سرشناسه : رجبيان، قاسم، 1356 -
عنوان و نام پديدآور : اباالفضل العباس عليه السلام/ به قلم قاسم رجبيان.
مشخصات نشر : قم : عصر رهايي، 1393.
مشخصات ظاهري : 2ج.
شابك : 260000 ريال : دوره : 978-964-2760-70-1 ؛ 220000 ريال : ج.1 : 978-964-2760-62-6 ؛ 160000 ريال : ج.2 : 978-964-2760-73-2
وضعيت فهرست نويسي : فاپا
يادداشت : كتابنامه.
موضوع : عباس بن علي (ع)، 26؟ - 61ق.
رده بندي كنگره : BP42/4 /ع2 ر27 1393
رده بندي ديويي : 297/9537
شماره كتابشناسي ملي : 3555115
مراكز پخش:
1 - پخش مركزى 09177210344
2 - قم انتشارات عصر رهايى _ همراه 09122510829
خوانندگان عزيز و گرامى مى توانند از راههاى زير با مؤلف كتاب در ارتباط باشند:
تلفن همراه: 09127571285
آدرس اينترنتى مؤلف: www.rajabiyan.com
قيمت 22000 تومان
حق چاپ براى مؤلف محفوظ است.
ص: 1
ص: 2
ص: 3
تقديم به
قمر بنى هاشم حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام
ص: 4
استاد عزيزم (مدظله العالى) دائماً مى فرمايند: سالك الى اللّه بايد براى خود ميزانى حسّاس و دقيق و بدون خطا و اشتباه براى اعمال و عقائد و افكارش در نظر بگيرد و صد در صد خود را با آن ميزان تطبيق كند. (1)
ايشان مكرر فرموده اند: بدون ترديد تاريخ گذشتگان به خصوص پاكان و بالأخص پيشوايان معصوم اسلام عليهم السلام براى آنهائى كه اهل تعمّق و تفكّر و مغزند، پند و اندرزى است كه آنها را به همه خوبى ها راهنمائى كرده و از همه بدى ها دور ساخته و بلكه اطّلاع از آن، از ضروريّات بقاء انسان محسوب مى شود.
تاريخ، انسان را به حقايق و مطالبى آگاه مى كند كه او با تجربه شخصى نمى تواند به آنها برسد و بالاخره تاريخ آئينه دورنمائى است كه انسان مى تواند به وسيله حالات گذشتگان به همه تجربيّات و نفع و ضررهائى كه به انسان ممكن است برسد اطّلاع پيدا (2)
و همچنين مى فرمايند: انسان به دلائلى بايد هميشه به امام و رهبرى اقتداء كند و در هر كارى به خصوص كارهاى مهم و خطرناك بايد الگوئى داشته باشد و اگر انسان از حالات و خصوصيّات امام و رهبر و الگوى خود اطّلاعى نداشته باشد چگونه ممكن
ص: 5
است به او اقتدا كند و هدايت شود؟(1)
من نيز مدتى بود كه پيرامون شخصيت عظيم الشأن حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام فكر كرده و متعجب بودم كه چرا شخصيت به اين بزرگى مجهول و مظلوم مانده است؟
چرا چنين شخصيتى كه به نظر من بعد از ائمه اطهار عليهم السلام "لا يقاس به احد" است بايد تا اين اندازه مجهول بماند، لا يقاس به احد است چون از طرفى ائمه اطهار عليهم السلام فرموده اند: "نَحْنُ أَهْلَ الْبَيْتِ لَا يُقَاسُ بِنَا أَحَدٌ فِينَا نَزَلَ الْقُرْآنُ وَ فِينَا مَعْدِنُ الرِّسَالَةِ (2)پس هيچ كسى هر چند حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام باشد با آنها قابل قياس نيست و از طرف ديگر آن حضرت خود را به مقامى رسانده كه امام سجاد عليه السلام در وصف شان مى فرمايند: براى عمويم عبّاس مقامى هست كه تمامى شهداء به حال وى غبطه مى خورند،(3) لذا حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام آن قدر مقام و منزلت دارد كه هيچ احد الناسى با ايشان قابل قياس نبوده و نيست.
البته شايد تعجب من به جا نبوده، چون ايشان فرزند همان حضرت على بن ابى طالب عليهماالسلام است كه آن قدر مظلوم و مجهول بود كه آيه شريفه إِنَّهُ كانَ ظَلُوماً جَهُولاً؛ در (4)شأن ايشان نازل شده است.(5)
به هر حال به خاطر مطالب گهربارى كه از استاد عزيزم (مدظله العالى) ياد گرفته ام كه مى فرمايند: اولياء خدا بايد معرفى گردند، چون آنها الگوى بشريت هستند و در كتاب خويش نوشته اند شرح حال اولياء خدا را بيان كردن خيلى موءثّر است من تجربه
ص: 6
دارم يكى از چيزهايى كه در بيدارى مردم موءثّر است نقل شرح حال اولياء خدا است، به خدا قسم كوتاهى مى كنند آنهايى كه حالاتى از اولياء خدا را دارند و زباناً و يا قلماً در اختيار مردم قرار نمى دهند، همچنين آورده اند: قرآن براى بيدار كردن مردم نازل شده خود قرآن مبتكر اين برنامه است كه شرح حال اولياء خدا را بيان مى كند كه چه كسى با چه كسى و از چه راه هايى به كمالات رسيد و كدام شخص از چه راهى به پستى افتاده، در قرآن افراد خوبى را معرّفى مى كند كه در اثر كارهاى بد از اوج اعلا به پستى افتاده اند و بعضى ها هم در اثر كارهاى خوب، از ذلّت اوج گرفتند و به قدرت و عظمت رسيدند، لذا بهترين چيز براى بيدار شدن افراد از خواب غفلت شرح حال اولياء خدا است.(1)
لذا من با خود تصميم گرفتم در يك كتاب شرح احوالات اين ولى بسيار بزرگ خدا يعنى حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام را جمع آورى كنم، زيرا با وجود اين كه ايشان در واقع مظهر صراط مستقيم و مظهر اَتَمّ كمالات روحى هستند اما گاها مردم مسلمان در اثر جهل و عارف نبودن به مقام ايشان يك سرى مطالبى به اين بزرگوار نسبت مى دهند كه هم توهين و هم بى ادبى به مقام شامخ ايشان هست و حتى مردم مسلمان اكثر قريب به اتفاق مطالبى كه مربوط به اين بزرگوار هست را نمى دانند و از حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام فقط چند لحظه آخر عمرشان در كربلاء مى دانند كه آن هم متأسفانه بعضاً آغشته به خرافات گرديده و از اصل موضوع دور شده ايم.
گاهى اوقات كه بعضى مى خواهند از ايشان توصيف كنند مطالبى مى گويند كه اصلش غلط نيست اما بسنده كردن به همان صفت واقعاً بى انصافى است، مثلاً آن حضرت بسيار زيبا و خوشرو بودند، همان طور كه بعداً در همين كتاب مطالعه خواهيد نمود من نيز نقل كرده و قبول دارم كه ايشان بسيار خوش رو و زيبا بوده اند اما حضرت
ص: 7
اباالفضل العبّاس عليه السلام بى نهايت صفات و كمالات روحى دارند كه بايد در كنار زيبائى ايشان براى مردم نقل شود، و اگر حقيقتش را بخواهيد بايد كمالات و فضائل آن حضرت مطرح باشد، زيبائى چهره اش نيز در كنار آن همه فضائل و كمالات نقل شود.
شما خودتان قاضى، اگر اطاعت محض و بى چون و چراى آن حضرت از خدا و امام زمانش براى مردم نقل شود بهتر است يا تنها به زيبائى چهره اش بسنده شود؟
آيا اگر هيبت و عظمت و شجاعت آن حضرت به گونه اى كه دشمنان حتى از آوردن نام ايشان به لرزه مى افتادند براى مردم نقل شود بهتر است يا تنها اكتفاء به داشتن خال هاشمى و چشم درشت ايشان شود؟
آيا اگر وفا دارى و محبت و خدمتگزارى ايشان در تمام عمر شريف شان حتى از همان دوران طفوليت نسبت به امام زمانش و اولياء خدا براى مردم نقل شود بهتر است يا فقط قد بلند و چشم درشت ايشان را بازگو كنيم؟
ما در اين كتاب علاوه بر اين كه خال هاشمى، نور چهره، زيبائى، قد بلند و چشمان درشت ايشان را تأييد و وصف كرده ايم به ديگر كمالات روحى و علم و تقواى زياد ايشان نيز پرداخته ايم.
قابل ذكر است براى تهيه و تنظيم اين كتاب كتب مختلفى اعم از كتابهاى منبع شيعه و سنى، عربى و فارسى را مورد فحص و جستجو و مطالعه قرار دادم تا بتوانم آن چه از نظر خودم صحيح و مطابق با واقع و در شأن مقام شامخ حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام هست را از بين روايات اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام و نقل تواريخ سنى و شيعه به دست آورده و در اين كتاب بياورم.
كتاب هائى كه در پاورقى كتاب و همچنين در فهرست منابع در آخر همين كتاب مى بينيد آن دسته از كتبى هستند كه مورد مطالعه قرار گرفته و مطالبى از آن كتاب ها را در
ص: 8
اين كتاب استفاده كرده ام، چه بسيار كتاب هائى كه مورد مطالعه قرار دادم و چون مطالبى از آنها در اين كتاب آورده نشده است نامشان در فهرست منابع ذكر نشده است.
مسأله مهمى كه در اين كتاب رعايت شده اين است كه قضايا و جريانات نقل شده هر كدامش كه مربوط به حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام بوده مفصلا و جزء به جزء توضيح داده شده، اما جرياناتى كه مربوط به ديگران است را توضيحى اجمالى و گذرا داده ايم، چون اگر غير از اين بود كتاب از موضوع اصلى خود خارج شده و بايد چندين جلد كتاب مى نوشتيم.
در اين كتاب فقط به توضيح جريانات زندگى حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام از بدو تولد تا لحظه شهادت ايشان پرداخته ايم، همچنين توضيحى اجمالى در مورد شخصيت هائى كه به نحوى مربوط به آن حضرت بوده اند داده شده و از نقل و توضيحات درباره ديگر شخصيت هاى واقعه جانسوز كربلاء خوددارى شده و اگر كسى بخواهد شرح ما وقع واقعه جانسوز كربلاء بنويسد ده ها جلد قطور كتاب بايد بنويسد و باز هم قطعا نمى تواند حق مطلب را ادا كند چون قضايائى كه در اين باره موجود هست همه و همه آن جرياناتى هستند كه به دست ما رسيده، چه بسيار جريانات و مطالبى كه در طول تاريخ از بين رفته و به دست ما نرسيده است.
در اين كتاب حتى المقدور سعى كرده ام از مطالبى استفاده كنم كه مورد تأييد سنى و شيعه باشد، لذا اكثر قريب به اتفاق مطالب كتاب حاضر، مطالبى است كه مورد تأييد شيعه و سنى بوده و آنها در كتب معتبر خود به آن اذعان داشته اند و البته اگر مى خواستم فقط مطالبى كه شيعه نقل مى كند، يعنى فقط از ديد شيعيان بنويسم قطعاً بيشتر از اين مطالب مى توانستم بنويسم.
در اين كتاب بدون هيچ تعصبى و همان طور كه از منابع استفاده شده پيداست با بى طرفى كامل فقط آن جرياناتى كه در گذشته اتفاق افتاده و شيعه و سنى بر آن اتفاق
ص: 9
نظر داشته و تاريخ نيز به آن گواهى مى دهد را جمع آورى و نقل كرده و از جسارت و حتى لعنت كردن پرهيز نموده ايم تا بى طرفى خود را تا آخر كتاب حفظ كرده و فقط آن چه اتفاق افتاده و تاريخ گواهى مى دهد را نقل كنيم و تشخيص خباثت و طهارت باطنى و روحى افراد را به خود خوانندگان عزيز محوّل كرده ايم.
همچنين در نقل جريانات هر كجا لازم بوده اغلاط ادبى، عقيدتى و نگارشى آن را تصحيح نموده ايم.
در اين كتاب علاوه بر شرح احوالات حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام و ديگر افراد مربوط به ايشان به بعضى از شبهات كه بعضاً از طرف افراد مغرض و با هدف گمراهى جوانان در جامعه مطرح مى شود به صورت استدلالى پاسخ گفته ايم كه اميدوارم در رفع شبهه مردم مسلمان مخصوصا جوانان، بالاخص اهل علم، مفيد واقع شود.
ضمناً همان گونه كه از استاد عزيزم (مدظله العالى) ياد گرفته ام هدف از نوشتن اين كتاب داستان نويسى و يا نقل رمّان نبوده بلكه هدف اين است كه شخصيت بزرگ و با عظمت حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام به طور صحيح و مطابق با واقع معرفى گردد تا كسانى كه مى خواهند در راه تزكيه نفس به ايشان اقتداء كنند بدانند كه ايشان از لحظه ورود به دنيا تا لحظه شهادت شان چگونه زندگى كردند، چه اعتقاداتى داشتند، نسبت به چه كسانى تولى و نسبت به چه كسانى تبرى داشته و خلاصه از همه جوانب ايشان را بشناسند و به طور صحيح به ايشان اقتداء كنند.
البته من خيلى كوچك تر از اين حرف ها هستم كه بخواهم دست به قلم ببرم و ولى خدائى مانند حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام را معرفى كنم، اصلاً به يك ديد اگر بخواهيم بنگريم متوجه خواهيم شد حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام به هيچ وجه نيازى به معرفى ندارند، ايشان به قدرى كريم و با عظمت هستند كه همه اقشار مردم اعم از مسلمان و غير مسلمان، متدين و غير متدين، حتى كسانى كه با دين و معنويات بيگانه
ص: 10
هستند به حضرتش ارادت داشته و مجذوب ايشان مى باشند.
من نيز اگر قلم به دست گرفته و اين اثر را نوشته و جمع آورى كرده ام به خاطر اين بود كه باقيات الصالحاتى باشد براى دنيا و آخرتم، مى خواستم نام من نيز در زمره نوكران و خدمت گزاران به قمر بنى هاشم حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام ثبت شود و به اين صورت براى دنيا و آخرت خويش توشه و آبرويى كسب كنم.
كتاب حاضر شامل سه فصل و يك خاتمه مى باشد كه فصل اول زندگى نامه و شرح احوالات حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام است و فصل دوم نقل كرامات و معجزات آن حضرت و فصل سوم توضيح و شرح مختصرى بر زيارت نامه آن حضرت مى باشد.
اميد است همه ما مورد لطف و عنايات قمر بنى هاشم حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام قرار بگيريم، آمين.
قاسم رجبيان
9 محرم الحرام 1434
قم مقدسه
ص: 11
قبل از شروع مطالب لازم مى دانم از استاد عزيزم (مدظله العالى) به خاطر اين كه ساليان متمادى وقت شريف شان را صرف كرده و براى تعليم و هدايت حقير تلاش و كوشش كرده و مى كنند و در اين راه واقعاً مانند جد بزرگوارش "عَزيزٌ عَلَيْهِ ما عَنِتُّمْ حَريصٌ عَلَيْكُمْ بِالْمُوءْمِنينَ رَوءُفٌ رَحيمٌ" بوده و هست، از صميم قلب تشكر و قدر دانى كنم.
خداى تعالى را شكر مى گويم كه به حقير توفيق داد ساليان متمادى به طور مستقيم و بدون واسطه در محضر و در معيت اين بزرگوار باشم و از محضر شريفشان فيض و بهره ها ببرم.
از خداى تعالى مى خواهم حال كه در دنيا به حقير توفيق داد و با اين بزرگوار محشور بوده و هستم، در قيامت نيز به حقير توفيق عنايت فرمايد تا با ايشان و ديگر اولياء الهى محشور باشم.
الهى آمين.
ص: 12
ص: 13
در روز جمعه، چهارم ماه شعبان سال 26 هجرى،(1) در زمان خلافت عثمان، در مدينه منوره، در منزل حضرت اميرالموءمنين على بن ابن ابى طالب عليهماالسلام از دامن بانويى بزرگ و با عظمت، پاك و مهذبه، به نام فاطمه كلابيه كه بعدها ملقب به ام البنين عليهاالسلام شد، كودكى به نام عبّاس عليه السلام چشم به جهان گشود، كودكى كه آثار عظمت، صلابت و شجاعت، از همان بدو تولد، از چهره مباركش هويدا بود، اين كودك اولين و بزرگترين فرزند حضرت ام البنين عليهاالسلام بود.
اين مولود با بركت، آن قدر زيبا و خوش اندام بود كه در بين مردم به قمر بنى هاشم معروف شد، زيرا در عرب رسم است، هر كسى از جهت خصوصيات اخلاقى و يا جسمانى، امتيازى بر ديگران داشته باشد، لقبى براى او انتخاب كنند، و در ميان عرب رسم بود كه اگر كسى زيبايى فوق العاده و چهره بسيار جذّاب داشت، لقب ماه به او مى دادند.
مثلاً عبد مناف، جد سوم پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله چون چهره اى زيبا و نورانى داشت، قمر بطحاء، يعنى ماه سرزمين مكه، و عبداللّه، پدر گرامى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله كه سيمايى نورانى و چشم گير داشت، قمر حرم، يعنى ماه حرم، مى خواندند. (2)
حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام از هر دو جهت، يعنى هم از جهت صفات روحى و
ص: 14
اخلاقى، و هم از جهت خصوصيات جسمانى و بدنى، امتيازات قابل توجهى نسبت به سايرين داشت.
در مورد خصوصيات جسمانى ايشان گفته شده: كان العبّاس بن اميرالموءمنين عليهماالسلام رجلا جميلا و سيما يركب الفرس المطهم و رجلاه يخطان فى الارض.
يعنى: عبّاس پسر اميرالموءمنين على بن ابى طالب عليهم السلام مرد زيبا و با ابهت و بلند قامت بود، به طورى كه وقتى بر اسب قوى و بلند سوار مى شد، پاهايش به زمين رسيده و روى آن كشيده مى شد،(1) و اگر پاهايش را روى ركاب مى گذاشت پاى مباركشان به گردن اسب مى رسيد.(2)
در ميان فرزندان اميرالموءمنين على بن ابى طالب عليهماالسلام بعد از حضرت امام حسن مجتبى و حضرت سيدالشهداء عليهماالسلام قمر بنى هاشم حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام داراى عظمت و بزرگى خاصّى است، و مانند پدر بزرگوارش شخصيت شجاع و معصومى دارد، به طورى كه دوست و دشمن به مقام ارجمندش اعتراف كرده و معترف اند.
ص: 15
ص: 16
نسب شريف آن حضرت عبّاس بن على بن ابى طالب بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبد مناف بن قصى بن كلاب بن مرة بن كعب بن لوى بن غالب بن فهر بن مالك بن نضر بن كنانة بن خزيمة بن مدركة بن الياس بن مفر بن نزار بن معد بن عدنان بن ادد بن يسع بن سلاما بن نبت بن جمل بن قيداد بن اسماعيل بن ابراهيم خليل اللّه بن تارخ بن ناجور بن شروع بن هود النبى بن فالغ بن عابر بن شالح بن ارفحشد بن سام بن نوح النبى بن مالك بن متوشح بن ادريس النبى بن بارض بن مهلائيل بن قينان بن انوش بن شيث بن آدم عليهم السلام است.
دشمنان اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام چون نتوانسته و موفق نشدند، شخصيت على بن ابى طالب عليهماالسلام را مخدوش كنند، لذا به اطرافيان آن امام مظلوم حمله ور شده، و سعى در تخريب چهره آنها كردند.
آنها چون ديدند، حضرت على بن ابى طالب عليهماالسلام اولين شخصى است كه حتى قبل از بلوغ به حسب ظاهر به پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله ايمان آورده،(1) و لحظه اى نستجير باللّه،
ص: 17
به خداى تعالى شرك نورزيده، به پدر بزرگوارش كه از اوصياء الهى است، حمله ور شده و نستجير باللّه، دهان شان شكسته باد، وى را مشرك خوانده اند.
حضرت ابوطالبى كه از همان ابتداء بعثت، پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله را يارى مى نمود، و سه سال در شعب ابى طالب با تمام سختى ها و فشارها و كمبود آب و غذا، در كنار پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله ماند، و دست از يارى ايشان برنداشت، تا آنجا كه در اثر فشارهاى اين سه سال، صحت و سلامتى جسمانى و روانى خويش را از دست داده و حتى همان فشارها و مريضى باعث مرگ وى شد. (1)
مغيرة بن شعبه كه از نزديكان و محبان معاويه بود، و در ماجراى عقبه قصد كشتن پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله را داشت،(2) و على بن ابى طالب عليهماالسلام در توصيف او فرموده اند: سبب اسلام آوردنش، مكر و حيله بود، (3) همچنين جابر بن عبداللّه انصارى درباره او مى گويد: ابليس به صورت چهار نفر ظاهر شده كه از جمله آنها مغيرة بن شعبه است؛ هنگامى كه رسول خدا از دنيا رفت، ابليس به صورت مغيره ظاهر شد و مردم را به اطاعت نكردن از اهل بيت دعوت كرد. (4)
ابن ابى الحديد نيز از قول اسكافى نقل مى كند: معاويه عده اى از صحابه و تابعين را فرا خواند تا براى او رواياتى در مذمت على بن ابى طالب عليهماالسلام جعل كنند و از جمله آنها مغيرة بن شعبه نام مى برد. (5)
مسعودى در مروّج الذهب، در شرح حالات او، وى را زناكار و شارب الخمر
ص: 18
معرفى كرده است.
مغيرة بن شعبه در واقعه سرنوشت ساز و تاريخى غدير خم همراه با معاويه قسم خوردند كه به هيچ وجه نگذارند امامت و امارت به على بن ابى طالب عليهماالسلام منتقل شود،(1) مورخان در شرح حال او نوشته اند او اولين كسى است كه رشوه گرفته است،(2) او جزء يكى از آن افرادى است كه به خانه حضرت فاطمه زهراء عليهاالسلام حمله كردند.(3)
حال يك چنين شخصى براى جلب نظر معاويه حديثى جعل كرده كه: إن أباطالب فى ضحضاح من نار؛
يعنى: ابوطالب عليه السلام در آب گرمى از آتش است، و ديگر مغرضان من جمله ملاى رومى، در دفتر ششم مثنوى، صفحه 195 به همين حديث جعلى استناد كرده و ايشان را نستجير باللّه كافر و مشرك خوانده اند.
ملاى رومى سواى اين كه شخص بد دهنى بوده و در اشعارش از كلمات ركيك استفاده كرده، شخصيت مشكوكى است و بسيارى از بزرگان او را شخصيت عاقلى ندانسته و از نظر عقيدتى او را منحرف مى دانند.
مستر همفر در خاطرات خود مى نويسد:
آنچه وزارت مستعمرات انگليس به هنگام اعزام به شرق به من توصيه نمود عبارت بوده از: گسترش همه جانبه مراكز درويش پرورى همانند خانقاه ها و تكثير و انتشار رساله ها و كتاب هايى كه مردم عوام را به روى گرداندن از دنيا و ما فيها، گوشه گيرى و مردم گريزى سوق مى دهد؛ مانند كتاب احياء العلوم غزالى، مثنوى
ص: 19
مولوى، و كتابهاى محى الدين عربى.(1)
همچنين به عنوان نمونه از بين فقها به نظر فقيه و عارف و شاعر نامدار، مرحوم ملا احمد نراقى رحمه الله در مثنوى طاقديس اشاره مى كنيم كه ملاى رومى را مورد انتقاد قرار داده، آنجا كه مى گويد:
عقل، اين است اى رفيق معنوى هين بگو اين با جناب مولوى
مولوى، گيرم كه فهمد نيك و زشت راه دوزخ داند و راه بهشت
چون كند؟ بيچاره نفسش سركش است افكند خود را، اگر چه آتش است
اين روا، آن ناروا، داند درست ليك پايش در عمل لنگ است و سست
فقه و حكمت خواند، جهلش كم نشد عالم و دانا شد و آدم نشد!
علم چِبوَد؟ فهم راه نيك و بد عقل چِبوَد؟ اختيار نفس خود
چون ندارى نفس خود در اختيار ز امتياز نيك و بد، او را چه كار؟
كِى كند دانستن سِر كنگبين دفع صفرا، اى نگار نازنين؟!
گر شناسى خوب، حلواى شِكر كِى شود كام تو شيرين، اى پسر؟!
و خلاصه بسيارى از علماء و فقهاء، ايشان و مخصوصاً كتابش را داراى انحرافات بسيار كه با اصول و عقايد ما همخوانى ندارد و سبب منحرف شدن جامعه مى شود دانسته اند.
حضرت ابوطالب عليه السلام در بطحاء، كه نام ديگر سرزمين مكه است، سيادت و
ص: 20
سرورى داشت، و همچون پدرش عبدالمطلب، مرجع و ملجأ مردم بود، او به آن چه پيامبران الهى آورده بودند، و از حوادث و اخبارى كه انبياء به پيروان شان خبر داده بودند آگاهى داشت، همچنين خودشان از اوصياء پيامبران الهى بوده، و ديگران را به طرف پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله تشويق مى كرد.(1)
راوى مى گويد: خدمت حضرت موسى بن جعفر عليهماالسلام عرض كردم:
آيا ابوطالب عليه السلام بر پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله حجت بود؟
حضرت موسى بن جعفر عليهماالسلام فرمودند: خير، بلكه ايشان وصى پيامبران گذشته بود، و وصاياى آنها در نزدش امانت بود، و او نيز به پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله تسليم كرد.
سوءال كردم: آيا وصايا را به اين جهت كه بر پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله حجت بود، تسليم وى نمود؟
آن حضرت فرمودند: اگر اين طور بود، كه او وصايا را به پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله نمى داد.
عرض كردم: پس وضع ابوطالب در ارتباط با پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله چگونه بوده است؟
آن حضرت فرمودند: ايشان به پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و آن چه ايشان آورده بودند، تا زمان مرگ، ايمان و اعتقاد داشت.(2)
علامه مجلسى رحمه الله معتقد است:
و قد أجمعت الشيعة على إسلامه و أنه قد آمن بالنبى صلى الله عليه و آله فى أول الأمر و لم يعبد صنما قط بل كان من أوصياء إبراهيم عليه السلام و اشتهر إسلامه من مذهب الشيعة حتى أن المخالفين كلهم نسبوا ذلك إليهم و تواترت الأخبار من طرق الخاصة و العامة فى ذلك.(3)
يعنى: شيعه اجماع و اتفاق نظر دارد بر مسلمان بودن حضرت ابوطالب عليه السلام به
ص: 21
درستى كه او به پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله از همان اول ايمان داشت، و هرگز حتى به اندازه يك چشم به هم زدن، بت نپرستيد، بلكه از اوصياء حضرت ابراهيم خليل عليه السلام بود.
شيعيان بر اسلام حضرت ابوطالب عليه السلام اتفاق نظر دارند و روايات شيعه و سنى در اين باره به حد تواتر رسيده است.
مرحوم طبرسى و ابن بطريق، صاحب كتاب مستدرك، اين مطلب را تأييد كرده و معتقدند: اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام بر اين امر اجماع دارند.
مرحوم صدوق مى فرمايد:
عبدالمطلب و ابوطالب، آگاه ترين افراد به موقعيت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله بودند، و اين موضوع را از نادانان و كافران پوشيده مى داشتند.(1)
حكايت
در شب ولادت با سعادت على بن ابى طالب عليهماالسلام حوادث عجيبى رخ داد، قريش براى تسكين وحشتى كه برايشان پيدا شده بود، بت هايشان را به كوه ابوقبيس بردند، وقتى به آن كوه رسيدند، كوه نيز به گونه اى شروع به لرزيدن كرد، كه همه بت ها به زمين افتادند، وقتى قريش اوضاع خود را اين چنين ديدند، وحشت زده به حضرت ابوطالب عليه السلام كه هميشه پناه آنان بود، متوسل شدند، ايشان در آن هنگام دست هاى مباركشان را بلند كرده و به پيشگاه خداى تعالى عرضه داشت:
بار خدايا! تو را به محمديه محموده، كه منظورش حضرت محمد صلى الله عليه و آله بود، و به علويه عاليه، كه منظورش حضرت على عليه السلام بود، و به فاطميه بيضاء، كه منظورش حضرت فاطمه زهراء عليهاالسلام بود، سوگند مى دهم كه بر تهامه، كه منظورش اهل مكه بود، رأفت و رحمت كنى.
ص: 22
بلافاصله بعد از دعاى حضرت ابوطالب عليه السلام اوضاع آرام شد، و به اين ترتيب قريش پيشاپيش با نام اين بزرگواران آشنا شده، و از آن تاريخ به بعد، در موارد مهم و در وقت مشكلات، اين اسامى را نوشته و با توسل به آنها دعا مى كردند، در حالى كه هنوز حقيقت اين اسماء را نمى دانستند،(1) و اين جريان خود گواه بر عظمت حضرت ابوطالب عليه السلام است.
حكايت
در يك سال قريش با خشكسالى سختى روبرو شد، به گونه اى كه زمين و آسمان بركت و رحمت خود را از آنها دريغ كرد، قريش با گريه و زارى متوسل به حضرت ابوطالب عليه السلام شدند و با خواهش و التماس از ايشان درخواست كردند تا به حرم برود، و براى نزول باران و رحمت دعا كند.
در اين هنگام حضرت ابوطالب عليه السلام دست پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله را كه در آن زمان طفل خردسالى بود، گرفت و به حرم رفت، و در حالى كه تكيه به كعبه زد، رو به آسمان نمود و عرض كرد:
اى خداى مهربان، به حق اين فرزند (و اشاره به پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله نمودند) تو را سوگند مى دهم باران رحمتت را بر ما بفرست و ما را مشمول كرم بى پايانت بفرما.
در تاريخ آمده است: زمانى كه حضرت ابوطالب عليه السلام به حرم رفت، در آسمان مكه هيچ تيكه ابرى وجود نداشت، ولى همين كه ايشان دست به دعا برداشت، توده هاى ابر پديدار شد، و در آسمان مكه سر و صداى رعد و برق پيچيد، و باران تندى شروع به
ص: 23
باريدن گرفت.(1)
يكى ديگر از افتخارات آن حضرت كه نشان دهنده فضائل ايشان هست اين است كه حضرت عبدالمطلب عليه السلام از ميان فرزندان خود، جناب ابوطالب عليه السلام را براى كفالت و سرپرستى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله معين نموده و فرمود:
وصيت من كنيته بطالب عبد مناف و هو ذو تجارب
يا ابن الحبيب أكرم الأقارب بابن الذى قد غاب غير آئب؛(2)
يعنى: به كسى كه كنيه او را ابوطالب نهادم و اسمش عبد مناف است، و مردى كار آزموده و با تجربه است، وصيت مى كنم، اى پسر عزيزترين و گرامى ترين خويشاوندان، در مورد فرزند كسى كه رفته و باز نمى گردد سفارش مى كنم.
حضرت ابوطالب عليه السلام در پاسخ وى اظهار داشت:
لا توصنى بلازم و واجب انى سمعت أعجب العجائب
من كل حبر عالم و كاتب بان بحمد اللّه قول الراهب؛(3)
يعنى: اين امر بر من لازم و واجب است، و نيازى به وصيت ندارد، و من مطالب عجيبى شنيده ام، از هر عالم و دانشمند و نويسنده اى، و سپاس خداى را كه گفته راهب روشن شد.
حضرت عبدالمطلب عليه السلام فرمودند:
اى ابوطالب، تو بايد در نگهدارى و نگهبانى اين فرزند تنها، كه بوى پدر را
ص: 24
استشمام نكرده و شفقت و مهربانى مادر نچشيده است بكوشى، او را چون جگر گوشه خود بدان، من در ميان تمام فرزندانم تو را به سرپرستى او برگزيدم، براى آن كه تو برادر تنى پدر او هستى.
اگر توانستى از او پيروى كن و به زبان و دست و مال خود، او را يارى نما، زيرا به خدا سوگند به زودى بر همه شما سرورى و آقائى خواهد يافت، و مالك چيزى خواهد شد كه هيچ يك از پدران من مالك آن نبوده اند، آيا سفارش و وصيت مرا قبول كردى؟
حضرت ابوطالب عليه السلام عرض كرد: آرى، پذيرفتم و خدا را بر اين امر شاهد مى گيرم.
حضرت عبدالمطلب عليه السلام فرمود: دستت را دراز كن، و دست ابوطالب عليه السلام را گرفت و از وى براى اين امر تعهد گرفت، سپس فرمودند: اكنون مرگ بر من آسان گرديد.(1)
حضرت عبدالمطلب عليه السلام همواره پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله را مى بوسيد و مى فرمود: گواهى مى دهم كه در ميان فرزندانم هيچ يك را خوشبوتر و زيبا روى تر از تو نديده ام.(2)
حضرت ابوطالب عليه السلام از اين مقام و سعادتى كه با سرپرستى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله شامل حالش شده، شاد و مسرور بود و نهايت سعى و تلاشش را در رسيدگى به امور پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله انجام مى داد، و از بذل مال و آبروى خويش در اين راه دريغ نمى كرد.
وقتى حضرت ابوطالب عليه السلام كفالت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله را عهده دار شد، با خوشحالى فراوان به سمت خانه شتافت و به همسرش چنين مژده داد: اين پسر برادرم هست و عزيزتر از همه فرزندان و اموالم خواهد بود، مواظب باش كسى كوچكترين تعرضى به او نداشته باشد، او نور چشم و پاره تنم است، امر او امر من، و نهى او نهى من خواهد
ص: 25
بود.(1)
فاطمه بنت اسد، همسر حضرت ابوطالب عليه السلام نيز در اين زمينه هيچ گونه كوتاهى مرتكب نشد، تا جايى كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به اميرالمؤمنين عليه السلام فرمود: فاطمه بنت اسد در حالى كه فرزندانش گرسنه بودند، مرا سير مى كرد و در حالى كه فرزندانش غبار آلود و ژوليده بودند، مرا پاكيزه نگه مى داشت.(2)
حضرت ابوطالب عليه السلام در مورد نبوت برادر زاده اش حضرت محمد صلى الله عليه و آله هيچ شك و ترديدى نداشت، و در سخنانى كه هنگام تزويج حضرت خديجه كبرى عليهاالسلام با پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله ايراد نمود، اظهار داشت:
و هو و اللّه بعد هذا له نبأ عظيم و خطر جليل.(3)
يعنى: به خدا سوگند او (حضرت محمد صلى الله عليه و آله ) را پس از اين خبرى عظيم، و موقعيتى بسيار مهم خواهد بود.
حضرت ابوطالب عليه السلام در وصيتش به قريش مى فرمايد:
انى اوصيكم بمحمد خيرا، فانه الامين فى قريش، و الصديق فى العرب، و هو الجامع لكل ما اوصاكم به، و قد جاء بامر قبله الجنان؛(4)
يعنى: شما را وصيت مى كنم كه نسبت به محمد صلى الله عليه و آله نيكو باشيد، كه او در قريش امين، و در عرب راستگو مى باشد، و خود جامع تمام چيزهايى است كه شما را بدان سفارش مى كند، و آن چه او آورده مقبول قلب و عقل است.
هنگامى كه عبّاس، فرزند عبدالمطلب، حضرت ابوطالب عليه السلام را از تصميم قريش
ص: 26
در مورد دشمنى و خصومت با پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله مطلع نمود، اظهار داشت:
پدرم (عبدالمطلب) به من خبر داد كه او، يعنى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله بر حق است؛ بنابراين دشمنى قريش با وى، لطمه اى به حضرتش نخواهد زد.
پدرم همه كتاب هاى آسمانى را خوانده بود و مى گفت: از نسل من پيامبرى ظهور خواهد كرد، و آرزو دارم كه زمان او را درك كنم تا به وى ايمان آورم، و هر كه در آن زمان باشد، بايد به او ايمان آورد.(1)
حضرت ابوطالب عليه السلام اگر به پيامبرى حضرت رسول اكرم صلى الله عليه و آله اعتقاد كامل نداشت، هنگامى كه برادرش حمزه، اسلام آورد، به او نمى فرمود:
فصبرا أبايعلى على دين أحمد و كن مظهرا للدين وفقت صابرا
وحط من أتى بالدين من عند ربه بصدق و حق، لا تكن حمز كافرا
فقد سرنى اذ قلت انك موءمن فكن لرسول اللّه فى اللّه ناصرا
و ناد قريشا بالذى قد أتيته جهارا و قل ما كان أحمد ساحرا؛ (2)
يعنى: اى ابايعلى، بر دين احمد صلى الله عليه و آله شكيبا باش، و دين پيامبر را اظهار كن و پا برجا باش، و نسبت به كسى كه از نزد پروردگارش دين راستين و حق آورده است فروتن بوده، واى حمزه هيچ گاه حق را كتمان نكن.
از اين كه گفتى ايمان آورده اى، شاد و مسرور شدم، پس همواره به خاطر خداوند، در يارى و نصرت فرستاده او كوشا باش.
آشكارا قريش را به ايمان خود آگاه ساز و بگو كه احمد صلى الله عليه و آله ساحر نيست.
همچنين در پاسخ و رد قريش فرموده است:
ص: 27
ألم تعلموا أنا وجدنا محمدا نبيا كموسى خط فى أول الكتب
يعنى: آيا نمى دانيد كه ما محمد صلى الله عليه و آله را همچون موسى پيامبرى يافتيم كه در اولين كتاب هاى آسمانى معرفى شده است. (1)
همچنين فرموده است:
و أمسى ابن عبداللّه فينا مصدقا على سخط من قومنا غير معتب
يعنى: و فرزند عبداللّه در ميان ما پيامبرى راستين است، اگر چه قوم ما از اين امر خشمگين باشند. (2)
و نيز فرموده:
أمين حبيب فى العباد مسوم بخاتم رب قاهر للخواتم
يرى الناس برهانا عليه و هيبة و ما جاهل فى فعله مثل عالم
نبى أتاه الوحى من عند ربه فمن قال: لا، يقرع بهاسن نادم؛ (3)
يعنى: او امين است، و بندگان او را دوست مى دارند، و با مُهر پروردگارى، كه بر همه مهرها چيره گى و غلبه دارد، مُهر خورده و نشان شده است.
مردمان در او دليل و برهانى استوار و شكوهى مى بينند، و هيچ نادان در كارش چون دانشور نيست.
و او پيامبرى است كه از سوى پروردگارش وحى دريافته است، و هر كه به دعوت وى نه گويد، بر او دندان پشيمانى خواهد روئيد.
همچنين ايشان در زمانى كه مسلمانان بر اثر فشار كفار به حبشه پناهنده شدند،
ص: 28
براى حمايت و دفاع از آنها خطاب به نجاشى فرموده است:
تعلم خيار الناس أن محمدا وزير لموسى و المسيح بن مريم
اتى بالهدى مثل الذى أتيا به فكل بأمر اللّه يهدى و يعصم
و انكم تتلونه فى كتابكم بصدق حديث لا حديث المترجم
فلا تجعلوا لله ندا و أسلموا فان طريق الحق ليس بمظلم. (1)
يعنى: مردمان نيك و برگزيده مى دانند كه محمد صلى الله عليه و آله وزير و جانشين موسى و مسيح فرزند مريم است.
او براى آنها هدايتى از نوعى كه آن دو پيامبر آورده بودند، به ارمغان آورد و به همگى، به امر خدا راه مى نمايانند، و به او پيوند مى دهند.
شما مسيحيان در كتاب خود احوال او، يعنى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله را مى خوانيد، خواندنى صحيح و درست و نه داستانى دروغين.
پس براى خدا شريكى نگيريد و اسلام آريد، براى آن كه راه حق تاريك نبوده و روشن است.
و نيز فرموده است:
اذهب بنى فما عليك غضاضة اذهب وقر بذاك منك عيونا
و اللّه لن يصلوا اليك بجمعهم حتى اوسد فى التراب دفينا
و دعوتنى و علمت أنك ناصحى و لقد صدقت و كنت قبل أمينا
و ذكرت دينا لا محالة، انه من خير أديان البرية دينا؛ (2)
ص: 29
يعنى: برو اى فرزندم، كه تو را ذلت و خفّتى نيست، برو كه چشم هائى به وجود تو روشن و درخشان شده.
به خدا سوگند كه با تمام جمع و نيروى خود هرگز به تو دست نخواهند يافت، مگر آن كه من روى در خاك كشم.
مرا خواندى و دانستم كه اين از خيرخواهى توست، و تو راست مى گوئى، و در گذشته نيز امين بوده اى.
و يادآور آئينى شدى كه ناگزير و مسلماً از بهترين اديان براى مردم است.
حكايت
روزى حضرت ابوطالب عليه السلام براى اثبات نبوت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و نشان دادن فضائل آن حضرت به قريش، در اجتماعى از آنان به ايشان عرض كردند:
برادر زاده ام! آيا تو را خداوند فرستاده است؟
پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمودند: آرى.
حضرت ابوطالب عليه السلام عرض كردند: انبياء و پيامبران معجزه و خوارق عاداتى داشته اند، شما هم معجزه و نشانه اى اظهار كنيد.
پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمودند: اى عمو، آن درخت را بخوان و بگو كه محمد بن عبداللّه صلى الله عليه و آله مى گويد با اجازه خداوند جلو بيا.
حضرت ابوطالب عليه السلام درخت را فراخواند، و درخت مزبور از جاى خود حركت كرده و به نزد حضرت رسول صلى الله عليه و آله آمد، و در پيش روى حضرتش به خاك افتاد، سپس امر فرمودند كه به جاى خود بازگردد، و درخت بازگشت.
حضرت ابوطالب عليه السلام در اين هنگام عرض كردند: شهادت و گواهى مى دهم كه تو
ص: 30
راستگو مى باشى، و پس از آن به فرزندش على عليه السلام عرض كرد: پسرم همواره در خدمت حضرت رسول اللّه صلى الله عليه و آله باش. (1)
حكايت
روزى حضرت ابوطالب عليه السلام به فرزندشان حضرت اميرالموءمنين على عليه السلام عرض كردند: پسرم در چه حالى به سر مى برى؟
حضرت على عليه السلام فرمودند: اى پدر! به خدا و رسولش ايمان دارم، و به آن چه رسول گرامى آورده، معتقدم و از ايشان پيروى مى كنم.
حضرت ابوطالب عليه السلام فرمودند: او تو را جز به نيكى و خير فرا نمى خواند؛ با او همراه باش. (2)
مغرضان با اين كه تمام سعى و تلاش خود را كردند تا حضرت ابوطالب عليه السلام را مشرك و كافر معرفى كنند، اما فضائل و كمالات اين بزرگوار به قدرى زياد بود، كه نتوانستند موفق به اهداف شوم خويش شوند، و گاهى خواسته يا ناخواسته، فضائلى از آن بزرگوار مطرح كرده اند، ابن ابى الحديد معتزلى، در ستايش حضرت ابوطالب عليه السلام سروده است:
و لولا أبوطالب و ابنه لما مثل الدين شخصا فقاما
فذاك بمكة آوى و حامى و هذا بيثرب جس الحماما
تكفل عبد مناف بأمر و أودى فكان على تماما
فلله ذا فاتح للهدى و لله ذا للمعالى ختاما
ص: 31
و ما ضر مجد أبى طالب عدو لغى أو جهول تعامى؛ (1)
يعنى: اگر ابوطالب و فرزندش حضرت على عليه السلام نبودند، هرگز دين اسلام تجسم نمى يافت و برپا نمى شد.
او (ابوطالب عليه السلام ) در مكه پناه داد و حمايت نمود، و اين على عليه السلام در مدينه تا پاى جان جنگيد.
عبد مناف (ابوطالب) امرى را به عهده گرفت و از دنيا رفت، و على عليه السلام آن را به پايان برد.
خداوند به هر دوى آنها خير دهد، كه يكى فاتح هدايت و ديگرى مظهر كامل سجاياى هدايت و اخلاق بود.
و هرگز مجد و بزرگوارى ابوطالب عليه السلام از دشمنى كه بيهوده و ياوه گويد، و يا نادانى كه خود را به كورى زند، زيان نمى بيند.
زينى دحلان از علماى بزرگ اهل سنت، به نقل از ابن التين مى نويسد:
قال الإمام عبد الواحد السفاسقى (ابن التين) فى شرح البخارى: إنّ فى شعر أبى طالب هذا دليلا على أنه كان يعرف نبوة النبى صلى الله عليه و آله قبل أن يبعث، لما أخبره به بحيرا الراهب وغيره من شأنه، مع ما شاهده من أحواله، و منها الاستسقاء به فى صغره و معرفة أبى طالب بنبوته صلى الله عليه و آله جاءت فى كثير من الأخبار زيادة على أخذها من شعره. (2)
يعنى: امام عبد الواحد سفاسقى در شرح بخارى نوشته است: اشعار ابوطالب دلالت بر اين دارد كه او قبل از بعثت پيامبر به وسيله اخبارى كه بحيراء راهب و ديگران
ص: 32
داده بودند، به مقام ايشان آگاه بوده و او را مى شناخته، همچنين اعمال ابوطالب بر اين مطلب شهادت مى دهد، كه از جمله آن ها، وسيله قرار دادن پيامبر صلى الله عليه و آله براى طلب باران در كودكى شان، و خبر داشتن از نبوت او بوده است، اين مطلب در روايات بسيار؛ علاوه بر اشعارى كه از او نقل شده آمده است.
همچنين راغب اصفهانى، صاحب مفردات، در محاضرات الأدباء آورده است: و قال سفيان بن عيينة: من أبغض أبا طالب فهو كافر، فقيل لمه، قال: لأن النبى كان يحبه و من أبغض من يحبه رسول اللّه فهو كافر. (1)
يعنى: سفيان بن عيينه گفت: هركس ابوطالب را دشمن بدارد، كافر است از او سوءال كردند: دليل اين مطلب چيست؟
در جواب گفت: زيرا رسول خدا او را دوست دارد، و كسى كه دشمن بدارد فردى را كه رسول خدا او را دوست دارد، كافر است.
راغب اصفهانى شخصيت مورد قبول اهل سنت است كه او را چهره اى عالم و محقق، و امام و پيشرو خود مى دانند، شمس الدين ذهبى، از او به عنوان علامه ماهر و محقق برجسته و صاحب چندين كتاب و از متكلمين پرهيزگار تعبير مى كند،(2) و صفدى درباره اش مى گويد: راغب اصفهانى، يكى از سرشناسان دانش و فضيلت بود كه در چندين علم تحقيق كرده بود، كتاب هايى دارد كه از تحقيق او در علوم، گستردگى آن و توانائى او در آن علوم حكايت دارد، (3)و همچنين سيوطى در موردش مى گويد:
ص: 33
فخرالدين رازى در كتاب تأسيس التقديس گفته است كه راغب اصفهانى يكى از ائمه اهل سنت بوده، و او را با غزالى برابر دانسته است، اين سخن فخر رازى فايده زيادى دارد؛ چرا كه بسيارى از مردم خيال مى كنند، او معتزلى بوده است.
لذا با توجه به آن چه از نظرات علماء شيعه و سنى بيان شد كه حاصل تحقيق و بررسى هاى بسيار بوده و ما در اين جا مختصرا به برخى از آنها اشاره كرديم، اين است كه حضرت ابوطالب نه تنها مسلمان و موءمن بود بلكه از اوصياء الهى و وصى حضرت ابراهيم بوده كه در سرزمين مكه جهت يارى پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله زحمات فراوانى كشيده اند.
مضافا دلائل و مداركى وجود دارد كه ايشان فراتر از وصايت؛ نبوت نيز داشته و جزء صد و بيست و چهار هزار پيامبر الهى بوده اند و براى اثبات اين مدعا ادله قطعى و محكم از آيات قرآن و كلمات اهل بيت عليهم السلام و اجماع علماء ماضى وجود دارد كه در اين جا مجال بيان آنها نمى باشد، اما به يارى خدا در رساله اى جداگانه در آينده به صورت مستقل اين مسأله را مطرح و آن را ثابت خواهيم نمود.
ايشان رئيس قوم، شريف ترين فرد مكه، از حكيمان قريش، و بسيار بردبار و حليم بود، قريش در سختى ها و براى رفع مشكلات شان به وى مراجعه مى كردند، و ايشان سعى در برآورده كردن حوائج آنها داشت، لذا به همين جهت ايشان را شيبة الحمد
ص: 34
مى خواندند، (1) حضرت عبدالمطلب عليه السلام بنيانگذار بعضى از قوانينى بود كه بعدا دين مقدس اسلام آنها را امضاء و تأييد فرمود، از جمله:
ازدواج با نامادرى را بر فرزندان ممنوع كرد، گنجى پيدا كرد و خمس آن را به فقراء تصدق نمود، در مورد خون بهاى قتل، صد شتر معين كرد، تا زمان وى تعداد طواف بر گرد خانه كعبه عدد معينى نداشت، و ايشان براى اولين بار هفت مرتبه طواف خانه كعبه را لازم دانست، قطع دست سارق، و تحريم خمر و زنا نيز از دستورات ايشان قبل از اسلام است، همچنين اعلام كرد: شخص برهنه و عريان، بيت اللّه الحرام را طواف نكند، قمار بازى و خوردن گوشت حيواناتى را كه براى بت ها قربانى مى كردند، حرام و ممنوع اعلام نمود. (2)
بخشش و جود حضرت عبدالمطلب عليه السلام بسيار زياد و فراوان بود، تا آنجا كه حتى پرندگان و حيوانات نيز از خوان كرمش بى بهره نبودند، لذا به همين جهت او را فيّاض لقب داده بودند. (3)
ايشان در نزد مردم از عزت و شرافت فوق العاده اى برخوردار بود، به طورى كه در مقابل خانه كعبه با احترام خاصى براى او فرش مى انداختند، و اين كار براى هيچ كس غير از وى سابقه نداشت، و به جز پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله كسى اجازه نشستن روى آن فرش و همنشينى با عبدالمطلب را نداشت، (4) روزى وقتى كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به طرف آن فرش رفت، يكى از عموهاى ايشان قصد دور كردن پيامبر از آن فرش را داشت كه حضرت
ص: 35
عبدالمطلب عليه السلام او را از اين كار منع كرده و به او فرمود: كه او (پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله ) داراى شأنى رفيع و منزلتى والاست.
حضرت عبدالمطلب عليه السلام يكى از اوصياء و انبياء الهى بود، وى كتب آسمانى را مطالعه مى كرد، حضرت ابوطالب عليه السلام خدمت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله عرض كرد: پدرم (عبدالمطلب) تمام كتب آسمانى را قرائت مى كرد و همواره مى فرمود: از نسل من پيامبرى ظهور خواهد كرد، و من علاقه مندم كه زمان وى را درك كنم و به او ايمان آورم، و هر كس از اولاد من در آن زمان باشد بايد به او ايمان آورد. (2)
اميرالموءمنين على بن ابى طالب عليهماالسلام مى فرمود:
و اللّه ما عبد أبى، و لا جدى عبدالمطلب، و لا عبد مناف، و لا هاشم صنما، و انما كانوا يعبدون اللّه و يصلون الى البيت، على دين ابراهيم، متمسكين به؛
يعنى: قسم به خدا پدر و جد من عبدالمطلب و عبد مناف و هاشم بت نپرستيده و فقط خداى تعالى را مى پرستيدند و به سوى خانه خدا نماز مى گزاردند و به آئين ابراهيم عليه السلام متدين بودند. (3)
ايشان نيز از برترى و اهميت خاصى در نزد قريش و ساير اعراب برخوردار بود و همه مردم به فضل و كمال او معترف بودند، ايشان در زمان حج نيز طبق سنت پدرش، حجّاج را اطعام مى نمود.
در يكى از سال ها كه قحطى آمده و زندگى بر قريش سخت شده بود، هاشم به شام
ص: 36
رفت و گندم و كعك(نام نانى است كه از آرد و شير و شكر تهيه مى شده) خريدارى نموده، گندم ها را آرد كرد و نان پخت و قربانى نمود، و با آنها از مردم پذيرائى كرد، (1) سفره و خوان ضيافت وى همواره چه در زمان رفاه، و چه هنگام تنگدستى، گسترده بود، ايشان همواره از مساكين و درماندگان دستگيرى مى كرد و بى پناهان را پناه مى داد.
همه ساله در اولين روز ماه ذى الحجه به بيت اللّه الحرام مى آمد و پشت به خانه كعبه داده و طى يك سخنرانى مى فرمود:
اى گروه قريش، شما سروران عرب، با موقعيتى ممتازتر، و از جهت نسب و نياكان، ارزشمندتر و برتر از ديگران مى باشيد، شما همسايگان، و در جوار خانه خدا هستيد، خداوند به دوستى خود شما را اكرام، و در ميان فرزندان اسماعيل به همسايگى خانه خود مخصوص گردانيده است، و با توجه به اين كه زائران خانه خدا كه براى بزرگداشت بيت اللّه الحرام مى آيند، ميهمانان خداوند هستند، بر شماست كه ميهمانان خداى تعالى و زائران را گرامى بداريد، براى اين كه آنان غبار آلوده از شهرها و بلاد مختلف به اين جا مى آيند.
به خدا سوگند، اگر خودم مال كافى داشتم، به تنهائى پذيرائى آنان را به عهده مى گرفتم و به شما توصيه اى نمى كردم، من پاكيزه ترين اموالم را كه شائبه اى از قطع رحم و غصب حق ديگران در آن نيست به اين امر اختصاص خواهم داد، و اگر شما نيز مى خواهيد، همين گونه عمل نمائيد و شما را به حرمت اين خانه سوگند مى دهم كه به جهت كرامت زائران بيت اللّه جز از مال پاك و حلالتان در اين راه صرف ننمائيد.
مردم نيز به پيشنهاد هاشم پاسخ مثبت داده و از بذل مال دريغ نمى كردند، و براى
ص: 37
اطعام زائران خانه خدا، اموالشان را به دارالندوه مى سپردند. (1)
همچنين هاشم از حجّاج در مكه، منى، عرفات و مشعر نيز پذيرائى مى كرد. (2)
تجارت بازرگانان قريش معمولا از شهر مكه و حوالى آن تجاوز نمى كرد، نهايتا گاهى بازرگانان عجم، اموالى را براى فروش به مكه مى آوردند، تا اين كه هاشم به شام نزد قيصر رفت، قيصر كه از حسن اخلاق و جمال و ابهت هاشم تحت تأثير قرار گرفته بود، او را پذيرفت و به او اجازه تجارت در آن كشور را داد، و طى نامه اى براى آنان امتياز و مصونيت هائى در نظر گرفت، لذا هاشم بنيان گذار و شروع كننده مسافرت هاى قريش به يمن و شام است، او با مذاكره با پادشاهان روم و غسان موجبات امنيت تجارى را فراهم كرد. (3)
او زمستان ها به يمن و تابستان ها به شام مى رفت و روءساء قبائل عرب و پادشاهان يمن و شام با وى در تجارت شريك شده و براى او سود ويژه اى مقرر مى كردند، او روزى شترى به عنوان هديه براى آنان فرستاد، و در مقابل شرط نمود كه آنها نيز امنيت راه و محل را براى او تأمين كنند، و اين مسأله منافع بسيارى براى هر دو طرف در بر داشت، بدين ترتيب مردم و مسافران از نظر امنيت محفوظ بودند و در نتيجه وضع اقتصادى خوبى براى قريش به وجود آمد و به بركت هاشم از تمام شهرها و بلاد، نعمت سرازير شد و اين همان ايلافى مى باشد كه خداى تعالى در قرآن از آن سخن به ميان آورده و فرموده: لِإيلافِ قُرَيْش.(4)
ص: 38
صورت هاشم در شب تاريك درخشش خاصى داشت، و به هيچ درخت و سنگى نمى گذشت مگر اين كه آن سنگ و يا درخت به وى مى گفتند: هاشم! تو را بشارت و مژده باد كه به زودى از ذريه تو گرامى ترين خلق خدا و خاتم پيامبران، محمد صلى الله عليه و آله ظاهر خواهد شد. (1)
عبد مناف نيز همان گونه كه پدرش قصى به او سفارش كرده بود، به هاشم وصيت نمود و از او پيمان گرفت كه فقط از زنان طاهره و پاكيزه همسر بگيرد، تا نور نبوت به فرد ناشايستى منتقل نشود، اشراف و ملوك آرزو داشته و مايل بودند كه هاشم از خانواده آنها همسر بگيرد ولى هاشم امتناع مى كرد. (2)
يك بار در خواب به او گفته شد كه با سلمى دختر عمرو بن لبيد بن حداث، كه فرزند زيد بن عامر و او فرزند غنم بن مازن از خاندان بنى النجار است ازدواج كن كه پاك و پاكيزه و در ميان زنان بى نظير مى باشد و براى او مهريه شايسته اى معين كن، زيرا او براى تو فرزندى مى آورد كه پيامبر آخر الزمان از آن فرزند خواهد بود.
به همين سبب هاشم و برادر و پسر عموهايش در طلب سلمى، در حالى كه قيمتى ترين لباس ها و زره ها را در بر داشتند به شهر رفتند، و چون براى مذاكره در اين مورد نشستند، مطلّب پسر عبد مناف (برادر هاشم) سخن را آغاز نموده و اظهار داشت:
ما كسانى هستيم كه زائران خانه خدا و اماكن متبركه بر ما وارد مى شوند، و از همه جا به سوى ما مى آيند، و شما از شرافت و بزرگى ما و نيز نور درخشانى كه خداوند متعال به ما عنايت كرده و اختصاص داده است آگاه مى باشيد، و ما فرزندان لوى بن غالب هستيم و اين نور كه از زمان حضرت آدم عليه السلام با ماست، به عبد مناف و از وى به برادر ما هاشم منتقل شده است، و خداوند هاشم را به سوى شما رهنمون كرده است،
ص: 39
ما به شما علاقمند هستيم و براى خواستگارى فرزندتان آمده ايم.
پس از سخنان مطلّب، عمرو، پدر سلمى، طى سخنانى پذيرفتن پيشنهاد آنان را اعلام كرد، پس از تعيين مهريه و ازدواج هاشم و حاملگى سلمى به عبدالمطلّب نور مزبور به سلمى منتقل شد، و چون همواره مژده هائى به ولادت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله دريافت مى كرد و از جريان امر مطلع نبود مضطرب و نگران شده موضوع را با شوهرش در ميان گذاشت، هاشم او را از تشريف فرمائى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله در آينده نزديك خبر داد. (1)
عبد مناف فرزند قصى، از نظر بزرگى و شرافت، موقعيت ممتازى داشت، و چون بسيار خوش سيما و زيبا روى بود او را ماه بطحاء مى گفتند، و به خاطر اين كه بسيار سخاوتمند بود و حتى در زمان پدرش نيز كسى را از جود و كرم خود محروم نمى ساخت به او لقب فيّاض داده بودند، و چون منزلت بالائى در ميان مردم داشت وى را مناف مى خواندند و از هر سو به او روى مى آوردند نام قبلى وى عبد بود كه بعدا به او عبد مناف مى گفتند. (2)
بنابر سنگ نوشته هائى كه به دست آمده، از جمله وصاياى عبد مناف به قريش، وصيت به تقوا و پرهيزگارى خداى تعالى و پيوند با خويشاوندان بوده است. (3)
ص: 40
ايشان سيد و آقاى حرم بود، قصى خانواده اش را به سرزمين مكه منتقل كرد و به آنان دستور داد كه در اطراف خانه خدا منزل كنند تا از تهاجم اعراب در امان باشند، آنان نيز از چهار طرف خانه خدا بناهائى ساخته و هر كدام براى خود درى مخصوص قرار دادند، يكى از درها براى بنى شيبه و ديگرى براى بنى جمح بود و درى را به بنى مخزوم و در ديگرى را به بنى سهم اختصاص دادند وبراى طواف خانه خدا نيز در اطراف آن جاى خالى باقى گذاشتند.
قصى همچنين، مركزى براى مشاوره و تفاهم و تبادل نظر در مورد مسائل مهمى كه پيش مى آمد به نام دارالندوه احداث نمود و رأى و نظر او در اين مورد با استقبال قريش مواجه شد و به نام مجمع شهرت يافت.
از ديگر ابتكارات قصى اين بود كه در زمان حج و هنگام آمدن حجّاج به مكه، به قريش اظهار داشت:
اكنون كه زمان حج است و مردم از اقدامات شما مطلع شده و با ديده عظمت و بزرگى به شما مى نگرند، با توجه به اين كه اطعام و پذيرائى در نزد عرب از هر چيز ارزشمندتر مى باشد، مناسب است هر كس به سهم خود در اين خصوص كمك نمايد.
به پيشنهاد وى مال و بودجه فراوانى جمع شد و مقدم حجاج را با قربانى هاى متعدد بر سر راهشان هنگام ورود به مكه گرامى مى داشتند، و نيز در مكه قربانى مى نمود و در مزدلفه آتش بسيارى برافروخت تا از فاصله دور قابل روءيت باشد. (1)
همچنين در منى ضيافت هايى ترتيب مى داد، اين سنت ها تا زمان طلوع اسلام ادامه داشت.
ص: 41
كلاب بن مره جد سوم حضرت آمنه مادر گرامى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و جد چهارم حضرت عبداللّه پدر آن حضرت بود، وى به شجاعت معروف و از وجود مباركش نور پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله ساطع بود. (1)
كعب بن لوءى جد پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله بود كه همواره به بعثت و برانگيخته شدن ايشان بشارت مى داد و مردم را به پيروى حضرتش سفارش مى نمود و به قريش اعلام مى كرد كه پيامبر موعود از نسل او خواهد بود.
وى مى گفت:
گوش فرا دهيد و به خاطر سپاريد و دانش فرا گيريد تا آگاه شويد، و در فهم بكوشيد تا بفهميد، شب تاريك و روز روشن، زمين گهواره و كوه ها چون ميخ هستند و پيشينيان چون اقوام بعدى، همه به سوى نابودى رهسپارند، همه در بلا و آزمايش مى باشند بنابراين با اقوام و خويشان تان صله رحم كنيد و در تزكيه نفس خود بكوشيد، آيا كسى كه نابود شد، بازگشته و آن كه فوت كرده بپاخاسته است؟
سراى ديگر در پيش رو است، و برخلاف گفته شما، قطعا دنياى ديگرى وجود دارد، حرم را آراسته و بزرگ شماريد و همراه آن بوده و از آن جدا نشويد كه آن را به زودى خبرى بزرگ خواهد بود و پيامبرى بزرگوار برانگيخته خواهد شد.
سپس طى اشعارى ابراز نمود:
ص: 42
نهار و ليل و اختلاف حوادث سواء علينا حلوها و مريرها
يوءوبان بالأحداث حتى تأوبا و بالنعم الضافى علينا ستورها
على غفلة يأتى النبى محمد فيخبرأ أخبارا صدوقا خبيرها
يعنى: روز و شب و پى آمد حوادث تلخ و شيرين آن براى ما يكسان است.
گذر روزگار و شب و روز موجب بروز حوادثى است كه نعمت هاى مخفى را بر ما ظاهر مى كنند.
ناگهان پيامبر گرامى محمد صلى الله عليه و آله خواهد آمد و از اخبارى كه خبرگزارش راستگوست، خبر خواهد داد.
آنگاه اضافه نمود:
اى كاش من شاهد مضامين دعوت و پيامبرى وى بودم، و البته اقوام و عشيره اش با حق ستيزه مى كنند و خوارى او را مى خواهند. (1)
مردم، تاريخ وفات ايشان را به جهت شرافت و جلالتى كه در نزد آنها داشت مبدأ تاريخ قرار دادند تا پس از حادثه ابرهه، عام الفيل مبدأ تاريخ شد و سپس تاريخ رحلت عبدالمطلب مبدأ تاريخ گرديد. (2)
او اولين كسى بود كه روز جمعه را به اين اسم يعنى جمعه خواند، و علت اين نام گذارى اين بود كه قريش در چنين روزى گرد هم اجتماع مى كردند، اسلام نيز همين اسم را تأييد و امضاء نمود در زمان جاهليت قبل از اين كه كعب بن لوءى نام آن را تغيير دهد اسم روز جمعه عروبه بود. (3)
ص: 43
فهر در ميان عرب داراى ابهت و عظمت خاصى بود، وى مردى موحد و خدا پرست بوده و نور نبوت از سيمايش مشاهده مى شد، از فرموده هاى او به فرزندش اين است كه:
مال اندكى كه از خود داشته باشى از ثروت زيادى كه با ريختن آبروى تو به دست آيد برايت بهتر و بيشتر موجب بى نيازى تو مى باشد. (1)
ايشان با حسان بن عبد كلال كه با لشكرى از يمن به مكه آمده بود تا سنگ هاى خانه كعبه را با خود به يمن برده، در آنجا خانه اى بسازد تا زيارتگاه شود، جنگيد و بر او پيروز شد، حسان اسير شد و سپاهيانش فرار كردند، حسان سه سال در اسارت بود سپس مال بسيارى را فديه داد و خود را آزاد ساخت و از مكه خارج شد، او در بين راه مكه و يمن از دنيا رفت. (2)
فقهاء در مورد نضر، فرزند كنانه معتقدند كه قريش از وى آغاز مى شود و هر كه مانند مالك و فهر از نضر متولد شده باشد قريشى است، و به كسانى كه قبل از او بوده اند قريشى اطلاق نمى شود. (3)
ص: 44
كنانه مردى جليل القدر و خوش سيما بود و مردم به جهت فضل و دانشش به او روى مى آوردند، (1) ايشان بسيار مهمان نواز بوده و هيچ گاه بدون حضور ميهمان غذا نمى خورد، ايشان همواره به بعثت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله بشارت مى داد و مى فرمود:
خروج پيامبرى از مكه نزديك است؛ اين پيامبر كه نامش احمد است، به سوى خداوند و نيكى و احسان و مكارم اخلاق دعوت خواهد كرد، از او پيروى كنيد تا شرف و عزت خود را افزون سازيد؛ او را تكذيب نكنيد كه او پيامبرى بر حق و راستين است. (2)
ايشان دائماً مى فرمودند:
چه بسيار ظاهرى كه با باطن متفاوت است، ظاهرش انسان را فريب مى دهد ولى پس از امتحان، زشتى و قبح افعالش انسان را آگاه مى كند، پس از ظواهر پروا كن و واقعيت را بطلب. (3)
الياس فرزند مصر، بزرگ قوم و رهبر عشيره و قبيله خود بود، و همه امور به وسيله او حل و فصل مى شد، الياس موءمنى موحد و خداپرست بود، ايشان اولين كسى است كه در مكه قربانى نمود و اولين كسى بود كه پس از غرق خانه كعبه در زمان حضرت نوح عليه السلام به مقام ابراهيم عليه السلام دست يافت. (4)
ص: 45
جناب نزار كه پسر معد و جد پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله مى باشد، به خاطر اين كه وقتى پدرش معد درخشش نور نبوت را در پيشانى او ملاحظه نمود شادمان شد، و ضيافتى ترتيب داد و مردم را دعوت و اطعام نمود و گفت:
انه نزر فى حقه؛ (1)
يعنى: اين ضيافت در حق او ناچيز است.
او را نزار مى خواندند.
مادر ايشان: حضرت ام البنين عليهاالسلام مى باشد.
مادر حضرت ام البنين عليهاالسلام : ثمامه، از خانواده سهل به عامر بن مالك بن جعفر بن كلاب مى باشد.
جده اول: عمره، دخت طفيل بن مالك احزم بن جعفر بن كلاب مى باشد.
جده دوم: كبشه، دخت عروة الرحال فرزند جعفر بن كلاب مى باشد.
جده سوم: ام خشف، دخت ابى معاويه فارس هرار بن عبادة بن عقيل بن كلاب مى باشد.
جده چهارم: فاطمه، دخت جعفر بن كلاب مى باشد. (2)
ص: 46
جده پنجم: عاتكه، دخت عبد شمس بن عبد مناف بن قصى، جده پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله است كه بعضى نام او را فاطمه ذكر كرده اند. (1)
جده ششم: آمنه، دخت وهب بن عمير بن قعين بن حرث بن ثعلبة بن ذودان بن اسد بن خزيمه مى باشد.
جده هفتم: دخت جحدر بن ضبيعه اغر بن قيس بن ثعلبية بن عكاية بن صعب بن على بن بكر بن وائل بن ربيعة بن نزار، جد پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله مى باشد.
جده هشتم: دخت ملك بن قيس بن ثعلبه مى باشد.
جده نهم: دخت الرأسين، خشين بن ابى عصم بن سمح بن فزاره مى باشد.
جده دهم: دخت عمر بن صرمة بن عوف بن سعد بن ذبيان بن بغيض بن ريث بن غطفان مى باشد. (2)
همه اخبار منقول گواهى مى دهند كه اجداد مادرى حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام بسيار شجاع و همه آنها خصوصا دايى ها و عموها و پدران حضرت ام البنين عليهاالسلام در زمان قبل از اسلام دليران عرب، و در عين شجاعت، پيشوا و رهبران مردم بوده اند، و سلاطين زمان در برابرشان سر تعظيم و تسليم فرود مى آوردند، كتب معتبر تاريخى نيز اجداد حضرت ام البنين عليهاالسلام را به عنوان شجاعان عرب معرفى كرده است، به گواه تاريخ شيعه و سنى آنان به سيادت و بزرگى معروف بوده اند. (3)
از عقيل بن ابى طالب عليهماالسلام نقل است كه در وصف اجداد مادرى حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام فرموده است:
ص: 47
ليس فى العرب اشجع من ابائها و لا افرس. (1)
يعنى: در عرب هيچ كس شجاع تر و سواركارتر از پدران و اجداد حضرت ام البنين عليهاالسلام نيست.
مخصوصاً حزام بن خالد، پدر حضرت ام البنين عليهاالسلام كه به مهمان نوازى و دلاورى و جوانمردى شهره خاندان بنى كلاب بود.
لذا عقيل به اميرالموءمنين عليه السلام عرض كرد: در ميان عرب از پدران حضرت ام البنين عليهاالسلام شجاع تر و قهرمان تر يافت نمى شود، او از خاندانى شريف و جليل القدر است.
ابو براء عامر بن مالك بن جعفر بن كلاب، پدر بزرگ ثمامة، مادر حضرت ام البنين عليهاالسلام است، او به دليل جنگاورى و شجاعت به ملاعب الأسنه، يعنى بازيگر با نيزه ها مشهور بوده است، او شمشير و سرنيزه را به بازى مى گرفت، (2) اين لقب را حسان بن ثابت، شاعر عرب به او داد، وقتى كه ديد او در ميدان جنگ چگونه يك تنه مى جنگد و بر دشمن حمله مى برد اين شعر را در وصفش سرود:
و لاعب اطراف الاسنه عامر فراح له حظ الكتائب اجمع؛ (3)
يعنى: عامر نيزه ها را به بازى مى گيرد و توانايى يك لشكر را دارد.
ديگر اجداد حضرت ام البنين عليهاالسلام عامر بن طفيل مالك است كه در زمان خود گرامى ترين و نام آورترين مرد شجاع و دلاور عرب بوده است، عامر بن طفيل بن مالك بن جعفر بن كلاب، برادر عمر، اولين جده حضرت ام البنين عليهاالسلام است، او از سواركاران
ص: 48
مشهور عرب بود، (1) و چنان شهرتى داشت كه قيصر روم مسافران عربى كه به كشورش مسافرت مى كردند و با عامر بن طفيل نسبتى داشتند محترم مى شمرد. (2)
عروة الرّحال بن عتبة بن جعفر، پدر كبشة جد دوم حضرت ام البنين عليهاالسلام است، او به دليل كثرت مسافرت، به عروة الرحال يعنى عروه كوچنده شهرت داشت، او به قدرى جليل القدر و محترم بود كه همواره مقام ويژه اى در نزد تمام پادشاهان زمان خود داشت. (3)
طفيل بن مالك بن جعفر بن كلاب، معروف به فارس قرزل، پدر عمرة مادر بزرگ حضرت ام البنين عليهاالسلام است او در شجاعت زبان زد همگان بود، (4) وى برادر ابوبراء عامر بن مالك ملاعب الأسنة است.
