موسم بیداری : گذری بر خاطرات سفر حج

مشخصات كتاب

سرشناسه : علیزاده موسوی، مهدی، 1349 -

عنوان و نام پديدآور : موسم بیداری : گذری بر خاطرات سفر حج / سیدمهدی علیزاده موسوی؛ [برای] حوزه نمایندگی ولی فقیه در امور حج و زیارت.

مشخصات نشر : تهران: مشعر، 1389.

مشخصات ظاهری : 236 ص.

شابک : 23000 ریال 978-964-540-227-1 :

وضعیت فهرست نویسی : فاپا

يادداشت : عنوان روی جلد: موسم بیداری تحلیل سیاسی اجتماعی حج.

یادداشت : کتابنامه به صورت زیرنویس.

موضوع : علیزاده موسوی، مهدی، 1349 -

موضوع : حج -- خاطرات

موضوع : سفرنامه ها

موضوع : زیارتگاههای اسلامی -- عربستان سعودی

شناسه افزوده : حوزه نمایندگی ولی فقیه در امور حج و زیارت

رده بندی کنگره : BP188/8/ع865م8 1389

رده بندی دیویی : 297/357

شماره کتابشناسی ملی : 2029904

ص: 1

اشاره

ص: 2

ص: 3

ص: 4

ص: 5

ص: 6

ص: 7

ص: 8

ص: 9

ص: 10

ص: 11

ديباچه

سفر معنوى و روحانى حج، ظرفيت هاى بسيارى در ايجاد و تعميق كمالات انسانى دارد. در طول تاريخ، اين سفر معنوى منظومه اى گران بها از فضائل اخلاقى و سالكان طريق الى الله را به تصوير كشيده و جاودانه تاريخ گردانيده است تا براى هميشه الگوى مؤمنان باشد.

اين اقيانوس عظيم معارف دينى چنان پرگوهر است كه هر زائرى را به وجد مى آورد و او را بر آن مى دارد تا ديده ها، شنيده ها و دست آوردهايش از اين سفر معنوى را به كمك كلمات در صفحات بگنجاند. سفرنامه هاى متعدد و متنوع در سطوح مختلف كه با رويكردهاى مختلف سفر حج را بررسى و تشريح كرده است، گواه اين مدعاست.

اين سفرنامه ها هر چند داستان گونه و حكايت وار هستند، ولى به صورت غيرمستقيم معارف حج را براى مشتاقان بيان مى كنند و آنها

ص: 12

را در فضاى حج قرار مى دهند تا لحظه به لحظه اين سفر را تصور و درك نمايند.

اثر حاضر حاصل كوشش حجت الاسلام و المسلمين دكتر سيد مهدى عليزاده موسوى است كه ضمن بيان خاطرات و حوادث سفر حج، فضايل، آداب، مناسك و جنبه هاى سياسى- اجتماعى آن را بازگو كرده است.

ضمن تشكر از زحمات ايشان، اميدواريم اين اثر مورد استفاده زائرين خانه خدا قرار گيرد.

انه ولى التوفيق

گروه سياسى- اجتماعى

مركز تحقيقات حج

ص: 13

مقدمه

مى دانم كه عمر اين سفر نيز كوتاه است و تا چشم روى هم بگذارى تمام مى شود و تو، ناباورانه صداى خش خش گام هاى سنگين زمان را بر برگ هاى زرد و قرمز عمرت مى شنوى؛ بى آن كه بتوانى كارى كنى، فقط تماشا مى كنى و گاه، آه از نهادت برمى خيزد كه «يادش بخير».

سفرنامه بسيار نوشته ام؛ سفرهاى خارجى و داخلى. اما همين كه دست نوشته ها تمام مى شد، اين پرسش اساسى ذهنم را به خود مشغول مى كرد كه آيا اين نوشته ها و تجربه هاى شخصى، ارزش چاپ دارد؟ واين سؤال رفته رفته در وجودم جان مى گرفت و به اين پرسش منتهى مى شد كه خاطرات سفرهاى من، پاسخگوى چه نيازى در مخاطب است؟ سفرنامه هند و يا مأموريت هاى كارى داخل كشور، آيا با وجود جذابيت هايى كه براى من داشتند، مى توانست براى ديگران نيز جذاب باشد؟

ص: 14

پاسخ احساسم به اين پرسش منفى بود و همين نيز مانع از انتشار آن مى شد.

در اين سفر، هنگامى كه تصميم گرفتم بنويسم، از همان ابتدا اين سؤال ذهنم را مشغول كرد؛ بسيارى به مكه رفته اند و سفرنامه ها و خاطرات زيادى نيز نوشته اند و از سويى، مطبوعات و رسانه ها نيز به خوبى آن را پوشش داده اند، با اين وجود، چه نيازى به نوشتن من است؟ آن هم با قلم خسته و ملول! اما وقتى دست به قلم بردم، حسى غريب در من زنده شد كه مانند آن را در نوشتن خاطرات سفرهاى ديگر، تجربه نكرده بودم.

در اين گزارش، ناخواسته، ديگر مخاطب برايم چندان مهم نبود و اين درونم بود كه مى خواست بنويسم. سفرى كه احساس مى كردم برايم زايش و زدايش به همراه دارد و همين، شوق به نوشتن را در وجودم زنده مى كرد. مى خواستم احساسم را بنويسم، تجربه هاى معنوى شيرينى كه- در نخستين سفر حج واجبم- مى توانست نقطه عطفى در تاريخ زندگى ام باشد. حج را مرگى مى دانستم كه تفاوتش با مرگ هاى دنيوى، بازگشتش بود؛ يعنى مى مردم و دوباره زنده مى شدم و يك فرصت طلايى ديگر، فرصتى كه براى مردگان دنيا هرگز پيش نمى آيد. مى خواستم هرگاه دلم براى لحظات ملكوتى- كه هنوز تجربه نكرده ام و اميدوارم تجربه كنم- تنگ شد، نگاهى به اين اوراق بيندازم و براى لحظاتى هم كه

ص: 15

شده، ياد آن لحظه هاى روحانى را زنده كنم.

و در يك جمله، مى خواستم احساسم را به عنوان كسى كه نخستين سفر حجش را انجام مى دهد، آن هم در كسوت «روحانى معين»، بر روى كاغذ بياورم؛ هرچند، جنس احساس و قلم و كاغذ دوتاست و هرگز نمى توان جنس مجرد را با اشياى مادى ترسيم كرد؛ اما باز قلم و كاغذ به احساس نزديكترند.

از طرف ديگر پرسشى از همان سال هاى كودكى ذهنم را به خود مشغول كرده بود؛ چرا پدرم- كه به عنوان روحانى بيش از سى سفر به حج رفته است- هنوز هم كه نام حج، مكه، مسجدالحرام، مسجدالنبى(ص) و بقيع را مى شنود، مرغ جانش پر مى كشد، و حالا كه ديگر در بستر افتاده است و نيمى از بدنش فلج شده و قدرت تكلّم را از دست داده است، باز با آخرين رمق هايش مى گويد: «مرا هم به مكه ببر»!

در اين لحظه ها كه براى او پايان دنياست، چه جذبه و احساسى اين گونه شيفته اش كرده است؟ احساسى كه هرگاه از او پرسيدم، فقط گفت: «يك بار كه بروى، عاشق مى شوى!» اما چرا؟ نتوانست قانعم كند و اين من بودم كه مى خواستم ببينم آيا عاشق مى شوم؟ و اگر عاشق مى شوم، چرا و چگونه؟ چه چيزِ حج، انسان را عاشق مى كند؟ اگر ظواهر است كه كشورهاى به مراتب مدرن تر از عربستان را

ص: 16

ديده ام و اگر معناست كه همين جا در جوار حضرت رضا و معصومه(ع) همان سنخيت و حالت وجود دارد! و اگر غربت بقيع است كه اين غربت را در سفر كربلا و نجف تجربه كرده ام و ...

به راستى چه رازى در سفر خانه خدا نهفته است كه «مالكوم ايكس»- نومسلمانى سياه پوست از امريكا- پس از سفر حج مى گويد:

دوازده روزى كه در مكه بودم و حج انجام دادم، نگاهم را به زندگى و جهان آن چنان تغيير داد كه 39 سال زندگى، چنين تحولى را در من ايجاد نكرد! (1)

و سرانجام دنيايى از اين پرسش ها، ميان من و قلم، پيوندى ايجاد كرد كه بسيار عاشقانه و زيبا بود؛ لحظه هايى را تجربه كردم كه در طول سال ها نوشتن، مانندش را سراغ نداشتم و چه زيبا در اين سفر، قلم و كاغذ، محرم خلوت و تنهايى من شدند!

در پايان، براى كامل تر شدن بحث، با مراجعه به منابع گوناگون، بخش هايى را به متن افزودم، هر چند كمى مطالب را تحت تأثير قرار داده است، اما براى آنكه فقط تجربيات شخصى نباشد و براى ديگران نيز مفيد باشد، ارائه شده است.

اين اثر را به پدرم كه روحش لحظه اى در عطش ديدار خانه دوست

آرام نداشت،

تقديم مى كنم.

سيد مهدى عليزاده موسوى


1- Goldman, P., The Death and Life of Malkom X, London, 1974, P. 166.

ص: 17

فصل اول: دعوت

اشاره

از در كه وارد شدم، جلو آمد؛ كاپشن قرمزى پوشيده بود؛ محجوب و با موهايى نسبتاً بلند و چشمانى نافذ. خيلى با احتياط نگاه مى كرد. گفت، نتوانسته در جلسات شركت كند و اگر امكان دارد، به طور خلاصه كليات را برايش بگويم. گفت، يكى از بستگانش نيز در كاروان است، اما او هم نتوانسته شركت كند. جمله اى گفت كه نفهميدم: «من هم هستم! اما شايد نيامدم.»

تا آخر جلسه فكرم مشغول اين جمله بود! چرا نمى خواست بيايد؟! روحانى كاروان درباره اسرار و راز و رمز حج سخن مى گفت.

ص: 18

صحبت هاى روحانى كاروان كه تمام شد، قرائت تعدادى از زائران را اصلاح كردم. بعد، آن جوان نزديك آمد؛ گفتم: به دوستت هم بگو بيايد، تا بهتر متوجه شود. سرى تكان داد كه: نه، او زن است و حضور برايش مشكل! من خودم برايش مى گويم. اگر سؤالى هم داشت برايش مى پرسم.

مطالب را در قالب كلياتى برايش گفتم كه حج تمتع از دو بخش «عمره تمتع» و «حج تمتع» تشكيل مى شود. مقدمات حج: قرائت صحيح حمد و سوره، پرداخت حقوق واجب و حلاليت طلبيدن از بستگان و نوشتن وصيت نامه است. عمره تمتع، پنج عمل دارد؛ احرام، طواف، نماز طواف، سعى و تقصير، و هر كدام نيز تفاصيلى؛ ولى حج تمتع سيزده عمل دارد كه چون «مدينه بعد» هستيم و در مكه وقت داريم، در آينده گفته خواهد شد.

خيلى بى حوصله بود. براى آنكه به حرفش بياورم گفتم: مسافر ما همسرت است؟

گفت: نه، ولى قرار است با هم ازدواج كنيم.

گفتم: راستى، گفتى شايد نيايى! مشكلى دارى؟

گفت: نه! اتفاقاً خيلى دنبالش دويده ام، پنج ميليون خرج كرده ام و الآن بليت نيز صادر شده، اما شرايط مساعد نيست.

گفتم: چرا؟

ص: 19

سرش را پايين انداخت و دستش را به پيشانى گرفت. قطره هاى اشك از لابلاى انگشتانش بر گونه هايش مى غلتيد.

با لبخندى تلخ گفت: مشكلات!

گفتم: چه مشكلاتى؟ و باز جواب او گريه بود و اشك.

خيلى متأثر شده بودم و مستأصل! مدت ها زحمت كشيده بود؛ براى اين سفر به تهران رفته بود و با زحمت زياد توانسته بود ويزا بگيرد. واقعاً معنى قسمت و روزى را مى شد فهميد. اما حالا چه اتفاقى افتاده كه مى خواهد از اين سفر معنوى كه آرزوى همه است دست بكشد؟ اگر قسمتش حج نيست، چگونه در آخرين لحظات، ويزاى حج به او داده اند؟! و اگر ويزا داده اند و خدا اجازه ورود به خانه خود را به او داده، چگونه است كه پا پس مى كشد؟!

گفتم: سفر حج را دوست ندارى؟

گفت: اگر دوست نداشتم كه اين قدر برايش زحمت نمى كشيدم.

گفتم: پس چرا؟ و باز خنده اى تلخ و گريز از پاسخ!

وقتى خواست برود، با مدير كاروان خوش و بشى كرد و رفت. از مدير كاروان پرسيدم: اين جوان كيست؟ وقتى از پيگيرى هاى او براى تشرف به حج برايم گفت، تعجبم بيشتر شد!

با او تماس گرفتم و براى فردا قرار گذاشتم. بارها شنيده بودم كه بسيارى، از پاى پلكان هواپيما بازگشته اند و اين سفر الهى

ص: 20

نصيبشان نشده؛ هميشه خيال مى كردم كه همه دوست دارند، ولى شرايط بازدارنده است، ولى در اين مورد شرايط مهيا بود، اما ميهمان پا پس مى كشيد ...

زائران

از همان ابتدا كه جلسات را شروع كرده ايم، شور و ولع مردم هر لحظه بيشتر مى شود و با دقت به مسائل گوش مى دهند. بايد ده جلسه توجيهى براى زائران برگزار شود و در طول اين ده جلسه، آنان براى مناسك و حال و هواى روحانى حج آماده شوند.

زائران اين كاروان، اميدى به تشرّف به حج در سال جارى نداشته اند و جزو پنج هزار نفرى هستند كه در آخر معرفى شده اند؛ بيشتر از اطراف و اكناف هستند و چون ظرفيت كاروان هاى آن مناطق پر شده، به مشهد آمده اند. از فريمان، تربت، اطراف سرخس و كاشمر. راستى شش جانباز قطع نخاعى هم هستند كه از سينه به پايين قطع نخاع شده اند. هميشه در جلسات، جلوى مجلس مى نشينند و حضورى فعال دارند.

بعد از جلسه امروز، جوانى پيشم آمد و با لهجه شيرين كاشمرى خودش را معرفى كرد. از بچه هاى جبهه و جنگ بود و هنوز بوى باروت و خاكريز مى داد. از بروبچه هاى تخريب بود؛ با همان حال و

ص: 21

هوايى كه دوران جنگ، در بچه هاى تخريب سراغ داشتم. يك پايش از مچ قطع شده بود، يادگار جنگ بود؛ با صفا و پر شور و دوست داشتنى!

امروز نگاهى اجمالى به افراد كاروان كردم؛ بيشتر زائران مسن هستند و اين، كار را مشكل مى كرد. به ويژه در ميان خانم ها، افراد مسن زياد داشتيم. به قول روحانى كاروان كه به شوخى، مرتب مى گفت: ما در كاروان پيرمرد و پيرزن نداريم؛ فقط بعضى ها پايشان درد مى كند، والّا پير نيستند.

حمد و سوره هايشان نيز مشكل داشت؛ چون اغلب لهجه غليظ محلّى داشتند؛ به زحمت كلمات را صحيح ادا مى كردند. «اياك نعبد» را، «اياك نهبد» و «اياك نستعين» را «اياكع نستعين» مى گفتند! بعضى هم «ضالين» را «ضاليم» و «مستقيم» را «مستقين» تلفظ مى كردند! در مخارج حروف هم مشكل اساسى وجود داشت؛ به همين دليل اشكال هاى هر يك را روى كاغذى نوشتم و به آن ها توصيه كردم در خانه از فرزندان و نوه هايشان كمك بگيرند، تا مشكل حل شود و دوباره حمد و سوره را بخوانند، كه الحمدلله خوب جواب داد. خيلى ها در جلسات بعد نوه هايشان را به عنوان شاهد فعاليت در خانه آورده بودند. بعضى هم كه واقعاً در قرائت مشكل داشتند، قرار شد، اگر نتوانستند تا زمان اعمال، دقيق ياد بگيرند، علاوه بر خواندن خودشان، برايشان نايب گرفته شود.

ص: 22

تبلور عشق

امروز روز زيارتى امام رضا(ع) بود و مشهد خيلى شلوغ! از همه جا آمده بودند؛ در حرم جاى سوزن انداختن نبود. به هر زحمتى بود، خودم را به بالاى سر رساندم و مشغول زيارت جامعه و نماز زيارت شدم. واقعاً لذّت بردم؛ شايد به اين دليل كه از حالا حال و هواى حج مرا گرفته بود.

احساس خوبى داشتم، احساس مى كردم كه نايب الزياره امام رضا(ع) در مكه و مدينه هستم و همين الآن به سرزمين امام رضاى غريب يعنى مدينه مى رفتم.

گفتم: آقا! دعا كن كه حج مقبول داشته باشم و واقعاً عوض شوم!

هوا نسبتاً سرد و باران زمين را خيس كرده بود. بعدازظهر كه به محل كلاس ها آمدم، خانمى قبل از آغاز برنامه پيشم آمد و داستانى نقل كرد كه تبلور واقعى عشق بود و شايد در غير از قضيه حج، كمتر مى شد مانند آن را مشاهده كرد.

وضع مالى خوبى نداشتند؛ سال هاى زيادى از زندگى مشتركشان گذشته بود و مرد، پس از يك عمر تلاش، دوران بازنشستگى را مى گذراند. زن توانسته بود اندكى پس انداز كند و در اين سال هاى واپسين، براى زيارت خانه خدا ثبت نام نمايد؛ اما چگونه

ص: 23

مى توانست پس از يك عمر همراهى شوهر، تنها به اين سفر معنوى برود و يار و همدم سال هاى خوش و ناخوشى را تنها بگذارد؟ با وامى كه از صندوق هاى خانوادگى به نامش درآمده و مقدارى كه از فرزندانش- كه خود صاحب خانه و زندگى شده اند- قرض كرده، نام شوهرش را نيز نوشته است.

اما نكته جالب اين كه اين ماجرا را به شوهرش نگفته بود. چهار سال به تنهايى قسطهاى وام را از گوشه و كنار تأمين كرده بود. قرض بچه ها را نيز داده بود و شوهر همچنان بى خبر! تا اين كه يك روز زنگ تلفن به صدا در آمده و از آن ها براى ثبت نام در كاروان دعوت شده بود. باز هم شوهرش خبرى نداشت، تا زمانى كه در آزمايش هاى پيش از سفر از دكتر پرسيده بود كه اين آزمايش ها براى چيست؟

دكتر گفته بود: براى حج! فكر كرده بود اشتباه شنيده، او كجا و حج كجا! بار ديگر از پزشك پرسيده بود و پزشك با تعجب گفته بود: اين آزمايش ها براى حج است؛ مگر خبر ندارى؟ ...

و مرد در كمال ناباورى گفته بود ولى من ثبت نام نكرده ام! و ناگهان نگاهش در نگاه مهربان و وفادار زن- كه الماس هاى زيباى اشك شوق آن را چراغانى كرده است- گره مى خورد و تازه درمى يابد كه همسرش چه محبتى در حق او كرده است!

تمامى فكر و ذهنش در طول اين سال ها اين بود كه نكند پيمانه

ص: 24

عمرش پر شود و در قاب چشمانش تصوير خانه خدا، حرم نبوى و بقيع نقش نبندد. قطره هاى اشك، مردمك چشمان پيرمرد را لرزاند. نگاه ها در هم گره خورد و عشق سال ها زندگى مشترك، تنها در يك لحظه تبلور يافت.

به زن گفتم: چطور طاقت آوردى اين راز را چهار سال در سينه پنهان كنى؟

گفت: همين يك لحظه ارزش تحمل اين راز سنگين را داشت.

پرسيدم: در تهيه كردن پول مشكلى نداشتى؟

گفت: از پول هايى كه شوهرم به من مى داد، صرفه جويى مى كردم، خودم نيز به خياطى مى پرداختم. بچه ها هم كمك كردند.

پرسيدم: بچه ها خبر داشتند؟

گفت: آرى! اما به آن ها گفته بودم كه حق نداريد به پدرتان چيزى بگوييد!

اين پيرزن خسته از گذر عمر و تحمل افت و خيزهاى فراوان يك زندگى سخت و دشوار كه رد پاى آن بر سراپاى او نمودار بود، چگونه چنين عشقى را- شايد پس از نيم قرن زندگى- به شوهرش هديه مى كند؟ آيا اين نيز كشش و جذبه خانه خداست كه چنين جلوه هايى از عشق مى آفريند؟ جذبه هايى كه او را وادار مى كند تا پس از عمرى تلاش و يار و غمخوار بودن، اين سفر معنوى و الهى

ص: 25

را در كنار شوهرش تجربه كند؟ عشقى كه شائبه زمينى بودن در آن نيست و فقط آسمانى است.

من در اين سفر در پى يافتن پاسخ براى چنين پرسش هايى هستم؛ يعنى اگر زيرك باشم، مى توانم مشق عشق را- كه در هيچ كتاب و دفترى نوشته نشده است- در اين سفر بياموزم.

امروز، در مورد حلاليت طلبيدن از ديگران صحبت كردم، كه اين سفر، سفرى الهى است و ما ميهمانيم و خدا ميزبان! و شما كه مى خواهيد به چنين ميهمانى اى برويد و خدا را از خود راضى كنيد، بهتر است خلق خدا را نيز ازخود راضى سازيد. اگر به كسى بدهكاريد و يا با دوست و يا فاميلى قطع رابطه كرده ايد، الآن بهترين وقت است. رضايت خدا نيز در رضايت خلق خداست. حتى اگر ديگران به شما جفا كرده اند، باز هم شما پيشقدم شويد! تصور كنيد شما با خدا بريده ايد، اما خداوند به سوى شما مى آيد و شما را به ضيافت خود دعوت مى كند.

صحبت ها كه تمام شد، يكى از حجاج نزديك آمد و گفت: با برادرم سر ارث مشكل دارم؛ گوسفندهايى داشتيم كه از پدرم مانده بودند، ولى او همه آنها را بالا كشيد، حق مرا نيز خورد، چند سال است كه هيچ ارتباطى با هم نداريم.

حديثى را از رسول خدا(ص) برايش خواندم كه:

صِلْ مَنْ قَطَعَك وَ احْسِنْ الى مَنْ أساءَ الَيْك وَ قُلِ الْحَقّ وَلَو

ص: 26

عَلَى نَفسك. (1)

گفتم: درست است كه حق با توست اما تو زائر خانه خدايى، تماسى بگير و با اوخداحافظى كن. او نيز در كمال نجابت قبول كرد.

زائر ديگرى نيز با يكى از اقوامش مشكلى داشت كه اگر قضيه حج نبود، واقعاً امكان ارتباط وجود نداشت؛ اما او نيز فرداى آن روز خبر از صلح و آشتى داد.

اين نيز از جلوه هاى ديگر حج است كه دل ها را نرم مى كند، دل هايى كه اگر قضيه حج نباشد، به سختىِ كوه و صخره است و با هيچ قدرتى قابل نرم شدن نيست، اما حج و ميهمانى خدا معجزه مى كند.

و من باز در پى سرِّ چنين اعجازهايى از سفر معنوى حج هستم.

تب و تاب زيارت

امروز روحانى كاروان كيفيت عمره تمتع را توضيح داد. مدير كاروان نيز ماكت كعبه، مقام ابراهيم و حجر اسماعيل را آورده بود. حال و هواى جلسه مكه اى شده بود؛ برخى با ديدن حتى ماكت


1- ميزان الحكمه؛ ج 4، ص 86.(رسول خدا 9 فرمود: با كسى كه از تو بريده است، ارتباط ايجاد كن و به كسى كه به تو بدى كرده، خوبى كن و سخن حق را بگو، هر چند به ضرر تو باشد).

ص: 27

كعبه اشك مى ريختند. در اين انديشه بودم كسى كه هنوز به مكه نرفته و اصلًا تصور محسوسى نيز از مكه ندارد، چگونه است كه اين گونه در فراق آن تاب و تب دارد؟ به ياد حرم رضوى افتادم كه اين روزها حال و هواى زيارتم نيز عوض شده است و با حضور قلب بيشترى در محضر ثامن الحجج(ع) به زيارت مى ايستم ...

اولين مرحله از عمره تمتع، احرام بود. ما «مدينه بعد» بوديم و ابتدا وارد مكه مى شديم، بايد حتماً پيش از گذشتن از ميقات، محرم مى شديم؛ چرا كه هر كس بخواهد وارد مكه شود، بايد در حال احرام باشد و اين خود راز و رمزى دارد. احرام خود شامل سه جزء است: لباس احرام؛ كه مركب از دو حوله براى مردان است، نيت و تلبيه- كه همان لبيك گفتن است- پس از احرام 24 چيز بر انسان حرام مى شود كه اول، حرام شدن زن و مرد بر همديگراست.

دوم، طواف، كه عبارت است از: هفت مرتبه دور كعبه گرديدن؛ از ركن حجر الاسود آغاز مى شود و به همان نيز ختم مى گردد.

سوم، نماز طواف؛ كه دو ركعت در پشت مقام ابراهيم است.

چهارم، هفت دور سعى ميان صفا و مروه؛ كه از صفا آغاز و در مروه پايان مى يابد.

پنجم، تقصير؛ كه كوتاه كردن مو يا ناخن است.

سپس صورت عملى طواف و احرام و ... توضيح داده شد. من به گرد ماكت مى گرديدم و روحانى كاروان توضيح مى داد. در آن

ص: 28

حال نيز مردم اشك مى ريختند.

شمارش معكوس

شمارش معكوس آغاز شده و هر لحظه به موعد سفر نزديك مى شويم. با وجود بيمارى دختر دو ساله ام حوراء، همسر و فرزندانم به همراه مادرخانمم براى بدرقه، به مشهد آمده اند. به قول خودشان مسافر مكه است، شوخى كه نيست! تنها يك روز بيشتر به سفر نمانده است.

روز آخر به همراه همسر و فرزندانم، براى آخرين بار به حرم حضرت ثامن الحجج(ع) مشرف شدم؛ مانند كسى بودم كه مى خواهد به سفرى برود كه براى آن اجازه امام لازم است. از در بالاى خيابان، پس از گذشتن از صحن قدس و مسجد گوهرشاد وارد حرم شديم. اذان ظهر نزديك بود، زيارت جامعه را بلند خواندم و سپس نماز ظهر را، و همگى دعا كرديم.

سفر براى من تازگى نداشت؛ اما گويى اين سفر حال ديگرى داشت. خود را از هميشه به حضرت نزديك تر احساس مى كردم. ياد حرف خودم به زائران خانه خدا افتادم كه: شما نيز از همين روزهاى اول جلسات، هر روز زيارت حضرت را درك كنيد و از آقا بخواهيد كه توفيق زيارت واقعى و ميهمانى خدا را به شما

ص: 29

بدهد. زوار نيز چه عاشقانه اين توصيه را جدى گرفتند.

براى لحظه اى، در حرم احساس كردم، كه اين آخرين فرصت است. دلم شكست؛ آقا! نكند بروم و دست خالى برگردم! بار ديگر به ياد آوردم كه اين سفر همچون سفر مرگ است؛ همه چيز را مى گذارى و مى روى، تنها با دو تكه پارچه كه شبيه كفن است و قطره اى مى شوى در ميان انبوه انسان ها، به گونه اى كه ديگر هيچ وسيله شناسايى در كار نيست، مانند ديگران، درست مانند آنچه از صحراى محشر مى گويند. تويى و خدا. چيزى ندارى جز اعمال، با اين تفاوت كه در قيامت، وقت تمام است و زمان حساب و كتاب. ولى اينجا اگر بخواهى، مى توانى خطخوردگى ها و غلطهاى دفتر اعمالت را پاك كنى؛ اگر قدر بدانى. و همين «اگر» ها بود كه لرزه بر جانم مى افكند و هواى دل را در آستان ملك پاسبان حضرت رضا(ع) بارانى مى كرد.

پرواز

امروز، روز حركت است. كاروان به دو بخش تقسيم شده؛ گروهى ساعت شش صبح امروز(پنج شنبه) رفته اند، ما نيز با گروه دوم، ساعت چهار بعدازظهر عازميم. سه ساعت قبل از پرواز بايد در فرودگاه باشيم. قبل از حركت باز به حرم حضرت رضا(ع) رفتم. برخى از اقوام هم آمده بودند؛ هنگام خداحافظى شبنم هاى زيباى

ص: 30

اشك در چشمانشان ديدنى بود. ساعت دو بعدازظهر به فرودگاه آمدم.

فرودگاه شلوغ بود. از يك طرف زائران و از سوى ديگر همراهان! سفر مكه حال و هواى عجيبى دارد، همواره و در همه زمان ها با ديگر سفرها متفاوت است.

جلوى در ورودى ايستاده بودم و زائران را راهنمايى مى كردم كه كسى سلام كرد. نگاه كردم، خودش بود؛ جوانى كه در همان جلسات اول غافلگيرم كرده بود. چندين بار تلفن زده بودم، اما نيامده بود و من هم نااميد شده بودم تا امروز كه در فرودگاه ديدمش. از اين كه سرانجام تصميم گرفته بود بيايد، خيلى خوشحال شدم.

گفتم: خوشحالم كه در پرواز مايى!

لبخند تلخى زد و گفت: آمده ام گذرنامه ام را بگيرم.

باورم نشد، گفتم: گذرنامه ات را بگيرى؟!

گفت: آن خانم به خاطر بيمارى نمى تواند به سفر بيايد، من هم نمى آيم.

گفتم: اما حج بر تو واجب شده است! تو مستطيعى. اگر نيايى فعل واجبى را ترك كرده اى؛ نمى توانى نيايى. چيزى نگفت، فقط زير لب گفت: تصميمم را گرفته ام. وسيله اى نيز همراهش نبود،

ص: 31

خيلى ناراحت شدم.

گفتم: يعنى تو براى مراقبت از وى بايد ايران باشى؟

گفت: نه! ولى بدون او نمى آيم.

به راستى در اين حج و دعوت چه رازى نهفته است؟ يكى سال ها تلاش مى كند و در آرزوى آن جان مى دهد و ديگرى به سادگى دعوت مى شود، اما خود، پا را پس مى كشد؟!

گفتم: چند سال در نوبت بودى؟

گفت: اصلًا ثبت نام نكرده بودم.

گفتم: چطور؟

گفت: آن خانم نامش را نوشته بود، من هم در دقيقه نود، به سازمان حج گفتم كه اگر كسى انصراف داد به من اطلاع دهند. روزهاى پايانى به من اعلام كردند، و من به تهران رفتم و در كمال ناباورى، با وجود اين كه در كميسيون پنج نفر بايد نظر بدهند و تنها دو نفر از آن ها بودند، قضيه حجّم درست شد. چيزى كه اصلًا خودم هم باور نمى كردم.

گفتم: حتماً پارتى داشتى؟

گفت: اصلًا! هيچ كس را در تهران نمى شناختم.

خيلى تعجب كردم. چگونه امكان داشت و سرّ اين دعوت چه بود؟ دعوتى كه اجابت نشده بود. اگر حج قسمت و تقدير نيست، بلكه دعوت است، چگونه ممكن است كه فردى، كارهايش اين چنين به

ص: 32

سادگى درست شود، اما خودش رغبت نشان ندهد؟!

گفتم: هيچ راهى ندارد؟

گفت: نه!

گفتم: اما چنين روندى در حج كم سابقه است! شايد تقدير تو در مكه و مدينه رقم بخورد؛ كوتاهى نكن!

گفت: فكرهايم را كرده ام و منصرف شده ام و اكنون آمده ام تا گذرنامه ام را بگيرم.

زائران از مرحله بازرسى گذشته بودند و در سالن انتظار براى سوارشدن، لحظه شمارى مى كردند. دقايقى بيشتر تا پرواز نمانده بود. نماينده سازمان حج در فرودگاه، گذرنامه اش را درآورد و خواست باطل كند كه گفتم: دست نگه دار!

گفتم: كارت را به خدا واگذار كن!

گفت: چطور؟

گفتم: تفألى به قرآن مى زنم، هر چه آمد، جسارتش را دارى كه كلام خدا را بپذيرى؟ هرچه آمد همان را عمل كن!

لحظه اى فكر كرد وگفت: قبول!

دقايق به سرعت مى گذشت، رو به قبله ايستادم. گفتم: خدايا! اين جوان را خودت دعوت كرده اى و مشكلات و موانع را نيز به راحتى از سر راهش برداشته اى، اكنون چه مى گويى؟

ص: 33

قرآن را باز كردم و در كمال حيرت اين آيه آمد:(

وَ نادَيْناهُ مِنْ جانِبِ الطُّورِ الأَيْمَنِ وَ قَرَّبْناهُ نَجِيًّا)

. (1)

دلم لرزيد، نمى توانستم حرفى بزنم، آيه را برايش معنا كردم!

به سرعت به طرف در رفت؛ رفت تا ساكش را بياورد.

حج دعوت است

برايم ثابت شده است كه حج به راستى دعوت است و خداوند ميهمانانش را از همان ابتدا دعوت مى كند و خودش، ولو در دقايق آخر، حال و آمادگى مى دهد و روحيه ها را عوض مى كند.

انسانى كه تا ديروز به برادر رحم نمى كرد، در پرتو زلال حج، نرم و فروتن مى شود و چشمى كه با اشك و راز و نياز غريبه بود، در سايه سار حج، با راز و نياز انس مى گيرد. رفته رفته روح و روان براى اين سفر روحانى آماده مى شود.

به چهره ها كه مى نگرى، تفاوت، كاملًا محسوس است. اينها آن مردمى نيستند كه در جلسه اول آمده بودند! اكنون در چهره هايشان، نور خدا هويداست.

با هر كه صحبت مى كنى، تنها از عشق و معنويت مى گويد. براى مدت كمى هم كه شده، ماديات رخت بربسته و اين ساحت روح است كه در وجود زائران جولان مى دهد. روحى كه مى رود لبيك


1- مريم: 52؛ ما او را از كناركوه طور فراخوانديم و در حال نجوا، نزديكش كرديم.

ص: 34

بگويد و دعوت خدا را اجابت كند و از سويى هراس آن را دارد كه نكند در جوابش «لالبيك» گفته شود.

خلاصه، سفرى تجارى است، اما نه تجارت مادى، كه روح در آن تجارت مى كند؛ گناهانش را مى گذارد و با روح الهى باز مى گردد.

در حديثى آمده است: رنگ حجرالأسود سفيد بوده، از بس گناهكاران خود را به آن چسبانيده اند، سياه شده است. (1)

خلاصه، حج، زائرانش را گلچين مى كند و سپس آماده و مهياى اين سفر مى نمايد.


1- وسائل الشيعه؛ ج 9، ص 403.

ص: 35

ص: 36

فصل دوم: ميقات

جده

ساعت هشت شب بود كه به جده رسيديم؛ شهرى بندرى و تجارى، واقع در حاشيه درياى سرخ كه ميزان رطوبت در هواى شرجى آن، گاهى به 98% نيز مى رسد و آب وهواى آن نيز بين 23 تا 32 درجه سانتيگراد متغير است.

جدّه دومين شهر بزرگ عربستان و مهم ترين بندر تجارى اين كشور، بيش از يك و نيم ميليون نفر (1) جمعيت دارد. اين شهر يكى


1- در سال 1947 م. جمعيت اين شهر 300000 نفر بوده است.

ص: 37

از مهم ترين مبادى ورودى زائران حج و عمره، چه از طريق هوا و چه از مسير دريا است. فرودگاه ملك عبدالعزيز در اين شهر واقع است.

به سبب وجود مرقد حضرت حوا، نام آن را «جده» نهاده اند. مى گويند در گذشته، مقبره زيبايى داشته، اما وهابيان آن را ويران كرده اند. ان شاءالله در جاى خودش به اين موضوع خواهيم پرداخت.

اين شهر از نظر تاريخى داراى افت و خيزهايى نيز بوده است. عثمان بن عفان، خليفه سوم، آن را بندر ارتباطى مكه و ساير بلاد قرار داد و نام آن به بلاد الكناسيل(سرزمين كنسول ها) معروف گشت و سرانجام در سال 1345 ه/ 1927 م. از سوى استعمار انگلستان به عربستان واگذار شد. (1) تا سال 1366 ه/ 1947 م. ديوارى، اين شهر را در برگرفته بود. عمده رشد اين شهر از دهه هفتاد ميلادى شروع شده است.

وارد فرودگاه كه شديم، حاجى ها تازه باور كرده بودند كه واقعاً به عربستان آمده اند. فرودگاه ملك عبدالعزيز هرچند بسيار مجهّز است، اما وقتى از قسمت كنترل مدارك بيرون مى آيى، احساس مى كنى اين مكان موقتى است. نوع سقف و فضاى حاكم بر آن، فضايى موقتى است. از سراسر دنيا آمده بودند، با شكل ها، قيافه ها و


1- Farsi, Hani M. S.( Mohamed Said ): Jeddah: city of art: the sculptures and monuments. London: Stacey International, 1991

ص: 38

رنگ هاى گوناگون، كه شايد زيباترين تعبير را در اين باره، «مالكوم ايكس» در سفرنامه اش، چنين نوشته:

در فرودگاه، انواع افراد را مى بينى. من فكر نمى كنم هيچ دوربينى توانسته باشد از تنوع انسان ها، آن گونه كه چشمان من در فرودگاه ديده است، فيلم بگيرد. در آنجا از هر نژادى مى بينى؛ چينى، اندونزيايى، افغانى و .... برخى هنوز لباس احرام نپوشيده اند و در همان لباس هاى محلى خودشان هستند. اينجا شبيه صفحات مجله جغرافياى ملى است. (1)

همه عاشق، عاشق يك مكان: كعبه.

نماز مغرب و عشا را به سرعت خوانديم و به سوى جحفه حركت كرديم.

جحفه

ساعت 11 شب است و در اتوبوس به سوى جُحفه در حركتيم. راننده مصرى است. براى اولين جلسه، شروع به تمرين عربى كردم و از وضعيت «اخوان المسلمين» مصر پرسيدم؛ به وجد آمد. از پيروزى اخوان و موفّقيت آن ها گفت و اين كه توانسته اند در انتخابات نتايج خوبى به دست آورند و ان شاءالله آينده مصر در


1- Goldman, The Death and Life of Malcom X, London, 1974, p. 380

ص: 39

دست آنهاست. با افكار بنيان گذاران جنبش اخوان، تا حدّى آشنايى داشتم؛ برخى از آثار «حسن البنا» و «سيد قطب» را خوانده بودم. پرسيدم: روش اصلاحى «حسن البنا» بهتر بود، يا روش انقلابى «سيد قطب»؟ كه «سيد قطب» را ترجيح داد.

تقريباً همه مسافران خوابيده اند. از ظهر در تب و تاب سفر بوده اند و اكنون از پا افتاده اند. بايد از جدّه به جحفه برويم؛ يعنى بايد از مكه دور شويم و از آنجا محرم شده، دوباره به سوى مكه بازگرديم كه حدود 189 كيلومتر مى شود. بايد پيش از صبح به مكه برسيم والّا حاجيان مَرد، هر كدام بايد يك گوسفند كفاره بدهند.

فضا آرام است و اتوبوس دل جاده را مى شكافد و به پيش مى رود. تا چشم كار مى كند، بيابان است و گاه نورى از دور، چشم را مى نوازد. اتومبيل هاى آخرين مدل كه لنگه اش در ايران پيدا نمى شود، به سرعت رد مى شوند و حكايت از فرهنگ مصرفى عرب ها دارند. باز هم فكر دنيا و ماشين ها و ...

نگاهى به درون خود مى اندازم، حال و روز خوبى ندارم. بيشتر از اين ها از خودم توقع داشتم؛ شايد بيمارى پدر اين گونه بى حوصله ام كرده است. بيش از سى سفر به عنوان روحانى كاروان به مكه مشرّف شده است و هنوز قلبش به ياد مكه و مدينه مى تپد. در سال گذشته، در سفر عمره پايش درد گرفت، وقتى به ايران بازگشت، گفتند غدّه اى در سر دارد؛ تنها در عرض چهار ماه، نيمى از بدنش فلج شد

ص: 40

و قدرت تكلّم و بلعيدن غذا را ندارد و از كسى كه در مراسم حج و عمره، هيچ كس به گرد پايش نمى رسيد، انسانى نحيف و خسته بر جاى مانده و مسكنش اتاق هاى بيمارستان است.

به علت فعاليت زيادش در حج، هنوز حاجيان سال هاى گذشته با او در ارتباطند و از بيمارى اش نگران. به هر جاى اين مرز و بوم كه نگاه مى كنم، حضور پدرم در ذهنم نقش مى بندد. به ياد سفرى مى افتم كه در سنين كودكى همراه او و مادرم به مكه آمدم و چند ماه دركنار خانه خدا بوديم. روزها در طواف، سوره ايلاف را مى خواند و هنگامى كه به آيه(

فَلْيَعْبُدُوا رَبَّ هذَا الْبَيْتِ

) مى رسيد، با انگشت سبابه و با لبخندى شيرين، به خانه خدا اشاره مى كرد؛ در همان طواف ها بود كه بسيارى از سوره هاى كوچك قرآن را حفظ كردم.

به خروجى نزديك جحفه رسيده ايم، به قول عرب ها، باس(اتوبوس) به طرف مسجد جحفه مى پيچد.

منطقه غدير خم در نزديكى جُحفه، يعنى چهار كيلومترى آن قرار دارد. گويا جُحفه در گذشته منطقه آبادى بوده و به آن «مَهْيعَه» مى گفتند كه از منطقه غدير خم تا ساحل درياى سرخ امتداد داشته و شايد به اين دليل- يعنى وسيع بودن اين منطقه- نام مهيعه به خود گرفته باشد. بعدها سيل، اين مكان را تخريب كرده است و به همين

ص: 41

علّت آن را جُحفه مى گويند (1). زمان آمدن سيل به طور دقيق معلوم نيست، ولى به گفته تاريخ نگاران به زمان تبعيد عماليق و بنوعبيل ازمدينه به مَهيعه باز مى گردد كه اين دو قوم، به واسطه همين سيل، از بين رفتند.

به هر حال، جُحفه پس از آن سيل، همچنان تا قرن پنجم هجرى تا حدودى آباد بود، ولى در قرن هاى بعدى به طور كلى ويران گرديد. در عصر حاضر آن شهر وسيع به يك روستا تبديل شده است.

مسافت جحفه تا مكه- بر اساس نقشه راه هاى كشور عربستان كه از طرف وزارت ارتباطات اين كشور منتشر شده- 189 كيلومتر است. (2)

در ابتداى راه جحفه- مدينه، مسجدى به نام «مسجدالنبى» و در آن سوى جحفه، «مسجدالأئمه» واقع است. ميقات فعلى كه مسجد جديدى است، در كنار مسجدالأئمه و در فاصله كمى از روستاى قديم جحفه بنا شده و فاصله آن تا جاده مكه- مدينه 9 كيلومتر است. آن سوى مسجد، آثارى از قصر عليا كه ظاهراً از دوره عبّاسى است ديده مى شود. ساكنان امروز جحفه را قبايل زبيد كه با عوف


1- در زبان عربى، به سيلى كه بسيار ويرانگر باشد، جحاف گفته مى شود؛ «لسان العرب»؛ واژه جحف.
2- من معالم الحج والزياره، الجحفه؛ دكتر عبدالهادى الفضلى، مجله الموسم، ش شانزدهم، چاپ هلند.

ص: 42

آميخته اند، تشكيل مى دهند. (1)

فقها و مراجع معاصر نيز، مانند مرحوم آيةالله حكيم، (2) آيةالله خوئي، (3) و آيةالله گلپايگاني(ره) (4)، جحفه را ميقات حاجيان شام، مصر و مغرب مى دانند.

حضرت امام خمينى(ره) مى فرمايد:

بدان كه محل احرام بستن براى عمره تمتع كه آن را ميقات مى نامند ... پنج محل است: ... پنجم- جحفه است و آن ميقات كسانى است كه از راه شام به حج مى روند. (5)

ميقات

مكان مُحرم شدن را ميقات گويند؛ اما چرا حتماً بايد از اين مكان محرم شد، نه جاى ديگر؟

امام صادق(ع) مى فرمايد: «حج، با احرام از مواقيت كامل مى شود و بدون آن ناقص است.» (6) و يا در جاى ديگر مى فرمايد: «كسى كه


1- على طريق الهجره؛ ص 57.
2- منهاج السالكين؛ ص 30.
3- مناسك الحج؛ ص 66.
4- همان؛ ص 41.
5- مناسك حج، ص 55.
6- جامع احاديث شيعه، ج 10، ص 492.

