سرشناسه : بداشتی، علی الله ، 1338 -
عنوان و نام پديدآور : شناخت سلفیه : معنا شناسی ، تاریخچه پیدایش و تحولات آن/علی الله بداشتی .
مشخصات نشر : تهران: مشعر، 1387.
مشخصات ظاهری : 72 ص.؛ 9×5/19 س م.
شابک : 50000 ریال :978-964-540-135-9
وضعیت فهرست نویسی : فیپا
یادداشت : کتابنامه به صورت زیر نویس .
موضوع : سلفیه .
موضوع : تابعین و اتباع تابعین.
موضوع : صحابه .
رده بندی کنگره : BP207/5/ب4ش9 1387
رده بندی دیویی : 297/416
شماره کتابشناسی ملی : 1288961
ص: 1
ص: 2
ص: 3
ص: 4
ص: 5
ص: 6
ص: 7
پس از رحلت رسول گرامى اسلام(ص)، بين مسلمانان در موضوع جانشينى رسول خدا(ص) اختلاف افتاد و اين مسأله يك سؤال اساسى را مطرح ساخت:
آيا خلافت به نصب الهى و معرفى نبوى ثابت مى شود يا به انتخاب مردمى؟
پاسخ به اين سؤال مستلزم يك موضع گيرى اعتقادى بود و طرفداران انتخاب يا انتصاب، هر كدام يك گروه فكرى از مسلمانان را شكل دادند، سپس در زمان خلافت امير مؤمنان على(ع) گروهى به كلى منكر هر نوع حكومتى شدند و صف خويش را از امت اسلامى جدا كردند
ص: 8
و به خوارج معروف شدند. بعد از آن نيز مسائلى در باب ايمان و كفر، قضا و قدر، جبر و اختيار، صفات الهى به ويژه قديم يا حادث بودن كلام الهى و به تبع آن حدوث و قدم قرآن، عقل گرايى و نص گرايى و ... پيش آمد، كه موجب تفرق مسلمانان به فرقه هاى گوناگون گرديد. يكى از اين فرقه ها اهل حديث بودند كه به اخذ مسائل اعتقادى و فروع عملى از ظواهر قرآن و روايت اصرار مى ورزيدند. از درون اين جريان فكرى در قرون اخير تفكر سلف گرايى با
نام سلفيه به عنوان يك فرقه شكل گرفت كه در اين مختصر به معرفى آن مى پردازيم.
ص: 9
ص: 10
اصطلاح سلفيه در آثار محققان مسلمان كشورهاى عربى به دو معنا به كار رفته است: (1)
معناى اول در مورد كسانى است كه مدعى اند در اعتقادات و احكام فقهى به سلف صالح اقتدا مى كنند.
معناى ديگر كه كاربرد آن به دوران بيدارى مسلمانان در عصر حاضر بر مى گردد.
بديهى است مراد ما از
ص: 11
سلفيه در اين بحث معناى اول است كه معرفى آنان محور بررسى و نقد اين مقاله است. تعريف هاى متعددى از سوى موافقان سلفيه و مخالفان آنان براى «سلفيه» ارائه شده كه به برخى از آنها به ترتيب اشاره مى شود.
ص: 12
ص: 13
سلفى ها در اين معنا متفق اند كه «سلفيه» به معناى پيروى از سلف صالح است. اما در مصاديق سلف صالح، اختلاف نظر وجود دارد. محمد ابراهيم شقره، از محققان
ص: 14
سلفى معاصر، مدعى اتفاق نظر در معناى سلفيه و مصاديق آن است و پيشينيان امت پيامبر به ويژه آنها را كه طى دو سه قرن اوليه اسلام مى زيسته اند و در احكام، آداب، اخلاق و عقيده پيرو منهج نبوى و خلفاى راشدين بودند، مصداق سلف صالح مى داند. (1) اما محمد بن عبدالرحمان المغراوى، يكى ديگر از محققان اين مكتب، مى نويسد: عالمان دينى در تعريف اصطلاحى سلف صالح، اختلاف دارند. ايشان به نمونه هايى از اين تعاريف اشاره مى كند و در پايان بهترين تعريف را سخن شيخ محمود خفاجى مى داند كه معتقد است:
«محدوديت زمانى سه قرن اول اسلام به تنهايى براى معرفى سلف صالح كافى نيست، مگر اينكه به آن موافقت انديشه آنان با كتاب و سنت و روح كتاب و سنت را اضافه كنيم. پس كسى كه در
ص: 15
انديشه اش مخالف كتاب و سنت باشد از سلف صالح نيست، اگر چه در بين صحابه و تابعين و تابعينِ تابعين زيسته باشد.» (1)
على حسين جابرى، از محققان معاصر جهان عرب، نيز در مفهوم سلفيه كتاب و سنت را مبنا قرار مى دهد و اين دو
ص: 16
را، هم در مسائل نظرى و هم در احكام فقهى شرط مى داند و آن را منهج مسلمانان پاسدار كتاب و سنت، در همه زمان ها مى شمارد. (1)
نتيجه اينكه دو محقق اخير، بر خلاف محقق پيشين، به جاى تأكيد بر پيروى از سلف صالح، بر پيروى از كتاب و سنت تأكيد ورزيده اند و تلاش كرده اند ابتدا تعريف مفهومى ارائه نمايند و سپس مصاديق آن را معين كنند. در نهايت به ديدگاه دكتر مصطفى حلمى، از محققان سلفيه در مصر، مى رسيم كه چند اثر در معرفى سلفيه دارد. وى «سلفيه» به معناى عام را اسم عَلَم براى كسانى مى داند كه در اعتقادات و فقه(احكام فقهى) از سلف صالح و تابعين
ص: 17
در سه قرن اول اسلام و پيشوايان امت بعد از آنها، مثل ائمه چهارگانه اهل سنت و سفيان ثورى، بخارى و مسلم و ساير اصحاب سنن و همچنين از علمايى كه ملزم به روش مسلمانان اوليه هستند- گرچه فاصله زمانى با آنان دارند و با مشكلات و مسائل جديد روبه رو هستند- مثل ابن تيميه و ابن قيم و محمد بن عبدالوهاب و معاصران
ص: 18
ديگر كه در عربستان، هند، مصر، شمال آفريقا و سوريه اند پيروى كنند. (1)
ايشان در ادامه «سلفيه» در معناى خاص را اقتدا به رسول خدا(ص) مى داند؛ به اين معنا كه سيره نبوى در جغرافياى فكرى و زندگى روزانه سلفيان حضور فعال دارد و آنان شريعت اسلامى را بر طبق سنت نبوى تنظيم مى كنند. البته ايشان اجتهاد در مسائل مستحدثه را بر طبق اصول فقه و بر مبناى سنت جايز مى داند. (2)
با بررسى تعاريف اصطلاحى گذشته و مقايسه بين ديدگاه هاى محققان سلفى مى توان گفت سلفى ها خود را
ص: 19
پيرو رسول خدا، اصحاب آن حضرت، تابعين، تابعينِ تابعين، علماى اهل حديث به ويژه احمد بن حنبل و ابن تيميه، ابن قيم و محمد بن عبدالوهاب مى دانند.
ص: 20
ص: 21
مخالفان از زواياى مختلف درباره اصطلاح «سلفيه» تحقيق و بررسى كرده اند: گاه از آن جهت كه اين اصطلاح اشعار به وابستگى به گذشتگان دارد و بر كسانى دلالت مى كند كه جمود بر انديشه گذشتگان به ويژه سه
ص: 22
قرن اوليه اسلام دارند و هرگونه انديشه، گفتار و عمل تازه اى را محكوم به بدعت مى كنند؛ گاه از آن جهت كه سلف صالح به جهت معاصر بودن با پيامبر گرامى اسلام و يا نزديكى به عصر رسالت و شيوه اى كه در فهم متون دينى داشتند، مزيتى دارند كه فهم آن شيوه ها موجب فهم دقيق تر و بى پيرايه از اسلام يعنى قرآن و سنت نبوى خواهد بود؛ گاه نيز واژه «سلفيه» به عنوان يك نحله مذهبى در نظر گرفته مى شود كه به آراى عقيدتى و فقهى خاصى پايبند است و از آن دفاع مى كند. در اينجا به اختصار بعضى از ديدگاه هاى مخالفان را بررسى مى كنيم:
محمد سعيد رمضان البوطى (1)
ص: 23
«سلفيه» را از جهات گوناگون مورد كاوش قرار داده است. وى معتقد است اين واژه هنگامى كه معناى اصطلاحى آن مورد نظر باشد، برگرفته از واژه سلف است و مراد سه قرن نخست حيات امت اسلامى است كه شايسته ترين عصر اسلامى و سزاوارترين آنها به اقتدا و
ص: 24
پيروى است. منشأ اين اصطلاح نيز فرموده رسول خدا(ص) است كه بنابر روايت ابن مسعود به نقل از بخارى و مسلم فرمود:
«بهترين مردم، مردم قرن من هستند، سپس كسانى كه در پى ايشان مى آيند و سپس ديگرانى كه در پى آنان مى آيند ...»