به هر حال عشيره و قبيله حضرت ام البنين عليهاالسلام همگى اصيل و شجاع بوده اند.
از ديگر بستگان حضرت ام البنين عليهاالسلام لبيد است كه شاعرى توانا بوده و 150 سال عمر كرده است، ايشان در عصر جاهليت و بت پرستى يكتا پرست بود و خداى تعالى را مى پرستيد، زمانى كه لبيد اسلام آورد به كوفه رفت و در سال 41 هجرى قمرى زمانى كه معاويه براى صلح با امام حسن عليه السلام وارد كوفه شد وفات يافت. (5)
در عصر جاهليت هر كدام از شعراء و ادباء عرب كه بهتر و نيكوتر از همه شعر
ص: 49
مى سرود حق داشت به عنوان كسب افتخار و اثبات برترى ادبى، بهترين شعر خود را در خانه كعبه بياويزد.
در آن عصر هفت تن شاعر بزرگ عرب شناخته شده بودند كه نيكوترين اشعار آنان به علت آويزان بودن به خانه كعبه، به سبعه معلقه يا معلقات سبع، مشهور گشته بود و يكى از صاحبان سبعه معلقه همين لبيد بن ربيعه عامرى بود.
لبيد، عموى پدر حضرت ام البنين عليهاالسلام يكى از اشراف شعراء بود، او مردى كريم و با فتوت و در عين حال شجاع و دلاور بود. (1)
لبيد قبل از مسلمان شدن، يكتا پرست بوده و اشعار زيادى سروده بود، اما بعد از مسلمان شدن فقط يك شعر سروده است و آن شعر اين بيت است:
ما عاتب المرء اللبيب كنفسه
و المرء يصلحه الجليس الصالح؛ (2)
يعنى: براى خردمند، واعظ و ملامت كننده اى چون وجدانش نيست، هر چند همنشينى با مرد شايسته انسان را به صلاح مى آورد.
البته گفته شده كه لبيد شعر زير را پس از تشرف به اسلام نيز به عنوان سپاسگزارى از اين توفيق بزرگ الهى، انشاء كرده است.
الحمدلله اذ لم ياتنى اجلى حتى لبست من الاسلام سربالا
يعنى: خداى را سپاسگزارم كه نمردم تا جامه اسلام به تن پوشيدم. (3)
روزى خليفه دوم، در زمان خلافت خود به امير كوفه نامه اى نوشت و از او
ص: 50
خواست كه از شعراى آن ناحيه هر كس در زمينه اسلام شعرى سروده برايش بفرستد، آن زمان مغيرة بن شعبه حاكم كوفه بود پيام خليفه را به راجز عجلى و لبيد بن ربيعه ابلاغ كرد.
راجز قصائدى طولانى براى مغيره فرستاد، ولى لبيد سوره بقره را كه از حفظ داشت، نوشت و به مغيره داد و گفت: خداوند عوض شعر، سوره بقره و آل عمران را به من عطا فرموده است.
مغيره داستان هر دو شاعر را براى خليفه نوشت و خليفه به همين جهت پانصد دينار از حقوق راجز عجلى كاست و بر حقوق لبيد افزود. (1)
لبيد شعرى سروده كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله بسيار از آن شعر خوششان مى آمد و زياد آن شعر را به زبان جارى مى فرمودند، قسمتى از اشعار لبيد:
الا كل شيئ ما خلا اللّه باطل و كل نعيم ما سوى اللّه زائل
نعيمك فى الدنيا غرور و حسره ى و عيشك فى الدنيا محال و باطل
و كل اناس سوف تدخل بينهم ذو يهيئه ى تصفر منها الانامل؛ (2)
يعنى:
بدان همه چيز به جز خدا باطل است
و از اين رو هر نعمتى به ناچار از بين مى رود.
نعمت هاى جهان انسان را فريب مى دهد
و زندگى در دنيا زود گذر است
همه مردم زود به بلايى دچار مى شوند
ص: 51
و سرانجام، مرگ دست و انگشت آنان را زرد مى سازد.
پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله در باره ايشان مى فرمايند: اشعر كلمة تكلم به العرب كلمة لبيد: الا كل شيى ما خلا اللّه باطل. (1)
يعنى: بهترين شعرى كه در عرب گفته شده سخن لبيد است كه مى گويد: به جز خدا همه چيز باطل است.
اولين همسرى كه حضرت على بن ابى طالب عليهماالسلام اختيار كردند، حضرت فاطمه زهراء عليهاالسلام بود كه اين ازدواج در روز پنج شنبه اوّل ذيحجّة الحرام سال دوم هجرى بوده است، حضرت زهراء عليهاالسلام سرانجام پس از نه سال زندگى مشترك با على بن ابى طالب عليهماالسلام به شهادت رسيدند.
تا زمانى كه حضرت فاطمه زهراء عليهاالسلام در قيد حيات دنيوى بودند، حضرت على عليه السلام با هيچ زن ديگرى ازدواج نكردند، پس از به شهادت رسيدن حضرت فاطمه زهراء عليهاالسلام على بن ابى طالب عليهماالسلام در طول مدت عمر شريف شان با زنان ديگرى ازدواج كردند كه عبارتند از: امامه، ام البنين، خوله، ام حبيب، اسماء، ليلى، ام سعيد.
امامه بنت ابى العاص بن ربيع بود و اين ازدواج به خاطر پرستارى از فرزندان صغير آن حضرت پس از شهادت جانگداز حضرت فاطمه زهراء عليهاالسلام صورت گرفت، حضرت فاطمه زهراء عليهاالسلام لحظات آخر عمر شريف شان به حضرت امير فرمودند كه
ص: 52
بعد از من با امامه ازدواج كن كه او در محبّت به فرزندان من مثل خودم مى باشد، (1) مرحوم حاج شيخ عبّاس قمى رحمه الله در بيت الاحزان در بخش وصيتنامه ى حضرت فاطمه زهراء عليهاالسلام مى نويسد: حضرت فاطمه زهراء عليهاالسلام به على بن ابى طالب عليهماالسلام وصيت كرد كه بعد از من با امامه دختر ابوالعاص ازدواج كن، چون او نسبت به فرزندان من مهربان است.
مرحوم مجلسى در بحارالأنوار و ابوطالب مكى در قوت القلوب روايت كرده اند كه على بن ابى طالب عليهماالسلام نُه شب پس از شهادت صديقه ى طاهره با امامه ازدواج كرد، فرزند حاصل از اين ازدواج محمد اوسط نام داشته كه جزء شهداى كربلاست و نسلى از ايشان باقى نمانده است.
فاطمه بنت حزام ابن خالد كلابى معروف به ام البنين عليهاالسلام مادر حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام و جعفر و عثمان و عبداللّه است كه در آينده توضيحات مفصلى درباره اين بانوى جليل القدر و نحوه و علت ازدواجشان با على بن ابى طالب عليهماالسلام خواهيم داد.
خوله بنت جعفر بن قيس حنفيه، يكى ديگر از همسران حضرت على عليه السلام و مادر محمد اكبر يا محمد بن حنفيه بود. (2)
ص: 53
از ديگر همسران حضرت على عليه السلام ام حبيب بنت ربيعه است كه يك فرزند پسر حاصل اين ازدواج بود. (1)
ليلى بنت مسعود ارمنيه تميميه نيز يكى ديگر از همسران حضرت على عليه السلام بود كه دو فرزند پسر حاصل اين ازدواج بوده است. (2)
اسماء بنت عميس بن معد بن حارث بن تيم بن كعب اصالتا يمنى كه از بانوان بزرگ اسلام است نيز از همسران آن حضرت بود كه حاصل اين ازدواج دو فرزند پسر بود. (3)
ام سعيد بنت عروه بن مسعود ثقفى، يكى ديگر از همسران حضرت على عليه السلام است كه از ايشان سه دختر براى آن حضرت متولد گرديد. (4)
همسران ديگرى نيز براى آن حضرت در تاريخ ذكر شده، به نام هاى: ام البشار
ص: 54
حزام ابن خالد بن ربيعه وام شعيب مخزوميه و محياه دختر امرء القيس وام ولد و صهباء ثعلبيه.
اكثر علماء و مورخين شيعه و سنى متفقند كه حضرت على بن ابى طالب عليهماالسلام 12 همسر عقدى و 18 كنيز داشته و از آنها صاحب 36 فرزند شامل 14 پسر و 22 دختر شده است.
در ميان همسران حضرت على بن ابى طالب عليهماالسلام بعد از حضرت فاطمه زهراء عليهاالسلام هيچ كدام به مقام رفيع حضرت ام البنين عليهاالسلام نمى رسند، ام البنين بانويى شجاع، فداكار، مهذبه، پاك، و بسيار با فضيلت بود، تا آنجا كه لياقت مادرى حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام را پيدا نمود. (1)
آن چه از قرائن تاريخ به دست مى آيد اين است كه حضرت ام البنين عليهاالسلام سومين همسر حضرت على بن ابى طالب عليهماالسلام بوده و در بين سال هاى 20 تا 25 هجرى قمرى، با حضرت على بن ابى طالب عليهماالسلام ازدواج نموده است.
قبل از اين كه على بن ابى طالب عليهماالسلام با حضرت ام البنين عليهاالسلام ازدواج كنند تصميم گرفتند با بانويى كه از خاندانى نجيب و شجاع و اصيل باشد، ازدواج كنند لذا براى انتخاب و پيدا كردن چنين همسرى، با برادرشان عقيل مشورت نموده، و از او خواستند در اين مورد ايشان را يارى كند، و به او فرمودند:
أنظر لى امرءة قد ولدتها الفحولة من العرب، لاتزوجها فتلد لى غلاما فارسا.
يعنى: زنى را براى من در نظر بگير كه از برجستگان و شجاع زادگان عرب باشد، تا
ص: 55
او را همسر خود گردانم و از او داراى فرزندى دلاور و جنگجو شوم.
عقيل پس از بررسى و تفكر به على بن ابى طالب عليهماالسلام عرض كرد: چنين بانويى را از ميان قبيله بنى كلاب، به نام فاطمه دختر حزام بن خالد كلبى سراغ دارم كه در ميان قبايل عرب شجاع تر از پدران او نيست، سرانجام اين پيشنهاد مورد قبول آن حضرت واقع شد و از آن خانم، كه بعدها به ام البنين معروف گرديد خواستگارى نمودند. (1)
حضرت ام البنين عليهاالسلام و خاندانش از اين خواستگارى بسيار خوشحال و خوشوقت شده و به على بن ابى طالب عليهماالسلام با كمال سرور و شادى پاسخ مثبت داده و على بن ابى طالب عليهماالسلام با ايشان ازدواج كردند.
وقتى على بن ابى طالب عليهماالسلام پيشنهاد برادرشان عقيل را پذيرفتند، از وى خواستند تا آن دختر را برايش خواستگارى كند، عقيل بلافاصله بعد از اين امر براى انجام دستور برادر به منزل حضرت ام البنين عليهاالسلام رفت، اهل خانه كه عقيل را به خوبى مى شناختند در حالى كه از آمدن او به منزل شان دچار تعجب شده بودند، مقدمش را گرامى داشته، و در حيرت بودند كه ايشان به چه جهت به منزل آنها رفته، چون عقيل شخص بزرگ و معروفى بود و بى دليل جائى نمى رفت.
عقيل كه از ظاهر آن ها متوجه تعجب و حيرت شان شده بود پس از تعارفات مربوطه گفت: چون مى دانم از آمدن من به منزل تان بسيار تعجب كرده ايد، لذا براى آن كه شما را زودتر از اصل قضيه آگاه كنم پيشايش بگويم كه خبرى بسيار خوب و خوشحال كننده براى شما آورده ام كه بزرگ ترين خانواده هاى عرب و عجم آن را براى خود فوزى عظيم مى دانند.
خانواده حضرت ام البنين عليهاالسلام در حالى كه لحظه به لحظه بر تعجب شان افزوده
ص: 56
مى شد پرسيدند: اين خبر خوش كه حامل آن هستى چيست و آيا نمى توانى ما را زودتر از آن باخبر سازى؟
عقيل در حالى كه لبخند بر لب داشت جواب داد: من براى خواستگارى دختر شما آمده ام!
خانواده حضرت ام البنين عليهاالسلام در اين فكر بودند كه خواستگار چه كسى مى تواند باشد، لذا مشتاقانه پرسيدند: اى عقيل كاسه صبر ما لبريز شد، خواهش مى كنيم ما را از اين التهاب خارج كن و بگو از طرف چه شخصى به خواستگارى آمده اى كه اين قدر درباره آن دستت را بالا گرفته و او را براى ما تا اين حد افتخارآميز مى دانى؟! چون ما خودمان از خاندان و اقوام بزرگ و اصيل اين سرزمين هستيم لذا در تعجّبيم كه اين خواستگار چه شخصى، و از چه طايفه اى است كه اين جريان را براى ما به عنوان مژده و خبر خوش اعلام مى كنى؟!
عقيل در حالى كه صورتش شكفته گرديده بود جواب داد: من از طرف كسى وكالت دارم كه همه مردم، حتى خود شما، به خوبى از شخصيت و شايستگى او آگاهيد، و وقتى نامش را دانستيد من را تصديق خواهيد فرمود كه درباره ايشان هر چه بگويم كم گفته ام، من از طرف برادرم على بن ابى طالب عليهماالسلام براى خواستگارى آمده ام، ايشان از من دخترى را جويا گرديد كه از نظر نجابت و اصالت خانوادگى در مرتبه بالائى بوده و بتواند به عنوان همسر به خانه آن حضرت برود، من هم خانواده شما و دخترتان را معرفى كردم، حضرت امير عليه السلام نيز پيشنهاد من را قبول فرموده و اينك براى اجراى آن در حضور شما مى باشم.
وقتى عقيل اين جملات را به آنها گفت، از شنيدن اين خبر و برده شدن نام نامى حضرت على بن ابى طالب عليهماالسلام چنان شور و شعفى به آنها دست داد كه اصلاً قابل توصيف نبود، همه آنها از خوشحالى و سرور به فكر فرو رفتند و تا لحظاتى سكوت
ص: 57
عجيبى در آن خانه برقرار گرديد، بالاخره اين سكوت توسط عقيل شكسته شد و اظهار داشت: اينك كه از چگونگى امر آگاه شديد، نظر خود را در اين باره اعلام داريد؟
بزرگ خانواده پاسخ داد: اى عقيل، همان طور كه گفتى حقيقتاً تو بهترين مژده و جالب ترين و پر افتخارترين خبر را براى ما آورده اى، ما نه تنها موافقت خود را در اين باره اعلام مى داريم بلكه از آن در نهايت اشتياق استقبال مى كنيم زيرا وصلت با مولاى متقيان براى هر فرد و هر خانواده اى باعث سربلندى و سرافرازى است فقط چند روزى به ما مهلت دهيد تا مقدمات امر را فراهم كنيم.
حضرت ام البنين عليهاالسلام وقتى متوجه شد كه به عنوان همسر مورد نظر مولاى متقيان على بن ابى طالب عليهماالسلام قرار گرفته، نهايت خوشبختى و سعادت را در خود احساس نمود و همان موقع مصمم گرديد كه فداكارانه در راه محبت و خدمت گزارى به همسر آينده خود كوشش نموده و تمام وجود خود را وقف ايشان كه بزرگترين ولى خدا بود نمايد.
خانواده حضرت ام البنين عليهاالسلام پس از چند روز، آمادگى خود را به عقيل اعلام كردند، حزام گفت: ان شاء اللّه خير است، ما راضى شديم كه دخترمان كنيز و خدمت كار اميرالموءمنين على بن ابى طالب عليهماالسلام باشد.
عقيل فرمود: نگو كنيز، بلكه بگو همسر على بن ابى طالب عليهماالسلام و از ايشان پرسيد: آيا مهريه خاصى را براى دخترتان در نظر داريد؟
حزام عرض كرد: دختر ما هديه و بخششى باشد به محضر برادر و پسر عموى رسول خدا صلى الله عليه و آله .
عقيل فرمود: نه! بهتر است براى او مهريه اى قرار دهيم و مهريه اش همان پانصد درهمى باشد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله براى دختر و همسرانش قرار مى داد.
ص: 58
حزام گفت: اى عقيل! حقيقت اين است كه قبيله و خاندان ما چشم طمع به مال و ثروت و مهريه كلان ندارند؛ بلكه شرافت و حسب و نسب مرد برايشان بسيار مهم است.
در اين هنگام حزام نزد همسرش آمد و با خوشحالى به او گفت: بشارت باد بر تو كه سعى و تلاشت به ثمر رسيد، سعادت و خوشبختى به تو روى آورد، بزرگوراى تو افزون گرديد و اسم و آوازه تو بالا گرفت، (منظورش اين بود كه توانسته اى دخترى در دامن خود پرورش دهى و تربيت نمايى كه شايستگى و لياقت همسرى بزرگ ترين ولى خدا و مولاى متقيان على بن ابى طالب عليهماالسلام را داشته باشد) زيرا عقيل پذيرفت كه دختر تو همسر برادرش اميرالموءمنين على بن ابى طالب عليهماالسلام گردد.
ثمامه مادر حضرت ام البنين عليهاالسلام وقتى اين خبر مسرّت بخش را شنيد، بى درنگ به سجده افتاد و شكر خدا را به جاى آورده و عرض كرد: حمد و ثنا خداوندى را كه ما را به محمد مصطفى صلى الله عليه و آله و على مرتضى عليه السلام پيوند زد، آن گاه نزد دخترش آمد و به وى تبريك و تهنيت گفت و او را بوسيد و در آغوش محبت كشيد.
عقيل نيز على بن ابى طالب عليهماالسلام را در جريان گذاشت و براى انتقال عروس به خانه برادر خود، در معيت تعدادى از صحابه و محارم، به منزل حضرت ام البنين عليهاالسلام كه همگى منتظر آنها بودند رفتند. (1)
وقتى به آنجا رسيدند همگى آنها از جمله حضرت ام البنين عليهاالسلام را آماده حركت ديدند، عقيل قبل از حركت و در ميان سكوت حاضرين، حضرت ام البنين عليهاالسلام را مورد خطاب قرار داده و اظهار داشت: شما امروز به عنوان همسر به خانه شخصى مى رويد كه بعد از رسول خدا صلى الله عليه و آله متقى ترين، پاك ترين و بارزترين فرد عالم اسلام مى باشد و
ص: 59
همان گونه كه مى دانيد مدت بسيار كوتاهى است كه زوجه گرامى و مقدس خود يعنى زهراى اطهر عليهاالسلام را از دست داده و اين فقدان تا ابد در روح على عليه السلام اثر جبران ناپذيرى بر جاى گذارده است، رفتار تو بايستى طورى متين و مدبرانه باشد كه از هر حيث لياقت چنين افتخارى را داشته و بتوانى رضايت مولا را جلب كنى، حسنين و زينبين عليهم السلام نزد پدرشان بسيار عزيز و گرامى هستند، وظيفه شما اين است كه در نگهدارى آنها حداكثر تلاش خود را بكنى و آنان را چون فرزند خود عزيز و محترم شمارى.
حضرت ام البنين عليهاالسلام در جواب فرمودند: يا عقيل؛ من به خوبى از شخصيت بارز همسر آينده خود با خبرم، و از مقام و منزلت فرزندان حضرت فاطمه زهراء عليهاالسلام نيز كاملاً مطّلع هستم، مطمئن باشيد كه آنان را بر فرزندان آينده خود ترجيح خواهم داد و در راه رفاه و آسايش آنها مانند مادر واقعى كوشش خواهم كرد.
بعد از اين جريانات و مذاكرات حضرت ام البنين عليهاالسلام به اتفاق تعدادى از افراد از خانه خود به طرف منزل حضرت اميرالموءمنين على بن ابى ابى طالب عليهماالسلام رفتند تا به وظيفه سنگينى كه خداى تعالى براى او در نظر گرفته بود لباس عمل بپوشاند.
حضرت ام البنين عليهاالسلام خيلى خوشحال و مسرور بود، ايشان هيچ گاه در مدت عمر شريف شان فكرش هم نمى كرد كه در آينده خداى تعالى چه موقعيتى به وى عطا خواهد كرد و چه صفحه درخشانى در تاريخ اسلام براى خود ثبت خواهد نمود و با فدا كردن چهار فرزند خود در راه دين خدا كه در رأس آنها حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام قرار داشت چه افتخار بزرگ و دائمى براى خويش كسب خواهد كرد.
ايشان يك فرد معمولى نبودند بلكه بانويى دانشمند، فاضله و عالمه بودند كه در همه عمر شريف شان حتى قبل از ازدواج با حضرت امير عليه السلام شيفته خاندان عصمت و طهارت عليهم السلام بود.
ص: 60
او هيچ گاه خود را در منزل على بن ابى طالب عليهماالسلام جانشين حضرت فاطمه زهراء عليهاالسلام نمى دانست بلكه همواره خود را به عنوان كنيز و خدمت گزار حضرت فاطمه زهراء عليهاالسلام و فرزندان آن حضرت قلمداد مى كرد.
وقتى ايشان را به منزل حضرت على بن ابى طالب عليه السلام مى آوردند، در نزديكى منزل ايشان توقف كرد و سراغ فرزندان حضرت فاطمه زهراء عليهاالسلام گرفته و آنها را طلب نمود، وقتى حسنين عليهماالسلام و زينب و ام كلثوم عليهماالسلام به نزد او آمدند به آنان عرض كرد: عزيزانم، من نيامده ام تا جاى مادر شما را بگيرم بلكه آمده ام تا كنيز و خدمت گزار شما باشم و تا شما عزيزانم اجازه ورود به اين خانه را به من ندهيد هرگز وارد خانه شما نخواهم شد.
در آن زمان بعضى از فرزندان حضرت فاطمه زهراء عليهاالسلام بيمار بودند و حضرت ام البنين عليهاالسلام بلافاصله بعد از ورود به منزل على بن ابى طالب عليهماالسلام با محبت تمام به پرستارى و مداواى آنها پرداخت. (1)
حضرت حمزه عليه السلام عموى پدرى ايشان است، پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله حضرت
ص: 61
حمزه عليه السلام را اسداللّه و اسد رسوله، يعنى شير خدا و شير رسول خدا صلى الله عليه و آله ناميدند. (1)
حمزه شخصيتى بود كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و على بن ابى طالب عليه السلام و اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام هميشه به عنوان سندى ماندگار به او افتخار مى كردند وى سرانجام پس از مجاهدت ها و تلاش هاى فراوان جهت پيشبرد دين اسلام و مبارزه با مشركان و دشمنان دين خدا و رسول خدا صلى الله عليه و آله در جنگ احد به فوز عظيم شهادت دست يافت، پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله در جنگ احد شخصاً فرماندهى لشكر را به عهده گرفته و شخصاً در نظم صفوف سربازان فعّاليّت مى كردند.
اوّلين كارى كه بعد از تنظيم صفوف سربازان انجام دادند اين بود كه عبداللّه بن جبير را با پنجاه نفر از تيراندازان ماهر مأمور كردند تا در شكاف كوه احد قرار گرفته و آنجا را از ورود دشمنان محافظت نمايند و ضمناً به آنها دستور فرمودند: چه در موقع پيروزى، و چه در موقع شكست از موضع خود حركت نكنيد و در همانجا بمانيد تا دستور بعدى براى شما صادر شود.
از آن طرف ابوسفيان كه سرپرستى لشكر كفّار قريش را به عهده داشت به خالد بن وليد دستور داد با دويست نفر از سربازانش مراقب اين گردنه باشند تا در موقعيّتى مناسب از پشت سر به سربازان اسلام حمله كنند.
دو لشكر در مقابل يكديگر قرار گرفتند، ابوسفيان به وسيله بت هائى كه از مكّه با خود آورده بودند و با جلب توجّه زنان زيبا، جنگ جويان لشكرش را سر شوق مى آورد.
امّا پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به نام خداى تعالى و مواهب و الطاف الهى، مسلمانان را به جنگ تشويق مى كرد، صداى اللّه اكبر، اللّه اكبر مسلمانان تمام منطقه احد را فرا گرفته
ص: 62
بود و كم كم جنگ تن به تن شروع شد.
پس از مدّتى لشكر قريش شكست خوردند و هر كدامشان به سوئى مى گريختند، از طرف ديگر تير اندازانى كه به فرماندهى عبداللّه بن جبير مواظب شكاف كوه احد بوده و دفع حمله خالد بن وليد و سربازانش را مى كردند، ديدند كه لشكر قريش فرار كرده و بعضى از مسلمانان مشغول جمع آورى غنائم شده اند، آنها از دستور رسول خدا صلى الله عليه و آله و فرمانده شان سرپيچى كرده و براى جمع آورى غنائم از كوه پائين آمدند، هر قدر عبداللّه بن جبير كوشش كرد كه آنها را از اين كار منع كند و هر چه دستور رسول خدا صلى الله عليه و آله را به آنها ياد آورى مى كرد، موءثّر واقع نشد، بالاخره خالد بن وليد حمله كرد و چون تعداد تيراندازان كم شده بود، نتوانستند مقاومت كنند، در نتيجه عبداللّه بن جبير با چند تن ديگر كه مى گويند كمتر از ده نفر بودند كشته شدند و خالد بن وليد و سربازانش از پشت و از همان شكاف كوه به سائر مسلمانان حمله كردند، ناگهان مسلمانان خود را در محاصره دشمن زخم خورده خود ديده و از هر طرف، زير شمشيرهاى آنها قرار مى گرفتند.
در اين جنگ حضرت حمزه عموى بزرگوار و مهربان پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله كه هميشه حامى و طرفدار او بود به دستور هند زوجه ابوسفيان، و به دست وحشى برده سياه جبير بن معطم، شهيد شد و عدّه كمى در اطراف پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله باقى مانده و بقيّه مسلمانان پا به فرار گذاشتند.
على بن ابى طالب عليهماالسلام از هر طرف پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله را از دشمن حفظ مى كرد و وقتى ديد مسلمانان پا به فرار گذاشته اند به دنبال آنها حركت كرد؛ عمر بن خطّاب مى گويد: ناگهان على عليه السلام را ديدم كه شمشيرى پهن در دست دارد و به سوى ما حمله مى كند، من گفتم: يا اباالحسن عليه السلام تو را به خدا قسم به ما حمله نكن، رسم عرب اين است كه گاهى حمله مى كند و گاهى مى گريزد و من هر وقت صورت غضبناك حضرت
ص: 63
على عليه السلام را كه در آن روز داشت به خاطر مى آورم وحشت و ترس مرا مى گيرد.
على بن ابى طالب عليهماالسلام با كمال رشادت مى جنگيد تا اين كه شمشيرش شكست.
پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله شمشير خود را كه اسمش ذوالفقار بود به على بن ابى طالب عليهماالسلام داد و آن حضرت پروانه وار از شمع وجود مقدّس پيامبر خدا دفاع مى كرد.
حضرت جبرئيل در ميان زمين و آسمان فرياد زد: لاسيف الاّ ذوالفقار ولا فتى الاّ على.
يعنى: شمشيرى مانند ذوالفقار نيست و جوانمردى مانند على بن ابى طالب عليهماالسلام در عالم وجود ندارد.
پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمودند: على عليه السلام از من است و من از اويم، جبرئيل عرض كرد: و أنا منكما. يعنى: من هم از شما هستم.
در اين جنگ ناگهان كسى فرياد زد: محمد صلى الله عليه و آله كشته شد و دشمن به گمان اين كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله كشته شده اند ميدان جنگ را به قصد مكّه ترك گفتند.
كفّار قريش قبل از ترك سرزمين احد، شهداى احد را مثله كردند و هند همسر ابوسفيان با وحشى كنار بدن مطهّر حضرت حمزه حاضر شده و جنازه مطهّر آن مرد بزرگ را مثله كردند، هند جگر آن حضرت را بيرون آورده و زير دندان جويد و شقاوت و پستى خود را نشان داد.
پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به حضرت على بن ابى طالب عليهماالسلام و سعد بن أبى وقّاص امر فرمود: در تعقيب لشكر قريش برويد اگر بر شتر سوار شده و اسب ها را يدك مى كشند قصد رفتن به مكّه را دارند و اگر غير از اين باشد قصد غارت مدينه را نموده اند، على عليه السلام ديد لشكر كفّار سوار بر شتر شده و اسب ها را يدك مى كشند.
پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله با يارانشان به مدينه برگشتند، وقتى آن حضرت از حضرت حمزه
ص: 64
جويا شده و او را نديدند، به حارث بن الصمه دستور فرمودند: براى تحقيق از حضرت حمزه، به بيابان احد برود، او هم اطاعت كرد ولى وقتى جسد ايشان را با آن حالت ديد نتوانست خبر جانگداز شهادت حضرت حمزه عليه السلام را به پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله بدهد، لذا در همان جا ماند، پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله بر سر جنازه حضرت حمزه تشريف بردند و گريسته و فرمودند:
ما وقفت موقفا قط اغيط لى من مدا؛
يعنى: هرگز نايستاده بودم در جائى كه اين چنين خشمگين و ناراحت باشم، و فرمودند: اگر من به قريش دسترسى پيدا كنم هفتاد نفر از آنها را مى كشم امّا خداى مهربان اين آيه را نازل فرمود: وَ اِنْ عاقَبْتُمْ فَعاقِبُوا بِمِثْلِ ما عُوقِبْتُمْ بِه وَ لَئِنْ صَبَرْتُمْ لَهُوَ خَيْرٌ لِلصّابِرينَ.
يعنى: اگر عقوبت مى كنيد نظير آن عقوبت كه ديده ايد، عقوبت كنيد و اگر صبورى كنيد، همان براى صابران بهتر است.
سپس پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله عباى مباركشان را روى بدن مثله شده حضرت حمزه انداختند.
صفيّه، خواهر حضرت حمزه به بالاى سر ايشان آمد و از خداى تعالى آمرزش او را درخواست نموده و برايش نماز خواند ولى نتوانست خود را از گريه كردن نگاه دارد، او آن چنان گريه مى كرد كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله از گريه هاى او به گريه افتادند، آن حضرت دستور فرمود تا شهداء را با همان لباس هاى خون آلودشان به خاك بسپارند.
در مدينه از هر خانه اى به خصوص خانه هاى انصار، صداى ناله و گريه بلند بود و همه مصيبت زده بودند ولى از خانه حمزه سيّدالشّهداء عليه السلام صدائى بلند نمى شد، پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله وقتى اين صحنه غربت را براى عمويشان مشاهده كردند، فرمودند: براى
ص: 65
عمويم حمزه در اين شهر غربت، گريه كننده اى نمى باشد.
وقتى سخن پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به گوش انصار رسيد زن و مرد به خانه حضرت حمزه رفته و تا شب بر او گريه كردند، اين رسم در ميان زنان انصار باقى ماند كه براى هر مصيبتى كه مى خواستند گريه كنند اوّل بر حضرت حمزه گريه كرده و بعد به مصيبت خود اشك بريزند در اين موقع پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله اين آيات را تلاوت فرمودند: وَ لاتَحْسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلُوا فى سَبيلِ اللّهِ اَمْواتًا بَلْ اَحْيآءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ. (1)
امام مجتبى عليه السلام فرمودند: لقب سيدالشهداء را خداى تعالى به حمزه عطا فرمود.
امام حسين عليه السلام در روز عاشورا فرمودند: آيا حمزه سيدالشهداء عموى من نيست؟(2)
امام سجاد عليه السلام در مجلس يزيد فرمودند: از افتخارات ما اين است كه حمزه سيدالشهداء از ماست. (3)
امام صادق عليه السلام فرمودند: روز قيامت حمزه سيدالشهداء گواه و شاهد رسول اللّه صلى الله عليه و آله است.
حضرت حمزه عليه السلام شباهت زيادى به امام حسين عليه السلام دارد، به طورى كه او نيز سيدالشهداء ناميده شد و مردم مسلمان از تربت قبر او براى مهر و تسبيح استفاده مى كردند، حضرت فاطمه زهراء عليهاالسلام از تربت قبر او تسبيح درست كرده بود و با آن تسبيح، ذكر خدا مى گفت، مردم مسلمان نيز به تبع از آن بانوى بزرگوار از تربت حضرت حمزه تسبيح درست مى كردند و با آن ذكر مى گفتند تا وقتى كه واقعه جانسوز
ص: 66
عاشوراء در سال 61 هجرى قمرى اتفاق افتاد، تربت امام حسين عليه السلام را جايگزين تربت حضرت حمزه كردند چون فضيلت تربت امام حسين عليه السلام بيشتر از تربت حضرت حمزه بود.(1)
همچنين همان گونه كه به ما دستور داده اند وقتى بر چيزى مى خواهيد گريه كنيد اول بر حسين بن على عليهماالسلام گريه كنيد، همين دستور را پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله براى حضرت حمزه عليه السلام دادند.(2)
حضرت طالب از ديگر عموهاى حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام است، جابر بن عبداللّه انصارى مى گويد: به پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله عرضه داشتم: مردم مى گويند: ابوطالب كافر از دنيا رفت.
پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به من فرمود: اى جابر، پروردگار تو به غيب و نهان آگاه تر است، در شب معراج چون به عرش رسيدم در آنجا چهار نور ديدم، گفتم: خدايا اين انوار چيست؟
فرمود: اى محمد صلى الله عليه و آله اين عبدالمطلب عليه السلام ، اين ابوطالب عليه السلام ، اين پدرت عبداللّه عليه السلام و اين برادرت (پسر عمويت) طالب عليه السلام است.
گفتم: اى خدا واى مولايم، آنها با انجام چه كارهائى به اين درجه رسيده اند؟
خطاب آمد: به خاطر تقيه و ايمان و صبر و پايدارى در راه دين، تا هنگام مرگ، به اين مقام نايل گشته اند.(3)
ص: 67
پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمودند: در شب معراج، خداوند طالب را به من نشان داد كه به مقام والائى رسيده بود.
طالب قبل از جنگ بدر مسلمان بود اما قريش او را به اكراه و اجبار همراه خود كرده بودند. در آن هنگام رجز خوان هاى آنان در محلى فرود آمده و شروع به رجز خوانى كردند، طالب نيز فرود آمده و چنين رجز خواند:
يا رب اما يعزون بطالب فى مقنب من هذه المقانب
فى مقنب المحارب المغالب بجعله المسلوب غير السالب؛(1)
يعنى: خداوندا! حال كه قريش، طالب را در اين لشكر انبوه سواره به جنگ آورده اند.
در اين لشكر سواره اى كه به جنگ آمده و طالب پيروزى اند، آنان را تاراج رفته و مغلوب قرار ده نه تاراج كننده و غالب.
محمد بن مثنى حضرمى روايت مى كند: پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله ابورافع، غلام عبّاس بن عبدالمطلب را هنگام جنگ بدر ملاقات نمود و از او درباره قومش پرسيد.
او به ايشان خبر داد كه قريش آنان را به اكراه و اجبار از شهر با خود خارج ساخته اند.
پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله در جنگ بدر فرمودند: من مردانى از بنى هاشم و ديگران را مى شناسم كه قريش آنان را به اكراه همراه خود كرده اند و ما نبايد آنان را بكشيم، پس هر كس از شما با يكى از آنان برخورد نمود او را نكشد، و هر كس عبّاس بن عبدالمطلب را مشاهده كرد وى را به قتل نرساند زيرا به اكراه به صحنه جنگ آمده است.(2)
ص: 68
عقيل در شناخت نسب ها و قبيله ها، اطلاعات بسيارى داشت و عالِم به اين علم بود، او در مدينه قبل از نماز در مسجد پيامبر صلى الله عليه و آله حاضر مى شد و روى سجاده خود به انتظار نماز مى نشست، مردم به او رجوع كرده و از ريشه هاى خاندان ها، و اصالت و عدم اصالت خانواده ها، از او سوءال مى كردند، وى به ابهامات و سوءالات آنها پاسخ مى داد و در رفع مشكلات شان در مورد ازدواج و اختلاف در الحاق فرزندان در موارد مشكوك و امثالهم مى كوشيد،(1) در اين ميان از گذشته قريش سخن به ميان مى آورد و بدى هاى آنها را براى مردم بازگو مى كرد، لذا قريش او را دشمن خود مى دانستند و نسبت هاى ناروا به وى داده و او را احمق و نادان مى خواندند.(2)
مورخان در اين باره نوشته اند: عقيل يكى از چهار نفرى بود كه عرب نزد او مى رفت و سخنانش مورد قبول همگان واقع مى شد، مخرمة بن نوفل زهرى، ابوجهم بن حذيفه عدوى و حويطب بن عبدالعزيز عامرى، مانند عقيل انساب شناس بودند اما آنها بيشتر، افتخارات و گذشته نيك مراجعه كنندگان را مى گفتند ولى عقيل علاوه بر خوبى ها و افتخارات، بدى هاى آنها را نيز مى گفت به همين جهت قريش به او نسبت هاى ناروا مى دادند و ديدار با وى را دوست نداشتند.(3)
عقيل همواره با روشنگرى در جامعه، همچنين در دربار معاويه و در جلسات اشراف، مانع تك تازى عده اى مى شد كه خود را شايسته خلافت و رهبرى جامعه مى دانستند و با حق خليفه راستين رسول خدا صلى الله عليه و آله به مبارزه برخاسته و مانع تحقق
ص: 69
اهداف و برنامه هاى آن حضرت مى شدند، او با ياد آورى فضايل و جايگاه ويژه اميرالموءمنين على بن ابى طالب عليهماالسلام به نحوى به مبارزه خاموش مى پرداخت و با اين كه در آخر عمر نابينا شده بود ولى با اين حال با زبان خود به ترويج ويژگى هاى على بن ابى طالب عليهماالسلام و پيروان ايشان مى پرداخت.(1)
حضرت ابوطالب عليه السلام عقيل را بسيار دوست داشت، به همين خاطر به هيچ وجه دورى اش را نمى پسنديد و به آن راضى نمى شد، در سالى كه خشكسالى و قحطى، عربستان و حجاز را فرا گرفت، چون ابوطالب عليه السلام فرزندان بسيارى داشت و وضع زندگى اش از جهت مالى مناسب نبود پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به عموى خود عبّاس كه فرد ثروتمندى بود پيشنهاد داد تا نزد ابوطالب عليه السلام بروند و سرپرستى بعضى از فرزندان او را متقبل شوند تا به اين وسيله كمكى به ابوطالب عليه السلام كرده تا فشار و سختى مالى بر او كمتر شود، عبّاس اين پيشنهاد را پذيرفت و هر دو نزد ابوطالب عليه السلام رفتند.
پس از آن كه آنها مقصود خود را بيان كردند ابوطالب عليه السلام پذيرفت و عرض كرد: عقيل را براى خودم بگذاريد درباره فرزندان ديگرم حرفى ندارم هر كدام را خواستيد ببريد، سپس پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله على عليه السلام و عبّاس، جعفر عليه السلام را انتخاب كرده و با خود بردند.(2)
پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله نيز به وى علاقه داشت و به او مى فرمودند: انى احبك حبين حبا لك و حبا لحب ابى طالب اياك. يعنى: من تو را به دو جهت دوست دارم يكى به خاطر خودت و يكى به خاطر محبت ابى طالب به تو.(3)
بزرگترين فرزند عقيل، يزيد نام داشت كه كنيه عقيل نيز به همين سبب ابا يزيد
ص: 70
قرار گرفت.
فرزند ديگرش سعيد نام داشت كه اين دو، مادرشان ام سعيد بنت عمرو بن يزيد زنى بود از بنى عامر.
جعفر اكبر و ابو سعيد احول، فرزندان ديگر او بودند كه مادرشان ام البنين دختر ثغر (اسماء بنت سفيان) بوده اند.
فرزند ديگرش حضرت مسلم عليه السلام است كه رشادت هاى او در كوفه در راه خدمت گزارى به امام حسين عليه السلام بر عام و خاص پوشيده نيست.
فرزند ديگرش عبداللّه نام دارد و ديگرى عبدالرحمن و همچنين عبداللّه اصغر كه مادر اين سه پسر كنيزى به نام خليله بود.
پسر ديگرى داشته است به نام على بن عقيل كه اين فرزند از كنيز ديگرى بوده است.
همچنين جعفر اصغر و حمزه و عثمان نيز پسران ديگر وى هستند كه مادرشان نيز كنيز بوده است.
محمد و رمله فرزندان ديگر وى هستند از كنيزى ديگر.
ام هانى، اسماء، فاطمه، ابوالقاسم و زينب وام نعمان نيز هر يك از مادران ديگر بوده اند.(1)
روزى على بن ابى طالب عليهماالسلام به پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله عرض كرد: اى پيامبر خدا! آيا عقيل را دوست مى داريد؟
پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمودند: آرى به خدا قسم؛ او را به دو دليل دوست دارم يكى به خاطر خودش و ديگرى به خاطر پدرش ابوطالب عليه السلام كه او را نيز بسيار دوست
ص: 71
مى دارم، بدرستى كه فرزندش در دوستى فرزند تو كشته مى شود، پس در غم و اندوه او (مسلم بن عقيل) اشك ها بر ديدگان موءمنين جارى خواهد شد و فرشتگان مقرب بر او درود خواهند فرستاد، سپس پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله آن قدر گريستند تا آن كه اشك هايشان بر روى سينه مبارك شان روان گرديد، آنگاه فرمودند: به سوى خداى تعالى شكوه و شكايت خواهم كرد از آن وقايعى كه پس از من به سر خاندان و اهل بيتم مى آورند.(1)
دشمنان خدا و رسول خدا صلى الله عليه و آله و جانشين بر حقش على بن ابى طالب عليهماالسلام وقتى ديدند با پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله نمى توانند دربيافتند، چون در آن صورت مردم مسلمان آنها را از دائره اسلام خارج مى دانند، على بن ابى طالب عليهماالسلام نيز معصوم بود و هيچ نقطه ضعفى نداشت كه بخواهند از همان راه وارد شوند؛ لذا خيلى فكر كرده و با هم متّحد شدند تا بتوانند چهره مظلوم على بن ابى طالب عليهماالسلام را در جامعه تخريب كنند، اما هر كارى كردند موفق نشدند، لذا ترفندشان اين بود و تصميم گرفتند تا اطرافيان و اصحاب باوفا و همچنين منسوبين به آن امام مظلوم را مورد حملات خويش قرار داده و تا توانستند به آنها حمله بردند.
مثلاً حضرت ابوطالب عليه السلام را با اين كه هميشه يكتا پرست، و به اعتقاد بعضى ايشان نبى اى از انبياء الهى بوده،(2) نستجير باللّه مشرك خواندند و يا به عقيل برادر على بن ابى طالب عليهماالسلام حمله برده و او را شخصى مخالف با على بن ابى طالب عليهماالسلام معرفى كرده اند.
چند نفر از بنى هاشم قبل از جنگ بدر در مكه اسلام آورده بودند ولى به خاطر تقيه در آن جوّ سخت و خفقان از اظهار آن امتناع مى ورزيدند، آنها همراه با مشركين در جنگ بدر از روى اجبار و اكراه شركت كرده بودند ولى اقدام خاصى بر عليه مسلمانان
ص: 72
نكردند، پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به اصحاب خود دستور داد: تعدادى از بنى هاشم در لشكر مقابل مى باشند كه بر عليه ما نيستند، لذا اگر به آنان دست يافتيد از ريختن خونشان خوددارى كنيد از جمله آنان عبّاس و عقيل بودند.(1)
عقيل و عبّاس پس از آن كه در جنگ بدر به حسب ظاهر به اسارت مسلمانان در آمدند، اسلام خود را علنى نمودند، ابن قتيبه دينورى در اين مورد مى گويد: فاسلم العبّاس و أمر عقيلاً فأسلم، و لم يسلم من الأسارى غيرهما.(2)
يعنى: پس عبّاس اسلام آورد و به عقيل هم امر كرد كه اسلام بياورد و او نيز اسلام آورد، و غير از آن دو نفر هيچ كس ديگر از اسراء اسلام نياورد.
عقيل پس از آن كه در جنگ بدر اسلام خود را علنى ساخت به مكه مراجعت نمود، فشار مشركين بر وى به عنوان يك مسلمان و يكى از نزديك ترين اقوام پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله شديدتر شد، به گونه اى كه سكونت در شهر مكه برايش غير قابل تحمل گرديد، لذا بعد از مدت كوتاهى از گذشت جنگ بدر و در ماه هاى آخر سال دوم، به سوى مدينه هجرت نمود و به ساير مهاجران و خاندان بنى هاشم در اين شهر پيوست.
آن چه از تتبع در تاريخ به دست مى آيد عقيل بن ابى طالب در عين خلوص و پاكى اى كه داشت اما به چند جهت مورد حمله افراد پست و رذل قرار گرفت؛ يكى به جهت برادرى اش با مظلوم تاريخ حضرت على بن ابى طالب عليهماالسلام چون منافقان و معاندان و حسودان همان گونه كه عرض كردم نمى توانستند آن همه عظمت و بزرگى و پاكى على بن ابى طالب عليهماالسلام را تحمل كنند و خود آن حضرت نيز معصوم بود و نستجير باللّه كوچكترين نقطه ضعفى نداشت لذا به نزديكان ايشان حمله بردند، علت
ص: 73
ديگر تخصص عقيل در علم نسب شناسى بود، كه نسب هاى دشمنان راه خدا كه اكثراً زنا زاده بودند را معرفى و بازگو نموده و آنها را در جامعه مفتضح مى كرد لذا طبيعى است كه مورد حمله چنين افرادى قرار بگيرد.(1)
ما شيعيان بايد خيلى مواظب اعتقادات و سخنان خويش باشيم، مثلاً دشمنان آگاه به شخصيت بزرگوار و جليل القدرى همانند عقيل حمله برده و متأسفانه دوستان نادان باور كرده اند، در حالى كه ايشان شخصيتى با كمال و همواره مورد مهر و محبت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و على بن ابى طالب عليهماالسلام بوده است و خودش نيز ارادت شديدى به اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام داشته و فرزندان خويش را محب به ايشان تربيت نموده است، نمونه بارز آن مسلم بن عقيل مى باشد كه عظمت و بزرگوارى اش بر كسى پوشيده نيست.
جعفر بن عقيل، عبدالرحمن بن عقيل، عبداللّه الأكبر بن عقيل، مسلم بن عقيل، عبداللّه بن مسلم بن عقيل، عون بن مسلم بن عقيل، محمد بن مسلم بن عقيل، جعفر بن محمد بن عقيل، احمد بن محمد الهاشمى فرزندان و نوه هاى جناب عقيل بن ابى طالب عليهماالسلام هستند كه همگى آنها در اثر حلال زادگى و تربيت صحيح، محبّ اهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله بودند و در راه خدمت گزارى و يارى رساندن به حضرت سيدالشهداء عليه السلام در واقعه جانسوز كربلاء، به درجه رفيع شهادت نائل گرديده اند.(2)
عقيل در تاريخ زندگى اش يك سفر به شام رفته كه معاندان و مخالفان از آن سفر كمال سوء استفاده را كرده، و با استناد به يك مشت اراجيف، ايشان را شخصيتى دنيا
ص: 74
پرست و مال دوست، و مخالف اميرالموءمنين على عليه السلام و محب معاويه معرفى كرده اند، در حالى كه اصل جريان چيز ديگرى بوده است و شواهد و دلايل زيادى بر اين مدعا وجود دارد، از جمله نامه عقيل به حضرت اميرالموءمنين عليه السلام و پاسخ آن حضرت كه سند زنده و محكمى است كه مسافرت عقيل به شام، نه به عنوان رفاقت و دوستى با معاويه، و نه فرار از حكومت اميرالموءمنين عليه السلام بوده، حتى اين سفر اصلاً در زمان حيات دنيوى على بن ابى طالب عليهماالسلام صورت نگرفته است، بلكه:
اولاً: اين سفر پس از شهادت آن امام عزيز، و در زمانى بود كه صلح ظاهرى حاكم بوده است.
ثانيا: منظور از اين سفر پيوستن به معاويه و يا مال دوستى و علاقه به زخارف دنيايى نبود، بلكه با هدف تبيين فضائل و مظلوميت و اعلان موضع حقانيت اميرالموءمنين عليه السلام و انتقاد و اعتراض بر انحرافات معاويه انجام گرفت.
ملاقات ايشان با معاويه پس از شهادت حضرت على بن ابى طالب عليهماالسلام و زمانى بود كه به حسب ظاهر مابين امام مجتبى عليه السلام و معاويه صلح و آتش بس بود، و بين مدينه و شام و در ميان امويان و خاندان عصمت و طهارت عليهم السلام به حسب ظاهر جوّ عدم تخاصم علنى برقرار بود، براى تأييد اين ادعا دلائل متقنى وجود دارد كه توجه شما را به آنها جلب مى كنم:
يكى از آن دلائل مكاتبه اى است كه ميان عقيل و على بن ابى طالب عليهماالسلام رد و بدل شده است، اين مكاتبه شاهدى زنده مى باشد كه اين سفر پس از شهادت على بن ابى طالب عليهماالسلام به وقوع پيوسته است؛ زيرا اين نامه كه تاريخ نگارش آن اواخر دوران حيات اميرالموءمنين عليه السلام است، بيانگر كمال اخلاص و ارادت عقيل نسبت به مقام ولايت و اظهار از خود گذشتگى او و فرزندانش نسبت به آن حضرت است و پاسخ آن حضرت كه تأييد ادعاى عقيل و صحّه گذاشتن بر اين حقيقت مى باشد، بيانگر اين
ص: 75
است كه ملاقاتى بين عقيل و معاويه قبل از اين تاريخ صورت نگرفته است، چرا كه از نظر زمان در بقيه ايام حيات اميرالموءمنين عليه السلام براى چنين ملاقاتى فرصتى باقى نبود.
از لحاظ اعتقادى نيز با توجه به متن آن نامه كه در دوران حيات على بن ابى طالب عليهماالسلام بوده چنين امرى قابل قبول نيست؛ زيرا عقيل در اين نامه پيوستن گروه عبداللّه بن أبى سرح به معاويه را به عنوان عداوت و دشمنى با خدا و رسول خدا صلى الله عليه و آله و دليل بر اطفاء و خاموش كردن نور الهى معرفى مى كند و مى گويد: فقلت لهم الى أين يا أبناء الثانئين أبمعاويه تلحقون عداوة و اللّه منكم قديما غير مستنكرة تريدون بها اطفاء نور اللّه و تبديل أمره.
يعنى: پس گفتم اى فرزندان كسانى كه پيامبر را سرزنش مى كردند، كجا مى رويد؟
آيا شما مى خواهيد از روى عداوت با اميرالموءمنين به معاويه ملحق شويد؟
به خدا قسم معاويه از قديم جزء شما بوده و حال اين كه شما او را انكار نكرديد، شما مى خواهيد به وسيله معاويه نور خدا را خاموش كنيد و احكام الهى را تغيير دهيد.
حال چگونه ممكن است، او با اين فكر و عقيده و بينش، خودش بدون تغيير جوّ حاكم و تحول وضع موجود و در شرايطى كه فشارها و دشمنى ها از سوى معاويه نسبت به على بن ابى طالب عليهماالسلام و شيعيانش هر روز تشديد مى شود، جبهه حق را ترك كند و به سوى معاويه و جبهه باطل روى آورد؟ و اين گناه بزرگ را كه در نامه اش به عنوان عداوت با خدا و قصد خاموش كردن نور الهى تعبير مى كند، مرتكب شود؟!
هنگامى كه عقيل بن ابى طالب خبر دار شد كه مردم كوفه اميرالموءمنين على بن ابى طالب عليهماالسلام را تنها گذاشته و بر ضد او عمل كرده اند به او چنين نوشت:
ص: 76
بسم اللّه الرحمن الرحيم
از عقيل بن ابى طالب به بنده خدا اميرالموءمنين على بن ابى طالب عليهماالسلام .
سلام بر تو باد، سپاس خدايى را به جاى مى آورم كه هيچ خدايى جز او نيست، اما بعد، خداى تعالى شما را از هر گزندى حفظ كند و از هر ناراحتى نگهدارد.
من براى انجام عمره به طرف مكه مى رفتم، در بين راه با عبداللّه بن سعد بن ابى سرح برخورد كردم، او با چهل جوان از فرزندان طلقاء حركت مى كرد، من در چهره آنها آثار ناراحتى مشاهده كردم، گفتم: اى فرزندان كسانى كه پيامبر را سرزنش مى كردند، كجا مى رويد؟ آيا شما در نظر داريد نزد معاويه برويد، و به او ملحق شويد؟
به خداوند سوگند شما از قديم عداوت داريد، عداوت هنوز در صورت شما نمايان است، آيا مى خواهيد نور خدا را خاموش سازيد، و احكام او را تغيير دهيد؟ و بين من و آنها سخن هائى رد و بدل شد.
بعد از اين كه وارد مكه شدم شنيدم آنها مى گويند: ضحاك بن قيس به طرف حيره حمله كرده و اموال مردم را به غارت برده، بعد هم به سلامت بازگشته است، اينك ننگ بر اين دنيا باد كه كسى مانند ضحاك جرات پيدا كرده به منطقه شما حمله كند و مال مردم را بگيرد.
ضحاك چيست؟ او ارزشى ندارد و كوچك تر از آن است كه بتواند به آن طرف ها بيايد، به من اطلاع داده اند كه شيعيان دست از يارى ات برداشته، و تو را تنها گذاشته اند، اكنون اى فرزند مادرم، نظر خود را براى من بنويس و اگر خود را براى مرگ آماده كرده اى من حاضرم بيايم.
من اينك برادر زاده ها و فرزندان پدرت را برداشته و به طرف كوفه مى آيم، و تا زمانى كه زنده باشى با شما زندگى مى كنم، و هر گاه خواستى از دنيا بروى ما هم با شما
ص: 77
جان خواهيم سپرد، به خداوند سوگند دوست ندارم اندكى بعد از شما در دنيا باشم زندگى بعد از شما برايم گوارا نخواهد بود.(1)
دليل ديگر بر مدعاى ما، نظرات مورخين مورد اعتماد و محقق است كه طبق نقل ابن ابى الحديد اين گروه از مورّخان معتقدند كه سفر عقيل به شام، بعد از به شهادت رسيدن على بن ابى طالب عليهماالسلام صورت گرفته است، او مى گويد: فامّا عقيل فالصحيح الذى اجتمع عليه ثقات الرّوات عليه انه لم يجتمع مع معاوية الاّ بعد وفاة اميرالموءمنين عليه السلام .(2)
يعنى: در مورد عقيل آن چه كه صحيح است و راويان ثقه بر آن اجماع دارند، اين كه او با معاويه نشست و برخاستى نداشت، مگر بعد از وفات اميرالمومنين عليه السلام
خود او نيز در جاى ديگر همين نظريه را تأييد مى كند و مى گويد: و هذا القول هو الأظهر عندى.(3)
يعنى: به نظر من نيز همين قول كه ديدار عقيل با معاويه بعد از شهادت
ص: 78
اميرالمومنين عليه السلام بوده صحيح تر است، ضمن اين كه يكى از دلائل مهمش را همين نامه عقيل ذكر مى كند.
ثالثا: دليل آخر مسأله اى است كه در مورد ملاقات عقيل با معاويه مطرح مى باشد كه خود دليل بر وقوع آن ملاقات پس از شهادت على بن ابى طالب عليهماالسلام است و آن پرسش و پاسخى است كه بين معاويه و عقيل صورت گرفته است معاويه درباره موقعيت اجتماعى امام حسن مجتبى عليه السلام و ابن زبير و ابن عمر و ابن عبّاس و مروان پرس و جو كرده و در اين مورد از عقيل نظر خواسته است.
چون اين ها شخصيت هايى بودند كه بعد از شهادت على بن ابى طالب عليهماالسلام هر كدام به عنوانى و به لحاظ خاصى در صحنه اجتماعى و مذهبى و سياسى ظاهر گرديده بودند و طرفداران و مريدانى داشتند و در واقع براى معاويه رقيب و مخالف محسوب مى شدند، و با وجود على بن ابى طالب عليهماالسلام چنين موقعيتى براى هيچ كدام از آنان وجود نداشت.
بلاذرى در اين مورد آورده است: روزى در حالى كه ياران معاويه اطراف او جمع بودند، عقيل وارد آن مجلس گرديد، معاويه در ضمن گفتگو خطاب به وى چنين گفت: يا ابايزيد أخبرنى عن الحسن بن على.
يعنى: اى عقيل از حسن بن على عليه السلام برايم بگو.
عقيل گفت: او امروز موجّه ترين و شريف ترين شخصيت در خاندان قريش است.
معاويه گفت: از ابن زبير بگو، او داراى چه موقعيتى است؟
عقيل گفت: او، هم زبان و هم نيزه سنان قريش است، اگر خودش را تباه نكند.
معاويه گفت: ابن عمر چگونه است؟
عقيل گفت: او دنيا را در حالى كه به او روى آورده بود ترك نمود و آن را به شما
ص: 79
واگذاشت و به سوى آخرت روى آورد ولى به هرحال فرزند عمر است.
معاويه گفت: مروان چگونه است؟
عقيل گفت: اوه! او مردى است كه به شدّت به اقوامش علاقه مند مى باشد؛ به طورى كه اگر كودكان شيرخوار قريش هم از او حمايت كنند دنيايشان آباد خواهد شد.
معاويه گفت: از ابن عبّاس بگو.
عقيل گفت: آن چه مى توانست از دانش فرا گرفت، او با سياست كارى ندارد.(1)
پرسش هاى معاويه درباره اين افراد كه پس از شهادت اميرالموءمنين عليه السلام وارد صحنه شده، و چند تن از آنان نيز، پس از مدتى نه چندان دور، در بخشى از كشور بزرگ اسلامى به خلافت ظاهرى دست يافته اند؛ و همچنين پاسخ هاى عقيل درباره شخصيت امام حسن مجتبى عليه السلام و موقعيت ابن عمر و ابن عبّاس، همه حاكى از اين است كه اين ملاقات و گفتگو، زمانى صورت گرفته كه از ديدگاه معاويه رقيب اصلى اش يعنى اميرالموءمنين على بن ابى طالب عليهماالسلام با شهادت خود از صحنه خارج گشته و معاويه از اين جهت نگرانى خاصى نداشته، و به جاى وى افراد ديگرى پيدا شده اند كه هر يك از آنان به دلايل مختلفى مورد توجه گروهى قرار گرفته، و ممكن بود براى معاويه مشكل آفرين باشند.
آن چه اهميت دارد اين است كه با وجود على بن ابى طالب عليهماالسلام عقيل نبايد امام مجتبى عليه السلام را به عنوان اولين شخصيت از لحاظ وجهه معرفى كند.
در نتيجه هم متن مكاتبه عقيل، و هم نظريه مورّخان موثق و مورد اعتماد و هم محاوره و گفتگوهايى كه ميان معاويه و عقيل واقع شده، همه موءيّد اين معنا است كه ملاقات عقيل با معاويه در زمان حيات على بن ابى طالب عليهماالسلام نبوده، بلكه در زمانى
ص: 80
بوده كه ظاهرا بين امويان و اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام صلح برقرار بوده است.
همچنين در ملاقات عقيل با معاويه، دو نكته مهم وجود دارد:
1- سخن گفتن عقيل از موضع قدرت؛
معمولاً كسانى كه نزد معاويه مى رفتند و با او ملاقات مى كردند، حتى بيشتر افرادى كه به هر انگيزه اى از على بن ابى طالب عليهماالسلام جدا شده و به او مى پيوستند، در گفتگوهاى خود با او، بعضى از روى ترس و اجبار و بعضى ديگر از روى تملّق و چاپلوسى از موضع ضعف و با ترس و يا تملّق سخن مى گفتند و معاويه را به عنوان اميرالموءمنين يا خليفه رسول اللّه خطاب مى كردند، كه من جمله آنها مى توان به مروان بن حكم، مغيره بن شعبه و بسر بن ارطاه، كه هر كدام شان در آن زمان حاكم يكى از سرزمين هاى اسلامى شدند، اشاره كرد.
اما فقط تعداد انگشت شمارى از ياران اميرالموءمنين على بن ابى طالب عليهماالسلام بودند كه در ملاقات با معاويه با وجود جوّ اختناق و ارعاب و ديكتاتورى كه حاكم بود جان بر كف نهاده و به جاى اظهار عجز و ضعف با درشتى و از موضع قدرت با او سخن گفته و به جاى يا اميرالموءمنين از كلمه يا معاويه استفاده كرده اند، عقيل يكى از اين افراد مى باشد كه آن چه از تتبع در تاريخ به دست مى آيد شاهد بر اين مدعاست و اگر غير از اين بود مسلّما نقل مى گرديد، همان گونه كه درباره ديگران نقل گرديده است.
با توجه به شرايط آن روز و سخت گيرى هاى درباريان معاويه، اين يك حقيقت روشن و قابل تحسين و شاهد ديگرى است بر اين كه در ملاقات عقيل با معاويه كوچك ترين تمايلى نسبت به او (يعنى معاويه و يا پيوستن به او) و نستجير باللّه فاصله گرفتن از خط و مشى و اهداف اميرالموءمنين على بن ابى طالب عليهماالسلام و جدا شدن از مقام ولايت در ميان نبوده است.
ص: 81
2- بيان فضائل اميرالموءمنين على بن ابى طالب عليهماالسلام توسط عقيل.
على رغم حساسيت عجيبى كه نسبت به اين ملاقات و ضبط و نقل گفتگوهاى عقيل و معاويه و حذف و اضافه هائى كه در اين مورد وجود داشته، در تمام اين گفتگوها تا آنجا كه به دست ما رسيده، آن چه از سوى عقيل مطرح شده دفاع از شخصيت مظلوم اميرالموءمنين على بن ابى طالب عليهماالسلام و بيان فضائل و توصيف زهد و تقواى ايشان و تعريف و تمجيد و حمايت از ياران آن حضرت و نكوهش از معاويه و اطرافيانش بوده است و على رغم خواست معاويه و سوءال پيچ نمودن وى كه بلكه بتواند كلمه اى در مدح خود و بر عليه اميرالموءمنين على بن ابى طالب عليهماالسلام از زبان عقيل بشنود، حتى به يك مورد و يا يك جمله كه در آن كوچك ترين بى توجهى و بى محبتى به شخصيت اميرالموءمنين على بن ابى طالب عليه السلام و يا اعتراض بر آن حضرت و يا انتقاد از دأب و رويه ايشان و يا نشانه اى بر تعريف و توصيف از معاويه باشد نگفته است.
همان گونه كه روشن است عقيل در ملاقات خويش با معاويه گذشته از دفاع از شخصيت اميرالموءمنين على بن ابى طالب عليهماالسلام و ياران آن حضرت از فضائل اميرالموءمنين على بن ابى طالب عليهماالسلام نيز سخن گفته است كه شايد اگر آن روز، آن هم در چنين مكان مهمى يعنى در دربار و جلوى روى معاويه اين فضائل را بازگو نمى كرد و از زبان او نقل نمى گرديد، مانند خيلى ديگر از فضائل آن بزرگوار از تاريخ محو مى شد و كسى بر آن فضائل و كمالات آگاهى نمى يافت و به طور كلى به دست فراموشى سپرده مى شد.
عقيل در زمان و شرايطى اين فضائل و كمالات را نقل نموده، كه نه تنها نقل فضائل اميرالموءمنين على بن ابى طالب عليهماالسلام توسط حكومت وقت، در سراسر جهان اسلام ممنوع و بزرگترين جرم محسوب مى شد، بلكه به جاى فضائل حديث هاى ساختگى در نكوهش آن امام مظلوم جعل مى شد و در بين مردم مسلمان رواج مى دادند
ص: 82
و آن حضرت در خطبه هاى نماز جمعه مورد سبّ و لعن قرار مى گرفت.(1)
چند نمونه از گفتگوهاى عقيل و معاويه درباره اميرالموءمنين على بن ابى طالب عليهماالسلام در دفاع و بيان فضيلت و تجليل صريح از شخصيت آن بزرگوار و نكوهش از معاوية بن ابو سفيان:
پس از ورود عقيل به شام، معاويه يكصد هزار درهم پول در اختيار وى قرار داد و به او گفت: يا ابايزيد انا خير لك أم على؟
يعنى: اى عقيل! آيا من براى تو بهترم يا برادرت على؟
عقيل در پاسخ او گفت: وجدتُ عليا أنظر لنفسه منه لى و وجدتك أنظر لى منك لنفسك.
يعنى: اى معاويه! على را چنين يافتم كه دقت و نظارتش براى نجات خويش بيش از اين بود كه مرا ملاحظه كند، و تو را چنين يافتم كه ملاحظه ات نسبت به من بيش از نجات خودت مى باشد.(2)
بلاذرى نقل كرده: معاويه در مجلسى به عقيل گفت: يا أبايزيد أنا خير لك من أخيك على؟
يعنى: اى عقيل من براى تو از برادرت على بهترم؟
عقيل در پاسخ او گفت: ان أخى آثر دينه على دنياه و أنت آثرت دنياك على دينك، فاخى خير لنفسه منك على نفسك و أنت خير لى منه.
ص: 83
يعنى: برادرم دينش را بر دنيا مقدم ساخت و تو دنيا را بر دينت، پس برادرم براى دين خود بهتر است از تو نسبت به دينت و لذا براى دنياى من تو بهتر از او هستى.(1)
در مجلس ديگرى معاويه چنين گفت: اگر عقيل نمى دانست كه من براى او بهتر از برادرش هستم، هيچ گاه در نزد ما توقف نمى كرد.
عقيل در پاسخ او گفت: أخى خيرٌ لى فى دينى و أنت خير لى فى دنياى و قد آثرت دنياى و اسئل اللّه تعالى خاتمة الخير.
يعنى: برادرم از لحاظ دينى برايم بهتر بود و تو از لحاظ دنيا، و من اينك دنيا را در پيش گرفته ام و از خدا مى خواهم عاقبت كارم را نيكو گرداند.(2)
روزى معاويه از عقيل پرسيد: كيف تركت عليا و أصحابه؟
على و يارانش را چگونه ديدى؟
عقيل گفت: كأنّهم أصحاب محمّد اِلاّ أَنَّهم لم أر رسول اللّه فيهم. و كأنّك وأصحابك أبوسفيان و أصحابه اِلاّ انى لم أر أباسفيان فيكم.
يعنى: مثل ياران و اصحاب پيامبر فقط رسول خدا صلى الله عليه و آله را در ميانشان نديدم اما تو و يارانت را همانند ابوسفيان و ياران ابوسفيان ديدم، جز اين كه خودِ ابوسفيان را در ميان شما نديدم.(3)
على بن ابى طالب عليهماالسلام به بيت المال مسلمين توجه خاص و وافرى داشت و همه افراد را در بهره بردارى از آن، حتى از نظر زمان نيز مساوى و برابر مى دانست و براى
ص: 84
كسى حق تقدم قائل نبود عقيل در مجلس معاويه در اين باره مطلبى مطرح نموده است، كه اگر اين فضيلت از زبان عقيل، مخصوصا در چنين مكانى نقل نشده بود يحتمل مانند هزاران هزار فضائلى كه از اميرالموءمنين على بن ابى طالب عليهماالسلام به دست فراموشى سپرده شده، از تاريخ محو مى شد و به ما نمى رسيد.
عقيل هيچ گاه به پيشوايى معاويه اقرار نكرد، بلكه آن چه نقل شده اين است كه عقيل معاويه را رسوا كرد و به سوابق هند جگر خوار و مادر بزرگ معاويه پرداخت.
معاويه براى اين كه خاطره بيت المال و آهن داغ حضرت على بن ابى طالب عليهماالسلام را به ياد عقيل بيندازد تا شايد او سخنى عليه على بن ابى طالب عليهماالسلام بگويد، گفت: اى عقيل؛ على در پرداخت بيت المال حق خويشاوندى را رعايت نكرد و به بچه هاى تو رحم ننمود.
عقيل در جوابش گفت: به خدا سوگند! برادرم عطاى بزرگ و وافر بر من نمود و حق خويشاوندى را رعايت كرد و نسبت به خدا گمان نيكو ورزيد و امانتى كه در اختيار داشت نگهدارى كرد، پس زبانت را كوتاه كن اى بى پدر، سپس رو به معاويه كرد و گفت: آگاه باش اى زاده هند! به خدا سوگند تو هيچ گاه كار خيرى را انجام نمى دهى.(1)
ابن ابى الحديد اين جريان را چنين نقل كرده:
معاويه روزى از قضيه آهن گداخته اى كه در ميان او و اميرالموءمنين على بن ابى طالب عليهماالسلام واقع شده بود پرسيد، عقيل گريه كرد و گفت:
ماجرا از اين قرار بود كه قحطى و تنگ دستى و سختى بر من روى آورد، از على عليه السلام استمداد نموده و خواستم كه از بيت المال سهمى بيشتر از حقم به من بدهد،
ص: 85
اما او اعتنايى نكرد.
من دست اطفالم را گرفته در حالى كه فقر و ندارى از سر و صورت آنان ظاهر بود نزد او رفته و براى رفع فقر و گرسنگى يارى جستم.
على عليه السلام فرمود: اول مغرب نزد من بيا.
در وقت موعود، در حالى كه يكى از فرزندانم دست مرا گرفته بود، نزد وى حاضر شدم، به فرزندم فرمود: بيرون برود و از ما دور شود، آن گاه به من فرمود: عقيل! بگير، من هم از آنجا كه فقر و تنگ دستى عذابم مى داد، به خيال اين كه كيسه درهم و دينارى تحويلم مى دهد با حرص و اشتياق گرفتم، ناگاه دستم به قطعه آهنى داغ و گداخته اصابت كرد، آن چنان داغ بود كه گويى آتش از آن متصاعد است! آن را دور انداخته و مانند گاوى كه در زير كارد سلاّخ قرار گيرد، نعره كشيدم.
على عليه السلام فرمود: اين نعره تو از آهنى است كه با آتش دنيا داغ شده است، فردا من و تو چگونه خواهيم بود اگر با زنجيرهاى جهنّم ما را ببندند! و اين آيه را تلاوت فرمود: اذا الأغلال فى أعناقهم والسلاسل يسحبون.(1)
يعنى: آن وقتى كه غلها در گردن هاى آنها باشد و زنجيرها كشيده مى شوند.
سپس فرمود: عقيل! تو در نزد من بيش از سهمى كه خدا قرار داده، حقى ندارى، مگر آن چه را كه مى بينى، اينك به خانه ات برگرد.
معاويه با شنيدن اين حادثه بسيار تعجب كرده، و اين جمله را دائماً بر زبان مى آورد: هيهات! هيهات! كه مادرها از آوردن فرزندى مانند على بن ابى طالب عليهماالسلام عقيمند.(2)
ص: 86
همان گونه كه عرض شد عقيل گاهى با يك جمله كوتاه و گاهى با بيان يك حادثه توانسته است حق مطلب را درباره اميرالموءمنين عليه السلام بيان، و برخلاف خواسته معاويه از روش آن حضرت با مدح و نيكى ياد كند و در عين حال از راه و روش معاويه انتقاد نمايد.
