صفا در صفا: یادداشت های سفر حج با هیات پزشکی

مشخصات كتاب

سرشناسه : گتمیری، منصور، 1343 -

عنوان و نام پديدآور : صفا در صفا: یادداشت های سفر حج با هیات پزشکی/به قلم منصور گتمیری.

مشخصات نشر : تهران: مشعر، 1385.

مشخصات ظاهری : 167 ص.

شابک : 8000 ریال :964-540-027-9

يادداشت : فیپا

موضوع : حج -- خاطرات .

رده بندی کنگره : BP188/8 1385 /گ2ص7

رده بندی دیویی : 297/357

شماره کتابشناسی ملی : م85-42529

ص: 1

اشاره

ص: 2

ص: 3

ص: 4

ص: 5

ص: 6

ص: 7

ص: 8

ص: 9

پيش گفتار

ده سال پيش، زمانى كه با كاروان هيأت پزشكى حج راهىِ سرزمين وحى مى شدم، فكر نمى كردم روزى برسد كه بر يادداشت هاى پراكنده آن سفر پرشور، پيش درآمدى بنويسم به رسم مقدمه تا پيش گفتار يك كتاب شود.

اما اين اتفاق افتاد و يادداشت هاى پريشان آن سفر پر التهاب، كه گويى در فضاى مه آلود آن پرواز مى كردم، به بركت صاحب آن سرزمين، كه صاحب همه سرزمين ها و مقصد همه سفرهاست، انسجامى يافت تا كتابى شود يادگار آن روزهاى شيرين و پرشور و كتابى كه بهره مرا از آن سفر ارزشمند مضاعف كند، البته نه از آن جهت كه خوانندگانى بخوانند- كه ان شاءاللَّه مى خوانند- بلكه از آن رو كه خود بارها آن را خوانده ام و با هر بار خواندن، گويى به حجّى ديگر مشرّف شده ام و اين است كه بهره ام از آن سفر پرشور، با نگارش اين يادداشت ها، كه اكنون در پيش روى شماست، بهره اى مضاعف است.

ص: 10

چاپ و انتشار اين كتاب شايد در نگاه نخست، كارى زايد به حساب آيد؛ چرا كه در خصوص حج، بزرگان زيادى خاطره هاى زيادى نوشته اند؛ بزرگانى كه انديشه و قلمشان شايسته نگارش موضوع مهمّى چون حج بوده و اين قلم قاصر شكسته را چنين جسارتى نبود كه در مقابل آن همه نوشته هاى فاخر و وزين، نوشته اى و بلكه كتابى ارائه كند. اما در آن روزگار كه من توفيق اين سفر را يافته بودم دست بر قضا كسوت روزنامه نگارى و نويسندگى در روزنامه جمهورى اسلامى را نيز بر قامت خويش اندازه مى زدم و اين بود كه گرچه سفر اوّلم بود و از آن جهت بسيار پر اضطراب و پر التهاب و نيز از جهتى وظايف نسبتاً سنگين كار در هيأت پزشكى حج نيز بر دوشم سنگينى مى كرد اما حيفم آمد كه لحظات پرشور و به يادماندنى آن سفر معنوى و مقدس را به بند قلم نكشم و از آن مقالات و گزارشهايى براى روزنامه جمهورى اسلامى دست و پا نكنم و يا دست كم متونى براى خودم و براى آينده كه بخوانم و خاطرات شيرين و پرشور آن سفر را زنده نگه دارم.

اين بود كه با همه سختى هاى سفر اول و با همه ازدحامى كه كار در هيأت پزشكى داشت، خود را ملزم به نگارش لحظات سرشار و ثبت وقايع پربار آن سفر كردم و نيز اصرارى داشتم در ديدار اماكن مقدس بى شمارى كه غير از مسجدالنبى صلى الله عليه و آله و مسجدالحرام در مكه و مدينه و سرزمين وحى وجود داشت و تازه بسيارى را نديدم و ننوشتم.

ص: 11

حاصل آن سفر يادداشت هايى شد كه اكنون در پيش ديد شما است؛ يادداشت هايى كه در طول روزهاى چهاردهم اسفند سال 1375 تا بيست و ششم فروردين سال 1376 در روزنامه جمهورى اسلامى و با عنوان «سعى با صفا» به چاپ رسيد و پس از آن، با اندكى حذف و اضافه، به مجموعه اى مناسبِ چاپ تبديل شد و اين شد كه آن سفر، علاوه بر همه بركاتش، اين بركت ارزشمند را نيز داشت كه من با اين يادداشت ها، امكان مرور حج اوّل خويش را براى خود فراهم ساختم. سفرى كه در آن بيش از هر زمان ديگرى در عمرم در طول شبانه روز بيدار بودم و گويى خواب را عاملى مى ديدم كه با آن فرصتى از دستم مى رود و قطعه اى از لحظات فشرده آن سفر پربار را از دست مى دهم.

حال مطالعه اين يادداشت ها، در وجودم احساس مطبوعى را كه در سفر اول حج داشتم تداعى مى كند؛ احساسى كه هيچ گاه در سفرهاى بعد- كه خدا نصيبم ساخت- تكرار نشد و شايد همين ويژگى بود كه مرا جسارت داد تا اين يادداشت را براى تبديل به يك كتاب جمع آورى و عرضه كنم.

شايد خوانندگان با خواندن اين مجموعه، همان احساسى را كه من با مطالعه آن به دست مى آورم، پيدا نكنند، اما حتى اگر اين طور هم باشد، باز هم اين گونه يادداشت ها و بازگويى ها از حج، مى تواند و بايد نگاشته شود و بايد خوانده شود؛ چرا كه از امام صادق عليه السلام در ذكر دلايل وجوب حج نقل است كه فرمودند: «... مردم بايد به حج

ص: 12

روند تا آثار رسول اللَّه صلى الله عليه و آله شناخته شود و اخبارش دانسته آيد و در يادها بماند و فراموش نشود ...» و اين است كه اين نوشته آشفته را نيز مى توان چاپ كرد و مى توان آن را شايسته خواندن دانست و مرا اين اجازه خواهد بود تا آن را تقديم خوانندگانى فرزانه و فرهيخته بنمايم.

سيد منصور گتميرى

آبان 1385

ص: 13

آغاز راه

ايران اسلامى

لحظاتِ آغازين سفر ...

... كمى دير شده بود. خود را به دفتر هيأت پزشكى رساندم ولى هيچ كس در دفتر حضور نداشت. دست نوشته اى بر درِ يكى از اتاق ها، اطلاع مى داد كه جلسه توجيهىِ هيأت پزشكى در نمازخانه برگزار مى شود. از پله ها پايين رفتم. هندسه ساختمانِ مجلّل سازمان حج و زيارت به راحتى درك نمى شود. چندين بار به اين ساختمان آمده ام اما راهروها و جهات ساختمان هاى فرعى اش هنوز در حافظه ام نقش نبسته و البته اضطراب سفر فردا نيز به سردرگمى ام دامن مى زند.

ساعت از چهار گذشته است. نمازخانه را پيدا كردم. همسفرها همگى جمع بودند. وقتى وارد شدم، جلسه هنوز آغاز نشده بود.

لحظاتى بعد، پس از تلاوت قرآن، يكى از مسؤولان دفتر شروع به صحبت كرد؛ در باره سفر، وظايف، چگونگى آغاز و انجام پرواز، ورود به جدّه، انتقال به مدينه منوره، استقرار در

ص: 14

بيمارستان مدينه، ترتيب انجام كارها، اهميت نظم و ترتيب در طول سفر و ... توضيحاتى داد و پس از آن، كارت هاى شناسايى و بليت ها را توزيع كردند. قرار شد گذرنامه ها را فردا در فرودگاه تحويل دهند.

پس از او، دكتر نجفى كه مسؤوليت سرپرستى واحدهاى بهداشتى- درمانىِ مدينه منوره را به عهده دارد، توضيحاتى تكميلى اضافه كرد و جلسه حوالى ساعت 5/ 5 بعد از ظهر به پايان رسيد. در ضمن قرار شد وسايل شخصى را همان شب به فرودگاه تحويل دهيم.

سينه اى سرشار از اشتياق ديدار ...

آن شب با شوق و اضطراب گذشت. شب وسايل را در فرودگاه تحويل دادم و فردا صبح با سينه اى سرشار از اشتياق ديدار مدينةالنبى و خانه خدا راهى فرودگاه شدم. مقدمات و تشريفات انجام شد و پرواز تقريباً بدون تأخير صورت گرفت ...

ساعت دوازده و نيم به وقت تهران يا شايد كمى بيشتر، هواپيما فرودگاه را به مقصد جدّه ترك كرد.

بيش از سه ساعت پرواز و اختلافى حدود نيم در افق تهران و جدّه، ما را حوالى ساعت 5/ 3 بعد از ظهر به جده رسانيد.

در فرودگاه گرچه انجام تشريفات قانونى ورود به خاك عربستان و كنترل مدارك با سرعت چشمگيرى انجام مى شد ولى به

ص: 15

خاطر حجم انبوهِ كارى كه بايد صورت مى گرفت مدت زيادى معطل شديم. بررسى و ترخيص بارها و گرفتن وسايل شخصى نيز وقت زيادى گرفت.

ساعت حدود 5/ 5 وارد محوطه انتظار فرودگاه شديم و كارى نداشتيم جز انتظار براى عزيمت به سوى مدينه منوره. مدينه اول بوديم و فردا پرواز حجاج مدينه اول ايرانى نيز آغاز مى شد. در محوطه فرودگاه جده، جابه جا تابلوهاى «مرحبا بضيوف الرحمان» به حجاج بيت اللَّه الحرام خوش آمد مى گفت. هوا گرم بود و شرجى جده، گرچه اثر گرما را شديدتر مى كرد، اما آنقدرها نبود كه غير قابل تحمّل باشد. مبنى الحاجّ، محوطه فرودگاه جده، كه با چادرهاى برزنتى سفيد و بزرگى پوشيده شده، سيستم خنك كننده قدرتمندى ندارد.

سازمان حج و زيارت جمهورى اسلامى ايران در قسمتى از اين محوطه وسيع، دفترى دارد كه عهده دار هماهنگى و رتق و فتق امور حجاج ايرانى است. هيأت پزشكى نيز در اين جا درمانگاه جمع و جورى دارد كه فعلًا در حالت تعطيل به سر مى برد. بعضى از اعضاى هيأت كه از قبل آمده اند با سرعت و جنب و جوش، پى گيرى كار انتقال اعضاى هيأت پزشكى به مدينه را آغاز كرده اند.

در كنار درمانگاه، دفتر بعثه و در كنار آن شعبه اى از بانك ملى ايران قرار دارد.

همراه با پرواز ما، عده اى از اعضاى بعثه، خدمه كاروان ها و

ص: 16

برخى از كارمندان صدا و سيما نيز آمده اند. خدمه كاروان ها را از وسايلى كه همراه خود آورده اند، مى شود تشخيص داد. در ميان وسايلشان از ظرف و كاسه و قابلمه گرفته تا جارو و تايد و صابون و پتو و طناب و انواع وسايل مصرفى و غير مصرفى به چشم مى خورد.

توقف چند ساعته، در فرودگاه جدّه

نداى دلنشين اذان مغرب، يادآور حضور در سرزمينى مقدس و آغاز سفرى الهى بود. براى وضو برخاستيم. در فرودگاه جدّه محيط مناسبى براى توقف چند ساعته و بلكه يكى دو روزه حجاج فراهم شده، البته آرمانى نيست ولى در هر صورت با توجه به انبوه حجاجى كه از كشورهاى مختلف به اين سرزمين مى آيند، شرايط نسبتاً قابل قبولى است.

در قسمت هاى ديگر فرودگاه، دفاتر كشورهاى ديگر؛ مانند دفتر جمهورى اسلامى ايران ديده ها را به خود جلب مى كند. ورود حجاج كشورهاى ديگر به عربستان آغاز شده است. گيت يا ورودى سوم فرودگاه، جايى كه دفتر كشور ما در مقابل آن قرار گرفته، محل ورود حجاج اندونزيايى است. زائران گروه گروه وارد فرودگاه مى شوند. لباس ها متحد الشكل و كلاه هاى اندونزيايى، آن ها را از حجاج ديگر كشورها و بخصوص از هم نژادها و هم گروه هاى خودشان در ديگر كشورها جدا مى كند.

مدتى منتظر شديم تا دوستان آمدند و نماز مغرب و عشا به

ص: 17

جماعت برپا شد ...

در نزديكى محل استقرار هيأت، دو- سه نفر از آقايان خدمه كاروان ها مشغول خوردن شام بودند. دقايقى بعد سفره اى بزرگ در مقابل درمانگاه گستردند و اعضاى هيأت پزشكى آماده خوردن شام شدند. بعد از صرف شام بلندگو اعلام كرد اعضاى محترم هيأت پزشكى براى عزيمت به سمت مدينه منوره آماده شوند. با خواندن اسامى به چند گروه تقسيم شديم و به سمت اتوبوس ها راه افتاديم.

ص: 18

ص: 19

در حريم دوست

مدينه منوّره

حركت به سوى مدينه

مأموران سعودى در داخل اتوبوس ها، گذنامه ها و ويزاهاى افراد را كنترل كردند و بعد از معطلى زياد، حوالى 5/ 11 شب به سمت مدينه حركت كرديم. به دليل خسته بودن خواب به چشمانم نمى آمد. در روشنايىِ مهتاب، چشم به صحراى عربستان دوختم و در سكوت شب، چشم هاى خويش را در چشم اندازى كه نصيب كمى از نور داشت، به كاوش واداشتم.

احساس غريبى در وجودم موج مى زد. گرچه هنوز به مناطقى كه حرم محسوب مى شود، نرسيده بوديم، ليكن خود را در سرزمين پيغمبر صلى الله عليه و آله در اقيانوسى از هيجان و عاطفه غوطه ور مى ديدم. اين سرزمين جايى است كه تاريخ اسلام در آن شكل گرفته و من براى نخستين بار در آن قدم مى گذاشتم و با ناباورى سعى مى كردم خود را براى زيارت قبر پيغمبر صلى الله عليه و آله آماده كنم. اتوبوس به سوى مكانى مى رفت كه قدمگاه رسول اللَّه صلى الله عليه و آله و ائمه معصوم عليهم السلام بود و من خويش

ص: 20

را براى لحظات پرشكوه اين ديدار سنگين، مهيا نمى يافتم.

پيش از اين، وقتى به قصد زيارت امام رضا عليه السلام به سوى مشهد مقدس مى رفتم احساس هيجان زيارت يك وجود مقدس را در خويش جستجو كرده بودم، ولى احساس امشب شبيه آن احساس نبود و من در جستجو و تشخيص اين تفاوت وامانده بودم.

آيا پيش از اين قلبى صاف تر، عاطفه اى صيقلى تر، و عشقى سرشارتر داشتم؟ و حالا، در گذر زمان، آينه وجودم زنگار گناه گرفته و در انعكاس نور معنى، ناتوان شده بود؟ و يا ذهن كوچك و خانه محقّرِ عواطف و گنجينه احساساتم، گنجايش عظمت و معنويت اين سرزمين مقدس را نداشت؟

در مدينه علاوه بر زيارت رسول اللَّه صلى الله عليه و آله، فاطمه زهرا، امام مجتبى، امام سجاد، امام باقر، و امام صادق عليهم السلام و نيز حمزه سيدالشهدا، امّ البنين، فاطمه بنت اسد، عقيل و ده ها و بلكه صدها شهيد و صحابه فداكار پيغمبر صلى الله عليه و آله را نيز زيارت مى كنم و شايد اين انبوه ديدار و اين كه هر لحظه ذهن هيجان زده و پر تلاطمم، متوجه يكى از اين بزرگواران بود، خود را و عواطف خويش را حيران مى ديدم. نور مهتاب دشت را به زحمت مى كاويد و من با اضطراب خويش خو مى كردم.

به گمانم خوابم برده بود و شايد تنها خواب مختصرى، ساعت را نگاه كردم، 5/ 3 بامداد را نشان مى داد؛(روز نوزدهم فروردين).

وارد مدينه شده، از خيابان هاى آن مى گذشتيم و لحظاتى بعد، وقتى

ص: 21

از خم يك خيابان بزرگ وارد خيابانى بزرگتر شديم، گلدسته هاى نورباران مسجدالنَّبى صلى الله عليه و آله در مقابل چشمانم قرار گرفت و در جلوى آن ديوارى مرتفع و طويل كه ما به موازات آن ادامه حركت داديم.

بقيع ... بقيعى كه سال ها شنيده بودم و گفته بودند همين جا بود و من در كنار آن، در حالى كه گاهى به خاك تيره بقيع خيره مى شدم و گاه به گلدسته هاى نورانى مسجدالنَّبى صلى الله عليه و آله، ضمير مبهوت خويش را نهيب مى زدم بلكه بفهمد كجا آمده و به ديدار چه كسى و چه كسانى نايل مى گردد.

در قوس شرقى، خيابانى كه در كناره بقيع به سمت جنوب مى رفت كم كم در موقعيتى قرار مى گرفتيم كه گنبد سبز مسجدالنَّبى صلى الله عليه و آله، قبه الخضرا نمايان مى شد و لحظاتى بعد چشم ها از آن چشم انداز متبرك نورانى شد.

چشمم كه به گنبد افتاد دلم لرزيد، قطرات اشكم جارى شد و گونه هايم را مرطوب كرد و من از اين رطوبت چشم، مدد گرفتم براى طراوت روح، روح خسته و رنجورم، روحى كه هنوز مبهوت عظمت آن ديدارى بود كه من در وصف احساس غريبش ناتوانم.

نزديكى هاى اذان صبح بود و زوّار در كوچه ها و خيابان ها، مثل نهرهاى كوچكى كه آرام آرام به هم مى پيوندند و به سوى دريا مى روند، به سوى مسجدالنَّبى صلى الله عليه و آله در حركت بودند. اتوبوس با ورود به يكى از خيابان هاى فرعى، از مسجدالنَّبى دور شد و ما همچنان به قفا مى نگريستيم؛ همچون تشنه اى كه به آب رسيده، ولى اجازه

ص: 22

نوشيدن ندارد.

لحظاتى بعد، در مقابل ساختمانى بلند توقف كرديم كه تابلوى بزرگ «بيمارستان جمهورى اسلامى ايران در مدينه منوره»، بالاى در آن جلب توجه مى كرد.

پياده شديم، نگهبانِ بيمارستان خوش آمد گفت و راهنمايى كرد. وارد شديم و به فاصله اندكى، همه در محل استراحت خويش، كه از قبل مشخص شده بود، جاى گرفتيم.

اوّلين زيارت

نداى دلنشين اذان صبح به گوش رسيد. وضو ساختم و آماده نماز شدم. يكى از اعضاى هيأت، كه يكى دو روز قبل از ما وارد مدينه شده بود تذكر داد اذان اول به معناى وقت نماز نيست و بايد مختصرى صبر كرد و با نداى دوم كه اقامه نماز است، مى توان نماز خواند. من هم مدتى صبر كردم و سپس نماز صبح را خواندم. خيلى خسته بودم و خواب بشدّت بر چشمانم غلبه داشت. اما طاقت نياوردم. سمت و سوى حرم و نشانى هايى را كه در موقع بازگشت راه را گم نكنم پرسيدم و براى اولين زيارت قبر مطهر پيغمبر صلى الله عليه و آله حركت كردم.

بيمارستان در محلّى در محور جنوبى و متمايل به جنوب شرقى حرم قرارداشت. درميان راه بايد از كنار مسجد بلال مى گذشتم و بعد گلدسته هاى نورانى حرم، خود راه را نشان مى داد. حركت

ص: 23

كردم. دور نبود و با كمتر از ده دقيقه پياده روى به حرم رسيدم.

جلوه مسجدالنَّبى صلى الله عليه و آله و در ميانش گنبد سبزى كه ديدنش آرزوى ميليون ها عاشق شيفته ايرانى و بيش از يك ميليارد مسلمان دنياست، منقلبم كرد. به صحن مسجد وارد شدم و خود را در ميان دريايى يافتم كه امواجش را زائران مسلمانى از سراسر دنيا تشكيل مى دادند. با سيل جمعيت به سمت درِ غربى حرم، كه باب السلام نام دارد، هدايت شدم و از باب السلام به درون مسجد رفتم. خواب از سرم پريد. شور و شعفى كه در آن لحظه در وجودم موج مى زد، قابل وصف و نگارش نيست. به محراب رسيدم و از آن گذشتم.

اكنون در مكانى گام بر مى داشتم كه قدمگاه پيامبر صلى الله عليه و آله و جايگاه نماز وى بوده است. محل رفت و آمدش و محلى كه زندگى كرده و با مردم در آميخته و رسالت نبوى خويش به انجام رسانده و هر نقطه آن جايگاهى است كه نشان از سختى هاى پيغمبر صلى الله عليه و آله دارد. «مَا بَيْنَ مِنْبَرِي وَ بَيْتِي رَوْضَةٌ مِنْ رِيَاضِ الْجَنَّةِ» (1)

كلام مقدسى است از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله كه بر بالاى محراب آن حضرت نگاشته شده و يادآور قداست و بركت مكانى است كه در آن قرار داشتم.

در باغى از باغ هاى بهشت نشستم و هديه به روح بلند رسول اللَّه صلى الله عليه و آله يك جزء قرآن خواندم و سپس نمازى به شكرانه اين توفيق و آن را نيز به روح مطهر جد بزرگوارم هديه كردم. به سمت


1- كافى، ج 4، ص 553

ص: 24

قبر پيغمبر صلى الله عليه و آله حركت كردم. لحظاتى بعد، در مقابل آرامگاه اشرف انبيا و بهانه خلقت، حضرت محمد مصطفى صلى الله عليه و آله قرار گرفتم.

ازدحامى از جمعيت مشتاق زيارت را يافتم كه زيارت را مشكل مى كرد. انتظارش به جان خريدنى بود. كم كم به مقابل پنجره فلزى بيت النبى صلى الله عليه و آله رسيدم. اين جا حضور ناخوشايند مأموران كه همه جاى مسجد حاضرند، بيشتر حس مى شود. وهابيان به شدت با هرگونه حركتى كه نشان دهنده ابراز احساسات و عاطفه نسبت به قبر پيغمبر صلى الله عليه و آله باشد برخورد مى كنند. بوسيدن و حتى استلام پنجره بيت النبى صلى الله عليه و آله در آيين آنان حرام است و حال آن كه زوّار حتى زوّار غير شيعى شديداً علاقمند به استلام و بلكه بوسيدن در و ديوار خانه رسول اللَّه صلى الله عليه و آله هستند.

به عرض سلام و ارادتى بسنده كردم و به اجبار گذشتم. گذشتم ولى در دل خويش اندوهى يافتم كه نمى دانستم ناشى از اين زيارت محتاطانه بود با آن مزاحمت هاى پيا پى مأموران و يا از غربت رسول اللَّه صلى الله عليه و آله.

غبار تحجّر فضا را سنگين كرده و خشونت مأموران مانع از تنفس آزادانه بود. كم كم به باب البقيع رسيدم و از آن خارج شدم.

باب البقيع رو به قبرستان بقيع است.

آرامگاه بقيع و تربت پاك امامان عليهم السلام

از محوطه صحن حياط مسجدالنَّبى صلى الله عليه و آله كه بگذريم، به ديوار

ص: 25

بقيع مى رسيم. از پلّه هاى كنار ديوار بالا رفتم و به درِ بقيع رسيدم، در باز بود و زائران در حال زيارت، ولى چندان شلوغ نبود. زائران ايرانى هنوز نرسيده اند و شايد خلوت بودن بقيع براى همين است.

وضعيت براى خواندن نماز مهيا نبود. مأموران وهابى ممانعت مى كنند. بيرون قبرستان، تعداد اندكى نماز مى خواندند. مأموران بيشتر داخل محوطه قبرستان بودند. بقيع بزرگ است با طول و عرضى شايد هر كدام بيش از چند صدمتر. ديوار غربى كه در اصلى بقيع بر آن قرار دارد، ضلعِ شرقىِ محوطه صحن مسجدالنَّبى صلى الله عليه و آله است و جهات ديگر آن، توسط خيابان هاى بزرگ مدينه محصور گرديده و پيرامون بقيع را ديوار بلندى احاطه كرده است.

داخل بقيع بعد از درِ اصلى، در سمت راست، مردم تجمع كرده اند. طبق نقشه، ائمه بقيع در همين مكان مدفون اند. هر چه چشم مى اندازم آثار قبرها را نمى بينم، شايد به خاطر ازدحام. پيشتر عكسى از بقيع ديده بودم كه قبور امام حسن مجتبى، امام سجاد، امام صادق و امام باقر عليهم السلام به وضوح در آن پيدا بود و بالاى آن ها قبر عباس عموى پيغمبر صلى الله عليه و آله، ولى از اين فاصله وضوحى در آثار قبرها نديدم. زيارت را در عرض سلام و تحيتى خلاصه كردم و زيارت توأم با زيارتنامه و آداب مفصل را موكول كردم به بعد.

به سمت داخل قبرستان ادامه حركت دادم. در اين قبرستان بزرگان زيادى مدفون اند. ولى آثار هيچ يك مشخص نيست. گفته مى شود به غير از ائمه معصوم عليهم السلام، حضرت فاطمه بنت اسد مادر

ص: 26

حضرت امير عليه السلام نيز در همين قبرستان مدفون است و علاوه بر آن ها همسران پيغمبر صلى الله عليه و آله، دخترانش و ابراهيم فرزند پيغمبر صلى الله عليه و آله، شهداى جنگ احد كه در طى جنگ زخمى شده و از منطقه احد به مدينه منتقل شده و در مدينه به شهادت رسيده بودند و عده اى از صحابه رسول اللَّه صلى الله عليه و آله نيز در اين قبرستان مدفون مى باشند.

بقيع با خاك يكسان است. اما ظاهرا در گذشته اينچنين نبوده.

بقيع را بقيع غرقَد نيز مى نامند. دكتر شهيدى در كتاب «عرشيان» مى نويسد: «قبرستان معروف و قديمى ترين و شناخته شده ترين قبرستان در اسلام بقيع غرقد است.» و هم او بقيع را به معناى درختان انبوه و غرقد را درخت عوسج(سياه توسكا) مى نامد. و اين بدان معنى است كه بقيع، روزگارى داراى درختان فراوان و انبوه بوده و احتمالًا در اثر بى توجهى و شايد تعمّد نگهدارندگان به اين روز افتاده است. در دوران هاى گذشته، آن ها كه از بقيع ديدن كرده اند، آن را داراى گنبد و بارگاه و بقاع متعدد توصيف كرده اند.

در نشريه زائر مورخ(25/ 1/ 75) چاپ مدينه منوره كه در مدينه و به همت بعثه مقام معظم رهبرى منتشر مى شود، به نقل از «مجمع البحرين» آمده است: بقيع مكانى وسيع كه در آن درخت و ريشه باشد توصيف شده و نيز در همان منبع آن را بقيع غرقد گفته اند. همين نشريه به نقل از سفرنامه هاى افرادى مانند فرهاد ميرزا معتمدالدوله و محمد باقر نجفى، بقيع را در گذشته داراى گنبد و بارگاه توصيف مى كند.

ص: 27

در اين منابع، بقاع و مجموعه قبور و آثار بقيع به شرح ذيل است كه البته امروزه از هيچ يك آثارى موجود نيست:

«اول: قبور چهار امام شيعه عليهم السلام كه جمعاً حجره و صندوق بزرگى در اطراف آن ها نصب شده و صندوق عباس ابن عبدالمطّلب، عموى پيامبر صلى الله عليه و آله نيز در داخل آن قرار داشته است.

دور تا دور اين صندوق ضريح مشجرى بوده و پرده هاى زيبا و نقره كارى نيز روى آن را پوشانده بوده است. اين بقعه در سال 1234 به دستور پاشاى مصر بنا شده بود.

دوم: قبور دختران پيامبر صلى الله عليه و آله؛ رقيه، امّ كلثوم و زينب است كه تقريباً در مقابل درِ اصلى و كمى بالاتر از قبور چهار امام عليهم السلام قرار دارد و قبلًا هر كدام بقعه اى جداگانه داشته اند.

سوم: قبور همسران رسول اللَّه صلى الله عليه و آله كه كمى بالاتر از قبور دختران پيامبر صلى الله عليه و آله قرار دارند و همگى داراى يك قبر بزرگ و ضريح بوده و اسامى هر يك از آن ها بر بالاى ضريح ديده مى شده است.

چهارم: قبرى منسوب به حضرت فاطمه عليها السلام بوده كه قبّه اى جداگانه براى آن حضرت ساخته بودند. امروزه ميان اين قبر و قبر حضرت فاطمه بنت اسد عليها السلام، مادر حضرت على عليه السلام اختلاف نظر است و نظر موثق تر اين است كه آنجا قبر حضرت فاطمه بنت اسد است.

پنجم: قبر ابراهيم، فرزند رسول اللَّه صلى الله عليه و آله و عثمان بن مظعون است كه هر دو در يك بقعه بوده اند.

ص: 28

ششم: اسماعيل فرزند امام صادق عليه السلام، كه در خارج از بقيع، يك گنبد و مقبره داشته است.

هفتم: بقعه عقيل ابن ابى طالب، برادر حضرت على عليه السلام و عبداللَّه ابن جعفر و سفيان بن حارث است كه همگى در يك بقعه بوده اند و هم اكنون قبر آن ها كمى بالاتر از قبور زوجات پيغمبر صلى الله عليه و آله به سمت شرق قرار دارد.

هشتم: بقعه امّ البنين عليها السلام، مادر حضرت ابوالفضل و عمه هاى پيامبر صلى الله عليه و آله؛ عاتكه وصفيه بوده كه بنا به بعضى توصيفات، هر كدام بقعه اى داشته اند. اين قبور در قسمت بقيع العمّات(كه قبلًا از بقيع غرقد جدا بوده و بعداً با آن يكى شده است) واقع شده اند و هم اكنون در جهت شمالى ديوار و درِ اصلىِ بقيع، در كنار قبرستان قرار دارند.

نهم: قبور محمد حنفيه و بعضى از فرزندان امام صادق و امام سجاد عليهما السلام و جابر بن عبداللَّه و مقداد بن اسود است كه نزديك قبر ابراهيم مدفون اند و هر كدام در گذشته بقعه هايى داشته اند.

دهم: بيت الاحزان يا دار فاطمه عليها السلام است كه خانه متروكه اى بوده در وسط قبرستان بقيع، كه دختر رسول اللَّه صلى الله عليه و آله در فراق پدر آنجا به گريه وزارى مى پرداخته است.

يازدهم: دار عقيل بوده كه در اين محل، عقيل برادر على عليه السلام خانه اى ساخته تا پس از مرگ، او را در آن جا دفن كنند و بسيارى از صحابه در اطراف همين خانه دفن شده اند.

ص: 29

دوازدهم: مسجد ابىّ بن كعب، يكى از قاريان بزرگ مدينه و صحابه بزرگوار پيغمبر صلى الله عليه و آله بوده كه در آن به عبادت و تلاوت قرآن مى پرداخته است.

اين ها همه نشانگر اين است كه بقيع در گذشته به اين صورت كه بجز خاك در آن هيچ اثرى ديده نمى شود، نبوده و در آن بقاع متعدد و آثار و ابنيه و درختان انبوه وجود داشته و بيشتر به صورت يك باغ بوده تا يك زمين خشك و بى آب و علف، ليكن ظاهراً طبق اعتقادات وهابيان، وجود هر گونه بنايى بر قبر انسان ها «شرك» و «حرام» است و به شدت با آن مبارزه مى كنند و به نظرم نه تنها گريه و زارى را براى اموات خويش جايز نمى دانند بلكه هر گونه بزرگداشت و تجليل از فوت شده را نيز حرام مى شمرند.

در بقيع قدم مى زدم و مى ديدم كه چگونه برجاى آن آثار و بقاع، تنها خاكزارى باقى مانده است. جا به جا افرادى را مى ديدم كه دور از چشم وهابيان، بر مردگان خويش كه پيدا بود تازه دفن شده اند، مى گريستند و مراقب بودند مأموران متوجه اين ناله و ندبه نشوند.

رواياتى نيز در فضيلت اين قبرستان نقل شده؛ از جمله، از قول يكى از همسران پيامبر صلى الله عليه و آله نقل كرده اند كه آن حضرت شب ها، آخر وقت، به جانب بقيع مى رفت و بر آرميدگان آن، سلام و درود مى فرستاد و طلب مغفرت مى كرد و هم ايشان فرموده اند:

«خداوند به من حكم كرده است كه بر اهل بقيع حاضر شوم و

ص: 30

براى آنان طلب مغفرت كنم» و نيز در روايت است كه «بقيع درى از درهاى بهشت است و در روز قيامت، هفتاد هزار نفر از آن برخيزند و بى حساب وارد بهشت شوند.»

برخى از بزرگان نيز گرچه نام و نشانى از محل دفن آنان نيست، ليكن گفته مى شود در بقيع مدفون اند. مى توان به مالك اشتر نخعى، زيد بن حارثه، زيد بن ارقم، سكينه و فاطمه دختران امام حسين عليه السلام، فرزندان ابوالفضل العباس عليه السلام و بسيارى ديگر از بزرگان اصحاب و تابعين و سادات، كه نامشان در منابع تاريخى آمده است، اشاره كرد.

آرى، بقيع مكان مقدسى است اما متأسفانه اين جماعت قدرناشناس قدرش را نمى دانند و آن را از حالت باغى مصفا، با بقاع و زيارتگاه هاى متعدد، به حالت زمينى مسطح و يكسان خاك در آورده اند. زيارتگاهى كه محل توسل و ملجأ نيازمندان و گرفتاران بى شمار بوده و مردم براى برآورده شدن حاجات خويش بدان روى مى آوردند. البته استقبال زيارت كنندگان به گونه گذشته همچنان برقرار است ولى گنبد و بارگاهى كه بوده و توصيفاتى كه از اين مكان مقدس شده است كجا و اين قبرستان مسطح بى شمع و چراغ كجا؟!

