقت پاى منبر او [٨4] حاصل مى شد.
اينجا ما آشنايى پيدا نكرديم، يعنى پى آشنا نرفتيم، مگر حاجى سيد عبدالرحيم كه از خويشان پدرى ماست. يعنى پدرش آقاسيدكاظم پسر عموى مرحوم جد ما سيد مؤمن مشهور به ميرزا كوچك است، چرا كه آقاسيدكاظم از قرار گفته خود حاجى سيد عبدالرحيم، پسر آقاسيد حسين مرحوم است كه در مسجد على اصفهان پيش از آخوند ملاعلى اكبر اجنّئى پيشنماز بوده، و آقاسيد حسين برادر مرحوم ميرزا عليرضا است كه پدر جد مرحوم ما بوده و هر دو پسر آقا سيد مؤمن مرحوم اند كه يكى از علماى بسيار معتبر معروف بوده در زمان مرحوم شاه سلطان حسين صفوى.
ص: 118
كتابخانه او را بار هفت شتر مى كردند، و خيلى مقتدر و مطاع و نافذ الحكم بوده. از قرار گفته حاجى، قبر آن مرحوم در روضه شاهزاده عبدالعظيم در پاى در مسجد واقع است.
حاجى با كوچ و بنه حمل داده، از اصفهان به ارض اقدس و در آنجا خانه خريده، دو دفعه ما را دعوت به خانه خود نمود.
و ديگر آقاميرزا باقر خادم در كشيك پنجم آشناى ما بود. يك دفعه شب ماه مبارك بود، به منزل او رفتيم. و ديگر چند نفر از اقوام آقاميرزا رحيم شوهر همشيره آشنا بودند با ما. چند دفعه منزل هر يك رفتيم و تا حال دو ماه سه چهار روز كم است كه به منّت الهى در اين ارض قدس مشرفيم. و اگر خدا بخواهد همين دو روزه از سمت عشق آباد، عزيمت سفر بيت الله الحرام را داريم.
حمله دارمان حاجى جاسم پسر همشيره حاجى عبود جدى است، گارى كرايه ك-رده، از ب-راى ما و خ-ودش، و چند نف-ر ديگر كه جمله شاي-د ده نفر بشويم ك-ه ان شاءالله از راه قوچان برويم به روسيه و از آنجا به اسلامبول و مكه.
خداوند به حق اين امامِ كل خلايق و وسيله نجات كل ما سوى الله حضرت امام رضا - عليه الاف التحى و الثناء - كه ما ضعيفان بيچارگان درمانده بى كاره روسياه تبه روزگار را با صحّت و سلامت و عزت و وسعت و سعادت و توفيق بر علم و عبادت با اخلاص و خلوص و خالى از شايبه هر جور غرض و مرض و ريا و سمعه و محضاً لرضا الله ابتغاءاً لوجه الله، طلباً لمرضات الله، در وقت خوش با رفقاى اهل مشرّف فرمايد، و به اوطان مألوفه مراجعت دهد.
عجالتاً حقير با ميرزاى اخوى مشرف مى شويم. ميرزا عبدالكريم بعد از بيست و سويم ماه مبارك مراجعت به اصفهان كرد. قاطر و يابو را [٨6] به قيمت نازلى اوائل ورود فروختيم و خود را آسوده كرديم.
اين اوقات هر وقت موفق مى شدم مطالعه كتاب حُجّ الواضحه آقاى مرحوم - اعلى الله مقامه - كه در اصول است مى كردم. بسيار بسيار حظّ از مطالب منيفه او مى كردم. عجالتاًٌ هم با خود مى برم كه اگر خدا بخواهد و توفيق دهد و مجالى باشد باز به شرف
ص: 119
مطالعه او فايز شوم و على الله التكلان، و به نستعين، و لا حول و لا قو الا بالله العلى العظيم و صلى الله على محمد و آله الطاهرين و رهطه المخلصين، و لعن الله على اعدائهم اجمعين.
و بهتر آن است كه وقايع از اينجا تا مكه معظمه را اگر خدا روزى كرده باشد و از آنجا به بعد را اگر حياتى باشد، روزنامه كنم، و تفصيل هر روزى را از وقت خروج در تلو آن روز معروض دارم تا متبين و واضح باشد، و عنوان على حده براى آن ذكر مى كنم و من الله التوفيق و هو خير رفيق.
تمام شد در روز چهارشنبه دويم ماه شوال هزار و سيصد و پانزده.
ص: 120
ص: 121
٢
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمدلله الذى لم يمتنا حتى شرّفنا بحجّ بيت الله الحرام، و صلّى الله على محمّد و آله السادات البرر الكرام، و شيعتهم المخلصين من النقباء العظام، و النجباء الفخام، و لعن الله على أعدائهم اللئام إلى يوم القيام.
و بعد چنين گويد بنده اثيم جانى حسن بن ابراهيم الموسوى الاصفهانى - عفى الله عن جرائمه - كه اين روزنامه اى است كه مى نويسم او را در خصوص وقايع مجمله هر روز از ايام مسافرت از ارض اقدس رضوى - على مشرّفها آلاف التحى و الثناء - تا مكه معظمه و از آنجا تا نجف اشرف، و از آنجا تا اصفهان، اگر خدا بخواهد و حياتى دهد. و لاحول و لاقو الاّ بالله العلىّ العظيم.
روز اول حركت روز پنج شنبه سيوم ماه شوال ١٣١5 بود. حمله دارمان حاجى جاسم ما را ملجأ و ناچار كرد به حركت، و هرچه گفتيم شب جمعه است چگونه مى شود از چنين زمينى حركت كرد و از زيارت شب جمعه محروم ماند، وانگهى سيوم [٨٨] ماه است و نحس است، نپذيرفت. لهذا به جهت رفع نحوست روز، به مقتضاى اخبار، صدقه داديم و از آفتاب برآمده، رفتم به حمام، و غسل زيارت و غسل جمعه را به مقتضاى اخبار كه در سفر اگر بداند كه جمعه به آب نمى رسد، پنج شنبه مى تواند غسل را پيش اندازد، غسل كردم و مشرّف شدم به حرم مطهّر، و زيارت جامعه را با وداع آن زيارت كه در اخبار مأثور است، خواندم، و مرخّص شده، آمدم به
ص: 122
منزل، و ناهار صرف كرده، اول ظهر، نماز ظهر و عصر را كردم، و حاجى جاسم حمّال آورد و اسبابمان را برد پاى گارى. بعد با همشيره وداع كرده و بعضى از ادعيه وارده حين خروج را خوانده آمدم پاى گارى. و ميرزا رضا رفته بود به حرم محترم به جهت وداع، بعد آمد. وقتى آمد، سوار در گارى شديم. و چند نفر ديگر هم با ما در گارى بودند. كربلايى حسين اصفهانى مشهور به خرمايى سقط فروش، حاجى فنيخ عرب و حاجى تقى بروجردى اصلا، نجفى مسكنا حمله دار، و حاجى محمد سبزوارى حجّه فروش. اين هر سه گانه از اعوان و خدمه حاجى جاسم بودند. و شخصى از اهل نيشابور و زنى كه مكفاى حاجى تقى شده بود، و حاجى جاسم خودش عقب ماند كه چند حاجى ديگر را تذكره آنها را گرفته، روز جمعه از طرف دوشاخ بيايد به عشق آباد.
ما از طرف قوچان مى رويم، او از آن طرف مى آيد، و چون از آن طرف نزديك تر است، و قدرى از راه را در ماشين (1) مى نشينند، شايد پيش از ما وارد عشق آباد شود، اگر مانعى پيدا نكند.
گاريچى ما على اكبر نامى است ترك. چهار اسب به گارى بسته، ماشاءالله اسب هاى بسيار چاق سردماغى هستند. خيلى تند مى روند. اين سه نفر حاجى مذكور، بسيار خدوم و مهربان و زرنگ هستند، به خصوص حاجى فنيخ كه خيلى امين و خدوم و خوش احوال است. خدمات ما را او متوجه است. خيلى چشم و دل سير است. خودش هم دستگاهش بد نيست. بارهاى ما را او در گارى مى گذارد و جا درست مى كند، و وقت ورود پايين مى آورد و منزل مى گيرد، و هرچه اصرار مى كنيم كه بيايد چايى بخورد نمى آيد.
خلاصه سه ساعت به غروب مانده بود كه از دروازه بالاى خيابان بيرون آمديم. [٩٠] پاى قهوه خانه بيرون دروازه، گارى را نگاه داشتند تا آنها كه نيامده اند از راه برسند و سوار شوند، قهوه چى از براى هر يكى، يك پياله چاى آورد و غليانى هم آورد تا آنها كه نيامده بودند آمدند و سوار شدند، گارى را راه انداخت.
ص: 123
منزل كاظم آباد بود، تا آنجا سه فرسخ راه بود. اين راه را تا عشق آباد تازه ساخته اند و صاف كرده اند. حاجى ابوالقاسم برادر حاجى محمد حسن امين دار (1)الضرب اصفهانى كه ملك التجار مشهد است، اصالتا اين راه را ساخته يا به نيابت از برادرش. خيلى زحمت كشيده و خرج كرده. خيلى از جاهاى اين راه كوه بوده كه شكسته و صاف كرده و از عابرين هم به جهت اين خرجى كه كرده از گاريچى و مالدار، باج و خراجى مى گيرد، مثل پشت ماهى ساخته اند و اين طرف و آن طرف راه گود است، مثل جوب چى. زمين هم غالبش ريگ بانست.
آبادى هم از پشت دروازه مشهد تا اينجا كه آمده ايم متصل به هم است. مزارع پى درپى و قراى پى درپى يا باغات پى درپى يا درخت هاى بيد و غيره، متصل به هم در طرف دست راست وقت رفتن ديده مى شود، و طرف دست چپ كمتر است. تا اينجا كه آمده ايم كه ده فرسخ يا نه فرسخ به مشهد باشد، متصل در طرف دست راست آبادى ديدم و هرچند قدمى به پشته هاى قنات مى رسيديم يا به آب سر باز كه رو مى گذشت. مى گويند تا عشق آباد به همين پستا است بلكه اشد از اين كه مزرعه هر جايى و بذرافكن هر جايى متصل به جاى ديگر است، و اين آبادى ها قدرى دور از جاده بود و تك تُكى در توى راه بود. در بيابان ها بته ديده نمى شد. بعضى جاها مرق (2)ديده مى شد. بعضى جاها چون علف خشك ديده مى شد.
بالجمله غروب يا قدرى گذشته، رسيديم به كاظم آباد. در كاروانسراى تازه سازى كه هنوز نيمه تمام بود، در حجره سه درى منزل كرديم. يك درش در نداشت، پرده جلوش بستيم. طبخ چاى كرده صرف شد. و از شهر، همشيره پلو ماستى با كباب براى ما پخته بود، با خود داشتيم، صرف نموده، خوابيديم. قدرى به صبح مانده، برخاسته نماز كرده، چاى خورده، يك ساعت از روز برآمده سوار شديم. چند گارى ديگر در [٩٢] اثناى راه به ما ملحق شد. خوب است، مايه انسى هست.
ص: 124
روز دويم [ چهارم شوال] روز جمعه بود. يك ساعت از آفتاب برآمده يا قدرى زيادتر، سوار شديم براى قل قشان. هفت فرسخ راه بود. سر دو فرسخى، كمتر رسيديم به دهى كه آن را بهرآباد مى گفتند، مال حاجى ميرزا حبيب الله. از آنجا نيم فرسخ يا زيادتر رسيديم به جايى كه آن را زركش مى گفتند. و همچنين از چند ده گذشتيم. چهار به غروب مانده رسيديم به منزل. بسيار گارى تند آمد. حقير كه بسيار خوشم آمد از گارى، خيلى بهتر از سرنشينى، بلكه كجاوه نشينى. اگر گل زياد نباشد و به گل فرو نرود. روز بسيار سردى بود. باد شديدى مى آمد. ابر هم بود. و قريب به غروب برف گرفت و تا حال كه چهار از شب گذشته است، متصل مى آيد و باد شديد هم مى آيد. بسيار بد هوايى است. نمى دانم فردا مى توانيم برويم يا خدا نخواسته متوقفيم.
عصر حاجى ابراهيم يزدى تاجر كه از شهر به جهت شغلى به اين سمت ها آمده، ديدن آمد، و دو پياله چاى خورد و رفت به قلعه اين آبادى، مهمان بود. گفت منزل فردا مهرآباد است كه ملك خودم است. آنجا در كاروانسراى خودم منزل مى كنيد، و مى گفت كه اين آبادى ها كه در راه ديديد بيشتر آنها از حضرت، و از سادات رضوى است كه رييس آنها امروز قائم مقام آستانه مباركه است.
روز شنبه [پنجم شوال] سيم [ين روز حركت] در همان قل قشان از جهت سرما و برف و باد زياد مانديم. گاريچى آمد كه استخاره كنيد براى حركت. استخاره كردم، بد آمد. بعد حاجى فنيخ و حاجى تقى آمدند كه اختيار با شماست، مى گوييد بار كند، بار كند. گفتم: حال كه استخاره بد آمده، تخلف از حكم استخاره نمى توان كرد. وانگهى با اين باد رو به در حركت خوف هلاكت است. به هر نحو، آن روز و آن شب را در آنجا با نهايت سختى از جهت سردى هوا و نبودن بعضى از مايحتاج به سرآورديم. شب اول را ميرزا رضا ترتيب چلو و قيمه داد. شب دويم را نخود آب سماق. عصر شنبه رفتيم منزل حاجى محمد ابراهيم به جهت بازديد. منزل در همان كاروانسرا داشت.
روز يكشنبه [ششم شوال] چهارم [ين روز] حركت قريب دو از روز برآمده، در حالتى كه برف نمى آمد و هوا ساكن شده بود، فى الجمله حركت كرديم براى
ص: 125
مهرآباد. هشت فرسخ بلكه زيادتر است. تا آنجا قدرى راه كه رفتيم آفتاب شد و هواى [٩4] خيلى ملايم شد كه مايه خوشحالى و اميدوارى همه شد. قدرى كه رفتيم، باد شديد سردى وزيدن گرفت كه نمى شد سر از توى عبا و پوستين بيرون كرد. چند فرسخ هم مبتلى به گل شديم، بلكه يك ميدان از قل قشان كه دور شديم، مبتلى شديم، به حيثيتى كه گارى همانجا به گل نشست. هرچه گاريچى اسب ها را زد نتوانستند رد كنند. قدرى كه گذشت از تفضّلات خدا آنكه دو گارى رسيد يك اسب را وا كردند به گارى ما بستند، راه افتاد. خلاصه روز سختى گذشت. اين قدر باد سخت بود كه مجال و حال براى احدى نماند، ولى الحمدلله جاى ما توى گارى خوب [بود]، اگر سر از پوستين بيرون نمى كرديم، ديگر باكى نبود، چون گل و برف زياد بود.
گارى دور به منزل رسيد، و ما به گمان آنكه شايد آفتاب دار برسيم، نماز را به تأخير انداخته تا شايد به منزل رسيده به حواس جمع نماز كنيم. وانگهى چون برف همه جا را گرفته بود و باد سرد شديدى هم مى آمد، ممكن نبود كه پياده شويم و نماز كنيم و گاريچى توقف نمى كرد، به جهت آنكه مى ترسيد اسب ها عرق دارند بچايند و بمانند تا آنكه وقتى ساعت را درآورديم ديديم بيست دقيقه به غروب داريم و به منزل هم دور است، هرچه اصرار كردم به گاريچى كه گارى را نگاه دارد تمكين نكرد، لهذا اضطرارا رو به قبله كرده، در همان گارى نشسته نماز كردم، باقى اهل گارى مگر دو نفرى، و باقى اهل گارى هاى ديگر كه مطلقاً نماز نكردند. اگر مى دانستم در اين سفر چنين اتفاقى مى افتد مطلقاً اين سفر را نمى كردم، و اين غصه اى شد براى حقير تا قيامت، مع ذلك احتياطاً نماز را در منزل اعاده كردم.
قريب يك ساعت از شب گذشته رسيديم به مهرآباد. در كاروانسرايى پايين آمديم. ديديم همه حجره ها را گرفته اند. حاجى جاسم هم در آنجا پيش از ما از همين راهى كه آمديم، آمده بود، حجره براى همه معين كرد. حقير قبول نكردم با اين جمعيت باشم. اطاقى را كه پيرزنى در آن ساكن بود، براى ما معين كردند. من و ميرزا رضا و
ص: 126
حسين در آنجا به سر برديم. بسيار بسيار شب سردى بود. بعد حمله دارها آمدند منزل ما و چاى غليانى صرف كرده [٩6] رفتند. بعد شام خورده، خوابيديم. از شدت سرما با آنكه بالا پوشمان زياد بود، خوابمان نبرد. سحر كه بيدار شديم و طبخ چاى نموديم با آنكه آتش زياد در بخارى بود و قورى پهلوى آتش بود، سرد بود. صبح قريب دو ساعت از روز برآمده، بارها را حمله دارها در گارى برده سوار شديم براى قوچان.
روز دوشنبه پنجم [ين روز] حركت و هفتم ماه شوال از مهرآباد حركت كرديم براى قوچان. سه فرسخ بود تا آنجا. هوا خيلى سرد بود. باد شديد فوق العاده هم مى آمد. زياد از اندازه عاجز شديم، با آنكه در گارى بوديم. اگر سرنشين بوديم احتمال كلى مى رفت كه هلاك شويم. چنانچه مذكور كردند كه چاروادرى نزديك غروب در اين راه سياه شده و هلاك شده، و العهد على الرواۀ.
در راه هم برف زياد از اندازه بود. خيلى خدا رحم كرد كه الحمد لله به سلامتى اين راه را طى كرديم. تخميناً سه ساعت به غروب مانده رسيديم به قوچان. در سراى حاجى ابوالقاسم مَلِك مشهد مقدس منزل كرديم. مهمان خانه اش مى گفتند. بسيار پاكيزه و حجرات خوب داشت و اشجار زياد در وسطش تازه غرس كرده بودند. هنوز هم عمارتش تمام نشده بود و در بيرونش از طرف دست راست و چپ دكاكين بسيار و قهوه خانه ها ساخته بودند. آنها هم تمامش از حاجى ملك بود. در مقابل اين كاروانسرا حمام و دكاكين از طرف يمين و يسار حمام بود. مى گفتند حاجى على اصغر خان رييس گمرك ساخته.
صبح رفتيم به حمامش، خوب حمامى بود. سقف رختكن و گرم خانه و خزانه از چوب بود. از خوف زلزله چوب كرده بودند كه مبادا مثل شهر قديم قوچان وقتى زلزله شود، و چنانچه آنجا حمام ها و عماراتش خراب شد بر سر مردم، اينجا هم خراب شود. آب بسيار داغى داشت. آن شب كه در قوچان بوديم، بسيار بسيار هوا سرد بود. غالب شب را خوابمان نمى برد با آنكه اطاقمان بد نبود. آتش هم خيلى كرده بوديم. اصلش قوچان زياد سرد مى شود. برف زياد آنجا مى آيد. باد زياد مى آيد.
ص: 127
اين قوچان شهر جديد ناصريه [٩٨] است، بعداز قوچان قديم كه از زلزله خراب شده، بنا كرده اند. تا آنجا مى گفتند يك فرسخ است. سوادش را از دور، وقت رفتن ديديم، يعنى سواد باغاتش را، والاّ عمارتش چيزى به جا نمانده. بنابر آنچه مشهور است اين شهر جديد را بسيار با نظم و ترتيب ساخته اند. خيابان هاى وسيع طويلى دارد. ميدان و چهارسويى در وسط دارد و از چهار طرف اين ميدان خيابان طولانى واسعى انداخته اند و از طرف يمين و يسار آن خيابان ها دكاكين است و خانه ها پشت اين دكاكين و كاروانسراها است.
از ابتدا تا انتهاى اين خيابانى كه ما وارد شديم و خارج شديم، تخميناً ربع فرسخ مى شد. همه جور متاعى و كسبى آنجا هست. جوراب و دستكش خوب آنجا مى بافند. انگور آنجا زياد به عمل مى آيد. دكاكينش غالباً، در دولنگه پهن بلندى داشت و جلوش چوب بست و ميان راهش سرباز بود. خوش وضع است، اما آب بسيار كم دارد، نقصش عجالتاً كم آبى و هنوز بعضى عماراتش نيمه تمام است.
شب را در آنجا حاجى جاسم با چند نفر سبزوارى حاجى آمدند كه صورت تلگرافى براى آنها بنويسم به ارض اقدس به جهت گرفتن تذكره راه براى آنها. ماست خوبى داشت. از بس حرارت غلبه داشت، شب گرفتيم و صرف نموديم.
روز سه شنبه ششم [ين روز] حركت و هشتم ماه [شوال] از قوچان قريب دو ساعت از روز برآمده حركت كرديم، براى دولت خانه. الحمد لله آفتاب بود، و باد هم از بركت حضرت امام رضا - عليه السلام - ساكن شده بود. منّت بزرگى بود از آن بزرگوار، اما راه بسيار قلب و پر برف بود. بعضى جاهاى خارج از راه، به قدر دو زرع سه زرع برف داشت. همه كوه و دشت مالامال برف بود كه چشم را مى زد و طاقت نمى آورد كه نگاه كند. وحشت مى كرديم هرگاه نگاه مى كرديم. كوه و كتل هم در راه بود. چند دفعه گارى به برف ماند كه ابداً هرچه اسب ها را زدند حركت نكرد تا آنكه اسبى ديگر از گارى هاى ديگر واكردند و جلو اسب هاى گارى ما بستند، حركت كرد. چند [١٠٠] جا را ملاحظه كردم. قريب دو سه زرع برف داشت.
وقتى به منزل رسيديم هنوز پياده نشده از زيادتى برف يكى از اسب هاى گارى در حالتى كه غرق عرق بود، به برف افتاد، اسبابش را گشودند. با زحمت هرچه تمامتر بلندش كردند. اين قدر سرد بود كه پاهاى ما نزديك بود از شدت سرما سياه شود. در
ص: 128
اثناى راه پاى جوبى رسيديم. بعد از ظهر بود. پياده شديم و در تكه تلى كه برفش تازه آب شده بود، نماز كرديم. چند جا در كوه، راه در آورده بود، پر پيچ و خم، به نحوى كه بعضى جاهايش راهى كه مى رفتيم محاذى مى شد با راهى كه آمده بوديم. اگر بادى كه روز پيش مى آمد، اينجا مى گرفت، خوف هلاكت داشت. خيلى خدا ترحم فرمود.
از مهرآباد تا اين منزل سه فرسخ بود، اما از شدت سختى راه نزديك غروبى رسيديم به منزل. در اطاق كاهدانى كه نصفش كاه ريخته بود، منزل كرديم. جلوش قريب دو زرع برف بود، و با آنكه باد نمى آمد اين قدر سرد بود كه دست به چفت در و آفتابه در توى اطاق نزديك آتش مى چسبيد. با آنكه شش مَن چوب آن شب سوزانديم، ظرف هاى آب هم در اطاق قريب به آتش يخ كرده بود، و با آنكه چيز زياد رومان انداخته بوديم، غالب شب را خوابمان نبرد. عمامه حقير آن شب جرقه آتش روش افتاد، نفهميدم سوخت. آن شب ساعت يك و نيم ميرزا رضا طبخ چلو كرد، و سه از شب گذشته كشيد. بسيار خوب چلوى شده بود. خورشش سيب زمينى قرار داده بود. خوب شده بود.
بعد از شام خوردن عرب على نامى آمد، التماس زيادى كرد كه كاغذى به جهت او براى عشق آباد بنويسم. نوشتم و خوابيدم. مى گفت اين وقتها اگر اينجا باد بيايد، ديگر قادر نيستيم كه از اطاقمان بيرون بيائيم. خيلى خدا تفضّل فرمود كه بادى مطلقاً آنجا به ما نگرفت. خيلى تعجب است كه اين منازل ما بين قوچان و عشق آباد با شدت سرما نه حمام دارد نه بيت الخلاء، بايد در صحرا نشست. نمى دانم چگونه زندگى مى كنند. گندمشان ديم است. نان بسيار خوب آنجاها پيدا مى شود.
[١٠٢] روز چهارشنبه، هفتم [ين روز] حركت، و نهم ماه [شوال] از دولت خانه حركت كرديم براى در آباد. چهار فرسخ است تا آنجا. قريب دو ساعت از روز برآمده، سوار گارى شديم، آفتاب بود، الحمدلله باد هم نمى آمد. اول روز خيلى سرد بود. بعد خوب شد. تا دو فرسخى راه خيلى برف داشت و قلب بود. گارى به برف مى نشست. خوب بود كه دو گارىِ ديگر با ما بود كه هروقت به برف فرو مى رفت، گاريچى هاى
ص: 129
ديگر امداد مى كردند، و اسب ديگرى مى آوردند مى بستند، راه مى افتاد. بعد از اين دو فرسخ برف خيلى كم شد. بعضى جاها كه نبود. باز چند جا از راه هاى پيچ و خمى كه در كوه در آورده بودند، گذشتيم. صحراها سبز مى زد، كوه ها سبز مى زد، درخت زرشك زياد در كوهها و بعضى جاها ديده مى شد. سماق هم هست در اين كوه ها. به بعضى آبادى هاى ميان راه كه مى رسيديم درخت بيد و كبود و سيب و زردآلو و غير ذالك مى د [يد]يم.
به آبادى اى رسيديم. برجى بالاى كوه داشت. گفتند برج حسن خان است كه به جهت دفع تركمن اوقاتى كه تركمن از اينجا عبور مى كرده و دست برد كرده، ساخته اند. از آنجا بلكه بيشتر تا منزل مابين دو كوه بلند عظيم در طرف يمين و يسار راه مى گذشتيم، نزديك به هم بود، و در وسط، رودخانه كوچكى جارى بود. گفتند آبش از شارك كه از متعلقات قوچان است، مى آيد و به هدر مى رود، صرف زراعت نمى شود. زمين كم دارند و گندمشان ديم است. نان بسيار خوبى در درآباد بود. بسيار كلفت و پخته و شيرين. حاجت به قاتق ندارد.
دو ساعت تخميناً به غروب مانده رسيديم در منزل مشهدى صادق نامى، منزل كرديم. بخاريش مى سوخت، اما اطاق نشيمن خودش بود. بسيار بد آدمى بود، با ما بسيار بد تا كرد. همين كه قرار گرفتيم، دو ترك ديگر كه يكى نامش نورمحمد بود و در عشق آباد دكان داشت، در آن منزل آورد منزل داد، و خودش هم در اطاق بود. بسيار عرصه را بر ما تنگ كرد. گفتيم دو من هيزم بياور و رفت آورد، اما بعد هفت و هشت من ديگر آورد. [١٠4] ما خيال كرديم براى تركها آورده، متصل خودش برمى داشت، در بخارى مى گذاشت تا وقتى كه هم خوابيديم بخارى مى سوخت، خودش يك طرف بخارى نشسته بود، تركها را هم طرف ديگر قرار داده بود. صبح وقت حساب تمام هيزم ها را پاى ما حساب كرد. كرايه اطاق را هم دو برابر ديگران مى گفت. دو هزار پول هيزم و سى شاهى كرايه اطاق از ما طلب مى كرد. آخر حاجى فنيخ با او متغير شد و به او بد گفت. از ترس او و ساير حمله دارها و حاجى ها يك قران و چهار پول، پول هيزم گرفت، و حال آنكه ده پول از ما پول هيزم بيشتر طلبكار نبود، و يك قران كرايه اطاق. آدم به اين بى انصافى و بدنفسى كم ديده بودم بلكه نديده بودم.
ص: 130
درآباد، مردمان دلير رشيدى دارد، مثل اناركى ها مى مانند، كُردند، بلكه اهل قوچان و دهاتش همه كُردند؛ جلو تركمن را اينها داشته اند. مكرر جنگ با آنها كرده اند و آنها را از قرار گفته خودشان، چاپيده اند و اسير كرده اند و كشته اند و سرهاى آنها را به طهران فرستاده اند.
در آنجا مسجدى دارند. پاى او به فاصله كمى چشمه آب خوبى جارى. دو فرسخ يا يك فرسخ و نيم به درآباد، هوا خيلى تغيير كرد. شباهتى به فصل بهار پيدا كرد. مثل پاطاق راه كربلا كه اين طرفش زمستان است، آن طرفش كه از طاق پايين مى آيى، بهار. و قريب دو فرسخ مانده واقع شديم ما بين دو كوه كه رودخانه در وسطش مى گذشت. ملاى اين ده ملا قمرعلى نامى است. گفتند: گفته است كه امسال بايد اتفاق كرده حمام بسازيد.
روز پنجشنبه هشتم [ين روز] حركت و دهم ماه [شوال] قريب دو ساعت از روز برآمده حركت كرديم. براى باجگيران (1)كه آخر خاك ايران است، و بعد از آن باجگيران اُرس [روسيه] است كه اول خاك ارس است، از درآباد تا آنجا چهار فرسخ است. همه اش را از مابين دو كوه آمديم الاّ آنكه بعضى جاها اين دو كوه خيلى نزديك به هم مى شود كه مثل دالانى مى شود و بعضى جاهاش از هم فاصله پيدا مى كند، آن رودخانه ديگر اينجاها نبود. خيلى كوههاى بلند عظيمى است. درخت [١٠6] ارس (2)در اين كوهها زياد است. سرتاپاى كوه ها را گرفته. بعضى بسيار كهن و بزرگ است. بعضى كوچك است. در زمستان سبز است. مثل سرو و كاج، و آتشش بسيار كم دوام است. تا سوخت، سياه مى شود. روى سر غليان مى گذارى، دفعتاً سياه مى شود. براى زرگرها و آهنگرها خوب است. مى گويند در زمين نمى پوسد. براى چوب تلگراف خوب است. چوب اين سمت ها تا عشق آباد غالب از اين چوب است. و نيز مى گويند در اين كوهها ريباس [ريواس] خوب پيدا مى شود، به كلفتى بنددست، در نهايت تُردى. ثقل ابداً ندارد.
اين منزل سرحد ايران است. راه هاى بسيار سخت عجيبى دارد. همه اش در كوه
ص: 131
است. از كوه راه درآورده اند. پيچ و خم مثل مارپيچ راه از پايين كوه مى رود. كم كم به وسط و از وسط مى رود به بالاتر و بالاتر تا بعضى جاهاى روى كوه واقع مى شود. بعد كم كم مى آيد به وسط و پايين. باز مى رود به وسط و بالا، و همچنين تا آنكه بسا چندين مرتبه بايد رفت سر كوه بلندى و چندين دفعه بايد آمد پائين، و بسا از آن راهى كه رفته اى، چندين مرتبه به مقابل آن راه، دو مرتبه يا سه مرتبه بلكه چهار مرتبه و پنج مرتبه برگردى تا آنكه توى راه بيفتى.
بالاى كوه كه بوديم، آنها كه در راه پايين مى رفتند، مثل كلاغى مى نمودند. خيلى وحشت و ترس عارض مى شد. من كه از شدت ترس چند مرتبه پياده شدم. قريب يك فرسخ بلكه متجاوز پياده آمدم. دو سه گارى از گارى هايى كه با ما بود، در جايى كه سرازيرى از كوه پايين مى آيى، افتاد، و اسب ها افتادند. يك گارى هم يك ميدان به منزل مانده با اينكه كوه نبود و راه صافى بود، افتاد و شكست. مدتى معطل شديم تا گاريچى ما كمك كرد و آن گارى شكسته را كه سرپوش نداشت و شكسته بود، بار كردند. من ملتفت شدم كه خدا به ما غافلان مى رساند كه حفظ و واگذار به دست من است؛ آنجا كه خوف افتادن و شكستن داشتيد، نگاهتان داشتم؛ آنجا كه مطمئن شديد واتان گذاشتم تا بدانيد كه حافظى جز من نيست.
مى گويند اين راه پيچ و خم را اول ارس [روسيه] از عشق آباد تا باجگيران ايران در آورده، بعد حاجى ملك [١٠٨] در آورده تا آنجا، و به روايتى به عكس - والعلم عندالله. على اى حال، خيلى راه غريب و عجيبى است. تا آدم نبيند نمى داند چه حكايتى دارد. به همين نَحو هست و همه اش در كوه و دره و ماهور بايد آمد تا يك فرسخى عشق آباد كه وارد جلگه مى شوى. از آنجا ديگر بيابان لرد صاف خوبى است. سرازير هم است. گارى خوب تند مى رود. حُسن گارى را در بيابان صافى كه برف و گل زياد نباشد فهميدم و الاّ در غير اين جور راه، هيچ تعريف ندارد، بلكه بسيار مذمّت دارد و مايه معطلى است.
خلاصه قريب دو ساعت به غروب مانده رسيديم به باجگيران. منزل خوبى بود.
ص: 132
الحمدلله خوش گذشت، اما چه فايده؟ آنجا گوشت ميش به ما دادند. تا سه ساعت از شب گذشته آتش زير او بود و مى جوشيد و پخته نشد. نصفش مانده كه آخر دور افتاده مى شود. صبح كه خواستيم سوار شويم، آدم رييس گمرك آمد كه تذكره ها را بدهيد، قل بكشم. ميرزا رضا را فرستادم. پس كه آمد تعريف زيادى از ادب و معقوليت و مهربانى او كرد. از هر نفرى يك قران گرفت، و از من و او را بخشيد. يك ساعت از روز برآمده سوار شديم براى منزل ديگر.
روز جمعه، نهم حركت و يازدهم ماه [شوال] از باجگيران ايران حركت كرديم براى عشق آباد. تا آنجا شش فرسخ است؛ اما ما چون در باجگيران روس معطل شديم، نرفتيم به آنجا تا سه فرسخى در كاروانسرايى كه تازه ساخته بودند، شب را بيتوته كرديم. به قدر نيم فرسخ كه از منزل دور شديم، وارد خاك روس شديم. اول رسيديم به بعضى عمارت هاى روسى كه گويا سابقاً اينجا محل باج گرفتن روس بود، اما حالا خالى است. از آنجا گذشتيم. سر يك فرسخى رسيديم به باجگيران روس. پياده شديم و همه مردم پياده شدند و خرجين و اسباب خود را از بقچه و غيره هرچه داشتند باز كرده بودند روى زمين و منتظر بودند كه رييس گمرك روس بيايد و ببيند. ما هم اسباب خود را تماماً وا كرديم و منتظر بوديم، تا آمد. او بود و يك نفر ايرانى هم ملبس به لباس او با او بود. آدمهايش رسيدگى مى كردند و خودشان مى ديدند. هرچه گمركى بود كنار مى گذاشتند. الحمدلله ما كه چيز گمركى نداشتيم. بعد تذكره ها را خواستند كه قل بكشند. تخميناً سه ساعت به ظهر مانده رسيديم و اين قدر [١١٠] ما را معطل كردند كه ظهر شد. من و ميرزا رضا رفتيم بيرون در صحرا نماز كرديم. بعد از مراجعت باز به قدر دو ساعتى معطل شديم تا تذكره ها را دادند.
سه به غروب مانده بود كه از آنجا حركت كرديم. خيلى ظلم است به زوّار و حاج كه اسباب بسته آنها را بدين نحو باز مى كنند، و مدت زمانى آنها را خاك نشين و معطل مى گذارند. مى گويند عمده مقصودشان ترياك و فيروزه است، و اگر ترياك در بار كسى يافتند، او را به سيبرى مى فرستند. و مى گويند زاكانشان اين است كه يك مدت معينى بايد مردم را معطل بگذارند. يك زنى هم از آنها ديدم كه سردارى پوشيده بود و چكمه به پا داشت و آن هم مواظب ديدن اسباب هاى مردم و
ص: 133
گنج كاوى (1)زنان بود. اين باجگيران گويا تازه عمارت شده و الان هم نجار و عمله ديديم كه مشغول بودند. عجالتاً معدودى عمارت دارد و آب باريكى از آن مى گذرد. و اول به چهار ديوارى كه ديوارش كوتاه است و دورى است، و درى پهن و كوتاه دارد، مى رسى؛ بعد از آن مى روى به همچو جايى كه آن هم مدوّر است و درى پهن و كوتاه دارد كه داخل مى شوى، و همچو درى دارد كه از اين خارجى مى شوى، و در هر درى قراول ايستاده با شمشير و معدودى سرباز دارد كه روزها مشق مى كنند و هر كدام اسبى دارند كه از علف هاى همان بيابان روى هم ريخته اند و خشك شده، به آنها مى دهند. و كبوتر همه جورى و مرغ و خروس ايرانى و مرغ و خروس هندى يا شامى و اردك بسيار در آنجا ديديم.
خلاصه سه به غروب مانده از آنجا بيرون آمديم. توى راه به فاصله چند قدمى سنگى كه وسطش را زرد كرده بودند و دورش را سياه و به خط فرانسه اى چيزى نوشته بودند، كنار راه نصب كرده بودند. گفتند: اينها نشان ربع فرسخ و نيم فرسخ و يك فرسخ است. چوب هاى تلگراف هم همه بلند و صاف و يك قد بود و بر هر كدامى از آن خط چيزى نوشته بودند. ندانستم چه نوشته اند. بعضى گفتند شماره تيرهاست. در اين راه هم بيشتر در كوه آمديم و باز از آن راههاى پيچ و خم داشتيم؛ و علاوه برآن كوه دست راست و چپ، كوه بزرگ بسيار بلند عظيمى تا مدت زمانى در جلو داشتيم كه مثل باروى بسيار بلند عريض پرقطرى در جلو كشيده [١١٢] بود، و كأنّه نشانى برج هم در هر چند قدمى داشت. در بالاى اين كوه را ابر و بخار گرفته بود و ما اينقدر سر بالا رفتيم كه وارد اين ابرها شديم و از آنجا پايين مى آمديم، و باز بالا مى رفتيم. اين كوهها و زمين هايى كه در ميان بود، همه سبز مى زد.
هرچه رو به عشق آباد مى روى، سبزيها زياد مى شود. مى گويند چند روز از عيد گذشته اين كوه ها و بيابان ها تمامش سبز و خرم مى شود كه علف تا كمر آدم را مى گيرد و از همه جور گلى هم پيدا مى شود. در ايران سبزه زارى به اين خوبى مى گويند نيست. همين علفها را در تابستان، تَرَش را به مالها مى دهند، و در زمستان خشكش را. و چون زراعت چندانى اينجاها نمى كنند، كاه كم دارند.
ص: 134
در اثناى راه كه مى آمديم گارى سروازى را ديديم كه يك ارسى در جلوش نشسته بود و شترى را در خود گارى نشانده بود، و مى برد. خيلى خنده داشت. قدرى به غروب مانده رسيديم به منزل. مى گفتند اين منزل به فارسى اسمش آب گرم دار است. كاروانسراى نيمه تمامى داشت. از كاروانسرا كه بيرون مى روى طرف كوه، زير كوه سوراخى و درآن گودال آبى مى جوشيد از زمين، اما بسيار كم است، و فى الجمله تلخى دارد. آب خوراكيش را از چاه مى كشند. شب را در اطاقى با دو نفر از ترك هاى تبريزى به سر برديم. هر سرى دهشاهى كرايه گرفتند. از آنجا پول ايرانى را برنمى دارند يا بد بر مى دارند. خانه ارس و گورخانه ارس [روسى] هم در آن آبادى بود.
روز شنبه، نهم [دهمين! روز] حركت، و دوازدهم ماه [شوال]، اول آفتاب حركت كرديم براى شهر عشق آباد. تا آنجا سه فرسخ است. نصف بيشتر راه هم كوه و سرابالايى و سرازيرى است، مثل آن راه هاى پيش، اما كوهها و صحراها سبزتر بود. يك فرسخ به عشق آباد مانده، در جلگه و بيابان صاف يكدست و اقع شديم، با آنكه هوا سرد بود، خوب سبز و خرّم بود. سر نيم فرسخى رسيديم به سرباز و سوارهاى روسى كه در بيابان مى نواختند و مشق مى كردند. خيلى تماشا داشت. چهار پنج فوج سرباز بود. همه به يك لباس و يك جور، هر كدام بقچه بسته سفيدى با يك بطرى عرق در پشت داشتند و بالاپوش تا كرده يك رنگى بر روى دوش، و چكمه هاى بلندى در پا و سوارها بسيار بودند. چندين دسته بودند از آن جمله يك دسته سوار تركمن داشتند. همه به لباس خودشان و كلاه هاى خودشان بودند. تركمن با آنكه الحال رعيت ارس اند، تغيير لباس نداده اند، اما خيلى ذليل و خوار هستند. هر ده نفرى [١١4] يك صاحب منصب از روس دارند. شنيدم با زن هاى آنها در حضور آنها جمع مى شوند، و نمى توانند حرفى بزنند.
به عمارت هاى شهر كه رسيديم، اول به اطاق هاى سربازى رسيديم. قدرى گذشته به چاه سرپوشيده اى رسيديم كه مثل مناره بر روى او ساخته بودند. گفتند: اين چاهى است كه مدت زمانى مشغول كندن او هستند با ماشين كه به منبع آب برسند كه هرگز تمام شدن نداشته باشد، و آن وقت، آب مثل فواره مى جهد، و تا حال
ص: 135
هشتاد هزار مناط بلكه زيادتر خرج آن كرده اند و نرسيده اند، و چهل هزار ديگر نيز تخمين كرده اند كه خرج كنند تا برسد.
و از آنجا به خانه ها و خيابان ها رسيديم. عجب عمارت هاى منقّح باشكوهى دارد. از طرف يمين و يسار راه به قدر ربع فرسخ باغ ها و درخت ها بود كه در همان باغ ها خانه ها و اطاقهاشان بود. شهر قلعه ندارد. به قدر نيم فرسخ عجالتاً از قرار مذكور از ابتدا تا انتهايش مى باشد. ميدان وسيعى در وسط شهر دارد كه اطرافش همه دكاكين منقح پاكيزه اى است و خيابان هاى بسيار طويل عريضى دارد. به هرچند قدمى، باز خيابانى ديگر در طرف دست راست و چپ دارد و در تمامش دكان هاى بسيار منقّح در طرف راست و چپ هست. دكان ها تماماً درِ بزرگ پهن شيشه كرده تا نصف دارد، و نهايت مواظبت را در جاروب كردن جلو آنها دارند، و اغلب آنها چوب بست خوبى به نحو مرغوبى در جلو دارد.
و هر خيابانى، جوى آب كوچك سنگى در راست و چپ دارد و خانه هايشان اغلب اطاق هايى است كه پنجرهاى شيشه به بيرون به خيابان ها دارد. دو سه تا كليسا دارد و يكى ديگر تازه بنا كرده اند و مسجد بسيار خوبى به وضع مرغوب مطلوبى بسيار بزرگ و تازه بنا كرده اند، مى سازند و نيمه تمام است. ترك هايى كه در آنجا ساكنند توصيد كرده اند و اتفاقاً مى سازند، و امام جماعتى دارند كه آن هم ترك است. حمام هاى خوبى دارد. از آن جمله حمام بابى هاست. بسيار خوش پستا و خوش وضع. محض تماشا عصر با مشهدى جواد اصفهانى كه حال آنجا بقالى مى كند، رفتيم ديديم. خيلى پاكيزه بود و تعريف زياد داشت. منزل ما در آنجا در سراى حاجى محمدتقى ميلانى كه مى گويند شيخى بوده، بود. در يكى از حجرات فوقانى او كه درش رو به خيابان و بازار وا مى شد، منزل [١١6] داشتيم. اين كاروانسرا در وسط ميدان واقع است. مى گويند كاروانسرايى از اين بهتر ندارد. حمام و آب آنبار هم در اين كاروانسرا هست. مى گويند هيجده سال است كه ابتداى به اين شهر كرده اند. سابقاً ابدا عمارتى نداشته، بيابان علف زارى بود. تركمن ها در آنجا چادر و خانه ها از نى داشته اند و يونجه مى كِشته اند، و از سر دو فرسخى آب آنها مى آمده. ارس [روسها] كه از آنها گرفت و آنها را رعيت كرد، آنجا شهر بنا كرد. حالا چهار رشته قنات دارد، و بعد از اين هم بناى حفر قنوات دارند و باز بناى عمارات مى كنند.
ص: 136
اما اهلش همه جورى هستند. سُنّى دارد، بابى زياد دارد. اثنى عشرى دارد. روسى كه جاى خود، همه هم مخلوط به هم هستند. ابداً پرهيز و اجتنابى از هم ندارند. زن هاى روس بى حفاظ و بى پرهيز، مثل مردها با مردها، مخلوطاند. مقدم بر شوهرهاى خود غالباً راه مى روند، و حاكم و مطاع آنها هستند. بيع و شراء بيشتر با آنهاست. هر كدام كه بيرون مى آيند، سگى هم همراه دارند. با سگها دست در بغلند. اگر زنى طالب مردى شد، او را با خود مى برند، و شوهر نمى تواند حرفى بزند، بلكه اگر در اطاق، پهلوى زنش خوابيده باشد، تو نمى رود و متعرّض نمى تواند بشود. زاكانشان اين است. ابداً منعى و قبحى ندارد. مرد با زن با هم به حمام مى روند. كفرستان غريبى است.
نعمت هم از هر جهت بر آنها تمام است. همه اسباب راحت و آسايش از هر جهت براى آنها فراهم است. مثلا نانشان آرد هشترخان (1) است كه در عالم آرد از اين بهتر نمى شود، اما همه چيزشان گران است و پول هم فراوان است. گارى و درشكه متصل لاينقطع از صبح تا شام و از شام تا صبح، در همه خيابان ها در رفت و آمد است. از صداى درشكه نمى شود خواب كرد. اسب هاى آهنى و چوبى هم بسيار است. ديدم يكى را كه سوار بود، بر يكى از آنها گويا از آهن يا فولاد بود، پاش را حركت تندى داد، دفعتاً از نظر غايب شد. تفاصيلش زياد است. ثمرى در ذكرش نيست جز تضييع كاغذ.
روى هم رفته باز بلاد خودمان از هر جهت به نظر من از تمام اين بلاد كفر با اين منقحى كه دارد، بهتر است. هرجا ايمان انسان و عبادت و طهارت انسان محفوظ باشد يك روزش مى آرزد به صد [١١٨] هزار روز كه در اين جور جاها باشد.
روز يكشنبه سيزدهم [شوال] را در عشق آباد لنگ كرديم. شب دوشنبه نزديك به صبح خورده خورده بنا كرد برف آمدن. صبح دو ساعت از روز برآمده حركت كرديم.
روز دوشنبه، چهاردهم [شوال] دو، بلكه متجاوز، از روز بر آمده، بنه و اسبابمان را
ص: 137
بردند پايين پاى ماشين. خودمان هم سوار درشكه شده رفتيم پاى ماشين. اول در اطاق بزرگى همه حاجى ها را جا دادند. خودشان هم در آن اطاق اسباب مأكول و شربشان حاضر بود. مشغول بودند. بعد هر نفرى را بليت دادند براى رفتن، و قدرى هم پاى ماشين معطل شديم. برف هم خورده مى آمد تا ساعت چهار در يكى از اطاق هاى ماشين كه ظاهراً از همه اطاقهايش پست تر بود، اما حُسنى كه داشت ارس و خارج مذهب توش نبود، قرار گرفتيم. سه سوت مى زنند. اول براى آماده شدن، دويم براى قرار گرفتن، سيوم براى راه افتادن، و سيومى را كه زد ديگر ابداً توقف نمى كند. اگر كسى نرسيده مى ماند، و اگر بخواهد بيايد، بايد بليتش را بدهد به ماشين ديگرى و با او بيايد.
ماشين، بسيار خوب مركبى است. ديگر از اين مركب بهتر نمى شود. آدم در اطاق گرم روشنى نشسته. در وسطش بخارى دارد مى سوزد و درهايش بسته و بر ديوارش شيشه نصب است كه بيرون تا هرجا بخواهد نمايان است، و به نهايت سرعت مى رود. هر ساعتى پنج يا شش فرسخ مى رود. يك منزل حسابى طى مى كنند و حركت چندانى هم نمى دهد، و از باد و سرما و برف و بارش و گل هم محفوظ است. همه كار مى توان كرد. چايى مى شود خورد. غليان مى توان كشيد. خواب مى شود كرد. مطالعه مى شود كرد.
اول وقت وضو داشتم. همين كه سرمنزل قرار گرفت، قبله را معين كرده نماز كردم. بعد سماور را آتش كرده، طبخ چاى كردند. چاى خورديم وغليان متعدد كشيديم و يك جزو قرآن خواندم و شب هم به راحت تا سحر خوابيديم. ما با حمله دارها و حاجى هاى سبزوارى در يك اطاق بوديم. بسيار خوش گذشت.
در هر منزلى، آبادى معتبرى بود. ده دقيقه بعضى جاها بيشتر [١٢٠] وامى داشتند. آب گيرى مى كردند يا نفطگيرى مى كردند و راه مى افتادند. به جايى رسيديم خيلى عمارتهاى خوبى داشت. گفتند اينجا موصل است. به جايى رسيديم به مراتب عمارتها و آباديش بهتر و بيشتر بود. گفتند اينجا غزل ارباط [كذا] است. اينجا ماشين خيلى توقف كرد. يك ساعتى توقف كرد. نمى دانم چه كار داشتند. اين آبادى ها تمامش منزل روسى ها بود و خانه هاى روسى داشت و بسيار پاك و پاكيزه و باسليقه ساخته بودند. غالباً طرف دست چپ راه وقت رفتن بود و در شب به هر
ص: 138
عمارتى كه مى رسيديم چراغ درش مى سوخت و در راهش چراغ بود و آدم ايستاده بود. اين بيابان ها را گفتند منازل تركمن بود. حالا هم منزل دارند. بيشتر در خانه هاى پيزرى و چادرها منزل دارند، و بيشتر خانه ها و چادرهاشان در طرف دست راست ديده مى شد. و در طرف دست چپ وقت آمدن كوه بود و در طرف دست راست كوهى ديده نمى شد. گفتند اين كوه استرآباد است. آن طرف استرآباد و شاهرود است و با ايرانى است؛ و اين طرف سابقاً با تركمن بوده و حالا با روس است.
در حقيقت از آن راهى كه آمده بوديم روى به مشهد مقدس برمى گشتيم. صبح يك منزل به شهر نو (1)مانده رسيديم به درياى قلزم [مازندران] در طرف دست چپ ديده شد و در طرف دست راست كوه بود، و چند فرسخى از دامنه اين كوه و پاى اين دريا آمديم تا رسيديم به شهر نو. گفتند از عشق آباد چهل و پنج منزل راهست و ما يك شبانه روز كمتر آمديم.
روز سه شنبه پانزدهم ماه [شوال] دو ساعت تخميناً از روز برآمده رسيديم به شهر نو. اين شهر اول اذن ده بوده و حال خراب شده، و دو سالى است كه ارس، شهر جديدى آنجا بر پا كرده. اين شهر در دامنه كوه و لب درياى قلزم واقع است. مثل عشق آباد خيابان ها و عمارت هاى خوب دارد، اما نه به آن زيادتى و مفصلى، نزديك به آن است. هوا خيلى سرد بود و باد جزئى هم مى آمد و هوا هم ابر بود. تا پايين آمديم و بارها را پايين آورديم، رفتيم به قهوه خانه كه چاى خورده قليان كشيديم، من تجديد وضو در همانجا كردم.
بعد آمديم پاى كشتى. قدرى به ظهر مانده سوار شديم در كشتى. بد كشتى بود. بار بنه زياد بار داشت و يك اطاق داشت، آن هم منزل روسى ها بود. خن كشتى هم پر بود از كيسه هاى پنبه. سبزوارى ها تماماً در جلو كشتى پاى آن اطاق منزل گرفتند. ما هم رفتيم در عقب كشتى [١٢٢] منزل كرديم، روى كيسه هاى پنبه. باز اينجا بالنسبه به صدر كشتى بهتر بود! ارسها [روسها] كمتر آمد و رفت مى كردند. حركت كشتى هم در آنجا كمتر بود. هركس گرفتار حمله دارها شود، بايد به همين
ص: 139
جور چيزها گرفتار شود، و حال آنكه وجهى كه از ما گرفتند و مكفى كردند وجه جاهاى مرغوب خوب بود.
خلاصه اول ظهر، قبله را در كشتى معين كرده، ايستاده نماز كرديم، و بعد يك جزو قرآن هم خواندم. هوا بد نبود. آفتاب شده بود. باد هم نمى آمد. دريا ساكن بود. كشتى به نرمى مى رفت. ميرزا رضا قورى را برد در قهوه خانه روسى ها چاى دم كرد و آورد. چاى بسيار خوبى بود. صرف شد.
اول مغرب بلكه پيش تر، دريا بنا كرد متلاطم شدن . به نحوى كه بسيارى احوالشان به هم خورد و بنا كردند قى كردن. از آن جمله ميرزا رضا خيلى احوالش به هم خورد؛ اما حقير الحمدلله پر باكيم نبود الا آنكه نماز مغرب و عشا را نتوانستم ايستاده كنم. تا بلند مى شدم، سرم گيج مى رفت، و مى افتادم. اغلبى بلكه همه الا يك و دويى نماز مطلقاً نكردند، و شب را هيچكدام شام نخورديم. متصل تلاطم دريا زيادتر مى شد. قدرى تربت انداختم به دريا و خودم و ميرزا رضا هم خورديم. خيلى الحمدلله افاقه حاصل شد. تا قريب صبح همين طور خوابيده بوديم. درست نمى توانستيم بنشينيم. چه جاى آنكه راست شويم. باد شديد بود و برف هم بعد از صبح بنا كرد آمدن. نماز شب را الحمدلله هر طور بود رو به سر كشتى كردم و نماز صبح را با نهايت سختى قبله را معين كرده رو به قبله كردم. قدرى از روز برآمده باد ساكن شد. تلاطم دريا رفع شد؛ اما برف تند مى آمد. دو سه ساعت از روز برآمده، آثار كشتى ها و بادكوبه نمايان شد. بسيار بسيار خوشحال و شاكر شديم.
تخميناً قريب يك شبانه روز بر روى دريا بوديم. خيلى پدر سوخته ها معطّل كردند ما را تا از كشتى بيرون آمديم و زمانى معطل شديم تا منزل گرفتيم، و در منزل قرار گرفتيم در سراى. . . (1)منزل كرديم. وقتى كه قرار گرفتيم، ساعت را ديديم، سه ساعت به غروب مانده بود. بسيار بسيار مشكل است سفر از اين راه كردن و جامه و بدن را بلكه مأكول و مشروب را پاك نگاه داشتن، به خصوص در كشتى، و به خصوص وقتى كه باران يا برف مى آيد. اگر نباشد مسأله آنكه آب قليل به ملاقات نجاسات نجس نمى شود، و [١٢4] متنجس منجس نيست كه البته جز نجاست چيزى نيست، ولى من
ص: 140
الحمدلله تا توانستم خود را از بركت ائمه هدى - عليهم السّلام - حفظ كردم، مگر در كشتى كه احتمال كلى مى دهم كه پوستينم نجس شده باشد. چند تا از عمله جات كشتى در حالتى كه تر بود و دست آنها هم تر بود، دست بر آن گذاشتند و عجالتاً با او نماز نمى كنم.