البته دفاع عقيل منحصر به شخص اميرالموءمنين على بن ابى طالب عليهماالسلام نبوده بلكه وقتى بحث و گفتگو به اصحاب و ياران آن بزرگوار منتهى مى شد، عقيل با صراحتِ كامل از آنها نيز دفاع مى نمود و على رغم كراهت معاويه از شنيدن فضائل و صفات نيك آنان، به ذكر آنها پرداخته است.
يكى از اين موارد را مسعودى، طى گفتار مشروحى كه بين عقيل و معاويه واقع شده نقل نموده است.
خلاصه آن جريان:
روزى عقيل وارد مجلس معاويه شد و معاويه از اين كه برادر على بن ابى طالب عليهماالسلام به نزدش آمده شادمان گرديد و در ضمن اكرام و احترام از وى پرسيد: عقيل! على را چگونه ديدى؟
عقيل پاسخ داد: عَلى ما يحبّ اللّه و رسوله و ألفيتك على ما يكره اللّه و رسوله.
يعنى: او را آن چنان ديدم كه خدا و رسولش از وى راضى بودند و تو را آن چنان يافتم كه خدا و پيامبرش از تو ناراضى هستند.
معاويه گفت: اى عقيل! اگر ميهمان ما نبودى، پاسخ تو آن چنان بود كه تو را
ص: 87
مى آزرد. سپس براى اين كه گفتار عقيل را قطع كند تا سخن تلخ ديگرى از وى نشنود، مجلس را ترك نمود.
معاويه روز بعد مجددا عقيل را احضار و همان پرسش قبل را تكرار كرد و گفت: كيف تركت عليا أخاك؟
يعنى: وقتى كه از محضر برادرت على خارج مى شدى او را چگونه مى ديدى؟
عقيل پاسخ داد: تركته خيرا لنفسه منك و أنت خيرٌ لى منه.
يعنى: او را به گونه اى ديدم كه براى خودش بهتر از تو براى خودت بود و تو براى دنياى من از او بهترى.
معاويه گفت: اى عقيل! پيرى و گذشت زمان، تو را تغيير نداده و هنوز هم با وجود افرادى از بنى هاشم، به خود مى بالى.
عقيل گفت: و لكن أنت يا معاوية اذا افتخرت بنو اميّة فيمن تفتخر؟
يعنى: اى معاويه! اگر بنى اميه بخواهد به وجود افرادى از اين قبيله افتخار كند، تو به كدام يك از سرشناسان آنها افتخار مى كنى؟
معاويه گفت: اى ابايزيد، به خدايت سوگند، ساكت باش؛ زيرا من منظورى نداشتم اما مى خواهم از وضع ياران على كه به آنها آگاهى كامل دارى بپرسم.
معاويه از آل صوحان كه چند برادر بودند و در ارادت و محبت نسبت به على بن ابى طالب عليهماالسلام شهرت داشتند شروع كرد، عقيل از ميان آنان اول درباره صعصعه سخن گفت: عظيم الشأن، عضب اللسان، قائد فرسان، قاتل أقران، قليل النظير.
يعنى: او مردى است داراى مقامى بس بلند، در گفتار، زبانى تيز و برنده، در جنگ، فرماندهى شجاع، قاتل شجاعان و بالأخره مردى است كم نظير.
سپس گفت: و اما برادرانش زيد و عبداللّه به سيلى مى مانند كه صفوف دشمن در مقابلش تاب مقاومت ندارد، و به كوه بلندى شبيه مى باشند كه ديگران در سختى ها به
ص: 88
آنها پناه مى برند، مردانى هستند كه تمام وجودشان اراده و استقامت است، به طورى كه هيچ سستى به آنها راه ندارد.
وقتى گفتگوى عقيل با معاويه و حمايت و دفاع او از فرزندان صوحان، به گوش صعصعه رسيد، صعصعه نامه اى به عقيل نوشت و از او تشكّر و قدردانى كرد.(1)
عقيل در مدتى كه به شام رفته بود دائماً به قصد آشكار كردن حقايق در نزد معاويه حاضر مى شد و درباره اصحاب و اطرافيان معاويه و ويژگى هاى آنها و پدران شان صحبت مى كرد، روزى در مجلسى اطرافيان معاويه سخنانى به عقيل گفته و او را مسخره كردند.
عقيل از معاويه پرسيد: آن كه در سمت راست تو نشسته كيست؟
معاويه گفت: او عمرو بن عاص است.
عقيل گفت: او همان است كه شش نفر مدعى پدرى او بودند، يعنى شش نفر نزاع داشتند كه او فرزند كدام يك از آنهاست تا آن كه قصاب قريش بر ديگران پيروز شد و او را فرزند خود خواند.
عقيل دوباره از معاويه پرسيد: ديگرى كيست؟
معاويه گفت: او ضحاك بن قيس است.
عقيل گفت: آن كه پدرش در راندن گوسفندان نر بر روى گوسفندان ماده استاد بود.
عقيل دوباره پرسيد: ديگرى كيست؟
معاويه گفت: او ابوموسى اشعرى است.
عقيل گفت: او پسر همان زنى است كه زياد دزدى مى كرد.
ص: 89
معاويه كه ديد اطرافيانش بسيار خشمناك شده اند و مى دانست اگر درباره خودش از عقيل چيزى بپرسد او مطالبى بازگو خواهد كرد كه ديگران خشنود شده و خشم شان بر طرف خواهد شد لذا به او گفت: اى ابايزيد درباره من چه مى گويى؟
عقيل گفت: من را معذور بدار.
معاويه گفت: نمى شود حتما بايد بگويى.
عقيل پرسيد: آيا حمامه را مى شناسى؟
معاويه گفت: حمامه كيست؟ من او را نمى شناسم.
عقيل گفت: همين اندازه بس است، تحقيق كن تا او را بشناسى.
معاويه به سراغ نسابه شامى فرستاد و او را احضار كرد.
معاويه از او پرسيد: حمامه كيست؟
نسابه گفت: اگر بگويم در امانم؟
معاويه گفت: آرى، به تو امان دادم.
نسابه گفت: حمامه مادر ابوسفيان است كه در دوران جاهليت يكى از زنان فاحشه اى بود كه پرچم داشت.
معاويه به اطرافيان خود گفت: ناراحت نباشيد كه من هم مانند شما بلكه بيشتر از شما رسوا شدم.(1)
روزى عقيل در دمشق پيش معاويه نشسته بود و همه اعيان شام و حجاز و عراق حاضر بودند.
معاويه كه به اصطلاح خودش مى خواست زرنگى كند گفت: اى اهل شام و حجاز
ص: 90
و عراق، آيا آيه تَبَّتْ يَدا أَبِى لَهَبٍ وَ تَبَّ را شنيده ايد؟
همه گفتند: بله.
معاويه گفت: ابى لهب عموى عقيل است.
عقيل در جواب گفت: اى اهل شام و حجاز و عراق، آيا آيه وَ امْرَأَتُهُ حَمَّالَةَ الْحَطَبِ، فِى جِيدِها حَبْلٌ مِنْ مَسَدٍ را شنيده ايد.
همه گفتند: بله.
عقيل گفت: اين حَمَّالَةَ الْحَطَبِ عمه معاويه است سپس به معاويه گفت: اى معاويه وقتى به جهنم وارد شدى به سمت چپ توجه كن، در آنجا ابولهب را خواهى ديد كه عمه ات را در بر گرفته سپس ببين بهتر است فاعل باشد يا مفعول و در آتش بسوزد، معاويه از كرده خود بسيار پشيمان شد و از جواب عقيل مفتضح و خجل گشت.(1)
بنابراين طبق دلائل و شواهد متقنى كه وجود دارد و از حاصل تتبع در تاريخ به دست مى آيد سفر عقيل به شام در حال حيات دنيوى على بن ابى طالب عليهماالسلام نبوده است، ضمن اين كه اين سفر در شرايط صلح و آتش بس و در زمانى كه به صورت ظاهر معاويه حاكم و فرمانرواى مطلق كشورهاى اسلامى بود به وقوع پيوسته و طبعا تهمت ها و سخنان ناروايى مانند جدائى او از على بن ابى طالب عليهماالسلام و پيوستنش به معاويه بى اساس و ساختگى است و علت اين تهمت ها و حملات به شخصيت عقيل و ديگر منسوبين على بن ابى طالب عليهماالسلام را قبلا عرض كردم.
ضمناً آن چه در مورد اين سفر و از ملاقات عقيل با معاويه در تاريخ ثبت شده است بيان فضائل اميرالموءمنين على بن ابى طالب عليهماالسلام و يارانش، همچنين نكوهش از
ص: 91
معاويه و ياران او بوده است، به صورتى كه وقتى جريانات اين سفر را مورد مطالعه قرار مى دهيم متوجه زيركى عقيل و كثرت محبتش به على بن ابى طالب عليهماالسلام و فرزندان و اصحاب و يارانش همچنين نفرت داشتن از معاويه و آباء و اجدادش مى شويم، اما بعضى از بى خردان اين جريان را به گونه اى تحريف كرده و غير واقعى نقل كرده اند كه متأسفانه دوستان نا آگاه نيز بعضا باورشان آمده است.
دشمنان على بن ابى طالب عليهماالسلام با مخدوش معرفى كردن اطرافيان آن امام مظلوم قصد داشته و دارند كه لطمه اى به شخصيت آن حضرت وارد سازند غافل از اين كه اگر نستجير باللّه بر فرض محال پدر و برادران آن حضرت نيز همان گونه كه آنها مى گويند باشند، اما كسانى كه اولوالالباب هستند و عقل درست و حسابى دارند مى فهمند كه اگر برادر كسى انحراف داشت ربطى به خودش ندارد هر كسى مسئول خود و اعمال و رفتارش هست و هيچ كس تقاص اعمال و رفتار ديگران را پس نخواهد داد.
بنابراين عقيل فرد فاضلى بود فقط به خاطر اين كه به علم انساب احاطه داشت و افعال زشت قريش و اجداد افراد را بيان مى كرد عده اى نتوانستند تحمل كنند لذا به دشمنى با او برخاسته و سخنان باطل درباره اش گفتند.(1)
ايشان محب على بن ابى طالب عليهماالسلام و فرزندان او بود و فرزندان خويش را همگى محب اهل بيت عليهم السلام تربيت نمود به طورى كه در راه يارى امام حسين عليه السلام به فوز عظيم شهادت رسيدند.
عموى ديگر حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام جعفر طيار است كه نياز به معرفى ندارد، كنيه او ابوعبداللّه و مشهور به جعفر طيار مى باشد، ايشان پسر عمو و يكى از
ص: 92
صحابى گرانقدر پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و از شهداى بزرگ صدر اسلام است، پدرش حضرت ابوطالب عليه السلام و مادرش فاطمه بنت اسد است.
وى بعد از على بن ابى طالب عليهماالسلام به پيامبر اكرم ايمان آورد لذا دومين فردى است كه به پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله ايمان آورد و مسلمان شد،(1) ايشان به ذوالهجرتين معروف بود و اين به خاطر اين بود كه وى در راه خدا و يارى دين خدا دو مرتبه هجرت كرد، يك مرتبه به سرپرستى قريب به هشتاد نفر از مسلمانان به حبشه و بار ديگر به مدينه هجرت نمود.(2)
ايشان در سال پنجم بعثت سردسته آن عده از مسلمانانى بود كه از رسول خدا صلى الله عليه و آله درخواست رفتن به مكانى كه از شرّ كفّار در امان باشند كردند تا وقتى كه خداى تعالى اجازه دهد كه با كفّار بجنگند(3) و رسول خدا صلى الله عليه و آله اجازه داد تا به حبشه بروند و به آنها فرمود: مردم حبشه مسيحى و اهل كتاب بوده و از ظلم و ستم دورى مى كنند و نجاشى سلطان آنها كه اسمش اضحمه است مرد عدالت گسترى مى باشد.(4)
لذا آنها در ماه رجب به سوى حبشه حركت كرده و تا اراضى جدّه پياده راه را پيمودند و از آنجا با كشتى به حبشه رفتند.
برخورد خوب و رفتارهاى پسنديده نجاشى با مسلمانان و حمايت وى از ايشان، محبت مسلمانان را به نجاشى زياد كرد، و جعفر كه بزرگ و سردمدار مسلمانان بود، با نجاشى بسيار صميمى و نزديك شد اين صميميت و رفاقت مابين آنها لحظه به لحظه
ص: 93
بيشتر مى شد تا آنجا كه جعفر توانست نجاشى را مسلمان كند.(1)
اسماء بنت عميس همسر جعفر كه همان ايام در حبشه صاحب فرزندى شده بود به فرزند تازه متولد شده نجاشى شير مى داد و همين مسأله نيز باعث پيوند و صميميت بيشتر ميان آن دو خانواده شده بود.(2)
نجاشى پيوسته حامى جعفر و همراهانش در حبشه بود و چون شورشى عليه وى از سوى يكى از فرمانروايان حبشى صورت گرفت، نجاشى براى در امان ماندن جعفر و همراهانش از آسيب هاى احتمالى، آنان را به منطقه امنى منتقل كرد تا در اين درگيرى ها به آنان آسيبى نرسد،(3) نجاشى شمشيرى گران قيمت به نام غمام را به جعفر هديه داد.(4)
جعفر و ياران وى پس از پانزده سال دورى از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله در سال هفتم هجرى همزمان با فتح خيبر به درخواست و تقاضاى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله از حبشه به مدينه بازگشتند، او با مسلمانان باقيمانده در حبشه و همچنين جماعتى از حبشيان كه تازه اسلام را پذيرفته بودند، نزد پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله آمدند، پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله از ديدن آنها بسيار شادمان شد و سجده شكر به جاى آورد و ميان دو چشم جعفر را بوسيد و فرمود: ما ادرى بايهما اسر بقدوم جعفر؟ ام بفتح خيبر؟(5)
يعنى: نمى دانم به فتح خيبر بيشتر خوشحال باشم يا بازگشت جعفر؟
ص: 94
پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله در كنار مسجد زمينى جهت ساختن خانه براى جعفر مشخص كرد و با اين كه جعفر در فتح خيبر حضور نداشت اما از سهام خيبر سالانه 50 پيمانه خرما براى ايشان معين فرمود.(1)
در همين ايام پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به عنوان هديه نمازى را به جعفر آموختند كه مشهور به نماز جعفر طيار شد، ائمه اطهار عليهم السلام نيز اين نماز را مى خواندند و به آن سفارش مى كردند، پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله دائماً نسبت به جعفر با محبت برخورد مى كردند، روزى قسمتى از يك گلابى كه به ايشان هديه شده بود را به جعفر داده و با بر شمردن فوايد آن ميوه، از جعفر خواستند، آن را تناول نمايد،(2) همچنين بسته اى خلال دندان به جعفر هديه دادند،(3) پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله گاهى با ابراز محبت از جعفر مى خواستند كه خاطرات خود را از حبشه برايشان تعريف كند.(4)
رفتارهاى محبت آميز ديگرى نيز از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله در حق جعفر ثبت شده است كه همه نشان از موقعيت والاى جعفر در نزد آن حضرت دارد.
فرزندان جعفر هشت نفر به نام هاى عبداللّه، عون، محمد اكبر، محمد اصغر، حميد، حسين، عبداللّه اكبر و عبداللّه اصغر هستند كه مادر همه آنها اسماء بنت عميس بود.(5)
نسل ايشان از طريق فرزندش، عبداللّه امتداد پيدا كرد،(6) و افراد معتبر و شناخته شده و جليل القدرى از اين نسل به دنيا آمدند، در آن زمان منسوبان به جعفر طيار را
ص: 95
جعفرى مى گفتند و خاندان هاى وابسته را آل جعفر مى ناميدند، پسر بزرگ ايشان به نام عبداللّه همسر حضرت زينب كبرى عليهاالسلام شد.
جعفر بن ابى طالب عليهماالسلام 20 سال بعد از عام الفيل در شهر مكه به دنيا آمد، زمانى كه در مكه خشك سالى بود، به دليل تنگ دستى پدرش، در خانه عمويش عبّاس بزرگ شد و همچنان نزد او بود تا در سال اول بعثت، يكى از اولين كسانى بود كه به پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله ايمان آورد و مسلمان شد،(1) البته ايشان قبل از مسلمان شدن يكتا پرست بود، او در عصر جاهليت به داشتن چهار ويژگى معروف و مشهور بود: پرهيز از شراب خوارى و دروغ و فحشاء و بت پرستى.(2)
ايشان خطيبى توانا و مردى شجاع و سخاوتمند، بردبار و متواضع و شخصيتى نافع داشت و داراى زيركى و درايت و هوش زياد و اراده قوى بود، درباره فضائل او رواياتى از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله نقل شده كه ايشان در رديف بهترين مردم و با پيامبر از يك طينت و سرشت و از نظر خلق و خوى شبيه ترين افراد به پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله بوده است.(3)
ايشان دائماً به فقراء و مستمندان رسيدگى مى كردند و اكثر مواقع اموالش را ميان آنها تقسيم مى نمودند، به همين جهت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله او را ابوالمساكين يعنى پدر بينوايان مى خواندند.(4) ارادت و علاقه و محبتش به برادر خود يعنى على بن ابى طالب عليهماالسلام هم بسيار زياد بود.
ص: 96
پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله جماعتى از مسلمين را در جمادى الاولى سال هشتم هجرى به سوى موته (منطقه اى در 120 كيلو مترى جنوب امّان، پايتخت اردن) براى جنگ با روميان فرستادند و جعفر را به عنوان فرمانده اول اين غزوه انتخاب كردند.(1)
او در هنگام شهادت 41 سال داشت و در منطقه موته شهيد شدند، مزار او و ساير شهداى موته، در منطقه اى معروف به شهر مزار در اطراف موته قرار دارد،(2) دو دست جعفر در ركاب رسول خدا صلى الله عليه و آله از تن بريده شد اما ايشان همچنان پرچم اسلام را در دهان خود و بر روى سينه اش برافراشته نگاه داشت تا مسلمين روحيه خويش را در جنگ از دست نداده و وحشت زده نشوند، ايشان تمام تلاش خود در جهت برافراشته نگه داشتن پرچم اسلام نمودند تا اين كه عاقبت در اثر ضربات دشمن از ميان دو نيم شد و به فوز عظيم شهادت نائل گشت.(3)
روزى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله در حالى كه لشكر اسلام در سرزمين موته مشغول جنگ بودند بر منبر رفته و مانند كسى كه از نزديك مشاهده مى كند معركه جنگ را براى اصحاب توصيف نموده و دلاورى و جانبازى و شهادت جعفر بن ابى طالب عليه السلام را به آنها خبر داد.(4)
پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله با آگاه شدن از خبر شهادت جعفر خيلى اندوهگين شده و بسيار گريه كردند و فرمودند: خداى تعالى به جاى دو دست به وى دو بال داد كه با آنها در
ص: 97
بهشت پرواز مى كند، به همين جهت جعفر به ذوالجناحين (داراى دو بال) و طيار مشهور شد.(1)
پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله بعد از آگاه شدن از شهادت ايشان نزد همسرش، اسماء بنت عميس رفتند و خبر شهادت جعفر را به آنها داد و فرزندان او را طلبيدند و به آنان مهربانى فرمودند و به اسماء تعزيت گفتند و از خداى تعالى خواستند كه در ميان فرزندان و ذريه جعفر جانشين صالح و نيكى براى وى قرار دهد.(2)
حضرت فاطمه زهراء عليهاالسلام آن بانوى بزرگ اسلام در ماتم جعفر گريه كردند، رسول خدا صلى الله عليه و آله وقتى گريه كردن حضرت فاطمه زهراء عليهاالسلام مشاهده كردند فرمود: و على الجعفر فلتبك الباكيه؛ يعنى: بر مثل جعفر بايد كه گريه كنندگان بگريند و سفارش فرمودند كه به آل جعفر رسيدگى خاصى شود زيرا آنان فعلا سرگرم عزاء و ماتم پدر خويش هستند و به حضرت فاطمه زهراء عليهاالسلام فرمودند كه براى خانواده جعفر به مدت سه روز غذا تدارك ببيند،(3) بعدها پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله خود شخصاً به امور فرزندان جعفر رسيدگى مى فرمودند.
شهادت جعفر بازتاب گسترده اى در ميان مسلمانان داشت، حسان بن ثابت و كعب بن مالك انصارى در مرثيه هاى خود، تمجيد بلندى از ايشان كرده اند.
قبر ايشان قبلا مخفى بود، اما چهارمين سلطان مصر، مزار جعفر را تجديد بنا كرد و اوقاف بسيارى به آن اختصاص داد و امروزه بارگاه ملكوتى ايشان زيارت گاه موءمنين و دوست داران رسول خدا صلى الله عليه و آله شده است.
ايشان بعد از شهادتش همچنان در نزد مردم مسلمان داراى احترام ويژه اى است،
ص: 98
على بن ابى طالب عليهماالسلام دائماً افتخار مى كرد كه برادرى همچون جعفر داشته و در تنگناها از او ياد مى كرد، عبداللّه بن جعفر مى گويد: هر گاه تقاضايى از على بن ابى طالب عليهماالسلام داشتم اگر به حق جعفر سوگند مى خوردم فورا تقاضايم را اجابت مى كرد،(1) حتى در تاريخ آمده كه حضرت امام حسن عليه السلام گاهى براى مجاب كردن پدر ايشان را به حق جعفر قسم مى دادند.
على بن ابى طالب عليهماالسلام بعد از پيروزى در جنگ جمل ضمن سخنانى فضايل فرزندان عبدالمطلب را بر شمرده و جعفر را در شمار افضل شهدايى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله وى را به ذوالجناحين ملقب كرد ياد فرمودند،(2) همچنين ساير بزرگان بنى هاشم از اين كه جعفر بن ابى طالب از آنها بود افتخار مى كردند.(3)
عبداللّه ابن عبّاس از يكى از معصومين نقل كرده كه فرمود: ما اهل بيت هفت خصلت بخصوص داريم كه ديگران از آنها محرومند، پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله از ماست، و وصى او كه بهترين امت است از ماست، حمزه شير خدا و رسول خدا و سيد شهيدان از ماست، جعفر بن ابى طالب كه دو بال به او كرامت شده و در بهشت با فرشتگان پرواز مى كند از ماست و دو سبط اين امت كه آقاى جوانان بهشت اند از ماست و قائم آل محمد كه خداى متعال پيامبرش را به حضرت او گرامى داشته از ماست و منصور هم از ماست چنان چه خدا فرموده إِنَّهُمْ لَهُمُ الْمَنْصُورُونَ وَ إِنَّ جُنْدَنا لَهُمُ الْغالِبُونَ.
جريان زندگى ايشان شباهت زيادى به زندگى حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام دارد، همانطور كه حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام در راه خدا جهاد كرد و جانش را فداى دين خدا و امام زمانش نمود و در اين راه دو دستش قطع شد و به مقام رفيع شهادت
ص: 99
نائل گرديد، همچنين حضرت جعفر در راه خدا و پيامبر خدا صلى الله عليه و آله جنگيد و دو دستش از بدن جدا گشت و به درجه رفيع شهادت نائل گرديد.
و همان طور كه فرموده اند: خداى تعالى به حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام دو بال عطا فرموده، همان طور فرموده اند: خداى تعالى به حضرت جعفر دو بال عطا كرده و به همين جهت او را جعفر طيار مى نامند.
بخارى در صحيحش نقل كرده عمر، خليفه دوم هر گاه عبداللّه فرزند جعفر را مى ديد به او مى گفت: سلام بر تواى فرزند ذوالجناحين.(1)
بنابراين عموهاى حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام همگى افرادى فوق العاده و با كرامت بودند.
هنگامى كه حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام از حضرت ام البنين عليهاالسلام متولد شدند و مژده ولادتش به اميرالموءمنين عليه السلام داده شد، ايشان سريعا با شور و شعف به طرف خانه شتافتند، قنداقه اين نوزاد نورانى را به دست على بن ابى طالب عليهماالسلام دادند، آن حضرت كودك را محكم در آغوش گرفته و به سينه خود چسبانيد و مى بوسيد و در گوش راستش اذان و در گوش چپش اقامه گفتند.(2)
سپس آستين هاى طفل نو رسيده را بالا زد و در حالى كه مرتب به بازوهاى او نگاه مى كرد، مانند ابر بهار اشك از ديدگان مباركش جارى مى شد، آن حضرت در حال گريه و اشك، دائماً دست ها و بازوهاى آن كودك را مى بوسيد.
حضرت ام البنين عليهاالسلام كه انتظار داشت شوهرش از تولد فرزندشان مسرور و
ص: 100
شادمان شود، از مشاهده اندوه و گريه و بوسه هاى على بن ابى طالب عليهماالسلام حيرت زده و نگران شد و سوءال كرد: يا اميرالموءمنين! گريه شما من را نگران كرده، آيا خداى نكرده فرزندم عيب و نقصى دارد، كه اين گونه گريه مى كنيد و بر بازوهاى او بوسه مى زنيد؟
حضرت على بن ابى طالب عليهماالسلام با صدايى بغض آلود و لحنى سراسر اندوه فرمودند: فرزند تو هيچ نقصى ندارد ولى چون به اين دو دست نگاه كردم و به ياد مصائب وارد بر اين طفل افتادم گريه ام گرفت.
حضرت ام البنين عليهاالسلام با نگرانى بيشترى پرسيد: يا اميرالموءمنين اين طفل چه سرنوشتى خواهد داشت و چه اتفاقى براى طفل شير خوار من خواهد افتاد؟!
آن حضرت فرمودند: دستان كودكت را در راه يارى اسلام و برادر مظلومش، امام زمانش حسين عليه السلام از بدن جدا خواهند كرد.
در اين جا حضرت ام البنين عليهاالسلام و ساير زنان حاضر در آن مجلس به گريه افتاده و حزن عجيبى قلبشان را گرفت و مجلس شادى و جشن شان به نوحه و گريه و زارى تبديل شد.
وقتى على بن ابى طالب عليهماالسلام اين صحنه را ديدند و متوجه غم و اندوه حضرت ام البنين عليهاالسلام شدند، براى تسلى خاطر و آرامش قلب ايشان فرمودند: اى ام البنين! ناراحت نباش! زيرا فرزندت در نزد خداى تعالى داراى مقامى بسيار عظيم است، و خداوند به جاى دو دست قلم شده اش دو بال به او مرحمت خواهد كرد كه با آنها همراه با فرشتگان در بهشت برين پرواز كند.
حضرت ام البنين عليهاالسلام وقتى اين سخن على بن ابى طالب عليهماالسلام را شنيد دلش آرام گرفته و بسيار مسرور گشت و خداى تعالى را شكر كرد.(1)
ص: 101
در اين هنگام على بن ابى طالب عليهماالسلام از همسرش ام البنين عليهاالسلام پرسيد: نام او را چه گذاشته اى؟
حضرت ام البنين عليهاالسلام در پاسخ آن حضرت عرض كرد: من در هيچ امرى بر شما سبقت نگرفته ام، هر اسمى كه شما مايليد بر طفل بگذاريد.
على بن ابى طالب عليهماالسلام فرمود: من اين كودك را به نام عمويم عبّاس ناميدم.(1)
در هفتمين روز تولد ايشان بنا به سنت اسلامى، حضرت على بن ابى طالب عليهماالسلام سر فرزندش را تراشيد و هم وزن موهايش طلا به فقيران صدقه داد و همان گونه كه براى به دنيا آمدن حسنين عليهماالسلام عمل كرده بود گوسفندى را به عنوان عقيقه ذبح كرد.(2)
امام حسن عليه السلام امام حسين عليه السلام حضرت زينب كبرى عليهاالسلام حضرت اُمّ كلثوم عليهاالسلام و حضرت مُحسن كه مادر اين ها حضرت فاطمه زهراء عليهاالسلام دختر پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله است.
عبداللّه، عثمان و جعفر، كه مادرشان حضرت امّ البنين عليهاالسلام است.
محمد ابن حنفيّه كه مادرش خوله دختر جعفر بن قيس بود.
ابوبكر كه نامش عبداللّه و مادرش ليلى كه احتمالاً همان دختر مسعود دارمى است، ايشان همراه با امام حسين عليه السلام در واقعه جانسوز كربلاء شهيد شدند.(3)
عبيداللّه كه مادرش ليلى بود او نيز همراه با امام حسين عليه السلام در واقعه جانسوز كربلاء شهيد شد.(4)
ص: 102
محمد اصغر كه مادرش كنيز و نامش ورقاء بوده است، او نيز همراه با امام حسين عليه السلام در واقعه جانسوز كربلاء شهيد شد.
يحيى و عون كه مادرشان اسماء بنت عميس بود، يحيى در زمان حيات على بن ابى طالب عليهماالسلام درگذشت.
محمّد اوسط كه مادرش اُمامه بود.
عمر اطرف كه مادرش امّ حبيب، صهباى تغلبى نام داشت.
رقيّه كه مادرش امّ حبيب، صهباى تغلبى نام داشت ايشان همسر مسلم بن عقيل شد(1) و از وى سه فرزند داشت كه از ميان آنان، عبداللّه در واقعه جانسوز كربلاء شهيدشد.(2)
اُمّ حسن يا بعضى ام حسين گفته اند كه مادرش اُمّ سعيد بود او ابتدا همسر جعدة بن هبيره، خواهر زاده امام عليه السلام بود و سپس به ازدواج جعفر بن عقيل درآمد و چون جعفر در واقعه جانسوز كربلاء شهيد شد، در زمره اسيران دشت كربلاء در آمد.(3)
اُمّ هانى كه به تزويج يكى از پسرهاى عقيل در آمد، همسر ام هانى و پسرش محمّد، همراه با امام حسين عليه السلام در واقعه جانسوز كربلاء شهيد شدند.(4)
فاطمه كه به ازدواج محمّد بن ابى سعيد بن عقيل در آمد، محمد همراه با امام حسين عليه السلام در واقعه جانسوز كربلاء شهيد شد.(5)
ص: 103
زينب صغرى كه با محمّد بن عقيل ازدواج كرد.(1)
ميمونه كه با عبداللّه الاكبر بن عقيل ازدواج كرد.(2)
نفيسه كه با عبداللّه الاصغر بن عقيل ازدواج كرد.(3)
خديجه كه با عبد الرحمان بن عقيل ازدواج كرد.(4)
اُمامه كه با صَلت بن عبداللّه بن نوفل بن حارث بن عبد المطّلب ازدواج كرد، ايشان در زمان حيات امام على عليه السلام درگذشت.(5)
رَمْله كبرى كه مادرش امّ سعيد بود و به همسرى عبداللّه بن ابى سفيان پسر حارث بن عبد المطّلب درآمد.(6)
جُمانه كه در زمان حيات امام على عليه السلام درگذشت.(7)
اُمّ سَلَمه،(8) رقيّه صغرى،(9) امّ كلثوم صغرى،(10) رَمْله صغرى،(11) اُمّ كرام،(12) اُمّ جعفر.(13)
ص: 104
عبداللّه، جعفر و عثمان سه فرزند ديگر حضرت ام البنين عليهاالسلام هستند كه با وجود اين كه شمر براى آنها امان آورد اما نپذيرفتند و برادر و امام زمان خويش يعنى امام حسين عليه السلام را تنها نگذاشتند،(1) و همگى در روز عاشورا با محبت تمام جان خود را فداى حضرت سيدالشهداء عليه السلام نمودند.
عبداللّه حدود هشت سال بعد از حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام متولد گرديد و در موقع شهادت بيست و پنج سال داشت.(2)
زمانى كه اصحاب امام حسين عليه السلام به شهادت رسيدند، حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام برادران مادرى اش را احضار نموده و خطاب به آنها فرمود: آيا فرمايشات مادرمان ام البنين عليهاالسلام را به خاطر داريد كه به ما متذكر شد در راه برادرمان حسين چه بايد بكنيم؟
هر سه برادر در جواب عرض كردند: خوب بياد داريم كه مادرمان فرمود: بايد تا آخرين قطره خونتان در راه امام حسين عليه السلام جانبازى نمائيد ولى اى برادر، ما تا الآن چندين مرتبه نزد سيد و سرور خويش امام حسين عليه السلام رفته و اذن ميدان خواسته ايم ولى ايشان تا الآن به ما رخصت نداده اند، وگرنه براى رفتن به ميدان جنگ روحمان در پرواز است.
حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام در حالى كه تبسم رضايت آميزى بر لب داشت به آنها فرمود: فورا آماده جنگ شويد و برادرانش را يكى پس از ديگرى به ترتيب بزرگى
ص: 105
سن طلب مى نمود و به آنان مى فرمود: قبل از من به ميدان برويد، اول برادرش عبداللّه را طلبيد و فرمود: اى برادر پيش از من به ميدان برو تا ناظر شهادتت باشم و از اين جهت به خدا تقرب بجويم زيرا فرزندى ندارى كه در غمت محزون گردد پس من در مصيبت تو محزون مى شوم و اجر و مزدم زياد خواهد شد.(1)
عبداللّه اطاعت امر كرده و پس از كسب اذن از حضرت سيدالشهداء عليه السلام به ميدان رفت و در ميان لشكر دشمن غوطه ور شد و شمشير مى زد و مى گفت:
انَا ابْنُ ذِى النَّجْدَةِ والافْضالِ ذاك عَلى الخَيرِ ذُو الْفِعالِ
سَيفَ رسول الله ذوالنِّكالِ فى كلِّ يومِ ظاهِرُ الاهوالِ
يعنى: من پسر صاحب مجد و بزرگوارى هستم و او على است كه كارهايش نيكو و خير بود.
او شمشير رسول خدا صلى الله عليه و آله بود كه در روزهاى سخت دشمنان را خوار و منكوب مى نمود.
عبداللّه دائماً شجاعانه به قلب لشكر حمله مى كرد و صد و هفتاد نفر را به خاك مذلت انداخت و به درك فرستاد و بالاخره به خاطر غلبه ضعف و تشنگى و گرسنگى، ملعونى به نام هانى بن ثُبيت حضرمى به او ضربه اى زد كه از مركب به زمين افتاد، بعضى گفته اند ضربتى بر سر مبارك وى زد و بالاخره او را به شهادت رساند.(2)
در جريانات جانسوز امام حسين عليه السلام دشمن چند نفر را در حلقه محاصره قرار داد و از همه اطراف و جوانب به آنان ضربه مى زد، كه عبارتند از: امام حسين عليه السلام ،
ص: 106
از آنجايى كه دشمنان اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام هميشه و در طول تاريخ سعى و تلاش داشته اند تا آن بزرگواران و اصحاب و محبّين شان را به بدترين شكل و داراى ضعف و نقص معرفى كنند؛ كمالات و فضائل آنها را از ديگران پنهان و نقائص و ضعف هاى دروغى به آنها نسبت داده و حتى المقدور جريان هاى تاريخى را تحريف و آن گونه كه خود دوست داشته اند بازگو كرده اند، به همين دلايل آنها از جمله اى كه حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام به برادرانش فرمود، خواسته اند سوء استفاده كنند و آن حضرت را نستجير باللّه زبانم لال و قلمشان شكسته فردى مكّار و دنيا دوست و بى عاطفه معرفى كنند.
انسان وقتى در حالات دشمنان اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام كوچك ترين توجهى مى كند بسيار تعجب كرده و متوجه مى شود واقعاً همانطور كه حضرت على بن الحسين عليهماالسلام فرمود خدا را شكر كه خدا دشمنان ما را از افراد سفيه و نادان قرار داد، آنها نيز چقدر احمق و نادان هستند! و همچنين انسان متوجه بغض و كينه و حسادت شديد آنها نسبت به اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام و محبين شان مى شود، تا آن جا كه فردى را كه هيچ كس در عطوفت و مهربانى و كمالات و فضائل به پاى ايشان نمى رسد، مى خواهند فردى بى عاطفه و دنيا دوست معرفى كنند.
لذا اين جمله حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام را كه فرمود: يا بنى امى تقدموا حتى
ص: 107
أراكم قد نصحتم لله و لرسوله فانه لا ولد لكم؛
يعنى: اى فرزندان مادرم از من پيشه بگيريد تا شما را در ميدان نبرد ببينم كه براى خدا و رسول خدا خيرخواهى مى كنيد پس بشتابيد كه فرزندى براى شما نيست.
اين گونه تحريف كرده و تغيير داده اند كه حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام به برادرانش فرمود: شما در شهادت پيش قدم شويد حتى أرثكم فانه لا ولد لكم؛ تا من از شما ارث ببرم چون فرزندى نداريد كه از شما ارث ببرد.
ما در جواب مى گوييم اولاً: در همه نقل هاى معتبر سنى و شيعه، حتى اراكم آمده يعنى تا من خيرخواهى شما در راه خدا و رسول خدا صلى الله عليه و آله را ببينم، فقط يك نفر مغرضانه به خاطر غرض ورزى "حتى اراكم" را "حتى أرثكم" نوشته است، ضمن اين كه هيچ سندى هم براى ادعاى خود ارائه نداده و كاملاً مشهود است كه ساختگى و تخيلات شخصى خودش مى باشد، حتى طبرى در تاريخ خود اين بحث را با "قال زعموا" آورده و بيان نموده، يعنى بعضى گمان كرده اند كه حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام به برادران مادرى خود اين گونه گفته است، البته يكى دو نفر ديگر از شخص اول تقليد كرده و عين نوشته هاى او را نقل كرده اند اما چون آنها نيز مدرك و دليلشان نقل ادعاى شخص اول است و فقط به آن استناد كرده اند و شخص اول نيز هيچ مدركى براى ادعايش ارائه نداده، پس آنها نيز مانند شخص اول، باطل و بى مدرك سخن گفته اند.
ضمن اين كه اكثر قريب به اتفاق علماء علم نحو براى "حرف قد" شش معنا ذكر كرده اند كه اولين آن اين است: زمانى كه "قد حرفيه" بر سر فعل ماضى بيايد، هم متكلم و هم مخاطب در انتظار تحقق آن عمل هستند، خليل بن احمد، امام نحو بصره و مرحوم سيبويه از جمله علمائى هستند كه قائل به اين قول اند، علماء ادبيات در توضيح و براى شاهد مثال اين مسأله فرموده اند: "قد قامت الصلاة" در اقامه به همين معناست،
ص: 108
يعنى: بر پا شد آن نمازى كه همه شما مسلمانان انتظارش را در اين وقت مى كشيديد.
لذا در واقع حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام مى خواهند به برادران خويش بفرمايند همان طور كه الآن همه مردم مسلمان حتى خود شما معتقديد و انتظارش مى كشيد كه در راه خدا و رسول خدا جانفشانى كنيد، هم اكنون وقتش رسيده، پس به ميدان برويد تا من نيز به ميدان رفتن و خيرخواهى شما براى سيد و مولايمان فرزند رسول خدا صلى الله عليه و آله ببينم.
با اين توضيح عرض مى كنم كه تمام بنى هاشم، اصحاب و همه مردم مسلمان احترام ويژه و فوق العاده اى براى قمر بنى هاشم حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام قائل بودند و از بديهيات و مسلّمات عقلى بود كه تا برادران آن حضرت در قيد حيات بودند به هيچ وجه نمى گذاشتند ايشان در جنگ از آنها پيش قدم شود، نه تنها برادران مادرى شان بلكه تمام اصحاب و بنى هاشم نسبت به ايشان همين گونه بوده و تا خود در قيد حيات بودند نگذاشتند حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام بر آنها در رفتن به ميدان جنگ مقدم شود و حتى همان گونه كه در تاريخ ثبت است، حضرت سيدالشهداء عليه السلام نيز دوست نداشتند حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام را زودتر از خود به ميدان بفرستند و با اكراه، تقاضاى ايشان را پذيرفتند و راضى شدند كه به ميدان برود، زمانى هم كه به ايشان اذن ميدان رفتن دادند براى تهيه آب اذن صادر فرمودند، نه براى جنگيدن.(1)
مورخان، علماء و بزرگان همه و همه معتقدند كه اگر حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام براى جنگيدن به ميدان رفته بود همان طور كه از تاريخ زندگى اش پيداست، يك تنه تمام لشكريان عمر سعد را قلع و قمع مى كرد و به درك مى فرستاد و هيچ احد الناسى جلودارش نبود، در تاريخ زندگى ايشان اگر توجه شود از همان دوران
ص: 109
نوجوانى وقتى به ميدان جنگ مى رفتند و دشمن به صورت دست جمعى به آن حضرت حمله مى كرد ايشان يك تنه همه آنها را به خاك مذلت مى انداخت، در حادثه جانسوز كربلاء نيز در اولين مرتبه اى كه براى تهيه آب رفته بودند، لشكر عمر سعد به صورت دست جمعى به آن حضرت حمله ور شدند، اما ايشان همه آنها را فرارى دادند و تعدادى را به خاك مذلت انداخته و بيست مشك آب به طرف خيام بردند.
بنابراين چون حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام به دستور امام زمان خويش مأمور به تهيه آب بود، تمركز خويش را فقط روى تهيه و رساندن آب به خيام گذاشته و اصلاً نمى جنگيد بلكه هر گاه لازم مى شد فقط از خود دفاع مى كرد،(1) براى همين بود كه لشكر عمر سعد جرأت پيدا كرده و به طرف ايشان رفتند، وگرنه هر زمان كه آن حضرت به قصد جنگ به ميدان مى رفت هر كس به مصافشان مى آمد، حتى اگر به صورت دست جمعى بود، همه را به خاك سياه و مذلت مى نشاندند.
لذا اگر آن حضرت برادران مادرى اش را قبل از خود به ميدان جنگ مى فرستند و به آنها مى فرمايند: يا بنى امى تقدموا حتى أراكم قد نصحتم لله و لرسوله، خلاف تصور نيست، بلكه اگر غير از اين بود خلاف توقع و تصور بود.
ثانياً: مادر آنها حضرت ام البنين عليهاالسلام در قيد حيات بودند و مادر در دسته اول كسانى است كه از ميت ارث مى برند و برادر جزء دسته دوم است و تا دسته اول در قيد حيات باشند به دسته دوم ارث نخواهد رسيد، از آنجا كه خداى تعالى اراده كرده تا آبروى چنين افراد جاعل را ببرد، از جعلى كه كرده اند به دست مى آيد آنها حتى جاهل به احكام شرعى و فقه اهل بيت عليهم السلام بوده و قدر متيقن آگاه به احكام ارث نبوده و جاهل بوده اند، چرا كه نوشته اند: حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام بزرگ ترين پسر
ص: 110
ام البنين و آخرين نفر از برادران پدرى و مادرى اش بود كه كشته شد و به خاطر اين كه داراى زن و فرزند بود و ساير برادران (مادرى اش) فرزندى نداشتند پس آنها را در جنگ بر خود مقدم كرد و همه كشته شدند سپس او تمام ارثيه آنها را جمع كرد و اموالشان به عبّاس رسيد، آنگاه خود به جنگ رفت و كشته شد و كليه اموال و ارثيه ها، به همراه ارثيه خود ايشان به فرزندش عبيداللّه رسيد، اما عموى عبيداللّه، عمر بن على در اين ارثيه با او نزاع كرد پس با هم مصالحه كردند و عمر بن على نيز راضى شد.
ثالثاً: حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام مى دانستند تا لحظاتى ديگر خودش هم به درجه رفيع شهادت نائل خواهد شد، چون در شب عاشورا وقتى حضرت سيدالشهداء عليه السلام خطاب به اصحاب و ياران شان فرمودند: الآن شب شده، از تاريكى شب استفاده كنيد و برويد چون اين ها فقط با من كار دارند و هر كس هم با من بماند به شهادت مى رسانند، من از دست اين ها در امان نخواهم بود حتى اگر به آسمان بروم من را خواهند گرفت و خونم را خواهند ريخت.
وقتى كلام آن حضرت به اين جا رسيد اصحاب و ياران ايشان مى گريستند و اول كسى كه ايستاد و در جواب آن حضرت اظهار ثبات و ايستادگى نمود حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام قمر بنى هاشم بود، آن بزرگوار كه همراه با برادرها و برادرزاده ها و پسر عموهايش از كلمات غم انگيز و حاكى از غربت امام حسين عليه السلام سخت متأثّر و دلتنگ شده بود از زبان خود و سايرين محضر مبارك حضرت سيدالشهداء عليه السلام عرضه داشت:
اى مولا و اى سرور ما، به خدا قسم ما هرگز اين كار را نخواهيم كرد! شما را به دست دشمن بسپاريم و خود جان سالم بدر ببريم!؟ خدا آن روز را نياورد كه ما در دنيا زنده باشيم و شما نباشيد، قدم هاى ما بريده باد اگر از در آستانه شما قدم برداريم و چشمانمان كور باد اگر به غير از جمال شما بنگريم.
پس از قمر بنى هاشم حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام ساير برادرها و برادر زاده ها و
ص: 111
خواهرزاده ها ادب كرده و عرضه داشتند:
ما با جان و دل مطيع و فرمان بردار آن چه حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام به عرض حضرتتان رساند مى باشيم.(1)
بعد از خطبه حضرت سيدالشهداء عليه السلام عده زيادى از تاريكى شب استفاده كرده و رفتند، آيا نستجير باللّه اگر حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام آن گونه كه دشمنان مى خواهند معرفى اش كنند بود چه مانعى سر راهش وجود داشت كه ايشان نتواند مانند ديگرانى كه رفتند از تاريكى شب استفاده كند و برود؟
آيا همين حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام نبود كه وقتى شمر فرياد زد: اَينَ بنو اختنا؟ يعنى: پسران خواهر ما كجايند؟ اصلاً به شمر هيچ توجهى نكرد تا اين كه حضرت سيدالشهداء عليه السلام به ايشان فرمودند: أجيبوه ولو كان فاسقاً.
يعنى: جوابش را بدهيد هر چند او آدم فاسقى است.
و بعد از اين كه شمر او و برادران مادرى اش را مورد خطاب قرار داد و گفت: اى فرزندان خواهرم! شما در امان هستيد، خودتان را با حسين به كشتن ندهيد، شما از يزيد اطاعت كنيد.
حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام فرمود:
لعنك اللّه و لعن امانك اتوءمننا و ابن رسول اللّه لا امان له؟(2)
يعنى: لعنت خدا بر تو و بر امان نامه تو باد، آيا به ما امان مى دهى و فرزند رسول اللّه صلى الله عليه و آله امان ندارد؟ كه در نتيجه شمر خشمناك شد و به سپاه خود بازگشت.
و در مرتبه بعدى كه شمر مجدداً امان نامه به ايشان ارائه داد با غضب بر سر شمر
ص: 112
فرياد زد: دو دستت بريده باد، چه بد امانى است اين امانى كه آورده اى، اى دشمن خدا آيا مى خواهى ما سيد و مولاى خود فرزند حضرت فاطمه زهراء عليهاالسلام را رها كنيم و در بيعت لعينان و لعين زادگان درآييم.(1)
چه كسى باور مى كند حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام كه عصر تاسوعا و همچنين در روز عاشورا در برخورد با شمر كه امان برايش آورده اين گونه بود و شب عاشورا در جواب حضرت سيدالشهداء عليه السلام اولين شخصى بود كه ابراز ارادت و وفادارى و محبت خود را رساند فرداى آن روز نستجير باللّه، زبانم لال آن طورى باشد كه حسودان و معاندان خواسته اند معرفى اش كنند؟
آيا اگر نستجير باللّه ايشان مى خواست در دنيا بماند و ارث برادرانش به او برسد برخوردهايش اين گونه بود؟
اگر حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام برادرانش را قبل از خود به ميدان مى فرستد به اين جهت بود كه اولا: او برادر بزرگ تر آنها بود و برادر بزرگ جانشين پدر است و ديگر برادران بايد احترامش را بگذارند، همچنين برادر بزرگ بايد ديگر برادران را مانند فرزند خود دوست بدارد و از هيچ كمك مادى و يا معنوى در حق آنها كوتاهى نكند، و شهادت، آن هم در ركاب حضرت سيدالشهداء عليه السلام فوز عظيمى بود كه حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام برادرانش را تشويق و ترغيب به رسيدن به اين فوز نمود وگرنه ايشان خوب مى دانست كه كلام امام عليه السلام تخلف ناپذير است و حضرت سيدالشهداء عليه السلام در شب عاشورا فرمودند: به غير از فرزندم على بن الحسين عليهماالسلام ديگران حتى طفل شيرخواره ام به شهادت خواهند رسيد لذا فقط چند ساعتى ممكن بود در شهادت خودش تأخير بشود.
ص: 113
همچنين آن معظم له مى خواست به برادران خويش ابراز لطف و محبت بكند و به آنها بفهماند اگر چه شما فرزندى نداريد كه پس از شهادت برايتان محزون شود و عزادارى كند، اما من خودم بعد از شهادت شما برايتان محزون خواهم شد و عزادارى خواهم كرد، همچنين مى خواستند اجر صبر در راه شهادت برادران نيز ببرند.
رابعاً: احتمال ديگرى كه وجود دارد اين است كه چون جاعل اين جريان، همان گونه كه از قرائن و توضيحاتى كه عرض شد و همچنين با توجه به پيشگويى و دعاى حضرت سجاد عليه السلام پيداست شخص عالم و با ذكاوتى نبوده، شايد در جائى از قول حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام خطاب به برادرانش "حتى اثأركم" ديده باشد، حال اللّه اعلم، يا از روى غرض و عمدا و يا از روى جهل و بى سوادى حتى أرثكم فانه لا ولد لكم نقل كرده كه در واقع حتى اثأركم بوده كه آن را تحريف كرده و به حتى أرثكم تغيير داده اند و در اين صورت معناى كلام حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام مى شود: اى برادرانم! شما در شهادت پيش قدم شويد زيرا فرزندى نداريد كه انتقام خونتان را بگيرد پس در شهادت پيش قدم شويد تا بعد از شما من انتقام خون تان را بگيرم.
"ثار" در لغت به معنى گرفتن انتقام خون مقتول از قاتل است،(1) در مجمع البحرين در توضيح معناى اين ريشه مى فرمايد: "ثائر" به كسى مى گويند كه بر هيچ وضعى آرام و قرار نمى گيرد تا اين كه خون بهاى خويش را بگيرد، در فرهنگ ابجدى در توضيح واژه "الثَّأْر" جمع "أَثار" چنين آمده: قصاص و گرفتن خون بهاء در مقابل جنايت انجام شده و همچنين در توضيح واژه "الثائر" آن كه آرام ننشيند تا آن كه كشنده مقتول را بكشد آمده است و اين كه امام حسين عليه السلام را ثار اللّه مى گويند به معنى كسى است كه خداى تعالى انتقام خونش را خواهد گرفت.
ص: 114
بنابراين احتمال بالا بعيد نيست بلكه قوى نيز هست كه جمله "حتى ارثكم" كه تنها يكى دو نفر به آن اشاره كرده اند در واقع "حتى اثأركم" بوده است.
در واقعه جانسوز كربلاء كسانى كه بدون معرفت گرد امام عليه السلام تجمع كرده بودند و نمى خواستند شهيد بشوند شب عاشورا از تاريكى شب استفاده كرده و امام حسين عليه السلام را تنها گذاشتند، ضمن اين كه حضرت سيدالشهداء عليه السلام شب عاشورا فرمودند: همانا من اصحابى با وفاتر و بهتر از اصحاب خود نمى دانم و اهل بيتى از اهل بيت خود بهتر ندانم،(1) حال اگر نستجير باللّه اين اتهاماتى كه دشمنان به ساحت مقدس ايشان نسبت مى دهند درست بود، هيچگاه امام معصوم عليه السلام درباره اش اين چنين نمى فرمودند.
پس كسانى كه در روز عاشورا حضور داشتند اشخاصى بودند كه با دل جان پذيرفته بودند كه در راه يارى دين خدا و امام زمانشان جان فشانى كنند پس همه مى دانستند كه شهادت شان حتمى خواهد بود.
عثمان بن على بن ابى طالب عليهم السلام
ايشان حدود دو سال بعد از برادرش عبداللّه متولد گرديد و در وقت شهادت بيست و سه سال داشت.
اميرالموءمنين عليه السلام در هنگام تولد او فرمودند: نامش را به ياد برادر دينى ام عثمان بن مظعون، عثمان گذاشتم.(2)
در زيارت ناحيه آمده است: السلام على عثمان بن اميرالموءمنين سمى عثمان بن
ص: 115
مظعون، لعن اللّه راميه بالسهم خولى بن يزيد الاصبحى و الابانى الدارمى.
يعنى: سلام بر عثمان، پسر اميرالموءمنين عليه السلام كه هم نام عثمان بن مظعون است، خدا لعنت كند آن كه او را با تير مورد هدف قرار داد؛ خولى بن يزيد اصبحى و ابانى دارمى.
عثمان بن مظعون، قبل از دعوت عمومى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله اسلام آوردند،(1) و چهاردهمين كسى است كه به اسلام مشرف گرديد،(2) ايشان دو مرتبه به حبشه هجرت نمود و امير و فرمانده آن ده نفر اولى بود كه قبل از جعفر ابن ابى طالب عليهماالسلام و همراهانش به حبشه هجرت كردند.(3)او نيز به مدينه هجرت نمود و بعضى از مفسران قائلند كه آيات: وَ الَّذينَ هاجَرُوا فِى اللَّهِ مِنْ بَعْدِ ما ظُلِمُوا لَنُبَوِّئَنَّهُمْ فِى الدُّنْيا حَسَنَةً وَ لَأَجْرُ الْ آخِرَةِ أَكْبَرُ لَوْ كانُوا يَعْلَمُونَ* الَّذينَ صَبَرُوا وَ عَلى رَبِّهِمْ يَتَوَكَّلُونَ.(4) درباره ابن سلمه، بلال و ايشان نازل شده است.(5)
ايشان در دوران جاهليت خمر را بر خود حرام كرده بود وى در جنگ بدر حاضر بود و اول كس از مهاجران بود كه در سال دوم هجرى در مدينه وفات نمود.(6)
وقتى كه وفات نمود پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به منزل وى تشريف بردند و فرمودند: اى اباسائب! (اباسائب كنيه عثمان بود) خدا تو را رحمت نمايد آن گاه خم شده و او را بوسيدند وقتى كه جنازه وى را برداشتند رسول خدا صلى الله عليه و آله بسيار برايش گريه
ص: 116
كرده و بر او نماز خواندند و وى را در قبرستان بقيع دفن نمودند،(1) و سنگى را روى قبرش گذاردند و اكثر اوقات به زيارت قبر وى تشريف مى بردند.(2)
وقتى كه ابراهيم فرزند پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله از دنيا رحلت كرد ايشان فرمودند: پسرم به آن كه پيش از ما از دنيا رفته ملحق شو و منظورشان عثمان بن مظعون بود.(3)
همچنين زمانى كه يكى از ربيبه هايشان وفات نمود فرمودند: به درگذشته خوب ما عثمان بن مظعون ملحق شو.(4)
حضرت على بن ابى طالب عليهماالسلام از عثمان بن مظعون تعبير به برادر كرده و فرزندش را به ياد او نامگذارى نموده است.(5)
وقتى كه عبداللّه به شهادت رسيد حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام برادر ديگرش عثمان را طلبيد و همان جملات محبت آميزى را كه به برادرش عبداللّه فرموده بود به او گفت، سپس فرمود: اى برادر! به ميدان برو. او هم بعد از گرفتن اذن از حضرت سيدالشهداء عليه السلام به ميدان رفت و شمشير مى زد و مى فرمود:
إِنّى انَا عُثْمانُ ذُو المَفاخِرِ شَيخى عَلِى ذُو الْفَعالِ الظّاهِرِ
وَإِبْنُ عَّمِ النَّبِى الطّاهِرِ أَخُو حُسَينٌ خَيرَةُ الأَخائِرِ
وَ سَيدُ الكبّارِ وَ الأَصاغِرِ بَعْدَ الَّرسوُلِ وَ الْوَصِى النّاصِرِ؛(6)
ص: 117
يعنى: من عثمان صاحب افتخاراتم، آقايم على عليه السلام است كه كارهاى نيكش آشكار و عموزاده پيامبر طاهر صلى الله عليه و آله است، برادرم حسين عليه السلام از بهترين نيكان و پس از پيامبر صلى الله عليه و آله و على عليه السلام سرور هر كوچك و بزرگ است.
ايشان به لشكر عمر سعد حمله مى برد و جنگ شجاعانه و سختى نمود و گروهى از آن فاجران و فاسقان را به درك اسفل روانه كرد تا بالاخره خولى اصبحى تيرى بر پهلوى او زد و وى را بر زمين افكند، سپس مردى از بنى دارم بر او تاخت و وى را شهيد نمود و سر مباركش را از تن جدا كرد، و آن سر را پيش عمر بن سعد برده و گفت به من پاداش بدهيد.
عمر سعد در جوابش گفت: پاداش خود را از اميرت عبيداللّه بن زياد مطالبه كن.(1)
بحثى كه جاى دارد در اين قسمت در مورد آن توضيحاتى عرض شود مسأله اى جنجال برانگيز است و مابين دانشمندان موافق و مخالف بحث هائى وجود دارد كه چرا نام بعضى از فرزندان و يا اصحاب ائمه معصومين عليهم السلام عمر و يا ابوبكر و يا عثمان بوده است؟
مخالفين از اين مسأله سوء استفاده كرده و اين گونه وانمود كرده اند كه اين مسأله به خاطر محبت آنها به شخصيت خلفاء بوده كه نام آنها را بر روى فرزندان خويش مى گذاشته اند.
بعضى از دوستان در جواب اصلاً قبول نكرده و گفته اند: ائمه ما فرزندانى با چنين
ص: 118
نام هائى نداشته اند و بعضى ديگر در مقام جواب مطالب ديگرى بازگو كرده اند مثلاً در مورد عمر بن على عليه السلام با استناد به گفته هاى مورخين عامه بيان كرده اند: اين نام را خليفه دوم به اجبار بر روى فرزند على بن ابى طالب عليهماالسلام گذاشته است.
البته من شخصاً اين حرف را قبول ندارم، به خاطر اين كه اين مسأله از ناحيه اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام بازگو نشده است، بلكه از طرف كسانى كه قصد داشته اند خيلى زيركانه به اصطلاح خودشان ثابت كنند كه على بن ابى طالب عليهماالسلام از عمر مى ترسيده و عمر بالاجبار نام فرزندش را تغيير داده بازگو شده، و اين در حالى است كه موافق و مخالف، دوست و دشمن حتى خود عمر بارها بر شجاعت و دليرى على بن ابى طالب عليهماالسلام اقرار كرده و شهادت داده اند.
على بن ابى طالب عليهماالسلام آن قدر قدرتمند و صاحب جلال و جبروت و هيبت و ابهت بود كه احد الناسى جرأت اين كه بخواهد رو در روى ايشان بايستد را نداشت اگر هم مى بينيم در مسأله خلافت و آن فجايعى كه بر سر خودش و همسرش حضرت فاطمه زهراء عليهاالسلام مى آورند سكوت مى كند به خاطر حفظ دين اسلام و سفارش و تأكيد پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله بود كه به ايشان امر فرموده بودند: وقتى دشمنان خدا اين فجايع را به بار آوردند تو براى حفظ دين اسلام سكوت اختيار كن و اقدامى نكن،(1) وگرنه در كتب صحاح سته اهل سنت الى ما شاء اللّه از قدرت و رشادت هاى على بن ابى طالب عليهماالسلام گفته شده حتى خود عمر مى گويد من هر وقت چهره على بن ابى طالب عليهماالسلام در روز جنگ احد به ياد مى آورم وحشت تمام وجودم را مى گيرد.
در جريان شهادت حضرت فاطمه زهراء عليهاالسلام نيز وقتى عمر تصميم به نبش قبر آن حضرت را نمود، اگر اميرالمؤمنين از او ترسى به دل داشت عكس العملى نشان نمى داد
ص: 119
و حال اين كه تاريخ گواهى مى دهد كه آن حضرت شمشير به دست گرفته و به سمت آنها حركت كرد و آنها با ديدن حالت غضبناك على بن ابى طالب عليهماالسلام از ترس پا به فرار گذاشتند.(1) لذا اين صحبت از اصل و اساس باطل است.
بعضى از دوستان هم كه اين نظريه را قبول كرده اند با استناد به نقل تاريخ عامه پذيرفته اند غافل از اين كه دشمن به قدرى زيبا نقشه مى چيند تا ما بدون اين كه متوجه اصل موضوع بشويم ترس و ضعف و ذلت را براى على بن ابى طالب عليهماالسلام بپذيريم و فكر كنيم جواب يك مسأله را داده ايم.
و يا در مورد ابوبكر بن على گفته اند: ابوبكر نام او نبوده بلكه كنيه وى بوده است و انتخاب كنيه براى فرزند در ميان عرب در اختيار پدر نمى باشد و ديگران براى يك فرد كنيه انتخاب مى كنند.
همچنين در مورد عثمان بن على آورده اند كه حضرت امير عليه السلام به خاطر محبتشان به عثمان بن مظعون نام او را عثمان گذاشته اند و اين نام گذارى ربطى به خليفه سوم ندارد.
ما در جواب اين مسأله، سواى اين كه بخواهيم تأييد و يا انكار كنيم كه ائمه ما عليهم السلام فرزندان و يا اصحابى به اين نام داشته اند مى گوييم: در آن زمان نام هايى از قبيل عمر و ابوبكر و عثمان نام هاى رايج و متداولى در بين مردم بوده كه به روى فرزندان خويش مى گذاشته اند و ربطى به هيچ مسأله ديگر ندارد.
در زمان خود ما هم همين گونه است مثلاً نام شاه ايران محمد رضا پهلوى بود و اكثر قريب به اتفاق مردم ايران از او و اعمال و رفتارش تنفر داشتند، اما چون محمدرضا نام متداولى بوده و هست كه مردم ايران به روى فرزندان خود مى گذارند خيلى از مردم
ص: 120
فرزندان خود را محمدرضا مى ناميدند و هيچ كس هم نمى گفت شما به خاطر محبت به شاه اين نام را انتخاب كرده ايد بلكه همه مى دانستند اگر كسى نام فرزندش را رضا مى گذارد به خاطر محبت به امام هشتم شيعيان است.
همچنين مى توان به نام افراد جنايتكار و خونريزى كه در طول تاريخ بوده مثل چنگيز يا تيمور يا در ميان عرب ها به حجّاج و مروان يا در اروپا به نام هايى مانند ناپلئون يا هيتلر اشاره كرد كه تمام افراد نام برده انسان هاى سفّاك و ظالمى بوده اند و خون خيلى ها را ريخته اند اما مردم با تمام تنفرى كه از اين افراد دارند مى بينيم كه نام آنها را بر فرزندان خويش مى گذارند و همه مى دانند كه اين نام گذارى آنها ربطى به افراد نامبرده ندارد.
ضمن اين كه اگر انتخاب اسم مخصوصاً در آن زمان مربوط به محبت نسبت به افرادى بود كه قبلا به آن نام بودند پس بايد همه مردم مسلمان نام فرزندان خود را به نام پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله مى گذاشتند.
ولى مى بينيم كه مورخين مورد تأييد اهل سنت نوشته اند: خليفه دوم وقتى به خلافت رسيد به تمامى ممالك اسلامى بخشنامه داد و اعلام كرد كه كسى حق ندارد فرزندش را به نام رسول خدا صلى الله عليه و آله نام گذارى كند،(1) بنابراين كسانى كه القاء مى كنند علت نام گذارى محبت به افرادى بوده كه قبلا به آن نام بوده اند بايد جوابى هم براى نامه خليفه دوم آماده كنند، چون اين نامه كمترين مطلبى را كه ثابت مى كند بى محبتى او به پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله است، مخصوصا با داشتن اين اعتقاد كه نام گذارى از روى محبت انجام مى گرفته است.
البته اگر شخصى نامى براى فرزندش انتخاب كرد و علت خاصى براى نام
ص: 121
گذاريش بيان كرد خوب همه عقلاء قبول دارند كه اين نام گذارى به همان دليلى است كه خود نام گذارنده بيان كرده مانند وقتى كه حضرت على بن ابى طالب عليهماالسلام نام فرزند خويش را عثمان مى گذارد و مى فرمايد: اين نام گذارى به خاطر علاقه و محبتم به عثمان بن مظعون است و امثالهم اما اگر كسى علت خاصى براى نام گذارى اش بيان نكرد ما نمى توانيم از خودمان و بدون دليل بگوييم كه حتما علتش محبت به فلانى بوده ضمن اين كه در آن زمان و حتى قبل از اين كه سه خليفه به دنيا بيايند خيلى ها به همين نام ها يعنى عمر و ابوبكر و عثمان بوده اند.
به عنوان مثال نام يكى از صحابه عمر بن ابوسلمه قرشى است كه پسر خوانده پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و از امّ سلمه بوده است، يا مثلاً نام يكى از فرزندان امام مجتبى عليه السلام عمرو بوده است آيا مى شود گفت كه اين نام گذارى نستجير باللّه به خاطر محبت امام مجتبى عليه السلام به عمرو بن عبدود و يا عمرو بن هشام كه نام ابوجهل است بوده است؟
مضافاً اين كه نام بيست و دو نفر از صحابه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله عمر بوده است و آنها عبارتند از: 1- عمر بن الحكم السلمى 2- عمر بن الحكم البهزى 3- عمر بن سعد ابوكبشة الأنمارى 4- عمر بن سعيد بن مالك 5- عمر بن سفيان بن عبد الأسد 6- عمر بن ابوسلمة بن عبد الأسد 7- عمر بن عكرمة بن ابوجهل 8- عمر بن عمرو الليثى 9- عمر بن عمير بن عدى 10- عمر بن عمير غير منسوب 11- عمر بن عوف النخعى 12- عمر بن لاحق 13- عمر بن مالك 14- عمر بن مالك عتبه 15- عمر بن معاوية الغاضرى 16- عمر بن وهب الثقفى 17- عمر بن يزيد الكعبى 18- عمر الأسلمى 19- عمر الجمعى 20- عمر الخثعمى 21- عمر اليمانى 22- عمر بن الخطاب.(1)
و يا اين كه بيست و شش نفر از صحابه نامشان عثمان بوده است و آنها عبارتند از:
ص: 122
1- عثمان بن ابوجهم الأسلمى 2- عثمان بن حكيم بن ابوالأوقص 3- عثمان بن حميد بن زهير بن الحارث 4- عثمان بن حنيف بالمهملة 5- عثمان بن ربيعة بن أهبان 6- عثمان بن ربيعة الثقفى 7- عثمان بن سعيد بن أحمر 8- عثمان بن شماس بن الشريد 9- عثمان بن طلحة بن ابوطلحة 10- عثمان بن ابوالعاص 11- عثمان بن عامر بن عمرو 12- عثمان بن عامر بن معتب 13- عثمان بن عبد غنم 14- عثمان بن عبيداللّه بن عثمان 15- عثمان بن عثمان بن الشريد 16- عثمان بن عثمان الثقفى 17- عثمان بن عمرو بن رفاعة 18- عثمان بن عمرو الأنصارى 19- عثمان بن عمرو بن الجموح 20- عثمان بن قيس بن ابوالعاص 21- عثمان بن مظعون 22- عثمان بن معاذ بن عثمان 23- عثمان بن نوفل زعم 24- عثمان بن وهب المخزومى 25- عثمان الجهنى 26- عثمان بن عفان.(1)
لذا اگر هم قبول كنيم كه نام گذارى فرزندان به خاطر محبت و ارادت پدر و مادرشان به افرادى كه قبلا آن نام ها را داشته اند بوده، از كجا معلوم و با چه دليل و قرينه اى مى گوئيد كه ائمه اطهار عليهم السلام به خاطر محبت و ارادت شان به اين سه نفر بوده كه آن نام را بر فرزند خويش گذاشته اند، چون همان گونه كه عرض شد: افراد زيادى حتى از صحابه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به همين نام بوده اند و اين گونه نبوده كه اين نام ها فقط در انحصار سه خليفه باشد.
ضمن اين كه خود مورخان اهل سنت در كتب خويش آورده اند كه خليفه دوم به ابن عبّاس مى گويد: تو و على بن ابى طالب عليهماالسلام ابوبكر و من را دروغگو، گناه كار، حيله گر و خيانت كار مى دانيد،(2) و يا اين كه حديث نقل كرده اند كه على بن ابى
ص: 123
طالب عليهماالسلام ابوبكر را شخص مستبد و غاصب مى دانست،(1)يا نقل كرده اند: على بن ابى طالب عليهماالسلام حتى كراهت داشت كه چهره عمر را ببيند،(2) حالا چطور مى گويند نام گذارى اين فرزندان به خاطر محبت على بن ابى طالب عليهماالسلام به خلفاء بوده است؟
پس همان گونه كه استدلالاً عرض شد، در آن زمان اين نام ها، نام هاى متداولى بوده كه همه مردم روى فرزندان خود مى گذاشته اند و ربطى به ارادت و محبت داشتن آنها به شخص خاصى نبوده است. به عنوان مثال شيعيان از همان روز عاشورا كه اين مصائب بر سر اهل بيت رسول اللّه صلى الله عليه و آله آوردند تنفر شديدى به يزيد و شمر و امثالهم داشته اند اما در عين حال مى بينيم كه در بين شيعيان و اصحاب ائمه اطهار عليهم السلام كسانى بوده اند كه نام شان يزيد است؛ مانند: يزيد بن حاتم كه از اصحاب امام سجاد عليه السلام بوده، يا يزيد بن عبد الملك، يزيد صائغ و يزيد كناسى كه از اصحاب امام باقر عليه السلام بوده اند، يا يزيد الشعر، يزيد بن خليفه، يزيد بن خليل، يزيد بن عمر بن طلحه، يزيد بن فرقد و يزيد مولى حكم كه از اصحاب امام صادق عليه السلام مى باشند، حتى يكى از اصحاب امام صادق عليه السلام نامش شمر بن يزيد بوده است.(3)
آيا مى توان قبول كرد شيعيان به خاطر محبت و اردات شان به شمر بن ذى الجوشن و يا يزيد بن معاويه نام فرزندان شان را يزيد و شمر مى گذاشتند؟
بنابراين تا وقتى كه اين مسأله صحت داشته و ائمه ما عليهم السلام بعضى از فرزندان خود را به اين نام ها، نام گذارى كرده باشند ربطى به ارادت و يا محبت شان به شخص خاصى نبوده است.
ص: 124
البته در زمان حاضر شيعيان راستين به خاطر كثرت محبت شان به خاندان عصمت و طهارت عليهم السلام نام فرزندان خود را به نام آن بزرگواران نام گذارى مى كنند، اما فرقش با مسأله قبل اين است كه نام نامى و القاب و كنيه هاى ائمه اطهار عليهم السلام در انحصار خودشان بوده، يعنى از طرف خداى تعالى براى آنها انتخاب مى شده و قبل از آنها در اكثر قريب به اتفاق موارد هيچ كسى به آن نام، يا القاب و كنيه نبوده است.(1)
مثلاً كنيه هاى ابوتراب و ام ابيها كجا، كنيه ابوبكر كجا؟
كنيه هاى ابوتراب و ام ابيها توسط خداى تعالى و به وسيله پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به على بن ابى طالب عليهماالسلام و حضرت فاطمه زهراء عليهاالسلام داده شد و تا قبل از آنها هيچ كس به اين كنيه خوانده نشده بود.(2)
اما كنيه ابوبكر، كنيه متداولى بود كه حتى بسيارى از مشركين و بت پرستان، ابوبكر كنيه گرفته بودند، نام ها و القاب آن بزرگواران نيز همين گونه بوده، مثلاً محمد و على و يا القابى مانند زين العابدين كه به امام چهارم و يا باقرالعلوم كه به امام پنجم مى گفتند و ديگر القاب ائمه اطهار عليهم السلام همه و همه در انحصار خودشان بوده و قبل از آنها بر هيچ كسى نبوده و بعد از ايشان نيز اگر كسى از نام و يا كنيه و يا القاب آنها استفاده مى كرد به خاطر كثرت محبت شان به آن بزرگواران بوده است، اما نام ها و القاب و كنيه هاى ديگران در انحصار كسى نبوده و همان طور كه عرض شد به گواه تاريخ بسيارى مسلمانان و غير مسلمانان حتى مشركين و بت پرستان عمر نام داشتند و يا ابوبكر كنيه شان بود.