به مورد ديگرى كه در منابع تاريخى منعكس است توجه كنيد:

در سفرنامه فرهاد ميرزا، معتمدالدوله، پسر عباس ميرزاى نايب السلطنه، كه حدود يك قرن پيش به سفر حج و زيارت

ص: 31

مسجدالنَّبى صلى الله عليه و آله و بقيع مشرف شده، چنين آمده است:

«روز جمعه، هجدهم ذى قعده، بعد از طلوع آفتاب، به روضه مباركه مشرف شده و از باب جبرئيل، كه به طرف بقيع است، داخل شديم. اذن دخول و زيارت حضرت رسول صلى الله عليه و آله و فاطمه بتول عليها السلام به جا آوردم. بعد از آن، از باب جبرئيل در آمده و به زيارت ائمه بقيع مشرّف شدم.

صندوق ائمه در ميان صندوق بزرگى است كه عباس عموى رسول اللَّه صلى الله عليه و آله نيز در آن صندوق است. متولّى آن جا درِ صندوق را باز كرد. به ميان ضريح رفتم و دور ضريح طواف كردم. ميان صندوق و ضريح كمتر از نيم ذرع است كه به زحمت مى توان حركت كرد، بلكه براى آدم هاى قطور متعسّر است.

در كنار مقبره امام حسن عليه السلام بى اختيار با حالت عجز، پاى خود را به صندوق دراز كرده، عرض كردم: يا ابن رسول اللَّه صلى الله عليه و آله، يا معدن الجود و السّخاء، انشِدك بحقّ امِّكَ الطّاهِرةِ الصّديقة، كه من از تهران به قصد زيارت آستان جد بزرگوار و مادر صديقه تو در آمدم، پاى من به اين حالت نبود. تو را به حق مادرت قسم مى دهم در اجل مهلتى است، پاى مرا شفا بده كه به وطن مألوف با اين پا نروم.»

آن جمع بر دمع من حسرت مى خوردند بل به اشك من رشك مى بردند و من ضريح را صريح در بغل داشته، شفا مى طلبيدم. الحمد للَّه كه شفاى عاجل عطا فرموده و در حق اين

ص: 32

ذليل ترحّم نمود. الَم و وَرَم تا در مدينه بودم، تمام شد و حركت بى ادبانه اين بنده ذليل در آن آستان همايون، به مغفرت مقرون گرديد.»

در سفرنامه حسام السلطنه، كه در سال 1297 قمرى؛ يعنى حدود يكصد و بيست سال پيش نگاشته شده، چنين آمده است:

«بدان كه قبرستان بقيع نسبت به حرم شريف، در مشرق مايل به جنوب است و بقاعى كه در قبرستان مزبور است، اول بقعه ائمه چهارگانه است كه امام حسن مجتبى و علىّ بن الحسين و امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهم السلام است.

در وسط بقعه مباركه ضريح صندوق بزرگى است كه دو صندوق در ميان آن است؛ يكى صندوقى است كه قبور ائمه در ميان آن باشد و ديگرى صندوقى است كه قبر عباس، عموى پيغمبر صلى الله عليه و آله در ميان آن است. ميان صندوق ضريح، قريب نيم ذراع فاصله است و طرف پايين ضريح، كه سمت پاى ائمه اربعه محسوب مى شود، شبكه است و اين بقعه را محمد على پاشاى مصرى، در سنه 1234 هجرى، به امر سلطان محمود خان تجديد عمارت كرده است و در طرف جنوب اين بقعه، ضريح صدّيقه طاهره عليها السلام است كه متصل به ديوار است. در اطراف ضريح نيز از فلز برنج، شباكى قرار داده اند كه ده دهنه دارد. سه دهنه آن از طرف يمين باز است

ص: 33

و بقيه مشبك است و در بالاى آن دو قبه نقره گذاشته است.» (1)

به اين ترتيب كاملًا مشخص است كه بقيع در گذشته به اين شكل نبوده و در اثر تعصّبات جماعتى كه پس از آن بر اين سرزمين مسلّط شده اند، به اين روز افتاده است.

از بقيع خارج شدم و به سمت بيمارستان حركت كردم و چون خسته بودم، يكسره، به محل استراحت رفتم.

مسجد النبى صلى الله عليه و آله و تغييرها در ساختار آن

در بيمارستان، پس از استراحت و صبحانه، جلسه توجيهى برگزار شد. ساعت 30/ 8، در طبقه دوم بيمارستان، جلسه تشكيل گرديد. دكتر شفيعى جندقى، سرپرست بيمارستان مدينه در چگونگى كار، وظايف، تعداد درمانگاه ها، تقسيم بندى نيرو و ترتيب كارها سخن گفت. حدود ساعت 10، جلسه پايان يافت. قرار شد من به درمانگاه شماره 6 رفته و در آنجا اداى وظيفه كنم.

مختصرى استراحت كرده، سپس براى صرف ناهار رفتم و بعد از ظهر، ساعت حدود 6، فرصت را غنيمت شمرده، راهى حرم شدم.

محوّطه صحن و درون مسجد النَّبى صلى الله عليه و آله غرق در نور بود و معمارى آن به معناى واقعى كلمه، بى نظير است. چهارده قرن پيش،


1- نشريه زائر، 22 فروردين 75، مدينه منوره.

ص: 34

رسول اللَّه صلى الله عليه و آله برجاى اين بناى پرشكوه مسجدى بنا كرد كه پس از مسجدالحرام مشهورترين و با فضيلت ترين مسجد تاريخ اسلام شد.

بهترين و موجزترين معرفى از گذشته مسجدالنَّبى صلى الله عليه و آله را در كتاب «عرشيان» دكتر شهيدى يافتم. وى در اين كتاب مى نويسد:

«مسجد مدينه تاريخى دراز دارد. هنگامى كه رسول گرامى صلى الله عليه و آله از مكه به مدينه رسيد. در خانه ابو ايوبِ انصارى منزل كرد و جايى را كه شتر وى بر آن خفت(و در آن خرما مى خشكاندند) و از آنِ دو يتيم بود، از آن دو طفل به ده دينار خريد و بر آن مسجدى ساختند. مساحت زمين در آن روز حدود هفتصد و پنجاه متر(مربع) بوده است(30* 25).

صحن مسجد را با ريگ سياه فرش كردند و ديوارها را با خشت و گِل بالا بردند. پيغمبر صلى الله عليه و آله شخصاً در ساختمان اين مسجد كمك مى كرد. قسمتى از مسجد را با شاخ و برگ درخت خرما و بر پايه هايى از تنه درخت خرما مسقف ساختند. سه در از جانب شرق و غرب و جنوب بر آن گشودند. جهت شمال متوجه اوّلين قبله مسلمانان(مسجد الاقصى) بود. سپس جهت قبله به خانه كعبه تغيير يافت. در داخل مسجد صُفّه اى(ايوانچه مانند) آماده كردند كه مستمندان در آنجا به سر مى بردند. اين ها همان دسته بودند كه معروف به اصحاب صفّه شدند.

خانه هاى زنان پيغمبر نيز، كه حجره هايى بود، در اطراف مسجد قرار داده شد. چون رسول اللَّه صلى الله عليه و آله از جنگ خيبر

ص: 35

بازگشت، مسجد را از سه سوى شرق و غرب و شمال وسعت داد و به صورت مربعى درآورد كه هر ضلع آن يكصد ذراع بود.

چون پيغمبر صلى الله عليه و آله به جوار رحمت پروردگار رفت، او را در حجره عايشه، كه در كنار مسجد بود، به خاك سپردند.

پس از رحلت رسول گرامى صلى الله عليه و آله مدتى در مسجد تغييرى صورت نگرفت؛ چرا كه مى گفتند چون پيغمبر صلى الله عليه و آله خود در ساختمان اين مسجد شريك بوده، تصرف در آن روا نيست.

سرانجام ضرورت آنان را به تغيير واداشت. كسانى كه در كنار مسجد سكونت داشتند خانه هاى خود را بخشيدند و به وسعت مسجد افزوده شد.

نخستين تغيير در عهد عُمَر، به سال هفدهم هجرت، صورت گرفت. عمر ديوار را نوسازى كرد. بعضى ستون ها را تغيير داد و اندكى از سه سمت غرب، شمال و جنوب به مساحت مسجد افزود. در خلافت عثمان در سال بيست و نهم هجرى مسجد را از چهار جهت وسعت دادند و رواق ها از جانب شرق و شمال و سمت قبله براى آن ساختند. در خلافت وليد ابن عبدالملك، عمر بن عبدالعزيز كه از جانب وى حاكم مدينه بود، مسجد را از سوى شمال و غرب و شرق وسعت داد.

خانه هاى زنان پيغمبر صلى الله عليه و آله را داخل مسجد كرد. براى مسجد چهار مئذنه ساخت و صحن آن را با سنگ مرمر فرش كرد.

اين نوسازى از سال هشتاد و هشت تا سال 91 هجرى ادامه

ص: 36

داشت و به سال 160 تا 165 هجرى، مهدى عباسى، ديگر بار در نوسازى آن كوشيد.

شب جمعه، اول رمضان سال 654(ه. ق.) بر اثر شعله يكى از چراغ ها، مسجد آتش گرفت و سراسر آن، جز قبه اى در صحن مسجد سوخت. عبداللَّه بن منتصر در اين باره به مستعصم نامه نوشت و او در سال 655(ه. ق.) مسجد را نوسازى كرد.

به سال 678(ه. ق.) قلاوون براى مسجد گنبد ساخت. به سال 813(ه. ق.) الملك الاشراف برساباى و به سال 853(ه. ق.) ملك ظاهر برقوق در آن تعميرات ديگرى كردند.

در سال 866(ه. ق.) بر اثر صاعقه اى، جانب بيرونىِ روضه مطهر آسيب ديد، اما خود روضه مصون ماند. از آن روزگار، شعرهايى از شاعران مذاهب اسلامى در دست است كه هر دسته به گمان خود مى خواسته است شومى اين حادثه را در نتيجه بدعت دسته ديگر بداند.

بارى، چون خبر آتش سوزى به قايتبا، پادشاه مصر، رسيد بنّايان و معمارانِ مخصوص را به مدينه فرستاد و آنان مسجد را نوسازى كردند و بر بالاى گنبد پيشين گنبدى بلندتر برآوردند.

در سال 980(ه. ق.) سلطان سليم تعميرات ديگر انجام داد و در سال 1223(ه. ق.) سلطان محمود گنبد را نوسازى كرد و در سال 1255(ه. ق.) آن را به رنگ سبز نمودند و بدين جهت به(قبّة الخضراء) موسوم شده است.»

ص: 37

دكتر شهيدى در ادامه مى نويسد:

«... سلطان عبدالمجيد، مبلغ يك ميليون ليره عثمانى صرف اين تعميرات كرد. در سلطنت سلطان عبدالمجيد، به سال 1326 هجرى قمرى، مسجد را برق كشى كردند. اثر تعميراتى كه در دوره اخير پادشاهان عثمانى در مسجد نبوى صورت گرفت، چنان بود كه تا عصر ما نيز باقى مانده است.»

بخش قديمى بناى مسجد كه مربوط به دوره سلطان عبدالمجيد عثمانى مى شود، به همان صورت باقى است. البته گاهى تعميرات و نوسازى در آن صورت گرفته است اما بنا همان بناى قديمى است.

از آن زمان تا كنون نزديك به صد سال مى گذرد. اين قسمت قديمى كه محوطه ميان باب السلام و مئذنه بلال و باب البقيع و اندكى پايين تر از آن را نيز در بر مى گيرد. در داخل، بيت النبى صلى الله عليه و آله، بيت الزهرا عليها السلام، محراب تهجّد، محراب النّبى، منبر و روضه رسول اللَّه صلى الله عليه و آله و در سمت غرب تا باب السّلام را شامل مى شود.

بخش هاى ديگر مسجد از زاويه جنوب شرقى، در مئذنه بلال آغاز مى شود و تا باب جبرئيل و سپس باب النساء و بخش هاى شرقى تا نزديكى بقيع ادامه مى يابد و در سمت شمال تا چند صد متر ادامه پيدا مى كند و از جانب غرب، از باب السلام به سمت شمال ادامه مى يابد و تا باب الرحمه و به همين ترتيب به جانب شمال تا بيش از چند صد متر امتداد دارد. اين قسمت، بناى جديد مسجد النبى است. محوطه قديمى مسجد با همان معمارىِ حدودِ

ص: 38

صد سال قبل حفظ شده و البته ترميم و زيبا سازى صورت گرفته است ولى قسمت هاى جديد از معمارى بسيار ديدنى و چشمگيرى برخوردار است.

در بخش جديد، ستون ها به فواصل هفت تا هشت متر از يكديگر قرار دارد. ستون ها داراى پوششى از سنگ مرمر خوش تراش و مرغوب است و با سقف هاى قوسى به ستون ديگر متصل مى شود. قوس ها از سنگ هاى مرمر سياه و سفيد و متحدالشكل تشكيل شده و جا به جا كتيبه هايى كه بر آن ها نام مقدس رسول اللَّه صلى الله عليه و آله و آيات نورانى قرآن نگاشته شده، به چشم مى خورند.

در پاى ستون ها، شبكه هاى خنك كننده در هر چهار طرف، كه دريچه هاى آن ميان سنگ هاى مرمر قرار گرفته، هواى مسجد را خنك مى كند. محوطه بزرگى از مسجد، بدون سقف است و با چادرهاى برزنتى سفيد، نظير چادرهاى مبنى الحاج در جدّه پوشيده شده و پس از آن، تا انتهاى مسجد، كه تا مسافتى طولانى به سمت شمال امتداد يافته، معمارى داخل مسجد يك شكل است.

حد شمالىِ مسجدالنَّبى صلى الله عليه و آله را در زمان پيغمبر صلى الله عليه و آله از سمت شمال تا محاذات باب النساء مى گويند؛ يعنى پس از ايوان اصحاب صفّه و تا چند متر عقب تر را هم شامل مى شود.

در داخل مسجد، عقب تر از محوطه روضةالنبى، از شرطه هايى كه لباس عربى پوشيده و چفيه قرمز به سر دارند و به نظر مى رسد از تربيت شدگان مراكز اشاعه وهابيت باشند، خبرى نيست. براى همين

ص: 39

نشستن و نماز خواندن و تلاوت قرآن و به خصوص زيارتنامه با خاطرى آسوده تر ميسّر است و هر چه به حرم و بيت الزهرا عليها السلام نزديك تر شويم، تعداد شرطه ها و مأموران بيشتر مى شود و بيشتر توهين مى كنند و بيشتر مزاحم مى شوند و هر حركتى را كه نشانى از دلبستگى و ابراز احساسات به وجود مقدس رسول اللَّه صلى الله عليه و آله باشد «حرام» مى شمارند و تقريباً همگى اهانت مى كنند. به ويژه اگر از قيافه و لباس متوجه شوند كه زائر شيعه و ايرانى است.

پس از زيارت و تلاوت يك جزء قرآن، از مسجد خارج شدم. در ابتداى درهاى ورودى، كه رو به جنوب هستند، پلكان هايى براى ورود به طبقه فوقانى وجود دارد كه معمولًا در روزهاى جمعه و هنگام برگزارى نماز جمعه گشوده مى شود.

پس از زيارت حرم حضرت رسول صلى الله عليه و آله به سوى بقيع حركت كرده، از پله ها بالا رفتم و از آنجا به بناى جديد مسجدالنَّبى نگريستم. بنايى كه مساحت آن بالغ بر شصت هزار متر مربع است و بگونه چشمگيرى نورپردازى شده و سنگ هاى مرمر سفيد آن نور را به زيبايى منعكس مى كند و چشم به قبّةالخضراء دوختم كه در ميان ده گلدسته نورباران مسجد قرار گرفته است. اينجا بود كه ذهنم تاريخ طولانى و پرماجراى اين مسجد و اين شهر و اين حرم را كاويد. ساعتى و شايد بيشتر، مبهوت انوار مسجدالنَّبى بودم و بالاخره دل كندم و روانه بيمارستان شدم. بعد از صرف شام، به اتاقى كه براى استراحت در نظر گرفته شده بود، رفتم.

ص: 40

آغاز كار در درمانگاه شماره 6 (20 فروردين 75)

پس از صرف صبحانه، به دنبال دوستان هم گروهم كه براى همكارى و فعاليت در درمانگاه شماره 6 در نظر گرفته شده بوديم، گشتم. به فاصله اندكى، همگى جمع شدند و با يك دستگاه آمبولانس، به مقصد درمانگاه شماره 6 كه در شارع قربان(و يا شايد شارع البحر) واقع است، حركت كرديم.

مسؤول درمانگاه، آقاى دكتر زالى، جوان پرجنب و جوشى است كه سابقه ملاقاتش را در عمليات كربلاى پنج و در مقر لشكر ده سيدالشهدا عليه السلام در ذهن داشتم. پس از سلام و احوال پرسى و مشاهده قسمت هاى مختلف درمانگاه؛ مانند اتاق انتظار، اتاق پزشكان و اتاق تزريقات و پانسمان، داروخانه و قسمت هاى مربوط به محلّ استراحت نيروها و ... با گروهى از همكاران به طرف درمانگاه سيّار حركت كرديم.

درمانگاه سيّار كه زير نظر درمانگاه شماره 6 اداره مى شد، در خيابان ملك عبدالعزيز قديم و در ساختمانى به نام «عمارت وقف الجويعدى» قرار داشت. براى مراجعت به درمانگاه سيار، از شارع قربان به سمت مسجدالنَّبى صلى الله عليه و آله حركت كرديم و پس از طى ربعى از كمربندى دور حرم، به سمت شرق از كمربندى خارج و به شارع ملك عبدالعزيز جديد و سپس به شارع ملك عبدالعزيز قديم وارد شديم. با پرس و جو به عمارت وقف الجويعدى رسيديم.

ص: 41

جوانى سيه چرده نگهبان ساختمان بود. در مورد محل درمانگاه پرسيديم. واحدى در طبقه همكف را نشان داد. وارد شديم. بنايى بود به مساحت تقريبىِ 100 تا 120 متر مربع و نسبتاً تميز و مرتب. وسايل مختصرى مانند ميز و صندلى و اندكى وسايل طبابت در آن وجود داشت. ساختمان، محل اسكان چند كاروان از حجاج ايرانى بود، ولى حجاج هنوز نيامده بودند.

كارهاى مقدماتى را آغاز كرديم. ابتدا اتاق هر كدام از افراد معين شد. اتاق معاينه خواهران، اتاق معاينه برادران، اتاق هاى تزريقات، اتاق انتظار و ... آنگاه هر وسيله اى را در جاى خود قرار داديم و به فاصله اندكى، همه چيز در جاى خود قرار گرفت. به سرعت فهرستى از وسايل و تجهيزات مورد نياز را تهيه كرده، يكى از همكاران را با آمبولانس به بيمارستان فرستادم. در همين فاصله، گروهى از بچه هاى تداركاتِ هيأت پزشكى، با تعداد زيادى وسايل از راه رسيدند و بيشتر كمبودهاى تداركاتى برطرف شد. تنها داروها مانده بود و تجهيزات پزشكى، كه بايد تهيه مى شد.

با بيمارستان تماس گرفته، اطلاع دادم كه وسايل عمومى؛ نظير تخت و ميز و صندلى و ... تهيه شده و همكاران تنها به دنبال تهيه داروها باشند. در ضمن با توجه به اين كه قرار بود صبح ها در اين درمانگاه مستقر باشيم و عصرها در نقطه ديگرى از شهر، گفتم كه فهرست دارويى را در دو قسمتِ جداگانه تهيه كنند تا هر كدام براى يكى از درمانگاه ها ارسال شود.

ص: 42

در حالى كه مشغول جابه جايى وسايل بوديم، مسؤولينِ يكى دو كاروان، كه قرار بود در همين ساختمان اسكان داده شوند، آمدند و خود را معرفى كردند. از طريق همان ها اطلاع يافتيم در اين محله كه ما مستقر هستيم، قرار است كاروان هاى زيادى اسكان داده شوند و تا دو سه روز ديگر بيشتر آن ها مى رسند. و اين بدان معنى بود كه تا دو سه روز ديگر مراجعين زيادى به درمانگاه خواهيم داشت.

حوالى ظهر، براى صرف ناهار و استراحت، به بيمارستان برگشتيم. اكنون ديگر درمانگاه شماره 6 به درمانگاه شماره 2 تغيير نام داده است. ساعت 4 بعد از ظهر بود كه به سمت شارع احُد حركت كرديم.

شارع احد در جانب شمالىِ مسجدالنَّبى صلى الله عليه و آله و در جهت كوه احد از كمربندى دور حرم جدا مى شد. كمربندى را دور زديم و وارد خيابان احُد شديم.

شمال شهر مدينه هم مانند شمال تهران تميزتر و پيش رفته تر و ساختمان هايش شيك تر است. در اواسط شارع احد، در جانب غربىِ خيابان، در مقابل ساختمانى زيبا و خوش تركيب توقف كرديم. وارد ساختمان شديم. در طبقه دوم، دو واحد ساختمانى، در كنار هم به درمانگاه اختصاص داده شده است. مسؤولان كاروان ها همان حوالى بودند. خود را معرفى كردند و اطلاعاتى در مورد تعداد احتمالى كاروان هاى اين حوالى و روزهاى ورودشان گرفتيم.

ص: 43

اين درمانگاه نيز، كه درمانگاه سيار شماره 2 ناميده مى شد، امكاناتى شبيه درمانگاه سيار شماره يك دارد، كه صبح تجهيز كرديم. بجز دارو و برخى اقلام از تجهيزات پزشكى، آماده كار شد.

چند بيمار در شب نخست به درمانگاه مراجعه كردند كه معمولًا از افراد خدمه و مسؤولان كاروان ها بودند. گرچه دارو و امكانات كافى هنوز فراهم نشده بود ولى در حد توان كارشان راه افتاد.

وسايل، هر كدام در جاى خود قرار گرفت و پارچه نوشته هايى كه براى راهنمايى مردم آماده شده بود، در جاهاى مناسب، در خيابان و سر در ساختمان نصب شد. تقريباً مغرب شده بود و هوا رو به تاريكى مى رفت كه به سمت بيمارستان حركت كرديم. هنگام آمدن، دسته بهداشتى گروه را، كه وظيفه سركشى به كاروان هاى مختلف و ارائه پيام هاى بهداشتى و نظارت بر كاروان ها را برعهده داشت، در مسير پياده كرده بوديم و قرار بود هنگام برگشتن سوارشان كنيم. ولى هر چه سر قرار منتظر شديم، اثرى از آن ها نيافتيم. مدتى منتظر شديم و سپس به سمت بيمارستان ادامه حركت داديم. در بيمارستان فهرست وسايل مورد نياز اقلام دارويى و تجهيزات پزشكى را به دفتر رييس بيمارستان دادم و براى استراحت به سمت درمانگاه رفتم.

قرار بود كه شب در بيمارستان جلسه توجيهى برگزار شود تا افراد با ترتيب اعمال و مناسك حج و به موازات آن وظايفى كه در هر مرحله، به عهده هيأت پزشكى است، آشنا شوند.

ص: 44

با دو- سه نفر از همكاران، به سمت بيمارستان حركت كرديم.

در بيمارستان به پشت بام راهنمايى شديم. بيمارستان اتاق هاى نسبتاً بزرگى براى تشكيل جلسه داشت، اما شايد همه جمعيت در آن جا جا نمى شدند و گذشته از آن، مسأله گرماى هوا و اين كه شايد كولر نتواند به نحو شايسته هوا را خنك كند، مسأله مضاعفى بود كه برگزاركنندگان را به سمت پشت بام هدايت كرده بود.

در پشت بام، نسيم خنك شب هاى فروردين مدينه، با تن و جان آدمى همان مى كرد كه با برگ و بار درخت. در دومين روز حضور در مدينةالنّبى صلى الله عليه و آله، مولّد احساسى دل انگيز بود. تا كنون اثرى از گرماى آنچنان، كه وصفش را شنيده بودم، نديدم.

جلسه هيأت پزشكى

ابتدا آياتى از قرآن كريم تلاوت شد، آنگاه دكتر سيّد شهاب الدّين صدر، سرپرست هيأت پزشكى سخنان خود را آغاز كرد. ابتدا در مورد شرايط كار در مدينه منوره و مكّه مكرّمه سخنانى ايراد كرد و در مورد چگونگى احداث درمانگاه هاى شبانه روزى در نقاط مختلف شهر و درمانگاه هاى سيار و درمانگاه هاى تمام وقت و نيمه وقت توضيح داد و سپس به اهميت نظم و ترتيب در اجراى درست كار و چگونگى اعمال مديريت و بحرانى بودن طبيعت كار در حجّ اشاره نمود و اين كه به فاصله اندكى، كار از مرحله آغازين به مراحل بحرانى و اوج مى رسد و در فاصله اندكى، از انبوه

ص: 45

كار و حجم گسترده آن كاسته مى شود.

سپس در مورد چگونگى انتقال به عرفات و منا و اهميت حضور و تطبيق كامل با برنامه هاى ارائه شده توسّط مسؤولين و ...

توضيح داد.

در مدينه، يك بيمارستان با ظرفيت 80 تخت بيمارستانى مستقر شده بود كه تا صد تخت قابليت گسترش داشت و داراى بخش هاى مختلف داخلى، جراحى، زنان، اتاق عمل، راديولوژى، آزمايشگاه، سى سى يو، آى سى يو، اورژانس و پلى كلينيك تخصصى؛ شامل تخصص هاى اورتوپدى، قلب و عروق، ارولوژى، چشم، گوش و حلق و بينى، پوست و ... بود.

علاوه بر بيمارستان فوق، دو درمانگاه شبانه روزى با برخوردارى از امكانات كامل ارائه خدمات اورژانس و سرپايى و خدمات بسترى براى 24 ساعت، در دو نقطه از شهر آماده خدمت شده و هر كدام از درمانگاه هاى شبانه روزى فوق، كه يكى از آن ها در شارع البحر و ديگرى در شارع على بن ابى طالب عليه السلام مستقر است، توسط دو درمانگاه سيار ديگر در نقاط مختلف شهر كه محل تجمع و اسكان حجاج و كاروان هاى ايرانى است، به حجاج ارائه خدمات مى كند. به اين ترتيب در مدينه هفت مركز مجهز درمانى در نقاط مختلف شهر به حجاج ايرانى خدمات ارائه خواهند كرد.

در بيمارستان هيأت پزشكى در مدينه، امكانات لازم براى درمان اكثر موارد احتمالى مورد انتظار در ايام حج وجود دارد و

ص: 46

براى موارد پيش بينى نشده احتمالى، گروه هاى پزشكانِ رابط، مسلط به زبان عربى و انگليسى آماده اند تا با برقرارى رابطه با مراكز پزشكى عربستان در كمترين زمان، حجاجى را كه نياز به خدمات درمانى سنگين ترى دارند، به بيمارستان هاى عربستان منتقل نمايند.

آقاى دكتر صدر، با اشاره به اين كه بيشتر حجاج ايرانى را افراد مسن تشكيل مى دهند، افزود: چنين گروه سنى به مقتضاى وضعيت جسمى شان از آسيب پذيرى بيشترى برخوردارند و به همين خاطر به نظر مى رسد ميزان مراجعه به مراكز درمانى ما، در مقايسه با يك گروه مشابه از نظر تعداد در كشور بيشتر باشد و به همين دليل بايد خود را براى حجم قابل ملاحظه اى از كار آماده كنيم.

وى سپس انگيزه هاى معنوى كار در چنين فضاى مقدّسى را يادآورى كرد و از همكاران خواست كه با احساس مسؤوليت بيشترى كار كنند.

دقايق پايانى سخنان دكتر صدر، بيشتر به معنويات سفر و ايامى كه در آن قرار داشتيم مربوط مى شد. او اشاره به فضايل مدينه و شهر پيغمبر صلى الله عليه و آله و جوار تربت حضرت زهرا عليها السلام و ايام ذى قعده و ذى حجه و فضيلت اين ايام كرد و اذهان را متوجه عظمت معنوى اين ايام گرانقدر و اين سفر روحانى ساخت و در پايان مطالبى در مظلوميت حضرت فاطمه عليها السلام گفت و جلسه را حوالى نيمه شب ختم كرد.

شب چون كشيك درمانگاه بودم، بر سر پست خود رفتم و

ص: 47

كشيك را تحويل گرفتم. همانگونه كه پيشتر اشاره شد، هنوز حجاج ايرانى نيامده اند و تا صبح مريض نيامد و من خستگى يك روز پركار را در آوردم.

حضور در بعثه رهبرى و ديدار با امير الحاج

آقاى دكتر زالى از بيمارستان تماس گرفت و از من خواست كه به بيمارستان بروم. وقتى به بيمارستان رسيدم، ديدم برخى از اعضاى هيأت آماده رفتن به بعثه مقام معظم رهبرى هستند. گفته مى شود كه حضرت حجةالاسلام و المسلمين، آقاى رى شهرى امروز وارد مدينه شده است.

سوار ماشين شديم و به سمت بعثه حركت كرديم. دقايقى بعد، در ابتداى خيابان علىّ بن ابى طالب عليه السلام، مقابل بعثه پياده شده، به ملاقات آقاى رى شهرى، اميرالحاج رفتيم.

پس از سلام و احوالپرسى و معرفى حضار، دكتر صدر ابتدا گزارشى از شرايط و امكانات هيأت پزشكى مستقر در مدينه منوره و مكّه معظمه و آمادگى هيأت پزشكى براى ارائه خدمات درمانى به حجاج بيت اللَّه الحرام ارائه كرد و سپس آقاى رى شهرى در مورد اهميت كار هيأت پزشكى و ارزش والاى خدمات آنان به حجاج بيت اللَّه الحرام و ميهمانان خدا تأكيد كرد و با اشاره به روايتى از امام صادق عليه السلام، كار رسيدگى به بيماران و حجاج را كارى پرارزش و همطراز و بلكه بالاتر از عبادت حج شمرد.

ص: 48

انبوه زائران، از نژادها و مليت هاى گوناگون در مدينه

بعد از ملاقات با آقاى رى شهرى و اتمام جلسه، از گروه جدا شده، قدم زنان به مقصد بيمارستان حركت كردم. از بعثه تا بيمارستان، با پاى پياده، حدود بيست دقيقه راه است. در طول مسير كه بيشتر از خيابان كمربندى دور مسجدالنَّبى صلى الله عليه و آله مى گذرد، به تماشاى مغازه ها، مردم و زائرانى كه روز به روز بر تعدادشان در مدينه افزوده مى شود، پرداختم. زوّار كشورهاى مختلف، قبل از اين كه ما وارد مدينه شده باشيم به مدينه آمده اند و اين در حالى است كه اعضاى هيأت پزشكى پيش از زوّار ايرانى وارد مدينه شده اند. گويا بعضى زوّار كشورهاى ديگر، در مقايسه با ايران، مدت زمان بيشترى را به زيارت مدينةالنّبى و اعمال حج اختصاص مى دهند.

حجاج كشورهايى؛ مانند اندونزى، تركيه، مالزى، سودان، سومالى، مالى و ... جلب نظر مى كنند. سودانى ها سياه و بيشتر درشت اندام اند. قدّ متوسط آن ها آشكارا بلندتر از قد ايرانى هاست، ولى معمولًا قوى هيكل و تنومند نيستند. البته در ميان آنان افراد قوى هيكل و تنومند هم ديده مى شود. به نظرم مى رسد مردم سودان، درشتى خود را بيشتر مديون ژنتيك و توارثشان هستند تا تغذيه مناسب؛ زيرا قد و قواره شان نشان از فقر و فاقه و كمبودهاى تغذيه اى مى دهد. نقطه مقابلشان اندونزيايى ها هستند. كوتاه قامت،

ص: 49

ولى چابك و جسور. زن و مرد، در كنار هم، با سرعت در جهت مسجدالنَّبى صلى الله عليه و آله و به عكس در رفت و آمدند. كلاه هاى اندونزيايى، آن ها را از هم نژادى هايشان متمايز مى كند.

لباس هايشان تقريباً يك شكل است و بيشتر قمقمه آبى بر دوش دارند و يك در ميان چترى در دست براى در امان بودن از گرماى آفتاب جزيرةالعرب.

زائران تركيه اى، از نظر لباس، متحدالشكل ترين جمعيت در ميان حجاج اند. حتى ميان لباس زن ها و مردها نيز تشابه واضحى وجود دارد. مردها همه يك شكل و زن ها نيز!

ترك ها از تغذيه خوب و كافى استفاده مى كنند. چهره هايشان سفيد و بشّاش است و در ميانشان افراد لاغر و چهره نحيف كمتر به چشم مى خورد. يك كيف كوچك كه با بندى بزرگ حمايل شانه شده، همراه آن ها است. همواره با دستجات بزرگ گاهى 30 تا 40 نفر، با هم در جهت مسجدالنَّبى صلى الله عليه و آله و به عكس در حال آمد و شد هستند.

ملّيت ديگرى كه چشمگيرند، افغان ها هستند البته نه در جمع حجاج، بلكه در مغازه ها! افغانى هاى بسيارى مغازه دار هستند.

پارچه فروشى ها، فروشندگان لوازم صوتى و تصويرى، البسه، بوتيك ها و اسباب بازى فروشى ها و ... اكثراً توسط افراد افغانى اداره مى شود.

ص: 50

وضع افغانى ها در عربستان از افغانى هاى مقيم ايران بهتر است.

خوش لباس، خوش صحبت، و تميزند و گاهى طعنه به مشتريانى مى زنند كه قيمت مى پرسند ولى خريد نمى كنند!

