پيراستگي اماميه از تهمت هاي ابن تيميه

مشخصات كتاب

سرشناسه : آل محسن ، علي ، ‫1334 -

عنوان قراردادي : براءه الشيعه الاماميه من العقائده و الاحكام اليهوديه . فارسي

عنوان و نام پديدآور : پيراستگي اماميه از تهمت هاي ابن تيميه/ تاليف علي آل محسن ؛ ترجمه اكبر ترابي شهرضايي.

مشخصات نشر : تهران: نشر مشعر، ‫1392.

مشخصات ظاهري : ‫140 ص. ؛5/14×5/21س م.

شابك : 25500ريال ‫ : ‫ 978-964-540-446-6

وضعيت فهرست نويسي : فيپا

يادداشت : كتابنامه به صورت زيرنويس.

موضوع : شيعه -- دفاعيه ها و رديه ها

موضوع : يهوديت -- دفاعيه ها و رديه ها

موضوع : اسلام و يهوديت

موضوع : يهوديت و اسلام

شناسه افزوده : ترابي شهرضايي، اكبر، ‫1338 - ، مترجم

رده بندي كنگره : ‫ BP212/5 ‫ /آ75ب4041 1392

رده بندي ديويي : ‫ 297/417

شماره كتابشناسي ملي : 3157205

ص: 1

اشاره

ص: 2

ص: 3

ص: 4

ص: 5

ص: 6

ص: 7

ص: 8

ص: 9

ديباچه

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمدلله رب العالمين وصلي الله علي محمد و آله الطاهرين الذين اذهب الله عنهم الرجس و طهرهم تطهيرا

شيعه اماميه به خود مى بالد كه پيرو كسانى است كه رسول گرامى اسلام (صلى الله عليه و آله) تنها راه رهايى از لغزش و گمراهى را پيروى از آنان دانسته و آنان را كشتى نجات امت ناميده است. اما كسانى كه توفيق پيروى از آنان را نيافته اند، در پى آن اند كه پيروان مكتب اهل بيت (عليهم السلام) را با تهمت هاى خويش، از صحنه نقش آفرينى سياسى و اجتماعى و مكتبى دور كنند. يكى از آن افراد «ابن تيميه حرانى دمشقى» است كه براساس آموزه هاى اسلام اموى، عليه پيروان مذهب علوى موضع گيرى كرده، و در كتاب «منهاج السنه» افترائات فراوانى را عليه پيروان اهل بيت (عليهم السلام) مطرح نموده است.

محقق ارجمند جناب آقاى «شيخ على آل محسن» ، از عالمان شيعه سرزمين حجاز، پاسخ بخشى از اين تهمت ها را در اين نوشتار داده است و مترجم گرانقدر جناب آقاى «اكبرترابى شهرضايى» نيز آن را به فارسى

ص: 10

برگردان كرده است. پژوهشكده حج و زيارت ضمن ارجگذارى به تلاش نويسنده و مترجم اثر، از خدا مى طلبد به آنان توفيق هرچه بيشتر خدمت به مكتب اهل بيت (عليهم السلام) را عنايت كند و اين اثر را روشنى بخش راه حقيقت جويان قرار دهد.

انه ولي التوفيق

پژوهشكده حج و زيارت

گروه كلام و معارف

ص: 11

مقدمه

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد لله رب العالمين و صلي الله علي سيدنا محمد و آله الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين من الآن الي يوم الدين.

يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا إِذا ضَرَبْتُمْ في سَبيلِ اللهِ فَتَبَيَّنُوا وَ لا تَقُولُوا لِمَنْ أَلْقى إِلَيْكُمُ السَّلامَ لَسْتَ مُؤْمِناً تَبْتَغُونَ عَرَضَ الْحَياةِ الدُّنْيا) (نساء:٩4)

اى كسانى كه ايمان آورده ايد! هنگامى كه در راه خدا [و براى جهاد] سفر مى كنيد، تحقيق كنيد و به خاطر اينكه متاع ناپايدار دنيا [و غنايمى] به دست آوريد، به كسى كه اظهار صلح و اسلام مى كند، نگوييد مسلمان نيستى.

در آغاز پيدايش خلافت عباسيان، آتش اختلافات مذهبى بين پيروان مذاهب مختلف اسلامى شعلهور شد. بدين ترتيب، هر گروهى براى اثبات عقايد خويش و ابطال باورهاى ديگران، توان خود را در استدلال به آيات قرآنى و سنت صحيح به كار گرفت. ازاين رو نوشته هاى زيادى درباره مسائل اعتقادى و فقهى گرد آمد و هريك از مذاهب، در نقد و ايراد آراى يكديگر، كتابهاى بيشمارى تأليف كردند.

در اين ميان، شيعه اماميه نيز به ميدان اين گفت وگوهاى آتشين وارد شد

ص: 12

و با پيروان چهار مذهب فقهى اهل تسنن و پيروان اشاعره، معتزله، خوارج و غيرآنان به بحث و مناظره پرداخت و به دليل مهارت، چيره دستى و برخوردارى از برهان قوى، توانست بى مايه بودن افكار مخالفانش را آشكار كند.

اين گفت وگوها در كتابهاى مختلفى مانند «الفصول المختاره» شيخ مفيد (قدس سره) ، «احتجاج» طبرسى (قدس سره) و برخى مجلدات «بحارالانوار» مرحوم مجلسى (قدس سره) و. . . جمع آورى شده است.

در اين ميان، برخى از دشمنان اماميه كه در مقام اقامه برهان مغلوب شده بودند، به تهمت زدن و ياوهگويى پناه آوردند تا بتوانند شيعيان را از ميدان بيرون كنند. آنان، چهره ناخوشايندى از باورهاى شيعه و آراى فقهى شان ترسيم كردند و ناجوانمردانه، امور ناروايى را به شيعه نسبت دادند.

در واقع، هنگامى كه اشخاص پست، در بحث و استدلال ناتوان مى شوند و سخن باطلشان برملا مى شود، به اين گونه روش هاى ناپسند پناه مى برند تا خود را پيروز ميدان معرفى كنند.

در بين مسلمانان، تنها شيعه اماميه بود كه خلافت بنى اميه و بنى عباس را مشروع نميدانست و آنان را طاغوت معرفى مى كرد. ازاين رو دشمنان براى رويارويى با شيعيان، در زمينه هاى فرهنگى، سياسى، اعتقادى و. . . انگيزه اى قوى داشتند و تنها هدف شان، نابودى شيعه و از بين بردن انديشه هاى آنان بود.

با اينكه در طول تاريخ، علماى بزرگ اماميه به اين تهمتها پاسخ هاى دندان شكنى داده و پوچى گفتارشان را آشكار كرده اند، باز هم پيوسته و بدون فكر، آثار گذشتگان خود را براى مقابله با شيعيان، رونويسى و منتشر مى كنند.

ص: 13

بدتر آنكه برخى عالم نمايان آنها به كفر شيعيان فتوا مى دهند و خطر شيعه را براى اسلام و مسلمانان، بيشتر از يهود و نصارا مى دانند. حتى شيعيان را، در احكام و عقايد، پيرو مردى يهودى، كينه توز و دشمن اسلام، به نام «عبدالله بن سبأ» معرفى ميكنند.

اگرچه اين پندار پوچ، ساخته و پرداخته فردى به نام «سيف بن عمر تميمى» (1)، دروغگوى وضّاع (2)است، متأسفانه، برخى عالمان اهل سنت، اين پندار پوچ را حقيقت پنداشته اند؛ به ويژه ابن تيميه كه اين نظر را در كتاب «منهاج السنة» پذيرفته و آن را با عباراتى از ياوههاى «شعبى» ، كه به زعم خودش به بيان وجوه تشابه بين يهود و شيعه پرداخته، تأييد كرده است.

مايه تأسف است كه برخى از اين بيمايهها، كلام ابن تيميه را بدون علم و درايت، مكرر نقل ميكنند، بى آنكه دريابند اين سخنان چيزى جز ياوه و افترا نيست؛ زيرا به او (ابن تيميه) اعتماد دارند و مقلد اويند. ]گويى كلام ابن تيميه، وحى است و در آن هيچ اشتباهى نيست [.

به همين دليل، تصميم گرفتم سخنان ابن تيميه را نقد كنم و اشكالاتش را آشكار سازم تا براى خوانندگان عزيز روشن شود كه او در اين گفتههايش، چه اتهام هاى بى اساسى به شيعه مى زند و چه دروغ هايى را با ظاهرى زيبا بيان مى كند؛ درحالى كه شيعه اماميه از آنچه به او نسبت داده اند، پاك و مبراست و در احكام و عقايدش هيچ شباهتى به يهود ندارد.


1- سيف بن عمر تميمى از راويان دروغ سازى است كه طبرى، قسمتى از تاريخش را به استناد گفتههاى او نقل كرده است. ولى دانشمندان رجالى اهل تسنن، وى را دروغگو و جعل كننده حديث معرفى كردهاند.
2- جعل كننده حديث.

ص: 14

از خداوند بزرگ ميخواهم كه اين عمل ناچيز را از من بپذيرد و در روز تنگدستيام مرا به آن سود بخشد؛ چرا كه او شنواى اجابت كننده است، و آخرين گفتار ما اين است كه حمد و سپاس مخصوص پروردگار جهانيان است و درود خداوند بر محمد و خاندان پاكش باد.

علي آل محسن

ص: 15

نقد سند روايت شَعبى

اشاره

ابن تيميه در كتاب منهاج السنة، به شدت به شيعه حمله مى كند و آنان را به بدترين صورت توصيف مى كند. او تمام توان خود را در بدگويى از آنان به كار مى گيرد و براى رسيدن به اين مقصود، از روش هاى خود براى دروغ سازى و تهمت زنى، بيشترين استفاده را مى برد؛ زيرا در مذهب او تهمت و دروغ عليه كسانى كه به زعم او اهل بدعت اند، جايز است.

او براى كوبيدن شيعيان، سخنان پوچى را از شعبى در عيب جويى از شيعيان نقل مى كند؛ با آنكه خود، به ضعيف بودن سند آنها اعتراف كرده است. ازآنرو كه اين توهمات شعبى، در بردارنده وجوه شباهت بين يهود و رافضيان (شيعيان) است، ابن تيميه آن را حجت مى شمارد و با استناد به آن، عليه شيعه استدلال ميكند.

به يارى خدا در آينده ثابت خواهيم كرد كه تمام اين سخنان، دروغ و تهمتى بيش نيست و از حق و انصاف به دور است.

اكنون شايسته است گفتارى كه ابن تيميه از شعبى نقل كرده است از نظر سند و دلالت، نقد و بررسى شود:

بى شك، سند مطالبى كه ابن تيميه از شعبى نقل ميكند حتى از ديدگاه

ص: 16

ابن تيميه نيز ضعيف است؛ زيرا وى پس از نقل كلام شعبى از «عبدالرحمان ابن مالك بن مغول» ، به ضعيف بودن اين راوى اعتراف كرده است. از سويى افزون بر ابن تيميه، «ابوبكر خلال» نيز در «كتاب السنة» نوشته است: «اين سند صحيح نيست» . (1)علت ضعف اين سند، اجماع دانشمندان بر ضعيف شمردن عبدالرحمان بن مالك بن مغول است.

خطيب بغدادى در كتاب «تاريخ بغداد» و عقيلى در «كتاب الضعفاء» و ابن جوزى در كتاب «الضعفاء و المتروكين» ، گفتار دانشمندان رجالى اهل سنت را درباره عبدالرحمان چنين بازگو كرده اند (2):

ابوعلى صالح بن محمد گفته است: «عبدالرحمان بن مالك بن مغول از دروغگوترين مردمان است» . ابوزكريا نيز مى گويد: «عبدالرحمان بن مالك بن مغول را در اينجا ديدم و او در خور اعتنا نيست» . (3)

يحيى بن معين گفته است: «او را ديده ام و انسان مطمئن و ثقهاى نيست» . همو دربارهاش مى گويد: «كذاب است» . ابو زُرعه نيز نوشته است: «او قوى نيست» . احمد بن حنبل هم گفته است: «احاديثش را پاره كرديم» و نيز گفته است: «ديرزمانى است كه خرفت و كودن شده است» .

محمد بن عمار موصلى مى گويد: «عبدالرحمان بن مالك بن مغول دروغگويى قهار و بسيار تهمت زننده بود و در اين مطلب، كسى شك ندارد» .


1- كتاب السنة، ج3، ص4٩٨.
2- ر. ك: تاريخ بغداد، خطيب بغدادى، ج1٠، ص23٧؛ كتاب الضعفاء، عقيلى، ج2، ص345؛ الضعفاء و المتروكين، ابن جوزى، ج1، ص٩٩.
3- علماى رجال عبارت «ليس بشىء» را در مورد راويانى به كار ميبرند كه براى گفتههاى آنان ارزشى قائل نيستند.

ص: 17

جوزجانى بيان داشته است: «جداً ضعيف است» .

ابوداوود سليمان بن اشعث نيز گفته است: «آيهاى از آيات (1)و كذاب است. وى حديث جعل ميكرد» . دار قُطنى هم مى گويد: «حديث او متروك است» . بخارى در توصيف او گفته است: «حديثش بيارزش است» . (2)

ابن حبان معتقد است: «احاديث مقلوب را به نام افراد ثقه نقل ميكرد و احاديثى كه اساس نداشت، از بزرگان حديث نقل مينمود. احمد بن حنبل، نقل روايت از او را ترك كرد» . (3)سعدى نيز گفته است: «در امر حديث، جداً ضعيف است» . نسائى مى نويسد: «او ثقه نيست» . (4)

در تضعيف عبدالرحمان بن مالك بن مغول، غير از آنچه ذكر كرديم، كلمات بسيارى از دانشمندان رجالى اهل سنت در دست است. گرچه همين مقدار براى كسى كه بخواهد از حال اين فرد آگاه شود، كفايت مى كند.

هرچند ابن تيميه مى گويد: «اين اثر را به طرق مختلف و متعدد از عبدالرحمان بن مالك بن مغول نقل كردهاند كه برخى از آن طرق، برخى ديگر را تصديق ميكند» ، ولى اين سخنى بيارزش و فاسد است؛ زيرا با ضعيف و كذاب بودن عبدالرحمان بن مالك بن مغول، كثرت طرق تا او سودى ندارد و نهايت چيزى كه ثابت ميشود اين است كه او اين كلمات را گفته است؛ ولى ثابت نميكند كه وى از پدرش، از شعبى چنين مطالبى را نقل كرده باشد؛ زيرا براى اثبات اين معنا بايد دليل بياورد.


1- مقصود از آيهاى از آيات، اين است كه در دروغگويى شهره آفاق بود.
2- التاريخ الكبير، بخارى، ج5، ص34٩.
3- كتاب المجروحين، ابن حبان، ج2، ص 61.
4- الكامل فى ضعفاء الرجال، ج5، ص4٧٠؛ كتاب الضعفاء و المتروكين، ج1، ص٩٩.

ص: 18

آنچه او از پدرش، از شعبى نقل كرده، دروغى است كه بر شعبى بسته است؛ زيرا شعبى - بنابر اختلاف اقوال در تاريخ وفاتش - در يكى از سال هاى 1٠3، 1٠4، 1٠٧ يا 11٠ه. ق از دنيا رفته است. ولى واژه «رافضه» بعد از سال 12٠ه. ق پديدار شد؛ زيرا به گفته ابن تيميه، لفظ رافضه آن گاه ظاهر و رايج شد كه طرفداران زيد بن على بن حسين، او را رها كردند. ماجراى زيد نيز در آخر خلافت هشام بن عبدالملك اموى، بعد از سال 12٠ يا 121 يا 122ه. ق رخ داده است.

اگر فرض كنيم كه سخنان عبدالرحمان بن مالك بن مغول، دروغ نباشد و اين گفتهها از شخص شعبى باشد، باز هم هيچ ارزشى ندارد؛ زيرا شعبى نه از پيامبران است و نه از صحابه پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله) . از سوى ديگر، او اين مطالب را از پيامبر (صلى الله عليه و آله) يا يكى از صحابه نيز روايت نكرده است تا حجت باشد. بلكه او از تابعان روايت كرده است و گفتار تابعان نيز نه حجتى براى شناختن حق است و نه دليلى بر آن به شمار مى آيد؛ به ويژه كه اين عبارات، حاوى مطالب بى اساس، گزافه و بى مايه متعددى است كه در آينده به آن اشاره ميكنيم.

اثبات شيعه نبودن شعبى

ابتدا بهتر است به شرح حال شعبى از كتابهاى اهل تسنن اشاره كنيم تا روشن شود كه او اصلاً شيعه نبوده است، تا چه رسد به اينكه از بزرگان شيعه باشد.

شعبى، ابوعمرو عامر بن شراحيل كوفى است. سيوطى در كتاب طبقات الحفاظ دربارهاش مى نويسد:

ص: 19

قول مشهور اين است كه وى شش سال پس از به خلافت رسيدن عمر بن خطاب به دنيا آمد و پانصد تن از صحابه را درك كرد و ميگفت: «هيچ خطى بر كاغذى ننوشتم و كسى بر من حديثى نخواند كه بار ديگر از او بخواهم تا بر من بخواند، بلكه به مجرد شنيدن، حفظ ميشدم» . ابومخلد گفت: «فقيهتر از شعبى نديدم» . عبدالملك بن عمير گفت: «عبدالله بن عمر، شعبى را ديد كه داشت غزوات پيامبر (صلى الله عليه و آله) را براى مردم تعريف مى كرد. ابن عمر گفت: من در اين جنگها بودم، ولى شعبى به آنها آگاه تر از من، و حافظهاش نسبت به آنها قويتر است» . شعبى در سال 1٠3 يا 1٠4 يا 1٠٧ يا 11٠ هجرى درگذشت. (1)

با مراجعه به كتبى كه شرح حال شعبى در آنها آمده است، خواهيد ديد كه در هيچ كتابى به اين نكته اشاره نشده كه شعبى از شيعيان بوده و سپس سنى شده است؛ تا چه رسد به اينكه از بزرگان شيعه باشد. بلكه عكس اين مطلب صادق است؛ يعنى شعبى از پيروان بنياميه است و آنان نيز دشمن اهل بيت (عليهم السلام) و شيعيان اند؛ زيرا شعبى با آنكه معاصر با اميرمؤمنان على بن ابى طالب (عليه السلام) و دو آقاى جوانان بهشت، امام حسن و امام حسين (عليهما السلام) بوده، ولى حديثى از آنان نقل نكرده است. (2)

شعبى، سفير عبدالملك بن مروان، خليفه اموى، به سوى پادشاه روم بود


1- طبقات الحفاظ، ص32؛ تهذيب التهذيب، ج5، ص5٧؛ تذكرة الحفاظ، ج1، ص٧٩؛ شذرات الذهب، ج1، ص126؛ تاريخ بغداد، ج12، ص22٧؛ حلية الاولياء، ج4، ص31٠؛ طبقات الكبرى، ج4، ص246؛ وفيات الاعيان، ج3، ص12؛ النجوم الزاهرة، ج1، ص253؛ سير اعلام النبلاء، ج4، ص2٩4؛ البداية و النهاية، ج٩، ص23٩؛ الاعلام، زركلى، ج3، ص251.
2- حاكم نيشابورى در كتاب معرفة علوم الحديث مينويسد: «شعبى از على [(ع)] حديث نشنيد» . دارقطنى هم در علل مينويسد: «شعبى فقط يك حرف از على [(ع)] شنيده است» . تهذيب التهذيب، ج5، صص5٩ و6٠.

ص: 20

و حجاج بن يوسف ثقفى نيز او را «عريف» (1)قومش قرار داد (2)و در دستگاه بنى اميه قاضى بود. با وجود اين، چگونه از شيعيان اهل بيت (عليهم السلام) به شمار مى آيد؟ !

]پس از آنكه روشن شد شعبى از اساس، شيعه نبوده است تا اين مذهب را ترك كرده و به اهل تسنن گرايش پيدا كرده باشد، سزاوار است مطالبى را كه به او نسبت دادهاند يا واقعاً از تراوش هاى ذهن اوست، نقد و بررسى كنيم: [


1- عريف به معناى كارگزار و كسى است كه افراد قبيله را ميشناسد و بر احوال آنان آگاه است.
2- سير أعلام النبلاء، ذهبى، ج4، ص3٠4.

ص: 21

بى نيازى شيعه از جعل حديث براى فضايل على (ع)

شعبى مى گويد: «اى مالك! اگر از آنان بخواهم بنده و غلام من شوند يا خانه ام را از طلا و جواهرات آكنده سازند و يا خانه ام را طواف كنند تا در قبال آن، دروغى را به على (رضى الله عنه) نسبت دهم، اين كار را خواهند كرد. ولى سوگند به خدا! هرگز اين كار را نخواهم كرد» .

اين گفتار، ياوهاى بيش نيست و نيازى به نقد ندارد؛ زيرا اگر شيعه مى خواست افرادى مانند شعبى را اجير كند تا به نفع شيعه، حديث جعل كنند، صدها نفر را مييافت و نياز نبود كه طوق بندگى دروغگويان بر گردن آويزند و آهنگ خانه آنان كنند.

از اين گذشته، شيعيان، مناقب و فضايل اميرمؤمنان على (عليه السلام) را كم نمى دانند تا به جعل احاديث دروغ احتياجى داشته باشند. اوصاف ستوده اميرمؤمنان على (عليه السلام) در فراوانى و علو و اشتهار، به ستارگان آسمان شباهت دارد. روايات صحيح و موثقى كه اهل سنت در كتاب هاى معتبرشان، در شأن و فضيلت آن بزرگوار نقل كردهاند، براى اثبات برترى ايشان بر ساير صحابه،

ص: 22

حتى بر تمام امت پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله) ، كافى و بلكه از حد كفايت نيز بيشتر است. اين مطلب در كمال وضوح و روشنى است و دانشمندان امامى مذهب، آن را در كتابهاى خود ثابت كرده اند.

از سوى ديگر، گروهى از دانشمندان اهل سنت به اين نكته اعتراف كرده اند كه فضايل اميرمؤمنان على (عليه السلام) از ديگر صحابه رسول الله (صلى الله عليه و آله) بيشتر است و در شأن هيچ يك از صحابه به اندازه على بن ابى طالب (عليه السلام) روايات صحيح و حسن نقل نشده است.

«حاكم نيشابورى» در مستدرك، با سند خود از «محمد بن منصور طوسى» نقل كرده است كه گفت: «از احمد بن حنبل شنيدم كه ميگفت: براى هيچ يك از صحابه پيامبر (صلى الله عليه و آله) به اندازه على بن ابى طالب (عليه السلام) در فضايل و مناقب، روايت نرسيده است» . (1)

همچنين ابن حجر مى گويد:

نسائى در رواياتى كه مخصوصاً در شأن اميرمؤمنان على (عليه السلام) رسيده بود، تتبع و جست وجو ميكرد و به روايات فراوانى دست پيدا كرد كه بيشتر آنها سندهاى معتبر و خوبى دارند. (2)

اسماعيل قاضى، نسائى و ابوعلى نيشابورى نيز گفته اند: «در حق هيچ كدام از صحابه با سندهاى حسن، به اندازهاى كه در شأن على (عليه السلام) روايت رسيده، حديث نقل نشده است» . (3)


1- المستدرك على الصحيحين، ج3، ص1٠٧؛ الصواعق المحرقه، ص14٨؛ تاريخ الاسلام، ج3، ص63٨؛ تاريخ الخلفاء، سيوطى، ص133؛ الاصابه، ج4، ص464؛ الاستيعاب، ج3، ص1115.
2- الاصابه، ج4، ص465.
3- فتح البارى، ج٧، ص٧1؛ الصواعق المحرقه، ص14٨؛ تحفة الاحوذى، ج1٠، ص144.

ص: 23

«ابن عبدالبر» نيز گفته است: «فضايل او در يك كتاب جمع نميشود و بسيارى از مردمان به جمع آورى آن پرداختند» . (1)«نووى» گفته است: «احوال و فضايل على (عليه السلام) در هر چيزى، مشهور و غيرمنحصر است» . (2)

احمد بن حنبل به سند صحيح از عبدالله بن عمر چنين نقل مى كند:

سه خصلت به على بن ابى طالب (عليه السلام) داده شده كه داشتن يكى از آنها براى من، از داشتن شتران سرخ موى با ارزش تر است: «پيامبر خدا (صلى الله عليه و آله) دخترش را به او تزويج كرد كه برايش فرزند آورد، تمام درهايى كه به مسجد باز مى شد بست، مگر در خانه او را و روز خيبر پرچم لشكر اسلام را به دست او داد» . (3)

«طبرانى» در معجم اوسط از ابن عباس نقل ميكند كه گفت: «على (عليه السلام) هجده منقبت اختصاصى دارد كه هيچ يك از امت با او شريك نيستند» . (4)

«مسلم نيشابورى» در كتاب صحيح مسلم، و «ترمذى» در سنن، از سعدبن ابى وقاص نقل ميكنند:

معاويه پسر ابوسفيان به سعد دستور داد تا اميرمؤمنان على (عليه السلام) را لعن كند و به او گفت: «چه چيزى مانع تو مى شود؟» سعد گفت: تا وقتى سه ويژگى كه پيامبر خدا (صلى الله عليه و آله) درباره او فرمود به ياد ميآورم، او را دشنام نخواهم داد. اگر يكى از اين سه فضيلت را در حق من گفته بود، از داشتن شتران سرخ موى برايم دوست داشتنى تر بود. رسول خدا (صلى الله عليه و آله) هنگامى كه على (عليه السلام) را در يكى از جنگها


1- الاستيعاب، ج3، ص1115.
2- تهذيب الاسماء و اللغات، ج1، ص34٨.
3- مسند احمد، ج2، ص26؛ مجمع الزوائد، ج٩، ص12٠ كه در اين كتاب آمده است: احمد و ابويعلى آن را با سند صحيح روايت كردهاند؛ مصنف ابن ابى شيبه، ج6، ص3٧2. مبارك فورى در تحفة الاحوذى، ج1٠، ص13٩ نوشت: «سند اين گفتار، صحيح است» .
4- المعجم الاوسط، ج٨، ص212؛ مجمع الزوائد، ج٩، ص12٠.

ص: 24

با خود همراه نبرد و در مدينه باقى گذاشت، على به او گفت: «مرا با زنان و كودكان ميگذارى؟» پيامبر خدا (صلى الله عليه و آله) به او فرمود: «آيا دوست ندارى براى من به منزله هارون براى موسى باشى؛ با اين تفاوت كه پس از من پيامبرى نخواهد بود» . همچنين پيامبر در غزوه خيبر فرمود: «هرآينه پرچم را به دست كسى مى دهم كه خدا و رسولش را دوست دارد و خدا و رسول نيز او را دوست دارند» . در اين حال، هركدام از اصحاب در برابر پيامبر (صلى الله عليه و آله) گردن دراز كردند تا بلكه پيامبر (صلى الله عليه و آله) او را ببيند و پرچم اسلام را به او بسپارد، اما پيامبر (صلى الله عليه و آله) فرمود: «على را برايم صدا كنيد» . او را آوردند، درحالى كه چشمانش درد ميكرد. پيامبر از آب دهان خود به چشمانش كشيد و پرچم را به دستش داد و خداوند به دست او قلعه خيبر را گشود. همچنين زمانى كه خداوند در مسئله نصاراى نجران آيه فَقُلْ تَعالَوْا نَدْعُ أَبْناءَنا وَ أَبْناءَكُمْ (آل عمران: 61) را نازل كرد، پيامبر خدا (صلى الله عليه و آله) على، فاطمه، حسن و حسين (عليهم السلام) را صدا زد و فرمود: «خدايا! اينان اهل من هستند» . (1)

حاكم نيشابورى از عمر بن خطاب نقل ميكند كه به على بن ابى طالب (عليه السلام) سه ويژگى داده شده است كه اگر يكى از آنها را داشتم، از اينكه به من، شتران سرخ موى داده شود، بهتر بود. از او پرسيدند كه اين خصال سه گانه چيست؟ گفت:

ازدواج با فاطمه زهرا (عليها السلام) دختر رسول خدا (صلى الله عليه و آله) ، سكونتش در مسجد با رسول خدا (صلى الله عليه و آله) و [در نتيجه] مباح بودن امورى براى على (عليه السلام) كه در مسجد بر پيامبر خدا (صلى الله عليه و آله) مباح بود و دادن پرچم لشكر اسلام به او در جنگ خيبر. (2)


1- صحيح مسلم، ج4، ص1٨٧؛ سنن ترمذى، ج5، ص63٨.
2- مستدرك حاكم نيشابورى، ج3، ص125.