ص: 125
ايشان حدود دو سال بعد از برادرش عثمان متولد گرديد، در وقت شهادت بيست و يك سال داشت، البته بعضى عمر وى را نوزده سال و بعضى ديگر بيست و سه سال ذكر كرده اند.(1)
على بن ابى طالب عليهماالسلام به خاطر كثرت محبت و علاقه اى كه به برادرش جعفر (جعفر طيار) داشت نام ايشان را جعفر نهاد.(2)
بعد از شهادت عبداللّه و عثمان حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام برادر ديگرش جعفر را براى مبارزه با دشمن فرا خواند و به او فرمود: تقدم الى الحرب حتى اراك قتيلا كأخويك فاحتسبك كما أحتسبتهما؛
يعنى: براى شهادت پيش قدم شو تا شهادت تو را در راه خدا مانند ديگر برادرانم ببينم و به اين وسيله به خداى تعالى تقرب جويم.(3)
او بعد از اذن گرفتن از حضرت سيدالشهداء عليه السلام روانه ميدان شد و جنگ نمايان و شجاعانه اى كرد. او در وقت جنگ شمشير مى زد و چنين رجز مى خواند:
انّى أَنَا جَعْفَرُ ذُوالْمَعالى ابْنُ عَلِى الْخَيرِ ذُوالنَّوالِ
ذاكَ الْوَصِى ذُوالسِّنا وَالْوالى حَسْبى بِعَمّى جَعْفَرُ وَالْخالِ
أَحْمى حُسَيناً ذَى النَّدَى الْمِفْضالِ؛(4)
ص: 126
يعنى: من جعفر، داراى مقامى والا هستم پسر على نيكوكار و بخشنده مى باشم.
آن على كه وصى پيامبر صلى الله عليه و آله بلند مرتبه و داراى ولايت است.
از شرافت همين مرا كافى است كه عمويم جعفر و دايى ام از دليران است.
از حسين عليه السلام كه صاحب فضيلت است پشتيبانى خواهم كرد.
ايشان بعد از حملات پياپى و دليرانه اى كه كرد خولى بن يزيد اصبحى تيرى به شقيقه يا چشم شان زد و او را به شهادت رساند.(1)
در زيارت ناحيه درباره ايشان چنين آمده است:
السَّلامُ عَلى جَعْفَرِ بْنِ أَميرِالْمُوءْمِنينَ الصَّابِرِ بِنَفْسِهِ مُحْتَسِباً وَالنَّائى عَنِ الْاوْطانِ مُغْتَرِباً الْمُسْتَسْلِمِ لِلْقِتالِ الْمُسْتَقْدِمِ لِلنِّزالِ الْمَكْثُورِ بِالرِّجالِ لَعَنَ اللَّهُ قاتِلَهُ هانِى ابْنَ ثُبيتِ الْحَضْرَمى.
يعنى: درود و سلام بر جعفر بن اميرالموءمنين عليه السلام كه صبر بر بلا كرد، و براى جهاد و دفاع قيام نمود، و از وطن آواره شد و با دشمن به جنگ پرداخت تا بدنش سپر تير بلا گرديد، لعنت خدا بر قاتلش هانى بن ثبيت حضرمى.
بنابراين احتمال دارد خولى بن يزيد اصبحى به ايشان تير زده باشد ولى سر مطهرش را هانى بن ثبيت از بدنش جدا كرده باشد.(2)
خولى بن يزيد اصبحى از عمال سرسپرده حكومت بنى اميه و از دشمنان سر سخت اهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله بود، او در روز عاشورا پس از آن كه امام حسين عليه السلام در
ص: 127
گودال قتلگاه بر زمين افتاد جلو آمد تا سر مطهر آن حضرت را جدا كند اما بر بدن نحسش لرزه افتاد و موفق نشد.(1)
او همان كسى بود كه با پرتاب تير به سوى عثمان بن على بن ابى طالب عليهماالسلام آن بزرگوار را مجروح نمود و عثمان بر زمين افتاد، همچنين يكى از قاتلين جناب جعفر بن على بن ابى طالب عليهماالسلام بود.
او جنايات زيادى مرتكب شد من جمله:
در حادثه عاشورا حضورى فعال داشت، هدف قرار دادن عثمان بن على بن ابى طالب عليهم السلام و جعفر بن على بن ابى طالب عليهماالسلام برادران امام حسين عليه السلام در روز عاشورا كه سبب شهادتشان شد.
او و حميد بن مسلم ازدى، مأمور آوردن سر بريده امام حسين عليه السلام از كربلاء به كوفه نزد ابن زياد بودند.
چون شب هنگام به كوفه رسيدند و درب قصر بسته بود خولى به خانه خود رفت و سر مطهر آن حضرت را در تنور خانه پنهان كرد، وقتى به رختخواب آمد به زنش گفت: جئتك بغنى الدهر.
يعنى: چيزى آورده ام كه براى هميشه غنى خواهى شد.
همسرش پرسيد: چه آورده اى؟
خولى ماجرا را برايش تعريف كرد.
زن خولى كه نوار نام داشت و از شيعيان و علاقمندان به اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام بود تا اين جمله را از شوهر جنايتكارش شنيد، از رختخواب بلند شد با ناله و شيون فرياد زد: واى بر تو، مردم طلا و نقره آورده اند و تو سر فرزند پيامبر
ص: 128
خدا صلى الله عليه و آله را آورده اى؟
و لباسش را پوشيد و از خانه بيرون رفت در حالى كه مى گفت: واللّه لا يجمع رأسى و راسك فى بيت ابدا؛
يعنى: به خدا قسم ديگر با تو زير يك سقف زندگى نخواهم كرد.
از نوار همسر خولى نقل شده كه مى گويد: به خدا قسم ديدم از آن تنور كه سر مبارك حضرت سيدالشهداء عليه السلام در آن بود نورى به آسمان ساطع است و پرندگانى سفيد رنگ در اطراف آن نور در پرواز بودند.(1)
سرانجام صبح كه شد آن سر مقدس را نزد ابن زياد بردند.
وقتى مختار قيام كرد گروهى را در پى خولى فرستاد آنها رفتند و خانه خولى را در محاصره خود در آوردند، خولى كه غافلگير شده بود و راه نجات و فرارى براى خود نمى ديد، ناچار به مستراح خانه اش پناه برد و خود را در چاه مستراح، مخفى كرد و سبدى چوبى روى دهانه چاه گذاشت تا او را نبينند، مأموران مختار به خانه ريختند زن خولى جلوى آنان آمد و گفت: چه خبر است؟
مأموران گفتند: شوهرت كجاست؟
اين زن كه تنفر شديدى نسبت به شوهر خبيثش داشت و از علاقمندان به اهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله بود با صداى بلند خطاب به مأموران گفت: من نمى دانم شوهرم كجاست! ولى با دست اشاره به طرف مستراح كرد و محل مخفى شدن خولى را به مأمورين نشان داد.
آنها به طرفى كه زن خولى اشاره كرد رفتند و آن سبد چوبى را از روى چاه برداشتند و خولى را با وضع بدى كه پيدا كرده بود بيرون كشيدند و او را بسته و به نزد
ص: 129
مختار بردند.
مختار به او گفت: خدا تو را لعنت كند كه عثمان و جعفر فرزندان على بن ابى طالب عليهماالسلام را به شهادت رساندى و سر مطهر امام حسين عليه السلام را به كوفه آوردى. سپس فرمان داد تا او را به خانه اش برگردانند و در خانه خودش به آتش افكندند و زنده زنده سوزاندند تا خاكستر گرديد.(1)
ص: 130
ص: 131
نام زيبا و مبارك حضرت اباالفضل، عبّاس است، عبّاس صيغه مبالغه از ماده عبس، به معناى با صلابت بودن و در هم كشيدن صورت و اخم كردن است،(1) على بن ابى طالب عليهماالسلام نام ايشان را به اين دليل عبّاس گذاشت چون با علم امامتش از همان بدو تولدشان به شجاعت، شكوه، صولت و خشم او در مقابل دشمنان آگاهى داشت.(2)
حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام از همان بدو تولد و در اثر تربيت على بن ابى طالب عليهماالسلام مظهر آيه شريفه مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ وَ الَّذينَ مَعَهُ أَشِدَّاءُ عَلَى الْكُفَّارِ رُحَماءُ بَيْنَهُم؛ بودند.(3)
يعنى: محمد فرستاده خدا است و كسانى كه همراه او هستند بر كفار سخت گير و بين خودشان مهربانند.
ايشان در مقابله با دشمنان دين، آن چنان مظهر أَشِدَّاءُ عَلَى الْكُفَّارِ بود كه او را عبّاس مى گفتند و در مقابل موءمنين با محبت و عطوفت و داراى فضل و مهربانى، و خلاصه مظهر رُحَماءُ بَيْنَهُم بود كه ايشان را اباالفضل مى خواندند.
در كتاب هاى لغت، عبّاس به چند معنا آمده است:
به معنى شير بيشه؛ عبّاس به معنى شيرى كه شيران ديگر از او مى گريزند مى باشد.(4)
در كتاب فرهنگ معين، عبّاس را به معناى شير آورده است.
ص: 132
در كتاب لغت فرهنگ جامع نوين، عبّاس را به معانى شير درنده، جمعيت بسيار، كسى كه نيروى جمع زيادى را در خود دارد و مثل شير درنده حمله مى كند آورده است.
كتاب عربى المنجد الطلاب مى گويد: العبس و العبوس هما من اسما الاسد،
يعنى: عبوس و عبّاس نامهايى براى شير هستند.
در عرب با توجه به غنايى كه در ادبيات و زبان شان دارند علاوه بر اسم و لقب براى اشاره و خطاب نمودن و نسبت دادن كسى يا صفتى به افراد از كنيه استفاده مى كنند. كنيه با ابن و اب و اخ وام و اخت شروع مى شود.
قمر بنى هاشم، باب الحوائج، السقاء، ظَهرُ الولاية، اطلس، الشهيد، سپهسالار، المستجار، البَطَل العلقمى، كبش الكتيبه، حامل اللواء يا صاحب اللواء، حامى الظُعَينة، الطيّار، العميد، السفير، العبد الصالح، المُسْتَعْجَل، المُضَهْضَب، الواقى، الساعى، الفادى، الموءثر، باب الحسين، المصفى، الضَيغَم، المواسى، الصديق.
القابى كه براى حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام ذكر شده نشأت گرفته از خصوصيات جسمانى و همچنين حالات روحى آن بزرگوار بوده است.
حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام از همان بدو تولد، كودكى بسيار زيبا و خوش اندام بود و از جهت جمال و زيبائى از هر زيبارويى زيباتر بود، به طورى كه همه افراد وقتى در برابر چهره زيبا و دلفريبش واقع مى شدند محو تماشاى جمال زيبايش شده و لب به تحسين مى گشودند.
ص: 133
هيچ شخصى در عالم به زيبائى او وجود نداشت و ايشان از اين جهت نيز يگانه دوران بود، ايشان از جهت زيبائى چهره آن قدر جذّاب و دلنشين بود كه تمام زيبارويان عالم در برابرش مانند ستارگانى بودند كه گرداگرد ماه تابان قرار مى گرفتند.(1)
ايشان در زيبايى چهره و دلربائى نشانه اى بارز از نشانه هاى زيبايى بود لذا به همين جهت ملقب به قمر بنى هاشم شد، و همان گونه كه ماه خاندان شريف و بزرگوار خويش يعنى بنى هاشم بود در دنياى اسلام نيز ماهى درخشان بود و با انتخاب راه شهادت مبانى اعتقادى و اهداف خويش را براى همه مسلمانان روشن ساخت.(2)
يكى ديگر از مهمترين عللى كه ايشان را ملقب به اين لقب كرده اند اين است كه همان گونه كه از چهره مبارك حضرت فاطمه زهراء عليهاالسلام علاوه بر نور معنوى، نور مادى مى درخشيد(3) از صورت مبارك حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام به غير از نور معنوى، نور مادى تلألوء داشت و مى درخشيد، در كتاب شريف انوار الزهراء عليهاالسلام در اين باره چنين آمده: حضرت فاطمه عليهاالسلام درخشندگى مادى داشته به طورى كه خانه هاى مكه را نورانى مى كرده و درخشندگى معنوى نيز داشته كه هادى و راهنماى حقيقى ديگران بود، در عين آن كه خودش هدايت شده بوده است.(4)
داشتن نور مادى مسأله ايست كه مورخان سنى و شيعه در كتب خود آن را براى بعضى افراد مانند پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله ، حضرت فاطمه زهراء عليهاالسلام ، على اكبر عليه السلام ، قاسم بن الحسن عليه السلام و ديگران تأييد و آورده اند.
ص: 134
صورت مبارك حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام نيز مانند ماه شب چهارده نور داشت و مى درخشيد، صورت مبارك ايشان در شب تاريك و ظلمانى مى درخشيد و از نور چهره اش هر كجا كه مى رفت بدون نياز به چراغ، روشن مى شد.(1)
هر گاه ايشان در كوچه هاى مدينه راه مى رفتند اكثر قريب به اتفاق اهالى مدينه براى ديدن ايشان مى شتافتند.(2)
حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام اين لقب را از آباء و اجداد بزرگوارش عليه السلام به ارث برده است، زيرا حضرت عبدمناف را قمر البطحاء،(3) و حضرت عبداللّه پدر گرامى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله را قمر الحرم مى گفتند.(4)
لقب باب الحوائج يكى از القاب حضرت موسى بن جعفر عليهماالسلام نيز هست، حرم مطهر حضرت موسى بن جعفر عليهماالسلام از همان روزى كه آن حضرت دفن شدند مورد توجه شيعه و سنى بوده است، حتى افرادى مانند محمد بن ادريس شافعى كه پيشواى شافعيان است بارگاه ملكوتى آن حضرت را ترياق القلوب يعنى داروى امراض روحى و قلبى خوانده است.
همواره در طول تاريخ، شيعه و سنى از اقصى نقاط دنيا به زيارت قبر مطهر حضرت موسى بن جعفر عليهماالسلام آمده و تاكنون كرامات بسيارى از مرقد آن امام مظلوم
ص: 135
نسبت به شيعه و سنى ظاهر گرديده است.
خطيب بغدادى كه از اهل سنت است در تاريخ بغداد مى نويسد: شيخ حنابله حسن بن ابراهيم ابوعلى خلال مى گفت: هرگاه حاجتى داشتم به مقابر قريش در باغ شونيزيه رفته و به قبر مطهر باب الحوائج موسى بن جعفر عليهماالسلام متوسل مى گشتم و خدا حاجتم را برآورده مى كرد.(1)
همچنين يكى از مشهورترين القاب حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام نيز باب الحوائج است، اين لقب به سبب كرامات و معجزات بسيار كه از آن حضرت ديده اند و همچنين گشوده شدن گره از كار دردمندان و اين كه مردم مسلمان وقتى به آن بزرگوار متوسل مى شوند دست خالى بر نمى گردند به آن حضرت داده شده است.
حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام هر كجا كه خداى تعالى صلاح بداند حاجت حاجتمندان را روا مى سازند. مردم مسلمان از نقاط گوناگون جهان به زيارت آن حضرت مى شتابند و استجابت دعا در حرم مطهر ايشان مكرر در مكرر و به تجربه ثابت شده است، عنايات آن حضرت نه تنها شامل حال مردم مسلمان بلكه در طول تاريخ همواره شامل همه مردم حتى مسيحيان و يهوديان و زردشتيان نيز بوده است.
با كمى دقت معلوم مى شود اكثر قريب به اتفاق مردم، اعم از مسلمان و غير مسلمان، دين دار و بى دين، حتى اراذل و اوباشى كه گاهى مقيد به هيچ مسأله اى نيستند، براى حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام قداست و احترام خاصى قائلند و اين به آن دليل است كه همه آنها هيچ گاه از در خانه حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام دست خالى برنگشته اند، لذا محبت شديدى از ايشان در قلوب همه مردم حتى افرادى كه تقيد خاصى به معنويات ندارند افتاده است.
ص: 136
امراض لاعلاج، بيمارانى كه دكتر جوابشان كرده و گرفتارى هاى بزرگى كه در زندگى مردم مى افتد، مكرر در مكرر، و به تجربه ثابت شده كه اگر به حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام توسل جدى داشته باشند آن حضرت آنها را حاجت روا مى فرمايد.
آن حضرت نه تنها بعد از شهادت بلكه در زمان حياتشان نيز هميشه به فكر ديگران بودند و همواره سعى در برآورده نمودن حوائج مردم داشتند، در زمان حيات ايشان هر كس درمانده مى شد و به كمك نياز داشت به آن وجود مقدس رجوع مى كرد و آن حضرت همواره در برآوردن حاجات مردم كوشا بود، لذا يكى ديگر از دلائل اين كه لقب باب الحوائج را به ايشان نسبت داده اند همين مسأله است.
طبرى از بزرگان اهل سنت در اين باره چنين مى گويد: در روز عاشورا هنگامى كه اصحاب با وفاى سيدالشهداء عليه السلام در دفاع از حريم دين به قلب لشكر كوفه مى تاختند، هرگاه كار بر يكى از آنها دشوار مى شد و در حلقه محاصره دشمن گرفتار مى گرديد اين عبّاس بود كه در نجات او و رفع گرفتارى اش تن به خطر مى داد و لشكر كوفه را تار و مار مى كرد، به خاطر همين فضيلت بود كه شهادتش بر حسين سخت گران آمد و هنگامى كه او را در خون افتاده ديد فرمود: هم اكنون كمرم شكست و عبّاس جان با كشته شدن تو بيچاره شدم.(1)
سقاء صيغه مبالغه از واژه سقى، به معناى آب دهنده يا آب آورنده است.(2)صيغه مبالغه در جايى استعمال مى شود كه كارى از شخصى مكرر انجام شود. حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام در طول مدت عمر شريف شان مخصوصاً در واقعه جانسوز
ص: 137
عاشوراى سال 61 هجرى قمرى، دأب و رويه شان اين بود كه هميشه به تشنگان آب مى رساندند، به عنوان مثال در جنگ صفين كه معاويه آب را بر لشكر على بن ابى طالب عليهماالسلام بست، ايشان به كمك برادرش حضرت سيدالشهداء عليهماالسلام به نبرد با لشكر معاويه رفتند و شريعه را آزاد كرده و به تشنگان آب رساندند، همچنين اين لقب از رجز خوانى آن حضرت به هنگام نبرد با دشمن گرفته شده است كه مى فرمودند: انى انا العبّاس أغدو بالسقاء.(1)
يعنى: اين منم عبّاس كه سقايت مى كنم.
منصب سقايى در خاندان بنى هاشم مرسوم بود. از جمله قصى، هنگامى كه مردم به زيارت كعبه مى آمدند، به سيراب ساختن آنان مى پرداخت و شربتى از آب و مويز يا شير فراهم مى ساخت و به آنها مى نوشانيد.(2)
در زمان قصى مكه آب نداشت و مردم آب مصرفى خود را از چاه هاى خارج مكه تهيه كرده و به شهر مى آوردند، قصى براى اولين بار چاهى در مكه در محلى كه بعدها خانه ام هانى خواهر اميرالموءمنين على بن ابى طالب عليهماالسلام قرار گرفت حفر نمود و آن را عجول ناميد و اين نخستين چاه آبى بود كه در مكه حفر شد و مردم مى آمدند و از آن آب بر مى داشتند، بعضى در هنگام برداشتن آب شعر زير را مى خواندند:
نروى على العجول ثم ننطلق ان قصيا قد وفى و قد صدق؛(3)
ص: 138
يعنى: ما از چاه عجول سيراب مى شويم و باز مى گرديم همانا قصى به وعده اش وفا نمود و صدق و راستى را به كار برد.
قصى چاه ديگرى حفر نمود و آن را سجله ناميد و درباره اش گفت:
أنا قصى و حفرت سجلة تروى الحجيج زغلة فزغلة؛(1)
يعنى: من قصى هستم و چاه سجله را حفر نمودم تا اين كه زائران خانه خدا به نوبت بيايند و از آن سيراب شوند.
بعد از قصى، هاشم نيز در موسم حج حوضچه هائى از چرم در كنار زمزم برپا مى ساخت و به سرزمين مُنى كه آب كم بود آب حمل مى نمود، تا زائران در آن هواى سوزان تشنه نمانند.(2)
هاشم نيز چاهى به نام بذر حفر نمود و اعلام كرد: استفاده از اين چاه براى عموم مردم آزاد است و كسى حق ندارد ديگرى را در استفاده از آن منع كند. (3)
عبدالمطلب نيز مانند پدر و اجدادش به اين امر مداومت داشت و براى امر سقايت اهميت خاصى قائل بود، زمانى كه وى چاه زمزم را حفر نمود و آب آن فراوان شد و بالا آمد استفاده از آن چاه را براى مردم آزاد كرد.
مردم نيز به سبب نزديكى زمزم و برترى آن، چاه هايى را كه خارج از مكه بود وانهادند و به سبب انتساب آن چاه به حضرت اسماعيل عليه السلام به مسجدالحرام مى آمدند و از آن چاه استفاده مى كردند.(4)
عبدالمطلب بر دهانه چاه زمزم حوضى بنا نمود و با فرزندش حرث از آن چاه آب
ص: 139
مى كشيدند و حوض را پر از آب مى ساختند.
قريش نتوانست اين فضل و مقام را تحمل كند، لذا شبانه بر سر حوض آمده و آن را تخريب كردند، عبدالمطلب كه بزرگ مكه بود فرداى آن شب دوباره حوض را تعمير كرد، اما قريش دست از حسادت بر نداشته و مجددا آن را در شب خراب كردند، عبدالمطلب براى بار دوم آن حوض را بنا كرد.
اين مسأله چندين مرتبه تكرار شد، عبدالمطلب كه ديد آنها حسادت و سركشى را از حد گذرانده اند، نزد خداى تعالى دست به دعا برداشت و از او مدد خواست، شب در خواب ندائى شنيد كه به او گفت: به قريش بگو من آن آب را براى شستشو جايز نمى دانم و تنها براى نوشيدن است.
عبدالمطلب در مسجدالحرام آن چه را در خواب به او گفته شده بود به همه مردم مخصوصا قريش رسانيد، از آن به بعد هيچ كس از قريش در مورد خراب كردن آن حوض اقدامى نكرد، مگر آن كه به درد و مرضى گرفتار شد، لذا از آن تاريخ به بعد در برابر اين مرد شريف و بزرگ مكه سر تسليم و احترام فرود مى آوردند و از كينه و حسادت دست كشيدند.(1)
خويلد بن اسد در اين رابطه مى گويد:
أقول و ما قولى عليهم بسبة اليك ابن سلمى أنت حافر زمزم
حفيرة ابراهيم يوم ابن هاجر و ركضة جبريل على عهد آدم؛(2)
يعنى: من سخن خود را همى گويم و اين گفته من هرگز براى تواى پسر سلمى اهانت نيست كه تو حفر كننده زمزم هستى.
ص: 140
زمزمى كه چاه حضرت ابراهيم براى فرزند هاجر (اسماعيل) و جاى پاى جبرئيل در عهد حضرت آدم بود.
در ماجرائى ديگر كه قريش با عبدالمطلب بر سر سقايت از چاه زمزم اختلاف پيدا كردند، تصميم گرفتند رفع اختلاف را نزد زن كاهنه اى از قبيله سعد بن هذيم كه در نقطه اى دور از مكه قرار داشت ببرند، هر دو گروه يعنى بنى هاشم و قريش براى اين منظور به راه افتادند.
در ميان راه به بيابانى رسيدند كه آب در آن يافت نمى شد و آب كاروان عبدالمطلب هم تمام گشت، آنان از قريش درخواست آب نمودند اما آنها براى حفظ آب موجودى خود از اين امر ابا كردند، وقتى بنى هاشم از آب نا اميد شدند، عبدالمطلب به همراهان خود گفت: قبرهائى براى خود حفر نماييد تا هر كه زودتر از تشنگى هلاك شد ديگران او را دفن كنند و فقط يك نفر از ما بدون دفن باقى بماند چون اگر يك نفر جسمش در معرض تباهى قرار بگيرد بهتر از اين است كه جسد همه ما چنين شود.
بعد از اين كه حفر قبرها پايان يافت، عبدالمطلب گفت: اين تسليم شدن در برابر مرگ نشانه عجز و ضعف ماست، پس بهتر است اندكى جستجو كنيم، شايد خداى تعالى آبى به ما عطا فرمايد، و سوار مركب خود شد هنوز راهى نرفته بود كه چشمه آب زلالى از زير پاى شترش شروع به جوشيدن كرد.
عبدالمطلب تكبير گفت و خود و يارانش از آب آن چشمه نوشيده و سيراب شدند و مشك هاى خويش را نيز پر از آب كردند، عبدالمطلب قريش را هم فرا خواند تا از آن آب بردارند و استفاده كنند قريشيان آمدند و مقدار زيادى آب با خود برداشتند و گفتند: خداوند به سود تو و زيان ما قضاوت نمود ما ديگر در مورد زمزم با تو منازعه نمى كنيم، زيرا آن كه در اين بيابان تو را سيراب ساخت سقايت از چاه زمزم را نيز در
ص: 141
اختيارت نهاده است، پس با سعادت و نيكبختى بازگرد.(1)
عبدالمطلب علاوه بر سقايت زائران خانه خدا شربتى از آب و مويز هم به آنان مى نوشانيد همچنين از شتر شير مى دوشيد و آن را با عسل مخلوط و در ظرفى از چرم قرار مى داد تا حاجيان از آن بنوشند.(2)
بعد از اين بزرگوار ابوطالب منصب سقايت حاجيان را در اختيار گرفت و در سر هر جاده اى كه به مكه منتهى مى شد براى زائران بيت اللّه الحرام حوضى ساخته بود و آن را از آب پر مى كرد و در غير از زمان حج نيز مقدار فراوانى آب حمل مى نمود تا مردم از كم آبى در مضيقه نباشند به ويژه در موقف عرفات و مشعر، آب بيشترى تهيه مى نمود، از اين جهت وى را ساقى حاجيان نام نهادند.(3)
اميرالموءمنين على بن ابى طالب عليهماالسلام بيشتر از پدر و اجداد بزرگوارشان داراى اين صفت كريمانه بودند، از جمله در جنگ بدر كه مسلمين به كمبود آب دچار شده و تشنگى به آنها فشار مى آورد، اما به خاطر ترس از قريش، از اطاعت امر پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله براى تهيه آب سرپيچى مى كردند، على بن ابى طالب عليهماالسلام به خاطر محبت شديد و اطاعت محضى كه از وجود نازنين پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله داشتند، امر ايشان را لبيك گفتند و در چاه رفته و با آوردن آب مسلمين را سيراب كردند.(4)
يكى ديگر از بهترين موارد سقايت توسط حضرت سيدالشهداء عليه السلام صورت گرفت، آن هنگامى كه ايشان با سپاه حر بن يزيد رياحى در راه كوفه ملاقات كردند و على رغم اين كه او مأمور بود تا راه را بر آن حضرت ببندد و از حركت امام جلوگيرى به
ص: 142
عمل آورد اما آن حضرت دستور دادند مشك هاى آب را در مقابل شان بگذارند و حتى اسب هايشان را سيراب كنند.(1)
خلاصه اجداد حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام پرده دار كعبه بودند و هميشه آب آشاميدنى شهر و زائرين خانه خدا را تأمين مى كردند.
سقايت يكى از با فضيلت ترين اعمال نزد خداى تعالى مى باشد امام صادق عليه السلام مى فرمايند: أَفْضَلُ الصَّدَقَةِ إِبْرَادُ كَبِدٍ حَرَّى؛(2)
يعنى: با فضيلت ترين صدقه خنك كردن جگر انسان تشنه با آب خنك است.
حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام از طرف امام حسين عليه السلام داراى 17 منصب بودند،(3) كه مهمترينش منصب و عنوان سقايت مى باشد، زيرا ايشان در اين راه و براى انجام اين وظيفه حداكثر سعى و تلاش براى خدمت گزارى به امام زمان خويش حضرت سيدالشهداء عليه السلام انجام دادند.
ايشان در واقعه جانسوز كربلاء در چهار نوبت اقدام به آوردن آب براى اهل بيت امام حسين عليه السلام نمود، اول در شب هشتم محرم؛ و مرتبه آخر در روز عاشوراء كه در پى آن به شهادت رسيد.
خوارزمى از بزرگان اهل سنت چنين مى نويسد: امام حسين وقتى مشاهده كرد آب در خيمه ها موجود نيست برادرش عبّاس را به فرماندهى سى سوار و ده پياده
ص: 143
مأمور كرد تا براى آوردن آب اقدام كنند، جنگ آب شدت گرفت و ياران امام تعدادى از سربازان عمرو بن حجاج را به هلاكت رساندند و با بيست مشك پر از آب به خيمه ها برگشتند و اينجا بود كه حضرت عبّاس را سقا لقب دادند.(1)
سبط بن جوزى كه يكى ديگر از بزرگان اهل سنت است در اين باره چنين مى نويسد: در ايامى كه لشگر كوفه ناجوانمردانه آب را به روى امام و اصحابش بست عبّاس بارها دل به درياى خطر زد و اهل بيت و اصحاب را سيراب كرد و به اين جهت سقاء لقب گرفت.(2)
اين لقب به معناى كسى كه پشتيبان ولايت است، مى باشد. كسى كه مايه راست قامتى و پشتيبان انسان باشد، حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام در تمام مدت عمر شريف شان آن چنان محو در ولايت بوده و هميشه و در همه حال براى ولى زمان خود مفيد و مايه اميد بودند كه حضرت سيدالشهداء عليه السلام در زمان به شهادت رسيدن شان دست مبارك را به كمر زده، آثار شكست و غم و اندوه از چهره مبارك شان هويدا شد و فرمودند: الْآنَ انْكَسَرَ ظَهْرِى وَ قَلَّتْ حِيلَتِى؛(3)
يعنى: الآن كمرم شكست و بيچاره شدم.
امام حسن مجتبى عليه السلام نيز برادر حضرت سيدالشهداء عليه السلام و داراى عصمت بود، اما امام حسين عليه السلام در زمان به شهادت رسيدن ايشان نفرمودند: الآن كمرم شكست، ولى در زمان به شهادت رسيدن ايشان چنين روايت شده است: قَالَ سَيِّدُ الشُّهَدَاءِ عليه السلام
ص: 144
حِينَ اسْتُشْهِدَ الْعَبَّاسُ قَدَّسَ اللَّهُ رُوحَهُ الْآنَ انْكَسَرَ ظَهْرِى؛(1)
يعنى: حضرت سيدالشهداء عليه السلام در زمان به شهادت رسيدن حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام فرمودند: الآن كمر من شكست.
ايشان هميشه آن چنان از ولايت حمايت و اطاعت مى كرد كه تا وقتى ايشان در قيد حيات بودند، سواى حضرت سيدالشهداء عليه السلام تمام اهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله قلب شان آرام بود، و بعد از به شهادت رسيدن ايشان، ترس و وحشت و اضطراب در اهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله و اطفال حضرت سيدالشهداء عليه السلام افتاد.
حضرت سيدالشهداء عليه السلام بعد از شهادت ايشان فرمودند: اى برادر وفادارم چشم هايى كه ديشب از بيم تو به خواب نمى رفتند امشب راحت به خواب مى روند و چشمهايى كه به اتكاى وجود تو راحت مى خوابيدند امشب مضطرب و بى خواب خواهند شد.(2)
معناى اطلس
اطلس به معنى شخص شجاع و درنده مى باشد، به طور كلى ترس و وحشت در قاموس زندگى حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام وجود نداشت، چون ايشان هر وقت كه در جنگ ها به طرف دشمن حمله كرده و به قلب دشمن مى زد يك تنه گاهى صدها نفر را به خاك مذلّت مى انداخت و هيچ كس جلودار ايشان نبود، در شجاعت حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام آورده اند: وقتى به طرف فرات حركت كرد چهار هزار نفر موكل فرات بودند و او را تير باران كردند، اما ذره اى در حمله او تاثير نداشت در حالى كه
ص: 145
دليران عرب زير تير باران دشمنان عقب مى نشستند،(1) لذا به همين جهت دوست و دشمن ايشان را اطلس يعنى شخص دلير و درنده لقب نهاده بودند.
چون ايشان در راه يارى رساندن به امام زمانشان شهيد شدند، و همچنين امام سجاد عليه السلام درباره اش فرمودند: إِنَّ لِلْعَبَّاسِ عِنْدَ اللَّهِ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى مَنْزِلَةً يَغْبِطُهُ بِهَا جَمِيعُ الشُّهَدَاءِ يَوْمَ الْقِيَامَة.(2)
يعنى: به درستى كه براى عمويم عبّاس در نزد خداى تعالى مقام و منزلتى هست كه تمام شهداء در روز قيامت به آن مقام غبطه خواهند خورد لذا به شهيد ملقب گرديدند.
لقب سپهسالار به بزرگترين شخصيت فرماندهى در امور نظامى داده مى شود، و حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام به جهت آن كه فرماندهى نيروهاى جنگى امام حسين عليه السلام در روز عاشورا بر عهده داشت سپهسالار ناميده اند، البته سپهسالارى ايشان محدود به واقعه جانسوز كربلاء نبود، بلكه قبل از آن واقعه اسف ناك نيز هر وقت لازم مى شد سپهسالار لشكر قرار مى گرفتند، ايشان در طول مدت عمر شريف شان دائماً سپهسالار يك عده افراد نظامى بود كه هميشه آماده باش در خدمت امام زمان شان بودند.
ص: 146
مستجار به معناى شخصى مى باشد كه ديگران به او پناه مى برند، حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام آن قدر اين صفت در وجودشان بارز بود كه حتى امام زمانش حضرت سيدالشهداء عليه السلام به او پناه مى برد و اين مسأله در طول زندگى پر بركت حضرت امام حسين عليه السلام بسيار رخ داده است كه در لابلاى مباحث همين كتاب به موارد بسيارى از آن اشاره شده و دراينجا براى نمونه به يك مورد اشاره مى كنيم.
در شب هشتم محرم وقتى عطش بر امام حسين عليه السلام و اصحاب و اهل بيتش مستولى گشت حضرت سيدالشهداء عليه السلام به حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام فرمودند: برادر! اصحاب را جمع كن و چاهى حفر كنيد، حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام با محبت و ذوق و شوق تمام اطاعت امر نمود ولى متأسفانه از حفر چاه به آب نرسيدند، لذا زحمت چاه كندن شدت عطش را بر اصحاب چند برابر نمود.
امام حسين عليه السلام مجددا حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام را به حضور طلبيدند و به ايشان دستور آوردن آب براى كاروانيان صادر فرمودند، ايشان با كمال ميل به برادر و امام زمان خود لبيك گفتند و همراه با سى نفر سواره و بيست نفر پياده با بيست عدد مشك، روانه شريعه فرات شده تا آب بياورند.(1)
البته اين معنا (المستجار) از كلمات خود حضرت سيدالشهداء عليه السلام نيز استفاده مى شود چرا كه آن حضرت پس از شهادت قمر بنى هاشم شعرى را خواندند كه دلالت بر اين مسأله دارد:
ص: 147
اخى يا نور عينى يا شقيقى فلى قد كنت كالركن الوثيق
ايا قمرا منيرا كنت عونى على كل النوائب فى المضيق؛(1)
يعنى: اى برادرم، واى نور چشمم، واى ميوه دلم! تو پناه استوار من بودى، اى ماه درخشنده، كه در همه حوادث سخت و رنج هاى شديد، ياور من بودى.
معروف است حاج شيخ محمد رضا ارزى كه از علماء و شاعران برجسته مكتب اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام است و قبرشان در كاظمين در مقبره سيد رضى رحمه الله قرار دارد، در شأن و مقام حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام قصيده اى سرودند، هنگامى كه به اين مصرع رسيد:
يوم ابوالفضل استجار به الهدى؛
يعنى: روز عاشورا روزى است كه امام حسين عليه السلام مخزن هدايت، به حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام پناه برد.
در سقم و صحت اين مصرع شك كرده و بعيد دانست كه اين مطلب، مطلب صحيحى باشد و با خود گفت: شايد اين سخن مورد قبول امام حسين عليه السلام واقع نگردد، لذا مصرع بعدش را نگفت و بيت را تمام نكرد.
امام حسين عليه السلام شب در عالم روءيا شعرش را تائيد كرده و به او فرمودند: آن چه را كه گفته اى صحيح است، من در آن روز به برادرم پناهنده شدم، بعد حضرت سيدالشهداء عليه السلام به او فرمودند: مصرع دوم اين شعر را با اين جمله تكميل كن.
و الشمس من كدر العجاج لثامها؛
يعنى: آن وقتى من پناه بردم كه آفتاب از تيرگى غبار معركه كربلاء نقاب پيدا كرده و
ص: 148
تيره و تار شده بود.(1)
نه تنها امام حسين عليه السلام بلكه هميشه تمام اصحاب و مردم مسلمان به آن حضرت پناه مى بردند، در واقعه جانسوز كربلاء نيز تا زمانى كه حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام در قيد حيات بودند هر گاه دشمن بر اصحاب امام حسين عليه السلام احاطه مى كرد آن حضرت مى تاخت و آنها را مى رهانيد.
علقمه نام نهر آبى است كه حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام در كنار آن به شهادت رسيدند، اين نهر شاخه اى از رودخانه فرات مى باشد، و علت نامگذارى آن به علقمه اين است كه علقم نام درخت سدر است و در كنار آن نهر، درخت سدر وجود داشت.(2)
در واقعه جانسوز كربلاء نهر علقمه خيلى دقيق به وسيله صفوف به هم فشرده لشكر ابن زياد محافظت مى شد تا هيچ كس از اصحاب حضرت سيدالشهداء عليه السلام نتوانند به آن دسترسى پيدا كنند، و در نتيجه امام و اهل بيت و همراهان ايشان تشنه بمانند.
حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام با شوكت و صلابت بى نظير خود توانست بارها به نگهبانان آن نهر حمله كند، و در هر حمله آنها را در هم مى شكست و عده زيادى از سپاه دشمن متوارى شده و پا به فرار مى گذاشتند و ايشان پس از برداشتن آب، با افتخار
ص: 149
به خيمه ها باز مى گشت.
در آخرين حمله نيز آن حضرت تك و تنها در كنار همين نهر آب، در اوج نابرابرى و ناجوانمردى پس از مبارزه اى طولانى توسط چند صد نفر از لشكريان دشمن به شهادت رسيدند، البته آن حضرت حتى از سن دوازده، سيزده سالگى هر زمان به قلب لشكر دشمن حمله مى كرد يكّه و تنها چند صد نفر را به خاك مذلّت مى انداخت و در دفعات قبل هم كه به اين نهر حمله مى برد، تعداد زيادى را به خاك مذلّت مى انداخت و مابقى لشكر از ترس حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام پا به فرار مى گذاشتند، اما در مرتبه آخر ناجوان مردانه دستانش را قطع كرده و تير به چشمانش زدند، از همه مهم تر مشك آبش را پاره كردند و به همين دلائل بود كه اين بار لشكر چند صد نفره توانست حريف ايشان شود.
آن حضرت به قدرى صاحب هيبت و عظمت بود كه تنها نام و آوازه حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام لرزه بر اندام تمام لشكر عمر سعد مى انداخت، حتى ابن زياد نيز از نام و آوازه ايشان هراسان بود و لرزه بر اندامش مى افتاد، آنها گرچه تعدادشان هزاران نفر بود و تعداد لشكر امام حسين عليه السلام محدود به هفتاد و چند نفر بود، اما با وجود حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام در بين لشكر امام حسين عليه السلام معتقد بودند احتمال شكست خوردنشان خيلى زياد است، لذا نقشه هاى فراوانى مى كشيدند تا هر طورى كه شده حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام را از لشكر امام حسين عليه السلام جدا كنند، كه جريان آوردن امان نامه توسط شمر بن ذى الجوشن يكى از آن نقشه هاى شوم شان بود.
مورخان دراين باره آورده اند: و يكفى فى شجاعته ان الاعداء اذا سمعوا باسم العبّاس ارتعدت فرائصهم و وجلت قلوبهم و اقشعرت جلودهم و من ذلك ان عبيداللّه بعث اليه كتاب امان.(1)
ص: 150
يعنى: در شجاعت حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام همين بس كه دشمنان با شنيدن نام او اركان بدنشان مرتعش مى گرديد و دلهاشان مى لرزيد و مو بر بدنشان راست مى شد و بند از بندشان مى گسست، به همين جهت عبيداللّه بن زياد دست به تزوير زد تا با امان نامه كذائى شايد ايشان را از لشكر امام حسين عليه السلام جدا كند.
لذا به خاطر رشادت هائى كه ايشان در كنار نهر علقمه از خود نشان مى داد وى را البطل العلقمى، به معناى قهرمان نهر علقمه لقب دادند.
در عرب به بزرگ تر و فرمانده يك جماعت كبش مى گويند،(1) و كتيبه به معناى گُردان و قسمتى از سپاه و لشكر است،(2)اين لقب در عرب به هر فرمانده اى اطلاق نمى گردد بلكه به فرمانده اى گفته مى شود كه بتواند لشكر را در پناه خود بگيرد و اگر خطرى براى هر كدام از آنها پيش آمد او را نجات دهد،(3) يعنى به افراد بسيار شجاع كه دلاورى هاى زيادى از خود نشان داده باشند اطلاق مى كردند.
قبل از حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام اين لقب فقط به دو نفر داده شده بود يكى از آنها مالك اشتر نخعى كه سردار و جنگجو و مبارز مشهورى براى سپاه على بن ابى طالب عليهماالسلام بود، و در زمان خودش به كبش العراق معروف گرديد،(4) و ديگرى به طلحة بن ابى طلحه كه از قبيله بنى عبدالدار و از دشمنان سرسخت مسلمين بود اطلاق مى شد.(5)
ص: 151
طلحة بن ابى طلحه در جنگ احد توسط على بن ابى طالب عليهماالسلام به درك فرستاده شد، او به قدرى شجاع و قدرتمند بود كه هيچ كس از مسلمانان جرأت روبرو شدن و جنگيدن با او را نداشت، و همين امر باعث تضعيف روحيه لشكر اسلام شده بود، لذا اميرالموءمنين على بن ابى طالب عليهماالسلام به جنگ با او رفتند و او را به خاك مذلت انداختند.
در آن روز ابو سفيان نزد پرچم داران مشركان رفت و به آنها گفت: شما مى دانيد كه هر چه بر سرتان مى آيد به سبب پرچم است، در جنگ بدر نيز به خاطر افتادن پرچم شكست خورديد، اكنون ببينيد اگر تاب نگه دارى آن را نداريد به ما بسپاريد تا از آن نگهدارى كنيم.
طلحة بن أبى طلحه كه پرچم دار بود از اين سخن بر آشفت و به او گفت: آيا به ما چنين مى گويى؟
من امروز با اين پرچم شما را تا وسط حوض هاى مرگ مى برم (يعنى تا آخرين قطره خون براى نگهدارى آن كوشش مى كنم).
وقتى جنگ شروع شد على بن ابى طالب عليهماالسلام پيش آمد و به طلحة بن أبى طلحه فرمود: تو كيستى؟
طلحه گفت: منم طلحة بن أبى طلحه، منم كبش الكتيبة، تو كيستى؟
على بن ابى طالب عليهماالسلام فرمود: منم على بن ابى طالب بن عبد المطلب عليهم السلام سپس هر دو بهم نزديك شدند، و تنها دو ضربت ميان آنها رد و بدل شد كه على بن ابى طالب عليهماالسلام ضربه اى بر فرق سر او زد و طلحه فرياد بلندى كشيد و پرچم از دستش افتاد و به هلاكت رسيد.(1)
كشته شدن طلحه توسط على بن ابى طالب عليهماالسلام باعث شادى و سرور مسلمانان و
ص: 152
تقويت روحيه آنها گشت. با كشته شدن طلحه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله نيز بسيار خوشحال گرديده و اين شادى را با تكبير گفتن به گوش همگان رساندند، زيرا كشته شدن او اثر عجيبى در روحيه مشركين گذاشت، به طورى كه اتحادشان از بين رفت و اكثرشان پا به فرار گذاشتند.
در آن روز بعد از طلحة بن ابى طلحه يكى ديگر از مشركين پرچم را به دست گرفت كه او نيز به دستان مبارك على بن ابى طالب عليهماالسلام به درك واصل شد، و پياپى تا نه نفر پشت سر هم از شجاعان و دليران شان پرچم را بر مى داشتند و همه آنها توسط على بن ابى طالب عليهماالسلام به خاك مذلت افتاده و به درك فرستاده مى شدند.(1)
و چون حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام محور اصلى و ركن اساسى لشكر امام حسين عليه السلام بودند و در واقعه جانسوز كربلاء براى هر كدام از اصحاب امام حسين عليه السلام مشكلى پيش مى آمد و يا در جنگ همان گونه كه در آينده عرض خواهيم نمود محاصره مى شدند آن حضرت سريع به كمك آنها رفته و آنها را نجات مى دادند به ايشان كبش الكتيبه مى گفتند.
لواء به معناى پرچم و علم لشكر است، پرچم در جنگ هاى عرب نقش اساسى داشته و آرايش لشكر بر اساس محوريت آن بوده، همچنين نشانه تمايز جبهه دوست از سپاه دشمن بود، پرچم به حركت هاى تهاجمى لشكر جهت مى داده و عامل بسيار موءثر در تقويت روحيه و ثبات و پايدارى لشكريان محسوب مى گشت.
در زمان هاى قديم وقتى مى خواستند وارد جنگ شوند و دو لشكر در برابر هم
ص: 153
صف آرايى مى كردند، لشكر و سربازان بر چند دسته تقسيم مى شدند:
جناح راست لشكر؛ يك عده از افراد شجاع و جنگى را در سمت راست لشكر قرار مى دادند و يك فرد كه از همه آن ها شجاع تر بود، فرمانده جناح راست قرار مى گرفت.
جناح چپ لشكر؛ همانند سمت راست، جمعى را طرف چپ و يكى از شجاع ترين شان را بر آنها فرمانده قرار مى دادند.
قلب لشكر؛ در وسط دو جناح قرار مى گرفت، افرادى كه در قلب لشكر جا مى گرفتند مجموعه اى از نامداران و شجاع ترين افراد لشكر بودند، همچنين فرمانده كل لشكر، در قلب لشكر قرار مى گرفت و يك نفر كه از همه شجاع تر، قوى تر و از ايمان بيشترى برخوردار بود، علمدار قرار مى دادند، كه فتح و پيروزى و يا شكست و مغلوب شدن لشكر به او بستگى داشت، از آن جا كه سربازان و جنگجويان به عَلَم و علمدار نظر خاصّى داشته و دلگرم بودند، در نيروهاى نظامى بعد از فرماندهى كل قوا، حامل اللواء و علمدار، بزرگترين شخصيت لشكر محسوب مى شد.
برافراشته بودن پرچم از جهت روانى در تضعيف جبهه مقابل تأثيرات قابل توجهى داشته و يادآور پيروزى ها و افتخارات گذشته و ايجاد انگيزه در جنگجويان لشكر بوده است، حتى افتاده شدن پرچم نشانه شكست آن لشكر به حساب مى آمد.
در واقعه جانسوز كربلاء، عمر سعد فرماندهى جناح راست لشكرش را به عمرو بن حجاج داد و فرماندهى جناح چپ را به شمر بن ذى الجوشن سپرد، و علم را به دست غلام خود كه ذويد نام داشت داد و او را در قلب سپاه قرار داد.
امام حسين عليه السلام با آن كه تعداد لشكرش كم بود، جناح راست لشكر را به زهير بن قين بجلى و جناح چپ لشكر را به حبيب بن مظاهر اسدى سپردند و رايت و پرچم را
ص: 154
به برادر رشيد خود حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام دادند.(1)
پس از اسلام نيز نقش پرچم در جنگ ها و نبردهاى مسلمانان همين گونه بود، ضمن اين كه صاحبان و حاملان پرچم بايد از ويژگى هايى مانند: شجاعت، استقامت و شاخص بودن در ايمان و جهاد برخوردار بودند.
به عنوان مثال على بن ابى طالب عليهماالسلام در بسيارى از جنگ ها پرچمدار سپاه اسلام بودند، پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله اكثر قريب به اتفاق موارد، پرچم جنگ را به دست على بن ابى طالب عليهماالسلام مى سپردند من جمله در جنگ بدر و اُحُد.(2)
در روز جنگ احد دست مبارك على بن ابى طالب عليهماالسلام شكست در حالى كه پرچم پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به دست ايشان بود. پس از اين كه دستان مبارك آن حضرت شكست، پرچم از كفش فرو افتاد، مسلمانان شتاب كردند كه پرچم را گرفته و بردارند، اما پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله مانع شد و فرمودند: آن را در دست چپ او بگذاريد؛ زيرا او پرچمدار من در دنيا و آخرت است.(3)
همچنين پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله در روز جنگ خيبر فرمودند: فردا پرچم را به دست كسى مى دهم كه از جنگ فرار نكند و به دشمن حمله برد و خدا و پيامبرش او را دوست داشته باشند و او هم خدا و پيامبر را دوست داشته باشد آن شب تمام اصحاب در اين فكر بودند كه فردا پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله پرچم را به چه كسى مى سپارد؟!
ص: 155
وقتى صبح شد همه اصحاب به نزد پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله رفتند و هر كس اميد داشت كه ايشان پرچم را به دست او بسپارد در اين هنگام آن حضرت پرسيد: على بن ابى طالب عليهماالسلام كجاست؟
گفتند: چشمانش درد مى كند و مشغول استراحت است.
پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله چند نفر را به دنبال على بن ابى طالب عليهماالسلام فرستاد ايشان را آوردند، پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله از آب دهان خود به چشم هاى ايشان زده و برايشان دعا فرمودند، پس از آن على بن ابى طالب عليهماالسلام شفا يافتند، آن وقت پرچم را به آن حضرت دادند.(1)
بخارى، مسلم، ترمذى و ابن ماجه هر كدام در كتاب صحيح خود و همچنين ابونُعَيم از قول سلمة بن اكرع اين جريان را آورده و مى گويند:
پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله پرچم اسلام را به دست ابوبكر داد و او را براى جهاد به سوى قلعه هاى خيبر اعزام نمود، ابوبكر رفت و با اين كه سعى و كوشش فراوان كرد، اما نتوانست خيبر را فتح كند، بالاخره برگشت، رسول خدا فرداى آن روز عمر را براى اين امر خطير به جانب خيبر روانه كرد، عمر نيز با اين كه فعاليت هاى مهمى كرد مع ذلك اين قدرت را نداشت كه خيبر را فتح نمايد، لذا برگشت.
پس از اين جريان بود كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمود: فردا پرچم را به دست آن جوان مردى مى دهم كه خدا و رسول را دوست دارد، خدا و رسول هم وى را دوست دارند، خدا خيبر را به دست هاى مشكل گشاى او كه هرگز فرار كننده نبوده و نخواهد بود فتح خواهد كرد.
سلمه مى گويد: پيامبر معظم اسلام پس از اين گفتگوها حضرت على بن ابى
ص: 156
طالب عليهماالسلام را كه دچار چشم درد بود خواست، آن گاه آب دهان مبارك خويش را به چشم هاى مبارك على ريخت.
سپس به آن حضرت فرمود: اين پرچم را همراه خود ببر تا اين كه خدا خيبر را به دو دست خيبرگشاى تو فتح نمايد.
سلمه مى گويد: حضرت امير آن پرچم را گرفت، به خدا قسم على با آن پرچم در حالى خارج شد كه هروله مى كرد، من همچنان به دنبال آن بزرگ مرد رفتم تا اين كه پرچم را در دامنه قلعه خيبر در ميان سنگ نصب كرد.
پس از اين جريان يك يهودى از بالاى قلعه متوجه حضرت امير شد و گفت: تو كيستى!؟
فرمود: من على بن ابى طالب عليهماالسلام هستم.
يهودى گفت: به حق آن چه كه خدا به موسى نازل كرده شما بر ما غالب شديد.
آن گاه مرحب خيبرى از خيبر خارج شد و بعد از اين كه رجز خواند بر حضرت امير حمله كرد، حضرت امير عليه السلام نيز اين رجز را خواند:
انا الذى سمتنى امى حيدره ضرغام آجام و ليث قسوره
يعنى: من آن كسى هستم كه مادرم مرا شير ناميده، شير بيشه و شير تيرانداز من هستم.
موقعى كه اميرالموءمنين عليه السلام اين رجز را خواند، بر فرق مرحب زد و او را كشت و خداى توانا خيبر را به دست آن بزرگوار فتح كرد.(1)
لذا همان گونه كه على بن ابى طالب عليهماالسلام به تائيد شيعه و سنى مقام شامخ پرچم دارى براى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به عهده داشت، همان طور نيز حضرت اباالفضل
ص: 157
العبّاس عليه السلام پرچمدارى لشكر امام حسين عليه السلام را بر عهده گرفت.
در شب عاشورا از حضرت سيدالشهداء عليه السلام پرسيدند: در جنگ فردا پرچم دار سپاه چه كسى خواهد بود و اين وظيفه مهم و خطير را به چه فردى خواهيد سپرد؟
حضرت سيدالشهداء عليه السلام فرمودند: لاعطين الراية غدا بعلا.
يعنى: پرچم را به دست گرامى ترين و قدرتمندترين فرد لشكرم خواهم سپرد، و در روز عاشورا معلوم شد كه اين امر مهم در شأن و لياقت حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام بود و آن حضرت در واقعه جانسوز كربلاء تا پاى شهادت وظيفه خود را به بهترين وجه ممكن انجام دادند، لذا چون پرچم لشكر امام حسين عليه السلام به دست حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام بود، ايشان را حامل اللواء يا صاحب الواء لقب داده اند.(1)
ايشان از هنگام خروج از مدينه تا كربلاء پرچم را با دستان مبارك شان به اهتزاز درآورده بودند و پرچم از دست آن حضرت به زمين نيفتاد مگر بعد از آن كه دو دست مباركش را از بدن جدا كردند و در كنار نهر علقمه به مقام رفيع شهادت نائل گشت.
در روز عاشورا زمانى كه حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام نزد سيدالشهداء عليه السلام آمدند و اجازه ميدان خواستند امام حسين عليه السلام به ايشان فرمودند: يا أَخِى أَنْتَ صَاحِبُ لِوَائِى.(2)
يعنى: اى برادرم تو صاحب لواء و پرچم من هستى.
ص: 158
اين لقب كه گاهى حامى الظعن و يا حامى الظعينة كربلاء استعمال مى شود، به معناى كسى است كه از زنان اهل بيت و كودكان ضعيف و نواميسش دفاع مى كند و چون حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام در واقعه جانسوز كربلاء نقش حساسى در حمايت از بانوان حرم و اهل بيت نبوت بر عهده داشت، اين لقب به ايشان داده شده است.
آن حضرت تمام تلاش خود را در رسيدگى و رعايت حال بانوان رسالت و اهل بيت حضرت سيدالشهداء عليه السلام مى نمود و از همان اولين روزهاى هجرت به كربلاء تا آخرين لحظه هاى عمر شريف شان همواره مانند پروانه اى كه به دور شمع مى گردد، اطراف آنان بود و در برآوردن خواسته و حوائج شان مى كوشيد و آنها را از محمل ها پايين مى گذاشت و محلى براى استراحت شان فراهم مى ساخت، در طول سفر؛ از مدينه به مكه و از مكه به كربلاء، حتى شب ها به پاسدارى از خيمه هاى آنها مى پرداخت و روزها به آنها كمك مى كرد و خلاصه در آن سفر كاملاً از بانوان حرم سيدالشهداء عليه السلام مواظبت مى نمود و از هر جهت در تأمين آرامش روحى و آسايش جسمى آنها كوشا بود.
اين روحيه و حالت ايشان به قدرى بارز و مشهود بود كه بعد از شهادت شان حضرت سيدالشهدا عليه السلام فرمودند:
اليوم نامت أعين بك لم تنم و تسهدت اخرى فعز منامها؛
يعنى: اى برادر، چشم هايى كه ديشب از بيم تو به خواب نمى رفتند امشب راحت به خواب مى روند و چشم هايى كه به اتكاى وجود تو راحت مى خوابيدند امشب مضطرب و بى خواب خواهند شد.
ص: 159
اين لقب برگرفته شده از روايت امام سجاد عليه السلام درباره عمويشان حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام است كه فرمود: رحم اللّه العبّاس فلقد آثر و ابلى و فدى اخاه بنفسه حتى قطعت يداه فابدل اللّه عزوجل بهما جناحين يطير بهما مع الملائكة فى الجنة كما جعل لجعفر بن ابى طالب؛(1)
يعنى: خداوند عبّاس را رحمت كند به راستى كه ايثار كرد و بلا كشيد و جان خود را فداى برادرش كرد، تا اين كه دو دستش در اين راه قطع شد، پس خداى تعالى نيز به جاى آن دو دست، دو بال به او داد كه با آن ها همراه با ملائكه در بهشت پرواز كند همان گونه كه به جعفر بن ابى طالب نيز دو بال بخشيد.
عميد به معناى رئيس و بزرگ قوم و آن كسى كه مى توان بر او اعتماد كرد و كسى كه حوائج همه به او منتهى مى شود مى باشد.(2)
اين لقب برگرفته شده از خطاب امام حسين عليه السلام به ايشان است كه فرمود: انت مجمع عددى و العلامة من عسكرى؛(3)يعنى: تو سر جمع ياران من و نشانه لشكرم هستى.
اين لقب كنايه از فرماندهى كل قوا مى باشد.
ص: 160
از آنجا كه حضرت سيدالشهداء عليه السلام در واقعه جانسوز كربلاء مأموريت هائى در جهت گفتگو با لشكر عمر سعد به ايشان عطا مى فرمود آن حضرت را سفير لقب داده اند.
اين لقب بزرگ برگرفته شده از زيارت نامه آن حضرت به نقل از امام صادق عليه السلام است كه مى فرمايند: السلام عليك ايها العبد الصالح المطيع لله و لرسوله و لاميرالموءمنين و الحسن و الحسين عليهم السلام
به طور كلى مقام عبوديت بالاترين مقامى است كه هر كسى بايد در دنيا كسب كند، ما در نماز در مورد پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله اول به عبوديتش شهادت مى دهيم بعد به رسالت ايشان: اشهد ان محمدا عبده و رسوله؛ حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام در تمام مدت عمر شريف شان يك لحظه نستجير باللّه خودسرانه كارى نكردند و از خود صحبتى نفرمودند بلكه صد در صد و به معناى دقيق كلمه، عبد و مطيع خداى تعالى و امام زمانشان بودند.
علماء علم اخلاق آخرين مرحله تزكيه نفس را مقام عبوديت مى دانند در كتاب شريف سير الى اللّه مراحل تزكيه نفس را به ترتيب زير بيان فرموده است:
يقظه، توبه، استقامت، صراط مستقيم، محبت، جهاد با نفس، عبوديت.
لذا كسى كه شروع به تزكيه نفس مى كند، حاصل و نتيجه تزكيه نفسش اين است كه عبد مى شود، آن هم عبد خدا و امام زمانش؛ چقدر در اشتباه هستند كسانى كه به اصطلاح خودشان مشغول تزكيه نفس مى شوند و بعد از مدتى به جاى اين كه عبد و
ص: 161
مطيع خدا و امام زمانشان باشند خود را مراد و مرشد و معبود ديگران مى دانند.
تزكيه نفسى كه در صراط مستقيم باشد انسان را عبد مى كند نه قطب و مسائل كذائى.
حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام هميشه براى ديگران ارزش و احترام زيادى قائل بودند و در رفع گرفتارى آنها بسيار كوشا و به گونه اى در اين صفت بارز بودند كه هر كس مستأصل مى گشت و اميدش از همه جا قطع مى شد به آن حضرت رجوع كرده و ايشان نيز به همه آنها كمك مى كردند و هيچ كدام را دست خالى از در خانه اش بر نمى گرداند. ايشان در برآورده شدن حاجات مردم بسيار سعى و تلاش داشته و با مسامحه برخورد نمى كردند، به همين دليل ايشان را مستعجل، يعنى كسى كه در برآورده كردن حاجات و گرفتارى هاى ديگران بسيار كوشا است و عجله مى كند ناميدند.
اين عجله كردن به معناى عجله مذموم نيست، عجله صفت رذيله است و كار خوبى نمى باشد اما در بعضى موارد مذموم نيست. مثلاً ما در دعاهايمان از خداى تعالى در خواست عجله در ظهور موفور السرور امام زمان مان ارواحنافداه داريم و مى گوييم: اللّهم عجل لوليك الفرج.
همچنين حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام بعد از شهادت نيز همين گونه هستند و حرم مطهرشان همواره مكانى براى رفع مشكلات و گرفتارى هاى مردم مى باشد، و همان گونه كه نياز به بيان ندارد سوى از علما و فقها و بزرگان، همه مردم اعم از دين دار و بى دين، حتى اراذل و اوباش و حتى غير مسلمانان همه و همه به ساحت مقدسش
ص: 162
ارادت داشته و به حرم مطهر ايشان آمده و متوسل مى شوند و حاجات خود را بسيار سريع دريافت مى كنند، لذا مستعجل به معناى كسى مى باشد كه حوائج ديگران را بسيار سريع برآورده مى سازد.
اين لقب به معناى شدت دهنده مى باشد و كنايه از اين است كه اگر كسى به حقوق آن حضرت تجاوز كند و يا به ايشان قسم دروغ بخورد و يا مقامات و كرامات شان را انكار كند زود به جزاى عملش مى رساند.(1)
اين لقب به معناى شخص نگهبان است، حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام در جريان واقعه جانسوز كربلاء مخصوصا در شب و روز عاشورا سوار بر اسب شده و دائماً در اطراف خيمه ها مى گشت و از حرم آل رسول اللّه صلى الله عليه و آله نگهبانى مى نمود و مراقب دشمنان بود كه جلو نيايند و اقدامى عليه اهل بيت حضرت سيدالشهداء عليه السلام انجام ندهند.
ايشان به قدرى دقيق انجام وظيفه مى فرمودند كه وقتى اصحاب سيدالشهداء عليه السلام گاها با ايشان كارهاى مهم و ضرورى داشتند، از اسب پياده نمى شدند و چشم از اطراف و اكناف خيمه ها بر نمى داشتند و به آنها مى فرمودند: همين طور كه من مشغول نگهبانى هستم سريع و خيلى مختصر صحبت تان را بكنيد چون من مسئوليت دارم و نمى توانم زياد با شما هم صحبت باشم.(2)
ص: 163
اين لقب به معناى شخصى مى باشد كه تمام سعى و تلاش خود در جهت رسيدن به اهدافش مى كند، حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام آن قدر در راه اهداف خويش كه همان اهداف امام زمانش حضرت سيدالشهداء عليه السلام بود، فعّال و كوشا بودند كه امام صادق عليه السلام خطاب به ايشان فرموده اند:
اشهد انك لم تهن و لم تنكل؛(1)
يعنى: گواهى مى دهم كه تو در راه دين و دفاع از امام حق هيچ گونه سستى و توقف نكردى.
ايشان زمانى كه دست راست شان از بدن جدا شد رجز خوانده و فرمودند:
و اللّه ان قطعتم يمينى انى احامى ابدا عن دينى
و عن امام صادق اليقين نجل النبى الطاهر الامين؛(2)
يعنى: به خدا قسم اگر چه دست راستم را قطع كرديد، اما من تا ابد از دينم و از حريم امام راستگو كه به صداقتش يقين دارم و فرزند پيامبر پاك و امين صلى الله عليه و آله است حمايت مى كنم.
و به وسيله اين رجز خوانى همّت و تلاش بى حدشان را به تمام مردم دنيا نشان دادند.
ص: 164
اين لقب به معناى فداكار و همچنين فدا شده مى باشد، حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام آن چنان محو در ولايت بود و به ولى و امام زمان خود محبت داشت كه علاوه بر خودشان برادران و فرزندانش نيز در روز عاشورا فداى امام حسين عليه السلام نمود، به همين جهت ايشان به الفادى ملقب گشتند.
اين لقب به معناى شخص ايثارگر مى باشد، ايثار يعنى انسان آن چه را كه خود لازم دارد به ديگران ببخشد، حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام نه تنها در واقعه جانسوز كربلاء بلكه در تمام عمر شريف شان مظهر تمام و كمال ايثار و از خود گذشتگى بودند، ايشان از همان دوران كودكى هميشه و در همه حال همه چيز را اول براى ديگران مى خواستند، و رفاه و راحتى ديگران برايشان خيلى مهم بود، مخصوصا در مقابل برادرشان حضرت سيدالشهداء عليه السلام ايثار و از خود گذشتگى عجيبى داشتند به طورى كه اكثر قريب به اتفاق اوقات هر چه به او مى رسيد، با اين كه خودش به آن نياز داشت اما آن را به امام حسين عليه السلام مى بخشيد.
ايشان در واقعه جانسوز كربلاء منصب سقايت داشتند و آب را به طور برنامه ريزى شده اى در بين اصحاب تقسيم مى كردند، اما جيره آبى كه قسمت خودشان مى شد، با اين كه به شدت تشنه بودند استفاده نمى كردند و براى طفلان و كودكان مى گذاشتند،(1) همچنين در كنار شريعه فرات كه رسيدند دست هاى مبارك شان زير
ص: 165
آب برده و آب را بالا آوردند و بعد عطش امام حسين عليه السلام و اهل بيت شان را به ياد آورده و فرمودند: يا نفس هونى و والحسين معطش؛ يعنى: اى نفس! خوار باش در حالى كه حسين عليه السلام تشنه است، و آب را به رودخانه ريختند و مشك را پر كرده و به طرف امام حسين عليه السلام برگشتند،(1) اين جريانات و صدها بلكه هزاران جريان ديگر همه نشانگر ايثار و از خودگذشتگى آن حضرت مخصوصا در قبال ولى و امام زمانش مى باشد.
همچنين القاب ديگرى نيز براى آن حضرت مى باشد كه چون معنايش با معناى القاب توضيح داده شده يكى بود براى جلو گيرى از تكرار، ديگر توضيح خاصى براى آنها نداديم و آنها عبارتند از: باب الحسين، المصفى، الضَيغَم، المواسى، الصديق.
باب الحسين به معناى درب امام حسين عليه السلام همان طور كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله در مورد على بن ابى طالب عليهماالسلام فرمودند: أَنَا مَدِينَةُ الْعِلْمِ وَ عَلِيٌّ بَابُهَا،(2) ايشان نيز باب امام حسين عليه السلام بودند، المصفى به معناى خاتمه دهنده به جنگ و درگيرى ها، الضغيم به معناى شير، المواسى به معناى ايثارگرى، الصديق به معناى درستكار و راستگو مى باشد.
اباالفضل، اباالقاسم، ابوقِربَة، ابوفاضل، ابن البدوية، ابوفرجه، ابوالشّاره، ابورأس الحار.
اكثر كتب فقط به اباالفضل و اباالقاسم و ابوقِربَه و ابوفاضل اشاره كرده و همين چهار كنيه را براى آن حضرت ذكر كرده اند، اما به لطف خداى تعالى با تتبع بيشتر موفق
ص: 166
شدم چهار كنيه بعدى را نيز از لابلاى كتب تاريخى به دست آورده و تقديم شما عزيزان كنم.
كنيه در زبان عربى، غير از نام اصلى شخص است؛ اين واژه به او تمايز و امتياز مى بخشد. برخى از كنيه هاى ايشان قبل از واقعه جانسوز كربلاء و بعضى ديگر بعد از آن واقعه جانگذاز بر روى آن حضرت گذاشته اند.
گاهى فردى را با فرزند يا برادر و يا پدر و مادرش و يا صفتى كه دارد همراه كرده و صدا مى زنند تا دليل بر ذم و سرزنشش باشد.
مثلاً وقتى عمرو عاص را ابومكر صدا مى زدند از بابت تحقير و سرزنش او را ابومكر مى خواندند.
يا برعكس، فردى را با احترام صدا مى زنند لذا به برخى افراد مى گفتند: ابوالمكارم به معناى پدر كرامت و اخلاق.
كنيه براى تمايز اشخاص و يا مدح و ذم آنان است.
مشهورترين كنيه ايشان اباالفضل مى باشد، بعضى گفته اند: چون آن بزرگوار پسرى به نام فضل داشته است، كنيه ايشان را اباالفضل نهاده اند،(1) البته قابل ذكر است اين شيوه مرسوم و معمول عرب بود كه هر كس عبّاس نام داشت كنيه او را اباالفضل مى گذاشتند، مثلاً عبّاس بن عبدالمطلب و عبّاس بن ربيعه را نيز به همين كنيه مى خواندند.(2)
ص: 167
همچنين چون حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام سرآمد تمام فضيلت هاست و ديگران وقتى آن همه فضل و كمال و بزرگى را از ايشان مى ديدند، وى را بدين كنيه سزاوار دانسته و خوانده اند.
كنيه ديگر آن حضرت اباالقاسم است، اباالقاسم بر گرفته از زيارت جابر بن عبداللّه انصارى در روز اربعين مى باشد، او در اين زيارت حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام را به اين كنيه خوانده است:
السلام عليك يا اباالقاسم، السلام عليك يا عبّاس بن على.(1)
كنيه ديگر آن حضرت ابوقِربَة مى باشد، القربه در لغت به معنى مشك آب است،(2) اين كنيه را به آن جهت بر ايشان گذاشته اند كه در واقعه جانسوز كربلاء با مشك به تشنگان آب مى رسانيد.
كنيه ديگر آن حضرت ابوفرجة مى باشد، از آن جا كه مردم با توسل به حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام در كارهايشان گشايش مى افتاد و مشكلات شان حل مى شد،
ص: 168
ايشان را ابوفرجه به معنى پدر گشايش خوانده اند.
لذا چون شيفتگان و معتقدان آن حضرت براى رفع گرفتارى و خلاصى از شدائد به آن وجود عزيز متوجه و متوسل شده و سريع گره از كارهاى بسته آنها گشوده مى گردد به اين كنيه موصوف شده اند.
كنيه ديگر آن حضرت ابوالشّاره مى باشد كه مشتق از كلمه الشَّره به معناى تندى طبع و خشم و غضب است، (1) و چون اين وجود مبارك در عين ملاطفت و مهربانى و فضلى كه دارد گاها براى تنبيه و تربيت افرادى كه بى حيائى كرده و يا خلاف تعهدى عمل مى كنند كه با خدا و اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام مى بندند، بعضى را غضب مى نمايند ايشان را به اين كنيه خوانده اند.