جا به جايى در مأموريت

دقايقى به ظهر مانده، به بيمارستان رسيدم. در دفتر مديريت بيمارستان، آقاى دكتر نجفى را ديدم. اطلاع داد كه از درمانگاه جدا شده و در گروه بيمارستان قرار گرفته ام و بايد خودم را به مسؤول درمانگاه دكتر اناركى معرفى كنم. ناهار خوردم و پس از ناهار نزد دكتر اناركى رفتم.

ساعت 4 بعد از ظهر تا 12 شب، در فهرست كشيك قرار گرفتم. تا ساعت چهار خيلى باقيمانده است. به خوابگاه رفتم تا به استراحت بپردازم. دكتر كاكرودى و دكتر مظفّرى، دو هم اتاقى جديدم بودند. به آن ها گفتم كه هم اتاقى جديدشان هستم.

يكى- دو ساعت استراحت كردم و ساعت 4 كشيك را تحويل گرفتم. هنوز خلوت بود و ازدحام قابل ملاحظه اى در درمانگاه به چشم نمى خورد. تا ساعت 12 به آرامى گذشت. در اين فاصله براى خوردن شام و خواندن نماز به نوبت رفتيم و برگشتيم، سرانجام ساعت 12 كشيك را تحويل دادم.

پس از تحويل كشيك با يكى از دوستان از ساختمان بيرون رفتيم و اطراف خيابان هاى حرم و سپس كنار بقيع دورى زديم. نماز

ص: 51

تحيّتى در كنار بقيع خواندم و دعايى و توسّلى و ساعت يك بود كه به بيمارستان برگشتيم.

زيارت شهداى احد

22 فروردين 75

تا ساعت سه بامداد نخوابيدم و اين در حالى بود كه ديروز، از صبح تا شب سر پا بودم. حوالى سه خوابم برد. به دكتر اناركى سپرده بودم ساعت 15/ 4 براى رفتن به زيارت مساجد سبعه و منطقه احد بيدارم كند. با توجه به تراكم برنامه روزهاىِ آينده، احتمال دادم روزهاى بعد نتوانم براى زيارت بروم، به همين خاطر على رغم خستگى برخاستم، وضويى ساختم و خود را به ماشين رساندم.

ساعت 5/ 4 به سمت منطقه احد حركت كرديم. كوه احد در منطقه اى واقع در شمالِ غربى مدينه قرار گرفته و تا مدينه شايد كمتر از ده كيلومتر فاصله داشته باشد. در نشريه زائر خواندم كه كوه احد در شمال شرقى مدينه واقع است و مورخ معاصر، آقاى دكتر شهيدى در كتاب «عرشيان» آن را در شمال مدينه خوانده است. اما به نظر مى رسد جهت درست آن، شمال متمايل به جهت شمال غربى است. در هر حال، پس از دقايقى، به منطقه احُد رسيديم.

در منطقه احد، از انبوه خانه ها و بافت شهرى كاسته مى شود. با اين وجود «احُد» را نمى توان خارج از مدينه دانست. از جانب مدينه

ص: 52

كه به منطقه مى رسيم، در ابتدا كوه كوچكى قرار دارد كه بعضى آن را «احُد» مى پندارند. اما اين تپه كوچك «احد» نيست بلكه كوه «عَيْنَيْن» يا «جَبَل الرّماة» است و اين همان كوهى است كه پيغمبر صلى الله عليه و آله در جنگ احد پنجاه تيرانداز به فرماندهى عبداللَّه بن جُبَير را بر آن گماشت تا از يورش غافلگيرانه مشركين پيش گيرى كنند. پس از اين كوه، تنگه اى وجود دارد و پشت اين تنگه كوهى و بلكه رشته كوهى است كه احُد نام دارد. طول اين رشته كوه را، كه شرقى- غربى است، بالغ بر هفت هزار متر گفته اند.

دليل نامگذارى آن را بعضى ويژگى هاى جغرافيايى اين كوه مى دانند و آن اين كه اين كوه در منطقه اى واقع شده كه در پيرامونش كوه بزرگ قابل توجه ديگرى وجود ندارد و در اين منطقه كوهى منفرد محسوب مى شود و البته بعضى نيز به واسطه استقرار مهاجرين و انصار در نزديكى آن، براى اين كوه فضيلتى قائلند و معتقدند نام احد كه نشان از ويژگى و انفراد اين كوه دارد، به اين خاطر به اين كوه داده شده كه پيغمبر در فضيلت اين كوه فرموده است: «كوه احد از كوهى است از كوه هاى بهشت و همچون درى است از درهاى بهشت.»

البته استناد نامگذارى اخير، محل ترديد است؛ زيرا از شواهد و قرائن، چنين بر مى آيد كه كوه احد در صدر اسلام از جانب مشركين نيز احد خوانده مى شده و اين مربوط به زمانى است كه مسلمين در اقليت بوده اند و نامگذارى هاى آنان معلوم نيست تا چه حد از

ص: 53

جانب مشركين مورد پذيرش قرار مى گرفته است.

اهميت اين كوه به جهت جنگى است كه در سال سوم هجرت، ميان مشركان و مسلمانان در دامنه آن رخ داد. در اين جنگ وقتى پيامبر صلى الله عليه و آله با خبر شد كه كفار براى حمله به مسلمانان از مكه حركت كرده اند، با امّتش به مشورت پرداخت و پس از مشورت تصميم گرفت كه در خارج از مدينه، به مقابله با دشمنان بپردازد. تعداد مسلمانان را در اين جنگ حدود يك هزار نفر گفته اند كه حدود سيصد نفر آنان پس از جدايى عبداللَّه ابن ابَىّ از لشگر اسلام، از پيغمبر صلى الله عليه و آله جدا شدند و تنها هفتصد نفر باقى ماندند و جمعيت سپاه كفر را بالغ بر سه هزار نفر گفته اند، آن هم با تجهيزاتى بيشتر و مهياتر از تجهيزات مسلمانان.

على رغم غلبه عِدّه و عُدّه كفار بر مسلمانان در اين جنگ، مسلمانان ابتدا پيروز شدند، ليكن زمانى كه تيراندازان مستقر در دامنه كوه عينين، كه در جلوى كوه احد قرار داشت، وظيفه خويش را، كه حفاظت از تنگه پشت اين كوه بود، به فراموشى سپردند. گروهى به سركردگى خالد بن وليد كه در آن زمان در ميان سپاه كفار بود، از پشت كوه عينين يا جبل الرماة به مسلمانان يورش برده و موجب شكست سپاه اسلام شدند.

پيغمبر صلى الله عليه و آله در اين جنگ آسيب فراوان ديد و گفتند كه لب و دندان مباركش جراحت برداشت و حتى در ميانه درگيرى و جنگ شايع شد كه آن حضرت به شهادت رسيده، ولى حضرت على عليه السلام تا

ص: 54

آخرين لحظات در كنار پيغمبر صلى الله عليه و آله بود و از وى محافظت مى كرد و سر انجام با كثرت جراحات پيغمبر صلى الله عليه و آله و غلبه سپاه كفر بر سپاه اسلام، على عليه السلام آن حضرت را به دامنه كوه احد برد و در شكافى پناه داد. امروزه برخى به زيارت اين مكان مى روند.

از لطمات سنگين ديگر اين جنگ، شهادت حضرت حمزه، عموى پيامبر صلى الله عليه و آله بود. قبر حمزه در قست جنوبى كوه احد واقع است و بر دور قبر وى و قبر تعداد ديگرى از شهداى جنگ احد ديوارى توسط سعودى ها كشيده شده كه مانع از زيارت زوّار و علاقمندان مى شود.

در كنار قبر حمزه عليه السلام، روحانى گروه در باره تاريخ اين منطقه سخن گفت و از مصيبت هاى وارده بر پيغمبر صلى الله عليه و آله و اصحاب و يارانش مطالبى بيان كرد و پس از آن، به مقصد مساجد سبع، كه در دامنه كوه سلع واقع است، حركت كرديم.

زيارت مساجد هفتگانه يا مساجد سبعه

پس از ديدن منطقه احُد، به جانب مساجد هفتگانه حركت كرديم. مساجد هفتگانه يا مساجد سبع، در منطقه حاشيه مدينه واقع است و اكنون جزو مدينه به حساب مى آيد. تقريباً منطقه اى است با كوه هاى كم ارتفاع و داراى پوشش گياهى، كه آن ها را سلع مى نامند.

اهميت كوه، يا كوه هاى سلع در تاريخ اسلام، به جهت جنگى

ص: 55

است كه در اين منطقه رخ داد و به «احزاب» يا «خندق» مشهور شد.

اين جنگ در سال پنجم هجرى به وقوع پيوسته است.

زمانى كه پيغمبر از تدارك حمله دشمن آگاهى يافت، به مشورت با ياران خود پرداخت و گفته اند كه بنا به پيشنهاد سلمان، مسلمانان درجايى در غرب كوه هاى سلع موضع گرفتند؛ به گونه اى كه كوه هاى سلع در پشت آن ها، سدّ دفاعى طبيعى ايجاد كرد و در مقابل نيز خندقى حفر كردند و بر آن آب بستند كه دشمن نتواند از آن بگذرد.

طول اين خندق را از مناطق شمالى مدينه تا نواحى غربى ذكر كرده اند؛ به طورى كه در شمال، تا منطقه احُد را در بر مى گرفت. به اين ترتيب دشمنان اسلام وقتى به مدينه رسيدند، خود را در مقابل خندق يافتند.

كفار در ابتدا به دنبال راهى براى گذشتن از خندق مى گشتند و در بعضى از قسمت ها نيز عده اى از آنان موفق به گذشتن از خندق شدند، ولى به فاصله كوتاهى مورد حمله مسلمانان واقع شده و به هلاكت رسيدند.

از كسانى كه توانستند از خندق بگذرند و در برابر مسلمانان به رجز خوانى بپردازند عمرو بن عبدِوَدّ بود كه داستان قتل او به دست على عليه السلام و شادى پيغمبر صلى الله عليه و آله از اين پيروزى، داستانى است معروف.

پيامبر صلى الله عليه و آله در فضيلت مبارزه حضرت على عليه السلام در اين

ص: 56

روز فرمود:

«لضربة عليّ يَوم الخندقِ أفضل مِن عِبادة الثقلين». (1)

مدّت انتظار كفار در پشت خندق را نزديك به يك ماه گفته اند و در اين مدّت، روزبه روز از روحيه كفار كاسته و بر روحيه مسلمانان افزوده مى شد. حتى نقل كرده اند در يكى از مراحل جنگ، يهود بنى قريظه كه در نواحى شرقى مدينه سكونت داشته، به مسلمانان خيانت كردند و با كفار از در توطئه، بر ضدّ مسلمانان درآمدند، ولى مسلمانان با روحيه بالايى كه داشتند، بر ضدّ اين توطئه نيز مقاومت كردند و به پيروزى دست يافتند.

به هرحال، پس از يك ماه انتظار، كفار مكه، در حالى كه بخشى از ادوات و تجهيزات و اموال خود را جا گذاشته بودند به سمت مكه گريخته و مسلمانان از اين جنگ پيروز و سربلند بيرون آمدند.

در مدّت اين يك ماه، هر يك از سران لشكر اسلام، در بخشى از دامنه كوه هاى سلع به عبادت و راز و نياز با خدا مى پرداختند. اين مكان ها همان جايى است كه بر آن ها مساجد هفتگانه يا مساجد سبعه بنا گريده است.

بر بلندترين نقطه از اين كوه، مسجد فتح قرار گرفته است. اين مسجد محل عبادت رسول اللَّه صلى الله عليه و آله بوده و پيغمبر صلى الله عليه و آله در آن به عبادت


1- اقبال الأعمال، ص 467

ص: 57

و راز و نياز با خدا مشغول مى شده و گفته اند: خبر فتح نهايى مسلمانان در جنگ، در اين مكان به پيامبر صلى الله عليه و آله رسيد.

مسجد بعدى، مسجد سلمان است كه در جنوب مسجد فتح واقع شده و بعضى آن را به ابوبكر منتسب مى دانند. حضور سلمان در جنگ خندق، حضورى فعال و مثمر ثمر بوده است. در طى اين جنگ، گفته اند كه سلمان علاوه بر پيشنهاد حفر خندق، خود نيز تلاش بسيار كرد و به واسطه تلاش فراوان او و نيز پيشنهادى كه منجر به پيروزى مسلمين شد، مهاجرين و انصار هر كدام سلمان را به خويش منتسب مى نمودند. در همين جا بود كه رسول اللَّه صلى الله عليه و آله در مورد سلمان فرمود: «سَلْمَانُ مِنَّا أَهْلَ الْبَيْتِ».

مسجد بعدى مسجد على بن ابى طالب عليه السلام است. اين مسجد نيز پس از مسجد سلمان و در جنوب آن واقع است. مساجد ابوبكر و عمر بن خطاب، به ترتيب، پس از مسجد على بن ابى طالب عليه السلام قرار گرفته و در انتهاى آن ها در پاى كوه، مسجدى كوچك و بدون سقف قرار دارد كه منتسب به حضرت فاطمه عليها السلام است. حضرت فاطمه عليها السلام در اين محل براى حضرت على عليه السلام و پدر گرامى اش رسول اللَّه صلى الله عليه و آله غذا و آب تهيه مى كرده است.

در هفتمين مسجدِ اين منطقه، اختلاف است؛ بعضى بر اين باورند كه هفتمين مسجد تخريب شده و بعضى ديگر مسجد ذوقبلتين را هفتمين شمرده اند، كه اندكى از اين محل فاصله دارد.

معين كاروان، در مورد تاريخ و فضيلت هر يك از اين مساجد،

ص: 58

مطالبى گفت و در انتها، در مسجد حضرت فاطمه عليها السلام به ذكر مصيبت آن حضرت پرداخت.

مسجد ذوقبلتين

ساعت حدود شش صبح به طرف مسجد ذوقبلتين حركت كرديم. به اين مسجد نيز مانند مساجد ديگر بردن دوربين عكاسى ممنوع است. دوربين ها نگهبانان در نگه داشتند و ما وارد مسجد شديم. ذوقبلتين مسجدى است بزرگ، با دو محراب؛ يكى در سمت جنوب و ديگرى به جانب شمال. البته محرابى كه به جانب شمال بود، قسمت هاى پايينى اش از حالت محراب در آمده، ولى معمارى قسمت هاى فوقانى، به همان شكل باقى مانده است.

سالِ دومِ هجرت پيامبر صلى الله عليه و آله به مدينه بود كه به خاطر ناراحتى پيامبر صلى الله عليه و آله از طعن يهوديان، آيه تغيير قبله نازل شد. مدت ها بود كه يهوديان به پيغمبر صلى الله عليه و آله طعنه مى زدند كه شما مسلمانان از خود قبله اى نداريد و به قبله يهوديان در بيت المقدس نماز مى گزاريد! به دنبال اين طعن ها، پيامبر صلى الله عليه و آله از خدا خواست مسلمانان را از سرزنش يهوديان رهايى بخشد و گفته اند در ماه شانزدهم و يا هفدهم پس از هجرت بود كه آيه شريفه: قَدْ نَرَى تَقَلُّبَ وَجْهِكَ فِي السَّمَاءِ فَلَنُوَلِّيَنَّكَ قِبْلَةً تَرْضَاهَا فَوَلِّ وَجْهَكَ شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ وَحَيْثُ مَا كُنتُمْ فَوَلُّوا وُجُوهَكُمْ شَطْرَهُ وَإِنَّ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتَابَ لَيَعْلَمُونَ أَنَّهُ

ص: 59

الْحَقُّ مِنْ رَبِّهِمْ وَمَا اللَّهُ بِغَافِلٍ عَمَّا يَعْمَلُونَ (1)

به پيامبر صلى الله عليه و آله نازل شد و در حالى كه دو ركعت از نماز ظهر خوانده شده بود، دستور تغيير قبله صادر گرديد.

استاد گرانمايه، آقاى دكتر شهيدى، زمان نزول آيه را ماه شعبان دانسته، ولى در بعضى منابع، نيمه ماه رجب آمده و حتى بعضى ماه جمادى الثانى را نيز گفته اند. در مورد چگونگى تغيير قبله نيز بعضى گفته اند: در ميان نماز، پيامبر روى از جانب بيت المقدس به جانب مكه كرد و نمازگزاران نيز تغيير مكان دادند و بعضى گفته اند در پايان نماز بدون اين كه نمازگزاران متوجه شوند، روى خود را به جانب مكه ديدند.

علّت تخريب محرابِ اول را نتيجه عمل جاهلانه بعضى از زائران ذكر كرده اند كه به جانب آن نماز مى خوانده اند، ليكن بايد گفت تخريب بناهاى تاريخى جزو برنامه هاى اصلى فرقه وهابى است.

*** از مسجد ذو قبلتين به جانب بيمارستان حركت كرديم. ساعت حدود 7 بامداد بود كه به بيمارستان برگشتيم. بعد از شستن سر و صورت و صرف صبحانه، براى تحويل گرفتن كشيك به درمانگاه رفتم. ساعت هشت كشيك را تحويل گرفتم ...


1- بقره: 144

ص: 60

برگزارى نخستين دعاى با شكوه كميل در بين الحرمين

23 فروردين 75

شبى كه مى آيد، شب جمعه است. طبق معمول دعاى شريف كميل برگزار مى گردد. برخى نگران اند كه مأمورين ممانعت كنند.

با تعدادى از همسفران، ساعت حوالى 5 بعد از ظهر به سمت حرم حركت كرديم و دقايقى بعد در مسجدالنَّبى بوديم. از باب جبريل وارد شديم. هنگام ورود، پرخاشگرانه مورد بازرسى بدنى قرار گرفتيم. مأمورين بسيار خشن و غير مؤدب برخورد مى كردند.

رفتارشان عموماً با زائران و به ويژه با زائران ايرانى تند و زننده بود.

ابتدايى ترين اصول اخلاقى را رعايت نمى كنند. معمولًا رفتار هر مسلمانى در برخورد با مسلمان ديگر، بايد توأم با رعايت آداب و معاشرت صحيح اسلامى باشد، به ويژه اگر ميزبان هم باشد.

به نظر مى رسد، برخوردارى از ثروت سرشار، ناشى از پول نفت و درآمدى است كه از سفر حجاج نصيب آنان گرديده است.

كدورت ناشى از برخوردهاى تند و غير مؤدبانه وهابيان تا ساعت ها در ذهنم باقى مانده و بر حال و هواى زيارت لطمه مى زند.

از پشت بيت النبى صلى الله عليه و آله و بيت الزهرا عليها السلام به سكوى اصحاب صفّه نزديك مى شوم. سكوى اصحاب صفّه سكويى است در مسجد پيغمبر صلى الله عليه و آله كه به اسكان فقرا و مستمندان اختصاص داشته است.

مستمندانى كه از راه هاى دور و نزديك براى ديدار پيغمبر صلى الله عليه و آله

ص: 61

مى آمدند و احياناً در مدينه قصد اقامت مى كردند ولى جايى براى زندگى نداشتند.

نماز و تلاوت قرآن در اين مكان، از فضيلت مضاعفى برخوردار است. مدتى منتظر شدم تا جايى براى نشستن پيدا كنم.

مسجد النبى صلى الله عليه و آله نسبت به روز اول و دوم شلوغ تر شده است.

تعداد زائران روزبه روز بيشتر و به موازات آن مسجدالنَّبى شلوغ و شلوغ تر مى شود. پس از مدتى انتظار، روى سكو جايى براى نشستن يافتم. مربعى است به بلندى كمتر از يك متر از سطح زمين و به ضلع تقريبى 6 تا 7 متر و روى آن متجاوز از دويست نفر نشسته اند. همه در حال تلاوت قرآن و يا خواندن نمازند. احساس خوبى داشتم.

حس مى كردم كه ميهمان رسول اللَّه صلى الله عليه و آله شده ام. دو ركعت نماز خواندم و سپس به نظاره بيت الزهرا عليها السلام نشستم.

بيت الزهرا عليها السلام يا همان خانه امير المؤمنين عليه السلام درست روبه روى سكوى موجود كه به نام «دكّة الأغوات» شناخته مى شود قرار دارد.

از ديدن درِ خانه على عليه السلام، به ياد شبى افتادم كه امير مؤمنان در سكوتى معنى دار پيكر پاك و مطهر همسر مظلومه اش را در اين خانه غسل داد، كفن كرد و همراه با فرزندانش با دختر پيامبر خدا صلى الله عليه و آله وداع نمود.

ديدگانم بر سه كتيبه در بالاى درِ منزل افتاد كه به خط برجسته جملاتى به روى آن حكّ است. ولى كلّ كتيبه با رنگ سبز رنگ آميزى شده و رنگ آميزى به گونه اى است كه جملات بر

ص: 62

جسته آن قابل خواندن نيست و جملات ديگرى كه آن ها را نيز نمى شود خواند. به نظر مى رسد قصد امحاى نوشته هاى اصلى كتيبه وجود داشته، در بالاى اين سه كتيبه، يك نشان دايره به قطر حدود 50 سانتى متر وجود دارد كه بر روى آن نيز با خطوط برجسته جملاتى نوشته شده است. اين نشان نيز به دليل رنگ آميزى با رنگ سبز يكدست، قابل خواندن نيست.

در هر حال، هر چه كوشيدم نتوانستم جملات روى كتيبه ها را به درستى بخوانم. درِ خانه با نرده هاى متراكم فلزى مسدود شده و داخل خانه قابل ديدن نيست.

قرآنى از قفسه هاى مسجد برداشتم و به به تلاوت پرداختم. در كنارم مسلمانانى از بنگلادش، پاكستان، اندونزى و احتمالًا مالزى نشسته بودند. بيشترشان خوش رو و با محبّت اند. على رغم اين كه با خيلى از آن ها نمى توان ارتباط كلامى برقرار كرد، اما با نگاه هايشان محبت و برادرى را انتقال مى دهند.

گرچه جا بسيار كم است، اما با كسانى كه در اطرافم نشسته اند، سعى مى كنيم به گونه اى بنشينيم كه جاى بهترى براى يكديگر ايجاد كنيم. هر كس به خودش سختى بيشترى مى دهد تا ديگرى راحت تر بنشيند.

پير مردى كه بعداً متوجه شدم بنگلادشى است، با زبان انگليسى شروع به صحبت كرد و از من پرسيد اهل كجايى؟ خود را شناساندم و مختصرى در مورد بنگلادش و داكا و از

ص: 63

مسجد بيت المكرم داكا، كه نماز جمعه اى را در آنجا اقامه كرده بودم، با هم صحبت كرديم.

دوستان ديگرش هم وارد صحبت شدند و مختصر گفتگويى با هم داشتيم. البته مراتب برادرى و صميميت و احساس محبتى را كه ميان دو برادر مسلمان و در جوار حرم رسول اللَّه صلى الله عليه و آله وجود دارد، رد و بدل كرديم.

كم كم وقت نماز مغرب نزديك مى شد. اذان مغرب را گفتند.

اذان اول براى اطلاع عموم است. حدود ده، پانزده دقيقه بعد، اقامه نماز و پس از آن نماز جماعت برگزار شد. كم كم آماده خروج از مسجد شديم. پس از نماز مدتى منتظر شدم تا نمازهايى كه بيشتر اهل سنت، پس از نماز واجب مى خوانند و ظاهراً نمازهاى مستحبى است، تمام شود. آمد و شد از ميان نمازگزاران را بسيار بد مى دانند و به شدت با چنين افرادى برخورد مى كنند. منتظر ماندم تا شرايط مساعد شد و از مسجد خارج شدم.

دوست و همراهم، آقاى دكتر تاج مير به سراغ كفش هايش رفت ولى اثرى از آن ها نيافت. در شلوغى وقتى تعداد كفش ها زياد مى شود، مأموران آن ها را جارو مى كنند و به كنارى مى ريزند.

گشتى زد در گوشه و كنار زد و بالأخره از بين دمپايى ها، دو لنگه نصيبش شد تا بتواند با آن ها خود را به بيمارستان برساند. قبل از مراجعه به بيمارستان، به زيارت بقيع رفتيم و از آنجا روانه بيمارستان شديم.

ص: 64

آغاز دعا

ساعت حدود ده بود كه پس از صرف شام و مختصرى استراحت، براى شركت در مراسم دعاى كميل به سمت مسجدالنَّبى صلى الله عليه و آله حركت كرديم. بر تعداد ايرانى ها لحظه به لحظه افزوده مى شود. كنار ديوارِ غربىِ بقيع، جايى كه بعد از پايين آمدن از پله ها به داخل صحن مسجدالنَّبى صلى الله عليه و آله راه پيدا مى كند، پر از جمعيت شده و زائران ناگزيرند داخل صحن مسجد النبى بنشينند.

من ترجيح دادم به كناره ديوار بقيع بروم. دو سه نفر از آقايان روحانى، قبل از اين كه دعاى كميل آغاز شود، كنار هم نشسته اند.

يكى از آن ها زيارت جامعه مى خواند با صداى بلند و رسا. زائرانى كه صداى او به آنان مى رسد، مشغول زمزمه كردن و گوش دادن هستند. من نيز جايى در نزديكى آن ها براى خود يافتم و نشستم.

با يكى از علما هم صحبت شديم. وقتى فهميد از اعضاى هيأت پزشكى و پزشك هستم، در خصوص بيمارى قند و عوارض مختصرى كه در اين خصوص در خود مشاهده كرده بود پرسيد و من در حدّ حوصله مجلس و فضاى پر ازدحام پيش از دعاى كميل برايش توضيحات مختصرى دادم. بعداً متوجه شدم كه افتخار هم صحبتى با حضرت آيت اللَّه على پناه اشتهاردى را داشته ام.

در هر حال توجّهم از آن شخصيت فاضل و دانشمند، بدون آن كه شناسايى اش كنم معطوف به دعا شد و خود را به نهر روان

ص: 65

زيارت جامعه سپردم.

اما امشب از هيبت دعاى كميل و شكوه و جلالى كه به واسطه تجمع زائران ايرانى به وجود آمده، از جرائم كوچكى چون قرائت زيارت نامه حتى با صداى بلند صرف نظر مى شود؛ يعنى در حقيقت انبوه جمعيت آنچنان است كه اگر بخواهند به قارى زيارت نامه كه در بين جمعيت نشسته اعتراض كنند بايد انرژى قابل ملاحظه اى صرف كنند. به اين ترتيب ترجيح مى دهند آن را نشنيده گرفته و چندان توجهى به آن نمى كنند.

قارى ادامه مى دهد:

«... اى ائمه هدى، من خداى آفريننده را و فرشتگان و پيغمبران خدا را گواه مى گيرم كه به ولايت و امامت و خلافت شما ايمان و اعتقاد داشته و بدان معترفم و به منزلت رفيع شما عارفم و به مقام عصمت و طهارت شما يقين دارم و در مقابل ولايت شما خاضعم و بدرگاه خدا به محبت خاندان شما و بيزارى از دشمنانتان تقرّب مى جويم و مى دانم كه خدا شما را از هر زشتىِ پنهان و آشكار منزّه گردانيده و پرچم حق را به دست شما داده است؛ همان پرچمى كه هر كه بر او تقدّم جويد گمراه شود و هركه از آن باز پس ماند، از راه درست منحرف شود. خداوند اطاعت شما را بر سياه و سفيد واجب كرد و من شهادت مى دهم كه شما به عهد و پيمان خدا تماماً وفا كرديد و به هر چه در كتاب بر شما شرط كرد،

ص: 66

به حد كمال عمل نموديد و خلق را به راه او دعوت كرديد و به تمام طاقت خود در راه رضاى خدا كوشش نموديد ....»

«... پدر و مادرم فداى شما كه حجت خداييد و از پستان ايمان شير نوشيديد و به نور حقيقت از شير جدا شديد و به طعام يقين تغذيه گشتيد و لباس عصمت و طهارت پوشيديد و برگزيده خداييد و علم كتاب خدا را به ارث دريافته ايد و به فصل الخطاب تميز حق از باطل ملهم شده و از علم شما حقايق قرآن بر مردم روشن شد و پرچم حق و حقيقت از جانب رسول اللَّه صلى الله عليه و آله به شما تسليم گشت. شما كه به هدايت خلق مكلفيد و عهد امامت به شما رسيده و حفظ شريعت به شما فرض گرديده است.

گواهى مى دهم كه شما به وصيت پيغمبر وفا كرديد و حد طاعت الهى را انجام داديد و به وظايف امامت قيام نموديد ...»

تجمع مردم بيشتر و بيشتر مى شد. انبوه جمعيت تا اواسط صحن حياط مسجدالنَّبى صلى الله عليه و آله نشسته اند و قارى ما بدون بلندگو با صدايى رسا زيارت جامعه را ادامه مى دهد:

«... دشمنان شما، هنگامى كه حضرت محمد مصطفى صلوات اللَّه عليه رحلت فرمود فرصت را غنيمت شمردند و عزت و خلافت و ولايت آل رسول را در ربودند و از حرمت اهل بيت پرده درى كردند و در حالى كه جسد رسول صلى الله عليه و آله بر بستر وفات بود مهلت ندادند و مكر و حيلت انگيختند و بيعت(غدير خم) را شكستند و آن عهد محكم و پيمان هاى اكيد

ص: 67

پيغمبر صلى الله عليه و آله را نقض كردند و در امانت خيانت نمودند كه همه از اهل نفاق و تفرقه بودند و به جاى آن كه به اطاعت و فرمانبردارى، حُسن عاقبت جويند، به گناهان خويش مباهات مى كردند.

پس مردمى كوته نظر از بقاياى جنگ احزاب گرد هم آمدند و عهد رسول اللَّه صلى الله عليه و آله را در خلافت برادرش شكستند وقلب كسى را كه لواى هدايت است و مبين راه نجات مردم از هر باطلى بود از جفاى بسيار به فاطمه(س) مجروح كردند و او را تنها و بى كس گذاشتند و خوارش نمودند و هتك حرمتش كردند و برادريش را با پيغمبر صلى الله عليه و آله انكار نمودند.

«... و وى را به عهد بيعت خود خواندند. آن بيعتى كه شومى آن عالم اسلام را فرا گرفت و تخم گناهان در دلهاى مسلمين بِكِشت. بيعتى كه مسلمان و مقداد و جندب(اباذر) از آن امتناع كردند. بيعتى كه عمّار از آن برآشفت، بيعتى كه قرآن را تحريف كرد و احكام الهى را تغيير و تبديل داد و مقام خلافت را بغير اهلش سپرد و خمس آل پيغمبر صلى الله عليه و آله را به طلقاء داد و فرزندان كسانى را كه به لعنت رسول خدا صلى الله عليه و آله گرفتار آمده بودند بر عِرض و خون مسلمين حكمفرما ساخت و حلال و حرام را در هم آميخت و ايمان و اسلام را خوار و خفيف كرد و كعبه را ويران نمود و مدينه را كه شهر هجرت بود به غارت داد و دختران مهاجرين و انصار رسول اللَّه صلى الله عليه و آله را از پرده استتار بيرون كشيد و بر آنان لباس عار و فضيحت پوشانيد ...»

ص: 68

و اين چنين، با كمترين درگيرى، برهنه ترين حقايق تاريخ اسلام و بارزترين نمونه هاى مظلوميت اهل بيت و حقانيت آل اللَّه عليهم السلام و در مقابل، پستى و دنائت غاصبين مقام ولايت و خلافت بيان مى شد.

زيارت جامعه رو به پايان است. اكنون جمعيت، علاوه بر محوطه كنار بقيع، بخش قابل ملاحظه اى از صحن حياط مسجدالنَّبى صلى الله عليه و آله را نيز اشغال كرده بود.

دعاى كميل آغاز شد. مضمون اين دعا همانگونه كه آشكار است، مناجات اميرالمؤمنين على عليه السلام با خدا بود و در روايات از حضرت امير عليه السلام نقل شده است كه اين دعا توسط ذات مقدس حضرت بارى تعالى به يكى از پيامبران آموخته شده و در حقيقت معارفى است كه از جانب حضرت احديت سرچشمه گرفته و زيباترين شكل بيان بندگى در مقابل ذات واجب الوجود است و شايد مناسب ترين بيانيه براى معرفى جلوه اى از معارف شيعى!

با آغاز دعا و بهره گيرى از بلندگوهايى كه اعضاى بعثه به سرعت نصب كردند و در عين كوچكى و كم حجمى، صداى رسايى را در محوطه مسجدالنَّبى صلى الله عليه و آله و بلكه بخشى از مدينه پخش مى كرد جمعيت يكپارچه گوش شد.

به نام خداوند بخشنده مهربان، «خدايا! از تو درخواست مى كنم به آن رحمت وسيع بى انتهايت، كه همه موجودات را فرا گرفته و به توانايى بى حد تو كه بر هر چيز مسلط و قاهر

ص: 69

است و همه اشيا خاضع و مطيع اوست و تمام عزت ها در مقابلش ذليل و زبون است و ...»

آغاز دعا و ذكر قدرت قاهره و جبروت غالبه و رحمت واسعه حضرتِ حق و ابراز بندگى و افتادگى در مقابل آن قادر مطلق و سپس اعتراف به گناهان و بر شمردن خطاهاى بى شمارى كه از بنده گنهكار سر مى زند و اثرات سوئى كه به خاطر گناهان در زندگى ايجاد گشته، در كنار بقيع و قبر چهار امام همام عليهم السلام و تربت پاك حضرت زهرا عليها السلام و در كنار مرقد مطهر رسول اللَّه صلى الله عليه و آله از دعاى كميل آن شب، دعاى كميل ديگرى ساخت. دعايى كه شايد ديگر هيچ وقت در عمرم تكرار نشود و نشد!

از خداوند طلب مغفرت كرديم و خواستيم تا گناهانى كه پرده عصمت و پاكدامنى را مى درد، ببخشد و نيز گناهانى را كه موجب نزول كيفر و عذاب است و نعمات پروردگار را تغيير مى دهد و مانع قبولى دعا مى شود.

از خدا آمرزش هر گناهى را كه مرتكب شده ايم و هر خطايى كه از ما سر زده است، خواستيم و ...

