کالبدشناسی عقاید وهابیت

مشخصات كتاب

سرشناسه : ضیایی، رحمت الله

عنوان و نام پديدآور : کالبدشناسی عقاید وهابیت/ رحمت الله ضیایی، حمیدالله رفیعی.

مشخصات نشر : تهران: نشر مشعر، 1390.

مشخصات ظاهری : 266 ص.

شابک : 978-964-540-286-8

وضعیت فهرست نویسی : فیپا

یادداشت : کتابنامه: ص. [254] - 266.

موضوع : وهابیه -- عقاید

موضوع : خدا (اسلام)

موضوع : نبوت

موضوع : امامت

شناسه افزوده : رفیعی، حمیدالله

رده بندی کنگره : BP207/6/ض9ک2 1390

رده بندی دیویی : 297/416

شماره کتابشناسی ملی : 2320311

ص: 1

ديباچه

اشاره

ص: 2

ص: 3

ص: 4

ص: 5

ص: 6

ص: 7

ص: 8

ص: 9

ص: 10

ص: 11

اشاره

رستگارى انسان ها در طول تاريخ همواره موردنظر متفكران و انديشمندان بوده، اما راه و طريق انبيا متفاوت بوده است. آنان با تمام توان، از فكر و انديشه و جان و دل، در اين راه كوشيدند تا اينكه نوبت به خاتم رسولان محمد مصطفى(ص) رسيد. آن حضرت براى هدايت انسان ها آن چنان از خودگذشتگى كرد كه خداوند در وصفش فرمود:

فَلَعَلَّكَ باخِعٌ نَفْسَكَ عَلى آثارِهِمْ إِنْ لَمْ يُؤْمِنُوا بِهذَا الْحَدِيثِ أَسَفاً(كهف: 6)

گويى مى خواهى، خود را به خاطر اعمال آنها از غم و اندوه هلاك كنى؛ اگر به اين گفتار ايمان نياورند.

براى رستگارى انسان ها با دعوتى ساده شروع نمود و فرمود: «قولوا لااله الا الله تفلحوا» (1)؛ «بگوييد خدايى جز الله نيست تا به رستگارى برسيد». و اين چنين بود كه پيروان آن بزرگوار به ميلياردها انسان رسيد كه همگى


1- مستدرك حاكم نيشابورى، ج 1، ص 15.

ص: 12

سپيده دمان و شبانگاهان نداى توحيد را در كره خاكى سر مى دهند.

اما در اين بين برخى گروه هاى منتسب به اسلام يافت مى شوند كه با وجود اينكه اندك اند، تنها خود را منادى توحيد دانسته، ديگر مسلمانان را به شرك و كفر متهم مى نمايند. بارزترين اين فرقه ها، وهابيان حاكم بر عربستان اند؛ آنان با آنكه خود در اصول عقيدتى، مبتلا به اشكالات اساسى اند، اما خويش را داعيه دار توحيد و مسلمانى مى دانند و ساير مسلمانان را مشرك و كافر قلمداد نموده، حكم قتل آنان را صادر مى نمايند.

ازاين رو، بايسته است ديدگاه مشركانه و اشكالات اساسى آنان نمايانده شود و ادعاهاى دروغين آنان مبرهن گردد، و اين همان كارى است كه محققان ارجمند جناب آقاى رحمت الله ضيايى و آقاى حميدالله رفيعى در اين اثر ارزنده به آن پرداخته اند؛ اميد است كه راه گشاى رهروان حقّ و حقيقت گردد.

انه ولى التوفيق

گروه احكام و معارف

مركز تحقيقات حج

ص: 13

مقدمه

فرقه وهابيت، به «محمد بن عبدالوهاب بن سليمان تميمى» منسوب است و مباحثى مانند زيارت قبور انبيا و صلحا و موضوع شفاعت و توسل، عقايد اوليه اين فرقه را تشكيل ميدهند. وهابيها با انكار اين امور، آن گونه كه در ميان مسلمانان اعم از شيعه و سنى- مطابق با آموزه هاى ناب اسلامى- مطرح است، راه خود را از آنان جدا نمودند و به تدريج، مسائل ديگرى را نيز، در راستاى مخالفت با ساير مسلمانان در حوزههاى اعتقادى، فقهى، سياسى و اجتماعى به وجود آوردند و رسماً در مقابل تمام مذاهب اسلامى قرار گرفتند.

پديد آورنده اين اصول انحرافى شخصى به نام «احمد بن عبدالحليم» معروف به «ابن تيميه» است كه در سال 661 ه. ق در شهر «حران» يكى از شهرهاى شام(يا عراق) متولد گرديد. (1) هر چند قبل از او نيز در قرن


1- السلفية بين اهل السنة والامامية، سيد محمد كثيرى، ص 211.

ص: 14

چهارم هجرى «ابو محمد بربهارى» (1) زيارت قبور را منع كرده بود، ولى اين عقيده با مخالفت خليفه عباسى، مواجه گرديد. گرچه در همين قرن، حرمت سفر جهت زيارت قبر پيامبر(ص) و نفى شفاعت ايشان توسط فردى به نام «عبدالله بن محمد عبكرى حنبلى» مطرح گرديد. (2) به هر حال، ابن تيميه، حرمت زيارت و طلب شفاعت از پيامبر اسلام(ص) و ساير اوليا را همراه با پاره اى از عقايد تازه ديگر، به صورت حساب شده و گسترده، بر محور شرك و توحيد در كتاب هاى متعددى تدوين نمود و براى آيندگان بر جاى گذاشت.

بعد از مرگ ابن تيميه، شاگردش، «محمد بن ابوبكر» معروف به «ابن قيم جوزى» كتاب ها و آثار او را جمع آورى كرد و آنها را بعد از مرتب نمودن انتشار داد و خود نيز كتاب هايى را بر آثار استادش افزود و منتشر ساخت. (3) بعد از «ابن قيّم»، اين عقايد انحرافى در بين مسلمانان چندان ظهور و بروز نداشت تا اينكه شخصى به نام «محمد بن عبدالوهاب» در قرن دوازدهم از سرزمين نجد عربستان به نشر اين گونه انديشه ها پرداخت.


1- حسن بن على بن خلف، ابومحمد بربهارى، فقيه و پيشواى حنبليان عراق بود و به سال 329 ه. ق، درگذشت. در شرح حال او آمده است كه فردى سنت گرا و ضد بدعت گذاران بود و سلطان از نفوذ او در ميان مردم استفاده مى كرد. از سوى ديگر، از اصول و فروع مذهبى آگاهى داشت و مصاحبت سهل بن عبدالله شوشترى(م 233) را نيز دريافته بود. چون يارانش دستگير شدند، او پنهان شد و در همان حال نيز درگذشت و در خانه خواهر «توزون» كه پناهگاه او بود، به خاك سپرده شد(تجارب الامم، ج 5، ص 373).
2- وهابيان، على اصغر فقيهى، صص 19- 20.
3- السلفية بين اهل السنة والامامية، ص 303.

ص: 15

محمد بن عبدالوهاب بن سليمان تميمى بنابر قولى در سال 1111 ه. ق و بنابر نقلى ديگر در 1115 ه. ق در شهر «عيينه» از شهرهاى نجد عربستان به دنيا آمد. (1) تحصيلات ابتدايى را از پدرش فراگرفت و سپس به شهرهاى مختلفى سفر نمود.

او از همان ابتداى زندگياش نظرات و عقايدى را درباره دين اسلام مطرح مى كرد، ولى با مخالفت پدرش مواجه مى شد. او بعد از اينكه پدرش در حريمله- كه قاضى حنبلى مذهب آنجا بود- از دنيا رفت، مردم را به سوى عقيده خود فراخواند، اما به هر شهرى مى رفت، مردم با عقايدش مخالفت مى كردند و او را از شهر بيرون مى كردند. حتى در شهر حريمله بعد از وفات پدرش، مردم قصد كشتن او را كردند و به ناچار از آنجا فرار كرد و به عيينه زادگاه خودش نزد حاكم آن شهر به نام «عثمان بن معمّر» رفت. (2) عثمان از محمد بن عبدالوهاب استقبال كرد و او نيز نسبت به عثمان اظهار وفادارى نمود و او را به تصرف تمام نجد اميدوار مى كرد. در نهايت، طرفين براى رسيدن به اهداف خود با هم پيمان بستند، اما اين معاهده بين آن دو پايدار نماند؛ زيرا به علت تهديد «سليمان بن محمد» امير «احساء» و ترس عثمان از حمله اين امير، محمد بن عبدالوهاب را از عيينه اخراج كرد.

او پس از اخراج از اين شهر در سال 1160 ه. ق وارد شهر «درعيه»


1- بحوث فى الملل والنحل، جعفر سبحانى، ج 4، ص 34.
2- هذه هى الوهابية، محمدجواد مغنيه، ص 87.

ص: 16

گرديد و با امير اين شهر به نام «محمد بن سعود» كه جد آل سعود است، طرح دوستى ريخت. به اين ترتيب، نطفه و اساس فرقه وهابيت و حكومت آل سعود، مبتنى بر عقايد انحرافى اين فرقه در درعيه نجد منعقد گرديد. به عبارت ديگر، محمد بن سعود و محمد بن عبدالوهاب در راستاى گسترش و استحكام حكومتى مذهبى و سياسى كه همچون معجونى زهرآگين بود، براى دعوت مسلمانان به سوى اسلامى جديد و جهت جنگ با مسلمين و كشتن آنان با يكديگر هم پيمان شدند. (1) اين حكومت با مسلمانان برخوردى خصمانه داشت و با فرستادن دعوت نامههايى به اطراف و شهرهاى مجاور براى پذيرش مذهب جديد، آنان را تهديد مى كرد. اين حكومت، به تدريج با ايجاد رعب و وحشت و كشتار بيرحمانه مسلمانان و با كمك نيروهاى خارجى به خصوص حكومت استعمارگر انگليس (2)، در سرزمين حجاز گسترش يافت و در نهايت تمام جزيرةالعرب تحت سيطره آل سعود درآمد و تا امروز نيز اين حكومت در نسل آل سعود ادامه دارد.

به هر حال، فرقه وهابيت و حكومت آل سعود به گونه اى با هم درآميخته است كه وهابيت اصلًا در حكومت آل سعود تبلور يافته است؛ به طورى كه رهبرى و هدايت و پشتيبانى مالى و معنوى تمام وهابيان دنيا از طرف اين حكومت انجام مى گيرد.

پس از اينكه فرقه وهابيت توسط محمد بن عبدالوهاب در قرن


1- هذه هى الوهابية، صص 88- 90.
2- نقش استعمار در پيدايش وهابيت، فتح آبادى، ص 56.

ص: 17

دوازدهم هجرى قمرى و بر اساس عقايد ابن تيميه و ابن قيم تأسيس گرديد، هم در حوزه عقايد و هم در حوزه فقه و احكام، در مقابل مسلمانان اعم از شيعه و سنى قد علم نمود و با ابداع عقايد جديد، اسلام را در انحصار خود قرار داد.

آنان ساير مسلمانان را خارج از دين اسلام دانستند و به شرك و كفر محكوم كردند و با اين حركت دشمن پسند، ضربه خصمانه و جاهلانه خود را بر پيكر جامعه اسلامى وارد نمودند. اين فرقه به گونه اى با اسلام و مسلمين رفتار كرده اند و مى كنند كه گويا دين محمدى(ص) مثل ساير اديان آسمانى منسوخ گرديده و دين جديدى توسط محمد بن عبدالوهاب- همان طور كه در مقدمه كتاب توحيد او بر اين مطلب اشاره شده- آن هم فقط براى نجات و هدايت مسلمانان آورده شده است.

در اينجا لازم است پيش از نقد ديدگاه هاى فرقه وهابيت براى بيان ماهيت و زيربناى اعتقادى اين فرقه به دو مبناى كلى عقايد آنها اشاره شود:

1. تمام اعتقادات وهابيت در توحيد ذاتى و صفاتى خداوند متعال، بر تجسيم و تشبيه مبتنى است. اين فرقه نوپديد، تمام چيزهايى را كه در يك پديده مادى، به ويژه در انسان، وجود دارد، براى خداوند نيز ثابت مى داند. به بيان ديگر، آنان خداوند را مانند پادشاهان موجود در جامعه بشرى پنداشته، عرش و محل سكونت او را بالاتر از جايگاه مخلوقاتش قرار مى دهند. از اين گذشته، براى عرش خداوند، اوصافى مانند خصوصيات تخت شاهانه قائل اند.

به هر حال عقايد وهابيت در حوزه توحيد ذاتى و صفاتى، افزون بر

ص: 18

اينكه جسميت، شباهت، كيفيت، كميت، محدوديت و عجز را كه با عقل و نقل منافات دارند، براى خداوند متعال در نظر مى گيرد بعضى اشكالات علمى غيرقابل انكار ديگرى را نيز به همراه دارد.

2. فرقه وهابيت در حوزه توحيد در عبادت، نمودى خاص دارد، به گونه اى كه تمام مسلمانان، در اين حوزه، از نظر وهابيت به كفر و شرك محكوم مى باشند. وهابى ها با داخل نمودن امور متعدد در معناى عبادت، دايره توحيد عبادى را به قدرى ضيق و تنگ كرده اند كه امكان عملى براى پيروى از اين توحيد را براى هيچ كس باقى نگذاشته اند.

به عبارت ديگر، در مقام عمل، حتى خود آنان هم بر طبق مبانى خودشان نمى توانند از موحدين در عبادت به شمار آيند؛ زيرا هر عملى را كه حاكى از احترام و تعظيم غيرخدا باشد، موجب شرك و كفر مى دانند. برپايه اين عقيده، شفاعت، توسل، تبرك، زيارت قبور انبيا و اوليا و احترام به ارواح آنان، فرستادن صلوات با صداى بلند بر پيامبر اسلام(ص) به ويژه در كنار قبر آن حضرت، جشن و شادى در ميلادهاى پيامبر و ائمه(عليهم السلام)، سوگوارى در روزهاى شهادت و وفات، ساختن قبّه بر قبور مبارك آنان و هر چيز ديگرى كه بيانگر احترام، تعظيم و تقدس آنان باشد، به اعتقاد وهابيت، حرام و غيرمشروع است و اعتقاد به اين امور و عمل به آنها را باعث شرك و كفر مى دانند.

وهابى ها دقيقاً برخلاف آيات قرآنى و روايات نبوى و سيره اصحاب و مسلمين و حكم عقل، قدم برمى دارند و عبادت را بر طبق خواست و ميل خودشان به گونه اى تفسير مى كند كه نه تنها راه و طريق به سوى اسلام را بسته اند، بلكه عقايد آنان، در برابر آموزه هاى دين اسلام قرار

ص: 19

گرفته است.

در اينكه عبادت فقط براى خداست و عبادت غيرخدا با توحيد در عبادت منافات دارد، هيچ شك و ترديدى، نه شرعاً و نه عقلًا وجود ندارد؛ ولى هر كار و سخنى به عنوان تعظيم و تكريم غيرخدا و نيز تذلل، خضوع و خشوع در برابر غيرخدا را نمى توان عبادت در برابر غير خدا به حساب آورد، زيرا بالاترين درجه خشوع و خضوع سجده است و اگر سجده، در برابر غيرخدا باعث شرك و كفر است، خداوند هرگز به ملائكه دستور نمى داد كه در برابر حضرت آدم(ع) سجده كنند و نيز شيطان نبايد به علت سجده نكردن در برابر حضرت آدم(ع) كافر شمرده مى شد و ملعون درگاه الهى قرار مى گرفت، بلكه بنابر معيارهاى وهابيت، بايد از موحدين به شمار مى آمد و فرشته ها به كفر و شرك محكوم مى گرديدند.

از سوى ديگر، اگر سجده از مصاديق عبادت مى بود، سجده حضرت يعقوب(ع) و مادر و برادران حضرت يوسف(ع) در برابر او هيچ توجيهى ندارد، جز اينكه گفته شود،(العياذ بالله)، آنها با اين عملشان مشرك شده اند. اگر اعتقاد به تقدس غيرخدا و خشوع و تذلل در برابر آن، شرك در عبادت است، پس تمام كسانى كه كعبه را طواف مى كنند و يا به وجوب آن در مراسم حج اعتقاد دارند، به دستور خداوند مشرك شده اند!

با توجه به اين ادله قرآنى و نيز روايات بى شمار در جواز شفاعت و توسل به غيرخدا براى آمرزش گناهان و با توجه به سيره مسلمانان از صدر اسلام تاكنون، نه تنها دليلى نداريم كه خشوع و خضوع در برابر غير خداوند و نيز شفاعت و توسل و امثال اينها عبادت در پرستش است،

ص: 20

بلكه بر عبادت نبودن اين گونه امور، دليل هم وجود دارد. پس عمل به اين امور، نه تنها شرك و كفر را به دنبال ندارد، بلكه در جاى خود امرى پسنديده و تأمين كننده خشنودى خداوند نيز مى باشند، زيرا شرك و كفر چيزى نيست كه با هر اعتقاد و عملى تحقق يابد.

به بيان ديگر معيار اساسى در شرك چه در عبادت و چه در غير آن، اعتقاد به الوهيت، ربوبيت و معبوديت غيرخداوند است. بنابراين، اين اعمال در برابر غيرخدا با اعتقاد به اينكه خدا، معبود و پروردگار است، تبديل به عبادت شده و شرك در عبادت را به دنبال مى آورد.

ساير انحرافات وهابيت نيز ناشى از همين دو انحراف كلى است كه برخى از آنها عبارتند از: تكفير همه مسلمين، توهين به انبيا و ائمه طاهرين(عليهم السلام)، برخورد نادرست با قرآن كريم و روايات نبوى، خصومت با اهل بيت(عليهم السلام) و محبت نسبت به دشمنان آنان. شايد بتوان گفت كه اين اعتقادات كلى وهابيت از دشمنى و عداوت سران و پيشوايان وهابيت با اهل بيت(عليهم السلام) ناشى شده و اين خصومت ناروا را پايه و اساس تمام اعتقادات خود قرار داده اند.

ابن تيميه، از ديدگاه علماى اهل سنت

ابن تيميه كه افكار و عقايد فرقه وهابيت، از انديشه هاى او نشئت گرفته است، تحصيلات اوليه خود را در زادگاهش «حران» به پايان رساند. وى پس از حمله مغول به اطراف شام، به همراه خانواده اش به دمشق آمد و در آنجا اقامت گزيد.

او 33 ساله بود كه آثار انحرافات خطرناك در انديشه او نمايان شد.

ص: 21

به طورى كه انتشار افكار باطل او در دمشق و اطراف آن، غوغايى به پا كرد و باعث شد كه بسيارى از علماى اهل سنت در برابر او موضعگيرى و حتى او را تكفير كنند.

بسيارى ديگر از بزرگان اهل سنت بر رد او كتاب هاى قطورى نوشتند؛ تقى الدين سبكى دو كتاب به نام هاى «شفاء السقام فى زيارة خير الأنام» و «الدرّة المضية فى الردّ على ابن تيميه» نوشت. همچنين افرادى مانند ابن حجر عسقلانى(م 852)، ابن شاكر كتبى(ت 764)، ابن حجر هيثمى(م 973)، ملّاقارى حنفى(1016)، شيخ محمود كوثرى مصرى(م 1371)، يوسف بن اسماعيل بن يوسف نبهانى(م 1265) حصنى دمشقى(م 829) در برابر ابن تيميه و عقايدش شديداً از خود واكنش نشان دادهاند كه در ذيل به نمونه هايى از اين موضعگيرى ها اشاره خواهيم كرد:

1. ابن حجر هيثمى كه از بزرگ ترين دانشمندان اهل سنت و حافظ على الاطلاق است، درباره ابن تيميه مى گويد:

خدا او را خوار و گمراه و كور و كر كرده است و پيشوايان اهل سنت و معاصران وى از شافعى ها و مالكى ها و حنفى ها، بر فساد افكار و اقوال او تصريح دارند و اعتراض وى حتى عمر بن خطاب و على بن ابى طالب(ع) را نيز در بر گرفته است ... سخنان ابن تيميه فاقد ارزش بوده و او فردى بدعت گذار، گمراه، گمراه گر و غير معتدل است، خداوند با او به عدالت خود رفتار نمايد و ما را از شر عقيده و راه و رسم وى حفظ كند. (1)


1- الفتاوى الحديثه، ابن حجر هيثمى، ص 86.

ص: 22

2. صاحب كتاب «الفتاوى الحديثه» ميگويد:

از جمله كارهايى كه ابن تيميه انجام داد و روح امام احمد حنبل از آن خبر نداشت، دو چيز است:

الف) سفر براى زيارت رسول خدا(ص) را بدعت و حرام شمرد و بر همين اساس، هر نوع توسل به پيشوايان اسلام و اولياى الهى و تبرك به آثار آنان را بدعت و حرام برشمرد.

ب) احاديثى كه در فضيلت اهل بيت(عليهم السلام) رسيده بود و خود امام احمد حنبل و شاگردانش آن را نقل كرده بودند، نادرست شمرد و اكثر آنها را انكار كرد. (1) 3. سبكى از محققان برجسته و معاصر ابن تيميه درباره او مى گويد:

او در پوشش پيروى از كتاب و سنت، در عقايد اسلامى بدعت گذاشت و اركان اسلام را درهم شكست. او با اتفاق مسلمانان به مخالفت برخاست و سخنى گفت كه مستلزم جسمانى بودن خدا و مركب بودن ذات اوست، تا آنجا كه ازلى بودن عالم را ملتزم شد و با اين سخنان حتى از هفتاد و سه فرقه نيز بيرون رفت. (2) 4. شوكانى يكى ديگر از علماى بزرگ اهل سنت مى گويد:

محمد بخارى (3) حنفى متوفاى سال 841 ه. ق از بدعت گذارى ابن تيميه سخن گفته است تا آنجا كه در مجلس خود تصريح


1- الفتاوى الحديثه، ص 373.
2- الدرة المضيئه فى الرد على ابن تيميه، سبكى، ص 5.
3- محمد بخارى غير از محمد بن اسماعيل بخارى نويسنده صحيح بخارى است.

ص: 23

كرده كه اگر كسى به ابن تيميه «شيخ الاسلام» بگويد، كافر است. (1) در جاى ديگرى نيز مى گويد:

طبق فتواى قاضى مالكى دمشق كه حكم به كفر او داده بود، در دمشق ندا در دادند كه هركس معقتد به عقايد ابن تيميه باشد، خون و مالش حلال است؛ «من اعتقد عقيده ابن تيميه، حلّ دمه و ماله». (2) 5. تقى الدين الحمصى مى گويد:

شيخ زين الدين ابن رجب حنبلى، از كسانى بود كه اعتقاد به كفر ابن تيميه داشت ... و در بعضى از مجالس با صداى بلند فرياد مى زد كه: هر كس ابن تيميه را تكفير كند معذور است. (3) 6. ابن بطوطه، جهانگرد معروف در سفرنامه خود، «رحلة ابن بطوطه» درباره ابن تيميه مى نويسد: «وَكانَ فى عَقلِهِ شَي ءٌ» (4)؛ «در عقل او چيزى بود».

7. از همه مهم تر، ذهبى دانشمند بلند آوازه و هم عصر ابن تيميه، صاحب كتاب «سير اعلام النبلاء» در نامهاى به ابن تيميه مى نويسد:

اى بى چاره! آنان كه از تو متابعت مى كنند، در پرتگاه زندقه و


1- البدر الطالع، شوكانى، ج 2، ص 260.
2- الدرر الكامنه فى اعيان المائه، ابن حجر احمد بن على عسقلانى، ج 1، ص 147؛ البدر الطالع، ج 1، ص 67.
3- دفع شبهه من شبّه و تمرّد، تقى الدين حمصى، ص 123.
4- رحله، ابن بطوطه، ج 1، ص 316.

ص: 24

كفر و نابودى قرار دارند. آيا نه اين است كه عمده پيروان تو عقب مانده، گوشه گير و سبك عقل و يا عوام، دروغ گو و كودن و يا بيگانه، فرومايه و مكّار و يا خشك، ظاهر الصلاح و فاقد فهم هستند؟ اگر چنانچه سخن مرا قبول ندارى، آنان را امتحان كن و با مقياس عدالت بسنج.

آيا وقت آن نرسيده است كه از جهل و نادانى دست بردارى و توبه كنى؟ بدانكه مرگت نزديك شده، به خدا قسم گمان نمى كنم تو به ياد مرگ باشى؛ بلكه كسانى را كه به ياد مرگ هستند، تحقير مى كنى! ... تو با من كه دوستت هستم، اين چنين برخورد [تند و دور از ادب اسلامى] مى كنى، پس با دشمنانت چه خواهى كرد. به خدا سوگند در ميان دشمنانت، افراد صالح، شايسته، عاقل و دانشور، فراوان اند؛ چنان كه در بين دوستان تو افراد آلوده، دروغ گو، نادان و بى عار زياد به چشم مى خورند. (1) در نامهاى ديگرى نيز او را اين گونه نصيحت مى كند:

اى مرد! قسم به خدا، ما بايد جلوى افكار تو را بگيريم. تو بحث كننده اى هستى زبان دان كه نه آرام هستى و نه فروكش مى كنى. از اين لغزش هايى كه در دين دارى بپرهيز كه پيامبر تو آن [نوع] مسائل [را كه مطرح مى كنى] كراهت و عيب مى دارند و [پيامبر] از كثرت سؤال نهى فرمود ... سخن زياد- آن هم بدون لغزش- اگر در مورد حلال و حرام باشد، باعث قساوت قلب مى شود. حال اگر آن سخنان، كفر گويى باشد، قلب ها را كور مى كند و پيامد خوبى نخواهد داشت.


1- الاعلان بالتوبيخ، شمس الدين محمد بن عبدالرحمن سخاوى، ص 77؛ تكملة السيف الصيقل، محمد كوثرى، ص 190.

ص: 25

اى فرومايه! كسى كه از تو پيروى مى كند، اگر علم و دينش كم باشد، خودش را در معرض انكار خداوند و نابودى دينش قرار داده است. پيروان تو نيستند، مگر عده اى دست و پا بسته و كم عقل يا بى سواد و دروغ گو و ابله يا بيگانه اى ساكت كه مكرش قوى است و يا فردى صالح، اما خشك و بى فهم.

اى مسلمان! مركب شهوتت را براى مدح خودت پيش بياور! تا چه اندازه نَفْس خود را تصديق مى كنى و نيكان را خوار مى شمارى؟! تا چه اندازه خود را بزرگ مى شمارى و عابدان را كوچك مى نگرى؟! تا كى با نَفْست دوستانه برخورد مى كنى و كار زاهدان را زشت مى شمارى؟! تا كى مى خواهى كلامت را به گونه اى ستايش كنى كه به همان صورت- به خدا قسم- احاديث صحيحين را مدح نمى كنى؟!

اى كاش احاديث صحيحين از دست تو سالم مى ماند؛ چرا كه هر وقت خواستى، آنها را به عنوان تضعيف و موهوم بودن يا با تأويل و انكار تغيير داده اى. (1) به هر حال افكار باطل ابن تيميه، به ويژه در شامات كه مهد علم و دانش بود، با انتقادات شديد و اعتراضات گسترده علماى مذاهب مختلف مواجه شد؛ تا جايى كه گروهى از علما عليه او قيام كردند و جلال الدين حنفى قاضى وقت، محاكمه وى را خواستار شد. اما وى از حضور در دادگاه امتناع كرد، تا اينكه در هشتم رجب سال 705 ه. ق قضات شهر


1- تكملة السيف الصقيل، ص 200.

ص: 26

همراه با وى در قصر نائب السلطنه حاضر شدند و كتاب «الواسطيه» وى را قرائت كردند.

سرانجام پس از دو جلسه مناظره با كمال الدين زملكانى و اثبات انحراف فكرى و عقيدتى، ابن تيميه به مصر تبعيد شد و در آنجا نيز به خاطر نشر انديشه هاى انحرافى، به وسيله ابن محلوف مالكى، قاضى وقت، به زندان محكوم شد. به هر حال، او با قضاوت علماى اهل سنت، به خصوص علماى شافعى و مالكى چندين بار زندانى ميشود و سرانجام در سال 728 ق در زندان مى ميرد. (1)

ابن تيميه از ديدگاه وهابيت

ابن تيميه، در حقيقت پيشواى دينى فرقه وهابيت است و مبانى اعتقادى محمد بن عبدالوهاب، ريشه در آرا و افكار ابداعى او و ابن قيم جوزى دارد. بدين جهت، وهابيان از ابن تيميه در كتاب ها و گفتارهاى خود با احترام و تعظيم تمام به اسم «شيخ الاسلام» يا «شيخ الائمه» نام مى برند.

با وجود اينكه علما و دانشمندان اهل سنت، همان گونه كه بيان گرديد، اكثر آرا و افكار ابن تيميه را باطل و با مبانى دين مبين اسلام مخالف مى دانند، وهابى ها در تثبيت عقايد و حق جلوه دادن آن در موضوعات مختلف، به خصوص در مطالبى كه مربوط به توحيد و شرك است، از ميان نظريات و گفته ساير علما به رأى و نظر او متمسك شده و انديشه هاى او را مبنا و پشتيبان اعتقادات وهابيت قرار داده اند.


1- وهابيان، اصغرى، ص 46.

ص: 27

اولين كتابى كه محمد بن عبدالوهاب نوشت و آن را محور و اساس دعوت خود قرار داد، كتاب توحيد او است. سپس سليمان بن عبدالله بن محمد بن عبدالوهاب، كتاب جد خود را بر اساس عقايد و افكار ابن تيميه شرح و توضيح داد و در برخى مطالب از نظريات ابن جوزى نيز استفاده نمود. او سخنان و آراى اين استاد و شاگرد را به عنوان مهر تأييدى بر عقايد محمد بن عبدالوهاب به كار برده است.

و در اين كتاب، توحيد در طلب و قصد را به گفته هاى ابن تيميه مستند نمود و در تعريف و بيان مسائل مربوط به محبت غيرخدا، عبادت، دعا، يقين، ايمان، شرك، كفر، توكل، امر به معروف و نهى از منكر، طاعت، آيات وعد و وعيد، سوگند به غير خدا و شرك دانستن آن، قدر، قدرت و علم و اراده و كلام خداوند نظريات و عقايد ابن تيميه را ملاك و معيار حق قرار داد و نتيجه دلخواه خود را از آن گرفته است.

همچنين در مسئله حرمت استغاثه و نفى زيارت رسول خدا(ص) و شرك دانستن آن به عقيده ابن تيميه اعتماد كرده است. (1) اينك به چند نمونه از اين مطالب، اشاره مى كنيم:

1. شيخ سليمان، شارح كتاب توحيد مى گويد:

آنچه كه در نزد محمد بن عبدالوهاب به معناى توحيد الوهيت و توحيد ربوبيت گرفته شده، چيزى است كه شيخ الاسلام(ابن تيميه) و ابن قيم جوزى آن را گفته اند. (2)


1- شرح كتاب توحيد، سليمان بن عبدالله بن محمد بن عبدالوهاب، ج 1، ص 314.
2- شرح كتاب توحيد، ج 1، ص 17.

ص: 28

2. در جاى ديگر، تعريف عبادت را از نظر محمد بن عبدالوهاب با اين سخن ابن تيميه مورد تأييد قرار مى دهد:

قال شيخ الاسلام: العبادة، هي طاعة الله بامتثال ما امر به علي السنة الرسل وايضاً العبادة اسم جامع لكل ما يحبه الله و يرضاه من الاقوال و الاعمال الباطنة و الظاهرة. قال ابن القيم و مراتبها علي خمس عشرة قاعدة من كملها كمل مراتب العبودية. (1)

شيخ الاسلام مى گويد: عبادت عبارت است از طاعت خداوند با امتثال اوامرى كه توسط پيامبران به ما رسيده است و نيز عبادت اسمى جامع است براى تمام اقوال و اعمال باطنى و ظاهرى كه خداوند آنها را دوست دارد و مى پسندد. ابن قيم مى گويد: مراتب عبادت بر پنج قاعده است هركه آنها را كامل كند مراتب عبوديت را كامل نموده است.

3. او عقيده جدّش محمد بن عبدالوهاب را درباره دعا اين گونه به سخن ابن تيميه مستند مى كند:

دعا بر دو قسم است: دعاى عبادت و دعاى سؤال و مسئلت؛ و هردوى آن از غير خدا جايز نيست. دعاى مسئلت به معناى خواستن چيزى است كه به دعاكننده فايده اى برساند و مشكلى را از او بردارد و معبود بايد مالك نفع و ضرر باشد و غير از خدا كسى مالك ضرر و نفع نيست. پس دعاى مسئلت مستلزم دعاى عبادت و دعاى عبادت مستلزم دعاى مسئلت است. (2)


1- شرح كتاب توحيد، ج 1، ص 30.
2- شرح كتاب توحيد، ج 1، صص 180- 181.

ص: 29

4. در همين كتاب، تعظيم قبور و خطاب قرار دادن مرده ها و خواستن حوايج از آنها، به استناد سخن ابن تيميه، مساوى با شرك دانسته شده و آن را از مصاديق غلو شمرده و گفته است:

اگر كسى بگويد «يا سيدي فلان انصرني او اغثني او ... كل هذا شرك و ضلال يستتاب صاحبه فان تاب و الّا قتل»؛ «اى آقاى من فلان [مثلًا بگويد يا رسول الله] كمكم كن و نجاتم بده و مانند آن، همه اينها شرك و گمراهى است و گوينده آن، توبه داده مى شود، اگر توبه كرد كه خوب، وگرنه بايد كشته شود». (1) 5. همچنين شرك بودن توسل را با سخن ابن تيميه مورد تأييد قرار داده، چنين مى گويد:

شيخ الاسلام گفته است كه هر كسى اگر بين خود و بين خدا وسائطى قرار دهد و بر آنها توكل كند و از آنها چيزى بخواهد، اجماعاً كفر است. (2) آنچه ذكر شد، تنها گوشه اى از مطالبى بود كه در آثار وهابيت به آرا و نظريات ابن تيميه مستند گرديده است. پس در واقع، ابن تيميه پيشواى اصلى و حقيقى فرقه وهابيت است و محمد بن عبدالوهاب فرقه اش را در قالب آرا و عقايد و افكار او شكل داده و نتيجه چنين برداشتى، سبب مخالفت با فقها، متكلمان، مفسران و علماى جهان اسلام گرديده است.

متأسفانه از گذشته تا امروز مى بينيم كه سردمداران اين گروه، با نهايت قساوت، نسبت به مسلمانان، خون ريز و شقى هستند، ولى نسبت به كفار و دشمنان اسلام انعطاف پذيرند و با آنان در صلح و آشتى به سر مى برند.


1- شرح كتاب توحيد، ج 1، ص 193.
2- شرح كتاب توحيد، ج 1، ص 194.

ص: 30

فصل اول: توحيد از ديدگاه وهابيت

اشاره

از مهم ترين موضوعات اساسى اسلام، بحث توحيد و يگانگى ذات پاك خداوند است. توحيد نه تنها يكى از اصول دين است، بلكه روح و زيربناى تمام عقايد اسلامى است و با صراحت مى توان گفت كه اصول و فروع اسلام در توحيد شكل مى گيرد. به همين دليل قرآن مجيد هرگونه انحراف از توحيد الهى و گرايش به شرك را گناهى نابخشودنى مى شمرد:

إِنَّ اللَّهَ لا يَغْفِرُ أَنْ يُشْرَكَ بِهِ وَ يَغْفِرُ ما دُونَ ذلِكَ لِمَنْ يَشاءُ وَ مَنْ يُشْرِكْ بِاللَّهِ فَقَدِ افْتَري إِثْماً عَظيماً(نساء: 48)

خداوند(هرگز) شرك را نمى بخشد و پايين تر از آن را براى هر كس بخواهد(و شايسته بداند) مى بخشد و آن كس كه براى خدا، همتايى قرار دهد، گناه بزرگى مرتكب شده است.

و در جاى ديگر هم مى فرمايد:

ص: 31

وَ لَقَدْ أُوحِي إِلَيْكَ وَ إِلَي الَّذينَ مِنْ قَبْلِكَ لَئِنْ أَشْرَكْتَ لَيَحْبَطَنَّ عَمَلُكَ وَ لَتَكُونَنَّ مِنَ الْخاسِرينَ(زمر: 65)

به تو و همه پيامبران پيشين وحى شده كه اگر مشرك شوى تمام اعمالت تباه مى گردد و از زيانكاران خواهى بود.

ذات پاك خداوند از هر عيب و نقص پاك و منزه است و به تمام كمالات آراسته مى باشد، بلكه او كمال مطلق و مطلق كمال است. به تعبير ديگر هر كمال و زيبايى كه در اين جهان است، از ذات پاك او سرچشمه گرفته است.

او از نظر كمالات وجودى بى نهايت است؛ از نظر علم، قدرت، حيات، ابديت و ازليت، به همين دليل در زمان و مكان نمى گنجد، چرا كه زمان و مكان هر چه باشد محدود است، ولى خداوند متعال، در همه جا و در هر زمان حضور دارد، چرا كه فوق زمان و مكان است.

در آيه اى ديگر آمده است:

وَ هُوَ الَّذي فِي السَّماءِ إِلهٌ وَ فِي الْأَرْضِ إِلهٌ وَ هُوَ الْحَكيمُ الْعَليمُ(زخرف: 84)

او كسى است كه در آسمان معبود است و در زمين معبود و او حكيم و عليم است.

همچنين آيه:

وَ هُوَ مَعَكُمْ أَيْنَ ما كُنْتُمْ وَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصيرٌ(حديد: 4)

او با شماست هر جا كه باشيد و خداوند نسبت به آنچه انجام مى دهيد بيناست.

آرى او از ما به ما نزديك تر است؛ او در درون جان ما و در همه

ص: 32

جاست و در عين حال مكانى ندارد: وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَريدِ؛ «و ما به او از رگ قلبش نزديك تريم».(ق: 16)

همچنين آيه هُوَ الْأَوَّلُ وَ الْآخِرُ وَ الظَّاهِرُ وَ الْباطِنُ وَ هُوَ بِكُلِّ شَي ءٍ عَليمٌ؛ «اوست آغاز و پايان و پيدا و پنهان و او به هر چيز داناست».(حديد: 3)

بنابراين، اگر در آياتى از قرآن مى خوانيم: ذوْ العَرشِ المَجيد؛ «او صاحب عرش و داراى مجد و عظمت است».(بروج: 15) عرش در اينجا به معناى تخت بلند شاهانه نيست. همچنين اگر در آيه ديگر مى خوانيم: الرَّحْمنُ عَلَى الْعَرْشِ اسْتَوى؛ «خداوند رحمان بر عرش قرار دارد».(طه: 5) هرگز به اين معنى نيست كه او مكان خاصى دارد، بلكه حاكميت او را بر تمام عالم ماده و جهان ماوراى طبيعت ثابت مى كند. چرا كه اگر براى او مكان خاصى قائل شويم، او را محدود كرده ايم و صفات مخلوقات را براى او ثابت نموده و او را مانند ساير اشياء دانسته ايم، در حالى كه لَيسَ كَمِثلِهِ شَي ءٌ؛ «هيچ چيز همانند او نيست».(شورى: 11) وَ لَم يَكُن لَهُ كُفُواً احَد؛ «براى او هيچ گونه شبيه و مانندى وجود ندارد».(توحيد: 4) (1) جناب فخر رازى، مفسّر بزرگ اهل سنت، ديدگاه مشبهه را به شدت رد نموده و گفته است:

اينكه خداوند روى عرش نشسته باشد از نگاه عقل و نقل مردود است، زيرا خداوند تبارك و تعالى پيش از آنكه مكان و عرش وجود داشته باشند موجود بوده و خداوندى كه همه چيز را


1- از بعضى آيات قرآن استفاده مى شود كه كرسى خداوند، تمام آسمان و زمين را فرا مى گيرد، بنابراين، عرش او بر تمام عالم ماده است.(وَسِعَ كُرْسِيُّهُ السَّماواتِ وَالْأَرْضَ)(بقره: 255)

ص: 33

آفريده چگونه مى تواند نيازمند به مكان باشد. (1) به همين دليل، خداى سبحان جسم نيست و هرگز با چشم ديده نمى شود، چرا كه رؤيت با چشم، مستلزم جسم بودن و مكان و محل و رنگ و شكل و جهت داشتن است و همه اينها از صفات مخلوقات است و خداوند برتر از آن است كه داراى صفات مخلوقات باشد. بنابراين، اعتقاد به رؤيت خداوند يك نوع آلودگى به شرك است:

لا تُدْرِكُهُ الْأَبْصارُ وَ هُوَ يُدْرِكُ الْأَبْصارَ وَ هُوَ اللَّطيفُ الْخَبيرُ(انعام: 103)

چشم ها او را نمى بينند، ولى او همه چشم ها را مى بيند و او بخشنده و آگاه است.

هنگامى كه بهانه جويان بنى اسرائيل از موسى(ع) تقاضاى رؤيت خدا كردند و گفتند: لَنْ نُؤْمِنَ لَكَ حَتَّي نَرَي اللَّهَ جَهْرَةً؛ «هرگز به تو ايمان نمى آوريم تا خدا را آشكارا ببينيم!»(بقره: 55) موسى آنها را به كوه طور برد و تقاضاى آنها را تكرار نمود ولى از سوى خداوند چنين پاسخ شنيد:

لَنْ تَراني وَ لكِنِ انْظُرْ إِلَي الْجَبَلِ فَإِنِ اسْتَقَرَّ مَكانَهُ فَسَوْفَ تَراني فَلَمَّا تَجَلَّي رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَكًّا وَ خَرَّ مُوسي صَعِقاً فَلَمَّا أَفاقَ قالَ سُبْحانَكَ تُبْتُ إِلَيْكَ وَ أَنَا أَوَّلُ الْمُؤْمِنينَ(اعراف: 143)

هرگز مرا نخواهى ديد، ولى به كوه نگاه كن اگر در جاى خود ثابت ماند مرا خواهى ديد و چون پروردگارش بر كوه جلوه كرد، آن را همسان خاك نمود و موسى مدهوش بر زمين افتاد،


1- مفاتيح الغيب، ج 22، ص 8، ذيل آيه.

ص: 34

هنگامى كه به هوش آمد عرض كرد: خداوندا! منزهى از اينكه با چشم ديده شوى، من به سوى تو باز مى گردم و من نخستين مؤمنانم.

بنابراين، ثابت مى شود كه خداوند هرگز قابل رؤيت نيست و اگر در بعضى از آيات يا روايات اسلامى سخن از رؤيت پروردگار به ميان آمده، منظور رؤيت با چشم دل و شُهود باطنى است، چرا كه هميشه آيات قرآن، يكديگر را تفسير مى كنند: «القُرآنُ يُفَسِّرُ بَعضُهُ بَعضاً». (1) اضافه بر اين امام على(ع) در پاسخ كسى كه از حضرتش پرسيد: «يا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ هَلْ رَأَيْتَ رَبَّكَ؟»؛ «اى امير مؤمنان! آيا هرگز خداى خود را ديده اى؟» فرمود: «أَ فَأَعْبُدُ مَنْ لا أَرَاه»؛ «آيا كسى را كه نديده ام پرستش كنم؟». سپس افزود:

فَقَالَ لا تُدْرِكُهُ الْعُيُونُ بِمُشَاهَدَةِ الْعِيَانِ وَ لَكِنْ تُدْرِكُهُ الْقُلُوبُ بِحَقَائِقِ الإِيمَان. (2)

سپس افزود چشم ها هرگز او را آشكارا نمى بينند، اما دل ها با نيروى ايمان وى را درك مى كنند.

بنابراين، قائل شدن صفات مخلوقات براى خدا، از جمله اعتقاد به مكان و جهت و جسميت و مشاهده و رؤيت، سبب دورافتادن از معرفت


1- اين جمله، معروف است و از ابن عباس نقل شده است، ولى اين معنى در نهج البلاغه از اميرمؤمنان على(ع) به شكل ديگرى آمده است: «انَّ الكِتابَ يُصَدِّقُ بَعضُهُ بَعضاً ...»(نهج البلاغه، خطبه 18) و در جاى ديگر مى فرمايد: «وَيَنطِقُ بَعضُهُ بِبَعضٍ وَيَشهَدُ بَعضُهُ عَلي بَعضٍ»(خطبه 103).
2- نهج البلاغه، خطبه 179.

ص: 35

خداوند و آلوده شدن به شرك است؛ آرى او برتر از همه ممكنات و صفات آنهاست و چيزى همانند او نيست.

متأسفانه اين اصل اساسى اسلام در عقايد وهابيت تحريف گرديده و در آثار رهبران اين فرقه، به صورت بيان احوال شخصيه خداوند بيان شده است كه در موارد ذيل برخى از اين دست انحرافات منعكس مى گردد:

1. وهابى ها و محدوديت خداوند

اساسيترين نقدى كه بر وهابيان وارد ميباشد، در مسئله توحيد است. زيرا خداوند تبارك و تعالى در قرآن كريم به صراحت ميفرمايد: فَأَيْنَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَّه؛ «به هر سو رو كنيد پس خدا آنجاست».(بقره: 115) و نيز فرموده است: وَ هُوَ مَعَكمْ أَيْنَ مَا كُنتُم؛ «و هر جا باشيد او با شماست».(حديد: 4)، ولى آنان با صريح اين آيات مخالفت نموده، براى خداوند فوقيّت قائل شدند!

آنان مى پندارند كه خداوند در جهت فوق و بالا قرار دارد و آن را يك امر ضرورى و فطرى مى دانند. ابن تيميه چگونگى اين فوقيت را اين گونه بيان مى كند:

هوا فوق زمين است، ابر فوق هواست و آسمان ها فوق ابرها و زمين است و عرش فوق آسمان هاست و خداوند در فوق همه اينها قرار دارد. (1)


1- منهاج السنه، احمد بن عبدالحليم الحرانى(ابن تيميه)، ج 1، ص 263.

ص: 36

از سوى ديگر او مى گويد كه اين اعتقاد با عقل و فطرت سازگار است (1) و در مقام تأكيد اين مطلب مى گويد: «كسانى كه قائل به رؤيت اند، ولى براى خدا جهت فوقيت را ثابت نمى دانند، گفته آنها به حكم ضرورى عقل معلوم الفساد است!» (2) مؤسس وهابيت، محمدبن عبدالوهاب نيز در كتاب «التوحيد» شبيه همين مطالب را ذكر كرده است. (3)

2. عرش خدا از ديدگاه وهابى ها

وهابى ها براى عرش خداوند شكل و شمايلى ساخته اند. از ديدگاه آنان، خداوند(العياذ بالله) چون پادشاهان مستبد زمين، روى عرش تكيه داده، حكم مى راند!

آنان پنداشته اند كه خدا، داراى وزن و سنگينى است و عرش او به علت سنگينى خدا به صدا درمى آيد. ابن تيميه، مقتداى وهابيان در كتاب هاى متعدد خود چنين مى گويد:

خداى سبحان در بالاى عرش قرار دارد و عرش او هم شبيه قبّه اى است كه در بالاى آسمان ها قرار گرفته است و عرش به علت سنگينى خدا مانند جهاز شتر در اثر سنگينى راكب به صدا درمى آيد. (4)


1- منهاج السنة، ج 1، ص 219.
2- منهاج السنة، ج 1، ص 217.
3- شرح كتاب التوحيد، ج 1، ص 227.
4- مجموع الفتاوي، احمد بن عبدالحليم الحراني(ابن تيميه)، ج 5، صص 137، 151 و 580؛ ج 6، صص 556، 588؛ ج 16، ص 437؛ بيان تلبيس الجهميه فى تأسيس بدعهم الكلاميه، ابن تيميه، ج 1، صص 569 و 571؛ درء تعارض العقل والنقل، ابن تيميه، ج 7، ص 4.

ص: 37

ابن قيم جوزى، شاگرد ابن تيميه و مبلّغ عقايد او و نيز سليمان بن عبدالله بن محمد بن عبدالوهاب مى گويند:

عرش خداوند كه ضخامت آن به اندازه فاصله ميان دو آسمان است، بر پشت هشت قوچى قرار دارد كه فاصله ناخن تا زانوى آنها نيز به اندازه فاصله ميان دو آسمان است و اين قوچ ها روى دريايى قرار دارند كه عمق آن به اندازه فاصله دو آسمان است و دريا بر روى آسمان هفتم قرار گرفته است. (1) اين توصيفى كه وهابيان براى عرش خدا نموده اند، علاوه بر اينكه از جهات مختلف با موازين شرعى و عقلى منافات دارد، جز گزافه گويى چيزى نمى تواند باشد، زيرا خداوند متعال را نيازمند عرش ضخيم و هشت قوچ كذايى و درياى عميق و بالاخره محتاج آسمان هفتم قرار داده اند. آنان مدعى اند كه اگر يكى از اين پايه هاى زيرين عرش نباشد، عرش خدا فرو ريخته، العياذ بالله، خداوند از آن بالا به سوى زمين سقوط خواهد نمود! در حالى كه غنا و بى نيازى خدا نسبت به هر چيزى، از ضروريات دين به شمار مى آيد و آيات متعدد قرآن كريم، صريحاً گواه بر اين مطلب است.

از سوى ديگر، آيا اين مطالب، مستلزم اثبات ازليت و ابديت براى قوچ هاى هشت گانه و دريا و امور ديگرى نيست كه در قوام عرش


1- توضيح المقاصد وتصحيح العقايد، محمد بن ابى بكر، ابن قيم جوزى، ج 1، صص 419 و 520؛ اجتماع الجيوش الاسلاميه، ابن قيم جوزى، ج 1، ص 50؛ شرح كتاب التوحيد(محمد بن عبدالله)، ج 1، ص 677.

ص: 38

دخالت دارند؟

3. خداى متحرك

وهابيان خداوند متعال را مانند آدميان و ساير حيوانات پنداشته اند كه از محلى به محل ديگر حركت مى كنند.

ابن تيميه و ابن قيم جوزى كه عقايد وهابيت از افكار آنها ناشى شده است، خدا را به سلاطين تشبيه نموده، ميگويند كه در روز جمعه از روزهاى آخرت، خداوند از عرش پايين ميآيد و بر كرسى مينشيند و كرسى خداوند در ميان منبرهايى از نور قرار مى گيرد و انبيا بر اين منابر مى نشينند و اين منابر را كرسيهايى از طلا احاطه نموده كه بر اين كرسى ها شهدا و صديقين مينشينند و بعد از انجام جلسه مفصل و گفت وگو با اعضاى جلسه، خداوند از كرسى بلند ميشود و با ترك جلسه به سوى عرش خود بالا مى رود. (1) آيا اين فرقه با بيان مطالب غيرمعقول، مقام و ذات الهى را كه از هرگونه شايبه امكانى و مادى، منزه و پاك ميباشد تنزل ندادهاند؟ زيرا پنداشته اند كه خدا هم مانند پادشاهان و سلاطين، داراى تشريفات و زندگى پر زَرق و بَرق مادى است و با بندگان خود جلساتى براى رَتق و فَتق امور انجام مى دهد.