ص: 25

حاكم نيشابورى از ابن عباس روايت مى كند كه چهار خصلت براى على (عليه السلام) وجود دارد كه منحصر به فرد است و هيچ كس با او شريك نيست:

اولين كسى است كه از ميان عرب و عجم با پيامبر (صلى الله عليه و آله) نماز خواند. هر غزوهاى كه پيامبر (صلى الله عليه و آله) درآن حضور داشت، پرچم به دست على (عليه السلام) بود. در روز مهراس (1)كه همه فرار كردند، على (عليه السلام) با پيامبر (صلى الله عليه و آله) ماند و مقابل شدايد جنگ، استقامت ورزيد و او كسى است كه پيامبر (صلى الله عليه و آله) را غسل داد و در قبر گذاشت. (2)

ابن عساكر از ابن عباس نقل كرد كه گفت: «به اندازهاى كه در شأن و فضيلت على (عليه السلام) آيه نازل شده، براى كسى نازل نشده است. درباره او سيصد آيه نازل شده است» . (3)

بيان فضايل اميرمؤمنان (عليه السلام) سبب طولانى شدن سخن ميشود و ما حتى از شمارش اندكى از فضايل آن بزرگوار عاجزيم؛ تا چه رسد بخواهيم تمام فضايلش را برشماريم.

كسى كه از چنين فضايل و مناقبى برخوردار است، نيازى ندارد كه پيروان و يارانش براى او به دروغ منقبتى بسازند و فضيلتى ببافند. در واقع، ديگران به ساختن فضايل و مناقب دروغ براى پيشوايان و بزرگان خود نياز دارند، نه شيعه اماميه.


1- مقصود از روز مهراس، روزى است كه جنگ احد اتفاق افتاد و همه اصحاب به جز عده اندكى بر اثر هجوم كفار قريش، پا به فرار گذاشتند و اميرمؤمنان (ع) كنار پيامبر (ص) باقى ماند و از آن حضرت دفاع كرد تا زخمهاى بيشمارى بر بدنش وارد شد. ايشان براى شستن خون جراحت، از صخرهاى به نام مهراس كه در آن حفرهاى بود و آب زيادى در آن جمع شده بود، آب آورد.
2- مستدرك حاكم نيشابورى، ج3، ص111؛ الاستيعاب، ج3، ص1٠٩٠؛ تاريخ دمشق، ترجمه امام على بن ابى طالب، ج1، ص161.
3- تاريخ الخلفاء، ص136.

ص: 26

به همين دليل، شيعيان براى اثبات فضايل اميرمؤمنان (عليه السلام) در هنگام احتجاج و استدلال با دشمنان، به كتب مخالفان خود كه در آنها فضايل اميرمومنان (عليه السلام) نقل شده است، مراجعه ميكنند و به نقل احاديث از كتب شيعى نيازى ندارند؛ در صورتى كه دشمنان اماميه براى اثبات فضايل پيشوايان خود، فقط به روايات ساختگى موجود در كتاب هايشان استدلال مى كنند. به قول شاعر:

مناقب شهد العدو بفضلها والفضل ما شهدت به الاعداء (1)


1- فضايلى كه دشمنان به فضيلت بودنش شهادت دادهاند و فضيلت، آن است كه دشمنان به آن شهادت دهند.

ص: 27

تبرّى شيعه از عبدالله بن سبأ

شعبى مى گويد: «شما را از پيروان اين آرزوها و اميال گمراه كننده برحذر مى دارم كه بدترين آنان رافضيان اند. آنان از روى ميل و رغبت يا ترس از خداوند اسلام نياورده اند، بلكه براى دشمنى با اهل اسلام و از باب ستم بر آنان، در ظاهر به اسلام گرويده اند و على [(عليه السلام)] آنان را در آتش سوزانيد و به شهرها تبعيد كرد. يكى از اين تبعيدى ها عبدالله بن سبأ يهودى از يهوديان صنعاء بود كه به ساباط (1)تبعيد شد. يكى ديگر از آنها عبدالله بن يسار بود كه به خازر تبعيد گرديد» .

اگر مقصود شعبى از رافضه، فرقه خاصى است، يعنى گروهى كه از عبدالله بن سبأ پيروى ميكنند، اين گروه در اصطلاح كلامى، نه شيعه به شمار ميآيند و نه رافضى. شيعيان نيز از آنان و عقايدشان بيزارند و ما به دفاع از آنها يا تبرئه آنان نميپردازيم؛ زيرا به ما ربطى ندارند.

اما اگر مقصودش از رافضى، شيعه امامى اثنا عشرى است، بايد دانست كه اين گروه جملگى پس از پيامبر (صلى الله عليه و آله) و بر آيين اسلام متولد شده اند و قبلاً


1- ساباط يكى از شهرهاى مدائن است.

ص: 28

دين ديگرى نداشته اند كه بتوان گفت ورودشان به اسلام براى دشمنى و ضربه زدن به اسلام بوده است.

ديگر آنكه عبدالله بن سبأ اصلاً از اين گروه نيست؛ بلكه از غاليانى است كه شيعه از آنان تبرى مى جويد و آنان را لعن ميكند. ما به طور مفصل از اين مطلب، در كتاب عبدالله بن سبأ پرده برداشتهايم (1)كه خوانندگان عزيز مى توانند به آن كتاب مراجعه كنند. از اين گذشته، اميرمؤمنان٧ به هيچ وجه شيعيانش را نسوزاند و به شهرها تبعيد نكرد؛ زيرا آنان ياور و دوستانش بودند.

اما اينكه شعبى، اسلام آوردن شيعيان را به قصد ضربه زدن به دين و دشمنى با آن معرفى ميكند، مطلبى است كه بطلانش بر هر انسان فرهيخته و عاقلى روشن است؛ زيرا از درون قلب افراد، به غير از داناى غيبها آگاه نيست. همچنين خداوند از بى ايمان شمردن كسانى كه مسلمان اند و شهادتين را به زبان ميآورند، نهى مى كند و مى فرمايد:

وَ لا تَقُولُوا لِمَنْ أَلْقى إِلَيْكُمُ السَّلامَ لَسْتَ مُؤْمِناً تَبْتَغُونَ عَرَضَ الْحَياةِ الدُّنْيا) (نساء: ٩4)

و به خاطر اينكه متاع ناپايدار دنيا [و غنايمى] به دست آوريد، به كسى كه اظهار صلح و اسلام مى كند، نگوييد مسلمان نيستى.

وقتى چنين كسانى را نميتوان غيرمؤمن شمرد، چگونه ميتوان به كسانى كه بر فطرت اسلام زاده اند و شعائر آن را به پا مى دارند و حلالش را حلال، و حرامش را حرام ميشمارند، اتهام كفر و بى دينى زد؟ ! آيا چنين كسانى قرآن را نخوانده اند يا بر قلبهايشان قفل زدهاند؟


1- عبدالله بن سبأ حقيقة ام خرافه.

ص: 29

اختصاص داشتن امامت به فرزندان على (ع)

شعبى مى گويد: «يهوديان مى گويند فرمانروايى فقط از آنِ آل داوود است و رافضيان نيز مى گويند امامت به فرزندان على [(عليه السلام)] اختصاص دارد» .

آرى، از ديدگاه شيعيان، فقط فرزندان على (عليه السلام) شايستگى امامت و خلافت پيامبر (صلى الله عليه و آله) را دارند و اين امرى است كه روايات و احاديث صحيحى كه از پيامبر خدا (صلى الله عليه و آله) روايت شده و در كتب شيعه نيز به طور مفصل مطرح است، بر آن دلالت دارد. همچنين علماى اماميه در كتاب هاى كلامى خود با براهين قوى و واضح، آن را ثابت كردهاند. بنابراين ما در اينجا درصدد اثبات آن نيستيم و خوانندگان بايد به كتب مذكور مراجعه كنند.

از اين گذشته، منحصر دانستن امامت و خلافت در نسل على (عليه السلام) بهتر از آن است كه همانند اهل سنت، خلافت را غنيمتى براى منافقان و طعمهاى براى زورگويانى بدانيم كه به ناحق بر امت مسلط شدهاند. از سوى ديگر، انحصار خلافت به اولاد على (عليه السلام) سبب شباهت يافتن شيعه به يهود نميشود؛ زيرا شباهت در صورتى است كه شيعه، امامت را در نسل حضرت داوود بداند.

حال اگر گفته شود همين كه شيعيان، امامت را منحصر در افرادى خاص

ص: 30

مى دانند، به يهود شباهت دارند، در پاسخ مى گوييم: بنابراين همه مسلمانان، شبيه يهوديان اند، نه فقط شيعه؛ زيرا يهود، حضرت موسى را خاتم انبيا مى داند و مسلمانان نيز حضرت محمد (صلى الله عليه و آله) را. همچنين يهود معتقد است كه تورات كنونى از سوى خدا نازل شده و در آن هيچ تحريفى رخ نداده است. مسلمانان نيز معتقدند كه قرآن از سوى خدا نازل شده و از تحريف در امان مانده است. نظير اين امور بسيار، و از حد شمارش بيرون است. (1)


1- اگر شيعه خلافت و امامت را منحصر در خاندان پيامبر (ص) مى داند، به استناد روايات متواتر و صحيحه موجود در جوامع روايى و تفسيرى فريقين است. بنابراين تشبيه شيعه به يهود، چه معنا و نتيجه اى براى ابن تيميه و شعبى دارد؟ در واقع بيان اين ادعا، نشان دهنده ميزان فهم و علم و ايمان ابن تيميه و شعبى است. اين گونه افراد، تنها وقتى مى توانند ادعاهاى خود را ثابت كنند كه منكر احاديثى شوند كه در كتب روايى و تفسيرى آنان آمده است؛ به همين علت، تشبه به كفار براى كسانى كه با يهود دست دوستى مى دهند و آيات الهى را انكار مى كنند، سزاوارتر است.

ص: 31

حكم جهاد از نظر شيعه

شعبى مى گويد: «مسيحيان (1)مى گويند تا هنگام خروج مسيح دجال و نزول شمشير از آسمان، جهاد در راه خدا لازم نيست. رافضيان نيز مى گويند تا زمان خروج مهدى آل محمد و ندا آمدن از آسمان، براى پيروى از او، جهاد در راه خدا لازم نيست» .

مطلبى را كه شعبى به اماميه نسبت داده، دروغى آشكار است. اماميه با مسيحيان، اختلافى روشن دارند؛ زيرا از نگاه شيعه اماميه، دو نوع جهاد مطرح است: يكى جهاد دفاعى است كه به واسطه آن از كيان و اساس اسلام دفاع مى كنند و وجوب اين جهاد مشروط به اذن امام معصوم نيست. بلكه در زمان غيبت امام زمان نيز بر همه مسلمانان، اعم از مرد و زن، واجب است. جهاد ديگر، براى دعوت به اسلام و گسترش قلمرو اسلامى است. در چنين جهادى، اذن امام معصوم يا نايب خاص او لازم است.


1- ابن تيميه در يك نقل خود از شعبى، اين مطلب را از يهوديان، و در نقل ديگر آن را از مسيحيان نقل ميكند و از قديم گفتهاند دروغگو كم حافظه است. (مترجم)

ص: 32

اكنون بايد پرسيد كه شعبى كدام قسم از جهاد را ادعا ميكند كه از نظر شيعه، بدون اجازه امام واجب نيست؟ آيا بايد شيعه اماميه را سرزنش كرد كه قسم دوم جهاد را در اين زمان واجب نميداند و حاضر نيست تا زير پرچم حكومتهاى جور و طاغوتى قرار بگيرد كه تنها براى توسعه و كشورگشايى دست به جنگ ميزنند، نه براى خدا و دعوت به اسلام؟ !

آيا براى اهل تسنن، جنگيدن در ركاب سلاطين جور، فضيلتى به شمار مى آيد؟ درحالى كه ما در تاريخ پس از فتوحات اسلامى كه در صدر اسلام اتفاق افتاد، مشاهده نميكنيم كه اهل تسنن با دشمنان دين، از جمله يهود و نصارا، جنگيده باشند. بلكه تمام جنگ هايى كه رخ داده، بين مسلمانان و آن هم بر سر قدرت بوده، نه براى دعوت به اسلام.

اما در عصر حاضر، اهل تسنن در خوارى به سر ميبرند. گويى همانند ميخى اند كه هركسى از راه ميرسد بر سر آن مى كوبد. از سوى ديگر، يهود و نصارا، جان و ناموس و برنامه مسلمانان را بازيچه دست خود قرار دادهاند. ولى اهل تسنن با اينكه جمعيتى ميلياردى را با دولت هاى متعدد تشكيل داده اند، تنها نظاره گر صحنه اند؛ گويى همگان، همانند كفى روى سيلاب اند كه هيچ خاصيت و ارزشى ندارند.

آرى آن گروه از اهل تسنن نيز كه مى جنگند، با مسلمانان مى جنگند و بين مسلمانان تفرقه مى اندازند. آنان با عناوينى مانند طالبان و القاعده، مردم مسلمان را در عراق، افغانستان، مصر، الجزاير و ديگر بلاد اسلامى به خاك و خون مى كشند. ولى هيچ مبارزهاى با اسرائيل، امريكا و ساير كشورهاى جهانخوار و استعمارگر ندارند؛ با آنكه ميبينند آنان با تجاوز به كشورهاى اسلامى، مسلمانان را زير سطله خود قرار مى دهند.

ص: 33

عدّه نگه داشتن زنان نزد شيعه

شعبى معتقد است: «رافضيان همانند يهوديان، براى زنان عدّه قائل نيستند» .

اين سخن شعبى نيز تهمت و ياوهاى بيش نيست و دروغش بر همگان روشن است؛ زيرا وجوب عده براى زنانى كه پس از نزديكى با آنان طلاق داده شدهاند، مورد اتفاق نظر امت اسلام است و در برخى از آيات قرآن كريم نيز به آن تصريح شده است:

الف) وَالْمُطَلَّقاتُ يَتَرَبَّصْنَ بِأَنْفُسِهِنَّ ثَلاثَةَ قُرُوء) (بقره: 22٨)

زنان مطلقه بايد تا سه مرتبه عادت ماهانه ديدن [و پاك شدن] انتظار بكشند.

ب) يا أَيُّهَا النَّبِيُّ إِذا طَلَّقْتُمُ النِّساءَ فَطَلِّقُوهُنَّ لِعِدَّتِهِنَّ وَ أَحْصُوا الْعِدَّةَ وَ اتَّقُوا اللهَ رَبَّكُمْ لا تُخْرِجُوهُنَّ مِنْ بُيُوتِهِنَّ وَ لا يَخْرُجْنَ إِلَّا أَنْ يَأْتينَ بِفاحِشَةٍ مُبَيِّنَةٍ وَ تِلْكَ حُدُودُ اللهِ وَ مَنْ يَتَعَدَّ حُدُودَ اللهِ فَقَدْ ظَلَمَ نَفْسَهُ لا تَدْري لَعَلَّ اللهَ يُحْدِثُ بَعْدَ ذلِكَ أَمْراً * فَإِذا بَلَغْنَ أَجَلَهُنَّ فَأَمْسِكُوهُنَّ بِمَعْرُوفٍ أَوْ فارِقُوهُنَّ بِمَعْرُوفٍ وَ أَشْهِدُوا ذَوَيْ عَدْلٍ مِنْكُمْ وَ أَقيمُوا الشَّهادَةَ لِلَّهِ ذلِكُمْ يُوعَظُ بِهِ مَنْ كانَ يُؤْمِنُ بِاللهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ وَ مَنْ يَتَّقِ اللهَ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً) (طلاق: 1و2)

ص: 34

اى پيامبر! هر زمان خواستيد زنان را طلاق دهيد، در زمان عدّه [كه از عادت ماهانه پاك شدند] آنها را طلاق دهيد و حساب عدّه را نگه داريد، و از [مخالفت فرمان] خدايى كه پروردگار شماست بپرهيزيد. نه شما آنها را از خانه هايشان بيرون كنيد و نه آنها [در دوران عدّه] بيرون روند. مگر آنكه كار زشت آشكارى انجام دهند. اين حدود [و مرزهاى] خداست و هر كس از حدود الهى تجاوز كند، به خويشتن ستم كرده است. تو نمى دانى، شايد خداوند بعد از اين، وضع تازه اى [براى اصلاح] فراهم كند. و چون عدّه آنها به پايان نزديك شود، يا آنها را به طرز شايسته اى نگه داريد يا به طرز شايسته اى از آنان جدا شويد و دو مرد عادل از خودتان را گواه گيريد و شهادت را براى خدا برپا داريد. اين چيزى است كه مؤمنان به خدا و روز قيامت به آن اندرز داده مى شوند و هر كس تقواى الهى پيشه كند، خداوند راه نجاتى براى او فراهم مى كند.

ج) وَ اللاَّئي يَئِسْنَ مِنَ الْمَحيضِ مِنْ نِسائِكُمْ إِنِ ارْتَبْتُمْ فَعِدَّتُهُنَّ ثَلاثَةُ أَشْهُرٍ وَ اللاَّئي لَمْ يَحِضْنَ وَ أُولاتُ الْأَحْمالِ أَجَلُهُنَّ أَنْ يَضَعْنَ حَمْلَهُنَّ وَ مَنْ يَتَّقِ اللهَ يَجْعَلْ لَهُ مِنْ أَمْرِهِ يُسْرا (طلاق: 4)

و آن گروه از زنان شما كه از عادت ماهانه مأيوس اند، اگر در وضع آنها [از نظر باردارى] شك كنيد، عدّه آنان سه ماه است و همچنين آنها كه هيچ گاه حيض نديده اند و عدّه زنان باردار اين است كه وضع حمل كنند، و هر كس تقواى الهى پيشه كند، خداوند كارش را بر او آسان مى سازد.

بسيارى از دانشمندان اهل تسنن تصريح كردهاند همه مسلمانان بر وجوب عدّه زنان طلاق داده شده، اتفاق نظر دارند و اگر اختلافى باشد، در جزئيات و فروع آن است.

«ابن قدامه» در مغنى مينويسد:

امت اسلام اجمالاً بر وجوب عدّه، اتفاق نظر دارند؛ هرچند در جزئيات با هم

ص: 35

اختلاف نظر دارند و همين طور در مورد زنى كه به او دخول نشده، اتفاق نظر دارند كه عدّه ندارد؛ آن هم به سبب گفتار خداوند كه مى فرمايد:

يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا إِذا نَكَحْتُمُ الْمُؤْمِناتِ ثُمَّ طَلَّقْتُمُوهُنَّ مِنْ قَبْلِ أَنْ تَمَسُّوهُنَّ فَما لَكُمْ عَلَيْهِنَّ مِنْ عِدَّةٍ تَعْتَدُّونَها فَمَتِّعُوهُنَّ وَ سَرِّحُوهُنَّ سَراحاً جَميلاً) (احزاب: 4٩)

اى كسانى كه ايمان آورده ايد! هنگامى كه با زنان با ايمان ازدواج كرديد و آنان را قبل از آميزش طلاق داديد، عدّه اى براى شما بر آنها نيست كه بخواهيد حساب آن را نگاه داريد. آنان را با هديه مناسبى بهرهمند سازيد و به طرز نيكويى رهايشان كنيد.

دليل ديگر عدّه نداشتن اين گونه زنان، از حكمت عدّه برداشت مى شود. حكمت عدّه اين است كه فهميده شود زن از مرد، باردار نشده است. بنابراين با آميزش نكردن به باردار نشدن از اين مرد يقين مى كنيم و ديگر نيازى به عدّه نيست. هرگونه پايان يافتن زندگى زناشويى نظير فسخ نكاح به دليل رضاع يا عيب و نيز عتق، لعان و. . . در صورتى كه پيش از آميزش باشد، همين حكم را دارد. (1)

از ديدگاه ما، اگر عدّه براى معلوم شدن پاكى رحم از حمل است، در طلاق صغيره غيربالغ و زن يائسه نيز، عدّه وجود ندارد؛ همان گونه كه خداوند مى فرمايد: وَ اللاَّئي يَئِسْنَ مِنَ الْمَحيضِ مِنْ نِسائِكُمْ إِنِ ارْتَبْتُمْ فَعِدَّتُهُنَّ ثَلاثَةُ أَشْهُرٍ وَ اللاَّئي لَمْ يَحِضْنَ (طلاق: 4

از آيه شريفه استفاده ميشود زنانى كه از حيض شدن مأيوس اند، عدّه ندارند، مگر در صورتى كه در آبستن بودنشان شك باشد يا به طور كلى حيض نميشوند. عدّه اين دو گروه، سه ماه است. پس بر زنانى كه از حيض


1- المغنى، ج٩، ص٧٧.

ص: 36

شدن مأيوس اند يا اين دو ويژگى را ندارند، عدّه اى نيست.

اما زنانى كه شوهرشان از دنيا رفته است، عدّه آنان چهار ماه و ده روز است؛ زيرا خداوند مى فرمايد:

وَ الَّذينَ يُتَوَفَّوْنَ مِنْكُمْ وَ يَذَرُونَ أَزْواجاً يَتَرَبَّصْنَ بِأَنْفُسِهِنَّ أَرْبَعَةَ أَشْهُرٍ وَ عَشْراً فَإِذا بَلَغْنَ أَجَلَهُنَّ فَلا جُناحَ عَلَيْكُمْ فيما فَعَلْنَ في أَنْفُسِهِنَّ بِالْمَعْرُوفِ وَ اللهُ بِما تَعْمَلُونَ خَبيرٌ (بقره: 234)

و كسانى كه از شما ميميرند و همسرانى باقى ميگذارند، بايد چهار ماه و ده روز انتظار بكشند [و عدّه نگه دارند] و هنگامى كه به پايان مدتشان رسيدند، گناهى بر شما نيست كه هرچه مى خواهند درباره خودشان به طور شايسته انجام دهند [و با مرد دلخواه خود ازدواج كنند]. خداوند به آنچه انجام مى دهيد آگاه است.

اطلاق آيه دلالت دارد كه عدّه زنى كه شوهرش فوت كرده، چهار ماه و ده روز است؛ خواه آميزشى صورت گرفته، يا صورت نگرفته باشد و فرقى نمى كند كه صغيره، كبيره، يائسه يا باردار باشد. (1)

از مطالب گذشته روشن شد كه از ديدگاه اماميه، زن طلاق داده شده فقط در سه صورت عدّه ندارد: صغيره يا يائسه باشد يا با او آميزش نشده باشد. البته اگر زنى احتمال بارداربودنش داده شود، بايد سه ماه عدّه نگه دارد. زنى نيز كه شوهرش از دنيا رفته است، بايد در تمام فرضها عدّه وفات را كه چهار ماه و ده روز است، نگاه دارد. ازاين رو گفتار شعبى درباره نظر اماميه در بحث عدّه، دروغ و افترايى آشكار است.


1- البته زن باردار بايد از ميان دو مدت چهار ماه و ده روز و پايان وضع حمل، آن مدت زمان طولانى تر (ابعد الاجلين) را عدّه نگاه دارد. (مترجم)

ص: 37

نمازهاى واجب از نظر شيعه

شعبى مى گويد: «رافضيان همانند يهوديان مى گويند خداوند پنجاه نماز بر ما واجب كرده است» .

اماميه در هر شبانه روز، تنها پنج نماز را واجب ميداند و كتابهاى فقهى و رسالههاى عمليه، گواه اين مطلب است. كسى كه به آنان، غير اين را نسبت دهد، دروغگويى است كه از گفتن دروغ شرم نميكند.

آرى، مجموع نمازهاى واجب و مستحب در هر شبانه روز، نزد شيعه اماميه، 51 ركعت نماز است كه هفده ركعت آن واجب، و 34 ركعت آن مستحب است. حال اگر مقصود شعبى، اين مطلب است، چرا به جاى ركعت، واژه نماز و به جاى نمازهاى مستحبى، نماز واجب به كار برده است؟ ! آيا اين كار او، دليلى غير از فرو رفتن در لجنزار افترا و دروغ بستن به شيعه دارد!

ناگفته نماند كه اين عمل از آنان دور نيست، بلكه اين روش و طبيعت آنان است كه براى از ميدان بيرون كردن دشمن، به او تهمت مى زنند. حال بايد پرسيد كه شعبى از كجا فهميده، كه خداوند بر يهود در هر روز، پنجاه نماز را واجب كرده است؛ زيرا رواياتى كه اهل تسنن نقل كردهاند، فقط بر

ص: 38

وجوب دو نماز يا كمتر از پنج نماز دلالت دارد؛ مانند روايتى كه معراج پيامبر خدا (صلى الله عليه و آله) و ملاقاتش را با موسى (عليه السلام) مطرح كرده است. اين روايت را نسائى در سنن، و ابن كثير در تفسيرش از مالك بن انس نقل كرده است. در قسمتى از اين حديث طولانى آمده است:

نزد موسى آمدم كه او به من گفت: «نزد خدا برگرد و از او تخفيف بگير» . برگشتم و خداوند، نمازها را به ده نماز رساند و پس از آن به پنج نماز تخفيف داد. موسى گفت: «برگرد و بخواه كه از اين تعداد نيز كم كند؛ زيرا بر بنى اسرائيل دو نماز واجب كرد و آنان حقش را ادا نكردند. . .» . (1)

در رواياتى ديگر از اهل تسنن، نمازهاى واجب بر امت موسى را كمتر از پنج نماز گفته است؛ مانند صحيح بخارى؛ بدين ترتيب كه پس از چند بار مراجعه و تخفيف گرفتن پيامبر (صلى الله عليه و آله) و برگرداندن پنجاه نماز به پنج نماز، موسى (عليه السلام) گفت:

من براى بنى اسرائيل كمتر از اين مقدار نماز را تثبيت كردم، ولى آنان ترك كردند و آن مقدار از نماز را هم انجام ندادند. تو نيز به نزد خدا برگرد و بخواه كه تخفيف بدهد. پيامبر (صلى الله عليه و آله) فرمود: «اى موسى! از پروردگارم خجالت ميكشم؛ زيرا چندين بار نزد او رفته ام» . (2)

ابن حجر در شرح صحيح بخارى مى نويسد:

لفظ «ادنى» در اين روايت به معناى «كمتر» است. در روايت يزيد بن


1- سنن نسائى، ج1، ص242؛ تفسير قرآن العظيم، ج3، ص6.
2- صحيح بخارى، ج4، ص2346؛ مسند ابى عوانه، ج1، ص13٧؛ السنن الكبرى، بيهقى، ج1، ص36٠؛ تفسير القرآن العظيم، ج3، ص3؛ تفسير طبرى، ج15، ص4؛ اعتقاد اهل السنة، لالكايى، ج4، ص٧٧٠؛ الايمان ابن مسنده، ج2، صص ٧16، ٧1٧ و ٧1٩.

ص: 39

ابى مالك از انس، در تفسير ابن مردويه، مقدار نمازهاى بنى اسرائيل تعيين شده و آمده است: «دو نماز بر بنى اسرائيل واجب شد. ولى آن را اقامه نكردند» . (1)

بنابراين شعبى، نه تنها بر شيعه دروغ بسته، بلكه به يهوديان نيز تهمت زده است.


1- فتح البارى، ج13، ص416.

ص: 40

جواز تأخير نماز مغرب از اول وقت از نظر شيعه

شعبى مى گويد: «رافضيان همانند يهوديان نماز مغرب را تا هنگام ظاهرشدن كامل ستارگان به تأخير مى اندازند؛ درحالى كه پيغمبر (صلى الله عليه و آله) فرمود: «

لا تَزالَ أُمَّتي عَلَى الْفِطرَةِ مَا لَمْ يُؤخِّروا الْمَغرِبَ إلَى اشْتباكِ النُّجومِ مُضاهاةً لِلْيَهود» .

در كتاب «عون المعبود» در شرح اين حديث از ابن اثير اين گونه نقل مى كند:

اشتباك نجوم، يعنى همه ستارگان ظاهر شوند؛ به طورى كه از زيادى ستارگان، برخى از آنها در بعض ديگر مخلوط به نظر آيند. اين تعبير، كنايه از تاريك شدن آسمان است.

اين حديث، بر استحباب مبادرت به نماز مغرب، و كراهت تأخير آن تا ظاهر شدن ستارگان دلالت دارد. ولى رافضيان، عكس اين مطلب را مستحب مى دانند و اين حديث، بر ضد عمل آنان دلالت دارد. اما رواياتى كه بر تأخير نماز مغرب تا زمانى نزديك به از بين رفتن شفق دلالت دارد، در مقام بيان جواز تأخير نماز مغرب تا آن زمان است، نه استحباب تأخير. (1)


1- عون المعبود، ج2، ص٨٧.

ص: 41

پاسخ اين افترا نيز روشن است؛ زيرا فتواى علماى اماميه همانند اهل سنت، بر استحباب تعجيل نماز مغرب است و به وجوب تأخير آن تا تاريك شدن آسمان و ظاهر شدن ستارگان معتقد نيستند. بلكه معتقدند كه وقت نماز مغرب با مخفى شدن خورشيد يا زايل شدن سرخى (حمره مشرقيه) از بالاى سر شروع ميشود و مستحب است نماز مغرب و غير آن، در همان اول وقت انجام شود و هرچه تأخير شود، از ثوابش كم مى شود.