ص: 43

در غير ماه هاى حج، حج انجام دهد، حج انجام نداده و كسى كه در غير ميقات محرم شود، محرم نشده است.» (1)

جايگاه و عظمت ميقات در افعالى تبلور يافته كه در اين مكان بايد انجام شود؛ جايى كه بنده، لباس معصيت را از تن بيرون مى كند، محرم مى شود و با حرام كردن امورى بر خود، از هر چه غير خداست فاصله مى گيرد و با دستانى خالى، اما پر از جوانه هاى اميد، به سوى خدايش حركت مى كند و بى شك، انجام چنين عملى جز در مكانى خاص سزاوار و زيبنده نيست.

امام صادق(ع) در پاسخ به اين پرسش كه چرا پيامبر گرامى(ص) از شجره احرام بست و مكان ديگرى را براى اين امر انتخاب نكرد، فرمود: «پيامبر(ص) در معراج به جايى رسيد كه روبه رويش شجره بود، از طرفى فرشته هاى آسمان تا بيت المعمور(به استقبال آن حضرت(ص)) آمده بودند و به موازات مواقيت متعددى غير از شجره، قرار گرفته بودند. وقتى پيامبر(ص) در مقابل شجره قرار گرفتند، هاتف غيبى ندايى آسمانى سر داد و حضرتش را مخاطب ساخت:

آيا پيش از اين يتيم نبودى و پروردگارت به تو پناه داد؟ و آيا گمراه(گمشده) نبودى و با هدايت الهى راه يافتى؟ (2) در اين


1- همان، ج 10، ص 513
2- (أَ لَمْ يجِدْكَ يتِيماً فَآوى وَ وَجَدَكَ ضَالًّا فَهَدى)، سوره ضحى، آيات 6- 7.

ص: 44

هنگام پيامبر(ص) تلبيه معروف را در پيشگاه ربوبى ايراد نمود و اينگونه گفت: «انّ الحمد والنعمة لك والملك لا شريك لك لبيك». (1)

بگذريم، زائران بيدار شده اند؛ خانم ها به قسمت زن ها هدايت مى شوند تا لباس احرام پوشيده و براى گفتن تلبيه، در صحن مسجد جمع شوند. خيلى وسواس دارند و مرتب سؤال مى كنند.

آغاز ضيافت

از بيرون كه نگاه مى كنى، نور افكن ها و چراغ هاى سفيد، جلوه خاصى به گلدسته ها داده اند و مسجد در دل بيابان، چون ستاره اى مى درخشد. داخل مسجد با فرش هايى قرمز رنگ مفروش شده است. در گوشه و كنار مسجد چند كاروان ديگر نيز مشغول گفتن تلبيه و يا راز و نياز با خدا هستند. حاجيان به گوشه اى از مسجد هدايت مى شوند. همه لباس احرام پوشيده اند؛ يكسره سفيد! دو قطعه پارچه دوخته نشده كه بدن را مى پوشاند و ديگر هيچ!

لباس احرام را كه مى پوشيدم به ياد حديث امام سجاد(ع) افتادم كه وقتى يكى از يارانش به نام شبلى از حج آمده بود و خدمت ايشان رسيد؛ عرض كرد: از حج آمده ام.


1- وسائل الشيعه؛ ج 8، ص 225.

ص: 45

امام(ع) فرمود: آيا غسل احرام كردى؟

عرض كرد: بلى!

امام(ع) فرمودند: آيا هنگام غسل، نيت كردى كه با اين غسل، گناهانت را بشويى؟

گفت: خير!

حضرت گفتند: پس غسل احرام نكرده اى!

فرمودند: آيا لباس هاى تنت را درآوردى؟

گفت: آرى!

فرمودند: آيا نيت كردى كه لباس معصيت را نيز از تنت خارج كنى؟

گفت: خير!

حضرت فرمودند: آيا لباس احرام به تن كردى؟

عرضه داشت: بلى!

فرمودند: آيا نيت كردى كه لباس طاعت خدا بر تن كنى؟

گفت: خير!

فرمودند: محرم نشده اى! (1)

مردان در مسجد جمع شده اند، حديث را برايشان خواندم، بايد آنها را متوجه مى كردم كه زمان ميهمانى فرار رسيده است. گفتن «لبيك» همان و ميهمان خدا شدن همان. گفتم، بايد بكوشيم و از


1- مستدرك الوسائل؛ ج 10، ص 166.

ص: 46

اين فرصت ميهمانى كمال استفاده را ببريم. اكنون به سوى خانه اش مى رويم. آيا خود را آماده اين ميهمانى كرده ايم؟ آيا مطمئنيم كه خداوند لبيكمان را پاسخ مى دهد؟ آيا گناهانمان، حجاب ميان ما و خدا نشده اند؟ پس در اين لحظه ها، قبل از تلبيه گفتن، دمى با خداى خود خلوت كنيم؛ زندگى را مرور كنيم! چه كرده ايم و كجا ايستاده ايم و به كجا مى رويم؟

حال ما، شباهت زيادى با مرگ دارد. پس از مرگ نيز، از لباس هاى فاخر خبرى نيست، هيچ چيز نداريم. همه انسان ها برابرند، جز كسى كه عمل صالح دارد.

راستى، چقدر برنامه هاى حج و مناسك آن حساب شده و دقيق است. اول بايد لباس هايت را كه رنگ و بوى تعلق دارد و نشانه طبقه اجتماعى و جايگاه و وضعيت مادى است كنار بگذارى. ديگر معلوم نيست چه كسى عالم است و چه كسى عامى؛ چه كسى غنى است و چه كسى فقير، همه شبيه يكديگرند. اين بارگاه، بارگاهى است كه اين مظاهر هيچ ارزشى ندارد و متاعى غير از اين ها خريدارى مى شود. همه آن ها به كنارى گذارده مى شود و فقط دو تكه پارچه مى ماند، آن هم دوخته نشده، كه حتى دوختن نيز، چون رنگ و بوى مادى و تعلق دارد، به درد نمى خورد.

نيت مهم است؛ چه اين كه فقط و فقط خداست. بايد فقط براى

ص: 47

خدا محرم شوى، خانه دل را براى ميهمانى خدا مزين كنى.

و در نهايت، تلبيه يعنى خدايا! آمدم. تو مرا پذيرا باش! تلبيه نقش تكبيرةالاحرام در نماز را دارد؛ همان گونه كه بدون تكبيرةالاحرام نماز شروع نمى شود، بدون تلبيه نيز حج شروع نمى گردد!

با خود مى انديشم كه چه قدر آمادگى اين ميهمانى را دارم؟ اين بيت مشهور يادم مى آيد كه:

به طواف كعبه رفتم به حرم رهم ندادند كه تو در برون چه كردى كه درون خانه آيى؟

به راستى آيا خودم آماده ام؟ در اين لحظه هاى حسّاس كه زمان احرام است، آيا شيطان فعال تر نشده است؟

حال عجيبى به همه دست داده، دست ها به طرف آسمان بلند شده است و همه، يك صدا «العفو» مى گويند. استغفار مى كنند و آماده ميهمانى مى شوند. كاروان هاى ديگر نيز درگوشه وكنارمسجد، حال و هوايى ديدنى دارند.

ساعت يك بامداد بود كه سوار اتوبوس ها شديم ....

ص: 48

فصل سوم: مكه (پيش از موسم)

عمره تمتع

ص: 49

ص: 50

خيلى خسته ام. ساعت ها از شب گذشته، خوب نخوابيده ام. از جحفه كه به مكّه رسيديم، ساعت 4 بامداد شده بود. همه موافق بودند كه مستقيم به مسجدالحرام برويم، اما وقتى به هتل رسيديم و زائران پياده شدند و ساك هايشان را تحويل گرفتند، ساعت 5 شد و ديگر كسى توان رفتن به مسجد را نداشت. قرار شد زائران قدرى استراحت كنند و بعد از صبحانه، براى اعمال بروند، ولى استراحتى نيز انجام نشد. همه در تب و تاب اعمال بودند. ساعت 30/ 6 به

ص: 51

طرف مسجدالحرام به راه افتاديم.

هتل در منطقه اى به نام «نزهه» بود. از خيابان حجون مستقيم به ميدان نزهه مى رسيد كه اگر مى خواستى از داخل شهر بروى، ده دقيقه بيشتر راه نبود؛ چيزى حدود چهار كيلومتر؛ اما به دليل محدوديت هاى ترافيكى، سرويس ها مجبور بودند از كمربندى بروند كه تا حرم سى تا چهل دقيقه طول مى كشيد؛ از محل هتل با سرويس شماره هفت يا هشت به ايستگاه كدى، و از ايستگاه كدى با اتوبوسى ديگر، به تونل هاى اطراف مسجدالحرام.

يادم هست در عمره اى كه قبلًا آمده بودم، اتوبوس ها تا نزديكى حرم مى رفتند؛ اما اكنون پياده روى مختصرى از ايستگاه اتوبوس تا مسجدالحرام وجود داشت. يك ساعت بعد حرم بوديم.

همين كه زائران با پله برقى از پله هاى تونل بالا آمدند و چشمانشان به مسجدالحرام افتاد، گوهر اشك در خانه چشم هايشان ميهمان شد. واقعاً ديدنى بود. عظمت و جبروت مسجدالحرام، قلب ها را تسخير كرده بود. حال زائران به حال گمشدگانى مى ماند كه پس از سال ها مأوايشان را پيدا كرده اند. درست از جلوى «باب ملك عبدالعزيز» درآمده بوديم. ديگر كسى جلوى پايش را نمى ديد؛ فقط نگاه ها به مسجد بود. آن هم چه نگاهى! مملو از اشك و عشق، عشقى از رنگ معنويت و اشكى از جنس غربتى كه به قربت تبديل مى شد. همه خود را به دل اقيانوسى سپرده بودند كه به سرعت آنان

ص: 52

را به همراه خود مى آورد. حال خودم نيز به طفلى مى ماند كه آمده تا دردهايش را با بزرگ تر خود بگويد؛ اما زبانش بند مى آيد.

زائران، جلوى مسجدالحرام ايستادند. خطاب به خدا گفتم: «

البيتُ بَيْتُك وَ الْحَرَمُ حَرَمُك وَ الْعَبْدُ عَبْدَك وَ الآنَ عَبْدُكَ بِبابِكَ

». (1) صدايم مى لرزيد، حاجيان واقعاً خود را در مقابل خدا احساس مى كردند و استغاثه و درددل هايى كه سال ها در كنج دل ها خانه كرده بود و مجالى براى بروز نداشت، اكنون عاشقانه ابراز مى شد. دل ها آسمانى شده بود و باران رحمتِ چشم، گرد و غبار شبستان دل را مى شست. بدون اغراق، كسى نبود كه گريه نكند. سرها را پايين انداختيم. در جلسات گفته شده بود، زمانى كه چشم زائر خانه خدا براى اوّلين بار به كعبه مى افتد، دعايش مستجاب است؛ همه با حالى ملتمسانه و سر به زير و پشيمان پيش مى آمديم. داخل حرم، ناگهان سرها بلند شد و خانه حق و پرده سياهش جلوه گر شد و در اعماق دل ها جاى گرفت. دست ها به دعا بلند شد و ...

به راستى اين چه كششى است كه در خانه خدا نهفته است؟ مانند آب دريا كه هرچه مى نوشى تشنه ترمى شوى؛ به زيارت خانه خدا هر چه بيشتر بيايى، بيشتر جذب آن مى شوى.


1- خدايا! خانه، خانه توست و حرم، حرم توست و اين بنده، بنده توست، هم اكنون بنده ات به در خانه ات آمده.

ص: 53

وارد مسجد الحرام كه شديم، گويى در اقيانوس جمعيت غرق شديم. با آن كه چند روزى تا موسم حج مانده بود، مطاف خيلى شلوغ بود. به هر حال، طواف با موفقيت انجام شد. نماز طواف، سعى و تقصير هم كه انجام شد، همه نفس راحتى كشيدند. اعمال تا ظهر طول كشيده بود وصف هاى طولانى و تو در توى نماز نيز تشكيل شده بود ...

الآن ساعت چهار بعد از ظهر است؛ نهار خورده ام و خيلى خسته ام و پاهايم درد مى كند.

مكّه سرزمين وحى

وقتى به اين فكر مى كنى كه دين مبين اسلام در چه سرزمينى و در چه موقعيتى رشد كرده، به اعجاز اسلام پى مى برى! چرا كه به گفته انديشمندان، ايجاد تمدن و فرهنگ نيازمند بستر مناسب، فضاى آرام و بى تنش، بنيه هاى اقتصادى و اجتماعى و عدم وجود دشمنان داخلى و خارجى است؛ براى اسلام هيچ يك از اين شرايط مهيا نبود. به تعبير حضرت امير(ع): «مردم آب گل آلود مى نوشيدند، خون يكديگر را مى ريختند و تجاوز و غارت، جزو كارهاى روزمره آنان بود» و در يك كلام به تعبير قرآن: وَ كُنْتُمْ عَلى شَفا حُفْرَةٍ مِنَ النَّارِ فَأَنْقَذَكُمْ مِنْها. (1)


1- آل عمران: 103؛ و شما بر لبه پرتگاه آتش بوديد، خداوند شما را نجات داد.

ص: 54

اسلام از ملتى پست و بى سواد و بى فرهنگ، مردمى آفريد كه تمدن ساز شدند. اما چگونه مى توان از چنين مردمى كه به تعبير قرآن، دختران خود را از ترس گرسنگى و يا ... مى كشتند، مردمى با اراده و با ايمان ساخت؟! بى شك كار بسيار دشوارى بوده، بى جهت نيست كه خود پيامبر(ص) مى فرمايد: «

مَا أوُذِيَ نَبيٌ مِثْلَ مَا أُوذيتُ

» (1)؛ «هيچ پيامبرى مانند من اذيت نشد.»

از حقانيت اسلام همين بس كه كانون وحى در سرزمينى بى كشت و زرع، بى فرهنگ و در خاكى نامناسب ريشه گرفت و نه تنها خشك نشد كه اكنون بعد از 1400 سال، بزرگ ترين اجتماع جهانيان را شكل داده است و مسلمانان هر سال از سراسر جهان به سوى كعبه مى شتابند.

در خيابان ها يا به قول خود عرب ها در شوارع اطراف حرم كه قدم مى زنم با خود مى گويم، آيا پيامبر گرامى اسلام نيز از اين مناطق گذشته است؟ اين انديشه مرا با خود به 1400 سال پيش مى برد. ديروز كه از كنار شعب ابى طالب- كه حالا ديوارهاى اطراف حرم را تشكيل داده است- رد مى شدم، چشمانم را بستم و ناله هاى كودكان و كهن سالان سال دهم هجرى در دل شب را، تصور كردم و پيامبر رحمت كه:(

عَزِيزٌ عَلَيْهِ ما عَنِتُّمْ حَرِيصٌ عَلَيْكُمْ


1- بحار الانوار؛ ج 39، ص 56

ص: 55

بِالْمُؤْمِنِينَ رَؤُفٌ رَحِيمٌ

) (1) با چشمانى نگران و پر از درد، به يارانش مى نگرد؛ در حالى كه گرسنگى امان وى را بريده است. ياد چهره خسته ابوطالب و خديجه- سرور زنان مكه- و دختر كوچكش فاطمه، دل را كباب مى كند.

بدون اغراق مى گويم، در دل اين دنياى مدرنى كه در مكه و مدينه ساخته اند، هنوز بوى غربت پيامبر و رنج هاى او را با تمام وجود احساس مى كنم. هنگامى كه از جلوى ساختمان هاى چند طبقه و خيابان هاى عريض و طويل و ... مى گذرم، ناخودآگاه ذهنم به مقايسه مى پردازد، خانه كوچك و گلى پيامبر، در اوج قدرت و عظمت كجا و اين قصر و برج هاى سر به فلك كشيده كجا! در دل اين خيابان هاى بزرگ و ساختمان هاى با سنگ هاى مرمرين، هنوز بوى غربت و تنهايى پيامبر و اهل بيتش را استشمام مى كنم؛ جالب اين كه هرگاه مى خواهم در اين شهر، پيامبر را تصور كنم، داستان هجرت در ذهنم تداعى مى شود، نه فتح مكه!

پيامبر با برج هاى سر به فلك كشيده و ماشين هاى فورد آمريكايى و پپسى و ...، امپراتورى هاى بزرگ روم و ايران را به زانو در نياورد؛ بلكه در اوج قدرت، بسيار ساده و بى آلايش بود؛ همين


1- توبه: 128؛ ناراحتى هاى شما بر او سخت و سنگين است و اصرار بر هدايت شما دارد و نسبت به مؤمنان رئوف و مهربان است.

ص: 56

سادگى و سجاياى اخلاقى بود كه مردم را با تمام وجود به سويش جذب مى كرد، خود خداوند نيز خطاب به رسولش مى فرمايد:(

وَ لَوْ كُنْتَ فَظًّا غَلِيظَ الْقَلْبِ لانفَضُّوا مِنْ حَوْلِكَ)

. (1)

اما اكنون كه به اين شهر نگاه مى كنى، چهره هاى خشن شرطه ها، بناهاى سر به فلك كشيده و تفاخر و تكاثر بيداد مى كند. در يك سوى خيابان، زنى سياه چرده با كودكى كه دست در بدن ندارد و معلوم نيست آخرين غذايى كه خورده چه موقع بوده، با وضعى فجيع در گوشه اى نشسته است و در آن سو، عربى از طايفه اى لابد «بن داود» يا «بن لادن» يا ...، سوار بر بهترين دستاوردهاى مادى بشر، بدون توجه به ميراثى گران بها، بى دغدغه در حال خوشگذرانى است!

... بگذريم. اما مكّه نام هاى ديگرى نيز دارد؛ بكّه (2)، امّ القرى (3)، بلدالأمين (4) و حرم امن. (5) جالب است كه در عصر جاهليت نيز حرمت اين شهر حفظ مى شد؛ در همان عصرى كه كشتار و تجاوز و غارت، افتخار عرب ها شمرده مى شد، اگر كسى به مكه پناه مى برد، جانش در امان بود. (6) شايد به سبب دعاى حضرت ابراهيم بود كه از خدا خواست


1- آل عمران: 159؛ و اگر درشتخوى و سنگدل بودى، از پيرامون تو پراكنده مى شدند.
2- آل عمران: 96
3- انعام: 92؛ شورى: 7
4- تين: 3
5- قصص: 57؛ عنكبوت: 67
6- البته در سال 64 هجرى، سپاه يزيد به فرماندهى حصين بن نمير، براى شكست عبدالله بن زبير كه به مسجدالحرام پناهنده شده بود، با منجنيق از كوه هاى اطراف مكه، با گلوله هاى آتشين، خانه خدا را مورد حمله قرار دادند كه خانه آسيب ديد و حجرالأسود نيز به سه تكه تبديل شد.

ص: 57

اين شهر را شهر امن قرار دهد. (1) شهرى كوهستانى، خشك و محصور در ميان كوه هاى كوچك و بزرگ. بافت شهر نيز كوهستانى است و خيلى از هتل ها و آپارتمان ها بر روى همين كوه ها ساخته شده اند، مثل قصر الضيافه كه ميهمانان اختصاصى آل سعود در آن پذيرايى مى شوند و روى كوه ابوقبيس قرار دارد.

بخشى از قسمت هاى اطراف حرم را نيز ديوارهاى بلندى تشكيل داده كه همان دامنه كوه ها است، تبلور نمادين كوه نيز همان كوه صفا و مروه است. در وسط شهر نيز گاه تپه هايى سر برآورده اند كه شهر را تقسيم كرده اند، بخش هايى از شهر نيز در ميان چند تپه محصورند كه اصطلاحاً به آن «شعب» مى گويند و هر شعب به نام قبيله اى است كه در آن زندگى مى كردند؛ مانند شعب عامر و يا شعب على و شعب ابوطالب كه پيامبر و مسلمانان سه سال در آن، دشوارترين لحظات عصر بعثت را تجربه كردند. اما آنچه در اين شهرِ كوهستانى تو را شگفت زده مى كند، تونل هايى است كه براى احداث آن ها، دل سخت اين كوه ها را شكافته اند و اين سوى كوه را


1- (رَبِّ اجْعَلْ هذا بَلَداً آمِناً وَ ارْزُقْ أَهْلَهُ مِنَ الثَّمَراتِ مَنْ آمَنَ مِنْهُمْ بِاللَّهِ وَ الْيوْمِ الآْخِر)؛ «پروردگارا اين سرزمين را شهر امنى قرار ده و اهل آن را، آن ها كه به خدا و روز جزا ايمان آورده اند از ثمرات گوناگون روزى ده.»(بقره: 126).

ص: 58

به آن سو مرتبط كرده اند.

با توجه به سنگى بودن كوه ها، ساختن تونل واقعاً كار دشوارى است. تونل سازى در اين شهر از سال 1391 ه/ 1972 م. آغاز گرديده و 52 كيلومتر در دستور كار بوده كه تاكنون 32 كيلومتر انجام شده است؛ يعنى 32000 متر كار در زير زمين يا دل كوه! تنها در سال 1424 ه/ 2004 م، چهار تونل به طول 2930 متر احداث شد كه مكه را به منا متصل مى كند. از طريق اين تونل ها زائران به راحتى به منا منتقل مى شوند و از بار ترافيكى سال هاى قبل، به شدت كاسته شده است. بخشى از پروژه تونل سازى را شركت

STFA

(1) انجام داده است) 11 كيلومتر(. به گفته رييس آن» على اروالى «، در امر تونل سازى در مكه، ركورد جهانى به دست آمده است. (2)

حدود 4000 سال پيش، حضرت ابراهيم(ع) وضعيت طبيعى اين شهر را با بهترين تعبير توضيح داده است:(

وادٍ غَيْرِ ذِي زَرْعٍ

)؛ يعنى سرزمينى كه هيچ چيز در آن نمى رويد، و واقعا انسان با خود مى انديشد كه اگر زمزم نبود، اسماعيل و هاجر در اين سرزمين چه مى كردند؟ (3) مكه بيشتر در لابه لاى كوه ها و از طرف شرق و غرب


1- شركتى ترك تبار است و فعاليت هاى عمرانى زيادى در ساير كشورها دارد.
2- Easing The Mekkah Pilgrimage; STFA Report; 2005
3- البته به مرور زمان و به خصوص بعد از اسلام، چاه هايى در مناطق مختلف اين شهر حفر شد؛ آثار اسلامى مكه و مدينه؛ ص 36.

ص: 59

توسعه پيدا كرده است. مكه قديم در قسمت شمال و جنوب غربى واقع است. در طول پنجاه سال گذشته، شهر در امتداد مسير منا، جده و مدينه توسعه يافته و در حال حاضر بيشتر بخش هاى مكه قديم به خاطر توسعه مسجد الحرام تخريب شده است. (1)

اما مكه با وجود تغييرات و تحولات اساسى كه در طول اين سال ها داشته، همچنان حال و هواى عصر پيامبر را حفظ كرده است؛ به اين معنا كه در دل اين مدرنيزم شبه غربى، باز احساس آشنايى و انس مى كنى.

برنامه هاى مكه

چند روزى است كه گلو درد، امانم را بريده، به نظر مى رسد در مكه آنفلوآنزا شايع شده است. به قول دكتر كاروان «از چهار گوشه جهان به مكه مى آيند و با خود بيمارى هاى گوناگونى مى آورند»، يكى از زائران به شوخى مى گفت: از آنفلوآنزاى مرغى تا جنون گاوى!

سرفه نيز شروع شده، پشت درِ اتاق دكتر ازدحام است و همه زائران از ترس اين كه مبادا زمين گير شوند، مى خواهند پيشگيرى


1- Holy City of Mekkah ;Suadi Arabia 2005.

ص: 60

كنند، دكتر بيچاره شب و روز ندارد.

اعمال عمره تمتع- كه مقدمه حجّ تمتع است- به پايان رسيده. اكنون حدود 23 روز است كه در مكه هستيم و بايد ازاين فرصت كمال استفاده را بكنيم. زمان در اين سرزمين مقدس كيمياست و هر لحظه اش، ارزش زيادى دارد. سرزمينى كه گوشه گوشه اش خاطره است و يادآور رشادت هاى بى مانند پيامبر و ياران او. با مشاوره هايى كه انجام گرفت، قرار شد شب ها روى پشت بام هتل كه هواى خوبى هم دارد، زائران شام را با هم بخورند. بعد از شام نيز مراسم سخنرانى و بيان مناسك حج باشد.

روحانى كاروان مناسك و اسرار حج و من نيز در پايان زمزمه اى و توسّلى.

شب ها از ساعت 11 در مسجدالحرام برنامه داشتيم؛ چون طبقه همكف چندان براى دعاى دسته جمعى مساعد نيست به طبقه سوم مى رويم! هر شب چند بند از دعاى جوشن كبير و مناجات حضرت امير(ع) در مسجد كوفه را مى خوانيم، سپس راز و نياز و در پايان نيز طواف دسته جمعى انجام مى دهيم. در كاروان، افراد مسن هستند و در فشار جمعيت، به تنهايى نمى توانند طواف كنند؛ بنابراين به طور گروهى طواف مى كنيم. در طواف ها، با صداى بلند دعا و مناجات خوانده مى شود و آن ها نيز تكرار مى كنند، تا بيشتر

ص: 61

حواسشان به طواف باشد. كار بسيار دشوارى است و با اين سينه بيمار و حنجره خسته، طاقت فرساست؛ اما به زحمتش مى ارزد.

تعجب اين است كه بعضى از زائران با داشتن درد پا، به راحتى در طواف و مراسم مسجدالحرام شركت مى كنند؛ آن هم با دنيايى از اميد و شوق. در دور آخر، وقتى به ركن يمانى و مستجار مى رسيم، نوبت حاجات خاصه مى شود.

وقتى به خانه برمى گرديم، ساعت از 2 نيمه شب گذشته است.

روزها براى نماز عصر در مسجدالحرام حضور مى يافتم. وقتى نماز ظهر و عصر را در مسجدالحرام مى خواندم به طواف مى پرداختم. نزديك نماز مغرب كه مى شد، رفته رفته حلقه طواف تنگ تر مى شد و صف هاى نماز شكل مى گرفت. هنگام نماز مغرب بايد در همان شلوغى نزديك كعبه، به زور جايى براى نماز پيدا مى كرديم.

حقيقتاً مسجدالحرام را زيبا و بزرگ ساخته اند كه اين همه زائر را در خود جاى مى دهد! شب كه از طبقه سوم(پشت بام مسجدالحرام) مطاف را نگاه مى كردم، واقعاً زيبا و ديدنى بود. هزاران نفر را مى ديدم كه پيرامون كعبه در حال طواف بودند. ديگر از آن بالا كسى شناخته نمى شد و تنها سيل جمعيت بود كه توجهم را جلب مى كرد.

مسجد اكنون شكل جديدى به خود گرفته و توسعه زيادى يافته

ص: 62

است. (1) اين توسعه از سال 1408 ق. آغاز شده و مساحت آن با تمامى رواق ها و قسمت ها به 356800 متر مربع مى رسد و گنجايش 820000 نمازگزار و حضور بيش از يك ميليون زائر را دارد (2). گفته مى شود يكى از بزرگ ترين سيستم هاى تهويه هوا را در مسجدالحرام ساخته اند؛ به گونه اى كه در اوج گرما، سنگ فرش هاى پيرامون خانه خدا خنك است. همچنين رواق هاى جديدى كه ساخته شده، به صورت زيبايى با سنگ هاى قيمتى تزيين گرديده است.

از زيبايى هاى مسجدالحرام، درهاى آن است. دور تا دور مسجدالحرام پر از در است با اسم هاى گوناگون كه به 64 در مى رسد. بيشترين درها، در قسمت مسعى است و مهم ترين آن ها، باب الفتح است، كه پيامبر(ص) در فتح مكه از آنجا وارد مسجدالحرام شدند. باب اجياد نيز از درهاى مهم مسجدالحرام است. البته باب بنى شيبه نيز هر چند كوچك است، اما اهميت زيادى دارد؛ چون پس از فتح مكه و نابودى بت ها، بت هبل در پاى همين در دفن شد و اهميتش به سبب مبارزه با شرك و بت پرستى است. (3)

حجاج امسال


1- بيشترين توسعه مسجد در قرون گذشته اسلامى توسط مهدى عباسى انجام شده است.
2- Holly City of Makkah ;Suadi Arabia ;2005 .
3- من لا يحضره الفقيه؛ ج 2، ص 238، ش 2292.

ص: 63

هرچه مى گذرد، مكه شلوغ تر مى شود. گفته اند امسال بيش از دو و نيم ميليون زائر به خانه خدا مى آيند. بنا بر برخى آمارها كه از سوى دولت عربستان اعلام شده، امسال (1) به صورت رسمى 1892710 نفر در مراسم حج شركت مى كنند كه از اين تعداد 473004 نفر تبعه خود عربستان هستند.

هر چه به ايام تشريق نزديك تر مى شويم مكه شلوغ تر مى شود؛ با نژادها و گويش هاى مختلف؛ اما همه آرام. ولى الحق اين بنى بشر عجب تنوعى دارند؛ از روحيات گرفته تا شباهت هاى ظاهرى. اينجا معناى آيه(

وَ جَعَلْناكُمْ شُعُوباً وَ قَبائِلَ لِتَعارَفُوا

) (2) را مى فهمى و بعد در اين اقيانوس بى كران جمعيت و در اين فضاى معنوى، مفهوم(

إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللهِ أَتْقاكُمْ

) (3) را به خوبى درك مى كنى.

سياهان آفريقايى، با آن قدهاى بلند و هيكل هاى تنومند كه سفيدى چشمان و دندان هايشان در دل سياهى، برق مى زند، در كنار اندونزيايى هاى ريز نقش و چابك، كه گام هاى كوچك، ولى سريع و تندى دارند، مشغول طواف اند. زائرى سياه از آفريقا را ديدم، با هيكلى غول آسا كه بدون اغراق سرم تا سينه اش بيشتر نمى رسيد.


1- سال 1384 شمسى.
2- حجرات: 13 «اى مردم، ما شما را از يك مرد و زن آفريديم و شما را تيره ها و قبيله ها قرار داديم تا يكديگر را بشناسيد،(اينها ملاك امتياز نيست)، گرامى ترين شما نزد خداوند باتقواترين شماست.».
3- همان.

ص: 64

دست هايى بلند و موهايى وز داشت بى آن كه به جايى نگاه كند، در حال دعا خواندن بود و با سرعت به دور خانه مى چرخيد؛ به حالش غبطه خوردم كه خوشا به حالش، قدش بلند است و راحت طواف مى كند.

به راستى اگر اين امت، واحد مى شدند و همان گونه كه در حج، مهربانانه در كنار يكديگر اعمال را انجام مى دهند، در سياست هاى كلان جهان اسلام نيز متفق بودند، هيچ مشكلى در برابرشان ياراى مقاومت نداشت. بى شك اين مهربانى و اين تحمل در مراسم حج نيز از بركات حج و ميهمانى خداست كه اگر به ديده تعقل نگريسته شود، مى تواند الگويى براى ساير مسائل جهان اسلام نيز باشد. بگذريم، در جاى ديگر شايد مجال پرداختن به اين مسائل باشد.

بنا به گزارش وزارت حج عربستان، در طول 70 سال گذشته، بيش از 25 ميليون زائر به مكه و مدينه مشرف شده اند. البته اين آمار غير از خود مردم عربستان است. به گفته خبرگزارى سعودى، در سال 1950 م. تعداد زائران حج، كمتر از 100000 نفر بودند. اين تعداد در سال 1374 ه/ 1955 م. دو برابر شد و در سال 1391 ه/ 1972 م. به 645000 نفر رسيد. در سال 1403 ه/ 1983 م. تعداد زائرانى كه براى مراسم حج آمده بودند، براى نخستين بار به مرز يك ميليون نفر رسيد. به سبب اين افزايش ناگهانى و براى

ص: 65

جلوگيرى از ازدحام بيش از حد جمعيت، در سال 1408 ه/ 1988 م. سازمان كنفرانس اسلامى مصوبه اى تصويب كرد كه بر اساس آن، هر كشور به نسبت جمعيت خود، تعداد معينى از زائران را به حج اعزام نمايد.

در اين سفر، اندونزيايى ها و مالزيايى ها و در كل، مسلمانان شرق آسيا توجهم را خيلى جلب كردند. مردمانى ريزنقش، با چهره هايى جدى و چشم هاى بادامى و به سرعت در حال رفت وآمد. زنانشان با حجابى كامل، مقنعه هاى بلند كه گاه تا كمرشان مى رسيد و به شكل زيبا و متنوعى گلدوزى شده بود. مردها نيز با همان لباس هاى محلى و چهره هاى جدى كه كمتر مى شد در آن لبخندى را مشاهده كرد، اما نجابت در پشت چهره ها موج مى زد و همواره در حال زمزمه اذكار و ادعيه بودند. گويا امسال 26000 مالزيايى در مراسم حج شركت مى كنند. در روزنامه ها خواندم كه نخستين گروه، بالغ بر 464 نفر با خطوط هوايى مالزى و با بدرقه پادشاه و سران اين كشور وارد مدينه منوّره شده اند.

يكى از دوستانم مى گفت: در مالزى صندوقى وجود دارد كه مخصوص حج است. از ابتداى تولد نوزادان، مبلغ مختصرى به صورت ماهيانه توسط دولت و خانواده نوزاد، به صندوق واريز مى شود؛ به گونه اى كه شخص، همين كه به سن 18 سالگى رسيد، مستطيع مى گردد و مى تواند به حج مشرف شود. در مطبوعات خواندم

ص: 66

نام اين صندوق «تابونگ حاجى» است؛ به نظرم طرح جالبى آمد.

از اندونزى نيز حجاج بسيارى در مراسم حج شركت كرده اند؛ البته آمارى از آن ها ندارم.

شنيدم مسلمانانى از چين نيز در حجّ امسال شركت كرده اند؛ به سبب شباهت مردم كشورهاى شرق آسيا به يكديگر، تشخيص آنها سخت است. همان گونه كه اسم هايشان نيز در نگاه ما مثل هم است. به گفته مطبوعات، گويا امسال حدود 7000 چينى در مراسم حج شركت مى كنند، از سال 1388 ه/ 1969 م. اين، بزرگ ترين گروه اعزامى از چين به حج است. بنا به گفته يكى از دوستان كه مدتى رايزنى ايران در چين را به عهده داشت، اسلام در چين به شدت در حال گسترش است و مردم نيز به آن بسيار علاقه مند هستند؛ اما به سبب نبود مبلّغان كارآزموده، با وجود علاقه مسلمانان اين كشور به دين مبين اسلام، از نظر اطلاعات دينى بسيار ضعيف هستند. چين بيش از بيست ميليون مسلمان دارد.

هندى ها و پاكستانى ها نيز حضور فعالى در مكه دارند. چهره ها نيز كاملًا مشخص است. چهرهايى سوخته با بدن هايى نسبتاً نحيف و لاغر؛ اما سخت جان و پر تلاش. در اين سفر با چند نفرشان هم صحبت شدم كه در مجالى ديگر خواهم گفت. در سفرهايى كه به اين دو كشور داشته ام، با روحيات آنها آشنا شده ام. مردمى قانع،

ص: 67

مهربان و كم توقع اند، اما در مسائل مذهبى، متعصب و غير قابل انعطاف. در مكه نيز همان سادگى و فقرشان به چشم مى خورد. هر چه به «موسم» نزديك تر مى شويم، حضورشان پررنگ تر مى شود؛ معمولًا اطراف حرم استراحت مى كنند؛ با ظرفى آب و تكه اى نان! امسال تعداد 150000 نفر پاكستانى در حج شركت مى كنند كه 90000 نفرشان به صورت رسمى و در قالب كاروان هايى زير نظر دولت مشرّف مى شوند و 60000 نفر ديگر نيز به صورت آزاد، خودشان به مكه مى آيند. (1)

وزير خارجه هند نيز گفته: 137000 نفر امسال از اين كشور به حج خواهند آمد و مخارج حجّ هر حاجى هندى به 10050 ريال سعودى مى رسد. (2)

از كشورهاى حاشيه خليج فارس نيز در مكّه زائر داشتيم؛ كويت، بحرين، امارات، عمان و .... به گفته: ناصر المويزى معاون بعثه كويت، بيش از 14000 نفر زائر كويتى به حج آمده اند با بعضى از شيعيان اين كشور نيز ملاقات هايى داشتم كه شرح آن خواهد آمد.

از قاره سياه هم آمده اند. برخى با پوست روشن و برخى تيره. دور تا دور حرم مى خوابند. تشكشان سنگ فرش هاى حرم و لحافشان آسمان است و هر چه به ايام حج نزديك تر مى شويم، تعدادشان بيشتر


1- Ministry of Religious Affairs Zakat Ushr SUB:- HAJJ POLICY 2006. Pakistan
2- خبرگزارى شبستان؛ 17/ 3/ 84.

ص: 68

مى شود. حاجيان مصر و سودان، معمولًا با كشتى مى آيند و در بندر ينبع و جده پياده مى شوند. تونسى ها- به گفته مطبوعاتشان- 8500 نفر را به حج اعزام مى كنند. گروه ديگرى كه توجهم را جلب كرد، ترك ها بودند. با نگاهى به سر و وضع آن ها باورت نمى شد كه از يك كشور لائيك آمده باشند. گويا با وجود تمامى تلاش هاى آتاترك و پيروانش، هنوز تنور اسلام در اين سرزمين داغ است. تعداد ترك ها را نفهميدم چقدر است؛ اما حضورشان كاملًا ملموس بود. در طول نيم قرن گذشته استقبال مردم تركيه از حج رشد فزاينده اى داشته است. در سال 1387 ه/ 1968 م. تعداد زائرانشان 41998 نفر بوده، در حالى كه در سال 1419 ه/ 1999 م. به 87456 نفر رسيده است. (1)

از بنگلادش، مصر، سودان، نيجريه هم آمده اند.

افغان ها امسال به صورت رسمى از كشور خودشان، در قالب كاروان هاى مشخص اعزام شده بودند. اما برنامه ريزى دقيقى نداشتند و نسبت به احكام حج از همه مهم تر، خيلى ناآگاه بودند و شايد بسيارى از آن ها حتى تصور حضور در حج را هم نداشتند. با يكى- دو نفرآنها كه صحبت كردم، هيچ اطلاعاتى نسبت به حج نداشتند. به هر حال، وضعيت جديد، اين فرصت را به آنان داده بود كه از كشور خودشان به صورت رسمى به حج بيايند.


1- Dean of the Institute of Hajj Research in Makkah

ص: 69

راستى، يكى- دو بارى نيز با حجاج اروپايى برخورد كردم كه يكى ترك تبار بود و ساكن فرانسه و ديگرى انگليسى كه مسلمان شده بود. شور و حالى داشتند، آدم باور نمى كرد كه در تمدن غربى نيز چنين روحياتى امكان حيات داشته باشد. به گفته آن انگليسى تبار، اسلام در اروپا و حتى آمريكا به شدت در حال رشد است. (1) به همين سبب نگاهى نيز به برخى منابع، در مورد وضعيت حجاج اروپايى انداختم. استقبال از حج در كشورهاى اروپايى رشد زيادى داشته است. به عنوان نمونه در حالى كه در سال 1387 ه/ 1968 م. تنها 302 حاجى از فرانسه در مراسم حج شركت كرده بودند، در سال 1419 ه/ 1999 م، 17000 نفر شركت داشتند. در مجموع از اروپا در سال 1387 ه/ 1968 م، 41998 زائر در مراسم حج شركت كرده اند، در حالى كه در سال 1419 ه/ 1999 م. اين تعداد 232080 نفر بوده است. (2) و اين امر نشانگر اين واقعيت است كه محبوبيت و جاذبه حج، روز به روز حتى در ميان كشورهاى اروپايى بيشتر مى شود.

كسانى كه سابقه تشرف در سال هاى گذشته را داشتند، همواره


1- در حال حاضر بنا بر آمار موجود، نزديك به 15 ميليون مسلمان در اروپا زندگى مى كنند و دين اسلام از نظر سرعت رشد، از همه اديان پيش تر است. و به گفته اسپوزيتو شهرهاى بزرگ اروپا و امريكا و استراليا مانند: نيويورك، لندن، سيدنى، مارسى، پاريس و ... را نيز بايد در زمره شهرهاى اسلامى شمرد؛ ر. ك: مسلمانان اروپا و امريكا، [مترجم] سيد مهدى عليزاده موسوى، انتشارات كيش مهر، 1384.
2- Dean of the Institute of Hajj Research in Makkah

ص: 70

از جمعيت زياد امسال متعجب بودند؛ اما رقم دقيق حجاج چندان مشخص نبود و با مراجعه اى كه به منابع مختلف كردم، آمار متنوع بود. در مجموع، آمارى توسط خود وزارت حج عربستان منتشر شد كه مربوط به سال هاى قبل و جالب بود:

تعداد حجاج بين سال هاى 1995 تا 2004 م

آمار حجاج داخلى و خارجى عربستان از سال 1416 تا 1426 ه. ق. (1)

فرياد برائت در مسجد الحرام

از جمعه شب، اتوبوس ها را جمع كرده اند. به گفته مسؤولان، پانصد اتوبوس، كار حمل و نقل حجاج ايرانى را به عهده دارند كه البته از ششم ذى الحجه، به علت شلوغى زياد اطراف حرم و از طرفى آماده كردن آنها براى بردن حجّاج به عرفات، اتوبوس ها را جمع مى كنند و اين، كار را كمى مشكل مى كند.

فاصله محل اقامت ما تا حرم زياد است و شب، ساعت يازده، در حرم برنامه داريم. با همكارى مدير كاروان، براى رفتن به حرم هر پنج نفر، يك ماشين- ده ريال- كرايه كرديم. سهم هر كس شد دو ريال؛ يعنى پانصد تومان و همه خود را به حرم رسانديم. مثل هميشه در طبقه سوم، آنجا ابتدا راز و نيازى و سپس چند فراز از دعاى جوشن و مناجات .... مشغول خواندن ادعيه بوديم كه ناگهان ولوله اى از دل مسجدالحرام و از كنار خانه خدا برخاست و كم كم اوج گرفت. زائران به طرف نرده ها دويدند. دقت كه كردم، فرياد «الموت لامريكا» بود كه رفته رفته چون موجى كه پخش مى شود،


1- Ministry of Hajj ;Saudi Arabia

ص: 71

سراسر مسجدالحرام را فراگرفت. واقعاً اعجاب انگيز بود. در كنار خانه خدا، تمامى زائران با مليت هاى مختلف و سلايق و مذاهب گوناگون، فرياد «الموت لامريكا» را سر داده بودند. مسجد مى لرزيد و اوج اقتدار و عظمت اتحاد مسلمانان را فرياد مى زد.

در چهارگوشه مسجد، به طور همزمان فرياد «الموت لامريكا» و «الموت لإسرائيل» بلند بود. قبلًا شنيده بودم كه هر سال لبنانى ها در روزى از روزهاى حج با برنامه اى دقيق و مشخص در چهار طرف مسجد، فرياد «الموت لامريكا» را سر مى دهند؛ اما بدون اغراق مى توان گفت: اين فرياد تنها از حلقوم چند لبنانى بيرون نمى آمد، آن صدا، صداى امت اسلام بود كه صحن مقدس مسجدالحرام را مى لرزاند و نشان از نفرت مسلمانان، از آمريكا و اسرائيل داشت. به ياد سخنان امام راحل(ره) افتادم كه، حج را بدون ابراز برائت، حج نمى دانست و تعبير زيباى «حج ابراهيمى» و «حج آمريكايى» را در سايه اين شعور مى توان فهميد.