يكى دو جريان براى تقريب اذهان كه معناى كنيه ابوالشّاره مشخص شود براى شما نقل مى كنم:
استاد عزيزم (مدظله العالى) از قول استاد اخلاق شان مرحوم حاج ملا آقا جان زنجانى رحمه الله دو جريان زير را برايمان نقل فرمودند:
اول:
استادمان فرمودند: روزى براى زيارت به حرم مطهر حضرت على بن موسى الرضا عليه السلام مشرف شدم و ديدم كه يك نفر مورد غضب واقع شد، من كه شاهد آن صحنه بودم تعجب كرده و تخليه روح نموده و از محضر مبارك حضرت رضا عليه السلام
ص: 169
سؤال كردم: آقا شما كه مظهر رأفت و مهربانى هستيد پس چطور ايشان مورد غضب واقع شد؟
حضرت رضا عليه السلام به من فرمودند: من ايشان را غضب نكردم، عمويم حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام به زيارت ما آمده بود و چون ايشان خيلى بى حيائى و بى ادبى كردند عمويم او را غضب نمودند.(1)
دوم:
او يك شب قصّه اى نقل كرد كه مقام والاى حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام را معرّفى مى كند.
فرمود: در سفر كربلائى كه چند سال قبل مشرّف بودم و شب ها در ايوان حضرت سيدالشهداء عليه السلام مى خوابيدم، معمولاً اوّل شب به زيارت حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام مى رفتم، در يكى از شب ها وقتى وارد صحن حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام شدم ديدم دو نفر جوان مثل اين كه با هم نزاعى دارند و در مقابل حرم به طورى كه ضريح ديده مى شد ايستاده اند، يكى از آنها خواست كلامى بگويد كه به زمين خورد و بيهوش شد، دوّمى هم فرار كرد.
مردم دور او كه به زمين خورده بود جمع شدند و او را شناسائى كردند و گفتند: از فلان قبيله است، رئيس آن قبيله را خبر كردند آمد، پيرمردى بود پرسيد: وقتى به زمين افتاد كسى متوجّه نشد كه او چه مى كرد؟
من جلو رفتم گفتم: او اشاره به قبر حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام نمود و
ص: 170
مى خواست چيزى بگويد كه ديگر نتوانست و به زمين افتاد.
رئيس قبيله گفت: او مورد غضب حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام واقع شده؛ زيرا بدنش كبود و استخوان هايش خُرد گرديده است، او را ببريد به صحن حضرت سيّدالشّهداء عليه السلام كه اگر راه نجاتى داشته باشد از آنجا خواهد بود.
دوستانش او را به دوش كشيدند و به صحن حضرت سيّدالشّهداء عليه السلام بردند.
دو شبانه روز در كنار يكى از غرفه ها به حال اغماء افتاده بود، شب سوّم كه من هم نزديك او مى خوابيدم و منتظر بودم كه امشب يا بايد از دنيا برود و يا از اين وضع نجات پيدا كند؛ زيرا شخصى كه مورد غضب واقع شده، بيشتر از سه شبانه روز زنده نمى ماند.
ناگاه ديدم به خود تكانى داد و برخاست و نشست، افرادى كه محافظ او بودند، از او پرسيدند: چه مى خواهى؟
گفت: ريسمانى بياوريد و به پاهاى من ببنديد و مرا به طرف حرم حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام بكشيد.
اين كار را كردند در بين راه نزديك صحن حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام درخواست كرد كه فلان مبلغ را به فلانى بدهيد و همان مقدار هم تصدّق از طرف من به فقراء انفاق كنيد.
دوستانش اين عمل را تعهّد كردند كه انجام دهند سپس از در صحن دستور داد ريسمان را به گردنش ببندند و با حال تذلّل عجيبى او را وارد حرم كردند.
وقتى مقابل ضريح حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام رسيد كلماتى به زبان عربى گفت كه خلاصه اش اين است:
آقا از تو توقّع نبود كه اين گونه آبروى مرا ببرى و مرا بين مردم مفتضح نمائى و
ص: 171
مضمون اين شعر را مى گفت:
من بد كنم و تو بد مكافات كنى پس فرق ميان من و تو چيست بگو
در اين موقع رئيس قبيله رسيد و او را بوسيد و ابراز خوشحالى كرد، مردم از اطرافش پراكنده نمى شدند و نسبت به او كه دوباره مورد لطف حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام واقع شده بود، ابراز علاقه مى نمودند.
من صبر كردم تا كاملاً دورش خلوت شود به او گفتم: من از اوّل جريان تا پايان آن با تو بوده ام بعضى از قسمت هاى سرگذشت تو را نفهميده ام، مايلم برايم تعريف كنى.
گفت: آن جوان كه با من وارد صحن شد مدّتى بود از من مبلغى پول طلب داشت، آن شب زياد اصرار مى كرد كه بايد طلب مرا همين الآن بپردازى من ناراحت شدم و به او گفتم: از من طلبى ندارى.
گفت: به جان اباالفضل العبّاس عليه السلام قسم بخور، من بى حيائى كردم خواستم قسم بخورم كه ديگر نفهميدم چه شد تا امشب كه درد و ناراحتى و فشار فوق العاده اى داشتم، در همان عالم بيهوشى مى ديدم كه براى تشريفات عبور شخصى به حرم حضرت سيدالشهداء عليه السلام مراسمى قائل مى شوند، سوءال كردم: چه خبر است؟
يكى از آنها گفت: حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام به زيارت برادرش حضرت سيدالشهداء عليه السلام مى آيد، من براى عذر خواهى خود را آماده مى كردم كه ديدم حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام بالاى سر من ايستاده و با نُك پا به من مى زند و مى گويد: برخيز، به در خانه اى آمده اى كه اگر جنّ و انس به آن متوسّل شوند، محروم بر نمى گردند.
از همان جا حالم خوب شد و اميدوارم ديگر اين گونه جسارت به مقام مقدّس حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام نكنم.(1)
به همان معناى ابوالشّاره است.
ص: 172
ص: 173
على بن ابى طالب عليهماالسلام از همان روز اول تولد حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام علاقه خاصّى به ايشان داشت و همان گونه كه معتقديم امام معصوم عليه السلام مانند ما مردم نيست كه علاقه اش از روى احساسات باشد.
حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام تحت تربيت بهترين مربيان جهان هستى و همچنين مادرى مانند حضرت ام البنين عليهاالسلام بود.
اين محبت و علاقه از رفتار على بن ابى طالب عليهماالسلام با اين كودك مشخص بود، مادرش حضرت ام البنين عليهاالسلام نيز بارها شاهد بود كه چگونه آن حضرت از همان اولين روزهاى تولد حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام دستان او را مى بوسيد و مى گريست، سپس از شجاعت او در كربلاء و جانبازيش سخن مى گفت و مى فرمود: همان طور كه خداى تعالى به جاى دو دست برادرم جعفر بن ابى طالب دو بال در بهشت به او عطا كرده است، به فرزندم اباالفضل العبّاس عليه السلام نيز به پاداش دستانش كه در يارى حسين عليه السلام از تنش جدا مى شود دو بال عطا خواهد فرمود.(1)
حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام از روزى كه چشم به جهان گشود، اميرالموءمنين على بن ابى طالب عليهماالسلام و همچنين امام حسن و امام حسين عليهماالسلام را در كنار خود ديده بود و تحت تربيت اين بزرگواران قرار داشت.
ص: 174
روزى حضرت على بن ابى طالب عليه السلام در مسجد براى اصحاب و دوستانشان صحبت مى كردند كه متوجه امام حسين عليه السلام شده و احساس كردند ايشان مشكلى دارد.
فرمودند: حسين جان مسأله اى پيش آمده؟
امام حسين عليه السلام فرمود: تشنه هستم، اگر اجازه بدهيد مى روم آبى بنوشم.
على بن ابى طالب عليهماالسلام فرمودند: قنبر برايت آب خواهد آورد.
حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام كه در جوار آن حضرت نشسته بود، متوجه تشنگى امام حسين عليه السلام شد و فورا از جا برخاست تا براى ايشان آب بياورد، دوان دوان آمد و به مادرش حضرت ام البنين عليهاالسلام فرمود: آقا و سرورم حسين عليه السلام تشنه است، پدرم به قنبر فرموده برود برايش آب بياورد، اما من مى خواهم از او سبقت بگيرم و براى سرورم آب ببرم.
حضرت ام البنين عليهاالسلام ظرف آبى به ايشان دادند، حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام با محبت تمام آب را گرفته و با سرعت به طرف مسجد دويد، در بين راه مقدارى از آب ها بر سر و گردن و يقه پيراهن حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام ريخت و خيس شد.
ص: 175
همين كه وارد مسجد شد و على بن ابى طالب عليهماالسلام چشمش به ايشان افتاد، شروع به گريه كردن نمود.
مردم گفتند: آقا اين ها دو برادر هستند، اباالفضل العبّاس عليه السلام رفته براى برادرش حسين عليه السلام آب آورده است، اين كه گريه ندارد.
حضرت به آنها فرمود: گريه من براى امروز نيست، من يك روز ديگر را مى بينم.(1)
حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام از همان دوران كودكى و خردسالى در اثر تربيت صحيح، محبت شديدى به امام حسن و امام حسين عليهماالسلام داشت و هميشه آن بزرگواران را بر خود مقدم مى داشت، و در اكثر مواقع هر چه را به دست مى آورد به آنها هديه مى كرد، زيرا او هميشه و در همه حال، رفاه و راحتى سيد و سرور خود را بر رفاه و راحتى خويش ترجيح مى داد.
به عنوان مثال روزى مادرش خوشه انگورى به او داد تا بخورد، اما ايشان آن را نخوردند بلكه انگور را گرفت و با شتاب از خانه بيرون رفت.
حضرت ام البنين عليهاالسلام از ايشان پرسيدند: پسرم كجا مى روى؟
حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام فرمودند: مى خواهم اين خوشه انگور را براى مولايم حسين عليه السلام ببرم.(2)
حضرت سيدالشهداء عليه السلام هميشه اكثر امور خود را به حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام مى سپردند و چون ايشان خدمت گزارى اولياء اللّه را باعث رشد و پاكى
ص: 176
روح مى دانست تمام اوامر حضرت سيدالشهداء را با جان و دل انجام مى داد.(1)
حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام حتى از همان دوران كودكى و خردسالى به خاطر رعايت ادب حضور، هيچ گاه در كنار امام حسين عليه السلام نمى نشست و هر وقت كه پس از كسب اجازه در كنار آن امام عزيز مى نشست، بسيار موءدب و مانند عبدى خاضع، دو زانو در برابر مولايش مى نشست.(2)
حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام در طول مدت 34 سال عمر شريف شان هرگز امام حسين عليه السلام را برادر خطاب نكردند، بلكه هميشه ايشان را با القاب محترمانه و محبت آميزى مانند يا سيدى، يامولاى، يا سيدى و مولاى، يابن رسول اللّه خطاب مى كردند، فقط در آخرين ساعت عمر شريف شان يعنى در لحظه شهادت صدا زد: يا اخا ادرك اخاك؛(3) يعنى: اى برادر، برادرت را درياب، و اين تعبير نيز خود به خاطر رعايت ادب و محبت بود، شايد مى خواست به امام حسين عليه السلام بگويد: در نزد خداى تعالى شاهد باش و گواهى بده كه برادرت رسم برادرى را به بهترين وجه ممكن اداء نمود.
ص: 177
ص: 178
حضرت علي بن ابي طالب عليهماالسلام نيز از همان دوران خردسالى توجه خاصى به تربيت حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام داشتند، او را به تلاش و كارهاى مهم و سخت مانند: كشاورزى، تقويت روح و جسم، تيراندازى، شمشير زنى و ساير فضايل اخلاقى امر مى فرمودند.
حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام نيز گاهى در كنار پدر مشغول كشاورزى و باغدارى در نخلستان ها بودند و گاهى احاديث و برنامه هاى اسلامى را در مسجد به ديگران مى آموخت و به تهيدستان و بينوايان كمك مى كرد.
حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام علاوه بر روح پاك و بزرگ و با كمالى كه سرشار از شجاعت و دلاورى ها و ايثار و از خود گذشتگى و تمام خوبى هايى كه داشتند از نظر علمى فقيهى جامع الشرايع و عالمى بزرگ بودند و تمام مردم مسلمان بالاخص علماء و بزرگان در زمان حيات وى از ايشان بهره هاى علمى مى بردند.
ائمه اطهار عليهم السلام در روايتى فرموده اند: ان العبّاس بن على زق العلم زقا؛(1)يعنى: همانا عبّاس فرزند على عليه السلام علم را چون غذا در كودكى از پدرش وارد جانش نموده است.
امام صادق عليه السلام در شأن ايشان مى فرمايند: كان عمنا العبّاس نافذ البصيرة؛ يعنى: عموى ما، عبّاس بصيرت نافذ(چشم حقيقت بين و عمق نگر) داشت.(2)
مرحوم علامه محمد باقر بيرجندى در اين باره مى نويسد:
ص: 179
ان العبّاس عليه السلام من اكابر الفقهاء و افاضل اهل البيت، بل انه عالم غير متعلم و ليس فى ذلك منافاة لتعلم ابيه اياه؛ يعنى: همانا عبّاس عليه السلام از فقهاى بزرگ و از برجستگان خاندان نبوت بود، بلكه او عالم و دانشمندى معلم نديده بود و اين مطلب منافاتى با تعليمات پدرش على بن ابى طالب عليهما السلام به وى ندارد،(1) توضيح اين كه ايشان به غير از معصومين عليهم السلام تحت تربيت هيچ احد الناس ديگرى نبوده است.
علامه مامقانى نيز مى نويسد: و قد كان من فقهاء اولاد الائمة؛ يعنى: عبّاس عليه السلام از فقهاى فرزندان امامان عليهم السلام بود.(2)
حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام از همان كودكى و مخصوصا در نوجوانى و جوانى مظهر شجاعت و ادب بود، ايشان در زمانى كه على بن ابى طالب عليه السلام با دشمنان دين در جنگ بودند، در حالى كه حدودا دوازده الى سيزده سال بيشتر نداشت، اما در برخى از آن جنگ ها شركت داشته و با همان سن و سال كم، حريف قهرمانان و جنگاوران عرب بود.
با اين كه على بن ابى طالب عليه السلام خيلى به او اجازه به ميدان رفتن و جنگيدن نمى دادند، اما در عين حال آن چه در تاريخ نقل شده ايشان در جنگ ها و غزوات همراه با پدرش اميرالمؤمنين عليه السلام بود و با شجاعان عرب مى جنگيد و آنان را از پاى در مى آورد.(3)
شايد به دليل اين كه ايشان از ذخيره هاى الهى براى روزهاى آينده اسلام بود و بايد جان و توان و شجاعتش را براى واقعه جانسوز كربلاء نگه دارد و علمدار سپاه حضرت
ص: 180
سيدالشهداء عليه السلام باشد، پدرشان زياد به وى اجازه رفتن به ميدان را نمى دادند.(1)
حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام حاصل پيوند دو اصالت اصيل و شجاعت بود، هم از سوى پدرش كه على بن ابى طالب عليهما السلام مى باشد و هم از طرف مادر، كه در اوائل كتاب، هر دو قبيله را معرفى كرديم.
ايشان در طول سال هايى كه پدر گراميش حضرت على بن ابى طالب عليهما السلام خانه نشينى و غربت را تجربه مى كرد، به طور تمام و كمال از محضر آن امام مظلوم استفاده مى نمود.
زمانى كه عثمان كشته شد و پدرشان على بن ابى طالب عليهما السلام به حسب ظاهر به خلافت و حاكميت رسيدند حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام تقريبا ده سال داشتند.
على بن ابى طالب عليهما السلام از همان دوران نوجوانى به او شمشير زدن و طريقه پرتاب نيزه تعليم مى داد و او را با فنون جنگى آشنا مى فرمود.
روزى يكى از اصحاب از على بن ابى طالب عليهما السلام سؤال كرد: آيا الآن و در اين سن اين تعليمات براى او زود نيست؟
حضرت در جواب او فرمودند: خير، زود نيست، من او را براى كربلاء آماده مى كنم.
در نخستين روزهاى حكومت اميرالمؤمنين على بن ابى طالب عليهما السلام زمانى كه دشمنانش جنگ جمل به راه انداختند، حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام تقريبا ده ساله بودند، اين جنگ در وادى خريبه نزديك بصره روى داد.
حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام در جنگ صفين تقريبا يازده ساله بوده و در اين جنگ شركت داشتند.
ص: 181
حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام در جنگ نهروان كه خوارج تدارك ديدند در كنار پدر بزرگوارش حضور داشت.
يكى از روزها در جنگ صفين حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام از طرف سپاه على بن ابى طالب عليهما السلام در حالى كه نقاب بر چهره داشت و كسى او را نمى ديد و نمى شناخت به ميدان رفت، از حركات او نشانه هاى شجاعت و هيبت و قدرت هويدا بود، او به جاى بلندى رفت و با صداى بلند فرياد زد: شجاع ترين شما كيست؟ آيا از شما كسى جرأت دارد جلو بيايد، تا تكليف كارش را يكسره كنم؟
لشكريان معاويه وقتى اين صحنه را مشاهده كردند، بسيار وحشت زده شدند به طورى كه هيچ كس جرأت ميدان رفتن نداشت و كسى به ميدان نيامد، همه آنها با ترس و لرز عجيبى كه از ديدن اين شخص نقاب دار بر آنها مستولى شده بود شاهد صحنه بودند.
معاويه يكى از مردان سپاه خود به نام ابن شعثاء كه مردى دلير و شجاع و معروف بود كه قدرتش برابر با هزاران نفر است صدا كرد و گفت: به جنگ اين نوجوان برو.
آن شخص گفت: اى امير، مردم مرا با ده هزار نفر برابر مى دانند، چگونه شما فرمان مى دهيد به جنگ اين نوجوان ناشناس بروم؟
معاويه گفت: پس مى گوئى چه كنيم؟
ابن شعثاء گفت: من هفت پسر دارم يكى از آنان را مى فرستم تا او را بكشد.
معاويه هم قبول كرد و گفت: باشد.
ابن شعثاء يكى از پسرانش را به ميدان فرستاد، آن پسر به دست اين نوجوان نقاب
ص: 182
دار كه حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام بود كشته شد، پسر ديگرش را به ميدان فرستاد او هم به درك رفت، تا اين كه همه پسرانش يك به يك به نبرد اين شير سپاه على بن ابى طالب عليهما السلام آمدند و او همه را از دم تيغ گذراند و به درك فرستاد.
ابن شعثاء پس از كشته شدن هفتمين پسرش در حالى كه وجودش سراسر خشم و كينه بود به ميدان جنگ آمد و خطاب به آن نوجوان نقاب دار گفت: ايها الشاب قتلت جميع اولادى و اللَّه لاثكلن اباك و امك.
يعنى: اى جوان! تو همه پسرانم را كشتى، سوگند به خدا قطعا پدر و مادرت را به عزايت مى نشانم.
ابن شعثاء به حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام حمله كرد و ضرباتى ميان آن دو رد و بدل گشت، ناگهان حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام چنان ضربه اى بر ابن شعثاء زد كه او را از وسط دو نيم كرد و به خاك مذلت انداخت و او را به پسرانش ملحق ساخت.
همه حاضران متعجب و شگفت زده بودند و نمى دانستند اين نوجوان نقاب دار چه كسى است، چون همه آنها تا آن زمان هيچ كسى را به غير از على بن ابى طالب عليهما السلام اين گونه شجاع و پرقدرت در ميدان جنگ نديده بودند.
پس از كشته شدن ابن شعثاء ديگر هيچ كدام از سربازان معاويه جرأت نكردند در برابر آن نوجوان قرار بگيرند، در اين هنگام على بن ابى طالب عليهما السلام فرياد زد: اى فرزندم؛ برگرد كه مى ترسم دشمنان تو را چشم زخم بزنند، وقتى حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام به نزد على بن ابى طالب عليهما السلام برگشت، آن امام عزيز نقاب از چهره ايشان برداشتند و پيشانى او را بوسيدند، ناگهان همه جمعيت متوجه شدند و ديدند كه او قمر بنى هاشم حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام است.(1)
ص: 183
در جنگ صفين معاويه با سپاه هشتاد و پنج هزار نفره وارد سرزمين صفين شده و بر شريعه فرات مسلط گشت و آب را بر لشكريان على بن ابى طالب عليهما السلام بست، و پس از تصرف شريعه، ابوالاعور اسلمى را با چهل هزار نفر، نگهبان بر شريعه نمود تا لشكر مقابل نتوانند از آب استفاده كنند، بالاخره تشنگى بر اصحاب على بن ابى طالب عليهما السلام مستولى شد به طورى كه خطر مرگ آنها را تهديد مى كرد.
چندين گردان از سپاه على بن ابى طالب براى فتح شريعه فرات حركت نموده و حملاتى به لشكر ابوالاعور اسلمى كردند، ولى موفق به گشايش آب نشدند، تا اين كه على بن ابى طالب عليهما السلام به عده اى از لشكريان دستور داد به فرماندهى امام حسين عليه السلام براى گشودن شريعه و باز پس گرفتن آب بروند، در اين هنگام امام حسين عليه السلام همراه با جمعى از سواران و جنگجويان شجاع و مخلص، من جمله مالك اشتر نخعى، به سوى قرارگاه ابوالاعور اسلمى حمله كردند.
حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام در آن حمله كنار و همراه برادرش امام حسين عليه السلام بود و دوش به دوش آن امام عزيز شمشير مى زد و با حملات قهرمانانه خويش به كمك امام حسين عليه السلام توانستند شريعه فرات را از چنگ دشمن خارج كنند.
در آن حمله، نقش و حضور حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام در كنار حضرت سيدالشهداء عليه السلام آن چنان مهم و حياتى بود كه طولى نكشيد شريعه فرات توسط آنها گشوده شد و سپاه معاويه از اطراف شريعه پراكنده شده و پا به فرار گذاشتند و بعضى از آنها نيز به هلاكت رسيدند و اين نخستين فتحى بود كه در جنگ بزرگ صفين نصيب لشكر على بن ابى طالب عليه السلام گرديد.(1)
روزى ديگر در جنگ صفين مردى از لشكر معاويه كه او را كريب مى گفتند به
ص: 184
ميدان آمد، او مرد شجاع و نيرومندى بود كه درباره او نوشته اند: او وقتى دِرهَم را به دست مى گرفت و با انگشتانش آن را مى سائيد نوشته هاى روى آن كه برآمدگى داشت محو مى شد.
كريب به ميدان آمد و صدا زد: بايستى على بن ابى طالب عليهما السلام به جنگ من بيايد، پس مرتفع بن وضاح زبيدى از لشكر اميرالمؤمنين على بن ابى طالب عليهما السلام به جنگ او رفت، كريب او را به شهادت رساند، سپس شرحبيل بن بكر به مبارزه اش رفت، كريب او را نيز به شهادت رساند، پس از او حرث بن حلاج شيبانى به ميدان رفت و ايشان نيز شهيد شدند.
على بن ابى طالب عليهما السلام بسيار ناراحت شده و حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام را طلبيدند و به او دستور فرمودند تا از اسب پياده گردد و لباسش را از تن بيرون آورد، آن گاه اميرالمؤمنين عليه السلام لباس پسرش عبّاس را پوشيد و بر اسب وى سوار شد و لباس خود را به حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام پوشانيد و او را بر اسب خود سوار نمود.
على بن ابى طالب اين تغيير لباس را انجام داد تا كريب او را نشناسد و به وحشت نيافتد و از مبارزه با وى فرار نكند، لذا اميرالمؤمنين عليه السلام با وضعى ناشناخته به طرف كريب رفت، ابتدا او را نصيحت كرد و آخرت را به او گوشزد نمود و از غضب خداى تعالى و عذابش او را برحذر داشت.
كريب گفت: با اين شمشير كه در دست دارم افراد فراوانى مانند تو را كشته ام، اين را گفت و به طرف اميرالمؤمنين عليه السلام حمله كرد، حضرت سپر را در پيش رو گرفت و ضربه او را دفع نمود، سپس ضربتى بر او زد كه او را دو نيم كرد، آنگاه به طرف لشكرگاه خويش بازگشت.(1)
ص: 185
در سال چهلم هجرى وقتى على بن ابى طالب عليهما السلام به شهادت رسيدند، حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام چهارده سال داشتند، ايشان با حزن و اندوه فراوان شاهد دفن شبانه و پنهانى اميرالمؤمنين على بن ابى طالب عليهما السلام بودند.
در شب بيست و يكم ماه مبارك رمضان، وقتى على بن ابى طالب عليهما السلام از همه خواستند تا اتاق را ترك كنند، حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام نيز بسيار با ادب همراه با ديگر برادر و خواهرهايشان برخواستند كه از اتاق خارج شوند، ولى ناگهان حضرت على عليه السلام با صداى ضعيف و نحيف فرمودند: پسرم عبّاس؛ تو بمان.
سپس ايشان را كه نوجوانى بودند در آغوش گرفته و به سينه خود چسباندند و به او فرمودند: پسرم عبّاس؛ در روز عاشورا در صحراى كربلاء جان تو و جان حسين؛ پسرم! به زودى در روز قيامت به وسيله تو چشمانم روشن مى گردد.
آن گاه فرمود: اذا كان يوم عاشورا و دخلت المشرعة، اياك ان تشرب الماء و اخوك الحسين عطشان؛(1)
يعنى: پسرم! هنگامى كه روز عاشورا فرا رسيد و بر شريعه آب وارد شدى، مبادا آب بياشامى در حالى كه برادرت حسين تشنه است.
ايشان بعد از شهادت پدر گراميش تحت تربيت مربيانى الهى همچون امام حسن و امام حسين عليهما السلام بود، و در طول مدت زندگى اش هرگز توصيه اميرالمؤمنين على بن ابى طالب عليهما السلام كه در آستانه شهادت در شب 21 رمضان به او داشت را فراموش نمى كرد و مى دانست روزهاى سخت و تلخى در پيش رو دارد و بايد كمر همت و شجاعت ببندد و آماده وقايع عاشورا در كربلاء باشد.
ص: 186
حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام چند سال پس از شهادت على بن ابى طالب در اوائل امامت امام حسن مجتبى عليه السلام زمانى كه تقريبا 18 سال داشتند، با لبابه كه دختر جناب عبداللَّه بن عبّاس بن عبدالمطلب كه از قبيله بنى هاشم و از بستگان ايشان بود ازدواج كردند.(1)
حضرت امام مجتبى عليه السلام به عنوان بزرگتر و امام زمان حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام لبابه كه از خانواده اى اصل و نسب دار و محب و مورد اعتماد اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام بود به عنوان همسر وى انتخاب فرمود و خود ايشان خطبه عقد اين دو بزرگوار را خواندند، لبابه از بانوان بزرگ زمان خويش بود و در فضايى آكنده از نور و قرآن و معنويت و با محبت به خاندان رسالت عليهم السلام ديده به جهان گشوده و تربيت يافته بود.
ايشان پدرخانم حضرت اباالفضل عباس عليه السلام و در تاريخ اسلام به عنوان ابن عبّاس خطاب مى شود واز شاگردان تفسير قرآن و قرائت على بن ابى طالب عليهما السلام بودند.
ابن عبّاس از بزرگترين روايت كنندگان اخبار و مفسرين بنام جهان اسلام و از اصحاب رسول اللَّه صلى الله عليه وآله بشمار مى آيد.
عبداللَّه بن عبّاس بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبد مناف، مكنّى به ابى العبّاس، در نزديكى شهر مكه مكرمه و در شعب ابى طالب، زمانى كه مسلمين و بنى هاشم در آن
ص: 187
جا محصور بودند متولّد شد، پدرش عبّاس نام او را عبداللَّه گذاشت و قنداقه اش را خدمت رسول خدا صلى الله عليه وآله بردند و ايشان با آب دهان خود كام او را متبرك كرد و دو مرتبه او را به دانش و حكمت دعا فرمود،(1)با اين كه ايشان در هنگام رحلت پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله سيزده سال داشت ولى احاديث زيادى از طريق او نقل شده است. (2)
مادرش لبابة الكبرى، مكنّى به ام الفضل اولين زنى است كه پس از حضرت خديجه كبرى عليها السلام به پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله گرويد و مسلمان شد، ايشان جزء بانوان بزرگ و با عظمت صدر اسلام است. پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله به وى علاقه داشت و همواره به ديدار او مى رفت.(3)ايشان يكى از چند زنى است كه امام باقر عليه السلام آنان را بانوان بهشتى خوانده است. او دختر حارث بن حزن و خواهر ميمونه، همسر پيامبر است.(4)
ابن عبّاس داراى فضائل و كمالات زيادى بوده مخصوصاً از نظر علم و دانش در ميان صحابه و ياران پيامبر بى نظير بود، وى نيز در ادب، شعر و لغت صاحب نظر است وسعت دانش و اطلاعات او به قدرى بود كه به حبر امّت )دانشمند امت( مشهور است.(5)
ابن عبّاس از حافظه بسيار قوى بهره مند بود، به عنوان مثال روزى ابن ابى ربيعه شاعر، قصيده خود را كه هشتاد بيت بود براى او خواند، او با يك بار شنيدن، همه آن را حفظ شد.(6)
ايشان در اثر كوشش و جديت در طلب معارف از محضر پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله و
ص: 188
اميرالمؤمنين على بن ابى طالب عليهما السلام موفق به كشف رموز و دقائق قرآن شد، لذا به او بحرالامه يا حبرالامه و ترجمان القرآن و سلطان المفسرين مى گفتند، ايشان اولين كسى بود كه براى قرآن تفسير گفت و دراين باره گوى سبقت را از ديگران ربود و نخبگان تفسير افتخار شاگردى او را داشتند،(1) البته او شاگرد على بن ابى طالب عليهما السلام بود و هيچ گاه تفسير به رأى نمى كرد بلكه همان مطالبى را كه از محضر على بن ابى طالب عليهما السلام آموخته بود نقل قول مى كرد.
ايشان احاديث بسيارى از پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله شنيده و در حدود 1660 حديث صحيح تنها در صحيحين )مسلم و بخارى( از او روايت شده است، از جمله روايتى كه پيامبر خدا صلى الله عليه وآله مى فرمايند: اى مردم همواره با دوستى ما اهل بيت همراه باشيد، زيرا كسى كه خدا را به دوستى ما ديدار كند، به واسطه شفاعت ما داخل بهشت خواهد شد، سوگند به خدايى كه جان محمد صلى الله عليه وآله در كف قدرت اوست، عمل هيچ بنده اى سود نبخشد مگر به معرفت و ولايت ما.(2)
ايشان همه علوم خويش را از پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله و همچنين على بن ابى طالب عليهما السلام آموخته است، خود ايشان در اين باره مى گويد: على عليه السلام مرا آموزش داده ... و علم من از دانش على عليه السلام است و علم همه اصحاب محمد صلى الله عليه وآله در كنار علم على عليه السلام مانند قطره اى است در كنار درياهاى هفتگانه.(3)
خليفه دوم عمر در حل مشكلات خود به عبداللَّه مراجعه مى كرد و زمانى كه خود
ص: 189
نمى توانست مشكل را حل كند، به وسيله عبداللَّه از اميرالمومنين على بن ابى طالب عليهما السلام حل مشكل خود را مى خواست، ابن عبّاس مى گويد: روزى همراه عمر در كوچه هاى مدينه راه مى رفتم عمر رو به من كرد و گفت: اى فرزند عبّاس! گمان مى كنم مردم، مولاى شما على عليه السلام را كوچك و كم سن دانستند، از اين رو خلافت و امور مملكت اسلامى را به او واگذار نكردند.
من در پاسخ عمر گفتم: خداوند او را كوچك نشمرد، آن زمانى كه او را براى خواندن سوره برائت برگزيد تا آن را براى مردم مكه بخواند.
عمر گفت: تو حق مى گويى، به خدا سوگند از رسول خدا صلى الله عليه وآله شنيدم كه به على بن ابى طالب عليهما السلام مى فرمود: اى على! هر كس تو را دوست بدارد، مرا دوست مى دارد و كسى كه مرا دوست بدارد، خدا را دوست دارد، و كسى كه خدا را دوست بدارد، خداوند او را به بهشت راهنمايى مى كند.(1)
هر وقت عمر تصميم مى گرفت، علت خانه نشينى على بن ابى طالب عليهما السلام را توجيه كند ابن عبّاس پاسخ در خور و مناسب را به وى مى داد.
روزى عمر درباره علت كنار گذاردن على عليه السلام از خلافت به ابن عبّاس گفت: قريش على عليه السلام را از آن جهت كنار گذاشتند كه دوست نداشتند نبوت و خلافت در يك خاندان جمع شود.
عبداللَّه در مقابل پاسخ داد: اگر خلاف ميل قريش نمى بايست انجام پذيرد، پس نبوت نيز نبايد واقع مى شد زيرا قريش با آن مخالف بودند. حال آن كه خداوند مى فرمايد: ذلك بانهم كرهوا ما انزل اللَّه فاحبط اعمالهم؛(2) اين بدان جهت است كه
ص: 190
آنان كراهت داشتند آنچه را كه خداوند نازل كرده؛ پس اعمال آنان را حبط و منع كرد.
عمر كه با پاسخ قانع كننده ابن عبّاس روبرو شد، توجيه ديگرى را بهانه كرد.(1)
ابن عبّاس در دوران خلفاء پيوسته على بن ابى طالب عليهما السلام را شايسته مقام خلافت مى دانست و از حق آن بزرگوار دفاع مى كرد، او همواره آرزويش اين بود كه على بن ابى طالب عليهما السلام منصب امامت را به دست گيرد تا حكومت در مسير صحيح خود واقع شود، وى به دفعات، فضائل و مناقب امام على عليه السلام را براى مردم بيان مى كرد.
سعيد بن جبير مى گويد: ابن عبّاس در مكّه در كنار چاه زمزم سخن مى گفت، و ما نزد او بوديم، وقتى سخنانش به پايان رسيد، مردى برخاست و گفت: اى پسر عبّاس، من مردى از شام و از اهل حمص مى باشم، آنها از على بن ابى طالب عليهما السلام بيزارى جسته و او را ناسزا مى گويند.
ابن عبّاس گفت : خدا آنها را )به جهت اين كارشان( در دنيا و آخرت لعنت كند، و عذاب دردناكى براى ايشان آماده سازد، آيا اين كارتان به جهت دورى على عليه السلام از رسول خدا صلى الله عليه وآله است، يا اين كه او نخستين مرد روزگار نيست كه به خدا و پيامبرش ايمان آورد، و اوّلين كسى نيست كه نماز گزارد و ركوع كرد، و كارهاى نيك انجام داد؟(2)
زمانى كه عمر، خلافت را پس از خود در يك شوراى شش نفره قرار داد، ابن عبّاس به على بن ابى ابى طالب عليهما السلام عرض كرد: خلافت به ما نخواهد رسيد اين مرد )يعنى عمر( اراده كرده كه عثمان خليفه شود.
على بن ابى طالب عليهما السلام فرمود: من هم اين را مى دانم، ولى من در شورا داخل
ص: 191
خواهم شد، چون اكنون عمر مرا براى احراز مقام خلافت حائز شرايط دانسته است، در حالى كه پيش از اين مى گفت: رسول خدا صلى الله عليه وآله فرموده است: پيامبرى و امامت در يك خانواده جمع نخواهد شد، پس من در اين شورا داخل خواهم شد تا به مردم ثابت كنم كه عملش خلاف روايتى است كه از رسول خدا نقل كرده است.(1)
ابن عبّاس در زمان خلافت على بن ابى طالب عليهما السلام با آن حضرت به عراق رفت و در جنگ جمل و صفين در كنار آن امام عزيز حضور داشت، و در صفين يكى از سرداران سپاه امام بود و على بن ابى طالب عليهما السلام علاقه خاصى به وى داشت.(2) على بن ابى طالب عليهما السلام در جريان حكميت مى خواستند او را بفرستند تا به نمايندگى از ايشان با عمر و عاص تكليف مسلمانان را روشن سازند آن حضرت فرمودند: اشعرى عمرو عاص را به حكومت منصوب خواهد كرد چون به رأى او اطمينان دارد و تنها كسى كه مى تواند حريف عمرو باشد ابن عبّاس است؛ زيرا هر گره اى كه عمرو بزند او باز مى كند و هر گره اى كه عمرو باز كند عبداللَّه مى بندد و هر امرى را او محكم مى كند.
ولى مخالفانى كه بعدها بر آن حضرت خروج كردند به حكميت ابن عبّاس راضى نشدند و گفتند: ميان تو و ابن عبّاس فرقى نمى بينيم كسى بايد حكم باشد كه نسبت به تو و معاويه بى طرف باشد.(3)
عبداللَّه بن عبّاس همواره در كنار اميرالمؤمنين على بن ابى طالب عليهما السلام بود و يكى از شاگردان آن حضرت در علم تفسير قرآن محسوب مى شد و امام او را فرماندار بصره نموده بود.(4)
ص: 192
حضرت على عليه السلام، عبداللَّه بن عبّاس را هميشه همراه و در كنار خويش جاى مى دادند و در جنگ نهروان او را براى اتمام حجت و موعظه به سوى خوارج فرستادند، تا آنها را از عواقب كارشان آگاه كند و به وى توصيه فرمودند كه با خوارج به قرآن احتجاج نكند، چون آنها از قرآن تأويل و تفسيرهاى مختلفى مى كنند ولى به سنّت پيامبر احتجاج كند و با سنّت او آنها را قانع سازد،(1)كه از اين جريان به دست مى آيد عبداللَّه بن عبّاس علاوه بر تسلط بر تفسير قرآن به سنت نبوى نيز آگاهى كاملى داشته، تا آنجا كه على بن ابى طالب عليهما السلام اين كار را به او مى سپارند.
از كتب رجال و تاريخ و سيره چنين بر مى آيد كه وى از محبين و ارادتمندان اميرالمؤمنين و امام حسن و امام حسين عليهم السلام بوده است، مورّخين نوشته اند او به قدرى در فراق اميرالمؤمنين و حسنين عليهم السلام گريست كه چشمان خود را از دست داد، و در آخر عمرش در حالى كه نابينا شده بود مى فرمود:
ان يذهب اللَّه من عينى نور هما
ففى لسانى و قلبى من هما نور؛(2)
يعنى: اگر چه خداوند نور آن دو )امام حسن و امام حسين عليهم السلام ( را از چشمانم برد، اما در قلب و زبانم نور ايشان هست.
يكى از مسائلى كه درباره عبداللَّه بن عبّاس مطرح است، نسبت سرقتى است كه بعضى از مورخان به او داده اند، كه وى در زمانى كه از جانب على بن ابى طالب عليهما السلام استاندار بصره بود مقدارى از اموال بيت المال را براى خود گرفت و از آن حضرت جدا
ص: 193
گشت و به مكه گريخت و چون على بن ابى طالب عليهما السلام به او نامه اى نوشت و درخواست باز گرداندن اموال را كرد، وى اعتنائى به نامه آن حضرت ننمود.
اين در حالى است كه ناقل اين جريان شخص مجهول الهويه و نامعلومى است و علماى بزرگى همچون علامه حلّى در رجال،(1) و علامه محسن امين در اعيان الشيعه،(2) آن روايت را ضعيف دانسته و ضمن ردّ اين نظر، ابن عبّاس را از شيعيان مخلص و مقرب به اهل بيت و وفادار به ائمه اطهار عليهم السلام دانسته اند.
همچنين بعضى از دانشمندان و بزرگان اهل سنت نيز اين اتهام را نسبت به عبداللَّه بن عبّاس قبول نكرده و بعيد و دور از عقل دانسته اند من جمله: ابن ابى الحديد معتزلى،(3)و طبرى،(4) به اين مسأله اذعان كرده و آورده است كه عبداللَّه بن عبّاس تا آخر عمر از طرف على بن ابى طالب عليهما السلام والى بصره بوده و از بصره خارج نشده است.
مضافاً دلائل متقنى بر دروغ و جعلى بودن اين اتهام وجود دارد:
1- حضرت آيت اللَّه خويى رحمه الله در اين باره چنين فرموده اند: اين روايت )روايت اختلاس اموال بصره توسط ابن عبّاس( و ما قبل آن، از طريق عامّه نقل شده است و تنها انگيزه اى كه عامل جعل اين اخبار دروغ و تهمت و طعن زدن بر ابن عبّاس شده، دوستى و همراهى او با اميرالمؤمنين مى باشد، تا آنجا كه معاويه پس از نماز )به گفته طبرى( او را همراه على و حسنين عليهم السلام و قيس بن سعد بن عبادة و مالك اشتر لعن مى كند؛(5) علامه شوشترى نيز انگيزه جعل اين خبر (اختلاس ابن عبّاس) را چنين بيان
ص: 194
مى كند: ريشه جعل اين خبر در مورد ابن عبّاس، اين بود كه مى خواستند دامن خليفه دوم را پاك كنند؛ زيرا وى در دوران امارتش منافقان و آزاد شدگانى مانند مغيرة بن شعبة و معاويه را به كار گرفت و نزديكان پيامبر را كنار گذاشت.(1)
2- علامه شوشترى مى فرمايد: ما قاعده اى عقلى داريم كه اگر عقل با نقل تعارض پيدا كرد، دليل عقلى مقدم بر دليل نقلى است، پس در حالى كه براى ما عقلا مسلم است كه عبداللَّه بن عبّاس ملازم على بن ابى طالب عليهما السلام بوده و در حيات آن حضرت هيچ گاه از ايشان دور نبوده و حضرت او را تأييد مى كرده است، و با اين كه زمانه به گونه اى بوده كه هر كس ميلى به ظواهر دنيا داشته به سمت معاويه جذب مى شد و على بن ابى طالب عليهما السلام را رها مى كرد، اين روايت در مذمت ابن عبّاس باطل است، ضمن اين كه معاويه در طعن به خيانت اصحاب على عليه السلام هيچ اشاره اى به خيانت عبداللَّه بن عبّاس نكرده است.(2)
3- در بعضى اسناد در نقل اين داستان به جاى عبداللَّه بن عبّاس، لفظ عبيداللَّه بن عبّاس آمده و با توجه به اين اختلاف اين موضوع درباره هيچ كدام شان ثابت نخواهد شد.(3)
4- در "رجال كشى" مقدار اختلاس دو ميليون درهم، در "عقدالفريد" شش ميليون درهم و در جاى ديگر ده هزار درهم دانسته شده است و اين اختلافات دليلى بر ساختگى بودن اين تهمت دارد.
5- آن چه از زندگى ابن عبّاس و كثرت علاقه وى نسبت به اميرالمؤمنين عليه السلام نقل شده، اين داستان را تكذيب مى كند، زيرا ابن عبّاس تا آخر عمر با على بن ابى
ص: 195
طالب عليهما السلام بود و هيچ گاه از فرمان ايشان تخلف نكرد، و پس از ايشان به فرزندان آن حضرت نيز ابراز علاقه شديد مى نمود، حتى در ماجراى سفر حضرت سيدالشهداء عليه السلام به كوفه تا جايى كه توانست براى آن حضرت خير خواهى نمود و نگران ايشان بود كه مبادا گرفتار دشمنان اهل بيت عليهم السلام گردد، از طرف ديگر ايشان يكى از صحابه جليل القدر پيامبر نزد شيعه و سنى بوده كه پيامبر بارها از او تمجيد نموده و اكثر علماى رجال او را حسن الحال و نيكو كردار مى دانند،(1) لذا از چنين شخصيتى به دور است كه دزدى كند.
6- چگونه ممكن است چنين خيانتى از وى سر زده باشد و در هيچ يك از مناظراتى كه ابن عبّاس با معاويه و اطرافيانش داشته، آنها به اين خيانت اشاره نكرده باشند؛ با اين كه آنها همواره در پى عيب جويى درباره وى و امثال وى بوده اند؟
7- چگونه ممكن است در حكومت على بن ابى طالب عليهما السلام كه ايشان هر هفته مال جمع شده در بيت المال كوفه را تقسيم و سپس مكانش را جارو مى كرد و در آن نماز مى گزارد، در بصره شش ميليون درهم جمع شود، با توجه به احتياج زيادى كه مسلمانان در جنگ ها به آن داشته اند؟(2)
خلاصه علت اين تهمت اولا: دشمنى ديرينه امويان و مروانيان با عبداللَّه بن عبّاس بوده، زيرا ايشان با مناظرات و احتجاج هائى كه با معاويه و ابن زبير داشت، دائماً حقانيت علويان و اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام را ثابت مى كرد.
ثانيا: چون امويان خود به غارت بيت المال معروف بودند، از اين رو براى توجيه اين غارت ها و تجاوزها به اموال مردم مسلمان، به جعل اين واقعه و اتهام پرداخته اند تا
ص: 196
شخصيت و موقعيت علويان را بكوبند.
ثالثا: بنى اميه دائماً از بنى هاشم مى ترسيدند، لذا به آنها تهمت و افترا مى بستند و با آبروى آنها بازى مى كردند.
عبداللَّه بن عبّاس قبل از شهادت حضرت على عليه السلام در بصره بوده و از جانب آن حضرت نيز به استاندارى بصره منصوب شد.(1)
ايشان به امام مجتبى عليه السلام به ديده احترام مى نگريست و در تكريم و احترام آن حضرت مى كوشيد و همواره از ايشان تجليل مى نمود.
عبداللَّه بن عبّاس در هنگام شهادت امام مجتبى عليه السلام در شام بود، زمانى كه خبر شهادت آن حضرت به معاويه رسيد، معاويه و تمام كسانى كه با او بودند سجده كرده و هماهنگ تكبير گفتند.
عبداللَّه بن عبّاس وقتى اين جريان را شنيد به ديدار معاويه رفت، معاويه گفت: اى فرزند عبّاس، ابو محمد عليه السلام مرد.
ابن عبّاس گفت: آرى رحمت خدا بر او باد، به من خبر تكبير و سجده هايت رسيد، اناللَّه و اليه راجعون به خدا قسم اى معاويه اگر حسن مرد، اما مرگ تو فراموش نشده و جسم او قبر تو را پر نمى كند، او به بهترين وجه درگذشت، اما تو به بدترين صورت باقى ماندى.
معاويه گفت: تصور مى كنم كه او تنها عده اى يتيم به جاى گذاشته.
ابن عبّاس گفت: تمام ما كوچك بوديم بعد بزرگ شديم.
ص: 197
معاويه گفت: خوشا به حال تو كه رئيس قومت شدى.
عبداللَّه بن عبّاس پاسخ داد: تا زمانى كه ابا عبداللَّه الحسين عليه السلام هست نه، زيرا او رئيس قوم است.(1)
زمانى كه حضرت سيدالشهداء عليه السلام قصد رفتن به كوفه كرد، عبداللَّه بن عبّاس نزد امام حسين عليه السلام رفت و با محبت به ايشان عرض كرد: خبر تصميم حركت شما به سوى عراق مردم را منقلب كرده است، بگو چه خواهى كرد؟
امام حسين عليه السلام فرمودند: من به خواست خدا قصد سفر كرده ام و در همين يكى دو روز آينده خواهم رفت.
ابن عبّاس گفت: از اين سفر به خدا پناه مى برم، رحمت خداوندى بر تو، به من بگو آيا به سوى مردمى مى روى كه امير خود را كشته، و شهرهاى خود را در اختيار گرفته، و دشمن را بيرون رانده اند؟ اگر چنين كرده باشند به سوى آنان برو، ولى اگر تو را دعوت كرده اند درحالى كه امير آنها در رأس كار است و بر آنها حكومت مى كند و كارگزاران او سرگرم جمع آورى اموال و اداره شهرها هستند، در اين صورت تو را به جنگ دعوت كرده اند، اطمينان ندارم كه تو را فريب ندهند، و دروغ نگويند، و با تو از در ستيز بيرون نيايند و تنهايت نگذارند، و دشمن را به جنگ تو نياندازند، و بدترين و سخت ترين دشمن تو نباشند.
امام حسين عليه السلام فرمودند: پسر عمو، و اللَّه مى دانم كه شما خير خواه من هستى و نسبت به من مهربانى، ليكن من تصميم و عزم خود را بر اين قرار دادم كه به كوفه بروم.
ابن عبّاس گفت: حال كه مى خواهى بروى پس با زنان و بچه هايت نرو، و اللَّه من مى ترسم كشته شوى.
ص: 198
امام حسين عليه السلام فرمودند: من در اين باره از خدا طلب خير مى كنم و در كار خود خواهم انديشيد.(1)
چون تلاش ابن عبّاس براى بازداشتن امام حسين عليه السلام از سفر به عراق بى نتيجه ماند از حضور امام حسين عليه السلام مرخص شد در حالى كه با ناراحتى و اندوه مى گفت: بى حسين شدم، خبر مرگ حسين را از من بشنويد.(2)
ابن عبّاس مى گويد: شبى كه حسين عليه السلام كشته شد، پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله را در خواب ديدم كه تُنگى بلورين در دست داشت، و در آن خون جمع مى كرد، عرض كردم: اى رسول خدا اين چيست؟
فرمود: خون حسين و ياران اوست كه نزد خدا خواهم برد.
صبح آن شب، ابن عبّاس خبر شهادت امام حسين عليه السلام را اعلام، و خواب خود را بازگو كرد. پس از آن تاريخ، واقعه شهادت امام حسين عليه السلام را با زمان خواب ابن عبّاس تطبيق كردند، با هم يكى بود.(3)
عبداللَّه بن عبّاس به علت كهولت سن و كم سوء بودن و يحتمل نابينا بودن چشمانش در واقعه جانسوز كربلاء حضور نداشت ايشان قريب به پنج سال از حضرت سيدالشهداء عليه السلام بزرگ تر بودند و هيچ روايتى از هيچ امامى دالّ بر سرزنش ايشان به جهت حضور نيافتن در واقعه جانسوز كربلاء نداريم.
ص: 199
ابن اثير مى نويسد: موقعى كه ميان عبداللَّه بن زبير و عبدالملك مروان فتنه و جنگ و اختلاف بروز كرد، عبداللَّه بن عبّاس و محمد بن حنفيه به همراه زنان و فرزندان خود به مكه كوچ كردند، عبداللَّه بن زبير آنها را در فشار گذاشت كه بايد با من بيعت نماييد، ولى آنها نپذيرفتند و گفتند: ما كارى به كار تو نداريم تو به كار خود ادامه بده و ما را هم به حال خود واگذار؛ اما ابن زبير زير بار نرفت و به آنان اصرار داشت كه بيعت كنند و گرنه همه آنان را به آتش خواهد كشيد!
در اين موقع ابن عبّاس و محمد بن حنفيه، ابا طفيل كه يكى از اصحاب اميرالمؤمنين على بن ابى طالب عليهما السلام بود را به نزد شيعيان كوفه فرستادند و از مردم كوفه استمداد طلبيدند، چهار هزار نفر از اهالى كوفه به كمك ايشان شتافتند و بى خبر و تكبيرگويان وارد مكه شدند، صداى تكبير كوفيان به گوش مردم مكه رسيد و ابن زبير هم باخبر شد كه كوفى ها براى مقابله با او به مكه آمده اند، فوراً داخل مسجد الحرام شد و خود را به پرده كعبه آويخت و به خانه خدا پناهنده شد.
اهالى كوفه، ابن عبّاس و همراهانش را آزاد كردند و سپس از او خواستند تا ابن زبير را به هلاكت برسانند، اما او موافقت نكرد و گفت: مكه شهر امن خداست و احترام و رعايت خانه خدا بر همه لازم است، خداوند اين كار را جز براى پيامبر صلى الله عليه وآله حلال نشمرده است.(1)
كوفيان، ابن عبّاس و همراهانش را با خود به منى بردند و مدتى در آن جا بودند سپس به طايف رفتند، در آن جا عبداللَّه مريض شد، در ايام بيمارى به همراهان خويش گفت: از رسول خدا صلى الله عليه وآله شنيدم كه فرمود: أنت تموت فى خير عصابة على وجه الأرض
ص: 200
أحبهم الى اللَّه و أكرمهم عليه و أقربهم إلى اللَّه زلفى؛
يعنى: اى ابن عبّاس! تو در ميان بهترين جمعيت روى زمين مى ميرى كه نزد خداوند از همه دوست داشتنى ترند و بهترين مقام را نزد او دارند، بنابراين اگر مرگم فرا رسيد، معلوم است كه آن جمعيت شما خواهيد بود.(1)
هشت شب بيشتر نگذشت كه عبداللَّه بن عبّاس در سن 70 سالگى در سال 68 هجرى قمرى(2) در ميان همان جمع از دنيا رفت و محمد بن حنفيه كه همراه او از مكه آمده بود، بر او نماز خواند و هنگامى كه خاك بر قبر او مى ريخت مى گفت: مات و اللَّه اليوم حبر هذا الاُمة؛ يعنى: به خدا سوگند امروز دانشمند اين امت از دنيا رفت، و فرمود: اليوم مات ربانى هذه الامة.
يعنى: امروز بزرگ اين امت مرد، و تا سه روز خيمه اى بر مزار ايشان بر پا كرد و در آنجا اقامت نمود.
بعضى مورخان آورده اند: وقتى ابن عبّاس را بر تابوت گذاشته بودند كه تشييع كنند دو پرنده آمدند و داخل كفن او شدند، مردم كه اين صحنه را ديدند گفتند: اين علم ابن عبّاس بود.(3)
در اين جا جاى دارد بحثى كوتاه در مورد برادر ايشان يعنى عبيداللَّه بن عبّاس، كه متأسفانه در بين عوام به ابن عبّاس خائن مشهور شده، داشته باشيم و ثابت كنيم كه او
ص: 201
نيز از ارادتمندان و محبين پيامبر صلى الله عليه وآله و اهل بيت ايشان بوده و تا آخر عمر هيچ گاه به هيچكدام از خاندان رسول اللَّه صلى الله عليه وآله مخصوصا امام حسن مجتبى عليه السلام خيانتى نكرده است.
نام و نسب او ابومحمد عبيداللَّه بن عبّاس بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبد مناف قرشى هاشمى است، او پسر عمو و همچنين از صحابه پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله است.(1)
پدرش عبّاس، يكى از بزرگان مكه و قريش بود كه سقايى حجاج بيت اللَّه الحرام را از پدرش عبدالمطلب به ارث برده،(2) و به خدمت رسانى زائران خانه خدا مشغول بود. مادرش نيز لبابة الكبرى مكنى به ام الفضل، دختر حارث بن حزم هلاليه بود،(3) وى اولين زنى بود كه بعد از حضرت خديجه كبرى عليها السلام به پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله ايمان آورد و به ايشان گرويد، ايشان محبت عجيبى به پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله داشته و بسيار به ايشان ابراز محبت و خدمت مى كرد، پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله نيز او را دوست داشته و به وى علاقه مند بودند و دائماً به ديدار ايشان مى رفتند و اكثر اوقات كه به منزل ايشان مى رفتند مدت طولانى در منزل ايشان مى ماندند، حتى در آن خانه نيز استراحت مى كردند،(4) مورخان ايشان را زنى پرهيزكار دانسته و معرفى كرده اند،(5) عبيداللَّه نيز در دامن چنين پدر و مادرى رشد كرده و تربيت شده است.
عبيداللَّه بن عبّاس از علماء و فقهاء زمان خويش بوده و از پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله حديث نقل مى نمود،(6)وى از محبين و ارادتمندان به پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله و اهل بيت عصمت و
ص: 202
طهارت عليهم السلام بود.
پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله علاقه زيادى به ايشان و برادرش عبداللَّه داشتند و اكثر مواقع ميان آن دو مسابقه مى گذاشتند و به آنها جايزه عطا مى فرمودند، همچنين پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله ايشان را بر سينه و يا پشت خود قرار مى دادند.(1)
ايشان به قدرى مورد اعتماد على بن ابى طالب عليهما السلام بود كه در دوران خلافتشان از طرف آن حضرت حاكم يمن شده بود.(2)
همچنين علاوه بر امارت يمن در سال هاى 36 و 37 و 38 هجرى قمرى به طور پياپى از طرف على بن ابى طالب عليهما السلام به امارت حج منصوب مى شد.
معاويه در سال 38 هجرى قمرى براى مقابله و رقابت با على بن ابى طالب عليهما السلام شخص ديگرى به نام يزيد بن شجره الرهاوى را به امارت حج برگزيد و مردم در آن سال براى انجام مناسك حج دو امير داشتند، گروهى به تبعيت از اميرالمؤالمنين عليه السلام امامت عبيداللَّه را برگزيدند و گروهى به تبعيت از معاويه، به امامت يزيد بن شجره مناسك حج را به جاى آوردند.(3)
در زمان امارت عبيداللَّه بر يمن گروهى به خونخواهى عثمان دست به شورش زدند؛ ولى در يمن كسى نبود كه از آنها حمايت كند و يا براى ايشان تشكيلات نظامى ايجاد كند، اين گروه با على بن ابى طالب عليهما السلام بيعت نموده، ولى در باطن با او مخالفت مى كردند.
در پى بروز مخالفت هاى گسترده و ايجاد اجتماعات و استنكاف از پرداخت صدقات و بيت المال از جانب اين گروه، عبيداللَّه با ايشان به گفتگو پرداخت و چون بر
ص: 203
مواضع خود در انتقام از قاتلين عثمان پافشارى كردند، همه آنها را به زندان انداخت، طرفداران اين گروه با شنيدن خبر محبوس شدن آنها شورش كردند و طى نامه اى از معاويه درخواست كمك كردند.
معاويه نيز در سال 40 هجرى لشكرى به فرماندهى بُسر بن ارطاه عامرى كه مردى خون ريز و بى رحم بود، به يارى ايشان فرستاد و به بسر دستور داد تا از راه حجاز و مدينه و مكه به يمن برود و در مسير حركتش مردمى را كه از على بن ابى طالب عليهما السلام حمايت مى كنند به طرف معاويه دعوت كند اگر نپذيرفتند و اطاعت نكردند آنها را از دم تيغ بگذراند.(1)
عبيداللَّه با شنيدن خبر حمله بسر، پدر زن خويش عبداللَّه بن عبدالمدان حارثى را به عنوان جانشين خود در آن سرزمين منصوب كرد و از يمن خارج شد و نزد على بن ابى طالب عليهما السلام رفت.
بسر بن ارطاة، عبداللَّه بن عبدالمدان حارثى جانشين عبيداللَّه در يمن و فرزندش مالك را به قتل رساند.(2)
بعضى اتهام فرار به عبيداللَّه در اين جريان بسته اند و حال آن كه از ظاهر اين حرف كاملاً مشهود است كه تهمتى بيش نيست چرا كه ما در آن زمان نبوده ايم اما آن چه در تاريخ به دست مى آيد رفتن عبيداللَّه فرار نبوده چرا كه اگر مى خواست فرار كند اولا: بسر بن ارطاة فرد سفّاك و خونريزى بود و همه او را مى شناختند پس معنا ندارد عبيداللَّه فرار كند ولى زن و بچه خويش را با خود نبرد، در صورتى كه اگر شخصى مخصوصا كه در رأس امورى بوده باشد بخواهد فرار كند از واضحات است كه دشمن
ص: 204
اگر دستش به زن و بچه او برسد آنها را حتى اگر نكشد اذيت و آزار خواهد كرد تا فرد فرارى به خاطر اذيت نشدن نزديكان خويش بازگردد.
ثانيا: اگر ايشان قصدش فرار بود به نزد على بن ابى طالب عليهما السلام نمى رفت.
ثالثا: اگر فرار كرده بود على بن ابى طالب عليهما السلام اجازه نمى داد كه ايشان مجددا به منصب قبلى خويش بازگردد و خلاصه اگر ايشان فردى فرارى بود از زبان مبارك يكى از معصومين مطلبى دال بر فرار وى صادر مى شد.
رابعا: شخصى كه قصدش فرار باشد جانشين براى خود نمى گذارد.
عبيداللَّه بن عبّاس قبل از اين كه بسر بن ارطاه به مدينه برسد به نزد على بن ابى طالب رفت و اين رفتنش يا به خاطر اطاعت امر امام بوده و يا اين كه براى مشورت امر مهم جنگ آينده كه با بسر قرار بود اتفاق بيافتد به نزد امام جهت كسب تكليف رفته بود.
عبيداللَّه بن عبّاس دو فرزند خود عبدالرحمن و قثم را در يمن نزد مادرشان گذاشته بود، بسر در حمله به يمن دو فرزند عبيداللَّه را نيز به قتل رساند.(1)
طبرى در تاريخ خود چنين آورده: دو پسر عبيداللَّه پيش يكى از مردم باديه نشين كنانه بودند، هنگامى كه بسر مى خواست ايشان را بكشد، مرد كنانى گفت: به چه جرمى كودكانى را كه گناهى ندارند، مى كشى؟ اگر مى خواهى ايشان را بكشى مرا نيز بكش.
بسر گفت: چنين مى كنم و از مرد كنانى آغاز كرده و او را كشت و پس از وى دو كودك عبيداللَّه را نيز كشت.
زنان بنى كنانه با مشاهده اين اتفاق به بسر اعتراض كرده و گفتند: اى بسر، مردان را مى كشى، تو را با كودكان چه كار است؟
به خدا قسم در دوران جاهليت هم چنين كارى نمى كردند! به خدا قسم سلطنتى
ص: 205
كه جز با كشتن كودكان و برداشتن رحم محكم نگردد سلطنت بدى است. وقتى خبر مرگ اين دو كودك به مادرشان رسيد در سوگ ايشان مرثيه سرايى مى كرد.(1)
در زمان حمله سپاه شام، لشكرى از جانب على بن ابى طالب عليهما السلام به فرماندهى حارثه بن قدامه سعدى براى مقابله با بسر اعزام شد و بسر بن ارطاه با شنيدن خبر حمله ايشان فرار كرد، با گريختن او، عبيداللَّه به يمن بازگشت و تا زمان شهادت على بن ابى طالب عليهما السلام والى يمن بود.(2)
وى يكى از افرادى بود كه علاوه بر اين كه والى اميرالمؤمنين على بن ابى طالب عليهما السلام در يمن بود هنگام تدفين امام على عليه السلام بر مزار ايشان حضور داشت.(3)
عبيداللَّه در زمان امام حسن عليه السلام آن قدر مورد اعتماد ايشان بود كه به اعتقاد بعضى مورخين از طرف آن حضرت به عنوان فرمانده سپاهشان منصوب گشت و تا آخر عمر هيچ خيانتى به امام حسن عليه السلام و اهل بيت پيامبر صلى الله عليه وآله نكرد ايشان پس از به شهادت رسيدن على بن ابى طالب عليهما السلام به امام مجتبى عليه السلام اقتداء كرده و با محبت تمام مردم را به طرف امامت ايشان سوق مى داد.
عبيداللَّه بن عبّاس بعد از شهادت حضرت على عليه السلام قبل از خطبه امام مجتبى در بين مردم مسلمان خطبه اى خوانده كه نشانگر ميزان ارادت و محبت وى به اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام است و مضمون آن به شرح زير مى باشد:
ص: 206
اميرالمؤمنين على بن ابى طالب عليهما السلام به شهادت رسيد ولى يادگار و جانشينى از خود به جاى گذاشته؛ اگر دوست داريد از راه او پيروى كنيد، فرزندش در ميان شماست از او پيروى كنيد، و اگر طالب چنين حقيقتى نيستيد )به دنبال فرد ديگرى مى گرديد( من كسى را سراغ ندارم. در اين جا صداى گريه هاى مردم در فراق على بن ابى طالب عليهما السلام بلند شد و نسبت به فرزندش اعلام وفادارى كردند.(1)
ايشان مجددا پس از اتمام خطبه امام مجتبى عليه السلام خطاب به مردم چنين گفت:
اى مردم اين پسر پيغمبر و جانشين رسول اكرم صلى الله عليه وآله و خليفه اميرالمؤمنين است با او بيعت كنيد.
در اثر تبليغات ايشان مردم تحريك شده و گفتند: به به او چقدر محبوب و شايسته خلافت است و براى بيعت با امام حسن عليه السلام بر يكديگر پيشى مى گرفتند و همه با آن حضرت بيعت كردند.(2)
ايشان هيچگاه به شام نرفته و به معاويه نپيوست، وى در دوران كناره گيرى امام حسن مجتبى عليه السلام از حكومت نيز به تبعيت از امام زمانش امام حسن مجتبى عليه السلام به مدينه برگشت و به تبع آن حضرت از حكومت كناره گيرى كرده و به امر تجارت مشغول گرديد.(3)
ايشان بعد از امام حسن مجتبى عليه السلام محب و پيرو حضرت سيدالشهداء عليه السلام بودند، و چون به امر تجارت مشغول بوده، دارائى فراوانى داشت، لذا از جهت مالى به امام حسين عليه السلام در جهت پيشبرد اهداف شان كمك مى كرد.
عبيداللَّه بن عبّاس به تمام معنا محب امام زمانش حضرت سيدالشهداء عليه السلام بود،
ص: 207
زمانى كه در دوران حكومت معاويه، به خاطر ظلم بنى اميه به امام حسين عليه السلام آن حضرت از جهت مالى در مضيقه قرار گرفت و اين جريان به گوش عبيداللَّه بن عبّاس رسيد اشك در چشمانش حلقه زد و گفت: واى بر تواى معاويه از جرائمى كه مرتكب مى شوى، كه تو خود در جاى نرم و رفاه كامل زندگى كنى اما فرزند رسول خدا صلى الله عليه وآله حسين بن على عليهما السلام در تنگنا و مضيقه باشد.
سپس به خدمتكار خود دستور داد و گفت: نصف تمام دارائى مرا از طلا و نقره و اسب و استر و لباس و غيره را از اموالم جدا كن و خدمت آن حضرت ببر و بگو كه من اموالم را با شما نصف كرده ام.
بعد مجددا به خدمتكار خود گفت: اگر اين نصف رفع احتياجاتش را نكرد، برگرد و نصف ديگر را هم به ايشان تحويل بده.
خدمتكارش به وى گفت: با اين بخشش، خرج هايى كه بعدا پيش مى آيد را از كجا تأمين خواهى كرد؟
عبيداللَّه گفت: اگر كار به آن جا رسيد شما را راهنمائى مى كنم.(1)
با اين همه محبت و ارادت ايشان به پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله و اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام ولى متأسفانه بعضى با استناد به يك حديث كه وقتى از جهت رجالى آن را مورد بررسى قرار دهيم آن روايت را فاقد السند مى يابيم، ايشان را نستجير باللَّه خائن به امام حسن عليه السلام مى دانند.
آن روايت در منابع اهل سنت آمده آن هم بدون ارائه سند، و همان گونه كه بر اهل
ص: 208
علم پوشيده نيست، مطلبى كه سندش ضعيف باشد مورد طرد علماء و فقهاء واقع مى شود، چه رسد به اين كه اصلاً سندى برايش ارائه داده نشود.
در الغارات چنين آمده: ثم إن معاوية لما أقبل على الحسن بن على عليهما السلام و صالحه عبيداللَّه بن العبّاس بمسكن و دخل فى طاعة معاوية فأكرمه معاوية و أدناه و أوفى له بصلحه و ما ضمن له من المال.(1)
يعنى: معاويه وقتى روى به حسن بن على عليهما السلام آورد و با عبيداللَّه بن عبّاس در مسكن صلح نمود و وى اطاعت معاويه را قبول كرد، پس معاويه او را اكرام نموده و وى را از نزديكان خويش قرار داد و صلح نامه را در مورد او اجرا كرده و آن چه را از مال به او وعده داده بود به او داد.
ابن ابى الحديد دراين باره چنين مى نويسد:
فلما كان الليل أرسل معاوية إلى عبيداللَّه بن عبّاس أن الحسن قد راسلنى فى الصلح، و هو مسلم الامر إلى، فإن دخلت فى طاعتى الان كنت متبوعا، و إلا دخلت وأنت تابع، و لك إن أجبتنى الان أن أعطيك ألف ألف درهم، أعجل لك فى هذا الوقت نصفها، و إذا دخلت الكوفة النصف الآخر، فانسل عبيداللَّه إليه ليلا، فدخل عسكر معاوية، فوفى له بما وعده، و أصبح الناس ينتظرون عبيداللَّه أن يخرج فيصلى بهم، فلم يخرج حتى أصبحوا، فطلبوه فلم يجدوه.(2)
يعنى: وقتى كه شب شد معاويه به نزد عبيداللَّه بن عبّاس فرستاده و به او گفت: حسن بن على در مورد صلح با من نامه نگارى مى كند؛ و او كار را به دست من سپرده است؛ اگر تو الان در اطاعت من وارد شوى از حسن بن على جلو خواهى افتاد (و به من
ص: 209
نزديك تر خواهى بود) اگر در لشكر من داخل نشوى باز هم تابع من مى شوى؛ و اگر الان سخن من را قبول كنى يك ميليون درهم به تو خواهم داد كه اكنون براى تو نصف آن را پيش مى فرستم؛ و وقتى به كوفه وارد شدم نيم ديگر را به تو مى دهم؛ نيمه شب عبيداللَّه از لشكر جدا شده و به لشكرگاه معاويه وارد شد؛ معاويه نيز آن چه را به او وعده داده بود پرداخت كرد؛ صبح گاه مردم منتظر بيرون آمدن عبيداللَّه براى نماز بودند اما وى بيرون نيامد تا آفتاب طلوع كرد؛ پس به دنبال وى گشته اما او را نيافتند!!!
علاوه بر اين كه اين روايت فاقد السند است، از نظر مضامين نيز ضعيف بوده و در متن آن تناقضات وجود دارد، مثلاً فرمانده لشكر را بعضى عبيداللَّه بن عبّاس، بعضى ديگر عبداللَّه بن عبّاس و بعضى ديگر قيس بن سعد بن عباده معرفى كرده اند.
ما در اين جا اضافه بر اين دليل، دلائل ديگرى ارائه مى دهيم تا ضعف مضامين و ساختگى بودن اين جريان را ثابت كنيم و معلوم شود هدف از جعل و طرح اين احاديث، نسبت اتهام ضعف و سستى به محبين و ياوران و فرماندهان صادق و ارادتمند به اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام است.
عده اى از كسانى كه قائل به خيانت عبيداللَّه بن عبّاس شده اند در نقل اين خيانت آورده اند: قيس بن سعد بعد از اتمام نماز صبح از جاى برخاست و براى لشكريان چنين خطبه خواند و گفت: اين پيش آمد در چشم شما هولناك و مهم جلوه نكند، فرار اين مرد ترسو و كوته فكر را عظيم نشماريد.
در عبيداللَّه و پدر و برادرش هرگز هيچ خير و صلاحى نبود.
پدرش كه عموى رسول خدا بود، پيامبر نيز از او فديه گرفت و در ميان مسلمانان تقسيم فرمود.
برادر او عبداللَّه بن عبّاس كه از طرف اميرالمؤمنين والى بصره بود به بيت المال
ص: 210
مسلمانان دست خيانت دراز كرد و از خزانه حكومت دزدى نمود و براى خود كنيزان زيبا خريد و گمان برد كه يك چنين كارى بر او حلال خواهد بود.
و همين عبيداللَّه فرارى را اميرالمؤمنين به حكومت يمن گماشت، در آنجا هم از حمله بسر بن ارطاة گريخته و فرزندش را به جا گذاشت تا آن طفل بى گناه به قتل رسيد و اكنون هم مى بينيد كه چه كرده است؟(1)
ما ابتدا اين جريان را از جهات مختلف مورد بررسى قرار داده و در آخر نتيجه گيرى خواهيم نمود.