بى ترديد سبب اين برترى آن است كه مسلمانان اين سه قرن به سرچشمه هاى نبوت و تعاليم رسالت نزديك ترند. آنان مجموعه اى از مسلمانان را تشكيل مى دهند كه گروهى از آنان، يعنى صحابه، عقايد اسلامى و اصول و احكام دين را مستقيم و بدون واسطه از رسول خدا(ص) گرفته اند و دومين حلقه مظهرى از تابعين، يعنى كسانى هستند كه از اصحاب رسول خدا(ص) پيروى كرده اند و سومين حلقه كه نشانگر تابعينِ تابعين است، آخرين حلقه از
ص: 25
دوران انديشه و خلوص فطرت اسلامى از شائبه هاى ناخوانده وارد شده در دين است. (1)
او سلف و سلفى بودن به اين معنا را مى پذيرد، چنان كه مى نويسد:
اين حقيقت ما را بدان فرا مى خواند كه انديشه و نيز شيوه رفتار خويش را به رشته وفادارى به سلف پيوند دهيم، به آنان اقتدا كنيم و در فهم متون دينى بر اساس قواعدى كه آنان آورده اند عمل كنيم، به همه اصول اعتقادى و احكام عملى پايبندى نشان
ص: 26
دهيم كه همه يا اكثريت آنان بر آن اتفاق نظر داشته اند. (1)
ايشان در ادامه، اين توضيح را اضافه مى كند كه مراد از پيروى از سلف، مقيد شدن به ظاهر جزء به جزء الفاظ و كلماتى كه آنان ادا كرده اند يا مقيد شدن به موضع گيرى خاص و موردى كه آنان در پيش گرفته اند نخواهد بود، بلكه مراد رجوع به قواعدى است كه آنان در تفسير و تأويل متون دينى معيار وميزان قرار داده بودند و نيز به اصولى كه آنان براى اجتهاد و تأمل و استدلال در اصول و احكام داشتند. (2)
اما ايشان تمسك به كلمه سلف و ساختن عنوان «سلفيه» را كه در تاريخ انديشه و شريعت اسلامى پديده اى نوظهور
ص: 27
و عنوان مشخص و جداكننده گروه معينى از مسلمانان با عقايد، افكار و انديشه هاى خاص است نمى پذيرد و آن را بدعتى نو ظهور در دين مى داند كه نه سلف صالح اين امت با آن آشنايى داشته اند و نه خلف پايبند به روش آنان .... (1)
البوطى در فصل ديگراين كتاب، علت بدعت
ص: 28
شمردن اصطلاح «سلفيه» به اين معنا را چنين توضيح مى دهد:
اگر مقصود(مسلمانى كه خود را وابسته به مذهب سلفيه مى داند) از واژه سلفيه همان چيزى باشد كه «واژه اهل سنت و جماعت» بر آن دلالت مى كند، براى جماعت مسلمانان(اهل سنت) نامى جز آنچه سلف بر آن اجتماع كرده اند گذاشته و بدين ترتيب بدعتى به ميان آورده است ... اگر هم مقصود از «سلفيه» چيزى برابر نهاده اهل سنت و جماعت نباشد ... در اين صورت ترديدى نخواهد بود كه استفاده از اين واژه و جايگزين ساختن آن- به مفهوم باطل خود- با واژه اهل سنت و جماعت كه سلف صالح بر آن اجتماع داشته اند مغايرت دارد و بدعت است. (1)
البوطى در ادامه سلفى را چنين معرفى مى كند:
امروزه از ديدگاه صاحبان اين بدعت، سلفى كسى است كه به فهرستى از آراى اجتهادى معين، خواه در زمينه عقيدتى و خواه در زمينه فقهى، پايبند باشد و از آن دفاع كند وهر كه را از دايره اين
ص: 29
آرا بيرون باشد نابخرد و بدعت گذار بخواند. (1)
وى در پايان، نظر خويش را اين گونه اظهار مى كند كه «سلفيه» مذهبى تازه اختراع شده در دين است و بنيان آن گرد آمده اى از پاره اى آراى اجتهادى در زمينه هاى عقيدتى و احكام عملى است كه صاحبان
ص: 30
اين مذهب آنها را بر اساس خواست و به اقتضاى طبع و تمايلات خويش از مجموعه بسيار گسترده و گوناگون آرايى اجتهادى كه از سوى بسيارى از عالمان سلف و برگزيدگان اهل سنت و جماعت ابراز داشته شده است، گرد آورده اند و آن گاه اعلام كرده اند كه اين تنها چيزى است كه مى تواند همه «فرقه ناجيه»(گروه نجات يافته اسلامى) را كه در پرتو كتاب و سنت پيش مى روند در خود جاى دهد و هر كه از اين دايره بيرون رود و آراى اجتهادى ديگرى برگزيند بدعت گذار و گمراه است. (1)
يكى ديگر از ناقدان «سلفيه»، سامر اسلامبولى از محققان سورى است كه معتقد است بسيارى از مردم
ص: 31
مى پندارند كه راه و رسم انديشيدن در مسائل فكرى، فرهنگى و زندگى را بايد از ميراث فرهنگى گذشتگان و تطبيقش بر زمان حاضر، بدون توجه به عامل تغيير زمان و مكان، اخذ كرد و عيناً بر زمان حال و آينده منطبق ساخت. بر اين مبنا جوامع گذشته سلطه خويش را بر آيندگان هموار مى كنند،
ص: 32
گويى گذشتگان زندگانى در بدن آيندگان وپدران زندگانى در اجساد فرزندان هستند. (1)
ايشان در ادامه برخى مسلمانان را نيز مانند ساير ملتها اسير اين توهمات و مبتلا به مرض سلف گرايى در فهم امور دينى و حيات اجتماعى مى داند:
چون فهم كتاب وسنت را مقيد به فهم صحابه كرده و مبتلا به جمود عقلى شده اند، به گونه اى كه اگر با يكى از آنها مذاكره كنى، دائماً به زبان ابن تيميه سخن مى گويد و پيوسته براى تو از اقوال گذشتگان نقل مى كند. آنان مذهب شان را مبتنى بر عقل نمى كنند، بلكه تكيه گاهشان را نقل قرار مى دهند. از اين رو از بحث عقلى و مناظره فكرى مى گريزند و تنها بر مسائلى تكيه مى كنند كه نصّى قطعى يا ظنى بر آن اقامه شده باشد. آنچه در نظر آنان پسنديده است، قيل و قال گذشتگان است و آنها زبان گذشتگان اند و در رابطه عقل و نقل مى گويند كه نقل اساس هر فكر و انديشه اى است و عقل،
ص: 33
چيزى جز تابع و خادم نقل نيست. (1)
انديشمند مصرى، شيخ محمد ابوزهره، مى نويسد:
مقصود از سلفيه كسانى هستند كه در قرن چهارم هجرى ظهور كردند و آنان برخى از پيروان فرقه حنبلى بودند كه مى پنداشتند تمام آرايشان از احمد ابن حنبل اتخاذ شده است و او را احيا كننده عقيده سلف مى دانند. آنها با كسانى كه افكارشان منطبق بر آراى آنها
ص: 34
نباشد مبارزه مى كنند. سپس سلفيه در قرن هفتم هجرى توسط ابن تيميه تجديد حيات كرده و در دعوت به آن پافشارى نموده اند. البته ابن تيميه مسائل ديگرى را متناسب با عصر خود بدان افزود و مجدداً اين آرا در جزيره العرب در قرن دوازدهم به دست محمد بن عبدالوهاب زنده شد كه وهابى ها پيوسته به آن دعوت مى كنند. (1)
ص: 36
محور تعريف هاى موافقان از سلفيه، پيروى از سلف صالح است، گرچه مصطفى حلمى در تعريف خويش دامنه اين پيروى را تا محمد بن عبدالوهاب و ساير رهبران معاصر سلفى در دنياى اسلامى بسط داده است، اما غالب انديشوران معيار سلفى بودن را به پيروى از سلف صالح يعنى صحابه و تابعين و تابعينِ تابعين محدود كرده اند و افرادى چون ابن تيميه و محمد بن عبدالوهاب را از احياگران سلفى مى دانند.
براى بررسى و نقد
ص: 36
ص: 37
ديدگاه ها درباره تعريف سلفيه لازم است دو مسأله را تحليل كنيم: يكى اين كه مراد از «پيروى سلف صالح» به چه معناست و ديگر آنكه «سلف صالح» چه كسانى هستند كه پيروى از آنان مايه نجات و تخلف از آنان موجب گمراهى و هلاكت است.
ص: 38
ص: 39
پيروى از سلف صالح به چه معناست؟
آيا مقصود اين است كه در روش انديشه و شيوه زندگى فردى و اجتماعى و ... تابع و مقلد آنان باشيم و در روش انديشه يا نحوه زندگى، در اصول عقيدتى و يا در احكام
ص: 40
فردى و اجتماعى، نگاهمان فقط به سلف باشد و از عقل خويش براى تجديد حيات اجتماعى و فهم جديد از قرآن و سنت بهره اى نبريم؟
بديهى است كه اين طرز تفكر نه مورد تأييد خود قرآن و سنت است و نه هيچ عقل سليمى آن را تأييد مى كند، زيرا:
اولًا: خود قرآن كريم كه سلفيه خود را متوليان انحصارى قرآن مى دانند، بسيارى از اقوام گذشته را به جهت پيروى كوركورانه از پدران و گذشتگان سرزنش مى كند و اين را دليل بر بى خردى مى داند. (1)
ثانياً: خداوندى كه اين همه بر تعقل و انديشه ورزى تأكيد مى كند و مشركان عصر رسالت را به جهت تعقل نكردن و تقليد از آبا و اجداد سرزنش
ص: 41
مى كند، آيا امت آخرالزمان را استثنا مى نمايد و آنان را به پيروى بى دليل از سلف امر مى كند؟
كدام عقل سليم مى پذيرد كه اگر سلف صالح براى انجام فريضه حج، از استر و اسب و اشتر استفاده مى كردند، امروز هم به احترام سلف صالح و به تبعيت از سلف صالح، از اسب و اشتر استفاده كنند و بر هواپيما ننشينند. اگر
ص: 42
سلف صالح در هنگام سخنرانى مجبور بودند با صداى بسيار بلند سخن بگويند يا افرادى در وسط جمعيت سخنانشان را به ديگران منتقل كنند، امروز هم عده اى مى توانند بگويند چون سلف صالح از بلندگو استفاده نكرده اند، اگر ما اين كار را بكنيم بدعت در دين است و بايد حنجره را پاره كرد تا مقصود خويش را به همه مخاطبان رساند؟ سلف نه از راديو استفاده مى كردند و نه از تلفن و تلويزيون و ماهواره و نه از روزنامه و مجله و اينترنت، اما امروزه قاطبه علماى اسلام از مذاهب گوناگون، حتى عالمان سلفى مذهب، استفاده از اين وسايل را براى تبليغ فرهنگ اسلامى نه تنها جايز بلكه ضرورى مى دانند و خلاف آن را تحجر و واپسگرايى مى دانند.