1- مجموع الفتاوي، ابن تيميه، ج 5، ص 55؛ زاد المعاد في هدي خير العباد، ابن قيم جوزي، ج 1، صص 367- 370؛ اجتماع الجيوش الاسلاميه، ج 1، ص 51؛ توضيح المقاصد و تصحيح القواعد، ج 1، ص 426؛ ج 2، ص 585؛ حادى الارواح، ابن قيم، ج 1، ص 218؛ روضة المحبين، ابن قيّم جوزى، ج 1، ص 433.

ص: 39

4. كرسى هاى متعدد براى خداوند

وهابى ها مقام و منزلت خداوند را آن قدر تنزل داده اند كه حتى براى او كرسى هاى متعددى در فضاهاى مختلف در نظر مى گيرند.

ابن قيم در اين باره مى گويد:

براى خداوند در هر آسمان يك كرسى وجود دارد. وقتى كه به آسمان دنيا نزول ميكند، روى كرسى مختص به اين آسمان مى نشيند و مى گويد: آيا استغفاركننده اى هست تا او را ببخشم ... تا صبح آنجا مى ماند و هنگام صبح، كرسى آسمان دنيا را ترك مى كند و بالا مى رود و بر كرسى ديگر مى نشيند! (1) ابن تيميه و ابن قيم در كيفيت نشستن خدا بر كرسى معتقدند كه استوا به معناى مجرد استيلا نيست، بلكه به معناى نشستن بر كرسى پادشاهى ميباشد و اضافه ميكنند كه استواى خدا بر كرسى، مانند استواى «بشر بن مروان» بر كرسى سلطنت است زمانى كه عراق را فتح نمود. (2) اين طايفه، حتى خدا را كوچك تر از عرش پنداشته و ميگويند:

عرش يا كرسى خداوند، همه آسمان ها و زمين را در برگرفته، خداوند روى آن مى نشيند. عرش فقط چهار انگلشت از خداوند بزرگ تر است. عرش مانند تختى جديد از سنگينى خداوند به


1- اجتماع الجيوش الاسلاميه، ج 1، ص 55.
2- تفسير كبير، ابن تيميه، ج 6، ص 385؛ مجموع الفتاوى، ج 16، ص 397؛ ابن قيم، توضيح المقاصد و تصحيح القواعد، ج 2، ص 31.

ص: 40

صدا درمى آيد. (1) همچنين مى گويند: «ان محمداً رسول الله يجلسه ربه على العرش معه» (2)؛ «پيامبر اسلام با خداوند روى تخت مى نشيند».

لازمه اين سخن اين است كه عرش بزرگ تر از خداست و خدا و رسول خدا هر دو در آن، جا مى گيرند و عرش بر هر دوى آنها احاطه دارد.

حاجى خليفه در «كشف الظنون» از كتاب «العرش» ابن تيميه نقل مى كند كه خداوند بر كرسى مينشيند و محلى را براى نشستن رسول خدا در كنار خودش خالى ميگذارد! (3) آيا اين گونه عقايد كه وهابيها آن را در ميان مسلمين ترويج مى دهند، انحراف آشكار از مبانى دين مبين اسلام محسوب نميگردد؟ و آيا خداوند متعال مطابق اين عقيده، مانند يك فرد از افراد انسان تلقى نشده است كه در هر آسمان به داشتن يك كرسى نيازمند مى باشد و پيوسته براى نشستن بر اين كرسيها ميان آسمانها در گشت و گذار است؟

آيا اين عقيده، عجز خداوند را در برقراركردن رابطه با بندگانش ثابت نمى كند؟ و آيا خداوند بدون اينكه در آسمان دنيا قرار گيرد، نميتواند پيام خود را به استغفاركنندگان برساند؟

آيا آنگونه كه ابن تيميه استيلا را معنا كرده و جايى هم براى پيامبر اسلام(ص) در كنار خداوند در نظر گرفته، لازمه اش اين نيست كه خداوند


1- مجموع الفتاوى(كتب و رسائل و فتاوى شيخ الاسلام ابن تيميه)، ج 16، ص 435.
2- مجموع الفتاوي، ج 4، ص 374.
3- كشف الظنون، حاجي خليفه، ج 2، ص 1438.(ابن تيميه، ذكر فيه ان الله تعالي يجلس علي الكرسي وقد اخلي مكاناً يقعد معه فيه رسول الله(ص)).

ص: 41

(العياذ بالله) جسمى است محدود، و متناسب با وسعت كرسى و همسان با وجود پيامبر اسلام(ص) كه هر دو باهم در اين كرسى جا ميگيرند؟

5. محصور بودن خدا در ميان ابرها

ابن تيميه و ابن قيم معتقدند كه خداوند قبل از اينكه موجودات عالم را خلق كند، در ميان ابر ضخيمى قرار داشت كه نه در زير آن هوا بود و نه در بالاى آن؛ و در عالم، هيچ موجودى نبود و عرش خدا بر روى آب قرار داشت! (1) حال بايد پرسيد: آيا اين باور با توحيدى كه مسلمانان به آن اعتقاد دارند، سازگاراست؟

به هر حال، مطابق اين عقيده، خداوند به عنوان موجودى تلقى شده كه در ميان ابرهاى ضخيم، محصور بوده است و ابر بر خداوند احاطه داشته است، در حالى كه به ضرورت دين اسلام، هيچ چيزى نمى تواند محيط بر خدا باشد، بلكه خداوند محيط بر همه مخلوقات و جهان هستى احاطه دارد.

با اندكى دقت، معلوم مى شود كه در اين سخن، تناقضى آشكار وجود دارد، زيرا در ضمن اينكه مى گويد خدا قبل از اينكه چيزى را خلق كند و در عالم، نيستى مطلق حاكم بود، خودش در ميان ابر ضخيم قرار داشته است. در حالى كه ابر- به هر شكلى كه مى خواهد باشد- از مخلوقات خداوند است؛ مگر اينكه مخلوقيت آن، انكار گردد كه تضاد اين سخن


1- مجموع الفتاوي الكبري، ابن تيميه، ج 3، ص 140؛ ج 5، ص 107؛ ج 6، ص 576؛ الرد علي المنطقيين، ص 515؛ الرد علي البكري، ج 1، ص 141؛ العقيد الواسطيه، ابن تيميه، ج 1، ص 22؛ ابن قيم جوزي، توضيح المقاصد و تصحيح القواعد، ج 2، ص 306.

ص: 42

نيز با مبانى اسلام آشكارتر از آن است كه بيان شود. به راستى وهابى ها اين اشكال ها را چگونه پاسخ مى گويند؟

6. خدا در جلو نمازگزار

وهابى ها معتقدند كه خدا در هنگام نماز در مقابل هر نمازگزار قرار مى گيرد، لذا مى گويند نمازگزار نبايد آب دهانش را به سوى قبله بياندازد، چون خداوند در مقابل او قرار مى گيرد و اين عمل باعث اذيت و آزار خدا مى شود! (1) آيا آنان مقام و منزلت خداوند را در حد افراد عادى و معمولى تنزل نداده اند؟ آيا اين پندارها، افزون بر اينكه مستلزم تجسيم، تشبيه و تحيز خدا است، موجب تعدد خدا و يا تقسيم خداى واحد به اجزاى متعدد نميشود تا بتواند در برابر هر نمازگزارى حضور پيدا كند. البته اين گونه انحرافات در چارچوب دين مقدس اسلام، كوچك ترين جايگاهى ندارد و بدتر از تثليثى است كه در مسيحيت تحريف شده مطرح است.

7. فرود آمدن خدا به آسمان دنيا

وهابيت، مدعى است كه خداوند هر شب به آسمان دنيا فرود مى آيد. گويا از ديدگاه آنان دنيا در ديگر زمانها از وجود خداوند خالى است!

اين ادعاى وهابيت كه خداوند متعال هرشب به آسمان زمين فرود


1- مجموع الفتاوى الكبرى، ج 3، ص 140؛ ج 5، ص 107؛ ج 6، ص 576؛ الرد على المنطقيين، ص 515؛ الرد على البكرى، ابن قيم، ج 1، ص 141؛ العقيد الواسطيه، ج 1، ص 22؛ توضيح المقاصد و تصحيح القواعد، ج 2، ص 306.

ص: 43

مى آيد و در شب عرفه، به زمين نزديك تر مى شود تا دعاى بندگان خود را از نزديك اجابت نمايد و بعد از قرارگرفتن در آسمان زمين، ندا سر مى دهد و مى گويد: «آيا كسى هست كه مرا بخواند و من او را اجابت كنم» (1) با تشبيه و تجسيم، چه تفاوتى دارد؟

ابن بطوطه، جهانگرد معروف مراكشى، در سفرنامه اش مى نويسد:

ابن تيميه را بر منبر مسجد جامع دمشق ديدم كه مردم را موعظه مى كرد و ميگفت: «خداوند به آسمان دنيا فرود مى آيد، همان گونه كه من اكنون فرود مى آيم و سپس يك پله از منبر پايين آمد». اين گفته او، مورد اعتراض «ابن زهرا» فقيه مالكى حاضر در مجلس قرار گرفت، ولى مردم از پاى منبر برخاستند و «ابن زهرا» را مورد ضرب و شتم قرار دادند و از طرف قاضى حنبلى نيز مورد تنبيه قرار گرفت. اما عمل قاضى حنبلى، باعث اعتراض فقها و قضات شافعى و مالكى دمشق واقع شد و موضوع را به حاكم اطلاع دادند و او هم به «ملك ناصر» گزارش داد و ابن تيميه به دستور وى به زندان افتاد. (2) ابوزهره نيز ميگويد: «ابن تيميه، همچنان اين معنا را تكرار و تأكيد


1- منهاج السنة، ج 1، ص 262؛ العقيدة الاصفهانية، ص 50؛ درء التعارض، ابن تيميه، ج 2، ص 26؛ اجتماع الجيوش الاسلاميه، ج 1، ص 117؛ توضيح المقاصد وتصحيح القواعد، ج 1، صص 413 و 515.
2- رحله ابن بطوطه، ص 96.

ص: 44

ميكرد كه خداوند فرود ميآيد و در بالا و پايين وجود دارد». (1) وهابيت كه خداوند را در حد يك انسان، تنزل داده و ميپندارند كه همچون انسانها راه ميرود و از جايى به جايى منتقل ميگردد، در برابر اين استدلال اهل توحيد چه پاسخى دارند:

يكى از صفات سلبى خداوند، نفى مكان و جهت براى اوست؛ به اين معنا كه خداوند در جهت خاصى قرار نميگيرد و موجودى نيازمند مكان نيست تا جا و مكانى را اشغال كند، زيرا مكان از عوارض و خواص جسم است، در حالى كه خداوند منزه از جسم است. (2)

جسم از يك سو محدود و از طرف ديگر محتاج و نيازمند است، ولى خداوند نه محدود است و نه احتياج و نياز به ساحت او راه دارد، لذا خداوند خود را در قرآن، بدون مكان، معرفى نموده است و بر آن تأكيد دارد:

الف) وَ لِلَّهِ الْمَشْرِقُ وَ الْمَغْرِبُ فَأَيْنَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ واسِعٌ عَليمٌ(بقره: 115)

مشرق و مغرب، از آن خداست! و به هر سو رو كنيد، خدا آنجاست! خداوند بى نياز و داناست!

ب) هُوَ مَعَكُمْ أَيْنَ ما كُنْتُم(حديد: 4)

و هر جا باشيد او شماست.


1- تاريخ المذاهب الاسلاميه، ابوزهره، ص 320.
2- توحيد، على بن بابويه(شيخ صدوق)، ص 98.

ص: 45

ج) وَ هُوَ الَّذي فِي السَّماءِ إِلهٌ وَ فِي الْأَرْضِ إِلهٌ وَ هُوَ الْحَكيمُ الْعَليمُ(زخرف: 84)

او كسى است كه در آسمان معبود است و در زمين معبود و او حكيم و عليم است.

د) وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ وَ نَعْلَمُ ما تُوَسْوِسُ بِهِ نَفْسُهُ وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَريدِ(ق: 16)

ما انسان را آفريديم و وسوسه هاى نفس او را مى دانيم و ما به او از رگ قلبش نزديك تريم!

امام صادق(ع) مى فرمايد: «خداوند از زمان و مكان برتر و از حركت و سكون بالاتر است، بلكه آفريدگارِ زمان و مكان و سكون و حركت مى باشد». (1)

8. رؤيت خدا با چشم سر

وهابيت مدعى رؤيت خداوند با چشم سر است. اكنون بايد پرسيد كه وهابى ها اين ديدگاه ابن تيميه و ابن قيم را كه ميگويند خداوند با چشم سر ديده مى شود و همان طورى كه قرص ماه و خورشيد را ميبينيد خدا را نيز خواهيد ديد و در ديدار خداوند هيچ فشار و ناراحتى بر شما وارد نخواهد شد، چگونه توجيه مى كنند؟ (2)


1- بحارالانوار، محمدباقر مجلسى، ج 3، ص 309.
2- منهاج السنه، ج 3، ص 341؛ الفتاوى الكبرى، ج 1، ص 438؛ مجموع الفتاوى، ج 3، صص 140 و 390؛ ج 5، صص 107 و 177؛ ج 6، ص 421؛ ج 11، ص 481؛ ج 18، ص 200؛ درء تعارض العقل والنقل، ج 1، ص 252؛ بيان تلبيس الجهميه، ج 1، ص 350؛ ج 2، صص 84، 406 و 418؛ توضيح المقاصد وتصحيح القواعد، ج 2، ص 571؛ حادى الارواح، ج 1، صص 210، 227 و 228.

ص: 46

ابن تيميه در اثبات مدعاى خود مى گويد: «خطاى كسانى كه قائل به رؤيت خداوند هستند، كمتر از خطاى كسانى است كه رؤيت خداوند را نفى مى كنند». (1) او براى امكان رؤيت خدا چنين استدلال مى كند:

هر چيزى كه وجودش كامل تر باشد براى ديدن سزاوارتر است و از آنجا كه خداوند اكمل موجودات است براى ديده شدن از غير او سزاوارتر است و در نتيجه خداوند بايد ديده شود. (2) اين عقيده افزون بر اينكه مستلزم تجسيم و تشبيه و امثال اينهاست، با آيات صريح قرآن، تضاد دارد، از جمله آيه:

لا تُدْرِكُهُ الْأَبْصارُ وَ هُوَ يُدْرِكُ الْأَبْصارَ وَ هُوَ اللَّطيفُ الْخَبيرُ(انعام: 103)

چشم ها او را نمى بينند ولى او همه چشم ها را مى بيند و او بخشنده(انواع نعمت ها و با خبر از دقايق موجودات) و آگاه(از همه) چيز است.

اين آيه، رؤيت خدا را با چشم سر به طور مطلق، نفى ميكند، لذا بر بطلان اين عقيده، دلالتى صريح دارد.

افزون بر آن، ابن تيميه در اين ادعا دچار اضطراب شده، زيرا، بنابر عقيده او، خطاى قول به رؤيت، كمتر از خطاى قول به نفى رؤيت است، ازاين رو، قول به رؤيت را پذيرفته؛ در حالى كه خطا چه كم باشد و چه


1- منهاج السنه، ج 1، ص 217.
2- منهاج السنه، ج 1، ص 217.

ص: 47

زياد، به هر حال خطاست و قابل پذيرش نيست. از سوى ديگر، استدلال او بر سزاواربودن رؤيت خداوند متعال، هيچ پايه عقلى و نقلى ندارد و نيز هيچ گونه تلازم عقلى، بين اكمليت موجود و رؤيت آن وجود ندارد؛ زيرا اگر چنين تلازمى وجود مى داشت، خداوند متعال بايد در منظر همگان، بهتر، آسان تر و بيشتر از موجودات مادى در معرض ديد قرار ميگرفت، در حالى كه هيچ كسى نگفته كه خدا را ديده است.

ابن تيميه، خود به وجود تناقض در قول به رؤيت اقرار نموده و آن را با تناقضش پذيرفته است. او ميگويد:

اگرچه در اين قول تناقض وجود دارد چون از يك طرف بايد قايل شويم كه خدا ديده ميشود و از طرف ديگر بايد بگوييم خداوند داراى جهت نيست، ولى اين تناقض بهتر است از اينكه گفته شود خداوند اصلًا ديده نمى شود. چون رؤيت خداوند موافق با حكم عقل است. (1) او با اين گفتار، هم عقيده اى كه مبتنى بر تناقض است را پذيرفته و هم در دام تناقض ديگرى افتاده است. زيرا او از يك طرف ميگويد در قول به رؤيت خداوند تناقض وجود دارد و از طرف ديگر ميگويد رؤيت خداوند موافق با حكم عقل است. در حالى كه مسئله استحاله تناقض از بارزترين و روشن ترين موضوعات حكم عقل است، پس چگونه چيزى كه در آن تناقض وجود دارد، مى تواند با حكم عقل موافق باشد؟!


1- منهاج السنه، ج 2، ص 76.

ص: 48

9. افراط در رؤيت خدا

وهابيها در مسئله رؤيت خدا به حدى افراط نموده اند كه هر انسان عاقلى را بُهت زده و حيران مى كند.

ابن تيميه، معتقد است كه در روز قيامت، خداوند با قيافه مبدل پيش مردم ميآيد و خود را معرفى ميكند و ميگويد من خداى شما هستم ولى مردم در جواب ميگويند ما تو را نميشناسيم و از تو به خدا پناه مى بريم. اگر خداى ما بيايد، ما او را ميشناسيم. سپس خداوند با قيافه اصلى خودش پيش آنها ميآيد و خود را معرفى ميكند و آنها مى گويند: بلى تو خداى ما هستى و به دنبال خدا به سوى بهشت روانه مى شوند! (1) آيا وهابيت با اين سخنان سخيف و غيرمعقول كه درباره رؤيت خداوند دارند و شنيدن آن براى هر مسلمانى غير قابل تحمل است، خداوند تبارك و تعالى را به بازى نگرفته اند؟ آنان خداوند را به كارى متهم نموده اند كه حتى از يك انسان معقول و موجه هم سر نمى زند.

آنان بايد پاسخ دهند كه خداوند اين كار را براى چه منظورى انجام مى دهد؟ آيا- العياذ بالله- او مى خواهد با اين كار با بندگانش بازى كند؟! و آيا چهره به چهره شدن با خداوند مستلزم عارض شدن عوارض بر او نيست.

پرسش ديگر اين است كه مردم چگونه متوجه ميشوند كه او، خداى آنان نيست، در حالى كه با همان چهره مبدل هم او بايد خدا باشد، چون تغيير چهره باعث تغيير ذات خدا نميشود. مگر اينكه گفته شود خدايى


1- بغية المرتاد، ابن تيميه، ص 453؛ مجموع الفتاوي، ج 6، ص 492؛ حادي الارواح، ج 1، ص 207.

ص: 49

خداوند، به چهره اوست نه ذات او!

نكته ديگر اينكه براى بار دوم كه خدا با چهره اصلى ظاهر ميشود، چه مشخصات خدايى در او وجود دارد كه مردم او را به عنوان خدا مى شناسد؟ آيا مردم او را قبلًا در دنيا ديده اند كه در قيامت، او را با چهره اصلى اش ميشناسند. اگر ديده اند چگونه ودر كجا ديده اند؟ و تفاوت بين چهره اصلى و مبدل خدا در چيست؟

10. تمسك به ظاهر روايات در مسئله توحيد

وهابيت با متكلمان مسلمان و همچنين عموم مسلمانان سر ستيز در پيش گرفته اند. آنان حتى با آموزه هاى مسلّم و مورد قبول همه مذاهب اسلامى نيز به مخالفت برخاسته اند.

آنان در آموزه توحيد كه اساس همه باورهاى مكتب نجات بخش اسلام است، به ظواهر برخى روايات تمسك نموده، براى خداوند تبارك و تعالى صورت، دست، پا، كتف، كمر و انگشتان و .. ساخته اند. ابن تيميه در كتاب الفتاوى به صراحت مينويسد:

آنچه در قرآن و سنت ثابت شده و اجماع و اتفاق پيشينيان بر آن است حق است، حال اگر از اين امر لازم آيد كه خداوند، متصف به جسم بودن شود، اشكالى ندارد، زيرا لازمه حق نيز حق است. (1) ابوزهره در كتاب «تاريخ المذاهب الاسلاميه» مينويسد:


1- الفتاوى، ج 5، ص 192.

ص: 50

وهابيت تمام اوصاف خداى سبحان يا امور مربوط به وى را كه در قرآن كريم يا سنت آمده است، مانند محبت، غضب، دشمنى، خشنودى، فرود آمدن نزد مردم در تكههايى از ابر را براى خود اثبات ميكنند و استقرار او بر عرش و داشتن دست و صورت را ثابت ميدانند، بدون اينكه اين آيات را به تأويل برند يا بر خلاف ظاهر آن تفسير كنند. (1) ابن الوردى نيز ميگويد: «ابن تيميه به خاطر قول به تجسيم زندانى شد». (2) همچنين ابن حجر مكى هيثمى شافعى گفته است: «ابن تيميه نسبت به ساحت مقدس خداوند جسارت نموده، در حق او، ادعاى جهت و جسمانيت كرده است». (3)

11. صورت براى خداوند

وهابيت معتقد است كه خداوند عظيم الشأن صورتى شبيه انسان دارد. بى گمان، هر مسلمانى كه كمترين آشنايى با معارف و آموزه هاى بلند اسلامى داشته باشد مى داند، توحيدى كه دين مقدس اسلام به عنوان آخرين و كامل ترين دين مطرح نموده با تشبيه و تجسيم در تضاد است، ولى وهابيت در حالى كه همه طوايف اسلامى را به شرك متهم ميكند، با استفاده از ظواهر برخى روايات مبهم، براى خداوند صورتى چون صورت انسان ساخته اند؟


1- تاريخ المذاهب الاسلاميه، محمود ابوزهره، ج 1، ص 235.
2- تتمة المختصر، ج 2، ص 363.
3- معالم الفتن، سعيد ايوب، ج 2، ص 414.

ص: 51

ابن تيميه (1) و ابن قيم (2) ميگويند كه صورت انسان، شبيه به صورت خداوند است و در اين رابطه، روايتى را چنين نقل نموده اند:

وقتى يكى از شما با برادرش نزاع و مخاصمه ميكند، از سيلى و لطمه زدن به صورت طرف نزاع خوددارى نمايد، زيرا خداوند «آدم» را مانند صورت خودش آفريده است؟!

مفهوم اين سخن اين است كه خداوند صورتى دارد و صورت انسان را نيز چون صورت خود آفريده است؟!

وهابيان صرف وجود روايت در منابع را دليل بر صحت آن ميدانند، در حالى كه روايات زيادى در كتب روايى وجود دارد كه جزء اسرائيليات بوده، با هدف و انگيزه خاصى وارد منابع روايى شده اند. بزرگان اهل سنت نيز به اين نكته توجه داشته و در كتب و آثارشان از وجود چنين پديدهاى خبر داده اند (3) حتى خود ابن تيميه نيز به وجود اسرائيليات در ميان مجموعه هاى حديثى اشاره كرده است. (4) به هرحال بنابر قاعدة مسلم، ميان اهل علم بايد هر روايتى را، خصوصاً در مسئله اساسى و مهمى چون توحيد، نخست از نگاه سند مورد توجه و دقت قرار داد و درستى سند را احراز و مشخص نمود. بعد از آن نيز بايد ديد كه روايت با مبانى مسلم و ضروريات دين و نص


1- الجواب الصحيح، ابن تيميه، ج 3، ص 444.
2- حادى الارواح الى بلاد الاقراح، ج 1، ص 103.
3- البداية والنهاية، اسماعيل بن كثير، ج 2، ص 13.
4- مجموع الفتاوى، ج 11، ص 452.

ص: 52

قرآن كريم در تضاد نباشد. اكنون سؤال اين است كه چرا وهابيها از اين نكته اساسى غافلاند؟

بديهى است كه روايت مورد استناد وهابيت با مبانى و اصول اسلام منافات دارد. اما از نگاه سند بنا به گفته علامه شرف الدين و ديگران، اين حديث از اسرائيليات بوده و از متن تورات گرفته شده است. در قسمت 27 از اصحاح اول از سفر پيدايش وارد شده است كه «خداوند انسان را به صورت «الله» خلق نمود». (1)

12. تصور اعضا و جوارح براى خداوند

انديشه تجسيم چنان در تار و پود رهبر فكرى وهابيت ريشه دوانده كه مقام و منزلت خداوند را در حد يك انسان معمولى تنزل داده به گونه اى كه خداوند متعال را محتاج اعضا و جوارح پنداشته است.

ابن تيميه در كتاب منهاج السنه (2) و ديگر آثارش به صراحت تمام مى گويد خداوند داراى دو دست است كه هركدام از اين دو دست كار مخصوص به خودشان را انجام ميدهند و در كار همديگر دخالت نمى كنند او در اين رابطه، حديثى نقل ميكند و آن را صحيح ميداند و در كتاب «دقايق التفسير» ميگويد: «خداوند در روز قيامت دست خود را داخل آتش جهنم ميكند و هركه را بخواهد بيرون مى آورد «... وَانَّهُ


1- يهود في ثوب الاسلام، شرف الدين، صص 55 و 77.
2- منهاج السنة، ج 1، ص 139؛ درء التعارض، ج 7، ص 12؛ الحسنة والسئية، ص 102؛ مجموع الفتاوي، ج 8، ص 95؛ دقايق التفسير، ج 2، ص 171.

ص: 53

يُدخِلُ فِى النارِ يَدَهُ حَتّي يُخرِجَ مَن ارادَهُ». (1) ابن قيم در «صواعق المرسله» ميگويد: «خداوند، آسمان را با يك دستش گرفته و زمين را با دست ديگرش گرفته است». (2) او در جاى ديگرى نيز ميگويد كه خداوند، سه چيز را مخصوصاً با دست خودش خلق كرده است: يكى آدم و ديگرى جنت فردوس، ولى از سومى نامى نبرده است. (3) آيا اعتقاد به وجود دست و پا براى خداوند، ملازم با جسميت و شباهت خداوند به خلق نيست؟ اين عقيده چگونه با توحيد سازگار است؟ آيا وهابيت مى تواند به اشكالاتى كه بر اين پندار مترتب است پاسخ دهد؟ اگر خداوند- العياذ بالله- داراى دستهايى با ويژگى هاى مذكور است، حتماً بايد نيازمند به آنها باشد، حال مى گوييم كه آنان اين نيازمندى و احتياج خداوند را چگونه توجيه خواهند نمود؟ در حالى كه او غنى بالذات است و به هيچ چيزى نيازمند و محتاج نمى باشد، زيرا خود خداوند فرموده است: إِنَّ اللَّهَ لَهُوَ الْغَنِي الْحَمِيدُ(حج: 64).

غزالى يكى از دانشمندان اهل سنت در نقد اينگونه پندارها مى گويد:

دست و يا عضوى با ويژگيهايى كه در انسان وجود دارد، درباره خداوند متعال محال است و خداوند از اين امور مبراست.


1- منهاج السنه، ج 1، ص 139؛ درء التعارض، ج 7، ص 12؛ الحسنة والسئية، ص 102؛ مجموع الفتاوى، ج 8، ص 95؛ دقايق التفسير، ج 2، ص 171.
2- صواعق المرسله، ج 1، ص 270.
3- صواعق المرسله، ج 1، ص 271.

ص: 54

اگر كسى به ذهنش خطور كند كه خداوند، جسمى مركب از اعضاست، بت پرست است؛ زيرا هر جسمى آفريده خداست و پرستش آفريدگان كفر است و اگر بت پرستى كفر به شمار ميرود، بدين سبب است كه بت، مخلوق است. (1)

13. كفش هاى طلايى خداوند

توجه به ظواهر و عدم تعقل در متون روايى باعث شده است كه وهابيها معتقد گردند خداوند- العياذ بالله- داراى كتف، كمر، انگشتان و پا و كفش هايى از جنس طلاست.

ابن تيميه، در كتاب منهاج السنة (2) و كتب ديگر و ابن قيم، شاگردش در «حادى الارواح» (3) مى گويند خداوند داراى پاست، به اين بيان كه در روز قيامت، جهنم پر نمى شود و مرتب از خداوند ميخواهد كه چيزى در آن بريزد. خداوند نيز هرچه از انسان ها داخل جهنم مى افكند بازهم پر نمى شود و فرياد «هل من مزيد» جهنم بلند است تا اينكه خداوند پايش را داخل جهنم مى گذارد و آنگاه جهنم پر مى شود و مى گويد: «قط قط» بس است بس است!

در كتاب دقايق التفسير و كتب ديگر آمده كه خداوند داراى ساق


1- تاريخ المذاهب الاسلاميه، ص 327.
2- منهاج السنه، ج 5، ص 100؛ بيان تلبيس الجهميه، ج 2، ص 167؛ اجتماع الجيوش الاسلامى، ج 1، ص 100؛ مجموع الفتاوى، ج 3، ص 139؛ الفتاوى الكبرى، ج 5، ص 96.
3- حادى الارواح، ج 1، ص 278؛ روضة المحبين، ابن قيم، ج 1، ص 427؛ شرح قصيده ابن قيم، ج 1، ص 131.

ص: 55

است و در اين رابطه، روايتى بدين گونه نقل مى كند: «در روز قيامت ساق خود را نشان ميدهد و تمام مردان و زنان با ايمان در مقابل خدا به سجده ميافتند». (1) ابن تيميه در مقابل كسانى كه گفتهاند، ائمه حديث از اين روايت، اعراض كردهاند به شدت مخالفت نموده و گفته است: «اينكه ائمه از اين گونه روايات اعراض نمودهاند بهتانى عظيم است» (2).

تقى الدين حصنى دمشقى عالم بزرگ اهل سنت(م 829 ه. ق) در كتاب «دفع الشبهه عن الرسول و الرساله» از ابن تيميه نقل ميكند كه وى معتقد بوده است خداوند درحالى كه كفش هايى از طلا در پايش است به آسمان دنيا فرود مى آيد: «وفى رجليه نعلان من الذهب» (3)؛ «در پاى خداوند، دو پاى پوش از طلاست».

آيا در مواجه با اين پندارها، جز سخن مولانا جلال الدين بلخى چه مى توان گفت:

گند كفر تو جهان را گنده كرد كفر تو، ديباى دين را ژنده كرد

چارق و پاتابه، لايق مر توراست آفتابى را چنين ها كى رواست

گر نبندى زين سخن تو حلق را آتشى آيد بسوزد خلق را

آتشى گرنامدست، اين دود چيست جان سياه گشته، روان مردود چيست


1- دقايق التفسير، ج 2، ص 171؛ الفتاوي الكبري، ج 5، ص 302؛ مجموع الفتاوي، ج 7، ص 275؛ اجتماع الجيوش الاسلامى، ج 1، ص 34؛ الصواعق المرسله، ج 1، ص 252؛ حادي الارواح، ج 1، ص 212.
2- دقايق التفسير، ج 2، ص 171.
3- دفع الشبهه عن الرسول والرساله، ابوبكر بن محمد الحصنى الدمشقى، ص 99.

ص: 56

دوستى بى خرد، خود دشمنى است حق تعالى زين چنين خدمت، غنى است

شير، او نوشد كه در نشو و نماست چارق او پوشد كه او محتاج پاست

با كه مى گويى تو اين باعمّ و خال جسم و حاجت در صفات ذوالجلال (1)

14. دو انگشت براى خداوند

آيا براى يك مسلمان كه از اصول و مبانى اسلام آگاهى نسبى دارد، قابل قبول است كه مقلب القلوب بودن خداوند، كه در ادعيه و روايت آمده است، به اين معنا باشد كه خداوند- العياذ بالله- قلبهاى مؤمنين را با دو انگشت خود گرفته است؟

ابن تيميه در كتاب «تلبيس الجهميه» ميگويد:

ما به اينكه خداوند، مقلب القلوب است و قلب ها بين دو انگشتان او قرار دارد ايمان داريم. «ان االقلوب بين اصبعين من اصابعه و انه يضع السموات على اصبع و الارضين على اصبع» (2)؛ «قلب ها بين دو انگشت از انگشتان خدا قرار دارد و آسمان ها بر يك انگشت و زمين ها بر يك انگشت قرار دارد».

15. درگوشى صحبت كردن خدا

از ديدگاه وهابيان، خداوند در قيامت با مردم درگوشى صحبت مى كند.


1- مثنوى معنوى، جلال الدين محمد مولوى، ص 249.
2- بيان تلبيس الجهميه، ج 2، ص 17.

ص: 57

ابن قيم الجوزى، شاگرد ابن تيميه در كتاب «طريق الهجرتين» مى گويد:

خداوند در روز قيامت، كنار بنده مؤمن قرار مى گيرد و با او درگوشى حرف مى زند و بنده مؤمن آن چنان به پروردگارش نزديك مى شود كه با خدا پهلو به پهلو قرار مى گيرد و خداوند كتف خودش را بر او مى گذارد و مشغول صحبت مى گردند. خداوند از بنده اش مى پرسد: به ياد دارى كه فلان گناه را مرتكب شدى؟ او مى گويد: آرى، آرى و به تمام گناهانش اعتراف مى كند. (1) آيا اين ديدگاه افزون بر اينكه مستلزم پذيرش اعضا و جوارح براى خداوند است، خدا را در حد يك انسان قرار نمى دهد؟

16. كمر خدا

در مذهب وهابيت، خداوند مانند انسان داراى كمر است. ابن تيميه، خداى سبحان را چون انسان، داراى كمر مى داند و مى گويد: «وقتى خداوند، رحم(قرابت) را خلق كرد، رحم بلند شد و كمر خدا را محكم گرفت!» (2) البته اين پندارها چنان بديهى الفساد است كه به هيچ نقد و تحليل علمى نياز ندارد، زيرا كسى كه از آموزه ها و معارف اسلامى آگاهى اندكى داشته باشد، مى داند كه روح اسلام با چنين مطالبى سازگارى ندارد.


1- طريق الهجرتين، ص 373.
2- مجموع الفتاوي، ج 14، ص 32.

ص: 58

آيا معناى توحيدى كه پيامبر اعظم حضرت محمد(ص) به بشريت معرفى نمود و در راه استقرار آن، از سوى آن حضرت و اهلبيت(عليهم السلام) و اصحاب كرام تلاش ها و از خودگذشتگى هاى فراوانى صورت گرفت، اين است كه گفته شود خداوند داراى كتف، كمر، انگشتان و غيره است؟

به هرحال، توحيدى كه وهابيت آن را ترويج مى كند، بر پايه تجسيم و تشبيه استوار است و صريحاً با تعاليم قرآن و احاديث نبوى منافات دارد و با مبانى بلند اسلام، در تضاد و تهافت است. در قرآن، آيات بسيارى وجود دارد كه به طور صريح، مسئله تشبيه را رد مى كند:

الف) لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَي ءٌ وَهُوَ السَّميعُ الْبَصير(شورا: 11)

هيچ چيز همانند او نيست و او شنوا و بيناست.

ب) وَلَمْ يَكُن لَّهُ كُفُوًا أَحَدُ(اخلاص: 4)

و هيچ كس مانند او نيست.

فَلا تَضْرِبُوا لِلَّهِ الْأَمْثالَ إِنَّ اللَّهَ يَعْلَمُ وَ أَنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ(نحل: 74)

پس، براى خدا امثال(و شبيه ها) قائل نشويد! خدا مى داند و شما نمى دانيد.

روشن است كه مفاد اين آيات كريمه و آيات ديگر نفى هر گونه تشبيه از خدا است.

مولاى موحدان امام على(ع) دراين باره مى فرمايد:

مَا وَحَّدَهُ مَنْ كَيَّفَهُ وَلاحَقِيقَتَهُ أَصَابَ مَنْ مَثَّلَهُ وَلاإِيّاهُ عَنَى مَنْ شَبَّهَهُ وَلاصَمَدَهُ مَنْ أَشَارَ إِلَيْهِ وَ تَوَهَّمَه ... (1)


1- نهج البلاغه، خطبه 186.

ص: 59

كسى كه براى خدا كيفيتى قائل شد، يگانگى او را انكار كرده و آن كس كه همانندى براى او قرار داد به حقيقت خدا نرسيده است. كسى كه خدا را به چيزى تشبيه كرد به مقصد نرسيد؛ آن كسى كه به او اشاره كند يا در وهم آورد خدا را بى نياز ندانسته است.

17. تعجب و خنده خداوند

وهابيت ميگويد: «بر خداوند تعجب، خنده و مانند آن عارض مى شود». آنها مى گويند:

خداوند از حال دو نفر خنده اش مى گيرد و آن در جايى است كه شخصى، شخص ديگر را بكشد و هردو وارد بهشت شوند؛ يعنى خداوند به خاطر اينكه قاتل و مقتول، هر دو وارد بهشت مى شوند مى خندد. (1) همچنين در مورد آخرين كسى كه وارد بهشت مى شود، گفته اند:

در روز قيامت، شخصى از خداوند چيزى مى خواهد و خداوند به او عطا مى كند و از او تعهد مى گيرد كه ديگر چيزى از خداوند نخواهد، لكن او به تعهدش عمل نمى كند و دوباره از خداوند چيزى ميخواهد تا اينكه به در بهشت نزديك مى شود؛ همين كه صداى اهل بهشت را ميشنود، عرضه مى دارد: خدايا مرا داخل بهشت بگردان. خداوند مى گويد: اى پسر آدم چيست كه تو را راضى كند. اگر دو برابر دنيا را به تو بدهم راضى


1- الجواب الصحيح، ج 3، ص 444؛ حادى الارواح الى بلاد الافراح، ج 1، ص 103.

ص: 60

مى گردى؟ او مى گويد: خدايا تو كه خداى عالميانى مرا استهزا و مسخره مى كنى؟ اينجاست كه خدا مى خندد و مى گويد من تو را استهزا نمى كنم!؟ (1) آيا اين تعبيرات نسبت به خداوند، مستلزم آن نيست كه خداوند از وقايع و حوادث خارجى منفعل و متاثر گردد؟

قطعاً چنين چيزى در ساحت ربوبى او راه ندارد؛ يعنى محال است حالت تازهاى براى او پيدا شود كه پيش از آن نداشته است، چون اين حالت تازه، اگر صفت و كمال است، بايد از اول دارا باشد و اگر نقص است، نبايد بعد از اين دارا شود و نيز اگر از لوازم ذات خود اوست از ازل با او بوده و اگر از غير است، بايد غير او كه ممكنات هستند در او تأثير كنند و اين، محال است. (2) ممكن است گفته شود كه اگر ذات خداوند، از چنين حالاتى پيراسته است، چرا خدا در قرآن مجيد با برخى از اين صفات چون خشم و غضب و نسيان توصيف شده است؟

در پاسخ بايد گفت كه مقصود واقعى از اين آيات معناى كنائى آنهاست و علت اينكه اين الفاظ درباره خدا به كار رفته است، اين است كه ذات او، اگر چه از اين حالات و دگرگونى ها پيراسته است، اما آثار آنها كه كيفر و پاداش است، از ساحت او دور نيست. به عبارت ديگر، مقصود از خشم خدا بر افراد كافر، جز همان اثر خشم كه مؤاخذه و كيفر


1- حادي الارواح، ج 1، ص 276؛ توضيح المقاصد وتصحيح القواعد، ج 1، صص 220 و 238.
2- كشف المراد، ابن مطهر حلى، ص 410.

ص: 61

باشد، چيز ديگرى نيست.

همين سخن را ميتوان درباره رضاى خدا نيز بيان كرد. مقصود از رضايت، درباره فردى، جز پاداش نيك چيز ديگرى نيست و منظور از اينكه خداوند از بندگان خود راضى است، اين است كه چون آنان به دستورهاى الهى گوش فرا مى داده اند، همگى پاداش خواهند داشت.

در حديثى از امام جعفر صادق(ع) آمده است: «غَضَبُ اللهِ عِقابُهُ وَ رِضاهُ ثَوَابُهُ» (1)؛ «خشم خدا، كيفرهاى او و خشنودى او پاداش اوست».

از لوازم ديگر اين امور، تغيير و احتياج است كه از صفات ذاتى ممكنات مى باشد، نه از صفات خداوند كه خالق همه چيز و همه كس است.

از اين گذشته، تعجب هنگامى حاصل مى شود كه نسبت به چيزى، جهل وجود داشته باشد و بعد آشكار گردد، بر اين اساس بايد گفت، بنابر عقيده وهابيت، خداوند در ابتدا نسبت به اين امورى كه موجب تعجب و خنده او مى شود، العياذ بالله، جاهل بوده است!


1- بحارالانوار، ج 4، ص 63.

ص: 62

ص: 63

فصل دوم: ابن تيميه، وهابيت و نبوّت

اشاره

از نگاه قرآن و سنت، پيامبران الهى(عليهم السلام) با عنايت الهى، از هر گناه معصوم و پاك اند و در گفتار و رفتار خود اشتباه نمى كنند؛ همان طور كه درباره پيامبر گرامى اسلام(ص) آمده است:

وَ مَا يَنطِقُ عَنِ الهَوَي* إِنْ هُوَ إِلَّا وَحْىٌ يُوحَي(نجم: 3 و 4)

و از روى هوا، سخن نمى گويد. نيست اين سخن جز آنچه بدو وحى مى شود.

از اين گذشته، انبيا از مخلصينى هستند كه در قرآن، از تسلط شيطان

ص: 64

و اغواى او استثنا شده اند.

قرآن كريم، گروهى از انسان ها را مخلَص (1) ناميده است كه حتى ابليس هم طمعى در گمراه كردن ايشان نداشته و ندارد، زيرا در جايى كه سوگند ياد كرده كه همه فرزندان آدم(ع) را گمراه مى كند، مخلَصين را استثنا كرده است:

قَالَ فَبِعِزَّتِكَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ* إِلَّا عِبَادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصِينَ(ص: 82- 83)

گفت: به عزت تو سوگند كه همگان را گمراه كنم، مگر آنها كه از بندگان مخلص تو باشند.

بى شك، طمع نداشتن ابليس در گمراهى ايشان، به خاطر مصونيتى است كه از گمراهى و آلودگى دارند، وگرنه دشمنى وى شامل ايشان هم مى شود و در صورتى كه امكان مى داشت، هرگز دست از گمراه كردن ايشان برنمى داشت.

بنابراين، عنوان «مُخلَص» مساوى با «معصوم» خواهد بود، چنان كه قرآن كريم، تعدادى از انبيا را از مخلصين شمرده؛ از جمله در سوره «ص» مى فرمايد:

وَ اذْكُرْ عِبَادَنَا إِبْرَاهِيمَ وَ إِسْحَاقَ وَ يَعْقُوبَ أُوْلي الْأَيْدِي وَ الْأَبْصَار* إِنَّا أَخْلَصْنَاهُم بِخِالِصَةٍ ذِكْرَي الدَّار وَ إِنَّهُمْ عِندَنَا لَمِنَ الْمُصْطَفَينَ الْأَخْيَار(ص: 45- 47)


1- بايد توجه داشت كه مخلَص(به فتح لام) غير از مخلِص(به كسر لام) است. واژه اول بر اين دلالت دارد كه خدا، شخص را خالص كرده، ولى معناى دومى اين است كه خود شخص، اعمالش را با اخلاص انجام مى دهد.

ص: 65

و به خاطر بياور، بندگان ما ابراهيم و اسحاق و يعقوب را، صاحبان دست ها(ى نيرومند) و چشم ها(ى بينا!) ما آنها را با خلوص ويژه اى خالص كرديم و آن يادآورى سراى آخرت بود! و آنها نزد ما از برگزيدگان و نيكان اند.

در سوره مريم نيز مى فرمايد:

وَ اذْكُرْ فِي الْكِتابِ مُوسي إِنَّهُ كانَ مُخْلَصاً وَ كانَ رَسُولًا نَبِيًّا(مريم: 51)

و در اين كتاب(آسمانى) از موسى ياد كن، كه او مخلص بود و رسول و پيامبرى والا مقام.

با وجود اين دلايل قرآنى كه بر پاكى و عصمت انبيا دلالت دارد، فرقه وهابيت، افعال ناشايست و خطاهايى را به پيامبران الهى نسبت داده اند كه به تعدادى از آنها اشاره مى گردد:

1. نفى تقدس از پيامبران

وهابى ها(كه غير از خود، همه فرق اسلامى را كافر، مبتدع و مشرك مى دانند) براى پيامبران الهى هيچ گونه تقدس و مقامى فوق انسان هاى عادى قايل نيستند. آنان در جهت سست نمودن پايه هاى نبوت و مبانى اعتقادى مسلمانان، با كمال جسارت و اهانت، پيامبران بزرگ را در معرض اتهام هاى نارواى خود قرار داده، اوصافى را از آنان نفى مى كنند كه خداوند براى آنها قرار داده و در عوض به جاى آن، صفات و خصايص ناپسندى را كه سزاوار يك انسان عادى هم نيست به آنها نسبت داده اند.

عقايد وهابيت، مبتنى بر انكار عصمت انبياست. آنان معتقدند كه

ص: 66

پيامبران الهى نه تنها هيچ مصونيتى در برابر معصيت و نافرمانى خدا ندارند، بلكه گناه و معصيت را براى آنان لازم دانسته، آن را مايه كمال و علت دسترسى آنها به مقامات بالاتر معنوى مى شمارند.

ابن تيميه، در دفاع از كسانى كه عصمت انبيا را نمى پذيرند و صدور گناهان صغيره و كبيره را از آنها جايز مى دانند مى گويد:

درست است كه اين گونه گناهان از انبيا سر مى زند، اما آنان بر اين گناهان، استقرار نمى يابند، بلكه با توبه به مقام بالاترى از مقام قبل از ارتكاب معصيت خود نايل مى گردند. (1) آيا با پذيرش اين عقيده وهابيت در مورد انبيا، تفاوتى بين پيامبران الهى و ساير انسانها باقى ميماند؟

بديهى است كه لازمه عدم مصونيت پيامبران از گناه و نافرمانى خدا، اين است كه آنان هيچ تقدسى نخواهند داشت و به همان علتى كه بندگان غيرمعصوم، مرتكب گناه ميشوند، پيامبران نيز تحت تأثير اين عوامل قرار گرفته، مرتكب گناه خواهند گرديد!

وقتى كه براى پيامبران، در برابر گناه و معصيت، هيچ مصونيتى از جانب خداوند وجود نداشته باشد، چه تضمينى وجود دارد كه آنان لااقل در انجام برخى از وظايف شرعى و انسانى خود كوتاهى نكنند و با وجود اين فرض، انسان ها بر طبق چه معيارى بايد به آنان اعتماد داشته باشند؟

از سوى ديگر هرگاه كه بر لزوم اعتماد مردم نسبت به پيامبران، دليلى


1- منهاج السنة النبوية، ج 2، ص 83.

ص: 67

وجود نداشته باشد، چه الزامى بر وجوب پيروى مردم از آنان وجود خواهد داشت؟ آيا با پذيرش اين عقيده، پايه هاى نبوت فرو نمى ريزد و فلسفه وجودى آن از هم نمى پاشد؟

از همه اينها كه بگذريم، آيا اين پندار با آموزه هاى قرآنى كاملًا در تضاد نيست؟ در حالى كه مى دانيم خداوند متعال، به وجود بندگان مخلص و مصون از اغوا و سيطره شيطان تصريح دارد و مى فرمايد:

قالَ رَبِّ بِما أَغْوَيْتَنِي لَأُزَيِّنَنَّ لَهُمْ فِي الْأَرْضِ وَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ* إِلَّا عِبادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصِينَ(حجر: 39- 40)

گفت: پروردگارا چون مرا گمراه ساختى، من نعمت هاى مادى را در زمين در نظر آنها زينت مى دهم و همگى را گمراه خواهم ساخت؛ مگر بندگان مخلصت را.

مفسران قرآن كريم، از جمله علامه طباطبايى از مفسران شيعه و خطيب، طبرى و آلوسى از مفسران اهلسنت گفتهاند كه مستثنا در اين آيه، بندگانى هستند كه خداوند آنان را براى خودش پاك و خالص گردانيده و هيچ راهى را براى تسلط ابليس بر آنان نگذاشته و آنان را براى عبادت و اطاعت خود بر گزيده است. (1) در اينجا عين عبارتى را كه خطيب، مفسر اهل سنت، در اين زمينه ذكر كرده است، نقل مى كنيم:


1- ر. ك: الميزان، سيد محمدحسين طباطبايى، ج 12، ص 243؛ التفسير القرآنى للقرآن، عبدالكريم خطيب، ج 7، ص 238؛ جامع البيان لتفسير القرآن، محمد بن جرير طبرى، ج 14، ص 23؛ روح المعانى فى تفسير القرآن، سيد محمود آلوسى، ج 7، ص 294.

ص: 68

و فى قوله تعالى:(إِلَّا عِبادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصِينَ)(حجر: 40) استثناء من هذا الوعيد الذى توعد به إبليس أبناء آدم .. فهو يعرف أن للّه سبحانه و تعالى فى أبناء آدم أصفياء، أخلصهم لنفسه و اصطفاهم لطاعته و أرادهم لجنته ... و هؤلاء لا سبيل لإبليس عليهم .. فقد سبقه قضاء الله فيهم و أنهم من أهل جنته و رضوانه ..

و المخلص: هو الخالص من كل سوء، المصفّى من كل شائبة ..

أما من يتسلط عليهم إبليس و يتمكن من النّيل منهم، فهم أولئك الذين لم يرد لله أن يطهر قلوبهم ولا أن يهديهم طريقا إلا طريق جهنم .. و فى هذا يقول الله تعالى: وَ مَنْ يُرِدِ اللَّهُ فِتْنَتَهُ فَلَنْ تَمْلِكَ لَهُ مِنَ اللَّهِ شَيْئاً أُولئِكَ الَّذِينَ لَمْ يُرِدِ اللَّهُ أَنْ يُطَهِّرَ قُلُوبَهُمْ(مائده: 41)

با وجود مخالفت عقيده وهابى ها با نص قرآن كريم، طرح اين پرسش بجاست كه اگر پيامبران الهى در اين استثنا جاى نگيرند و از بندگان پاك و معصوم خدا نباشند، پس مصداق اين مستثنا چه كسانى مى توانند باشند؟ بنا بر عقيده وهابى ها براى اين گفته خداوند، هيچ مصداقى نمى تواند وجود داشته باشد.

ابن تيميه براى اين سخن كه پيامبران با ارتكاب معصيت و توبه به مقام هاى بالاتر راه مى يابند، چه دليل نقلى و عقلى دارد؟

آيا لازمه اين سخن بى پايه، اين نيست كه پيامبران هر چه بيشتر گناه انجام دهند و به دنبالش توبه كنند، به همان اندازه به مقام هاى بالاترى

ص: 69

مى رسند؟ گويى از ديدگاه وهابيت، بهتر بود كه خداوند، همگان را براى به دست آوردن مقام هاى بالاتر به سوى گناه دعوت مى كرد، نه به سوى تقوا و دورى از معصيت!