اول، شخصيت قيس بن سعد بن عباده را مورد بررسى قرار خواهيم داد تا معلوم شود وى چگونه شخصيتى بوده است:
مورخان و رجاليون، ايشان را از بزرگان اصحاب رسول خدا صلى الله عليه وآله و فردى زيرك و سخى معرفى كرده و گفته اند: او فردى شجاع و با تدبير بوده و مخصوصا در فنون جنگى مهارت خاصّى داشت. همچنين رئيس و بزرگ قوم خود و در زمان پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله رئيس شهربانى آن حضرت بود.(2)
قيس بن سعد يكى از پنج نفرى بود كه در ميان عرب به صاحب نظران و چاره انديشان معروف بودند و اين به خاطر سياست و زيركى زياد او بود،(3)ايشان خود معترف بود و به عمرو بن دينار گفته است: اگر پايبند به دين اسلام نبودم چنان مكرى مى كردم كه عرب طاقت آن را نداشت.(4)
ايشان با اين كه بزرگ و رئيس قبيله خود بود، اما خود را خدمت گزار پيامبر
ص: 211
اكرم صلى الله عليه وآله مى دانست و بسيار خاضعانه به ايشان خدمت مى كرد، پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله همواره توجه و علاقه خاصّى به ايشان داشتند.(1)
همچنين مورخان، ايشان را زاهد و اهل تقوا و محبّ و طرفدار على بن ابى طالب عليهما السلام و فردى مرفّه و سخى دانسته اند.(2)
قيس همواره در كنار پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله بود و در روز فتح مكه پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله او را علمدار سپاه خويش قرار داد.(3)
قيس يكى از پيروان حقيقى اميرالمؤمنين على بن ابى طالب عليهما السلام بود و در زمان خلفاء از حكومت و مسائل سياسى كنار كشيده و دخالت نمى كرد، اما در زمان اميرالمؤمنين عليه السلام والى مصر شد.(4)
ايشان همواره از ناحيه امام على عليه السلام مأموريتهايى دريافت مى كرد من جمله: با عمار ياسر و امام مجتبى عليه السلام از طرف على بن ابى طالب عليهما السلام به كوفه اعزام شدند تا مردم آن سرزمين را به طرف على بن ابى طالب عليهما السلام دعوت كنند.(5)
معاويه وقتى نتوانست در ميدان سياست و درايت حريف قيس شود و او را در اداره امور مصر فلج كند با طرح مكر و دسيسه نامه اى از طرف قيس جعل كرد كه مضمون نامه بيعت با معاويه بود،(6) لذا همين مسأله باعث بدگمانى عده اى به او شد، وقتى اطرافيان امام از ايشان خواستند تا قيس را چون مشكوك الحال است از مقامش بركنار كند آن حضرت در جواب فرمودند: به خدا سوگند من اين نامه را تاييد نمى كنم
ص: 212
و اين نامه نوشته قيس نيست.(1)
بالاخره سياست امام به خاطر جوّ حاكم و صلاح ديد خويش، ايجاب كرد(2) طى نامه اى ايشان را از امارت مصر بركنار كند و بعد از برگشت قيس از مصر به كوفه وى را استاندار آذربايجان نمودند.(3)
ايشان همواره در جنگ ها كنار على بن ابى طالب عليهما السلام بوده و از خود رشادت هاى زيادى نشان مى داد.(4)
بعد از شهادت على بن ابى طالب اولين كسى كه با امام حسن عليه السلام بيعت كرد قيس بود.(5)
خلاصه كلام، حاصل اعترافات مورخين و رجاليون، قيس بن سعد فرد با تقوا، شجاع و زيرك و از شاگردان و صحابى چهار معصوم يعنى پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله على بن ابى طالب، امام مجتبى و امام حسين عليهم السلام بوده و از محضر آن بزرگواران كسب فيض نموده و همواره مورد محبت و علاقه معصومين زمان خويش بوده است.
دوم، شخصيت عبّاس بن عبدالمطلب را مورد بررسى قرار داده تا ماهيت ايشان نيز مشخص شود:
ايشان عموى پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله و دو يا سه سال از آن حضرت بزرگ تر بود.(6) عبّاس بن عبدالمطلب هم در دوران جاهليت و هم بعد از آن يكى از رجال برجسته قريش بود
ص: 213
و مناصب بزرگ و مهمى من جمله سقايت و عمارت مسجدالحرام داشته است.(1)
بعد از رحلت عبدالمطلب سرپرستى چاه زمزم و منصب سقايت حجاج نيز به دست ايشان افتاد و پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله ايشان را بر اين منصب باقى گذاشت.(2)
ايشان همواره مورد علاقه پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله بودند، پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله در مورد وى فرمودند: هذا عبّاس بن عبدالمطلب اجود قريش كفا و اوصلها رحما؛ يعنى: او عبّاس فرزند عبدالمطلب است كه از همه قريش سخى تر و نسبت به خويشان مهربان تر است.(3)
جابر بن عبداللَّه انصارى مى گويد: روزى عبّاس بن عبدالمطلب كه مرد بلند بالائى بود نزد پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله آمد، همين كه آن حضرت او را ديد فرمودند: انك يا عم لجميل؛ يعنى: به درستى كه اى عمو شما خيلى زيبائى.
عبّاس بن عبدالمطلب عرض كرد: ما الجمال بالرجل يا رسول اللَّه؛ يعنى: اى رسول خدا زيبائى مرد در چيست؟
پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله فرمود: بصواب القول بالحق؛ يعنى: به راستگويى و حق گفتن.
عبّاس بن عبدالمطلب عرض كرد: فما الكمال؟ يعنى: پس كمال در چيست؟
پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله فرمود: تقوى اللَّه و حسن الخلق؛ يعنى: در پرهيزگارى و خوش اخلاق بودن.(4)
ايشان معمولا در جنگ ها و وقايع مهم در كنار پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله بودند، زمانى كه قحطى و خشك سالى به حضرت ابوطالب عليه السلام فشار وارد كرد، ايشان همراه با پيامبر
ص: 214
اكرم صلى الله عليه وآله به منزل حضرت ابوطالب عليه السلام رفته و هر كدام تكفّل فرزندى از ايشان را به عهده گرفتند.(1)
پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله در جريان اسلام آوردن اهل مدينه زمانى كه نمايندگان آنها به مكه آمدند و آن حضرت را به مدينه دعوت كردند براى رفتن به مدينه با عموى خود عبّاس بن عبدالمطلب مشورت كرده و نظر ايشان را پسنديده و جامه عمل پوشاندند و در سال سيزده بعثت زمانى كه پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله تصميم گرفتند به مدينه مهاجرت كنند عبّاس بن عبدالمطلب همراه آن حضرت در جمع مردم مدينه حضور پيدا كرد و سفارشاتى در جهت تأمين امنيت و حفاظت از پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله به آنها كرد.(2)
در جنگ احد كه مشركين مجهّز شده بودند تا به جنگ با پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله بروند، عبّاس بن عبدالمطلب كه در مكه زندگى مى كرد جريان را به طور مخفيانه و توسط نامه به سمع پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله رسانيد.(3)
در جريان فتح مكه همواره در كنار پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله حضور داشت و ابوسفيان را به محضر آن حضرت آورده و مجبورش كرد تا شهادتين را بر زبان جارى كند.(4)
در جنگ حنين وقتى كه همه اصحاب از اطراف رسول خدا دور شده و پا به فرار گذاشتند، عبّاس بن عبدالمطلب و فرزندش يكى از آن چند نفرى بودند كه در كنار على بن ابى طالب عليه السلام پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله را تنها نگذاشتند.(5)
ايشان همواره كاتب پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله بوده و نامه هايى را كه آن حضرت
ص: 215
مى خواستند بنويسند معمولا توسط ايشان نوشته مى شد.(1)
عبّاس بن عبدالمطلب از همان اوايل بعثت پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله مشرف به دين اسلام گشت اما اسلام خود را اظهار نمى كرد، ايشان در جنگ بدر به اجبار مشركين با آنها همراه شد ولى اقدامى بر عليه لشكر اسلام انجام نداد، پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله در آن جنگ به مسلمان ها فرمودند: تعدادى از بنى هاشم به خاطر اجبار مشركين »و تقيه« در لشكر مقابل حضور پيدا كرده اند، اگر با آنها برخورد كرديد آنها را نكشيد و نام عبّاس بن عبدالمطلب را برده و فرمودند: ايشان به اجبار مشركين در آن لشكر حضور دارد هر كه او را ديد به وى صدمه اى نزند.(2)
ابورافع غلام عبّاس بن عبدالمطلب مى گويد: من در آن زمان غلام عبّاس بن عبدالمطلب بودم، ايشان به طور پنهانى مسلمان شده بود و كسانى را كه در خانه اش بودند نيز به اسلام دعوت مى كرد، از اين رو من و همسرش ام الفضل هم مسلمان شده بوديم اما مانند خود عبّاس بن عبدالمطلب اسلام خود را از قريش پنهان مى كرديم.(3) عبّاس بن عبدالمطلب در زمان هجرت پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله قصد داشت كه همراه ايشان عازم مدينه شود اما پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله بنا به مصلحت هايى كه در نظر داشتند به ايشان امر فرمودند تا در مكه بماند لذا ايشان به خاطر اطاعت امر پيامبر هجرت نكرده و در مكه ماندند.(4)
در هنگام وفات پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله ايشان همواره در كنار آن حضرت بودند على بن ابى طالب عليهما السلام مى فرمايد: وقتى در كنار بستر آن حضرت نشسته بودم و سر نازنينش
ص: 216
در دامن من بود عبّاس بن عبدالمطلب عموى پيامبر مردم را از اطراف ايشان دور مى كرد تا مبادا باعث ناراحتى آن حضرت گردند،(1) همچنين در زمانى كه پيامبر اكرم به اصحاب صلى الله عليه وآله و اطرافيان خويش فرمودند براى من كاغذ و دواتى بياوريد تا براى شما چيزى بنويسم كه بعد از من گمراه نشويد و متأسفانه يكى از اصحاب مانع شد و نگذاشت براى پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله قلم و دوات بياورند و جسارت و توهين به آن حضرت كرده و گفت: پيامبر مريض است و هذيان مى گويد ما را قرآن بس است و با وجود قرآن نياز و احتياجى به نوشته او نداريم و بيان اين بى ادبى و توهين باعث به وجود آمدن نزاع و درگيرى در بين اصحاب شد پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله همه آن افراد را به غير از على بن ابى طالب عليهما السلام و عبّاس بن عبدالمطلب و فرزندش فضل بن عبّاس از حجره خويش بيرون كرد و به آنها فرمود: از نزد من بيرون برويد كه سزاوار نيست در كنار من چنين برخوردهايى بكنيد.(2)
بعد از شهادت پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله عبّاس بن عبدالمطلب جزء همان عده اى بود كه از بيعت كردن با ابوبكر امتناع ورزيده و در منزل على بن ابى طالب عليهما السلام اجتماع كرده و به آن امام مظلوم گرويدند.
وقتى خبر به ابوبكر و عمر رسيد كه برخى از اصحاب پيامبر صلى الله عليه وآله شبانه براى دفاع از حق اميرالمومنين عليه السلام مذاكره مى كنند، سراغ ابوعبيده بن جرّاح و مغيرة بن شعبة فرستادند و از آنان نظر خواستند.
مغيره گفت: نظر من اين است كه با عبّاس بن عبد المطلب ملاقات كنيد و او را به طمع بيندازيد كه در امر خلافت او را نصيبى باشد و براى وى و نسل بعد از خودش باقى بماند. و بدين وسيله فكر خود را در باره على بن ابى طالب عليهما السلام راحت كنيد، چرا
ص: 217
كه اگر عبّاس بن عبد المطلب با شما باشد دليلى براى مردم خواهد بود و كار على بن ابى طالب عليهما السلام به تنهائى بر شما آسان مى شود.
ابوبكر و عمر و ابو عبيدة بن جرّاح و مغيرة بن شعبة دو شب بعد از وفات پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله نزد عبّاس بن عبد المطلب آمدند.
ابوبكر سخن آغاز كرد و خداوند عز و جل را حمد و ثنا كرد، و سپس چنين گفت:
خداوند محمّد را براى شما به عنوان پيامبر و براى مؤمنين به عنوان صاحب اختيار مبعوث نمود و بر آنان منّت نهاد كه او را در ميان ايشان قرار داد. تا آن كه براى او پيشگاه خود را اختيار كرد و امر مردم را به خودشان سپرد تا مصلحت خويش را با اتّفاق نه با اختلاف براى خود انتخاب كنند. مردم هم مرا به عنوان حاكم بر خود و مسئول امورشان انتخاب كردند. من هم آن را بر عهده گرفتم، و به كمك خداوند از سستى و حيرت و وحشت، ترسى ندارم و توفيق من جز از خداوند نيست.
ولى من طعن زننده اى دارم كه خبرش به من مى رسد و بر خلاف عموم مردم سخن مى گويد. او شما را پناهگاه خود قرار داده، و شما هم قلعه محكم و شأن و مقام تازه او شده ايد. شما بايد همراه مردم در آن چه بر آن اجتماع كرده اند داخل شويد و يا آنها را از آن چه بدان تمايل نشان داده اند منصرف كنيد.
ما نزد تو آمده ايم و مى خواهيم برايت در امر خلافت نصيبى قرار دهيم كه براى تو و نسل بعد از خودت باشد، چرا كه عموى پيامبر صلى الله عليه وآله هستى! اگر چه مردم مقام تو و رفيقت را ديدند و با اين حال امر خلافت را از شما دو نفر منصرف كردند.
عمر گفت: اى و اللَّه، شما اى بنى هاشم آرام باشيد كه پيامبر از ما و از شما است، و ما از اين جهت كه به شما احتياج داشته باشيم نزدتان نيامده ايم، بلكه كراهت داشتيم در آن چه مسلمانان بر آن اجتماع كرده اند مخالفتى باشد و در نتيجه كار بين شما و آنان بالا
ص: 218
بگيرد، پس به صلاح خود و عموم مردم فكر كنيد. سپس عمر ساكت شد.
در اين هنگام عبّاس بن عبدالمطلب سخن را آغاز كرد و فرمود: خداوند تبارك و تعالى محمد صلى الله عليه وآله را به پيامبرى مبعوث كرد و براى مؤمنين صاحب اختيار قرار داد. اگر امر خلافت را به عنوان پيامبر صلى الله عليه وآله طلب نموده اى كه حقّ ما را گرفته اى، و اگر به عنوان مؤمنين طلب نموده اى پس ما هم از مؤمنين هستيم و درباره خلافت تو نظرى نداديم و مورد مشورت و نظرخواهى قرار نگرفتيم، و ما خلافت را برايت دوست نمى داريم، چرا كه ما هم از مؤمنين بوديم و نسبت به تو كراهت داشتيم.
و امّا اين كه گفتى مى خواهى در امر خلافت براى من نصيبى قرار دهى اگر اين امر فقط براى توست، آن را براى خود نگه دار كه ما به تو احتياجى نداريم، و اگر حق مؤمنين است تو اجازه ندارى به تنهايى در حق آنان حكم نمائى، و اگر حق ما است ما تنها به قسمتى از آن راضى نمى شويم. و امّا سخن تو اى عمر كه گفتى پيامبر از ما و از شما است، پيامبر صلى الله عليه وآله درختى است كه ما شاخه هاى آن و شما همسايگان آن هستيد، پس ما از شما به او سزاوارتريم.
و امّا اين كه گفتى كه مى ترسيم كار بين شما و ما بالا بگيرد، اين كارى كه شما انجام داديد آغاز همان اختلاف است، و خدا است كه از او كمك خواسته مى شود، آنها وقتى متوجه شدند كه عبّاس بن عبدالمطلب طرفدار حق است و با وعده و وعيد پا روى حق نمى گذارد مأيوسانه از نزد ايشان بيرون رفتند.(1)
در زمان بيمارى حضرت فاطمه زهراء عليها السلام ايشان به عيادت آن بانوى بزرگ اسلام آمد اما به وى گفتند: چون حال آن بانو بسيار بد است كسى نمى تواند نزد ايشان برود. عبّاس بن عبدالمطلب به منزل خود برگشت و شخصى را نزد على بن ابى طالب عليهما السلام
ص: 219
فرستاد و پيغام داد: عموى تو سلام مى رساند و مى گويد: به خدا قسم كه غم و اندوه حبيبه و نور چشم رسول خدا صلى الله عليه وآله و نور چشم من، مرا به شدت رنج مى دهد.(1)
خلاصه كلام، ايشان شخصيتى با تقوا و محب پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله و على بن ابى طالب عليهما السلام بوده همچنين پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله و على بن ابى طالب عليهما السلام نيز به شدت او را دوست داشتند، على بن ابى طالب عليهما السلام علت نام گذارى حضرت اباالفضل عليه السلام را به عبّاس، علاقه و محبت قلبى خويش به عمويشان عبّاس بن عبدالمطلب بيان فرموده اند.(2)
شخصيت فرزند ايشان عبداللَّه بن عبّاس هم قبل از اين مورد بررسى قرار داده و استدلالاً و با دلائل قطعى و متقن ثابت كرديم كه شيعه و سنى رواياتى كه حاكى از سارق بودن ايشان است را موضوعه دانسته و همواره ايشان را فرد متقى و پرهيزكارى مى دانند كه تا آخر عمر محب و خدمتكار و والى على بن ابى طالب عليهما السلام بوده و هيچ گاه خيانت و سرقتى انجام نداده است.
با بررسى اين سه شخصيت، الحال عرض مى كنم: بر فرض محال كه قبول كنيم عبيداللَّه بن عبّاس به امام مجتبى عليه السلام خيانت كرد و براى يك ميليون درهم به معاويه پيوست! چه دليلى داشته و كدام انسان عاقل باور مى كند كه قيس بن سعد بن عباده كه فردى مهذّب و با كمال و از محبّين اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام و شاگرد چهار معصوم بوده، نستجير باللَّه اين گونه بى تقوائى كند و خطبه اى در جمع لشكريان امام مجتبى بخواند و در آن خطبه علنا، پدر و برادر عبيداللَّه بن عبّاس كه همواره مورد محبت پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله و على بن ابى طالب و امام حسن و امام حسين عليهم السلام بوده اند را مورد حمله و تهمت و توهين قرار بدهد؟!!
ص: 220
پس معلوم است كه اين جريان ساختگى است و يا بايد معتقد شويم قيس بن سعد نستجير باللَّه فرد بى تقوايى بوده كه براى آبروى ديگران ارزشى قائل نبوده و افراد بى گناهى كه همواره مورد علاقه و محبت معصومين عليهم السلام بوده اند را مورد توهين و تهمت قرار مى داده است؟!!
البته تذكر دو نكته درباره شخصيت عبّاس بن عبدالمطلب ضرورى است:
اولاً: مورخان بعضا جرياناتى نقل كرده اند كه بر فرض صحت، حاكى از اين است كه ايشان در يكى دو مورد خودش را با على بن ابى طالب عليهما السلام قياس كرده است.
البته ما ادعا نداريم كه وى معصوم بوده و اگر جريان حديث سدالابواب يا جريان مصادف با شهادت پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله صحيح باشد ايشان كار بسيار بدى كرده، چون به اعتقاد شيعه، ائمه اطهار عليهم السلام لَا يُقَاسُ بِهم أَحَدٌ هستند و هيچ كسى حق اين كه بخواهد خودش يا ديگرى را با آنها قياس كند ندارد، اما اگر در نقل همان جريانات دقت شود مشخص است و معلوم مى شود كه وى از روى عمد و يا غرض چنين قياسى نكرده و بعد از تذكر پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله متنبه شده و جبران مافات كرده است.(1)
ثانياً: منكر اين كه در نسل ايشان افرادى بوده اند كه اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام را بسيار اذيت كرده و مصائب زيادى بر سر اسلام و مسلمين آورده اند نيستيم، اما در جواب اين دو مسأله مى گوييم: اولاً؛ اگر يك شخصى در همه عمرش بسيار با تقوا بود و كارهاى بسيار خوبى انجام داد به خاطر يكى دو مورد اشتباه او را به كلى طرد نمى كنند، همان گونه كه همه ما ممكن است در زندگى خويش اشتباهات كوچك يا بزرگى نيز مرتكب شده باشيم، اگر كسى عمدا و از روى غرض كار خلافى كرد و متنبه نشد و ادامه داد چنين شخصى را بايد بد دانست و طردش كرد و حال آن كه
ص: 221
همان گونه كه از نقل هاى تاريخ ثابت است ايشان عمدا و يا از روى غرض چنين قياسى نكرده و بعد از تذكر پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله متنبه شده و جبران مافات كرده اند.
ثانياً؛ اگر فرزند كسى ناخلف بود و يا اگر در نسل كسى فرد بدى پيدا شد دليلى بر بدى خودش يا مجوّزى براى اين كه ما او را طرد كنيم نمى شود، همان گونه كه پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله خير خلق اللَّه بوده و هستند اما بعضاً در طول تاريخ ساداتى مشاهده مى كنيم كه بسيار اعمال بد و ناپسند انجام مى داده اند، لذا همان طور كه حساب چنين ساداتى را از پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله جدا مى دانيم بايد حساب نوادگان عبّاس بن عبدالمطلب را كه ظالم به اهل بيت عصمت عليهم السلام بوده اند، از خودش و فرزندان پاكش جدا بدانيم.
لذا بعد از توضيح و اثبات فقدان سند و سستى مضامين و تضادهايى كه در اين نقل تاريخى وجود داشت بدون هيچ تعصبى براى دفاع از شخصيت مظلوم عبيداللَّه بن عبّاس كه همه عمرش محب و ارادتمند به اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام بود عرض مى كنيم؛
1- بسيارى اقوال مشهور وجود دارد كه ضعيف السند هستند، و صرف اين كه جريانى مشهور باشد دليل بر سقم و صحت آن نمى شود.
2- اين جريان اصلاً در منابع شيعى هيچ سندى ندارد و در اكثر كتب معتبر، ماجراى صلح امام مجتبى عليه السلام را بدون بحثى از عبيداللَّه بن عبّاس و اين كه ايشان خيانتى مرتكب شده باشد مطرح كرده اند، و اما تعداد محدود كتاب هايى كه ماجراى خيانت عبيداللَّه را نقل نموده اند همه به نقل از يك كتاب بيان نموده اند، و در آن كتابى كه آدرس داده اند، براى اين ادعا روايتى ارائه نداده بلكه فقط يك نقل تاريخ كرده، ضمن اين كه سند آن نقل تاريخ نيز از جهت اتصال موقوفه مى باشد، و علماء و فقهاء به مطالبى كه از جهت اتصال سند موقوفه اند هيچ اعتنائى ندارند و چنين مطالبى را فاقد اعتبار دانسته و آن را كنار مى گذارند، لذا با اتكاء به چنين روايتى نمى توان يك صحابى
ص: 222
جليل القدر، كه همواره مورد ستايش پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله قرار گرفته و امام معصوم عليه السلام او را امين دانسته و حاكم بر جان و مال مسلمين قرار داده و سلامت عقيده و عمل وى از طرق مختلف براى ما احراز شده را مورد تهمت قرار داد.
در كتب مخالفين نيز اين ماجرا بدون ارائه سند بيان شده، ضمن اين كه اگر سندى هم ارائه داده بودند نيز ما نبايد به آن اعتناء مى كرديم چون ائمه اطهار عليهم السلام در تعارض بين ادلّه مرجّحاتى براى ما تعيين فرموده اند كه يكى از آن مرجّحات كه در روايات علاجيه به ما امر فرموده اند اين است كه خلاف آن چه از ناحيه عامه و مخالفين نقل شده را قبول كنيد و علماء و فقهاء به اين مسأله واقفند و در علم اصول در باب تعادل و تراجيح، اين روايات را مفصلا مورد بحث و بررسى قرار داده اند.
مضافا اين كه عده اى از مورخان در جريان جنگ امام مجتبى عليه السلام با معاويه، اصلاً عبيداللَّه را از طرف امام عليه السلام فرمانده لشكر ندانسته اند تا نوبت به آن برسد كه بخواهيم بحث كنيم كه آيا ايشان خيانتى مرتكب شده يا نه؛ بلكه قيس بن سعد را فرمانده منتخب امام مجتبى عليه السلام دانسته اند.(1)
3- شايد اين سؤال پيش بيايد كه با توجه به آن چه بيان شد كه عبيداللَّه عبّاس خيانتى نكرده، پس چرا بسيارى از ياران امام از اطراف وى پراكنده و به سپاه معاويه ملحق شدند، يا چرا امام مجتبى عليه السلام ناچار به صلح با معاويه شدند در حالى كه سپاه امام حسن عليه السلام از نظر موقعيت نظامى كاملاً در موضع برتر و قوى تر قرار داشته و جنگ با معاويه نتيجه اى جز شكست براى معاويه به همراه نداشت؟
بر فرض اين كه بپذيريم كه عبيداللَّه از طرف امام مجتبى عليه السلام در آن جنگ فرمانده بود در جواب عرض مى كنيم اولا: سپاه معاويه در اصل و همان ابتدا خيلى بيشتر از سپاه
ص: 223
امام حسن عليه السلام بوده و سپاه امام مجتبى عليه السلام از همان اول تعدادشان بسيار كمتر از سپاه معاويه بود،(1)و اين قلت سپاه امام عليه السلام به حدى بود كه وقتى ايشان كوفه را به سمت نخيله براى تجهيز سپاه ترك كردند، و بعد از گذشت ده روز فقط چهار هزار نفر به ايشان ملحق شدند،(2)و حال اين كه تعداد لشكر معاويه از همان ابتداى جنگ شصت هزار نفر بود، و آن لشكر اندك امام هم متشكل از افرادى بود كه اكثرا گوش به حرف امام نبودند، آنها همان كسانى بودند كه در ساباط بعد از خطبه امام مجتبى عليه السلام او را نستجير باللَّه كافر خوانده و گفتند: به خدا قسم او كافر شده، آنها همان كسانى بودند كه قبل از آن تاريخ با على بن ابى طالب عليهما السلام برخوردهائى كردند كه امروز در تاريخ ثبت شده، به طورى كه امام مجتبى عليه السلام وقتى خيانت هاى اصحاب بى وفايش را مشاهده مى كرد خطاب به آنها مى فرمود: شما وفا نداريد و بنده دنيا هستيد،(3)و در مقابل اظهار ارادت دروغين آنها مى فرمود: به خدا قسم دروغ مى گوييد، شما به كسى كه بهتر از من بود)منظورش على بن ابى طالب عليهما السلام بود( وفادار نبوديد، چگونه مى توانيد به من وفادار باشيد.(4)
خلاصه آنها همان كسانى بودند كه در ساباط به خيمه آن حضرت حمله كردند و سجاده را از زير پاى امام مجتبى عليه السلام كشيده و رداى آن حضرت را برداشتند و در وقت حركت آن حضرت، لجام اسب ايشان را گرفته و نستجيرباللَّه خطاب به امام گفتند: تو مشرك شده اى، آن چنان كه پدرت قبل از تو مشرك شده بود، و بعد آن چنان ضربه اى به ران آن حضرت وارد كردند كه به استخوان پاى مباركشان رسيد.(5)
ص: 224
ثانيا: اگر سپاه امام حسن عليه السلام زياد بود پس چرا ايشان شخصاً براى جمع آورى لشكر به مدائن رفتند؟ در تاريخ آمده: حضرت امام مجتبى عليه السلام در حالى به طرف مدائن حركت كردند كه تنها تعداد كمى از اصحاب به دنبال ايشان بودند و تعداد زيادى از آنها لبيك نگفته و در كوفه ماندند.(1)
حضرت امام مجتبى در مدائن ميان آن عده از اصحابشان كه با ايشان به مدائن آمده بودند فرمودند: شما على بن ابى طالب عليهما السلام را كه قبل از من خليفه شما بود گول زديد آن چنان كه مرا گول زديد، شما بعد از من با رهبرى چه امامى مى خواهيد با دشمن بجنگيد؟ آيا شما امامى را كه كافر و ظالم است و حتى يك لحظه به خدا و پيامبر صلى الله عليه وآله ايمان نياورده و او و بنى اميه با زور شمشير اظهار اسلام كرده اند، مى خواهيد به امامت قبول كنيد و فرمان او را ببريد؟
پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله فرمود: اگر از بنى اميه جز پيرزنى باقى نماند، همان پير سالخورده دين خدا را از محور اصليش خارج مى نمايد.(2)
ثالثا: با وجود سپاه زياد، چرا امام مجتبى عليه السلام در آن ايام دائماً زير لباس هايشان زره مى پوشيدند و با وجود اين همه احتياط عاقبت ايشان را غافل گير كرده و مجروح نمودند؟(3) علت اين بود كه بعد از خطبه خواندن حضرت مجتبى عليه السلام و دعوت كردن اصحاب به جنگ، تنها تعداد اندكى از آنها به ايشان لبيك گفته و جمع شدند. آن هم كسانى كه اعتقاد صحيحى نسبت به امام زمان خود نداشتند، و امام عليه السلام را مفترض الطاعة نمى دانستند، و همانگونه كه در تاريخ ثبت است برخى از آنها بعد از صلح امام عليه السلام به ايشان جسارت و اهانت مى كردند.
ص: 225
رابعا: خود امام مجتبى عليه السلام خطاب به حجر بن عدى فرمودند: به خدا قسم اگر هزار نفر، بلكه به خدا اگر دويست نفر، بلكه به خدا قسم اگر هفت نفر مرا يارى مى كردند هرگز با معاويه صلح نمى كردم، وقتى كه اصحاب اميرالمومنين عليه السلام اظهار آمادگى جهت يارى ايشان را نمودند، آن حضرت همين سخن را فرمودند و چون روز موعود كمتر از هفت نفر حاضر به يارى ايشان شدند ايشان سكوت نمودند.(1)
از اين فرمايش امام مجتبى عليه السلام به دست مى آيد كه ياران آن حضرت در آن زمان بسيار كم و ناچيز بوده و اين كمى اصحاب ربطى به اقدامى از طرف عبيداللَّه بن عبّاس يا كس ديگر نداشته است وگرنه خود امام مجتبى عليه السلام يا ديگر ائمه عليهم السلام به آن اشاره مى فرمودند.
لذا بحث ما اين نيست كه اصحاب امام حسن عليه السلام باوفا بودند خير، آنها همان هايى بودند كه اكثرا با ديدن پول و وعده رياست از طرف معاويه، به او مى پيوستند و حتى به معاويه نامه مى نوشتند و خود را تسليم او مى كردند، جمعى از رؤساى سپاه امام مجتبى عليه السلام به معاويه نامه نوشتند و در آن اظهار كردند كه ما گوش به فرمان توئيم و از تو مى خواهيم هر چه زودتر به كوفه بيايى و متعهد مى شويم كه امام مجتبى عليه السلام را دست بسته به تو تحويل دهيم و يا اگر اجازه بدهى او را مى كشيم،(2) اما حرف ما اين است كه خيانت عبيداللَّه را چگونه ثابت مى كنيد و چه دليل و مدرك صحيحى بر خيانت كردن او داريد؟
مطلبى كه در اين جا جالب و مشكوك مى باشد اين است كه در بين آن همه افرادى كه خيانت كرده و به معاويه پيوسته اند فقط نام عبيداللَّه بن عبّاس برده مى شود و هيچ نامى از ديگران نيست.
ص: 226
4- از همه اين مباحث گذشته، تاريخ گواه هست كه عبيداللَّه شخص ثروتمند و متموّلى بوده و در عين داشتن ثروت، هيچ گاه دلبستگى به مال دنيا نداشته و همواره مشهور به جود و سخاوت بوده است، به طورى كه نه تنها موافقين بلكه مخالفين و دشمنان نيز به جود و سخاى ايشان اذعان داشته و اعتراف دارند، بلاذرى در انساب الاشرف مى گويد: عبيداللَّه نيز چون پدرش عبّاس، فرد ثروتمند و مرفهى بود،(1)ايشان در همان كتاب اذعان دارد كه عبيداللَّه با برادرش عبداللَّه خانه مشتركى داشتند و عبيداللَّه سهم خويش را به برادرش عبداللَّه بخشيد.(2)
بلاذرى در جاى ديگر از كتابش با ذكر وقايع مختلف تاريخى بر سخاوت عبيداللَّه بن عبّاس تاكيد داشته و سخاوت او را در برابر بخل افرادى نظير عبداللَّه بن زبير مى ستايد، او در اين باره حكايتى نقل مى كند: روزى مردى از روى دشمنى و با هدف بردن آبروى عبيداللَّه در مدينه شايعه كرد كه امروز عبيداللَّه همه را براى اطعام به منزل خود دعوت كرده است و فكر مى كرد عبيداللَّه با مواجهه ناگهانى و بدون هماهنگى ميهمانان شرمنده و سر شكسته مى شود.
مردم به منزل عبيداللَّه آمدند به طورى كه منزل او پر از ميهمان شد، هنگامى كه عبيداللَّه با انبوه ميهمانان روبرو شد، فردى را به بازار فرستاد تا هر آن چه از خوردنى و نوشيدنى و نان و حلوا و غذاهاى خوش طعم بود خريدارى كند و به منزل آورد، همگان خوردند و سيراب شدند و عبيداللَّه خدا را شكر كرد.(3)
در حكايتى ديگر درباره جود و كرم وى نقل شده: روزى عبيداللَّه در سفر بود و ميهمان يك عرب بيابان گرد شد، اعرابى جز يك گوسفند از مال دنيا چيزى نداشت و
ص: 227
آن را هم براى پذيرائى از عبيداللَّه ذبح كرد.
عبيداللَّه از يكى از خدمتكارانى كه همراهش بود پرسيد: چقدر پول همراه داريم؟
او پاسخ داد: پانصد دينار.
عبيداللَّه گفت: آن را به اعرابى بده.
او با تعجب گفت: او براى شما گوسفندى ذبح كرده كه قيمتش فقط پنج درهم مى باشد و شما را هم نمى شناسد كه توقع كرم و بخشش خاصّى از شما داشته باشد.
عبيداللَّه پاسخ داد: ساكت باش! سخاوت اين مرد از ما بيشتر است، زيرا ما بخش اندكى از دارائى خود را به او داديم در حالى كه او تمام دارائى اش را به ما داد؛ ثانيا: او مرا نمى شناسد ولى من كه به شأن و جايگاه خودم در سخاوت واقفم، او براى ما هر چه در توان داشت انجام داد، ما هم بايد هر آن چه داريم به او ببخشيم.(1)
همچنين در اين باره آورده اند: عبداللَّه علم مردم را گسترش داد و عبيداللَّه طعام ايشان را، روزى مردى اعرابى وارد خانه عبّاس شد و عبداللَّه را ديد كه مردم را گرد آورده و براى ايشان فتوا مى دهد و تفسير قرآن به آنها مى آموزد و به سؤال هايشان پاسخ مى دهد و در قسمت ديگرى از خانه ديد عبيداللَّه گروه ديگرى از مردم را گرد آورده و به آنها غذا مى دهد، اعرابى با مشاهده اين منظره گفت: هر كس طالب دنيا و آخرت است به خانه عبّاس بيايد كه در آن يكى قرآن تفسير مى كند و ديگرى به مردم غذا مى دهد.(2)
مورخان در اين باره آورده اند: در ايامى كه عبداللَّه بن زبير در مكه ادعاى خلافت داشت، روزى عبداللَّه بن صفوان بن اميه از كنار خانه عبداللَّه بن عبّاس عبور مى كرد. در
ص: 228
آن جا جمعى از جويندگان علم را ديد كه اطراف او را گرفته و از محضرش استفاده علمى كرده و بهره مى برند. از آن جا گذشت تا به خانه عبيداللَّه بن عبّاس رسيد، آنجا نيز جمعيتى را ديد بر سر سفره عبيداللَّه مشغول غذا خوردن بودند.
بعد از آن نزد ابن زبير رفت و متوجه شد كه آنجا نه از محفل علمى خبرى هست و نه از اطعام طعام، لذا به عبداللَّه بن زبير گفت: زندگى تو مضمون گفته اين شاعر است:
فان تصبك من الايام قارعه لم نبك منك على دنيا و لا دين؛
يعنى: اگر روزى مرگ تو را دريابد، بر تو گريه نخواهم كرد، نه به جهت امر دنيا و نه به خاطر دين.
ابن زبير با تعجب پرسيد: مگر چه اتفاقى افتاده؟
ابن صفوان گفت: اين دو پسر عبّاس، يكى به مردم علم مى آموزد و ديگرى به مردم طعام مى دهد و با اين كارشان موقعيتى براى تو باقى نمانده است.
ابن زبير، عبداللَّه بن مطيع را نزد آنها فرستاد و به آنها پيغام داد كه اميرالمؤمنين مى گويد شما و هر كس در اطرافتان هست بايد از مكه خارج شويد وگرنه با شما برخورد خواهم كرد.
آن دو بزرگوار در جواب عبداللَّه بن مطيع فرمودند: اين كه مردم اطراف ما هستند، نفعى براى ما ندارد بلكه عده اى براى طلب معارف و عده اى براى استفاده از بخشش و طعام ما نزد ما مى آيند پس براى چه آنها را منع مى نمائى؟(1)
همچنين در تاريخ آمده: هر كس خواستار زيبايى و فقه و سخاوت است به خاندان عبّاس رجوع كند، چرا كه زيبايى در فضل، فقه در عبداللَّه و سخاوت در
ص: 229
عبيداللَّه مشهود است.(1)
مورخان آورده اند كه عبيداللَّه پيوسته در حال قربانى كردن و اطعام مردم بود و به همين منظور در بازار دكان قصابى داشت و به نام ابن عبّاس مشهور بود، و ايشان را از بخشندگان مشهور به شمار آورده و او را به بزرگى و بخشش و سخاوت توصيف كرده و در شرح حال وى آورده اند: او هر روز چندين شتر مى كشت و به فقيران غذا مى داد.(2)
همچنين درباره وى آورده اند: ايشان اولين كسى بود كه به همسايگان افطارى داد و نخستين كسى بود كه سر راه ها براى مسافران گذرى سفره مى انداخت و آنها را اطعام مى كرد و هميشه و در همه حال ميهمان داشت و سفره اطعامش هيچ گاه برچيده نشد.(3)
5- آن چه در تاريخ ثبت است بين عبيداللَّه و معاويه به خاطر اين كه بسر بن ارطاه عامرى پسران و پدر زن و برادر زنش را كشته بود، خصومت و دشمنى خاصى وجود داشت، در الغارات در اين باره چنين آمده:
روزى عبيداللَّه بن عبّاس و بسر بن ارطاه نزد معاويه نشسته بودند.
عبيداللَّه گفت: اى معاويه شما دستور دادى كه اين مرد قطع رحم كند و فرزندان مرا بكشد.
معاويه گفت: من در اين مورد به او دستورى نداده بودم و دوست هم نداشتم كه بسر كودكان شما را بكشد.
بسر ناراحت شد و شمشير خود را پرتاب كرد و به معاويه گفت: تو اين شمشير را
ص: 230
به من دادى و گفتى با اين مردم را بكوب، حالا كه كار به اينجا رسيده مى گوئى من دستور نداده ام، و دوست هم نداشتم آنها را بكشد؟
معاويه گفت: شمشيرت را بردار، به جان خودم سوگند تو ناتوان خواهى شد هنگامى كه شمشير خود را مقابل مردى از عبد مناف مى اندازى، مگر تو ديروز فرزندان او را نكشتى؟ عبيداللَّه گفت: اى معاويه تو خيال مى كنى من او را به جاى دو فرزندم خواهم كشت؟
يكى از فرزندان عبيداللَّه كه در مجلس حضور داشت گفت: ما بايد به جاى آنها يزيد و عبداللَّه )فرزندان معاويه( را بكشيم.
معاويه خنديد و گفت: گناه يزيد و عبداللَّه چيست؟(1)
همچنين مسعودى در مرّوج الذّهب مى نويسد: يك روز عبيداللَّه بن عبّاس پيش معاويه رفت، بسر بن ارطاه عامرى قاتل فرزندان وى نيز نزد معاويه بود.
عبيداللَّه گفت: اى پير مرد، بچه ها را تو كشتى؟
بسر گفت: بلى.
عبيداللَّه گفت: دلم مى خواست روزى زمين مرا نزديك تو سبز مى كرد.
بسر گفت: حالا سبز كرده است.
عبيداللَّه گفت: اين جا شمشيرى هست؟
بسر گفت: اين شمشير من و شمشيرش را پرتاب كرد و چون عبيداللَّه حركت كرد كه شمشير را بردارد، معاويه و حاضران پيش از آن كه او شمشير را بگيرد دست او را گرفتند، آن گاه معاويه به بسر گفت: چه پير سست مايه و فرتوت و خرفتى شده اى! شمشير خودت را به يك مرد خون باخته از بنى هاشم مى دهى؟
ص: 231
مثل اين كه از دل هاى بنى هاشم خبر ندارى، به خدا اگر شمشير به دست او مى افتاد قبل از تو به ما حمله مى كرد.
عبيداللَّه گفت: به خدا قصدم همين بود.(1)
حال كدام عقل سالمى مى پذيرد شخصى كه:
اولا: بسيار شجاع و نترس بوده به گونه اى كه در تاريخ زندگى اش مشهود است و تاريخ بر اين مسأله گواهى مى دهد، تا آنجا كه دشمنانش از اين كه شمشير در دستش باشد در هراس بوده اند.
ثانياً: شخصى ثروتمند و متموّل و چشمش از مال دنيا سير بوده است.
ثالثاً: در عين داشتن ثروت زياد، هيچ گونه دلبستگى به مال دنيا نداشته به طورى كه دوست و دشمن بر سخاوت و جود و كرم او شهادت داده اند، بيايد به خاطر يك ميليون درهم از امام مجتبى عليه السلام كه نوه و آل پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله است و او هميشه در طول تاريخ زندگى اش محب و فدائى پيامبر اكرم و اهل بيتش صلى الله عليه وآله بوده، پشت كند و به دشمن ديرينه خود كه عامل قتل دو پسرش نيز مى باشد بپيوندد؟
پس كاملاً روشن و اظهر من الشمس است كه به جز دسيسه و نيرنگ دشمنان اهل بيت عليهم السلام هيچ مسأله ديگرى در كار نبوده و دامن عبيداللَّه از اين وصله ها پاك است و همان طور كه قبلا عرض كرديم شهرت يك جريان، دليل بر سقم و صحت آن نيست، چه بسيار جريانات مشهورى كه ضعيف السند هستند و همه فقهاء به اين مسأله واقفند.
دشمنان اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام وقتى ديدند كه فرزندان عبّاس بن عبدالمطلب عليهم السلام از نظر علم و فقاهت، فضل و كمالات، شجاعت و دلاورى و جود و
ص: 232
سخاء، سر آمد ديگر صحابه هستند و حتى آن قدر سياستمدار، زيرك و كيس بوده اند كه مورد قبول طرفين واقع شده اند و امروز علاوه بر كتب روائى شيعه تعداد زيادى از احاديث اهل سنت از طريق فرزندان عبّاس نقل شده و به ما رسيده است، نتوانستند تحمل كنند يك چنين شخصيت هاى فقيه و عالم و سياستمدار و سخى و شجاع و جنگجو متعلق به شيعيان و محب اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام باشند، لذا با طرح شبهه و بستن اتهام به آن بزرگواران با يك تير چندين هدف را زدند:
1- اين كه به دروغ ثابت كنند اگر بزرگانشان مكرر در مكرر به پيامبر و اهل بيت پيامبر صلى الله عليه وآله خيانت كرده اند، محبين اهل بيت عليهم السلام نيز به پيامبر و آل پيامبر صلى الله عليه وآله خيانت كرده اند.
2- اين كه چنين افراد پاك و شايسته را از شيعه جدا كنند و به خودشان نزديك كرده و بگويند: ابن عبّاس فقيه و عالم و دلاور، تنها محب على بن ابى طالب عليهما السلام نبوده، بلكه محب و موافق و دوست معاويه نيز بوده است.
3- كارهاى خلاف و اشتباه خود و بزرگانشان را به اين وسيله توجيه كنند.
آنها نه تنها به عبيداللَّه تهمت زده و ايشان را خائن به امام حسن عليه السلام معرفى كرده اند حتى به عبداللَّه بن عبّاس نيز حمله برده و با تهمت و افتراء او را شخصى سارق كه از بيت المال مسلمين دزدى كرده و از على بن ابى طالب عليهما السلام جدا شده و روابطش با اميرالمؤمنين على بن ابى طالب عليهما السلام تا مدت ها تيره و تار بوده، معرفى كرده اند.
حتى به اميرالمؤمنين على بن ابى طالب عليهما السلام نسبت مى دهند كه ايشان عبداللَّه و عبيداللَّه بن عبّاس را نفرين كرد و از خداوند خواست تا آن دو نابينا شوند تا كورى چشم شان نشانه كورى دل شان باشد، و اين در حالى است كه در تاريخ ثبت است كه كم سوئى و يا نابينائى چشم آن بزرگواران در اثر محبت و گريه هايى است كه در فراق
ص: 233
على بن ابى طالب و امام مجتبى و حضرت سيدالشهداء عليهم السلام كردند.
علامه شوشترى در قاموس الرجال مى فرمايد: اين روايت از روايات موضوعه به شمار مى رود، چرا كه نابينا شدن عبداللَّه بن عبّاس بنابر آن چه مسعودى و ديگران گفته اند؛ به سبب شدّت ناراحتى و كثرت گريه بر رسول خدا و اميرالمؤمنين و حسنين عليهم السلام بوده است، از اين رو روايت نقل شده در رجال كشى به سبب تحريف نسخه و تصحيف نسخه نويسان بوده و درست نيست.(1)
خلاصه همه اين توهين و تهمت ها به خاطر اين بوده كه اين چنين افراد عالم و فقيه، شجاع و نترس، كيس و سياستمدار را از شيعه جدا كرده و خيانت هاى بزرگان خود را در پشت اين تهمت ها پنهان كنند و چنين شخصيت هاى بسيار مفيد در عالم اسلام را از شيعيان دور و به خود نسبت دهند و متأسفانه به چه دليل نمى دانم، اما ما شيعيان با اين كه هيچ كدام از اين اراجيف در منابع روائى ما يافت نمى شود و اختراع و ابداع اين اراجيف از طرف مخالفين بوده و در كتاب هاى آنها پيدا مى شود، آنها را پذيرفته و قبول كرده ايم تا آنجا كه امروزه متأسفانه اين دو بزرگوار به خيانت مشهور شده اند.
عبيداللَّه بن عبّاس تا آخرين لحظه عمرش نسبت به اهل بيت پيامبر صلى الله عليه وآله وفادار ماند و هيچ گاه به شام نرفت و به معاويه نپيوست، وى سرانجام در سال 58 هجرى قمرى(2)سه سال قبل از به وقوع پيوستن واقعه جانسوز كربلاء در مدينه منوره درگذشت.
ص: 234
حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام همسر ديگرى به نام ام ولد عليها السلام كه ظاهرا از كنيزان آن حضرت عليه السلام بوده داشته اند، كه يكى از پسران ايشان به نام حسن فرزند ام ولد عليها السلام بوده است و مابقى فرزندان از حضرت لبابه عليها السلام بوده اند.(1)
حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام فرزندانى به نام هاى محمد، عبداللَّه، قاسم، حسن، فضل و عبيداللَّه و همچنين يك دختر نيز داشته اند كه متأسفانه نام و زندگى نامه آن دختر در تاريخ ضبط نشده است.
ايشان از جمله فرزندان حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام هستند كه در واقعه جانسوز كربلاء به شهادت رسيدند،(2)حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام در ميان فرزندان خويش علاقه و محبت خاصى به محمد داشتند، به حدى كه ايشان را حتى المقدور از خود جدا نمى كردند.(3)
حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام در واقعه جانسوز كربلاء بعد از به شهادت رسيدن برادرانش، وقتى امام حسين عليه السلام را بى ياور ديد، فرزندش محمد را صدا زد و با دست خود لباس جنگ بر تن او پوشاند و شمشير به كمرش بست، سپس دست او را گرفته و نزد حضرت سيدالشهداء عليه السلام رفت و شخصاً از آن حضرت اذن جنگ برايش گرفت و
ص: 235
خطاب به فرزندش محمد فرمود: اى نور ديده، از محنت اين جهان به سوى جهانى آباد، رهسپار شو كه ساعتى نمى گذرد كه من نيز به تو ملحق خواهم شد.
محمد دست امام زمانش يعنى امام حسين عليه السلام را بوسيد و پس از خداحافظى با بانوان حرم، به ميدان جنگ شتافت و مبارز طلبيد و پس از ساعتى نبرد شجاعانه به مقام رفيع شهادت نائل گرديد.(1)
در بعضى از كتب تاريخى و مقاتل نام عبداللَّه بن العبّاس بن على بن ابى طالب عليهم السلام را نيز در ليست شهداى كربلاء از بنى هاشم، ذكر كرده اند.(2)
در كتب تاريخى معمولا در مورد فرزندان حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام فقط از دو نفرشان به نام هاى فضل و عبيداللَّه نوشته اند و به غير از آن دو نفر، از بقيه فرزندان ايشان مطلب زيادى ضبط نشده، به احتمال قوى به اين علت است كه آنها مجرد بوده اند و در واقعه جانسوز كربلاء به شهادت رسيده اند، همچنين نسلى از آنها باقى نمانده است، لذا در كتب تاريخى مطلبى از ايشان ضبط نشده و به همين دليل خيلى از مورخان و مؤلفان تصور كرده اند كه حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام فقط داراى دو پسر به نامهاى فضل و عبيداللَّه بوده اند، علت ديگر اين است كه بعد از واقعه جانسوز كربلاء فقط همين دو پسر ايشان زنده مانده اند چون اين دو، در آن ايام طفل بوده اند.
هنگامى كه حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام از روى اسب به زمين افتاده و به
ص: 236
شهادت رسيدند، امام حسين عليه السلام فورا خود را به ايشان رسانده و وقتى كه ايشان را مشاهده نمود، فرمودند:
وَا غَوْثاه بِكَ يا اللّه، وَاقِلَّةَ ناصِراه.
يعنى: فرياد از بى كسى، به تو پناه مى برم اى خدا، واى از كمى ياران.
در اين لحظه، قاسم و يكى ديگر از فرزندان حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام صداى امام را شنيدند، سريعا نزد ايشان شتافته و در پاسخ به امام عرض كردند:
لَبَّيكَ يا مَولانا، نَحنُ بَينَ يدَيكَ.
يعنى: لبيك اى مولاى و سرور ما، ما در خدمت شما هستيم.
امام حسين عليه السلام با قلب محزون و دل پرخون رو به آنان كرده و فرمود:
بِشَهادَةِ اَبيكُمَا الكِفاية.
يعنى: شهادت پدرتان برايم كافى است.
اما آنها براى رفتن به ميدان جنگ اصرار ورزيده و عرض كردند: نه به خدا، اى عمو!
و اين قدر اصرار كردند تا از امام اجازه گرفته و به ميدان نبرد شتافتند و پس از مبارزه شجاعانه با دشمن به شهادت رسيدند.(1)
در مورد ايشان در تاريخ مطلب خاصى بيان نشده، اما به احتمال خيلى قوى ايشان همراه با قاسم بعد از شهادت پدرشان هنگامى كه امام حسين عليه السلام خود را به حضرت
ص: 237
اباالفضل العبّاس عليه السلام رسانيدند و فرياد برآوردند:
وَ اغَوْثاه بِكَ يا الله، وَاقِلَّةَ ناصِراه به ميدان شتافته و بعد از مبارزه شجاعانه به مقام رفيع شهادت نائل شدند.
البته بعضى از مورخان آن دو فرزند را محمد و قاسم ذكر كرده اند، اما طبق نقل هاى صحيح، محمد در زمان حيات حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام به شهادت رسيدند و خود آن حضرت ايشان را لباس رزم پوشانيد و خدمت حضرت سيدالشهداء عليه السلام آورده و او را به ميدان فرستادند و فضل و عبيداللَّه هم در واقعه جانسوز كربلاء چون طفل بودند به شهادت نرسيده اند، لذا فقط حسن مى ماند و به احتمال قوى زمان شهادت ايشان بعد از شهادت پدر بزرگوارشان همراه با برادرش قاسم بوده كه عرض شد.
در مورد فضل مطلب خاصى در تاريخ نيامده فقط گفته شده: يكى از علت هاى اين كه حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام را اباالفضل كنيه داده اند به خاطر داشتن اين فرزند بوده است و همچنين ايشان با عبيداللَّه بعد از واقعه جانسوز كربلاء زنده مانده اند و در معيت مادر بزرگوارشان حضرت لبابه عليها السلام و همچنين مادر بزرگ گرامى شان حضرت ام البنين عليها السلام در مدينه منوره زندگى مى كردند و دائماً عزادار شهداى كربلاء بوده و روضه و ماتم برپا مى كردند.
ايشان در ميان فرزندان حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام مقامى بسيار ارجمند داشت، عبيداللَّه بعد از واقعه جانسوز كربلاء از ياران و اصحاب درجه يك امام سجاد عليه السلام بود، آن حضرت هر وقت او را مى ديدند به ياد فداكارى هاى حضرت
ص: 238
اباالفضل العبّاس عليه السلام مى افتادند و گريان مى شدند.(1)
پس از واقعه جانسوز كربلاء حضرت ام البنين عليها السلام هر روز عبيداللَّه را همراه خود به قبرستان بقيع مى برد و به ياد فرزندانش و ديگر شهداى كربلاء مخصوصا حضرت سيدالشهداء عليه السلام گريه مى كرد، مردم مدينه در آنجا جمع مى شدند و با شنيدن ذكر مصيبت او گريه مى كردند.(2)
عبيداللَّه فرزندى به نام حسن داشت كه او هم داراى پنج فرزند به نام هاى: فضل، حمزه، ابراهيم، عبّاس و عبيداللَّه بود، كه همه در فضل و كمال و ادب شهره آفاق، و هر كدام در عصر خود از فقهاى بزرگ و برجسته و وارسته بودند و موقعيت و شخصيت والايى در ميان مردم داشتند.(3)
مخصوصاً فضل بن الحسن بن عبيداللَّه، كه خطيبى سخنور و گويا، فصيح اللسان و تك تاز، متقى و ديندار و مورد احترام حكّام و سلاطين عصر خود بود، وى را ابن الهاشميه مى گفتند و سهم بسزايى در بقا و ماندگارى نسل حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام دارد، عبيداللَّه در سال 155 هجرى قمرى درگذشت.(4)
حسن بن عبيداللَّه؛ ايشان و تمامى فرزندانش همگى از بزرگان و صاحبان فضل و كمال بوده اند.(5)
ص: 239
فضل بن حسن؛ ايشان داراى بيانى شيوا و شجاعتى عجيب بودند و به او ابن الهاشميه مى گفتند، فضل به قوى الايمان بودن شهرت داشت، او داراى سه فرزند به نام هاى جعفر، عبّاس و محمد بوده،(1) و در رثاى جدش چنين سروده است:
احق الناس ان يبكى عليه***فتى ابكى الحسين بكربلاء
اخوه و ابن والده على***ابوالفضل المضرج بالدماء
و من واساه لا يثنيه شى ء***و جاد له على عطش بماء(2)
يعنى: سزاوارترين مردم براى گريستن جوانى است كه حسين عليه السلام در كربلاء بر او گريست.
همان كسى كه برادر و فرزند پدرش على بود، اباالفضل عليه السلام كه غلطيده در خون بود.
كسى كه حسين عليه السلام را يارى كرد و در حال تشنگى شديد براى آوردن آب برايش تلاش كرد كسى كه هيچ چيزى يا كسى همتاى او نمى شود.
حمزة بن حسن؛ كنيه ايشان ابالقاسم مى باشد،(3) و شباهت زيادى به اميرالمؤمنين على بن ابى طالب عليهما السلام داشته است،(4) حتى مأمون خليفه عباسى نامه اى به دست خط خود براى حاكم وقت نگاشت و در آن نامه اين گونه نوشت: به حمزه بن حسن بن عبيداللَّه بن عبّاس بن اميرالمؤمنين عليهم السلام هزار درهم به خاطر شباهتش به جدش على بن ابى طالب عليهما السلام عطا شود، ايشان با نوه حضرت زينب كبرى عليها السلام كه نامش نيز زينب بود ازدواج نمود.
ص: 240
ابراهيم بن حسن؛ معروف به جردقه، وى از فقهاء و اديبان نامى بوده است و فرزندانش رهبران علويين در بغداد بودند، ايشان در سال 264 هجرى قمرى فوت شده اند،(1) نسب شان از طريق سه پسرش به نام هاى حسن و محمد و على باقى مانده است: على بن جردقه، يكى از سخاوتمندان بنى هاشم، و صاحب جاه و مقام بود.
وقتى ايشان از دنيا رفت صاحب نوزده فرزند بود كه يكى از آنها عبيداللَّه بن على بن ابراهيم جردقه مى باشد.
خطيب بغدادى در مورد ايشان آورده: كنيه او ابوعلى و اهل بغداد بود، به مصر هجرت كرد و در آن ديار ساكن شد، نزد او كتبى معروف به جعفريه بود كه در آن فقه اهل بيت وجود داشت، وى در سال 312 هجرى در مصر وفات كرد.(2)
عبيداللَّه بن حسن؛ ايشان شخص با شوكت و كمال و متولى حرمين مكه و مدينه، همچنين در زمان مأمون قاضى اين دو شهر بودند، در زمانى كه عبيداللَّه بن حسن قاضى مكه و مدينه بودند در همان سرزمين صاحب پسرى به نام عبداللَّه شد كه او نيز منصب قضاوت پدرى را ادامه داد، وى در سال 204 هجرى قمرى فوت نمود.(3)
عبّاس بن حسن بن عبيداللَّه؛ كنيه ايشان اباالفضل، و در شجاعت و كرامت زبانزد خاص و عام بود، مورخين درباره او نوشته اند: و ما رأى هاشمى اغضب و اعذب لسانا منه؛ يعنى: فردى از بنى هاشم است كه نظيرش در جرأت و صراحت لهجه و تندگوئى مشاهده نشده است.(4)
نسل ايشان از چهار پسرش احمد و عبيداللَّه و على و عبداللَّه مى باشد، بعضى
ص: 241
گفته اند نسل وى تنها از طريق عبداللَّه بن عبّاس ادامه پيدا كرده است، عبداللَّه بن عبّاس شاعرى فصيح بوده و مأمون احترام خاصى برايش قائل بود، و او را هميشه بر ديگران مقدم مى داشت و به ايشان شيخ بن الشيخ مى گفت.(1)
وقتى ايشان وفات كرد و مأمون خبردار شد گفت: أترى الناس مثل يا بعدك يابن عبّاس. يعنى: اى پسر عبّاس آيا مردم بعد از تو مثل و مانندت را مى بينند؟ سپس جنازه او را تشييع كرد.(2)
عبداللَّه پسرى به نام حمزه دارد كه اولادش در طبريه و شام مى باشند، طبريه مركز تمدن يهود و يكى از چهار شهر مقدس ايشان به حساب مى آيد و در كنار شهرهاى اورشليم و صفاد و حبرون، مجاور سرزمين اردن مى باشد و محل سكونت بسيارى از دانشمندان يهودى بوده اما امروزه نام شهرى در استان شمالى فلسطين اشغالى مى باشد.(3)
از جمله آنان ابوالطيب محمد بن حمزه است كه صاحب مروت و بخشش و بزرگوارى، اهل صله رحم و معروف به كمالات و فضائل كثير و جاه و مقام عظيمى بوده، در طبريه آب و ملك داشته و اموالى جمع كرده بود، تا آن كه ظفر بن خضر فراعنى بر او حسادت ورزيد و لشكرى را براى قتلش مهيا كرد و وى را در صفر سال 291 هجرى قمرى در باغ خود در طبريه شهيد كردند.(4)
شعرا در مدح او مرثيه ها گفته اند و به اعقاب او كه در طبريه هستند، بنو الشهيد
ص: 242
مى گويند.(1)
على بن ابراهيم بن ابى جعفر حسن بن عبيداللَّه؛ اين بزرگوار، نوه حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام در نسل سوم بوده، و مرقد مطهرش داراى گنبد و بارگاه ملكوتى و بعد از حرم مطهر حضرت فاطمه معصومه عليها السلام يكى از مهم ترين زيارتگاه هاى شهر مقدس قم مى باشد و مردم شهر قم و حومه اعتقاد و ارادت عجيبى به ايشان داشته و هموراه حاجات خود را از اين امام زاده جليل القدر مى گيرند.(2)
ايشان در زمان حياتشان از سخاوتمندان بنى هاشم، و به جلالت قدر و عظمت و منزلت متصف بوده، و نوزده پسر داشت، از جمله عبيداللَّه بن على كه سيدى فاضل و شجاع و باتقوى بود و اكثر اوقات را به سياحت مى گذرانيد.
كتاب جعفريات، كه در چند جلد و متضمن دوره كاملى از فقه شيعه است، تأليف او است وى در سال 312 هجرى قمرى درگذشت.(3)
ايشان معروف به شاهزاده سيد على و بارگاهش بيش از ساير بقاع مقدسه قم مورد توجه عموم قرار دارد و همواره محل نذورات و مركز اجتماع و اعتكاف ارباب حاجات به ويژه دردمندان است، كمتر زمانى يافت مى شود كه چند نفرى حاجتمند به آن امام زاده جليل القدر متوسل و در آنجا معتكف نباشند، شرح كرامات و معجزات ايشان به قدرى زياد است كه بعضى از بزرگان كتاب هائى در اين باره نوشته و كرامات و معجزات اين امام زاده جليل القدر را در آن كتابها جمع آورى كرده اند.
ابوالعبّاس فضل بن محمد بن فضل؛ ايشان نيز اديب و شاعر بوده و نوادگانش در قم و طبرستان سكونت داشته اند، وى در رثاى جدش حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام
ص: 243
اشعارى سروده من جمله شعر زير:
انى لاذكر للعباس موقفه ***بكربلاء و هام القوم يختطف
يحمى الحسين و يحميه على ظمأ ***و لا يولى و لا يثنى فيختلف
و لا ارى مشهدا يوما كمشهده ***مع الحسين عليه الفضل و الشرف
اكرم به مشهدا بانت فضيلته ***و ما اضاع له افعاله خلف؛(1)
يعنى: من هر گاه موقعيت عبّاس عليه السلام را در كربلاء به ياد مى آورم كه تشنه لب چگونه با سرعت سرهاى دشمنان را قطع مى كرد و از حسين عليه السلام در هر حالى حتى در تشنگى حمايت مى كرد و هيچ گاه پشت به دشمن ننمود و خسته نشد و در حال تلاش بود.
من هيچ رزم گاهى را همچون رزم او همراه حسين عليه السلام كه فضل و شرافت بر او باد نديدم، رزمگاه با كرامتى كه در آن فضائلش آشكار شد و باز ماندگانش آن كارها را گم نكرده اند.
ابويعلى حمزة بن قاسم بن على بن حمزة؛ ايشان از برجسته ترين دانشمندان شيعى و از بزرگان بنى هاشم و از راويان بزرگ اخبار ائمه اطهار عليهم السلام بودند، مشايخ صدوق على بن احمد دقاق و حسين بن هاشم مؤدب و نيز عالم بزرگ ابومحمد هارون بن موسى تلعكبرى و مشايخ ابن غضائرى از او نقل روايت مى كنند.(2)
ايشان در دوران ثقة الاسلام كلينى مؤلف كتاب گرانسنگ الكافى مى زيسته، علماء بزرگ براى بهره بردن از علوم اهل بيت عليهم السلام نزد ايشان شاگردى مى كردند از جمله:
1- ابو محمد هارون بن موسى تلعكبرى، متوفاى 385 هجرى قمرى.
ص: 244
2- حسين بن هاشم مودب.
3- على بن احمد بن محمد بن عمران دقاق.
دو نفر فوق از مشايخ ابن بابويه شيخ صدوق رحمه الله هستند.
4- على بن محمد قلانسى استاد عالم رجالى حسين غضائرى.
5- حسين بن على خزار قمى.(1)
على بن حمزة، ايشان از راويان اخبار امام موسى بن جعفر عليه السلام است.(2)
محمد بن على بن حمزة؛ ايشان نيز شاعر، و از راويان اخبار امام كاظم عليه السلام و امام رضا عليه السلام به شمار مى آيد، وى ساكن بصره بوده و در سال 286 هجرى قمرى فوت شده اند.(3)
طاهر بن محمد بن قاسم بن حمزة؛ ايشان بسيار شجاع و دلير بوده و سرانجام در بصره به شهادت رسيده است.(4)
محمد بن عبداللَّه بن محمد بن قاسم بن حمزة؛ ايشان نيز از دليران علوى بود و در زندان معتضد عباسى از دنيا رفت.(5)
ابراهيم بن محمد بن عبداللَّه بن عبيداللَّه بن حسن، كه در سال 251 هجرى قمرى به دست طاهر بن عبداللَّه در قزوين به شهادت رسيد.(6)
داود بن محمد بن عبداللَّه بن عبيداللَّه بن حسن؛ او در زمان مقتدر عباسى در سال
ص: 245
295هجرى قمرى به شهادت رسيد.(1)
محمد بن حمزة بن عبيداللَّه بن عبّاس بن حسن بن عبيداللَّه، ايشان در زمان مكتفى عباسى به دست محمد بن طغج به شهادت رسيد، مورخين وى را به فضل و بزرگى و كرامت ستوده اند.(2)
ابو اسماعيل محمد بن على عبداللَّه بن عبّاس بن حسن بن عبيداللَّه؛ ايشان نيز از مفاخر خاندان رسالت، اديب، شاعر، شجاع و بخشنده بود، شعر زير از سروده هاى اوست:
وجدى وزير المصطفى و ابن عمه ***على شهاب الحرب فى كل ملحم
أليس ببدر كان اول قاحم ***يطير بحد السيف هام المقحم
و اول من صلى و وحد ربه ***و افضل زوار الحطيم و زمزم
و صاحب يوم الدوح اذ قام احمد ***فنادى برفع الصوت لابتهمهم
جعلتك منى يا على بمنزل ***كهارون من موسى النجيب المكلم
فصلى عليه اللَّه ما ذر شارق ***و أوفت حجور البيت اركب محرم؛(3)
يعنى: جدّ من وزير و پسر عمّ مصطفى است و پسر عمش على عليه السلام هنگام درگيرى جنگ اختر درخشان است.
آيا نه او در جنگ بدر اول به دشمن تاخت و با شمشير آبدار به هر سوى اطراف ميدان مى پريد.
او اول نمازگزار، اول موحّد و بزرگتر كسى است كه به زيارت حطيم و زمزم نائل
ص: 246
شد.
او قهرمان روز سايبان است كه احمد به پاخاسته با صداى بلند فرياد برداشت:
من تو را اى على نسبت به خود به منزله هارون نسبت به موساى نجيب و كليم قرار دادم.
درود خدا بر او تا خورشيدى در جهان درخشد و مادام كه شتر سواران به زيارت كعبه حضور يابند.
نوادگان جليل القدر حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام از حد شمارش خارج هستند و همه آنها به كرامت و كمالات روحى و سيادت و آقائى در زمان حيات، و كرامات و معجزات كثيره بعد از شهادت و يا فوت شان مشهور بوده و حرم هاى مطهرشان همواره مكان هاى بسيار شلوغ و محل تجمع مردم مسلمان است، آنها همواره با كرامات و معجزات خود از كار مردم مانند جد بزرگوار خويش گره گشائى مى كنند، اين مقدار و تعداد را از باب تبرك و تيمّن ذكر كرديم.
امام حسن مجتبى عليه السلام پس از شش ماه و چهار روز خلافت در كوفه،(1)بر اثر نابسامانى ها از كوفه به مدينه هجرت نمودند و نه سال و چهار ماه به دور از خلافت در مدينه زندگى كردند.
حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام نيز به تبع و همراه با برادر و امام زمانش از كوفه به مدينه بازگشت و در محضر امام و برادرش بود و هرگز به معاويه و حكومت وقت هيچ اعتنائى نمى كرد و موضع گيرى و مخالفت خود را مانند موضع گيرى امام حسن
ص: 247
مجتبى عليه السلام به صورت بى اعتنايى و قهر از حكومت ننگين معاويه ادامه مى داد، ايشان همواره مطيع امام زمانش حضرت مجتبى عليه السلام بود تا وقتى كه امام حسن عليه السلام به شهادت رسيدند.
ايشان در اين سال ها، رنج ها و ناملايمات بسيارى ديدند، حيله گرى هاى معاويه در حق على بن ابى طالب عليهما السلام و امام مجتبى عليه السلام ظلم و ستم هاى امويان كه به اوج خود رسيده بود، صحابه جليل القدر پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله من جمله حجر بن عدى و يارانش عمرو بن حمق خزاعى شهيد شدند، سختگيرى ها به آل على ادامه داشت، وعاظ و خطباى وابسته به حكومت معاويه، در منبرهايشان على بن ابى طالب عليهما السلام را سب و لعن كرده و ناسزا مى گفتند، اما ايشان همواره به دستور امام زمانش حضرت امام حسن مجتبى عليه السلام صبر و استقامت را پيشه خود ساخته بودند.
وقايع زمان شهادت امام مجتبى عليه السلام
وقتى امام مجتبى عليه السلام مسموم و شهيد شدند حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام 24 سال داشتند، معاويه از يك طرف به عظمت و مقام والايى كه امام مجتبى عليه السلام در بين مردم پيدا كرده بود حسادت مى ورزيد و ناراحت بود و از طرف ديگر قصد داشت يزيد پسرش را به جاى خود بنشاند و او را به خلافت معرّفى كند، لذا به خاطر اين تصميمش ناگزير بود امام مجتبى عليه السلام را هر طورى كه هست شهيد كند.(1)
معاويه نامه اى به پادشاه روم نوشت و از او سمّى كه مهلك فورى باشد تقاضا كرد، او هم سمّى اين چنين در شيشه كرد و براى معاويه فرستاد.(2)
ص: 248
معاويه مخفيانه كسى را نزد جعده دختر اشعث بن قيس كه آن روزها همسر امام مجتبى عليه السلام بود فرستاد و به او وعده كرد اگر بتواند امام مجتبى عليه السلام را به وسيله آن سمّ شهيد كند به او صد هزار درهم بدهد و چند مزرعه از مزارع اطراف كوفه را در اختيار او قرار داده و شعب سوراء )قريه خوش آب و هوائى در اطراف عراق( را ملك او كند و از همه مهم تر او را براى يزيد خواستگارى نمايد،(1) بعضى معتقدند اين واسطه مروان بن حكم بوده است.(2)
جعده فريب وعده هاى معاويه را خورد و تصميم گرفت امام مجتبى عليه السلام را شهيد كند، لذا آن سمّ را در ظرف شيرى ريخت و سر سفره افطار آن حضرت گذاشت، امام مجتبى عليه السلام وقتى خواستند روزه شان را باز كنند، مقدارى از آن شير را آشاميدند سپس متوجّه مسموميت خود شده و رو به جعده كرده فرمودند: انّا للّه و انّا اليه راجعون.