گذشته از همه اينها، اگر
ص: 43
زندگى سلف را بررسى كنيم، مى بينيم در همان سه قرن اوليه اسلام تغييرات بسيارى در شيوه هاى زندگى فردى و اجتماعى به ويژه در حكومت به وجود آمد. رمضان البوطى مى نويسد:
هيچ كدام از پژوهشگران و يا آشنايان با تاريخ صحابه و تابعين در اين ترديد ندارند كه عواملى تقريباً به صورت همزمان بروز كردند (1) و با ظهور
ص: 44
آنها براى سلف صالح- رضوان الله عليهم- اين امكان بر جاى نماند كه در برخورد با انديشه و زندگى بر همان شيوه نخست خود ثابت و پايدار بمانند تا اين ثبات و پايدارى ... صورت معيار و الگويى به خود بگيرد و همه مسلمانانى كه پس از آن مى آيند موظف به پيروى از آن باشند؛ بلكه ناگزير بودند به اقتضاى عواملى كه ذكر شد(و ديگر تحولات به وجود آمده) روش هاى ديگرى را در زمينه برخورد با زندگى و مسائل آن جايگزين روش قبلى خود سازند و در زمينه فرهنگ و علوم و شيوه هاى شناخت و انديشه به جاى سبك هاى فطرى كه قبلًا با آن آشنايى داشتند، سبك هاى پيچيده تازه اى را در پيش گيرند. (1)
ايشان در ادامه، نمونه هايى را از مسائل عمرانى، عادات اجتماعى و فعاليت هاى اقتصادى كه صحابه در زمان رسول خدا(ص) با آن آشنايى نداشتند و در زمان تابعين و پيروان تابعين به وجود آمده
ص: 45
ذكر مى كند. (1) پس بديهى است «پيروى و تبعيت از سلف صالح» نمى تواند به اين معنا باشد كه ما باب انديشه را در مسائل زندگى ببنديم و شيوه نوينى را براى حل مشكلات زندگى استفاده نكنيم. از سوى ديگر، آيا سلف صالح در برخورد با مسائل، همه به يك گونه برخورد مى كردند و خود
ص: 46
هيچ اختلافى نداشتند؟
بررسى تاريخ گواهى مى دهد: در همان سده نخست، گرچه گروهى از تابعان بر سنت هاى پيشين اصرار مى ورزيدند، اما گروهى ديگر بر اجتهاد در مسائل مستحدثه تأكيد داشتند كه اين گروه از سوى سنت گرايان «اصحاب أرَأيتَ» (1)
خوانده شدند. (2) اين گروه گرچه در آغاز چندان مورد توجه نبودند، اما گسترش حوزه جغرافيايى اسلام و پيدايى مسائل مستحدثه و دورى از مركز خلافت اسلامى و عدم دسترسى به نصوصى كه مرجع و منبع باشد، زمينه را براى اجتهاد شخصى در مسائل به ويژه احكام فقهى آماده كرد.
ص: 47
چنان كه بر اساس گزارش محققان، در نيمه نخست سده دوم هجرى، فقه در طى تحولى سريع، مرحله فقه نظام گرا را پشت سر گذارده و شتابان روى به سوى مرحله اى ديگر يعنى تدوين نهاده بود كه شكل گيرى گروهى با عنوان «اصحاب رأى» حاصل آغاز همين مرحله و تكوين فقه بود.
در ميانه سده دوم قمرى، نزاع محافل دينى در باب
ص: 48
استعمال رأى و حدود كاربرد آن در فقه، دو گروه جديد را در مقابل يكديگر نهاده بود:
1- گروهى كه رأى فقهى را ارجى ويژه مى نهادند و به «اصحاب رأى» شناخته شدند.
2- گروهى كه به رويارويى با آنان برخاستند و بر پيروى از سنت پيشينيان اصرار داشتند كه «اصحاب اثر» ى ا «اصحاب آثار» خوانده مى شدند و در منابع متأخر «اصحاب حديث» نام يافتند.
در نيمه نخست سده سوم قمرى، اصحاب حديث با بار معنايى پيروان حديث نبوى مفهومى افتخار آميز يافت و سنت گرايانى برجسته چون احمد بن حنبل و اسحاق بن راهويه، خود و همفكرانش را اصحاب حديث خواندند. (1)
در مقابل اصحاب اثر، افرادى چون حسن بصرى
ص: 49
(د. 110 ق) و حمادبن ابى سليمان(د. 120 ق) و ابن شبرمه(د. 144 ق) و ابن ابى ليلى(د. 148 ق) و ابوحنيفه(د. 105 ق) به «رأى» و درايت و اجتهاد در مسائل گرايش داشتند. به ويژه ابوحنيفه نماد اصحاب رأى در تاريخ فقه است. او در مواجهه با آراى صحابه، اتفاق آنان را حجت مى شمرد و در صورت اختلاف، خود را در
ص: 50
انتخاب به وفق رأى مخير مى ديد. (1)
نتيجه اين كه در ميان تابعين و تابعينِ تابعين وحدت نظرى وجود نداشت و هر گروهى خود را مصيب و بر حق مى پنداشت و ديگرى را مردود مى دانست. حتى در بين صحابه در همه مسائل وحدت نظر وجود نداشت و به خصوص در مسائل سياسى، اعتقادى، امامت و قيام به سيف گرايش هاى مختلفى ديده مى شد، (2) به گونه اى كه هنوز بدن مطهر پيامبر خدا(ص) دفن نشده بود كه در جانشينى پيامبر(ص) اختلاف كردند. گروهى از صحابه سعدبن عباده، گروهى ابابكر و گروهى اميرالمؤمنين على(ع) را براى جانشينى و خلافت پيامبر بر جامعه اسلامى، اولى و احق دانستند.
ص: 51
بعد از دوران خلافت خلفاى ثلاث، افرادى از صحابه چون طلحه و زبير ابتدا با اميرالمؤمنين على(ع) بيعت كردند و آن گاه پيمان شكستند و جنگ جمل را به راه انداختند.
برخى نيز چون معاويه كه سلفيه او را جزو صحابه مى دانند، (1) با امام بر حق،
ص: 52
على(ع) به دشمنى برخاستند و تنور جنگ صفين برافروختند.
برخى نيز چون خوارج براى تحميل نظريه هاى خويش بر امت و حتى بر اميرمؤمنان على(ع)، قرآن را مطابق هوس هاى خويش تأويل كردند و سرانجام آن امام همام را به ميدان پيكار فرا خواندند، در حالى كه بسيارى از آنان از صحابه يا تابعين بودند.
پس از كدامين گروه بايد تبعيت كرد؟ از اميرمؤمنان و اصحابش يا از معاويه و اصحاب جمل؟
آيا مى توان تصور كرد هر دو بر صراط مستقيم بوده باشند؟ اگر چنين است و صراط مستقيم تكثيرپذير است، پس چرا امروزه تنها خودشان را بر صراط حق و بقيه را اهل
ص: 53
ضلال و بدعت مى دانند؟ چنان كه مى گويند: خوارج، رافضه، قدريه، مرجئه، جبريه، جهميه، معتزله، اهل كلام(اشاعره، ماتريديه)، صوفيه، فلاسفه، باطنيه، احزاب، مليها و ... اهل بدعت هستند (1) و پيروى از آنها جايز نيست.
اگر چه سخن ايشان در مورد
ص: 54
ضلالت گروه هايى مثل خوارج، قدريه، جهميه و جبريه، از نظر نگارنده نيز درست است، اما ظهور بسيارى از اين گروه ها در عصر صحابه و تابعين و تابعينِ تابعين بوده است، اگر بر اساس بينش سلفى ها رافضه را كسانى بدانيم كه خلافت ابابكر، عمر و عثمان را نپذيرفتند، پس شمارى از صحابه و تابعين و تابعان آنها اين خلافت را نپذيرفتند كه از مشهورترين آنها مى توان از صحابه، على بن ابى طالب، امام حسن، امام حسين(ع)، سلمان فارسى، مقداد و ابوذر غفارى و از تابعين، امام زين العابدين؛ زينت عابدان و موحدان، امام محمدباقر؛ باقر علم و دانايى و امام جعفر صادق؛ استاد با واسطه و بى واسطه پيشوايان چهارگانه فقه اهل سنت و ...
ص: 55
را نام برد. اگر پيروى از امام على و امام حسن ضلالت و بدعت است، پس بايد غير از پيروان معاويه و اصحاب جمل همه اهل بدعت باشند و حال آنكه خود سلفى ها و بسيارى از فرق اهل سنت، على(ع) را از خلفاى راشدين و اصحاب «عشره مبشره»(ده نفرى كه پيامبر(ص) آنها را به بهشت بشارت داده
ص: 56
است) مى دانند. (1)
پس اينك لازم است ببينيم از ديدگاه سلفى ها سلف صالح چه كسانى هستند كه پيروى از آنان مايه نجات و انحراف از مسير آنان موجب بدعت و ضلالت است، و معيار آنها در صالح بودن چيست.
ص: 57
آنچه محل اجماع نسبى صاحب نظران سلفيه درباره سلف صالح است، صحابه و تابعين و تابعينِ تابعين اند. پس لازم است ببينيم صحابه و تابعان آنها به ويژه آنان كه در سه قرن اول اسلام مى زيستند و مورد
ص: 58
استناد بيشتر سلفى ها و حتى مورد قبول برخى از مخالفان اند چه كسانى هستند.
اهل سنت، على رغم اشتراك نظر در احترام به صحابه، در مورد ويژگى هاى صحابى بودن اختلاف دارند، چنان كه ابن اثير مى نويسد: «علما در اينكه صحابه چه كسانى هستند اختلاف كرده اند،(مثلًا) بعضى از علما كسى را جزء صحابه دانسته اند و بعضى او را نفى كرده اند ...»