بعد از دعا و نيايش، براى طواف پايين رفتيم؛ خيلى شلوغ بود و به زحمت توانستيم طواف كنيم. طواف كه تمام شد، تمام لباس هايم خيس عرق شده بود؛ گويى يك سطل آب روى آن ريخته اند. ساعت 2 نيمه شب بود كه از مسجدالحرام بيرون آمدم. ساعت دو و نيم در كنار ستون برق جلوى باب ملك عبدالعزير قرار داشتيم. كنار

ص: 72

ستون كه نشستم، چشمم به برج هاى بلند روبه رو افتاد. در وسط آن با خط بزرگ نوشته بودند: «وقف ملك عبدالعزيز جهت مسجدالحرام» كه به زبان انگليسى هم ترجمه شده بود. طبقات را كه شمردم به چهل رسيد. يكى از حجاج به شوخى مى گفت: اين ساختمان را با خانه ما در مشهد عوض نمى كنند؟ البته به شرطى كه سر بدهند!

بگذريم، نگران بودم كه اين همه زائر چگونه بدون سرويس به هتل برگردند؟ آن هم نزهه! ولى ابتداى خيابان «ابراهيم خليل» خيلى سريع «هايس» ها سوار كردند؛ نفرى دو ريال.

جانبازان

امروز با ماشين جانبازان به حرم رفتيم. در كاروان، شش جانباز داريم، بنده هاى خدا از وقتى كه آمده بودند، به علت شرايط نامناسب جسمى نتوانسته بودند از هتل خارج شوند كه به لطف ستاد، مينى بوسى اختصاصى برايشان تهيه شد. به جز يكى از جانبازان، بقيه از سينه به پايين قطع نخاع بودند. از يكى از آن ها پرسيدم: از چه سالى قطع نخاع شدى؟

گفت: از سال 61.

تنم لرزيد. گفتم: از همان سال روى ويلچرى؟

لبخندى از رضايت زد و گفت: آرى!

ص: 73

گفتم: چطور؟! منظور مرا نفهميد ولى من ادامه ندادم؛ يعنى 23 سال روى ويلچر! تصورش نيز مشكل است. بقيه نيز با يكى دو سال كم و زياد، در همان سال ها قطع نخاع شده بودند. صميميت دوران جنگ هنوز در چهره هايشان مى درخشيد. يادگارانى گرانبها از دوران جنگ بودند كه متأسفانه قدرشان ناشناخته مانده بود.

ياد پدرم افتادم كه تنها مدت چهار ماه روى ويلچر بود. خيلى دشوار است. دو تن از جانبازان با همسرانشان آمده بودند، وقتى همسرانشان را ديدم تعجبم بيشتر شد. به مراتب با نشاطتر و با انگيزه تر از زوج هاى معمولى. در چشم هايشان عشق و علاقه موج مى زد. خيال مى كردم افسردگى و ناراحتى امان آنها را بريده باشد؛ اما چنين نبود و بدون مبالغه، تبلور كامل عشق آسمانى بودند. با تمام وجود عشق مى ورزيدند؛ عشقى كه خميرمايه اش ايمان، و تار و پودش مقدس و ملكوتى است. البته ايثار به تنهايى نبود، بلكه در رفتارشان دوست داشتن را هم مى شد ديد. چند روز پيش همسر يكى از جانبازان در كنار حرم مى گفت: اين ها ما را تحمل مى كنند! و من شگفت زده شدم!

شنيده بودم حال يكى از جانبازان خوب نيست، عصر به ديدنش رفتم، خواب بود، نمى خواستم بيدارش كنم، ولى بيدار شد. از حالش پرسيدم، معلوم شد استخوان پايش از داخل عفونت كرده

ص: 74

است و قرار بوده قبل از سفر حج مداوا كند كه به حج آمده و اينجا گرفتارش كرده است. پرسيدم تا حالا چند بار عمل كرده اى؟

گفت: آمارش را ندارم، ولى 23 بار قطعى است.

به ياد خودم افتادم كه مى خواستم آپانديس را عمل كنم، چه اضطرابى داشتم! مى گفتند وقتى به هوش آمدى، هذيان مى گفتى. خواستم خودم را جاى او بگذارم! اصلًا از فكرش بيرون آمدم. چهار فرزند داشت كه فرزند بزرگش دختر بود. ديپلمش را گرفته بود و الآن دغدغه ازدواجش را داشت. چندين خواستگار آمده بودند، اما جواب مثبت نداده بود.

راستى يكى ديگر از جانبازان كاروان به علت موج انفجار قطع نخاع شده بود و بر روى تكلّمش نيز تأثير گذاشته بود و شايد كمى روى رفتارش. يك روز به اتاق آمد و گفت: در جمع بودن برايش مشكل است و به خاطر محدوديت جا، نهايتاً تختى برايش روى پشت بام گذاشتند. دوستانش مى گفتند: وقتى سالم بود، كوه هاى كردستان را مثل بزكوهى بالا مى رفت؛ پر از نشاط و انرژى و اكنون بدون حركت ويلچرنشين شده بود. يك روز اتفاقى نگاهم به پايش افتاد، پوست پايش چروكيده شده بود؛ مثل اين كه به شدت سوخته باشد. خيلى وضعيت بدى داشت، گفتم: پايت يادگارجنگ است؟

گفت: نه! يك روز در حمام، آب داغ را باز كرده بودم، حواسم نبود، پايم نيز حس نداشت و زير آب داغ پوست پايم از گوشت

ص: 75

جدا شد و وقتى متوجه شدم كه كار از كار گذشته بود. بعدها دكترها از قسمت ديگر بدنم پوست گرفتند و بر پشت پايم چسباندند.

يكى از همراهانشان به اتاق ما آمده بود، از حال و روز جانبازان پرسيدم. كارمند يكى از همين مراكز مربوط به نگهدارى جانبازان بود. كلى از مشكلاتشان مى گفت كه برخى 20 سال است روى تخت خوابيده اند. از مشكلات روحى و روانى كه با توجه به فضاى موجود براى آن ها پيش مى آيد، از اين كه گاه احساس مى كنند، مردم آن ها را فراموش كرده اند، افرادى كه سلامتى و زندگى شان را براى آسايش اين مردم فدا كرده اند. از همسرانشان پرسيدم، گفت: بايد زن، عاشق باشد تا بتواند با اين ها زندگى كند.

دو، سه روز اول، بنده هاى خدا به خاطر وضعيت شان خانه نشين شده بودند. صدايشان درآمد كه: اين همه راه آمده ايم كه حرم برويم، نه اين كه توى خانه بنشينيم! ستاد، يك مينى بوس براى آن ها در نظر گرفت، صندلى هايش را برداشتند و در اختيار آن ها گذاشتند. معلولين را به طبقه هم كف حرم راه نمى دادند و مجبور بودند از طبقه دوم يا سوم به زيارت و طواف بپردازند كه اين نيز آزار دهنده بود.

يك روز خواستند مكه را ببينند كه با هم سوار مينى بوس شديم،

ص: 76

كلى اطراف شهر دور زديم؛ تونل ها و بسيارى از جاهاى ديگر. مى خواستيم به كوه نور برويم كه پيدا نكرديم و برگشتيم.

ايران در نگاه ديگران

اهل سنت، طواف از طبقه سوم را مجاز مى دانند. ديشب كه به سمت قرارمان مى رفتم، در مسير، دو جوان عرب مشغول طواف بودند. قيافه هايشان بيشتر به يمنى ها شبيه بود. مرا كه ديدند سلام و احوال پرسى كردند. گفتم: اهل ايرانم و مرشد كاروان. خيلى اظهار علاقه كردند. معلوم شد عربستانى هستند؛ اهل رياض. پرسيدم: شيعه ايد يا سنى؟ ناراحت شدند و گفتند: فرقى ندارد؛ ما از اهل سنت هستيم. شرمنده شدم و از سويى خوشحال كه اين تفكر در ميان جوانان سنى عربستان ديده مى شود. انديشه مسلمان بودن؛ نه شيعه يا سنى بودن. شايد درگذشته كمتر اتفاق مى افتاد كه جوانان عرب به ايرانى ها و آن هم روحانيون علاقه نشان دهند؛ اما اكنون فضا عوض شده و اقبالى به سوى ايران و ايرانيان ديده مى شود.

هنگام نماز، در سمت چپم يك بنگلادشى نشسته بود. بعد از سلام و احوال پرسى، معلوم شد تاجر چوب است و در شهر داكا زندگى مى كند. وقتى متوجه شد كه ايرانى ام، به وجد آمد. ايران را تنها كشورى مى دانست كه در برابر آمريكا و اسرائيل ايستاده است و جالب اين كه ايران را آخرين اميد جهان اسلام مى شمرد. كشورى

ص: 77

كه به خاطر منافع مادى مانند برخى كشورهاى عربى با آمريكا كنار نيامده است. حتى نسبت به وضعيت اتمى نيز اظهار نظر كرد كه: اسراييل خودش سلاح اتمى دارد، اما ايران نمى تواند حتى از انرژى صلح آميز اتمى استفاده كند!

يكى از زائران مغربى، پس از نماز طواف، از وضعيت ايران و انقلاب پرسيد و گفت: در مغرب، ما مرتب اخبار ايران را دنبال مى كنيم؛ موفقيت هاى ايران موفقيت هاى همه ماست.

نكته اى كه جالب بود اين كه در منا، در كنار مسجد خَيفْ به يكى از سلفيون برخوردم، چند دقيقه اى نشستيم و صحبت كرديم؛ ريشى بلند، سبيلى كوتاه و پيراهنى چرك داشت كه بوى عطر تندى هم مى داد.

مى گفت: در دانشگاه مدينه درس خوانده و در جنگ هاى مجاهدين افغان شركت كرده و دركنار طالبان بوده است. اما اكنون پس از حمله آمريكا به عراق و افغانستان و كوتاه آمدن كشورهايى مانند پاكستان و عربستان در برابر آمريكا، خيلى دلسرد و سرخورده شده است.

مى گفت: معلوم شد فقط ايران است كه حقيقتاً مخالف آمريكا و دشمن شماره يك اوست. مدتى در پيشاور پاكستان آموزش عقيدتى و نظامى ديده بود.

مى گفت: در آنجا شيعه را كافر مى دانستند و مسائلى را مطرح

ص: 78

مى كردند كه برابر با كفر شيعه بود، اما اكنون فهميده ام كه بخشى از اين حرف ها، اتهاماتى بى اساس بوده است.

به او گفتم: در طول سال، تعداد زيادى ايرانى به مكه مى آيند، آيا مناسك آنان با مناسك ديگر مسلمانان متفاوت است؟ گفتم اصول مشترك است و اختلافات جزئى نيز در تمامى مذاهب وجود دارد، كه تصديق كرد.

مى گفت خيلى دوست دارد به ايران بيايد و از نزديك با مردم ايران آشنا شود.

با دو تن از روحانيون سودانى نيز صحبت كردم، آنان نيز مواضع جهانى ايران را مى ستودند.

عرب هاى منطقه خليج فارس مانند: امارات، كويت و قطر نيز خيلى ابراز علاقه مى كردند. با يك تبعه قطرى كه در شبكه الجزيره كار مى كرد، صحبتى داشتم. وى اطلاعات جامعى از فضاى سياسى، اجتماعى و اقتصادى ايران داشت.

مى گفت: اسرائيل از هيچ كشورى به اندازه ايران نمى ترسد و حتى ريشه انتفاضه را نيز در ايران جست وجو مى كند. ماهيت شبكه الجزيره را از وى پرسيدم و گفتم: مى گويند وابسته به «بى. بى. سى» است، درست است؟

لبخندى زد و از جواب طفره رفت!

مى گفت: وقتى انقلاب ايران شكل گرفت، همه مى گفتند انقلاب

ص: 79

راديكالى است، شبيه طالبان؛ اما هرچه گذشت، محبوبيت عمومى ايران بيشتر شد و دولت ها نيز به سبب قدرت ايران سعى كردند به ايران نزديك شوند.

در مجموع مى توان گفت كه جايگاه ايران با توجه به وضعيت جهانى، در ميان عموم مسلمانان خيلى بهتر شده، ايران، تنها دولت اسلامى است كه در جهان اسلام وجود دارد و توسط دين مداران اداره مى شود و با آمريكا و اسرائيل رويارويى جدى دارد و به دفاع از مردم فلسطين مى پردازد. به فعاليت هاى دستگاه هاى فرهنگى كشور مثل سازمان فرهنگ، مركز جهانى علوم اسلامى، سازمان مدارس و حوزه هاى علميه خارج از كشور و مبلغين حج براى تنش زدايى ميان شيعه و سنى و شناساندن انقلاب و ماهيت آن به خارجى ها نيز مى توان اشاره كرد.

آنان بدون آگاهى از خط و خطوط سياسى در ايران، به سبب موضع گيرى هاى احمدى نژاد «رييس جمهور» در برابر اسرائيل، وى را مى ستودند. يكى از حجاج وقتى فهميد ايرانى هستم، گفت: احمدى ...- بقيه اش را بلد نبود- و من ادامه دادم: نژاد و بعد شروع كرد به تعريف و تمجيد.

روحانى كاروان مى گفت: راننده اى كه او را به محل هتل رسانده بود، آن قدر به ايران و جمهورى اسلامى ارادت داشت كه اشعارى

ص: 80

نيز در مورد ايران سروده بود.

در طول اين چند روز كه اتوبوس ها تعطيل شده اند، چندين بار ماشين هاى شخصى، مرا سوار كرده اند و پس از اظهار لطف بسيار، كرايه هم نگرفته اند.

يك موضوع، كاملًا مشخص بود و آن اين كه آمريكا و اسرائيل نزد همه مسلمانان منفورند. در طول اين سفر با زائران زيادى از ملّيت هاى مختلف صحبت كردم و نظرشان را در مورد آمريكا پرسيدم؛ برخى حتى با تعجب، فقط نگاهم كردند كه اصلًا اين چه سؤالى است مى پرسى؟

يكى از فيليپينى ها كه اين سؤال را از او كردم، گفت: اصلًا من به خاطر مواضع ضد آمريكايى ايران، به ايران علاقه دارم.

يكى از پاكستانى ها مى گفت كه خدا كند ايران به انرژى اتمى دست پيدا كند، چون ايران تنها كشورى است كه در برابر آمريكا ايستاده و با آن كنار نيامده است؛ سعى كنيد حتماً بمب اسلامى را داشته باشيد؛ منظورش را نفهميدم، توضيح كه داد، متوجه شدم مرادش بمب اتمى است. از مواضع ايران در اين امر برايش گفتم كه ايران تنها در پى استفاده صلح آميز از انرژى هسته اى است.

ايران در نگاه شيعيان ساير كشورها

جايگاه ايران در ميان شيعيان نيز جالب بود. شيعيان لبنان،

ص: 81

بحرين، كويت و ... از دو جهت به ايران علاقه داشتند؛ نخست به سبب موضع گيرى هاى سياسى اش در برابر آمريكا و دوم اين كه ايران را خاستگاه و كانون اصلى تشيع مى شمردند. يكى از كويتى ها مى گفت: شيعه واقعى فقط در ايران وجود دارد و بس.

گفتم: چقدر با ايران آشنايى؟

گفت: چندين بار به ايران آمده ام؛ مشهد، قم، تهران، اصفهان، كلاردشت، كه درست هم تلفظ نمى كرد.

گفتم: از چه كسى تقليد مى كنى؟

گفت: از رهبر معظم انقلاب، حضرت آيةالله العظمي خامنه اى.

روزى هم دو نفر جوان قطيفى آمدند كه يكى از آن ها گفت: دستم درد مى كند، حمدى بخوان تا خوب شود! وضعيت شيعيان را پرسيدم؛

گفت: از اواخر حكومت فهد شرايط بهتر شده است. او هم چندين بار به ايران آمده بود و اصلًا ايران را كشور خودش مى دانست.

در يكى از روزها، در مسجدالحرام با يك روحانى شيعه پاكستانى گفت وگويى داشتم. او در نجف درس خوانده و از شاگردان مرحوم آيةالله العظمي خويى بود. مدتى نيز در ايران زندگى كرده بود و به زحمت فارسى صحبت مى كرد. ايران را خيلى

ص: 82

مى ستود، اما مى گفت: حمايت هاى ايران از شيعيان پاكستان كافى نيست، بايد بيشتر باشد.

مى گفت: در پاكستان زمينه براى رشد شيعيان خيلى مناسب است و با حدود بيست ميليون شيعه، ايران اگر بخواهد، مى تواند در ارتقاى وضعيت و جايگاه شيعيان در جامعه پاكستان مؤثر باشد؛ اما اين را پذيرفت كه انقلاب اسلامى ايران در بيدارى جامعه شيعه پاكستان و ايجاد هويت و انگيزه در آن ها نقش مهمى داشته و در مراحل گوناگون از آنان حمايت كرده است.

چند شب پيش نيز دو كويتى آمدند؛ يكى از آن ها جوانى بود كه به شدت مى لنگيد، معلوم شد زمين خورده و ستون فقراتش آسيب ديده است. مى خواستند بدانند در صورت عدم تمكن از طواف از پايين، به علت ازدحام جمعيت، طواف از طبقات بالا جايز است يا نه؟ خيلى به ايران و حزب الله اظهار علاقه مى كردند كه مردم ايران و حزب الله شيعه واقعى هستند.

با يك جوان فلسطينى نيز در مسجدالحرام ديدارى داشتم. با احتياط نزد من آمد و در حالى كه به اطراف نگاه مى كرد، گفت: شيعه شده است. خيلى تعجب كردم! چون شنيده بودم فلسطين شيعه چندانى ندارد.

گفتم: چگونه با شيعه آشنا شدى؟

گفت: كنجكاوى ام نسبت به شيعه با حمايت هاى ايران از

ص: 83

انتفاضه فلسطين آغاز شد و سپس در حج با يكى از روحانيون شيعه مقيم كويت آشنا شدم و بعد كتاب هايى را كه درباره شيعه خوانده بود برشمرد كه الحق، كتاب هاى بسيار خوبى بود.

مى گفت: پدر و مادر و فاميلش نمى دانند شيعه است و تقيه مى كند. جوان آراسته اى بود و اطلاعات دينى اش ستودنى. با پدر و مادرش به حج آمده بود. يك بار ديگر در بازار او را ديدم، خواستم نزديك شوم كه راهش را كج كرد. چند زن كه به نظر مى رسيد از بستگانش باشند، همراهش بودند. وى ايميل خود را داد و ايميل مرا هم گرفت و قرار شد ارتباط ما قطع نشود. كتاب هايى مى خواست كه قرار شد برايش بفرستم.

شب آخر

ساعت 11 شب با زائران قرار داشتيم، ولى به علت شلوغى شهر، دير به قرار رسيدم. بندگان خدا تا ساعت 12 انتظار كشيده بودند. وقتى رسيدم، مشغول خواندن دعاى جوشن كبير و يك جزء قرآن و روضه و مصيبت شدم. شب قبل از عرفات بود ....

مردم حال خوبى پيدا كرده اند. صداى آژير آمبولانس و ماشين پليس مى آيد و من كمى نگران هستم؛ چون چند روز پيش هتلى به علت انفجار كپسول گاز و يا انفجار بمب فرو ريخت و تعدادى

ص: 84

سودانى و يمنى، حيات را بدرودگفتند.

از طبقه سوم مسجدالحرام كه نگاه مى كنى، تمام صحن مسجدالحرام دايره طواف است. خيلى باشكوه! احساس مى كنى همه آمده اند. از چهارگوشه دنيا خودشان را رسانده اند و اكنون اقيانوسى از انسان در پيش روست. به راستى راز و رمز اين گردش و ذوب شدن در اين اقيانوس چيست؟ اقيانوسى كه انسان را در دل خود، به قطره اى تبديل مى كند كه اصلًا به حساب نمى آيد. نه تحصيلات مطرح است و نه هيچ چيز ديگر؛ فقط همرنگى و يكى شدن و شايد در هيچ مراسمى، فرزندان آدم اين گونه مساوى و همطراز نباشند. سياه، سفيد، زرد، فقير و غنى، بى سواد و باسواد، عامى و روحانى و ...، همه و همه بى هيچ تفاوتى در برابر عظمت خدا سر تعظيم فرود مى آورند. از بالا كه بنگرى، انسان ها همچون نقطه هستند، نمى توانى به هر يك جدا جدا نگاه كنى و بايد كل را در نظر بگيرى؛ اما اگر دقيق شوى، در دل هر يك از اين افراد، خود دريايى از ناگفته هاست كه آمده اند از اين ذوب شدن به اوج برسند. ياد آن شعر سعدى افتادم كه:

يكى قطره باران ز ابرى چكي--- د خجل شد چو پهناى دريا بديد

كه جايى كه درياست من كيستم؟ گر او هست، حقّا كه من نيستم

چو خود را به چشم حقارت بديد صدف در كنارش به جان پروريد

ص: 85

سپهرش به جايى رسانيد كار كه ش---- د نامور لؤلؤ شاهوار

بلندى از آن يافت كو پست شد درِ نيستى كوفت تا هست شد (1)

امشب، آخرين شبى بود كه پيش از رفتن به عرفه، به مسجدالحرام مى رفتيم. همين كه صحبت را با دعاى فرج آغاز كردم، اشك ها جارى شد. دل ها آماده بود؛ واقعاً در عرفات چه چيزى نهفته است كه هركس مى شنود دگرگون مى شود؟

در اين چند شب هرگاه نامى از عرفه به ميان مى آمد، دل زوار كنده مى شد، گويى ياد صحراى محشر مى افتادند. اما محشرى كه سراسر رحمت و آمرزش بود. صحراى عرفات، اقيانوس رحمت و مغفرت الهى بود كه انسان هاى آلوده و مملو از كثافت ها مى آمدند تا با حلّال هايى مانند گريه و ندبه و زارى، روح خود را شست وشو دهند.

اتاق شلوغ است و مدير، معاون، خدمه و روحانى كاروان جمع شده اند تا آخرين برنامه ريزى ها را براى رفتن به عرفات انجام دهند. بعضى از كاروان ها بعدازظهر رفته اند، ما هم بعد از غروب حركت مى كنيم، ان شاءالله.


1- بوستان سعدى.

ص: 86

فصل چهارم: مراسم حج

به سوى عرفات

بعد از نماز مغرب و عشا راه افتاديم؛ جاده ها خيلى شلوغ بود. به نظر مى رسيد شبانه رفتن به عرفات، بهتر از روز باشد؛ چون روز خيلى شلوغ مى شد. اما بهتر اين بود كه ديرتر مى رفتيم و از حرم محرم مى شديم؛ چرا كه به نظر بعضى مراجع، احرام حج تمتع بايد از مكه قديم باشد و منطقه نزهه، صددرصد از منطقه قديم نبود. همان شب، ساعت 2 بامداد، كاروانى از مشهد رسيد كه از حرم محرم شده بودند و در خلوتى جاده آمده بودند. روحانى كاروان هم

ص: 87

براى آن كه احتياط كرده باشد، پس از پوشيدن لباس احرام، در خيابان منصور تلبيه گفت. البته خود وى با كاروان نيامد و ماند تا جانبازان و معذورين را فردا همراه خود بياورد.

هنگام حركت به سوى عرفات، اضطراب و نگرانى در چشم هاى زائران مشاهده مى شد. از يك طرف اضطراب و ترس از سختى اعمال و ازدحام، و از طرف ديگر، شوق به حركت به سوى خدا و آمرزش و برآورده شدن حوائج.

يادم نمى رود هنگامى كه شب ها در مسجدالحرام مشغول مناجات بوديم، همين كه نامى از عرفات برده مى شد، به يكباره دل ها شعله ور مى گشت و اشك ها در شبستان چشم ها همچون چلچراغ مى درخشيد.

اينك زمان آن رسيده بود كه به سوى عرفات برويم. عرفاتى كه ريشه اش از عرف و عرفان است؛ يعنى شناخت. اما شناخت، خود سؤالى است كه بايد در عرفات پاسخش را بيابم. از زمانى كه يادم مى آيد، عرفات برايم معنايى فراتر از يك سرزمين و يا منطقه داشت. عرفاتى كه گويى دست مرا مى گرفت و به عوالم ديگرى مى برد كه اگر بخواهم آن را در قالب الفاظ و واژه ها بگنجانم؛ عرفات را سرزمينى تصور مى كردم كه حجاب هاى ميان انسان و خدا برداشته مى شد. تصور من از عرفات برگرفته از دعاى عرفه

ص: 88

امام حسين(ع) بود. هميشه اين دعا برايم با ساير ادعيه تفاوت داشت. از همان آغاز دعا، گويى شعله اى كم نور در وجودم روشن مى شد و هرچه پيش مى رفت، بر نور اين شعله كه نه، بر گرماى آن افزوده مى گشت و در پايان با معارف خود، وجودم را به آتش مى كشيد؛ آتشى از جنس عشق و محبت و ايجاد رابطه اى با خدا كه احساس مى كردم رابطه اى نه از پايين به بالا، بلكه رابطه اى ميان دو دوست و دو يار و همراه است كه يكى داراى قدرت بيشترى است و با نگرانى به دنبال رشد و اعتلاى دوست خود مى باشد؛ دوستى كه مى خواهد دوستش را راهنمايى كند؛ دوستى كه لغزش هاى دوستش را مى بيند، اما خود را به نديدن مى زند و يا مى داند كه عذرخواهى ها موقّتى است، اما چشم مى پوشد و دوباره با او همراه و همگام مى شود.

دوستى كه در دوستى خود نه چشم داشتى دارد و نه احتياجى. تنها مى كوشد دوست ناتوانش را يارى كند. دل برايش بسوزاند، شريك دردهايش شود و در دلِ زلال اشك هاى ناب، زنگارهاى گناه و معصيت را از قلب او بزدايد و اكنون احساس من اين بود كه گام در سرزمين چنين دوستى مى گذارم؛ جايى كه از همه جا به خدا نزديك تر است.

عرفات بيرون حرم است و حاجى بايد به بيرون حرم برود و خود را آماده ورود كند. بايد در سرزمين عرفات، بشناسد و

ص: 89

شناختش كامل شود و آنگاه وارد حرم گردد؛ چراكه عبادت بدون شناخت، هيچ فايده اى ندارد. اگر ندانى كه با چه كسى گفت وگو مى كنى، اين گفت وگو چه فايده اى دارد؟ هرگز فراموش نمى كنم، در مسجدالحرام افرادى را ديدم كه فقط دعا مى خواندند، بدون هيچ حالى! گويا فقط تلفظ اين كلمات، انسان را رستگار مى كند و در مقابل، حاجيانى آنچنان چشم به خانه خدا دوخته بودند و راز و نياز مى كردند كه گويى خدا را مى بينند. در عمق نگاهشان مى شد فهميد كه به خانه نگاه نمى كنند؛ بلكه آن را تبلورى از صاحب خانه مى شمارند. حالى كه خود من كمتر تجربه كرده بودم و اكنون در سرزمين وحى به دنبال آنم. يادم مى آيد كه اوج اين حال، هنگام وداع با حضرت على(ع) در نجف اشرف به من دست داد، كه هنوز از آتش عشق آن جذبه، گرمم.

ساعت 8 شب بود كه به نزديكى هاى عرفات رسيديم. كاروان يكپارچه تسبيح و تكبير بود و اكنون اين سرزمين عرفات بود كه به روى ما آغوش مى گشود؛ سرزمينى كه آرزويش را داشتيم.

عرفات، اسمى است كه عرفان را تداعى مى كند، نامى است كه امام حسين(ع)، قيامش و احياى دين را در ذهن زنده مى كند و در يك جمله، عرفات تولدى دوباره است.

عرفات جايى است كه مناسك حج از آنجا آغاز مى شود. از شهر

ص: 90

مكه محرم مى شوى، تمامى لباس ها و زينت ها را در مى آورى. نقطه آغازين حرم است كه محرم شده اى و بسيارى از مسائل را كه نماد و تبلور دلبستگى و ارتباط با دنياست، كنار گذاشته اى؛ بوى خوش، لباس دوخته، ارتباط با جنس مخالف، سرپوشاندن و ... كه نشانگر عزمى براى حضور به درگاه است.

ميهمانى، هميشه همراه با آراستگى است، بايد بهترين لباس و زينت خود را بپوشى؛ اما اينجا، ميهمانى از سنخ ديگرى است. اينجا ميزبان چيز ديگرى به جز مسائل دنيايى برايش ارزش دارد. خدا انسان را از نظر مادى در ساده ترين وضع و شكل مى خواهد. چه اين كه هرگونه آرايش و زيبايى دنيايى در برابر قدرت لايزال الهى پشيزى ارزش ندارد، بلكه اصلًا زيبايى و آرايش در اين درگاه به شكل ديگرى تعريف مى شود كه تا وقتى فرد محرم نشده، ادبيات آن را نمى فهمد. آن لباس هاى مختلف و آن قيافه هاى گوناگون، به ناگاه شكل واحد به خود مى گيرند.

اما در اينجا فكر مى كنى كه هيچ ندارى و پشتت از نظر دنيايى كاملًا خالى شده است. تنهاى تنها و اين كه در برابر پروردگارت هستى تا حساب هايت را صاف كنى و تنها سرمايه ات، اميد به عفو و كرم خداست و كوله بارت، گناه و معصيت! و به تو گفته اند كه به بيرون حرم بيا و ابتدا آنجا به شناخت برس و سپس پاى در حرم نه!

ص: 91

و لحظه لحظه به حرم نزديك تر شو.

چقدر زيبا و قشنگ برنامه ها تدوين و تنظيم شده است. مرحله به مرحله و با كيفيتى بسيار شگفت انگيز كه به عقل هيچ انسانى نمى رسد.

عرفات

وارد منطقه عرفات كه شديم، صحرا پوشيده از چادربود. تابلوى بزرگى در همان ابتدا، ورودمان به عرفات را خبر مى داد؛ بزرگ نوشته شده بود: «بداية العرفات»؛ يعنى آغاز عرفات.

عرفات نام صحرايى است وسيع و هموار، در دامنه كوه «جبل الرحمه» كه در جنوب شرقى مكه، ما بين «ثويه»، «عرنه»، «نمره» و «ذى المجاز» قرار دارد. طول تقريبى اين صحرا 12 كيلومتر و عرض آن 5/ 6 كيلومتر است. عرفات در 21 كيلومترى مكّه واقع شده و بخش عمده آن از حرم خارج مى باشد.

اين كه چرا به اين سرزمين، عرفات مى گويند، برخى آن را جمع «عرفه» و به معناى كوه و بلندى دانسته اند، بعضى ديگر از عرفان يعنى شناخت و معرفت گرفته اند. براى چنين نام گذارى ريشه هاى تاريخى نيز قائل شده اند؛ از جمله آن كه حضرت آدم(ع) و حوا، پس از هبوط و فرود آمدن به زمين و بعد از يك جدايى طولانى،

ص: 92

در اين صحرا به يكديگر رسيده و با هم آشنا شده اند. گروهى نيز گفته اند از آن رو عرفات را(به معناى آشنايى) خوانده اند كه حضرت ابراهيم(ع) در اين جا توسط جبرئيل با مناسك خود آشنا شد و به آن ها عارف گرديد.

در حديثى از امام صادق(ع) نقل شده كه در وجه تسميه عرفات فرمود:

جبرئيل روز عرفه بر ابراهيم فرود آمد و به او گفت: به گناهانت اعتراف كن و مناسك را بشناس؛ پس چون او اعتراف كرد، آنجا را عرفات ناميدند. (1)

وقوف و توقف در عرفات نه تنها از اركان اصلى مناسك حج است؛ كه داراى فضايل بسيار ارزشمندى نيز مى باشد. تمام زائران خانه خدا در روز نهم ذيحجه به اين سرزمين مقدس مى آيند و در آن وقوف مى كنند.

پيامبر خدا(ص) در روز عرفه، در «نمره»، نزديكى عرفات، كنار سنگ بزرگى مى نشست. اين سنگ در سمت راست عرفات بود و بعدها همان جا «مسجد نمره» ساخته شد. در منابع تاريخى آمده است كه محل وقوف پيامبر خدا(ص)، همان محل وقوف حضرت ابراهيم(ع) بوده است.

قبيله قريش در دوران جاهليت و آغاز اسلام، در عرفات وقوف


1- علل الشرايع، ج 2، ص 436.

ص: 93

نمى كردند؛ زيرا معتقد بودند اهل حرم هستند و بايد بر خلاف ساير مردم در داخل حرم وقوف يابند، ولى خداوند فرمان داد كه همه بايد در عرفات وقوف كنند.

در قرآن كريم نيز نام اين سرزمين آمده است:

فَإِذا أَفَضْتُمْ مِنْ عَرَفاتٍ فَاذْكُرُوا اللَّهَ عِنْدَ الْمَشْعَرِ الْحَرامِ. (1)

در سال دهم هجرت كه پيامبر آخرين حج خود(حجةالوداع) را انجام داد، در سرزمين عرفات براى مسلمانان خطبه اى بسيار مهم خواند كه منشور حقوق بين المللى اسلام نام گرفت. آن حضرت در اين خطبه براى آخرين بار بر تمامى ارزش هاى جاهلى خط بطلان كشيد و خوى هاى جاهلى را تمام شده و سنت هاى گذشته را مطرود ساخت. (2)

از امام صادق(ع) نقل شده كه فرمود:

خداوند- عزّوجلّ- زمين را از زير كعبه تا منا گستراند، سپس آن را از منا به سوى عرفات توسعه داد. پس زمين از عرفات و عرفات از منا و منا از كعبه است. (3)

صحرا با چراغ هاى بلند روشن شده بود. كمى جلوتر، تابلويى ديده مى شد كه نشانگر محل اسكان زائران جنوب شرق آسيا بود.


1- بقره: 198. و هرگاه از عرفات برگشتيد، خداوند را در مشعرالحرام ياد كنيد.
2- ر. ك به: آثار اسلامى مكه و مدينه، صص 68 و 179- 176.
3- الفروع من الكافى، ج 4، ص 189

ص: 94

قسمتى ديگر اختصاص به ترك ها داشت و هر چه كه جلو مى آمديم، حجم چادرها بيشتر مى شد. تقريباً چادرها با توجه به مليت ها تنظيم شده بود و هر مليتى منطقه خاصى داشت. منطقه مخصوص ايران، آخرين نقطه عرفات بود؛ نقطه اى كه كمى آن طرف تر نوشته شده بود: نهاية العرفات(پايان عرفات).

محل اسكان ايرانى ها نيز تقسيم شده بود و كاروان هاى هر استان در كنار يكديگر قرار گرفته بودند. از اتوبوس كه پياده شديم، هوا گرم و مرطوب بود. صحرايى گسترده و بزرگ، پر از چادرهاى درهم تنيده و گوشه و كنار، حاجيانى كه در تكاپوى استقرار در چادرهاى خود بودند. شب نهم شبى است كه اهل سنت، بيتوته در منا را مستحب مى دانند و به همين خاطر بسيارى از زائران، اين شب را در منا به سر مى برند.

در مكّه كه بوديم، تكاپوى اهل سنت براى درك شب نهم در منا كاملًا مشهود بود و در مسير نيز با خيل زائرانى روبه رو بوديم كه به طرف منا در حركت بودند. تونلى، منا و مسجدالحرام را به يكديگر وصل كرده كه به آن «تونل منا» مى گويند و مخصوص افراد پياده است. در كنار سواره روها، جاده هاى پهنى وجود دارد كه مخصوص پياده ها است و تابلوهايى با عنوان «طريق المشاة» آن را مشخص مى كند.

راهروهاى باريكى، امكان دسترسى به چادرهاى ديگر را فراهم

ص: 95

مى كند. از قسمت در ورودى كه وارد شديم، تمامى كاروان هاى خراسان مشخص بود و بر هر چادرى نام كاروان و مشخصات ديگر نوشته شده بود. كمى جلوتر سرويس هاى بهداشتى بود كه الحق، در آن بيابان جالب ساخته بودند. بايد از ميان چادرها و از طريق راهروهاى باريك خود را به چادر مورد نظر مى رسانديم. چادرها كهنه بود و كف چادرها با زيلوهايى شبيه به موكت فرش شده بود. زمين عرفات ماسه زار است و لايه اى نازك از ماسه بادى روى زيلوها را پوشانده بود. وضعيت كاملًا ابتدايى بود. مهم تر آن كه چادرها برق هم نداشت. زائران ساك هاى دستى خود را دور تا دور چادر گذاشتند و ملحفه و پتويى زير خود پهن كردند. تاريكى شب بر همه جا سايه افكنده بود و تنها خط نور كمرنگى از شكاف هاى بالاى چادر، تاريكى درون چادر را مى شكافت. از همهمه هاى ابتدايى نيز كاسته شده بود و فضا و شرايط، انسان را با خود به دنيايى غير از دنياى مادى مى برد. احساس مى كردى اينجا ساحت روح يا بُعد غير مادى وجود انسان است؛ جسم جايى نداشت و حتى كمترين چيزها مانند لباس و ... از او دريغ شده بود؛ هر چند در دنياى ما اين جسم است كه روح را به حاشيه رانده است، اما اينجا روح جولان مى داد و مى شناخت.

اين كه چه چيز را مى شناخت، نخستين پرسشى بود كه در آن

ص: 96

نيمه شب ذهنم را به خود مشغول كرد. اينجا بايد دنبال چه مى گشتيم و چه چيز را مى شناختيم و راه و روش شناخت در اين سرزمين چه بود؟ اينجا ديگر استاد و شاگردى وجود نداشت. هر چه بود خودت بودى و خودت. و در اين تنهايى چه چيز را بايد مى شناختى و اصلًا چگونه آماده ورود به حرم مى شدى؟ آيا تنها با خواندن و اداى كلمات و واژه ها؟ اما اين چندان منطقى به نظر نمى رسيد و دل را راضى نمى كرد. پس چه بايد مى كرديم؟ وقت تنگ بود و كار بسيار. شايد در تمام عمر همين يك فرصت بود، آن هم نصف روز، از ظهر نهم تا غروب؛ يعنى شب دهم.

ديگر نمى شد بيكار نشست. وقت براى انديشه در مقدمات نبود. بايد به هر وسيله اى شروع مى كرديم تا شايد راه، خود را به ما نشان دهد.

زائران نيز حال و هواى خاصى داشتند. از يك طرف اميد به لطف خدا و از طرف ديگر دردها و گرفتارى هايى كه در اين سرزمين خشك و لم يزرع، به دنبال دوايش بودند و همچنين نگران از آن كه نتوانند در اين فرصت محدود حرف خود را بزنند و با خداى خود حسابشان را صاف كنند.

دست به كار شديم؛ با دعاى شب عرفه آغاز كرديم، همگى رو به قبله نشستيم؛ بسم الله را كه گفتم، اشك ها جارى شد.

عرفات سرزمين ديدار ولى عصر(ع) است، از لحظه اى كه وارد

ص: 97

عرفات شدم، با وجود عدم لياقت، پيوسته مترصد زيارت بودم. در دل شب صحراى عرفات و آن شرايط ابتدايى، يخ هاى دل آب مى شد. آنگاه كه استغاثه به حضرت ولىّ عصر آغاز شد، عقده ها تركيد و جلسه يكپارچه گريه شد. مى شد اوج راز و نياز و شكوه گفت وگو با دلدار را مشاهده كرد. يكى از زائران كه راننده ماشين سنگين بود و از همان بدو ورود به مكه، شاهد تغيير حال و هوايش بودم، حال خاصى پيدا كرده بود.

ياد شعر كتاب درسى دوران راهنمايى افتادم كه خطاب به موسى مى گفت:

هيچ آدابى و ترتيبى مجو هرچه مى خواهد دل تنگت بگو

و آنجا نفهميدم چه گفتم، فقط مى گفتم؛ از دردها، گرفتارى ها، قيامت و بار سنگينى گناه، ديدار ولى عصر(عج) و ... عنان از كف رفته و عقده راه را بسته بود. اينجا جايى بود كه بايد با خدا بى پرده سخن مى گفتى و حال كه زبان مردم شده اى، نبايد نكته اى را وا بگذارى و زائران چقدر خوب وضعيت را درك كرده بودند و مى دانستند كه ويزاى ورود به حرم همين عرفات است و تا ويزا نگيرند، حج مقبول نخواهند داشت.

دعا كه تمام شد، همه خواستار رفتن به جبل الرحمه شدند. هنوز وقت داشتيم. قرار شد تا ده دقيقه ديگر آماده شوند تا كنار

ص: 98

جبل الرحمه برويم. فاصله چادرها تا جبل الرحمه زياد بود، و حدود نيم ساعت طول كشيد تا به پاى كوه رسيديم. در دامنه و بالاى كوه، حجاج به دعا و مناجات مشغول بودند. از نظر شيعه بالارفتن كوه در شب نهم مكروه است. در اطراف كوه و كمى پايين تر، زائران ساير كشورها چادر زده بودند و يا روى مقوا و زيراندازى دراز كشيده بودند. برخى نيز آشپزى مى كردند. به كوه كه رسيديم، ناخودآگاه به ياد امام حسين(ع) و دعاى عرفه اش افتادم. در همان تاريكى شب، توسل به امام حسين(ع) و حضرت ولى عصر(عج) پيدا كرديم و سپس درخواست حاجات بود كه دست ها به طرف آسمان بلند شد. از كاروان هاى ديگر هم آمده بودند. انگار آسمان به زمين نزديك شده بود و انسان احساس مى كرد دعايش بالا مى رود ...

اكنون ساعت، يك و نيم بامداد است. از چادر بيرون مى آيم. دمپايى هاى انگشتى ام در ميان ماسه ها فرو مى رود و خاك- كه هنوز ته مانده گرمى آفتاب را حفظ كرده- پايم را نوازش مى دهد. كمى آن طرف تر، در راهروى ميان دو چادر، چند زن، كارتنى را پهن كرده، روى آن نشسته اند و در زير نور ماه و با چادرهاى سفيد مشغول راز و نياز هستند.

يكى از زائران ما نيز از خيمه بيرون مى آيد و كمى آن طرف تر كارتنى را پاره مى كند و روى آن به نماز شب مى ايستد و من با لباس احرام در ميان انبوه چادرها روى خاك ها مى نشينم تا چند

ص: 99

خطى بنويسم. هنوز دو- سه خط بيشتر ننوشته ام كه همان زائر از لابه لاى چادرها نزديك مى شود. مدتهاست او را نديده ام؛ از همان وقتى كه به مكّه آمديم. او در طبقه دوم مستقر شد و ما در طبقه سوم. معمولًا در محافل ظاهر نمى شد. من هم به سبب مشغله كارى، او را از ياد برده بودم. همو كه لحظات آخر به فرودگاه آمد تا از سفر انصراف دهد و تلاش هاى دوستان و اصرارهاى من كارگر نيفتاد و كارش را به خدا واگذاشت.

از همان زمان ديگر ارتباطى با او نداشتم و به جز يكى- دو بار كه در راهرو ديدمش، گفت وگويى با يكديگر نداشتيم.

اما امشب، آن هم در صحراى عرفات خيلى عجبيب بود، از دستشويى برمى گشت، مى خواست وارد چادر شود كه مرا ديد و باب گفت وگو باز شد.

مهندس برق بود و پيمانكارى مى كرد. از درآمدش پرسيدم، گفت: اگر دزدى كنم درآمدم زياد مى شود ولى من اهلش نيستم و توضيحات تخصصى داد كه معنايش را نفهميدم. موضوع را به قضيه سفر كشانده، گفتم: واقعاً تو مى خواستى اگر طرفت به مكّه نيايد، نيايى؟!

گفت: آرى!

گفتم: واقعاً مى ارزد كه تو اين همه وقت منتظرش بمانى؟!

ص: 100

گفت: تا معيار ارزش چه باشد.

گفتم: خانمى كه چند سال از تو بزرگ تر است و يك بار هم ازدواج كرده و طلاق گرفته است و تو جوان خوش اندام با تحصيلات و موقعيت شغلى و مالى خوب ...

سخنم را قطع كرد و گفت: همين معيارهاست كه متأسفانه هركس با من روبه رو مى شود مطرح مى كند. اما كسى به دوست داشتن و عشق و علاقه توجه نمى كند.

گفتم: خيلى ها ابراز مى كردند كه عاشق هستند، اما بعد از مدتى كه ازدواج كردند، به خصوص با بزرگ تر از خودشان، عشقشان كور شد و زندگى سوت.

گفت: خيلى ها هم بودند كه معيارهاى ظاهرى را داشتند و شرايط عالى، اما سرنوشت ازدواجشان طلاق بود.

گفتم: احساست نسبت به او چيست؟

گفت: علاقه و عشق، كه البته هركس بايد خودش تجربه كند. من سال هاست خانواده اش را مى شناسم و اگر عشق من زودگذر بود، بايد تمام مى شد. در حالى كه اين عشق همچنان پابرجاست. مى گويند مورد بهترى هم هست؛ اما من خودم بايد تصميم بگيرم كه بهتر كدام است؛ من با تمام وجود او را مى خواهم.