اى دشمن خدا مرا كشتى خدا تو را بكشد، به خدا قسم پس از من كسى براى تو بهتر از من نخواهد بود، تو را آن فاسق ملعون و دشمن خدا )معاويه( گول زده و مسخره ات كرده، خدا تو و او را ذليل كند و شما را به جزاى گناهانتان برساند.(3)
امام مجتبى عليه السلام در اثر خوردن آن سمّ، چهل روز مريض بودند و افراد مختلفى به عيادتشان مى آمدند.(4)
اوّلين كسى كه نزد آن حضرت آمد برادر بزرگوارشان حضرت حسين بن على عليهما السلام بودند، وقتى كنارشان نشستند به برادر بزرگوارشان عرض كردند: اين چه حالتى است كه در شما مشاهده مى كنم؟
ص: 249
فرمودند: تو مرا در روزهاى پايان عمرم در دنيا و اوّل زندگيم در آخرت مشاهده مى كنى، من خودم براى مرگم اقدامى نكرده ام، من بر جدّم وارد مى شوم امّا از فراق تو و خواهران و دوستانم كراهت دارم ولى با توجّه به آن كه با پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله و اميرالمؤمنين على بن ابى طالب عليهما السلام و مادرم حضرت فاطمه زهراء عليها السلام و حمزه و جعفر عليهما السلام ملاقات مى كنم از اين گفته ام استغفار مى نمايم و خداى عزّوجل جانشين هر چيزى است كه از بين مى رود و تسلّى براى هر مصيبت و جبران كننده مافات است.(1)
وقتى حضرت سيدالشهداء عليه السلام بر بالين برادر خويش مى گريستند امام مجتبى عليه السلام خطاب به وى فرمودند:
لَا يَوْمَ كَيَوْمِكَ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ يَزْدَلِفُ إِلَيْكَ ثَلَاثُونَ أَلْفَ رَجُلٍ يَدَّعُونَ أَنَّهُمْ مِنْ أُمَّةِ جَدِّنَا مُحَمَّدٍ صلى الله عليه وآله وَ يَنْتَحِلُونَ دِينَ الْإِسْلَامِ فَيَجْتَمِعُونَ عَلَى قَتْلِكَ وَ سَفْكِ دَمِكَ وَ انْتِهَاكِ حُرْمَتِكَ وَ سَبْيِ ذَرَارِيِّكَ وَ نِسَائِك... .(2)
اى ابا عبداللَّه روزى چون روز تو نباشد، سى هزار مردى كه مدعيند از امت جد ما محمدند و مسلمان هستند بر تو گرد آيند و همدست شوند براى كشتن تو و ريختن خونت و هتك حرمتت و اسير كردن ذريه ات و زنانت و غارت خيمه هايت در اين جا است كه به بنى اميه لعنت فرود آيد و آسمان خاكستر و خون بارد و همه چيز بر تو بگريند حتى وحشيان بيابان و ماهيان دريا.
نكته اى كه جا دارد در اين جا به آن اشاره شود تذكر در مورد استعمال سخنى است كه متأسفانه خيلى هم معروف شده، حالا نمى دانم از طرف دوستان نادان صادر شده يا
ص: 250
دشمنان دانا، هر چه هست ما بايد مواظب باشيم، و آن جمله "كل يوم عاشورا و كل ارض كربلاء" مى باشد كه از غلطترين حرف هاست، زيرا منافات خيلى زيادى با روايات اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام دارد و اصلاً معلوم نيست اين جمله را چه كسى گفته است؟! حالا هر كه بوده، مهم نيست مهم اين است كه امام مجتبى عليه السلام بر خلاف آن مى فرمايند: "لا يوم كيومك يا اباعبداللَّه".
جمله "كل يوم عاشورا" ظاهر بدى ندارد، اما باطنش خيلى وحشتناك و خطرناك مى باشد.
امام عليه السلام مى فرمايد: "لا يوم كيومك يا اباعبداللَّه" مخترع اين جمله، شاعر بوده يا هر كس ديگرى كه بوده جاهل مى باشد.
اگر تمام مردم دنيا هم بگويند: "كل يوم عاشورا و كل ارض كربلاء" اما ما پاك تر و با شرف تر و بهتر از زمينى كه كعبه بر آن نهاده شده نداريم، در روايات هست و در كتاب كامل الزيارات آمده، كامل الزيارات كتابى است كه اكثر از فقهاء، همه رواياتش را صحيحه مى دانند، و مابقى فقهاء، اكثر قريب به اتفاق رواياتش را صحيحه مى دانند، در چنين كتابى از قول امام صادق عليه السلام آمده كه روزى زمين كعبه به خودش نازيد و افتخار كرد كه چه زمينى با شرافت تر از من وجود دارد؟ چرا كه خانه خدا بر من نهاده شده، حرم امن الهى بر من نهاده شده، فلان و فلان و فلان، يك مقدار به خودش باليد، خداى تعالى با تندى به زمين كعبه نهيب داد و فرمود: ساكت باش، تمام فضائلى كه تو براى خودت شمردى در مقابل زمين كربلاء مثل سوزنى مى باشد كه آن را در دريايى بزرگ فرو كنى و بعد بيرون بياورى، چقدر از آب دريا بر آن سوزن مى ماند؟!
تمام فضائلى كه تو براى خودت شمردى در مقابل فضائل زمين كربلاء، مثل همان قطره، بلكه خيلى كمتر از قطره به آن سوزن مى ماند، فضائل زمين مكه نسبت به سرزمين كربلاء به اندازه همان مقدار آبى است كه روى سوزن مى ماند و فضائل زمين
ص: 251
كربلاء به اندازه آن دريا مى باشد، امام صادق عليه السلام مى فرمايد: خداى تعالى با تندى به آن زمين نهيب مى زند كه: ساكت باش، اگر كربلاء نبود تو را هم نمى آفريدم، اگر كربلاء نبود هيچ چيز را نمى آفريدم،(1) البته همان طور كه در آن روايت تصريح شده تمام فضيلت سرزمين كربلاء نيز به وجود نازنين حضرت سيدالشهداء عليه السلام است.
به هر حال اين روايات ماست بعد شاعرى مجهول الهويه مى گويد: "كل يوم عاشوراء و كل ارض كربلاء" اين حرف درستى نيست، لذا دوستان بايد خيلى مواظب باشيم اصلاً اين حرف را نزنيم چون رواياتى بر خلاف اين حرف وجود دارد، از مضامين خيلى از روايات به دست مى آيد كه روز عاشوراء روزى است كه هيچ روزى به پاى آن نمى رسد، و زمين كربلاء نيز زمينى است كه حتى زمين كعبه با آن همه عظمت از جهت فضيلت و منزلت به پاى او نمى رسد، چه رسد به ديگر زمين ها، چون بعضى از زمين ها لعنت شده هستند، روزى اميرالمؤمنين عليه السلام جايى بودند، وقت نماز شد، فرمودند: اين زمين لعنت شده مى باشد، من اين جا نماز نمى خوانم، و براى نماز خواندن به جاى ديگرى رفتند،(2) لذا وقتى خداى تعالى با زمين مكه اين گونه سخن مى گويد كه ساكت باش، ارزش تو نسبت به كربلاء مانند خيسى سوزنى در مقابل دريا مى باشد، هيچ زمينى به پاى كربلاء نمى رسد. و امام مجتبى عليه السلام به حضرت سيدالشهداء عليه السلام مى فرمايد: "لا يوم كيومك" حالا اين حرف از كجا آمده! ما اگر بخواهيم در صراط مستقيم و پيرو اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام باشيم نبايد اعتنائى به آن داشته باشيم.
امام مجتبى عليه السلام در حالى كه در هر سرفه، مقدارى خون از حلق نازنين شان مى آمد فرمودند: اى برادر؛ مى بينى چگونه خون جگرم در طشت ريخته است، كسى كه مرا به
ص: 252
اين مصيبت و بلاء انداخته مى شناسم اگر او را به تو معرّفى كنم تو با او چه خواهى كرد؟
حضرت ابى عبداللَّه الحسين عليه السلام عرض كردند: من او را مى كشم، حضرت مجتبى عليه السلام فرمودند: پس من هم او را تا آخر عمرم به تو معرّفى نخواهم كرد، ولى آن چه را كه به تو مى گويم بنويس و نگه دار.(1)
وصيت امام مجتبى به امام حسين عليهما السلام
سپس فرمودند: اين وصيّتنامه اى است كه من به برادرم حسين بن على عليه السلام مى گويم.
او )حسن بن على عليهما السلام( وصيّت مى كند در حالى كه شهادت مى دهد خدائى جز خداى يكتا نيست، او يكى است و شريكى ندارد، وصيّت مى كند در حالى كه عبادت مى نمايد خدا را حقّ عبادتش، او شريكى در مُلك ندارد، چون ذليل نمى شود، يارى براى او از ذلّت وجود ندارد، و او همه چيز را خلق و اندازه گيرى كرده و او اولى است كه عبادت شود و احقّ است بر ديگران كه تمجيد گردد، كسى كه او را اطاعت كند رشد خواهد كرد و كسى كه او را معصيت كند اغوا خواهد بود و كسى كه به سوى او برگردد هدايت خواهد شد.
من وصيّت مى كنم به تواى حسين درباره كسانى از اهل و اولاد من و اهل بيت خودت كه بعد از من مى مانند، اين كه از گناهكاران شان بگذرى و نيكوكارانشان را قبول كنى و براى آنها مانند پدر باشى و بدن مرا كنار قبر پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله دفن كن چون من بدان خانه حقّ بيشترى از ديگران دارم )پس از نقل جملاتى مى فرمايند: (
اگر عايشه نگذاشت مرا در آن خانه دفن كنيد تو را قسم به خدا و به قرابت و
ص: 253
رحمى كه به پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله متّصل است نگذار قطره خونى ريخته شود، تا آن كه من پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله را ببينم و آن حضرت را از آن چه با من كرده اند خبر دهم و او را به قضاوت بنشانم.(1)
مظلوميت امام مجتبى عليه السلام حتى پس از شهادت
امام حسين عليه السلام متصدّى كفن و دفن امام مجتبى عليه السلام شدند و برادرانش عبّاس و محمد حنفيه و جمعى از اصحاب را هم به كمك خواسته و جنازه آن حضرت را به مسجد پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله بردند و چون رسم بود كه والى مدينه بايد بر جنازه بزرگان نماز بخواند و آن روز سعيد بن عاص والى مدينه بود، لذا بنى هاشم ناراحت شده و گفتند: به غير از حضرت ابى عبداللَّه الحسين عليه السلام كس ديگرى نبايد بر جنازه امام مجتبى عليه السلام نماز بخواند.
بنى اميّه هم كوتاه آمدند و حضرت سيدالشهداء عليه السلام بر بدن برادرش نماز خواند،(2) ولى وقتى بنى اميّه متوجّه شدند بنى هاشم تصميم دارند بدن مقدّس امام مجتبى عليه السلام را در كنار پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله دفن كنند، مروان بن حكم سوار اسب شد و خود را فورا به عايشه رساند و گفت: شما نشسته ايد و حال آن كه بنى هاشم مى خواهند حسن بن على عليهما السلام را كنار بدن پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله دفن كنند و با اين كارشان عظمت ابوبكر پدر شما و افتخار عمر بن خطّاب را از بين ببرند؟!
عايشه گفت: نظر تو چيست، چه بايد كرد؟
مروان گفت: شما مى توانيد آنها را از اين كار مانع شويد، بيائيد بر اين اسب سوار
ص: 254
شويد و فورا خود را به آنها برسانيد تا من هم بنى اميّه را به عنوان يارى خدمت شما بفرستم و اسب خود را به عايشه داد، او فورا بر اسب سوار شد و چهل نفر از بنى اميّه مسلّح همراه او حركت كردند و به طرف مسجد رفتند.
عايشه وقتى به مسجد رسيد ايستاد و با صداى بلند گفت: اين جنازه را از خانه من دور كنيد، نبايد در اين خانه چيزى دفن شود و حرمت رسول خدا صلى الله عليه وآله شكسته شود.
حضرت سيدالشهداء عليه السلام جلو آمد و فرمود: تو و پدرت قبلا هتك حرمت پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله را كرده و كسى را كه دوست نمى داشت وارد خانه اش كرده اى و روز قيامت خداى تعالى تو را به خاطر اين كارت مورد مؤاخذه قرار خواهد داد.
مروان بن حكم و بنى اميّه و هر كه از پسران عثمان حاضر بودند همه گفتند: چگونه ممكن است بگذاريم حسن بن على عليهما السلام در كنار پيامبر دفن شود در حالى كه عثمان آن شهيد مظلوم در بدترين جاى قبرستان بقيع دفن گرديد، بالاخره بين بنى هاشم و بنى اميّه و عايشه سخنان تندى ردّ و بدل شد و عايشه صدا زد: بدن حسن بن على عليهما السلام در اينجا دفن نمى شود مگر آن كه موهاى من از سرم كنده شود.
در اين بين چشم عايشه به ابن عبّاس افتاد و گفت: بيا، بيا.
وقتى ابن عبّاس نزد او رفت گفت: شما جرأت پيدا كرده ايد در دنيا مرا پشت سر هم اذيّت كنيد و مى خواهيد كسى را كه من او را دوست ندارم و نمى خواهم وارد خانه ام شود واردش كنيد.
ابن عبّاس گفت: وا مصيبتا، تو يك روز بر شتر مى نشينى و يك روز بر اسب سوار مى شوى و مى خواهى نور خدا را خاموش كنى و اگر بيش از اين در دنيا بمانى سوار فيل خواهى شد.
ابن عبّاس مى گويد: در اين جا عايشه به من اخم كرد و با صداى بلند فرياد زد: اى
ص: 255
ابن عبّاس هنوز قضيّه جنگ جمل را فراموش نكرده اى و مرتّب مرا به آن سرزنش مى كنى و از آن روز تا به حال مرتّب به من كينه دارى.
ابن عبّاس گفت: چگونه مى شود آن را فراموش نمود و حال آن كه اهل آسمان ها آن را فراموش نكرده اند.
عايشه از ابن عبّاس روگرداند ولى محمّد بن حنفيه به او گفت: اى عايشه يك روز سوار اسب و يك روز سوار شتر مى شوى، چرا خودت را نگه نمى دارى و دائماً با بنى هاشم دشمنى مى كنى؟!
عايشه به او گفت: اى پسر حنفيه اين ها فرزندان فاطمه عليها السلام هستند كه با من حرف مى زنند تو چه مى گوئى؟
حضرت سيدالشهداء عليه السلام فرمود: تو محمد بن حنفيه را از فاطمه عليها السلام دور مى كنى و حال آن كه سه فاطمه مادر او هستند، يكى فاطمه دختر عمران، دوّم فاطمه بنت اسد، سوّم فاطمه دختر زائدة بن الاصم.
مروان بن حكم با عصبانيت داد زد و گفت: عثمان در زباله دانى دفن شود و حسن بن على عليهما السلام را كنار پيامبر صلى الله عليه وآله دفن كنند، در صورتى كه ما شمشير به كمر بسته باشيم.
ابوهريره جلو آمد و گفت: اى مروان تو حسن بن على عليهما السلام را از دفن در كنار پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله مانع مى شوى و حال آن كه من از رسول خدا صلى الله عليه وآله شنيدم كه فرمود: حسن و حسين دو سيّد و آقاى اهل بهشتند.
مروان گفت: حديثى را كه جز تو و ابوسعيد خدرى كس ديگرى يادش نمانده باشد به درد خودتان مى خورد.
بالاخره دعوا و سر و صدا به اوج خود رسيده بود و دو طرف شمشير به روى يكديگر كشيده و مى خواستند بجنگند كه حضرت سيدالشهداء عليه السلام فرياد زد:
ص: 256
وصيّت برادرم را ضايع نكنيد جنازه را به طرف بقيع حركت دهيد، او مرا قسم داده است اگر عايشه از دفن بدن او در كنار جدّش مانع شد با احدى جنگ نكنم و او را در بقيع دفن نمايم.(1)
لذا حضرت سيدالشهداء عليه السلام دستور فرمودند بنى هاشم بدن امام مجتبى عليه السلام را به طرف قبرستان بقيع ببرند و آن حضرت را در كنار قبر حضرت فاطمه بنت اسد عليها السلام دفن كنند و خود آن حضرت متصدّى دفن بدن مقدّس امام مجتبى عليه السلام گرديدند.
آن بى خردان تابوت آن حضرت را تير باران كردند، به طورى كه هنگام دفن، هفتاد چوبه تير از بدن مطهر امام مجتبى عليه السلام بيرون آوردند،(2) امام حسين عليه السلام كنار قبر برادرش نشست و اشك ريخت و فرمود:
ادهن رأسى ام اطيب مجالسى***و رأسك معفور و انت سليب
او استمتع الدنيا شئ احبه***الى كل ما ادنى اليك حبيب
فلا زلت ابكى ما تغنت حمامه***عليك و ما هبت صبا و جنوب؛(3)
يعنى: آيا جا دارد كه من روغن بسرم بزنم، يا مجالس من طيب و نيكو باشند؟ در صورتى كه سر و صورت تو روى خاك باشد و تو برهنه باشى؟
يا اين كه از آن چيزهاى دنيوى كه دوست دارم بهره مند شوم، آگاه باش: هر چه كه بتو نزديك شود محبوب است.
من دائماً بر تو گريه مى كنم مادامى كه كبوتر بخواند و باد صبا و جنوب بوزد.
پس از تيرباران جنازه مطهر امام حسن مجتبى عليه السلام حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام
ص: 257
بسيار ناراحت شد و غيرتش به جوش آمد، شمشير به دست گرفت و مى خواست به آن افراد بد طينت حمله كند، ولى حضرت سيدالشهداء عليه السلام ايشان را بنا به درخواست و وصيت برادرش امام حسن مجتبى عليه السلام كه جنگ و خون ريزى را در آن مورد منع فرموده بودند از حمله كردن باز داشتند.
حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام كه فرد كاملاً مطيعى بود و كنار برادر خود و در جمع جوانان بنى هاشم حضور داشتند اطاعت امر فرموده و صبر و استقامت پيشه خود ساختنه و بنا به تكليف صبر مى كردند.
تبعيت آن حضرت از امام حسين در خاكسپارى امام مجتبى عليهم السلام
حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام در تمام دوران زندگى خويش در كنار برادرش امام حسين عليه السلام بودند و جوانى شان در خدمت آن امام گذشت، ايشان هيچ سخنى نمى گفتند مگر آن كه قبلا از برادرشان شنيده باشند و هيچ عملى انجام نمى دادند مگر به جهت پيروى از امام زمانشان، همچنين هيچ گاه بر وجود مقدس امام حسين عليه السلام مقدم نمى شدند.
عظمت و شخصيت معنوى ايشان به خاطر تابش نور مقدس امام حسين عليه السلام در آينه وجودشان بود،(1) ايشان در ميان جوانان بنى هاشم شكوه و عزت خاصى داشت.
ص: 258
ص: 259
در زمان خلافت معاويه با اين كه يكى از شرايط صلح نامه اين بود كه معاويه براى خود خليفه تعيين نكند، اما معاويه اين شرط و شرايط ديگر را زير پا گذاشت و با كمال گستاخى مخالفت خود و متعهد نبودنش را آشكار ساخت، او در كوفه بر فراز منبر رفت و آشكارا گفت:
شرطت للحسن شروطا و كلها تحت رجلى؛(1)
يعنى: با حسن عليه السلام شرطهايى نمودم، اما همه آنها را زير پايم نهادم.
معاويه كه دائماً براى نصب فرزندش يزيد به عنوان خليفه دنبال فرصت مى گشت در سال 56 هجرى قمرى اين فرصت را به دست آورده و روزى را مشخص كرد و رسما به يكى از مزدوران جلادش به نام ضحاك بن قيس گفت: ولايت عهدى يزيد را در ملأ عام و مخصوصا در مسجد دمشق اعلام كنيد و به چند نفر از افراد مشهور نيز فرمان داد كه ابلاغ ضحاك را تصديق نمايند.
آن روز فرا رسيد و معاويه ولايت عهدى يزيد را كه در لوحى نوشته بود به ضحاك داد، ضحاك آن را در حضور مردم خواند و مردم را به بيعت با يزيد دعوت كرد، يزيد در اين هنگام سى سال داشت.
بعضى حاضران از روى ترس و بعضى ديگر از روى طمع، بيعت كردند و عده اى نيز اعتراض نمودند، گفتگوهاى زيادى در اين باره صورت گرفت، حتى مروان
ص: 260
اعتراض كرد اما معاويه با تطميع او را راضى نمود، و گفت: تو را وليعهد يزيد خواهم كرد.
مروان نيز از اين وعده خوشحال گشت و تسليم شد، معاويه به او دستور داد تا به مدينه برود و فرماندار آنجا شده، و مردم حجاز را به پذيرش بيعت با يزيد دعوت كند.(1)
عايشه نيز جزء كسانى بود كه به معاويه اعتراض كرد، معاويه هم دستور داد در مدينه به طور محرمانه چاهى حفر و داخل آن را پر از آهك كنند، سپس شبانه عايشه را براى مذاكره به آن مكان دعوت كرد، وقتى عايشه نزد معاويه آمد، معاويه با ظاهرسازى و مكر خاصى با تعارف او را بر سر آن چاه آورد و عايشه را به چاه انداخت، او در همان جا از دنيا رفت و همان چاه قبرش شد. مردم تا مدت ها خبر نداشتند و نمى دانستند عايشه كجا رفته است.(2)
سنائى شاعر معروف سنى مذهب در اين باره مى گويد:
عاقبت هم به دست آن ياغى ***شد شهيد و بكشتش آن طاغى
آن كه با جفت مصطفى زين سان ***بد كند مر و را تو مرد مخوان؛(3)
خلاصه در مقابل اين بيعت گرفتن كه با زور و اجبار همراه بود عده اى آشكارا مخالفت مى كردند، از جمله آنها حضرت امام حسين عليه السلام بود كه با صراحت تمام مخالفت نمودند، حتى نامه اى به معاويه نوشته، بدعت ها و مخالفت هاى او با اسلام را بر شمردند كه قسمتى از آن نامه را مى آوريم:
ص: 261
و ان اخذك الناس ببيعة ابنك يزيد و هو غلام حدث، يشرب الخمر و يلعب بالكلاب، فقد خسرت نفسك و بترت دينك.
يعنى: و اگر مردم را با زور و اكراه به بيعت با پسرت يزيد مى كشانى با اين كه او جوانى بى تجربه، شراب خوار و سگ باز است، در حقيقت به ضرر و زيان خود اقدام كرده و دين خود را تباه نموده اى.(1)
حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام در اين ماجرا نيز پيرو و مطيع برادر و امام زمانش حضرت امام حسين عليه السلام بوده و از ايشان اطاعت مى نمود و هرگز بيعت با يزيد را نپذيرفت، بلكه همان خط فكرى و عملى امام حسين عليه السلام را دنبال مى كرد.
وقتى معاويه در بستر مرگ قرار گرفت و مى خواست از دنيا برود، پسرش يزيد را طلبيد و پيش رويش نشانيد و به او گفت: پسرم! من همه ناهموارى ها و مشكلات را براى بيعت گرفتن از مردم براى تو هموار ساختم و گردنكش ها را در برابر تو رام كردم و شهرها را تحت تسخير تو در آوردم، ولى در مورد سه نفر در بيعت با تو، ترس و هراس دارم و آنها عبارتند از: حسين بن على عليه السلام ، عبداللَّه بن عمر و عبداللَّه بن زبير.
در مورد عبداللَّه بن زبير، هر جا او را يافتى قطعه قطعه اش كن زيرا اگر بر تو مسلط شود مانند شير به تو حمله مى كند و در غير اين صورت مانند برخورد روباه با سگ با تو نيرنگ و حيله مى نمايد، اما عبداللَّه بن عمر، با او سازش كن زيرا با تو است او را از خود دور نكن، اما در رابطه با حسين عليه السلام نسبت او را به پيامبر صلى الله عليه وآله مى دانى، او گوشت و خون رسول خدا صلى الله عليه وآله است و من مى دانم كه مردم عراق او را به سوى خود مى خوانند، سپس او را تنها مى گذارند، اگر بر او غالب شدى حقش را بشناس و حريم مقامش را در
ص: 262
پيشگاه رسول خدا صلى الله عليه وآله رعايت كن،(1) با او جنگ و ستيز مكن و توجه داشته باش كه بين ما و او خويشاوندى وجود دارد، پس بپرهيز از اين كه به او آسيب برسانى.(2)
معاويه مبلغ يك صد هزار درهم به عبداللَّه عمر بخشيد تا او ولايتعهدى يزيد را قبول كند، او اين مبلغ را از معاويه قبول كرد اما با يزيد بيعت نكرد بلكه در جانشينى يزيد سكوت كرده و اعتراضى نكرد.(3)
بالاخره معاويه در نيمه رجب سال 60 هجرى از دنيا رفت، وقتى يزيد بر مسند خلافت نشست وصيت پدرش را ناديده گرفت و فورا سفيرى نزد وليد بن عتبه بن ابى سفيان، حاكم وقت مدينه فرستاد و طى نامه اى به او نوشت: اى وليد به مجرد اين كه نامه من به دست تو رسيد از مردم مدينه براى من بيعت بگير، همچنين حسين بن على عليه السلام عبداللَّه بن زبير، عبدالرحمن بن ابوبكر و عبداللَّه بن عمر را مجبور كن با من به عنوان خليفه مسلمانان بيعت كنند، البته بايد آنها را تحت فشار قرار بدهى و هر طور شده از آنها بيعت بگيرى، هر كس هم از بيعت با من خود دارى كرد گردن او را بزن و سر بريده اش را براى من به شام بفرست.(4)
يزيد در آن نامه در مورد امام حسين عليه السلام به وليد سفارشى جداگانه با تأكيد بيشترى كرد و نوشت: خذ الحسين بالبيعه أخذ شديدا ليس فيه رخصه.
يعنى: حسين عليه السلام را براى گرفتن بيعت دستگير كن، و بر او سخت بگير، هيچ
ص: 263
گذشت و مدارائى هم نبايد با او داشته باشى.
وليد، مروان را به حضور طلبيد و با او در اين باره مشورت كرد.
مروان گفت: حسين بيعت نمى كند، اگر من به جاى تو بودم گردنش را مى زدم.
وليد آرزو كرد: اى كاش به دنيا نيامده بودم كه چنين دستورى به من بدهند سپس شخصى را نزد امام حسين عليه السلام فرستاد و او را به فرماندارى دعوت كرد.(1)
امام حسين عليه السلام بنا به نقلى سى نفر،(2) و بنا به قول ديگر نوزده نفر از بستگانش كه همه مسلّح بودند را طلبيد و به آن ها فرمود: شما همراه من تا ساختمان فرماندارى بياييد، هنگامى كه بر وليد وارد شدم اگر مذاكره بين من و او به خشونت و شدت تبديل شد، هر وقت صدا و فرياد من را شنيديد، داخل ساختمان فرماندارى بيائيد و به من كمك كنيد تا از دست آن ظالمان نجات پيدا كنم، اما مراقب باشيد كسى را نكشيد و باعث آشوب نگرديد، حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام امير و فرمانده اين عده بودند.
آنها همراه با امام حسين عليه السلام به طرف ساختمان فرماندارى حركت كرده و پشت درب آن اجتماع نمودند، امام حسين عليه السلام در حالى كه عصاى پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله به دست داشت بر وليد بن عتبه وارد گرديد و مشاهده كرد مروان بن حكم نيز آنجا حضور دارد، آن دو اول ماجراى مرگ معاويه را مطرح كردند، سپس وليد نامه يزيد را براى ايشان خواند و از امام حسين عليه السلام مطالبه بيعت با يزيد به عنوان خليفه مسلمين كرد.
امام حسين عليه السلام بدون مقدمه فرمود: صلاح نيست شخصى چون من بيعت مخفيانه انجام دهد، هر وقت دعوت عمومى براى بيعت صورت گرفت، مرا هم به همراه مردم دعوت كنيد چون چنين بيعتى حكم ديگرى دارد.(3)
ص: 264
وليد به امام حسين عليه السلام سخت نگرفت،(1) و با اين كه مى دانست اگر امام حسين عليه السلام به همراه مردم هم دعوت شود، اهل بيعت با شخصى مثل يزيد نيست، اما به ناچار پيشنهاد امام حسين عليه السلام را پذيرفت. البته سخت نگرفتن وليد نه به خاطر محبت يا احترام به امام حسين عليه السلام بود بلكه او دست پروده معاويه بود و به خاطر اطاعت امر و وصيت معاويه اين كار را كرد و معاويه نيز به خاطر نيرنگ و سياستش بود كه دستور داده بود با امام حسين عليه السلام علنا درگير نشوند چون امام حسين عليه السلام تنها يادگار و نوه پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله بود و هر كس با او در مى افتاد موجب برانگيخته شدن خشم، و بيدارى مردم مسلمان از خواب غفلت مى شد، لذا همين امر ممكن بود براى ولايتعهدى و جانشينى يزيد مانعى بزرگ باشد.
مروان بن حكم به وليد گفت: اى وليد! واى به حال تو، اگر حسين عليه السلام از اين جا بيرون برود هرگز بيعت نخواهد كرد و ديگر چنين فرصتى را هم به دست نخواهى آورد، مگر اين كه كار شما به قتل و خونريزى بكشد، بنابراين هم اكنون دستور اميرالمؤمنين يزيد بن معاويه را عملى كن و حسين عليه السلام را به زندان بينداز تا بيعت كند، يا اين كه همان طورى كه يزيد فرمان داده، حسين عليه السلام را گردن بزن و سر او را براى خليفه بفرست.(2)
امام حسين عليه السلام با شنيدن اين سخنان ناراحت شده و با آنها تندى نمودند و بر سر مروان فرياد كشيده، فرمودند: اى پسر زنى كه زرقاء نام داشت )يعنى همان زنى كه در زمان جاهليت پرچم زناكارى بر بالاى خانه اش نصب كرده بود( آيا تو مى خواهى مرا بكشى يا وليد؟
ص: 265
آن گاه وليد را مورد خطاب قرار داد و فرمود: توجه داشته باش ما خاندان نبوت و معدن رسالت هستيم و يزيد همان طورى كه مى دانى شراب خوار است و به كشتن انسان هاى پاك و بى گناه دست زده، فسق و فجور او آشكار و معروف است و كسى چون من با آن اصالت نبوت و رسالت و طهارت با كسى چون يزيد با آن وضعى كه مى شناسى هرگز دست بيعت نخواهد داد.(1)
آن نوزده نفر وقتى صداى حضرت سيدالشهداء عليه السلام را شنيدند به دستور حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام شمشير كشيده به ساختمان فرماندارى وارد شدند و امام حسين عليه السلام را بدون كوچك ترين آسيبى، از ساختمان فرماندارى خارج كردند،(2) اين ماجرا در شب 27 رجب سال 60 هجرى قمرى اتفاق افتاد.
وقتى امام حسين عليه السلام از آنجا رفت، مروان بن حكم با اعتراض و ناراحتى به وليد بن عتبه گفت: اى وليد! پيشنهاد مرا نپذيرفتى و فرصت خوبى را از دست دادى در حالى كه مى توانستى حسين عليه السلام را به زندان انداخته، يا او را به قتل برسانى و كارش را تمام كنى، اكنون بايد بدانى كه ديگر دست تو به حسين عليه السلام نخواهد رسيد و براى گرفتن بيعت از او هيچ فرصتى را به دست نخواهى آورد.
وليد در پاسخ گفت: اى مروان، نصيحتت را براى خود نگهدار زيرا اين راهى كه تو براى من انتخاب مى كنى جز به نابودى دين من نخواهد انجاميد، اين را بدان كه هر كس در ريختن خون حسين عليه السلام شركت داشته باشد روز قيامت بار جرم سنگينى خواهد داشت و از نظر لطف خداوندى محروم است، از گناه و آلودگى پاك نمى گردد و به عذاب دردناك خداوند گرفتار خواهد شد.(3)
ص: 266
يزيد بن معاويه بيشتر وقت خويش را به بازى با ميمون و سگ مى گذرانيد،(1) و مهم ترين مشاورانش غير مسلمانان، از جمله سرجون مسيحى بود كه بدون مشورت با او آب هم نمى خورد.
عده اى از علماء و بزرگان اهل سنت حكم به تكفير يزيد داده و او را كافر دانسته اند از جمله: علامه آلوسى،(2) ابن عقيل،(3) ابن حجر الهيثمى،(4)
و عده اى نيز فتوا بر لعن او داده اند از قبيل: امام احمد حنبل، قاضى ابويعلى، ابوالحسين ابن قاضى ابويعلى، ابن جوزى، سبط ابن جوزى،(5) سيوطى،(6) ابن محى الدين الحنفى التفتازانى،(7) الكيا الهراسى، ابن خلكان،(8) سفارينى.(9)
گروهى از بزرگان و علماء اهل سنت نيز اعلام كرده اند كه به هيچ وجه يزيد را دوست ندارند من جمله: غزالى، ابن الصلاح، حتى ابن تيميه و ابن حجر الهيثمى.(10)
بعد از اين جريان يك بار ديگر مروان بن حكم با امام حسين عليه السلام و حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام ملاقات كرد و طى گفتگويى طولانى سعى كرد امام حسين عليه السلام را براى بيعت با يزيد قانع كند و در بين صحبت هايش با ظرافت خاصى آن حضرت را
ص: 267
تهديد مى كرد و او را از خشم يزيد مى ترسانيد.
امام حسين عليه السلام مجددا و به طور صريح و آشكار اعلام نمود، اگر امت اسلامى گرفتار پيشوايى چون يزيد گردد بايد با اسلام وداع كرد و فاتحه ارزش هاى اسلامى را خواند.(1)
اين ملاقات فرداى همان شب صورت گرفت و مروان خدمت امام حسين عليه السلام عرضه داشت: يا اباعبداللَّه! من خيرخواه تو هستم و پيشنهادى به تو دارم كه اگر قبول كنى به خير و صلاح شماست.
امام حسين عليه السلام فرمود: پيشنهاد تو چيست؟
مروان گفت: همان گونه كه ديشب در مجلس وليد بن عتبه مطرح گرديد شما با يزيد بيعت كنيد كه اين كار به نفع دين و دنياى شما است.
امام حسين عليه السلام در پاسخ او فرمودند: انَا للّهِ وَ اَنّا اِلَيْهِ راجِعُون وَ عَلَى اْلاسْلامِ السَلامُ اِذا بُلِيَتِ اْلاُمَّةُ بِراعٍ مِثْل يَزيدَ وَ لَقَدْ سَمِعْتُ جَدِّى رَسُولَ اللّه صلى الله عليه وآله يَقُولُ: اَلْخِلافَةُ مُحَرَّمَةٌ عَلى الِ ابى سُفْيان، فَاِذا رَاَيْتُمْ مَعاوِيَة عَلى مِنْبَرِى فَابْقَرُوا بَطْنَهُ وَ قَد رَآهُ اَهْلُ الْمَدِينَة عَلَى الْمِنْبرِ فَلَمْ يَبْقَرُوا فَابْتَلاهُمُ اللّه بِيَزِيدَ الْفاسِقِ.(2)
يعنى: اينك بايد فاتحه اسلام را خواند كه مسلمانان به فرمانروايى مانند يزيد گرفتار شده اند. من از جدم رسول خدا صلى الله عليه وآله شنيدم كه مى فرمود: خلافت بر خاندان ابوسفيان حرام است و اگر روزى معاويه را بر بالاى منبر من ديديد بكشيدش، ولى مردم مدينه او را بر منبر پيامبر ديدند و نكشتند و اينك خداوند آنان را به يزيد فاسق مبتلا و گرفتار نموده است.
ص: 268
امام حسين عليه السلام پس از اين كه از توطئه وليد و مروان نجات يافت، تصميم حركت به سوى مكه گرفت، يك روز صبح وقتى به زيارت جدّ بزرگوارشان پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله رفته بودند در كنار قبر ايشان ناگاه لحظاتى خوابشان برد و جدّ بزرگوار خويش را در خواب ديدند، پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله در عالم رؤيا به ايشان فرمودند:
يا بنى! يا حسين! كانك عن قريب اراك مقتولا مذبوحا بأرض كرب و بلاء من عصابة من امتى و انت فى ذلك عطشان لا تسقى و ظمان لا تروى و هم مع ذلك يرجون شفاعتى مالهم لا انالهم اللَّه شفاعتى يوم القيامة فما لهم عنداللَّه من خلاق. حبيبى يا حسين! ان اباك و امك و اخاك قدقدموا على و هم اليك مشتاقون و ان لك فى الجنة درجات لن تنالها الا بالشهادة.(1)
يعنى: اى فرزندم، اى حسين! مثل اين كه تو را به زودى كشته و به خاك افتاده در سرزمين كرب و بلا مى بينم كه گروهى از امت من تو را كشته اند؛ تو لب تشنه اى و آبت نمى دهند و سيرابت نمى كنند با اين حال، آنها اميد به شفاعت من دارند، آنها از شفاعت بهره اى نخواهند برد و خداوند در روز قيامت، شفاعت مرا به آنان نمى رساند، آنان در آن روز نزد خداى تعالى نصيبى ندارند، عزيزم حسين! پدر و مادر و برادرت قبلا نزد من آمده اند و اينك و مشتاق تو هستند، و تو در بهشت درجاتى دارى كه تنها با شهادت به آن ها خواهى رسيد.
بعد از آن رؤيا آن حضرت شبانه مجددا به زيارت قبر پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله و مادر و
ص: 269
برادر خود رفته و با آنها وداع كرد و عازم مكه شد.(1)
امام عليه السلام بعد از آن واقعه كه توسط وليد و مروان برايشان پيش آمد مدينه را محل امنى براى خود نمى دانستند، بنابراين تصميم گرفتند شبانه مدينه را به قصد مكه ترك كنند، لذا محرمانه بستگان و شيعيان خود را ديدند و آنها را دعوت به حركت كردند، بعضى عذر موجه داشتند و از همراهى با امام معذور بودند، بعضى ديگر هيچ عذرى نداشتند اما از فرمان امام خويش اطاعت نكردند، بعضى حتى كاسه داغ تر از آش شده و نستجير باللَّه حضرت سيدالشهداء عليه السلام را به اصطلاح خودشان نصيحت كردند كه در مدينه بماند.(2)
حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام بدون هيچ گونه چون و چرا، مطيع امر امام زمانش حضرت سيدالشهداء عليه السلام بود و همواره پيشاپيش كاروان امام حسين عليه السلام حركت مى نمود و در همه جا پشت سر امام به حركت خود ادامه مى داد، حتى برادران مادرى اش عبداللَّه، جعفر و عثمان، و زن و فرزندان خويش را نيز همراه خود برد.(3)
كاروان امام حسين عليه السلام در شب 28 رجب سال 60 هجرى قمرى از مدينه به سوى مكه حركت كردند و شب جمعه سوم شعبان سال 60 هجرى قمرى به مكه رسيدند و در بالاى شهر خيمه بزرگى به پا نموده و اقامت كردند، عبداللَّه بن عبّاس وقتى متوجه ورود حضرت سيدالشهداء عليه السلام به مكه شد با محبت تمام به نزد آن حضرت رفت و ايشان را به خانه پدرش عبّاس بن عبدالمطلب دعوت كرد امام حسين عليه السلام پذيرفت و
ص: 270
به خانه عبّاس بن عبدالمطلب رفتند،(1) و از آن تاريخ تا 8 ذى الحجه يعنى به مدت يكصد و بيست و پنج روز در مكه اقامت گزيدند ذكر لب امام حسين عليه السلام در اين سفر آيه شريفه: فَخَرَجَ مِنْها خائِفاً يَتَرَقَّبُ قالَ رَبِّ نَجِّنى مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمينَ بود.(2)
يعنى: از شهر خارج شد در حالى كه مى ترسيد و مواظب خود بود، گفت: پروردگار من مرا از قوم ستمگر نجات مرحمت فرما.
هنگامى كه امام حسين عليه السلام همراه با كاروانش از شهر مدينه منوره به قصد زيارت بيت اللَّه الحرام بيرون رفتند، يكى از اصحاب كسالت پيدا كرد و بيمار شد، خدمت حضرت سيدالشهداء عليه السلام رسيد و به آن حضرت عرض كرد: خيلى به انار ميل پيدا كرده ام.
امام حسين عليه السلام فرمودند: در اين بيابان باغى از انار و ميوه هاى ديگر وجود دارد، برو و هر چه مى خواهى تناول كن، اين مسأله در حالى بود كه در آن سرزمين قبل از اين باغى نبود.
اهل قافله رفتند و باغى را مشاهده كردند، داخل شده و از ميوه هاى آن خوردند. وقتى از باغ خارج شدند؛ آن باغ از نظرها ناپديد شد، در همان حال آهويى نمايان گشت، حضرت سيدالشهداء عليه السلام به او اشاره كرده و فرمودند: او را ذبح كنيد ولى استخوان هايش را نشكنيد. آنها نيز حيوان را ذبح كردند و گوشت آن را خوردند و استخوان هايش را در پوستش گذاشتند.
آن گاه حضرت سيدالشهداء عليه السلام دعا فرمودند و آهو زنده شد، سپس به اصحاب شان رو كرده و فرمودند: هر كدام از شما كه به خوردن شير آهو مايل هستيد از آن
ص: 271
بنوشيد. همه از آن شير دوشيدند و خوردند و به بركت دعاى حضرت همه را كفايت كرد. بعد از آن امام حسين عليه السلام خطاب به آهو فرمودند: بچه هايت انتظارت را مى كشند، برو آنها را شير بده، آهو اطاعت امر كرده و رفت.(1)
وقتى كاروان امام حسين عليه السلام به مكه رسيد اكثر قريب به اتفاق اهالى شهر استقبال گرمى از حضرت سيدالشهداء عليه السلام به عمل آوردند و صبح و شام براى به دست آوردن احكام دين خود و شنيدن احاديث پيامبرشان به ديدار آن حضرت مى رفتند و از ايشان مى خواستند تا عليه امويان قيام كند و آمادگى خود را جهت يارى رساندن به امام حسين عليه السلام اعلام مى كردند.(2)
حجّاج و ديگر زائران بيت اللَّه الحرام نيز از همه نقاط براى زيارت امام خويش نزد ايشان مى رفتند و آن حضرت براى نشر آگاهى دينى و سياسى در بين افرادى كه به ديدن شان مى آمدند صحبت و نصيحت مى فرمودند و آنها را به قيام عليه حكومت اموى كه قصد به بند كشيدن و خوار كردن آنها را داشت دعوت مى كردند، نه تنها اهالى شهر و حجاج و زائران بلكه رجال برجسته و سياسى دائماً به ديدار آن حضرت مى آمدند.
حتى عبداللَّه بن زبير كه خود از بيعت با يزيد خوددارى كرده و خود را خليفه رسول اللَّه صلى الله عليه وآله مى دانست و پناهنده كعبه شده و مردم را به سمت خود دعوت مى كرد، هر روز يا نهايتا دو روز يك بار خدمت آن حضرت مى رسيد و به حسب ظاهر عرض ارادت مى كرد، اما چون تا حضرت سيدالشهداء عليه السلام در مكه بود هيچ كس به او توجه نمى كرد و موقعيت خود را از دست داده بود قلبا از حضور امام در آنجا ناراحت بود.(3)
ص: 272
حاكم مكه، عمرو بن سعيد اشدق، نيز وقتى ازدحام مردم مسلمان گرد امام حسين عليه السلام و گفته هاى آنها مبنى بر اولويت آن حضرت به خلافت و ناشايستگى بنى اميه را مشاهده كرد، شتابان نزد امام حسين عليه السلام رفت و بسيار خشمگين خطاب به آن حضرت گفت: چرا به بيت اللَّه الحرام آمده اى؟
حضرت سيدالشهداء عليه السلام با آرامش و اعتماد به نفس خاصّى پاسخ فرمودند: عائذاً باللَّه و بهذا البيت.(1)
يعنى: من به خداى تعالى و اين خانه پناهنده شده ام.
عمرو بن سعيد اشدق كه اوضاع را اين گونه ديد فورا نامه اى به اربابش يزيد نوشت و او را در جريان آمدن امام حسين عليه السلام به مكه و رفت و آمد مردم مسلمان و رجال برجسته سياسى با ايشان و گرايش آنان به آن حضرت قرار داد و گوشزد كرد اين مسأله خطرى جدى براى حكومت يزيد خواهد داشت.(2)
مورخان درباره عمرو بن سعيد اشدق گفته اند: كان جبّاراً من جبابرة بنى اُميّة.(3)
يعنى: او زورگو و جبّارى از ستم كاران بنى اميّه بوده است.
ابن كثير از احمد بن حنبل نقل مى كند كه ابوهريره مى گويد: از پيامبر خدا صلى الله عليه وآله شنيدم كه فرمودند: لَيَرْعَفَنَّ على منبرى جبّار من جبابرة بنى اُميّة حتّى يسيل رعافه.(4)
يعنى: ستمگرى از ستمگران بنى اميه بر منبر من خون دماغ مى شود به طورى كه خون جارى مى گردد.
ص: 273
اهل سنّت، كلام پيامبر خدا صلى الله عليه وآله را بر عمرو بن سعيد اَشدق منطبق مى كنند، ابن كثير مى گويد: شخصى كه عمرو بن سعيد بن عاص را ديده بود به من گفت: او بر منبر رسول اللَّه صلى الله عليه وآله دچار خون دماغ شد.(1)
هنگامى كه يزيد نامه عمرو بن سعيد اشدق را خواند، به شدت از اوضاع پيش آمده در مكه احساس خطر كرد و فورا نامه اى براى ابن عبّاس نوشت و در آن نامه حضرت سيدالشهداء عليه السلام را به خاطر فعاليت هايش تهديد كرد و از ابن عبّاس خواست براى خاتمه اين امر و بازداشتن امام حسين عليه السلام از مخالفت با يزيد دخالت كند، متن نامه در ذيل مى آوريم:
از يزيد بن معاويه به عبداللَّه بن عبّاس:
اما بعد، پسر عمويت حسين و پسر زبير خدا نشناس، از بيعت من سرباز زده، به مكه رفته اند و درصدد فتنه انگيزى برآمده و جان خود را در معرض هلاكت نهاده اند. پسر زبير در معرض نابودى است و فردا به شمشير كشته خواهد شد، ولى درباره حسين، دوست دارم كه كار حسين را به شما گفته باشم: شنيده ام كه با شمارى از مردان كوفه مكاتبه دارد. آنان وى را به طمع خلافت افكنده اند و او نيز به آنها وعده فرمانروايى داده است. شما از وجود پيوند و بزرگى حرمت و حاصل رحم هايى كه ميان ما و شماست به خوبى آگاهيد، ولى حسين اين ها را گسسته و بريده است.
تو كه امروز پيشواى خاندان و سرور اهل سرزمين خويش هستى، با او ديدار كن و از تلاش براى تفرقه افكنى منع نما و اين امت را از افتادن در فتنه نگهدار، چنان چه از تو پذيرفت و به فرمانت گردن نهاد، نزد من امنيت و بخششى گسترده دارد و هر آن چه را پدرم براى برادرش مقرر داشته بود، براى او مقرر مى كنم؛ و اگر زيادتر از آن
ص: 274
خواست، هر چه خدا به نظرت رساند براى او ضمانت كن كه من ضمانت تو را اجرا مى كنم و به او مى پردازم و با او سخت سوگند مى خورم و قول محكم مى دهم كه خاطرش مطمئن باشد و در همه پيشامدها بدان استناد كند. پاسخ نامه ام را هر چه سريع تر بنويس و هر نيازى دارى از من بخواه، والسلام.
ابن عبّاس در پاسخ، نامه اى براى يزيد نوشت و در آن يزيد را به عدم تعرض به امام نصيحت كرد و توضيح داد كه امام براى رهايى از قدرت محلى مدينه و عدم امنيت و آسايش توسط مأموران حكومتى براى آن حضرت به مكه هجرت كرده است. متن نامه به شرح زير است:
اما بعد، نامه ات رسيد و ياد آور شده بودى كه حسين و ابن زبير به مكه رفته اند. اما ابن زبير مردى است كه انديشه و خواست او از ما جداست و در دلش از ما كينه پنهانى دارد و پيوسته مى كوشد آتشى عليه ما روشن شود و از آن سوء استفاده كند؛ خداوند هيچ گرهى را از كار او نگشايد! درباره اش هر طور خواهى رفتار كن.
اما حسين بن على عليهما السلام هنگامى كه حرم جدش و خانه هاى پدرانش را رها كرد و در مكه فرود آمد، از او سبب اين كار را جويا شدم، او فرمود: كارگزارانت در مدينه با او بدرفتارى كرده و سخن ناروا گفته اند؛ او نيز به حرم الهى پناه آورده است. من به زودى درباره آن چه نوشته اى با او ديدار خواهم كرد و از هيچ نصيحتى كه موجب خاموشى و فرو نشستن آتش فتنه باشد و از ريخته شدن خون مردم جلوگيرى شود خود دارى نخواهم كرد. تو نيز در پنهان و آشكار از خدا بترس. مبادا شبى بر تو بگذرد كه بخواهى براى مسلمانى غائله به پا كنى يا درباره اش ستمى روا دارى و در راهش چاهى حفر كنى كه چاه كن هميشه در چاه است؛ و چه آرزوهايى كه به گور رفته است. تا مى توانى به تلاوت قرآن و نشر سنت بپرداز، پيوسته روزه بدار و نماز به پاى دار؛ مبادا لهو و باطل دنيا تو را از آنها باز دارد، چرا كه هر چيزى كه به جاى خداوند تو را به خود مشغول
ص: 275
سازد زيان آور و فناپذير است و با هر چيزى كه اسباب سفر آخرت را فراهم آورى سودمند و ماندگار است، والسلام.(1)
در طول مدتى كه امام حسين عليه السلام در مكه حضور داشتند نيروهاى امنيتى حكومت به شدت مراقب آن حضرت بوده و تمام تحركات و فعاليت هاى سياسى ايشان را ثبت مى كردند و با فرستادن جاسوس در جمع دوستداران امام حسين عليه السلام آن چه كه ميان ايشان و دوستانشان مى گذشت را نوشته و همه را براى يزيد به شام مى فرستادند و او را در جريان امور قرار مى دادند.
يزيد كه توسط عمّال و جاسوسان خويش از اين جريانات باخبر مى شد سخت ناراحت گشته و با مشورتى كه با اطرافيان خود به عمل آورد تصميم گرفت به هر نحوى كه شده از امام حسين عليه السلام در مكه بيعت بگيرد و براى اين منظور دستوراتى صادر كرد و طبق همين امر عمّال يزيد در مكه فعاليت خود را شروع كردند تا شايد بتوانند به گرفتن بيعت از آن حضرت موفق شوند.
وقتى امام حسين عليه السلام از اين مسأله آگاه شدند متوجه بودند كه به طور حتم اقامت وجود مباركشان در مكه و پرهيز نمودن از بيعت با يزيد كار را به جاهاى باريك مى كشاند و ممكن است فرستادگان يزيد حرمت خانه خدا را نگه ندارند و در آن حرم شريف به خونريزى دست بزنند.
يزيد بن معاويه مأمورانى را به صورت مخفى به مكه فرستاده بود تا در مراسم حج، امام حسين عليه السلام را ترور كنند،(2) لذا آن حضرت با توجه به دعوتنامه هاى كوفيان كه
ص: 276
بالغ بر 12000نامه بود،(1) مصمم شدند براى پيش گيرى از هرگونه خونريزى و همچنين به خاطر نگه داشتن حرمت بيت اللَّه الحرام، از مكه خارج شوند، مضافا اين كه نامه اى از مسلم بن عقيل براى ايشان آمد و در آن نامه به عرض امام رسانيده بود كه اهالى كوفه با وى به عنوان نماينده حضرت امام حسين عليه السلام بيعت كرده اند، لذا حج شان را به عمره تبديل نموده و به سوى عرفات عشق و شهادت يعنى كربلاء مقدسه رهسپار شدند.(2)
مردم كوفه بالاخص شيعيان كه از خبر هلاكت معاويه خشنود بودند و دائماً شادمانى خود را از اين واقعه ابراز مى كردند، وقتى از ورود امام حسين عليه السلام به مكه باخبر شدند كنفرانسى در خانه بزرگترين رهبر خود سليمان بن صرد خزاعى تشكيل داده و آن حضرت را به كوفه دعوت كردند.
آن زمان در بين اكثر مردم مسلمان فعاليت هائى به نام آن حضرت آغاز گرديد و براى خلافت ايشان جنبش هايى صورت گرفت، در اين بين بيشتر از همه مردم كوفه به اين امر توجه داشته و فعاليت مى كردند و با تشكيل جلسات و سخنرانى ها دائماً تائيد و دعوت خود را از امام حسين عليه السلام اعلام مى داشتند.
فعاليت كوفيان در اين مسأله به قدرى زياد شد و به جائى رسيد كه شروع به نوشتن و ارسال نامه به امام حسين عليه السلام كردند و هر روز عده زيادى از آن حضرت تقاضاى حركت به سمت كوفه و اقامت در آن شهر و پيشوائى و رهبرى مردم بر ضد
ص: 277
خليفه را خواستار مى شدند.
آنها علاوه بر نوشتن و ارسال نامه فورا هيأتى را كه يكى از افراد آن عبداللَّه بجلى بود برگزيدند تا نزد امام حسين عليه السلام بروند و ايشان را به كوفه و تشكيل حكومت در آن شهر دعوت كنند.(1)
اما در عين حال حضرت سيدالشهداء عليه السلام جواب صريح و مثبتى در اين باره اعلام نمى فرمودند،(2) طرفداران حضرت سيدالشهداء عليه السلام در كوفه براى اين كه به اين امر قطعيت دهند و به امام ثابت كنند حقيقتا خواستار ايشان هستند، در منزل سليمان بن صرد خزاعى جمع شدند و در اين باره به گفت و گو و مذاكره پرداختند.
سليمان بن صرد خزاعى در آن زمان از علماء و بزرگان شيعه در كوفه بود، لذا شيعيان در منزل وى تجمع كردند، ايشان به حاضرين گفت: قبل از هر چيز و هر كارى درست و اساسى فكر كنيد، اگر واقعاً در يارى فرزند حضرت فاطمه زهراء عليها السلام ثابت قدم هستيد و قلبا مصمم به اين كار مى باشيد و حاضريد در راه او با لشكريان يزيد تا پاى جان بجنگيد او را به كوفه دعوت كنيد و اگر واقعاً چنين اراده و قدرتى در خود سراغ نداريد بيهوده و بى جهت حسين بن على عليهما السلام را به اين شهر نكشانيد و اغفال نكنيد، پس خوب بينديشيد و سپس اظهار عقيده كنيد.
همه حاضرين در آن جلسه يك دل و يك زبان گفتند: ما از صميم قلب و با تمام وجود به حسين بن على عليهما السلام ارادت داشته و در راهش فداكارى و جانبازى خواهيم كرد.
سليمان صرد خزاعى وقتى اراده شيعيان را آن گونه ديد، نامه اى خدمت اباعبداللَّه
ص: 278
الحسين عليه السلام نوشتند كه خلاصه آن به شرح زير است:
اى حسين بن على عليهما السلام در حال حاضر عالم اسلام به خصوص ما كوفيان كسى را نداريم كه در مقام امامت و مرجعيت قرار گيرد، نزد ما و به شهر كوفه عزيمت فرما، باشد كه خداى تعالى ما را در پيروى از حق و حقيقت موفق بدارد، با آن كه نعمان بن بشير والى كوفه است، ما نه در اعياد از او ديدن مى كنيم و نه در نماز جماعت به او اقتدا مى نمائيم و اگر مطمئن باشيم دعوت ما را مبنى بر آمدن به كوفه اجابت خواهى فرمود والى كوفه را اخراج خواهيم ساخت.(1)
اين نامه كه به امضاى حاضرين و معتمدين شهر رسيده بود براى حضرت سيدالشهداء عليه السلام كه از مدينه به مكه مسافرت و در اين شهر اقامت داشتند فرستاده شد، بعد از اين نامه، نامه ها و طومارهاى ديگرى در همين زمينه تهيه و تكميل گرديده و براى آن حضرت ارسال شد و همانگونه كه در تاريخ ضبط شده فقط در عرض دو روز تعداد 150 دعوتنامه كه زير هر كدامش ده ها و صدها نفر امضاء كرده بودند براى امام حسين عليه السلام فرستاده شد، حالا شما حساب كنيد وقتى فقط در مدت دو روز اين همه دعوت نامه به طرف آن حضرت ارسال شد در كل چند دعوت نامه با چند امضاء به ايشان ارسال شده است؟
لذا وقتى حضرت سيدالشهداء عليه السلام با كاروان از مكه حركت نمود دو خورجين كه مملوّ از نامه هاى كوفيان بود همراه داشتند.
امام حسين عليه السلام با آن كه تعداد دعوتنامه هايى كه برايشان فرستاده بودند از حد شمارش خارج بود، اما قبل از هر اقدامى براى آگاهى بيشتر و يقين از واقعيت امر و
ص: 279
اطلاع از ميزان عقيده و ايستادگى كوفيان، مسلم بن عقيل پسر عموى خود را انتخاب فرمود و نامه اى براى مردم كوفه نوشتند و به مسلم بن عقيل داده و او را به عنوان سفير خود به كوفه فرستادند.
مأموريت مسلم اين بود كه كوفيان و خواسته آنان را ارزيابى كند و بنگرد كه آيا راست مى گويند و حقيقتا خواستار حكومت امام حسين عليه السلام هستند، تا در آن صورت امام حسين عليه السلام به شهر آنها برود و در آنجا حكومت اسلامى برقرار سازد و همچنين آنها را جهت آمدن امام مهيا و آماده كند.
مسلم بن عقيل به سرعت به سوى كوفه حركت كرد و به خانه يكى از رهبران و رزم آوران شيعه، به نام مختار بن ابى عبيده ثقفى رفت،(1) مختار از آگاهى و بصيرت در امور سياسى و مسائل روانى و اجتماعى و همچنين از شجاعت خاصى برخوردار بود.
مختار بن ابى عبيده ثقفى استقبال گرمى از مسلم بن عقيل كرد و خانه اش را در اختيار سفير حضرت ابى عبداللَّه الحسين عليه السلام قرار داد.
شيعيان كوفه كه خبر ورود مسلم بن عقيل را دريافت كردند نزد ايشان آمده و به گرمى به ايشان خوش آمد گويى مى گفتند و انواع احترامات لازم را به جاى آورده و پشتيبانى خود را از ايشان اعلام مى كردند.
آنان به گرد مسلم حلقه مى زدند و مى خواستند با او به عنوان نماينده امام زمان شان بيعت كنند.
مسلم بن عقيل خواسته آنان را پذيرفت و دفترى براى ثبت اسامى بيعت كنندگان تعيين كرد، در مدت كمى بيش از هجده هزار نفر با ايشان به نيابت از امام حسين عليه السلام
ص: 280
بيعت كردند.(1)
تعداد بيعت كنندگان روز به روز افزايش مى يافت و با اصرار از حضرت مسلم بن عقيل مى خواستند تا با امام مكاتبه كند و از ايشان بخواهد به سرعت به كوفه بيايد و رهبرى امت را عهده دار شود.
حكومت وقت در كوفه از تمامى اين اتفاقات و تحرك و فعاليت هاى شيعيان باخبر بود، اما موقتا موضعى بى طرفانه گرفته و از هرگونه واكنشى عليه آنان خوددارى مى كرد.(2)
علتش هم اين بود كه حاكم كوفه نعمان بن بشير انصارى از يزيد به خاطر مواضعى كه ضد انصار رسول اللَّه صلى الله عليه وآله داشت متنفر و روگردان بود، مضافا اين كه دختر نعمان بن بشير همسر مختار بود.(3)
مزدوران و وابستگان حكومت اموى از موضع ملايمت آميز و سهل انگارانه نعمان بن بشير انصارى در قبال شيعيان كوفه خوششان نيامد، آنها با دمشق تماس گرفته و يزيد را از مواضع نعمان آگاه كرده و بركنارى او را خواستار شدند.(4)
وقتى اين خبر به يزيد رسيد بسيار ترسان و هراسان شده و مشاور مخصوص خود سرجون را كه ديپلماتى كار آزموده و مجرب بود فراخواند و قضايا را با او در ميان گذاشت، سپس از او خواست كسى كه بتواند اوضاع به هم ريخته كوفه را كنترل كند به
ص: 281
او معرفى كند.
سرجون نيز عبيداللَّه بن زياد را كه در خونريزى و قساوت قلب شهره شهر بود براى امارت كوفه مناسب دانست.
عبيداللَّه بن زياد درآن زمان حاكم بصره بود، يزيد طى حكمى علاوه بر ولايت بصره، امارت كوفه را نيز به ابن زياد واگذار كرد، لذا طى اين حكم تمام عراق تحت سيطره او قرار گرفت.(1)
ضمناً همزمان بين حضرت سيدالشهداء عليه السلام با اهالى بصره كه بزرگانش مانند اهالى كوفه به خاندان رسالت عليهم السلام ارادت مى ورزيدند مكاتباتى انجام گرفت و در جلسه اى كه با حضور معتمدان و رؤساى قبايل تشكيل گرديد آمادگى خود را براى بيعت و جنگيدن در ركاب حضرت سيدالشهداء عليه السلام اعلام نمودند.(2)
ابن زياد وقتى حكم امارت كوفه را دريافت كرد به سرعت به طرف كوفه حركت كرد و به خاطر اين كه زودتر از امام حسين عليه السلام به كوفه برسد يكسره تا نزديكى هاى كوفه تاخت.
در آنجا لباس هاى خود را تغيير داد و لباس يمنى پوشيد و عمامه اى سياه بر سرگذاشت و خودش را شبيه حضرت سيدالشهداء عليه السلام كرد، اين نيرنگ مؤثر واقع شد و مردم كوفه به استقبال او شتافتند و در حالى كه با صداى بلند مى گفتند: زنده باد، زنده باد استقبال گرمى از او كردند.
ص: 282
ابن زياد از ديدن اين صحنه به شدت نگران شد از ترس آن كه مبادا نقشه اش بر ملا شود و توسط مردم به قتل برسد با سرعت زياد خود را به دارالاماره رسانيد، در آنجا درها را بسته ديد، در را به صدا در آورد.(1)
نعمان بن بشير از بالاى ديوار آشكار شد و به گمان آن كه امام حسين عليه السلام پشت در است، با ملايمت گفت:
يابن رسول اللَّه! من امانتم را به تو تحويل نخواهم داد، علاقه اى هم به جنگ با تو ندارم.
ابن مرجانه با غضب بر سر او فرياد كشيد: در را باز كن.
يكى از كسانى كه كنار او بود، صدايش را شناخت و خطاب به مردم گفت: به خداى كعبه قسم، او پسر مرجانه است.(2)
بالاخره ابن زياد وارد قصر شد و حكومت را تحويل گرفت، مزدوران اموى چون عمر بن سعد، شمر بن ذى الجوشن، محمد بن اشعث و ديگر سران كوفه دور او را گرفتند و پس از بيان قيام و معرفى اعضاى برجسته آن، به طرح نقشه براى سركوب آنها پرداختند.
ابن زياد فرداى آن روز، مردم را به مسجد اعظم شهر دعوت كرد و آنان را از امارت خود بر كوفه آگاه كرد، مطيعان را به پاداش وعده داد و مخالفانش را به كيفرهاى سخت تهديد كرد.
سپس وحشت و ترس ميان مردم انداخت؛ گروهى را بازداشت، و بدون كمترين تحقيقى دستور اعدام آنان را صادر كرد و زندان ها را از بازداشت شدگان پر كرد و از اين
ص: 283
وسيله براى تسلط بر شهر استفاده كرد.(1)
هنگامى كه مسلم بن عقيل از آمدن ابن زياد به كوفه و اعمال وحشيانه او با خبر شد، از خانه مختار به خانه بزرگ كوفيان هانى بن عروة كه به دوستى با اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام مشهور بود رفت، هانى به گرمى از مسلم استقبال كرد و درب خانه اش را بر شيعيان گشود.(2)
ابن زياد به دنبال مسلم بن عقيل بود، براى انجام اين مأموريت، غلامش معقل كه مكّار و نيرنگ باز بود انتخاب كرد، پسر مرجانه به او سه هزار درهم داده و دستور داد با شيعيان تماس بگيرد و خود را از "موالى" كه اكثر آنان به دوستى اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام شهرت داشتند معرفى كند و بگويد به خاطر شنيدن خبر آمدن نماينده امام حسين عليه السلام به كوفه براى گرفتن بيعت از مردم، به كوفه آمده و همراه خود پولى دارد كه مى خواهد آن را در اختيار مسلم بن عقيل بگذارد تا از آن پول عليه دشمنان و به نفع قيام امام حسين عليه السلام استفاده كند.(3)
معقل براى اجراى مأموريت خود به راه افتاد و به جستجوى كسى پرداخت كه سفير امام حسين عليه السلام را بشناسد، مسلم بن عوسجه را كه از بزرگان و رهبران برجسته شيعيان بود به او معرفى كردند.
معقل نزد او رفت و به دروغ، خود را از محبان اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام معرفى كرد و اشتياق زيادى براى ديدار با سفير امام حسين عليه السلام از خود نشان داد.
ص: 284
مسلم بن عوسجه فريب سخنان معقل و شيفتگى دروغين او براى ديدن نماينده امام حسين عليه السلام را خورد و او را نزد مسلم بن عقيل برد، معقل با مسلم بن عقيل بيعت كرد و پول ها را به وى داد و از آن به بعد تا مدت ها خدمت مسلم بن عقيل مى رفت و با او رفت و آمد داشت.
او آن قدر خودش را به مسلم بن عقيل نزديك كرد كه مورخان نوشته اند: معقل زودتر از همه نزد مسلم مى آمد و ديرتر از همه خارج مى شد و بدين ترتيب به تمام مسائل و امور واقف شده و اطلاع پيدا مى كرد.(1)
او در اين مدت اعضاء و طرفداران امام حسين عليه السلام را يكى يكى شناسائى كرده و از رويدادها با خبر مى گرديد و تمام ديده و شنيده هاى خود را كلمه به كلمه به ابن زياد منتقل مى كرد و با همين توطئه ابن زياد از تمام مسائل و اسرار شيعيان مطلع مى شد و چيزى بر او پوشيده نمى ماند.
ابن زياد كه فهميده بود مسلم بن عقيل در خانه هانى بن عروه سكونت دارد و شيعيان فوج فوج به ديدارش مى روند، دستور داد هانى بن عروه كه يكى از بزرگان كوفه و تنها رهبر قبائل مِذحَج بود را دستگير كنند، مذحجيان اكثريت قريب به اتفاق ساكنين كوفه را تشكيل مى دادند.
اين حركت موجى از وحشت و دلهره در كوفيان ايجاد كرد و ضربه اى سخت و ويرانگر به شيعيان زد و آنان را دچار شكست روحى شديدى كرد.
هنگامى كه هانى بن عروه را نزد ابن زياد آوردند، پسر مرجانه با خشونت از او
ص: 285
خواست فورا ميهمان خود مسلم بن عقيل را تسليم كند.
هانى ميهمان بودن مسلم در خانه اش را منكر شد؛ زيرا اين مسأله در نهايت پنهان كارى و خفا بود و هيچ كس به جز شيعيان خاص از آن با خبر نبودند، در اين هنگام ابن زياد دستور داد غلامش معقل كه در اين مدت به عنوان جاسوس در جمع شيعيان رخنه كرده بود را حاضر كنند.
وقتى معقل آمد و هانى او را ديد، بسيار تعجب كرد و سرش را به زير انداخت، و بعد از اندكى چون شير غريد و ابن زياد را مسخره كرد و از تحويل دادن ميهمانش يعنى مسلم بن عقيل خود دارى نمود.(1)
ابن زياد بر او شوريد و فرياد زد، سپس به يكى ديگر از غلامانش به نام مهران دستور داد هانى را نزديكش بياورد، و با عصاى خود به صورت مبارك هانى بن عروه زد، ابن زياد آن قدر با عصا به سر و صورت ايشان كوبيد تا آن كه عصايش شكست و در اثر ضربه ها بينى هانى شكست و گونه هايش پاره شد و خون بر محاسن و لباس هايش سرازير گشت، ابن زياد پس از آن دستور داد هانى بن عروه را در يكى از اتاق هاى قصر زندانى كنند.(2)
وقتى خبر بازداشت هانى بن عروه منتشر شد، قبايل مذحج همه مسلح به طرف قصر حكومتى سرازير شدند. اما متأسفانه رهبرى مذحجيانى كه به طرف دارالحكومه حركت كردند عمرو بن الحجّاج به عهده داشت كه از وابستگان و مزدوران اموى بود.
هنگامى كه به قصر رسيدند، عمرو با صداى بلندى كه ابن زياد بشنود فرياد زد: من عمرو بن الحجّاج هستم و اين ها سواران و بزرگان مذحج مى باشند، نه از پيمان طاعت
ص: 286
خارج شده ايم و نه از جماعت جدا گشته ايم.(1)
در سخنان او اثرى از خشونت و درخواست آزادى براى هانى نبود، بلكه تماما ذلت و نرمش در برابر قدرت ابن زياد بود؛ لذا ابن زياد اهميتى به آنها نداد و به شريح قاضى دستور داد نزد هانى برود و سپس در برابر مذحجيان ظاهر شود و زنده بودن و سلامتى او را خبر دهد و از طرف هانى به آنها بگويد كه به خانه هاى خويش برگردند.
شريح قاضى نيز نزد هانى بن عروه رفت، هانى تا او را ديد معترضانه بر سرش فرياد كشيد: مسلمانان؛ به دادم برسيد، آيا عشيره ام هلاك شده اند؟ متدينين كجا هستند؟ اهل كوفه كجا هستند؟ آيا مرا با دشمنان خود تنها مى گذارند؟
سپس در حالى كه صداى افراد قبيله خود را مى شنيد، متوجه شريح شد و به او گفت: اى شريح؛ گمان كنم اين صداهاى مذحج و مسلمانان هوادار من مى باشد، اگر ده نفر از آنها بر من وارد شوند مرا نجات خواهند داد.
شريح كه آخرت و وجدان خود را به ابن زياد فروخته بود، از نزد هانى خارج شد و به مذحجيان گفت: يار شما را ديدم، او زنده مى باشد و كشته نشده است.
عمرو بن الحجّاج مزدور و نوكر امويان، فورا در پاسخ با صداى بلندى كه مذحجيان بشنوند گفت: اگر كشته نشده است، پس الحمدلله و قبايل مذحج با خوارى و خيانت عقب نشستند و پراكنده شدند.(2)
وقتى مسلم بن عقيل خبر بازداشت هانى و توهين به ايشان را فهميد، تصميم به آغاز قيام عليه ابن زياد گرفت، و به يكى از فرماندهان سپاه خود به نام عبداللَّه بن حازم
ص: 287
دستور داد تا يارانش را كه در خانه ها جمع شده بودند فرا خواند، نزديك به چهار هزار نفر و بنا به قولى چهل هزار نفر در حالى كه شعار مسلمانان در جنگ بدر، يا منصور امت را تكرار مى كردند، نداى حضرت مسلم را پاسخ داده و آماده شدند.
مسلم بن عقيل به آرايش سپاه خود پرداخت، محبان و مخلصان اهل بيت عليهم السلام را به فرماندهى بخش هاى سپاه برگزيد و با سپاه به طرف دارالاماره حركت كرد، ابن زياد در آن هنگام در مسجد مشغول خطابه بود و مخالفان دولت و منكران بيعت يزيد را تهديد مى كرد.
وقتى خطابه او به پايان رسيد، بانگ و فرياد شيعيان كه خواستار سقوطش بودند را شنيد؛ ترس عجيبى كرد و وحشت زده جوياى ماجرا شد.
به او گفتند: مسلم بن عقيل در رأس جمعيت بسيارى از شيعيان دارند به جنگ با او مى آيند.