درخور ذكر است كه خود اهل سنت در اين مسئله اختلاف نظر دارند. «مبارك فورى» در كتاب «تحفة الاحوزى» مى گويد: اهل سنت درباره وقت نماز مغرب، دو قول دارند: گروهى مانند شافعى و ابن مبارك براى آن، يك وقت قائل اند كه همان غروب آفتاب است. ولى مشهور آنان معتقدند كه اول وقت نماز مغرب، غروب آفتاب، و پايان وقت آن، از بين رفتن سرخى در ناحيه مغرب است. شافعى و عبدالله بن مبارك به حديث جبرئيل استدلال كرده اند. بيشتر فقها به حديث عبدالله بن عمر استدلال كرده اند كه در آن آمده است: «وقت نماز مغرب تا زمانى است كه سرخى شفق پخش نشده و از بين نرفته باشد» . اين روايت را مسلم و ديگران روايت كرده اند. همچنين به حديث ابوموسى استدلال كرده اند كه در آن آمده است: «نماز مغرب را به تأخير انداخت تا وقت از بين رفتن شفق» . اين روايت را مسلم و غير او روايت كرده اند و قول اكثر حق است. (1)

بنابراين اگر خواندن نماز مغرب تا وقتى كه ستارگان ظاهر شوند و آسمان تاريك شود، به دليل جواز تأخير اين نماز تا آن وقت باشد، در اين


1- ر. ك: تحفة الاحوذى، ج1، ص42٨.

ص: 42

صورت، اهل تسنن و شيعه اماميه در اين فتوا مساوى اند، و اگر تأخير آن تا زايل شدن سرخى طرف مشرق اشكال دارد، چرا علماى اهل تسنن به جواز تأخير آن تا زوال سرخى در طرف مغرب كه معمولاً پس از نيم ساعت از زوال سرخى در مشرق اتفاق مى افتد، فتوا ميدهند؟ ]آيا در اين زمان، ستارگان ظاهر نشده، و آسمان را پر نكرده اند؟ [

ابن خزيمه مينويسد:

اشتباك نجوم، خيلى پيش از زايل شدن سرخى در طرف مغرب است؛ به گونه اى كه در اين فاصله مى توان بيش از چهار ركعت نماز خواند، ولى هنوز شفق در مغرب موجود باشد. (1)

نكته ديگر اينكه عبارت «

مضاهاة لليهود » در بيشتر رواياتى كه از تأخير انداختن نماز مغرب تا اشتباك نجوم نهى كرده است، ديده نمى شود. اگر به كتاب هايى چون سنن ابى داود، سنن ابن ماجة، سنن دارمى، السنن الكبرى بيهقى، صحيح ابن خزيمه، الأحاديث المختارة، مسند احمد بن حنبل، مستدرك حاكم نيشابورى و. . . مراجعه كنيد، اثرى از اين عبارت نمى بينيد. (2)شايد علتش اين باشد كه يهود نماز مغرب ندارد كه در اين صورت، تشابهى نيز وجود نخواهد داشت.


1- صحيح ابن خزيمه، ج1، ص1٧5.
2- سنن ابيداود، ج1، ص113؛ سنن ابن ماجه، ج1، ص225؛ السنن الكبرى للبيهقى، ج1، صص3٧٠ و 44٨؛ سنن الدارمى، ج1، ص2٩2؛ مستدرك الحاكم، ج1، ص1٩٠؛ مجمع الزوائد، ج1، ص31٠.

ص: 43

انحراف از قبله از نظر شيعه

شعبى مى گويد: «رافضيان همانند يهوديان، هنگام نماز قدرى از قبله منحرف مى ايستند» .

اين سخن نيز ياوهاى بيش نيست؛ زيرا علماى اماميه رو به قبله بودن در هنگام نماز را بدون هيچ انحرافى، چه كم و چه زياد، واجب ميدانند و كتابهاى فتوايى و استدلالى آنان بر اين مطلب تصريح دارد. بلكه اين موضوع از امور بديهى مذهب اماميه است. ازاينرو نيازى به طولانى كردن سخن در اين موضوع نيست.

آرى، در برخى از رواياتى كه از پيشوايان معصوم (عليهم السلام) نقل شده، به اندكى انحراف به چپ در قبله عراق، فرمان داده شده است. البته اين بيان امامان (عليهم السلام) ، دستور به انحراف از قبله نيست، بلكه به سوى قبله گراييدن است.

خواجه نصيرالدين طوسى در اشكالى به محقق حلى، گفته است: «اين انحراف اگر از قبله باشد جايز نيست و اگر از غيرقبله به قبله باشد واجب است. بنابراين جايى براى استحباب انحراف باقى نميماند» .

ص: 44

محقق نيز در پاسخش فرمود: «اين انحراف از سوى قبله به قبله است» . (1)مرحوم علامه مجلسى در توضيح اين روايات، كلام متينى گفته، كه بيانگر علت استحباب اندكى انحراف به چپ، در قبله عراق است. وى نوشته است:

محرابهايى كه در عراق وجود داشت و در زمان خلفاى جور بنا شده بود، به ويژه مسجد كوفه، رو به قبله نبود و از آنجايى كه ائمه (عليهم السلام) مقابل دستگاه طاغوت، امكان اظهار حق را نداشته اند، به اين وسيله، حكم واقعى را در قالب تقيه بيان كردهاند تا خطا بودن قبله محرابها، از سوى آنان پخش نشود؛ زيرا لازمه اش خطا شمردن كار خلفاى جور و درگير شدن با دستگاه طاغوت و به دنبال آن، گرفتار شدن شيعه و امامان (عليهم السلام) ميشد. مؤيد اين سخن روايتى درباره مسجد غنى و انحراف قبله آن است كه خواهد آمد و نشان مى دهد كه قبله ديگر مساجد نيز دقيق نيست. مسجد غنى امروز برجا نمانده است. (2)

علامه مجلسى در ادامه مى افزايد:

تأييد اين مطلب، روايتى است كه نعمانى در كتاب غيبت با سند خودش از اميرمؤمنان (عليه السلام) نقل كرده است كه فرمود: «گويا ميبينم كه شيعيان ما در مسجد كوفه خيمه اى بر پا كردهاند و به مردم، قرآن را آن گونه كه نازل شده است، مى آموزند. وقتى قائم ما قيام كند، اين مسجد را خراب مى كند و از نو مى سازد و قبلهاش را درست مى كند» . از برخى روايات، استفاده ميشود كه بناى مسجد كوفه پس از اميرمؤمنان (عليه السلام) به حال خودش باقى نمانده، بلكه منهدم شده و در آن تغييراتى ايجاد شده است.

اصبغ بن نباته ميگويد: همراه با امير مؤمنان (عليه السلام) بوديم كه آن حضرت به


1- لؤلؤة البحرين، ص235؛ أمل الآمل، ج2، ص4٩.
2- بحارالانوار، ج٩٧، ص423.

ص: 45

مسجد كوفه آمد و در آن زمان، مسجد كوفه را با گل و خشت و آجر ساخته بودند. امام فرمود: «واى بر كسى باد كه تو را خراب كند. واى بر كسى باد كه اسباب خراب كردنت را فراهم كند. واى بر كسى كه تو را با گل پخته بسازد و قبله نوح پيامبر را تغيير دهد. خوشا به حال كسانى كه همراه قائم ما، شاهد خرابى تو ميباشند. آنان بهترين امت، همراه با بهترين عترت اند» . (1)

پس با توجه به اين مطلب، اندكى انحراف به طرف چپ، براى درك قبله واقعى است، نه انحراف از قبله حقيقى.

به هر حال، تفصيل دادن در اين موضوع، ما را از اصل بحث خارج مى كند و خوانندگان مى توانند به كتابهايى كه در اين موضوع نوشته شده است، مراجعه كنند.


1- ر. ك: الحدائق الناظره، ج6، ص35٨.

ص: 46

تكان دادن سر و كتف در نماز

شعبى مى گويد: «رافضيان همانند يهوديان در نماز سر و كتف خود را تكان مى دهند و به راست و چپ متمايل ميشوند» .

اين سخن شعبى نيز از افتراهايى است كه كذبش بر همگان روشن است و هيچ يك از علماى اماميه، چنين سخنى نگفته است و به استحباب تمايل به راست و چپ يا تكان دادن سر و كتف در نماز يا غير آن فتوا نداده اند.

البته ما مشاهده مى كنيم كه قاريان سنى مذهب در هنگام قرائت قرآن مرتب به طرف راست و چپ متمايل مى شوند و بالا و پايين ميروند. گويى اين گونه حركات را از لوازم يا مستحبات قرائت قرآن ميدانند؛ با آنكه خودشان از پيامبر خدا (صلى الله عليه و آله) نقل كردهاند: «مانند يهوديان نباشيد كه هنگام بازكردن تورات، خود را تكان ميدهند و به راست و چپ متمايل مى شوند» . (1)


1- النهاية فى غريب الحديث، ج5، ص124.

ص: 47

ديدگاه شيعه درباره مواضع سجده

شعبى ميگويد: «رافضيان همانند يهوديان با گذاشتن طرف بالاى سر بر روى زمين سجده ميكنند» .

اين سخن نيز از ياوههاى شعبى است؛ زيرا شيعيان در سجده، گذاشتن هفت عضو را روى زمين واجب مى دانند؛ يعنى پيشانى، دو كف دست، سر دو زانو و سر انگشت شست پا و اخلال به هركدام از اينها را سبب بطلان نماز ميدانند. علماى بزرگ شيعه به اين مطلب تصريح كردهاند كه به نمونه هايى از عباراتشان اشاره مى شود:

«محقق حلى» در كتاب گرانسنگ «شرايع الاسلام» مينويسد:

شش عمل در سجده واجب است:

اول: سجده بر اعضاى هفت گانه؛ يعنى پيشانى، دو كف دست، سر دو زانو و سر انگشت شست پا.

دوم: گذاشتن پيشانى بر چيزى كه سجده بر آن صحيح باشد. . . (1)

«علامه حلى» نيز مينويسد:


1- شرايع الاسلام، ج1، ص٨6.

ص: 48

سجده در نماز، واجب است؛ آن هم به دليل روايات و اجماع علما. به اجماع همه علماى اماميه در سجده، نهادن هفت عضو بر زمين واجب است: پيشانى، دو كف دست، سر دو زانو و سر انگشت شست پا. (1)

«شيخ طوسى» در كتاب «نهايه» نوشته است:

وقتى كه سجده كردى، دو كف دستت را انگشت بسته، بر زمين و مقابل دو زانو، به موازات صورتت پهن كن و سجده بر هفت عضو؛ يعنى پيشانى، دو كف دست، سر دو زانو و سر انگشتان شست پا واجب است. (2)

علامه حلى در عبارتى ديگر مينويسد:

اگر اعضاى هفتگانه يا يكى از آنها را عمداً بر زمين نگذارد، نمازش باطل است و اگر اخلالش از جهت فراموشى باشد، نمازش صحيح است؛ زيرا در صورت نسيان، واجب نيست. (3)

البته اگر نتواند بر پيشانياش سجده كند، بر يكى از دو طرف پيشانى سجده نمايد و اگر اين هم ممكن نبود، بر چانه اش سجده كند.

شيخ طوسى در اين باره مى نويسد:

محل سجده، از جاى روييدن مو تا پيشانى، هر مقدارى كه از آن بر زمين قرار گيرد، كافى است. اگر در پيشانياش جراحت يا دملى باشد كه نتواند بر پيشانى سجده كند، اشكالى ندارد كه بر يكى از دو طرف آن سجده كند و اگر اين مقدار هم امكان نداشت بر چانهاش سجده كند و كافى است. (4)


1- تذكرة الفقهاء، ج3، ص1٨6.
2- النهايه، ص٧1.
3- تذكرة الفقهاء، ج3، ص1٨6.
4- النهايه، ص٨2.

ص: 49

علامه حلى نيز در اين موضوع نوشته است:

گفتيم كه در سجده، گذاشتن پيشانى بر زمين واجب است. اگر بر پيشانى اش دملى است كه نميتواند پيشانى را بر زمين بگذارد، گودالى حفر كند تا دمل در آن قرار گيرد و پيشانياش بر زمين واقع شود. دليل اين موضوع، روايتى است كه طى آن شخصى به نام «مصادف» ميگويد: به دملى گرفتار شده بودم. پس بر يك طرف پيشانى سجده ميكردم. امام صادق (عليه السلام) مرا ديد و پس از جويا شدن از علتش فرمود: «حفره اى بكن و دمل را در آن قرار بده تا پيشانى ات بر زمين قرار گيرد» .

حال اگر زخم و جراحت، تمام پيشانى را گرفته باشد، بر يكى از دو طرف پيشانى سجده كند؛ زيرا چنين سجده اى، به سجده واجب نزديكتر است تا سجده اشارهاى و سرانجام اگر سجده بر هيچ يك از دو طرف پيشانى ممكن نباشد، بر چانهاش سجده كند؛ زيرا خداوند فرموده است: يَخِرُّونَ لِلْأَذْقانِ سُجَّداً ) (اسراء: 1٠٧) .

وقتى كه بر گذاشتن چانه بر زمين، عنوان سجده صدق كند، پس در حالت اضطرار، سجده بر چانه مُجزى خواهد بود. در روايتى از امام صادق (عليه السلام) از همين موضوع سؤال شد و حضرت با استدلال به آيه مذكور فرمود: «بر چانه اش سجده كند و اگر آن هم امكان نداشت، اشاره كند» . (1)

اما علماى شيعه، سجده بر قرون (2)و دو طرف پيشانى و محل فرورفتگى موى سر به جاى پيشانى را به اتفاق جايز نميدانند. علامه حلى در اين باره مينويسد: «اگر گونه يا سرش را براى سجده بر زمين بگذارد، جايز نيست.


1- تذكرة الفقهاء، ج3، ص2٠4.
2- قرون، جمع قرن و به معناى شاخ است كه مجازاً به محل رويش شاخ نيز قرن ميگويند. ازاين رو به قسمتى از سر، كه در دو طرف پيشانى است و معمولاً بدون مو ميباشد، قرن گفته ميشود.

ص: 50

شافعى نيز با ما هم عقيده است» . (1)

اين بود كلمات صريح علماى شيعه كه حتى در حال اضطرار، سجده بر قسمت بالاى سر را جايز نميدانند. ولى يكى از شگفتيها، فتواى ابوحنيفه است كه در حال اختيار نيز جايز مى داند به جاى پيشانى، بينى بر زمين گذاشته شود! (2)

«ابن قدامه» در «مغنى» نوشته است:

از ابوحنيفه نقل شده است كه گذاشتن بينى بر زمين به جاى پيشانى، در سجده كفايت ميكند. ابن منذر مى گويد: كسى را پيش از ابوحنيفه سراغ نداريم كه چنين فتوايى داده باشد. شايد علت فتوايش اين باشد كه بينى و پيشانى را يك عضو به شمار آورده است؛ زيرا پيامبر خدا (صلى الله عليه و آله) وقتى پيشانى را نام برد، به بينى هم اشاره كرد و بر هر جاى عضو واحد مى توان سجده كرد. اين فتوا، مخالف روايت صحيح و اجماعى است كه پيش از ابوحنيفه منعقد شده است. (3)

حال با وجود چنين فتاواى عجيب بين خودشان بعيد نيست كه به كسانى تهمت زنند كه خداوند نعمت هدايت را به آنان داده است.


1- تذكرة الفقهاء، ج3، ص1٨٨.
2- ر. ك: تحفة الاحوذى، ج2، ص125؛ المبسوط، سرخسى، ج1، ص34؛ عمدة القارى، ج6، ص٩٠.
3- المغنى، ج1، ص5٩2.

ص: 51

تكان دادن سر پيش از سجده از نظر شيعه

شعبى ميگويد: «رافضيان همانند يهوديان قبل از سجده، سرشان را مثل ركوع چندين مرتبه تكان مى دهند» .

اما درخور توجه است كه در هيچ يك از كتابهاى فقهى و فتوايى اماميه، چنين فتوايى يافت نميشود و نميدانيم كه شعبى، اين سخنان را از كجا آورده است!

ص: 52

پايين انداختن لباس، هنگام نماز

او دراين باره گفته است: «رافضيان همانند يهوديان، لباسشان را در نماز پايين مى اندازند. روايت شده است كه پيغمبر (صلى الله عليه و آله) از كنار مردى گذشت كه ردايش را پايين كشيده بود و پيغمبر آن را برايش بالا زد» .

اگر مقصود از اسدال ثوب (1)(پايين انداختن لباس) براى پوشانيدن عورت باشد، اين عمل در نماز واجب است و اگر براى خودنمايى و تكبر باشد، عملى مذموم است و دامن شيعه از اين تهمت پاك است؛ زيرا اسدال ثوب را به اين انگيزهها، نه واجب مى دانند و نه مستحب.

اما علماى بزرگ اهل تسنن، نه تنها اسدال ثوب را عمل مباحى دانسته اند، بلكه لباس هايشان را در نماز رها ميكردهاند. ابن ابى شيبه در كتاب «المصنف» بابى را به بيان فتاواى كسانى كه اسدال ثوب را جايز دانسته اند يا در نمازشان اسدال ميكردهاند، اختصاص داده است.

وى نام عطاء بن سائب، ابراهيم نخعى، حكم بن عتيبه، مالك بن انس،


1- نووى در كتاب المجموع مينويسد: «سَدَلَ يسدُلُ به معناى رها كردن لباس تا رسيدن آن به زمين است» .

ص: 53

عبدالله بن عمر، سعيد بن جبير، عبدالرحمان بن اسود، حسن بصرى، محمدبن سيرين، مكحول و عبدالله بن الحسن را ذكر مى كند. (1)

فتواى مالك بن انس، رييس مذهب مالكيه در اين موضوع شنيدنى است:

اشكالى در اسدال ثوب در نماز نيست. حتى اگر فقط پارچهاى به عنوان لُنگ بر پايين تنه بسته و پارچهاى به عنوان پيراهن بر دوش خود انداخته باشد، اشكالى در اسدال ثوب در اين حالت هم نميبينم. بسيارى از فضلا و از جمله آنان عبدالله بن حسن را ديدم اين عمل را انجام مى دادند. (2)

اكنون بايد پرسيد كه اگر بسيارى از علماى اهل تسنن، يا اسدال كرده، يا به جواز آن فتوا دادهاند، پس چرا شعبى، اين عمل را به شيعه نسبت داده است و آن را از وجوه تشابه شيعيان با يهود ميداند؟


1- المصنف، ابن ابى شيبه، ج2، صص63 و 64.
2- المدونة الكبرى، ج1، ص1٩٧.

ص: 54

سجده بر جاى بلند از ديدگاه شيعه

او دراين باره چنين گفته است: «رافضيان همانند يهوديان در نماز صبح، بر كندره سجده مى كنند» .

ما براى واژه «كندره» معنايى نيافتيم تا ببينيم كه شعبى چه عملى را به ما نسبت داده است. با مراجعه به كتابهاى لغت، نزديك ترين معنا به اين واژه را برآمدگى زمين يافتيم. حال اگر اين ياوهگو، همين معنا را اراده كرده باشد، بايد گفت كه شيعه، سجده بر زمين را جايز ميداند؛ چه زمين، مرتفع باشد و چه صاف؛ به بيان ديگر، آنان براى زمين مرتفع، خصوصيتى قائل نيستند.

شايد مقصود او سجده بر مُهرى باشد كه از تربت امام حسين (عليه السلام) ساخته ميشود كه در اين صورت، بايد گفت بخشى از زمين است، نه زمين مرتفع. بنابراين همينطور كه سجده بر زمينهاى ديگر جايز است، بر اين تربت هم كه خاكى است از سرزمين كربلا، جايز است. از سوى ديگر، براى نماز صبح هم ويژگى خاصى نيست. بلكه در تمام نمازهاى واجب و مستحب، اين عمل جايز است.

شيعه اماميه سجده بر تربت سرور و سالار شهيدان (عليه السلام) را برتر از سجده

ص: 55

بر هر چيز ديگر ميداند و ادله كافى بر اثبات اين مطلب اقامه كرده است كه براى مطالعه آن بهتر است به كتاب هاى فقه استدلالى از علماى اماميه مراجعه شود.

پرسش ما از اين ياوهگويان اين است كه آيا يهوديان، سجده بر تربت امام حسين (عليه السلام) را مستحب ميدانند كه امثال او، شيعه را به يهوديان تشبيه كرده اند؟

عجيب اين است كه همان كسانى كه سجده بر تربت امام حسين (عليه السلام) را كه مقدارى خاك پاك زمين است و اگر در سجده بر آن فضيلتى وجود نداشته باشد، دست كم مانند بقيه خاك ها سجده بر آن جايز است، عيب مى دانند و بر اماميه خرده گيرى مى كنند، خودشان در هنگام ازدحام، به جواز سجده بر پا يا پشت نمازگزارى كه جلوى او مشغول نماز است، فتوا مى دهند.

به عبارات ابن حزم در كتاب المحلى توجه كنيد:

در هنگام ازدحام در روز جمعه يا غير آن، اگر كسى نتواند بر زمين سجده كند و بر پا يا پشت كسى كه جلوى او مشغول نماز است سجده كند، نمازش صحيح است. اين فتوا، ديدگاه ابوحنيفه، شافعى، ابوسليمان و ديگران است. جايز ندانستن اين عمل از سوى مالك، وجهى ندارد؛ زيرا خداوند به ما امر كرده است تا سجده كنيم. ولى بيان نكرده است كه بر چه چيزى سجده كنيم. پس سجده بر هر چيزى جايز است؛ زيرا پروردگارت فراموشكار نيست.

از عمر بن خطاب نيز روايت شده است كه اگر گرما شديد بود، بر لباستان و اگر ازدحام جمعيت بود، بر پشت ديگرى سجده كنيد و هيچ يك از صحابه، با اين

ص: 56

فتواى عمر مخالفت نكرده اند.

از حسن بصرى و طاووس نقل شده است كه در صورت ازدحام، بر پشت برادرت، و از مجاهد حكايت شده است كه بر پاى او سجده كن. (1)

پرسشى از اين عالمان داريم كه اگر زنى هنگام ازدحام، پشت سر مردى به نماز ايستاده باشد، آيا ميتواند بر پشت آن مرد يا بر ساق پاى او سجده كند؟ ديگر آنكه سجده بر پشت آن مرد، افضل است يا بر پاى او؟

با استدلالى كه ابن حزم در رد مالك داشت، ميتوان پاسخ اين سؤال را فهميد؛ يعنى خداوند بر ما سجده را واجب كرده، ولى نگفته است بر چه چيزى سجده كنيد. پس بر هر چيزى، حتى بر پشت يا پاى مرد بيگانه و نامحرم نيز ميتوان سجده كرد. از اين گذشته، اگر نمازگزار جلويى كفش به پا داشت، طبق اين فتوا و مبنا ميتواند بر آن سجده كند.

كسانى كه بر اماميه خرده مى گيرند كه بر تربت كم حجم و پاكيزه و خوش بوى امام حسين (عليه السلام) سجده مى كنند، خود به سجده بر منبر، با حجم و سنگينى وزنش، فتوا ميدهند.

ابن قدامه گفته است:

اگر امام جماعت در اثناى خطبه خوانى نماز جمعه، آيه سجده دار تلاوت كرد، مختار است در اينكه از منبر پايين بيايد و بر زمين سجده كند يا اگر امكان دارد بر همان منبر سجده كند يا به طور كلى سجده را رها كند. عمر گاهى سجده كرده و زمانى ديگر، ترك نموده است. (2)


1- المحلى، ج2، ص3٠4.
2- المغنى، ج2، ص156.

ص: 57

درخور توجه است كه سجده بر تربت امام حسين (عليه السلام) به معناى پرستش تربت نيست؛ به بيان ديگر بايد بين سجده بر چيزى، با سجده براى چيزى فرق گذاشت. در واقع، سجده بر تربت، سجده براى خداست. حال اگر گفته شود كه سجده بر تربت، عبادت و پرستش تربت است، در جواب مى گوييم پس سجده بر زمين يا سجاده نيز بايد عبادت زمين يا سجاده باشد. اما سراغ نداريم كسى چنين توهمى كرده باشد.

از سوى ديگر، اگر پيشانى بر تربت گذاشتن، عبادت تربت است، علماى اهل سنت روايت كردهاند كه بسيارى از صحابه، حجرالاسود را بوسيده و بر آن سجده كردهاند.

ابن تيميه در شرح كتاب العمده مينويسد:

نسبت به سجده بر حجرالاسود، روايتى را از احمد بن حنبل به نقل از ابن عباس نقل كردهاند كه ابن حنبل آن را «حسن» توصيف كرد. در آن روايت، محمد بن عباد بن جعفر ميگويد: «عبدالله بن عباس، در روز هشتم ذيحجه درحالى كه جامه احرام به تن داشت به مسجدالحرام وارد شد. ديدم به طرف حجرالاسود رفت و آن را بوسيد و سه بار بر آن سجده كرد» .

ابويعلى موصلى در مسندش از ابوداوود طيالسى از جعفر بن عثمان مخزومى نقل ميكند كه محمد بن عباد بن جعفر را ديدم كه حجرالاسود را بوسيد و بر آن سجده كرد و گفت: «دايى ام ابن عباس را ديدم كه حجر را بوسيد و بر آن سجده كرد و گفت: عمر را ديدم كه حجر را بوسيد و بر آن سجده كرد و گفت: پيامبر را ديدم كه اين گونه عمل ميكرد» .

حديث عمر در صحيح مسلم، مبنى بر اينكه حجر را بوسيد و خود را به آن چسبانيد و گفت: «عمل رسول خدا را اين گونه ديدم» ، مؤيد اين معناست.

ص: 58

ازرقى گفت: «طاووس را ديدم كه كنار حجرالاسود آمد و سه بار آن را بوسيد و بر آن سجده كرد» . (1)

به هرحال، اگر سجده شيعه بر تربت امام حسين (عليه السلام) عبادت تربت است، سجده اين گروه بر حجرالاسود نيز بايد عبادت حجرالاسود شمرده شود؛ وگرنه نبايد هيچ كدام را عبادت بدانيم.


1- شرح العمده، ج3، ص413؛ ر. ك: صحيح، ابن خزيمه، ج4، ص213؛ مستدرك، حاكم نيشابورى، ج1، ص455. حاكم، اين حديث را صحيح شمرده، و ذهبى نيز با او موافق است. الاحاديث المختاره، ج1، ص2٨4؛ مجمع الزوائد، هيثمى، ج3، ص241؛ السنن الكبرى، بيهقى، ج5، صص٧4 و٧5؛ المصنف، ابن ابى شيبه، ج3، ص326؛ مسند، طيالسى، ص٧؛ مسند ابى يعلى، ابويعلى، ج1، صص1٩2 و1٩3.

ص: 59

چگونگى سلام گفتن شيعيان

شعبى ميگويد: «يهوديان، صادقانه و از سر اخلاص به مؤمنان سلام نمى كنند، رافضيان نيز چنين اند. بلكه مى گويند: «السام عليكم» و «سام» به معناى مرگ و نابودى است» .

اين ياوه نيز از دروغهاى شعبى درباره اماميه است؛ زيرا تحيتى كه شيعيان هنگام ملاقات با ديگران دارند، چيزى غير از «سلام عليكم» نيست. اين مطلب را همه كسانى كه با شيعه معاشرت دارند، مى دانند و هركسى غير از آن را به شيعه نسبت دهد، بر آنان دروغ بسته و افترا زده است. علماى شيعه از گذشته تا حال، به وجوب رد سلام، حتى در حال نماز واجب فتوا دادهاند و عباراتشان به صراحت، اين مطلب را بازگو ميكند. در اينجا به گوشهاى از كلماتشان اشاره ميكنيم:

محقق همدانى مينويسد:

قول ظاهرتر اين است كه رد سلام، به هر صيغهاى كه باشد واجب است و فرقى نميكند كه سلام كننده، صغير مميز باشد يا كبير. البته اگر با گفتن سلام، قصد تحيت داشته باشد (1)؛ زيرا ادلهاى كه در اين باره رسيده است، اطلاق دارد. (2)


1- با اين قيد، سلام گفتن به قصد شوخى يا براى تعليم و مانند آن، از بحث خارج مى شود؛ زيرا در اين صورت پاسخش واجب نيست. (مترجم)
2- مصباح الفقيه، ج4، ص422.