وهابيان بعد از اينكه پنداشته اند پيامبران از گناه و معصيت مصون نيستند، با كمال جسارت به برخى از پيامبران بزرگ خدا تهمت هاى ناروا نسبت داده اند! واقعاً هدف آنان از اين عمل ناپسند چيست؟

2. نسبت دروغ به حضرت ابراهيم (ع)

وهابيت، حضرت ابراهيم(ع) را دروغگو ميداند. ابن تيميه و شاگرد او، ابن قيم و محمدبن عبدالوهاب مؤسس اين فرقه، حضرت ابراهيم خليل، پيامبر اولوالعزم را با نهايت بيشرمى به دروغ گويى متهم نموده و مى گويند كه حضرت ابراهيم(ع) در طول عمرش سه بار دروغ گفته است. (1) آيا اين سخن رهبران وهابى، افزون بر اينكه از درون ناپاك آنان حكايت دارد، با عصمت حضرت ابراهيم(ع) منافات ندارد؟ آيا سخن سخيف آنان در مورد آن حضرت، با تمجيدى كه خداوند از مقام ابراهيم(ع) دارد، چگونه قابل توجيه است؟ خداوند درباره اين پيامبر بزرگ مى فرمايد:

وَ إِذِ ابْتَلي إِبْراهيمَ رَبُّهُ بِكَلِماتٍ فَأَتَمَّهُنَّ قالَ إِنِّي جاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِماماً قالَ وَ مِنْ ذُرِّيَّتي قالَ لا يَنالُ عَهْدِي الظَّالِمينَ(بقره: 124)


1- منهاج السنه، ج 2، ص 428؛ الفتاوى الكبرى، ج 3، ص 192؛ بدايع الفوائد، ابن قيم جوزى، ج 2، صص 245 و 246؛ شرح كتاب التوحيد، ج 1، ص 392.

ص: 70

(به خاطر آوريد) هنگامى كه خداوند، ابراهيم را با وسايل گوناگونى آزمود و او به خوبى از عهده اين آزمايش ها برآمد، خداوند به او فرمود: من تو را امام و پيشواى مردم قرار دادم! ابراهيم عرض كرد: از دودمان من(نيز امامانى قرار بده!) خداوند فرمود: پيمان من، به ستمكاران نمى رسد!(و تنها آن دسته از فرزندان تو كه پاك و معصوم باشند، شايسته اين مقام اند).

علامه طباطبايى مى گويد:

مراد از كلمه «ظالمين» در آيه مورد بحث كه ابراهيم درخواست كرد امامت را به ذريه من نيز بده و خداى تعالى در پاسخش فرمود: اين عهد من به ظالمين نمى رسد، مطلق هر كسى است كه ظلمى از او صادر شود، هر چند آن كس يك ظلم و آن هم ظلمى بسيار كوچك مرتكب شده باشد، حالا فرق نمى كند چه اينكه آن ظلم، شرك باشد و چه معصيت، چه اينكه در همه عمرش باشد، و چه اينكه در ابتدا باشد و بعد توبه كرده و صالح شده باشد، به هرحال، هيچ يك از اين افراد نمى توانند امام باشند. پس امام، تنها آن كسى است كه در تمامى عمرش حتى كوچك ترين ظلمى را مرتكب نشده باشد. (1) اگر پندار وهابيان در مورد حضرت ابراهيم خليل(ع) درست بود، ممكن نبود كه خداوند مقام امامت را به او بدهد، زيرا خداوند اعطاى


1- الميزان، ج 1، ص 415.

ص: 71

اين مقام را به كسى كه مرتكب كوچك ترين گناه شده باشد نفى نموده و گناهكاران را در هيچ زمانى شايسته آن نمى داند.

افزون بر اينها، خداوند در قرآن به صراحت، آن حضرت را «صديق» خوانده و چنين مى فرمايد:

وَ اذْكُرْ فِي الْكِتابِ إِبْراهيمَ إِنَّهُ كانَ صِدِّيقاً نَبِيًّا(مريم: 41)

در اين كتاب، ابراهيم را ياد كن، كه او بسيار راستگو و پيامبر(خدا) بود!

صدّيق به كسى مى گويند كه بسيار راستگو باشد و در صدق، مبالغه كند؛ يعنى آنچه را كه انجام مى دهد، مى گويد و آنچه را كه مى گويد، انجام مى دهد و ميان گفتار و كردارش تناقضى نباشد و ابراهيم(ع) نيز چنين شخصيتى داشت. چون در محيطى كه يك پارچه وثنى و بت پرست بودند، دم از توحيد زد. آن حضرت با عمو و معاصران خود و نيز پادشاه بابل درافتاد و خدايان دروغين را بشكست. آن حضرت بر آنچه مى گفت، مقاومت و ايستادگى مى نمود، تا جايى كه در آتش افكنده شد و در آخر هم همان طور كه به پدرش(عمويش آزر) وعده داده بود از همه كناره گيرى كرد و خداوند به پاداش اين استقامت، اسحاق و يعقوب را به او ارزانى داشت. از سوى ديگر، خداوند متعال موهبت هاى ديگرى را كه به وى وعده داده بود به ايشان عطا كرد. (1) با اين وصفى كه خداوند براى ابراهيم خليل ثابت مى داند، وهابيون چگونه آن حضرت را دروغگو مى پندارند.


1- الميزان، ج 14، ص 74.

ص: 72

3. توهين به حضرت سليمان (ع)

ابن تيميه و ابن قيم، با بى شرمى كامل به حضرت سليمان(ع) اين گونه تهمت مى زنند. آنان معتقدند كه حضرت سليمان گفته است:

امشب با صد [يا نود و نه يا هفتاد] زن، همبستر خواهم شد تا هريك از آنان فرزندى جنگجو به دنيا آورد و همه اين فرزندان در راه خدا جهاد كنند. كسى كه در كنار حضرت سليمان بود به او گفت بگو ان شاءالله، ولى حضرت سليمان از گفتن اين جمله خود دارى نمود، در نتيجه از تمام همسرانش فقط يكى آبستن گرديد و آن هم تكه گوشتى كه انسان كامل نبود به دنيا آمد. (1) گذشته از اينكه اين كار از حيث زمانى در يك شب امكان پذير بوده يا خير، مانند ساير ادعاهاى آنان هيچ مدرك و سندى ندارد، مگر اينكه در ميان ياوه گويى هاى تحريفات اسرائيلى يافت شود. ثانياً با توجه به عصمت انبياء چگونه ممكن است از اين پيامبر بزرگ الهى براى يك امر غيرمعقول عمل منافى با عفت و اخلاق نبوى سر بزند؟!

افزون بر اينها، خداوند در قرآن كريم از حضرت سليمان(ع) به بزرگوارى ياد كرده و به او علم و حكمت عطا نموده است. بنابراين با داشتن چنين سرمايه الهى، ممكن نيست كه اين دو خطاى بزرگ از او صادر شود.


1- مجموع الفتاوى، ج 8، ص 426؛ ج 7، ص 456؛ ج 35، ص 308؛ العقيدة الاصفهانية، ص 65؛ شفاء العليل، ابن قيم، ص 46.

ص: 73

خداوند درباره آن حضرت مى فرمايد:

وَ لَقَدْ آتَيْنا داوُدَ وَ سُلَيْمانَ عِلْماً وَ قالَا الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذي فَضَّلَنا عَلي كَثيرٍ مِنْ عِبادِهِ الْمُؤْمِنين(نمل: 15)

و ما به داوود و سليمان، دانشى عظيم داديم و آنان گفتند: ستايش از آنِ خداوندى است كه ما را بر بسيارى از بندگان مؤمنش برترى بخشيد.

صدور چنين گفتار و رفتارى با وجود هدايتى كه خداوند به انبياى خود از جمله حضرت سليمان(ع) اختصاص داده براى هيچ كسى قابل پذيرش نيست.

خداوند متعال مى فرمايد:

وَ وَهَبْنا لَهُ إِسْحاقَ وَ يَعْقُوبَ كُلّاً هَدَيْنا وَ نُوحاً هَدَيْنا مِنْ قَبْلُ وَ مِنْ ذُرِّيَّتِهِ داوُدَ وَ سُلَيْمانَ وَ أَيُّوبَ وَ يُوسُفَ وَ مُوسي وَ هارُونَ وَ كَذلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنينَ(انعام: 84)

و اسحاق و يعقوب را به او [ابراهيم] بخشيديم و هر دو را هدايت كرديم و نوح را(نيز) پيش از آن هدايت نموديم و از فرزندان او، داوود و سليمان و ايوب و يوسف و موسى و هارون را(هدايت كرديم) اين گونه نيكوكاران را پاداش مى دهيم.

اين چگونه علم و هدايت خدايى است كه حضرت سليمان با داشتن آن، دچار لغزش ميشود و نه تنها مرتكب كار بى نتيجه اى مى شود بلكه خدا را هم فراموش نموده نسبت به تذكر همراهش مبنى بر گفتن «ان شاءالله» بى اعتنايى مى كند.

از سوى ديگر چگونه قابل پذيرش است كه حضرت سليمان(ع) از

ص: 74

علم و هدايت الهى برخوردار باشد، اما كس ديگرى كه اين هدايت و علم را ندارد، از او بهتر و بيشتر بداند!

4. نسبت طغيان به حضرت موسى (ع)

وهابيت، حضرت موسى(ع) را در برابر خداوند، شخصى طغيان گر معرفى ميكنند و مدعياند كه آن حضرت به صورت فرستاده خدا(ص)، يعنى حضرت عزرائيل سيلى زده است.

ابن تيميه در كتاب هاى متعددى ميگويد:

هنگامى كه حضرت عزرائيل، فرشته مرگ، از طرف خداوند مأمور گشت تا حضرت موسى(ع) را قبض روح كند، ايشان در مقام دفاع از خود سيلى محكمى بر صورت حضرت عزرائيل كوبيد كه در اثر اين سيلى چشم وى كور شد و به سوى خدا برگشت و عرض كرد: خدايا مرا به نزد بندهاى فرستادى كه قصد مردن ندارد. (1) آيا برخورد حضرت موسى(ع) در برابر فرشته و مور خداوند از مصاديق خلاف شرع و عقل به شمار نمى آيد؟ ديگر اينكه چنين برخوردى چگونه با مبانى توحيدى و آموزه هاى نبوت، سازگارى دارد و چرا حضرت موسى(ع) تسليم قضاى الهى نشده و از آن، سر برمى تابد؟

از سوى ديگر، اگر او به علت ترس از مرگ اين عمل را انجام داده


1- الرد على البكرى، ج 2، ص 721؛ اجتماع الجيوش الاسلامية، ج 1، ص 58؛ مجموع الفتاوى، ج 27، ص 271.

ص: 75

باشد، آيا در اين صورت، نبوت او زير سؤال نميرود؟ آيا با پذيرش اين داستان، توحيد او در حوزه قضا و قدر خدشه دار نميگردد؟ در حالى كه مى دانيم بنا به تصريح قرآن كريم هر كه اجلش فرا رسد، هيچ تأخيرى در آن راه ندارد. خداوند متعال مى فرمايد:

يَغْفِرْ لَكُمْ مِنْ ذُنُوبِكُمْ وَ يُؤَخِّرْكُمْ إِلى أَجَلٍ مُسَمًّي إِنَّ أَجَلَ اللَّهِ إِذا جاءَ لا يُؤَخَّرُ لَوْ كُنْتُمْ تَعْلَمُون(نوح: 4)

اگر چنين كنيد، خدا گناهانتان را مى آمرزد و تا زمان معينى شما را عمر مى دهد زيرا هنگامى كه اجل الهى فرا رسد، تأخيرى نخواهد داشت اگر مى دانستيد. (1)


1- مفسران در توضيح اين مطلب گفته اند كه اين آيه، تأخير مرگ تا اجلى معين را نتيجه عبادت خدا و تقوا و اطاعت رسول دانسته است. اين كلام بر اين مطلب، دليل است كه دو اجل در كار بوده: يكى اجل مسمى؛ يعنى معين، كه از ديگرى دورتر و طولانى تر است و ديگرى اجلى كه معين نشده و كوتاه تر از اولى است. بنابراين، خداى تعالى در اين آيه، كفار را وعده داده كه اگر صاحب ايمان و تقوا و اطاعت شوند، اجل كوتاه ترشان را تا اجل مسمى تأخير مى اندازد، اما وقتى كه اجل الله برسد، ديگر عقب انداخته نمى شود. به هر حال، مطلق اجل، حتمى است، حال چه اجل مسمى باشد و چه غير مسمى، زيرا عدم تاخير هر دو قسم اجل را شامل مى شود، پس هيچ عاملى نمى تواند قضاى خدا را رد كند و حكم او را عقب اندازد. پس با توجه به اين آيه شريفه، اگر اجل حضرت موسى(ع) فرا رسيده بود، نبايد مرگ او به تأخير مى افتاد و قضاى حتمى خداوند توسط آن حضرت با شكست مواجه مى شد. آيا پذيرش شكست قضاى الهى در اين داستان، كفر آشكار نيست؟ و اگر زمان مرگ و اجل حضرت موسى فرا نرسيده بود، پس چرا خداوند متعال فرشته مرگ را مأمور اين كار مى كند؟ آيا خداوند حكيم، او را به سراغ موسى مى فرستد تا اين صحنه ناهنجار به وجود آيد و با سيلى موسى(ع) نابينا گردد؟! از اين گذشته، اين برخورد ناشايستى كه وهابى ها به آن حضرت نسبت داده اند با تمجيدهاى فوق العاده خداوند از موسى(ع) اصلًا قابل جمع نيست، خداوند مى فرمايد: وَاذْكُرْ فِي الْكِتابِ مُوسي إِنَّهُ كانَ مُخْلَصاً وَكانَ رَسُولًا نَبِيًّا.(مريم: 51) معناى كلمه مخلص به فتح لام- عبارت است از كسى كه خداوند او را براى خود، خالص قرار داده و غير خدا كسى در او نصيبى نداشته باشد، نه در او و نه در عمل او و اين مقام، بلندترين مقام هاى عبوديت است، در جاى ديگر، خطاب به حضرت موسى(ع) مى فرمايد: وَاصْطَنَعْتُكَ لِنَفْسي؛ «و من تو را براى خودم ساختم!(و پرورش دادم)».(طه: 41) علامه طباطبايى مى گويد: از نظر سياق، مناسب تر آن است كه بگوييم «اصطناع» متضمن معناى اخلاص است و به هر حال، معناى آن اين است كه من تو را براى خودم خالص قرار دادم و همه نعمت هايى كه در اختيار توست، از من و احسان من است و غير از من، كسى در آن شركت ندارد، پس تو خالص براى منى. در اين صورت است كه مضمون آيه مورد بحث با آيه وَاذْكُرْ فِي الْكِتابِ مُوسي إِنَّهُ كانَ مُخْلَصاً روشن مى شود.(ترجمه الميزان، ج 14، ص 212).

ص: 76

5. نسبت شرك به مادر پيامبر اسلام (ص)

اشاره

پيامبر اعظم، حضرت محمد مصطفى(ص) رحمة للعالمين، خاتم النبيين، صاحب اخلاق عظيم و آينه تمام نماى فضائل و خوبى ها و اسوه حسنه اى است كه قرآن كريم مسلمانان را به پيروى از آن بزرگوار دعوت مى نمايد: لَقَدقَدْ كانَ لَكُمْ في رَسُولِ اللَّهِ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ(احزاب: 21).

او كه در عرصه هاى مختلف و گوناگون، چگونه زيستن را با رفتار و گفتار خود به بشريت آموخت، از ديدگاه وهابى ها به گونه اى توصيف شده كه نه تنها با هيچ يك از اوصاف ياد شده مطابقت ندارد، بلكه مقام آن حضرت را پايين تر از افراد معمولى قرار داده اند، كه دل هر انسان مؤمنى را به درد مى آورد.

وهابيت اصرار دارد كه مادر گرامى پيامبر عظيم الشأن اسلام، العياذ بالله، مشرك بوده است؟ ابن تيميه پيشواى وهابى ها كه غير از خود، همه مسلمانان را كافر و مشرك مى داند در كتاب «مجموع الفتاوى» به تكفير مادر پيامبر اعظم(ص) حكم نموده و گفته است:

ص: 77

زيارت قبر كفار جايز است، اما طلب مغفرت براى آنان جايز نيست، زيرا خداوند به پيامبر اجازه داد كه قبر مادرش را زيارت كند، ولى اجازه نداد كه براى او طلب مغفرت نمايد. (1) طبق دلائلى از آيات و احاديث، پدر و مادر رسول خدا(ص) و همه اجداد آن بزرگوار، موحد و خداشناس بودهاند و هيچ يك از آنان به شرك و بت پرستى آلوده نگرديدهاند و نه تنها نطفه پاك رسول خدا(ص) و نور آن وجود مقدس از صلب هاى پاك و ارحام پاكيزه، به صلب عبدالله، پدر موحدش و رحم آمنه، مادر باايمانش منتقل گرديده، بلكه انبياى ديگر نيز داراى چنين ويژگى هستند و از چنين طهارت مولد، برخوردار بوده اند.

جلال الدين سيوطى از بزرگ ترين شخصيتهاى علمى اهل سنت، در اين باره بحث مفصلى دارد كه اينك خلاصه آن را ميآوريم:

او ميگويد، همان گونه كه قبل از اسلام، در جزيرة العرب، گروهى از مردم مانند «ورقه بن نوفل» و «زيدبن عمرو بن نفيل» بر توحيد و يگانه پرستى پايدار بودند، خاندان پيامبر(ص) و پدر و مادر او هم از «حُنَفا» و بر دين جدشان حضرت ابراهيم(ع) بودند و بر آيين او عمل مى كردند.

سيوطى اضافه مى كند كه گروهى از علماى ما درباره اجداد رسول خدا(ص) بر همين عقيده هستند كه از جمله آنها امام «فخر رازى» است. او در تفسير خود، چند دليل بر اين مطلب آورده است:


1- مجموع الفتاوى، ج 27، ص 377. هدف از ارائه اين گونه مطالب، اولًا نقد آنهاست تا مورد سوء استفاده دشمنان اسلام قرار نگيرد و ثانياً معرفى چهره واقعى اين جريان انحرافى است تا مسلمانان به حقيقت آنها پى برده، فريب شعارهاى ظاهرى آنان را نخورند.

ص: 78

الف) الَّذي يراكَ حينَ تَقُومُ* وتَقَلُّبَكَ في السّاجِدين(شعرا: 218 و 219)

خدايى كه تو را مى بيند، آن گاه كه به عبادت برمى خيزى و آن گاه كه در ميان سجده كنندگان منتقل مى گردى.

فخر رازى مى گويد:

به عقيده مفسران منظور از «تقلب و جابه جا شدن در ساجدين» انتقال نطفه پيامبر از صُلب سجده كننده و موحد و خداشناس به صلبِ سجده كننده و موحدِ ديگر است و اين آيه دلالت دارد كه همه پدران پيامبر، موحد و خداشناس و از كسانى بوده اند كه به پيشگاه خداوند يكتا سجده و ستايش مى كردند. «لَمْ أزَلْ أنْقُلُ مِن أصلابِ الطّاهِرينَ إلى أرحامِ المُطَهَّرات»؛ «من هميشه از صلب هاى پاك به ارحام پاك منتقل شده ام». (1) در قرآن مجيد هم مى فرمايد:

ب) إنَّمَا المُشرِكونَ نَجسَ؛ «مشركان ناپاكند».(توبه: 28)

بنابراين اگر اجداد و جده هاى پيامبر(ص) مشرك بودند، پاكى آنها را تأييد نمى كرد.

سيوطى پس از نقل دلايلى ديگر از فخر رازى ميگويد: «فخر رازى كه به ايمان و قداست اجداد پيامبر(ص) معتقد است اين دلايل را بيان كرده است».

سيوطى آن گاه در تأييد نظريه فخررازى به بيان چند دليل عقلى و


1- تفسير كبير، ج 13، ص 39.

ص: 79

نقلى ديگر مى پردازد و در اثبات اين موضوع، احاديثى از «بخارى»، «بيهقى» و «ابونعيم» و ساير محدثان نقل مى كند و سپس دلايلى را كه شهرستانى و ماوردى آورده اند، متذكر مى شود. (1) علماى اهل سنت درباره ايمان اجداد و پدر و مادر رسول خدا(ص) تأليفات زيادى دارند كه سيوطى به تنهايى چهار جلد كتاب در موضوع ياد شده به رشته تأليف در آورده است:

1. الدرج الرفيعة فى الآباء الشريفة.

2. المقاصد السندسيّة فى النسبة المصطفويّة.

3. التعظيم والمنّة بأن أبوى رسول الله(ص) فى الجنّة.

4. السبل الجليّة فى الآباء العليّة. (2)

دلايل روايى

1. در حديث شريف نبوى(ص) خطاب به امير مؤمنان، على(ع) چنين آمده است:

يا على، إنَّ عَبدَالمُطَّلِبِ كانَ لا يَستقَسِمُ بِالأزلامِ ولا يَعبُدُ الأصنامَ ولا يَأكُلُ ما ذُبِحَ على النُّصُبِ، وَيَقولُ أَنَا عَلى دينِ إبراهيمَ(ع). (3)

اى على، عبدالمطلب استقسام به ازلام- كه از اعمال دوران


1- بحارالانوار، ج 15، صص 121- 128.
2- عون المعبود، عظيم آبادى، ج 21، ص 324؛ كشف الظنون، ج 1، ص 423؛ هدية العارفين، اسماعيل پاشا بغدادى، ج 1، ص 537.
3- بحارالانوار، ج 15، ص 144؛ من لا يحضره الفقيه، شيخ صدوق، باب النوادر.

ص: 80

جاهلى بود- نمى كرد و بت ها را نمى پرستيد و از گوشت حيوانى كه با نام بت ها ذبح مى كردند، نمى خورد و مى گفت من در آيين ابراهيم هستم.

2. اصبغ بن نباته مى گويد كه امير مؤمنان، على(ع) فرمود:

وَاللهِ ما عَبَدَ أَبي وَلا جَدّي عَبدُالمُطَلَّبِ وَلا هاشِمٌ وَلا عَبدُمَنافٍ صَنَماً قَطُّ. قيلَ فَما كانُوا يَعبُدُونَ؟ قال: كانُوا يُصَلُّونَ إلى البَيتِ عَلى دينِ ابراهيمَ(ع) مُتَمَسِّكينَ بِهِ. (1)

به خدا سوگند نه پدرم و نه جدم عبدالمطلب، و نه هاشم و نه عبدمناف، بتى را نپرستيدند. پرسيدند: اى امير مؤمنان آنان در دوران جاهلى چه چيزى را مى پرستيدند؟! فرمود: بر آيين ابراهيم به سوى بيت نماز مى خواندند و از آيين او جدا نبودند.

3. پيامبر(ص) فرمود:

لَمْ يَزَلْ يَنْقُلُنِي اللهُ مِنْ أَصْلابِ الطَّاهِرِينَ إِلَى أَرْحَامِ الْمُطَهَّرَاتِ حَتَّي أَخْرَجَنِي فِي عَالَمِكُمْ هَذَا لَمْ يُدَنِّسْنِي بِدَنَسِ الْجَاهِلِيَّةِ. (2)

خداوند همواره مرا از پشت هاى پاك به رحم هاى پاك منتقل مى ساخت تا اينكه به اين دنياى شما آمدم و هرگز به افكار و ناپاكى هاى جاهليت آلوده نشدم.

از اين حديث شريف، كه با عبارات مختلف بيان شده است، پاكى


1- بحارالانوار، ج 15، ص 144.
2- بحارالانوار، ج 15، ص 117.

ص: 81

وجود آمنه و طهارت فكرى او ثابت مى شود.

4. امام صادق(ع) مى فرمايد: جبرئيل بر پيامبر نازل شد و گفت:

يا مُحَمَّدُ انَّ اللهَ جَلَّ جَلالُهُ يُقرِئُكَ السَّلامَ وَيقولُ انّي قَد حَرَّمتُ النّارَ عَلي صُلبٍ انزَلَكَ وَبَطنٍ حَمَلَكَ وحَجرٍ كَفَلَكَ ... (1)

اى محمد(ص) خداوند تعالى بر تو سلام فرستاد و گفت: من آتش را بر صلب و پشتى كه تو را فرود آورد و بطنى كه حامل تو بود و دامنى كه تو را تربيت كرد، حرام كردم.

مرحوم مجلسى(قدس سره) مى نويسد:

اين خبر، بر ايمان عبدالله و آمنه و ابوطالب دلالت دارد، زيرا خداوند، آتش را بر جميع مشركان و كفار واجب كرده است و اگر اينان مؤمن نبودند، آتش بر آنان حرام نمى شد. (2) رسول خدا(ص) پس از فتح مكه و به هنگام مراجعت، در «ابواء»، قبر مادرش «آمنه» را زيارت كرد و در كنار آن نشست و عاطفه سرشار و روح لطيفش موجب گرديد كه خاطرات گذشته و زحمات طاقت فرساى مادرش را تداعى كند و گريه شديدى سر دهد، به طورى كه صحابه نيز شديداً متأثر گشته، گريه كردند.

همه صحابه و ياران پيامبر(ص) در آن روز، آن تكريم و احترام را از سوى آن حضرت، نسبت به مادرش مشاهده نمودند. زيارت قبر مادر و گريه شديد در منظر عموم، چيزى نبود كه در آن شرايط و با وجود چند


1- بحارالانوار، ج 15، ص 117.
2- بحارالانوار، ج 15، ص 117.

ص: 82

هزار نفر كه در اين سفر به همراه پيامبر(ص) بودند به فراموشى سپرده شود و حادثه اى باشد كه بتوان از اصل، انكارش نمود.

از عبدالله بن مسعود صحابى جليل القدر نقل شده است: «رسول خدا(ص) چون بر سر قبر مادرش رسيد، فرمود: اين قبر آمنه است و جبرئيل مرا بر آن راهنمايى نمود؛ «دَلَّني جِبرِئيلُ عَلَيهِ» (1). بنابراين چگونه ممكن است كه جبرئيل، خاتم پيامبران الهى را به سوى قبر شخصى مشرك هدايت نمايد؟

شيخ صدوق نيز در «اعتقادات» خود مى فرمايد:

اعتقادنا في آباء النبي انهم مسلمون من آدم إلى ابيه و اباطالب و كذا آمنه بنت وهب ام رسول الله(ص). (2)

اعتقاد ما اين است كه پدران پيامبر(ص) از آدم تا عبدالله و ابوطالب و همچنين آمنه، مادر پيامبر، مسلمان بوده اند.

6. تشكيك در نبوت پيامبر اسلام (ص)

وهابيت در نبوت پيامبر(ص) تشكيك مى كند. ابن تيميه، در كتاب «مجموع الفتاوى» و كتب ديگرش مى گويد:

بعد از اينكه در غار حرا بر پيامبر وحى نازل شد وحشت زده به خانه برگشت و به همسرش حضرت خديجه گفت: «لَقَد خَشَيتُ عَلي نَفسي»؛ من درباره خودم ترس دارم. خديجه بعد از


1- تاريخ المدينة المنورة، ابن شيبه نميرى، ج 1، ص 117.
2- تصحيح الاعتقاد، ص 117.

ص: 83

دلدارى، او را نزد شخصى به نام «ورقة بن نوفل» كه از فرزندان «عبدالعزى» و پسر عموى خديجه بود برد و او كه شخصى نابينا و نصرانى بود، بعد از شنيدن جريان از زبان پيامبر خطاب به آن حضرت گفت: «اين همان شريعتى است كه خدا به موسى فرستاده بود و آن گاه پيامبر را از حوادث و وقايعى كه در آينده بر او اتفاق مى افتد مطلع ساخت. (1) آيا اين ديدگاه، در حقيقت، تنزل مقام و منزلت نبوت و رسالت نمى باشد؟ چگونه ممكن است پيامبرى كه مدارج كمال را پيموده و از مدتها پيش، نويد نبوت را در خود احساس كرده، حقايق بر وى آشكار نشده باشد؟ در حالى كه بالاترين و والاترين عقول را در خود يافته است:

إنَّ اللهَ تَعالى نَظَرَ فى قُلوبِ العِبادِ فَوَجَدَ قَلبَ مُحَمَّد(ص) خَيرَ قُلوبِ العِبادِ فَاصطَفاهُ لِنَفسِهِ وَابتَعَثَهُ بِرِسالَتِهِ. (2)

خداوند تبارك و تعالى به قلوب بندگان خويش نظر نمود، پس قلب محمد(ص) را بهتر و والاتر از همه يافت، پس ايشان را براى خويش برگزيد و به رسالت مبعوث نمود.

انسانى كه چنين تكامل يافته است، چگونه در آن موقع حساس، نگران مى شود و به خود شك مى برد و سپس با كمك همسرش و سخنان مردى كه اندك سوادى دارد اين نگرانى از وى رفع مى گردد و


1- مجموع الفتاوى، ج 27، ص 37.
2- شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 1، ص 38.

ص: 84

آن گاه اطمينان حاصل مى كند كه پيامبر است؟

قاضى عياض (1)(م 544) مى گويد:

همين آرامش و استوارى و اعتماد به نفس، كه پيامبراكرم(ص) در اين گونه مواقع از خود نشان داد، يكى از دلايل اعجاز نبوت به شمار مى رود. آرى، پيامبر(ص) هرگز شك نمى كند و ترديد به خود راه نمى دهد كه آن كسى كه بر او فرود آمده، فرشته است و از جانب حق تعالى پيام آورده، پس به طور قطع، امر بر او آشكار است، زيرا حكمت الهى اقتضا مى كند كه امر بر وى كاملًا روشن شود تا آشكارا آنچه را كه مى بيند، لمس كند يا دلايل كافى در اختيار او قرار مى دهد تا كلمات «الله» ثابت و استوار جلوه كند. وَ تَمَّتْ كَلِمَةُ رَبِّكَ صِدْقاً وَ عَدْلًا لامُبَدِّلَ لِكَلِماتِهِ؛ «كلام پروردگار تو، با صدق و عدل به حد تمام رسيد و هيچ كس نمى تواند كلمات او را دگرگون سازد».(انعام: 115) (2) مفسران مى گويند: براى آنكه پيامبر بتواند ديگران را با وحى، هدايت نمايد، خود بايد از هرگونه خطا و اشتباه در دريافت وحى مصون باشد. لذا برخى در تفسير سوره مدثر گفته اند:

ان الله لا يوحي الى رسوله الا بالبراهين النيرة والايات البينة


1- قاضى عياض از بزرگان و دانشمندان اندلس بود. ابن خلكان درباره او مى گويد: «كان امام وقته فى الحديث وعلومه والنحو واللغة وكلام العرب وايامهم وانسابهم وصنف التصانيف المفيدة».(وفيات الاعيان، ج 3، ص 483).
2- الشفا بتعريف حقوق المصطفى، ج 2، ص 112.

ص: 85

الدالة على ان ما يوحي اليه انما هو من الله تعالى فلا يحتاج إلي شي سواها ولا يفزع ولا يفرق. (1)

به درستى كه خداوند به رسولى وحى نمى كند مگر با دلايل روشن و نشانه هاى آشكار، كه خود بر اين دلالت دارد كه آنچه بر او وحى مى شود، از جانب حق تعالى است و به چيز ديگرى نياز ندارد و هرگز ترسانده نمى شود و نمى هراسد و به خود نمى لرزد.

به طور كلى، آيات قرآنى بر اين نكته تصريح دارند كه پيامبران الهى از آغاز وحى، پيام ها را به روشنى دريافت نموده، دچار شك و ترديد نمى شوند. از اين گذشته مقام حضور در پيشگاه حق تعالى جايگاهى است كه در آن، وهم و شك و ترس راه ندارد؛ مثلًا موسى(ع) درآغاز بعثت، مورد عنايت خاص پروردگار قرار گرفت و به او خطاب شد:

فَلَمَّا أَتاها نُودِي يا مُوسي* إِنِّى أَنَا رَبُّكَ فَاخْلَعْ نَعْلَيْكَ إِنَّكَ بِالْوادِ الْمُقَدَّسِ طُوىً* وَ أَنَا اخْتَرْتُكَ فَاسْتَمِعْ لِما يُوحي(طه: 11- 13)

اى موسى! اين منم، پرودگار تو، پاى پوش خويش بيرون آور كه در وادى مقدس طوى هستى و من تو را برگزيده ام، پس به آنچه وحى مى شود گوش فرا ده؛ منم، من، خدايى كه جز من خدايى نيست، پس مرا پرستش كن و به ياد من نماز برپا دار.

سپس به او دستور داده مى شود:


1- مجمع البيان، ابوالفضل طبرسى، ج 10، ص 384.

ص: 86

وَ أَلْقِ عَصاكَ فَلَمَّا رَآها تَهْتَزُّ كَأَنَّها جَانٌّ وَلَّى مُدْبِراً وَ لَمْ يُعَقِّبْ(نمل: 10)

و عصايت را بيفكن، پس چون آن را هم چون مارى ديد كه مى جنبد [ترسيد و] به عقب برگشت و [حتى] پشت سر خود را ننگريست.

از اين جهت بود كه مورد عتاب قرار گرفت: يا مُوسي لا تَخَفْ إِنِّي لايَخافُ لَدَي الْمُرْسَلُونَ؛ «اى موسى نترس كه رسولان در نزد من نمى ترسند».(نمل: 10)

بدين ترتيب به محض ايجاد ترس، عنايت الهى شامل حال پيامبر الهى مى گردد و او را از هرگونه هراس رها مى كند. اين يك قانون كلى است و هركه در آن جايگاه شرف حضور يافت، از چيزى خوف ندارد، زيرا در سايه عنايت الهى قرار گرفته و در فضايى أمن و آرامش بخش استقرار يافته است.

ابراهيم خليل الرحمان(ع) نيز براى آنكه آرامش و عين اليقين يابد، پرده از پيش روى او كنار رفت تا حقايق عالم ملكوت بر او مكشوف گرديد:

وَ كَذلِكَ نُرى إِبْراهيمَ مَلَكُوتَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ لِيَكُونَ مِنَ الْمُوقِنينَ(انعام: 75)

و اين گونه ملكوت آسمان ها و زمين را به ابراهيم نمايانديم تا از جمله يقين كنندگان باشد.

آيات فوق، نشان مى دهند كه پيامبران در محضر الهى داراى بينش روشن و عارى از هرگونه شك و ريب اند، هم چنين ملكوت آسمان ها و زمين بر آنان كشف مى گردد تا از موقنين شوند. اكنون مى پرسيم كه آيا

ص: 87

پيامبر اسلام(ص) از اين قانون مستثنى بود تا درچنان موقع حساس و سرنوشت سازى به خود رها شود و به خويشتن گمان بد برد و در بيم و هراس افتد؟

آيا از ديدگاه وهابيان، پيامبر اسلام(ص) مقامى كمتر از مقام موسى و ابراهيم خليل(عليهم السلام) داشت تا عنايتى كه خدا درباره آنان روا داشته است، درباره او روا ندارد؟ و حال آنكه اميرالمؤمنين(ع) درباره پيامبراكرم(ص) مى فرمايد:

لَقَدْ قَرَنَ اللهُ بِهِ مِنْ لَدُنْ أَنْ كَانَ فَطِيماً أَعْظَمَ مَلَكٍ مِنْ مَلائِكَتِهِ يَسْلُكُ بِهِ طَرِيقَ الْمَكَارِمِ وَ مَحَاسِنَ أَخْلاقِ الْعَالَمِ لَيْلَهُ وَ نَهَارَهُ. (1)

از همان لحظه اى كه پيامبر(ص) را از شير گرفتند، خداوند بزرگ ترين فرشته(جبرئيل) خود را مأمور تربيت ايشان كرد تا شب و روز، او را به راه هاى بزگوارى و راستى و اخلاق نيكو راهنمايى كند.

علاوه بر آنچه ذكر شد «ورقة بن نوفل» هنگام ظهور دعوت، زنده بود، ولى هرگز به دين مبين اسلام مشرف نگرديد، «وَماتَ كافِرا» و در حديث ابن عباس نيز آمده است: «فَماتَ وَرَقَةُ عَلى نَصرانيَّتِه». (2) برهان الدين حلبى در كتاب «السيرة النبوية» آورده كه ورقه بن نوفل چهار سال پس از بعثت، بدرود حيات گفت و از كتاب «الامتاع» ابن جوزى آورده كه او آخرين كسى است كه در دوران «فترت»(سه سال نخست نبوت) وفات يافت، در


1- نهج البلاغه، خطبه 192(خطبه قاصعه).
2- سيره حلبيه، على بن ابراهيم حلبى، ج 1، ص 252.

ص: 88

حالى كه اسلام نياورده بود. و از ابن عباس نقل مى كند كه گفته: «انَّهُ ماتَ عَلى نَصرانيَّتِه». (1) ابن حجر نيز مى گويد: «وَلا اعرَفُ احَداً قالَ انَّهُ اسلَمَ». (2) ابن حجر از تاريخ «ابن بكار» مى آورد: روزى ورقه از كنار بلال حبشى عبور مى كرد، در حالى كه قريش او را شكنجه مى دادند و او پيوسته مى گفت: احَد. ابن حجر در ادامه مى گويد: «پس او تا زمان ظهور دعوت، حيات داشت، ولى چرا اسلام نياورد؟» (3)

7. پذيرفتن افسانه غرانيق

ابن تيميه، افسانه غرانيق را مى پذيرد، در حالى كه اين داستان دستاويز بيگانگان قرار گرفته و سند نبوت را زير سؤال برده است.

بر اساس همين افسانه، سلمان رشدى مرتد، كتاب كفرآميز «آيات شيطانى» را نوشت كه بلافاصله بعد از انتشار آن، مورد اعتراض شديد مسلمانان قرار گرفت و نويسنده و ناشران آگاه از محتواى كتاب، توسط مراجع عالى قدر تشيع و رهبر كبير انقلاب اسلامى، حضرت امام خمينى(قدس سره) به ارتداد و اعدام محكوم گرديدند. (4) خلاصه افسانه از اين قرار است كه رسول خدا(ص) علاقه مند بود تا به نحوى، مشركان را جذب كند. او آرزو مى كرد كه خداوند آياتى نازل كند تا مناسبات او را با قومش بهبود بخشد. در اين هنگام آيات سوره «النجم»


1- سيره حلبيه، ج 1، ص 252.
2- الاصابة، ج 6، ص 475.
3- الاصابة فى معرفة الصحابة، ج 3، ص 633.
4- ر. ك: صحيفه نور، ج 21، ص 263.

ص: 89

نازل شد تا رسيد به اين آيات أَ فَرَأَيْتُمُ اللَّاتَ وَ الْعُزَّى* وَ مَناةَ الثَّالِثَةَ الْأُخْرى؛ «آيا لات و عُزّا را ديده ايد و مَنات آن بت سومى ديگر را؟»(نجم: 19 و 20)

در اين وقت شيطان دو آيه بر زبان رسول الله جارى كرد، «تلك غرانيق العلى و ان شفاعتهن لترضى»؛ «آنان پرستوهاى اوج گيرنده اند و شفاعت آنان مايه خشنودى يا اميد است».

اين تمجيد از بت ها، سبب خشنودى مشركان شد. در همان لحظه، رسول خدا(ص) به آيه سجده رسيد و مسلمان و كافر همه به سجده افتادند. شب هنگام كه جبرئيل براى عرض آيات، نزد آن حضرت آمد. اين جملات را رد كرد و گفت: تو براى مردم چيزى خواندهاى كه او نازل نكرده است؟!

ابن تيميه اين افسانه را در كتاب هايى همچون «الفتاوى الكبرى» (1)، «منهاج السنه» (2) و «مجموع الفتاوى» (3) ذكر نموده و مورد تأييد قرار داده است! در حالى كه هيچ يك از محققان علماى اسلام، اين افسانه را نپذيرفته و آن را خرافه اى بيش ندانسته اند.

قاضى عياض مى گويد:

اين حديث در هيچ يك از كتب صحاح نقل نشده و هرگز شخص مورد اعتمادى، آن را روايت نكرده است و سند متصلى هم ندارد. صرفاً افراد ظاهرنگر و تاريخ نويسان خوش باور؛ يعنى آنانى كه


1- الفتاوى الكبرى، ج 2، ص 335.
2- منهاج السنه، ج 1، ص 471.
3- مجموع الفتاوى، ج 10، ص 291.

ص: 90

ميان سليم وسقيم، فرقى نمى گذارند و در جمع آورى غرايب و عجايب، ولع مى ورزند، آن را روايت كرده و دست به دست گردانده اند. «قاضى بكربن علا» گفته است: «سند اين حديث، سست و متن آن، مشوّش و مضطرب و دگرگون است». (1) ابوبكر ابن العربى مى گويد: «هر آنچه طبرى در اين مورد روايت كرده باطل است و اصلى ندارد». (2) محمد بن اسحاق، درباره اين حديث، رساله اى نگاشته و آن را كاملًا تكذيب نموده است، بلكه آن را ساخته و پرداخته زنادقه مى داند. (3) استاد محمد حسين هيكل گفتار دقيقى درباره اين افسانه دارد و با بيانى روشن، تناقض گويى و دروغ بودن آن را آشكار مى سازد. (4)

با اندكى دقت، بر هر خواننده اى روشن مى شود كه جعل كننده اين افسانه ناشيانه عمل كرده است، زيرا اين سوره با جمله وَ النَّجْمِ إِذا هَوى* ما ضَلَّ صاحِبُكُمْ وَ ما غَوي* وَ ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى* إِنْ هُوَ إِلَّا وَحْىٌ يُوحي* عَلَّمَهُ شَدِيدُ الْقُوي(نجم: 1- 5) آغاز شده است. در اين آيات بر نفى ضلالت و اغوا و نطق از روى هوا و هوس براى پيامبر تأكيد شده است. همچنين تصريح شده كه هرچه آن حضرت مى گويد، وحى است: إِنْ هُوَ إِلَّا وَحْي يُوحَي.

اگر چنين بود كه ابليس بتواند در اينجا تلبيس كند، لازمه اش تكذيب


1- رسالة الشفاء، ج 2، ص 117.
2- فتح البارى، ج 8، ص 333.
3- تفسير كبير، ج 23، ص 50.
4- حياة محمد، محمد حسين هيكل، صص 124- 129.

ص: 91

كلام خداست و هرگز شيطان، بر خواست خدا غالب نيايد، زيرا خود فرموده: إِنَّ كَيْدَ الشَّيْطانِ كانَ ضَعيفاً(نساء: 76) همچنين در آيه اى ديگر مى فرمايد:

كَتَبَ اللَّهُ لَأَغْلِبَنَّ أَنَا وَ رُسُلِى إِنَّ اللَّهَ قَوِىٌّ عَزِيزٌ(مجادله: 21)

خدا مقرر داشته كه البته من و پيامبرانم پيروز مى شويم، زيرا خدا توانا و پيروزمند است.

به كسى عزيز مى گويند كه ديگرى نتواند بر او چيره گردد، پس ابليسى كه در موضع ضعف قرار دارد، چگونه مى تواند بر خدا كه در موضع قوت است، چيره شود؟

قرآن به صراحت، هرگونه سلطه ابليس را بر مؤمنانى كه در پناه خدايند نفى مى كند و مى فرمايد:

إِنَّهُ لَيْسَ لَهُ سُلْطانٌ عَلَى الَّذينَ آمَنُوا وَ عَلى رَبِّهِمْ يَتَوَكَّلُون(نحل: 99)

شيطان را بر كسانى كه ايمان آورده اند و بر خدا توكل مى كنند تسلطى نيست.

و نيز در جاى ديگرى مى فرمايد:

إِنَّ عِبادي لَيْسَ لَكَ عَلَيْهِمْ سُلْطانٌ وَ كَفي بِرَبِّكَ وَكيلا(اسراء: 65)

تو را بر بندگان من هيچ تسلطى نباشد و پروردگار تو براى نگهبانى آنها كافى است.

از سوى ديگر، شيطان خود مى گويد:

ما كانَ لىَ عَلَيْكُمْ مِنْ سُلْطانٍ إِلَّا أَنْ دَعَوْتُكُمْ فَاسْتَجَبْتُمْ لي(ابراهيم: 22)

مرا بر شما سلطه اى نبود جز آن كه شما را خواندم و خود اجابت كرديد.

ص: 92

پس چگونه ابليس مى تواند بر مشاعر پيامبر اسلام(ص) چيره گردد؟ مخصوصاً كه آن حضرت معصوم است، به ويژه در دريافت و ابلاغ شريعت و اين امر، مورد اجماع امت اسلام است و نيرنگ هاى شيطان، هرگز در اين باره كارگر نيست.

به هر حال، پيامبر(ص) اشتباه نمى كند؛ به راه خطا نمى رود و كسى و چيزى بر عقل و فكر و انديشه وى چيره نمى شود، زيرا او مشمول عنايت حق قرار گرفته:

وَ اصْبِرْ لِحُكْمِ رَبِّكَ فَإِنَّكَ بِأَعْيُنِنا(طور: 48)

در پيشگاه فرمان پروردگارت، شكيبا باش كه در پوشش عنايت ما قرار دارى.

و هرگز خدا او را به حال خود رها نمى كند و نمى گذارد تا در چنگال اهريمن اسير گردد.

از آن گذشته، پيامبر(ص) عرب است و بر روابط و مناسبات كلامى بهتر از هر كسى واقف است، پس نمى توان باور كرد كه آن حضرت تهافت ميان آن عبارت شرك آميز و دو آيه پس از آن را؛ يعنى:

إِنْ هِىَ إِلَّا أَسْماءٌ سَمَّيْتُمُوها أَنْتُمْ وَ آباؤُكُمْ ما أَنْزَلَ اللَّهُ بِها مِنْ سُلْطانٍ إِنْ يَتَّبِعُونَ إِلَّا الظَّنَّ(نجم: 23)

در اينجا، فقط نام هايى است كه شما و پدرانتان بر آنها گذاشته ايد، و هرگز خداوند دليل و حجتى بر آن نازل نكرده، آنان فقط از گمان هاى بى اساس و هواى نفس پيروى مى كنند.

كه آلهه مشركان را به باد انتقاد گرفته و بى اساس شمرده است، درك نكند.

ص: 93

از سوى ديگر، مشركان چگونه اين تناقض را پذيرفتند. زيرا بقيه آيات تا آخر سوره نيز چيزى جز انتقاد و نكوهش و بى ارج دانستن عقايد قريش نيست. بدين ترتيب هر انسان انديشمندى، واهى بودن اين افسانه را به روشنى درمى يابد.

8. نسبت سهو در نماز به پيامبر اسلام (ص)

وهابيان اصرار دارند كه پيامبر عظيم الشأن اسلام(ص) در ركعات نماز سهو مى نمود.

ابن تيميه در بسيارى از كتاب هايش گفته است كه پيامبر خدا(ص) گاهى ركعات نمازش را اشتباهاً كم و زياد مى كرد و گاهى نيز نماز چهار ركعتى را دو ركعتى مى خواند و خود حضرت متوجه اين اشتباهش نمى گرديد، بلكه مأمومين به حضرت تذكر مى دادند و ايشان بعد از تذكر آنان، نقص يا زيادى را جبران مى كرد.

وى در كتاب «مجموع الفتاوى» مى گويد:

رسول خدا، يكى از نمازهاى چهار ركعتى را دو ركعت به جا آورد و از جاى خود بلند شد و به درخت خشكى كه در مسجد بود تكيه داد، سپس شخصى به او گفت يا رسول الله آيا نماز را قصر خواندى يا دو ركعت آن را فراموش كرده اى؟ آن گاه رسول الله برگشت و دو ركعت ديگر را خواند و نماز را تمام كرد (1). در جلد ديگرى از اين كتاب آمده كه ايشان نماز


1- مجموع الفتاوى، ج 23، ص 40؛ ج 2، ص 101؛ ج 21، ص 163؛ ج 24، ص 21؛ الفتاوى الكبرى، ج 1، ص 126؛ الرد على البكرى، ج 2، ص 722.

ص: 94

چهار ركعتى را پنج ركعت خواند و ديگران به او تذكر دادند! (1) به راستى اين گونه روايات با كدام ملاك و معيار، قابل پذيرش اند؟

آيا ابن تيميه با اين سخن، منزلت پيامبر اعظم را حتى از انسان هاى معمولى هم پايين تر نياورده است؟

روشن است كه فراموش نمودن بخشى از ركعات نماز از كسانى سر مى زند كه به اين عبادت بزرگ الهى كه در روايات از آن به معراج مؤمن تعبير شده است، توجه ندارند و به تمام معنى از اينكه در برابر چه كسى قرار دارند و با چه كسى سخن مى گويند، غافل اند نه از كسى چون پيامبر خاتم(ص) كه عصاره آفرينش بود و براى هدايت بشر به سوى تقرب به خدا فرستاده شده است!

بنابراين، سهو، آن هم در نماز، علاوه بر اينكه با مقام شامخ آن حضرت تناسب ندارد، با وظيفه هدايت گرى ايشان نيز در تضاد است. به اين بيان كه امكان صدور اشتباه درچنين مواردى، اعتماد را درباره نقش الگويى و تعليمى آنان از بين مى برد، زيرا نخستين پايه تربيت، اعتماد به گفته مربى است. اگر كسى در بخشى از تعاليم يك مربى اخلاق، احتمال خطا و اشتباه بدهد، هرگز براى عمل به تعاليم او در خود كششى احساس نمى كند. اشتباه در اين قسمت كم كم سبب مى شود كه مردم به تعاليم و گفته هاى وى به ديده ترديد و شك بنگرند؛ زيرا با خود چنين مى انديشند كه وقتى پيامبر در مقام عمل به وظايف شخصى، خطا


1- مجموع الفتاوى، ج 33، ص 220.

ص: 95

مى كند، از كجا معلوم كه در بيان احكام و وظايف دينى مردم اشتباه نكند!

به همين دليل، پيامبر(ص) در كارهاى عادى خود نيز، دچار اشتباه نمى شود، زيرا گرچه اشتباه در امور روزانه و عادى، با اشتباه در بيان احكام الهى همراه نيست؛ و چه بسا ممكن است كسى از جانب خداوند در بيان احكام و معارف، كاملًا مصونيت داشته باشد، ولى در امور عادى و روزانه كه اشتباه در آنها به جايى ضرر نمى زند خطاكار باشد، ولى تفكيك ميان اين دو قسمت براى دانشمندان امكان پذير است، اما نوع مردم به زحمت مى توانند ميان اين دو موضوع، فرق بگذارند و چه بسا با ديدن خطا و اشتباه جزئى و عادى، به تمام تعاليم وى بدگمان شده و در تمام گفته هاى او احتمال اشتباه دهند و سرانجام اعتماد و اطمينان به گفته او كه پايه تربيت است از ميان برود.