گفتم: او چرا قبول نمى كند؟ جواب درستى نداد و فقط گفت: زمان بايد شرايط را مساعد كند و تا آن موقع صبر مى كنم.

ص: 101

از موهاى بلندش خبرى نبود. گفتم: موهايت را كى زدى؟ گفت: در هتل، ماشين كردم كه ديگر دل كنده باشم. به ياد جلسات توجيهى مشهد افتادم كه به شدت دنبال راهى بود تا موهايش را نزند. مى گفت: موهايم يكى از عزيزترين چيزهاى من است. اما اكنون از آن موها خبرى نيست. انسانى با سرِ ماشين شده و لباس احرام!

هم اتاقى هايش مى گفتند كه روزه هم مى گيرد. حساب سال هم دارد و مرتب حرم مى رود و اهل دعاست؛ اما اهل گفتن و تملّق نيست.

گفت: از خدا مى خواهم شرايط را هر گونه كه صلاح مى داند مهيا كند و سپس لبخند شيرينى زد: البته ازدواج را هم جور كند.

... شب از نيمه گذشته است و صبح، نماز جماعت داريم. ساعت تقريباً سه بامداد را نشان مى دهد و هنوز آن چند زن مشغول راز و نياز هستند!

صبح عرفات

اذان را كه گفتند، از خواب پريدم. بلندگويى نبود. فقط در هر چادرى كسى اذان مى گفت. بسيارى از كاروان ها در همان فاصله شب تا اذان صبح به عرفات رسيده بودند. از آن سكوت نيمه شب،

ص: 102

خبرى نبود و گويى صحراى محشر است كه همه سر از خاك برداشته اند و به دنبال پناهى مى گردند؛ يك لباس آن هم بسيار ساده. پر از تكاپو كه لحظه لحظه بيشتر مى شد. از دور و نزديك صداى اذان به گوش مى رسيد، با لحن هاى مختلف. هوا تاريك بود و كم كم گرگ و ميش مى شد. يكى از اين كاروان ها كه در ساعت 2 بامداد وارد عرفات شده بود، در نزديكى كاروان ما اتراق كرده بود. روحانى اش برادر روحانى كاروان ما بود. نماز صبح را به جماعت خوانديم. خواستم آماده توسل شوم كه مداح كاروان كنارى، دعاى فرج و سپس توسل و استغاثه به حضرت مهدى(عج) را شروع كرد. صداى گرمى داشت. كاروان ما نيز با آن كاروان هم ناله شد.

سحرگاه روز عرفه، در سرزمين عرفات، بدون اغراق بوى مهدى(عج) مى آمد و توسل به حضرت مهدى(عج) حالتى ايجاد كرده بود كه كمتر مانند آن را- حداقل در سال هاى بعد از جنگ- در خودم سراغ داشتم. گويى مهدى(عج) صدايم را مى شنود و بسيار نزديك است. گويى آسمان و زمين اينجا با تمامى نقاط دنيا فرق دارد، گويى برات ورود به حرم را در اينجا به انسان مى دهند. مى بايست اينجا به دنبال مهدى فاطمه(س) مى گشتيم تا شايد نظرى بيفكند. ياد آن شعر معروف افتادم كه:

كعبه آن سنگ نشانى است كه ره گم نشود حاجى احرام دگر بند ببين يار كجاست

ص: 103

و اين صبح تهيأ و آمادگى است براى بعدازظهر و لحظات وقوف.

توسل كه تمام شد، تقريباً هوا نيز روشن شده بود. براى اين كه نگاهى به اطراف بيندازم، از چادر بيرون آمدم و اتفاقاً همان روحانى كاروان كنارى را ديدم. نگاهش كه به من افتاد، اولين سخنش اين بود: خدواند ابوى تان را شفا دهد؛ سال هاى گذشته اينجا همديگر را ملاقات مى كرديم و هر لحظه به ياد او هستم. تشكر كردم و به راه افتادم.

رفته رفته همهمه و تكاپو در سرزمين عرفات آغاز مى شد. آنان كه خوابيده بودند بيدار مى شدند و آنان كه تازه مى رسيدند، جاى مى گرفتند، بر تراكم جمعيت هر لحظه افزوده مى شد.

به محوطه باز جلوى دستشويى ها كه رسيدم، يكى ديگر از دوستان ديرين پدرم را ديدم. او نيز همين كه مرا ديد، گفت: خدا شاهد است يك لحظه از جلوى چشمم محو نمى شود؛ هر جا كه نگاه مى كنم، ياد پدرت مى افتم.

خيلى دلم گرفته بود. پدرم بيش از سى سفر به مكه آمده بود و در ميان روحانيون حج از روحانيون موفق شمرده مى شد. اما اكنون در بستر افتاده، نيمى از بدنش فلج و اختلال در سخن گفتن پيدا كرده است. يادم نمى رود كه وقتى عازم سمينار روحانيون در تهران

ص: 104

بودم، صدايم كرد و با صدايى كه به زحمت شنيده مى شد گفت: امسال روحانى كم دارند، با معاونت امور روحانيون صحبت كن تا من هم بيايم. گفتم: شما با اين حال! گفت: تا زمان حج خوب مى شوم، خودت معين باش و من روحانى!

واقعاً نمى توانستم تحمل كنم. كسى كه تا به حال حتى يك ساعت، در بيمارستان نخوابيده بود و حتى به ندرت آمپول زده بود، تنها در عرض پنج ماه، چنين اسير بستر بيمارى و زمين گير شده باشد. تصوير پدر در آن لحظات در چشمم به لرزش درآمد و اشك امانم را بريد. در حالى كه صدايم مى لرزيد، گفتم: ولى امسال نوبت شما نيست، ان شاءالله تا وقتى نوبت شما بشود خوب مى شويد؛ مدتى بعد از مراسم حج، برگزارى عمره مفرده شروع مى شود و به زودى به عمره مى رويد و سپس پيشانى اش را بوسيدم و در حالى كه مى كوشيدم چشمم در چشمان ملتمسش نيافتد، خانه را ترك كردم.

در عرفات، صبحانه را ميهمان همان دوست پدرم بودم. روحانى كاروانى از فردوس بود. صبحانه نان و پنير و چاى شيرين بود و از اين شيرهاى پاكتى «ندا» كه البته مزه شير هم نمى داد. احتمالًا از شير خشك درست شده باشد. البته فقط چايى و چند لقمه نان خوردم تا با كاروان، صبحانه بخورم.

مسجد نمره

ص: 105

ساعت 30/ 8 به طرف مسجد نمره راه افتاديم، به سبب شلوغى راه، نيم ساعتى طول كشيد. رفته رفته ازدحام جمعيت در عرفات به اوج خود مى رسيد. وقوف از اذان ظهر روز نهم شروع مى شد و جمعيت از همه طرف به عرفات در حركت بودند. جلوى مسجد كه رسيديم با سيلى از جمعيت- كه بى شباهت به رودى خروشان نبود- روبه رو شديم. مسير موسوم به «طريق المشاة» مستقيم از منا به عرفات مى آمد. كسانى كه شب را در منا مانده بودند، اكنون پياده به سوى عرفات مى آمدند. سيل جمعيت آن چنان زياد بود كه به سادگى نمى شد آن را شكافت و از ميانش گذشت؛ به زحمت از ميان حجاج گذشتيم.

نمره، مسجد بسيار باشكوهى است كه بخشى از آن داخل عرفات و بخشى نيز خارج عرفات در حرم مى باشد. اين مسجد در حال حاضر بسيار بزرگ است كه در توسعه اخير مساحت آن به 124000 متر مربع رسيده و گنجايش 300000 نمازگزار را دارد. مسجدى است كه پيامبر(ص)، حديث ثقلين را در آن خواندند و عمود خيمه خود در حج را، در كنار آن بر پا نمودند. بخشى از اين مسجد در عرفات و بخشى از آن در حرم قرار دارد. در بخشى از مسجد، جمله «هذا نهاية العرفات» به چند زبان نوشته شده بود كه خوشبختانه به زبان فارسى هم بود.

ص: 106

رفتيم نماز تحيت بخوانيم كه در مسجد، همه خوابيده بودند. به زور دو ركعت نماز خوانديم. جاى سوزن انداختن نبود! گويى از سفرى دور آمده بودند و اكنون مدهوش، در مسجدى كه پيامبر عمود خيمه وقوف در عرفات را زده بود، آرام گرفته بودند.

مراسم برائت

ساعت 9 صبح از مسجد نمره به طرف محل اجتماع به راه افتاديم. ساعت 10 مراسم آغاز مى شد و براى اين كه زودتر به محل برسيم و جا پيدا كنيم، به سرعت به طرف چادرهاى بعثه حركت كرديم. شلوغى و ازدحام جمعيت در اوج خود بود و هنوز رود خروشانى كه از منا به طرف عرفات در حركت بود، با همان شدت ادامه داشت. حجاجى كه به صورت آزاد و مستقل به عرفات آمده بودند، در گوشه و كنار، زيراندازى انداخته بودند و در سايه ماشين و يا درختى، از شعاع هاى سوزان آفتاب، خود را مى پوشاندند. مراسم برائت، از همان سالى كه در مكّه به خاك و خون كشيده شد، به عرفات منتقل گرديد؛ جايى كه به نظر مى رسد مكان برائت هم همين سرزمين باشد. همواره تولّى با تبرّى همراه است؛ نمى توان چيزى را دوست داشت و ضدش را هم دوست داشت، تا

ص: 107

آنجا كه امام باقر(ع) فرمود

: «هل الدّين إلّا الحُبّ وَ الْبُغض؟» (1)

ساعت 30/ 9 بود كه به محل رسيديم. افرادى به عنوان انتظامات در مسير حضور داشتند و زائران را از هر گونه شعار دادن در مسير برحذر مى داشتند. فرياد «الله اكبر» و «لا إله إلّا الله» فضا را عطرآگين كرده بود. خورشيد به شدت مى تابيد و اشعه هاى آن از پوست رد مى شد و گوشت و مغز را مى آزرد. كاروان ها به همراه روحانيون و رؤساى كاروان ها به محل اجتماع مى آمدند و لحظه به لحظه بر انبوه جمعيت افزوده مى شد.

دامن چادرها را بالا زده بودند و فضاى وسيعى ايجاد شده بود. پلاكاردهاى «مرگ بر آمريكا» و «مرگ بر اسرائيل» در همه جا به چشم مى خورد. در مسير، با چند خارجى برخورد داشتم. از علت حضور انبوه ايرانيان پرسيدند كه وقتى توضيح دادم به جمع ما پيوستند. فريادهاى برائت رفته رفته بالا مى گرفت نزديك به صد هزار ايرانى- به گفته خبرگزارى حج- و تعداد زيادى از زائرانِ ساير كشورها، يك صدا از آمريكا و اسرائيل اعلام انزجار مى كردند.

اما به راستى فلسفه حج چيست؟ آيا مى توان حج را صرفاً يك امر عبادى شمرد؟ اگر چنين باشد، ديگر نيازى به اجتماع ميليونى انسان ها در زمانى مشخص نيست و مانند عمره، مى تواند در مواقع


1- بحارالانوار، ج 65، ص 63

ص: 108

مختلف برگزار شود.

در وراى اين قدرت بالقوه عظيم و اين گردهمايى شگرف، بايد اهداف سياسى و اجتماعى نيز باشد. مراسمى كه اگر خانه خدا محور آن نبود، هرگز گونه هاى مختلف بنى بشر با فرهنگ ها، نژادها و مذاهب گوناگون در يك جا جمع نمى شدند. در اين مراسم اختلافات جزئى فراموش مى شود و همه به يك شكل و يك گونه در بارگاه خدا حاضر مى شوند. به تعبير مقام معظم رهبرى:

شكوه و جلال اين گردهمايى بى نظير، ما را باواقعيت امت عظيم اسلامى كه فراتر از ملت ها و نژادها و رنگ ها و زبان ها است، آشنا مى سازد. اين جمع درهم تنيده و هماهنگ، اين زبان ها كه همه به يك سخن مترنم اند، اين تَن ها و دل ها كه همه ب--- ه ي-- ك قبل--- ه رو مى آورن-- د، اي-- ن انسان ها كه ده ها كشور و ملت را نمايندگى مى كنند، همه متعلق به يك واحد و يك مجموعه عظيم اند و آن امت اسلامى است. (1)

اگر به گذشته نگاه كنيم، خواهيم ديد كه مسأله برائت، يكى از مهم ترين اهداف سياسى و عبادى حج شمرده شده است.

پيامبر گرامى اسلام(ص) در مراسم حج، در روزى كه قرآن آن را حج اكبر(روز عيد قربان يا عرفه) معرفى مى كند، على(ع) را مأمور كرد كه آيات اوّل سوره برائت يا توبه را براى مردم بخواند:


1- پيام مقام معظم رهبرى به حجاج در سال 1384.

ص: 109

اين است برائت خدا و پيامبرش از مشركانى كه با آنان پيمان بسته ايد. اكنون چهار ماه مجال داريد. در زمين سير كنيد و بدانيد كه شما خدا را ناتوان نتوانيد كرد و خداوند خوار كننده كافران است و اين اعلامى است از سوى خدا و پيامبر او بر مردم در روز حج اكبر كه خداوند و پيامبرش از مشركان برى و بيزارند. (1)

سوره اى بدون بسم الله، براى نشان دادن قهر و جنگ با كفار و دشمنان، سخن نيز، سخن خداست و خاستگاه آن وحى.

على(ع) در روز عيد قربان به نيابت از پيامبر گرامى اسلام(ص) در نزديكى جمره عقبه، پس از خواندن سى يا چهل آيه از سوره برائت، فرمود:

از اين سال به بعد، مشركان حق نزديك شدن به خانه كعبه را ندارند. كسى نبايد برهنه طواف خانه كند. جز مؤمن، داخل بهشت نمى شود. با هركس عهد و پيمانى هست، بدان وفا مى شود. (2)

قريب به اين را ابن كثير از احمدبن حنبل و او نيز از انس بن مالك آورده است. (3)

دكتر محمدحسين هيكل در كتاب خود، «حيات محمد(ص)»، پس از طرح مسأله برائت و اعلام آن به وسيله على بن ابى طالب(ع)


1- توبه: 1- 3
2- تفسير كبير؛ ج 15، ص 318، دار احياء التراث العربى، بيروت.
3- البدايه و النهايه؛ ج 5، ص 38

ص: 110

مى نويسد:

از آن روز بود كه پايه و اساس دولت اسلامى استقرار يافت، اساس معنوى يك دولت نوپا كه آيات برائت بر آن تكيه مى كند و على(ع) تنها به خواندن آن در موسم بسنده نكرد، بلكه آن آيات را به طور مكرر براى مردم در هر جا كه بودند تلاوت مى نمود.

وى سپس مى نويسد:

هرگاه با دقت به اين آيات بنگرى، به حق آن را بنياد معنوى در قوى ترين شكل آن براى دولت نوپاى اسلام خواهى يافت. اگر توجه كنيم كه نزول آيات برائت هنگامى بود كه جنگ هاى پيامبر پايان يافته و طائف، حجاز، تهامه، نجد و بسيارى از قبايل جنوب شبه جزيره به اسلام گرويده بودند، حكمت تاريخى نزول اين آيات، كه شالوده معنوى دولت را سامان مى دهد، روشن خواهد شد. يك دولت نيرومند بايد داراى ايده و اعتقادى باشد كه همه بدان ايمان آورده، با تمام توان از آن دفاع كنند و كدام عقيده برتر از ايمان به خداى يگانه اى كه شريك ندارد و كدام عقيده همچون اعتقاد به بالاترين مظاهر هستى، كه جز خدا را در آن سلطنتى نيست و جز خدا را به ضمير راه نمى دهد، مى تواند نفس را بدينگونه مسخّر كند؟

حال اگر كسانى بخواهند در برابر اين اعتقاد- كه زيرساز دولت

ص: 111

اسلامى است- ايستادگى كنند، اينان تبهكارانى هستند كه هسته مركزى ارتجاع و فتنه و فساد را تشكيل مى دهند؛ از اين رو عهد و پيمانى ندارند و دولت بايد با آن ها بجنگد تا ريشه فتنه و فساد بركنده شود. (1)

پس برائت، امرى سابقه دار و خود پيامبر گرامى اسلام(ص) بنيانگذار آن بوده است؛ زيرا ريشه آن را در عصر حضرت ابراهيم(ع) نيز مى توان يافت.

اما بدون اغراق، در عصر حاضر، كسى همانند حضرت امام(ره) به اين بعد اساسى و محورى حج توجه نكرده، بى شك اين بعد حياتى حج با نام امام پيوند خورده است.

در پيامى كه ايشان در سال 1349 ش. براى حجاج صادر فرموده اند، آمده است:

بر ملت اسلام است كه در مراسم حج براى مشكلات مسلمين چاره جويند. اكنون كه به واسطه سستى و سهل انگارى ملت هاى اسلامى چنگال خبيث استعمار تا اعماق سرزمين هاى بزرگ ملت قرآن فرو رفته و تمام ثروت و مخازن بزرگ ما زير قشر ملى بودن به كام آنان فرو مى ريزد، فرهنگ مسموم استعمار تا اعماق قصبات و دهات ممالك اسلامى رخنه كرده، فرهنگ


1- حيات محمد 9، صص 296 و 297

ص: 112

قرآن را عقب زده و نوباوگان ما را فوج فوج در خدمت بيگانگان و مستعمرين در مى آورد و هر روز با نغمه اى تازه و با اسامى فريبنده جوانان ما را منحرف مى كند. بر شما ملت عزيز اسلام كه براى اداى مناسك حج در اين سرزمين وحى اجتماع كرده ايد، لازم است از فرصت استفاده كرده، به فكر چاره باشيد، براى حل مسائل مشكله مسلمين تبادل نظر و تفاهم كنيد، بايد توجه داشته باشيد كه اين اجتماع بزرگ كه به امر خداوند تعالى در هر سال در اين سرزمين مقدس فراهم مى شود، شما ملت هاى مسلمان را مكلف مى سازد كه در راه اهداف مقدس اسلام، مقاصد عاليه شريعت مطهره و در راه ترقى و تعالى مسلمين و اتحاد و پيوستگى جامعه اسلامى كوشش كنيد، در راه استقلال و ريشه كن كردن سرطان استعمار همفكر و هم پيمان شويد، گرفتارى هاى ملل مسلم را از زبان اهالى هر مملكت شنيده و در راه حل مشكلات آنان از هيچ گونه اقدامى فروگذار نكنيد. (1)

و بى شك چه جايى بهتر و مناسب تر از كنگره عظيم حج براى تبادل نظر و همفكرى براى حل مشكلات كلان جهان اسلام؟

در جاى ديگر مى فرمايد:

از فلسفه هاى بزرگ حج، قضيه بُعد سياسى او است كه


1- پيام حضرت امام خمينى/ به حجاج در سال 1349 ش.

ص: 113

دست هاى جنايتكار، از همه اطراف، براى كوبيدن اين بعد در كار هستند و تبليغات دامنه دار آن ها مع الأسف، در مسلمين هم تأثير كرده كه مسلمين سفر حج را بسيارشان يك عبادت خشك و خالى و بدون توجه به مصالح مسلمين مى دانند، حج از آن روزى كه تولد پيدا كرده است، اهميت بعد سياسى اش كمتر از بعد عبادى اش نيست، بعد سياسى علاوه بر سياستش، خودش عبادت است. (1)

اما آنچه در مراسم برائت اهميت دارد، توجه به مشكلات عام و كلان جهان اسلام و بيزارى و انزجار از دشمنان اسلام است و خوشبختانه در اين زمينه ميان ملل مسلمان اتفاق نظر وجود دارد؛ يعنى با وجود تمام اختلافاتى كه گريبانگير جهان اسلام است و قدرت مسلمانان را تحليل مى برد، در مورد دشمن مشترك، اجماعى عمومى وجود دارد و آن دشمنى با آمريكا و اسرائيل است.

يكى از دستاوردهاى مهم سفر من، آگاهى از همين نكته بود كه عموم مسلمانان، آمريكا و اسرائيل را به عنوان دشمن مشترك مى شناسند. در مسجدالحرام اين واقعيت را از طبقه سوم مشاهده كردم كه چگونه اقيانوس مواج مسلمانان در كنار خانه خدا، يك صدا و يكپارچه فرياد «الموت لامريكا» و «الموت لإسرائيل» سر


1- صحيفه نور، ج 18، صص 67- 66.

ص: 114

مى دادند. در گفت وگوهايى كه با افراد داشتم، اين امر به درستى آشكار و مشخص بود. اين نكته مى تواند نقطه اتكايى براى ايجاد توافق و همگرايى ميان امت اسلامى باشد.

نكته بعد اين كه: اگر حج محل تبيين مشكلات و نابسامانى هاى كلان جهان اسلام و يافتن راه حل هاى مناسب براى اين امر است، در عصر حاضر مهم ترين مشكل جهان اسلام چيست؟

در اين زمينه نيز مى توان ادعا كرد كه ميان مسلمانان، اجماع وجود دارد. به نظر مى رسد مهم ترين مشكلى كه بيشتر مسلمانان در عصر كنونى از آن رنج مى برند، اختلاف و تشتت حاكم بر جوامع اسلامى است. وجود اختلافات ناسيوناليستى، مذهبى، اجتماعى و اقتصادى، از جهان اسلام امتى آسيب پذير ساخته است. مى توان گفت، وجود درگيرى هاى مذهبى و نژادى در گوشه و كنار ممالك اسلامى، جهان اسلام را با بحران روبه رو كرده است. اين در حالى است كه اكنون تمامى كفر در برابر تمامى ايمان قد برافراشته، هجومى همه جانبه بر ضدّ اسلام آغاز شده است.

اما آنچه مايه اميدوارى است، حركتى و پديده اى نوپا به نام «بيدارى اسلامى»، يا به قول عرب ها «صحوة الاسلاميه» و يا به قول فرنگى ها «

Awakand Age

»، حقيقتى است كه امروزه تمامى جوامع اسلامى را در برگرفته است. اكنون پس از افول غربگرايى، بار ديگر توجه به ارزش هاى اسلامى، مد نظر متفكران جوامع اسلامى قرار

ص: 115

گرفته است.

به قول يكى از متفكران- كه به نظرم بابى سعيد باشد- اگر در گذشته، علل عقب ماندگى جوامع اسلامى، پايبندى به ارزش هاى اسلامى، مطرح مى شد و يگانه راه رشد و توسعه، پاى نهادن در مسير غرب و مدرنيته غربى بود، امروز ريشه عقب ماندگى جوامع اسلامى را بايد در فراموش شدن ارزش ها و سنت هاى اسلامى جست وجو كرد.

البته همان گونه كه بابى سعيد به خوبى در كتاب «هراس بنيادين» توضيح مى دهد، اين بيدارى اسلامى مرهون حركت حضرت امام خمينى 1 است؛ عصرى كه بعد از عصر كماليزم و دورى از دين، بار ديگر دين در گفتمان اسلامى، در محور و به عنوان نقطه مركزى (1) قرار داده شد؛ به گونه اى كه بار ديگر مسلمان بودن، افتخارى براى مسلمانان شمرده مى شود و باز به قول موريس باربيه، جامعه شناس فرانسوى، اگر در گذشته جهان اسلام صرفاً تجربه اسلام دولتى را داشت، با بروز انقلاب اسلامى در ايران، دولت اسلامى نيز به منصه ظهور رسيد و اين اميد را در اذهان تمامى انسان ها زنده كرد كه مى توان به تشكيل دولت اسلامى نيز اميدوار بود.


1- Central Point

ص: 116

مقام معظم رهبرى در پيام امسالشان(1384) به حجاج، شرايط جهان اسلام را بسيار زيبا در چند جمله خلاصه كردند:

امروز جهان و به ويژه جهان اسلام دوران حساسى را مى گذراند. از سويى امواج بيدارى، سراسر دنياى اسلام را فراگرفته و از سويى چهره غدّار آمريكا و ديگر مستكبران از پرده تزوير و ريا بيرون افتاده است. از سويى حركت به سمت بازيابى هويت و اقتدار در بخش هايى از جهان اسلام آغاز شده و در كشورى به عظمت ايران اسلامى، نهال هاى دانش و فناورى مستقل و بومى به بار نشسته و اعتماد به نفسى كه محيط سياسى و اجتماعى را متحول كرده بود، به محيط علم و سازندگى كشيده شده است و از سويى رخنه هاى ضعف و انحطاط در آرايش سياسى و نظامى دشمنان پديد آمده است. امروز عراق از سويى و فلسطين و لبنان از سوى(ديگر) نمايشگاه ضعف و عجز قدرت پرمدّعاى آمريكا و صهيونيزم است. سياست خاورميانه اى آمريكا در نخستين گام هاى خود با موانعى بزرگ مواجه شده و ناكامى در اين سياست، به حربه اى بر ضد طراحان آن تبديل شده است. (1)

و سپس وظيفه مسلمين را اين گونه تبيين مى كنند:

امروز، روزى است كه ملت ها و دولت هاى مسلمان مى توانند


1- پيام مقام معظم رهبرى خطاب به حجاج بيت الله الحرام در سال 1384

ص: 117

ابتكار عمل را به دست گيرند و كارى بزرگ را آغاز كنند. كمك به ملت مظلوم فلسطين، حمايت از ملت بيدار عراق، حراست از ثبات و استقلال لبنان و سوريه و ديگر كشورهاى منطقه، وظيفه اى همگانى است و وظيفه نخبگان سياسى، دينى، فرهنگى، رجال ملّى، جوانان و دانشگاهيان، سنگين تر از ديگران است. وحدت و همدلى ميان پيروان مذاهب اسلامى و پرهيز از اختلافات فرقه اى و قومى بايد از برجسته ترين شعارهاى اين نخبگان باشد. نشاط علمى، نشاط سياسى، تلاش فرهنگى و بسيج كردن همه نيروها در اين صفوف اصلى، بايد سرلوحه دعوت آنان قرار گيرد.

... ساعت 10 صبح مراسم آغاز شد؛ تا چشم كار مى كرد، جمعيت بود و هر لحظه فرياد مرگ بر امريكا و مرگ بر اسرائيل طنين اندازتر مى شد. حضور لبنانى ها و كويتى ها در جمع ما محسوس بود. برخى از مقامات ديگر كشورها نيز در مراسم شركت كرده بودند. با وجود اين كه چادرهاى زيادى به يكديگر متصل شده بودند، باز هم جا كم بود و گروهى از زوار در راهروهاى بين چادرها نشسته بودند.

ص: 118

بهشت عرفه

اذان ظهر در چادرها بوديم كه با گفتن نيت، وقوف آغاز گرديد. نماز ظهر و عصر به امامت روحانى كاروان برگزار شد. ناهار كه خورديم، خستگى فشار آورد. همگى خسته شده بودند. ديشب تا دير وقت مشغول دعا و نيايش بودند و امروز نيز از اذان صبح، بيدار و در تكاپو؛ همه خوابيدند. ساعتى بعد با صداى بلندگوى چادر كنارى از خواب برخاسته، وضويى ساختيم و آماده دعاى عرفه شديم.

ابونصر بزنطى از حضرت رضا(ع) و آن حضرت به نقل از امام باقر(ع) آورده است:

هيچ انسانى نيست- خوب يا بد- كه بر كوه هاى عرفات وقوف كرده و خدا را بخواند، مگر آن كه خداوند دعاى او را مستجاب نمايد. آدم خوب در نيازهاى دنيا و آخرت و آدم بد در كار دنيا. (1)

ناگهان احساس كردم لحظات به شدت در حال گذرند. ثانيه ها و دقيقه ها از مدت وقوف كاسته مى شد و من هنوز احساس خاصى نداشتم. در آن گرماى سوزان، دلم يخ زده بود و اميدى نداشتم بتوانم در اين لحظات محدود، آن را نرم و منعطف كنم. حال خوبى


1- به نقل از مجله ميقات حج؛ «مقاله عرفات»، ش 12، ص 142، تابستان 1384

ص: 119

نداشتم؛ گويا همان مقدار كه به خدا نزديك مى شدم، شيطان نيز فعاليتش را بيشتر مى كرد. اما اينجا عرفه بود. حديثى از پيامبر ديدم كه بسيار تكان دهنده بود:

حسين بن على(ع) فرمود:

مردى يهودى خدمت پيامبر(ص) آمد، گفت: اى محمّد ... از ده سخن كه خداوند هنگام مناجات در بقعه مباركه به موسى عنايت كرد از شما مى پرسم ... تا آن كه گفت: اى محمد، از هفتمين آن خبر ده كه چرا خداوند مردم را به وقوف در عرفات پس از عصر فرمان داد؟

پس پيامبر(ص) فرمود: بدان جهت كه بعد از عصر ساعتى است كه آدم، پروردگار خويش را عصيان كرد؛ پس خداوند بر پيروان من وقوف و گريه و دعا را در بهترين جايگاه- كه همين عرفات است- واجب گردانيد و پذيرش دعا را به عهده گرفت و آن ساعت كه از عرفات كوچ كنند، همان ساعتى است كه آدم كلماتى را از خداوند دريافت كرد و توبه نمود، كه همانا او توبه پذير و مهربان است.

يهودى گفت: راست گفتى اى محمد. پس ثواب كسى كه در عرفات ايستاده، دعا كند و به درگاه خدا زارى نمايد چيست؟

پيامبر(ص) فرمود: سوگند به آن كس كه مرا به حق- بشارت

ص: 120

دهنده و بيم دهنده- به رسالت برانگيخت، همانا براى خداوند در آسمان هفت در است: باب توبه، باب رحمت، باب تفضل، باب احسان، باب جود، باب كرم و باب عفو. هيچ كس در عرفات حاضر نمى شود، مگر آن كه به راحتى از اين درها وارد شده، اين خصلت ها را از خداوند مى گيرد ... و براى خدا صد رحمت است كه تمامى آن ها را بر اهل عرفات نازل مى گرداند.

و آنگاه كه از عرفات برمى گردند، خداوند آن فرشتگان را به رهايى عرفاتيان از زير بار گناه و واجب شدن بهشت براى آنان گواه مى گيرد و هنگام بازگشت از عرفات، ندا دهنده اى صدا مى زند: خداوند شما را آمرزيد. شما مرا راضى كرديد و من نيز از شما راضى شدم.

آن يهودى گفت: راست گفتى اى محمد. (1)

چادر مجاور، مقدمات دعاى عرفه را آغاز كرده بود، اما من همچنان بى حال و خسته، حال دعا نداشتم؛ به همين خاطر پيشنهاد دادم زائران ما نيز با آن ها هم ناله شوند، اما سيم بلندگويشان كوتاه بود و تا حدودى ناز كردند.

روحانى كاروان دعا را آغاز كرد: «

الْحَمْدُ لِلّهِ الَّذي لَيْسَ لِقَضائِهِ دافِعٌ وَ لا لِعَطائِهِ مانِعٌ ...

». احساس تلخى داشتم. از يك سو لحظه هايى را كه سال ها در


1- به نقل از مجله ميقات حج؛ «مقاله عرفات»، ش 12، ص 142، تابستان 1384

ص: 121

انتظارش بودم، از دست مى دادم و از سوى ديگر دلم به حال خودم مى سوخت كه چه اميدها به اين سرزمين بسته بودم!

قدرت شيطان چه زياد است! لگامى افكنده كه باز كردن آن، كار من نيست. مگر مى شود سال ها نافرمانى كرد و گام ها را پيمود و از ناكجا آباد سر در نياورد؟ مگر مى شود دلى كه سال هاست سرمست دنيا و مظاهر دنيا بوده را، تنها در يك ظهر و يا حداكثر در چند روز خانه تكانى كرد؟ اما ياد اين سخن پيامبر خدا(ص) افتادم كه در حجةالوداع فرمود:

اى مردم، آيا بشارتتان بدهم؟

گفتند: آرى، اى فرستاده خدا.

فرمود: هنگامى كه غروب اين روز- عرفه- فرا رسد، خداوند در برابر فرشتگان به وقوف كنندگان در عرفات مباهات كرده، مى فرمايد: [فرشتگان من!] به بندگان و كنيزانم بنگريد كه از گوشه و كنار زمين، ژوليده موى و غبارآلوده، به سوى من آمده اند، آيا مى دانيد اينان چه مى خواهند؟

فرشتگان گويند: پروردگارا! آمرزش گناهانشان را از شما مى طلبند.

خداوند مى فرمايد: شما را شاهد مى گيرم، همانا من اين ها را

ص: 122

آمرزيدم. (1)

و يا اين حديث على(ع) به يادم آمد كه فرمود:

از پيامبر خدا(ص) پرسيدند: كدام يك از عرفاتيان گناهكارترين اند؟ فرمود: كسانى كه از عرفات بازمى گردند و گمان مى كنند خدا آنان را نبخشيده است.

پيامبر(ص) در حديثى ديگر فرموده است: «برخى گناهان جز در عرفات بخشيده نمى شود.»

حالم به حال بيمارى مى ماند كه در كنار ميز طبيب، دردش را از ياد مى برد. جملات، يكى پس از ديگرى ادا مى شود ...

«... وَ هُوَ الْجَوادُ الْواسِعُ، فَطَرَ اجْناسَ الْبَدائِع ...»

با خود گفتم كه بهتر بود ديشب، جاى وقت تلف كردن، در معنى و مفهوم شناخت، انديشه مى كردم، اما يادم آمد كه تفكر در اين وادى اگر جنبه حصولى داشته باشد كه در اين فرصتِ اندك مجالش نيست و ثانياً مفهوم شناخت آن قدر پيچيده و گنگ است كه فيلسوفان سال هاست وقت خود را صرف شناخت واقعيت و ماهيت شناخت كرده اند، سپس نوبت اين مى رسد كه چه چيز را بايد شناخت ...

ديدم لحظه ها دارد مى گذرد و من يكه و تنها در اين سرزمين شگفت انگيز، دل به بافته ها و يافته هاى بشرى داده ام. آيا اين خود


1- به نقل از مجله ميقات حج؛ «مقاله عرفات»، ش 12، ص 142، تابستان 1384

ص: 123

شيطان نبود؟ پس حصول را بايد حضور كرد. شناخت در اينجا نبايد از جنس علم حصولى باشد، بلكه بايد قلب، خود گواهى دهد. اصلًا اين مباحث چه بود كه در اين لحظات حساس در صحراى عرفات و در روز عرفه، در زمان وقوف چون خوره به جانم افتاده بود و مأيوسم مى كرد؟ اگر اين مباحث را مى خواستم، ديگر نيازى نبود در اين صحراى برهوت بر روى شن ها و تنها با دو تكه پارچه ندوخته بنشينم و بينديشم.

به ياد سخن دوستى افتادم كه نسبت به رمى جمره مى گفت: منطقى نيست كه سنگ را به سنگ بزنيم و من گفتم: اينجا ديگر جاى منطق نيست، جاى دل دادن است. اين جولانگاه دل و روح است و اينجا اين دل و روح اند كه بايد راه را بشناسند و بشناسانند.

جملات دعا يكى پس از ديگرى ادا مى شد و من همچنان غوطه ور در گرداب توهمات و وسوسه ها. دلم به شدت گرفته و نفسم تنگ شده بود، حتى گفتم: من كه حال ندارم، به تماشاى چادرها بروم!

اين توهم بغضم را تركاند. اين همه راه آمده اى! ادعاى مرشديت مى كنى، انتظار عرفه را داشتى، اما اين قدر بى لياقت و بى توفيق؟! خورشيد آرام آرام راه مغرب را پيش گرفته بود و زمزمه دعاى عرفه از گوشه و كنار شنيده مى شد. فضا، فضاى دعاى عرفه امام

ص: 124

حسين(ع) بود.

ناخودآگاه ذهنم متوجه مفاهيم دعا شد.

خدايا به تو مشتاقم، گواهى مى دهم تو پرودگار منى و اعتراف مى كنم تو خداى منى و نهايتم به سوى توست.

عجب مفاهيمى بود؛ هرچه بود در دل همين دعا بود. بايد خود را به امواج اين دعاى اسرارآميز مى سپردم. طفل گريزپاى دل را به آغوش پربركت و رحمت دعاى عرفه انداختم و در زلال آن، تن و جان خسته و ملولم را شست وشو دادم.

چشم هايم را بستم. وجود مقدس امام حسين(ع) را تصور كردم كه ايستاده است و دعاى عرفه را مى خواند؛ دعاى شناخت؛ براى من- من نوعى- كه آمده ام بشناسم، اما چه چيز را؟ خودم را و خدايم را! به ياد حديث پيامبر(ص) افتادم كه «

مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّهُ.

» (1)

امام حسين(ع) را در عالم تصور مى ديدم كه با چشمانى اشكبار دست ها را به سوى آسمان بلند كرده و خدا را به من مى شناساند.

و بى شك اين ابتداى راه است. اگر خودم را بشناسم و سپس خدايم را، رابطه ميان من و او تعريف مى شود.

ديگر، انديشه خاموش شده بود. فكر و تعقل قدرت را واگذار كرده بودند و دل بود كه همنوا با مفاهيم بلند دعا به سوى شناخت


1- بحارالانوار، ج 2، ص 32.

ص: 125

پرمى كشيد.

دل را به دعا دادم و با تمام وجود، حسين(ع) را صدا زدم كه: آقا در اين صحرا سرگردان شده ام و جز دعاى عرفه، هيچ وسيله اى براى شناخت ندارم. عقل نيز راه به جايى نمى برد ...

خدايا! آغاز كردى وجود مرا به رحمت خود با نعمت آفرينش، پيش از آن كه چيز قابل ذكرى باشم. مرا از خاك آفريدى، سپس در اصلاب، به دور از حوادث ايام و سال ها حفظم كردى و مرا در عصر ايمان و هدايت به وجود آوردى. آغاز آفرينشم با منى بود. مدت ها در ميان سه تاريكى گوشت و خون و پوست جايم دادى و سپس به شكل كامل و تام مرا به دنيا آوردى. در حال طفوليت و خردسالى، در گهواره محافظتم نمودى و از شير گوارا تغذيه ام كردى. دل پرستاران را بر من مهربان گردانيدى، تا آن كه نعمت هايت را بر من تمام كردى و هر سال بيش از پيش رشدم دادى.

در دلِ همين جملات كوتاه دو واقعيت بود؛ يكى خداشناسى و ديگرى خودشناسى. چه بودم و خدا مرا چه كرد.

گويى امام حسين(ع) در صحراى عرفات ايستاده بود تا مرا به خودم كه سال ها بيگانه بودم آشنا كند. تمام ريزه كارى ها را نيز از قلم نينداخته، كه تو چه دارى و خداوند به تو چه داده است.

ص: 126

پس خدايا! در اين صحرا چنين موجودى هستم با چنين ويژگى هاى حساس و ظريف، كه تمام از تو و از آن توست و آن چنان نعمت هايت بى شمار كه(

وَ إِنْ تَعُدُّوا نِعْمَةَ اللهِ لا تُحْصُوها إِنَّ اللهَ لَغَفُورٌ رَحِيمٌ)

. (1)

آنچه دعاى عرفه را در آن لحظه ها براى من شيرين مى كرد، گفت وگوى صميمانه با خدا بود: من كه هستم و تو كه هستى؟! من بدى كردم و تو با نيكى پاسخم دادى. اين همه بر من عنايت داشتى. وجودى با چنين ويژگى ها آفريدى، اما من در مقابل چه كردم؟ عصيان! در سخت ترين و حساس ترين دوران ها كنارم بودى و يارى ام كردى و من چه كردم؟ غفلت! وجودم سراپا گناه و معصيت بود، اما تو چه كردى؟ آبرودارى!

و چه قدر اين واژها بعد از اين گفت وگوى صميمانه با خدا زيباست: «

لَكَ الْعُتبى! لَكَ الْعُتبى! حَتّى تَرضى

». واقعاً اگر امام حسين(ع) چنين زيبا، اين مفاهيم را بيان نكرده بود، آيا هرگز مى توانستم با خداى خودم در تنها فرصت عمرم اين گونه گفت وگو كنم؟!

گويى اين نخستين بار بود كه دعاى عرفه را مى شنيدم. مفاهيمش برايم تازگى داشت. بارها در مراسم دعاى عرفه شركت كرده بودم، اما گويا اين كلمات و اين مفاهيم تازه به گوشم


1- ابراهيم: 34.

ص: 127

مى خورد!

ديگر اين من بودم كه جملات را مى خواندم نه امام(ع). خودم بودم كه با خدا مى گفتم. امام آغازگر بود و چه زيبا آغاز كرد و اكنون دل، شعله گرفته بود و هر لحظه گرمتر مى شد. با صداى بلند صدايش مى زدم. در اين سرزمين، آسمان به زمين نزديك است. همان حالِ سال هاى جبهه و جنگ دوباره دست داده بود. سال هايى كه به جاى چرتكه انداختن ها و تعقل هاى مادى، عشق و عرفان حكومت مى كرد.

هنگامى كه به فرازهاى معرفى خود و خدا مى رسد، ديگر محشر است:

تويى كه منت نهادى، تويى كه نعمت دادى، تويى كه احسان كردى، تويى كه با من به خوبى رفتار كردى، تويى كه فضيلتم دادى، تويى كه كاملم كردى، تويى كه روزى ام دادى، تويى كه موفقم كردى، تويى كه عطايم نمودى، تويى كه بى نيازم كردى، تويى كه پناهم دادى، تويى كه ... تويى كه .... تويى كه ...

گفتن اين جملات با خدا در صحراى عرفات چه زيباست؛ احساسى كه در اين هنگام به انسان دست مى دهد در هيچ فرازى از زندگى انسان رخ نمى دهد. در همين لحظات بود كه تا حدودى معناى كلام پدرم را مى فهميدم؛ «تا نروى نمى فهمى و عاشق

ص: 128

نمى شوى.» نمى توان وصف كرد. نمى توان گفت، فقط بايد احساس كرد، فقط بايد با تمام وجود، قرابت و نزديكى را تنفس كرد.

اما من چه كرده ام؟

منم كه بد كردم، منم كه خطا كردم، منم كه نادانى كردم، منم كه غافلم، منم كه فراموش كارم، منم كه وعده مى دهم، منم كه تخلف مى كنم، منم كه پيمان مى شكنم، منم كه .... منم كه ....

صداى ضجه و ناله زائران، چادرها را پر كرده بود. خدايا! در اين صحراى برهوت، دور از وطن، در جايى كه نامش تبلور عشق و سرزمين مهدى(عج) است و روز عرفه و دعاى عرفه، توفيق خودشناسى را عطا فرما!

در همين دعا امام(ع) يك كلام مى فرمايد: «

عَمِيَتْ عَيْنٌ لاتَراكَ عَلَيهَا رَقيباً

». (1)

اشك امانم را بريده و دل ميدان دار اين ميدان است. امام(ع) چه زيبا از زبان من سخن مى گويد! و چه زيبا مرا مى شناسد و چه با صفا خدا را معرفى مى كند!

خورشيد راه غروب را پيش گرفته، آرام آرام اشعه هاى خود را از صحراى عرفه جمع مى كرد. از شدّت گرما كاسته شده بود. صداى ضجه و ناله حجاج نيز با غروب خورشيد فروكش مى كرد. صحرايى كه يكپارچه ناله و گريه بود و محشر را تداعى مى كرد،


1- كور باد چشمى كه تو را مراقب خود نبيند

ص: 129

اكنون به خاموشى و تاريكى مى گراييد.

به چهره ها كه نگاه مى كردى، يكپارچه اميد به رحمت خدا بود. تماسى با قم گرفتم و حال پدرم را پرسيدم؛ هنوز در بستر آرميده بود و مادر از پشت تلفن صدايش مى لرزيد.

بايد آماده مى شديم؛ وقوفى ديگر، در صحرايى ديگر در پيش بود. نماز را كه خوانديم، راهى مشعر شديم.

مشعر

به سرعت وسايل را جمع كرديم. كاروان ها به تكاپو افتاده اند تا هر چه زودتر خود را به مشعر برسانند. ترس از شلوغ شدنِ راه، همه را به تلاش واداشته است. هوا تقريباً تاريك شده و تمام تلاش براى ترك عرفات است و اگر به ديده دقت بنگرى، درست مثل حال دنياست؛ با شور و شوق مى آيى و بعد از مدتى كوتاه كه سرعت آن به اندازه يك چشم بر هم زدن است، بايد بروى. خيلى دوست داشتم كه بعد از رفتن حاجيان، اين صحرا را ببينم؛ ولى چاره اى جز رفتن نيست.