ايشان ويژگى هاى زير را براى صحابه بر مى شمارد:
آنان كه در دار ايمان گرد آمدند، يعنى آنان كه از مهاجرين و انصار بودند و آنان كه سبقت در ايمان دارند، آنان كه از پيشگامان اسلام به نيكويى تبعيت كردند، يعنى آنها كه رسول خدا را مشاهده كردند و كلامش را شنيدند و بر احوال او شاهد و ناظر بودند و آن را به مردان و زنان بعد از خود منتقل نمودند، اينان كسانى هستند كه به خدا ايمان آوردند و ايمانشان را به شرك نيالودند. اينان اهل
ص: 59
هدايت هستند. اينان اصحاب رسول خدا و عدول امت هستند و جرح و تعديل در آنها راه ندارند. (1)
در مصاديق صحابه نيز بين علماى اماميه و اهل سنت و همچنين بين علماى اهل سنت اختلاف نظر وجود دارد. ممكن است گروهى از متفكران كسى را صحابى بدانند، اما گروه ديگر او را از منافقين به
ص: 60
حساب آورند.
احمد بن حنبل، در ميان اصحاب، ابابكر، عمر، عثمان، على(ع) و عشره مبشره را كه مركّب از چهار خليفه بعد از پيامبر(ص) و طلحه، زبير، سعد، سعيد، عبدالرحمن بن عوف و ابوعبيده جراح اند، افضل از ساير صحابه و اهل بهشت مى داند.
ابن تيميه نيز عايشه، ابوموسى اشعرى، عمرو بن العاص و معاويه بن ابى سفيان را هم از صحابه و اهل فضائل و محاسن و مجتهدان امت ميداند و مى نويسد:
بسيارى از آنچه از آنها نقل شده دروغ است و سخن درست اين است كه بگوييم آنها مجتهد هستند و مجتهد اگر به درستى حكم كرد، براى او دو اجر و اگر به خطا حكم كرد يك اجر براى اوست. (1)
وى در اثبات فضيلت صحابه،
ص: 61
حديث «خير القرون القرن الّذي بعثت فيه ثم الّذين يلونهم ثم الّذين يلونهم» را نيز ذكر مى كند. او در عين حال كه معاويه و على(ع) را به عنوان صحابه رسول خدا معرفى مى كند، درباره عمار ياسر به نقل از بخارى و مسلم مى نويسد كه پيامبر(ص) فرمود: «تقتلُهُ الفئة الباغية ...؛ او را گروهى باغى و
ص: 62
سركش مى كشند.» (1)
يعنى از يك سو ابن تيميه، معاويه و عمروبن عاص و سپاهيان معاويه را به عنوان گروهى باغى معرفى مى كند و از طرف ديگر مى نويسد: «به دليل كتاب، سنت و اجماع سلف ثابت مى شود كه آنها مسلمان و مؤمن اند، اگر چه على بن ابى طالب و سپاه او اولى به حق هستند.»
ابن تيميه از يك سو مى نويسد: «اگر كسى به طور قطعى بگويد معاويه و اصحابش اهل جهنم اند او دروغگوست.» (2) از سوى ديگر، حديث پيامبر(ص) را درباره عمار ياسر مى آورد كه فرمودند: «عمار را گروهى سركش و باغى مى كشند، درحالى كه عمار آنان را به
ص: 63
بهشت مى خواند و آنها او را به جهنم دعوت مى كنند.» (1)
او در ادامه مى نويسد:
اين بر صحت امامت على(ع) و وجوب طاعتش دلالت مى كند و دليل بر آن است كه قتال با على(ع) جايز نيست و كسى كه با او بجنگد خطاكار، باغى و سركش است. (2)
ابن تيميه در جاى ديگر از قول پيشوايان اهل سنت در
ص: 64
باب برترى صحابه از تابعين مى نويسد:
«مطلقاً هر يك از صحابه از تابعان برترند.» (1)
وى در ادامه مى نويسد:
«آنان اين سخن را در مورد مقايسه معاويه و عمربن عبد العزيز اين گونه توجيه كرده اند كه گرچه سيره عبدالعزيز عادلانه تر از سيره معاويه است، لكن مصاحبت با پيامبر فضيلتى براى اهلش مى آورد كه براى غير صحابه حاصل نمى شود؛ يعنى معاويه چون از صحابه است، از عمر بن عبدالعزيز برتر است، زيرا پيامبر(ص) فرمود:
لا تسبوا اصحابي فَوَالّذي نفسي بيده لو ان احدكم انفق مثل احُد ذهباً ما بلغ مُدّ أحدهم ...؛ اصحابم را دشنام ندهيد، چون سوگند به كسي كه جانم در دست اوست، اگر شما به اندازة كوه احد انفاق كنيد، به اندازة يك مُد انفاق صحابه ارزش ندارد.» (2)
اينها نمونه هايى از سخنان پيشوايان سلفيه به ويژه ابن تيميه درباره صحابه پيامبر
ص: 65
بود كه سلفيه معتقدند پيروى از سلف صالح كه در صدر آنان صحابه، تابعين و تابعينِ از تابعين اند، مايه نجات و فلاح و رستگارى است.
ص: 66
ص: 67
يك بررسى اجمالى براى بطلان اين سخنان به ويژه سخن ابن تيميه درباره تعريف صحابى و بدعت بودن آن كافى است.
نخست بايد گفت هيچ آيه اى در كتاب خدا نيست كه امر كند از اهل بغى اطاعت كنيد،
ص: 68
بلكه خداوند مى فرمايد: با اهل بغى مبارزه كنيد تا به فرمان خدا گردن نهند. (1)
ابن تيميه از يك سو معاويه را اهل بغى مى نامد، چنان كه در حديث عمار گذشت كه گروهى باغى او را مى كشند، و از سوى ديگر او را از صحابه و مجتهد در دين مى شمارد كه هر حكمى كرد، اگر خطا بود يك ثواب و اگر درست بود دو ثواب براى او هست.
وى از يك سو عمروبن العاص را از اهل بغى مى نامد كه دعوتش به سوى آتش است و از سوى ديگر او را صحابى مى داند كه اگر كسى بگويد كه او اهل جهنم است دروغگوست. آيا اگر كسى تابع على(ع) باشد با تابع معاويه بن ابى سفيان كه بعد از فتح مكه
ص: 69
ايمان آورد يكسان است؟ مگر خداى سبحان نمى فرمايد:
لا يَسْتَوِي مِنْكُمْ مَنْ أَنْفَقَ مِنْ قَبْلِ الْفَتْحِ وَ قاتَلَ أُولئِكَ أَعْظَمُ دَرَجَةً مِنَ الَّذِينَ أَنْفَقُوا مِنْ بَعْدُ وَ قاتَلُوا ...)؛ «آنها كه پيش از فتح مكه در راه(خدا و احياي اسلام) از مالشان هزينه كردند و در راه خدا پيكار كردند، با آنها كه بعد از فتح مكه انفاق كردند و پيكار نمودند مساوى
ص: 70
نيستند، بلكه گروه اول در جه و مقامشان بيشتر است.» (1)
آيا معاويه از صميم قلب ايمان آورد يا نفاق ورزيد؟ چون سيره عملى او حكايت از ايمان ندارد. معاويه با كسى جنگيد كه به تأييد ابن اثير از رجال اسلام است و پيامبر در روز جنگ خيبر در شأنش فرمود:
«لأعطينّ الرأية رجلا يفتح الله على يديه الله ورسوله ويحبه الله ورسوله؛ من پرچم را فردا به دست كسي خواهم داد كه خدا و رسولش او را دوست دارند و او هم خدا و رسولش را دوست دارد.» (2)
آيا معاويه مى تواند با چنين كسى پيكاركند و دشمنى ورزد و او را سبّ نمايد و دستور دهد بر بالاى منابر سبّ
ص: 71
على كنند و باز او را مؤمن و صحابى رسول خدا بدانيم. هم او را دوست بداريم و احترام كنيم و اطاعت نماييم و هم على و اهل بيت پيامبر را؟
پس نمى توان كسى را به صرف درك محضر پيامبر، صحابى راستين و اهل فضايل شمرد و او را الگوى امت قرار داد. چه بسا كسانى كه پيامبر را درك كردند، اما با نفاق و
ص: 72
دورويى برخورد مى كردند. برخى كسان، نيز پس از پيامبر مرتد شدند. همچنين چه بسا افرادى كه وجود خارجى نداشتند و جاعلان حديث آنها را به نام صحابى پيامبر ساختند چنان كه دانشمند محقق، مرحوم سيد مرتضى عسگرى، در كتابى به نام يكصد و پنجاه صحابى ساختگى، اسامى همين تعداد صحابى ساختگى را بر شمرده است كه كتاب هاى معتبر تاريخى و حديثى اهل سنت؛ مانند صحيح ترمذى(- 279 ق) و ابن حجر(- 852 ق) و كتاب هايى كه شرح حال براى اصحاب پيامبر نوشته اند آنها(اصحاب ساخته دست خيال سيف بن عمر) را نيز جزء صحابه حقيقى پيامبر خدا(ص) نام برده اند.
برخى از اين كتاب ها عبارت اند از: معجم الصحابة،
ص: 73
البغوي(- 317 ق)؛ معجم الصحابة، ابن قانع(- 351 ق)؛ الصحابة، ابوعلي بن السكين(- 353 ق)؛ معرفة الصحابة، ابونعيم(- 430 ق)؛ استيعاب في معرفة الاصحاب، ابن عبدالبرّ(- 463 ق)؛ اسد الغابةفي معرفة الصحابة، ابن اثير(630 ق)؛ الاصابة في تمييز الصحابة، ابن حجر(- 852 ق)؛ و تجريد اسماء الصحابة، الذهبي(- 748 ق). وى 68 تن از تاريخ نويسان، سيره
ص: 74
نويسان، اديبان و ... را ذكر نموده و يادآور شده است كه اينها پاره اى از آثارى است كه از سيف، سخن نقل كرده اند. (1)
برخى ديگر از محققان نيز سيف را در زمره دروغ پردازان و روايت سازان نام برده اند؛ مانند عقيلى(- 322 ق) در كتاب الضعفاء، ابن جوزى(- 597 ق) در الموضوعات، سيوطى(- 911 ق) در اللئالى المصنوعة و .... (2)
سلفيه همه اصحاب را اهل بهشت مى دانند. آنان به اين روايت استناد مى كنند: «انه لا يدخل النار احد بايع تحت الشجرة؛ (3)
هيچ فردى از كسانى كه در بيعت رضوان با پيامبر بيعت كردند داخل جهنم نمى شوند.» سلفيه به اين آيه نيز استدلال مى كنند: لَقَدْ رَضِيَ اللَّهُ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ إِذْ يُبايِعُونَكَ تَحْتَ
ص: 75
الشَّجَرَةِ؛ (1) «خداوند از مؤمنانى كه در زير آن درخت(رضوان) با تو بيعت كردند راضى است.»