روز چهارشنبه شانزدهم [شوال]، پيش از ظهر از كشتى بيرون آمده، وارد شهر بادكوبه شديم. بارها را بار گارى كردند و خودمان پياده آمديم. اول رفتيم به سراى حاجى آقا، اطاقى خوبى آنجا به دست نيامد. رفتيم به سراى ديگرى. حجره اى در زاويه گرفتيم. زمينش فرش چوب بود. نصف بيشتر اطاق از كمر چوب بود. يعنى نصف اطاق را تخته پوش كرده بودند، مثل طاقچه وسيع بزرگى، گويا به جهت رطوبت زمين چون لب درياست، چنين مى كنند؛ چنانچه سقف هاى همه عمارت هاى بادكوبه نيز از چوب است يا از سنگ. به جهت آنكه چون لب دريا است، بارندگى زياد مى شود. سقف اين حجره ما هم چوب بود.
خلاصه ما با حمله دارها تماماً در آن اطاق منزل كرديم. چراغ لانپا [كذا] از خودشان آوردند. از هر نفر شبى يك عباسى روسى مى گيرند كه يك قران ما خورده زيادتر باشد. شب را نان و كبابى در آنجا گرفتيم كه نه نانش را مى شد بخورى و نه كبابش را. نان سنگگ نبود، نان يخه گرفتيم. اين قدر سخت بود، نانش كه مثل پوست گاو هرچه مى جويدى جويده نمى شد، و كبابش هم بسيار سفت بود. نانش با آنكه بسيار پاك و خوش رنگ است، ابداً طعم ندارد، بلكه طعم بدى مى دهد و بسيار دير جويده مى شود. بو هم ندارد. و نان هاى روسى اش هم همين طور، اما بسيار كلفت مى پزند. مثل يك نازبالش مى ماند. با كارد پاره مى كنند، اما بسيار مغز پخته است. نمى دانم آردش چطور است كه اينقدر نانش سفت و سخت مى شود.
سبزيجات خوب آنجا پيدا مى شود. همه جور متاعى كه در عالم است، آنجا مى گويند هست، اما همه گران حتى همان سبزيجاتش هم گران است. مثلاً ميرزا رضا يكدانه ترب گرفته بود به دو كپك كه هر كپكى يك شاهى ماست و چند دانه
ص: 141
تربچه گرفته بود. آن هم به دو كپك. نانش گيروانكه (1)يك عباسى ما بود كه يك من شاه، سه هزار و يك عباسى ما مى شود. ماست، گيروانكه نيم قران بود. گوشت گيروانكه سيزده شاهى. پنير گيروانكه نهصد دينار. زغال گيروانكه سه شاهى. قند يك من شاه چهارده هزار. تُتن سيگار بسته دانه نيم شاهى.
اينها همه به پول ما بود. نوعاً در همه بلاد روسيه كه ما ديديم نرخ اجناس از اين قبيل است. پولشان مناتى پنج هزار ماست كه هر مناتى پنج عباسى خودشان است، و هر عباسى چهار شاهى خودشان است، و هر شاهى پنج كپك است، و هر كپكى يك شاهى ما است. پنج هزار مى دهيم، يك منات مى دهند، و يك منات، يك قران خودشان است كه پنج هزار ما يك هزار آنهاست.
خلاصه بادكوبه شهر بسيار عظيم معتبرى است. از آن هفده يا هيجده شهرى است كه روس از ايرانى گرفته، قلعه قديمش حالا هست. بسيار قلعه محكم عظيمى است. همه اش از سنگ است، عمارت هاى بسيار عالى منقحى در اين شهر بنا كرده اند. روسى ها كنايس متعددى دارد كه همه اش در نهايت علو و رفعت و صفاست. به خصوص يك كنيسه اعظمش كه انسان حيران مى شود از مشاهده آن. [١٢6] به خصوص رفتم پاى آن از بيرون ملاحظه كردم، حيران شدم. همه اش از سر تا پا از سنگ تراشيده است. مثل آجر تراشيده اند و گل و بته از آن در آورده اند. همه كنايسش اين طور از سنگ تراشيده است. همه عماراتش چنين است، مگر بعضى كه از چوب است و روى سقفش تنگه آهن يا حلبى است. خيابان ها، بازارها بسيار دارد. دكانهايش به شمار نمى آيد. همه در نهايت صفا و منقّحى. زمين هايش در وسط قلوه سنگ است، و در دو طرف راه، قير را با ثقل نفط و بعضى چيزهاى ديگر با هم مخلوط كرده اند، و اندود كرده اند، از سنگ سخت تر است. بارش مى آيد، گل نمى شود. متصل هم جاروب مى كنند در خيابانها، و اغلب دكاكين از سر شب تا صبح چراغ مى سوزند. چراغ برقى هم دارد. خانه ها همه پنجرهاى شيشه، درهاى شيشه يكپارچه بيرون راه دارد.
نمى شود گفت و نوشت كه چه كرده اند. بسيار شهر بزرگ آبادى است. آدم بى اطلاع زود گم مى شود. و اغلب خانه هايش در سر كوه و در دامنه كوه است. لب
ص: 142
دريا هم عمارت خيلى دارد، بلكه قدرى از دريا را خشك كرده اند و عمارت كرده اند. معدن نفط در آنجا است. متصل لايزال نفط در پيت هاى (1)بزرگى كه به اندازه پنج خروار تخميناً نفط مى گيرد، مى كنند و بار ماشين مى كنند و به اين طرف و آن طرف مى برند. بسا ماشينى كه پنجاه يا شصت از اين خمره هاى نفط بار داشت، و مى آمد و مى رفت. آن هم نه يك ماشين، پنج تا ده تا، زيادتر كم تر متصل در آمد و رفت است. پر مى برند و خالى پس مى آورند. عشق آباد و شهر نو، پيش بادكوبه، با آن صفا، چيزى نيست.
روز پنجشنبه، هفدهم [شوال] را تا بعد از ظهر در بادكوبه بوديم. برف تند مى آمد. در حقيقت از عشق آباد كه بيرون آمديم تا بادكوبه تا باطوم، هر روز را برف داشتيم. انقطاع پيدا نكرد؛ اما پر نمى ماند. زودآب مى شد، مگر در بيابان هايى كه از بادكوبه به باطوم آمديم كه بعضى جاها به قدر يك زرع نيم زرع برف داشت. نماز ظهر و عصر را كرديم و اسبابمان را جمع كرديم و در گارى گذاشته، خودمان هم سوار كالسكه بسيار خوبى شديم، رفتيم پاى ماشين بادكوبه.
در جاده ها راه آهن، به جهت رفت و آمد كالسكه و درشكه دارد، متصل لايزال از صبح تا شام و از شام تا صبح كالسكه و درشكه در رفت و آمد است. انقطاع پيدا نمى كند. همه رفتيم در اطاق ماشين جمع شديم، بعد از مدتى از پله هايى كه در آن بود بالا رفتيم. در اطاق بالايى جمع شديم. يك ساعت و نيم بلكه كمتر به غروب مانده رفتيم توى ماشين. اين دفعه در اطاق بسيار خوب منقحى منزل داشتيم. دخلى به اطاق ماشين پيش نداشت، اما چه فايده كه [١٢٨] روسى ها متصل در رفت و آمد بودند. كرايه اين ماشين هر نفرى هفت منات و دو عباسى روسى بود. چنانچه كرايه ماشين عشق آباد هر نفرى پنج منات و دو عباسى روسى بود، و كرايه كشتى از شهر نو تا بادكوبه هر نفرى دو منات و كرايه گارى از مشهد تا عشق آباد هر نفرى پانزده هزار.
ص: 143
اين ماشين از ماشين پيش خيلى تندتر مى رفت. به روايتى گفتند از بادكوبه تا باطوم شصت منزل است و به روايتى كمتر. على اىّ حال اين مسافت دور و دراز را كه اگر كسى بخواهد با مال سوارى بيايد، دو ماه يا يك ماه و نيم بايد بيايد، ما در عرض سى يا سى و يك ساعت آمديم.
تخميناً يك به غروب مانده سوار شديم و شب را با روز بالتمام رفتيم و شب بعد را تا ساعت چهار مى رفتيم. ساعت چهار رسيديم به باطوم. سر هر منزلى به قدر پنج دقيقه يا ده دقيقه بيشتر توقف نمى كرد، مگر در تفليس كه تخميناً نيم ساعتى توقف كرد.
در عرض راه به چند شهر معروف معتبر رسيديم. اول به گنجه. بسيار شهر آباد خوش عمارت معتبرى بود. دويم به تفليس. اين شهر از بادكوبه هم مى گويند بزرگتر و آبادتر و معتبرتر است، و جمعيت آن زيادتر است. ما كه وارد در آن نشديم، همانقدرى كه از آن از روى ماشين ديديم، خيلى نقل داشت. مدت زمانى ماشين مى آمد و عمارت هاى شهر به انتها نرسيده بود. زياد از اندازه باصفا و بزرگ بود و عمارت هاى مرتفع عالى داشت، و مى گويند در وسط شهر حمامى يا حمام هايى دارد كه آبش را نبايد دستى گرم كنند. آبش از چشمه گرمى است كه حاجت به آتش كردن ندارد و از اهل اسلام و تشيع بسيار در آن هستند، و كسب و تجارت مى كنند.
و همچنين به دو سه شهر ديگر خيلى معتبر گذشتيم كه سر راه ماشين بود، اما شهرهايى كه در راه نيست و قدرى مسافت دارد تا راه، يعنى يك فرسخى يا زيادتر يا كمتر بسيار است. از آن جمله شكى (1)و شيروان و غير آنها. گفتند اين دو شهر هم در راه است، اما يك فرسخى دور است از راه. اما آباديها و قريه هايى كه به آنها گذشتيم از شمار بيرون بود، و همه هم معتبر و خوش عمارت و باصفا. يكى از يكى بهتر. به هر كدام مى رسيديم مى گفتيم از اين بهتر نمى شود. به ديگرى مى رسيديم، مى ديديم به مراتب از پيشترى بهتر است.
مختصر اين مسافت بعيده، آبادى از آبادى قطع نمى شد. يا در طرف دست راست
ص: 144
يا در طرف دست چپ يا در هر دو طرف يا سر راه يا قدرى دورتر يا سر كوه يا كمركوه يا پايين كوه يا باغات بود و يا جنگلستان بود.
از تفليس دو فرسخى كه دور شديم، همين طور جنگلستان درختان بود. تا باطوم يا نزديكى باطوم كوهها را [١٣٠] از طرف دست راست و دست چپ ملاحظه مى كردى. از سر كوه تا پايين تمامش غرق درخت هاى بسيار كهن و درخت هاى كوچك بود، و در بيابان درخت پشت درخت، مثل جنات الفاف (1)كه خدا در قرآن فرموده بود. به گمانم به قدر ده بيست منزل چنين بود، خيلى از جاها هم با برف و سردى هوا، سبز و خرم بود. نمى دانم اينجاها بهارش چگونه خواهد بود، جلّ الخالق كه اين طور ساخته و صنعت كرده. من هر چه اين جورها مى ديدم ملتفت بزرگى صانعش مى شدم كه اين طور صنعت كرده، حيف آنكه اينجاها به دست كفار افتاده.
گفتند اين هفده شهرى كه ارس [روسيه] از ايرانى گرفته، در همين راههاست تا برويم به اسلامبول، يا بيشترش در اين راهها است. رودخانه هاى متعدد و بسيار در اين راه ديده مى شد. از آن جمله رودخانه بزرگى در نزديك هاى باطوم ديده شد. كوه ها در دو طرف راه، گاهى به هم نزديك مى شد. در نهايت نزديكى گاهى دور مى شد. چهار جا رسيديم به جايى كه ماشين در زير كوه رفت. كوه را سوراخ كرده اند به اندازه اى كه ماشين به وسعت بگذرد، و اين طرف و آن طرف سوراخ با قدرى از خود سوراخ را با سنگ هاى تراشيده دستى ساخته اند. سوراخ اولى خيلى مسافت داشت. تخميناً يك ساعتى در توى آن بوديم. پيش از آنكه وارد شويم، آمدند عمله جات ماشين، چراغ هاى ماشين را روشن كردند. بعد داخل شديم. با آنكه چراغ بود باز خيلى تاريك بود و از شدّت سرعت ماشين و احداث باد چند دفعه چراغها خاموش شد، و روشن كردند تا وقتى كه خارج شديم. اما سوراخ هاى بعد چندان مسافتى نداشت و طولى نكشيد تا مى رفت به اندك فاصله بيرون مى شد. از اين جهت چراغى روشن نكردند. غريب راهى بود و غريب زحمتى كشيده اند و خرجى كرده اند.
راهها با اين مسافت مثل چهار بازار بود. متصل ماشين هاى بارى و غير بارى در رفت و آمد بود و آبادى ها و مردم پى درپى بودند، و هرچند قدمى چراغ نصب بود كه
ص: 145
شب همه را مى گيرانند، و سر هر فرسخى، اطاقى محقر از چوب و سنگ بود كه گويا به جهت اسباب ماشين يا مستحفطين آن درست كرده بودند، و از طرف دست راست و چپ تيرهاى تلگراف در نهايت پاكيزگى و منقّحى از چدن يا چوب يا غير آن بود. سيم هاى يك طرف را كسى از راه بادكوبه كه بيرون آمديم، شمرد. هشتاد و پنج سيم بود.
در راه چند جا گله خوك ديديم كه چرا مى كردند با گوسفندها. در آبادى ها هم بسيار ديده مى شد. عمارت هاى تمام اين شهرها و دهات تا باطوم و خود باطوم يا از سنگ تراشيده است يا از چوب؛ و سقف ها [١٣٢] يا سنگ است يا چوب، و بر روى آن تنگه آهن زمين هاى آنجا از چوب است. زمينهاى همه آبادى ها يا قلوه سنگ است يا ريگ است يا با قير و ثقل نفط اندود كرده اند.
روز جمعه هيجدهم [شوال] را در راه باطوم بوديم. در ماشين باطوم هم چايى خورديم و هم قليان متعدد كشيديم. حمله دارها صبح يك منات دادند و سماور آتش كردند، و همچنين عصر؛ اما ما عصر چاى نخورديم. وقتى وارد باطوم شديم، همان ساعت چهار، طبخ چاى كرديم.
روز شنبه نوزدهم [شوال] در باطوم بوديم. در قهوه خانه حاجى رضا نام. ما و حمله دارها و تمام حاجى هاى ديگر با جمعى از اتراك كه آنها هم اراده حج داشتند منزل داشتيم. تا ماشين در دم اطاق ماشين قرار گرفت. حمالها آمدند در ماشين و اسباب را برداشتند آوردند. در آنجا قهوه خانه بزرگ خوبى بود، جاى همه شد؛ اما از زيادتى جمعيت و آمد و رفت مردم خارج، پر خوش نگذشت.
خيلى شاكر بوديم كه با اهل اسلام بوديم و صداى نمازى مى شنيديم. از هيچ چيز اين بلاد كفر با آن صفا و عمارت هاى خوب خوشم نيامد؛ حتى گويا خدا طعم و رايحه را از مأكولات آنجاها برداشته، دل مى گيرد و نهايت ملالت را پيدا مى كند. والله يك ده كوره اى كه چهار نفر مؤمن در آنجا باشد، و مطعوم نان جو و نمك باشد، به مراتب بهتر است از اين شهرهاى آباد و نعمت هاى فراوان و خوب.
باطوم را مى گويند از جمله شهرهاى عثمانى است كه بدست ارس افتاده و الان
ص: 146
هم از عثمانى ها در آن بسيارند و مساجد متعدده دارند و نماز جماعتى دارند. اين شهر هم خوب شهرى است. عمارت هاى خوب و جاهاى خوب در آن پيدا مى شود، اما خيلى پست تراست از عشق آباد و بادكوبه و تفليس. آنها دخلى به اين ندارد.
نوعاً اين شهرها و قريه ها قلعه ندارد. خانه ها ديوار بلند دور تا دور ندارد يا اطاق هايى است كه در و پنجره از شيشه رو به بيرون دارد يا آنكه در جلو صحن وسعه اى دارد كه دورش حظيره اى از چوب يا از آهن كشيده اند و كوچه ها و خيابانهايش در نهايت وسعت است. باطوم هم به همين طور است. جلو خانه ها حظيره اى دارد، يا آنكه ندارد باغ و باغچه اش هم همين طور حظيره اى دور تا دورش دارد و عمارت ها يا از سنگ يا از چوب.
راه آهن به جهت رفتن ماشين، و راه آهن به جهت رفتن كالسكه (1)و درشكه در وسط شهر دارد و در دو طرف راه آهن حظيره از چوب و آهن دارد. سيم تلگراف در راست و چپ راه وسط شهر دارد. به فاصله چند قدمى، چراغ نصب است. فندق درشت و انجير آنجا خيلى ديده مى شود. قدرى خريديم. گفتند فندقش را از دريزن (2)مى آورند.
روز يكشنبه بيستم [شوال] هم در باطوم متوقف بوديم. در همان قهوه خانه حاجى رضا. كشتى كه برود به سمت اسلامبول، نيامده بود. گفتند: هفته اى دو دفعه كشتى از اينجا به اسلامبول مى رود، و شبى كه [١٣4] وارد شديم عصرش كشتى رفته و بايد بود تا موعد ديگرش بيايد. آن وقت اگر خدا خواسته برويم.
پيش از ظهر بعد از ناهار از قهوه خانه بيرون آمدم تنها كه تماشايى از بازار و عمارات باطوم نمايم. چون شب شنبه و روز شنبه تمامش را برف مى آمد نمى شد، بيرون برويم. اما روز يكشنبه واگذاشت، مى شد حركتى بكنى؛ ولى هوا ابر بود. گاهى جزئى آفتابى مى شد. چند تا از خيابانهايش را تا نصف ديدم. حوصله ام وفا نكرد زياد بروم. چندان صفايى نداشت. از جمله چيزهايى كه ديدم چند تا خوك ديدم كه مثل سگ توى كوچه و بازارشان داشت راه مى رفت و گاهى يك چيزى از روى زمين مى خورد، و در توى خانه هاشان هم ديده شد كه داشت مثل سگ راه
ص: 147
مى رفت و چيزى مى خورد. خانه هاشان از بيرون پيدا است؛ چرا كه ديوارى ندارد و چنانچه ذكر شد حظيره از چوب يا آهن دارد.
گفتند تجار ايرانى در اينجا خيلى هستند كه كسب و تجارت مى كنند. نخل خرما كه كوچك بود و بار نمى داد، چند تا ديدم. در آن سماور مفضض (1)تركىِ تركى در آن بسيار است. حاجى محمد تقى و حاجى فنيخ هر كدام يك دانه خريدند به هفت تومان. خيلى خوب چيزى بود. مال كمين نوعاً اينجا فراوان است! .
امروز كه روز دوشنبه بيست و يكم [شوال] است، نيز در باطوم بوديم. منتظر آمدن كشتى هستيم. متصل حاج زياد مى شوند، و هر شبى و هر روزى جمعى مى آيند. قهوه خانه ما ديگر جايى ندارد، در قهوه خانه هاى ديگر مى روند. مى گويند يك كشتى فردا كه سه شنبه است مى آيد و روز چهارشنبه مى رود و كشتى ديگر روز چهارشنبه مى آيد و پنجشنبه مى رود. اين حاجى هايى كه جمع شده اند بعضى از اهل سبزوار و دهات سبزوارند، و بعضى از اهل نيشابور و دهات آن، و بعضى تركند، مردمان مقدّسى هستند، و بعضى از اهل مازندران اند. ترك ها اظهار وثوقى به حقير مى كنند. متصل مى آيند مسأله مى پرسند از مناسك حج و غيرها سؤال مى كنند. مى خواهند نماز جماعت كنند، من قبول نكرده ام.
اينجا گاوميش خيلى فراوان است كه به عراده هاى بارى بسته اند. شنيدم نعلشان هم مى كنند و همچنين گاوها را نعل مى كنند. امروز تمامش ابر بود و الان كه تخميناً دو به غروب داريم، باران شديدى گرفته. اينجاها چون لب درياست گويا غالباً ابر باشد و برف يا باران بيايد. اينجا جرأت نمى كنيم حمام برويم. به جهت آنكه مى گويند ارس و مسلمانش مخلوط به هم اند، و همه در يك حمام مى روند. خيال داريم كه اگر خدا بخواهد اسلامبول حمام برويم. اما مشكل به عيد نوروز برسم. زياد از اندازه چرك شده ايم. از ارض اقدس تا اينجا ديگر به حمام نرفته ايم. نزديك است از زيادتى چرك و كثافت ناخوش شويم. الان مشغول چاى خوردن هستيم. چند نفر از حمله دارها هم نزد ما هستند. زياد دلتنگم از توقف در اين خراب شده. خدا بزودى خلاصى مرحمت فرمايد.
ص: 148
از بس حاجى ها روغن داغ كردند و روى چيزشان دادند سر ما را درد [١٣6] آوردند. ديشب ميرزا رضا چلو و كوكوى سيب زمينى پخته بود. بسيار خوب شده بود. قدرى زياد آمد، براى صبح گذاشتيم و به همان امروزه اكتفا كرديم. امشب را خيال داريم ماست و حلواى ارده بگيريم. مى گويند حلوا ارده بسيار بسيار خوبى دارد كه هيچ جا پيدا نمى شود. از دريزن [ \ طرابوزان] مى آورند.
امروز هيچ بيرون نرفتم از افسردگى و بى ميلى به ملاقات اين خارج مذهب ها، و از جهت گل و باران. اين حاجى هايى كه با ما هستند از حمله دار و غيره مبالات و پرهيزى از نجاسات ندارند، و اغلب با تيمم نماز مى كنند. آن هم نه تيمم بر روى خاك، دست روى فرش و نمد مى زنند، و تيمم مى كنند. همه اش هم مشغول چاى خوردن و غذا خوردن و حرف ياوه و بيهوده زدن هستند. خدا ما را از فضل و كرمش حفظ فرمايد. چقدر طالبم كه خدا به بركت ائمه هدى - عليهم السّلام - منت گذارد بر سر اين ناچيز كه مناسك حج را و زيارت مشاهد مشرفه را به طور رضاى خودش و بر نهج شرع انور نصيب و روزى ما فرمايد و معاودت به اوطان مألوفه خود و اخوان و آقايان خود بدهد. بالنبى و آله الاطهار عليهم صلوات الله فى جميع الاكوار و الادوار.
روز سه شنبه بيست و دويم [شوال] كه امروز باشد، نيز در باطوم هستيم. يك كشتى ديروز آمد. يكى امروز. ديروزى فردا مى گويند مى رود. ان شاءالله اگر عائقى رو ندهد، فردا روانه اسلامبول هستيم. امروز بسيار روز بدى بود. از ديشب تا به حال لايزال برف يا تگرگ يا باران مى آيد، و باد شديد هم مى آيد. تخميناً يك به غروب مانده است و هيچ هوا وا نشده و ساكن نشده. انسان وحشت مى كند. من كه نتوانستم پا بيرون بگذارم، اما ميرزا رضا ناچار به جهت خريد مايحتاج چند دفعه بيرون رفته. در حقيقت از مشهد مقدس كه بيرون آمديم تا حال كه بيست روز مى شود لاينقطع ابر بود و برف مى آمده، مگر كمى كه آرام گرفته. بعضى از اهالى اينجا مى گفتند تا به حال ما چنين هوايى در اينجا نديده ايم. روى هم رفته از اين راه به ما خوش نگذشت. اينها همه يك طرف، مخالطه با خارج مذهب يك طرف. من كه تجويز نمى كنم بر احدى كه دين خود را بخواهد كه از اين طرف بيايد، مگر كسى كه بتواند خود را نگاه دارد و پرهيز از نجاست بكند، و حفظ نماز و عبادت خود بنمايد. اين هم بسيار مشكل است.
ص: 149
حمله دارها رفتند لب دريا گفتگو كردند. كرايه كشتى هر نفرى نه منات است. وجه تذكره از ايرانى و عثمانى هر نفرى سه منات و دو عباسى روسى مى باشد. بنابر آنچه گفتند كرايه قهوه خانه هر شبى يك هزار خودمان است. خدا كند كه اين اوقاتى كه مبتلى به كشتى هستيم، باد و برف و باران نباشد. خيلى وحشت دارم مگر آنكه به بركت حضرت رضا - سلام الله عليه - بر [١٣٨] اين ضعفاى ناچيز رحم كند. اما گل و برف و بارش براى روسى ها و هركس به وضع آنهاست صدمه ندارد. باكشان نيست. تمامشان از مرد و زن و بزرگ و كوچك چكمه هاى بلند در پا دارند، و چتر بر روى سر و پالتوهاى بَرَك و ماهوت و غير ذلك در بر، و غالباً سواره در درشكه و كالسكه هستند، و متّصل در آمد و رفتند با روزى كه هوا است و آفتاب است آمد و رفتشان به كوچه و بازار فرق ندارد. همه شان به جهت خريد نان و گوشت و غير ذلك، يا زنيبل در دست دارند يا دستمالهاى بسيار پاكيزه و غالباً سگشان همراهاشان. و شنيدم بعضى زنبيل را مى اندازند سر سگشان، مى رود دكان قصابى گوشت مى گيرد. غالب گوشت گاو مى خورند. دكانها پر است از لاشه هاى گوشت گاو، كله و پاچه اش را هم موهايش را زايل كرده، مى خورند.
باغچه بزرگى نزديك قهوه خانه ما است. گويا باغچه اطاق ماشين است. حظيره در اطراف خود دارد. از چوب رنگ كرده با اين سردى هوا و برف، تمامش سبز و خرّم است. نخل هاى كوچك دارد. درخت سرو دارد. بعضى درختها گل هم دارد كه همه سبز است و گل دارد. ندانستم چه گلى است.
امروز كه روز چهارشنبه بيست و سيوم [شوال] است يك ساعت تخميناً از آفتاب برآمده گارى آوردند، پاى قهوه خانه. بنه و اسباب را بار كرده و خودمان پياده آمديم لب دريا. در كشتى دستى (1)قرار گرفتيم تا كشتى اصلِ كارى كه بايد سوار شويم. بارهاى او را فرود آوردند و بارگيرى تازه كنند، بعد برويم در آن و به اعان الله و حسن توفيقه روانه اسلامبول بشويم به جهت تشرف به بيت الله الحرام و زيارت مدينه منوره و ساير مشاهد مشرفه.
تا حال كه سه ساعت به غروب مانده است در اين كشتى دستى هستيم و هنوز
ص: 150
كشتى سواريمان نزديك ما نيامده. تازه از چاى خوردن فارغ شده ايم. از جمله اشخاصى كه تازه با ما در باطوم آشنا شده اند و اظهار دوستى مى كنند و الان با حقير در كشتى نشسته و با هم صحبت مى كنيم، حاجى محمد ميلانى ترك است كه تا حال قريب چهل سال است ساكن دليجان است كه قصبه اى است بسيار باصفا و خوش عمارت در راه مابين بادكوبه و باطوم، پاى راه آهن كه از آنجا آمديم. آدم خوب مقدسى است توى حاجى ها. او اهتمامى در طهارت و نماز دارد و جوياى مسائل خود است. و از آن جمله پسرش حاجى عباس است. و از آن جمله شخصى است از اهل بادكوبه و از آن جمله دو نفرى از اهل تبريز. عجالتاً كه جمعيت كشتى زياد است. خدا حفظ كند ما را از شر آنها و نصيب كند به ما خير آنها را.
امروز كه روز پنجشنبه بيست و چهارم [شوال] است، دو و ربع به غروب مانده [١4٠] است كه بر روى كشتى روسى قرار داريم. در برابر دروبيزن [طرابوزان] لنگر انداخته و ما در سطح كشتى، بر روى صندوق هاى سيب، فرش پهن كرده، با ميرزا رضا و جمعى ديگر نشسته، چاى مى خوريم، و منقل آهنى در برابر گذاشته ميرزا رضا دم پختى مى پزد و دو چرخ آهنى كه طناب هر يك از زنجيرهاى بسيار گران است، خودش در گردش است. بار از كشتى بيرون مى دهد براى دروبيزن. يكى در طرف يمين و ديگرى در طرف يسار و طراده هاى كوچك اين طرف و آن طرف است و بارها را بر آنها حمل مى كنند. تخميناً به قدر يك ميدان كمتر به دروبيزن هست، هر نفرى يك قروش مى گيرند و هركه بخواهد او را با طراده، به شهر مى برند. ما كه اقبال نكرديم برويم. شهر بسيار آباد و باصفايى است. همه عمارتهاش در دامنه كوه و روى كوه واقع است. بعضى سفيد و بعضى قرمز رنگ و بعضى زرد و بعضى آبى رنگ است. و درخت هاى سرو بلند زياد در آن ديده مى شود. كسبه ريخته اند توى كشتى و نان و پرتقال و تخم مرغ و خروس و انجير و فندق بسيار خوب مى فروشند. گويا فندق و پرتقال از خودش به عمل مى آيد. سيب درشت سبز و قرمز رنگ كه ترش مزه است
ص: 151
هم از آنجا آورده اند، مى فروشند. فندق را بيست و پنجى (1)دوازده پول ما مى فروشند. كوهى كه در آن، عمارت ها واقع است خوب سبز و خرّم است. قبل از اين شهر، اول رسيديم به شهرى كه او را ريزه مى گفتند. آن هم خيلى معمور و بزرگ و پر آبادى بود. اين شهرها هم متعلق به عثمانى است و كسبه اش غالباً عثمانى هستند. باز اينها كه به ظاهر شرع پاك هستند، اما از نماز كردن ما دست واز [ \ باز] و با مهر بسيار به خشم مى آيند. مهر را توى دست نگاه داشتيم و نماز كرديم.
اهل كشتى غير از حاجى ها روسى و عثمانى هستند. جمعيت كشتى هم بسيار است. ديگر جا نيست. ديشب تخميناً چهار از شب گذشته، بل متجاوز در كشتى قرار گرفتيم و از شهر باطوم حركت كرديم. زياد از بدرفتارى عمله جات و ازدحام مردم اولاً بد گذشت. خدا نصيب مؤمنى نكند كه از اين راه سفر كند. بعضى از ارامنه با زنهاشان با حاجى ها نشسته اند. مى گويند اينها اراده بيت المقدس را دارند. اين كشتى خيلى آرام و خوب آمد. تا اينجا دريا هم ساكن و آرام است. دخلى به درياى قلزم ندارد. تا اينجا كه الحمدلله بسيار خوب بود، تا بعد از اين خدا چه خواسته باشد. كشتى با آن سرعتى كه مى رود آدم ابداً نمى فهمد كه راه مى رود. از ريزه تا اينجا همه جا كوهى در طرف دريا ديده مى شود كه بعضى جاها آثار آبادى هم از آن نمايان است. در ريزه پرتقال خريديم پنجاه دانه به نيم قران، اما خوب چيزهايى نبود. بسيار كم آب بود. گول خورديم. هوا دو روز است الحمدلله بد نيست. بارندگى نيست. سرما هم چندانى نيست. اما ابر بود و گاهى آفتاب مى شد. الان از بار به پايين دادن فارغ شدند، مى خواهند بار بالا آورند. [١4٢]
امروز كه روز جمعه بيست و پنجم [شوال] است، دو به غروب مانده است كه ما در همان جاى ديروز بر روى كشتى قرار داريم، در برابر شهر اردو كه يكى از شهرهاى رومى است لنگر انداخته بار بالا مى آورند. بار زيادى پاى كشتى آورده اند. گفتند بيشتر بارها فندق و زرت [كذا] است. چهار كيسه وقتى مى خواستند بالا
ص: 152
بياورند در آب افتاد، دفعتاً بيرون آوردند، خيلى تعحب است. اين چرخ اگر هزار من بار بخواهند بالا آورند، به سهولت بالا مى آورند، همان زنجيرش را مى گويند صد خروار است. آنكه پشت چرخ ايستاده، قطعه آهنى از چرخ بدست دارد، اندك حركتى مى دهد، اين چرخ به اين عظيمى به گردش مى آيد، و هر قدر بار باشد به آسانى بالا مى برد و بعد پايين آمده، در خن كشتى قرار مى گيرد. به قدر صد و پنجاه گوسفند روز گذشته به همين طور بالا آورده اند و درخن جا داده اند. زبان بسته ها روى هم خوابيده اند و آب و علف هم به آنها نمى دهند، شكمهاشان به پشت چسبيده است.
امروز از صبح تا حال هوا ابر بود و خالى نيست از استعداد بارندگى. خدا رحم كند به ما. اگر ببارد خدا نخواسته جا نخواهيم داشت، بسيار بد مى گذرد.
اردو شهر عظيم معمور معتبرى است. اين كوهى كه از طرف دست چپ كشيده است، از پشت سر تا به طرف دست راست، اين طورى كه حقير نشسته، همه اش عمارتها و باغ ها و درخت هاى اين شهر است. عمارتها در پاى اين كوه و اواسط اين كوه واقع است و كمى در بالاى آن بسيار عمارت هاى باشكوهى دارد. بيشترش سفيد رنگ است و سقفش سرخ رنگ.
شبِ گذشته كه قدرى پاى دروبيزن (1)متوقف بوديم، در تمام عمارت ها چراغ روشن بود. شكوه غريبى داشت. اين شهرها كه در پاى دريا واقع است، بسيار بسيار باصفا و با شكوه است. تابستان بسيار خوبى دارد. اهلش غالباً جوان هاى قوى بلند قد خوش لباسى هستند. همه شان از اين كلاه هاى قرمز رنگ منگوله دار كه فين عربيش گويند، بر سر دارند و شلوارهاى تنگ در پا و پالتوهاى كوتاه در بر. بازار كسبه اردو در كشتى آمده، نان و گوشت و مرغ و خروس و اردك و تخم پخته و پرتقال و گلابى آورده، مى فروشند. خواستيم نان بخريم دانه اى نيم قران خودمان مى گفتند. تخميناً يكدانه نانش به قدر بيست و پنج (2)ما بود، بلكه قدرى زيادتر. اهل كشتى هر جا وا مى دارند، زياد مى شوند. نمى دانم اينها كجا سرخواهند برد.
ص: 153
صبح سر آفتاب رسيديم به شهرى ديگر كه آن را گرسانش مى گويند. صحيحش را نمى دانم چه چيز است. آن هم شهر بزرگ آبادى بود. گفتند بيشتر اين شهرها در پشت كوه واقع است، و اين قدرى كه از آنها ديده مى شود، بعضى از آنهاست. از اين شهر يا شهر بعد كه ان شاالله از آن خواهيم گذشت، مى گويند از خشكى بيست و پنج روز راه است تا بغداد و العلم عندالله.
امروز كه روز شنبه بيست و ششم [شوال] است. باز در كشتى هستيم، اما نه در جاى ديروز و پريروز، بلكه در زير سقف در نزد حضرات اتراك. در منزل آنها از صبح تا حال هستيم. به جهت آنكه از ديشب تا حال باد و بارش مى آمد، نمى شد بيرون سر ببرى. ديشب پرده بر روى سطح كشيده بودند، يك طورى بيرون سر برديم، اما روز پرده را وا كردند و كشتى را در برابر صمصام [سامسون] كه شهر بزرگ آبادى است از عثمانى، نگاه داشتند، به جهت بار دادن و بار بالا آوردن. اول آفتاب نگاه داشتند [١44] و يك ساعت به غروب مانده راه انداختند. الان كه نيم ساعت به غروب داريم، دارد راه مى رود و به نهايت سرعت مى رود. آب هم از شدت باد و از سرعت كشتى موج هاى عظيم بر مى دارد؛ ولى الحمدلله كشتى هيچ تلاطمى ندارد. نهايت آرامى را دارد. بسيار خوب كشتى است و دريا هم خوب دريايى است. دخلى به كشتى پيش و درياى پيش ندارد.
گفتند اگر اين كشتى را اين همه نگاه نداشته بودند، چهل و پنج ساعت از باطوم به اسلامبول مى رفت. از اين نگاه داشتن و بار گرفتن خيلى صدمه به حاجى هاى بيچاره زدند. آدم دلش به احوال آنها مى سوزد. متصل بايد بارهاى خود را به دوش بكشند و اين طرف و آن طرف ببرند و ذلت از اين ملعون ها ببينند. باز ما الحمدلله از بركات حضرت رضا - عليه السّلام - از همه آنها بالنسبه بهتر بوديم. خدا بعدش را هم حفظ كند.
اين ترك ها مردمان خوبى هستند، به خصوص حاجى محمد. اگر آنها نبودند ما امروز و امشب جا نداشتيم و اوقات نداشتيم. امروز بيشتر صحبت هاى دينى و علمى با آنها مى داشتيم. خوب است مرا مشغول داشتند. آب بالفعل موج هاى گران دارد، ولى الحمدلله ما آرام هستيم و كشتى به آرامى و نهايت تندى مى رود. تا حال آنچه
ص: 154
در اين دريا ديده ايم، ماهى هاى بزرگى بوده كه به قدر يك بره بوده اند. بزرگتر من نديده ام، اما بعضى گفتند به قدر يك شتر هم ما ديده ايم.
امروز كه روز يكشنبه بيست و هفتم [شوال] و شب عيد نوروز [٣٠ (1) اسفند 1276ش] است، باز در كشتى بر روى همان صندوق هاى سيب لب كشتى هستيم. مى گويند فردا اگر خدا بخواهد و عائقى [ \مانعى] رخ ندهد، وارد اسلامبول مى شويم. شب عيد است، ما در نهايت چركى و كثافت هستيم. ديشب باد خيلى شدت داشت و از سرشب تا به سحر كشتى زياد تلاطم پيدا كرد، اما نه به تلاطم كشتى درياى قلزم. بسيارى احوالشان بهم خورد و بنا كردند قى كردن. ما الحمدلله از مراحم حضرت حجّت - عجّل الله تعالى فرجه - چندان باكى نداشتيم، ولى شب نتوانستيم شام بخوريم، اكثر بلكه همه، شب را شام نخوردند. ميرزا رضا زحمت كشيده پلو رشته پخته بود. گذاشتيم براى صبح، گرم كرده خورديم. امشب را خيال دارد طعام شِِويد و لوبيا بپزد. امروز از صبح تا به حال كه يك و نيم به غروب مانده، آفتاب بود، اما حالا فى الجمله ابر شده، باد سردى هم مى آيد.
صبح سر آفتاب رسيديم به شهرى كه آن را ارسل مى ناميدند. تا پيش از ظهر كشتى را نگاه داشتند كه بار بدهند و بگيرند. در كوهى كه اين شهر بود درخت زياد ديده مى شد. مى گفتند جنگلستان است و چوب [١46] تخته قطع كرده كه گويا مال همان درخت هاى جنگلى هست. بسيار آوردند كه بار كشتى كنند. يك خانه سر كوه، يعنى سر قله كوه مشاهده كرديم. خيلى عجب است كه همچو جايى خانه بسازند. خانه هاى اين شهرها كه ديديم، مثل خانه هاى روسى همه اطاق اطاق است، و در و پنجره شيشه به بيرون دريا دارد، ولى همه تازه ساز و پاكيزه و منقّح است، و مثل آنكه شهر را چراغان كنند. همه خانه ها چراغ دارد. خيلى لب دريا شكوه دارد. چراغ هاى كشتى همه چراغ گاز است. چراغ سركشتى را كه روشن مى كنند همه چراغ هاى اطاقها و سطح كشتى و بيت الخلاها و قهوه خانه ها روشن مى شود. خيلى هم روشن است، و روغن و فتيله ظاهر در آنها ديده نمى شود. اين مرتكه ناخدا آنى غفلت
ص: 155
از كار خود ندارد. در اطاقى فوقانى كه در وسط كشتى است، منزل دارد و در جلو اطاق، شيشه هاى بزرگ يكپارچه پاك و پاكيزه نصب است، و متصل در يك چيزى نگاه مى كند و چرخى است كه گويا سكان كشتى است، مى گرداند. گويا تميز راه از غير راه مى دهد، و جاهايى كه كوه است از غير آنجاها مى شناسد. حتى مى شناسد كه كى باد مى آيد و آيا تند مى آيد و دريا متلاطم مى شود، يا آهسته مى آيد. ديروز پيش از آنكه دريا متلاطم شود و باد شديد شود، خبر كرد، عمله جات را كه صندوق هاى سيب را با طناب محكم ببندند.
از وقتى كه از باطوم بيرون آمديم، كوهى در طرف دست چپ در وقت رفتن بود كه اين آبادى ها و شهرها همه در آن كوه ديده مى شد. اين كوه همين طور مى رود تا اسلامبول. امروز از اربل [اربيل] سيب سبز رنگى تازه آوردند. يك حقه آن را كه صد درم (1) دهنار(2) كم باشد، خريديم، به دو قروش كه چهار عباسى ما باشد. بد سيبى نبود، اما بويى نمى داد. مرغ هم آوردند. يكى سى شاهى بلكه كمتر فروختند. بد نبود. مرغ هاى چاقى بود.
ص: 156
ص: 157
٣
امروز كه روز دوشنبه بيست و هشتم ماه [شوال] است و روز عيد سلطانى است. (1)تخميناً چهار به غروب مانده وارد اسلامبول شديم. الحمدلله ثم الحمدلله ثم الحمد لله كه تا اينجا آمديم و از بلاد روسيه و معاشرت خارجين از اسلام آسوده شديم.
ديشب و امروز هوا خيلى خوب بود و از صبح تا حال آفتاب سوزنده اى بود. حالا كه ظاهراً يك به غروب مانده باشد فى الجمله ابر شده، اما هوا نسبت به شهرهاى سابق خيلى تفاوت كرده، بالاپوش، سنگينى مى كند و زحمت مى دهد، آدم باكش نيست كه لباده و عبارا بيندازد. ديشب كشتى خيلى آسوده آمد. تلاطمى نداشت. يك و دويى از روز بر آمده رسيديم به دو كوه از طرف يمين و يسار كه مشتمل بود برخانه ها و عمارت هاى سر بازى كه جاى [١4٨] قراول و سربازهاى عثمانى بود. گفتند اينجا دهنه اسلامبول و سرحد عثمانى است. از هر دو طرف جاهاى مسطح منقّحى با سنگ بالا برده بودند در دامنه كوه لب دريا؛ و توپ هاى بسيار گذاشته بودند و قلعه ها و برج هاى بسيار محكم با سنگ بالاى كوه در هر دو طرف ساخته بودند و سرباز مستعد، در هر دو سمت ايستاده بود. كشتى به جايى رسيد، ايستاد. گفتند نگاه داشته اند تا تذكره امان كه از قنصل رومى در باطوم گرفته اند، نشان دهند، و بروند. نشان دادند و چيزى نگذشت كه راه افتادند. گفتند اگر كشتى بعد از ظهر و عصر به اينجا برسد، نمى گذارند رد شود. نگاه مى دارند تا صبح. اگر چه
ص: 158
سلطانى در آن باشد.
ديگر اينجاها دريا مابين دو كوه مى گذشت و مابين دو كوه چندان مسافتى نبود و هرچه پيش مى آمديم، خانه ها و عمارت ها زياد مى شد. گفتند اينجا اسلامبول است، اما خيلى راه رفتيم تا جايى كه لنگر را انداختند و عمارت ها خيلى عالى و منقح و باشكوه بود و هرچه پيش مى آمديم پاكيزه تر و عالى تر مى شد. غالب لب دريا بود بلكه بعضى تا نصف يا كمتر در خود آب واقع بود. مسجدهاى متعدد با مناره ها خوش تركيب زياد در هر دو طرف ديده شد. گفتند: روس، عمارت ها و شهرهاى خود را از روى عمارت ها و شهرها رومى برداشته. خيلى تعريف داشت اين عمارت ها كه در اين دو طرف ديده مى شد. يكى از يكى بهتر بود. آدم از مشاهده آنها حيران مى شد. كشتى هاى بسيار كه يكى از يكى بزرگتر و بهتر بود، از جنگلى و غير جنگى هم خيلى ديده شد. هرچه نزديكتر مى شديم زيادتر مى شد. از ملاحظه آنها هم آدم حيران مى شد.
ظهر شده يا نشده رسيديم به جايى كه لنگر انداختند و طرادهاى متعدد پاى كشتى حاضر شد و عثمانى ها آمدند بالا به كشتى و خرجين ها و بارهاى مردم را به شانه كشيدند و بردند پايين توى طراده ها گذاشتند. خيلى معطل شديم تا ما هم رفتيم پايين و با چند نفر از حاجى هاى سبزوارى و نيشابورى و حمله دارها در يك طراده قرار گرفتيم، و مسافت چندانى نرفتيم كه پاى گمرك خانه پايين آمديم. آنجاها خيلى مانديم تا تذكره ها راديدند و بار و بنه را ديدند. حاجى فنيخ يه رفيقى داشت. گفت فلانى را ببر به منزل. مرا با خود آورد در توى كالسكه كوچكى نشانيد و آمد در سراى فنجان چى در حجره اى از حجرات فوقانى منزل داد. ميرزا رضا سر بنه و اسباب ماند تا ببينند و بعد بيايد. حقير لباده خود را در آن حجره پهن كرده ايستادم به نماز تا ميرزا با بنه آمد.
الحمدلله خوب [١5٠] منزلى است. پاكيزه و خالى از اغيار است. غير از حقير و ميرزا رضا كسى ديگر نيست. از اولى كه از ارض اقدس بيرون آمديم تا به حال چنين اتفاقى نيفتاده. الحمدلله على آلائه و له الشكر على نَعمائه.
ص: 159
امروز كه روز سه شنبه بيست و نهم [شوال] است، در اسلامبول نزديك غروب است. تازه از چاى خوردن فارغ شده ايم. سفره را در راه، كباب داشت، گربه پاره كرده بود، خودم عصرى او را دوختم و يك كيسه هم براى نمك دوختم، و يك سفره هم ميرزا رضا امروز از بازار خريده با يك حوله به جهت لنگ و قطيفه خودش، و از براى آن كه اگر در حال احرام هوا سرد باشد روى جامه احرامش به دوش بيندازد. اينجا همه چيزش گران است مگر قند و شمع گچى. قند را مى دهند يك من شاه شش قران و شمع را دسته اى هفده شاهى، اما يك نان و ماست و تربچه ديشب گرفتيم دو نفرى به يك قران و نيم، و امروز دو دانه نان با حلواى ارده و پنير گرفتيم به يك قران.
دلاكى از اهل طهران مسمى به حاجى عبادالله عصرى آمد به جهت سرتراشى و وعده كرد كه فردا صبح بيايد ما را ببرد به يك حمام خوبى، و بعد از آن ببرد ما را به گردش. آدم بسيار خوبى بود. هنوز من از كاروانسرا به جاى ديگر نرفته ام.
امروز كه روز چهارشنبه آخر ماه [شوال] يا اول ماه ذى قعده است، در اسلامبول هستيم. صبح تخميناً دو سه ساعتى از روز برآمده، حاجى عبدالله آمد كه برويم حمام، رخت هاى خود را از پيراهن و زير جامه و قبا عوض كرديم، و به اتفاق او رفتيم حمام. مسافت چندانى نرفتيم كه رسيديم به حمام. عجب حمام پاك و پاكيزه و باصفايى بود. وارد صحن رختكن كه شديم گفتند از پله ها برويد بالا. كفش هاى چوبى پاى پله ها بود. كفش هاى خود را كنديم و آنها را پا كرديم. روى پله ها فرش بود. رفتيم بالا فرش. قالى و گليم پهن بود و نيمكت ها گذاشته بود.
بقچه نفيسى آوردند، روى نيمكت پهن كردند. رخت ها را در آن كنديم و سرش را بستيم. لنگ بسيار نفيسى آوردند، بستيم. بعد حوله بسيار تميزى در جلو بالاى لنگ بستند كه تا توى گرمخانه كه مى رويم سرما نخوريم، و همان كفش هاى چوبى را پا كرديم، رفتيم در گرمخانه. آنجاها نيمكت گذاشته بود، مخطه بر رويش داشت و روى آن حوله بسيار تميزى بود. گفتند اينجا بنشينيد و اگر نوره مى كشيد بياوريم. گفتيم مى كشيم، رفتند و دو ظرف تميز پاكيزه نوره آوردند، و در يكى از خلوت هاى گرمخانه گذاشتند، اين گرم خانه چهار خلوت داشت و تمام سنگ هاى گرمخانه و
ص: 160
خلوت ها از مرمر بود، مثل بلور از پاكيزگى مى درخشيد، و در چند [١5٢] جاى هر خلوتى سنگاب مرمر بسيار خوش تركيبى گذاشته بود، و در توى هر سنگابى به شكم ديوار، دو شير برابر هم نصب بود. پايينى آب بسيار گرم داشت و بالايى، آب بسيار سرد و هواى هر خلوت عقبى گرم تر بود از خلوت جلويى. در آن خلوت اولى كه گرميش كمتر بود، نوره كشيديم و شير آب گرم را گشوده ريختيم در سنگاب. زياد داغ بود. شير آب سرد را گشوديم و بعد از آن خود را شستيم. آمديم بيرون. رفتيم در خلوت آخرى، هر كدام پاى سنگابى نشستيم و شيرها را گشوده آب بر سر خود ريختيم. زياد هوا گرم بود كه طاقت نياورديم بند شويم. آمديم بيرون. مدتى توقف كرديم.
حاجى عبادالله خيلى زحمت براى ما كشيد. اولاً كه با ما آمد به حمام و نگذاشت دلاك هاى عثمانى كار ما را بكنند. بعد حنا آب زد و به ريش ما بست با آنكه توى عثمانى ها منع است حنا به حمام بردن و ريش و دست و پا را رنگ كردن. و بعد از آن به اندازه اى كه مى دانست و مى توانست دقت در چرك كردن و صابون زدن كرد سه چهار مرتبه پيش از چرك كردن، و بعد، صابون زد از صابون بنفشه و غير. بعد رفتيم توى آن خلوتى كه نوره كشيده بوديم. خزانه كوچكى مثل يك كر از سنگ مرمر داشت. رفتيم توى آن خود را شسته، بعد غسل جمعه را به اعتبار آنكه، شايد روز جمعه آب گيرمان نيايد تقديم داشتيم. بعد لنگ و حوله بسيار تميز آوردند، به خود گرفتيم. آمديم بالا روى نيمكت ها و مخطه هاى بالا، آمدند ما را خشك كردند و قليان آوردند و قهوه بسيار خوبى آوردند. يك غليان هم توى گرمخانه آوردند. بعد وجه داديم به حاجى عبادلله براى خودش و آنها. دو نفرى هفت هزار و دهشاهى مخارجمان شد. و اگر حاجى عباد نبود بسا زيادتر گرفته بودند.
وقتى آمديم به منزل ظهر نشده بود. چيزى نگذشت كه ظهر شد و نماز كرده فى الجمله راحت شده، برخاسته چاى طبخ كرده، صرف نموديم. در اين اثنا حاجى عباد آمد رخت هاى چرك خود را داديم كه بدهد بشويند. گفت پيراهن و زير جامه را هر يك نيم قروش كه يك عباسى ما زيادتر باشد مى گيرند، و قبا را يك قروش.
امروز همه اش ابر بود و از ديشب تا خيلى از روز برآمده، بارش مى آمد. حاجى عباد گفت من پنج سال است كه اينجا هستم و مثل امسال اين قدر برف و بارش
ص: 161
نيامده بود و سرد نشده بود. اغلب روزها همين طور بود. صبح شخصى چند فقره ساعت آورد از دو ليره و يك ليره و زيادتر [١54] و كمتر قيمت كه ما بخريم. از بى پولى نخريديم.
شخصى ديگر از اين فين هاى عربى سفيد و قرمز سنگين و سبك آورد. باز از بى پولى نخريديم. همه حاجى ها خريدى اينجا كردند، مگر من كه از بى پولى و پرمخارجى نتوانستم چيزى بخرم، با آنكه بعضى چيزها خيلى لازم دارم. از حمام كه بيرون آمديم احوال خوشى نداشتيم. الان هم ميرزا رضا سرش درد مى كند. گفتم براى شب چلو و زرده تخم مرغ بپزد. ديشب پلو عدس خوبى درست كرده بود. خدا اولاً صحّت ايمان عطا فرمايد، بعد صحت بدن. امشب را حاجى عباد گفته بيايد ما را جايى ببرد روضه، نمى دانم موفق مى شويم برويم يا خير.
امروز كه روز پنجشنبه غرّه ماه ذى قعده است در اسلامبول هستيم. الان كه يك و نيم به غروب داريم، باران مى آيد، زياد از اندازه شديد بود. حالا تخفيف يافته. ديشب هم خيلى باران آمد. هوا از صبح تا حال وا نشده و گاهى خيلى تاريك مى شود، بسيار بد آب و هوا است. از آن روزى كه وارد شده ايم حال خوشى نداريم. به خصوص حقير كه از ديروز عصر تا حال سرم به جاى خود نبود، و همه اش خوابيده ام. حالا به كمال كسالت اين چند كلمه را نوشتم.
امروز ظهر آش شويد بسيار رقيقى با كمال بى ميلى چند قاشق خوردم. خداوند به حق محمد و آل محمد - عليهم السّلام - عنايتى فرمايد كه ناخوش نشويم كه در دريا و بلاد غربت، وانگهى خارجى مذهب بسيار بسيار مشكل است ناخوشيش.
امروز كه يك قبله نما خريديم با زنجيرش به دهشاهى خودمان، خيلى لازم بود. يك فين عربى قرمز رنگ هم خريديم. حاجى عباد ديشب چون باران مى آمد نيامد كه برويم روضه، امروز هم نيامده. ترك است، و ساكن در طهران بوده.
امروز كه روز جمعه دويم ماه [ذى قعده] است، در اسلامبول هستم. الحمدلله از بركت حضرت بقى الله فى الارضين - عجلّ الله تعالى فرجه - احوالم بهتر از ديروز است. ديشب قدرى حريره خوردم، و شب عرق كاملى كردم، و امروز به حكم استخاره آش
ص: 162
پراسفناج با گردِ سماق خوردم.