ابن زياد بسيار هراسان شد و از ترس رنگ خود را باخته، و سريع به طرف قصر شتافت؛ زيرا نيروى نظامى حمايت كننده اى در كنارش نبود، تنها سى تن از نيروى انتظامى و بيست تن از اشراف كوفه كه به مزدورى امويان معروف گشته همراه او بودند.(1)
بر تعداد سپاهيان مسلم بن عقيل همچنان افزوده مى شد، پرچم ها را برافراشته و شمشيرها را بركشيده بودند، طبل هاى جنگ به صدا در آمد اوضاع طورى بود كه ابن زياد به هلاكت خود يقين كرد.
ابن زياد به بهترين وسيله اى كه پيروزى او را تضمين كند انديشيد و جز جنگ اعصاب و شايعه پراكنى كه به تأثير آن بر كوفيان آگاه بود چاره اى نيافت، لذا به اشراف و
ص: 288
بزرگانى كه به مزدورى او تن داده بودند دستور داد تا در صفوف سپاه مسلم رخنه كرده و وحشت و هراس را در بين آنها تزريق كنند، آنها نيز ميان سپاه مسلم بن عقيل رفتند و به دروغ پردازى و شايعه پراكنى پرداختند.
سپاه مسلم بن عقيل، كم كم در اثر تبليغات و ترس و وحشتى كه مزدوران ابن زياد در بين آنها انداخته بودند دلهايشان هراسان و لرزان شده و به شدت ترسيدند و در حالى كه مى گفتند: ما را چه كار به دخالت در امور سلاطين پراكنده مى شدند.
در اندك زمانى در اثر آن رعب و وحشت هاى دروغين و وعده هاى طلا و فريفتن بزرگان قبايل و... تعداد زيادى از لشكريان مسلم بن عقيل گريختند، مسلم با تعداد كمى كه مانده بودند راه مسجد اعظم را در پيش گرفت تا نماز مغرب و عشاء را بخوانند.
افراد باقيمانده كه ترس و وحشت، آنان را از پاى انداخته و دلهايشان لرزان بود در بين نماز، مسلم بن عقيل را تنها گذاشته و فرار كردند، تا آن جا كه حتى يك نفر هم با مسلم بن عقيل باقى نماند كه راه را به ايشان نشان داده و يا به ايشان پناه دهد.(1)
مسلم بن عقيل در كوچه هاى كوفه سرگردان و به دنبال خانه اى بود تا باقى مانده شب را در آن به سر برد، اما جايى پيدا نشد، در شهر هيچ كس رفت و آمد نمى كرد، كوفيان از ترس جاسوسان ابن زياد و نيروهاى امنيتى درهاى منزل شان را محكم بسته بودند كه مبادا آنان را بشناسند و بفهمند همراه مسلم بوده اند و در نتيجه آنان را بازداشت و شكنجه كنند.
مسلم بن عقيل حيران بود و نمى دانست به كجا پناه ببرد، سرگردان كوچه ها را پشت سر مى گذاشت تا اين كه به بانوى بزرگوارى به نام طوعه رسيد كه در انسانيت، شرافت و نجابت سرآمد همه شهر كوفه بود.
ص: 289
طوعه بر در خانه به انتظار آمدن پسرش ايستاده و از حوادث آن روز بر او بيمناك بود. همين كه مسلم او را ديد به سويش رفت و بر او سلام كرد طوعه پاسخ داد، مسلم ايستاد، طوعه به سرعت پرسيد: چه مى خواهى.
مسلم گفت: كمى آب مى خواهم.
طوعه به درون خانه رفته و براى مسلم آب آورد، مسلم آب را نوشيد و سپس نشست.
طوعه به ايشان شك كرد و پرسيد: آيا آب نخوردى؟
مسلم گفت: بله، خوردم.
طوعه گفت: پس سريع به سوى خانواده ات برو كه نشستن تو شك برانگيز است.
مسلم ساكت ماند.
طوعه بار ديگر سخن خود را تكرار كرد و از او خواست آنجا را ترك كند، باز مسلم ساكت ماند.
طوعه كه هراسان شده بود بر سر او فرياد زد: پناه بر خدا، من راضى نيستم بر در خانه ام بنشينى.
وقتى طوعه نشستن بر در خانه را بر مسلم حرام كرد، حضرت برخاست و با صدايى آرام و حزين گفت: من در اين شهر، خانه و بستگانى ندارم، آيا خواهان نيكوكارى هستى، كه امشب از من پذيرايى كنى؟ اميدوارم پس از اين، عمل تو را جبران كنم.
طوعه فهميد كه اين مرد غريب است، پس از او پرسيد: اى بنده خدا، قضيه چيست؟
مسلم با چشمانى اشكبار، گفت: من مسلم بن عقيل هستم، اين قوم به من دروغ
ص: 290
گفتند و فريبم دادند.
طوعه بسيار متعجب شد و با بغض گلو با احترام پرسيد: تو مسلم بن عقيل هستى؟
مسلم گفت: آرى.
آن بانو با فروتنى و احترام خاص ايشان را به خانه خويش برد و از او پذيرائى نمود و مسؤليت پناه دادن به او در قبال ابن زياد را به عهده گرفت.
طوعه، مسلم را به يكى از اتاق هاى منزلش راهنمايى كرد و روشنايى و غذا براى ايشان برد، مسلم از خوردن غذا امتناع كرد،(1) رنج و اندوه قلب شان را پاره پاره نموده و به فاجعه اى كه انتظارش را داشت، يقين پيدا كرده بود و دائماً به فكر امام حسين عليه السلام بود.
بعد از مدت كمى بلال پسر طوعه وارد شد و ديد مادرش به اتاقى كه مسلم در آن بود براى خدمت و پذيرائى زياد رفت و آمد مى كند، شك كرد و از مادرش علت رفت و آمد به آن اتاق را پرسيد.
طوعه از دادن پاسخ صحيح خوددارى نمود و پس از آن كه بلال زياد اصرار كرد، با گرفتن سوگند و تعهد از او جهت نگهدارى اين راز، تمام ماجرا را به او گفت.
بلال از خوشحالى در پوست خود نمى گنجيد و تمام شب را بيدار ماند تا بامداد شتابان، جايگاه مسلم را به حكومت نشان دهد و به اين وسيله به ابن زياد تقرب جويد و جايزه اى دريافت كند.(2)
سفير امام حسين عليه السلام مسلم بن عقيل آن شب را با اندوه، اضطراب و ناراحتى به سر برد، ايشان اكثر شب را به عبادت و تلاوت قرآن مشغول بود و يقين داشت كه
ص: 291
آخرين شب زندگى اش هست، در آن شب لحظه اى به خواب رفت، در خواب، عموى خود حضرت اميرالمؤمنين على بن ابى طالب عليهما السلام را ديد كه به او خبر داد خيلى زود به پدر و عمويش ملحق خواهد شد؛ آنجا بود كه مسلم يقين كرد شهادتش نزديك شده است.(1)
اذان صبح كه گفتند، بلال با حالتى آشفته كه جلب توجه مى كرد، به سوى دار الامارة رفت تا جاى مسلم را به حكومت نشان دهد، آنجا نزد عبدالرحمن بن محمد بن اشعث رفت و ماجرا را با وى در ميان گذاشت.
عبدالرحمن از او خواست ساكت بماند تا ديگرى خبر را نزد ابن زياد نبرد و جايزه را به خود اختصاص ندهد و سريعا سوى پدرش كه نزد ابن زياد بود رفت و خبر بزرگ را به او داد، چهره محمد از خوشحالى برق زد.
ابن زياد از تغيير حالت او فهميد بايد خبر مهمى اتفاق افتاده باشد كه او را چنين خوشحال كرده، پس سؤال كرد: محمد؛ عبدالرحمن به تو چه گفت؟
محمد سر از پا نشناخته پاسخ داد: امير پاينده باد، مژده بزرگ.
ابن زياد گفت: چه شده؟ هيچ كس چون تو مژده نمى دهد.
او گفت: پسرم به من خبر داده مسلم در خانه طوعه است.
ابن زياد از خوشحالى به پرواز درآمد؛ شروع به وعده دادن مال و مقام به ابن اشعث كرد و گفت: برخيز و او را نزد من بياور كه هر چه در قبال آن از من بخواهى به تو داده خواهد شد.
ص: 292
ابن اشعث با دهانى آب افتاده از طمع به دنبال اجراى خواسته ابن زياد و دستگيرى مسلم به راه افتاد.
ابن زياد، محمد بن اشعث و عمرو بن حريث مخزومى را براى جنگ با مسلم تعيين كرد و سى صد نفر از سواران كوفه را در اختيار آنها گذاشت.(1)
وقتى آنها به خانه طوعه نزديك شدند، مسلم فهميد كه به جنگش آمده اند پس به سرعت اسب خود را زين كرده و لگام زد، زره را بر تن نمود، شمشير بر كمر بست و از طوعه به سبب ميهمان نوازى خوبش تشكر نموده و به او خبر داد پسر ناجوانمردش جاى او را به ابن زياد، گزارش كرده است.(2)
نيروهاى حكومتى به خانه طوعه ريختند تا مسلم را دستگير كنند، اما مسلم بن عقيل چون شيرى بر آنان تاخت و با ضربات شمشير همه آنها را كه از شدت ترس گيج شده بودند، فرارى داد.
كمى بعد مجددا به طرف مسلم آمدند و ايشان با حمله اى ديگر دشمنان را از خانه بيرون كرد و به دنبال آنان در حالى كه با شمشيرش، سرها را درو مى كرد از آن منزل خارج شد.
در آن روز مسلم شجاعت هايى از خود نشان داد كه در هيچ يك از مراحل تاريخ، از كسى ديده نشده است، به گفته مورخان، مسلم در آن روز به غير از افرادى كه زخمى كرد چهل و يك نفر را به خاك مذلت انداخت و هر كدام از مهاجمان را كه مى گرفت مانند تيكه سنگى به بالاى بام پرتاب مى كرد.(3)
نيروهاى حكومتى كه از رويارويى مستقيم با مسلم بن عقيل ناتوان شده بودند،
ص: 293
پرتاب سنگ و گداخته هاى آتشين را از روى بام خانه ها به طرف مسلم شروع كردند.(1)
اگر جنگ در فضاى باز و هموار ادامه پيدا مى كرد، مسلم آنان را از پاى در مى آورد، اما اين جنگ نابرابر در كوچه ها و خيابان ها بود، با اين حال مهاجمان پليد كوفه شكست خوردند و از مقابله با اين قهرمان بى نظير درمانده شدند.
آنان در حال كشته و مجروح شدن توسط مسلم بودند، ابن اشعث ناگزير نزد اربابش، پسر مرجانه رفت و از او نفرات بيشترى براى جنگ درخواست كرد؛ زيرا از مقابله با اين قهرمان بزرگ ناتوان بودند.
ابن زياد حيرت زده از اين درخواست، ابن اشعث را توبيخ كرد و گفت: پناه بر خدا، تو را فرستاديم تا يك نفر را براى ما بياورى، ولى اين صدمات سنگين به افرادت وارد شده است؟!
اين سرزنش، بر ابن اشعث گران آمد، پس به ستايش شجاعت هاى مسلم بن عقيل پرداخت و گفت: تو گمان كرده اى مرا به جنگ بقالى از بقالان كوفه يا جرمقانى از جرامقه حيره فرستاده اى؟ در حقيقت مرا به جنگ شيرى شرزه و شمشيرى بران در دست قهرمانى بى مانند از خاندان بهترين مردمان فرستاده اى.(2)
سرانجام ابن زياد نيروى كمكى زيادى در اختيار او گذاشت و او را به طرف مسلم فرستاد، مسلم، به جنگ سختى پرداخت در حالى كه رجز مى خواند:
اقسمت لااقتل الا حرا***وان رأيت الموت شيئا نكرا
او يخلط البارد سخنا مرا***رد شعاع الشمس فاستقرا
ص: 294
كل امرى ء يوما يلاقى شرا***اخاف ان اكذب او اغرا؛(1)
يعنى: من سوگند ياد كرده ام كه آزاده كشته شوم اگر چه مرگ ناگوار و ناپسنديده است. گرم و سرد با هم آميخته و طعم تلخ را بايد چشيد. شعاع آفتاب بر مى گردد و حال به يك نحو مستقر خواهد شد )چنين نخواهد ماند( هر مردى ناگزير روزى دچار سختى و شر مى شود. من از اين مى ترسم كه تكذيب شوم و مرا فريب دهند.
آه!اى مسلم!اى پسر عقيل! تو سالار خويشتنداران و آزادگان بودى، پرچم عزت و كرامت را برافراشتى و شعار آزادى سردادى، اما دشمنانت، بندگانى بودند كه به پستى و خوارى تن داده و زير بار بندگى و ذلت رفتند.
تو خواستى آزادشان كنى و زندگى آزاد و كريمانه را به آنان بازگردانى، ولى نپذيرفتند و با تو به جنگ برخاستند و بدين ترتيب، انسانيت و بنيادهاى زندگى معنوى را از دست دادند.
ابن اشعث وقتى رجز مسلم مبنى بر مرگ آزادگان و شريفان را شنيد، به قصد فريب به ايشان گفت: به تو دروغ نمى گوييم و فريبت نمى دهيم، آنان عمو زادگان تو هستند، نه تو را مى كشند و نه به تو آسيبى مى رسانند.
مسلم بدون توجه به دروغ هاى ابن اشعث، به شدت به مبارزه و جنگ خود با دشمنان و به درك فرستادن شان ادامه داد، آنان از مقابل مسلم فرار، و به طرف ايشان سنگ پرتاب مى كردند.
مسلم اين حركت ناجوانمردانه را توبيخ كرد و بر ايشان فرياد زد: واى بر شما! چرا مرا با سنگ مى زنيد، آن طور كه كفار را مى زنند؟! در حالى كه از خاندان نيكان هستم
ص: 295
واى بر شما! آيا حق رسول خدا صلى الله عليه وآله و فرزندان او را رعايت نمى كنيد؟(1)
سپاهيان ابن زياد از مقاومت در برابر اين قهرمان بزرگ، ناتوان شده و آثار شكست بر آنان ظاهر گشت، ابن اشعث درمانده گشته، پس ناگزير به مسلم نزديك شد و با صداى بلند گفت: اى پسر عقيل! خود را به كشتن مده، تو در امانى و خونت به گردن من است.
مسلم تحت تأثير گفته هاى او قرار نگرفت و به امان دادن او توجهى نكرد؛ زيرا مى دانست ابن اشعث به خاندانى تعلق دارد كه از مهر و وفا و پيمان، جز نام نمى شناسد؛ لذا اين چنين به او پاسخ داد: اى پسر اشعث! تا قدرت جنگيدن دارم، هرگز خود را تسليم نخواهم كرد؛ نه، اين كار محال است.(2)
سپس مسلم چنان به او حمله ور شد كه او گريخت، تشنگى، سخت مسلم بن عقيل را آزار مى داد تا آن كه ايشان گفتند: پروردگارا! تشنگى مرا از پا در آورد.
سپاهيان با ترس و وحشت، مسلم را محاصره كردند، ليكن نزديك نمى شدند، ابن اشعث بر آنان فرياد زد: ننگ آور است كه شما از يك مرد، اين چنين هراس داشته باشيد، همگى با هم بر او حمله ببريد.
آنها نيز دست جمعى به مسلم حمله كردند و با شمشيرها و نيزه هايشان ايشان را سخت مجروح كردند، بكير بن حمران احمرى با شمشير، ضربه اى به لب بالاى مسلم زد و آن را شكافت و به لب زيرين رسيد، مسلم نيز با ضربه اى آن ناجوانمرد را بر خاك مذلت انداخت.
زخم هاى بسيار و خونريزى مداوم و تشنگى شديد نيروى مسلم را تحليل برد و
ص: 296
ديگر نتوانست ايستادگى كند؛ مهاجمان ايشان را به اسارت در آوردند و براى رساندن خبر اسارت او به پسر مرجانه بر يكديگر پيشى مى گرفتند.
مسلم را نزد ابن زياد آوردند، گروهى ازدحام كرده، به صف تماشاچيان پيوستند؛ آنان كسانى بودند كه قبلا با مسلم بيعت كرده و پيمان وفادارى بسته بودند، ولى از در خيانت وارد شده و با ايشان جنگيدند.
مسلم را تا در قصر آوردند، تشنگى به شدت ايشان را آزار مى داد، در آنجا كوزه آب سردى بود، مسلم به اطرافيانش گفت: مرا از اين آب بنوشانيد.
يكى از آنها به نام مسلم بن عمرو باهلى به او گفت: مى بينى چقدر خنك است! به خدا سوگند! از آن قطره اى نخواهى چشيد تا آن كه در آتش دوزخ حميم آب جوشان بنوشى.
مسلم از او پرسيد: تو كيستى؟
او خود را از بندگان و منتسبين به حكومت دانست و گفت: من آنم كه حق را شناخت، زمانى كه تو آن را ترك كردى، به خيرخواهى امت و امام پرداخت، وقتى كه تو نيرنگ زدى. شنيد و اطاعت كرد، هنگامى كه تو عصيان كردى؛ من مسلم بن عمرو باهلى هستم.
مسلم بن عقيل به او گفت: مادرت به عزايت بنشيند، چقدر سنگدل، خشن و جفاكارى، تواى پسر باهله! به حميم و خلود در آتش دوزخ، سزاوارتر از من هستى.
عمارة بن عقبة كه در آنجا حاضر بود، از سنگدلى و پستى باهلى، شرمنده شد، پس آب سردى خواست و آن را در قدحى ريخت و به مسلم داد، وقتى مسلم مى خواست آب را بنوشد، آن قدح پر از خون لب هاى ايشان شد، سه مرتبه آب را عوض كردند و هر بار، قدح پر از خون مى شد؛ سپس حضرت فرمود: اگر اين آب روزى من بود آن را
ص: 297
مى نوشيدم.(1)
بالاخره مسلم بن عقيل را بر پسر مرجانه وارد كردند، مسلم به حاضران در جلسه سلام كرد ولى به ابن زياد سلام نكرد يكى از آنها از مسلم خرده گرفت و گفت: چرا بر امير سلام نكردى؟
مسلم به او گفت: ساكت باش اى بى مادر! به خدا سوگند! مرا اميرى نيست تا بر او سلام كنم.
ابن زياد برافروخته و خشمگين شده و گفت: مهم نيست، چه سلام بكنى و چه سلام نكنى، تو كشته مى شوى.(2)
در اين ديدار، سخنان زيادى بين مسلم و پسر مرجانه صورت گرفت، مسلم بن عقيل در آن بحث و گفتگوها شجاعت، استقامت، عزم قوى و ايستادگى خود را در قبال آن طاغوت نشان داد و با دلاورى خود، ثابت كرد از افراد كم نظير تاريخ است.
بالاخره ابن زياد به بكير بن حمران كه توسط مسلم ضربه خورده و مجروح شده بود، رو كرد و گفت: مسلم را بگير و به بام قصر ببر و در آنجا گردنش را بزن تا خشمت فرو نشيند و دلت خنك شود، مسلم بن عقيل با چهره اى خندان به استقبال شهادت رفت.
بكير، مسلم بن عقيل را كه مشغول ذكر و ستايش خدا بود، به بالاى بام برد، جلاد ايشان را بر زانو نشاند و گردن ايشان را زد؛ سپس سر و تن حضرت را به پايين انداختند، و بنا به بعضى اقوال، ايشان را گردن نزدند بلكه از بالا به پائين انداختند و شهيدش كردند.
ص: 298
مسلم بن عقيل اولين شهيد از خاندان نبوت بود كه آشكارا در برابر مسلمانان او را كشتند و كسى براى رهايى و دفاع از وى هيچ اقدامى نكرد.(1)
محمد ابن اشعث به ابن زياد گفت: تو منزلت هانى را در اين شهر مى دانى و به خاندان و قبيله او آگاهى دارى، اقوام او مى دانند كه من و دو تن از يارانم او را نزد تو آورديم پس تو را به خدا سوگند مى دهم او را به من ببخشى چرا كه من دشمنى اهل اين شهر را خوش ندارم.
ابن زياد وعده داد كه انجام دهد اما پشيمان شد و فورا دستور داد هانى بن عروه را نيز اعدام كنند، او را از زندان بيرون آوردند، در حالى كه در برابر قبيله خود فرياد مى كشيد: مذحجيان؛ به دادم برسيد، عشيره ام، به دادم برسيد.
هانى را به ميدان گوسفند فروشان بردند، جلادان در آنجا حكم اعدام را اجراء كردند و بدن هانى در حالى كه با خون شهادت گلگون شده بود، به خاك افتاد.(2)
هانى در راه دفاع از دين، امام زمان و عقيده اش به شهادت رسيد، نيروهاى حكومتى به دستور ابن زياد اجساد مسلم و هانى را در كوچه ها و خيابان ها به حركت در آوردند و بر زمين مى كشيدند، اين كار براى ترساندن عموم مردم و ايجاد رعب و وحشت در ميان آنها و همچنين توهين به پيروان و ياران مسلم صورت گرفت.(3)
بعد از اين جريان ابن زياد در كوفه حكومت نظامى اعلام كرد و بى گناه را به جاى
ص: 299
گناهكار مجازات، و با تهمت و گمان، به كشتن افراد جامعه اقدام مى كرد و كوفيان را براى ارتكاب وحشيانه ترين جنايت تاريخ بشرى؛ يعنى جنگ با ذريه پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله امام حسين عليه السلام به حركت در آورد.(1)
امام حسين عليه السلام با همراهان خويش در روز هشتم ذى الحجه سال 60 هجرى قمرى پس از چهار ماه و پنج روز توقف در مكه به سوى كوفه حركت نمودند،(2) و دوم محرم الحرام سال 61 هجرى قمرى بعد از 24 روز سفر در بيابان ها و خارج از شهرها و آبادى ها به سرزمين مقدس كربلاء رسيدند،(3) و بالاجبار در همان سرزمين سكونت نموده تا واقعه جانسوز و خونين كربلاء اتفاق افتاد.
حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام قبل از حركت كاروان امام حسين عليه السلام از مكه به كربلاء در مسجد الحرام و در بين انبوه مردم خطبه اى ايراد فرمودند كه بعضى معتقدند يك روز قبل از حركت كاروان يعنى روز هفتم ذى الحجه و بعضى معتقدند همان روز حركت يعنى روز هشتم ذى الحجه بوده است كه شرح آن را در ذيل مى خوانيد:
زمانى كه حجّاج بيت اللَّه الحرام عازم سرزمين عرفات بودند، يزيد بن معاويه عدّه اى را مخفيانه گماشته بود تا در حالى كه در زير لباس احرام سلاح بسته بودند امام
ص: 300
حسين عليه السلام را در خانه خدا به شهادت برسانند.(1) بنى هاشم و اصحاب با توجه به اين توطئه اطراف امام عليه السلام را گرفته و خيلى دقيق از جان آن حضرت حفاظت مى نمودند.
در روز هفتم و يا بنا به قولى روز هشتم ذى الحجه حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام با كسب اجازه از حضرت سيدالشهداء عليه السلام بر فراز خانه كعبه رفت و در ميان انبوه جمعيت حجّاج خطاب به بنى اميه خطبه غرّا و پرشورى به شرح زير قرائت نمود:
بسم اللَّه الرّحمن الرّحيم
اَلحَمدُ لِلّهِ الَّذى شَرَّفَ هذا )اشاره به بيت الله الحَرام( بِقُدُومِ اَبيهِ، مَن كانَ بِالاَمسِ بيتاً اَصبَح قِبلَةً.
أَيهَا الكَفَرةُ الفَجَرة اَتَصُدُّونَ طَريقَ البَيتِ لِاِمامِ البَرَرَة؟
مَن هُوَ اَحَقُّ بِه مِن سائِرِ البَريه؟ وَ مَن هُوَ اَدنى بِه؟
وَ لَولا حِكمَ اللهِ الجَليه وَ اَسرارُهُ العِلّيه وَاختِبارُهُ البَريه لِطارِ البَيتِ اِليه قَبلَ اَن يمشى لَدَيه قَدِ استَلَمَ النّاسُ الحَجَر وَ الحَجَرُ يستَلِمُ يدَيه وَ لَو لَم تَكُن مَشيةُ مَولاى مَجبُولَةً مِن مَشيهِ الرَّحمن، لَوَقَعتُ عَلَيكُم كَالسَّقرِ الغَضبانِ عَلى عَصافِيرِ الطَّيران.
اَتُخَوِِّنَ قَوماً يلعَبُ بِالمَوتِ فِى الطُّفُولية فَكَيفَ كانَ فِى الرُّجُوليهِ؟ وَلَفَدَيتُ بِالحامّاتِ لِسَيد البَرياتِ دونَ الحَيوانات.
هَيهات فَانظُرُوا ثُمَّ انظُرُوا مِمَّن شارِبُ الخَمر وَ مِمَّن صاحِبُ الحَوضِ وَ الكَوثَر وَ مِمَّن فى بَيتِهِ الوَحى وَ القُرآن وَ مِمَّن فى بَيتِه اللَّهَواتِ وَالدَّنَساتُ وَ مِمَّن فى بَيتِهِ التَّطهيرُ وَ الآيات.
وَ أَنتُم وَقَعتُم فِى الغَلطَةِ الَّتى قَد وَقَعَت فيهَا القُرَيشُ لِأنَّهُمُ اردُوا قَتلَ رَسولِ الله صلى الله عليه وآله وَ أنتُم تُريدُونَ قَتلَ ابنِ بِنتِ نَبيكُم وَ لا يمكِن لَهُم مادامَ اَميرُالمُؤمِنينَ عليه السلام حَياً
ص: 301
وَ كَيفَ يمكِنُ لَكُم قَتلَ اَبى عَبدِاللِه الحُسَين عليه السلام مادُمتُ حَياً سَليلاً؟
تَعالوا اُخبِرُكُم بِسَبيلِه بادِروُا قَتلى وَاضرِبُوا عُنُقى لِيحصُلَ مُرادُكُم لابَلَغَ الله مِدارَكُم وَ بَدَّدَا عمارَكُم وَ اَولادَكُم وَ لَعَنَ الله عَلَيكُم وَ عَلى اَجدادكُم.
يعنى:
به نام خداوند بخشنده مهربان
سپاس خداى را كه بيت اللَّه را با قدوم پدرش ]منظور پدر امام حسين عليه السلام است [مشرّف كرد؛ كسى كه ديروز بيت بود، ]امروز[ قبله گرديد.
اى ناسپاسان گناه كار آيا راه بيت را بر امام نيكوكاران مى بنديد؟
چه كسى سزاوارتر به اين بيت است از ديگر موجودات؟
و چه كسى نزديك ترين به اين خانه است؟
و اگر حكمت هاى خداوند بلند مرتبه و اسرار بالا و امتحانات موجودات نبود، همانا قبل از اين كه ايشان نزد بيت اللَّه الحرام رود، كعبه به سوى ايشان ]اشاره به امام حسين عليه السلام[ پرواز مى كرد؛ همواره اين مردم هستند كه حجر الاسود را مى بوسند، و حال اين كه حجرالاسود بوسه بر دستان ايشان مى زند ]اشاره به امام حسين عليه السلام[ و اگر خواست مولاى من خواست خداوند رحمن نبود هر آينه بر سر شما مانند بازِ شكارى كه بر گنجشكان فرود مى آيد نازل مى شدم.
آيا قومى كه مرگ را در كودكى به بازى مى گرفتند را مى ترسانيد، در حالى كه الان در مردانگى قرار دارند؟ همه جانم فداى آقا و مولاى همه موجودات پاك سرشت عالم كه خلق و خوى حيوانى ندارند.
هيهات! بنگريد به كسى كه شراب مى نوشد ]يزيد[ و به كسى كه صاحب حوض و كوثر است؛ و به كسى كه در خانه وحى و قرآن است ]امام حسين عليه السلام[ و به كسى كه در
ص: 302
بيتش اسباب لهو و نجاست است و به كسى كه در خانه اش نزول آيات، نشانه ها و آيه تطهير است.
شما در غلطى واقع شديد كه قريش واقع شدند. چرا كه آنها اراده قتل پيامبر صلى الله عليه وآله را كردند و شما اراده قتل پسر دختر پيامبرتان، و اين حيله براى ايشان تا وقتى اميرالمؤمنين عليه السلام زنده بود ممكن نشد، پس چگونه ممكن است كشتن ابا عبداللَّه الحسين عليه السلام تا وقتى كه من زنده ام.
بياييد تا به راهش ]منظور راه كشتن امام حسين عليه السلام[ آگاهتان كنم؛ پس مبادرت به كشتن من كنيد، و گردنم را بزنيد تا به مقصودتان برسيد، خدا شما را به مقصودتان نرساند و عمرتان و فرزندانتان را كوتاه كند و لعنت خدا بر شما و پدرانتان ]كه قصد كشتن پيامبر صلى الله عليه وآله را داشتند[ باد.(1)
وقتى حضرت سيدالشهداء عليه السلام عازم حركت به سمت عراق گرديد مركب ها را زين كردند و مردان ايستاده بودند، امام حسين عليه السلام بر روى يك تخت نشسته و بنى هاشم با احترام اطرافشان را گرفته بودند، آن حضرت مانند ماه شب چهارده در ميان آنان مى درخشيد، حدود چهل محمل با پارچه هاى حرير و ديبا زينت شده و آماده حركت بودند.
در اين هنگام امام حسين عليه السلام به بنى هاشم امر فرمودند: هر كس زن هاى محارم خود را بر محمل ها سوار نمايد، در همين اثناء ناگهان از خانه امام حسين عليه السلام جوانى بلند قامت و بسيار زيبا كه بر گونه اش علامتى بود و صورتش مانند ماه شب چهارده مى درخشيد و ابهتش همه جماعت را به خود جذب مى كرد بيرون آمد در حالى كه مى گفت: اى بنى هاشم، كنار برويد.
ص: 303
دو خانم جليل القدر با حياء به دنبال ايشان در حالى كه كنيزان زيادى اطراف آنها را گرفته، بيرون آمدند وقتى خانم ها از منزل خارج شدند آن جوان با صداى بلند خطاب به جمعيت حاضر فرمود: غضوا ابصاركم و طأطئوا رؤسكم.
يعنى: چشم هايتان را ببنديد و سرهايتان به زير بياندازيد.
يكى از آن خانم ها حضرت زينب كبرى عليها السلام و ديگرى حضرت ام كلثوم عليها السلام دختران اميرالمؤمنين على بن ابى طالب عليهما السلام بودند، و آن جوان قمر بنى هاشم حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام بود.
وقتى حضرت زينب كبرى عليها السلام بيرون آمد و چشمانش به جوانان پاك و با ايمان بنى هاشم افتاد گريه زيادى كردند، در اين هنگام قاسم بن الحسن عليهما السلام دويد و كرسى بر زمين نهاد، حضرت على اكبر عليه السلام پرده كجاوه را گرفت و حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام زانو زد تا آن خانم ها پا روى زانوى ايشان بگذارند و راحت بتوانند بر محمل سوار شوند، حضرت سيدالشهداء عليه السلام زير بغل آنها را مى گرفت و با عزت و احترام سوار بر محمل گرديدند.(1)
وقتى همه افراد بر محمل ها سوار شدند امام حسين عليه السلام فرمودند: برادرم كجاست؟ سردار لشكرم كجاست؟ قمر بنى هاشم كجاست؟
حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام عرض كرد: لبيك، لبيك يا سيدى و مولاى.
امام حسين عليه السلام به ايشان فرمودند: برادرم اسبم را حاضر كن، حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام در حالى كه بنى هاشم با احترام خاصى اطرافش را گرفته بودند، اسب را آورد و ركابش را گرفت تا امام حسين عليه السلام بر اسب سوار شوند، سپس بنى هاشم همه بر مركب هاى خويش سوار شدند، حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام نيز سوار بر مركب
ص: " 304
خويش گرديد و علم را جلو روى كاروان حضرت سيدالشهداء عليه السلام بر افراشت.
در اين هنگام اهل شهر يكپارچه با صداى بلند گريه مى كردند و ضجه مى زدند، صداى بنى هاشم نيز به گريه و ناله بلند گرديد و گفتند: الوداع، الوداع، امروز روز جدايى است.
حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام فرمودند: آرى به خدا سوگند كه امروز روز جدايى است و ملاقات بعدى ما قيامت است، سپس امام حسين عليه السلام با عيال و همه فرزندانش به سمت كربلاء راه افتادند.(1)
حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام در اين سفر يعنى از مدينه تا مكه و از مكه تا كربلاء كه پر از حوادث خطير و امتحانات بزرگ الهى بود، و كمتر كسى نسبت به امام زمانش حضرت سيدالشهداء عليه السلام وفادار ماند و بعضا كنار كشيدند لحظه اى امام زمانش حسين بن على عليهما السلام و آرمان آن حضرت را فراموش نكرد و از ايشان فاصله نگرفت بلكه چون پروانه گرد شمع وجود حضرت سيدالشهداء عليه السلام مى گرديد.
آنها قبل از حركت به زيارت و طواف خانه خدا رفته و در روز هشتم ذى الحجه از مكه خارج شدند.
در طول مسير شاعر بزرگ، فرزدق همام بن غالب، خدمت امام حسين عليه السلام مشرف شد و پس از سلام و درود عرض كرد: پدر و مادرم به فدايت يابن رسول اللَّه صلى الله عليه وآله چه شد كه حج را رها كردى؟
امام حسين عليه السلام فرمودند: حكومت براى به شهادت رساندنم سعى و تلاش دارد و
ص: 305
افرادى را به همين جهت اجير كرده و به مكه فرستاده اگر اين كار نمى كردم، كشته مى شدم.
سپس حضرت سريعا از او پرسيدند: از كجا مى آيى؟
فرزدق گفت: از كوفه.
امام حسين عليه السلام فرمودند: اخبار مردم را برايم بگو.
فرزدق با آگاهى و صداقت، وضعيت موجود كوفه را براى امام حسين عليه السلام بيان و آن را نا اميد كننده توصيف كرد و گفت: به شخص آگاهى دست يافته اى دل هاى مردم با تو و شمشيرهايشان با بنى اميه است، قضا از آسمان فرود مى آيد، خداوند هر چه اراده كند انجام مى دهد و پروردگار ما هر روز دركارى است.
امام با بيانات ذيل سخنان فرزدق را تأييد كرد، او را از عزم استوار و اراده نيرومند خود براى جهاد و دفاع از حريم اسلام باخبر ساخت و توضيح داد اگر به مقصود دست يافت كه چه بهتر وگرنه در راه خدا به شهادت رسيده است:
راست گفتى همه كارها از آن خداست، خداوند آن چه اراده كند انجام مى دهد و پروردگار ما هر روز در كارى است، اگر قضاى الهى بر مقصود ما قرار گرفت، بر نعمتهايش او را سپاس مى گزاريم و براى اداى شكرش از او يارى مى خواهيم و اگر قضاى حق، مانع خواسته ما گشت، آن كه حق، نيت او و پرهيزگارى طينتش باشد، از جاده حقيقت جدا نشده است.(1)
فرزدق دو بار با حضرت سيدالشهداء عليه السلام ملاقات كرد، مرتبه اول در هنگام خروج امام از مكه و مرتبه دوم بعد از رسيدن خبر شهادت حضرت مسلم به امام حسين عليه السلام در منزل زباله بود كه فرزدق از امام پرسيد: چگونه به كوفه مى رويد و حال
ص: 306
اين كه آنها پسر عموى شما را كشتند؟
امام حسين عليه السلام گريه فراوانى كردند و سخنانى به فرزدق فرمودند و سپس اشعار زير را بيان نمودند
لئن كانت الدنيا تعد نفيسة
فدار ثواب الله اعلى وانبل
و ان كانت الابدان للموت انشئت
فقتل امرى ء بالسيف فى الله افضل
و ان كانت الارزاق شيئا مقدرا
فقلة سعى المرء فى الرزق اجمل
و ان كانت الاموال للترك جمعها
فما بال متروك به المرء يبخل؛(1)
يعنى: اگر دنيا ارزشمند تلقى مى شود، پس خانه پاداش الهى برتر و زيبنده تر است، و اگر بدن ها براى مرگ ساخته شده اند، پس كشته شدن آدمى با شمشير در راه خدا بهتر است، و اگر روزى هاى آدميان مقدر و معين باشد، پس تلاش كمتر آدمى در به دست آوردن روزى زيباتر است، و اگر مقصود از جمع آورى اموال، واگذاشتن آنهاست، پس چرا آدمى نسبت به اين واگذاشتنى ها بخل مى ورزد؟
به هر حال فرزدق حاضر نشد با امام بماند و از امام جدا شد و رفت.
امام حسين عليه السلام همراه كاروان به سوى كوفه در حركت بودند، در نقطه اى به نام ثعلبيه، جريان خيانت كوفيان و كشته شدن مسلم بن عقيل به اطلاع ايشان و كاروانيان رسيد و سكوت غم انگيزى بر آنان حاكم شد.(2)
وقتى كاروان حضرت سيدالشهداء عليه السلام به زباله؛ مكانى آباد و داراى بازارهاى
ص: 307
مختلف مابين واقصه و ثعلبيه رسيدند،(1) خبر شهادت عبداللَّه بن يقطر فرستاده امام حسين عليه السلام كه براى ملاقات و پيوستن به مسلم بن عقيل رفته بود، به آن حضرت رسيد.(2)
عبداللَّه بن يقطر براى پيوستن به مسلم رفته بود اما مأموران ابن زياد به فرماندهى حصين بن نمير او را دستگير كردند و تحت مراقبت شديد قرار داده و نزد ابن زياد بردند، ابن زياد به او غضب كرد و بر سرش فرياد كشيد: بر بالاى منبر برو و كذاب پسر كذاب را لعن كن،)زبانم لال منظورش امام حسين عليه السلام بود( تا بعد از آن رأى خود را در مورد تو صادر كنم.
عبداللَّه قبول كرد و بالاى منبر مسجد رفت و با صدايى بلند و شيوا گفت: اى مردم كوفه؛ من فرستاده حسين پسر حضرت فاطمه زهراء عليها السلام به سوى شما هستم تا او را يارى كنيد )و اشاره به كاخ ابن زياد كرد( و گفت: و عليه اين زنا زاده، پسر زنا زاده، قيام كنيد و پشتيبان امام حسين عليه السلام باشيد.
عبداللَّه با سخنان بيدار كننده خود كوفيان را به يارى فرزند رسول خدا صلى الله عليه وآله و دفاع از ايشان دعوت كرد، ابن زياد از شدّت عصبانيت سياه شده و بر خود مى پيچيد و دستور داد اين بزرگ مرد را بالاى قصر ببرند و از بام به پائين بياندازند.
مأموران حكومتى او را بالاى قصر بردند و از آنجا به پايين پرتاب كردند كه بر اثر آن، استخوان هاى عبداللَّه خرد شد و هنوز جان در بدن داشت كه يكى از آن مزدورها به نام عبدالملك لخمى، براى تقرب به پسر مرجانه، سر عبداللَّه را از تن جدا كرد.(3)
ص: 308
پس از شهادت عبدالله بن يقطر و امتحان كردن اصحاب
خبر شهادت عبداللَّه بر امام حسين عليه السلام بسيار سنگين بود و دانست به سوى مرگ پيش مى رود، لذا امر فرمود اصحاب و همراهان شان جمع شوند، و خطبه اى برايشان خواند و كناره گيرى مردم از يارى امام و پيوستن آنان به بنى اميه را با ايشان در ميان گذاشت و فرمود:
اما بعد: شيعيان ما، ما را تنها گذاشتند، پس هركس از شما دوست دارد، مى تواند راه خود را بگيرد و برود كه من بيعتم را از شما برداشتم.
در آن روز عده كمى از كسانى كه براى به دست آوردن غنيمت و دستيابى به مناصب دولتى، گرد حضرت جمع شده بودند، امام حسين عليه السلام را تنها گذاشته و رفتند، و كسانى كه آگاهانه از حضرت پيروى كرده و كوچك ترين طمعى نداشتند با ايشان ماندند.(1)
امام حسين عليه السلام از هر موقعيتى كه پيش مى آمد استفاده مى كردند و ديگران را براى ماندن يا جدا شدن از خود آزاد مى گذاشتند، علت اين كار امتحان شدن همه افراد بود و اين كه هر كس مى ماند، آزادانه و با اختيار خود باشد نه به خاطر مسائل ديگر.
وقتى كاروان امام حسين عليه السلام به شراف منزلگاهى بين مكه و كربلاء رسيد امام حسين عليه السلام به حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام فرمودند: از اين لحظه تو سقّاء كاروان من
ص: 309
هستى، هر چه در توان داريد آب ذخيره كنيد كه ميهمان تشنه خواهيم داشت.(1)
ابن زياد والى جديد كوفه كه منظور اصلى اش دست يافتن بر امام حسين عليه السلام و گرفتن بيعت و در نتيجه دريافت پاداش خود از يزيد بود، لشكريان زيادى را به دسته هاى مختلف تقسيم كرد و در كليه راه هائى كه به كوفه منتهى مى گرديد اعزام كرد و به فرماندهان آنها دستور داد در صورت مشاهده كاروان امام حسين عليه السلام به هر نحوى شده آن را متوقف و به كوفه نزد ابن زياد بازگردانند.
كاروان امام حسين عليه السلام هنگام حركت از مكه، آذوقه و آب را با توجه به فاصله بين مكه تا كوفه و نقاط و مراكز آبادى بين اين دو شهر تهيه و تأمين كرده بودند، ولى با پيش آمد قتل حضرت مسلم عليه السلام حركت به سوى كوفه منتفى گرديد و در جاده هاى سوزان و بدون آب و علف و تقريبا دور از آبادى قدم بر مى داشتند، لذا براى تهيه آب و غذا با مشكلات جدى مواجه شدند.(2)
بنابراين وظيفه حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام مشكل تر شد چون ايشان مسئوليت آن كاروان را به عهده داشت و مى بايستى براى رفع مشكلات كاروان اقدام مى نمود.
لذا به منظور جلوگيرى از ناراحتى كاروانيان به ويژه بانوان و كودكان با كسب اجازه از حضرت سيدالشهداء عليه السلام مسير كاروان را به گونه اى تعيين مى كرد كه حتى المقدور از نقاطى كه احتمال وجود آبادى، مخصوصا وجود آب در آن مى رفت عبور نمايند.
ص: 310
وقتى كاروان امام حسين عليه السلام به شراف رسيد در آنجا چشمه آبى بود، حضرت سيدالشهداء عليه السلام به اصحاب و دوستانشان فرمودند: هر چه مى توانند با خود آب برداريد، آنها نيز اطاعت كردند و پس از ذخيره كردن آب شرب، كاروان مجددا حركت كرد، بعد از كمى حركت ناگهان يكى از اصحاب تكبير گفت، حضرت سيدالشهداء عليه السلام شگفت زده پرسيدند: چرا تكبير گفتى؟
او گفت: نخلستانى ديدم.
يكى ديگر از اصحاب كه با آن راه آشنا بود، سخنش را رد كرد و گفت: در اين مسير اصلاً نخلى وجود ندارد، يحتمل آنها پيكان هاى نيزه ها و گوش هاى اسب ها باشند.
امام حسين عليه السلام به آن نقطه نگاه كردند، تأملى نموده سپس فرمودند: من هم آنها را مى بينم.
آن حضرت متوجه شدند آنها سپاه اموى هستند كه براى جنگ با ايشان آمده اند، لذا به اصحاب خود فرمودند: آيا در اين نزديكى پناهگاهى وجود ندارد كه به آن پناه ببريم و آن را پشت خود قرار داده تا با آنها از يك جهت رو در رو شويم؟
يكى از اصحاب كه به راه هاى آن مسير آشنا بود خدمت آن حضرت عرض كرد: بله هست، و به طرفى اشاره نمود و عرض كرد در كنارتان كوه ذو حسم قرار دارد، اگر به سمت چپ تان بپيچيد بر آن دست يافته و زودتر برسيد، خواسته شما بر آورده شده است.
كاروان به دستور امام به آن سمت حركت كرد اندكى نگذشت كه لشكر انبوهى به
ص: 311
فرماندهى حر بن يزيد رياحى آنها را متوقف كردند.
تعداد سپاهيان حر حدود هزار نفر سواره تا دندان مسلح بود، نزديك ظهر در حالى كه از شدت تشنگى در آستانه هلاكت بودند راه را بر امام حسين عليه السلام بستند، حضرت سيدالشهداء عليه السلام بر آنان ترحم كرده و به اصحاب خود دستور فرمودند آنها و اسب هايشان را سيراب كنيد، ياران امام تمام افراد سپاه دشمن را سيراب كرده، سپس متوجه اسب ها شدند و با ظروف مخصوصى، آنها را نيز سيراب كردند؛ ظرف را در مقابل اسبى مى گرفتند و پس از آن كه چند بار آب مى نوشيد، نزد اسب ديگر مى رفتند، آنها تا وقتى كه تمامى اسب هاى سپاه حر بن يزيد رياحى سيراب شدند به اين كار ادامه دادند.(1)
آن سپاه وقتى به نزد امام حسين عليه السلام رسيدند در اثر اتمام آب و شدّت گرماى هوا و پيمودن مسافت زياد در بيابان هاى كوفه تا كربلاء، آن هم با تشنگى و نبود آب و حمل سلاح و زره، اكثر قريب به اتفاقشان در آستانه مرگ بودند، به طورى كه اگر فقط تا دقايقى ديگر در رساندن آب به آنها تأخير مى شد يقينا همگى شان نابود گشته و از بين مى رفتند، زمانى كه اصحاب به دستور امام حسين عليه السلام آب را در اختيار آنها گذاشتند بعضى از افراد سپاه حر در اثر شدّت تشنگى، قوّت و توان اين كه حتى مشك آب به دست بگيرند را نداشتند، لذا به سختى مشك را به دست مى گرفتند به طورى كه مقدار زيادى از آب مشك روى زمين مى ريخت، حضرت سيّد الشهداء عليه السلام وقتى اين صحنه را تماشا نمودند خودشان شخصا مى رفتند و آنها را در آغوش مى گرفتند و با دست مبارك خويش به آنها آب مى نوشاندند.
امام حسين عليه السلام كه به عنوان امام معصوم هميشه فقط و فقط به هدايت ديگران
ص: 312
حتى دشمنان و مخالفان خود مى انديشيدند، بعد از اين كه آن سپاه را از هلاكت حتمى بدنى نجات دادند، براى نجات روح آنها از هلاكت ابدى تلاش بسيارى نمودند لذا براى آن ها سخنرانى كرده و طى بياناتى فرمودند: كه براى جنگ با آنان نيامده، بلكه براى رهايى ايشان حركت كرده است و مى خواهد آنان را از ظلم و ستم امويان نجات دهد.
همچنين فرمودند آمدن ايشان به درخواست خود كوفيان بوده كه با ارسال نمايندگان و نامه هاى بسيار زياد از آن حضرت براى برپايى حكومت قرآن دعوت كرده اند. قسمتى از بيانات امام حسين عليه السلام به شرح زير مى باشد:
اى مردم؛ در برابر خداوند بر شما حجت را تمام كرده و راه عذر را مى بندم، من به سوى شما نيامدم مگر پس از رسيدن نامه ها و فرستادگانتان كه گفته بوديد: ما را امامى نيست، پس به سوى ما روى بياور، چه بسا كه خداوند ما را به وسيله تو بر طريق هدايت مجتمع كند.
پس اگر همچنان بر گفته هاى خود هستيد كه من نزدتان آمده ام، لذا با دادن عهد و پيمانى مرا به خودتان مطمئن كنيد و اگر از آمدن من خشنود نيستيد، از شما روى مى گردانم و به جايى كه از آن به سويتان آمدم، بازمى گردم.(1)
آنان ساكت ماندند؛ زيرا اكثريتشان همان كسانى بودند كه نامه براى آن حضرت فرستاده و با سفير ايشان مسلم بن عقيل به عنوان نايب ايشان بيعت كرده بودند.
وقت ظهر و هنگام نماز شد، امام حسين عليه السلام به حر بن يزيد رياحى فرمودند: اى حر! اكنون موقع نماز است، ما با همراهان خود فريضه را انجام مى دهيم و تو نيز با لشكريانت نماز بخوان تا بعد ببينيم چه پيش خواهد آمد.
ص: 313
حر بن يزيد رياحى خدمت امام حسين عليه السلام عرض كرد: اى حسين، چرا ما جدا نماز بخوانيم؟ من و لشكريانم همه به شما اقتداء مى كنيم و پشت سر شما فريضه را انجام مى دهيم لذا به امام حسين عليه السلام اقتداء كرده و نمازشان را خواندند.
بعد از نماز مجددا امام حسين عليه السلام خطبه اى براى آنان خوانده و فرمودند:
اى مردم؛ اگر تقواى خدا پيشه كنيد و حق را براى اهل آن بخواهيد، مورد رضايت خدا خواهيد بود، ما خاندان نبوت به خلافت سزاوارتر از اين مدعيان دروغين و رفتار كنندگان به ظلم و ستم در ميان شما هستيم، اگر از ما كراهت داشته باشيد و به حق ما جهل بورزيد و نظرتان غير از آن باشد كه نامه هايتان از آن حاكى بود، بازخواهم گشت.
امام حسين عليه السلام آنان را به تقواى خدا، شناخت اهل حق و داعيان عدالت فرا مى خواند؛ زيرا اطاعت از فرمايش امام، موجب خشنودى خداوند و نجات خودشان بود، همچنين آنان را به يارى اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام ترغيب مى كرد و آنان را شايسته خلافت مسلمانان دانست، نه امويان كه خلاف احكام خدا و ستمگرانه، حكومت مى كردند.
در پايان، حضرت بر اين نكته تأكيد فرمودند كه اگر نظرتان عوض شده و ديگر قصد يارى من را نداريد، از همان راهى كه آمده ام، باز مى گردم.
حر بن يزيد رياحى كه ظاهرا از نامه نگارى هاى كوفيان بى اطلاع بود، از حضرت پرسيد: اين نامه هايى كه مى گوييد چيست؟
امام حسين عليه السلام به عقبة بن سمعان دستور فرمودند نامه ها را بياورد، او نيز خورجينى را كه پر از نامه بود آورد و مقابل حر بر زمين ريخت، حر حيرت زده به آنها خيره شد و به امام عرض كرد: ما از نويسندگانى كه برايت نامه نوشته اند، نيستيم.
در اين هنگام امام حسين عليه السلام قصد كرد به مكانى كه از آنجا آمده بازگردد، ولى حر
ص: 314
بن يزيد مانع ايشان شد و گفت: دستور دارم همين كه شما را ديدم، از شما جدا نشوم تا شما را به كوفه و نزد ابن زياد ببرم.
امام حسين عليه السلام از اين كلام حر ناراحت شده و به او فرمودند: مرگ به تو نزديك تر از انجام اين كار است.
سپس حضرت به ياران خود امر فرمودند: بر مركب هاى خود نشسته و راه مدينه را پيش گيريد، حر ميان آنان و راه يثرب قرار گرفت، امام بر او غضب كردند و او را نهيب داده و فرمودند: مادرت به عزايت بنشيند، از ما چه مى خواهى؟
حر گفت: اگر هر كس ديگر غير از شما در چنين حالى كه در آن هستى اين سخن را به من مى گفت، من نيز هر كه بود نام مادرش را به عزا گرفتنش مى بردم، ولى به خدا قسم من نمى توانم نام مادر تو را جز به بهترين وجه كه توانائى بر آن دارم به زبان بياورم.
امام حسين عليه السلام به حر فرمودند: اى حر، سد راه ما نشو و بگذار به راه خود برويم و دنبال كار خويش باشيم.
حر بن يزيد رياحى جواب داد: يا حسين! دستور داريم هر كجا شما را ديديم از ادامه مسافرت كاروان جلوگيرى كنيم و براى بيعت نزد ابن زياد به كوفه ببريم.
حضرت سيدالشهداء عليه السلام فرمودند: به كوفه رفتن و بيعت نمودن از محالات است، در اين باب كمترين كلمه اى بر زبان نياور.(1)
حر بن يزيد رياحى گفت: با خود دارى از اين عمل، جنگ را آغاز مى كنيد و چون تعدادتان كم است كشته خواهيد شد.
امام حسين عليه السلام از اين گفته حر بسيار ناراحت شده و فرمودند: ما را از كشته شدن
ص: 315
و مرگ مى ترسانى؟ سپس در حالى كه غضبناك بودند اين اشعار را خواندند.
سامضى و ما بالموت عار على الفتى***اذا مانوى خيرا و جاهدا مسلما
و آسى الرجال الصالحين به نفسه***و خالف مثبورا و فارق مجرما
فان عشت الم اندم و ان مت لم الم***كفى بك ذلا ان تعيش و ترغما؛(1)
يعنى: من به زودى از اين جهان مى گذرم و مرگ براى جوان مرد عيب و عار نيست، در صورتى كه نيت او حق باشد و در حالى كه مسلمان باشد و جهاد نمايد.
و جان خود را براى مردان نيكوكار فدا كند و از شخص ملعون مفارقت و با شخص مجرم مخالفت نمايد.
اگر من شهيد گردم ندامت و پشيمانى ندارم و اگر زنده بمانم مورد ملامت نخواهم بود. ولى براى تو همين بس كه در حال ذلت بميرى و بينى تو به خاك ماليده شود.حر بعد از شنيدن اين ابيات و تصميم امام، ديگر صحبتى نكرد و كاروان را در حركت آزاد گذاشت ولى با لشكريانش در معيت آنان حركت مى كرد آنها از اين نقطه به آن نقطه، از اين آبادى به آن آبادى گذر كردند تا بالاخره در دوم محرم به سرزمين كربلاء رسيدند و امام دستور توقف و اقامت را به حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام صادر فرمودند.
كاروان امام همچنان راه خود را در صحرا ادامه مى دادند، گاهى كه به راست و يا به چپ مى رفتند سپاهيان حر، آنان را به طرف كوفه سوق مى دادند، و از رفتن به سمت ديگر باز مى داشتند، اما كاروان امام حسين عليه السلام از رفتن به سوى كوفه امتناع مى كرد.
ناگهان اسب سوارى را ديدند كه به سرعت مى تازد، پس اندكى صبر كردند تا
ص: 316
برسد، آن اسب سوار كه پيك ابن زياد بود خود را به حر رسانده و به او سلام كرد ولى به امام حسين عليه السلام سلام نكرد و نامه ابن زياد را به حر داد.
حر نامه را گشود و خواند، در آن چنين آمده بود:
همين كه نامه و پيك من نزدت آمد، بر حسين سخت بگير و او را در بيابانى بدون حفاظ و آب فرود بياور به فرستاده ام گفته ام تو را ترك نكند و همچنان مراقبت باشد، تا دستورم را انجام دهى؛ سپس نزد من بازگشته و از حسن اجراى دستور، باخبرم سازد.
پسر مرجانه قبل از اين مى گفت: امام حسين عليه السلام را به كوفه ببرند اما ظاهرا از نظر سابق خود مبنى بر دستگيرى امام و اعزام ايشان به كوفه، پشيمان شده بود، او از آن مى ترسيد كه با آمدن امام حسين عليه السلام به كوفه، اوضاع شهر به نفع آن حضرت تغيير كند، لذا تصميم گرفت آن حضرت را در صحرايى دور از آبادى محاصره و از اين راه بهتر به اهداف خود دست پيدا كند.
حر نامه ابن زياد را براى حضرت سيدالشهداء عليه السلام خواند و ايشان را كه خواستار ادامه مسير و رسيدن به جايى كه آب و آبادى باشد، از رفتن بازداشت؛ زيرا تحت نظر جاسوس ابن زياد بود كه هر حركت مخالف فرمان اربابش، پسر مرجانه را ثبت مى كرد.(1)
زهير بن قين كه از بزرگان اصحاب و خاصّان امام بود، به حضرت پيشنهاد كرد، با حر بجنگند، ليكن حضرت امتناع نموده و فرمودند: هرگز پيش قدم جنگ با آنها نخواهم شد.(2)
ص: 317
در روز دوم محرم الحرام كاروان امام به كربلاء رسيد، با اصرار حر كاروان حضرت سيدالشهداء عليه السلام ناگزير در آنجا فرود آمد،(1) سپس آن حضرت متوجه اصحاب شده و پرسيدند: اسم اينجا چيست؟
عرض كردند: كربلاء.
چشمان حضرت پر از اشك شده و فرمودند: پروردگارا! از كرب و بلاء، به تو پناه مى برم.(2)
پس رو به اصحاب كرده و خبر شهادت خود و ايشان را چنين بيان فرمودند:
اين جايگاه كرب و بلاء پايان سفر و محل فرود آمدن ماست و اين جا خون هاى ما به زمين خواهد ريخت.(3)
حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام همراه جوانان بنى هاشم و ديگر اصحاب بزرگوار به فرمان امام حسين عليه السلام به نصب خيمه ها پرداختند.
امام حسين عليه السلام دستانشان را به دعا بلند كرده و به خداوند از محنت هاى بزرگ و عظيم خود چنين شكايت نمود:
پروردگارا! ما عترت پيامبرت محمد صلى الله عليه وآله هستيم، ما را از حرم جدّمان بيرون كرده و دور ساختند و بنى اميه بر ما ستم روا داشتند.
پروردگارا! حق ما را بگير و ما را بر قوم ستمگر نصرت عطا فرما.(4)
ص: 318
سپس حضرت، نزد اصحاب خود آمده و به آنان فرمود:
مردم، بندگان دنيا هستند و دين لقلقه زبان آنان است، تا جايى پايبند آن هستند كه روزگارشان بگردد و اگر دچار آزمايش و بلا شوند، دينداران كم خواهند بود.(1) و بعد از حمد و سپاس خداى تعالى فرمود:
اما بعد:
به راستى بر ما فرود آمده آن چه را كه مى بينيد، دنيا دگرگون و ناشناخته شده است، نيكى آن روگردان شده و جز اندكى از آن مانند باقيمانده آب ظرف و پس مانده غذايى نافرجام باقى نمانده است.
آيا نمى بينيد به حق عمل نمى شود و از باطل منع نمى كنند؟ شايسته است كه در اين حال، مؤمن، مشتاق ديدار خداوند باشد، من مرگ را جز سعادت و زندگى با ظالمان را جز ذلت نمى بينم.(2)
كاروان امام حسين عليه السلام روز دوم محرم وارد كربلاء شده و حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام سرانجام در روز دهم به شهادت رسيدند، آن بزرگوار در اين مدت شب و روز با تمام تلاش و كوشش و به تمام معنا در خدمت امام حسين عليه السلام و خاندان عصمت و طهارت عليهم السلام بود، تا آن جا كه امام حسين عليه السلام به عنوان دومين شخص نهضتش همواره با ايشان به مشورت پرداخته و ايشان فرامين امام حسين عليه السلام را مو به مو اجراء مى كردند.
ص: 319
بعد از دو روز اقامت در سرزمين مقدس كربلاء يعنى روز چهارم محرم، لشكرى به تعداد چهار هزار نفر از كوفيان به سركردگى عمر بن سعد بن ابى وقاص به كربلاء رسيده و به لشكر حر پيوستند.(1)
عمر بن سعد تمايل زيادى به ملاقات با امام حسين عليه السلام داشت، تا از نيت و هدف ايشان آگاه گردد، لذا پيكى فرستاد و از آن حضرت در اين خصوص اجازه گرفته و خدمت حضرت سيدالشهداء عليه السلام رسيد.
در اين نشست امام حسين عليه السلام به عمر بن سعد فرمودند: ما با هيچ كس سر جنگ و ستيز نداريم و به دعوت كوفيان از مكه خارج شده ايم، مردم كوفه از من دعوت كرده اند كه به آن جا بيايم، چنان چه پشيمان شده و يا از آمدنم نگران هستند برخواهم گشت.(2)
عمر بن سعد با شنيدن فرمايشات امام دچار سردرگمى و وضع خاصى شد، لذا تصميم گرفت اقدام خاصى نكند تا جريان را به اطلاع ابن زياد والى كوفه برساند، و سريع به وسيله نامه اى ابن زياد را در جريان گذاشت.
ابن زياد پيروزى بر امام حسين عليه السلام را مقدمه ارتقاء مقام و درجه براى خود مى دانست، شمر بن ذى الجوشن نيز او را در اين جهت تحريك كرد، لذا نامه اى تهديد آميز براى عمر بن سعد نوشت و او را به جنگ با امام حسين عليه السلام وادار كرد و به او هشدار داد در صورت خود دارى از اجراى فرمانش، شمر بن ذى الجوشن را به فرماندهى لشكر منصوب خواهد كرد.(3)
ص: 320
ابن زياد در آن نامه به عمر بن سعد نوشته بود: با رسيدن اين نامه بيعت يزيد را از حسين بخواه، اگر پذيرفت و آن را گردن نهاد جريان را به من گزارش نما، ولى اگر خود دارى و امتناع كرد آب را به روى آنها ببند و بين حسين و يارانش و آب حائل شو، تا اين كه آنها حتى يك قطره آب ننوشند، همان گونه كه با آن مرد پرهيزكار؛ عثمان چنين رفتار شد و با آنها بجنگ و همه آنها را از دم تيغ بگذران و بر اجساد آنها اسب بتازان تا استخوان بدن هايشان خرد گردد.(1)
وقتى شمر بن ذى الجوشن نامه ابن زياد را براى عمر بن سعد آورد، و عمر سعد نامه را خواند، به شمر گفت: واى بر تو، مگر تو را چه شده، خدا تو را به خانه ات نرساند، خدا اين نامه اى را كه تو براى من آورده اى زشت نمايد.
به خدا قسم من گمان مى كنم تو مانع شدى ابن زياد به مضمون آن نامه اى كه برايش نوشتم عمل كند، امرى كه ما اميدوار بوديم اصلاح شود تو آن را فاسد كردى.
به خدا قسم حسين تسليم نخواهد شد، زيرا داراى آزادى مخصوصى است.
شمر در جواب عمر بن سعد گفت: خوب بگو ببينم چه خواهى كرد، آيا امر امير خود را اجراء و امضاء خواهى كرد و با دشمن وى قتال مى نمائى؟ اگر دستور امير را انجام نمى دهى پس لشكر را به من واگذار كن.
عمر بن سعد گفت: نه، تو اين ارزش و لياقت را ندارى، من خودم متصدى و متولى اين امر خواهم بود، تو فرمانده پيادگان لشكرم باش.(2)
ص: 321
روز هفتم محرم بود كه نامه ابن زياد به دست عمر سعد رسيد، او از ترس اين كه مقام و منزلتش در حكومت از بين نرود بلافاصله قريب پانصد نفر از لشكريان به سركردگى عمرو بن حجاج مأمور كرد تا تمام شريعه فرات را در اختيار بگيرند و از نزديك شدن اصحاب امام حسين عليه السلام براى استفاده از آب جلوگيرى كنند و هر كس قصد آب را نمود با شمشير دورش سازند.(1)
زمانى كه لشكريان عمر بن سعد بر شريعه مسلط شده و حضرت سيدالشهداء عليه السلام و اصحاب و اهل بيت شان از استفاده و نوشيدن آب محروم گرديدند يكى از لشكريان عمر سعد به نام مهاجر بن اوس، سرخوش از اين پليدى و ناجوانمردى، متوجه حضرت سيدالشهداء عليه السلام شد و با صداى بلند گفت:
اى حسين! آيا آب را مى بينى كه چگونه موج مى زند؟ به خدا قسم، از آن نخواهى چشيد تا آن كه در كنارش جان دهى.(2)
عمرو بن حجاج نيز مانند كسى كه به غنيمت يا مكنتى دست يافته باشد از كار خويش بسيار مسرور بود و با خوشحالى به طرف حضرت سيدالشهداء عليه السلام دويد و فرياد زد: اى حسين! اين فرات است كه سگان، چهار پايان و گرازها از آن مى نوشند، به خدا سوگند! از آن جرعه اى نخواهى نوشيد تا آن كه حميم را در آتش دوزخ بنوشى.(3)
يكى ديگر از سپاهيان عمر سعد به نام عبداللَّه بن حصين ازدى با صدايى كه جاسوسان پسر مرجانه بشنوند و به جوايز پسر مرجانه دست پيدا كند، گفت: اى حسين
ص: 322
آيا فرات را مى بينى؟ آيا امواج آب را مشاهده مى كنى؟ به خدا قسم يك قطره از آن در اختيار تو قرار نخواهد گرفت و آن قدر از بى آبى دچار مضيقه خواهى شد تا از تشنگى به هلاكت برسى.
امام حسين عليه السلام دست به دعا برداشت و او را نفرين كرده و فرمودند: پروردگارا! او را با تشنگى بميران و هرگز او را نيامرز.(1)
حميد بن مسلم مى گويد: بعد از نفرين امام حسين عليه السلام من به عيادت آن مرد رفتم، به خدا قسم ديدم كه آن بدبخت آب مى نوشيد تا شكمش پر مى شد ولى آن را استفراغ مى كرد و فرياد العطش سر مى داد و دوباره آب مى خورد و همان وضع تكرار مى شد و همين طور بود تا به دوزخ رفت.(2)
چون اين جريان در روز هفتم محرم اتفاق افتاد، لذا از روز هفتم تا روز عاشورا به مدت چهار روز امام حسين عليه السلام و صحابه و اهل بيت و كودكانش از آب محروم بودند و در تشنگى شديدى به سر مى بردند.
كم كم آب در خيمه ها تمام شد، و از آنجا كه ماه محرم در سال 61 هجرى در فصل تابستان واقع شده بود هواى كربلاء بسيار سوزان و گرم بود،(3) تشنگى بر اصحاب و همچنين اهل بيت و كودكان امام حسين عليه السلام غلبه كرد و صداى العطش آنها بلند شد.
يكى از بزرگترين مصيبت هايى كه بر حضرت سيدالشهداء عليه السلام وارد شد همين
ص: 323
بود كه صداى كودكان خود را مى شنيد كه بانگ العطش، العطش سر داده بودند قلب عطوف و رئوف امام حسين عليه السلام از شنيدن ناله هاى آنان، و از ديدن صحنه هولناك لب هاى خشكيده اطفال و رنگ پريده آنان و خشك شدن شيرهاى مادران جريحه دار شده بود.
چون حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام داراى مسئوليت سقايت بودند هر كس براى رفع تشنگى آب مى خواست و هر كودكى كه با لبان و زبان خشكيده احتياج به آب پيدا مى كرد به ايشان روى مى آورد.
غيرت و عطوفت و مهربانى حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام اجازه نمى داد اين جريانات را تحمل كنند كه اهل بيت پيامبر خدا صلى الله عليه وآله و كودكان و اطفال امام حسين عليه السلام از او آب بخواهند، ولى ايشان اعتنائى نكند و در مقابل صداى العطش نوادگان پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله و به هلاكت افتادن كودكان از بى آبى، دست روى دست گذاشته و خاموش بنشينند،(1) لذا از روز هفتم كه عمر سعد به بستن آب اقدام كرد، تا روز عاشورا كه به مقام رفيع شهادت نائل آمدند چهار مرتبه براى آوردن آب به شريعه فرات رفته و از شريعه براى كاروان امام حسين عليه السلام آب آوردند، مرتبه چهارم در روز عاشورا بود كه به شهادت ايشان منجر گرديد و آب مشك با خوردن تير بر زمين ريخت.
از روز هفتم كه آب بر امام حسين عليه السلام بسته شد، هر مرتبه كه حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام به شريعه مى رفت و براى اهل بيت و اصحاب آب مى آورد و در بين آنها تقسيم مى نمود، جيره آب خود را نگه مى داشت و نمى نوشيد، تا هر وقت اطفال حرم و فرزندان سيدالشهداء عليه السلام در نزدش اظهار تشنگى كردند سهم آب خود را به آنها بنوشاند.(2)
ص: 324
در شب هشتم محرم وقتى عطش بر امام حسين عليه السلام و اصحاب و اهل بيتشان مستولى گشت، حضرت سيدالشهداء عليه السلام به حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام فرمودند: برادر اصحاب را جمع كن و چاهى حفر كنيد، حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام با محبت و ذوق و شوق تمام اطاعت امر نمود، ولى متأسفانه از حفر چاه به آب نرسيدند، لذا زحمت چاه كندن شدت عطش را بر اصحاب چند برابر نمود.(1)
امام حسين عليه السلام مجددا حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام را به حضور طلبيده و به ايشان دستور آوردن آب براى كاروانيان صادر فرمودند، ايشان با كمال ميل به برادر و امام زمان خود لبيك گفته و همراه با سى نفر سواره و بيست نفر پياده، با بيست مشك، روانه شريعه فرات شدند تا آب بياورند.
حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام به عنوان فرمانده در پيشاپيش اين گروه به سوى فرات حركت كرده و رجز مى خواند:
اقاتل القوم بقلب مهتد ***اذب على سبط النبى احمد
اضربكم بالصارم المهتند ****حتى تحيدوا عن قتال سيدى
انى انا العبّاس ذوالتودد ****نجل على المرتضى المؤيد
يعنى: من اينك با قوم كافر با قلبى هدايت يافته در ستيزم، و از حريم فرزند پيامبراكرم صلى الله عليه وآله دفاع مى كنم؛
با شمشير برّان بر سرهايتان مى كوبم تا از نبرد با سرور من )حسين عليه السلام( كنار رويد؛
من عبّاس مهربان، فرزند على مرتضى هستم كه )همواره( مورد تاييد الهى بود.
ص: 325
وقتى نزديك شريعه رسيدند، عمرو بن حجاج فرمانده نگهبانان دشمن فرياد زد: شما كيستيد؟
يكى از آنها به نام هلال بن نافع بجلى، با كسب اجازه از فرمانده خود حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام جواب داد: من پسر عموى تو هستم، آمده ام از آب فرات بياشامم.
عمرو بن حجاج گفت: بياشام، گوارايت باشد.
هلال بن نافع بجلى گفت: واى بر تو، آيا به من مى گويى آب بنوش، در حالى كه حسين عليه السلام و اهل بيتش تشنه هستند و از شدت تشنگى در خطر مرگ قرار دارند؟
عمرو بن حجاج گفت: راست مى گويى، ولى به ما فرمان داده اند نگذاريم آب به حسين عليه السلام و يارانش برسد و ناگزير به اجراى آن هستيم.
هلال بن نافع بجلى به سخن او اعتناء نكرد و با صداى بلند به دوستان و همراهان خود فرمود: وارد شريعه شويد، آنها وارد شدند، عمرو بن حجاج ياران خود را فراخواند و از آنها خواست تا از ورودشان به شريعه جلوگيرى كنند، آنها وارد ميدان شدند و درگيرى شديدى بينشان رخ داد، اصحاب امام حسين عليه السلام دو دسته شدند، يك دسته با دشمن مى جنگيدند، و دسته ديگر وارد شريعه شده و مشك ها را پر از آب كردند.
در آن نبرد هيچ كدام از اصحاب امام حسين عليه السلام به شهادت نرسيد و دشمن نيز نتوانست از ورود آنها به شريعه جلوگيرى كند، لذا حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام و همراهانش، بيست مشك را پر از آب كرده و به خيمه ها رساندند و امام حسين عليه السلام و ديگر اصحاب از آن آب نوشيدند.(1)
ص: 326
در روز نهم محرم بعد از ورود شمر بن ذى الجوشن به كربلاء شمر آمد در جلوى لشكر عمر سعد قرار گرفت و خطاب به اصحاب امام حسين عليه السلام فرياد زد: به اين آب نگاه كنيد ببينيد چگونه مثل