ص: 60

علم الهدى «سيد مرتضى» در كتاب «انتصار» مينويسد:

از امورى كه خيال ميشود اماميه در آن از ديگر مذاهب اسلامى جداست، پاسخ دادن سلام در نماز است كه فقط سعيد بن مسيب و حسن بصرى با ما موافق اند؛ با اين تفاوت كه شيعه ميگويد: نمازگزار در رد سلام، همان صيغهاى را كه سلامدهنده استعمال كرده است به كار ميبرد؛ يعنى مى گويد: سلام عليكم و نمى گويد: عليكم السلام. شافعى نيز گفته است: «نمازگزار با اشاره، جواب سلام را ميدهد نه با كلام» . ابوحنيفه و يارانش معتقدند كه اگر پاسخ سلام را داد، نمازش باطل ميشود و اگر با اشاره جواب داد، فقط معصيت است. (1)

«صاحب جواهر» در اين باره مى نويسد:

اگر كسى كه جواب سلامش واجب است، به شخصى كه در حال نماز است، سلام كند، جايز است پاسخش را به «سلام عليكم» بدهد. ولى از عبارت «و عليكم السلام» استفاده نكند. در اين مسئله، مخالفى نيافتم. بلكه اجماع محصل و منقول و روايات زيادى نزديك به حد تواتر، بر جواز آن دلالت دارد. بلكه ميتوان گفت كه در كتاب انتصار، جامع المقاصد، فوائد الشرائع و بسيارى از كتابها بر وجوب پاسخ به سلام در حال نماز، ادعاى اجماع يا عدم مخالفت شده است. (2)

از رواياتى كه بر اين مطلب دلالت دارد، حديث صحيحى است كه از محمد بن مسلم نقل شده است. وى ميگويد:

بر امام محمد باقر (عليه السلام) وارد شدم؛ درحالى كه مشغول نماز بود. گفتم: «السلام


1- الانتصار، ص4٧. ر. ك: كتاب اللباب ج1، ص٨4؛ الهداية، ج1، ص64؛ شرح فتح القدير، ج1، ص35٨؛ المجموع، ج4، ص1٠5.
2- جواهر الكلام فى شرح شرائع الاسلام، ج11، ص1٠٠.

ص: 61

عليك» . امام فرمود: «السلام عليك» . گفتم: «حال شما چطور است؟» امام سكوت كرد. پس از نماز، از آن حضرت پرسيدم: «آيا جواب سلام در هنگام نماز داده ميشود؟» فرمود: «آرى. با همان عبارتى كه سلام كرده است» . (1)

به هرحال، نميدانيم كه شعبى از كجا آورده است كه در جواب سلام بايد گفت: السام عليكم (مرگتان باد) . با آنكه علماى اماميه بر وجوب رد سلام حتى در حال نماز اجماع دارند.


1- وسائل الشيعه، ج4، ص1265.

ص: 62

اتهام تحريف قرآن به نظر شيعه

شعبى در اين مورد گفته است: «يهوديان، تورات را تحريف كردند و رافضيان نيز قرآن را تحريف كردند» .

اگر مقصود اين ياوهگو، اين است كه رافضيان، قرآن را تحريف كردند، همان گونه كه يهوديان تورات را تحريف نمودند، كلام پوچى گفته است؛ زيرا قرآن كريم تحريف نشده است و شيعه و غيرشيعه، هيچ كسى آن را تحريف نكرده است. بلكه اين كتاب، به همان نحوى كه بر رسول خدا (صلى الله عليه و آله) نازل شده، بدون هيچ كم و زيادى حفظ شده است.

اگر مقصود شعبى اين است كه رافضيان، قرآن را تحريف شده مى دانند، بايد گفت كه حتى در اين صورت نيز آنان شباهتى به يهود ندارند؛ زيرا يهود، تورات را واقعاً تحريف كرد. ولى رافضيان قرآن را تحريف نكردهاند. بلكه به گفته اين ياوهگو، آن را تحريف شده مى دانند.

اما براى رفع اين اتهام از شيعه، بهتر است كلمات و عبارات بزرگان علماى اماميه را از گذشته تاكنون مرور كنيم:

شيخ صدوق (متوفاى 3٨1 ه. ق) در كتاب اعتقادات مينويسد:

اعتقاد ما اين است كه قرآنى كه خداوند بر پيامبرش محمد بن عبدالله (صلى الله عليه و آله) نازل

ص: 63

كرده، همين قرآنى است كه بين دو جلد و در دست مردم است و بيشتر از اين نبوده و 114 سوره دارد. به نظر ما الضحى و الم نشرح يك سورهاند و لايلاف و الم تر كيف نيز يك سوره ميباشند. كسى كه غير اين را به ما نسبت دهد، دروغگويى بيش نيست. (1)

شيخ مفيد (متوفاى 413 ه. ق) در كتاب اوائل المقالات مى نويسد:

راه يافتن نقصان به قرآن از ديدگاه عقل، محال نيست و شيعه مانعى از وقوعش نميبيند. . . . گروهى از شيعه اماميه معتقدند كه از كلمات و آيات و سورههاى قرآن، چيزى حذف نشده است. ولى تفسير و تأويل و شأن نزول آن كه در مصحف اميرمؤمنان (عليه السلام) بوده است، حذف شده است. . . . به اعتقاد من اين قول به صواب، نزديكتر است تا اعتقاد كسانى كه به حذف شدن كلماتى از خود قرآن معتقدند. (2)

شيخ طوسى (متوفاى 46٠ه. ق) در مقدمه تفسير التبيان مينويسد:

كلام در زياده و نقصان قرآن، سخن صحيحى نيست كه در اين كتاب بيان شود؛ زيرا اجماع بر عدم زياده است و ظاهر مذهب مسلمانان بر عدم نقصان قرآن ميباشد و اين ديدگاه به مذهب اماميه لايقتر است و علم الهدى سيد مرتضى، آن را تقويت كرده است و روايات زيادى نيز بر آن دلالت دارد. البته روايات زيادى از شيعه و عامه، از دست رفتن بسيارى از آيات قرآن يا جابه جايى آنها را بازگو ميكند. ولى آنها خبر واحد هستند و موجب علم و عمل نميشوند. پس بهتر است كه از آنها اعراض شود و به نقد و ايراد آنها نپردازيم؛ زيرا امكان توجيه آنها وجود دارد. (3)


1- عقايد الصدوق، ص3٠.
2- اوائل المقالات، ص٩1.
3- التبيان فى تفسير القرآن، ج1، ص3.

ص: 64

«امين الاسلام طبرسى» در تفسير «مجمع البيان» مينويسد:

درباره زياد شدن سورهها يا آيات قرآن، بر اينكه چنين اتفاقى نيفتاده است، اجماع داريم. اما نسبت به كم شدن آنها، برخى از اماميه و قومى از حشويه از اهل سنت، به آن اعتقاد دارند و مى گويند كه در قرآن تغيير و نقصانى پديدار شده است. اما آنچه در مذهب اماميه، اعتقاد صحيح شمرده ميشود، عدم نقصان قرآن است. سيد مرتضى نيز اين نظريه را تقويت كرده و در مسائل طرابلسيات با دليلهاى كافى و شافى، به اثبات آن پرداخته است. وى چند بار اين مطلب را تكرار كرده كه علم به صحت نقل قرآن، مانند علم به وجود شهرها و حوادث بزرگ و وقايع شگفت انگيز، كتابهاى مشهور و اشعار عرب است كه نوشته شده است. انگيزهها براى حفظ قرآن از تحريف و تصحيف، به حدى قوى بوده است كه در هيچ موردى چنين انگيزهاى با اين شدت و قوت نميتوان يافت؛ زيرا قرآن، معجزه جاودان نبوت و منبع علوم شرعى و احكام دينى است و علماى مسلمان در نگهدارى آن، نهايت كوشش خود را به كار گرفته اند؛ به گونهاى كه حتى اختلافات در حروف و اعراب و آياتش نيز ثبت و ضبط شده است. با چنين اوصافى چگونه ممكن است دگرگون، يا از آن چيزى كم شده باشد؟ (1)

سيد رضى الدين على بن طاووس (متوفاى 664ه. ق) در كتاب سعدالسعود مى نويسد: «قرآن از هر تغيير به زياده و نقصان، مصون است و بر اين مطلب، ادله عقلى و شرعى دلالت ميكند» . (2)

مرجع شيعيان در عصر خويش، شيخ جعفر كبير، معروف به كاشف الغطاء


1- مجمع البيان، ج1، ص3٠.
2- سعد السعود، ص1٩3.

ص: 65

(متوفاى 122٨ه. ق) در كتاب كشف الغطاء مينويسد:

مبحث هفتم: در قرآن هيچ سوره يا آيه يا كلمه يا حرفى زياد نشده است. آنچه امروزه، مابين دو جلد به عنوان قرآن تلاوت ميشود، همان كلام خداست و اين مطلب از ضروريات مذهب اماميه، بلكه از ضروريات دين، و مورد اجماع همه مسلمانان است و اخبار صادر از پيامبر خدا (صلى الله عليه و آله) و جانشينان طاهرش (عليهم السلام) نيز بر آن دلالت دارد. اگرچه گروه اندكى كه به مخالفت آنان اهميتى داده نميشود، معتقد به تحريف و افزايش در قرآن اند.

مبحث هشتم: قرآن از هرگونه كاهش در امان بوده و خداوند منان آن را حفظ نموده است؛ همان گونه كه صريح قرآن بر آن دلالت دارد و اجماع بر عدم نقصان، در تمام ادوار تاريخ اسلام منعقد بوده است و به گفتار برخى كه شاذ و نادرند، اهميتى داده نميشود. (1)

آيت الله ميرزا محمد حسن آشتيانى (متوفاى 131٩ه. ق) هم در كتاب بحرالفوائد مينويسد:

مشهور بين مجتهدان و علماى اصول، بلكه بيشتر محدثان، عدم وقوع هر تغييرى در قرآن است؛ بلكه بسيارى از علما بر اين مطلب، ادعاى اجماع كرده اند. (2)

يكى ديگر از مراجع شيعه، آيت الله سيد محسن حكيم (متوفاى 13٩٠ه. ق) در پاسخ به استفتايى مى نويسد:

اعتقاد بزرگان از محققان و رأى علماى شيعى و سنى و نوع مسلمانان از صدر اسلام تا به امروز بر اين است كه قرآن از نظر آيات و ترتيب سوره هاى آن و


1- كشف الغطاء، ج3، ص453.
2- بحر الفوائد، ص٩٩.

ص: 66

كيفيت جمع آورياش همين بوده كه اكنون بين مردم متداول است و هيچ گونه تغيير و تحريفى در آن رخ نداده است.

آيت الله سيد ابوالقاسم خويى (متوفاى1413ه. ق) مرجع شيعه در عصر خودش در كتاب البيان فى تفسير القرآن مينويسد:

از آنچه گفتيم روشن شد كه حديث تحريف قرآن، خيال و خرافهاى بيش نيست و به آن معتقد نميشود، مگر كسى كه عقلش كم باشد يا در اطراف آن دقت و تأمل نكند يا دوست دارد قرآن را تحريف شده بداند و دوست داشتن چيزى، انسان را كر و كور ميكند. اما فردى كه عاقل باشد و از انصاف و تدبر بهرهاى داشته باشد، در خرافه و باطل بودنِ قول به تحريف شكى ندارد. (1)

ناگفته نماند كه ممكن است تعداد كمى از دانشمندان شيعه يا سنى به تحريف قرآن اعتقاد داشته باشند. اما به هرحال، آنان در اين اعتقاد خطا كرده اند و رأى آنان را نبايد رأى جامعه شيعى يا سنى دانست و ديگران را به داشتن چنين اعتقادى متهم كرد. لازم است براى آگاهى بيشتر از نظرات علماى اماميه به كتابهايى كه در اين موضوع نوشته اند، مراجعه شود.


1- البيان فى تفسير القرآن، ص25٩.

ص: 67

ديدگاه شيعه درباره جبرئيل

شعبى مى گويد: «يهود با جبرئيل دشمنى ميكند و او را دشمن خود مى پندارد. رافضيان نيز ميگويند جبرئيل در رساندن وحى اشتباه كرد» .

بايد گفت كه كتابهاى اعتقادى رافضيان در همه جا به وفور يافت مى شود و در دسترس همگان است و با رجوع به آنها ميتوان فهميد كه در هيچ كتابى، چنين مطلبى يافت نميشود و هيچ يك از اماميه با جبرئيل (عليه السلام) كه امين وحى الهى است، دشمنى نميورزد و او را در رساندن وحى، مرتكب اشتباه نميداند؛ به بيان ديگر، اين دروغ و افترايى است كه اين جماعت از گذشته براى از ميدان به در كردن شيعه به آنان زده اند.

از سوى ديگر، اذان در بلاد شيعه از مأذنهها پخش ميشود و شيعيان در آن به رسالت خاتم انبيا محمد بن عبدالله (صلى الله عليه و آله) و ولايت امير مؤمنان على بن ابى طالب (عليه السلام) به صراحت شهادت ميدهند. بنابراين هركسى كه خلاف اين مطلب را به شيعه نسبت دهد، دروغگويى افترا زننده است كه از خدا حيا نميكند.

در ضمن، فقهاى شيعه در كتب فقهى تصريح كردهاند كه جمله

«اشهد انّ

ص: 68

محمداً رسول الله» از فصول اذان و اقامه است. ولى عبارت

«اشهد انّ علياً ولي الله» كه به خودى خود مستحب است، گفتن آن در اذان و اقامه، نه به قصد جزئيت، جايز است. اكنون به نمونه اى از كلمات فقهاى شيعه در اين رابطه اشاره ميشود:

محقق نراقى در كتاب مستندالشيعه مينويسد:

بين علماى اماميه در اينكه اذان مركب از تكبير، شهادت به توحيد، شهادت به رسالت پيامبر خاتم، حى على الصلاة، حى على الفلاح، حى على خير العمل، و تكبير و تهليل است، يعنى از هشت جمله تشكيل شده است، ولى اقامه، جمله «قد قامت الصلاة » را اضافه دارد، اجماع است. روايات متواتر صادر شده از امامان معصوم (عليهم السلام) بر اين مطلب دلالت دارد و در كلمات بسيارى از فقهاى عظام، بر آن ادعاى اجماع شده است.

بسيارى از علماى شيعه، مانند شيخ صدوق و شيخ طوسى تصريح كردهاند كه شهادت به ولايت اميرمؤمنان (عليه السلام) جزء اذان و اقامه نيست. شيخ طوسى در مبسوط مينويسد: «با آنكه شهادت به ولايت جزء اذان و اقامه نيست، ولى گفتن آن، نه به قصد جزئيت، اشكالى ندارد» . (1)

شيعه اماميه همواره به رسالت رسول مكرم اسلام (صلى الله عليه و آله) و خاتميت آن حضرت و افضليت او بر ساير پيامبران شهادت مى دهد و منكر نبوت و خاتميت آن حضرت را تكفير ميكند. از سوى ديگر، شيعيان در گفتار و نوشتهها نام جبرئيل (عليه السلام) ملك مقرب پروردگار و امين وحى الهى را با عظمت ياد مى كنند و با ذكر نامش، بر او درود ميفرستند. با اين حال ميبينيم كه اين ياوهگويان، مكرر به شيعه تهمت ميزنند كه آنان جبرئيل (عليه السلام) را خطاكار


1- مستند الشيعه، ج4، صص4٧٨ و 4٨6.

ص: 69

مى دانند و اين را دليلى بر بطلان مذهب اماميه مى دانند؛ با آنكه تا به حال نتوانستهاند حتى يك دليل اقامه كنند كه اين مدعا را ثابت كند.

اگر در اين مسئله كه اين همه واضح و روشن است به شيعه دروغ مى بندند، از آنان چه انتظارى ميرود كه در مسائل ديگر كه چه بسا وضوحش كمتر از اين مسئله باشد يا بسيارى از مردم عوام آن را ندانند، به اماميه افترا نزنند؟

به هر حال، از اينگونه اعمال برداشت ميشود كه دشمن ما براى از بين بردن مخالفان خود و از ميدان به در كردن آنان، از هيچ دروغ و افترايى واهمه ندارند و آن را حلال ميشمارند. اين عمل آنان، دليل بر اين است كه خودشان به باطل بودن عقايد و آرايشان اعتقاد دارند؛ زيرا كسى كه بر حق باشد، براى مجادله و مباحثه با خصم خود، نيازى به دروغ بافى و اين گونه شيوههاى حرام ندارد؛ زيرا با دليل و برهان قاطع ميتواند خصم را مغلوب كند.

ص: 70

حرمت جان و مال مسلمانان نزد شيعه

شعبى ادعا ميكند: «يهوديان، اموال مردم را مباح مى شمارند و خداوند از گفتار آنها به ما خبر داد كه ميگويند: لَيْسَ عَلَيْنا فِي الْأُمِّيِّينَ سبيل ) ؛ «ما در برابر غيريهود مسئول نيستيم» . (آل عمران: ٧5) رافضيان نيز اموال هر مسلمانى را مباح مى دانند. يهود، خون هر مسلمانى را مباح مى داند و رافضيان هم همين گونهاند. يهوديان فريب دادن مردم را روا مى دانند و همين طور رافضيان.

آنچه شعبى به شيعيان نسبت داده، دقيقاً خلاف ضرورت مذهب شيعه اماميه است؛ زيرا فتواى علماى اين مذهب، بر حرمت جان و مال و آبروى هر انسانى است كه زبان به شهادتين گشوده باشد، مگر كسانى كه به سببى از اسلام خارج باشند؛ مانند خوارج و غاليان و ناصبيان كه احكام كفار براى آنان جارى است. اكنون به نمونهاى از عبارات فقهاى اماميه در اين موضوع اشاره ميشود:

شيخ صدوق در كتاب فتوايى هدايه مينويسد:

اسلام با اقرار به شهادتين ثابت ميشود. بنابراين كسى كه بگويد «اشهد ان لااله الا الله و اشهد انّ محمداً رسول الله» مال و جانش محفوظ، و حسابش

ص: 71

با خداست. ايمان عبارت است از: اقرار به زبان و اعتقاد قلبى به آن و عمل به احكام دين با اعضا و جوارح. ايمان بر اثر عمل، زياد ميشود و با ترك عمل، كم ميگردد. هر مؤمنى مسلمان است، ولى هر مسلمانى مؤمن نيست. نسبت ايمان و اسلام، مانند مسجدالحرام و كعبه است؛ هركسى كه به درون كعبه پا نهد به مسجد نيز داخل شده است. ولى اين طور نيست كه هر كسى به مسجدالحرام آمده، به درون كعبه نيز راه يافته باشد. (1)

بايد دانست كه شيعه اماميه، غش هيچ مسلمانى را جايز نميداند و هركسى چنين نسبتى به آنان بدهد، دروغ گفته و افترا بسته است.

علامه حلى نيز در نهاية الاحكام مينويسد:

غش كردن به چيزى كه مخفى است، مانند مخلوط كردن آب با شير، حرام است. اما اگر چيزى را كه ظاهر و آشكار است با چيز ديگرى مخلوط كنند، مانند مخلوط كردن گندم با جو، اشكالى ندارد. (2)

در علت جواز مخلوط كردن شىء با چيزى كه آشكار است، ميتوان گفت كه مشترى در هنگام اين معامله، كالا را مشاهده كرده و مخلوط بودن آن را ديده است. در اين صورت، اقدام به معامله، بيانگر رضايت او به چنين معاملهاى است و غش نخواهد بود؛ زيرا اين معامله مخلوط كردن چيزى با چيز ديگر است كه خريدار، آن را مشاهده كرده است. ازاين رو مشمول آيه 2٩ سوره نساء ميشود كه مى فرمايد: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد، اموال يكديگر را ميان خود به باطل [و از طرق نامشروع] نخوريد؛ مگر اينكه تجارتى با رضايت طرفين شما انجام گيرد» .


1- الهدايه، ص1٠.
2- نهاية الاحكام، ج2، ص46٩.

ص: 72

شيخ يوسف بحرانى در كتاب حدائق الشيعه مينويسد:

غش خفى، مانند مخلوط كردن آب با شير، بدون هيچ اختلافى بين علماى شيعه حرام است. علامه حلى در كتاب المنتهى بر اين مطلب ادعاى عدم خلاف كرده است. اما اگر كالاى خود را با چيزى كه مخفى نيست مخلوط كند، مانند اينكه همراه گندم، خاك باشد يا گندم متوسط را با گندم اعلا مخلوط كند، ظاهر فتواى اصحاب، عدم حرمت است؛ هرچند كار مكروهى انجام داده است؛ زيرا عيب كالا براى مشترى آشكار است و اگر به چنين معاملهاى اقدام كند، معلوم است كه به آن رضايت داشته است. شايد علت كراهتش اين باشد كه به هرحال، يك نوع تدليس از اين فروشنده سر زده است و چه بسا مشترى، به مخلوط بودن آن التفاتى پيدا نكند؛ به ويژه اگر مقدار جنس متوسط به اندازهاى باشد كه جلب توجه نكند.

روايت هشام بن سالم كه صحيح، يا به واسطه ابراهيم بن هاشم، «حسن» تلقى ميشود، بر حرمت داشتن غش به شىء مخفى دلالت دارد كه از امام صادق (عليه السلام) نقل كرده است: «كسى كه با ما غش كند، از ما نيست» . با همين سند از آن امام نقل ميكند: «پيامبر (صلى الله عليه و آله) به مردى كه خرما مى فروخت، فرمود: فلانى! آيا نميدانى كسى كه به مسلمانان غش كند، از آنها نيست» . اين دو روايت را شيخ طوسى هم نقل كرده است.

هشام بن حكم در روايتى صحيح السند نقل ميكند كه من در سايه، به فروختن لباس شاپورى مشغول بودم كه امام موسى كاظم (عليه السلام) سواره از مقابلم رد شد و فرمود: «اى هشام! فروختن اين پارچه در سايه، غش است و غش، كار حلالى نيست» .

صاحب حدائق در ادامه ميگويد: «شاپورى، پارچهاى بسيار ظريف و نازك بوده است. اين روايت بر حرمت فروختن اين پارچه در سايه دلالت

ص: 73

دارد تا چه برسد به فروختنش در تاريكى» . (1)

شهيد اول نيز در كتاب دروس مينويسد:

بر فروشنده واجب است عيبهاى مخفى كالا را اگر ميداند، به خريدار اعلام كند؛ زيرا غش در معامله حرام است. اگر فروشنده از عيوب كالا تبرى بجويد [و بگويد مسئوليتى در اين خصوص ندارد]، وجوب اعلام ساقط ميشود؛ هرچند كه شيخ فرموده است: «احتياط در اعلام كردن آن است» . (2)

به هر ترتيب، اقوال علماى اماميه در حرمت غش، از شمارش بيرون است و ما به همين اندازه اكتفا ميكنيم. بنابراين براى شخص خردمند، واضح است كه وقتى اماميه، غش در معامله را با مسلمانان جايز نميدانند، چگونه ممكن است كه جان و مال مسلمانان را مباح بشمارند؟ آيا اين گونه سخنان، تهمت به ديگران نيست؟


1- حدائق الشيعه، ج1٨، ص1٩٠.
2- كتاب الدروس، ج3، ص2٨٧.

ص: 74

شرايط طلاق زن نزد شيعه

يكى ديگر از تهمت هاى شعبى، اين عبارت است: «رافضيان همانند يهوديان مى گويند طلاق جز به هنگام قاعدگى واقع نمى شود» .

اگر مقصود او اين است كه اماميه، زن را در حال حيض طلاق مى دهند، اين سخن، تهمتى بيش نيست؛ زيرا اماميه به اين مطلب معتقد نيستند. اما اگر مقصودش اين است كه پس از پاك شدن از حيض، طلاق زن را جايز مى دانند، اين مطلب، صحيح است. ولى اماميه افزون بر اين، شروط ديگرى را نيز در صحت طلاق، لازم ميدانند؛ از جمله آن شرايط، واقع شدن طلاق در پاكى و طُهرى است كه در آن، با زن نزديكى نشده باشد و اين همان طلاق سنت است كه احاديث شيعه و سنى بر صحت آن دلالت دارد. اكنون به نمونهاى از اين روايات اشاره ميكنيم:

بخارى و مسلم و غير اين دو، در كتابهايشان با سندى كه به «عبدالله بن عمر» ميرسد، چنين نقل ميكنند:

عبدالله بن عمر در زمان حيات پيامبر (صلى الله عليه و آله) ، زنش را در حال قاعدگى طلاق داد. پدرش ماجراى طلاق او را به پيامبر (صلى الله عليه و آله) گفت. پيامبر (صلى الله عليه و آله) فرمود: «به او بگو به اين زن مراجعه كند و او را نگاه دارد تا پاك شود. سپس حيض گردد و سپس

ص: 75

از اين حيض نيز پاك شود. در اين حال اگر ميخواهد او را نگاه دارد و اگر نميخواهد، پيش از آنكه با او نزديكى كند او را طلاق دهد. اين همان عدّهاى است كه خداوند امر كرده تا زنان را در آن طلاق دهند» . (1)

مسلم در صحيح خود، با سندى كه به عبدالله بن عمر مى رسد، چنين نقل مى كند:

عبدالله بن عمر، زنش را در حال قاعدگى طلاق داد. اما پيامبر (صلى الله عليه و آله) به او دستور داد به آن زن مراجعه كند و او را نگاه دارد تا پاك شود و بار ديگر نزد او حيض گردد و به او مهلت دهد تا از اين حيض هم پاك شود. پس از آن، اگر تصميم دارد كه او را طلاق دهد، پيش از آنكه با او نزديكى كند، طلاقش دهد. اين همان عدّهاى است كه خداوند فرمان داده تا درآن، زنان را طلاق دهند. (2)

در روايت ديگرى از صحيح مسلم ميخوانيم:

عبدالله بن عمر گفت: «زنم را در حال قاعدگى طلاق دادم» . وقتى اين مطلب به پيامبر (صلى الله عليه و آله) رسيد، آن حضرت غضبناك شد و فرمود: «به او بگوييد كه به آن زن مراجعه كند و او را نگاه دارد تا پاك شود و نزد او بار ديگر حيض گردد. وقتى از اين حيض پاك شد، اگر ميخواهد او را طلاق دهد، پيش از آنكه با او نزديكى كند، طلاقش بدهد. اين، همان طلاق در زمان عدّه است كه خداوند بدان فرمان داده است» . (3)

ترمذى گفته است: «عمل اهل علم از اصحاب پيامبر (صلى الله عليه و آله) و غير آنان، مطابق با حديث مذكور است؛ يعنى طلاق سنت، طلاقى است كه زن را در


1- صحيح بخارى، ج3، ص16٩٠؛ صحيح مسلم، ج2، ص1٠٩3.
2- صحيح مسلم، ج2، ص1٠٩3.
3- صحيح مسلم، ج2، ص1٠٩5.

ص: 76

طُهرى غير از طُهر مواقعه طلاق دهد» . (1)

ابن قدامه نيز در مغنى نوشته است:

طلاق سنت، يعنى طلاقى كه موافق امر خدا و رسول است و در آيه شريفه و اين دو خبر مذكور آمده كه طلاق دادن زن در طُهرى است كه با او در آن پاكى، نزديكى نكرده باشد. پس از طلاق دادن نيز زن را به حال خود رها كند تا عدّهاش به سر آيد. چنين طلاقى بدون اينكه اختلافى بين علما باشد، مطابق با سنت و طلاق عدّى به شمار ميآيد. ابن عبدالبر و ابن منذر نيز بر اين عقيدهاند.

عبدالله بن مسعود و عبدالله بن عباس در تفسير آيه: فَطَلِّقُوهُنَّ لِعِدَّتِهِن ) ميگويند: «منظور طلاقى است كه در طهرى واقع شود كه در آن با زن نزديكى نكرده باشد» .

اگر كسى زنش را طلاق بدعتى داد، به اينكه در حال حيض يا در طُهرى كه با او نزديكى كرده طلاقش بدهد، هرچند گناهكار است، ولى به اتفاق علماى اهل سنت چنين طلاقى واقع ميشود. ابن منذر و ابن عبدالبر گفتهاند: «فقط اهل بدعت و گروههاى گمراه با صحت اين گونه طلاق مخالف اند. اين مخالفت را ابونصر از ابن عليه و هشام بن حكم نقل كرده است. شيعيان معتقدند اين طلاق واقع نميشود، زيرا خداوند به آن قبل از عدّه امر كرده است و اگر كسى در غير عدّه، طلاق دهد، واقع نميشود؛ مانند وكيلى كه به او دستور داده شود در زمان معينى طلاق را اجرا كند، حال اگر در زمان ديگرى اجرا كرد آن طلاق واقع نميشود» . (2)


1- سنن ترمذى، ج3، ص4٧٩.
2- المغنى، ج٨، صص23٧و23٨.

ص: 77

بايد از علماى اهل سنت پرسيد چگونه طلاقى كه برخلاف سنت و احاديثى است كه در كتابهاى آنان روايت شده، واقع ميشود؛ با آنكه از آن روايات استفاده ميشود كه طلاق عبدالله بن عمر واقع نشده است و به همين دليل، پيامبر (صلى الله عليه و آله) به او دستور داد تا به زنش مراجعه كند و او را طلاق صحيح بدهد. اگر طلاق اول صحيح بود، نيازى به ارجاع و طلاق دوم نبود.

ص: 78

حكم ازدواج موقت از نظر شيعه

اشاره

شعبى ادعا ميكند: «يهوديان، مهريه اى به همسرانشان نمى دهند و تنها از آنها تمتع مى برند؛ رافضيان نيز متعه را جايز مى شمارند» .

در جواب بايد گفت كه شيعيان در ازدواج وجود مهريه و صداق را لازم ميدانند و كتابهاى فقهى آنان گواه اين مطلب است. البته متعه در كتاب و سنت، به دو معنا به كار رفته است؛ يك معناى آن مورد اتفاق تمام مذاهب اسلامى، از جمله شيعه و سنى است. ولى معناى ديگر را تنها شيعه، بر اثر پيروى از قرآن و سنت جايز مى داند.