امروز كه پنجم عيد نوروز است، باقلا در اينجا فراوان ديده مى شود. يك حقه آن را صد درم دهنار [نار \4 مثقال] كم باشد، يك قران مى دهند. ديروز قند خريديم چهار حقه به چهار هزار و دهشاهى. چاى لمسه خريديم نيم حقه به شش هزار. يك پارچه سبز به جهت عمامه و شال قد به دو منات. وجه تذكره عثمانى هر نفرى سه مجيدى. و سه قروش مجيدى نه هزار ما هست، كرايه منزل يك قروش به روايتى دو قروش وجه طراده كه سوار شديم وقتى كه از كشتى پايين آمديم. دو قروش وجه يك ساعت از مغازه عمر خريديم به چهار مجيدى. مى گويند در اين مغازه، قول يك قول است، هر چه را به هر قيمت گفتند كم و زياد ندارد. غليان نعلگير بزرگ سه دانه خريديم. هر دانه به سينزده هزار و دهشاهى. كوچك يك دانه به هشت هزار.
امروز هم هوا ابر بود. گاهى فى الجمله وا مى شد.
[١56] ديروزى كه روز شنبه سيوم [ذى قعده] بود، در اسلامبول بوديم. حالت زكام عارض بود. صبح آب آلو و آلو خوردم. از شب آب انداخته بوديم. يك دست اجابت شد. ديگر غذايى نخوردم تا شب، چلو خوردم. ميرزا رضا قورمه سبزى خوبى درست كرده بود. گويا تره اش را دو قروش گرفته بود كه چهار عباسى يا نهصد دينار ما باشد.
عصر رفتيم باغچه خان، منزل حاجى محمد ترك به جهت بازديد عيد او. بسيار جاى با صفايى بود. گلهاى رنگارنگ بسيار تعريفى داشت. درخت ها شكوفه كرده بود. هوا از صبح تا شام آفتاب بود. بالا پوش زيادتى مى كرد.
امروز كه روز يكشنبه چهارم [ذى قعده] است در اسلامبول هستيم. صبح به اتفاق حاجى محمد و حاجى عباس پسرش و حاجى على باباى ترك رفتيم به تماشاى مسجد اياصوفيه. در راه كه مى رفتيم خانه هاى بسيار عالى پاكيزه اى ديديم. سه طبقه و چهار طبقه و پنج طبقه و زيادتر و كمتر. از آن جمله رسيديم به خانه بسيار عالى كه گفتند اين خانه دختر سلطان عبدالعزيز است كه سابق بر اين سلطان بود، و الحال پسر برادرش كه پسر عموى دختر مى شود، سلطان عبدالحميد سلطان است.
ص: 163
روز جمعه سلطان عبدالحميد با جلال زياد از اندازه با عسگر و سرباز زياد از شماره با طبل و شيفور رفت به مسجد. من نرفتم به تماشا، اما آنها كه رفته بودند نقل كردند جمعيت خلق و اركان و ولات از حوصله بيرون بوده، و خودش زينتى نداشت. فين قرمزى در سر داشته و جثه چندانى هم ندارد، و خود امامت نمى كند، نائبى دارد كه امامت مى كند، و خطبه مى خواند، و خودش در محلى از مسجد منفرد است كه گويا ديده نمى شود. آنها كه او را ديده بودند وقتى خواسته در كالسكه بنشيند كه مراجعت كند، او را ديده بودند.
اما من عصر از كاروانسرا بيرون رفتم. ديدم جمعى از سربازهاى او از مسجد برمى گردند و طبل و شيفور مى زنند. بسيار جوان هاى رشيد قوى بلند قامتى بودند و تمام فين هاى قرمز پى هم چيز بر سر دارند، بلكه تمام اهل اسلامبول و سكنه او بى استثنا، همه همين طور فين هاى قرمز و كمى سفيد بر سردارند. چه ملا، چه كاسب، چه تاجر، چه سلطان، چه عمال او. نهايت ملاها و طلاب شال كوچك سفيدى دور كلاه پيچيده اند و نادرى شال سبز.
ما هم كه وارد اينجا شديم، همه گفتند اين عمامه ها را از سر برداريد والاّ آلت مضحكه خواهيد بود، و نمى توانيد جائى برويد. ما هم فين قرمز رنگى بى منگوله گرفتيم و دبيت سبزى هم يك دو زرع دور او پيچيديم. عبا هم رسم نيست. تمام از ملا و غير لباده در بر دارند يا پالتو پوشيده اند.
متّصل در كوچه ها كالسكه بزرگ و كوچك در آمد و رفت است. اعزه يك نفر يا دو نفر در كالسكه هاى كوچك خيلى پاكيزه و پاك و منقح نشسته اند، و در آمد و رفت اند. كالسكه دو طبقه سه طبقه هم هست كه در هر طبقه جمعى نشسته اند مى آيند و مى روند. همه جور مذهبى هم در آن پيدا مى شود. از گبر، يهودى و ارمنى، ارس، بابى. سنى كه جاى خود. اثنى عشرى هم بسيار دارد. مجالس روضه دارند. نماز جماعت دارند.
مشهور است كه اسلامبول دوازده هزار مسجد دارد. دوازده هزار حمام دارد. نمى دانم راست است يا خير. ما دو مسجد او را امروز [١5٨] صبح ديديم. در مسجد
ص: 164
اول كه رفتيم، ديديم گنبد بسيار بزرگى است و مفروش به فرش قالى، و تخميناً سى چهل مجلس درس به طور متفرقه منعقد بود، و مدرّس بر روى يك مخطّه بسيار كلفتى نشسته بود، و در جلو كرسى گذاشته بود كه كتابش را رويش بگذارد و بگويد، و بعضى پنجاه طلبه، و بعضى چهل، و بعضى سى، و بعضى بيست، و بعضى ده، و بعضى زيادتر و بعضى كمتر دورشان تخميناً جمع بودند. حتى آنكه بعضى يك نفر و دو نفر هم داشتند و مسجد پر بود از صداى تدريس. همه تركى مى گفتند. و تمام فين عربى بر سرداشتند و شال كوچكى دورش پيچيده بودند. و مسجد دويم مسجد اياصوفيه مشهور بود. عجب مسجد غريبى است. بايد ديد. به نوشتن نمى آيد. ستون هاى بسيار داشت، در نهايت قطر و بلندى. ته هريك برنج و بر روى پايه مرمرى نصب كرده بودند. همه يكپارچه بود. بعضى سنگ سماق بود. و بعضى سنگى ديگر. كسى گفت سنگ يشم است كه از سماق بالاتر است. سنگ غريبى بود. ما ندانستيم تحقيقاً چه سنگى است. بسيار بسيار گنبدش بزرگ و مرتفع بود. و در راست و چپ، شاه نشين هاى بسيار عريض طويل فوقانى داشت. آنها هم همه ستون ها به همين نحو كوتاه تر داشت، و تمامش فرش حصير در زير و در روى، قالى هاى بسيار كلفت داشت. و باز ملاها و طلاب اينجا هم جمع بودند؛ جوقه جوقه و درس مى گفتند؛ اما غير از صداى مدرّس ها صداى ديگر بلند نبود. طلاب مستمع بودند. صدا و ندايى نمى كردند. و چنبره ها زياد بند بود و بر هر چنبره اى تخميناً صد يا زيادتر يا كمتر چراغ گيلاسى نفطى بند بود. اينها را، همه را شب مى گيرانند. شكوه غريبى پيدا مى كند، و در دم گنبد در داخل، در راست و چپ، سنگاب گردى از مرمر گذاشته بودند كه شير داشت، و در وسط صحن مسجد، سقاخانه بسيار بزرگى بود كه در اطرافش همه شير نصب بود [به جهت] وضو. و همچنين در كنار مسجد به ديوار، شيرهاى بسيار نصب بود، به جهت وضو.
و در اثناى راه كه مى رفتيم رسيديم به جاى بسيار عالى. گفتند اينجا محل دفن سلطان عبدالعزيز است. درش بسته بود و اطرافش مشبّك هاى آهنى بود، و در پشتش از تو شيشه هايى نصب بود كه درست قبر ديده نمى شد.
عجب اين است كه شهر به اين عظيمى كه از وصف بيرون است، بيشترش بلكه
ص: 165
همه بر روى كوه است. كوچه هاش غالب سرازيرى و سرابالايى است، و مى گويند دريا از ميانش مى گذرد؛ يعنى بعضى از دريا و باقى در اطرافش واقع است كه كانّه در ميان دريا واقع است. اينها بنابر آن چيزى هست كه از بعضى استماع شده، و العلم عندلله.
امروز كه روز دوشنبه پنجم [ذى قعده] است، در اسلامبول هستيم. امروز هنوز جايى نرفته ام. حاجى على بابا وعده كرده بيايد برويم بيرونها. تا حال نيامده روز بدى نبود. گاهى آفتاب بود، گاهى ابر. بيشتر آفتاب بود. گرم هم بود. براى بيرون رفتن بد نبود. ديروز عصر آمد كه برويم بيرون كه تا لب دريا كه رفتيم بنا كرد خرده خرده، بارش آمدن. مى خواستيم بر طراده بنشينيم يا از جسر بگذريم برويم آن سمت كه مقر سلطنت است. ترسيديم بارش شدت كند. برگشتيم.
مى گويند اينجايى كه ما منزل داريم تا آنجا كه سلطان است، يك فرسخ و نيم مسافت دارد. اين شهر به اين عظيمى و پرنعمتى، همه چيز در او پيدا مى شود، مگر والله علم و دين، بلكه تمام اين شهرها كه ديديم و آنها كه نديده ايم كه از قبيل اينهاست، نه علم در آنها يافت مى شود نه دين. اگر كسى طالب دنيا باشد، بايد اينجاها پيدا كند، و اگر طالب علم و دين است، بايد به موضع آن رود، و او كم است كم.
خيار سبز امروز در اينجا ديده شد. كاهوى فرنگى كه [١6٠] فراوان است، اما نه به آن فراوانى كه بايد باشد. خيار معلوم مى شود بيش از اين هم آمده به بازار، ولى ميرزا رضا امروز در بازار متعدد ديده بود، گفت مى گويند: دانه اى دو قروش و نيم است. تنباكوى اصفهانى را گفت پرسيدم چند مى دهند؟ گفتند: حقه اى سى و شش قروش كه يك من شاه، هفت تومان و نيم مى شود.
امروز كه روز سه شنبه ششم [ذى قعده] است، صبح دو از روز برآمده تخميناً آمديم لب دريا، به جهت نشستن به كشتى روسى، براى رفتن به اسكندريه. كشتى را تا اسكندريه كرايه كرده اند، هر نفرى به دو ليره كه هر ليره در اسلامبول چهار تومان و سه هزار ما باشد يعنى. اطاق وسيعى درخن كشتى اجاره كرده، حاجى جاسم براى ما و جمعى ديگر از اهل سبزوار و غيرهم. كرايه آنجا هر نفرى دوليره است، اما در
ص: 166
اطاق هاى بالا هر نفرى را گفتند هفت ليره است. كسى آنجا نرفته مگر يك و دويى ديگر. سايرين در همين اطاق هاى خن يا در سطح هستند. جمعيت زياد است.
اول حقير با حاجى على باباى ترك آمدم لب دريا. يك نمدى هم از ما حاجى على بابا با خود آورده كه پيش برويم به كشتى به جهت جا گرفتن، و ميرزا رضا عقب ماند كه با بنه و اسباب بيايد. حاجى جاسم هم بعد آمد. تذكره مرا گرفت بدهد قل بكشند. داد كشيدند و به من رد كرد و تغيّرى هم كرد كه چرا صبر نكردى خودت بگيرى. من هم بى اختيار شدم؛ تغيّر سختى به او كردم و گفتم با اين عصا به سرت مى زنم. جمعى ميان افتادند و خواهش كردند كه از او بگذرم. تغيّر بى فايده نبود. الحمدلله قدرى آرامى در او پيدا شد. و بعد آمد به منزل ما و استمالت از حقير كرد. خدا عاقبت امر ما را با اين حمله دارها به خير گرداند. خلاصه دو قروش داد. حقير به طراده نشسته آمدم پاى كشتى، و آمدم بالا به كشتى. كشتى بسيار بزرگ بسيار خوبى بود. از كشتى هاى سابق بلندتر و بزرگتر و پرجاتر است.
عجالتاً كشتى ايستاده و مشغول بار بالا آوردن هستند. مى گويند فردا سه از روز برآمده، راه مى افتد، امروز كه چاى و قليان هر دو درست كرديم در خن. بعد از اين را نمى دانم چه مى شود؛ عمله جات قدرى متعرض هستند، اگر بدانند.
امروز كه روز چهارشنبه هفتم [ذى قعده] است، در كشتى هستيم. سه و نيم از آفتاب برآمده راه افتاد. مدت زمانى به كمال سرعت مى رفت و هنوز از مقابل اسلامبول نگذشته بوديم. مى گويند اسلامبول سه شهر است؛ به اين طورى كه در كشتى بوديم، و مى رفت، يكى در پشت سر واقع بود، و يكى در راست و يكى در چپ، و تمام در روى كوه است و اطرافش يا سه طرفش دريا، و بعضى جاهاش ديم كارى كمى هم دارد. كسى گفت طول اسلامبول [١6٢] هيجده فرسخ است، و عرضش شانزده فرسخ. عجالتاً كشتى در نهايت تندى مى رود و ابداً تكانى نمى دهد. هيچ نمى شود فهميد كه راه مى رود.
اطاقهاى فوقانى بسيار بسيار تميز پاكيزه دارد. سه چهار تا بيت الخلاء دارد، همه وسيع و پاكيزه. همه چيزش بهتر از كشتى هاى پيش است. جمعيت هم كمتر ازكشتى پيش است. اين دو روز هوا خوب است. آفتاب است. آدم ميل به بيرون و سطح دارد. كوه بزرگى در وسط دريا الان ديده مى شود. ديشب گويا چاييده ام. با
ص: 167
پوستين تنها خوابيدم. امروز هيچ احوالى نداشتم. ابداً غذايى نخوردم. آقاميرزا احمد سبزوارى امروز ساعتش را گم كرده، تازه در اسلامبول خريده بود.
امروز كه روز پنجشنبه هشتم ماه [ذى قعده] است در كشتى در نهايت كسالت هستم. ميل نكردم به هيچ چيز. چند قاشق آش آلو خوردم و چند دانه پرتقال. صبح هم دو پياله آب گرم و ليمو خوردم و همچنين عصر. خدا رحم كند، ديشب شخصى از اهل جوينان سبزوار فوت شد. سدر و كافور در كشتى پيدا نشد. از همان آب قراح (1) غسلش دادند و كفن كردند و نماز بر او كردند. و آهنى، روسى ها دادند به پاش بستند و در آبش انداختند. يعنى آمدند از حقير سؤال كردند. اين طور دستورالعملشان دادم. آنها هم عمل كردند. نائبى هم براى او گرفتند از اينجا تا مكه.
امروز تخميناً سه ساعت و نيم از روز برآمده كشتى رسيد مقابل شهر كور اضمير [!] صحيحش را نمى دانم چيست. يكى از شهرهاى عثمانى است و بسيار خوش عمارت و آباد است. روى كوه است. عمارتها از ابتداى كوه دست راست ديده مى شد تا كوه پشت سر تا كوه دست چپ. ديم كارى و درخت زياد هم ديده مى شد. در آن چند نفرى رفتند به جهت خريد به آنجا. از كسبه آن هم بسيار آمدند در كشتى اسباب و مأكولات از قبيل فندق و پسته و تخم كدو و قرص نعناع و پارتقال [پرتقال] و غير از اينها آورده بودند. شربت آب ليمو هم فراوان آورده بودند. دو عدد فرش بالا اطاق [كذا] تابستانى خريديم دانه اى پانزده قروش. چيزهاى ارزان پيدا مى شد، پول نداشتيم بخريم. حاجى جواد حمله دار با دو نفر حاجى ديگر رفتند به شهر. چيزى نگذشت كه كشتى راه افتاد. عقب ماندند. احتمال دارد با كشتى ديگر بيايند به اسكندريه. شخصى قدم كرده بود، اين كشتى از صدر تا ذيلش، گفت دويست قدم بود. تخميناً دو و نيم به غروب مانده كشتى راه افتاد.
امروز كه روز جمعه نهم ماه [ذى قعده] است، ما در كشتى هستيم. الحمدلله
ص: 168
احوالم [١64] بهتر است. زكام شديدى شده ام. حرارت و خون هم گويا غلبه داشته باشد. به هيچ چيز ميل ندارم. باز اگر ترشى يا ميوه اى باشد، فى الجمله ميل مى كنم. خداوند به حق محمد و آل محمد - عليهم السّلام - ما را از ناخوشى و موت و فوت در اين سفر حفظ فرمايد. جمعى به انتظارند و از اين سخت تر براى آنها نمى شود كه خبر مرگ براى آنها ببرند، و از فضل و كرم خود سفرى ديگر روزى فرمايد كه به پاى خودم بروم به كربلا و آنجا ناخوش شوم و بميرم. از زمانى كه خود را شناخته ام تا حال، اين خواهش را از امام زمان - عجل الله تعالى فرجه - دارم. اميدوارم كه مرا مأيوس نفرمايد و از فضل خود به مراد برساند. دو شب است كه در كشتى، تركها و رشتى ها روضه خوانى مى كنند. ديشب از حقير وعده خواستند، رفتم خيلى احترام كردند. سيدى ترك از اهل اردبيل روضه تركى و كمى فارسى خواند. بسيار خوش حالت خواند. آدم خوبى است. زياد اظهار ميل به حقير كرد و امروز به اتفاق حاجى محمد ترك آمد ديدن. آدم فهيم معقولى است. آخوندى هم از اهل دهات نيشابور روضه خواند. آن هم بد نخواند.
امروز تخميناً دو يا سه از روز برآمده كشتى رسيد مقابل هيره كه سرحد مملكت يونان است. جاى بسيار معمور معتبرى است. در روى كوه است. از كوه دست راست تا كوه مقابل تا كوه دست چپ، دامنه اش كشيده است، و دريا ما بين اين كوه ها خيلى تنگ و كوتاه شده. كشتى را بعد از نگاه داشتن و بار پايين دادن از اين محوطه بيرون بردند، و راه انداختند. چند نفر رفتند به شهر به جهت خريد، پس آمدند، و غير از سبزيجات چيز ديگرى نخريده بودند.
گفتند تمام اهلش ارس و ارمنى بودند. يك مسلمان نداشت. اما گفتند جاى بسيار تميزى است. درخت نارنج و ليمو بسيار در آن ديده بودند. گفتند زمين بازارش را با سنگ هاى تراشيده فرش مى كنند. اولى كه كشتى را نگاه داشتند بيست و سى نفرى بى مهابا ريختند توى كشتى. بعضى گفتند اينها آمده اند ببينند در اين كشتى عسگر و اهل حرب نباشد، چون چندى قبل از اينها عثمانى با آنها جنگ كرده و آنها را از قرار مذكور شكست داده، حالا اينها خوف دارند. كشتى هاى بسيار از همه جورى
ص: 169
پاى آنجا ايستاده بود. از آن جمله كشتى قرمز رنگى بود كه سر تنوره هاى آن بسته بود. كسى گفت اين كشتى است كه در حين جنگ تير و توپ از آن خالى مى كنند، و بعد مى برند زير آب و باز پر كرده، بيرون مى آيند، و خالى مى كنند. و باز گفتند كشتى هاى خيلى معتبر را در اينجا مى سازند، و بعضى گفتند بلاد يونان پادشاه مستقل دارد، هفده شهر، عثمانى از او گرفته و هر سالى هم چيزى از او از بابت مخارج جنگى كه با او كرده، باز از او مى گيرد، و بعضى گفتند كليتاً با عثمانى است، و بعضى گفتند با روس است، حقش را نفهميدم كدام است.
امروز كه روز شنبه دهم [ذى قعده] است، روز پنجم است كه در كشتى هستيم. الحمدلله احوالم امروز بهتر است. ديشب تا حال باد شديد بسيار سختى مى آيد. موج هاى بسيار عظيم برمى خيزد. اگر كشتى بادى بود يا كشتى كوچكى بود، غرق شده بود، ولى الحمدلله از حسن مراحم حضرت حجت - عجل الله تعالى فرجه - كشتى ما به نهايت سلامت و استقامت مى رود. فى الجمله حركتى گاهى مى دهد. همين قدر كه بعضى كه زياد خورده اند، منقلب مى شوند و قى مى كنند.
ديشب قريب دو ساعت به صبح مانده كشتى رسيد مقابل شهر كريت [جزيره كرت] نگاه داشتند كه گويا آب شيرين بالا بياورند. طراده سربسته پاى آن حاضر كردند از آن شهر، و با تلمبه آب بالا دادند. آدم متحير مى شود كه در شب تار و در درياى متلاطم چه طور به اين آسانى اين كارهاى به اين گرانى مى كنند. در اين شهر چراغ هاى بسيار نمايان بود. از آن جمله يك چراغ برق هم بود. خيلى تماشا داشت. بعينه مثل قرص خورشيد مى درخشيد و در حركت و قوت و ضعف بود. گاهى چنان شدت مى كرد كه تمام دريا و كشتى و آن طرف كشتى روشن مى شد كه مى شد چيزى در آن ببينى و بخوانى و بنويسى. عمود سفيدى در طرف مقابل آن در آن طرف كشتى، در طرف آسمان نمايان بود مثل سفيد صبح. نمى دانم اين شدت و ضعفش از جهت آن بود كه گاهى به سبب باد، پرده كشتى روى آن را مى گرفت، و گاهى پس مى رفت يا آنكه كسى در آنجا، گاهى زيادش مى كرد و گاهى كم.
على اىّ حال طولى نكشيد كه كشتى راه افتاد و تا حال كه تخميناً دو به غروب داريم، ابداً باد سبك نشده و نهايت شدّت را دارد. ديشب چند لقمه طعام عدس خوردم و امروز چند لقمه نان و كشك، ولى با نهايت بى ميلى. امشب را گفتم ميرزا
ص: 170
رضا زحمت كشيده، جزئى آش سماق يا آش قوره ترتيب دهد. امروز صبح ما بين دو كوه واقع شديم كه خيلى نزديك به هم بود، و آب دريا به جهت ضيق مكان خيلى متراكم و متلاطم بود. الان از شدت باد، تموج دريا آب از سوراخ خن ريخت در خن، با آنكه خيلى مسافت دارد تا به آب برسد. خيلى خدا ترحم فرمود، در اين تلاطم و تموج بى اندازه ما خلاصى يافتيم. الحمدلله ثم الحمدلله ثم الحمدلله.
ديروز كه روز يكشنبه يازدهم ماه [ذى قعده] و سينزدهم (1) عيد نوروز بود، با نهايت كسالت و افسردگى در كشتى بوديم. روز ششم بود كه گرفتار كشتى بوديم، و همه اش دريا در تلاطم و انقلاب بود، و اهل كشتى غالباً افتاده بودند؛ اما بعد از ظهر خيلى تخفيف پيدا كرد، و آرام گرفت، اما هوا زياد گرم شد، و گاهى نسيم بسيار گرمى مى آمد، و ابر شديدى هم بود. مردم از پيش از ظهر بنا كردند از خن بيرون آمدن و اسباب [١6٨] خود را بيرون آوردن. اول غروب و مغرب، كشتى رسيد پاى زمين اسكندريه و مردم بنا كردند بيرون رفتن. دو راه كشيدند از كشتى به بيرون، و فوج فوج مردم بيرون رفتند و بعضى بنه خود را خود بردند و از بعضى را حمال مى برد و همانجا پاى دريا مى گذاشتند. از آن جمله ما هم بحمدلله و حسن عنايته سالماً بيرون رفتيم. قدرى از مغرب گذشته بود و مردم به هم ريخته بودند و پى كوچ كردن به سوى منزلى بودند. حقير وضو داشتم. نماز مغرب و عشا را اختصاراً بدون نافله همانجا بجا آوردم. باركش آوردند و بنه ما را و جمعى ديگر را كه در حمل جاسم بودند بار كردند. ما هم پياده همراه اسبابمان آمديم تا پاى تذكره خانه. تذكره ها را گرفتند كه قل بكشند و هر نفرى را بليتى دادند به جهت عبور و ورود به شهر. و از هر نفرى يك مجيدى و نيم قروش گرفتند و پاى گمرك خانه هم قدرى معطل كردند، و وجهى گرفتند. ما سينزده نفر بوديم كه اسبابمان بر روى اين باركش بار بود. كرايه گارى و وجه گمرك همه از قرار مذكور چهار مجيدى شد. اين قدر در راه معطل شديم كه ساعت چهار به منزل قرار گرفتيم بلكه زيادتر.
منزل در قهوه خانه محمد عباس بود. در عمارت فوقانى كه در به سوى دريا داشت
ص: 171
ما منزل كرديم، و با ما در آنجا چند نفر اتراك بودند كه از آن جمله حاجى محمد و پسرش حاجى عباس و چند نفر از اهل غراباق [قراباغ] و حاجى سيف الله اردبيلى باشند و چند نفر از اهل دهات نيشابور در آن سمت عمارت بودند. بد منزلى نيست.
امروز كه روز دوشنبه دوازدهم ماه [ذى قعده] است، در اسكندريه هستيم. عجب جايى است اسكندريه. تمام زمين هاى بازارها و كوچه هاى آن سنگ تراشيده بزرگ است و عمارت هاى بسيار مقبول دارد، و در تمام كوچه و بازارش تا صبح چراغ مى سوزد، و غالب كسبه اش را گفتند كه تا صبح نشسته اند، و دكان هاشان باز است. ما ساعت پنج و شش كه از بعضى جاهاش گذشتيم باز بود، و خيار و كاهو فراوان است. شب را پنج دانه خيار گرفتيم به يك قروش. چيز بسيار سفت كم آب كم مغزى بود، با آنكه تازه به دست آمده بود؛ بوى چندانى هم نداشت، با پنير چند لقمه خوردم. امروز هم كاهو گرفتم با سنكجبين خوردم. بسيار خوب كاهوئى بود. مثل كاهوهاى رشتى بود. شش دانه به يك قروش خريديم. مرا كفايت كرد. دو قروش خريديم و من سير شدم و حاجى محمد و ميرزا رضا هم كمكى كردند.
خودم با ميرزا رضا رفتيم به بازار و خريديم. سبزيجات خوب فراوان ارزانى دارد. باقلاى بسيار دانه درشت كه از بند انگشت بزرگتر بود، حقه اى دو قروش، يك قروش خريد ميرزا رضا با قدرى شويد تازه، به جهت شب كه پلو ترتيب دهد. حاجى سيف الله اصرار كرد كه امشب طبخ نكنيد. مهمان من باشيد. ما هم گذاشتيم براى فردا شب. ماست بسيار خوبى هم خريد. تخميناً نزديك يك حقه بود به يك قروش و نيم.
الحمدلله امروز كه كاهو خوردم، احوالم خيلى بهتر است. صبح دو پياله آب گرم و قند با آب ليمو خوردم. بعد كاهو خوردم. ظهر [١٧٠] نان و ماست خوردم. باز عصر ميل به چاى نكردم، يك پياله قند داغ با آب ليمو خوردم.
وقت آمدن نزديك اسكندريه كه رسيديم سد بسيار محكمى در طرف دست چپ مشاهده كرديم كه ميان دريا كشيده بودند، اما كوتاه و پهن و كشيده بود تا زمين اسكندريه. و عمارت بسيار در دريا ديده شد، چه در دست راست، و چه در دست
ص: 172
چپ. بعضى را گفتند عمارت هاى سربازى است كه به جهت حفظ راه و مراقبت دشمن بنا كرده اند و مشهور است كه اسكندريه و سوئز كه بعد از اين ان شاءالله برويم با مصر است و با انگليس است. و مى گويند از اسكندريه تا مصر از راه اين كه وافور [واپور] بنشينند شش ساعت راه است. و از اينجا تا رود نيل قريب نيم فرسخ راه است و آبهاى شيرين اينجا همه از رود نيل است كه با تلمبه بالا مى آورند. كسى گفت، يعنى حاجى حسين يزدى كه مباشر امور قهوه خانه است كه من چهار دولت را ديده ام، و مثل شهر اسكندريه نديده ام. گفت از شهر تفليس خيلى بهتر است. بلكه بعضى ديگر گفتند، اگر چه از شهر اسلامبول كوچك تر است، اما از آنجا قشنگ تر و مقبول تر است. قبر اسكندر ذوالقرنين و دانيال پيغمبر و لقمان و جابر بن عبدالله را مى گويند در اينجا هست. بناست كه فردا ان شاالله اگر مانعى رو ندهد، به اتفاق حاجى حسين و حاجى محمد و حاجى سيف الله برويم به زيارت و تماشاى رود نيل. امروز هوا خوب بود، بيشترش آفتاب بود و گرم نبود، بلكه فى الجمله سرد بود. باد هم مى آمد، و دريا موج بود، اما نه چندان.
امروز عصر خيال دارم بروم بازديد حاجى ميرزا علينقى اردبيلى روضه خوان كه در كشتى به ديدن آمد. در خان ملاقاسم منزل دارد و آن خان بسيار باصفاست.
امروز كه روز سه شنبه سيزدهم ماه [ذى قعده] است در اسكندريه هستيم. ديروز عصر رفتيم بيرون به جهت ديدن حاجى ميرزا علينقى، ولى وقت تنگ بود، نرسيديم به منزل ايشان. مراجعت كرديم. امروز صبح با ميرزا رضا رفتيم بيرون به جهت تماشا. اول رفتيم به ميدان محمدعلى پاشا. عجب راهى و عجب جايى و عجب ميدانى بود. به نوشتن نمى آيد. عمارت هاى بسيار عالى معتبرى، دكاكين بسيار ظريف معتبرى، پرمتاعى در اثناى راه ديديم، و همچنين باغچه ها و گل هاى رنگارنگ غريب و عجيبى ديديم. مجسمه هاى عجيب و غريبى در بعضى از دكاكين و باغچه ها ديديم.
قهوه خانه هاى معركه دار زياد با تميز مزيّنى ديديم و از جمله چيزها كه در آن ميدان ديديم، تصوير محمدعلى پاشا و اسبش بود كه بر آن سوار بود، بر روى سنگى بلند از مرمر، در وسط ميدان نصب بود، و از هفت جوش (1)ريخته بودند. اين قدر خوب ريخته
ص: 173
بودند كه به گفتن نمى آيد. موهاى ريشش، چروك هاى صورتش [١٧٢] حركات اسبش، پيچ هاى عمامه و شال قدش، تاشده هاى لباده و قبايش را بالتمام جزئى جزئى نموده بود، و در آن ميدان بود.
عمارت بانك و عمارت مجلس حكومت شرعيه و عمارت مجلس تجارت و غيرها در نهايت ارتفاع و تميز و قشنگى. از آنجا رفتيم به مسجدى كه در آن چند پله مى خورد و مى رفت به محلى كه قبر دانيال نبى - على نبينا و آله و عليه السلام - و لقمان حكيم در آن بود. درش بسته بود. پيرمردى كه مستحفظ بود، آمد. در را گشود. يك قروشش داديم و هر دو قبر را زيارت كرده، بيرون آمديم. در اثناى راه كاكاسياهى از عامه، مصاحب ما شد و او راهنما بود و به عربى تكلم مى كرد. غالب اهل اسكندريه عربند و به عربى تكلم مى كنند. از سياه و سفيد و مرد و زن و بچه و بزرگ.
خلاصه از آنجا مراجعت كرديم. در اثناى راه پنج دانه كاهوى بسيار پر مغز خوب خريديم به يك قروش، و آمديم منزل. نانُ ماست با جعفرى خورديم، و آن كاكا را نيم قروش به جهت آنكه با ما آمده بود داديم. و بعد از ظهر، يعنى چهار به غروب مانده به اتفاق حاجى سيف الله و حاجى حسين در درشكه نشسته رفتيم به جهت تماشاى رود نيل، و زيارت قبر اسكندر. قريب نيم فرسخ راه رفتيم تا بيرون دروازه به رود نيل رسيديم. از دروازه كه بيرون رفتيم، رسيديم به محله اى كه آن را محرم بيك مى گفتند. و از آنجا گذشتيم به رود رسيديم. حاجى حسين گفت، اين رشته اى است از رود نيل. آبش گل آلود و زردرنگ بود. آنجا كه مى خواست وارد شهر شود، تنوره هاى آهنى بسيار بزرگ و چرخ و آلات و ادواتى چند نصب كرده بودند به جهت تصفيه آب، حاجى حسين گفت اين آب مى رود به شهر، اما جايى ظاهر نيست و با تلمبه آبش را بالا مى آورند و تمام خانه هاى شهر از اين شرب مى كنند.
بعد از مراجعت از آنجا رفتيم تا در خانه اى [كه] بسته بود. بچه ها در را زدند تا باز كردند. داخل شديم در اطاقى كه به وضع مسجد محقرى بود، رفتيم. در آنجا چند پله مى خورد. پايين رفتيم. قبر اسكندر در آنجا بود، و بر روپوشى كه روى آن كشيده بودند نوشته بود: هذا مقام سيدى اسكندر. ديگر نمى دانم اسكندر ذوالقرنين بود يا
ص: 174
اسكندر رومى. دستگاهى نداشت. ما فاتحه و انا انزلناه به جهت اسكندر ذوالقرنين خوانديم و مراجعت كرديم.
حاجى سيف، دو قروش داد به جهت مستحفظ قبر، و نيم مجيدى هم داد به درشكه چى. خدا او را جزاى خير دهد. [١٧4] آدم بسيار خوبى است. تخميناً يك و نيم به غروب مانده به منزل آمديم.
امروز كه روز چهارشنبه چهاردهم ماه [ذى قعده] است، الان كه نيم ساعت به غروب مانده است، در اسكندريه پشت عمارت ماشين، فرش مختصرى كرده نشسته ايم. منتظر راه افتادن ماشين هستيم. مى گويند ساعت چهار از شب راه مى افتد. بنه و اسباب را بردند و در اطاقى گذاشتند و يك سفره نان با نمدى باقى گذاشتيم كه با خود ببريم به ماشين.
امروز عصر از اين محلى كه بوديم، بيرون رفتم به خيابان. از چيزهايى كه ديدم گبرى مرده بود. نعشش را در توى تابوت زرنگارى گذاشته بودند و تابوت را در توى كالسكه مزين به طلا و چندين اسب را در جلوش سياه پوش كرده بودند، و در جلو اسب ها چند نفر، دسته هاى گلهاى رنگارنگ بسيار قشنگ دردست داشتند و هر دسته گلى را دو نفر اين طرف و آن طرفش را گرفته بودند، و ملا و ريش سفيدشان در جلو همه بود، و پشت سر جنازه قريب صد نفر با كلاه قرمز و لباس هاى معتبر پياده راه مى رفتند، و پشت سر آنها كالسكه هاى آنها را خالى مى آوردند، و به نهايت آرامى مى رفتند و جنازه را مى بردند. به ياد اين شعر افتادم:
ظاهرش چون گور كافر پرحلل
باطنش قهر خداى لم يزل شهر اسكندريه از چند جهت به نظر من رجحان بر اسلامبول دارد. يكى آنكه راهها و كوچه ها و بازارهاش تماماً راست و يكنواخت است، بر روى كوه نيست و پستى و بلندى ندارد. دويم آنكه تمام آنها مفروش است به فرش سنگ، بسيار بزرگ يا كوچك، به اندازه آجر نظامى و غيره. سيوم آنكه آبش آب رود نيل است، و به مراتب بهتر است از آب اسلامبول. چهارم آنكه روح و صفايش هم بيشتر است. گفتند اسكندريه با مصر است و سلطانش عباس پاشا نوه محمدعلى پاشاست، ولى در اداره
ص: 175
عثمانى است، و عثمانى نزد انگليس گرو گذاشته است. اين است كه مى گويند با انگليس است، و العلم عندلله.
امروز كه روز پنجشنبه پانزدهم ماهست، چهار به غروب تخميناً مانده است كه در ماشين نشسته ايم و در زقازيق كه يكى از قراى متعلقه به مصر است، واقفيم. ديشب ساعت چهار از شب گذشته ماشين راه افتاد. خيلى معطل كرد. در راه به آب و سبزه و آبادى بسيار رسيديم، بلكه از اسكندريه كه بيرون آمده ايم تا اينجا تمام بيابان ها از راست و چپ، پر بود از زراعت. جاى خالى نديديم. جوها، وقت دروش (1)رسيده، بعضى جاها هم درو كرده بودند. نخود نزديك به اين بود كه بسته شود. همه جا هم آب بود. گفتند تمامش آب رود نيل است. بعضى جاها نهر بزرگى مى شد، بعضى جاها كوچك مى شد. از جمله آبادى ها كه رسيديم [١٧6] به آن وقتى كه از شهر اسكندريه بيرون آمديم، كفر زياد يا قفر زياد، بِنها (بكسر با) كه بِنهاء العسلش مى گويند. مى گويند پيغمبر خدا - صلى الله عليه و آله - آن را و عسل آن را مبارك فرمود. بعد از آن شبلنجه كه مابين آن و بنهاء العسل به قدر دو ساعت راه است از حيوان هاى سوارى.
كتابى، وقتى كه مى خواستم از اسكندريه بيرون آيم، عربِ كتابفروشى آورد. (2)خريدم به دو هزار و پنج شاهى به پول خودمان، تأليف سيد مؤمن شبلنجى كه اهل همين شبلنجه باشد، چون از فضايل اهل بيت - عليهم السّلام - در آن مندرج بود. دوست داشتم كه بخرم كه از كلام اعدا استشهاد در وقت حاجت بهتر است.
و اينها همه از قراى متعلقه به مصر است. گفتند كه از بنها تا مصر يك ساعت با ماشين مى توان رفت. ديگرى مى گفت دو ساعت. صبح در آنجا توقف زياد كرد. [از] ماشين پياده شديم. نماز كرديم. چاى خورديم. من رفتم سر رود نيل، تجديد وضويى كردم. مدت زمانى گذشت تا راه افتاد. دو ساعت بيشتر راه نرفت كه باز نگاه داشتند در زقازيق. يك و نيم به غروب مانده از آنجا راه انداختند. زقازيق ده آباد پرجمعيت
ص: 176
پرنعمتى است. كسى شان مرده بود. ازدحام زيادى در تشييع جنازه اش كرده بودند. غالب اهل اينجاها حتى رعايايى كه زراعت مى كنند، عمامه مولوى بر سر دارند و قباى سفيدى و عباى نازكى در بر؛ و گويا فقرا و اشخاص كور بسيار داشته باشد، حتى در اسكندريه بسيار كور و فقير. . . ديده مى شد.
خلاصه يك و نيم به غروب، از زقازيق حركت كرديم. چه بيابان هاى باصفاى پر زراعتِ پر آب خوبى كه در اثناى راه مشاهده مى شد. زراعت از زراعت، فصل نمى شد، چه در طرف راست چه در طرف چپ، و همچنين آبادى از آبادى جدا نمى شد. نخل هاى خرما كوچك و بزرگ بسيار همه جا ديده مى شد. جايى رسيديم، ديدم شترى را با گاوى با هم به خيش بسته اند و خيش مى زنند. مى گويند تمام دوازده ماه، اين بيابان هاى قاهره مصر از زارعت نمى افتد. هميشه اوقات سبز است، و يك جور زراعتى دارد، عصرى هم به چند آبادى رسيديم كه قدرى ماشين را نگاه داشتند. از آن جمله اول رسيديم به دهى كه گفتند اينجا ابوحماد است. در عمارتى هم ديديم كه نوشته بود، محطه ابوحماد. بر چراغ هايى كه در آن آبادى بود، هم ابوحماد نوشته بود.
بعد از آن رسيديم به جايى كه آن را تل كبير مى گفتند. زن ها و بچه ها خرما و تخم [مرغ] و پرتقال زياد آوردند به جهت فروش. چند جاى ديگر باز مدت زمانى ماشين را نگاه داشتند. از آن جمله ساعت پنج و شش در اسماعيليه نگاه داشتند. يكى از اهل آنجا آمد پاى ماشين. من از او پرسيدم: اينجا كجاست؟ به زبان [١٧٨] عربى گفتم. گفت: اسماعيليه. گفتم: چرا به اين نام آن را مى نامند؟ گفت: اسماعيل پاشا اينجا را ساخته. گفتم سلطان اين حدود از مصر و اسكندريه و ساير توابع مصر كيست؟ گفت: سلطان عبدالحميد. گفتم: عباس پاشا چه كاره است؟ گفت: از قبل سلطان، خديو مصر است. گفتم: انگليس هم در اينجا دستى دارد؟ گفت: لا لا، تصرفى از براى او نيست. بعد بعضى صحبت هاى مذهبى كرد، و جواب شنيد. خوشش آمد. التماس دعا زياد مكرر از ما كرد. به خصوص گفت سر قبر صديق اكبر و فاروق اعظم التماس دعاى زياد دارم. من هم گفتم: حشرك الله معهما.
ص: 177
خلاصه ماشين تخميناً ساعت شش بود كه راه افتاد. آن وقت شب از اطاقى كه اول داشتيم بيرون آمديم با جمعى از اتراك به جهت تنگى جا، و اينكه نمى شد بخوابيم، و در اطاق گشادى آمديم خوابيديم، و ماشين داشت مى رفت. گاهى حقير بيدار مى شدم، بر مى خاستم، نظر به بيرون مى كردم، جز تل و كوه و بيابان چيز ديگرى نمى ديدم. آن تفصيل زراعات تا بالاى ابوحماد بود. بعد كم شد.
تخميناً نيم ساعت به صبح مانده برخاستم و در همان ماشين در حالتى كه به سرعت مى رفت وضو گرفته، نماز شب و نماز صبح را كردم.
امروز كه روز جمعه شانزدهم [ذى قعده] است، يك ساعت به طلوع آفتاب مانده وارد شهر سويس شديم كه آن هم يكى از متعلقات قاهره مصر است، پياده شديم. با چند نفر از اتراك آمديم در خانه سيد عبدالله. در اطاق بالا خانه منزل كرديم.
امروز ناهار، نان و شير خورديم. بعد از ظهر هم كاهوى خوبى خورديم. براى شب هم ميرزا رضا ترتيب چلو و قورمه سبزى ديده. مى گويند كشتى روز دوشنبه از اينجا حركت مى كند. بد جايى نيست، اما آن شكوه و عمارت هاى پاكيزه شهرهاى پيش را ندارد. اهلش گويا فقيرند. اين چند روز، يعنى از اسكندريه به بعد، هر روز كاهو خورده ام. الحمدلله به اين واسطه احوالم خيلى بهتر است. اينجاها روزها زياد گرم است، به حيثيتى كه آدم از دست مگس آرام ندارد، و شبها سرد است و نسيم سردى مى آيد.
ديروز كه روز شنبه هفدهم [ذى قعده] بود، در سويس بوديم. از آن اطاقى كه منزل داشتيم نقل كرديم به اطاق وسيع تر بهترى. الحمدلله منزلمان در سويس بسيار خوب واقع شده. الحمدلله تا اينجا كه آمده ايم از بركات امام عصر - عجل الله تعالى فرجه - از همه جهت بسيار خوش گذشته، و اگر جزيى صدمه بود فراموش شده. خدا كند كه از مراحم آن بزرگوار، بعد از اين هم موافق رضاى خودش بگذرد. خيلى خوف بعد از اين را از هر جهتى دارم، و اميدى به احدى ندارم جز [١٨٠] به آن بزرگوار كه چنانچه تا حال حفظ فرموده و عنايت و رعايت از هر جهت فرمود، بعد از اين هم بفرمايد.
عصر با ميرزا رضا رفتيم به گردش. خيلى عمارت ها و باغچه ها و دكان هاى خوب
ص: 178
منقحى ديديم كه همه تعلق داشت به فرنگى ها و خارجان از اسلام. گويا بيشتر اهل اينجا از اين اشخاصند و عربش نسبت به آن ها كمتر و فقيرترند. همه جور متاعى و جنسى در آن پيدا مى شود و نوعاً از قرار مذكور بيشتر چيزهاش از قبيل برنج و روغن و نان و غيرذلك ارزان تر از اسلامبول و ساير بلاد پيش است. باقلاى بسيار درشت پزاى خوبى دارد. قدرى ميرزا رضا خريد با شويد كه شب پلو ترتيب دهد.
ذكر شد كه حاجى اسماعيل حمله دار با جمعى از اصفهانى ها ديروز وارد سويس شده اند. خواسته اند از راه بوشهر بروند به مكه، به دريا كه نشسته اند، شنيده اند در محلى قرنتينه مى گذارند. از اين طرف آمده اند و امروز در كشتى عثمانى نشسته مى روند.
امروز كه روز يكشنبه هجدهم [ذى قعده] است، در سويس هستيم. امروز بنه و بعضى اسباب را بردند به انبار كشتى بگذارند. مى گويند فردا ان شاءالله كشتى مى رود. حاجى ها زيادند، از هر بلدى و هر جايى اينجا جمع شده اند؛ ولى بعضى با كشتى عرب ديروز رفتند، و بعضى با كشتى عثمانى امروز روانه اند، و بيشتر گويا مانده اند كه فردا با اين كشتى كه ما مى رويم بروند. از اسلامبول به اينجا از قرار مذكور، كرايه كشتى و ماشين هر نفر آدمى تا جده نه تومان شده است؛ اما جاسم پاى ما دوازده تومان حساب كرده، گويا كرايه ماشين از اسكندريه تا سويس هر نفرى دو مجيدى شده باشد. الآن اينجا كه نشسته ام مقابل با پشت بام هاى فرنگى ها هستم كه در آنها ظرف هاى گل هاى رنگارنگ بسيار خوب گذاشته است كه همه از آنها پيدا و نمايان است و بسيار باصفاست.
روضه خوان عربى از اهل نجف ديروز از بمبئى و زنجبار وارد سويس شد، و در اطاقى مقابل اطاق ما منزل كرد، و آمد منزل ما مكرراً، و مسائل حج خود را به زبان عربى از حقير سؤال كرد، و حقير به عربى براى او بيان كردم. بسيار خوشوقت شد و دعاى زياد مى كرد. خوش احوال آدمى بود، با خود عنبر داشت به جهت فروش و مخارج راه خود. امروز رفت به كشتى عثمانى كه برود. كتابى از او نزد حقير ماند كه در مراثى و مدايح و مكاتبات است به لسان عربى، نه او خاطرش بود كه بگيرد و نه حقير به خاطرم بود كه رد كنم. ان شاءالله در جده يا مكه [١٨٢] ملاقات مى شود، به او رد مى كنم.
ص: 179
اين چند روزه هوا بسيار خوب بود. همه آش آفتاب بود، و گرم بود. امروز قدرى نسيم خنكى مى آيد. اينجا چند تا از اين مركب هاى آهنى ديدم كوچك كه بچه ها سوار بودند و پا مى زدند و مى رفتند، و چند تاى ديگر ديدم كه كالسكه كوچك بچه گانه بر روى او نصب بود، و بچه توى آن خوابيده بودند و با دست او را حركت داده مى بردند.
امروز كه روز دوشنبه نوزدهم [ذى قعده] است. اول طلوع آفتاب روانه شديم با تتمه اسباب و بنه خود به سوى كشتى. قريب نيم فرسخ راه بود. بعضى دو قروش دادند، به ماشين نشستند. راه سدى بود كه در ميان دريا كشيده بودند؛ ولى در كنار بود، و اين طرف و آن طرف سد آبش بيشتر جاها خشك افتاده بود. حيوانى در اثناى راه كنار دريا كه آبش كم شده بود يا تمام شده ديديم كه با طناب از آب بيرونش كشيده بودند و مرده بود. بسيار بسيار غريب و عجيب بود. تركيب شش بود، اما بسيار پهن و كلفت بود و دم بلندى داشت و دهن و دندان هايش در يك گوشه واقع بود. خيلى معجب بود. آمديم تا پاى كشتى. جمعيت از حساب بيرون بود و منتظر بودند كه اذن كشتى به آنها بدهند و بليت آنها را بگيرند تا داخل شوند.
حاجى محمد ترك، فرشى در آن ميانه پهن كرد. حقير نشستم. جمعى آمدند. بعضى سؤالات داشتند. حمد و سوره خود را خواندند. بعد بنا شد كه مردم بروند به كشتى. ازدحام غريب پاى كشتى شد. بعضى از اهالى كشتى كه ايستاده بودند و بليت مى گرفتند و يكى يكى مردم را مى گذاشتند كه بروند، متصل چوب بر سر و صورت مردم مى زد كه شلوغ نكنند و يكى يكى بروند. چند نفر از تركها دست در آوردند و به او زدند. حقير هم فرصت غنيمت كرده، با عصايى كه در دست داشتم، بنا كردم به سر و صورت او زدن و مردم را تحريص به زدن كردم. از حال طبيعى بيرون رفتم. و الحمدلله خيلى مفيد واقع شد. چوب زدنش بر سر مردم موقوف شد، و خدا او را كور كرد، متعرّض من نشد. به زحمت هرچه تمامتر وارد كشتى شديم.
اول در سر كشتى طرف بالا منزل كرديم. بعد به جهت آنكه مبادا شب سرد شود يا دريا متلاطم شود و آب به بالا بپاشد آمديم در [١٨4] خن كشتى. بسيار جاى
ص: 180
گرمى است. جمعيت از شماره بيرون است. خدا كند ناخوش نشويم.
امروز كه روز سه شنبه بيستم [ذى قعده] است، در كشتى هستيم. از ديشب تا حال دريا جزيى تلاطمى پيدا كرده، منزل ما هم زياد گرم است. ديشب يكتا پيراهن شده و چيزى رويم نينداخته، خوابيدم؛ ولى آخر شب جزيى خنك شد. پر آب دست [!] را رويم انداختم. امروز دو ساعت تخميناً از روز برآمده رسيديم به كوهى كه در آخر آن مناره كوچكى ساخته بودند. گفتند اينجا موضع غرق فرعون است، و بعيد نيست كه چنين باشد؛ چرا كه در قرآن در خصوص غرق فرعون همه جا لفظ يم يا بحر است و به رود نيل، نهر گفته مى شو نه يم و بحر. ولى آب نيل هرچه زيادتر از زراعات آيد در اين بحر ريخته مى شود و اين بحر است كه قريب به مصر است و مسقط رود نيل است و اين دريا را درياى روم مى گويند. و بعضى گفتند درياى عمان است. (1)شايد دو اسم داشته باشد. مشهور است كه دريائى كه از باطوم آمديم به اسلامبول و آن دريا كه از اسلامبول آمديم به اسكندريه، و آن دريا كه از سويس آمده ايم تا برسيم به جده، اين اوقات يكى است، يعنى اين دريا سابقاً با درياهاى پيش يكى نبود، و اين اوقات يكى كرده اند، يعنى انگليس يكى كرده، على اىّ حال درياى عظيم پرآبى است.
در آن كتابى كه در اسكندريه خريديم كه تأليف يكى از عامه است، ديدم نوشته است كه مساقط رود نيل در درياى روم است، و عرض و طول مصر را تا به اين دريا ذكر كرده بود، و نوشته بود كه طول مصر قريب چهل روز راه است، و عرضش سى روز راه و مصر اسم پسر سام بن نوح است و قاهره اش مى گويند. به جهت اينكه در طالع مريخ حصار آن بنا گذاشته شده است، و قاهر در نزد منجمان اسم مريخ است؛ يعنى منجمان آن زمان، زنگى نصب كرده بودند و به بنّاها گفته بودند ما طالع سعدى براى بناى اين حصار معين مى كنيم، و هر وقت صداى اين زنگ را شنيديد، گل و سنگ را بگذاريد. كلاغى آمده در وقت طالع مريخ بر روى چوب آن زنگ نشسته، صدا كرده، بنّاها به گمان آنكه منجم ها اين زنگ را زده اند گل و سنگ را گذاشته اند، از اين جهت آن را يعنى مصر را قاهره گفته اند.
ص: 181
و در آن كتاب نوشته است كه يكى از [١٨6] اقطاب اربعه سيد احمد بدوى است و نسب او را به حضرت امام رضا - عليه الاف التحى و الثناء - مى رساند، و مى گويد شافعى مذهب و از صوفيه است، و زياد تجليل و تعظيم از او كرده و كرامات از او ذكر نموده، و امروز در نزد عامه خيلى معتبر است. و وقتى كه از اسكندريه مى آمديم مى ديديم كه عربها دسته دسته به ماشين مى آيند، و به زيارت او مى روند. گفتند بعضى كه در يكى از قراى مصر نرسيده به بنها كه در راه ما بوده، وقت آمدن و ماشين آنجا جزيى توقفى نمود هدفن است.
امروز آفتاب بسيار خوبى است و هوا خيلى گرم است. مى گويند پس فردا ظهر ان شاءالله به رأس الاسود مى رسيم كه بايد آنجا از كشتى بيرون آئيم و به خواست الهى روانه مكه شويم. و مى گويند فردا شب بايد در همين كشتى مُحرم شد؛ چرا كه كشتى مى رسد محاذى يكى از مواقيت؛ ولى در اخبار نيست؛ چنانچه فتوى بزرگان از علماى اخيار است كه از محاذى محرم شوند، ولى ما محض مشابهت به مردم، جور [ \ مانند] آنها را درمى آييم، و اگر خدا عمر داد، اگر بشود، مى رويم به سعديه كه يلملم است و از آنجا محرم مى شويم و اگر نشد مى رويم به مكه و از آنجا ان شاءلله مى رويم به قرن المنازل، واز آنجا محرم مى شويم؛ و اگر اين هم نشد، خداى ناخواسته از هر جاى حرم كه شد محرم مى شويم و مى رويم ان شا الله به مكه. از امام عصر - عجل الله تعالى فرجه - خواهش دارم كه مرحمت و عنايت فرمايد، و از يكى از مواقيت كه جدّ بزرگوارش رسول خدا - صلى الله عليه و آله - معين فرمود، محرم شويم، و سر سوزنى از پستاى فرمايش آن بزرگوار تجاوز نكنيم. و منه التوفيق و هو خير رفيق و لاحول و لاقو الاّ بالله العلىّ العظيم.
ديروز كه روز چهارشنبه بيست و يكم [ذى قعده] بود، نيز مبتلى به كشتى بوديم. منزل ما بعينه حمام بسيار گرمى است. متصل عرق مى ريزيم. بعد از ظهر تركى آمد منزل ما، ديد كه منزل ما بى اندازه گرم است. به حال ما ترحمش آمد. خواهش كرد برويم منزل او، بالاى عرشه كشتى، آنجا صرف چاى نماييم. ما هم از خدا خواستيم، به اتفاق او رفتيم منزل او، دفعتاً سماور آتش انداختند، و آنجا چاى خورديم. جمعى آمدند آنجا و مسائل چندى سؤال [١٨٨] كردند و جمعى حمد و سوره خود را خواندند. مرا به تنگ آوردند.