در سخنان پيشوايان بزرگ ما، مسئله سهو و اشتباه از معصوم، صريحاً نفى شده است؛ مخصوصاً اگر «روح القدس» را كه همواره مؤيد و كمك و راهنماى پيامبران است در نظر بگيريم، در اين صورت احتمال سهو و خطا منتفى خواهد بود. امام صادق(ع) به مفضل بن عمر فرمود:

... انَّ اللهَ تَبَارَكَ وَتَعالى جَعَلَ فى النَّبِي(ص) خَمسةَ الارواح ... وَروحَ القُدُسِ فَبِهِ حَمَلَ النُّبُوَّةَ فَإِذَا قَبَضَ النَّبي(ص) انتَقَلَ روحُ القُدُسِ فَصارَ إلَى الامامِ وَروحُ القُدُسِ لايَنامُ وَلا يَغْفُلُ وَلا يَلهُو وَلا يَزْهو ... (1)

خداى تبارك و تعالى در پيغمبر(ص) پنج روح قرار داد ... و


1- اصول كافى، ج 1، ص 272.

ص: 96

روح القُدُس كه با كمك آن، بار نبوت را تحمل كند. چون پيامبر(ص) وفات كند، روح القدس از او به امام(جانشين) منتقل شود و روح القدس خواب و غفلت و ياوه گرى و تكبر ندارد.

كلينى در اصول كافى (1) بابى دارد كه در آن، احاديثى از پيشوايان معصوم(عليهم السلام) را نقل مى كند كه همراه پيامبر گرامى(ص) و ديگر پيشوايان، فرشته اى با عظمت تر از جبرئيل و ميكائيل است كه آنان را از لغزش و خطا صيانت ميكند.

9. بى احترامى به پيامبر اسلام (ص)

وهابيت به ساحت مقدس آن حضرت با جسارت تمام، بى احترامى مى كند. ابن تيميه، نسبت به پيامبر اعظم(ص) و ساير بزرگان دين، تهمت هاى فراوانى زده است و مقام و منزلت آن حضرت را از افراد معمولى نيز پايين تر قرار داده و حتى وقاحت را به جايى رسانده است كه پيامبر اعظم(ص) را همچون افراد بى بند و بار و لاابالى، كه به قواعد و قوانين اخلاقى اسلام آشنا نمى باشند، مى داند و مى گويد كه ايشان- العياذ بالله- در كنار مزبله ها و پشت ديوارها ايستاده بول مى نمود!؟ (2) او همچنين مى گويد:

در خانه رسول خدا(ص) و در حضور آن حضرت، دختران جوان آوازه خوان با خواندن اشعار زننده و آميخته با فحاشى، جلسه لهو ولعب برپا كرده بودند كه از طرف ابوبكر به شدت مورد


1- اصول كافى، ج 1، ص 273.
2- شرح العمدة فى الفقه، ج 1، ص 146.

ص: 97

اعتراض قرار مى گيرند، رسول خدا(ص) به ابوبكر مى گويد: مانعى ندارد آنها را به حال خودشان بگذاريد. (1) البته اين گونه مطالب، به نقد و بررسى نيازى ندارد، زيرا هر مسلمانى كه اندك آشنايى به معارف و آموزه هاى دين مبين اسلام داشته باشد، ميداند كه صدور چنين افعالى از پيامبر عظيم الشأن اسلام(ص) محال است، زيرا خداوند از او در قرآن كريم به وَ إِنَّكَ لَعَلي خُلُقٍ عَظيمٍ(قلم: 4) ياد نموده است. خود آن حضرت نيز در حديثى فرمود: «انَّما بُعِثتُ لأُتَمِّمَ مَكارِمَ الاخلاقِ» (2)؛ «من براى تكميل فضايل اخلاقى، مبعوث شده ام».

چگونه ممكن است پيامبرى كه خود هدايت انسان ها را به عهده دارد و آنها را از رفتار ناپسند و به طور عموم از جهل و نادانى به سوى تعالى و كمال رهنمون نموده است، خود مرتكب اعمال و رفتارى گردد كه مسلمانان از چنان رفتارهايى بنا به دستور خود پيامبر(ص) اجتناب مى كنند؟

آيا مطرح نمودن اين گونه سخنان جز به قصد توهين، جسارت و دشمنى با رسول خدا(ص) مى تواند هدف ديگرى داشته باشد؟ حتى برخى از وهابى ها به خود جرأت داده و با بى شرمى گفته اند كه عصاى من، بهتر از محمد است كه از دنيا رفته است! (3) روشن است كه آوازخوانى دختران جوان، آنهم آميخته با فحاشى و ناسزاگويى، خلاف تعاليم نجات بخش اسلام است، پس چگونه ممكن


1- مجموع الفتاوى، ج 11، ص 566.
2- كنز العمال، ج 3، ص 16، ح 5217.
3- اصول الاربعة فى ترديد الوهابية، محمدحسن جان صاحب هندى، ص 4.

ص: 98

است اين عمل در خانه وحى كه محل رفت وآمد جبرئيل امين و فرشتگان مقرب الهى است، آن هم در حضور سرور كائنات حضرت ختمى مرتبت(ص) صورت گيرد و آن حضرت نسبت به اين عمل هيچ گونه واكنشى از خود نشان ندهد و حتى به اندازه ابوبكر نسبت به موضوع حساس نباشد؟!

ص: 99

ص: 100

فصل سوم: وهابيت و سنت پيامبر (ص)

اشاره

سنت، در لغت به هر طريقه و روشى گفته ميشود كه مردم از آن تبعيت مى كنند و در اصطلاح، سنت پيامبر به مجموع احكام و دستورهايى مى گويند كه در عبادات و غير عبادات از آن حضرت به صورت و طريق ثابت و روش مسلّم در ميان مسلمانان پا برجا مانده است. (1) گرچه به اعتبار ملازمه اى كه ميان حديث و سنت وجود دارد به خود حديث هم، سنت اطلاق مى گردد و سنت بيشتر به اين معنى استعمال مى شود.

اساس و مبناى تمام احكام و قوانين اسلام و پايه و زيربناى تمام


1- نهايه، ابن اثير، ج 2، ص 409.

ص: 101

دستورهاى آن را قرآن و سنت تشكيل مى دهد. (1) ازاين رو دانشمندان اسلامى، اعم از شيعى و سنى، در اين مطلب هم عقيده هستند كه حديث صحيح به طورى كه صدور آن، ثابت و مسلّم باشد، بر تمام مسلمانان حجت است و مانند قرآن مجيد بر هر فرد مسلمانى واجب است كه به مضمون آن عمل كند.

قرآن مجيد هم، اين نكته را يادآورى نموده و طى آيات متعددى مسلمانان را به اهميت حديث و گفتار نبى اكرم(ص) متوجه ساخته است.

در قرآن مجيد آمده است كه: «آنچه را كه پيغمبر براى شما آورده است بگيريد و از آنچه كه شما را نهى مى كند خوددارى كنيد». (2) قرآن مجيد، اطاعت رسول اكرم(ص) را قرين و همدوش اطاعت خدا، بر مسلمانان واجب فرموده است (3) و هرگونه اظهارنظر و قضاوتى را در مقابل فرمان و دستور نبى اكرم(ص) از مسلمانان سلب كرده (4) و تسليم بودن در مقابل اوامر آن حضرت را علامت ايمان و عصيان و مخالفت با او را عين ضلالت و بدبختى دانسته است.

اينها نمونه اى از آياتى است كه انقياد و اطاعت رسول اكرم(ص) را بر مسلمانان واجب نموده و با تعبيرات مختلف در اين باره تأكيد مى فرمايد. البته مى دانيم كه پيروى از پيغمبر(ص) به جز از راه التزام به سنت وى و


1- نزد شيعه، حديث ائمه اهل بيت: و اجماع و عقل نيز از مدارك احكام است.
2- (ما آتاكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَما نَهاكُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا)(حشر: 7).
3- (وَأَطِيعُوا اللَّهَ وَأَطِيعُوا الرَّسُولَ وَاحْذَرُوا)(مائده: 92).
4- فَلا وَرَبِّكَ لا يُؤْمِنُونَ حَتَّى يُحَكِّمُوكَ فيما شَجَرَ بَيْنَهُمْ ثُمَّ لا يَجِدُوا في أَنْفُسِهِمْ حَرَجاً مِمَّا قَضَيْتَ وَيُسَلِّمُوا تَسْليماً)(نساء: 65).

ص: 102

عمل نمودن به اوامر و گفتارش مفهومى ندارد.

درباره اهميت احاديث، روايات فراوانى از رسول اكرم(ص) و ائمه اهل بيت(عليهم السلام) وارد گرديده است. در اين روايات جهات مختلف سنت از نظر اهميت خودِ سنت و حفظ نمودن و نوشتن و تبليغ و رسانيدن آن به ديگران، مورد بررسى و توجه خاص قرار گرفته است. (1) رسول اكرم(ص) در ضمن خطبه اى در حجة الوداع چنين فرمود:

اى مردم! من شما را به هر كار حلال كه سعادت و خوشبختى شما را تأمين مى كند راهنمايى كردم و از هر حرام كه بدبختى شما در اوست، نهى نمودم و در اين احكام، برگشت و تغييرى نخواهد بود. (2) ايشان در موارد مختلف، حافظان حديث را اين گونه تشويق و دعا فرموده است:

نَضَّرَ اللهُ عَبداً سَمِعَ مَقالَتي فَوَعاها. (3)

خداوند بنده اى كه گفتار مرا بشنود و آن را حفظ كند مورد لطف خويش قرار دهد.

گاهى نيز با همين بيان، افرادى كه احاديث را نقل مى كنند دعا نموده


1- ر. ك: اصول كافى، ج 1، باب رواية الكتب والحديث وفضل الكتابة؛ وسائل الشيعه، شيخ حرّ عاملى، ج 18، باب 8(ابواب صفات القاضى)؛ مجمع الزوائد، هيثمى، ج 1، باب سماع الحديث؛ سنن ابن ماجه، ج 1، باب شرف اصحاب الحديث وجامع بيان العلم وفضله.
2- «مَعَاشِرَ النَّاسِ وَكُلُّ حَلالٍ دَلَلْتُكُمْ عَلَيْهِ أَوْ حَرَامٍ نَهَيْتُكُمْ عَنْهُ، فَإِنِّي لَمْ أَرْجِعْ عَنْ ذَلِكَ وَلَمْ أُبَدِّل».(احتجاج، طبرسى، ج 1، ص 81).
3- سنن ابن ماجه، مقدمه، كتاب المناسك، ج 2؛ سنن ترمذى، كتاب العلم.

ص: 103

است: «نَضَّرَ اللهُ عَبداً سَمِعَ مَقالَتي فَبَلَّغَها». (1) جمله «فَليُبَلِّغِ الشّاهِدُ الغائِبَ» (2)؛ «حاضرين به غائبين برسانند»، در كلمات حضرت رسول(ص) فراوان استعمال شده است و آن حضرت در آخر خطبه ها و سخنرانى ها اين جمله را تذكر داده اند.

اين جمله ها و تذكرات، اهميت و موقعيت حديث و سنت را روشن مى كند و به ما مى رساند كه ايشان تمام احكام و جزئيات حلال و حرام را بيان فرموده اند و رسانيدن و ابلاغ آن را به صورت يك وظيفه عمومى براى شنوندگان و تمام مسلمانان تذكر داده اند و ابلاغ كنندگانِ احاديث را مانند جانشين خود معرفى فرموده است. (3) متأسفانه، وهابيت، سنت پيامبر را نيز، مانند ديگر آموزه هاى اسلامى، مورد دستبرد قرار داده و حُب و بغض خويش را در آن وارد كرده اند و در اين اصل بنيادى اسلام تحريفات زيادى نموده اند، كه در اينجا براى تنبه و آگاهى، بخش هايى از آن را ياد آور مى شويم:

1. وهابيت و معيار صحت و سقم حديث

وهابيت برخلاف تمام معيارهاى حديث شناسى در رد يا قبول يك حديث، از سويى حب و بغض خود را نسبت به راويان و از سوى ديگر،


1- سنن ابن ماجه، مقدمه، كتاب المناسك، ج 2؛ سنن ترمذى، كتاب العلم.
2- بحارالانوار، ج 22، ص 476؛ تفسير ابن كثير، ج 1، ص 424.
3- من لا يحضره الفقيه، باب النوادر؛ صحيح بخارى، ج 1، باب ليبلغ العلم الشاهد الغائب؛ جامع بيان العلم وفضله، ج 1، باب دعاء الرسول(ص) لمستمع العلم.

ص: 104

پندارهاى خودشان را از اسلام، ملاك صحت و سقم حديث تلقى نموده اند؛ به اين معنا كه هر حديثى كه بر خلاف عقيده خود بدانند، آن را بدون هيچ دليلى، تضعيف مى كنند و هرچه كه با پندارشان موافق باشد، آن را صحيح مى دانند.

اين گروه، بدون هيچ دليل عقلايى و رجالى، هر حديثى كه در ذم و نكوهش افراد معلوم الحال مانند «معاويه» (1) «يزيد بن معاويه» و


1- منهاج السنه، ج 4، ص 379.(معاويه كه پدرش ابوسفيان و مادرش هند، از رهبران عداوت و دشمنى با پيامبر(ص) بودند، جوانى اش را در كنار پدر، در بسيج سپاهيان و نبرد با رسول خدا(ص) سپرى كرد و آن گاه كه در فتح مكه، مغلوب شدند تسليم گشت، بدون آنكه ايمان بياورد. ولى آن حضرت با بزرگوارى از آنها در گذشت و آنان را طليق(آزاده شده) ناميد.) الف) مطرف بن مغيره بن شعبه مى گويد: پدرم هميشه با معاويه سخن مى گفت و از عقل و شعور او تعريف كرده، اظهار شگفتى مى كرد. شبى او را غمگين يافتم و حتى از خوردن غذا هم امتناع ورزيد. علتش را جويا شدم. گفت: فرزندم، من از نزد پليدترين مردم آمده ام. گفتم: او كيست؟ گفت: هنگامى كه با معاويه تنها شديم به او گفتم: اى اميرمؤمنان، اكنون سن و سالى از تو گذشته، خوب است خيرى از تو نمايان گردد؛ تو كه به هدف نائل آمدى، پس بيا و نسبت به خويشانت بنى هاشم نگاهى ديگر كن كه برايت خواهد ماند. گفت: هيهات، هيهات، «ابوبكر» عدالت نمود و رفت و نامش محو شد، «عمر» هم ده سال حكومت كرد؛ اما همين كه مرد، نامش هم هلاك شد، برادرمان «عثمان» هم كه در حسب و نسب، مانند نداشت هرچه خواستند بر سرش آوردند، اما او كه از قبيله «هاشم» است، هر روز پنج بار با صداى بلند نامش برده مى شود كه: «اشهَدُ انَّ مُحَمَّداً رَسولُ الله». مادرت به عزايت بنشيند من چه كارى بعد از اين بكنم، جز اينكه نام او را دفن كنم. ب) تنها جنايت امارت دادن به فرزند تبهكارش «يزيد» برايش كافى است. او كه در كربلا بهترين عزيزان رسول خدا(ص) و سرور جوانان اهل بهشت را با فجيع ترين وضع به شهادت رساند. او كه مدينه را به مدت سه روز براى سپاهيانش آزاد قرار داد كه هزاران نفر از برترين صحابه را به قتل برسانند و به نواميس آنها تعرض كنند كه تنها هزار دختر بدون شوهر حامله شدند و از بقيه هم بيعت مى گيرد كه برده اش باشند. آن گاه شعر مى سرايد كه: «اى كاش پدران من كه در بدر هلاك شدند زنده بودند و خرسند مى شدند و مى گفتند يزيد دستت درد نكند. بنى هاشم با حكومت بازى كردند هيچ خبرى نيست و هيچ وحيى نازل نشده است». البته او به اين هم اكتفا نكرد و كعبه را نيز آتش زد و در حرم امن الهى، نيكانى از اصحاب را به شهادت رساند. اينها همه، به اضافه شراب خوارى و زنا و غنا و رقص علنى اوست. ج) مردم را با اصرار، به دشنام دادن به على بن ابى طالب(ع) وادار مى نمود. د) آتش جنگ با اميرمؤمنان على(ع) را برافروخت و در نتيجه هزاران مسلمان را به كشتن داد. ه) او بزرگانى چون «حجر» و ديگران را به جرم محبت على(ع) به شهادت رسانيد. و) سبط اكبر پيامبر اكرم(ص) را كشت و به بدترين صورت، بدنش را پاره پاره كرد. ز) پس از كناره گيرى امام حسن مجتبى(ع) از حكومت، در اولين سخنرانى خود در جمع تمام صحابه پيامبر(ص) اعلام مى دارد: «من با شما كارزار نكردم كه نماز بخوانيد يا روزه بگيريد، بلكه مى خواستم بر شما امارت و حكومت كنم و هم اكنون مى بينيد كه حاكم و رهبر شمايم». ح) «ابوالاعلى مودودى» در كتاب «خلافت و ملوكيت» از «حسن بصرى» نقل مى كند كه او گفت: چهار عمل معاويه، به گونه اى است كه اگر شخصى يكى از آنها را مرتكب شود، برايش باعث هلاكت است: نخست، استعمال شمشير او بر اين امت و تسلط بر حكومت، بدون مشورت، درحالى كه بقيه اصحاب كرام در امت حضور داشتند. دوم، جانشين ساختن پسرش درحالى كه او باده گسار نعشه اى بود؛ ابريشم مى پوشيد و طنبور مى نواخت. سوم، «زياد» را به خود نسبت داد، درحالى كه پيامبر(ص) مى فرمايد: «فرزند، متعلق به صاحب بستر است و براى زانى سنگ و كلوخ است». چهارم، كشتن حجر و ياران او، واى بر او از حجر، واى بر او از حجر و ياران حجر. ط) روزى رسول خدا(ص) ابوسفيان را ديد كه بر حمارى سوار بود و معاويه آن را مى كشيد و يزيد از پشت سر آن را به حركت وا مى داشت، فرمود: «لعنت خدا بر آن كه سوار است و آن كه مى كشد و آن كه از پشت مى راند». ك) ابن عباس مى گويد: پيامبر اكرم(ص) صداى دو نفر را كه ترانه مى خواندند شنيد، پرسيد: اين دو نفر چه كسانى هستند؟ گفتند: «معاويه و عمرو بن عاص». فرمود: خداوندا، آنها را واژگون ساز و هر دو را در دوزخ افكن». م) ابوذر به معاويه مى گويد: «روزى تو از نزديك رسول خدا(ص) رد شدى كه فرمود: خدايا او را لعنت كن و سيرش نساز، جز با خاك». ن) در تاريخ آمده است كه معاويه صدهزار درهم به سمرة بن جندب داد كه حديثى وضع كند كه آيه وَمِنَ النَّاسِ مَنْ يَشْرِي نَفْسَهُ ابْتِغاءَ مَرْضاتِ اللَّهِ(بقره: 207) در شأن ابن ملجم- عليه اللّعنة- نازل شده است. آيه(وَمِنَ النَّاسِ مَنْ يُعْجِبُكَ قَوْلُهُ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَيُشْهِدُ اللَّهَ عَلي ما فِى قَلْبِهِ وَهُوَ أَلَدُّ الْخِصامِ* وَإِذا تَوَلَّى سَعي فِى الْأَرْضِ لِيُفْسِدَ فِيها وَيُهْلِكَ الْحَرْثَ وَالنَّسْلَ وَاللَّهُ لا يُحِبُّ الْفَسادَ)(بقره: 204 و 205) در شأن على بن ابى طالب(ع) نازل شده است! سمره نپذيرفت. سپس دويست هزار درهم فرستاد ولى او باز هم قبول نكرد؛ سپس سيصدهزار درهم فرستاد و دوباره او قبول نكرد؛ در نهايت چهارصد هزار درهم فرستاد و او پذيرفت.

ص: 105

ص: 106

«مروان بن حكم» (1) باشد، بدون تأمل در سند و يا محتوا، كذب و دروغ مى خوانند.

وهابى ها به طور كلى حكم مى كنند كه هر حديثى در مذمت افراد ياد شده وارد شده باشد، محكوم به كذب است! در حالى كه افعال و كردار ناشايست نامبردگان، بهترين دليل بر صحت احاديثى است كه در مذمت آنها وارد شده است.

به راستى كه اين پيشگويى هاى پيامبر(ص) را مى توان از معجزات آن حضرت به شمار آورد.

2. تكذيب شأن نزول آيه ولايت

ابن تيميه، شأن نزول آيه إنَّمَا وَلِيُّكُمُ را تكذيب نموده است. او در رابطه با شأن نزول آيه ولايت:

إنَّمَا وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِينَ ءَامَنُواْ الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلَوةَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكَوةَ وَ هُمْ رَاكِعُون(مائده: 55)

سرپرست و ولىّ شما، تنها خداست و پيامبر او و آنها كه ايمان آورده اند، همان ها كه نماز را برپا مى دارند و در حالت ركوع


1- منهاج السنه، ج 6، ص 265.

ص: 107

زكات مى دهند.

مى گويد:

اهل علم بر اين اتفاق دارند كه اين آيه در شان على(ع) به تنهايى نازل نشده و اصلًا على(ع) انگشترش را در حال ركوع به كسى صدقه نداده است و علماى علم حديث معتقدند كه اين قضيه، دروغ و جعلى است. (1) در حالى كه بزرگان اهل سنت، مانند عضدالدين ايجى و ابن حجر هيتمى و ديگران به صراحت مى گويند:

علما در تفسير اينكه اين آيه در شأن على(ع) نازل گرديده است، اجماع دارند، چون او در نماز در حال ركوع بود، سائلى از او چيزى خواست و او انگشترش را اعطا نمود و سپس اين آيه نازل گرديد. (2) عده اى از مفسران اهل سنت كه بر شأن نزول آيه شريفه، در مورد على(ع) تصريح نموده اند، عبارتند از:

الف) محمدبن جرير طبرى(م 224 ه. ق) در «جامع البيان عن تأويل آيه القرآن» (3)؛

ب) محمدبن احمد قرطبى(م 671 ه. ق) در «الجامع لاحكام القرآن» (4)؛


1- منهاج السنه، ج 2، ص 5.
2- كتاب المواقف، عضدالدين عبدالرحمن ايجى، ج 3، ص 614؛ الصواعق المحرقه، احمد بن حجر هيثمى، ص 104.
3- جامع البيان، ج 6، ص 287.
4- الجامع لاحكام القرآن، ج 6، ص 221.

ص: 108

ج) عبدالرحمن بن محمد ثعالبى در «الجواهر الحسان فى تفسير القرآن» (1)؛

د) اسماعيل بن عمر بن كثير در «تفسير القرآن العظيم» (2)؛

ه) محمود آلوسى در «روح المعانى فى تفسير القرآن» (3)؛

و) بيضاوى در «تفسير بيضاوى» (4)؛

ز) حسين بن مسعود بغوى(م 516 ه. ق) «در معالم التنزيل» (5)؛

ح) عبدالرحمن جلال الدين سيوطى در تفسير «الدر المنثور» (6)؛

ط) احمد بن محمد رازى در كتاب «حجج القرآن». (7)

3. ابن تيميه و حديث غدير

ابن تيميه، حديث غدير را كه در معتبرترين كتاب هاى اهل سنت آمده است، غير معتبر مى داند. او در قبال حديث غدير، با موضع گيرى خصمانه اى كه در برابر اهل بيت(عليهم السلام) دارد با يك نوع دست پاچگى و اضطراب، سعى كرده است آن را از اعتبار ساقط كند. او يك بار مى گويد:

اين حديث، هيچ ارزشى ندارد، چون در امهات ذكر نگرديده و


1- الجواهر الحسان، ج 1، ص 471.
2- تفسير القرآن العظيم، ج 2، صص 71- 72.
3- روح المعانى، ج 6، ص 167.
4- تفسير بيضاوى، ج 2، ص 339.
5- معالم التنزيل، ج 2، ص 47.
6- الدر المنثور، ج 3، ص 104.
7- كتاب الحجج القرآن، ج 1، ص 55.

ص: 109

فقط ترمذى آن را نقل كرده و در نقل او بيشتر از عبارت «مَن كُنتُ مَولاهُ فَعَلىٌّ مَولاه» وجود ندارد. (1) بار ديگر مى گويد: «اين حديث را فقط ترمذى و احمد نقل كرده اند و زائد بر «مَن كُنتُ مَولاهُ فَعَلىٌّ مَولاه» كذب و دروغ است».

و در ادامه نيز مى گويد: «اين حديث اصلًا در صحاح نيامده است». (2) سرانجام در جاى ديگرى هم مى گويد: «پيامبر خدا(ص) حديث موالات را فقط يك مرتبه در غدير خم گفته و در هيچ مجلس ديگرى، به آن تصريح نفرموده است». (3) بسيارى از علماى اهل سنت در علم حديث، تفسير و تاريخ، اين حديث را ذكر نموده و بر صحت آن، اذعان دارند كه به طور نمونه به بعضى از آنها اشاره مى شود:

الف) ابن حجر عسقلانى در «فتح البارى فى شرح صحيح البخارى» درباره حديث غدير چنين مى گويد:

حديث «مَن كُنتُ مَولاهُ فَعَلىٌّ مَولاه» را ترمذى و نسائى ذكر كرده اند. اين حديث، جداً از طرق زيادى نقل شده و بيشتر اسانيد آن صحيح و حسن است. (4) ب) حاكم نيشابورى پس از ذكر حديث از طرق مختلف، مى گويد:

انّ هذا الحديث، صحيح على شرط الشيخين و لم يخرجاه بطوله. (5) اين حديث با طول و تفصيلى كه از طرق متعدد نقل شده است بر معيار مسلم و بخارى صحيح بوده است و آن را با طول و تفصيلى كه دارد در صحيحين ذكر نكرده اند.

ج) ترمذى در صحيحش پس از آنكه حديث را ذكر مى كند، مى گويد: «قال ابوعيسى هذا الحديث حسن صحيح». (6) د) احمد بن حنبل مى گويد:

روزى على(ع) مردم را قسم مى داد كه هر كسى در روز غدير، اين سخن را كه پيامبر(ص) فرمود: «مَن كُنتُ مَولاهُ فَعَلىٌّ مَولاه» درباره من شنيده است شهادت دهد. عبدالرحمن ميگويد كه دوازده نفر بدرى(جنگجويان بدر) از جاى برخاستند- و گويى يكى از آنها را دارم مى بينم- و شهادت دادند كه ما از پيغمبر اسلام(ص) در روز غدير خم شنيديم كه فرمود:

الَستُ اولي بِالمُؤمِنينَ مِن انفُسِهِم وَازواجي امَّهاتُهُم فَقُلنا بَلي يا رَسولَ اللهِ قالَ: فَمَن كنُتُ مَولاهُ عَلىٌّ مَولاهُ، اللّهُمَّ والِ مَن والاهُ وَعادِ مَن عاداه. (7)

آيا من سزاوارتر به مؤمنين از خود آنها به خودشان نيستم؟ و همسران من مادران مؤمنين هستند. گفتيم: بله يا رسول الله. فرمود: هركس را كه من مولاى او هستم على مولاى اوست.


1- مجموع الفتاوى، ج 4، ص 417.
2- منهاج السنه، ج 7، ص 319.
3- منهاج السنه، ج 7، ص 360.
4- فتح البارى، ج 7، ص 74.
5- المستدرك على الصحيحين، ج 3، ص 118.
6- سنن الترمذى، ج 5، ص 633.
7- مسند احمد بن حنبل، ج 1، ص 119.

ص: 110

خدايا دوست بدار كسى را كه او را دوست دارد و دشمن بدار كسى را كه او را دشمن بدارد.

ه) هيثمى در «مجمع الزوائد» پس از نقل حديث مى گويد: «رجاله ثقات» (1)؛ «رجال حديث، همگى مورد اطمينان هستند».

همچنين، عده ديگرى از محدثان در كتاب هاى خود، اين روايت را ذكر كرده اند كه عبارتند از: ابن ماجه در «سنن» (2)، و نسائى در «السنن الكبرى» (3)، ابن شيبه در «مصنف»، (4) «ابويعلى» در مسند (5) و طبرانى در «المعجم الكبير». (6) البته در كتاب هاى ديگر نيز اين حديث، بهطور گسترده ذكر شده كه در اينجا مجالى براى بيان همه آنها نيست.

بنابراين، با توجه به اينكه اكثر علماى علم حديث، روايت غدير را بدون هيچ گونه حساسيتى ذكر كرده اند و از نظر سند هم، آن را صحيح دانسته و هيچ گونه خدشه اى در آن ننموده اند، اما ابن تيميه نسبت به اين حديث، اين همه مضطرب و پريشان عمل كرده و با حساسيت خاص و حرف هاى مملو از اضطراب با آن برخورد نموده است. آيا اينگونه برخورد با روايات رسول الله(ص) جز اين است كه ملاك ابن تيميه در پذيرش روايات آن حضرت، حُب و بغض و خواهش هاى نفسانى


1- مجمع الزوائد، ج 9، ص 107.
2- سنن ابن ماجه، ج 1، ص 45.
3- السنن الكبرى، ج 5، ص 118.
4- مصنف ابن شيبه، ج 6، ص 366.
5- مسند ابويعلى، ج 1، ص 429.
6- المعجم الكبير، ج 5، ص 166.

ص: 111

اوست؟

4. ابن تيميه و حديث ولايت

او حديث ولايت را بدون بررسى سند، دروغ مى پندارد. اين حديث شريف، به امامت و ولايت امام على(ع) مربوط است و با باورهاى ابن تيميه، مخالف است.

او بدون اينكه سند حديث را بررسى نمايد، مى گويد: «حديث «هُوَ وَلي كُلِّ مُؤمِنٍ بَعدى» دروغ بر رسول خداست و رسول خدا در حيات و مماتش، ولى هر مؤمنى است». (1)

اين در حالى است كه بسيارى از محدثان و صاحبان صحاح و مسانيد چون ترمذى (2)، نسائى (3)، ابن حبّان (4)، حاكم نيشابورى (5)، طيالسى (6)، احمد بن حنبل (7) و ديگران، اين حديث را ذكر نموده و «البانى» در كتاب «سلسله الاحاديث الصحيحه» به صحت آن تصريح نموده (8) و مى گويد:

با اين حال، نمى دانم چرا ابن تيميه، اين حديث را تضعيف نموده


1- منهاج السنه، ج 4، ص 104.
2- سنن ترمذى، ج 5، 632.
3- سنن الكبرى، ج 5، ص 45.
4- صحيح ابن حبان، ج 13، ص 374.
5- المستدرك على الصحيحين، ج 3، ص 134.
6- مسند طيالسى، ج 1، ص 111.
7- مسند احمد، ج 4، ص 253.
8- سلسله الاحاديث الصحيحه، محمد ناصرالدين آلبانى، ج 5، ص 261.

ص: 112

است و من وجهى براى آن نمى بينم، جز سرعت و مبالغه داشتن در رد بر شيعه ... (1) حاكم نيشابورى هم در مستدرك، پس از ذكر حديث مى گويد: «هذا حديث صحيح الإسناد» (2)؛ «اين حديث، صحيح السند است».

5. انكار حديث متواتر

وهابيت حديث «تَقتُلُ عَمّاراً فِئَةُ الباغيَة» (3).» را كه به تواتر نقل شده،


1- سلسله الاحاديث الصحيحه، ج 5، صص 361- 364.
2- مستدرك على الصحيحين، ج 3، ص 134.
3- مقصود از حديث عمار، گفتار پيامبر اسلام(ص) در حق اوست كه فرمود: «اى عمار! گروه ظالم، تو را خواهد كشت». عمار صحابى و دوست رسول خدا(ص)، در جنگ صفين با اينكه بيش از نود و سه سال داشت، ميان دو جبهه ايستاد. با صداى بلند درحالى كه اشاره به پرچم معاويه مى كرد گفت: «به خدا قسم كه من سه نوبت با اين پرچم كه در لشكر معاويه است جنگيده ام و اين چهارمين نوبت مانند همان نوبت هاست». عمار در انتظار رسيدن وقت شهادت خود به دست گروه ستمكار بود. پيامبر خدا(ص) روزى درحالى كه اصحابش با گوش خود مى شنيدند، به عمار فرمود: «چه دردناك است، كه تو را اى پسر سميه، گروه ستمكار مى كشند». اصحاب كاملًا از آن مطلب آگاه بودند. عمرو بن عاص از جمله كسانى كرده كه اين حديث را روايت است و مردم شام هم اين روايت را از او شنيده بودند. اين روايت پيش از آن روزهايى كه جنگ، تفرقه ايجاد كند، در اردوى معاويه، شك و ترديدى به وجود آورده بود و معاويه، عمرو را به خاطر نقل اين حديث ملامت كرد، زيرا مردم دانستند كه عمار همراه امام على(ع) است و او از سرسخت ترين افراد در مبارزه با معاويه است و يقين كردند كه در ميان سپاه گروه ستمكار به سر مى برند، كه عمار در جهت مخالف آن است. عمار، پيش از درگيرى اش در جنگى كه در آن به شهادت رسيد، در كارزار صفين، كه حق و باطل را از هم جدا ساخت، آب خوردن خواست. در اين لحظه، براى او شير آميخته با آب آوردند. پس تكبير گفت و اضافه كرد: «اين همان چيزى است كه حبيب من رسول خدا(ص) به من وعده داده بود، موقعى كه فرمود: اى عمار تو را گروه ستمكار خواهند كشت و آخرين آشاميدنى تو از دنيا آميخته اى از شير باشد». سپس، آن را نوشيد و از حريم ولايت دفاع مى كرد و فرياد مى زد: «كيست كه بوى بهشت را استشمام كند؟ بهشت زير درخشش شمشيرهاست و تشنه كامان، آب مى طلبند و آن شربت شهادت در اختيار آنان است، امروز، دوستان، به ديدار محمد(ص) و حزب او مى روند

ص: 113

معتبر نمى داند.

دشمنى ابن تيميه نسبت به امام على(ع) و ساير ائمه(عليهم السلام) محدود نيست، بلكه در راستاى دفاع از معاويه و دشمنى با امام على(ع) نسبت به صحابه اى چون عمار ياسر نيز، دشمنى مى ورزد و او نيز از گزند سخنان ابن تيميه در أمان نمانده است.

در نقل متواتر از رسول خدا(ص) درباره عمار آمده است كه فرمود: «تَقتُلُ عَمّاراً فِئَةُ الباغيَة» (1)؛ «عمار را گروه ظالم خواهد كشت».

ابن تيميه به جهت حمايت از دشمنان اهل بيت(عليهم السلام)، درباره حديث ياد شده مى گويد: «در اينجا براى مردم اقوالى است، از جمله آنان، كسى است كه در اين حديث اعتراض وارد كرده است» (2) و در جاى ديگر مى گويد: «برخى آن را تضعيف نموده اند». (3)

البته ابن تيميه به اين مطلب كه چه كسى اين حديث را تضعيف نموده، اشاره نكرده است. به هرحال، اين حديث را 24 نفر از صحابه نقل كرده اند و بسيارى از بزرگان حديث به تواتر آن، تصريح نموده اند. (4) حافظ لغوى، مرتضى زبيدى در «لفظ اللئالى» و مناوى در شرح


1- صحيح مسلم، ج 8، ص 186؛ مستدرك حاكم، ج 3، ص 37؛ المحلى، ابن حزم، ج 11، ص 304؛ نيل الاوطار، شوكانى، ج 7، ص 200؛ عيون اخبار الرضا، صدوق، ص 68.
2- منهاج السنه، ج 2، ص 204.
3- منهاج السنه، ج 2، ص 208.
4- خصائص الكبرى، جلال الدين سيوطى، ج 2، ص 140.

ص: 114

«جامع الصغير» و ديگران، اين حديث را متواتر مى دانند. (1) ابن عبدالبر در «الاستيعاب» در ترجمه عمار مى گويد:

وتواترت الآثار عن النبى(ص) انه قال: تَقتُلُ عَمّاراً الفِئَةُ الباغيَة وهذا من اخباره بالغيب واعلام نبوته(ع) وهو من اصح الاحاديث. (2)

اخبار متواتر از پيامبر(ص) رسيده كه فرمود: گروه ظالم، عمار را خواهند كشت و اين از خبرهاى غيبى و نشانه هاى نبوت آن حضرت است و از صحيح ترين احاديث به حساب مى آيد.

حافظ ابن حجر در شرح «صحيح بخارى» مى گويد:

روى حديث تَقتُلُ عَمّاراً الفِئَةُ الباغيَة جماعة من الصحابه، منهم قتادة بن النعمان كما تقدم، و ام سلمه عند مسلم؛ و ابوهريره عند الترمذى؛ و عبدالله بن عمرو بن العاص عند النسائى؛ و عثمان بن عفان و حذيفه و ابوايوب و ابورافع و خزيمة بن ثابت و معاويه و عمرو بن العاص و ابواليسر و عمار نفسه. و كلها عند الطبرى و غيره. و غالب طرقها صحيحة او حسنة. وفيه عن جماعة آخرين يطول عدّهم. و فى هذا الحديث علم من اعلام النبوة وفضيلة ظاهرة لعلىٍّ ولِعمار، و ردٌّ على النواصب الزاعمين أن علياً لم يكن مصيباً فى حروبه. (3) حديث «گروه ظالم عمار را خواهند كشت» را جماعتى از صحابه، از جمله؛ قتاده بن نعمان آن گونه كه گذشت؛ نقل


1- لفظ اللئالى، مرتضى زبيدى، صص 222- 223؛ فيض القدير، مناوى، ج 6، ص 366.
2- الاستيعاب فى حاشية الاصابه، ج 2، ص 481.
3- فتح البارى، ج 1، ص 543.

ص: 115

كرده اند و نيز ام سلمه نزد مسلم؛ و ابوهريره نزد ترمذى و عبدالله بن عمرو بن عاص نزد نسائى؛ عثمان بن عفان، حذيفه، ابوايوب، ابورافع، خزيمه بن ثابت، معاويه، عمروبن عاص و ابواليسر و خود عمار اين حديث را نقل كرده اند و تمام اين احاديث نزد طبرى و ديگران موجود است، و غالب طرق آن صحيح يا حسن است. در اين حديث، نشانه اى از نشانه هاى نبوت و فضيلتى ظاهر، براى على(ع) و عمار است و نيز ردّى بر افراد ناصبى است كه گمان كرده اند على(ع) در جنگ هايش بر حق نبوده است.

اين عبارت ابن حجر، تعريض به ابن تيميه است كه به امام على(ع) در مورد جنگ هايش اعتراض كرده است.

بخارى در صحيح خود از رسول خدا(ص) نقل كرده كه فرمود:

وَيحَ عَمّار تَقتُلُهُ الفِئَةُ الباغيَة يَدعوهُم إلىَ الجَنَّةِ وَيدعونَهُ إلىَ النّارِ. (1)

واى بر عمار! گروه ظالم او را خواهند كشت. او آنان را به بهشت دعوت مى كند، ولى آنها او را به جهنم مى خوانند.

بخارى در بابى ديگر، اين حديث را اين گونه نقل مى كند:

... يَدعوهُم إلىَ اللهِ وَيَدعونَهُ إلىَ النّارِ. (2)

... و آنان را به سوى خدا دعوت ميكند، ولى آنان او را به سوى دوزخ مى خوانند.


1- صحيح بخارى، كتاب الصلاة، باب التعاون فى بناء المسجد.
2- صحيح بخارى، كتاب الجهاد و السير، باب مسح الغبار.

ص: 116

ابن حبّان در صحيح خود از ام سلمه نقل كرده كه گفت: رسول خدا(ص) فرمود: «تَقتُلُ عَمّاراً الفِئَةُ الباغيَة» (1)؛ «گروه ظالم، عمار را خواهند كشت».

همچنين از ابوسعيد خدرى نقل كرده كه رسول خدا(ص) فرمود:

وَيحَ ابن سُمَيَّه، تَقتُلُهُ الفِئَةُ الباغيَة يَدعوهُم إلىَ الجَنَّةِ وَيدعونَهُ إلىَ النّارِ. (2)

واى بر فرزند سميه(عمار) گروه ظالم او را خواهند كشت، او آنان را به بهشت دعوت مى كند ولى آنان او را به دوزخ مى خوانند.

ابن حجر، در شرح صحيح بخارى مى گويد:

ودلّ حديث «تَقتُلُ عَمّاراً الفِئَةُ الباغيَة» على ان علياّ كان المصيب فى تلك الحروب، لان اصحاب معاويه قتلوه ... (3)

حديث «عمار را گروه ظالم مى كشند» بر اين دلالت دارد كه على(ع) در آن جنگ بر حق بود؛ زيرا اصحاب معاويه، عمار را به قتل رساندند.

6. صحيح دانستن احاديث خوارج

وهابيان احاديثى را كه از سوى خوارج (4) نقل شده است،


1- الاحسان بترتيب صحيح ابن حبان، ج 9، ص 105.
2- الاحسان بترتيب صحيح ابن حبان، ج 9، ص 105.
3- فتح البارى، ج 13، صص 85- 86.
4- خوارج، جمع خارجى به معناى خروج كننده و شورشى است. خارجى به دو معناى عام و خاص به كار مى رود. معناى عام آن، بر كسى اطلاق مى شود كه عليه امام بر حق و مورد قبول مسلمان ها شورش كند. اما خوارج در معناى خاص به كسانى گفته مى شود كه در جنگ صفين در اعتراض به حكميت، در مقابل امام على(ع) شورش كردند و با آن حضرت جنگيدند و سپس كار خود را با آرايى مانند كافر بودن گناهكار و وجوب جنگ با كافر، توجيه كردند. وجوه ديگرى نيز براى وجه اطلاق «خوارج» بر گروه مذكور ذكر شده است. به اين گروه، «مارقين» نيز گفته مى شود كه اين واژه به معناى خوارج است. ظاهراً دليل اين نامگذارى حديثى از پيامبر اكرم(ص) است كه در آن حديث، حضرت در مورد شخصى كه به نحوه تقسيم غنايم، توسط پيامبر(ص) اعتراض كرده و كار ايشان را غيرعادلانه دانسته بود، فرمود: از نژاد اين مرد گروهى پديد مى آيد كه «يَمرُقونَ مِنَ الدّينِ كَما يَمرُقُ السَّهمُ مِنَ الرَّمِيَّةِ»؛ «از دين خارج مى شوند همان گونه كه تير از كمان خارج مى گردد».(بحارالانوار، ج 22، ص 37).

ص: 117

صحيح ترين حديث مى دانند. ابن تيميه مى گويد:

خوارج در حديث شان صادق اند و احاديثى كه توسط آنان نقل شده، صحيح ترين احاديثند و حديث شيعه از دروغ ترين احاديث به شمار مى آيد. (1) او حتى در جاى ديگرى مى گويد:

خوارج راستگوترين، متدين ترين و با تقواترين گروه اسلامى هستند، بلكه از ميان خوارج، حتى يك نفر را هم نمى توان پيدا كرد كه دروغ گفته باشد و بالاتر از اينها، آنان راستگوترين مردم روى زمين هستند. (2) وقتى كه بنابر اعتقاد ابن تيميه، خوارج از متدين ترين و صادق ترين گروه هاى اسلامى، بلكه از صادق ترين مردم جهان هستند، پس گروه خوارج، از ديدگاه ابن تيميه، از همه گروه ها و مذاهب اسلامى مسلمان تر و با ديانت تر بوده و هر چه نسبت به امام على(ع) و ديگران گفته اند،


1- تفسير كبير، ج 2، ص 10.
2- منهاج السنة، ج 7، ص 36.

ص: 118

راست بوده است!

اكنون مى پرسيم آيا ابن تيميه، خود يكى از سران خوارج بوده يا اينكه بغض و عداوت وى با اهل بيت پيامبر(ص)، خصوصاً امام على(ع) او را وادار نموده است كه از خوارج چنين دفاع نمايد و آنها را محقّ بداند و احاديث آنها را صحيح ترين احاديث بشمارد؟

از اين گذشته، اگر اين سخن ابن تيميه كه مى گويد هر چه خوارج بگويند راست است و هر حديثى كه از طريق خوارج نقل شده باشد اصحّ احاديث است درست باشد، بهتر بود خود ابن تيميه، يك صحيح ديگرى به نام «صحيح الخوارج» تدوين مى كرد كه در مرتبه بالاتر از صحيح بخارى و صحيح مسلم و ساير متون حديثى قرار مى گرفت!

خلاصه كلام

وهابيت براى رسيدن به اهداف خود، به احاديث جعلى و غير صحيح تمسك مى نمايد. آنان، خصوصاً ابن تيميه، عقايد و باورها و همچنين فروعات فقهى خود را بر احاديثى بنا نموده اند كه ضعف آنها بر كسى پوشيده نيست، بلكه از جمله اسرائيلياتى است كه بطلان آنها با خود آن احاديث همراه است؛ مثلًا مى توان به رواياتى كه به صراحت بر تشبيه، تجسيم، رؤيت، حركت و نقل مكان خداوند و نزول خدا به آسمان دنيا دلالت دارند، اشاره نمود. آنان افسانه غرانيق را به عنوان حديث صحيح تلقى نموده، آن را در كتاب هاى مختلف خود ذكر كرده اند. (1)


1- مجموع الفتاوى، ج 10، ص 291؛ ج 21، ص 281؛ منهاج السنة، ج 1، ص 471.

ص: 119

ولى روايات صحيح و متقنى كه مورد قبول همه علماى علم رجال قرار دارند، مانند حديث ثقلين و حديث غدير را بدون بررسى سندى به صراحت، تضعيف كرده، آنها را مردود مى شمارد.

ص: 120

فصل چهارم: صحابه از ديدگاه وهابيت

اشاره

كلمه «صاحب» كه جمع آن «صحب»، «اصحاب» و «صحابه» است، به معنى همدم، همراه، رفيق و يار و معاشر است و آن را زمانى به كار مى برند كه دو نفر زمان نسبتاً طولانى را در كنار هم و به معاشرت با يكديگر گذرانيده باشند؛ اصولًا مصاحبت با طول زمان معاشرت، ملازمه دارد. (1) بنابر عقيده اهل سنت، هر مسلمانى كه رسول خدا(ص) را گرچه براى


1- مفردات، راغب اصفهانى؛ لسان العرب، ابن منظور، ذيل واژه «صحب».

ص: 121

يك ساعت هم ديده باشد، صحابى آن حضرت محسوب مى شود. (1) از طرف ديگر، از نظر آنان، همه صحابه عادل اند (2) و مسلمانان مى توانند معارف و احكام دين را از آنان بگيرند و زمانى كه روايتى را نقل مى كنند، بدون دغدغه از آنان بپذيرند؛ زيرا آنان دوران وحى و رسالت حضرت رسول(ص) را درك كرده اند و با تفسير و تأويل قرآن كريم آشنا هستند و از زبان آن حضرت احكام خدا را فرا گرفته و سخنان ايشان را حفظ كرده اند. همچنين، آنان توفيق مُصاحبت و يارى پيامبر(ص) را داشته اند و به همين سبب خداوند در آياتى از آنان تمجيد كرده است. بنابراين، كسى حق ندارد به تنقيص(نقص و ايراد گرفتن) صحابه بپردازد يا روايات آنان را رد كند.

شيعه، به پيروى از قرآن كريم و سنت پيامبر(ص) و به شهادت تاريخ، معتقد است كه در ميان صحابه، انسان هاى بزرگ و بلندمرتبه اى بودند كه از ايثار جان و مال دريغ نورزيدند و چنان مخلصانه به جنگ و جهاد مى پرداختند و دشمن را به خاك مى نشاندند كه يك ضربت شمشير آنها با عبادت جن و انس برابرى مى كرد؛ از طرفى هم در ميان اصحاب، گروهى سست ايمان و نيز افرادى فاسق كه از انجام محرمات پروا نداشتند وجود داشته است. (3)


1- شرح نووى بر صحيح مسلم، ج 1، ص 5. تعريف هاى ديگرى نيز از صحابه بيان شده است. ابن حجر در مقدمه «الاصابه» مى گويد: «صحابى به كسى گفته مى شود كه پيامبر(ص) را در حال ايمان، ملاقات نمايد و بر اسلام نيز بميرد». برخى گفته اند كه در صدق صحابه، مصاحبت طولانى لازم است؛ چنان كه مذهب بسيارى از فقها و اصوليون است.
2- شرح نووى بر صحيح مسلم، ج 1، صص 1- 22. «اتفق اهل السنة على ان الجميع عدول ...».
3- شيعه مى گويد مصاحبت و ملازم بودن با رسول خدا(ص) افتخار بزرگى است و بسيارى از صحابه آن حضرت براى تشكيل حكومت اسلامى و گسترش اسلام مجاهدت ها و تلاش هاى فراوانى انجام دادند و با ايثار جان و مال خويش، اهداف عاليه و منيع آن حضرت را پى گيرى نمودند. قرآن كريم، پيرامون اين گروه كه از روزهاى آغازين و سخت، پروانه وار گرد رسول خدا(ص) بودند مى فرمايد:(السَّابِقُونَ اْلَاوَّلوُنَ مِنَ المُهاجِرينَ وَالْأَنْصارِ وَالَّذينَ اتَّبَعُوهُمْ بِاحْسانٍ رَضِي اللَّهُ عَنْهُمْ وَرَضوُا عَنْهُ وَاعَدَّ لَهُمْ جَنَّاتٍ تَجْري تَحْتَهَا الْأَنْهارُ خالِدينَ فيها ابَداً ذالِكَ الْفَوْزُ الْعَظيمُ)؛ «پيشگامان نخستين از مهاجرين و انصار و كسانى كه به نيكى از آنها پيروى كردند، خداوند از آنها خشنود گشت و آنها از او خشنود شدند؛ و باغ هايى از بهشت براى آنان فراهم ساخته كه نهرها از زير درختانش جارى است، جاودانه در آن خواهند ماند؛ و اين است پيروزى بزرگ».(توبه: 100)

ص: 122

وهابيت از سويى شيعيان را به جرم نقد برخى از صحابه، تكفير مى كنند و از سوى ديگر همان گونه كه ملاحظه خواهد شد، خود برخى از اصحاب رسول خدا(ص) را كافر، شارب الخمر و واجب القتل مى دانند.

ص: 123

در اين قسمت به عنوان نمونه به برخى از نظريات آنان، اشاره مى گردد:

1. تكفير برخى از اصحاب

وهابى ها برخى از اصحاب رسول خدا(ص) را كافر مى دانند. آنان به بهانه دفاع از صحابه، شيعيان را كه برخى از صحابه را فقط مورد نقد قرار داده و يا وقايع زندگى آنان را از متون معتبر و مورد قبول خودشان منعكس نموده، تكفير مى كنند؛ آنان گروهى از افراد متعصب و خشن و جاهل به معارف و متون اسلامى را تحت عنوان سپاه صحابه تشكيل داده و با پشتيبانى هنگفت مالى كه در اختيار دارند، مسلمانان را در مساجد، در حال نماز، به صورت ترور قتل عام ميكنند. اين در حالى است كه رهبرشان ادعا مى كند عده اى از ياران و اصحاب پيامبر اسلام(ص) با اينكه موحد بودند و با ايشان در راه اسلام كوشش ها كردند و نماز، زكات و حج انجام مى دادند، كافر بوده اند و از اسلام، فرسنگ ها فاصله داشته اند. (1)

2. نسبت شراب خورى به برخى از اصحاب

وهابى ها برخى از صحابه را اهل شرب خمر مى دانند. محمد بن عبدالوهاب، مؤسس گروه وهابيت، با پيروى از ابن تيميه مى گويد: «عده اى از صحابه و تابعين، خمر را حلال مى شمردند و گمان مى كردند


1- رساله كشف الشبهات، محمد بن عبدالوهاب، ص 120؛ والرسائل العلمية اتسع.