برخى حاجيان پياده و تكبير و تهليل گويان، به سمت مشعر در حركتند. اگر بخواهيم خطى از عرفات تا مكه رسم كنيم، مشعر ميان عرفات و منا است؛ يعنى بعد از آمرزش گناهان و استغفار، يك

ص: 130

مرحله به مسجدالحرام نزديك تر مى شويم.

فاصله عرفات تا مشعر، حدود يازده كيلومتر است؛ به مكه نزديك تر و جزو حرم مى باشد. طول مشعر يا همان مزدلفه، نزديك به چهارهزار متر است. (1) تمام حاجيان، قبل از طلوع فجر شب دهم، بايد در اين منطقه حضور داشته باشند و تا طلوع آفتاب در آن بمانند. (2)

سپس يك گام به حرم نزديك تر شوند و آن ورود به منا در صبح روز دهم است.

چادرها همه خالى شده بود و عرفات تا سال ديگر، بايد منتظر حاجيان دلسوخته مى ماند. تا پاركينگ پياده رفتيم. خانم ها واقعاً خسته شده بودند. قرار شد من با اتوبوس خانم ها بروم، خانم ها همان شب به منا بروند و سنگ بزنند و براى استراحت به چادرها بازگردند. جاده خيلى شلوغ بود، راننده هم از جوان هاى مصرى و سرحال و شاد و دل زنده و محرم. خيلى تند مى رفت و به قول امروزى ها مرتب «لايى» مى كشيد؛ به اندازه اى كه صداى زن ها درآمد. خيلى با سودانى ها رقابت داشت و اجازه نمى داد سودانى ها و بنگلادشى ها جلو بزنند. نزديكى هاى مشعر راه بندان شديدى بود.


1- مرآه الحرمين؛ ج 1، صص 341- 339
2- مقدار واجب وقوف، از طلوع صبح(سپيده دم) تا طلوع خورشيد است كه به نظر مراجع، بهتر است مقدارى از شب نيز در مشعر بيتوته شود كه در ماندنِ شب در مشعر نيز، نظر مراجع متفاوت است؛ مناسك حج محشى؛ حوزه نمايندگى ولى فقيه در امور حج و زيارت، صص 397 و 398.

ص: 131

در سمت چپ جاده، «طريق المشاة» قرار داشت و سيل جمعيت به طرف مشعر در حركت بود. يكى از برنامه هاى خوب آنجا، وجود راه هاى مخصوص پياده ها بود كه نقش اساسى در كنترل ترافيك و انتقال انبوه جمعيت داشت.

تقريباً ساعت 30/ 12 شب به مشعر رسيديم و لحظه اى ايستاديم. خانم ها در درون ماشين نيت وقوف كردند و سپس به طرف منا به راه افتاديم. زن ها بنا به نظر مراجع- با توجه به مشكلاتشان- جزو معذورين بودند و بر خلاف مردها، مى توانستند تنها لحظه اى در مشعر وقوف كنند و بعد به سوى منا بروند. (1) هنوز حاجيان به منا نيامده بودند. منا خلوت بود و اتوبوس توانست تا نزديكى جمرات بيايد. زنان كه از وجود ازدحام، خيلى نگران بودند، با ديدن اين خلوتى، خيلى خوشحال شدند و به راحتى رمى جمره را انجام دادند.

هنگام بازگشت، اتوبوس ها رفته بودند و حاجيان بايد پياده مسير جمرات تا چادرها را طى مى كردند، كه راه زيادى بود. خستگى زيادِ برخى از زن ها، به همراه كهولت سنشان، موجب شده بود كه در آن لحظات پايانى شب، رمقى براى آن ها باقى نماند تا آنجا كه برخى از


1- مناسك محشى، ص 398

ص: 132

زنان مسن تر در ميانه راه از حال رفتند. برخلاف عرفات كه چادرها خيلى ابتدايى و نامناسب بود، در منا چادرها به شكل خاصى بود؛ گنبدى شكل و گويا در برابر حرارت نيز بسيار مقاوم؛ چراكه سعودى ها هنوز خاطرات آتش سوزى هاى سال هاى قبل را از ياد نبرده بودند. چادرها به شكل ثابت بود، و جمع نمى شد. ولى محل چادرهاى ايرانى دورترين منطقه به جمرات بود؛ يعنى وقتى وارد منا مى شدى، چادرهاى ايرانى نزديك مرز منا قرار داشت و از آنجا تا جمرات- به نظر من- بيش از سه كيلومتر راه بود. سرانجام به هر زحمتى بود، به چادرها رسيديم.

خيلى خسته بودم. دمپايى هايم در مكه گم شده بود و يك جفت دمپايى انگشتى به پنج ريال خريده بودم؛ راه رفتن با آن ها خيلى سخت بود و انگشتان پا را اذيت مى كرد. ساعت تقريباً دو و نيم شب بود، من و چند تن از خدمه كه قبلًا به منا آمده بودند، بايد به سوى مشعر باز مى گشتيم، تا وقوف را درك كنيم. ولى واقعاً ناى راه رفتن نبود. به هر زحمتى بود، حركت كرديم. از وسيله هم خبرى نبود و بايد مسير را پياده مى رفتيم كه با توجه به شلوغى راه، حدود يك ساعت و نيم طول كشيد. كاروان در نزديكى مرز مزدلفه و منا اتراق كرده بود، تا به محض تمام شدن وقوف، وارد سرزمين منا شود.

هوا كمى سرد است و حاجيان در گروه هاى چند نفرى در

ص: 133

گوشه و كنار، پتو يا تكه مقوايى انداخته اند و استراحت مى كنند. برخى نيز نماز مى خوانند و گروهى در تپه هاى اطراف، به دنبال سنگ ريزه هستند. خواستم بخوابم امّا خوابم نبرد. از يك طرف سرما و از طرف ديگر حال و هواى مشعر و اين جمعيت انبوه كه در اين سرزمين خشك و بى آب و علف به فرمان خدا زمين گير شده اند، فكرم را به خود مشغول كرده است. هوا بسيارسرد است و دارم مى لرزم. شايد از ضعف هم باشد. از شب نهم ديگر درست نخوابيده ام. اما براى نوشتن بد نيست ...

مشعر، بر وزن مفعل به معناى محل شعور؛ يعنى مكان انديشيدن و تفكر. عرفات مكان شناخت بود و مشعر محل انديشه و فكر؛ و خود تبلورى از نگاه دين مبين اسلام به انديشه و تفكر.

خداوند در قرآن فرموده است:(

فَإِذا أَفَضْتُمْ مِنْ عَرَفاتٍ فَاذْكُرُوا اللهَ عِنْدَ الْمَشْعَرِ الْحَرامِ

). (1)

پس مشعر نيز محل راز و نياز است. به گفته نراقى در «جامع السعادات»:

و چون از عرفات برگردد و داخل مشعر شود، بايد به ياد آرد كه خداى سبحان، دوباره او را اذن دخول به حرم داده است؛ زيرا مشعر داخل در حرم است و عرفات خارج از آن. پس بايد از


1- بقره: 198 «پس چون از عرفات كوچ نموديد، خدا را در مشعر الحرام ياد كنيد.»

ص: 134

دخول حرم بعد از خروج از آن، تفأل زند كه خداى سبحان او را خلعت قرب و قبول پوشانيده، از عذاب خود پناه داده و ايمن ساخته و در زمره بهشتيان قرار داده است.

واقعاً چقدر زيباست! بيرون حرم مى روى، در سرزمينى كه محل آمرزش و مغفرت است، به نام عرفات. ظهر تا غروب آفتاب در آنجا به عبادت مشغولى. از گناهانت مى گويى؛ از اين كه پشيمان شده اى و اكنون بازگشته اى. خداوند نيز اين سرزمين را درياى مغفرت خود قرار داده است كه اى بنده من، هرچه باشى تو را در اين سرزمين خاص و در اين زمان ويژه مى بخشم، تا آنجا كه پيامبر(ص) مى فرمايد: «بزرگ ترين گناه اين است كه شخص بينديشد كه خداوند پس از وقوف در عرفات هنوز گناهان او را نيامرزيده است.»

پس از آن كه پاك شدى، خود را شناختى، گناهانت را در سايه معرفت شستى، زمان ورود به حرم مى رسد؛ اما نه يك باره كه باز براى طهارت و تنزيه بيشتر بايد در مشعر نيز وقوف نمايى تا اين كه خورشيد طلوع كند و از اين سرزمين نيز كوچ كنى. در گلستان سعدى، جمله اى دارد، كه در اين صحرا، خيلى به دل مى نشيند:

آتش دو است: آتش معيشت و آتش معصيت. آتش معيشت را آب آسمان كُشد و آتش معصيت را آب ديدگان. و نيز آتش معصيت را به دو چيز توان كُشت: به خاك و آب. به خاكِ

ص: 135

پيشانى و به آب پشيمانى. خاكِ پيشانى، در سجود و آبِ پشيمانى، گريه از ترس خداوند ودود. جوانمردا! هر ديده كه نه از خوف حق گريان است، آن ديده بر او تاوان است و هر دل كه وصل حق را جويان است، آن دل ميران است. (1)

عزيز من! اگر سرخى روى معشوقان ندارى، زردى روى عاشقان بايد كه بيارى. اگر جمال يوسفى ندارى، درد يعقوبى بايد كه بيارى. اگر عجز مطيعان ندارى، ناله درماندگان بايد كه بيارى.

به اين سرزمين، «مزدلفه» نيز مى گويند كه اسم مأنوسى نيست. مزدلفه اسم فاعل از ازدلاف، به معناى تقدم يا نزديكى و برگرفته شده از زُلَف است؛ به معناى نزديك شدن. براى اين معنى دلايل مختلفى ذكر شده است؛ از جمله اين كه چون مردم در اين مكان به خداوند تقرب پيدا مى كنند آن را مزدلفه گفته اند. بعضى نيز ازدلاف را به معناى اجتماع دانسته اند؛ زيرا حجاج در اين مكان اجتماع كرده، به هم نزديك مى شوند

از امام صادق(ع) نقل شده كه فرمود: جبرئيل پس از پايان وقوف در عرفات به ابراهيم فرمود: «

يا ابراهيم ازِدَلفْ إلي المشعرالحرام

» و به همين جهت اين مكان را مزدلفه ناميده اند.

همچنين اين سرزمين، مقدمه برائت است كه همواره در كنار


1- حج عارفان، رحيم كارگر، ص 145؛ به نقل از كليات سعدى، ص 1169.

ص: 136

ولايت، برائت نيز هست. اينجا ابتداى حرم است. اما از همين ابتدا بايد مسلح بود و سلاح برگرفت. سنگريزه هايى براى رجم شيطان، كه نمادى از شيطان درون و نفس امّاره است. در اين وادى شعور، بايد در انديشه دشمنان نيز باشى. خود را بيمه كنى و از اين سرزمين بيرون روى.

براى جمع آورى سنگ، به تپه اى كه در كنارمان بود رفتيم. چند نفرى نيز بودند. روى كوه به چند عراقى برخوردم، خيلى ابراز علاقه به ايرانى ها مى كردند و از شيعيان خالص و باصفاى عراق بودند. اما نسبت به مسائل حج خيلى ناآگاه. گويا به صورت آزاد و بدون روحانى به حج آمده بودند. اهميت مناسك را گوشزد كردم كه خيلى حساس است و ممكن است، كل حج به خاطر يك عمل ناصحيح ضايع شود. در همان لحظات اندك، اعمال منا را به طور مختصر برايشان توضيح دادم.

سنگ مناسب كم بود. گويى قبل از ما سنگ ها را برده بودند. برخى، سنگ هاى درشت تر را خرد مى كردند؛ به ياد مادرم و شكستن قند افتادم.

اذان صبح نزديك است و حجاج آماده نماز مى شوند؛ آب كم است. از يكى از حجاج آب گرفته و وضويى ساخته ام. نماز را به جماعت مى خوانيم. حجاج رفته رفته بيدار مى شوند و مشعر رنگ و بوى محشر به خود مى گيرد. بايد به گونه اى حركت كنيم كه بعد از

ص: 137

طلوع آفتاب اين سرزمين را ترك كرده باشيم. اتوبوسى همراه كاروان است. زائران مسن و بيمار، سوار بر اتوبوس و بقيه با پاى پياده. هر لحظه ازدحام جمعيت بيشتر مى شود.

وادى محسِّر

ميان مشعر تا منا منطقه اى است كه به آن «وادى محسِّر» مى گويند؛ سرزمينى كه من آن را «سرزمين اسرارآميز» مى نامم، چون تاريخچه اى سحرآميز دارد. مى گويند سپاه ابرهه در اين منطقه زمين گير شد و از پا درآمد. (1) برخى نيز اين سرزمين را سرزمين نزول عذاب و جايگاه شياطين شمرده اند. (2)

سرزمينى كه پيش از طلوع آفتاب نبايد به آن وارد شد و بعد از طلوع آفتاب نيز نبايد در آن وقوف كرد و بايد به سرعت از آن گذشت. تقريباً به نظر تمامى مسلمانان، مستحب است محسِّر به حالت دويدن طى شود و معناى محسِّر نيز خسته شدن و از پاى افتادن است. (3)

به ابتداى منطقه محسِّر كه رسيديم، هنوز آفتاب طلوع نكرده بود


1- اودية مكّة، ص 86؛ النهاية في غريب الحديث، مادّة «حبس»؛ السيرة النبويه، ج 1، صص 46- 44.
2- شفاء الغرام، ج 1، ص 500.
3- مجمع البحرين، مادّة «حسر».

ص: 138

و قبل از آن لحظاتى توقف كرديم. دو ديوار در دو طرف راه، نشانه آغاز وادى محسِّر بودند. در همان لحظاتى كه منتظر طلوع خورشيد بوديم، به اين فكر افتادم كه واقعاً فلسفه اين وادى محسّر در اين منطقه- كه يك سويش مشعر و سوى ديگرش منا، دو سرزمين مقدس است- چيست؟ شايد اشاره اى به اين واقعيت دارد كه در همه جا شيطان در كمين است. حتى در اين مشاعر مقدس كه خداوند گل هاى اجابت را پيشاپيش براى بندگانش آماده كرده است. در همه حال بايد از شيطان گريخت؛ حتى در جايى كه احتمال آمرزش و مغفرت زياد است. لحظه اى را نبايد از دست داد. در اين مكان است كه معناى آيه(

فَفِرُّوا إِلَى اللهِ

) (1) كاملًا مشخص مى شود؛ يعنى از دامگه شيطان بايد رست و لحظه اى هم درنگ نكرد.

با طلوع خورشيد، سيل جمعيت به طرف منا حركت كرد. يكى از پيرمردهاى كاروان به سبب فشارها و سختى هاى دو شب گذشته، در بين راه از حال رفت كه در همان وسط راه، دكتر كاروان به او سرم وصل كرد؛ قدرى به حال آمد. مستحب است كه در طول مسير وادى محسّر، پيوسته تلبيه گفته شود. (2)

خورشيد تازه شعاع هاى طلايى خود را بر سرزمين منا پهن كرده


1- ذاريات، 50
2- المغني؛ ج 3، ص 444

ص: 139

بود، كه وارد منا شديم.

سرزمين آرزوها

سرانجام به سرزمينى كه منتهاى تمنيات بود، رسيديم. اكنون منا (1) كه در زير نور طلايى و صبحگاهى مى درخشيد، در برابرمان خودنمايى مى كرد. سراسر منا پر بود از چادر و از گوشه و كنار، خيل جمعيت به طرف جمرات روان بودند. حاجيان در عرفات و مشعر با خداى خود حساب را صاف كرده بودند و اكنون با تمام وجود آمده بودند كه آخرين اعمال خود را پيش از بازگشت از مشاعر انجام دهند.

اما اين منا چيز ديگرى است، برايم بسيار جالب بود. در حديثى است كه امام سجاد(ع) خطاب به شبلى، از وى مى پرسد:

هنگامى كه به منا رسيدى، به نيت ها، آرزوها و تمنيات خود نايل آمدى و حاجتت برآورده شد؟ اگر چنين نباشد، به سرِّ حج آگاه نبوده اى. پس دوباره بايد حج بگزارى!


1- در وجه نام گذارى منا اختلاف است؛ برخى مى گويند: هنگامى كه جبرئيل خواست از آدم 7 جدا شود، به وى گفت «تمَن»: از خداى خود چيزى بخواه؛ آدم گفت: «اتمنى الجنه» بهشت را آرزو دارم و به نقلى جبرئيل به حضرت ابراهيم 7 پيشنهادى كرد، او آرزو كرد كه اى كاش به جاى اسماعيل 7 خداوند قربانى شدن گوسفندى را بپذيرد. بنابراين، چون اين دو ماجرا در همين سرزمين اتفاق افتاد، به آن منا گفته اند؛ يعنى سرزمين تمنا و آرزوى آدم و ابراهيم 8.

ص: 140

يعنى در عرفات و مشعر بايد حسابت را صاف كنى و اينجا فقط براى گرفتن حاجات و تمنيات بيايى و جالب اين كه اين سرزمين كه محل گرفتن حاجت است، سرزمين برائت نيز هست و شرط رسيدن به تمنيات و آرزوها، پس از تمامى راز و نيازها و تقرّب ها و عجز و ناله كردن ها و سوختن ها، اعلام انزجار و پيمان برائت است.

مهم ترين و بزرگ ترين شيطان، همان شيطان نفس است. لازم نيست راه دورى برويم، كافى است نگاهى به درون خود بيندازيم.

نكته مهم اين كه، براى راز و نياز و نزديكى و تقرّب به خدا، فقط يك بعد از ظهر عرفات و بين الطلوعين مشعر كافى است؛ چراكه خداوند، مهربان و عطوف است و خود وعده آمرزش را پيشاپيش داده است.

اما براى مبارزه با دشمن، حتماً سه روز و دو شب را بايد در منا بيتوته كنى، كه اگر شب سوم را ماندى، روز چهارم نيز بايد رمى كنى. مبارزه نيز بسيار سخت و نفس گير است. سه روز پشت سرهم بايد سنگ بزنى، به سه نقطه و به هر نقطه هفت عدد و تازه تمام نمى شود، بايد قربانى هم كنى؛ كنايه از كشتن ديو نفس و اين نيز كافى نيست، بلكه بايد آخرين و شايد مهم ترين تبلور جمال، كه همان موى سر است را نيز در راه خدا و در راه مبارزه با نفس، در اين سرزمين بگذارى و در عالم ماده بى هيچ، اما در عالم معنا با همه چيز به سوى مكّه و خانه خدا باز گردى كه:

ص: 141

گر سوى جانان مى روى جانانه شو! جانانه شو!

نگاهى به درون خودم مى اندازم. دشمنى بزرگ تر از نفس سركش نمى بينم. به هر سو كه مى خواهد مى كشاندم و الحق كه زورش زياد است. بدون اغراق، هر چه تاكنون به سرم آمده، همه به خاطر همين ديو درون بوده است. بايد در اين نبردِ دشوار، تلاش خود را بكنم. لحظات را غنيمت بشمرم. در منا توجه به سرّ و راز عمل بسيار اهميت دارد.

پيكار

روحانى كاروان- با توجه به تجربيات گذشته- صلاح ديد تا مستقيم به سوى جمرات برويم و سنگ ها را بزنيم. برخى از زائران به سبب خستگى ناراضى بودند، اما رفتيم. كاروانيان قريب به چهار- پنج كيلومتر راه آمدند كه به نظرم همين كه بسيارى از پيرمردها نبريدند، از معجزات حج بود.

جمرات را به شكل ديوار درست كرده اند. البته قدرى حالت تحدب دارد و بيضى شكل است؛ يعنى به جاى آن ستون هاى قبلى، ديوارى به عرض 25 متر كه مركب از سنگ هاى مربع شكل است. به جز برخى از مراجع تقليد، بقيه رمى به هر جاى ديوار را درست مى دانند.

ص: 142

جمرات سه گانه؛ جمره عقبه يا كبرى، همان جايى است كه نخستين بار مردم يثرب در آنجا با پيامبر(ص) بيعت كردند و به همين سبب، بيعتشان «بيعت عقبه» نام گرفت. جمره وسطى و جمره صغرى، كه در نزديكى مسجد خَيف قرار دارد؛ هر سه در ميان فضايى سقف دار قرار گرفته و هر يك از ديگرى حدود 150 متر فاصله دارد. دور هر يك از جمرات نيز ديوارى كشيده شده كه سنگ ها پس از برخورد با ديوار به داخل آن مى ريزد و در پاى ديوار نيز نقّاله اى، كار جابجايى سنگ ها را انجام مى دهد.

با اين كه اوايل صبح بود، اما جمعيت موج مى زد و هر لحظه بر تعداد رمى كنندگان مى افزود. نزديك جمره عقبه از هر طرف سنگ مى آمد. شدت بغض و كينه مردم نسبت به شيطان را مى شد به چشم ديد. اين سنگ بر سنگ نبود، بلكه سنگ بر همه بدى ها بود. ياد داستان حضرت ابراهيم(ع) و گفت وگويش با شيطان افتادم و تصور اين كه در همين جاها، شيطان را رجم كرده است. راستى اگر دل با شيطان چنين مى كرد، چقدر با عظمت بود! شيطان از خانه دل رمى مى شد و شبستان دل براى حضور خدا، آب و جارو مى گرديد.

براى آن كه مطمئن شوم سنگ ها به هدف مى خورد، خود را به نزديك ديوار رساندم. از هر سو سنگ مى آمد. زائرى- احتمالًا آفريقايى- چنان با هيجان سنگ مى زد كه گويى خود شيطان را

ص: 143

مى بيند. پيرزنى در آن شلوغى كه جوان ها به زحمت جلو مى آمدند، خود را به نزديك ديوار رسانده بود. با لهجه غليظ يزدى، شيطان را دشنام مى داد و تمام قدرتش را در دست هايش متمركز مى كرد و با تمام وجود سنگ مى انداخت.

آن چنان شور و هيجان بر فضاى جمرات سايه افكنده بود كه هر انسانى را تحت تأثير قرار مى داد. انسان خسته و ملول از آزار و اذيت هاى نفس امّاره فرصتى يافته بود تا در اين صحراى مقدس، عقده هاى ساليان دراز را، كه در درونش متمركز شده است، بگشايد و به قول عبدالرزاق اصفهانى:

چيست رمى الجمار نزد خرد نفس امّاره سنگسار كنند

چون به موقف رسند از پس شوط سنگ آن راه اشكبار كنند

حاجيان، سنگ مى زدند و تكبير مى گفتند. دستم را بالا بردم و اولين سنگ را زدم. با خود گفتم: نكند شيطان به من بخندد كه تو خود تبلور شيطانى، چگونه به شيطان سنگ مى زنى؟! يا نكند كه بر خودم سنگ مى زنم؟ سنگ ها به سرعت از كنار سرم مى گذشتند و من نيز در حال و هواى خود، سنگ ها را يك به يك به سوى جمره پرتاب مى كردم، به اين اميد كه نفس سركش را سنگ مى زنم.

ناگهان احساس كردم سرم داغ شد. سنگى به سرم خورده بود. در همان حال درد، با خود گفتم: خدا را شكر كه سنگ يكى از

ص: 144

حاجيان به هدف خورد!

قربانى

كاروانيان خوشحال از انجام نخستين مرحله از مبارزه، در كنار ستونى بيرون از محيط مسقّف جمرات گرد هم آمده اند. اكنون نوبت قربانى است؛ به عبارت ديگر، رمى كافى نيست، بايد نفس را معدوم كرد.

شعرى از شيخ بهايى ديدم كه بسيار زيبا اين نكته را بيان كرده بود:

گوى دولت آن سعادتمند برد كو به پاى دلبر خود جان سپرد

گر همى خواهى حيات و عيش خوش گاو نفس خويش را اوّل بكش

در جوانى كن نثار دوست جان رو(عَوانٌ بَينَ ذلِكَ) (1) را بخ-- وان

پير چون گشتى گران جانى مكن گوسفند پير قربانى مكن (2)

رمى جمره را انجام داده بوديم و بايد كار را يكسره مى كرديم و آن قربانى بود؛ ديو نفس و اژدهاى درون، تنها با مرگ است كه نابود مى شود.

در اين ميان بايد گفت كه خداوند انسان را بدون معلم نگذاشته


1- نان و حلوا، بخش هشتم.
2- بقره، 68

ص: 145

و چگونگى كشتن نفس را به انسان آموخته است. ابراهيم و اسماعيل بالاترين مرحله مبارزه و كشتن نفس را در اين سرزمين به نمايش گذارده اند. ابراهيم پا بر نفس خود گذاشت و با وجود محبتى كه به فرزند دلبندش اسماعيل داشت، بر فرمان خدا گردن نهاد و كارد بر حلق اسماعيلش گذاشت. اسماعيل نيز جان را در محضر دوست تقديم كرد و گفت: اى پدر! اگر خدا اين گونه خواسته است تو نيز عمل كن كه مرا از صابران خواهى يافت.

و اكنون اين منم كه بايد ببينم تا كدام مرحله همانند ابراهيم و اسماعيلم. گوسفند يا قوچى كه براى ابراهيم از آسمان آمد، جايگزين كشتن نفس بود و به قول ملا محسن فيض:

باز در آن كوش كه قربان كنى هر چه كنى كوش كه با جان كنى

تيغ وفا بر گلوى جان بنه گردن تسليم به فرمان بنه

جان كه نه قربانى جانان شود جيفه تن بهتر از آن جان شود

ساحت اين عرصه كه ارض مِناست سر به سر اين دشت فنا بر فناست

هر كه نشد كشته شمشير دوست لاشه مردار به از جان اوست

با خود گفتم: گوسفندى كه در اينجا قربانى مى شود، خيلى باارزش است. جايگزين كشتن نفس امّاره است. و ابراهيم خليل چه امتحان سختى داد! اما من چه؟ آيا آمادگى چنين آزمايشى را دارم؟

ص: 146

گوسفندى را كه مى خواهم قربانى كنم، چه مقدار ارزش دارد؟ كه نا خودآگاه ياد اين شعر افتادم:

خوش بود گر محك تجربه آيد به ميان تا سيه روى شود هر كه در او غش باشد

و باز حكايتى از خواجه عبدالله انصارى يادم آمد:

فتح موصلى روز عيد اضحى مى رفت در كوى ها، آن قربان ها ديد كه مى كردند. گفت: الهى! دانى كه من چيزى ندارم كه او را قربان كنم، من اين دارم. سپس انگشت نهاد بر گلو و بيفتاد. نگريستند، رفته [مرده] بود. خط سبز [ى] پيدا شده بر گلوى وى. (1)

برنامه هاى قربانگاه منظم شده و از آن حالت سنتى كه در گذشته بود، كاملًا درآمده است. مدرنيته، اينجا نيز خود را نشان داده است. نقاله هاى بزرگ، دستگاه هاى پيشرفته براى تميز كردن و سردخانه هاى مجهز براى جلوگيرى از فساد گوشت ها. گويا گوشت هاى قربانى به مناطق مورد نياز جهان اسلام ارسال مى شود. از منا با تلفن به مأمورانى كه وكالت براى قربانى دارند، اعلام مى شود كه سنگ زده شده است، آن ها نيز قربانى را انجام مى دهند؛ يعنى سلسله مراتب بايد انجام شود.


1- طبقات صوفيه؛ خواجه عبدالله انصارى.

ص: 147

نخست آن كه، قربانى بايد بعد از رمى جمره عقبه باشد؛ بزرگترين جمره.

دوم، بايد هر گوسفندى كه قربانى مى شود، دقيقاً معلوم باشد كه از جانب كيست.

و سوم، كسى كه مى كشد، بايد وكالت داشته باشد. تمامى اين ها به يك معنا دلالت دارد و آن اين كه اين قربانى فقط از براى توست كه عرفات و مشعر را درك كرده اى و گناهانت را شسته اى و اكنون براى جهاد با نفس آمده اى، خودت به نفس خودت سنگ زده اى و گوسفندى را خودت به صورت نمادين- كه تبلورى از كشتن نفس اماره باشد- در اين سرزمين قربانى كرده اى.

رمى كه تمام شد، كاروان به طرف خيمه ها حركت كرد. ساعت از 9 گذشته و ديگر جاى سوزن انداختن نبود. پرچم دار كاروان در پيش و حجاج به دنبال او. از يك سو خوشحال كه يكى از برنامه هاى منا را انجام داده اند و از سوى ديگر در انديشه بازگشت به چادرها با آن فاصله زياد و اين همه جمعيت.

راه بازگشت از ميان چادرها بود. خيابانى شايد به عرض ده متر و اين همه جمعيت. بيش از يك ساعت طول كشيد تا كاروان به چادرها رسيد. اما خوشبختانه خدمه كاروان، صبحانه را آماده كرده بودند و واقعاً با آن خستگى و گرسنگى، صبحانه مى چسبيد.

ص: 148

همه گوش به زنگ تلفن همراه مدير كاروان بودند. هر از چند گاهى زنگى مى خورد و نام افرادى كه برايشان قربانى كرده بودند، اعلام مى شد و همه به آن ها تبريك مى گفتند. ديگر مى توانستند از احرام درآيند.

مبارزه اى ديگر

اما هنوز كار تمام نشده و پيكارى ديگر در راه است. آخرين بت منيت و خودپرستى بايد فرو ريزد و آن چيزى نيست جز نماد جمال انسان؛ يعنى موى سر. اينجا ديگر تقصير معنايى ندارد. كسى كه بار اول است به حج مى آيد، بايد سر را بتراشد و مظهر زيبايى و جمال مادى را از ميان ببرد. همان جوانى كه در ابتداى سفر. براى فرار از تراشيدن موى سر دنبال چاره بود، اكنون پيش و بيش از همه، در تب و تاب تراشيدن سر است!

اسمم را كه اعلام كردند، برخاستم. آرايشگر پيرمردى بود از اطراف شهرستان نيشابور، با همان لهجه شيرين خراسانى. گفته بود كه در تراشيدن سر وارد است و مرتب مى گفت: سر آقا را من بايد بتراشم. به او گفتم واردى؟ با كمال خونسردى و اعتماد به نفس گفت: آرى. من نيز سر خود را به او سپردم. اولين تراشى كه داد، سرم سوخت و بعد از آن چند جاى ديگر نيز سوخت. علت را ناهموار بودن سرم دانست.

ص: 149

همين كه سرم را تراشيدم، ناخودآگاه اين انديشه در ذهنم قوت گرفت كه: تا چه اندازه اين حج و اعمال آن توانسته است در من دگرگونى ايجاد كند؟ اكنون كه مى خواهم از احرام خارج شوم، آيا گناهانم را در عرفات شسته ام؟ به مرحله شناخت رسيده ام؟ در زندگى و اعمال و رفتار و دينم انديشه كرده ام؟ و بالاخره ديو نفس را كشته ام؟

اشك پهناى صورتم را گرفت. ناراحت و افسرده بودم. حاجيان را مى ديدم كه با خوشحالى و اميد از احرام خارج مى شوند. به حالشان غبطه مى خوردم. به ياد عنوان سفرنامه جلال آل احمد- با كمى تغيير- افتادم: خسى در منا.

شب، نماز جماعت مغرب و عشا كه تمام شد، دعاى توسل را شروع كرديم. در سرزمين منا توسل به اهل بيت(عليهم السلام) بى شك راهگشا بود و الحق حاجيان نيز در اوج خستگى، خوب همراهى كردند.

پس از آن، سرى به ساير چادرها زدم. چند تن از بستگان به صورت آزاد به مكه آمده بودند، اما خيلى اذيت شدند. به خصوص با شلوغى ايام موسم و كمبود جا و امكانات. در منا نيز جاى مشخصى نداشتند. در مكه به يكى از اقامتگاه هايشان رفته بودم، شرايط خيلى بد بود و با قيمت هايى بسيار گزاف اقامت كرده بودند. واقعاً حج براى ايرانى هايى كه توسط سازمان حج اعزام مى شوند،

ص: 150

گويى رايگان بود. سرى به اقوام زدم و با يكى از آن ها كه هم زبان و رفيق زمان جوانى بود، گشتى در ميان چادرها زديم. حاجيان به ديدار يكديگر مى آمدند. صورت حجاج پس از اعمال سختِ اين دو- سه روز، گل انداخته بود.

حجاج ساير بلاد هم بودند. روح اتحاد و همبستگى ميان جهان اسلام را در اين مكان به خوبى مى توان ديد. هيچ نامى از نژاد و مليت و مذهب نيست. فقط اسلام است و حج. همه برابر و برادر، همه آرام و مهربان و همه همسان و بدون برچسب و نشان. به ياد سخن اسد محمد در سفرنامه اش افتادم كه گفته بود: «به طرف چپ نگاه كردم، به طرف راستم نگريستم. هيچ كدام را نمى شناختم، اما هيچ يك بيگانه نيز نبودند». (1)

آرى، بايد از موسم حج در راستاى وحدت اسلامى، الگوبردارى كرد. علت اين كه در اين مكان بسيار كوچك؛ در فضاى حدود چهار كيلومتر طول و پانصد متر عرض، بيش از دو ميليون حاجى از سراسر دنيا گرد مى آيند و حداقل دو شب با مهربانى و مدارا، بدون رمى به كفر و الحاد، يكديگر را تحمّل مى كنند، چيست؟

شب از نيمه گذشته و خستگى زياد امانم را بريده بود. فردا بايد هنگام اذان صبح برمى خاستيم. منا نيز رفته رفته در خاموشى و سكوت فرو مى رفت و حجاج پس از يك برنامه متراكم، از احرام


1- Asad Muhammad, The Road to Mecca, Dar Al- Andalus, Gibraltar, 1985. p. 374.

ص: 151

خارج شده و در بستر آرام مى گرفتند.

روز يازدهم

با صداى اذان از خواب بيدار شدم. درست مانند عرفات بود. هر كاروانى براى خود اذان مى گفت و حاجيان با چشمانى پف كرده و خسته، آماده نماز مى شدند. نماز كه تمام شد. دعاى فرج، زيارت عاشورا و ذكر توسل.

بعد از مراسم، برخى خواستند بخوابند كه با هشدار روحانى كاروان، همه آماده حركت براى دوّمين نبرد شدند. هنوز هوا كاملًا روشن نشده بود. بنا به نظر مراجع، رمى بايد در فاصله بين طلوع و غروب آفتاب باشد. بنا داشتيم به گونه اى حركت كنيم كه بعد از طلوع آفتاب، رمى را آغاز كنيم.

آنچه امروز توجه مرا جلب كرد، نوع حركت كاروان ها به سوى جمرات بود. گويى همه عزم جنگ دارند. با تكبير و تهليل و صلوات به نبرد با شيطان مى روند و مى خواهند بار ديگر پوزه اش را به خاك بمالند. بيرق ها در پيش و كاروانيان در پس و كيسه هاى سنگ همراه.

به نظر مى رسيد جزو اولين كاروان هايى هستيم كه راه مى افتيم. وقتى انبوه زائران را ديدم، شرمنده شدم. به راستى اگر همين گونه

ص: 152

با انگيزه و اعتماد به نفس به جنگ نفس اماره مى رفتيم، چه مى شد؟

رمى بسيار شلوغ بود. به زحمت خود را به جمرات رسانديم. نخست بايد جمره كوچك را رمى مى كرديم. شايد نوعى آمادگى بود. بعد نوبت به جمره وسطى مى رسيد. و سپس جمره كبرى را رمى مى كرديم. به هر يك هفت سنگ كه مجموع آن مى شد 21 سنگ.

شايد فلسفه ديگر جمرات سه گانه اين باشد كه از دشمنان كوچك نيز نبايد غافل بود. دشمن، دشمن است. مى خواهد نفس سركش باشد، يا دشمن خارجى. دشمن را نبايد كوچك شمرد. همان تعداد سنگ كه به جمره كبرى مى زنى، بايد به جمره صغرى نيز بزنى، بدون هيچ تفاوتى و بى هيچ ملاحظه اى. آن چنان جايگاه دشمن و اصل برائت در دين مهم است كه سه روز بايد مرتب رمى كنى و اين نكته اى است كه حضرت امام خمينى 1 نيز در توصيف حج ابراهيمى، مورد نظرش بود.

مسجد خَيف

رمى كه تمام شد، برخى از حجاج سراغ مسجد خَيف را مى گرفتند. در نتيجه روحانى كاروان جلو و زائران نيز در پى او به سمت مسجد حركت كرديم. مسجد خَيف پشت جمرات قرار داشت و به جمره عقبه نزديك تر از ساير جمرات بود. براى رسيدن

ص: 153

به مسجد بايد از ميان سيل جمعيت مى گذشتى. هر چه به مسجد نزديك تر مى شديم، بر انبوه جمعيت افزوده مى گشت.

«خَيف» در لغت به جايى گفته مى شود كه از شدت شيب كوهستانى بودن، كاسته شده اما هنوز به صورت دشت در نيامده است. مسجد خَيف مهم ترين مسجد منا است. در طول سال درِ آن بسته است و تنها در ايام حج باز مى شود. طول اين مسجد 182 متر و عرض آن 130 متر و مساحت آن نزديك به 24 هزار متر مربع است و گنجايش بيش از 25000 نمازگزار را دارد. مسجد با شكوهى است و گلدسته هاى بلندش در چهار گوشه مسجد سر بر افراشته اند.

در روايات بر خواندن نماز در اين مسجد توصيه شده است. چراكه در آن، هفتاد پيامبر نماز خوانده اند. در نقلى هم آمده كه مسجد خيف مدفن آدم(ع) است.

به نزديكى مسجد كه رسيديم، از شدّت ازدحام جمعيت امكان راه رفتن نبود؛ بايد جمعيت را مى شكافتيم و پيش مى رفتيم. در همان شلوغى، بعضى بساط كار و كاسبى در جلو مسجد پهن كرده بودند. وارد مسجد كه شديم، جمعيت بغل به بغل خوابيده بودند. فقط كوره راهى باريك در امتداد در قرار داشت كه به زور جايى براى نماز خواندن پيدا مى شد. بيرون مسجد منتظر حجاج بودم كه

ص: 154

با يك سلفى برخورد كردم. خيلى متعصب و با چهره اى كه قبلًا در افغانستان و پاكستان ديده بودم. (1)

هنگام بازگشت، از پشت چادرها آمديم. مسيرى كه سقف دار بود و از تابش مستقيم آفتاب در امان بوديم. سمت چپ، در بالاى كوه ها نيز قصرهاى اميران عرب ديده مى شد. كه انسان را به ياد نظام طبقاتى و اشرافى پيش از اسلام مى انداخت.

چهرة ديگر منا

بعدازظهر، به همراه دو تن از دوستان، از چادر بيرون آمديم. در همان مسير چادرها، دنيايى بود از سياهى و بساط آشپزى و قصابى صحرايى پر رونق، اما در اوج كثيفى و آلودگى. سراسر مسير پر بود از چراغ هاى ابتدايى آشپزى و بر روى آن ها اقسام فراورده هاى ابتدايى گوشتى. گويا بقاياى گوشت هاى قربانى بود كه به اين حال و روز درآمده بود. وسط بلوار، در اشغال دست فروش ها بود كه بيشترشان سياه بودند. از شير مرغ تا جان آدميزاد! هر چه مى خواستى مى فروختند. البته جنس درست و حسابى نداشتند و بيشتر وسايل تزيينى، پوشاك سبك و يا تسبيح و كلاه و سجاده و اسباب بازى هاى يكى- دو ريالى كه بچه ها از ديدنش قهر مى كردند. بيشتر فروشندگان زن بودند، با چهره هايى كه جاى پاى روزگار


1- گفت وگو با وى در فصل هاى گذشته آمد.

ص: 155

نامراد، كاملًا در آن ها هويدا بود و معمولًا با چند بچه كه دور و بر، در ميان خاك و خاشاك مى لوليدند.

اما از همه جالب تر آن هايى بودند كه در فروش مواد غذايى كه عمدتاً گوشت بود، فعال بودند؛ برخى گوشت ها را به صورت قرمه درآورده بودند و روى سينى در مقابل خود مى فروختند و البته بيش از همه، مگس ها از اين سفره بهره مند بودند. برخى نيز تكه هاى بزرگ گوشت را كباب كرده بودند كه بيشتر متمايل به سوخته بود، برخى نيز مشغول آشپزى بودند، اما چه مى پختند و بر سر اين گوشت بيچاره چه مى آوردند، خدا مى داند!

از بهداشت اصلًا خبرى نبود. ياد ايران افتادم و مغازه هايى كه در برابر اين اوضاع كاملًا استريل بودند. با اين حال بهداشت سخت گيرى مى كرد.

گوشت ها از كثيفى، رنگشان عوض شده بود. حداقل گرد و خاك كاملًا روى آن ها را پوشانده بود كه يكى از دوستان به شوخى مى گفت: اگر مى خواهيد با نفستان مبارزه كنيد، از اين گوشت ها بخوريد! دوستى ديگر مى گفت: اين ها با ميكرب زنده اند! بوى گوشت گنديده فضا را پر كرده بود.

با يكى از دست فروش ها كه صحبت مى كردم، مى گفت در مكه، در خيابان منصور زندگى مى كند و تنها در اين ايام براى كاسبى به

ص: 156

منا مى آيد. از وضعشان پرسيدم، خيلى ناراحت بود. مى گفت: در عربستان كسى كه عربستانى نباشد، هيچ جايگاهى در اين كشور ندارد؛ در حالى كه تمامى بار توليد اين كشور بر دوش ماست.

نكته ديگرى كه در اين گشت عصرانه توجهم را جلب كرد، بچه هايى بودند كه نقص عضو داشتند. خيلى تكان دهنده بود؛ مثلًا بچه اى سه ساله با يك دست و يا يك پا و يا از دو چشم نابينا! كودكى را ديدم سه يا چهار ساله، كه دستش از آرنج قطع بود و يك پايش نيز به شدت مى لنگيد. مگس ها نيز در كنار آلودگى هاى بينى اش، به ميهمانى آمده بودند. ساير بچه ها دوره اش كرده بودند، كه به دادش رسيدم و يك ريال به او دادم. خيلى خوشحال شد و لنگان لنگان به طرف مادرش دويد. اما مادر همچنان بى خيال و در فكر تجارت!

امّا پدران اين كودكان و شوهران اين زنان كجا بودند؟ آيا آنان نيز مشغول كار در جايى ديگرند و اصلًا آيا پدران مشخصى دارند؟ هوا كه تاريك شد، سر و كلّه مردان سياه نيز كم كم پيدا شد؛ بيشتر، جوانانى بودند كه احساس بى هويتى از سر و رويشان مى باريد. در گروه هاى چند نفره در گوشه و كنار ايستاده بودند. اينان آينده همين كودكانى هستند كه اكنون در ميان خاك و خاشاك و بدون هيچ بهداشت و زمينه تربيتى رشد مى كنند.

وقت تنگ است و بايد به چادرها بازگرديم. لحظه ها مغتنم است و تنها امشب را در منا هستيم.

ص: 157

به چادرها كه رسيدم، خانم ها آماده نماز بودند. روحانى كاروان امامت جماعت مردان را به عهده گرفت و من امامت جماعت زن ها را. بعد از نماز نيز بار ديگر توسل برگزار شد كه امشب آخرين شب توقف ما در منا است؛ در حال بازگشتيم. اكنون آيا به درجات قرب رسيده ايم و شيطان نفس را سر بريده ايم؟

نمى دانم در توسل چرا ياد على اكبر امام حسين(ع) افتادم؟! شايد تناسب اسماعيل و ابراهيم و امام حسين و على اكبر، چنين ذهنيتى را تداعى مى كرد. با اين تفاوت كه فرزند حضرت ابراهيم(ع)، قربانى نشد، اما فرزند امام حسين(ع) كه شبيه ترين مردم به پيامبر خدا(ص) بود قربانى گرديد و آنگاه كه امام حسين(ع) بدن پاره پاره على اكبر را ديد، گفت: «

إلهي رضاً بقضائك و تسليماً لأمرك لا معبود سواك

(1)

روز دوازدهم

امروز آخرين روزى است كه در منا هستيم. بايد پيش از ظهر رمى را انجام دهيم؛ چون بعدازظهر شلوغ مى شود. برخى از اهل سنت عقيده دارند كه بعدازظهر روز دوازدهم رمى كردن واجب


1- موسوعه الامام على، ج 7، ص 248.