به نظرم مى آيد طنين دعا(كه معمولًا در ايران وقتى خوانده مى شود عدّه زيادى از مردم به خاطر عدم آشنايى با زبان عربى، مفاهيم آن را مستقيماً درك نمى كنند) در مدينه در گوش جان زائران رسول اللَّه صلى الله عليه و آله جاى مى گرفت و شايد شيواترين پيام براى ابلاغ

ص: 70

تكامل دينى ايرانيان و شيعيان، همين ادعيه به جا مانده از ائمه اطهار باشد.

جملات مسجّع و پر مغز دعاى كميل، كه در نوع خود نمونه كاملى در فن بيان و اعجازى در تبيين موضع بندگى است، پشت سر هم بر زبان قارى دعا جارى مى شد و به نمايندگى از طرف زائران ايرانى در پيشگاه حضرت حق ابراز خضوع و عبوديت مى كرد و براستى براى معرفى هويت دينى و فلسفى ملت ايران، به ويژه براى مردمى كه بعضى از آن ها به شدت تحت تأثير تبليغات مسموم دشمنان ما هستند، چه شناسنامه اى معنى كننده تر از مفاد پر محتوى و عميق دعاى كميل مى توانست اين معرفى را انجام دهد.

هر جمله اين دعا شعارى است رسا كه شيعه اميرالمؤمنين عليه السلام با صداى بلند سر مى دهد و خود را با آن معرفى مى كند و ملت مظلوم ايران، با بيان مضامين دعاى كميل، به زيباترين وجه، هويت خويش را براى ناظران و برداران و خواهران مسلمان خويش تبيين مى كرد.

پس از دعا، آقاى رى شهرى نيز دعاهايى به زبان عربى، كه نشان از نگرانى هاى ملت ايران براى جميع مسلمين دنيا بود، بزبان آورد و مردم فلسطين، بوسنى و هرزگوين، لبنان و افغانستان و مسلمانان ديگر نقاط دنيا را دعا كرد و جلسه پايان يافت.

پس از اتمام دعا، انبوه جمعيت، كه تا كه كنون نشسته بودند، به سوى هتل هاى خود مى رفتند. از اواسط صحن حياط مسجدالنَّبى صلى الله عليه و آله

ص: 71

تا داخل خيابان هاى اطراف جمعيت موج مى زد. با اين كه جمعيت زيادى در ايام حج در مدينه و مكه جمع مى شوند، ولى چنين جمعيتى در يك نقطه و با يك هويت تجمع نمى كنند و به همين خاطر در مدينه اين تجمّع كاملًا محسوس است و وهابيان را سخت نگران كرده است.

در اطراف مسجدالنَّبى صلى الله عليه و آله بالاى ساختمان هاى بلند، مأمورين و دوربين هاى مدار بسته كه هر نقطه اى را به دقت تحت نظر دارند به چشم مى خورند. دعا با شكوه و جلال هر چه تمام برگزار شد. به سمت بيمارستان حركت كردم. ساعت هنوز 12 نشده بود كه به بيمارستان رسيدم. كشيك اورژانس را تحويل گرفتم و مشغول ويزيت بيماران شدم تا صبح. صبح براى صبحانه و استراحت رفتم.

بيمارستان ايرانيان و پذيرش بيماران از هر نژاد و ملّيتى

24 فروردين ماه 75

امروز بعد از ظهر ساعت 4، باز هم بايد كشيك را تحويل بگيرم. كمى زودتر رفتم. از ساعت سه تا پنج. مراجعين خارجى را نيز مى پذيريم. بيمارانى از افغانستان، امارات، كويت، چاد، موريتانى، مالى، سوريه، لبنان و ... مراجعه مى كنند. ايرانيانى از كشورهاى ديگر هم در ميان آن ها هستند كه آن ها هر زمان از روز مراجعه كنند مى پذيريم و البته بيماران اورژانسى از هر مليتى و در هر

ص: 72

زمان، محدوديتى براى مراجعه ندارند. براى مراجعينى كه بيماريشان جنبه اورژانس ندارد و غير ايرانى هستند ساعات مشخصى از روز را اختصاص داده اند.

با بعضى از آن ها دست و پا شكسته صحبت مى كنم. كمى عربى، كمى انگليسى و گاهى با ايما و اشاره. از امارات با حدود 100 دلار هزينه به حج مى آيند و از كويت با هزينه اى كمى بيشتر. از راه زمين مى آيند. سختى و مشقت مسافرت زياد است. مدت زيادى گاهى نزديك به يك هفته در راه اند. بعضى با ماشين هاى بسيار ابتدايى و غير قابل اطمينان، مسافت نسبتاً طولانى را طى مى كنند.

بعضى با خانواده و زن و كودكان كم سن و سالشان آمده اند.

افغانى زياد است. خيلى هايشان مقيم اند. آن ها كه صرفاً براى سفر حج آمده باشند كم هستند. بيشترشان مقيم عربستان اند و چون خدمات بهداشتى درمانى قابل توجهى به آن ها ارائه نمى دهند. در ايام حج به مراكز درمانى بعضى از كشورها؛ مانند جمهورى اسلامى ايران كه خدمات بهترى ارائه مى كند، مراجعه مى كنند.

بيشتر زائران به طبيب ايرانى اعتقاد دارند. اعراب كشورهاى حاشيه خليج فارس نيز به طبيب ايرانى اعتقاد زيادى دارند. اين خوشنامى را به گمانم از ابن سينا و رازى به ارث برده ايم. البته اطباى جديد ايرانى هم در سراسر دنيا اسم و رسمى دارند. در هر حال، هر چه هست خوشنامى است و البته شكر دارد.

بعضى افغانى ها درد دل مى كنند. يكى از آن ها از ايذاى بچه ها

ص: 73

توسط شرطه ها شكوه مى كرد و از غربت مى ناليد.

با دكتر كاكرودى، پزشك متخصص پوست، از بيمارستان نيروى دريايى ارتش، در يك اتاق بوديم. او فولادى آبديده است؛ چرا كه ده سال اسير عراقى ها بوده و گاهى از خاطرات دوران اسارتش مى گفت. روحيه اى بسيار بالا داشت و آبديدگى و پختگى از تمام رفتار و سكناتش حس مى شد. در مدتى كه همسفر بوديم، در منش و رفتارش دقت مى كردم. آثار استحكام و قوام منسجم در شخصيتش درخشش داشت. حس مى كردم دوران اسارت همچون كوره اى كه گِل خام را مى پزد، او را پخته و سخت و صيقلى نموده است. از مصاحبتش لذت مى بردم و قرابتش را غنيمت مى شمردم.

به گمانم اگر گفتگويى را كه گهگاه با وى داشتم، از اجزاى معنوى اين سفر پر معنويت و همطراز با معنويات ديگر آن محسوب كنم قضاوتى به گزافه نكرده باشم.

خلاصه، در جمع با صفاى هيأت پزشكى، صفايى مضاعف بود و البته رفقاى ديگر نيز.

25 فروردين 75

ديشب تا اذان صبح نخوابيدم. نماز صبح را خواندم و خوابيدم.

به همين خاطر صبح اندكى از زمان تحويل كشيك گذشته بود كه از خواب بيدار شدم. با سرعت به درمانگاه رفتم. روز شلوغى بود. با آمدن اكثر حجاج ايرانى، حجم كار ما نيز تقريباً به شلوغ ترين و

ص: 74

پرازدحام ترين وضع خود رسيده است. چهار- پنج نفر از همكاران پزشك كه در تقسيم بندى كشيك هم نيستند، مشغول معاينه بيماران و رتق و فتق امورند ولى ازدحام بيماران باز هم زياد است. علاوه بر اورژانس با 7- 6 پزشك عمومى، درمانگاه تخصصى با 8- 7 نفر پزشك متخصص در رشته هاى مختلف بيمار مى بينند معهذا ازدحام كاهش پيدا نمى كند. اكثراً سرماخوردگى، گلودرد و ضعف و البته در بين آن ها بيماران بدحال و گهگاه خطرناك.

تا نزديكى هاى ظهر با جديت و سرعت تمام بيمار مى ديديم.

نزديك ظهر خلوت شد و بعد از ظهر البته خلوت تر، ساعت 4 كشيك را تحويل دادم ...

ساعت 30/ 8 شب، پس از صرف شام، راهى بقيع شدم. در كنار بقيع زيارت ائمه بقيع را خواندم و ترجمه اش را نيز و سپس هشت ركعت نماز تحيت براى چهار ائمه بقيع و بعد دعا كردم. همه را و سعى كردم كسى از قلم نيفتد. پدر و مادرم را و همسرم را و پدر و مادر همسرم را و برداران و خواهرانش را و فرزندم را و آباء و اجدادم را و فرزندان فرزندانم را و برادران و خواهرانم را و اقوام و اقربا را و دوستان و همكارانم را، آن ها كه سفارش كرده بودند و آن ها كه سفارش نكرده بودند و اساتيد را همه و همه را از نظر گذراندم و برايشان از خدا و به احترام ائمه بقيع و به احترام حضرت زهرا عليها السلام و به احترام رسول اللَّه صلى الله عليه و آله عافيت و عاقبت به خيرى و رهايى از آتش جهنم و سايه رحمت الهى را درخواست كردم و بعد

ص: 75

زيارت جامعه خواندم و سپس در كنار بقيع نشستم و به خاك تيره بقيع نگريستم و اعماق تاريخى را كه به اين خاك گذشته بود جستجو كردم.

ساعتى در كنار بقيع نشستم. تلاش مى كردم تا به درك بيشترى از حضور در اين قطعه از خاك متبرّك خدا دست يابم؛ جايى كه معلوم نبود پس از گذشت اين روزها(كه مثل برق مى گذشت) دوباره حضورش را تجربه كنم.

26 فروردين 75

شبى كه گذشت، دير خوابيدم. حال مساعدى ندارم. درمانگاه هم شلوغ شده، صدا كردند. رفتم كمك. خلوت تر كه شد برگشتم.

لباس كار را از تن در آوردم. به سمت بعثه رهبرى، به منظور ملاقات آقاى قدس، كه از خبرنگاران روزنامه جمهورى اسلامى است و قبلًا به ديدارم آمده بود، رفتم. در راه مغازه ها و اجناس مغازه ها را نيز تماشا مى كردم. قيمت كردم اما چيزى نخريدم تا اين كه به ساختمان بعثه رسيدم. در بعثه دكتر تاج مير را ديدم و با هم به اتاق آقاى قدس رفتيم. كمى نشستيم و تعدادى نشريه زائر گرفتيم و به بيمارستان برگشتيم.

نزديك غروب، به حرم نبوى رفتم. گشتى در صحن مسجدالنَّبى صلى الله عليه و آله زدم و سپس داخل مسجد شدم. در داخل مسجد قدرى به سمت شمال رفتم. به انتهاى مسجد نرسيدم و برگشتم.

ص: 76

به قدرى شلوغ بود، با فاصله اى دور از بيت الزهرا عليها السلام متوقف شدم و نتوانستم جلوتر بيايم. نشستم و منتظر اذان مغرب شدم. در كنارم جوان بلند قامتِ خوش سيمايى نشسته بود. سرى به علامت سلام تكان دادم. با خوش رويى پاسخ گفت. حال و احوال از ايما و اشاره به مرحله كلامى رسيد. به انگليسى پرس و جو كردم. اهل تركيه بود. سر صحبت باز شد. مقيم آمريكا و به قول خودش تاكسى درايور) Taxi Driver(بود و خوشحال و مسرور از زيارت پيغمبر صلى الله عليه و آله. از اوضاع آمريكا و نظرى كه احياناً مردم آمريكا در مورد ايران دارند پرسيدم. توضيح روشنى داد. مى گفت مردم آمريكا خوب مى فهمند كه علت دشمنى دولت آمريكا با مردم شما چيست. آن ها مى دانند كه فقط ملت ايران در مقابل قلدرى هاى آمريكا كوتاه نمى آيد. آمريكايى ها همه چيز را براى خودشان مى خواهند. از توضيح روشن و قضاوت صريحش خوشم آمد.

با شنيدن اذان مغرب، براى نماز آماده شديم. دقايقى بعد با گفتن اقامه، نماز مغرب را خوانديم. پس از نماز مغرب، قصد داشتم با زائر تركيه اى بيشتر صحبت كنم كه ميسّر نشد. به گمانم احتياط كرد و خداحافظى نمود و رفت. من هم كم كم به سمت بيت النبى صلى الله عليه و آله حركت كردم. بسيار شلوغ بود. ستون هاى وفود، سرير، حرس و مخلّقه را از نزديك نظاره كردم و از كنار آن ها گذشتم. در مقابل ستون توبه ايستادم. دستى به ستون توبه كشيدم. به نيت توبه و انابت از گناهان گذشته و پرهيز از ارتكاب مجدد و فشار جمعيت مهلتى به

ص: 77

توقف بيشتر نداد. سپس به زيارت پيغمبر صلى الله عليه و آله رفتم و از باب البقيع خارج شدم. مدتى در كنار بقيع به نظاره مردم پرداختم. بيشتر ايرانى و در حال روضه خوانى و گريه و تضرّع. اهل تسنن هم به ائمه بقيع و به بزرگانى كه در بقيع مدفون اند احترام مى گزارند و در كنار بقيع نماز و دعا مى خوانند، ولى وهابى ها هم كماكان به نمازگزاران بى احترامى مى كنند.

از بالاى محوطه اى كه در كنار بقيع وجود دارد، صحن حياط مسجدالنَّبى بسيار زيبا و چشم نواز است. به ويژه آنگاه كه نماز جماعت پايان مى يابد و جمعيت در صحن مسجد موج مى زند.

مسجد مباهله يا الاجابه

شبى كه كذشت، در كلاس مناسك حج، كه حاج آقا طاهرى، روحانى كاروان برگزار كرد، حضور يافتم. حاج آقا طاهرى خطيبى توانمند و با عالم است و ضمن تسلّط كافى بر رشته تحصيلى خودش و تجربه ويژه در مسائل حج، مخزن اشعار پر مغز ادبيات كهن ايرانى نيز هست و خطابه هاى دلنشينش را با اشعار شعراى پارسى، جالب تر و شنيدنى تر مى كند. ديشب پس از ايراد خطابه اى، شامل روايتى از امير مؤمنان، على عليه السلام و توضيح و تفسير آن، به آموزش مناسك حج پرداخت.

پيش از اين كه مشرّف شوم، نگاهى به كتاب مناسك حج امام قدس سره و كتب ديگرى كه به آموزش مناسك حج مى پردازند،

ص: 78

انداخته و يادداشت هايى هم براى اين كه فراموشم نشود برداشته بودم ولى حضور در سر كلاس ها و مشاهده اعمال و مناسك حج، به صورت عملى و پرسش و پاسخى، كه ميان رفقا و حاج آقا صورت مى گرفت، بسيار مفيد بود و بسيارى از نكات ريزى را كه در ابتدا اصلا به ذهنم نمى رسيد و ممكن بود ايجاد شبهه كند، در اين جا مطرح مى شد و ميزان آشنايى و آمادگى براى انجام مناسك را بالا مى برد.

پس از اتمام كلاس، كه در پشت بام بيمارستان تشكيل مى شد، درمانگاه را تحويل گرفتم. از ساعت 12 شب تا 4 صبح، در درمانگاه بودم و 4 صبح كشيك را به دكتر تاجمير تحويل دادم. به اتاق رفتم. بسيار خسته بودم. دقايق دراز كشيدم.

صبح ها ساعت 5/ 4 برنامه ديدار از مساجد مباهله و ردّالشمس است و با توجه به اين كه معلوم نيست طى روزهاى آينده بتوانم از اين برنامه ها استفاده كنم، على رغم خستگى فراوان، دلم طاقت نياورد. برخاستم و پس از تجديد وضو به سمت درِ بيمارستان حركت كردم و با گروه اعزامى به سمت مسجد مباهله حركت كرديم.

مسجد مباهله(يا مسجد الاجابه) مسجدى است كه در محل آن رسول اللَّه صلى الله عليه و آله به مباهله با نصاراى نجران پرداخت.

داستان مباهله از اين قرار است كه در سال دهم هجرت، گروهى از نصارى، و ترسايانِ نجران كه ناحيه اى در يمن كنونى

ص: 79

است، نزد رسول اللَّه صلى الله عليه و آله آمدند و درباره نبوّت حضرت عيسى عليه السلام با او به گفتگو نشستند.

رسول اللَّه صلى الله عليه و آله فرمود حضرت مسيح بنده خدا و پيامبر او بود و هم او وى را بر مريم القا كرد. ترسايان گفتند: چگونه ممكن است انسانى بى پدر به دنيا آيد؟ قرآن در اين باره نازل شد كه مَثَلِ عيسى عليه السلام نظير مَثَلِ آدم عليه السلام است و چون نصارى قول پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و آيه قرآن را نپذيرفتند. پيغمبر صلى الله عليه و آله نيز آيه نازل شده ذيل را براى آنان تلاوت كرد:

... فَقُلْ تَعالَوْا نَدْعُ أَبْناءَنا وَ أَبْناءَكُمْ وَ نِساءَنا وَ نِساءَكُمْ وَ أَنْفُسَنا وَ أَنْفُسَكُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَلْ لَعْنَتَ اللَّهِ عَلَى الْكاذِبِينَ. (1)

و به اين ترتيب ترسايان را به مباهله فراخواند.

روز وقوع اين حادثه را دكتر شهيدى بيست و چهارم و يا بيست و يكم ذى الحجه سال دهم هجرت ذكر مى كند و گفته اند كه سركرده نصارى يارانش را گفت اگر ديديد محمد صلى الله عليه و آله با خويشان و نزديكان خود به مباهله آمد، بدانيد كه راست مى گويد و از مباهله با او بپرهيزيد و اگر ديديد كه افراد دورى را براى شركت در مباهله برگزيده است، به مباهله با او بپردازيد.

لحظاتى بعد، ديدند كه پيغمبر صلى الله عليه و آله با حضرت على،


1- آل عمران: 61

ص: 80

حضرت زهرا و حسنين عليهم السلام براى مباهله بيرون شده اند و به همين خاطر از مباهله صرفنظر كردند. بعد از آن، در محل اين واقعه مسجدى بنا كردند كه مسجد مباهله نام گرفت و امروز داخل مدينه واقع شده و ما نخستين مسجدى كه امروز از آن ديدن مى كنيم، همين مسجد مباهله است؛ مسجدى است نسبتاً بزرگ، به ابعاد تقريبى 30* 20 متر و داراى بنايى ساده و گلدسته اى نه چندان بلند.

اذان صبح را گفته اند. داخل مسجد شديم و چون هنوز امام جماعت نيامده، منتظر مانديم. مردم كم كم وارد مسجد مى شوند و صف جماعت را تشكيل مى دهند و به ما كه لباسهايمان با آن ها كه دشداشه عربى به تن دارند متفاوت است خيره مى شوند. دقايقى بعد، امام جماعت نيز آمد؛ جوانى كم سن و سال. به نظرم عجيب آمد كه او وظيفه امامت چنين مسجدى را برعهده دارد. نماز خوانده شد و حركت كرديم.

مساجد فضيخ و ردّالشمس

در انتهاى خيابان على بن ابى طالب عليه السلام وارد منطقه اى شديم كه بافت شهرى تغيير چهره مى داد و نخلستان ها بر عمارت هاى بلند غلبه داشتند. اين جا منطقه شيعه نشين مدينه است و البته منطقه فقير نشين. شيعيان مدينه معمولًا جزء فقيرترين مردم مدينه اند.

شغل شيعيان بيشتر رسيدگى به نخل هاى خرما است و به همين خاطر آن ها را شيعيان نخاوله نيز مى گويند و جالب اينجاست كه

ص: 81

شنيدم اهل تسنن مدينه نيز اعتقاد دارند كه بارورى نخل ها را اگر شيعيان انجام دهند محصول بيشترى مى دهند.

به گمانم از سال ها پيش، اين منطقه محله شيعه نشين بوده، آل احمد نيز از اين منطقه با همين ويژگى ها ياد كرده است و گشت و گذارى كه در اين منطقه زده اين جا را محل زندگى شيعيان معرفى كرده است.

از جمله مشاغل ديگر شيعيان در ايام حج، قبول حج نيابتى بوده، به ويژه از ايرانى ها كه شيعه اند و البته به گمانم نانشان از اين طريق حالاها ديگر آجر شده باشد؛ چرا كه حج نيابتى را افرادى كه چند سال پشت سرهم مشرّف مى شوند و حج واجبشان را به جا آورده اند، قبول مى كنند و ديگر رسم نيست شيعيان نخاوله براى حج نيابتى به سراغ ايرانى ها بيايند.

در انتهاى شارع على ابن ابى طالب عليه السلام وارد يكى از خيابان هاى فرعى شديم و پس از گذار از چند كوچه پس كوچه، از ميان نخلستان ها به مسجد فَضيخ رسيديم. از مسجد فضيخ بيشتر با نام مسجد ردّالشمس ياد مى كنند و تصور مى كنند نام ديگر مسجد فضيخ ردّالشمس است و اين البته مورد توافق مورخان و پژوهشگران نيست؛ چرا كه اولًا: داستان مسجد فضيخ از داستان مسجد ردالشمس جداست و ثانياً: آثارى از مسجد ردّالشمس در مكانى ديگر در مدينه يافت شده و به همين خاطر قول اقوى اين است كه ما به مسجد فضيح مى رفتيم و نه ردّالشمس.

ص: 82

در هر حال، در مورد تاريخ مسجد فضيخ كه در حقيقت مسجد شيعيان نخاوله است، گفته اند كه در اين محل جمعى از مسلمانان در اوايل ظهور اسلام، زمانى كه هنوز آيه حرمت شرب خمر نازل نشده بود، به باده گسارى مشغول بودند و در اثر زياده روى و مستى، به جان هم افتادند. در همين زمان آيه حرمت خمر نازل شد و چون خبر حرمت شراب مسكر به آنان رسيد، توبه كرده و خمره هاى شراب شكستند و آن محل را به مسجد تبديل كردند و چون فضيخ در لفظ عرب به معناى شرابى است كه از خرما مى گيرند، اين مسجد را مسجد فضيخ ناميدند.

بر بالاى درِ مسجد، كتيبه كوچكى نصب است كه بر روى آن «مسجد فضيخ» نگاشته شده و نامى از ردّ الشمس نيست. البته ردّ مسجد ردالشمس را دكتر شهيدى ظاهراً پى گيرى كرده و ويرانه اى از آن را در شارع قربان در جنوب شرقى مسجدالنَّبى صلى الله عليه و آله يافته است.

در حكمت نصب نام ردالشمس بر مسجد مذكور نيز داستانى نقل مى كنند از روزى كه پيغمبر صلى الله عليه و آله سر بر دامن على عليه السلام داشت و خواب بود. خواب پيغمبر صلى الله عليه و آله به طولانى شد؛ آنچنان كه آفتاب رفت و وقت نماز عصر طى شد و على عليه السلام به احترام پيغمبر صلى الله عليه و آله برنخاست و نماز عصر وى به تعويق افتاد!

رسول اللَّه چون برخاست و اينچنين ديد، رو به درگاه خدا نموده عرض كرد: «پروردگارا! او در طاعت تو و پيامبرت بود. پس آفتاب را بر او بگردان و خدا نيز دعاى پيغمبر را مستجاب ساخت و

ص: 83

آفتاب را برگرداند تا على عليه السلام نماز عصر به جاى آوَرَد و به اين دليل در آن محل مسجدى بنا شد كه آن را رد الشمس مى نامند.

البته از صحت اين داستان آگاهى نداريم ولى آقاى دكتر شهيدى از قول مؤلف «تاريخ معالم المدينه» مى نويسد: آن را مسجد شمس مى گويند چون بر تپه اى قرار داشته و به سبب آن، هنگام طلوع خورشيد اوّلين محلى بوده كه نور خورشيد بر آن مى تابيده است و اين مسمّاى اين مسجد است.

به هر حال، در مسجد فضيخ نماز تحيّت خوانديم و روحانى كاروان تاريخچه اى از اين مسجد و محلّ بعدى، كه مشربه امّ ابراهيم است، بيان كرد و مصيبتى از حضرت رضا عليه السلام خواند. مشهور است كه مشربه امّ ابراهيم محلّ دفن مادر حضرت امام رضا عليه السلام است.

مشربه امّ ابراهيم

قبرستانى است در نزديكى مسجد فضيخ و محوطه وسيعى است با ديوارى در پيرامون آن و درى بسته با قفل و زنجير، كه مانع از ورود افراد مى شود. در علّت نامگذارى اش نوشته اند كه ماريه قبطيه، همسر پيامبر خدا صلى الله عليه و آله، ابراهيم را در اين جا به دنيا آورد و گفته اند كه باغى بوده سر سبز و پيامبر صلى الله عليه و آله در آن خمره هايى از آب نهاده بود براى نوشيدن مردمان و البته اكنون مانند بقيع قبرستانى است خشك و بى آب و كوچكتر از آن. از ديگر هنرمندى هاى وهابيان در تبديل باغ و بستان به زمين خشك و بى آب و علف،

ص: 84

همين مشربه است ....

صبحانه را در بيمارستان خوردم و به سبب خستگى مفرط، براى استراحت به اتاق رفتم. نزديكى هاى ظهر، جلوى درِ بيمارستان ديدم كه بعضى از دوستان عازم مسجد قبا بودند. همراهشان شدم و به سمت جنوب مدينه راه افتاديم. در محلى، تقريباً در حاشيه مدينه، به فاصله حدود 5- 4 كيلومتر از مسجدالنَّبى صلى الله عليه و آله به مسجد قبا رسيديم.

مسجد قبا كه بعضى آن را شأن نزول آيه: ... أُسِّسَ عَلَى التَّقْوى ... مى دانند(و البته برخى نيز گفته اند كه نزول اين آيه در مورد مسجد النبى صلى الله عليه و آله بوده است.) در محلى در جنوب مدينه واقع شده و نقل است زمانى كه پيغمبر صلى الله عليه و آله از مكه به مدينه هجرت كرد، در دهكده اى به نام قبا، در حاشيه مدينه ايستاد تا هم ياران ديگرش و از جمله على بن ابى طالب عليه السلام، كه پس از وى، از مكه حركت كرده بودند، به آن ها برسند و هم به حساب ها و امور مالى كه در مكه با بعضى از مردم داشت رسيدگى نمايد.

در همين مكان بود كه از طرف گروهى از ياران پيامبر خدا صلى الله عليه و آله پيشنهاد بناى مسجدى داده شد و آن حضرت آن را پذيرفت و خود نيز در بناى آن كمك كرد. گفته اند مسجد در روزهاى اقامت پيغمبر صلى الله عليه و آله تكميل نشد، ولى بعدها به مسجدى كامل مبدل گشت و از جمله مساجدى است كه نماز در آن بسيار سفارش شده است.

از آن زمان تا كنون، بارها آن را تجديد بنا كرده اند و در حال

ص: 85

حاضر بناى مسجد بنايى بسيار بزرگ و مجلل است و مساحتى بالغ بر ده هزار متر مربع دارد.

در مسجد قبا نماز ظهر را خوانديم و به بيمارستان برگشتم.

ساعت حدود 5/ 1 بعد ازظهربود كه رفتم براى ناهار وسپس استراحت.

ساعت چهار، كشيك درمانگاه را تحويل گرفتم و تا 12 به پذيرش بيماران پرداختم. در اين فاصله، نماز مغرب و عشا را خوانده، شامى با عجله صرف كردم و سپس به درمانگاه پر ازدحام رفتم.

بيمارى را از حجاج لبنانى آورده بودند كه جوانى بود مبتلا به درد شكم و پيشتر در جايى به وسيله پزشكى معاينه شده و احتمال مسائل جراحى و مسايل حاد شكمى مطرح شده و توصيه شده بود كه به بيمارستانى مراجعه كنند.

دو پرستار همراهى اش مى كردند. اول تصوّر كردم خواهر و برادرند ولى بعد معلوم شد كه از پرستاران گروه پزشكى حجاج لبنان اند. بسيار نگران بودند و وحشت زده از اين كه آيا در اين شرايط شلوغ مى توانند از امكانات بيمارستان جمهورى اسلامى استفاده كنند يا نه؟ ابتدا سعى كردم آرامشان كنم و به آن ها اطمينان دادم كه در صورت نياز، هر كارى كه ضرورت داشته باشد، براى معالجه بيمارشان انجام خواهد شد و امكانات اتاق عمل و جراحى و درمان هاى ضرورى به بيمارشان ارائه خواهيم كرد. سپس به معاينه بيمار پرداختم. به نظرم مشكل آنچنان كه ابتدا تصور شده بود، بغرنج نمى نمود و به همين خاطر ضمن توضيح به همراهان بيمار، به آن ها

ص: 86

گفتم كه بيمارشان را تحت نظر خواهيم گرفت و در صورت نياز به اقدامات جراحى، تصميم مناسب گرفته خواهد شد.

براى بيمار نسخه اى نوشتم تا از داروخانه بيمارستان تهيه كند و بيمار را تحت نظر گرفتم. ساعتى بعد حال عمومى بيمار بهتر شد و علائم مشكوكى كه مسايل حاد شكمى را مطرح مى كرد بر طرف شد. بيمار را با ارائه دستورات احتياطى و سفارش به اين كه در صورت تكرار علائم، مجدداً مراجعه نمايند، مرخص كردم و به اين ترتيب نگرانى آن ها بر طرف شد و بسيار از اين كه مشكل بيمارشان حل شده خوشحال بودند و به نظرم بر حسن نيتى كه از قبل نسبت به ايرانى ها داشتند، افزوده شد.

آن شب نيز تا ساعت 12، يكسره بيمار ديدم و ساعت دوازده كشيك را به همكاران تحويل دادم.

كلاس آموزش مناسك حج

(29 فروردين 75)

از شب گذشته، قصد زيارت حرم نبوى و بقيع را داشتم، ولى ديدم كه كلاس مناسك حج برگزار است و چون كم كم متوجه اشكالات و شبهاتى كه در انجام اعمال حج ممكن است پيش بيايد شده بودم، كلاس را ترجيح دادم. در كلاس، حاج آقا طاهرى به طور عملى مناسك را آموزش مى دهد. مرد فاضلى است و علاوه از همه فضايلش در برخوردهاى عادى شوخ طبعى اش بشدّت غلبه

ص: 87

دارد و غير از هنگام خطابه، گشاده رو و شيرين كلام است.

هنگام آموزش عملىِ مناسك نيز اين جنبه از شخصيّتش جلوه مى كند. به همين خاطر كلاس مناسك حج اصلًا خسته كننده نيست.

علاوه بر آن خطابه اش هم پر محتواست.

پس از كلاس، دعاى توسل برگزار شد. حالى خوبى پيدا كرديم و در عين بى بضاعتى، چشم ترى به پيشگاه ذات بارى تعالى و طلب مغفرتى و دعا براى پدر و مادر و زن و فرزند و خويشان و دوستان و آشنايان و سفارش كنندگان و آنان كه التماس دعا گفته اند، به اتاق برگشتيم. در اتاق بچه ها دور هم نشستند و گپى مختصر زديم و دكتر كاكرودى كه قبلًا اوصافش را گفتم، از خاطرات دوران اسارتش گفت و از قهرمانى هاى آزادگان و از رشادت هاى هم بندى هايش و اين كه گروه آن ها اصلًا مفقود الأثر بوده اند و هيچ نام و نشانى و دوسيه اى نه در نزد صليب سرخ جهانى و نه در هيچ جاى ديگر از آن ها وجود نداشته و دولت عراق هر وقت مى خواسته مى توانسته بدون كمترين آثار جرمى همه آن ها را سر به نيست كند و با اين حال، آن ها بارها با عراقى ها درگير شده بودند و در بعضى از مقاطع، حتى از زندانبانان خود گروگان هم گرفته بودند و از غم ها و شادى ها و از اميدها و تاريكى ها و ...

گفته هاى شنيدنى بسيار داشت و حيف كه در به حرف آوردنش چندان موفق نبوديم. ساعت حدود 12 بود كه خوابيديم.

صبح درمانگاه شلوغ بود. همكاران كمك خواستند، و من به

ص: 88

ياريشان شتافتم. خلوت تر كه شد برگشتم. ساعت حدود 11 بود كه به سوى مسجدالنَّبى صلى الله عليه و آله حركت كردم. جزئى قرآن و نماز ظهر و عرض ارادتى در كنار بيت الزهرا عليها السلام و از كنار ستون ها به سمت بيت النبى صلى الله عليه و آله حركت كردم و سپس از مسجد خارج شدم. ظهر بود و گرم، به بيمارستان برگشتم. در بيمارستان پس از ناهار، به خاطر اين كه دكتر مظفرى حالش بد بود، كشيك را از او تحويل گرفتم تا او استراحت كند و دكتر اناركى طرف هاى غروب از من تحويل گرفت. شام خوردم و مجدداً ساعت 12 شب كشيك را تحويل گرفتم.

ديدار از ابيار على عليه السلام

(30 فروردين 75)

ديشب گلو درد به شدت آزارم مى داد. حالم بد بود و بدتر مى شد. سرما خورده و مانند حجاج ديگر كلافه بودم. بيدارى شب تا 4 صبح به كلى حالم را خراب كرد. ساعت 5/ 3 بامداد بود كه به داروخانه رفتم و دارو گرفتم. بعد دكتر تاج مير را صدا كردم. كشيك را تحويل او داده براى استراحت رفتم. پس از اذان صبح، نماز خواندم و خوابيدم تا 12 ظهر، حالم بهتر شد.