ص: 124

كه شرب خمر براى كسى كه عمل صالح انجام مى دهد مباح است». (1) اكنون مى پرسيم اين صحابه كه شراب را حلال مى شمردند، آيا از تحريم آن توسط پيامبر(ص) آگاهى داشته و مى دانسته اند كه شرب خمر حرام است و يا اينكه اصلًا از حرمت شراب در دين اسلام اطلاع نداشته اند؟ بنابراين، چگونه چنين افرادى مى توانند مرجع احكام باشند؟!

3. حمايت از قاتلين اصحاب پيامبر (ص)

وهابى ها در حالى كه ظاهراً خودشان را مدافع صحابه مى دانند، از قاتلين اصحاب پيامبر(ص) حمايت مى كنند. ابن تيميه مى گويد: «ما قاتل عمار را از اهل بهشت مى دانيم». (2)

اين عقيده وهابى ها با سخن گهربار رسول خدا(ص) صريحاً در تضاد است؛ زيرا در حديث شريفى كه از آن حضرت نقل شده و در بسيارى از كتب معتبر ذكر گرديده است، وقتى عمار ياسر، صحابى بزرگوار و جليل القدر ايشان در جريان حفر خندق، بر خلاف ديگران كه يك خشت را حمل مى كردند، دو تا دو تا خشت برمى داشت، پيامبر اسلام(ص) در حالى كه خاك را از سر او پاك مى كرد، فرمود: «رحمت بر تو اى پسر سميه، گروه باغيه، تو را مى كشند». (3) همچنين در حديث ديگرى فرموده است: «حق با عمار است». (4) معناى اين دو حديث، اين است كه قاتل عمار، باغى و دشمن حق و


1- عقيدة الشيخ محمد بن عبدالوهاب السلفية واثرها فى العالم الاسلام، صالح بن عبدالله، عبدالرحمن العبوز، ج 1، ص 338.
2- منهاج السنة، ج 6، ص 205.
3- مسند ابوداوود، ج 1، ص 84؛ السنن الكبرى، ج 5، ص 155؛ كنز العمال، ج 9، ص 169؛ شرح مسند ابى حنيفه، ملا على قارى، ص 245.
4- كنز العمال، ج 13، ص 254.

ص: 125

دين خداست و نمى تواند از اهل بهشت باشد.

اين عقيده وهابى ها درباره قاتلين ساير صحابه رسول خدا(ص) نيز ثابت مى باشد؛ زيرا به دلايل متقن تاريخى، يزيد بن معاويه در واقعه «حره» در شهر مدينه منوره به مدت سه روز به سپاهش دستور كشتن صحابه پيامبر(ص) و فرزندان آنها و هتك حرمت به ناموس آنان را صادر كرد كه از سياه ترين وقايع تاريخ اسلام به شمار مى آيد. ولى در عين حال وهابى ها به طور مبالغه آميزى از يزيد بن معاويه به شيوه هاى مختلف دفاع مى كنند.

ابن تيميه، او را امامى مى داند كه عزت و سرافرازى اسلام، توسط او ادامه يافت. (1) همچنين برخى ديگر از آنان مى گويند كه يزيد از كبار صالحين و ائمه هدى بوده است. (2) عجيب تر اينكه وهابى ها كتابى در توصيف و مدح يزيد تأليف نموده اند كه در مدارس به عنوان كتاب درسى تدريس مى شود.

آيا علت اين دفاع و ثناگويى نسبت به يزيد بن معاويه كه بعضى از بزرگان اهل سنت، در لعن او هيچ ترديدى ندارند (3)، دشمنى صريح با صحابه پيامبر خدا نيست؟ اگر غير از اين است، چرا در هيچ يك از كتاب هاى وهابى ها، واقعه حره و كربلا بيان و منعكس نشده و عاملين اين حوادث ننگين و دلخراش مورد ملامت و سرزنش قرار نگرفته اند؟


1- منهاج السنه، ج 8، ص 238.
2- مجموع الفتاوى، ج 3، ص 409.
3- شرح عقايد النسفيه، سعد الدين تفتازانى، ص 106.

ص: 126

فصل پنجم: وهابيت و امامت

اشاره

امامت در لغت به معناى پيشوايى و رهبرى است و هر كسى كه متصدى رهبرى گروهى شود، «امام» ناميده مى شود؛ خواه در راه حق باشد و يا در راه باطل؛ چنان كه در قرآن كريم، واژه أَئِمَّةَ الْكُفْرِ(توبه: 12) درباره سران كفار به كار رفته است. همچنين كسى كه نمازگزاران به او اقتدا مى كنند، «امام جماعت» ناميده مى شود.

در اصطلاح علم كلام، امامت عبارت است از «رياست همگانى و فراگير بر جامعه اسلامى، در همه امور دينى و دنيوى». (1) به عبارت ديگر،


1- المواقف، عضدالدين عبدالرحمن بن احمد ايجى، ج 3، ص 574؛ تاريخ ابن خلدون، ابن خلدون، ج 1، ص 191؛ الشافى فى الامامه، شريف مرتضى، ج 1، ص 5؛ قواعد المرام فى علم الكلام، بحرانى، ابن ميثم، ص 174.

ص: 127

امامت نوعى نيابت از طرف نبى در امور دين و دنياست. (1) بنابراين، امامت، تنها يك مقام و حكومت ظاهرى نيست، بلكه يك مقام بسيار والاى معنوى و روحانى است و امام، علاوه بر رهبرى حكومت اسلامى، هدايت همه جانبه اى را در امر دين و دنيا بر عهده دارد. از اين نظر، امام، فكر و روح مردم را هدايت كرده، شريعت پيامبر اسلام(ص) را از هرگونه تحريف و تغيير، پاسدارى مى كند و اهدافى را كه پيامبر(ص) براى آن مبعوث شد، تحقق مى بخشد.

امامت، همان مقام والايى است كه خداوند پس از پيمودن راه نبوت و رسالت و پيروزى در امتحانات متعدد به ابراهيم خليل بخشيد. آن حضرت نيز براى بعضى از فرزندان و دودمانش، اين مقام والا را از خداوند تقاضا نمود و به او جواب داده شد كه ظالمان و گنهكاران، هرگز به اين مقام نمى رسند.

وَ إِذِ ابْتَلي إِبْراهيمَ رَبُّهُ بِكَلِماتٍ فَأَتَمَّهُنَّ قالَ إِنِّي جاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِماماً قالَ وَ مِنْ ذُرِّيَّتي قالَ لا يَنالُ عَهْدِي الظَّالِمينَ(بقره: 124)

به ياد آور هنگامى را كه پروردگار، ابراهيم را با امور گوناگون آزمود و او از عهده آزمايش هاى الهى به طور كامل بر آمد، خدا فرمود: من تو را امام مردم قرار دادم، ابراهيم عرض كرد: از دودمان من نيز امامانى قرار ده، خداوند فرمود: پيمان من(امامت) هرگز به ستمكاران نمى رسد(و تنها نصيب معصومان از ذريه تو مى شود!)


1- الامامة فى اهم الكتب الكلامية، سيد على حسين ميلانى، ص 22.

ص: 128

بديهى است كه چنين مقامى در حكومت ظاهرى خلاصه نمى شود و اگر امامت، به صورتى كه گفته شد، تفسير نشود، آيه ياد شده مفهوم روشنى نخواهد داشت.

تمام پيامبران اولواالعزم(عليهم السلام) داراى مقام امامت بودند و آنچه را كه با رسالت خود عرضه مى كردند، در عمل تحقق مى بخشيدند و رهبر معنوى و مادى و ظاهرى و باطنى مردم بودند؛ مخصوصاً پيامبر اكرم(ص) كه از آغاز نبوتش مقام والاى امامت و رهبرى الهى را نيز داشت و كار ايشان در ابلاغ فرمان هاى الهى خلاصه نمى شد.

با توجه به تعريفى كه از امامت بيان شد، به خوبى معلوم مى شود كه رسيدن به اين مقام، شرايط سنگينى دارد، هم از نظر تقوا كه به تقوايى در حد معصوم بودن از هرگونه گناه نياز دارد و هم از نظر علم و دانش و احاطه به تمام معارف و دستورهاى دين و شناختن انسان ها و نيازهاى آنها در هر عصر و زمان و مكان.

بنابر ديدگاه شيعه، امام بايد از هر گناه و خطايى معصوم باشد، زيرا علاوه بر آيه اى كه ذكر گرديد، غير معصوم نمى تواند به طور كامل مورد اعتماد واقع شود و اصول و فروع دين را از او اخذ نمود و به همين دليل «گفتار امام»، همچون «افعال» و «تقرير» (1) او، حجت و دليل شرعى است.

امام بايد نسبت به تمام اصول و فروع اسلام و احكام و قوانين آن و


1- منظور از تقرير آن است كه در برابر امام معصوم(ع) كارى انجام دهند و ايشان با سكوت خود، آن را امضا كند.

ص: 129

معنا و تفسير قرآن، آگاهى كامل داشته باشد؛ زيرا علم او نسبت به آن علوم، جنبه الهى دارد و از پيغمبر اسلام(ص) به او مى رسد. آرى، چنين علمى است كه مى تواند به طور كامل، مورد اعتماد مردم قرار گيرد و مى توان در فهم حقايق اسلام بر آن تكيه كرد.

با عنايت به مطالبى كه درباره امامت ذكر گرديد و در حالى كه علما و متكلمان شيعه و سنى، امامت را رياست عامه در امور دين و دنيا مى دانند و پيروى و متابعت از امام را بر همه امت، مانند پيروى از پيامبر(ص) واجب مى دانند (1)، وهابيت درباره امامت كه مقامى الهى است، نظر خاصى دارد كه در قالب نقدهاى زير به آنها اشاره مى شود:

1. تنزل مقام امامت

وهابى ها مقام امامت را به حدى تنزل داده اند كه حتى اطاعت از امام فاسق و ظالم را واجب مى دانند. ابن تيميه، اطاعت از امام فاسق و جابر را مساوى با اطاعت خدا دانسته و مى گويد:

مسلمانى كه از امامش ظلم و جور و اعمال ناشايست ببيند، بايد بر آن صبر كند و اعتراضى از خود نشان ندهد و اگر صبر نكرد و بر او به اندازه يك وجب خروج كند و بميرد، به مرگ جاهليت(كفر) مرده است.

او در ادامه اضافه مى كند:

اگر امير و امامى منحرف گرديد و به دين و سنت رسول


1- الامامة فى اهم الكتب الكلامية، ص 22.

ص: 130

خدا(ص) عمل نكرد و مردم را بى جهت مورد اذيت و آزار قرار داد و اموال آنها را غصب و تصاحب نمود، با همه اين عصيان ها، باز هم اطاعت از او واجب است؟! (1) آيا اين تلقى كه يك مرد فاسق، جابر، مردم آزار و منحرف، شايستگى جانشينى و خلافت رسول الله(ص) را دارد، توهين به ساحت مقدس رسالت و نبوت، به ويژه شخص رسول خدا(ص) نيست؟ چرا كه امام به عنوان جانشين آن حضرت بايد غير از نبوت، اوصاف و ويژگى هاى پيامبر(ص) را نيز داشته باشد.

2. عدم وجوب تعيين جانشين بر انبيا

وهابى ها با تناقض گويى آشكار و مخالف با معيارهاى عرفى و عقلايى و واقعيت هاى تاريخى، تعيين جانشين را بر انبيا و به خصوص بر رسول خاتم واجب نمى دانند و مى گويند:

استخلاف بعد از مرگ بر انبياء واجب نيست، چون اولًا بعد از مرگ، تكليف از آنها ساقط مى شود؛ ثانياً استخلاف بعد از مرگ، مخالف حكم عقلا است؛ ثالثاً، مخالف با حكم عقل بوده، ممكن نيست، لذا نه پيامبر اسلام(ص) بعد از مرگ خود خليفه تعيين نمود و نه عمر. (2) آيا اين دليل كه مى گويند چون بعد از مرگ، تكليف از انبياء ساقط


1- منهاج السنه، ج 1، صص 113 و 556؛ ج 3، ص 392.
2- منهاج السنه، ج 7، صص 342- 345.

ص: 131

مى شود، پس استخلاف و تعيين جانشين بر آنها واجب نيست يك نوع مغالطه آشكارنيست؟ زيرا تكليف بعد از مرگ، غير از تكليف در زمان حيات براى بعد از مرگ است.

آيا اين سخن كه تعيين جانشين توسط انبيا، مخالف حكم عقلاست، سخنى بى معيار و دروغى محض نيست؟ به دليل اينكه فرهنگ تعيين جانشين در تمام حوزه هاى زندگى بشر از امور رايج به شمار آمده و كاملًا با حكم عقلا هماهنگ و موافق است.

اگر تعيين جانشين، آن گونه كه وهابى ها معتقدند به حكم عقل محال باشد و پيامبر اسلام(ص) به همين علت نتوانسته اند جانشين تعيين كنند، ابوبكر، چگونه برخلاف اين حكم عقل، توانست عمر خليفه دوم را به جانشينى خود تعيين كند؟

آيا وهابى ها با اين سه دليلى كه بر نفى وجوب جانشين بر انبيا اقامه نموده اند، خلافت ابوبكر را به خاطر مخالفت او با وظيفه و تكليف و مخالفت با حكم عقل و عقلا در تعيين عمر به عنوان خليفه و جانشين خودش، زير سؤال نبرده اند؟

به هر حال، با توجه به واقعيات تاريخى مبنى بر تحقق تعيين جانشين توسط ابوبكر و حتى عمر، در قالب شوراى شش نفره و خلفاى بنى اميه و بنى عباس و نيز مرسوم بودن آن در ميان ملت هاى مختلف دنيا، گويا از ديدگاه وهابى ها تعيين خليفه تنها از سوى پيامبر خدا(ص) خلاف تكليف و مخالف با حكم عقل و عقلاست، اما اين كار براى تمام عالميان غير از پيامبر(ص) هيچ مانعى ندارد!

ص: 132

اگر آن گونه كه اين گروه مى پندارند، تعيين خليفه توسط پيامبر اسلام(ص) برخلاف وظيفه و تكليف و مخالف با حكم عقل و عقلاست، پس با رواياتى كه در كتاب هاى شيعى به صورت شخصى و در روايات اهل سنت به صورت كلى بر تعيين امام و خليفه، توسط رسول خدا(ص) گواهى مى دهند چه معامله اى انجام مى دهند؟

احاديثى كه به صورت كلى بر تعيين امام و خليفه، در كتاب هاى اهل سنت، دلالت دارند در همه آنها «عنوان دوازده خليفه» و يا «دوازده امير» آمده است؛ مثلًا در «صحيح» بخارى و «صحيح» مسلم و «مسند» احمد و «سنن» ابى داوود و كتاب هاى ديگر نقل شده است كه پيامبر(ص) فرمود: «اسلام، پيوسته با دوازده خليفه كه همه آنان از قريش اند عزيز خواهد بود» و نيز فرموده است: «كار مردم، پيوسته بگذرد تا اينكه دوازده امير بر آنان حكومت كنند كه همه آنان از قريش اند».

همچنين پيامبر اسلام(ص) در پاسخ پرسش «عبدالله بن مسعود» و ديگران فرمود: «خلفاى بعد از من دوازده نفر به تعداد نقباى بنى اسرائيل ميباشند». همه اين روايات، در منابع اهل سنت نقل شده اند. (1)

3. حديث دوات و قلم از نگاه ابن تيميه

ابن تيميه، معتقد است كه پيامبر اعظم(ص) قبل از رحلت در حالى كه


1- صحيح مسلم، ج 6، صص 3- 4؛ صحيح بخارى، ج 8، ص 137؛ مسند احمد، ج 1، صص 398، 590؛ سنن ابى داود، ج 2، ص 309؛ سنن ترمذى، ج 3، ص 34؛ المعجم الكبير، ج 2، صص 190- 255؛ مستدرك حاكم، ج 4، ص 501؛ مجمع الزوائد، ج 5، ص 190؛ فتح البارى، ج 13، ص 183؛ كنز العمال، ج 12، ص 23؛ ج 6، ص 79.

ص: 133

مريض بود، دوات و قلم را براى اين خواست كه ابوبكر را خليفه و جانشين بعد از خود تعيين كند.

حديث قلم و دوات كه به حديث «رزية الخميس» نيز معروف مى باشد از احاديث متواتر و صحيحى است كه وهابى ها نتوانسته اند آن را انكار نمايند. ابن تيميه در «منهاج السنه» مى گويد:

پيامبر خدا(ص) چندين بار مى خواست در رابطه با خلافت ابوبكر نامه اى بنويسد، اما هر بار از نوشتن نامه دست برمى داشت، چون مى دانست كه خداوند، جز ابوبكر را اختيار نخواهد كرد و همچنين مؤمنين در انتخاب او درنگ نخواهند نمود. او سپس حديث را از صحيحين (1) نقل مى كند و در نهايت اين گونه نتيجه گيرى مى كند كه مقصود پيامبر از نوشتن وصيت نامه كه با مخالفت عمر روبه رو شد، تعيين و نصب ابوبكر، براى خلافت بوده است. (2) ابن تيميه، اين سخن را با چه دليل و مدركى گفته؟ در حالى كه هيچ كسى غير از او به چنين مطلبى اشاره اى نكرده است.

آيا اين سخن كه رسول خدا(ص) در حادثه «رزية الخميس» مى خواست ابوبكر را جانشين خود قرار دهد، با اعتقاد آنان مبنى بر نفى وظيفه تعيين جانشين رسول خدا(ص) ذكر گرديد، منافات ندارد؟

آيا اين ادعاى ابن تيميه كه مى گويد پيامبر اكرم(ص) بارها مى خواسته خلافت و امامت ابوبكر را بنويسد، دروغى محض نيست،


1- صحيح بخارى، ج 7، ص 9؛ صحيح مسلم، ج 5، ص 76.
2- منهاج السنه، ج 1، صص 571- 573.

ص: 134

زيرا هيچ مستندى در كتاب هاى روايى اهل سنت در اين باره وجود ندارد و هيچ كسى جز ابن تيميه، چنين ادعاى بى پايه اى را مطرح نكرده است.

اگر اين سخن ابن تيميه راست باشد كه پيامبر(ص) به خاطر اينكه مى دانست خداوند جز ابوبكر را براى خلافت اختيار نخواهد كرد، از نوشتن نامه، دست بازمى داشت، بايد پرسيد آيا ايشان قبل از اين تصميم، اين مطلب را نمى دانستند؟ و در صورتى كه بعد از تصميم اول خود به اين اراده الهى پى بردند، پس چرا دوباره و چندين بار ديگر به نوشتن نامه تصميم گرفتند و از آن صرف نظر ننمودند؟

اگر واقعاً آن گونه كه اينها مى گويند در علم پيامبر اكرم(ص)، ابوبكر منتخب خدا براى خلافت بوده است، آيا بر پيامبر(ص) لازم نبوده كه اين امر الهى را براى مردم به هر وسيله ممكن بازگو مى كردند تا مردم، خليفه منتخب الهى را مى شناختند و از حيرت و گمراهى نجات مى يافتند؟

آيا اين سخنان، جز به اين معناست كه سكوت رسول خدا(ص) در مورد چنين امر مهمى، رسالت و نبوت ايشان را زير سؤال مى برد؟!

ابن تيميه اين سخن را كه پيامبر خدا(ص) در واپسين لحظات عمرش، قلم و دوات را براى اين خواست كه ابوبكر را به عنوان خليفه بعد از خودش تعيين كند، از كجا به دست آورده است؟ در حالى كه هيچ قرينه اى، حتى در حد تصور و خيال، نه در روايات و نه در حالات پيامبر اكرم(ص)، از هيچ طريقى نقل نشده است كه بر اين مدعاى وهابى ها دلالت داشته باشد. بلكه قراينى برخلاف آن وجود

ص: 135

دارد.

اگر مراد رسول خدا(ص) از نوشتن نامه همين بوده است كه اينها مى پندارند، پس چرا ابن عباس آن گونه كه در حديث نقل شده بعد از نوشته نشدن نامه در اثر ممانعت برخى دائماً با اشك ريزان مى گفت: «الرزية كل الرزية»، زيرا ابوبكر به هر حال، بلافاصله بعد از رحلت رسول الله(ص) بر مسند خلافت قرار گرفت و مصيبتى ديگر در كار نبود كه موجب گريه و افسوس صحابى بزرگ رسول خدا گردد؟ (1)

4. يزيد از امامان دوازده گانه

وهابى ها به پيروى از ابن تيميه (2) معتقدند كه يزيد بن معاويه از جمله ائمه دوازده گانه اى است كه در حديث جابر بن سمره از رسول خدا(ص) روايت شده است: «از رسول خدا شنيدم كه گفت: اسلام، پيوسته با وجود دوازده خليفه كه همگى آنها از قريش هستند عزيز خواهد بود».

و براى تأييد اين ادعاى بى اساس خود، ادعاى بى اساس ديگرى


1- صحيح بخارى، ج 5، ص 2146، باب قول المريض عنى؛ صحيح مسلم، ج 3، ص 1259، باب ترك الوصيه لمن ليس له شى ء. عَن عُبَيدِاللهِ بنِ عَبدِاللهِ، عَن ابن عَبّاسٍ، قالَ: لَمّا حُضِرَ رَسولُ الله(ص) وَفي البَيتِ رِجالٌ فيهِم عُمَرُ بنُ خَطّاب. قالَ النَّبي(ص): «هَلُمَّ اكتُب لَكُم كِتاباً لا تَضِلّوا بَعدَه». فَقالَ عُمَر: انَّ النَّبي(ص) قَد غَلَبَ عَلَيهِ الوَجَعُ وَعِندَكُم القُرآنُ حَسبُنا كتابُ اللهِ، فَاختَلَفَ اهلُ البَيتِ فَاختَصَموا مِنهُم مَن يَقولُ قَرّبوُا يَكتُب لَكُمُ النَّبي(ص) كِتاباً لَن تَضِلّوا بَعدَه وَمِنهُم مَن يَقولُ ما قالَ عُمَرُ. فَلَمَّا اكثَروا اللَّغوَ والاختِلافَ عِندَ النَّبي قالَ رَسولُ الله(ص) قوموا، قالَ عُبَيدُاللهِ فَكانَ بنُ عَبّاس يَقولُ انَّ الرَّزيئَةَ كُلُّ الرَّزيئَةِ ما حالَ بَينَ رَسولِ اللهِ(ص) وَبَينَ ان يَكتُبَ ذالِكَ الكِتابِ مِن اختِلافِهِم وَلَغَطِهِم.
2- منهاج السنه، ج 8، ص 573؛ شرح العمده، ج 3، ص 501.

ص: 136

مى كنند و مى گويند: «برخى از اهل سنت معتقدند كه يزيد بن معاويه از كبار صالحين و ائمه هدى است». (1) اكنون مى پرسيم آيا وهابيت با وجود جنايات غير قابل انكار يزيد بن معاويه، با اين سخن كه در نزد برخى از اهل سنت يزيد بن معاويه از كبار صالحين و ائمه هدى است، تهمتى بزرگى به اهل سنت روا نداشته و ناخودآگاه و يا شايد هم آگاهانه، اهل سنت را زير سؤال نبرده است؟

آيا بيان نكردن مقصود از «برخى از اهل سنت»، توسط ابن تيميه كه ادعا نموده، يزيد بن معاويه در نزد آنان از كبار صالحين و ائمه هدى است، حاكى از دروغ و افترا عليه اهل سنت نيست؟ زيرا ممكن نيست احدى از اهل سنت، اين سخن را بپذيرند، چرا كه يزيد بن معاويه در سه سال حكومت خود، سه جنايت بزرگ را مرتكب گرديد كه هيچ كافرى آنها را انجام نداده است. كه عبارتند از:

الف) به شهادت رساندن امام حسين(ع) و يارانش در كربلا و به اسارت گرفتن خانواده پاك رسول خدا(ص) و شهر به شهر گرداندن آنها، توأم با تحقير و توهين و آزار.

ب) واقعه حرّه و قتل هزاران صحابه و تابعى و غارت اموال و هتك حرمت، نسبت به نواميس مسلمين در مدينه منوره.

ج) يزيد در سال سوم حكومتش، در آخرين جنايت خود، خانه خدا را به منجنيق بست و آتش زد.

برخلاف ادعاى ابن تيميه كه يزيد بن معاويه را در نزد اهل سنت از


1- مجموع الفتاوى، ج 3، ص 409.

ص: 137

كبار صالحين و ائمه هدى و يكى از امامان دوازده گانه به شمار آورده، چرا بزرگان اهل سنت، مرتبه يزيد بن معاويه را به حد كفر و استحقاق لعن رسانده اند؟

ابن جوزى نقل كرده كه پس از آنكه سر امام حسين(ع) را به شام بردند، يزيد، مردم را جمع كرد و در حالى كه با چوب بر سر و دندان آن امام مظلوم مى زد، شعر زير را مى خواند:

لَعِبَت هاشِمُ بِالمِلكِ فَلا

خَبَرٌ جاءَ وَلا وَحي نَزَل قَد قَتَلنَا القَومَ مِن ساداتِهِم وَعَدَلناهُ بِبَدرٍ فَاعتَدَل بنى هاشم با ملك بازى كردند و خبرى از طرف خدا و قرآنى از عالم ملكوت نبوده- و همه اينها دروغ است- ما بزرگان بنى هاشم را به جاى افرادى كه از ما در جنگ بدر كشته شدند، كشتيم و اين تعادلى ايجاد كرد. ابن جوزى مى گويد:

ليس العجب من قتال ابن زياد للحسين و انما العجب من خذلان يزيد و ضربه بالقضيب ثنايا الحسين و حمله آل رسول الله سبايا على اقتاب الجمال و لو لم يكن فى قلبه احقاد جاهلية اضغان بدرية لاحترم الرأس لما وصل اليه و كفنه و دفنه و أحسن الى آل رسول الله(ص). (1) جنگ ابن زياد با حسين بن على(ع) تعجب آور نيست، بلكه تعجب در خوارى يزيد در زدن چوب بر دندان هاى امام حسين


1- الرد على المتعصب العنيد المانع من ذم اليزيد، ابن جوزى، ص 13.

ص: 138

و اسير كردن خاندان پيامبر(ص) و سوار كردن آنان بر شتران، و در معرض عموم قرار دادن آنهاست. اگر در دل يزيد كينه هاى جاهليت و جنگ بدر نبود، به امام حسين(ع) احترام مى گذاشت و آن حضرت را كفن و دفن مى نمود و با آل رسول به خوبى برخورد مى كرد.

از سويى ديگر اگر از ديدگاه وهابى ها، يزيد بن معاويه از ائمه هدى و از كبار صالحين است، پس چرا ابن حجر مى نويسد:

«قاضى ابويعلى»، كتابى به نام «چه كسانى استحقاق لعن دارند»، دارد و در آن كتاب يزيد را از كسانى به شمار آورده كه استحقاق لعن دارند و دليلش روايتى است از پيامبر(ص) كه فرمود:

مَن اخافَ اهلَ المدينَةِ ظُلماً اخافَهُ اللهُ وَعَلَيهِ لَعنَةُ اللهِ وَالمَلائِكَةِ وَالنّاسِ اجمَعين.

آن كس كه مردم مدينه را بترساند، خداوند او را خواهد ترساند و مورد لعن خدا و فرشتگان و تمام مردم قرار مى گيرد.

آن گاه مى نويسد:

شكى نيست كه يزيد با لشكر و نيروهاى مسلح خويش به جنگ مردم مدينه رفت و اهل مدينه را با جناياتى كه انجام داد به شدت مضطرب و نگران كرد و در دل آنها ترس ايجاد نمود؛ چرا كه او مدينه را براى خود مباح كرد.

نقل شده است كه حدود سى صد دختر مورد تجاوز قرار گرفت

ص: 139

و گروهى از صحابه را به قتل رساندند و نماز جماعت را در مسجدالنبى تعطيل كردند. پس از آن براى جنگ با عبدالله زبير آماده شدند و كعبه را با منجنيق مورد حمله قرار داده، آن را آتش زدند. (1) اگر يزيد بن معاويه به عقيده وهابى ها از ائمه دوازده گانه و به ادعاى آنان در نزد اهل سنت از كبار صالحين و ائمه هدى است، پس چرا «سعدالدين تفتازانى» از علما و متكلمان به نام و بزرگ اهل سنت درباره يزيد مى گويد:

و اما ما جرى بعدهم(صحابه) من الظلم على اهل بيت النبى(ص) فمن الظهور بحيث لا مجال للاخفاء و من الشناعة بحيث لااشتباه على الآراء اذ تكاد تشهد به الجماد و العجماء و يبكى له من فى الارض و السماء و تنهد منه الجبال و تنشق الصخور و يبقى سوء عمله على كرّ الشهور و مر الدهور و لعنة الله على من باشر او رضى او سعى و العذاب الآخرة أشد و أبقى. (2) ظلم و ستمى را كه بر اهل بيت پيامبر(ص) وارد كردند، به اندازه اى روشن و آشكار است كه جاى هيچ گونه نكته ابهامى براى كسى نمى گذارد؛ بلكه تمام جمادات و حيوانات بر آن گواهى مى دهند و هر كسى كه در زمين و آسمان است بر آنها اشك مى ريزد؛ كوه ها متزلزل و صخره ها متلاشى مى شود و آثار


1- الصواعق المحرقه، ص 218.
2- شرح المقاصد، سعدالدين تفتازانى، ج 5، ص 311.

ص: 140

زشت اين اعمال همواره بر تارك تاريخ باقى خواهد ماند. خداوند كسانى را كه اين اعمال را به وجود آورده و يا به آن خشنود و در مقدمات آن همكارى داشته اند لعنت كند. به يقين عذاب آخرت شديدتر است.

ديگر آنكه با كدام دليل و معيار، يزيد بن معاويه از ائمه هدى و كبار صالحين است، در حالى كه «مسعودى» درباره او مى نويسد:

مردى خوشگذران و عياش بود. مردى بود كه حيوانات شكارى داشت، سگ ها و ميمون ها داشت و پيوسته مجالس ميگسارى برگزار مى كرد. روزى در مجلس ميگسارى خود نشست و ابن زياد هم در طرف راست او بود و اين واقعه بعد از آن بود كه حسين بن على را كشته بود، پس به ساقى مجلس خود رو كرد و گفت:

اسقِني شَربَةً تُرَوّي مَشاشي

ثُمّ مِل فاسِقٌ مِثلُها ابن زياد صاحبُ السِّرِ وَالامانَة عِندي وَ لِتَسديد مَغنَمي وَجِهادي (1) جامى از شراب به من بنوشان كه استخوان هاى نرم را سيراب كند، سپس برگرد و ابن زياد را چنان جامى بنوشان. همان كس كه رازدار من است، همان كسى كه امين كار من است، همان كسى كه اساس خلافت من به دست او محكم و استوار شد، [يعنى حسين بن على را كشت]. مسعودى در ادامه مى نويسد:

در دستگاه خلافت اسلامى و جانشينى پيغمبر(ص)، مردى كه


1- مروج الذهب، على بن حسين مسعودى، ج 3، ص 77.

ص: 141

مقام خلافت را اشغال كرده بود، ميمونى داشت كه به او «بوقيس» مى گفتند. او اين ميمون را در مجلس ميگسارى خود حاضر مى كرد و براى او تشكى مى انداخت و او را مى نشاند و او را بر گرده خر ماده اى كه براى مسابقه و اسب دوانى تربيت شده بود سوار مى كرد، زين و لجام بر گرده آن ماده خر مى بستند و اين ميمون را بر آن سوار مى كردند و با اسب ها به اسب دوانى و مسابقه مى بردند. در يكى از روزها ابوقيس مسابقه را برد. بر تن اين ميمون، جامه و قبايى از حرير سرخ و زر، پوشانده و دامن ها را به كمرش زده بودند و بر سر او كلاهى نهاده بودند كه نقش هاى درشتى داشت و به رنگ هاى مختلف آراسته گشته بود. (1) وهابى ها در استمرار جفاهاى خود بر اسلام و مسلمانان و به ويژه شخص رسول خدا(ص)، با آگاهى كامل به خيانت يزيد نسبت به اسلام و جنايات بى نظير او عليه مسلمين و به خصوص خاندان پاك رسول خدا(ص)، در تمجيد و مدح او كتابى تحت عنوان «حقايق عن اميرالمؤمنين يزيد بن معاويه» توسط وزارت معارف دولت آل سعود براى تدريس در مدارس دولتى چاپ و منتشر نموده اند. (2) آيا اين عمل وهابى ها حاكى از دشمنى آنان با اسلام نيست.

ابن تيميه به حدى به يزيد بن معاويه، دشمن خاندان پاك


1- بررسى تاريخ عاشورا، آيتى، ص 77.
2- معالم المدرستين، سيد مرتضى عسكرى، ج 1، ص 253.

ص: 142

رسول خدا(ص) علاقه مند بوده كه با فرقه «يزيديه» كه از يزيد بن معاويه و شيخ «عدى بن مسافر» اموى تبعيت و درباره آن دو مبالغه گويى مى كنند، در ارتباط بود و از آنها تمجيد و تعريف كرده است، در حالى كه در اين فرقه، غاليانى هستند كه مسلمانان بر كفر و خروجشان از اسلام، اتفاق نظر دارند، زيرا صفات خدا را به بشر نسبت داده اند.

به هر حال، ابن تيميه با اين گروه، معاصر بوده و نامه اى براى آنها مى نويسد. او نامه اش را با سخنى آغاز كرده است كه با ديگر سخنانش در برخورد با مخالفان و به ويژه فرقه هايى كه بدعت هاى آشكار(به زعم ابن تيميه) مى نهادند، هيچ شباهتى ندارد. او نامه اش را اين چنين آغاز مى كند:

از احمد بن تيميه به مسلمانانى كه اين نامه را دريافت مى كنند؛ كسانى كه به سنت، انتساب دارند و از وابستگان گروه شيخ عارف «ابى البركات عدى بن مسافر» اموى هستند ودر همان طريقند، كه خداوند آنها را به پيمودن اين راه توفيق دهد. سلام عليكم و رحمة الله و بركاته. (1) ابن تيميه به رغم اينكه مى داند، اينان از غاليانند، آنها را از مسلمانان و منتسبين به سنت قرار داده، توفيق پيمودن راه را براى آنان از خداوند درخواست مى كند و نه تنها بر آنان درود مى فرستد، بلكه به كسانى كه از آنها پيروى كنند و در گزافه گويى دنباله رو آنان باشند نيز، سلام مى فرستد.

از ارادت ابن تيميه نسبت به فرقه «يزيديه»، اين نتيجه به دست مى آيد كه جريان وهابيت از هركسى كه با اهل بيت پيامبر(ص) دشمنى داشته


1- ابن تيميه فى صورته الحقيقيه، ص 80.

ص: 143

باشد، ولو داراى هزاران عيب و ايراد اعتقادى و فكرى باشد، حمايت مى كند. زيرا با وجود اينكه اين فرقه، درباره «يزيد بن معاويه» غلو مى كنند و براى او مقام نبوت و براى شيطان مقام الوهيت قايل اند!! (1) ولى به علت اينكه با اهل بيت رسول خدا(ص) مخالف اند. ابن تيميه براى آنان آرزوى توفيق مى كند. او در مقابل، مسلمانان و محبين اهل بيت(عليهم السلام) را تكفير نموده و شخصيت هاى بزرگ علمى جهان اسلام، چون رازى، غزالى و ابن سينا را جوجه هاى دست پرورده هند و يونان مى خواند و آنان را از يهود و نصارى گمراه تر مى داند.


1- يزيديان و شيطان پرستان، محمد تونجى، ص 135. يزيديان، لعنت بر شيطان را تحريم كرده و نام بردن به خير يا به شر را از او حرام دانسته اند. آنان مقام شيطان را به حدى بالا بردند تا او را به مقام الوهيت رساندند و تا به آنجا رسيدند كه اگر كسى، جلو آنان، شيطان را لعن نمايد، به شدت خشمگين مى شوند و نفرين كننده را مى كشند و معتقدند كه قتل او(لعن كننده شيطان) در هرجا كه ديده شود و هرجا كه او را بيابند واجب است.(نهر الذهب فى التاريخ الحلب، عزى كامل، ج 1، صص 166- 167.)

ص: 144

فصل ششم: وهابيت و اهل بيت پيامبر (ص)

اشاره

تمام مسلمانان، اعم از شيعه و اهل سنت بر عظمت و منقبت اهل بيت(عليهم السلام) تأكيد دارند و محبت آنان را واجب مى دانند، به همين علت، محدثان اهل سنت، در كتاب هاى حديثى خود، بابى را به مناقب و فضايل اهل بيت(عليهم السلام) اختصاص داده و احاديث و سفارش هاى رسول خدا(ص) را درباره اهل بيت(عليهم السلام) را در اين باب ها جمع آورى نموده اند.

برخى مثل الموفق خوارزمى، احمد بن شعيب نسايى، محمد بن يوسف شافعى، شيخ سليمان قندوزى حنفى، ابن حجر هيثمى و ديگران،

ص: 145

كتاب هاى مستقلى در مناقب و فضايل اهل بيت(عليهم السلام) نوشته اند. اما وهابى ها برخلاف همه مسلمين به احاديث رسول خدا(ص) پشت پا زده و به آنها اعتنا نكرده اند و دشمنى خودشان را نسبت به اهل بيت رسول خدا(ص) به اشكال گوناگون و به شدت ابراز داشته اند، به نحوى كه گويا دشمنى با اهلبيت(عليهم السلام) اساس اعتقادات و مبانى اين فرقه را تشكيل مى دهد. در اين قسمت، به گوشه اى از انديشه هاى انحرافى اين فرقه درباره اين موضوع اشاره مى كنيم:

1. نفى فضيلت اهل بيت:

وهابى ها برخلاف همه مسلمين، اعم از شيعه و سنى، نه تنها هيچ فضيلتى را براى اهل بيت(عليهم السلام) قائل نيستند، بلكه اين عقيده را ناشى از جاهليت عرب مى دانند و مى گويند:

اعتقاد به برترى و افضليت اهل بيت رسول الله(ص) بر ديگران، از تفكرات عصر جاهليت است كه در آن عصر سران و رؤساى قبيله را بر ديگران مقدم مى داشته اند؟ (1) آيا وهابى ها با اين سخن كه عقيده برترى و افضليت اهل بيت(عليهم السلام) از تفكرات جاهلى است، خدا و قرآن و پيامبر و سنت او را زير سؤال نبرده و در حقيقت، مخالفت خود را با اسلام اعلام نكرده اند؟ زيرا مقام و منزلت اهل بيت پيامبر(ص) براى هيچ مسلمانى، پوشيده نيست.

از سوى ديگر، آيات و احاديث بى شمارى از طريق سنى و شيعه،


1- منهاج السنه، ج 3، ص 269.

ص: 146

برترى آنان را بر ديگران به اثبات رسانده و راه رستگارى را براى مسلمانان در محبت و دوستى آنان قرار داده و دشمنى و خصومت با آنها مايه خسران و بد فرجامى دانسته شده است.

آيا وهابى ها با اين عقيده كه افضليت و برترى اهل بيت رسول خدا(ص) ناشى از تفكرات عصر جاهليت است، اعتبار تمام كتاب هاى حديثى اهل سنت را كه بابى به مناقب و فضائل اهلبيت رسول خدا(ص) اختصاص داده اند، زير سوال نبرده و خط بطلان بر آنها نكشيده اند؟

اگر به گفته ابن تيميه و وهابيها، افضليت اهل بيت پيامبر(ص) از تفكر جاهلى است، پس با حديثى كه توسط ام المؤمنين عايشه و ديگران در كتب معتبر روايى از جمله صحيح مسلم در افضليت اهل بيت(عليهم السلام) نقل شده چه برخوردى مى كنند؟

در اين حديث، ام المؤمنين عايشه مى گويد:

پيامبر اسلام(ص) روزى بين طلوع فجر و طلوع آفتاب، كسا يا عباى بافته شده از موى سياه بر خود انداخته بود. در اين هنگام، حسن بن على(عليهما السلام) آمد و پيامبر(ص) او را زير عبايش برد، سپس حسين(ع) آمد و با او داخل عبا گرديد پس از او فاطمه(س) آمد و او هم داخل عبا شد و بعد از او على(ع) آمد و اورا هم داخل عبا نمود و سپس فرمود: إِنَّما يُريدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهيراً؛ «خداوند فقط مى خواهد پليدى و گناه را از شما اهل بيت دور كند و كاملًا شما را پاك سازد».(احزاب: 33) (1)


1- صحيح مسلم، باب فضائل اهل بيت النبى(ص)، ج 4، ص 1883.

ص: 147

آيا وهابى ها با اين عقيده كه افضليت و برترى اهل بيت(عليهم السلام) از تفكرات عصرجاهلى برگرفته شده، خودشان را در برابر اين سخن خدا قرار نداده اند كه فرموده اند است:

قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبي(شورى: 23)

بگو: من هيچ پاداشى از شما بر رسالتم درخواست نمى كنم، جز دوست داشتن نزديكانم [اهل بيتم].

و با اين سخن، غضب خدا و رسولش را براى خود نخريده اند؟ اين آيه شريفه، به اتفاق مفسران شيعه و سنى، بر وجوب محبت نسبت به اهل بيت(عليهم السلام) كه عبارت اند از: حضرت على، فاطمه، حسن و حسين(عليهم السلام) دلالت روشنى دارد. در كتاب هاى معتبر اهل سنت آمده، هنگامى كه آيه مودّت نازل گرديد، از پيامبر(ص) سؤال شد مقصود از «قربى» چه كسانى اند كه محبت آنان بر ما واجب گرديده است؟ رسول خدا(ص) فرمود: «على و فاطمه و دو فرزند او». (1) به هر حال، نپذيرفتن افضليت و محبت اهل بيت(عليهم السلام) و جاهلى پنداشتن آن، انحراف فرقه وهابيت را از مبانى روشن اسلام كه در آيات قرآن و احاديث نبوى بيان شده، قطعى مى كند. از اين فرقه مى پرسيم آيا حديثى كه در كيفيت صلوات بر محمد(ص) و آل محمد(عليهم السلام) در كتاب هاى معتبر اهل سنت، از جمله صحيح بخارى، نقل شده، بر فضيلت اهل بيت(عليهم السلام) دلالت نمى كند و آيا، معاذالله، اين سخن رسول خدا(ص) هم ناشى از


1- الكشاف، جارالله زمخشرى، ج 4، صص 223- 224؛ تفسير ابى سعود، ابى سعود محمد بن الحمادى، ج 8، ص 30؛ الجامع لاحكام القرآن، قرطبى، ج 16، ص 22.

ص: 148

فرهنگ جاهلى است؟ آيا به غير از اهل بيت و آل محمد(عليهم السلام) بر چه كسى ديگرى صلوات فرستاده مى شود تا گفته شود اهل بيت پيامبر(ص) آن گونه كه وهابى ها مى پندارند، هيچ فضيلتى نسبت به ديگران ندارند.

اين حديث، در صحيح بخارى اين گونه نقل شده است:

... سَألنا رَسولَ اللهِ(ص)، فَقُلنا يا رَسولَ اللهِ كَيفَ الصَّلاةُ عَلَيكُم أهل البَيتِ، فَانَّ اللهَ قَد عَلَّمنا كَيفَ نُسَلِّمُ. قالَ: قولوا اللّهُمَّ صلّ عَلي مُحَمَّدٍ وَعَلي آلِ مُحَمَّدٍ كَما صَلَّيتَ عَلي إبراهيمَ وَعَلي آلِ إبراهيمَ انَّكَ حَميدٌ مَجيدٌ؛ اللّهُمَّ بارِك عَلى مُحَمَّدٍ وَعَلي آلِ مُحَمَّدٍ، كَما بارَكتَ عَلى إبراهيمَ، وآلِ إبراهيمَ انَّكَ حَميدٌ مَجيد. (1) از رسول خدا(ص) سؤال كرديم چگونه درود فرستيم بر شما اهل بيت(عليهم السلام). پس به درستى كه خداوند به ما آموخت كه چگونه سلام بدهيم. فرمود: بگوييد: خداوندا درود فرست بر محمد و آل محمد همان گونه كه درود فرستادى بر ابراهيم و آل ابراهيم، به درستى كه تو سزاوار حمد و ستايش و بزرگ و با عظمتى. خدايا مبارك گردان بر محمد و آل محمد همان گونه كه مبارك نمودى بر ابراهيم و آل ابراهيم، به درستى كه تو سزاوار حمد و ستايش بزرگ و باعظمت هستى.

وهابى ها چگونه و با چه معيارى فضليت و برترى اهل بيت(عليهم السلام) را از تفكرات عصر جاهلى مى دانند، در حالى كه در صحيح «ابن حبان» تحت


1- صحيح بخارى، ج 4، صص 118- 119.

ص: 149

عنوان «ذكر ايجاب الخلود فى النار لمبغض اهل البيت المصطفى(ص)» و در «مستدرك» حاكم و كتاب هاى ديگر اهل سنت، حديثى از پيامبر(ص) نقل شده كه فرمود:

وَالَّذي نَفسى بِيَدِهِ، لا يُبغِضُنا اهلَ البَيتِ رَجُلٌ(احَدٌ) الّا ادخَلَهُ اللهُ تَعالىَ النّار. (1)

قسم به آن كسى كه جان من در دست اوست، كسى با ما اهل بيت دشمنى نمى كند، مگر اينكه خدا او را داخل جهنم كند.

آلوسى در ذيل اين حديث مى گويد:

حق اين است كه محبت اهل بيت پيامبر(عليهم السلام) واجب است و هر چه اين قرابت، قوى تر باشد محبت شديدتر مى گردد، پس محبت علويين و فاطميين از همه محبت ها لازم تر و شديدتر مى باشد. (2) نكته ديگر اينكه، اگر وهابى ها افضليت آل محمد(ص) را ناشى از تفكرات جاهلى عرب مى دانند، پس چرا در نمازهاى يوميه بر محمد و آل محمد صلوات مى فرستند تا حدى كه اگر اين صلوات و درود فرستاده نشود، نماز محكوم به بطلان مى گردد، چنانچه امام شافعى مى گويد:

يا اهلَ بَيتِ رَسولِ اللهِ حُبُّكُم

فَرضٌ مِنَ اللهِ في القُرآنِ انزَلَه


1- صحيح ابن حبان، ج 15، ص 435، ح 6578؛ المستدرك على الصحيصين، ج 3، ص 162.
2- روح المعانى، ج 25، ص 32.

ص: 150

كَفاكُم مِن عَظيم القَدرِ انّكُم

مَن لَم يُصَلِّ عَلَيكُم لاصَلاةَ لَه (1) اى اهل بيت رسول خدا، دوستى شما را خداوند در قرآن واجب شمرده است؛ از قدر و ارزش و عظمت شما همين بس كه، كسى كه بر شما درود نفرستد، نمازش پذيرفته نيست. به فرض، اگر از همه ادله اى كه بر افضليت اهل بيت(عليهم السلام) دلالت دارند چشم پوشى شود، همين وجوب فرستادن صلوات در نمازهاى روزانه، به صراحت تمام، برترى آنان را بر ديگران ثابت مى كند.

2. دشمنى صريح ابن تيميه با امام على (ع)

وهابى ها و به ويژه ابن تيميه، به حدى با اهل بيت رسول خدا(عليهم السلام) و به خصوص با امام على(ع) دشمنى و خصومت دارند كه در راستاى ابراز اين كينه توزى و دشمنى، امورى را به على بن ابى طالب(ع) نسبت داده كه حتى براى دشمنان معروف آن حضرت قابل پذيرش نيست.

ابن تيميه پايه گذار عقايد وهابيت مى گويد:

على نيز ستمكار بود. او براى رياست بر مردم مى جنگيد. زيرا كسى كه به خاطر رياست و اطاعت مردم انسان ها را بكشد و روى زمين، گردن كشى كرده، فساد ايجاد كند، اين همان كارى است كه فرعون مى كرد. (2)

وهابى ها امام على(ع) را در خون ريزى و قدرت طلبى به فرعون تشبيه مى كنند در حالى كه در حديثى، از طريق شيعه و سنى، نقل شده


1- الصواعق المحرقه، ابن حجر هيتمى، ص 148.
2- منهاج السنه، ج 4، صص 389- 500.

ص: 151

كه پيامبر خدا(ص) به على، فاطمه، حسن و حسين(عليهم السلام) فرمود:

انا حرب لمن حاربتم و سلم لمن سالمتم. (1)

با هر كسى كه شما بجنگيد، من نيز در جنگم و با كسى كه در صلح و آشتى باشيد، من هم در صلح و آشتى خواهم بود.

«جصاص» بعد از ذكر اين حديث مى گويد: «كسى كه با آنان بجنگد، استحقاق اسم محارب با خدا و رسول(ص) را دارد، هر چند مشرك هم نباشد». (2)

بنابراين، وهابى ها با چه معيار و دليلى، امام على(ع) را مانند فرعون، جبار و ستمگر پنداشته، تمام جنگ هاى آن حضرت را براى قدرت طلبى تلقى نموده اند، در حالى كه احاديث متعددى در خصوص ستايش على(ع) و جنگ هاى او نقل شده است؛ مثلًا در «صحيح بخارى» و متون ديگر اهل سنت و شيعه نقل شده كه در جنگ خيبر بعد از شكست پى در پى فرماندهان جبهه مسلمين، رسول خدا(ص) فرمود:

فردا پرچم را به دست كسى خواهم داد كه خدا و رسولش او را دوست دارند و او در جنگ پيروز خواهد شد. در فرداى آن روز، پيامبرخدا(ص) پرچم را به دست على(ع) داد و به جنگ رفت و به يارى خدا پيروز گرديد. (3) چگونه ممكن است، كسى كه خدا و رسولش او را دوست دارند،


1- المستدرك على الصحيحين، ج 3، ص 161؛ سنن ابن ماجه، ج 1، ص 52.
2- احكام القرآن، جصاص، ج 4، ص 51.
3- صحيح بخارى، ج 3، ص 1357.

ص: 152

ستمگر و فرعون پيشه باشد؟ آيا اين تهمت وهابى ها رسالت پيامبر(ص) را زير سوال نمى برد و موجب انكار رسول خدا(ص) نمى شود؟!