ص: 158

است و به همين خاطر همه آماده اند تا پس از اذان ظهر، رمى كنند.

صبح، بعد از نماز راهى جمرات شديم، جز ايرانى ها- كه در پشت پرچم هاى كاروانشان به سوى جمرات در حركت اند- با تعداد اندكى از حجاج ديگر كشورها هم برخورد مى كنيم. امروز بعد از ظهر اوج شلوغى منا است. هر سال به علت ازدحام، تعدادى از زائران تلف مى شوند.

امروز روز آخر است و ما سه روز پياپى است كه شيطان را رجم مى كنيم. آيا با دستِ پر، از سرزمين منا بيرون خواهيم رفت؟ اين پرسشى است كه به شدت ذهنم را مشغول كرده است. در چهره ها كه مى نگرم، حالت خوف و رجا كاملًا مشهود است؛ از سويى خستگى اين چند روز و خوف از اين كه اين همه مشقت و سختى به درگاهش مقبول نيفتاده باشد و از سوى ديگر اميد به رحمت خدا. به محل جمرات كه رسيديم، آفتاب طلوع كرده بود. رمى را آغاز كرديم. اول، جمره صغرى، دوم، جمره وسطى و سوم، جمره عقبه، ديگر كارمان در منا به پايان رسيد.

به چادرها كه برگشتيم يكى از حجاج راحت خوابيده بود. بيدارش كردم كه چرا به رمى نيامدى؟! گفت كه پيش از نماز صبح رفته و همين كه اذان گفته اند، رمى اش را انجام داده است و اكنون سرمست و خوشحال آماده مى شد كه سر سفره صبحانه بنشيند. خنده ام گرفت. گفتم: دوباره بايد انجام دهى! پرسيد: چرا؟! گفتم:

ص: 159

پيش از طلوع آفتاب رمى صحيح نيست. ناراحت شده بود، مى خواست تأخير بيندازد كه گفتم: بعد از ظهر خيلى شلوغ مى شود، همين حالا برو. در ميان خنده حاجيان خسته اما موفق، دمپايى ها را پوشيد و حركت كرد. از در كه بيرون مى رفت، گفت: انگار هيچ كارى را در حج نبايد بدون مشورت انجام داد. نزديكى هاى ظهر بود كه خسته و كوفته بازگشت.

كم كم آماده بازگشت مى شديم. در حالى كه اهل سنت در تكاپوى رمى جمره، بعد از زوال بودند، كاروان هاى ايرانيان يكى پس از ديگرى بساط خود را جمع مى كردند و از سرزمين منا خارج مى شدند. چادرها رفته رفته خالى مى شد و منا از تب و تاب مى افتاد. دوباره به ياد دنيا افتادم كه با چه شور و اشتياقى مى آيى و بعد بايد بگذارى و بروى!

تلفات حج

بعد از ظهر روز دوازدهم در هتل بوديم كه شنيدم، بر اثر كثرت و ازدحام جمعيت، تعداد زيادى، از اطراف پل جمرات سقوط كرده اند و يا در زير دست و پا مانده و از بين رفته اند. چنان كه گفته شد، در روز دوازدهم، اهل سنّت مقيدند رمى جمرات را بعد از زوال انجام دهند؛ اين مسأله موجب ازدحام بيش از حد مى شود كه

ص: 160

متأسفانه امسال به علت ازدحام زياد، بسيارى از مردم از پل به پايين پرت شدند كه در نتيجه 350 حاجى كشته و بيش از هزار نفر مجروح شدند. پس از اين حادثه، گويا قرار شده پل جمرات در پنج طبقه بازسازى شود و به سرعت كار را آغاز كرده اند.

اما قبل از اين حادثه، در مكه، هتلى كه احتمالًا به علت تركيدگى كپسول گاز فرو ريخت، موجب قربانى شدن 53 نفر گرديد. اين حادثه ساعت 30/ 1 بعدازظهر پنجشنبه روى داد؛ ساعتى كه حجاج از نماز ظهر براى استراحت به هتل بازگشته بودند. اتفاقاً ساعت 30/ 2 بود كه به بعثه مى رفتم، شاهد عبور و مرور آمبولانس ها و ماشين هاى پليس بودم. احتمالِ خرابكارى دادم. البته ساختمان به علت فرسودگى، يك جا فرو ريخته بود. (1)

گويا اين واقعه اختصاص به امسال نداشته و در سال هاى گذشته نيز حوادث مشابهى در ايام حج رخ داده كه مهم ترين آن خفه شدن حجاج در سال 1410 ه/ 1990 م. در تونل منا بوده است. حجاجى كه در ايام تشريق از طريق اين تونل به سمت منا مى رفتند، به علت خراب شدن دستگاه هاى تهويه، و در نتيجه كمبود هوا و گرما از يك طرف و فشار و ازدحام جمعيت از طرف ديگر، محاصره شدند و 1400 حاجى جان خود را از دست دادند. (2)


1- MECCA, Saudi Arabia( Reuters ), January, 6, 2006
2- همچنين بنا بر برخى آمار در سال 1424 ه/ 2004 م. 250 تن در اثر ازدحام در رمى جمرات كشته شدند؛ در سال 1421 ه/ 2001 م. 35 تن در عرفات كشته شدند؛ در سال 1418 ه/ 1998 م. 108 زائر از بين رفتند و در سال 1417 ه/ 1997 م. 350 زائر در آتش سوزى منا تلف شدند؛ در سال 1414 ه/ 1994 م. نيز 270 زائر از بين رفتند.(سايت الباب،www .al -Bab .com) .

ص: 161

علاوه بر اين حوادث، به علت حضور افراد گوناگون از سراسر دنيا، بيمارى هايى نيز در ايام حج شايع مى شود كه شايد خطرناك ترين آن، مننژيت باشد. هر سال تعدادى از حجاج به آن مبتلا مى شوند، به همين سبب حجاج كشور ما، قبل از رفتن به حج بايد واكسن مننژيت تزريق كنند. به گفته يكى از سازمان هاى جهانى بهداشت در سال 1420 ه/ 2000 م. در عربستان سعودى، در ايام حج، 199 مورد، مبتلاى به اين بيمارى شناسايى شد كه از اين ميان 55 تن از آن ها جان باخته اند. (1)

يكى از اقوام ما نيز پس از بازگشت از حج، به همين بيمارى مبتلا شد و پس از چند روز از دنيا رفت.

بيمارى معمولى و رايج نيز آنفلوآنزا و سرماخوردگى است كه تقريباً بيشتر حجاج، اين بيمارى را سوغات مى آورند.

هر چند به نظر مى رسد كنترل چنين جمعيتى، بسيار مشكل باشد، اما دولت عربستان مى تواند با برنامه ريزى هاى دقيق تر آمار تلفات را پايين بياورد.


1- UN. World Health Organization, Report: 12 April 2000.

ص: 162

مكّه

ظهر به هتل رسيديم، فقط اعمال مكّه باقى مانده بود.

ناهار را كه خورديم، براى انجام اعمال به طرف مسجدالحرام حركت كرديم. هر چند بسيارى از اهل سنت، پس از اعمال روز عيد، به مكه مى آيند و اعمال مكه را انجام مى دهند، با اين حال مسجدالحرام خيلى شلوغ بود. وحشت از ازدحام جمعيت همه را ترسانده بود. به خصوص بعد از اعمال سخت و متراكم عرفات و مشعر و منا.

اكنون از اعمال، فقط طواف، نماز طواف، سعى بين صفا و مروه، طواف نساء و نماز طواف نساء باقى مانده بود. داخل مسجد، به رهبرى روحانى كاروان توانستيم اعمال را انجام دهيم و بعد از ظهر به هتل بازگشتيم.

سرانجام اعمال حج تمام شد و به اصطلاح حاجى شديم.

اما بار حج و مفهوم حاجى خيلى سنگين است. شايد به ايران كه بازگشتيم همه بگويند «حاجى»، اما آيا واقعاً لايق ميهمانى خدا بوده ايم؟

نقل مى كنند كه، در صحراى عرفات، يكى از ياران امام صادق(ع) به نام زُهَرى، عرض كرد: آقا، در اين سرزمين، امروز حجاج فراوانى حضور پيدا كرده اند. امام(ع) ميان دو انگشت دست خود را در مقابل چشمان او گرفتند و او به اعجاز امام، به چشم دل،

ص: 163

حقيقت انسان ها را ديد، يكى به شكل بوزينه، ديگرى به شكل خوك و سومى به شكل گرگ و شايد ديگرى به شكل الاغ، امام(ع) در اوج تعجب «زُهَرى» فرمود:

مَا أكْثَرَ الضَّجيج وَ أَقَلَّ الْحَجِيج. (1)

چقدر زيادند افرادى كه در اين صحرا ضجه مى زنند و چقدر كم اند حج گزاران واقعى!

به راستى مفهوم اين سخن چيست؟ آيا هر كه آمد در اين سرزمين و ناله كرد، حاجى است؟ پس معناى اين سرزمين(عرفه) كه از مفهوم شناخت سرچشمه مى گيرد چه مى شود؟ و يا معناى مشعر كه از شعور و انديشه ناشى مى شود چيست؟ و كلًا رمى و طواف و ساير اذكار و ادعيه و افعال، اگر بدون معرفت و توجه به اسرار باشد، چه مى شود؟

گفت وگوى امام سجاد(ع) را با شبلى قبلًا نقل كردم كه در تمامى اعمال و لحظه ها بايد نيت كنى و اگر چنين نكردى، اصلًا حج انجام نداده اى. مگر مى شود كه احرام ببندى و از ژرفاى وجود، قصد ترك گناه و معصيت را نكنى؟!

تمامى مناسك حج، تبلورى است از انبوهى معنا، كه اگر به آن ها


1- بحار الانوار، ج 46، ص 261؛ در منابع ديگر، اين گفت وگو بين ابوبصير و امام صادق 7 ذكر شده است.

ص: 164

توجه نشود، ارزشى ندارد. تمامى اعمال حج از قرابت و نزديكى اش گرفته تا تبرّى و دورى اش، همه اعمالى نمادين است و در دل خود معانى بلندى دارد كه عدم توجه به آن ها زحمت بى حاصل است.

سعدى در گلستان، حال حاجيانى را بيان مى كند كه از مفهوم و اسرار حج غافل اند:

سالى نزاعى در ميان پيادگان حجيج افتاده بود و داعى در آن سفر هم پياده. انصاف در سر و روى هم افتاديم و داد فسوق و جدال بداديم. كجاوه نشينى را شنيدم كه با عديل خود مى گفت: يا للعجب! پياده عاج چو عرصه شطرنج به سر مى برد، فرزين مى شود؛ يعنى به از آن مى گردد كه بود و پيادگان حاج، باديه بر سر برند و بتر شوند. (1)

و يا نسبت به كسى كه حج در او اثر نمى كند و مردم از دست و زبان او در آسايش نيستند، مى گويد:

از من بگوى حاجى مردم گزاى را كو پوستين خلق به آزار مى درد

حاجى تو نيستى، شتر است، از براى آنك بيچاره خار مى خورد و بار مى برد

و سپس با ناراحتى مى گويد:


1- اشاره سعدى به سرباز در بازى شطرنج است كه چون پياده به پيش مى رود، در نهايت تبديل به وزير مى شود، اما ...

ص: 165

ترسم نرسى به كعبه اى اعرابى كاين ره كه تو مى روى به تركستان است

خدا دعوت كرده، مرا خوانده، در حالى كه ميليون ها نفر آرزوى زيارت اين خانه را دارند، سفر حج نصيب من شده است، ولى طرف ديگر، من هستم. تا چه مقدار خود را آماده اين ميهمانى كرده ام. آيا اصلًا آمادگى دارم و حق ميهمانى را ادا كرده ام؟ بگذريم ...

تازه از حمام آمده ام. از ظهر تا الآن كه ساعت 15/ 9 دقيقه است، گلويم مى خارد. فكر مى كنم كه به خاطر شرايط آب و هوايى آلوده و سرد منا باشد. سرم را هم تراشيده ام، احساس مى كنم پوستش جمع شده است. امشب فهميدم كه شامپو روى سر بى موكف نمى كند!

ص: 166

فصل پنجم: جامعه عربستان

عربستان

اين روزها، مسجدالحرام خلوت تر مى شود و حاجيان به طرف سرزمين هاى خود باز مى گردند. از آن شور و ولوله روزهاى قبل خبرى نيست. هر چند حال و هواى حج و تب و تاب آن فروكش كرده و شور سابق در ميان زائران وجود ندارد؛ در عوض، زيارت راحت تر شده، مطاف ديگر مثل گذشته شلوغ نيست و فرصت كافى وجود دارد.

از طرف ديگر هنوز مدتى بايد در مكه باشيم و اين فرصت

ص: 167

مناسبى است كه نگاهى هم به جامعه عربستان، ضعف ها و قوت هايش داشته باشم؛ سرزمينى كه در طول دوران پس از اسلام، شاهد افت و خيزهاى فراوانى بوده؛ سرزمينى كه قبله دل هاى ميليون ها مسلمان عاشق است.

هر چند شايد با اصل سفرنامه منافات داشته باشد، ولى اين گونه مرسوم شده است.

عربستان امروز

عربستان، كشورى با 1960582 كيلومتر مربع مساحت، با كشورهاى عراق(814)، اردن(728)، كويت(222)، عمان(676)، قطر(60)، امارات(457) و يمن(1458) كيلومتر مرز مشترك دارد. در مورد جمعيت اين كشور آمار مختلفى ارائه گرديده كه در سال 1418 ه/ 1998 م، 20785955 نفر برآورد شده است و از اين تعداد 5244058 نفر خارجى بوده اند. با احتساب 41/ 3 رشد جمعيت، در حال حاضر بايد حدود 24 ميليون نفر باشد. (1)


1- البته آمارهاى موجود در مورد جمعيت عربستان بسيار متفاوت است. طبق گفته مقامات رسمى اين كشور، جمعيت اين كشور در سال 19901410 ه/، 14870000 نفر بوده است. در همين سال يكى از منابع غربى سازمان ملل نيز جمعيت اين كشور را كمى كمتر از اين آمار تخمين زده است. با عنايت به گفته اين كشور و رشد بالاى جمعيت در سال 1420 ه/ 2000 م، بايد جمعيت اين كشور حدود 20 ميليون باشد؛

ص: 168

رياض، پايتخت و بزرگ ترين شهر آن، داراى 3700000 نفر جمعيت است. 67% مردم كشور ساكن شهرها بوده، پرجمعيت ترين شهر آن(رياض) حدود 2/ 8 جمعيت كشور را تشكيل مى دهد. از جمله شهرهاى پرجمعيت اين كشور، مى توان به شهرهاى جدّه، مكّه معظمه، طائف، مدينه منوره، ظهران و هفوف اشاره كرد. متوسط عمر مردان در اين كشور 2/ 44 سال و زنان 5/ 46 سال. نرخ تولد 5/ 49 در هزار، نرخ مرگ ومير 2/ 20 در هزار. رشد جمعيت عربستان 5/ 3 درصد و رشد جمعيت شهرى 7/ 2 درصد. (1) و كودكان زير يك سال، 110 در هزار است (2)

از نظر اقتصادى؛ مانند ديگر كشورهاى حاشيه خليج فارس، مهم ترين درآمدش نفت است(75% بودجه)؛ اين كشور بزرگ ترين منابع نفتى را در اختيار دارد(27% از منابع شناخته شده) و بزرگ ترين صادر كننده نفت است و نقشش در اوپك انكارناپذير مى باشد.

كارگران خارجى كه بيش از پنج ميليون نفر هستند، نقش مهمى در اقتصاد اين كشور بازى مى كنند؛ ولى از نظر موقعيت اجتماعى، جايگاهى ندارند.


1- اين رقم در كشورهاى غربى 74 و در ايران 56 سال است.
2- شوراى عالى انقلاب فرهنگى، پژوهش هاى فرهنگى، كشور عربستان؛Fact book of Saudi Arabia ;CIA

ص: 169

امروز در مسير حرم، وضعيت گداها توجهم را جلب كرد. به خصوص نزديك حرم. همان جايى كه خودروها زائران را پياده مى كردند. گداهايى كه نمونه اش را نه در ايران، بلكه در كشورهاى ديگرى كه رفته ام نيز نديده ام. اغلب سياه هستند و وضعى بسيار رقت بار دارند. چهره هاى سوخته و چين و چروكشان حاكى از درد و اندوه آنان است كه اگر با دقت گوش كنى، حرف هاى بسيارى با تو دارند. با نگاه به برخى منابع و آمارها، به خوبى مى توان فهميد كه جامعه عربستان جامعه اى يك دست و حائز عدالت اجتماعى نيست.

عربستان پيش از اسلام، جامعه اى بوده طبقاتى، كه از اشراف و امرا شروع مى شد و به بردگان ختم مى گرديد. جايگاه قبيله و نژاد بسيار اهميت داشت و قبل از آن كه شايستگى هاى يك فرد، جايگاه و نقش اجتماعى او را مشخص كند، وابستگى و تعلّقات خانوادگى و قبيله اى او تعيين كننده بود. اگر كسى پشتوانه اى نداشت، امنيت نيز نداشت و خون، مال و جان او مباح بود؛ چون كسى نبود كه به خون خواهى او برخيزد و شايد مهم ترين فلسفه پيمان «حلف الفضول» يا «پيمان جوانمردان» نيز همين بود.

پيامبر گرامى اسلام(ص)، در همان نخستين گام هاى رسالت خويش، كوشيد تا اين مرزبندى ها را كه ريشه در جاهليت داشت،

ص: 170

از ميان بردارد و به جاى آن، ملاك و معيار ديگرى قرار دهد:(

إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللهِ أَتْقاكُمْ

). (1)

در اين ميان، انديشه امت اسلامى كه مرزها را درمى نورديد و به جاى نژاد، مليت، رنگ و ... اسلام را عامل اشتراك مى دانست، نيز ريشه در همين تفكر پيامبر داشت.

به همين دليل هنگامى كه پيامبر(در سال سيزدهم بعثت) از مكه به مدينه هجرت كرد، نخستين گامش تشكيل حكومت اسلامى بود و اولين اقدامش در راه تشكيل حكومت اسلامى، ايجاد پيمان اخوت و برادرى ميان مسلمانان. جالب اين است كه انتخاب افراد براى پيمان برادرى، همواره ميان قوى و ضعيف، غنى و فقير و سياه و سفيد بود. پيامبر نيز با سيره عملى، به خوبى به گفته هاى خود عمل مى كرد؛ تا آنجا كه در وضعيت و فضايى كه جريان ضد ايرانى يا عجمى در ميان اعراب غوغا مى كرد، فرمود: «

سلمان مِنّا أهل البيت

»؛ جمله اى كه در مورد هيچ يك از ياران و صحابى خود نفرموده بود.

اما با وجود تلاش هاى بسيارش، پس از رحلتش ريشه هاى جاهليت بار ديگر قوت گرفت و هر از چند گاهى از گوشه اى سر برآورد، چنان كه در خطبه هاى حضرت زهرا(س) پس از رحلت


1- حجرات: 13، «همانا گرامى ترين شما نزد خداوند باتقواترين شماست».

ص: 171

پيامبر خدا(ص) به آن ها اشاره شده است؛ به ويژه آن كه پس از رحلت پيامبر، دمل هاى چركين دشمنى و كينه و حسد نيز بر تفاخرات قبيله اى افزوده شد و نوك پيكان اين كينه توزى ها نيز بيشتر به طرف اهل بيت پيامبر(ص) نشانه رفت. در دعاى ندبه نيز مى خوانيم:

فَأَوْدَعَ قُلُوبَهُمْ أَحْقاداً، بَدْرِيَّةً وَ خَيْبَرِيَّةً وَ حُنَيْنِيَّةً وَ غَيْرَهُنَّ، فَأَضَبَّتْ عَلى عَداوَتِهِ.

در نتيجه دل هايشان پر از حقد و كينه، از واقعه جنگ بدر و حنين و خيبر و غيره گرديد و بازماندگانشان كينه على را در دل گرفتند و در اثر آن كينه پنهانى، بر دشمنى او قيام كردند.

چنين فضايى در تمامى اعصار و دوران ها ديده مى شود، در دوره حكومت امويان، عباسيان، و ... نيز بوده است.

جامعه امروز عربستان

اشاره

در عصر حاضر نيز شكاف هاى طبقاتى، خود را به شكل مدرن جلوه گر كرده و از جامعه عربستان، جامعه اى طبقاتى و از سويى سرمايه دارى سنتى يا به قول هشام شرابى، نوعى پدرسالارى جديد ساخته است.

اين وضعيت هر ساله در منظر ميليون ها مسلمان كه از سراسر دنيا براى زيارت خانه خدا و مرقد مطهر پيامبر گرامى اسلام(ص) مى آيند، قرار

ص: 172

دارد. در مجموع جامعه عربستان تركيبى از چند گروه و ملّيت است:

1. اعراب

كشور عربستان در قرن بيست و يكم و در كنار برج هاى مدرن و تكنولوژى مصرفى پيشرفته، همچنان به علقه هاى قبيله اى و خونى، به شدت پايبند است و جايگاه فرد در كنترل قدرت و نقش اجتماعى او با توجه به اين معيار مشخص مى شود. برخى از عشاير مهم عربستان عبارت اند از: العطر، شعر، عنيزه، رشايده، روله، صلبه، عوازم، جنابى و هويطلات؛ كه هر يك به تيره هايى ديگر تقسيم مى شوند. خاندان سعودى از تيره آل مصاليخ عشيرة عنيزه هستند (1).

گفته اند در سال 1350 ه/ 1932 م. كه ملك عبدالعزيز به قدرت رسيد و سلسله آل سعود را بنيان گذارد به اين ناهمگونى پى برد و براى تحكيم پايه هاى قدرت خود، كوشيد تا با قبايل و خانواده هاى قدرتمند عرب، به نوعى ارتباط خونى پيدا كند و به همين منظور، به روايتى با تعدادى از زنان از طوايف مختلف ازدواج كرد كه حاصل آن دست كم 43 پسر و بيش از دختر بود. در نتيجه اكنون شمار اعضاى خاندان سلطنتى افزايش يافته و به حدود 20 تا 30 هزار نفر مى رسد.

فاصله طبقاتى ميان قبايل و فاميل هاى به اصطلاح اصيل، خيلى


1- شوراى انقلاب فرهنگى؛ پژوهش هاى فرهنگى، كشور عربستان.

ص: 173

زياد است؛ به طورى كه برخى، مردم بومى عربستان را به دو قسمت تقسيم كرده اند: «قبيله» و «خديره»؛ كه افراد قبيله خود را اصيل مى دانند، اما خديره، اجداد و نياكان بزرگ و اصيلى ندارند. باز تقسيم ديگرى وجود دارد و آن اشراف هستند كه ادعاى وابستگى به خاندان پيامبر(ص) را دارند و بيشتر نيز در منطقه حجاز و بعضاً در نجد ساكن اند.

البته به علت ازدواج هاى ميان دو طبقه خديره و مهاجرين؛ به ويژه آفريقايى ها كه در اواخر قرن نوزدهم براى كار به عربستان آورده شده و يا در دهه پنجاه ميلادى خود به اين سرزمين آمدند طبقات به اصطلاح عاميانه، دو رگه اى نيز در اين كشور به وجود آمده اند. (1)

2. خارجى ها

يكى ديگر از مسائلى كه جامعه عربستان را دچار تشتّت و ناهمگونى كرده، تعداد بى شمار خارجيانى است كه عمده آن ها از نظر فرهنگى و اعتقادى، هيچ علقه اى با فرهنگ و رسوم عربستان ندارند.

بنا به آمار سال 1412 ه/ 1992 م. يك چهارم كلّ جمعيت


1- The Library of Congress, Country Studies; Saudi Arabia; U. S; 1992.

ص: 174

عربستان را كارگران خارجى تشكيل مى دهند كه اكثريت آنان از كشورهاى اسلامى مجاور، به اين كشور مهاجرت كرده اند. گروهى از مهاجران اين كشور را آمريكايى ها و انگليسى ها- كه به نوعى با صنايع نفتى و نظامى در ارتباطاند- تشكيل مى دهند. عده زيادى از مليت هاى ساكن در عربستان، اعراب و باقى عمدتاً مسلمانان آسيايى و آفريقايى مى باشند.

از تعداد خارجى هاى ساكن اين كشور، آمار دقيقى در دست نيست و آمارهاى متنوعى ارائه كرده اند. آمار از چهار تا پنج ميليون در نوسان است. گفته اند يك ميليون نفر يمنى، 750 هزار تا يك ميليون نفر پاكستانى، 180 هزار نفر هندى، 185 هزار نفر ترك، 40 هزار نفر آمريكايى، 40 هزار نفر بنگلادشى و از كشورهاى سودان، سومالى، مغرب، عمان، فلسطين، سرى لانكا، تايلند، فيليپين، ايران، كره، و ... نيز مهاجرانى در آنجا زندگى مى كنند. (1)

بنابراين، در تقسيمى ديگر مى توان جامعه عربستان را به دو بخش تقسيم كرد: «جامعه بومى» و «جامعه مهاجر»؛ جامعه مهاجر نيز بيشتر طبقه كارگر هستند كه از كشورهاى فقير به اين سرزمين سرازير شده اند. البته در ميان مهاجران، خبرگان و كارشناسان نيز هستند كه اين افراد متخصصانى اند كه از ساير كشورها براى پروژه هاى


1- دبيرخانه شوراى عالى انقلاب فرهنگى؛ پژوهش هاى فرهنگى، عربستان سعودى، نظام آموزشى، جمعيت.

ص: 175

اقتصادى- كه بيشتر در زمينه نفت و كشاورزى است- به اين كشور مهاجرت كرده اند. آمريكايى ها را كه بيشتر در پست هاى نظامى و مستشارى فعاليت دارند را نيز نبايد از ياد برد.

از نظر تاريخى، حضور پررنگ خارجيان در كشور عربستان- كه عمدتاً از كشورهاى مسلمان هستند- از دهه پنجاه به بعد با آغاز رشد اقتصادى اين كشور شروع شد. با آغاز روند رشد و توسعه به ويژه در زمينه نفت و حرمين شريفين، نياز به نيروى كار به شدت افزايش يافت، در نتيجه تعداد زيادى مهاجر از كشورهاى مختلف، به اين كشور رهسپار شدند.

پرسشى كه در اينجا وجود دارد، اين است كه، چرا فرهنگى كه ما آن را عربى- سعودى مى ناميم، با وجود مشتركات فراوان با فرهنگ و رسوم ميهمانان، نتوانسته است آنان را تحت تأثير قرار دهد؟

به نظر من دو عامل در اين واگرايى نقش اساسى دارد:

نخست، قرائت نامأنوس وهابيون از دين كه براى مهاجران بسيار ملال آور و غير جذاب است و با اعتقادات آنان ناسازگار!

ديگرى، وجود همان فضاى دوگانگى و طبقاتى كه امكان تعامل فرهنگى ميان ميزبان و ميهمان را از بين برده است.

وجود چنين فضاى سنگين عدم درك متقابل، موجب جبهه آرايى

ص: 176

دو طيف بومى و ميهمان شده است.

از يك سو ميهمانان، ميزبانان را متهم به تبعيض، بى عدالتى و عدم امكان استفاده از حقوق شهروندى مى كنند- كه در صحبت هايى كه با غير بوميان شد و در خلال مباحث نيز گاه و بى گاه به آن ها اشاره گرديد و مى گردد، كاملًا مشهود بود- و از طرف ديگر بوميانى كه عربستان را ملك مطلق خود مى دانند و به شدت از ورود افراد غير بومى در هرم قدرت جلوگيرى مى كنند و نسبت به غلبه مهاجران بر بوميان بيمناك اند.

به هر حال، اين انديشه، نوعى فضاى آكنده از دشمنى و كينه و احساس عدم امنيت را در هر دو سو به وجود آورده است.

كتاب و مطبوعات

ديروز گشتى در كتاب فروشى هاى مكه زدم. اطراف حرم كه بيشتر شبيه همان كتاب فروشى هاى اطراف زيارتگاه هاى خودمان است. نوارهاى قرآن و كتاب هاى مختلف دينى و محصولات فرهنگى.

يكى از روحانيون مى گفت: چند كتاب فروشى در بازار «بن داود» است؛ سرى هم به آنجا زدم. كتاب هاى روان شناسى، تربيت فرزند و ... خيلى زياد بود. در كنار آنها چند كتاب ضد شيعه نيز ديدم كه با كمبود وقت نگاهى اجمالى به محتواى آنها انداختم؛ خيلى

ص: 177

بى انصافى كرده بودند. به طور كلى 350 ناشر شخصى و دولتى در عربستان فعاليت مى كنند. طى سال هاى 1414- 1418 ه. ق. در مدت پنج سال، 12596 عنوان كتاب چاپ شده كه با توجه به شمارگان تقريبى، ممكن است تعداد آن ها از بيست وپنج ميليون نسخه تجاوز كرده باشد. بنابر اظهارات رييس كتابخانه ملى ملك فهد، در همين مدت رساله ها و پايان نامه هاى دانشگاهى، 2561 عنوان و محصولات سمعى و بصرى، نقشه ها و برنامه هاى كامپيوترى هم داراى 16592 عنوان بوده است.

در كشور عربستان، مطبوعات زير نظر دولت اداره مى شوند و در واقع بازگوكننده خط فكرى و سياسى حاكم بر كشور هستند و خطمشى دولت را تبليغ مى كنند. روزنامه ها و ديگر جرايد نيز وضعيتى مشابه دارند. نويسندگان هم خط مشى خود را از دولت گرفته، به وسيله آنان تغذيه مى شوند.

وزارت فرهنگ عربستان كه امر نظارت بر مطبوعات را برعهده دارد، فهرستى از كلمات ممنوعه را براى رسانه هاى گروهى گردآورده كه مطبوعات، ملزم به رعايت آن هستند. همانطور كه عنوان شد، روزنامه ها، مجلات و ديگر نشريات از نظر فكرى و مقالات منتشره توسط نويسندگان، به وسيله دولت تغذيه مى شوند و دولت عربستان، خط مشى آن ها را مشخص مى كند و آزادى قلم به

ص: 178

معناى درج واقعيت هاى موجود در سطح منطقه و جهان و نقد و بررسى سياست هاى اتخاذى از طرف دولت هاى مختلف وجود ندارد. به طوركلى در عربستان سعودى 720 عنوان نشريه، روزانه و ساليانه و تعدادى مجله هفتگى و ماهنامه نيز توسط دولت و كمپانى نفت عربستان و آمريكا(آرامكو) منتشر مى شود و رايگان در اختيار مردم قرار مى گيرد. (1)

دين و دولت

بى ترديد يكى از مهم ترين مؤلفه هاى جامعه عربستان، مذهب است و بر خلاف بسيارى از كشورها، دين در عربستان نقش مهمى در كنترل قدرت ايفا كرده است.

دين رسمى، اسلام و مذهب حنبلى است، ولى با قرائتى كه ابن تيميه و محمد بن عبدالوهاب دارند؛ قرائتى كه ادّعا مى شود، بازگشت به اسلام اصيل و پاك نمودن دامان آن از شرك و بدعت هاست؛ قرائتى كه خود بدعتى است كه تمامى مذاهب اسلامى، آن را خلاف تعاليم اسلامى مى شمارند و البته آن ها نيز همه آن مذاهب را محكوم به كفر و شرك مى كنند.


1- دبيرخانه شوراى عالى انقلاب فرهنگى؛ پژوهش هاى فرهنگى، عربستان سعودى، نظام آموزشى، مطبوعات.

ص: 179

پيشينه وهابيت

بانى و مؤسس مذهب وهابى و وهابى گرى «شيخ محمّد بن عبدالوهاب تميمى نجدى» است و اين نسبت(وهابى) از نام پدر او «عبدالوهاب» گرفته شده است. گرچه وهابى ها اين نسبت را نمى پسندند و مى گويند كه لقب «وهّابى» توسط دشمنانشان به آن ها اطلاق شده و به همين سبب خود را گاهى به اعتبار محمّد بن عبدالوهاب، «محمّدى» و گاهى به اعتبار پيرويشان از صحابه و سلف صالح- به اعتقاد خودشان- «سلفيه» مى نامند. شيخ محمّد در سال 1115 ه. ق. در شهر «عُيينه» از توابع نجد حجاز متولّد شد. پدرش در آن شهر قاضى بود و از علماى حنبلى به شمار مى رفت.

«احمد زينى دحلان»، مورخ و معاصر شيخ محمد مى نويسد:

محمّد بن عبدالوهاب در همان دوران تحصيل، گاهى مطالبى بر زبان مى راند كه از عقايدى خاص حكايت داشت؛ به طورى كه اساتيد وى نسبت به آينده اش نگران شده و مى گفتند: اگر اين فرد به تبليغ بپردازد، گروهى را گمراه خواهد كرد.

او دعوت خود را با محمد بن سعود، حاكم درعيه در ميان نهاد و هر دو پيمان بستند كه رشته دعوت از آن محمّد بن عبدالوهاب و زمام حكومت در دست محمّد بن سعود باشد و براى استحكام اين روابط، ازدواجى نيز ميان دو خانواده صورت گرفت. محمّد بن

ص: 180

عبدالوهاب تبليغ خود را در پرتو قدرت حاكم آغاز كرد و به سرعت هجوم به قبايل اطراف و شهرهاى نزديك شروع شد و سيل غنايم از اطراف و اكناف به شهر درعيه- كه شهر فقير و بدبختى بود- سرازير گرديد. اين غنايم جز اموال مسلمانان منطقه نجد چيز ديگرى نبود كه با متّهم شدن به شرك و بت پرستى، اموال و ثروتشان بر سپاه محمّد بن عبدالوهاب حلال شده بود و اين تهاجمات و قتل و غارت ها از سوى وهابيان، توسعه و ادامه يافت و پس از افت و خيزهاى فراوان و به سبب ضعيف شدن دولت عثمانى از يك سو و سازش با انگلستان از سوى ديگر، توانست در سال 1350 ه/ 1932 م. كشور پادشاهى عربستان سعودى را شكل دهد و با اعمال فشار و زور اين آيين را بر سراسر كشور مستولى كند.

دعوت وهابيت همواره با جنايت و خون ريزى همراه بوده است؛ چنان كه در تصرفات آن ها، تعرض به اموال و جان مسلمانان مباح شمرده مى شد.

جميل صدقى زهاوى، مورخ سعودى، در خصوص فتح طائف به دست وهابيان مى نويسد:

از زشت ترين كارهاى وهابيان، قتل عام مردم در شهر طائف بود كه بر صغير و كبير رحم نكردند. طفل شيرخوار را بر روى سينه مادرش سر بريدند. جمعى را كه مشغول فراگرفتن قرآن بودند،

ص: 181

همه را به قتل رساندند. چون در خانه ها كسى باقى نماند، به دكان ها و مساجد رفتند و هر كه بود، حتّى گروهى را در حال ركوع و سجود كشتند. كتاب ها را- كه در ميان آن ها تعدادى مصحف شريف و نسخه هايى از صحيح بخارى و مسلم و ديگر كتب حديثى و فقهى بود- در كوچه و بازار افكندند و پايمال كردند. اين واقعه در ذى قعده سال 1217 ه. ق اتفاق افتاد.

حمله وهابيان به عتبات عاليات

لبه تيز دشمنى وهابيان بيش از همه، با شيعيان بود، شايد شيعه از سوى اين انديشه بدعت گذار ضربه خورد. وهابيان در لشكركشى به كشورهاى اسلامى، به عتبات عاليات هم حمله كردند؛ كشتار شيعيان در عتبات عاليات از برگ هاى سياه و خونبار كارنامه وهابيت است.

صلاح الدين مختار كه از نويسندگان وهابى است مى نويسد:

در سال 1216 ه. ق. امير سعود با لشكرى بسيار، متشكّل از مردم نجد و عشاير جنوب و حجاز و تهامه و ديگر نقاط، به قصد عراق حركت كرد. وى در ماه ذى قعده به شهر نزديك شد و آنجا را محاصره كرد. سپاهش برج و باروى شهر را خراب

ص: 182

كرده، به زور وارد آن شدند و بيشتر مردم را، كه در كوچه و بازار و خانه ها بودند، به قتل رساندند و سپس نزديك ظهر، با اموال و غنائم فراوان از شهر بيرون رفتند و در كنار آبى به نام ابيض گرد آمدند. خمس اموال غارت شده را خود سعود برداشت و بقيه به نسبت هر پياده يك سهم و هر سواره دو سهم بين مهاجمين تقسيم شد.

دكتر عبدالجواد كليددار- كه خود اهل كربلاست- در تاريخ كربلا و سرزمين حسينى، تعداد كشته شدگان كربلا و زائران ايرانى و غير ايرانى را بيست هزار نفر نقل مى كند و مى گويد:

پس از اين كه امير سعود از كارهاى جنگى فراغت يافت، به طرف خزينه هاى حرم رفت. اين خزائن از اموال فراوان و اشياى نفيس انباشته بود. وى هر چه در آنجا يافت برداشت. مى گويند او درِ مخزنى را باز كرد كه سكه هاى بسيارى در آن گردآورى شده بود. از جمله چيزهايى كه به چنگ آورد، گوهر درخشان بسيار بزرگ و بيست قبضه شمشير كه همه با طلا زينت يافته و با سنگ هاى قيمتى مرصع شده بود، ظرف هاى زرّين و سيمين، فيروزه و الماس و ذخائر گران قيمتِ ديگر، همه را برداشت. چهارهزار شال كشميرى، دو هزار شمشير طلا، تعداد زيادى تفنگ و سلاح ديگر، همه به غارت رفت.

كربلا پس از اين حادثه به وضعى درآمد كه شعرا براى آن مرثيه

ص: 183

مى گفتند.

در ماه جمادى الأولى 1223 ه. ق. امير سعود مجدداً و با نيروى بيشترى به عراق و به شهر كربلا يورش برد؛ ولى اين بار مردم اين شهر در اثر ثمرات تلخ حمله پيشين از آمادگى كامل برخوردار بودند. نيروهاى وهابى شهر را به گلوله بستند، امّا نتوانستند وارد آن شوند؛ از اين رو از محاصره كربلا صرف نظر كرده، آنجا را ترك نمودند. امير سعود پس از قتل عام مردم كربلا، بارها به شهر نجف نيز حمله برد، ولى در اثر آگاهى و آمادگى مردم نجف و به خصوص علما و در رأس آن ها عالم بزرگ شيعه، مرحوم شيخ جعفر كاشف الغطاء، سپاه وهابى مجبور به عقب نشينى شد.

وهابيت معاصر

در كشور عربستان، دين و دولت و رابطه آن ها، در عصر حاضر مانند گذشته نيست؛ چه اين كه شرايط و مقتضيات زمان سبب شده تا دولت بر خلاف گذشته، به بسيارى از امور- كه علماى وهابى با آن مخالفند- تن در دهد. حتى در گذشته علماى وهابى با هرگونه نوآورى و استفاده از دستاوردهاى جديد؛ مانند استفاده از بلندگو، دوربين و ... مخالف بودند كه همه اين ها امروز توسط دولت

ص: 184

به كار گرفته مى شود.

در مجموع، تعامل ميان دو نهاد دين(وهابيت) و دولت(آل سعود) در طول تاريخ، شاهد افت و خيزهايى بوده كه هرچه جلوتر مى آييم، اين رابطه كم رنگ تر مى شود؛ به عبارت ديگر، هر چند دولت، خود را ملزم به انجام و رعايت آموزه هاى وهابى مى داند، اما در عالم واقع، مجبور است از فضاى آرمان گرايانه وهابى ها فاصله بگيرد و كار خود را انجام دهد.

بعد از نيمه دوم قرن بيستم، روند پرشتاب رشد و توسعه در اين كشور، ارتباط دين و دولت را در عمل گرفتار چالش هايى كرد؛ از يك سو توسعه و مدرنيزم، پيامدهايى را داشت كه با آموزه هاى وهابيت در تضاد كامل بود و از سوى ديگر، توسعه، نزديكى دولت عربستان با كشورهاى غربى، به خصوص آمريكا را اقتضا مى كرد.

چنين وضعيتى سبب شد كه جريان وهابيت در كشور عربستان به دو بخش تقسيم شود؛ جريان معتدل كه مصحح كارهاى دولت است و جريان تندرو و افراطى كه خود عرب ها از آن تعبير به اسلام گرايى (1) و غربى ها از آن با عنوان بنيادگرايى (2) ياد مى كنند.

جريان راديكال، در اواخر دهه شصت شكل گرفت و در دهه


1- Islamism .
2- Fundumentalism .

ص: 185

هفتاد، مقارن با پيروزى انقلاب اسلامى ايران به اوج خود رسيد؛ اين حركت راه مبارزه با دولت را در پيش گرفت. تصرف مسجدالحرام توسط جهيمان العتيبه در سال 1399 ه/ 1979 م. و گروه بن لادن(شاهزاده ناراضى عربستانى)، انفجار مقر سربازان آمريكايى در الخبر و بمب گذارى ها و حملات پراكنده اى كه در گوشه و كنار عربستان شاهد آن هستيم، خود نمونه هايى از اين جريان است.

از سوى ديگر، آمريكا نيز در طول دوران جنگ سرد، براى مبارزه با شوروى، اين گروه هاى افراطى را آلت دست خود قرار داده بود. گروه هاى بسيارى از اين افراد، براى مبارزه با تجاوز شوروى به پاكستان رفتند و در آنجا توسط ارتش پاكستان- كه ارتباط تنگاتنگى با آمريكا داشت- آموزش ديدند و از سلاح هاى پيشرفته آمريكايى براى مبارزه با تجاوز شوروى در افغانستان استفاده كردند. (1)

همچنين پس از پيروزى انقلاب اسلامى ايران، آمريكا از اين جريان جهت مبارزه با انقلاب اسلامى و نيز جلوگيرى از صدور آن


1- به عرب هايى كه براى جنگ با شوروى به افغانستان مى رفتند، اصطلاحاً عرب- افغان گفته مى شد؛ چه اين كه آنان در طول ساليان دراز مبارزه، شكل بومى به خود گرفته بودند. ر. ك: افغانستان، ريشه يابى و بازخوانى تحولات معاصر، سيد مهدى عليزاده موسوى، انتشارات كيش مهر.

ص: 186

استفاده كرد كه نتوانست چندان موفق باشد.

پس از شكست شوروى، سمت و سوى مبارزه اين گروه ها به سوى آمريكا تغيير يافت. همين گروه هاى افراطى، به دشمنان آمريكا تبديل شده و سلاح هاى آمريكايى را عليه خود آمريكا به كار گرفتند و گروه هايى مانند «القاعده» نيز در چنين فضايى متولد شدند.

از سويى، گروه هاى افراطى كه ديگر دغدغه افغانستان را نداشتند، در اعتراض به سياست هاى ليبرالى دولت و پيامدهاى مدرنيزم و حضور خارجيان، به ويژه آمريكايى ها در اين كشور، دست به حركت هاى خشونت آميز زدند. انفجار در الخبر و ناامنى هايى كه گاهى در گوشه و كنار عربستان اتفاق افتاده و مى افتد، در همين راستاست.

از سوى ديگر، دولت كه وجود جريان هاى بنيادگرا را سد راه فعاليت هاى سياسى، اجتماعى و اقتصادى خود مى ديد، در مقام محدوديت اين حركت ها برآمد و براى آن كه بتواند گروه هاى افراطى را كنترل كند، فضاى سياسى نسبتاً بازى را براى فعاليت هاى ساير گروه ها و مذاهب به وجود آورد كه آزادى زندانيان سياسى، دعوت از مخالفان دولت كه در خارج از كشور زندگى مى كردند و ميدان دادن به شيعه- كه مهم ترين قدرت بالقوه را در تعديل

ص: 187

گروه هاى افراطى وهابى داشتند- از جمله اقدامات دولت در اين زمينه بود.

اقدامات القاعده و گروه هاى وابسته به آن در خارج و مشخص شدن ريشه هاى آن در داخل عربستان، موجب شد كه فعاليت بسيارى از گروه ها و سازمان هاى وهابى خارج از كشور نيز محدود شود كه از آن جمله مى توان به محدوديت و بسته شدن بسيارى از دفاتر سازمان «رابطه العالم الاسلامى» در كشورهاى مختلف اشاره كرد.