بعد از ظهر كارى نداشتم. استراحتى كردم و ساعت 3 بعد از ظهر آماده شدم تا با گروهى از دوستان، براى عزيمت به ابيار على عليه السلام، باز به سمت جنوب راه افتاديم و از كنار مسجد

ص: 89

شجره؛ ميقات كسانى كه از مدينه به سمت مكه حركت مى كنند، گذشتيم و پس از دور زدن مسجد شجره، در نزديكى اين مسجد توقف كرديم. ابيار على عليه السلام در محلى به فاصله دو- سه كيلومترى مسجد شجره واقع شده و تعداد آن ها چهار- پنج عدد است. بر روى يكى از آن ها موتور پمپى قرار داده، آبش را لوله كشى كرده اند و مردم از آن استفاده مى كنند. مسجدى كوچك در كنار چاه ها قرار دارد. دو ركعت نماز تحيت گزارديم و گشتى در محوطه زديم و پس از گرفتن چند عكس يادگارى، راهى بيمارستان شديم.

ساعت نزديكى هاى 4 بعد از ظهر بود كه كشيك درمانگاه را تحويل گرفتم. ساعت 5 دكتر شفيعى اعلام كرد درمانگاه شماره 2 احتياج به نيرو دارد و من همراه دكتر زالى به درمانگاه شماره 2 رفتيم. تا ساعت 8 بيمار ديدم و سپس برگشتم. امشب دومين دعاى كميل در مدينه و در كنار بقيع برگزار مى شود و متأسفانه من نمى توانم شركت كنم. فردا قرار است مكه مشرف شويم.

آهنگ وداع

(31 فروردين 75)

ساعت حدود 5/ 11 بود كه دكتر اناركى وارد درمانگاه شد و گفت: اگر قصد زيارت وداع دارى برو، من هستم.

وضو گرفتم و به سمت مسجدالنَّبى صلى الله عليه و آله حركت كردم. وارد مسجد شدم. هنوز حدود نيم ساعتى به اذان ظهر باقى مانده، مسجد

ص: 90

مملو از جمعيت است. روز جمعه است و على القاعده بايد نماز جمعه برگزار شود. وقت اذان شد و مؤذن مسجدالنَّبى صلى الله عليه و آله اذان گفت.

دقايقى بعد، اقامه و خطبه هاى نماز جمعه آغاز شد. نيم ساعتى شايد كمى بيش خطبه طول كشيد و سپس نماز اقامه شد. پس از نماز كمى نشستم، خلوت تر كه شد برخاستم و به سمت قبر مطهّر رسول اللَّه صلى الله عليه و آله حركت كردم. پيرامون قبر مطهّر بسيار شلوغ است. ميان سكوى اصحاب صفّه و خانه حضرت زهرا عليها السلام ايستادم. مختصرى دعا كردم و سپس خواستم از جانب ستون ها به سمت قبر مطهر پيغمبر صلى الله عليه و آله بروم كه ميسّر نشد. برگشتم و از كنار بيت الزهرا عليها السلام جلوتر آمدم و در ضلع شرقى بيت الرسول صلى الله عليه و آله قرار گرفتم. نماز و سپس دعا و وداع با رسول اللَّه صلى الله عليه و آله ... و پس از آن به كنار بقيع آمدم و در آنجا عرض ارادتى و طلب حاجاتى و مناجاتى و وداعى ديگر ... سرانجام مسجدالنَّبى صلى الله عليه و آله را به سمت بيمارستان ترك گفتم.

به سمت بيمارستان كه مى رفتم، هر از گاه باز مى گشتم و بر گنبد سبز رسول اللَّه صلى الله عليه و آله مى نگريستم و گلدسته هاى بلند آن را نظاره مى كردم و با خود مى گفتم آيا سعادت بار ديگر يارى ام خواهد كرد؟ و من بار ديگر حضور اين مكان مقدس را درك خواهم كرد؟

پس از مسجد بلال وارد خيابانى شدم كه به جانب بيمارستان مى رفت. كم كم گنبد مسجدالنَّبى صلى الله عليه و آله در پشت ساختمان هاى بلند، چهره پنهان مى كرد و ... و من از خانه و آرامگاه جدم دورتر و دورتر مى شدم!

ص: 91

احرام در ميقات (مسجد شجره يا ذو الحُلَيفه)

بعد از ظهر، ساعت سه بود كه وسايلم را بستم و همه چيز به جز لباس احرامم را تحويل ماشين دادم. مدتى منتظر شدم و حدود ساعت پنج بعد از ظهر در كنار اتوبوس ها، جلوى درِ بيمارستان حاضر شديم. بيشتر همراهان و همسفران آماده عزيمت بودند و تنها تعداد كمى مانده بودند براى ارائه خدمت به آخرين گروه حجاج، كه هنوز در مدينه بودند.

ساعت حدود شش يا شايد شش و نيم بود كه ماشين حركت كرد. حال و هواى ديگرى به خصوص در افرادى كه اوّلين سفرشان بود به وجود آمد. بعضى از زائران لباس هاى احرام را از همين جا به تن كرده اند تا در مسجد شجره محرم شوند. ابتدا به محلّى كه گذرنامه ها را بازبينى مى كنند رفتيم. جايى است در خارج از مدينه.

حدود نيم ساعت، شايد كمى بيشتر معطلى، راهى مسجد شجره شديم. هنگام اذان مغرب بود كه به مسجد شجره رسيديم.

مسجد شجره، مسجدى است بسيار زيبا و داراى درختان فراوان و انبوه. هركس از مدينه به سوى مكه حركت مى كند، در اين مسجد مُحْرم مى شود و اين همان مسجدى است كه در آن، پيامبر صلى الله عليه و آله براى حَجّةالوداع مُحْرم شد.

اتوبوس در نزديكى مسجد توقف كرد. در صفى منظم و به صورت كاروانى وارد محوطه مسجد شديم. بيش از پانصد دوش

ص: 92

حمام با آب گرم، براى غسل مستحبى قبل از احرام وجود دارد. در يكى از آن ها غسل كردم و سپس وارد شبستان مسجد شدم. در داخل مسجد، گروه هاى مختلف از كشورهاى گوناگون، همه با لباس احرام، لبيك گويان در حال رفت و آمد بودند. در هر گوشه اى از مسجد، گروهى گرد آمده، به سخنان روحانى و يا افرادى كه آشنا به مناسك حج بودند، گوش مى دادند.

صداى گروه هاى مختلف كه درون مسجد لبيك مى گفتند، مى پيچيد و شنيدن صداى راهنماى گروه را مشكل مى نمود. به همين خاطر، همه سعى مى كردند به مسؤول گروه خويش نزديكتر شوند.

نماز مغرب و عشا را خوانديم. كسانى كه به مناسك و اعمال آگاه تر بودند و تجربه اى داشتند، نيت كردند و ما كم تجربه ها منتظر آقاى طاهرى، روحانى كاروان شديم. سرانجام حاج آقا طاهرى آمد و ريزه كارى هاى نيت را گفت و آماده نيت شديم. كسانى كه قرار نبود حج تمتّع به جا آورند، نيت احرام عمره مفرده كردند و آن ها كه از كسى نيابت داشتند، چگونگى نيت حجّ نيابتى را پرسيدند و ما نيت احرام عمره تمتع از كرديم و آنگاه تلبيه سر داديم:

«لَبَّيْكَ، اللَّهُمَّ لَبَّيْكَ، لَبَّيْكَ لا شَرِيكَ لَكَ لَبَّيْكَ، انَّ الْحَمْدَ وَ النِّعْمَةَ لَكَ وَ الْمُلْكَ، لا شَرِيكَ لَكَ لَبَّيْك».

با يكبار گفتن جملات بالا محرم مى شويم، امّا مستحب است تا

ص: 93

نزديك مكه و محدوده حرم، «لَبَّيْكَ، اللَّهُمَّ لَبَّيْكَ ...» را تكرار كنيم.

بنا براين، لبّيك گويان از مسجد شجره خارج شديم.

روحانى گروه با نقل روايتى گفت: امام صادق عليه السلام هنگام گفتن لبّيك، برخود مى لرزيد و آنگاه كه علت را پرسيدند، فرمود: بر خود مى لرزم كه اگر پس از «لبّيك» من، ندا آيد كه «لا لبّيك!» چه كنم و به كجا پناه برم. اينجا است كه بايد توجه داشته باشيم در حال انجام چه عمل خطيرى هستيم! و به ميهمانى چه كسى مى رويم! و چه كسى ما را به سوى خود فرا خوانده است! شايد چون توجه به اين مفاهيم نداشتيم، به راحتى محرم شديم ...

محرمات احرام

اكنون چند انجام عمل بر ما حرام است. حافظه ام را نهيب زدم كه به هوش! آن چند عمل را فراموش نكنى. بر نوشته اى كه همراهم بود مرور كردم و موارد حرام براى مُحْرِم به حافظه ام سپردم. آن ها كه محتمل ترند، بوييدن بوى خوش، نگاه در آينه، پوشانيدن سر، سخن به دروغ گفتن، ديگران را به فحش و ناسزا گرفتن، سوگند و قسم ياد كردن، به زير سايه رفتن و ...

امان از غفلت! كه ممكن است به سهولت چيره شود و كفّاره بر گُرده انسان بگذارد! شايد آدمى با محرم شدن، انسان بودن خويش را ياد مى آورد و براى چند روزى هم كه شده، مراقب خويش باشد كه چه مى كند. آيا كارى را كه مى كند مجاز است و

ص: 94

حرمتى در آن نيست؟

گرچه هر يك از موارد حرام، براى فرد مُحرم داراى دليل و فلسفه اى است. شايد هم مى خواهند محرم را به تمرين فكر كردن وادارند كه اگر تا كنون بدون انديشه و فكر عملى را انجام مى داده، از اين پس، صحّت و سُقم رفتار خويش را بسنجد.

مُحْرِم كه شدى، بايد دستوراتى را كه داده شده، مدام در نظر آورى و اعمال خويش را با آن تطبيق دهى. با مردم جدل نكنى. نه تنها در ناحق، كه در حق هم، و قسم نخورى و ناسزا نگويى و در فكر خويش و آسايش خويشتن نباشى. خويش را نبينى! نه اين كه خود را فراموش كنى، بلكه خود را در راه بدارى و ببينى كه در راهى و نه در بيراهه، و در راه بودن يعنى طبق دستور عمل كردن و طبق برنامه پيش رفتن.

به اين ترتيب، محرم شدن يعنى دگر بار اسلام آوردن، دوباره تسليم شدن، تسليم شدن در پيشگاه قوانينى كه از جانب قانونگذار مطلق آمده و تو را ملزم به رعايت دستوراتى كرده و تو چون لبيك گفتى پذيرفتى كه تسليم آن دستوراتى!

شايد محرم شدن تمرينى است و يادآورى تسليمى كه بايد در طول سال و يا در بقيه عمر در آن ثابت قدم تر شوى.

با اين همه، احرام، به خصوص نخستين تجربه آن، دلپذير است.

اما دغدغه اين كه آيا بر احرام خود پايبندم، مولّد دلهره پنهانى است كه در ازدحام انبوه محرم شوندگان تشديد مى شود.

ص: 95

در حريم يار

مكه مكرّمه

حركت به سوى مكه

بر اتوبوس ها سوار شديم و به سمت مكه حركت كرديم و رفقا هر كدام ذكرى و دعايى زير لب آغاز كردند. اين لحظات، كه تجربه آن، هر وجودى را ملتهب مى كرد مرا نيز ملتهب ساخت و به تلاشم واداشت، تا در محضر حضرت حق، دستى به دعا بردارم و از پيشگاهش طلب مغفرت كنم.

قالب هاى پرداخته اى در ذهنم شكل نمى گرفت. به زبان ساده دعا مى كردم. ابتدا آنچه را كه مى خواستم طلب كردم و سپس آنچه را كه مى انديشيدم خوبى در آن است. اما او توفيقم داد كه لااقل به زبان، آنچه را كه او مى خواهد بخواهم و كم كم دل را نيز روانه همين وادى كردم و دعايم را به رضا و خشنودى او پيوند زدم. پس خود را از دعا تهى ديدم و استعداد خويش را قليل يافتم و گستره خويش را محدود و اشك را بر اين حقارت آشكار- كه پيش از اين پى نبرده بودم و شايد هم پنهان مى كردم- شاهد گرفتم. به ياد

ص: 96

غفلت ها و عصيان ها و ناشكرى ها و فرومايگى ها و مظالم و معايب و معاصى و گردن فرازى ها و بى وفايى ها و غرورها و تباهى ها و ... و گناهان خويش افتادم و بر خود لرزيدم. روح خويش را در ژرفنايى يافتم كه ديده نمى شد و جسم خويش را بر بلنداى قلّه اى كه از دركش عاجز بودم. جسمى مُحْرم و روحى عاصى و پيوند ميان اين دو، چه دست نا يافتنى ...! و در مرز نوميدى، خويش را ميهمان خدا يافتم كه بخشنده بود و سريع الرضا، و اين جرقّه اميدى در دلم زد.

نور هدايتى كه هميشه از پرتگاه يأس و نوميدى نجاتم مى داد و اين بار نيز ...!

قلبم را مستعد دعا يافتم و دعا كردم و لبيك گفتم و باز دعا كردم و تكرار دعاهاى گذشته ... تا سواد مكه پيدا شد. ساعت حدود دو و نيم بامداد بود. نيم ساعتى براى كنترل رواديد در بيرون مكه و سپس داخل مكه شديم.

مكه، محل نزول وحى

مكه، شهر كعبه، زادگاه پيامبر صلى الله عليه و آله، زادگاه اسلام، زادگاه على عليه السلام، قدمگاه پيامبران خدا، قدمگاه ابراهيم عليه السلام، اسماعيل عليه السلام، هاجر، خديجه. محل نزول وحى. اينجا خدا با انسان حرف زده است. جبرئيل بر كوه هاى اين شهرِ محصور در ميان كوهها قدم گذارده و بارها بارها، راه ميان آسمان و زمين اين شهر را طى نموده است.

ص: 97

همه مبهوت ورود به مكّه اند و در سكوت، صداى تپش قلب ها به گوش مى رسد. خيابان هاى مكه، يكى پس از ديگرى پشت سر گذاشته مى شوند. بزرگ راه ها، ساختمان هاى بلند، تونل هاى بزرگ و بلوارهاى جديد الاحداث چهره مكه را گرچه به يك شهر متجدّد تبديل كرده، اما آن كوه هاى سنگى در اطراف و صخره هاى تيره اى كه از گوشه و كنار عمارت هاى بلند و در پيرامون بزرگراه ها جابه جا به چشم مى خورد، مكه را همان شهر تاريخى كه در ذهنم تصوّر كرده بودم، معرفى مى كند.

ساعت از سه بامداد مى گذشت كه به بيمارستان رسيديم و از ماشين پياده شديم. تعدادى از مكه اى ها، كه پيش از ما واحدهاى بهداشتى درمانى مكه را تحويل گرفته بودند تا حجاج مكه را از نظر درمانى رسيدگى كنند، در مقابل بيمارستان جمع شده و به استقبال آمده بودند.

گروهى از همسفران، كه از ريزه كارى ها آگاهى داشتند، خودشان به سمت مسجدالحرام حركت كردند تا زودتر اعمال عمره را به جا آورند و ما منتظر حاج آقا مسعودپور، روحانى كاروان مكه شديم تا اعمالمان را دقيق تر انجام دهيم.

پس از دقايقى، گفتند چون وقت نماز صبح نزديك است و مسجدالحرام شلوغ، و ممكن است اعمالتان با ازدحام روبه رو شود، سعى و طواف باشد براى ساعت 7 صبح.

***

ص: 98

اتاق ها از قبل مشخص و تعيين شده است. وسايلم را برداشته، به اتاقم رفتم. خستگى شديد بود. تا اذان صبح بيدار مانديم و پس از نماز، مختصرى خواب صبح گاهى و ساعت هفت صبحانه خورديم و پس از آن حاج آقا مسعودپور آمد و آماده حركت براى انجام بقيه اعمال شديم.

از بيمارستان كه در شارع عزيزيه واقع است تا مسجدالحرام، 15- 10 كيلومتر و با ماشين حدود بيست دقيقه راه است. در كنار مسجد الحرام پياده شديم. از روى عكس هايى كه قبلًا ديده بودم و گلدسته هاى بلندى كه بر كوه صفا و مروه قرار داشت، يعنى مسعى را در بين آن دو، تشخيص دادم. به سمت مسجد حركت كرديم. از جوانب مختلف كه به مسجدالحرام نزديك شوى، مسجدالحرام و در ميانش كعبه در پايين ترين نقطه است و ما از جانب شمال و تقريباً متمايل به شمال شرقى، به آن نزديك مى شديم.

در ابتدايى ترين بخشى كه انسان خود را از شهر جدا و در حيطه اى مى يابد كه متصل به محوطه مسجدالحرام است روحانى گروه ساختمانى را نشان داد مربع شكل به ضلعى حدود هفت يا هشت متر با تابلويى بر سر در آن، كه بر آن عبارت «مكتبة مكة المكرّمة» نوشته شده بود و ادامه داد:

اين ساختمان به قول قوى، زادگاه حضرت محمد صلى الله عليه و آله و اين زمينى كه بر آن راه مى رويد به قولى شِعب ابى طالب است. ساختمان اكنون كتابخانه عمومى است و درِ آن را بسته اند. در مقابلش چند

ص: 99

شرطه به نگهبانى مسغول اند.

و اضافه كرد: در مورد زادگاه پيغمبر صلى الله عليه و آله و نيز شِعب ابى طالب، قول ديگرى نيز وجود دارد و البته توضيح آن را به بعد موكول نمود.

از كنار «مكتبة مكة المكرّمة» گذشتيم و روحانى كاروان، ما را در ابتداى درِ ورودى مسجدالحرام متوقف كرد و به جانب چپ؛ يعنى جانب شرق مسجدالحرام اشاره كرد و كوه بلندى را كه بر بلنداى آن قصرهاى باشكوهى ساخته بودند، نشان داد و افزود:

حضرت آدم عليه السلام بر فراز اين كوه بوده، كه اكنون بر آن قصرى بنا شده است. حضرت نوح عليه السلام جسد آن پيامبر ابوالبشر را به فلسطين منتقل كرد و تنها بخشى از مو و ناخن آن حضرت را بر جاى نهاد.

اين مكان اكنون محل پذيرايى از ميهمانان حكومتى است!

حاج آقاى مسعودپور به جوانب ديگر مسجدالحرام اشاره اى كرد و گفت: اطراف مسجدالحرام، شِعب بوده و هر شعبى را به نامى مى خواندند؛ شِعب ابى طالب، شعب بنى شيبه، شعب بنى ريم و ... كه امروزه بخشى جزو مسجدالحرام شده و بخشى داخل بازار و خيابان افتاده است.

كعبه، در نخستين ديدار

از در مسجد وارد صحن حياط شمالى مسجدالحرام شديم.

مسعى در مقابلمان. در جانبِ چپ، كوه صفا و در سوى راست مروه است كه تقريباً در دهانه بازار قرار دارد.

ص: 100

در تمام طول مسعى، درهاى متعدّد حاجيان را از روى پل هاى فلزى به داخل مسجدالحرام هدايت مى كنند و از آن بالا، مردم در حال سعى ميان صفا و مروه ديده مى شوند. گروهى در رفت و گروهى در برگشت هستند. چه جلوه اى دارد اين سعى مداوم! فرصتى نيست براى نظاره سعى و از آن سوىِ عرض مسعى. از پله ها پايين مى آييم. حالا داخل شبستان هاى مسجدالحرام هستيم.

هيجان اوّلين ديدار از خانه اى كه عمرى به سوى آن نماز مى خواندم و در آرزوى ديدنش بودم، از حالت عادى خارجم كرد! گاهى در هشيارى ام شك مى كردم و چشم هاى خويش مى فشردم. بيدار بودم اما بيدارى ام مورد ترديد بود. گام به گام به سوى كعبه نزديك مى شديم. از پله ها كه پايين آمديم، هيجانم بيشتر شد. روحانى كاروان همه را متوقف كرد و در مورد جزئيات طواف توضيح داد ...

پيش تر، توضيحاتى را كه در مورد جزئيات طواف داده مى شد، با دقت و اشتياق گوش مى دادم، اما اكنون اين توضيحات، به نظرم غير ضرور مى رسيد. شايد چون بارها اين جزئيات مرور شده بود. حالا همچون تشنه اى كه در كوير به آب برسد، اشتياق ديدار كعبه و طواف آن، لحظه اى آرامم نمى گذارد!

در آغاز ورود به شبستان مسجد، ستون هاى شبستان به حدّى زياد بود كه كعبه در وسط مسجدالحرام ديده نمى شد و روحانى همين ابتدا همه را نگه داشت و پس از توضيح ظرايف طواف،

ص: 101

فضيلت لحظات اوّلين ديدار از كعبه را يادآورى كرد و اين كه در اوّلين ديدارِ كعبه، سه حاجت انسان رواست و من در شور و التهاب آن لحظات فراموش ناشدنى مى انديشيدم كه كدامين حاجات خويش را مقدم شمارم و چه بخواهم كه خواستنى بهتر از آن نباشد!

توضيحات تمام شد و گروه به سمت كعبه حركت داده شد و من با دستپاچگى حاجات خويش را از ذهن هيجان زده ام گذراندم تا تمام انرژى جارى در رگ ها و سلول هاى مغزم را مصروف درك اين لحظات شكوهمند كنم.

هرچه به كعبه نزديك تر مى شديم، از تراكم ستون هاى شبستان كه انبوهشان مانع از ديدار كعبه بود، كاسته مى شد و احتمال ديدار كعبه از ميان ستون ها بيشتر! و حاج آقا براى حذف اين ديدار تدريجى، دستور داد سرها پايين و نگاه ها به زمين مسجدالحرام باشد تا به اندازه كافى به كعبه نزديك شويم و نگاه من كه مى رفت تا زودتر از صاحبش به قبله رسد، سر افكنده، پا پس كشيد و خود را به گام هايم نزديك تر كرد. گويى فهميد اين مكان نه همچون نقاط ديگر و ملاقاتش نه چنين رايگان است! اما شوق سرشارش، پنهان نشد و از عطش ديدار همچنان بى تاب بود. آنچنان كه من! اين شد كه بازش نداشتم از تقّدم و از ميان ستون ها روانه كعبه اش ساختم! ...

جلوه اى از ميان ستون ها آنچنان كه شايد نيمى از كعبه را ديد و بازگشت و آنچه را ديده بود باز گفت و اين بار مرا همچون خود ملتهب و بى طاقت ساخت ... حالا تمام كعبه در نظرگاهم بود و من

ص: 102

مات و مبهوت مى نگريستم. دستپاچه شدم. نمى دانستم كه چه كنم، ناگهان! يكى از همراهان نهيبم زد: برو به سجده! و من به سجده افتادم ....

طواف

از سجده كه برخاستم، نماز تحيّت خواندم و نيز به نيابت از جانب پدر، مادر و همسرم دعا كردم و حاجت خواستم و سپس آماده طواف شدم.

از ركن اسود، كه حجرالأسود در آن است و در جانب شرق واقع شده، آغاز كردم. به گونه اى كه شانه چپم به جانب مسجدالحرام باشد. در طواف بايد مراقب باشى كه از مطاف خارج نشوى و مطاف داخل دايره اى را گويند كه شعاعش از مركز كعبه است تا مقام ابراهيم و در اين محدوده، البته ازدحام جمعيت زياد است و هر چه به كعبه نزديكتر مى شويم، ازدحام بيشتر مى شود.

شَوط اول را با دلهره آغاز كردم. تمام ريزه كارى هاى طواف را در ذهنم مرور مى كنم؛ شانه چپم از جانب كعبه منحرف نشود.

ازدحام جمعيت باعث اعراض از كعبه نگردد. با فشار جمعيت به جلو رانده نشوم. بى اختيار جابه جا نگردم. در تعداد شوط ها شك نكنم و ...

هنگام طواف، وقتى به حِجْر اسماعيل مى رسى، بايد به گونه اى حركت كنى كه حِجر داخل طوافت قرار گيرد، چون حجر اسماعيل

ص: 103

جزئى از كعبه است و طواف كننده، به اندازه اى كه از كعبه فاصله دارد، از مطاف كم مى كند و به همين خاطر ازدحام در خارج حجر اسماعيل بيشتر مى شود و فشار جمعيت افزونتر.

پس از حجر اسماعيل، كه ركن شامى و ضلع جنوب غربى است، خلوت ترين ضلع كعبه است، به طورى كه به آسانى مى توان به ديوار كعبه رسيد. بوسيدن كعبه را به پس از طواف موكول كردم زيرا هنگام طواف رو به كعبه كردن مجاز نيست و بايد شانه چپ را به جانب كعبه حفظ كنى.

سپس به ركن يمانى مى رسى و ازدحام جمعيت بيشتر و بيشتر مى شود و در ركن اسود، به خاطر استلام حَجَر به بيشترين حدّ خود مى رسد و در محاذات ركن اسود، تكبيرى و اشاره اى به جانب حَجَر. اينجا يك شوط تمام مى شود و شوط دوم آغاز، تا شوط هفتم ...

پس از طواف وقت نماز طواف در پشت مقام ابراهيم است و نگرانى از اين كه آيا جايى در اين شلوغى براى نماز طواف يافت مى شود؟! و بالأخره جايى يافتم و نماز طواف و سپس حركت به جانب صخره صفا براى سَعى.

سَعْى

صفا اكنون مُسَقّف است و تنها بخشى از صخره آن خارج از معمارى قرار گرفته و بنايى از سنگ مرمرين، پيرامون صفا را احاطه

ص: 104

كرده و از آن جا تا مروه را سالنى ساخته اند كه سعى كنندگان از دو جانب آن مى روند و مى آيند و در ميان آن، جايى براى تردد كسانى است كه مجبورند با چرخ سعى كنند.

در صفا مدتى رو به جانب كعبه نشستم. البته معمارى مسجدالحرام مانع از ديدن كعبه مى شود. شبستان هاى اطراف مسجدالحرام متّصل به سَعْى است و مَسْعى را جزئى از مسجد ساخته است. در روى كوه صفا، به ديوارهاى بلند و ستون هاى متعدد خيره مى شوم و ديدن كعبه از آن سو ميسّر نيست و البته مى گويند در صفا كه قرار مى گيرى، به جانب كعبه بنگر و دعا كن و حاجت بخواه، آنگاه سعى آغاز كن و من چنين كردم.

از سراشيبى صفا كه به مسعى غلتيدم، گويى به رودخانه اى خروشان پيوستم و همگام با جريان آن، پيش رفتم. رفتم تا ستون هاى سبزى كه جاى هَرْوَله است و هروله تا ستون هاى سبز بعدى و سپس باز همگام با خروش سيل سعى كنندگان! تا مروه و يك شوط! و در مروه باز رو به جانب كعبه كردم و ذكرى و استغفارى و سپس به جانب صفا و باز با سعى كنندگان و ميان آن ها گُم، بى هيچ تشخّص يا امتيازى. نفس زنان، خسته و رنجور به واسطه بيمارى كه اكنون شدت گرفته بود، هر چه پيش مى رفتم خسته تر و رنجورتر مى شدم! به هر حال سعى را در كوه مروه به هفت شَوط رساندم و در همانجا تقصير كردم به چيدن مويى و ناخنى و اكنون از احرام خارج شدم ... بدينسان عمره تمتّع به انجام رسيد.

ص: 105

به داخل مسجدالحرام بازگشتم و در كنار زمزم، عطش خويش فرو نشاندم و دست و صورت را شستشو داده، مقدارى به بدنم پاشيدم!

مدتى نشسته، به كعبه نگريستم كه همين هم عبادت است.

بنايش بزرگ تر از آن بود كه مى پنداشتم و البته پر عظمت تر از هر بنا و هر خانه اى؛ چندان كه نتوان با هيچ خانه اى مقايسه اى كرد. ساده بود و مُكَعّب و اگر ابعادش را در كتاب ها نخوانده بودم، آن را مربع مى پنداشتم، در حالى كه ابعاد آن با يكديگر تفاوت دارد. درِ كعبه بر ضلع شمال شرقى، بيش از يك متر از زمين بالاتر و بسيار نزديك به ركن اسود است. پرده اى مجلّل دارد. آياتى از قرآن با ظرافت بر آن نقش بسته و ياد داستان ها و تاريخ پرده هاى خانه كعبه افتادم كه از زمان قبل از اسلام و نيز پس از اسلام تاكنون نقل كرده اند. گويند دختر عباس بن عبدالمطّلب، در عهد جاهليت وقتى پسرش گم شد، نذر كرد كه چون وى را بيابد پرده اى براى كعبه فراهم كند و چون پسر را يافت چنين كرد. نيز روايتى است از امام صادق عليه السلام در باره پوشش كعبه در زمان حضرت اسماعيل عليه السلام. در دوران پس از اسلام نيز ابتدا پيغمبر صلى الله عليه و آله كعبه را با پارچه هاى يمانى پوشانيد و سپس در عهد عمر پوشش كعبه از مصر مى آمد و در عهد حضرت امير عليه السلام، آن بزرگوار پوشش كعبه را هر سال از عراق مى فرستاد و در دوران خلافت خلفاى مختلف، پوشش هايى به عنوان هديه به جانب مكه مى آمد و بر كعبه پوشانده مى شد؛ از جمله از ايران نيز پوششى براى

ص: 106

كعبه فرستاده اند.

بعدها، اين وظيفه بر عهده مصريان بود و تا سال ها ادامه داشت. سرانجام ارسال پرده كعبه از مصر متوقف شد و سرانجام در عربستان كارگاهى بدين منظور تأسيس گرديد كه هر سال پرده اى مجلل براى كعبه مى دوزند و تعويض مى كنند و البته كعبه با پوشش زيباتر مى شود.

بر پلّه هاى مسجد، جايى كه شبستان ها آغاز مى شود، تقريباً در سطحى بالاتر از طواف كنندگان ايستاده و بر آنان اشراف دارم و چرخش آنان را نظاره مى كنم. حركت زائران هنگام طواف پيرامون كعبه چه با شكوه است! به راستى در طواف چه رموزى نهفته است؟! در هفت شَوْطش، در نظمش و اين كه در هر نقطه باشى؛ در پرستش، رو به سوى كعبه دارى الّا در طواف، كه رو به جلو دارى و نه به سوى كعبه!

آيا تا اينجا خانه نشانى بود كه ره گم نشود و خداى خانه، نه در اينجا كه در هرجاست و در طواف، اين حقيقت بر تو آشكارتر مى شود و تو از طواف كه بر مى گردى در مى يابى كه خدا نه چنين دست يافتنى است كه به طى طريق دريابى، كه در «طى طريقت» است دريافتن! و «طى طريقت» را، نه مقصدى است، كه شايد خود، مقصد اين طى طريق است! و اگر حاصل ما تنها همين طى طريق باشد، واى بر ما كه در خانه اوّليم و در خانه نفسِ خويشتن محبوس!

باز به طواف كنندگان مى نگرم. آنان كه نزديكترند، طوافشان

ص: 107

محسوس تر است و آنان كه خارج ترند در طواف اند، اما طوافشان نامحسوس! و هرچه خارج تر، طواف آرامتر و نامحسوس تر آنچنان كه مرزى ميان طواف كنندگان و غير آنان نيست و كسى چه مى داند شايد به ديده نابصير من است كه جمعى نه در طواف اند! كه كاينات همه در طواف اند و ما غافل! هر چه بر اين چرخش مستدام مى نگرم گيج ترم و مبهوت تر و حيران تر و از درك عظمتش عاجزتر!

ساعت حدود 5/ 11 مسجدالحرام را به جانب بيمارستان ترك كرديم ونزديكى هاى ظهر به بيمارستان رسيديم. حالم بد بود و به خاطر خستگى فراوان بيمارى ام شدّت گرفته بود. نماز ظهر و عصر و نهار و سپس برگشتم اتاق براى استراحت.

ساعت 4 بعد ازظهر، دكتر مظفرى بيدارم كرد و گفت: مثل اين كه دفتر مديريت با شما كار داشتند. برخاستم و به دفتر رفتم.

گفتند ساعت 5/ 8 جلسه هماهنگى به منظور تعيين گروه هاى سيّار درمانى است. پس از مختصرى استراحت و نماز به دفتر مديريت رفتم. جلسه تشكيل گرديد و درمانگاه جبل النّور محلّ خدمت من در مكه شد.

چهار درمانگاه تمام وقت، در چهار نقطه از شهر به منظور پوشش حجّاجى كه به تازگى وارد مكه مى شوند تشكيل گرديده است. برگشته، شام را خوردم و على رغم شدت عوارض بيمارى، از زيارت مسجدالحرام دل نكندم؛ چه از فردا معلوم نيست ازدحام كار مجال زيارت دهد. با گروهى از دوستان عازم مسجد الحرام شديم.

ص: 108

در مسجدالحرام پس از نماز، طوافى ديگر به نيت استحبابى انجام دادم و سپس نماز در پشت مقام ابراهيم ... پس از آن، به طبقه فوقانى مسجدالحرام رفتم و همان منظره شكوهمند طواف را نظاره كردم.

دقايقى و شايد بيشتر مبهوت بودم و از گذر زمان غافل و سپس به اشاره دوستان برگشتم و به نيت نماز داخل حجر اسماعيل شدم كه گفته اند هفتاد پيامبر؛ از جمله حضرت اسماعيل عليه السلام در آن مدفون اند و نماز در آن ثواب بسيار دارد كه البته به خاطر ازدحام ميسّر نشد ...

كار در درمانگاه جبل النور

(دوم اردبيهشت 75)

ساعت 8 صبح، بيمارستان را به مقصد جبل النور ترك كرديم.

خيابان عزيزيه را تقريباً تا نزديكى هاى ميدان معابده، كه در شمال مسجدالحرام واقع است، طى كرديم و از آنجا به سمت شمال وارد خيابان ديگر شديم و از ميدان ابْطَح به جانب غرب رفتيم. از يكى- دو خيابان كوچك گذشتيم و سپس وارد بلوار جبل النور شديم. كوه نور، كه غار حِرا در آن است. حدود 6- 5 كيلومتر با مسجدالحرام فاصله دارد و زمانى شهر مكه تا جبل النور همين مقدار فاصله داشته است.