آيا ابن تيميه، با اين گفته خود كه امام على(ع) را به فرعون تشبيه كرده و ايشان را ستم گر معرفى نموده، از جرگه مسلمين بيرون نرفته است؟ مگر پيامبر(ص) نفرمود:

حَربُهُ حَربي وَسِلمُهُ سِلمي. (1)

هر كه با على بجنگد با من جنگيده و هر كه با او در صلح باشد، با من در صلح است.

به همين علت است كه مسلمانان، اعم از شيعه و سنى، به تبعيت از قرآن و احاديث نبوى، در فضيلت و بزرگوارى امام على(ع) و حقانيت جنگ هاى او هيچ ترديدى، ندارند. از اين گذشته، تاريخ متواتر نيز عدالت و شجاعت و شمشيرزدن آن حضرت را در راه دين مبين اسلام و اعتلاى قرآن كريم ثبت نموده است.

به هر حال اين اظهار نظر ابن تيميه كه انحراف وهابيت را از اسلام به ترسيم مى كشد، به علت مخالفت با آيات و احاديثى است كه پيش از اين در افضليت اهل بيت(عليهم السلام) ذكر گرديد و در واقع دشمنى آشكار با خدا و رسول خداست.

نكته ديگر اينكه، آيا لازمه اين سخن- با توجه به حديثى كه مى گويد: جنگ على، جنگ پيامبر است- اين نميشود كه، العياذ بالله، غزوات و سريه هاى پيامبر خدا(ص) نيز مانند جنگ هاى على(ع) براى خدا


1- المناقب، موفق الدين خوارزمى، ص 201.

ص: 153

نبوده، بلكه بر طبق گفته ابن تيميه، مثل فرعون و ساير حاكمان جبار، براى كسب قدرت و گرفتن اموال دنيا، با گردن كشى و ستمگرى مى جنگيده است؟!

پيامبر(ص) در راستاى مشروعيت و الهى بودن جنگ هاى على(ع) مى فرمايد: «در ميان شما كسى هست كه بر تأويل قرآن مى جنگد، همان گونه كه من بر تنزيل آن جنگيدم». گروهى به نزد پيامبر(ص) آمدند كه ابوبكر و عمر نيز در ميان آنان بودند. ابوبكر عرض كرد: «اى رسول خدا! آيا آن شخص من هستم؟» حضرت فرمود «خير». عمر عرض كرد: «اى رسول خدا! آيا من هستم؟» پيامبر(ص) فرمود: «خير؛ آن شخص كسى است كه مشغول دوختن كفش است».

در آن هنگام، على(ع) مشغول دوختن كفش هاى پيامبر(ص) بود. ابوسعيد خدرى مى گويد: من نزد على(ع) رفتم و به او بشارت دادم. او حتى سرش را هم بلند نكرد و گويا اين خبر را پيش از آن از پيامبر(ص) شنيده بود. (1) آيا اين اعتقاد وهابى ها نسبت به جنگ هاى امام على(ع) جز كفر و ارتداد، منشأ ديگرى مى تواند داشته باشد؟

آيا اين عقيده وهابى ها درباره على(ع)، دشمنى با رسول خدا(ص) و دين مبين اسلام، و طرفدارى از دشمنان اسلام و قرآن نيست؟ خصوصاً با توجه به اينكه آن حضرت درباره على(ع) فرموده است:

عَلَىٌّ مَعَ القُرآن وَالقُرآنُ مَعَ عَلي، لَن يَفتَرِقا حَتّي يَرِدا عَلَي


1- المستدرك على الصحيحين، ج 3، ص 123؛ مسند احمد، ج 3، ص 31؛ السنن الكبرى، احمد بن الحسين بيهقى، ج 8، ص 175.

ص: 154

الحَوض. (1)

على با قرآن است و قرآن با على است و اين دو، هرگز از هم جدا نمى گردند تا اينكه در حوض بر من وارد شوند.

پس اگر على(ع) آن گونه كه وهابى ها مى پندارند، در راه باطل شمشير زده باشد و از طرف ديگر به فرموده پيامبر(ص) على هميشه با قرآن است، آيا مطابق عقيده وهابى ها، اين نتيجه به دست نمى آيد كه قرآن و طرفداران آن، باطل و حامى ستمگران اند و از سوى ديگر، مخالفان قرآن برحق بوده و در راه خدا شمشير زده اند؟!

چگونه ممكن است على(ع) در جنگ هايش آن طورى كه وهابى ها مى گويند بر باطل و مانند فرعون ستمگر و ظالم باشد، در حالى كه «امام فخررازى» از علماى برجسته اهل سنت مى گويد:

با تواتر ثابت شده كه هر كسى در دين خود به على بن ابى طالب اقتداء كند هدايت شده و دليل آن، دعاى پيامبر(ص) است كه فرمود: «اللّهُمَّ ادِرِ الحَقَّ مَعَ عَلِى حَيثُ دارَ؟» (2)؛ «خداوندا! حق را قرار بده با على هرجا كه او قرار مى گيرد».

با وجود اين روايات و شواهد تاريخى، آيا نمى توان گفت كه اين عقيده و موضع گيرى خصمانه ابن تيميه و وهابى ها، از كينه توزى و دشمنى او و پيروانش، نه تنها با اهل بيت(عليهم السلام) بلكه با خدا و رسول خدا(ص) ناشى مى شود؟


1- المستدرك على الصحيحين، ج 3، ص 124؛ كنز العمال، ج 11، ص 603؛ مجمع الزوائد، ج 9، ص 134.
2- تفسير كبير(مفاتيح الغيب)، ج 1، ص 168.

ص: 155

زيرا اگر كسى به خدا و رسالت حضرت مصطفى(ص) ايمان داشته باشد، اين گونه در برابر نص صريح قرآن و احاديث پيامبر(ص) قد علم نمى كند. روى همين جهت است كه وهابى ها درباره دشمنان على(ع)، چه در جنگ هاى آن حضرت و چه در غير جنگ، نظر منفى ندارد و هرگز به خود اجازه نمى دهند كوچك ترين اهانتى نسبت به آنان(دشمنان امام على(ع)) مرتكب شوند.

3. ابن تيميه و تكفير ياران امام على (ع)

ابن تيميه درباره اميرالمؤمنين على(ع) و ياران او مطالبى را بيان داشته است كه قلب هر مسلمانى را به درد مى آورد. او مى گويد:

كسانى كه على را قدح كرده و او را لعن نموده و كافر و ظالم قرار داده اند، مثل خوارج، اموى ها و مروانى ها، همگى از اهل اسلام و معتقد به شعاير اسلامى و عاملين به آن بوده اند. اما منزهين و ياران على، همگى از اهل ردّه و كفرند. (1) آيا ابن تيميه و پيروان او، آگاهانه يا ناخودآگاه، با اين سخن در دام كفرگويى نيفتاده اند؟ زيرا اولًا، او كسانى را مورد تأييد و ستايش قرار داده كه على(ع) را العياذ بالله، ملعون، ظالم و كافر ميدانند و لازمه آن اين است كه خود او هم بايد بر اين باور باشد؛ يعنى از نظر ابن تيميه و پيروانش، على بايد ملعون، ظالم و كافر باشد.

ثانياً، اينكه ابن تيميه مى گويد آنانى كه على(ع) را لعن مى كنند و او را


1- منهاج السنه، ج 5، ص 9.

ص: 156

ظالم و كافر مى دانند، اعتقادى صحيح دارند و مسلمانند، با هيچ معيارى قابل پذيرش نيست، زيرا آيات و روايات متعدد، از جمله رواياتى كه مبغضين على(ع) را اهل جهنم مى داند، عدم اسلام و فساد عقيده خود آنان را ثابت مى كند.

هيثمى در «مجمع الزوائد» و ديگران از ابن عباس نقل نموده اند كه پيامبر(ص) درباره امام على(ع) فرمود:

لا يُحِبُّكَ الا مُؤمِن، وَلا يُبغِضُكَ الا مُنافِق، مَن احَبَّكَ فَقَد احَبَّني، وَمَن ابغَضَك فَقَد ابغَضَني ... (1)

تو را جز مؤمن، دوست ندارد و جز منافق، دشمن ندارد؛ كسى كه تو را دوست داشته باشد، مرا دوست دارد و كسى كه تو را دشمن بدارد، من را دشمن داشته است.

ثالثاً، شدت كينه توزى و دشمنى ابن تيميه با على(ع) و اولاد آن حضرت به حدى بر او غلبه نموده كه حتى مبانى اعتقادى خودشان را ناديده گرفته و به عده اى از اصحاب پاك و بزرگوار رسول الله(ص) كه از ياران على به شمار مى آيند، نسبت كفر و ارتداد داده است، در حالى كه وهابيت معتقدند تمام صحابه، بدون استثنا عادل اند و قدح و عيب گويى آنان مساوى با فسق و كفر است، ولى خود ابن تيميه، بر خلاف اين اصل اعتقادى، هم على(ع) را و هم ياران او را كه به احتمال قوى عمار ياسر، مقداد، سلمان فارسى، اباذر غفارى و محمد ابابكر و سايرين هستند به كفر و ارتداد محكوم نموده اند.


1- مجمع الزوائد، ج 9، ص 133.

ص: 157

آرى آنان به علت دشمنى با اهل بيت(عليهم السلام) به كفرگويى مبتلا شده و ارتداد خود را ثابت نموده اند.

4. وهابيت و حمايت از قاتلين امام حسين (ع)

وهابى ها در راستاى دشمنى خود با اهل بيت رسول خدا(عليهم السلام) بر حمايت از قاتلان امام حسين(ع) تأكيد ورزيده، به طور جدى از آنها دفاع مى كنند.

ابن تيميه در منهاج السنه، ضمن اينكه يزيد بن معاويه را همسان و هم شأن ساير خلفاى مسلمين قرار داده، براى اثبات بى گناهى يزيد در حادثه دلخراش كربلا كه منجر به شهادت مظلومانه حسين بن على(ع) سبط گرامى رسول خدا(ص) و فرزندان و ياران او و اسارت خاندان پاك رسول خدا(ص) گرديد، تلاش كرده است. (1) او مى گويد: «به فرض اينكه يزيد بن معاويه، فاسق و ظالم باشد، خداوند او را به خاطر انجام كارهاى خوب و بزرگش مى بخشد!» (2) او به صراحت تمام، در مقام دفاع و حمايت از عمر بن سعد، قاتل مباشر امام حسين(ع) و ياران او مى گويد:

درست است كه عمر بن سعد، امير لشكر بود و حسين را به قتل رساند، لكن معصيت و گناه عمر سعد، خيلى كمتر از گناه مختاربن ابى عبيده است كه به خونخواهى حسين برخاست و از قاتلين او انتقام گرفت، بلكه گناه مختار بسيار بزرگ تر از گناه


1- ر. ك: منهاج السنه، ج 4، صص 549- 575.
2- مجموع الفتاوى، ج 3، ص 413؛ ج 4، ص 475.

ص: 158

عمر بن سعد است! (1) آيا اين اظهارات ابن تيميه، دليل صريحى بر حمايت او از يزيد بن معاويه و دستگاه جبار او عليه امام حسين(ع) فرزند پاك رسول خدا(ص) نيست؟ و آيا جز با انگيزه دشمنى با اهل بيت(عليهم السلام) به خصوص امام حسين(ع) چنين سخنى قابل توجيه مى باشد؟

ابن تيميه، چون يزيد بن معاويه را به سبب كشتن امام حسين(ع) و ياران پاك او و اسارت خاندان رسول خدا(ص) و اذيت و آزار آنان، فاسق نمى داند. درباره يزيد اين تعبير را به كار برده است: «بر فرض اينكه فاسق شده باشد».

آيا اگر يزيد بن معاويه با اين جنايت خود در حق خاندان و ذريه رسول خدا(ص) كه در حقيقت در حق خود پيامبر خدا(ص) است، فاسق نشده باشد، پس از نظر ابن تيميه، امام حسين(ع) و ياران او، مستحق كشته شدن بوده و خاندانش استحقاق اسارت و تحقير و اذيت را داشته اند! در نتيجه امام حسين(ع) و يارانش بايد از نظر ابن تيميه و وهابى ها، مانند كفار و مشركان حربى مهدورالدم بوده باشند؟!

از اين گذشته، وهابى ها و ابن تيميه، چه كار خوب و بزرگى را در زندگى يزيد بن معاويه مى توانند بيابند تا اگر به فرض(طبق نظر آنان) در اثر كشتن امام حسين فاسق شده باشد! موجب آمرزش گناهان او گردد؟ در حالى كه در ميان دشمنان اهل بيت رسول خدا(عليهم السلام) كينه توزتر و بى باك


1- منهاج السنه، ج 2، ص 70.

ص: 159

و بى مبالات تر از يزيد بن معايه قابل تصور نيست.

جنايتى را كه يزيد، در پوشش خلافت اسلامى، در حق حسين(ع) فرزند پيامبر(ص) و خاندان پاك آن حضرت مرتكب شد، در تاريخ بشريت از جهات مختلف بى مانند است و دشمنى بالاتر از آن، نه در حوزه عقيده و نظر و نه در حوزه عمل، امكان پذير نيست.

ما در اينجا در صدد انعكاس ظلم بى حد يزيد از يك طرف و مظلوميت امام حسين(ع) و اولاد و ياران باوفاى او از طرف ديگر نيستيم، چه اينكه دو طرف زشت و زيباى اين حادثه براى هركسى كه نظر كوتاهى به تاريخ كربلا و عاشورا داشته باشد پوشيده نيست؛ ولى تعجب ما از كسى است كه سنگ اسلام و ديانت وسنت رسول خدا(ص) را از همه بيشتر بر سينه مى كوبد، ولى در عين حال همه چيز را در اين حادثه ناگوار برعكس ديده و عقايد خود را بر آن مبتنى ساخته است و در مقام زيبا جلوه دادن چهره زشت ظلم و قساوت، آن هم در حق خاندان پاك رسول الله(ص)، برمى آيد.

اين سخن ابن تيميه كه مى گويد گناه عمرسعد، فرمانده لشكر يزيد به علت كشتن امام حسين(ع) به مراتب، كمتر از گناه مختار است كه به خاطر انتقام خون حسين(ع)، عمرسعد را كشت، با كدام معيار دينى، عقلى، عقلايى و عرفى قابل قبول است؟

اگر كار عمرسعد و كار مختار را آنگونه كه واقع شده، به كسى كه نه امام حسين(ع) را بشناسد و نه عمر سعد را و نه مختار را، ارائه كنيم طبعاً و فطرتاً، عمرسعد را نفرين، و مختار را تحسين خواهد نمود. گويى اين انحراف ابن تيميه از فطرت انسانى، در اين حكم غير معقول و غير عرفى

ص: 160

و عقلايى، حتى با وجدان خود يزيد و عمر سعد نيز قابل توجيه نمى باشد.

5. تضعيف احاديث فضيلت اهل بيت (عليهم السلام)

وهابى ها در سند تمام احاديثى كه در فضيلت اهل بيت(عليهم السلام) نقل شده، مناقشه مى كنند و يا دلالت آنها را مردود مى شمارند. از باب نمونه ابن تيميه بعد از اينكه نتوانسته در حديثى كه در كتاب هاى معتبر اهل سنت، از جمله صحيح مسلم، توسط ام المؤمنين عايشه در شأن نزول آيه تطهير نقل شده كه پيامبر(ص) فرمود: «خدايا اينها اهل بيت من هستند، پليدى را از آنان دور كن و آنان را پاك گردان» (1)، خدشه اى مى كند، با صراحت تمام مى گويد: نه اين آيه در شأن اهل بيت نازل شده و نه دعاى پيامبر درباره آنان مزيت و فضيلتى براى اهل بيت به شمار مى آيد. (2) ولى از سويى در فضايل دشمنان اهل بيت(عليهم السلام) به خصوص دشمنان على(ع) مثل معاويه بن ابى سفيان و پسرش يزيد كتاب مى نويسند. همان كسانى كه نسائى در جواب دوستدارن معاويه مى گويد: «من فضيلتى در باره معاويه نمى دانم جز نفرين معروف پيامبر در حق او كه فرمود: «لا اشبَعَ اللهُ بَطنَهُ» (3)؛ «خداوند، شكمش را سير نگرداند».

چرا رهبران وهابى ها برخلاف تمام علماى علم رجال، درباره احاديثى


1- مسند احمد، ج 1، ص 331.
2- منهاج السنه، ج 3، ص 4.
3- خصائص اميرالمؤمنين(ع)، ص 23؛ مسند ابى داوود، ص 359.

ص: 161

كه در مورد فضايل اهل بيت(عليهم السلام) به خصوص على(ع) در متون معتبر اهل سنت نقل شده، قاطعانه مى گويند، اين گونه احاديث، موضوع و غيرقابل اعتماد است؛ و نيز رواياتى كه در ذم و طعن مخالفان اهل بيت مانند معاويه بن ابى سفيان، عمرسعد، و بنى اميه و بنى مروان و عمرو عاص و يزيد بن معاويه و امثال آنان نقل شده باشد، به طور قطع و يقين و بدون اقامه هيچ گونه دليلى مى گويند كه اين گونه روايات، همگى دروغ و كذب اند؟ (1) آيا وهابى ها با پذيرش و صحيح دانستن رواياتى در باره تأييد دشمنان اهل بيت(عليهم السلام) حتى يزيد بن معاويه كه جعلى بودن و كذب آنها براى كسى پوشيده نيست، پيامبر خدا(ص) را مورد استهزاء و اهانت قرار نداده اند؟ مثلًا آنان مى گويند كه پيامبر(ص) خبر داده: «خداوند گناهان يزيد بن معاويه را مى بخشد و او را مورد عفو خويش قرار مى دهد!» (2) اگر اين روايت درست باشد، آيا پيامبر خدا(ص) العياذ بالله، بر تمام جنايات و اعمال شوم و شرم آور يزيد در كربلا، مدينه و مكه معظمه و كشتار بى رحمانه و تجاوز به ناموس مسلمين در مدينه و واقعه حره، مهر تأييد نگذاشته است؟! و يزيد را بر انجام كارهاى مخالف دين اسلام و انسانيت، پيشاپيش تشويق نكرده و رسالت خود را زير سؤال نبرده است؟!


1- نقد المنقول، ابن قيم، محمد بن ابى بكر، ص 108.
2- مجموع الفتاوى، ج 3، ص 413؛ ج 4، ص 475.

ص: 162

6. تخريب قبور اهل بيت (عليهم السلام)

وهابيان با تخريب قبور اهل بيت(عليهم السلام) در قبرستان بقيع و حمله نظامى آنان به كربلا و نجف، و كشتار بى رحمانه مسلمانان و محبان اهل بيت(عليهم السلام)، عملًا دشمنى و خصومت خود را با اهل بيت پيامبر(ص) ثابت كرده اند. اين عملكرد وهابيت از تفكر انحرافى آنان، مبنى بر دشمنى با اهل بيت رسول الله(ص) و دوستى با دشمنان اهل بيت(عليهم السلام)، به خصوص يزيد و خاندان او، ناشى مى شود.

چه انگيزه اى به جز دشمنى وهابى ها با اهل بيت(عليهم السلام)، لشكر كشى آنان را به سركردگى «سعود بن عبدالعزيز» به سوى كربلا و نجف، از سال 1216 تا 1225 ه. ق، به صورت پى در پى مى تواند توجيه كند؟

لشكر وهابى ها متشكل از مردم نجد و عشاير اطراف و مردم حجاز و تمامه در سال 1262 ه. ق در ماه ذيقعده، وارد شهر كربلا شد و بيشتر مردم را در كوچه و بازار و خانه ها به قتل رساندند و نزديك ظهر با اموال و غنايم فراوان از شهر خارج شدند، سپس در منطقه اى به نام «ابيض» جمع شدند و خمس اموال غنيمتى خود را به «سعود» و بقيه را بين خود تقسيم كردند كه به هر پياده يك سهم و به هر سواره دو سهم رسيد. (1) تخريب قبر سيدالشهدا و تاراج صندوق روى قبر كه با زمرد و ياقوت و جواهرات ديگر مزين شده بود، توسط وهابى ها- آن گونه كه شيخ


1- تاريخ المملكة السعوديه، صلاح الدين مختار، ج 1، ص 73.

ص: 163

«عثمان بن بشير» مورخ وهابى نقل نموده- (1) چه معنايى مى تواند داشته باشد، جز اينكه با اين كار ننگين مى خواسته اند- و هنوز هم مى خواهند- هم آثار جنايت يزيد بن معاويه را از اذهان مسلمين بزدايند و هم رشادت و مبارزه و شهادت نواده پيامبر اسلام(ص) را در را ه دين و قرآن به فراموش خانه تاريخ بسپارند، ولى غافل از اينكه خداوند فرموده است:

يُريدُونَ لِيُطْفِؤُا نُورَ اللَّهِ بِأَفْواهِهِمْ وَ اللَّهُ مُتِمُّ نُورِهِ وَ لَوْ كَرِهَ الْكافِرُون(صف: 8)

مى خواهند نور خدا را با دهان هايشان خاموش كنند و خدا تمام كننده نور خويش است هر چند كه كافران كراهت داشته باشند.

ميرزا ابوطالب اصفهانى گردشگر هندوستانى كه خود در بازگشت از انگلستان به سوى هند يازده ماه بعد از واقعه عاشورا وارد كربلا شده بود در سفرنامه اش به نام «مسير طالبى» مى نويسد:

وقتى كه وهابى ها وارد شهر كربلا مى شوند، نداى «اقتلوا المشركين» را سر مى دهند. آنان بعد از تخريب قبر امام حسين(ع) و كشتن مردم و به جا گذاشتن زخمى هاى زياد، همه چيز را غارت مى كنند. اين كشتار به حدى وحشيانه بوده كه در صحن مقدس، خون كشته شدگان روان گشته و حجره هاى صحن از اجسادكشتگان پرشده بود. (2)


1- عنوان المجد فى التاريخ النجد، عثمان بن عبدالله، ج 1، ص 121.
2- مسير طالبى، ميرزا أبى طالب اصفهانى، ص 408.

ص: 164

7. بى حرمتى به قبر و مسجد رسول خدا (ص)

وهابى ها در سال 1342 ه. ق به شهر مدينه حمله نمودند و بعد از كشتن مسلمين اين شهر، وارد مدينه شده، تمام قبه هاى پاك امامان معصوم(عليهم السلام) و خاندان رسول الله(ص) را به كمك استعمارگران غربى و كينه توزان، منهدم كرده، قبرها را با خاك يكسان نمودند.

آنان حتى زمين قبرستان را كه از سنگ، فرش شده بود، زير و رو نموده، آن را به سنگ پاره و خاك و غبار تبديل نمودند. تمام جواهرات و لؤلؤ و فرش هاى گران قيمت را كه در ضريح هاى مقدس بود به سرقت و يغما بردند و به اموال آل سعود ضميمه كردند؟ (1) آيا جز اين است كه سران وهابيت و آل سعود در راستاى دشمنى با اهل بيت(عليهم السلام) چشم به مال دنيا دوخته و به بهانه هاى واهى قبرها را تخريب نموده تا اموال آن را تاراج كنند؟

با توجه به آنچه گذشت آيا نمى توان گفت، توحيدى كه وهابيت از آن دم مى زند و آن را شعار خود قرار داده اند با نابودى مظاهر توحيد و كشتار موحدان و تخريب اماكن مقدس و به سرقت بردن آثار تاريخى اسلام و اموال مردم و ايجاد فتنه و فساد در بين مسلمين، در تعارض است و در قالب توحيد اسلامى و قرآنى نمى گنجد؛ بلكه چيز نامفهومى است كه وهابى ها به عنوان حربه، براى كشتن مسلمانان از آن استفاده مى كنند. آنان مردم عوام را براى به دست آوردن منافع مالى و مادى فرقه وهابيت و سران آن، فريب مى دهند و به اين شيوه، آنان را عليه مسلمين


1- تاريخ المملكة السعوديه، ج 2، صص 381- 382.

ص: 165

تحريك مى كنند؟

بايد پرسيد، كشتار بى رحمانه مسلمانان كه همه آنان، كلمه توحيد را بر زبان جارى داشته و به اسلام، معتقد بوده اند، با كدام مبانى اسلامى سازگارى دارد؟ در حالى كه خداى سبحان مى فرمايد:

اى كسانى كه ايمان آورده ايد، هنگامى كه در راه خدا گام بر مى داريد(و براى جهاد به سفر مى رويد) تحقيق كنيد و به كسى كه اظهار صلح و اسلام مى كند، به اميد به دست آوردن غنايم و مال دنيا نگوييد كه مسلمان نيستى. (1) با توجه به افكار و عملكرد وهابى ها، به يقين مى توان گفت كه وهابى ها هيچ اعتقادى به احكام و دستورهاى الهى موجود در قرآن و سنت ندارند و هر چه را رهبرانشان بگويند، گرچه با مبانى اسلامى مخالف باشد به آن عمل مى كنند. اين فرقه به هيچ يك از معيارهاى انسانى پاى بند نيستند، بلكه دزدانى هستند كه براى به دست آوردن زخارف دنيا، حتى به مقدس ترين مكان ها هجوم آورده، اموال و دارايى هاى با ارزش و آثار تاريخى اسلامى اين اماكن را به تاراج مى برند.

اعمال و رفتار آنان، اين حقيقت را روشن مى سازد كه تفاوت چندانى بين تاراج آثار حرم مقدس امام حسين(ع) توسط اين گروه، و بين شبكه مافياى بين المللى قرن حاضر كه در كشورهاى اسلامى به دنبال غارت آثار فرهنگى اسلامى مسلمانان اند، نمى باشد، زيرا هر كدام به نحوى، به تمدن، فرهنگ و آثار اسلامى آسيب مى رسانند. تنها فرقى كه امكان دارد


1- نساء: 94.

ص: 166

بين اين دو گروه مخوف وجود داشته باشد، اين است كه ديده نشده، شبكه مافيا براى تاراج و غارت ارزش هاى فرهنگى و اسلامى مسلمانان و به دست آوردن اموال، به كشتار آن چنانى كه وهابى ها در كربلا و ساير مناطق مرتكب شده اند دست بزنند.

قبرستان بقيع كه توسط وهابى ها تخريب و با خاك، يكسان گرديده و حتى زير و رو شده، بخشى از آن، در زمان رسول خدا(ص) وجود داشته و بخشى ديگر متعلق به زمان صحابه و خلفا بوده است. قسمتى هم در زمان تابعين ايجاد شده و همين طور گسترش و توسعه آن ادامه داشته است و قطعاً به صورت ناگهانى و دفعى به وجود نيامده است.

با اين وصف، از زمان رسول خدا(ص) تا زمان تخريب، هيچ كس نه پيامبر(ص) و نه خلفا و صحابه و نه تابعين و نه علما و فقهاى اسلامى هيچ كدام نگفته اند كه اين قبرها بت هايى هستند كه زائرين آنها بت پرست و مشرك اند.

آيا توحيدى كه وهابى ها بر اساس آن، قبور امامان(عليهم السلام) و صالحان را بت و زائران آنها را مشرك مى دانند، همان توحيد پيامبر(ص) و صحابه و فقهاى مسلمين است يا مسئله چيز ديگرى است؟

ظاهراً دم زدن از توحيد و متهم نمودن ديگران به شرك، بهانه اى است براى از بين بردن مظاهر اسلامى كه مسلمانان با ديدن آنها به ياد صدر اسلام افتاده، حالت هاى معنوى و روحانى آن زمان را در اذهان و قلوب خود تداعى مى كنند و باعث تقويت ايمانشان مى گردد.

آيا عمل وهابيان، همان چيزى نيست كه دشمنان اسلام و استعمارگران مى خواهند تا بدين وسيله ميان مسلمانان و مظاهر معنويات

ص: 167

اسلامى، فاصله ايجاد نمايند و در نتيجه، مسلمانان با گذشت زمان، همه چيز را به فراموشى بسپارند؟

از سوى ديگر وهابى ها ظاهراً و از ترس افكار عمومى مسلمانان ويران كردن قبر رسول گرامى(ص) را مخالف رضاى خدا و هتك حرمت آن حضرت مى دانند و به اين علت از تعرض به آن خوددارى نموده اند و حتى به صراحت ميگويند كه تخريب قبر نبى مكرم اسلام(ص) اصلا در ذهن ما خطور نكرده است. اكنون بايد پرسيد كه آيا تخريب قبور ائمه(عليهم السلام) توهين به صاحبان قبر شمرده نمى شود يا اينكه هتك حرمت آنان از نگاه وهابى ها جايز است؟

لازم به يادآورى است كه وهابيت تخريب قبر پيامبر(ص) را نيز در سر داشته اند و همان طور كه اشاره شد تنها از ترس مسلمانان چنين نكرده اند.

به هر حال، از آنجايى كه توهين و بى حرمتى به خاندان وحى و رسالت، در حقيقت، توهين به شخص رسول الله(ص) است، پس سخن اين سلطان وهابى كه مى گويد احترام رسول الله(ص) واجب است، با عمل او در تخريب قبور اهل بيت رسول خدا(عليهم السلام) چگونه قابل جمع است؟

ص: 168

ص: 169

فصل هفتم: وهابيت و قرآن

اشاره

قرآن كريم كتاب آسمانى مسلمانان، كلام پاك خداست كه بر رسول الله(ص) براى هدايت بشر تا پايان تاريخ، نازل گرديده است. اين كتاب به عنوان معجزه پيامبر(ص) و عارى از هرگونه كاستى، دين كامل اسلام را چنين معرفى نموده:

وَ نَزَّلْنا عَلَيْكَ الْكِتابَ تِبْياناً لِكُلِّ شَىْ ءٍ وَ هُدي وَ رَحْمَةً وَ بُشْري لِلْمُسْلِمينَ(نحل: 89)

و ما اين كتاب را بر تو نازل كرديم كه بيانگر همه چيز و مايه هدايت و رحمت و بشارت براى مسلمانان است!

همچنين هيچ باطل و سخن بيهوده اى در آن، راه ندارد:

لا يَأْتِيهِ الْباطِلُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ لا مِنْ خَلْفِهِ تَنْزِيلٌ مِنْ حَكِيمٍ حَمِيدٍ(فصلت: 42)

ص: 170

هيچ گونه باطلى، نه از پيش رو و نه از پشت سر، به سراغ آن نمى آيد، چرا كه از سوى خداوند حكيم و شايسته ستايش، نازل شده است!

از سوى ديگر تمام آيات آن، بر مردم، حجت است و متابعت از اوامر و نواهى آن لازم مى باشد. در اين قسمت به گوشه اى از برداشت هاى غلط وهابيت از آيات قرآن كريم اشاره مى كنيم:

1. مخالفت با آيات قرآن

سران وهابيت، مثل ابن تيميه، ابن قيم جوزى و محمد بن عبدالوهاب و نوه اش سليمان بن عبدالله، در كتاب هاى خود بر مطالبى تأكيد نموده اند كه با آيات قرآن، صريحاً مخالف است.

ابن تيميه مى گويد: «تخريب و از بين بردن مساجدى كه بر قبر بنا شده باشد واجب است». (1) محمد بن عبدالوهاب مؤسس فرقه وهابيت نيز در كتاب هاى متعدد خود گفته است كه هدم و نابودكردن قبّه هايى كه بر قبرها ساخته شده، واجب است. (2) نوه اش سليمان بن عبدالله نيز اين مطلب را از ابن قيم نقل نموده و بر آن تأكيد كرده است. (3) اين عقيده، با ديدگاه روشن قرآن كريم منافات دارد؛ زيرا قرآن كريم


1- كتب و رسائل و فتاوى ابن تيميه فى التفسير، ج 17، ص 463.
2- محمد بن عبدالوهاب، مؤلفات محمد بن عبدالوهاب فى العقيده، ج 1، ص 112؛ ج 1، صص 75 و 114؛ الفتاوى، ج 1، ص 60.
3- تيسير العزيز الحميد، سليمان بن عبدالرحمن بن محمد بن عبدالوهاب، ج 1، ص 268.

ص: 171

درباره محل دفن اصحاب كهف مى فرمايد:

وَ كَذلِكَ أَعْثَرْنا عَلَيْهِمْ لِيَعْلَمُوا أَنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ وَ أَنَّ السَّاعَةَ لا رَيْبَ فِيها إِذْ يَتَنازَعُونَ بَيْنَهُمْ أَمْرَهُمْ فَقالُوا ابْنُوا عَلَيْهِمْ بُنْياناً رَبُّهُمْ أَعْلَمُ بِهِمْ قالَ الَّذِينَ غَلَبُوا عَلى أَمْرِهِمْ لَنَتَّخِذَنَّ عَلَيْهِمْ مَسْجِداً(كهف: 21)

بدين سان، كسانى را از آنها مطلع كرديم تا بدانند كه وعده خدا حق است و در رستاخيز ترديدى نيست، وقتى كه ميان خويش در كار آنها مناقشه مى كردند، بعضى گفتند بايد گِرد آنها حصار و بنايى بسازيم، پروردگار به كارشان داناتر است و كسانى كه در مورد ايشان غلبه يافته بودند، گفتند: بر غار آنها مسجد خواهيم ساخت.

به گفته علامه طباطبايى، آيه مى فرمايد، بعد از اينكه محل اصحاب كهف پيدا شد، مشركان و موحدان بر سر قبر آنان اختلاف كردند. مشركان مى گفتند بايد در اطراف آنان ديوار و حصارى ساخته شود تا از ديد مردم پنهان شوند و آثارشان محو گردد، اما موحدان در مقام رد سخن مشركان گفتند كه ما بر روى قبر آنان حتماً مسجدى خواهيم ساخت.

دليل اينكه اين سخن را موحدان و مسلمانان در برابر مشركان گفته اند اين است كه اولًا مسجد در عرف قرآن محل عبادت موحدان و جاى سجده مسلمانان و ذكر خدا است، چون خداوند خودش فرموده است: وَ مَسَاجِدُ يُذْكَرُ فِيهَا اسْمُ اللَّهِ كَثِيراً؛ «و مسجدها كه نام خدا در آن بسيار ياد مى شود».(حج: 40)

ثانياً عبارت قَالَ الَّذِينَ غَلَبُواْ عَلي أَمْرِهِمْ(كهف: 21) در آيه شريفه نيز

ص: 172

دليل بر اين است كه ساختن مسجد بر قبر آنان، سخن مسلمانان و موحدان بوده است، زيرا در آن زمان، موحدان بر مشركان غلبه داشته اند. (1) فخر رازى نيز مى گويد:

آنانى كه گفتند بر سر قبر اصحاب كهف مسجد مى سازيم، پادشاه مسلمانان بوده و علت ساختن مسجد اين بوده كه خداوند در آن عبادت شود و آثار اصحاب كهف به وسيله اين مسجد باقى بماند. (2) از همه مهم تر، خداوند سخن كسانى را كه بر قبر اصحاب كهف، مسجد مى ساختند، در برابر سخن مخالفان به نحوى مطلوب ذكر نموده و آن را مورد نكوهش قرار نداده است.

با توجه به آنچه كه بيان گرديد دقيقاً وهابى ها مطابق با عقيده مشركان، براى نابودى آثار انبيا و اولياى خداوند و نيز در مخالفت آشكار با قرآن كريم به تخريب مشاهد و قبّه هاى قبور آنان اهتمام ورزيده اند. بدتر آنكه وهابيان، برخلاف اين آيه شريفه، مطلب را معكوس جلوه مى دهند و دوست داران انبيا و اولياى الهى را كه براى حفظ آثار و عظمت انبيا و اولياى خداوند و حفظ معنويت آنان در اذهان و قلوب مسلمين، بر قبرهاى آنان قبه و مسجد مى سازند، تكفير مى كنند و به جاى آن، كسانى را كه به علت داشتن دشمنى و كدورت نسبت به انبيا و اولياى خدا نمى خواهند كه هيچ اثرى از آنان باقى بماند موحد و مسلمان مى پندارند.


1- رك: الميزان فى تفسير القرآن، ج 13، صص 265- 268.
2- مفاتيح الغيب، فخر رازى، ج 21، ص 447.

ص: 173

وهابى ها احترام مسلمانان به مقدسات اسلام و پيامبر(ص) و ائمه(عليهم السلام) را با اعمال مشركان مقايسه نموده، آن را شرك مى دانند. آيا از نظر آنان هيچ پديده مقدسى در دين اسلام وجود ندارد و آيا زيارت قبر نبى(ص) و درخواست از آن حضرت كه ايشان براى ما دعا كند و از خدا بخواهد تا مشكلات ما را برطرف كند، با دعاى مشركان شباهت دارد كه وهابيها آن را شرك مى پندارند؟

اگر از ديدگاه وهابيت، نابودكردن قبّه هايى كه بر مقابر ساخته شده اند واجب است و عدم تخريب آن، موجب شرك و كفر مى باشد، پس چرا قبه رسول خدا(ص) را كه امروز تحت تسلط آنان قرار دارد ازبين نمى برند؟! آيا وهابى ها به خاطر باقى گذاشتن آن، به شرك و كفر روى نياورده اند؟ يا اينكه آنان در اين موضوع گزينشى برخورد مى كنند؟!

2. وهابيت و نفى توسل

وهابيت در راستاى مخالفت با آموزه هاى قرآن كريم، مسئله توسل را مورد انكار قرار مى دهند و قائلين به آن را مشرك مى دانند. محمد بن عبدالوهاب مى گويد:

اگر كسى بگويد: «اى خدا به وسيله پيغمبرت(ص) به تو متوسل مى شوم كه مرا مشمول رحمت خود قرار دهى»، چنين شخصى به راه شرك رفته و عقيده او، همان عقيده اهل شرك است. (1) اين در حالى است كه سبكى گفته است:


1- تطهير الاعتقاد، محمد بن عبدالوهاب، ص 36؛ رسائل عمليه، ص 145.

ص: 174

توسل و استعانت و تشفّع به نبى(ص) به سوى خدا، امر پسنديده اى است و هيچ كسى از سلف و خلف، آن را انكار نكرده تا اينكه ابن تيميه آمد و آن را منكر شد و از صراط مستقيم، عدول نمود و چيزى را بدعت كرد كه هيچ عالمى آن را نگفته است و با اين بدعت بين اهل اسلام، شكاف ايجاد نمود. (1) آيا اين عقيده وهابيت، به صورت آشكار، با شمارى از آيات قرآن كريم منافات ندارد؟ زيرا در قرآن كريم، آيات متعددى وجود دارد كه بر جواز توسل براى رفع حاجات و بخشش گناهان و تقرب به سوى خدا دلالت دارند. در اينجا به برخى از اين آيات اشاره مى كنيم:

خداوند خطاب به مؤمنين مى فرمايد:

يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَ ابْتَغُوا إِلَيْهِ الْوَسيلَةَ وَ جاهِدُوا فِي سَبيلِهِ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ(مائده: 35)

اى كسانى كه ايمان آورده ايد! از(مخالفت فرمان) خدا بپرهيزيد! و وسيله اى براى تقرب به او بجوييد! و در راه او جهاد كنيد، باشد كه رستگار شويد!

صاحب «تفسير مراغى» مى گويد: «مراد از وسيله در اين آيه شريفه، چيزى است كه براى جلب رضايت خدا و تقرب به او، به آن توسل جسته مى شود».

مراغى در ادامه حديثى را از «صحيح بخارى» و ساير كتاب هاى


1- فيض القدير شرح جامع الصغير، عبدالرئوف مناوى، ج 2، ص 135.

ص: 175

اهل سنت نقل مى كند كه رسول خدا(ص) در آن، وسيله قرار داده شده است. در اين حديث پيامبر خدا(ص) فرموده است:

مَن قالَ حينَ يَسمَعُ النِّداءَ(الأذان) اللّهُمَّ رَبَّ هذِهِ الدَّعوَةِ التّامَّةِ وَالصَّلاةِ القائِمَةِ آتِ مُحَمَّداً الوَسيلَة وَالفَضيلَةَ وَابعَثهُ المقامَ المَحمودَ الَّذي وَعَدتَهُ، حُلَّت لَهُ شَفاعَتي يَومَ القيامَة. (1)

هر كسى در هنگام شنيدن اذان بگويد: «خداوندا! اى پروردگار، اين دعوت كامل و نماز برپا شده اى است، حضرت محمد(ص) را دستاويز و وسيله بگردان و به او فضيلت عطا كن و او را به جايگاه ستوده اى كه وعده اش دادى برانگيز»، در روز قيامت، شفاعت من براى او حلال مى گردد.

اين حديث به روشنى دلالت دارد كه خود پيامبر خدا(ص) وسيله تقرب به خدا است و به همين علت، به خواست خداوند داراى مقام محمود بوده تا در روز قيامت، براى آمرزش گناهان مؤمنين، شفيع قرار داده شود و او هم از آنان شفاعت كند.

آيا وهابيان با تحريم توسل و تكفير قائلين به آن، قرآن را زير سؤال نبرده و به اين وسيله، راه خود را از راه قرآن جدا نكرده اند؟

در قرآن كريم، آياتى وجود دارد كه در موضوع استغفار، به صراحت بر جواز توسل دلالت دارند. يكى از اين آيات درباره گناه فرزندان حضرت يعقوب است؛ هنگامى كه به گناهشان اقرار كردند و براى بخشيده شدن گناهان خود به پدرشان متوسل شدند تا حضرت يعقوب


1- تفسير المراغى، احمد بن مصطفى مراغى، ج 6، ص 109.

ص: 176

براى آنان از خداوند طلب مغفرت كنند؛ و آن حضرت نيز كه پيامبر خدا بود، به آنان قول مساعد مى دهد و نمى گويد كه اين توسل شما غيرمشروع است و موجب شرك مى شود.

قرآن اين مطلب را چنين بيان مى كند:

قالُوا يا أَبانَا اسْتَغْفِرْ لَنا ذُنُوبَنا إِنَّا كُنَّا خاطِئِينَ* قالَ سَوْفَ أَسْتَغْفِرُ لَكُمْ رَبِّي إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ(يوسف: 97- 98)

گفتند: اى پدر! براى گناهان ما آمرزش بخواه، كه ما خطا كار بوده ايم. گفت: براى شما از پروردگارم آمرزش خواهم خواست، كه او آمرزنده و رحيم است.

بنابراين، وهابى ها در حالى بر حرمت توسل حكم مى كنند، كه قرآن كريم بر جواز و پسنديده بودن توسل به انبيا و اوليا دلالت دارد؛ مثلًا آيه اى كه در آن، بخشودن ظالمان و مخالفان را به رفتن آنان نزد رسول خدا و واسطه قرار دادن او پيش خدا متوقف مى گرداند، اين مطلب را به روشنى بيان كرده است. خداوند خطاب به رسول الله(ص) مى گويد:

وَ لَوْ أَنَّهُمْ إِذْ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ جاؤُكَ فَاسْتَغْفَرُوا اللَّهَ وَ اسْتَغْفَرَ لَهُمُ الرَّسُولُ لَوَجَدُوا اللَّهَ تَوَّاباً رَحِيماً(نساء: 64)

و اگر اين مخالفان، هنگامى كه به خود ستم مى كردند(و فرمان هاى خدا را زير پا مى گذاردند)، به نزد تو مى آمدند و از خدا طلب آمرزش مى كردند و پيامبر هم براى آنها استغفار مى كرد، خدا را توبه پذير و مهربان مى يافتند.

وهابى ها با كدام دليل، توسل را موجب شرك و كفر مى دانند، در

ص: 177

حالى كه قرآن كريم به طور صريح، وجود مبارك پيامبر(ص) را در ميان مردم مايه مصونيت و حفظ آنان از عذاب الهى قرار داده و ميگويد:

وَ مَا كَانَ اللَّهُ لِيُعَذِّبَهُمْ وَ أَنتَ فِيهِم(انفال: 33)

(اى پيامبر!) تا تو در ميان آنها هستى، خداوند آنان را مجازات نخواهد كرد.

در اين آيه شريفه، وجود مقدس رسول خدا(ص) به خودى خود و بدون توسل مردم، وسيله مصونيت مردم از عذاب قرار داده شده تا چه رسد به اينكه مردم براى نجات از گرفتارى هاى دنيوى و عذاب اخروى به آن حضرت متوسل گردند و ايشان وسيله اى شود تا آنان نجات يابند.

وهابى ها به علت اهداف شخصى، اين آيات روشن قرآن را ناديده گرفته و بدون هيچ دليلى، توسل به انبيا و اولياى الهى را موجب شرك دانسته اند. اين فرقه، خون هزاران مسلمان را به بهانه اينكه آنان مشرك اند بر زمين ريخته و ميليون ها مسلمان را در راستاى تحقق اهداف دشمنان اسلام، به شرك و كفر محكوم نموده اند.

3. وهابيت و انكار شفاعت

آنان با تحريم شفاعت و شرك دانستن آن، كه يك امر مسلم قرآنى و حديثى است، مخالفت خود را با قرآن و سنت ضرورى، اعلام كرده اند.

اين فرقه، شفاعت را كه يك امرضرورى دين اسلام است، مورد انكار قرار داده، قائلين به آن را مشرك مى دانند. اين مطلب به طور صريح در كتاب هاى وهابيت منعكس شده و آنان در عمل، با مخالفان به شدت

ص: 178

برخورد مى كنند و حتى قتل آنان را واجب مى دانند. وهابى ها مى گويند: «شفاعت از انواع شرك در عبادت است». (1) و نيز تأكيد مى كنند: «اگر كسى به روش وساطت، شخصى را در بين خود و خدايش شفيع قرار بدهد مشرك است». (2) اين عقيده وهابى ها، مبنى بر شرك و كفر دانستن شفاعت، به صراحت با آموزه هاى قرآن درباره شفاعت در تضاد است، زيرا قرآن كريم در مورد شفاعت و مشروعيت آن از طرف خداوند مى فرمايد:

وَ نَسُوقُ الْمُجْرِمِينَ إِلى جَهَنَّمَ وِرْداً* لا يَمْلِكُونَ الشَّفاعَةَ إِلَّا مَنِ اتَّخَذَ عِنْدَ الرَّحْمنِ عَهْداً(مريم: 86- 87)

و گنه كاران را تشنه به سوى جهنم برانيم، شفاعتى ندارند مگر اينكه از خداى رحمان پيمانى گرفته باشند.

اين آيه شريفه، در پاسخ مجرمان و مشركانى است كه خدايان خود را به عنوان شفيع، تلقى كرده اند، اما قرآن مى گويد، اين طور نيست كه انسان هر كه را دوست بدارد، بتواند شفاعتش كند و به همين منظور، او را آلهه خود بگيرد و او هم شفيعش بشود، بلكه هر كه شفاعت مى كند، قبلًا با خدا عهدى دارد و اين عهد را جز عده اى از مقربان درگاه خدا، كسى مالك نيست. (3) به عبارت ديگر، قرآن كريم، با نفى شفاعت از آنان(خدايان ساختگى) اصل شفاعت را براى مؤمنين ثابت مى داند.


1- شرح كتاب التوحيد، سليمان بن عبدالله بن عبد الوهاب، صص 117 و 118.
2- شرح كتاب التوحيد، ص 201.
3- ترجمه تفسير الميزان، ج 14، ص 152.

ص: 179

از ديدگاه وهابيت، اعتقاد به شفاعت، به شرك و كفر محكوم شده است، در حالى كه امام فخر رازى مى گويد:

اين آيات در طعن ملحدين است و خداوند آنان را مانند تشنگانى كه به سوى آب مى روند به سوى جهنم سوق مى دهد و هيچ شفيعى نخواهند داشت؛ و معناى آن اين است كه هيچ كسى مالك شفاعت براى آنان نخواهد بود. (1) او در ادامه هم مى گويد:

آيه شريفه، بر اين دلالت دارد كه شفاعت براى اهل كبائر ثابت است، زيرا با توجه به استثنايى كه در آيه شريفه ذكر شده، معناى آيه اين مى شود كه آنان مستحق شفاعت نيستند تا ديگران شفاعتشان كنند مگر اينكه قبلًا به توحيد و نبوت ايمان آورده باشند. (2) از اين گذشته، طبرى مفسر معروف اهل سنت گفته است آيات شريفه(86- 87) سوره مريم مى گويد:

در روز قيامت كه اهل ايمان يكديگر را در پيش خدا شفاعت مى كنند و وارد بهشت مى شوند، كافران از شفاعت محروم اند. مگر اينكه در دنيا با عهدى در پيش خدا، به خدا ايمان آورده و رسولش را تصديق كرده و به آنچه آورده، اقرار كرده باشند. (3)


1- مفاتيح الغيب، ج 21، ص 565.
2- مفاتيح الغيب، ج 21، ص 565.
3- جامع البيان فى تفسيرالقرآن، محمد بن جرير طبرى، ج 16، ص 97.

ص: 180

از سوى ديگر، با وجود آيه شريفه اى كه مى فرمايد:

وَلَا يَمْلِكُ الَّذِينَ يَدْعُونَ مِن دُونِهِ الشَّفَاعَةَ إِلَّا مَن شَهِدَ بِالْحَقِّ وَهُمْ يَعْلَمُون(زخرف: 86)

و معبودهايى كه به جاى خدا عبادت مى كنند، مالك شفاعت ايشان نيستند، تنها كسانى مى توانند شفاعت كنند كه به دين حق شهادت داده، به كرده هاى خلق، عالِم بوده باشند.

وهابى ها چگونه قائلين شفاعت را به كفر و شرك محكوم كرده اند؟

اين آيه در ابتدا از تمام الهه هاى مشركان و كفار، مالكيت شفاعت را نفى مى كند و سپس با استثنا، مالكيت شفاعت را براى كسانى ثابت مى داند كه از يك طرف، معترف به توحيد باشند و از طرف ديگر بر حقيقت حال و اعمال كسى علم داشته باشند كه در نزد خدا از او شفاعت مى كنند. پس به جز از اهل توحيد، از كسى ديگر نمى توانند شفاعت كنند، در نتيجه شفاعت در پيش خداوند متعال، امرى مسلم است (1)؛ ولى هم شفيع و هم كسى كه از او شفاعت مى شود، هر دو بايد اهل توحيد باشند.

به اعتقاد وهابيت، عقيده به شفاعت، موجب كفر و شرك است، در حالى كه طبرى مفسر قرآن كريم مى گويد:

روزى كه اين آيه و آيات ديگر نازل شدند، در ميان مردم كسانى بودند كه غير از خدا، خدايانى ديگر را مى پرستيدند. برخى از آنان، ملائكه را و برخى هم چيزهاى ديگرى


1- تفسير الميزان، ج 18، ص 192.

