سرشناسه : طاهري، سيدمحمود، 1350 -
عنوان و نام پديدآور : نسيم معرفت حج: سيره و سخن اخلاقي و عرفاني بزرگان در مناسك حج/ سيدمحمود طاهري.
مشخصات نشر : تهران: نشر مشعر ، 1391.
مشخصات ظاهري : 511ص.
شابك : 66000 ريال : 978-964-540-386-5
وضعيت فهرست نويسي : فاپا
يادداشت : كتابنامه: ص. [497]-511؛ همچنين به صورت زيرنويس.
موضوع : حج
موضوع : حج -- فلسفه
موضوع : حج -- كلمات قصار
رده بندي كنگره : BP188/8 /ط18ن5 1391
رده بندي ديويي : 297/357
شماره كتابشناسي ملي : 2764392
ص: 1
ص: 2
ص: 3
ص: 4
ص: 5
ص: 6
ص: 7
ص: 8
ص: 9
ص: 10
ص: 11
ص: 12
ص: 13
ص: 14
ص: 15
حج، يعنى آهنگ، قصد، حركت، هجرت از خانه خود به خانۀ خدا. حج نشانه اى از رجعت به سوى خداست. حج، در يك نگرش كلى، سير وجودى انسان به سوى خدا و نمايش رمزى و تجسم عينى فلسفه خلقت بنى آدم است.
حج، تنها عبادتى است كه تمام عبادت ها را در برمى گيرد. در حج، نماز، استغفار و توبه معنا پيدا مى كند. فلسفه اشك در حج نمودار مى گردد. راز و نياز با خدا، نجوا و همنشينى با او در كنار خانه اش به اوج مى رسد و زائر چون ستاره اى درخشان در آسمان تاريكى ها مى درخشد و نامش در دفتر ضيوف الرحمان ثبت مى شود.
مناسك حج و عمره، راز و رمزى دارد كه آشنايى و عمل به آنها دنيايى از معرفت را فراروى سالك مى گشايد و او را به قرب الهى پرواز مى دهد. بعضى از اين راز و رمزها در سخنان و رفتار عالمان، عارفان و بزرگان علم و ادب نمود پيدا كرده است كه دل هاى آماده مشتاقان عرفان و اخلاق را صفا مى بخشد.
اثر پيش روى را، با عنوان «نسيم معرفت حج» محقق محترم جناب آقاى سيدمحمود طاهرى نگاشته است.
ص: 16
نگارنده محترم كوشيده است بخشى از اسرار و رموز و ظرافت هاى مناسك حج را با مراجعه به آثار، سخنان و سيره عملى بزرگان و انديشمندان اسلامى بررسى كند.
بهره گيرى از رهنمودهاى بزرگان مسلمان و اهل علم و ادب تنها به منظور توجه به مناسك عظيم حج و راز و رمزهاى اين عمل عبادى بزرگ و انسان ساز است و به معناى تأييد همۀ ديدگاه هاى آنها نيست. اميد است براى زائران محترم، مفيد و كارگشا باشد.
انه ولى التوفيق
مركز تحقيقات حج
گروه اخلاق و اسرار
ص: 17
حج، چشمه جوشانى است كه كمترين ثمره آن براى آنان كه خود را به اين چشمه برسانند، پيراستگى دل از زنگارها و آراستگى به پاكى ها و فضيلت هاست.
حج، قله اى است كه گنجايش رساندن انسان به بلندترين چشم اندازهاى معنوى و اوج تعالى روحى را دارد، و براى دامنه نشينان نيز دست مايه هايى درخور و چشم اندازهايى دلكش تعبيه نموده است.
حج، «شجره طيبه» اى است كه تُؤْتِي أُكُلَها كُلَّ حِينٍ بِإِذْنِ رَبِّها ؛ «ميوه اش را هر دم به اذن پروردگارش مى دهد» . (ابراهيم: ٢5)
كافى است حاجى دست خود را به سوى اين «شجره طيبه» پيش كشد تا از ميوه هاى آن سرشار شود. هرچه حاجى در اين سفر معنوى، بيشتر قد كشيده باشد، ميوه هاى بيشترى در دسترس او قرار خواهد گرفت.
حج، ظاهرى دارد و باطنى. نه باطن آن بى ظاهرش شكل درستى مى گيرد، نه ظاهر آن بى باطنش به كمال مى رسد. همانا حاجى كامل، كسى است كه ميان «ظاهر» و «باطن» جمع نموده، حج او، هم از دلكشى صورت برخوردار باشد و هم از زيبايى سيرت. اگر
ص: 18
ظاهر حج، با فتاواى فقها سامان مى يابد، باطن آن با تأمل در سيره و سخن عارفان و عالمان اخلاق فرا چنگ مى آيد.
اين مجموعه به بازتاب نكته هاى اخلاقى و ظرايف عرفانى در سيره و سخن عارفان و عالمان و بزرگان دينى روى دارد؛ بدان اميد كه گامى باشد براى ژرفا بخشيدن هرچه بيشتر به اين سفر آسمانى.
ما بدان مقصد عالى نتوانيم رسيد
هم مگر پيش نهد لطف شما گامى چند (1)
ص: 19
حج در فرهنگ اسلام صحنه آموزش و فراگيرى آموزه هاى ناب مكتب نبوى است. شاگردى درست در اين مكتب، مى تواند به زودى شخص را در جايگاه استادى بنشاند و از او انسانى كارآمد در زمينه هاى گوناگون فرهنگى، اجتماعى، اقتصادى و سياسى بسازد. به تعبير شهيد مرتضى مطهرى:
درس هايى است كه بايد از حج و براى حج ياد بگيريم. اينكه مى گوييم درس است، مقصود اين است كه غير از اعمال ظاهر و مناسك معروف، يك سلسله درس هاى ديگر هم هست كه بايد از حج ياد بگيريم؛ زيرا اسلام به اعتراف همه علماى اسلام، در همه دستورهاى خود، منظورهاى عالى و مقدّسى را در نظر گرفته است.
حج بايد معلم و ما بايد متعلم باشيم. آن درس هايى كه ما بايد از حج بياموزيم، مقدماتى است براى رسيدن به منظورهاى عالى اسلام از اجتماع عظيم حج، و ما خود آن منظورها را از قرآن و سنت آموخته ايم. فقط بايد مراقبت كنيم كه اين منظورها واقعاً تأمين شود. اسلام ما را يعنى ملل مختلف
ص: 20
غير مرتبط با يكديگر را كه نه يك نژاد دارند و نه يك زبان و نه يك حكومت و نه يك مليت، در يك سرزمين با آمادگى روحى فوق العاده اى جمع كرده است. اجتماع قطعاً بى نظيرى است؛ اجتماعى كه از لحاظ كميت، كم نظير و شايد بى نظير است. و اما از لحاظ كيفيت قطعاً بى نظير است؛ زيرا اولاً طبيعى است كه هيچ زورى پشت سر آن نيست، اجتماعى كه براساس مطامع نيست، بلكه مطامع را پشت سر گذاشته اند، اجتماعى كه در آن انگيزه جنسى يا تفريح و تفنن وجود ندارد، حداكثر اين است كه اخيراً از رنج آن كاسته اند، اجتماعى كه لااقل موقتاً تفاخرات و منيت ها را كنار گذاشته اند، همه با يك نوع فكر و يك نوع لباس و يك نوع عمل و در يك راه، قدم برمى دارند. تا اينجا را اسلام و حج انجام داده است، از آن به بعد، يعنى استفاده از اين اجتماع عظيم خالص، با ماست. (1)
سيره و سخن عارفان و عالمان، از مؤلفه هاى فرهنگى اثرگذار در جامعه اسلامى است كه توجه به آن، در مسير رشد و بالندگى و تعالى معنوى و علمى كشور گره گشاست و نقش مهمى در دميده شدن حيات طيبه در كالبد جامعه دارد. قرآن كريم به اين مؤلفه فرهنگى اثربخش اهتمام ويژه اى ورزيده و در بسيارى از آيات، با بازگويى سخن و سيره انسان هاى بزرگ، يكى از اصل هاى كليدى تربيت و پرورش را كه همان الگوگرفتن از اين بزرگان است به دست انسان سپرده است. از اين رهگذر، يكى از شيوه هاى تعالى بخشيدن به سفر ملكوتى حج، اهتمام به شيوه دين ورزى عارفان و عالمان دراين باره و پرداختن و عمل به آنهاست.
ص: 21
عبدالرحمان جامى مى نويسد:
خداى تعالى با رسول خود (ص) خطاب مى كند: وَ كُلّاً نَقُصُّ عليكَ مِنْ أَنْباءِ الرُّسُلِ ما نُثَبِّتُ بِهِ فُؤادَكَ ؛ «ما از سرگذشت هاى همۀ پيامبران براى تو شرح مى دهيم، تا به وسيلۀ آن، قلبت را آرامش بخشيم [و اراده ات قوى گردد]» . (هود:١٢٠)
چو صورتى به دلت سازى از ارادت راست
ز نفخِ ِ صورِِ دمِ ِ عارفان حياتش ده
و گر شود متزلزل دلت ز جنبش طبع
به شرح قصۀ صاحبدلان ثباتش ده
و پير هرات، خواجه عبدالله انصارى، اصحاب خود را وصيت كرده است: «از هر پيرى و بزرگى سخنى و حكايتى ياد بگيريد و اگر نتوانيد، نام ايشان را به ياد آوريد تا بهره اى يابيد» . (1)
مولوى در ديباچۀ دفتر سوم مثنوى، در بيان تأثير فراوان سخنان حكيمانه بر دل و جان ديگران مى گويد:
حكمت ها [و سخنان حكيمانه] سپاهيان خدايند. خداوند به يارى آنها بر جان هاى مريدان نيرو مى بخشد، دانش، آنان را از عيبِ نادانى، و دادگرى، آنان را از بدى ستم پيراسته مى سازد و بخشندگى، آنان را از نقص خودنمايى، و بردبارى، آنان را از شائبه بى خردى دور مى دارد و مسايل مربوط به آخرت را كه از دريافت آنان به دور مانده است به وسيله آن حكمت ها و سخنان حكيمانه به فهم آنان نزديك مى سازد، و انجام بندگى و كوشش را كه بر آنان دشوار جلوه مى كند، آسان مى گرداند. خداوند بندگان خود را با اين حكمت ها برخوردارى دهد، و بر قدرت دريافت آنان بيفزايد. و اما تشنه اى در بيابان در جست وجوى آب است، اگر از آب دريا باخبر هم باشد، اين
ص: 22
آگاهى، او را از طلب آب باز نمى دارد. جوينده اين آب حيات نيز پيش از آنكه تأمين معاش، او را از اين طلب باز دارد، و سبب ها و نيازها خللى در كار او ايجاد كند، و غرض ها ميان او و آنچه در طلبش مى شتابد مانعى به وجود آورد، بايد در طلب بكوشد. (1)
خداوند، به برخى زمان ها عنايت ويژه داشته و بندگانش را به استفاده از آن توصيه نموده است؛ همچون: ماه مبارك رمضان، ماه رجب، ماه شعبان، شب جمعه، سحرگاه و. . .
علامه حسن زاده آملى مى گويد:
اوقات را در تأثير دعا و احوال دعاكننده، تأثيرى به سزاست. شك نيست كه مناسبات زمانيه از تمام ترين مناسبات است؛ چنان كه نفسِ بودن در شهرالله مبارك رمضان براى نفوس مستعدّه اثرى تكوينى [و طبيعى] دارد، و در آمدن ماه رجب براى رجبيون، شهود خاصّى است؛ چنان كه در «فتوحات مكيه» در وصف رجبيون آمده است. و سيد بن طاوس در كتاب اقبال گفته است:
اِنَّ لِاَوقاتِ القَبولِ اَسراراً لِلّهِ جَلَّ جَلالُهُ ما تُعْرَفُ اِلّا بِالمَنقُولِ. (2)
[همانا خداوند را براى اوقات قبول، اسرارى است كه جز طريق وحى، راهى براى شناخت آنها نيست].
و برخى [از اين اسرار اوقات] با معقول نيز شناخته مى شود و با شعورى مرموز ادراك مى شود. (3)
ص: 23
ذى القعدۀ الحرام و ذى الحجۀ الحرام (1) نيز از ماه هايى است كه قداست و حرمتى ويژه دارد و خداوند با واجب نمودن حج در ماه ذى الحجه، به طور ضمنى بركات اين ماه را به بندگانش يادآور شده است.
علامه شيخ محمود شلتوت مى نويسد:
خداوند از دوگونه «حرمت» در حج براى تربيت و عادت دادن انسان ها به نيكى استفاده فرموده است:
١. حرمت مكانى؛ كه به بيت الله الحرام و مكّه محدود مى شود و دامنه حرمت و مراعات آن شامل جانداران نيز مى گردد: لا تَقْتُلُوا الصَّيدَ وَ أَنْتُمْ حُرُمٌ ؛ «در حال احرام شكار نكنيد» . (مائده:٩5)
و درختان را نيز شامل مى شود؛ زيرا رسول خدا (ص) مى فرمايد: «درختان آن قطع نگردند و گياهانش كنده نشوند» .
٢. حرمت زمانى؛ كه اوقات آن شامل ماه هاى حرام مى شوند. خداوند در ماه هاى ذى القعده، ذى الحجه، محرم و رجب، به حرمت نهادن به حريم هاى خدايى يادآورى مى نمايد كه اهل ايمان نبايد از آن غافل شوند. روش تربيت انسان از طريق حرمت زمانى و مكانى، از ديرباز جزو شريعت الهى بوده و اسلام نيز بر آن تأكيد دارد. قرآن كريم مى فرمايد:
إِنَّ عِدَّةَ الشُّهُورِ عِنْدَ اللَّهِ اثْنا عَشَ-رَ شَهْراً فِي كِتابِ اللَّهِ يوْمَ خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ مِنْها أَرْبَعَةٌ حُرُمٌ ذلِكَ الدِّينُ الْقَيّمُ فَلا تَظْلِمُوا فِيهِنَّ أَنْفُسَكُمْ (توبه:٣6)
ص: 24
تعداد ماه ها نزد خداوند در كتاب [آفرينش] الهى، از آن روز كه آسمان ها و زمين را آفريده، دوازده ماه است، كه چهار ماه از آن، ماه حرام است [و جنگ در آن ممنوع مى باشد] اين، آيين هميشگى و استوار [الهى] است. بنابراين در اين ماه ها به خود ستم نكنيد [و از هرگونه خونريزى بپرهيزيد].
قرآن در بسيارى موارد، به قداست ماه هاى حرام اشاره نموده و پرهيز از جنگ و خونريزى و ساير مظالم و خيانت ها را جزو شعاير خدايى دانسته و فراگير و همه جانبه و در همه زمان ها و رسالت ها توجه مردم را به آنها جلب نموده است. اين ماه ها از گذشته هاى دور براى ايجاد امنيت مسير حاجيان و مسافران از هرگونه راهزنى و جنگ و جدال حرام بوده است و در عين حال، امنيت و آرامش را در دل ها تقويت مى بخشد.
بى گمان هرگاه انسان به اين آتش بس و آسايش الهى ايمان داشته باشد و در برابر شريعت و احكام خداوند فروتن و مطيع گردد و در طول اين چهار ماه به محاسبه نفس و بازرسى اعمال خويش بپردازد، فراروى او عرصه گسترده ترى براى آرامش خاطر و تصميم گيرى حساب شده و عاقلانه فراهم مى آيد. در اين صورت، انسان ها براساس تعاون و محبت، به بهترين صورت به آبادانى زمين و زندگى خواهند پرداخت و از دشمنى و نزاع دست برخواهند داشت. (1)
خداوند برخى مكان ها را بر بعضى ديگر برترى بخشيد و به آنها قداستى ويژه عطا فرمود. بر اين پايه، برخى مكان ها آثار تربيتى خاصى بر روح و جان مى نهد و جاذبه هاى معنوى آنها، به طور طبيعى، بر يادكرد انسان از خدا و روز رستاخيز و نيز در فروتنى و
ص: 25
رقّت قلب آنها تأثير به سزايى دارد.
علامه حسن زاده آملى مى گويد:
بدان كه مكان ها را هم، چون وقت ها تأثيرى خاص است و روايات در اين باره بسيار است. مثلاً در جوامع روائيه آمده است كه فرايض را در يك محل مخصوص و معين منزل بخوانيد؛ يعنى براى خود مصلاّى خاصّى براى اداى فرائض قرار دهيد، و در وقت احتضار، شما را آنجا گذارند كه موجب تخفيف شدايد و سختى هاى جان دادن مى شود، ولى نوافل را در مكان هاى متعدّد بخوانيد كه براى شما شاهد باشند. (1)
بى ترديد، بهترين مكان ها، حرم پروردگار و سرزمين وحى است كه حاجيان بخشى از كمال معنوى و تعالى روحى خويش را -تنها- وامدار پا نهادن به اين سرزمين مقدس اند. حضور در سرزمين وحى و در كنار آن همه نشانه آشكار و گوياى خداپرستى و توحيد، بى اختيار دل را نرم و فروتن مى كند و جان را به ياد خدا سوق مى دهد و زمينه پاكيزگى روح انسان را فراهم مى آورد.
«ابن ميثم بحرانى» مى نويسد:
اولين مقصود از عبادات، توجه دادن خلق به وسيله تذكّر و يادآورى مداوم به خداوند تعالى است تا به همراه تذكّر، اسرار حق متجلّى شود، و آن را كه عنايت حق دستش را بگيرد به مقام مخلصين برسد.
از جمله اسرارى كه خداوند بر زبان پيامبر جارى كرده، تعيين مكان معينى از سرزمين هاست كه بهترين جايگاه براى عبادت خدا و مختص اوست. چنين مكانى، ناگزير بايد داراى خصوصيات و رموزى باشد كه به مقصد حقيقى توجه دهد، و آن را كه توفيق، مهار عقلش را گرفته باشد به آن سو بكشاند.
ص: 26
و لازم است افعالى معين شده باشد كه در آن مكان تنها براى رضاى خدا انجام گيرد؛ و سودمندترين جايى كه در اين باره تعيين شده است مأوا و مسكن شارع مقدّس بوده است؛ زيرا انجام حج در آن مكان، مستلزم ياد شارع مقدس، و ياد شارع، مستلزم ياد خداوند و فرشتگان و روز قيامت است. و چون ممكن نبوده است كه پيامبر در محل زندگى هر فردى از امت، مكان حج را قرار دهد، واجب شده است كه همگان به سوى كعبه سفر كنند، هرچند در اين مهاجرت رنج و سختى و دورى از زن و فرزند و وطن و ديار وجود داشته باشد. (1)
با نگاهى به آيات و روايات و سخنان بزرگان، دستاوردهاى حج را شگفت انگيز مى يابيم. حج در آيينه اين سخنان، همانند منشورى است كه جنبه هاى متعدد دارد. همان گونه كه براى شناخت يك منشور بايد در همه پهلوهاى آن نگريست، براى شناخت حج نيز بايد در همه ابعاد آن تأمل كرد. حج را مى توان در ابعاد «فردى» ، «اجتماعى-فرهنگى» ، «سياسى» و «اقتصادى» مورد كاوش قرار داد، و دستاوردهاى فراوان آن را در هر يك از اين زمينه ها بررسى نمود:
بخشى از رهاوردهاى حج، «فردى» است و بر دل و جان شخص حج گزار اثر مى بخشد. پيداست كه برخوردارى از اين موهبت ها و اصلاح زمينه هاى درونى، سبب دگرگونى و سامان يافتن ساختارهاى فرهنگى، اجتماعى، سياسى و اقتصادى شخص نيز مى شود. بخشى از دستاوردهاى فردى حج، از اين قرار است:
ص: 27
يك - آمرزش گناهان و رهايى از دوزخ (1)
از دستاوردهاى ارزشمند حج، پالايش جان از زنگار گناه و پاكى روح و جان است.
مقام معظم رهبرى دراين باره مى فرمايد:
براى فراهم شدن زندگى سعادتمندانه، تزكيه اخلاقى فرد كه او را از زشتى ها و آلودگى ها برهاند، ضرورى و حتمى است. همين مراسم جاودانه اى كه حج گزاران انجام مى دهند، خود مجموعۀ گويا و پرنكته اى است از پاكى روح و ذكر و شور و حال معنوى و درونى. فرا رسيدن ايام حج، همه ساله، همراه با شوق و حنينِ دل هاى شيفته و جان هاى آرزومندى از سراسر جهان اسلام است كه در جوار خانۀ معبود و ديار محبوب، سر بر آستان عشق و تقديس مى گذارند و جبهه ى تعبد و تقرّب بر خاك آن مقام بسايند، و ايام حج در سايه ى ذكر و نيايش بگذرانند و در پناه رحمت و مغفرت حق بيارمند. (2)
در حقيقت «يكى از اسرار عرفانى خانه خدا اين است كه كعبه جايگاه مغفرت است. اگر شهوت بر انسان غالب شد و گناه يا خطايى رخ داد، خداوند براى آمرزش آن، مقدمه فراهم نموده است؛ مقدمه، خانه خداست؛ چنان كه اين امر را نخستين بار به آدم (ع) نشان داد و توبه آدم در جوار خانه خدا پذيرفته شد.
ص: 28
وقتى حضرت آدم (ع) مرتكب خطا شد و خداوند او را به زمين فرستاد، حضرت آدم (ع) به سوى خانه كعبه رفت، و همان طور كه ديده بود ملائكه دور عرش طواف مى كنند، او نيز هفت مرتبه پيرامون خانه كعبه طواف نمود. سپس نزد مستجار توقف كرد و فرياد زد: «پروردگارا مرا هم بيامرز!» در پاسخ ندا آمد: «اى آدم! خدا تو را آمرزيد» و حضرت آدم عرض كرد: «پروردگارا ذريۀ مرا هم بيامرز» . در پاسخ ندا آمد: «اى آدم! هر فردى از فرزندانت كه مانند تو در خانه كعبه با اعتراف به گناهش به سوى خدا برگردد، خداوند او را مى بخشد» . (1)
دو - فروتنى (2)
ويژگى زيباى «فروتنى» با فراگرفتن چند دستورالعمل اخلاقى، به دست نمى آيد؛ چرا كه در انسان ها همواره بهانه براى سركشى و تكبّر وجود دارد؛ همانند برخوردارى از جمال، ثروت، مقام، قدرت، علم كه هر يك از اينها مى تواند مايه غرور و خودپسندى و مانع تواضع و فروتنى گردد. چاره اصلى و بهترين شيوه پيدايش و افزايش فروتنى، آويختن به كارهايى است كه به شكستن غرور و تكبّر بينجامد و فروتنى را در شخص پديد آورد. در دست يابى به اين هدف، فريضه حج مى تواند برجسته ترين نقش را داشته باشد. درآوردن لباس مورد علاقه و پوشيدن لباس احرام، ممنوعيت جدال و دروغ و دشنام، راه رفتن هروله گونه، تراشيدن موى سر و. . . همه و همه، با شكستن «خودِ» دروغين انسان و نشاندن «خود راستين» به جاى آن، به حاجى درس تواضع مى آموزد.
رهبر معظم انقلاب مى فرمايد:
حج در آيينى پر راز و رمز و در آميزه اى شگفت آور از شكوه و خاكسارى،
ص: 29
و اقتدار و فروتنى، نمادى از مبارزه و جهاد نفسانى را در راه تحقق حيات طيبه انسانى، در برابر چشم آدمى مى گذارد. (1)
آيت الله جوادى آملى نيز مى فرمايد:
خداوند، بار يافتن به حرم امن خود را نشانه فروتنى بندگان خود قرار داد، و از بين بندگان، انسان هاى شنوا، متواضع و مطيع را انتخاب كرد كه به جاى انبيا مى ايستند، و همانند فرشتگان، دور عرش خدا طواف مى كنند. همان طورى كه فرشتگان حول عرش خدا طواف مى كنند زايران بيت الله نيز طايفان حول كعبه و بيت خدا هستند، و همان طورى كه انبيا مناديان حق اند و فرشتگان، مناديان رحمت، زايران و مهمانان بيت الله نيز كارى كه انبيا و فرشتگان مى كنند، در حج انجام مى دهند. (2)
در انسان، ضعف ها و عيب هايى است كه هرگز در شرايط عادى بر او آشكار نمى شود، و آن گاه كه وى در زمان هايى ويژه قرار مى گيرد، آن زمان ها، آينه دار عيب ها و كاستى هاى او مى شود و ضعف او را به وى مى نمايانند. سفركردن، به خصوص سفرهاى زيارتى مانند حج كه با انبوه همسفرانى كه سليقه هاى گوناگون دارند، از شرايط ويژه اى است كه در شناساندن عيب ها و كاستى ها به انسان نقش فراوانى ايفا مى كند.
امام محمد غزالى مى گويد:
شخص تا در خانه خويش باشد، و كارها به مرادش باشد، به خويشتن گمان نيكو برد و پندارد كه نيكو اخلاق است. و در سفر، پرده آن اخلاق باطن
ص: 30
برخيزد و احوالى پيش آيد كه ضعف و بدخويى و عاجزى خويش را بشناسد، و چون علت، باز يابد به علاج مشغول تواند شد. (1)
دامنه نشينان حج، از دستاوردهاى حج، به «در آمدن به بهشت» بسنده مى كنند، و از خدا تنها بهشت او را مى خواهند، اما قلّه نشينان حج، پاى از بهشت، فراتر مى برند و دل بر قرب و وصال بهشت آفرين مى نهند و از خدا، جمال و ديدارش را تمنا مى كنند.
گل عذارى ز گلستان جهان ما را بس
زين چمن سايه آن سرو روان ما را بس
از در خويش خدايا به بهشتم مفرست
كه سر كوى تو از كون و مكان ما را بس (2)
آيت الله جوادى آملى مى گويد:
همان گونه كه حج براى خدا و وجوب آن از طرف اوست، انجام آن نيز بايد «لله» باشد. اگر كسى به قصد سياحت، تجارت و مانند آن حج كرد، چنين حجى از آنجا كه سير الى الله نيست، سرّى ندارد؛ چرا كه مهم ترين حج، سير الى الله است. چنان كه در بعضى از روايات، آيه كريمه فَفِرُّوا إِلَى اللَّهِ ؛ [پس به سوى خدا فرار كنيد]. (ذاريات:5٠) بر حج تطبيق شده است.
سفر حج، فرار از غير خدا به سوى خداست. و فرار به سوى خدا بدين معناست كه انسان، ماسوى الله را ترك كرده، خدا را طلب كند. خلاصه اينكه يكى از اسرار حج آن است كه انسان از غير خدا بريده، به سوى خدا هجرت كند تا به لقاى او برسد. (3)
امروزه روان شناسى و روان درمانى به عنوان يكى از دانش هاى بشرى، گسترش بسيار
ص: 31
يافته و در كانون توجّه فراوان قرار گرفته است. بى ترديد در اين مسير، هرگز نمى توان از نقش دين و آموزه هاى آن، در پالايش روان از آسيب ها و آفت ها غافل بود. خوشبختانه در روزگار ما، به دين و كاركردهاى روان شناسانه آن، اهتمام ويژه اى شده و در اين باره كتاب ها و مقاله هاى بسيارى نوشته شده است. در اين ميان، فريضه حج به عنوان بخشى از آموزه هاى دينى، از منظر روان شناسى آن و نيز تأثير آن از حيث روان درمانى بررسى شده است.
«حج از نظر روانى داراى فوايد مهمى است؛ زيرا زيارت خانه خدا در مكه مكرمه و زيارت مسجد و قبر رسول خدا (ص) در مدينه منوره و نيز زيارت منازل وحى و اماكنى كه يادآور فداكارى هاى مسلمانان صدر اسلام است، به مسلمانان، چنان نيروى روحى عظيمى مى بخشد كه گرفتارى ها و ناخوشى هاى زندگى را از يادشان مى برد و آنان را از احساس خوشبختى و آرامش و امنيت سرشار مى سازد.
همانا، حج پذيرفته شده، موجب آمرزش گناهان است و حج گزار، با دلى شاد و لبريز از احساس امنيت و آرامش و خاطرى آسوده از حج بازمى گردد» . (1)
«در اين اماكن آكنده از روحانيت و معنويت و احساسات سرشار عاطفى، رابطه انسان با پروردگارش نزديك تر مى شود و در نتيجه، انسان از حالت هاى عرفانى و نفحات روحانى لبريز مى شود و اين حالات، وجود او را از شادى و خوشبختى مى آكند. در حج، انسان از نفرت يا كينه يا حسادت رهايى مى يابد و روان او درمان مى پذيرد. حج گزار اميدوار است كه خداوند حج او را بپذيرد و دعايش را مستجاب كند، بنابراين؛ در حالى از حج باز مى گردد كه از احساس گناه و رنج هاى اضطراب، خلاصى يافته و به آرامش و سلامت روان دست يافته است» . (2)
ص: 32
انسان موجودى اجتماعى است و بيشتر نيازهاى او در تعامل با جامعه برمى آيد. بريدن او از اجتماع، وى را با كمبودها و مشكلات جدّى روبه رو مى كند. همچنين بسيارى از فضيلت هاى والاى اخلاقى - همانند ايثار، انفاق، خيرخواهى، گذشت و. . . - تنها در اجتماعى زيستن و ارتباط با مردم به دست مى آيد. در اين ميان، حج فرصت خوبى است براى تمرين و تقويت اجتماعى بودن و زمينه مناسبى براى شكل دادن به يك زيست اجتماعى آميخته با اخلاق دينى و دگرگرايى و مهرورزى. اين زيست اجتماعى در حج، دستاوردهاى سودبخشى دارد كه برخى از آنها را در ادامه مرور مى كنيم:
به موجب احكام قرآنى، تمام مسلمانان با هم برادرند و چنان كه علماى اسلام بيان مى كنند، حج بيت الله براى استحكام مبانى اخوّت مقرّر گرديده است. آرى همه حجّاج يك جا جمع مى آيند و از حال هم باخبر مى شوند و تبادل افكار مى كنند. در نتيجۀ اين ملاقات و تبادل فكر است كه احدى از غربيان از خوف، نمى تواند به آنجا گام بگذارد. نظرياتى كه در اثر تبادل افكار پيدا مى شود، به وسيله خود حجّاج منتشر مى گردد. (1)
شهيد مطهرى مى نويسد:
يكى از كارهاى پسنديده اى كه در دنياى امروز معمول است، اين است كه افرادى كه در يك محفل و يا كنگره براى اولين بار با هم آشنا مى شوند كارت هاى خود را مبادله مى كنند، اسم و آدرس يكديگر را ياد مى گيرند. اين كار وسيله مى شود كه بعدها با هم نامه مبادله كنند، از كارهاى يكديگر آگاه شوند، آثار و تأليفات خود يا آثار و تأليفات مورد علاقه خود را براى
ص: 33
يكديگر بفرستند. بديهى است كه اين كارها پيوندها را محكم مى كند.
اكنون مى بينيم اسلام در چهارده قرن پيش، اين زمينه را به وجود آورده است و توصيه كرده است كه از اجتماع عظيم حج براى اين منظور بايد استفاده بشود. امام صادق (ع) فرمود: «اسلام چنين اجتماعى را مقرر كرده است تا از شرق و غرب عالم جمع شوند و با يكديگر در آنجا آشنا و دوست بشوند» .
لازم است هر كدام از ما كارت هاى معرفى از خود چاپ كنيم و به چند زبان - كه يكى از آنها عربى است - آدرس و شغل خود را بنويسيم. در مواقع متعددى كه با افرادى از كشورهاى ديگر برخورد مى كنيم كارت خودمان را به آنها بدهيم و از آنها كارت بگيريم و اين را وسيله آشنايى قرار داده، بعدها نامه مبادله كنيم. كتاب مبادله كنيم. آنها را از اوضاع دينى كشور خود آگاه كنيم و از اوضاع دينى و احوال مسلمانان كشور آنها باخبر شويم. از تحولات و نهضت هايى كه له يا عليه اسلام مى شود آگاه بشويم و با تحولات و نهضت هاى سودمند اسلامى هماهنگى كنيم. (1)
ارتباط و تعامل دلچسب و گوارا با مردم، بدون محبت قلبى به آنان ممكن نيست. دوستى با مردم، شخص را با جامعه پيوند مى دهد و او را از همه مزايايى كه در يك ارتباط دوستانه با انسان ها وجود دارد، برخوردار مى سازد.
دين مقدس اسلام، براى ايجاد و افزايش محبت قلبى مسلمانان به يكديگر، راهكارهايى ارائه كرده و مسلمانان را به پاى بندى به اين راهكارها توصيه نموده است. يكى از اين راهكارها، توصيه به حضور مسلمانان در جمع، به ويژه در اجتماعى همانند حج مى باشد. خواجه نصيرالدين طوسى دراين باره مى گويد:
ص: 34
به اين سبب بر اجتماع مردم در عبادت ها و ضيافت ها تحريض فرموده اند [و تشويق كرده اند] كه به وسيله اجتماع، آن حال انس از حالت بالقوه به حالت بالفعل درمى آيد، و چه بسا كه شريعت اسلام كه نماز جماعت را بر نماز فرادى فضيلت داده است، بدين علت باشد كه تا در شبانه روز پنج بار مردمان در يك مكان مجتمع شوند و با يكديگر انس حاصل نمايند و از درجه انس به درجه محبت رسند و مصداق اين سخن آن است كه چون اهل هر كوى و محلّه مى توانند در هر شبانه روز پنج بار در مسجد اجتماع كنند، اما اجتماع همه اهل شهر در مسجد دشوار است، [پس] عبادتى ديگر مقرّر فرمود تا در هر هفته يك نوبت اهل كوى ها و محله ها و اهل شهر در يك مسجد جمع آيند تا از فضيلت اجتماع برخوردار شوند. آن گاه عموم اهل عالم را به اجتماع در يك موقف، و در همه عمر يك دفعه تكليف كرد و آن را به وقت معينى از عمر كه موجب افتادن به تنگنا و مشقت شود، اختصاص نداد، بلكه موكول به استطاعت و فراهم آمدن شرايط نمود تا در اثر اين اجتماع عظيم، مردمان يكديگر را ببينند و انس شدت يابد و در اثر انس، محبت قلبى پديد آيد. (1)
بى گمان دگرگرايى و دستگيرى از ديگران و نيز شريك دانستن تهى دستان در دارايى هاى خويش، از نشانه هاى وجود محبت در قلب حاجى است.
از بزرگ ترين فلسفه هاى اجتماع عظيم حج، توجّه مسلمانان به وضع اجتماعى و سياسى كشورهاى اسلامى و باخبر شدن از گرفتارى هاى برادران ايمانى و كوشش در
ص: 35
رفع اين گرفتارى هاست.
«اهتمام به امر مسلمانان، از فرايض مهم اسلام است. بايد توجه داشت كه اين اجتماع بزرگ كه به امر خداوند تعالى در هر سال در اين سرزمين مقدس فراهم مى شود، ملت هاى مسلمان را مكلف مى سازد كه در اهداف مقدس اسلام، مقاصد عالى شريعت مطهر و در راه ترقّى و تعالى مسلمانان بكوشند.
گرفتارى هاى ملل مسلمان را از زبان اهالى هر مملكت شنيده، و براى حلّ مشكلات آنان از هيچ اقدامى فروگذار نكنند، براى فقرا و مستمندان كشورهاى اسلامى فكرى كنند. بايد در اين اجتماع عظيم الهى كه هيچ قدرتى جز قدرت لايزال خداوند نمى تواند آن را فراهم كند، مسلمانان به بررسى مشكلات عمومى يكديگر بپردازند و با مشورت همگانى، براى رفع آنها بكوشند.» (1)
«حج كنگره طبيعى بين المللى اسلامى است؛ سمينارى كه با ديگر سمينارها تفاوت دارد. در سمينارهاى بين المللى اشخاص زبده مشخص را از لحاظ طبقاتى يا تحصيلى انتخاب مى كنند، ولى در اينجا هيچ كس را انتخاب نكرده اند؛ يعنى همه آدم ها از هر سطحى و نژادى و ملتى به اين كنگره دعوت شده اند. اين تنها كنگره اى است كه هم مردم كوچه و بازار كه در جامعه و زندگى خودشان شايد هيچ فخرى و مقامى و مسئوليتى ندارند، به آن دعوت شده اند و هم مردانى كه مسئوليت هاى سنگين اجتماعى دارند.
ملت هايى كه عادت دارند در زندگى اجتماعى يا ملّى يا قومى، دور خود حصارى بكشند و از ديگران غافل بمانند و از هم روز به روز جداتر شوند، به اينجا مى آيند تا آن خودگرايى قومى و قبيله اى و نژادى را به بينش جهانى، به جهان بينى
ص: 36
بزرگ تر بدل كنند. اينكه كعبه به عنوان قبله انتخاب شده، به خاطر بين المللى بودن آن است» . (1)
شهيد مرتضى مطهرى دراين باره مى فرمايد:
هر جامعه اى نيازمند مركزى است كه فروغ كليه فعاليت هاى فرهنگى و اجتماعى آن بايد از آنجا ساطع گردد. اين فعاليت ها، براى جامعه، خونى را كه مايه حيات است تهيه مى كنند، و مركز به منزله قلب است و وظيفه قلب را انجام مى دهد؛ به اين معنى كه خون تازه را حتى به جوارح دور مى رساند. مادامى كه چنين مركزى وجود داشته باشد و اين خون حيات بخش را تهيه كند، تمام بدن بدون وقفه و معطلى وظيفه اش را انجام خواهد داد. براى مسلمين، اين مركز مكه است، و ساير مراكز فرعى، از اين نقطه نيرو مى گيرد. به هر حال، كعبه و حريم آن بايد جنبه بين المللى اسلامى داشته باشد و به منزله سازمان ملل اسلامى باشد. و از اين خانه مى توان مقرّ سازمان ملل اسلامى، نظير آنچه بلوك هاى مختلف جهان، سازمان ملل متفق به پا كرده اند، داشته باشيم. و اين سازمان بايد، قسمت هاى مختلف از قبيل شوراى امنيت، سازمان فرهنگى، سازمان بهداشتى و غيره داشته باشد. (2)
زيارت بيت الله كه بر هر مسلمانى در مدت عمر لااقل يك مرتبه (با بودن استطاعت) واجب است كه آن را درك كند، يكى از اركان مهم اسلام شمرده مى شود، و آن از جمله اركانى است كه داراى نتايج و فوايد سياسى خيلى زياد مى باشد. لازم به تذكار
ص: 37
نيست كه در يك وقت معينى، اجتماع تمام مسلمين روى زمين در يك جا، از نظر سياسى چقدر داراى نتايج مهمى خواهد بود. (1)
حج، مسلمانان را درباره سرنوشت ديگر هم كيشان حسّاس مى سازد و براى اصلاح جامعه اسلامى و خوشبختى مادى و معنوى مسلمانان راهكارهايى مى دهد كه نتيجه آن، دستيابى به دستاوردهاى درخور توجهى است. در ادامه به برخى دستاوردهاى سياسى حج اشاره مى نماييم:
حج، اجتماع جهانى مسلمانان و نشان دهنده عظمت و قدرت و وحدت انسان هاست. همين اجتماع مسلمانان و وحدتشان، نوعى جهاد با كافران و شكست براى آنهاست. اگر مسلمانان در ايام حج، دست يارى به هم دهند، در ضعيف ترين حالات مى توانند قوى ترين دشمنان را از پاى درآورند. (2)
مورچگان را چو بود اتفاق
شير ژيان را بدرانند پوست
پشه چو پُر شد، بزند پيل را
با همه تندى و صلابت كه اوست (3)
***
نبينى كه چون با هم آيند مور
ز شيران جنگى برآرند شور؟ !
نه مورى كه مويى كزان كمترست
t چو پُر شد ز زنجير محكم تر است؟ ! (4)
و چه زيبا مى گويد سعدى شيرازى: «اندك اندك خيلى شود، و قطره قطره سيلى گردد؛ يعنى آنان كه دست قوت ندارند، سنگ خورده نگه دارند، تا به وقت فرصت دمار از دماغ ظالم برآرند.
ص: 38
و قَطرٌ عَلى قَطْرٍٍٍٍ إذا اتَّفَقَتْ نَهْرٌ
وَ نَهرٌ عَلى نَهرٍٍٍٍ اِذا اجْتَمَعَتْ بَحرٌ» (1)
كسى كه كوچك ترين آشنايى با تعليمات اسلامى داشته باشد، در اين جهت ترديد نمى كند كه اسلام به عناوين مختلف دستور داده كه مسلمانان دور هم جمع شوند و يكديگر را از نزديك ببينند و از احوال يكديگر مطلع شوند تا دل هايشان به يكديگر نزديك شود و ديوارها از ميان برده شود و شكاف ها پر گردد و از همه اجتماعات اسلامى مهم تر و عمومى تر و طولانى تر و متنوع تر، برنامه حج است كه به حق آن را كنگره عمومى اسلامى نام نهاده اند. همه مسلمانان بايد در زمان معين و روزهاى معين، اعمال معينى را انجام دهند. همه بايد يك نوع لباس در آن ايام بپوشند، و يك نوع سخن به زبان آورند. آيا سرزمين حج، جز براى اين است كه ميعادگاه اهل توحيد باشد؟ آيا جز براى اين است كه اهل توحيد بايد در آنجا رنگ توحيد و وحدت به خود بگيرند. چه خوب گفته است علامه فقيد كاشف الغطاء:
بُنِي الاسلامُ عَلى كَلِمَتَينِ: كَلِمَةُ التَّوحيدِ وَتَوْحِيد الكَلِمَة.
اسلام بر روى دو اصل و دو فكر بنا شده است. يكى پرستش خداى يگانه و توحيد، ديگر، اصل اتفاق و اتحاد جامعه اسلامى.
تقويت اسلام به اين است كه مسلمانان قوى تر باشند، و قوى تر بودن آنها به اين است كه پيوند اتحاد آنها محكم تر باشد. (2)
اعلان برائت از مشركان، از اركان توحيد و واجبات سياسى حج است. تحقق ديانت، جز به اعلام محبت و وفادارى نسبت به حق و اظهار خشم و برائت نسبت به باطل نمى باشد. حاشا كه خلوص عشق موحدين جز به ظهور كامل نفرت از مشركين و
ص: 39
منافقين ميسّر شود. كدام خانه سزاوارتر از كعبه و خانه امن و طهارت كه در آن به هرچه تجاوز و ستم يا دون صفتى و نامردمى، عملاً و قولاً پشت شود. سنت پيامبر (ص) و اعلان برائت، كهنه شدنى نيست و نه تنها اعلان برائت به ايام و مراسم حج نبايد منحصر شود كه بايد مسلمانان فضاى سراسر عالم را از محبت و عشق نسبت به ذات حق و نفرت و بغض عملى نسبت به دشمنان خدا لبريز كنند. (1)
«بارى در جريان حج، دو اعلان و دو فرياد، مطرح است؛ اول اعلانى كه ابراهيم خليل (ع) از طرف خداى سبحان داد:
وَ أَذِّنْ فِي النَّاسِ بِالْحَجِّ يأْتُوكَ رِجالاً وَ عَلى كُلِّ ضامِرٍ يأْتِينَ مِنْ كُلِّ فَجٍّ عَمِيقٍ (حج:٢٧)
و مردم را به حج دعوت كن، تا پياده و سواره بر مركب هاى لاغر [چابك و ورزيده] از هر راه دورى به سوى تو بيايند.
خداوند به ابراهيم خليل (ع) فرمود: تو بعد از ساختن كعبه كه مطاف زايران و قبله مسلمين است، اعلان حج كن، آن گاه مردم، خود مى آيند؛ از طرف تو اعلان كردن و از طرف مردم لبيك گفتن. اين اعلان، همان است كه هركس مستطيع است بايد به مكّه برود. اكنون كه با اين اعلان، مردم از نقاط دور و نزديك دنيا به حرم امن اله بار يافته، به مكه رسيدند و «حج اكبر» تشكيل شد، فرياد و اعلان دوم مطرح است و آن اعلان برائت است:
وَ أَذانٌ مِنَ اللَّهِ وَ رَسُولِهِ إِلَى النَّاسِ يوْمَ الْحَجِّ الْأَكْبَرِ أَنَّ اللَّهَ بَرِيءٌ مِنَ الْمُ-شْرِكِينَ وَ رَسُولُهُ (توبه: ٣)
و اين، اعلامى است از ناحيۀ خدا و پيامبرش به [عموم] مردم در روز حج اكبر [روز عيد قربان] كه: خداوند و پيامبرش از مشركان بيزارند.
ص: 40
طواف، سهل است، سعى بين صفا و مروه از هركسى نيز ساخته است، و همچنين نماز پشت مقام ابراهيم كار دشوارى نيست. عمده، فرياد بيزارى از شرك و مشركين در جايى مى باشد كه بيگانه نفوذ كرده است. سخن تا از كنار كعبه بلند نشود، جهانى نخواهد شد؛ چه اينكه اولين سخنِ وجود مبارك پيامبر اكرم (ص) از كنار كعبه بود. و همچنين وقتى كه وجود مبارك ولى عصر (ارواحنا فداه) ظهور مى كند، پشت به ديوار كعبه داده و از همان جا جهانيان را دعوت مى كند؛ چون تنها خانه اى كه مطاف و قبله جهانيان است، «كعبه» است. لذا حرف بايد از آنجا به جهان برسد.
امام خمينى (رحمة الله) مسئله تولّى و تبرّاى حج را شناخت و تبيين كرد و حج ابراهيمى را تشريح كرد و حج منهاى برائت را «حج جاهلى» دانست و حج همراه با برائت از شرك و مشركين را «حج ابراهيمى» معرفى نمود. (1)
بى گمان روشن است كه در ايام حج، مسلمانان باشكوه ترين و پرقدرت ترين اجتماع را تشكيل مى دهند، و چنين اجتماع عظيمى از مسلمانان در هيچ يك از فرايض ديگر به وجود نمى آيد. بنابراين بهترين استفاده از اين اجتماع بى مانند، بسيج مسلمانان براى اعلان برائت از مشركان، يعنى دشمن دينشان و پيامبرشان و خودشان است. (2)
خداوند تبارك و تعالى آنجا كه فرمود: وَ لا تَهِنُوا وَ لا تَحْزَنُوا وَ أَنْتُمُ الْأَعْلَوْنَ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ ؛ «هرگز سست نشويد و غمگين نگرديد و شما برتريد اگر ايمان داشته باشيد» . (آل عمران: ١٣٩) به شكل دهى باور مسلمانان به اقتدار بالقوّه شان پرداخت و جامعه اسلامى را به دليل برخوردارى از جوهر ايمان، سزاوارترين جامعه ها به اقتدار دانست.
ص: 41
علامه طباطبايى (رحمة الله) مى فرمايد:
آيه شريفه [فوق] مى خواهد بفرمايد كه اگر داراى نيروى ايمان هستيد، شايسته نيست كه اراده شما ضعيف شود و از پيروز نشدن بر دشمن اندوهناك گرديد؛ چه اينكه ايمان شما سرانجام شما را به پيروزى نهايى مى رساند. و اگر آسيبى هم به شما رسيد، نبايد سبب اندوه و ضعف شما گردد؛ چه آنكه شما در اين آسيب، تنها نبوديد و دشمن نيز به حدّ كافى از شما آسيب ديد. بنابراين، دشمن هيچ گونه مزيت و برترى بر شما پيدا نكرده تا موجب ضعف و اندوه شما شود. نكته ديگر آنكه ما مى بينيم در اين آيه شريفه بااينكه خطاب به مؤمنين است، باز هم ايمان را شرط برترى و پيروزى آنها قرار داده است؛ و اين، براى اشاره به اين مطلب است كه مخاطبين گرچه فاقد نيروى ايمان نبوده اند، در مقام عمل بر طبق مقتضيات ايمان خود عمل نكرده و صبر و تقوا را كه از لوازم ايمان است فراموش كرده بودند؛ و اگر اين دو صفت بزرگ را از دست نداده بودند، ايمان آنها اثر مى كرد و پيروزى نصيبشان مى گشت. (1)
بى ترديد، مراسم شكوهمند حج، ارزشمندترين فرصت براى عروج امت اسلامى به قلّه اقتدار است؛ چرا كه بيشترين آيات و نشانه ها براى افزايش ايمان، در آن سرزمين تابيده است و هم، ديدن آن اجتماع بى نظير در يك مكان، تأثير ژرفى بر ايجاد حسّ اقتدار و شكوهمندى در مسلمانان دارد.
جايگاه «اقتصاد» در حج، دست كم از دو نگاه، درخور تأمّل است:
ص: 42
وجوب حج، مشروط به استطاعت مالى شده است و - از نگاه فقهى- شخص تا وقتى به حدّ نصاب مالى نرسيده باشد، حج بر او واجب نيست و اگر با وجود عدم استطاعت حج بگزارد تكليف از او ساقط نشده است و پس از استطاعت، دوباره بايد به جا آورد.
«در وجوب حج، داشتن توانايى عقلى كافى نيست، بلكه آنچه در حج شرط است، داشتن قدرت شرعى است؛ يعنى داشتن زاد، توشه سفر و مركب و ساير حوايجى كه مسافر بايد همراه داشته باشد كه اگر از اينها بى بهره باشد حج بر او واجب نيست و اگر در عين نداشتن آنها به حج برود، آن حج، كافى از حَجّۀ الاسلام وى نخواهد بود» . (1)
در واجب شدن حج، معتبر است كه هزينه رفت و برگشت او زائد بر حوائج ضرورى زندگى اش باشد. بنابراين، واجب نيست خانه درخور شأن يا لباس فاخر يا اثاث خانه يا ابزار صنعت يا اسب و مركب سوارى اش يا چيز ديگرى كه برحسب حال و آبرو و زى اش (2)محتاج به آن است، را به خاطر حج بفروشد. (3)
در كتاب «قابوس نامه» مى خوانيم:
بدان كه خداى عزّوجلّ دو فريضه واجب كرد از بهر منعمان و متمكنان و بندگان خاص خود، و آن حج است و زكات. و فرمود تا هر كه را ساز و برگ و زاد و توشه بود، خانه او را زيارت كند، و آنان را كه چنين ساز و برگى ندارند، نفرموده و ديگر آنكه اعتماد حج بر سفر است، و بى ساز و برگ ها را سفر فرمودن، نه از دانش بود؛ و بى ساز سفركردن، اندر تهلكه افتادن است. (4)
ص: 43
«ابوالشعثاء» گويد:
در اعمال نيك نظر مى كردم، ديدم نماز و روزه به نيروى جسمى نياز دارند، صدقه نيز به مال و مكنت احتياج دارد، به حج نگاه كردم، ديدم هم به نيروى بدنى نياز دارد هم به مكنت و مال، پس آن را با فضيلت تر از همه چيز يافتم. (1)
نگاه ديگر به جايگاه «اقتصاد» در حج، به نقش اين سفر عبادى در رونق و شكوفايى اقتصادى حج گزاران باز مى گردد. چنان كه از آيات و روايات استفاده مى شود، ثمره هاى حج، تنها به بعد معنوى و عرفانى و اخروى منحصر نمى شود، بلكه حج، دنياى انسان را نيز سامان مى بخشد و اقتصاد او را شكوفا مى كند. در قرآن كريم مى خوانيم:
وَ أَذِّنْ فِي النَّاسِ بِالْحَجِّ يأْتُوكَ رِجالاً وَ عَلى كُلِّ ضامِرٍ يأْتِينَ مِنْ كُلِّ فَجٍّ عَمِيقٍ * لِيشْهَدُوا مَنافِعَ لَهُمْ. . . (حج: ٢٧ و ٢٨)
و مردم را به حج دعوت كن؛ تا پياده و سواره بر مركب هاى لاغر [چابك و ورزيده] از هر راه دورى به سوى تو بيايند، تا شاهد منافع گوناگون خويش [در اين برنامه حياتبخش] باشند. . . .
مقصود از منافع در اينجا، فقط منفعت معنوى نيست، فقط مسئله اى شخصى نيست، فقط جنبه روحى و روانى يا جنبه عبادى نيست، و يا فقط جنبۀ دنيايى و تجارت نيست، بلكه همه چيز است؛ سياست است، اقتصاد است، معنويت نيز هست. (2)
حج، فريضۀ امت، فريضۀ وحدت، فريضۀ اقتدار مسلمين، فريضۀ اصلاح فرد و جمع و در يك جمله فريضۀ دنيا و آخرت است. (3)
ص: 44
بى گمان، واژه «منافع» در اين آيه شريفه، عام و مقيد به منافع دنيوى يا اخروى نيست. بنابراين آيات يادشده به صراحت بيانگر اين است كه حج، مشتمل بر منافع دنيوى و اخروى است، و مسلمانان بايد منافع خود را در اين سفر ببينند. منافع دنيوى حج، بسيار آشكار است؛ چه، هنگامى كه مسلمانان كشورهاى گوناگون گرد هم مى آيند، با يكديگر آشنا و به كمبودها و كفايت هاى هم آگاه مى شوند و زمينه تعاون و همكارى و كمك به يكديگر فراهم مى شود. كوتاه سخن اينكه حج «سياست درهاى باز» است و از رهگذر آن، مسلمانان كشورهاى گوناگون مى توانند با يكديگر روابط سياسى و اقتصادى و فرهنگى برقرار كنند. (1)
شيخ الرئيس ابوعلى سينا دراين باره مى نويسد:
در صورت امكان، اعمال و مصالح ديگرى نيز براى اين احوال [عبادات]، به منظور تقويت شريعت و گسترش آن و نيز براى تأمين منافع دنيوى مردم افزوده شود تا مردم بدان ها نيز بپردازند؛ همانند حج؛ به اين معنا كه مكان ويژه اى را كه صالح ترين جاى پرستش خداست تعيين كنند و مراسم خاصى را مانند قربانى كردن، به عنوان دستورهاى الهى، براى آنجا مقرّر نمايند. چنين امورى به اين هدف [بقاى شريعت] كمك بزرگى مى كند. (2)
امام سجاد (ع) مى فرمايد:
حُجُّوا وَاعتَمِرُوا تَصِحَّ اَبدانُكُم و تَتَّسِعْ اَرزاقُكُم و تُكفَونَ مَؤُوناتِ عِيالاتِكُمْ. (3)
حج و عمره به جا آوريد تا بدن هايتان سالم بماند و روزى هايتان گسترده گردد و مخارج خانواده تان تأمين شود.
پيامبر خدا (ص) نيز مى فرمايد:
«مَن اَرادَ دُنيا وَ آخِرَةً فَلْيَؤُمَّ هذَا البَيتَ » (4)؛ «كسى كه دنيا و
ص: 45
آخرت را مى خواهد بايد آهنگ اين خانه كند» .
آن حضرت (ص) همچنين فرمود: «
حُجُّوا تَستَغْنُوا » (1)؛ «حج به جا آورديد تا بى نياز گرديد» .
معمولاً هرگاه كه در بحث حج، سخن از «استطاعت» مى رود، ذهن ها به «استطاعت مالى» سوق مى يابد و اينكه تا «استطاعت مالى» ، حاصل نشود حجّى بر انسان واجب نمى شود؛ درحالى كه درباره حج، «استطاعت روحى و اخلاقى» نيز بسيار درخور توجّه است؛ چرا كه اگر اين استطاعت حاصل نشود، چه بسا حج يا پذيرفته نشود يا به كمترين اندازه قبول برسد و در نتيجه، كمترين ثمره و دستاورد را داشته باشد.
شهيد مرتضى مطهرى دراين باره سخن ارزشمندى دارد. وى مى گويد:
گاهى بعضى افراد مى پرسند: چطور است كه از نظر اسلام، استطاعت مالى و استطاعت بدنى و استطاعت طريقى شرط است، اما استطاعت روحى و اخلاقى شرط نيست؟ يعنى چطور است كه حاجى بايد از لحاظ مالى آن قدر ثروت داشته باشد كه به راحتى به مكه برود و برگردد و ضربه اى به كار و كسب و وضع خانواده اش وارد نشود، و از لحاظ بدنى بايد سالم باشد، مريض نباشد، از لحاظ راه بايد امنيت داشته باشد، اما لازم نيست كه حاجى از لحاظ روحى و اخلاقى سرمايه كافى داشته باشد؟ چرا؟ جواب اين است كه استطاعت روحى و اخلاقى هم شرط است، اما با يك تفاوت و آن اينكه ساير استطاعت ها شرط وجوب است و اما استطاعت روحى و اخلاقى، شرط وجود است. توضيح مطلب اينكه شرط وجوب، يعنى شرطى كه تا پيدا نشود تكليفى در كار نيست. مثلاً رسيدن مال به حدّ نصاب، شرط وجوب زكات است؛ تا مال
ص: 46
به حدّ نصاب نرسد تكليفى و وجوبى در كار نيست، اما شرط وجود، يعنى شرطى كه تا آن شرط، محقق نشود، عمل انسان مقبول نيست. مثلاً حضور قلب، شرط قبولى نماز است و بايد حضور قلب باشد تا نماز مقبول واقع شود و انسان را عروج دهد و آثار خود را ببخشد. پس شرط وجود، از شرط وجوب مهم تر است.
استطاعت اخلاقى و روحى، شرط وجود است؛ يعنى تنها در صورت آمادگى روحى و اخلاقى است كه انسان از مزاياى بى پايان روحى و اجتماعى بهره مند مى شود و اگر انسان اين آمادگى را نداشته باشد «محنت باديه خريده به سيم» . حال چه دليلى داريم كه استطاعت روحى، شرط وجود، يعنى شرط مقبوليت و مفيد بودن حج است؟ براى نمونه اين روايت امام باقر (ع) را نقل مى كنم كه مى فرمايد:
ما يُعْبَأُ بِمَنْ يَؤُمُّ هذَا البَيتَ اِذا لَمْ يَكُنْ فِيهِ ثَلاثُ خِصالٍ؛ خُلُقٌ يخالِقُ بِه مَنْ صَحِبَهُ، و حِلْمٌ يَمْلِكُ بِهِ غَضَبَهُ وَ وَرَعٌ يَحْجُزُهُ عَن مَحارِمِ اللهِ تَعالى. (1)
كسى كه قصد اين خانه [كعبه] را مى كند مورد اعتنا و عنايت [حق] قرار نمى گيرد اگر سه خصلت در او نباشد: اخلاق مناسبى كه با همراهان به خوبى رفتار كند؛ حلمى كه با آن بتواند خشم خود را مهار كند؛ پارسايى و ورعى كه او را از گناهان نگه دارد.
از اينجا مى توان تكليف حجاجى كه بى جهت با رفقا به نزاع برمى خيزند، زود از كوره در مى روند، انواع گناهان از دروغ و غيبت و مانند اينها را مرتكب مى شوند فهميد. (2)
«شيخ محمود شلتوت» در مقام اشاره به استطاعت روحى و اخلاقى براى حج و
ص: 47
اينكه بايد مقدماتى در قالب تهذيب نفس و خودسازى براى رسيدن به اين منظور فراهم آيد، مى نويسد:
مسلمانان، درست يك ماه تمام از دايره اعتيادهايى كه مربوط به شكم و شهوت است بيرون مى آيند و به عالم معنا كوچ مى كنند كه اين خود، نوعى حج است به منظور تمرين صبر، گسستن از ماديات، تجديد خاطرات روحانى و آهنگ مقامات برتر انسانى. آنان همچنين با جدا كردن قسمتى از اموال خود به منظور دستگيرى از مستمندان و بيچارگان به خاطر خدا، نوعى حج به جاى مى آورند؛ يعنى آهنگ مقامات روحانى مى كنند. اين عمل، علاوه بر آنكه امتثال امر پروردگار است و اموال انسان را پاكيزه مى كند، نهاد آدميان را از زنگار بخل كه رشته رابطه آدميان را از هم مى گسلد، پاك مى گرداند.
تمام اين عبادات، راه هاى گوناگونى است كه مسلمانان با وجود آنكه در شهرهاى خود و نزد خانواده و دوستانشان هستند، به وسيله انجام آنها نوعى حج به جا مى آورند. وقتى كه آنها با دل و جان و ايثار مال، بدين گونه در راه خدا گام برداشتند و وقتى كه درخت توحيد در قلوبشان ريشه اى استوار پيدا كرد و ميوه هايش با آب نيايش كه از نماز به دست مى آورند نيكو شد و خاكش با مواد نيرومندى كه در اثر پرداخت زكات و پاكيزه نمودن اموال خويش تقويت گرديد و از نظر اخلاقى و روحى به استطاعت رسيدند، آن گاه است كه شوقى در نهادشان برانگيخته مى شود و براى انجام حجّ بزرگ تر آماده مى شوند، و آن گاه است كه آهنگ خانه خدا مى كنند، و در آنجا به پا مى خيزند و طواف مى كنند. (1)
ص: 48
ص: 49
فصل دوم: احرام (1)
«ابن اثير» پس از آوردن حديثى با مضمون «
كُلُّ مُسْلِمٍ عَن مُسْلِمٍ مُحْرِم » ؛ «هر مسلمانى نسبت به مسلمان ديگر، محرم است» ، مى گويد:
گويند: «او محرم از توست» يعنى حرام است آزار دادن تو بر او. و گويند: «مسلمان محرم» ؛ و او كسى است كه چيزى از خود را حلال نكرده تا سبب هتك او شود؛ منظور اين است كه مسلمان با اسلام آوردن، حفظ مى شود و به جهت حرمتى كه پيدا مى كند از آزار ديگران و اينكه بخواهند مال او را ببرند در امان است. و از همين معنى است اين گفته كه: «روزه احرام است» ؛ زيرا روزه دار از چيزى كه در روزه اش رخنه ايجاد كند اجتناب مى ورزد. و به روزه دار، محرم گويند. . . و احرام مصدر «احرم الرّجل يحرم احراما» است
ص: 50
و آن، وقتى است كه حاجى صدا را به تلبيه براى حج يا عمره بلند كند و به اسباب و شروط آنها عمل كند، مانند درآوردن لباس دوخته از تن و پرهيز از چيزهايى كه شرع از آنها در حال احرام، منع نموده؛ مانند بوى خوش و ازدواج و صيد و ديگر چيزها. و اصل احرام به معنى منع است. گويا محرم، خود را از چيزهاى يادشده باز مى دارد. (1)
همواره شيوه عالمان و عارفان راستين، پرهيز از امتيازطلبى و مرزبندى هاى اعتبارى و ظاهرى ميان خويش و ديگران بوده است. آنها بر اين باور بوده اند كه امتياز و برترى حقيقى، تنها به واسطه گوهر تقوا به دست مى آيد. هرگز ثروت و مقام و جايگاه هاى زودگذر دنيوى، به ايجاد حسّ امتياز در آنان نسبت به ديگران نمى انجامد. گرچه آنان پرهيزكارى خويش را نيز به عاملى براى حسّ برترى نسبت به انسان تبديل نمى نمايند؛ چرا كه در نگاه آنان تقواى راستين به انسان فروتنى مى بخشد و مانع مرزبندى هاى ظاهرى ميان شخص و ديگران مى باشد.
حكايت
همين كه رسول اكرم (ص) و اصحاب و ياران او از مركب ها فرود آمدند و باروبنه را بر زمين نهادند، تصميم جمعيت بر اين شد كه براى غذا گوسفندى را ذبح و آماده كنند. يكى از اصحاب گفت: «سربريدن گوسفند با من» . ديگرى گفت: «كندن پوست آن با من» . سومى گفت: «پختن گوشت آن با من» . به اين گونه هر كدام كارى را عهده دار شدند. رسول اكرم (ص) نيز فرمود: «جمع كردن هيزم از صحرا نيز با من» .
جمعيت تا اين سخن را از رسول خدا (ص) شنيدند گفتند: «يا رسول الله! شما زحمت
ص: 51
نكشيد، و راحت بنشينيد. ما خودمان با كمال افتخار، همه اين كارها را انجام مى دهيم» . رسول اكرم (ص) فرمود:
مى دانم كه شما انجام مى دهيد، اما خداوند دوست نمى دارد كه بنده اش را ميان يارانش با وضعى متمايز از ديگران ببيند و ببيند كه بنده براى خود نسبت به ديگران امتيازى قائل شده باشد.
سپس آن حضرت به طرف صحرا رفت و به مقدار لازم خار و خاشاك از صحرا جمع كرد و آورد. (1)
احرام، با چاشنى يكرنگى، حاجى را در فضايى قرار مى دهد كه در آن، اثرى از امتيازهاى ظاهرى نيست. محرم، خود را همانند ديگران مى بيند و در آن درياى خروشان يكرنگى هيچ گونه مرز و امتيازى ميان خود و ديگران مشاهده نمى كند. اين تمرين عملى، انديشه و جان او را براى نگرشى درست به انسان ها آماده مى سازد.
شهيد مرتضى مطهرى مى فرمايد:
احرام، رمز دور كردن نشان ها و افتخارهاى وهمى و خيالى و برگشت به مفاخر واقعى است. احرام ارجاع به اين فكر است كه ببين آيا غير از كلاه، نشان ديگرى از مردى در تو هست؟ به قول سعدى در طيبات:
ره طالبان و مردان، كرم است و لطف و احسان
تو خ-ود از نش-ان مردى، مگر اين كلاه دارى به چه خرّمى و نازان، گرو از تو برد هامان اگرت شرف همين است كه مال و جاه دارى به در خداى قربى، طلب اى ضعيف هم-ت ك-ه نمان-د اين تقرب ك-ه ب-ه پادش-اه دارى (2)حج، رمز ريختن و شكستن تعينات و غلاف ها و حصارهاى خيالى و اعتبارى است. همه دور يك خانه طواف كردن، رمز هدف واحد و فكر و ايده واحد است. همه با هم در يك صحرا وقوف كردن و يك نوع عمل كردن و با هم
ص: 52
حركت كردن، رمز حركت در مسير واحد و فرو ريختن مرزهاى اعتبارى ظاهرى مى باشد. لباس احرام كه در منتهاى سادگى و بى رنگى و بى نشانى است، محو رنگ ها و شكل هاى لباس ها، براى دست كم يك مدت موقت است كه همه مردم از درجه دار و غير درجه دار، نشان دار و غير نشان دار، نوپوش و كهنه پوش را در يك لباس ساده جمع كرده است. و البته شكّى نيست كه لباس در روحيه هم مؤثر است. انسان لباسى پوشيده باشد كه از لباس همه مردم، بالاتر يا پايين تر باشد در روحش اثر دارد. بالا و پايين داشتن مجلس، در روحيه مؤثر است. ازاين رو، پيغمبر، گرد مى نشست و دستور مى داد گرد بنشينند. بى شك مساوات در لباس، مساوات در روح ايجاد مى كند، همانند لباس احرام.
احرام ساده اسلامى، رمز إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقاكُمْ
؛ [«همانا گرامى ترين شما نزد خداوند، پرهيزكارترين شما مى باشد»]. (حجرات:١٣) است.
اساساً بعضى قسمت ها از مختصات حج است؛ از قبيل اينكه با دو قطعه ساده از لباس ندوخته محرم شوند، سرها برهنه باشد، پاها كفش و جورابى كه پشت پا را بپوشاند نداشته باشد. اينجاست كه تمام نشانه هاى اقليمى و زبان و لغت و جنس و رنگ، ذوب مى شود و همه مسلمانان حاضر در اين عبادت اجتماعى، يك لباس و يكرنگ مى شوند.
تن از آلايش هر رنگ بشو همچو مسيح
تا ببينى كه در اين خم همه همرنگ هميم (1)«اينجا، همه نشانه ها، درجه ها و رنگ ها و فاصله ها در ميقات ريخته است. بايد لباس عوض كنى، لباس، نشانه است، حجاب است، درجه است، عنوان است، امتياز است. رنگ و طرح و جنس، آن همه، يعنى من! و «من» يعنى «تو» نه، يعنى تشخّص. بنابراين،
ص: 53
تبعيض يعنى مرز، و مرز يعنى تفرقه. در ميقات بريز، كفن بپوش، رنگ ها را همه بشوى. سپيد بپوش، به رنگ همه شو. ذره اى شو، درآميز با ذرّه ها، قطره اى گم در دريا. نه كسى باش كه به ميعاد آمده اى، خسى شو كه به ميقات آمده اى» . (1)
«احرام به عنوان اولين مناسك، در حقيقت به معناى فاصله گرفتن از كشش هاى نارواى نفسانى و امتيازات و طبقات و منزلت هاى دنيوى است و همه ذهن و فكر و كردار و گفتار را در جهت التزام به شريعت خداوند قرار مى دهد» . (2)
«انسان، خود را نمى شناسد، خود را فراموش كرده است؛ چنان كه هر چيزى را كه به وى تعلق گرفت جزو خود مى پندارد، و با آن امتياز مى جويد. مثلاً همين كه لباس نو به تن خود مى بيند، خود را گم مى كند. انسان به قدرى ناتوان است كه حتى لباس نو او را مى فريبد! اگر لباسى را كه مواد آن از گياه و حيوان فراهم شده است و ديگران بافته و دوخته اند بر تن خود آراست، گمان مى كند بر شخصيتش افزوده شده است. يا در خانه نوساز كه مى نشيند، خود را تغييريافته مى بيند. مهم ترين مقصد در حج، دست يافتن به رابطه ميان خود و خدا و خلق، و از ميان بردن آن اشتباهات و انحرافات است.
سراسر اعمال حج، تربيت است. كدام قدرت مى تواند مردم را با روحيه ها و اوضاع و احوال مختلف در يك سرزمين جمع كند؛ چنان كه ميانشان برترى نماند و امتيازى بر يكديگر نداشته باشند؟ با لباس واحد و زبان واحد همه را به اعمال واحدى دعوت كند. همين كه حج گزار به حج رسيد، بايد لباس خود را در آورد تا وجه تمايز از ميان برود و يك زبان با ديگران گرد آيد. حتى دوختن لباس كه باز ممكن است اختلاف و امتيازى ايجاد كند ممنوع است» . (3)
سفيد، رنگ بى رنگى است. سفيدى احرام، نشان دهنده رنگ باختن تمامى
ص: 54
رنگ هاست. بى رنگى، نماد پاكى و سادگى است. سالك، رنگ خدايى دارد. در اين لباس، نام، نشان، شهرت، مقام و ثروت جايگاهى ندارد. محرم با انسان هايى روبه روست كه همه با او هم رنگند و همه با يكديگر يك رنگند. (1)
غلام همّت آن نازنينم
كه كار خير بى روى و ريا كرد
به سبب گران بهايى چشم گير «اخلاص» و دشوارى رسيدن به آن، در حديث نبوى (ص) از اخلاص به سرّى از اسرار خدا تعبير شده است؛ سرّى كه خداوند، تنها در قلب كسانى به وديعه مى گذارد كه دوستشان دارد. چنان كه پيامبر اكرم (ص) از قول خداوند مى فرمايد:
اَلإخْلاصُ سِرٌّ مِن اَسرارِي، اسْتَودَعتُهُ قَلْبَ مَنْ اَحْبَبْتُ مِن عِبادِي. (3)
اخلاص، سرّى از اسرار من است، آن را در قلب كسانى كه دوستشان مى دارم به وديعه مى گذارم.
بارى در فضايى كه در آن، آدمى همه را چون خود مى بيند و خود را چون ديگران و همه مرزهاى اعتبارى و برترى هاى ظاهرى و جايگاه هاى دنيوى در هم فروريخته است، انگيزه و زمينه اى در شخص براى برانگيختن و ستايش ديگران در برابر انجام كارهاى نيك نمى ماند. اين گونه است كه احرام با از ميان برداشتن همه امتيازهاى ظاهرى زمينه را براى اخلاص در عمل و محور قرار دادن خداوند در همه كارها فراهم مى آورد.