ص: 182
از آنجا رفتيم به آخر كشتى منزل جمعى ديگر. جاى آنها از جاى اينها با صفاتر و بهتر بود. آنها هم مثل اينها از بس سؤال كردند و حمد و سوره خواندند مرا به تنگ آوردند. براى نماز آمديم به منزل خودمان. بعد از نماز مغرب و عشا كشتى رسيد به محاذى جُحفه كه يكى از مواقيت خمسه است، ميقات اهل مصر و مغرب زمين و كسانى كه از آن سمت مى آيند مى باشد، ناخداى كشتى اعلام كرد. همه ماها و تمام حاجى ها محرم شديم. سنى ها از پيش از ظهر و بعد از ظهر محرم شدند و مكشوف العوره در حضور خودشان و بعضى ديگر غسل احرام كردند؛ اما از ماها كسى به جهت نبودن جا غسل نكرد، اما حقير شب را كه خوابيدم آخر شب مبتلى به احتلام شدم. با نهايت اوقات تلخى و اشكال رفتم از خن بالا، و خود را تطهير كردم و مراجعت نموده، در خن مردم خواب بودند و تاريك بود. سينى سماور را گذاشتم و به هر طور بود الحمدلله غسل كردم، و آسوده شدم. مرحمتى بود از امام عصر - عجل الله تعالى فرجه - كه شامل حال شد، و له المن علينا فى كلّ حال.
عصر كه رفتم بالاى كشتى، از بعضى كه بى خبره و اطلاع نبودند، بلكه ادعاى اطلاع كلى مى كردند، استفسار از حال اين درياها كردم. گفتند اين درياها تمامش درياى محيط است، و به هم راه دارد، مگر درياى قلزم كه كوچك است و از همه درياها فصل دارد. از اين جهت دائما در تلاطم است و هر جاى اين درياى محيط يك اسمى دارد؛ مثل آنكه زمين ها، همه يك زمين است و هر جائيش يك اسمى دارد، پس يك جاى اين دريا را درياى اسود مى گويند. يكجا را درياى ابيض و درياى عمان هم مى گويند كه درياى اسلامبول باشد، يكجا را درياى احمر مى گويند كه همين درياى مصر و درياى غرق فرعون باشد.
ص: 183
4
امروز كه روز پنجشنبه بيست و دويم [ذى قعده] است، كشتى قدرى از روز برآمده، رسيد مقابل جدّه و رأس الاسود. بسيار كشتى تند آمد. [١٩٠] زود رسيد به منزل، اما چه فايده كه امروز و امشب را بايد در كشتى بيخود رياضت بكشيم، چرا كه خبر به حكومت دادند براى ورود حاج، خبر داده بود كه نوبت اين كشتى فرداست، بايد بماند فردا وارد شود. عجالتاً كه مبتلى هستيم. ميان دريا لنگر انداخته اند و اگر خدا بخواهد فردا بيرون آييم. هندوانه آورده بودند به كشتى به جهت فروش، بعضى هم به قيمت گران خريده بودند، ولى كبيتان [ \كاپيتان] مانع شد از خوردن مردم. گفته بود بگيرند از مردم و به دريا اندازند، چرا كه اطبا و حكمايشان منع كرده اند از خوردن هندوانه كه سبب ناخوشى مى شود. لعنت خدا بر آنها باد كه ما را محروم از اين نعمت كردند.
روزجمعه بيست و سيوم [ذى قعده] تا بعد از ظهر مبتلى به كشتى و جمعيت مردم و شپش و نجاست و كثافت و گرمى بوديم. نماز ظهر و عصر را به جا آورديم و بعد از چند ساعتى بيرون رفتيم. قايق و طراده متعدد آوردند پاى كشتى، و بنه و اسباب مردم از بالاى كشتى انداختند توى قايق ها. بسيار اسباب مردم شكستگى پيدا كرد. از آن جمله قورى و نعلبكى و بعضى اسباب ما. خودمان هم از بالا خود را انداختيم توى قايق. قدرى راه كه رفتيم صاحب قايق مطالبه وجه كرد. به نهايت سختى از هر نفرى نيم مجيدى گرفت. من نداشتم پول، شخص كردى از جانب من داد كه از جاسم بعد بگيرد.
ص: 184
درويشى در قايقى ديگر بود، نداشت كه نيم مجيدى تمام بدهد. پنج قروش داده بود او را انداختند توى دريا. خوب دست شنا داشت، شنا كرد و بيرون آمد.
از قايق كه بيرون آمديم به خشكى، اول مبتلى شديم به بليت گرفتن. ازدحام ناس از اندازه بيرون بود. مدت زمانى معطل شديم تا جاسم پيدا شد. نيم مجيدى داد به جهت بليت، من رد شدم. بعد گرفتار شدم به ظالمى ديگر، تذكره مى خواست كه قل بكشد و دو قروش مى گرفت. مدتى اينجا معطل شدم تا باز جاسم پيدا شد، و مرا رد كرد. ميرزا رضا عقب بود در قايق ديگر. من قريب دو ساعت به غروب مانده رسيدم به خشكى. او بعد از دو ساعت از شب رسيد. بعد از آن مدتى مبتلى بودم به آوردن اسباب از توى قايق، و بعد از آن مدتى مبتلى به نبودن ميرزا رضا بودم تا آمد، و چاى درست كرد، و دم پختى ترتيب داد. خيلى زود همه را فراهم آورد. الحمدلله، ثم الحمدلله، ثم الحمدلله كه رسيديم به اين زمين؛ و المن لله و لرسوله و الائم عليه و عليهم السلام.
روز شنبه بيست و چهارم [ذى قعده] در رأس الاسود كنار دريا بوديم. حاج بسيار از اطراف و اكناف در آنجا جمع بودند. بسيارى در چادرها منزل داشتند و بعضى در زير آفتاب. شب را عسگر در اطراف حاج حراست مى كردند و صدا [١٩٢] مى دادند، ما شب را زير آسمان به سر برديم، اما روز، وقت شدت آفتاب، حمله دارها چادرى برپا كردند. ما با چند نفر از اهل سبزوار زير چادر بوديم. اول آفتاب، يعنى قدرى از روز برآمده، تمام اسباب خود را از فرش و پاره اى اسباب ديگر من و ميرزا رضا برديم به دريا شستيم و غسل روز جمعه را در دريا قضا به جا آورديم، و تمام احرام را نيز شستيم. الحمدلله پاك و پاكيزه شديم و مراجعت كرده، به اندك زمانى تمام اسباب خشك شد. با خود آورديم به چادر. هندوانه فراوانى آنجا بود. قدرى گرفتيم خورديم. يسر و مرجان هم فراوان بود. آنجا بسيار مى آوردند. شش تسبيح يسر دانه ريزه ميرزا رضا خريد به يك مجيدى.
روز يكشنبه بيست و پنجم [ذى قعده] نيز در جزيره رأس الاسود بوديم. خرجين و پوستين را در آن روز ميرزا رضا به يك نفر از حاجى ها كه خيلى با من اظهار محبت مى كرد، بردند به دريا شستند.
ص: 185
[١٩4] شب پيش از صبح، عرب هاى بدوى شتر آوردند كه كوچ كنيم براى مكه مشرفه. شترى به هشت مجيدى بلكه نه مجيدى و دو قروش كرايه برداشت. از تفضّلات الهى آنكه براى حقير شكدفى پيدا شد كه من در يك طرفش نشستم، و زنى از اهل مشهد در طرفى ديگر. الحمدلله از شدت حرّ آفتاب محفوظ بودم. از جزيره (1)تا مكه دوازده يا چهارده فرسخ است. راهها همه اش ماسه است، و بعضى جاها هم زمين صلب بود؛ بعضى گياه ها در آنجا ديده شد. از آن جمله بيش كه سم قتال است، و درخت هاى بزرگ خاردار كه گل زردى داشت. بعضى گفتند خار مغيلان است. هرچه نزديك به مكه مى شديم كوهها نزديك به هم مى شد. كوه بسيار است. در آنجا به فاصله چند قدمى در راه يا قهوه خانه بود يا قراولخانه، و چاه آب.
شب را اول غروب رسيديم به آبادى كه آن را بحره مى گويند. جاى پر كنه اى بود. كنه از سر و روى آدم بالا مى رفت. با وجود اين، ظالم ها از هر نفرى دو قروش مى گرفتند. من در شكدف خوابيدم. الحمدلله جايم بد نبود. ميرزا رضا سرنشين بود. جاى ديگر افتاده بود. مدت زمانى پى من گشت تا مرا پيدا كرد و آن وقت با هم رفتيم سر منزل او. منزل خود را گم كرد. من برگشتم در همان شكدف خوابيدم. او خودش رفته بود تا منزل را پيدا كرده بود. پيش از صبح از آنجا بار كرديم براى مكه؛ ولى اين قدر طول كشيد كه نمازصبح را كرديم و راه افتاديم.
روز دوشنبه بيست و ششم [ذى قعده] در راه بوديم. قريب به حرم كه چهار فرسخ به مكه مانده باشد رسيديم، حقير پوشى انداختم جلو شكدف و جلو آن طرفى كه ضعيفه نشسته و غسل دخول حرم را كردم. فرصت نمى دادند كسى پياده شود. و همچنين نزديك مكه نيز همين كار را كردم و غسل كردم براى دخول مكه. وقتى كه وارد مكه شدم پياده شدم و سجده شكر به جا آوردم. رسيديم درب دكان حصيربافى از او اذن گرفته بر همان حصيرهايش نماز ظهر و عصر را كردم.
تخميناً سه ساعت به غروب مانده بود شب را با حمله دارها در پشت بامى منزل
ص: 186
كرديم و خوابيديم. ميرزا رضا از همان شب احوالش به هم خورد و تب شديدى كرد و يك كله افتاد، اما اين بعد از آنى [بود] كه با حاجى طاهر مطوف رفتيم سر بِركه و غسل كرديم و مشرّف شديم و طواف و نماز و سعى را به انجام رسانيديم. الحمدلله كه خدا اين قدر فرصتش داد.
روز سه شنبه بيست و هفتم [ذى قعده] در مكه بوديم، خانه سيد سليمان منزل كرديم. چند پسر داشت سيد عبدالحميد و سيد محمد و سيد عبدالوهاب. بسيار مردمان خدوم و مهربانى هستند. اين چند روزه ناخوشى ميرزا رضا، دلسوزى زياد درباره او مى كردند. سه چهار روز ناخوشيش طول كشيد. خيلى بدحال بود. الحمدلله امروز از بركت دعا و تربت خيلى بهتر است. من هم حالم ديروز به هم خورد. امروز الحمدلله قدرى بهتر است. هندوانه فراوانى اينجا پيدا مى شود. دانه به سه قروش و چهار قروش مى دهند.
روز چهارشنبه بيست و هشتم ذى قعده تمامش را مبتلى بودم به ناخوشى ميرزارضا و كسالت راه. نتوانستم مسجد مشرف شوم، ولى الحمدلله احوالم خوب بود، باكى نداشتم و ميل به غذا داشتم.
روز پنجشنبه بيست و نهم ذى قعده ظهر مشرف شدم. يك دور طواف مستحبى براى مرحوم خلد آشيان ميرزا على محمدخان - رحم الله عليه - با ادعيه اش كردم و مراجعت به منزل كردم.
روز جمعه سى ام ذى قعده باز وقت ظهر مشرف شدم. اول نماز جمعه عامه بود. لابداً من هم در صف ايستادم، و بعد از آن نماز ظهر و عصر را در يكى از چلستون ها كردم، و نافله جمعه را در مابين باب كعبه و حجر اسماعيل كردم و بيشترش [١٩6] در خود حِجر كردم. يك طواف به نيابت پيغمبر و ائمه - عليهم السّلام - كردم.
روز شنبه غرّه ماه ذى حج الحرام [١٣١5ق] ميرزا رضا فى الجمله بهتر شده بود و من احوالم به هم خورد. نماز واجبى را در منزل به نهايت اشكال به جا آوردم. شب عرق كردم، فى الجمله سبك شدم، هيچ نشد مشرف شوم.
روز يكشنبه دويم ماه [ذى حجه] الحمدلله احوال هر دو بهتر است؛ اما مطلقاً ميل
ص: 187
به هيچ مأكول و مشروبى ندارم.
روز دوشنبه سيوم [ذى حجه] تب حقير شدت يافت، و حالت هيچ كار در من باقى نماند و ابداً اقبالى به هيچ چيز نداشتم، و مقدورم نبود به زيارت و طواف بيت الله مشرف شوم.
روز سه شنبه چهارم [ذى حجه] به همين قسم تب داشتم، و هيچ حالت نداشتم و به زيارت بيت الله فيض ياب نشدم، و حال آنكه همين بود منتهاى آمال من در مدت سى و چهل سال. نمى دانم به چه اندازه، به درگاه خدا مقصرم كه در هيچ گوشه زمينى براى من راحتى پيدا نمى شود. الحمدلله على كل حال.
روز چهارشنبه پنجم [ذى حجه] باز مبتلى به تب بودم و ابداً از مطعومات از ابتداى تب تا حال چيزى از گلويم پائين نرفته. چيزى كه فى الجمله ميل مى كردم، هندوانه و تمر گجرات يا قنداب و آب ليمو بود، يا آلوى آب انداخته، ليموى سبزدانه كوچك. اولها مى گرفتم، بسيار چيز پوچى بود. آب و قند را تلخ مى كرد، بعد سراغ گرفتيم از ليموهاى زرد. درشت بدست آمد، بسيار چيز خوبى بود. الحمدلله از بركت امام زمان - عليه السّلام و عجل الله تعالى فرجه - صبح را به هر مردن مردنى بود به اتفاق ميرزا رضا و حاجى شعبان مشرف شدم به مسجدالحرام و در كمال ضعف مراجعت نموديم.
روز پنجشنبه ششم [ذى حجه] كماكان تب داشتم و ضعف زيادتر از سابق بود؛ ولى الحمدلله باز به هر جان كندنى بود مشرف شدم و مرده برگشتم. افتادم، يك سر تا غروب، غذايم آب ليمو و قند بود. عصر هم سه پياله تمر خوردم.
الحمدلله اول شب فى الجمله خفتى پيدا شد؛ ولى بعد از نماز مغرب و عشا از شدت گرمى هوا قدرى آب بر سرو صورت و بدن خود ريختم، و روى باز خوابيدم. قدرى كه خواب رفتم، نسيمى وزيد، بيدار شدم، حالت قشعريره [ \ لرز] عارض شد، و هرچه گذشت شدت كرد تا آنكه كار به جايى رسيد كه از شدت لرز و انفصال هر جزء بدن از جزء ديگر خود را مشرف به مرگ ديدم و بى اختيار فرياد مى كردم. [١٩٨] ميرزا رضا زحمت كشيده چيز زيادى روى من ريخت و مرا ماليد و صاحب خانه و بچه هايش آبى جوش كردند. جزيى خوردم و از خود به كلّى مأيوس بودم تا اينكه الحمدلله گرم شدم و قرار گرفتم؛ ولى بعد چنان حالت كلافگى عارض شد كه فوق طاقت بود، و مردن را رأى العين ديدم؛ اما در
ص: 188
هر حال متوسل بودم و دعا مى كردم. يك وقتى هوشم برد و راحت شدم. قدرى گذشت بيدار شدم؛ خود را در درياى عرق مشاهده كرده، بى اغراق پيراهن و زير جامه و قبا و عبا و بالش و فرش همه غرق آب بود، و اين حالت عرق بود تا صبح، و الحمدلله خيلى خوش حالت و سبك شدم و تبم بريد.
روز جمعه هفتم [ذى حجه] الحمدلله تب نداشتم؛ ولى ضعف و بى اقبالى به غذا بى نهايت بود. به حكم استخاره هندوانه خوردم. به ميل خوردم. از سوء تقديرات در اين سفر اينكه حمله دارها آمدند كه امروز عصر بايد رفت به منى. گفتم: روز هشتم بعد از ظهر بايد رفت، چرا امروز؟ گفتند: شريف و حكومت حكم كرده كه همه به اتفاق عامه حركت كنند.
على اىّ حال پيش از ظهر، غسل جمعه و غسل احرام را جمعاً كردم، و نماز ظهر و عصر را به جا آورده، در مسجدالحرام عقد احرام را بستيم، و بعد مراجعت به منزل كرده، اول مغرب سوار شديم. قريب سه از شب گذشته يا كمتر رسيديم به منى، مقابل مسجد خيف منزل كرديم. جمعيت حاجى از هر قبيل از شماره بيرون بود. ميرزا رضا چاى درست كرد. من رفتم به مسجد نماز مغرب و عشا در آنجا به جا آوردم. جمعيّتى از شيعه، يعنى از همين حاجى ها در مسجد بودند. دو نفر هم روضه خواندند. بسيار خوب بود. اين قدر از مدت را لذتى بردم و شكر خدا را به خاك افتاده به جا آوردم. دكاكين و قهوه خانه ها و همه جور متاعى در منى بود.
روز شنبه هشتم [ذى حجه] بعد از نماز صبح كوچ كرديم براى عرفات. تخميناً سه از روز برآمده وارد عرفات شديم. چادرى جاسم خريده بود براى ما، زدند. در آن قرار گرفتيم. اين قدر گرم بود هوا كه نمى توان تحمل كرد. من متصل آب به سر و بدن خود مى ريختم. هندوانه كالى پيدا شد، آبش را به زحمت گرفته خوردم. ابداً تا اين روز غذا از گلوى من پايين نرفته، ولى شب خيلى هوا خوب شد و به آسايش هر كسى خوابيد.
ص: 189
امروز كه روز يكشنبه نهم و روز عرفه است الحمدلله در عرفات در زير چادر نشسته ايم و عرق از چهار طرف من مى ريزد، و ميرزا رضا هم احوالش به هم خورده، تب كرده، حقير هم كماكان مأكولى نمى توانم بخورم. ميل به هيچ چيز ندارم مگر [٢٠٠] هندوانه. تا حال كه بدست نيامده. آش تمرى ميرزا رضا ديشب زحمت كشيده ترتيب داده بود، نتوانستم بخورم، و الان در برابرم گذاشته. خدا عاقبت امر ما را به خير گرداند. نمى دانم ديگر بعد از اين چيزى مى توانم بنويسم يا خداى ناخواسته مقدر نمى شود. عصر بعد از نماز ظهر و عصر و فراغت از فى الجمله ذكر و دعايى، به اتفاق قاسم پسر شعبان سبزوارى كه حال چند روز است به جهت تحمل زحمات ما، هم چادر و هم منزل ما شده اند، رفتم به كمال ضعف تا پاى كوه عرفات، و از پله ها بالا رفتم.
نهر زبيده را پاى كوه مشاهده كردم. همه اش را با سنگ و آهك به نهايت مقبولى و استحكام ساخته اند، و سربسته است. به فاصله چند قدمى هر جايش باز است و مردم مى روند توى آب، و آب مى آورند. بنده هم در يكى از آنجاهاى سرباز رفتم توى آب. غسل زيارت كردم و تنظيف و تطهير كردم. عجب آبى بود. در نهايت شدت و زيادتى مى گذشت و بسيار زلال و صاف بود، ولى از شدت گرمى هوا گرم بود. خيلى حظ كردم.
بعد از آب بيرون آمده زيارت را روى همان كوه كردم و پايين آمديم. آمديم سر منزل.
تخميناً يك به غروب داشتيم چادر و اسباب را برچيده بودند و شتر آورده بار مى كردند. اول غروب از عرفات بيرون رفتيم. تخميناً دو از شب گذشته در مشعرالحرام پايين آمديم. ديگر چادر نزديم. زير آسمان، به نهايت خوشحالى به سر برديم. بعد از هفت هشت شب آن شب را ميل به نان كردم. بچه ها رفتند پى جمع كردن ريگ جمرات براى من و براى خودشان. حقير يكدانه نان اسلامبولى كه براى چاى مى پزند با قدرى سكنجبين خوردم. الحمدلله بعد حضرات آمدند و ريگ آوردند. از ميانه آنها بنده سهميه خود را جدا كرده، براى رمى جمرات شب را خوابيديم.
ص: 190
قريب دو ساعت به صبح مانده برخاستم و مشغول نماز شده تا صبح شد و نماز صبح را كرديم و هوا كه فى الجمله روشن شد بار كردند براى منى.
امروز كه روز دوشنبه دهم و روز عيد قربان است، تخميناً يك ساعت از روز برآمده رسيديم به منى. پايين آمديم. چادر را زده بودند. رفتيم توى چادر. اول كارى كه كرديم، رفتيم براى رمى جمره عقبه، خيلى راه رفتيم تا رسيديم به دكان و بازار منى. همه جور متاعى بود؛ به خصوص هندوانه فراوان بود. رفتيم تا رسيديم به عقبه. جمعيت زياد جمع بودند. به هر طورى بود رمى حصيات خود را كرده مراجعت كرديم. ميرزا رضا دو دانه نان خريد به دو قروش و يكدانه هندوانه به پنج قروش. آمديم منزل. بعد ميرزا رضا رفت براى خريد قربانى براى خود و براى من.
همانجا كه [٢٠٢] خريده بود، شعبان و پسرش به اتفاق بودند، سر بريده بودند. عربها همه را بردند مگر يك ران گوسفند كه شعبان از گوسفند خودش جدا كرده بود، براى خوردن خودشان. بعد از مراجعت، حلاّق بخارايى پيدايش شد، سر همه را تراشيد، و الحمدلله همه محل شديم.
بسيار امروز هوا خوبى بود. باد شمال خوبى مى آمد و الان كه تخميناً نيم به غروب مانده در چادر نشسته ام و حظ مى كنم از صفا و هواى منى. جاى همه دوستان خالى. الحمدلله احوالم خيلى بهتر است. از غرايب هواى مكه آنكه روز دويم و سيوم ورود ما يا دويم و سيوم ماه حال، پيش از ظهر تگرگى گرفت در مكه، در نهايت شدت كه نمى توان گفت. هر دانه اى به اندازه يك دانه فندق درشت؛ ولى مكث نمى كرد. چيزى نگذشت كه سيلاب عظيمى ميانه كوچه و بازار مكه برخاست. و يك روز ديگر هم آمد، اما بعد از ظهر و كمتر از اين.
امروز كه روز سه شنبه يازدهم [ذى حجه] است در منى در زير چادر نشسته ايم. تخميناً دو كمترك به غروب داريم. بسيار هواى خوب خنكى است. از صبح تا ظهر بسيار گرم بود و مطلقاً شمالى نمى آمد؛ اما از بعد از ظهر بنا كرد شمال آمدن. صبح را بعد از صرف چاى رفتيم به جهت رمى جمرات ثلاث. الحمدلله هر سه جمره را با آداب و ادعيه مأثوره رمى كرده، مراجعت نموديم. ميرزا رضا شش دانه بلكه پنج دانه
ص: 191
خيار خريد به دو قروش. آمديم منزل خيارها را با قدرى دوغ كه روز پيش خريده بود به قيمت گزاف، صرف نموديم. گوسفند را دانه يك مجيدى يا خورده اى كمتر يا بيشتر خريديم. براى حلق رأس يك قرشه داديم. گفتند: امسال خيلى خوب است. سالهاى ديگر يك مجيدى مى گرفتند. آب را دو مشك خريديم به دو قروش. الحمدلله احوالم بهتر است. از ديروز، ديشب، مصرى و شامى و شريف هر يك جدا جدا چراغان خوبى و آتش بازى بسيار خوبى كردند. اينجا بته هاى سنا بسيار است. الان در پهلوى چادر ما چند بته هست و برگ هاى بسيار درشتى دارد.
روز چهارشنبه دوازدهم [ذى حجه] در منى بوديم. شب بسيار خنك خوبى داشت. قدرى تمر هندى خيسانيده، سرشب، و صاف كرده، آخر شب خوردم. به جهت تليين مزاج بد نبود. فايده كرد. على الصباح بعد از فراغت از ادعيه و صرف چاى رفتيم به جهت رمى جمرات ثلاث. الحمدلله هر سه جمره را با آداب و ادعيه رمى نموده مراجعت نموديم. [٢٠4] ظهر يا خورده اى به ظهر مانده، غسل به جهت دخول در مكه در چادر كرديم، بعد از آن كوچ كرديم براى مكه.
تخميناً دو ساعت يا زيادتر از ظهر گذشته رسيديم به منزل. در اثناى راه چند قطعه باغ ديديم مشتمل بر درخت و نخل بسيار و زمين هاى سبز و خرّم كه آب دستى به آنها مى دادند و تازگى دارد نخل و درخت در مكه كه وادى غير ذى زرع [است]. گويا اين آبها تماماً آب نهر زبيده باشد. نهر تازه اى نشنيدم احداث شده باشد الا نهرى كه تازه شريف مى خواهد در آورد. ابتدايى كه وارد شديم، ديديم نرسيده به مكه، و داخل مكه مشغولند. حفر مى كنند و زمين كوه است مى شكنند، و بيرون مى ريزند.
خلاصه بعد از ورود به منزل، نماز ظهر و عصر را كرديم. ميرزا رضا رفت يكدانه هندوانه گرفت به شش قروش آورد. خورديم و رفتيم به زيارت بيت الله. چون روز عيد حالم خوب نبود نتوانستم بيايم به مكه. لهذا روز دوازدهم چون رخصت هست، رفتيم طواف حج تمتع را با ادعيه مأثوره به جا آورديم، و نماز طواف در خلف مقام ابراهيم - عليه السّلام - كرديم. بعد با نهايت اشكال از كثرت اجتماع ناس و شُلُقى [ \ شلوغى] و ناپاكى راه صفا و مروه، سعى ما بين صفا و مروه الحمدلله با ادعيه به جا
ص: 192
آورديم. بعد از آن طواف نساء و نماز آن را به جا آورديم و از همه آنچه بر محرم حرام است، محل شديم و الحمدلله از كليه مناسك و اعمال حج فارغ شديم. الحمدلله، ثم الحمدلله، ثم الحمدلله على تلك النعمۀ العظمى و المنّۀ الكبرى.
نماز مغرب و عشا را در حجر اسماعيل - عليه السّلام - گذارديم. بعد مراجعت به منزل كرديم، اما كالميّت من افتادم و كانّه از هوش رفتم.
ساعت دو و سه از شب گذشته ميرزا رضا چاى درست كرده بود، مرا صدا كرد. به زحمت هرچه تمام تر برخاستم و نصف پياله چاى با نصف نان چايى خوردم. بعد رفتيم بالاى بام افتادم كالميت تا صبح.
روز پنجشنبه سينزدهم [ذى حجه] در مكه همه اش را در منزل بوديم. از كسالت ديروز به مسجد هم مشرف نشديم.
روز جمعه چهاردهم [ذى حجه] در مكه بوديم. ديشب بسيار شب خنكى بود كه ما نرفتيم بالاى بام و در صحن خوابيديم و عبايى هم رو انداختيم. قريب دو ساعت به صبح مانده مشرف شديم به مسجد. سه طواف كردم: يكى براى شيخ مرحوم و يكى براى سيد مرحوم و يكى براى مرحوم آقا (1)- اعلى الله مقامهم - الحمدلله و له المن علينا. نمازها را تماماً در حجر اسماعيل - عليه السّلام - كردم. قدرى از آفتاب برآمده مراجعت به منزل كردم. ديگر جايى نرفته از گرمى هوا؛ اما عصرى گاهى باد مى آيد.
روز شنبه پانزدهم [ذى حجه] در مكه بوديم. ديشب هم شب بسيار خنكى [٢٠6] بود. امروز هم الحمدلله بسيار خوب روزى بود. از صبح تا حال كه قريب به غروب است باد شمال خوبى مى آيد. از گرما ابداً متأذّى نشديم. ديشب را تب و نوبه خفيفى كردم. هيچ نخوردم. بسيار بد حالت بودم؛ اما آخر شب الحمدلله عرق كاملى كردم. حالم خيلى خوب شد، اول طلوع فجر مشرف شديم به زيارت بيت الله. نمازها را در حجر حضرت اسماعيل - عليه السّلام - كردم. بعد از طلوع آفتاب كه تخفيفى در جمعيت پيدا شد، مشغول به طواف شدم. دو طواف به جا آورده: يكى براى بندگان آقا (2)- مدّ ظله العالى - يكى براى جميع اهل و عيال و رفقا. بعد از بيرون آمدن از مسجد مبتلى به وجود ناصبى از اهل اصفهان شدم، به گمان آنكه آدم است، سلام
ص: 193
به او كردم جواب داد و باطلى گفت. من هم به حق كما ينبغى او را ساختم، ولى نه آن طور كه دلم مى خواست. از صبح تا حال كسالت وجود نحس او را دارم. خدا نخواسته كه آنى از بلا خالى باشم. الحمدلله على كل حال و له المنّ علينا فى جميع الاحوال، رضاً بقضاء الله و تسليماً لامره لا معبود سواه. (1)
روز يكشنبه شانزدهم [ذى حجه] در مكه بوديم. هواى خوبى بود. هم شب و هم روز احوالم هم الحمدلله خيلى بهتر بود. پيش از صبح مشرف شديم و طواف نموديم؛ ولى روز را جايى نرفتم مثل باقى الايام.
روز دوشنبه هفدهم [ذى حجه] در مكه بوديم. الحمدلله شب هوا خوب بود و پيش از صبح مشرف شديم و نمازكرديم، و سه طواف هم نمودم؛ اما روز هوا گرم بود. طرف عصر خنك شد. رفتيم منزل حاجى احمد سبزوارى. منزل بسيار خنك خوبى داشت. دو دانه ليموى شيرين داشت، تعارف كرد، همانجا خورديم، و به اتفاق تخميناً يك به غروب داشتيم، رفتيم سر قبر حضرت عبدالمطلب و عبد مناف. يكى نيم قروش داديم تا در را باز كردند. زيارت كرديم و بعد از آن رفتيم سر قبر حضرت ابى طالب آنجا هم يكى نيم قرشه گرفتند تا در را باز كردند، و از آنجا رفتيم سر قبر حضرت خديجه، و بعد از آن سر قبر حضرت آمنه يا به عكس. از همه يك قرشه گرفتند.
بعد از تبرك يافتن به قبور مقدسه آنها اول غروب بود، مراجعت به منزل كرديم. بسيار بسيار محظوظ و مشعوف شدم از شرفيابى به اراضى مقدسه ايشان. صلوات خدا بر همه آنها باد.
روز سه شنبه هيجدهم [ذى حجه] كه عيد غدير بود نيز در مكه بوديم. شب هوا خيلى گرم بود. قدرى پيش از صبح مشرف شديم و نماز و طواف به جا آورديم. بعد مراجعت به منزل كرديم. احدى به منزل امروز نيامد، ما هم خوشحال بوديم از عدم مزاحمت خلق منكوس. بسيار منزل ما امروز گرم بود. متصل عرق از ما مى ريخت؛ اما بيرون باد شمال خوبى مى آمد. عصر را وعده كرده ام، دو ساعت به غروب مانده بروم منزل بعضى از [٢٠٨] حضرات سبزوارى ها.
ص: 194
روز چهارشنبه نوزدهم [ذى حجه] در مكه بوديم. ديشب هوا خيلى گرم بود. امروز عصر الحمدلله خيلى خوب است. باد شمالى مى آيد. نوعاً هواى مكه امسال بسيار خوب است. همه تعريف مى كنند. مى گويند هيچ وقت به اين خوبى نبوده. از حاجى ها تا حال كسى نشنيده ام مرده باشد الاّ معدود بسيار كمى. از آن جمله وقت آمدن از عرفات به سوى مشعر يك نفر با همان لباس احرامش در توى راه افتاده بود و مرده بود كه شترها پا بر روى او، شنيدم، مى گذاشتند، و كسى متحمل او نبوده.
امروز صبح جاسم حمله دار آمد منزل ما، و چهل تومان دبه كرده، مى خواست بر قراردادى كه در مشهد داده بيفزايد؛ با آنكه صيغه شرعيه خوانده و قول داده و شرط و عهد كرده در حضور بسيارى و در صحن حضرت رضا - عليه السّلام - در حضور آن بزرگوار، قول داد و اقرار كرد و نوشته محكم داده، و به مهر ملاها رسانيده، معلوم شد كه آنچه مردم درباره حمله دارها مى گفتند همه صحيح است، بلكه بالاتر از آن است كه مى گفتند، و اين طايفه قولهم كبولهم، و بسيار مردمان ظالم متعدى هستند. خدا مردم را از شرّ اينها ايمن فرمايد. بعد از گفتگوهاى زياد قرار شد كه بيست تومان ديگر بگيرد، ولى خدا مى داند كه يك پول آن را من راضى نيستم، و از روى رضا نمى دهم، و ابداً دست شرعى بر من ندارد. از روى اضطرار و ناچارى يك حرف سرزبانى زده شده.
روز پنجشنبه بيستم [ذى حجه] در مكه بوديم. ديشب هوا بسيار گرم بود. تخميناً دو ساعت به صبح مانده برخاسته، تدارك مشرف شدن به بيت الله را گرفتيم. بعد از آفتاب و فراغت از طواف ها، حاجى محمد ترك را ملاقات كردم. تا آن وقت تا به مكه آمده بوديم او را ملاقات نكرده بودم. الى غير النهايه خوشحال شد از ملاقات حقير. مرا برداشت برد منزل. دو پياله تمر گجرات آنجا خوردم. بنا داشت كه امروز حركت كند به سوى مدينه طيبه و از آنجا از طرف دريا برود به ولايتشان كه عاق اصطفا [كذا] باشد كه در راه بادكوبه و باطوم است. با هم وداع كرديم، و من آمدم منزل. امروز احرام هاى خود را به آب زمزم شستيم، به جهت كفن. خدا مبارك گرداند. مى گويند يا فردا يا پس فردا ماهم حركت بايد كنيم به سوى مدينه طيبه. ان شاءالله من كه استيفاى حظّى نكردم و آنطور كه دلم مى خواست موفق نشدم و حسرت به دل بيرون خواهم رفت. خداوند به حق محمد و آل محمد - عليهم السّلام - در هر حال
ص: 195
سلامتى و توفيق عنايت فرمايد.
روز جمعه بيست و يكم [ذى حجه] در مكه بوديم. ديشب باز هوا بسيار گرم بود. امروز هم تا ظهر و بعد از ظهر گرم بود، به خصوص منزل ما كه مثل جهنم بود. جاسم كرايه منزل مكه را پاى ما ده تومان حساب كرده، و بى انصاف منزل به اين بدى براى ما معين كرده كه به [٢١٠] پنج هزار نمى ارزد. عصرى هوا بد نيست. شمالى مى آيد. صاحبخانه ما كه سيد سليمان باشد، ادعاى سيادت دارد. مى گويند بچه هاى او كه ما حسنى هستيم و از اولاد زيد بن حسن - عليه السّلام - هستيم، و العلم عندالله؛ ولى از عامه هستند و به طريق آنها وضو مى گيرند و نماز مى كنند. پرسيدم از آنها كه از كدام يك از مذاهب اربعه هستيد؟ گفتند: مالكى.
روز شنبه بيست و دويم [ذى حجه] در مكه معظمه بوديم. هوا شب گرم بود. روز بالنسبه پُر بد نبود. عصرى ابر شده و شمالى هم گاه گاهى مى آيد. امروز در منزل، حنا به ريش خود بستم و خوابيدم. اينجا حمام نيست. همين بيرون ها خود را مى شويند و تنظيف مى كنند، كانّه همه مكه حمام است. خيلى دلم مى خواست به اندرون بيت الله داخل شوم و آن اداب و ادعيه وارده را به عمل آورم. تا حال كه موفق نشده ام. وقتى هم نمانده مشكل است كه اين سعادت را دريابم و به اين آرزو بيرون مى روم. عمده به جهت بى پولى است. از هر نفرى هشت هزار خودمان مى گيرند و مى گذارند به اندرون خانه برود. خدا خودش اسباب خير از هر جهت فراهم آورد. امروز قليلى عطر رازقى خريديم. از بى پولى بسيار كم خريديم. كفايت خودم را نمى كند چه جاى آنكه به ديگرى برسد.
روز يكشنبه بيست و سيوم [ذى حجه] در مكه معظمه بوديم. بنا بود امروز صبح برويم بيرون. صبح كه مشرف شديم طواف وداع را با ادعيه وارده، به جا آورديم، و به منزل مراجعت كرده، بار و بنه را ميرزا رضا بست، و مهيا براى راه افتادن بوديم كه خبر آوردند كه رفتن به فردا صبح افتاده، ديگر نمى دانم فردا مقدر شده كه برويم يا خير. الحكم لله والامر اليه.
روز دوشنبه بيست و چهارم [ذى حجه] يك ساعت به ظهر مانده حركت كرديم
ص: 196
از مكه معظمه. حقير سوار قاطرى از عبود جدى بودم، و ميرزا رضا سوار شتر. آمديم در بطحا قريب يك فرسخ از مكه گذشته، پاى كوه نور كه گويا حرا باشد كه رسول خدا - صلى الله عليه و آله - از آنجا مبعوث شده اند، و عمارتى سر آن كوه ساخته اند. كوه بلندى است كه پاى آن پايين آمديم. چادر را از پيش زده بودند. در آنجا منزل كرديم. بسيار هواى خوبى بود. متصل نسيم خوش مى آمد. اگر چه پيش از ظهر قدرى نسيم گرمى بود، اما عصر بسيار خوب شد، به مراتب بهتر از منزل مكه بود. احتمال دارد ان شاءالله فردا صبح از اينجا حركت كنيم. [٢١٢] خدا صحت و سلامتى و توفيق عنايت فرمايد. بسيار بسيار ممنون و شاكرم كه اگر در مكه حالم خوش نبود، اينقدر نبود كه مانع از عمل به مناسك و فرايض حج و عمره باشد؛ والحمدلله و له المن از بركت امام عصر - عجل الله تعالى فرجه - صورت ظاهرى از آنها به عمل آمد. خداوند به حق آن بزرگوار منّت گذارد و قبول فرمايد.
روز سه شنبه بيست و پنجم [ذى حجه] قريب دو ساعت از آفتاب برآمده از بطحا كوچ كرديم. بنده در كجاوه بودم و ميرزا رضا سرنشين. شتر زخم مجروح لاغرى به او داده بودند، اما گفتند كه از اين به بعد شتر خوب خواهيم داد، و اگر چيزى دستى بدهيد شما را سوار چنين شترى نخواهيم كرد. هم كجاوه حقير حاجى محمد رضا نام تاجر از اهل خراسان است. بد آدمى نيست، موذى نيست. راه مى رويم با هم تا خدا چه خواسته باشد. آمديم قريب چهار فرسخ رسيديم به چاهى كه مشهور به چاه حضرت امام حسن - عليه السّلام - است آنجا پايين آمديم و چادر زديم. عصر نزديك غروب رفتم به تماشاى چاه. چاه غريبى بود. بسيار عميق و عريض بود و از پايين تا بالا با سنگ يكنواخت ساخته بودند، و ته چاه چهار پنج گودال كوچكى بود كه در آنها آب بود و آدم با طناب پايين كرده بودند و با ظرف آب از اين گودالها برمى داشت و مى ريخت توى دلو و بالا مى كشيدند. و اين جمعيت كثير را، همه را با شترهاشان به همين نهج آب مى داد. درخت انجير عظيمى هم از كمر اين چاه روييده بود به بالا و خيلى از سر چاه بالا رفته بود، و پر بود از انجير. من ديدم به شاخه هاى كلفت بلكه به تنه خود درخت انجير زياد از شماره در آمده بود، خيلى معجب بود.
بعد از تماشاى چاه رفتم به عيادت حاجى ميرزا على نقى روضه خوان اردبيلى. دو
ص: 197
روزى بود كه احوالش به هم خورده بود، قليانى كشيدم و مراجعت به منزل كردم.
روز چهارشنبه بيست و ششم [ذى حجه] آمديم به وادى ليمو. در اثناى راه زن ها و بچه هاى عرب خيار چنبر زياد مى آورند سر راه حاجى ها به جهت فروش. قدرى حقير گرفته خوردم. احوالم از آن منزل به هم خورد، و فى الجمله كسالتى عارض بود كه مانع از غذا خوردن در شب و روز بود. و به تنقيه و امساك خورده خورده تا جبل الحمدلله رفع شد.
وادى ليمو جاى آبادى است تا مدتى از طرف راست و چپ راه، به باغ هاى نخل و نارنج در ليمو مى گذشتيم تا وارد چادر شديم. جوب آبى هم دارد. ديگر در اين منازل آبادى و جوب آبى نديديم.
روز پنجشنبه بيست و هفتم [ذى حجه] وارد ضربيه [خريبه؟] شديم و آن بيابانى است.
روز جمعه بيست و هشتم [ذى حجه] وارد وادى عقيق شديم و آن بيابانى است [كه] آبى نداشت، بركه اى داشت بى آب.
روز شنبه بيست و نهم [ذى حجه] وارد حارثه شديم. [٢١4] آن هم بيابان است، اما قلعه اى دارد روى كوه كه از آنجا كاه و جو مى آورند، مى فروشند و چاه آب دارد.
روز يكشنبه غرّه محرم الحرام هزار و سيصد و شانزده وارد بين السبختين شديم، و آن بيابانى است كه اين طرف و آن طرفش شورزار است، و آبى مطلقاً ندارد.
روز دوشنبه دويم [محرم] وارد سفينه شديم. آبادى دارد، و چاه آب دارد.
روز سه شنبه سيوم نيز در آنجا بوديم؛ يك روز لنگ كرديم.
روز چهارشنبه چهارم وارد دون حجريه شديم بيابانى است خالى از آب.
روز پنج شنبه پنجم وارد حجريه شديم، در دره اى انداختيم كه چهار طرفش كوه بود، چاه آب دارد و آبادى دورى دارد.
روز جمعه ششم [محرم] وارد دون خنق شديم، و آن بيابانى است كه چاه آب دارد.
ص: 198
روز شنبه [هفتم محرم] وارد خنق شديم. آبادى دورى دارد و آبش آب بارش است.
روز يكشنبه هشتم [محرم] بعد از ظهر وارد مدينه طيبه شديم. در سرائى در خانه دو زن، مادر و دختر، از حضرات نخاولى ها كه از شيعيان خوبند و در خارج قلعه مدينه منزل دارند، منزل كرديم. كرايه را چهار ريال فرنگ گذارانيديم كه گويا دو تومان ما مى شود. از كسالت راه و حال ناخوش خودم، نشد كه آن روز و آن شب مشرّف بشويم.
روز دوشنبه نهم [محرم] على الصباح غسل زيارت در همان خانه كرديم و مشرف شديم به روضه منوره حضرت رسول - صلى الله عليه و آله - و بعد از آن مشرف شديم خدمت ائمه بقيع - عليهم السّلام. دو نفر، دو هزار عجم داديم و شرفياب شديم.
روز سه شنبه دهم ماه محرم كه روز عاشورا بود و خاك بر سر عالم و عالميان شده بود، در مدينه طيبه بوديم. جاى همه دوستان خالى. صبح بعد از طلوع آفتاب مشرّف شديم به روضه منوّره حضرت پيغمبر - صلى الله عليه و آله - آنجا فى الجمله داد دلى از گريه داديم. بعد از آن مشرف شديم خدمت ائمه بقيع - عليهم السّلام - هر نفرى يك هزار داديم، و داخل روضه مطهره ايشان شديم. هنگامه غريبى بود از جمعيت و روضه خوانى و سينه زدن. آنجا هم فى الجمله داد دلى داديم و زيارت جامعه را در حالتى كه از چهار طرفم عرق مى ريخت خوانديم و بيرون آمديم.
سر قبر مطهر شيخ مرحوم (1)- اعلى الله مقامه - زيارتى و سوره ياسينى خواندم، و بعد از آن رفتيم درب بيت الاحزان، اظهار اخلاصى و حزنى كرديم، اما داخل نشديم، بعد رفتيم سر بقعه حضرت ابراهيم فرزند رسول خدا - صلى الله عليه و آله - زيارتى از آن جناب كرديم. عثمان بن مظعون كه مى گويند اول كسى است كه در بقيع دفن شده نيز در آنجا مدفون بود با بعضى از مجروحان احد. آنها را هم زيارت كرديم. بعد
ص: 199
رفتيم سر بقعه حليمه سعديه مرضعه حضرت رسول - صلى الله عليه و آله - بعد سر بقعه [٢١6] بنات آن حضرت، يعنى ام كلثوم و زينب و رقيه، بعد سر بقعه بعضى از زوجات آن حضرت. نافع كه يكى از قراء سبعه است با مالك كه صاحب يكى از مذاهب اربعه عامه است، نيز در بقيع دفن اند. عباس عم حضرت در بقعه ائمه بقيع در يك ضريح با ايشان دفن است. فاطمه بنت اسد - رضى الله عنها - نيز در آن بقعه است. مسجد كوچكى در بقيع ديديم. بعد از آن آمديم به منزل. و عصر تنگى رفتيم در بوستان شيخ على، ديدن حاجى ميرزا على نقى روضه خوان. نماز مغرب و عشا را آمديم به مسجد رسول الله - صلى الله عليه و آله - و بعد از نماز و زيارت آمديم، به منزل. بسيار شب خنك خوبى بود.
روز چهارشنبه يازدهم [محرم] بعد از نماز صبح رفتيم منزل حاجى محمد رضا هم كجاوه اى خودم به جهت روضه خوانى. بعد از آن رفتيم منزل حاجى ميرزا اسدالله و حاجى ميرزا رفيع. آقايان نايين. بعد از آن مشرف شديم خدمت ائمه بقيع - عليهم السّلام - و سر قبر شيخ مرحوم و رفتيم به بيت الاحزان وجهى داديم و داخل بقعه شديم. بعد آمديم به منزل. امشب را مهمان حاجى سيف الله هستيم در بوستان شيخ على. بد بوستانى نيست. نخل بسيارى دارد. بيشتر پر از بار است. زمينش هم سبز و خرم است. شبدر و بعضى چيزهاى ديگر كِِشته اند. حاجى سيف الله چلو و قورمه سبزى ترتيب داده بود. بعد از شام خوردن با چراغ و چند نفرى آمديم كه برويم به منزل و آنها برگردند. به دروازه اى كه رو به بقيع مى روند رسيديم. بسته بود. در را زدند. بعد از مدتى چند نفرى سر از برج بيرون كردند گفتند: در گشوده نمى شود، برگرديد. برگشتيم. در منزل حاجى سيف الله خوابيديم. صبح بعد از طلوع آفتاب و صرف چاى بيرون آمديم.
روز پنجشنبه دوازدهم [محرم] در مدينه طيبه بوديم. صبح بعد از مراجعت از منزل حاجى سيف الله رفتيم به روضه منوره. بعد از زيارت آمديم خدمت ائمه بقيع - عليهم السّلام - و سر قبر شيخ امجد - اعلى الله مقامه - و سر قبور اشخاص مذكوره در روز عاشورا، و مراجعت نموديم به منزل. زنها خيلى صفا داده بودند منزل را. آب و جاروب خوبى كرده بودند. ميرزا رضا رفت پى خريد مأكولى. دهشاهى آب ماست ترشى گرفته بود، و يك هزار سه چهار قپه چى نان و يك دو پاره اى قپچى و يك هزار خرما و [٢١٨] دهشاهى گوشت براى شب. اينجا همه چيز گران است. عصرى نان آورده بودند درب منزل. حساب كرديم
ص: 200
ديديم نان را دهنار [نار \4 مثقال]، دهشاهى مى گويد. عجالتا ميرزا رضا باز رفته به بازار به جهت خريد نان براى شب.
روز جمعه سينزدهم [محرم] در مدينه طيبه بوديم. سر آفتاب با جمعى از اهل دهات سبزوار با پاى پياده رفتيم به احد. تخميناً يك فرسخ راه بود، اما راهش همه باغ و آبادى بود. خالى از صفا نبود. چندان راه نمى نمود. در چند مسجد دو ركعت نماز كرديم. بعد رفتيم به زيارت حضرت حمزه - رضى الله عنه. دو نفر بلكه زيادتر مثل شمر موكّل در بودند. آدمى يك قروش به سختى مى گرفتند و مى گذاشتند داخل شوند. ما هم هر يك يك قرشه داديم و داخل شديم و زيارت كرديم و دو ركعت نماز كرديم. بعد بيرون آمديم. ساير شهداى احد را هم كه در موضع معينى دفن بودند، زيارت كرديم و فاتحه و قل هو الله خوانديم. رفتيم سر عمارتى كه مى گفتند اينجا موضعى است كه دندان رسول خدا - صلى الله عليه و آله - شكسته است. زيارتى و اظهار فدويتى كرديم. بعد مراجعت كرديم. دو موضع در احد ديديم كه پله مى خورد پايين مى رفت، و حوض وسيعى از آب قنات داشت. آب گرم زلال خوبى بود. ميرزا رضا برهنه شد، رفت در يكى از آنها خود را شست و شو داد. بعد به ما ملحق شد. با نهايت خستگى و كسالت وارد منزل شديم. ولى الحمدلله زود از خستگى بيرون آمديم. الان كه تخميناً دو به غروب داريم، خيال داريم مشرف شويم به روضه منوره، و خدمت ائمه بقيع - عليهم السّلام. امروز ميرزا رضا سكنجبين خوبى پخت به جهت راه دو سه كتابى (1) شد.
روز شنبه چهارده [محرم] در مدينه طيبه بوديم. بعد از آفتاب و صرف چاى رفتيم به روضه مطهره؛ و از آنجا به اتفاق شخص نايينى كه راهنما بود رفتيم سر بقعه حضرت عبدالله. چندان مسافتى نداشت تا خود حرم محترم. داخل نشديم؛ وجه زياد مى خواستند. حاضر نداشتيم. از بيرون زيارت كرديم و آمديم خدمت ائمه بقيع
ص: 201
- عليهم السّلام - و سر قبر شيخ امجد - اعلى الله مقامه - بعد آمديم به منزل. زنها آب و جاروب خوبى كرده بودند. خيلى صفا داده بودند. روزى دو دفعه يكى صبح يكى عصر آب و جاروب مى كنند. هوا شب بسيارخنك، بلكه تا از مكه بيرون آمده ايم تا حال چه در راه و چه در مدينه غالب شبها اين قدر خنك بود كه بى بالاپوش نمى شد بخوابى. نماز صبح با آب دست بركه مى كرديم و پشه هم شب ها ابداً نبود. بعضى روزها هم خنك بود هواى اين سمت ها [٢٢٠] دخلى اين اوقات به سابق ندارد.
روز يكشنبه پانزدهم [محرم] در مدينه طيبه بوديم. على الصباح اولا مشرف شديم خدمت ائمه بقيع - عليهم السّلام - و سر قبر شيخ امجد اوحد - اعلى الله مقامه - بعد به روضه مطهره. بعد از طرف بازار آمديم به منزل. هواى امروز پر گرم نبود. باد خنكى مى آمد. بعد از ظهر قريب يك ساعت ملخ بسيارى آمد كه هوا را تاريك كرد. ندانستم به كجا رفتند و كجا مأمور بودند. كسى گفت بسيارى به همين مدينه ريخته اند و بعضى رفته اند.
روز دوشنبه شانزدهم [محرم] در مدينه طيبه بوديم. ديشب بسيار شب خنكى بود. گمانم از شب هاى ديگر خنك تر بود. امروز هم خوب هوايى بود. باد خوبى مى آمد. حاجى هايى كه بنا بود از طرف دريا بروند، امروز عصر كوچ كردند به سر يك فرسخى. از قرار مذكور قريب هزار حاجى مى شوند. از جمله آنها حاجى حسن معمار اصفهانى يزد آبادى بود. آمد خداحافظ كرد و روانه شد. امروز ميرزا رضا يك چشمش درد گرفته زياد مايه كسالت خودش و حقير شده. خدا به حق اجداد طيبين - صلوات الله عليهم اجمعين - خودش شفاى عاجل عنايت فرمايد.
عمده خوف از اين راهى است كه در پيش است و از آفتاب و گرما و حركت عنيف و سرنشين بودن و دوا و غذا و طبيب نبودن. ولى خدا و ائمه هدى - عليهم السّلام - هستند و آنها چاره سازند و بس. صبح به حسب مرسوم مشرف به مشاهده مشرفه شديم و از طرف بازار و ميدان مراجعت كرديم. قدرى سركه بسيار خوب در اثنايى كه مى آمديم خريديم. ناهار را نان و سركه و نعناع خوردم. بسيار غذاى خوبى بود. نزد حقير از اين مطعومات معموله بهتر بود. امشب را بنا شد چلو و خورشت آلو طبخ
ص: 202
شود. ديشب طعام رشته بسيار خوبى با خرماى فراوان ميرزا رضا پخته بود.
روز سه شنبه هفدهم [محرم]در مدينه طيبه بوديم. ديشب هم شب خنكى بود. روز هم بد نبود. نوعاً هواى اينجا بهتر از مكه معظمه بود. هم شبهايش و هم روزهايش؛ ولى اجناسش نوعاً از آنجا گرانتر است. كانّه قحطى است. نزديك هيچ چيزش نمى شود رفت مگر گوشتش كه قيمت مكه است. مى گويند امسال چنين شده و الاّ سالهاى ديگر از مكه ارزان تر بود. رفقاى تركى كه پيدا كرده بوديم كه بسيار مردمان مهربانى بودند، امروز بنا بود از سمت دريا حركت كنند. ما را هم مى گويند فردا حركت مى كنيم. ميرزا رضا الحال رفته بازار، برنج و روغن و مايحتاج راه را بخرد. پول ابداً نداشتيم. يك ليره كه عبارت از پنج تومان عجم باشد، از حاجى ميرزا رفيع نايينى قرض كرديم. خداوند بزودى برساند كه از خجالت ايشان بدرآييم.
روز چهارشنبه هجدهم در مدينه طيبه بوديم. ديشب و امروز نوعاً هوا گرمتر از پريشب و ديروز بود. امروز بنا بود [٢٢٢] حركت به بيرون كنيم. حاجى جاسم عصرى آمد گفت، فردا صبح زود مى رويم بيرون، و صبح جمعه ان شاءالله حركت مى كنيم. الحكم لله و الامر اليه و ما تشاءون الاّ أن يشاءالله.
معطلى حمله دارها در اينجا به جهت عرب هاى حربى است. وجه گزافى از بابت باج راه از مكه تا مدينه مى خواهند. مدعى اند كه اين راهها و چاهها ملك ماست و از زمان پيغمبر - صلى الله عليه و آله - تاكنون راه گذارها، باج اين راه را به ما مى داده اند، بلكه مدعى اند كه آن جناب اين قرار را داده اند. بسيار مردمان خبيث سمج سختى هستند. از شرّ جمّال هاى آنها از مكه تا مدينه به عذاب بوديم. الحمدلله كه مستخلص شديم.