معناى اول متعه (ازدواج موقت)

اگر مقصود از متعه، مالى است كه پس از طلاق به زن داده ميشود، قرآن به اين مطلب تصريح كرده است:

لا جُناحَ عَلَيْكُمْ إِنْ طَلَّقْتُمُ النِّساءَ ما لَمْ تَمَسُّوهُنَّ أَوْ تَفْرِضُوا لَهُنَّ فَريضَةً وَ مَتِّعُوهُنَّ عَلَى الْمُوسِعِ قَدَرُهُ وَ عَلَى الْمُقْتِرِ قَدَرُهُ مَتاعاً بِالْمَعْرُوفِ حَقًّا عَلَى الْمُحْسِنينَ ) (بقره: 236)

اگر زنان را قبل از آميزش جنسى با تعيين مهر، [به عللى] طلاق دهيد، گناهى

ص: 79

بر شما نيست و [در اين موقع] آنها را [با هديه اى مناسب] بهره مند سازيد! آن كسى كه توانايى دارد، به اندازه توانايى اش، و آن كس كه تنگدست است، به اندازه توانش هديه اى شايسته [كه مناسب حال دهنده و گيرنده باشد] بدهد و اين بر نيكوكاران الزامى است.

ابن كثير در تفسيرش مينويسد:

خداوند تبارك و تعالى، طلاق زن را قبل از نزديكى و بعد از عقد با او مباح كرد. . . از اينرو فرمان داد بهرهاى از مال به او داده شود؛ يعنى در مقابل آنچه از دست او رفته است، شوهرش به اندازه توانايى مالى خود، به او چيزى مى دهد.

سفيان ثورى از اسماعيل بن اميه از عكرمه از ابن عباس نقل ميكند: «بيشترين مقدار مُتعه، خادم و برده، و كمترين آن دادن سكه هاى نقرهاى، و كمتر از آن دادن لباس است» . على بن ابى طلحه از ابن عباس نقل كرده كه اگر مرد طلاق دهنده ثروتمند است، خادم و مانند آن بدهد و اگر تنگدست است، سه دست لباس به او بدهد.

شعبى گفت: «مقدار متوسط آن، پيراهن و مقنعه و روانداز و عبا است» . شريح قاضى نيز پانصد درهم براى متعه ميداد.

عبدالرزاق از معمر بن ايوب نقل مى كند كه ابن سيرين، خادم يا مقدارى غذا يا لباس را براى متعه ميداد و متعه حسن بن على ده هزار درهم بود. روايت شده كه زنى را طلاق داد و به او متعه داد. آن زن گفت: «در مقابل جدا شدن از حبيبى همچون تو، مال اندكى است» . (1)

ابوحنيفه گفت: «اگر زن و شوهر در مقدار متعه، اختلاف كنند، بر مرد واجب


1- ر. ك: المصنف، عبدالرزاق، ج٧، صص54و55.

ص: 80

است كه نصف مهرالمثل را به زن بپردازد» .

شافعى در فتواى جديدش گفته است: «شوهر به دادن مقدار معينى مجبور نميشود، مگر بر كمترين مقدارى كه به آن، متعه گفته شود. من دوست دارم كه كمترين مقدار متعه، چيزى از لباس باشد كه بتواند در آن نماز بخواند» .

او در فتواى قديمش نوشته است: «براى متعه، مقدارى نميشناسم. اما دادن سى درهم را كه از عبدالله بن عمر روايت شده است، نيكو ميدانم» .

علما در اين باره اختلاف دارند كه آيا دادن متعه به هر زن مطلقهاى لازم است يا فقط در صورتى واجب است كه مهريه معين نشده و به زن نيز دخول نكرده، طلاقش بدهد. به هر حال در اين مسئله، اقوالى گوناگون مطرح است. (1)

بنابراين معلوم شد كه متعه به اين معنا، مورد اتفاق همه مذاهب اسلامى است؛ هرچند در برخى از جزئيات، با هم اختلاف دارند.

معناى دوم متعه

اگر مقصود از متعه، نكاح متعه و عقد موقت است، به اين معنا كه مردى با زنى در مدت معينى و در مقابل مهريه معينى ازدواج كند، شيعه و سنى بر تشريع چنين نكاحى در زمان رسول الله (صلى الله عليه و آله) و اينكه برخى از صحابه آن را انجام داده اند، اتفاق نظر دارند. رواياتى با سند صحيح، در كتب هر دو گروه بر اين موضوع دلالت دارد.

اختلاف بين شيعه و سنى در اين است كه آيا جواز متعه در زمان پيامبر (صلى الله عليه و آله) نسخ شده است، همان طور كه جمعى از علماى اهل تسنن به آن اعتقاد دارند، يا اينكه جواز آن تا عصر خلافت عمر بن خطاب ادامه داشت و


1- تفسير قرآن العظيم، ج1، صص2٨٧و 2٨٨.

ص: 81

او مسلمانان را از اين عمل منع نمود و مرتكبان آن را به سنگسار كردن تهديد كرد. از نظر ما، ديدگاه دوم صحيح است و آيات و روايات فريقين نيز آن را تأييد ميكنند.

خداوند در قرآن به حليت و جواز متعه تصريح مى كند و مى فرمايد:

فَمَا اسْتَمْتَعْتُمْ بِهِ مِنْهُنَّ فَآتُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ فَريضَةً وَ لا جُناحَ عَلَيْكُمْ فيما تَراضَيْتُمْ بِهِ مِنْ بَعْدِ الْفَريضَةِ إِنَّ اللهَ كانَ عَليماً حَكيماً ) (نساء:24)

و زنانى را كه متعه مى كنيد، واجب است مهر آنان را بپردازيد و گناهى بر شما نيست در آنچه پس از تعيين مهر با يكديگر توافق كرده ايد. خداوند دانا و حكيم است.

ابن كثير در كتاب تفسيرش مينويسد:

به عموم اين آيه، بر جواز نكاح متعه استدلال شده است. بيشك، متعه در ابتداى اسلام مشروع بوده و پس از آن نسخ شده است. شافعى و طايفهاى از علما معتقدند: متعه مباح بود، سپس نسخ، دوباره مباح و سرانجام براى هميشه نسخ شد. برخى به نسخ بيش از دو بار معتقدند. جمعى نيز گفتهاند كه اول مباح بود و سپس براى هميشه نسخ شد. عبدالله بن عباس و جماعتى از صحابه معتقدند كه در حال ضرورت، حلال است و از امام احمد بن حنبل نيز روايتى مبنى بر حليت در حال ضرورت نقل شده است.

ابن عباس، اُبى بن كعب و سعيد بن جبير اين آيه را به اين نحو مى خواندند: «فَمَا اسْتَمْتَعْتُمْ بِهِ مِنْهُنَّ إِلى أَجَلٍ مُسَمًّى فَآتُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ فَريضَةً» (1)طبرى


1- تفسير القرآن العظيم، ج1، ص4٧4. ترجمه اين نوع قرائت بدين ترتيب است: «زنانى را كه براى مدت معينى متعه كردهايد واجب است كه مهريه آنان را بپردازيد» . مجاهد نيز معتقد است اين آيه در حليت و جواز نكاح متعه نازل شده است.

ص: 82

در تفسيرش به نقل از مجاهد، نزول اين آيه را در مورد نكاح موقت ميداند و از ابونضره چنين نقل ميكند:

از ابن عباس درباره نكاح موقت پرسيدم. گفت: «آيا سوره نساء را نخوانده اى؟» گفتم: «آرى» . گفت: «آيا آيه «فَمَا اسْتَمْتَعْتُمْ بِهِ مِنْهُنَّ إِلى أَجَلٍ مُسَمًّى فَآتُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ فَريضَةً» را نخواندهاى؟» گفتم: «به اين گونه كه تو مى خوانى نخواندهام؛ وگرنه از تو نميپرسيدم» . گفت: «آيه اين گونه است» . در روايت ديگرى سه بار سوگند خورد كه آيه را خداوند اين گونه نازل كرده است. حكم گفت: على (عليه السلام) ميفرمود: «اگر عمر از نكاح موقت نهى نكرده بود، جز فرد شقى و بدبخت، كسى مرتكب زنا نمى شد» . (1)

گروهى از صحابه نيز نكاح موقت را حلال ميدانند. قرطبى در تفسيرش نوشته است: «ابوبكر طرطوسى گفت: نكاح موقت را عمران بن حصين و ابن عباس و بعضى از صحابه و جماعتى از اهل بيت (عليهم السلام) جايز ميدانند» . (2)

روايات فراوانى در كتابهاى اهل تسنن از صحاح و غير آن، بر حليت نكاح موقت دلالت دارد كه به برخى از آنها اشاره ميكنيم:

مسلم به سند خودش از عطاء روايت ميكند:

جابر بن عبدالله براى مناسك عمره به مكه آمد. به ديدار او رفتيم و مردم از او مسائل گوناگونى پرسيدند. سخن از حكم نكاح موقت پيش آمد. جابر گفت: «ما در زمان رسول خدا (صلى الله عليه و آله) و در خلافت ابوبكر و عمر متعه مى كرديم» .

در روايت ديگرى مسلم از جابر بن عبدالله انصارى نقل ميكند:

ما در زمان حيات پيامبر خدا (صلى الله عليه و آله) و خلافت ابوبكر با مقدارى از خرما يا آرد، زنان


1- تفسير طبرى، ج5، ص٩.
2- تفسير قرطبى، ج5، ص133.

ص: 83

را متعه ميكرديم تا اينكه عمر در زمان خلافتش در پيشامدى كه مربوط به عمرو بن حريث بود از نكاح موقت نهى كرد. (1)

در روايت ديگرى، مسلم نيشابورى به سندش از ابونضره نقل ميكند:

نزد جابر بن عبدالله انصارى بودم كه شخصى آمد و گفت: «عبدالله بن عباس و عبدالله بن زبير در مسئله نكاح موقت و عمره تمتع اختلاف كردند» . جابر گفت: «ما در زمان رسول خدا (صلى الله عليه و آله) هر دو را انجام داديم تا اينكه عمر به خلافت رسيد و از آنها نهى كرد. بنابراين ديگر انجام نداديم» . (2)

روايات ديگرى نيز در كتب ديگر اهل تسنن درباره اين موضوع وجود دارد كه همگى حكايت از حليت آن در عهد رسول خدا (صلى الله عليه و آله) و خلافت ابوبكر و مدتى از خلافت عمر دارد و شخصِ خليفه دوم بوده كه آن را حرام كرده است. (3)

«بيهقى» در كتاب «السنن الكبرى» و «طحاوى» در كتاب «شرح معانى الآثار» و در غير اين دو كتاب، عبارت زير را از خليفه دوم نقل كردهاند:

متعتان كانتا على عهد رسول الله و أنا انهى عنهما و اعاقب عليهما. (4)

دو متعه در زمان رسول خدا بود كه من از آنها نهى ميكنم و فاعلش را مجازات مينمايم.

سيوطى از دانشمندان بنام اهل تسنن در كتاب تاريخ خلفا و ابوهلال


1- صحيح مسلم، ج2، ص1٠23.
2- صحيح مسلم، ج2، ص1٠25.
3- ر. ك: مسند احمد بن حنبل، ج3، ص3٨٠ و ج4، صص42٩ و43٨؛ المصنف، عبدالرزاق، ج٧، صص4٩٧ و4٩٩.
4- السنن الكبرى، ج٧، ص2٠6؛ شرح معانى الآثار، ج2، صص144 و146؛ كتاب السنن، سعيد بن منصور، ص252؛ مسند احمد بن حنبل، ج1، ص52.

ص: 84

عسكرى در كتاب الاوائل و غير اين دو تصريح كردهاند كه عمر بن خطاب نخستين كسى بود كه نكاح موقت را حرام كرد. (1)

در خور توجه است كه در نكاح موقت نيز بايد مهريه معين شود، و اذن ولى در نكاح با دختر باكره شرط است. زن نيز پس از پايان مدت، بايد عدّه نگاه دارد. براى آگاهى بيشتر از احكام ازدواج موقت مى توان به مصادر فقهى اماميه مراجعه كرد.


1- الاوائل، ج1، ص24٠.

ص: 85

حكم عزل در جماع

اشاره

شعبى ميگويد: «رافضيان همانند يهوديان، عزل را در جماع با كنيزان روا نمى شمارند» .

اين گفتار شعبى نيز تهمتى بر شيعه است؛ زيرا شيعه، عزل را درباره كنيزان جايز ميدانند. ولى در زنان حُرّه، عدهاى به جواز عزل فتوا داده اند. البته به شرط اينكه با اذن زن همراه باشد و جمعى نيز آن را مكروه دانسته اند. كتابهاى فقهى شيعه بر اين مطلب گواه است كه به برخى از اين فتواها از علماى اماميه اشاره ميكنيم:

«شيخ طوسى» در كتاب «مبسوط» مينويسد:

عزل به بيرون ريختن منى در هنگام نزديكى گفته ميشود. اگر مردى با كنيزش يا كنيزى كه زوجه اوست نزديكى كند، عزل در اين صورت اشكال ندارد و نيازى به اجازه آن كنيز نيست. اما عزل در زنان حرّه، با اذن آنان جايز، و بدون اذن آنان دو وجه دارد: از برخى از روايات استفاده مى شود كه عزل نكند؛ زيرا براى عزل، كفاره ذكر شده است و وجه ديگر، كراهت آن است. (1)


1- كتاب المبسوط، ج4، ص266.

ص: 86

«محقق حلى» در كتاب «شرايع الاسلام» مينويسد:

اگر زن آزاد عزل را در هنگام عقد نكاح شرط نكرده باشد و اجازه ندهد، برخى از فقها به حرمت آن و وجوب پرداخت ده دينار ديه فتوا دادهاند و برخى آن را مكروه دانستهاند؛ هرچند ديه را واجب ميدانند. اين قول به واقع شبيهتر است. (1)

«فاضل ابى» در «كشف الرموز» نوشته است:

شيخ مفيد عزل را در جماع با زن آزاد، حرام، و بر آن ده دينار ديه واجب دانسته است و شيخ طوسى در كتاب نكاح آن را مكروه شمرده، و سلار نيز از او متابعت كرده است. شيخ طوسى در كتاب ديات به سبب وجود روايات، به وجوب ديه فتوا داده است. اين فتوا را ابوصلاح حلبى اختيار كرده و به كراهت عزل و عدم وجوب ديه معتقد شده است. دليل وى اصل عدم وجوب ديه مى باشد و دليل بدى نيست؛ زيرا قاعده اين است كه مال مسلمان حفظ شود و با مسئله اى اختلافى به ضرر او حكم نشود. اين فتوا با روايتى كه صدوق از محمد بن مسلم نقل كرده است، تأييد ميشود. محمد بن مسلم از امام محمد باقر (عليه السلام) پرسيد: «حكم عزل چيست» ؟ امام فرمود: «مرد، مالك منى خود است، هرگونه بخواهد عمل كند» . (2)

«شهيد ثانى» در كتاب «مسالك الافهام» پس از تعريف عزل و اشاره به اختلاف در حكم مسئله، مينويسد:

بيشتر فقها و از جمله آنان، محقق حلى صاحب شرايع الاسلام، عزل را مكروه ميدانند و به اصل اباحه و به روايت صحيح محمد بن مسلم استدلال ميكنند


1- شرايع الاسلام، ج2، ص2٧٠.
2- كشف الرموز، ج2، ص1٠٧.

ص: 87

كه از امام صادق (عليه السلام) از حكم عزل پرسيد. امام فرمود: «به اختيار مرد است؛ هركارى را كه بخواهد ميتواند انجام بدهد» و براى اثبات كراهت، به روايت صحيح ديگرى كه از محمد بن مسلم به نقل از امام محمد باقر

يا امام صادق (عليه السلام) رسيده و درباره عزل پرسيده شده است، استناد مى كند كه فرمود: «در جماع با كنيز اشكال ندارد، ولى در جماع با زن حرّه، مكروه ميدانم؛ مگر اينكه وقت ازدواج با او شرط كرده باشد» . در روايت ديگرى نيز آمده است: «مگر اينكه زن به عزل، راضى باشد يا مرد در وقت نكاح با او، عزل را شرط كرده باشد» .

شيخ طوسى و شيخ مفيد و جماعتى ديگر، عزل را حرام ميدانند؛ به دليل روايتى كه از پيامبر (صلى الله عليه و آله) در نهى از عزل، مگر با اذن زوجه، رسيده، و در روايت ديگرى از آن حضرت، آن را كشتن فرزند در پنهان دانسته است.

افزون بر اين دو روايت، عزل با حكمت نكاح كه توليد نسل است، منافات دارد. پس مخالف غرض شارع از تشريع نكاح ميباشد. (1)

اين، گوشه اى از ديدگاه فقهاى اماميه بود كه با رواياتى كه علماى اهل تسنن نقل كردهاند، مطابقت داشت. اكنون برخى از روايات اهل سنت را در اين باره نقل ميكنيم:

بخارى و مسلم در «صحيح» هايشان و نيز ديگران از جابر بن عبدالله انصارى نقل ميكنند كه ما در زمان پيامبر خدا (صلى الله عليه و آله) و هنگامى كه نزول قرآن به پايان نرسيده بود، عزل ميكرديم. (2)

مسلم در روايت ديگرى از جابر نقل ميكند كه ما در زمان پيامبر (صلى الله عليه و آله) عزل


1- مسالك الافهام، ج4، ص64.
2- ر. ك: صحيح بخارى، ج3، ص16٧6؛ صحيح مسلم، ج2، ص1٠65.

ص: 88

ميكرديم و خبرش به پيامبر (صلى الله عليه و آله) رسيد، ولى ما را از اين كار نهى نكرد. (1)

ابن ماجه قزوينى در سنن و احمد بن حنبل در مسند و بيهقى در السنن الكبرى و غير اينان با اسانيدى كه دارند از عمر بن خطاب نقل كردند كه پيامبر (صلى الله عليه و آله) از عزل در جماع با حرّه، بدون رضايت او نهى كرد. (2)

به هرحال، بيشتر فقهاى اهل سنت و پيشوايان مذاهب چهارگانه به اين مضمون فتوا دادهاند؛ مثلاً مالك در اين باره ميگويد:

عزل از زن حرّه، بدون رضايت او جايز نيست. ولى عزل از كنيز خودش اشكال ندارد. همچنين از كنيزى كه در ملك ديگران است، بدون رضايت صاحبانش، عزل نكند. (3)

ابن قدامه در مغنى نوشته است:

عزل از كنيز، بدون اذنش جايز است و بر اين مطلب، احمد بن حنبل نيز تصريح كرده و اين فتواى مالك و ابوحنيفه و شافعى است؛ زيرا بر كنيز، حقى در وطى و فرزند نيست و از اينرو نمى تواند مطالبه رجوع و قسمت كردن شب ها را با ديگر همسرانش از شوهر بخواهد. چنين فردى به اولويت حق ندارد تا شوهرش را از عزل منع كند. اما از زن حرّه بدون اذن او عزل نكند. (4)

بيهقى در سنن كبرى و ابن ابيشيبه در المصنف، فتواى فوق را مطابق با فتواى عطا دانستهاند. ولى ابن ابى شيبه، آن را فتواى سعيد بن جبير و ابراهيم


1- صحيح مسلم، ج2، ص1٠65.
2- سنن ابن ماجه، ج1، ص62٠؛ مسند احمد، ج1، ص31؛ السنن الكبرى، ج٧، ص231.
3- الموطأ، ص31٨.
4- المغنى، ج٨، ص134.

ص: 89

تميمى و عمرو بن مره نيز دانسته است. (1)

اگر در اقوال برخى از صحابه و علماى اهل تسنن بنگريم، ميبينيم كه آنان يا از عزل، نهى ميكرده اند يا آن را مكروه ميدانستهاند. از جمله بيهقى در سنن كبرى از زُهرى از سالم بن عبدالله، نهى عمر و عبدالله بن عمر را از عزل نقل كرده است. (2)

ابن ابى شيبه در كتاب مصنف، به سند خود از ميمون بن مهران نقل مى كند كه عبدالله بن عمر براى يكى از پسرانش كنيزكى خريد. مدتى گذشت و او باردار نشد. از پسرش پرسيد كه چرا آبستن نمى شوى؟ مگر عزل ميكنى؟ اگر بدانم چنين كارى را انجام ميدهى، تو را كتك ميزنم!

از ابى امامه هم نقل ميكند كه تصور نميكنم مسلمانى اين كار را انجام بدهد و سالم، [نام يك راوى است] آن را كشتن فرزند در خفا مى داند. (3)

ابن قدامه در مغنى مى نويسد:

كراهت عزل از عمر و على و ابن مسعود و ابوبكر روايت شده است؛ زيرا با عزل، نسل انسان رو به كاهش مى گذارد و لذت زن از عمل جنسى قطع مى شود. (4)

البته برخى نيز قائل به حرمت عزل ميباشند. ابن قيم مينويسد: «طايفهاى از اصحاب احمد حنبل و عده اى ديگر، هر نوع عزلى را حرام مى دانند» . (5)از


1- السنن الكبرى، ج٧، ص231؛ المصنف، ج3، صص513، 5٠3و5٠4.
2- السنن الكبرى، ج٧، ص 231.
3- المصنف، ج3، ص5٠3.
4- المغنى، ج٨، ص133.
5- حاشيه ابن قيم بر سنن ابى داود، ج6، ص152.

ص: 90

سوى ديگر، صنعانى در كتاب سبل السلام مينويسد: «گفتار پيامبر (صلى الله عليه و آله) كه آن را نوعى كشتن فرزند در خفا ميداند، بر حرمت اين عمل دلالت دارد و ابن حزم اندلسى نيز به حرام بودنش قاطع است» . (1)

پرسشى بى پاسخ

چگونه شعبى و ابن تيميه، رافضيان را در عدم عزل شبيه يهود مى دانند؛ با اينكه اماميه به حرمت عزل قائل نيستند؟ آيا عمر، پسرش، عثمان، ديگر صحابه و تابعان و علماى اهل تسنن كه عزل را حرام مى دانند، شباهتى به يهود ندارند؟


1- سبل السلام، ج3، ص3٠5. ر. ك: المحلى، ابن حزم، ج1، ص٧1 كه مؤلف در اين كتاب، نظرات و اقوال و افعال برخى از كسانى كه عزل را حرام ميدانند، به تفصيل ذكر كرده است.

ص: 91

حكم مارماهى و خرگوش و طحال از نظر شيعه

او درباره اين موضوع گفته است: «رافضيان همانند يهوديان، گوشت ماهى جِرّى و مارماهى و خرگوش و طحال را حرام مى دانند» .

البته بايد دانست كه اماميه، خوردن خبائث و ناپاكى ها را حرام مى دانند؛ زيرا خداوند آنها را حرام كرده و فرموده است: وَ يُحِلُّ لَهُمُ الطَّيِّباتِ وَ يُحَرِّمُ عَلَيْهِمُ الْخَبائِثَ ) ؛ «اشياى پاكيزه را براى آنان حلال مى شمرد و ناپاكى ها را تحريم مى كند» . (اعراف: 15٧)

چيزهاى پليد، بسيارند و شيعيان، هيچ نسبتى با يهوديان كه ناپاكى را مصرف ميكنند، ندارند. حرمت طحال يا سپرز، به سبب اين است كه محل ساختن خون است و خون در شريعت اسلام از ناپاكى شمرده شده است. مارماهى و جرّى نيز شبيه به مار هستند. خرگوش از حيوانات مسخ شده و داراى دندان نيش است؛ ازاين رو حرام است.

اهل تسنن، رواياتى را نقل كردهاند كه از آنها حرمت اين امور استفاده مى شود كه به برخى از آنها اشاره ميكنيم:

عبدالرزاق در كتاب مصنف، به سند خود از جعفر بن محمد (عليه السلام) از پدرش نقل ميكند كه پيامبر (صلى الله عليه و آله) طحال را ناخوش داشت و نميخورد. وى از

ص: 92

خلاس بن عمرو نقل ميكند كه على (عليه السلام) از گوسفند، طحالش را و از ماهيان، مارماهى را و از پرندگان، هر چنگال دارى را مكروه ميداشت.

از عطف كردن پرنده چنگال دار بر جرّى و طحال، معلوم ميشود كه كراهت در اين حديث، كراهت تحريمى است نه تنزيهى. عبدالرزاق به سند خود از محمد بن اسحاق نقل ميكند كه به ابوجعفر محمد بن على (عليه السلام) گفتم:

به من خبر دادهاند كه على (عليه السلام) از گوشت مارماهى و طحال اجتناب ميكرد و به خانهاى كه در آن، صورت و تمثالى بود، داخل نمى شد، علتش چه بوده است؟

ابوجعفر (عليه السلام) فرمود: رسول خدا (صلى الله عليه و آله) طحال را پليد ميدانست و نمى خورد و مى فرمود: محل خون سازى و اجتماع خون است؛ از اينرو على (عليه السلام) آن را نمى خورد. پيامبر (صلى الله عليه و آله) به اتاق يا خانهاى كه در آن صورت بود وارد نمى شد. اما جريث (مارماهى) از ماهيانى است كه اهل كتاب آن را نميخورند. (1)

ابن ابيشيبه در مصنفش با سند خود به ابوجعفر (عليه السلام) از على بن ابى طالب (عليه السلام) نقل ميكند كه ايشان، جريث و طحال را نميخورد و مى فرمود: «طحال، لقمه و غذاى شيطان است» . (2)

ابن حجر در فتح البارى مينويسد:

ابن حبيب از مالكيه گفته است: «من جرّى را مكروه ميدارم؛ زيرا آن را از حيوانات مسخ شده، شمردهاند» . ازهرى نيز گفته است: «جريث نوعى ماهى است كه به مارها شباهت دارد» . همچنين گفته شده كه نوعى ماهى است كه فلس و پولك ندارد كه به آن مارماهى نيز ميگويند.


1- المصنف عبدالرزاق، ج4، صص536 و53٧.
2- المصنف، ابن ابى شيبه، ج5، ص125.

ص: 93

بنابراين با استفاده از روايات اهل تسنن ثابت مى شود كه اميرمؤمنان على بن ابى طالب (عليه السلام) خوردن طحال و جرّى را مكروه مى دانسته است و برخى از مالكيه نيز همين عقيده را داشته اند. پس شيعه در تحريم آنها فتوايى بدون دليل نداده است.

بعضى از صحابه و تابعان نيز گوشت خرگوش را حرام دانستهاند. قرطبى در اين باره مينويسد:

بيشتر علماى اهل تسنن، از متقدم و متأخر، خوردن گوشت خرگوش را جايز دانستهاند. اما از عبدالله بن عمرو بن عاص، حرمتش، و از ابن ابى ليلى كراهتش حكايت شده است. (1)

ابوداود در سنن، از عبدالله بن عمرو چنين نقل ميكند: «نزد رسول خدا (صلى الله عليه و آله) بوديم. خرگوشى براى او آوردند. ولى پيامبر (صلى الله عليه و آله) از آن نخورد و از خوردنش نهى ننمود. و بر آن بود كه خرگوش حيض ميبيند» . (2)

ترمذى هم در سنن خود مينويسد:

بيشتر اهل علم، در خوردن گوشت خرگوش، حرمتى نميبينند. ولى برخى از اهل علم، خوردن گوشتش را مكروه ميشمارند و ميگويند خرگوش خون مى بيند. (3)

ابن حجر در فتح البارى مينويسد: «رافعى، حرمت گوشت خرگوش را از ابوحنيفه حكايت كرد. ولى نووى نوشته است كه رافعى در نقل حرمت از


1- المصنف، ص11٧. كراهت گوشت خرگوش از عكرمه نيز نقل شده و ابن حجر در فتح البارى، ج٩، ص544كراهتش را از عبدالله بن عمربن خطاب و عكرمه و ابن ابى ليلى نيز نقل كرده است.
2- سنن ابى داود، ج3، ص352؛ السنن الكبرى، ج٩، ص321؛ تفسير قرطبى، ج٧، ص123.
3- سنن ترمذى، ج4، ص251.

ص: 94

ابوحنيفه اشتباه كرده است» . (1)

به هر ترتيب، روايات اهل تسنن بر اين نكته اتفاق دارند كه پيامبر (صلى الله عليه و آله) گوشت خرگوش را نخورد، ولى از خوردن آن نيز نهى نكرد. پس اگر شيعيان، گوشت اين حيوان را نمى خورند، به پيامبر (صلى الله عليه و آله) اقتدا كردهاند و گناهى از آنان سر نزده است.

افزون بر اين، اهل تسنن از پيامبر (صلى الله عليه و آله) نقل كرده اند كه آن حضرت، هر حيوان داراى دندان نيش را حرام كرد و بدون شبهه، خرگوش از اين گونه حيوانات است.

مسلم در صحيح خود به سندى كه به ابن عباس ميرسد، نهى پيامبر (صلى الله عليه و آله) را از خوردن هر حيوان درنده صاحب نيش و هر پرنده داراى چنگال نقل كرده است. (2)بخارى و مسلم به سند خود از ابوثعلبه نقل كرده اند كه پيامبر (صلى الله عليه و آله) از خوردن گوشت هر حيوان درنده داراى دندانهاى نيش نهى كرد. (3)اين نهى را مالك بن انس در موطأ، ابن ماجه و نسائى در سننشان، ابن حبان در صحيحش و بيهقى در السنن الكبرى با سندى كه به ابوهريره دارند، نقل كردهاند.