اما بايد دانست كه خداوند از مؤمنان اعلام رضايت كرده نه منافقانى مثل عبدالله بن ابَى و اوس بن خولى، گرچه آنها نيز در بيعت رضوان حاضر بودند. (2) پس از نظر ما صحابه در درجات متفاوتى از ايمان بودند. بعضى از آنان
ص: 76
مؤمنانى هستند كه جان و مالشان را به خدا فروختند: إِنَّ اللَّهَ اشْتَرى مِنَ الْمُؤْمِنِينَ أَنْفُسَهُمْ وَ أَمْوالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ (1) و بعضى هستند كه در صدر اسلام آورندگان و از مهاجرين و انصار هستند و بعضى در طاعت خدا از آنها به خوبى پيروى كردند و رضايت خدا را خريدند و به بهشت خدا وعده داده شدند:
وَالسَّابِقُونَ الأَوَّلُونَ مِنَ الْمُهاجِرِينَ وَ الأَنْصارِ وَ الَّذِينَ اتَّبَعُوهُمْ بِإِحْسانٍ رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ وَ أَعَدَّ لَهُمْ جَنَّاتٍ ...؛ (2) «آنان كه در صدر اسلام سبقت به ايمان گرفتند از مهاجر و انصار(و در دين ثابت ماندند) و آنان كه به طاعت خدا پيروي ايشان كردند، خدا از آنان خشنود است و آنان از خدا خشنودند و خدا براي آنان بهشت ها آماده كرده است ...».
اما در همين سوره، بعد از آيه فوق آمده است: «كسانى از اعراب اطراف مدينه
ص: 77
منافق اند و حتى بعضى از اهل مدينه هم منافق اند و بر نفاق ثابت اند و شما از نفاق آنها آگاه نيستيد. اما ما آنان را مى شناسيم و آنها را دو بار عذاب مى كنيم و عاقبت هم به عذاب سختى گرفتار مى كنيم.» (1)
نكته قابل توجه و دقيق
ص: 78
آيه اين است كه مى فرمايد: وَ مِنْ أَهْلِ الْمَدِينَةِ مَرَدُوا عَلَى النِّفاقِ لا تَعْلَمُهُمْ نَحْنُ نَعْلَمُهُمْ؛ «برخى از اهل مدينه به نفاق خو گرفته اند. تو آنها را نمى شناسى، ولى ما آنها را مى شناسيم.» چنان كه شوكانى، از مفسران اهل سنت، در تفسيرش در ذيل جمله مَرَدُوا عَلَي النِّفاقِ مى نويسد: اينان كسانى بودند كه بر نفاقشان ماندند و توبه نكردند و بر نفاق مردند؛ كسانى مثل عبدالله بن ابى و ابوعامر راهب و الجدّ بن قيس. (1)
و بعضى ديگر از آنان به گناه نفاق خود اعتراف كردند. آنان هم اعمال صالح داشتند هم اعمال ناپسند، اميد است خدا توبه آنان را بپذيرد و آنها را مورد مغفرت و رحمت خود قرار دهد. (2)
بعضى ديگر از صحابه نيز بودند كه در نماز رسول خدا
ص: 79
در جمعه و جماعات حاضر مى شدند، اما وقتى صداى دهل كاروان تجار را مى شنيدند، پيامبر را رها مى كردند و به سوى لهو و تجارت مى شتافتند. (1)
برخى از آنان نيز بودند كه از جنگ كراهت داشتند و در شهر ماندن را بر جهاد در راه خدا ترجيح مى دادند. آنان در عين حال در جماعت
ص: 80
مؤمنان و مصاحب رسول خدا هم بودند. خداوند مى فرمايد:
لا يَسْتَوِي الْقاعِدُونَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ غَيْرُ أُولِي الضَّرَرِ وَ الْمُجاهِدُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ بِأَمْوالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ فَضَّلَ اللَّهُ الْمُجاهِدِينَ بِأَمْوالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ عَلَى الْقاعِدِينَ دَرَجَةً ...؛ (1) «هرگز مؤمناني كه بي هيچ عذري از رفتن به جنگ سر باز زدند و آنهايي كه در راه خدا با مالشان و جانشان جهاد كردند مساوي نيستند. خدا مجاهداني را كه با مالشان و جانشان در راه خدا جهاد كردند، بر نشستگان برتري داده است.»
پس صحابه به چند دسته تقسيم مى شدند.
الف: برخى از آنان مؤمنان راستين و مجاهدان در راه خدا و اهل عبادت، خضوع و خشوع و آمر به معروف و ناهى از منكر و پاسداران حدود الهى
ص: 81
بودند. (1)
ب: برخى از آنان نيز در درجات پايين تر قرار داشتند.
ج: برخى ديگر نيز اهل نفاق و دورويى و ظاهر الصلاح بودند.
د: برخى نيز كسانى بودند كه خدا به آن ها نسبت افك داده، چون به ناموس پيامبر بى حرمتى كردند. (2)
ص: 82
ه-: بعضى كسانى بودند كه لهو و تجارت را بر محضر پيامبر و خطبه جمعه ترجيح مى دادند.
و: برخى از آنان نيز دروغگو و جاعل حديث بودند و آن را وسيله رسيدن به دنيا قرار دادند. (1)
پس مصاحبت به تنهايى معيارى براى فضيلت نمى شود، مگر آنكه همراه با ايمان راستين و علم و تقوا و جهاد باشد.
اين سه، معيارهاى ثابت قرآن براى برترى افراد و اقوام بر يكديگر است.
پس نه تنها صحابى بودن به تنهايى براى سلف فضيلتى نمى آورد و جبران گناهان آنان را نمى كند و دليل عدالت آنان نمى شود، بلكه همسر پيامبر بودن هم اگر همراه با ايمان و عمل
ص: 83
صالح نباشد، نه تنها موجب فضيلت نيست، بلكه اگر مرتكب گناه كبيره شوند موجب عذاب شديدتر است. چنان كه خداى سبحان خطاب به همسران پيامبر مى فرمايد:
يا نِساءَ النَّبِيِّ مَنْ يَأْتِ مِنْكُنَّ بِفاحِشَةٍ مُبَيِّنَةٍ يُضاعَفْ لَهَا الْعَذابُ ضِعْفَيْنِ ...؛ (1)
«اى همسران پيامبر، هر يك از شما مرتكب گناه
ص: 84
آشكارى شود(دانسته به كار ناروايى اقدام كند)، عذاب او دو برابر ديگران خواهد بود.»
آرى، اگر كسى افتخار همسرى پيامبر را داشته باشد و مطيع فرمان خدا و رسول او باشد و عمل صالح انجام دهد، پاداش او دو چندان خواهد بود. (1) پس اساس تقرب به خدا ورسول، ايمان وعمل صالح است، چنان كه خداى سبحان براى اهل ايمان، زن فرعون را مثل مى زند و او را الگوى اهل ايمان و از ساكنان بهشت قرار مى دهد. (2) در مقابل مثل و نمونه كفر و سركشى، زن نوح و زن لوط، همسران دو تن از پيامبران، را قرار مى دهد كه اگر چه مصاحب و تحت فرمان دو بنده صالح خدا بودند، اما چون به آنها خيانت كردند، همسرى پيامبر مايه نجاتشان نشد و اهل جهنم
ص: 85
شدند. (1)
واين سنت ثابت خداست كه اهل ايمان و عمل صالح را رستگار واهل بهشت كند واهل كفر، فسق و فجور را عذاب نمايد. اصحاب، معاصران، همسران و حتى فرزندان پيامبر هم از اين قانون كلى الهى مستثنا نيستند.
خلاصه اينكه صرف سلف بودن
ص: 86
دليل فضليت نمى شود؛ زيرا خود ابن تيميه هم اين روايت نبى اكرم(ص) را مى پذيرد كه در توصيف ناقلان و كاتبان حديث فرمود: «رُبَّ حامِلِ فِقهٍ إلى مَن هَوُ أفقَه مِنهُ؛ (1)
چه بسا كسى سخن حكيمانه اى را براى ديگرى كه از او فهيم تر است نقل كند.»
پس چه بسا صحابه سخنى را براى تابعين و آنان براى تابعينِ تابعين نقل كنند و آنها سخن رسول خدا را بهتر و عميق تر درك كنند. پس اين سخن ابن تيميه پذيرفته نيست كه مى نويسد:
سلف در هر فضيلتى افضل از خلف هستند ... چه در علم و چه در عمل، چه از جهت عقل و چه از جهت ديندارى و عبادت، و آنها به تبيين و حل هر مشكلى شايسته تر از خلف هستند. (2)
اين سخن با حديث مذكور از پيامبر در تعارض است.