صبح به خيال آنكه امروز حركت مى كنيم غسل كرديم و رفتيم خدمت ائمه بقيع - عليهم السّلام - و به روضه منوره و زيارت كرديم و سلام وداع را هم خوانديم و مرخص شديم. عصرى معلوم شد كه به تأخير افتاده، خدا خواسته بود دفعه ديگر مشرّف شويم. الحمد لله على آلائه و له الشكر على نعمائه.
ص: 203
5
روز پنجشنبه نونزدهم [محرم]، صبح مشرف شديم خدمت ائمه بقيع - عليهم السلام - و سر قبر شيخ مرحوم - اعلى الله مقامه - و تجديد وداعى كرديم و بعد آمديم منزل جمّال جبلى، شتر آورد، بار كرديم. تخميناً سه چهار ساعت از روز برآمده بود، آمديم بيرون شهر مدينه چادر زديم، و ناهار خورديم. بعد نماز ظهر و عصر را كرديم. بعد گفتند امير گفته، مردم از اينجا كوچ كنند بروند دورتر. مردم همه دست به بار شدند. ما هم بار كرديم. كجاوه حقير در شهر بود، هنوز نياورده بودند. معطل شتر خوب بودند كه بار كنند. قدرى تأمل كرديم. عكامها آوردند. من و حاجى محمد سوار شديم، آمديم. تخميناً يك فرسخ و نيم راه آمديم سر قنات آبى كه مى رود به احُد، و آنجا رو مى آيد [بار] انداختيم. اين قدر راه كه آمديم سنگلاخش زياد بود. نوعاً نزديك مدينه، كوه و سنگلاخ زياد است. اينجا هم كه منزل داريم خيلى قريب به كوه هستيم. در حقيقت در دامنه كوه واقعيم. اسم عكام حقير محمد جعفر است. ميرزا رضا چشمش خراب است، خيلى مايه اضطراب و تشويش شده. خدا به حق ائمه هدى - عليهم السّلام - كه به او و به من هر دو رحم كند.
روز جمعه بيستم [محرم] بعد از نماز صبح بار كرديم. تخميناً پنج شش فرسخ آمديم. بعضى گفتند ده فرسخ راه آمديم. پنج به غروب مانده پايين آمديم در بيابان بى آبى، آب با خود آورده بوديم. راه همه اش كوه و سنگلاخ بود. منزل هم پاى كوه است و در ميان سنگلاخ. درخت خار مغيلان هم در راه بسيار بود. فردا مى گويند به آب مى رسيم. در اثناى راه رسيديم به غدير آبى كه از آب بارش داشت. مردم بعضى
ص: 204
خوردند و بعضى برداشتند. آب گل آلود گرمى بود. هوا امروز بهتر از ديروز بود الحمدلله.
روز شنبه بيست و يكم [محرم]، اول طلوع فجر يا خورده اى مانده به فجر، بار كرديم. بنابر آنچه مى گويند هشت فرسخ راه آمديم. اول ظهر يا خورده اى به ظهر [٢٢4] مانده رسيديم به زمينى كه خاكش ماسه قرمر رنگى بود. در دامنه كوهى كه آن هم قرمزرنگ بود، در دامنه كوهى كه آن هم قرمز رنگ بود، و بسيار سست بود كه از آب بارش بسيارش رفته بود، منزل كرديم. اينجا غديرها و چاه هاى آب بارش هست. همه حجاج از اين آب براى اينجا و براى راه و منزل فردا برمى دارند. مى گويند منزل فردا آب ندارد. معلوم شد كه اين دروغ است و آب دارد و آبش هم شيرين است. و چون خاكش قرمز است اين منزل را شقره مى گويند. چون اشقر در لغت عرب به معنى چيز قرمز است. وادى و رود غريب عميق عريضى، خرده نرسيده به اينجا هست كه حال آب ندارد. هر وقت بارش زياد آيد، لامحاله آن را آب فرو مى گيرد. راه امروز بيشتر ريگزار و صاف بود. كم كوه و سنگلاخ داشت. جاسم نقل مى كرد كه اينجاها در كوه ها خط كوفى بر روى سنگها ديده، از آن جمله اسم پيغمبر - صلى الله عليه و آله - و بعضى كلمات ديگر بر روى سنگ بزرگى ديده، و العلم عندالله.
شترها خيلى خيلى تند مى روند. از قرار مذكور يك ساعت يك فرسخ و نيم بلكه متجاوز مى روند. در اينجا پاى گودال هاى آب، چند تا درخت است كه آن را نخل ابوجهل مى گويند. بارَش، چيزهاى بسيار سختى است كه با تيشه مى شكنى، مغز گرد بسيار سختى دارد كه آنرا ته مته نجارى نصب مى كنند.
روز يكشنبه بيست و دويم [محرم]، بعد از نماز صبح كوچ كرديم. تخميناً شش، هفت فرسخ راه آمديم. نيم ساعت به ظهر مانده پايين آمديم در بيابانى كه آب تلخ و آب شيرين هر دو در آن بود. امروز راه سنگلاخ و كوه داشت، اما بيشتر ريگ زار و صاف بود. امروز وقت ورود آدم هاى امير، پياده ها و حجّه فروش هاى غيرمعروف و هر كه از خود، شتر خريده بود، گرفتند، و آنها را زدند و نگاه داشتند كه چرا از حمل حمله دارها تخلّف كرده اند، و خودسرند و اخوه نمى دهند، و از هر يك پنج ليره
ص: 205
مطالبه حق الاخوه مى كردند. هركس واسطه قويى داشت، خلاصى يافت و هر كس نداشت گرفتار است تا بدهد، و از آنكه شتر داشت كه با ديگرى شراكت داشت، ده ليره مطالبه مى كردند، و اغلبى را از قرار مذكور گرفتند و از قرار مذكور چهارصد نفر گرفتار شده اند، و اين منزل را از قرارى كه بعضى گفتند، نخيله مى نامند.
روز دوشنبه بيست وسيوم [محرم]، قريب به طلوع فجر كوچ كرديم از نخيله. و تخميناً هفت هشت فرسخ رفتيم تا آنكه نيم ساعت به ظهر مانده رسيديم به منزل. منزل بيابانى بود ريگ زار قريب به كوه. از هر طرف كوه داشت. خيلى نزديك، مگر يك طرف كه دور بود. ابتداى راه سنگلاخ زياد بود، بعد ديگر بيابان ريگ زار صاف بود؛ اما از طرفين نزديك به جاده، كوه بسيار بود. در اثناى راه درخت مغيلان بسيار بزرگ و نخل ابوجهل بسيار قوى بلند، بسيار ديده مى شد. نزديك منزل به چندين چاه آب گذشتيم. از آن جمله قريب يك فرسخ مانده، چاه بزرگى بود. گفتند آب شيرين دارد. بعضى از مردم حاضر بودند، سرش آب مى كشيدند؛ اما در خود منزل آب خوبى نداشت و فى الجمله تلخى داشت. براى ريختن خوب بود. در دامنه كوه، گله گوسفندى مى چرانيدند. نفهميدم از كجا آورده اند.
روز سه شنبه بيست و چهارم [محرم] قريب به طلوع فجر كوچ كرديم و نماز صبح را در راه كرديم. راه، بسيار راه خوبى بود. بيابان صاف [٢٢6] ريگ زارى بود. ديگر پستى و بلندى و كوه و تلى نداشت. دور از جاده، كوه در دو طرف بود. درخت خار مغيلان هم ديده نشد، مگر بعضى كُنده هاى عظيمى خشك كه از آنها مانده بود. تخميناً نه فرسخ يا ده فرسخ راه بود. تخميناً پنج به غروب مانده رسيديم به منزل. منزل بيابان لرد صاف ريگ زارى بود كه نه آب داشت ونه آبادى. از منزل پيش يك مشك نيم پرآب تلخ به جهت ريختن داشتيم و يك ته مشك آب شيرين گل آلود از منزل پيش از آن منزل. كفايت از كار امشب و فردا تا به آب برسيم نمى كند. آفتاب و هوا زياد گرم بود، اما بيشتر اوقات نسيم خوبى مى آمد كه اگر نمى آمد بسيار بسيار مشكل بود زندگى كردن؛ اما ديشب هوا خيلى خنك بود، بى روانداز نمى شد بخوابى.
روز چهارشنبه بيست و پنجم [محرم] تخميناً يك ساعت به صبح مانده كوچ
ص: 206
كرديم و نماز را در راه كرديم و تخميناً دو سه ساعت به ظهر مانده رسيديم به منزل. از قرار مذكور چهار پنج فرسخ راه بود، و راه خيلى صاف و بى پستى و بلندى بود، و مثل راه هاى پيش ريگ زار بود؛ بعضى جاها ماسه بود. به فاصله چند قدم بته ها و دسته هاى علف خشك بود كه شترها به خوردن آن زياد مايل بودند. خدا براى اين حيوان هاى زبان بسته مخصوصاً خلق فرموده؛ چون مى دانسته كه در اين راهها آذوقه ديگر گير آنها نمى آيد. منزل هم بيابان ريگ زارى است. ما چادر در رودخانه وسيعى زده ايم. اين رودخانه را هر جايش را كه به قدر نيم زرع مى كَنند، آب بسيار زلال گوارى صاف خوبى از آن بيرون مى آيد كه در عالم، كم نظيردارد. همه مى گويند از اين آب بهتر در اين سمت ها نيست. تا وارد شديم چند موضع را بعضى به قدر نيم زرع حفر كردند، آب بسيار خوبى رو آمد. همه حاجى ها متصل آب برداشتند و همه شترها را آب دادند و هيچ از آنها كم نشد، بلكه بسيارى خود را و رخت هاى خود را شستند. ما عجالتاً پاى دو سه گودال آن منزل داريم. بعضى در چادر خودشان حفر گودال كرده اند. پايين اين رودخانه به فاصله نيم فرسخى، گفتند قلعه اى است و سكنه دارد و نخل خرما دارد و اينجا را گفتند حليفه مى نامند.
روز پنجشنبه بيست و ششم [محرم] در همان منزل حليفه متوقف بوديم. نمى دانم چه شده بود كه لنگ كردند. منزل خوبى بود. از قرار مذكور و معلوم هر جاى اين دشت را تا قريب به كوه بكنى، به قدر كمى آب زلال فراوانى بيرون مى آيد. عكام ها مى گفتند سالهاى ديگر كه بارش آمده بود اينجا همين قدر كه ميخ چادرها را مى كوبيديم از جاى آن آب بيرون مى آمد و امسال بارندگى چندانى اينجا نشده. در اين رودخانه سنگ ها كه براى سنگ پا خوب است، بسيار پيدا مى شود. چند تاش را به جهت نمونه و يادگارى با خود برداشتيم. پيراهن و زير جامه خود را به دست خود، اينجا شستيم و غسل جمعه را مقدماً از باب احتياط كه مبادا فردا [٢٢٨] آب گير نيايد و كم باشد، كرديم. از قرارى كه مى گويند فردا مطلقاًً آب نيست.
ديشب هواى بسيار خوبى داشت. اينجا نهايت روح و طراوت را داشت. هواى به اين خوبى در عجم يا نديده بوديم يا كم ديده بوديم. امروز هم هواى خوبى بود. از صبح تا حال كه تخميناً دو به غروب داريم، متصل باد خوبى مى آيد. طبخ شب را بعد
ص: 207
از ظهر ميرزا رضا كرد و خودش حالا كشيد و خورد و براى شب حقير گذاشت، چرا كه خبر كرده بودند كه عصر بار مى كنند. حالا ثانياً خبر آمد كه نصف شب بار مى كنند. ديروز حاجى اسدخان هندى كه برادر زن آقاخان محلاتى باشد، كه مرد متمول با سفره اى است ديروز زبده سوار با چند نفر از آدم هاى خودش و آدم هاى امير رفتند به جبل.
روز جمعه بيست و هفتم [محرم]، تخميناً ساعت شش از شب گذشته كوچ كرديم و بسيار شب را به سرعت آمدند، و بعد از ظهر تخميناً پنج به غروب مانده يا بيشتر رسيديم به منزل. از قرار مذكور هشت فرسخ راه بود. از اين قرار معلوم مى شود، شترها هرچه تند راه بروند، ساعتى يك فرسخ نمى روند. آنكه مى گفتند ساعتى يك فرسخ و نيم مى روند، دروغ است. راه خيلى صاف و هموار و مسطح بود. بعضى جاها كوير بود، و بعضى جاها ريگ نرم و بعضى جاها ريگ درشت سخت. بته ها در ميان فراوان ديده مى شد. درختى از هيچ قبيل ديده نشد. منزل بيابان خشك بى آبى است. بته ها خشك بسيار دارد. زمينش ريگ ريزِ نرم خوبى، خيلى شباهت دارد به صحراى نجف اشرف. انگور آورده بودند مى فروختند به قيمت گزاف. احتمال مى رود از مستجده آورده باشند. سيدى روضه خوان از اهل رشت امروز در كجاوه وفات يافت.
روز شنبه بيست و هشتم [محرم]، تخميناً ساعت هفت از شب كوچ كرديم، و تخميناً شش هفت فرسخ راه رفتيم. دو ساعت به ظهر مانده رسيديم به منزل. منزل نامش مستجده است. بسيار قريه آباد پرنعمتى است. به حسب خود، باغ هاى نخل بسيار دارد. آب شان آب چاه است. گفتند سه چهار چاه دارد كه باغ ها را از آنها آب مى دهند و مردم از آنها آب مى آورند. انگور بسيار به جهت فروش آوردند؛ اما گران مى دهند. حقه اى كه صد درم ده نار كم شد، به چهار هزار مى دهند. نان جو يُخه (1) داشتند. ما قدرى خريديم. روغن خوب بالنسبه ارزان دارند. قدر جزيى خريديم. كشك هم دارند. جزيى خريديم. دوغ و ماست خوب هم هست. يك قرشه دوغ
ص: 208
خريديم، نصف جام بود.
بيابان امروز همه اش الاّ كمى ريگ ريز سفيد نرمى بود. خيلى ريگ هاى با جلا و تلاءلؤ در آن پيدا مى شود، مثل دُرهاى نجف اشر. ف يك ريگ درشتش را با خود به جهت يادگارى برداشتم. غير از بته يوشن و غيره، درختى در آن ديده نشد. خرماى اينجا را گفتند خيلى درشت و خوب است. هوا ديشب خيلى سرد بود؛ به خصوص صبح آدم از آفتاب و پوستين بدش نمى آيد. روز هم متصل باد مى آمد. گاهى خيلى شدّت [٢٣٠] پيدا مى كرد كه بعضى چادرها را مى كَند. حاجى ميرزا حسين اصفهانى درب امامى روضه خوان ديروز با پسر جناب ميرزا سليمان اصفهانى نايب الصدر زحمت كشيدند، ديدن آمدند. امروز عصر هم حقير رفتم به چادر جناب حاجى ميرزا حسين.
روز يكشنبه بيست و نهم [محرم]، تخميناً هفت از شب گذشته كوچ كرديم. بعد از ظهر پنج به غروب مانده، رسيديم به منزل. بعضى گفتند راه ده فرسخ است. نزديك منزل، نزد تپه سفيدى آدم هاى امير جلو كجاوه ها را گرفتند، و مردم پياده شدند. به جهت آنكه عدد كجاوه ها را بردارند و حمل ها را معلوم كنند، و از هم جدا كنند. قدرى آنجا معطل شديم. راه قدريش خاك بود. قدرى ماسه بود. قدرى ريگ ريز نرم سفيد بود. قدرى سنگ بود. بته هاى شوره بسيار ديده مى شد. تك تك بته هاى خار مغيلان هم ديده مى شد. كوه و تل در راه بعضى جاها بود. فى الجمله پستى و بلندى هم داشت. منزل، بيابان ريگ زار صاف بى آب و آبادى است. هوا ديشب هم سرد بود. به خصوص صبح خيلى خنك بود. امروز هم از صبح تا به حال باد خنك خوبى مى آمد و گاهى چنان شدّت مى كرد كه بعضى چادرها را مى كند.
روز دوشنبه سى ام [محرم] تخميناً چهار از شب گذشته كوچ كرديم براى جبل. بسيار شب خنك خوبى بود. شمال خوبى پى درپى مى آمد كه روح را زنده مى كرد و گاهى نسيم خوشبويى به مشام مى رسيد كه از روى بوته هايى كه در بيابان بود مى آمد. چراغ ها و مشعل ها و فنرها در جلو كجاوه ها و تخت ها از طرف يمين و يسار راه مى كشيدند. خيلى باصفا بود. شترها هم خوب تند مى رفتند. بعضى از عكام ها به
ص: 209
زبان عربى و بعضى به زبان فارسى مى خواندند و مناجات مى كردند. خيلى خوش حالت بود. از قرار مذكور راه هشت فرسخ بود و بسيار صاف و هموار بود و بعضى جاها ريگ زار بود. به خصوص نزديك منزل. دو به ظهر مانده رسيديم به جبل.
پشت قلعه چادرها را زده بودند. ما هم چادر زديم. از طرف دست چپ وقت آمدن نزديك به جبل، چند تا آبادى ديده شد. مشتمل بود بر عمارت و باغ نخل زياد. خود جبل هم، هر جور نعمتى كه بخواهى دارد و بالنسبه به مكه و مدينه ارزان تر هم هست. بيشتر فروش ها را زن ها مى كنند. خوب جاى باصفا و طراوتى است، و باغ هاى نخل و ليمو و پرتقال و نارنج هم از قرار مذكور بسيار دارد، بازار و دكاكين از قرار مذكور بسيار دارد. هنوز حقير نرفته ام ببينم. خيال دارم ان شاءالله بروم.
روز سه شنبه اول ماه صفر هزار و سيصد و شانزده در بيابان جبل متوقف بوديم. اول آفتاب رفتيم به چادر جناب حاجى محمدصادق تاجر اصفهانى به جهت هر سه برادرش كه در راه جبل وفات يافته بود. و بعد از آن رفتيم به چادر جناب حاجى ميرزا حسين درب امامى، و بعد مراجعت كرديم به منزل. ديروز ميرزا رضا شش ريال فرنگ با بعضى چيزهاى خودش كه در كيسه داشت گم كرد. مى گفت جيب كَن ها از جيبم [٢٣٢] برده اند. يك ليره از حاجى شعبان سبزوارى به جهت خرج قرض كرد، و از اين يك ليره، جاسم آمد سه تومانش را براى عكام مطالبه كرد كه علاوه بر آن حق عكامى كه پاى ما حساب كرده و مى گيرد و يك پول كم نمى كند، بدهيم. عجالتاً بد گرفتار حمله دار و عكام هستيم. خداوند به حق محمد و آل محمد - عليه السّلام - خودش خلاصى عطا فرمايد.
ديشب هم هوا بد نبود. امروز از پيش از ظهر تا خيلى بعد از ظهر باد شديد گرمى مى آمد. چند دفعه نزديك بود چادر را بكند. نوعاً هوا از مدينه تا به اينجا خوب بود. مى گويند اين زمين ها زمين هاى نجد است، و جبل، اول خاك نجد است. از اين جهت است كه هواش خوب است و دائما نسيم خوبى مى آيد.
روز چهارشنبه دويم ماه صفر در بيابان جبل در چادر بوديم. صبح اول آفتاب رفتيم بازديد جناب حاجى ميرزا عبدالحسين پسر جناب نايب الصدر. قدرى آنجا
ص: 210
بوديم. بعد رفتيم به بازار زن ها كه بيرون قلعه جبل زير آسمان جمع بودند و مأكولات مى فروختند. غير از زن، مردى مباشرفروش نبود. ميرزا رضا قدرى نان و كره و خرما خريد به جهت ناهار. مراجعت كرديم به چادر.
امروز هوا بسيار تعريف داشت. نه گرم بود نه سرد. در نهايت اعتدال بود، و دائماً نسيم روح افزايى مى آمد . امروز ذكر كردند كه امير جبل كه سلطان برّش مى گويند، هر صبحى نان و خرما و روغن در مهمانخانه خود مى دهد به اعراب از شيوخ و جمّالين و حاجى ها هركه برود، و عصر پلو و گوشت مى دهد. كسى ذكر كرد كه اين اوقات روزى ده خروار برنج سنگ شاه براى مردم طبخ مى كنند و از براى شيوخ، گوشت گوسفند مى گذارند و بسا لنگرى پلو كه يك گوسفند درست روش مى گذارند، و براى سايرين گوشت گاو و شتر مى گذارند.
و از قرار مذكور و معلوم، تمام آب جبل آب چاه است، و بسا چاهى كه دو چرخ و سه چرخ داشته باشد، و دو شتر و سه شتر به او ببندند. و اين اوقات حاج، از جانب امير حكم است كه متصل از چاهى با دو شتر و سه شتر آب بكشند، و نهرى از آن جارى است و مردم مى روند مجاناً از آن آب برمى دارند، و گفتند عمق هر چاهى سى زرع مى شود.
روز پنجشنبه سيوم [صفر] در جبل بوديم. ديشب و امروز هر دو هوا بسيار خوب بود. نسيم خوبى دائماً مى آمد. امروز صبح رفتيم بازديد بعضى از حاجى هاى رشتى كه در راه عصرى ديدن آمدند، و بعد از آن رفتيم منزل آقايان نايينى، و بعد از آن آمديم منزل، و ميرزا رضا رفت بازار، قدرى خيار و بادنجان خريد. بادنجان درشت بى تخمى دارد.
[٢٣4] اينجا امروز بعد از ظهر باز گرفتار حمله دار و عكام بوديم. اجحاف به ما مى كنند. خدا بركت را از عمر و مال آنها بردارد.
ديروز عصر رفتيم به تماشاى شهر. در حقيقت شهر نيست، قصبه اى است؛ اما پاكيزه و با كوچه هاى وسيع و قلعه نوساز است. دكاكين بسيار دارد. همه جور كسى
ص: 211
در آن هست. غالب نعمت ها هست. اهلش بدرفتار با حاجى ها نيستند. از قرار مذكور، سپرده امير است كه با حاجى بدسلوكى نكنند. متعرض كسى نباشند. امير و تمام آنها از قرار مذكور حنبلى مذهب اند و بر مكه و مدينه تا نجف از قرار مذكور متعلق به امير است. رفتيم به تماشاى مهمانخانه و مطبخ امير، هنگامه غريبى بود از جمعيت و كثرت اعراب. متصل صد نفر دويست نفر سيصد نفر، زيادتر، كمتر از دو به غروب مانده تا غروب مى آيند و طبيخ عربى در لنگرى ها كرده، نزد آنها مى گذارند و مى خورند، و بعضى با خود هم مى برند. طبخشان برنج و ماش و گوشت شتر يا گوسفند بود، و موكلين نهايت مهربانى را با مردم مى كنند و هركس هر جا برود، متعرض او نيستند. به ما هم چند دفعه اصرار كردند كه چيز بخوريم، ما نخورديم. ابداً حاجب و مانعى در كار نبود. گفتند تمام سال صبح و عصراينجور است، الا آنكه اين اوقات حاج، جمعيت مردم زيادتر است و مذكور شد كه اين خرج مطبخ او از زكاتى است كه در سال از اعراب مى گيرد، و در سال كُلىّ ها از مردم مى گيرد و جزئيش را خرج مى كند.
رفتيم به تماشاى يكى از باغ هاى امير. از چاهش سه شتر داشت آب مى كشيد و در باغ، نخل و انجير زيادى بود. درخت انار و هلوى سفيد هم بود. هنوز نرسيده بود.
روز جمعه چهارم [صفر] در جبل بوديم. هوا ديشب و امروز نيز خوب بود. پيش از ظهر بعد از صرف ناهار و خواب قيلوله، رفتيم در يكى از متعلقات قلعه جبل كه فاصله آن تا جبل تخميناً صد قدمى بود به جهت غسل جمعه، تا چادرها هم مسافت چندانى نداشت. رفتيم به باغ محقرى كه چند تا درخت خرما داشت و بس، و گودال آبى داشت كه از چاه در آن آب مى آمد. صاحب باغ از هر نفرى قرشه اى گرفت كه گويا سه شاهى ما باشد و ما غسل كرديم. و فى الجمله شست و شويى كرديم و برگشتيم و با ما بودند دو نفر از اهل سبزوار و سيدى از اهل نهاوند. امروز شخصى از اهل سبزوار وفات يافت. نزديك به قلعه جبل چند فقره آبادى است كه مشتمل بر بستان ها و خانه هاست.
روز شنبه پنجم [صفر] [٢٣6] در جبل بوديم. ديشب هوا خيلى خنك و خوب بود. امروز هوا بالنسبه خيلى گرم بود؛ اما هر وقت نسيم مى آمد، خوب مى شد. فردا
ص: 212
صبح گفتگوست كه بناى حركت را دارند.
امروز به اين جهت جايى نرفته ام. ديروز حاجى سيد حسين حمله دار نجفى وفات يافت. سيد مفلوكى بود. امروز هم شخصى از لرهاى بختيارى وفات كرد. در بيابان نزديك به قلعه جبل هر دو را دفن كردند. قلعه جبل و خانه ها و باغ هاى آن در دامنه كوه بلكه بعضيش بر روى كوه واقع است. چند برج بلند بر روى كوه دارد. از اين جهت گويا آن را جبل ناميده اند كه در حقيقت تسميه شىء است به اسم جزء. گفتند ما بين دو كوهست كه به قدر دو فرسخ نخل و باغ خرما دارد كه متعلق به امير است، و در اين كوه جنب قلعه مقابل رو، خزينه و دفينه اوست كه از احصا بيرون است، والعلم عند الله. و مى گويند امير و پدر و جدش قريب نود سال است كه اينجا امارت دارند. و سابقا كس ديگر از اهالى اينجا بوده، و چندان غلبه و استيلا و دستگاهى نداشته تا آن كه جد امير از خارج به اينجا آمده و چندى در دستگاه آن شخص آشپز بود. بعد نصف شب به اتفاق برادرش يا ناظر وقتى كه شامى براى او مى برده، غفلتا چراغ را خاموش كرده اند و سرش را بريده اند و به جايش قرار گرفته و از مردم به تطميعات و تخويفات براى خود بيعت گرفته اند، و كم كم از رشد ذاتى خود استيلا و غلبه پيدا كرده اند، و العلم عندالله.
روز يكشنبه ششم [صفر] در جبل بوديم. امروز صبح اِِخبار حركت كردند. بعد عذرى براى آنها پيدا شده بود كه موقوف كردند. مى گويند فردا صبح حركت مى كنيم. امروز نيم ليره قرض كرديم براى وجه عكامى. بايد وقت حركت هم هر يكى، دو هزار و نيم به جمّال دهيم به جهت حق الذهاب. متصل به اسمى، وجه از حاجى بيچاره مى گيرند. امروز ميرزا رضا خيار گرفته بود. از اين خيارهاى زردى درشت كه اصفهان به حيوان مى دهند، دانه اى سه شاهى، كانّه اينجاها قحطى است.
امروز از صبح تا به حال باد تندى مى آيد. هوا به اين جهت هم پر گرم نبود. ديشب هم بسيار هواى خوبى بود. آب و هواى اينجا بسيار خوب است. آدم صبح سير غذا مى خورد. بعد از ظهر گرسنه مى شود. امروز هم شخص حجه فروشى از اهل نجف وفات كرد.
روز دوشنبه هفتم [صفر] از اول آفتاب حاجى ها بناى حركت را گذاشتند. بعضى
ص: 213
شتر براى شان زودتر موجود شده بود، زودتر رفتند، و بعضى ديرتر، ديرتر رفتند تا آنكه تمام تا بعد از ظهر و عصر حركت كردند از جبل به سمت نجف اشرف. از آن جمله ميرزا رضاى ما به اتفاق حاجى سيد حسين سبزوارى كه بسيار سيد خدوم خيرخواهى است، زودتر حركت كردند. شتر براى ميرزا رضا چون سرنشين بود زودتر فراهم آمد، و سيد هم از خودش داشت، در جبل خريده بود. شتر در جبل بسيار فراوان و ارزان بود. شتر چهار ليره قيمت را، شتر بسيار خوب مى دادند.
خلاصه آنها اول رفتند و بنده با چند نفر از اهل مشهد كه حاجى رضاى فيروزه فروش و حاجى سيد باقر محرر و حاجى ابراهيم تاجر و چند نفر ديگر بعدتر حركت كرديم. طولى [٢٣٨] كشيد تا شتر موجود شد. من و حاجى رضا هم كجاوه بوديم. آن دو نفر هم با هم، هم كجاوه بودند. حاجى سيد باقر آدم خوش اخلاق خيِّرى است. امروز مى گفت: در سفر سه چيز خوب است و بس: چُرت و چلو و چاى. بسيار شوخ است و بسيار قرآن مى خواند.
چهار فرسخ راه تخميناً آمديم تا رسيديم شش به غروب مانده به ام اذن كه بيابانى است بى آب و آبادى. بوته زيادى دارد، و زمينش ماسه است؛ اما زير ماسه سنگ، نشد ميخ هاى چادرها را در آن بكوبى يا به اشكال كوفته مى شد. ديشب يك از شب گذشته حاجى حسين كه يكى از اهل دهات سبزوار است كه ما بين ده او و سبزوار رو به طرف نيشابور خارج از راه معروف، شش فرسخ راه است، آمد به چادر ما، شنيده بود كه ما معطل وجه ايم. اظهار داشت كه چرا تا حال مرا خبر نكرده ايد. كيسه اش را درآورد و بنا كرده وجه شمردن تا دو تومان كه داد ما گفتيم ديگر بيش از اين نمى خواهيم. دو تومان از او قرض كرديم كه در نجف ان شاءالله بدهيم. بسيار بسيار آدم خوبى است. اينها چند نفرند كه از اهل يك ده اند. با حقير نهايت محبت را دارند. يكى همين شخص و يكى ديگر حاجى ملا حسين، و ديگرى حاجى صفر. بسيار خيرخواه اند و چند تاى ديگر.
روز سه شنبه هشتم [صفر] ماه بعد از نماز صبح كوچ كرديم از بيابان ام اذن به خاسره. تا آنجا تخميناً پنج شش فرسخ راه است و راهش بيشتر سنگلاخ و كوه است.
ص: 214
به اين معنى كه اغلب جاها از روى سنگ و كوه مى آمديم؛ اما كوهى كه با سطح زمين موافق بود، مگر بعضى جاها كه فى الجمله از روى زمين برآمدگى داشت. بعضى جاها هم ماسه بود. اول ظهر رسيديم به خاسره. خاسره بيابانى است در دامنه كوه. چند چاه آب شيرين دارد. هر چاهى متعلق به حمله دارى است، مثل آنكه چاهى متعلق به عبود جدى است كه از همه حمله دارها معروفتر و معتبرتر است، و ما در حقيقت در حمل او هستيم؛ چرا كه جاسم و فنيخ از بستگان او هستند، و يكى متعلق است به خلف و يكى به غانم، و يكى به مجيد و هكذا. به ورود عكام ما حاجى حسين على رفت پى آب. يك مشك آب شيرين از چاه عبود آورد؛ اما آلوده به پِهن بود، و براى ريختن خوب بود. يك مشك آب خوب از جبل داشتيم. اين را براى ريختن گذاشتيم. ديگر خاسره آبادى ندارد. ما چادر در نزديك به كوه كوتاه كوچكى كه در طرف چپ واقع است رو به قبله كه بنشينى، زده ايم.
امروز خيلى هوا گرم بود. تا از جبل بيرون آمديم احساس شد كه هوا تفاوت كرد و هرچه بيشتر مى آييم گرمتر مى شود. با آنكه دو سه [٢4٠] منزل اين طرف جبل و دو سه منزل آن طرف جبل را مى گويند از نجد است. امروز نان گيرمان نيامد. به قدرى نخودچى و خرما اكتفا كرديم. ديروز عكام تنبلى كرد. گفت اينجا هيزم پيدا نمى شود كه نان بپزم.
بعد از ظهر حاجى غلامرضاى مازندرانى آمد به ديدن. گفت چند روز بود تب مى كردم. به رفقاى خودم وصيت كردم كه اگر من مردم، فلانى نماز مرا كند، و توجه از غسل و كفن و دفن من نمايد. آدم بدى نيست. محبت زيادى پيدا كرده.
روز چهارشنبه نهم [صفر] بعد از نماز صبح كوچ كرديم براى بقعه. ظاهراً چهار پنج فرسخ راه بود؛ ولى بعضى گفتند: هفت فرسخ بود، يك ساعت به ظهر مانده رسيديم با آنكه چندان تند نيامديم. راه، بعضى جاها ماسه بود. بعضى جاها مثل راه پيش از آن كوه و سنگ متساوى با زمين بود. به علاوه ريگ ها [يى] در اين راه نزديك به منزل ديده شد كه به قدرت الهى مدور بود. مثل گلوله تفنگ در نهايت گردى بدون يك ذره كجى و واجى و رنگارنگ بود، مثل آنكه بعضى سياه بود، و
ص: 215
بعضى سرخ و بعضى زرد، و بعضى سفيد، و هكذا چندتاش را ما به جهت نمونه با خود برداشتيم. خيلى هم فراوان بود. هرچند كه ملاحظه كردم كوهى در اطراف اين راه نديدم، مگر جزئى كوهى كه در توى راه ديده مى شد كه يا مساوى با زمين بود يا فى الجمله برآمدگى داشت.
نزديك منزل طرف دست راست وقت آمدن، چند آبادى به قدر نيم فرسخ دور از جاده ديده شد، مشتمل بر نخل هاى خرما. گفتند از اينجاها براى منزل خيار و بادنجان و هيزم و غيرذلك مى آورند؛ ولى ما كه چيزى نديديم بياورند. منزل آبادى ندارد جز آنكه چند چاه آب دارد كه مى گويند فى الجمله تلخ است، و مثل منزل پيش هر چاهى تعلق به حمله دارى دارد. چاه عبود نزديك به آن جايى است كه ما چادر زده ايم. از توى سنگ بيرون آورده اند كه بَشنه چاه از خود زمين سنگ است، و گفتند سه چهار زرع طناب مى خورد. چادر ما در پاى كوه كوچكى روى ماسه زده شده است. اين قدر توى اين بيابان پشكل شتر و گوسفند هست كه تمام حاجى ها از اينها مصرف كردند، و ابداً تفاوتى در آنها ظاهر نشده، چون نزديكى به اينجا بته و هيزمى نيست، خداى مهربان از اين جنس سوخت براى مردم آماده كرده، در اين سفر قدرت ها و رحمت ها از خداى متعال به خصوص نسبت به خود مشاهده كردم كه نمى توان گفت و نوشت، جلّ ثناء وجهه لامعبود سواه.
روز پنجشنبه دهم [صفر] بعد از نماز صبح از بقعه كوچ كرديم [٢4٢] براى شعبه. از قرار مذكور هشت فرسخ راه است. اول ظهر رسيديم. مى گويند اين شترها بى كلام، ساعتى يك فرسخ راه مى آيند. راه بعضى جاهاش سنگلاخ و كوه متساوى با زمين بود، و خيلى جاهاش ماسه بود، چند جا دره و پستى و بلندى فى الجمله هم داشت، منزل بيابانى است كه آبادى ابداً ندارد. زمينش ماسه و چندين چاه آب دارد كه مثل منزل هاى پيش هر چند چاهى، متعلق به حمله دارى است. اما چاهاش پر از ماسه و رجن و پشكل است.
حين ورود عكام هاى هر حمله دارى، چاه هاى متعلق به خود را پاك كردند؛ مثل
ص: 216
چاهِ منجلاب، رجن و كثافت زياد بيرون آوردند. بعد آبى كه از آن بيرون مى آوردند پر بد نبود. حسنش اين بود كه شيرين بود، بلكه گوارا بود، مثل آب جبل. اين چند منزل از پيش از ظهر باد شديدى مى گيرد تا عصر كه تخفيف مى يابد، و ماسه زياد مى ريزد در چادرها، و آبى و غذايى ميسر نمى شود كه خالى از ماسه نباشد. مى گويند ماسه اينجا و چند منزل بعد براى زرگرى خوب است. مى خواهيم قدرى با خود برداريم. ديشب هوا بسيار بسيار خوب و خنك بود، اما روز هوا خيلى گرم بود. حالا عصرى هوا خوب شده. نوعاً هواى اين سمت ها آن گرمى كه بايد بشود نشده. خدا به حجاج خيلى ترحم و مرحمت فرموده. پلوى ديشب را از آب منزل بقعه طبخ كرديم، فى الجمله تلخ شده بود، به اشكال خورده مى شد. امشب هم به همين درد مبتلا هستيم. هنوز عكام نرفته آب از اينجا بياورد، يعنى فرصتش نمى دهند.
روز جمعه يازدهم [صفر] نيز در شعبه بوديم. مذكور شد كه امير حاجى در جبل عقب مانده و اينجا لنگ كردند تا او برسد. ديشب وارد شد و ان شاالله امشب ساعت پنج بناى حركت را دارند. ديشب نصف شب، عكام ها رفتند آب شيرين از اينجا آوردند. روز هم يك دو مشكى دست و پا كرديم. آب بسيار خوبى دارد. اما به اشكال بدست مى آيد. ديشب هم شب خنكى بود، امروز هم بالنسبه بد نبود، باد هم امروز سبك بود.
آش رشته امروز هوس كرديم. ميرزا رضا پخت. بسيار خوب شده بود. خدا او را حفظ كند كه در اين سفر منتهاى زحمت را كشيد. عمّاً قريب كه حسرت اين راهها را بخوريم با آنكه آبادى نداشت، خيلى بر ما الحمدلله بهتر از شهرستان گذشت. نوعاً دل كنده شده ام از دنيا. و هر جا حواسم به كار خود جمع باشد، و لو مأكول و مشروبى مطبوع نباشد و پشت كوهى و بيابانى باشد، خوش دارم. خدا عاقبت امر را به خير كند و آمرزيده و رستگار ببرد و حشر ما را با اولياى عظام خود قرار دهد.
روز شنبه دوازدهم [صفر]، بعد از نماز صبح بى فاصله كوچ كرديم. تخميناً ده يازده فرسخ آمديم. چهار خورده اى كم رسيديم [٢44] به منزل. راه تمامش ماسه سرخ رنگ نرمى بود. مى گويند اين ماسه اى است كه به كار زرگرها مى خورد، راه پستى و بلندى و دره و تل ماسه زياد داشت. شترها به عسرت مى آمدند. شتر ما چندين مرتبه خوابيد. آخر ناچار شديم نزديك منزل قريب نيم فرسخى پياده آمديم.
ص: 217
يك نفر پيدا نشد كه رحم كند و مرا با آنكه ناتوانى مرا در پيادگى مى ديد، سوار كند. خداى ارحم الراحمين رحم فرمود و قوّه داد. به هر طور بود آمدم تا منزل.
منزل بيابانى است پر از ماسه، بى آب و آبادى، بته زياد سبز و غيرسبز در راه و منزل بسيار بسيار بود. شترها خيلى مايل به خوراك آنها بودند. امشب بناست شتر ما را عوض كنند. نمى دانم وفا به حرف خود مى كنند يا نه. وصيت مى كنم كسان خود را كه اگر خدا خواست به حج بيايند، هرگز مكفاى احدى از حمله دارها نشوند كه خيلى بى ملاحظه و بى رحم اند و تا بتوانند صرفه خود را ملاحظه مى كنند، و لو هرچه حاجى بيچاره نداشته باشد و متضرر شود. و همچنين تا بتوانند آدم از خود بردارند، و اين عكام ها را قبول نكنند. و الله يفعل مايشاء و لايفعل ما يشاء غيره.
روز يكشنبه سينزدهم [صفر] كمى به صبح مانده سوار شديم و نماز را در راه كرديم. تخميناً چهار يا پنج فرسخ آمديم. رسيديم به بيابانى كه چندين چاه آب داشت، و آبادى ديگر نداشت و آن را خضره مى ناميدند. پياده شديم. تخميناً سه از روز برآمده بود؛ عكامها رفتند پى آب. ما خود چادر را زديم. چيزى نگذشت كه آب آوردند. آب پر پشكل و كثافتى بود. صاف كردند با پارچه و در مشك ديگر كردند، رنگش زرد بود، اما شيرين بود. گفتند عبود چاه ديگرى دارد كه آبش پاكيزه است؛ اما در تصرف هندى هاست. به كسى ديگر رخنه نمى دهند. خود منزل هم پر بود از پشكل شتر و گوسفند، به حيثيتى كه زمين سياه بود، و هر وقت باد مى وزيد، پشكل ها را مى ريخت به سر و رو و غذا و آب مردم. بسيار بد منزلى بود. سوخت تمام حاجيها از همين پشكل ها بود. نمى دانم چرا اينجا را خضره مى گفتند؛ گويا از قبيل «به عكس نامند نام زنگى كافور» است. براى كجاوه، شتر ديگر آوردند. اين منزل را كه آمد، منزل بعد را نمى دانم مى آيد يا خير. گوشت در هر منزلى از مكه تا اينجا بود. از اينجا تا نجف هم هست. چند تا قصاب هستند كه گوسفند با خود دارند، و در هر منزلى چند تا مى كشند. حقه اى دو هزار، يك قران و نيم يك قران، به اختلاف وقت و منازل مى دهند. اينجا اول صبح يك قران و نيم بود؛ بعد يك قران شد.
پول عجم از سياه و سفيد از جبل به اينجا رواج خوبى دارد؛ بهتر از پول هاى ديگر
ص: 218
برمى دارند؛ اما در روسيه و مكه و مدينه ابداً رواجى نداشت. به اين پستا كه مى روند اربعين [٢46] به كربلا نمى رسند، براى بيست و هشتم ان شاءلله تعالى مى رسند.
راه امروز ماسه داشت و ريگ و سنگ هم داشت. ماسه اش خيلى كمتر از ديروز بود. پستى و بلندى هم قدرى داشت. هوا ديشب و امروز خوب بود؛ گرم چندانى نبود. اين طورها كه از گرمى اين راهها بخصوص از جبل به نجف مى گفتند، ما هنوز نديده ايم، بلكه به عكسش را ديديم. بعد از اين را نمى دانم چه طور خواهد بود. الحكم لله و الامر اليه. از صبح تا به حال باد مى آيد، و بعضى وقت ها شدّتى داشت، عصرى تخفيفى يافته.
روز دوشنبه چهاردهم [صفر] دو ساعت به صبح مانده از خضره كوچ كرديم و نماز صبح را در راه كرديم. تخميناً يك ساعت متجاوز از ظهر گذشته رسيديم به منزل. مذكور شد راه دوازده فرسخ است. منزل بيابانى بود بى آب و آبادى، و زمينش از همين ماسه هايى كه به كار زرگرى مى خورد، بود. بعضى مردم از آنها با خود برداشتند. ميرزا رضا هم يك كيسه برداشت. شخصى هم مرده بود؛ يعنى از حاجى ها. براى او قبر مى كندند. ندانستم كيست. راه هم از اين ماسه ها داشت؛ اما خيلى كمتر از منزل پيش بود. خيلى جاهاش سنگ و زمين ريگ زار و خاك بود. بته براى خوراك شترها و براى سوخت همه، جا فراوان بود. در خود منزل هم بسيار بود. از همانها مردم سوزانيدند. آب بدى از منزل پيش داشتيم، از زيادتى پشكل، زرد رنگ بود. ناچار طبخ چاى و طبخ شام از همان كرديم. حقيقتا روى هم رفته، راه جبل بد راهى است؛ كانّه آبادى مطلقاً ندارد، مگر آنكه بعضى جاها. آب كثيف كمى دارد. امير هم كه از اخوه خود چه از پياده و چه از سواره و چه غنى و چه فقير نمى گذرد. حاجى جاسم حمله دار عصرى به چادر ما بود. ذكر كرد كه صد هزار تومان امساله از حاجى ها گرفته.
روز سه شنبه پانزدهم [صفر] سه به صبح مانده كوچ كرديم از اين بيابان براى لينه. چهار از روز برآمده رسيديم. ظاهراً راه هشت فرسخ يا كمتر بود، و راه هم از اين ماسه ها زياد داشت؛ اما هرچه رو به لينه مى شديم كمتر مى شد و تخميناً دو فرسخ يا
ص: 219
كمتر به منزل مانده، زمين، كوه و سنگلاخ بود؛ اما كوه متساوى با زمين، نه كوه بلند. نوعاً از جبل كه بيرون آمديم نه در اطراف و نه در خود راه كوه بلندى نديديم. اگر چيزى در اطراف ديده مى شد بسيار كوچك و كوتاه بود و بعضى جاها كه مطلقاً نبود؛ به خصوص هرچه نزديكتر به نجف مى شديم.
لينه هم بيابانى است كه [٢4٨] چندين چاه آب دارد و بس. چاهى را گفتند كه از يكپارچه سنگ است تا ته. در توى كوه در آورده اند. آبش هم يعنى آب لينه هم شيرين است، اما باز كثيف است، ولى نه به كثافت منزل پيش. زمينش زيرش سنگ و كوه است كه ميخ چادرها مطلقاً در آن فرو نمى رود و روش ماسه و پاره هاى سنگ است.
اعراب زياد هم در آن جا چادر زده اند. چادر حاجى ها يا در ميانه چادرهاى آنها زده شده است يا نزديك به آنها. چيزى كه آوردند از براى فروش، پشكل شتر و هيزم و روغن زياد بود.
گوسفند زياد هم مى آورند؛ اما چيز ديگر يا ندارند يا هنوز نياورده اند. در هر صورت منزل هاى بسيار سختى است. خدا به زودى خلاصى عنايت فرمايد.
روز چهارشنبه شانزدهم [صفر] نيز در لينه بوديم. چون ميان راه جبل و نجف است و بسيارى از شترها را تا آنجا كرايه كرده بودند كه بايد از آنجا پس جبل بروند، و مجددا شتر از آنجا كرايه كنند؛ و ديگر آنكه منزل هاى از آنجا به نجف خيلى طولانى است. به جهت آسايش شترها و مردم، امروز را لنگ كردند، يا علتى ديگر داشته كه ما ندانسته ايم. بناست كه امروز عصر بار كنند و مى گويند بايد تا فردا بعد از ظهر راه رفت.
از قرارى كه ذكر مى شود، لينه چاه زيادى دارد. مى گويند هزار چاه دارد. هر چادرنشينى چاه مخصوصى دارد. چنان كه هر كسى در خانه خود چاه مخصوصى دارد و رخنه به ساير مردم و حاجى ها نمى دهند. بايد مردم از چاه هاى عمومى آب ببرند و هر چادرنشينى ذكر شد كه هفده، هيجده شتر دارد. گوسفند زيادى هم دارند. ماديان و اسب هم دارند كه بعضى از اسبهاشان را به جهت فروش آورده بودند. الاغ سفيد و غير سفيد هم زياد دارند. بعضى براى فروش آورده بودند. روغن و كشك
ص: 220
هم فراوان است. آبش بد نيست. شيرين است و اگر كثيف نباشد، خوشگوار است. هواش مثل هواى جبل مى ماند، بلكه همه اين منزل هاى كه آمديم هوايش خوب بود. شبها بسيار خنك بود كه بى روانداز كُلُفت نمى شد بخوابى، و روزها باد خنكى مى آمد، و به خصوص پيش از ظهر و بعد از ظهر شدت داشت، و رو به شب تخفيف مى يافت. اين عرب هايى كه از جبل شتر كرايه داده اند از هر حاجى براى هر شترى كه به او كرايه داده اند، دو هزار و ده شاهى حق الذهاب مى گيرند. مى گويند اين تحميل را حاجى سيف الدوله اوقاتى كه به حج آمده بر مردم گذاشته، به جهت آنكه اين جمّال ها، هم خوراك [٢5٠] نشوند با حاجى ها و مطالبه خوراكى نكنند؛ مثل آنكه عرب هاى حربى مى كردند. در حقيقت اين جمّال ها هيچ دخلى به عرب هاى حربى ندارند. هم ا زجهت چشم و دل سيرى كه نزديك احدى به جهت خوراكى نمى آيند، و هم از جهت سر و وضع. همه پيراهن هاى عربى سفيد در بردارند، و روش عبا دارند، و بر سر جفيه و عقال، بلكه از بعضى بوى مُشك هم استشمام مى شد؛ اما همه سنى هستند، و هر دو نفرشان كه جايى باشند بسا آنكه با هم نماز جماعت كنند، چنان كه بعضى را خودم ديدم.
امروز صبح چون نان نداشتيم و هنوز خميرمان ور نيامده بود، آش رشته بسيار خوبى بهتر از آش رشته پيش ميرزا رضا طبخ داد. برادر حاجى ميرزا اسدالله نايينى هم حاضر بودند، ميل كردند.
روز پنجشنبه هفدهم [صفر] تخميناً سه چهار ساعت به غروب مانده بار كرديم براى منزل زباله. تمام شب را راه رفتيم، و روز را تا ربعى به ظهر مانده در راه بوديم. گفتند زياده از بيست فرسخ راه آمده ايم. شتر ما سه چهار مرتبه خوابيد كه لابد شديم قدرى پياده با پاى برهنه آمدم، و قدرى را ميانه دو تاى كجاوه روى جهاز سوار شدم، و هم كجاوه ايم پياده آمد. خدا رحم فرمود. تخميناً زياده از فرسخ به منزل مانده صاحب شتر را ديديم، واداشتيم شترش را عوض كرد. راه بيابان صاف يكدست يكنواخت بى پستى و بلندى بود، بته هاى زياد داشت. غالب راه خاك و ريگ زار بود. درخت سدر بسيار در آن بود.
ص: 221
زباله جاى بى آبادى است، اما چندين چاه دارد. از آن جمله يك چاهش را ديدم. بسيار وسيع و عميق بود. از بالا تا تَهَش تمام سنگ بود. بسيار چاه غريبى بود. چادر ما در نزد پارچه هاى سنگى است كه فى الجمله از زمين برآمدگى دارد؛ يعنى كوه محقرى كه جزيى از زمين بلندتر است. پاكيزه است. خاشاكى ندارد. باد هم امروز پيش از ظهر تا قدرى به غروب مانده، شدت زيادى داشت. هوا بد نبود. شب هم خنك بود. از دست عكام بى مروت عاجز شده ايم. خدا خلاصى عنايت فرمايد.
روز جمعه هجدهم [صفر] بعد از نماز صبح بار كرديم و همه جا آمديم تا دو به غروب مانده، رسيديم به بيابانى كه نه آب داشت و نه آبادى. از قرار مذكور چهارده فرسخ راه بود، و راه غالب سنگلاخ و ريگ زار و كوه متساوى با زمين بود و بته زياد داشت و منزل همه بته هاى زياد داشت. چادرها در ميانه بته ها زده شده بود، و چون دير وقت رسيديم، غالب مردم چادر نزدند. از آن جمله ما هم نزديم. مردم پياده زياد درب چاردها به جهت آب مى آمدند. بد منازل سختى است. آدم عاجز مى شود. وانگهى گرفتارى امير و حمله دار و عكام كه فوق همه گرفتاريهاست، حاجى [٢5٢] بيچاره را لخت مى كنند. بعد از اينها، گرفتارى جمّال ملعون است كه هر كدام دستشان برسد، مال حاجى را مى برند. شنيدم كه آن شب كه در راه بوديم مال بعضى را برده اند. از آن جمله قاسم پسر شعبان سبزوارى را.
از بى آبى موفق به غسل جمعه نشدم و اين قدر چرك و كثافت ما را فرو گرفته كه نزديك است ما را ناخوش كند.
روز شنبه نوزدهم [صفر] تقريباً يك و نيم به صبح مانده، از بيابان كوچ كرديم و پنج و نيم به غروب مانده رسيديم به بيابانى كه در آنجا هم نه آب بود و نه آبادى. ميرزا رضا پيش تر از من وارد شده، و خودش زحمت كشيده بود، چادر را زده بود. راه غالبش ريگ زار و سنگلاخ و كوه مساوى با زمين و بعضى جاها فى الجمله برآمده از زمين بود، و غالبش صاف و يكدست بود، و بته يا نبود يا كم بود. گردنه اى هم در راه بود كه شترها به كمال عسرت از آن بالا رفتند و ماها غالبمان پياده شديم، و حقير در منزل پيش وقت سوار شدن بركجاوه نعلينى در پا داشتم كندم و سوار شدم. بعد فراموش كردم كه به عكام بگويم بدهد، آن هم ملتفت نبود؛ لهذا در اينجا كه پياده
ص: 222
شدم قدرى پياده روى اين سنگها رفتم و قدرى را عكامى نعلين خود را داد پا كردم. بعد سوار شديم دو جا هم شتر كجاوه خوابيد. خيلى پريشان شدم كه حال چطور مى شود روى زمين گرم پاى برهنه آمد. متوسل شدم به حضرت حجّت عصر - عجل الله تعالى فرجه - شتر مانده را رانده فرمود، و الحمدلله به سلامتى آمديم. امشب را ديگر نمى دانم چه مى شود.
منزل هم بيابان صاف ريگ زارى است. بته زيادى دارد. ما چادر در ميان بته ها داريم. مثل غالب حاجى ها. آب كمى ته مشك از منزل لينه داريم كه خيلى كثيف و آلوده به پشكل است. لابد بايد همين را بخوريم و استعمال نمائيم. آن هم كم مان مى آيد. خدا جزاى عكام را بدهد كه خيلى بدسلوكى با ما كرد.
امشب هم طبخى به اين جهت و از جهت آنكه روغن مان تمام شده نكرديم. هوا ديشب خوب خنك بود، و امروز هم از صبح تا به حال باد مى آيد. پيش از ظهر و بعد از ظهر تا قريب به غروب شدّت داشت؛ مثل منزل هاى پيش، حالا فى الجمله تخفيف يافته.
روز يكشنبه بيستم [صفر] كه روز اربعين باشد، چهار ساعت از شب گذشته بار كرديم. تخميناً شش فرسخ راه آمديم. اول آفتاب رسيديم به منزل واقصه، و آن بيابانى است ريگ زار و با ماسه، مشتمل بر چند چاه كه آب كم كثيف پر گل و پشكلى دارد. امسال مى گويند چون بارندگى نشده، اين چاهها كم آب شده. بيشتر مردم يا از اين آب كمى بدست آورده اند، و بعضى كه بى آب مانده اند و فرياد مردم از جهت آب بلند است، ما هم قليلى از اين آب بدستمان آمد. با اشكال، طبخ چاى و دم پختى كرديم.
از دست عكام و بى مروتى او به تنگ آمديم. در اين منزل علاوه بر [٢54] بى آبى، صدمه ديگر هم بر حاجى هاى بيچاره زدند. از هر نفرى يك ريال فرنگ براى تعارف امير حاج گرفتند. بنا بود اينجا به جهت اين وجه لنگ كنند. بعد به جهت بى آبى بنا شد كه نمانند و شبى را بار كنند.