ص: 181

مى پرستيدند. اين آيه، مالكيت شفاعت را از تمام خدايان كفار و مشركان نفى مى كند، بنابراين هيچ كدام از آنها مالك شفاعت نيستند. پس از اين نفى كلى، مطلبى را استثنا مى كند و ميفرمايد: مگر آنانى كه به وحدانيت خدا شهادت داده و از روى اخلاص، علم و يقين، به آن ايمان داشته باشند و اينان به اذن خداوند مالك شفاعت هستند، همان گونه كه در آيه وَلَايَشْفَعُونَ إِلَّا لِمَنِ ارْتَضي(انبياء: 28) شفاعت را كه از خدايان مشركان نفى نموده و تنها براى ملائكه، عيسى و عزير ثابت مى داند. (1) همچنين كفر دانستن شفاعت آن گونه كه وهابى ها مى گويند، چگونه با اين سخن «جارالله زمخشرى» سازگار است كه در ذيل آيه شريفه مورد بحث مى گويد:

خدايان مشركان برخلاف گمان آنان، در نزد خدا مالك شفاعت نيستند، بلكه كسانى مالك شفاعت اند كه به وحدانيت خدا ايمان دارند و به اين وحدانيت، با بصيرت، علم و يقين شهادت مى دهند. پس اين استثنا در اين آيه، مى تواند استثناى متصل باشد، زيرا ملائكه يكى از معبودهاى مشركان بوده اند، در حالى كه او مالك شفاعت در نزد خدا مى باشد. (2) امام فخر رازى نيز گفته است:

درباره آيه 28 سوره انبياء، دو قول وجود دارد: قول اول اين


1- جامع البيان فى تفسير القرآن، ج 25، ص 63.
2- كشاف، ج 4، ص 268.

ص: 182

است كه ملائكه و عيسى و عزير كه معبود مشركان هستند، از هيچ كسى شفاعت نمى كنند، مگر از آنانى كه به وحدانيت خدا شهادت مى دهند. قول دوم اين است كه تمام چيزهايى كه كفار و مشركان آنان را مى پرستند، مالك شفاعت نيستد، مگر ملائكه و عيسى و عزير كه در نزد خدا مالك شفاعت اند، هرچند كه مشركان آنان را هم مى پرستند. (1) روى هم رفته، اين آيه شريفه به صراحت بر مشروعيت و تحقق شفاعت در روز قيامت دلالت دارد، و نه تنها قائلين به آن مشرك نمى باشند، بلكه مى توان ادعا نمود كه منكران آن، بر خلاف جريان اين آيه و سنت مسلم خداوند حركت نموده، خودشان را به مهلكه انداخته اند.

آيا وهابى ها اين آيه را نديده اند كه مى فرمايد:

يَعْلَمُ ما بَيْنَ أَيْديهِمْ وَ ما خَلْفَهُمْ وَ لا يَشْفَعُونَ إِلَّا لِمَنِ ارْتَضي وَ هُمْ مِنْ خَشْيَتِهِ مُشْفِقُونَ(انبياء: 28)

هر چه جلو رويشان هست و هر چه پشت سرشان مى باشد مى داند و شفاعت جز براى آنكه خدا رضايت دهد نمى كنند و از ترس او لرزان و بيمناك اند.

اگر آنان اين آيه را در قرآن كريم ديده اند، پس چرا معتقدين به شفاعت را به كفر و شرك، محكوم نموده اند؟

جمله وَ لا يَشْفَعُونَ إِلَّا لِمَنِ ارْتَضي بيانگر مسئله شفاعت ملائكه، براى غيرملائكه است و اين نكته اى است كه بسيار مورد توجه و اعتقاد


1- مفاتيح الغيب، ج 27، ص 448.

ص: 183

بت پرستان است، زيرا مى گفتند: هؤُلاءِ شُفَعاؤُنا عِنْدَ اللَّهِ(يونس: 18) و يا مى گفتند: ما نَعْبُدُهُمْ إِلَّا لِيُقَرِّبُونا إِلَي اللَّهِ زُلْفي(زمر: 3).

گرچه خداى تعالى در جمله مورد بحث، اعتقاد آنان را رد نموده، مى فرمايد: «ملائكه هر كسى را شفاعت نمى كنند، بلكه تنها كسانى را شفاعت مى كنند كه داراى ارتضا باشند».

و ارتضا به معناى داشتن دينى صحيح و مورد رضاى خداست، چون خودش فرموده: إِنَّ اللَّهَ لا يَغْفِرُ أَنْ يُشْرَكَ بِهِ وَ يَغْفِرُ ما دُونَ ذلِكَ لِمَنْ يَشاءُ(نساء: 116)، پس ايمان به خدا بدون شرك، ارتضايى است، كه وثنى ها آن را ندارند، چون مشركند؛ و از جمله عجائب امر ايشان، اين است كه خود ملائكه را شريك خدا مى گيرند، ملائكه اى كه تنها مشركان را شفاعت مى كنند. (1) نكته ديگر اينكه وهابى ها در برابر سخن «قرطبى» مفسر قرآن كريم چه پاسخى دارند كه مى گويد:

آيه وَ قَالُواْ اتَّخذَ الرَّحْمَانُ وَلَدًا سُبْحَانَهُ بَلْ عِبَادٌ مُّكْرَمُون(انبياء: 26) كه پيش از اين آيه آمده، درباره طائفه «خزاعه» نازل شده، زيرا آنان مى گفتند كه ملائكه، دختران يا پسران خدا هستند و آنها را به خاطر اين اعتقادشان مى پرستيدند، به طمع اينكه در نزد خدا از آنان شفاعت كنند. خداوند نيز در همين آيه، پندار آنها را باطل نموده و براى تنزيه خود فرموده است كه فرشتگان، بندگان خدا هستند. در ادامه هم فرموده، آنان از كسانى شفاعت مى كنند كه مورد رضايت خدا باشند.


1- تفسير الميزان، ج 14، ص 389.

ص: 184

قرطبى در نتيجه گيرى خود از اين بحث مى گويد:

ملائكه در آخرت، شفاعت مى كنند چنانچه در «صحيح مسلم» و غير آن، آمده است و در دنيا نيز براى مؤمنين، بلكه براى تمام كسانى كه روى زمين هستند، بنابر دلالت آيه وَ الْمَلائِكَةُ يُسَبِّحُونَ بِحَمْدِ رَبِّهِمْ وَ يَسْتَغْفِرُونَ لِمَنْ فِي الْأَرْضِ أَلا إِنَّ اللَّهَ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ(شورى: 5) استغفار مى كنند. (1) او همچنين در تفسير رَبَّنا وَ آتِنا ما وَعَدْتَنا عَلى رُسُلِكَ(آل عمران: 194) مى گويد: «مراد از ما وَعَدْتَنا استغفار انبيا براى مؤمنين است، مانند دعاى نوح و ابراهيم براى مؤمنين و استغفار نبى(ص) براى امتش». (2) طبرى نيز در تفسير اين آيه مى گويد:

خداوند با اين آيه، پندار كفار را مبنى بر اينكه فرشته ها فرزندان خدا هستند، رد نموده، خودش را از فرزند داشتن منزه مى كند و فرموده كه فرشته ها بندگان خدا هستند و از كسانى شفاعت مى كنند كه خداوند از آنان راضى باشد. (3) به راستى، آيا اين آيات و آيات ديگر، در كنار احاديث روشن نبوى در متون حديثى فريقين، در برابر عقيده وهابيت، مبنى بر نفى شفاعت و تكفير قائلين به شفاعت قرار ندارند؟

در حقيقت اين وهابى ها هستند كه ضروريات دين اسلام را كنار گذاشته اند و كوركورانه، مسلمانان را به خاطر اعتقاد پاكى كه برگرفته


1- الجامع لاحكام القرآن، ج 11، ص 282.
2- الجامع لاحكام القرآن، ج 4، ص 317.
3- جامع البيان فى تفسير القرآن، ج 17، صص 12 و 13.

ص: 185

از آيات قرآن و احاديث نبوى است، محكوم به كفر و شرك كرده، در راستاى تحقق اهداف شوم دشمنان اسلام و كفار، مسلمانان را تضعيف مى كنند. (1)

4. وهابيت و اعتقاد به تحريف قرآن

تحريف و يا عدم تحريف قرآن، يكى از مسائل مهم كلامى و قرآنى است كه توجه مفسران و متكلمان را به خود جلب نموده است.


1- شايد كسى بگويد كه وهابى ها نيز شفاعت را قبول دارند، ولى در كيفيت شفاعت خواستن با ساير مسلمانان اختلاف دارند؛ يعنى آنان مى گويند اگر كسى مستقيماً از رسول الله(ص) و يا ساير شافعان بخواهد كه در پيش خدا از او شفاعت كنند، اين نوع شفاعت جايز نيست و شرك و كفر است، بلكه بايد مستقيماً از خدا خواسته شود كه از پيامبرش بخواهد تا از او در پيش خدا شفاعت كند. در پاسخ اين عقيده وهابى ها گفته خواهد شد كه اين سخن، بدتر از انكار اصل شفاعت است؛ زيرا هنگامى كه بنده اى از خدا بخواهد كه پيامبرش را وادار كند تا از او بخواهد كه از تقصير بنده اش بگذرد، چرا خداوند به جاى انجام اين مراحل پر پيچ و خم مستقيماً بنده اش را نمى آمرزد؟ به عبارت ديگر، كدام عاقلى اين را مى پذيرد كه مجرمى از حضور پادشاه و حاكمى بخواهد كه مثلًا از وزيرش بخواهد كه در پيش او، درباره اين مجرم وساطت كند تا مورد عفو پادشاه قرار گيرد! اگر پادشاه به اين خواسته مجرم، پاسخ مثبت مى دهد، پس چرا اورا بدون وساطت نمى بخشد؟ در حقيقت در اين نوع طلب شفاعت كه وهابى ها مطرح نموده اند، مقام شفيع را بالاتر از مقام خدا قرار داده است، زيرا در اين صورت، اين خداوند است كه در حضور پيامبر و يا شافعان ديگر، شفيع و واسطه قرار داده مى شود. اين رأى وهابى ها، ناشى از جهل آنان نسبت به معناى شفاعت و فلسفه وجودى آن در دين خداوند و نيز در عرف عقلًا ناشى شده است. مسأله شفاعت، زمانى موضوعيت و اعتبار دارد كه انسان در پيشگاه خدا و يا در نزد حاكمى آبرو ندارد و براى اينكه مورد عفو خدا يا حاكمى قرار گيرد، كسى را كه در پيش خدا يا آن حاكم، آبرومند و داراى اعتبار است، واسطه قرار مى دهد.

ص: 186

دانشمندان و علماى اسلامى، اعم از شيعه و سنى، با توجه به دلايل قرآنى، حديثى و تاريخى، بر عدم تحريف قرآن اتفاق دارند و انديشه تحريف قرآن در حوزه دين و فرهنگ مسلمين جايگاهى ندارد. به همين جهت است كه علامه طباطبايى، مفسر معاصر قرآن كريم، مى فرمايد: «حق اين است كه احاديثى كه درباره تحريف قرآن از طريق فريقين روايت شده، به طور قطع مخالف كتاب است». (1) آيت الله سيدابوالقاسم خويى، فقيه نامى شيعه نيز مى فرمايد:

سخن از تحريف قرآن، سخنى گزاف و خيالى است؛ هيچ كسى اين سخن را نمى گويد، مگر آن كسى كه عقلش ضعيف باشد يا كسى كه درباره اين موضوع، درست تأمل نكرده باشد و يا كسى كه حب و بغض او را وادار به اين سخن كرده است، اما عاقل منصف، در بطلان و گزافه بودن اين سخن، هيچ ترديد و شكى ندارد. (2) وهابى ها بر خلاف همه مسلمين، معتقدند كه در قرآن، تحريف صورت گرفته و برخى آيات از قرآن كريم كم شده است.

ابن تيميه، پيشواى وهابيت، معتقد است كه آياتى كه به آنها اشاره خواهد شد بعد از اينكه در قرآن بوده و تلاوت مى شده، حذف شده اند:

الف) ابن تيميه مى گويد:

در قرآن كريم، دو آيه در رابطه با حكم رضاع وجود داشته


1- الميزان فى تفسير القرآن، ج 12، ص 117.
2- البيان فى تفسير القرآن، سيد ابوالقاسم خويى، ص 259.

ص: 187

است كه يكى از آنها مى گفته: «ده بار شير دادن موجب مَحرميت مى شود»، ولى اين آيه، بعداً با آيه ديگرى كه پنج مرتبه شير دادن را موجب محرميت مى دانست نسخ گرديده است و تا روزى كه پيامبر اسلام(ص) زنده بود اين دو آيه در قرآن تلاوت مى شده اند. (1) به بيان ديگر، از نظر او بعد از رحلت رسول خدا(ص)، ناسخ و منسوخ هردو از قرآن ساقط شده اند.

ب) ابن تيميه، معتقد است كه در قرآن، آيه اى در بيان حكم زناى پيرمرد و پيرزن وجود داشته و تلاوت مى شده است و سپس تلاوت آن حذف شده و حكم آن باقى مانده است و آن آيه اين بوده است:

والشيخ و الشيخة اذا زنيا فارجموهما البتة نكالا من الله والله عزيز حكيم. (2)

پيرمرد و پيرزن اگر زنا كنند، آنان را سنگسار كنيد، اين عقوبتى است از طرف خدا و خداوند عزيز و حكيم است.

ج) او مدعى است كه جمله «لاترغبوا عن آبائكم فان كفرا بكم [فانه كفر بكم] ان ترغبوا عن آبائكم»؛ «از پدرانتان رو نگردانيد و اين روگردانى كفر است» از آيات قرآن بوده كه اكنون در قرآن وجود ندارد و حذف شده است. (3)


1- مجموع الفتاوى، ج 34، صص 35، 41 و 59؛ فتاوى الكبرى، ج 4، ص 184.
2- مجموع الفتاوى، ج 20، ص 399؛ زاد المعاد، محمد بن ابى بكر ابن قيم، ج 5، ص 574.
3- مجموع الفتاوى، ج 7، صص 356 و 521؛ منهاج السنه، ج 5، ص 473؛ الصلاة وحكم تاركها، محمد بن ابى بكر ابن قيم، ص 68؛ مدارج السالكين، عبدالرحمن بن جوزى، ج 1، ص 336.

ص: 188

اين اعتقاد، صريحاً بر تحريف قرآن كريم دلالت دارد و گذشته از اينكه با اتفاق مسلمين بر نفى تحريف و متواتر بودن قرآن مخالف است و گذشته از اينكه قرآن به ضرورت دين اسلام، معجزه ماندگار و پايدار رسول خاتم(ص) تا روز قيامت است و تصرف در معجزه، كه فعل خداست و تغيير دادن آن به حكم عقل، محال است، خود خداوند متعال نيز در قرآن، صريحاً، تحريف را از قرآن نفى نموده و هرگونه تصرف و دستبرد ديگران را در آن، به اراده تكوينى خود مانع شده و كم و زياد نمودن و يا جابه جا كردن آيات را از حيطه توانايى انس و جن بيرون نموده است.

آيه إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ «اين ماييم كه اين ذكر(قرآن) را نازل كرده ايم و ما آن را به طور قطع حفظ خواهيم كرد».(حجر: 9) دلالت بر بطلان عقيده وهابيان، مبنى بر تحريف قرآن دارد.

اغلب مفسران شيعه و سنى، درباره اين آيه كريمه اظهار نظر نموده و آن را دليلى بر مصونيت و حفظ قرآن كريم از هر نوع تغيير و دستبرد ديگران گرفته اند.

علامه طباطبايى، مفسر و دانشمند بزرگ شيعى با ذكر اين قيد كه خدا داناتر است، مى گويد:

خداوند در اين آيه، خطاب به پيامبر مى فرمايد: اين ذكر را تو از ناحيه خودت نياورده اى تا مردم عليه تو قيام نموده و بخواهند آن را به زور خود، باطل سازند و تو در نگهدارى آن به زحمت بيفتى و سرانجام هم نتوانى. همچنين از ناحيه ملائكه نيز نازل نشده تا در نگهدارى اش محتاج آنان باشى تا بيايند و آن را

ص: 189

تصديق كنند، بلكه ما آن را به صورت تدريجى نازل كرده ايم و خود نگهدار آن هستيم و به عنايت كامل خود، آن را با صفت «ذكر» بودنش حفظ مى كنيم.

پس قرآن كريم، ذكرى است زنده و جاودانى و محفوظ از زوال و فراموشى و از هر نوع زيادت و اضافه شدن كه ذكر بودنش را باطل كند و نيز از نقصى كه اين اثرش را از دست بدهد محفوظ است و همچنين از جابه جا شدن آياتش، به طورى كه ديگر ذكر و مبيّن حقايق معارفش نباشد، مصون است.

پس آيه شريفه، بر مصونيت قرآن از تحريف نيز دلالت مى كند، چه تحريف به معناى دستبرد در آن براى زياد كردن و چه براى كم كردن و چه جهت جابه جا نمودن، چون ذكر خداست؛ و همان طور كه خود خداى تعالى هميشگى است، ذكرش نيز چنين است.

از آنچه بيان شد، اين معنا روشن گرديد كه الف و لام «الذكر»، الف و لام عهد ذكرى است؛ يعنى همان ذكرى كه قبلًا اسمش برده شد، تا گفته نشود كه تورات و انجيل هم ذكر خداست، پس آنها هم از تحريف بايد محفوظ باشند. از سوى ديگر، مراد از وصف لَحافِظُونَ حفظ در آينده است، چون اسم فاعل، ظهور در آينده دارد. (1)


1- تفسير الميزان، ج 12، صص 146 و 147.

ص: 190

طبرى، مفسر و دانشمند بزرگ اهل سنت مى گويد:

مراد از «ذكر» در اين آيه، قرآن است؛ و معناى آن اين مى شود كه ما قرآن را از اينكه چيز باطلى كه از قرآن نيست و بخواهد در آن زياد شود و يا چيزى از آن كاسته شود، حفظ مى كنيم. (1) طنطاوى، مفسر معاصر اهل سنت، در تفسير اين آيه مى گويد:

خداوند در اين آيه فرموده كه ما با قدرت و بزرگى شأن خود، اين قرآن را كه شما آن را انكار نموده ايد بر قلب پيامبر خود محمد(ص) نازل كرديم و ما به طور قطع، اين قرآن را از هر چيزى كه موجب قدح آن شود، مثل تحريف و تبديل، زيادت و نقصان و تناقض و اختلاف، حفظ خواهيم نمود، پس هيچ كسى توانايى معارضه با آن را نخواهد داشت. (2) زمخشرى، يكى ديگر از مفسران اهل سنت مى گويد:

خداوند اين آيه را در رد انكار مشركان و استهزاى آنان فرموده و تأكيد نموده كه خدا فرستنده قرآن است و او جبريل را بر(محمد(ص)) فرستاده است تا او را از پيش رو و پشت سر، رصد كند تا قرآن بر او نازل شود و از دستبرد شياطين محفوظ بماند و او در هر زمانى حافظ و نگهبان قرآن از زيادى و نقصان و تحريف و تبديل است. (3)


1- جامع البيان فى تفسير القرآن، ج 14، ص 6.
2- التفسير الوسيط للقرآن الكريم، سيد محمد طنطاوى، ج 8، ص 19.
3- الكشاف عن حقائق غوامض التنزيل، ج 2، ص 573.

ص: 191

وهابى ها به كم شدن برخى آيات از قرآن كريم قائل شده اند، در حالى قرآن مى فرمايد:

لا يَأْتِيهِ الْباطِلُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ لا مِنْ خَلْفِهِ(فصلت: 42)

كتابى كه هيچ گونه باطلى، نه از پيش رو و نه از پشت سر، به سراغ آن نمى آيد!

طبرسى، از مفسران شيعه مى گويد:

معناى اين آيه، اين است كه به هيچ وجه در قرآن باطل راه ندارد؛ در الفاظش تناقض نيست؛ در اخبارش دروغ نيست؛ كسى نمى تواند با قرآن معارضه كند؛ و بر آن زياد نخواهد شد و تغيير و تبديل در آن، راه نداشته است و خداوند آن را حفظ فرموده و تا روز قيامت، براى مكلفان، حجت است. (1) علامه طباطبايى در ذيل اين آيه مى گويد:

آمدن باطل به سوى قرآن، به اين معناست كه باطل در آن راه پيدا كند؛ يا بعضى از اجزاى آن از بين برود و باطل شود و يا همه اش، به طورى كه بعضى از حقايق و معارف حقيقى آن غيرحق شود؛ و يا بعضى از احكام و شرايع و توابع آن احكام، از معارف اخلاقى و يا همه اين موارد ذكر شده، لغو گردد، به طورى كه ديگر قابل عمل نشود، و چنين چيزى محال است كه صورت پذيرد. بلكه آيات و سوره هاى قرآن و معارف اعتقادى و اخلاقى و عملى اش تا قيامت، به اعتبار خود باقى مى ماند،


1- مجمع البيان فى تفسير القرآن(ترجمه)، ج 22، ص 70.

ص: 192

بنابراين مراد از جمله مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ لا مِنْ خَلْفِهِ(فصلت: 42) زمان نزول قرآن و عصرهاى بعد از آن تا روز قيامت است. (1) فخر رازى در ضمن بيان مطالبى درباره اين آيه مى گويد:

معناى آيه اين است كه قرآن از اينكه چيزى ازآن كم شود، تا باطل از پيش رو در آن نفوذ كند، يا چيزى بر آن افزوده گردد تا باطل از پشت سر وارد آن شود، محفوظ است، زيرا كم و زياد كردن قرآن از مصاديق باطل به شمار مى آيد. (2) طبرى بعد از ذكر چند قول در معناى آيه، مبنى بر نفى تحريف قرآن، بهترين اقوال و نزديك ترين آن را به صواب اين گونه بيان مى كند كه هيچ صاحب باطلى(اعم از انسان و شيطان) توانايى تغيير و تبديل چيزى از معانى آن را ندارد كه اين نوع تغيير، آمدن باطل از پيش روست و نيز توانايى افزودن چيزى را كه از قرآن نيست، در قرآن ندارد و اين نوع تغيير آمدن باطل از پشت سر است. (3) اكنون بعد از بيان مطالبى كه در تفسير و معناى آيات شريفه از مفسران شيعه و سنى گذشت و معلوم شد كه آنان هر نوع تغيير و تبديلى را در قرآن نفى مى كنند، بطلان عقيده وهابيت، مبتنى بر پندار تحريف قرآن، براى همگان روشن مى گردد.

از اين عقيده وهابى ها، اين نتيجه به دست مى آيد كه آنان برخى از روايات ضعيف را كه ديگران بر آنها ترتيب اثر نداده، به صورت قطع


1- ترجمه الميزان، ج 17، ص 604.
2- مفاتيح الغيب، ج 7، ص 568.
3- جامع البيان، ج 24، ص 79.

ص: 193

پذيرفته اند و بانا ديده گرفتن آيات روشن قرآن، مبنى بر نفى قطعى تحريف، آگاهانه يا ناآگاهانه در برابر كتابى كه معجزه خداوند در دست پيامبر آخرالزمان(ص) است قد علم نموده اند.

آيا با توجه به اين پندار وهابى ها اين نتيجه به دست نميآيد كه قرآن در نزد آنان، نبايد حجيت داشته باشد؟ زيرا هنگاميكه بر خلاف اراده خداوند، قرآن مورد دستبرد قرارگرفته باشد احتمال كاستى، زيادى و جابه جايى آيات ديگر نيز وجود دارد.

5. وهابيت و بى احترامى نسبت به قرآن

وهابى ها با وجود اينكه ادعا مى كنند تنها آنان، مسلمان هستند، در حوزه نظر و عمل، نسبت به قرآن كريم، كتاب دينى مسلمانان، بى پروايى و بى احترامى خود را به اثبات رسانده اند.

محمد بن عبدالوهاب، مذهب و راه جديد خود را به جاى قرآن، بر مبناى كتابى كه خودش نوشته بود آغاز مى كند و اين كتاب را در دست خود گرفته، خطاب به مردم مى گويد: «خدا را شاهد مى گيرم كه من، پيرو اين كتاب هستم و هر چه در آن است حق است». اين سخن و دعوت محمد بن عبدالواب كه بر خلاف قرآن بود، باعث تنش در بين او و ساير مسلمين شد و عده اى در اثر آن كشته شدند. (1) هنگامى كه وهابى ها بر شهر مكه مكرمه مسلط مى شوند بعد از قتل عام مردم اعم از صغير و كبير و زن و مرد و حتى كسانى كه در مساجد


1- ر. ك: محمد بن عبدالوهاب عزيز العظمة(المنتخب من مدونات التراث)، ص 119 به بعد.

ص: 194

در حال خواندن نماز و تلاوت قرآن بودند، مصحف هاى شريف را همراه با كتاب هاى حديثى از جمله صحيح بخارى و صحيح مسلم به بيرون مساجد، در كوچه و بازار پرت نموده، زير پاهاى خود لگدمال كردند. (1) آنان به جاى قرآن عظيم، خواندن كتاب «كشف الشبهات» تأليف محمد بن عبدالوهاب را بر مردم مكه، واجب كردند و تدريس آن را اجبارى نمودند. (2) گذشته از اينها وهابى ها معتقدند كه تنها شناخت كتاب «النبذه فى معرفة الدين» تأليف محمد بن عبدالوهاب و عمل به آن موجب دخول در بهشت مى شود و جهل به آن و ضايع كردن آن، باعث دخول در آتش است. (3) آيا اين طرز فكر و عمل وهابيان، مخالفت آشكار با قرآن كريم و آموزه هاى آن نيست؟

وهابى ها ايمان و عمل به كتاب «كشف الشبهات» و «النبذه فى معرفه الدين» را براى نجات و هدايت بشر كافى ميدانند، در حاليكه خداوند هدايت و رستگارى بشر را منحصر در قرآن قرار داده و ميفرمايد:

إِنَّ هذَا الْقُرْآنَ يَهْدِي لِلَّتِي هِي أَقْوَمُ وَ يُبَشِّرُ الْمُؤْمِنِينَ الَّذِينَ يَعْمَلُونَ الصَّالِحاتِ أَنَّ لَهُمْ أَجْراً كَبِيراً(اسراء: 9)

همانا اين قرآن، خلق را به راست ترين و استوارترين طريقه هدايت مى كند و اهل ايمان را كه نيكوكار باشند به اجر و ثواب عظيم بشارت مى دهد.


1- مخالفة الوهابية للقرآن والسنه، عمر عبدالسلام، ص 87.
2- مدافع الفقهاء، صالح الوردانى، ص 112.
3- ابجد العلوم، صديق بن حسن قنوجى، ج 3، ص 198.

ص: 195

رسول گرامى خدا(ص) نيز تنها قرآن و اهل بيت(عليهم السلام) را براى هدايت و نجات از گمراهى بشر، بر جاى گذاشته است. (1) از مجموع آنچه در اين بخش بيان گرديد، اين نتيجه به دست مى آيد كه مبناى اين فرقه بر مخالفت و تضاد با آموزه هاى قرآن استوار است. آنان، با اين مبناى بى پايه، تمام مسلمين را به شرك و كفر محكوم كرده، خون و ناموس و مال آنان را براى خودشان حلال نموده اند و بدين سان، اميال پست مادى و شهوانى خود را تحقق داده و آشكارا در خدمت استعمار و كفار قرار گرفته اند.


1- ر. ك: صحيح مسلم، ج 4، ص 1873؛ المستدرك على الصحيحين، ج 3، ص 118.

ص: 196

ص: 197

فصل هشتم: وهابيت و متون اسلامى

اشاره

در طول تاريخ اسلام، كتاب هاى ارزشمندى به خصوص مسائل دينى و اعتقادى نگاشته شده است و از اهميت، ارزش و جايگاه ويژه اى برخوردارند. ازاين رو، دستبرد به اين كتاب ها و تغييردادن متن و مطالب آنها، افزون بر اينكه خيانت صريح نسبت به علم و نويسنده است، حاكى از غرضورزى و سوء نيت تغيير دهنده نيز مى باشد. امّا وهابى ها براى به كرسى نشاندن عقايد باطل خود، اين ضابطه دينى و اخلاقى را زير پا گذاشته اند و در برخى از كتابها دست خيانت دراز نموده و بعضى از مطالب را به ميل و مذاق خودشان تغيير داده اند.

در اين فصل به يكى از شيوه هاى رايج اين فرقه در سوء استفاده از

ص: 198

متون اسلامى اشاره مى كنيم:

1. تقطيع و تحريف متون اسلامى

امام نووى در كتاب «الاذكار» در مورد استحباب زيارت نبى(ص) آورده است:

فصل فى زيارة قبر النبى(ص) و اذكارها: اعلم انه ينبغى لكل من حجّ ان يتوجه إلى زيارة رسول الله(ص) سواء كان ذلك طريقه أو لم يكن. فان زيارته(ص) من اهم القربات واربح المساعى و افضل الطلبات. فإذا توجه للزيارة اكثر من الصلاة و السلام عليه فى طريقه. فإذا وقع بصره على اشجار المدينة ...

فصلى است درباره زيارت قبر رسول خدا(ص) و دعاهاى آن. بدان كه هر كسى عازم حج مى گردد، شايسته است كه آهنگ زيارت رسول خدا(ص) كند، خواه قبر شريف آن حضرت در مسير راه باشد يا نباشد، زيرا زيارت ايشان از مهم ترين وسايل تقرب به خدا، سودمندترين كار و برترين اهداف است. پس زمانى كه شخص آهنگ زيارت آن حضرت مى كند شايسته است كه در راه بر او درود فراوان فرستد و چون چشمش به درختان مدينه و حرم و علائم آن مى افتد، بر درود و سلام بر آن حضرت بيفزايد.

وهابى ها اين قسمت از اين كتاب را در چاپ جديد، از انتشارات «دارالهدى فى الرياض»، چاپ دوم 1409 ه. ق، با تحقيق شيخ عبدالقادر چنين تحريف نموده اند:

فصل فى زيارة مسجد رسول الله(ص): اعلم انه يستحب من اراد

ص: 199

زياره مسجد رسول الله(ص) ان يكثر من الصلاة عليه(ص) فى طريقه. فاذا وقع بصره على اشجار المدينه و حرمها و ما يعرّف بها زاد من الصلاة و التسليم عليه(ص). (1)

مستحب است كسى كه قصد زيارت مسجد رسول خدا(ص) را دارد، در مسير راه، زياد صلوات بر او بفرستد، وقتى چشمش به درختان مدينه و حرم و آثار ديگر مدينه افتاد، صلوات و سلام و درودش را بر آن حضرت يبشتر نمايد.

همان گونه كه ملاحظه مى شود زيارت رسول الله(ص) به زيارت مسجد رسول خدا(ص) تحريف شده و بيشتر كلمات مربوط به فضائل زيارت حذف شده است.

همچنين در مختصر جامع بيان العلم(در ص 199) روايتى درباره حليت متعه موجود بوده كه در چاپ عربستان سعودى، اثرى از اين روايت ديده نمى شود.

دكتر ناصر القفارى كه يكى از نظريه پردازان جريان وهابيت است در كتاب «اصول مذهب الشيعه الاماميه الاثنى عشريه» در مسئله رؤيت خدا، روايتى را از كتاب شريف توحيد شيخ صدوق (2) و بحارالانوار (3) اين گونه نقل ميكند:

عَن ابي بَصير، عَن ابي عَبدِالله(ع) قالَ قُلتُ لَهُ: اخبِرني عَنِ اللهِ


1- السلفية الوهابيه افكارها الاساسيه و جذورها التاريخيه، حسن بن على السقاف، ص 113.
2- توحيد صدوق، ص 111.
3- بحار الانوار، ج 4، ص 44.

ص: 200

عَزَّوَجَلَّ، هَل يَراهُ المُؤمِنُونَ يَومَ القيامَةِ؟ قالَ: نَعَم. (1)

ابى بصير مى گويد: از امام صادق(ع) پرسيدم كه آيا مؤمنان در روز قيامت خدا را مى بينند؟ گفت: بلى!

او در نقل روايت، به همين مقدار اكتفا كرده و از آن نتيجه گرفته است كه ائمه(عليهم السلام) قائل به رؤيت خدا بوده اند و شيعيان بر خلاف ديدگاه ائمه(عليهم السلام) رؤيت را نمى پذيرند!

آنچه را كه «قفارى» نقل نموده، قسمتى از روايت است كه در راستاى ديدگاه خويش آن را انتخاب كرده است و تتمه روايت را كه بخش اعظم آن مى باشد تقطيع و حذف نموده است. در ادامه روايت، مراد از رؤيت به خوبى و روشنى بيان شده است كه مقصود امام(ع) از رؤيت، رؤيت مورد ادعاى قفارى نيست، بلكه رؤيت قلبى مراد بوده است! تمام روايت چنين است:

عَن ابي بَصير، عَن ابي عَبدِالله(ع) قالَ قُلتُ لَه: اخبِرني عَنِ اللهِ عَزَّ وَجَلَّ هَل يَراهُ المؤمنُونَ يَومَ القيامَةِ؟ قالَ نَعَم وَقَد رَأوهُ قَبلَ يَومِ القيامَةِ فَقُلتُ مَتي؟ قالَ حينَ قالَ الله:(الَستُ بِرَبِّكُم قالوا بَلي) ثُمَّ سَكَتَ ساعَةً، ثُمَّ قالَ: وَانَّ المؤُمِنينَ لَيَرَونَهُ في الدُّنيا قَبلَ يَومِ القيامَةِ! الَستَ تَراهُ فى وَقتِكَ هذا؟ قالَ ابوبَصيرٍ: فَقُلتُ لَه: جُعِلتُ فِداكَ! فَاحَدِّثُ بِهذا عَنكَ؟ فَقالَ: لا فَانَّكَ اذا حَدَّثتَ بِهِ فَانكَرَ مُنكِرٌ جاهِلٌ بِمَعني ما تَقُولُهُ ثُمَّ قَدَّرَ انَّ ذلِكَ تَشبيهٌ وَكُفر وَلَيسَتِ الرُؤيَةُ بِالقَلبِ كَالرُؤيَة بِالعَينِ تَعالى اللهُ عَمّا يَصِفُهُ


1- اصول مذهب الشيعه، ج 2، ص 668- 669.

ص: 201

المُشَبِّهونَ وَالمُلحِدونَ. (1)

ابوبصير مى گويد: به امام صادق(ع) عرض كردم: مرا از خداى عزوجل آگاه كن كه آيا مؤمنان در روز قيامت، او را مى بينند. فرمود: آرى و پيش از قيامت او را ديده اند. عرض كردم: در چه زمانى؟ فرمود: هنگامى كه به ايشان فرمود كه(الَستُ بِرَبِّكُمْ قالوُا بَلي)؛ «آيا نيستم پروردگار شما گفتند كه آرى تو پروردگار مايى». پس حضرت ساعتى ساكت شدند و بعد از آن فرمودند: مؤمنان در دنيا پيش از قيامت او را مى بينند، آيا تو چنان نيستى كه در همين وقت او را ببينى؟ ابوبصير مى گويد: به آن حضرت عرض كردم كه فداى تو گردم پس من اين مطلب را از شما نقل كنم. فرمود: نه، زيرا هرگاه تو اين مطلب را نقل كنى، منكرى كه به معناى آنچه كه ما مى گوييم جاهل باشد، آن را انكار مى كند و بعد از آن تقدير كند كه اين تشبيه و كفر است باعث اين ناخوشى خواهد بود و ديدن با دل، چون ديدن چشم نيست. خدا برتر است از آنچه فرقه مشبهه و ملحدان او را وصف مى كنند.

دكتر قفارى متفكر و نظريه پرداز معاصر وهابيت براى بدنام كردن مخالفين خودش خصوصاً مذهب شيعه اماميه، علاوه بر تقطيع و حذف قسمتى از روايات كلماتى را در روايات از پيش خود افزوده تا عقايد و باورهاى شيعه را مورد خدشه قرار دهد.

همچنين قفارى در كتاب ياد شده ادعا مى كند كه در كتاب كافى


1- توحيد صدوق، ص 111؛ بحار الانوار، ج 4، ص 44.

ص: 202

روايتى وجود دارد كه مى رساند امامان شيعه سيزده نفرند.

او مى گويد:

كما انك ترى الكافي اصح كتبهم الاربعه قد احتوى على جملة من احاديث تقول بان الائمة ثلاثة عشر فقد روي الكليني بسنده عن ابي جعفر(ع) قال: قالَ رَسُولُ اللهِ(ص) إنّي وَ اثني عَشَرَ اماماً مِن وُلدي ... (1)

در حالى كه اگر به اصول كافى مراجعه شود، كلمه «اماماً» در حديث مذكور وجود ندارد، بلكه عبارت اين چنين است: «انّى وَاثنى عَشَرَ مِن وُلدى وَانتَ يا عَلىّ ...». (2) كه مراد از آن چهارده معصوم(عليهم السلام) است.

2. وهابيت و توسل به دروغ

وهابى ها براى رسيدن به اهداف شان به دروغ متوسل مى شوند و براى كتمان حقايق و واقعيت ها از ابزار تهمت و افترا كه در اسلام اكيداً حرام است، استفاده مى كنند.

قفارى در كتاب اصول مذهب الشيعه، جمله اى را از كتاب حكومت


1- اصول مذهب الشيعه، محمد قفارى، ج 2، ص 809.
2- اصول كافى، ج 1، ص 534، ح 17. بديهى است كه اگر «اماماً» در حديث وجود داشته باشد، مفاد حديث منطبق بر ادعاى قفارى مى شود، ولى اين حديث مشتمل بر اين كلمه نيست، بلكه پيامبر خدا(ص) در اين حديث مى فرمايد كه يا على من و تو و دوازده فرزندم كه عبارت اند از فاطمه زهرا 3 و يازده امام معصوم: اوتاد زمين هستيم. پس در اين حديث، بحث از امامت و تعداد امامان نيست، هرچند به طور ضمنى، تعداد ائمه: هم از آن استفاده مى شود، ولى قفارى «اماماً» را از پيش خودش بر آن افزوده است تا تعداد ائمه دوازده گانه را زير سؤال ببرد.

ص: 203

اسلامى امام خمينى(قدس سره) ص 135 اين گونه نقل مى كند:

واذا عزمنا على اقامة حكم اسلامي، سنحصل على عصا موسى و سيف على بن ابي طالب.

اگر تصميم به تشكيل حكومت اسلامى بگيريم، به زودى صاحب عصاى موسى و شمشير على بن ابى طالب خواهيم شد.

او سپس از اين جمله چنين برداشت ميكند كه:

والجمع بين عصا موسى و سيف علي بن ابي طالب كنايةً- فيما يبد ولي- عن تعاون اليهود مع الشيعة فى دولة آيات. (1)

به نظر مى رسد جمع بين عصاى موسى و سيف على ابن ابى طالب، كنايه از همكارى و تعاون يهود با شيعه در دولت آيت الله ها مى باشد.

اين دكتر وهابى كلام امام خمينى را كه عصاى موسى و شمشيرعلى بن ابى طالب در آن جمع شده است، به طور جاهلانه كنايه اى از اتحاد شيعيان و يهوديان صهيونيست پنداشته و بعد با كمال بى شرمى گفته است كه اين اتحاد، بين دولت امام خمينى و اسرائيل در معاهدات نظامى و كمك هاى سرّى، جامه عمل گرفته است و خبرگزارى ها از آن خبر داده اند.

واقعاً اين تهمت براى چه كسانى قابل باور است، در حالى كه امروز


1- اصول مذهب الشيعة الاماميه، ج 3، ص 1411.

ص: 204

در جهان، تنها كشورى كه با تمام قوا در برابر رژيم صهيونيستى ايستاده و مقاومت مى كند، جمهورى اسلامى ايران است و حزب الله لبنان كه حسنه اى از حسنات امام خمينى به شما مى آيد.

اين عبارت كه قفارى از براى مدعاى خود، آن را مستمسك قرار داده، در كتاب حكومت اسلامى چنين است:

آنچه كه كم داريم، همت و قدرت مسلح است كه آن را هم ان شاءالله به دست مى آوريم. به عصاى موسى احتياج داريم و به همت موسى. كسانى بايد باشند كه عصاى موسى(ع) و شمشير على بن ابى طالب(ع) را به كار ببرند. (1)


1- حكومت اسلامى، امام خمينى، ص 1 19. بديهى است كه اين عبارت امام، هيچ گونه دلالتى بر تعاون يهود با شيعه و بالعكس ندارد، آيا ذكرى از عصاى موسى(ع) و همت آن حضرت در كنار سيف على بن ابى طالب(ع) به تنهايى دليل بر همكارى شيعه با يهود تلقى مى گردد؟ كدام عاقل به خود اجازه مى دهد كه از اين عبارت چنين چيزى را استفاده نمايد؟

ص: 205

يكى ديگر از افترائات قفارى، نسبت به علامه امينى، صاحب كتاب شريف «الغدير» است. او مى گويد كه علامه امينى قائل به تحريف قرآن است و حتى آيه اى را در «الغدير» ذكر نموده است كه در قرآن وجود ندارد و آن آيه چنين است:

اليَومَ اكمَلتُ لَكُم دينَكُم بِامامَتِهِ فَمَن لَم يَأتَم بِهِ وَ بِمَن كانَ مِن وُلدِي مِن صُلبِهِ إلَى القِيامَةِ فَأولئِكَ حَبِطَت اعمالهم وَ في النّارِ هُم خالِدُونَ. انَّ ابليسَ، اخرَجَ آدَمَ مِنَ الجَّنَّة مَعَ كَونِهِ صَفوَةِ اللهِ بِالحَسَدِ. فَلا تَحسُدُوا فَتَحبِطَ اعمالَكُم وَ تَزِلَّ اقدامَكُم. (1)

آنچه كه قفارى ذكر نموده افترا و تهمت آشكارى است كه هيچ مسلمانى به خود اجازه نميدهد كه تا اين حد، نسبت به مسلمانان ديگر افترا و دروغ ببندد. زيرا آنچه را كه علامه امينى ذكر نموده، حديثى در تفسير و شرح آيه الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ(مائده: 3) است كه از پيامبر(ص) نقل شده است، (2) نه آن گونه كه قفارى پنداشته كه آن را به عنوان آيه اى حذف شده از قرآن مطرح كرده باشد.


1- اصول مذهب الشيعه، ج 3، صص 1200- 1201.
2- الغدير، عبدالحسين امينى، ج 1، ص 315.

ص: 206

ص: 207

فصل نهم: نقش وهابى ها در تسلط كفار بر جوامع اسلامى

اشاره

قرآن كريم به عزت و سربلندى جامعه اسلامى بسيار اهميت مى دهد و بر اين مطلب تأكيد مى ورزد كه مسلمانان نبايد تحت تسلط قدرت هاى طاغوتى كفار قرار داشته باشند. قرآن به علت ارزش استقلال و حياتى بودن آن در آيات متعددى بر اين مسئله تاكيد نموده و گفته است:

يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا لا تَتَّخِذُوا الْكافِرينَ أَوْلِياءَ مِنْ دُونِ الْمُؤْمِنينَ أَتُريدُونَ أَنْ تَجْعَلُوا لِلَّهِ عَلَيْكُمْ سُلْطاناً مُبيناً(نساء: 144)

ص: 208

اى كسانى كه ايمان آورده ايد، غير از مؤمنان، كافران را ولى و تكيه گاه خود قرار ندهيد! آيا مى خواهيد(با اين عمل،) دليل آشكارى بر ضد خود در پيشگاه خدا قرار دهيد؟!

در جاى ديگرى نيز مى فرمايد:

يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا لا تَتَّخِذُوا الْيَهُودَ وَ النَّصاري أَوْلِياءَ بَعْضُهُمْ أَوْلِياءُ بَعْضٍ وَ مَنْ يَتَوَلَّهُمْ مِنْكُمْ فَإِنَّهُ مِنْهُمْ إِنَّ اللَّهَ لا يَهْدِى الْقَوْمَ الظَّالِمينَ(مائده: 51)

اى كسانى كه ايمان آورده ايد! يهود و نصارى را ولى(و دوست و تكيه گاه خود)، انتخاب نكنيد! آنها اولياى يكديگرند و كسانى كه از شما با آنان دوستى كنند، از آنها هستند، خداوند، جمعيت ستمكار را هدايت نمى كند».

در آيه ديگرى باز تأكيد مى كند:

يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا لا تَتَّخِذُوا الَّذينَ اتَّخَذُوا دينَكُمْ هُزُواً وَ لَعِباً مِنَ الَّذينَ أُوتُوا الْكِتابَ مِنْ قَبْلِكُمْ وَ الْكُفَّارَ أَوْلِياءَ وَ اتَّقُوا اللَّهَ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنينَ(مائده: 57)

اى كسانى كه ايمان آورده ايد، افرادى كه آيين شما را به باد استهزا و بازى مى گيرند- از اهل كتاب و مشركان- ولى خود انتخاب نكنيد و از خدا بپرهيزيد، اگر ايمان داريد.

خداوند متعال به اين مسئله كه دوستى با كفار، مايه عزت و سربلندى شما نمى شود، بلكه عين ذلت و خوارى است، زيرا عزت و سربلندى همه اش از آن خدا و در نزد اوست، اشاره مى كند و مى فرمايد:

الَّذينَ يَتَّخِذُونَ الْكافِرينَ أَوْلِياءَ مِنْ دُونِ الْمُؤْمِنينَ أَيَبْتَغُونَ عِنْدَهُمُ الْعِزَّةَ

ص: 209

فَإِنَّ الْعِزَّةَ لِلَّهِ جَميعاً(نساء: 139)

همان ها كه كافران را به جاى مؤمنان، دوست خود انتخاب مى كنند. آيا عزت و آبرو را نزد آنان مى جويند؟ با اينكه همه عزت ها از آن خداست.

به همين علت نيز با آيه وَ لَنْ يَجْعَلَ اللَّهُ لِلْكافِرينَ عَلَي الْمُؤْمِنينَ سَبيلًا؛ «و خداوند، هرگز كافران را بر مؤمنان تسلطى نداده است».(نساء: 141) تسلط، حكومت و آقايى كفار را بر مسلمين نفى نموده و از مسلمانان و مؤمنين خواسته كه نگذارند كفار بر آنان مسلط شوند تا در برابر آنان ذليل و خوار گردند.

متأسفانه برخلاف همه سفارش ها و تأكيدات خداوند، وهابيت از ابتداى تأسيس و حتى قبل از آن و از آغاز شكل گيرى تفكرات خود توسط ابن تيميه، در خدمت كفار و دشمنان اسلام قرار داشته و هر از گاهى باعث تسلط آنان بر مسلمين گشته است. سران وهابيت به جاى دوستى با مسلمانان و مؤمنين، رشته دوستى خود را با كفار و استعمارگران محكم كرده اند و مسلمانان را به زير تيغ شرك و كفر برده و آنان را مهدورالدم دانسته اند.

در اين فصل به پاره اى از اقدامات وهابيت در جهت تسلط بيگانگان بر جوامع اسلامى اشاره مى كنيم:

1. وهابيت و تفرقه افكنى ميان مسلمين

ابن تيميه، آن زمان كه جهان اسلام مورد تهاجم مغولان از يك سو و صليبيان از سوى ديگر قرار داشت، در برابر علماى اسلامى و عامه

ص: 210

مسلمين قرار گرفت و با پخش و نشر عقايد انحرافى خود، موجبات ترديد و تفرقه را به نفع كفار، در بين مسلمين به وجود آورد.

سبكى در اين باره مى گويد:

ابن تيميه، در زير پوشش پيروى از كتاب وسنت و دعوت مردم به حق و هدايت آنان به سوى بهشت، در عقايد اسلامى بدعت گذاشت و اركان اسلام را در هم شكست. او با اتفاق و اتحاد مسلمانان به مخالفت برخاست. (1) همچنين، آن زمانى كه انگليس، دشمن ديرينه اسلام، كشورهاى اسلامى را مورد تاخت و تاز و استعمار خويش قرار مى داد، محمد بن عبدالوهاب، مجدداً عقايد و انديشه هاى انحرافى ابن تيميه را با همدستى آل سعود رواج داد و به تكفير مسلمين پرداخت و آنان را واجب القتل و مهدورالدم مى دانست.

در عصر حاضر كه استعمار جهانى با تمام امكانات فرهنگى و نظامى براى نابودى اسلام و مسلمين، با همدستان خود متحد شده و بسيارى از كشورهاى اسلامى را عملًا تحت تسلط خود درآورده است و قدس، قبله اول اسلام توسط صهيونيست هاى غاصب، با خون جوانان رشيد فلسطينى رنگين و رنگين تر مى شود، چرا تمام همّ و غم وهابيت، تكفير مسلمين است و تحت عنوان «شرك»، بلاى جان مسلمين شده اند؟

چرا كسى همچون «احسان الهى ظهير» و اتباع آنان در پاكستان و جاهاى ديگر، مؤمنين را در مساجد و در حال نماز، به رگبار مسلسل


1- الدرة المضيه فى الرد على ابن تيميه، سبكى، ص 5.

ص: 211

بستند و جوى خون جارى كردند؟ بدتر آنكه، اين رفتار ناپسند و ضد انسانى و اسلامى، همچنان ادامه دارد.

به گفته استاد «بوطى»، مسلمانان در گوشه و كنار جهان از نفاق افكنى سلفيه(وهابيت) به تنگ آمده اند و ميگويند كه تنها مشكل ما در كشورهاى مختلف، دشمنى و ايجاد تفرقه اى است كه سلفيه در بين ما مسلمانان ايجاد مى كنند. برخى از نتايج اين اختلافات، تعطيلى مسجد واشنگتن، توسط آمريكا براى چندين ماه است؛ همچنين سنگ اندازى و اختلاف افكنى وهابى ها بين مسلمانان، در فرانسه، باعث شد كه يكى از مساجد پاريس، توسط حكومت فرانسه به كلى ويران گردد. (1) با توجه به آنچه گذشت، آيا مى توان براى جريان وهابيت هدفى جز نفاق و تفرقه افكنى در بين مسلمانان پيدا نمود؟ آيا وقت آن نرسيده است كه سران و رهبران كنونى اين فرقه، نسبت به اعمال و رفتار گذشتگان خود مقدارى تأمل نموده، مصالح اسلام و مسلمانان را در نظر بگيرند و بگذارند مسلمين نسبت به دشمنان اصلى و واقعى خود بينديشند و براى آزادى قدس و نجات جوامع اسلامى از سلطه فرهنگى و نظامى غرب و دشمنان اسلام يد واحده و متحدى باشند؟

2. خصومت و دشمنى با جمهورى اسلامى ايران

حكومت ايران، قبل از پيروزى انقلاب، حكومتى غيردينى و وابسته به استكبار جهانى بود و به ارزش هاى اسلامى پاى بند نبود، در عين حال،


1- السلفيه مرحلة زمنيه مباركه، لا مذهب اسلامى، دكتر سعيد رمضان بوطى، ص 245.

ص: 212

حكومت آل سعود(وهابى ها) نه تنها هيچ حساسيتى در برابر دولت ايران از خود نشان نمى دادند، بلكه با آن، رابطه اى گرم و دوستانه داشتند.

اما بعد از پيروزى انقلاب و استقرار نظام اسلامى در ايران، وهابى ها در برابر دولت ايران، موضع منفى و خصمانه اى اتخاذ كردند، در حالى كه اين حكومت، بر اساس قرآن و سنت پيامبر(ص) شكل گرفته و موجب بيدارى امت اسلامى در سراسر دنيا گرديده و مخالفت صريح خود را با صهيونيزم و استكبار جهانى، اعم از شرق و غرب، در گفتار و عمل اعلام داشته است.