درمانگاه جبل النور در بلوارى به همين نام واقع است، كه بخش هاى شمالى شهر مكه را به پاى جبل النور ارتباط مى دهد. به اتفاق تنى چند از همكاران، زائران ايرانى اين منطقه را ويزيت و

ص: 109

معاينه خواهيم كرد.

ساعت حدود 20/ 8 دقيقه به درمانگاه جبل النّور رسيديم. هنوز خلوت است؛ زيرا حاجيان به طور كامل مستقر نشده اند. هر چند دقيقه اى يك بيمار مراجعه مى كند. در فاصله مراجعه بيماران، مقدارى از يادداشت هاى مربوط به سفرم را نوشتم. ظهر شد و به بيمارستان برگشتيم. نهار و نماز و استراحتى مختصر و سپس به درمانگاه جبل النور برگشتم. بعد از ظهر مريض بيشتر شد. تا ساعت 8 شب بيمار ديديم.

روزهاى شلوغى و ازدحام بيماران و كار شبانه روزى

در دو- سه روزِ گذشته، ازدحام كار به بيشترين حدّ خود رسيده است. اكنون تقريباً همه حجاج مدينه اول و مدينه دوم در مكه مستقر شده اند. روزهاى حج تمتّع نزديك است. علاوه بر حجاج ايرانى، حجاج ديگر كشورها نيز به درمانگاه مراجعه مى كنند و بسيار شلوغ است. تمام مراكز بهداشتى- درمانى ايرانى در مكه كه پس از الحاق حجاج مدينه اول، تعدادشان با بيمارستان به ده مركز بهداشتى درمانى رسيده، مشغول كارند و بيمار مى بينند. پنج تا از اين مراكز به طور شبانه روزى كار مى كنند و چهار مركز ديگر به طور تمام وقت؛ صبح و بعد از ظهر مشغول ويزيت بيماران اند، با اين حال ازدحام به شديدترين وجه برقرار است.

بيمارستان هيأت پزشكى جمهورى اسلامى در مكه داراى

ص: 110

يكصد و بيست تخت است و قابليت گسترش تا دويست تخت را نيز دارد. اين بيمارستان با برخوردارى از بخش هاى مختلف داخلى، جراحى، اورژانس، راديولوژى، پلى كلينيك تخصّصى، آزمايشگاه، اتاق عمل، سى سى يو، آى سى يو و ... به بيماران سرويس مى دهد.

به خاطر ازدحام كار در اين روزها، فرصتى براى ثبت وقايع را ندارم و وقايع عموماً خلاصه مى شود در بيمار ديدن! و فقط شب ها اگر فرصتى باشد و شدت كسالت مجالى دهد، به حرم مى روم و يك جزء قرآن و مقدارى دعا مى خوانم. روزها مانند برق مى گذرد، و من تشنه اى را مى مانم كه به آب رسيده و از آن نوشيده، ولى ديگر توان نوشيدنش را ندارد و عطشش همچنان باقى است، در حالى نزديك است از آب جدا شود!

ص: 111

ايام تشريق

مشاعر مشرّفه

اشاره

(ششم ارديبهشت 75)

فردا هشتم ذى حجه است و ايّام تَشريق آغاز مى شود. ايّام تَشريق، به سه روز پس از عيد قربان؛ يعنى روزهاى يازدهم، دوازدهم و سيزدهم گفته مى شود و از «تَشْريقُ اللَّحْم» گرفته شده كه به معناى قطعه قطعه كردن گوشت هاى قربانى و خشك كردن آن ها در آفتاب است و يا از جمله «أشْرِقْ ثَبير كَيْما نَفير» گرفته شده كه در زمان جاهليت، حاجيان آن را خطاب به كوه ثبير مى گفته اند؛ يعنى «اى ثبير بتاب تا ما كوچ كنيم» و آن ها براى قربانى به انتظار طلوع خورشيد بر كوه ثبير بوده اند و لذا چنين مى گفته اند.

فردا عازم مشاعريم. (1) همان اندازه كه ما نگران اعمال و صحّت و(صد البته) قبولى طاعاتيم، مسؤولان هيأت پزشكى نگران ازدحام


1- مشاعر، جمع مشعر است كه به محل عبادت گفته مى شود و به همين مناسبت به منا، مشعر و عرفات، مشاعر گفته اند.

ص: 112

فوق العاده و مشكل ارائه خدمات درمانى در اين سه روزند و آنگونه كه با تجربه ترها مى گويند، نگرانى بى مورد هم نيست؛ چرا كه پرازدحام ترين قسمت كار، همين ايام و به ويژه در سه روز منا است.

دكتر صدر، سرپرست هيأت پزشكى در جلسه اى كه به منظور ايجاد هماهنگى در كار و تثبيت نظم و تأكيد بر آن تشكيل شده، در مورد گروه بندى ها و ضرورت رعايت تمام موارد برنامه ريزى شده، صحبت مى كرد، در مورد روش كار در بيمارستان صحرايى عرفات و منا و ترتيب انجام اعمال حج سفر اوّلى ها؛ به نحوى كه تداخلى با وظايف همكاران به وجود نيايد توضيحاتى مى داد، تأكيد مى كرد كه هيچ عذرى در وقوع بى نظمى و آشفتگى قابل قبول نيست و كارها به طور صد در صد بايد همانطور پيش رود كه پيش بينى شده و طبيعت بحرانى كار درمانى در ايام حج ايجاب مى كند كه بيش از هر نقطه ديگر، به نظم پايبند باشيم و براستى هم چنين بود.

در طى روزهايى كه در مدينه و به ويژه در مكه، قبل از ايام تشريق بيمار مى ديدم، به خوبى لمس كرده بودم كه چگونه كار در ايام حج، در عرض چند روز، به يكى از پرحجم ترين كار درمانى تبديل مى شود و سپس در عرض يكى- دو روز، كه مانند دريايى طوفان زده، بحرانى بوده، به يكباره آرام مى گردد. در مدينه ابتدا آنچنان خلوت بود كه در طول روزهاى اول، يك درمانگاه، شايد حداكثر ده مورد مراجعه داشت. در حالى كه در روزهاى آخر، كه

ص: 113

در مدينه بوديم، هر واحد درمانى گاه تا بيش از صد و پنجاه مراجعه كننده داشت و اورژانس بيمارستان در 24 ساعت، گاهى به بيش از هفتصد- هشتصد بيمار پاسخ مى گفت.

در مكه نيز اوضاع همين گونه بود و اكنون عجيب نبود اگر در عرفات و منا، كه تمام حجاج در آنجا گرد آمده اند، چنين وضعيتى وجود داشته باشد و يا حتى وضعى شديدتر. به همين دليل خود را براى روزهاى پرازدحام تر و شلوغ تر آماده كردم.

به سوى عرفات

به سوى عرفات (1)

(هفتم ارديبهشت 75)

بعد از ظهر، آماده شديم و حوالى مغرب بود كه در نمازخانه بيمارستان، پس از خواندن نماز مغرب و عشا، به نيت حج تمتّع از حَجّةالاسلام مُحرم شديم و به سمت عرفات حركت كرديم. از شارع عزيزيه؛ خيابانى كه بيمارستان در آن قرار داشت، به سمت شرق رفتيم. خيابان شلوغ بود و اتوبوس ها به آهستگى حركت مى كرد. آهسته آهسته پيش مى رفتيم و مسير نه چندان طولانىِ مكه


1- عرفه وعرفات، هردو، نام يك مكان هستند و آن مشعر اقصى از مشاعر حج واقع در راه ميان مكه و طائف در بيست و سه كيلومترى شرق مكه است. عرفات صحراى وسيعى است كه از شرق و جنوب و شمال شرقى در احاطه كوه مى باشد. در شرق آن كوه ملحه قرار دارد، در شمال شرقى، كوه سعد و در جنوب، رشته كوه سياه رنگى كه بلندترين آن، كوه «ام الرضوم» است.

ص: 114

تا عرفات، كه گفته اند بيست كيلومتر بيشتر نيست، طولانى تر مى شود.

حركت آهسته اتوبوس و طولانى شدن مسير، توفيقى است تا به جايى كه مى روم بيشتر بينديشم و نيز به اعمالى كه انجام مى دهم ...

به راستى چيست حج، كه خدا در قرآنش، مردمان را بدان فرا خوانده است و چه تفاوتى است ميان عيار عبوديتى كه در اين عبادت محك مى خورد با عيار عبوديتى كه در نماز و روزه و عبادات ديگر است؟

در حج چه چيزى است كه با انجام فروع ديگر حاصل نمى شود و حصولش به انجام حج است؟! ... وَ لِلَّهِ عَلَى النَّاسِ حِجُّ الْبَيْتِ مَنِ اسْتَطاعَ إِلَيْهِ سَبِيلًا ....

و من كه قصد حج كرده ام و اكنون به عرفات مى روم، بر اين قصد و آهنگ خويش تا چه حد عارفم؟! و آيا مى دانم كه چه مى كنم؟

نخستين مرتبه انجام اعمالِ واجبِ ديگر را كمتر به ياد مى آورم.

نخستين نماز واجبم را نمى دانم كى بود كه خوانده ام و نيز اوّلين روزه واجب را ... اما اوّلين روزهاى جهاد را به ياد دارم و احساس به ياد ماندنى اش را ... ولى اين اوّلين روزهاى حجِّ واجب و لحظات پيش از رسيدن به عرفات، مبهوتم كرده و حقيقتاً از حال دعا و عبادتم انداخته است! به جاى ذكر و تسبيح، مشغولم ساخته، به چرايىِ اين قصد و آهنگ و بلكه به دريافت لحظات ورود به سرزمينى كه اوّلين بار، نياى انسان بر آن وارد شد.

ص: 115

زمين، اين كره خاكى مَهْبَط آدم ابوالبشر، كه فرودگاهش از بهشت به زمين، همين عرفات بود كه حالا من نيز بر آن وارد مى شوم. آيا ورودم به عرفات، نمادى است از هبوط نياى رانده شده ام از بهشت، كه خويش را در جايگاه او ببينم و خود و فرزندانم را قربانى شيطانى يابم كه او را فريفت و فرزندانش را! و لابد هشيار شوم؟!

يا به عرفات مى رفتم تا تاريخ «آدم» را و «انسان» را دريابم كه هان! بدان، انسان از اين جا آغاز شد. و تو نيز آغاز كن آدميت و انسانيت را؟ و برو، بگذر از عرفات و در مشعر فرود آى و از منا بگذر و رَمىِ جَمره كن و ...؟!

كسى چه مى داند؟ آيا آمده ام در مكه و عرفات و مشعر و منا و مدينه و جبل النور و حِرا و ذوقبلتين و ميقات و طواف و سعى و هروله و زمزم، كه ببينم اين جا روزگارى پيغمبرى آمده و آيينى آورده كه اسمش اسلام است؟! و من كه آن را پذيرفته ام ردّ پاى آورنده اش را ببينم و خط را گم نكنم؟!

يا بايد بيايم در اين سرزمين تا تاريخ انسان را از آدم گرفته تا نوح و ابراهيم و اسماعيل ... و تا محمد صلى الله عليه و آله، مرور كنم و لابد چيزى ياد بگيرم از سيره و سنت آنان و دوباره، با اعمال و آيينى كه نامش حج است، با آنان بيعت كنم و بدين وسيله اعلام كنم بستگى خويش را و تعلّق خود را به آنان و به آيينشان.

عمل اصلى عرفات همان «وقوف» است. وقوف در سرزمينى

ص: 116

كه حتماً تفاوت مى كند با سرزمين هاى ديگر و وقوف در آن حتماً معنى و يا معانى ويژه اى مى دهد كه من از آن بى اطلاعم و همينقدر شنيده ام كه در اين جا آدم و حوّا پس از هبوط همديگر را شناخته اند و يا شايد مى شناخته اند و اينجا همديگر را يافته اند.

و باز شنيده ام عرفات جايى است كه مردم يكديگر را مى شناسند! و در شگفتم از اين كه مگر در جاهاى ديگر نمى شد مردم يكديگر را بشناسند! و اين كه اين جا حتماً بايد چيزهاى ديگرى را فهميد و شناخت. مفاهيم بلندى كه در خانه و كاشانه و در شهر و ديار خود و حتى در شهرها و ديارهاى ديگر نمى شود فهميد و دست آخر نگران از اين كه نكند از اين جا كه به سويش مى روم، دست خالى برگردم و باز مرور يافته ها و مطالب پيشين و برداشت و استنتاج و باز همان نگرانى و همان دلهره و همان تشويش!

از امام صادق عليه السلام پرسيدند كه وجوب حج در چيست؟ فرمود:

خدا خلق را آفريد و به او فرمان ها داد كه پيروى از آن ها، به صلاح دين و دنيايشان است و از آن جمله، گردهم آمدن مسلمانان از شرق و غرب در يك جاى را مقرّر داشت، تا يكديگر را بشناسند و مردمان تجارت خويش را از شهرى به شهرى رسانند و از اين رهگذر كاروانيان و مركب داران سود برند و آثار رسول اللَّه صلى الله عليه و آله شناخته شود و اخبارش دانسته آيد و به ياد مانَد و فراموش نگردد؛ چه، اگر هر گروهى در شهرهاى خود باشند و با آنچه در آن است بسازند و با يكديگر سخن نگويند، نابود گردند و شهرها ويران شود

ص: 117

و تجارت و سود از ميان برود و اخبار و اطلاعات پنهان گردد؛ چنان كه كسى از آن ها آگاه نشود. و اين علّت وجوب حج است.

اما در جاى ديگر باز از امام صادق عليه السلام خواندم كه حج را نه فقط خلاصه شده در اين اعمال ظاهرى، كه آن را داراى باطنى عميق دانسته و هر يك از اعمال متعدّد حج را مقدمه براى تحوّلى عميق در روح و فكر انسان بر شمرده است.

اين كه در «احرام»، نه فقط تعويض لباس كنى و پرهيز از آنچه كه در حال احرام به تو حرام مى شود، بلكه علاوه بر آن، بايد در بقيه عمر، آنچه را كه رضاى خدا در آن نيست بر خود حرام شمارى و در مقام لبيك، بفهمى كه دعوت چه كسى را پاسخ مى گويى و بدانى كه به حضور چه ميزبانى مى روى! و در «عرفات» عارف حق شوى و منكر خويش و نسيم معرفت در برهوت وجودت وزيدن گيرد و در «قربانگاه»، نه فقط قربانى گوسفند، كه قربانى نفس امّاره كنى و در «رمى جمره»، شيطان و شيطان صفتى را از خود دور سازى و در «منا»، تمنّيات نفسانى ات را بيرون بريزى و در «طواف»، نه فقط گردِ خانه، كه گرد يار و گرد رضاى او گَردى و در «مقام ابراهيم»، ذبح اسماعيل را به ياد آرى و اسماعيل هاى نَفْسَت را بگذارى و قربان كنى و در «صفا»، صفاى دو جهان بينى و در «سعى»، قرب حق جويى و در «مروه»، مروّت آموزى و ... آنوقت مى توان گفت كه حج گزارده اى و گرنه جز محنت باديه، نصيب ديگرت نيست و باز تشويش از آن كه نصيبم جز محنت باديه نباشد!

ص: 118

در اين خوف و رجا، آرام آرام، به سمت عرفات پيش مى رفتم و انتظار مى كشيدم. اتوبوس پس از ساعتى و بلكه بيشتر به منطقه اى رسيد كه با چراغ هايى پر نور روشن شده بود. شب، مغلوب نور چراغ ها بود و تابلويى بزرگ به طول بيش از ده متر، ابتداى محدوده عرفات را اعلام مى كرد.

حالا در عرفات بوديم، اما بر خلاف تصورم، بيابان نبود! خيابان در خيابان و با نورافكن هاى پرنور و قوى و انبوه درخت و فضايى عطرآگين. عطر، عطر گل هاى درختان بود. به گمانم نوعى اقاقياست. همه از يك نوع، نه از اقاقيايى كه ما در ايران داريم اما به گمانم تيره و تبارش از همان است. پيشتر شنيده بودم كه عرفات ديگر يك بيابان خشك و بى آب و علف نيست و حالا مى ديدم كه چگونه اين سرزمين، پر شده است از درختانى پرگل، كه فضاى عرفات را آكنده از رايحه اى معطر ساخته است. پس از ورود به منطقه، وارد خيابانى فرعى شده و توقف كرديم. از اتوبوس پياده شديم. پلاكاردى بزرگ، معرّف بيمارستان «هيأت پزشكى حج»، خبر از رسيدن به مقصد مى داد.

وارد بيمارستان شديم؛ در محوطه اى بزرگ كه پيرامونش حدود بيست چادر صحرايى داشت. امشب بيشتر حجاج به عرفات مى آيند اما وقوف در عرفات، از ظهر فرداست تا غروب آفتاب. با اين حساب، در عرفات تنها حدود بيست ساعت بيتوته داريم و به خاطر همين، بيمارستانى موقت براى اين سرزمين در نظر گرفته اند.

ص: 119

چادرها، هر كدام يكى از واحدهاى مختلف بيمارستان را تشكيل مى دهند. از همين جلو به ترتيب، روابط عمومى، داروخانه، بهداشت، مديريت، ترابرى، بخش عمومى برادران، بخش عمومى خواهران، بخش گرمازدگى برادران، بخش گرمازدگى خواهران، نمازخانه، خوابگاه ها و ... هر كدام در چادرى كه به تناسب داراى اندازه هايى متفاوت اند، مستقر شده اند.

وسايل را در چادر محل استراحت گذاشتم و براى آشنايى با چگونگى گردش كار، به محوطه برگشتم. روابط عمومى به طور مرتب، انجام كارها را از طريق بلند گو براى اعضاى هيأت تشريح مى كند و با هماهنگى هايى كه از قبل صورت گرفته و با آموزش هايى كه اعضاى هيأت ديده اند، هر كدام به سرعت در مى يابند كه بايد در چه زمانى و در چه قسمتى انجام وظيفه كنند و چه مقدار وقت براى پرداختن به امور شخصى و عبادى دارند.

نيايش و راز و نياز

ساعت 12 بايد كشيك درمانگاه را تحويل بگيرم و تا صبح مشغول كار باشم. تقريباً ساعت حدود 8 است. بلندگو اعلام كرد كه دعاى شب عرفه در محل نمازخانه برگزار مى شود. از چادر روابط عمومى، كتابچه اى را كه حاوى دعاهاى مختلف بود گرفتم و خود را براى دعا آماده كردم. دعا آغاز شده و متونى از ابتداى آن خوانده شده بود. نشستم و به نهر جارى دعا پيوستم:

ص: 120

«... اى آن كه در ظلمت شب چيزى بر تو پنهان نيست و تاريكى نزد تو روشنى است. از تو درخواست مى كنم از اشراق نور ذات بزرگوارت، كه به كوه طور تجلّى كردى و موسى را مدهوش ساختى و به آن نام مباركت كه بدان نام آسمان ها را بى ستون برافراشتى و زمين را بر روى آب بگستراندى و به آن نام كه گوهر مخزون و درّ مكنون و سرّ مكتوب تو است و بدان نام كه هر كه تو را بدان خواند اجابت كردى و هر چه از تو خواستند عطا فرمودى.

... به آن نامى كه خضر نبى به ذكر آن، بر امواج دريا مى رفت و به آن نامى كه دريا را بدان نام بر موسى بن عمران شكافتى و فرعون و قومش را غرق ساختى و بدان نامى كه موسى تو را بدان نام به جانب طور ايمن ندا كرد و تو او را اجابت نمودى و مهرت را به وى القا فرمودى.

به نامى كه عيسى بن مريم بدان نام مردگان را زنده گردانيد و به كودكى در گهواره سخن گفت و بيماران را شفا داد.

به نامى كه تمام پيغمبران و فرشتگان، تو را بدان نام خواندند و ذُو النّون نبى در شكم ماهى تو را بدان نام خواند و تو او را اجابت كردى و از غم رهانيدى و ...

و بدان نام كه ايوب پيامبر، گاهِ رنج و بلا، تو را بدان ندا كرد و تو عافيتش بخشيدى و بدان نام كه يعقوب نبى تو را بدان خواند و تو نور ديدگانش را باز گردانيدى و بدان نام كه جبرئيل امين بدان نام بر محمد مصطفى صلى الله عليه و آله فرود آمد و آدم

ص: 121

ابوالبشر تو را بدان خواند و گناهش بخشيدى و در بهشت رضوانش مسكن دادى و بدان نام كه در عالم غيب، نزد خود بر خويش انتخاب كردى و به خود اختصاص دادى و احدى از خلق بر آن آگاه نيست ...

از تو درخواست مى كنم كه از گناهان گذشته و آينده ام، كه در پنهان و آشكار مرتكب شده ام و تو بدان ها آگاه ترى، به لطف و كرمت در گذرى كه تو بر هر چيز قادرى.

الهى، ببخش گناهانى را كه نعمت را دگرگون مى سازد و موجب پشيمانى و حسرت مى شود و گناهانى را كه پرده عصمت را مى درد و رسوا مى كند. گناهانى را كه موجب ردّ دعا مى شود. و نيز گناهانى را كه موجب شقاوت است و گناهانى را كه بخشاينده اى جز تو ندارد. و بار هر حقى كه از خلق بر دوش من است از گُرده ام بردار و در كارم گشايش فرما و مقام يقين بر قلبم نازل كن و از شرور عالم محفوظم دار و مرا در شب و روز يار باش و طريق سعادت بر من سهل و آسان كن و در ذلت و خوارى مينداز و بر خير و سعادت رهبرى فرما.

اى بهترين دليل، مرا به خويشتن وامگذار و آنچه مايه نشاط و سرور است بر قلبم الهام فرما و از فضل خود روزى بخش و از پاكيزه ترين روزى هايت نصيبم كن.

اى خدا، به تو پناه مى برم از زوال نعمت و عافيت و از سختى بلا و شقاوت و از بد حادثه و شماتت.

ص: 122

اى خدا، مرا از فرقه اشرار قرار مده و از همنشينى اخيار محروم نساز. خدايا! تو را سپاس مى گويم بر نعمت اسلام و ايمان و پيروى طريق پيامبرت و از تو مى خواهم آنچنانكه پيغمبران را به دين خود هدايت فرمودى، هدايتم كنى ...

*** پس از دعا، مختصرى استراحت كردم. ساعت نزديك 12 بود و بايد خود را براى كشيك درمانگاه آماده مى كردم.

بيمارستان صحرايى و برخوردارى از تجهيزات كافى

درمانگاه، در ساختمان آجرى نسبتاً مرتبى در كنار محوطه بيمارستان واقع شده. نظير اين ساختمان در نقاط ديگر صحراى عرفات، به چشم مى خورد. در اين درمانگاه ها معمولًا چنانچه دولت هاى مختلف از كشورهاى اسلامى، خودشان تشكيلات و تجهيزات درمانى و هيأت پزشكى نداشته باشند، توسط پزشكان و تجهيزات مختصرى كه از جانب دولت عربستان تدارك ديده شده، به حجاج هر كشورى خدمات درمانى در حد موارد اورژانس و سرپايى ارائه مى شود، ولى چنانچه كشورى داراى تجهيزات لازم براى ارائه خدمات درمانى به حجاج خود باشد، اين ساختمان ها در اختيار هيأت پزشكى همان كشور قرار مى گيرد و هيأت پزشكى حج جمهورى اسلامى ايران، به جهت برخوردارى از امكانات و

ص: 123

تجهيزات كافى، در حد احداث يك بيمارستان صحرايى با حدود 50 تختخواب، ساختمان مذكور را نيز در اختيار گرفته و آن را به درمانگاه سرپايى خود تبديل كرده است.

ساعت 12 نيمه شب، كشيك درمانگاه را تحويل گرفتم.

بسيارى از حجاج هنوز نيامده اند و به همين خاطر، مراجعات ما هم هنوز به اوج خود نرسيده، فرصتى است تا در اين فاصله با قرآن مشغول شوم و تأخيرات چند روز اخير را جبران كنم.

از نيمه شب تا صبح، مريض زيادى مراجعه نكرده، ولى بيدارى، حس و حالم را گرفته است. پس از نماز صبح، تعداد بيماران بيشتر شد و تا ساعت هشت صبح كه كشيك را تحويل مى دادم به حالت ازدحام رسيد.

مراسم برائت از مشركين

حالم اصلًا مساعد نبود. داخل چادر محل استراحت رفتم و گوشه اى افتادم. چادر شلوغ و پرازدحام بود و گرما بيداد مى كرد! ميان خواب و بيدارى، همينقدر متوجه بودم كه گرما اجازه خواب نمى دهد و خستگى مجال بيدارى!

چندان متوجه گذر زمان نبودم كه صداى «اللَّه اكبر» و «مرگ بر آمريكا» از خواب بيدارم كرد. از چادر به بيرون آمدم و صداى مكبّر نماز جمعه تهران(آقاى مرتضايى فر) را شناختم. ساعت حدود 5/ 10 صبح بود. به سمت صدا حركت كردم. در بيرون از

ص: 124

محوطه بيمارستان، تابلوى بعثه را ديدم، ولى نمى دانستم كه بايد از كدام سو به درون آن وارد شوم. دور تا دور محوطه وسيعى كه بعثه در آن قرار داشت، با چادر محصور بود. راه ها به وسيله شرطه ها به شدت كنترل مى شد و با ارعابى كه ايجاد كرده بودند، مانع از عبور و مرور مردم و ورود حجاج بداخل محوطه مى شدند.

بالأخره يكى از راه ها را انتخاب كردم و بى اعتنا به شرطه ها خود را به محوطه بعثه رساندم و به سوى صدا رفتم. مردم، كه بيشتر حجاج ايرانى بودند، با شور و حماسه شعار مى دادند. حالا ديگر اين برو بچه هاى بعثه بودند كه اجازه نزديكتر شدن نمى دادند.

بالأخره از ميان آن ها هم گذشتم و به نزديك تريبون رسيدم. برنامه با شعارهاى برائت و پيام مقام معظم رهبرى و سپس قطعنامه مراسم برائت برگزار شد و مراسم از سال گذشته كه در صدا و سيما و رسانه ها منعكس شده بود، پر شكوهتر مى نمود و من نگران از اين كه اطاله مراسم، باعث درگيرى شديد شود؛ نظير آنچه در سال 66 اتفاق افتاد! امّا الحمد للَّه به خير گذشت و مراسم با شكوه و آرامش به اتمام رسيد.

پس از پايان مراسم، به سمت بيمارستان حركت كردم. ظهر شده بود و حالا وقوف در عرفات آغاز مى شد. به چادر برگشتم.

نماز جماعت برگزار گرديد و سپس ناهار، كه البته در گرماى عرفات و زير چادرهايى كه گرما را چند برابر مى كرد، بدون اشتها صرف شد. تا ناهار خورديم ساعت حوالى دو شده بود و بايد براى تحويل

ص: 125

مجدّد كشيك درمانگاه در ساعت چهار آماده مى شدم. به ياد دعاى روز عرفه امام حسين عليه السلام افتادم كه خواندنش در اين روز مبارك؛ يعنى روز عرفه بسيار سفارش شده است. كتاب دعا را برداشتم و در بيرون از چادر، جايى در زير سايه درختان انتخاب و خواندن دعا را آغاز كردم. رفت و آمد دوستان و صحبت هاى آنان و گرما و خستگى و اضطراب ناشى از تحويل كشيك در ساعتى بعد، مجموعاً اجازه پيشرفت در وادى دعا را نداد و چشم به هم زدنى گذشت كه ساعت سه و چهل و پنج دقيقه شد و بلندگوى روابط عمومى اعلام كرد برادران گروه ...؟! كه ما جزو آن گروه بوديم) براى تحويل كشيك آماده باشند و رشته دعا گسست و بار ديگر نوبت كشيك ...!

درمانگاه به شدت شلوغ بود و نمى شد براحتى از ميان مراجعين وارد اتاق معاينه شد. به نظر مى رسيد كه بيشتر به خاطر خنكى محوطه داخل درمانگاه، كه ناشى از كولرهاى گازى فعال درمانگاه بود، افراد به درمانگاه مراجعه مى كردند. كسى دلش نمى آمد آن جا را ترك كند و اين بر شلوغى و ازدحام مى افزود. البته بيمار هم زياد بود.

بيماران بيشتر نظير همان بيماران مكه بودند. سرماخوردگى، سوزش گلو، سرفه، تب، خارش سر و سينه، سر درد، درد بدن، ضعف و ... و اوّلين اقدام درمانى مؤثر عبارت بود از استراحت مطلق، كه فعلًا براى هيچ كس امكان پذير نبود.

ص: 126

چه زود گذشت ...!

بيماران عرفات، به خلاف مكه و مدينه، از ملّيت خاص نبودند. همه مى آمدند؛ ايرانى و غير ايرانى. از سوريه، مصر، اردن، موريتانى، چاد، لبنان و ... و دوستان و همكاران همه با هم مريض مى ديدند. آن ها كه كشيكشان تمام هم شده بود هم همچنان مشغول كار بودند، تا اين كه ساعت 5/ 6- 6 بعد از ظهر شد و دكتر معادى، مسؤول گروه ما آمد و گفت كم كم آماده شويد تا به سوى مشعر حركت كنيم. در آن شلوغى و ازدحام، پرسيدم: بيماران را چه كنيم؟

گفت: كسانى كه سفر اوّل هستند حركت مى كنند و سفر دوّمى ها مى مانند تا بقيه حجاج هم حركت داده شوند.

مانده بودم كه از وقوف در عرفات، كه از ظهر بود تا غروب آفتاب، آيا چيزى درك كرده ام و اين وقوف در سرزمينى كه بايد در آن به شناخت برسم يا كسى را در آن بشناسم چه زود گذشت و .... هاج و واج مانده بودم! هم بيمار مى ديدم هم فكر مى كردم كه بالاخره چه شد؟! هم مضطرب از اين كه در اين صحراى محشر، از گروهم جا نمانم ... كه دكتر معادى باز آمد و گفت: پس چرا ايستاده ايد؟! سفر اوّلى ها حركت كنند و من بى درنگ درمانگاه را ترك كردم ...

ساعت نزديك هفت است. خواهرها را حركت داده اند تا در نزديكى مرز عرفات- مشعر توقف كنند و پس از اذان، از محدوده

ص: 127

عرفات خارج شوند و برادرها وضو ساختند و آماده شدند تا پس از اذان مغرب، همين جا(در سرزمين عرفات) نماز مغرب را بخوانند و سپس راهىِ مشعر شوند!

كوچ به سوى مشعر يا مزدلفه

نماز مغرب به جماعت برگزار شد و وقتى نماز تمام شد، بلا فاصله حركت به سمت اتوبوس هايى كه نمى دانستيم كجاست آغاز گرديد. اتوبوس ها يك شكل بودند. حاجى ها هم يك شكل. سر از محل و مكان هم در نياورده بوديم كه بدانيم اگر گم شديم كجا برويم و البته چون جمعيت همه به يك سو مى رفتند اگر گم مى شديم لااقل مى دانستيم كه ما هم بايد به همان سو كه همه مى روند برويم.

در هر حال، به همان جانب كه هيأت پزشكى حركت كرد و تابلويى كوچك آن را تا حدودى از جمعيت ديگر مشخص مى نمود، حركت كرديم و رفتيم و رفتيم تا در ميان راه به اتوبوسى سوار شديم. همه از حس و حال افتاده و بى رمق و البته خوشحال از اين كه گم نشده ايم!

يك ساعت و شايد كمى بيشتر طول كشيد تا اتوبوس حركت كند و علّت توقف، ازدحام ناشى از هجوم دو ميليون حاجى حركت كرده به سمت مشعر بود! و حركت، بسيار آهسته و آرام امكان پذير شد؛ آنقدر كه فاصله سه- چهار كيلومترى عرفات تا مشعر بيش از

ص: 128

دو ساعت زمان گرفت. شام را داخل اتوبوس خورديم.

مشعر، يا مُزدَلفه (1) جايى است قبل از وادى مُحَسِر، كه خود جزئى از مشعر است و از آن به بعد، حد منا آغاز مى شود و حاجى از اذان صبحِ روزِ بعد، از عرفه، يعنى روز عيد قربان تا طلوع آفتاب را بايد در مشعر وقوف كند و قبل از طلوع آفتاب نبايد پا به محدوده منا بگذارد.

آخرين حد عرفات را با تابلوهايى بزرگ مشخص كرده بودند.

از آن جا به بعد تا اين جا، هر چه جلوتر مى آييم، رشته كوه هاى اطراف، به هم نزديكتر و راه عرفات به سوى مشعر و منا باريكتر مى شود و بدين سبب مُزْدَلفه اش گويند و البته حدّ ابتدايى را همانجا گفتند كه صحراى عرفه تمام شده است و از عده اى ديگر پرسيدم ندانستند كه دقيقاً كجاست. اما قدر مسلم حد انتهايى اش همان وادى مُحَسِر است كه نبايد از آن تا قبل از طلوع آفتاب پا پيشتر گذاشت.

در مشعر اطراق كرديم. تا آغاز زمان وقوف، ساعاتى باقى


1- مُزْدَلِفه؛(به ضمّ اول، سكون دوم، فتح دال و كسر لام)، درباره وجه تسميه اين كلمه اختلاف است. به نظر برخى، از ازدلاف و به معناى اجتماع است و به قولى، ازدلاف به معناى نزديك شدن مى باشد. گروهى گفته اند: چون حاجيان بعد از كوچيدن(از مشعرالحرام) در مِنا اجتماع مى كنند و برخى گفته اند: چون حاجيان در مزدلفه اجتماع مى كنند، آن را به اين نام خوانده اند. مزدلفه، يكى از مشعرها است و مردم در شب دهم ذى حجه از عرفه به طرف آن حركت مى كنند.