ص: 223
روز دوشنبه بيست و يكم [صفر]، بعد از نماز صبح از واقصه كوچ كرديم. ظاهراً يك فرسخ يا خورده زيادتر كه آمديم، رسيديم به اشراف، و آن منزلى است كه حر - عليه الرحمه - با لشكرش سر راه بر حضرت سيدالشهدا - عليه السّلام و اروحنا له الفداء - گرفت و حضرت امر فرمودند كه او را و لشكرش را آب دهند. و در آنجا چند چاه ديديم كه بعضى از حاجى ها بر سرش بودند و آب مى كشيدند. گويا آب كمى داشت. از آنجا همه جا آمديم تا رسيديم به منزلى كه جاسم مى گفت آن را شبچه مى نامند. آن هم بيابانى است بى آبادى، ولى چند چاه آب دارد كه بعضيش فى الجمله تلخ است و بعضيش شيرين و متعفن است، و بعضى ديگرش شيرين است و عفونتى ندارد. راه از قرار مذكور چهار فرسخ بود، و خيلى سنگلاخ بود، و پستى و بلندى داشت، و بعضى جاها كوه مساوى با زمين يا كمى برآمده از زمين داشت. منزل و قريب به آن بته اى ندارد و سوخت حاجى ها پشكل شتر بود، بلكه توى سماور و روى سر غليان همه پشكل مى ريزند. چنانچه ما چند منزل است كه زغالمان تمام شده و همين كار را مى كنيم و آب قليان را يك دفعه يا دو دفعه بيشتر نمى ريزيم. آن هم پر از گل و پشكل. عجب راه سختى است. قند را در اين منزل، حقه اى يك تومان مى فروختند. آرد را حقه اى چهار هزار. گوشت را حقه اى دو هزار و سه هزار، يعنى بعضى هستند كه با خود از اين اجناس و امثال آنها بار كردند و هر بيچاره اى كه نداشته باشد و لابد از خريد باشد، به اين قيمت به او مى هند.
عصرى جاسم حمله دار آمد و نه هزار وجه به سختى از ما دو نفر به جهت تعارف امير گرفت، با آنكه بر ذمه او بود كه بدهد، چرا كه ما مكفاى او شديم، و صيغه خوانديم و نوشته داد كه هرچه عارض شود كه سواى مأكول و مشروب باشد، با او باشد. تا حال از اين قبيل وجه بيجا چند فقره گرفته است، خدا رحم كند به مظلوم از حجاج. اول شريف از آنها وجه مى خواهد. بعد امير جبل. بعد امير حاج. بعد حمله دار. بعد عكام. بعد جمال. تا سفره آدم هم پهن مى شود، دوريش و گدا و پياده سر آن ايستاده اند. ديگر اگر چيزى بماند دزدهاى قافله مى برند. هر جا هم كه برسى مى گويند حاجى است، بايد پول خرج كند. قيمت هر چيزى را دو مقابل و سه مقابل
ص: 224
مى گيرند. علاوه توقع تعارف و دستى دادن هم دارند. نمى دانم اين اشخاصى كه به صد تومان و كمتر نيابت مى گيرند، چه خاكى در اين راه به سر مى كنند.
هوا امروز بسيار گرم بود و پيش از ظهر تا عصر تنگى، باد بسيار گرم شديدى مى آمد و شب اول شب زياد گرم بود. آخر شب خيلى خنك شد.
روز سه شنبه بيست و دويم [صفر] در همان شبچه بوديم. لنگ [٢56] كردند به جهت آنكه تعارف امير را و وجه كرايه جمالها را از حاجى ها تمام و كمال دريافت كنند. عصر مى گويند حركت مى كنند. ديشب هوا بد نبود. امروز هم تا حال كه قريب چهار از روز برآمده بد نيست. حُسن كلى اين منازل از مكه تا اينجا اين است كه مطلقاً نه روز مگس بود و نه شب پشه. الحمدلله از اين دو عذاب آسوده ايم. قند و چاى و آرد و برنج و روغن ما چند منزل است كه تمام شده و به استقراض مى گذرانيم.
روز چهارشنبه بيست و سيوم [صفر] نيز در شبچه بوديم. كسى گفت امروز مانده اند تا تتمه وجه امير و جمال ها را از مردم بگيرند. مى گويند عصر حركت مى كنند. ديشب و امروز هوا زياد گرم بود. ديشب روى واز خوابيديم. امروز نسيمى مى آيد. اگر نيايد گرمى زياد از اندازه اثر مى كند.
امروز گوشت را حقه اى چهار هزار مى گفتند. ديروز نان آورده بودند دانه اى يك قران مى گفتند. چايى را با آنكه سياه است، مثقالى پنج پول مى گويند. از كثافت و چرك نزديك است هلاك شويم. خداوند به حق محمد و آل محمد - عليهم السّلام - نجاتى عطا فرمايد. در اين سفر به همه جور صدمه اى راضيم، در صورتى كه خدا از فضل خود حج و عمره و زيارات ما را قبول فرمايد. با آنكه الحمدلله صدمه چندانى هم نبود و از همه سفرها به ما خوش تر تا حال گذشته.
روز پنجشنبه بيست و چهارم [صفر] نازل شديم در بيابانى كه نه آب داشت و نه آبادى. از شبچه دو به غروب مانده بار كرديم، و شب را بالتمام در راه بوديم و روز پنجشبه تا شش به غروب مانده نيز در راه بوديم، و سر شش در اين بيابان نزول كرديم و چادر زديم. تخميناً بيست فرسخ راه آمديم. راه همه اش الاّ كمى، سنگلاخ و سخت بود؛ به خصوص اول منزل تا قريب به آخر، درخت سدر در راه بسيار ديده شد. به خصوص چند قطعه كه پر بود از آن و بته نيز زياد بود. منزل هم بته دارد و از آن بته ها مردم
ص: 225
مصرف مى كنند.
هوا ديشب و امروز هم بسيار گرم بود. به خصوص پيش از ظهر و بعد از ظهر، و تا كمى به غروب مانده كه زياد گرم بود، و بادى كه مى آمد آدم را مى سوزانيد. آب كمى از منزل پيش براى ما مانده كه بسيار گل آلود و متعفّن است و كفايت هم نمى كند. آذوقه هيچ براى ما نمانده، مگر كمى عدس و ماش و نخود كه امشب بايد جزو هم بكنيم و بى روغن عوض نان و چلو و پلو صرف كنيم. الحمدلله رب العالمين و له المن علينا الف مرّه كه اين هم براى ما مانده. خدا عاقبت امر را بخير كند، و قرضى كه به جاسم و غيره داريم كه نزديك است مرا هلاك كند، به ورود نجف اشرف ادا فرمايد، و خجالت طلبكار به ما ندهد. اغلب حاجى ها آذوقه شان تمام شد.
بنا بود اين راه از جبل تا نجف را چهارده روزه بيايند. حالا چند روز اضافه شده است. آخرش هم نمى دانم، به نجف خواهند رفت يا به كربلا، الامر الى الله و الحكم له و لاحول و لاقو الا بالله.
روز جمعه بيست و پنجم [صفر]، تخميناً چهار يا كمى زيادتر از شب [٢5٨] گذشته از اين بيابان كوچ كرديم و قدرى از ظهر گذشته رسيديم به منزلى كه جوب آبى در آن روان بود و قلعه و آبادى در قريب به آن بود كه زن هاى اعراب از آنجا نان و آرد و خرما مى آوردند، مى فروختند، و آن منزل را رحمه يا رحيمه مى ناميدند. تا آنجا از مكه كه بيرون آمديم، نهر آب بلكه مطلقاً آب جارى نديده بوديم، ولى آآبش قدرى تلخ بود. غسل جمعه در آن آب كردم و پيراهن و زيرجامه را به قدرى كه عرق هايش برود شستم. مردم اجتماع زيادى در آن داشته و كثيف كرده بودند. هواى روز زياد گرم بود. اول شب هم گرم بود، اما آخر شب خنك شد.
ذكر شد كه چند نفر در راه از گرما و بى آبى هلاك شده اند. ما شب گذشته يكدانه نان خريديم به يك قران. آخر هم معلوم شد كه جو خالص بود. بسيار بد گذشت به مردم امسال در اين راه. بسيارى از طول راه، بى نان مانده اند. از آن جمله، ما يك روز است كه نه نان و نه آذوقه ديگر به دستمان آمده و الله ولى التوفيق.
روز شنبه بيست و ششم [صفر] بعد از نماز صبح از اين منزل كوچ كرديم. رسم بود كه از اينجا بروند نجف اشرف. تا آنجا گفتند سه فرسخ است و گنبد مطهر را در آنجا بعضى مى ديدند، ولى امير از ترس اعراب نجف كه با اعراب جبل مى گويند نزاع
ص: 226
دارند و در صدد آزار آنها هستند، به سمت نجف نرفت، و هرچند مردم اجتماع كردند و اصرار كردند نپذيرفت، و به سمت كربلا آمد. تخميناً پنج فرسخ يا شش آمديم. شش به غروب مانده رسيديم به بيابانى كه نه آب داشت و نه آبادى، و بسيارى نه نان داشتند و نه آب و نه برنج و روغن. از آن جمله ما از اين چيزها هيچ نداشتيم.
تا خان شور گفتند يك فرسخ راه است يا بيشتر. بعضى رفتند كه آب و آذوقه بياورند. در اين راه آب فرات، مسجد سهله، ذوالكفل، خان شور نمايان بود. بعضى نشان بعضى مى دادند و زمين خاك و ماسه بود. كوه كوتاهى در سمت رو وقت آمدن بود. به گدارى رسيديم كه شترها به اشكال از آن گذشتند. ما از كجاوه پياده شديم. بيابان بوته زياد داشت. در منزل هم بوته زياد است. سوخت مردم همين بُته است و منزل پيش پشكل شتر بود.
روز يكشنبه بيست و هفتم [صفر] بعد از نماز صبح از اين بيابان كوچ كرديم. تخميناً سه فرسخ يا خرده اى زيادتر آمديم تا رسيديم به نخيله. در ميان صحراى سبزه زار مرغزارى چادر زديم پاى نهر حسينيه، و از آب فرات و هواى اين صحرا جان تازه اى در بدنمان آمد. كانّه بعد از آن آب تلخ منزل پيش و گرمى هواى آن مرده بوديم، زنده شديم.
ديشب هم بعد از صرف آب تلخ و صرف دم پختى كه از اين آب تلخ طبخ شده بود و نشد بخورى، امام عصر - عجل الله تعالى فرجه و صلّى عليه - از اين آب براى ما رسانيد كه زنده شديم. حاجى سيد حسين سبزوارى كه آدم بسيار مهربانى است قدرى براى ما آورد. [٢6٠] نهايت محبت را كرد. راهى كه آمديم امروز بيشتر ماسه بود. در منزل كاروانسراى بزرگى است كه آن را كاروانسراى شمسيه گويند. اما حاجى ها هيچكدام در آن منزل نكردند. همه چادر زدند پاى آب در ميان مرغزار. هوا هيچ دخلى به هواى چند منزل پيش نداشت، بسيار خوش بود و نسيم خوشى مى آمد. همه جور آذوقه هم آورده بودند مى فروختند. از قبيل نان و ماست و پنير و گوشت و هندوانه و خربوزه و خيار و انگور و انجير و هيزم و زغال و قند و چاى و روغن و همه فراوان بود كه دور هم مى گردانيدند، اما همه گران. آخر روز قدرى ارزانتر دادند. ما امروز نان و
ص: 227
ماست و گوشت براى شب و يكدانه خربوزه كوچكى و چند دانه انجير خريديم، جمله چهار هزار شد.
حكيم دَور افتاده، و تمام چادرها را رسيدگى كرد كه ناخوشى ميتى در ميان آنها نباشد. بيست و چهار ساعت بايد اينجا قرنتينه باشيم. عسگر اطراف مردم را دارد. از هر نفرى چهار هزار مى گيرند و تذكره مى دهند كه برود. نمى دانم چه قدر ظلم و تعدى بر مردم روا دارند. ما كه نقداً براى اكل و شرب خود معطليم، لابد بايد قرض كنيم و بدهيم. اگر كسى قرض بدهد. شخصى از اهل مازندران ديشب مرده، در منزل يا در راه در توى كجاوه آن را پنهان كردند كه حكيم نبيند، ديگر نمى دانم پنهان مى ماند تا به آخر يا خير. بعد از دو روز كه در منزل هاى پيش نان و مأكولى ديگر گيرمان نيامد، ديشب حاجى سيد حسين قليلى برنج و روغن آورد. با آب تلخ ميرزا رضا طبخ دم پختى كرد. از تلخى نشد بخورى. خود حاجى سيد حسين ميل نمود. امروز به عكس هر چه بدست آمد گوارا و مأكول بود و فرج بعد از شدت ظاهرى بود. الحمد لله على آلائه و له الشكر على نعمائه.
در اينجا سياه چادرها سكنى دارند. نخل خرما هم ديده شد. شايد آبادى هاى ديگر هم در قرب اينجا باشد كه ما خبر نداريم.
روز دوشنبه بيست و هشتم [صفر] كه روز مصيبت و عزاست تا ساعت سه و چهار از روز برآمده، در نخيله بوديم. ديشب ميرزا رضا و حاجى رضا با هم رفتند. يازده هزار و خرده اى بالا دادند و سه تذكره براى من و خودشان گرفتند. ما وجه نداشتيم. حاجى مذكور هشت هزار قرض داد. صبح جارچى على الاتصال فرياد كرد كه هر كه تذكره نگرفته بيايد بگيرد كه مى ماند اينجا اگر نگيرد. هر كسى داشت و توانست رفت داد و گرفت. وقت كوچ كردن كه مأيوس شدند كه كسى وجه بدهد، فرياد كردند كه هر كه تذكره مجانى بخواهد بيايد بگيرد، و قرنتينه را برداشتند و در وقت رفتن و اثناى [٢6٢] راه مطلقاً كسى سر راه بر مردم نگرفت، و مطالبه تذكره نكرد، هر كه وجه داده بود از كيسه اش رفت و اگر نگرفته بود، مطلقاً نقلى نداشت. شتر كجاوه را زودتر آوردند. من و حاجى رضا سوار شديم آمديم.
شتر ميرزا رضا را ملعون جمّالش كه نامش عمر بود نياورد. عقب ماند بعد جاسم
ص: 228
شتر ديگرى پيدا كرده بار او را و يك نفر ديگر را بار كردند و ميرزا رضا سواره و او پياده آمدند. تا نزديك غروب ميرزا رضا مرا پيدا نكرد. در كربلا جاى ديگر بار انداخته بود، و من جاى ديگر، آن وقت همديگر را پيدا كرديم. و او رفت بارش را آورد در منزلى كه من پيدا كرده بودم. ما قريب ظهر وارد كربلا شديم. از خلق بسيارى به استقبال و تماشاى حاجى ها آمده بودند. راه بسيار باصفا بود. همه اش مرغزار بود. ما از توى مرغزار مى آمديم و كنارش تا بيشتر راه، نهر فرات بود، و گوسفند زياد در اطرافش چرا مى كردند.
گنبد مطهر را در وسط راه حقير ديدم. بعضى از مردم پيشتر ديده بودند. در ابتداى شهر، جمّال ملعون شتر كجاوه را خوابانيد و كجاوه را خواست زمين گذارد. عكامها با او بناى نزاع را گذاشتند. بالاخره او پيش برد. كجاوه را گذاشت و شتر را برد. ناچار كجاوه را بار الاغى كردند و تا منزل كه خيلى هم نزديك بود، يك هزار و ده شاهى گرفتند، و من و حاجى پياده آمديم تا منزل.
منزل خانه حاجى احمد شيرازى بود كه حال مرحوم شده و حاجى محمد حسن نامى از ورثه اجاره كرده، ما از او اجاره كرديم. دالان دار مشهدى محمد نامى است. خانه دو دست است مشتمل بر باغچه و نخل و حوض آب. منزل ما در دست دويم است در اطاق فوقانى كه يك در رو به باغ دارد و يك در رو به خانه. خوب منزلى است الحمدلله. چاى عصر را در قهوه خانه، وقت مشرف شدن به حرم محترم خورديم. پياله اى به دو شاهى. بد چايى نبود. قريب به غروب مشرف شديم و قريب به دو از شب گذشته برگشتيم به منزل. قيمت اجناس هم خوب است. يا به قيمت اصفهان است يا قدرى ارزان تر. هر نفرى به ده شاهى [٢64] شب و روز اگر قناعت كند خوب مى تواند سر ببرد. همه هم خوب و فراوان است. از مشهد مقدس فراوان تر و ارزان تر است. هوا گرم است، اما نه به اندازه اى كه سابق گرم بود از شهرها و منزلهاى پيش گرم تر است.
روز سه شنبه بيست و نهم [صفر] در ارض كربلا بوديم. جاى همه دوستان خالى. حيف كه اين ايام منقضى مى شود. وقت چاشتى ملاهاشم قارى مشهور به شيشه بر ديدن آمد. خبرهاى تازه خيلى داشت كه بعضى مايه حزن بود و بعضى مايه سرور. نان و ماست و خيارى با هم خورديم و او رفت. امروز خاكم به سر، هنوز توفيق
ص: 229
شرفيابى به حرم محترم را پيدا نكرده ام. خيال دارم كه اگرخدا بخواهد مشرّف شوم.
روز چهارشنبه سلخ ماه [صفر] در كربلا بوديم. صبح تخميناً دو از روز برآمده مشرف به حرم محترم شديم. وقت برگشتن نان جو خوبى ديدم زن هاى عرب مى فروشند. سه دانه هر دانه اى به دو پول گرفتم. خيار چنبر تازه خوبى هم به نظر آمد. يك وقيه به شش پول خريدم. وقتى وارد منزل شدم، ديدم ميرزا رضا ماست بسيار خوبى هم خريده با هم صرف كرديم. اول ظهر جناب آقاميرزا على هندى كه از رفقاى بسيار بسيار خوب است و بسيار شكسته و از هم در رفته شده، به ديدن آمدند، تا دو به غروب مانده در خدمت ايشان محظوظ بوديم.
امروز صد و پنجاه تومان وجه از جناب خان منشى باشى - زيد اجلاله - كه برات، سر حاجى عبدالباقى تاجر حواله كرده بودند، رسيد. بسيار مايه سرور شد. چه فايده كه كفايت از قروض نمى كند و صد تومان ديگر باقى دارد. و الله هوا الكافى و الكفيل، حسبنا الله و نعم الوكيل.
روز پنجشنبه غرّه ماه ربيع الاول سنه هزار و سيصد و شانزده در كربلا بوديم. صبح تخميناً دو از روز برآمده مشرف شديم به حرم محترم حضرت سيدالشهدا - عليه آلاف التحى و الثناء و ارواحنا له الفداء - و بعد از آن به حرم حضرت عباس - عليه السّلام - و بعد از آن مراجعت كرديم به منزل، و عصر رفتيم به حمام خيمه گاه. بسيار حمام وسيع پاكيزه خوبى بود، و بسيار خلوت بود. اول دو سه نفر بودند، بعد منحصر شد به ما دو نفر. آب تازه خوبى داشت. دلاك مهربان خوبى داشت كه خدمت ما كرد. نامش مشهد على اكبر بود. از اهل قزوين بود. از هر نفرى يك هزار پول به جهت استاد و دلاك گرفتند، و نيم قمرى جامه دار به جهت نوره گرفت. اول مغرب از حمام بيرون آمديم و يكسر مشرف به حرم محترم شديم. شب را دو دست نان و كباب و [٢66] دوغ بسيار خوبى گرفتيم. هوا شب و روز بسيار گرم است، متصل در حرم و در اثناى راه و در منزل از آدم عرق مى ريزد.
باغ جلو بالاخانه اى كه ما منزل داريم، باغ بسيار بسيار بزرگى است، مشهور است به باغ شيخ ابوالفتح. خودش هم در وسط باغ مدفون است. بقعه اى هم دارد. نخل
ص: 230
بسيارى دارد. بسيار كربلا پرنعمت است، و نعمت هايش همه گوارا و بعضيش ارزان است. آدم اينجا بسيار ميل به غذا پيدا مى كند. گويا از اثر آب فرات باشد؛ چرا كه بسيار شيرين و گوارا و هاضم است، گمان نمى كنم آبى از اين بهتر باشد. براى بثورات و امراض سوداويه بسيار خوب است.
گوش حقير چند سال است كه از اثر سودا مجروح است. چند دفعه كه در اين آب رفتم خيلى بهتر شده. كانّه مى خواهد اگر خدا بخواهد به كلى رفع شود. مى شود كه يكى از معانى آنكه در حديث وارد است كه در آب فرات دو ناودان از بهشت جارى است، آن باشد كه هم دفع مضار از آدم مى كند و هم جلب منافع مى كند. پس يكى ناودان دفع مضار است و يكى ناودان جلب منافع. و اين هر دو اصلاً از بهشت بالا كه در علّيين است و در نزد خداست، مى آيد به سوى دنيا، و در اين آب مبارك نزول مى كند، و از آن به جاهاى ديگر منتشر مى شود.
روز جمعه دويم ماه [ربيع الاول] در كربلا بوديم. اول صبح جاسم حمله دار آمد. صد و سى تومان وجه حواله او كردم كه از جناب حاجى عبدالباقى در نجف بگيرد. بعد از آن مشرف شديم به حرم محترم؛ يعنى اول رفتيم از سمت خيمه گاه سر نهر حسينيه. طرف دست راست و چپ راه، همه باغ و نخل بود، و بسيار باصفا بود. آب را بسته بودند؛ اما در دو طرف پل آب زياد تا سينه جمع بود. غسل جمعه و زيارت را با هم كرديم. بعد روانه به حرم شديم. عصر را خيال داريم كه اگر خدا بخواهد به وادى ايمن برويم، به جهت زيارت اموات، به خصوص پدر و مادر و عيال حقير. خدا توفيق عنايت فرمايد.
روز شنبه سيوم [ربيع الاول] در كربلا بوديم. ديروز عصر را رفتيم به وادى ايمن. قبرها خيلى اندراس پيدا كرده بود. نخل هاى متعدد از سابق در آن باقى بود. معلوم است كه اينجا باغ هاى نخل بود. جاى بكر كانّه در آن نمانده. تازه شنيدم عثمانى مكان ديگرى كه نيم فرسخ از شهر دور است براى دفن اموات معين كرده و آن را وادى ايسر مى نامند، و وادى ايمن چندان مسافتى تا دروازه شهر ندارد. چند قدمى است به جهت نزديكيش به شهر، و تأثير عفونت اموات به اهل شهر حكم كرده كه در آنجا كسى را [٢6٨] دفن نكنند. از اين جهت بائر افتاده. تا قريب غروب آنجا بوديم. بعد از آنجا مشرف شديم به
ص: 231
حرم محترم.
امروز هوا زياد از اندازه گرم بود. در حرم محترم نمى توان زيست نمود. از زيادتى عرق، مثل آن است كه آدم توى آب رفته باشد و لباس هايش را توى آب فرو برده باشد. صبح را رفتيم به خيمه گاه. بعد رفتيم سر نهر حسينيه، غسل زيارتى كرديم. بعد مراجعت كرديم از سمت خانه سيد مرحوم (1)- اعلى الله مقامه. و در بيرونى خانه روى نيمكتى قدرى نشستيم. جناب آقا سيد قاسم نوه آن بزرگوار بيرون نبود. ما هم نخواستيم كه بيرون آيند. داماد ايشان قدرى نزد ما نشست. بعد برخاستيم رفتيم حرم محترم. بعد آمديم منزل. خربوزه و نان و ماستى صرف كرديم. بعد خوابيديم.
اول ظهر جناب آقاميرزا على هندى تشريف آوردند. درخدمت ايشان بوديم تا قريب به دو به غروب مانده. يك ساعت به غروب مانده رفتيم منزل حاجى ميرزا عبدالحسين پسر مرحوم نائب الصدر كه تازه مرحوم شده بود به جهت فاتحه آن مرحوم. اول غروب مشرف شديم به حرم محترم. قريب به دو برگشته به منزل. صرف نان و بادنجان و ماستى كرده خوابيديم. شب هم بسيار گرم بود.
روز يكشنبه چهارم [ربيع الاول] در كربلا بوديم. اول صبح قدرى آب فرات پيدا كردم و در همان منزل غسل زيارت كردم و مشرف شدم. بعد مراجعت كرده به منزل. نان و ماست و خيارى صرف كرده، خوابيديم. امروز هم هوا بسيار گرم است. لايزال عرق از چهار طرف آدم مى ريزد. خدا رحم كند. در راه كه خدا نخواسته بسيار صدمه گرما خواهيم خورد. كجاوه و چادر را جاسم به طور ظلم و عدوان از ما گرفت. چادرش را فروخت. بنا بر قول خودش به ده تومان تاى كجاوه مرا بخشيد به عكام بى مروت حقير حسينعلى. عجب عكام بى حياى بى مروت طماع بيعارى بود. خيلى صدمه از دست او خورديم. سه تومان در جبل پول نقد از من گرفت به جهت خرج خوراكش، و چند منزل دو سه فقره كار با روترشى كرد، و بعد واگذارد و ابداً هيچگونه خدمتى نكرد. كانّه ما را نمى شناخت. حواله او به حضرت عباس - عليه السّلام - و بدتر از او، جعفرى بود كه اول جاسم براى ما معين كرد. من شك ندارم كه اين ملعون، حرامزاده يا ولد حيض است. خدا او را به بدتر طورى بگيرد، و عذاب او را
ص: 232
عاجلاً و آجلا زياد كند.
[٢٧٠] روز دوشنبه پنجم [ربيع الاول] در كربلاى معلى بودم. صبح حاجى سيد حسين سبزوارى دباغ آمد، يك هزار طلبكار بود. ميرزا رضا از او قرض كرده بود. به او داديم. بعد غسل زيارت در منزل كرده، مشرف شدم به حرم محترم. سه صورت زيارت كه هر يك در حديثى وارد است بجا آورده، على اختلافها، و بعد بيرون آمده، مشرف شدم به حرم حضرت ابوالفضل - رضوان الله عليه - بعد مراجعت به منزل كردم. امروز هم هوا بسيار گرم بود، ولى ديشب پر بد نبود. نسيم خوبى مى آمد.
روز سه شنبه ششم [ربيع الاول] در كربلاى معلى بوديم. صبح غسل زيارت در منزل كرده، مشرف شدم. آب نهر حسينيه بند آمده. امر آب قدرى سخت شده، مَشكى يك قمرى مى دهند، آن هم بسيار گل آلود و متعفن، از ورود مال ها در آن و بول و پشكل در آن كردن، و جارى و روان نبودن. هوا هم بسيار گرم است. نه مى توان در حرم زيست كرد و نه در منزل، و نه مى توان بيدار بود، و نه مى توان خواب رفت، و نه مى توان نشست، و نه مى توان برخاست. خدا عاقبت اين سفر را به خير كند كه از همه جهت بسيار سخت مى نمايد.
روز چهارشنبه هفتم [ربيع الاول] در كربلا بوديم. امروز روز دهم قصد ماست. ان شاءالله شب جمعه را نيز خواهيم بود، و اگر خدا خواست، عصر جمعه خيال حركت به سمت نجف اشرف را داريم. صبح على المرسوم غسل زيارت از آب فرات در منزل كرده، مشرف شديم، بعد آمديم به منزل، صرف نان و ماست و خيارى كرده خوابيديم، و اول ظهر برخاسته، جناب آقاميرزا على هندى آمدند. نمازى در خدمت ايشان كرده، بعد مشغول صحبت هاى خوب و چاى خوردن شديم. كاسه ترشى خرمايى آقا ملاهاشم براى حقير تعارف آورده بود، ميل نكردم بخورم. خدمت ايشان بندگى كردم. آقايان نايينى جناب حاجى ميرزا اسدالله و اخ ايشان حاجى ميرزا محمد رفيع دو سه روز پيش از اين، نجف نرفته، روانه عجم شدند. استخاره كرده بودند نجف مشرف شوند. بد آمده بود. به اعتقاد حقير اين مقام، مقام استخاره نبود.
روز پنجشنبه هشتم [ربيع الاول] در كربلا بوديم. صبح حاجى سيد حسين سبزوارى قدرى گوشت تعارف آورد. بعد مشرف شديم. در مراجعت به منزل از عطرفروشى از اهل اصفهان كه كمال معرفت را به حق والد مرحوم داشت، جزئى عطر فشه به جهت
ص: 233
استعمال خودم، خريدم. شيشه كوچكى هم در بغل داشتم، دادم كه عطر بيد مشكش كند. بدعطرى نبود. گفت برويد، عصر بياييد مى دهم. آدم بدخلقى نبود. ديروز عصر ساعت را دادم به ساعت سازى كه در صحن، در حجره طرف در قبله، منزل داشت كه شيشه بياندازد. چهار قمرى [٢٧٢] گرفت و شيشه انداخت. آدم خوش خلقى به نظر آمد.
امروز نيز هوا خيلى گرم بود. مى گويند نجف از اينجا گرمتر است. خدا خودش حفظ كند ما را در هر حال، و آنى به خود و به اين خلق وا نگذارد. امروز ملتفت شدم كه اين فقره كه در دعا وارد است: «ولا تكلنى الى نفسى طرف عين ابداً ما احييتنى لا أقل من ذلك و لا أكثر» معنيش اين است كه نه كمتر از چشم بر هم زدن مرا به خود واگذار و نه بيشتر از چشم بر هم زدن، نه آنكه معنيش اين باشد كه نه كمتر از مدت حيات و نه بيشتر از مدت حيات، چنانچه متبادر به ذهن است؛ چرا كه بعد از حيات هم بنده محتاج است كه خدا او را به خود وانگذارد، بلكه آن وقت بيشتر محتاج است.
روز جمعه نهم [ربيع الاول] كه روز عيد بابا شجاع الدين و روز سرور اهل بيت - عليهم السّلام - است در كربلا مشرف بوديم. صبح سرآفتاب بعد از صرف چاى، دو الاغ كرايه كرديم، يكى به دو قمرى و ديگرى به يك قمرى و نيم، و به اتفاق مشهدى حسين طهرانى و مادرش رفتيم به زيارت جناب حر - رضوان الله عليه - بسيار راه باصفايى است. يك فرسخ راه است و از طرف راست و چپ راه همه اش باغ است و از كنار نهر حسينيه مى روند. باغها حاصل زمينيش بادنجان و خيار بود، و درختانش بيشتر نخل خرما و انار بود، و درخت توت و مو هم بسيارش داشت.
تخميناً سه از روز برآمده آمديم به شهر. رفتيم قهوه خانه يك پياله چاى خورديم و يك قليانى كشيديم و چون بسيار هوا گرم شده بود، و كسالت عارض بود، رفتيم به منزل. احتمال مى رود كه امروز عصر مشرف شويم به نجف. دو الاغ كرايه كرديم براى رفتن، هر الاغى به سه هزار، و اگر امروز نرفتيم اميد است كه ان شاءالله فردا عصر مشرف شويم. عجالتاً خيال حرم محترم را دارم، اگر خدا بخواهد.
روز شنبه دهم [ربيع الاول] در كربلا بوديم. على الصباح غسل كرده و مشرف
ص: 234
شده، و زيارت جامعه را خوانده، بعد مراجعت به منزل نموده، صرف ناهارى كرده، خوابيديم. بعد از نماز ظهر و عصر جناب آقاميرزا على تشريف آوردند. خدمت ايشان مستفيض شديم. بسيار رفيق خوبى است. عصر سه به غروب مانده، روانه نجف اشرف شديم، دو الاغ كرايه كرديم، هر الاغى به سه هزار و از همان راهى كه از جبل وارد شده بوديم، مراجعت نموده، يك ساعت متجاوز از شب گذشته رسيديم به نخيله، همانجايى كه قرنتينه بوديم، در كاروانسراى شمسيه منزل [٢٧4] كرديم.
بعد از نماز مغرب، حاجى سيد الوهاب اصفهانى و حاجى ميرزا رضاى سقط فروش احمدآبادى اصفهانى آمدند به منزل ما، و خبر دادند كه براى ميرزا رضاى ما كاغذى و براتى از اصفهان آمده، به نجف نزد ملاعلى عطار در نزد در طوسى. بسيار مايه سرور ميرزا رضا شد. الحمدلله.
روز يكشنبه يازدهم [ربيع الاول] بعد از نماز صبح از نخيله سوار شديم. سه فرسخ راه آمديم. تخميناً سه از روز برآمده رسيديم به خان شور. در سراى سيوم در طويله، روى سكويى منزل كرديم. بسيار هوا گرم بود. بعد از ظهر رفتيم توى آب انبارى كه آب شور داشت به جهت خنكى. خان شور، باغات و اشجار و دكاكين و خانه هاى متعدد دارد، و اغلب متاع ها و اجناس در آن پيدا مى شود. به خصوص ماست و دوغ فراوان ارزانى دارد. الان چاروادار كه مهدى نام عرب است، الاغ آورده كه بار كنيم. تخميناً قريب سه به غروب داريم. هوا خيلى گرم است. خدا رحم كند.
روز دوشنبه دوازدهم [ربيع الاول] تخميناً دو زيادتر از آفتاب برآمده وارد نجف اشرف شديم. خدا همه دوستان را روزى فرمايد كه تشرّف به اين آستانه مبارك يابند. ديشب نيم ساعت از غروب گذشته وارد كاروانسرايى شديم كه آن را مصلى مى نامند. تا نجف اشرف سه فرسخ راه است. الاغ ها خوب تند آمدند. راه بسيار باصفاست. از كربلا تا نجف بيشتر روى مَرق ها و كنار آب فرات مرور مى شود. با عصارهاى اصفهانى در خان شور و در اثناى راه بوديم. خدا هميشه با خوبان مصاحبت و مجاورت را قرار دهد و از بدان وانگهى نصّاب، دورى مثل دورى ما بين مشرق و مغرب مرحمت فرمايد.
ص: 235
منزل در نجف اشرف در خانه حاجى حسين شهير به مال الله است. بد منزلى نيست. قدرى دور است به حرم محترم، ولكن حوض و سردابه دارد، و تازه ساز است. خادم خانه و زوّار، عابد نامى است. او ما را دلالت به اين خانه كرد و اينجا آورد. حين ورود مشرّف به عتبه بوسى آستانه مبارك شديم. و بعد مراجعت كرده، صرف نان [٢٧6] و پنير و هندوانه اى كرده، خوابيديم در سردابه. سردابه اش گرم بود، مثل روزهاى ديگر، متصل عرق از ما مى ريخت. با آنكه مى گفتند هوا امروز بهتر از روزهاى پيشين است. الان كه از دو كمتر به غروب داريم خيال دارم غسل كرده، مشرّف شوم. و الله ولىّ التوفيق و هو خير رفيق.
روز سه شنبه سيزدهم [ربيع الاول] در نجف اشرف بوديم. ديشب بعد از مراجعت ازحرم محترم، چند كاغذ از اصفهان از كسانمان براى حقير و ميرزا رضا رسيد، مشتمل بر خبرهاى وحشت اثر بود. بسيار ملول و كسل شدم. از آن جمله فوت مرحوم ملا عبدالخالق و مرحوم آقا محمد حسين چيت ساز و كشته شدن حاجى عبدالرحيم و امثال ذلك؛ چه نويسم از اين دار پرمحنت. آنى انسان از همّ و غم و اَلَم فارغ نيست. خدا صبر و تحمل عنايت فرمايد و عاقبت امر همه را به خير فرمايد. بسيار بسيار ملول شده ام از حيات دنيا. اگر بدانم كه مطالب مقصوده ام به عمل نمى آيد، راضى به مرگ خود هستم. ديگر از امور اهل بيت و خانه چه نويسم كه چه قدر مايه ملالت شده. (1)
صبح بعد از تشرّف به آستانه مباركه رفتيم ديدن جناب حاجى عبدالباقى تاجر اصفهانى. ايشان گفتند الان من عازم بودم كه بيايم. بنا شد كه فردا صبح بيايند. هوا خيلى گرم است، ممكن نمى شود وقتى غير از صبح به حرم مشرف شد. حلقه هاى
ص: 236
انگشترها كه در دست داريم سياه سياه شده است. مثل آنكه توى آب داغ فرو ببرى. كرايه منزل نجف، بيش يك قمرى و نيم كربلا است كه دوازده پول ما باشد.
روز چهارشنبه چهاردهم [ربيع الاول] در نجف اشرف بوديم. على الصباح جناب حاجى عبدالباقى و جناب حاجى محمدصادق خويششان كه مصاحب راه مكه ما بودند از مشهد مقدس تا نجف اشرف، و آقاميرزا محمدرضا شاگردشان و حاجى محمد هاشم تاجر آمدند منزل ما. بعد از صرف چاى رفتند، و حقير غسل زيارت كرده، مشرف شدم. جاى همه دوستان خالى. بعد مراجعت كرده به منزل. ميرزا رضا آمد و سه دانه هندوانه خريده بود به يك قران و چهار پول. خورديم و من [٢٧٨] خوابيدم، و او رفت منزل حاجى عبود به جهت قرض كردن صد تومان براى تتمه حساب جاسم. خدا به حق محمد و آل محمد - عليهم السلام - كه به زودى اين عاصى روسياه را از هول اين قرض كه در راه خودش بود، مستخلص فرمايد. يا مَن هُوَ بمن رجاه كريم.
روز پنجشنبه پانزدهم [ربيع الاول] در نجف اشرف مشرّف بوديم. صبح جاسم آمد به جهت تتمه حسابش. لباس سربازى پوشيده بود و سرباز شده بود. خدا از شر او ما را ايمن فرمايد. بعد از رفتن او غسل زيارت كرده، مشرّف شدم، و بعد از فراغ از زيارت آمدم سر قبر مرحوم علامه [حلى] كه طرف دست راست در قبله رواق مطهر وقت دخول در ايوان طلا نرسيده به مناره طلا واقع است، و فاتحه اى خواندم. بعد رفتم سر قبر مرحوم [مقدس] اردبيلى كه در همان ايوان طرف دست چپ در رواق نرسيده، به مناره طلا واقع است، و فاتحه خواندم. بعد رفتم از طرف در طوسى، سر قبر مرحوم شيخ طوسى و آن در خانه خودش مى باشد كه الان مسجد شده است، و آن را مسجد بحرالعلوم مى گويند، و بحرالعلوم خودش هم در آنجا مدفون است، و مقبره اش متصل به در مسجد است، و قبر مرحوم طوسى قبر بلندى است در توى صفه مسجد و اقع است، و مى گويند اين بحرالعلوم اول است كه آقا سيدمهدى جد يا پدر بحرالعلوم ثانى آقاسيد على كه در كربلا مدفون است، باشد.
بعد مراجعت كرديم، رسيديم به درب دكان پسر مرحوم محمد هادى نايينى كه علافى مى كند. پسر خوبى است. فردا شب از ما وعده خواهى كرده. بعد آمديم منزل. بسيار هوا گرم است. مى گويند سالهاست كه نجف به اين گرمى نشده. شخصى از زوّار
ص: 237
كه همخانه است با ما و امروز از مسجد كوفه آمده بود، ذكر كرد كه زنى از مسجد كوفه ديروز رفت به مسجد سهله، در مراجعت از شدّت گرمى هوا و باد گرم هلاك شد كه او را به خاك سپردند و ما آمديم. خدا رحم كند.
روز جمعه شانزدهم [ربيع الاول] در نجف بوديم. هوا امروز تخفيف پيدا كرد. اول شب باد گرمى مى آمد، آخر شب خوب شد، و تا حال كه سه به غروب داريم، خوب است. امروز بعد از مراجعت از حرم محترم، رفتم به مدرسه مرحوم صدر سر قبر مرحوم ابراهيم خان و شكرالله خان. فاتحه خواندم و مراجعت به منزل كردم.
روز شنبه هفدهم [ربيع الاول] كه روز عيد مولود نبى - صلى الله عليه و آله - است، در نجف اشرف مشرف بوديم. جاى همه [٢٨٠] دوستان خالى. روز زيارت مخصوصه حضرت امير - عليه السّلام - است كه حضرت صادق - عليه السّلام - آن جناب را در اين روز به آن زيارت كه در كتب علماى مأثور است زيارت فرمودند، و تعليم محمد بن مسلم ثقفى فرمودند.
ديشب منزل محمدحسن پسر مرحوم محمد هادى نايينى بوديم. شام خوبى طبخ كرده بود. صبح به اتفاق او رفتيم در وادى السلام زيارت هود و صالح - عليهماالسّلام - را كه دو جار حضرت اميرند - عليه السّلام - چنانكه آدم و نوح - عليهماالسّلام - دو ضجيع آن بزرگوارند، كرديم و فاتحه براى همه اهل قبور به خصوص مرحوم جد خود آقا سيد مؤمن و مرحوم دايى ميرزا ابوالحسن و مرحوم ملاحسن خواندم، و بعد مراجعت به منزل كرده، غسل زيارت كرديم، و مشرف شديم، و آن حضرت - صلوات الله عليه و آله - را به آن زيارت مخصوصه الحمدلله و له المنّه زيارت كرديم، و مراجعت به منزل كردم.
امروز، عصر خيال دارم كه اگر خدا بخواهد بروم منزل جناب حاجى عبدالباقى تاجر كه ببينم وجهى كه بنا بود براى جاسم حمله دار قرض كنند، قرض كرده اند يا خير. خدا به حق حضرت امير - عليه السّلام - ما را به زودى از اين غصه نجات دهد. امروز هم هوا الحمدلله پر بد نبود.
روز يكشنبه هجدهم [ربيع الاول] در نجف اشرف مشرف بوديم. على الصباح جاسم آمد به جهت تتمه طلبش كه صد و هفت تومان باشد. همين مبلغ را به توسط جناب حاجى عبدالباقى - سلّمه الله - از حاجى محمد رضاى تاجر شوشترى قرض
ص: 238
كرديم. هفت تومانش را از بابت نفع پول برداشت، و صد تومان به ما داد و برات صد و هفت تومان گرفت به جهت اصفهان. ما هم همين صد تومان را به جاسم داديم و كسر آن را به خواهش پاى او گذاشتيم. ناچار آن هم قبول كرد، و الحمدلله از بركات و مراحم حضرت امير - عليه السّلام - رفع شرّش از ما شد. پنجاه تومان به ما متجاوز، تعدّى كرده بود. اين هفت تومان را به هر طورى بود پاى او گذاشتيم. خدا كند كه از بركت آن بزرگوار - عليه السّلام و الصلات - برات نكول نشود كه افتضاحش زياد خواهد بود. نعوذ بالله من الذنوب التى تهتك العصم.
عصر امروز رفتيم سر آبى كه رومى [عثمانى ها] تازه بيرون دروازه نجف، همان جايى كه سابقاً دريا بود در آورده، دريا به كلى خشك افتاده و در آن باغات انداخته اند و زراعت مى كنند. اول كه بيرون رفتيم، رسيديم به نهرى كه وكيل الملك كرمانى در آورده، و حال از آب افتاده، ولى ته آن قدرى آب متعفن داشت. پهلوى اين نهر قهوه خانه اى است و بيرون آن آب چشمه اى است كه جارى است. بسيار آب سردى بود؛ اما فى الجمله تلخى داشت. برهنه شدم. رفتم توى آن غسل زيارت كردم.
بعد چند قدمى رفتيم. رسيديم به نهر عثمانى، عجب نهر خوب پر فايده اى است. درخت هاى بيد در دو طرفش بود و قهوه خانه اى بود. قليانى خواستيم، كنار آن نهر كشيديم و برگشتيم به شهر. ميرزا رضا حالت خوشى نداشت. رفت منزل، و بنده مشرف شدم به حرم محترم. روز، باد سخت بسيار گرمى مى آمد كه بسيار [٢٨٢] بسيار آدم متأذّى مى شد. از وقتى كه آمده ايم به اينجا دو ساعت از شب گذشته كه مى شود، باد بسيار گرمى مى آيد. تا نزديك به صبح كه هوا خوب مى شود و تا قريب به دو به ظهر مانده، خوب است.
روز دوشنبه نوزدهم [ربيع الاول] در نجف، مشرف بوديم. صبح على المرسوم غسل كرده به زيارت مشرف شديم. عصر خيال داريم كه اگر خدا بخواهد برويم به مسجد كوفه، امشب آنجا باشيم، ان شاء الله تعالى
مسجد كوفه
روز سه شنبه [بيستم ربيع الاول] در مسجد كوفه مشرف بوديم. عصر دوشنبه، تخميناً يك ساعت به غروب مانده با ميرزا رضا به اتفاق رفتيم درب دروازه نجف. دو
ص: 239
الاغ كرايه كرديم به سه قمرى و نيم كربلا كه هر قمرى هشت پول عجم باشد، و قمرى نجف چهار پول عجم است. تخميناً قريب يك ساعت از شب گذشته رسيديم به مسجد كوفه. راه از يك فرسخ زيادتر است. در راه رسيديم به مسجد حنّانه و قبر كميل. از دور سلامى كردم و فاتحه خواندم. شب را در مسجد كوفه بيتوته كرديم. روز على الصباح مشغول اعمال شديم. دوازده مقام است كه در هر يك بايد نماز خواند، و دعا خواند. مقام حضرت امير - عليه السّلام - است كه مصلاى آن جناب باشد. در دو موضع به اختلاف روايات يا اقوال مقام حضرت آدم - عليه السّلام - مقام حضرت نوح - عليه السّلام - مقام حضرت ابراهيم - عليه السّلام - مقام خضر - عليه السّلام - مقام جبرئيل - عليه السّلام - مقام حضرت سجاد - عليه السّلام - دكه حضرت صادق - عليه السّلام - دك القضاء كه محل حكومت حضرت امير - عليه السّلام - بوده، بيت الطشت، مقام بيعت نبى - صلى الله عليه و آله. الحمدلله در هر يك اعمالى كه در كتب اصحاب مسطور است به جا آورديم. بعد رفتيم سر قبر حضرت مسلم - رضوان الله عليه - و سر قبر هانى [بن عروه] زيارت كرديم و فاتحه خوانديم.
بعد از آن از مسجد بيرون آمديم، رفتيم سر شط كوفه، بسيار آباد شده است. خانه هاى تازه و كاروانسراها و بازار و دكان زياد تازه ساخته اند. قبر حضرت يونس - عليه السّلام - هم لب شط است. زيارت كرديم. بعد برگشتيم در بازار كوفه. نان و ماست از زن هاى عرب خريديم و در دكان شخص عجمى كرمانى الاصل خورديم و برگشتيم به سوى مسجد كوفه، و در سردابه آن خوابيديم. بعد برخاستيم در مقام حضرت امير - عليه السّلام - پهلوى منبر نماز ظهر و عصر را كرديم. بعد بيرون آمديم در دكان چاى پزى كه در درِ مسجد واقع است، چاى خورديم. نيم ساعت به غروب مانده، پاى پياده رفتيم به مسجد سهله. اول غروب رسيديم، و اين بعد از آن بود كه از مسجد كوفه كه بيرون آمديم، رفتيم سر قبر ميثم - رضوان الله عليه - زيارت كرديم. بعد آمديم به خانه حضرت امير - عليه السّلام - آنجا را هم زيارت كرديم.
در مسجد سهله، در چهارگوشه مسجد كه عمارت دارد و در صحن كه آنجا هم عمارت دارد، اعمال متعلقه به آنجاها را بعد از نماز مغرب و عشا بجا آورديم. بعد مهمان خادم مسجد كه كربلايى باقر اصفهانى بود بوديم. بد آدمى نيست. مهربان است. صبح بعد از نماز پاى پياده آمديم به نجف. خيلى راه [٢٨4] بود. در وسط
ص: 240
صحن مسجد سهله مقامى ديگر است كه آن را مقام حضرت صادق - عليه السّلام - مى گويند. نماز مغرب و عشا را آنجا و نماز و دعايى كه بعد از نماز مغرب وارد است آنجا خوانديم. و آن مقامى كه ذكر شد كه در صحن است و نماز و دعا دارد، آن در وسط نيست. كنار صحن قريب به ديوار واقع است و آن را مقام حضرت امام زين العابدين - عليه السّلام - مى گويند. و مقامى ديگر غير از اين مقامات مذكوره در اين مسجد است كه گنبدى دارد، آن را مقام حضرت صاحب - عجل الله تعالى فرجه - كه بايد آن جناب را در آنجا زيارت كرد.
مسجد بسيار شريفى است. در احاديث وارد است كه تمام انبيا در اين مسجد نماز خوانده اند و آن خانه حضرت ادريس - عليه السّلام - بوده كه در آن خياطت فرمود. و يكى از مقامات چهارگانه كه در زاويه واقع است، مقام ادريس است. و مسجد كوفه خانه حضرت آدم - عليه السّلام - و مسجد او بوده. بعد خانه حضرت نوح - عليه السّلام - و مسجد او بوده، و در آن كشتى را ساخته، و از تنورى كه در آنجا بود كه حالا هم موضعى را نسبت به آن مى دهند، آب، جوشيدن گرفته، و طوفان شده، و همه انبيا نيز در آنجا نماز كرده اند، و يك ركعت نماز در آن برابرى مى كند با هزار ركعت در جاهاى ديگر، و محل شهادت حضرت امير - عليه السّلام - بوده، و فضايل بسيار در اخبار دارد، و دو مسجد ديگر قريب به مسجد سهله هست كه يكى را مسجد زيد مى گويند، و ديگرى را مسجد صعصعه بن صوحان. هر يك اعمالى دارد و فضايلى دارد.
روز چهارشنبه بيست و يكم [ربيع الاول] در نجف مشرف بوديم. صبح تخميناً يك از روز برآمده از مسجد كوفه آمديم. بسيار بسيار خسته بوديم. ميرزا رضا چاى درست كرد، خورديم. بسيار مطلوب بود. بعد غسل كرده، مشرف شديم به حرم محترم. بعد از مراجعت، دو دانه هندوانه ميرزا رضا خريد به يك قران و نيم، خورديم و خوابيديم، و عصر هم غسل كرده، مشرف شديم به حرم محترم.
روز پنجشنبه بيست و دويم [ربيع الاول] در نجف مشرف بوديم. صبح كربلايى باقر خادم مسجد سهله با زن او كه علويه است و از خويشان مرحوم سيد نياز - عليه الرحمه - است، ديدن آمدند. بعد از رفتن آنها غسل كرده، به زيارت مشرف شديم. عصرى هم خيال مشرف شدن داريم، اگر خدا بخواهد.
ص: 241
روز جمعه بيست و سيوم [ربيع الاول]، در نجف اشرف مشرف بوديم. امروز عصر را اگر حضرت امير - عليه و آله الصلات و السلام - [٢٨6] مرخص فرمايند خيال مراجعت به كربلا را داري-م. چاروادار الاغى ديده اي-م، الاغى به چه-ار هزار و نيم، اگر بيايد مى روي-م ان شاءالله.
صاحبخانه مان بسيار بد آدمى بود. خدا ما را از شرّ و ضرّ او ايمن فرمايد. ولى ضعيفه اى خادمه اين خانه بود، زهرا نام، بسيار خدوم و قانعه و مهربان بود. ربّنا نجّنا من عذاب النار.
روز شنبه بيست و چهارم [ربيع الاول] تخميناً صبح سه از روز برآمده، وارد خان شور شديم. ديروز دو به غروب مانده، از نجف اشرف بيرون آمديم، و تخميناً قريب دو از شب گذشته وارد خان مصلى شديم، و صبح بعد از نماز بلافاصله بيرون آمديم و امروز سه به غروب مانده از خان شور حركت كرديم.
روز يكشنبه بيست و پنجم [ربيع الاول] تخميناً سه از روز برآمده، وارد كربلاى معلى شديم. ديروز اول مغرب، وارد خان شمس شديم، و صبح قريب طلوع آفتاب از آنجا بيرون آمديم. چون راه خوف داشت، درِ كاروانسرا را وا نكردند تا نزديك آفتاب زدن. ديشب سه از شب گذشته خبر بلند شد كه در راه، جمعى از زوّار را كه از كربلا مى آمده اند به نجف، نرسيده به خان شمس، دزد زده و آنها را برهنه كرده و تمام مال و حال آنها را برده. صبح كه از كاروانسرا بيرون آمديم، تخميناً نيم فرسخى كه از كاروانسرا دور شديم، ديديم هفت نفر برهنه با يكتاى زير جامه دارند مى گردند و جستجوى اسباب خود مى كنند. شايد چيزى از دست دزدها افتاده باشد، به دست آنها آيد، گفتند: اينها آن زوّارى هستند كه ديشب برهنه شان كرده اند و گفتند حاجى هم بوده اند. خدا حفظ كند. راه عربستان خيلى مغشوش است. همين كه شب سردست آيد، مشكل است بيرون آمدن. منزل در كربلا در مراجعت، همان منزل اول است كه خانه حاجى ميرزا احمد شيرازى باشد.
روز دوشنبه بيست و ششم [ربيع الاول] در كربلاى معلى بوديم. صبح ملا هاشم آمد ديدن. بعد از ظهر جناب آقا ميرزا على [هندى]. عصر را حرم مشرف شدم. جاى
ص: 242
دوستان همه خالى. اگر كسى بداند كه در زيارت اين امام معصوم مظلوم - عليه و آله الصلات والسلام - چه فوايد عظيمه اى من حيث الدنيا و الاخره هست، هرگز غفلت از آن نمى كند. رزقنا الله العود اليه، ثم العود بعد العود.
روز سه شنبه بيست و هفتم [ربيع الاول] نيز در آن ارض اقدس مشّرف بوديم. بعد از ظهر نيز جناب آقاميرزا على تشريف آوردند. الاغ از چاروادار عرب ديديم براى كاظمين - عليهماالسّلام. هر الاغى به شش هزار كه ان شاءالله ساعت پنج از شب حركت كنيم. كرايه خانه حاجى ميرزا حسن از پيش از تشرّف به نجف اشرف و از بعد، جملتاً هشت هزار و دهشاهى شد.