همچنين بر مبناى سخن ابن
ص: 87
تيميه هيچ تفسير و كتاب علمى، چه در اصول اعتقادى و چه در اصول اخلاقى و چه احكام عملى، نبايد نوشته شود، چون پيشينيان، هم در فهم مسائل دينى و هم از نظر فكرى برتر از خلف اند. و اين با عمل خود ابن تيميه و سيره علماى اسلام در تعارض است، چرا كه وقتى مسائل در
ص: 88
گذشته بهتر حل شده اند، چه نيازى به اظهار نظر جديد است؟
البته در اينكه على(ع) افضل صحابه است شكى نيست. اماميه و جميع فرق شيعه و حتى برخى از اهل سنت، چون ابوسهل بشر بن معتمد، ابوموسى عيسى بن صبيح، ابوعبدالله جعفر بن مبشر، ابوجعفر اسكافى، ابوالحسن خياط، ابوالقاسم عبدالله بن محمود بلخى، معتزليان بغداد و متأخران معتزله مانند ابن ابى الحديد و ...، على را برترين فرد بعد از نبى اكرم(ص) مى دانند؛ چون آن حضرت داناترين و فداكارترين و پارساترين فرد بعد از رسول خدا(ص) بود. چنان كه پيامبر(ص) در روز جنگ خيبر فرمود:
فردا پرچم را به دست كسى مى دهم كه خدا و رسولش را دوست دارد و خدا و رسول او را دوست دارند و خدا به دست او درِ خيبر را
ص: 89
مى گشايد. (1)
فرداى آن روز پيامبر(ص) پرچم را به دست على(ع) داد و درِ خيبر به دست مبارك او گشوده شد.
ابن تيميه در تفسير آيه 21 سوره بقره مى نويسد: خداى سبحان فرمود: يُحِبُّ الْمُتَّقِينَ (2)، يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ (3)، يُحِبُّ الْمُقْسِطِينَ (4)
ص: 90
يُحِبُّ التَّوَّابِينَ وَ يُحِبُّ الْمُتَطَهِّرِينَ (1) و يُحِبُّ الَّذِينَ يُقاتِلُونَ فِي سَبِيلِهِ صَفًّا كَأَنَّهُمْ بُنْيانٌ مَرْصُوصٌ (2). اين اوصاف كسانى است كه خداوند آنان را دوست مى دارد. (3) پس همه اين اوصاف درباره على(ع) نيز صادق است، چون خدا او را دوست دارد و اين سخن به روايت صحيح از پيامبر نقل شده است.
در برترى علمى على(ع) بر ساير خلفا و صحابه همين بس كه پيامبر(ص) فرمود:
«أنا مدينة العلم و علي بابها؛ من شهر دانشم و علي(ع) درِ آن شهر است.» (4)
و در جاى ديگر مى فرمايد:
«اقضى اهل المدينة علي بن
ص: 91
ابي طالب؛ شايسته ترين فرد در بين مردم مدينه براى حكمرانى على(ع) است. (1)
و اين افضليت جز به اعلم و افقه بودن نسبت به كتاب خدا و سنت رسولش و استوارى در عمل به آن و اجراى عدالت در جامعه حاصل نمى شود. پس چنين نيست كه هر صحابى برتر از تابعى باشد.
ص: 92
يكى از صفاتى كه موجب برترى گروهى بر گروه ديگر و فردى بر افراد ديگر است، عدالت است. اما آيا همه اصحاب عادل بودند؟ قضاوت دقيق در اين زمينه را بايد به بررسى سيره زندگى عملى و اعتقادى آنان موكول كرد، اما به طور اجمال مى توان گفت: برخى از آنان عادل بودند و برخى نه. چنان كه در ميان اهل سنت هم در عدالت صحابه اختلاف وجود دارد.
آلوسى مى نويسد: بسيارى از اهل سنت بر عدالت همه صحابه
ص: 93
اجماع دارند و تعظيمشان بر امت واجب است. (1)
ايشان قول خطيب بغدادى در الكفاية را هم مؤيد مى آورد كه گفته است عدالت صحابه ثابت و آشكار است.
اما برخى چون مازرى در شرح البرهان فى الصحابة مى نويسد: برخى از آنان
ص: 94
عادل اند و برخى عادل نيستند.
ابن عمار حنبلى در شذرات الذهب و علماى شيعه نيز همين عقيده را دارند كه برخى از صحابه عادل بودند و از برخى كارهايى سر زده كه موجب سقوط از عدالت بوده است.
مثلًا جمهور مفسران گفته اند كه آيه إِنْ جاءَكُمْ فاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَيَّنُوا ... (1) در مورد وليد بن عقبه بن ابى معيط نازل شده است. (2) عسقلانى گفته او نماز صبح را با مردم چهار ركعتى خواند، در حالى كه مست بود. عمر بر او تازيانه زد، اما با اين حال ائمه حديث او را از صحابه دانستند! (3)
آلوسى در پاسخ اين اشكال مى گويد: مراد اين نيست كه
ص: 95
صحابه همه عادل بودند و فسقى از آنان سر نزده و گناهى مرتكب نشده اند ... بلكه منظور اين است كه آنها بالأخره طاهر از دنيا رفتند. (1)
اما اين سخن آلوسى چه دليلى دارد؟ آيا معاويه و عمروعاص با همه خيانتشان به اسلام و مسلمانان طاهر از
ص: 96
دنيا رفتند؟ (1)
آيا مروان بن حكم طاهر ازدنيا رفت؟ او كسى است كه امام على(ع) درباره او مى فرمايد: «دست او دست يهودى است. اگر به ظاهر بيعت كند، در باطن خيانت مى كند.» (2)
اگر وضع صحابه چنين است، وضع تابعين و تابعينِ تابعين نيز بهتر از صحابه نخواهد بود.
يكى ديگر از احاديثى كه سلفيه بر آن تأكيد بسيار دارند، حديث رسول خداست كه فرمود:
«عليكم بسنتي و سنة الخلفاء الراشدين المهديين من بعدي تمسّكوا بها و عضّوا عليها بالنواجز، و اياكم و محدثات الأمور، فان كان
ص: 97
محدث بدعة و كل بدعةٍ ضلالة.» (1)
ابن تيميه اين حديث را الگوى فكرى و عملى اهل سنت مى داند. (2) صرف نظر از ضعف سند حديث و مناقشه در اسناد رجال حديث، بحث در محتوا ومصاديق آن است اگر چه غالب اهل سنت مصداق آن را خلفاى
ص: 98
چهارگانه بعد از رسول خدا مى دانند، اما از نظر اماميه مصداق خلفا با اوصاف «راشدين و مهديين» تنها ائمه دوازده گانه از اهل بيت عصمت و طهارت هستند. چون راه كسى به طور مطلق راه رشد و هدايت است كه از هرگونه گناه و اشتباه مصون باشد و اين تنها بر ائمه شيعه منطبق مى شود كه داراى مقام عصمت اند. پس عدالت براى اين اوصاف كه امر به تمسك به آنها شده باشد كافى نيست.
خلاصه سخن در باب نقد تعريف اصطلاحى سلفيه اين است كه نه سلف صالح به معنايى كه آنان مى گويند مى تواند الگو باشند و نه امر پيروى از آنها حجتى شرعى و يا حجتى عقلى دارد.
پس در تعريف سلفيه بايد گفت: سلفيه فرقه اى نوظهور
ص: 99
است كه غالباً از عقايد احمد بن حنبل و اهل حديث، به ويژه ابن تيميه و محمد بن عبدالوهاب، پيروى مى كنند، اما خود را احياگران سنت و پيروان سلف يعنى اصحاب رسول خدا(ص) و تابعان، و تابعان تابعان و پاسداران توحيد و سنت نبوى مى دانند.
ص: 100
گرچه عنوان «سلفيه» براى گروهى از مسلمانان كه جدا كننده آنان از ساير مسلمان است، عنوانى بديع و مستحدث است، (1) اما اين اسلوب فكرى ريشه در تاريخ سده اول اسلام دارد و منشأ آن شبهات و اختلافات فكرى مسلمانان قرون اوليه در مسائل اعتقادى از قبيل قضا و قدر، جبر و اختيار، توحيد، صفات خدا و ... است.
ص: 101
اكنون لازم است در اينجا ريشه ها و سير تاريخى پيدايش سلفيه را بررسى كنيم:
بعد از حيات پيامبر(ص) اولين اختلاف درباره موت پيامبر(ص) بود.
برخى گفتند پيامبر نمرده است، بلكه خدا او را چون عيسى بن مريم بالا برده است.
ص: 102
اين اختلاف با قرائت آيه إِنَّكَ مَيِّتٌ وَ إِنَّهُمْ مَيِّتُونَ (1) رفع شد.
بعد از آن، اختلاف در مسأله امامت پيش آمد كه تاكنون ادامه دارد. منشأ اختلاف نيز اين بود كه گروهى از صحابه على(ع) را صاحب حقّ شرعى در خلافت مى دانستند. (2) در مقابل، گروهى به ابابكر رأى دادند و گروهى پيرامون سعدبن عباده را گرفتند و بالأخره با غلبه طرفداران ابابكر نزاع به ظاهر پايان يافت.
اختلاف بعدى درزمان عمر و در مسأله قدر بود. وقتى يكى از صحابه(عبدالله صبيح) از مسأله «قدر» سؤالى كرد، اين سخن به گوش عمر رسيد. پس او
ص: 103
را خواست، تازيانه زد، از مجلس بيرون كرد و به بصره تبعيد نمود و از مسلمانان خواست از او دروى كنند. (1)
البته نظير اين سؤال را پيرمردى از على(ع) هنگام بازگشت از واقعه صفين كرد. پيرمرد پرسيد: آيا رفتن ما به سوى شام و بازگشتمان به قضا و
ص: 104
قدر الهى بود؟ امير مؤمنان پاسخ داد: آرى. آن گاه شيخ گفت: پس اجر زحمات ما به حساب خداست و براى ما اجرى نيست. حضرت فرمود:
اى شيخ! عجله نكن، گمان كردى قضا و قدر امرى حتمى و ضرورى است و انسان را در افعالش اختيارى نيست؟ اگر چنين باشد پس ثواب و عقاب باطل است. (1)
از سوى ديگر، مى بينيم برخى از امراى بنى اميه به ويژه معاويه جبرگرايى را تبليغ مى كنند تا به مردم بقبولانند كه حكومت غاصبانه آنان بر مبناى مشيت و قضاى حتمى الهى بوده است. (2)
در مقابل حسن بصرى در نامه اى به عبدالملك مروان جبرگرايى را نفى مى كند و
ص: 105
مى نويسد:
اى اميرالمؤمنين!! خداى تعالى بندگان را بر انجام هيچ امرى مجبور نساخته است، بلكه فرمود: اگر چنين بكنيد چنان مى كنم، يعنى هر عملى را جزاى مناسب آن مى دهم .... (1)
بعد از او معتزله نيز به شدت از عقيده اختيار و
ص: 106
آزادى اراده تبليغ مى كردند. در مقابل، جبرگرايان آزادى اراده و اختيار را با اراده و قدرت و مشيت مطلقه در تعارض مى ديدند و بر انجام امور بر وفق قضا و قدرحتمى تأكيد مى كردند. در باب توحيد نيز عده اى بر توحيد صفاتى تأكيد مى كردند و عده اى بر واقعيت داشتن صفات در خداى تعالى و ايمان به صفات خبرى مثل «يدين»، «وجه» و «قدم» خداى تعالى اصرار مى ورزيدند. اين اختلافات فكرى موجب پيدايش گروه ها و نحله هاى متفاوت نظير شيعه، معتزله و صفاتيه(شامل اشعريه، كراميه، مشبهه و ...) شد كه هر گروه اعتقاد خاصى در اصول ايمانى داشتند و مردم را به سوى آن فرا خواندند و هركدام خود را فرقه ناجيه و اهل سنت واقعى دانستند.