ص: 129

است و فرصتى براى استراحت و البته جمع كردن سنگ براى رَمْىِ جَمَرات در فردا و پس فردا و روز سوم. وسايل را يك جا كنار يكديگر گذاشتيم و با تعدادى از همسفرها، جانب كوه گرفتيم و بر فراز آن رفتيم به نيت جمع كردن سنگ، و سنگ البته به اشكالى كه سفارش شده، چندان هم دست يافتنى نيست و ساعتى جستجو كرديم و دست ها به خار خليديم تا اين كه جمع شد. 49 تا لازم بود و شايد همين مقدار براى احتياط و ذخيره! و برگشتيم كنار وسايل و خستگى حالى براى دعا و قرائت قرآن باقى نگذاشته بود.

تكه اى پارچه از لباس احرام يدكى پهن كردم و به نيت چرت شامگاهى! دراز كشيدم. دو- سه ساعتى در وادى بين خواب و بيدارى و سپس احساس كردم خستگى، مختصرى از تن خارج شده، برخاستم و مشغول به قرائت قرآن شدم و سپس دعا ... تا ساعت وقوف، و نيت وقوف در مشعر و نماز صبح و ادامه دعا و قرآن تا اين كه كم كم آماده حركت شديم ...

به سوى منا، سرزمين آرزوها «1»

براى حركت به جانب منا و البته آرام آرام، و چشم به كوه هاى جانب مشرق براى رؤيت ستيغ آفتاب بر بلنداى كوه، كه طلوع

ص: 130

آفتاب جواز حركت بود.

در رؤيت آفتاب اختلاف نظر به وجود آمد. گروهى به ساعت اعتماد داشتند و عده اى به چشم خويش و البته عده اى نيز نه به ساعت و نه به چشم خويش و نمى خواستند روزه شك دار بگيرند و با خيال راحت نشسته بودند تا يقين حاصل شود كه آفتاب دميده و گذار از وادى مُحَسِر مجاز است و بر همين سبيل بود كه عده اى نشسته بودند و عده اى مى رفتند و از آن ها كه نشسته بودند، عده اى مى گفتند برويم و عده اى مى گفتند هنوز گاه رفتن نرسيده و از آن ها كه در حال رفتن بودند، عده اى به ترديد پيوسته بودند و نگران از اين كه نكند زود راه افتاده باشيم!

گروه ما نيز كم كم بر تعدادِ يقين يافتگانِ از طلوعِ خورشيد پيوستند؛ چندانكه بر نشستگان فزونى يافتيم و بالاخره حركت كرديم براى گذشتن از حدّ آخر مشعر، كه هنوز اندكى باقى مانده بود.

رفتيم و اين بار پياده و كم كم به تابلوهايى رسيديم كه ابتداى منا را مشخص مى كرد.

منا را دو- سه جور تلفظ مى كنند و اين را از روى عبارات انگليسى نگاشته شده بر تابلوهاى مختلف، هم در مكه و هم در مسير راه و هم در خود منا ديدم. ولى بيشتر، آن را منا) MENA(مى گويند كه محقق ارجمند، آقاى دكتر شهيدى، وجه تسميه آن را از قول ازرقى، جايگاه آرزوى حضرت آدم ابوالبشر معرفى مى كند.

ص: 131

ازرقى گويد: هنگامى كه جبرئيل خواست از آدم جدا شود، او را گفت آرزويى كن! آدم گفت بهشت را آرزو مى كنم و بدين سبب اين جايگاه را كه در آن اين واقعه رخ داده منا) MENA(گويند. البته خود دكتر شهيدى معتقد است بر مبناى همين وجه تسميه، بايد آن را مُنى) Mona(يا) Muna(خواند و باز هم ايشان از قول ازرقى در روايت ديگرى آورده است كه منا را از آن جهت كه در اين مكان خون ريخته مى شود منا گفته اند و البته به فتح ميم يعنى مَنا) Mana(نيز خوانده اند كه به معناى قصد است و وجه تسميه آن را البته نيافتم.

در هر حال، در مكه و اطراف، منا را به هر سه عبارت ديدم.

شما هر طور دوست داريد بخوانيد. من بر سبيل منا مى نويسم! در منا پيش مى رفتيم، دمپايى مخصوصِ احرام كه نبايد روى پا را بپوشاند راحت نيست و آزار مى دهد. بين انگشت شست پا و انگشت بعدى را زخمى كرده، راه رفتن را مشكل ساخته، وسايل هم كه مزيد بر علت است. لباس احرامِ يدكى، يك دمپايى يدكى، دوربين عكاسى، يك جلد قرآن كريم و كمى خرده ريز كه احتمال استفاده مى دادم، ولى ظاهراً ضرورتى نداشته، روى هم سنگين است و حمل آن در اين وضعيت، باعث مزاحمت و اذيت.

در ميان راه، افراد زيادى از سياه پوستان در كنار مسير به چشم مى خوردند كه ظاهراً اهل همين منطقه اند. اهل همين منطقه پنداشتم بدان جهت كه ظاهراً براى حج سفر نكرده اند و الّا بايد قبل از طلوع آفتاب در مشعر بودند، و حال آن كه از نوع بيتوته و زندگيشان

ص: 132

مى شد فهميد، مدت زيادى است در اين جا اطراق كرده اند و چنانچه براى حج به عربستان آمده بودند، بايد پا به پاى مردم ديگر، اعمال حج به جا مى آوردند.

وضع زندگى بسيار بَدَوى و فقيرانه اى دارند. زندگى باديه نشينى با چادرهايى مندرس و كهنه و سطح بهداشتى بسيار پايين.

چهره نا تميز اين جماعت كه زن ها و بچه هايشان دنبال قوطى هاى خالى نوشابه هاى خارجى و خرده ريزهاى زباله ها مى گشتند و ظواهرشان كه حاكى از سوء تغذيه و بيمارى و اختلال رشد بود، به فكرم واداشت. بعيد است اين ها عربستانى باشند؛ چرا كه قبلًا شنيده بودم هركس عرب عربستانى باشد در وضعيت مساوى براى ورود به اداره جات و سازمان هاى دولتى و مشاغلِ مختلف، علاوه بر برخوردارى از اولويت در استخدام، پس از استخدام نيز نسبت به افراد خارجى از مزاياى مضاعف برخوردارند و البته اشراف و خواص عربستانى كه جاى خود دارند و اصولًا در عربستان آنقدر پول هست كه هر شهروندى با كمترين كار به بهترين زندگى دست مى يابد. اما سياه پوست ها ظاهراً همان زندگى بدوى چند صد سال پيش خود را دارند و اين جماعت شايد از باديه نشين هاى عربستان باشند و شايد هم مهاجرينى از كشورهاى همسايه كه در ايام حج، نه به نيت حج كه به نيت كسب و كار و دستيابى به چيزى كه بخورند و بپوشند و ارتزاق كنند، به جانب مكه و مدينه شتافته اند.

ص: 133

در مكه و مدينه هم، دست فروش هايى با همين هيبت و همين شكل و شمايل، البته با وضعى قابل قبول تر ديده بودم، كه در گوشه و كنار خيابان ها و بازارچه ها به فروش اجناسى نظير البسه و اسباب بازى و ... مشغول بودند. در هر حال، هر كه بودند و از هر كجا ...

مسلمان بودند. حال آيا امت اسلامى شايسته چنين منظره اى هست؟

به نظر مى رسد چنين وضعيتى تنها به خاطر بى توجهى به وضع اين گروه است و گرنه با صرف كمترين بودجه، لااقل مى شود آن ها را از اين وضع رقت بار خارج كرد و نمى گويم مى توان همه آن ها را به زندگى ايده آل رساند. اما نبايد اجازه داد كه چنين منظره رقت بارى در مقابل چشم ميليون ها انسان و بلكه از طريق ضبط و ثبت تصوير، در مقابل چشم جهانيان قرار گيرد و آبروى اسلام با آن مخدوش شود. بودجه اى كه با آن بشود لااقل ظاهراً اين وضع آشفته را اصلاح كرد. يقيناً آنقدر نيست كه كمترين فشارى را بر دولت ثروتمندى نظير عربستان تحميل كند ... بگذريم.

در منا پيش مى رويم، سرزمين وسيع و گسترده اى است.

چندين خيابان طويل، از شرق به غرب، موازى با يكديگر و نيز خيابان هايى از شمال به جنوب، منطقه بزرگ منا را به مناطقى كوچكتر تقسيم كرده و در داخل هر كدام از اين مناطق، چادرهاى متعدد قرار گرفته كه محل بيتوته و استراحت حجاج است. كشورهاى مختلف هر كدام منطقه اى را در اختيار دارند.

با كروكى هايى كه زيراكس آن ها در اختيار هر يك از اعضاى

ص: 134

گروه قرار گرفته و در آن ها منطقه مربوط به حجاج جمهورى اسلامى مشخص شده است و نيز با كمك راهنمايانى كه از قبل با محيط آشنايى پيدا كرده اند، كم كم به جانب محلّى كه مربوط به كشور خودمان است، پيش مى رويم.

جلوتر كه رفتيم، بالونى بزرگ كه آرم و نشان جمهورى اسلامى ايران بر آن نقش بسته، محل بعثه مقام معظم رهبرى را در منا نشان مى دهد كه نشانه اى است از نزديكى مقصد و پاهاى خسته را نيرويى دوباره مى دهد و گفتند كه بيمارستان هيأت پزشكى در منا، جايى است در كنار بعثه و البته محل استراحت هم همانجا است.

آفتاب كاملًا بالا كشيده و گرماى آن بيشتر شده است. خستگىِ راه و نيز بى خوابى دو- سه شب گذشته و علاوه بر آن مزاج مبتلا به سرماخوردگى، دست به دست يكديگر داده و از درك اماكن مقدسى كه پا بر آن مى گذاشتم غافلم ساخته بود.

در منا به سوى بالن خوشرنگى كه بعثه را نشان مى داد حركت مى كرديم و هر چه جلوتر مى رفتيم مثل اين بود كه به آن نزديك نمى شويم. در ابتدا نزديك تر از آن به نظر مى رسيد كه بود، بالاخره ساعت 5/ 8 يا 9 بود كه رسيديم.

بيمارستان صحرايى منا، جايى بود شبيه بيمارستان صحرايى عرفات و البته به خاطر اقامت بيشتر و حجم كار افزون تر، با استحكام بيشترى ساخته شده بود. بخشى از محوطه را با بتون، محوطه سازى كرده اند و چادرها محكم تر و مناسب تر است.

ص: 135

در ترتيب اعمال حج، حالا رسيده ايم به رَمْى جمره عقبه و بايد به جانب جمرات حركت كنيم. برخى مى گويند ساعات اول صبح شلوغ است و رفتن و رمى و بازگشتن مشكل ... مدتى منتظر شديم و پس از ساعتى كه هم صبحانه خورده و هم خستگى از تن بدر كرده بوديم، جمعى شديم به راهنمايى حاج آقاى مسعودپور و حركت كرديم به جانب جمرات.

جمرات تقريباً در غربى ترين قسمت منا قرار گرفته است.

روحانى كاروان در طول مسير، در باره جمرات، رَمى و جزئيات آن ها سخن مى گفت. هر چه به جانب جمرات مى رفتيم ازدحام جمعيت بيشتر مى شد و در بعضى از قسمت ها آنچنان فشرده حركت مى كرديم كه خوف شكستگى دنده ها مى رفت. در مسير، راه جداگانه اى براى ماشين ها و جماعت پياده وجود نداشت. اتوبوس ها و كاميون ها و كاميونت هاى حمل مواد غذايى، ماشين هاى شرطه عربستان، آمبولانس ها و جماعت پياده، همه مخلوط به جانب جمرات و به عكس در رفت و آمد بودند و البته اين هم از عجايب ديگرِ منا بود و نيز از مديريت مسؤولان پر مدّعا!

آنچنان مشغول مشكلات تردّد بودم كه نفهميدم پياده روى چه مقدار طول كشيد؛ يك ساعت يا بيشتر و يا حتى دو ساعت. در راه پيچ و تاب زيادى خورديم. چپ، راست، و حتى گاهى به خاطر ازدحام به عقب و همواره نگران از گم كردن گروه هيأت پزشكى.

در طول راه باز هم همان مناظر آشفته از وضعيت بهداشت و

ص: 136

تغذيه نامناسب، و اين ها مشخص بود كه از حجاج اند و در بعضى از قسمت ها در نهايت آلودگى و بى انضباطى و بى فرهنگى و آبروريزى و مايه سرافكندگى! ظاهراً مسؤولان عربستان هيچ فكرى براى نظافت منطقه منا نكرده اند. هر چه مى خورند، زير پا مى ريزند.

هيچ كس نيست كه جمع كند و اين ها روى هم انباشته مى شود و در گرماى عربستان مى گندد و تعفن ايجاد مى كند و در مناطقى كه نزديك به دستشويى ها و آب خورى هاست آب جمع مى شود و لجن تشكيل مى دهد و همانجا مى ماند و پخش مى شود و مردم روى آن راه مى روند و باز آشغال مى ريزند و همينطور اين حلقه معيوب استمرار دارد، بى آن كه هيچ مأمور نظافتى و يا ماشين زباله اى آن ها را از زير پاى مردم جمع كند.

در بخشى از مسير، فرم محوطه عوض مى شود و چادرهاى انبوه حجاج كشورهاى مختلف، جاى خود را به دستفروش هايى مى دهد كه همه چيز و از جمله مواد غذايى مى فروشند.

انواع غذاهاى سرد و گرم، از دل و روده گوسفند گرفته تا انواع آش هاى عجيب و غريب و به شدت غير بهداشتى، كه با دست هاى كثيف بعضى از اين جماعت خوش اشتها، به حدّ اعلاى آلودگى مى رسد و كباب هاى سياه رنگ جگر و احشاى ديگر گوسفند، كه بعضى از آن ها را ظاهراً از صبح على الطلوع پخته اند و حالا كه نزديك ظهر است مى فروشند و بوى آن ها بازارچه منا را پر كرده است!

ص: 137

دور سفره هايى كه كنار خيابان ها پهن شده، معمولًا پنج- شش نفر از يك ظرف بزرگ و با دست غذا مى خورند و چه لذّتى كه نمى برند! همه اين ها را مى توان به حساب بى مبالاتى مسؤولان بهداشت اين كشور گذاشت.

با اين افكار مشغول بودم و همراه گروه ادامه مسير مى دادم كه به محوطه اى باز رسيديم و در جانب چپ، از دور، مسجدى به چشم مى خورد. پرسيدم چيست؟ گفتند اين همان مسجد «خَيف» است. مسجدى كه در تاريخ اسلام شهرتى بسزا دارد و نقل كرده اند كه پيغمبر صلى الله عليه و آله در حجةالوداع در اين مكان توقف نموده و روز و شبى را در آن گذرانده است. نماز در اين مسجد ثواب بسيار دارد.

رمى جمره عقبه

رمى جمره عقبه (1)

اكنون به محلى رسيده ايم كه جمرات واقع است. به ازدحام افزونتر جمعيت پيوستم و ناگهان گروه را گمشده يافتم و هر چه گشتم و به اطراف نظر انداختم، هيچ چهره آشنايى نديدم و بالاخره همان كردم كه ديگران مى كردند و به سمتى رفتم كه همه مى رفتند.

رفتم و رفتم اما به جمره عقبه نرسيدم. شك داشتم كه نكند اشتباه آمده ام و نكند به خاطر انبوه جمعيت، بدون آن كه جمرات را ديده


1- مفرد آن «جَمره» است و جمره در لغت به سنگريزه مى گويند و در اينجا به معناى محلّ رمى جمره است. جمرات سه تا است: 1- جمره كبرى يا عقبه 2- جمره وسطى 3- جمره اولى.

ص: 138

باشم آن ها را پشت سر گذاشته ام. از يكى دو نفر افرادى كه چهره هايى آشنا داشتند و حدس مى زدم ايرانى اند پرسيدم آن ها هم ندانستند و بالاخره پيرمردى كه بنا به اظهار، سفر چهارمش بود، از ترديد رهايم كرد و گفت كه هنوز مانده. گام هايم را كه سست و مردّد حركت مى كرد، سريعتر كردم و دقايقى بعد به جَمَره عقبه رسيدم.

انبوه جمعيت اجازه پيش رفتن نمى داد. هر چه كوشيدم نتوانستم جلوتر بروم و از دور نشانه گيرى مشكل بود. يكى- دو سنگ پرتاب كردم كه نخورد. دانستم كه اين نه راه چاره است.

انديشيدم و احتمال دادم كه جماعت همه از همين جانب كه مى آيند به سوى جمره مى روند و شايد اين سوى جمره اين چنين پر ازدحام است و جانب ديگر خلوت است. اين شد كه دور زدم و از جانب ديگر آمدم و حدسم درست بود. سوى ديگر خلوت بود، آنچنان كه رفتم تا پاى ديوار و هفت سنگ زدم و البته به سبب نزديكىِ بيش از حدّ به جَمَره عقبه، دو سه سنگ هم از قفا خوردم و زود بازگشتم.

در كنارى نشستم به نظاره حاجيان، كه سنگ پرتاب مى كردند و شيطان را از خود دور مى نمودند؛ آيا اين كار براستى شيطان را از ما دور مى كرد؟ شيطان اگر در نفس ما لانه كرده باشد، با اين «رَمْى» كه را مى رانيم؟ در خود فرو رفتم و به «رمى جمره» انديشيدم.

گفته اند اين مكان كه حالا جمرات در آن واقع است، جايى بوده كه شيطان اول بار در زمين به وسوسه آدم پرداخت و آدم عليه السلام با

ص: 139

پرتاب سنگريزه، وى را از خود راند. و نيز داستانى ديگر گفته اند در مورد حضرت ابراهيم عليه السلام و اين «رمى جمره» كه وى نيز وقتى تصميم به قربانى كردن حضرت اسماعيل عليه السلام گرفت و از مكه به جانب قربانگاه حركت كرد، شيطان به هدف وسوسه و فريب، به سراغشان آمد و حضرت ابراهيم وهاجر و حضرت اسماعيل عليهم السلام با پرتاب سنگ در سه نقطه، كه همين سه نقطه جمرات اولى، وُسْطى و عقبى باشد، شيطان را از خود دور كرده اند. اما اين كه در روز اول ما تنها جمره عقبه را مى زنيم و در دو روز و شايد روز سوم هر سه جمره را، علتش را نفهميدم كه چيست؟ ...

هوا گرم بود و از سويى حال مساعدى نداشتم. اين بود كه جانب بازگشت در پيش گرفتم. گروه را هم گم كرده بودم، از اين رو، جاى تأمل نبود، بايد زودتر خود را به بيمارستان مى رساندم؛ چرا كه سرگردانى در اين صحراى محشر! چندان هم بى خطر نبود.

گرماى منا، فعل و انفعلات مغز را مختل مى كرد و پوست را مى سوزاند. از راهى كه آمده بودم، امكان برگشت وجود نداشت؛ چرا كه حجاج بى وقفه مى آمدند. مختصرى پس از جمره عقبه و هم سو با مردم، به جانب غرب ادامه دادم و از بالاى مسير روگذرى كه از ابتداى جمرات تا اين جا جمعيت را به جمره عقبه هدايت مى كرد، پايين آمدم و راه بازگشت را به جانب مشرق در پيش گرفتم.

ص: 140

در كنار مسير، جابه جا حجاجى كه نمى دانم از كجا و چه فرقه اى از مسلمانان اند مشغول حلق و تقصيرند! با برنامه اى كه ما طبق آن آموزش ديده و ترتيب اعمال حج در آن ها پشت سرهم ذكر شده بود، اكنون زمان قربانى كردن بود، نه حلق و تقصير، چگونه است كه اين جماعت حلق مى كنند؟ شايد در جاى ديگر قربانى كرده اند؟ شايد هم حلق و تقصيرشان قبل از قربانى است!؟ اما از اين ها شايد مهمتر وضعيت بهداشتى محيط بود.

جماعتى بيش از چندين هزار نفر در محوطه اى به طول بيش از يك كيلومتر و عرض بيش از صد متر، جابه جا نشسته، ايستاده، نيم خيز و ... مشغول حَلْق(تراشيدن موى سر) و تقصير هستند و گروهى دنبال مشترى مى گردند و به ريالى واحد و يا اثنين و كمتر و بيشتر حلق مى كنند.

زمين پوشيده از موهاى تراشيده آلوده به كف صابون بود و بعضى بدون كف صابون و در ميان آن ها تيغ هاى مستهلك كه راه رفتن را مخاطره آميز مى كند، به ويژه با دمپايى هاى احرام، كه منتظر بهانه است تا از پا خارج شود و يا زير پاى كسى بماند و پاره گردد.

موهاى خشك شده را باد در محيط پخش مى كند. ريزه هايش را در معرض استنشاق قرار مى دهد و انسان را مستعد مى كند به هزار جور درد بى دوا و مرض صعب العلاج. تمام شدنى هم نيست. شايد بيش از يك كيلومتر راه در كنار جمرات، تا از حد جمره اوُلى كه بگذرى همين بساط پهن است. اين جا حقيقاً آلوده است و به گمانم خود

ص: 141

شيطان هم همين جاست و شايد از نحوست وجود اوست كه منا اين گونه آلوده شده و آلودگى اش از بين رفتنى هم نيست.

به هر دردسرى بود از اين منطقه فوق آلوده گذشتم و به ديگر مناطق آلوده منا رسيدم و ادامه دادم؛ به جانب شرق و به سوى محلى كه بيمارستان هيأت پزشكى در آن قرار داشت. يكى از راه هاى شرقى- غربى را انتخاب كردم. از ازدحام راه هر چه پيش تر مى رفتم كاسته مى شد و حالا فقط گرما بود كه آزارم مى داد. شايد چهار- پنج كيلومتر يا كمى بيشتر رفتم ولى هنوز خبرى از بالون راهنماى بعثه و محل استقرار حجّاج ايرانى نبود. ادامه دادم، شايد نزديك يك كيلومتر ديگر ... ولى باز هم پيدا نبود. شايد گذشته باشم؟ شايد راه عوض شده باشد؟

يكى از راه هاى فرعى را گرفتم و خود را به بلنداى يكى از پل هاى هوايى رساندم و از بالا نظاره كردم. تعداد شش يا شايد هفت راه شرقى غربى موازى، نظير راهى كه در آن مى رفتم، سرتاسر منا را به هم پيوسته بود و من نمى دانستم راهى را كه برگزيده بودم همان راه آمدنم بود، يا راهى ديگر؟ ترديد كردم. و آرام آرام ادامه دادم. به فكر پرس و جو افتادم، اما چهره ها آنچنان متنوع و سرگرم آمد و شد بودند كه حتى احتمال نتيجه گيرى از پرس و جو را نيز ندادم. به محلى رسيدم كه مأمورانى ظاهراً به منظور راهنمايى مردم مستقر بودند. به سراغ يكى از آن ها رفتم و گفتم كه دنبال محل استقرار حجاج ايرانى مى گردم. اظهار بى اطلاعى كردند! نا اميد از

ص: 142

راهنمايى، ادامه دادم و باز پيش رفتم. و رفتم و ... حالا تقريباً مطمئن بودم كه بيش تر از طول مسير آمدن برگشته ام و لابد محل استقرار حجاج، جايى در پشت سرم بوده، خسته و تشنه بودم و گرما آزار مى داد. ساعتى از ظهر گذشته بود. بيمارى رمقم را گرفته بود و فكرم كار نمى كرد. تقريباً گم شده بودم و گم شدن در اين هواى گرم، مساوى بود با گرمازدگى و گرمازدگى وقتى مداوا نشود، تا آخر خط فاصله زيادى نيست. با اين افكار مبهم كه گرما نيز آن را مشتبه تر مى ساخت، بى اختيار پيش مى رفتم و كم كم به اين نتيجه مى رسيدم كه بازگردم و در مسير بازگشت، دنبال بالون راهنما باشم. اما خاطرم جمع بازگشت نشد و اعصابم كه گويى پيام هاى قبلى پيش رفتن را به گام هايم مخابره كرده بود، پيام جديدى را ياراى انتقالش نبود و من همچنان پيش مى رفتم و ...

پيش مى رفتم كه ناگهان از دور، بالون سه رنگ بعثه را ديدم.

بيشتر دقت كردم، بله خودش بود. به نظر مسيرى طولانى و بيش تر از رفتنم را بازگشته بودم. اما اين پندارى نادرست بود و شايد از فرط خستگى بود كه اينچنين پنداشته بودم. هر چه بود گام ها را سريعتر كردم و از باريكه اى فرعى، خود را از مسير يكنواخت پيموده شده، جدا ساختم و وارد خيابانى شدم كه به جانب بعثه مى رفت. دقايقى بعد در بيمارستان بودم. تشنه، خسته، رنجور، ولى خوشحال از اين كه در اين گرماى 60 درجه، گم نشدم. آب خوردم و بى حال افتادم.

ص: 143

ابراهيم عليه السلام و مأموريت بزرگ!

از رمى جمرات كه بازگشتم، ساعاتى بى رمق و بى حال افتاده بودم. كمى كه بهتر شدم، برخاستم و به محوطه برگشتم. امروز عيد قربان است. روز قربانى كردن اسماعيل.، روز امتحان سخت ابراهيم.

تا اين زمان به عظمت اين امتحان، آنچنان كه آن روز، نينديشيده بودم.

ابراهيم با رؤيايى كه شيطان در سينه دردمندش، بى اساس بودن آن را وسوسه كرده، مأمور شده تا اسماعيلش را ذبح كند.

اسماعيل، فرزند برومندى كه خدا در سال هاى پيرى به ابراهيم عطا كرده! اسماعيلى كه از نوزادى تا برومندى و در تمام دوران نشو و نما، مهر پدر را برانگيخته است! اسماعيلى كه آرزوى ديرينه پدر به ولادتش برآورده شد و آمدنش ابراهيم را پدر ساخت و پس از سال ها تلخى، كام او را شيرين نمود. در نونهالى به كمك دست هاى پدر گام برداشت. در نوباوگى شيرين زبانى كرد و همپاى پدر به كوه و دشت دويد. در نوجوانى نور چشم ابراهيم شد و يار و ياورش بود. حالا اينچنين حكم شده كه چنين اسماعيلى را چنين پدرى و آن هم با دست هاى خويش، ذبح كند!

و ابراهيم كه در شكستن بت ها و در نشستن ميان هيمه آتش و در عمرى زندگى سراسر امتحان و آزمون، هيچ گاه بر خود نلرزيده، حالا خود را در مقابل دستورى مى يابد كه از جانب خداست و در

ص: 144

برابر آن، وسوسه اى كه از جانب شيطان است و مى لرزد و استخوان هايش را خرد شده مى بيند و در جوارحش دردى احساس مى كند كه تا به حال تجربه نكرده است.

اگر خدا جانش را خواسته بود، چه سهل مى نمود و او در دم عطا مى كرد. و ساده تر، اگر همه اموالش را، آن سان كه پاى برهنه با اسماعيلش در بيابانى رها شود. اما خدا محبوب ترين موهبتى كه داده بود مى خواست. اسماعيل را و چه سخت بود. انديشيد كه اين حكم، چه حكمى است و شايد رؤيايى كاذب است و نه بيش تر، كه موجد پريشانى شده و چه سود از اين حكم؟!

اما حكم تكرار شد. اى ابراهيم، به دست خود اسماعيل را ذبح كن! به ياد آورد كه پيامبر خداست و رؤيايش نه خواب آشفته اى كه ديگران ببينند از سر ثقل طعام، كه رؤياى صادقه است و حكم، حكم خدا ...، بى درنگ راه بر مهر پدرى بست و دل از وادى اسماعيل به جانب خدا گردانيد و گذشت ... از اسماعيل گذشت!

اما ذبح، نه كار او است. از اسماعيل گذشته بود و در راه خدايش مى داد، بى هيچ ترديدى! آن كه داده بود حال مى خواست.

اما ذبح! آن هم با دستان خويش! ذبح فرزندى كه دل بت شكن پير خسته را در زمستان عمرش گرمى داده بود، چيزى بالاتر از دشوار، كه محال مى نمود. اما حكم بود! و ابراهيم تا به حال از هيچ حكمى تخطى نكرده و گرچه دستورها دشوار بوده، اما براستى اين آخرى، طاقت از ابراهيم ربوده و زبونش ساخته است.

ص: 145

دندان هايش را به هم فشرد و گريست و از خدا يارى خواست و خدا يارى اش كرد تا بر دل آشفته خويش چيره شد و مهياى اجراى حكم ...

اسماعيل را ندا كرد و به صحرا رفت و در گوشه اى راز نهفته دل دردمندش را با او گفت. اسماعيل كه نهال عمرش تازه رو به برومندى گذاشته بود، وقتى پدر را آماده اجراى دستورى ديد كه خدا داده بود، سر تسليم فرود آورد و پدر را گفت كه اگر خدا بخواهد مرا از صابران خواهى يافت.

بدينسان، ابراهيم و اسماعيل و از پى آنان، هاجر، راهى منا شدند و گفتند كه در منا شيطان به وسوسه هر سه آمد و آن ها در سه نقطه با پرتاب سنگريزه دورش ساختند. پدر در قربانگاهِ منا، اسماعيل را بر زمين خوابانيد. بُرَنده اى كه با خود آورده بود از نيام كشيد و بى آن كه به چهره اسماعيل بنگرد، كارد بر گلويش نهاد.

اسماعيل را از ذهن پرتلاطمش بيرون ساخت و حكم خدا را و بلكه خدا را جايگزين آن ساخت. كارد را با تمام نيرو، بر گلوى جگر گوشه اش كشيد، آن سان كه در دم بريد، با همان نخستين حركت! ...

اما نه!

گويى كارد رو به فرسودگى نهاده و برندگى اش به زنگ و زنگار استحاله شده است. بار ديگر كشيد و اين بار سخت تر و به اسماعيل بى اعتناتر ... و باز نبريد! به دستان خويش شك كرد كه نكند ضعفى دارند و آن ضعف از وسوسه شيطان و متكى بر آخرين

ص: 146

بازمانده هاى مهر پدرى! كارد را بر سنگى نواخت كه در دم شكافت. بازگشت و دوباره اسماعيل را بر زمين نهاد و اين بار با صورت، كه چهره معصوم و شايد هنوز كودكانه اسماعيل، مانعى در اجراى حكم نشود. ولى كارد از بريدن بازمانده بود و سپس ناگهان گوسفندى را در كنار خويش ديد و ندايى از لغو دستور شنيد كه «خدا از قربانى اسماعيل گذشت و تو اى ابراهيم حكم خدا را اجرا كردى.»

قربانى

روابط عمومى با بلندگو اعلام كرد كسانى كه تمايل دارند براى قربانى كردن، به صورت نيابتى عمل كنند. به روابط عمومى مراجعه نمايند. اما من علاقه داشتم خودم به قربانگاه بروم و از نزديك شرايط آنجا را ببينم. براى همين، با افراد دست اندكار صحبت كردم، چون قربانگاه مقدارى دور از بيمارستان بود مى گفتند ما نمى توانيم براى رفت و آمد، ماشينى در اختيار افراد قرار دهيم، هر كس مى خواهد مى تواند خودش پياده برود.

تصميم داشتم هر طور كه شده، خودم هم به قربانگاه بروم و به همين خاطر خود را مهيّاى پياده روىِ مفصل ديگرى كردم. اما دكتر فضلى كه اشتياق مرا براى رفتن به قربانگاه ديد، گفت مرا نيز با گروه خواهد برد.

تعدادى، حدود 160 نفر از رفقاى هيأت پزشكى، نيابت دادند

ص: 147

و ما با كسانى كه اين نيابت را قبول كرده بودند و آقاى مسعودپور، كه به جزئيات شرعى كار نيابت وارد بود، به سمت قربانگاه حركت كرديم.

در ميان راه، در باره از بين رفتن گوشت هاى قربانى صحبت مى كرديم. مسأله قربانى و از بين رفتن گوشت ها، از سال ها پيش موضوع مورد بحث بيشتر كسانى بود كه حج به جا مى آوردند.

به ويژه اين كه سال به سال بر تعداد اين قربانى ها افزوده مى شود و با وضعيت فعلى دنيا، كه هنوز گرسنگان بسيارى در گوشه و كنار آن، به خاطر عدم دسترسى به غذاى كافى از بين مى روند و به ويژه مسلمانان زيادى كه به همين مشكل دچارند، همواره، اين نگرانى و بلكه اعتراض وجود داشته كه چرا بايد اين همه گوشت در يك روز از بين برود و در زمين مدفون شود و حال آن كه مسلمانانى در گوشه و كنار جهان از گرسنگى در رنج و عذاب باشند و بلكه از بين بروند؟!

پيشنهادهايى براى ماشينى كردن ذبح قربانى ها در محل منا داده شد و بانك توسعه اسلامى، سيستمى را براى اين منظور تعبيه كرده است. منتهى اين سيستم ظرفيت كافى براى ذبح حدود يك و نيم تا دو ميليون قربانى را ندارد و بالاترين آمارها از ظرفيت اين سيستم به گمانم بيش از يكصد تا دويست هزار ذبح نباشد.

گذشته از اين، محلى كه اين سيستم در آن راه اندازى شده، محلى است كه در مورد آن اختلاف نظر وجود دارد. به اين صورت

ص: 148

كه عده اى آن را خارج از محدوده منا مى دانند و البته عده اى نيز آن را داخل و به گمانم عده اى اشكالات شرعى ديگرى را نيز گرفته باشند.

از پيشنهادهاى ديگر اين بود كه قربانى در محلّى ديگر، غير از منا ذبح شود كه بتوان از گوشت آن استفاده كرد و يا حتى در زمانى پس از روز عيد قربان، منتهى نيت آن در همان روز صورت گيرد و يا يك نفر از طرف حاجى، مأمور شود در جاى ديگرى و به نيابت از او قربانى كند و حاجى پس از حصول يقين تقصير يا حلق كند و از احرام خارج شود كه اين يكى، البته هيچ موافقى در بين صاحبنظران و مراجع دينى پيدا نكرده است.