ترمذى نيز اين حديث را حسن شمرده، و اهل علم از اصحاب پيامبر (صلى الله عليه و آله) و غير آنان را بر آن عامل دانسته، و آن را نظريه عبدالله بن مبارك، شافعى، احمد بن حنبل و اسحاق بن راهويه معرفى كرده است. (4)


1- فتح البارى، ج٩، ص544.
2- صحيح مسلم، ج3، صص1533 و 1534.
3- صحيح بخارى، ج5، صص1٧٧٧ و 1٨44؛ صحيح مسلم، ج3، صص1533 و 1534.
4- الموطأ، ص25٧؛ سنن نسائى، ج٧، ص22٨؛ سنن ابن ماجه، ج3، ص1٠٧٧؛ صحيح ابن حبان، ج12، ص٨4؛ السنن الكبرى، ج٩، ص315؛ سنن ترمذى، ج4، ص٧4.

ص: 95

عدم جواز مسح بر روى كفش

او گفته است: «رافضيان همانند يهود، مسح بر كفش را جايز نمى دانند» .

روشن است كه بسيارى از بدعتها را حتى يهود هم نميشناسد. بلكه برخى از مسلمانان، اساس آن بدعت را به وجود آورده اند؛ مانند مسح بر چكمه يا نماز تراويح و غير اينها. در واقع اگر كسى به جواز اين امور معتقد نباشد، او شبيه يهود نيست؛ زيرا شباهت، در امور وجودى و افعال است، نه در امور عدمى؛ زيرا امور عدمى بسيار زياد و از شماره بيرون اند.

كسى كه مسح بر كفش را به جاى مسح بر پوست پا در وضو جايز مى داند، او بايد دليل اقامه كند؛ زيرا اين كار خلاف صريح آيه قرآن است كه مى فرمايد:

( يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذا قُمْتُمْ إِلَى الصَّلاةِ فَاغْسِلُوا وُجُوهَكُمْ وَ أَيْدِيَكُمْ إِلَى الْمَرافِقِ وَ امْسَحُوا بِرُؤُسِكُمْ وَ أَرْجُلَكُمْ إِلَى الْكَعْبَيْن ) (مائده: 6)

اى كسانى كه ايمان آورده ايد! هنگامى كه براى نماز برمى خيزيد، صورت و دست ها را تا آرنج بشوييد و سر و پاها را تا برآمدگى روى پا مسح كنيد.

از اين گذشته، برخى از صحابه مانند ابن عباس، مسح بر خُفين را جايز نميدانند. كاشانى در بدائع الصنائع مينويسد:

ص: 96

مسح بر خفين را بيشتر فقها و بيشتر صحابه جايز ميدانند؛ مگر اندكى از آنان. از ابن عباس، عدم جواز آن نقل شده است. عدم جواز، فتواى رافضيان است. مالك اين كار را براى مسافر، جايز دانسته نه براى حاضر. از ابن عباس پرسيدند آيا پيامبر خدا (صلى الله عليه و آله) بر خفين مسح كرد؟ گفت: «به خدا سوگند! پس از نزول سوره مائده، پيامبر (صلى الله عليه و آله) بر خفين مسح نكرد. اگر من در بيابان بر پشت الاغى مسح كنم، اين كار را از مسح بر چكمه محبوبتر مى دانم» . در روايتى ديگر نيز گفته است: «مسح كردن بر پوست الاغ، نزد من محبوب تر از مسح بر كفش است» . (1)


1- بدائع الصنائع، ج1، ص٧.

ص: 97

حكم لحد از نظر شيعه

شعبى گفته است: «يهود براى قبرها لحد نميگذارند و رافضيان نيز اين گونه اند؛ درحالى كه براى پيامبرلحد كنده شد» .

«لحد» عبارت است از شكافتن ديوار طرف قبله قبر براى نهادن ميت در آن. « شق » نيز به گود كردن كف قبر به اندازه اى كه ميت را در آن بگذارند، گفته ميشود. درست كردن لحد براى قبر، نزد شيعه و سنى مستحب است و در اين باره احاديثى وارد شده است:

«عامر بن سعد بن ابيوقاص» ميگويد:

پدرم در مرضى كه مرگش در آن اتفاق افتاد، گفت: براى من لحد بسازيد؛ يعنى ديوار قبر را بشكافيد و مرا در آن قرار دهيد و آن را با خشت ببنديد؛ همان گونه كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله) دفن شد. (1)

احمد بن حنبل در مسند خود به سندى كه به عايشه و ابن عمر مى رسد، از آنان نقل كرد كه در قبر پيامبر (صلى الله عليه و آله) لحد درست كردند. نووى در شرح صحيح مسلم پس از نقل روايت سعد وقاص نوشت: «اين روايت بر


1- صحيح مسلم، ج2، ص665.

ص: 98

استحباب لحد و پوشاندن آن با خشت دلالت دارد و اين عمل به اتفاق صحابه براى رسول خدا (صلى الله عليه و آله) انجام شده است» . (1)

محقق حلى در كتاب معتبر مينويسد:

مستحب است كه براى قبر، لحد گذاشته شود. شيخ مفيد و شيخ طوسى و شيخ صدوق، لحد را اين گونه معنا كردهاند: «وقتى كه گوركن به اندازه كافى قبر را كند، در طرف قبله قبر به اندازهاى كه يك فرد بتواند بنشيند، ديوار را بشكافد» .

استحباب لحد به سبب روايتى است كه اهل سنت از پيامبر (صلى الله عليه و آله) نقل كرده اند: «اللحد لنا و الشق لغيرنا» . از طريق اماميه هم روايتى است كه حلبى از امام صادق (عليه السلام) نقل كرده است: «ابوطلحه در قبر پيامبر (صلى الله عليه و آله) لحد كند» . (2)

«سيدعلى طباطبايى» در كتاب رياض المسائل، پس از ذكر آنچه از كتاب معتبر در تعريف لحد نقل كرديم و نقل دو روايت گذشته، بر استحباب آن ادعاى اجماع مى كند و به اجماع از كتاب خلاف شيخ طوسى و غنيه ابن زهره و تذكرة العلماى علامه حلى نيز اشاره مى كند. (3)

علامه حلى در اين باره مينويسد:

مستحب است كه براى قبر، لحد درست كنند؛ به اين معنا كه وقتى گوركن به اندازه كافى قبر را كند، در طرف قبله قبر به اندازهاى كه يك فرد بتواند بنشيند، ديوار را بشكافد. لحد بهتر از شق است؛ شق آن است كه در كف قبر، مانند جوى آب درآورند و ميت را در آن نهند و روى آن را با چيزى بپوشانند. علماى


1- سنن ابى داود، ج3، ص213؛ سنن الترمذى، ج3، ص363؛ سنن ابن ماجه، ج1، ص4٩6؛ سنن النسائى، ج4، ص3٨4.
2- المعتبر، ج1، ص2٩6.
3- رياض المسائل، ج1، ص35٩.

ص: 99

ما به استحباب لحد فتوا دادهاند و شافعى و بيشتر اهل علم نيز همين فتوا را دارند. دليلش روايت ابن عباس از پيامبر (صلى الله عليه و آله) است كه فرمود: « اللحد لنا و الشق لغيرنا » . از طريق اماميه نيز قول امام صادق (عليه السلام) است كه فرمود: «ابوطلحه در قبر پيامبر (صلى الله عليه و آله) لحد كند» . (1)

فتواها و نظريه هاى ديگر علماى شيعه را نيز با مراجعه به كتاب هايشان ميتوان ديد كه همگى بر استحباب لحد در قبر، اتفاق نظر دارند. اساساً اين مسئله جزء مسائلى است كه چندين تن از فقها بر آن ادعاى اجماع كردهاند. به هر حال، جاى تعجب است كه مينويسند شيعيان براى مردگانشان در قبر لحد نميسازند. از گفتار زشت، و دروغ بستن از روى بيحيايى و بيتقوايى، به خدا پناه مى بريم.


1- تذكرة العلماء، ج2، ص٨٩.

ص: 100

گذاشتن «جريدتين» در كفن ميت

شعبى مى گويد: «رافضيان همانند يهوديان، شاخه تر درخت خرما را در كفن مردگانشان مى گذارند» .

گذاشتن جريده و دو چوب تر از درخت خرما يا انار يا غير آن در كفن ميت از مستحباتى است كه رواياتى معتبر از طريق شيعه و سنى بر آن دلالت دارد و در اين كار به پيامبر خد (صلى الله عليه و آله) اقتدا ميشود.

بخارى و مسلم در صحيحشان و نيز ديگران با اسانيد خود از عبدالله بن عباس روايت كردهاند:

هنگامى كه پيامبر (صلى الله عليه و آله) از كنار دو قبر مى گذشت كه صاحبانشان عذاب مى شدند، فرمود: «اين دو، بر گناه كبيره عذاب نميشوند. بلكه يكى خود را از ترشحات ادرار محافظت نميكرد و ديگرى بين مردم سخن چينى مى نمود» . آن گاه پيامبر خدا (صلى الله عليه و آله) شاخه ترى را گرفت، دو نصف نمود و هركدام را در قبرى فرو كرد. از علت كار پرسيدند. حضرت فرمود: «اميد است تا اين چوبها كه رطوبت دارند، در عذابشان تخفيف حاصل شود» . (1)


1- صحيح بخارى، ج1، صص٩1و 4٠4؛ صحيح مسلم، ج4، ص23٠٧.

ص: 101

نسائى در سنن و ابن حبان در صحيح خود از ابوهريره چنين نقل مى كنند:

با پيامبر خدا (صلى الله عليه و آله) ميرفتيم و به دو قبر رسيديم. پيامبر (صلى الله عليه و آله) ايستاد، ما هم ايستاديم. رنگ پيامبر (صلى الله عليه و آله) شروع به تغيير كرد؛ به گونهاى كه آستين پيراهنش ميلرزيد. گفتيم: «اى رسول خدا (صلى الله عليه و آله) شما را چه ميشود» ؟ فرمود: «آنچه را من ميشنوم، نميشنويد» ؟ گفتيم: «چه چيزى را» ؟ فرمود: «اين دو نفر در قبرهايشان براى گناهى كوچك عذاب ميشوند» . گفتيم: «چه گناهى» ؟ فرمود: «يكى از آنها خود را از ترشحات ادرارش حفظ نميكرد و ديگرى مردم را با زبانش آزار ميداد و بين آنان سخن چينى ميكرد» . سپس دستور داد تا دو شاخه درخت خرما بياورند و سپس در هر قبرى شاخهاى گذاشت. پرسيديم: «اثرى دارد» ؟ فرمود: «تا زمانى كه مرطوب هستند، از عذابشان كاسته ميشود» . (1)

ابن عابدين پس از متذكر شدن استحباب گذاشتن يك چوب تر همراه ميت، مينويسد: دليل اين مطلب روايتى است كه پيامبر (صلى الله عليه و آله) يك شاخة تر را پس از دو نيم كردن، درون دو قبرى كه صاحبانش معذب بودند، نهاد و علت اين كار را تخفيف يافتن عذاب آن دو نفر، مادامى كه چوب تر است، بيان نمود؛ يعنى به بركت تسبيح گفتن آن دو چوب تر عذاب كاهش مييابد؛ زيرا تسبيح چوب تر، كاملتر از چوب خشك است؛ چون حيات اندكى در آن است. به همين علت، كندن گياهان و علفهاى سبز قبرستان مكروه است؛ هرچند كه خودرو باشد و كسى مالك آنها نباشد. اين كراهت به سبب حقى است كه ميت دارد و با كندن آنها از بين ميرود. به دليل اين حديث و براى پيروى از عمل رسول خدا (صلى الله عليه و آله) مستحب است كه همراه ميت، چوب


1- سنن نسائى، ج4، ص1٠6؛ صحيح، ابن حبان، ج3، ص1٠6؛ السنن الكبرى، بيهقى، ج1، ص663.

ص: 102

ترى گذاشته شود؛ به همين دليل، جمعى از فقهاى متأخر به استحباب گذاشتن چوبى تر يا گل همراه ميت فتوا دادهاند. (1)

ابن حجر در فتح البارى مى نويسد:

بريدة بن حصيب كه از صحابه پيامبر (صلى الله عليه و آله) است، از اين عمل آن حضرت، الگو برداشت و وصيت كرد تا هنگام مردنش دو شاخه تر در قبرش نهاده شود و او به پيروى سزاوارتر از ديگران است. (2)

ابن سعد در الطبقات الكبرى و ذهبى در سير اعلام النبلاء نوشته اند:

حماد بن سلمه از عاصم احول نقل كرد كه ابوالعاليه از صحابه پيامبر (صلى الله عليه و آله) به مورق عجلى وصيت كرد كه دو شاخه خرما در قبرش بگذارد. مورق گفت: «بريده اسلمى نيز وصيت كرد تا دو شاخه از چوب خرما در قبرش گذاشته شود. اما وقتى از دنيا رفت، چوب خرما پيدا نكردند، مگر در جوال الاغى؛ زيرا نزديك خراسان از دنيا رفت. زمانى كه او را در قبر گذاشتند به همراهش چوبها را نيز در قبرش قرار دادند» . (3)

نووى در شرح خود بر صحيح مسلم نوشته است:

بخارى در صحيحش، وصيت بريدة بن حصيب اسلمى صحابى را به گذاشتن دو چوب تر در قبرش روايت كرده است. او به مثل چنين كارى كه از رسول خدا (صلى الله عليه و آله) واقع شده، تبرك جسته است. (4)


1- حاشيه ابن عابدين بر كتاب رد المختار على الدر المختار، ج1، ص245؛ حاشيه ابن عابدين بر مراقى الفلاح، ج2، ص415.
2- فتح البارى، ج1، ص256.
3- الطبقات الكبرى، ج٧، ص11٧؛ سير اعلام النبلاء، ج4، ص213.
4- شرح النووى على صحيح مسلم، ج3، ص2٠2؛ صحيح بخارى، ج1، ص4٠4؛ ذهبى در سير اعلام النبلاء، ج2، ص4٧٠ نيز اين مطلب را نقل كرده است.

ص: 103

از آنچه گذشت روشن ميشود كه نهادن دو شاخه تازه خرما در قبر سنت است و كسى كه چنين كند، سنت پيامبر (صلى الله عليه و آله) را به جا آورده، و آنكه از چنين كارى رو برتابد، از سنت پيامبر (صلى الله عليه و آله) رو برتافته است.

ص: 104

بهترين امت از نظر يهود، نصارا و شيعيان

شعبى، عالم متعصب سنى، در اين باره گفته است: «سپس گفت: اى مالك! يهوديان و مسيحيان در يك ويژگى بر رافضيان برترى دارند. از يهوديان پرسيده شد: بهترين امت شما چه كسانى اند؟ جواب دادند: ياران موسى. از مسيحيان نيز پرسيده شد: بهترين امت شما چه كسانى اند؟ جواب دادند: حواريون عيسى. وقتى از رافضيان پرسيده شد كه بدترين امت شما چه كسانى اند؟ جواب دادند: حواريون محمد (صلى الله عليه و آله) كه مرادشان طلحه و زبير است. به رافضيان امر شد تا براى ياران محمد (صلى الله عليه و آله) استغفار كنند. ولى رافضيان، آنان را سب و لعن كردند» .

اگر شعبى راست گفته باشد و كسى از رافضه (شيعه) ، طلحه و زبير را شقى ترين امت پيامبر (صلى الله عليه و آله) شمرده باشد، اين فرد از عوام و جاهلان رافضه بوده است نه از علماى آنان؛ زيرا شقى ترين مردم از امت پيامبر خاتم (صلى الله عليه و آله) ، عبدالرحمان بن ملجم مرادى قاتل اميرمؤمنان على بن ابى طالب (عليه السلام) است؛ همان گونه كه در روايات زيادى از شيعه و سنى به آن تصريح شده است كه به نمونهاى از اين روايتها اشاره ميكنيم:

ص: 105

حاكم نيشابورى در مستدرك، بيهقى در السنن الكبرى و ديگران از اميرمؤمنان (عليه السلام) نقل كرده اند كه فرمود:

از پيامبر (صلى الله عليه و آله) راستگوى راست كردار شنيدم كه فرمود: «به زودى ضربت شمشيرى بر اينجا و اينجا فرو آيد و به شقيقههايش اشاره كرد؛ طورى كه خون بر صورتت جارى شود و محاسنت را فراگيرد. فاعل اين كار، شقى ترين افراد اين امت است؛ همان گونه كه پى كننده ناقه صالح، شقى ترين فرد طايفه ثمود بود» . (1)

احمد بن حنبل، ابويعلى، هيثمى، بزّار و ديگران از عبدالله بن سبيع نقل كرده اند كه گفت: «از على (عليه السلام) شنيدم كه ميفرمود: اين ريشها به خون سرم رنگين خواهد شد. شقيترين امت منتظر چيست؟ !»

ابن ابى شيبه در مصنفش به سندى كه از عبيده دارد، نقل ميكند كه على (عليه السلام) ميفرمود:

چه چيزى شقيترين امت را مانع شده از اينكه بيايد و مرا به قتل برساند. خدايا! از اين امت خسته شدم و آنان نيز از من خسته شدهاند. مرا از دست آنان و ايشان را از دست من راحت كن. (2)


1- المستدرك، ج3، ص113؛ السنن الكبرى، ج٨، ص5٨. حاكم نيشابورى در ذيل حديث نوشته است: اين حديث از شرايطى كه بخارى و مسلم در صحت خبر لازم ميدانند برخوردار است. ولى آن را در كتاب خود نياوردهاند. ذهبى نيز در ذيل حديث، نقد و ايرادى ننوشته است. هيثمى در مجمع الزوائد، ج٩، ص13٧مى نويسد: «طبرانى اين حديث را روايت كرده و سند آن، حسن است» . اين روايت همچنين در المعجم الكبير طبرانى، ج1، ص1٠6 نيز آمده است.
2- مجمع الزوائد، هيثمى، ج٩، ص13٧. وى مى گويد اين روايت را احمد و ابويعلى نقل كرده اند و سندش صحيح است، غير از عبدالله بن سبيع كه او ثقه ميباشد. بزار نيز با سند حسن در مسندش، ج3، ص٩2، اين مطلب را نقل كرده است.

ص: 106

در روايات شيعى نيز به اين مطلب تصريح شده است كه به نمونه هايى اشاره مى كنيم:

شيخ حر عاملى در كتاب وسائل الشيعه از علل الشرائع صدوق با سندى كه به اصبغ بن نباته مى رسد، چنين نقل ميكند:

به اميرمؤمنان (عليه السلام) گفتم: «چه چيزى مانع شما از رنگ كردن محاسنتان مى شود، درحالى كه پيامبر خدا (صلى الله عليه و آله) نيز ريشش را رنگ مى كرد» . امام فرمود: «منتظرم شقيترين اين امت، آن را با خون سرم رنگين كند. اين عهد و پيمانى است كه حبيبم رسول خدا (صلى الله عليه و آله) مرا از آن خبر داده است» . (1)

شيخ مفيد در كتاب ارشاد با سندش از ابوالطفيل عامر بن وائله نقل مى كند:

اميرمؤمنان (عليه السلام) مردم را براى بيعت گرفتن جمع كرد. عبدالرحمان بن ملجم مرادى نزد آن حضرت آمد. ولى حضرت تا دو يا سه بار، او را رد كرد و سپس با او بيعت كرد. در هنگام بيعت كردنش فرمود: «چه چيزى مانع شقيترين اين امت شده! به آن خدايى كه جان من در دست اوست، هرآينه اين محاسنم را از خون سرم رنگين ميكنى» . آن گاه حضرت دست بر سر و محاسنش گذاشت. وقتى ابن ملجم رفت، امير مؤمنان (عليه السلام) فرمود:

اشدد حيازيمك للموت

كمربندت را براى روبه رو شدن با مرگ محكم كن كه مرگ تو را ملاقات خواهد كرد؛ از آمدن مرگ جزع و فزع به پا مكن، آن گاه كه در آستان تو نزول ميكند؛ همان گونه كه روزگار تو را خندانيد، روزى هم تو را مى گرياند.


1- وسائل الشيعه، ج1، ص4٠1 و ج2، ص٨4؛ علل الشرائع، ج1، ص2٠6.

ص: 107

به هرحال در روايات شيعه، شقيترين افراد، ابن ملجم مرادى معرفى شده است و ما به همين اندازه اكتفا ميكنيم. (1)

آنچه گفتيم روايات معتبر شيعه و سنى بود. اما آيا اين درست است كه شيعيان را براساس گفته كسى كه نزد آنان اعتبار ندارد، محكوم كرد؟ ديگر آنكه آيا بهتر نبود كه شعبى به جاى اين سؤال از رافضيان بپرسد كه بهترين امت پيامبر (صلى الله عليه و آله) كيست تا پاسخ آنان را بشنود؟

پاسخ اين پرسش روشن است كه رافضيان، اهل بيت پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله) را بهترين خلق خدا ميدانند. البته با اين پاسخ، شعبى و يارانش نمى توانند بر شيعه طعن و اشكالى وارد كنند. ازاين رو براى تحريك احساسات اهل تسنن عليه شيعيان، سؤالش را آن گونه مطرح ميكند تا به خواستهاش برسد. به خداوند شكايت ميكنيم از گروهى كه بر ما دروغ ميبندند و سپس به وسيله همان دروغ عليه ما استدلال ميكنند و ما را محكوم ميدانند.

اعتقاد شيعه درباره اصحاب پيامبر (ص)

اعتقاد شيعيان درباره اصحاب و ياران پيامبر خدا (ص) معتدل است و در آن، افراط و تفريطى ديده نميشود؛ نه مانند حشويه اند كه همه صحابه را عادل مى دانند و نه مانند برخى طوايف كه همه را كافر مى پندارند. بلكه شيعيان، صحابه را سه گروه ميدانند؛ همان گونه كه قرآن، آنان را سه دسته كرده است:

1. گروه اول از صحابه، كسانى اند كه خداوند متعال در كتابش آنان را مدح و ثنا گفته است:


1- ارشاد مفيد، ج1، ص11.

ص: 108

وَ السَّابِقُونَ الْأَوَّلُونَ مِنَ الْمُهاجِرينَ وَ الْأَنْصارِ وَ الَّذينَ اتَّبَعُوهُمْ بِإِحْسانٍ رضِيَ اللهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ وَ أَعَدَّ لَهُمْ جَنَّاتٍ تَجْري تَحْتَهَا الْأَنْهارُ خالِدينَ فيها أَبَداً ذلِكَ الْفَوْزُ الْعَظيمُ (توبه: 1٠٠)

پيشگامان نخستين از مهاجر و انصار و كسانى كه به نيكى از آنان پيروى كردند، خداوند از آنان خشنود است و آنان [نيز] از او خشنود شدند و باغ هاى بهشتى براى آنان آماده ساخته كه نهرها از پاى درختانش جارى است، جاودانه در آن خواهند ماند و اين است رستگارى و پيروزى بزرگ.

اين گروه از اصحاب، پيشگامان نخستين از مهاجر و انصار و تابعان به احسان اند كه از پيامبر خدا (صلى الله عليه و آله) پيروى كردند و با جان و مالشان در راه خدا و همراه با آن حضرت جهاد نمودند و كلام و آيين خدا را برترى دادند و كلام و آيين كافران را به زير كشيدند.

ما معتقديم كه خداوند از اين گروه راضى، و به آنان وعده بهشت داده است. بنابراين به ولايت و دوستى آنان پايبنديم و برايشان دعا مى كنيم كه پاداش آنان مضاعف، و مشمول رحمت و مغفرت خدا شوند. ازاين رو جايز نيست كه مؤمنان در گناهانى كه شايد از آنان (اصحاب) سر زده است، به بدى و مذمت ياد كنند يا مرتكب غيبت آنان شوند.

2. گروه دوم از صحابه كسانى اند كه خداوند به دنبال گروه اول در قرآن از آنان ياد مى كند و مى فرمايد:

( وَ مِمَّنْ حَوْلَكُمْ مِنَ الْأَعْرابِ مُنافِقُونَ وَ مِنْ أَهْلِ الْمَدينَةِ مَرَدُوا عَلَى النِّفاقِ لا تَعْلَمُهُمْ نَحْنُ نَعْلَمُهُمْ سَنُعَذِّبُهُمْ مَرَّتَيْنِ ثُمَّ يُرَدُّونَ إِلى عَذابٍ عَظيمٍ ) (توبه:1٠1)

و از [ميان] اعراب باده نشين كه اطراف شما هستند، جمعى منافق اند و از اهل

ص: 109

مدينه [نيز] گروهى سخت به نفاق پايبندند. تو آنها را نمى شناسى، ولى ما آنها را مى شناسيم. به زودى آنها را دو بار مجازات مى كنيم. سپس به سوى مجازات بزرگى [در قيامت] فرستاده ميشوند.

اين گروه از اصحاب پيامبر، منافقانى اند كه براى نابودى اسلام به نيرنگ روى آوردند و منتظر پيشامدهاى ناگوار براى مسلمانان بودند. آنان با يهود و نصارا و مشركان، همپيمان بودند و عليه مسلمانان توطئه ميكردند.

به اعتقاد ما، اين گروه كافرند و در طبقات پايين جهنم عذاب مى شوند؛ همان گونه كه قرآن كريم به آن تصريح كرده است. ما از آنها در دنيا و آخرت، برائت و بيزارى ميجوييم؛ هرچند كه ديگران، آنان را از صحابه قلمداد كنند و برايشان مناقب و فضايل جعل كنند؛ زيرا اين مناقب جعلى، نزد ما به اندازه بال مگسى ارزش ندارد.

روايات فراوانى به ما رسيده است كه دلالت مى كند برخى از اصحاب پيامبر، منافق بودهاند كه در اينجا به يكى از آنها اشاره ميكنيم: مسلم بن حجاج و ديگران، با سندشان به حذيفه، نقل ميكنند كه پيامبر فرمود:

در اصحاب من دوازده منافق وجود دارد كه هشت نفر از آنان به بهشت نمى روند، مگر اينكه شترى بتواند از سوراخ سوزنى رد شود. هشت نفر آنان در دنيا به مرضى سرطانى و دملى چركين مبتلا شوند تا آنان را هلاك كند. يادم نيست كه درباره چهار نفر ديگر، شعبه چه مطلبى نقل كرد. (1)

3. گروه سوم از صحابه كسانى اند كه خداوند آنان را اين گونه توصيف كرده است:


1- صحيح مسلم، ج4، ص2143.

ص: 110

( وَآخَرُونَ اعْتَرَفُوا بِذُنُوبِهِمْ خَلَطُواعَمَلاً صالِحاً وَ آخَرَ سَيِّئاً عَسَ-ى اللهُ أَنْ يَتُوبَ عَلَيْهِمْ إِنَّ اللهَ غَفُورٌ رَحيمٌ ) (توبه: 1٠2)

و گروهى ديگر، به گناهان خود اعتراف كردهاند و كار خوب و بد را به هم آميخته اند. اميد ميرود كه خداوند توبه آنان را بپذيرد. به يقين، خداوند آمرزنده و مهربان است.

اينان كسانى اند كه اعمال صالحشان را با كردار زشت مخلوط كرده اند، ولى كارهاى نيكشان به گونهاى نبوده است كه در زمره گروه اول قرار گيرند و اعمال زشتشان نيز به اندازهاى نبوده است كه سبب انحطاط آنان شود و آنان را در زمره گروه دوم قرار دهد.

ما براى اين گروه، دعا ميكنيم و اميدواريم كه خداوند توبه و مغفرتش را شامل حالشان گرداند. به اعتقاد ما، اين گروه چنان قداستى ندارند كه آنان را از هرگونه مذمت و نكوهشى دور كند، يا به منزلت و مقامى نزد خدا رسيده باشند كه رسيدن به آن، براى ديگران امكان نداشته باشد.

اين، اعتقاد شيعه درباره صحابه پيامبر (صلى الله عليه و آله) است و هركسى چيز ديگرى به آنان نسبت دهد، يا جاهل و ناآگاه است و در نقل قولش بدون تحقيق و دقت سخن مى گويد، يا دروغ بافى است كه بر شيعه افترا ميبندد. به هرحال، در كتاب هاى اعتقادى شيعه به آنچه درباره صحابه گفته شد، تصريح شده است. اكنون براى نمونه به سخن سيد عبدالحسين شرف الدين موسوى اشاره ميكنيم:

كسى كه از ديدگاه ما درباره صحابه آگاه باشد، آن را ديدگاهى متعادل مييابد؛ بدون اينكه درباره آنان مانند بيشتر اهل تسنن افراط كنيم و بگوييم هركسى كه پيامبر (صلى الله عليه و آله) را ديده يا سخنانش را شنيده باشد، عادل است يا مانند غاليان و

ص: 111

كامليه به كفرشان اعتقاد داشته باشيم.