ص: 107
ميان صاحبان انديشه گروهى از عالمان دينى، چه در اصول اعتقادى و چه در فروع و احكام عملى، بر ظواهر كتاب و سنت تأكيد داشتند كه از آن جمله مى توان از مالك بن انس، محمد بن ادريس شافعى، سفيان ثورى، احمد بن حنبل، داود بن على محمد اصفهانى و اصحاب او نام برد. (1)
اين گروه را در ابتدا بيشتر «اصحاب اثر» مى ناميدند. اهتمام اصلى آنها بحث در احكام و فروع بود و در احاديث اعتقادى به ظواهر آن بسنده مى كردند. اين گروه بعدها «اصحاب حديث» ناميده شدند و احمد بن حنبل كه بيش از ديگران به ظواهر كتاب و سنت، چه در اصول و چه در فروع، تأكيد داشت، به عنوان پيشواى اهل حديث خوانده شد و «مسند» او به عنوان مرجع فكرى در مسائل اعتقادى و رساله عملى دراحكام فقهى و عبادى مورد پذيرش قرار گرفت. (2)
ص: 108
احمد بن حنبل در نامه اى كه اصطخرى از او نقل كرده، خود را پيرو اصحاب اثر مى داند و اصحاب اثر را اهل سنت مى شمارد. (1)
اگر بخواهيم تاريخ پيدايش و تحولات تفكرى گروهى را كه اكنون سلفيه خوانده مى شود به چند مرحله زمانى تقسيم كنيم، ظهور احمد بن حنبل را بايد يكى از نقاط عطف اين جريان فكرى بدانيم. آنچه در سطور اخير ذكر شد نيز مجموعه انديشه هايى بود كه به ظهور اهل حديث منجر شد. اين گروه خود را پيروان اصلى و انحصارى سنت رسول خدا(ص) دانستند و خويش را اهل سنت و اهل نجات ناميدند (2) و حديث «الاعتصام بالسّنة نجاةُ» (3) را مبناى فكرى و عمل خويش قرار داده و بر مبناى روايت: «الذّبُ عَن السنّة افضل من الجهاد في سبيل الله؛ (4)
دفاع از سنت برتر از جهاد با خداست»، به دفاع از عقايد خويش به عنوان عقيده اهل سنت پرداختند. به گزارش ابن حزم و ذهبى مهم ترين دوره رواج حديث، نيمه اول قرن سوم هجرى يعنى بعد از به قدرت رسيدن متوكل عباسى است. (5)
ص: 109
در قرن اول هجرى بعد از آنكه عمر كتابت حديث و نقل آن را ممنوع كرد، بازار حديث خوانى مدتها از رونق افتاد تا آغاز قرن دوم هجرى كه عمربن عبدالعزيز دستور داد علما به گردآورى حديث و تدوين آن بپردازند و اين كار تا زمان مأمون ادامه يافت.
ص: 110
اما موضع مأمون درمقابل اهل حديث همچون موضع عمر بن خطاب بود كه از كتابت حديث نهى كرد و توجهى به آراى محدثان در باب عقايد نداشت. (1)
ابن حزم دليل اين كار را ورود اسرائيليات و جعل حديث مى داند كه به دنبال آن نزاع در صفات الهى و قديم بودن كلام الهى يعنى قرآن پيش آمد. در مقابل، معتزله كه قائل به خلق قرآن بودند و بيشتر به عقل گرايى گرايش داشتند، مورد حمايت بودند.
مأمون بر محدثان سخت مى گرفت و اين سختگيرى در دوران معتصم نيز تا سال 227 ق. ادامه پيدا كرد،
ص: 111
به طورى كه اين دوران را دوران محنت ناميدند. در اين دوره، احمد بن حنبل به علت پايدارى در عقايدش بيش از ديگران مورد اذيت و بى مهرى قرار گرفت. اما وقتى متوكل بعد از برادرش واثق در سال 232 ق. زمام امور خلافت را در دست گرفت، ميل شديدى به محدثان پيدا كرد، آنان را به سامرا فراخواند و از آنان خواست تا احاديث صفات و رؤيت خدا را بر مردم بخوانند. (1)
ابن حزم اضافه مى كند كه احاديث آحاد در باب عقايد اجازه انتشار نيافت مگر در اين زمان. (2) ابن حزم در جاى ديگر مى نويسد:
ص: 112
وقتى دولت عباسى حاكميت را در دست گرفت، محدثان در فضيلت عباسيان و مذمت امويان و همچنين تفضيل عرب بر عجم، حديث ها جعل كردند و به پيامبر نسبت دادند و نيز طايفه اى از علماى اهل كتاب كه تظاهر به اسلام مى كردند، احاديثى جعل كردند كه معارض قرآن بود. از جمله گفتند كه خداى تعالى ملائكه را از موى بازوان و سينه اش خلق كرده است. (1)
ص: 113
احمد بن حنبل در سال 241 ق. درگذشت. مهم ترين اثر باقى مانده از او، مسند اوست كه مشتمل بر نزديك به سى هزار حديث است كه همه رواياتش از جهت سند در نزد اهل سنت اعتبار يكسان ندارند، بلكه برخى صحيح و برخى ضعيف اند كه قابل اعتنا و عمل نيستند.
احمد بن حنبل كتاب هاى ديگرى مانند «فضائل الصحابة» و «الرّد علي الزنادقة» دارد كه در اولى از فضايل صحابه، به ويژه خلفا و از جمله امام على(ع)، سخن گفته است.
ص: 114
او در اين كتاب بيش از دويست صفحه در فضيلت امام على(ع) نوشته و از فضايلى چون حديث غدير، حديث منزلت، حديث سعدالابواب، حديث ثقلين، نزول آيه تطهير در حق اهل بيت، اولين مسلمان بودن او و عقد اخوت او با پيامبر(ص) سخن گفته است.
از ديگر كسانى كه در رواج و گسترش مذهب اهل حديث نقش داشته اند، مى توان از اسحاق بن راهويه(د. 238 ق)، اوزاعى(د. 157 ق)، سفيان ثورى(د. 161 ق) و محمد بن جرير طبرى نام برد. (1) بعد از احمد بن حنبل نيز اهل حديث همچنان به حيات خويش در بين مسلمانان ادامه دادند.
ص: 115
اگر بخواهيم دوره هاى حياتى سلفى ها و اهل حديث را متمايز كنيم، بايد ظهور اثرگرايان در فقه و اعتقادات را دوره اول، زمان قدرت گرفتن احمد بن حنبل و اصحاب حديث در زمان متوكل عباسى را دوره دوم، دوران بعد از احمد بن حنبل تا ظهور ابن تيميه را دوره سوم، ظهور ابن تيميه را دوره چهارم، دوران بعد از او تا ظهور محمد بن عبدالوهاب را دوره پنجم، زمان ظهور او و حاكميت يافتن مذهب وهابيه در برخى سرزمين هاى اسلامى را دوره ششم و زمان بعد از او را دوره هفتم يا دوره معاصر بناميم.
ص: 116
يكى از نقاط عطف تفكر سلف گرايى ظهور ابن تيميه حرّانى است. او بعد از آنكه به جاى پدرش بر كرسى تدريس و اِفتا نشست، عقايدى در مسائل توحيدى و جانبدارى از اهل حديث و پيروى از سلف و مخالفت با ساير گروه هاى فكرى و فرقه هاى كلامى و فقهى اظهار داشت كه در ميان مسلمانان اختلاف شديدى درباره افكار او پديد آمد تا جايى كه برخى او را به عنوان رهبر فكرى خويش پذيرفتند و برخى نيز او را به شدت انكار كردند و عقايد او را بدعت دانستند و فتوا به قتل يا حبس او دادند. تفصيل ديدگاه ها درباره او مجال ديگرى مى طلبد.
ص: 117
بعد از ابن تيميه شاگردان و پيروان او، به ويژه ابن قيم جوزيه(د. 751 ق)، انديشه هاى او را گسترش دادند. چنان كه برخى در اهميت ابن قيم گفته اند: «اگر براى ابن تيميه هيچ فضيلتى جز ترتبيت ابن قيم جوزى نبود، همين براى بزرگى جايگاه او كافى بود.» (1)
به هر حال، بعد از وفات ابن تيميه نيز افكار او مورد توجه اهل حديث به ويژه حنبلى ها بود و شاگردانش بر مبناى عناصر فكرى او دعوت سلفيه را پايه ريزى كردند. در واقع او پلى براى وصول به مذهب سلف صالح به شمار مى آيد. (2)
ص: 118
بديهى است اين سخنان خالى از مبالغه نيست، چون پيروان يك مكتب فكرى غالباً رهبر آن مكتب را با ديده اعجاب و تحسين مى نگرند. به هر حال، شاگردان و پيروان ابن تيميه به افكار او تعصب خاصى داشتند؛ چنان كه يكى از محققان درباره ابن قيم مى نويسد:
«او هم از اذيت هايى كه استادش ابن تيميه متحمل شد بى نصيب نبود، چنان كه همراه با او دستگير و در قلعه محبوس شد.» (1)
ص: 119
يكى ديگر از پيروان ابن تيميه، ابن رجب حنبلى(736- 795)، صاحب «طبقات الحنابلة» است كه با تأليف اين كتاب در حفظ ميراث فرهنگى حنبلى ها تلاش كرده است. كتاب ديگر او «كلمة الاخلاص و تحقيق معناها» است.