روز چهارشنبه بيست و هشتم [ربيع الاول]، تخميناً سه متجاوز از روز برآمده، [٢٨٨] وارد مسيب شديم. ديشب ساعت پنج، حسن مكارى آمد، و بارها را بيرون آورد و بار كرد و حركت كرديم. راه ظاهراً شش فرسخ بود و بسيار باصفا بود. از كربلا تا دو فرسخ متجاوز از طرف راست و چپ باغ هاى نخل و نارنج و ليمو بود. بعد هم به چند آبادى و خانه هاى حصير عربى رسيديم كه از جمله آن آبادى ها ام الحر بود. مسيب هم جاى آبادى است. ماست و نانش خيلى فراوان است. به زور به زوّار مى فروشند. بعد از ظهر رفتم سر نهر فرات. پيراهن و زيرجامه خود را از عرق شستم، و خود هم غسلى كردم. امشب ساعت پنج مى گويند بار مى كنيم از مفارقت كربلا. بسيار محزونم. مراحم زيادى از حضرت سيدالشهدا - ارواحنا له الفدا و صلوات الله عليه و اله المعصومين - نسبت به خود با نابودى و ناچيزى و حقارت و روسياهى ديدم. اللهم ارزقنا العود الى مشهده الشريف، ثم العود، ثم العود، ثم الموت فيه، ثم الدفن فى جواره، و الحشر مع اوليائه، و النازلين بفنائه، بمحمّد و آله صلوات الله عليهم اجمعين.
روز پنجشنبه بيست و نهم [ربيع الاول] در محموديه بوديم. صبح بعد از نماز بار كرديم از مسيب، و تخميناً سه و نيم از روز برآمده وارد محموديه شديم. در خان
ص: 243
محموديه، در سكوى طويله منزل داشتيم. بسيار گرم [بود]. آب را كوزه اى سه پول و چهار پول مى فروختند. خورش غير از دوغ پرآبى گيرمان نيامد؛ اما گوشت خوبى ميرزا رضا خريده بود. براى شب طاس كباب كرد با چلو، بسيار خوب شده بود. محموديه خيلى نسبت به سابق آباد شده، قهوه خانه ها و خانه هاى بسيار تازه ساخته اند، و كاروانسراى تازه هم در دست داشتند، مى ساختند. دكان هاى متعدد از آشپزى و سقطفروش و عطارى و بقالى و غيرذلك تازه ساخته بودند. شب را از آنجا ساعت دو بار كرديم. گفتند راه خيلى خوف دارد عسكر بايد با زوّار بيايد. عسكرها عجله كردند كه زود بار كنند. خيلى بر من مشكل بود اين وقت سوار شدن؛ به خصوص سوار الاغ شدن. متوسل شدم. از بركت ائمه هدى - عليهم السّلام - به سهولت آمديم. پر خوابم نگرفت و سخت نبود.
روز جمعه سى ام [ربيع الاول] بعد از طلوع فجر وارد ارض كاظمين - عليهما السلام شديم. نماز صبح را آنجا كرديم. نرسيده به شهر، سر آبى وضو گرفتيم و وارد شديم. از جسر شط بغداد كه گذشتيم، يك فرسخ راه به شهر داشتيم. آبادى و باغ هاى زياد در راه بود. از آن جمله به بقعه زبيده خاتون زن هارون گذشتيم؛ مى گفتند اين عمارت سابق در وسط شهر بغداد بود. ديگر به قبر جنيد بغدادى و قبر معروف كرخى گذشتيم. بعد از نماز صبح، صرف چاى كرديم و خوابيديم. بعد برخاسته ناهارى خورديم و غسل جمعه و زيارت كرده، نزديك ظهر به حرم مطهر مشرف شديم. جاى همه دوستان خالى. نماز ظهر و عصر را در همان حرم گذاشتيم. بعد بيرون رفته سر قبر مرحوم شيخ مفيد - عليه الرحمه - و سر قبر ابن قولويه - عليه الرحمه - فاتحه خواندم. قبر اين دو بزرگوار در رواق پايين پا در طاق نمايى كه متصل به ديوار حرم محترم است، مى باشد. منزلمان در خانه كاروانسراى حاجى حسين مرجان فروش است. ظاهراً بد آدمى نباشد. از هر نفرى هر شبى دو پول بنا شد بگيرد كه آب هم خودشان بياورند. چاروادرمان [٢٩٠] حسن، بد پسرى نبود. بسيار خدوم و حرف شنو بود. من مكارى به اين خوبى نديده بودم. هوا بسيار بسيار گرم است. متصل عرق از ما مى ريزد.
ص: 244
روز شنبه اول ماه ربيع الثانى سنه هزار و سيصد و شانزده در ارض كاظمين - عليهماالسّلام - بوديم. صبح غسل زيارت كرده، مشرف شديم. عصر نيز غسل زيارت كرده، مشرف شديم.
الحمدلله و له المنّه كه خدا منت گذاشت بر اين پَست ناقابل كه به پابوس اين كرام معصومين - عليهم صلوات المصلّين ابد العابدين - مشرف شويم، و فيض عتبه بوسى ايشان را با اين روسياهى دريابيم. خدا كند كه از فضل و كرم عميم خودشان قبول فرمايند.
هوا بسيار، شب و روز گرم است الاّ آنكه قدرى پيش از صبح تا قدرى از روز برآمده، بد نيست، مى توان حركت به جايى كرد. عصر حاجى ميرزا رفيع نايينى ديدن آمد. بى خود تخلف از مادر و برادر خود كرده، آنها به عجم رفته اند و ايشان خيال مراجعت به كربلا را دارند.
روز يكشنبه دويم [ربيع الثانى] در همان ارض مقدّسه بوديم. صبح حسب العاده بعد از غسل مشرف شديم. عصر را هم اگر توفيق باشد خيال داريم.
امروز از بس دست فروش هاى يهودى و مسلمان آمدند به جهت فروش اجناس خود ما را تنگ آورند. هرچه آنها را جواب مى گوييم، باز مى آيند و رها نمى كنند، به گمان آنكه ما پول داريم، مى توانيم خريدى بكنيم.
امروز زياد هوا گرم بود. باد بسيار گرمى كه باد سموم باشد، اشد از بادهاى سموم نجف اشرف، مى آمد. خدا رحم كند كه ما مبتلى به چنين بادى در بيابان ها نشويم والاّ هلاك خواهيم شد.
اللهم ارحمنا فى جميع الاحوال، و اجعلنا مع ساداتنا محمد و آله - عليهم السلام - فى كل عافيۀ و بلا و فى كل مثوى و منقلب.
روز دوشنبه سيوم [ربيع الثانى] در همان ارض مقدّسه بوديم. الحمدلله و له المنّه على الصباح بعد از غسل مشرّف شديم. عصر هم اگر توفيق مساعدت كند مشرف مى شويم. هوا زياد گرم است، از ديروز گرم تر است. دست مى گذارى به چفتى كه به در اطاق تالار است كه آفتاب ابداً آن تالار را نمى گيرد، دست مى سوزد. حاجى حسين مستاجر اين كاروانسرا، صبح و عصر مى آيد نزد ما چاى مى خورد. صحبت هاى
ص: 245
متفرقه از همه جا و اغلب بلاد مى دارد. مرد جهان ديده و دنيا گشته اى است؛ اما چه فايده كه اين حرف ها به كار نمى خورد و اگر بر همّ و غم و كسالت نيفزايد، كم نمى كند، و آن صحبت مقصودى كه صحبت آل محمد - عليهم السلام - و اولياى ايشان و علوم و اخبار ايشان باشد در اين راه، در اين مدت از احدى نشنيديم و نديدم كسى را كه طالب شنيدنش باشد. بسيار بسيار به اين واسطه ملولم. اللهمّ نجّنا من الهمّ و الغمّ الذى نحن فيه و ارزقنا صحب الاخيار و جنبّنا عن مصاحبۀ الاشرار.
روز سه شنبه چهارم [ربيع الثانى] در همانجا مشرّف بوديم. صبح را بعد از غسل مشرّف شديم. عصر را هم خيال داريم اگر خدا بخواهد در راهى كه مشرف [٢٩٢] مى شويم كه راه بازار است، قبر مرحوم سيد رضى و مرحوم سيد مرتضى - عليهماالرحمه - مى باشد، آنها را زيارت مى كنيم و فاتحه مى خوانيم. در خانه خودشان دفن هستند. قبر مرحوم سيد مرتضى در راستاى بازار است، و قبر مرحوم سيد رضى از راستا، وقت رفتن به حرم محترم، به دست چپ، چند قدمى مى گردد. از قبر سيد مرتضى كه مى گذرى مى رسى به قبرى ديگر. مى گويند قبر ملاحسين كاشفى است كه با عامه عداوت زياد داشته و رد بر آنها مى كرده، و آنها با او عداوت زياد دارند، و قبرش از آنها پنهان است. به اسم ديگرى خوانده مى شود، و بالاى سر بقعه او اسم ديگرى نوشته شده است!
عصرى حاجى ميرزا رفيع نايينى آمدند. يك ليره از من طلبكار بودند. در مدينه طيبه قرض داده بودند، به ايشان الحمدلله رد كردم. خدا كند از بركت حضرت كاظم - عليه السّلام - خودمان معطل نشويم. عجالتاً كه وجهى كه به عجم برسيم نداريم، والحكم لله و الامر اليه و لاحول و لاقو الاّ به.
روز چهارشنبه پنجم [ربيع الثانى] نيز در آن ارض مقدسه مشرف بوديم. روز بسيار گرمى بود، و به خصوص منزل ما گويا گرم تر از جاهاى ديگر. نصيب ما در اين سفر در اين جاهاى گرم، بيشتر منازل گرم بود. خدا باقى منازل را بخير بگذراند. خوشوقتى من در اين سفر همان وقتى بود كه در يكى از اين حرم هاى محترم مشرف بودم، و عرض عرايض خود را خدمت آقايان خود مى كردم. مابقى اوقات را برازخ عظيمه اى طى مى كردم. ختم الله عاقب امرنا بالخير و السعاد و السلام.
ص: 246
روز پنجشنبه ششم [ربيع الثانى] نيز مشرف بوديم. على الصباح، على الرسم، به حرم محترم مشرف شديم. بعد از بيرون آمدن در همان صحن مقدس رفتم منزل ملاغلامحسين شيرازى الاصل مشهدى المسكن كه در همان صحن حجره دارد، و تحصيل علم مى كند. بسيار آدم با جوشش مهربانى است. به يك ملاقات آشنايى زيادى نسبت به حقير اظهار مى دارد. سيدى هم در آنجا بود، خيلى صحبت ها از مصر و حوالى آن مى كرد. سكنجبين آورد. صرف كرديم. بعد برخاسته آمدم منزل. امروز چاروادار يزدى ديده ايم كه از راه سامره برويم ان شاءالله به عجم، و ديگر مراجعت به ارض كاظمين - عليهاالسلام - نمى كنيم. دو قاطر را از او كرايه كرديم به سيزده تومان و يك ليره پيش كرايه به او داديم، والله ولىّ التوفيق و هو خير رفيق.
روز جمعه هفتم [ربيع الثانى] در آن ارض مقدسه مشرف بوديم. صبح در منزل غسل زيارت و غسل جمعه كردم، رفتم به صحن مقدس. اول رفتم حجره ساعت ساز حضرت كه آقامحمد ابراهيم كاظمينى باشد. ساعتى در اسلامبول گرفته بودم، ايستاده بود، دادم درست كند، يك هزار و دو قمرى دادم كه درست كند، و همانجا نشستم تا درست كرد. گرفته برخاستم، به حرم محترم مشرف [شد]. اين ساعت در كربلا هم ايستاده بود، دادم به آقا ميرزا اسماعيل [٢٩4] ساعت ساز حضرتى پاكش كرد و سى شاهى اجرت به او دادم. گفت بسيار خوب درست كردم كه ديگر نمى ايستد. دو روز بعد از بيرون آمدن در راه ايستاد كه هرچه آن را حركت دادم راه نيفتاد. اين دفعه را نمى دانم جور آن دفعه خواهد شد يا ان شاءالله درست كار خواهد كرد. الحكم لله.
امروز عصر شخصى كه از اهل تربت، از مكه، از طرف شام مراجعت كرده بود، رفتن هم از آن طرف رفته بود، آمد منزل ما، و زياد از اندازه، از راه شام از هر جهتى تعريف مى كرد و گفت وصيت كنيد به كسان و آشنايان خود كه هر وقت بخواهند مكه مشرف شوند، از طرف شام بروند و بيايند، و مى گفت من سرنشين بودم، و دويست تومان از ولايت كه بيرون آمده ام تا اينجا همه مخارج من از هر جهت بيش نشده است، و از همه جهت به من خوش گذشته است، و از قرار گفته، ساير خلقى كه از آن راه رفته اند يا آمده اند ظاهراً امر همانطور باشد كه او گفت. بهترين راهها
ص: 247
است راه شام و بدترين راهها راه جبل است كه ما مبتلى به آن شديم.
بنا بود امروز عصر مكارى يزدى كه ما مال از او گرفته ايم راه بيفتد. تا حال كه تخميناً يك ساعت خرده اى زيادتر به غروب مانده نيامده. گويا اگر خدا بخواهد فردا راه افتد. الحكم لله و الامر اليه.
روز شنبه هشتم [ربيع الثانى] يك و نيم به غروب مانده، به همراهى مكارى يزدى و حاجى هاى اصفهانى از ارض مقدسه كاظمين - عليهما السّلام - بيرون آمديم. بالاى باغها زير درختى، ملعونى جلو مالها را گرفت و مى خواست بارها را پايين آورد و چيزهاى گمركى اگر كسى داشته باشد، بيرون آورد. خواهى و نخواهى دو هزار و يك قمرى حقير دادم كه از شرّ او ايمن شويم. چهار پنج فرسخ راه ظاهراً آمديم، نصف شب گذشته، به خانى رسيديم. شب را در آنجا بيتوته كرديم. پيش از صبح از آنجا حركت كرديم.
روز يكشنبه نهم [ربيع الثانى] تقريباً چهار يا خرده اى كمتر از روز برآمده رسيديم به منزل دوچى. در كاروانسرايى در خود آبادى منزل كرديم. ظاهراً پنج فرسخ راه بود. دوچى دكاكين متعدد و باغ هاى بسيارى داشت، و مسجد و مناره و مؤذن داشت. نان و گوشت و انارش فراوان بود.
اما نان خورش درستى پيدا نمى شد. از هر نفرى يك قمرى كرايه منزل گرفتند. عصر دو كمتر به غروب مانده از آنجا بار كرديم. چهار فرسخ راه آمديم. ساعت دو و نيم رسيديم به منزل بَلَد.
روز دوشنبه دهم [ربيع الثانى] بعد از نماز صبح از بلد بار كرديم. شش فرسخ راه آمديم. بعد از ظهرى رسيديم به سامره. بلد هم جاى آبادى است. باغ هاى زيادى دارد. مسجد و مناره و دكاكين دارد. هندوانه فراوانى داشت. چند دانه گرفته، شب را به همان سر برديم. نزديك سامره رسيديم [٢٩6] به جسر دجله بغداد. از قرار مذكور مرحوم ميرزا [ى شيرازى] بانى آن بوده. از هر نفرى دو قمرى گرفتند و گذاشتند كه بگذرند. تخميناً يك فرسخ يا متجاوز، از بلد كه دور شديم تا خود سامره از طرف راست و چپ راه به آثار آبادى ها رسيديم كه همه خراب شده و با
ص: 248
زمين يكى شده بود، و بعضى جاها را مردم كنده بودند كه آجر يا چيز ديگر بيرون آورند. گفتند سابقاً در زمان خلفا، سامره تا اينجاها بوده، و همه خراب شده. خيلى مايه عبرت بود، براى هر كه بخواهد عبرت بگيرد.
عصر بعد از صرف چاى مشرف شديم به حرم محترم. خدمه كه در حقيقت ظَلَمه اند در رواق و حرم را گرفته بودند، و پول به سختى هر چه تمام تر گرفتند و گذاشتند كه داخل شويم.
روز سه شنبه يازدهم [ربيع الثانى] در سامره مشرف بوديم. صبح بعد از غسل مشرّف شديم به حرم محترم، و سردابه مقدسه. دم سردابه الحمدلله از بنديها آزارى به ما وارد نيامد. همه نبودند. يك نفرى بود، به او جزئى داديم؛ اما پيش از ظهر بعد از مراجعت از حرم گرفتار تذكره چى هاى ملعون شديم. به ناحق سه هزار به سختى از حقير گرفتند. خدا آنها را به همه لعنت هاى خود لعنت كند كه چنان عاجز شده ام از دادن اين وجه هاى بى حاصل كه به تقرير و تحرير نمى آيد.
در اينجا بعد از مراجعت از حرم، به آخوند كرمانى رسيدم. قدرى مرا گردش داد، برد به مدرسه اى كه جناب ميرزا ساخته بودند، و خانه هاى ايشان را نشان داد. گفت: ايشان بيست سى دست خانه و دكان هاى بسيار و دو حمام در اينجا دارند، و اين مدرسه را نيز ايشان ساخته اند، با جسرى كه روى شط است؛ والله العالم.
ص: 249
6
روز چهارشنبه دوازدهم [ربيع الثانى] وارد خان نجار شدم. ديشب قريب چهار از شب گذشته از سامره حركت كرديم. پشت دروازه كه رسيديم، ديديم بسته است. حضرات اصفهانى سه هزار دادند، باز كردند. بيرون آمديم. يك نفر عسكر هم با خود آوردند به جهت خوف راه. ظاهراً يك تومان به او دادند. نماز صبح را در راه كرديم. يك ساعت از روز برآمده، به خان نجار رسيديم. ديشب شب بسيار خوبى بود. هوا آخر شب زياد خنك شد كه محتاج به بالاپوش بود. نوعاً هواى سامره و اين سمت ها خيلى بهتر از نجف و كربلا و ارض كاظمين - عليهماالسّلام - است.
خان نجار آبادى است. سكنه بسيار دارد. در تابستان توى [٢٩٨] خانه هايى كه سقفش پوشال است، سر مى برند، و در زمستان در چادرهاى سياه. و اين خانه ها و چادرها لب شط بغداد است. يك فرسخ به اين آبادى مانده به خانه هاى نى اى و حصيرى بسيار رسيديم كه طرف دست راست و چپ بود تا خود اين آبادى.
و كاروانسرايى دارد اين آبادى كه نجارى از اهل كاظمين ساخته. از اين جهت خان نجارش مى گويند. زوّار زمستان در اين خان منزل مى كنند، و در تابستان در خانه هايى كه سقفش پوشال است. اين آبادى نخل و درختى ندارد. زراعت گندم و جو و ذرّت و امثال اينها مى كنند. منزل ما در اينجا در خانه احمد نامى است كه
ص: 250
زنش مسمّات به فاطمه است. كرايه منزل سامره را دو روز و يكشب بوديم، دو هزار داديم. خيلى بيش از اين مى خواستند. آخر به توسطها به اين مبلغ گذشت. نام صاحبخانه سامره شيخ صالح بود. خودش پر بد نبود، اما پسر بسيار بدى داشت كه سختى زياد از اندازه در گرفتن وجه زياد از بابت كرايه داشت، ولى پدرش اين طور نبود. گذشتى داشت.
روز پنجشنبه سينزدهم [ربيع الثانى] وارد قزانيه شديم و آنجا بوديم. ديشب ساعت پنج با دو عسكر از خان نجار حركت كرديم. به دو عسكر يك تومان دادند. راه بسيار مخوف و با بلندى و پستى زياد بود. شش فرسخ راه بود و از خان نجار تا سامره بيش از شش فرسخ بود. در اين راه رسيديم به رودخانه بسيار عظيم وسيع عميقى. گفتند اين رودخانه را رودخانه بد مى نامند؛ چرا كه بسيارى از زوّار را در اينجا كشته اند و لخت كرده اند. فى الحال آبى نداشت. زمستان آب دارد كه نمى شود از او عبور كرد مگر با قفه و طراده. آب اين رودخانه را گفتند از جبل مى آيد.
در اثناى راه رسيديم به ديوار قلعه عظيمى كه تخميناً تا دو فرسخ بود. خيلى با قطر و طول بود. ولى خراب شده بود. گفتند اين در زمان خلفاى عباسى بود و از سامره تا اينجاها متصلاً آباد بوده.
صبح دو از روز برآمده رسيديم به اين منزل. در خانه محمدعلى نامى منزل كرديم. جاى بسيار آبادى است. نخل و باغ زياد دارد. در جلو منزل ما نخل بسيارى است كه همه بار دارد و بعضى اش رسيده و بعضى اش نارس است. از رطبش قليلى گرفتم. امروز خانه اى در نزديكى هاى منزل ما آتش گرفت. حتى نخلى در آن بود، آن هم آتش گرفته، و بسيارى از اسباب و اثاث البيتش آتش گرفته. گفتند چند نفر از زوّار را از آن به عنف بيرون كرده اند كه زوّار زيادتر و چيزدارتر را جا دهند. آنها نفرين كرده اند كه خانه ات را حضرت عباس - عليه السلام - آتش زند. به فاصله يك ساعت يكى از زوّار جديد آتش گردان مى گردانده، جرقه اى به سقفش كه پوشال بود افتاده، و همه آتش گرفته.
شط بغداد تا نزديكى اين آبادى ديده شد، و از پهلويش گذشتيم؛ اما آبش به اينجا نمى رسد. خودش جوى مخصوصى دارد.
ص: 251
روز جمعه چهاردهم [ربيع الثانى]، نصف شبش از قزانيه سوار شديم، و يك از آفتاب برآمده، وارد بعقوبيه شديم. چهار فرسخ راه بود. سر جسر، [٣٠٠] هر آدمى، دو قمرى داديم و گذشتيم. در خانى دم بازار، مقابله قهوه خانه اى منزل كرديم و روز را آنجا به سر برديم. قدرى هندوانه، روز گرفتيم، و براى شب چلو و گوشت و بادنجان و آلو سياه ترتيب داديم.
بعقوبيه، بسيار مردمان ناصبى بدى دارد. ميرزا رضا وقت غروب رفت در مسجدى كه آبى از چاه آن مى كشيد. يك كور ولد الزنايى اذيت زيادى به او كرده بود. باز خيلى خدا به او رحم كرد كه زنده برگشت. در اثناى راه قزانيه رسيديم به دهى كه آن را على آباد يا دولت آباد مى گفتند. بسيار ده آبادى بود. چندين قهوه خانه معتبر و دكان و بازار معتبر و آب هاى بسيار و باغ هاى بسيار در آن مشاهده شد. در عربستان چنين جايى نديده بودم.
روز شنبه پانزدهم [ربيع الثانى] نيز در آنجا بوديم. چاروادار در آنجا لنگ كرد كه تتمه مال هايش-ان از ط-رف كاظمي-ن برس-د. قدرى از روز گذشته آمدند. امشب را ان شاءالله بار مى كند.
روز يكشنبه شانزدهم [ربيع الثانى] نيز مبتلى به بعقوبيه بوديم. چاروادار پول مى خواست از اهل قافله كه قرض خود را به كاروانسرادار كه كاه و جو از او گرفته بود بدهد، و مخارج راه هم بكند؛ آنها نداشتند. از اين جهت لنگ كرد. حال بنا شد كه دو مال خود را نزد صاحب كاروانسرا گرو گذارد، و سه ليره ديگر بگيرد و از حضرات اصفهانى دو نفرى بروند به ارض كاظمين - عليهما السّلام - پولى قرض كنند و برگردند، طلب كاروانسرادار را بدهند، و دو مال را سوار شوند و خود را در راه به ما رسانند، و بنا شد كه يكى از آن دو مال، سوارى من باشد و من به جاى آن شخص كه سوار مال من مى شود، در تاى كجاوه او بنشينم، و امشب ان شاءالله حركت كنند. الحكم لله و الامر اليه و لاحول و لاقو الاّ به.
روز دوشنبه هفدهم [ربيع الثانى] نيز متبلى به اين ارض خبيثه بوديم. مكارى ملعون اهمال در حركت مى كند. صاحب كاروانسرا قبول نكرده كه پول به او بدهد، و مالى از او گرو بردارد؛ لهذا او هم مانده تا پول به او برسد، و آن دو نفر ديشب رفتند
ص: 252
پى پول. احتمال دارد زود مراجعت كنند.
امشب را مكارى مى گويد مى رويم، اما تا راه نيفتد من باورم نمى آيد. امروز از بعضى اكراد كرمانشاهى استماع شد كه محمدعلى خان ايلخانى كلهر را گرفته اند در كرمانشاه. خدا كند دروغ باشد يا اگر خدا نكرده راست است به زودى خلاصى يابد. نعمت در بعقوبيه خيلى فراوان و بالنسبه ارزان است. بادنجان بسيار خوبى دارد. خيلى تعريف دارد.
روز سه شنبه هجدهم [ربيع الثانى] بعد از نماز صبح از بعقوبيه الحمدلله رب العالمين حركت كرديم. چهار فرسخ آمديم. رسيديم به خان خورشيد. در آنجا منزل كرديم. تخميناً دو ساعتى به ظهر داشتيم. خودم رفتم درب دكان. دو دانه هندوانه و دو دانه نان گرفتم، آوردم، با ميرزا رضا صرف كرده، خوابيديم، اينجا جزيى آبادى دارد. قهوه خانه اى و دو دكان بقالى دارد. شخصى در اينجا در ميان طويله افتاده، دارد جان مى كَنَد، و نه [٣٠٢] شعور دارد و نه زبان و نه چيزى دارد، و نه كس و كارى، و احدى دور و بر او نيست. خيلى مايه عبرت است. خدا رحم كند بر ما و از فضل و كرم خود احدى از دوستان را به چنين عقوبتى گرفتار نكند؛ و على الله التوكل و به نستعين.
روز چهارشنبه نونزدهم (نوزدهم) [ربيع الثانى] تخميناً يك ساعت بلكه زيادتر به صبح مانده از اين خان اثاثيه را برداشتيم. و سه فرسخ راه آمديم. يك ظاهراً از آفتاب برآمده، وارد نهرروان شديم. در سراى حاجى عبدالله فرود آمديم. اول رفتيم در باغچه ى پس اين كاروانسرا منزل كرديم، زير درخت هاى نارنج و ليمو. و چاى صرف كرده و ناهار نان و ماست و خربوزه و خيار خورده، بعد از آنكه آفتاب آنجا را گرفت آمديم بيرون و در ايوانى منزل كرديم. بد جايى نيست نهرروان. آب و نعمت و ميوه اش فراوان و ارزان است؛ به خصوص روغن خوب و مناسب در آن يافت مى شود. مى گويند شيعه هم اين اوقات زياد دارد.
قريب نيم فرسخى به اينجا، رسيديم به بقعه اى. گفتند در اينجا قبر حضرت
ص: 253
مقداد - رضوان الله عليه - است. خيلى دلم مى خواست بروم به سر قبرش. چندان دورى از جاده نداشت. مكارى و سرنشين ها موافقت و مصاحبت نكردند. از دور سلامى كردم و فاتحه و انا انزلناه و يك سوره يس از براى هديه خدمت آن بزرگوار خواندم. خداوند به حق آن جناب كه ما را به ولايت او و ولايت اولياى او و برائت از اعداى او زنده بدارد و بميراند و محشور فرمايد. خيلى غصه خوردم كه شرفياب خدمتش نشدم.
روز پنجشنبه بيستم [ربيع الثانى] بعد از نماز صبح از نهرروان حركت كرده، به ملاحظه مخوف بودن راه، دير بار كرديم. پنج فرسخ راه آمده، اول ظهر يا قدرى گذشته، رسيديم به قزل رباط. در كاروانسرايى بيرون آبادى منزل كرديم. به محض ورود، هندوانه و خربوزه زيادى به جهت فروش آوردند، و به اصرار و زور به مردم فروختند و خيلى ارزان مى دادند. دو دانه هندوانه ما گرفتيم، تخميناً سه من شاه بود، به دو قمرى و نيم. خوب هم در آمد. امروز به همان هندوانه اكتفا كرديم. زياد هم آمد. نعمت اينجا خيلى فراوان است.
روز جمعه بيست و يكم [ربيع الثانى] دو ساعت كمترك به صبح مانده، از منزل مذكور حركت كرديم، و شش فرسخ راه آمديم. قبل از ظهر رسيديم به خانقين. در خانى خارج از آبادى رو به عجم منزل كرديم. هنوز قرار نگرفته و قليان درست نكشيده، گمرك چى ها و تذكره چى ها آمدند سر حاجى ها. از ديشب تا آن وقت متوسل به حضرت حجّت - عجل الله تعالى فرجه - بودم كه رفع شرشان را از ما بفرمايد. آن بزرگوار همچنان مرحمت فرمود و رفع شرشان را [٣٠4] فرمود كه به گمان نمى رفت.
اما از حاجى ها سه تومان متجاوز گرفتند كه متعرّض آنها نباشند. بعد از آنكه بعضى از اسباب آنها را بيرون ريختند و بازديد كردند و از مرحمت و عنايت آن بزرگوار ابداً متعرض ما نشدند، و از ما گذشتند، با آنكه بسيار ظالم و سخت بودند. تا اينجا الحمدلله از تعديات و تحميلات اين سفر مكه آسوده شديم، و تا اينجا ابداً فراغتى حاصل نبود. الحمدلله، ثم الحمد بعد، ثم الحمدلله و المن له علينا فى جميع
ص: 254
الاحوال، و المرجو من حج الزمان صلوات الله عليه أن يكون خاتم سفرنا أحسن من أوايله و أواسطه.
اينجا هم جاى بسيار آبادى است، آبادتر است از بعقوبيه و نهرروان و قزل رباط. آب عظيمى در آن مى گذرد. رودخانه اى است كه ده دوازده چشمه پل دارد. گفتند آب قصر [شيرين] است و از اينجا به آن منازل مذكوره مى رود و به بغداد مى رود و با دجله بغداد به دريا مى رود.
روز شنبه بيست و دويم [ربيع الثانى] بعد از نماز صبح، از خانقين حركت كرديم. به اعتبار مخوف بودن راه، دير بار كردند. شش فرسخ راه بود. اول ظهر رسيديم به قصر شيرين. راه بسيار كوه و تل و گدار و دره و سنگلاخ و بلندى و پستى داشت. چند روز قبل در قلعه سبزى كه در همين راه است، جمعى از زوّار را برهنه كرده بودند و تمام مال آنها را برده اند. خدا حفظ كند. كرايه منزلى را از هر نفرى پنج پول گرفت صاحبخانه، و در منازل پيش با آنكه عربستان بود، چهار پول گرفتند.
روز يكشنبه بيست و سوم [ربيع الثانى] بعد از نماز حركت كرديم. از قصر پنج فرسخ راه آمديم. قريب ظهر رسيديم به پل ذهاب. اين راه هم مثل راه پيش بود. بسيار سخت و ناهموار بود. منزل در زير درخت هاى بيد، پاى رودخانه كرديم. آب اين رود را گفتند از پاى طاق مى آيد. سرچشمه اش آنجا است، و در اينجا آب زرين چوب و آب رژابان ملحق مى شود و مى رود به خانقين. از آنجا مى رود تا به آب بغداد ملحق مى شود.
و گفتند ذهاب شهرى بود كه حال خراب شده و ملك و آبادى هاى آن از اينجاست تا قصر. قصر هم از ملك ذهاب است، و اينجا سر پل ذهاب است، و در اينجا چپرخانه و تلگرافخانه و توپخانه و كاروانسراى شاه عباسى دارد. و انجير و هندوانه و انگور آورده مى فروختند.
روز دوشنبه بيست و چهارم [ربيع الثانى] تخميناً دو به صبح مانده از سر پل بار كرديم. چهار فرسخ راه آمديم. رسيديم به ميان طاق. راه بسيار ناهموار و سخت است
ص: 255
و گردنه و گدار عظيمى دارد كه مشهور است. اگر چه اين اوقات اين راه را هموار كرده اند، و در كوه راه مثل مارپيچ درآورده اند، مثل راه عشق آباد. بعضى گفتند جناب حاجى عبدالباقى [٣٠6]حاجى غفورى ها باعث و بانى شده اند؛ اما راه باصفايى است. همه جا آب و درخت هاى بيد بود، و در كوهها درخت بلوط بسيار بود. اول رسيديم به پاى طاق. آبادى داشت و نان زياد آوردند جلو زوّار به جهت فروش، و در ميان طاق هم منزل زير درخت هاى بيد پاى چشمه آبى كرديم. عجب آب بسيار سرد و زلال و گوارايى است. خيلى تعريف دارد. اينجا انگور فراوان بود. انجير بسيار درشت خوبى هم دارد، اما ما نديديم. نمى دانم هنوز نرسيده يا رسيده و وقتش گذشته است. انجير خشكش را خورده ام. بسيار تعريف دارد. بعد شنيديم اين انجير در سر دو فرسخى در باغ رژا يافت مى شود و هنوز نرسيده كه نياورده اند.
هوا امروز و ديشب بسيار خنك بود. تفاوت كلى دارد با هواى منازل پيش. ظاهراً هرچه پيشتر برويم سردتر مى شود.
روز سه شنبه بيست و پنجم [ربيع الثانى] بعد از نماز صبح از ميان طاق حركت كرديم. تا دو فرسخ راه سنگلاخ بدى بود، بعد خوب شد. چهار فرسخ راه بود. پيش از ظهر رسيديم به كرند. در باغى از باغ هاى على مراد خان، زير درخت هاى توت سياه پاى باريكه آبى منزل كرديم. نان بسيار خوبى در اينجا هست، و باغ هاى بسيار خوب و گل هاى سرخ بسيار و نهرهاى خوبى دارد. بسيار جاى باصفايى است، اما چه فايده كه اهلش همه على اللهى هستند، مگر آنكه معدودى شيعه هستند، و چند نفرى هم بابى - لعنهم الله - پيدا كرده. و از قرار مذكور اهل قصر تا اينجا و تا ماهى دشت همه على اللهى اند الا معدودى. و از چيزهاى خوبى كه در اينجا يافت مى شود قندشكن هاى بسيار خوب در آن مى سازند. و همچنين انبرهاى خوب مى سازند. و انگورش كه شهره آفاق است، بسيار تعريف دارد.
روز چهارشنبه بيست و ششم [ربيع الثانى] ساعت پنج از شب از كرند حركت
ص: 256
كرديم براى هارون آباد. شش فرسخ بود تا آنجا، و چند جا به آبادى و قهوه خانه گذشتيم، و از چند آب گذشتيم. دو بيشتر از روز برآمده رسيديم. در سكوى خانه اى منزل كرديم. ديشب شب بسيار سردى بود. پوستين بسيار مطلوب بود. خيلى عجز از سردى سر مال پيدا كرديم.
در اينجا مرحوم رضا قليخان سرتيپ - رحم الله عليه - بازار و چارسو و دكاكين متعدد بسيار خوبى مقابل در كاروانسراى شاه عباسى ساخته. حيف اينكه خراب شده، چند دكانش الحال داير است، و كسبه در آنها بيع و شرا مى كنند. و عمارتى هم وكيل الدوله كرمانشاهى مقابل پل و بازار ساخته، آن هم بد عمارتى نيست؛ اما آن هم خرابى پيدا كرده، نهر آب خوبى مقابل اين بازار و عمارت مى گذرد. ميوه اينجا كه در بازار مى فروختند، خربوزه و هندوانه و انگور و گلابى ريزه بود. اما همه [٣٠٨] گران. نانش هم كم بود. ماست گرانى هم داشتند. اهل بى مروت كم فروشى دارد. خوب مردمانى نيستند. در بالاخانه عمارت وكيل الدوله، الحال عيال محمد عليخان ايلخانى برادر مرحوم رضا قليخان منزل دارد. شبها را گفتند خودش مى آيد اينجا و روزها در خانه خودش كه نزديك به اينجاست منزل دارد. و الحال در كرمانشاهان است، به جهت ديدن حاكم كه اقبال الدوله باشد رفته.
روز پنجشنبه بيست و هفتم [ربيع الثانى] آمديم به ماهى دشت. در خانه كردى منزل كرديم. تا آنجا شش فرسخ راه بود. شب از آنجا رفتيم به كاروانسرا و پيش از صبح از آنجا بار كرديم براى شهر. گفتند: ماهى دشت اسم بلوك است و كسى گفت دو هزار و پانصد پارچه ملك دارد.
روز جمعه بيست و هشتم از ماهى دشت چهار فرسخ راه آمديم. ظاهراً بعد از ظهر رسيديم به كرمانشاهان. در كاروانسرايى، اما در خلوت آن در حجره فوقانى منزل كرديم. آقا محمد ابراهيم طهرانى را حين الورود ملاقات كرديم.
روز شنبه بيست و نهم و روز اول ماه جمادى الاولى [١٣١6] و روز دويم و سيوم و
ص: 257
چهارم كه يكشنبه و دوشنبه و سه شنبه و چهارشنبه باشد و روز پنجشنبه پنجم و روز جمعه ششم و روز شنبه هفتم و روز يكشنبه هشتم و روز دوشنبه نهم و روز سه شنبه دهم و روز چهارشنبه يازدهم كه سينزده روز تمام باشد، در كرمانشاه متوقف بوديم. اصفهانى ها تماماً روز يكشنبه عصرى رفتند. ما مانديم تا مكارى ديگرى كه مشهدى رحيم و مشهدى حسن سه دهى باشند، پيدا شدند، با آنها حركت كرديم. اين مدت رفقاى آنجا كه ايلخانى محمد عليخان و قليخان و محمدخان كرمانشاهى و عبدالله خان كرمانشاهى و حسين خان همدانى و جناب آقا محسن كرمانشاهى پسر عمو و پسر خاله جناب شيخ عبدالرحيم مرحوم باشد ملاقات كرديم، و چند تاى ديگر كه اسمشان خاطرم نيست. جناب آقا ابوالقاسم همدانى پسر مرحوم حاجى محمد سعيد را نيز آنجا خدمت رسيديم كه از همدان سه چهار ماهى بود آنجا آمده بودند، همه روز يا خدمت ايشان بوديم يا ايشان منزل ما بودند.
چند دفعه با ايشان رفتيم به گردش باغ شاهزاده محمدعلى ميرزا و مسجد او كه در جنب باغ است كه شيخ مرحوم - اعلى الله مقامه - [٣١٠] در آن نماز كرده اند، و مسجد جمعه كه نيز در آنجا نماز فرموده اند، و مسجد عمادالدوله و باغ منصورالسلطنه را در خدمت ايشان تماشا كرديم دو حمام آنجا را هم رفتم. يكى حمام آقا كه چرك كرديم؛ و يكى حمام رجب عليخان كه غسل كرديم. حمام دويم بسيار پاكيزه و وسيع بود. دو شب و يك روز بلكه سه شب در خانه سركار قليخان مهمان بوديم. يك شب در خانه جناب آقا ابوالقاسم. از آب و هواى آنجا از بس بد بود، ميرزا رضا ناخوش شد كه الحال هم ناخوش است.
دو كتاب از مرحوم شيخ على پسر مرحوم شيخ - اعلى الله مقامه - در خانه جناب آقا محسن زيارت كردم. يكى نهج المحجه كه در اثبات امامت و مثالب و بدع مخالفين نوشته بود، و ديگرى مختصرى در نصرت والد ماجد خود در اعتقاد به معاد جسمانى؛ بسيار خوب نوشته بود. جزاه الله خير الجزاء و افضل الجزاء و اوفر الجزاء.
روز پنجشنبه دوازدهم بعد از نماز صبح از كرمانشاه حركت كرديم. شش فرسخ راه آمديم. بعد از ظهرى رسيديم به بيستون. در كاروانسراى سلطانى منزل كرديم.
ص: 258
ميرزا رضا حالش بسيار خراب بود. حواسى نداشتم. هر كارى را خودم مباشر بودم. الحمدلله چاروادارمان خوب است. مهربان و خدوم است.
روز جمعه سيزدهم [جمادى الاولى] يك ساعت به صبح مانده، از بيستون حركت كرديم. چهارفرسخ راه آمديم. پيش از ظهر رسيديم به صحنه، در باغى زير درخت ناروندى منزل كرديم. الحمدلله ميرزا رضا حالش بهتر بود. آلو زرد خورد. راهها بسيار آباد و باصفا بود. همه بيابان از يمين و يسار سبز و خرم بود. آبهاى جارى، چند جوبى و رودخانه ديده شد. به فاصله كمى متصل به آبادى مى رسيديم.
از جمله آبادى ها نادرآباد بود. گفتند تلى هم هست آنجا مشهور به تل نادرى. صحنه، بسيار آباد و باصفاست. باغ هاى زياد دارد. انگور و آلوزرد و گردو فراوان بود. نان خوبى هم داشت. سبزيجات هم بسيار بود. از كرمانشاه در پالكى نشستيم. بسيار خوشم آمد از پالكى. خيلى راحت و آسوده است. مصاحبان راه، حاجى محمد جعفر چيت س-از اصفهان-ى و حاج-ى حسن ناي-ب گ-زى مى باشن-د. بد نيستن-د. ب-ى آزارن-د ان شاءالله.
صحنه، كاروانسراى شاه عباسى خوبى دارد، اما چه فايده كه [٣١٢] خراب و ويران شده است. پايين دست اين كاروانسرا رودخانه خوبى جارى است. بالادست اين رودخانه جوب آبى جارى و پايين دست آن هم جوبى ديگر جارى است. بسيار باصفا است. شب را ميرزا رضا ترتيب چلو و تخم مرغى داد. الحمد لله احوالش بهتر بود.
روز شنبه، چهاردهم دو ساعت كمتر به صبح مانده، از صحنه بار كرديم. چهار فرسخ و به قولى پنج فرسخ راه آمديم. رسيديم به كنگاور. در كاروانسرايى منزل كرديم. يك ساعتى به ظهر مانده بود كه رسيديم. راهها بسيار كوه و كتل و گدار و دره و بلندى و پستى و سنگلاخ داشت.
آبادى ها زياد ديده مى شد. كنگاور قصبه آبادى است. باغ ها و آب هاى جارى بسيار خوب دارد. خربوزه و هندوانه فراوانى دارد. خربوزه اش مقدار پنج من تبريز مى شود؛ چنانچه خودم ديدم. بازار طويلى دارد. همه جور متاعى و كسبى در آن هست. سه حمام در خود شهر دارد. دو حمام در قلعه حكومت كه مختص به حاكم و كسان
ص: 259
اوست. حاكم امان الله خان پسر سارى اسلان خان است. كاروانسرايى و مسجد بزرگى بالنسبه در جنب آن و حمامى نزديك آن از بناى اجداد آنها است. كنگاور هم تيول آنهاست. سر جايى نيست. كسى گفت: سالى سه هزار تومان از آن برمى دارند. اين قصبه در بلندى واقع است؛ اما صحرا و مزارعش، در گودى است. بسيار خوشنما و باصفا است. نقاره خانه دارد. طبل يك و دو و سه به تفصيل مى زنند. گزمه ها سر هر گذرى ايستاده اند و شبگردى مى كنند. هركس را ببينند مى گيرند؛ اگر چه خود حاكم باشد.
روز يكشنبه پانزدهم [جمادى الاولى]، اول صبح از كنگاور كوچ كرديم. پنج فرسخ راه آمديم. اول ظهر بلكه از ظهر گذشته رسيديم به فرسبه. در سراى شخصى منزل كرديم، در اطاق نوساز، به قاعده خوبى. بد منزلى نيست اين منزلها، همه وجه كرايه دارد. از هر نفرى دست كم صد دينار مى گيرند. قران از كرمانشاه تا اينجا همه جا چهل شاهى است.
راه امروز بسيار هموار و خوب بود، و همه جا آبادى ها و آبهاى جارى بود، و متصل مردم در رفت و آمد بودند. اين راه كربلا، همه جاش مثل كوچه هاى شهر، معمور مى ماند. به فاصله كمى به قهوه خانه و آبادى مى رسى و متصل خلق از هر قبيل در اياب و ذهابند. بسيار راه مأنوسى است. آدم به تنهايى بدون وحشت مى تواند بيايد و برود.
روز دوشنبه شانزدهم [جمادى الاولى] دو بيشتر به صبح مانده از فرسيه حركت كرديم. چهار فرسخ راه آمديم. سه از روز برآمده، رسيديم به [٣١4] كاروانسراى دنب شاتر. بعد از ظهر باد عظيمى به تكرار برخاست و هوا را مثل شب تاريك كرد و ابر شديدى و رعد و برق عظيمى پيدا شد. خيلى وحشت داشت؛ اما بارانى چيزى نيامد. طرف غروب هوا خوب شد. نان آنجا گيرمان نيامد. شب را به چلو و تخم مرغ اكتفا كرديم. تخم خيلى ارازن بود. دوازده دانه گرفتيم به شش شاهى كه چهل شاهيش يك قران است.
روز سه شنبه هفدهم [جمادى الاولى]، سه به صبح مانده از اين منزل حركت كرديم براى دولت آباد. تخميناً چهار فرسخ راه آمديم. دو از روز برآمده، رسيديم در
ص: 260
سرايى، منزل كرديم. امر نان اينجا خيلى سخت بود. اولاً كه گير نمى آمد. ثانياً نهايت گرانى و بدى داشت؛ اما هندوانه ارزانى داشت. ده بيست دانه آن را از كوچك و بزرگ ميرزا رضا خريده بود به نيم قران كه هر دانه يك شاهى به آن افتاده بود.
روز چهارشنبه، هيجدهم [جمادى الاولى] يك و نيم به صبح، از دولت آباد حركت كرديم. پنج فرسخ راه آمده، رسيديم به پرى. در راه، آبادى زياد از دو طرف ديده مى شد، به خصوص قريب دو فرسخ به زنگنه و پرى مانده، آبادى ها و باغ ها و مزارع متصل به هم بود. بعضى بالاى كوه و بعضى در دامنه كوه. خيلى باصفا بود. پرى از قرار مذكور آبادتر از زنگنه است. حمام خوبى گفتند دارد؛ اما غالب چيزها يا پيدا نمى شود يا گران است. نانش اگر دست آيد يك من شاه چهار هزار است. و اين آبادى سر ملاير است و حاكم آنها مؤيدالدوله است كه حاكم اصل سلطان آباد است، و برادرش مشكوت الدوله حاكم بروجرد است. منزل ما در خانه شخصى مسمّى به نايب محمدرضا در اطاق محقر زمستانه اى است.
باغ هاى خوبى دارد. اهل نامهربانى دارد. هلو و شليل هميشه اينجا فراوان و ارزان بود. حالا بسيار كم است و خيلى گران. هندوانه و انگورش بد نيست. فراوان است.
روز پنجشنبه، نوزدهم [جمادى الاولى] تخميناً دو كمتر به صبح مانده از پرى بار كرديم براى حصار. پنج يا چهار فرسخ راه آمديم. پيش از ظهر رسيديم. در بالاخانه على حاجى مولا كه پاى جوب آب خوبى واقع است، منزل كرديم. بسيار منزل پاكيزه باصفايى است. نان در اينجا يك من شاه سه هزار است. تخم [مرغ] دانه اى يك پول. قران هفتاد پول است كه هفتاد نيم شاهى باشد. انگور فراوان است. ميوه ديگر نديديم. حصار در دامنه كوه واقع است. باصفا و پر اشجار است. حمام و دو سه مسجد دارد. حاكمش مؤيدالدوله و اصل خود آبادى خالصه شاهى است و محمد عليخان سرتيپ ملقب به صمصام الممالك خريده است، و اربابش حالا اوست، و نائب الحكومه مؤيدالدوله چند روزى است كه وفات يافته. و اينجا هم سر سلطان آباد است.
ملاى اينجا آخوند ملاعلى است. عند الورود آمد منزل ما. صاحب [٣١6] منزل هم پر بد آدمى نيست. متعارف است. ذكر شد كه كوههاى اينجا كتيراى زياد از آنها به عمل مى آيد. از كرمانشاه آدم مى آيد، اجاره مى كند و حمل مى كند و به فرنگى ها
ص: 261
مى فروشد. آخوند ملاعلى، عصرى هم آمد منزل، چند مسأله فقهى سؤال كرد و جواب شنيد. اظهار ميلى به صحبت و مصاحبت حقير داشت.
روز جمعه بيستم [جمادى الاولى] قريب به صبحى از حصار برداشتيم. به قولى سه فرسخ و به قولى چهار فرسخ راه آمديم. رسيديم به سرسختى كه يك فرسخ راه است تا [روستاى] عمارت. در زير درخت هاى بيد پاى نهر جارى منزل كرديم. بسيار بسيار جاى باصفايى است. اين جا ملك جناب حاجى آقا محسن سلطان آبادى است. گفتند: حاصلخير خوبى است. بعد از كزاز، دهى از اينجا حاصلخيزتر ندارد، و منافع آن خيلى زيادتر از عمارت است، و از قرار تواتر اخبار، يك فرسخ از حصار گذشته تا خمين هرچه آبادى هست در طرف راست و چپ راه، مگر كمى، متعلق به جناب ايشان است. گفتند: شصت پارچه ملك زيادتر است.
راه امروز خيلى باصفا بود. از طرف راست و چپ راه، آبادى پى آبادى بود، و مزارع از راست و چپ به هم وصل بود و انقطاع پيدا نكرد تا رسيديم به اينجا. الان خيال دارم بروم حمام، به جهت غسل جمعه. خيلى تعريف از حمامش كردند. پيش از ظهر و بعد از ظهر چون زنانه بود، نشد بروم. حالا كه تقريباً دو كمتر به غروب داريم مردانه شده، خيال دارم بروم به جهت قضاى غسل جمعه. والله ولىّ التوفيق.
انگور خوبى اينجا هست. ميوه ديگر نيست. عسل فراوانى هم دارد. ماست و تخم [مرغ] هم پيدا مى شود. صحراى بسيار باصفايى دارد. الان مشغول چاى خوردن هستيم در كنار بيدستان صحرا. امروز يك فرسخ از حصار گذشته رسيديم به آبادى. گفتند شاه شهيد دو سه روز اينجا به جهت خوش هوايى و خوش آبيش متوقف بود، و عمارتى سرچشمه پاى كوه ديده شد، بقعه مانندى. گفتند آن مرحوم حكم فرمود كه بسازند؛ چرا كه اينجا نظر كرده است.
روز شنبه بيست و يكم [جمادى الاولى] قريب دو به صبح مانده از سرسختى حركت كرديم. سه فرسخ راه آمده رسيديم به دهى از دهات حاجى آقا محسن مسمّى به عليم آباد يا حليم آباد. در آنجا پايين آمديم، و در مسجدى، دم آبادى منزل كرديم. عجب است از اين راه امروز كه راست و چپ آن همه اش متصل به هم كشتزار بود. گفتند [٣١٨] آقاى حاجى آقا محسن پنج شش سالى است كه اينها را داير كرده و آب آورده و
ص: 262
پيش از آن بيابان خالى از آب و گياه بوده. اين ده امروز معدودى خانوار بيش ندارد. صحرايش هم صفايى دارد. پاى اين مسجد جوب آبى مى گذرد. كندوى زنبور عسل اينجا فراوان ديده شد. قالى ضخيم خوبى هم ديدم كه دخترهاى غير بالغه و بالغه داشتند به نهايت استعداد مى بافتند. گفتند فرنگى پول پيش مى دهد، و نمونه هم مى دهد، ما از روى آن نمونه مى بافيم. جوراب هاى بسيار كلفت نزديك به همان قالى هاى كلفت هم اينجا مى بافند. جفتى دو هزار مى دهند. خيلى محكم و كاركن است. روغن بسيار خوب، با ماست خوب هم اينجا پيدا مى شود. جزئى روغن ما خريديم. الان در مسجد مقابل كوه مرتفعى و صحراى باصفايى و آب جوب روانى نشسته، اين چند كلمه را محض يادگارى نوشتم.
روز يكشنبه بيست و دويم [جمادى الاولى]، از نصف شب گذشته، از اين آبادى حركت كرديم. نسبت به شب هاى پيش هوا بهتر بود. آن شب ها زياد سرد بود كه محتاج به پوستين و بالاپوش زياد بوديم. شب گذشته، حقير علاوه بر آبدست كلفت كه در برداشتم، پوستيم هم دوش گرفتم و باز سردم بود. شش فرسخ راه آمده. رسيديم به خمين. در سراى مخروبى نزديك به بيرون آبادى، پاى رودخانه آب محقرى منزل كرديم. تخميناً دو به ظهر مانده، رسيديم. هندوانه فراوان ارزانى بالنسبه داشت. گرفته صرف كرديم. همه چيز، يعنى غالب چيزها اينجا فراوان و بالنسبه به همه منازل پيش ارزان تر است. نان هاى خوب و شير و ماست خوب ارزانى دارد. شب را چلو و تاس كبابى ترتيب داديم. خمين بدجايى نيست. جنس فراوان و ارزانى دارد. مردمان ظاهر سالم و بى آزارى دارد. بازار و دكاكين بسيار و حمام و حسينيه و كاروانسراى تجارتى و مساجد متعدده اى دارد. از اين مسجدها، مسجدى كه از همه بزرگتر ديدم، مسجدى است كه در جنب حسينيه آخر بازار واقع است؛ اما چه فايده كه بيشتر اين آبادى مخروب شده و خرابه ها و گودال هاى وسيع عميق بسيار دارد.
روز دوشنبه بيست و سيوم [جمادى الاولى] نيز در خمين بوديم. به جهت خوف راهها از شر دزد بختيارى. مكارى توقف كرد تا هم دسته پيدا كند و تفنگچى با
ص: 263
[٣٢٠] خود بردارد.
امروز صبح رفتم حمام به جهت غسل. حمام را تازه تعمير كرده بودند و آبش بد نبود. تازه بود. امشب اگر خدا بخواهد خيال حركت داريم. مكارى امروز آمد. حساب هاى خود را كرد كه قبض طلب بگيرد. شانزده تومان حساب او بود. خداوند به حق محمد و آل محمد - عليهم السلام - مرحمتى كند كه طلبش لدى الورود با عزّت و سعادت داده شود، و ما را هرگز خجالت عيال و طلبكار ندهد. سفر بسيار سختى بود. الحمد لله كه لطف خدا و ائمه هدى - عليهم السّلام - همه جا شامل حال بود و تا اينجا هرطور بود گذشت. اميدوارم از فضل و كرم ايشان كه اين تتمه هم به خير و خوبى و سعادت و سلامت و عزت و راحت و امنيت بگذرد. والله هو الكافى و الكفيل و حسبنا الله و نعم الوكيل.
روز سه شنبه بيست و چهارم [جمادى الاولى] تخميناً دو ساعتى به صبح مانده از خمين، متوكلاً على الله، بدون استعداد و تفنگچى حركت كرديم، و از گردنه نعل شكن به گردنه حسن فلك آمديم. قريب به ظهرى رسيديم به گلپايگان، در خانه حاجى رضا نام عطار در اطاق پاكيزه اى منزل كرديم.
الان مذكور شد كه جمعى از زوّار را كه از گردنه حسن فلك مى آمده اند، دزد زده و مال آنها را برده، با آنكه جمعيت زوّار زياد بود، و دزدها عدد كمى بوده اند. الحمدلله كه به سلامتى آمديم.