هرچند ما صحابى بودن را فضيلتى بزرگ ميدانيم، اما تنها صحابى بودن را سبب معصوم بودن از خطا و اشتباه نميدانيم. در بين صحابه، مانند ديگر مسلمانها، انسانهاى عادل، بزرگ و دانشمندى وجود دارند؛ همان طور كه افراد ستمگر و منافق بين آنان هست.

ما گروه اول را در دنيا و آخرت دوست ميداريم. ولى براى كسانى كه با وصى و جانشين پيامبر خدا (عليه السلام) به دشمنى برخاستند و عليه او شوريدند و افرادى كه مرتكب گناهان بزرگ شدند، مانند پسر هند جگرخوار، معاويه پسر ابوسفيان و پسر زن بدكاره، عمرو بن عاص و مروان بن حكم (1)و پسر زن چشم آبى، وليدبن عُقبه، مُسرف بن ارطاة (2)و مانند آنان، هيچ ارزش و مقامى قائل نيستيم و حديثشان را معتبر نميدانيم. درباره صحابهاى كه مجهول الحال اند نيز توقف ميكنيم تا حالشان روشن شود. (3)

همچنين شعبى ميگويد: «به ما دستور دادهاند كه طلحه و زبير را دوست بداريم؛ ولى شيعيان با آنان دشمنى ميكنند» .

اين گفتار او نيز به دو علت باطل است:

اولاً: ما روايتى را با سند صحيح در كتابهاى اهل تسنن، نه در صحيح بخارى و مسلم و نه در سنن چهارگانه، نيافتيم كه به دوستى طلحه و زبير دستور داده باشد. به يقين اگر حديثى داشتند، نقل مى كردند.


1- پيامبر خدا، او و پدرش را لعن كرد و از مدينه تبعيد نمود. (مترجم)
2- نامش مسلم بن ارطاة است. ولى به علت اينكه خون بسيارى از مسلمانان را به ناحق بر زمين ريخت و به دستور يزيد به مدينه حمله كرد و سه روز خون و مال مردم را بر لشكريانش مباح كرد، به مسرف معروف شد. (مترجم)
3- أجوبه مسائل جارالله، صص14و 15.

ص: 112

ثانياً: شيعه اماميه معتقد است كه هركسى بر اميرمؤمنان (عليه السلام) خروج كند و ضد آن حضرت جنگ برپا كند، باغى، متجاوز و محارب با خدا و رسول او به شمار ميآيد؛ زيرا دشمنى و جنگيدن با اميرمؤمنان (عليه السلام) در حكم جنگ و دشمنى با رسول خدا (صلى الله عليه و آله) است. در اين باره مى توان به سخنان صريح و آشكار پيامبر خدا (صلى الله عليه و آله) توجه كرد؛ رسول خدا (صلى الله عليه و آله) به اميرمؤمنان، فاطمه، حسن و حسين (عليهم السلام) خطاب كرد و فرمود: «من با كسى كه با شما جنگ كند، در جنگم و با كسى كه با شما در صلح باشد، در صلحم» . (1)

پيامبر خدا (صلى الله عليه و آله) به على (عليه السلام) فرمود: «فقط انسانهاى مؤمن تو را دوست دارند و تنها منافقان با تو دشمن ميباشند» . (2)

رسول خدا (صلى الله عليه و آله) فرمود: «هركسى كه على (عليه السلام) را بيازارد، مرا آزرده است» . (3)

پيامبر در بيانى ديگر فرمود: «كسى كه به على (عليه السلام) اهانت كند، به من


1- سنن ترمذى، ج5، ص6٩٨؛ سنن ابن ماجه، ج1، ص52؛ مستدرك حاكم نيشابورى، ج3، 14٩، موارد الظمآن، ج2، ص1٠٠٨؛ صحيح ابن حبان، ج15، ص434. اين حديث را حاكم نيشابورى حسن شمرده، و ذهبى نيز نسبت به آن نقدى نكرده است.
2- سنن ترمذى، ج5، ص643، ترمذى در ذيل آن مينويسد: اين حديث، صحيح و حسن مى باشد. سنن ابن ماجه، ج1، ص42؛ سنن نسائى، ج٨، ص4٩٠؛ مسند احمد بن حنبل، ج1، صص٨4، ٩5و 12٨و ج6، ص2٩3؛ السنن الكبرى، ج5، صص4٧ و 13٧ و ج6، ص536؛ مجمع الزوائد، ج٩، ص133. هيثمى در ذيل آن نوشته است: «طبرانى اين حديث را در الاوسط روايت كرده است و رجال سند آن ثقه اند» . البانى آن را در سنن ابن ماجه صحيح شمرده، و همين طور در جمله روايات صحيح نسائى و سلسله احاديث صحيح به رقم 1٧2٠ آمده است.
3- صحيح ابن حبان، ج15، ص365؛ مسند احمد بن حنبل، ج3، ص4٨3؛ مجمع الزوائد، ج٩، ص12٩. هيثمى ميافزايد: احمد بن حنبل و طبرانى، آن را به اختصار نقل كرده اند و بزار از او مختصرتر. راويان روايت احمد بن حنبل ثقه اند. المصنف، ابن شيبه، ج6، ص3٧4.

ص: 113

اهانت كرده، و اهانت كننده به من، به خدا اهانت كرده است» . (1)

همچنين حضرت در سخن ديگرى فرمود: «كسى كه على (عليه السلام) را دوست بدارد، مرا دوست داشته، و دشمن او با من دشمنى كرده است» . (2)

به راستى پس از ديدن و شنيدن اين روايات، كسى كه منصف باشد چه ميگويد؟ آيا دشمن على (عليه السلام) ، دشمن پيامبر (صلى الله عليه و آله) نيست؟ آيا چنين فردى در زمره مؤمنانى است كه خدا و رسولش او را دوست دارند، يا از گروه فاسقانى كه دشمن خدا و رسول او (صلى الله عليه و آله) ميباشند؟

از امور شگفت انگيز اين است كه اگر كسى به ابوبكر يا عمر يا عثمان اهانت كند، او را از اسلام بينصيب ميدانند و هيچ عذرى از او نمى پذيرند، رواياتش را رد مى كنند و به اقوالش اعتنا نميكنند. ولى كسانى كه به اميرمؤمنان على بن ابى طالب (عليه السلام) اهانت مى نمايند و با آن حضرت دشمنى ميكنند، نه تنها احاديث آنان را معتبر مى دانند و در صحاحشان نقل ميكنند، بلكه به رواياتشان عمل مى نمايند و آنها را توثيق ميكنند. گويى اينان سوگند ياد كردهاند كه خلاف گفتههاى پيامبر (صلى الله عليه و آله) عمل كنند و به جاى دشمنى با دشمنان على (عليه السلام) ، با آنان دوستى كنند.

براى اثبات اين ادعا، به برخى از سخنان علماى اهل تسنن در اين باره اشاره ميكنيم:

«يحيى بن معين» ميگويد:


1- مجمع الزوائد، ج٩، ص133. هيثمى مى افزايد: اين حديث را طبرانى روايت كرده، و اسناد آن حسن است. او جمله «و كسى كه با من دشمنى كند با خدا دشمنى كرده» را افزوده است.
2- مجمع الزوائد، ج٩، ص133.

ص: 114

هر كسى كه به عثمان يا يكى از اصحاب پيامبر (عليه السلام) دشنام بدهد، دجال، فاسق و ملعون است و حديث او نوشته نمى شود. لعنت خدا و ملائكه و همه مردم بر او باد. (1)

به همين دليل جماعتى از راويان را كه بر عثمان خرده گرفته اند، تضعيف كردهاند. از جمله اين افراد، «تليد بن سليمان ابوادريس محاربي كوفي» است كه ذهبى در ميزان الاعتدال نوشته است:

احمد بن حنبل گفت: «او شيعه است و در او اشكالى نميبينم» . ابن معين گفت: «دروغگويى است كه به عثمان دشنام ميداد. بر پشت بامى نشست و به عثمان دشنام داد. برخى از اولاد نوكران عثمان او را از بلندى به پايين انداختند كه پاهايش شكست» . ابوداوود گفت: «تليد رافضى است و به ابوبكر و عمر دشنام ميداد. او خبيث است» و نسائى گفت: «ضعيف است» . (2)

يحيى بن معين گفته است: «تليد بن سليمان، كذاب بود و به عثمان دشنام ميداد» . (3)

يكى ديگر از اين افراد «يونس بن خباب» است كه يحيى بن معين، او را مردى بد، ضعيف و بيارزش معرفى مى كند كه به عثمان دشنام ميداد. نسائى او را ضعيف ميدانست و سعدى، او را كذاب و افترازن معرفى مى كند. (4)


1- الكامل فى ضعفاء الرجال، ج2، ص2٨4؛ تهذيب الكمال، ج4، ص322؛ تهذيب التهذيب ج1، ص44٧.
2- ميزان الاعتدال، ج2، ص٧٧.
3- الكامل فى ضعفاء الرجال، ج2، ص2٨4.
4- الكامل فى ضعفاء الرجال، ج٨، ص516.

ص: 115

يكى از اين افراد، « اسماعيل بن ابي اسحاق ابواسرائيل مَلايي كوفي » است كه ابن عدى در كتاب الكامل مينويسد:

او را تضعيف كردهاند. او شيعهاى بود كه بغض عثمان را داشت و از جمله غاليانى است كه عثمان را تكفير ميكرد. ابوحاتم ميگويد: «به حديثش احتجاج نميشود. هرچند صحيح الحديث است، اما اشتباهاتى دارد» . ابوزرعه گفت: «راستگويى است كه در رأى و اعتقادش غالى بود» . بخارى گفت: «ابن مهدى روايت او را ترك كرد و ابن معين او را ضعيف شمرد» . مرة گفت: «او موثق است. ولى اصحاب حديث، رواياتش را نمينويسند» . فلاس ميگويد: «او اهل دروغ نبود» . بهز بن اسد گفت: «از او دشنام به عثمان را شنيدم. او مى گفت كه عثمان كافر كشته شد» . (1)

در مقابل، كسانى را كه با اميرمؤمنان (عليه السلام) دشمنى ورزيده و آن حضرت را لعن مى كرده اند، توثيق كرده و احاديثشان را معتبر دانسته اند.

از اين گروه، «حريز بن عثمان ابوعثمان رحبى» است كه هر صبح و شام، اميرمؤمنان (عليه السلام) را لعن ميكرد و ذهبى و سيوطى و ابن عماد حنبلى او را از حافظان حديث شمردهاند. (2)حتى بخارى در صحيحش، و ترمذى، ابوداوود، نسائى ابن ماجه در كتابهايشان از او روايت كردهاند.

از احمد بن حنبل، راجع به او پرسيدند كه گفت: «او ثقه و مورد اطمينان است و در شام، كسى ثابتتر از حريز نيست» . ابن معين، دحيم، احمد بن يحيى، مفضل بن غسان، عجلى، ابوحاتم، ابن عدى و قطان او را توثيق


1- ميزان الاعتدال، ج٧، ص326.
2- تذكرة الحفاظ، ج1، ص1٧6؛ سير اعلام النبلاء، ج٧، ص٧٩؛ طبقات الحفاظ، ص٧٨؛ شذرات الذهب، ج1، ص25٧.

ص: 116

كرده اند. ابن مدينى گفت: «ما هركسى از مشايخ را كه درك كرديم او را توثيق ميكردند. وى از امير مؤمنان على (عليه السلام) عيبجويى ميكرد و به او دشنام ميداد» . ابن حبان نوشت: «وى در هر صبح هفتاد مرتبه و در هر شام هفتاد مرتبه، على (عليه السلام) را لعن مى كرد» . (1)

اى خواننده عزيز! ميبينى كه چگونه كسى را كه توثيقش جايز نيست، توثيق ميكنند و كسانى را كه هيچ دليلى بر ضعفشان وجود ندارد، تضعيف ميكنند. علت اين است كه آنان احاديث صحيح پيامبر (صلى الله عليه و آله) را رها نمودند و به هوا و هوس و تعصبات بيجاى خودشان عمل كردند.


1- ر. ك: تهذيب التهذيب، ج2، ص2٠٧؛ ميزان الاعتدلال، ج1، ص4٧5؛ تهذيب الكمال، ج 5، ص56٨.

ص: 117

ديدگاه عالمان اهل سنت درباره شيعه

شعبى مى گويد: «تا روز قيامت شمشير دشمنى بر آنها حاكم خواهد بود. دعوتشان مردود، پرچمشان به زير و آرايشان پراكنده خواهد بود: (كُلَّما أَوْقَدُوا ناراً لِلْحَرْبِ أَطْفَأَهَا اللهُ وَ يَسْعَوْنَ فِي الْأَرْضِ فَساداً وَ اللهُ لا يُحِبُّ الْمُفْسِدينَ) ؛ «هر زمان آتش جنگى افروختند، خداوند آن را خاموش ساخت و آنها براى فساد در زمين تلاش مى كنند و خداوند، مفسدان را دوست ندارد» . (مائده: 64)

شعبى در ياوههاى قبلياش نيز به دروغ شيعيان را متهم كرد كه همانند يهوديان خون هر مسلمانى را حلال ميدانند. او با اين جملات، مردم را به كشتن رافضيان تحريك مى كند و خون آنان را مباح ميشمارد. آن هم خون طايفهاى از مسلمانان كه شهادتين بر زبان دارند و به شعائر دين عمل مى كنند. آرى، تهمتى را كه شعبى به شيعه زد، اكنون خودش به آن گرفتار شد.

اگر شعبى بگويد كه شيعيان، مسلمان نيستند و به اين دليل، كشتن آنان جايز است، سخنى بر خلاف تصريح و فتواى علماى بزرگ اهل سنت است كه تكفير اهل قبله را جايز نميدانند؛ خواه رافضى باشد يا غير آنان. «لالكايى» در كتاب شرح اصول اعتقاد اهل السنه با سندى كه به محمد بن

ص: 118

اسماعيل بخارى، مؤلف صحيح بخارى دارد، مينويسد:

او گفت: بيش از هزار دانشمند و محدث از علماى حجاز، مكه، مدينه، كوفه، بصره، واسط، بغداد، شام و مصر را در بيش از 46 سال ومكرر در مكرر ملاقات كردم. . . هيچ كدام را نديدم كه احدى از اهل قبله را به سبب ارتكاب گناه تكفير كنند؛ زيرا خداوند فرمود: ( إِنَّ اللهَ لا يَغْفِرُ أَنْ يُشْرَكَ بِهِ وَ يَغْفِرُ ما دُونَ ذلِكَ لِمَنْ يَشاءُ ) ؛ «خداوند [هرگز] شرك به او را نمى بخشد و كمتر از آن را براى هر كس بخواهد [و شايسته بداند] مى بخشد» . (نساء: 48)

وى با سندى كه به ابوحاتم دارد از او نقل ميكند كه از پدرم و ابوزرعه درباره مذاهب اهل سنت در اصول دين، و آنچه علماى شهرهاى مختلف بر آن اتفاق نظر دارند و به آن معتقدند، پرسيدم. هر دو گفتند:

ما دانشمندان حجاز، عراق، شام و يمن را ديديم و مذهبشان اين بود كه ايمان، قول و عمل است و كم و زياد ميشود. قرآن، كلام خدا و در جميع جهات غيرمخلوق است و. . . اهل قبله را به سبب ارتكاب گناه، تكفير نمى كنيم و اسرارشان را به خدا واگذار ميكنيم. (1)

ابوالحسن اشعرى در كتاب ابانه نوشته است:

دين ما برخلاف خوارج كه مرتكب كبيره را كافر ميدانند، اين است كه هيچ فردى از اهل قبله را به سبب گناهى مانند زنا، سرقت و شرب خمر، مادامى كه آن كار را حلال نشمارد، تكفير نكنيم.

اشعرى همچنين در كتاب مقالات الاسلاميين در بيان عقيده اهل سنت مى نويسد: «هيچ فردى از اهل قبله را به سبب گناهى مانند زنا، سرقت يا ديگر گناهان كبيره، مادامى كه به دينشان ايمان دارند، تكفير نميكنيم» .


1- شرح اصول اعتقاد اهل السنة، ج 1، صص1٩5و 1٩6.

ص: 119

احمد بن حنبل نيز در كتاب العقيده، در توضيح عقايد اهل سنت مى نويسد:

از اعتقادات ما اين است كه زبان خود را از اهل قبله نگاه داريم، كسى از مسلمانان را به سبب عملش تكفير نكنيم و او را به واسطه عملش از اسلام خارج ندانيم. (1)

ابن تيميه در كتاب العقيدة الواسطيه نوشته است:

يكى از اصول اهل سنت و جماعت اين است كه دين و ايمان، عبارت است از قول و عمل. . . . اهل تسنن، برخلاف خوارج، اهل قبله را به سبب ارتكاب گناهان كبيره، خارج از اسلام نميدانند. بلكه اخوت ايمانى با وجود ارتكاب معاصى باقى است؛ همان گونه كه خداوند در آيه قصاص فرمود: فَمَنْ عُفِيَ لَهُ مِنْ أَخيهِ شَيْءٌ فَاتِّباعٌ بِالْمَعْرُوفِ ؛ «پس اگر كسى از سوى برادر [دينى] خود، چيزى به او بخشيده شود [و حكم قصاص تبديل به خونبها شود، ولى مقتول] بايد از راه پسنديده پيروى كند [و شرايط پرداخت كننده را در نظر بگيرد] [در اين آيه، از قاتل به برادر تعبير شده است]» . (بقره: 1٧٨)

در آيه ديگر نيز فرمود: وَ إِنْ طائِفَتانِ مِنَ الْمُؤْمِنينَ اقْتَتَلُوا فَأَصْلِحُوا بَيْنَهُما ؛ «اگر دو گروه از مؤمنان با هم به نزاع و جنگ پردازند، آنها را آشتى دهيد. [اين آيه نيز دو گروه را مؤمن دانسته است]» . (حجرات: ٩) (2)

در كتاب بيان تلبيس الجهميه آمده است:

اعتقاد ما اين است كه هيچ يك از اهل قبله را به سبب گناهانى مانند زنا، شرب خمر و سرقت، به كفر متهم نكنيم. برخلاف خوارج كه تكفيرِ مرتكب گناه را دين خود قرار دادهاند.


1- العقيده، ج2، ص٧6.
2- شرح العقيدة الواسطية، ص162.

ص: 120

در جاى ديگرى از اين كتاب چنين مى خوانيم:

حاكم صاحب المختصر در كتاب المنتقى نوشته است: «ابوحنيفه هيچ فردى از اهل قبله را تكفير نكرد و رازى از كرخى و غير او همين اعتقاد را حكايت كرده است» . (1)

طحاوى در اين باره مى گويد: «ما هيچ يك از اهل قبله را به سبب گناهش، مادامى كه آن را حلال نشمارد، تكفير نميكنيم» . (2)

ابن قدامه مقدسى در كتاب لمعة الاعتقاد چنين نوشته است:

ما به ورود هيچ يك از اهل قبله به بهشت يا جهنم، جزم نداريم، مگر آنانى را كه پيامبر خدا (صلى الله عليه و آله) اهل بهشت يا جهنم معرفى كرده است. براى نيكوكاران از اهل قبله، اميد خوبى داريم و از عاقبت گناهكاران ترسانيم و هيچ يك از اهل قبله را به سبب گناهى كه مرتكب شده اند، تكفير نمى كنيم و او را به سبب عملش از اسلام خارج نميدانيم. (3)

ابن عساكر در كتاب تبيين كذب المفترى رواياتى را نقل ميكند كه مفادش عدم جواز تكفير مسلمانان است كه در اينجا به سه روايت اشاره ميكنيم:

ابن عساكر روايتى را با سند خود از نافع نقل ميكند كه مردى به عبدالله بن عمر گفت: «همسايهاى دارم كه مرا به شرك متهم ميكند» . عبدالله به او گفت: بگو: «لا اله الا الله تا او را تكذيب كرده باشى» .

ابن عساكر از «سواربن شبيب اعرجى» نقل ميكند كه نزد عبدالله بن


1- بيان تلبيس الجهميه، ج1، صص3٨1و423.
2- العقيدة الطحاوية، ص32٠.
3- لمعة الاعتقاد، صص144- 14٨.

ص: 121

عمر نشسته بودم. مردى پيش او آمد و گفت: «اقوامى ما را به شرك و كفر متهم ميكنند» . ابن عمر گفت: «چرا لا اله الا الله نگفتى» ؟ كسانى كه در آن خانه بودند، صداى خود را به لا اله الا الله بلند كردند.

ابن عساكر به سند خود از اعمش از ابوسفيان نقل مى كند كه وقتى جابربن عبدالله انصارى در محله «بنوفهر» مكه سكونت گزيده بود، به نزد او رفتيم. مردى از او پرسيد: «آيا شما كسى از اهل قبله را مشرك ميشمرديد» ؟ گفت: «به خدا پناه ميبرم و از چنين نسبتى ترسيد» . دوباره از او پرسيد: «آيا كسى را كافر مى دانستيد» ؟ جابر گفت: «نه» .

ابن عساكر پس از نقل اين روايات مى گويد:

چنين اخبارى مانع ميشود كه فردى از اهل قبله را كافر بدانيم. بنابراين كسى كه به تكفير مسلمانان بپردازد، معصيت سيدالمرسلين (صلى الله عليه و آله) را مرتكب شده است. (1)

ازاين رو اگر كسى به كلمات علماى بزرگ اهل سنت مراجعه كند، مى بيند كه آنان به مؤمن بودن مخالفانشان معتقدند. در اينجا به نمونه اى از اين سخنان اشاره ميكنيم:

بيهقى در كتاب الاعتقاد با سندى كه به سفيان ثورى دارد از او نقل مى كند كه گفت:

ما با مرجئه در سه چيز مخالفيم:

ما ميگوييم كه ايمان، قول است و عمل، اما مرجئه معتقدند كه ايمان، قول بدون عمل است.


1- تبيين كذب المفترى، ص4٠5.

ص: 122

ما ميگوييم كه ايمان، كم و زياد ميشود. ولى مرجئه معتقدند كه ايمان كم و زيادى ندارد.

ما ميگوييم كه اهل قبله به نظر ما مؤمن اند، ولى نزد خدا، او اعلم از ما به حال آنان است؛ در حالى كه مرجئه معتقدند ما نزد خدا هم مؤمن هستيم. (1)

ابن تيميه در كتاب بيان تلبيس الجهميه در بيان اعتقادات اهل سنت نوشته است:

اهل سنت، هيچ فردى از اهل قبله را به علت انجام دادن گناهانى مانند زنا، سرقت و ديگر گناهان كبيره، تكفير نميكنند؛ زيرا آنان در هر حالى باشند مؤمن اند؛ هرچند مرتكب گناه كبيره باشند.

به اعتقاد اهل سنت، ايمان عبارت است از ايمان به خدا و ملائكه او و كتاب و پيامبرانش، ايمان به قضا و قدر و خير آن و شرّش، شيرين و تلخش و. . . اسلام عبارت است از شهادتين؛ همان گونه كه در حديث آمده است. (2)

شارح عقيده طحاويه مى گويد: «اهل قبله را مسلمان ميدانيم مادام كه به آنچه پيامبر خدا (صلى الله عليه و آله) آورده است، معترف باشند و آنچه را او فرموده و از آن خبر داده است، تصديق كنند» . (3)

در رواياتى كه بخارى در صحيحش، و ابوداوود در سنن و غير آنها، از انس بن مالك از پيامبر خدا (صلى الله عليه و آله) نقل كردهاند، مصداق مسلمان بودن اين گونه معرفى شده است:

هركسى شهادت به توحيد خداوند داد و رو به قبله مسلمانان ايستاد و نمازى


1- الاعتقاد، ج2، ص1٨3.
2- بيان تلبيس الجهميه، ج2، ص2٩.
3- شرح العقيدة الطحاوية، ص313.

ص: 123

كه آنان ميخوانند به جا آورد و از ذبيحه مسلمانان خورد، او مصداق انسان مسلمان است. براى اوست آنچه براى مسلمانان است و بر اوست آنچه بر مسلمانان است. (1)

سندى هم در حاشيه سنن نسائى نوشته است: «مقصود از به جا آوردن نماز مسلمانان اين است كه شعائر اسلام را اظهار كند و به آن پايبند باشد» .

بخارى در روايتى ديگر از انس از پيامبر (صلى الله عليه و آله) نقل مى كند:

هركسى كه نمازى كه ما ميخوانيم به جا آورد و رو به قبله ما ايستد و از ذبيحه ما خورد، او همان انسان مسلمانى است كه در ذمه خدا و رسول (صلى الله عليه و آله) است. پس عهد و پيمان خدا را نسبت به او نقض نكنيد. (2)

حال كه روشن شد به اعتقاد اهل سنت، اهل قبله مسلمان اند؛ خواه رافضى باشند يا غير آنان، پس جايز نيست كه بر آنان شمشير كشيده شود. بزرگانى از علماى اهل سنت بر اين مطلب تصريح كردهاند كه به نمونه هايى اشاره مى كنيم:

طحاوى دراين باره مينويسد: «ما شمشير كشيدن بر هيچ يك از امت محمد (صلى الله عليه و آله) را جايز نميدانيم، مگر كسانى كه كشتن آنان واجب باشد» . (3)

لالكائى، اعتقاد بخارى، مؤلف صحيح را چنين نقل ميكند: «اهل سنت، شمشير كشيدن بر امت محمد (صلى الله عليه و آله) را جايز نميدانند» . (4)

ابواحمد حاكم در كتاب شعار اصحاب الحديث مينويسد: «ما از هركسى


1- صحيح بخارى، ج1، ص 144؛ سنن نسائى، ج٧، ص٧6 و ج٨، ص1٠5.
2- صحيح بخارى، ج1، ص143؛ الفتح الكبير، ج2، ص42٩؛ صحيح الجامع الصغير، ج2، ص1٠٨٧؛ السنن الكبرى، بيهقى، ج2، ص3.
3- شرح العقيدة الطحاوية، ص3٧٩.
4- شرح اصول اعتقاد اهل السنة، ج1، ص1٩٧.

ص: 124

كه بر مسلمانان شمشير بكشد، بيزارى ميجوييم؛ هركسى كه باشد» . (1)

بنابراين آنچه شعبى گفته و به آن فتوا داده است كه عليه رافضيان تا روز قيامت، شمشير كشيده باد، خلاف اعتقادات بزرگان اهل سنت است.

اما گفتار شعبى كه حجت و برهان شيعه، هميشه مغلوب و شكست خورده است، دروغ و ياوهاى بيش نيست و اين مسئله بر آنان كه با شيعه ارتباط دارند يا كتابهايشان را در مناظره و احتجاج با مخالفانشان مطالعه كرده اند، بسيار روشن است. درباره اين موضوع، كتابهاى فراوانى نوشتهاند كه به برخى از آنها اشاره مى كنيم:

الاحتجاج تأليف طبرسى در دو جلد بزرگ؛

جلد چهارم از بحارالانوار مجلسى، از چاپ قديم مطابق با جلد ٩ و 1٠ چاپ جديد؛

المراجعات تأليف آيت الله سيد شرف الدين؛

الفصول المختارة تأليف شيخ مفيد؛

الاحتجاجات العشرة تأليف آيت الله سيد عبدالله شيرازى؛

مناظرات فى الحرمين الشريفين تأليف بطحايى؛

شبهاى پيشاور تأليف سيد محمد موسوى شيرازى؛

مناظرات فى الامامة و مناظرات فى العقائد و الاحكام تأليف شيخ عبدالله حسن و كتابهاى فراوان ديگر كه در بردارنده مناظرات بين شيعه اماميه و اهل سنت است.

همواره دانشمندان مذهب اماميه، مخالفان خود را به مناظره و بحث در


1- شعار اصحاب الحديث، ج1، ص31.

ص: 125

مسائل اعتقادى و احكام دين دعوت ميكنند. اما علماى اهل تسنن از مناظره و بحث فرار ميكنند؛ زيرا دينشان بر پايه و اساس محكمى بنا نشده است، بلكه مستندات آنان، اقوال و آراى افراد و ظنون و خيالاتى است كه جاى حق را پر نميكند.

درباره گفتار ديگر شعبى كه امور شيعيان را پراكنده خوانده بود، بايد گفت كه اگر مقصودش تفرق در دين است، فساد اين گفتار روشن است؛ زيرا شيعه در اصول و فروع، يك مذهب دارد و هميشه به امام واحد و مرجع واحد مراجعه ميكنند؛ برخلاف اهل سنت كه داراى مذاهب مختلف در فروع و اصول دين اند. از مذاهب فقهى معروف آنان، مذاهب مالكى، حنفى، شافعى و حنبلى و از مذاهب اصولى آنان، مذهب ابوالحسن اشعرى، اهل حديث و ابومنصور ماتريدى است. (1)

حال بايد پرسيد كه تشتت و تفرقه در دين كدام گروه وجود دارد؟

اگر مقصود شعبى از تشتت، تفرقه در امور دنيايى است، اين زيانى به حال شيعه ندارد و در كتاب و سنت از آن نهى نشده است. شايد هم مصلحت شيعيان در اين پراكندگى باشد؛ همان گونه كه از برخى روايات فهميده ميشود كه امامان شيعه، بين آنان ديدگاههاى گوناگون ايجاد مى كردند تا از فتنه دشمنان در امان باشند.