ديگر از شخصيت هاى اهل حديث كه در تبلور فكر سلفى و آراى حنابله و دفاع از عقايد مذهب حنبلى نقش بسزايى داشت، شمس الدين محمد بن احمد بن عثمان معروف به ذهبى(673- 748 ق) است.
ص: 120
برخى ذهبى را جزء شاگردان ابن تيميه شمرده اند (1) و برخى گفته اند بين او و ابن تيميه رابطه وثيقى وجود داشته است. (2) الصفدى او را محدث جامد نمى داند، بلكه آگاه به اقوال و مذاهب پيشوايان سلف مى شمارد. (3)
ص: 121
ظهور محمد بن عبدالوهاب نقطه عطف ديگرى در تفكر سلفى گرى است. او با قدرت نظامى و اقتصادى آل سعود افكار خويش را ترويج كرد و ديدگاه هاى فقهى خويش را به اجرا در آورد. او در شهر عينيه واقع در شمال رياض متولد شد. (1) دوران كودكى و نوجوانى را نزد پدرش گذراند و نزد او بر اساس مذهب احمد ابن حنبل درس فقه آموخت. وى بسيار اهل مطالعه بود و توجه خاصى به كتاب هاى ابن تيميه و ابن قيم داشت و بيشتر كتاب هاى آنها را مطالعه كرد. (2)
ص: 122
محمد بن عبد الوهاب حنبلى مذهب بود، اما در فتاواى فقهى ملتزم به فقه احمد بن حنبل نبود و در بعضى از مسائل به فتواى خودش عمل مى كرد. او از نظر اصول اعتقادى بيشتر پيرو ابن تيميه بود و به تبع او خود را سلفى مى ناميد. چنان كه برخى گويند: ابن تيميه استاد مباشر ابن عبد الوهاب است، اگر چه بين آنها چهار قرن فاصله افتاد؛ چرا كه او به شدت تحت تأثير كتاب هاى ابن تيميه بود. (1)
محمد بن عبدالوهاب به برخى از بلاد اسلامى و از جمله به همدان و اصفهان سفركرد. در اصفهان حكمت مشائى، شرح ملاعلى قوشجى بر تجريد، حكمت اشراقى و طريقه تصوف را آموخت. (2)
او بعد از سفرهاى علمى اش به حريملا برگشت و شروع به فعاليت كرد. در گام اول برخى از اعتقادات مردم را به باد انتقاد گرفت تا جايى كه بين او و پدرش منازعه و جدال در گرفت. سپس شيخ محمد دعوتش را در حريملا آشكار كرد و عده اى از اهل آنجا وى را پيروى كردند و شيخ بدين كار مشهور شد.
ص: 123
سرانجام بر اثر برخى پيشامدهاى ناگوار آنجا را ترك كرد و به عيينه رفت (1) و عقايدش را براى حاكم آنجا آشكار كرد و به او گفت: اگر مرا يارى رسانى، اميد اين دارم كه خداوند تو را پادشاه نجد و اعراب آن ديار نمايد. حاكم آنجا، عثمان بن حمد معمر، با او موافقت و مساعدت كرد تا شيخ محمد دعوتش را آشكار ساخت و بعضى از مردم عقايد او را پذيرفتند. او با حمايت حاكم و تابعانش درختانى را كه در آن نواحى مظهر تقدس بودند قطع كرد و در جبيله بارگاهى را كه به نام ضيد بن خطاب(برادر عمر كه در غزوه يمامه در مقابل مسيلمه كذاب به شهادت رسيد) بنا شده بود خراب كرد.
ص: 124
خبر اين اقدامات به گوش والى احساء رسيد و او عثمان بن معمر حاكم عيينه را از حمايت محمد بن عبدالوهاب برحذر داشت. شيخ محمد آنجا را ترك كرد و به درعيه رفت(158 ق) و با حاكم آنجا رابطه دوستى برقرار كرد و از او براى حمايت از اقدامات خويش كمك خواست.
محمد بن سعود با دو شرط پذيرفت كه او را يارى دهد:
اول: شيخ او را تنها نگذارد و به وطنش برنگردد.
دوم: شيخ مانع اخذ خراج از مردم نشود.
ص: 125
محمد بن عبدالوهاب شرط اول را با جان و دل پذيرفت و در مورد شرط دوم گفت: خدا تو را گنجينه هايى بهتر از آن خواهد داد كه تو را بى نياز از آن مى كند.
شيخ دعوت و به دنبال آن مبارزه خود را در روستاها و شهرهاى اطراف و مسلمانانى كه به گمان او عقايدشان آلوده به شرك شده بود آغاز كرد. شهرها و روستاهاى اطراف يكى پس از ديگرى تسخير مى شد. بعد از فتح رياض درسال 1187 ق و وسعت يافتن حوزه فرمانروايى ابن سعود و ابن عبدالوهاب، شيخ امور مردم و اموال و غنائم را به ابن سعود بخشيد و خود رهبرى دينى را به عهده گرفت و به عبادت و كارهاى علمى پرداخت. (1) شيخ سرانجام در سال 1206 ق از دنيا رفت. (2)
اين گزارش مختصرى بود كه بيشتر از زبان موافقان محمد بن عبدالوهاب و پيروان عقايد او نگاشته شد. اما صرف نظر از ديدگاه مخالفان او كه اولين آنها پدرش و دومى آنها برادرش بودند و اين دو خود از علماى حنبلى به شمار مى آمدند، و صرف نظر از ده ها كتاب كه در ردّ عقايد محمد بن عبدالوهاب نوشته شده است، (3)
ص: 126
در اينجا لازم است از علماى سلفيه، به ويژه پيروان عقايد محمد بن عبدالوهاب، به استناد مطالبى كه خودشان در كتاب هايشان گزارش كرده اند چند سؤال كنيم.
آيا درست است كه ما فهم خويش از دين و توحيد را عين دين و فهم ديگران از دين را باطل بدانيم؟
آيا حق داريم فهم خودمان را از سنت نبوى و آنچه از سنت در دست ماست، عين چيزى كه خدا نازل كرده و پيامبر ابلاغ كرده يا تبيين نموده يا با قول و فعل خويش تقرير كرده بدانيم و فهم ديگران و آنچه را از سنت پيامبر در نزد ديگران است بدعت بشماريم؟
ص: 127
چرا بايد سنت نبوى را محدود به گفته ها و نوشته ها و فتاواى محمد بن عبدالوهاب و درنهايت ابن تيميه و ابن حنبل نماييم؟
آيا اميرالمؤمنين على(ع) و حسن و حسين(ع) كه سرور جوانان بهشت اند و باقر آل محمد و جعفر بن محمد صادق(ع) براى فهم سنت شايسته ترند يا محمد ابن عبدالوهاب؟
آيا آنها از سلف صالح هستند يا محمد بن عبدالوهاب؟
ص: 128
آيا اگر كسى تابع عقايد و آراى فقهى شافعى يا مالك يا ابوحنيفه بود، در ضلالت و اهل بدعت است و اگر تابع آراى محمد بن عبدالوهاب بود در هدايت است؟
پيروان محمد بن عبدالوهاب ادعاى تبعيت از سلف صالح دارند. آيا اگر كسى اظهار اسلام مى كرد، پيامبر او را متهم به كفر و الحاد مى كرد؟
آيا مردم مكه و مدينه كه ده قرن حافظ بيت الله و بيت رسول الله بودند، مشرك و كافر بودند و محمد بن عبدالوهاب آنها را مسلمان كرد؟
آيا جنگيدن با اهل قبله و متهم كردن آنها به شرك و بدعت جايز است؟
ص: 129
آيا اگر كسى مقام پيامبر را گرامى داشت و او را شفيع خويش نزد پروردگار قرار داد، به خاطر اينكه بنده صالح خداست و دعاى او نزد خدا مستجاب است، مشرك شده است؟
آنچه به نظر نگارنده مى رسد اين است كه با گذشت زمان و دور شدن از مبدأ رسالت و بى توجهى به حقيقت قرآن و سنت و بسنده كردن به ظواهر اسلام، كم كم اسرائيليات و مجعولات حاكمان اموى و عباسى و فرقه هاى كلامى و سياسى و انتساب آنها به پيامبر و خلفاى راشدين و صحابه در ميان مسلمانان رايج شد.
ص: 130
اين فضيلت تراشى ها براى صحابه به طور مطلق است كه قبر زيد بن خطاب زيارتگاه و به قول محمد ابن عبدالوهاب پرستشگاه مى شود. وقتى علماى اهل حديث به ويژه حنبلى ها براى صحابه، حتى معاويه، فضيلت و برترى بر غير صحابه، ولو كسى چون عمر ابن عبدالعزيز باشد، قائل هستند، (1) طبيعى است كه مردم عوام قبرشان را محل برآورده شدن حاجات و استجابت دعا قرار دهند.
ص: 131
پس بهتر بود ابن عبدالوهاب و پيروانش به جاى هدر دادن خون مسلمانان به تصحيح منابع روايى خويش مى پرداختند و احاديث صحيح را از سقيم جدا مى كردند و به مردم رشد فرهنگى مى دادند نه اينكه با شمشير از نيام كشيده بخواهند آنها را مؤمن و موحد كنند.
به هر حال، سخن در نقد افكار و اعمال سلفيه، به ويژه محمد بن عبدالوهاب و پيروانش كه به وهابيه مشهور شده اند، بسيار است كه اين مقال را مجالى بيش از اين نيست.