عصرى محمد جامه دار اصفهانى از اصفهان آمده بود برود به عتبات. آمد منزل ما. از خبرهاى غم اندوزى كه داد وفات فرزند رشيدم عليرضا بود كه حاصل عمرم او بود. و ديگر الحال پسرى براى من باقى نمانده. پس از آنكه خدا چهار پسر خوب به من مرحمت فرموده بود همه رفته بودند. اين يكى كه از همه بزرگتر بود مانده بود و چند سال بود كه عليل بود و رمد چشم پيدا كرده بود، و صدمه فوق العاده از بابت اين چشم خورد. عجالتاً از آلام و اسقام دنيا آسوده شد، و اين پير بيچاره را در صد هزار همّ و غم
ص: 264
گذاشت. خدا كند كه ذخيره آخرت اين روسياه باشد، و آمرزيده و رستگار باشد و به من بعد از مردن ملحق شود، و من به سادات و موالى خود ملحق شوم. به كلّى از دنيا ملول و دلتنگ شده ام، بعد از فقدانها [!]. الحمدلله على كل حال و أسأله الصبر على البلايا فى جميع الاحوال.
گلپايگان شهرى است مشتمل بر بازار مفصل طويلى بالنسبه؛ و خرابه بسيار دارد و مناره يك لنگى در آن ديده [٣٢٢] شد. كسى گفت سابقاً اينجا آتشكده بوده و اين بنا در زمان كيقباد شد. مسجد جامعى دارد. گنبد آن از بناهاى خيلى قديم است و مدرسه دارد و از همه جور نعمت و متاعى در آن يافت مى شود. و رودخانه وسيعى دارد كه اين اوقات آبى نداشت. شوره آبى مى گذشت. يك شب و نصف روزى در آن متوقف بوديم. در نهايت حزن و ملالت.
روز چهارشنبه بيست و پنجم [جمادى الاولى] يك ساعتى بيشترك به صبح مانده، از گلپايگان حركت كرديم. چهار فرسخ از قرار مذكور آمديم. اول ظهر يا خرده اى مانده به ظهر رسيديم به خوانسار. در حسينيه آن كه تكيه طويلى است و مشتمل بر غرفه هاى فوقانى و تحتانى است، منزل كرديم. راه امروز خيلى مغشوش و سنگلاخ بود، و آب زياد در همه جا بود كه از توى آنها گذشتيم. يك فرسخ و نيم بلكه زيادتر به خوانسار مانده، به آبادى ها و باغ هاى زيادى در طرف راست و چپ راه گذشتيم كه همه وصل به هم بود تا خود خوانسار، و نهرها و آب ها از ميان و كنار مى گذشت و همه در كوه و دامنه كوه واقع است. و همچنين خود خوانسار و باغ ها و عمارت هايش در كوه و دامنه كوه واقع است. خيلى باصفا و خوش آب و هوا است.
و مسجدى بسيار ظريف و خوبى دارد. در جنب همان تكيه كه حوض بسيار خوبى در وسط دارد كه آب جارى در آن مى گذرد، و شبستان خوبى دارد، و چند بقعه در آن ديده شد. و بازارش هم بد نيست. فى الجمله مفصل و مطول است، و همه جور صنف و كسبى و متاعى در آن پيدا مى شود، و بالنسبه به گلپايگان به نظرم آبادتر آمد، و خرابه يا ندارد يا خيلى هم كمتر دارد. بسيار شبيه است به قهرود از حيث وضع و آب و هوا. هلوى سفيد خوبى آنجا بدست آمد. خيلى لطيف و پرآب بود.
ص: 265
قاشق خوب در آن مى سازند. ارسى هاى خوب مى دوزند. كندوى عسل و گزنگبين بسيار است در آن. جاى بدى نيست. اگر چه اهلش پر تعريف ندارند.
اين آبادى ها كه از آن گذشتيم، خادم مسجد مزبور ملا عبدالله مى گفت، دو تاش كه قوچان و تيجان باشد، سر گلپايگان است، و سه تاش كه سه ده هم به آنها مى گويند كه يكى از آنها بابا سلطان و دو تاى ديگر كه اسم آنها را نمى دانم، سر خوانسار است. و مى گفت خوانسار [٣٢4] محله بالايى و محله پايينى دارد و هميشه اهل اين دو محله با هم در نزا ع اند. و مى گفت هفت، هشت حمام دارد كه دوتاش تعريفى است. و مدرسه هم دارد. روى هم رفته بدجايى نيست. همه اش اشجار است كه در ميان دو كوه نزديك به هم واقع و عمارت ها و خانه هايش در ميان اين درخت ها و باغ ها واقع است.
روز پنجشنبه بيست و ششم [جمادى الاولى] يك ساعت به صبح مانده از خوانسار حركت كرديم. چهار فرسخ و به قولى پنج فرسخ راه آمديم. رسيديم به دامنه، در خانه سيدحسين نامى كه هم روضه مى خواند، و هم شبيه مى شود، و هم زراعت مى كند، منزل كرديم. بد آدمى نيست. امروز هوا زياد طوفان بود.
بادهاى سخت و سرد مى آمد. دامنه، گويا چون در دامنه كوه و اقع است، آن را دامنه مى گويند. مشترك است ما بين فريدَن و كروند. نصفش سر آن است و نصفش سر اين، و حاكمش حاكم فريدن است كه همشيره زاده جناب ركن الملك باشد، و چهارصد خانوار از قرار مذكور دارد و ماست و پنير و روغن بسيار خوب و تخم مرغ در آن پيدا مى شود و از ميوه انگور دارد كه آن را هم از خارج مى آورند.
كسى ديگر ذكر كرد كه دامنه تمامش سر فريدن است، و كويز كه وصل به آن است كه سابقاً شهر عظيمى بود، و هفتاد رشته قنات داشته و الحال تمامش خراب شده، و با زمين يكى شده. افغان آن را خراب كرده و قنات هايش به هم كوبيده شده، و الحال چمنى است كه نشر آب از آن مى شود. اين كويز سر كروند است.
روز جمعه بيست و هفتم [جمادى الاولى] قريب به صبحى از دامنه بار كرديم، در حالتى كه باد شديدى مى آمد و هوا سرد بود. شش و به قولى هفت فرسخ راه آمديم،
ص: 266
يك ساعت بلكه متجاوز از ظهر گذشته رسيديم به آلور كه يكى از قراى كروند است، و ملك حضرت والاست. و در اثناى راه هم چند آبادى بود. از آن جمله قلعه ناظر و اشكران و غير آنها. گفتند اينها هم متعلق به حضرت والا شاهزاده ظل اسلطان است. بلكه تمام قراى كروند، الا قليلى، متعلق به ايشان است.
راه امروز خيلى صاف و هموار بود. در آلور، منزل در سرايى مقابل مسجد و جوى آب كرديم. حاجى حيدر على پسر مرحوم حاجى خدابخش خوانسارى هم با كسانش در آنجا منزل داشتند. اول نه ما [٣٢6] او را و نه او ما را شناخت. مى خواست ما را منزل ندهد. بعد كه شناخت، خيلى انسانيت كرد. عذرخواهى زياد كرد و خربوزه گرگاب و شام براى ما فرستاد. مردم آلور بد مردمانى اند. هرچه از آنها مى خواستيم گفتند نداريم، و حال آنكه داشتند. غير از نان چيز ديگرى گير ما نيامد.
روز شنبه بيست و هشتم [جمادى الاولى]، نصف شب از آلور حركت كرديم. پنج فرسخ آمده، دو ساعتى به ظهر مانده، رسيديم به تيران. در كاروانسرايى كه تازه حضرت والا ساخته اند، منزل كرديم.
بسيار خوب جايى است. همه چيز هم در آن پيدا مى شود. آن هم متعلق به حضرت والاست. آبادى هاى زياد در اثناى راه متصل به هم ديده شد كه گفتند همه متعلق به ايشان است. همه جا از كنار جوب شاه گذشتيم. شنيدم حضرت والا در قاميش لو كه دو فرسخى اينجا است هستند و آقاى ميرزا باقرخان منشى باشى - دام اجلاله العالى - هم در خدمت ايشان است. عريضه به جهت جناب خان نوشتم كه اهل خانه ما را مرحمت فرموده به تلگراف خبر كنند، چرا كه بى خبر كراهت دارد ورود.
آنچه در اين دو روز نوشته شد، برحسب گفته مكارى ها بود. بعد كه تحقيق كردم گفتند: آلور و تيران هيچ كدام ملك حضرت والا نيست و اين كاروانسراى با سقاخانه مقابل آن و قهوه خانه، بناى محمدحسن خان پسر مرحوم محمد كريم خان است نه آنكه بناى حضرت والا باشد.
ص: 267
روز يكشنبه بيست و نهم [جمادى الاولى]، نصف شبى از تيران حركت كرديم. ظاهراً يك از آفتاب برآمده رسيديم به نجف آباد. چهار فرسخ راه بود. در سرايى منزل كرديم. بعد از صرف چاى رفتيم به گردش.
بسيار جاى پر نعمت آبادى است. در حقيقت شهرى است از گلپايگان و خوانسار خيلى بزرگتر و آبادتر است. چند مسجد خوب در آن ديدم. خيابان هاى بسيار وسيع و طويلى دارد. مى گويند حمام هاى خوب هم دارد. انارى خريديم. آمديم منزل. امروز به همان انار اكتفا كردم؛ اما چه فايده كه انارش چندان تعريفى نداشت و گران هم دادند. يك من يك هزار و شش عباسى دادند.
روز دوشنبه سلخ ماه [جمادى الاولى] چهار از شب گذشته حركت كرديم براى شهر اصفهان. اول طلوع فجر رسيديم به لنبان. چهار فرسخ راه بود. نماز صبح را كنار جوب [٣٢٨] آب كرديم. بعد از آن راه افتاده، اول طلوع آفتاب رسيديم به خانه.
الحمدلله و له المنّه كه خداوند از فضل و كرم خود اين ناتوان ضعيف حقير فقير سراپا تقصير را با عدم قابليت، به فيض اين سفر عظيم فايز كرد، و اين دعا را از اين ناقابل اجابت كرد، و بعد از نيل مراد به وطن مألوف صحيحاً سالماً مراجعت داد، و چشم مرا به رؤيت احبّا و اهل بيت روشن نمود.
اين منّتى بود از خدا و رسول خدا و ائمه هدى - عليهم السلام. وانگهى حضرت رضا - عليه آلاف التحيۀ و الثناء - كه ابتداى امر به آن جناب متوسّل شدم و به همان طور كه مى خواستم مرحمت فرمود و اجابت نمود.
تمام شد روزنامه ايام سفر مكه معظمه در روز سه شنبه اول ماه جمادى الثانيه ١٣١6. (1)
ص: 268
ص: 269
ابوتراب نفيسى (دكتر) ، ١٧، ١٨
ابوحماد، ١٧6
ابوعلى طبرستانى، ١١5
اثناعشرى، 5٠، ١٣6، ١6٣
احد، ١٩٨، ٢٠٠، ٢٠٣
احقاقى ها، ٢٧
احمد آباد اصفهان، ١٩
ارامنه، 4٧، ١5١
اربل (اربيل) ، ١55
اردبيل، ١6٨
اردو، ١5١، ١5٢
ارس (روسها) ، ٣6، ٩4، ١٣٠، ١٣١، ١٣5، ١٣٧، ١٣٨، ١4١، ١44، ١45، ١4٧، ١6٣، ١6٨، ١6٩
ارسل، ١54
ارمنى، ١6٣، ١6٨
ازمير، ١6٧
اسب آهنى و چوبى، 5٠، ١٣6
استانبول، ١٢، ٢٣، ٢5، ٣٠، ٣١، ٣٣، ٣6، 4٣، 55، 56
استرآباد، ١٣٨
اسكندر ذوالقرنين، ٣٧
اسكندر ذوالقرنين، ٣٧، ١٧٣، ١٧4
اسكندر رومى، ٣٧، ١٧4
اسكندريه، ٢٣، ٢5، 45، ١65، ١6٧، ١٧٠، ١٧١، ١٧٢، ١٧٣، ١٧4، ١٧4، ١٧5، ١٧5، ١٧6، ١٧٨، ١٨٠، ١٨١
اسلامبول، ١44، ١46، ١4٧، ١4٨، ١4٩، ١5٣، ١55، ١5٧، ١5٩، ١6١، ١6٢، ١6٣، ١6٣، ١65، ١66، ١٧٢، ١٧4، ١٧٨،١٨٠
اسماعيليه، ١٧6
اشراف، ٢٢٣
اشكران، 6٨، ٢66
اصفهان، ٧، ٨، ٩، ١٢، ١٧، ١٨، ٢٠، ٢5، ٣١، ٣٢، ٣٩، 45، 5٢، 6٨، 6٩، ٧١، ٧٩، ١٠٠، ١١٨، ١٢١، ١٩٢، ٢١٢، ٢٢٨، ٢٣٢، ٢٣5
اصولى ها، ٢٧
اعراب جبل، 64، ٢٢5
اعراب نجف، 64، ٢٢5
اقبال الدوله (حاكم كرمانشاه) ، ٢56
اكراد كرمانشاه، ٢5٢
ام كلثوم دختر پيامبر (ص) ، ١٩٩
ص: 270
امام حسين (ع) ، 64
امام رضا (ع) ، ٢٠، ٢4، ٣٣، ٣5، ٣6، ٧٩، ٨٠، ٨٢، ٨٣، ٨6، ٩٠، ٩١، ٩٢، ٩٣، ١٠١، ١٠٣، ١٠٨، ١١٠، ١١4، ١١6، ١١٨، ١٢٧، ١4٩، ١5٣، ١٨١، ١٩5، ١٩٩، ٢6٧
امام زمان (ع) ، ٢٩، 6٣، ١54، ١6١، ١6٨، ١6٩، ١٨١، ١٨٢، ١٨٧، ١٩6، ٢5٣، ٢54، ٢٢6
امام صادق (ع) ، ١١4
امام على (ع) ، ١١4، ١١6، ٢٣٧، ٢4١
امام كاظم (ع) ، ١١4، ٢45
امان الله خان پسر سارى اسلان خان (حاكم كنگاور) ، ٢5٩
امير جبل، 6١ - 6٣، ٢١٠، ٢٢٣
امين السلطان، ١١5
انارك، ٢5، ٢٨، 46، ٧١، ٧5
اناركى ها، ١٣٠
انگليس، ١٧5، ١٧6، ١٨٠
انوشيروان، ٣٣
انيس الدوله، ١١4
اهل اسلام و تشيع، ١4٣
اهل اسلام، ١45
ايران، ١٣٠
ايوان طلاى نادرى، ١١6
ائمه بقيع (ع) ، ١٩٨، ١٩٩، ٢٠٢، ٢٠٣
ائمه هدى، ١١، ٢4، ٢٩، ١4٠، ١٨6، ٢٠١، ٢4٣، ٢6٧
ائم بقيع (ع) ، ٢٠٠، ٢٠١
آبچى، ٧١
آخوند كرمانى، 66، ٢4٨
آخوند ملا حسين اناركى، ٧5
آخوند ملا صادق پسر جناب آخوند ملا اسماعيل، ٧٣
آخوند ملا على (ملاى حصار) ، ٢6٠
آخوند ملاعلى اكبر اجنئى، ٢٠، ١١٧
آدم (ع) ، ٢٣٧
آقا ابوالقاسم همدانى پسر حاجى محمد سعيد، ٢5٧
آقا خان محلاتى، ٢٠٧
آقا رضا همدانى، ٢٣5
آقا سيد قاسم نواده سيد كاظم رشتى، ٢٣١
آقا سيد كاظم پسر عموى جد مؤلف، ٢٠
آقا سيد هاشم جندقى، ٧6، ٧٧، ٧٩
آقا سيد هاشم، ٢٨
آقا شيخ جعفر امام جماعت حرم مطهر حضرت رضا (ع) ، ١١٧
آقا محسن سلطان آبادى، ٢6١
آقا محسن كرمانشاهى، ٢٩، ٢5٧
آقا محمد ابراهيم طهرانى، ٢56
آقا محمد ابراهيم كاظمينى ساعت ساز، ٢46
آقا محمد حسين چيت ساز، ٢٣5
آقا ملا هاشم، ٢٣٢
آقا مؤمن مشهور به آقاكوچك بن عليرضا، ١4
آقا ميرزا ابوتراب جندقى، ٧٧، ٧٩
آقا ميرزا احمد سبزوارى، ١6٧
ص: 271
آقا ميرزا باقر خادم در كشيك پنجم، ٢١، ٣5، ١١١، ١١٨
آقا ميرزا رحيم شوهر همشيره، ١١٠، ١١٨
آقا ميرزا على هندى، ٢٢٩، ٢٣١، ٢٣٢، ٢٣4، ٢4١، ٢4٢
آقاميرزا رحيم شوهر خواهر نويسنده، ٢٠
آلور، ٢66
ميل خسروگرد، ٩٩
بابا سلطان، ٢65
بابى، 5٠، ١٣6، ١6٣، ٢55
بابيه، ٢6
باجگيران روس، ١٣٢
باجگيران، 44، 4٨، ١٣٠، ١٣١، ١٣٢، ١٣٣
بادكوبه، ٣6، ١٣٩، ١4٠، ١4١، ١4٢، ١4٣، ١45، ١46، ١5٠، ١٩4
بازار كوفه، ٢٣٩
باستانى پاريزى، ١٧
باطوم، 4٧، 55، ١4٢، ١44، ١45، ١46، ١4٧، ١4٨، ١5٠، ١5٣، ١55، ١5٧، ١٩4
باغ حميد بن قحطبه، ١١5
باغ شاهزاده محمد على ميرزا، ٢٩
باغ شيخ ابوالفتح (كربلا) ، 64، ٢٢٩
باغ على مراد خان (كرند) ، ٢55
باغ منصور السلطنه، ٢5٧
باغ هاى امير جبل، ٢١١
باغچه خان، ١6٢
باقريه، ٢٣5، ٢٧
باكو، ٢5، 46، 4٧، 4٩، 5٢
بحر العلوم اول، ٢٣6
بحره، ١٨5
بختيارى، 6٢، ٢6٢
برج حسن خان، ١٢٩
برك ها بجستانى، ٩٣
بطحا، ١٩6
بعقوبيه، 66، ٢5١، ٢5٢، ٢54
بغداد، ٢4٣، ٢54
بقعه ائمه بقيع، ١٩٩
بقعه حضرت ابراهيم فرزند رسول خدا (ص) ، ١٩٨
بقعه حضرت عبدالله، ٢٠٠
بقعه حليمه سعديه، ١٩٩
بقعه زبيده خاتون، ٢4٣
بقعه [بقعاء]، ٢١4، ٢١6
بقيع، ١٩٨، ١٩٩
بلاد كفر، 5١
بلوچ، ٣٣، ٧٨، ٨١
بمبئى، ١٧٨
بنهاء العسل، ١٧5
بنى حرب، 5٩
بوستان شيخ على، ١٩٩
بوشهر، 4٨، ١٧٨
بهرآباد، ١٢4
بيابان جبل، ٢٠٩
بيابان وسط كوير، ٧١
بيابانك، ٢٧
بيار، ٨٧، ٩٢، ٩٣، ٩4
بيارجمند، ٧٢، ٨4، ٨6، ٩١، ٩4
ص: 272
بيت الاحزان، ١٩٨
بيت الله الحرام، ٢5، ١١٨، ١4٩، ١٨٧، ١٩١، ١٩٢، ١٩4، ١٩5
بيت المقدس، 4٨، ٧١
بيدستان، ٨4، ٨5، ٨6
بيستون، ٢5٧، ٢5٨
بين السبختين، ١٩٧
پاطاق راه كربلا، ١٣٠
پاى گدارآخركوير، ٧١
پرى، ٢5٩، ٢6٠
پوده، ١٧
پول ايرانى، ١٣4
پول عجم، ٢١٧، ٢٣٩
تبريز، ٢6
تجار ايرانى، ١4٧
تذكره عثمانى، 4٣
تربت، ٢46
تركمن باشى، ١٣٨
تركمن، 4١، 4٢، ٨٩، ٩4، ٩5، ١٢٩، ١٣٠، ١٣4
تصوير محمد على پاشا (مجسمه) ، ١٧٢
تفليس، ١4٣، ١44، ١46، ١٧٢
تل نادرى، ٢5٨
تلگراف خانه ذهاب، ٢54
تلگراف خانه، ١٠5
تمر گجرات، ١٩4
تمر هندى، ١٩١
تنباكوى اصفهانى، ١65
توپخانه ذهاب، ٢54
توحيد خانه مبارك، ١٠٩، ١١٣، ١١5، ١١6
تودشك، ٧١، ٧٣
تورود، 4١، ٧١، ٨4، ٨5، ٨٨
تيجان، ٢65
تيران، 6٨، ٢66، ٢6٧
ثقه الاسلام تبريزى، ٢6
جابر بن عبدالله، ١٧٢
جبل، ٢٣، 6١، ٢٠٣، ٢٠٨، ٢٠٩، ٢١٠، ٢١١، ٢١٢، ٢١4، ٢١6، ٢١٨، ٢٢5
جحفه، ١٨٢
جده، ٢5، ١٧٨، ١٧٩، ١٨٠، ١٨٣، ١٨5
جزيره كرت، 54
جسر دجله بغداد، ٢4٧ ٢4٣
جلال الدوله پسر مرحوم شاه شهيد، ١١4
جمرات ثلاث، ١٩٠
جمره عقبه، ١٩٠
جميل، ٧١، ٨٧، ٨٩، ٩١
جندق، ١٧، ٢٣، ٢5، ٢٧، ٢٧، ٣٣، ٧١، ٨٠، ٨٣، ٨4، ٩5،٧5،٧6، ١٩٨
جوينان، ١6٧
چاه حضرت امام حسن (ع) ، ١٩6
چاه فارس، ٧١، ٧4
چپرخانه، ٢54
چشمه آب انارك، ٧٨
چوپانان، ٧١، ٧5، ٧6
حاج آقا صديق، ٧
حاج شامى، ١٩١
ص: 273
حاج محمد كريمخان كرمانى، ٨، ١٢، ٢6، ٢٧، ٢٣5، ١٩٢
حاج مصرى، ١٩١
حاجى ابراهيم تاجر، ٢١٣
حاجى ابراهيم يزدى تاجر، ١٢4
حاجى ابوالقاسم برادر حاجى محمد حسن امين الضرب، 4٧، ١٢٣
حاجى اسد خان هندى برادر زن آقا خان محلاتى، ٢٠٧
حاجى تقى بروجردى، ١٢٢
حاجى جاسم ( حمله دار) ، ١٢٢ (در بسيارى از صفحات)
حاجى حسن معمار اصفهانى يزد آبادى، ٢٠١
حاجى حسين مال الله، ٢٣5
حاجى حسين يزدى (مقيم اسكندريه) ، ١٧٢
حاجى رضاى فيروزه فروش، ٢١٣
حاجى سيد الوهاب اصفهانى، ٢٣4
حاجى سيد باقر محرر، ٢١٣
حاجى سيد حسين سبزوارى، ٢٢6، ٢٣٢
حاجى سيف الدوله، ٢٢٠
حاجى شعبان سبزوارى، ٢٠٩
حاجى عباد الله دلاك طهرانى، ١5٩، ١6٠
حاجى عبد الباقى تاجر، ٢٢٩
حاجى عبدالباقى (بانى راه ذهاب) ، ٢55
حاجى غفورى ها (بانى راه ذهاب) ، ٢55
حاجى غلامرضاى مازندرانى، ٢١4
حاجى فنيخ عرب، ١٢٢ (حمله دار در بسيارى از صفحات)
حاجى محمد تقى ميلانى، ٢٨
حاجى محمد سبزوارى حجه فروش، ١٢٢
حاجى محمد صادق تاجر اصفهانى، ٢٠٩
حاجى ميرزا احمد شيرازى، ٢٢٨، ٢4١
حاجى ميرزا اسدالله نائينى، ٢٢٠
حاجى ميرزا حبيب الله ( مالك روستاى بهرآباد) ، ١٢4
حاجى ميرزا حسين اصفهانى درب امامى روضه خان، ٢٠٨
حاجى ميرزا حسين درب امامى، ٢٠٩
حاجى ميرزا رضاى سقط فروش احمد ابادى اصفهانى، ٢٣4
حاجى ميرزا رفيع نائينى، ٢٠٢
حاجى ميرزا عبد الحسين پسر جناب نايب الصدر، ٢٠٩
حاجى ميرزا عبد الحسين پسر مرحوم نايب الصدر، ٢٣١
حاجى ميرزا على نقى روضه خوان اردبيلى، ١٧٢، ١٩6، ١٩٩
حاجى ميرزاحبيب الله، ١١٧
حاجى ها روسى و عثمانى، 4٧، ١5١
حاجى هاى سبزوارى، ١5٨
حاجى هاى نيشابورى، ١5٨
حاجيان مسلمان، 4٨
حاجيه باد، ٧١، ٧4
حارثه (قريه) ، ١٩٧
حجاج بيت المقدس، 4٨
حجر اسماعيل، ١٩٢
ص: 274
حجريه، ١٩٧
حجه فروشى، ٢١٢
حُر بن يزيد رياحى، ٢٢٣، ٢٣٣
حرم حضرت عباس (ع) ، ٢٢٩، ٢٣٢
حرم محترم حضرت سيد الشهدا، ٢٢٩
حرمين شريفين، 5٧
حسام السلطنه، ١١4
حسن بن ابراهيم موسوى اصفهانى (مولف كتاب) ، ١4 ٧، ٢٠، ٢١، ٢4، ٧١، ١٢١
حسن نايب گزى، ٢5٨
حسين خان همدانى، ٢5٧
حسينان، ٢٣، ٣٨، ٧١، ٨١، ٨٢، ٨٣، ٨4
حسينيه تورود، ٨5، ٨6
حسينيه خمين، ٢6٢
حصار، 6٧، ٢5٩، ٢6٠، ٢6١
حضرت عباس (ع) ، ٢٣١، ٢5٠
حليفه، ٢٠5، ٢٠6
حمام رجب عليخان، ٢5٧
حمام شاه ورديخان، ١١٠
حمام شريعتمدار، ١٠٠
حميد بن قحطبه، ١١6
حميدرضا اخوت، ٢١
حوض سركوير، ٧١، ٧٩
حيدر على پسر حاجى خدابخش خوانسارى، ٢66
خارجى مذهب، ١6١
خارجين از اسلام، 55، 56
خاسره، ٢١٣، ٢١4
خان خودى، ٩٣، ٩4
خان خورشيد، ٢5٢
خان شور، ٢٢6، ٢٣4، ٢4١
خان محموديه، ٢4٢، ٢4٣
خان مصلى، ٢4١
خان ملا قاسم، ١٧٢
خان نجار، ٢4٩
خاندان ابراهيمى، ١٩
خاندان اخوت موسوى، ١٩
خاندان باقرى، ١٩
خاندان نفيسى، ١٧، ١٩
خانقين، 6٧، ٢5٣
خانه ادريس، ٢4٠
خانه آدم (ع) ، ٢4٠
خانه دختر سلطان عبدالعزيز، ١6٢
خديو مصر، ١٧6
خراسان، ١٢، ٣٨، 4١، ٩٧، ١١٢، ١٩6
خروس ايرانى، ١٣٣
خروس هندى، ١٣٣
خضره، ٢١٧، ٢١٨
خط فرانسه، ١٣٣
خلفاى سامرا، ٢4٨
خلفاى عباسى، ٢5٠
خمين، 6٨، ٢6١
خوانسار، 6٨، 6٩، ٢64، ٢6٧
خور، ٧٩، ٨٣
خوراسگان، ٧١، ٧٢
خيابان بالادست، ١١6
ص: 275
خيمه گاه (كربلا) ، ٢٣٠
دارالحفاظ، ١١٣ - ١١5
دارالسياده، ١١4، ١١5
دارالفنون، ٣٢
دامغان، ٧٩، ٨4، ٨5
دامنه (قريه) ، 6٨، ٢65
دجله بغداد، ٢54
درآباد، 4٢، ١٣٠
دروازه بالاى خيابان، ١٢٢
دروازه مشهد، ١٢٣
دروازه نجف، ٢٣٨
دروبيزن (طرابوزان) ، ١5٠، ١5٢
درياچه ساوه، ٨١
درياى ابيض، ١٨٢
درياى احمر، ١٨٢
درياى اسلامبول، ١٨٢
درياى اسود، ١٨٢
درياى خزر، 4٧، 4٨
درياى روم، ١٨٠
درياى سياه، 5٢
درياى عمان، ١٨٠، ١٨٢
درياى غرق فرعون، ١٨٢
درياى قلزم، 5١، ١5١
درياى مازندران، ١٣٨
درياى محيط، ١٨٢
درياى مديترانه، ١٨٠
درياى مصر، ١٨٢
دست فروش هاى يهودى، ٢44
دستگرد، ٧٢، ٨٧، ٩5، ٩6
دلاك هاى عثمانى، ١6٠
دليجان (قصبه اى بين بادكوبه و باطوم) ، ١5٠
دوچى، ٢4٧
دولت آباد، 6٧، ٢5١، ٢5٩
دون حجريه، ١٩٧
دون خنق، ١٩٧
دهات سبزوار، ٢٠٠
دهنه، ١٠١
ذوالكفل، ٢٢6
ذهاب، ٢54
راس الاسود، ١٨١، ١٨٣، ١٨4
راه جبل، ٢5، 4١، 44، 4٨، 5٩، ٢٠٩، ٢١٨، ٢١٩
راه سلطانى، ٩6
راه شام، 4٨
راه عربستان، ٢4١
راه مشهد، 4٧
رباب دختر ميرزا عبدالجواد، ٣١
رباط سلطانى، ٩٩
رحمه يا رحيمه، ٢٢5
رزه، ٧١، ٨٧
رژابان، ٢54
رسالت پناه، ٨١
رسول خدا، ١١، ٢4، ٧١، ١١٢، ١٧5، ١٨١، ١٨6، ١٩6، ٢٠٠، ٢٠4، ٢6٧
رشت، 6١، ٢٠٧
رضا قلى خان سرتيپ، 6٧، ٢56
ص: 276
ركن الدوله والى، ١١4
ركن الملك، ٢65
رود نيل، ١٧٢ ٣٧، ١٧5، ١٨٠
رودخانه بد، ٢5٠
روز عيد سلطانى، ١5٧
روسيه، ١٢، 4٩، 5٠، 55، ١٣6، ٢١٨
روضه شاهزاده عبدالعظيم، ١١٨
روضه منوره حضرت رسول (ص) ، ١٩٨
ريزه، ١5١
ريود، ٩٨
زباله، ٢٢٠، ٢٢١
زعفرانى، ٧٢، ١٠٠
زلومند، ٧6
زنجبار، ١٧٨
زنگنيه، ٢6٠
زيد بن حسن (ع) ، ١٩5
زينب دختر پيامبر (ص) ، ١٩٩
سادات اخوت اصفهان، ١٨
سادات رضوى، ١٢4
سام بن نوح، ١٨٠
سامرا، 64، 66، ٢46، ٢4٧، ٢4٨، ٢5٠
سامسون، ١5٣
سبزوار، ١٠٠
سبزوار، ٢5، ٣٠، ٣٩، 46، 5٢، ٧٢، ٩٨، ٩٩، ١٠4، ١4٧، ١65، ١6٧، ٢١١، ٢١٣
سبزوارى ها، ١٩٣
سراى حاجى ابوالقاسم ملك مشهد مقدس، ١٢6
سراى حاجى محمد تقى ميلانى، ١٣5
سرپل ذهاب، 6٧
سركار آقا همدانى، ١٩٢
سعديه، ١٨١
سفينه، ١٩٧
سقاخانه، ١١4
سكينه دختر نويسنده، ١٩
سگزى، ٧١،٧٢
سلاطين صفويه، ١١5
سلطان آباد، 6٧، ٢6٠
سلطان سنجر، ١١١
سلطان عبد الحميد، ١6٢، ١٧6 ١6٣
سناباد، ١١٧
سنگ قبر محمد ولى ميرزا، ٣5
سنى، 5٠، ١٣6، ١6٣، ٢٢٠
سودخر، ٧٢، ٩٧، ٩٨
سويس (سوئز) ، ٢5، 5١، ١٧٢، ١٧٧، ١٧٨،١٨٠
سيبرى، ١٣٢
سيد احمد بدوى، ١٨١
سيد الشهدا (ع) ، ٢٢٣، ٢4٢
سيد قاسم نوه سيد كاظم رشتى، ٢٩
سيد كاظم رشتى، ١5، ٢6، ٢٩، ١١٨، ١٩٢، ٢٣١
سيد مومن شبلنجى، ١٧5
سيد مومن مشهور به ميرزا كوچك ( جر مولف) ، ١١٧
سيد مؤمن شبلنجى، 45
ص: 277
سيد هاشم لاهيجى يا رشتى شاگرد سركارآقا همدانى، ١٧
شافعى مذهب، ١٨١
شام، 4٨، ٢46
شاه سلطان حسين صفوى، ٧، ١4، ١١٧
شاه شهيد ناصرالدين شاه قاجار، ٧٨
شاه شهيد ناصرالدين شاه، ٣٣، 6٧، ١٠٧، ١١٢، ١١5، ٢6١
شاه شهيد ناصرالدين شاه، ٨
شاه عباس صفوى، ١١١
شاهرود، ٩4، ١٣٨
شاه-زاده محمد حسن ميرزا اش-رف الحكما، ٣٢
شبچه، ٢٢٣، ٢٢4
شبلنجه، 45، ١٧5
شجاع الدوله قوچانى، ١١٣
شريعتمدار سبزوار، ٩٨
شريف آباد، ٧٢، ١٠٧
شريف مكه، ١٩١، ٢٢٣
شط بغداد، ٢4٩، ٢5٠
شط كوفه، ٢٣٩
شعبه، ٢١5، ٢١6
شقره، ٢٠4
شكى، ١4٣
شمر، ٢٠٠
شوراب، ٧٢، ١٠١
شهداى احد، ٢٠٠
شهر نو، 5١، 5٢، ١٣٨، ١4٢
شهرهاى عثمانى، ١45
شيخ احمد احسايى، ١5، ٢6، ٢٩، 5٩، 6٠، ١٩٢، ١٩٨، ٢٠١، ٢٠٣، ٢5٧
شيخ حر عاملى، 64
شيخ على اصغر بيارى، ٩6
شيخ على اصغر علم بيار، ٩٣
شيخ على پسر شيخ احمد احسائى، ٢٩، ٢5٧
شيخ محمد باقر فخرالعلما، ٩٨
شيخيه حاج محمد رحيم خانى، ٢٧
شيخيه كرمان، ٢٧
شيخيه همدان، ٢٣5
شيخيه، ١4، ١٧، ٢4، ٢6، ٢٧، ٢٣5
شيروان، ١4٣
شيعه، ٢5٢
صالح، ٢٣٧
صحاف، مهدى، ١4
صحنه، 6٧، ٢5٧، ٢5٨
صدرآباد، ٩٧
صديق اكبر (ابوبكر) ، ١٧6
صديقه، دختر ميرزا عبدالجواد، ٣١
صفويه، ٧
صمصام (سامسون) ، ١5٣
صوفيه، ١٨١
ضربيه [خريبه]، ١٩٧
طايفه اعراب، ٧٧
طرق، ١٠٨، ١٠٩
طلعت دختر مؤلف، ١5، ١٩
طوس، ١١٧
ص: 278
طومار حضرت رضا، ١١٧
طهران، 4٢، ٩4، ٩٨، ١٣٠، ١5٩
ظل السلطان، ١5، 6٨، 6٩، ٢66
ظهيرالدوله، ١١4
عاليه دختر ميرزا عبدالجواد، ٣١
عبا بافى، ٧٣
عباس آباد، ٧٢، ٩5، ٩6، ٩٧
عباس پاشا نوه محمد على پاشا، ١٧4، ١٧6
عباس عم حضرت رسول (ص) ، ١٩٩
عبد مناف، ١٩٣
عبدالرحيم (شيخى مقتول در ١٣١5ق) ، ١٨، ٢٧، ٢٣5، ٢5٧
عبدالرحيم پسر آقا سيد حسين پيشنماز مسجد على اصفهان، ٢٠
عبدالله خان كرمانشاهى، ٢5٧
عبدالمهدى فرزند ميرزا ابوتراب نفيسى، ١٨
عتبات، ٧، ٨، ١٢، ١٣، ٢5، 64، ٢6٣
عثمان بن مظعون، ١٩٨
عراق، 44، 4٨، 64
عربستان، ٢5١
عرفات، 5٨، ١٨٨، ١٨٩، ١٩4
عشق اباد، ١٧، ٢5، ٢٨، 4٠، 46، 4٨، 4٩، 5٠، 5٢، ١١٨، ١٢٢، ١٢٣، ١٢٨، ١٢٩، ١٣٠، ١٣١، ١٣٢، ١٣٣، ١٣4، ١٣6، ١4٢، ١4٢، ١46، ٢55
عطر رازقى، ١٩5
علويه (نصرت آقا) دختر مريم دختر نويسنده، ١٨
علويه دختر نويسنده، ١٩
على اصغر خان رئيس گمرك، ١٢6
على اللهى، 6٧، ٢55
على آباد، ٢5١
على پسر ميرزا عبدالجواد، ٣١
عليرضا پسر مؤلف، ١٩، ٢١، 6٨، ٢6٣
عليم آباد يا حليم آباد، ٢6١
عمارت (قريه) ، ٢6١
عمارت وكيل الدوله، ٢56
عمارت هاى روسى، ١٣٢
عيد بابا شجاع الدين، ٢٣٣
عيد نوروز، ١4٧
عين الملك پسر شاهزاده ركن الدوله، ١٠4
غراباق [قراباغ]، ١٧١
غزل ارباط (كذا) ، ١٣٧
فاروق (عمر) ، ١٧6
فاضل بسطامى، ١١5
فاطمه بنت اسد (ع) ، ١٩٩
فاطمه دختر مريم دختر نويسنده (و مادر دكتر ابوتراب نفيسى) ، ١٨
فاطمه دختر ميرزا عبدالجواد، ٣١
فتحعلى شاه، ٣5، ١١٢
فخرداود، ٧٢، ١٠5 - ١٠٧
فرات، ٢٣٠، ٢٣١، ٢٣٢
فرج الله رئيس آبادى دستگرد، ٩5
فرسبه، ٢5٩
فرنگى ها، ١٧٨ا، ٢6٠، ٢6٢
فريدن، ٢65
ص: 279
قاسم پسر شعبان سبزوارى، 6٣، ٢٢١
قالى بافى، 6٨
قاميش لو، 6٨، ٢66
قاهره، ١٧6، ١٨٠
قبر ابن قولويه، ٢4٣
قبر اسكندر ذوالقرنين، ١٧٢
قبر اسكندر، ٣٧، ١٧٣
قبر جنيد بغدادى، ٢4٣
قبر حاجى ميرزا نصرالله (از علماى مشهد) ، ١١٣
قبر حضرت ابى طالب، ١٩٣
قبر حضرت آمنه، ١٩٣
قبر حضرت خديجه، 5٨، ١٩٣
قبر حضرت عبد المطلب، ١٩٣
قبر حضرت مسلم، ٢٣٩
قبر دانيال پيغمبر، ٣٧، ١٧٢، ١٧٣
قبر سيد رضى، 66، ٢45
قبر سيد مرتضى، 66، ٢45
قبر شيخ احمد احسائى، ١٩٩
قبر شيخ حر عاملى، ١١6
قبر شيخ طوسى، ٢٣6
قبر شيخ مفيد، ٢4٣
قبر عباس ميرزاى نايب السلطنه،١١4
قبر عبدالله پدر پيامبر (ص) ، 5٩
قبر علامه حلى، ٢٣6
قبر كميل، ٢٣٩
قبر لقمان حكيم، ٣٧
قبر مرحوم ابراهيم خان، ٢٣٧
قبر معروف كرخى، ٢4٣
قبر مقداد، 66، ٢5٢
قبر مقدس اردبيلى، ٢٣6
قبر ملاحسين كاشفى، ٢45
قبر ميثم، ٢٣٩
قبر ميرزا حسن خان سپه سالار، ١١4
قبر هانى، ٢٣٩
قبرستان ابوطالب، ١٩٣
قبرستان قتلگاه، ٣5، ١٠٩، ١١5
قدمگاه، ٧٢، ١٠٣، ١٠4، ١٠5
قراء سبعه، ١٩٩
قرنطينه، 4٨، ١٧٨، ٢٣4
قزانيه، ٢5٠، ٢5١
قزل رباط، ٢5٣، ٢54
قصر شيرين، ٢5، 6٧، 66، ٢54، ٢55
قل قشان، ١٢4، ١٢5
قلعه جبل، ٢١٠، ٢١٢
قلعه جندق، ٧٧
قلعه ناظر، 6٨، ٢66
قمران يمن، 4٨
قنصل رومى، ١5٧
قوچان (قريه در خوانسار) ، ٢65
قوچان، ١٠5، ١١٠، ١٢٢، ١٢6، ١٢٧، ١٢٨، ١٢٩، ١٣٠، 4٠، 4٢، 46، 4٧، 4٨
قهپايه. بنگريد: كوهپايه
قهوه خانه روسى ها، ١٣٩
قهوه خانه محمد عباس، ١٧٠
كارخانه حضرت رضا، ١١6
ص: 280
كاروان سراى شمسيه، ٢٢6
كاروانسراى حاجى حسين مرجان فروش، ٢4٣
كاروانسراى دنب شاتر، ٢5٩
كاروانسراى سلطانى نيمه راه بيستون، ٢5٧
كاروانسراى سلطانى، ١٠٣، ١٠5
كاروانسراى شاه عباسى صحنه، ٢5٨
كاروانسراى شاه عباسى، ١٠٠، ١٠5، ٢54، 6٧
كاروانسراى مصلى، ٢٣4
كاظم آباد، ١٢٣
كاظمين، ٢٣، 64، 65، ٢4٣، ٢44، ٢46، ٢4٩، ٢5١
كراسنودسك، ١٣٨
كربلا، ١٩، ٢٣، ٢٩، 64، 65، ٩٨، ١6٧، ٢١٨، ٢٢6، ٢٢٧، ٢٢٨، ٢٢٩، ٢٣٠، ٢٣١، ٢٣٣، ٢٣٩، ٢4١، ٢4٢، ٢44، ٢4٩، ٢5٩
كربلايى حسين اصفهانى مشهور به خرمايى سقط فروش، ١٢٢
كرمان، ٨، ٩، ١٢، ١٨، ٢6، ٢٧
كرمانشاه، ١٨، ٢٩، ٣١، ٢٣، ٢56، ٢5٧، ٢5٨، ٢6٠
كرند، 6٧، ٢55، ٢56
كروند، ٢66
كريت [جزيره كرت]، ١6٩
كشيك خانه خدام آستانه مبارك، ١١5
كَفَر زياد، ١٧5
كنگاور، 6٧
كنيسه اعظم بادكوبه، ١4١
كور اضمير، ١6٧
كوفه، ٢٣
كوه استرآباد، ١٣٨
كوه حرا، 5٨
كوه عرفات، ١٨٩
كوهپايه، ٢5، 4٣، 46، ٧١، ٧٢، ٧٣
كوير جندق، ٨٠
كوير، ٧٩، ٨4
كهه، ٧٢، ٩٧،٩6
كيقباد، ٢64
كيمباران، ٧١، ٧4
گبر، ١6٣
گردنه حسن فلك، ٢6٣
گردنه نعل شكن، ٢6٣
گرسانش (سامسون) ،١5٣
گزستان، ٧١، ٧6
گلپايگان، ٢١، 6٨، 6٩، ٢6٣، ٢64، ٢65، ٢66
گلستانه،٧٢
گمرك روس، ١٣٢
گنبد الله ورديخان، ١٠٩
گنجه، ١4٣
گورخانه ارس ( روسى) ، ١٣4
لرهاى بختيارى، ٢١٢
لقمان، ١٧٢، ١٧٣
لينه، ٢١٨، ٢١٩
لينه، ٢٢٢
مازندران، ١4٧
ص: 281
ماشين (قطار) ، 5١، ١٣6، ١٣٧، ١4٢، ١4٢، ١4٣، ١44، ١45، ١4٩، ١٧5، ١٧6، ١٧٧
مالك بن انس، ١٩٩
مالكى مذهب، ١٩5
مأمون، ١١5، ١١6
ماهى دشت، ٢56
متشرعه، ١٧، ٢٧، ٢٣5
مجلس تجارت، ١٧٣
مجلس حكومت شرعيه، ١٧٣
محبس انوشيروان، ٧٧
محبس سلاطين، ٧٧
محصل ديوان، ٧٩
محطه ابوحماد، ١٧6
محل دفن سلطان عبد العزيز، ١64
محل شهادت حضرت امير (ع) ، ٢4٠
محمد اخوت، ٢١
محمد باقر فرزند نويسنده، ١٨
محمد بن مسلم ثقفى، ٢٣٧
محمد بيك كلانتر دورود، ٨6
محمد پسر ميرزا عبدالجواد، ٣١
محمد جامه دار اصفهانى، ٢١، ٢6٣
محمد جعفر چيت ساز، ٢5٨
محمد حسن پسر محمد هادى نائينى، ٢١، ٢٣٧
محمد حسن خان پسر مرحوم محمد كريمخان، ٢66
محمد خان كرمانشاهى، ٢5٧
محمد رضاى تاجر شوشترى، ٢٣٧
محمد شاه قاجار، ٧٨
محمد عليخان ايلخانى، ٢56، ٢5٧
محمد عليخان سرتيپ ملقب به صمصمام الممالك، ٢6٠
محمد قلى خان، ٢٨
محمد ولى ميرزا، ١١٢، ٣5
محمدرحيم خان پسر حاج محمد كريمخان، ٢٧
محمدعلى خان ايلخانى كلهر، ٢5٢
محمديه، ٧4
محمود پسر ميرزا عبدالجواد، ٣١
محموديه، ٢4٢
مدرسه مرحوم صدر، ٢٣٧
مدرسه ميرزا جعفر، ١١6
مدرسه ميرزاى شيرازى در سامرا، ٢4٨، 66
مدفن ملاهادى سبزوارى، ٩٩
مدينه، ٢٣، 4١، 5٨، 5٩، 6٠، ١4٩، ١٨٣، ١٩4، ١٩5، ١٩٨، ١٩٩، ٢٠٠، ٢٠٠، ٢٠١، ٢٠٢، ٢٠٣، ٢١٨
مريم دختر نويسنده، ١٨، ١٩
مزار حمزه، ٢٠٠
مزينون، ٩٧
مستجده، ٢٠٧
مستوفى الممالك، ٣4، ١٠٠
مسجد اياصوفيه، ١6٢
مسجد بالاسر، ١١4
مسجد جامع گلپايگان، ٢64
ص: 282
مسجد جمعه كرمانشاه، ٢5٧
مسجد حنانه، ٢٣٩
مسجد خوانسار، ٢64
مسجد خيف، ١٨٨
مسجد رسول الله (ص) ، ١٩٩
مسجد زنانه در حرم مطهر، ١١٣
مسجد زيد، ٢4٠
مسجد سهله، ٢٢6، ٢٣٧، ٢٣٩، ٢4٠
مسجد صعصعه، ٢4٠
مسجد على اصفهان، ١١٧
مسجد عمادالدوله، ٢5٧
مسجد كوفه، ٢٣٧، ٢٣٨، ٢٣٩، ٢4٠
مسجد گوهرشاد، ١١4
مسيب، ٢4٢
مسيحى، 5٠
مشجرى، ٧١، ٧5
مشعر الحرام، ١٨٩، ١٩4
مشكنان، ٧٣
مشكوت الدوله حاكم بروجرد، ٢6٠
مشهد، ١٢، ١٧، ٢٣، ٢٠، ٢4، ٢6، ٣٠، ٣٩، 4٠، 5٢، ٧١، ٧٢، ٩6، ٩٨، ١٠٢، ١٠٧، ١٠٨، ١٠٩، ١١٠، ١١٧، ١١٨، ١٢١، ١٢٣، ١٢٧، ١٣٨، ١4٢، ١4٧، ١4٨، ١5٨، ١٨5، ١٩4، ٢١٣، ٢٢٨، ٢٣6
مشهدى ابوالقاسم كدخداى عباس آباد، ٩6
مشهدى جواد اصفهانى بقال در عشق آباد، ١٣5
مصر، ١٢، ١٧4، ١٧5، ١٧5، ١٧6، ١٨٠، ١٨١، ١٨٢، ٢46
مطبخ امير جبل، ٢١١
مظفرآباد، ٣٨، ٨٣
معدن نفط، ١4٢
معلمان، ٣٨، ٨٣
معيرالممالك، ٩4
مقام ابراهيم، ١٩١
مقام ادريس، ٢4٠
مقام امام زين العابدين، ٢4٠
مقام حضرت امير، ٢٣٩
مقام حضرت صاحب (ع) ، ٢4٠
مقام حضرت صادق، ٢4٠
مقام سيدى اسكندر، ١٧٣
مقامات مسجد كوفه، ٢٣٩
مقداد بن اسود، 66
مكه، ١٢، ١٣، 4٨، 5٧، 5٩، 6٠، ٧١، ١١٩، ١٢١، ١6٧، ١٧٨، ١٨١، ١٨5، ١٩٠، ١٩١، ١٩4، ١٩5، ١٩6، ٢٠٢، ٢١٨، ٢٢4، ٢٢5، ٢٣، ٢46
ملا على عطار در نزد در طوسى، ٢٣4
ملا هادى سبزوارى، ١١٧
ملا هاشم قارى مشهور به شيشه بر، ٢٢٨
ملاعبدالخالق، ٢٣5
ملاغلامحسين شيرازى مشهدى، ٢46
ملامحمد پسر مال هادى سبزوارى، ٩٩
ملامحمد پسر ملاهادى سبزوارى، ٣4
ملامحمد كوه بنانى (معروف به هدايت على) ، ١٧
ملاهادى سبزوارى، ٣4، ١٠٣
ص: 283
ملاهاشم، ٢4١
ملاير، 6٧، ٢6٠
منى، 5٨
منى، 5٨، ١٨٨، ١٩٠، ١٩١
موصل ( نزديك عشق آباد) ، ١٣٧
مهدى پسر مؤلف، ١5
مهرآباد، ١٢4، ١٢5، ١٢6، ١٢٨
مهشد، 45
مؤيد الدوله، 6٧، ٢6٠
ميان طاق، ٢54
ميدان محمدعلى پاشا، ٣6، ١٧٢
ميراز حسين روضه خوان جگر سوراخ كن، ١5
ميرزا ابوتراب نفيسى (جد خاندان نفيسى) ، ١٧، ٢٨
ميرزا آقاى صدر اعظم، ٣5، ١١١
ميرزا باقر خان منشى باشى (منشى ظل السلطان) ، 6٨، ٢٢٩، ٢66
ميرزا جواد جندقى،٧4
ميرزا حسن خان سپه سالار، ١١4
ميرزا حسن خان نائينى، ٧٣
ميرزا حسن طبيب كرمانى، ١٨
ميرزا رضا برادر مؤلف، ١4 (نامش در متن در بسيارى از صفحات آمده است)
ميرزا سليمان اصفهانى نايب الصدر، ٢٠٨
ميرزا شفيع تبريزى، ٢6
ميرزا عبدالجواد اخوت پسر ميرزا رضا، ١4، ١5، ١٩، ٣١، ٣٢
ميرزا على اكبر خان ناظم الاطباء نفيسى، ١٨
ميرزا على محمد باب، ٢6
ميرزا على محمد خان، ١٨6
ميرزا محمد باقر قهى اصفهانى مشهور به سركار آقا همدانى، ١٩٢
ميرزا محمد باقر قهى اصفهانى، ١٢، ١٨، ٢6، ٢٧، ٢٣5
ميرزا محمد خان سپه سالار، ١٠٧، ١١٣
ميرزا محمد على امام جماعت حرم مطهر، ١١٧
ميرزا مهدى پسر ميرزا عبدالجواد، ٣١
ميرزاى شيرازى، ٢٣5، ٢4٧
ميرعبدالله خورى، ٧٩، ٨٢
نادرآباد، ٢5٨
نادرشاه، ١١4
ناصبى از اهل اصفهان، ١٩٢
ناصبى، 66
ناصبى، 66، ٢5١
ناصريه (قوچان) ، ١٢٧
نان اسلامبولى، ١٨٩
نائين، ٢٣، ٢٧، ٢٨، ٧١، ٧4، ٧5، ٨١
نجد، ٢٠٩، ٢١4
نجف آباد، 6٧، 6٩، ٢6٧
نجف، ٢١، ٢٣، 4١، 6٢، 64، ١٧٨، ٢١٢، ٢١٣، ٢١٧، ٢١٨، ٢١٩، ٢٢5، ٢٢6، ٢٣٢، ٢٣٣، ٢٣4، ٢٣4، ٢٣5، ٢٣6، ٢٣٧، ٢٣٩، ٢4١، ٢4٢، ٢44، ٢4٩
نخاوله، 5٩
نخاولى ها، ١٩٨
ص: 284
نخل ابوجهل، ٢٠4، ٢٠5
نخيله، ٢٠4، ٢٠5، ٢٢6، ٢٣4
نصرآباد، ٧٢، ١٠٢
نظاميان روسى، 4٩
نفيسى، حميدرضا، ١5، ١٨، ٢١، ٣٠، ٣١
نفيسى، مهدى، ٣٢
نوح (ع) ، ٢٣٧
نهاوند، ٢١١
نهر حسينيه، ٢٢6، ٢٣٠، ٢٣١، ٢٣٢، ٢٣٣
نهر زبيده، ١٨٩، ١٩١، 5٨
نهر عثمانى در نجف، ٢٣٨
نهر فرات، ٢٢٨، ٢4٢
نهرروان، 66، ٢5٢، ٢5٣، ٢54
نيشابور، ٣٠، 46، ٧٢، ٩٨، ١٠٠، ١٠٢، ١٠٣، ١٠4، ١٢٢، ١4٧، ١6٨، ٢١٣
وادى ايسر، ٢٣٠
وادى ايمن، ٧، ١٩، ٢٣٠
وادى عقيق، ١٩٧
وادى ليمو، ١٩٧
واقصه، ٢٢٢، ٢٢٣
وجه تذكره عثمانى، ١6٢
وكيل الدوله كرمانشاهى، 6٧
وكيل الملك كرمانى، ٢٣٨
هارون آباد، 6٧
هارون آباد، 6٧، ٢55، ٢56
هشترخان، ١٣6
همدان، ١٢، ١٨، ٢٧، ٢٧
هود (ع) ، ٢٣٧
هيره، ١6٨
يلملم، ١٨١
يونان، ١6٩
يهودى، ١6٣