اما آيا اهل سنت، بيش از شيعيان پراكنده نيستند؟ ! از سقوط عباسيان تاكنون به دولتهاى متعدد و كشورهاى زيادى تقسيم شده اند و جنگ و فتنه، بين آنان افتاده و از قدرتشان كاسته شده است. آيا اين، اجتماع است يا افتراق؟


1- لوامع الانوار البهيه، ج1، ص٧3.

ص: 126

اندك بودن اهل حق

او يكى ديگر از تهمتهاى خود را چنين مطرح مى كند: «پرچمشان شكست خورده. . . هربار آتش جنگى برافروزند، خداوند آن را خاموش مى كند» .

به شعبى ميگوييم بيشك، جمعيت اهل تسنن بيشتر از جمعيت شيعيان است و اين تعجبى ندارد؛ زيرا هميشه ياران حق اندك اند، برخلاف پشتيبانان باطل و ياوران شيطان و لشكر ابليس كه حدّ و حصرى ندارند.

قرآن نيز بارها اهل حق و حقيقت را به كمى عدد توصيف كرده است كه به نمونهاى از اين آيات اشاره ميكنيم:

خداوند مى فرمايد:

- ( ثُمَّ تَوَلَّيْتُمْ إِلَّا قَليلاً مِنْكُمْ وَ أَنْتُمْ مُعْرِضُونَ ) (بقره: ٨3)

سپس همه شما، جز عده كمى، سرپيچى كرديد و [از وفاى به پيمان خود] رويگردان شديد.

- ( وَ ما آمَنَ مَعَهُ إِلَّا قَليلٌ ) (هود: 4٠)

اما جز عده كمى همراه او ايمان نياوردند.

- ( قالَ أَرَأَيْتَكَ هذَا الَّذي كَرَّمْتَ عَلَيَّ لَئِنْ أَخَّرْتَنِ إِلى يَوْمِ الْقِيامَةِ لَأَحْتَنِكَنَّ

ص: 127

ذُرِّيَّتَهُ إِلَّا قَليلاً ) (اسراء: 62)

[شيطان] گفت: آيا خبر مى دهى اين كسى را كه بر من برترى داده اى [به چه دليل بوده است؟] اگر مرا تا روز قيامت زنده بگذارى، همه فرزندانش را جز اندكى از ايشان، گمراه و ريشه كن خواهم ساخت.

- ( وَ إِنَّ كَثيراً مِنَ الْخُلَطاءِ لَيَبْغي بَعْضُهُمْ عَلى بَعْضٍ إِلَّا الَّذينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ وَ قَليلٌ ما هُمْ ) (ص: 24)

و بسيارى از شريكان به يكديگر ستم مى كنند، مگر كسانى كه ايمان آورده و عمل صالح انجام داده اند. اما عده آنان كم است.

- ( اعْمَلُوا آلَ داوُدَ شُكْراً وَ قَليلٌ مِنْ عِبادِيَ الشَّكُورُ ) (سبأ: 13)

اى خاندان داوود! شكر [اين همه نعمت را] به جا آوريد. ولى عده كمى از بندگان من شكر گزارند.

- ( وَ السَّابِقُونَ السَّابِقُونَ أُولئِكَ الْمُقَرَّبُونَ فِي جَنَّاتِ النَّعِيمِ ثُلَّةٌ مِنَ الْأَوَّلِينَ وَ قَلِيلٌ مِنَ الْآخِرِينَ ) (واقعه: 1٠ - 14)

پيشگامان پيشگامند. آنها مقربان اند. در باغ هاى پر نعمت بهشت [جاى دارند]. گروه زيادى [از آنها] از امت هاى نخستين اند و اندكى از امت هاى آخرين.

- ( فَلَمَّا كُتِبَ عَلَيْهِمُ الْقِتالُ تَوَلَّوْا إِلَّا قَلِيلاً مِنْهُمْ وَ اللهُ عَلِيمٌ بِالظَّالِمِينَ ) (بقره: 246)

اما هنگامى كه دستور پيكار به آنها داده شد، جز عده كمى از آنان همگى سرپيچى كردند و خداوند از [اعمال و نيات] ستمكاران آگاه است.

اما از سوى ديگر در آيات زيادى نيز اكثريت را نكوهش كرده است كه به برخى از آنها اشاره ميكنيم:

- ( إِنَّ اللهَ لَذُو فَضْلٍ عَ-لَى النَّاسِ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَشْكُرُونَ ) (بقره: 243)

ص: 128

زيرا خداوند نسبت به مردم داراى احساس و بخشش است. ولى بيشتر مردم، شكر [او را] به جا نمى آورند.

- ( وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ ) (اعراف: 1٨٧)

ولى بيشتر مردم نمى دانند.

- ( إِنَّهُ الْحَقُّ مِنْ رَبِّكَ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يُؤْمِنُونَ ) (هود: 1٧)

كه آن حقى است از پروردگارت. ولى بيشتر مردم ايمان نميآورند.

- ( وَ ما أَكْثَرُ النَّاسِ وَ لَوْ حَرَصْتَ بِمُؤْمِنينَ ) (يوسف: 1٠3)

ولى اكثر مردم، هرچند اصرار داشته باشى، ايمان نمى آورند.

- ( لَقَدْ جِئْناكُمْ بِالْحَقِّ وَ لكِنَّ أَكْثَرَكُمْ لِلْحَقِّ كارِهُونَ ) (زخرف: ٧٨)

ما حق را براى شما آورديم. ولى بيشتر شما از حق ناخشنود بوديد.

- ( وَ ما يَتَّبِعُ أَكْثَرُهُمْ إِلاَّ ظَنًّا إِنَّ الظَّنَّ لا يُغْني مِنَ الْحَقِّ شَيْئاً إِنَّ اللَّهَ عَليمٌ بِما يَفْعَلُونَ ) (يونس:36)

و بيشتر آنان جز از گمان [و پندارهاى بى اساس] پيروى نميكنند؛ با آنكه گمان، هرگز [انسان را] از حق بى نياز نمى سازد [و به حق نمى رساند]. به يقين خداوند از آنچه انجام ميدهند، آگاه است.

- ( أَمْ يَقُولُونَ بِهِ جِنَّةٌ بَلْ جاءَهُمْ بِالْحَقِّ وَ أَكْثَرُهُمْ لِلْحَقِّ كارِهُونَ ) (مؤمنون:٧٠)

يا ميگويند او به جنون مبتلاست. [چنين نيست] بلكه او حق را براى آنان آورده، اما بيشترشان از حق كراهت دارند [و گريزان اند].

-( أَمْ تَحْسَبُ أَنَّ أَكْثَرَهُمْ يَسْمَعُونَ أَوْ يَعْقِلُونَ إِنْ هُمْ إِلاَّ كَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ سَبيلاً ) (فرقان: 44)

آيا گمان مى برى بيشتر آنان ميشنوند يا مى فهمند؟ ! آنان فقط همچون چهارپايان اند، بلكه گمراهترند.

ص: 129

- ( قُلْ سيرُوا فِي الْأَرْضِ فَانْظُرُوا كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ الَّذينَ مِنْ قَبْلُ كانَ أَكْثَرُهُمْ مُشْرِكينَ ) (روم: 42)

بگو در زمين سير كنيد و بنگريد عاقبت كسانى كه قبل از شما بودند، چگونه بود. بيشتر آنان مشرك بودند.

- ( لَقَدْ حَقَّ الْقَوْلُ عَلى أَكْثَرِهِمْ فَهُمْ لا يُؤْمِنُونَ ) (يس: ٧)

فرمان [الهى] درباره بيشتر آنها [به كيفر اعمالشان] تحقيق يافته، به همين علت ايمان نميآورند.

- ( وَ إِنْ تُطِعْ أَكْثَرَ مَنْ فِي الْأَرْضِ يُضِلُّوكَ عَنْ سَبيلِ اللَّهِ إِنْ يَتَّبِعُونَ إِلاَّ الظَّنَّ وَ إِنْ هُمْ إِلاَّ يَخْرُصُونَ ) (انعام: 116)

و اگر از بيشتر كسانى كه در روى زمين هستند، اطاعت كنى، تو را از راه خدا گمراه مى كنند؛ [زيرا] آنان تنها از گمان پيروى مى نمايند و تخمين و حدس [واهى] مى زنند.

- ( وَ لَقَدْ ضَلَّ قَبْلَهُمْ أَكْثَرُ الْأَوَّلينَ ) (صافات: ٧1)

و قبل از آنها بيشتر، پيشينيان [نيز] گمراه شدند.

البته آيات ديگرى نيز وجود دارد كه به مذمت اكثريت پرداخته است. گرچه در برخى از آيات نيز كفار را از نظر جمعيت و دارايى، قويتر از مؤمنان معرفى كرده است؛ مانند:

- ( أَ فَلَمْ يَسيرُوا فِي الْأَرْضِ فَيَنْظُرُوا كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ الَّذينَ مِنْ قَبْلِهِمْ كانُوا أَكْثَرَ مِنْهُمْ وَ أَشَدَّ قُوَّةً وَ آثاراً فِي الْأَرْضِ فَما أَغْنى عَنْهُمْ ما كانُوا يَكْسِبُونَ ) (غافر: ٨2)

آيا روى زمين سير نكردند تا ببينند عاقبت كسانى كه پيش از آنان بودند، چگونه بود؟ ! همان كسانى كه نفراتشان از اينها بيشتر و نيرو و آثارشان در زمين فزون تر و پايدارتر بود. اما هرگز آنچه را به دست مى آوريد، نتوانست آنها

ص: 130

را بى نياز سازد.

- وَ ما أَرْسَلْنا في قَرْيَةٍ مِنْ نَذيرٍ إِلَّا قالَ مُتْرَفُوها إِنَّا بِما أُرْسِلْتُمْ بِهِ كافِرُونَ * وَ قالُوا نَحْنُ أَكْثَرُ أَمْوالاً وَ أَوْلاداً وَ ما نَحْنُ بِمُعَذَّبينَ (سبأ: 33و34)

و ما در هيچ شهر و ديارى [پيامبر] بيم دهنده اى نفرستاديم، مگر اينكه ثروتمندان آنها [كه مست ناز و نعمت بودند] گفتند: «ما به آنچه فرستاده شده ايد، كافريم» و گفتند اموال و فرزندان ما [هم] بيشتر است و [اين نشانه علاقه خدا به ماست] و ما هرگز عذاب نخواهيم شد.

بنابراين اگر جمعيت مؤمنان، كمتر از جمعيت غيرمؤمن است و ديگران در دارايى و افراد بر آنان برترى دارند، طبيعى است كه مؤمنان در زمين مستضعف باشند و از اينكه تحت سيطره مردم واقع شوند، بترسند. خداوند تبارك و تعالى در قرآن از مؤمنان با عنوان مستضعفان ياد مى كند و مى فرمايد:

( وَ اذْكُرُوا إِذْ أَنْتُمْ قَليلٌ مُسْتَضْعَفُونَ فِي الْأَرْضِ تَخافُونَ أَنْ يَتَخَطَّفَكُمُ النَّاسُ فَآواكُمْ وَ أَيَّدَكُمْ بِنَصْ-رِهِ وَ رَزَقَكُمْ مِنَ الطَّيِّباتِ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ ) (انفال: 26)

و به خاطر بياوريد هنگامى را كه شما در روى زمين گروهى كوچك و زبون بوديد، آن چنان كه مى ترسيديد مردم شما را بربايند. ولى او شما را پناه داد و با يارى خود تقويت كرد و از روزى هاى پاكيزه بهره مند ساخت تا شكر [نعمت هايش] را به جا آوريد.

از اين گذشته، پيامبر (صلى الله عليه و آله) نيز اهل بيتش (عليهم السلام) را به مستضعف شدن پس از خود توصيف كرد. احمد بن حنبل در مسندش و طبرانى در معجم كبير به سند خودشان از امالفضل دختر حارث كه ام ولد عباس و خواهر ميمونه

ص: 131

است، نقل كرده اند كه در بيمارى رحلت پيامبر (صلى الله عليه و آله) نزد آن حضرت آمدم و شروع به گريه كردم. پيامبر (صلى الله عليه و آله) سر بلند كرد و فرمود: «چرا گريه ميكنى؟» گفتم: «بر شما ميترسيم و نميدانيم پس از شما بر سر ما چه خواهد آمد» . پيامبر (صلى الله عليه و آله) فرمود: «شما پس از من خوار خواهيد شد» . (1)


1- مسند احمد بن حنبل، ج6، ص33٩؛ المعجم الكبير، طبرانى، ج25، ص23؛ مجمع الزوائد، ج٩، ص34. هيثمى گفت: آن را احمد بن حنبل روايت كرد و در سندش يزيد بن ابى زياد است كه جمعيتى او را تضعيف كردهاند. ميگويم ترمذى در سنن ترمذى حديث او را در موارد زير (ج1، ص1٩3، ج3، ص14٧، ج5، صص534، 652 و 656) صحيح شمرده است و هيثمى در مجمع الزوائد، ج3، ص22٠. توثيق او را از عبدالله بن مبارك نقل كرده است و در همان كتاب ج5، ص263 از داود نقل كرده كه گفته است: كسى را نميشناسم كه حديث او را كنار زده باشد و غير او پيش من محبوبتر است. مسلم نيشابورى روايتى را از او مقرون به راوى ديگر نقل كرده و بخارى حديث او را به نحو تعليقى روايت كرده است. هيثمى حديث او را حسن شمرده است ج٨، ص25٨و در ج٨، ص٧3 گفته است: حديثش حسن است و در آن اختلاف ميباشد و در ج٨، ص٨6 و ج٩، ص36 گفته با اينكه ضعيف است، حديثش حسن است و حاكم نيشابورى در مستدرك ج3، ص3٧5 گفته است: اگرچه روايت يزيد را بخارى و مسلم در صحيحشان نياوردهاند، ولى او از اركان حديث در كوفه است. ابن حبان نام او را در كتاب الثقات ج٧، ص622 آورده و ابن شاهين در تاريخ اسماء الثقات، ص34٩ او را توثيق كرده و از احمد بن صالح نقل كرده كه يزيد بن ابى زياد ثقه است و خوشم نميآيد كسى درباره او بدگويى كند و عجلى در معرفة الثقات ج2، ص364 مى گويد: هم پيمان بنيهاشم، كوفى و ثقه است، حديثش جايز است و در آخر عمرش او را تلقين مى كردند و ذهبى در كاشف گفت: هم پيمان بنيهاشم. . . شيعى، عالم، فهيم، راستگو و حافظه اش ضعيف بود. نويسنده گويد: ظاهراً او را به سبب شيعه بودن، عالم و هم پيمان بنيهاشم بودن تضعيف كرده اند.

ص: 132

چگونگى سلوك شيعيان با مخالفان

شعبى مى گويد: «شيعيان هر زمانى كه آتش جنگى به پا كردند، خداوند آن را خاموش كرد» .

بطلان اين اتهام نيز، همانند ديگر ياوههايش روشن است؛ زيرا شيعه اماميه با آن همه ظلم و جنايت خلفا و حكومتهاى طاغوت، جنگى بر پا نكردند و عليه مسلمانان شمشيرى نكشيدند. بلكه بيشتر از ديگر طوايف و مذاهب، با مخالفانشان در صلح و آرامش به سر بردند. روش آنان در برخورد با ديگران، روش مدارا و تقيه بود؛ به گونه اى كه با رفتار و عقايد ديگران برخوردى نداشته باشند.

تعاليم اهل بيت (ع) به شيعيان

اهل بيت پيامبر اسلام (عليهم السلام) مدارا، دوستى و معاشرت با نيكى و خوبى با ديگران را به شيعيان خود آموزش داده اند كه به نمونهاى از اين تعاليم آسمانى اشاره ميكنيم:

در روايتى كه با سندى صحيح است، معاويه پسر وهب، از امام صادق (عليه السلام) ميپرسد: «ما با خويشان و كسانى كه با ما هم مسلك نيستند و دين و آيين ما

ص: 133

را قبول ندارند، چگونه عمل كنيم؟» امام صادق (عليه السلام) فرمود:

به پيشوايان خود نگاه كنيد و عمل آنان را الگوى خود قرار دهيد. به خدا سوگند! امامان شما به عيادت بيماران آنان مى روند، در تشييع جنازه آنان شركت مى كنند و به نفع و ضرر آنان شهادت مى دهند و امانتشان را به آنان بر ميگردانند. (1)

در روايت صحيح السند ديگرى، امام صادق (عليه السلام) به «زيد شحام» فرمود:

به كسانى كه آنان را از شيعيان من ميدانى و از من فرمان ميبرند و به دستورهايم عمل ميكنند، سلام مرا برسان و بگو آنان را به تقواى الهى، ورع و پرهيزكارى در دين، كوشش و اجتهاد براى خدا، راستى در گفتار، اداى امانت، سجده طولانى و نيكى كردن به همسايهها سفارش ميكنم؛ زيرا پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله) براى ابلاغ اين امور مبعوث شد.

امانت را به صاحبش و كسى كه شما را امين دانسته، بازگردانيد؛ خواه نيكوكار باشد يا بدكار. . . ، با عشيره و خويشان خود صله رحم كنيد. در تشييع جنازه آنان شركت كنيد و به عيادت بيمارانشان برويد و حقوقشان را ادا كنيد. هركدام از شما كه در دينش ورع پيشه كند و در گفتارش راستگو باشد و امانت را به صاحبش برگرداند و با مردم رفتار نيك داشته باشد، مردم ميگويند اين فرد جعفرى و پيرو جعفر است و اين كار مرا شادمان ميكند و مردم اين فرد را تربيت شده جعفر ميدانند.

اگر غير آنچه گفته شد انجام دهد، بر من بلا و ننگش وارد ميشود و مردم ميگويند اين تربيت شده جعفر است. به خدا سوگند! پدرم براى من گفت: مردى از شيعيان على (عليه السلام) در قبيله اى بود و زينت آن قبيله به شمار مى رفت و


1- الكافى، ج2، ص636.

ص: 134

در اداى امانت، مراعات حقوق ديگران، راستگويى در گفتار بر ديگران برترى داشت. به او وصيت مى كردند و اماناتشان را به او مى سپردند. وقتى سراغ او را از افراد قبيلهاش ميگرفتى، پاسخ ميدادند كه چه كسى در اداى امانت و صداقت و. . . به پاى او ميرسد؟ (1)

در روايتى ديگر ابوعلى به امام صادق (عليه السلام) مى گويد:

براى ما امام جماعتى است كه مخالف ماست و با ياران ما دشمنى ميكند. امام فرمود: «بر تو از گفتار او چيزى نيست. به خدا سوگند! اگر در گفتارت راستگو باشى، هرآينه تو به مسجد از او سزاوارترى. تو اولين فردى باش كه به مسجد داخل ميشود و آخرين انسانى باش كه از مسجد بيرون مى رود. با اخلاق نيكو با مردم رفتار كن و با كلام نيك با آنان سخن بگو. (2)

بنابراين امامان شيعه، نه تنها پيروان خود را به بهترين سلوك اجتماعى با پيروان اديان ديگر، و به ويژه ساير مسلمانان، دعوت مى كنند، بلكه آنان را از قيام با شمشير نهى ميكنند. در اينجا به نمونهاى از آنها اشاره اى مى كنيم:

«عيص بن قاسم» از امام صادق (عليه السلام) شنيد كه ميفرمود:

بر شما باد مراعات تقواى خدايى كه برايش شريكى نيست. در كارهاى خود، تأمل و دقت كنيد. به خدا سوگند! مردى كه گلهاى از گوسفند داشته باشد و براى آنها شبانى را انتخاب كرده باشد، اگر شبانى داناتر از او پيدا كند، هرآينه شبان اول را رها، و شبان دوم را استخدام مى كند.

به خدا سوگند! اگر هر يك از شما دو جان داشت، با يكى از آنها با مشكلات ميجنگيد و تجربه كسب ميكرد و جان ديگرش را با استفاده از تجربههاى


1- الكافى، ج2، ص636.
2- وسائل الشيعه، ج5، ص3٨2.

ص: 135

اندوخته به كار ميگرفت و به زندگى ادامه ميداد. اما بيشتر از يك جان ندارد و اگر آن از دست برود، راهى براى بازگرداندنش نيست. شما سزاوارتريد از اينكه براى خودتان راه صحيح را برگزينيد.

اگر كسى از خاندان ما پيش شما آمد و شما را به قيام دعوت كرد، در اهداف او تأمل كنيد و ببينيد كه براى رسيدن به چه غرضى شما را به قيام ميخواند. نگوييد زيد بن على بن حسين قيام كرد. او انسان عالم و صدوقى بود. مردم را به خود نميخواند. بلكه آنان را به رضاى آل محمد دعوت ميكرد و اگر پيروز ميشد به وعده خود وفا ميكرد. زيد عليه سلطانى كه سلطه خود را بر جامعه گسترانده بود قيام كرد. ولى امروز كسانى كه از اهل بيت قيام ميكنند، شما را به چه چيزى مى خوانند؟ به رضاى آل محمد؟ ما شما را شاهد ميگيريم كه به اين كارشان راضى نيستيم. اكنون كه بيياورند نافرمانى ما را ميكنند. پس اگر قيامهاى گوناگون و پرچمهاى متعدد در اطرافشان برافراشته شد، به نافرمانى از ما سزاوارترند، مگر آن گاه كه همه فرزندان فاطمه با او همراه شوند. به خدا سوگند! صاحب شما كسى نيست، مگر اينكه با او همراهى و همدلى كنند و بهترين علامت براى آن زمان، خروج سفيانى است. (1)

در معتبره «فضل بن كاتب» نيز آمده است:

نزد امام صادق (عليه السلام) بودم كه نامه ابومسلم خراسانى را براى آن حضرت آوردند. امام فرمود: «نزد من، براى اين نامه پاسخى نيست. از نزد من خارج شو» آن گاه فرمود: «خداوند به سبب عجله بندگانش در كارها عجله نمى كند. هر آينه از جا كندن يك كوه، از ساقط كردن حكومتى كه زمان نابودياش نرسيده باشد، آسان تر است.


1- وسائل الشيعه، ج11، ص35.

ص: 136

از امام پرسيدم نشانه دولت شما چيست؟

امام فرمود: اى فضيل! در خانه خود باش تا سفيانى خروج كند. آن گاه به سوى ما بشتابيد و اين سخن را سه بار تكرار فرمود. اين امرى حتمى و تخلف ناپذير است. (1)

امام صادق (عليه السلام) در روايتى ديگر به «سدير صيرفى» فرمود:

در خانه بنشين و بمان. فرشى از فرشهاى خانهات باش و همانند شب و روز، آرام بگير. آن گاه كه به تو خبر خروج سفيانى رسيد، به سوى ما حركت كن؛ هرچند با پاى پياده باشد. (2)

اميرمؤمنان (عليه السلام) نيز در خطبهاى از نهج البلاغه فرمود:

در زمين جاى گيريد و بر بلاها استقامت ورزيد. دستان و شمشيرهايتان را به خاطر هوا و هوس زبانى حركت ندهيد و در چيزى كه خداوند در تحقق آن عجله ندارد، شتاب نكنيد.

هركدام از شما كه در رختخوابش بميرد و در شناخت حق خدا و رسول (صلى الله عليه و آله) و اهل بيت او (عليهم السلام) كوتاهى نكند، شهيد از دنيا رفته است و پاداشش بر خداست و مستحق ثواب اعمالى است كه در نيتش، انجام دادن آنها بوده است. پس در حق او، نيتش را به جاى كشيدن شمشير و جهاد مى پذيرند و بدانيد كه براى هر كارى، مدت و اجلى است. (3)

در برخى از روايات نيز به جاى نهى از قيام و خروج بر حكام جور، به اطاعت و فرمانبردارى از سلاطين دستور داده است كه به نمونه اى از آن


1- وسائل الشيعه، ج11، ص3٧.
2- وسائل الشيعه، ج11، ص36.
3- نهج البلاغه، ص226؛ وسائل الشيعه، ج11، ص4٠.

ص: 137

اشاره مى كنيم:

امام موسى بن جعفر (عليه السلام) به شيعيانش فرمود:

با ترك اطاعت از سلاطين، خود را خوار و مبتلا نكنيد. اگر سلطانى عادل است، از خدا دوام سلطنت او را بخواهيد و اگر ستمگر است، از خدا بخواهيد تا او را اصلاح كند. مصلحت شما در مصلحت حاكمان شماست و سلطان عادل، مانند پدرى مهربان است. پس براى او دوست داريد آنچه را كه براى خودتان دوست داريد.

اگر تعاليم و آموزشهاى پيشوايان معصوم (عليهم السلام) امورى باشد كه از آنها ياد شد، چگونه انسان منصف ميتواند شيعه را به فتنه انگيزى و شعلهور كردن آتش جنگ متهم كند؟

ص: 138

پرهيز شيعه از فسادطلبى

آخرين تهمت و افتراى شعبى چنين است: «شيعيان براى ايجاد فساد در زمين تلاش ميكنند و خدا مفسدان را دوست ندارد» .

واضح است كه شيعيان هيچ حرمتى را زير پا نميگذارند. از اينرو ريختن خون مسلمانان و آبروى آنان و سرقت اموالشان را مباح نمى شمارند. از اين گذشته، آنان عليه مسلمانان شمشيرى نميكشند و حرامى را حلال نمى دانند و واجبى را از وجوبش ساقط نكردهاند؛ به بيان ديگر، حالات شيعيان شناخته شده است و هركسى كه با آنان نشست و برخاست داشته باشد، اين مطالب را به روشنى درمييابد. «محمد ابوزهره» از نويسندگان بزرگ اهل تسنن مينويسد:

در اين عصر، شيعيان دوازده امامى در عراق زندگى ميكنند و جمعيت زيادى، نزديك به نصف نفوس مردم عراق را تشكيل مى دهند. همينطور بيشتر مردم ايران، مذهب امامى اثناعشرى دارند. شيعيان عراق و ايران در اعتقادات و امور اجتماعى، زندگى شخصى، مواريث، وصيت، وقف، زكات، عبادات و غير آن به احكام و دستورهاى فقهى اين مذهب عمل ميكنند. در اماكن ديگر مانند سوريه، لبنان و بسيارى از شهرهاى كشورهاى اسلامى نيز پيروان اين مذهب، زندگى مسالمت آميزى با اهل تسنن دارند و هيچ گونه درگيرى و ضديتى باهم ندارند. (1)


1- تاريخ المذاهب الاسلاميه، ص4٨.

ص: 139

نتيجه گيرى

از مباحث گذشته روشن شد اين ياوه گويى ها كه ابن تيميه و يارانش صدور آن را از شعبى تقويت كردند و وجوه تشابه بين رافضيان و يهوديان ناميدند، غير از افترا و دروغ، چيزى ديگر نبود؛ مطالبى كه هيچ انسان با انصاف و حق گرايى به آن لب نميگشايد. به يقين سخنان او و يارانش سرابى بيش نيست كه تشنه، مى پندارد آب است. اما وقتى به آنجا ميرسد چيزى نميبيند.

همه انتقادهايى كه به مذهب شيعه اماميه وارد ميشود از همين قبيل است. از آنجايى كه اين جماعت نميتوانند به بنيان مرصوصى كه پايه هاى فكرى مذهب اماميه بر آن استوار است، هجمهاى برند، درصدد برآمدند كه با ياوهگويى، تهمت زدن و دروغ بافى، مردم را عليه شيعه بشورانند.

حال بايد گفت آيا بهتر نيست برادران اهل تسنن ما، به جاى دروغ بافتن و افترا زدن، به انصاف روى آورند و در مصادر و منابع اصيل اماميه نظر كنند و به كتابهاى مورد اعتماد در عقيده، حديث، فقه، تفسير و. . . مراجعه كنند و منصفانه، بدون هيچ تعصب و غرض ورزى به مطالعه آنها بپردازند تا به اين

ص: 140

وسيله از پراكندگى و افتراقى كه دشمنان درصدد ايجاد آن اند، جلوگيرى شود.

ديگر آنكه دانشمندان شيعى و سنى، به جاى اينكه زمان خود را صرف نقد و ايراد يكديگر كنند، به فكر رشد امت اسلامى باشند و همت خود را صرف امورى كنند كه در پيشرفت جامعه و مسلمانان مؤثر است.

از خداوند يكتا ميخواهيم كه مسلمانان را بر آنچه مورد رضايت اوست متحد كند و بين قلبهاى آنان الفت اندازد. همچنين آنان را همانند بنيانى مرصوص و محكم قرار دهد تا پشتيبان يكديگر باشند و كينه، بغض و غضبشان را تنها عليه دشمنان اسلام قرار دهند؛ زيرا خداوند به بندگانش نزديك، و اجابت كننده دعاهاست.

آخرين دعاى ما حمد و سپاس پروردگار جهانيان است و درود بر محمد و خاندان طيب و طاهر او باد.

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109