امام خمينى (رحمة الله) درباره اخلاص در مناسك حج مى فرمايد:
از مهمات در همه عبادات، اخلاص در عمل است كه اگر خداى نخواسته
ص: 55
كسى عملى را براى خودنمايى و عرضه به ديگران انجام دهد و خوبى عملش را به رخ ديگرى بكشد، عمل او باطل است و حجاج محترم مواظب باشند كه رضاى غير خداوند را در اعمال خود شركت ندهند. (1)
شيخ محمود شلتوت مى گويد:
اولين چيزى كه حجاج لازم است به آن توجه داشته باشند، قصد و نيت خالصانه و صادقانه و انجام دادن عبادت حج در جهت رضايت خداوند است؛ زيرا خداوند، حج انسانى را كه اين عبادت بزرگ را پوششى براى به دست آوردن نام و شهرت و يا ثروتى بى ارزش قرار دهد، نمى پذيرد. حج در واقع هجرتى است و هجرت بدون قصد قربت، مقبول واقع نمى شود. اين قصد و نيت، به «احرام» معروف است كه عبارت است از بيرون آوردن همه لباس هايى كه با فرم و شيوه خاصى دوخته شده و مورد استفاده براى پوشش قرار گرفته و همچنين خوددارى از استفاده از اشيايى است كه بيانگر مظاهر ثروتمندى و اشرافى گرى مى باشد؛ و همچنين خوددارى از استعمال بوى خوش و مانند آنها، كه زمينه ساز اخلاص بوده، حاجى را به سوى انجام كارهاى براى رضاى خدا سوق مى دهد. (2)
از دستاوردهاى احرام، سامان دهى و زيبايى بخشيدن به گفتار است. احرام بر اثر بازداشتن حاجى از جدل و دشنام گويى، به او پاكيزگى گفتار مى آموزد و اينكه همواره بايد حريم ديگران گرامى داشته شود و از درهم شكستن شخصيت ديگران به واسطه دشنام و مجادله بايد پرهيز شود. احرام، تمرين «گفتار نيك» است و آموزش فرهنگ
ص: 56
درست سخن گفتن با ديگران و چنين است كه در احرام هرگونه سخن لغو و هرگونه جدل، ممنوع اعلام مى شود: فَلا رَفَثَ (1)وَ لا فُسُوقَ وَ لا جِدالَ (2)فِي الْحَجِّ ؛ «در اثناى حج، همبسترى و گناه و جدال [روا] نيست» . (بقره:١٩٧)
حضرت رسول (ص) فرمود:
اَنَا زَعيمٌ بِبَيتٍ في رَبَضِ الجَنَّةِ، و بَيتٍ في وَسَطِ الجَنَّةِ، وَ بَيتٍ في اَعلَى الجَنَّةِ لِمَنْ تَرَكَ المِراءَ و اِنْ كانَ مُحِقّاً، وَ لِمَنْ تَرَكَ الكِذْبَ و اِنْ كان هازِلاً و لِمَنْ حَسَّنَ خُلْقَهُ. (3)
من ضامن خانه اى در اطراف بهشت، و خانه اى در وسط بهشت و خانه اى در بالاى بهشت هستم؛ براى كسى كه جدال را ترك كند اگر چه بر حق باشد و براى كسى كه دروغ را ترك كند اگرچه از روى شوخى باشد و براى كسى كه اخلاقش را نيكو كند.
شهيد مطهرى مى نويسد:
يكى از كارهايى كه نبايد در احرام انجام داد مباحثه و مجادله مذهبى است و خوشبختانه در قرآن اين مباحثه ها نهى شده است: فَلا رَفَثَ وَ لا فُسُوقَ وَ لا جِدالَ فِي الْحَجِّ بعضى خوششان مى آيد كه بروند آنجا مباحثه كنند. . . ما اين را بايد بدانيم كه در اين عصر، از هر عصر ديگر، مسلمانان، بيشتر به اتحاد و رفع
ص: 57
اختلاف احتياج دارند. ما شيعيان اين افتخار را داريم كه على (ع) بزرگ ترين گذشت ها و فداكارى ها را در زمينه خلافت انجام داد. در نهايت خلوص نيت با رقباى خود همكارى و همگامى كرد، يعنى مصلحت اسلام را بالاترين مصلحت ها دانست. من خودم اثر اقدامات مثبت را در رفع سوء تفاهم ديدم. (1)
حكايت
سالى نزاعى در پيادگان «حجيج» (2)افتاده بود، و «داعى» (3)در آن سفر هم پياده بود. انصاف در سر و روى هم فتاديم، و داد و فسوق و جدال بداديم. كجاوه نشينى را شنيدم كه با عديل خود مى گفت: يا للعجب، پياده عاج، چو عرصه شطرنج به سر مى برد فرزين مى شود. يعنى به از آن مى گردد كه بود، و پيادگان حاج، باديه به سر بردند و بتر (4)شدند.
از من بگوى حاجى مردم گَزاى را
كو پوستين خلق، به آزار مى درد حاجى تو نيستى، شترست از براى آنك بيچاره خار مى خورد و بار مى برد (5)«در حريم امن الهى، براى تقرّب به خدا بايد دل ها را به هم نزديك كرد، از جدايى ها پرهيز داشت و هر آنچه مايه تفرقه است، از بين برد. در محضر حق نبايد به زائران او توهين كرد، بايد از فسوق، جدال، مشاجره، فحاشى و تفاخر پرهيز كرد. نبايد به كسى دستور داد، سزا نيست زبان به ناسزا گشود و به مجادله برخاست. حريم حرم محدوده برادرى است، در آنجا بايد تمرين اخوّت كرد و در پيشگاه دوست، به دوستان دوست جز خير نگفت» . (6)
ص: 58
انس انسان با لذت هاى حسّى و مادى، او را از چشيدن لذت هاى معنوى باز مى دارد. بر اين اساس، براى درك لذت هاى متعالى و برتر، افزون بر آگاه بودن از وجود لذت هايى فراتر از خوشى هاى مادى و جسمانى، كنترل و تعديل لذت طلبى و پرهيز از غرق شدن در لذت هاى حسّى ضرورت دارد. ازاين رو، در احرام، برخى لذت هاى حلال بر حاجى ممنوع مى شود تا روزنه هايى از لذت هاى معنوى و متعالى بر او گشوده شود و زمينه براى تعديل و كنترل لذت هاى مادى، فراهم آيد.
شهيد مطهرى مى گويد: «بخشى از فلسفه احرام، از قبيل ترك لذت است براى درك لذت [بالاتر و متعالى]، و ترك لذت، همان هجرت از لذات بدنى است» . (1)
اگر لذت تركِ لذت بدانى
t دگر شهوت نفس، لذت نخوانى
هزاران در از خلق بر خود ببندى
گرت باز باشد درى آسمانى
سفرهاى علوى كند مرغ جانت
t گر از چنبر آز بازش پرانى
وليكن تو را صبر عنقا نباشد
t كه در دام شهوت به گنجشك مانى
ز صورت پرستيدنت مى هراسم
t كه تا زنده اى ره به معنى ندانى (2)
«بارى در راه عشق خدا بايد از ديگر عشق ها گذشت. شهوت با دلدادگى به خدا، قابل جمع نيست. هر چيزِ يادآورِ شهوت را بايد كنار گذاشت؛ نظير عقد كردن زنى براى خود يا ديگرى در حال احرام. در اين حال نبايد شاهد شهوت بود. بايد از سُكر ظاهرى گذشت تا از پيمانه شراب لم يزلى سرمست شد» . (3)
حضرت زهرا (س) فرمود:
ص: 59
شَغَلَنِي عَنْ مَسئَلَتِهِ لَذَّةُ خِدْمَتِهِ، لا حاجَةَ لي غَيرُ النَّظَرِ إِلى وَجهِهِ الكَرِيمِ. (1)
لذتى كه از خدمت حضرت حق مى برم، مرا از هر خواهشى باز داشته است. حاجتى جز اين ندارم كه پيوسته ناظر جمال كريم خداوند باشم.
هركه را ذوق دين پديد آيد
شهد دنياش كى لذيذ آيد (2)
احرام هيبت و شكوه لذت هاى ظاهرى را درهم مى شكند و به حاجى مى آموزد كه شكوه جاذبه هاى دنيوى چندان نيست كه نتوان از آن چشم پوشيد؛ چرا كه او در عمل مى بيند كه لذت هايى را كه همه روزه بايد بدان ها دست مى يافت و از نگاه او ترك آنها برايش ناممكن بود، اكنون با كمترين فشار و تحمّل وامى نهد. بدين گونه احرام با تحريم برخى از دلپذيرترين لذت ها، اين باور را در حاجى شكل مى دهد كه خوشى ها و جاذبه هاى مادى سست تر از آن است كه وى نتواند از آن بگذرد.
حكايت
چون «شقيق بلخى» قصد كعبه كرد و به بغداد رسيد، هارون الرشيد او را بخواند. هنگامى كه شقيق نزد هارون رفت، هارون وى را گفت: «تويى شقيق زاهد؟» شقيق بلخى پاسخ داد: «شقيق منم! اما زاهد نى ام!» هارون گفت: «مرا پندى ده!» گفت: «هش دار كه تو به جاى خلفاى پيشين نشسته اى و خداوند از تو صدق و حيا و كرم و علم و عدل خواهد» . هارون گفت: «زيادت كن!» شقيق گفت:
خداى را سرايى است كه آن را دوزخ گويند. تو را دربان آن ساخته و سه چيز به تو داده است: مال و شمشير و تازيانه؛ و گفته است كه خلق را بدين
ص: 60
سه چيز از دوزخ باز دار. هر حاجتمند كه پيش تو آيد مال از وى دريغ مدار و هركه فرمان حق، خلاف كند، بدين تازيانه او را ادب كن، و هركه كسى را بكشد، بدين شمشير او را قصاص كن به دستور خويشان او. و اگر نكنى، پيشرو دوزخيان، تو باشى.
هارون گفت: «زيادت كن!» شقيق گفت: «اگر تو در بيابان تشنه شوى چنان كه به هلاكت نزديك باشى، اگر آن ساعت شربتى آب يابى به چند بخرى؟» هارون گفت: «به هرچه خواهد» . شقيق بلخى از هارون پرسيد: «اگر نفروشد الّا به نيمه مُلك تو، چه خواهى كرد؟» هارون پاسخ داد: «نيمه ملك خود بدهم» . باز شقيق بلخى وى را پرسيد: «اگر آن آب كه بخورى از تو بيرون نيايد چنان كه بيم هلاكت بود و يكى گويد من تو را علاج كنم، اما نيمه اى از مُلك تو بستانم، چه كنى؟» هارون باز جواب گفت: «اين نيمه ملك نيز بدهم» . شقيق بلخى هنگامى كه اين دو جواب از هارون شنيد، وى را گفت: «اى مرد! پس به چه نازى؟ ! اين است شكوه ملك دنيايى و جاذبه هاى ظاهرى كه قيمتش يك شربت آب بود كه بخورى و از تو بيرون آيد» . هارون بگريست و او را به اعزازى (1)تمام بازگردانيد. (2)
پوشش، بر روح و طبع انسان اثر مى گذارد. برخى پوشش ها تكبّر و غرور را برمى انگيزاند و برترى جويى پديد مى آورد. از آن سو، بعضى لباس ها نيز بندگى مى آورد و در رام كردن طبع سركش آدمى و زدودن زنگار تكبر از دلش و ايجاد فروتنى در رفتارش تأثير بسزا دارد.
ص: 61
«عزّالدين محمود كاشانى» مى نويسد:
برخى از اصحاب عرفان، لباس هاى ساده مى پوشند تا انكسار نفس آنها زيادت شود. آنها اهل تواضع و انكسار مى باشند؛ كه با چنين پوششى، بر دفع تكبّر از نفس خود نظر دارند؛ چرا كه نفس به سبب لباس هاى فاخر و گرانبها، با خود تصوّر امتياز و رفعتى مى كند كه عبارت است از كبر. اميرالمؤمنين (ع) با يكى از صحابه گفت: هرگاه خواستى پروردگار را ملاقات كنى، لباسى ساده و به دور از آراستگى بر تن كن.
نقل است زمانى اميرالمؤمنين على (ع) پيراهنى پوشيده بود، آستينش تا سردست به دشوارى مى رسيد، خوارج او را بدان عيب كردند. در جواب فرمود: آيا مرا به لباسى سرزنش مى كنيد كه از كبر بسيار دور است؟ و شايسته تر است كه مسلمان به من اقتدا كند. (1)
در احرام، نخستين گام براى بندگى پروردگار برداشته مى شود، و آن، درآوردن جامه هايى است كه بوى تَفَرعُن و خواجگى مى دهد، و پوشيدن لباس هايى كه نشان فروتنى و بندگى دارد.
«هركه به كعبه رود، اول احرام بايد گرفت. احرام چيست؟ آنكه اول غسلى برآورد و جامه خواجگى از بر بيرون كند. لباس رعنايى از سر بركشد و پوشش بندگى به تن كند؛ ازارى و ردايى در خود پيچد، و روى به كعبه آرد و فرياد لبيك بردارد؛ اين قصد حج است. اگر كسى قصد حق دارد او را نيز احرام باطن بايد گرفت از جمله اغيار؛ و اينجا ازارى از زارى بر بايد بست، و ردايى از بردبارى بر بايد افكند و در عالم صدق، لبيك بايد زد تا به كعبه توحيد رسد» . (2)
«قلب زائر بايد با كمال خشوع و تواضع پوشيده شود و جانش با اوج انقياد و فقر
ص: 62
درآميزد كه نجات و رستگارى، از آنِ انسان خاشع و منقاد است. اگر خداى سبحان با دو اسم «كبير» و «عظيم» بر سالك زائر تجلى كند، او كبر خويش را از دست داده، قلبش مطيع و منقاد مى شود و در اين صورت دو جامه احرام بر او برازنده مى گردد» . (1)
پوشش احرام گرچه براى حاجى، فرود است، در دل آن، فراز نهفته است؛ و گرچه او را به حضيض ظاهر مى نشاند، در نهادش اوج دل انگيز تعبيه دارد. احرام به حاجى فروتنى مى بخشد، تا او را از دل فروتنى و شكستگى به شكوه و جلال برساند، و به او بندگى مى آموزد تا وى را در اثر بندگى، آينه دار پروردگارش نمايد.
امام صادق (ع) مى فرمايد:
العُبُودِيَّةُ جَوهَرةٌ كُنْهُهَا الرُّبوبِيّة، فَما فَقَدَ مِنَ الْعُبُودِيّةِ وُجِدَ في الرُّبُوبِيّةِ، و ما خَفِي عَن الرُّبُوبِيّةِ اُصيبَ في الْعُبُودِيةِ. (2)
عبوديت و بندگى خداوند، گوهرى است كه حقيقت آن، رسيدن به ربوبيت و پروردگارى است. پس بنده هرچه در اثر عبوديت [از لذات و رفاه] از دست مى دهد، در مراحل بعدى كه به سوى ربوبيت مى رود آنها را خواهد يافت و هرچه از ربوبيت [كه براى بنده] پنهان است، در عبوديت ظاهر مى شود.
دكتر شريعتى مى گويد:
هميشه عادت كرده ايم در فراز، در صعود، در حركت به سوى بالايى، بلندى، به عظمت برسيم؛ به ويژه وقتى عظمت، خدايى است، وقتى سخن از ملكوت الهى است كه البته اينجا برعكس، هرچه پايين تر مى روى، هرچه از بلندى فروتر مى آيى، به خدا نزديك تر مى شوى! يعنى كه در فروتنى و خشوع است كه به شكوه و جلال مى رسى؛ يعنى كه از بندگى به بلندى؛ يعنى كه خدا را
ص: 63
در آسمان ها مجوى؛ در همين خاك، در همين زمين مى توانى او را بيابى، ببينى و شايد نيز رمزى از سرنوشت آدمى است: خاكسارى، فرو رفتن در خاك و سر بر آوردن در برابر خدا. (1)
آنها كه پاى در ره تقوا نهاده اند
گام نخست بر سر دنيا نهاده اند
فرعون نفس را به «رياضت» بكشته اند
و آن گاه دل بر آتش موسى نهاده اند (2)
رياضت، مصدر فعل «راض يروض» است. در برخى كتاب هاى لغت آمده است: «
رَاضَ الْمُهْر أي ذَلَّلَه وَ طَوَّعَهُ و عَلَّمَه السّير » (3)؛ «فلانى كرّه اسب را رام كرد و آن را منقاد خود نمود، و به او رهنوردى آموخت» .
كره اسب را مدتى به حال خود رها مى كنند تا خردسالى را پشت سر بگذارد، و بدنش محكم شود. هنگامى كه از آب وگل درآمد، پيش از آنكه به كارش گيرند، آن را تربيت مى كنند تا در كارهايى مانند سواركارى، پيمودن راه هاى دور و دراز و گذشتن از گردنه هاى سخت از آن استفاده كنند. اگر اين تربيت و تمرين وجود نداشته باشد و حيوان رام نگردد، چه بسا خود و سواركار را دچار خطرهاى جدى و جبران ناپذير كند.
اسب لاغرميان به كار آيد
روز ميدان، نه گاو پروارى (4)
درباره مفهوم اصطلاحى رياضت بايد گفت كه عارفان نفس انسان را به كرّه اسب چموشى تشبيه مى كنند كه كارهايش را از روى شهوت و غضب انجام مى دهد. همان گونه كه كرّه اسب بايد تربيت شود و رياضت ببيند تا به كار آيد، نفس انسان بايد
ص: 64
رياضت ببيند و تربيت شود تا راه رستگارى و كمال را بپيمايد و به مقصد برسد. (1)
شهيد مطهرى، يكى از فلسفه هاى احرام را «رياضت» دانسته، مى گويد:
محرمات احرام كه فقها مجموعاً آنها را ٢4 تا دانسته اند از نظر روح و معنى و فلسفه روحى و اخلاقى و اجتماعى چند نوع اند: . . . نوع سوم از قبيل رياضت دادن نفس است به تقوا؛ چنان كه حضرت على (ع) فرمود: «
واِنَّما هِي نَفْسي اَرُوضُها بِالتَّقوى لِتَأْتِي آمِنَةً يوْمَ الْخَوفِ الاَكْبَرِ وَ تَثْبُتَ عَلى جَوانِبِ الْمَزْلَقِ » (2)؛ «من نفس خود را با پرهيزكارى مى پرورانم، تا در قيامت كه هراسناك ترين روزهاست در امان و در لغزش گاه هاى آن ثابت قدم باشد» .
امورى كه در احرام تحريم شده است، حسّ مقاومت در برابر آنها در انسان تقويت مى شود از قبيل صيد، مباشرت با زن، اذيت و آزار حيوان ها بلكه تحمل اذيت آنها، بوى خوش، نگاه در آينه، لباس دوخته، زينت، دروغ پردازى و ناسزاگويى و جدال. در تحريم صيد، حسّ شكارچى گرى را از انسان مى خواهد بگيرد، حسّ آزار را از انسان مى گيرد، قدرت تحمل اذيت و قدرت حلم به انسان مى دهد. احرام به انسان مقاومت در مقابل ميل جنسى را مى دهد و ترك استظلال و ترك نازپروردگى را. (3)
انسان چاره اى ندارد از اينكه در همه عمر در حال احرام به سر برد و محرم باشد. تحمل بعضى محروميت ها براى رسيدن به سعادت، لازم است. هر رژيم تربيتى را كه شما در دنيا پيدا كنيد براساس لاقيدى مطلق و بى باكى و بى ارادگى نيست، بالاخره يك سلسله چيزها را تحريم مى كند. (4)
ص: 65
«بى شك سفر حج به سوى مركز جهان اسلام در شهر مكه، بدون تمهيدات فراوان و سختى ها و تحمّل مشقّات، امكان پذير نيست؛ چنان كه پيامبر (ص) مى فرمايد: «حج عالى ترين نوع جهاد است» . زائر خانه معشوق مى بايست درگير مجاهده اى معنوى شود؛ مجاهده اى كه فرجام آن به تمام فداكارى ها و مشقّت ها معنا مى دهد؛ زيرا سفر حج به سوى خانه خدا براى كسى كه جهاد درونى مى ورزد، متضمّن ملاقاتى با صاحب خانه است؛ همو كه در مركز آن كعبۀ ديگر، يعنى قلب فرد نيز منزل دارد» . (1)
گرچه در جاى خود بايد به غريزه ها و خواسته ها اهتمام ورزيد و پاسخ داد، نبايد از نظر دور داشت كه نفس آدمى زياده خواه و سيرى ناپذير است و پاسخ دادن به خواسته ها و نيازهاى آن، در كنترل و سامان دهى آن، كافى نيست، بلكه گاهى بايد او را از خواسته هايش محروم داشت و به آب رياضت غسلش داد تا قلب از كدورت ها صفا يابد:
اگر دل از غم دنيا جدا توانى كرد
نشاط و عيش به باغ بقا توانى كرد
اگر به آب رياضت برآورى غسلى
همه كدورت دل را صفا توانى كرد
ز منزل هوسات ار دو گام، بيش نهى
نزول در حرم كبريا توانى كرد (2)
عالمان و عارفان پيشين، موسم حج را بهترين فرصت براى رياضت نفس مى دانستند و از اين زمان بيشترين بهره را براى تهذيب نفس و پيراستن دل از زنگارها مى بردند. نمونۀ اين مطلب را در عارف بزرگى همانند ابن عربى مى بينيم كه «بارورترين ايام زندگى او در روزگارى بود كه در مكه اقامت گزيد و در همين ايام رياضت بود كه بنابر گفته او به فتوحات قلبى و شهود دست يافت و حاصل همان فتوحات، كتاب «فتوحات مكيه» او شد كه اكنون به عنوان يكى از بزرگ ترين كتاب هاى عرفانى در اختيار ماست.
ص: 66
در حقيقت، مكه، مركزى بود كه مشعل داران فرهنگ اسلامى از همه سوى جهان در آن گرد مى آمدند و بسيارى از آنان، پس از اداى مراسم حج، يكى دو سال يا بيشتر در آنجا مى ماندند» . (1)
مقام معظم رهبرى درباره رياضت در ايام حج مى فرمايد:
حج را بايد به طرف اهدافش نزديك كرد. اعمال حج عبارت اند از: قضيۀ برائت، مسئلۀ وحدت اسلامى، مسئلۀ اشاره به افكار عالى اسلامى و تبليغ و توجيه آن، مسئلۀ زهد و رياضت. آدم وقتى در روايات و اعمال حج نگاه مى كند مى بيند، اصلاً براى اين است كه انسان برود آنجا رياضت بكشد. اصلاً حج براى خوشگذرانى نيست. حالا اگر كسى مى خواهد خوشگذرانى كند يك جور ديگر سفر كند، يك زيارتى هم بكند. حج، جايى نيست كه انسان متنعم بشود و راحت برود و بيايد. آنجا بايد مغبّر الوجه (2)و مغبّر الشّعر (3)باشد. آفتاب، روى انسان را بسوزاند و موهايش را ژوليده كند. لباس زيبا و عطر نداشته باشد. از بوى متعفن اجتناب نكند، بلكه از بوى طيب اجتناب كند. در حج، همۀ وسايل فشار و رياضت الهى براى يك مدت محدود و كوتاه فراهم است. مجموع اعمال حج سه چهار روز بيشتر نيست. در اين مدت، انسان بايد ياد بگيرد كه چه كار بكند. به نظر من يك مقدار حج را به سمت يك رياضت انتخابى ببريد، يك مقدار در عسرت و رياضت باشد. (4)
امام محمد غزالى مى نويسد:
آدمى را چنان آفريده اندكه به كمال سعادت خويش نرسد تا جهان باقى را
ص: 67
اختيار كند و متابعت هوا سبب هلاك وى است و تا به دستور شرع عمل نكند، در متابعت هوا بود و معاملت وى، بنده وار نبود و سعادت وى در بندگى است و بدين سبب بود كه در ملت هاى گذشته به رهبانيت (1)و سياحت (2)فرمودند هر امتى را تا عبّاد آنها از ميان خلق بيرون شوند و همه عمر مجاهدت و رياضت كنند. پس، از رسول (ص) پرسيدند كه چرا سياحت و رهبانيت نيست در دين ما؟ فرمود: «ما را جهاد و حج فرموده اند بَدَلِ آن» . پس حق -سبحانه تعالى- اين امت را حج فرمود براى رياضت و بدل از رهبانيت. (3)
بدان كه در عبادت حج، رياضت هر سه نفسِ انسان است كه محتاج رياضتند، تا انسان به نفس مطمئنه برسد.
اما طبيعت نفس امّاره راحت طلبيدن است، و رياضت وى گرسنگى و بيدارى است و اين هر دو در سفر حج، بسيار است.
و طبيعت نفس لوّامه، طلب كردن جاه است و طريق رياضت وى دورى از وطن است و دورى از بستگان و آشنايان، و اين همه در سفر حج حاصل است.
و طبيعت نفس مُلهمه آن است كه بر هرچه وى را عادت دهى عادت كند و طريق رياضت وى مجالست بزرگان و اهل خير و عابدان و مواضع متبرّكه است تا ميلى كند به خير و در سفر حج، اين نيز حاصل است.
پس در عبادت حج، تزكيه هر سه نفْس آمد كه سعادت دين و دنياى بنده بدان متعلق است و رياضت، كشتن خواهش هاى نفْس است و در اين سفر اين مقصود حاصل است. پس حكمت، رياضت نفس باشد. (4)
ص: 68
شيخ الرئيس ابوعلى سينا درباره اهميت و آثار رياضت مى گويد:
عارف، به رياضت كشيدن نيازمند است و رياضت، سه هدف را پى مى گيرد:
نخستين هدف از رياضت، آن است كه همه موانع را از سر راه خود بردارد تا هيچ چيزى را بر حق، مقدم ندارد، بلكه در همه حال، همه چيز را فداى حق نمايد؛
دوم آنكه نفس اماره را رام كند تا نفس، حالت اماره بودن را رها كند و مطمئنه شود و اوهام او نيز از امور پست مادى روى گرداند و به سوى چيزهايى كه مناسب امر قدسى است رو كند؛
سومين هدف از رياضت، تلطيف سرّ است كه مايه تنبّه و آگاهى آدمى است. . . و درون عارف در اثر رياضت جلا مى يابد تا آنجا كه خدا را در خود بازمى تاباند و لذات عالى بر او فرو مى ريزد و او به شادمانى دست مى يابد و تا آنجا پيش مى رود كه تنها خدا را مى بيند. (1)
مباش در پى آزار و هرچه خواهى كن
كه در طريقت ما غير از اين گناهى نيست (2)
***
اگر براى دين پوسته و هسته اى قائل شويم، بى گمان ترك آزار و اذيت ديگران، جزو هسته دين به شمار مى آيد؛ چنان كه بنابر حديث نبوى (ص) مسلمانى در ترك اذيت و آزار خلاصه مى شود: «
اَلمُسلِمُ مَنْ سَلِمَ المُسلِمُونَ مِن لِسانِهِ وَ يدِه » (3)؛ «مسلمان كسى است كه مسلمانان از زبان و دستش ايمن باشند» .
ص: 69
اَلمُسلِمُ مَنْ سَلِمَ المُسْلِمُونَ مِنْ لِسانِهِ وَ يدِه وَالمُؤمِنُ مَنْ آمَنَهُ الناسُ عَلى دِمائِهِمْ وَ اَموالِهِمْ. (1)
مسلمان كسى است كه مسلمانان از زبان و دست او ايمن باشند و مؤمن كسى است كه مردم نسبت به خون و اموالشان از او در امان باشند.
انسان، بنده خدا و خداوند، آفريدگار انسان است و ميان رنجش خاطر بندگان و ناخشنودى پروردگار ارتباط نزديكى وجود دارد، همان گونه كه ميان خشنودى بنده خدا و رضاى خداوند. آزردن بندگان خدا، هميشه ممنوع است و هنگام احرام، اين تحريم، جلوه آشكارترى پيدا مى كند و تلنگر محكم ترى به زائران درباره ترك آزار ديگران زده مى شود.
استاد شهيد مطهرى مى گويد:
ترك آزار و اذيت جاندارها و تحمل آزار و بالاخره سِلم بودن در مقابل جاندارها و حرب نبودن و اعلام سِلم و امن نمودن، از فلسفه هاى اجتماعى و اخلاقى احرام مى باشد. (2)
«در حريم امن الهى، براى تقرب به خدا بايد دل ها را به هم نزديك كرد، از آزار و اذيت پرهيز كرد و از هر آنچه مايه تفرقه است اجتناب نمود. از حمل سلاح بايد پرهيز كرد. حمل سلاح به معناى دشمنى و خصومت است. در حضور خداوند رحيم، خشونت لازم نيست. اساساً كينه و دشمنى، شأن دوزخيان است و خدا اهل رحمت و آشتى است. او اهل داد و رأفت است و نسبتى با انتقام و دشمنى ندارد. خشونت و دشمنى و آزار، ضعف و كاستى است؛ ازاين رو كشتن جانوران، اذيت و آزار ديگران و حتى زخم كردن بدن خويش حرام شده است. حريم حرم محدوده برادرى است و در آنجا بايد تمرين اخوت كرد. (3)
ص: 70
بى ترديد، حجّى كه به بهاى رنجش خاطر و آزار ديگران به جا آيد و آميخته با دشمنى با بندگان خدا باشد، قبول نمى افتد. ازاين روست كه حجى كه هزينه و لباس احرام آن از راه نامشروع فراهم آيد و بوى خون دل ديگران بدهد، صحيح و پذيرفته نيست. اهل بيت (عليهم السلام) دوستان و پيروانشان را - پيش از سفر حج - در خصوص مواردى كه حتى شبهه اذيت و آزار داشت، هشدار مى دادند.
حكايت
«عبدالرحمان بن سيابه» و پدرش از اهالى كوفه و دوستان امام صادق (ع) بودند. سيابه (پدر عبدالرحمان) از دنيا رفت و چيزى براى پسرش به ارث نگذاشت. يكى از دوستان سيابه نزد عبدالرحمان آمد و پس از احوالپرسى و ابراز تسليت، هزار درهم به او قرض داد تا با آن به كسب و كار بپردازد. عبدالرحمان آن پول را پذيرفت و به كار بست و كارش رونق گرفت؛ طورى كه مستطيع شد و تصميم گرفت براى انجام مراسم حج به مكه برود. نزد مادرش رفت و تصميم خود را با او در ميان نهاد. مادر به او گفت: پولى را كه از دوست پدرت قرض گرفته اى پرداخت كن!
عبدالرحمان نزد دوست پدرش رفت و قرض خود را ادا نمود، سپس عازم مكه شد. پس از انجام مراسم حج، به مدينه رفت و خدمت امام صادق (ع) رسيد.
امام صادق (ع) پرسيد: «حال پدرت چطور است؟ !» پاسخ داد: «پدرم از دنيا رفت» . امام صادق (ع) درحالى كه اظهار تأثّر مى كرد، فرمود: «خدا او را رحمت كند» . آن گاه فرمود: «آيا براى تو مالى به ارث گذاشت؟» عرض كرد: «نه يابن رسول الله! چيزى به ارث نگذاشت» . امام صادق (ع) فرمود: «پس با چه مالى به انجام حج توفيق يافتى؟» عبدالرحمان به شرح ماجراى قرض گرفتن از دوست پدرش و تجارت و رونق كارش پرداخت. هنوز سخنش تمام نشده بود كه امام صادق (ع) به او فرمود: «با آن هزار درهم بدهى چه كردى؟ آيا آن را به صاحبش بازگرداندى؟» عبدالرحمان گفت: «آرى،
ص: 71
يابن رسول الله! آن را قبل از حج به صاحبش دادم» .
امام صادق (ع) فرمود: «احسن! كار خوبى كردى كه قرض ديگران را دادى و سپس به حج اقدام كردى» . (1)
ساده زيستى، زندگى زاهدانه و دور از تكلّف، شرط خداوند با پيامبران خويش بوده است:
شَرَطْتَ عليهِمُ الزُّهْدَ فِي دَرَجاتِ هذِهِ الدُّنْيا الدَّنِيَّةِ وَ زُخْرُفِها وَ زِبْرِجِها فَشَرَطُوا لَكَ ذلِكَ، وَ عَلِمْتَ مِنْهُمُ الْوَفاءَ بِهِ فَقَبِلْتَهُم و قَرَّبْتَهُمْ. (2)
با آنها درباره زهد در مقامات و زيور دنيا شرط نمودى و آنها هم بر اين شرط، متعهد شدند و تو هم دانستى كه به عهد خود وفا خواهند كرد، پس آنان را مقبول و مقرّب درگاه خود فرمودى.
سادگى لباس احرام، آموزش ساده زيستى و زندگى دور از تكلف است. چشيدن طعم شيرين زندگى ساده در دوره احرام در تجديدنظر محرم در زندگى اش و نيز برنامه ريزى او براى يك زندگى بى تكلف در آينده، تأثير به سزايى خواهد گذاشت. چه بسيار افرادى كه به حج مشرف مى شوند، ولى در زندگى روزمره آنان اثرى از سادگى ديده نمى شود.
شهيد مطهرى مى نويسد:
دسته اى از مردم هستند كه به قدرى خود را در ميان آداب و رسوم و عادات، محبوس ساخته اند، هزارها قيد براى غذاخوردن و هزارها قيد براى جامه پوشيدن و هزارها قيد ديگر براى معاشرت ها و پذيرايى ها و مهمانى ها و
ص: 72
عروسى و مسافرت ها ساخته اند كه زندگى را بر خود سنگين و ناگوار كرده اند.
به طور كلّى، مقيد شدن به زندگى متكلفانه، ناشى از كوچكى روح و نداشتن شخصيت است. كار و فعاليت و مثبت بودن، با تكلف و به خودبندى و اسير عادات و رسوم شدن سازگار نيست. هر يك از اين تكلفات، مقدار زيادى وقت تلف مى كند، فكر و خيال، مصرف مى كند، خستگى و ملالت مى آورد. مردمى كه مى خواهند در حال حركت و تلاش و فعاليت باشند و به مقامات و ترقيات نائل شوند، لازم است بار خود را از اين تكلفات، سبك تر كنند تا بتوانند سريع پيش بروند. (1)
دلا راهت پر از خار و خَسَك بى
گذارت بر سر چرخ فلك بى گر از دستت بر آيه، پوست از تن بر آور تا كه بارت كمترك بى ٢درباره سلمان فارسى مى خوانيم: چون سلمان(2) را اجل فرا رسيد، قومى به نزديك وى آمدند به عيادت. سلمان را ديدند دست بر زانو مى زد و مى گريست زار زار. گفتند: «چرا مى گريى؟» گفت: «نه از بهر مردن مى گريم و نه از بهر زر و دينار. وليكن رسول الله (ص) با ما عهد كرده بود كه اگر خواهيد كه مرا ببينيد و در قيامت به من رسيد، دنيا جمع مكنيد و از دنيا چنان رويد كه من مى روم و اكنون من چندين قماش گرد كرده ام. نبايد كه سيدالانبياء را ببينم» . چون آن قوم به خانه وى نگاه كردند، تنها طغارى ديدند و مطهّره اى (آفتابه اى) و گليمى و پالانى. (3)
ص: 73
شهيد مطهرى درباره درس گرفتن از سادگى لباس احرام مى نويسد:
لباس احرام، لباسى است در منتهاى سادگى و بى رنگى و بى نشانى؛ محو رنگ ها و شكل هاى لباس ها. براى يك مدت موقت هم كه شده همه مردم از درجه دار و غير درجه دار، نشان دار و غير نشان دار كه هركدام مبلغى گزاف پرداخت نموده اند تا يك كت و شلوار برايش دوخته اند، همه را در يك لباس ساده جمع كرده است. گاهى اتفاق مى افتد كه افرادى را در يك مجمع واحد دعوت مى كنند و آنها براى شركت در يك مجلس، بايد خرج هاى گزافى كنند همراه با تكلّف. اما خدا مردم را دعوت كرده با يك لباس رسمى به حضور بيايند و آن ساده ترين و بى رنگ ترين آنها را انتخاب كرده است. آنچه بشر انجام مى دهد، دلِ پايين تر را به جاى دل بالاتر مى برد و مملو از حسرت و آرزو و انتقام مى كند، اما آنچه خدا مى كند دلِ بالاتر را به جاى دل پايين تر مى برد و در او ايجاد تواضع مى كند. واى از تشريفات، چقدر فاصله ها را همين تشريفات لباسى و نشانه ها به وجود آورده است. چقدر كار غلطى است اين تشريفاتى كه اخيراً بعضى كاروان ها به وجود آورده اند. (1)
همچنان كه پرنده اى كه سنگ بر پايش بسته اند، توان پرواز ندارد، مرغ روح انسان آن گاه كه بر پايش سنگ تعلقات باشد، از پرواز در ملكوت ناتوان است. وابستگى ها و دل بستگى ها، ذهن را در جاذبه هاى زمينى زمين گير مى نمايد و او را از پرواز در ملكوت محروم مى نمايد:
بر اوج فلك چون پرد جرّه باز (2)
كه در شهپرش بسته اى سنگ آز؟
ص: 74
گرش دامن از چنگ شهوت رها
كنى، رفت تا سدرۀ المنتهى
تعلّق، حجاب است و بى حاصلى
چو پيوندها بگسلى واصلى (1)
عبدالرحمان جامى مى نويسد:
تفرقه [در اصطلاح عرفان] عبارت از آن است كه دل را به واسطه تعلّق به امور متعدد پراكنده سازى؛ و جمعيت، آنكه از همه، به مشاهده واحد پردازى، [پس، جمعيت خاطر و مشاهده واحد، با ترك تعلق، حاصل مى شود]. جمعى گمان بردند كه جمعيت، در جمع اسباب [دنيوى] است، در تفرقۀ ابد ماندند. فرقه اى به يقين دانستند كه جمع اسباب [و تعلق به اشيا] از اسباب تفرقه است، دست از همه افشاندند. (2)
لباس احرام، حتى پوششى را كه حاجى يك عمر با او مأنوس بود، از تن او به درمى آورد تا تعلّق ديرينه او را به لباس، از وجود او بپيرايد تا بدين گونه، زمينه را براى وانهادن ديگر تعلقات براى او آماده سازد، و طعم شيرين رهايى از دل بستگى ها را به او بچشاند.
حكايت
روزى «يحيى بن معاذ» با كسى از دهى مى گذشت. آن شخص گفت: «چه خوش و خرّم دهى است اين ده» . يحيى بن معاذ گفت: «خوش و خرّم تر از اين ده، دل آن كس است كه از اين ده فارغ است و از تعلّق بدان، آزاد است» . (3)
لباس انسان، نشان تعلقات اوست. بايد لباسى پوشيد كه رنگ تعلّق نپذيرد، لباسى كه با آن هر لحظه شاهد مرگ آرزوها و خواسته هاى خويش باشيم. سفيد، رنگ بى رنگى است. سفيدى احرام، نشان دهنده رنگ باختن تمام رنگ ها و تعلقات است. در اين لباس،
ص: 75
نام و نشان و شهرت و مقام و ثروت، جايگاهى ندارد. پيام لباس احرام آن است كه نبايد غريبه را به جاى دوست گرفت. بايد با اغيار، بيگانه بود و تنها با دوست نشست. زائر در ميقات، مهمان خداست. او نبايد از تار و پود تعلقات دنيوى نزد خدا ببرد، بايد لباسش ندوخته باشد. (1)
حكايت
خرقه پوشى در كاروان حجاز همراه ما بود. يكى از امراى عرب، او را صد دينار بخشيده تا قربانى كند. دزدان، ناگاه بر كاروان زدند و پاك ببردند. بازرگانان گريه و زارى كردن گرفتند و فرياد بى فايده خواندن؛ مگر آن درويش صالح كه برقرار خويش مانده بود و تغير در او نيامده. گفتم: مگر معلوم (اموال) تو را دزد نبرد؟ گفت: بلى بردند، وليكن مرا با آن، [تعلّق و] الفتى چنان نبود كه به وقت مفارقت، خسته دلى باشد. (2)
عبدالرحمان جامى در «مثنوى هفت اورنگ» نمونه اى از ترك تعلقات در هواى معشوق را در داستان «ليلى و مجنون» آورده و از عاشقان حقيقى خواسته است همچون «مجنون» باشند كه آن گاه كه با اجازه ليلى به سفر حج مى شتابد و به ديدار كعبه توفيق مى يابد، تنها خواسته او از خدا اين است كه دل او را از هرگونه تعلّق خاطرى، جز تعلق به «ليلى» بپيرايد؛ به گونه اى كه در جان او، تنها هواى «ليلى» باشد و بس.
گر بار دهد به خاطر خَوش
سوى خودم آن نگار مهوش
بر من باشد حجى پياده
يك حج چه بوَد كه صد زياده
بر من باشد كه بندم احرام
زين در به طواف حجّ اسلام
فرمان تو گر بوَد در اين كار
بندم سوى حج ز منزلت بار
ص: 76
ليلى ز وى اين سخن چو بشنيد
بر خويش چو زلف خويش پيچيد
گفت: اى ره صدق منهج تو
تو حجّ منى و من حج تو
مجنون كه وفا به عهد مى كرد
در رفتن كعبه جهد مى كرد
چون كعبه رُوان ز بعد ميقات
لبيك زنان شدى در اوقات
چشمش به سواد كعبه از دور
چون شد ز جمال كعبه پر نور
. . . آمد ز جمال ليلى اش ياد
برداشت ز داغ شوق فرياد
ز آنجا به طواف خانه زد گام
نگرفته ز ماه خانگى كام
زد بر در خانه حلقۀ شوق
در گردن جان ز حلقه اش طوق
آنگه ز دو ديده خون دل ريخت
در دامن سِترِِ كعبه آويخت
كاى پرده نشين حجلۀ ناز
وى عقده گشاى پردۀ راز
يا رب ز همه بتاب رويم
وز حرف همه ورق بشويم
الاّ ز هواى روى ليلى
وز دعوى آرزوى ليلى
. . . تا او شاه است بنده ام من
تا او جان است زنده ام من
(1) عطار نيشابورى اين حكايت را با اندكى تفاوت، اين گونه به نظم در آورده است: برد مجنون را سوى كعبه پدر
تا دعا گويد، شفا يابد مگر
چون رسيد آن جايگه مجنون ز راه
گفت: اينجا كن دعا، اين جايگاه
گو خداوندا مرا بى درد كن
عشق ليلى بر دل من سرد كن
تو دعا كن تا پدر آمين كند
بو كه حق اين مهربانى كين كند
دست برداشت آن زمان، مجنون مست
گفت: يا رب عشق ليلى، ز آنچه هست،
مى توانى گر دو صد چندان كنى
هر زمانم بيش سرگردان كنى (2)
ص: 77
اى كه از كوچه معشوقه ما مى گذرى
برحذر باش كه سر مى شكند ديوارش (1)هر بزرگى حريمى دارد و هر حريمى قداستى؛ و در توصيه به پاسداشت آن، شرع و عقل، همداستانند. احرام، نماد پاسداشت حريم كبريايى است و ترك محرّمات در پرتو احرام، نشانه احترام و قدسيت حرم. احرام «اذن دخول» است و ادب ورود، تا حاجى بى «دقّ الباب» و بى اجازه به سراى آفريدگار گام ننهد. آيت الله جوادى آملى مى گويد:
حرم امن الهى در اين ويژگى، يگانه است كه نمى توان بدون احرام وارد آن شد. براى ورود به حرم الهى، ميقات احرام قرار داده شده تا كرامت حرم كه به وسيله مسجدالحرام و كعبه پديد آمده، محفوظ بماند. احرام در ميقات براى ورود به حرم، مانند نماز تحيت مسجد است كه براى حفظ كرامت مسجد قرار داده شد، با اين تفاوت كه تحيت مسجد، مستحب است، ولى احرام براى ورود به حرم، واجب است. طبق بيان نورانى امام سجاد (ع) بايد حج گزار و معتمر [عمره گزار] پيش از ورود به حرم، به حرمت غيبت كردن از اهل اسلام متذكر شود و اين قصد در او بر انگيخته شود كه خدايا! من غيبت و عيب جويى مسلمانى را نمى كنم. زائر آن گاه كه وارد مكه شد بايد بر اين نيت باشد كه «خدايا به قصد تو آمدم» ؛ نه به قصد تجارت، شهرت، سياحت، تفريح، تفّرج و مانند آن. (2)
«افراد غير مسلمان، بدان جهت كه در حالت غير اسلامى، احرامشان صحيح نيست، و از سويى ورود افراد غير محرم به حرم، ممنوع است، حق ورود به منطقه توحيد و مهبط
ص: 78
وحى را ندارند» . (1)
امام صادق (ع) مى فرمايد:
وَ حُرِّمَ المسجدُ لِعِلَّةِ الكَعْبَةِ وَ حُرِّمَ الحَرَمُ لِعِلَّةِ المَسْجِدِ وَ وَجَبَ الاِحرامُ لِعِلَّةِ الْحَرَم. (2)
مسجدالحرام به خاطر كعبه محترم شد و حرم به خاطر مسجدالحرام احترام يافت؛ و احرام به خاطر حرم واجب شد.
امام محمد غزالى مى نويسد:
حق تعالى خانه كعبه را به ذات مقدس خود تشريف اضافت فرمود [نسبت داد] تا مقصد همه عابدان شد و براى تفخيم و تعظيم، گرداگرد آن را حرمتى نهاد و حرمت آن موضع را به تحريم صيد و درخت آن، زيادت تأكيد فرمود و آن را نمودار حضرت پادشاهان پرداخت تا زائران از هر سمتى و طالبان از هر سوى، با روى گردآلوده قصد آن كنند و در استكانت و تواضع، خداوند خانه را مبالغت نمايند و جلال و كبريا و عزت و استغناى او را خاضع و خاشع باشند و پاس حرمت حريم او بدارند؛ با آنكه مى دانند كه او مقدس تر است از آنكه خانه اى وى را در برگيرد يا شهرى به وى محيط شود؛ تا بدين گونه عبوديت ايشان بليغ تر شود و انقياد و اطاعت ايشان كامل تر گردد. (3)
«بى گمان، مراقبت از اعضا و جوارح و حفظ آنها از گناهان در حال احرام، بهترين مصداق حفظ حرمت حرم مى باشد. چه بهتر كه شخص محرم، پيوسته در معناى احرام و خلع لباس و پوشيدن جامه احرام و گفتن لبيك بينديشد و دل از ياد خدا و زبان از
ص: 79
نام خدا فارغ نسازد، قدر فرصت بداند و فكرش را متوجه ميزبان كريمش بسازد. بر محرم است كه مواظب باشد تمام رفتار و گفتار و حركات و سكناتش بر وفق ميل و رضاى حضرت ميزبان باشد. بى پروا بودن در حال احرام، و چشم و گوش و زبان را آزاد گذاشتن و از فحش و ناسزا و سخن چينى و بدگويى و نگاه ناروا پرهيز نكردن، همه، هتك حرمت ميزبان است، آن هم بر سر سفره او و آنكه در حالت احرام، اين گونه است هرگز حرمت حرم را نگاه نداشته است.
محرم بايد در حال احرام، مراقب زبان خود باشد؛ زيرا عمده گناهان، از ناحيه زبان، دامن آدمى را مى گيرد» . (1)
امام صادق (ع) در بيان مصاديق پاسداشت حرمت حرم در حال احرام مى فرمايد:
وقتى احرام نمودى، بر تو باد به تقواى الهى و زياد ياد خدا كردن و كم سخن گفتن، مگر خيرى در آن باشد. همانا كمال حج و عمره آن است كه انسان زبانش را از گفتارى كه خيرى در آن نيست باز دارد؛ چنان كه خداوند عزّوجلّ فرمود: از فخر فروشى پرهيز كن و تقوايى پيشه كن كه تو را از معاصى باز دارد. (2)
از ويژگى هاى برجسته مؤمنان «عزتمندى» است؛ همان گونه كه خداوند مى فرمايد: وَ لِلَّهِ الْعِزَّةُ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِلْمُؤْمِنِينَ ؛ «درحالى كه عزت و اقتدار براى خدا و پيامبر او و مؤمنان است» . (منافقون:٨)
اهميت اين ويژگى نزد خداوند تا آنجاست كه بر پايه روايتى از امام صادق (ع) خداوند اختيار همه كارها را به مؤمن داده، اما اين اختيار را به او نداده است كه ذليل
ص: 80
باشد. (1)بخشى از حكمت دستور خداوند به بندگان مؤمنش درباره پرهيز از گناهان و اجتناب از سرسپردن به خواهش هاى نفسانى، به نقش آنها در خوارى انسان بازمى گردد. براى برخوردار شدن از گوهر كرامت، پيش از هر چيز بايد از گناهان پرهيز نمود و خواهش هاى نفس را كنترل و تعديل نمود.
امام صادق (ع) مى فرمايد:
مَنْ اَرادَ عِزّاً بِلا عَشيرَةٍ، وَ غِنىً بِلا مالٍ، وَ هَيبَةً بِلا سُلطانٍ، فَلْيَنْقَلْ مِنْ ذُلِّ مَعْصِيةِ اللهِ إلى عِزِّ طاعَتِهِ. (2)
هركس مى خواهد بى آنكه ايل و تبارى داشته باشد عزتمند باشد و بى آنكه مال و ثروتى داشته باشد بى نياز باشد و بى آنكه قدرتى داشته باشد، هيبت و شكوه داشته باشد، بايد از خوارى معصيت خدا، به عزّت طاعت او درآيد.
امام سجاد (ع) در مناجات اول از مناجات خمس عشر، از خطا و گناه به عنوان عوامل ذلّت و خوارى ياد مى كند:
اِلهي اَلْبَسَتْنِي الخَطايا ثَوْبَ مَذَلَّتِي وَ جَلَّلَنِي التَّباعُدُ مِنْكَ لِباسَ مَسْكَنَتِي.
پروردگارا! خطاها و گناهان، بر اندامم لباس خوارى و ذلت پوشانيده و دورى تو جامه عجز و بينوايى بر تنم انداخته است.
اينجاست كه بر اثر تحريم بسيارى از لذت ها و كارهاى روا بر انسان به وسيله احرام، زمينه عزتمندى براى زائر فراهم و دريچه هاى كرامت به سوى او گشوده مى شود.
محيى الدين عربى در كتاب «الفتوحات المكيه» مى نويسد:
وقتى خداوند انسان را دستور داده كه در احرام داخل شود، و بدين گونه آنچه كه حلال بود بر وى حرام شود، او را به صفت «عزت» آراسته نموده است. يكى از اسماى الهى «عزيز» است و آن گاه كه خداوند دستور داد تا محرم
ص: 81
در احرام درآيد و آنچه را كه حلال بود، حرام شمرد، خداوند با صفت «عزت» ظهور كرده است؛ ازاين رو محرم، مظهر اسم «عزيز» است و عزت الهى، جلوه اى در احرام محرم دارد. خداوند، اشيا را مسخّر انسان قرار داد:
وَ سَخَّرَ لَكُمْ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ جَمِيعاً (جاثيه:١٣)
و همه آنچه را در آسمان ها و آنچه را در زمين است، از سوى خود براى شما مسخّر و رام كرد.
هُوَ الَّذِي خَلَقَ لَكُمْ ما فِي الْأَرْضِ جَمِيعاً (بقره: ٢٩)
او كسى است كه همۀ آنچه را در زمين وجود دارد براى شما آفريد.
اگر اشيا مسخر انسان است و براى او خلق شده، پس آنها طالب انسانند بيش از آنكه انسان طالب آنها باشد. بر اين پايه، معناى احرام، متفاوت مى شود. در احرام، اشيا بر انسان حرام نشده اند، بلكه انسان بر اشيا حرام شده است؛ زيرا انسان براى خدا خلق شده و اشيا براى انسان، پس انسان طالب خداست و اشيا طالب او. در تورات آمده است:
يابن آدمَ خَلَقْتُ الاَشْياءَ مِنْ اَجْلِكَ وَ خَلَقْتُكَ مِنْ اَجْلي فَلا تَهتِكَ ما خَلَقْتُ مِنْ اَجْلي فيما خَلَقْتُ مِن اَجْلِك.
اى فرزند آدم! اشيا را براى تو آفريدم و تو را براى خودم آفريدم، پس در آنچه كه براى خودم آفريدم در آنچه كه براى تو آفريدم گستاخى مكن!
پس خداوند سبحان مرتبه ات را روشن كرد تا موطن خواريت را از موطن عزتت بازشناسى و تو از جانب خودت بر اشيا افتخار نكردى و حرام نگرديدى، بلكه او تو را در حال احرام، بر اشيا حرام كرد تا به تو دست نيابند و دستورت داد تا محرم شوى، لذا در احرام داخل شدى و حرام گرديدى و تو را خداى سبحان فرمان بدان نداد مگر آنكه، آن، موجب قربتى به سوى او باشد و باعث مزيد مكانت در نزد او و به سبب عزت تو؛ تا
ص: 82
بدين گونه عبوديتت را كه بر آن آفريده شده اى فراموش نكنى و اين برايت دارويى سودمند است و در حقيقت، اين امر بازداشت بر تو نيست، بلكه بازداشت براى توست. آيا نمى نگرى آنكه را خداوند واگذارده چگونه بر امثال خود فخر مى فروشد: أَنَا رَبُّكُمُ الْأَعْلى ؛ «من پروردگار برتر شما هستم» . (نازعات: ٢4) مى گويد. (1)
احرام آن گاه صورت حقيقت به خود مى گيرد كه دل مُحرم شود و لباس، تنها به نشان احرام دل، بر تن پوشيده شود. دل، آن گاه محرم مى شود كه انسان در محضر معبود، حاضر باشد و از او غايب نگردد. آنكه دلش هميشه پيش خدا حاضر است، محرم است گرچه در ميقات حاضر نباشد و آنكه دلش از خدا غايب باشد، محرم راستين نيست گرچه در ميقات، حاضر باشد.
دوست، نزديك تر از من به من است
وينت مشكل كه من از وى دورم
چه كنم؟ با كه توان گفت كه او
در كنار من و من مهجورم (2)
*** حضورى گر همى خواهى از او غايب مشو حافظ
مَتى ما تَلْقَ مَنْ تَهْوى دَعِ الدُّنْيا وَ اَهْمِلْها (3)
«احرام دوگونه است؛ احرام غيبت و احرام حضور. كسى كه در ميقات غايب است و خود را براى انس با دوست مهيا نكرده است، گويا در خانه خويش نشسته است؛ بلكه غيبتى بالاتر. و كسى كه در خانه خود نشسته و دلش پيش معبود حاضر است، گويا محرم است و مكّى. اگر در احرام، حضور يابد، حضورش كامل گشته، در محضر
ص: 83
حق بار يافته است. اگر مجاهد طريق حق، هجرت كرده باشد، جهادش علت شهود او گشته، احرام حضور بسته است؛ ازاين رو غرض احرام، حضور در محضر ربوبى و باريافتن در پيشگاه مالك عالم است. سالك حاضر، به هنگام احرام محو مى شود و آنچه به جاى مى ماند پروردگار محرم است و او بهت زده، متحير در وجدها و جذبه ها مى گردد. اين بهت و تحير، گاهى سبب خاموشى انسان مى شود» . (1)
احرام، تمرينى براى استمرار حضور در پيشگاه معبود هميشه حاضر است:
دلبر تو دايماً، بر در دل حاضر است
رو درِ دل برگشاى، حاضر و بيدار باش نيست كس آگه كه يار، كى بنمايد جمال ليك تو بارى به نقد، ساختۀ كار باش (2)
پيمودن راه وصال و قرب، بى «جذبه» ناممكن است:
بى كشش، كوشش عاشق به مقامى نرسد
فارغ از سعى بود، سالك اگر مجذوب است (3)تا جذبه خدا، چون كهربا، دل سالك را نربايد، وى از انانيت و خودخواهى رها نمى شود و عزم آستان معبود نمى كند. به حكم جذبه معبود در ميقات است كه لباسى از جنس سير و سلوك بر اندام حاجى پوشانده مى شود تا آماده سير در ملكوت گردد. «مردان الهى دو دسته اند: دسته اى نخست مى روند، سپس آنها را مى برند (سالكان مجذوب) ؛ و دسته اى ديگر سالكانى هستند كه نخست آنها را مى برند، سپس خودشان مى روند (مجذوبان سالك) . در سلوك، هم رفتن وجود دارد و هم بردن. بردن، جذبه
است و رفتن، سلوك. براين اساس، سالكان طريق حقيقت، يا سالك مجذوب هستند يا مجذوب سالك. گاهى در آغاز، سالك بايد با پاى خود برود و در ميانه راه، كششى
ص: 84
او را فرا مى برد و گاهى آغاز سلوك با جذبه است.
احرام، جذبه است، كوششى به سوى رحمان است. با احرام انسان را مى برند، و جذب و انجذاب رحمانى شامل حالش مى شود. زائرى كه اهل سلوك باشد، هنگام ورود به مسجد و نظر به ميقات، مجذوب يار مى شود. او سالك مجذوب است و اگر پيش از اين، سلوكى نداشته، در آنجا «مجذوب سالك» مى شود؛ يعنى با جذبه اى پنهانى به راه مى افتد و سلوك آغاز مى كند.
خداى سبحان در قرآن جذبه را با واژه «ربط» مرتبط ساخته است، آنجا كه مى فرمايد: وَ رَبَطْنا عَلى قُلُوبِهِمْ إِذْ قامُوا ؛ «و به دل هايشان نيرو بخشيديم در آن هنگام كه قيام كردند» . (كهف: ١4)
وجد و جذبه نيز سه گونه است: جذبه نفس، جذبه دل، جذبه جان.
وجد و جذبه اى كه بر نفس افتد، نهان آدمى را آشكار و سالك را مفتون مى كند. وجد و جذبه اى كه بر دل حاكم شود، مرد الهى را به حركت درمى آورد و سرمست مى كند و از او عاشقى شيدا مى سازد. اما جذبه اى كه جان آدمى را در بر مى گيرد، او را آماده دل كندن از جز خدا مى نمايد و به او انقطاع از جاذبه هاى مادى مى بخشد.
زائر بيت الله با جذبه احرام، به عالم وصال نائل مى شود. احرام، سالك را بيدار و مشتاق مى كند. احرام حديقه دل دوستان، و ريحان جان عاشقان است؛ خلعتى عزيز است كه قدر وجود آن را كسى نمى داند؛ زيرا وجود انسان را از وجود دنيايى بيرون مى كند و به سراى معنوى مى برد.
محرم، با نظر به جامه احرام، نا آرام و بى قرار مى گردد، دردش فزونى مى گيرد و با چشم گريان و جذبه الهى، به مقام يقين و شهود نائل مى شود. (1)
گرايش به عالم غيب و تمايل به راهيابى به عالم اسرار، جزء سرشت انسان است و
ص: 85
اين طينت معنوى، ريشه در جاذبه حضرت ربوبيت دارد. نخست، جذبه او شامل حال انسان مى شود و سپس انسان را به خود مى كشد. حديث «كنز مخفى» اساس هستى و آفرينش را حبّ، عشق و جذبه رحمانى مى داند: «
كُنْتُ كَنْزاً مَخفياً فَاَحْبَبْتُ اَنْ اُعْرَفَ فَخَلَقْتُ الْخَلْقَ لِكَى اُعْرَف » (1)؛ «گنج پنهانى بودم، دوست داشتم تا شناخته شوم، آفريدم تا شناخته شوم» .
«كهرباى جان، جان جانان است، و منبع جمال و غايت كمال، ريشه جذبه هاى انسانى است. اين جذبه نتيجه اى جز پاره كردن بندهاى طبيعى و رفض علقه هاى نفسانى ندارد. در اين صورت، انسان به سوى عالم تجرّد بالا مى رود و ملكوت و جبروت را درمى نوردد تا به اصل حقيقت هستى واصل مى شود كه همان اتصال به كعبه مقصود و ديدار يار است. احرام اگر به درستى صورت پذيرد، سنگ بناى همه اين مقامات خواهد شد» . (2)
لباس احرام، نمادى است كه حاجى را به بسيارى از حقيقت هاى متعالى توجه مى دهد. از جمله آنكه نمايان كفن پوش شدن انسان هنگام ورود به جهان قبر و برزخ است. بى گمان، احرام جوهر انديشيدن در مرگ را نيز نهفته دارد؛ چرا كه به رنگ و شكل كفن است، و بدين گونه، چشم اندازى از هيئت انسان را در قالب مرگ در برابر ديدگان او مجسّم مى سازد. علامه سيد عبدالله شبّر مى نويسد:
به هنگام خريد لباس احرام، چه نيك است كه به ياد كفن و لباس قبر
ص: 86
خويش باشد. به زودى دو جامه احرام را به تن كرده، در محضر قرب الهى در كنار خانه او حاضر مى شود و چه بسا كه سفرش به اتمام نرسيده، خداى خويش را كفن پوشيده ملاقات كند. و همچنان كه به ملاقات خانه خدا در لباسى غير از لباس دنيا و زيور آن مى رود، بعد از مرگ نيز خداوند را در لباسى جز لباس دنيوى ملاقات خواهد نمود. (1)
لباس احرام انسان را متوجه مرگ، قبر و جهان ديگر مى كند و او را براى سفر ابدى مهيا مى سازد. هنگامى كه انسان از قبر برمى خيزد، خود را با كفنى ساده و سفيد در حضور حق مى يابد. كفن، دوخت و دوزى ندارد، ساده و بى تكلف و زينت است. اينها خصوصيات لباس احرام نيز هست. پيش پاى انسان راهى جز كوچيدن نيست. بايد تنها سفر كرد:
وَ لَقَدْ جِئْتُمُونا فُرادى كَما خَلَقْناكُمْ أَوَّلَ مَرَّةٍ (انعام: ٩4)
[و روز قيامت به آنها گفته مى شود] همه شما، تنها [و با دست خالى] به سوى ما بازگشت نموديد، همان گونه كه اولين بار شما را آفريديم.
تنها با رختى ساده بايد به كوچستان غربت رفت. خود را بايد براى روزى مهيا كرد كه نه پاى رفتن است و نه اختيار ماندن. زمانى كه حاجى احرام بست و به ميقات رفت و به خدا لبيك گفت، بايد با خود، تنها شود، با خويشتن خلوت كند. (2)بدين گونه، در مناسك عمره، برخى اسرار قيامت متجلى شده، سفر مرگ و حضور در صحنه قيامت در نظر افراد مجسّم مى شود. (3)همانندى لباس احرام با كفن، حاجى را در مسير پاى بندى به خريد كفن در زمان حياتش - كه سيره بزرگان و عارفان بوده و مى باشد- مى نهد.
صاحب روضات مى گويد:
از جمله مقامات سيد بن طاووس١، متبرك نمودن كفن خود در اماكن
ص: 87
مقدّسه است كه خود فرموده است: «در عرفات از اول وقوف تا غروب عرفه، كفن را به نحوى خاص بلند نموده و بعد از آن به خانه كعبه و حجرالاسود و قبر حضرت رسول خدا (ص) و قبر و روضه امامان بقيع (عليهم السلام) و بعد از آن به ضريح حسين (ع) در كربلا و بعد از آن به ضريح حضرت موسى بن جعفر و حضرت جواد و عسكريين (عليهم السلام) و محل غيبت امام زمان (عج) متبرك نمودم، و تمام اينها براى نيل به شفاعت ايشان و نجات از فزع اكبر بوده است؛ چون در روايت وارد شده كه كفن را قبل از مرگ مهيا كنيد و هميشه به آن نظر نماييد و من اين كار را مى نمايم و گويا مشاهده مى كنم كه آن را پوشيده و در پيشگاه خداوند متعال ايستاده ام» . (1)
بى گمان، پيام بزرگِ فراهم آوردن كفن در زمان حيات، انديشيدن به مرگ و آماده سازى خويش براى جهان قبر و قيامت مى باشد. اين پيام و ثمره ارزشمند را از لباس احرام نيز مى توان به چنگ آورد. دست كم در آن چند روزه احرام بايد با انديشيدن درباره مرگ مأنوس بود؛ و به خاطر داشت كه ياد مرگ يكى از مؤلفه هاى انسان ساز، و از عوامل اصلى پرورش و تربيت روح انسان است و موجب مى شود آدمى در خواسته ها و آرزوهاى بى پايانش راه ميانه برود و زياده خواهى را كنار بگذارد و رفتار خويش را براساس عقل و شرع تنظيم كند و از ياد نبرد كه «اگر با علم به اينكه مرگ، هميشه با ما همراه است و روى شانه ما حركت مى كند، زندگى كنيم، هرچند از اين رفيق همراه مى ترسيم، اما دائماً مشاورى عاقل را همراه خود داريم و با كمك اين مشاور، دائماً خواهيم دانست كه مدت زندگى محدود است و لذا بايد هميشه حداكثر استفاده را از اين فرصت زندگى و زمانى كه در اختيار داريم بكنيم» . (2)
ص: 88
امام صادق (ع) فرمود:
ياد مرگ، خواهش هاى نفس را مى ميراند، و ريشه هاى غفلت را پاره مى كند و دل را نسبت به وعده هاى خداوند، قوت مى بخشد و به انسان، طبعى نازك و رقيق مى بخشد و هواى نفس را مى شكند و آتش حرص را فرو مى نشاند و دنيا را حقير و بى ارزش جلوه مى دهد و همه اين نتايج در معناى جمله اى كه حضرت رسول (ص) فرموده است نهفته است «يك ساعت تفكر و انديشه، بهتر از عبادت يك سال است» و اين «فكر بهتر از عبادت يك سال» هنگامى براى تو محقق مى شود كه به وسيله آن، طناب هاى خيمه هاى دنيا را كه به دور تنت پيچيده است از خود باز كنى و به جاى آن، طناب هاى آخرت خود را ببندى. . . كسانى به مرگ، مشتاق مى شوند كه خود را آماده كرده باشند و اشخاصى از مرگ مى هراسند كه عمر خود را با گناه و غفلت سپرى كرده باشند. (1)
خداوند لباس احرام را به گونه اى طرّاحى كرده است كه بيشترين اثر را از جهت ايجاد نورانيت، صفاى نفس، افتادگى و فروتنى بر جاى مى نهد.
شهيد مرتضى مطهرى مى نويسد:
آيا لباس در روحيه مؤثر است؟ البته مؤثر است. انسان لباسى پوشيده باشد كه از همه مردم، بالاتر يا پايين تر باشد در روحش اثر دارد. بالا و پايين داشتن مجلس در روحيه مؤثر است، لهذا پيغمبراكرم (ص) گرد و دايره وار مى نشست و دستور مى داد گرد بنشينند. مساوات در لباس، مساوات در روح ايجاد مى كند، به شرط آنكه به صورت الغاى تشريفات باشد مثل لباس احرام. لباس را اسلام خواسته واحد باشد در حالت احرام، و اين لباس واحد را
ص: 89
به صورت يك تشريفات خاص به وجود نياورده است، بلكه به صورت الغاى تشريفات به وجود آورده است، آن هم به صورت ساده ترين شكل.
اساساً بعضى از امور از مختصات حج است، از قبيل اينكه با دو قطعه ساده از لباس ندوخته محرم شوند، سرها برهنه باشد، پاها كفش و جورابى كه پشت پا را بپوشاند، نداشته باشد و همه مسلمانان حاضر در اين عبادات اجتماعى يكرنگ شوند. در حقيقت احرام لباس رسمى عمومى در حضور پروردگار در يك مجمع عمومى است. چرا لباس بايد واحد باشد در اين مجمع عمومى؟ براى اينكه همرنگى و همشكلى در همدلى اثر دارد. (1)
عارفان بر اين باورند كه حتى مورچه اى را هم نمى توان آزرد؛ چرا كه «جان دارد و جان شيرين خوش است» . از نگاه آنان، حيوانات افزون بر آنكه به تسبيح پروردگار مشغولند، حق حيات دارند. پس بى سبب و بى جهت نبايد آنها را رنجاند.
«و نخواهيم مگس از سر انگشت طبيعت بپرد
و نخواهيم پلنگ از در خلقت برود بيرون و بدانيم اگر كِرم نبود، زندگى چيزى كم داشت» . (2)خداوند با تحريم شكار حيوانات و حتى كشتن حشراتى چون پشه، ذهن محرم را درگير شناختى لطيف مى نمايد و جايگاه و شأن حيوانات را در جهان هستى به او يادآور مى شود و به او مى آموزد كه تصرف در حيوانات بايد بر پايۀ اراده الهى و مطابق حكمت و مصلحت باشد، نه براى خوشگذرانى و تفريح و زياده خواهى.
براى انسان، بسى مايه شرمندگى و سرافكندگى خواهد بود كه حيوانات، تسبيح گوى باشند و او خاموش و بى صدا.
ص: 90
حكايت
ياد دارم شبى در كاروانى، همه شب رفته بودم و سحر در كنار بيشه اى خفته. شوريده اى كه در آن سفر همراه ما بود، نعره اى برآورد و راه بيابان گرفت و يك نفس آرام نيافت. چون روز شد، گفتمش: «آن چه حالت بود؟» گفت: «بلبلان را ديدم كه به نالش و فغان درآمده بودند از درخت و كبكان از كوه و غوكان در آب و بهايم از بيشه. انديشه كردم كه مروت نباشد همه در تسبيح و من به غفلت خفته» .
دوش مرغى به صبح مى ناليد
عقل و صبرم ببرد و طاقت و هوش
يكى از دوستان مخلص را
مگر آواز من رسيد به گوش
گفت: باور نداشتم كه تو را
بانگ مرغى چنين كند مدهوش
گفتم اين شرط آدميت نيست
مرغ تسبيح گوى و من خاموش (1)
حرمتِ شكستن درخت و يا كندن هر گياه ديگرى كه در حرم روييده است، قداست نباتات را براى حاجى مجسّم مى سازد و او را با نباتات، صلح و آشتى مى دهد و بدين گونه نباتات را از دست يازيدن هوس پرستانه وى ايمن مى دارد.
«بارى در حريم امن الهى و در حال احرام نبايد درخت يا گياهى را كند؛ زيرا اين كار از بين بردن «حرث» و «نسل» است. نابود كردن حرث و نسل، فساد است و كار مفسدان و دوزخيان. اما بهشتيان كه همواره در جهت اصلاح و احياى زمين و دل آدمى اند، گياه نمى كَنند و علفى نابود نمى كنند. اينها آثار خداست در سرزمين خدا و كسى كه عاشق اوست، به آثار او تعرض و تجاوز نمى كند» . (2)
«در حقيقت، احرام، تمرينى براى تربيت ماست تا با طبيعت كه ملك خداست
ص: 91
رفتارى درست داشته باشيم و محيطزيست خود و منابع طبيعى جهان و كشور خود را نابود نسازيم و همان طور كه حضرت على (ع) فرموده است، بدانيم كه «
فَاِنَّكُمْ مَسئُولُونَ حَتّى عَنِ البِقاعِ وَ البَهائِمِ » يعنى در قيامت از شما درباره همه چيز سؤال مى كنند، حتى از رفتارى كه با دام ها و بناها و بقعه ها داشته ايد.