همچنين، دولت كه در طول سال ها، روش زمام دارى را تا حدى درك كرده بود، فهميد كه با بلندپروازى ها و تعصبات شديد وهابيان نمى توان حكومت دارى كرد و به همين سبب از دوران عبدالعزيز، مرتب وضعيت اين كشور دست خوش تغيير و تحول شد و اكنون نيز ملك عبدالله نسبت به فهد، آزادى بيشترى به شهروندان داده است.

در مجموع به نظر مى رسد كه در سال هاى آينده نيز نارضايتى هاى طيف راديكال و افراطى وهابى نسبت به عملكرد دولت، روز به روز افزايش يابد و شكاف ميان دولت و وهابيت افراطى عميق تر گردد و همچنين فضاى سياسى به ويژه براى شيعيان بازتر شود.

ص: 188

كنترل دولت بر امور دينى

موريس باربيه، جامعه شناس فرانسوى، رابطه اسلام و دولت در كشورهاى اسلامى را به دو دسته تقسيم مى كند؛ اسلام دولتى و دولت اسلامى. به نظر وى، كشور عربستان نمونه اسلام دولتى است و دولت، شؤون دينى را به شدت تحت كنترل دارد و در تمامى امور دينى دخالت مستقيم مى كند.

دولت، تمامى فعاليت هاى دينى در اين كشور را تحت نظر دارد. بالاترين مقام مذهبى اين كشور «مفتى كل» است كه به حكم پادشاه منصوب مى گردد. تا چندى قبل، «بن باز» اين مقام را در اختيار داشت كه پس از مرگ وى- در سال 1420 ه. ق.-، «شيخ عبدالعزيز آل شيخ» توسط ملك فهد به اين سمت منصوب شد.

هيئت «كبار العلماء» كه به رياست مفتى كل كشور اداره مى شود، مركب از 21 نفر از علماى تراز اول سعودى است و وظيفه آنان صدور فتواست كه نقش مهمى در مسائل مذهبى و سياسى كشور دارد.

سازمان «رابطة العالم الاسلامى» نيز حدود 40 سال پيش تشكيل گرديد. اين تشكيلات از پرقدرت ترين سازمان هاى مذهبى در عربستان محسوب مى شود. بودجه ساليانه اين سازمان بالغ بر دويست ميليون ريال سعودى است و در بيشتر كشورهاى جهان شعبه دارد. اين سازمان طى سال هاى گذشته، مبالغ هنگفتى صرف

ص: 189

ساخت بناهاى اسلامى و ترويج مذهب وهابيت نمود. البته فعاليت آن ها در چند سال اخير در بسيارى از كشورها محدود شده است.

تشكّل ها و سازمان هاى ديگر، امر به معروف و نهى از منكر است كه كارش دعوت مردم به برگزارى نمازهاى جماعت و جمعه، نظارت بر رعايت شؤون اسلامى و حجاب بانوان و جلوگيرى از فعاليت مراكز غير شرعى است! همين ها هستند كه كسبه مكه و مدينه از آن ها مى ترسند و هنگام نماز، از ترس جريمه و مجازات، مغازه هايشان را از روى اكراه تعطيل مى كنند.

تمامى ائمه جماعات و جمعه مساجد نيز توسط دولت تعيين مى شوند و عملكرد آنان كنترل مى گردد. گفته مى شود كه حتى متن خطبه هاى ائمه جمعه نيز توسط وزارت شؤون اسلامى تهيه مى شود. خطبه هاى حرمين شريفين نيز بايد مورد تأييد «وزارت شؤون اسلامى» قرار گيرد.

بنا به گزارش وزارت اوقاف، اين كشور داراى 37850 مسجد است كه بيشتر آن ها را دولت ساخته و اگر شهروندان مسجدى بسازند، بايد مديريت آن را به دولت واگذار كنند. همچنين دولت بيش از 1600 مسجد در خارج از عربستان سعودى ساخته كه برخى از آنها در آمريكاست. (1) دولت هزينه هاى مالى مساجد را نيز


1- روزنامه الرياض؛ شماره 11647.

ص: 190

تأمين مى كند.

در اين ميان، شيعيان عربستان اجازه ساختن مسجد ندارند. بيشتر مساجد آنان، مربوط به دوران زمام دارى ترك هاى عثمانى و يا از هزينه هاى شخصى و به صورت محدود است؛ حتى شافعى ها و مالكى ها نيز اجازه ساختن مسجد ندارند.

يكى از اهالى عربستان مى گفت: تمامى ائمه جماعات بايد براى شاه دعا كنند.

شيعيان عربستان

وقتى به مكه و مدينه وارد مى شوى، نخستين احساسى كه به تو دست مى دهد، دنبال كردن ردّپاى اهل بيت پيامبر(ع) در اين دو شهر است؛ اهل بيتى كه هستى اسلام در گرو مجاهدت ها و رشادت هاى آنان بوده است، اما هرچه بيشتر مى گردى، كمتر مى يابى. حتى در شهرهايى كه متعلق به اهل بيت رسول الله(ص) است خود اهل بيت(ع) در آن ها مظلوم و غريب اند.

نمى دانم چرا هرگاه از غربت اهل بيت(ع) در اين سرزمين سخن به ميان مى آيد، ناخودآگاه ياد امام رضا(ع) مى افتم كه به او «غريب الغربا» مى گويند. آيا امام رضا(ع) غريب است يا ائمه بقيع؟ قبرستان بقيع در طول تاريخ، مظلوميت و غربت اهل بيت و شيعه را فرياد زده و بهترين گواه بر انحراف مسير حق است.

ص: 191

حكايت شيعه در اين سرزمين، حكايتى غريب و غمبار است. از زمانِ رحلت رسول الله(ص) گرفته تا به امروز، شيعه همواره آماج ظلم ها و تعدّى ها و محروميت ها در اين سرزمين بوده است، در عصر حاضر نيز آنان در چنگال ظالمانه وهابيان گرفتار و اسيرند. نوك تير عداوت هاى وهابيانى كه با تمامى مسلمانان سر جنگ دارند، بيش از همه به سوى شيعيان نشانه رفته است و شيعيان نيز در طول قريب به يك قرن، دشوارترين وضعيت را در اين سرزمين تجربه كرده اند. چنان كه «گراهام فولر»، به سبب محروميت هاى شيعيان عربستان، نام «شيعيان فراموش شده» (1) را بر آنان نهاده است.

مى خواستم درباره شيعيان عربستان بيشتر بدانم؛ با مراجعه به برخى منابع، اطلاعاتى را هرچند غير دقيق(به علت كنترل شديد خبرى و اطلاعاتى) در مورد وضعيت شيعيان جمع آورى كردم. در ضمن، به چند كتاب فروشى نيز در مكه مراجعه كردم كه جز كتاب هاى ضد شيعه، كتب ديگرى در ارتباط با اين مهم ترين اقليت حاضر در عربستان نيافتم.

شيعيان عربستان پس از شيعيان عراق، بزرگ ترين جامعه شيعى


1- The Arab Shia, The Forgotten Muslims, Grraham. E. Fuller, New York, St. Martins Press, 1999.

ص: 192

عرب را در خليج فارس تشكيل مى دهند و مهم ترين اقليت مذهبى در عربستان هستند كه بيشترين تمركز آن ها در استان هاى شرقى است؛ مناطق قطيف و احساء، از مهم ترين مناطق تمركز شيعيان است.

همچنين شيعيان، جامعه بزرگى در مدينه و وادى فاطمه، و جوامع كوچك ترى در رياض و جده دارند. نسبت به تعداد شيعيان آمار دقيقى در دست نيست. منابع غربى، شيعيان عربستان را بين 200 تا 400 هزار نفر ذكر كرده اند (1) كه به نظر مى رسد چندان صحيح نيست و تعداد شيعيان بايد بين يك تا دو ميليون نفر باشد. (2)

شيعيان در منطقه اصلى تجمعشان؛ يعنى احساء- استان شرقى- بيش از 33 از جمعيت را تشكيل مى دهند. آن ها در منطقه قطيف قريب 95 و در منطقه الهفوف نيمى از جمعيت را تشكيل مى دهند. ساكنان شهرهاى ديگر و جديدتر، همچون «ظهران» و «الخبر»، بيشتر سنّى هستند.

از ديدگاه شيعيان، در سراسر تاريخ، وهّابى ها بزرگ ترين بلاى جامعه آن ها بوده اند. از اواخر قرن هجدهم- كه اولين يورش از سه حمله وهّابى ها براى فتح نظامى مناطق شيعى آغاز گرديد- شيعيان در معرض حملات و تخريب مساجد، حرم ها و حتى فرهنگ و


1- U .S .Library of Congress ,Saudi Arabia ,Shia .
2- گراهام فولر؛ شيعيان عربستان؛ ترجمه خديجه تبريزى.

ص: 193

شيوه زندگى شان قرار داشته اند.

وهّابى ها در سال هاى 1217 و 1220 ه/ 1803 و 1806 م. از شمال عربستان وارد عراق شدند و با بى حرمتى وصف ناپذيرى نسبت به شيعيان، به غارت حرم حسين بن على(ع) در كربلا پرداختند؛ البته در اين حمله ترك هاى عثمانى نيروهاى وهّابى را عقب راندند و آنان ناگزير به مركز عربستان گريختند. جنگجويان وهّابى در ميانه قرن نوزدهم، براى بار دوم به شيعيان، كه آن ها را «كافر» مى خواندند، حمله كرده، بخش عظيمى از سواحل خليج فارس را تصرف نمودند. در اين زمان، قواى وهّابى به سركردگى ملك عبدالعزير، بر بيشتر قسمت هاى كشور دست يافتند و آن ها را به صورت يكپارچه درآوردند. حمله سوم وهّابيان در سال 1331 ه/ 1913 م. به وقوع پيوست.

محدوديت هاى مذهبى

در سال 1345 ه/ 1927 م. علماى وهابى فتوايى صادر كردند كه بر كفر شيعيان دلالت داشت؛ يعنى محكوميت آنان به عنوان افرادى مرتد و كافر، كه مستحق مجازات مرگ اند!

در اين اعلاميه آمده بود:

شيعيان حق ندارند اعمال دينى انحرافى شان را بجا آورند و اگر

ص: 194

اين تحريم را زير پا بگذارند بايد از سرزمين مسلمانان تبعيد شوند!

در سال 1411 ه/ 1991 م. يك عالم معروف(بن جبرين) با صدور فتوايى، بر كافر بودن شيعيان تأكيد كرد. بر اساس چنين حكمى، كشتن شيعيان از لحاظ فقهى جايز است.

حق شيعيان براى احداث مسجد يا رسيدگى به عبادتگاه هاى دينى خود(حسينيه ها) به شدت محدود است. به عنوان نمونه در «صفواء»(شهرى با جمعيت 100000 نفر كه بيشترشان شيعه هستند) تنها سه يا چهار حسينيه اجازه فعاليت دارند و مجوّز احداث ساختمان جديدى داده نشده است. علاوه بر اين، در سال 1410 ه/ 1990 م. مقامات سعودى، حوزه علميه «المبارزه»- كه 16 سال فعاليت مى كرد- را تعطيل و برخى از مدرّسان آن را بازداشت كردند.

به گفته شيعيان، آنان مجاز نيستند هيچ نوع آثار مكتوب مذهبى درباره تشيع، در اختيار داشته باشند و در صورت تلاش براى وارد كردن چنين آثارى به كشور، بازداشت مى شوند. اذان به شكل شيعى آن جايز نيست و بايد با روش سنّيان گفته شود.

پليس اخلاقى(مطوّعين) اغلب در خيابان ها براى شيعيان ايجاد مزاحمت مى كند. خوردن غذاى شيعيان در مراسم بزرگداشت روز «عاشورا» رسماً براى سنّيان سعودى ممنوع است و وهّابى هاى افراطى، گوشتى كه شيعيان ذبح كرده باشند را نمى خورند؛ چون آن

ص: 195

را «نجس» مى دانند. بر اساس عرف وهّابى، مردان شيعه نمى توانند با زنان سنّى ازدواج كنند.

از زمان پيروزى انقلاب اسلامى ايران، مسافرت شيعيان به ايران ممنوع شد و تنها چند سالى است كه شيعيان اين كشور مى توانند به ايران سفر كنند. از سوى ديگر، با تحريم حق فراگيرى آموزه هاى شيعى در داخل عربستان، شيعيان در آموزش و تحصيلات دينى با مشكل مواجه اند. آن ها ميان دو مشكل گرفتار شده اند:

1. ماندن در داخل كشور و محروميت از تحصيلات دينى.

2. دنبال كردن اين تحصيلات در خارج از كشور و گردن نهادن به مجازات.

هر چند از اوايل قرن بيستم، ايدئولوژى رسمى عليه شيعيان، التهاب پيشين خود را از دست داد، اما همچنان روحيه ضد شيعى بر محافل دينى سنّتى عربستان حاكم است.

براى نمونه، در سال 1413 ه/ 1993 م. يادداشتى براى رياست كميته علماى اعلاى آن زمان، شيخ بن باز فرستاده شد كه در آن، سلوك شيعيان نكوهش گرديد و با بيانى غضب آلود خواستار مبارزه شديد با مواردى شد كه در دل مطالبات شيعيان نهفته است. در اين يادداشت اظهار شده است كه شيعيان روزبه روز جسورتر مى شوند:

با سنن توحيدى ما- كه مقصود همان سنن وهابى است- در

ص: 196

مدارسشان مخالفت مى كنند. از مشاركت در سنن دينى ما امتناع مى ورزند. در مراكزشان مرام خود را تبليغ مى كنند. خواستار آن هستند كه تشيع به عنوان يك مكتب فقهى قانونى به رسميت شناخته شود. طالب آزادى مذهبى و حفظ حرمت اماكن مذهبى شان هستند. حق ساختن حسينيه، تعليم تشيع در مدارسشان و انتشار كتب شيعى را درخواست مى كنند و از دولت مى خواهند كه به مبارزه با تشيع خاتمه دهد! ...

بدين سان، آيين سنّتى وهّابى، تقاضاى شيعيان را- كه خواستار كاهش تبعيض عليه خويش اند- وقيحانه تلقّى مى كند.

تخريب حرم ها و مقابر

از جمله ويژگى هاى وهابيان قرائت عجيبى است كه از توحيد و شرك دارند و منشأ آن انديشه هاى ابن تيميه و ابن قيم است. بر اساس عقيده آنان، توسل و دعا و شفيع قرار دادن صالحان، مترادف با شرك است، باورى كه هيچ يك از مذاهب اهل سنت آن را نپذيرفته اند.

قرآن مجيد، مسلمانان را تشويق مى كند كه در مقام توبه و انابه و به هنگام طلب آمرزش گناهان، به رسول الله توسل جويند و وساطت و درخواست آن حضرت را عامل آمرزش گناهان بندگان معرفى نموده، مى فرمايد:

ص: 197

(... وَ لَوْ أَنَّهُمْ إِذْ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ جاؤُكَ فَاسْتَغْفَرُوا اللهَ وَ اسْتَغْفَرَ لَهُمُ الرَّسُولُ لَوَجَدُوا اللهَ تَوّاباً رَحِيماً). (1)

در جايى ديگر منافقان را نكوهش مى كند:

هرگاه به آنان گفته مى شود به حضور پيامبر(ص) برسند تا آن حضرت درباره آنان طلب آمرزش كند، از اين امر سر باز مى زنند. (2)

قرآن مجيد درباره اصحاب كهف مى فرمايد:

مؤمنان راستين كه بر امر اصحاب كهف آگاهى يافتند و آن را سند زنده اى براى اثبات معاد جسمانى به مفهوم حقيقى اش ديدند، پس از مرگ آنان گفتند: ما بر روى قبر آن ها مسجد و ساختمانى بنا مى كنيم تا مردم هرگز ياد آن ها را از خاطره ها نبرند و در رسيدن به كمال اعتقادى و انسانى خود، آنها را الگو و سرمشق خويش قرار دهند. (3)

در مجموع، در طول تاريخ اسلام، ساختن بارگاه و حرم و رفتن به زيارت قبور صالحان و بزرگان، در ميان مسلمانان امرى معمول بوده و


1- نساء: 64 ... و اگر آنان وقتى به خود ستم كرده بودند، پيش تو مى آمدند و از خدا آمرزش مى خواستند و پيامبر [نيز] براى آنان طلب آمرزش مى كرد، قطعاً خدا را توبه پذيرِ مهربان مى يافتند.
2- (وَ إِذا قِيلَ لَهُمْ تَعالَوْا يسْتَغْفِرْ لَكُمْ رَسُولُ اللهِ لَوَّوْا رُؤُسَهُمْ وَ رَأَيتَهُمْ يصُدُّونَ وَ هُمْ مُسْتَكْبِرُونَ)، منافقون، 5.
3- (... قالَ الَّذِينَ غَلَبُوا عَلى أَمْرِهِمْ لَنَتَّخِذَنَّ عَلَيهِمْ مَسْجِداً)، كهف، 21.

ص: 198

تمامى مذاهب نيز به اين امر مقيد بوده اند؛ تا اين كه اولين زمزمه هاى تحريم و تقبيح، از ابن تيميه شنيده شد، ولى به سبب مخالفت شديد علماى مذاهب اسلامى، اين انديشه در نطفه خفه گرديد.

سپس شاگردش، ابن قيم آن را پى گرفت و باز چندان توفيقى به دست نياورد تا اين كه محمد بن عبدالوهاب و حاميانش- كه از دين به عنوان ابزارى براى رسيدن به قدرت استفاده مى كردند- چنين قرائت عجيبى را باب كردند. اين در حالى است كه هنوز هم تمامى مذاهب و گرايش هاى اسلامى با چنين انديشه اى به شدت مخالف اند.

در اين ميان حكايت تخريب ها، حكايتى غريب و جانسوز است؛ سرزمين حجاز كه بايد يادآور خاطره ها و دايرةالمعارف تصويرى اسلام باشد، روز به روز با گذشته خود بيگانه تر مى شود و تمامى آنچه ميراث اسلام است، نابود گرديده يا رو به نابودى و ويرانى است. وهابيان در حملات خود به هرجا دست يافتند، پيش از هر چيز اقدام به تخريب مشاهد و مزارها كردند.

هنگامى كه طائف را تصرف كردند، گنبد حرم عبدالله بن عباس را منهدم ساختند. آن گاه كه به مكه وارد شدند، گنبدهاى متعلق به جناب عبدالمطلب جدّ رسول الله(ص) و ابوطالب عموى آن حضرت و خديجه(س) همسر رسول گرامى اسلام(ص) و همچنين محل تولد پيامبر(ص) و حضرت زهرا(س) را ويران نمودند.

در جدّه، گنبد و قبر منسوب به حضرت حوا را از بين بردند و

ص: 199

چون مدينه منوّره را محاصره كردند، قبل از ورود به شهر، حرم و مسجد حضرت حمزه(ع) را منهدم ساختند. و حتى شايع است كه از بيرون شهر به سوى گنبد پيامبر خدا(ص) تيراندازى كردند، ولى وهابيان اين مسأله را تكذيب مى كنند.

پس از ورود به مدينه، در ماه رمضان 1344 ه. ق. شيخ عبدالله بُلَيهد، قاضى القضاتشان را از مكه به مدينه اعزام كردند تا زمينه تخريب مزارها و مقابر مدينه را فراهم كند.

سپس آنچه گنبد و ضريح در مدينه و بيرون اين شهر بود را ويران نمودند؛ از جمله آن ها گنبد و بارگاه ائمه(ع) در داخل بقيع بود كه حتى ديوارها و صندوق و ضريحى كه روى اين قبور شريف بود نيز به كلّى منهدم گرديد و از اين حرم و قبور، به جز قطعه سنگ هايى كه در اطراف قبور نصب شده، اثر و علامتى باقى نماند. اين اقدام دقيقاً در هشتم شوال 1344 ه. ق. انجام گرفت و به كارگرانى كه اين عمل ننگين را انجام دادند، مبلغ هزار ريال مجيدى دست مزد پرداختتند. (1)


1- البته در طول سال هاى پس از تخريب بقيع، رايزنى هايى توسط نمايندگان ايران در عربستان جهت بازسازى انجام شده است كه بخشى از آن را حجه الاسلام و المسلمين قاضى عسكر در مطلبى با عنوان «تخريب بقيع به روايت اسناد» آورده است. همچنين تلاش هاى مظفر علم، نماينده ايران در عربستان در سال هاى 1330 و 31 ش. كه گويا به توافقاتى نيز با حكام سعودى رسيد، اما به سبب بر ملا شدن اين امر و شور و شعف شيعيان سراسر دنيا و در مقابل، حساسيت وهابيون، دولت عربستان اين توافق را تكذيب كرد.

ص: 200

سپس گنبدهاى متعلق به عبدالله و آمنه، پدر و مادر پيامبر خدا(ص) و حرم همسران و دختران آن حضرت و حرم جناب ابراهيم، فرزند گرامى پيامبر و گنبد متعلق به عثمان بن عفان و اسماعيل فرزند امام صادق(ع) و گنبد امام مالك و ساير مقابر در بقيع و بيرون آن منهدم و با خاك يكسان گرديد.

فقط حرم مطهر پيامبر(ص) در اثر ترس از قيام مسلمانان جهان، از تعرض و تخريب مصون ماند كه اگر اين ترس نبود، حرم پيامبر اسلام، قبل از ساير بقاع مورد تعرض و تخريب قرار مى گرفت؛ گرچه بعضى از نويسندگان وهابى اين مصونيت را بدين گونه توجيه مى كنند كه ما اين گنبد را به عنوان يكى از گنبدهاى مسجد مى شناسيم؛ نه به عنوان گنبد و بارگاه حرم پيامبر والّا ...

محدوديت هاى فرهنگى

شيعيان از نظر فرهنگى نيز به شدت محدوديت دارند.

خريد و فروش كتاب ها و نوارهاى مذهبى شيعى ممنوع است و دارنده آن ها مجازات مى شود. استفاده از برخى اسامى شيعى نيز غيرقانونى است. وهابيان درصدد محو فرهنگ محلّى شيعى هستند؛ حتى تغيير نام ايالت قديمى «الأحساء» به «ايالت شرقى»- كه عنوانى فاقد محتواى فرهنگى است- نيز در همين راستا صورت گرفت. شيعيان مجاز نيستند كتاب هايى درباره تاريخ

ص: 201

ى ا فرهنگشان منتشر كنند.

در نظام آموزش و پرورش نيز تعاليم وهّابى بر شيعيان تحميل مى شود؛ آنان نه تنها مجاز به تعليم تشيع نيستند، كه مجبورند آموزه هاى وهّابى را- كه دربردارنده تقبيح و تحريم رسمى تشيع است- فراگيرند. در درس «تعليمات دينى»- كه بخش مهمى از برنامه آموزشى مدارس از دوره ابتدايى تا دبيرستان است- فقط آموزه هاى وهّابيت تعليم داده مى شود و آشكارا تشيع، حتى در مناطق شيعه نشين، محكوم مى گردد. كتب درسى دينى بر عقايد متحجّرانه وهابى تأكيد مى ورزند و آن دسته از عقايد و اعمالى را كه با وهّابيت ناسازگار باشد، كفر و شرك مى خوانند.

در همين زمينه، در يك كتاب درسى- كه از طرف دولت تهيه شده و به دانش آموزان كلاس سوم راهنمايى ايالت شرقى تعليم داده مى شود- اعمال شيعى همچون زيارت و اعطاى هديه و قربانى به حرم [ائمّه اطهار(عليهم السلام)] محكوم شده است. علاوه بر اين، در كتب درسى، علاقه به اهل بيت پيامبر(ع) با عنوان نوعى از بت پرستى محكوم گرديده و به كودكان شيعه مى آموزند كه «رفض» (1) از تلاش ملحدان و مخالفان براى بدنام كردن پيامبر و نابودى اسلام


1- اصطلاحى است توهين آميز كه وهّابى ها در مورد تشيع به كار مى برند و به شيعيان رافضى مى گويند، يعنى كسى كه از دين برگشته.

ص: 202

سرچشمه گرفته است.

جايگاه شيعيان در حكومت

شيعيان هيچ نفوذى در حكومت ندارند. اندكى در يك بخش صنعتى، وزيرى شيعى در كابينه حضور داشته، اما به جز اين مورد، تقريباً هيچ سمتى در سطوح رده بالاى حكومتى نداشته اند. ورود به دستگاه قضايى، واحد افسرى ارتش، قواى امنيتى و گارد ملّى براى آن ها مجاز نيست. ظاهراً اشتغال در وزارت حج و وزارت امور اسلامى نيز براى آن ها ممنوع است.

پس از بيش از سه دهه بررسى، رژيم سرانجام در سال 1413 ه/ 1993 م. اقدام به تأسيس مجلس شورا كرد. اعضاى اين مجلس همگى انتصابى هستند و هيچ گونه اختيار قانونى يا قانون گذارى ندارند. وظيفه آن ها اين است كه هرگاه از آنان درخواست شود، در مورد مشكلات، نظر دهند و در زمينه هاى خاص قوانينى را پيشنهاد كنند. اعضاى اين مجلس عمدتاً با پيشينه تخصصى و شمار زيادى از آنان داراى درجه دكترى از خارج كشور مى باشند. در نخستين مجلس، تنها يك شيعه به نام دكتر جميل الجيشى- كه استاد دانشگاه بود- عضويت داشت.

در ژوئيه 1417 ه/ 1997 م. شاه فهد اعضاى مجلس را از 60 نفر به 90 نفر افزايش داد؛ براى نخستين بار، نيمى از 60 نفر، با

ص: 203

چهره هاى جديد جايگزين شدند. بنابر گزارش مطبوعات، مجلس جديد چهار عضو شيعه داشت. به نظر برخى مفسّران، انتصاب چهار عضو شيعه، منعكس كننده آمار رسمى سعودى در مورد شمار شيعيان است كه آن ها را تقريباً چهار درصد جمعيت كشور برآورد مى كند. اما ادعاى خود شيعيان آن است كه از اين چهار عضو به اصطلاح شيعه، در واقع، تنها دو نفر شيعه اند و دو عضو ديگر فقط نام هايى دارند كه مى توان آن ها را جزو اسامى شيعى به حساب آورد.

به عقيده اصحاب مطبوعات، شايد افزايش تعداد نمايندگان شيعه نمادى بوده است از تلاش براى ايجاد توازن در روابط با شيعيان. پس از بمب گذارى «الخبر» در سال 1416 ه/ 1996 م. كه رژيم سعودى، شيعيان را عامل اين بمب گذارى مى دانست، سخت گيرى هاى امنيتى عليه شيعيان افزايش يافت. اساساً نمايندگى شيعيان در مجلس- با اين كه شورا قدرت بسيار محدودى دارد- براى علماى محافظه كار وهّابى بسيار ناگوار است.

ديگر فرقه هاى شيعى

اسماعيلى ها، شاخه اى از شيعه شمرده مى شوند كه به امامت اسماعيل، فرزند امام جعفر صادق(ع) معتقدند. پيروان اين مكتب، بيشتر در منطقه شرقى نجران ساكن اند. رهبر كنونى آنان كه به

ص: 204

«داعى» هم معروف است، شيخ حسين بن اسماعيل مكرمى است. آمار دقيقى از شيعيان اسماعيلى در عربستان در دست نيست، اما آمارها بين 200000 تا يك ميليون نفر متغير است. فعاليت هاى دينى آنان را در سال هاى اخير به شدت محدود كرده اند. اسماعيلى ها اجازه تبليغ تعاليم خود را حتى در مساجدشان ندارند. (1)

زيديه نيز شاخه اى ديگر از شيعه است كه بعد از امام سجاد(ع) قائل به امامت زيد بن على بن الحسين(ع) هستند. پيروان اين مذهب، بيشتر در شهرهاى جنوبى مانند: نجران، عصير، جده و ينبع ساكن اند. در عربستان، مسجد يا مؤسسه شناخته شده اى وابسته به زيديه وجود ندارد و شيعيان زيدى در مسائل شرعى و دينى خود از زيدى مذهبان يمن پيروى مى كنند. تعداد شيعيان زيدى نيز مشخص نيست و خود آن ها نيز در جامعه سنّى و متعصّب عربستان مى كوشند تا هويت دينى خود را پنهان كنند. دولت سعودى چند سال پيش، از فعاليت مهم ترين مسجد آنان در نجران جلوگيرى كرد و آن را بست.

شيعيان مخفى

فضاى شديد ضدّ شيعى در عربستان موجب شده است تا بسيارى از شيعيان كه در شهرهاى بزرگ و سنّى نشين عربستان زندگى مى كنند، مذهب خود را مخفى نگاه دارند؛ مثلًا جامعه بومى


1- گفتگو با يكى از رهبران اسماعيلى در مكه.

ص: 205

شيعيان نجد جزو شهروندان شمرده نمى شوند.

با يكى- دو تا از شيعيانى كه در رياض زندگى مى كردند، در مسجدالحرام و مسجدالنبى ديدارهايى داشتم. معلوم بود كه از صحبت كردن با من نگران اند و اظهار مى داشتند كسى نمى داند كه آن ها شيعه هستند.

جالب اين كه، درگوشه و كنار نيز شنيده مى شود، برخى، مخفيانه از وهابيت بريده و به مذهب شيعه روى آورده اند. (1)

ساير مذاهب

در كشور عربستان گرچه تنها وهّابيت و مذهب حنبلى توسط دولت به رسميت شناخته شده اند، اما ساير مذاهب نيز با وجود فشارهاى حكومت و متعصبين وهابى، به فعاليت خود ادامه مى دهند.

تا چند دهه قبل، مذهب شافعى اكثريت را در كشور عربستان تشكيل مى داد كه اكنون بيشتر در استان غربى(حجاز) تمركز يافته اند. در گذشته مذهب شافعى رونق خوبى داشت و علماى آن همانند زينى دحلان، چهره هاى جهانى بودند. (2) امروزه وهابيان متعصب، شافعى ها را صوفى مى دانند و فعاليت هاى صوفى گرايانه


1- گفت وگو با شيعيان مدينه.
2- Syed Hashim AlRefaey( unknown )Advice to our Brothers, the Scholars of Najd.

ص: 206

در اين كشور نيز ممنوع است. شافعى ها اجازه ندارند كه همچون گذشته در مكه و مدينه نماز جماعت مستقل داشته باشند.

پيروان مذهب مالكى، بيشتر در منطقه حجاز، به خصوص در مكه سكونت دارند. مالكى ها نيز از حملات وهابى ها در امان نبوده اند و كتاب هاى بسيارى عليه آنان توسط روحانيون متعصب مذهبى نوشته شده است؛ مانند كتابى كه توسط ابوبكر جزايرى، يكى از ائمه جماعات مسجدالنبى و استاد دانشگاه مدينه عليه چهره روحانى اين مذهب، شيخ مالكى، نوشته شده است. (1)

همچنين مفتى بزرگ عربستان «بن باز» عليه مذهب مالكى سخنانى ايراد كرده و شيخ مالكى را به ارتداد و شرك متهم كرده است. (2) با وجود اين كه اجداد شيخ مالكى در مسجدالحرام به تدريس مشغول بوده اند، اما به وى اجازه تدريس داده نشد و حتى از برگزارى نماز جماعت نيز ممنوع شده است.

مذهب حنفى در عربستان چندان پيرو ندارد و شخصيت شناخته شده اى نيز در ميان آن ها ديده نمى شود. پيروان اين مكتب در مسائل دينى خود به مذاهب مالكى و شافعى مراجعه مى كنند.


1- AlJazairi, Abu Baker( 1989 )" They Came Running, Wait the Propagators of Deviousness."
2- Bin Manee, Abdullah Bin Suliman( 1983)" A Dialogue with AlMaliki to Reject his Sins and Deviousness.

ص: 207

وداع با شهر خدا

روزها يكى پس از ديگرى سپرى شد. هر روز كه مى آيد، گويى منتظر چيز جديدى هستى و بنا است اتفاق تازه اى رخ دهد و زندگى ات را متحوّل كند؛ تا اين كه روز آخر مى رسد. يك دفعه به پشت سر نگاه مى كنى و مى بينى كه روزها را به بطالت گذرانده اى، صاحب خانه را نجسته اى و تنها گرفتار صورت بوده اى و ظاهر.

امشب شب وداع با مكه و كعبه بود. ساعت 10 با كاروان به حرم آمديم. با شهر خدا و خانه خدا انس گرفته بودند و اكنون پس از بيست روز مى خواستند از خانه خدا بروند.

يادم نمى رود همين كه از پله هاى مقابل صحن بالا آمديم، همان حالى كه در اولين نگاه به كعبه دست داده بود، به همه دست داد. باورشان نمى شد كه به همين زودى تمام شده باشد و اكنون اين لحظه ها، لحظه هاى جدايى و فراق بود.

در راه، يكى از حاجى ها گفت: «آيا بار ديگر نگاه ما به خانه خدا مى افتد!» سپس از ته دل آهى كشيد. همه آرزو داشتند كه بار ديگر بيايند، اما گويى مى دانستند كه اين، آرزويى است كه نبايد زياد به آن دل ببندند. واقعاً آيا اجل مهلت مى داد بار ديگر نقش اين مسجد در شبستان چشمانمان بنشيند؟ آيا بار ديگر دعوت مى شديم؟

لحظاتى جلوى در ايستاديم! در برابر خانه اش، لحظه اى دل به او

ص: 208

داديم! احساس خودم به كسى مى مانست كه مدتى در كنار بهترين دوست خود بوده و اكنون مى خواهد او را ترك كند.

وارد حرم شديم. مسجدالحرام خلوت شده بود و حاجيان به سوى سرزمين هاى خود بازگشته بودند. در صحن، روبه روى ركن يمانى نشستيم. صدايم در نمى آمد، حسابى سينه ام گرفته بود؛ اما چاره اى نبود. لحظه هاى حساسى بود. با شروع مناجات حضرت امير در مسجد كوفه، گريه ها شروع شد. باورشان نمى شد كه مى خواهند بروند! چشم از كعبه نمى گرفتند و ناله و گريه به هم آميخته بود؛ در همان اوضاع، پيرزنى آهسته گفت: براى جوانان هم دعا كن. در آن لحظه ها باورم نمى شد كه تنها چند قدم با كعبه فاصله دارم. احساس مى كردم در بهترين جاى زمين، نه، كه در بهترين جاى عالم قرار دارم. ياد پدرم افتادم و عشق بيش از حدش به اين خانه؛ حال مى فهميدم اين كه مى گفت: «بايد بروى تا عاشق شوى»، يعنى چه. تا ساعت 30/ 1 برنامه ها طول كشيد و يك طواف وداع دسته جمعى كرديم. در طول طواف دعاى جوشن كبير خوانده شد و حاجيان همراهى كردند و سپس مناجات خمسه عشر امام سجاد(ع) و آنگاه قرآن.

دست آخر نيز طوافى كردم كه شايد در تمامى طواف هايى كه در اين سفر انجام دادم، اين طواف آن هم نيم شوط آخر طواف، يكى از زيباترين و بهترين لحظه هاى اين سفر بود.

ص: 209

اكنون خسته و ملول نشسته، چشم بر كعبه دوخته ام و در كارخود حيران! قلم را به زحمت روى كاغذ حركت مى دهم. گويى رؤيايى بود كه تمام شد! كل سفر را مرور مى كنم. با خود مى گويم: فردا كه از اين سرزمين بروم چقدر حسرت اين لحظات را خواهم خورد.

اما اين انديشه كه نكند در اين سفر طرفى نبسته باشم و مصداق فرمايش امام سجاد(ع) به شبلى شوم، حسابى نگرانم كرده است. نكند لبيكم بالا نرفته باشد! نكند با دست خالى از اين سرزمين مقدس برگردم! و هزاران پرسش ديگر، حسابى ملول و خسته ام كرده اند.

اشك امانم نمى دهد، دلم حسابى گرفته است. من كجا، اينجا كجا! روبه روى حجرالأسود و در دل شب! مى خواهم با خدا خودمانى صحبت كنم؛ خدايا! آمدم، اما غرق گناه و اكنون مى روم، آيا بدون گناه؟!

خدايا! امام(ع) فرمود: «

ما أَكْثر الضجيج و أَقلّ الحجيج

» (1) و من در كدام دسته قرار دارم؟ خدايا! اگر بروم و تحوّلى احساس نكنم چه؟ خدايا! آيا شيطان به من نمى خندد؟ خدايا! آيا واقعاً ميهمان خوبى بوده ام؟ خدايا! آيا بار ديگر چنين لحظاتى را تجربه خواهم كرد؟ خدايا ...


1- مستدرك الوسائل، ج 10، ص 157

ص: 210

مسجدالحرام خلوت شده است. بايد رفت. هنگام بيرون رفتن، اين دو بيت سعدى را زير لب زمزمه مى كردم:

بگذار تا بگريم چون ابر در بهاران كز سنگ ناله خيزد روز وداع ياران

با ساربان بگوييد احوال آب چشمم تا بر شتر نبندد محمل به روز باران

ص: 211

ص: 212

فصل ششم: مدينه به سوى مدينه

اشاره

ساعت 30/ 5 دقيقه بامداد بيدار شديم؛ همه پايين آمدند، وقتى براى صبحانه خوردن نبود. بعضى از زائران حتى نفهميدند چگونه نماز صبح خواندند. اما حركت، تا ساعت 9 طول كشيد؛ گويا رانندگان بايد همراه گذرنامه ها براى انجام تشريفات ادارى به «نقابه» مى رفتند و همان كاغذبازى هاى معمول و متداول.

... اتوبوس حركت كرد. از مكه تا مدينه بيش از 400 كيلومتر فاصله است و تمامى آن تقريباً بيابان و كوير. در دل اين كوير، استراحتگاه هاى زيبايى ساخته اند كه مجموعه اى از پمپ بنزين،

ص: 213

مغازه و رستوران است. در عمره، مسافرانى كه از جده به مدينه مى آيند، در يكى از اين استراحتگاه ها به نام «ساسكو» توقف كوتاهى دارند.

همين كه آخرين ديوارهاى شهر مكه را پشت سر گذاشتيم و بيابان در برابرمان رخ گشود، به ناگاه ياد داستان پر ماجراى هجرت افتادم. به بيابان ها كه نگاه مى كردم، مى كوشيدم در ذهنم داستان هجرت را مجسم كنم؛ هجرتى كه سرفصلى در دعوت پيامبر شمرده مى شود و به سبب همين اهميت، مبدأ تاريخ اسلام است. هواى داخل اتوبوس خنك و مطبوع و به قول خود عرب ها «مكيف» به شدت كار مى كند. ولى مسلمانان در چند هجرتى كه از مكه به مدينه داشته اند، چگونه اين مسير برهوت و تنور آتش را پشت سر گذاشته اند؟! نه آبى، نه علفى و نه حتى سايبانى، فقط خاك و ماسه و بادهاى گزنده و تازيانه هاى سوزنده خورشيد! آن هم در قالب چند خانواده ضعيف و بى پناه، كه كودكان و كهن سالان نيز آن ها را همراهى مى كنند؛ برق شمشير قريش نيز لحظه به لحظه در دل اين كوير آنان را دنبال مى كند.

بايد از همين صحراها گذشته باشند. اگر با دقت بنگرى، صداى ناله كودكان را به خوبى مى شنوى كه از فرط خستگى، ناى گريه كردن ندارند.

ص: 214

از سوى ديگر، سال ها مى كوشى تا زندگى ساده و محقرى فراهم كنى و سايبانى براى خانواده خود تدارك ببينى و اكنون در يك شب بايد آن را بگذارى و جان خود و خانواده ات را بردارى و با يك كوزه آب، قرصى نان و شايد ملحفه اى، به شهرى كه تمام وجودت در آن خلاصه مى شود، پشت كنى و به جايى كه نمى دانى چه چيزى در انتظارت هست، كوچ نمايى.

حقيقتاً مجاهدت و ايثار مى خواهد. اين كه اين قدر در قرآن، هجرت ستوده شده، بى جهت نيست و به همين خاطر، عنوان و صفت «مهاجر» براى مسلمانان صدر اسلام اين چنين اهميت داشت.

قسمتى از راه را خواب بودم؛ ديشب ساعت 30/ 4 صبح به هتل برگشتم و تا آمدم بخوابم، هنگام رفتن شده بود. نزديكى هاى غروب، به مدينه رسيديم. و يك راست به طرف هتل رفتيم. هتل از مركز شهر فاصله داشت؛ در نزديكى قبا. استقرار در اتاق ها تا شب طول كشيد. زائران نيز خيلى خسته بودند. همه ناخوش؛ صداى سرفه لحظه اى قطع نمى شد. شب جمعه بود و قرار بود كه دعاى كميل در بين الحرمين برگزار شود. با زائران، آماده رفتن به بين الحرمين مى شديم. ساعت 9 شب به طرف بقيع راه افتاديم.

بين الحرمين و دعاى كميل

مدينه، شهر پيامبر(ص)، شهرى كه در اوج غربت و تنهايى

ص: 215

پيامبر(ص)، آغوش به روى او گشود، شهرى كه شهر انصار است. شهر مجاهدت و ايثار و از جان گذشتگى! شهرى كه يثرب خوانده مى شد و به پاس قدوم پر بركت پيامبر(ص)، مدينةالنبي نام گرفت؛ شهر پيامبر.

شهرى كه در ذاكره خود رشادت هاى جنگ هاى بدر و خندق را به ياد دارد؛ شهرى كه رنج و اندوه جنگ احد را بر دوش مى كشد و در نهايت، شهرى كه نامش با پيامبر، اسلام و گسترش آن پيوند خورده است.

امشب كه به طرف بين الحرمين حركت كرديم، با خودم مى گفتم: حكومت اسلامى در مدينه پا گرفت و هجرت پيامبر به اين شهر، سرفصل و نقطه عطفى در تاريخ اسلام بود و چنين سابقه اى بايد از مدينه، شهرى شادى آفرين و غرورانگيز بسازد؛ ولى من چنين احساسى نداشتم. از خودروها كه پياده شديم و چشمم به گنبد خضراء و گلدسته ها افتاد، دلم گرفت. به ديگران نگاه كردم؛ همه نگاه ها اين گونه بود. يادم نمى رود هنگامى كه زائران براى اولين بار به خانه خدا نگاه مى كردند، نگاهى توأم با شادى و فرح و اميد بود؛ اما اينجا جنس نگاه متفاوت بود. اينجا غم در چشم ها خانه كرده بود. داخل صحن كه شديم، همه گريه مى كردند. براى اداى احترام و سلام بر حضرت در برابر قبةالخضراء ايستاديم و ميان آن همه

ص: 216

چراغ، باز احساس غربت و تنهايى!

سيل جمعيت به طرف بين الحرمين روان بود. همه مى خواستند، براى لحظاتى هم كه شده، كنار مزار ائمه بقيع روضه اى دسته جمعى بخوانند و با اميرمؤمنان(ع) هم ناله شوند. سربازان نيز حضور پررنگى داشتند. با سلاح هاى خودكار و پيش رفته، گويى به جنگ آمده بودند!

در ميانه راه، چند عرب كويتى جلو آمدند و گفتند كه حكومت اجازه نمى دهد غير ايرانى در مراسم شركت كند، اگر امكان دارد ما در ميان كاروان، قرار بگيريم، كه استقبال كرديم.

باورم نمى شد، در مدينه؛ شب جمعه؛ آن هم در بين الحرمين و دعاى كميل دسته جمعى! براى لحظاتى احساس كردم خواب مى بينم. چگونه امكان داشت در كشورى با وجود تعصّبات شديد وهابيت، بتوان اين گونه در بين الحرمين دعاى زيباى كميل را قرائت كرد؟! انتظامات ايران، خيلى زيبا، جمعيت را هدايت و كنترل مى كردند.

به همراه كاروان در گوشه اى نشستيم. كاروانيان با ديدن پنجره هاى بقيع، دلشان آسمانى شد. نياز به روضه و مداحى نبود. سكوت و تاريكى مزار ائمه بقيع، در كنار گلدسته هاى بلند و نورانى حرم نبوى، خود بهترين مرثيه خوان بود. يكى پرسيد: بقيع كجاست؟ با انگشت اشاره كردم، و پيرمرد محكم با دست به پيشانى اش

ص: 217

كوبيد.