اما امسال مى گويند يكى از مراجع تقليد در ايران اجازه داده كه حاجى پس از رمىِ جمره عقبه، در روز اول ورود به منا؛ يعنى عيد قربان، نيت قربانى در روزى ديگر كند و وجه مربوط به آن را كنار بگذارد و پس از آن حلق يا تقصير كند و از احرام خارج شود و پس از اين كه اعمال حجش تمام شد، در شهر خودش قربانى را ذبح كند. البته كسانى كه از وى تقليد مى كرده اند ظاهراً در مقايسه با بقيه حجاج، تعداد قابل ملاحظه اى نيستند و امسال هم به نظر مى رسد همان شرايط سال هاى گذشته بر مسأله قربانى و قربانگاه حاكم باشد و مقدار زيادى گوشت از بين خواهد رفت.

بعضى از مراجع كار را مشكل تر كرده اند و گويا گفته اند چنانچه كسى ببيند گوشت قربانى اش كاملًا از بين مى رود و لااقل قسمتى از

ص: 149

آن به مصرف نمى رسد، موظف است بعداً قربانى را اعاده كند.

از نكات ديگر در مورد قربانى اين است كه: بايد گوسفند قربانى، شرايط خاصى داشته باشد؛ مثلًا مريض نباشد. چشمش كور نباشد. پا و دست و جوارح ديگرش سالم باشد و بالأخره نمى توان گوسفندى و يا بزى و ... يا قربانى ديگرى را كه عيب و ايرادى دارد، قربانى كرد و البته اين شرايط را بيشتر شيعيان رعايت مى كنند و فِرَق ديگرِ اسلامى چندان خود را ملزم به رعايت آن ها نمى بينند و حاج آقاى مسعودپور مى گفت به همين دليل قربانى هاى شيعيان در ميان كسانى كه از اطراف براى بردن گوشت قربانى مى آيند خواهان بيشترى دارد.

به قربانگاه رسيديم. محوّطه اى بزرگ؛ مانند بازارچه هاى تره بار قديمى در ميدان شوش تهران و به تعداد هفت، هشت، ده و شايد بيشتر قربانگاه، كه شماره گذارى شده و داخل هر كدام در يك سو بازار فروش گوسفند و در سوى ديگر كشتارگاه كه محوطه اى است به طول تقريبى 100 متر و عرض ده تا بيست متر كه با بتون مفروش شده و از كنار، سرتاسر به گودالى ارتباط دارد كه احشاء و پوست گوسفندها را پس از كشتار و سلّاخى و اگر تعداد گوسفندها زياد باشد و خواهانى نداشته باشد تمام لاشه هايشان را به داخل گودال مى ريزند و بولدوزرها در داخل گودال آن ها را با خاك مى پوشانند و گودال ها از جانب ديگر با قربانگاه بعدى ارتباط دارند و همينطور تا ده و شايد بيشتر قربانگاه در كنار يكديگر است.

ص: 150

وارد يكى از قربانگاه ها شديم و تا انتهاى قربانگاه پيش رفتيم.

160 نفر براى قربانى نيابت داده بودند و بايد 160 گوسفند خريدارى مى شد و هر كدام با ذكر نام نايب گيرنده نام پدر و نيت حج ذبح مى شد و اين كارى بود وقت گير و مشكل.

در انتهاى قربانگاه، گروه مسؤول خريدارى گوسفندها با فروشندگان وارد مذاكره شدند. ظاهراً قبلًا هم از آن ها گوسفند خريده اند. گوسفندها هر كدام به سيصد ريال سعودى خريده شد.

160 گوسفند و همه آن ها توسط فردى خبره مورد معاينه قرار گرفت و سلامت چشم و گوش و دست و پا و جوارح ديگر آن ها تأييد شد.

دقايقى پس از آغاز ذبح قربانى ها، تعداد زيادى نوجوان سياه پوست، مشتاقانه براى كمك آمدند و علت اشتياقشان نيز بردن لاشه هاى گوشت گوسفندان بود. به كمك داوطلبينِ سياه پوست، كار سرعت گرفت و در عرض يكى دو ساعت، به اتمام رسيد و خوشبختانه حتى يك لاشه هم به زمين نماند و تمام لاشه ها براى مصرف، منتقل شد، به گونه اى كه اواخر كار، براى بردن لاشه ها، بين متقاضيان بگو، مگو هم در گرفت.

كار ساعت 5/ 2 بعد از ظهر تمام شد و من با سر و شانه اى سوخته از اشعه آفتاب به بيمارستان برگشتم و پس از لختى استراحت، سر تراشيدم و از احرام خارج شدم.

عصر، درمانگاه شلوغ شد. چنان ازدحامى به وجود آمد كه

ص: 151

تمام محوطه بيمارستان هم تكافوى جمعيت مراجعين را نمى داد. تا نيمه هاى شب ازدحام همچنان ادامه داشت و تقريباً تمام گروه، مشغول كار بودند. به جز چادرهايى كه به عنوان درمانگاه در نظر گرفته شده بود. در محوطه بيمارستان و در فضاى آزاد نيز بيش از 10 ميز و صندلى و وسايل معاينه براى پاسخ گويى به مراجعين قرار داده شد و تمام پزشكان مشغول معاينه بيماران شدند و در مقابل داروخانه ها نيز، صف هايى طويل براى گرفتن دارو ايجاد شد.

رمى جمرات سه گانه

امروز هم بايد جمرات را رمى كنيم. تا ظهر مشغول درمانگاه و ديدن مريض ها بودم. گفتند بعد از ظهر گرما شديد است بماند تا هوا خنك شود. البته هوا تا غروب خنك نمى شود و غروب هم كه وقت رمى مى گذرد. به همين دليل، ساعت سه- چهار بعد از ظهر قمقمه اى آب برداشتم و به جانب جمرات حركت كردم. طى مسير بيمارستان تا جمرات بيش از يك ساعت طول كشيد. جمره اولى هفت سنگ، جمره وُسْطى هفت سنگ و دست آخر جمره عقبى يا عقبه نيز هفتك سنگ ... و به جهت شدت گرما، به سرعت بازگشتم و حوالى ساعت شش بعد از ظهر به بيمارستان رسيدم. ساعت هشت كشيك را تحويل گرفتم و تا دوازده نيمه شب بيمار مى ديدم. پس از آن؛ يعنى ساعت 12 براى مشاهده مردمى كه در منا مشغول كسب و كار بودند رفتم. جايى كه تنها سه روز چنين جمعيتى را در خود

ص: 152

جاى مى دهد، عده اى را نيز براى تجارت و كسب و كار به سوى خود مى كشد.

خيابان هاى منا پر است از افرادى كه بساطى براى فروش پهن كرده اند. لباس و عرقچين، اسباب بازى، مواد غذايى، نوشيدنى، آب، نوشابه و ... در خيابان مقابل بيمارستان، مشغول قدم زدن بودم كه دكتر فضلى به سراغم آمد و گفت: اگر كارى ندارى يك سر تا عرفات برويم و برگرديم. پرسيدم عرفات براى چه؟ درعرفات كه كسى نيست! گفت: بازرس يكى از كاروان ها آمده و مى گويد گمشده اى دارد. گمشده، فردى است حدود چهل و پنج ساله و ظاهراً سابقه بيمارى قلبى هم داشته و از ديروز كه از عرفات آمده اند سرو كله اش در كاروان پيدا نيست. برويم شايد در عرفات باشد و شايد در بيمارستان جبل الرّحمه بسترى شده و يا لااقل آنجا خبرى از وى داشته باشند.

سوار آمبولانس شديم و راهى عرفات شديم. از حدود منا كه گذشتيم، خلوت شد. در جاده اى كه دو شب پيش مملو از جمعيت بود، اكنون پرنده پر نمى زند و حركت هيچ جنبده اى به جز ماشين ما به چشم نمى خورد.

ده- پانزده دقيقه بيشتر طول نكشيد كه از مشعر گذشتيم و به عرفات رسيديم. از كنار مسجد عَرَفه يا نَمِرَه، كه آن را عُرَنَه يا جامع ابراهيم نيز مى گويند، گذشتيم و وارد عرفات شديم. اكنون درك جديدى از عرفات داشتم. دركى متفاوت از شب اول ورودم به آن.

ص: 153

آن شب عرفات مملوّ از جمعيت بود و تردّد در آن مشكل. اتوبوس در شب نخست به آهستگى حركت مى كرد و اين خود مانع از درك موقعيت عرفات مى شد. اما حالا ما با ماشين يك دور كامل در آن زديم و اين خود باعث شد تا تصوير جديدى از عرفات به دست آورم.

اثرى از گمشده كاروان پيشگفته نيافتيم و به همين دليل به جانب جبل الرّحمه پيش رفتيم. بيمارستان جبل الرحمه، بيمارستان كوچكى است، در كنار كوه و آن را براى درمان حجاج بنا كرده اند.

در مقابل درِ آن توقف كرديم و دكتر فضلى با نگهبان بيمارستان شروع به صحبت كرد و سراغ گم شده ايرانى را گرفت.

نگهبان اطلاعات را به مسؤول شب رساند و او به داخل دعوتمان كرد. در داخل بيمارستان نيز اطلاعاتى رد و بدل شد و راجع به مشخصات گمشده صحبت كردند و بالأخره معلوم شد كه در اين بيمارستان چنين كسى بسترى نشده و در سردخانه هم كسى با چنين مشخصات وجود ندارد. گفتند شايد در بيمارستان هاى مكه بتوان او را يافت؛ چرا كه تعداد زيادى بيمار كه احياناً تعدادى از آن ها فوت شده اند، در بيمارستان هاى مكه اند. بيمارستان را ترك كرديم و به مركز ديگرى رفتيم كه به نظر يك مركز نظامى بود. در آن جا پرس و جويى كرديم اما از آن هم نتيجه اى حاصل نشد. ناچار جانب منا را در پيش گرفتيم و براى حصول اطمينان از اين كه گمشده در منطقه عرفات جايى در گوشه و كنار صحرا نيفتاده باشد، دور ديگرى در

ص: 154

منطقه زديم.

نورافكن هاى قوى، كه بر پايه هايى بلند، به ارتفاع شايد بيش از ده- پانزده متر قرار گرفته، عرفات را روشن كرده است و از اين نظر، با مشكلى مواجه نيستيم و به چراغ قوه و ... نيازى نيست. با اين حال هر چه گشتيم، كسى را نيافتيم و چيزى، به جز زباله هاى ناشى از اطراق جمعيت، كه اكنون در منا مستقر شده اند، نديديم. ساعت از دو بامداد گذشته بود. عرفات را به جانب منا ترك كرديم و هنوز به ساعت سه نرسيده بود كه در بيمارستان منا بوديم.

از فرط خستگى خوابم گرفت، اما ساعت پنج برخاستم و پيش از آن كه آفتاب خود را از افق بنماياند و شراره هاى آتش بر زمين ببارد، به جانب جمرات حركت كردم. هنوز آفتاب بالا نيامده بود كه در كنار جمرات بودم. تا طلوع آفتاب فرصت زيادى بود.

با دكتر قربانى و دكتر كاكرودى، كه پيشتر از آنها ياد كردم، همراه بوديم. به جانب مسجد خَيف شتافتيم كه گفتند نماز در آن ثواب بسيار دارد. مسجد خَيف در دامنه رشته كوه هاى كشيده شده از غرب به شرق، با فاصله اندكى از جمرات واقع شده و از جمرات كه به جانب شرق بايستى خَيف در سمت راست تو قرار مى گيرد.

جمعيتى كه شماره اش تخمين زدنى نيست، در مقابل مسجد خَيف خوابيده اند و از ميان آن ها حركت مشكل است. به جهت ازدحام و به سبب وضع آشفته اى كه از نظر بهداشت و نظافت در اين محيط وجود دارد، با زحمت خود را به مسجد رسانديم و در

ص: 155

درون آن با ازدحام بيشترى روبه رو شديم. حجاج در تمام صحن مسجد، كه شايد بالغ بر چندين هزار متر مربع مى شود، خوابيده اند.

براين اعتقادند كه خواب در مسجد مشكلى ندارد و بى اشكال است. در مسجدالحرام هم وضع همين گونه است و البته اين جا شلوغ تر ... به حدّى كه جايى حتى براى نماز خواندن يافت نمى شود.

نگاهى به يكديگر كرديم و در اين فكر بوديم چه كنيم، كه بالاخره جايى باز شد براى نماز خواندن و تك تك نماز خوانديم و مسجد را ترك كرديم.

وقتى براى هر چادرِ جمعى در منا چند هزار ريال سعودى دريافت مى شود، بايد هم چنين وضعى در صحن مسجد و بيرون از آن ايجاد شود. بيرون از مسجد در محوطه اى كه تا جمرات هنوز اندكى فاصله است، چندين دستشويى عمومى ساخته اند.

اطراف اين دستشويى ها آلودگى به بحرانى ترين حالت خود رسيده و ورود به آن را جرأت نكرديم، حتى براى تفحّص! و فقط حدس زديم كه اندرون آن چه خبر است و لابد رنگ رخساره خبر مى دهد از سرّ درون! ... گذشتيم و حالا تقريباً آفتاب هم طلوع كرده بود.

نيّت آخرين رَمْى را هم از ذهن گذرانديم و هفت سنگ به هر كدام از جمرات ... حالا ديگر در پرتاب سنگ ها تجربه بيشترى داشتيم و هدف ها كمتر به خطا مى رفت. جانب بيمارستان را در پيش گرفتيم.

ص: 156

آماده حركت به سوى حرم (مكه)

امروز آخرين روز وقوف در منا است و پس از اذان ظهر مجازيم كه از منا خارج شويم و باز هم سفر اولى(يا صروره اى) ها در خروج مقدم اند.

تا ظهر كارى نداشتيم و اكنون ساعت تقريباً حوالى يازده است و بچه هاى تداركات مشغول جمع آورى وسايل اند. مراجعات بسيار كم شده و همه در فكر عزيمت اند. مى گويند تا مكه راهى نيست و پياده مى توان رفت. به نظرم راه زيادى است و به همين خاطر در فكر جستجوى ماشينى براى عزيمت بوديم، ولى از قرار، خبرى از ماشين نيست و مجبوريم مسير را پياده طى كنيم و بالاخره پس از دقايقى مشخص شد كه در برنامه هيأت پزشكى، براى اين قسمت وسيله اى جهت اياب و ذهاب در نظر گرفته نشده است. هنوز تا اذان ظهر شايد نيم ساعتى باقى بود كه راه افتاديم. قرار شد تا حد مرز منا برويم و آنجا منتظر آواى اذان ظهر شويم و پس از آن، از منا بيرون برويم.

پس از 15 دقيقه، به جايى رسيديم كه از ميان كوه هاى حاشيه منطقه منا خيابانى وسيع، به صورت اتوبان، منا را به انتهاى شرقى شارع عزيزيه متصل مى كند و شارع عزيزيه همان خيابانى بود كه بيمارستان هيأت پزشكى حج جمهورى اسلامى ايران در حدود منتهى اليه شرقى آن واقع است. حالا فهميدم كه مسير چندان هم

ص: 157

طولانى نيست و دست اندركاران هيأت پزشكى، چندان هم قصور نكرده اند كه وسيله اى براى اياب و ذهاب اين قسمت تدارك نديده اند.

منتظر مانديم تا نداى اذان ظهر به گوش برسد يا «ساعت» ها گواهى دهند و بحث و جدلى كه در انتهاى «مشعر» داشتيم براى خروج از مشعر و ورود به منا، به جواز رؤيت طلوع خورشيد، اينجا تكرار شد. با اين تفاوت كه آنجا صبح بود و قبل از طلوع و گرما آزار نمى داد، ولى اينجا آفتاب درست بالاى سرمان بود و هيچ سرپناهى هم براى فرار از آن در دسترس نبود.

بالأخره با چند دقيقه كم و زياد، زائران همگى حركت كردند و ما نيز با انبوه جمعيت راهى مكه شديم و از شكاف رشته كوهى كه منا را از مكه جدا مى كرد گذشتيم و به عزيزيه رسيديم و سپس رو به غرب به جانب كعبه ادامه مسير داديم كه بيمارستان نيز در همان جهت بود.

دمپايى احرامم، كه به جز آن، پاپوش ديگرى نداشتم، آزارم مى داد و آزارش به واسطه شيب تند مسير و نيز زخمى كه ميان انگشتان پايم ايجاد كرده بود مضاعف مى شد. در آن گرمايى كه مى توانست كف پا را به آسفالت بچسباند، پاى برهنه نيز ممكن نبود و لاجرم تحمّل كردم تا بيمارستان كه دست كم يك ساعت و نيم راهپيمايى شد و بالاخره رسيديم.

ص: 158

در آرزوى لحظات خلوت، براى انجام اعمال

(جمعه، چهاردهم ارديبهشت 75)

طى دو- سه روز گذشته، هنوز براى طواف و سعى فرصتى نيافته ام. البته شلوغى هم مزيد بر علت بوده و امروز گفتند كه حرم از روزهاى گذشته خلوت تر است. كشيك هاى بيمارستان هم طورى است كه بواسطه نزديكى ساعات كشيك به هم ازدحام كار دو روز خيلى زياد است و روز سوم فرصتى است براى انجام كارهاى شخصى و زيارت و ... و امروز همان روز سومى است كه آزادترم و صبح كه كشيك را تحويل دادم پس از صبحانه و مختصرى استراحت، ساعت حدود 11 صبح به طرف مسجدالحرام حركت كردم و نيم ساعت بعد در مسجدالحرام بودم.

گرم بود و آفتاب، آنچنان سوزنده، كه تاب تحملش نبود و توقف در غير سايه ناممكن. پارچه اى كه همراه آورده بودم، به آب زمزم آغشتم و بر سرو روى خويش پيچيدم و وارد مطاف شدم.

مطاف از شدت گرما خلوت بود و طواف را سهل مى كرد. شعاع دايره طواف را كوچكتر از شعاع طواف هاى قبل گرفتم و سرعتم را بيشتر ... دقايقى بيشتر طول نكشيد كه هفت شوط را به آخر رساندم و سپس نماز در مقام ابراهيم و از آنجا به «صفا» رفتم و هفت شوط سعى را نيز به جا آوردم و سپس طواف نساء و نماز طواف نساء و بدين سان اعمال حج پايان يافت ...

ص: 159

و خدا را شكر كردم به توفيق حجّى كه نصيبم كرد و دعا كردم و حاجات خويش در نظر آوردم، آنچنان كه هيچ چيز و هيچ كس از قلم نيفتد و ... سرانجام به بيمارستان برگشتم.

شب با گروهى از همسفران، براى احرام و عمره مفرده ديگر عازم مسجد تنعيم شديم. در اين سفر تا قبل از اتمام حج تمتّع، ممكن نبود. مسجد تنعيم، نزديكترين ميقات به مكه است و حجاج وقتى در مكه اند، براى محرم شدن به نيتِ عُمره مفرده به اين مسجد مى روند و در آنجا محرم مى شوند و سپس به مكه باز مى گردند.

در راه از شمال مسجدالحرام گذشتيم و پس از گذشتن از پل حجون، جانب غرب را گرفتيم. پس از پل حجون، به قبرستان ابوطالب رسيديم. اين قبرستان محل دفن ابوطالب، پدر حضرت على عليه السلام و مدفن حضرت خديجه امّ المؤمنين است و به قولى محل دفن عبدالمطّلب، نياى بزرگ پيغمبر صلى الله عليه و آله و نيز محل دفن بزرگان ديگرى از اهل مكه، و بعضى شِعب ابى طالب را همين مكان مى دانند.

اما در مورد شِعب ابى طالب، بعضى همين محل دفن ابوطالب را شِعب ابى طالب گفته اند كه در آن اختلاف نظر است. بعضى به استناد اين كه ابوطالب را در شِعب خودش دفن كرده اند، اين مكان را شِعب ابى طالب گفته اند و به استناد آن، محل ولادت پيغمبر صلى الله عليه و آله را نيز همين مكان مى دانند. ولى برخى ديگر، شعب ابى طالب را محوطه اى در كنار كوه ابوقبيس مى دانند كه در كنار مسجدالحرام

ص: 160

است و اكنون در اين مكان كتابخانه اى وجود دارد كه مى گويند خانه عبداللَّه پدر رسول اللَّه صلى الله عليه و آله بوده و همانجا محل ولادت پيغمبر صلى الله عليه و آله است و قبرستان ابى طالب را جداى از شعب و در همين جا، در كنار پل حجون مى دانند.

در هر حال، از قبرستان ابوطالب گذشتيم و به جانب غرب ادامه مسير داديم و سپس به جانب شمال پيچيديم و پس از دقايقى به مسجد تنعيم رسيديم. در مسجد تنعيم نماز مغرب و عشا را خوانديم و به نيت عمره مفرده محرم شديم. سپس تلبيه گفتيم و به جانب مكه بازگشتيم.

در مسجدالحرام طوافى ديگر و سپس نماز و سعى و تقصير ...

و شد عمره اى مفرده به نيابت از پدر و مادر و همسر و اقربا و ديگرانى كه نيت كردم و ثوابش ان شاءاللَّه شامل حالشان بشود و سپس به بيمارستان بازگشتيم.

ديدار از غار حِرا

(شنبه، پانزدهم ارديبهشت 75)

امروز به گمانم آخرين مهلت ديدار از جبل النور و غار حِرا است و با توجه به كار بيمارستان، معلوم نيست كه طى روزهاى بعد مهلتى براى ديدار از آن پيدا كنم. ساعت هشت بايد كشيك بيمارستان را تحويل بگيريم ولى شب گذشته خواب درستى نكرده ام. با اين وجود، برخاستم و ساعت 4 صبح با دوستان به

ص: 161

جانب جبل النور حركت كرديم. ساعت حدود 5/ 4 بود كه پاى جبل النور بوديم. اذان صبح نزديك بود و ما براى نماز صبح به مسجدى كه در پاى جبل النور بود وارد شديم.

در مكه، پس از هر اذان مدتى صبر مى كنند تا وقت نماز برسد و ما نيز صبر كرديم و البته امام جماعت مسجد، كمى ديرتر از معمول هم آمد و بالأخره ساعت حدود 5 صبح بود كه نماز را خوانديم و براى ديدار از غار حِرا حركت كرديم.

جبل النور، شيب تندى دارد و حركت را كند مى كند. اما اشتياق ديدار از حِرا، كه اولين محل نزول وحى است و محل بعثت، نيرويى خارق العاده ايجاد مى كند. هر چه از دامنه جبل النور بالاتر مى رويم از انبوه خانه ها كاسته مى شود. در ابتداى مسير، تابلوى بزرگى قرار دارد كه با زبان هاى مختلف عربى، انگليسى، اردو و يكى- دو زبان ديگر بر آن سفارش هايى نوشته اند مبنى بر حُرمت بوسيدن سنگ ها و برداشتن قطعات سنگ از جبل النور به نيت تبرّك و اعمالى نظير آن، كه شرك و بت پرستى محسوب شده و حجاج را از ارتكاب به آن منع كرده اند.

هوا هنوز روشن نشده ولى هر چه بالا مى رويم از غلظت تاريكى كاسته مى شود. بيشتر افراد در حال بالا رفتن و صعودند و تعداد كسانى كه صبح خيلى زودتر صعود كرده باشند و حالا در حال برگشتن باشند، بسيار كم است. گهگاه از افرادى كه در حال بازگشت هستند، از مقدار مسافت مى پرسيم ولى جواب ها يكسان نيست و

ص: 162

تخمين مسافت باقى مانده مشكل است.

هوا رو به روشنى است و شيب تند جبل النور كار ريه ها را مشكل كرده و قلب را به تپش انداخته است. قدرى مى نشينم.

گروهى كه با هم آمده ايم از هم پراكنده شده اند. عده اى زودتر حركت كردند و براى نماز جماعت در مسجد پاى كوه نماندند و عده اى نيز سرعت بيشترى دارند و من و دو- سه نفر ديگر كندتر از بقيه حركت مى كنيم. با اين وجود احساس خستگى مى كنم.

پس از قدرى استراحت، مجدداً به راه مى افتم و پس از طى مقدار ديگرى از مسير و پرس و جويى ديگر، مشخص مى شود كه راه چندان كوتاه نيست و من در اين انديشه ام كه حضرت خديجه عليها السلام در طول چهل روزى كه پيغمبر صلى الله عليه و آله در «حِرا» اعتكاف اختيار كرده و به عبادت مشغول بودند، چگونه براى ايشان غذا و آب مى آورد و هر روز و شايد روزى چند بار اين مسير طولانى را، كه ما هنوز هم به آخرش نرسيده بوديم، طى مى كرده اند؟! در آن زمان حضرت قطعاً از چهل سال بيشتر داشته اند و اگر اين ماجرا مربوط به زمان بعثت باشد؛ يعنى زمانى كه رسول اللَّه صلى الله عليه و آله چهل ساله بوده اند، حضرت خديجه بايد حدود پنجاه و پنج سال داشته باشند و در اين سن و سال، چنين مسيرى را پيمودن، نشان از استوارى و سلامت و صلابت است.

البته حاكى از شدّت علاقه ايشان به پيغمبر صلى الله عليه و آله نيز هست.

با اين افكار، طى مسير مى كردم و در راه چندين بار مجبور به توقف و استراحت شدم و اشتياق ديدار حِرا آنچنان بود كه گاهى با

ص: 163

سرعت بيش از حد طاقتم راه مى رفتم واين خود باعث خستگى افزونتر مى شد.

بالأخره پس از حدود يك ساعت كوه پيمايى، با شيبى شايد بيش از 40 درجه، به قله جبل النور رسيدم. از فراز قلّه كه به آن سو بنگرى، حِرا در فاصله اى حدود ده- بيست متر پايين تر قرار گرفته؛ جايى در سراشيبى كوه، كه شيب آن بيش از 80- 70 درجه است و براى رسيدن به آن، بايد قلّه را دور بزنى و از جانبى ديگر از راهى پيچ در پيچ، به سمت پايين بروى. سپس از ميان شكافى كه ده پانزده متر پايين تر از نوك قلّه است و اين سوى قلّه را به سويى ديگر ارتباط مى دهد، بگذرى تا به مقابل درِ غار برسى و اگر كوه را نتراشيده و به صورت پله در نياورده بودند، رفتن به سادگى ممكن نبود. با اين وجود رعايت احتياط ضرورت دارد و كوچكترين بى احتياطى مساوى است با سقوط از ارتفاعى كه دست كم 50 متر بلندى دارد.

بر قله جبل النور كه بايستى، مسجدالحرام و كعبه در دور دست پيدا است و درِ غار به گونه اى است كه چون حالت ورود به آن بگيرى، رو به مسجدالحرام و كعبه دارى و به راستى اين مكان چه مناسب است براى نزول وحى، هيچ كوهى در اطراف بلندتر از جبل النّور نيست. تا دور دست ها كه نگاهت ياراى كاويدن دارد، نزديكترين نقطه به آسمان تويى و هر چه زمينى است در زير پايت و اين جا همان جاست كه محمد صلى الله عليه و آله به رسالت برگزيده شد.

ص: 164

به گمانم، هيچ بيانى را ياراى آن نيست كه احساس اين جا بودن را توصيف كند و دست كم از قلمِ شكسته اين قلم به دستِ ناتوان، چنين شق القمرى نخواهيد، كه بگويد و بنويسد صاحبش اين جا چه احساسى داشت، كه هر چه بگويم نه آن است كه حس كردم. همين مقدار بگويم كه پس از كعبه و حِرا، هيچ مكان ديگرى چنين احساسى در من ايجاد نكرد.

از راه پيچ در پيچى كه قلّه را به حِرا پيوند مى داد گذشتم و در كمره جبل النور، از ميان شكافى كه تنها يك فرد، با دشوارى از ميان سنگ هاى آن مى گذرد، گذشتم و به مقابل درِ اصلى غار رسيدم. اما چنان ازدحامى يافتم كه ورود به غار را غير ممكن مى ساخت. هر چه انتظار كشيدم از ازدحام كاسته نشد. لاجرم در گوشه اى نشستم و به درِ غار نگريستم. چشم وگوشم وهمه وجودم در پى درك لحظات حضور در اين مكان مقدس بود. اين جا همان جاست كه مى گويند جبرئيل كه شايد ميكائيل نيز همراهش بوده، بر پيغمبر صلى الله عليه و آله نازل شدند.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله در عالم رؤيا ديد كه فرشتگانى بر وى نازل شده اند و يكى از ديگرى مى پرسد: بر كدام يك از اين سه نازل شده ايم و حامل پيام براى كدام هستيم؟ و آن ديگرى با دست به پيغمبر صلى الله عليه و آله اشاره مى كند و در همان حال، پيغمبر صلى الله عليه و آله از خواب بيدار مى شود و فرشته حامل پيام رسالت را بر بالين خويش مى بيند.

اولين آيه هاى قرآن؛ اقْرَأْبِاسْمِ رَبِّكَ الَّذِي خَلَقَ* خَلَقَ اْلإِنْسانَ مِنْ عَلَقٍ بر وى تلاوت مى شود. پيغمبر هيجان زده است و چنگ

ص: 165

در جامه مَلَك مى زند كه «كيستى؟!» و او پاسخ مى دهد: «جبرئيل!»

سپس پيامبر صلى الله عليه و آله از غار بيرون مى آيد. بعدها از پيغمبر شنيدند كه فرمود: چون به ميانه راه رسيدم، آوازى از بالاى كوه شنيدم كه مى گفت: «اى محمد، تو رسول خدايى و من جبرئيل هستم.» و سپس به هر سو كه مى نگريستم جبرئيل را در هيأت مردى مى ديدم كه بر افق ايستاده و ندا سر مى دهد كه «تو رسول خدايى و من جبرئيل هستم» و در راه بازگشت به هر سنگى و درختى كه مى رسيدم از رسالت من خبر داشت و مرا تهنيت مى گفت.

دقايقى در آن مكان مقدس نشستم و گرچه توفيق ورود به درون غار را نيافتم، اما تلاش كردم تا به قطعه اى از درياى معنويت اين مكان دست يابم. اما ساعت از 5/ 6 گذشته بود و من بايد ساعت هشت صبح كشيك بيمارستان را تحويل مى گرفتم و توقف بيش از اين، مقدور نبود. ناگزير راه بازگشت در پيش گرفتم و ساعتى بعد در پاى قلّه بودم و با دوستان و همراهان ديگر، راهى بيمارستان شديم.

روزهاى بازگشت به وطن

(يك شنبه، شانزدهم ارديبهشت ماه 75):

قرار است سه- چهار روز ديگر به تهران برگرديم، ولى امروز فهرستى به ديوار زده اند كه زمان بندى حركت از مكه به جده و سپس پرواز به تهران را مشخص مى كرد و نام من در رديف نام هايى بود كه بنا است ساعت 10 شب فردا؛ يعنى دوشنبه 17 ارديبهشت ماه

ص: 166

پرواز كنند.

غافلگير شده بوديم و كارهاى بسيارى مى خواستيم انجام دهيم كه با شتاب صورت گرفت؛ از جمله زيارت وداع و طواف مستحبى، بعضى از برنامه ها هم اصلًا عملى نشد.

دوشنبه، هفدهم ارديبهشت 75(روز عيد غدير در عربستان):

صبح پس از ويزيت بيماران، به جمع آورى وسايل شخصى و بسته بندى آن ها پرداختم و آنها را تحويل ماشين هاى حمل بار دادم. سپس ناهار خورده، در نمازخانه بيمارستان گرد آمديم و ساعت دو بعد از ظهر بود كه مكه را به مقصد جده ترك كرديم.

ساعت حدود 4 در فرودگاه جده بوديم. تا سوار هواپيما شويم ساعت از 12 نيمه شب گذشت.

سه شنبه، هيجدهم ارديبهشت ماه 75(روز عيد غدير در ايران):

ساعت 6 صبح هواپيما در فرودگاه تهران نشست و گام در خاك ايران اسلامى گذاشتيم. از بركت حج، امسال دو عيد غدير داشتيم؛ يكى در مكه از آن رو كه ماه ذى حجه يك روز زودتر آغاز شده بود و يكى هم در تهران، و اين حسن ختامى بود براى سفرى كه اعظم سفرها و مباركترين آن ها است. كسى چه مى داند شايد حجّ من به دو غدير خاتمه يافت تا جلوه اى باشد از حقانيت غدير و اين كه حج با غدير است كه به كمال مى رسد. آنگونه كه حَجّةالوداع رسول اللَّه صلى الله عليه و آله نيز به غدير رسيد.

ص: 167

تصاوير

(تصاوير كتاب به وسيله مؤلّف گرفته شده است)

ص: 168

ص: 169

تصاوير

تصوير: 1

غار حرا

تصوير: 2

مسير حركت به سمت غار حرا

ص: 170

تصوير: 3

بيمارستان مدينه

تصوير: 4

بيمارستان صحرايى هيأت پزشكى حج- عرفات

ص: 171

تصوير: 5

بيمارستان مكه- در حال احرام

تصوير: 6

ابيار على عليه السلام

ص: 172

تصوير: 7

مشربه امّ ابراهيم

تصوير: 8

محوطه بيمارستان منا

ص: 173

تصوير: 9

مسجد النبى صلى الله عليه و آله- مدينه منوره

تصوير: 01

مسجد النبى صلى الله عليه و آله- مدينه منوره

ص: 174

تصوير: 11

مسجد شجره

تصوير: 21

مسجد النبى صلى الله عليه و آله- مدينه منوره

ص: 175

تصوير: 31

نمايى از غار حِرا

تصوير: 41

پلى كلينيك هيأت پزشكى حج

ص: 176

تصوير: 51

عرفات

تصوير: 61

پلى كلينيك بيمارستان هيأت پزشكى حج- مدينه

ص: 177

تصوير: 71

بيمارستان هيأت پزشكى حج در مدينه منوره

ص: 178

تصوير: 81

مسجد فضيخ- مدينه منوره

ص: 179

تصوير: 91

نماى بيرونى بيمارستان هيأت پزشكى- مدينه

ص: 180

تصوير: 02

مسجد سلمان- مساجد سبعه

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109