عرصه توحيد، عرصه پهناور رحمت خداوندى است و آنكه موحد است و پاى در اين عرصه مى گذارد، بايد مظهر صفات الهى باشد؛ خداوندى كه «سلام» است و «مؤمن» است و «رحمان» و «رحيم» . اين است كه هر صاحب قدرت و صاحب شوكتى، ولو آنكه از پاى تا سر مسلح باشد، چون به حريم كعبه مى رسد بايد سلاح خود را بر زمين بگذارد، [تا همه از او ايمن باشند، حتى طبيعت و نباتات]» . (1)
ص: 92
ص: 93
فصل سوم: نيت (1)
«پيش از هر چيز بايد نيت كنى. نيت يعنى قصد چيزى كردن، عزم جايى كردن. نيت يعنى انگيزش دل به سوى آنچه با فطرت هماهنگ مى يابد. در ميقات هستى، در مرز دگرگونى بزرگ، انتقال از خود به خدا، از خانه خود به خانه مردم، از اسارت به آزادى، از نفاق و رنگ و ريا و درجه و نشان و طبقه و نژاد. . . به صدق و صميميت، از جامه روزمرّگى به جامه ابدى، و از لاابالى گرى و اباحه، به رداى ايثار و تعهد و احرام.
نيت كن! همچون خرمايى كه دانه مى بندد. بذر خودآگاهى را در ضميرت بكار، و درون خالى ات را از آن پركن. همه تن مباش، دانه بند! بودنت را پوستى كن برگرد هسته ايمانت. راه تازه را، سوى تازه را، كار تازه را، بودن تازه را و خود تازه را با نيت
ص: 94
آغاز كن.
در ميقاتى، نيت مى كنى و حج آغاز مى كنى. يعنى آنچه را آغاز كرده اى، احساس مى كنى، بدان آگاهى، مى فهمى چه مى كنى. نيت به تو درس آگاهى از كارهايت را مى آموزد. جامه ات را از تن مى ريزى، خود را مى تكانى، عريان مى شوى و جامه احرام مى پوشى؛ يعنى اينك من، اى خدا، نه ديگر بَردۀ نمرود، بنده طاغوت، كه در هيئت ابراهيم (ع) ، نه در جامه زر و زور و تزوير، كه در قامت انسان، در جامه اى كه فردا بايد به ديدارت از خاك برخيزم. آگاهم به سرشت خويش كه هيچم، و بندۀ تو شده ام. به سرنوشت نهايى حيات خويش تا بدين جا آگاهى دارم، آنچه تقدير بر آدمى نوشته است. من خود، اكنون انتخاب مى كنم، آن را تمرين مى كنم.
و تو اكنون مى خواهى از فرديت و خودگرايى به درآيى و به مردم بپيوندى. بايد نيت كنى، تا خودآگاه باشى، تا بدانى چه مى كنى. براى خدا، نه خود؛ حقيقت، نه سياست! هر كارى در اينجا حساب دارد و بر اين حركت مدام، نظمى دقيق حاكم است. و تو در اينجا در سرزمين ميقات نيت مى كنى كه خود را بسازى، بپرورى، تا به آستانه ايثار برسى، تا شايستگى از خود گذشتن براى رسيدن به جمع را بيابى. تا انسان شوى؛ كه فرد، فانى است اما انسان باقى است. انسان خليفه خدا در طبيعت است، و تا خدا خدا هست، خليفه اش هست، سايه اش هست، آيه اش هست، يعنى آدم هست، و تو خود را در اين جاويد ميراندن زنده مى شوى، جاودان مى مانى، كه قطره جدا از دريا، جدا از رود، شبنم است، تنها در شب هست، عمرش يك شب است. به رود بپيوند تا جاودان شوى، تا جريان يابى، تا به دريا برسى» . (1)
«بارى نيت در همه اعمال دينداران و مؤمنين و به ويژه در همه اعمال عبادى ضرورت دارد، و شرط اصلى و ابتدايى است. بارزترين مفهوم آن، از حالى و از مكانى
ص: 95
و از زمانى به حال و مكان و زمان ديگر رفتن است، به صورت ارادى و آگاهانه و عالمانه و هوشيارانه. اما براى چه كسى و به چه منظورى؟ براى خدا و تنها براى قرب به او.
نيت در ميقات، يك انقلاب و تحوّل و دگرگونى است؛ انقلابى درونى و روحى و معنوى كه البته جلوه هاى ظاهرى نيز دارد: بركندن لباس فخر و تشخص و در بر كردن لباس احرام و تلبيه گفتن؛ يعنى انسان هم ظاهر خود را تغيير مى دهد و هم باطن خود را.
با نيت، همه امور مادى و فيزيكى معنا مى يابد، شست وشو تبديل به غسل مى شود، پارچه ندوخته، لباس احرام مى شود، حركت، طواف و سعى مى شود و ماندن، وقوف مى شود. نيت، يعنى هشيارى و آگاهى و از اين رهگذر همسويى و هم نوايى با همه ذرّات هستى است كه براساس آيه قرآن، صاحب ادراك، هشيار و تسبيح گوى پروردگار مى باشند:
تُسَبِّحُ لَهُ السَّماواتُ السَّبْعُ وَ الْأَرْضُ وَ مَنْ فِيهِنَّ وَ إِنْ مِنْ شَيءٍ إِلَّا يسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَ لكِنْ لا تَفْقَهُونَ تَسْبِيحَهُمْ إِنَّهُ كانَ حَلِيماً غَفُوراً (اسراء:44)
آسمان هاى هفت گانه و زمين و كسانى كه در آنها هستند، همه تسبيح او مى گويند و هيچ موجودى نيست جز آنكه تسبيح و حمد او مى گويد، ولى شما تسبيح آنها را نمى فهميد. او بردبار و آمرزنده است» . (1)
«روزى كه انسان در ميقات مى ايستد، گذشته تباه شده خود را در نظر گرفته، دعا و استغفار بر لب جارى مى كند. زندگى انسان، نقطه هاى عطفى دارد كه مى تواند تلنگرى بر وجود انسان و سرنوشت ساز باشد. كسانى كه از اين نقطه هاى عطف، بهره بردند، راه خود را يافته اند، و فوز و رستگارى براى آنان است. «نيت» در ميقات، يكى از آن
ص: 96
نقطه هاى عطف زندگى است. به گاه نيت و قصد احرام، اضطرابى عجيب وجود انسان را در بر مى گيرد، شعله هاى بى قرارى از نگاه انسان زبانه مى كشد، و شراره هاى عشق، بن مايه وجود آدمى را تكان مى دهد. ميقات، حسرت است و اميد؛ حسرت گذشته و اميد به آينده. با نيتى كه انسان در ميقات همراه با احرام مى بندد، پيمان تحول، با خدا مى بندد، و در اين پيمان تحول، آماده مى شود تا از ماسوا بگسلد» . (1)
اخلاص در كارها، از «نيت پاك» مى جوشد. تا «نيت» پاك نگردد، هيچ كارى خالصانه صورت نمى پذيرد. پس در ميقات، به منظور بروز يك حج خالصانه، پيش از هر چيز بايد، سراغ ريشه رفت، و كار را از ريشه اصلاح كرد. سامان يافتن ريشه اى كارها و عبادت ها، خالص كردن نيت است. چون سرچشمه، زلال و خالص باشد، مجراهاى اين سرچشمه نيز زلال و خالص خواهد بود.
«در حقيقت سرّ نيت، اخلاص است، و حقيقت اخلاص، تصفيه نمودن عمل است از شائبه غير خدا. خلوص در نيت، صاف نمودن سرّ ضمير آدمى است. انسان اعمال مختلفى دارد؛ چه ظاهرى، چه باطنى؛ چه جوارحى چه جوانحى. اعمال حتى شامل خطورات قلبى مى شود. ريشه تمام آلودگى هاى عمل، انانيت و نفسانيت است. خلوص در نيت، خشكاندن شوائب و ناپاكى هاى عمل از ريشه است؛ يعنى بايد نفسانيت و خوديت را از ميان برداشت، كه خداوند از انسان، دين خالص طلب كرده است: أَلا لِلَّهِ الدِّينُ الْخالِصُ ؛ «آگاه باشيد كه دين خالص از آن خداست» . (زمر: ٣)
هواهاى نفسانى و شوائب شيطانى، دين را از خلوص مى اندازد، و اگر ديانت و عبادت انسان ناخالص شد، خدا آن را پذيرا نيست» . (2)
ص: 97
حكايت
«ابومحمد مرتعش زاهد نيشابورى» گويد: «سيزده حج كردم به توكل؛ چون نگه كردم همه بر هواى نفس بود، نه براى خدا» . او را گفتند: «از كجا دانستى؟» گفت: «از آنكه مادرم گفت: سبويى آب براى من آر! بر من گران آمد. فهميدم كه آن حج بر هواى نفس بود، نه براى خدا» . (1)
خلوص نيت است كه انسان را مهاجر مى كند، و او را از مصاديق اين آيه شريفه قرار مى دهد:
وَ مَنْ يَخْرُجْ مِنْ بَيتِهِ مُهاجِراً إِلَى اللَّهِ وَ رَسُولِهِ ثُمَّ يُدْرِكْهُ الْمَوْتُ فَقَدْ وَقَعَ أَجْرُهُ عَلَى اللَّهِ (نساء:١٠٠)
و هركس از خانه خود به عنوان مهاجرت به سوى خدا و پيامبر او خارج شود، سپس مرگش فرا رسد پاداش او بر خداست.
«اين آيه شريفه، ممكن است متكفل جميع مراتب اخلاص باشد؛ يكى «هجرت صورى» كه به بدن [بر اثر رفتن به حج] واقع مى شود. و اين هجرت اگر خالص و براى خدا و رسول نباشد، بلكه براى حظوظ نفسانى باشد، «هجرت الى الله و الى رسوله» نيست.
ديگر، «هجرت معنوى» است كه مبدأ آن تاريكخانه نفس است، و غايتش خداى تعالى و رسول او؛ البته آن هم به حق باز مى گردد؛ زيرا رسول بما هو رسول استقلال ندارد، بلكه آيه و آينه و نماينده است. پس هجرت به سوى او، هجرت به حق است.
بنابراين حاصل معناى آيه شريفه به حسب احتمال، آن است كه كسى كه به مهاجرت معنوى و سفر قلبى عرفانى، از خانه نفس و منزل انانيت خارج شد، مهاجرت به سوى الله كرد، و بدون ديدن خود و نفسانيت و حيثيت خود، اجر و پاداش او با حق
ص: 98
تعالى است. اگر سالك در سلوك الى الله، خواسته هاى نفسانى را بجويد، سلوكش الى الله نيست، و از بيت نفس خود خارج نشده، بلكه مسافر در جوف بيت است؛ از گوشه اى به گوشه اى و از زوايه اى به زاويه اى و از نفس به نفس. (1)
آيت الله جوادى آملى مى گويد:
عبادى بودن يك وظيفه، به اعتبار قصد قربت آن است، ازاين رو در حقيقت آن، تقرّب معتبر است. عمره نيز از آن جهت كه عبادت است حتماً با تقرب آميخته است، و تقرّب و قربت بنده به ساحت مولا كه حقيقت نيت نيز همان است، بدون انبعاث روح و سير ملكوتى و مهاجرت معنوى و بدون سفر درونى حاصل نمى شود. تعيين كننده مدارج اين سير و سفر، معرفت و همت سالك و ناسك است. با توجه به نكته اى كه درباره حقيقت نيت و قصد تقرّب بيان شد، صرف تصوّر اينكه «براى خداوند حج يا عمره انجام مى دهم» هرگز مصداق تقرّب نيست؛ بلكه تا هنگامى كه حج گزار و معتمر [عمره گزار] در همه سنت و سيرت خود، به اخلاق الهى متخلق نباشد و هدف نهايى خود را در شئون زندگى، نيل به رضا و لقاى خدا نداند، در غفلت است و مهاجرتى نكرده است. (2)
حكايت
مردى نزد صاحبدلى آمد و ادب به جا آورد و نزد او بنشست. در خاطرش سؤالى بود كه بايد از شيخ مى پرسيد. از شيخ اجازت خواست و پرسيد: اى شيخ! آيا شود كه يكى از اينجا به روزى يا لحظه اى به كعبه رود؟ شيخ گفت: بلى، مى شود. اما اين، چندان عجب و كرامت نباشد؛ كه باد را نيز اين كرامت هست و به يك روز و به يك
ص: 99
لحظه هر كجا خواهد برود. مرد پرسيد: پس اى شيخ! كرامت حقيقى چه باشد؟ شيخ گفت: كرامت آن باشد كه تو را از حال دون [ و پست] به حال عالى آورد، و از جهل به عقل سير دهد و از جمادى به حيات ببرد. كرامت آن است كه روح تو از ماده به معنا مهاجرت كند» . (1)
اى دل اگر عزم ديار يار دارى
قصد حجاز و كعبه ديدار دارى
شوق شهود حضرت دلدار دارى
اول ز دل نقش سوا الله پاك گردان (2)
*** چيست اخلاص؟ دل از خود كندن
كار خود را به خدا افكندن
نقد دل از همه خالص كردن
روى چون زر به خلاص آوردن
ساختن از دو جهان، قبله يكى
تافتن روى ز هر وهم و شكى
گر برى ره به چنين اخلاصى
باشى اندر صف مردان خاصى
محرم كعبه اقبال شوى
محرم پرده اجلال شوى (3)
از نگاه عارفان، نخستين منزل سير و سلوك «يقظه» است. تا «يقظه» اتفاق نيفتد و شخص از خواب غفلت بيدار نشود، حركت و سير و سلوكى، رخ نخواهد داد. خواجه عبدالله انصارى در كتاب ارزشمند «منازل السائرين» در تبيين چيستى «يقظه» و مؤلفه هاى آن مى گويد:
برخاستن براى خدا، همان يقظه و بيدارى از خواب غفلت است، و برجستن از ورطه سستى و تنبلى است. [يعنى انسان، تن پرورى و خمودى را كنار نهد
ص: 100
و برخيزد و جنبش و حركت و تلاش آغاز نمايد]. و اين، نخستين روشنايى قلب بنده به زندگانى [حقيقى] است كه به سبب ديدن نور، تنبيه و هوشيارى حاصل مى شود. و يقظه سه چيز است:
اول، آنكه دل، نعمت را ملاحظه كند درحالى كه از [توانايى بر] شمارش آن و آگاهى بر كرانه هاى آن نااميد است [و خود را از شمارش نعمت هاى الهى عاجز مى بيند]؛ و خود را وقف شناسايى منت آن گرداند، [تلاش كند كه به اين معرفت دست يابد كه اين نعمت ها همه بر سبيل امتنان و موهبت از جانب خداى متعال اعطا شده است، نه بر حكم استحقاق]؛ و اينكه بداند در [اداى] حق آن نعمت ها تقصير و كوتاهى كرده است.
دوم، مطالعه گناهكارى و آگاهى از خطر آن است، و اينكه براى تدارك آن تلاش و كوشش كند، و خود را از بند آن برهاند، و نفس خود را [از زنگار گناهان] پالوده سازد، و بدين وسيله نجات و رستگارى بجويد.
سوم، آنكه از زيادت و نقصان در روزها آگاه شود. [طاعت و خيراتى را كه سبب فزونى حال و مرتبه او در ايام عمرش مى شود، و نيز آنچه را سبب كاهش و نقصان حال و مرتبه او مى گردد به خوبى بشناسد] و از ضايع ساختن ايام عمر بپرهيزد، و نسبت به آن بخل ورزد، تا روزهايى را كه از دست داده جبران كند، و ساعاتى را كه باقى مانده [با اطاعت و بندگى و عمل به وظيفه] آباد گرداند. (1)
نيت در ميقات نيز نخستين منزل حج بوده، حكمت عمده آن، روى نمودن يقظه و بيدارى براى زائر است. اگر در آن لحظه ملكوتى، و بر اثر تلنگر «نيت» دل زائر بيدار نگردد، جسم او از منزلى به منزل ديگر مى رود، و عملى پس از عمل ديگر
ص: 101
انجام مى دهد، درحالى كه روح او همچنان در آغاز ميقات و در خوابى خوش آرميده است.
حكايت
حسن بصرى را پرسيدند: «اى شيخ! دل هاى ما خفته است، كه سخن تو در دل هاى ما اثر نمى كند، چه كنيم؟» گفت: «كاشكى خفته بودى! كه خفته را بجنبانى، بيدار گردد. دل هاى شما مرده است كه هرچند مى جنبانى بيدار نمى گردد» . (1)
«تحقق امور عبادى، مانند نماز، حج و عمره، بدون قصد قربت و خلوص نيت از شائبه ريا، ممكن نيست. در قصد قربت همين مقدار كافى است كه مكلّف در متن عمل از آغاز تا انجام نيت كند كه «اين كار را به دستور خداوند انجام مى دهم.
فرمان بردارى از خدا بدون انگيزه و هدف نيست، و حتماً غايتى دارد. غايت اين فرمان بردارى را بايد در مقدار معروف و همت فرمانبر جست.
مؤمنان از سه گروه بيرون نيستند؛ يعنى عبادت آنها يا از سنخ پرستش بردگان يا از قبيل تعبّد سوداگران يا از نوع عبادتِ آزادگان است. انگيزه برخى از آنان رسيدن به بهشت و نعمت هاى آن است. بعضى در پى رهايى از دوزخ خدا هستند. اما عده اى سالك صالحند و هدفى برتر از اين دو گروه دارند. آنان نه از سر شوق رسيدن به بهشت خدا را مى پرستند و او را فرمان مى برند و نه از خوف دوزخ، بلكه چون خدا را شايسته پرستش مى دانند او را عبادت مى كنند.
انگيزه سالك صالح در عبادت ها، به ويژه در حج و عمره، اين است كه خليفه خدا شود. پس از اينكه مقام برين خليفه خدا شدن پيموده شد، نوبت به سفر برتر مى رسد، و
ص: 102
آن، زمانى است كه عبد، همه شئون را به مالك اصلى و مليكت اصيل واگذارد، تا مولايش خليفه او گردد؛ يعنى خداوند، خليفۀ خليفۀ خود شود. خليفه خداوند شدن، به معناى آيت و مظهر او بودن است؛ چنان كه خدا را خليفه خود قرار دادن، به معناى قيم و ولى دانستن اوست. بنده اى كه تحت ولايت الهى قرار گرفته و خدا خليفه او شده است، با زبان الهى سخن مى گويد نه با زبان خود، و با چشم خدايى مى بيند نه با چشم خود، و با گوش الهى مى شنود نه با گوش خود» . (1)
ص: 103
دومين واجب از واجبات احرام، تلبيه است. تلبيه يعنى لبيك گفتن و صورت آن بنابر اصح آن است كه بگويد: «
لَبَّيكَ، اللّهُمَّ لَبَّيكَ، لَبَّيكَ لا شَريكَ لَكَ لَبَّيكَ » . و به اين مقدار اگر اكتفا كند محرم شده و احرامش صحيح است، و احتياط مستحب آن است كه پس از آنكه چهار « لبيك» را به صورت مذكور ادا كرد، بگويد: «
اِنَّ الحَمدَ وَالنِّعمَةَ لَكَ وَالمُلكَ، لاشَريكَ لَكَ لَبَّيكَ » . (1)
لبّيك گويان آمدى در كوى يارى
كردى در آن درگاه عزت آه و زارى
گشتى ز اشك شوق چون ابر بهارى
تا خارزار دل شود باغ و گلستان
دادى در آنجا بينوايى را نوايى
يا تشنه را آبى، مريضى را دوايى
كردى رها مظلومى از رنج و بلايى
بودى به خلقان مهربان چون مهر تابان
با زير دستان همچو سلطان داد كردى
ويرانه دل را ز مهر آباد كردى
دلجويى از همسايۀ ناشاد كردى
بنواختى محزون يتيمى را به احسان
ص: 104
احرام چون بستى به كوى عشق ايزد
لبّيك گفتى دعوت آن يار سرمد
گشتى چو محو جلوه آن حُسن بى حد
ديدى درون كعبۀ دل نور سبحان
. . . گفتار كوته، حج مشتاقان همين است
آداب و حكم كعبه جانان همين است (1)
«ذكر لبيك مشتمل بر چند كلمه است كه در حقيقت جملگى به «توحيد» اشاره دارند؛ چرا كه «توحيد» بنياد اسلام است. از ميان همه صفات الهى كه به توحيد نظر مى كنند، چند مورد انتخاب شده تا در اين ذكر بيان گردد. ابتدا بايد اعلام فرمانبردارى از خداوند شود: لبيك. پس از آن « حمد» كه اگر فهميدى كه در حقيقت همۀ حمدهايى كه درباره ديگران مى شود، حمد اوست، از بند عبوديت و بندگى ديگران رسته اى. ديگر آنكه بدانى «نعمت» تنها از اوست، و «مُلك» ويژه اوست. چنين معرفتى، اساس توحيد است. براى تكميل اين سه نيز بايد بپذيرى كه او بى شريك است؛ نه براى حمد او، نه در نعمت رسانى او، نه در مالكيت او، شريك و همتايى وجود ندارد. اينجاست كه با طلوع توحيد، زيباترين و متعالى ترين پيمان ها با خداوند، بسته مى شود و با اين پيمان، همه پيمان هاى پيشين گسسته مى شود و اگر پيمان هايى باقى مى ماند، همگى در قالب و قلمرو اين پيمان الهى است.
لبيك، دنيايى از عزّت، شرف، فخر، آزادگى، هويت انسانى و پيوند با ابديت و احديت را در خود نهان دارد. آنكه به ژرفاى اين لبيك رسيد، هم نعمت را از خدا مى داند، هم تنها او را حمد مى كند» . (2)
حكايت
يكى از بزرگان در موسم حج، كيسه اى پول به غلام خود داد و گفت: برو در قافله
ص: 105
جست وجو كن، چون مردى را ديدى كه از قافله بر كنار مى رود، كيسه را به او بده. غلام رفت و نگريست. مردى را ديد كه بر طرفى و كنارى مى رفت تنها. كيسه را بدو داد. مرد كيسه را گرفت. سپس سر به سوى آسمان كرد و گفت: «بار خدايا! تو فراموش نمى كنى مرا، چنان كن كه تو را فراموش نكنم» . غلام نزد خواجه بازگشت. خواجه وى را گفت: «غلام! چه كردى؟» غلام ماجرا را باز گفت. خواجه گفت: «عجبا آن مرد سخنى بسيار نكو گفت. نعمت را و حمد نعمت را حواله به آن كرد كه در حقيقت او داده بود» . (1)
امام خمينى (رحمة الله) مى فرمايد:
مسئله، مسئله حضور در محضر است و مشاهده جمال محبوب. گويى گوينده در اين محضر از خود بى خود شده و جواب را تكرار مى كند، و دنباله لبيك، سلب شريك به معناى مطلق آن مى نمايد، نه شريك در الوهيت فقط؛ كه اهل الله مى دانند. گرچه سلب شريك در آن نيز شامل همه مراتب تا فناى عالم در نظر اهل معرفت است و حمد را اختصاص مى دهد به ذات مقدّس، همچنين نعمت را؛ و نفى شريك مى كند. و اين نزد اهل معرفت، غايت توحيد است. و به اين معناست كه هر حمدى و هر نعمتى كه در جهانِ هستى تحقق يابد، حمد خدا و نعمت خداست بدون شريك. (2)
لباس هاى هميشگى به لباس ساده احرام تبديل شده، و اين گونه نسيمى از سبكبارى وزيدن گرفته است. دل، آرام آرام به رنگ فروتنى درمى آيد، و حاجى كم كم آماده مى شود كه از بسيارى از لذت ها چشم بپوشد، و حج آغاز كند. وجود آن جمعيت انبوه
ص: 106
در ميقات نيز حاجى را از خود تهى مى كند، و همه امتيازخواهى ها و منيت هاى او را در امواج خروشان خويش گم مى كند. همه شرايط براى دل گسستن از دنيا و دل بستن به پروردگار آماده است.
وقت آن رسيده است كه اين سفر آسمانى آغاز گردد. اينك آن لحظه پرشور فرا رسيده است. كافى است حاجى با همه وجود بگويد «لبيك» تا شكوه ذكرى آسمانى همه وجودش را در برگيرد، و او را از خود بى خود نمايد.
«بارى تلبيه ذكر مخصوص زوّار خدا و بار بستگان به سوى خانه معبود يكتاست. تلبيه، نغمه عاشقانه اى است كه از حنجره طاير گلشن قدسى و روح انسانى برمى خيزد و پاسخ به نداى سروش غيبى و دعوت كننده آسمانى مى دهد. تلبيه آهنگى شورانگيز و نوايى است با شكوه و پرسطوت كه از گفتن و شنيدنش، هيبتى عجيب، سراپاى انسان را فرامى گيرد. دل فرو مى ريزد و بدن مى لرزد، و سيلاب اشك از ديدگان سرازير مى شود. اين آهنگ روح افزاى آسمانى، آن گاه به اوج شكوه مى رسد كه از حلقوم صدها هزار عاشق دلباخته حق و دل هاى لبريز از محبت ربّ برمى آيد و درّه هاى كوهستانى مكه را پر مى كند و در سرزمين ميقات، آكنده مى گردد و روح را از تنگناى عالم ماده و خاك، بالا مى كشد، و در فضاى قدسى مكه به پرواز درمى آورد و خداوند خواسته است تا اين شكوه، اندكى هم استمرار پيدا كند، لذا تكرار «تلبيه» بعد از مقدار واجبش كه يك بار است از مستحبات در حال احرام و «شعار محرم» است. (1)
طاعت آن نيست كه بر خاك نهى پيشانى
صدق پيش آر كه اخلاص به پيشانى نيست (2)حج، مدرسه بزرگ پرورش انسان هاست، و پرورش درست و كامل زائران آن گاه
ص: 107
صورت مى پذيرد كه شعار و عمل درهم آميزد و نشانه هاى صدق ذكر و عبادت، در عمل آشكار شود. پس لبيكى راستين خواهد بود كه كردار حاجى را همسو با خواست و رضايت خداوند و امر و نهى هاى
او تنظيم نمايد، و به او دل و جان و عملى برابر آنچه پروردگارش مى پسندد، موهبت كند.
«زائر بايد با لبيك خويش در برابر خدا، از مخالفت او اجتناب ورزد، روزه معصيت بگيرد و شعله نافرمانى را در درون خود خاموش كند. اگر لبيك، اجابت دعوت خداست، ردّ دعوت هاى نفسانى و شيطانى هم هست. زائر با لبيك گفتن مصمم مى شود كه گناه نكند، و شهادت مى دهد كه از معصيت دورى ورزد. سزا نيست كه اين تصميم و شهادت، دروغ باشد. گناه و معصيت نيز طيف گسترده اى دارد: گناهان زبان، دست، پا، چشم و. . . . كسى كه صادقانه لبيك مى گويد، تصميمى سرنوشت ساز گرفته و لبيك خود را نقطه عطف حيات خويش قرار داده است تا بر اثر آن از همه گناهان دورى ورزد.
لبيك آغاز مجاهدت است؛ شروع تحريم هايى كه او را در دورى از حرام ها آبديده مى كند. احرام، نويدبخش حقيقت هايى است كه در آينده عمر، پيش روى زائر مى آيد. لبيك، شالوده مناسك حج است؛ پايۀ ورود به حرم الهى است. لبيك، روزنه اى به رحمت الهى مى گشايد، فريادى است كه عليه طغيان نفس برمى آيد. لبيك زائر، طاغوت درون را در هم مى شكند، دامان نفْس را از غبار وسوسه ها و شيطنت ها پاك مى كند و حريم درون را از حيله ها، نيرنگ هاى نفسانى مى زدايد. لبيك، سلامت نفس، پاكى روح و آشتى با آسمان را به ارمغان مى آورد. لباس تلبيه، لباس توبه، ورع، زهد، عشق و توجه است، و زائر با لبيك خويش گامى به سوى بهشت برمى دارد» . (1)
لبيك راستين، يعنى شخص در دوستى با خدا صادق است، و چون دوستى او
ص: 108
صادقانه است، دوست، چه آسايش براى او اراده كند و چه رنج؛ چه خوشى برايش رقم زند و چه بلا، از جاده بندگى بيرون نمى رود و آستان او را رها نمى كند.
حكايت
گويند: شِبلى در بند بود. روزى جمعى پيش او رفتند براى ملاقات. شبلى گفت: شما كيستيد؟ مردى از ميان آن جمع گفت: اى شيخ! ما دوستان توييم! شيخ سنگى برداشت و در ايشان انداخت. همه بگريختند. شبلى خنده اى كرد و گفت: اى دروغ زنان! دوستان به سنگى چند از دوست خود مى گريزند؟ ! معلوم شد كه دوست خود هستيد، نه دوست من و در دوستى خود صادق نمى باشيد» . (1)
عبدالرحمان جامى در كتاب «مثنوى هفت اورنگ» ، از نشانه هاى لبيك راستين را صداقت با همه انسان ها حتى انسان هاى ناصالح مى داند. از نگاه جامى، نشانه هاى «لبيك صادقانه» حتى پيش از سفر حج نيز در زائر نمايان است. وى دراين باره در حكايتى لطيف مى گويد:
شخصى همواره در تمّناى كعبه بود، امّا مادرش او را از اين سفر باز مى داشت. در واقع در اين هنگام، كعبه او مادرش بود و بر او طواف مى كرد. تا آنكه مادرش از دار دنيا رفت. از مادرش ارثى به او رسيد و او آن را به پنجاه دينار فروخت و با آن پول راهى سفر حج شد. راهزنى بر سر راه او قرار گرفت و گفت: «در جيب چه دارى؟» پاسخ داد: «پنجاه دينار كه توشه سفر حج من است» . راهزن كه به او بدگمان بود گفت: «پول ها را درآور تا بشمارم» . آن مرد پول ها را در آورد و به راهزن داد. راهزن پول را شمرد و ديد كه دقيقاً با آنچه آن مرد گفت مطابق است. پس، از راستگويى آن شخص در شگفت شد و به شدّت منقلب گشت:
ص: 109
گفت افتاد ازين راستى ام
در كم و كاست، كم و كاستى ام
صدقت از كذب رهانيد مرا
پايه بر چرخ رسانيد مرا
پس به الحاح و نيازى غالب
ساخت بر مركب خويشش راكب
كه به اين راحله ره را كن طى
كه منت مى رسم اينك از پى
«در صحرا [ى ميقات] عشق باريده است و زمين تر شده، و چنان كه پاى مرد به گِلزار فرو شود، پاى تو به عشق فرو مى رود. و بدين گونه تو در ميقات، احساس مى كنى كه پارۀ شوقى و ديگر هيچ. انگار كه دو دستت به دو شاهبال نيرومند بدل شده اند، و تو در دسته اى از پرندگان سپيد در ملكوت پرواز مى كنى، و عاشقانه فرياد مى زنى: لبيك اللهم لبيك!» (2)
حكايت
گويند: روزى «ابوالفضل جوهرى» داخل حرم شد و به كعبه نظر انداخت و با عشق و شوق گفت: اينجا ديار محبوب است پس محبان كجايند؟ اينجا اسرار دل ها هويداست پس مشتاقان و عاشقان كجايند؟ اينجا مكان جارى شدن اشك هاست، پس گريه كنندگان كجايند؟ سپس به طرف خانه خدا رفت و ندا سر داد: «لبيك اللهم لبيك. . .» . (3)
«بايد دانست كه يكى از اسرار باطنى حج، شوق است. بعد از آنكه سالكِ حج گزار معانى باطنى را فهميد، شوقى درونى براى ديدار خانه خدا و ديدار خدا پيدا مى كند. او قصد زيارت مى كند و بايد سخت بكوشد تا به اين رزق نايل آيد و شايسته ديدار حق گردد. اگر در قلبى شوق لقا پديد آيد، سر از پا نمى شناسد و براى ملاقات، لحظه
ص: 110
شمارى مى كند» . (1)
يكى از نزديكان شهيد آيت الله دستغيب مى گويد:
با آن بزرگوار در مكه معظمه و عمره مفرده همسفر بودم، يكپارچه شور و هيجان و اهل دعا بود. از نشانه هاى عشق و شور و هيجان او آنكه در بيت الله الحرام هر موقع كه سراغش را مى گرفتى، يا در حجر اسماعيل بود يا در طواف يا قرآن مى خواند و دعا مى كرد و مشغول نماز و تهجد بود. اگر گوش فرا مى داديد، آهنگ جانسوز او را مى شنيديد و چشم اشكبار او را مى ديديد. آفتاب گرم عربستان، عمودى بر سرش مى تابيد، دماى هوا نزديك پنجاه درجه بود. اما او عاشقانه و آسوده و آرام همچنان طواف مى كرد و در مجاورت درب كعبه صلوات مى فرستاد و دعا مى خواند. طوافش كه پايان مى يافت، وارد حجر اسماعيل مى شد، زير ناودان طلا مى ايستاد و دعاى وارده را مى خواند. سپس در پشت مقام ابراهيم به نماز طواف مى ايستاد، و دانه هاى اشك، چون گوهرى تابناك بر رخسار درخشانش جارى مى شد. لبيك هاى او عاشقانه بود و نيايش هايش از سر شوق و دلدادگى. (2)
«عاشقى» ، برترين و زلال ترين و پاك ترين نوع تعامل با آفريدگار جهان است، و «عشق» ارزنده ترين كالاى «عاشق» براى ارائه به پيشگاه «معشوق» . «عشق ورزى» پرشورترين و زيباترين شكل ابراز احساسات در برابر معبودى است كه سرچشمه همه زيبايى هاست، و اين كيمياى عشق چون بر مس وجود انسان زده شود، او را به رنگ معشوق درمى آورد و هستى او را زرّين مى كند. همه پيامبران و اولياى الهى، در عشق، در نقطه كمال بودند. آنان حتى با شنيدن نام معشوق از خود بى خود مى شدند، و دار و ندارشان را به پيشگاه معبود مى نهادند.
ص: 111
حكايت
نقل شده است كه روزى فرشتگان الهى به خداوند گفتند: «خداوندا! اينكه ابراهيم (ع) عاشق توست و دوستت مى دارد، بدان دليل است كه آن همه مال و نعمت بدو داده اى» . خداوند به آنها فرمود: «برويد و او را دراين باره بيازماييد!» پس يكى از آن فرشتگان به شكل انسانى درآمد و بالاى تپّه اى كه ابراهيم در دامنه آن مشغول چراندن گوسفندان بود رفت و اين گونه نام خدا را بر زبان جارى ساخت: «
سُبُّوحٌ قُدُّوسٌ، رَبُّ المَلائِكَةِ والرُّوحِ » ؛ چون ابراهيم اين نغمه روح بخش را شنيد به هيجان آمد و از او خواست بار ديگر اين ذكر را بر زبان براند. فرشته براى تكرار ذكر، از ابراهيم بخشى از اموالش را درخواست نمود. ابراهيم گفت: «يك سوم اموالم را به تو بخشيدم» . آن فرشته دوباره گفت: «
سُبُّوحٌ قُدُّوسٌ، رَبُّ المَلائِكَةِ وَالرُّوحِ » . ابراهيم درخواست كرد كه او بار ديگر تكرار كند. اين بار هم او از ابراهيم مال طلبيد. ابراهيم (ع) يك سوم ديگر از اموالش را به او بخشيد. آن فرشته دوباره آن ذكر را تكرار كرد؛ و ابراهيم در شوق تكرار، باقيمانده اموالش را به او بخشيد. آن فرشته، پيش ابراهيم آمد و گفت: «من فرشته خدا هستم و تنها براى آزمودن تو اين ذكرها را بر زبان جارى كردم. اكنون بر من معلوم شد كه تو حتى با شنيدن نام دوست حاضرى همه دارايى ات را تقديم نمايى» . (1)
اين مطرب از كجاست كه برگفت نام دوست
تا جان و جامه بذل كنم بر پيام دوست دل زنده مى شود به اميد وفاى يار جان رقص مى كند به سماع كلام دوست تا نفخ صور باز نيايد به خويشتن هرك (2)اوفتاد مست محبت ز جام دوست رنجور عشق، به نشود جز به بوى يار ور رفتنى است جان ندهد جز به نام دوست (3)
ص: 112
حكايت
منصور عمار گويد: سالى از سال ها به حج خانه خداى مى رفتم. به كوفه فرود آمدم. شبى بيرون آمده، در كويى از كوى هاى كوفه مى گذشتم. از سرايى آوازى به درمى آمد كه مى گفت: «بار خدايا! به عزت و جلال تو كه من آن معصيت كه كردم مخالفت تو نخواستم و به انكار و عذاب تو جاهل نبودم ولكن خطايى عارض شد و شقاوتى دست داد، و به چشم پوشى تو مغرور شدم و از سر جهل و نادانى در تو عاصى شدم. بار خدايا! چه كسى مرا از عذابت مى رهاند جز تو؟ و اگر دستم از ريسمان رحمت تو بگسلد، بر كه تمسّك كنم؟» منصور عمار مى گويد: چون من اين سخنان را از آن جوان شنيدم، خواستم تا امتحانى كنم، دهان بر روزنه در نهادم و اين آيت خواندم:
يا أَيهَا الَّذِينَ آمَنُوا قُوا أَنْفُسَكُمْ وَ أَهْلِيكُمْ ناراً وَقُودُهَا النَّاسُ وَ الْحِجارَةُ (تحريم:6)
اى كسانى كه ايمان آورده ايد! خود و خانواده خويش را از آتشى كه هيزم آن انسان ها و سنگ هاست نگه داريد.
جوان تا اين آيت بشنيد، نعره اى بزد و ساعتى اضطرابى كرد و آنگه ساكن شد. درِ سراى نشان كردم و ديگر روز آمدم تا ببينم چه حال است؟ جنازه اى ديدم بر درِ سراى نهاده و عجوزى را ديدم كه در سراى مى شد [مى رفت] و به درمى آمد. گفتم: اين مرد كيست؟ آن پيرزن گفت: او جوانى خداى ترس، از فرزندان رسول خدا بوده؛ دوش در مناجات بود، مردى از اينجا بگذشت، آيتى از قرآن خواند. وى ساعتى اضطراب كرد و جان داد» . منصور عمار گويد پس از شنيدن ماجرا گفتم: «خوشا به حالش، چنين باشند اولياى خدا» . (1)
«براساس حديثى، مشتاق، اشتهاى طعام ندارد، مشتاق اهل لذت نيست، مشتاق با
ص: 113
ديگران انس واقعى نمى گيرد، مشتاق آرام و قرار ندارد، مشتاق اهل آباد كردن دنيا نيست. كسى كه داراى شوق است، لبيك عاشقانه مى گويد و شب و روز بندگى خدا مى كند. او با زبان شوق با خدا نجوا مى كند. مشتاق، خواب به ديدگانش نمى آيد، دنيا مراد او نيست، تمامى عادات را فرو گذارده است و در تمامى عمر، با زبان حال به خدا لبيك مى گويد» . (1)
به همان اندازه كه «مذكور» ، بزرگ و باهيبت است، ذكر او نيز هيبت آور است، و قلب را مرعوب عظمت خويش مى كند. مقام استغنا و هيبت بى پايان آفريدگار، همراه با ناآگاهى بنده درباره پذيرش يا عدم پذيرش او از سوى پروردگار، او را در مقام «خوف» و «رجا» قرار مى دهد، و بدين گونه «لبيك» او را ذكرى هراس آور قرار مى دهد.
«احرام و لبيك گفتن، به معناى پاسخ دادن به نداى وحى و اجابت دعوت الهى است. ازاين رو، حج گزاران راستين و زائران حقيقى كعبه، هنگام تلبيه، آن چنان به هراس عقلى بيمناك مى شدند كه رنگ آنان زرد شده، صدايشان مى گرفت؛ چنان كه گاه مدهوش مى شدند و مى گفتند: مى ترسيم به ما گفته شود: به درستى به نداى حق، پاسخ نداده ايد» . (2)
«زائر هنگامى مى تواند به دعوت خدا پاسخى شايسته دهد كه كاملاً خود را آماده كند. پس بايد ميان خوف و رجا باشد؛ زيرا احتمال دارد پروردگار عالم به او بگويد: «لالبيك و لا سعديك» . حاجى بايد با اعتقاد به خدا، فضل او را در نظر گيرد، اعتماد و توكل به او ورزد، به قدر توان، خشوع و خضوع به درگاه بارى تعالى آورد، حالتش به گونه اى باشد كه در برابر سلطان عالم قرار گرفته و بداند او به اندازه اى كه سخط دارد،
ص: 114
كريم و رحيم است، و با اين حالت به درگاه پروردگار راز و نياز كند و از خدا بخواهد كه او را از درگاهش نراند» . (1)
حكايت
«مالك بن دينار» گويد: به جهت حج عازم مكه شدم. در طول راه، جوانى را ديدم كه به وقت شب، سر خود را به آسمان بلند كرده، چنين مى گويد: «اى خدايى كه طاعات بندگان او را مسرور نمى كند و مخالفت و عصيان بندگان به وى ضررى نمى رساند! عطا فرما به من چيزى را كه مايه خشنودى تو مى شود و عفو فرما از من گناهانى را كه ضررى به حال تو ندارد» . مالك گويد: زمانى كه حجاج، احرام بستند و لبيك مى گفتند، آن جوان ساكت بود و چيزى نمى گفت. به او گفتم: چرا لبيك نمى گويى؟ جواب داد: اى شيخ! لبيك گفتن، شخص را بى نياز نمى گرداند از گناهانى كه مقدمتاً به عمل آورده و جرايمى را كه در نامه عملش نوشته شده است. مى ترسم همين كه لبيك گويم، صدا درآيد: «لالبيك و لا سعديك؛ كلام تو را نمى شنوم و به نظر رحمت به تو نمى نگرم» . اين را گفت و رفت. او را نديدم مگر در منا، درحالى كه مى گفت: «پروردگارا! مردم قربانى كرده و بر درگاهت مقرّب شدند، و مرا چيزى نيست كه به آن سبب به درگاه تو بيايم» . پس فرياد كشيد و مدهوش بر زمين افتاد. (2)
حكايت
«جعفر بن سليمان» گويد: با بيداردلى عارف، به مكه بودم. چون «لبيك اللّهم لبيك» را آغاز كرد، بيهوش شد و بيفتاد. چون به هوش آمد، از اين حال او سؤال كردم، گفت: «ترسيدم كه جواب آيد: لا لبيك و لاسعديك» . (3)
ص: 115
حكايت
شيخى به همراه جوانى به حج رفتند. همين كه شيخ احرام بست و گفت: «لبيك اللهم لبيك» . از آسمان ندايى آمد كه «لا لبيك» . جوان همراهش به شيخ گفت: آيا اين جواب را شنيدى؟ جواب داد: هفتاد سال است همه ساله به حج مى آيم و اين جواب را مى شنوم، ولى صبر از كف نداده و نااميد نشده ام.
اگر چه دوست به چيزى نمى خرد ما را
به عالمى نفروشيم مويى از سر دوست (1)جوان گفت: در اين صورت نبايستى اين مدّت متمادى به خود رنج سفر را تحميل مى كردى و به حج مى آمدى. همان لحظه از هاتفى ندا آمد: به راستى حج او را قبول كرديم. (2)گر دوست را به ديگرى از من فراغت است
من ديگرى ندارم، قائم مقام دوست بالاى بام دوست چون نتوان نهاد پاى هم چاره آنكه سر بنهى زير بام دوست درويش را كه نام برد پيش پادشاه؟ هيهات از افتقار من و احتشام دوست گر كام دوست، كشتن سعدى است باك نيست اينم حيات بس كه بميرم به كام دوست (3)غزالى مى نويسد: چون در ميقات به گفتن تلبيه آواز برآرند براى اجابت ندايى كه حق تعالى فرموده است، بايد كه نداى خلق به نفخ صور را ياد كند و برانگيختن ايشان از گور را و جمع شدن در عرصات قيامت، كه برخى در آنجا مقرّب و مقبول شوند، و برخى ممقوت و مردود، و در اول كار متردد ميان خوف و رجا باشد، و از اين امر در هراس شود. (4)
ص: 116
«احمد بن ابى الحوارى» حكايت مى كند كه بوسليمان در آن وقت لبيك نگفت تا اندكى برفتند و بيهوش شد، و به هوش آمد و گفت: «حق تعالى به موسى (ع) وحى كرد كه ظالمان امت خود را بگوى كه تا نام من نبرند و مرا ياد نكنند كه هر كه مرا ياد كند وى را ياد كنم، و چون ظالم باشد ايشان را به لعنت ياد كنم و گفت: شنيده ام كه هر كه نفقه حج از مال شبهه دار كند، و آن گاه لبيك گويد، او را گويند: لبيك و سعديك تو پذيرفته نيست تا آنچه در دست دارى به صاحبانش رد نكنى» . (1)
«حج آغاز شده است. حركت به سوى كعبه، در جامه احرام، در حريمى از محرمات، و شتابان به سوى خدا. فرياد لبيك! لبيك! يعنى خدا تو را دعوت كرده است، ندا داده است كه بيا. اينك تو آمده اى، اينك پاسخش را مى دهى: لبيك! صداى خدا در صحرا به گوش مى رسد، از هر ذره اى اين ندا برمى آيد، تمام فضاى ميان زمين و آسمان را پر كرده است، و هركسى آن را مى شنود، هركسى آن را خطاب به خود مى شنود، مى شنود كه خدا دارد او را مى خواند و او از عمق وجود فرياد مى زند: لبيك اللهم لبيك. (2)و لبيك هاى مكرر، از كسانى حقيقت دارد كه نداى حق را به گوش جان شنيده و به دعوت الله تعالى به اسم جامع الله جواب مى دهند» . (3)
«و چون صداى مردمان به تلبيه بلند شد، متذكر شود كه اين اجابت نداى پروردگار است كه فرمود: وَ أَذِّنْ فِي النَّاسِ بِالْحَجِّ ؛ «و مردم را به حج دعوت كن» . (حج:٢٧) (4)
و آنگه كه لبيك گويد به جواب نداى حق، از نداى قيامت بر انديشد كه فردا به
ص: 117
گوش وى خواهد رسيد، و نداند كه آن، نداى سعادت خواهد بود يا نداى شقاوت. (1)
«هركسى در حج، از «تلبيه» شروع مى كند؛ يعنى دارد جواب خدا را مى دهد. پس دعوتى را شنيده است. وقتى مى گويى «بله» دارى پاسخ مى دهى. پس صدايى را باور كرده اى و وقتى كه با اين تأكيد - بله، بله - پاسخ مى دهى. اين تأكيد نشان مى دهد كه صداها و دعوت هاى بسيارى را شنيده اى و داعى هايى وجود دارند. اين داعى ها چه كسانى هستند؟ با توجه به آيات، خود شيطان داعى است. نفس، داعى است. خلق، داعى است، غضب، شهوت، دنيا و زينت ها همه داعى هستند. از موى سر گرفته تا ساق پا، از بچه ها و اسباب بازى ها و متاع هاى دنيا، همه دعوت مى كنند؛ «الى، الى» ؛ همه «به سوى من، به سوى من» مى گويند. آن يكى مى گويد: بيا به سراغ من! ديگرى مى گويد: بيا به سراغ من! همه مى خواهند ما را به سوى خود جذب كنند. ما وقتى به دعوت خدا جواب مى دهيم، معنايش اين است كه به ديگر دعوت ها و فراخوان ها پشت كرده، خطهاى ديگر را كور كرده ايم. چرا؟ چون حمد و نعمت و ملك را از او مى دانيم و معتقديم كه سپاس ها همه از آن خداست. نعمت ها و امكانات به اختيار حق است و از مالكيت حق بيرون نرفته و شريكى هم ندارد. با اين توجه است كه لبيك مى گويى. چرا كه دعوت حق را شنيده اى، و اين گونه ادامه مى دهى: «
لَبَّيكَ ذَا المَعارِجِ » دعوت تورااجابت كردم اى خداوند بلند مرتبه «
لَبَّيكَ دَاعياً اِلَى الدّارِ السَّلامِ، غَفّارُ الذُّنوبِ لَبَّيكَ. . . » .
انسانى كه خودش و جهتش را رو به خدا قرار مى دهد؛ يعنى وجودهاى ديگر و درهاى ديگر را ديده و بن بست همگى آنها را شناخته و تجربه كرده، از همه چشم پوشيده و به سراغ حق آمده است؛ و اسلام حقيقى اين است كه شخص، خودش را با همه وجودش به حق بسپارد. پس در تلبيه، هم دعوت حق و اجابت حق نهفته است و
ص: 118
هم نفى اجابت دعوت هاى غير حق.
تو در اين سير و سلوك، اين دعوت را كه دعوت به اسلام و تسليم است مى شنوى و پاسخ مى دهى. وقتى اين دعوت را از انسان پذيرفت ديگر اين دعوت با دعوت هاى ديگر جمع نمى شود و جلوى همه دعوت هاى ديگر را مى بندد. نتيجۀ اين لبيك، احرام است؛ يعنى دعوت هاى ديگر و درب هاى ديگر بايد بسته شود؛ از نفس و زن و دنيا و جلوه هاى آن، تا بوى خوش تا فسوق و جدال» . (1)
بارى آن گاه كه مردان الهى، لباس احرام مى پوشند و قصد حضور در درگاه بارى تعالى دارند، خداوند آنها را صدا مى زند، آنها را مى خواند، و براى آنها دعوت نامه اى ارسال مى كند. لبيك زائر، پاسخ به دعوت خداست.
«سليمان بن جعفر» از امام رضا (ع) درباره علت و حكمت تلبيه پرسيد. حضرت فرمود:
وقتى مردم احرام ببندند، خداوند متعال ندايشان مى دهد و مى گويد: اى بندگان و كنيزان من! بدن شما را بر آتش حرام خواهم كرد، آن گونه كه شما به خاطر من احرام بستيد. آن گاه مردم به عنوان اجابت خداوند متعال كه آنان را ندا داد مى گويند: لبيك، خدايا لبيك. (2)
تلبيه پاسخ زائر به دعوت خداست. زائر به ميهمانى خانه خدا آمده است، و اين ميهمانى در پاسخ به دعوت حق است. زائر هنگامى مى تواند به دعوت خدا پاسخى شايسته دهد كه خود را كاملاً آماده كند. و اين گونه لبيك شعار حج شد، و اجابت دعوت خدا رمزى براى حج ابراهيمى قرار داده شد» . (3)
«لازم است حاجيان به هنگام بيان لبيك، اين احساس را داشته باشند، كه
ص: 119
در مقام شنيدن اوامر خداوند و التزام فورى و بدون چون و چراى دستورهاى او قرار دارند» . (1)
گفت آن الله تو لبيك ماست
و آن نياز و درد و سوزت پيك ماست (2)
در نگاهى ظريف تر و دقيق تر، «لبّيك» بنده، تنها، پاسخ دادن به نداى حق نيست، كه فراتر از آن و رقيق تر از آن، بر آمده از كشش پنهانى معشوق است. همين بس شاهد يكرنگى معشوق با عاشق
كه بلبل عاشق است و گل گريبان پاره مى سازد (3)
*** سايه معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد
ما به او محتاج بوديم او به ما مشتاق بود (4)
پس، چون خدا پيشتر «لبّيك» گفته است و اين گونه اظهار ميل نموده است، بنده نيز تحت تأثير اين كشش، لبّيك مى گويد. تا از آن سو لبيكى نباشد، از اين سو لبّيكى نخواهد بود. مولوى در مثنوى مى گويد: «مردى بود عابد، كه همواره راز و نياز مى كرد و الله الله مى گفت و از نيايش با خداى خويش لذت مى برد. روزى شيطان بر او ظاهر شد و وى را وسوسه كرد و به او گفت: «اى بنده خدا! اين همه كه تو الله الله گفتى و سحرها از خواب خوش خويش گذشتى و بلند شدى، و با آن همه سوز و درد، «الله» گفتى و او را خواندى، آيا يك بار هم «لبيك» او را شنيدى؟ تو اگر در خانه هركس رفته بودى و اين اندازه ناله كرده بودى، دست كم يك بار هم بود، پاسخت مى داد» .
ص: 120
آن يكى الله مى گفتى شبى
تا كه شيرين مى شد از ذكرش لبى
گفت شيطان: آخر اى بسيار گو!
اين همه الله را لبّيك كو؟
مى نيايد يك جواب از پيش تخت
چند الله مى زنى با روى سخت
مرد كه ديد ظاهراً حرف شيطان، منطقى است، و تاكنون لبّيكى از معبود نشنيده است، تحت تأثير سخن او قرار گرفت و از آن پس لب از ذكر خدا فروبست و ديگر الله نگفت. شبى در عالم رؤيا، خضر پيامبر (ع) را ديد كه به او گفت: «چرا مناجات خودت را رها كردى؟» پاسخ داد: «چون پس از آن همه مناجات و سوز و گداز، يك بار لبّيكى نشنيدم» . او شكسته دل شد و بنهاد سر
ديد در خواب او خضر را در خُضَر (1)
گفت: هين از ذكر چون وامانده اى؟
چون پشيمانى از آن كش خوانده اى؟
گفت: لبيكم نمى آيد جواب
زان همى ترسم كه باشم ردّ باب
خضر گفت: «ولى من از طرف خدا مأمورم كه پاسخ تو را بدهم. خدا مى فرمايد: آن «الله» تو، برآمده از كشش من است. آن درد و سوز و عشق و شوقى كه ما در دل تو قرار داديم، لبيك ماست و عشق و خوف تو نشانۀ لطف ما در حق توست» . گفت آن الله تو لبيك ماست
و آن نياز و درد و سوزت پيك ماست
حيله ها و چاره جويى هاى تو
جذب ما بود و گشاد اين پاى تو
ترس و عشق تو كمند لطف ماست
زير هر يا ربّ تو لبيك هاست (2)
عبدالرحمان جامى نيز در حكايتى دلنشين در اين باره مى گويد: پور موفّق كه به توفيق حق
بُرد ز هر پير موفق سَبق
باديۀ كعبه بسى مى بريد
محنت آن راه بسى مى كشيد
ص: 121
روزى از آنجا كه دلى داشت تنگ
زد به درِ كعبه، سر خود به سنگ
گفت خدايا پس هر محنتى
سوى من افكن نظر رحمتى
راه حج و عمره بسى رفته ام
بهر تو، نى بهركسى رفته ام
دل به وفاى تو گرو بوده ام
بى سر و پا در تك و دو بوده ام
زين سفرم نيست به كف حاصلى
نى سر وقتى نه به سامان دلى
هيچ ندانم كه مرا حال چيست
بخت مرا مايه اقبال چيست
شب چو درين درد فروشد به خواب
آمدش از حضرت بى چون خطاب
كاى به رهم پاى ز سر ساخته
بر همه زين پاى سر افراخته
گر نه تو را خواستمى كى چنين
دادميت ره سوى اين سرزمين
حاصلت اين بس كه تو را خواستم
باطنت از شوق خود آراستم
ره به سوى خانه خود دادمت
بر در هركس نفرستادمت (1)
«وقتى تو به اينجا آمده اى يعنى خدا تو را خوانده است و تو به لبيك او لبيك گفته اى، و حالا اين با تو است كه امر او را چگونه پاسخ دهى! به حنجره ام، به صدايم، به مغزم و به تك تك اندام هايم مى گويم: بگو! بگو! بگو پذيرفتم خدايا! پذيرفتم كه نيست شريكى براى تو. حال نخل ها چه زيبايى غريبى پيدا كرده است! آسمان چه رنگ عجيبى دارد، و هوا چقدر مطبوع و قابل لمس شده است. آه خدايا! چه رقت قلبى پيدا كرده ام! مى ترسم راه رفتنم بر خاك، آزارش دهد و سايه ام بر درخت ها غمگينشان كند. چه يگانگى اى با همه موجودات زنده پيدا كرده ام، چه آرامشى، چه اوجى! يعنى خدا را يافتن اين همه عظمت به دنبال دارد؟ !» من» از درون من فرياد مى كند، آرى؛ زيرا خدا حقيقت و محبت است، وجدان و اخلاق است، ايمان است. ولى يافتن خدا چندان هم
ص: 122
ساده نيست. به كمال پاكيزگى نايل شدن، انديشه و گفتار را از هر شهوتى آزاد ساختن، و برتر از همۀ جريان هاى نفرت انگيز و بيزارى قرار گرفتن، و به همه مظاهر مادى پشت كردن ساده نيست؛ سهل است اما خيلى مشكل است. حالا تو بر اين مشكل، غالب شده اى. تو از اين مشكل گذشته اى، و دارى در جريان دل پذيرى حركت مى كنى كه تو را تا پيش خدا مى كشاند. خدا را با منطق نمى شود شناخت. خدا همان حقيقت روح نوازى است كه تنها با احساسى صادقانه و لطيف مى توان شناخت. آن گاه كه كششى از سوى او و لبيكى از جانب او وجود بنده را فرا مى گيرد، بنده او را حس مى كند، و با لبيك خويش، بر اين حسّ زيبايش مهر تأييد مى زند» . (1)
قرآن كريم در آيه شريفۀ قَدْ كانَتْ لَكُمْ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ فِي إِبْراهِيمَ ؛ «براى شما سرمشق نيكويى در زندگى ابراهيم وجود داشت» . (ممتحنه:4) به طور ضمنى ما را به پيروى از حضرت ابراهيم و لبيك گفتن به خواسته هاى او فرا مى خواند. اجابت دعوت ابراهيم (ع) آن گاه راستين خواهد بود كه بر اثر «نيت» احرام، به «يقظه و آگاهى» برسيم و همچون ابراهيم (ع) از هرچه «افول پذير» بگريزيم و به خداى يكتاى «افول ناپذير» روى آوريم؛ و همچون او، در «لبيك» ، روى خود را تنها به سوى خداوند «فاطر السماوات و الارض» نماييم. از هر آنچه جز «وجه» او روى بگردانيم؛ و همانند او در «طواف» همه بت ها را بشكنيم و تنها بر آفريدگار جهان طواف نماييم؛ و سرانجام همسان او، در «منا» سر تسليم در برابر حضرت دوست فروآريم، گرچه مشيت او «ذبح عزيزترين» يافته هاى ما و «ورود به كوهى از آتش» باشد.
«بى گمان، لبيك، زائر را شبيه ابراهيم مى كند، و مشابهتى ميان او و ابراهيم برقرار
ص: 123
مى كند. لبيك گو، شبيه ابراهيم مى شود. ابراهيم (ع) ، حليم و صبور و شاكر و اهل ابتهال بود: إِنَّ إِبْراهِيمَ لَحَلِيمٌ أَوَّاهٌ مُنِيبٌ ؛ «همانا ابراهيم (ع) بردبار و دلسوز و همواره رجوع كننده [به سوى خدا] بود» . (هود: ٧5)
ابراهيم (ع) ، صادق، بلكه صدّيق بود: وَ اذْكُرْ فِي الْكِتابِ إِبْراهِيمَ إِنَّهُ كانَ صِدِّيقاً نَبِيّاً ؛ «در اين كتاب، ابراهيم را ياد كن، كه او پيامبرى بسيار راستگو بود» . (مريم: 4١)
خداوند هم با ابراهيم (ع) به گونه اى خاص معامله كرد، او را به شدّت آزمود:
وَ إِذِ ابْتَلى إِبْراهِيمَ رَبُّهُ بِكَلِماتٍ فَأَتَمَّهُنَّ قالَ إِنِّي جاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِماماً
(بقره:١٢4)
(و ياد كنيد) هنگامى كه پروردگار ابراهيم، او را با دستوراتى آزمود؛ و او به طور كامل از عهدۀ آنها برآمد. خداوند به او فرمود: من تو را امام و پيشواى مردم قرار دادم.
ابراهيم (ع) مأمور شكستن بت ها شد:
وَ تَاللَّهِ لَأَكِيدَنَّ أَصْنامَكُمْ بَعْدَ أَنْ تُوَلُّوا مُدْبِرِينَ
؛ «و به خدا سوگند، در غياب شما، نقشه اى براى نابودى بت هايتان مى كشم» . (انبياء:5٧)
ابراهيم با امداد الهى توانست ملكوت آسمان ها و زمين را رؤيت كند:
وَ كَذلِكَ نُرِي إِبْراهِيمَ مَلَكُوتَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ
(انعام: ٧5)
و اينگونه ملكوت آسمان ها و زمين [و حكومت مطلقه خداوند بر آنها] را به ابراهيم نشان داديم. (1)
روزى كه مشركان و دشمنان حضرت ابراهيم (ع) او را در منجنيق نهادند و او را به سمت آتش پرتاب كردند، جبرئيل بر او نازل شد و پرسيد: «
هَل لَكَ مِن حاجَةٍ ؟ !» ؛ «آيا حاجتى دارى؟» ابراهيم (ع) پاسخ داد: «
امّا اِليكَ فَلا » ؛ «به تو هيچ حاجتى ندارم» . جبرئيل گفت: پس، از خدا حاجت خود را بخواه! ابراهيم (ع) گفت: «
حَسِبي عَنْ سُؤالي
ص: 124
عِلْمُهُ بِحالِي » (1)؛ «همين كه او از حالم آگاه است مرا از درخواست كردن كفايت مى كند» . آيت الله جوادى آملى مى نويسد:
همه انسان ها دوبار لبيك مى گويند، و اين دو لبيك در طول هم است. اين قضيه اى تاريخى نيست تا گذشته باشد، بلكه همچنان ادامه دارد. خداى سبحان درباره صحنه نخست فرمود:
وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِنْ بَنِي آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ وَ أَشْهَدَهُمْ عَلى أَنْفُسِهِمْ أَ لَسْتُ بِرَبِّكُمْ قالُوا بَلى (اعراف: ١٧٢)
و [به خاطر بياور] زمانى را كه پروردگارت از صلب فرزندان آدم، ذريه آنها را برگرفت؛ و آنها را برخودشان گواه ساخت؛ [و فرمود] آيا من پروردگار شما نيستم؟ گفتند: آرى، گواهى مى دهيم.
در صحنه دوم، ابراهيم خليل (ع) از طرف خدا مأمور شد در اعلانى عمومى، همگان را به حج فراخواند:
وَ أَذِّنْ فِي النَّاسِ بِالْحَجِّ يأْتُوكَ رِجالاً وَ عَلى كُلِّ ضامِرٍ يأْتِينَ مِنْ كُلِّ فَجٍّ عَمِيقٍ (حج:٢٧)
و مردم را به حج دعوت كن؛ تا پياده و سواره بر مركب هاى لاغر (چابك و ورزيده) از هر راه دورى به سوى تو بيايند.
امام صادق (ع) دراين باره فرمود: «آن گاه كه ابراهيم (ع) و اسماعيل (ع) مأمور بناى كعبه شدند و اين مأموريت را به اتمام رساندند، ابراهيم (ع) بر ركن نشست و آن گاه ندا سر داد: بشتابيد به سوى حج. پس اگر او تنها انسان هاى عصر خويش را مخاطب قرار مى داد، تنها همان انسان ها موفق به حج مى شدند، و ليكن او همه انسان هاى عصر خويش و آيندگان را مورد خطاب قرار داد و گفت: بشتابيد به سوى حج. پس آنها كه در اصلاب پدران بودند
ص: 125
گفتند: «
لَبَّيكَ داعِي اللهِ لَبَّيكَ داعِي اللهِ عَزَّوَجَلَّ » . پس كسى كه ده بار لبيك گفت، ده بار حج مى كند و كسى كه پنج بار لبيك گفت، پنج بار حج مى كند و كسى كه بيش از اين مقدار گفت، پس به تعداد لبّيكش حج مى كند و كسى كه يك بار لبيك گفت يك بار حج مى كند و آنكه لبيك نگفت حج نخواهد كرد» . (1)
اين صحنه لبيك گويى به دعوت خليل، مشابه لبيك گويى به دعوت خداى سبحان است در عالم ذر و همان طور كه آن صحنه نخست همچنان تداوم دارد، صحنه تلبيه دعوت خليل حق نيز ادامه دارد؛ زيرا سخن از پاسخ گويى فطرت و روح است، نه ذرّات ريزى در اصلاب و ارحام در واقعه اى تاريخى. (2)
«توحيد آن نيست كه او را يگانه خوانيم، توحيد آن است كه او را يگانه دانيم. توحيد آن نيست كه او را بر سر زبان دارى، توحيد آن است كه او را در ميان جان دارى. توحيد، نه همه آن است كه يكى گويى و يگانه باشى، توحيد حقيقى آن است كه از غير او بيگانه باشى» . (3)
«حج با آن لبيك ويژه خود، چه كوتاه و آهسته و چه بلند و آشكار، طردكننده هر جاهليتى است كه بوده و هست، و درهم شكنندۀ هر بت جاهلى است كه تراشيده شده، و يا هر نشانه شرك آلودۀ جاهلى كه تراشيده مى شود، و كوبنده هرگونه باطل قديم و جديد است. بنابراين، حج، شفابخش دل ها از بيمارى هاى شرك آلودى مانند ريا و هوى و
ص: 126
بخل و خودپسندى است. دليل اين امر آن است كه لبيك حج در روزگار جاهليت، نداى شرك، و بانگ وَثَنيت بود؛ زيرا مشركان چنين لبيك مى گفتند: «لبيك اللهم لبيك، لبيك لا شريك لك الّا شريك هو لك تملكه و ما ملك» و بدين سخن، وجود شريك را براى خداى سبحان اثبات مى كردند، هرچند اين شريك نيز مِلك خود او بود. اما لبيك در اسلام، زارى و لابه به درگاه واحد محض و بانگى خيره كننده عليه هر نوع شرك جلى يا خفى است.
بنابراين، براى غير خداى سبحان، ظهورى نمى ماند تا كسى بدو پناه برد و قدرتى براى غير خداى سبحان نيست تا كسى به آن چنگ زند، بلكه در آنجا ولايت مطلقه از آن خداى حق است: هُنالِكَ الْوَلايةُ لِلَّهِ الْحَقِّ ؛ «در آنجا ثابت شد كه ولايت [و قدرت] از آن خداوند بر حق است» . (كهف: 44)
اين نكته براى كسى كه شاهد بلند شدن فرياد و بانگ لبيك در دشت و بيابان بوده و به هنگام برآمدن بر روى هر تپه و پشته اى و فرود آمدن در هر دشت و صحرايى، بر گفتن آن مداومت ورزيده، به خوبى روشن و نمايان است. آنچه از نصوص اهل بيت (عليهم السلام) فهميده مى شود نيز بر اين نكته گواه است؛ از جمله اينكه: هركسى كه سنتى جاهلى را به كار بندد يا به پليدى مال حرام آلوده شود و لبيك گويد، هنگام لبيك گفتن به او گفته مى شود: «لا لبيك و لا سعديك» . علت اين امر جز اين نيست كه لبيك حج، لبيكى است كه پيامبران در زمين آن را گفته اند، در برابر تسبيحى كه فرشتگان در طواف بر گرد عرش مى گويند.
از نكاتى كه پژوهشگر در نصوص اين عهد الهى بر آن آگاهى مى يابد و به اين امر اشاره دارد كه حج، فريادى است عليه جاهليت، اين است كه رواياتى كه در خصوص تلبيۀ ابراهيم خليل (ع) و موساى كليم (ع) و خاتم النبيين (ص) وارد شده است بيشتر و فراوان تر از رواياتى است كه درباره پيامبران و فرستادگان ديگر نقل شده است. البته ما
ص: 127
ميان هيچ يك از پيغمبران در اصول كلى نبوت، رسالت، خلافت و. . . تفاوت نمى گذاريم:
آمَنَ الرَّسُولُ بِما أُنْزِلَ إِلَيهِ مِنْ رَبِّهِ وَ الْمُؤْمِنُونَ كُلٌّ آمَنَ بِاللَّهِ وَ مَلائِكَتِهِ وَ
كُتُبِهِ وَ رُسُلِهِ لا نُفَرِّقُ بَينَ أَحَدٍ مِنْ رُسُلِهِ (بقره: ٢٨5)
پيامبر، به آنچه از سوى پروردگارش بر او نازل شده ايمان آورده است، و همه مؤمنان [نيز]، به خدا و فرشتگان او و كتاب ها وفرستادگانش ايمان آورده اند، [و گفتند:] ما در ميان هيچ يك از پيامبران او، فرق نمى گذرايم [و به همه ايمان داريم].
ولى خداوند برخى از آنها را بر برخى ديگر برترى داده است:
تِلْكَ الرُّسُلُ فَضَّلْنا بَعْضَهُمْ عَلى بَعْضٍ مِنْهُمْ مَنْ كَلَّمَ اللَّهُ وَ رَفَعَ بَعْضَهُمْ دَرَجاتٍ وَ آتَيْنا عِيسَى ابْنَ مَرْيَمَ الْبَيِّناتِ وَ أَيَّدْناهُ بِرُوحِ الْقُدُسِ (بقره: ٢5٣)
ما بعضى از رسولان را بر بعضى ديگر برترى بخشيديم، برخى از آنها، خدا با او سخن مى گفت: و بعضى را درجاتى برتر داد؛ و به عيسى بن مريم نشانه هاى روشن داديم و او را با روح القدس تأييد نموديم.
كه ما براساس همان تفاضل به تمايز آنان معتقديم، به خصوص در طرد طاغوت ها و كوبيدن فرومايگان و دفع جاهليت درونى و بيرونى؛ چنان كه ابراهيم خليل (ع) طاغوت ها را با جمله: أُفٍّ لَكُمْ وَ لِما تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ
؛ «اف بر شما و بر آنچه جز خدا مى پرستيد» . (انبياء: 6٧)
و موساى كليم (ع) فرومايگان را با جمله: يا فِرْعَوْنُ إِنِّي رَسُولٌ مِنْ رَبِّ الْعالَمِين ؛ «اى فرعون! من فرستاده اى از سوى پروردگار جهانيانم» . در هم كوبيد، و خاتم پيغمبران (ص) جاهليت را با كلام: أَ فَحُكْمَ الْجاهِلِيَّةِ يَبْغُونَ وَ مَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللَّهِ حُكْماً لِقَوْمٍ يُوقِنُونَ ؛ «آيا آنها حكم جاهليت را [ از تو] مى خواهند؟ ! و چه كسى بهتر از خدا، براى قومى كه اهل ايمان و يقين هستند، حكم مى كند؟» (مائده:5٠) دفع كرد» . (1)
ص: 128
همان گونه كه مؤمنان بر پايه تفاوت مراتب ايمان، درجاتى دارند، درجات لبيك گويان نيز براساس مراتب تلبيه شان متفاوت است؛ زيرا عده اى اعلان انبيا (عليهم السلام) را لبيك مى گويند، و گروهى دعوت خداى سبحان را. بعضى مى گويند: اى كسى كه ما را به الله دعوت كرده اى، ما اجابت كرديم و آمديم: «لبيك داعى الله، لبيك داعى الله» . اين گروه، متوسطان زائران خانه خدا هستند كه دعوت ابراهيم خليل را اجابت مى كنند:
وَ أَذِّنْ فِي النَّاسِ بِالْحَجِّ يأْتُوكَ رِجالاً وَ عَلى كُلِّ ضامِرٍ يأْتِينَ مِنْ كُلِّ فَجٍّ عَمِيقٍ (حج:٢٧)
و مردم را به حج دعوت كن تا پياده و سواره بر مركب هاى لاغر (چابك و ورزيده) از هر راه دورى به سوى تو بيايند.
فراتر از آنان، گروهى هستند كه دعوت «الله» را مى شنوند و به آن پاسخ مى گويند:
وَ لِلَّهِ عَلَى النَّاسِ حِجُّ الْبَيتِ مَنِ اسْتَطاعَ إِلَيهِ سَبِيلاً (آل عمران: ٩٧)
و براى خدا بر مردم (واجب) است كه آهنگ خانه [او] كنند، آنها كه توانايى رفتن به سوى آن دارند.