گلواژه هاى زيباى دعاى كميل اوج گرفت و دل ها را با خود به آسمان برد. بهترين مكان براى مناجات با خدا بود. كاروان حال عجيبى پيدا كرده بود. اولين حضور در مدينةالنبي(ص)، آن هم شب جمعه و دعاى زيباى كميل.

كمى آن طرف تر، كويتى ها نشسته بودند و شبنم اشك، پهناى صورتشان را پوشانده بود. نگاهى به اطراف انداختم. واقعاً تماشايى بود. گوينده نامى از امام زمان(ع) و امكان حضور وى در اين مكان مقدس برد، كه ناخودآگاه مؤدب تر نشستم؛ گويى بى اختيار احساس كردم كه امام زمان(ع) در اين جمع حضور دارد. آيا جايى بهتر از اينجا و دعايى بهتر از اين دعا وجود داشت؟

بقيع

ساعت 5 صبح است و به سوى حرم در حركتيم. هواى مدينه سرد است و كمى سوز دارد. جمعيت از هرطرف براى نماز صبح به سوى حرم سرازير است. لحظه به لحظه بر تراكم جمعيت افزوده مى شود و صف هاى نماز يكى پس از ديگرى شكل مى گيرد. اذان صبح به گوش مى رسد و صفوف نظم مى گيرد و بعد هم نماز ...

و اكنون در پشت قبرستان بقيع. قبرستانى تاريك و خاكى كه در

ص: 218

كنار آن سنگفرش هاى مرمر و گلدسته هاى بلند سر به فلك كشيده، صله اى ناموزون است! يك طرف روشن و اين سو تاريك، يك طرف نماد عظمت اسلام و يك طرف مظلوميت و مهجوريت!

هر لحظه بر تعداد زائران افزوده مى شود. بيرق هاى كاروان ها افراشته است در گوشه اى صداى حزن انگيزى مشغول گفت وگو با اين قبرستان و اهل آن است.

چشمم كه به پنجره ها افتاد، دلم لرزيد. مصائب اهل بيت(ع) در مدينه از برابر چشمانم رژه رفتند.

آيا همين مصائب فضاى مدينه را فضاى غم و اندوه و ماتم نكرده است؟ اگر به ديده دل بنگرى، هنوز صداى ناله هاى فاطمه(س) به گوش مى رسد و مظلوميت على(ع) بر فضاى شهر سنگينى مى كند. بى جهت نيست كه بى اختيار مدينه با آن همه افتخار، اكنون مترادف غم و غصه است و بى شك بقيع سند زنده آن.

داخل كه رفتيم، ناخودآگاه به ياد آستان مقدس حضرت رضا(ع) افتادم با آن شكوه و عظمت؛ و اينجا مضجع چهار امام است و اوج غربت و مظلوميت!

به زحمت خودم را به تورى رساندم. نمى دانستم چه كنم. به حرم حضرت رضا(ع) كه مشرف مى شدم، از فاصله اى دور كفش ها را در مى آوردم و به سبب ازدحام، جرأت نزديك شدن به ضريح را نداشتم. اما اينجا دستم به تورهايى بود كه دل هاى عاشقان را در

ص: 219

حقيقت به بند مى كشيد. و من در اين ميان، شرمنده از چهار ستاره درخشان كه چنين به محضرشان شرفياب شده بودم. عربى در كنار تورى با روسرى قرمز و چهره اى جهنمى ايستاده بود و اجازه نزديك شدن نمى داد. شايد يكى از فرزندان همان هايى بود كه حق را از موضعش منحرف كردند.

دسته اى كبوتر در كنار قبور ائمه فرود آمدند. به حالشان غبطه خوردم. كمى آن طرف تر، در كنار مرقد دختران پيامبر(ص)، يكى از شرطه ها مردم را از زيارت قبور نهى مى كرد؛ افغانى بود. از همان ها كه به علت فقر و بدبختى و آوارگى، جذب دستگاه وهابيت ثروتمند شده بودند. لباسى چرك و پاهايى كثيف و ريشى همچون قالى هاى نخ نما داشت.

در كنار مرقدهاى همسران پيامبر و ابراهيم فرزند پيامبر و شهداى واقعه حرّه و احُد و قبر امّ البنين نيز شرطه هايى ايستاده بودند و مدام مى گفتند: «حاجى روح خلّى الطريق و ...» كه ناگهان در كنار قبر فاطمه امّ البنين، شرطه اى گفت: هذا قبر عثمان بن عفان، كه همه خنديدند.

كاملًا معلوم بود كه خودشان نيز فهميده اند، به زور نمى توان جلوى عشق را گرفت و فقط تلاشى مذبوحانه بود و جالب تر اين كه تمامى اعمال آن ها اثر معكوس داشت. بايد به مشهد، كربلا،

ص: 220

نجف، كاظمين و سامرا نگاهى مى انداختند تا اوج ارادت شيعه به ائمه خود را در مى يافتند.

ساعت 9 به هتل برگشتيم و تا ظهر خوابيدم.

عصر، به همراه خانم ها براى زيارت، دوباره به بقيع آمديم. زن ها فقط بعد از ظهرها و در شدّت گرما، مى توانستند تا بالاى پله ها بيايند و از پشت پنجره ها زيارت كنند كه زيارت آن ها، خود نيز حكايتى دارد. در پايين پله ها زيارت نامه خوانده شد و سپس خانم ها براى زيارت، بالاى پله ها رفتند؛ بى شك زيارت آنان در اين گرماى مردادماه مقبول بود، آن هم با چادرهاى مشكى.

مسجدالنبى (ص)

ساعت 6 صبح است و مردم دسته دسته به مسجد مى آيند. هوا امروز قدرى بهتر شده و من چون قطره اى در درياى مسجدالنبى شده ام. باب السلام را بسته بودند و مجبور شدم از باب بلال وارد شوم. ديروز خيلى تلاش كردم كه بعد از نماز مغرب به روضه بروم امّا نگذاشتند؛ پرده كشيده بودند.

صداى سرفه مكرّر شنيده مى شود. سينه ها خيلى خراب و بيمار است.

روضه صفاى خاصى دارد. حديث پيامبر(ص) كه فرمود: «ميان خانه و منبر من باغى از باغ هاى بهشت است» بر سردر روضه

ص: 221

خودنمايى مى كند. احساس مى كنى كه غول مدرنيته نتوانسته چيزى از معنويت اين مكان كم كند. گويى اصلًا دست نخورده است. هنگامى كه در روضه، ميان منبر و قبر مطهر پيامبر مى نشينى، احساس زيبايى به تو دست مى دهد. ستون ها، يا به عبارتى استوانه ها تو را با خود به دل تاريخ مى برند؛ يك طرف «ابولبابه» را مى بينى كه خود را به ستون بسته است، خود را جاى او مى گذارى و به خدا متوسل مى شوى؛ جاى ديگر على(ع) را تصور مى كنى كه در كنار ستون «حرس» ايستاده و از پيامبر محافظت مى كند. هنوز ناله حزينى از ستون «حنانه» مى شنوى كه از جدايى و دورى پيامبر(ص)، تا آسمان، بالا مى رود.

راستى، آن طرف، سكوى اصحاب صفه است. كسانى كه در ظاهر، در هفت آسمان يك ستاره هم نداشتند و در فقر و تنگدستى دست و پا مى زدند، در اين مكان زندگى مى كردند و پيامبر رهبر امت، بسيارى از اوقات، غذاى خود را با آنان صرف مى كرد.

خانه فاطمه زهرا(س) و على(ع) نيز در كنار همين ضريح بوده كه اكنون اثرى از آن نيست. درى كوچك كه گاهى با خود مى انديشم، شايد مرقد بى بى نيز در همين خانه باشد، به بى بى سلام مى دهم.

مى كوشم تا خود را به ستون توبه برسانم و دو ركعت نماز بخوانم كه با فاصله اى نه چندان دور، موفق مى شوم. در حين نماز

ص: 222

دائماً ابولبابه و داستان او در ذهنم تداعى مى شود.

هر چه بود، همان حال و هوا را به انسان منتقل مى كرد؛ خود را در كنار پيامبر رحمت مى ديدم، پدرى مهربان كه سختى هاى امت، برايش سخت و دشوار بود و همواره غم امت را مى خورد.

از باب البقيع بيرون آمدم؛ درى كه درست روبه روى بقيع باز مى شود. تا چندى پيش، حد فاصل ميان باب بقيع تا خود بقيع را كوچه هاى بنى هاشم تشكيل مى داد؛ چنان كه در عكس ها ديده ام، كوچه هايى تنگ و باريك و به سبك قديمى، كه اكنون در طرح توسعه از بين رفته است. گويا محل خانه امام صادق(ع) و برخى از ائمه(ع) نيز در آن بوده است.

ساختمان حرم

امروز گشتى در حرم زدم؛ خيلى باشكوه ساخته اند. حرمى يكپارچه كه هيچ فضاى بدون استفاده ندارد. اين مسجد كه ابتدا توسط پيامبر خدا(ص) ساخته شد، مساحتش 805 متر مربع بيشتر نبود و در زمان خود پيامبر(ص) به 2475 متر، در دوران خليفه دوم، به 4071 متر، در دوران وليد بن عبدالملك به 6450 متر، در دوران مهدى عباسى به 8900 متر، در دوران سلطان قايتباى عثمانى به 9020 متر، در عصر سلطان عبدالمجيد به 10193 متر و در دوران

ص: 223

آل سعود در توسعه اول به 16327 متر مربع رسيد. (1)

اوج اين توسعه در عصر فهد بوده كه در سال 1405 ه. ق. شروع شد و مساحت مسجد تا 82000 متر مربع افزايش يافت؛ به گونه اى كه اكنون فضاى حرم گنجايش 257000 نمازگزار را دارد. البته بخش عمده اى از فضاى اطراف حرم نيز آزاد شده و 250000 نمازگزار را در خود جاى مى دهد و اين بخش نيز شامل 235000 متر مربع مى شود.

نكته ديگرى كه ذهن انسان را به خود مشغول مى كند، هواى مطبوعى است كه در داخل حرم وجود دارد؛ حرم با داشتن فضاى بسيار بزرگ و وسيع، هميشه خنك است، اين امر نيز توسط يك مجموعه- كه در زير حرم در عمق 5/ 4 مترى، به مساحت 95000 متر مربع قرار دارد- و همچنين توسط مجموعه اى كه 7 كيلومتر از حرم دور است با نام «محطةالتبريد» انجام مى شود. حال چگونه اين هواى خنك از اين فاصله به حرم مى رسد و حرم را خنك مى كند، خود حكايتى است.

درهاى حرم هر يك به وزن 5/ 2 تن است كه در اسپانيا ساخته شده و تزيينات فلزى آن را در فرانسه انجام داده اند. در حقيقت شاهكار معمارى اسلامى و هنر مدرن در يك جا خلاصه شده است.


1- kingdom as Guardian of the Holy Places

ص: 224

گلدسته ها هر يك به ارتفاع 104 متر است كه در مجموع به 10 مناره مى رسد؛ به ويژه هنگام غروب جلوه خاصى به حرم مى دهد و گويى بهشتى است در روى زمين؛ پيوند سنت و تجدّد.

دور تا دور حرم نيز به قول عرب ها «ابراج» بلند و هتل هاى بسيار مدرن قرار دارد؛ به طورى كه وقتى نگاه مى كنى دلت مى گيرد.

شيعيان مدينه «نخاوله»

از وقتى كه به مدينه وارد شده ايم، حاجى ها مرتب، سراغ شيعيان را مى گيرند، از گوشه و كنار چيزهايى در مورد شيعيان شنيده اند. به قول يكى از حاجى ها، دلمان براى يك نماز جماعت با مهر در عربستان لك زده است. به نظرم، بودن بيش از بيست روز در مكه و دائماً با مظاهر وهابيت روبه رو شدن، چنين حالتى را براى آن ها به وجود آورده است. از طرف ديگر، مدينه شهر پيامبر و اهل بيت اوست و مردم مى خواهند به هر زحمتى كه هست، ردّ پايى از اهل بيت را در فضاى كنونى مدينه بيابند.

سرانجام بعد از فشارهاى مردم و رايزنى هاى روحانى كاروان- كه گويا با شيخ عمرى، روحانى بزرگ شيعيان مدينه، نيز آشنايى داشت- قرار شد براى ناهار به منطقه سكونت شيعيان برويم. براى حجاج خيلى جالب بود؛ يك نماز جماعت و يك ناهار با شيعيان مدينه صفايى داشت.

ص: 225

اما داستان شيعيان مدينه، حكايتى پر رنج و اندوه است. دوره محروميت هاى شيعيان تنها به عصر وهابى ها برنمى گردد، بلكه پيش از آن، سلاطين عثمانى نيز با آن ها برخورد بسيار بدى داشته اند. مى توان گفت كه شيعيان مدينه شهروندان درجه 2 جامعه مدينه هستند.

شيعيان مدينه يا همان نخاوله، تاريخ پرفراز و نشيبى دارند كه از دوره وهابيت وارد مرحله جديدى مى شود. نخست آن كه گويا بين 20 تا 30 هزار شيعه، در شهر مدينه زندگى مى كنند. اين شيعيان بيشتر در ميان محله عوالى، قبا، قربان و حرم زندگى مى كنند.

اين كه چرا به آنان نخاوله مى گويند، بين محققان اختلاف است، ولى مهم ترين احتمال اين است كه چون اين گروه با باغ هاى خرما و نخل در ارتباطاند، به آن ها نخاوله گفته مى شود.

هرچند وهابى ها به شدت با شيعيان بد هستند و به آن ها، عنوان رافضى مى دهند، اما در عوض، شيعيان ساير بلاد اسلامى مانند: ايران، بحرين، كويت و ... با آن ها روابط نزديكى دارند. در گذشته نيز اين شيعيان، خانه ها و باغ هايى داشته اند كه مسافران شيعه در آن ها اسكان مى يافتند و دو باغ مرجان و صفا متعلق به شيعيان معروف هستند.

در طول سال هاى گذشته، روحانيونى توسط مراجع وقت، براى

ص: 226

ارشاد و رسيدگى به امور اين شيعيان به اين منطقه آمده اند كه در ميان آن ها مى توان به سيد احمد طالقانى، برادرِ جلال آل احمد اشاره كرد كه از سوى مرحوم سيد ابوالحسن اصفهانى به مدينه آمده بود. وى به طرز مشكوكى از دنيا رفت و در بقيع به خاك سپرده شد.

شيعيان در مدينه به سبب تبعيضات موجود، بيشتر در مشاغل سطح پايين كار مى كنند، مانند: باغدارى، قصابى، نظافت و ...

اما همين شيعيان در طول تاريخ و به خصوص بعد از روى كار آمدن وهابيون، مرارت ها، سختى ها و تبعيض هاى بسيارى را تحمل كرده اند. آنان از نظر انجام فرايض دينى شان به شدت در محدوديت قرار دارند، اجازه ساخت مسجد به آن ها داده نمى شود و در چهار حسينيه اى كه در مدينه دارند، حق ندارند با صداى بلند اذان بگويند؛ به هيچ عنوان نمى توانند كتاب هاى مربوط به مذهب خود را تهيه كنند؛ چه اين كه در كتابفروشى هاى معتبر مدينه هر چه يافت مى شود، كتاب هايى بر ضد شيعه است. در مشاغل عالى به كار گرفته نمى شوند و همواره با نوعى تحقير به آن ها نگريسته مى شود.

گفته مى شود بسيارى از نخاوله سيد هستند و نسلشان به امام سجاد(ع) مى رسد. به همين سبب نيز به «سادات نخاوله» مشهورند.

اما اين گروه اقليت شيعه، با وجود تمامى فشارها و مرارت ها، همچنان استوار و پابرجا ايستاده اند. حضور روحانى با اراده اى

ص: 227

همچون شيخ محمدعلى عمرى- كه اكنون بيش از 96 سال سن دارد- به عنوان محور، تنور شيعه را در اين شهر داغ نگه داشته است. وى پس از بيست سال تحصيل در نجف، به مدينه بازگشت و با وجود فشارهاى بسيار، سنگ صبور شيعيان اين شهر است.

البته از اواخر عهد فهد، قدرى شرايط براى شيعيان بهتر شده است؛ چرا كه دولت به اين نتيجه رسيد كه خطر بنيادگرايان سنّى، براى دولت به مراتب بيشتر از شيعيان است و در حقيقت، شيعه در عرصه توازن قدرت هاى اجتماعى مؤثر است؛ از اين رو در سال هاى اخير اجازه بازسازى و مرمّت حسينيه شيخ عمرى صادر شد و نيز ديدارهايى با سران حكومت عربستان داشته كه موجب خشم جناح راديكال وهابى شده است.

با توجه به آنچه گفته شد، طبيعى بود زوار بخواهند شيعيانى را زيارت كنند كه در برابر تمامى محروميت ها، همچنان در عقيده خود راسخ بوده اند.

ساعتى به اذان ظهر مانده بود كه از هتل حركت كرديم. ناگزير بوديم براى سوار شدن به اتوبوس ها، ده دقيقه اى پياده روى كنيم. سرانجام نزديكى هاى نماز ظهر به حسينيه شيخ عمرى رسيديم. باغى بسيار زيبا در شارع(خيابان) على بن ابى طالب(ع) و نزديك بيمارستان الزهرا(س). از در كه وارد شديم، باورمان نمى شد كه در سرزمين

ص: 228

لم يزرع عربستان، چنين باغ هاى زيبايى وجود داشته باشد.

در همان جلوى در، چند نوجوان به استقبالمان آمدند. دست دادند و معانقه كردند، معلوم بود حجاج به وجد آمده اند. در داخل باغ، آب نماى بسيار زيبايى درست كرده بودند كه آب در قالب چند آبشار كوچك به داخل حوضى مى ريخت و از آنجا باغ را سيراب مى كرد. در كنار آن نيز مكانى جهت نشستن، كه بى شباهت به همين آلاچيق هاى خودمان نبود. حجاج وضو گرفتند و به داخل حسينيه رفتيم. از برخى افراد كه پيش تر آمده بودند، شنيده بودم كه در گذشته، اين حسينيه، حسينيه كوچك و ساده اى بيش نبوده؛ اما در سال هاى اخير آن را بازسازى كرده اند كه واقعاً زيبا ساخته بودند. مردها از راهروى كوچكى به فضاى باز حسينيه رفتند؛ زن ها نيز از همان راهرو و از طريق پله ها به طبقه فوقانى راه يافتند. اولين چيزى كه توجه زائران را پس از ورود به حسينيه جلب كرد، جعبه مهر بود كه هر كس آزادانه مى توانست يكى بردارد و به نماز بايستد؛ به راحتى برق شادى را مى شد در چهره زائران ديد. و سپس نماز جماعت با دستان باز، چيزى كه از ابتداى حضورشان در عربستان، نديده بودند. بعد از نماز نيز دعاى فرج كه حجاج با تمام توان آن را مى خواندند.

خود شيخ عمرى به علت كهولت سن نمى تواند در جلسه حضور يابد. اكنون فرزند وى اداره امور را به عهده دارد. وى به

ص: 229

جاى پدر، ظهرها نماز جماعت را در زيرزمين هتلى در نزديكى حرم مطهر اقامه مى كند.

بعد از نماز، فرزند شيخ عمرى نيز آمد. مردى كامل، با چهره اى سبزه، اما فعال و پرنشاط. با مهربانى از حاجيان تشكر كرد و به آن ها خير مقدم گفت. گويا در جنب حسينيه، ساختمان ديگرى قرار داشت كه به آن مُضيف خانه امام حسن مجتبى(ع) مى گفتند و از طريق راهرويى به حسينيه وصل مى شد. براى ناهار به آن جا رفتيم. قبل از ناهار، توسلى به ساحت مقدس امام حسن مجتبى(ع) گرفته شد، كه حجاج با توجه به فضاى موجود، خيلى به هيجان آمدند. ناهار چلويى بود كه با نخود و گوشت مخلوط بود. انصافاً غذاى خوشمزه و لذيذى بود. بعدها يكى از حجاج مى گفت: هيچ غذايى در طول اين سفر مثل اين غذا براى من مزه نكرد. بعد از ناهار، حجاج در باغ چرخى زدند و سپس با شيخ خداحافظى كرديم.

يكى از مناطق مقدسى كه در نزديكى اين باغ قرار داشت، مشربه امّ ابراهيم بود؛ جايى كه پيامبر گرامى اسلام(ص)، به سبب حسادت برخى از همسرانش، «ماريه»- مادر ابراهيم- را در آنجا ساكن كرد.

باز هم حرم پيامبر و بقيع

هنوز صبح نشده است. اما صداى اذان از مسجدالنبى(ص) به

ص: 230

گوش مى رسد؛ گويا اذان نماز شب است. از در هتل كه بيرون آمديم، گروهى از زائران نيز در خودروها، آماده رفتن به حرم بودند؛ ده دقيقه بعد حرم بوديم. مردم دسته دسته به سوى حرم در حركت بودند. رودها و جوى هايى را مى ماندند كه به دريا مى پيوستند. و هر لحظه جمعيت بيشتر مى شد. از سوز و سرماى شبِ قبل خبرى نبود و هوا بهتر شده بود.

خواستم از باب النساء يا باب جبرئيل وارد شوم؛ درست كنار مضجع شريف پيامبر؛ اما نگذاشتند. صفوف نماز بسته شده بود. مجبور شدم از باب بلال وارد شوم؛ دو در بلند و زيبا در كنار هم. تقريباً تا وسطهاى مسجدالنبى(ص) صف نمازها كشيده شده بود. هر كس مشغول كارى بود. يكى قرآن مى خواند، ديگرى نماز و يكى زير لب، دعا زمزمه مى كرد. هر لحظه صفى بسته مى شد و صف ها نيز هر لحظه درازتر. هنوز اذان صبح را نگفته اند. اگر تنبلى نكنم، تا صبح مى توانم از اين لحظات ملكوتى بيشترين استفاده را بكنم. قبل از اذان صبح آن هم در حرم پيامبر! اما افسوس كه دل راه نمى آيد و به اين طرف و آن طرف سرك مى كشد!

نگاهم به ستون ها خيره مى شود. صاف و صيقلى و در بالاى هر يك دكورى مشبك به رنگ طلا و تزيينى به سبك و سياق سليقه عربى. وسط حياط- به قول خودم- چتر بزرگ متحركى است كه وقتى هوا خوب است بسته و در موقع آفتاب و سرما باز مى شود.

ص: 231

برگرفته از فن آورى غرب!

در مسجدالنبى(ص) حاجيان ايرانى به گونه اى نشسته اند كه هنگام سجده سرشان روى سنگ ها باشد. در كنارم دو روحانى نيز نشسته اند. يكى ماسك زده و ديگرى در حال خواندن نماز است. دوباره به خود مى آيم. انگار حرم است و وقت هم محدود! تا كى در انديشه هاى ديگر؟! به خود مى گويم: اينجا هم مانند مكه مى شود! بى آن كه بارى برگيرم تمام خواهد شد. به زحمت بلند مى شوم، دو ركعت نماز به نيت قضاى نماز صبح قربةً إلي الله ....

به ياد جمله جلال آل احمد در «خسى در ميقات» مى افتم؛ واقعاً چه عبارت زيبايى انتخاب كرده است؛ «ديگرى حباب را برگزيده و من وقتى فكر مى كنم از هر دو كمترم؛ حتى خس و حباب نيز نيستم؛ چراكه آن ها دست كم اثر وجودى و حضور دارند، اما من فقط تنم بى وجود، جسمم بدون روح و قفسم بدون پرنده و خانه ام بدون صاحبخانه و در يك كلام، ظرفم بدون مظروف.»

نگاهى به جلو مى اندازم؛ مى خواهم مرقد پيامبر(ص) را ببينم كه حايلى سفيد، پرده مانند، شعاع ديدم را محدود مى كند. با حالتى نزار و نااميد به پرده مى نگرم و مى گويم: اى پيامبر خدا، اى امين وحى، اى نبى الله ... اين بيچاره را دريابيد كه عمرى در حجاب و سرگشتگى به سر برده و اكنون آمده است تا شايد جان در اقيانوس

ص: 232

معرفت شما بشويد! به ياد زائرى مى افتم كه بدون روضه، همين طور گريه مى كرد و حالى داشت! با همان حال و هواى سادگى مى گفت: آمده است تا تسويه كند.

صداى اذان، مرا به خود آورد. اذان اول بود و تا اذان دوم يا اقامه، يك ربعى فاصله داشت. رودها داشتند اقيانوس حرم را لبريز مى كردند، انواع و اقسام انسان ها؛ سياه، سفيد، كوچك و بزرگ. با خود گفتم: همين معجزه ابدى براى پيامبر(ص) كافى است كه از سرزمينى چنين لم يزرع و بدوى برخاست و اكنون بعد از هزار و چهارصد و اندى سال، اين چنين از سراسر دنيا به سوى او مى شتابند؛ به ياد فرموده خدا افتادم كه(

إِنَّ الدِّينَ عِنْدَ اللهِ الإِسْلامُ

). (1)

نماز صبح كه خوانده شد، نماز ميت هم خواندند ومن شتابان به سوى بقيع رهسپار شدم. بقيعى كه اصلًا نامش دلربا و جذاب است؛ بقيعى كه براى شيعه مترادف با غم و غربت و اندوه اهل بيت(ع) است؛ بقيعى كه يادآور اوج مظلوميت رهبران اسلام است؛ بقيعى كه در ايران با وجود هزاران فرسنگ فاصله، با دل ها و قلب ها ارتباطى تنگاتنگ دارد و نامش كه مى آيد، چادر اشك نيز بر صحراى نگاه، خيمه مى زند.

از باب بلال كه خارج شدم، زمانى را تصور كردم كه فاصله حرم پيامبر و بقيع را كوچه و باغ هاى بنى هاشم تشكيل داده بود؛


1- آل عمران: 19

ص: 233

كوچه هايى كه يادآور مظلوميت هاى شيعه است!

اما بقيع در كنار تمامى اين حالات، گويى يادآور واقعيتى تلخ و تكان دهنده براى شيعه است و آن، مظلوميت «زهراى اطهر» است؛ زهرايى كه «امّ ابيها»، «بضعة الرسول» و «ريحانة النبي» بود. كسى كه در طول 75 يا 95 روز به بدترين شكل ممكن مورد بى مهرى قرار گرفت و پرپر شد.

ايرانيان نيز رفته رفته زير پله ها جمع شده اند. تابلوها و علامت هاى كوچكى، زائران را راهنمايى مى كند تا كاروان خود را بيابند. معمولًا قرار كاروان ها در مدينه، بعد از نماز صبح اطراف پله هاى بقيع است. از دور تابلو كاروان خود را مى بينم. زائران نيز يكى يكى ملحق مى شوند و جمع كامل مى گردد.

اول زيارت رسول الله، صدايم در نمى آيد. گويى گلويم را دوخته اند. مرتب سرفه مى كنم. اما اينجا جاى فيض است! كنار در مى نشينم و زيارت پيامبر(ص) را شروع مى كنم: «السلام عليك يا رسول الله ...» هنوز فرازهاى اول زيارت هستم كه به تمام بدن ها لرزه مى افتد؛ زن و مرد! گريه امانشان را مى برد.

زيارت پيامبر(ص) كه تمام مى شود، حالم نيز مساعدتر شده است. آسمان در حال روشن شدن است. روضه اى مى خوانم، تذكر مى دهم كه كجاييم! بين الحرمين! يك طرف مرقد مطهر پيامبر(ص) و طرف

ص: 234

ديگر ائمه مظلوم بقيع(ع)؛ يك طرف، گنبد و بارگاه ملكوتى نبوى با هزاران چراغ و رواق و آينه. و طرف ديگر، بقيع بى چراغ و رواق و آينه! حاجيان از مشهد آمده اند؛ گريزى به مشهد مى زنم كه: امام رضا(ع) و دربار پاسبان ملائك او و اينجا چهار امام همام، در اوج مظلوميت و سنگى كوچك نماد آن همه عظمت. ياد مظلوميت ها و غربت هاى امام حسن(ع) و دوران زندگيشان مى افتم كه با دوران پيش از شهادتش نيز بى تناسب نيست؛ امامى كه حتى در منزل آسايش نداشت و در كنار دوستان نيز زره در زير لباس مى پوشيد و دست آخر، توسط شخصى كه بايد همدم و همراز او در مشكلات و ناملايمات باشد، به شهادت رسيد! آنگاه جنازه اش تيرباران شد! چقدر قبر و مضجع مطهرش با زندگى و شهادتش تناسب دارد.

نيمه هاى روضه بود و همه چون شمع مى سوختند كه صداى دلخراش شرطه مرا به خود آورد؛ حاجى، يا الله روح! اعتنا نكردم و ادامه دادم، اما دست بردار نبود. خيلى دلم گرفت. واقعاً چقدر مظلوميت كه حتى در بيرون قبرستان و پاى پله ها نيز عزادارى ممنوع بود. كمى جابجا شديم و در حال حركت زيارت ائمه بقيع(ع) را خواندم. سپس زيارت فاطمه زهرا(س) كه سراسر معرفت و درس است. پس از دعا، زنان به سوى حرم پيامبر(ص) رفتند؛ از ساعت 8 تا 10 يا 11، قسمتى از حرم- نزديك ضريح- را براى زن ها اختصاص مى دهند.

ص: 235

ديگر هوا روشن شده بود و بقيع مملو از جمعيت. هر گوشه، عده اى ايستاده بودند و مشغول دعا و زيارت. باز ياد حرم امام رضا(ع) و پنجره فولاد افتادم. در آن صحن و سراى خاكى، كفش را از پا درآوردم؛ زائران نيز چنين كردند. در كنار تورها، زيارت جامعه كبيره خوانده شد. روسرى قرمزها آن طرف تورى، همچون مردگانى متحرك ايستاده بودند. خالى از احساس و چهره هايى كه انسان را به ياد غير خدا مى انداخت!

احساس مى كردى «خسرالدنيا و الآخره «اند. زائرى گندم پاشيد، جلويش را گرفتند. باز ياد خدام امام رضا(ع) افتادم؛ با آن پرهاى رنگارنگ در دست و لباس هاى يكدست. از در كفشدارى كه وارد مى شدى، بوى عطر و روى خوش، وجودت را آماده زيارت مى كرد. اما اينجا، چهره اى عبوس و مرده و خشك، تحت تأثيرت قرار مى داد و به حال ائمه اى كه گرفتار اين ها بودند، دلت مى گرفت. چهره هايى كه نمى شد رد پاى انسانيت را در آن ها مشاهده كرد؛ ياد دوران جاهليت و اعراب بدوى مى افتادى كه قرآن فرموده است:

(الأعْرابُ أَشَدُّ كُفْراً وَ نِفاقاً وَ أَجْدَرُ أَلَّا يَعْلَمُوا حُدُودَ ما أَنْزَلَ اللهُ عَلى رَسُولِهِ وَ اللَّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ). (1)


1- توبه: 97؛ باديه نشينانِ عرب، در كفر و نفاق [از ديگران] سخت تر، و به اين كه حدود آنچه را كه خدا بر فرستاده اش نازل كرده، ندانند، سزاوارترند. و خدا داناى حكيم است.

ص: 236

دسته اى كبوتر ناگهان پركشيدند وآن طرف تورها نشستند.

حجاج افغانى

ديروز در روضه مشغول نماز بودم كه جوانى جلو آمد و در مورد روضه پرسيد، كه كجاست؟ ازشكل و شمايلش معلوم بود افغانى است. اصلًا اطلاعاتى نداشت. برايش كه توضيح دادم، پرسيدم: از ايران آمدى يا افغانستان؟ گفت: از افغانستان با كاروان آمده ام. در قالب همين كاروان هايى كه دولت جديد افغانستان به حج مى فرستد. از روحانى كاروانشان پرسيدم؛ معلوم شد كه احكام حج بلد نبوده وسط اعمال، كاروان را رها كرده و رفته است. كاروانيان هم خودشان اجتهاداً و يا با آزمون و خطا، اعمال را انجام داده اند.

بى جهت نيست كه بعثه و معاونت روحانيون ايران، اين قدر نسبت به گزينش روحانيون حج سخت مى گيرد؛ اولًا يك آزمون كنكور مانند كه واقعاً از امتحان هايى كه تا به حال داده ام، خيلى مشكل تر است. و بعد مصاحبه و نوار منبر و آزمون هاى غير حضورى و تداوم آموزش كه روى هم رفته، در مسائل حج، از طلبه، مجتهدى خبره مى سازد كه با توجه به حساسيت اعمال، واقعاً لازم است.

از بقيع پرسيد. سه روز بود به مدينه آمده بودند، اما هنوز بقيع

ص: 237

نرفته بودند. وقتى برايش روضه را توضيح دادم كه نماز در اين مكان چقدر ثواب دارد، گفت: اگر وقت دارى، قرارى بگذاريم تا براى بقيه كاروان هم توضيح دهى.

فردا بعد از نماز صبح قرار گذاشتيم. همه آمده بودند. بيشتر آن ها كلاه سبزى بر سر داشتند؛ معلوم شد، كه اكثراً سيد هستند و در كابل زندگى مى كنند. وقتى برايشان روضه را تشريح مى كردم كه چقدر ثواب دارد، خيلى به وجد آمده بودند. پس از آن به بقيع رفتيم. در بقيع همين كه سنگ ها را نشانشان دادم و گفتم كه هر سنگى متعلق به مرقد كدام امام است، به شدت اشكشان درآمد، تعجب كرده بودند. يكى از حجاج محكم به سرش مى كوبيد و اشك مى ريخت، سايرين نيز حالى پيدا كرده بودند.

خيلى برايم جالب بود كه اين شيعيان افغان، اين چنين در رثاى امامانشان اشك مى ريزند. آن سوى سيم خاردار، يكى از شرطه هاى افغانى مى خنديد كه ناگهان يكى از حجاج افغانى با همان سادگى و از اعماق وجود، فحش بسيار ركيكى به وى داد كه تا پشت گوشش سرخ شد و كم مانده بود خودش را آن طرف تورى ها برساند و خرخره اش را بجود.

پس از توضيح مراقد بقيع خداحافظى كرديم. گفتم: واقعاً چقدر زمينه براى تبليغ زياد است. اين شيعيان تشنگانى هستند كه با تمام

ص: 238

وجود در پى آب اند؛ ولى آبى نمى يابند. اگر اين عشق هاى پاك و بى ريا، به زيور علم و آگاهى نيز آراسته شود، تا چه اندازه جايگاه شيعه را در جهان اسلام ارتقا خواهد بخشيد؟!

پس از آن، چند بار آن ها را ديدم كه در روضه نبوى به نماز مشغول بودند.

باز هم شيعه

دوشنبه بعد از ظهر در كنار بقيع، بعد از خواندن دعا، جوانى جلو آمد، دست داد و روبوسى كرد. اهل تركيه بود؛ ولى در فرانسه زندگى مى كرد. خيلى گرم گرفت؛ از زيارت ائمه بقيع خوشش آمده بود. خيلى پرشور و با انگيزه به نظر مى رسيد. پس از كمى خوش و بش، اظهار تمايل براى ديدار كرد؛ اما وقت تنگ بود و قرار شد، بعداً در همين مكان، همديگر را ملاقات كنيم.

دو روز بعد بار ديگر هنگام خواندن دعا جلو آمد؛ گفتم: بايد زيارت تمام شود، منتظر ماند تا زيارت تمام شد. دنبالش مى گشتم كه ديدم در كنار باب شماره 60 نشسته و چيزى مى خواند؛ دعاى كميل بود. خيلى تعجب كردم. پرسيدم: مگر شيعه اى؟! خنده اى كرد! تا اذان يك ساعتى وقت بود. اهل تركيه بود و براى راهنمايى و هدايت تركيه اى هاى مقيم فرانسه به اين كشور فرستاده شده بود.

اكنون به عنوان روحانى كاروان، به همراه گروهى از ترك هاى

ص: 239

مقيم فرانسه به حج آمده بود.

اطلاعات خوبى نسبت به شيعه داشت و مرا شگفت زده كرد. كتاب هاى شهيد مطهرى، اصول كافى، شهيد بهشتى، چمران و به خصوص شريعتى را خوانده بود.

وى مواضع ايران در برابر صهيونيست ها را ستود. به شدت از وهابى ها نفرت داشت. تا غروب با هم بوديم. خيلى مى ترسيد كه حاجيان كاروانش مرا با او ببينند.

دشمنان وهابيت در كنار حرم

امشب كه از حرم مى آمدم، چند اسباب بازى خريدم. فروشنده پاكستانى بود. مرا با لباس روحانى كه ديد، دست و پا شكسته با زبان فارسى چيزهايى گفت كه چندان مفهوم نبود. گفتم: اهل سنّتى؟ گفت: آرى! اما اهل سنّت واقعى و از وهابى ها متنفرم! گفتم: چطور؟ معلوم شد كه «بريلوى» است. چندى پيش با چند تن از بزرگان مكتب بريلوى در پاكستان ملاقات كرده بودم. اين طايفه هر چند حنفى هستند، اما گرايش هاى خاصى دارند و پيرو احمد رضا خان بريلوى مى باشند. آن ها به شدت به اهل بيت(ع) علاقه مندند و برخلاف اهل حديث و وهابى ها، به زيارت قبور، توسل، شفاعت،

ص: 240

خطابات و ... كاملًا عقيده دارند. (1)

برايم بسيار جالب بود كه در كنار مسجدالنبى، بريلوى ها هم حضور دارند. از وى نسبت به وضعيت بريلوى ها در مدينه پرسيدم. مى گفت: بيشتر خارجيانى كه در عربستان ساكن اند، با عقايد وهابى ها مخالف هستند؛ اما به علت اختناق موجود، جرأت نمى كنند اظهار كنند. به گفته او، وهابى ها هم به خوبى اين را مى دانند و به همين علت مى ترسند كه اگر آزادى دهند، كنترل اوضاع از دستشان خارج شود.

گفتم: خبر دارند كه تو بريلوى هستى، در حالى كه اين ها به كفر بريلوى ها معتقد هستند؟

گفت: خود صاحب مغازه وهابى است و خبر دارد، ولى مى داند كه هر خارجى ديگرى هم به كار بگيرد، با وضعيت من فرقى نمى كند.

گفتم: خانواده ات هم ساكن مدينه اند؟

گفت: نه پاكستان اند و من هر شش ماه يكبار سرى به آنها مى زنم.

خيلى به استخاره شيعيان اعتقاد داشت؛ مى گفت، يكى از رفقايش براى رفتن از مدينه به يكى از كشورهاى غربى، توسط


1- براى اطلاعات بيشتر، ر. ك: گرايش هاى موجود در مذهب حنفى، سيد مهدى عليزاده موسوى.

ص: 241

ى كى از روحانيون شيعه استخاره كرده و خيلى مناسب درآمده است.

شب مدينه

ساعت يازده شب، روبه روى در بسته بقيع نشستم. براى لحظاتى احساس خوبى داشتم، مثل فرزندى كه با مادرش صحبت مى كند. فرزندى كه خطاكار است و با سوءاستفاده از مهر مادرى، مى كوشد تا دل مادر را نرم كند. حال و هواى شيرينى بود. مدير كاروان را ديدم كه آخر شب، با خانمش براى زيارت آمده بود. ماشين شست وشو نيز مشغول تميز كردن سنگفرش ها بود. زائران در گوشه و كنار، در پناه تاريكى شب با ائمه خود مشغول گفت وگو بودند.

نگاهى به پنجره هاى بقيع مى اندازم، تاريكِ تاريك است! ياد اشعارى مى افتم كه هميشه در روضه ها مى خوانيم كه: «بقيع بى شمع و چراغ است» و حالا مى فهمم كه هيچ مبالغه اى در كار نيست. مردمك چشم خود را به پنجره ها دوختم. چيزى ديگر تا پايان سفرمان باقى نمانده بود. بى شك اگر قرار بود حج قبول شود، بى رضايت صاحبان اين قبرستان خاموش، امكان نداشت. نگاهى به آسمان انداختم، ستاره ها چشمك مى زدند. مى خواستم با ائمه

ص: 242

خلوت كنم. بگويم كه دارم مى روم؛ اما اگر شما رضايت ندهيد، خانه را جُسته و صاحب خانه را نجُسته ام.

اشك نيز راه خود را باز كرده بود. مى خواستم زيارتنامه بخوانم، اما دلم هواى گفت وگوى ساده و بى پيرايه را كرده بود. دل به دريا زدم كه اى ائمه بقيع! شما خاندان كرم و لطف هستيد؛ درست است كه من خطا پيشه و گنه كارم؛ اما در درجه اول ميهمان شمايم و در درجه بعد، با تمام وجود دوستتان دارم!

سال ها چشم انتظار بودم كه بيايم و با شما راز دل گويم، اما چه كنم كه در كنار شما، زبان نيز خاموش مى شود. امامان من! دوست داشتم، درها باز بود و اين شب را كه آخرين شب هاى حضورم در مدينه است، تا صبح احيا مى گرفتم! دوست داشتم كبوترى بودم كه ديگر براى زيارتتان، كسى مزاحم من نمى شد؛ ويزا نمى خواست، پر مى كشيدم و مقيم حرم نورانيتان مى شدم!

ائمه بقيع! آيا بار ديگر نيز توفيق زيارتتان را خواهم داشت؟ آيا چشمانى كه اكنون تصوير قبور مظلومتان را در خود جاى داده و با ترنّم اشك، غبار از قبورتان مى زدايد، بار ديگر لياقت ديدار اين بارگاه را خواهد داشت؟ ...

شب از نيمه گذشته است، زيارت ائمه بقيع را خواندم و به هتل بازگشتم.

ص: 243

وداع

فردا به ايران برمى گرديم. همه در حال جمع و جور كردن وسايلشان هستند. شب براى وداع به حرم رفتيم؛ خلوت بود. در صحن، روبه روى قبةالخضراء ايستاديم و زيارت پيامبر(ص) خوانده شد. ديگر زمان جدايى فرا رسيده بود و معلوم نبود دوباره سرزمين وحى و حرم پيامبر را ببينيم. اين تذكر، بر دل ها آتش مى زند. من در گوشه اى خاطرات اين يك ماه را مرور مى كنم. چقدر زيبا و باشكوه بود! عرفه، خانه خدا، احرام و ... چون رؤيايى بود كه اكنون زمان بيدارى فرا مى رسيد.

بايد برويم! اما شك ندارم كه دلم اينجا مى ماند. مگر مى شود از خانه خدا، عصر عرفه، مشعر، منا، حرم رسول الله و بقيع دل كند؟!

حالا حرف پدرم را مى فهمم كه «تا نروى نمى فهمى!»؛ يعنى در كلام نمى گنجد و نمى توان احساسى را كه به انسان دست مى دهد، در قالب كلمات و الفاظ بيان كرد. فقط بايد در مقابل كعبه بايستى، چشم هايت را به آن بدوزى، تا بودن در برابر خدا را حس كنى!

بايد سر بر حصار قبور ائمه بقيع بگذارى تا معنا و مفهوم مظلوميت را درك كنى و بايد در ميان حرم و بقيع به دنبال قبر گمشده اى بگردى تا اوج غربت را درك كنى!

بايد به عرفه بروى و در آن صحراهاى سوزان كه آسمان به زمين

ص: 244

نزديك است، همنوا با امام حسين(ع) دعاى عرفه را زمزمه كنى تا مفهوم واقعى عشق و نزديكى را درك كنى و بايد در منا، با تمام وجود بر جمرات سنگ بيفكنى تا لذت مبارزه با نفس را دريابى!

عكس قبة الخضراء در چشمانم نشست و باز هم اشك. ولى حال زوار، حالى عجيب بود. پيرمردى آهسته با همان لهجه شيرين خراسانى، چنان سرگرم گفت وگو با پيامبر بود كه گويى او را مى بيند.

و سپس بقيع! بقيعى كه انسان دوست دارد روزها در كنارش بنشيند و با او درد دل كند؛ با امام حسن، امام زين العابدين، امام باقر و امام صادق:. بقيع خيلى تاريك است! از داخل صحن، زيارت ائمه بقيع را خوانديم؛ حجاج فرياد و ناله سر مى دادند!

لحظات به سرعت مى گذشت. كاروان به طرف هتل راه افتاد. آخرين نگاه ها را به پنجره هاى بقيع انداختم و باز به ياد اين جمله پدر افتادم: «تا نروى عاشق نمى شوى!»

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109