كسى كه امكان سفر حج دارد، بايد دعوت خدا را لبيك بگويد. چنين زائرى كه جزء اوحدى از افراد با ايمان است، به خدا پاسخ مثبت مى دهد و مى گويد: «
لَبَّيكَ اَللّهُمَّ لَبَّيكَ. . . لَبَّيكَ ذَا المَعارِجِ لَبَّيكَ، لَبَّيكَ داعياً اِلى دَارالسَّلامِ لَبَّيكَ. . . لَبَّيكَ مَرهُوباً مَرغُوباً اِلَيكَ لَبَّيكَ . . .» . با اين تلبيه ها، زائر بيت الله پاسخ فراخوان خدا را مى دهد. البته جواب خليل خدا نيز جواب خداست، و جواب خدا بدون جواب خليل نيست، ليكن تفاوت در شهود زائر عارف بيت الله است.
تلبيه يكسان نيست؛ يعنى ممكن است كسى بگويد: «
لَبَّيكَ ذَا المَعارِجِ لَبَّيكَ » ، اما در حقيقت به وَ أَذِّنْ فِي النَّاسِ بِالْحَجِّ لبيك مى گويد و دعوت خليل را اجابت مى كند نه دعوت جليل را؛ زيرا هرگونه كه در عالم ميثاق الهى، به خداى سبحان پاسخ داده باشد،
ص: 129
در مقام ظاهر نيز لبيك مى گويد. اين تفاوت مراتب مذكور درباره لبيك گويان، در بسيارى ديگر از مسائل دينى نيز مطرح است؛ چنان كه در تلاوت قرآن كريم، بسيارى از قاريان توجه ندارند كه اين سخنان را از چه كسى مى شنوند، اما اولياى الهى و مؤمنان صاحبدل، قرآن را به گونه اى قرائت مى كنند كه گويا آن را از وجود مبارك پيامبر (ص) تلقى مى كنند و مى شنوند. اما اوحدى از اولياى الهى نيز به گونه اى قرآن مى خوانند كه گويا از خدا مى شنوند؛ چنان كه امام صادق (ع) پس از افاقه از حالى كه در نماز به سبب تلاوت قرآن بر او عارض شده بود فرمود: «آن قدر آيات قرآن را تكرار كردم كه چنان شد كه گويا از خود خدا مى شنوم» . مراتب افراد در تلقى سلام خداوند نيز چنين است. گروهى اين سلام را از فرشتگان تلقى مى كنند:
هُوَ الَّذِي يُصَلِّي عليكُمْ وَ مَلائِكَتُهُ (احزاب: 4٣)
او كسى است كه بر شما درود و رحمت مى فرستد، و فرشتگان او [نيز براى شما تقاضاى رحمت مى كنند].
و عده اى از مؤمنان آن را از رسول اكرم (ص) دريافت مى كنند: وَ إِذا جاءَكَ الَّذِينَ يؤْمِنُونَ بِآياتِنا فَقُلْ سَلامٌ عليكُمْ ؛ «و هرگاه كسانى كه به آيات ما ايمان دارند نزد تو آيند، به آنها بگو: سلام بر شما» . (انعام: 54)
تنها شمار اندكى از مؤمنان و برگزيدگان الهى شايسته تلقى بدون واسطه «سلام» خداوند هستند: سَلامٌ عَلى عِبادِهِ الَّذِينَ اصْطَفى ؛ «و سلام بر بندگان برگزيده اش» . (نمل:5٩)
همچنين مى فرمايد: سَلامٌ عَلى نُوحٍ فِي الْعالَمِينَ * إِنَّا كَذلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ ؛ «سلام بر نوح در ميان جهانيان باد! ما اين گونه نيكوكاران را پاداش مى دهيم» . (صافات: ٧٩ و ٨٠)
از آيه شريفه إِنَّا كَذلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ برمى آيد كه اين سلام ويژه، شامل مؤمنان نيكوكار نيز مى شود. (1)
ص: 130
خداوند هميشه حاضر است و سزاوار اين حضور، آن است كه هيچ گاه نبايد حضور او را از ياد برد. امر او به پاكى ها و نهى او از ناپاكى ها نيز همواره رو به سوى بندگانش دارد. پس هميشه بايد «لبيك گو» بود و سر در حلقه اطاعت معبود داشت.
عبدالرحمان جامى مى نويسد:
. . . ورزش اين نسبت شريفه مى بايد كرد بر وجهى كه در هيچ وقتى از اوقات و هيچ حالتى از حالات، از آن نسبت خالى نباشى؛ چه در آمدن و رفتن، و چه در خوردن و خفتن، و چه در شنيدن و گفتن، و بالجمله در جميع حركات و سكنات، حاضروقت مى بايد بود تا به بطالت نگذرد، بلكه واقف نفس [بايد بود] تا به غفلت برنيايد. (1)
محيى الدين عربى مى گويد:
عارفان، تلبيه را نه در دنيا و نه در آخرت، قطع نمى كنند؛ زيرا آنان پيوسته، خواندن حق تعالى را در دل هايشان مى شنوند، پس آنان از حال به حالى ديگر به حسب آنچه كه حق تعالى بدان فرا مى خواندشان، انتقال پيدا مى كنند، و همين طور راست گفتاران در دنيا بدانچه كه شرع آنان را بدان، در تمام افعالشان فرامى خواند و اجابت آنان عبارت است از باز داشتن خويش از وقوع در حرام، پس آنان از حالى به حال ديگر به سبب فرا خواندن پروردگارشان مرآنان را انتقال پيدا مى كنند، پس او سبحانه و تعالى، پيوسته خواننده به سوى خودش است، و عارف هم گوشش باز و شنوا، و پيوسته اجابت كننده است. (2)
«بارى عارفان و سالكان، تلبيه منقطع ندارند؛ ليبك آنها دائمى است. آنها در تمام
ص: 131
عمر، اجابت دعوت حق مى كنند، و لبيك گويان مقام قدس ربوبى اند. خداوند دعوتى عام فرموده است:
يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اسْتَجِيبُوا لِلَّهِ وَ لِلرَّسُولِ إِذا دَعاكُمْ لِما يُحْيِيكُمْ (انفال:٢4)
اى كسانى كه ايمان آورده ايد! دعوت خدا و پيامبر را اجابت كنيد هنگامى كه شما را به سوى چيزى مى خواند كه شما را حيات مى بخشد.
اجابت و لبيك دعوت حق، حيات آور است، اما بايد دائمى باشد و شخص بايد در طول حياتش و سراسر عمرش مراقب حضور حق باشد» . (1)
ص: 132
ص: 133
كعبه خانه خداست، بوى خدا مى دهد. طواف بر اين كُهن معبدِ مقدس، طواف بر خدا؛ و ستايش اين خانه قدسى، ستايش خداست. نمى توان شكوه خانه خدا را ديد و خاموش بود. چنين شكوهى، ستايش برمى انگيزد، ايجاد شور و شوق مى كند، و بى اختيار زبان را به آفرين گويى مى گشايد:
كعبه مپندار كز آب و گل است
در تن آفاق چو جان و دل است
تازه گُلى رُسته به باغ جهان
روشن ازو چشم و چراغ جهان
دير نپايد گُل اين مَرغزار
تازه شود باز به هر نوبهار
اى كه بر اين خاك، قدم مى نهى
پا به سر كوى حرم مى نهى
اول از آلايش تن پاك شو
پس به حريم درِ او خاك شو
پا به ادب بر سر اين خاك نه
هركه ادب نيست درو، خاك به
دولت اگر خواهى از اين در درآ
نيست جز اين در، درِ دولت سرا
هان نبرى زود بر اين پرده دست
پرده درى از پس اين پرده هست
بس كه رخ زرد برآن سوده شد
از زر رخسار، زر اندوده شد
دست بر اين حلقه مبر سرسرى
كاين نبوَد حلقه انگشترى
ص: 134
قامت گردون شده زان، حلقه سان
تا بوَد از حلقۀ اين در نشان
مُهر سليمان كه جهان درگرفت
سكه اش از حلقۀ اين در گرفت
گردن جان ها همه در طوق او
چيست قمر شق شدۀ شوق او
دست بر اين حلقه زند جبرئيل
تا شنود بانگ ز ربّ جليل
بار خدايا مكن از خود ردم
قَدْح مى اى ده به حريم خودم
دور كنم از درِ اهل ريا
بار دهم در حرم كبريا (1)
«كعبه، نور قدسِ نشانه هاى «او» ست. [خداوند] آن را به صبح مشرق صفاتش، از مطالع ذاتش نورانى گرداند و آيينه زيبايى و جمالش ساخت؛ تا ناظرانِ معارفش و عاشقانِ كشفِ رداى عظمت و كبريايش نظاره كنند؛ تا رو به سوى مشاهد قريش و مواقف قدسش خيز بردارند؛ تا از آن، خواهان ديدن برهان صفاتش باشند و بر مشرق صنع جلالش نظر كنند [. . .] كعبه را خانۀ خود و خانۀ خود را قلب عالم ساخت و از آن، به جلال خود، بر ديدۀ عارفان ظاهر گشت؛ همان طور كه بر موسى (ع) از طور سينا و بر عيسى (ع) از طور مصيصه و بر محمد (ص) و امت او از كعبه متجلى شد» . (2)«كعبه، مقدس ترين و محترم ترينِ خانه هاى روى زمين است. خانه كعبه، نخستين و برترين نقطه خاكدان طبيعت است. كعبه در جايگاهى بسيار مقدس قرار دارد و خداوند، به آن، عنايتى ويژه داشته و دارد. خداوند از هر چيز يكى را به عنوان بهترين برمى گزيند. او از زمين، كعبه را برگزيد. هيچ منزلى روى زمين محبوب تر و عزيزتر از كعبه نيست. پس، هتك حرمت آن جايز نبوده، بيرون راندن كسى كه به آنجا پناه برده هم جايز نمى باشد» . (3)
ص: 135
رو به حرم كن كه در آن خوش حريم
هست سيه پوشْ نگارى مقيم
صحن حرم، روضه خُلد برين
او به چنان صحن، مربع نشين
قبله خوبان عرب، روى او
سجدۀ شوخان عجم، سوى او (1)
چشم نوازى كعبه را تنها در زيبايى معنوى آن نبايد جست وجو كرد كه هندسه ظاهرى آن نيز زيباست و بر شكوهش دامن مى زند. «هندسه ظاهرى كعبه، نماد «بيت المعمور» و «عرش» خداست و همانند آنها، بر چهار ركن، استوار است. از امام صادق (ع) پرسيدند: «چرا كعبه به اين نام ناميده شد؟» فرمود: «چون مربع مى باشد» . پرسيدند: «چرا مربع است؟» فرمود: «چون كعبه محاذى با بيت المعمور است و بيت المعمور، مربّع است» . پرسيدند: «چرا بيت المعمور مربّع است؟» فرمود: «چون محاذى با عرش خداست و عرش خدا مربّع است» . پرسيدند: «چرا عرش مربع است؟» فرمود: «چون شمار كلماتى كه عرش بر روى آنها بنا گرديده چهار است: «
سُبحانَ اللهِ والحَمدُللهِ وَ لا اِلهَ اِلَّا اللهُ واللهُ اَكبَر » . (2)
برپايه اين روايت، كعبه از بيت المعمور كه از عرش متنزل است، فرود آمده و در اين جهانِ خاكى، تجلّى يافته است. همچنين راز «تربيع» در عوالم سه گانۀ «طبيعت» (كعبه در زمين) و «مثال» (بيت المعمور در جهان فرشتگان) و «عقل» (عالم عرش الهى) ، تربيع كلماتى است كه بر تنزيه و تحميد و تهليل و تكبير دلالت دارد.
گرچه برخى تحليل ها در بيان راز نامگذارى كعبه، به معناى لغوى آن نظر دارد؛ مانند اينكه گفته اند: خانه خدا را به دليل شكل مكعب گونه آن، كعبه ناميده اند؛ يا اينكه چهار ديوار دارد و از هر طرف برجسته است، آن برآمدگى ها را «كعب» مى گويند؛
ص: 136
چنان كه برآمدگى پا را «كعب» مى گويند. با اين همه، مفاد كلام بلند و نورانى امام صادق (ع) اين است كه تسبيحات اربعه كه نظام هستى مبتنى بر آن است، سبب تحقق عرش مى شود و آن، موجب تحقق بيت المعمور كه چهار ضلع دارد مى شود و بالاخره، بيت المعمور باعث تحقق موجودى طبيعى در عالم طبيعت مى شود كه كعبه است و چهار ديوار دارد. آنچه در عالم طبيعت است الگويى در عالم مثال دارد و عالم مثال، خود الگويى در عالم مجرّدات دارد و عالم مجرّدات الگويى از اسماى حسناى الهى است.
برابر اسما و اوصاف الهى، «عرش» محقق شده و برابر عرش، «بيت المعمور» و برابر بيت المعمور، «كعبه» تحقق يافته است. آن گاه كسى كه اين مراحل چهارگانه را پيمود و به حقيقت و اسرار «
سُبحانَ الله » و «
الحَمدُلِلّه » و «
لا اِلَه إِلَّا الله » و «
اَللهُ اَكبَر » معرفت يافت، قلب او عرش خداوند رحمان خواهد بود (
قَلبُ المُؤمِنِ عَرشُ الرَّحمانِ ) . (1)
در كتاب هاى معرفتى، بعضى از مطالب بلند را «حكمت عرشى» مى گويند. اين، بدين معناست كه اين مطلب به درون كسى راه يافته كه قلبش عرش رحمان است. با توجه به روايتى كه بيانگر راز تربيع كعبه بود، معناى حديث «
اِنَّها قِبلَةٌ مِنْ مَوضِعِها اِلَى السَّماء » ؛ (2)«كعبه از جايگاه خويش تا اعماق آسمان، قبله است» نيز آشكار مى شود. اگرچه ظاهر اين حديث بر وجوب توجه به اين بُعد عمودى، به عنوان تشريع، دلالت دارد، باطن آن، بر ارتباط وجودى ميان عوالم طبيعت و مثال و عقل نظر مى كند. راهى كه پيمودن آن، براى نيل به اين حقايق ممكن است، تأمل و تدبر در معارفِ مستفاد از تسبيح و تحميد و تهليل و تكبير است» . (3)
«نگريستن به كعبه را ثوابى عظيم است. يكى از نتايج مترتب بر ثواب و همچنين
ص: 137
يكى از ادله گرايش انسان به پديده ها، زيبايى آنهاست و اين، اتفاقِ نظر همه كسانى است كه كعبه را ملاقات كرده اند. به تعبير ابن بطوطه: «كعبه را ديديم كه چون عروسى زيبا و دلربا برتخت حشمت و جلال تكيه زده است و مهمانان خدا، از هر سوى آن را در ميان گرفته بودند» و اين زيبايى ظاهرى و صورى، بصرى و حسّى است كه از تماس كعبه، ادراك مى شود. از هر منظر و ديدگاه و در هر قلمرو و ساحتى از وجود كه كعبه معظمه، مورد توجه و مطالعه قرار گيرد و با هر معيارى كه ارزيابى شود، اين خانه، در اوج زيبايى خواهد بود» . (1)
از زيباترين ويژگى وجودى كعبه، جنبه نمادين آن است. با توجه به آيه شريفه:
(وَ إِنْ مِنْ شَيءٍ إِلَّا عِنْدَنا خَزائِنُهُ وَ ما نُنَزِّلُهُ إِلَّا بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ) (حجر: ٢١)
و هيچ چيز نيست مگر آنكه خزاين آن نزد ماست ولى ما جز به اندازه معينى، آن را نازل نمى كنيم.
مى توان كعبه را نمادى دانست كه از عرش بر زمين فرود آمده است. (2)
شهيد مرتضى مطهرى با استناد به آيه شريفه يادشده مى فرمايد:
اين جهان، انعكاسى از آن جهان [جهان غيب] است. از قرآن كريم چنين استنباط مى شود كه هرچه در اين جهان است «وجود تنزل يافته» موجودات
ص: 138
جهان ديگر است. با اين حساب است كه قرآن، همه چيز، حتى اشيايى نظير سنگ و آهن را «نازل شده» تلقى مى كند. ( وَ أَنْزَلْنَا الْحَدِيد ) [و آهن را نازل نموديم (حديد: ٢5)]. بديهى است كه منظور، اين نيست كه همه اشيا و از جمله، آهن را از مكانى به مكانى ديگر انتقال داده ايم، بلكه مقصود اين است كه آنچه در اين جهان است «حقيقت» و «اصل» و «كُنه» آن، در جهانى ديگر است كه غيب است و «رقيقه» اش، «ظلّ» و «سايه» اش، مرتبۀ تنزل يافته اش، در اين جهان است. (1)
چرخ با اين اختران، نغز و خوش و زيباستى
صورتى در زير دارد آنچه در بالاستى صورت زيرين اگر با نردبان معرفت بر رود بالا، همان با اصل خود يكتاستى اين سخن را در نيابد هيچ فهم ظاهرى . گر ابو نصرستى و گر بوعلى سيناستى (2)علامه طباطبايى (رحمة الله) مى گويد: امورى كه در اين عالم و در چهارديوارى زمان قرار دارند، قبل از اينكه موجود شوند، نزد خدا ثابت بوده و در خزينه هاى غيب او، داراى نوعى ثبوت مبهم و غير مقدَّر [اندازه گيرى نشده] بوده اند؛ اگرچه ما نتوانيم به كيفيت ثبوت آنها احاطه پيدا كنيم. ممكن هم هست چيزهاى ديگرى نيز در آن عالَم ذخيره و نهفته باشد كه از جنس موجودات زمانى نبوده باشند. بنابراين، بايد گفت: خزينه هاى غيب خدا مشتمل است بر دو نوع غيب: يكى غيب هايى كه پا به عرصه شهود هم گذاشته اند [و در اين جهان ظاهر شده اند]؛ و ديگرى غيب هايى كه از مرحله شهادت خارجند و ما آنها را غيب مطلق مى ناميم. البته آن غيب هايى هم كه پا به عرصه وجود و شهود و عالم
ص: 139
حدّ و قدر [اندازه] نهاده اند، در حقيقت و صرف نظر از حد و اندازه اى كه به خود گرفته اند، باز به غيب مطلق برمى گردند. (1)
«بنابراين، آيات محكم قرآنى به صراحت مى گويد: اولاً همه اشيا نزد خداوند، خزاينى پايدار و فناناپذير دارد: ( وَ إِنْ مِنْ شَيءٍ إِلَّا عِنْدَنا خَزائِنُهُ ) ؛ [«و هيچ چيز نيست مگر آنكه خزائن آن نزد ماست» . (حجر:٢١)]؛ ثانياً، همه اشيا، از آن خزاين غيبى نازل مى شود: ( وَ ما نُنَزِّلُهُ إِلَّا بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ ) ؛ [«ولى ما جز به اندازه معينى آن را نازل نمى كنيم» . (حجر:٢١)]؛ آن هم به گونه تجلّى. چنان كه امام على (ع) مى فرمايد: «
اَلحمدُ لِلّهِ الْمُتجَلّي لِخَلْقِهِ بِخَلْقِهِ » (2)؛ [«سپاس خداى را كه با خلقت خويش بر خلق خود، متجلّى است»].
آيه شريفه ( وَ ما نُنَزِّلُهُ إِلَّا بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ ) حاكى است كه وجود اين اشيا در آن خزاين، به شكل «لفّ و جمع» است و به هنگام تنزّل، صورت «نشر و قدر و هندسه» به خود مى گيرد. با اين بيان، مفهوم آياتى همچون:
(قَدْ أَنْزَلْنا عليكُمْ لِباساً يُوارِي سَوْآتِكُمْ وَ رِيشاً) ؛ [«لباسى براى شما آفريديم كه اندام شما را مى پوشاند و مايه زينت شماست» . (اعراف:٢6)
(وَ أَنْزَلَ لَكُمْ مِنَ الْأَنْعامِ ثَمانِيةَ أَزْواجٍ) ؛ [«و براى شما هشت زوج از چهارپايان آفريد» . (زمر:6)]
(وَ فِي السَّماءِ رِزْقُكُمْ وَ ما تُوعَدُونَ) ؛ «روزى شما در آسمان است و نيز آنچه شما وعده داده مى شويد» . (ذاريات:٢٢)
(وَ أَنْزَلْنَا الْحَدِيدَ فِيهِ بَأْسٌ شَدِيدٌ) ؛ «و آهن را آفريديم كه در آن، نيروى شديد است» . (حديد:٢5)
ص: 140
آشكار مى شود؛ زيرا انزال، در اين گونه موارد، به معناى تنزل و تجلّى است نه تجافى، همانند فرو فرستادن باران از آسمان به زمين؛ زيرا هر قطره باران كه بر زمين فرو مى بارد، جايگاه آسمانى خود را ترك كرده و به جايى ديگر منتقل مى شود. بنابراين، هر آنچه در جهان مادّه موجود است، اصلى دارد كه نزد خداوند محفوظ است و از آن اصل فرو فرستاده مى شود و آنچه فرو فرستاده شده، نشانه و آينه خداست [. . .] بر اين اساس و به عقيدۀ برخى، كعبه، از بيت المعمور تنزل يافته و بيت المعمور نيز از عرش متنزل شده است» . (1)
«علاوه بر آن، با عنايت به روايتى كه نماز را معراج مؤمن مى خواند، مى توان گفت كه نمازگزارى كه كعبه را قبله قرار مى دهد، با نماد عرش در زمين، رابطه برقرار نموده است؛ چنان كه اصولاً اگر انسان به ايمانى دست يابد كه بتوان او را مؤمن خواند، به مقامى رسيده است كه قلب او، خود، «عرش الهى» است: «
قَلْبُ المُؤْمِنِ عَرْشُ الرَّحْمن » . (2)
امام سجاد (ع) مى فرمايد:
اِنَّ فِي الْعَرْشِ تِمثالُ جَميعِ ما خَلَقَ اللهُ مِنَ البَرِّ وَالْبَحْرِ وَ هذا تَأْويلُ قَولِه: (وَ إِنْ مِنْ شَيءٍ إِلَّا عِنْدَنا خَزائِنُهُ) (3). (4)
صورت مثالى هر آنچه مخلوق خداست در خشكى و دريا، در عرش وجود دارد و اين است تأويل قول خداوند: «و هيچ چيز نيست مگر آنكه خزائن آن نزد ماست» .
بنابراين، كعبه، نماد و وجه تنزل يافته عرش در زمين خواهد بود. (5)
ص: 141
«كعبه، نخستين عبادتگاه توده انسان هاى روى زمين است:
(إِنَّ أَوَّلَ بَيتٍ وُضِعَ لِلنَّاسِ لَلَّذِي بِبَكَّةَ) (آل عمران: ٩6)
نخستين خانه اى كه براى مردم [و نيايش خداوند] قرار داده شد، همان است كه در سرزمين مكه است.
تعيين محل و نقشه ساختن اين خانه، به رهنمود و فرمان خداى سبحان بود:
( وَ إِذْ بَوَّأْنا لِإِبْراهِيمَ مَكانَ الْبَيتِ . . .) (حج: ٢6)
[و به خاطر بياور] زمانى را كه جاى خانه [كعبه] را براى ابراهيم آماده ساختيم [تا خانه را بنا كند].
حضرت ابراهيم (ع) آن گاه كه همسرش هاجر و فرزندش اسماعيل (ع) را به سرزمين مكه آورد و در آن ساكن كرد، به خدا عرض كرد:
(رَبَّنا إِنِّي أَسْكَنْتُ مِنْ ذُرِّيَّتِي بِوادٍ غَيرِ ذِي زَرْعٍ عِنْدَ بَيتِكَ الْمُحَرَّمِ) (ابراهيم:٣٧)
پروردگارا! من بعضى از فرزندانم را در سرزمين بى آب و علفى، در كنار خانه اى كه حرم توست، ساكن ساختم.
هاجر، هنگام توديع، به حضرت ابراهيم (ع) عرض كرد: ما را به كه مى سپارى؟ فرمود: به پروردگار اين بنا» . از عبارت عِنْدَ بَيتِكَ الْمُحَرَّمِ) برمى آيد كه قبل از ابراهيم (ع) نيز كعبه به عنوان بيت حرام شهرت داشته و جايگاه آن مشخص بوده است، گرچه بر اثر حوادث گوناگون، ساختمان آن بارها تخريب و آن گاه تجديد بنا شده است» . (1)
شيخ طبرسى در تفسير «مجمع البيان» دراين باره مى نويسد:
ص: 142
برخى گفته اند: نخستين خانه اى كه براى مردم ساخته شد - و پيش از آن خانه اى ساخته نشده بود - و زمين از زير همان خانه گسترش يافت، كعبه
بوده است و يا اولين خانه اى كه به هنگام آفرينش آسمان و زمين، بر روى آب پديدار شده و خدا آن را هزار سال، پيش از آفرينش زمين، بسان كفى سپيد و درخشان بر روى آب پديد آورد، زمين مقدسى بود كه خانه كعبه روى آن بنا نهاده شده است.
از اميرمؤمنان و امام حسن (عليها السلام) آورده اند: نخستين خانه اى كه براى پرستش، بنياد شد و پيش از آن، خانه اى براى عبادت و طواف در زمين نبود، خانه كعبه است و آن، اولين خانه مبارك و مايه هدايت براى جهانيان است. برخى نيز برآنند كه نخستين خانه اى كه مردم بدان توجّه و رغبت داشتند، و از آن بركت طلب مى كردند، خانه كعبه است.
دانشوران شيعه، با الهام از بيانات امامان نور گفته اند: نخستين بخش از زمين كه خدا آن را آفريده، جايگاه كعبه بود و آن گاه زمين، از زير آن، گسترش يافت. از پيامبر گرامى (ص) است كه در پاسخ پرسش ابوذر در اين مورد فرمود: نخستين مسجدى كه براى مردم بنا شد، مسجدالحرام بود، و پس از آن بيت المقدس. (1)
شهيد مطهرى مى نويسد:
از آيات قرآن بر مى آيد كه كعبه، قديمى ترين معبد جهان است. به طورى كه نوشته اند، از زمانه اى قديم هفت معبد بزرگ و عمومى وجود داشته كه در چين و هند و بلخ و صنعا و در قسمت هاى شمالى و مركزى ايران فعلى بوده اند و از همه قديمى تر، همان كعبه است. (2)
ص: 143
همچنين به تعبير علامه طباطبايى:
در دعاى حضرت ابراهيم (ع) قسمت هاى زيادى است كه مى رساند: خانه كعبه،
هميشه به عبادت الهى، معمور و نشانه هدايت و راهنماى مردم بوده است. اين خانه، در زمان شعيب پيغمبر (ع) نيز معروفيت كامل داشته است و پا برجا و مستقر بوده است؛ زيرا در آيه شريفه:
(إِنِّي أُرِيدُ أَنْ أُنْكِحَكَ إِحْدَي ابْنَتَي هاتَينِ عَلى أَنْ تَأْجُرَنِي ثَمانِي حِجَجٍ) (قصص:٢٧)
من مى خواهم يكى از اين دو دخترم را به همسرى تو در آورم به اين شرط كه هشت سال براى من كار كنى.
شعيب، از لفظ «حج» ، سال را اراده كرده است و روشن مى شود كه در آن اوان، شماره سال ها را با تكرار شدن عمل حج، حساب مى كردند. [اين، مى رساند كه پيش از شعيب نيز حج، داير بوده است]. (1)
تمام فطرت هاى سالم و خداجو و وجدان هاى بيدار، به «جاذبه هاى معنوى» گرايش دارند و براى آن حرمت و تقدس، قائلند. كعبه مصداقى والا از اين جاذبه هاست، ازاين رو، همواره مورد احترام انسان هاى خداجو و پاكيزه فطرت است و در جان هاى آنها محترم و مقدس مى باشد. علامه طباطبايى (رحمة الله) مى نويسد:
خانه كعبه، نزد تمام مردم و طوايف مختلف، بزرگ و مقدس بوده است: هندى ها آن را با ديده عظمت نگريسته، معتقد بودند كه روح «سيوا» [كه پيش آنان سومين «اقنوم» شمرده مى شود] هنگامى كه با زنش، بلاد حجاز را مى گشت، در حجرالاسود حلول كرد. ستاره پرستان فرس و كلدانى ها خانه كعبه را يكى از بيوت هفتگانه معظّم مى دانستند [بيوت هفتگانه عبارتند از:
ص: 144
كعبه، مارس در كوه هاى اصفهان، مندوسان در هند، نوبهار در بلخ، بيت غمدان در صنعا، كاوسان در فرغانه، و خانه اى در بالاترين قسمت هاى چين]. بعضى به واسطه قدمت و طول بقاى آن، مى گفتند: خانه كعبه «زحل» است. فارسيان نيز كعبه را احترام مى نمودند؛ زيرا عقيده داشتند كه روح هرمز در آن حلول كرده [است و] بسا مى شد كه به عزم زيارت، به آنجا مسافرت مى كردند. يهوديان هم، خانه كعبه را بزرگ مى شمردند و در آنجا، خدا را مطابق دين ابراهيم (ع) پرستش مى كردند. همچنين دو صورت از مريم (س) و مسيح (ع) در آنجا بود كه از آن استفاده مى شود [كه] نصارا نيز آنجا را مقدس مى دانستند. از طرفى، عرب ها بالاترين تعظيم و كرنش را درباره آن انجام مى دادند [و] آن را «خانه خدا» حساب مى كردند و از هر سوى، به عنوان حج، به آنجا روى مى آوردند؛ خانه را بناى ابراهيم دانسته، موضوع «حج» را نيز از دين ابراهيم مى شمردند كه به طور توارث بينشان باقى مانده است. (1)
امام خمينى (رحمة الله) مى فرمايد:
كعبه احترامش پيش ما تنها نيست، پيش مسلمين تنها نيست، كعبه را همه ملل محترم مى شمرند؛ همه مللى كه به دين اعتقاد دارند. كعبه خانه اى است كه از زمان اول خلقت بوده است و همه انسان ها خدمتگزار او بوده اند. (2)
نه كعبه عرب را گرامى بُدست
به نزد عجم نيز نامى بُدست
يكى از خديوان ايران زمين
كه بوده است شُهره، به داد و به دين
دو آهو بره، از چه از زرّ ناب
ابا پنج شمشير دارنده آب
ص: 145
به هديه فرستاد سوى حرم
پرستارگان حرم را درم. . . (1)
دل مؤمن، چو كعبه دان به درست
زمزم و ركن او مبارك و چست
ليك حرص و غرور و شهوت و كين
حسد و بغض و آنچه هست و چنين
پر يكى آفت از درون نهاد
هست يك بت به صورت و بنياد
اى شهنشاه و عادل غازى (2)
تيغ در نه، چو احمد تازى
كعبه را از بتان مطهر كن
شمع توحيد را منوّر كن (3)
«بنيان گذارى و تعيين ابعاد و شكل كعبه، به هدايت خداوند بود. قرآن در اين باره مى فرمايد: (وَ إِذْ بَوَّأْنا لِإِبْراهِيمَ مَكانَ الْبَيْتِ أَنْ لا تُشْ-رِكْ بِي شَيْئاً وَ طَهِّرْ بَيْتِيَ لِلطَّائِفِينَ وَ الْقائِمِينَ وَ الرُّكَّعِ السُّجُودِ) (حج: ٢6)
و [به خاطر بياور] زمانى را كه محلّ خانه [كعبه] را براى ابراهيم آماده ساختيم [تا آن را بنا كند و به او گفتيم:] چيزى را همتاى من قرار مده! و خانه ام را براى طواف كنندگان و قيام كنندگان و ركوع كنندگان و سجودكنندگان [از آلودگى بت ها و از هرگونه آلودگى] پاك ساز.
اين آيه، بدين معناست كه جايگاه كعبه و تعيين مكان و هندسه آن، بر مبناى توحيدِ صرف است كه هيچ شركى، اعم از شرك جلى، مانند وثنيت و بت پرستى و شرك خفى، مانند ريا، آن را آلوده نمى سازد. اين توحيد محض كه كعبه برآن پايه گذارده شده، جز درباره شمار اندكى از مؤمنان تحقق نمى يابد. ازاين رو، بسيارى از آنان از لوث
ص: 146
شرك جلى، مانند تواضع در برابر توانگر به خاطر ثروت او و خوارى در مقابل طاغوت به خاطر طغيانگرى و گردن فرازى او يا شرك خفى، مانند ترك دنيا به خاطر هدفى دنيوى يا زهد و پارسايى پيشه كردن براى دستيابى به جاه و مقام، مصون نيستند. بنابراين، بناى كعبه، بر توحيد ناب - منزه از هرگونه شرك - بوده و كعبه با اين هندسه الهى، موضوع و متعلق احكام بسيار، از جمله حج شده است. همچنين، كعبه با اين ويژگى، مثالى براى عرش است كه جز ملائك گِرد آن را نگرفته اند؛ فرشتگانى كه آفريدگان خداى رحمانند و از فرمان او سر نمى تابند و به امر او كار مى كنند و از حضرتش پيشى نمى گيرند و آنچه را امر مى شوند به جا مى آورند. (1)
در مكه به امام سجاد (ع) خبر رسيد كه موقوفات ويژه اى كه در مدينه، تحت سرپرستى ايشان بوده غصب شده است. برخى از همراهان، به آن حضرت پيشنهاد كردند كه در اين باره، نزد وليد بن عبدالملك، خليفه وقت كه در آن سال به مكه آمده بود، شكايت ببرد. امام سجاد (ع) فرمود: من در كنار كعبه، از صاحب اين خانه دنيا نمى خواهم، چه رسد كه درباره دنيا به غير او پناه ببرم. (2)
مقام معظم رهبرى مى فرمايد:
حج، مظهر توحيد و كعبه، خانۀ توحيد است. اينكه در آيات كريمۀ مربوط به حج، بارها از «ذكر الله» سخن رفته، نشانه آن است كه در اين خانه و به بركت آن، بايد هر عامل غير خدا، از صحنه ذهن و عمل مسلمين زدوده شود و بساط انواع شرك، از زندگى آنان برچيده شود. در اين محيط، محور و مركز هر حركتى خداست و طواف و سعى و رمى و وقوف و ديگر شعائرالله حج، هر يك به نحوى نمايش انجذاب به «الله» و طرد و نفى «انداد الله»
ص: 147
است. اين است آن «ملت حنيف» ابراهيم (ع) ، بت شكن بزرگ و منادى توحيد بر فراز قلۀ تاريخ. شرك، همواره به يك گونه نيست؛ و بت، هميشه به شكل هياكل چوب و سنگ و فلز ظاهر نمى شود. خانۀ خدا و حج، بايد در همۀ زمان ها شرك را در لباس خاص آن زمان و بت شريك خدا را با جلوۀ مخصوص آن بشناساند و نفى و طرد كند. امروز البته از «لات» و «منات» و «عزّى» خبرى نيست، اما به جاى آن و خطرناك تر از آن، بت هاى زر و زور و استكبار و نظام هاى جاهلى و استكبارى است كه همۀ فضاى زندگى مسلمين را در كشورهاى اسلامى فرا گرفته است. بتى كه بسيارى از مردم جهان و از جمله بسيارى از مسلمين، امروز به جبر و تحميل، به عبادت و اطاعت از آن وادار مى شوند؛ بت قدرت آمريكاست كه همۀ شئون فرهنگى و سياسى و اقتصادى مسلمين را در قبضه گرفته و ملت ها را خواه و ناخواه، در جهت منافع و اغراض خود كه نقطۀ مقابل مصالح مسلمين است حركت مى دهد. فرهنگ فساد و فحشا كه به وسيلۀ دست هاى استعمارى در ميان ملت ها ترويج مى شود، فرهنگ مصرف زدگى كه روز به روز زندگى ملت هاى ما را بيشتر در لجن زار خود فرومى برد، سلطۀ سياسى غرب استكبارى كه پايه هاى آن به وسيلۀ حكومت هاى دست نشانده و ضد مردمى كار گذاشته شده است، حضور نظامى كه با هر بهانه اى شكل آشكارترى به خود مى گيرد، اينها و امثال آن، همه، مظاهر همان شرك و بت پرستى است كه در ضديت كامل با نظام توحيدى و حيات توحيدى است كه اسلام براى مسلمانان مقرر داشته است. حج و اجتماع عظيم برگرد خانۀ توحيد، بايد آن مظاهر شرك را نفى كند و مسلمانان را از آن برحذر دارد. (1)
ص: 148
مقام معظم رهبرى در جاى ديگر مى فرمايد:
توحيد، روح اساسى حج و مضمون بسيارى از اعمال و مناسكِ آن است.
توحيد، با مفهوم عميق قرآنى آن، به معناى توجه و حركت به «ما سوى الله» و ردّ و نفى بت ها و قدرت هاى شيطانى است. خطرناك ترين اين قدرت ها در درون وجود آدمى، نفس اماره و هواها و هوس هاى گمراه كننده و پست كننده است و در سطح جامعه و جهان، همان قدرت هاى استكبارى و فتنه انگيز و فسادانگيزند كه امروزه بر زندگى مسلمانان چنگ انداخته و با روش هاى شيطانى، جسم و روح بسيارى از ملت هاى مسلمان را دستخوش سياست هاى خود ساخته اند. وظيفه اى كه حج و اعمال و شعائر توحيدى آن بر مسلمان حج گزار لازم مى سازد، ابراز برائت و بيزارى از اين همه است.
و اين، اولين قدم، در راه تجسّم ارادۀ اسلامى در نفى اين پديده هاى شيطانى و استقرار حاكميت اسلام و توحيد، بر همۀ جوامع اسلامى است. (1)
همچنين مى فرمايد:
قرآن، اعمال حج را «شعائر» مى نامد. اين بدان معناست كه اينها، فقط عملى فردى و براى اداى تكليفى شخصى نيست، بلكه نشانه اى است تا برانگيزانندۀ شعور و معرفت انسان به چيزى باشد كه اين عمل، علامت و نشانۀ آن است. در وراى اين نشانه ها، توحيد قرار دارد؛ يعنى نفى همۀ قدرت هايى كه به نحوى جسم و جان آدمى را در قبضۀ اقتدار خويش گرفته اند و اثبات حاكميت مطلق الهى بر همۀ وجود و به عبارت روشن و آشنا، حاكميت نظام اسلامى و مقررات اسلامى بر زندگى فردى و اجتماعى مسلمين. (2)
ص: 149
و نيز مى فرمايد:
البته عمق جنبه هاى توحيدى عمل حج را جز انبياى عظام و اولياى كرام
-عليهم الصلاۀ و السلام- و بندگان خاص خدا، كس ديگرى نمى تواند ادراك كند. اين پدر توحيد و بت شكن جهان، حضرت ابراهيم (ع) ، به ما و همه انسان ها آموخت كه در راه خدا، عزيزترين ثمره حيات خود را بدهيد و عيد بگيريد. خود و عزيزان خود را فدا كنيد و دين خدا و عدل الهى را برپا نماييد. او به همه ما، ذريه آدم فهماند كه «مكه» و «منا» قربانگاه عشق است و اينجا محل نشر توحيد و نفى شرك است كه دلبستگى به جان و عزيزان نيز شرك است. اين بت شكن، و فرزند عزيزش، بت شكن ديگر، سيد انبيا، محمد مصطفى (ص) به بشريت آموختند كه بت ها هرچه هست بايد شكسته شود و كعبه كه «اُمّ القرى» است و آنچه از آن بسط پيدا كرده، تا آخرين نقطه زمين، تا آخرين روز جهان، بايد از لوث بت ها تطهير شود. كعبۀ معظمه، يكتا مركزِ شكستن اين بت هاست. ابراهيم خليل، در اول زمان و حبيب خدا و فرزند عزيزش مهدى موعود (عج) در آخر زمان، از كعبه، نداى توحيد سر دادند و مى دهند. مهدى منتظر، به اتفاق مسلمين، از كعبه ندا سر مى دهد و بشريت را به توحيد مى خواند. همه فريادها را از كعبه و مكه سر مى دهند؛ و ما بايد از آنها پيروى كنيم و نداى توحيد را از آن مكان مقدس سر دهيم. (1)
شهيد مطهرى مى فرمايد:
اِشكالى شده است به اينكه طواف، گرد يك خانه سنگى و استلام و تبرك به حجرالاسود، بقايايى از شرك است كه در اسلام باقى مانده است. بنابراين اسلام هم نتوانست توحيد خالص بياورد.
ص: 150
در پاسخ بايد گفت: اتفاقاً قضيه برعكس است. قرآن كريم حج را يادگار ابراهيم و ابراهيم را پدر حج و دشمن بت پرستى مى داند: ( وَ اجْنُبْنِي وَ بَنِيَّ أَنْ )
( نَعْبُدَ الْأَصْنامَ ) ؛ «و من و فرزندانم را از پرستش بت ها دور نگه دار!» . (ابراهيم:٣5)
قرآن، مخصوصاً مراسم حج را به عنوان شعائر الهى ياد مى كند: ( ذلِكَ وَ مَنْ يعَظِّمْ شَعائِرَ اللَّهِ فَإِنَّها مِنْ تَقْوَى الْقُلُوبِ ) ؛ «اين است [مناسك حج]؛ و هركس شعائر الهى را بزرگ دارد، اين كار، نشانه تقواى دل هاست» . (حج:٣٢)
اساساً فرق است ميان تعظيم و پرستش. اسلام تعظيم و تواضع را جايز مى داند و پرستش را منع مى كند. فرق ميان پرستش و تعظيم، اين است كه پرستش، نوعى تقديس و تنزيه و تسبيح و تحميد است و تسبيح و تحميد و تنزيه از جميع نقايص و همچنين تكبير، مختص خداست. سجود و ركوع، از لحاظ هيئت جسمانى، عبادت نيست، از آن لحاظ عبادت است كه حالتى است كه اختصاص داده شد براى تسبيح و تكبير. لهذا در سجود مى گوييم: «
سُبحانَ رَبِّيَ الاَعلى وَ بِحَمدِه » و در ركوع مى گوييم: «
سُبحانَ رَبِّيَ العَظيمِ وَ بِحَمدِه » ، و در موقع رفع رأس مى گوييم: «اَللهُ اَكبَر» . تقديس بايد منحصراً براى خدا باشد يا به خاطر امر خدا.
اگر چيزى را به خاطر يك شعار و عنوان يك شعار تقديس كرديم [نه تسبيح كه براى غير خدا جايز نيست] مثل احترامى كه به پرچم و علامت هاى ملّى مى گزارند، در واقع احترام به او نيست، احترام به آن فكر و عقيده اى است كه اين پرچم نماينده اوست. اين، جنبه شعاريت پيدا مى كند. پس در اينجا دو مطلب گفته شده است: يكى اينكه ملاك پرستش، تسبيح و تكبير و تحميد است كه جز درباره كمال مطلق جايز نيست و امكان ندارد
ص: 151
خدا اجازه بدهد غير او تسبيح و تكبير و تحميد شود.
مطلب ديگر اينكه در ميان همه ملل، معمول است كه شعائرى را تقديس و
تعظيم مى كنند و از اين كار، هدفى دارند. اسلام هم شعائرى دارد و به نص قرآن، كعبه و حج، از شعائر است. (1)
«بارى تفكر توحيدى كه حضرت احديت را از هرگونه تجسّد و تجسّم، مبرّا و منزه مى داند، در آثار و باورهاى مسلمانان و جلوه هاى مسلمانى، تأثير غير قابل انكار و يگانه داشته است. اين باور در ظرف نمايش آثار مسلمانان، نقش شايان توجهى ايفا كرده است كه سبب تمايز جدّى آثار و عرصه هاى فعاليت مسلمانان و از جمله، هنرهاى مورد اقبال آنان بوده است. براى نمونه، هنرهايى مثل مجسّمه سازى و نقاشى، در ميان مسلمانان رشد چندانى نداشته و در عوض خوش نويسى و استفاده از فرم هاى هندسى و انتزاعى، در هنرهايى چون كاشى كارى، گچ برى، معرّق، منبّت و مانند آنها، رواج داشته و به اوج رسيده است. بارزترين جلوه تنزيه را در فضاى تهى كعبۀ معظمه مى توان ديد كه به عكس همه معابد عالم است كه غالباً مملوّ از نقش و نگار و تنديس و جهت گيرى مى باشند. اين فضاى مقدس، از هر اثر مادى و فيزيكى و جسمانى، كاملاً تهى و بهترين شيوه نمايش تنزيه الهى و توحيد است» . (2)
حكايت عرفانى
«. . . چهار هزار سال آن كعبۀ معظم را بت خانه آزرى ساخته بودند تا [آنكه] از غيرت نظر اغيار، به خداوند خود بناليد كه «پادشاها! مرا شريف ترين بقاع گردانيدى و رفيع ترين مواضع ساختى، بيت الحرام نام من نهادى و امن و امان خلق، در من بستى! پس به بلاى اين اصنام مبتلا كردى! از بارگاه جبروت به او خطاب رسيد كه «آرى!
ص: 152
چون خواهى كه معشوق ١٢4٠٠٠ نقطه طهارت باشى و خواهى كه همه اوليا و صديقان و طالبان را در راه جُستِ خود بينى و آن را كه خواهى به ناز در كنار گيرى، و صد هزار ولى و صفى را جان و دل در راه خود به تاراج دهى، كم از آن نباشد كه روزى چند، در بلاى اين اصنام بسازى و صفات صفا و مروه را در بطش قهر غيرت فروگذارى! سنت ما چنين است: كسى را كه روزى دولتى خواهد بود، نخست او را از جام قهر، شربت محنت چشانيم» . (1)
«بى گمان اعلام مراسم حج توسط حضرت ابراهيم (ع) ، و طنين انداز شدن نداى توحيد توسط آن حضرت در كنار خانه خدا، در حالى بود كه ساير ملت ها و قبايل در ساير نقاط جهان، از دين پيامبران خدا منحرف شده بودند و خانه هايى براى پرستش بتان، ماه و خورشيد و ستارگان و مجسمه ها ساخته بودند و هر ساله، مراسمى شبيه حج، پيرامون آن اجرا مى كردند. مصرى ها، خدايان متعددى را مى پرستيدند؛ از پرستش خورشيد گرفته تا پرستش گاو و عبادت خدايان سه گانه «ازوريس» ، «ايزس» و پسر آن دو «حوريس» ؛ و آنها را رمز صفات الهى مى پنداشتند و نيز مجسمه هايى براى اين منظور ساخته بودند. آشورى ها «اله شمس» را مى پرستيدند و برايش بتى به صورت مجسمه «ابوالهول» ساخته بودند، داراى سر انسان و بدن شير و بال پرندگان. كنعانيان نيز «بعل» را مانند «اله شمس» عبادت مى كردند، اما بدون بال، كه آثار آن در معبد «بعلبك لبنان» به «قلعه بعلبك» معروف است. عمانى ها و اهل ياشان نيز «بعقل فقور» را مى پرستيدند. بعضى از ملت ها نيز «عشتارون» يعنى ماه را در قالب بتى با هيئت زنانه پرستش مى كردند» . (2)
شيخ محمود شلتوت مى نويسد:
ص: 153
حج به معناى زيارت مكان هايى خاص، در راستاى تقرب به خداوند معبود، شكلى از اشكال عبادات قديمى است كه ملت ها و قبيله ها براى بزرگداشت و تقديس معبودهاى خويش، همچون سمبلى، از آن استفاده مى كردند و مصريان، يونانى ها، مردم ژاپن و ديگر ملت هاى قديم، به زيارت و طواف مجسمه ها و بت هاى مقدس خود مى پرداختند. هر يك از ملت ها، بنا بر تخيل و ذهنيتى كه از عظمت خداى خويش داشتند، اقدام به ساختن مجسمه و يادبود او كردند. اين وضع، ادامه داشت تا اينكه خداوند، حضرت ابراهيم (ع) را مبعوث كرد و او فرمان پروردگارش را لبيك گفت و آن را از بت و مظاهر شرك پاك گردانيد. اما پس از قرن ها و در روزگار جاهليت، باز، مردمان اين عصر، بسيارى از مناسك و شعائر حج را تغيير دادند و آن حج ابراهيمى، چهره ديگرى پيدا كرد. آنان بر در و ديوار كعبه، بتان بسيارى قرار دادند و در مقابل آنها به تعظيم پرداختند؛ همچنين در ارتباط با اداى مراسم حج، فرهنگ و عادات برخاسته از هواهاى نادرستشان را اضافه كردند. براى مثال، به صورت عريان به طواف آن اقدام مى كردند؛ برخى سران قبايل و اشراف، از روى تكبر از حضور در عرفات همراه با ديگر مردم خوددارى مى كردند و خود را برتر از اين مى دانستند كه در كنار مردم عادى و همراه با آنها لباس احرام بر تن كنند. بدين ترتيب، مردم عرب، بسيارى از شعائر و مظاهر حج را تغيير داده بودند. تا آنكه اسلام ظهور كرد و طولى نكشيد كه در اثر مجاهدت حضرت محمد (ص) و پيروان او، كعبه، از وجود بت ها پاك گرديد و بدين گونه، دوباره توحيد در آن سرزمين حاكم شد و آنچه از شعائر حج كه دستخوش انحراف شده بود، اصلاح گرديد. (1)
ص: 154
از شكستن بتِ «نفْس» تا مرز توحيد
نفس، بزرگ ترينِ بت ها و به تعبير مولوى «مادر بت هاست» . بر اين پايه، بزرگ ترين مانع شكل گيرى توحيد در جان و دل آدمى، نفس پرستى است.
مادر بُت ها بتِ نفس شماست
زانكه آن بُت مار و اين بت اژدهاست
بت شكستن سهل باشد نيك سهل
سهل ديدن نفْس را، جهل است جهل (1)
حكايت يكى ديوانۀ گريانِ دل سوز
شبى در پيش كعبه بود تا روز
خوشى مى گفت اگر نگشايى ام در
بدين در همچو حلقه مى زنم سر
كه تا آخر سرم بشكسته گردد
دلم زين سوز دايم رَسته گردد
يكى هاتف، زبان بگشاد آن گاه
كه پُر بود از بت اين كعبه دو سه راه
شكسته گشت اين بت در درونش
شكسته گير يك بت از برونش
اگر مى بشكنى سر از برون تو
بتى باشى كه باشى سرنگون تو
درين راه از چنين سر كم نباشد
كه درياييش يك شبنم نباشد
بزرگى چون شنيد آواز هاتف
بدان اسرار شد دزديده واقف
به خاك افتاد و چشمش خون روان كرد
بسى جان از چنين غم خون توان كرد (2)
«بت سنگين [سنگى] شكستن، نيك آسان است؛ و بت نفْس شكستن، سخت دشوار. خُنُك آن كه از امت خليل، بت شكن است، و هر دو را بشكست» . (3)«بنابراين آن كه صدها بت در آستين دارد، مهمان بيت توحيد نيست و آن كه بندۀ هوا و برده هوس
ص: 155
است، مهمان بيت عتيق و خانه آزاد و آزادگى نخواهد بود و آن كه امتيازطلب و برترى خواه است، مهمان بيت مساوات و مواسات نيست» . (1)
«ساختن كعبه، عبادت خالصانه اى بود كه ابراهيم خليل الله و اسماعيل ذبيح الله (عليها السلام) بدان شرف يافتند؛ اين كار را تنها براى خداوند انجام دادند و از هيچ كس پاداش و سپاسى نخواستند. اين خلوص، تنها بر سر زبان آنان نبود، بلكه پاك نيتى در دل آنان نهفته و بر زبانشان آشكار بود؛ زيرا كسى كه با قلب سليم به پيشگاه پروردگارش رفت (2)، قلب مبارك و گرامى اش را هيچ نيتى جز خدا نخواهد بود و آن كه گفت: اى پدر! آنچه را بدان مأمور شدى به انجام رسان كه مرا از شكيبايان خواهى يافت. ( يا أَبَتِ افْعَلْ ما تُؤْمَرُ سَتَجِدُنِي إِنْ شاءَ اللَّهُ مِنَ الصَّابِرِينَ ) (صافات: ١٠٢) پاكى ضميرش را با ناخالصى، نخواهد آلود.
اين دو پيامبر، با كمال توحيد و خلوص، پروردگارشان را خواندند و خداى سبحان، به بندگان مخلصى يادشان كرد كه شيطنت و وسوسه در آنان راه ندارد.
پايه هاى كعبه بر خلوص نهاده شد و به سبب تقوا، مورد پذيرش خداوند قرار گرفت. چون هندسۀ كعبه بر توحيد و آبادى آن، بر تقوا و خلوص استوار شده است با خداى سبحان (بيت الله) نسبت يافته و خانه خدايى شده است؛ شجره طوبايى شده كه به اذن خداوند، ميوه هايش، در سراسر گيتى، به صورت خانه هايى بر آمده است.
هر مؤثرى، در اثر خاص خويش تجلى دارد و هر اثرى، واجد مزاياى ويژه مؤثر خود خواهد بود. از اين رهگذر، مى توان همه آثار خليل و ذبيح (عليها السلام) را در مهندسى و
ص: 156
معمارى و بنّايى كعبه جست وجو كرد. و هر وصف ممتازى كه در قرآن كريم يا سخنان عترت طاهرين (عليهم السلام) درباره شخصيت برجسته اين دو پيام آور بزرگ وحى الهى آمده است، براى ترسيم خطوط چهره معنوى كعبه، سند گويايى خواهد بود. بنابراين، همان طور كه حضرت ابراهيم (ع) يهودى يا نصرانى نبوده، بلكه حنيف و ميانه رو و مسلم و منقاد محض و معصوم از گزند هرگونه شرك بوده است، مى توان اوصاف اعتدال و توحيد و انقياد را هندسه كعبه دانست. به همين گونه، در بناى كعبه، خلوص و صفاى معماران، ظهور خاص داشت و هندسه آن با قداست «خلوص» آميخته بود؛ زيرا نيت، روح عمل است و كعبه جز براى خدا ساخته نشد و پاداش اين ساختن نيز جز رضاى پروردگار نمى توانست باشد.
هنگامى كه آن دو شخصيت عظيم آسمانى، كعبه را بنا نهاده، پايه هاى آن را بالا مى بردند، از نهاد پاك و ضمير صافشان حقيقتى بدين صورت متمثّل مى شد.
(وَ إِذْ يرْفَعُ إِبْراهِيمُ الْقَواعِدَ مِنَ الْبَيتِ وَ إِسْماعِيلُ رَبَّنا تَقَبَّلْ مِنَّا إِنَّكَ أَنْتَ السَّمِيعُ الْعليمُ) (بقره: ١٢٧)
و [به ياد آوريد] هنگامى را كه ابراهيم و اسماعيل، پايه هاى خانه [كعبه] را بالا مى بردند [و مى گفتند:] پروردگارا! از ما بپذير، كه تو شنوا و دانايى.
بنابراين، بنيان گذاران كعبه، جز رضاى خدا، خواهان چيز ديگرى نبودند.
اهميت درخواست پذيرش عمل از درگاه خداوند ( رَبَّنا تَقَبَّلْ مِنَّا ) از آن روست كه حُسن فعلى و فاعلى، دو ركن مهم پذيرش اعمال است؛ يعنى اولاً بايد اصل عمل، نيكو بوده، قابليت تقرب به مولا را داشته باشد و ثانياً از روح با ايمانى صادر شده باشد و دعاى مذكور، اشاره به تحقق اين دو شرط دارد» . (1)
ص: 157
غسل كنم ز آب چشم، پاك شوم ز آز و خشم
چون به حرم نهم قدم تا نكنم طهارتى (1)
«همان طور كه تأسيس كعبه، به دستور وحى آسمانى بود، پيراستن آن از هر شرك و آلودگى و تنزيه آن از غبار طغيان و تمرّد نيز به فرمان الهى بود كه آن خانه، از لوث عصيان پاك بماند و پارسايانى كه از گَرد شرك و طغيان منزّه اند، در حريم آن راه يابند. (وَ طَهِّرْ بَيتِي لِلطَّائِفِينَ وَ الْقائِمِينَ وَ الرُّكَّعِ السُّجُودِ) (حج: ٢6)
و خانه ام را براى طواف كنندگان و قيام كنندگان و ركوع كنندگان و سجودكنندگان، [از آلودگى بت ها و از هرگونه آلودگى] پاك ساز!
حضرت ابراهيم و فرزندش اسماعيل (عليها السلام) مأمور شدند تا كعبه را از هر پليدى و آلودگى پالوده ساخته و از هر شرك و زشتى پاك كنند:
(وَ عَهِدْنا إِلى إِبْراهِيمَ وَ إِسْماعِيلَ أَنْ طَهِّرا بَيْتِيَ لِلطَّائِفِينَ وَ الْعاكِفِينَ وَ الرُّكَّعِ السُّجُودِ) (بقره: ١٢5)
و از ابراهيم و اسماعيل پيمان گرفتيم كه خانه مرا براى طواف كنندگان و مجاوران و ركوع كنندگان سجده گزار (نمازگزاران) پاكيزه سازيد.
با اين ميثاق الهى بر طهارت، هيچ مجالى براى پليدى و آلودگى شرك و مشرك و زشتى و لوث بت و بت پرستى باقى نمى ماند. اين تطهير، پيمانى است كه به ظالم نمى رسد؛ چنان كه ظالم هم بدان نايل نمى شود، بلكه اين خليل و ذبيح و كليم و مسيح و حبيب و ساير پيامبران و رسولان: هستند كه بدين پيمان نايل مى آيند.
اين خانه پاك، به خاطر حجرالاسودى كه در آن است، به منزله دستِ راستِ خدايى است كه هر دو دست او، راست است. بنابراين دست هاى آلوده، آن را لمس نكنند؛
ص: 158
چنان كه قرآن كريم نيز در كتابى است مكنون كه جز پاكان بر آن دست نسايند. كعبۀ پاك نيز چنين است كه جز پاكان، ديگرى بر گرد آن طواف نمى كند، و در شئون گوناگون زندگى خود، آن را فراروى خويش قرار نمى دهد.
كعبه آيينه بى غبارى است كه بيننده، چهره زيبا يا زشت خود را در آن مى نگرد. هر كه را خواهد هدايت و هر كه را خواهد گمراه مى كند و اين گمراهان همان كسانى هستند كه آيۀ: ( وَ ما كانَ صَلاتُهُمْ عِنْدَ الْبَيتِ إِلَّا مُكاءً وَ تَصْدِيةً ) ؛ «نمازشان نزد خانه كعبه چيزى جز سوت كشيدن و كف زدن نبود» . (انفال: ٣5)
درباره آنها نازل شده است. ناپاكانى كه به رجسِ شرك، آلوده شده و به لوث طغيان و تمرّد، تن داده بودند، هرگز نمى توانستند كعبه را ادراك كنند و در حريم آن به نماز، توفيق يابند.
اينان، توفيق طواف بر گرد كعبه و گزاردن نماز به طرف آن و ديگر امور عبادى نظير آنها را ندارند؛ زيرا كعبه به عنوان بيت خدايى كه منزه از حلول در مكان و مبرّاى از حصر در زمان و مقدس از نياز به چيزى يا كسى است معرفى شده است و به عنوان مهمانسراى ضيوف الرحمان، به دست خليل الله و ذبيح الله (عليها السلام) از لوث هر شركى تطهير شد.
طواف بر گرد كعبه، به عنوان خانه اى كه از هرگونه آلودگى پاك است، درس طهارت و دستور پاكى مى دهد و كسانى به زيارت واقعى آن نائل مى گردند كه از هر شرك و عيبى و هر رجس و رجزى، رهايى يافته و هجرت كرده باشند. كعبه، خانه اى است پاك كه به دست بهترين پاكان ساخته شده است و جز پاكان را نمى پذيرد و دستورى جز فرمان طهارت روح نمى دهد و سنتى جز سنت پاك توحيد را روا نمى دارد. از اينكه خداوند فرمود: «اين خانه را براى نمازگزاران و طواف كنندگان پاك كنيد» (1)استفاده مى شود كه نمازگزار ناپاك، به كعبه رو نكرده
ص: 159
است و اگر طواف كننده اى، ناپاك برگردد معلوم مى شود به دور كعبه طواف نكرده است» . (1)
ما به ابراهيم و اسماعيل هين
در طهارت عهد كرديم اين چنين
پاك تا دارند و نيك آن خانه را
راه ندْهند اندر آن بيگانه را
بهر طوف طائفين و عاكفين
راكعان و ساجدان، ز اهل يقين
چون در آن ساكن شوند اندر وصول
ايمنند از شرّ نفس بوالفضول
وز فريب قوه هاى طبع پست
وز فساد و كيدِ وَهْم تيزدست
عهد يزدان با خليل و با ذبيح
بود بر تطهير قلب، اى مُستريح! (2)
وز صفات نفس و ادناس (5)قُوا
پاك دارند از براى طائفين
يعنى اهل اشتياق و سالكين
كه به دور آن سراى پاك صاف
دايماً باشند در حول و طواف (6)
علامه طباطبايى (رحمة الله) مى نويسد: معناى جملۀ ( وَ طَهِّرْ بَيتِي . . .) اين است كه وحى كرديم كه خانه مرا براى طواف كنندگان و نمازگزاران و راكعان و ساجدان تطهير كن و تطهير هر چيز، به معناى اين است كه آن را از كثافات و پليدى ها پاك كنند و به حالتى برگردانند كه طبع اولى آن، اقتضاى آن حالت را دارد و تطهير معبد، به همان جهت كه معبد است، اين است كه آن را از اعمال زشت و پليدى ها كه مايۀ فسادِ عبادت است پاك كنند و چنين پليدى، همان شرك و مظاهر
ص: 160
شرك، يعنى بت هاست.
پس، تطهير خانه خدا يا منزه داشتن آن، از خصوص پليدى هاى معنوى است و ابراهيم (ع) مأمور شد كه طريقه عبادت را به نحوى كه خالى از قذارت شرك باشد به مردم تعليم دهد؛ همان طور كه خودش مأمور به چنين عبادتى شده بود و يا تطهير آن، از مطلق نجاسات و پليدى ها، چه مادى و چه معنوى است. لكن از اين دو احتمال، آنكه با سياق آيه مساس بيشترى دارد، همان احتمال اول است و حاصل تطهير معبد از ارجاس و پليدى هاى معنوى، براى پرستندگان كه از دور و نزديك قصد آن مى كنند، اين است كه عبادتى براى آنان وضع كند كه خالص براى خدا باشد و منسوب به شائبه شرك نباشد و در آنجا، تنها خدا را بپرستند و چيزى را شريك او نكنند. (1)
فيض كاشانى از امام صادق (ع) روايت مى كند:
همين كه ابراهيم كعبه را بنا نمود و مردم حج به جاى آوردند، كعبه به خداى تعالى شكايت كرد از آنچه كه از آنان به او برخورد مى كند. پس خداى تعالى به او فرمود: اى خانۀ من، چشمت روشن؛ چراكه من در آخرالزمان گروهى را برمى انگيزانم كه با شاخه هاى درخت، نظافت و خلال دندان مى كنند. (2)
از امام صادق (ع) پرسيدند: «آيا زنان زمانى كه به خانه كعبه مى آيند بايد غسلى كنند؟» حضرت فرمود: «بله، چراكه خداى تعالى مى فرمايد: «خانه مرا براى طواف كنندگان و نمازگزاران پاك سازيد» ، پس سزاوار است كه بنده داخل حرم و مسجدالحرام نشود، مگر اينكه پاك باشد؛ هم از عرق و كثافات، و هم از حدث» . (3)
ص: 161
ياد كن كرديم تعيين چون كه ما
مر مكان بيت ابراهيم را
پس به او گفتيم كاى كامل تميز
شرك بر ما مى مياور هيچ چيز
پاك كن بيتم ز بهر طائفين
هم ز بهر قائمينِ اين زمين
و آن كسان كه راكعند و ساجدند
در عبوديت نشان واحدند (1)
«در دعاى حضرت ابراهيم (ع) قسمت هاى زيادى است كه مى رساند: خانه كعبه هميشه به عبادت الهى، معمور و نشانه هدايت و راهنماى مردم بوده است: ( هُدىً لِلْعالَمِينَ ) ؛ [«مايۀ هدايت جهانيان است» . (آل عمران: ٩6)]
در واقع، موضوع راهنما بودن كعبه و [نيز] هدايت بودن آن براى جهانيان، به واسطۀ نشان دادن سعادت آخرتى آنان و رساندنشان به كرامت و قرب الهى است؛ زيرا خداى متعال آن را براى عبادت و پرستش حق قرار داده و در نزد آن، انواع و اقسام عبادات را تشريح كرده است. آرى از وقتى حضرت ابراهيم (ع) خانه كعبه را بنا كرد، هميشه مقصد مردم و محل عبادت كنندگان بوده است. البته در سعادت دنيوى نيز مؤثر مى باشد؛ بدين گونه كه ذكرش شرق و غرب را پر كرده و در جميع عبادات و طاعات و نشست و برخاست مردم مسلمان دخيل و در جميع شئون آنان سهيم مى باشد. آرى! كعبه، در حقيقت، مسلمانان را به سعادت دنيوى نيز كه همان وحدت كلمه و يگانگى امت باشد رهبرى نموده، غير مسلمانان را هم بيدار مى كند تا به نتايج وحدت اسلامى و هماهنگى قواى مختلف و تشتت آن پى برده از خواب غفلت بيدار شوند.
از اينجا فهميده مى شود كه اولاً، هدايت و راهنمايى اش هم راجع به سعادت دنيوى و هم اخروى است؛ چنان كه نحوه هدايتش عموميت دارد و جميع مراتب هدايت را
ص: 162
شامل مى باشد؛ ثانياً، هدايتش مربوط به عالَم خاص و دسته مخصوصى -چون فرزندان ابراهيم يا عرب يا مسلمانان- نيست، بلكه تمام جهانيان را در برمى گيرد. (1)
مكه در ارض است اول خانه اى
كه بنا شد بهر هر فرزانه اى
اهل عالم راست هادى در صلات
هست يعنى قبله بهر كاينات
هست آيت ها در آن بر مردمان
جاى ابراهيم و پيدا زاو نشان (2)
كعبه، از عوامل مهم تقويت و پايايى دين و از رموز اصلى جاودانگى اسلام به شمار مى آيد. كهرباى كعبه، همه ساله هزاران مسلمان را در كنار خويش جمع مى آورد و آنان را گِرد خود، به طواف وامى دارد و بدين گونه، در آنها حسّ معنوى نيرومند پديد مى آورد، ياد خدا را در جان هاى شان زنده مى دارد، ديندارى آنان را تقويت مى كند، غيرت دينى شان را بر مى افروزد و دين و ديندارى را در اولويت كارهايشان قرار مى دهد.
«بديهى است، هر بنيه و سازمانى كه به اقتضاى طبيعت اين عالَم، بر اثر عوامل مُضعِف، رو به ضعف و سستى برود، احتياج به عامل تقويت دارد تا ضعف آن را جبران كند و به حال اولش برگرداند. دين هم كه سرمايه سعادت دو جهان است، بر اثر تبليغات سوء بيگانگان از خارج و طغيان تمايلات و شهوات از داخل و فراهم بودن زمينه براى اجراى هوس ها و تمنيات نفس، از طريق مؤسسات دعوت كننده به گناه، قهراً قدرت معنوى اش در وجود انسان و جامعه مسلمانان، رو به ضعف و كاهش مى گذارد و زير پرده هايى از غفلت در دنيا، مشرف به زوال و نابودى مى شود و نزديك مى گردد كه به كلى، سرمايه حيات از دست مسلمين برود و به هلاك ابدى مبتلا شوند. اما ناگهان،
ص: 163
نسيم لطف و عنايت مى وزد، و نداى ( لِلَّهِ عَلَى النَّاسِ حِجُّ الْبَيتِ ) ؛ «و براى خدا بر مردم [واجب] است كه آهنگ خانه [او] كنند» . (آل عمران: ٩٧) پرده گوش ها را مى نوازد و تكان در دل ها مى افكند و كاروان هاى حج، با جنب وجوشى چشمگير و فراگير، از تمام سرزمين هاى مسلمين به راه مى افتند.
بار ديگر امّ القرى، همچون مادرى مهربان، فرزندان دورافتاده خود را به دامن مى گيرد و در آغوش پرمهر خود مى فشارد و ظرف چند روز محدود، خاطرات روح افزاى عبوديت و بندگى و خدادوستى را با نشان دادن صحنه هاى زنده و حساس آن، در دل ها تجديد مى كند و سفر پرخطر مرگ و بى اعتبارى دنيا و جدايى از مال و عيال و مراحل هولناك برزخ و محشر را به طور مجسم، مقابل چشم ها مى آورد و زحمات طاقت فرساى انبيا و اولياى خدا را در راه تأسيس و تحكيم مبانى دين متذكر مى شود و پرده هاى ضخيم غفلت را از قلوب انسان ها برمى دارد و نور ايمان و توجه به خدا و آخرت را در فضاى جان ها آشكار و عيان مى سازد، و مسلمان ها را از غذاهاى معنوى و روحى اشباع مى كند و با دينى محكم و ايمانى قوى، به وطن هايشان برمى گرداند تا براى مبارزه با ايادى و سازمان هاى ضدّ خدا و مروّجان فساد و نيز براى حفظ گوهر ايمان و سرمايه حياتى دين، كاملاً آماده و نيرومند و بانشاط شوند. بنابراين، بايد تصديق كرد كه بقاى دين در اجتماع مسلمين، بسته به بقاى كعبه و احياى مناسك حج است. ازاين روست كه امام صادق (ع) مى فرمايد: «
لا يزالُ الدّينُ قائِماً ما قامَتِ الْكَعْبَة » (1)؛ «همواره دين بر پاست مادام كه كعبه سرپاست» .
معروف است كه يكى از رؤساى ممالك مسيحى، روزى در مجلس مهمى بيان كرد كه تا وقتى سه چيز در ميان مسلمان ها محكم و برقرار است نمى توان در مسلمان ها نفوذ كرد يا بسيار مشكل است نفوذ در آنها و از جمله، مسئله حج را نام برد.
ص: 164
لسان روايات نيز كعبه را در رديف قرآن و عترت (عليهم السلام) ، از حُرُمات خدا به حساب آورده اند؛ يعنى كعبه، ركن اصيلى است كه حرمت و قداست آن، فوق ساير موضوعات دينى و شعائر الهى است. در واقع، كعبه مصونيت خاصّ آسمانى دارد و حريم مقدس خدا و ضامن بقاى دين خدا و مورد تقديس و احترام از نظر عموم مسلمانان جهان است. (1)
آيت الله جوادى آملى مى فرمايد:
آنچه ما از تبار بنيانگذار بيت الله الحرام، حضرت ابراهيم (ع) به ميراث برده ايم، اين است كه عامل قيام مردم و مقاومت آنها در برابر جباران فرومايه، قوام كعبه و حيات و ادامه امر آن است. امام صادق (ع) مى فرمايد: «
لا يزالُ الدّينُ قائِماً ما قامَتِ الكَعبَة » . (2)
ازاين رو، امام زمان، قائم آل محمد (عج) نيز در آغاز قيام جهانى خود، بر محور قيام و قوام جوامع انسانى، يعنى كعبه، تكيه زده، ياران آن حضرت به حضورش مى شتابند. بنابراين، حيات كعبه، حيات دين است و با حيات دين، مردم زنده اند و با خراب شدن و انهدام و ترك كعبه، دين مى ميرد و با مرگ دين، مردم نيز خواهند مرد. مبناى اين همه سخنان، آيه شريفۀ: ( جَعَلَ اللَّهُ الْكَعْبَةَ الْبَيتَ الْحَرامَ قِياماً لِلنَّاسِ ) ؛ [«خداوند، كعبه (بيت الحرام) را وسيله اى براى استوارى و سامان بخشيدن به كار مردم قرار داده» (مائده: ٩٧)] مى باشد؛ زيرا مفادش اين است كه رونق و عمران كعبه - با طواف بر گرد آن و خواندن نماز به سمت آن و گزاردن حج با مناسك آن و قبله قرار دادن آن در امور عبادى و مانند آنها- عاملى مهم براى قيام مردم است. از طرفى، بر اين نكته نيز دلالت دارد كه ويرانى و مهجور نهادن كعبه - با ترك طواف بر گرد آن و نخواندن نماز به سمت آن و ترك ديگر امورى كه بايد رو به
ص: 165
قبله انجام پذيرد - موجب قعود مردم و ناتوانى آنها در دفع هواها و دشمنان است. خير دنيا و آخرت در پرتو كعبه است و قيام آن، قيام دين است و قيام دين نيز مايه بهره مندى در دنيا و آخرت خواهد بود. (1)
آن گاه كه اراده خداوند، كعبه را قبله گاه و مطاف همه مسلمانان قرار داد و از همگان خواست به سوى كعبه نماز بگزارند و در موسم حج با پوششى يكنواخت و همگون، بر آن طواف كنند، يكدلى و اتحاد مسلمانان را نيز در نظر داشته است. اينكه همه مسلمانان تنها كعبه را محور و قبله و مطاف خويش قرار دهند و همه، با هر مقام و جنس و رنگ و زبان، فقط به سوى آن به نماز ايستند و برگرد آن به طواف برخيزند، ناخودآگاه بر همدلى و اتحاد آنان اثر مى گذارد و آنها را به سوى هدفى واحد متمركز مى كند.
شهيد مطهرى درباره نقش كعبه در آفرينش و تقويت انسجام ميان مسلمانان مى گويد:
از سخنان حضرت على (ع) است كه «
جَعَله سُبْحانَه وَ تَعالى عَلَماً » (2)؛ «خداوند كعبه را پرچم اسلام قرار داده است» . از قديم معمول بوده است كه گروه هايى كه با يكديگر به جنگ مى پرداخته اند، هركدام پرچم مخصوص به خود داشته اند و در زير آن گرد مى آمده اند. پرچم، رمز بقا و استقلال و مقاومت آنها به شمار مى آمده است. برافراشته بودن آن، دليل حيات جمعى آنها بوده است و افتادن و خوابيدن آن، علامت شكست آنها بوده است. دلير و دلاورترين آنها، نامزدِ به دست گرفتن پرچم بوده است و گُردان و دلاوران دور او را مى گرفتند كه برافراشته بماند. برعكس، دشمن كوشش مى كرد كه پرچم را بخواباند. پرچم، مقدس و محترم بود. امروز نيز پرچم،
ص: 166
رمز استقلال و وحدت و شخصيت مستقل ملت ها و كشورهاست. هر كشورى، از خود پرچم و علامتى دارد و احياناً به آن سوگند مى خورد. اميرالمؤمنين (ع) مى فرمايد: «كعبه، پرچم اسلام است» ؛ يعنى همان طورى كه پرچم ها رمز اتحاد و يگانگى جمعيت ها و نشانه همبستگى آنهاست و برپا بودن آن، علامت حيات آنهاست، كعبه براى اسلام اين چنين است. كعبه پرچم مقدس اسلام است، رمز وحدت و استقلال مسلمين است. از اينجا مى توانيم بفهميم كه منظور اسلام اين نبوده كه مردم ندانسته و نفهميده بروند به مكه و فقط يك سلسله مناسك كه براى خود آنها نامفهوم است به جا آورند. منظور اصلى اين است كه تحت لواى كعبه، يعنى همان خانه اى كه اولين بار در ميان بشر براى پرستش خداى يگانه بنا شد، به صورت يك قوم واحد و ملت واحد و هم عزم و همرزم گرد آيند. (1)
«كعبه، همچون پرچم احترام و تقدس دارد؛ همگان بايد مثل يك پرچم در ميدان جنگ، گِرد كعبه جمع شوند، مثل يك پرچم تا او برپاست، لشكر، ايستاده و برپاست و مقاومت مى كند، و اگر خوابيد، پشت سپاه و اردو مى شكند» . (2)
آيت الله جوادى آملى دراين باره مى گويد:
كعبه به دست تواناى پيامبرى عظيم الشأن بنا شد تا مركز نشر توحيد باشد و هنگامى كه در زمان خاتم انبيا (ص) نياز به تجديد بنا داشت و بعد از چيدن مقدارى از ديوار، در نصب حجرالاسود، بين قبايل عرب اختلاف شد كه اين افتخار نصيب چه قبيله اى شود.
همگان حضرت محمد امين (ص) را به عنوان خردمندى بى طرف و صاحب نظرى بى غرض پذيرفتند تا هر تصميمى كه آن حضرت گرفت اجرا شود. آن
ص: 167
حضرت دستور داد تا ردايى بگسترانند و حجرالاسود را به جايگاه ويژه آن آورده و آن حضرت با دست مبارك خود، در محل كنونى آن نصب كرد. رسول اكرم (ص) با اين ابتكار خود، مردم را به اتحاد عمومى فراخوانده است. بنابراين، در تجديد بناى كعبه و نصب حجرالاسود در پرتو راهنمايى خاتم انبيا (ص) ، زمينه اختلاف قومى و فخرفروشى نژادى و مباهات قبيله اى و باليدن هاى جاهلى، تاحدودى برطرف شد. همين ابتكار تاريخى، كعبه را منادى اتحاد و كانون يگانگى معرفى كرد و اين وصف ممتاز [عامل اتحاد] نيز در رديف ديگر اوصاف برجسته آن - همانند مساوات، آزادى و آزادى خواهى، پاكى و پاكيزگى و ايستادگى - مى درخشد و آن را مدرسه توحيد، اتحاد و وحدت مى كند؛ زيرا حجرالاسود كه دست راست خدا در زمين است، با دست كسى نصب شد كه بيعت با او، بيعت با خداست. ابتكار رسول اكرم (ص) در نصب حجرالاسود، خصوصيت هاى قبيله اى را كه همان خصومت هاى قومى است، به اتحاد و برابرى و برادرى كه همان محبت ايمانى است تبديل كرد؛ نظير تبديل «سيئات» به «حسنات» . از اين جهت، از آن بناى الهى، نداى هماهنگى به گوش مى رسد، همان گونه كه تأمل در آن بيت خدايى، نشان مى دهد كه كعبه ستون استقامت و مقاومت در برابر شرك و الحاد و زبان آزادى در مقابل هرگونه بردگى و استكبار جهانى است. (1)
كعبه را كرده ست حق «بيت الحرام»
امر مردم تا بر آن يابد قيام
در قرآن كريم مى خوانيم: (لا يَسْتَوِي الْقاعِدُونَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ غَيرُ أُولِي ال-ضَّرَرِ وَ الْمُجاهِدُونَ فِي سَبِيلِ
ص: 168
اللَّهِ بِأَمْوالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ فَضَّلَ اللَّهُ الْمُجاهِدِينَ بِأَمْوالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ عَلَى الْقاعِدِينَ دَرَجَةً وَ كُلاًّ وَعَدَ اللَّهُ الْحُسْنى وَ فَضَّلَ اللَّهُ الْمُجاهِدِينَ عَلَى الْقاعِدِينَ أَجْراً عَظِيماً) (نساء: ٩5)
[هرگز] افراد با ايمانى كه بدون بيمارى و ناراحتى، از جهاد خوددارى مى كنند، با مجاهدانى كه در راه خدا با مال و جان خود جهاد كردند يكسان نيستند. خداوند، مجاهدانى را كه با مال و جان خود جهاد نمودند، بر كسانى كه از جهاد خوددارى كرده اند مقام برترى بخشيده و به هر يك از اين دو گروه [به نسبت اعمال نيكشان]، خداوند وعده پاداش نيك داده و مجاهدان را بر كسانى كه از جهاد خوددارى كرده اند، با پاداش مهمّى برترى بخشيده است.
بر پايه اين آيه شريفه، رمز برترى مجاهدان بر قاعدان، آن است كه اهل برخاستن اند نه بر جاى نشستن؛ اهل قيام نيز اهل كعبه است؛ چراكه كعبه درس به پاخاستن و جهاد مى دهد. پس، اين كعبه است كه مجاهد مى پرورد و او را در مقامى بس فراتر از «قاعدين» قرار مى دهد. كعبه، با رقم زدن قيام در راه خدا براى طائفان خود، همواره انسان هاى برگزيده مى پرورد.
امام خمينى (رحمة الله) دراين باره مى فرمايد:
خداوند در آيه شريفه: ( جَعَلَ اللَّهُ الْكَعْبَةَ الْبَيتَ الْحَرامَ قِياماً لِلنَّاسِ ) ؛ [«خداوند، كعبه - بيت الحرام - را وسيله اى براى استوارى و سامان بخشيدن به كار مردم قرار داده است» (مائده: ٩٧)]. سرّ و انگيزه حج و غايت قراردادِ كعبه و بيت الحرام را نهضت و قيام مسلمانان براى مصالح ناس و توده هاى مستضعف جهان ذكر مى فرمايد. (1)
«اين بيت معظم، براى ناس بنا شده و براى قيام ناس و نهضت همگانى و براى
ص: 169
منافع مردمى و چه نفعى بالاتر و والاتر از آنكه دست جبّاران جهان و ستمگران عالم، از سلطه بر كشورهاى مظلوم كوتاه شود و مخازن عظيم كشورها، براى مردم خود آن كشورها باشد. بيتى كه براى قيام تأسيس شده است، آن هم قيام ناس ( لِلنَّاسِ ) ، پس بايد براى همين مقصد بزرگ در آن اجتماع نموده، منافع ناس را در آن مواقف شريف، تأمين كرده و رمى شياطين بزرگ و كوچك را در همين مواقف انجام داد. ساده بودن بيت و مسجد، همچون زمان ابراهيم و صدر اسلام و به هم پيوستن مسلمين در آن مكان بى آلايش و وافدين بى پيرايش، هزاران مرتبه بالاتر است از تزيين كعبه و بناهاى مرتفع عظيم و غافل شدن از مقصد اصلى كه قيام ناس و شهود منافع ناس است:
(أَ جَعَلْتُمْ سِقايَةَ الْحاجِّ وَ عِمارَةَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ كَمَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ وَ جاهَدَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ لا يَسْتَوُونَ عِنْدَ اللَّهِ وَ اللَّهُ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ) (توبه:١٩)
[آيا آب دادن به حاجيان و آباد ساختن مسجدالحرام را، همانند [عمل] كسى قرار داديد كه به خدا و روز بازپسين ايمان آورده و در راه او جهاد كرده است؟ ! [اين دو] نزد خدا يكسان نيستند و خداوند گروه ستمكاران را هدايت نمى كند].
گويى آيه شريفه در عصر ما نازل شده و گوياى حال ماست. در عصر حاضر، سرگرمى به سقايت و معيشت حجاج و به عمارت و تزيين مسجدالحرام و غفلت از ايمان به خدا و روز جزا و كناره گيرى از قيام و جهاد فى سبيل الله را ظلم [شمرده] و كسانى را كه چنين كنند ظالم محسوب داشته است. ايمان به خداى تعالى و روز جزا، انسان ها را به جهاد فى سبيل الله و قيام براى حق و عدل سوق مى دهد» . (1)
«در حقيقت، مجتمعى كه به بركت زيارت خانه خدا از سران ملل و ممالك اسلامى
ص: 170
به وجود مى آيد و اساس آن، وحدت فكر و اعتقاد و عمل و تشديد مهر و محبت و صفا و صميميت و تصميم بر اجراى قانون حق و تثبيت عدل اجتماعى و حفظ حقوق بشر مى باشد و اعضاى آن، از اين اجتماع و هماهنگى، هدفى جز امتثال امر خدا و تحصيل رضاى پروردگار و تقرب به درگاه حضرت حق ندارند، طبيعى است كه عنايت ربّانى، شامل حالشان مى شود و با به دست آوردن شركت و سيادت جهانى كه مولود اتحاد حقيقى ملل اسلامى است، روابط حسنه تجارى و فرهنگى توأم با حفظ قدرت و عزت ايمانى با ساير ملل برقرار مى سازند و تدريجاً معارف آسمانى خود را به ديگران عرضه مى دارند، برنامه متين و سعادت آفرين قرآن را در زندگى آنان تنفيذ مى كنند و بالمآل، آثار درخشان تبعيت از قرآن، همه جا را فرامى گيرد و شرق و غرب و برّ و بحر را غرق در خير و صلاح و سعادت مى كند و از اينجاست كه قرآن كريم مى فرمايد: ( جَعَلَ اللَّهُ الْكَعْبَةَ الْبَيتَ الْحَرامَ قِياماً لِلنَّاسِ ) ؛ (مائده: ٩٧)» . (1)
«بارى، كعبه محور قيام و مقاومت و پايدارى توده انسان ها براى امتثال دستور حق و پرهيز از باطل است؛ همان گونه كه قرآن كريم فرموده است: ( جَعَلَ اللَّهُ الْكَعْبَةَ الْبَيتَ الْحَرامَ قِياماً لِلنَّاسِ ) . «قيام» در اين آيه شريفه، به معناى مقاومت و استقامت است، نه برپاخاستن و راست نمودن بدن. در برابر آن، «قعود» است به معناى درماندگى و خوارى و ستم پذيرى. و از همين روست كه در آيه شريفه ( فَضَّلَ اللَّهُ الْمُجاهِدِينَ بِأَمْوالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ عَلَى الْقاعِدِينَ دَرَجَةً ) ؛ [«خداوند، مجاهدانى را كه با مال و جان خود جهاد نمودند، بر كسانى كه از جهاد خوددارى كرده اند مقام برترى بخشيده است» . (نساء:٩5)] جهاد و قعود در برابر هم نهاده شده است. پس، مجاهدى كه با دشمنان و نيز هواهاى خود به ستيزه برمى خيزد، قائم است؛ و آن كه با دشمنان بيرونى و هواهاى درونى خويش به مصالحه مى پردازد، قاعد است.
ص: 171
دين خدا در اين سخن پروردگار خلاصه مى شود: ( إِنَّما أَعِظُكُمْ بِواحِدَةٍ أَنْ تَقُومُوا لِلَّهِ ) ؛ [«شما را تنها به يك چيز اندرز مى دهم و آن اينكه براى خدا قيام كنيد» . (سبا: 46)]. اين سخن مفيد حصر است؛ بدين معنا كه موعظتى نيست مگر با يك ويژگى و آن، قيام براى خداست؛ يعنى مقاومت براى احياى امر خدا و استقامت در امتثال حكم او. اين، همان است كه از آن به جهاد تعبير مى شود. بنابراين، دين الهى، فقط در مجاهدت متبلور مى شود. ازاين رو، جهاد با هواها و دشمنان، قيام به شمار آمده و دست ذلت به دشمن دادن و خود را تسليم آنان كردن و از آنها گريختن، قعود و درماندگى است.
شايد سرّ تعبير از مجاهده به «قيام» اين باشد كه در بين همه احوال انسان، قيام از ديگر حالات و شئون او قوى تر و حالت دفاع، در آن شديدتر و عوامل دفاع و يورش، در آن آماده تر است. بنابراين، محور اصلى دين، قيام و جهاد است؛ آن گونه كه هيچ گاه قعود و درماندگى گِرد آن را نمى گيرد.
آنچه ما از تبار بنيان گذار بيت الله الحرام، حضرت ابراهيم (ع) به ميراث برده ايم اين است كه عامل قيام مردم و مقاومت آنها در برابر جباران فرومايه، قوام كعبه و حيات و ادامه آن است. ازاين رو امام زمان قائم آل محمد (عج) نيز در آغاز قيام جهانى خود، بر محور قيام و قوام جوامع انسانى، يعنى كعبه، تكيه زده، ياران آن حضرت به حضورش مى شتابند.
در واقع، كعبه براى دين خدا، به مثابه استخوان ستون فقرات انسان است كه اگر راست و نيرومند و سالم باشد، مقاومت و ايستادن و رفتن و شتاب گرفتن در رسيدن به مغفرت و پيشى گرفتن در خير و امور ديگرى از اين قبيل كه حصول آنها متوقف بر سلامت استخوان ستون فقرات است، امكان پذير خواهد بود. اما اگر اين استخوان ناتوان و سست باشد، ايستادن ناممكن و استقامت ناشدنى و سرعت و پيشى گرفتن و ديگر امورِ متوقف بر قيام، محال است. بر اين اساس، اگر خانه خدا مهجور واقع شد، ارتباط
ص: 172
با مركز قدرت بريده مى شود و با قطع اين ارتباط، قيام به «قِسط» و مقاومت در برابر «قَسط» [ستم و بيداد] ناممكن مى گردد و در اين صورت، خير دنيا و آخرت، باز داشته مى شود؛ چراكه كعبه، به فرمودۀ امام صادق (ع) ، عامل قيام مردم براى دين و معاششان است «
جَعَلَ اللهُ لِدينِهِمْ وَمَعاشِهِمْ » . (1)از همين رو رسول خدا (ص) فرمود: هركس خواهان دنيا و آخرت است، بايد اين خانه [كعبه] را قصد كند «
مَنْ اَراد دنيا و آخِرَةً فَلْيَؤُمَّ هذَا البَيتَ » . (2)پس، خير دنيا و آخرت، در پرتو كعبه -كه قيام آن، قيام دين؛ و قيام دين، مايه بهرمندى در دنيا و آخرت است- خواهد بود» . (3)
علامه طباطبايى (رحمة الله) مى نويسد:
قيام و قوام، چيزى است كه انسان يا هر چيز ديگرى، به وسيله آن برمى خيزد و كعبه نيز مايه قيام و موجب برخاستن انسان هاست. خداى تعالى كعبه را احترام كرده و آن را بيت الحرام قرار داده و به همين منظور، برخى از ماه ها را هم حرام كرده، به وسيله حكم به وجوب حج در آن ماه ها، بين ماه هاى حرام و بيت الحرام ارتباط برقرار كرد. و غرض از همه اينها، اين بود كه كعبه را پايۀ حيات اجتماعى سديدى براى مردم قرار دهد و آن را قبله گاه مردم كند تا در نماز، دل و روى خود را متوجه آن كنند، اموات خود و ذبيحه هاى خود را به سوى آن توجه دهند و در هر حال احترامش نمايند و در نتيجه، جمعيت واحده اى را تشكيل داده، جمعشان جمع و دينشان زنده و پايدار گردد؛ از اقطار مختلف گيتى و نقاط دور در آنجا گرد هم آيند؛ همه قسم طريق عبادت را پيموده و منافعى را كه خصوص اين قسم عبادت براى آنان دارد، به چشم خود ديده، استيفا كنند. اين است معناى قيام در
ص: 173
بيت الحرام و نظير آن هم در معناى قيام در شهرالحرام مى آيد؛ چه، شهر حرام نيز مايه قوام مردم است، و خداوند، در آن ايام، جنگ را تحريم نموده و جان و مال و عِرض آنان را از دستبرد دشمن ايمن كرده، در نتيجه، به آنها فرصتى داده تا امور خود را اصلاح كنند. سخن كوتاه آنكه بيت الحرام و شهرالحرام و هرچه كه متعلق به آن است، از جهت باعث بودن بر قوام معاد و معاش مردم و منافعى كه براى مردم دارد، هر متفكرى را به شگفت درمى آورد. (1)
قرآن كريم، كعبه را نخستين خانه اى مى داند كه براى مردم بنا نهاده شده است:
(إِنَّ أَوَّلَ بَيتٍ وُضِعَ لِلنَّاسِ لَلَّذِي بِبَكَّةَ) (آل عمران: ٩6)
نخستين خانه اى كه براى مردم (و نيايش خداوند) بنا نهاده شد، همان است كه در سرزمين مكه است.
پس، جهت گيرى كعبه، به سوى مردم است و نيز سعادت دنيا و آخرتشان. كعبه سر در آسمان دارد و پاى در ميان مردم و حلقه ارتباط ميان ملك و ملكوت و مردمان و خداى مردمان است. كعبه در عين حال كه خانه خداست، خانه مردم نيز هست و فرود آمد تا ملك و ملكوت و معاش و معاد انسان ها را سامان بخشد.
آيت الله طالقانى (رحمة الله) مى گويد:
پس از دوران صحراگردى و انتقال مردم به ده و شهر، هر خانه اى كه ساخته شد، و ديوارى كه بالا آمد، بخشى از زمين در ملك افراد و انحصار زورمندان درآمد و حصار فاصله و جدايى و امتياز پديد آمد، سپس كاخ ها و كوخ ها و خوى سركش و تجاوز و زيان خلق خدا. [امّا] اين خانه [كعبه]، نخستين
ص: 174
خانه اى بود كه براى به هم پيوستن و يكرنگ و يك خوى و يك آهنگ شدن مردم و از ميان برداشتن فاصله، مالكيت ها و امتيازها برنهاده و برپا شد تا كاخ نشينى و زورمندى نباشد و بدين گونه، خواست، خودسرى و دست تصرف و دم آتش افروز سركشان را مهار كند و راه تنفس خلقى را كه دستشان بسته و نفسشان تنگ و صدايشان خفه شده است باز كند تا بتوانند همه با هم و هماهنگ، بانگ تكبير خدا و تدمير طاغيان و بتان را هرچه بيشتر و رساتر بلند سازند و دست هايشان را براى محو بت ها هرچه بيشتر بگشايند و خوى هاى سركش و خودخواهى و سرهاى سركشان كوبيده گردد و چون كعبه، خانه مردم است و از آنِ كسى نيست، خانۀ خداست و اراده و حكم خداى رحمان بر آن حاكم است نه اراده فرد و طبقه و چون خانه مردم است، موانع جوشش استعدادها و خيرات همگانى را از ميان برمى دارد. (1)
امام خمينى (رحمة الله) دراين باره مى فرمايد:
خداوند، كعبه را براى ناس قرار داده است. و اول بيتى است كه خداوند براى همه مردم قرار داده است و فرموده است كه ( إِنَّ أَوَّلَ بَيتٍ وُضِعَ لِلنَّاسِ لَلَّذِي بِبَكَّةَ ) (آل عمران: ٩6) اين، دليل بر اين است كه يكى از ادلّه، اين است كه خداى تبارك و تعالى همه عالم را دعوت فرموده است به اسلام و اين خانه را براى تمام عالم و براى همه قرار داده است. اين، خانۀ ناس است. شخصى يا اشخاصى يا گروهى يا طوايف خاصى اين طور نيست كه اولى باشد به خانۀ خدا از ديگر ناس. همه مردم، آنهايى كه در سراسر دنيا هستند، در مشارق ارض و مغارب ارض، مكلّف هستند كه مسلِم بشوند و در اين خانه كه قرار داده شده است از براى ناس، مجتمع شوند و زيارت كنند آن بيت مقدس را. (2)
ص: 175
اين بيت همگانى است. هيچ شخصيتى و هيچ رژيمى و هيچ طايفه اى حق تقدم در آن را ندارد. اهل باديه و صحرانشينان و خانه به دوشان، با عاكفان كعبه و شهرنشينان و دولتمردان در آن يكسان هستند. (1)
كدام خانه اى سزاوارتر از كعبه و خانه امن و خانه مردم كه در آن، به هرچه تجاوز و ستم و استثمار و بردگى و يا دون صفتى است، عملاً و قولاً پشت شود. (2)
شناخت عظمت و رحمت خداوند در حج، به معنى تأمل در پايه گذارى اين خانه است كه در عين حال، هم خانه خداست و هم خانه مردم. هم جايى است كه انسانِ نيازمند، بدان روى مى كند و هم نقطه اى است كه عظمت آيين الهى در آن جلوه گر مى شود، آميزه اى از شكوه و عظمت و صفا و سادگى، يادگارى از نخستين نداى توحيد، و جايگاهى براى تحقق وحدت كلمه. هم نشاندارِ جاى پاى مجاهدان صدر اسلام كه غريبانه در آن مبارزه كردند و مظلومانه از آن هجرت نمودند و فاتحانه و مقتدرانه بدان بازگشتند و آن را از نشانه هاى جاهليت عرب پيراستند و هم معطر به نفَس نيايش گران و جاى سجده متعبدان و دست نيازِ ثناگويان. هم مَطلع خورشيد اسلام در آغاز و هم مشرق طلوع موعود در انجام؛ هم پناهگاه دل هاى رميده و هم اميدبخش جان هاى به ستوه آمده! اينجاست كه كعبه خانه مردم مى شود در عين حال كه خانه خداست. تشريع فريضه حج و ترتيب مناسك آن، هم نشانه عظمت است و هم آيت رحمت. با اين شناخت است كه دل ها به مشاهده كعبه شريف در مسجدالحرام منقلب مى شود و بيراهه ها به صراط مستقيم مى پيوندند و انسان ها دگرگونه مى شوند. (3)
ص: 176
شهيد مطهرى مى گويد:
حرم بايد متعلق به همه مسلمين باشد نه به دسته مخصوص. اين خانه و بلكه حرم، نبايد مالك خصوصى داشته باشد، مال خداست؛ يعنى مال همه است. مطابق حديث، كسى حق ندارد مردم را از ورود به مكه مانع شود به عنوان اين كه اينجا شهر ما و وطن ما و مملكت ماست. على (ع) در نامه اى به قثم بن عباس، عامل مكه مى نويسد:
اما بعد، مراسم حج را براى مردم به پا دار، و ايام الله را به يادشان آر و هر صبح و شام براى مراجعه آنان در مجلس عمومى نشين. . . و به ساكنان مكه دستور ده كه از كسانى كه در خانه هايشان سكونت مى كنند كرايه نگيرند؛ زيرا خداى سبحان مى فرمايد: عاكف و بادى در اين سرزمين يكسانند [و كعبه خانه همه مردم است]. عاكف كسى است كه مقيم مكه است و بادى كسى است كه اهل مكه نيست و به قصد حج آنجا مى آيد. (1)
«كعبه خانه مردم است و اين است كه هرگاه چهار فرسنگ از شهرت، دهت، خانه ات دور مى شوى، مسافرى؛ نمازت را شكسته مى خوانى، نماز مسافر! امّا اينجا از هر گوشۀ جهان آمده باشى، تمام مى خوانى؛ [چرا] كه به خانه خود آمدى، مسافر نيستى؛ به ميهنت، ديارت، حريم امنت، خانه ات بازگشتى. در كشور خودت غريب بودى، مسافر بودى، اينجا اى تبعيدى غربت زمين! اى انسان! به زادگاه راستين خويش رجعت كرده اى» . (2)
آن كسان كه بر خدا كافر شدند
از ره حق مردمان را ره زدند
باز مى دارندشان هم در كلام
از طواف مسجد و بيت الحرام
مسجدى كز بهر مردم ساختيم
هست يكسان اندر آن باد و مقيم
ص: 177
يعنى از صحرانشينان و اهل شهر
جمله دارند از طواف كعبه بهر
ره ندادن حاج را در خانه ها
هست خود مكروه، اهل مكه را
بلكه باشد نزد عامه آن حرام
كه شود كس مانعِ حاج از مُقام (1)
آن گاه كه خداوند، كعبه را خانه انسان ها معرفى مى كند و از آنان مى خواهد كه كعبه را خانه خود بدانند، به آدمى «احساس امنيتِ» در خانه خويش بودن دست مى دهد. همان گونه كه هر شخصى، خانه خويش را مكانى امن براى برآمدن حوايج خويش، رفع خستگى، تجديد قوا و كسب نشاط و شادابى مى داند، خداوند نيز با اتخاذ تدابيرى، كعبه را مكانى امن براى انسان ها اعلام فرمود تا در پرتو امنيت آن فضاى ملكوتى، نيازهاى مادى و معنوى فراچنگشان آيد.
هر كه داخل گشت در وى، ايمن است
از حوادث، در پناه ذوالمن است
يعنى آمد هركه در وى ز اعتقاد
هست ناچار او به ترك هر فساد
پس ز شرّ نفس و وسواس عدو
گردد ايمن و آن هواهاى دو تو
ايمن آمد از خلاف ما فَرَض
نى كه نَبْوَد بهر او موت و مرض
در سراى شه، مصونى از عَسَس
نى كه آنجا بر تو ننشيند مگس
پس چو از ظاهر به باطن رو كنى
روى بر امنيت از هر سو كنى (2)
«قرآن آنجا [كعبه] را محل صلح و صفا و امن و بست قرار داده است: (وَ إِذْ جَعَلْنَا الْبَيتَ مَثابَةً لِلنَّاسِ وَ أَمْناً) (بقره: ١٢5)
و [به خاطر بياوريد] هنگامى كه خانه كعبه را محل بازگشت [و اجتماع] مردم و مركز امن قرار داديم.
ص: 178
اين محل را محل حرام [مانند ماه هاى حرام در جاهليت] قرار داده كه در اينجا بايد اسلحه را به زمين بگذارند، حسّ اذيت و آزار را كنار بگذارند، صيد حرم نكنند، گياه حرم را نكنند، تا چه رسد به اينكه خون انسانى را در حرم بريزند. اسلام خواسته، به اين وسيله، محيط صلح و امنيت و صفا به وجود آورد» . (1)
«اين فضيلتِ امنيت را جز كعبه، جاى ديگرى در زمين ندارد. آنجا پناهگاهى امن براى هر ترسان و هراسانى است. چنين ويژگى و فضيلتى را اين خانه از زمانى داراست كه ابراهيم و اسماعيل آن را بنا كردند و ستون هايش را برافراشتند. حتى در روزگاران جاهليت عرب و در دوره اى كه از دين ابراهيم منحرف گشتند و از توحيد خالص و يگانه پرستى اى كه اين دين نمايانگر آن است به دور ماندند، باز هم كعبه چنين بود. و در آن روزگاران نيز حركت كعبه شهرت داشت و آوازه فضيلتش طنين انداز بود. همان گونه كه حكايت شده است: شخصى كسى را مى كشت و پشمى به گردن خويش مى انداخت و وارد حرم بيت الله مى شد. چه بسا فرزند مقتول، او را مى ديد و با وى روبه رو مى گرديد، ولى ديدار قاتل، او را برنمى انگيخت و به هيجانش نمى انداخت و او تا از آنجا بيرون نمى رفت، در امن و امان بود. اين، تكريمِ خداى سبحان، نسبت به اين خانه خويشتن است و چنين امن و امانى، حتى در آن روزگارانى كه مردمانِ پيرامون آن، غرق جاهليت بودند، مشهود است.
همچنين، از جمله تكريم كعبه و از مصاديق امنيت، تحريم شكارِ آنجا و تاراندن آنها از لانه و آشيانه و تحريم قطع درختان و گياهانِ آنجاست. رسول خدا (ص) در روز فتح مكه فرمود:
اين شهر را خداوند در آن روزى كه آسمان ها و زمين را آفريده، حرام كرده است. لذا اين شهر با تحريم خداوندى، تا روز رستاخيز حرام گشته است. پيش از من، جنگ در آن بر كسى حلال نشده است و براى من هم، جز در
ص: 179
مدتى از يك روز حلال نگشت. اين شهر، با تحريم خداوندى تا روز رستاخيز حرام گشته است. خارِ آن نبايد قطع گردد و شكارِ آن نبايد تارانده شود و گم شدۀ آن را نبايد كسى بردارد، مگر آنكه آن را بشناسد؛ و گياهِ آن نبايد كنده و بريده شود. بارى، از جمله فضايل اين خانه، اين است كه هر كس داخل آن شود در امان خواهد بود. (1)
«خداوند از دو طريق حرمت، براى تربيت و عادت دادن انسان ها به خير و نيكى استفاده فرموده است:
١. حرمت مكانى كه به بيت الحرام و مكه محدود مى شود و دامنه حرمت آن شامل جانداران نيز مى گردد: ( لا تَقْتُلُوا الصَّيدَ وَ أَنْتُمْ حُرُمٌ ) ؛ [«در حال احرام شكار نكنيد» . (مائده:٩5)] و همچنين درختان را نيز شامل مى شود؛ زيرا رسول خدا (ص) مى فرمايد: «درختان آن قطع نگردند و گياهانش كنده نشوند» .
٢. حرمت زمانى كه اوقات آن، شامل ماه هاى حرام مى شود. روش تربيت انسان از طريق حرمت زمانى و مكانى، از ديرباز جزو شريعت الهى بوده است كه اسلام آن را مورد تأكيد قرار داده و از طريق آن، ميان مؤمنين قبلى و ديگر اهل ايمان، ايجاد ارتباط نموده است و در واقع، براى مردم هر عصرى - اگر راه ايمان را در پيش گيرند و به مقتضاى آن عمل كنند و از شريعت خداوند تبعيت نمايند - زمينه حسن تفاهم و تلاش و اقدام براى قطع اسباب اختلاف و دشمنى و ايجاد صلح و امنيت و آسايش را فراهم مى سازد و همچون اعلان آتش بس الهى است تا در ضمن آن، مردم به بررسى وضع خود بپردازند و به مسئوليت هاى اساسى در زندگى خويش توجه كنند و براساس تعاون و محبت به بهترين صورت به آبادسازى زمين و زندگى بپردازند و از اين طريق، از دشمنى و اسباب زمينه ساز جنگ و خونريزى كه نابودكننده آرامش و آسايش و
ص: 180
تباه كننده مسئوليت خلافت انسان است، دست بردارند» . (1)
از امور حرام در شهر مقدس مكه و در كنار خانه خدا، نقض امنيت است. حرمت مكه، هديه اى الهى و آسمانى است و خداوند از آن زمان كه آسمان ها و زمين را آفريد، بر مكه حرمت نهاد. ازاين رو، قداست مكه قدمتى بسيار دارد و همزاد آفرينش است.
«بى ترديد، جامعه بشرى، هنگام بروز اختلاف و نيز براى فرار از چنگ ستمكاران، نياز به يك پناهگاه بين المللى دارد كه همه، خود را موظف به تسليم در برابر آن بدانند. در اين صورت است كه اگر فرد يا ملت ستمديده اى به آنجا پناهنده شد، تمام ملت ها به حمايت او برمى خيزند و داد او را از ظالم باز مى ستانند. اسلام، به اين نياز انسان، عنايت داشته است. حضرت حق عزوجل، خانه كعبه را پناهگاهى جسمانى ساخته و آن را خانه امن مردم معرفى فرموده است. پس به قطع مى توان گفت كه كعبه، عامل ايجاد و ضامن بقاى صلح و امان جهانى است» . (2)
امام خمينى (رحمة الله) پس از فاجعه كشتار اسفبار حجاج در مكه، با يادآورى اين نكته كه حرم الهى سرزمين امن و امنيت است و هيچ گاه نبايد حرمتش شكسته شود، فرمود:
مسئله حجاز، ابعاد مختلف دارد؛ منشأ بُعد بزرگ ترش همين است كه احترام يك محل مقدسى از بين رفت. اگر اين كشتار كه در حرم واقع شده است در طائف واقع مى شد، خوب، باز قابل تحمل بود؛ براى اينكه طايف بود، كشتار بود فقط. اما در حرم واقع شده است؛ حرمى كه خدا از اول امنش قرار داده است. من واقعاً در مسائل، خيلى تحمل داشتم، در مسائل جنگ، در همه اينها تحمل داشتم، اما اين، بى تحمل كرده من را. (3)
ص: 181
عارف بزرگ شيخ روزبهان بقلى شيرازى درباره امنيت بخشى خانه كعبه مى گويد:
( وَ إِذْ جَعَلْنَا الْبَيتَ مَثابَةً لِلنَّاسِ وَ أَمْناً ) ؛ آن گاه كه مأواى اُنس بر اهل رجا، و مأواى امن، بر اهل خوف قرار داديم؛ زيرا اثر خداوند در آن [خانه كعبه] است و از آن، با لطايف كرم بر اهل خوف تجلى مى كند. در نتيجه، آنان را از هيجان خوف، آرامش مى بخشد و از آنجا بر اهل رجا، با لطايف حُسن قِدم تجلى مى كند. ازاين رو آنان را از غليان شوق، آرامش مى دهد. (1)
شيخ روزبهان در ادامه از قول امام صادق (ع) مى آورد: «بيت در اينجا محمد (ص) است. هركس ايمان آورد و رسالتش را تصديق كند، در ميادين امن وارد مى گردد» . (2)
حكايت
كعبه، خانه امن است و آن كه در آستانش درآيد، از آسيب ايمن است و هيچ كس در آن اجازه تجاوز به ديگران ندارد. امّا ايمنى بالاترى كه كعبه براى زائران خويش به ارمغان مى آورد، آرامش قلبى و روحى است. دل و جان انسان به بركت زيارت خانه خدا و راهيابى به مقام توحيد، از زياده خواهى هاى نفس اماره ايمن خواهد بود.
مؤمنى به شخصى گفت: آن كس كه زيارت كعبه را قصد كند، در امان خواهد بود. آن مرد سختى هاى راه را به جان خريد و عازم مكه گرديد. به خانه خدا رفته بود تا الطاف الهى را ببيند و در مكان امنى مستقر گردد و به آرامش خاطر دست يابد. اما عربى نادان، حرمت حرم را نگه نداشت و دستار از سر او ربود و گريخت.
هنوز از كعبه پاى او به در بود
كه بِ ِِرْبودند دستارش ز سر زود
يكى اعرابى اى را ديد بى نور
كه دستارش به تنگ مى برد از دور
مرد زبان به گله گشود و گفت: ايمنى اين مكان برايم آشكار شد! وقتى در اينجا
ص: 182
دستار از سرم بدزدند، در درون خانه سرم را خواهند بريد:
زبان بگشاد آن مجنون به گفتار
كه اينك ايمنى آمد پديدار
چو دستارم ز سر بردند بر در
ميان خانه، خود كى مانَدَم سر
نشان ايمنى بر سر پديد است
به خانه چون روم بر در پديد است
آن مرد در اين انديشه ها بود كه ناگاه الهامى قدسى جانش را فرا گرفت و به او يادآورد كه در چنين مكانى، به فكر دستار و سر بودن خطاست و انسان، آن گاه به ايمنى مى رسد كه از پوست پيشين خود به در آيد و از انانيت سرِ مويى در او نماند: هزاران سر، برين در ذره اى نيست
هزاران بحر، اينجا قطره اى نيست
هزاران جان، نثار افتد بر آن سر
كه بربايند دستارش بر آن در
تو تا بيرون نيايى از سر و پوست
نيابى ايمنى بر درگه دوست
ز تو تا هست باقى يك سر موى
يقين مى دان كه نبوَد ايمنى روى
نشان امنِ ِِ اين ره، بى شك اين است
شب معراج «وَاتْرُكْ نفسك» اين است (1)
حكايت عارفى گفت: شبى از شب ها در طواف كعبه بودم. به دلم گذشت كه از خداوند بپرسم: خدايا! فرموده اى هركس داخل حرم من شود ايمن است؛ پروردگارا! از چه چيز در امان خواهد بود؟ هاتفى آواز داد: «از آتش جهنم او را ايمن گردانيم و دل او را از آتش دورى، در امان خواهيم داشت» . (2)
خانۀ آزاد از طوفان و غرق
يا كسان را از تملّك نزد فرق
ص: 183
يعنى از تفريق بين مردمان
تا شود مالك به خشتى كس بدان (1)
كعبه، بنايى كهن و ارزشمند است كه هيچ گاه در تملك كسى نبوده و در گسترۀ تاريخ، از دست اندازى طاغوتيان در امان مانده و از اختصاص به شخص يا گروه آزاد بوده است. امام باقر (ع) درباره راز وصف كعبه به «عتيق» (2)فرمود: «
هُوَ بَيتٌ حُرٌّ عَتيقٌ مِنَ الناسِ لَمْ يَمْلِكْهُ اَحَدٌ » (3)؛ «كعبه خانه اى است آزاد از ميان مردم، هيچ كس مالك آن نيست» . همچنين فرمود:
اِنَّهُ لَيسَ مِنْ بَيتٍ وَضَعَهُ اللهُ عَلى وَجْهِ الاَرْضِ اِلّا لَهُ رَبٌّ وَ سُكّانٌ يَسْكُنُونَهُ غَيرَ هذا الْبَيتِ فَاِنَّهُ لا رَبَّ لَهُ اِلّا اللهُ عَزَّوجَلَّ، وَ هُوَ الْحُرُّ. . . (4)
هيچ خانه اى نيست كه خدا بر روى زمين قرار داد مگر آنكه صاحب و ساكنى دارد، جز اين خانه كه جز خداى متعال، صاحبى ندارد و آزاد است.
«كعبه، همان طور كه كهن ترين جايگاه نيايش است، خانه اى عتيق و آزاد از بند سلطه و مالكيت بشرى است. طواف بر گرد چنين بنايى، درس آزادى و آزادگى مى دهد. كسانى به زيارت اين خانه نائل مى شوند كه نه بنده آز خود باشند نه برده ديگران؛ زيرا بردگى، با طواف آزادمنشانه سازگار نيست. بنابراين، جز كسانى كه خود را از چنگ قدرت زورمداران گردنفراز رهانيده اند، بر اين خانه طواف نمى كنند و آن را قبله خويش قرار نمى دهند و جز آزادگانِ رسته از بند هواهاى سركش، بدان روى نمى آورند.
از آنجا كه بنده شهوت و هوا، خوارتر از بنده زرخريد است، تا زمانى كه انسان دست از ته مانده دنيا برندارد، آزاد نمى شود و تا زمانى كه به آزادى نرسيده است،
ص: 184
شايستگى طواف خانه «آزاد» و رو كردن به كعبه «عتيق» را ندارد. همچنان كه نماز مانع زشتى و بدى مى شود، طواف بر كعبه، از ستم پذيرى جلوگيرى مى كند. آن كه بر خانه «آزاد» طواف مى بندد، كسى را به بندگى نمى گيرد، همان گونه كه خود، بنده كسى جز خداوند نيست.
قربانى كردن در «بيت عتيق» و ذبح آن، درس آزادى از تعلقات مى دهد و سبب رهايى از هرگونه بندگى جز خداى سبحان مى شود. بر انسان است كه خدا را مخلصانه عبادت كند تا طواف و روى آوردن به كعبه، او را فرشته منش كند و از شهوت و غضب و رذايل اخلاقى آزادش گرداند» . (1)
«خانه خدا، مدار آزادى است. ازاين رو، مُحرمى كه آهنگ زيارت آن را دارد، نمى تواند صيد حرم را اسير كند يا در اسير شدنش كمك كند يا آن را برهاند يا صياد را به آن راهنمايى كند؛ زيرا همه اينها، با آزادى خواهى مخالف است و تا انسان آزاد نشود، به صلاحيت طواف كوى آزادى نمى رسد» . (2)
حكايت
سال ١٢٨٧ هجرى قمرى به پايان نزديك مى شد. آنان كه آهنگ زيارت بيت الله الحرام داشتند به سرعت آماده مى شدند تا، خويش را به موقع به ديار دوست برسانند و در حريم حرمش احرام ببندند و به ياد ابراهيم (ع) و همسان ملائك، طواف كعبه كنند. در آن سال، رهبر شيعيان جهان، «ميرزاى شيرازى» نيز آهنگ سفر داشت تا در گردهمايى بزرگ مسلمانان جهان (حج) شركت جويد و ضمن آشنايى با ديگر مسلمانان، تا حدّ امكان، مسلمانان را در حل مشكلاتشان يارى دهد. خبر تشرّف او، به گوش همه حاجيان مسافر و ديگر مسلمانان حجاز رسيد. پادشاه حجاز، «شريف عبدالله
ص: 185
الحسنى» منتظر بود تا ميرازى شيرازى به محض ورود به مكه، به كاخ سلطنتى شرفياب شود. ولى بر خلاف انتظار او، پيشواى شيعيان وارد مكه شد، اعمالش را انجام داد و كوچك ترين اعتنايى به پادشاه نكرد. شريف عبدالله الحسنى فردى را خدمت ميرزاى شيرازى فرستاد تا ضمن ابلاغ سلام وى، به ايشان گوشزد كند كه شاه منتظر ديدار اوست؛ همان گونه كه بسيارى ديگر از علماى فرقه هاى مسلمانان، به ديدار شاه شتافته اند يا انتظار اجازه ملاقات وى را مى كشند. ميرزاى شيرازى به فرستاده شاه حجاز فرمود: سلام گرم ايشان را «عليك السلام» مى گويم، ولى نبايد انتظار داشته باشد به ديدارش بيايم. او بداند كه «بدترين دانشمندان اين امت، آنانند كه به دربار سلاطين رفت وآمد كنند و بهترين حكمرانان كسانى اند كه به محضر علما بروند» . پيغام رسان، سخن ميرزاى شيرازى را به پادشاه حجاز رساند. پادشاه كه سخن ميرزا را در اوج متانت و اتقان يافت، خود به محضر او شتافت. (1)
شيخ طبرسى در تفسير مجمع البيان مى نويسد:
١. منظور از «بيت عتيق» خانه كهن كعبه است و به باور پاره اى، اين نام گذارى، بدان دليل است كه به ملكيت كسى در نمى آيد و آزاد است.
٢. به باور پاره اى ديگر، كعبه را «بيت العتيق» گفته اند، ازآن رو كه از دستبرد و تسلط زورمداران و خودكامگان آزاد است و هر بيدادگرى كه آهنگ ويران ساختن آن كند، پيش از رسيدن به خواسته پليد خود، نابود مى گردد و اگر «حَجّاج» آنجا را ويران كرد و دگربار ساخت و نابود نشد، بدان دليل است كه خدا، اين امت را به بركت پيامبرش، از عذاب استيصال در امان داشت.
ص: 186
٣. برخى ديگر مى گويند: هنگام طوفان نوح كه آب همه جا را فرا گرفت، اين مكان مقدس از طوفان آزاد بود، و آب به آن نزديك نشد.
4. برخى ديگر بر اين باورند كه اين نام، به سبب ديرينگى كعبه است؛ چراكه نخستين خانه اى است كه «آدم» به فرمان خدا بنياد كرد و «ابراهيم» از نو ساخت. (1)
اى كه از كوچه معشوقه ما مى گذرى
بر حذر باش كه سر مى شكند ديوارش (2)
كعبه، خانه خداست، تجلى مقدس پروردگار بر زمين، و حرم ويژه حضرت كبريا؛ پس، حريمى خاص دارد و حرمتى ويژه. رسم ادب، پاسداشت حرمت كعبه است و طريق بندگى، مراقبت از حريم حرم. «خداى سبحان، به احترام كعبه، محدوده آن را حرم و انسان هايى را كه قصد ورود به آن دارند، مُحرم نام داد. پس هم حرمت مكه و هم تحريم احرام، به حرمت بيت الله باز مى گردد. هركس هر زمان بخواهد وارد مكه شود، بايد نخست به ميقات در آيد، آنجا احرام بندد و سپس به مكه پاى نهد. اين حكم، اختصاصى مكه است و علت آن نيز حرمت انحصارى كعبه است» . (3)به دليل حرمت كعبه و حريم حرم است كه اگر كسى آگاهانه و از سر دشمنى، كعبه را آلوده و نجس كند، اعدام خواهد شد و كسى كه مسجدالحرام را به عمد نجس كند، به ضرب شديد محكوم مى شود. ابى صباح كنانى مى گويد: از امام صادق (ع) پرسيدم: «نظر شما درباره كسى كه مسجدالحرام را از سر عمد نجس كند چيست؟» امام (ع) فرمود: «شديداً زده مى شود» . پرسيدم:
ص: 187
«كسى كه كعبه را آگاهانه نجس كند چگونه است؟» فرمود: «كشته مى شود» . (1)
اين حكم فقهى، در هيچ جاى ديگر نظير ندارد؛ حكمى كه نمايان تر شكوه و عظمت و جلال الهى است و در كعبه به ظهور رسيده است.
به دليل حرمت كعبه است كه مشرك - از آنجا كه نجس است - حق نزديك شدن به آن را ندارد. همچنين به سبب همين حرمت، طواف خانه خدا، به صورت برهنه حرام است» . (2)
برخى نشانه هاى طبيعى حرمت حرم الهى چنين است:
الف) پرندگان بر فراز كعبه پرواز نمى كنند و هنگام پرواز، از فضاى بالاى كعبه منحرف مى شوند؛
ب) پرندگان كعبه را نمى آلايند؛
ج) انواع حيوانات در حرم همزيستى دارند و درندگان به ديگر حيوانات؛ تعرض نمى كنند؛
د) ظالمانى كه قصد سوئى درباره كعبه دارند به قهر الهى گرفتار مى آيند؛ مانند اصحاب فيل؛
ه) حج گزاران، خسته و آزرده نمى شوند. (3)
«منظور از اين حريم گرفتن و حرمت نگه داشتن، فاصله زمانى يا مكانى نيست؛ زيرا خدا با همه افراد و در همه شرايط، حضور و ظهور دارد. اگرچه درباره انسان ها، مثلاً مى توان گفت: استاد را احترام كنيد، يعنى حريم بگيريد، كنار استاد يا بالاتر از او ننشينيد، بلكه مقدارى پايين تر بنشينيد، ليكن اين گونه اداى احترام درباره خداوندِ كعبه
ص: 188
متصور نيست. پس احترام خداوند، به معناى حريم گيرى اعتقادى نسبت به اوست؛ يعنى انسان بايد آن گونه در پيشگاه حق كُرنش كند كه غير او را نبيند و به غير او تكيه نكند و دل نبندد و حفظ واقعى حريم كعبه و حرمت حرم نيز بدين معناست» . (1)
آن كه پس از سال ها انتظار و از پسِ آن همه دورى از كعبه، نخستين بار به ديدار كعبه توفيق مى يابد و چشمانش به نور خانه خدا روشن مى شود، از حسى ناگفتنى و اشتياقى بيان ناپذير، سرشار مى شود، طعم شيرين خرمى و شادى معنوى را مى چشد و لذتى ژرف و بى سابقه، وجودش را فرامى گيرد؛ لذتى كه هرگز از ياد نخواهد رفت و شادى اى كه هيچ گاه فراموش نخواهد شد.
«حاجى چون در لباس احرام مى رود و به مسجدالحرام پاى مى نهد، «نخستين ديدار» او با «كعبه» روى مى دهد. كسى كه ده ها سال هنگام نماز رو به كعبه مى ايستاده و آن خانه را گهگاه در خيال خود مجسم مى كرده است، اكنون با سپردن راهى طولانى، به مكه مى رسد و با عبور از خيابان ها و راه هايى كه به مسجدالحرام منتهى مى شود، ناگهان چشمش به خانه كعبه مى افتد. در اين نخستين ديدار، به حاجى حالتى دست مى دهد كه به بيان نمى آيد. اين تويى كه من سال ها از پس هزاران فرسنگ، رو به تو ايستاده ام و خدا را عبادت كرده ام؟ ! آيا تو همانى كه براى رسيدن به آن، از خانه و شهر و ديار، دست شسته ام و سرما و گرما و خطرهاى سفر را به جان خريدم تا در كنار تو باشم؟ ! اينك پس از عمرى به ياد كعبه بودن و مدت ها در راه كعبه گام شمردن، كعبه پيش چشم من است؟ !
حاجى در همان نخستين بار كه به خانه كعبه نظر مى افكند، يك دل نه صد دل،
ص: 189
عاشق اين خانه مى شود، قلبش از شوق مى تپد، چشمانش پر از اشك مى شود؛ همچون كودك گمشده اى كه پس از ساعت ها سرگردانى و نااميدى، به مادر رسيده باشد، بغضش مى تركد. (1)بانويى اصفهانى در «سفرنامه منظوم حج» ، لذت نخستين ديدار كعبه را چنين وصف مى كند:
ز بعد چار فرسخ، پنجم ماه
نمايان گشت چون مه، كعبۀ الله
به ابطح خيمه ها برپا نمودند
به شكر ايزدى لب ها گشودند
چو بر مقصود خود آخر رسيدم
چنين روزى به چشم خويش ديدم
به ياد آمد مرا اين بيت نامى
كه باشد گوهر درج نظامى:
چه خوش باشد كه بعد از انتظارى
به اميدى رسد اميدوارى
چنان دولت به من چون شد ميسّر
ز شوق وصل هوشم رفت از سر
نه نطقى تا كنم شكر خداوند
نه عقلى تا شوم خندان و خرسند
نه از بهر طواف كعبه قدرت
نه بر سعى صفا و مروه قدرت
بسان صورت ديوار، خاموش
فتاده بى مقال و گشته مدهوش
چو صورت لال بودم تا زمانى
بدين منوال بودم تا زمانى
ز بعدِ ساعتى بازآمدم هوش
ولى گرديده بُد نطقم فراموش
كه تا آخر سخن آمد به يادم
گره را از زبان خود گشادم
نمودم سجده گفتم: يا الها
تويى معبود بى همتاى دانا
ز لطف بيكرانت شرمسارم
چگونه شكر اين نعمت گزارم
در توفيق بر رويم گشادى
به من هم مال و هم جان، هر دو دادى
به مقصود و به مطلوبم رساندى
از اين درگاه، نوميدم نراندى
چو كردم لطف، شكر بيكرانش
نهادم رو به سوى آستانش
ص: 190
درى كو نام او «باب السلام» است
نخستين درگه «بيت الحرام» است
چو چشم من به بيت الله افتاد
سرشك ديده ام بر راه افتاد
ز وصف خانه يزدان چه گويم
كه بالاتر بوَد از آنچه گويم
بِلاتشبيه گويا نوجوانى
به قامت بود چون سروِ روانى
قباى مخملِ مشكين به بر داشت
كمر را بسته از زرين كمر داشت
حجَر در آستانش پاسبان بود
رخ او بوسه گاه حاجيان بود
به دل كردم خطاب اى دل كجايى
نظر كن در حريم كبريايى
بگفتا اين به بيدارى است يا خواب
چنين دولت بوَد بسيار ناياب
بگفتم اين به بيدارى است اى دل!
مباش از رحمت يزدان تو غافل
به زير بار صد من جُرم و عصيان
نهادم رو به طوف كوى يزدان
چو كردم هفت شوط قبلۀ جان
سبك شد پشتم از ثقل گناهان.
(1) شاعر توانا «احمد مسكين» دراين باره چنين سروده است: بحمدالله كه از فضل خداداد
به طوف كعبه گشتم خرّم و شاد
دو چشمم گشت روشن از جمالش
به كام دل رسيدم از وصالش
چه محنت ها كه در راهش كشيدم
چه زهر غم كه از بهرش چشيدم
مرا چون آمد آن پيكر در آغوش
ز شادى كردم از غم ها فراموش
خداوندا چه سان شكرت گزارم
كدامين نعمتت را بر شمارم
به حُسن اعتقاد اندر ره دين
ثَباتى دادى ام از روى تمكين
ز دست ظالمانم وارهاندى
به امن آباد شهر خود رساندى
حريم كعبه كردى منزل من
برآوردى مرادات دل من
بدادى در حرم، عيش و حضورم
فزودى دم به دم اندر سرودم
ص: 191
طمع دارم كه از روى عنايت
ز بنده وانگيرى اين هدايت
بدارى دايمم ثابت بر اين حال
فزون سازى از آنم عزّ و اقبال
تو از لطفم بدين درگاه خواندى
ز راه مكرمت اين جا رساندى
حريم كعبه جاى دلگشايى است
محل حاصل هر دو سرايى است (1)
حكايت عطار نيشابورى در «الهى نامه» داستانى مى آورد از جوانى كه خرامان و غرق ناز و بى خبر از جاذبه كعبه، به سوى زيارت خانه خدا شتافت و در نخستين ديدار با كعبه، اتفاق افتاد آنچه بايد مى افتاد. و آن داستان به اين قرار است:
روزى شبلى به راه بيابان مى رفت. جوانى را ديد همچون شمع مجلس، قامت برافراشته و چند شاخه گل نرگس به دست گرفته و قَصَبى (2)بر سر بسته و نعلين به پا كرده و خرامان، با لباس فاخر و با ناز و تكبر، همانند كبكى گام برمى داشت كه خود را از گزند باز ايمن بداند.
شبلى از سر مِهر و شفقت نزد او رفت و پرسيد: اى جوان! اين چنين گرم و خرامان، از كجا مى آيى و عزم كجا دارى؟ گفت: از بغداد مى آيم، صبح گاه از آنجا حركت كرده ام و اكنون راه دراز و دشوارى براى زيارت خانه خدا در پيش دارم.
شبلى گويد: پنج روز در اين راه بودم و به سوى خانه خدا حركت مى كردم. وقتى به حرم رسيدم، ديدم يكى مست افتاده و چهره اش زرد و ناتوان شده و دل از دست داده است. ديدم همان جوان است كه در بيابان ديده بودم. همچنان كه مرا از دور ديد، آهسته و نالان از پيش كعبه آواز داد: شبلى! مرا مى شناسى؟ من همان جوان زيباروى و زيباپوشم. ببين ديدار كعبه با من چه كرده است!
ص: 192
مرا با صد هزاران ناز و اعزاز
به پيش خويش خواند و كرد در باز به هر ساعت مرا گنجى دگر داد به هر دم آنچه جستم بيشتر داد دلم خون كرد و آتش در من انداخت ز صحن گلشنم در گلخُن انداخت نه دل مانده، نه دنيا و نه دينم چنين كِامروز مى بينى چنينم (1)بارى هركس در اين مكان قدسى پاى نهد، رازها بياموزد. اينجا مهبط ملائك و مشهد عارفان است. آنكه با چشمان باز و دل بيدار، كعبه را زيارت كند، بى خويشتن مى شود و با ديدنش دل در گرو جمال ديگرى نخواهد نهاد. عبدالرحمان جامى شوق ديدار كعبه را اين گونه در دل ها برمى انگيزاند:
اى ز گلت نازَده سر حُبّ دل
مانده ز حبّ وطنت پا به گِل خيز كه شد پرده كش و پرده ساز مُطرب عشاق ز راه حجاز يك دم ازين پرده سماعى بكن هرچه نه زين پرده، وداعى بكن دين تو را تا شود اركان تمام روى نِه از خانه به ركن و مقام گر نبوَد راحلۀ بادپاى راحله از پاى كَن و در ره آى واله و حيرت زده و مُستَهام خنده زنان گريه كنان مى خَرام راه وفا مى سپر و مى گذر بر خَسَك خُشك چو ريحانِ تر بار به ميعادِ تعبّد رسان رخت به ميقاتِ تجرّد رسان گر نه ز مرگ است فراموشى ات بِه كه بوَد كار، كفن پوشى ات لب بگشا يافتن كام را نعره لبّيك زن احرام را رو به حرم كن كه در آن خوش حريم هست سيه پوش نگارى مقيم صحن حرم روضۀ خُلد برين او به چنان صحن، مربع نشين قبله خوبانِ عرب روى او سجدۀ شوخانِ عجم سوى او
ص: 193
باد چو در دامنش آويخته
غاليه در جِيب جهان ريخته بر سر گردون زنى از فخر كوس گر رسدت دولت اين دست بوس از لب زمزم شنو اين زمزمه كز نم ما زنده دلند اين همه شكر خدا گوى كه توفيق داد رو به سوى خانه خويشت گشاد ور نه، كه يارد كه به آن ره برَد ور چه شود مرغ، به آن ره پرد (1)
كعبه بنا گشت كه روى نياز
سوى وى آرند و بدن در نماز هيچ نبى هيچ ولى اى نبود كاو رخ ِامّيد بر اين در نسود اى دل از آنجا كه كَرم هاى اوست خانه او منزل و مأواى توست بر رخ مقصود فتادت نظر ديدۀ سر شد ز رخش بهره ور ديدۀ سر نور ده از روى او طوف نما گِرِد سر كوى او (2)كدام مكان، آماده تر از كنار كعبه براى مناجات و راز و نياز، و كدام فرصت، بهتر از فرصت بودن با كعبه براى دعا و عرضِ نياز؟ مكانى كه پناهگاه مشتاقان و دردمندان است، و مطافى كه اميد حاجت مندان و مسكينان است. بيداردلان در اينجا با چشم اميد و دست نياز حاضر مى شوند و عاشقان با دلى دردمند به طواف مى پردازند. خدا در اينجا حضور مجسّم و محسوس دارد، و تو گويى خود را به ميان زائرانش رسانده تا در گوش دلشان نجوا كند كه آنچه دلشان مى خواهد و آرزو دارند، از خدا بخواهند، و حتى لحظه اى اين فرصت طلايى را از كف ندهند. اينجا مكانى است كه پيامبران الهى و امامان معصوم (عليهم السلام) نماز مى گزاردند و دست دعا به سوى معبود برمى داشتند و با محبوب خويش عاشقانه سخن مى گفتند. در اينجا قرار است همه با دستانى پر برگردند، و
ص: 194
هيچ كس محروم نماند. تنها اندكى توجه و كمى سوز نياز است تا تو در درياى رحمت صاحب اين خانه غرق شوى و فقط چند قطره اشك و اندكى دل شكستگى مى خواهد، تا تو را نيز در صف پاكان و برگزيدگان قرار دهند. خداوند در اينجا در كنار خانه خود، بى بهانه مى بخشد. او را بهانۀ «حضور» بس است و اگر اين حضور، با دعا و ناله و اشك و آه در آميزد، مهرورزى اش از اندازه بيرون مى شود، و با زائر بيت خويش، آن مى كند كه خود سزاوارش است، نه آن دهد كه بنده لايق اوست.
حكايت
به پيش كعبه ابراهيمِ اَدهم
به حق مى گفت كاى داراى عالَم مرا معصوم دار و بى گنه دار گناهى كان رَوَد، زانم نگه دار يكى هاتف خطابش كرد آن گاه كه اين عصمت كه مى خواهى تو در راه همى بوده ست از من خلق را خواست اگر كار تو و ايشان كنم راست كه تا جمله، به هم، معصوم مانند همه از رحمتم محروم مانند هزاران بحر رحمت بى قياس است و ليكن بنده را بيم و هراس است نمى دانم كه تا حرمان من چيست طريق عقلِ سرگردان من چيست ندارم از جهان جز نيم جان، من نكردم سود و بودم بر زيان، من چو من از عمر، بهبودى نديدم زيان ديدم بسى، سودى نديدم به مردن راضى ام زين زندگانى اگر بازم رهانى، مى توانى ز سر تا پاى من جاى نظر نيست كه بر وى هر زمان زخمى دگر نيست (1)حكايت درويشى را ديدم سر بر آستان كعبه همى ماليد و مى گفت: يا غفور! يا رحيم! تو
ص: 195
دانى كه از «ظَلومِ جهول» چه آيد!
عذر تقصير خدمت آوردم
كه ندارم به طاعت استظهار
عاصيان از گناه توبه كنند
عارفان از عبادت استغفار
عابدان جزاى طاعت خواهند و بازرگانان بهاى بضاعت. من بنده، اميد آورده ام نه طاعت؛ و به دريوزه (1)آمده ام نه به تجارت: اِصْنَعْ بى ما أَنْتَ أَهلُهُ. (2)بر در كعبه سائلى ديدم
كه همى گفت و مى گرستى خوش
مى نگويم كه طاعتم بپذير
قلم عفو بر گناهم كش
حكايت عارفى را ديدند كه حلقۀ درِ كعبه را گرفته بود و مى گفت: بندۀ تو بر درگاه تو ايستاده است. روزگارش بگذشته، گناهانش مانده، شهواتش بگسسته و آثار آن مانده است. از او خشنود شو يا عفوش كن؛ چه، گاه شود كه سرورى بى آنكه از برده اش راضى باشد، او را عفو مى كند. (3)
حكايت
جوانى اهل دل را ديدند پرده كعبه را گرفته، گريه مى كرد و مى گفت:
اِلهي لَيسَ لَكَ شَرِيكٌ فَيُؤتى وَ لا وَزِيرٌ فَيُرْشى وَلا حاجِبٌ فَيُنادى، إنْ اَطَعْتُكَ فَلَكَ الحَمدُ وَالفَضلُ وَ إِنْ عَصَيتُكَ فَلَكَ الْحُجَّةُ على وَ قَطَعَ حُجَّتِي إِغْفِرْلي.
پروردگارا! شريكى براى تو نيست كه خواسته شود و براى تو وزيرى نيست كه رشوه داده شود و دربانى نيست كه صدا كرده شود. اگر توفيق اطاعت
ص: 196
دادى، پس تو را حمد و ستايش مى گويم و اگر گناهى مرتكب شدم، تو بر من حجت دارى؛ خدايا مرا ببخش! (1)
بود از آن اعرابى اى شوريده رنگ
كرد روزى حلقۀ كعبه به چنگ
گفت: يارب بندۀ تو برهنه ست
و اى عجب برهنگى ام نه يك تنه ست
كودكانم نيز عريان آمدند
لاجرم پيوسته گريان آمدند
من ز مردم شرم مى دارم بسى
تو نمى دارى، چه گويم با كسى
چند دارى برهنه آخر مرا
جامه اى ده اين زمان، فاخر مرا
مردمان چون آن سخن كردند گوش
برزدندش بانگ، كِاى جاهل خموش
از طواف، آن قوم چون گشتند باز
مرد اَعرابى همى آمد به ناز
از قَصَب (2)دستار و از خَز جامه داشت
گوئيا ملك جهان را نامه داشت
باز پرسيدند ازو كاى بى نوا
اين كه دادت گفت: اين كه دْهد خدا
چون من آن گفتم مرا اين داد او
جوين فروبسته دَرَم بگشاد او
آنچه گفتم، بود آن ساعت روا
زآنكه بِه دانم من او را از شما
(3) حكايت «ابوعمرو واسطى» ، از راه دريا به مكه مى رفت. ناگاه كشتى شكست و مالش تمامى به دريا ريخته شد. با زنش بر تخته پاره اى نشستند و خود را به جزيره اى رسانيدند و در بيابان بى آب و نان، جاى گرفتند. از قضا در آن وقت، وضع حمل همسرش در رسيد و تشنه گرديد. ابوعمرو سر به سوى آسمان بلند كرد و از خداوند، يارى خواست. خداوند بر او گشايشى آورد، ابوعمرو، نجات يافت و به سفر حج ادامه داد. ابوعمرو گويد:
ص: 197
چون به مكۀ معظم رسيدم، در طواف، مرد نابينايى را ديدم كه به درد دل مى ناليد و مى گفت: الهى! خطا كردم و عصيان ورزيدم، اكنون با توبه كنار خانه ات آمدم، مرا ببخش و به كَرم خود بيامرز كه پيروى نفس كردم.
از حال او جويا شدم، گفت: پيش از اين، كار من دزدى بود و زندگى، از راهزنى به سر مى كردم. روزى در صحرا مردى را ديدم كه لباس كتانى پوشيده و در دست، خاتم عقيق و فيروزه داشت. قصد او كردم. مرا گفت: به راه خود برو و نزديك ميا كه كارى از پيش نخواهى برد، اهميتى ندادم و او چندين بار حرفش را تكرار كرد. وقتى خواستم نزديكش شوم با دستانش به چشم من اشاره كرد و نورى ساطع گرديد و نابينا شدم. اكنون در اين مكان مقدس آمدم تا هم از گذشته هاى سياه خويش توبه كنم و هم از خدا بخواهم كه بينايى مرا به من برگرداند. (1)
حكايت
«مالك بن دينار» گويد: سفر حج كردم. جماعتى را در عرفات ديدم. با خود گفتم: كاش مى دانستم حج كدام يك از اينها قبول است تا او را تهنيت گويم و حج كدام رد است تا او را تعزيت دهم. در خواب ديدم: گوينده اى مى گويد: خداوند همه اين جماعت را به بركت كعبه به نعمت مغفرت معزّز فرموده، مگر «محمد بن هارون بلخى» را كه حج او مردود است. زمانى كه صبح شد، نزد اهالى خراسان آمدم و از ايشان احوال محمد بن هارون بلخى را پرسيدم. گفتند: او مردى عابد و زاهد است. او را در خرابه هاى مكه بايد پيدا كنى. بعد از جست وجوى بسيار، او را در خرابه اى يافتم؛ دست در گردن بسته و زنجير بر پاهايش بود و در حال نماز بود. چون مرا ديد، پرسيد: كيستى؟ گفتم: مالك بن دينار. گفت: خواب ديده اى؟ گفتم: آرى. گفت: هر سال مردى صالح مثل تو درباره من خواب مى بيند. گفتم: سبب چيست؟ گفت: شراب مى خوردم،
ص: 198
مادرم مانع مى شد، روزى با حالت مستى او را آزردم و. . . پس از آنكه از مستى به در آمدم، زنم مرا خبر كرد كه كارى بسيار زشت از تو رفته است. به شدت پشيمان شده بودم، يك دست خود را بريدم و پايم را به زنجير بستم و هر سال، به حج مى آيم و كنار خانه خدا به دعا و توبه مى نشينم و مى گويم: «اى برطرف كننده همّ و غمّ! مرا از اين همّ و غمّ نجات ده! و دل مادرم را به رحم آور تا از من درگذرد. اين قدر بدان كه پس از آن، از همه كارهاى زشت دست برداشتم و ٢6 غلام و كنيز را آزاد كردم و اكنون به اين حال هستم كه مى بينى. مالك گويد: گفتم: اى مرد! نزديك بود با اين عملت تمام روى زمين را بسوزانى. مالك گويد: همان شب حضرت رسول (ص) را در خواب ديدم، فرمود: اى مالك! مردم را از رحمت خداى تعالى محروم نگردان! دانسته باش كه خداى تعالى به حال محمد بن هارون بلخى توجه فرمود و دعاى او را در كنار خانه خدا برآورد و از گناهانش در گذشت. او را خبر كن كه خداوند دل مادرش را به وى مايل مى كند و به رحم مى آورد تا اينكه مادرش او را حلال مى كند و مادر و فرزند، هر دو در بهشت مى شوند. مالك گويد: آمدم و خواب را براى او گفتم. همين كه اين مژده را شنيد، روح از بدنش جدا شد. او را غسل دادم و كفن كردم. سپس بر وى نماز خواندم و دفنش نمودم. (1)
هركس در اين جهان، قبله اى براى خود برگزيده است؛ قبله برخى پول است (2)؛ بعضى، مقام و شهرت؛ برخى شهوت و شكم. عده اى نيز كعبه را قبله خود كرده اند. اما اندكى از آدميان، خداى كعبه را قبله خود ساخته اند. آنان سير روح خويش را در حدّ كعبه متوقف نساخته اند و روح بى نهايت طلب خويش را به خداى جاودان، راه نموده اند.
ص: 199
كعبۀ جبريل و جان ها، سدره اى
قبله عبدالبطون (1)شد سفره اى
قبله عارف بوَد نور وصال
قبله عقلِ مُفَلسف، (2)شد خيال
قبله زاهد بوَد يزدانِ بِِرّ (3)
قبله مُطمِع (4)بوَد هميان زر
قبله معنى وران، صبر و درنگ
قبله صورت پرستان، نقش سنگ
قبله باطن نشينان ذوالمنن
قبله ظاهرپرستان روى زن
١٩. حجر الاسود (6)
باز شكن دامن شبرنگ او
ديدۀ جان، سرمه كِش از سنگ او
سنگ سياهش كه از آن كوته است
دست تمنّاش يمين الله است
چون تو از آن سنگ شوى بوسه چين
بوسه زنِ دستِ كه باشى، ببين
بر سر گردون زنى از فخر كوس
گر رسدت دولت اين دست بوس
كعبه معظم، چهار ركن دارد كه ترتيب آنها برحسب طواف چنين است: حجرالاسود، عراقى، شامى، يمانى.
امام صادق (ع) فرمود: «حجرالاسود، تكيه گاه [حضرت] مهدى [(عج)] به هنگام بيعت مردم با آن امام، در آغازِ قيامِ جهانى عدالت گسترِ آن حضرت است» . (8)
ص: 200
«براساس برخى روايات، حجرالاسود از بهشت آمده و در آغاز رنگ آن سفيد بوده و به تدريج بر اثر استلام گنهكاران سياه شده و به حالت كنونى درآمده است. (1)در برخى تفاسير، اين گونه روايات، اسرائيليات، ضعيف السند، مخالف با قرآن و عقل، و معارض با يكديگر و در نتيجه، مردود پنداشته شده است و حتى بر فرض صحت سند و اعتبار اخبار، قابل اعتماد دانسته نشده است و گفته شده: نزول سنگ از آسمان يا بهشت، معنا ندارد.
استاد علامه طباطبايى (رحمة الله) اين گونه برخورد با روايات را متأثر از تعصبات برخى مذاهب كه اين گونه حقايق را نفى مى كنند و يا ناشى از مرعوب شدن در مقابل علوم طبيعى و پيشرفت آن - كه در هر پديده اى در پى يافتن توجيه و تعليل مادى است - دانسته، مطالب سودمندى در پاسخ و نقد آن بيان فرموده است. نكات مستفاد از آن مباحث و آنچه در اين باره بايد بدان توجه داشت، عبارت است از:
يك - در اثبات مسائل اعتقادى و معارف دينى، يا بايد برهان عقلى قاطع اقامه شود، يا نصى از قرآن كريم بر آن دلالت كند يا خبر متواتر يا خبر واحد محفوف و توأم با قرينه علم آور، در ميان باشد؛ زيرا در اين گونه معارف، ظن و گمان حجت نيست. اعتقاد، امرى قلبى است كه حتى با وجود خبر واحد معتبر درباره آن، شك و ترديد از دل انسان رخت برنمى بندد. البته در فروع فقهى مى توان به خبر واحدى كه سندش معتبر و دلالتش تمام است، استناد كرد و بر طبق آن فتوا داد. غرض آنكه گرچه در ميان احاديث مزبور، روايات صحيح و معتبر السند وجود دارد و ادعاى ضعف تمامى آنها دليل ندارد، ليكن در مسائل اعتقادى و معارف دينى، مى توان به آنها استناد كرد. البته نفى آن روايات نيز صحيح نيست.
ص: 201
دو - تعارض ميان اخبار آحاد، امرى معهود است كه در بيشتر موارد مى توان آن را با جمع دلالى، برطرف كرد؛ همان گونه كه در فروع فقهى مرسوم است.
سه - ادعاى مخالفت با عقل يا قرآن يا سنت قطعى، بدون دليل و واهى است.
چهار - مؤيد رواياتى كه مورد اشكال قرار گرفته، آياتى است كه در آنها اِنزال نعمت هاى الهى از خزاين غيب مورد تصريح قرار گرفته است؛ همچون:
(وَ إِنْ مِنْ شَيءٍ إِلَّا عِنْدَنا خَزائِنُهُ وَ ما نُنَزِّلُهُ إِلَّا بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ) (حجر: ٢١)
[و هيچ چيز نيست مگر آنكه خزائن آن نزد ماست، ولى ما جز به اندازۀ معينى، آن را نازل نمى كنيم].
(خَلَقَكُمْ مِنْ نَفْسٍ واحِدَةٍ ثُمَّ جَعَلَ مِنْها زَوْجَها وَ أَنْزَلَ لَكُمْ مِنَ الْأَنْعامِ ثَمانِيةَ أَزْواجٍ) (زمر: 6)
[او (همه) شما را از يك انسان آفريد و همسرش را از جنس او خلق كرد و براى شما هشت زوج از چهارپايان فرستاد].
(وَ أَنْزَلْنَا الْحَدِيدَ فِيهِ بَأْسٌ شَدِيدٌ) ؛ [«و آهن را نازل كرديم كه در آن نيرويي شديد است» .] (حديد: ٢5)
كلمه «انزال» ، به معناى خلقت و آفرينش نيست، بلكه به معناى فروفرستادن است. برپايه آيات يادشده، همه موجودات، مخزن و ريشه اى نزد خداى سبحان دارند و از عالم بالا تنزل يافته و به صورت اجسام خارجى، براى انسان ها قابل استفاده شده است. از آنجا كه درجات خزاين الهى متفاوت است، حرمت و كرامت موجودات تنزل يافته از آنها نيز يكسان نخواهد بود؛ چنان كه حجرالاسود را امتيازى ويژه است.
پس، اگر در روايتى نقل شد كه حجرالاسود، سنگى است فرودآمده از بهشت و داراى احترام ويژه اى است، موافق با اصول كلى قرآنى است نه مخالف آن. بنابراين، مجرّد استبعاد علمى، ارزشى ندارد؛ زيرا در علوم طبيعى، سير افقى موجودات و پيشينه
ص: 202
و حال و آينده آنها مورد بحث قرار مى گيرد، اما سير عمودى اشيا و موجودات و بحث از علت فاعلى و غايى آنها، از حوزه علوم طبيعى بيرون است» . (1)
حكايت
«عمر بن خطاب» بوسه بر حجرالاسود را بى تأثير مى دانست و مى گفت: تو سنگى هستى كه نه زيانى دارى و نه سودى. اگر نبود كه ديدم رسول خدا (ص) بر تو بوسه زد، تو را نمى بوسيدم.
در اين هنگام حضرت على (ع) كه آنجا حاضر بود، فرمود: «
مَهْلاً! بَلْ هُوَ يَضُرُّ وَ يَنْفَعُ » (2)؛ «آهسته! [چنين نيست كه تو مى گويى] بلكه او هم مى تواند زيان برساند و هم نفع بخشد» .
«و در لمس حجرالاسود، بيعت با خدا بنديد كه با دشمنان او و دشمنان رسولانش و دشمنان صالحان و آزادگان، دشمن باشيد و به اطاعت و بندگى آنان، هر كه باشد و هر جا باشد، سر ننهيد و خوف و زبونى را از دل بزداييد كه دشمنان خدا و در رأس آنان، شيطان بزرگ، زبونند، هرچند در ابزار آدمكشى و سركوبى و جنايتشان برترى داشته باشند» . (3)
حجرالاسود، دست خدا بر زمين است؛ و مسح آن، به منزله بيعت با خداوند. حضرت رسول (ص) فرمود: «اَلحَجَرُ يمينُ اللهِ فِى الاَرْضِ يُصافِحُ بِهِ عِبادَه» (4)؛ «حجرالاسود دست خدا در زمين است كه با آن با بندگانش دست مى دهد» .
ص: 203
همچنين فرمود:
اَلحَجَرُ يمينُ اللهِ فِي الاَرْضِ، فَمَنْ مَسَحَ يدَهُ عَلَى الحَجَرفَقَدْ بايعَ اللهَ اَنْ لايَعْصِيَهُ. (1)
حجرالاسود دست خدا در زمين است. هركس دست خود را بر آن بكشد، با خدا بيعت كرده است كه معصيت خدا را انجام ندهد.
از امام باقر (ع) روايت شده است: «
الحَجَرُ كَالْميثاقِ وَاسْتِلامُهُ كَالبَيعَةِ » (2)؛ «حجرالاسود مانند پيمان است و دست كشيدن بر آن مثل بيعت است» .
«حجرالاسود را پيامبر (ص) دست خداوند در زمين براى ميثاق و مصافحه ناميده است. به اين ترتيب، حجرالاسود وسيله مصافحه انسان و بيعت او با حضرت حق مى باشد. فراتر از آن اينكه مطابق سخن اميرالمؤمنين على (ع) ، اين سنگ، به مثابه انسانى با حواس بشرى تلقى مى گردد. در مورد بيعت و مفهوم آن، قابل ذكر است كه نكته بسيار مهم، در توضيح بيعت و مفهوم رايج آن در گذشته، آن است كه «چون دستت به بيعت در دست كسى قرار مى گرفت، از بيعت هاى پيشين آزاد مى شد» . طواف بيت كه با بيعت با خداوند آغاز مى شود، اگر آگاهانه باشد مقدمۀ تحولى بزرگ در زندگى انسان خواهد شد؛ چرا كه موجى از انسان ها، امت اسلامى، در اثر بيعت با خدا از طريق حجرالاسود، از ساير پيمان ها و به خصوص از پيمان هايى كه با شيطان بسته اند، از پيمان هايى با دنيا كه به آنها تحميل شده است و از پيمان هايى كه با سران زور و زر بسته، آزاد مى شوند. با حق پيمان مى بندند و آزاد و رها مى گردند، به عبوديت حق مى رسند كه هم پاسخگويى به هدف خلقت است و هم اوج آزادى.
روزگارى آدميان براى بقا و براى آسوده زيستن و براى آسودگى از تجاوز ديگران و
ص: 204
در امان بودن از گزند آنان، خود را در حمايت قبيله اى و بزرگى قرار مى دادند. امروزه، گمان عده اى بر اين است كه اين رسوم منسوخ شده است، اما اندكى دقت در اوضاع جوامع و جهان، نشان مى دهد كه اين رسم و رسوم نه تنها منسوخ نشده كه به اشكال ديگر ظاهر شده و گسترش و شدت يافته است. اينك آدم ها نيستند كه با حمايت ديگران مى زيند كه فراتر از آن، كشورها و جوامع، خود را تحت الحمايه قدرت ها قرار مى دهند؛ آن هم با ميل و نه با حفظ عزت و كرامت انسان، كه به زور و با تحقير و استثمار. اما در اينجا انسان ها با بيعت با حضرت حق و با استلام حجرالاسود، خود را در كنف حمايت او قرار مى دهند: ( حَسْبُنَا اللهُ وَ نِعْمَ الْوَكِيلُ ) ؛ [«خدا ما را بس است و او بهترين حامى ما است» . (1)(آل عمران:١٧٣)].
حكايت
«بُكَير ِبن اعين» مى گويد:
از امام صادق (ع) درباره حجرالاسود پرسيدم، فرمود: «حجرالاسود، فرشته اى از فرشتگان عظيم خدا بود. وقتى خدا از ملائكه پيمان گرفت، اولين فرشته اى بود كه ايمان آورد و اقرار كرد و لذا خدا او را «امين» تمام خلقش گردانيد و پيمانى را كه از ديگر مخلوقات گرفت، نزد او به «امانت» سپرد و بندگان را موظف فرمود كه همه ساله نزد او حاضر شوند و نسبت به ميثاق و پيمانى كه خدا از آنان گرفته است اقرار مجدّد كنند و تجديد عهد بنمايند. سپس خدا آن فرشته را در بهشت، انيس آدم (ع) قرار داد تا او را پيوسته متذكر ميثاق ساخته و به اقرار مجدّد وادارد. تا آنكه حادثه «ترك اولى» براى آدم (ع) پيش آمد و از بهشت اخراج شد و در زمين، حيران و سرگردان و بى مونس بود.
ص: 205
آن گاه كه توبه اش پذيرفته شد، خدا آن فرشته را كه انيس آدم (ع) در بهشت بود به صورت «دُرّى سفيد» بر آن حضرت فرود آورد. آدم (ع) از ديدن او
خوشحال شد، اما او را بيش از آنكه گوهر سفيدى است، به عنوان ديگرى نمى شناخت. پس، به امر خدا به صورت اوليه اش برگشت و خود را به آدم (ع) معرفى كرد و او را به ياد ميثاق معهود افكند. آدم (ع) بعد از اينكه او را شناخت، گريه كنان به سوى او رفت و او را بوسيد و تجديد عهد كرد. بار دگر خدا او را به صورت درّى سفيد و جوهرى درخشان متحوّل ساخت و از اين پس، آدم (ع) او را - تعظيماً - بر دوش خود حمل مى كرد و با او اُنس مى گرفت و هر سال نزد آن گوهر آسمانى اقرار به پيمان معهود مى كرد و آن را مى بوسيد تا وقتى كه «كعبه» بنا شد. به امر خدا، آن «درّه بيضاء» در همان مكان كه اكنون هست [ركن شرقى كعبه] نصب شد؛ زيرا محلى كه خدا از اولاد آدم (ع) پيمان گرفت، همين محل بود و در همين مكان بود كه ميثاق متّخذ از آدميان به آن فرشته و امين خدا سپرده شد و از همين ركن است كه جبرئيل، بر حضرت قائم (عج) فرود مى آيد و با آن حضرت بيعت مى كند و همين مقام است كه قائم (عج) هنگام ظهور به آن تكيه مى دهد و سخن مى گويد» . (1)
ص: 206
ص: 207
كعبه جان ها تويى، گِرد تو آرم طواف
جغد نى ام، بر خراب، هيچ ندارم طواف
پيشه ندارم جزين، كار ندارم جزين
چون فلكم، روز و شب، پيشه و كارم طواف
بهتر ازين يار كيست خوش تر ازين كار چيست
پيش بت من سجود، گرد نگارم طواف
رَخت كشيدم به حج، تا كنم آنجا قرار
برد عرب رخت من، برد قرارم طواف
تشنه چه بيند به خواب چشمه و حوض و سبو
تشنه وصل توأم، كى بگزارم طواف
چون كه برآرم سجود، باز رهم از وجود
كعبه شفيعم شود، چون كه گزارم طواف
حاجى عاقل طواف، چند كند هفت هفت
حاجى ديوانه ام، من نشمارم طواف
گفتم گُل را كه خار، كيست، ز پيشش بران
گفت بسى كرد او، گِرد عِذارم (1)طواف
گفت به آتش هوا دود نه در خورد توست
گفت بهل تا كند، گرد شرارم طواف
عشق مرا مى ستود، كو همه شب همچو ماه
بر سر و رو مى كند، گرد غبارم طواف
همچو فلك مى كند، بر سر خاكم سجود
همچو قدح مى كند، گرد خمارم طواف
خواجه عجب نيست اينك، من بدوَم پيش صيد
طُرفه كه برگرد من، كرد شكارم طواف
هست اثرهاى يار، در دَمن (2)اين ديار
ورنه نبودى بر اين، تيره ديارم طواف
ص: 208
عاشق مات وى ام، تا ببرد رخت من
ورنه نبودى چنين، گِرد قمارم طواف
بس كن و چون ماهيان، باش خموش اندر آب
تا نه چو تابه شود، بر سر نارم طواف (1)
با حضور در كنار كعبه، مناسك آغاز مى شود؛ هنگام اتصال قطره به دريا، زمان پيوستن مسلمان به درياى امت اسلام. اولين گام مناسك حج، طواف است. طواف، يعنى هفت بار از راست به چپ، دور كعبه چرخيدن. طواف، نمادى است از آنچه حول عرش الهى و بيت المعمور مى گذرد؛ جلوه اى است از «انّا لِلّه» و «اِنّا اِليه» ؛ خلاصه اى است از تاريخ بشريت. چه چيزى را طواف مى كنى؟ كعبه را؟ حجرالاسود را كه دست خداست در زمين براى بيعت آدميان؟ قبر هاجر (س) و اسماعيل (ع) را؟ مولد على (ع) را؟ خانه خدا را؟ نماد و جلوه عرش الهى در زمين را؟ كدام را؟ همه را و هيچ كدام را. همه را چون همگى درون مطاف اند؛ هيچ كدام را چون جملگى نشانه اند. جسمت گِرد نشانه ها مى گردد و جانت عروج كرده و با كرّوبيان به طواف عرش مشغول است. مراقب باش، طواف عرش و عظمت آن، خانه و زيبايى اش، تو را از صاحب خانه غافل نكند.
گر شبى در خانۀ جانانه مهمانت كنند
گول نعمت را مخور، مشغول صاحب خانه باش (2)اينجا هرچه بخواهى، همانت مى دهند؛ همچون بهشت، اگر شير و عسل و ميوه و سايه و تخت بخواهى مى دهندت و اگر «سلام» و «رفاقت» و «منّت» و «بهشت آفرين» بخواهى، عطايت مى كنند. (3)
گر يار را غنى ز نياز آفريده اند
ما را نيازمند به ناز آفريده اند
ص: 209
قدّ تو را ز جلوۀ ناز آفريده اند
روى مرا ز خاك نياز آفريده اند
خورشيدطلعتان، دل عشاق را چو ماه
صد ره به هم شكسته و باز آفريده اند
«صائب» ز دل شكستگى خود غمين مباش
كان زلف را شكسته نواز آفريده اند
(1) كعبه، نماد «معشوقى» خداست و طواف، نماد «عاشقى» بنده. كعبه در «ناز» است و حاجى در «نياز» . نيازمند بر بى نياز مى گردد و اين چنين، نيازش را عرضه مى دارد. اينجاست كه هركس بر جايگاهى كه برازنده اوست مى نشيند؛ خداوند در مقام ناز، چرا كه بى نياز از همه هستى و داراى همه خوبى ها و كمال است و بنده در مقام نياز، چرا كه نيازمند پروردگار است و آنچه دارد، از اوست. به تعبير امام خمينى (رحمة الله) : اولياى الهى، عارفند به عظمت حق تعالى؛ و نسبت ميان «ممكن الوجود» و «واجب الوجود» را مى دانند. آنها مى دانند كه اگر تمام عمرِ دنيا را به عبادت و طاعت و تحميد و تسبيح بگذرانند، شكر نعمت حق نكرده اند، تا چه رسد به آنكه حق ثناى ذات و صفات را به جا آورده باشند. آنها مى دانند كه هيچ موجودى چيزى ندارد. حيات و قدرت و علم و قوت و ساير كمالات، ظلّ كمال اوست و ممكن الوجود، فقير، بلكه فقر محض است. او از خود چه كمالى دارد تا كمال فروشى كند؟ چه قدرتى دارد تا عمل فروشى كند؟ اولياى الهى از روى شهود و عيان، نقص و عجز و نياز خود و كمال پروردگار را مشاهده كرده اند. (2)
احمد غزالى مى نويسد:
هرچه عزّ و جبّارى و استغنا و كبرياست، صفات معشوق آمد و هرچه مذلّت و ضعف و خوارى و اِفتقار و نياز و بيچارگى بوَد، نصيب عاشق آمد. معشوق، خود به همه حال، معشوق است، پس استغنا صفت اوست و عاشق به همه حالى عاشق است و افتقار، هميشه صفت او. عاشق را هميشه معشوق
ص: 210
دريابد، لاجرم افتقار، صفت او بوَد و معشوق را هيچ چيز در نيابد، كه خود را دارد، لاجرم، استغنا، صفت او بود. (1)
حكايت
«بايزيد بسطامى» گفت: شبى به خواب ديدم كه قيامت برپا شده است و مرا حاضر كرده اند. حق تعالى گفت: اى بايزيد! چه آورده اى در اين روز؟ گفتم: بار خدايا! هفتاد حج و عمره. گفت: خزينه من پر از حج و عمره است. گفتم: هفتاد مرتبه جهاد. گفت: خزينه من پر از جهاد است. گفتم: خدايا! هفتاد هزار ختم قرآن. گفت: خزينه من پر است از اين. گفتم: نمازها به جماعت. گفت: خزانه من پر است. گفتم: الهى! به فقر و فاقه آمده ام و اميد عفو و رحمت و كرَم دارم. گفت: اكنون راستى مى گويى، در خزينه ما جز رحمت نيست و ما فقر و فاقه خريداريم. در بهشت رو و در رحمت من درآى. (2)
حكايت
آورده اند كه «ابراهيم اَدْهم» در طواف گاه، يكى را ديد از توانگران مشهور كه بر اسبى نشسته و طواف مى كند و مى پندارد كه در مقام ناز است. ابراهيم ادهم را آن حالت وى بسى ناپسند آمد. چون حاجيان از مكه بازگشتند، آن مرد از قافله در بيابان جدا ماند. اشرار و عربان، اسب او بستدند و او را بيچاره و برهنه رها كردند. پياده در باديه مى رفت. ابراهيم ادهم به وى رسيد، او را بدان حال ديد، گفت: هر كه بى ادبى كند و در جايى چنان، كه همه در مقام نيازند و پياده روند، او سوار باشد، او را در بيابان، پياده بايد رفت. (3)
ص: 211
حكايت
عارفى به حضور صاحب منصبى رسيد. از او پرسيدند: چه آورده اى؟ گفت: از كسى كه به حضور بزرگى بار يافته است، سؤال نمى كنند چه آوردى، بلكه مى پرسند چه مى خواهى؟ زيرا اگر چيزى داشت كه بدين جا نمى آمد. احدى با دست پُر به درگاه خداوند نمى رود؛ چراكه همه در مقام نياز هستند. ازاين رو در زيارت بيت الله الحرام كه ضيافت و مهماندارى خداست، از كسى نمى پرسند چه آورده اى؟ بلكه به همه مى گويند چه مى خواهيد؟ و اگر هم بگويند چه آوردى؟ مقصود آن است كه ظرف نياز تو چقدر است و چه اندازه حاجت دارى تا مطابق همان نياز، عطا دريافت كنى. (1)
حكايت
«افلح» ، آزاد شدۀ امام باقر (ع) مى گويد كه در سفر حج، شرف همراهى حضرتش را داشتم. وقتى وارد مسجدالحرام شد و چشمش به كعبه افتاد، گريه بر او غلبه كرد و صداى گريه اش بلند شد. گفتم: پدر و مادرم به قربانت، مردم متوجه شما هستند. اگر مى شود اندكى صداى خود را آرام تر سازيد.
فرمود: «اى افلح! اينجا خانه خداست چرا گريان نباشم؟ شايد نظر رحمتى به سويم بيفكند كه موجب رستگارى فرداى قيامتم شود» . پس طواف كرد و نماز طواف در نزد مقام به جا آورد و آن گاه سر به سجده نهاد. وقتى سر از سجده برداشت، ديدم محل سجده از اشك ديده اش تر شده است. (2)
حكايت
آن يكى اعرابى اى از عشق مست
حلقۀ كعبه درآورده به دست
زار مى گفت اى خداى ذوالْعُلُو
كردم آنِ خويش من، آنِ تو كو
ص: 212
گر به حج فرمودى ام، حج كرده شد
آنچه فرمودى به جاى آورده شد
ور مرا در عَرْفه بايد ايستاد
ايستادم، دادم از احرام داد
سعى آوردم، به قربان آمدم
رَمى را حالى به فرمان آمدم
ور طواف و عمره گويى، شد تمام
خود دگر از من چه آيد والسلام
از درِ خود بى نصيبم مى مدار
آنِ من بگذشت، آنِ خود بيار
«گردش به دور خانه خدا، نشان دهنده اين است كه به غير خدا گرد ديگرى نگرديد» . (2)
خداوند «غيور» است، پس نمى پسندد كه عاشقِ او، جز او معشوق ديگرى اختيار كند. او عاشقى مى خواهد كه تنها بر يك قبله باشد و هرگز روا نمى دارد كه آن كه او را قبله خويش كرد قبلۀ دومى هم برگزيند.
با دو قبله در ره توحيد نتوان رفت راست
يا رضاى دوست بايد يا هواى خويشتن (3)
عبدالرحمان جامى مى نويسد: «حضرتِ بى چون كه تو را نعمت هستى داده است، در درون تو جز يك دل ننهاده است، تا در محبت او يك روى باشى و يك دل و از غير او روى برگردانى و به او روى آورى و تنها او قبله تو باشد، نه آنكه دل را به صد پاره كنى و هر پاره اى را در پى مقصدى آواره» . (4)حكايت
عارف بزرگ، روزبهان بَقْلى شيرازى، با لباس شيوخ و خرقه پوش، به زيارت كعبه
ص: 213
مكرّم آمد. در حال گردش در بازار، از حكمت الهى، به كنيزكى زيبا برخورد. در حال، به عشق آن كنيزك دچار شد و ذكر و فكر آن زن زيبا در قلبش جاى گرفت. پس در كعبه مكرّم از عزيزان و اولياى الهى نيز كسى بود. روزبهان به مجلس او آمد و او را گفت: اى مقتدا و مرشد اهل شريعت و طريقت، اين خرقه و كسوت من در حضور تو امانت بماند كه اين كسوتِ رجال و اصحاب كمال است. اينك در من حالى پيدا آمده كه شايسته اين لباس نيست، بلكه مناسب اهل هوى و اصحاب شهوت است. پس اكنون با حال كنونى من، پوشيدن لباس اهل شهوت مناسب تر و بهتر است؛ تا بدين گونه، در زمره اهل نفاق و ريا نشوم و در لباس صلح، با هواى اهل نفاق و با خُلق آنان خو نگيرم كه تنها يك قبله را بايد برگزيد و به سوى يك قبله تعظيم نمود. لباس را پيش آن عزيز گذاشت و رفت و چند روزى به درگاه حضرت حق تضرع كرد. حق تعالى آن هوى و هوس را از قلب شيخ به كلى بيرون كرد و شيخ، مرتبه و صفاى اول بازيافت. آن گاه پيش آن عزيز آمد و گفت: اكنون من در خور اين خرقه اهل كمال شدم، امانتم را به من بازگردان. آن عزيز خرقه روزبهان را به او باز پس داد. (1)عبدالرحمان جامى اين حكايت را چنين به نظم درآورده است:
كعبه روى از سر وجد عظيم
در صف پيران حرم شد مقيم
مرغ دلِ او چو زدى پرّ و بال
رستى از اين دامگهِ پُر وَبال
وجد الهيش رهاندى ز خويش
جذب حقش باز ستادى ز خويش
آمدى، از هستى خود گشته صاف
رقص كنان گِرد حرم در طواف
روزى از آنجا كه قضا ره زدش
زخم بلا بر دل آگه زدش
مُطربه اى رونق كارش ببرد
وز دل و جان، صبر و قرارش ببرد
ذوق مى و عشوه و نازش چشيد
دل ز حقيقت به مجازش كشيد
ص: 214
بود همان حالت وجدش به جاى
ليك از آن شاهد دستانسراى
خرقه به پيران حرم داد و گفت
سرّ خود از خلق چه دارم نهفت
در دل من و جد الهى نماند
جنبش من جز به ملاهى نماند
ز آتش اغيار درونم به جوش
خرقۀ اصحاب، چه دارم به دوش
خوش نبود بتكده دل زان نگار
خلعت اسلام به بر، كعبه وار
تا به حقيقت نكشيد آن مجاز (1)
باز نيامد به سر خرقه باز
(2) حكايت سالكى عزم حج كرد و بدين شوق، راهى بيابان شد. روزها را سپرى مى كرد و بيابان ها را پشت سر مى نهاد تا به خانه خدا برسد. روزى از دور شخصى را ديد كه به سوى او مى آيد. از ديدن او هراسان شد كه مبادا آن شخص به وى آسيبى برساند. وقتى آن شخص، نزديك شد، از او پرسيد: كيستى كه مايه ترس من شده اى و ايمنى را از من ربوده اى؟ آن مرد پرسيد: تو كه هستى كه از من چنين مى پرسى؟ گفت: من عزم كعبه اى دارم و رو به سوى آن دارم، و از آنان كه دو قبله دارند، بيزارم. آن مرد گفت: اگر راست مى گويى كه خداى تو و كعبه تو يكى است و تنها او قبله توست، چرا از غير او مى ترسى؟ آن كه تنها، كعبه، قبله اوست و تنها از خدا مى ترسد، هيچ گاه از غير او هراسى به دل راه نمى دهد.
گفت من سوى يكى رو دارم
از دوگويان جهان بيزارم
گفت اگر زانكه خداى تو يكى است
در دلت از يكى او نه شكى است
شرم بادت كه جز از وى ترسى
پاى بگذاشته، از پى ترسى
چون خدادان ز خدا ترسد و بس
ترسد از وى همه چيز و همه كس
ص: 215
ليك ترسد چو نترسد ز خداى
همه وقت از همه كس در همه جاى
(1) و (2)«هجويرى» در «كشف المحجوب» حكايت مى كند كه يكى از بزرگان در برابر كعبه نشسته بود و مى گريست و اين ابيات را مى خواند: وَ اَصْبَحْتُ يَوْمَ الْنَّفْرِ وَالعيسُ تَرْحَلُ
وَ كانَ حُدَى الحادى بِنا وَ هُوَ مُعْجَلُ
اُسائِلُ عَنْ سَلْمى فَهَلْ مِنْ مُخْبِِرٍٍٍ
بِاَنَّ لَه علماً بها اَينَ تُنْزِلُ
لَقَدْ اَفْسَدَتْ حَجّى وَ نُسُكى وَ عُمْرَتى
وَ فِى الْبَينِ لى شُغْلٌ عَنِ الْحَجِّ مُشغِلُ
سَاَرْجِعُ مِنْ عامى لِحَجَّۀ قابِلٍ
فَاِنَّ الَّذى قَد كانَ لايتَقَبَّلُ
و صبح «يوم النّفر» [روزى كه حاجيان از منا به طرف مكه حركت مى كنند] برآمد درحالى كه كاروان حركت مى كند و شتربان ما شترها را مى راند و شتاب دارد. من خبر سَلْمى [معشوق] را از اين و آن مى پرسم، اما آيا كسى هست كه بداند او در كجا منزل دارد؟
حج و عبادت و عمره من ضايع شد و [چه مى توان كرد؟] در اينجا گرفتارى اى دارم كه مرا از حج باز مى دارد. [دل در بند معشوقى غير معشوق حقيقى است و از قبله معشوق حقيقى منحرف شده است؛ پس، حج و عمره و عبادت من ضايع شد.]
سال ديگر به گزاردن حج بازخواهم گشت، كه اين حجى كه به جا آورده ام مقبول واقع نشد. (3)
يا مسلمان باش يا كافر، دورنگى تا به كى
يا مقيم كعبه شو يا ساكن بت خانه باش
ص: 216
حكايت
ابرهيم ادهم گويد: خرم و دلشاد عازم حج بودم. در مسير حج، به مكانى به نام «ذاتُ العِرْق» (ناحيه اى در حجاز، حدّ ميان نجد و تهامه كه حاجيان عراق از اين محل، احرام مى بسته اند) رسيدم. در آنجا با افرادى روبه رو شدم كه از تجلى قهر خدا جان خويش از كف داده بودند و در اين ميان، تنها يك نفر زنده مانده بود و اندك رمقى در تن داشت. پيش او رفتم و جريان را از او پرسيدم؛ پس:
زبان بگشاد و گفتا اى براهيم
بترس از دوستى كز تيغ تعظيم
به زارى جان ما را كشت بى باك
به سان كافران روم در خاك
غزاى او همه با حاجيان است
كه با او جان اينها در ميان است
بدان شيخا كه ما بوديم هفتاد
كه عزم ما به سوى كعبه افتاد
همه پيش از سفر با هم نشسته
به خاموشى گُزيدن، عهد بسته
دگر گفتيم يك ساعت درين راه
نه انديشيم يك ذرّه جز الله
به غيرى ننگريم و سمع باشيم
همه در استقامت جمع باشيم
به آخر، پاى چون در ره نهاديم
به «ذات العرق» با خضر اوفتاديم
سلامى گفت خضر پاك ما را
جوابى گشت از ما آشكارا
همه از ديدن او شاد گشتيم
به دل گفتيم ما آزاد گشتيم
چو ما از خضر استقبال ديديم
ازين نيكو سفر اقبال ديديم
به جان ما چو آن خاطر درآمد
ز پس در، هاتفى ديگر درآمد (1)
كه هان اى كژروانِ بى خور و خواب
همه هم مدّعى، هم جمله كذّاب
شما را نيست عهد و قول مقبول
كه غير ما شما را كرد مشغول
ص: 217
چو از ميثاق ما يك ذرّه گشتيد
ز بدعهدى، به غيرى غرّه گشتيد شما را تا نريزم خون به زارى نخواهد بود روى صلح و زارى (1)حكايت زنى هنگام طواف، دريافت كه مردى هوسباز در وى مى نگرد:
زنش گفتا گر اهل رازى اى تو
چنين دم كى به من پردازى اى تو
ولى آگه نه اى تو بى سر و پاى
كه از كه باز مانده ستى چنين جاى
گر از مردى خود بودى نشانيت
سرِِِ زن نيستى اينجا زمانيت
تو اينجا از پى سود آمده ستى
نه از بهر زيان بود آمده ستى
تو خود را روز و بازارى چنين گرم
زيان خواهى ندارى از خدا شرم
خداوند جهان پيوسته ناظر
تو از وى غايب و او بر تو حاضر
چو يك يك دم خدا از توست آگاه
چرا چون مار مى پيچى سر راه
چو حق با تو بوَد در هر مقامى
مزن جز در حضورش هيچ گامى
اگر بى او زنى يك گام در راه
بسى تشوير (2)بايد خورد ناگاه
(3) حكايت يكى از بزرگان در خواب ديد كه به سوى كعبه مى رود. فرشته اى به پيش او مى آيد و از او مى پرسد: عزم كجا دارى؟ مى گويد: عزم خانه خدا و آستان او. فرشته مى گويد: از خدا شرم كن! آن همه ثروت و باغ و ملك دارى و دل در تعلق آنها بسته اى، آن گاه عزم كعبه دارى؟ ! چگونه مى توانى با آن همه قبله، به سوى كعبه رو كنى؟ آن بزرگ چون اين سخنان شنيد، از خواب بيدار شد و همه اموال و دارايى خويش را به تهى دستان بخشيد
ص: 218
و تنها نمد پاره اى براى خود باقى گذاشت. شب بعد، دوباره آن فرشته به خوابش آمد:
گفت هان قصد كجا دارى چنين
گفت قصد قرب ربّ العالمين
گفت آخر، بى خرد آنجا روى
با چنين ژنده نمد آنجا روى
با نمد آنجا مرو اى حق شناس
با خداوند جهان، آخر، پلاس
بدين گونه، آن مرد به سبب اعتراض فرشته، آن تكه نمد را نيز سوزاند و خود را از مال دنيا تهى دست ساخت. شب ديگر، باز همان فرشته را به خواب ديد كه از وى مى پرسد: عزمِ كجا دارى اى مرد بزرگ و نام آور؟ مى گويد: عزم ديدار خانه خدا. فرشته مى گويد: حال كه در راه عشق او و به شوق ديدار او، از همه هستى ات چشم پوشيدى، اكنون منتظر باش كه حق تعالى به ديدنت آيد و با تو ديدار كند: آن فرشته گفت اى بس پاك باز
چون تو كردى هرچه بود از خويش باز
تو كنون بنشين، مرو زين جايگاه
چون تو بنشستى، بيايد پادشاه
چون همه سوى حق آمد بوى تو
حق خود آيد بى شك اكنون سوى تو
پاك شو از هرچه دارى و بباز
تا حقت در پاكى آيد پيشباز (1)
در پيشگاه خدا بار عام است. آستان او دربان ندارد و هركه شوق ديدار او دارد، راه را به روى خويش باز مى بيند. راه يافتگان به ديدار و طواف خانه را نرسد كه اين آستان را تنها از آنِ خود دانند و تنها خود را سزاوار ورود به اين بارگاه و گفت وگو با يار بدانند. اينجا اذن عام مى دهند به هر كه خواهان ورود به سراى اوست. كافى است بهانه اى ناچيز به دست او آيد، آن گاه خواهى ديد كه درها چگونه به آسانى گشوده و راه ها چگونه براى راه يابى به حضور، هموار مى شود.
ص: 219
حكايت
«اصمعى» گويد: در بصره بودم. نماز جمعه گزاردم و از مسجد جامع بيرون آمدم. عربى را ديدم بر شترى نشسته و نيزه در دست گرفته. چون مرا ديد، پرسيد: از كجايى و از كدام قبيله اى؟ گفتم: از قبيله اَصمع. پرسيد: تو آنى كه تو را اصمعى گويند؟ گفتم: آرى، من آنم، گفت: از كجا مى آيى؟ گفتم: از خانه خداى عزوجل، گفت: «
أَوَ للهِ بَيتٌ في الأرضِ » آيا خداى را در زمين خانه اى هست؟ گفتم: آرى خانه مقدس مُعظَم بيتُ الله الحرام.
پرسيد: آنجا چه مى كردى؟ گفتم: كلام خدا مى خواندم. پرسيد: آيا خداى را كلامى است؟ گفتم: آرى. گفت: چيزى از آن بر من بخوان! بر خواندم كه «بسم الله الرحمن الرحيم» و چند آيت از سوره «ذاريات» .
پرسيد: اين كلام خداست؟ گفتم: آرى، سخن اوست كه به حبيبش محمد (ص) فرو فرستاده است.
اصمعى گويد: ديدم كه گويى از غيب آتشى در او زدند، سوزى در وى پديد آمد، دردى عجيب از درون وى سر زد. نيزه و شمشير داشت، هر دو بشكست و شتر قربان كرد و به درويشان داد و جامه لشكريان از تن بيرون كرد و گفت: يا اصمعى! چگونه كسى كه در جوانى خدمت او ناكرده است، امروز او را بپذيرد؟ گفتم: چرا نپذيرد؟ پيغامبران را فرستاد تا ناآمده را بيارند، آمده را چون رد كنند؟ هركه بخواهد بدين درگاه آيد، راه بر او باز است، بى هيچ حاجب و دربانى. (1)
بابُكَ مَفْتُوحٌ لِلرّاغِبينَ وَ خَيرُكَ مَبْذولٌ لِلطّالِبينَ وَ فَضْلُكَ مُباحٌ للِسّائِلينَ وَ نَيلُكَ مُتاحٌ لِلآمِلينَ. (2)
درگاه لطف تو به روى مشتاقان باز است و خير و احسانت براى طالبان،
ص: 220
مبذول است و فضل و كرمت براى سائلان، مباح است و عطايت براى اميدواران مهيا.
طواف، بى حضور قلب، در پوسته مى ماند و حاجى را از رسيدن به مغز طواف محروم مى سازد. انسان غايب، از فيض، بى بهره مى ماند؛ چرا كه موهبت را به حاضران مى دهند و مائده هاى آسمانى را تنها به كسانى عطا مى كنند كه بر سر سفره اين مائده ها حاضر مى آيند. دل هايى كه هنگام طواف، غايبند؛ از دريافتن اسرار طواف و لطايف نهفته آن، باز مى مانند؛ چرا كه اين اسرار و لطايف، از سنخِ معنا و مربوط به دل و جانِ آماده است، نه جسم هاى گردنده و طواف كننده. پس، در طوافِ بى حضور، تنها سهم جسم ادا مى شود و بدين گونه، طواف، نه ژرفايى درخور مى يابد و نه مفهومى بايسته. طواف ژرف و برخوردار از مفهوم متعالى و عرفانى، تنها از آنِ كسانى است كه هم جسمشان به طواف مى پردازد و هم روحشان؛ جسمشان در كنار كعبه حاضر است و روحشان در جوار كعبه آفرين و اسرار نهانى طواف.
«ابن ميثم بحرانى» در شرح نهج البلاغه مى نويسد:
اما طواف كعبه؛ حاجى بايد قلباً متوجه عظمت، هيبت و محبت خدا باشد و بداند كه با اين طواف، شبيه فرشتگان مقرّبى است كه بر عرش طواف مى كنند. نبايد چنين بپندارى كه هدف، طواف فيزيكى و مادى خانه است؛ بلكه دلت بايد به ذكر صاحبخانه مشغول باشد تا آنجا كه جز به ياد او كلام را آغاز نكنى و جز به ياد او ختم نكنى؛ چنان كه طواف كعبه نيز چنين است.
و بايد آگاه باشى كه طواف مطلوب، همان طواف قلبى با حضرت ربوبى
است و خانه مثال، در عالم شهادت، براى حضور در عالم غيب است؛
ص: 221
چنان كه انسان مادى، تصويرى آشكار براى انسان حقيقى است كه با چشم ديده نمى شود و در عالم غيب است و عالم دنيا براى كسى كه درِ رحمت حق به رويش گشوده شود و عنايت الهى در پيمودن راه او را دستگير و مددكار باشد، نردبانى براى رفتن به عالم غيب است. (1)
بايزيد بسطامى آورده است: «حاجيان به قالب، گِرد خانه طواف كنند و بقا خواهند و اهل محبت به قلوب، گِرد عرش طواف كنند و لقا خواهند» . (2)
هجويرى نيز مى نويسد:
بدان كه حج ها بر دو گونه بوَد: يكى اندر غيبت و ديگر اندر حضور. آن كه اندر مكه در غيبت باشد، چنان بوَد كه اندر خانه خود؛ از آنكه غيبتى از غيبتى اولى تر نيست. و آن كه اندر خانه خود حاضر بوَد، چنان بوَد كه به مكه حاضر بود؛ از آنكه حضورى از حضورى اولى تر نيست. (3)
حكايت
يكى از علما آورده است: در اوقات تشرف به مكه معظمه، روزى به عزم تشرف به مسجدالحرام و خواندن نماز، از خانه خارج شدم. در ميان راه، خطرى پيش آمد و خداوند مرا از مرگ نجات داد، و با سلامت رو به مسجد آمدم. نزديكِ درِ مسجد، خربزه زيادى بر زمين ريخته بود و صاحبش مشغول فروش آنها بود. قيمت آن را پرسيدم، گفت: آن خربزه ها فلان قيمت و اين خربزه ها ارزان تر و فلان قيمت است. با خود گفتم: در بازگشت از مسجدالحرام مى خرم و به منزل مى برم. پس به مسجدالحرام رفتم و به طواف مشغول شدم. در حال طواف، در اين خيال غرق شدم كه از آن خربزه گران قيمت بخرم يا از آن ارزان قيمت و اينكه چه مقدار بخرم. خلاصه تا
ص: 222
آخر طواف، در اين خيال بودم. چون از طواف فارغ شدم، خواستم از مسجد بيرون روم، شخصى از مسجدالحرام وارد شد و نزديك من آمد و در گوشم گفت: خدايى كه تو را از مرگ امروز رهايى بخشيد، آيا سزاوار است كه در خانه او، طوافِ خربزه اى انجام دهى؟ (1)
اوج تعالى روحى انسان، در بريدن از غير خدا صورت مى پذيرد، و اوج بريدن از غير خدا نيز آن است كه حتى نعمت هاى بهشت، شخص را از ياد خدا و لذت ديدار او باز ندارد. «حقاً كه اگر انسان، قلبش به نور معرفت، منوّر باشد و مانند ما، اسير سلسله هاى شهوات و زندان طبيعت نباشد، هرگز مخاطبه با حق تعالى و توجه و ذكر او را وسيله چيز ديگر قرار نمى دهد.
اولياى خدا، نظرشان به دعا، انقطاع به حق تعالى است و او و مذاكره و خلوت با او را وسيله خودپرستى و خودخواهى نمى كنند، بلكه هرچه بخواهند براى آن است كه باب مراوده با دوست را مفتوح كنند:
در دل دوست به هر حيله رهى بايد كرد
ما اسيران نفس و شهوت، خدا را براى خرما مى خواهيم و دوست را فداى لذات نفسانيه مى كنيم و اين از بزرگ ترين خطاهاست. . . [اولياى الهى] اگر چيزى بخواهند، چون كرامت دوست است، مى خواهند. ببين محب حقيقى و مجذوب مطلق، على بن ابى طالب (ع) در دعاى كميل چه مى گويد:
فَهَبْنِي يا اِلهي وَ سَيدي وَ مَوْلاي وَ رَبِّي، صَبَرْتُ عَلَى عَذابِكَ فَكَيفَ اَصْبِرُ
عَلى فِرَاقِكَ، وَ هَبْنِى يا اِلهى، صَبَرْتُ عَلى حَرِّ نارِكَ فَكَيفَ اَصْبِرُ عَنِ النَّظَرِ
ص: 223
إلى كَرامَتِكَ.
اى خدا و مولى و پروردگارم، گيرم كه بر عذاب تو صبر كنم، چگونه بر فراق تو صبر نمايم. اى خداى من، گيرم كه بر گرماى آتش تو صبر كنم، چگونه بر نظر نمودن به كرامت تو صبر كنم.
اين دوست حقيقى، از فراق، خوفناك است و روزگار وصال را مى خواهد و مى جويد. على بن ابى طالب (ع) ، سرحلقۀ عشاق خدا، بهشت را براى بهشت نمى خواهد؛ چون دار كرامت است مى خواهد. ما بيچاره ها هرچه مى خواهيم براى خود مى خواهيم؛ خدا را هم براى خود مى خواهيم. درحالى كه عشاق جمال ازل، هرچه مى خواهند، براى دوست مى خواهند؛ بهشت را هم، چون دار كرامت است مى خواهند، نه چون جاى خورد و خوراك حيوانى است. (1)
عبدالرحمان جامى مى نويسد:
ما سواى حق -عزّ و علا- در معرض زوال است و فنا؛ حقيقتش معلومى است معدوم؛ و صورتش موجودى است موهوم. ديروز، نه «بود» داشت و نه «نمود» و امروز نمودى بى «بود» است و پيداست كه فردا از وى چه خواهد گشود. زمام انقياد به دست آمال و امانى چه دهى؟ و پشت اعتماد بر اين مزخرفات فانى چه نهى؟ دل از همه بركن و در خداى بند و از همه بگسل و با خداى پيوند. اوست كه هميشه بود و هميشه باشد و چهره بقايش را خار هيچ حادثه نخراشد. (2)
«بارى از مقدمات اين سفر كه سير به سوى خداست، انقطاع تام و تمام از ماسواى خداست. بايد چنين فرض كند كه به سفر مرگ مى رود و ديگر برنمى گردد. رو به حرمِ خاصِ حضرت رب العالمين كرده است و به ديدار ملك العرش مى رود. با چنان مقصد اعلى، دل به مغازه و خانه و زن و فرزند بستن، به راستى كه حاكى از نبود شناخت
ص: 224
و فقدان معرفت است. آن طوافى كامل و متعالى است كه همراه با انقطاع تام از ماسوى الله بوده، دل از غير خدا منقطع شده باشد. آرى سزاوار است با استعانت از حول و قوه پروردگار و ايجاد اشتياق به سعادت ها و مثوبات عالم آخرت در دل و در مسيرِ گام برداشتن به سوى انقطاع، دل از تمام علايق و دوست داشتنى ها بركند؛ و براى امتثال امر خدا و تسهيل كار بازماندگان، وصيتى جامع و قاطع بنويسد. امر صِغار و ثلث اموال و ديگر مطالب را واضح و روشن كند كه اگر از روى مشيت حضرت حق، در اثناى سفر، به رحمت ايزدى پيوست، كارها رو به راه باشد و كسى به زحمت نيفتد. چه بجا و مناسب است كه آدمى، از اين انقطاع و قطع علايق اختيارى حج، به لحظه قطع علايق اضطرارى به هنگام مرگ، منتقل شود كه عاقبت، لحظه اى فراخواهد رسيد كه خواه ناخواه از همه آنچه كه مورد علاقه و دلبستگى او بود، جدا خواهد شد» . (1)
كاملى گفته ست از پيران راه
هر كه عزم حج كند از جايگاه
كرد بايد خان ومانش را وداع
فارغش بايد شد از باغ و ضياع
خصم را بايد، خوشى، خشنود كرد
گر زيانى كرده باشى سود كرد
بعد از آن، ره رفت روز و شب مدام
تا شوى از مُحرم بيت الحرام
چون رسيدى كعبه ديدى، چيست كار؟
آنكه نه روزت بوَد نه شب قرار
جز طوافت كار نبوَد بر دوام
كار سرگردانى ات باشد مدام
تا بدانى تو كه در پايان كار
نيست كس الّا كه سرگردان كار (2)
حكايت «ابوشعيب» گويد: به ابراهيم ادهم گفتم: با من مصاحبت نما تا به مكه برويم. گفت:
قبول است، به آن شرط كه جز به خدا و براى خدا نظر نكنى. من هم قبول كردم. هنگام
ص: 225
طواف، جوانى زيبا و خوش صورت را ديدم كه جمال او مردم را متحير كرده بود. ابراهيم نيز متحيرانه به او نظر مى نمود. من پيش او رفتم و گفتم: آيا شرط نكرديم كه نظر نكنيم مگر براى خدا؟ گفت: بلى. گفتم: چرا به دقت به اين جوان نظر مى كنى؟ گفت: اين فرزند من است و اينها كه گرد اويند غلام هاى منند. برو با او ديدار كن و سلام مرا به او برسان. سپس اين شعر را خواند (1):
در راه رضاى تو، از خلق، هجرت كردم و فرزندانم را يتيم گذاشتم تا تو را ببينم.
پس اگر در دوستى ات مرا قطعه قطعه كنى، قلبم به غير تو متمايل نخواهد شد.
به هرچه بخواهى، در راه عشق خودت، مرا آزمايش كن كه اختيار من در آن چيزى است كه رضاى تو در آن است.
به هر حال، تو براى من برتر از خود من هستى؛ زيرا اگر تو نباشى من نيستم. (2)
حكايت
«شيخ فتح موصلى» روايت مى كند: در صحرا نوجوانى را ديدم كه هنوز به حد بلوغ نرسيده بود. ذكر خدا مى گفت. به او سلام كردم، پاسخ داد. پرسيدم: كجا مى روى؟ گفت: به زيارت بيت الله الحرام و طواف خانه خدا. پرسيدم: چه ذكر مى گويى؟ گفت:
قرآن مى خوانم. گفتم: تو هنوز مكلف نشدى، چرا به خودت زحمت مى دهى؟ پاسخ
ص: 226
داد: من به چشم خويش مى بينم كه مرگ، از من كوچك تران را در كام خود كشيده است. گفتم: گام هاى تو خيلى كوتاه است و منزل و مقصودت بس دراز! پاسخ داد: بر من رفتن است و بر خدا به مقصد رساندن. گفتم: زاد و مركبى براى تو نمى بينم! گفت: توشه من يقين و مركب پاهايم مى باشد. گفتم: از نان و آبت مى پرسم؟ پاسخ داد: آيا ديده اى كه كسى تو را ميهمان كند و طعامت را همراه ببرى؟ مولاى من مرا به زيارت خانه خود دعوت كرده است و خود عهده دار طعامم خواهد شد. آيا پروردگارم مرا گرسنه خواهد گذاشت؟ گفتم: هرگز. از نظر من غايب شد. در مكه او را ديدم كه طواف مى كند. گفت: اى شيخ! آيا شك تو برطرف شد؟ (1)
حكايت
«حسن بصرى» گفت: در مكه، مشغول طواف بودم. ديدم پيرزن عابدى مشغول طواف است. پرسيدم: كيستى؟ پاسخ داد: از دخترهاى پادشاهان مى باشم. پرسيدم: خوراك تو از كجا مى رسد؟ گفت: همين كه روز به آخر مى رسد، زنى مى آيد و دو گِردۀ نان و كوزه اى پر از آب پيش من مى گذارد و مى رود. گفتم: آن زنِ آراسته شده، دنياست؛ چون تو خدمت پروردگار اختيار كردى و دل از غير او كَندى، در مقابل، خداوند دنيا را خادم تو قرار داد. (2)
دكتر على شريعتى مى گويد:
من در سفر حج، وقتى مى خواستم طواف بكنم، ديدم يك عده اى خشونت به خرج مى دهند و اصلاً ملاحظۀ مرا نمى كنند و با بازو و دست شان مرا كنار مى زنند و با فشار مرا مى برند و اذيت مى كنند. چند مرتبه خيلى عصبانى شدم
و عكس العمل تند نشان دادم و بعد چقدر متأثر شدم كه چرا اصلاً طواف
ص: 227
مى كردم، هيچى نفهميدم؛ زيرا آدم بايد همچون فرو برود و بخورد و فشار ببيند تا اصلاً يادش نيايد كه من در اينجا ناراحت شدم و همين قدر كه يادت آمده كه آنجا ناراحت شدى و آنجا تحت فشار قرار گرفتى و عقب رانده شدى، يعنى هنوز «من» هست [و به انقطاع نرسيدى]. (1)
عشق، هر جا رو كند، آنجا خوش است
گر به دريا افكند، دريا خوش است
گر بسوزاند در آتش، دلكش است
اى خوشا آن دل كه در اين آتش است
تا ببينى عشق را آيينه وار
آتشى از جان خاموشت بر آر
عشق پيروزت كند بر خويشتن
عشق آتش مى زند در ما و من
عشق را درياب و خود را واگذار
تا بيابى جان نو، خورشيدوار
مى توان با هفت دور طواف كعبه، تكليفى را ادا كرد، يكى ديگر از مناسك حج را گزارد و گامى ديگر براى حاجى شدن برداشت و خرسند بود كه طواف، درست صورت گرفته است؛ آن گونه كه در رساله عمليه آمده. اما چه بسا همين طوافِ درستِ هماهنگ با رساله عمليه، كالبدى بى روح و صورتى تهى از معنا و اندامى بى طراوت باشد. آرى! طوافى كه از كيمياى «عشق» بى بهره باشد، در حدّ «اداى تكليف» مى ماند. عشق و پرهيز از طواف تكلّف بار و تكليف مدار، به طواف حاجى ژرفا و شادابى مى بخشد. حاجى عاشق، به طواف، دل مى دهد، طوافش پرشور است و فراتر از توجه به شمار طواف و درستى آن و چگونگى آغاز و پايان آن، به معشوقى مى انديشد كه روحش، برگِرد او، در طواف است.
رخت كشيدم به حج تا كنم آنجا قرار
برد عرب رخت من، برد قرارم طواف
ص: 228
تشنه چه بيند به خواب چشمه و حوض و سبو
تشنه وصل توام، كى بگزارم طواف (1)
حاجى عاقل طواف، چند كند هفت هفت
حاجى ديوانه ام، من نشمارم طواف
عشق، مرا مى ستود كه همه شب همچو ماه
بر سر و رو مى كند، گرد غبارم طواف
عاشق و مات وى ام تا ببَرد رخت من
ورنه نبودى چنين، گرد قمارم طواف
خشت وجود مرا خُرد كن اى غم چو گرَد
تا كه كنم همچو گرَد، گِرد سوارم طواف
از مناسك مهم و اساسى حج كه به واسطه حضرت ابراهيم (ع) به بشر رسيد، طواف خانه خدا است. طواف، يعنى دور چيزى چرخيدن، نشانۀ كمال علاقه و محبت است. شخص خود را فداى محبوب مى كند، بلاگردان او مى شود؛ همچنان كه پروانه آن قدر دور شمع مى گردد تا بال وپرسوخته، به پاى شمع مى افتد.
خانۀ كعبه، خانه دل هاست
ساحت قدس و جلوه گاهِ خداست
نيك بخت آن كه همچو پروانه
در طواف است گرد آن خانه
شايد يكى از حكمت هاى طواف، پرورش روحِ اطاعتِ توأم با اشتياق خدا، همگام با گردش و اطاعت مشتاقانه زمين و آسمان هاى هفت گانه از پروردگار است:
(فَقالَ لَها وَ لِلْأَرْضِ ائْتِيا طَوْعاً أَوْ كَرْهاً قالَتا أَتَينا طائِعِينَ) (فصلت: ١١)
پس به او [آسمان] و به زمين گفت: به وجود آييد [و شكل گيريد]، خواه از روى اطاعت [و شوق و رغبت] و خواه اكراه! آنها گفتند: ما از روى طاعت [و رغبت] مى آييم [و شكل مى گيريم].
«ابراهيم خليل (ع) دعا كرد و از خدا خواست تا دل هاى مردم چنان باشد كه هواى سرزمين مكه كند: ( فَاجْعَلْ أَفْئِدَةً مِنَ النَّاسِ تَهْوِي إِلَيهِمْ ) ؛ [«دل هاى مردم را چنان كن كه هواى آن را كنند» (ابراهيم: ٣٧)]. «هوى» در اين آيه، بدين معناست كه دل هاى مردم به
آن سمت و سو تمايل يابد.
ص: 229
نكته ظريفى در آيه شريفه وجود دارد. . . [و آن اينكه] از دل، با تعبير «فؤاد» ياد شده است. فؤاد همان قلبى است كه در آن آتشى افتد. اگر قلبى سخت بسوزد و شعله كشد و دود آن به هوا رود، به آن فؤاد گويند. شوقى كه خداوند نسبت به فرزندان ابراهيم (ع) و نيز سرزمين نور و وحى در دل ها قرار داده است، اشتياقى معمولى نيست، بلكه شوق و حبّى از نوع سوختن و آتش گرفتن است. قلب ها در اين سرزمين به هيجان مى آيند، مملو از حرارت عشق و شوق مى شوند و در كنار خانه يار و طواف خانه يار، عاشقانه مى سوزند» . (1)
شيخ محمود شلتوت مى نويسد:
طواف به معناى روى آوردن به خداوند و چرخش جسم و روح، بر گِرد كعبه دل ها و منبع پاكى هاست، كارى است كه عاشق شيدا در آستان معشوق و محبوب خويش انجام مى دهد؛ محبوبى كه نعمت ها و آثار عظمت و حكمتش را مى بيند و به شوق درمى آيد. (2)
«بارى، فهميدن اين حقيقت كه خانه، خانه خداست و آن را به منزله پيشگاه سلاطين قرار داده است، اشتياق برانگيز است. پس هركس قصد خانه خدا كند، قصد خدا را كرده است و هركس به وسيله خانۀ محسوس [كعبه] آهنگ حضرت بارى تعالى كند، شايسته است از سر شوق و عاشقانه به محضر حق و كعبه حقيقى كه در آسمان است و اين كعبه در زمين كه به منظور توجه به كعبه حقيقى بنا شده است، حركت كند و به طواف درآيد» . (3)
«ما دو نوع حركت داريم: حركت مستقيم و حركت دَورانى. حركت دورانى، علامت و نماينده جاذبه و عشق است» . (4)
ص: 230
«اميرالمؤمنين (ع) در توصيف ازدحام پراشتياق حجاج در حال طواف، مى فرمايد:
يَرِدُونَهُ وُرودَ الاَنْعامِ، وَ يَأْلَهُونَ اِلَيهِ وُلُوهَ الْحَمام . (1)ديده ايد، حيوانات تشنه وقتى به آب مى رسند، چه سان با عجله مى روند و يكديگر را عقب مى زنند؛ همچنين حجاج و زائران بيت مكرّم، آنچنان آتشِ شوق كعبه در دل هايشان مشتعل مى شود كه گويى عقل و هوش از سرشان مى پرد و همچون شتران تشنۀ به آب رسيده، با بى تابى و التهابى عجيب پيش مى روند و يكديگر را عقب مى زنند و مانند كبوترانى كه به سوى بچه و آشيانه، بال و پر زنان و شتابان مى روند، اين دلباختگان نيز با قلبى مشتاق و روحى مواج از شور و هيجان، به سوى خانه معبود مى دوند» . (2)
حكايت
شخصى به نام «عطاف» مى گويد: روزى گرد كعبه معظم طواف مى كردم و با هواى نفس مصاف مى نمودم كه آواز بانويى به گوشم آمد كه مى گفت:
يا مالِكَ يَومِ الدِّينِ وَالْقَضاءِ وَ خالِقَ الأَرْضِ وَالسَّماءِ اِرْحَمْ اَهْلَ الْهَوى وَاستَقِلَّهُم مِنْ عَظيمِ الْبَلاء اِنَّكَ سَمِيعُ الدُّعاء.
اى مالك روز قيامت و قضا و [اى] آفريننده زمين و آسمان، رحم كن بر اهل هوا [ى نفس] و بلا را از آنان بازدار كه تو شنوندۀ دعايى.
عطاف مى گويد: در وى نگريستم، او را ديدم در حُسن بر صفتى كه چشم جادوش جگر اصفيا را خستى و دام بر پاى اوليا بستى. به او گفتم: اى لطيفه يزدانى! نيايش هاى تو جانسوز و روح تو بى قرار است. سبب چيست كه اين گونه گريانى كه در ما اثرى از اين احوال نيست؟ گفت: از من دور شو اى عطاف! تو را آتش بلا نسوخته است، و حتى اين آتش در كانون دلت نيفروخته است، از اين سِرّ چه خبر و از اين معنا چه اثر
ص: 231
دارى؟ ! پرسيدم: عشق چيست؟ گفت: عشق از آن عيان تر است كه به بيان آيد. درد عشق، بى درمان است و بيابان عشق، بى پايان (1)
آورده اند كه عابدان چهار طبقه اند: يكى آنان كه به اميد بهشت، خداى را عبادت كنند، اين طريقۀ تاجران است؛ دوم آنان كه او را از خوفِ دوزخ مى پرستند، اين وظيفۀ چاكران است؛ سوم آنان كه او را از روى حيا و تعظيم بندگى مى كنند، اين آداب صادقان است؛ چهارم آنان كه از خلوص محبت در مقام عبادت باشند، اين خاصه عاشقان است. (2)
عشق، گوهرى بس گرانبهاست، پس همه كس سزاوار آن نباشد. آنان كه خود را به قله عشق مى رسانند، اندك اند؛ چرا كه جاده عشق، سرشار از ناهموارى و ناملايمت است، تنها آنان كه استقامت ورزيدند و دل از جز خدا بريدند، به عشق دست مى يابند. بلندى جايگاه عشق، سبب شده است كه خداوند هركسى را بدان آستان راه ندهد.
حكايت
بايزيد بسطامى شبى به حرم درآمد و در اطراف آن طواف كرد. تعداد عاشقان و طواف هاى عاشقانه را بسى اندك ديد. جانش از آتشِ افسوس به جوش آمد، پس به خروش آمد و به خدا عرض كرد:
با چنين درگه كه در رفعت، تو راست
اين چنين خالى ز مشتاقان چراست
هاتفى گفتش كه اى حيرانِ راه
هركسى را راه نَدْهد پادشاه
ص: 232
عزت اين در چنين كرد اقتضا
كز درِ ما دور باشد هر گدا
چون حريم عزّ ما نور افكند
غافلان خفته را دور افكند
سال ها بودند مردان انتظار
تا يكى را بار بود از صد هزار (1)
طواف عاشقانه، با طواف خائفانه، آميخته است. آن كه در طواف عاشقانه طعم قرب را مى چشد، هراسِ زوالِ قرب، قلبش را فرا مى گيرد و همواره در خوف هجران است. بدين گونه، طوافش آميزه اى از «اميد به قرب» و «خوف از هجر» مى شود؛ «اميدى» كه او را دلگرمِ تماشاى جمال معبود مى سازد و خوفى كه مانع از غرور و خودپسندى وى در مقام قرب پروردگار مى شود.
حكايت
والى مصر ولايت ذوالنون
آن به اسرار حقيقت مشحون
گفت در مكه مجاور بودم
در حرم حاضر و ناظر بودم
ناگه آشفته جوانى ديدم
نه جوان، سوخته جانى ديدم
لاغر و زرد شده همچون هلال
كردم از وى ز سر مهر سؤال
كه مگر عاشقى اى شيفته مرد
كه بدين گونه شدى لاغر و زرد
گفت آرى به سرم شور كسى است
كِش چو من عاشق و رنجور بسى است
گفتمش يار به تو نزديك است
يا چو شب روزت از او تاريك است
گفت در خانه اويم همه عمر
خاك كاشانه اويم همه عمر
گفتمش يارِ تو اى فرزانه
با تو همواره بوَد همخانه
سازگارِ تو بوَد در همه كار
بر مراد تو بوَد كارگزار
ص: 233
لاغر و زرد شده بهرچه يى
سر به سر درد شده بهرچه يى
گفت رو رو كه عجب بى خبرى
بِه كزين گونه سخن در گذرى
محنت قُرب، ز بُعد، افزون است
جگر از هيبت قربم خون است
هست در قرب، همه بيم زوال
نيست در بُعد جز اميد وصال
سمنانى مى نويسد: «بى تو كس را شكيبايى نه، با تو كس را آرام نه؛ نه بى تو مى توان بود، نه از تو مى توان گريخت. نه طاقتى است با تو بودن، و نه راحتى است با غير تو بودن» . (2)
«كعبه مغناطيس نيرومندى است كه انسان ها را مانند براده هاى آهن به سوى خود جذب مى كند و به گرد خود به چرخش درمى آورد. كعبه، قطب جغرافياى قدسى و معنوى همه مسلمانان جهان است. در جغرافياى طبيعى، حركت وضعى زمين به دور خودش، حول محورى صورت مى گيرد كه آن محور، كره زمين را در دو نقطه (قطب شمال و قطب جنوب) قطع مى كند. همه نصف النهارها از قطب مى گذرند و همه مدارها حلقه هايى هستند گرداگرد قطب. كعبه هم همين طور است. همه نمازگزارانى كه در هر جاى جهان پشت سر يكديگر مى ايستند، نصف النهارى مى سازند كه از كعبه مى گذرد و همه آنها كه در كنار يكديگر به صف مى ايستند مدارى مى سازند كه كعبه مركز آن است. اكنون، اينجا، در مسجدالحرام، اين مدارها و نصف النهارها در كنار قطب، فشرده تر و منظم تر از همه جا، كعبه را اين مغناطيس جان ها در ميان گرفته اند. كعبه، سرچشمه جوشان توحيد است. گويى هرجا جرعه آبى به دست تشنه كامى مى رسد، از اين سرچشمه جوشيده است و حاجى اينك خود را به اين سرچشمه و در كنار اين
ص: 234
مغناطيس دلربا رسانده و در همان نگاه اول، دلباخته اين خانه كوچك ساده اى شده است كه مردم آن را خانۀ خدا مى نامند و خدا، آن را خانۀ مردم» . (1)
«بارى اينجا صداى خدا در صحرا به گوش مى رسد. از هر ذره اى اين ندا برمى آيد و تمام فضاى آسمان و زمين را پر كرده است و هركس آن را مى شنود و هركسى آن را خطاب به خود مى شنود و تو همچون ذرۀ حقيرِ براده آهنى كه به مغناطيس قوى جذب مى شود، احساس مى كنى كه ديگر اين پاهايت نيست كه تو را مى برد؛ تو را مى برند و پاهايت از پى تو كشيده مى شود» . (2)
«آيا تعجب آور نيست؟ اين همه بناهاى مجلل و باشكوه و ساختمان هاى مزين به انواع زينت هاى جالب و اعجاب انگيز، در مناطق خوش آب و هوا، همراه با مناظر زيبا و دلربا، هرگز در قلوب و ارواح آدميان، اين جذبه و كشش و مغناطيس را ندارد كه از نقاط دور دست دنيا، مرد و زن، عالم و عامى، فقير و ثروتمند را ديوانه خود سازد و به بيابان ها بكشاند و پروانه صفت دور خود بچرخاند؛ در صورتى كه كعبه و اطرافش، نه براى تفريح و تفرج آمادگى دارد و نه وسايل ارضاى شهوات در آنجا فراهم است تا مورد توجه مردم عياش و هوس باز باشد. آنجا جز هواى گرم و سوزان و بيابان هاى پر از رمل و كوهستان، چيزى ديده نمى شود. پس سرّ اين مغناطيس و محبوبيت و جذابيت كه در اين خانۀ سنگى و گِلى ديده مى شود، چيست؟ آرى، علت، يك امر خارق العاده و فوق علل و اسباب طبيعى است؛ نشانه اى از نفوذ اراده مطلقه مبدأ غيبى -حضرت حق جلّ و علا- است كه از طريق دعوت پيغمبر بزرگوارش حضرت ابراهيم خليل (ع) ، اين اثر جذب و توجه را در ميان كعبه و دل هاى مردم قرار داده است و در اثر اين مغناطيس است كه آتش اشتياق در دل زائر شعله ور شده، بار سفر بسته و از وطن مألوف و خانه
ص: 235
و كاشانه و فرزند و زن، بريده و لبيك گويان، خود را به پاى ديوار خانه محبوب مى رساند و پروانه وار، گرد شمع فروزان خانۀ توحيد مى چرخد. او در واقع از چنگال عوامل جذاب مشتهيات دنيايى، رها شده و جز جذبه و كشش حضرت معبود، چيزى او را به سمت خود نمى كشد. همه چيز دنيا را در اثر جذبۀ حاصل از اين مغناطيس، ريخته و سر و پا برهنه و كفن پوشيده، با حركت دايره اى، بر گرد خانه حق نشان مى دهد كه جز حق، چيزى نمى خواهم و جز حق، چيزى نمى جويم و جز حق، چيزى نمى بينم و تنها مجذوب مغناطيس حق هستم. خانه حق، هسته مركزى و هدف اصلى زندگى من است. اين خانه، شمع است و من پروانه ام» . (1)
كاشفى سبزوارى مى نويسد: «اى عزيز! هر كجا شمعى برفروزند، پروانه، از هر طرف، خويشتن را به وى رساند؛ كعبه شمعى است در حرم افروخته و صد هزار پروانه در او بال و پر سوخته.
دل وصل تو را جويد، و آن گاه ز جان ترسد
پروانه و نور شمع، آن گه ز پَر انديشد
روزى كه سراندازد، آن شمع پرى رويان
عاشق نبوَد آن كو، آنجا ز سر انديشد
حاجيان پروانگانند، گِرد شمع حرم در طواف آمده كه به پرتوِ انوارِ فيضِ آثارِ او، از قيد هستى برهند و پر و بال حيات فانى را در شعاع شعلۀ محبت او بسوزند تا جناحِ نجاح، و بالِ اقبال يابند. هر كه در راه طلب، بال و پر خويش بسوخت
به پر و بال تو زين پس طَيران خواهد كرد
هر كه بى كام و زبان گشت در اوصاف رُخت
به زبانت صفت حال بيان خواهد كرد (2)
«زائر، نقطه پرگار كعبه را كانون عشق قرار مى دهد تا چرخشى گرداگرد آن كُنَد و چونان ستاره، حول محور وجود حق بچرخد. او با طواف، جذب مغناطيس وجود حق
ص: 236
مى شود و شعاع محبت حق، او را بر مدار عشق مى چرخاند. طواف، آن است كه عارف، پروانه وار بر گرد شمع او بچرخد تا عاقبت با بال و پر سوخته، خويش را به پاى شمع افكند. طواف، حركت معنوى است. زائر در مطاف، به جنبش درآمده، خود را در درياى عشق الهى، غرق مى كند؛ گرد شمع دوست، چرخيده، هستى خويش را به پاى او ذوب مى كند تا آنكه ذره اى بى مقدار گشته، چونان مولود كعبه فرياد سردهد: «
هَبْني صَبَرْتُ عَلى عَذابِكَ فَكَيفَ اَصبِرُ عَلى فِراقِكَ » ؛ [گيرم كه بتوانم بر عذاب تو صبر كنم، چگونه مى توانم بر دورى تو صبر كنم].
به شمع كعبه بس پروانه ديدم
هزاران عاشق ديوانه ديدم
چه شمعى اين همه پروانه دارد
چه دلبر اين همه ديوانه دارد
همه افسرده خاطر، دل شكسته
به روى گونه شان اشكى نشسته
زن و كودك، هزاران در هزاران
همه گريند چون ابر بهاران
بسى مجنون كه در صحرا دويده
به شادى در بر ليلى رسيده (1)
جهان هستى، جهان طواف و چرخش است. هر جا محور و مغناطيسى پيدا شده كه از جاذبه و فيض بخشى برخوردار بوده است، موجوداتى نيز يافت شده اند كه به طوافش دل داده اند. هرجا كه مى نگرى، محورى و مغناطيسى است و طواف كننده اى. اگر انسان از اين قاعدۀ عام پيروى نكند و متناسب با جايگاه خويش، به دور آن محور و مغناطيس پيدا و پنهان معنوى به طواف نپردازد، در ميان اين مجموعۀ هماهنگ هستى، ساز مخالف نواخته است؛ سازى كه چون مخالف است، به موسيقى زيباى حاكم بر همه هستى آسيب مى رساند، و آن را از زيبايى مى اندازد.
ص: 237
«اين كرات معلّقه در فضا، بر گرد خورشيد در حال طواف اند؛ چون نور و حرارت خود را از او مى گيرند و محورى جز او ندارند. در داخل «اتم» ، «الكترون ها» بر گرد «پروتون ها» در حال طواف اند؛ درست مانند سياراتى كه دور خورشيد مى گردند. خورشيد، با سيارات خود و اقمار آنها كه مجموعاً منظومه شمسى را تشكيل مى دهند در مدت ٢٢٠ ميليون سال، يك مرتبه، به دور مركز كهكشان مى چرخند. سراسر عالم، از ذره نامرئى گرفته تا كرات منظومه هاى شمسى و كهكشان هاى عظيم، همه در حال طواف اند. آيا انسان كه خود، جزئى از اجزاى اين دستگاه خلقت است، نبايد با اين مجموعه هستى، هماهنگ بوده، به پيروى از اين قانون عمومى، در حال طواف باشد.
آرى، انسان هم موظف به طواف است. منتها آنها طواف شان، طواف تكوينى و اضطرارى است، اما انسان كه عقل و اراده و اختيار دارد، بايد با عقل و اراده و اختيار خود، دور مبدأ و معبود خود، در حال طواف باشد، به گرد او بچرخد. خانه اى را كه خدا از باب تشريف و تكريم آدميان، به نام خود تعيين كرده و در دسترس انسان قرار داده است، قبله خود بسازد و هنگام نماز و عرض بندگى به سمت آن بايستد، وقت تلاوت قرآن، رو به سمت آن باشد، موقع خوابيدن و نشستن به جانب آن بخوابد و بنشيند، در حال احتضار به سمت آن قرار گيرد و در ميان قبر نيز به سوى آن دفن شود و خلاصه، حتى از دور، همواره در حال طواف به سوى كعبه باشد و تمام حركات و سكنات و جنب و جوش و مرگ و حياتش، به سوى خانه معبود
باشد.
چون نصيب تو نيست فيض حضور
باش اندر طواف خانه ز دور
در ركوع و سجود، سويش باش
تو هم از زائران كويش باش (1)
ص: 238
به كعبه رفتم و زانجا، هواى كوى تو كردم
جمال كعبه تماشا، به ياد روى تو كردم
شعار كعبه چو ديدم، سياه دست تمنّا
دراز جانب شَعرِ سياه موى تو كردم
چو حلقۀ درِ كعبه، به صد نياز گرفتم
دعاى حلقه گيسوى مشك بوى تو كردم
نهاده خلق حرم، سوى كعبه، روى عبادت
من از ميان همه، روى دل، به سوى تو كردم
مرا به هيچ مقامى نبود غير تو گامى
طواف و سعى كه كردم، به جست وجوى تو كردم
به موقف عرفات، ايستاده خلقْ دعاخوان
من از دعا لب خود بسته گفت وگوى تو كردم
فتاده اهل مِنا در پى مُنى (1)و مقاصد
چو جامى از همه فارغ من آرزوى تو كردم
«خانه كجا و صاحبخانه كجا؟ طائفِ آن كجا و عارفِ اين كجا؟ آن سفر جسمانى است و اين روحانى. آن براى دولتمند است و اين براى درويش. آن اهل و عيال را وداع مى كند و اين ماسوا را. آن ترك مال كند و اين ترك جان. سفر آن در ماه مخصوص است و اين را همه ماه و آن را يكبار است و اين را همه عمر. آن سفر آفاق كند و اين سير انفس. راه آن را پايان است و اين را نهايت نبوَد. آن مى رود كه برگردد و اين مى رود كه از او نام و نشانى نباشد. آن، فرش پيمايد و اين عرش. آن مُحرِم مى شود و اين مَحرَم. آن لباس احرامى پوشد و اين از خود عارى مى شود. آن لبيك مى گويد و اين لبيك مى شنود. آن تا به مسجدالحرام رسد و اين از مسجداقصى بگذرد. آن استلام حجر كند و اين انشقاق قمر. آن را كوه صفاست و اين را روح صفا. سعى آن چند «مرّه» بين صفا و مروه است و سعى اين يك مره در كشور هستى. آن هروله مى كند و اين پرواز. آن مُقام ابراهيم طلب مى كند و اين مَقام ابراهيم. آن، آب زمزم نوشد و اين آب حيات. آن عرفات بيند و اين عرصات. آن را يك روز وقوف است و اين را همه
ص: 239
روز. آن از عرفات به مشعر كوچ مى كند و اين از دنيا به محشر. آن درك منا آرزو كند و اين ترك تمنّا را. آن بهيمه قربانى كند و اين خويشتن را. آن رمى جمرات كند و اين رجم همزات. آن حلقِ رأس كند و اين تركِ سر. آن را لا فُسُوقَ وَ لا جِدالَ فِي الْحَجِّ (بقره: ١٩٧) است و اين را لا فُسُوقَ وَ لا جِدالَ در همه عمر. آن بهشت طلبد و اين بهشت آفرين. لاجرم آن حاجى شود و اين ناجى. خنك آن حاجى كه ناجى است» . (1)
«دل به سوى كعبه داشتن چه سودى دهد آن را كه دل به سوى خداوند كعبه ندارد» . (2)
«الهى! توانگران را به ديدن خانه خوانده اى و درويشان را به ديدار خداوند خانه. آنان سنگ و گِل دارند و اينان جان و دل. آنان سرگرم در صورتند و اينان محو در معنى. خوشا آن توانگرى كه درويش است. (3)
تا از ديار هستى، در نيستى خزيديم
از هرچه غير دلبر، از جان و دل بريديم
با كاروان بگوييد، از راه كعبه برگرد
ما يار را به مستى، بيرون خانه ديديم
لبّيك از چه گوييد، اى رهروان غافل
لبّيك او به خلوت، از جام مى شنيديم
اى پرده دار كعبه بردار پرده از پيش
كز روى كعبۀ دل، ما پرده را كشيديم
ساقى بريز باده، در ساغر حريفان
ما طعم باده عشق، از دست او چشيديم
(امام خمينى (رحمةالله) (4)
روزى كه برفتند حريفان پى هر كار
زاهد سوى مسجد شد و من جانب خمّار
من يار طلب كردم و او جلوه گه يار
حاجى به ره كعبه و من طالب ديدار
او خانه همى جويد و من صاحب خانه
هر در كه زنم صاحب آن خانه تويى تو
هرجا كه روم پرتو كاشانه تويى تو
ص: 240
در ميكده و دير كه جانانه تويى تو t مقصود من از كعبه و بتخانه تويى تو
مقصود تويى كعبه و بتخانه بهانه (1)
«آنان كه قصد حج كرده اند سه دسته اند:
دسته نخست به دنبال حَجَّۀ الاسلام اند، قصدشان اين است كه حجّشان درست برگزار شود. آنها با خود توشه مى برند تا حجى درخور و شايسته داشته باشند. آنها همچنين به حفظ وقت و رعايت احوال و طلبِ سلامت مى پردازند و از خدا دورى بلاها را مى جويند. «ابن سالم» مى گفت: «سهل بن عبدالله» جز به حج واجب [حَجَّۀ الاسلام] نرفت و در آن هنگام، بيش از شانزده سال نداشت و زاد و توشه اش جز مقدارى جگر سرخ كرده كه در گرسنگى هاى سخت مى خورد نبود.
دسته دوم حاجيانى هستند كه سعى در قطع علاقه ها دارند. آنها واقعاً از وطن، اهل، عيال و دوستان مهاجرت مى كنند و قصد حقيقى شان، زيارت بيت الله و قبر نبوى است. بيابان ها را طى مى كنند، با مشكلات رويارو مى شوند و با سختى، خود را به ميقات مى رسانند. اين دسته از زائران، آداب حج را به جاى مى آورند و ذخيره اى براى آخرت خود فراهم مى كنند. آنها نفْس را زندانى آنجا مى سازند؛ زيرا مى دانند كه خداوند اين بقاع و مشاهد را به فضل و شرف، تخصيص داده است. از ديگر سو، بى ميلى نفس را به زندگى در مكه و عجز از اقامت در آنجا درمى يابند. پس نفس شان را به رياضت ها خو مى دهند تا از نگرانى برهند و آرامش يابند. «حسن قزّاز دينورى» دوازده بار پياده و سربرهنه حج كرد و وقتى كه خارى به پايش مى خليد، پا را به زمين مى ساييد و راهش را ادامه مى داد. «ابوعبدالله بن جلا» هجده سال در مكه ماند و هرگز از خوردنى هايى كه از مصر برايش مى آوردند، نخورد؛ چون مصر را شبهه مانندى بود كه گذشتگان، از خوردنى هاى آن پرهيز مى كردند. آب زمزم را وقتى مى نوشيد كه با ريسمان و دلوِ خود
ص: 241
كشيده باشد و از دلوِ آويخته بر آن، نمى نوشيد؛ چون ريسمان و دلوِ زمزم، از اموال شاهان بود.
بارى دو گروه يادشده، با همه تلاش، همچنان در ميانه راه هستند.
دسته سوم مجاوران حقّ اند كه با ياد خدا و ديدار او اُنس گرفته اند. اينان سلوكى معنوى و سفرى ملكوتى دارند. چشمشان تنها در انتظار رؤيت ماه است و نفسشان بى قرار ديدار. به دل اعتراف مى كنند كه قدرتى جز خدا در هستى نيست. با چشم سر به خانه نگاه مى كنند و چشم دل را بر صاحبخانه مى دوزند. طواف خانه، آنان را از طواف صاحبخانه بازنمى دارد. (1)
دوش خوابى ديده ام، خود عاشقان را خواب كو
كاندرون كعبه مى جستم كه آن محراب كو
كعبه جان ها، نه آن كعبه كه چون آنجا رسى
در شب تاريك گويى شمع يا مهتاب كو
بلكه بنيادش ز نورى كز شعاع جان تو
نور گيرد جمله عالم، ليك جان را تاب كو
خانقاهش جمله از نور است فرشش علم و عقل
عارفانش بى سر و پا غلبۀ قبقاب كو
در ميان باغ حُسنش مى پر اى مرغ ضمير
كايمن آباد است آنجا، دام يا مضراب كو
چون ز شورستانِ ِ تن رفتى سوى بستانِ جان
جز گُل و ريحان و لاله و چشمه هاى آب كو
چون هزاران حُسن ديدى كان نبُد از كالبد
پس چرا گويى جمال فاتح الابواب كو
باش تا موج وصالش در ربايد مر تو را
غيب گردى پس بگويى عالم اسباب كو
حكايت
هندويى شوريده حال، در مقام عشق، صاحب بصيرت بود. هنگامى كه موسم حج فرا رسيد و كاروان حاجيان به راه افتاد، قومى را مشغول بار بستن و كوچ كردن ديد. گفت: اى آشفتگان و اى دلربايان! به چه كار مشغوليد و راهى چه ديارى هستيد كه
ص: 242
اين گونه با شور و شوق، بار مى بنديد؟ يكى از آن ميان پاسخ داد: اين مردان، عزم سفر حج دارند. هندو پرسيد: حج چيست؟ مرا راهنمايى كن! گفت: جايى است كه در آن، خداوند، خانه اى دارد و هر كه به ديدار آن بشتابد و توفيق زيارت يابد، از عذاب جاودانى خدا ايمن خواهد بود.
هر كه آنجا يك نفس ساكن شود
از عذاب جاودان ايمن شود وقتى هندو اين سخن را شنيد، شورشى در جانش افتاد. در آرزوى كعبه بر خاك نشست و گفت: شب و روز از پاى ننشينم تا حج به جا آورم. مست و بى قرار همچنان مى رفت تا آنجا رسيد كه مقصودش بود. هنگامى كه خانه را ديد، گفت: پس خداى خانه كو؟ او را اينجا نمى بينم! حاجيان گفتند: اى مرد پريشان! شرم دار! او كى در خانه باشد، خانه مال اوست، ولى هيچ وقت در آن ساكن نيست. شورشى در جان هندوى اوفتاد
ز آرزوى كعبه در روى اوفتاد
گفت: ننشينم به روز و شب ز پاى
تا نيارم عاشق آسا حج به جاى
همچنان مى رفت مست و بى قرار
تا رسيد آنجا كه آنجا بود كار
چون بديد او خانه، گفتا كو خداى
زان كه او را مى نبينم هيچ جاى
حاجيان گفتند اى آشفته كار
او كجا در خانه باشد شرم دار
هندو از اين سخن سخت برآشفت. خود را به زمين مى زد و به زارى مى گفت: اى مسلمانان! براى چه مرا بدين مكان آورده و سرگردان كرديد؟ من خانه بدون خدا را مى خواهم چه كنم؟ آن خانه اى كه در آن خدا نباشد، براى من از گورستان بدتر است. يا مرا به خانه خود بازگردانيد يا خداى كعبه را نشانم دهيد.
زين سخن هندو چنان فرتوت شد
كز تحير عقل او مبهوت شد
هر نفس مى كرد و هر ساعت، فغان
خويشتن بر سنگ مى زد هر زمان
زار مى گفت اى مسلمانان مرا
از چه آورديد سرگردان مرا
ص: 243
من چه خواهم كرد بى او خانه را
خانه گور آمد كنون ديوانه را
يا مرا با خانه بايد زين مقام
يا خداى خانه بايد، والسلام
هرچه او در چشم، جز صانع بوَد
گر همه صنعت بوَد ضايع بوَد
تا كه جان دارى ز صانع روز و شب
جان خود را چشمِ صانع بين طلب. (1)
حكايت
آن يكى پرسيد از مجنون مگر
كز كدامين سوى، قبله ست اى پسر
گفت اگر هستى كلوخى بى خبر
اينكَت (2)كعبه ست، در سنگى نگر
كعبه عشّاق، مولا آمده است
آنِ ِِ مجنون روى ليلا آمده است
چون تو، نه اينى نه آن، هستى كلوخ
قبله ت از سنگ است اى بى شرم و شوخ
گرچه كعبه قبله جهانْست
ليك دايم قبله جاى كعبه، جانْست
در حرم گاهى كه قرب جان بود
صد هزاران كعبه سرگردان بود (3)
حكايت
بايزيد بسطامى، عزم حج كرد. منزلى چند برفت و بازآمد. گفتند: تو هرگز، عزم، فسخ نكرده اى، اين چون افتاد؟ گفت: در راه، هاتفى را ديدم، تيغى كشيده، مرا گفت: اگر باز نگردى، با همين تيغ، كشته خواهى شد. تو، خداى را در «بسطام» گذاشتى و روى به كعبه آوردى! (4)
آيت الله جوادى آملى مى نويسد:
اگر حاجى و معتمر، زمينى انديش باشد، بر گرد همين كعبه طواف مى كند،
ص: 244
تنها به اين فكر است كه از محدوده فقهى مطاف (5/٢6 ذراع يا ١٣ متر و اندى) نگذرد. اما كسى كه همت و انديشه والاترى دارد، بر گِرد كعبه و بيت المعمور مى گردد. و طواف كننده ژرف نگرى كه برتر از ديگران مى انديشد، بر گِرد كعبه و بيت المعمور و عرش مى گردد و چنين حاجى و معتمرى، قلب او عرش رحمان مى شود و تنها اوحدى از معتمران و حاجيان، بر گرد تسبيحات اربعه [كه چهار ركن كعبه نمادى از آن است] مى گردند. [يعنى تنها اوحدى از معتمران و حاجيان، بر گرد يار و به دور معبود طواف مى كنند. (1)]
گذشتم از هوس كعبه و طواف حرم
همين بس است مرا حج كه بگذرم سويت
ز تاب هجر تو مى سوختم بحمدالله
كه سايه بر سرم انداخت سرو دلجويت (2)
عبدالرحمان جامى دكتر على شريعتى مى نويسد:
ما عادت داريم كه هرجا به يك مزار، به يك معبد، به يك مسجد و يك
جايگاه مقدس مى رفتيم، كسى آنجا باشد. وقتى آدم وارد حرم يك امام مى شود، شخصيتى آنجا هست كه همه آن اشيا و منظره به خاطر آن شخصيت معنى پيدا مى كند. آن شخصيت، شخصيت مشخصى است كه ما مى شناسيمش و در حد تصور عقلى ما مى گنجد. خوب، احساس ما به يك كسى و شخصيتى منتقل مى شود، به نقطه اى پيوند پيدا مى كند و احساس آدم جهت دارد. اما وقتى كه انسان به كنار كعبه مى آيد، مى بيند كه اين، به خودش هيچ نيست، تنها چند تا سنگ است كه روى هم گذاشته اند. در آنجاست كه اين «هيچ كس نيست» ، «هيچ چيز نيست» ، احساس را كه
ص: 245
هميشه عادت داشته كس پرست و چيزپرست باشد، متزلزل مى كند: هيچ چيز نيست! اما در همين حال، دلى را كه تا بدان جا رسيده است كه مى تواند [فراتر از كعبه اى كه در آن هيچ كس نيست] مطلق را دريابد، سيراب كند كه چه خوب كه «هيچ كس» نيست! چه خوب كه مطلق در اينجا به وسيله يك شخصيت بزرگ، محدود نمى شود، خدشه دار نمى شود. من اينجا هيچ كس را نمى بينم؛ در جايى كه هميشه خيال مى كردم خدا آنجاست! نيست! اينجاست كه يك «بى جهتى» يعنى «همه جهتى» به احساس آدم دست مى دهد و در طواف خانه محصور نمى ماند و به جست وجوى خداى كعبه برمى آيد تا در حقيقت، او را طواف كند. (1)
كعبه من جمال او، مى كنمش به دل طواف
اهل صفا كنند سعى، بهر چنين زيارتى
در عرفاتِ عشق او، هست متاعِ جان بسى
نيست براى عاشقان، بهتر از اين تجارتى
دوست در آيد از درم، در قدمش رود سرم
بهر چنين شهادتى، مى كنم استخارتى (2)
حكايت
گويند: عارفى از اولياءالله، اراده حج نمود. پسرى داشت، پرسيد: پدر جان، عزم كجا دارى؟ گفت: به زيارت بيت الله مى روم. پسر خيال كرد كه هركس خانه خدا را ببيند، خدا را هم خواهد ديد. گفت: پدر جان! مرا نيز با خود ببر. پدر گفت: صلاح نيست تو را ببرم. پسر اصرار كرد. پدر ناچار او را با خود همراه كرد. به ميقات رسيدند. احرام بستند و لبيك گويان داخل حرم شدند. هنگام ورود، پسر چنان متحير و دلداده شد كه بى درنگ بر زمين افتاد و روح از بدنش جدا شد. عارف را وحشت احاطه كرد، گفت: فرزند من چه شد؟ كجا رفت پاره جگر من؟ از گوشه خانه خدا صدايى بلند شد: تو
ص: 246
خانه را مى طلبيدى و آن را يافتى و پسر تو پروردگار و خداوند اين خانه را طلبيد و او هم به مراد خود رسيد. (1)
يك دمى اى ساربان عاشقان
در چرا آور زمانى اشتران
تا در آنجا جمع گردد قافله
سوى حج رانيم ما بى مشغله
كعبۀ مقصود را حاصل كنيم
در تجلى، خويش را واصل كنيم
باز سرگردان اين صحرا شويم
در درونِ ِ كعبه ناپروا شويم
بر قطارِ اشتران، عاشق شوى
در درونِ ِ كعبۀ صادق شوى
در محبت تا كه غيرى باشدت
در درون كعبه دِيرى باشدت
تا مگر در كعبۀ جانان روى
در مقام ايمنى خوش بغنوى
كعبۀ جان ها مكانى ديگر است
اين زمان آنجا زمانى ديگر است
كعبۀ عشّاق را درياب زود
جملۀ ذرّاتشان اين راه بود
كعبه عشّاق يزدان است آن
ره نداند برد جسم الله به جان (2)
حكايت
بايزيد بسطامى گفت: يك بار به مكه شدم، تنها خانه را ديدم. گفتم: حج مقبول نيست كه من سنگ ها از اين جنس، بسيار ديده ام. بار ديگر برفتم، خانه ديدم و خداوند خانه ديدم. گفتم: اين هنوز حقيقت توحيد نيست. بار سوم برفتم، همه خداوند خانه ديدم و خانه، نه. (3)
حاجيان خاص، مستان شراب دولتند
ما به بوى جرعه اى مولاى اين مستان شويم (4)(سنايى)
ص: 247
حكايت
شبى «جنيد بغدادى» خانه خدا را طواف مى كرد، پس صداى بانويى را شنيد كه مى گفت: چگونه مى توان حبّ و عشق او را پنهان نمود. چه بسا كه بارها در صدد كتمان حب برآمدم و به اين كار، توفيق نيافتم. آن گاه كه آتش شوق من شعله ور مى شود، قلب من به هيجان و التهاب درمى آيد. جنيد به او گفت: آيا به خداوند يقين ندارى كه در اين مكان، چنين با او سخن مى گويى؟ زن به او نگاه كرد و گفت: حبّ او بى قرارم ساخته است و من در اثر عشق به اوست كه چنين سخن مى گويم. آن گاه افزود:
اى جنيد! آيا بيت را طواف مى كنى يا صاحب بيت را؟ جنيد گفت: من بيت را طواف مى كنم. آن زن سرش را بالا برد و گفت: منزه است خداى من، منزه است خداى من! چه بزرگ است مشيت تو در آفرينشت! خلقى پيدا مى شوند كه مانند سنگ، به گرد سنگ ها طواف مى كنند. (1)
حكايت
شنيدم عاشقى، مشتاقِ يارى
به بوسى از لبش در انتظارى
نه جرئت تا به يارش راز گويد
نه دولت تا وصالش باز جويد
ز دورادور، گاهى با نگاهى
به رخسارش فشاندى اشك و آهى
چو شمعى از فراق يار مهوش
نشسته در ميان آب و آتش
بدين حالت دل اميدوارش
پريشان بود تا بشنيد يارش
به راه كعبه بارى كرد آهنگ
در آن ره، عشق پيش آورد نيرنگ
كُمِيت عزم در راه حرم تاخت
نويد وصل را زاد سفر ساخت
ز عشق نازنين يارِ نكوچهر
روان گرديد چون ماه از پى مِهر
ص: 248
نداى عشق را «لبيك» مى گفت
سعادت بر لبش «سعديك» مى گفت
گر از خار مغيلان بودش آزار
ز لطف يار مى ديد آن دل افكار
ز بس در عشق جانان بود سرمست
به پايش خار چون گُل بود در دست
شب و روزان به راه عشق بشتافت
كه تا در كعبه شد، آن ماه را يافت
مناسك را به جاى آورد آن گاه
پى طوف حرم چون بر فلك ماه
ز طواف آمد كه بوسد سنگ را يار
كه حاج آن سنگ را بوسند رخسار
هزاران سر فرود آمد بر آن سنگ
كه بوسد روى آن سنگ سيه رنگ
مراقب تا كه يارش سنگ بوسد
مگر رويش بدين نيرنگ بوسد
خلاصه، عاشق، آن رخسار بوسيد
به جاى سنگ، لعل يار بوسيد
چو بوسيد آن لبِ ِ لعلِ ِ شكرخند
شدش مقبول حج، گرديد خرسند
ز بعدِ بوسه، آهنگ وطن كرد
ز گلگون اشك، صحرا را چمن كرد
نكرده موقف و سعى و صفا را
t طواف خانه و حكم خدا را
مسلمانان بدو گفتند؛ چون است
به جا ناورده حج، رفتن، جنون است
به پاسخ گفت كعبه روى يار است
قبول حج، مرا بوس نگار است
مراد از كعبه، اى مرد نكوكار
جز اين نبوَد كه ياد آريم از آن يار
خوشا احرام مشتاقان «الهى»
كه جز كويش نمى دانند راهى
حكيم آيت الله الهى قمشه اى
ملاحسين كاشفى مى نويسد:
حج دو نوع است: يكى قصد كوى دوست، و آن حج عوام است و يكى ميل روى دوست، و آن حج خواص است. اى درويش! حجّ خانه خليل،
ص: 249
آسان است، اما حج حرم جليل، كار شير مردان است. اى عزيز! هركس را قبله اى است كه آن، كعبه اوست، و توجهِ دل بدان دارد: ( وَ لِكُلٍّ وِجْهَةٌ هُوَ مُوَلِّيها ) ؛ [«هر امتى قبله اى دارد كه خداوند آن را تعيين كرده است» . (بقره: ١4٨)] (1)
هجويرى مى نويسد:
محمد بن فضيل گويد: عجب از آن دارم كه اندر دنيا خانۀ وى طلبد، چرا اندر دل، مشاهدت وى نطلبد؟ خانه را باشد كه يابد و باشد كه نيابد، اما مشاهده او، همواره ممكن است. اگر زيارت سنگى كه اندر سالى بدو نظر مى باشد، فريضه است، دلى كه بدو روزى سيصد و شصت نظر باشد، به زيارت او اولى تر است. (2)
جلوه بر من مفروش اى ملك الحاج كه تو
خانه مى بينى و من خانه خدا مى بينم
«بارى بايد دانست كه طواف، دو گونه است: طواف صورى و طواف معنوى. در طواف صورى، زائر با ظاهرش به مطاف مى رود و كعبۀ صورى را طواف مى كند. اما طواف حقيقى، طواف معنوى است. در اين طواف، ضمير عارف به حركت درمى آيد و زائر، كعبه حقيقى را در ملكوت ملاقات مى كند. اين طواف، نيازمند شوق، اراده، طلب و صفاى باطن است. چنين زائرى در مطاف به رؤيت مى رسد؛ به مقام شهود بار مى يابد و با چشم دل انوار الهى را ديده، با گوش، نغمه هاى آسمانى را مى شنود؛ از طريق استنشاق و ذائقه، بوها و مزه هاى جبروتى دريافت مى كند و با لامسه خويش، دست غيبى خدا را بر شانه خود احساس مى كند و اگر عروجش ارتقا يابد، مظهر اسم «عليم» مى شود و معانى غيبيه را شهود مى كند» . (3)
ص: 250
دارم اميد عاطفتى از جناب دوست
كردم جنايتى و اميدم به عفو اوست
دانم كه بگذرد ز سر جرم من كه او
گرچه پرى وَش است وليكن فرشته خوست
چندان گريستم كه هركس كه برگذشت
در اشك ما چو ديد روان گفت كاين چه خوست (1)
آمرزيده شدن، خواسته همه اولياى الهى و عارفان است. آنها از اينكه غبار گناه، بر صفحه جانشان بنشيند، احساس وحشت و نگرانى دارند. در باور آنان، گناه، براى روح تيرگى مى آورد، تيرگى روح، افزون بر آنكه از موانع اصلى ورود به بهشت است، پرده اى تاريك ميان بنده و ديدار پروردگار است. در نگاه اوليا و عارفان، لقاءالله در صورتى به دست مى آيد كه انسان سالك پيش از هرچيز، از گناهانش بازگردد. پس توبه و آمرزش خواهى، از ويژگى هاى اخلاقى اولياى الهى و عارفان و عالمان راستين به شمار مى آيد.
بى گمان براى آنها كه ارزش توبه و استغفار را دريافته اند، هيچ مكانى ملكوتى تر و اثرگذارتر از كعبه نيست؛ چرا كه هيچ مكانى، به اندازه آن، سبب فرود آمدن رحمت و غفران الهى نمى شود. قرآن كريم از آمرزش خواهى حضرت ابراهيم اين گونه ياد مى كند:
( رَبَّنَا اغْفِرْ لِي وَ لِوالِدَيّ وَ لِلْمُؤْمِنِينَ يوْمَ يقُومُ الْحِسابُ ) (ابراهيم:4١)
پروردگارا! من و پدر و مادرم و همه مؤمنان را در آن روز كه حساب برپا مى شود، بيامرز.
ملا احمد نراقى مى نويسد:
چون چنگ در دامن خانه كعبه زند، نيت آن كند كه دست در دامن خدا آويخته و طلب مغفرت و امان مى كند، مثل تقصيركارى كه دست در دامن بزرگى زند و چنان قصد كند كه ديگر مرا ملجأ و پناهى نيست، و به جز
ص: 251
عفو و كرم تو، راه به جايى ندارم و دست از دامن خانه تو برنمى دارم تا مرا ببخشى و مرا امان عطا فرمايى. (1)
رسول اكرم (ص) فرمود:
آدم، هنگامى كه فرودآمد، هفت بار كعبه را طواف كرد. سپس در مقابل در كعبه دو ركعت نماز خواند. آن گاه به ملتزم آمد و چنين گفت: خدايا! تو نهان و آشكارم را مى دانى، پس پوزشم را بپذير! و آنچه را كه در دل و نزد من است مى دانى، پس گناهانم را ببخشاى! نيازم را مى دانى، پس خواسته ام را عطا كن! خداوندا! از تو ايمانى مى خواهم كه همنشين دلم باشد و يقين راستى تا بدانم جز آنچه برايم نوشته اى به من نخواهد رسيد و رضا به آنچه بر من حكم كرده اى.
خداوند به او وحى كرد: «اى آدم! دعاهايى كردى و من اجابت كردم.
اين گونه دعا را هيچ يك از فرزندانت نخواهد كرد، مگر آنكه اندوه ها و گرفتارى هايش را برطرف سازم و آنچه را از دست داده، كفاف كنم و تهى دستى را از قلبش بيرون كنم و توانگرى را ميان دو چشمش قرار دهم و در پى تجارت هر تاجرى براى او تجارت كنم [و سود دهم] و دنيا به حالت خوار سراغ او آيد، هرچند خودش نخواهد» . (2)
بنابراين لازم است كه نيت طواف كننده، هنگام دست آويختن به پرده خانه كعبه، اصرار بر آمرزش و امان خواهى از خدا باشد؛ زيرا پناهى و فريادرسى جز او وجود ندارد و پرده خانه كعبه را رها نكند تا عفو الهى و امان از عذاب اخروى را به دست آورد. (3)
ص: 252
غزالى مى نويسد:
و اما طواف، بدان ماند كه بيچارگان به درگاه پادشاهان شوند و گِرد قصر پادشاه مى گردند تا فرصت يابند كه حاجت خويش عرضه كنند و در ميدانِ سراى مى شوند و مى آيند، و كسى را مى جويند كه ايشان را شفاعت كند و از گناهشان درگذرد و اميد مى دارند كه مگر ناگاه چشم مَلِك بر ايشان افتد و به ايشان نظرى كند. (1)
«چون گناهان انباشته شود و زنگار و پرده اى بر گنهكار شود، هريك از مناسك حج، موجب كاستن ضخامت اين پرده ها و كنار رفتن اين پوشش ها از دل ها مى شود تا آنجا كه حج گزار، با دلى پاك كه نه بر آن زنگارى نشسته و نه حجابى بر آن كشيده شده است به ديدار پروردگارش نايل مى شود» . (2)
«آن زمان كه آدم طواف بيت كرد و در حين گردش به دور كعبه، به «ملتزم» رسيد، جبرئيل امين به او گفت: در اين مكان بايست و به گناهت اعتراف كن. آدم آنجا ايستاد و به خدا گفت: هر عملى اجرى دارد، اجر من چيست؟ خداوند به او گفت: گناهانت را بخشيدم. آدم به خدا عرض كرد: ذريه مرا هم ببخش! خداوند به آدم چنين وحى كرد: اى آدم! هر كدام از فرزندان تو به اين مكان بيايد و به گناه خود اعتراف كند و توبه نمايد، قطعاً گناهانش را مى بخشم» . (3)
يكى از اصحاب امام صادق (ع) به ايشان گفت: «در مسجدالحرام كسى هست كه گناهان بسيار دارد، چه بايد انجام دهد؟» امام (ع) فرمود: «كسى كه در موقف حج، عرفات و «مزدلفه» قرار گيرد، سعى ميان دو كوه انجام دهد، طواف اين خانه كند، پشت مقام ابراهيم نماز گزارد و بپندارد كه خدا [هنوز] او را نبخشيده است، اين بزرگ ترين
ص: 253
گناه است» . (1)
«پاك شدن از گناهان، يكى از آثار معنوى بى شمار حج است. حج همانند آب زلال، گناهان را مى شويد و چرك و معاصى را برطرف مى كند. در اين نبايد شك روا داشت كه خداوند بدون استثنا غفران و بخشش را شامل حاجى، طواف كننده و سعى كننده خواهد كرد، بلكه خداى سبحان مقرر داشته است كه اهل بيت، خاندان و هركس را كه حاجى براى او درخواست مغفرت كرد بيامرزد. از سوى ديگر، مى دانيم كه چون گناهان انسان بخشيده شود، خداوند بهشت را به او تقديم مى كند و او را از آتش جهنم نجات مى دهد. (2)براين اساس امام على بن الحسين (ع) فرمود: «حج گزار، بخشيده شده، بهشت بر او واجب مى شود» . (3)البته بهشتى كه خدا گفته، بدون منت است و حتى براساس فرمايش رسول خاتم (ص) ، بهشت بى حساب به حاجى ارزانى مى شود و به او گفته مى شود: «به بهشت وارد شو» . (4)
حكايت
ابراهيم ادهم حكايت مى كند: در ايام حضور در مكه، شب ها فرصت مى جستم تا طواف خالى يابم و حاجتى بخواهم، ولى فرصتى دست نمى داد تا اينكه شبى باران تندى گرفت. فرصت را غنيمت شمردم. به طواف كعبه رفتم، آنجا را خلوت يافتم. طواف كردم و دست در حلقه زدم و عصمت از گناه خواستم. ندايى شنيدم كه گفت: تو عصمت از گناه مى خواهى و همه خلق اين را از من مى خواهند. اگر به همه عصمت دهم، درياهاى غفورى و غفارى و رحيمى و رحمانى من كجا رود و به چه كار آيد؟
ص: 254
پس گفتم: «
اَللّهُمَّ اغفِرلي ذُنوبي » (1)؛ «خدايا گناهم را ببخش» .
اى كه گناه كرده اى، نامه سياه كرده اى
دامن زنده اى بگير تا كنى استجارتى (2)
در سخنان عارفان و بزرگان، «كعبه دل» و طواف بر اين كعبه، بسيار سخن رفته است. اين، به معناى وانهادن حج واجب و صرف هزينه آن براى گره گشايى از كار تهى دستان و گرفتاران نيست، بلكه تنها اشاره به اين دارد كه «كعبه دل» را نيز طواف كننده اى بايد. گاهى بايسته است كه انسان، هزينه حج مستحب خويش را در اين راه ها خرج نمايد و خلاصه اينكه طواف كعبه گِل، انسان را از دغدغه دل هاى شكسته و
نيازمند، غافل نسازد.
طواف كعبه دل كن اگر دلى دارى
دل است كعبه معنى، تو گِل چه پندارى
طواف كعبه صورت، حقت بدان فرمود
كه تا به واسطه آن، دلى به دست آرى
هزار بار پياده طواف كعبه كنى
قبول حق نشود گر دلى بيازارى
بده تو ملكت و مال و دلى به دست آور
كه دل ضياء دهدت، در لحد، شب تارى
هزار بدرۀ زر گر برى به حضرت حق
حقت بگويد دل آر، اگر به ما آرى
كه سيم و زر برِ ما لاشَئْ است بى مقدار
دل است مطلب ما، گر مرا طلب كارى
ز عرش و كرسى و لوح و قلم فزون باشد
دل خراب كه آن را كهى بنشمارى
مدار خوار دلى را، اگرچه خوار بوَد
كه بس عزيز عزيز است دل در آن خوارى
دل خراب چو منظرگه اله بوَد
زهى سعادت جانى كه كرد معمارى
عمارت دل بيچارۀ دو صد پاره
ز حج و عمره به آيد به حضرت بارى
ص: 255
كنوز گنج الهى دل خراب بوَد
كه در خرابه بوَد دفن، گنجِ بسيارى
كمر به خدمت دل ها ببند چاكروار
كه بر گشايد در تو طريق اسرارى
گرت سعادت و اقبال گشت مطلوبت
شوى تو طالب دل ها و كبر بگذارى
چو هم عنان تو گردد عنايت دل ها
شود ينابيع حكمت ز قلب تو جارى
روان شود ز لسانت چو سيل، آب حيات
دمت بوَد چو مسيحا دواى بيمارى
براى يك دل، موجود گشت هر دو جهان
شنو تو نكته «لولاك» از لب قارى
وگرنه كَون و مكان را وجود كى بودى
ز مهر و ماه و ز ارض و سماى زنگارى
خموش! وصف دل اندر بيان نمى گنجد
اگر به هر سر مويى دو صد زبان دارى (1)
حكايت
«عبدالله بن مبارك» ، عارف مشهور، يك سال مجاورِ حرم شده بود. چون از حج فارغ شد، در خواب ديد كه دو فرشته از آسمان فرود آمدند. يكى از دو فرشته، از ديگرى پرسيد: امسال چه تعداد خلق به حج آمده اند؟ فرشته ديگر پاسخ داد: ششصد هزار كس. گفت: حجّ چند كس قبول كردند؟ گفت: از آنِ هيچ كس قبول نكردند.
عبدالله بن مبارك گفت: چون اين بشنيدم، اضطرابى در من پيدا آمد. گفتم: اين همه خلايق از اطراف و اكناف جهان با چندين رنج و سختى، ( مِنْ كُلِّ فَجٍّ عَمِيقٍ ) (حج: ٢٧) از راه هاى دور آمده، بيابان ها پيموده اند، آيا همه اينها ضايع گرديد؟ پس آن فرشته گفت: در دمشق، كفش گرى است، نام او «على بن موفق» . او به حج نيامده است، اما حج او قبول شد و همه را بدو بخشيدند و حجّ همه، به سبب او قبول كردند.
عبدالله گويد: چون اين بشنيدم، از خواب بيدار شدم و گفتم: بايد به دمشق درآمد و آن شخص را زيارت كرد. چون به دمشق رفتم و خانه او طلبيدم و آواز دادم، شخصى پيش آمد. گفتم: نام تو چيست؟ گفت: على بن موفق. گفتم: مرا با تو سخنى است. گفت: بگو!
ص: 256
گفتم: تو چه كار مى كنى؟ گفت: پاره دوزى مى كنم، كفش دوز هستم. پس واقعه را به او بگفتم. گفت: نام تو چيست؟ گفتم: عبدالله بن مبارك. نعره اى بزد و بيفتاد و از هوش برفت.
چون به هوش آمد، گفتم: مرا از كار خود خبرى ده. گفت: سى سال بود كه مرا آرزوى حج بود و از پاره دوزى، سيصد درهم جمع كردم و امسال عزم حج كردم. همسرم حامله بود. از همسايه اى بوى طعام مى آمد و مرا گفت: برو و اندكى از آن طعام برايم بياور. من رفتم و خواسته همسرم را به همسايه بازگفتم. گفت: اى على بن موفق! هفت شبانه روز بود كه اطفال من هيچ نخورده بودند. امروز خرى مرده بود. من رفتم و پاره اى از آن جدا كردم و طعام ساختم. اين بويى كه به خانه شما آمد، بوى طعامى است كه از خر مرده تدارك ديده ام و اين طعام، بر شما حلال نباشد. عبدالله گويد: چون سخن بشنيدم آتشى در جان من افتاد. آن سيصد درهم را برداشتم و بدو دادم و گفتم:
اين پول را نفقه اطفال كن كه حج ما اين است. عبدالله گفت: آن فرشته كه به خوابم آمده بود، راست گفته بود. (1)
حكايت
بزرگى گفت: عزم حج كردم، چون به بغداد رسيدم، نزد ابوحازم رفتم. در خواب بود، صبر كردم تا بيدار شد. گفت: در خواب پيغمبر (ص) را ديدم كه مرا درباره تو پيغامى داد و فرمود: حقِ مادر نگه دار كه تو را بهتر از حج كردن است. باز گرد و رضاى او طلب كن. من از سفر حج منصرف شدم و به نزد مادر رفتم. (2)
حكايت
شخصى با «بشر حافى» مشورت كرد كه دو هزار درهم حلال دارم، مى خواهم به حج بروم. بشر گفت: تو به سياحت و تماشا مى روى و اگر براى رضاى خدا مى روى،
ص: 257
قرض درويشان را با اين پول ادا كن. گفت: بيشتر، به حج رغبت دارم تا به اين كه مى گويى. بشر گفت: پس مال از وجه حلال به دست نياورده اى و تا نابجا خرج نكنى آرام نگيرى. (1)و (2)
اى به راه طوافِ «كعبۀ گِل»
از دل زارِ خستگان غافل
كعبه جان، تو را طواف كند
ره بيابى اگر به كعبه دل (3)
* * *
در راه خدا دو كعبه آمد حاصل
يك كعبه صورت است و يك كعبه دل
تا بتوانى زيارت دل ها كن
كافزون ز هزار كعبه آمد، يك دل (4)
نگاه ديگر به «كعبه دل» آن است كه: برپايه آموزه هاى دينى، «دل» مؤمن، فزون تر از «كعبه گل» و هم سنگ عرش است: «
قَلبُ المُؤمِنِ عَرشُ الرَّحمن » (5)؛ «قلب مؤمن، عرش رحمان است» . پس مبادا كه كعبه گِل، حاجى را از «كعبه دل» باز دارد. در جان آدمى، كعبه اى است كه چون پرده ها و حجاب ها از آن برداشته شود و به واسطه دورى از گناهان و اطاعت پروردگار، درخشش و صفا يابد و در جايگاه شايسته خود قرار گيرد، شأنى فراتر و والاتر از «كعبه گل» خواهد داشت. بى گمان اگر حاجى، به سبب كعبه گِل از كعبه دل باز ماند، گوهرى گرانبها را به سنگى فروخته است.
محيى الدين عربى مى گويد:
ص: 258
«از آنجا كه خداوند متعال، قلب بنده اش را خانه اى كريم و حرمى عظيم قرار داده و فرمود كه: «آن قلب خدا را فرا گيرد، درحالى كه آسمان و زمين نتوانند او را فراگيرند» ، پس قطعاً قلب مؤمن از كعبه، اشرف و برتر است. در ميان طواف كنندگان، كسى هم هست كه آن را نمى داند، لذا به گرد آن خانه با دلى غافل و بى خبر مى گردد. پس به پاس خداى، بر همۀ مردم است كه دل هايشان را مانند «بيت» قرار دهند و بخواهند كه حق تعالى در آن ساكن باشد، چنان كه فرمود: «
اُطْلُبُوني فِي قُلُوبِ الْعارِفين » ؛ «مرا در دل هاى عارفانم طلب كنيد» . (1)
خواجه عبدالله انصارى مى نويسد:
كعبۀ گِل، ساخته ابراهيم خليل است و كعبه دل، پرداخته ربّ جليل. آن كعبه، منظور نظر مؤمنان است و اين كعبه، نظرگاه خداوند رحمان. آن، كعبۀ حجاز است و اين، كعبه راز. آن، كعبۀ اصناف خلايق است و اين، كعبۀ عطاى حضرت خالق است. آنجا چاه زمزم است و اينجا آه دمادم است. آنجا مروه و عرفات است و اينجا محل نور ذات است. حضرت محمد مصطفى (ص) آن كعبه را از بتان پاك كرد، تو نيز اين كعبه را از بت هاى هوى و هوس، پاك گردان. (2)
اى قوم به حج رفته كجاييد كجاييد
معشوق، همين جاست بياييد بياييد
معشوقِ تو همسايه و ديوار به ديوار
در باديه سرگشته شما در چه هواييد
گر صورت بى صورت معشوق ببينيد
هم خواجه و هم خانه و هم كعبه شماييد
ده بار از آن راه بدان خانه برفتيد
يك بار ازين خانه برين بام برآييد
آن خانه لطيف است نشان هاش بپرسيد
از خواجۀ آن خانه نشانى بنماييد
ص: 259
يك دستۀ گُل كو اگر آن باغ بديديت
يك گوهر جان كو اگر از بحر خداييد
با اين همه، آن رنج شما، گنج شما باد
افسوس كه بر گنج شما پرده شماييد (1)
* * *
كعبه دل را كه ساق عرش تا زانوى اوست
از شكافِ سينۀ صد چاك مى بينيم ما (2)
ابن ميثم بحرانى گفته است: . . . در بسيارى از موارد، تشبّه طواف كننده و شخص حاجى به فرشتگان مقرّب تا آنجا شدّت مى يابد كه شخص در حكم مشبَّه به [فرشتگان مقرب] قرار مى گيرد و در مقام آنان مى ايستد و كسى كه به اين مرتبه از كمال و مقام
دست يابد، كسى خواهد بود كه در حق او گفته شده است: «كعبه او را زيارت مى كند و بر او طواف مى نمايد، و اين معنى از بعضى اولياء الله كه داراى قدرت مكاشفه بوده اند روايت شده است. (3)
حكايت
عارف بزرگ «شيخ نصرآبادى» ، در كنار كعبه نشسته و به تماشاى خانه خدا مشغول بود. باد مى وزيد و او جنبيدن پرده كعبه را در اثر وزش باد، نظاره مى كرد. اين منظره به مزاج شيخ، خوش آمد، برخاست، پرده كعبه را گرفت و خطاب به كعبه گفت: اى رعنا عروس سرفراز كه در اين مكان، خرامان و غرق ناز نشسته اى و همانند عروس، به جلوه آمده اى! هزاران هزار از مردمان، حيران و سرگردان تو هستند و كشتگان راه تو نيز فراوانند. با اين همه ناز و تفاخر، اين را بدان كه اگر خداوند در خطاب به تو، تنها يكبار فرمود: بَيتى خانه من، در خطاب به من هفتاد بار فرمود: يا عبدى، (اى بنده من) !
ص: 260
گر تو را يك بار «بيتى» گفت يار
گفت «يا عبدى» مرا هفتاد بار (1)
ملاحسين كاشفى مى نويسد:
چنان كه در ظاهر، كعبه اى است قبلۀ حق و آن از آب و گل است، در باطن نيز كعبه اى است كه منظور نظر حق است، و آن، دل صاحب دل است. اگر كعبۀ گل، محل طواف خلايق است، كعبه دل، مطاف الطاف خالق است. آن مقصد زوّار است و اين مهبط انوار. آنجا خانه است و اينجا خداوند خانه. (2)
عين القضاۀ همدانى مى نويسد:
اى عزيز! بدان كه راه خدا نه از جهتِ راست است و نه از جهتِ چپ، نه بالا
و نه زير، نه دور و نه نزديك. راه خدا در دل است و يك قدم است: «
دَعْ نَفسَكَ وَ تَعالِ » ؛ [نفست را رها كن و بالا بيا]. مگر از مصطفى (ص) نشنيده اى كه او را پرسيدند: «
أينَ اللهُ » ؛ [خدا كجاست؟] فرمود: «
في قُلوبِ عِبادِهِ الْمُؤْمِنين » ؛ «در دل بندگان مؤمنش» . «
قَلْبُ الْمُؤْمِنِ بَيتُ الله » اين باشد. دل طلب كن كه حج، حج دل است. (3)
«اى عزيز! هنوز قالب ها نبود و كعبه نبود كه روح ها، به كعبه زيارت مى كردند. دريغا كه بشريت [بشر بودن ما] نمى گذارد به كعبه ربوبيت برسيم. و بشريت نمى گذارد كه ربوبيت، رخت بر صحراى صورت نهد. هر كه نزد كعبۀ گِل رود، خود را بيند و هر كه به كعبۀ دل رود، خدا را بيند» . (4)
«اى عزيز! حرم دو است: حرم ظاهر و حرم باطن. گِرد بر گِرد مكه، حرم ظاهر است و گرد بر گرد دل مؤمن، حرم باطن است. در ميان حرم ظاهر، كعبه اى است قبلۀ
ص: 261
مؤمنان، و در ميان حرم باطن، خانه اى است نشانه نظر رحمت رحمان كه «
قَلْبُ الْمُؤْمِنِ بَيتُ الله » ؛ كعبۀ ظاهر، مقصد زوار است، و كعبۀ باطن، محل انوار كه «
فَهُوَ عَلى نورٍ مِنْ رَبِّه » ؛ احرام آن كعبه، لبيك زبان است، احرام اين كعبه، بيزارى از دو جهان؛ آن كعبه، قبله معامله است، و اين كعبه، قبله مشاهده؛ آنجا روند، همه در و ديوار بينند، و اينجا كه رسند، همه، انوارِ ديدار بينند» . (1)
حج، زيارت كردن خانه بوَد
حج ربّ البيت، مردانه بوَد
كعبه مردان، نه از آب و گِل است
طالب دل شو كه بيت الله، دل است
صورتى كان فاضل و عالى بود
او ز بيت الله، كى خالى بوَد
كعبه، بنياد خليل آذر است
دل، نظرگاه خليل اكبر است (2)
حكايت
گه احرام، روز عيد قربان
سخن مى گفت با خود كعبه زين سان
كه من مرآت نور ذوالجلالم
عروسِ پردۀ بزم وصالم
مرا دست خليل الله برافراشت
خداوندم عزيز و نامور داشت
نباشد هيچ اندر خطّه خاك
مكانى همچو من، فرخنده و پاك
چو بزم من، بساط روشنى نيست
چو ملك من، سراى ايمنى نيست
بسى سرگشتۀ اخلاص داريم
بسى قربانيانِ خاص داريم
اساس كشور ارشاد، از ماست
بناى شوق را بنياد، از ماست
چراغ اين همه پروانه ماييم
خداوند جهان را خانه ماييم
پرستشگاه ماه و اختر اينجاست
حقيقت را كتاب و دفتر اينجاست
در اينجا بس شهان افسر نهادند
بسى گردن فرازان سر نهادند
ص: 262
بسى گوهر ز بام آويختندم
بسى گنجينه، در پا ريختندم
به صورت، قبلۀ آزادگانيم
به معنى، حامى افتادگانيم
كتاب عشق را جز يك ورق نيست
در آن هم، نكته اى جز نام حق نيست
مقدس همتى كاين بارگه ساخت
مبارك نيتى كاين كار پرداخت
در اين درگاه، هر سنگ و گِل و كاه
خدا را سجده آرد، گاه و بى گاه
«انا الحق» مى زند اينجا در و بام
ستايش مى كنند، اجسام و اجرام
در اينجا عرشيان تسبيح خوانند
سخن گويانِ معنى، بى زبانند
بلندى را كمال از درگهِ ماست
پر روح الامين، فرش ره ماست
در اينجا رخصت تيغ آختن نيست
كسى را دستِ بر كس تاختن نيست
نه دام است اندرين جانب، نه صياد
شكار آسوده است و طاير آزاد
خوش آن استاد، كاين آب و گِل آميخت
خوش آن معمار كاين طرح نكو ريخت
مرا زين حال، بس نام آورى هاست
به گردونِ بلندم، برترى هاست
بدو خنديد دل آهسته، كاى دوست
ز نيكان، خود پسنديدن نه نيكوست
چنان رانى سخن زين تودۀ گِل
كه گويى فارغى از «كعبه دل»
تو را چيزى برون از آب و گِل نيست
مبارك كعبه اى مانند دل نيست
تو را گر ساخت ابراهيمِ آذر
مرا بفراشت دستِ حى داور
تو را گر گوهر و گنجينه دادند
مرا آرامگاه از سينه دادند
تو را گر بنده اى بنهاد بنياد
مرا معمار هستى، كرد آباد
ز ديباگر تو را نقش و نگارى است
مرا در هر رگ، از خون، جويبارى است
تو جسم تيره اى، ما تابناكيم
تو از خاكى و ما از جان پاكيم
تو را گر مروه اى هست و صفايى
مرا هم هست تدبيرى و رايى
تو را گر دوست دارند اختر و ماه
مرا يارند عشق و حسرت و آه
ص: 263
تو را گر غرق در پيرايه كردند
مرا با عقل و جان همسايه كردند
به ظاهر، ملك تن را پادشاهيم
به معنى، خانۀ خاصِ خداييم
تو، خونِ كشتگانِ دل نديدى
ازين دريا، به جز ساحل نديدى
كسى كاو كعبۀ دل پاك دارد
كجا ز آلودگى ها باك دارد
چه محرابى است از دل باصفاتر
چه قنديلى است از جان روشناتر
خوش آن كس كز سر صدق و نيازى
كند در سجدگاه دل، نمازى
كسى بر مهتران، «پروين» ، مهى داشت
كه دل چون كعبه، ز آلايش تهى داشت (1)
هفت بار طواف، چنان كه تا پايان هر كدام، روى به سوى كعبه باشد، مشق اُنس با خدا و تمرين اُلفت و همنشينى با پروردگار است.
حكايت
سفيان ثورى مى گويد: «من سه سال تمام در مكه معظمه اقامت داشتم. شخصى از اهل مكه هر روز وقت ظهر به كعبه مى آمد و طواف به عمل مى آورد و دو ركعت نماز مى خواند، سپس نزد من مى آمد. تا اينكه او را مرضى عارض شد و مرا دعوت نمود. وقتى حاضر شدم، گفت: تو را وصيت مى كنم همين كه مُردم، خود مرا غسل دهى و بر من نماز كنى و مرا دفن نمايى و همان شب، مرا در قبر تنها مگذارى و در وقت آمدن نكير و منكر مرا تلقين دهى.
من تمام وصيت او را قبول كردم. چند روزى نگذشت كه از دنيا رفت. من گفته هاى او را به عمل آوردم و در نزد قبر او بيتوته كردم. ميان خواب و بيدارى بودم كه شنيدم از بالاى سر من هاتفى ندا داد: اى سفيان! حاجتى به مراقبت و تلقين و اُنس تو نيست؛
ص: 264
چرا كه ما خودمان مأنوسش هستيم و خودمان او را تلقين مى دهيم. او با طواف هايش، با ما مأنوس شده بود و الفت پيدا كرده بود.
پس، از خواب بيدار شدم ولى كسى را نديدم، وضو ساختم و نماز گزاردم تا دوباره به خواب رفتم. او را در خواب ديدم، چنان كه ديده بودم. دانستم كه خواب من رحمانى است، نه شيطانى. پس دست به دعا برداشتم و عرض كردم: پروردگارا! مرا در پند گرفتن از اين ماجرا يارى فرما! (1)
«بارى اُنس، لذت باطنى است كه بر اثر طلوع جمال محبوب حاصل مى آيد. صاحب
انس، از غير محبوب به وحشت مى افتد و تنها به ذكر او، دل خوش دارد. وى ديگران را غايب و خدا را هميشه حاضر مى بيند. طواف، قرب به خداست، دل ها را صيقل مى دهد و جان آدمى را با خدا مأنوس مى كند. طواف انس، آدم را به معراج مى برد و آتش عشق به خدا را در دل، شعله ور مى كند. لذت باطنى، طلوع صاحبخانه كه محبوب حقيقى است را در دل زائر موجب مى شود، وحشت را از دل برده، انس و عشق را به جاى آن مى نشاند» . (2)
گاه براى عاشق شوريده و دلباخته، حتى وصال معشوق، در نظر نيست. براى او، گرماى عشق، دلپذير و روح پرور است و عطر دل انگيزى كه عشق در جان او مى پراكند، او را از هرچه جز عشق، بى نياز مى سازد و فراق و وصال معشوق را برايش يكسان مى سازد. در اين هنگام، همۀ دلخوشى عاشق اين است كه در زمره مشتريان معشوق است و به او عشق مى ورزد، گرچه «دوست به چيزى نمى خرد او را» . (3)
ص: 265
حكايت
آن گاه كه يوسف (ع) را براى فروش به مصر آوردند، مصريان براى خريد او گردآمدند، و هر كدام قيمتى بر يوسف (ع) نهادند. در آن ميان پيرزنى گفت: من حاضرم به ازاى خريد يوسف ده كلاف ريسمان بپردازم. فروشندۀ يوسف، از سخن او به خنده آمد و گفت: اى پيرزن! براى خريد او، گنج ها عرضه كرده اند، اما هنوز موفق به خريد او نشده اند، تو چگونه با اين بهاى ناچيز مشترى يوسف شده اى! پيرزن در پاسخ گفت: من يقين دارم كه با اين بهاى اندك، يوسف را به من نمى فروشند، مى خواهم من هم از خريداران او باشم.
گفت يوسف را چو مى بفروختند
مصريان از شوق او مى سوختند
چون خريداران بسى برخاستند
پنج ره هم سنگ مُشكش خواستند
زان زنى پيرى به خاك آغشته بود
ريسمانى چند در هم رشته بود
در ميان جمع آمد در خروش
گفت اى دلّال كنعانى فروش
ز آرزوى اين پسر سرگشته ام
دَه كلاوه ريسمانش رشته ام
اين ز من بستان و با من بيع كن
دست در دست منش نِه، بى سُخُن
خنده آمد مرد را گفت اى سليم
نيست در خورد تو اين دُرّ يتيم
هست صد گنجش بها در انجمن
مه تو و مه ريسمانْت اى پيرزن (1)
پيرزن گفتا كه دانستم يقين
كاين پسر را كس بنفروشد بدين
ليك اينم بس كه چه دشمن، چه دوست
گويد اين زن از خريداران اوست
پى بردن به اينكه مهر و محبت معبود به ما چه اندازه است، دشوار نيست. كافى
ص: 266
است سرى به دلمان بزنيم و آن را جاى محبت حضرت دوست ببينم، آن گاه است كه معلوممان مى شود كه او نيز به ما مهر مى ورزد و دوستمان دارد.
چون در اين دل، برقِ مِهر دوست جَست
اندر آن دل، دوستى مى دان كه هست
هيچ عاشق، خود نباشد وصل جو
كه نه معشوقش بوَد جوياى او
در دل تو مهر حق چون گشته نو
هست حق را بى گمان مهرى به تو (1)
پس آن كه با قلبى سرشار از محبت به پروردگار و دلى پر از اميد رحمت او، به
طواف خانه او توفيق مى يابد، نبايد ترديدى در محبت پروردگار به خويش در دل راه دهد.
حكايت
على بن موفق، به توفيق حق، به كعبه شرف ياب شد. يكى از روزها از سر تنگدلى سر خود را به كعبه زد و به خدا عرض كرد: خدايا! پس از اين همه محنت و رنج سفر كه به ديدار تو شتافتم، نظر رحمتى به من بنما! خدايا تو خود مى دانى كه اين راه را تنها به عشق تو آمدم و هدفى جز رضاى تو نداشتم. دل به وفاى تو محكم كردم تا به اين مكان آمدم. ولى، با اين همه عشق و شور و علاقه، چيزى حاصلم نشد و محبت تو را به خود درنيافتم. آن گاه از كنار كعبه به محل سكونت خويش آمد و اندكى بعد، به خواب فرو رفت. چون به خواب شد، از پروردگار به او خطاب شد كه:
اى پسر موفق! اگر تو را نمى خواستيم و محبت تو به دل نداشتيم، كِى تو را به اين سرزمين، راه مى داديم. آمدنت به كنار خانه من، نشانه مهر من به توست.
شب چو درين درد فروشد به خواب
آمدش از حضرت بى چون خطاب
كاى به رهم پاى ز سر ساخته
بر همه زين پاى سرافراخته
گرنه تو را خواستمى، كى چنين
دادمى ات ره سوى اين سرزمين
ص: 267
هر كه نه مايل به سوى وى شوى
سوى خودش راهنما كى شوى
حاصلت اين بس كه تو را خواستم
باطنت از شوق خود آراستم
ره به سوى خانه خود دادمت
بر در هركس نفرستادمت (1)
حكايت
ذوالنون مصرى مى گويد: طواف كعبه مى كردم. ناگهان ديدم نورى برجست و به
آسمان رفت. بعد از طواف، درباره آن نور، در انديشه فرو رفته بودم. ناگهان صداى حزينى شنيدم. بانويى پرده كعبه را گرفته بود و اين گونه مناجات مى كرد: اى محبوب من! تو مى دانى كه من محبت تو را در قلب خويش پنهان داشته ام، و اكنون سينه من از اين مسئله در تنگناست.
ذوالنون گويد: از شنيدن اين سخنان حالم دگرگون شد. ديدم آن بانو افزود: «
اِلهي وَ سَيِّدي بِحُبِّكَ لي اِلّا ما غفرتَ لي » ؛ «پروردگارا! به دوستى تو با من كه مرا بيامرز» . من اين سخن او را بزرگ شمردم و گفتم: اى بانو! بايد مى گفتى: «به حق دوستى من با تو» نه «به حق دوستى تو با من» . بانو چون اين سخن را شنيد، گفت: «دور شو از من اى ذوالنون! آيا نمى دانى كه همانا جماعتى وجود دارند كه خداوند، آنها را دوست مى دارد و آنان نيز او را دوست مى دارند. آيا در اين آيه توجه نكرده اى كه خدا محبت خويش به آن جماعت را پيش از محبت آنان به خدا قرار داده و مى فرمايد:
( فَسَوْفَ يَأْتِي اللَّهُ بِقَوْمٍ يُحِبُّهُمْ وَ يُحِبُّونَهُ ) (مائده: 54)
پس خداوند گروهى را مى آورد كه آنها را دوست دارد و آنان [نيز] او را دوست دارند.
در اين آيه، نخست محبت خدا به بنده اش آمده است و در پى آن، محبت بنده اش به او.
ص: 268
پرسيدم: از كجا دانستى كه من ذوالنون هستم؟ گفت: اى ذوالنون! قلب هاى جماعتى كه در ميدان اسرار الهى جولان مى كنند، از غيب آگاه مى شوند، من به تعليم پروردگار، تو را شناختم. آن گاه گفت: اى ذوالنون! به پشت سرت نگاه كن! وقتى روبرگرداندم و دوباره به جلو برگشتم، هيچ زنى را نديدم. (1)
آن كه خدا را شناخت و دانست كه گره ها، تنها به دست او گشوده مى شود، و پى برد كه جز خدا، سبب هايى بيش نيستند كه تنها به اجازه خدا كارى از دست آنها ساخته است، هرگز از غير خدا چيزى نخواهد خواست و هيچ درگاهى را بر آستان او برترى نخواهد داد.
دست حاجت كه برى پيش خداوندى بر
كه كريم است و رحيم است و غفور است و ودود
از ثَرى (2)تا به ثريا به عبوديت او
همه در ذكر و مناجات و قيامند و قعود
كرمش نامتناهى، نِعَمش بى پايان
هيچ خواهنده ازين در نرود بى مقصود (3)
حكايت
موسم حج بود. «عبدالملك» خليفه هم به قصد حج در مكه بود. روزى در مجلس خود بر تخت نشسته بود و اشراف از هر قبيله حضور داشتند. «عطاء بن ابى رباح» كه از بزرگان بود، وارد مجلس شد. خليفه، همين كه او را ديد، برخاست و او را در كنار خود جاى داد و پرسيد: اى عطاء! حاجتت چيست؟ عطاء جواب داد: «
اِتَّقِ اللهَ في حَرَمِ اللهِ وَ رَسولِهِ » ؛ «در حرم خداوند و رسولش، تقواى الهى را رعايت كن!» آن گاه افزود تقواى الهى را در خصوص اولاد مهاجران و انصار كه با كمك آنها به خلافت رسيده اى رعايت كن
ص: 269
و از وضع مسلمانان غافل مشو! كه خداوند، دربارۀ آنها از تو بازخواست خواهد كرد. عبدالملك گفت: همه اينها را كه گفتى قبول دارم؛ تو حوايج مردمان را گفتى، حاجت خودت را هم بيان كن. گفت: من به سوى مخلوق هيچ حاجتى ندارم و خواسته خود را تنها به صاحب اين خانه (بيت الله) مى گويم. عبدالملك گفت: شرافت و بزرگوارى همين است. (1)
براى اثرپذيرى از الگو، همانندى با او، حتى در رفتار ظاهرى، كارساز است؛ همانندى با او در نشستن، سخن گفتن، غذا خوردن، لباس پوشيدن، راه رفتن و. . . . همانندى در ظاهر، موجب مى شود، شخص رفته رفته و به آرامى و پنهانى، در باطن نيز همانند الگو شود. همين طور، شخص طواف كننده در اثر طواف، همانند فرشتگانى مى شود كه دور «بيت المعمور» و «عرش الهى» به طواف سرگرمند. اين همانندى ظاهرى سبب مى شود شخص به رنگ فرشتگان درآيد و به خوى آنان آراسته شود. به همين گونه، شخص طواف كننده كه همانند ابراهيم و هاجر و اولياى الهى، به گرد خانه خدا طواف مى كند، بستر اثرپذيرى از ويژگى هاى روحى و اخلاقى آنها را در خود ايجاد مى كند.
آيت الله جوادى آملى مى گويد:
يكى از اركان مهم عمره و از نشانه هاى تجسّم خداوند، طواف است. كعبه، تنزّل و تمثّل عرش و در محاذات بيت معمور و عرش خدا واقع است؛ پس اگر كسى به گونه اى شايسته، كعبه را طواف كند، به بيت معمور در عالم مثال صعود مى كند و چنانچه وظايف آن مرحله را هم ايفا كرد، به مقام
ص: 270
عرش اِله بار مى يابد. خداى سبحان براى اينكه انسان، فرشته خو شده و آثار فرشتگان در او ظاهر شود، همان طور كه با دستور به روزه گرفتن، از انسان ها مى خواهد تا مانند فرشتگان از كارهاى حيوانى حذَر كنند، امر كرده بر گِرد كعبه كه محاذى بيت معمور يعنى مطاف ملائكه است، طواف كرده و نام حق تعالى را زمزمه كنند و براى خود و ديگران از خدا آمرزش بخواهند و اين گونه به ملائكه الهى كه بر گرد عرش و بيت معمور، حق را تسبيح و براى مؤمنان طلب آمرزش مى كنند اقتدا كرده و بدانان شباهت پيدا كنند. (1)
دكتر على شريعتى مى گويد:
خيلى از اين هنرپيشه هاى ماهرى كه يك نقش را در يك داستان، خوب بازى مى كنند، به قدرى هنرمندانه اداى آن شخصيتى را كه نقش او را بازى مى كنند درمى آورند كه روح و خصوصيات آن شخصيت را در خودشان حلول مى دهند و پس از تمام شدن اين بازى، تا آخر عمر، تحت تأثير آن شخصيتند. چه مى شود اگر ما در كنار كعبه و در قالب طواف، نقش خودمان را خيلى خوب و ماهرانه انجام دهيم؟ وقتى كه ما در مكه دور خانه خدا طواف مى كنيم، به واسطه شباهت به ابراهيم و هاجر، با آنها تجديد عهد مى كنيم. اساساً مراسم حج عبارت است از يك نمايشى كه هر فردى در اين مراسم و مناسك، خودش را به عنوان يك بازيگر و نمايشگر جدى در قالب اين شخصيت هاى بزرگ حلول مى دهد و در تاريخ، پا در جاى پاى آنها مى گذارد و كارى را كه آنها عملاً و واقعاً در تاريخ انجام دادند، او در يك دوره تمرين نمايشى و اشاره اى از زندگى اش، از لباس درونى و بيرونى خودش در روزمرگى، بيرون مى آيد و در سرزمينى كه از زندگى، از دردها
ص: 271
و عقده ها و نفرت ها و خاطرات و لذت ها و هوس هايش اثرى نيست، نشانه اى نيست، عريان شده از خويشتن و بريده از هرچه او را به خودش چسبانده و به زمين ميخكوب كرده، در اين صحرا و در اين كوهستان كه مملو از خاطره بشريت و خاطره ابراهيم و خاطره پيغمبر اسلام است، مى آيد و خودش اين حوادث عظيم و عميق تاريخ را كه انسان امروز را ساخته، به صورت نمايشى انجام مى دهد و چنان كه اشاره شد، در يك فيلم و يا در بسيارى از نمايشنامه ها، بعضى از نمايشگران و بازيگران اصلى فيلم كه سخت هنرمندانه و با ايمان دقيق و قاطع، نقش خودشان را بازى مى كنند، نقش اين شخصيت را و متن آن تاريخ را چنان خوب نمايش دادند و بازى كردند كه بعد از آنكه نمايشنامه پايان پذيرفته، آثار شخصيت آن شخص حقيقى كه آنها نقش او را بازى كردند، در زندگى اين هنرپيشه اى كه چند روزى نقش او را بازى كرد، تا آخر عمر بر جاى ماند، و حتى بر همان حال و بر همان شخصيت مردند. ما كه نقش بزرگ ترين شخصيت هاى تاريخ را و نقش بزرگ ترين حوادث بشرى را و عالى ترين درس هاى آموزنده معنويت و سازنده روح انسانى را در اين نمايشگاه بزرگ جهان براى تماشاى خودمان بازى مى كنيم، اگر تمرين داشته باشيم و آگاهى داشته باشيم، و به اين شخصيت ها عشق بورزيم و بدانيم كه نقش آنها چه بوده است، نقشى را كه به اين شكل بازى مى كنيم تا زمان مرگ بازى خواهيم كرد، و آنچه را كه امروز به شكل نمايش انجام داديم، در زندگى، به شكل واقعى و حقيقى دنبال خواهيم كرد. (1)
«به راستى كه اگر انسان، حواسش جمع باشد و در كار خود، دقيق و عميق شود و
ص: 272
خوب بداند و بفهمد كه در كجاست و با چه كسى هست و در چه موقعيتى قرار دارد، حتماًً دلش تكان مى خورد و حال عجيبى به او دست مى دهد. خود را در آسمان عزّ و شرف، محفوف فرشتگان و همپاى پيغمبران و شبيه چرخندگان به دور عرش خدا مى بيند و در اثر اين همانندى، دنيا و مافيها، در نظرش بى ارزش ترين چيزها مى آيد -همان گونه كه دنيا در نظر آن بزرگان و اولياى الهى اين گونه بوده است- و يك نوع حال صفا و رقّت و روحانيت مخصوص در خودش مى يابد و لذتى غير قابل توصيف در اعماق روح و روان خويشتن احساس مى كند كه آن حال و آن لذت، در هيچ جاى دنيا و در هيچ حالى از حالات زندگى يافت نمى شود و همان حال صفا و رقّت روحى، بهره عظيمى است كه بايد در اين سفر سعادت بخش نصيب انسان شود و جا دارد كه آدمى، هرچه مال و جاه و مقام دنيا را به پيروى از اولياى الهى رها كند، تا آن، حالِ بسيار گرامى را كه رمز تحول روح و سرمايه عزت و سعادت جاودانى است، به دست آورد» . (1)
ابن ميثم بحرانى مى نويسد:
اما طواف كعبه؛ حاجى بايد قلباً متوجه عظمت، خوف و خشيت و محبت خدا باشد و بداند كه با اين طواف، شبيه فرشتگان مقرّبى است كه بر اطراف عرش طواف مى كنند. خانه مثال در عالم شهادت براى حضور در عالم غيب است و عالم دنيا، براى كسى كه درِ رحمت حق به رويش گشوده شود و عنايت الهى در پيمودن راه، او را دستگير و مددكار باشد، نردبانى براى رفتن به عالم غيب است و اشاره الهى به اينكه بيت معمور در آسمان در مقابل كعبه قرار گرفته است، براى بيان همين موازنه است و اينكه طواف انسان ها بر كعبه، همانند طواف فرشتگان بر بيت معمور است، ولى چون
ص: 273
بيشتر مردم به اين مرتبه از طواف نمى رسند، مأمورند كه تا اندازه امكان به آن تشبّه كنند تا مشمول اين مضمون شوند كه هركس به قومى شباهت پيدا كند، از آنها شمرده مى شود. در بسيارى از موارد، تشبّه، شدّت مى يابد تا آنجا كه در حكم و جايگاه همان كسى قرار مى گيرد كه به او شباهت پيدانمود. (1)
امام صادق (ع) مى فرمايد:
همراه پدرم در حجره نشسته بودم. ايشان به نماز برخاست. در اين لحظه مردى وارد شد. پدرم نمازش را تمام كرد و سلام داد. آن مرد از پدرم پرسيد: «سؤالى دارم كه كسى جز شما جواب آن را نمى داند: راز و علت طواف خانه خدا چيست؟ چرا مسلمانان بايد گرداگرد كعبه بچرخند؟» پدرم فرمود: «آن گاه كه خداوند عزّوجل ملائك را به سجده فرمان داد، آنان ابتدا اين امر را رد كردند و گفتند: ( أَ تَجْعَلُ فِيها مَنْ يُفْسِدُ فِيها وَ يَسْفِكُ الدِّماءَ وَ نَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ وَ نُقَدِّسُ لَكَ ) ؛ «آيا كسى را در آن قرار مى دهى كه فساد و خونريزى كند؟ حال آنكه ما تسبيح و حمد تو را به جا مى آوريم و تو را تقديس مى كنيم [و براى جانشينى شايسته تريم]» . (بقره:٣٠) خداى تعالى در پاسخ فرمود: ( إِنِّي أَعْلَمُ ما لا تَعْلَمُونَ ) ؛ «من حقايقى را مى دانم كه شما نمى دانيد» . (بقره: 30) خداوند بر آنها خشم گرفت، و فرشتگان الهى درخواست توبه كردند. خداوند آنها را به طواف بيت معمور فرمان داد. آنها هفت سال طواف كردند، استغفار نمودند و توبه كردند. خداوند توبه آنها را پذيرفت و سپس كعبه را روى زمين مستقر كرد و طواف آن را توبه و طهارت بنى آدم قرار داد. خداوند، توبه را دوست دارد، پشيمانى بندگان را
ص: 274
دوست دارد، از استغفار بندگان استقبال مى كند. خداوند مى خواهد كه آدميان مانند فرشتگان دور خانه اش در زمين بگردند تا از اين طريق، گناهان آنها بريزد» . (1)
بنابراين سرّ طواف، تشبّه به فرشتگان و همانندى با توبه ملائكه و دريافت رحمت و مغفرت الهى است. (2)
ريشه بسيارى از شرارت ها، ستم ها، بدخواهى ها و تجاوزها، در وجود «منِ» در انسان است. آن كه تنها «من» را مى بيند، فقط منافع خويش را لحاظ مى كند و چون همواره در جست وجوى منافع خويش است، باكى از ضايع شدن حقوق ديگران ندارد. چنين كسى در پى يافتن منافع خويش است، گرچه به بهاى ظلم و تجاوز به ديگران. چنين شخصى، تنها هنگامى از اين لغزش ها و ناهنجارى هاى اخلاقى و رفتارى رها مى شود كه «منِ» او به «ما» تبديل شود و در كنار خواسته هاى خويش، منافع ديگران را نيز ببيند. در اين صورت است كه آدمى از هرگونه ستم به ديگران و بدخواهى درباره هم نوعان خويش ايمن مى شود.
طواف كعبه، آن هم به شكل دسته جمعى و با آن جمعيت انبوه و فشرده، از بهترين معيارها براى سنجش رهايى از «من» و پيوستن به «ما» است. برخورد تند با طواف كنندگانى كه ناخواسته موجب رنجيدگى مى شوند، همچنان از حضور «من» در وجود اين شخص، حكايت مى كند.
«حقيقت اين است كه حج، يك واجب استثنايى و يك مراسم عجيب و پر رمز و
ص: 275
راز است. اگرچه در باب حج، بسيار گفته اند و همه گفته اند و مطالب شيوا و زيبايى هم بيان كرده اند، اما مسئله حج، خيلى عميق تر از چيزى است كه ما تا امروز شنيده ايم. حج، يك حركت عبادى خالص عميق - خضوع، خشوع، ذكر، عبادت، تضرع و توسل - و با حالت اجتماع است. در كنار هم قرار دادن اين دو چيز، مسئله را خيلى پرمعنا مى كند. اگرچه در اسلام عبادات اجتماعى، مثل نماز جماعت و نماز جمعه و نماز عيد وجود دارد، اما اين اجتماع عظيم و اين مركزيت دادن به ذكر و توحيد و كشاندن همه مسلمانان از آفاق عالَم اسلامى به يك نقطه واحد، خيلى معنا دارد. اينكه همه ملت مسلمان و امت اسلامى با وجود اختلاف لهجه ها و نژادها و عادات و سنن و سليقه ها و اختلاف مذاهب، موظفند در يك نقطه جمع شوند و اعمال ويژه اى را با هم انجام دهند، خيلى پرمعناست. معلوم مى شود بنابر نظر اسلام و ديد اسلامى، اتحاد دل ها و جان ها و تبديل «من» ها به «ما» ، فقط در ميدان سياست و در جهاد نيست؛ حتى رفتن به در خانه خدا و كنار هم قرار گرفتن دل ها و با هم بودن من ها و جان ها نيز داراى اهميت است. لذا در قرآن كريم مى فرمايد: ( وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّهِ جَمِيعاً وَ لا تَفَرَّقُوا ) ؛ «و همگى به ريسمان خدا [قرآن و هرگونه وسيلۀ وحدت الهى] چنگ زنيد و پراكنده نشويد» . (آل عمران:١٠٣) اعتصام به حبل الله تنها، فايده اى ندارد، «جميعاً» مهم است. با هم اعتصام به حبل الله كنيد تا «من» ها به «ما» تبديل شود. با هم به نقطه اطمينان بخش تعليم و تربيت و هدايت الهى چنگ بزنيد. با هم بودن مهم است. دل ها با هم، جان ها با هم، فكرها با هم، تن ها در كنار هم؛ اين گونه طواف بشود» . (1)
دكتر على شريعتى مى گويد:
زيربنا و اساس وحدت بشرى، از ميان بردن «من» پست و وادار كردن اين فرد است براى حل شدن در «ما» . براى اين كار، هر سال بايد تمرين كند،
ص: 276
بايد به ذوالحليفه بيايد و تمام آن درجه ها، لباس ها، آرايه ها، پيرايه ها، رنگ ها و نشانه ها و علائمى را كه در جامعه و زندگى به خودش بسته بود و به وسيله لباس و آرايش و انگشتر و طرز زدن مو و طرز زدن ريش و طرز لباس و مد لباس و رنگ لباس و بعد اتومبيل و بعد خانه و بعد دكوراسيون و بعد طرز راه رفتن - با همه اين وسائل - مى خواسته بگويد «من» غير از همه هستم، مى ريزد، همه ريخته مى شود. در آنجا آدم براى اولين بار مى بيند «من» را كه مى ريزد. «من» عبارت است از مجموعه خصوصياتى كه من را از ديگران ممتاز مى كند، جدا مى كند. همه اين خصوصيات را در ذوالحليفه ريختيم و همه در يك لباس حركت مى كنيم. در اينجا «من» ها همه تراشيده شده، همه يكرنگ شده و همه درجه ها از آدم گرفته شده [است و] به هيچ وجه نمى تواند نشان بدهد كه «من» غير از همه هستم، بلكه «خود» ش را گم مى كند و بعد، از همان اول، وقتى اين فرد - اين جويبار ريز و كوچك - درست مثل جويبارى كه وارد گرداب مى شود و مى چرخد، به دور كعبه مى چرخد، ديگر فرد وجود ندارد. و هرچه هست «ما» هست. (1)
«بارى بى گمان حج، تربيتى است الهى، حداقل يك بار در همه عمر؛ براى همه عمر، تا ما دائم در نماز باشيم و همواره و هميشه در حال احرام حقيقى بمانيم؛ يعنى مرتكب حرام نشويم و حريم محرمات الهى را رعايت كنيم و خود را به اعتبار نام و عنوانى كه پيدا كرده ايم و خانه اى كه ساخته ايم و جامه گران بهايى كه پوشيده ايم و قدرتى كه يافته ايم، از بندگان ديگر خداوند، جدا نمانيم و احساس فخر و غرور و تكبر نكنيم و بدانيم كه هريك از ما، قطره اى هستيم مانند ديگر قطره ها كه بنده خداونديم و بايد به آن قطره ها بپيونديم تا اقيانوس شويم» . (2)
ص: 277
شكوه ميرزادگى مى نويسد:
. . . و از همين خانم هاست كه در جدّه، از روحانى كاروان مى پرسد: مى شود با دستكش پلاستيكى و قاشق، سنگ ريزه [براى رمى جمرات] جمع كرد؟ و
روحانى كاروان كه مى بيند او همسر يكى از متنفذين و ثروتمندان تهران است، باز هم رُك گويى اش را اِعمال مى كند و با صداى بلند مى گويد: خانم! يك طرف فلسفۀ همۀ اين اعمال، شكستن اين احساسات خودپسندانه ماست. شكستن بت غرورهاى بى جاى ما و رسيدن به موجوديت خالص انسانى ماست. اگر قرار باشد اينجا هم تافته جدابافته از ديگران باشيم و دلمان براى ناخن و پوست نازكمان بلرزد و دستمان را جدا از دست ديگران بدانيم، پس براى چه مى آييم اينجا؟ در خانۀ راحتمان نشسته ايم و فكرهاى ترگل و ورگل خودمان را مى كنيم. (1)
گرچه دعا كردن فضيلت است و خداوند به بندگانش توصيه مى كند كه همواره لبان خويش را به دعا مترنم بدارند و لحظه هاى دعا را به ويژه در مكان هايى چون مسجدالحرام و كنار خانه خدا قدر بدانند، عارفانى هستند كه چون در سلوك معنوى، مقامى فراتر از دعا را تجربه مى كنند، لب از دعا فرومى بندند. براى آنان در اين مرتبه روحى، خواهشى مطرح نيست تا به دعا بنشينند؛ چرا كه آنها در برابر آنچه از دوست بدانان مى رسد، سر فرود مى آورند و هرچه او برايشان رقم بزند مى پسندند و آن را حكمت و مصلحت مى بينند. پس در مقام رضا به سر مى برند و لطف مقام رضا را با جاذبه مقام دعا برابرى نمى دهند و رضا را بر
ص: 278
دعا ترجيح مى دهند.
ملاحسين كاشفى مى گويد:
رضا، ثمره محبت است و هركه در مقام رضا ساكن شد، از دغدغه حسد
برست؛ چه، عارف در اين مرتبه و مقام، بدين حال بينا مى شود كه حضرت حق تعالى در قسمت، خطا و اشتباه نكرده است و هركه را هرچه بايد، عطا فرموده است. پس، از روى رغبت، نسبت به قسمت الهى راضى شود و بر داده و فرستادۀ حق، اعتراض نكند و از اينجاست كه جمعى از اوليا، زبان از دعا بسته دارند و استدعاى دفع قضا نكنند. (1)
ز اوليا، اهل دعا خود ديگرند
كه همى دوزند و گاهى مى درند
گر نظر بر گور صد بنده كنند
طرفۀ العينى جهان بر هم زنند
چون دعايى از سر جان كرده اند
عالَمى را غرق طوفان كرده اند
قوم ديگر مى شناسم ز اوليا
كه زبان شان بسته باشد از دعا
از رضا كه هست دأب آن كِرام
جستن دفع قضاشان شد حرام
كفرشان آيد طلب كردن خلاص
در قضا ذوقى همى بينند خاص
هرچه مى آيد برون از مِلك غيب
خاص خود دانند بى از شك و ريب
از قضا تيرى اگر آيد دمى
جان خود را او نشان سازد همى
هرچه تقدير و قضا شد از خدا
او نخواهد هيچ تغيير قضا (2)
ابن عربى مى نويسد:
اينان [گروهى از اولياى الهى كه لب از دعا فرو بسته اند] از آن جهت از سؤال و درخواست باز ايستادند كه دانستند خداوند را در ايشان حكم و قضاى پيشين
ص: 279
است؛ پس قلبشان را براى قبول آنچه از جانب خدا وارد مى شود، آماده كردند و از نفوس و اغراض و اهداف خويش غايب و پنهان گرديدند. (1)
قيصرى در شرح اين عبارت مى نويسد:
يعنى چون اينان دانستند كه خداى دربارۀ ايشان حكمى دارد كه در قضا، بر وجودشان پيشى دارد و ناگزير بايد آنچه از خير و شرّ و كمال و نقصان و آنچه را كه خداوند در ازل برايشان مقدر كرده، به آنان برسد، از طلب، آرامش پيدا مى كنند و اين عملشان آنان را باز مى دارد كه از خداوند چيزى درخواست كنند. لذا مشغول پاك كردن محل، از چرك تعلقات به امور فانى و قطع علاقه ها و وابستگى مى شوند تا آينه دل هاشان پاك و جلا داده شود؛ به طورى كه در آنها اعيان حقايق آشكار گردد و آنچه از تجليات را كه از جانب حق تعالى بر آنها وارد مى شود، بپذيرند. (2)
دراين باره از هجويرى مى خوانيم:
گروه ديگرى هستند كه در طواف، نه بخواهند و نه دعا كنند. آنها در مقام تسليم هستند؛ چنان كه ابراهيم (ع) در اين مقام بود. چون ابراهيم (ع) به مقام خلّت رسيد، از علايق رها شد و دل از غير بگسست و آن گاه كه قرار شد وى را در آتش افكنند، جبرئيل بيامد و گفت: «
هَل لَكَ مِن حاجَةٍ؟ » ابراهيم (ع) گفت: «
أَمّا اِلَيكَ فَلا » . پس گفت: به خداى عزّوجل هم حاجتى ندارى؟ گفت: «
حَسْبي مِنْ سُؤالِي عِلْمُهُ بِحالي » ؛ «مرا آن بسنده است كه او مى داند كه مرا از براى او در آتش مى اندازند» . علم او به من، زبان مرا از سؤال و درخواست منقطع گردانيده است» . (3)
ص: 280
حكايت
آورده اند كه ابراهيم ادهم غلامى بخريد. چون غلام را به خانه آورد، گفت: «اى غلام
چه خورى؟» گفت: «آنچه تو دهى» . گفت: «چه پوشى؟» گفت: «آنچه تو پوشانى» . گفت: «نامت چيست؟» گفت: «آنچه تو خوانى» . گفت: «چه درخواست دارى؟» گفت: «مرا با درخواست چه كار» . (1)
خداوند با بندگانش مهربان است و گره از كارهاى فروبسته آنان، گشاده، و از آنان خواسته است با يكديگر مهربان و در گرفتارى ها، پشت همديگر باشند. آن كه در مهرورزى و حل مشكلات، توفيق بيشترى دارد، به خداى خويش، مانندتر است و آن كه به خدا همانندتر است به او نزديك تر. خداوند در لحظه هاى عبادت و خلوت روحى نيز مهرورزى و دست گيرى را در برابر ديدگان بندگان مجسّم مى دارد و گاهى، حق بنده اش را بر خويش مقدم مى دارد.
حكايت
«ابان بن تغلب» گويد: با امام صادق (ع) مشغول طواف كعبه بودم. هنگام طواف، يكى از دوستانم از من خواست كنارش بروم و به خواسته او گوش بدهم. دلم نمى خواست از حضرت صادق (ع) جدا شوم و به سوى دوستم بروم، ازاين رو توجهى نكردم. در دور بعد نيز آن شخص به من اشاره كرد كه به سوى او بروم. اين بار امام صادق (ع) اشاره او را ديد. به من فرمود: اى ابان! آيا با تو كار دارد؟ گفتم: آرى. فرمود: او كيست؟ گفتم: از دوستان من است. فرمود: او هم مؤمن و شيعه است؟ گفتم: آرى. فرمود: به سوى او برو و خواسته اش را برآور. عرض كردم: آيا طواف را قطع كنم؟
ص: 281
فرمود: آرى. گفتم: آيا اگر طواف واجب هم باشد، مى توان آن را براى برآوردن حاجت مؤمنى قطع كرد؟ فرمود: آرى. ابان گويد: طواف را رها كردم و براى اداى خواسته دوستم، نزد وى شتافتم. (1)
حكايت
صفوان در محضر امام صادق (ع) نشسته بود. ناگهان مردى از اهل مكه وارد مجلس شد، و گرفتارى اى را كه برايش رخ نموده بود، شرح داد. معلوم شد كرايه اى در كار است و آن شخص نتوانسته از عهده آن برآيد. امام (ع) به صفوان دستور داد: فوراً حركت كن و برادر ايمانى خودت را در كارش يارى ده. صفوان حركت كرد و رفت و پس از توفيق در اصلاح كار و حل مشكل، بازگشت. امام پرسيد: چطور شد؟ صفوان پاسخ داد: خداوند اصلاح كرد. امام فرمود: بدان كه همين كار به ظاهر كوچك كه حاجتى از كسى برآوردى و وقت كمى از تو گرفت، از هفت شوط طواف دور كعبه، محبوب تر و فاضل تر است.
آن گاه امام صادق (ع) افزود: «مردى گرفتارى اى داشت، خدمت امام حسن (ع) رسيد، و از آن حضرت يارى خواست. امام حسن (ع) بلافاصله كفش هايش را پوشيد و راه افتاد. در ميان راه به حسين بن على (ع) رسيدند درحالى كه مشغول نماز بود. امام حسن (ع) به آن مرد گفت: تو چطور از حسين غفلت كردى و پيش او نرفتى؟ گفت: در آغاز خواستم نزد او بروم و از او در كارم كمك بخواهم، ولى چون گفتند ايشان اعتكاف كرده اند و معذورند، خدمتشان نرفتم. امام حسن (ع) فرمود: اما اگر توفيق برآوردن حاجت تو به او دست داده بود، از يك ماه اعتكاف برايش بهتر بود» . (2)
ص: 282
هستى بر نظم استوار است. پايايى آفرينش نيز در گرو نظم است. نظم به هستى زيبايى مى بخشد و موجب مى شود هر پديده اى در جاى خود باشد و با پاى بيرون ننهادن از جايگاه خويش، سبب آشفتگى در روند آفرينش نشود. خداوند از بندگانش نيز خواسته است با هستى، همسو و هم نوا شوند و آينه دار آفرينش در نظم و انضباط باشند. بر اين پايه، خداوند، به بهانه هاى گوناگون، آنان را به فراگرفتن نظم واداشته است نمونه اين آموزش نظم، شيوه تشريع مناسك حج براى زائران است.
استاد شهيد مرتضى مطهرى (رحمة الله) مى فرمايد:
طواف مثل نماز است، مانند نماز درس نظم و انضباط است، لذا متوجه اطراف شدن و تمايل به اين طرف و آن طرف در آن ممنوع است. به علاوه، مطابق فقه شيعه، به نحو خاصى بايد شانۀ چپ هميشه متوجه كعبه باشد. حتى پيرمردترين افراد بايد مقيد به اين نظم و انضباط باشد. (1)
همچنين ما مى بينيم كه روح احرام، تمرين به ترك محلّلات است، كه بعضى از آنها مستحباتند، براى اينكه آمادگى كامل براى انضباط پيدا شود. (2)
دكتر على شريعتى در اين باره مى نويسد:
عبادت در حج، يك حالت خاص دارد؛ چنان كه اين حالت در تمام صور ديگر عبادات اسلامى هم هست، اما در حج، واقعى تر و متجلى تر است. حالت عبادى كه در اسلام هست و عباداتى كه به عنوان اصول و وظيفه، به مسلمان اعلام مى شود، اولاً داراى نظم و نظام و ترتيب خاصى است؛ يعنى فقط يك وابستگى و تجلى احساسِ فرد نسبت به خداوند نيست؛ بى شكل و بى نظم و
ص: 283
بى ترتيب و آزاد و رها شده نيست، بلكه نظام دارد و اين نظام، نظامى منطقى است و فرم و شكل دارد. اين خيلى مهم است.
نويسنده كتاب «فضيلت هاى فراموش شده» درباره پدرش «آخوند ملاعباس تربتى» مى نويسد كه در سال ١٣٠6ه. ش پدرم عازم مكه معظمه گرديد. چون معلوم نبود كه گذرنامه خواهند داد يا نه، بعضى مى گفتند قاچاق مى رويم.
مرحوم آخوند گفت: من چنين كارى نمى كنم. با آنكه بى نهايت اشتياق زيارت مكه را دارم، ولى برخلاف معمول و قانون عمل نمى كنم. او در همه كارها همين طور بود؛ مثلاً، در زمانى كه خودش به كشاورزى اشتغال داشت، مالياتى مى گرفتند به نام «عشريه» . بعضى از مردم نمى دادند و مى گفتند: چون دولت، ظالم است نبايد به او عشريه داد. ولى مرحوم آخوند، هم عشريه را از گندم هايش مى داد و هم زكات شرعى آنها را. بارى بالأخره گذرنامه دادند و مشرّف شدند.
يكى از دوستان آن مرحوم كه در سفر همراهش بود، مى گفت: در مكه در دست مرحوم حاج آخوند، بين مچ تا مرفق، دانه هايى بيرون زد و در نتيجه، دست او از پنجه تا بازو ورم كرد و دچار درد شديد شد. با اين حال، ايشان طواف هاى متعددى انجام مى داد و براى آنچه از خويشان و دوستان زنده و مرده كه يادش مى آمد، طواف نيابتى انجام مى داد. آنچه موجب تعجب گشت اين بود كه ايشان با آن دست دردمند، به نيابت از هشتاد نفر نماز طواف نساء خواند. حتى براى كسانى كه اصلاً آنها را نمى شناخت، طواف نيابتى و نماز طواف نساء نيابتى انجام مى داد. تا آنجا كه هركس مى آمد و مى گفت: به نيابت من هم دو ركعت نماز بخوانيد، ايشان بدون هيچ امتناعى برايش نماز مى خواند. (1)
ص: 284
طواف، بدون توفيق خداوند ميسر نيست. حاجى به سبب موهبت بزرگ طواف، بايد از صميم دل خدا را شكر كند، و لب به ستايش او بگشايد.
«احمد مسكين» ، در برابر اين رحمت بزرگ، خدايش را اين گونه مى ستايد:
بحمدالله كه از فضل خداداد
به طوف كعبه گشتم خرّم و شاد
دو چشمم گشت روشن از جمالش
به كام دل رسيدم از وصالش
چه محنت ها كه در راهش كشيدم
چه زهر غم كه از بهرش چشيدم
مرا چون آمد آن پيكر در آغوش
ز شادى كردم از غم ها فراموش
خداوندا چه سان شكرت گزارم
كدامين نعمتت را برشمارم
حريم كعبه كردى منزل من
برآوردى مرادات دل من
بدادى در حرم عيش و حضورم
فزودى دم به دم اندر سرورم
طمع دارم كه از روى عنايت
ز بنده وانگيرى اين هدايت
بدارى دايمم ثابت بر اين حال
فزون سازى از آنم عزّ و اقبال
نرانى از درِ لطف و كرامت
بدارى در كرامت تا قيامت
كريمانى كه در ملك جهانند
ز درگاه كرم كس را نرانند
تو از لطفم بدين درگاه خواندى
ز راه مكرمت اينجا رساندى (1)
ص: 285
پس آن گه جانب خلف مقام آ t توقف اندر آنجا نيز بنما
دو ركعت نيز در آنجا ادا كن t برآور دست خويش و پس دعا كن
توقف اندر آنجا هم ثواب است t دعاها نيز آنجا مستجاب است (1)
* * *
سوى قدمگاه خليل الله آى t پا چو نيابى، به پى اش ديده ساى (2)
* * *
جاى ابراهيم اگر دانى مقام
شد مقام روح و خِلّت (3)بر كرام و آن «مصلّى» موطن ذكر اندر است بالحقيقه آن صلات اكبر است در مقام ذكر اكبر، شرح آن با تو گويم گر بوَد توفيق و جان (4)«واجب است، بعد از تمام شدن طواف عمره، دو ركعت نماز بخواند مثل نماز صبح. مى تواند نماز طواف را با هر سوره اى كه خواست بخواند، مگر سوره هاى سجده [دار].
ص: 286
مستحب است در ركعت اول، بعد از حمد، سوره «
قُل هُوَ اللهُ اَحَد » و در ركعت دوم، سوره «
قُل يا اَيُّهَا الكافِروُنَ » را بخواند.
جايز است نماز طواف را بلند بخواند، مثل نماز صبح، يا آهسته بخواند مثل نماز ظهر.
احوط آن است كه بعد از طواف، مبادرت به نماز كند و زود به جا آورد.
واجب است كه اين نماز، نزد مقام ابراهيم خوانده شود و احتياط واجب آن است كه پشت مقام به جا آورد كه سنگى كه مقام است بين او و خانه كعبه واقع شود و بهتر است كه هرچه ممكن باشد نزديك تر بايستد، لكن نه به طورى كه مزاحمت با سايرين كند» . (1)
«مقام ابراهيم، آنجا كه جاى پاى ابراهيم، بر سنگ را در ميان محفظه اى شيشه اى حفظ كرده اند، روبه روى من است. خودم را از ميان جمعيت مى كشم جلو و با چشم هايى كنجكاو برجاى پاى ابراهيم نگاه مى كنم. بر همين سنگ بود كه هاجر، پاى ابراهيم خليل را با آب زمزم - اشك چشمان مشتاقش - شست وشو داد. وقتى كه ابراهيم پس از سال ها به ديدن هاجر و پسرش آمده بود و با همه عشقى كه به هاجر داشت، به خاطر تعهدى كه به ساره داشت، حاضر نشد از شتر پياده شود و هاجر سنگى بزرگ را زير پاى ابراهيم كشاند تا همچنان كه او بر شتر سوار است، پاى او را شست وشو دهد» . (2)
«درباره شكل گيرى مقام ابراهيم، چند وجه گفته اند:
الف) هنگام ساختن كعبه، حضرت ابراهيم روى آن مى ايستاد كه اثر پا بر روى آن مانده است؛ يعنى سنگ، نظير جسمى نرم، اثرپذير شده [است]؛
ب) وقتى كه حضرت ابراهيم (ع) براى بار دوم به مكه برگشت و همسر اسماعيل
ص: 287
گفت: پياده شويد تا من سر شما را شست وشو دهم، حضرت، هنگام پياده شدن، پا روى سنگ گذاشت و در آن سنگ، اثر كرد؛
ج) هنگام امتثال فرمان ( وَ أَذِّنْ فِي النَّاسِ بِالْحَجِّ ) ؛ «و مردم را به حج دعوت كن» (حج:٢٧) بالاى آن سنگ رفته، اعلان كرد كه مردم به طرف كعبه آمده، حج به جا آورند. در اين حال، اثر پا در سنگ پديد آمد.
مشابه اين ويژگى، درباره حضرت داود (ع) نيز آمده است، كه خداوند آهن سرد و سخت را در دستان او نرم كرد:
(وَ لَقَدْ آتَينا داوُدَ مِنَّا فَضْلاً يا جِبالُ أَوِّبِي مَعَهُ وَ الطَّيرَ وَ أَلَنَّا لَهُ الْحَدِيدَ) (سباء:١٠)
و ما به داود از سوى خود فضيلتى بزرگ بخشيديم. [ما به كوه ها و پرندگان گفتيم:] اى كوه ها و اى پرندگان! با او [در تسبيح خدا] هم آواز شويد و آهن را براى او نرم كرديم.
مطلب مزبور درباره مقام ابراهيم نيز صادق است؛ با اين تفاوت كه در اينجا سخن از «
وَ اَلنّا لَهُ الْحَجَر » [و سنگ را بر او نرم كرديم] است؛ يعنى سنگ سخت، به اعجاز الهى، چنان نرم شد كه پاهاى مبارك حضرت ابراهيم (ع) در آن فرو رفت؛ آن گونه كه اثر آن به جا ماند.
با توجه به مطالب ياد شده، سستى سخن صاحب تفسير المنار (1)كه «آيات بينات» را بر امور عادى، تطبيق كرده اند، روشن مى شود. وى مى گويد: منظور از مقام ابراهيم، عبادتگاه حضرت ابراهيم (ع) است كه زائران كعبه نيز بايد در آن نماز بگزارند: ( وَ اتَّخِذُوا مِنْ مَقامِ إِبْراهِيمَ مُصَلًّى ) ؛ [«از مقام ابراهيم عبادتگاهى براى خود انتخاب كنيد» . (بقره:١٢5)]، نه سنگى كه حضرت روى آن قدم گذاشته و اثر آن مانده باشد. و اگر چنين باشد،
ص: 288
احتمالاً پيش از اينكه به صورت سنگ درآيد، ماده گِل مانندى بوده كه اثر پاهاى حضرت خليل بر روى آن مانده است. آن گِل، به تدريج، چسبندگى پيدا كرده، سخت شده و به صورت فعلى نمايان شده است» . (1)
«يكى از نشانه ها و آيات روشن خداوند در مكه، مقام ابراهيم است؛ چنان كه امام صادق (ع) در پاسخ به اين سؤال كه مراد از «بينات» در آيه شريفه: ( فِيهِ آياتٌ بَيِّناتٌ مَقامُ إِبْراهِيمَ ) (2)، فرمود: «
حَيثُ قامَ عَلَى الحَجَر فَاَثَّرَت فيهِ قَدَماه » مقصود، مقام ابراهيم است كه بر روى سنگ ايستاد و نشانه هاى پايش در آن باقى ماند. (3)اين سنگ، در آغاز به طور آزاد در كنار كعبه بر روى زمين قرار داشت. آن گاه آن را در «ملتزم» نصب كردند تا جابه جا نشود، و اكنون نيز موضع «مقام» برجسته است و درون محفظه اى فلزى قرار دارد. شايان ذكر است كه امام باقر (ع) فرمود: سالى كه سيل مسجدالحرام را فراگرفت و امام حسين (ع) در مكه بود، به مردمى كه نگران از بين رفتن «مقام ابراهيم» بودند، فرمود: «مطمئن باشيد كه هرگز سيل، مقام ابراهيم را نمى برد؛ چون خداوند آن را علَم و نشانه قرار داد» . (4)آيت، گاهى به معناى علامت تكوينى، گاهى به معناى نشانه تشريعى در مقابل علامت تكوينى و گاهى نيز در معنايى اعم از تكوين و تشريع، به كار مى رود. بنابراين، منظور از آيت، تنها معجزه اى همچون ناقه صالح، شقّ القمر و مانند آن نيست، بلكه آيت، به معناى نشانه اى است كه نمايانگر حق است و مردم را بدان يادآور مى شود، چنان كه در آيه: ( أَ تَبْنُونَ بِكُلِّ رِيعٍ آيةً تَعْبَثُونَ ) ؛ «آيا شما بر هر مكان مرتفعى نشانه اى از
ص: 289
روى هوى و هوس مى سازيد؟» (شعراء: ١٢٨)
و همچنين در آيۀ: ( ما نَنْسَخْ مِنْ آيةٍ أَوْ نُنْسِها نَأْتِ بِخَيرٍ مِنْها أَوْ مِثْلِها ) ؛ «هر (حكم و) آيه اى را نسخ كنيم و يا (نسخ) آن را به تأخير اندازيم، بهتر از آن، يا همانند آن را مى آوريم» . (بقره:١٠6) به معناى نشانه آمده است. بنابراين نمى توان گفت: براساس آيه شريفه ( فِيهِ آياتٌ بَيِّناتٌ ) همه آياتى كه درباره مكه آمده - و اين آيه ناظر بر آنهاست - بايد معجزه و خلاف عادت و طبيعت باشد. بلكه به هر چيزى كه حق را به ياد انسان آورد، آيت اطلاق مى شود. نكته ديگر آنكه شايد راز اينكه «آيات» به صورت جمع آمد، نه مفرد (
آية ) اين باشد كه:
الف) سنگ سخت، مانند خمير، شكل پذير شد؛
ب) جاى مشخص آن به صورت خمير درآمد نه همه آن؛
ج) به اندازه عمق و گودى معينى اثرپذير شد و بقيه به حالت سنگ باقى ماند؛
د) از دستبرد همه طاغيان كه خواستند اين اثر را محو سازند محفوظ ماند؛
ه) از دستبرد سارقان آثار هنرى و باستانى محفوظ باقى ماند» . (1)
حكايت
در سفر آيت الله جوادى آملى به مكه معظمه (در ١٣5١ه. ش) ، ماجرايى روى داد كه از زبان ايشان بدان اشاره مى كنيم: در آن سفر دستمان به حجرالاسود نرسيد و نتوانستيم استلامى بكنيم، ولى در كنار مقام، بالأخره فرصت مختصرى دست مى دهد. مقام ابراهيم سنگى است كه در قفسه اى قرار دارد و اثر دو قدم بر آن است و چند سانتى ضخامت دارد و معروف است كه اثر دوپاى حضرت ابراهيم (ع) است و حضرت روى اين سنگ، پا مى گذاشته اند و بناى كعبه را مى چيده اند. وقتى خوب به اين سنگ مبارك نگاه كردم، ديدم سمت چپ آن - اگر كسى پشت به خانه كعبه بايستد - روى آن نوار با خط
ص: 290
زيبايى نوشته بودند: ( وَ لا يَؤُدُهُ حِفْظُهُما ) . اين جمله مبارك، از آيۀ الكرسى است كه خدا مى فرمايد: حفظ آسمان و زمين بر ما دشوار نيست و ما را خسته نمى كند. پس اگر بخواهيم، اثر دو پا را نيز حفظ مى كنيم و براى ما خستگى ندارد. وقتى اين نوشته را روى نوار اين سنگ ديدم، خيلى خوشحال شدم و براى دوستان نقل كردم.
آقايان و دوستانى كه در سال هاى بعد به مكه مشرف شدند، خواستند اين خط را با اين خصوصيات ببينند، اما هرچه گشتند آن را نيافتند. من خودم باز كه اخيراً مشرف شدم، رفتم كه ببينم، هرچه گشتم نبود. آن كسى كه مسئول آن قسمت است، گفت: دنبال چه مى گردى؟ گفتم: دنبال چنين چيزى. گفت: مگر اينكه در كتاب خوانده باشى، اينجا نيست. آرى آنجا واقعاً بينات است. (1)
«اكنون كه با «جمع» همراه شدى و خود را با ورود در «جمع» تطهير كردى؛ اكنون كه خود را و منيت خود را نفى كردى؛ اكنون كه همراه با كرّوبيان، طوافِ نماد زمينى «ضراح» و «بيت المعمور» عرش الهى گزاردى؛ اكنون كه گامى بزرگ در راه اعلام عبوديت برداشتى، شايستگى آن را يافته اى كه به «تنهايى» با او سخن بگويى. آن هم در كجا؟ در كنار جاى پاى ابراهيم (ع) ، در كنار سنگى كه ابراهيم با ايستادن بر آن، خانه خدا را بالا برد، حجرالاسود را نصب كرد و جهانيان را به توحيد فراخواند. شايستگى آن را يافته اى كه پا جاى پاى ابراهيم (ع) بگذارى:
(وَ إِذْ جَعَلْنَا الْبَيتَ مَثابَةً لِلنَّاسِ وَ أَمْناً وَ اتَّخِذُوا مِنْ مَقامِ إِبْراهِيمَ مُصَلًّى) (بقره:١٢5)
و [به ياد آوريد] هنگامى كه خانه كعبه را محلّ بازگشت ( و اجتماع) مردم
ص: 291
و مركز امن قرار داديم و (به مردم گفتيم) ، از مقام ابراهيم، عبادتگاهى براى خود انتخاب كنيد.
پشت مقام ابراهيم رو به كعبه، و رو به اجزائى از كعبه: حجر الاسود، ملتزم، مقام ابراهيم، حجر اسماعيل، ناودان رحمت و. . . ، همه را مى بينى، و بالأخره كعبه را كه الگو است و نماد؛ الگوى هر چيزى كه بايد به خدا تعلق داشته باشد. دو ركعت نماز؛ نمازى كه آرزو مى كنى هرگز به پايان نرسد. مقام ابراهيم را مصلى ساختن، در عين حال كه از نظر مادى و فيزيكى واجب است، ضرورتى است كه بايد از بُعد معنوى نيز مدّنظر قرار گيرد و حاجى خود را در جايگاه ابراهيم (ع) ببيند و بيابد و آرزو كند كه چون او نماز بخواند و در طى مناسك حج، به خصوص لحظه ديدار كعبه، طول طواف، نماز در پشت مقام، وقوف ها و بيتوته در منا، زمان بسيار سريع تر از هميشه مى گذرد. اى كاش مى شد زمان را متوقف كرد تا سجده را طولانى تر، ركوع ها را طولانى تر نمود.
در طول تمامى مناسك حج و در جاى جاى مكه مكرمه و مدينه منوره، احساس قرابت و همراهى و گام نهادن در جاى پاى پيامبران و رسول خدا (ص) و ائمه معصوم (عليهم السلام) رهايت نمى كنند. گرچه برخى ها، به هر حال، از تغييرات كالبدى و ساختمان ها سخن مى گويند و اينكه اين فضاها و حال و كالبد، فضاها و حال و كالبد و مصالح آن دوران نيستند. از اين سخنان دلتنگ مى شوى. اما وقتى در نماز طواف، پشت مقام ابراهيم، سر به سجده مى گذارى، آرامشى ژرف وجودت را فرامى گيرد كه حتى اگر آن حرف ها راست هم باشد، اينجا همان جايى است كه حجت زنده و بر حق خداوند [حضرت مهدى (عج)] در آن گام برمى دارد و بر زمينش به نماز و سجده مى نشيند و تو اينجا در نماز طواف، بى شك با حجت حق و امام زمانت (عج) همراه شدى» . (1)
«بارى نماز در مقام ابراهيم اعتراف به عبوديت است، قرار گرفتن در مقام بندگى
ص: 292
است، و بندگى نيز واقف شدن به «مقام فقر» خويش در برابر خداى بى نياز است: يا أَيُّهَا النَّاسُ أَنْتُمُ الْفُقَراءُ إِلَى اللَّهِ وَ اللَّهُ هُوَ الْغَنِيُّ الْحَمِيدُ ؛ «اى مردم! شما (همگى) نيازمند به خداييد؛ تنها خداوند است كه بى نياز و ستوده است» . (فاطر:١5) معناى اصلى فقر نيز، مكسور، به معناى شكسته است، و گاهى به معناى حفره و جاى خالى هم آمده است. ازاين روست كه فقير به معناى محتاج آمده؛ زيرا حاجت يا نياز، كمبود يا نبود است و مشابهتى با حفره دارد و پيداست كه اگر چنين وضعى براى كسى پيش آيد، شكننده مى شود و نماز در مقام ابراهيم اظهار نياز و فقر است در پيشگاه خداى غنى و بى نياز. در نماز طواف بايد خدا را به چيزى بندگى كرد كه در او نيست. خدا خواسته است كه بنده اش او را به چيزى بندگى كند كه در او وجود ندارد. امتياز بنده از خدا به فقر اوست و امتياز خدا از بنده به غناى اوست. فقر، جامه اى زيبا براى بنده، و غِنى ديباى دل انگيز براى خداست. خدا مى خواهد كه انسان او را با فقر، ضعف، ذلت و انقطاع، بندگى كند و اينها امورى است كه در ذات حق يافت نمى شوند. به بيان ديگر، بندگى با تكبر، و نماز با بى نيازى سازگار نيست.
امام حسين (ع) را در حال طواف خانه خدا ديدند. نزد مقام ابراهيم آمد و نماز گزارد. آن گاه صورت بر مقام نهاد و شروع به گريه كرد و گفت: «بنده كوچك تو در آستان توست؛ خواهنده تو و بينواى تو در پيشگاه توست. . .» و اين جملات را پيوسته تكرار مى كرد» . (1)
نماز پشت مقام ابراهيم، نماز در جايگاه ولايت است. مقام ابراهيم جاى پاى مردى است كه در تاريخ بشريت حماسه هاى جاويد آفريد؛ او كه خانه توحيد را بنا كرد و در
ص: 293
اين هنگام، پاى خود را بر روى اين سنگ تاريخى گذارد. آن كه پا در جاى پاى ابراهيم مى گذارد، بايسته است بداند كه اين ابراهيم (ع) بود كه با قلبى سرشار از ايمان به خدا، خدايان دروغين را شكست و با اراده اى پولادين، از آزمون هاى سخت، سربلند بيرون آمد. او براى توحيد، جان خويش را تقديم كرد و به درون آتش رفت؛ آتشى كه به امر خدا سرد و خاموش گرديد.
نماز را بايد پشت سر سنگى به جا آورد كه جاى پاى توحيد و شهود است؛ تكه سنگى كه از روزگاران كار و تلاش، از صحراى بى آب و علف، از توكل هاجر و سعى او و از جوشش آب زمزم خاطره ها دارد. در اين نماز، بايد شهوت، مقام، منصب، نام، نشان، شهرت و دنيا را داد و به جاى آن، عرفان و معرفت را برگزيد. آنها كه مى خواهند، پا جاى پاى ابراهيم بگذارند، بايد چون ابراهيم باشند» . (1)
«پا جاى پاى ابراهيم نهادن، يعنى كوشش براى بازگشت انديشه ها به سنت ابراهيم و همچنين احياى داستان و خاطره و فرهنگ ابراهيم كه در گذشته بوده است تا در دل ها و افكار و روح ها، نهضت جريان دارد، بايد در توالى نسل ها و دوران هاى متوالى تاريخى به وسيله هر نسلى كه مى آيد و به وسيله روشنفكران مسئولى كه در هر دوره و هر جامعه اى هستند، جريان داده شود؛ چرا كه در برابر، نهضت ضد ابراهيمى و نمرودى و شرك وجود دارد.
بنابراين، وفادار ماندن به سنت ابراهيم، يعنى وفادار ماندن به نهضتى كه هر روشن فكر آگاهى، مسئوليت و تعهد وابستگى به اين نهضت دارد. نهضت، در گذشته نيست، ادامه دارد. بنابراين مسئوليت روشنفكران هر نسل و عصرى اين نيست كه قصه ابراهيم را تكرار كنند و آنچه را كه به نام ابراهيم، در گذشته، گذشته است، مكرراً سينه به سينه نقل كنند، بلكه مقصود اين است كه روح و مسير اين نهضت در طول تاريخ
ص: 294
ادامه يابد و بالأخص، اين روح و معنا، در هر دوره اى و نسلى در قالب نيازها و مشكلات و دردها و مسائلى كه در هر جريان و زمانى مطرح است، تجلى كند. بايد در روح اين فرهنگ، بسته به نيازهاى زمان و قالب هاى فكرى هر دوره اى دميد و دانست كه بازگشت به خاطره ابراهيم و احياى فرهنگ ابراهيم، اتصال به روح ابراهيم و اعلام وفادارى به نهضتى است كه همواره هست و خواهد بود» . (1)
«اساساً ملاك در دوستدارى و نزديكى به بنيانگذار توحيد و آزادى و معيارِ پا جاى پاى ابراهيم نهادن، به جز پيروى از او چه مى باشد؟ ابراهيم به جز خداى يكتا معبودى برنگزيد و از بت ها يكسره روى گردانيد. ازاين رو نمى توان خود را به ابراهيم منسوب نمود يا ابراهيم را در كيش خود درآورد درحالى كه همخوانى اعتقادى و رفتارى با او به چشم نمى خورد.
قرآن كريم از آنجا كه به عمل بها مى دهد و شخصيت هر فرد را برآيند رفتارهاى وى مى داند، در ارتباط امت ها و پيامبرها مقوله تبعيت را طرح مى كند. ملاك معقول، اين است كه چه كسى به راه ابراهيم كه همانا توحيد و اخلاص در عبادت مى باشد، مى رود. هرگونه انتساب، به جز از رهگذر عمل صالح و تبعيت از قدم هاى پيامبر، خودخواهانه و فريب كارانه است؛ زيرا واقعيتى نداشته و عرصه را چنان تيره و تار مى سازد كه نمى توان حق و باطل را از هم تمييز داد» . (2)
نماز در مقام ابراهيم، افزون بر آثار معنوى آن، عملى نمادين به شمار مى آيد؛ به اين معنا كه اين نماز، بايد در مكانى و در مقامى گزارده شود تا نمادى باشد براى حقيقتى مهم و آن، دست يابى به مقامات حضرت ابراهيم (ع) و آراسته شدن به ويژگى هاى او مى باشد.
ص: 295
آرى نماز در مقام ابراهيم، عملى نمادين به منظور توجه كردن به خُلق و خوى ابراهيمى و تلاش در ابراهيمى شدن است. از ما خواسته شد كه اين نماز را حتماً در مقام ابراهيم به جاى آوريم تا به حكمت اين «دستور الزامى» پى برده، در نتيجۀ آن، در سيره حضرت ابراهيم تأمل كرده، در سر، سوداى همانندى با ابراهيم خليل بپروريم؛ يعنى آنكه از اين پس به جاى «ابراهيم ستايى» ، يك چند ابراهيم شويم.
اگر حاتم سخى بوده، چه سودت دارد اى خواجه
تو حاتم گرد يك چندى مكن حاتم ستايى را (1)محيى الدين عربى دراين باره سخنانى شنيدنى دارد: «بدان! كه خداوند توفيقت دهد! در آن دم كه مطلب درباره مقام ابراهيم مى نگاشتم. و مقام او همان است كه خداوند فرموده: ( وَ إِبْراهِيمَ الَّذِي وَفَّى ) ؛ «و ابراهيم همان كسى كه وظيفۀ خود را به طور كامل ادا كرد» . (نجم: ٣٧)
يعنى ابراهيم (ع) به عهد خويش با خدا وفا كرده، هرگز اهل پيمان شكنى نبوده است.
و از مقام ابراهيم اين است: إِنَّ إِبْراهِيمَ لَأَوَّاهٌ حَلِيمٌ ؛ «به يقين ابراهيم، دلسوزى بردبار بود» (توبه: ١١4) و ما آن گاه به مقام ابراهيم مى رسيم كه دلسوز و بردبار باشيم و از مقامات ابراهيم اينكه: إِنَّ إِبْراهِيمَ كانَ أُمَّةً قانِتاً لِلَّهِ حَنِيفاً وَ لَمْ يَكُ مِنَ الْمُشْ-رِكِينَ * شاكِراً لِأَنْعُمِهِ اجْتَباهُ وَ هَداهُ إِلى صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ ؛ «به راستى ابراهيم، پيشوايى مطيع خدا [و] حق گراى بود و از مشركان نبود، [و] نعمت هاى او را شكر گزار بود. [خدا] او را برگزيد و به راهى راست هدايتش كرد» . (نحل: ١٢٠ و ١٢١) و آن كه نماز در مقام ابراهيم مى گزارد يعنى در خود زمينه بروز اين صفات را فراهم مى آورد و از مقام هاى ابراهيم اينكه او معتدل بود، و در همه احوالش به خدا، از روى مشاهده و عيان تمايل داشت، و از نفْسش و هر آنچه كه بايد به فرمان خدا از آن دورى مى كرد، روى گردان بود و از مقام
ص: 296
ابراهيم (ع) «صلاح» بود وَ إِنَّهُ فِي الْآخِرَةِ لَمِنَ الصَّالِحِينَ ؛ «و او در آخرت از صالحان است» . (نحل: ١٢٢) و «صلاح» نزد ما برترين مقام است كه بنده بدان مى رسد، و در دنيا و آخرت بدان متصف مى گردد؛ زيرا «صلاح» صفتى است كه خداوند بدان، هركس را كه موصوف به آن است و بدان آراسته شده است، منّت گذارده است، و آن صفتى است كه رسيدن بدان را هر پيغمبر و رسولى از خدا درخواست كرده است و «صلاح» صفتى مَلَكى و روحانى مى باشد؛ زيرا رسول خدا (ص) درباره آن فرمود:
اِذا قالَ الْعَبْدُ فِي التَّشَهُّدِ: «اَلسَّلامُ علينا وَ عَلى عِبادِ اللهِ الصّالِحينَ» اَصابَتْ كُلَّ عَبْدٍ صالِحٍ فِي السَّماءِ وَ الأَرْض.
وقتى بنده در تشهد مى گويد: «سلام بر ما و بر بندگان صالح خدا» [آن سلام و درود] به هر بنده صالح خدا كه در آسمان و زمين است مى رسد.
تمام اينها از مقام ابراهيم است كه خداوند، ما را دستور داده آنجا را محل دعا و نماز كنيم و فرمود: ( وَ اتَّخِذُوا مِنْ مَقامِ إِبْراهِيمَ مُصَلًّى ) ؛ «از مقام ابراهيم، عبادتگاهى براى خود انتخاب كنيد» . (بقره: ١٢5)
يعنى وقتى در آنجا نماز گزارديد، براى رسيدن به اين مقاماتى كه براى ابراهيم خليل (ع) حاصل گشت، دعا كنيد» . (1)
هجويرى در «كشف المحجوب» مى نويسد:
و حرم را بدان جهت حرم خوانند كه اندر او مقام ابراهيم است و محل امن. و ابراهيم (ع) را دو مقام بوده است: يكى مقام تن، و ديگر، از آن دل. مقام تن، مكه و مقام دل، خُلّت. هركه قصد مقامِ تنِ وى كند، از همۀ شهوات و لذات، اعراض بايد كرد تا مُحرم شود، و كفن اندر پوشد و دست از صيد حلال بدارد، طواف كعبه كند و به عرفات حاضر شود و از آنجا به مزدلفه و
ص: 297
مشعرالحرام درآيد، رمى كند و به منا آيد و قربانى كند و تقصير و جامه ها درپوشد تا حاجى شود.
و اما چون كسى قصد مقامِ دلِ وى كند، از مألوفات، اعراض بايد كرد و ترك لذّات و راحات بايد گفت، و از ذكر غير او، مُحرم بايد شد. آن گاه به عرفات «معرفت» قيام كرد و از آنچه قصد مزدلفۀ «اُلفت» كرد و از آنجا «سير» را به طوافِ حرمِ «تنزيه حق» فرستاد و سنگِ «هواها و خواطر فاسد» را به مناى «امان» بينداخت و نفس را اندر «منحرگاه مجاهدت» قربان كرد تا به مقام خلّت رسيد. (1)
خواجه عبدالله انصارى مى نويسد:
«مقام ابراهيم، از روى ظاهر، اثر قَدَم ابراهيم خليل است بر سنگ خاره كه روزى به وفا، مخلوقى، آن قدم برداشت. لاجرم رب العالمين، اثر آن قدم را قبله جهانيان ساخت. [و اين،] اشارتى عظيم است به اين نكته كه كسى را كه يك قدم به وفاى حق از بهر حق بردارد چه عجب، اگر باطن وى قبله نظر حق شود!
اما از روى باطن، گفته اند: مقام ابراهيم، ايستادن گاه اوست در مقام خلّت و آنكه قدم وى در راه خلّت، چنان بود كه هرچه داشت، همه را در راه دوست داد. گفتند: يا ابراهيم! دل از همه برگرفتى، چيست دليل آنكه دل از غير خدا درباختى؟ گفت: سلطان خُلّت، يعنى پروردگار عالم، سلطانى قاهر است، نپسندد كه در دل، دو دوست باشد و آن پسندد كه در دل، تنها او باشد. بارى چون ابراهيم، دل از غير او پاكيزه نمود، بر منشور خلّت او اين توقيع زدند كه وَ اتَّخَذَ اللَّهُ إِبْراهِيمَ خَلِيلاً ) ؛ «و خدا ابراهيم را به دوستى انتخاب كرد» . (نساء: ١٢5)
عزت قرآن، در نواختش بيفزود كه وَ آتَيناهُ فِي الدُّنْيا حَسَنَةً وَ إِنَّهُ فِي الْآخِرَةِ لَمِنَ
ص: 298
الصَّالِحِينَ ؛ «ما در دنيا به او پاداش نيكويى داديم، و در آخرت از صالحان است» . (نحل:١٢٢)
و باز با اين همه، و با آن مقام، اعتقادش در حق خويش، به قهر بود و همواره با خود [و نفس خويش] جنگى برآورده بود كه هيچ صلح نمى كرد» . (1)به تعبير مولوى: «مقام و مصلاّى ابراهيم در حوالى كعبه، جايى است كه اهل ظاهر مى گويند، آنجا دو ركعت نماز مى بايد كردن و اين خوب است. اما مقام ابراهيم پيش محققان آن است كه چون ابراهيم شوى و به مقامات او رسى و ابراهيم وار خود را در آتش اندازى جهت حق، و خود را بدين مقام رسانى به جهد و سعى در راه حق، كه او خود را جهت حق فدا كرد.
يعنى خواسته نفس را پيش او شأنى نبود، و بر خود نلرزيد. در مقام ابراهيم دو ركعت نماز خوب است، اما نمازى كه قيامش در اين عالَم باشد و ركوعش در آن عالم.
انبياء و اولياء، به كلّى مراد خود ترك كرده اند و تابع مراد حق اند، تا هرچه او فرمايد آن كنند، و با هر كه او را عنايت نباشد، حتى اگر پدر و مادر باشد، از او بيزار شوند و فاصله گيرند. (2)
«مقام ابراهيم، رمز قيام مى باشد. قيامى كه حضرت ابراهيم (ع) با همه قواى فكرى و عملى اش، براى شناخت توحيد و كوشش در انجام آن برپا نمود و در اين بيت و مناسك آن، به اجرا و نمايش درآورد. قيام ابراهيم (ع) ، در گردش فكرى و روحى، براى شناخت محوريت حق در هستى و افول ناپذيرى او و «سعى» و كوشش براى پيوستن به حق و نجات دادن خلق و تغيير محورها از بت پرستى به خداپرستى و شناخت ها و
ص: 299
قربان و تسليم، تجسّم و تمثّل و ابديت يافته است. هركس در حدّ نگاهش، چشمش باز و چشم اندازش وسيع مى شود و اين آيات و مقام ابراهيم را مى نگرد و با او همرنگ و هماهنگ مى شود و فاصله ها و امتيازها، از بين مى رود، و عقده ها گشوده مى شود و سِلم و امنيت برقرار مى شود.
نظر نهايى بانى و طراح خانه كعبه، گسترده شدن آهنگ و بانگ عرفان و شعور و شعار آن، در سراسر گردونه زمين بود تا همه جا شعبه و شعاعى از آن، برپا و تابان شود و همه در خانه خدا و خلق و هر جا كه هستند در سِلم و امنيت به سر برند، در يك صف باشند و در يك جهت روى آورند و فاصله ها و امتيازها از ميان برداشته شود.
براى گستردن چنين پايگاه توحيدى در همه جا، فرزندان و وارثان ابراهيم (ع) سزاوارترند. آنان كه سال ها پس از ابراهيم، معبد و هيكل اورشليم را پايه گذارى كردند و بالا آوردند، پس از لشكركشى ها و جنگ ها و آتش سوزى ها و ويرانى شهرها و كشتار مرد و زن و خُرد و كلان و هرچه جاندار بود از سوى دشمنان» . (1)
«بارى ابراهيم انتظار كسانى را مى كشد كه او را مى شناسند و معناى اسرار عمل او را مى فهمند؛ كسانى كه در مى يابند كه ابراهيم، يك تنه در برابر همه بين النهرين [. . .] ايستاد. ابراهيم مى دانست كه در برابرش قدرت و آتش است و نيز مى دانست كه داستان ابراهيم و آتش نمرود، درس بزرگى است براى انسان امروز كه هيچ وقت در برابر آگاهى عقيده اش نسبت به يك حقيقت، مسئوليت از او سلب نمى شود، هرچند همه شرايط عليه حقيقت و عليه اعتقاد او باشد.
و اين گونه بود كه براى سوختن نهضت ابراهيم و ابراهيم، آتش برافروختند و آتش، گلِ سرخ شد؛ يعنى اگر همه ستمكاران و همه روزگارى كه بر ستم استوار است، در برابر يك ندا برخيزد، نه تنها ابراهيم و ابراهيميان شكست نخواهند خورد، كه آتش نيز
ص: 300
در خدمت آنان درخواهد آمد» . (1)
«پس قيام ابراهيم، تنها يك قيام فلسفى يا اعتقادى نيست كه در ذهن و انديشه محبوس باشد. بلكه قيامى است كه دامنه قيام و نهضت او، در عين حال، به متن جامعۀ محروم و توده هاى بشر و همچنين در توالى نسل هاى هميشه و پياپى انسان در طول تاريخ كشيده مى شود. از اينجاست كه در همه اديان بزرگ پس از ابراهيم، داستان ابراهيم، زير بنا و اساس، تلقى شده است. از اين نظر و با چنين تلقى اى از توحيد و بت پرستى است كه قيام ابراهيم، همواره زنده و پوياست» . (2)
ص: 301
ولايت با حج، ارتباط تنگاتنگى دارد. براساس آموزه هاى دينى، حج بدون ولايت تمام نيست و در درگاه پروردگار پذيرفته نمى شود؛ زيرا چنين حجى همانند صدفى است كه گوهر ندارد؛ از اين رو پيوند حج با ولايت گسستنى نيست و بدون آن چنين حجى رنگ مى بازد. در اينجا به برخى از ابعاد پيوند حج با ولايت مى پردازيم.
حج بدون «ولايت» يعنى آهنگ كعبه بدون «امامت» ، حضور در عرفات بدون «معرفت امام» ، قربانى در منا بدون «فداكارى در راه امامت» ، رمى جمره بدون «دورى كردن از شيطان درونى و بيرونى» و سعى بين صفا و مروه بدون «كوشش در شناخت و اطاعت امام» . چنين حجى هيچ سودى ندارد. اگرچه حج يكى از اركان اسلام است «
بُنِي الاسلام عَلى خَمسٍ: عَلَى الصلاة و الزكاة و الصوم و الحج و الولاية » ؛ «اسلام بر پنج چيز بنا شده: بر نماز، زكات، روزه، حج و ولايت» ، ولى هيچ يك از آنها، همانند ولايت، ركن استوار اسلام نيست. از اين رو در ادامه اين روايت آمده است «
وَ لَم يناد بِشَيءٍ كَما نودِي بِالولاية » ؛ (1)«هيچ دعوتى از طرف خداوند به اندازه دعوت به ولايت و امامت نيست» ؛
ص: 302
زيرا انسان كامل، و ولى الهى خود اسلام ممثل است و مى تواند مردم را به روح توحيد، كه همان فرياد و قيام عليه طاغوت است، رهنمون كند. (1)
امام حسين (ع) در آخرين سفر خود به مكه نشان داد كه اگرچه كعبه، محور همه اديان و سنگ بناى اسلام است و اعمال آن يادآور اعمال ابراهيم، هاجر و اسماعيل است ولى بدون درك معناى حقيقى آن ارزشى ندارد؛ ازاين رو خود حضرت نيز در چنين شرايطى به اعمال حج ادامه نداد؛ زيرا وظيفه فورى تر و حياتى تر داشت.
اعتقاد شيعه به ولايت، معناى ژرفى دارد اگر جامعه، رهبرى درست نداشته باشد، نه تنها اعمال مردم به نتيجه نمى رسد، بلكه به زيان آنها منجر مى شود. (2)
در واقع حج دورنمايى فشرده از برنامه هاى اسلام است كه در آن ايمان، هجرت، انفاق، امساك، نماز، عبادت، نظافت، وحدت، معاد، امامت و توحيد نهفته است. همان طور كه اگر امامت نباشد، تمام زحمت هاى پيامبر اكرم (ص) بى اثر مى شود: «
وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلّغْتَ رِسالَتَهُ » (3)؛ يعنى اگر پيام رهبرى امام را به مردم نرسانى، رسالت خدا را انجام نداده اى و زحمات ٢٣ ساله تو از بين مى رود، اگر چنانچه در حج به امامت و رهبرى امت اسلامى توجه نشود، اعمال حجاج بى اثر مى شود. به همين دليل است كه نمازهاى ميليونى در مسجد الحرام بى اثر است، مردم را از فحشا و منكر باز نمى دارد و مسلمانان را از سلطه ابرقدرت ها نمى رهاند.
در اهميت مقام امامت همين بس كه اين نقطه حساس در روى زمين بايد زادگاه و گهواره امام شود، و ديوار آن براى ورود مادر امام شكافته شود و حضرت على (ع) در آن متولد گردد. ارزش هر چيزى به پايه ها و اركان آن است. امامان، در زيارت جامعه «اركان البِلاد» معرفى شده اند. ركن كعبه، امام است و ركن عالم وجود حضرت مهدى (عج) است. امام
ص: 303
سجاد (ع) ، بالاى منبر مسجد شام، حضور يزيد، با معرفى خود، جنايات بنى اميه محكوم مى كند و مى فرمايد: «
أنا ابن مكة و منى، أنا ابن زمزم و صفا » من فرزند مكه هستم، [والى خانه توحيد.] من فرزند منا هستم. [خون عزيزانمان را در اين راه توحيد مى دهيم و ابراهيم وار عيد مى گيريم.] من فرزند زمزم هستم، [آبى كه براى هر دردى دواست]. من فرزند صفا هستم. در عرفاتى كه امام نباشد معرفتى نيست. در مشعرى كه امام نباشد، شعورى نيست. در منا اگر امام نباشد، شيطان واقعى رمى نمى شود و اگر كنار آب زمزم، امام نباشد، نشانه حيات واقعى نيست، بلكه سراب است. (1)
اكنون كه به نقش امام در حج اشاره شد، ديگر جاى سؤال نيست كه چرا در طواف نبايد از مقام ابراهيم (ع) فاصله گرفت؟ چرا بايد نماز طواف را پشت سر مقام ابراهيم (ع) خواند؟ همه اينها رمز است و به ما مى آموزد كه در عبادت و طواف خانه خدا هم مراعات مقام رهبر آسمانى لازم است. نه تنها در مكه بلكه در حرم امامان هم به ما دستور داده اند كه نبايد، جلوى قبر مطهر امام نماز خواند.
آنچه روح حج را تشكيل مى دهد، همانا تسليم، تذلل و عبوديت خالص حق است، كه بارزترين نمونه آن معرفت امام و اطاعت ولى امر است؛ اطاعتش، اطاعت خداست و خدا بدان فرمان داده است. زمانى كعبه براى رهپويان راه خدا نشانى است كه ولايت و زعامت آن در دست صالحان و متقين باشد. اگر كسى به طواف اين خانه بيايد و از تسليم و تعبد مطلق در برابر اساسى ترين عامل انسان ساز، كه همانا محبت و ولايت امام و اطاعت ولى امر است، رخ بتابد يا در شناخت آن كوتاهى كند، از طواف و مناسك نيز بهره اى نبرده و از معرفت كامل بى نصيب مانده است. روشن است كه چنين حجى در تكامل انسان نقشى ندارد. اين است كه با قاطعيت مى توان گفت كه حج بى ولايت حج نيست و بدون زيارت كعبه دل، طواف كعبه گِل بى حاصل است. عارف و فقيه متاله،
ص: 304
مرحوم فيض مى فرمايد:
يك طوافِ سر كوى ولى حق كردن
به ز صد حج قبول است به ديوان بردن ايستادن نفسى نزد مسيحا بودن به ز صد سال نماز است به پايان بردن در حقيقت، ولايت، متمم و مكمل حج و بلكه روح و حقيقت آن است. همان گونه كه از امام باقر (ع) مى خوانيم:
اذا حَجَّ اَحَدُكُمْ فَلْيَخْتِمْ حَجَّهُ بِزيارَتِنا لاَنَّ ذلِكَ مِن تَمامِ الْحَجّ. (1)
هرگاه يكى از شما حج گزارد، بايد حج خود را به زيارت ما ختم كند؛ زيرا اين يكى از عوامل تماميت حج است.
عبدالله بن مسكان از «ابوحمزه ثمالى» نقل مى كند كه گفت:
محضر امام باقر (ع) شرفياب شدم درحالى كه آن حضرت بر در ورودى مسجدالحرام نشسته بود و به مردمى كه در حال طواف بودند مى نگريست. آن گاه خطاب به من فرمود: «اى ابوحمزه! مى دانى اين مردم بر چه چيزى مأمور شده اند؟» ابوحمزه مى گويد كه من ندانستم در پاسخ آن حضرت چه بگويم. سپس امام چنين فرمود: «همانا اين مردم مأمورند بر گِردِ اين سنگ ها (اشاره به كعبه معظمه) طواف كنند. سپس نزد ما بيايند و ولايت (محبت و اطاعت) خود را به ما اعلام دارند» . (2)
كسى كه امام مفترض الطاعه خود را نشناسد يا منكر شود، نسبت به يكى از اصولى ترين مبانى اعتقادى و عملى اسلام جاهل مانده و از فرمان خدا سرپيچى كرده است؛ از حقيقت عبوديت و تسليم، دور افتاده و از نور معرفت محروم گشته است؛ از اين رو از اعمال خود بهره اى نمى برد. روى برتافتن از رهبران هدايت به معناى افتادن در
ص: 305
دام سردمداران ضلالت است. با پذيرش رهبرى آنان از اسلام جز شعارى بى روح باقى نمى ماند و حج ابزارى مى شود براى فريب مردم و به بند كشيدن آنها.
از همين جا مى توان دريافت كه چرا روايات اهل بيت (عليهم السلام) كمال حج را به لقاى امام (ع) مى داند؟ پاسخ به اين پرسش، با توجه به جايگاه امامت و ولايت در دين، دشوار نيست و نيازى به توضيح ندارد. در حقيقت ديدار امام (ع) پس از حج، مهر تأييدى بر مناسك و قبولى آن است. (1)
علامه طباطبايى (رحمة الله) دراين باره مى نويسند:
بارى، چنان كه ظاهر شريعت، حامى و مبينى دارد، باطن شريعت نيز، كه مرحله حيات معنوى انسان و مقامات قرب و ولايت است، حامل، حافظ و قافله سالارى لازم دارد، و چنان كه در محاذات سازمان ظاهرى شريعت، سازمانى باطنى وجود دارد، در محاذات مقام پيشوايى ظاهر نيز، مقام پيشوايى باطن قرار دارد. خداوند [عزّ اسمه] در هر عصرى، يك فرد از افراد را با يك تأييد مخصوصى، برمى گزيند و بر اين مقام كه مقام كمال انسانى است، هدايت فرموده و به واسطه وى ديگران را به درجات مختلف اين مقام، راهبرى مى نمايد. امام است كه حقيقت پس پرده غيبت براى وى بدون واسطه و تنها با تأييد الهى مكشوف است، و درجات قرب ولايت را خود، سير نموده است و ديگران را با استعدادهاى مختلفى كه به دست آورده اند، به مقامات مختلف كمالى خود هدايت مى كند. (2)
از سخنان بزرگان استفاده مى شود كه كعبه مكان امنى براى همه انسان هاست، اما اگر انسانى دشمن ولايت باشد، كعبه براى او را امانى نخواهد داشت و زمينه را براى
ص: 306
نابودى او فراهم مى آورد؛ اگرچه منجر به تخريب كعبه شود.
به تعبير آيت الله جوادى آملى:
درباره اهميت و جايگاه ولايت، نكته اساسى كه نبايد از آن غفلت شود اين است كه گرچه كعبه از قداستى ويژه برخوردار است و از دير زمان از گزند تهاجم اصحاب فيل و مانند آن مصون مانده است، وليكن آن گاه كه «ابن زبير» در آن، متحصن شد و به آن خانه منزّه و پاك پناهنده شد، حكومت جبار وقت به دست منحوس «حجاج بن يوسف» ، كعبه را با منجنيق ويران كرد و پناهگاه ابن زبير را منهدم ساخت و او را دستگير كرد، اما فرمان حمايت كعبه از سوى صاحب خانه داده نشد و هرگز طير ابابيلى به سراغ حجاج نيامد. خلاصه اينكه، دستى از غيب بيرون نيامد و كارى نكرد، و مدعى، همچنان با تاخت و تاز، جايگاه قبله را ويران كرد و مطاف را منهدم ساخت، و حجرالاسود را چون سنگ هاى عادى به دور انداخت و اركان چهارگانه كعبه را در هم فروريخت. اينجاست كه بلنداى مقام ولايت و فروغ اختر امامت و رهبرى امت و قله رفيع سياستِ عارفانى مكتب و خلاصه ارزش «اركان البلاد و ساسۀ العباد» معلوم مى شود. سخن فقيه و محدث نامدار شيعه، شيخ صدوق در اين مورد چنين است: آنچه درباره اصحاب فيل جارى شد بر سر حجاج نيامد؛ زيرا هدف مستقيم حجاج، ويرانى كعبه نبود، بلكه منظورش دستگيرى ابن زبير بود و اين مرد، ضد حق، يعنى مخالف على ابن الحسين (ع) بود وقتى اين مرد ضد حق، در كعبه متحصن شد، خداوند اراده فرمود براى مردم بيان كند كه به اين ضد حق پناه نخواهد داد؛ ازاين رو مهلت داد تا كعبه را بر سر او ويران كنند. (1)
ص: 307
از اين واقعه به خوبى روشن مى شود كه ضديت با ولايت و امامت آنچنان مطرود است كه هركس با مقام رهبرى امام معصوم (ع) مخالف است و او را تنها مى گذارد و يارى نمى كند، بلكه در برابر او موضع مى گيرد و خود داعيه خام رهبرى را در سر مى پروراند، اگر به كعبه هم پناه ببرد، از امان خاص الهى برخوردار نخواهد بود. كسى كه در كعبه، متحصن شود و بدان پناه برد و به پرده هاى آن بياويزد درحالى كه حق را يارى نكرده، باطل را بى ياور نگذاشته، به فرياد حق خواهى نرسيده و به نداى منادى آزادى پاسخ نگفته، خروش استقامت را جواب نداده و به دعوت دادجويى گوش نسپرده است و او را گوش هايى نبوده است تا حق را آشكارا در خود جاى دهد و دستانى توانا نداشته است كه با باطل در ستيزه درآيد و خلاصه اينكه امام زمان خويش را نمى شناسد، و زندگى اش چون مرگش جاهليت گونه است، اگر چنين كسى به كعبه پناه بَرَد، كعبه براى او نَه پناه است و نَه امان، بلكه خداوند كسى را بر وى مى گمارد كه به وى رحم نمى كند، هرچند اين كار در گرو ويرانى و تخريب كعبه باشد، چنان كه ابن زبير بدين مصيبت دچار آمد؛ زيرا او امام زمان خويش، يعنى حسين بن على و فرزندان او (عليهم السلام) را نشناخت و حقى را كه امام حسين (ع) بدان قيام فرمود، يارى نكرد و باطلى كه آن حضرت را ميان دو راه سله و ذله (جهاد و گناه سكوت و بيعت با يزيد) متمركز ساخته بود، خوار و بى ياور نگذاشت، و آن گاه كه به كعبه پناه برد و پرده هاى آن را گرفت! خداوند او را با امداد غيبى يارى نفرمود، بلكه ظالمى را بر او مسلط ساخت تا كعبه را ويران سازد و او را دستگير كند و به دار آويزد. از اين حادثه، قدر امام و حرمت ولايت و عزت ولايت الهى به خوبى دانسته مى شود؛ چنان كه با تحليل عقلى، قدر حق و نورانيت و جمال و جلال و كبريا و مشيت او كه مستولى بر همه موجودات است و قدرت او
ص: 308
كه بر همه چيز پرتو افكنده است، به نيكى شناخته مى شود. حرمت هايى كه براى حرم و بلد امين به كعبه و از كعبه به امامى كه خداوند او را به ولايت برگزيده منتهى مى شود. (1)
به استناد بعضى از روايات و با توجه به پيوند حج و عمره با ولايت و امامت، آيه شريفه وَ مَنْ دَخَلَهُ كانَ آمِناً ؛ «و هركسى داخل آن [خانه خدا] شود در امان خواهد بود» . (آل عمران:٩٧) به اين معناست كه هركس به حوزه اعتقاد و التزام به ولايت و امامت، داخل شود، در امان است. بر پايه اين گونه روايات، اطلاق اين آيه شريفه مراد نيست؛ زيرا ممكن است گاهى ملحدان و صاحبان عقايد باطل نيز درون كعبه روند، درحاليكه در امان نيستند، بلكه آن گونه كه امام صادق (ع) فرمود مراد، كسانى هستند كه هم به حق امامان معصوم (عليهم السلام) عارف باشند و هم جايگاه والاى كعبه را بشناسند، چنين افرادى اگر داخل كعبه شوند؛ از گناهان خود پاك مى شوند و دنيا و آخرت آنان كفايت خواهد شد «
وَ مَنْ دَخَلَهُ وَ هُوَ عارِفٌ بِحَقّنا كَما هُوَ عارِفٌ لَه خَرَجَ مِنْ ذُنُوبهِ وَ كُفِيَ هَمَّ الدنْيا و الآخِرَة » . (2)از اين رو امنيت حقيقى، تنها در سايه پذيرش ولايت امام معصوم (ع) به دست مى آيد.
در حقيقت خداون