دولت كنونى ايران حتى سفارت خانه هاى بعضى از آنها را در تهران بسته است و از ارزش هاى اسلامى در سراسر دنيا دفاع مى نمايد و در اين راستا، رهبر فقيد انقلاب، فتواى ارتداد سلمان رشدى را بدون هيچ ملاحظه سياسى و با قاطعيت اعلام كرد. از سوى ديگر، جمهورى اسلامى ايران، حمايت از تمام مسلمين و دعوت به سوى اتحاد و تقريب مذاهب اسلامى را سرلوحه سياست خود قرار داده و كارهاى بى شمار ديگرى، در جهت وحدت امت اسلامى در داخل و خارج كشور انجام داده است.

وهابى ها با اينكه خودشان را مسلمان و مدافع توحيد مى دانند، خصومت و عداوت شديد خود را به بهانه ها و عناوين عجيب و غريب نسبت به جمهورى اسلامى ايران اعلام مى دارند و از هيچ گونه توطئه و تبليغ، عليه آن دريغ نكرده اند.

آنان در اين راستا، براى مخدوش كردن و منفور جلوه دادن نظام جمهورى اسلامى ايران به افترا زدن و دروغ گويى روى آورده اند و صدها

ص: 213

كتاب كه پر از تهمت هاى ناروا و تحريفات و تقطيعات سخنان بزرگان شيعه است، عليه مذهب تشيع و خصوصاً نظام جمهورى اسلامى ايران نوشته اند.

فرقه وهابيت براى بدنام نمودن شيعيان، به ابزار خلاف شرعى چون دروغ متوسل مى گردند. بايد از آنها پرسيد كه مگر احكام و دستورهاى اسلامى را قبول ندارند؟

قفارى يكى از نويسندگان وهابى در كتابش آورده است:

امام خمينى بعد از پيروزى انقلاب اسلامى اذان را تغيير داد و اسم خود را در اذان داخل نمود و حتى آن را قبل از اسم پيامبر(ص) قرار داده است. او مى گويد در حال حاضر اذان در سراسر ايران به اين ترتيب است: «الله اكبر، الله اكبر، خمينى رهبر. اشهد ان محمداً رسول الله ... تا آخر اذان». (1) آيا واقعاً چنين اذانى را كسى در طول سى سال حكومت اسلامى از راديو، تلويزيون و يا مناره هاى مساجد ايران شنيده است؟ آيا جز اختلاف افكنى و تضعيف مسلمانان در برابر كفار و دشمنان اسلام، غرض ديگرى بر اين دروغ ها مترتب مى گردد؟

3. هم سويى وهابيت با كفار

وهابى ها با كفار و دشمنان اسلام در برابر مسلمانان همسو مى باشند. وقتى كه در سال(1920 م) انگليس استعمارگر، كشورهاى اسلامى را


1- اصول مذهب الشيعة الاماميه الاثنى عشريه، ج 3، ص 1392.

ص: 214

مورد هجمه قرار داد و مصر و عراق را به تصرف درآورد، علما و فقهاى اسلامى در نجف اشرف و دانشگاه الازهر فتواى جهاد و دستور حمل سلاح را بر ضد انگليس صادر كردند. اما وهابى ها تحت رهبرى پسر محمد بن عبدالوهاب، بر ضد فتاواى فقهاى اسلامى به نفع انگليس استعمارگر وارد عمل شدند و رهبرشان فتواى جهاد با مسلمانان را اعلان نمود. (1) «حافظ وهبه» مستشار سعودى در كتاب «جزيرة العرب فى القرن العشرين» مى گويد: علت اينكه ملك عبدالعزيز، حاكم وهابى ها «فيصل الدويش»، رئيس قبيله «مطير» را زندانى كرد و بعد به قتل رسانيد، اين بود كه فيصل الدويش، فهميده بود كه عبدالعزيز «كان لا يركع الّا لاوامر انگليز»؛ «ملك عبدالعزيز، جز به اوامر انگليس گردن نمى نهد». همچنين او متوجه شده بود كه عبدالعزيز، فلسطين را با مشورت انگليس به يهودى ها بخشيده است. (2) آيا اين عملكرد و موضع گيرى وهابى ها بيانگر دشمنى آنان با اسلام و دوستى و هم پيمانى آنان با كفار و دشمنان اسلام نيست؟ گويى توحيدى كه اين همه، از آن دم مى زنند و ديگران را به خاطر آن، كافر و مشرك مى دانند تنها با همكارى و هم سويى با كفار و مشركان قابل تحقق است؟


1- هذه هى الوهابيه(اين است آيين وهابيت)، محمدجواد مغنيه، ص 188.
2- ماضى الوهابيين وحاضرهم، سيد مرتضى رضوى، ص 196.

ص: 215

فصل دهم: وهابيت و مسلمانان

اشاره

اگر كسى اسلام را بپذيرد و مسلمان شود، آثار متعددى بر آن مترتب مى گردد؛ يعنى ازدواج با او، ارث بردن از او و خوردن ذبيحه او جايز است. (1) به اتفاق علماى شيعه و سنى، هنگامى به مسلمانى كسى حكم مى شود كه شهادتين(اشهَدُ ان لا إلهَ إلَّا اللهُ وَ اشهَدُ انَّ مُحَمَّداً رَسولُ الله) را بر زبان جارى كند و به ظاهر اسلام تمسك نمايد. به گفته ابوالحسن اشعرى مؤسس فرقه كلامى اشاعره، اسلام عبارت از گفتن شهادتين است. همچنين به اتفاق علماى فريقين، ايمان غير از اسلام است؛ به اين معنا كه دايره اسلام، وسيع تر از ايمان است، پس هر مؤمنى مسلمان است، اما اين طور نيست كه هر مسلمانى حتماً مؤمن است؛ بر همين


1- رك: الاقتصاد، محمد بن حسن شيخ طوسى، ص 213.

ص: 216

اساس، علماى اسلامى در تعريف ايمان، نظرات مختلفى دارند كه به حقيقت اسلام ربطى پيدا نمى كند.

ايمان داراى مراتبى بوده و قابل زيادى و كاستى است، بر خلاف اسلام كه داراى مراتب نبوده و كاستى و زيادى در آن تصور نمى شود (1)، بلكه يا هست يا نيست.

بنابراين اگر كسى كلمه شهادتين را به زبان آورد، حكم اسلام بر او جارى مى گردد، مگر اينكه ثابت شود آنچه را كه به زبانش آورده، در قلبش آن را قبول ندارد كه در اين صورت، اسلامش پذيرفته نيست. (2) بر همين اساس است كه خداى متعال، به مسلمانان هشدار داده، كسى كه اسلام را ظاهر نموده و شهادتين را به زبان جارى كرده، به بهانه هاى واهى و به خاطر به دست آوردن غنيمت و مال دنيا به او نگوييد كه مسلمان نيست تا او را بكشيد. خداوند مى فرمايد:

يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا إِذا ضَرَبْتُمْ في سَبيلِ اللَّهِ فَتَبَيَّنُوا وَ لا تَقُولُوا لِمَنْ أَلْقي إِلَيْكُمُ السَّلامَ لَسْتَ مُؤْمِناً تَبْتَغُونَ عَرَضَ الْحَياةِ الدُّنْيا فَعِنْدَ اللَّهِ مَغانِمُ كَثيرَةٌ كَذلِكَ كُنْتُمْ مِنْ قَبْلُ فَمَنَّ اللَّهُ عَلَيْكُمْ فَتَبَيَّنُوا إِنَّ اللَّهَ كانَ بِما تَعْمَلُونَ خَبيراً(نساء: 94)

اى كسانى كه ايمان آورده ايد، هنگامى كه در راه خدا گام مى زنيد(و به سفرى براى جهاد مى رويد)، تحقيق كنيد و به


1- رك: الاقتصاد، شيخ طوسى، ص 140؛ التبيان، ج 2، ص 418؛ اوائل المقالات، محمد بن محمد شيخ مفيد، ص 48؛ مقالات الاسلاميين، ابوالحسن اشعرى، ص 293؛ شرح عقيدة الطحاويه، ابن ابى العز الحنفى، ص 332.
2- مستمسك عروة الوثقى، سيد محسن حكيم، ج 2، ص 125.

ص: 217

خاطر اينكه سرمايه ناپايدار دنيا(و غنايمى) به دست آوريد، به كسى كه اظهار صلح و اسلام مى كند نگوييد: مسلمان نيستى، زيرا غنيمت هاى فراوانى(براى شما) نزد خداست. شما قبلًا چنين بوديد و خداوند بر شما منت نهاد(و هدايت شديد). پس،(به شكرانه اين نعمت بزرگ) تحقيق كنيد. خداوند به آنچه انجام مى دهيد آگاه است.

ولى با كمال تأسف، وهابى ها دقيقاً مخالف اين آيه شريفه عمل مى نمايند و كسانى را كه نسل اندر نسل، نه تنها مسلمان، بلكه مؤمن و داراى درجات ايمان بوده اند، بعد از تكفير، به قتل رسانده و هنوز هم به قتل مى رسانند و اموال آنان را به عنوان غنيمت، به تاراج مى برند.

1. محمد بن عبدالوهاب و ادعاى نبوت

محمد بن عبدالوهاب، با عمل و رفتار خود، ادعاى نبوت كرده است و خاتميت رسول خدا(ص) را عملًا زير سؤال برده است.

شيوه دعوت او به سوى وهابيت، به گونه اى بوده كه گويا او از طرف خدا به نبوت مبعوث گرديده و دين اسلام را نسخ كرده و كتاب جديدى براى هدايت بشر آورده است. دليل بر اين مدعا اين است كه هنگامى كه محمد بن عبدالوهاب مى خواست مذهب خود را آشكار كند، قبل از آن، هشت ماه دور از نظر مردم، دائماً كتاب ها را مطالعه مى كرد و پس از مدتى كتاب كوچكى را در دستش گرفت و اين گونه به ميان مردم آمد و دعوتش را آغاز كرد: «خدا را شاهد مى گيرم كه من پيرو اين كتاب هستم و هر چه در آن هست حق است».

ص: 218

در اين هنگام «على بن ربيعه» كه از قوم تميمى بود از او پرسيد: «اگر كسى اين كتاب را نپيذيرد، چه كار كنيم؟» او در جواب گفت: «كار را با شمشير حل مى كنيم! على بن ربيعه دوباره پرسيد كه چگونه كسى با نپذيرفتن اين كتاب، مستحق قتل مى شود؟ محمد بن عبدالوهاب گفت: «آنان به خاطر اينكه مشرك و كافرند مستحق قتل مى گردند». بعد گفت: «آيا تو هم اين را مى گويى؟» على بن ربيع گفت: «بلى اين اعتقاد من است».

هنگامى كه پراكنده شدند و محمد بن عبدالوهاب به خانه برگشت، پسر عمويش عبدالله بن حسين پيش او آمد و گفت: «آيا اين راست است كه تو با اين مذهب خودت خروج مى كنى؟» گفت: «بلى». پسر عمويش گفت: «به خدا قسم اگر يك نفر از «بنى سنان» را به اين مذهب دعوت كنى، سرت را از بدنت جدا مى كند». در اين روز بين او و پسر عمويش، مشاجره اى درمى گيرد و عده اى در اثر آن كشته مى شوند. (1) اين واقعيت تاريخى، حاكى از اين مطلب است كه محمد بن عبدالوهاب بعد از هشت ماه تفكر و انديشه، به اين نتيجه مى رسد، مذهبى كه خودش اختراع نموده، بايد جايگزين اسلام شود و كتابش به جاى قرآن ملاك و معيار حقانيت و استحقاق عذاب و عقاب قرار گيرد. به بيان ديگر، او به جاى اينكه پيرو قرآن و اهل بيت رسول خدا(عليهم السلام) باشد، پيرو كتاب و تفكرات ابداعى خويش مى گردد، لذا به صراحت مى گويد كه تمام مسلمانان به علت نپذيرفتن كتاب و مذهب او، مشرك و كافر


1- محمد بن عبدالوهاب عزيز العظمة(المنتخب من مدونات التراث)، ص 119.

ص: 219

گشته، مستحق قتل مى گردند.

محمد بن عبدالوهاب، پيشواى وهابى ها در راستاى تحقق اهداف دشمنان اسلام، به حدى با مسلمانان دشمنى داشته كه به صورت افراطى مى گويد:

شرك مسلمانان، غليظتر از شرك بت پرستان زمان جاهليت است، زيرا مشركان فقط در حال خوشى و رفاه، مشرك بودند و در حال سختى و گرفتارى موحد و خدا پرست مى شدند، لكن مسلمانان در هردو حال(شدت و رخا) مشرك هستند. (1) او در جاى ديگرى مى گويد: «كسى كه مشركان(مسلمانان) را تكفير نكند يا در كفر آنان، شك داشته باشد، از بزرگ ترين نواقض اسلام است». (2) اگر به اين سخنان محمد بن عبدالوهاب دقت شود، كفار و مشركان واقعى در اصل خداپرست و موحدند و فقط گاهى مبتلا به شرك مى گردند، اما مسلمانان از اصل مشرك اند و هيچ گاه موحد و خداپرست نيستند.

بر همين اساس، وهابى ها، پيوسته مسلمانان را به قتل مى رسانند و نه تنها از آغاز موجوديت خود تا امروز، هيچ نوع اختلاف و برخوردى با كفار واقعى(نصارى و يهود و حتى مادى پرستان) نداشته اند، بلكه با حفظ رابطه نيكو، در خارج و داخل كشور به آنان احترام مى كنند و بر


1- محمد بن عبدالوهاب عزيز العظمة، ص 121؛ كشف الشبهات، صص 33- 34.
2- الدعوة على منهج النبوة(اثر التجديد فى الجزائر)، عبدالحليم عوبيس، ص 135.

ص: 220

اين رابطه تأكيد دارند.

آيا اين تفكر وهابى ها به تنهايى، بر باطل بودن اين فرقه مسلمان كُش كافى نيست و به روشنى، خدمت گذارى آنان را براى كفار به اثبات نمى رساند؟

«احمد زينى دحلان» در «خلاصة الكلام» مى نويسد:

محمد بن عبدالوهاب كسانى را كه از مذهب او پيروى مى كردند و قبلًا فريضه حج را انجام داده بودند، وادار مى كرد كه حجش را اعاده كند و به آنها مى گفت كه حج اول آنها در حال شرك بوده است. همچنين به كسانى كه به مذهب او مى گرويدند، پس از اداى شهادتين مى گفت: شهادت سوم را هم بر زبان جارى كنند و بگويند كه قبلًا كافر بوده اند و پدر و مادرشان نيز در حال كفر از دنيا رفته اند.

اگر آنان اين شهادت سوم را بر زبان جارى نمى كردند، دستور قتلشان را صادر مى كرد. او به طور آشكار مى گفت: مسلمانان ششصد سال كافر بوده اند. او غير از پيروان خود، بقيه مسلمانان را مشرك و كافر مى دانست و خون و مالشان را حلال و مباح مى شمرد. (1) به همين علت است كه تمام جنگ هاى وهابى ها با مسلمين، از طرف آنان، اسم و عنوان «غزوه» به خود گرفته است. (2) با توجه به اين تفكر و عملكرد محمد بن عبد الوهاب و پيروان او، شرط


1- خلاصة الكلام فى بيان امراء البلد الحرام، سيد احمد بن زينى دحلان، صص 338- 340.
2- حاشيه رد المختار، ابن العابدين، ج 4، ص 449.

ص: 221

مسلمانى نزد وهابيت شهادت سوم است، نه شهادتينى كه پيامبر اسلام(ص) آن را به دستور خدا شرط مسلمانى قرار داده و با اقرار به آن، خون و مال و ناموس هر انسانى محترم گرديده و تكفير او حرام مى گردد!

اين مسلمانانى كه از نظر وهابى ها كافر و مشرك به شمار مى آيند، به وحدانيت خدا و نبوت پيامبر(ص) ايمان داشته و به اين شهادتين، اقرار كرده اند و تنها چيزى را كه به آن، اقرار نمى كنند، همان شهادت سومى است كه محمد بن عبدالوهاب، آن را از نزد خود ابداع نموده و شرط مسلمانى قرار داده است و بر آن اساس، ساير مسلمانان را تكفير مى كند.

به عبارت ديگر، از ديدگاه وهابيت، كسى مسلمان است كه شهادت بدهد همه مسلمانان تا ظهور محمد بن عبدالوهاب كافر بوده اند و هر كسى كه مذهب او را نپذيرد، او نيز كافر است؛ اگر چنين شهادتى ندهد، خود او هم كافر و مهدورالدم خواهد بود. آيا كسى كه در كنار شهادتين، شهادت سوم را آن هم در جهت تكفير مسلمين، شرط اساسى و اصلى مسلمان شدن بداند، خودش را متهم به بدعت گذارى و كفرگويى نكرده است؟

بر مبناى كدام دليل مسلمين ششصد سال كافر بوده اند و در اين مدت، حتى يك نفر مسلمان هم وجود نداشته است؟ با توجه به اين اظهارات و موضع گيرى خصمانه محمد بن عبدالوهاب عليه مسلمين، آيا جريان وهابيت يك توطئه بزرگ عليه اسلام و تضعيف مسلمين در راستاى تحقق اهداف كفار و سياست مداران آنان، نيست؟

2. تكفير اهل سنت توسط وهابى ها

وهابى ها بدون دليل، تمام اهل سنت را كافر مى دانند. ابن عابدين يكى از

ص: 222

علماى معروف حنفى و صاحب كتاب فقهى «حاشيه ابن عابدين» مى گويد:

فرقه وهابيت، تمام اهل سنت را كافر دانسته، فقط خودشان را موحد مى پندارند. به طور كلى، هر كس با اعتقاد آنان مخالف باشد، از ديدگاه آنها مشرك و كافر است و به همين خاطر، كشتار اهل سنت و علماى آنان را مباح دانسته اند. (1) وهابيان و علماى آنان، در برابر سخن «شيخ حسين مدنى» يكى از علماى ديوبندى پاكستان چه جوابى دارند كه گفته است محمد بن عبدالوهاب نجدى كه از نجد ظهور نمود، داراى افكارى باطل و عقيده اى فاسد بود. آنان بسيارى از اهل سنت و جماعت را كشتند. او كشتن اهل سنت را موجب وجود رحمت مى دانست! او اهل حجاز و خصوصاً ساكنان حرمين شريفين را به بدترين وضع آزار و شكنجه داد و هزاران نفر از مسلمين بهدست او به شهادت رسيدند. اين شيخ ديوبندى در يك كلام مى گويد:

والحاصل انه كان رجلا ظالما عاصيا، فاسقا سفّاكا. و من اجل ذلك مازالت العرب و لاتزال عداوة قلبية معه ومع اتباعه وبحيث لايبغضون اليهود و لاالنصارى و لاالهندوس كما يبغضونهم. (2)

حاصل مطلب اين است كه محمد بن عبدالوهاب مرد ستمگر و عصيان گر و فاسق و خون ريزى بوده و عرب ها پيوسته با او و پيروانش به گونه اى دشمنى داشته اند كه با يهود و نصارى و


1- حاشيه رد المختار، ج 4، ص 449.
2- شهاب الثاقب على المسترق الكاذب، حسين احمد مدنى، ص 43.

ص: 223

هندوها نداشته اند.

شيخ حسين احمد مدنى كه شيخ الحديث بوده و در آزادى و استقلال هند، نقش اساسى داشته است، درباره محمد بن عبدالوهاب مى گويد:

محمد بن عبدالوهاب معتقد بود كه همه اهل عالم و تمام مسلمانان بلاد عرب، كافر و مشرك اند و جنگ با آنان و غنيمت گرفتن اموال آنها جايز، بلكه واجب است. (1) همچنين «احمد امين» نويسنده معروف مصرى مى گويد: «وهابيان غير از سرزمين خود، سرزمين هاى ديگر اسلامى را مملكت اسلامى نمى دانند و معتقدند كه بايد با اين ممالك، جهاد كرد». (2) آيا اين اعتقاد محمد بن عبدالوهاب، مؤسس فرقه وهابيت، بدعت و مخالف مبانى دين اسلام نيست؟ چرا وهابيان، تشنه خون مسلمانان هستند، به گونه اى كه حتى كفار حربى نيز چنين حرص و ولعى در كشتن مسلمين ندارند؟

چرا محمد بن عبدالوهاب و پيروان او، جنگ و جهاد را با كفار جايز نمى شمارند و به جاى آن مسلمانان را هدف گرفته اند؟ و آيا اين اعتقاد و عملكرد آنان، در برابر مسلمانان، كاشف از رابطه مرموز و مخفيانه وهابيان، به خصوص سران و رهبران آنها، با كفار و دشمنان دينى مسلمانان و به خصوص استعمارگران سودجو نيست؟

به فرض اينكه مسلمانان، آن گونه كه وهابيان مى گويند كافر و مشرك


1- الشهاب الثاقب، ص 43.
2- زعماء الاصلاح فى عصر الحديث، احمد امين، صص 20 و 21.

ص: 224

بوده و جهاد با آنان واجب باشد، پس چرا وهابيان در جهاد با آنان مرتكب وحشى گرى و ايجاد رعب و وحشت شده، آنان را به فجيع ترين وجه مى كشند و اعضاى آنان را مثله و تكه پاره كرده، حتى به اطفال شيرخوار هم رحم نمى كنند؟

به عنوان نمونه، در يكى از جهادهاى وهابى ها عليه مسلمانان، در وادى «دواسر» در حالى كه اكثر آنان در مساجد مشغول خواندن نماز صبح بودند، سه هزار نفر را قتل عام كردند و مساجد را بر آنان خراب كردند و خانه هايشان را آتش زدند و انگشت پاى اطفال را قطع نموده، سپس پاهايشان را قطع نمودند؛ و همين طور انگشت هاى دست آنان را قطع كردند تا به تدريج و همراه با شكنجه بميرند. آنان چشم ها را از حدقه بيرون آوردند تا با اين كارشان ديگران را بترسانند. (1) وهابيان اين گونه جهاد را از كجا آموخته اند؟ آيا با اين كار آنان، جهاد كه يك پديده مقدس الهى است، خدشه دار نمى شود و چهره ضد انسانى و الهى به خود نمى گيرد؟ در حالى كه چنين رفتارى، حتى در ميان دزدان و جنايت كاران تاريخ، ديده نشده است.

آيا اين گونه رفتار وحشيانه وهابيان به نام اسلام، با مسلمانان و تحت عنوان جهاد، اسلام را در انظار جهانيان منفور و وحشت زا جلوه نمى دهد؟ و كدام عقل، مى تواند چنين دينى را بپذيرد؟

«حافظ وهبه» مستشار سعودى در كتاب «جزيرة العرب فى القرن العشرين» درباره رفتار وهابى ها با مسلمانان چنين گزارش ميدهد كه


1- تاريخ آل سعود، ناصر السعيد، صص 286- 304.

ص: 225

عبدالعزيز بن عبدالرحمن آل سعود گفت:

هنگامى كه قبايل در مقابل دعوت ما، مقاومت كردند و جد ما آل سعود اول، عده اى از شيوخ و بزرگان قبيله «مطير» را به زندان انداخت، بعد از آن، چند نفر ديگر از همين قبيله، براى آزادى آنها به عنوان واسطه آمدند، ولى آل سعود بهجاى اينكه آنان را آزاد كند همگى را كشتند و سرهاى بريده آنان را روى غذايى كه آماده كرده بودند قرار داده، واسطه ها را كه پسرعموهاى مقتولين بودند، براى خوردن اين غذا دعوت كردند، هنگامى كه آنان از خوردن غذا امتناع ورزيدند، دستور قتل آنها را نيز صادر كرد.

ملك عبدالعزيز، اين مطلب را براى شيوخ قبيله مطير كه براى آزادى زعيم خود «فيصل الدويش» آمده بودند، نقل كرد تا به آنان بفهماند كه با تأسى از سلفش او را خواهد كشت؛ و همين كار را هم انجام داد و او را كشت و با خونش وضو گرفت تا نماز بخواند. (1) اين رفتار وهابى ها از كدام خصيصه آنان حكايت مى كند و با اين عملكرد، مردم را به كدام اسلام و كدام توحيد دعوت مى كنند؟ ممكن است كه در تاريخ، شبيه اين فجايع، بر اساس انگيزه هاى شيطانى و هواهاى نفسانى اتفاق افتاده باشد، اما هيچ دين و آيينى اين گونه رفتار وحشيانه را كه وهابيان آن را به نام اسلام به نمايش مى گذارند بر


1- ماضي الوهابيين وحاضرهم، سيد مرتضى رضوى، ص 196.

ص: 226

نمى تابد.

آيا امروزه، وهابيان كه مدعى توحيد و اسلام واقعى هستند، در گوشه و كنار دنيا با وحشى گرى و رفتارهاى عارى از منطق و عقل و به دور از شريعت پاك اسلام، برخى از جهانيان را كه از اسلام چيزى نمى دانند نسبت به اسلام و آموزه هاى مقدس آن و قرآن متنفر نكرده اند؟

به راستى كه آنان با اين كارشان كمر مسلمانان را شكسته اند و راه هايى را براى نفوذ دشمنان اسلام در ميان مسلمانان ايجاد كرده اند.

ص: 227

فصل يازدهم: مخالفت با علما و فقهاى مسلمين

اشاره

ترديدى نيست كه اسلام و آموزه هاى آن، به وسيله علماى دين از نسلى به نسلى منتقل شده و آنان هستند كه در پيشرفت و شكوفايى دين اسلام، نقش برجسته و اساسى داشته اند.

اگر اين علما نبودند حتى وهابى ها هم چيزى از معارف اسلام به دستشان نمى رسيد تا ديگران را تكفير نموده و خودشان را مسلمانان واقعى قلمداد كنند، بلكه اسلام به فراموشى سپرده مى شد. پس اين وجود پربركت علما و فقهاى اسلامى است كه در طول زمان هاى گذشته، اسلام را زنده نگه داشته و به نسل هاى آينده منتقل نموده اند. اما وهابى ها با چشم هاى بسته و با دل هاى زنگ زده و با بى نهايت دشمنى، آنان را با

ص: 228

دشنام و اهانت هاى ناروا تكفير مى كنند.

1. توهين به فقها و علماى دين

انديشه و مذهب وهابيت، بر مخالفت با تمام علما و فقهاى اسلامى بنا شده است. آنان در اين راستا، از هيچ گونه توهين و اهانت نسبت به علماى دين فروگذار نكرده اند.

ابن تيميه، هر فقيهى را كه مخالف با ديدگاه او، نظر و فتوايى مى داد، به الاغ خودش تشبيه مى كرد. او عارف بزرگ، ابن عربى، «صاحب فتوحات مكيه»، و امام محمد غزالى، صاحب كتاب ارزشمند «احياء علوم الدين» و امام فخررازى، صاحب تفسير «مفاتيح الغيب» را بسيار دشنام مى داد و آنان را جوجه هاى هنود(هندوها) و يونان مى خواند. خصومت و دشمنى او با علماى بزرگ اسلامى به اندازه اى شديد بود كه هرگاه از علامه حلى(ابن المطهر) نام مى برد، او را «ابن المنجس» مى خواند. (1) وهابيان به پيروى از ابن تيميه، ابوحنيفه، نعمان بن ثابت فقيه نامدار اهل سنت را كه در ميان مسلمانان اهل سنت، داراى بيشترين پيرو و مقلد مى باشد، از ائمه ضلال شمرده اند. (2) آيا اين برخورد غير معقول و غير انسانى وهابيان با علماى دين از انحراف اعتقادى و بدعت عملى آنان حكايت نمى كند؟ با چه معيار عقلى و با كدام ملاك شرعى، وهابى هايى كه خودشان، دوازده قرن از اسلام فاصله دارند، ساير مذاهب اسلامى، اعم از فقهى و كلامى را كه در قرن


1- ابن تيميه فى صورته الحقيقيه، عبدالحميد صائب، ص 42.
2- السلفية الوهابيه، افكارها الاساسيه وجذورها التاريخيه، حسن بن على السقاف، ص 73.

ص: 229

اول هجرى به وجود آمده اند، مردود مى شمارند و سران و اتباع آنها را دزد، كافر، ملحد، زنديق، يهود اهل قبله و مانند آن، مى خوانند. (1)

آيا مذاهبى كه در صدر اسلام و نزديك به زمان نزول وحى و احاديث نبوى به وجود آمده اند به اسلام نزديك ترند يا مذهبى كه در قرن دوازدهم در فضاى فرهنگى غرب و در زمان حاكميت سياسى دشمنان اسلام به وجود آمده است؟

عبدالعزيز بن سعود، يكى از مريدان محمد بن عبدالوهاب و امير وهابيان، در ابتداى تأسيس فرقه وهابيت، در اولين سخنرانى خود براى قبايل عرب، موضع خود را در برابر علماى اسلام اين گونه اعلام مى كند:

ما بايد همه شهرها و آبادى ها را به تصرف خود درآوريم و احكام و عقايد خود را به آنان بياموزيم. براى تحقق بخشيدن به اين آرزو ناگزيريم كه عالمان اهل سنت را كه مدعى پيروى از سنت سنيه نبويه و شريعت محمديه هستند از روى زمين برداريم. به عبارت ديگر مشركانى كه خود را به عنوان اهل سنت قلمداد مى كنند، از دم شمشير بگذرانيم و به ويژه علماى سرشناس و مورد توجه را، زيرا تا اينها زنده هستند، هم كيشان ما روى خوشى نخواهند ديد. از اين رهگذر، بايد اول كسانى را كه به صورت عالم خود نمايى مى كنند، ريشه كن نمود، سپس بغداد را تصرف كرد. (2)


1- السلفية الوهابيه، افكارها الاساسيه وجذورها التاريخيه، صص 73- 110.
2- وهابيان، ص 33.

ص: 230

آيا اين موضع گيرى وهابيان، شبيه مواضع كمونيست ها نيست كه با اشغال هر كشور اسلامى مى گفتند، وجود علماى اسلامى و حتى آدم هاى بزرگ سالى كه از اسلام چيزى مى دانند، مانع از پيشرفت و تسلط كمونيسم است و همه آنان بايد كشته شوند و همين كار را هم در كشورهايى مثل تاجيكستان، ازبكستان، تركمنستان و اخيراً در افغانستان انجام دادند؟

به راستى بين وهابيان و كمونيست ها چه شباهتى وجود دارد كه هر دو اسلام و عالمان دينى را مانع پيشرفت هم كيشان خود مى دانند و هردو به يك نوع، با اسلام و مسلمانان، دشمنى خود را در حوزه نظر و عمل به اثبات رسانده اند؟

تنها تفاوتى كه بين اين دو مكتب، وجود دارد اين است كه كمونيسم با چماق بى دينى بر فرق اسلام و مسلمين مى كوبيد، اما وهابيت با چماق ديندارى بر فرق و قلب اسلام و مسلمانان مى كوبند. هرچند به فرموده رهبر انقلاب اسلامى ايران، امام خمينى(قدس سره) كمونيسم را ديگر بايد در موزه هاى تاريخ جست وجو نمود، ولى ضربات مهلك وهابيت، هنوز بر پيكر اسلام و مسلمين ادامه دارد.

چرا وهابى ها از علماى دين و محيط و فضاهايى كه با فرهنگ اسلامى و معارف قرآنى روشن شده اند، مى ترسند و پيوسته براى رسيدن به اهدافشان از مردم جاهل استفاده مى كنند؟ اين در حالى است كه دين اسلام، بر علم و آگاهى و معرفت مبتنى است و از منطق استوار و برهانى قاطع برخوردار مى باشد و هيچ دين و آيينى در حوزه استدلال و عقلانيت، در برابر آن، توان مقاومت ندارد.

ص: 231

اسلام، براى پيشرفت و گسترش خود، نيازى به كشتار و خون ريزى و خشونت ندارد، چه اينكه خداوند خطاب به پيامبرش مى فرمايد:

ادْعُ إِلى سَبيلِ رَبِّكَ بِالْحِكْمَةِ وَ الْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ وَ جادِلْهُمْ بِالَّتي هِي أَحْسَنُ إِنَّ رَبَّكَ هُوَ أَعْلَمُ بِمَنْ ضَلَّ عَنْ سَبيلِهِ وَ هُوَ أَعْلَمُ بِالْمُهْتَدينَ(نحل: 125)

با حكمت و اندرز نيكو، به راه پروردگارت دعوت نما! و با آنها به روشى كه نيكوتر است، استدلال و مناظره كن؛ پروردگارت، از هر كسى بهتر مى داند چه كسى از راه او گمراه شده و او به هدايت يافتگان داناتر است.

2. دشمنى وهابيت با متكلمان اسلامى

فرقه وهابيت، در راستاى مخالفت با اسلام و مسلمين، در برابر متكلمان اسلامى، موضعى خصمانه گرفته اند و آنها را اهل بدعت، و روش كلامى را منهج جاهليت قلمداد مى نمايند و به طور كلى، استدلال متكلمان را بدعت (1) و آنان را اهل ضلال ناميده اند (2) و در نهايت آنان را مشرك خوانده اند. (3) ابن تيميه مى گويد:

متكلمان از نظر علم، مانند «عبدالله بن ابى اسرح» هستند كه


1- عقيدة الشيخ محمد بن عبدالوهاب السلفيه واثرها فى العالم الاسلامى، ج 1، صص 325- 326.
2- تفسير كبير، ابن تيميه، ج 2، ص 6.
3- هذه هى الوهابيه، ص 62.

ص: 232

كاتب وحى بود و سپس مرتد شد و به مشركان پيوست و پيغمبر در سال فتح مكه، خون او را هدر اعلام نمود. (1) آيا دشمنى وهابيان با متكلمان اسلامى، جز با دشمنى با اسلام، قابل توجيه است؟ آيا اين موضع خصمانه وهابيان، با متكلمان حاكى از اين نيست كه آنان مانع گسترش عقايد وهابيان در ميان جامعه اسلامى مى شوند؟

آيا اين متكلمان اسلامى نيستند كه در مقابل هجمه و شبهات دشمنان و شبهه افكنان، براى حفاظت از كيان و مرزهاى اعتقادى اسلام، زحمت هاى زيادى كشيده اند و هر كدام به قدر توان فكرى و علمى خود، خالصانه از اسلام دفاع كرده و معارف آن را براى همگان بيان نموده اند و باعث رشد و تكامل اعتقادات مسلمانان شده اند؟

آيا دشمنى وهابيان با متكلمان اسلامى، با تضعيف اسلام و مسلمانان در برابر دشمنان دين و عقايد مسلمين مساوى نيست؟ از اين گذشته، خود وهابيان تا چه حدّى توانسته اند از عقايد و معارف دين اسلام در برابر شبهات دشمنان دفاع كنند و اسلام را آن گونه كه هست تبيين نمايند؟ آيا جز اين است كه وهابى ها به جاى اينكه از اسلام و مبانى آن دفاع كنند، منشأ بروز شبهه در حوزه هاى مختلف، عليه اسلام شده اند؟

3. سوزاندن كتاب هاى فقهى و كلامى


1- نقض المنطق، ص 49.

ص: 233

وهابى ها در طول دو قرن عمر خود، فاجعه هاى زيادى در حوزه فكر و عمل آفريده اند؛ كشتار مسلمانان، ايجاد اختلاف و نفاق در بين آنان و تكفير مسلمانان بخشى از ميوه هاى تلخ اين شجره ملعونه است كه جامعه اسلامى را گرفتار نموده است. اين فرقه، حتى دشمنى خود را نسبت به علم، فرهنگ و تمدن اسلامى، به قبيح ترين شكل، آشكار مى كنند و به كتابخانه هاى اسلامى رحم نمى كنند. وهابيت كتابخانه هايى را كه غالباً كتاب هاى فقهى، تفسيرى و حديثى را در خود جاى داده بودند، آتش زده، مسلمانان را از اين گنج هاى گران بهاى علمى و دينى محروم نمودند. (1) آنان كتابخانه بزرگ «المكتبة العربية» را كه حاوى بيش از شصت هزار عنوان كتاب گران سنگ و ناياب و بيش از چهل هزار نسخه خطى منحصر به فرد بود، آتش زدند. در اين كتابخانه، برخى از آثار خطى دوران جاهليت و معاهده يهوديان و كفار قريش بر ضد رسول خدا(ص)، و همچنين آثار خطى امام على(ع) و برخى ديگر از صحابه و نيز قرآن مجيد به خط عبدالله بن مسعود وجود داشت. ناصرالسعيد از قول يكى از مورخان نقل مى كند كه هنگام تسلط وهابيان، اين كتابخانه را به بهانه وجود كفريات در آن، آتش زده و آن را به خاكستر تبديل كردند. (2) آيا اين برخورد وحشيانه وهابى ها با فرهنگ و تمدن اسلامى، جز با انگيزه دشمنى با اسلام با چيزى ديگر قابل توجيه است؟ و آيا هدف


1- رك: فجرالصادق، صدق الذهاوى، جميل، ص 18.
2- رك: تاريخ آل سعود، ج 1، ص 158.

ص: 234

وهابى ها از سوزاندن متون اصيل و بر جاى مانده از سلف صالح و علماى بزرگ و كتاب هايى كه در برگيرنده فرهنگ، تمدن و علوم اسلامى بوده، غير از اين مى تواند باشد كه آنان خواسته اند با اين كار، راه را براى افكار انحرافى ابن تيميه و محمد بن عبدالوهاب باز كنند؟

چرا پيروان اين فرقه، از علم و فرهنگ و تمدن اسلامى مى ترسند، همان گونه كه از علما، فقها و متكلمان اسلامى وحشت دارند؟ كسى كه در جست وجوى حق است، نه تنها از هيچ فرهنگ و تمدنى نمى ترسد، بلكه براى به دست آوردن راه حق و پذيرش آگاهانه و عالمانه آن، به هر وادى قدم مى گذارد تا گمشده اش را دريابد.

ص: 235

ص: 236

فصل دوازدهم: شباهت هاى وهابيت با خوارج

اشاره

در قرن اول هجرى، فرقه اى به نام «خوارج» در ميان مسلمانان پديد آمد. آنان عقايدشان را بر كج فهمى و جمود فكرى، مبتنى ساختند و بر محور اين عقايد، حكم تكفير مسلمانان را صادر نمودند. اين گروه بعد از آنكه در جنگ صفين، حكميت و حتى حُكم را بر امام و خليفه زمان خود تحميل كردند، بعد از حكَميت عمرو عاص و ابوموسى اشعرى به نفع معاويه، از عمل خود پشيمان شده، تمام كسانى را كه حكَميت را پذيرفته بودند، تكفير نمودند و از همگان، به ويژه از امام على(ع)

ص: 237

خواستند تا بر كفرشان شهادت داده، سپس توبه كنند. (1) آنان بعد از پشيمانى در اين مسئله، به ظاهر آيه إِنِ الْحُكْمُ إِلَّا لِلَّهِ؛ «حكم و فرمان، تنها از آنِ خداست»(انعام: 57) استناد كردند و با برداشت جاهلانه و غير معقول از ظاهر آيه، مى گفتند حاكميت، مخصوص خداست و بر اين اساس، تمام مسلمانان را كافر دانستند و اسلام را در فرقه خوارج منحصر كردند. امام(ع) در جواب اين سخن آنان كه مى گفتند: حاكميت فقط از آن خداست، مى فرمود: «كَلِمَةُ حَقٍّ يُرادُ بِهَا الباطِلُ» (2)؛ «سخن حقى است كه باطل، از آن اراده شده است».

فرقه وهابيت، شباهت هاى زيادى به فرقه خوارج دارد و به همين علت، هنگامى كه در قرن دوازدهم هجرى در عربستان به وجود آمد، عثمانى ها اسم خوارج را بر آنان اطلاق نمودند. (3)

جمود بر ظاهر و مخالفت با اصول

شيخ محمد عبده دانشمند معروف اهل سنت، مى گويد: «وهابى ها اخذ به ظاهر را واجب دانسته، به هيچ صورت از آن عدول نمى كنند، هرچند اين ظاهر، مخالف با اصول اسلامى باشد». (4) وهابى ها، ظاهرگرايى را از فرقه خوارج فرا گرفته اند، زيرا بعد از گذشت قرن ها، فرقه ديگرى شبيه آن ساختند و به همان سان كه خوارج،


1- انساب الاشراف، بلاذرى، ج 2، ص 361.
2- نهج البلاغه،(محمدعبده) كلمات قصار، كلمه 198.
3- الدعوة على منهاج النبوة(مجدالدين فى القرن الثانى عشر)، وهبة الزحيلى، ص 65.
4- الاسلام والنصرانيه، محمد عبده، ص 97.

ص: 238

همه مسلمانان را كافر مى دانستند، وهابى ها نيز تمام مسلمين را به خاطر اعتقادشان به استغاثه، توسل به انبيا و اوليا، تكفير كرده، محكوم به شرك نمودند و فقط خودشان را مسلمان واقعى پنداشتند؟

آيا تلقى وهابى ها از اسلام، بر پايه ظاهرگرايى، با تعطيل عقل انسان مساوى نيست؟ و آيا جمود فكرى آنان كه عارى از تعقل و تفكر است، باعث رفتار خشن و خشك پيروان اين فرقه نشده و نتيجه آن، كشتار جمعى مسلمانان در مناطق مختلف دنيا، با همان منطق و معيارى كه خوارج مرتكب كشتار مسلمين مى شدند، نيست؟

به هر حال، اين رفتار وهابى ها، به خصوص در كشورهاى اسلامى، با ايجاد رعب و وحشت و بمب گذارى هاى كور و بى هدف و ترور و عمليات هاى انتحارى كه با آموزه هاى متعالى دين مبين اسلام، هيچ سنخيتى ندارد، از همين ظاهرگرايى خوارج نشئت گرفته است.

آيا وهابيت، دين اسلام را به عنوان دين خشونت و تروريسم و مخالف با كرامت انسانى در جهان معرفى نكرده است؟

روشن است كه اين رفتار وهابى ها در اسلام هيچ ريشه اى ندارد، جز اينكه آنان، اسلام را مانند خوارج از ظواهر و سليقه هاى تحجّرآميز خود گرفته و باعث فاجعه اى غيرقابل جبران در جهان اسلام گرديده اند.

«جميل صدق الذهاوى» درباره كشتار مردم طائف، توسط وهابى ها مى گويد:

از شنيع ترين كارهاى وهابى ها، حمله و تجاوز آنان به طائف بود كه به كوچك و بزرگ رحم نكرده، حتى بچه هاى شيرخوار را در دامن مادرانشان و قاريان را در حال قرائت و تعليم قرآن سر بريدند

ص: 239

و كسانى را كه از ترس آنان به مساجد پناه برده بودند، در حال ركوع و سجده با آخرين درجه قساوت و بى رحمى قتل عام نمودند و سپس قرآن ها و كتاب هاى ديگر، از جمله صحيح بخارى و مسلم را بيرون انداخته، در زير پاهاى خود لگدمال نمودند.

آنان با اين رفتارشان موجب تضعيف و شكست مسلمانان و قدرت بخشيدن به انگليسى هاى محارب گرديدند. در نتيجه، وهابيت و صهيونيزم در كنار هم، توسط همين كفار، مورد حمايت قرار گرفتند و آنان را بر مقدرات مسلمين، مسلط نمودند و اين دو قدرت دست نشانده، در واقع فقط مصالح و منافع كفار را رعايت نمودند. در حقيقت، وهابى ها حكومت كفار حربى را بر مسلمين پذيرفته اند، در حاليكه قران از آن نهى نموده است. (1) اين روش و عملكرد خصمانه وهابى ها با مسلمانان از يك طرف و قرار گرفتن آنان در كنار كفار از سوى ديگر، كه حتى براى يك بار هم كه شده، عليه قدرت هاى استعمارى كفر و شرك، سخنى نگفته اند، چه تفاوتى با عملكرد خوارج دارد؟ زيرا خوارج نيز مسلمانان را بى محابا و وحشيانه مى كشتند و نه تنها به كفار و مشركان تعرض نمى كردند؛ بلكه آنان را به سوى خود دعوت مى كردند.

آنان «عبدالله بن خباب» صحابه رسول خدا(ص) را در حالى كه روزه گرفته و قرآن برگردن آويخته بود، همراه با همسر باردارش در ماه مبارك


1- مخالفة الوهابيه للقرآن والسنه، عمر عبدالسلام، صص 84- 85.

ص: 240

رمضان با فجيع ترين شكل كشتند. (1) ابن عابدين، به علت همين شباهت وهابيت با خوارج مى گويد: «محمد بن عبدالوهاب و اتباع او، خوارج زمان ما مى باشند». (2) آيا- العياذ بالله- رسول خدا(ص) و خلفا، كفار را اين گونه به سوى اسلام دعوت مى كردند تا وهابى ها از روش و سنت آنان الگو گرفته باشند؟ يا اينكه رسول خدا(ص) با كمال لطافت و نرمى، مردم را به سوى اسلام دعوت مى نمود و براى هدايت آنان، سختى هاى زيادى را متحمل مى شد؟

خداوند درباره رفتار نرم و لين پيامبرش مى فرمايد:

فَبِما رَحْمَةٍ مِنَ اللَّهِ لِنْتَ لَهُمْ وَ لَوْ كُنْتَ فَظًّا غَليظَ الْقَلْبِ لَانْفَضُّوا مِنْ حَوْلِكَ فَاعْفُ عَنْهُمْ وَ اسْتَغْفِرْ لَهُمْ وَ شاوِرْهُمْ فِى الْأَمْرِ فَإِذا عَزَمْتَ فَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُتَوَكِّلينَ(آل عمران: 159)

به(بركت) رحمت الهى، در برابر آنان [مردم] نرم(و مهربان) شدى! و اگر خشن و سنگدل بودى، از اطراف تو، پراكنده مى شدند. پس آنها را ببخش و براى آنها آمرزش بطلب! و در كارها، با آنان مشورت كن، اما هنگامى كه تصميم گرفتى،(قاطع باش و) بر خدا توكل كن، زيرا خداوند متوكلان را دوست دارد.

از طرف ديگر، خداوند رفتار و روش برخورد پيامبر(ص) را براى همگان الگو قرار داده و مى فرمايد:

لَقَدْ كانَ لَكُمْ فِى رَسُولِ اللَّهِ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ لِمَنْ كانَ يَرْجُوا اللَّهَ وَ الْيَوْمَ الْآخِرَ


1- سبل السلام، محمد بن اسماعيل كحلانى(الصنعانى)، ج 4، ص 39.
2- حاشيه رد المختار، ج 4، ص 449.

ص: 241

وَ ذَكَرَ اللَّهَ كَثيراً(احزاب: 21)

مسلماً براى شما در زندگى رسول خدا سرمشق نيكويى بود، براى آنها كه به رحمت خدا و روز رستاخيز اميد دارند و خدا را بسيار ياد مى كنند.

بايد پرسيد كه وهابى ها از اين سرمشق؛ يعنى رسول خدا(ص) چقدر پيروى كرده اند؟ آيا با اين خشونت و بى رحمى كه سرلوحه دعوت آنان قرار دارد و دعوتشان با كشتن و ترور و وحشى گرى همراه است، هيچ نشان و اثرى از سيره رسول خدا(ص) در آن ديده مى شود و آيا كسى به سوى اسلام و يا مذهب آنان، تمايل پيدا خواهد كرد؟

با توجه به شباهت هاى متعدد بين دو فرقه وهابيت و خوارج چرا وهابى ها مدعى اند كه پيرو سلف صالح هستند؟ در حالى كه كمترين شباهتى بين رفتار وهابيان و سلف صالح وجود ندارد. چه كسانى از سلف صالح، گوينده كلمه توحيد و شهادت دهنده به وحدانيت و رسالت پيامبر خاتم(ص) را تكفير نموده و آنان را درحال نماز در مساجد، قتل عام كرده اند؟

ديگر آنكه در عملكرد هيچ سلف صالحى، اثرى از وحشى گرى هاى وهابيت ديده نمى شود، زيرا آنان پيرو رسول خدا(ص) بوده و از رفتار و شيوه آن حضرت، الگو برمى داشتند و آن حضرت را سرمشق خود قرار داده بودند.

در صحيح مسلم آمده است:

روزى اميرالمؤمنين على(ع) از رسول خدا(ص) پرسيد: يا

ص: 242

رسول الله، تا چه حد جنگ را با كفار ادامه دهيم؟ حضرت پاسخ دادند: با آنان تا هنگامى كه شهادتين را بر زبان جارى نمايند نبرد كن و پس از گفتن «لا الهَ الا الله، مُحَمَّدٌ رَسولُ الله» ريختن خون آنان و گرفتن اموال شان ممنوع مى گردد. (1) در صحيح بخارى و صحيح مسلم، دو كتاب معتبر اهل سنت تحت عنوان «باب تحريم قتل الكافر بعد ان قال لا الهَ الّا الله ...» و در كتاب هاى ديگر از «اسامة بن زيد» نقل شده است:

پيامبر اكرم(ص) ما را به سريه اى در منطقه «حرقات» فرستاد. وقتى دشمن شكست خورد، در حال فرار يكى از آنان را دستگير كرديم. او در اين حال كلمه، «لا اله الّا الله» را بر زبان جارى كرد، ولى ما او را كشتيم. هنگامى كه ماجرا براى رسول خدا(ص) بازگو شد، حضرت فرمود: شما در روز قيامت با «لا اله الّا الله» چه خواهى كرد؟ ما عرض كرديم: يا رسول الله او از ترس شمشير و كشته شدن «لا اله الّا الله» گفت. حضرت فرمود: آيا شما از ذهن و نيت او آگاه بوديد كه از ترس، كلمه توحيد را بر زبان جارى كرده است؟ اسامه گفت: پيامبر(ص) هميشه اين جمله را تكرار مى كرد كه در روز قيامت در پيشگاه كلمه «لا اله الّا الله» چه خواهى كرد تا آنجا كه من آرزو مى كردم، اى كاش من مسلمان نشده بودم، مگر همان روز. (2)


1- صحيح مسلم، ج 8، ص 121.
2- صحيح بخارى، ج 4، ص 1555؛ صحيح مسلم، ج 1، ص 96.

ص: 243

آيا وهابى ها صحيح بخارى و صحيح مسلم را نخوانده اند كه چيزى را كه پيامبر خدا(ص) تحريم كرده، آنان واجب مى دانند و چرا برخلاف نص صريح پيامبر خدا(ص) براى كشتن مسلمانان به دنبال بهانه هستند و در اين راه از هيچ تلاشى فروگذار نيستند؟

ص: 244

ص: 245

فصل سيزدهم: برخورد وهابيت با علم و تمدن

اشاره

چگونگى برخورد فرقه وهابيت با پديده هاى نوين، در جاى خود، بسيار شگفت انگيز است كه تنها به گوشه اى از اين نوع برخورد، اشاره مى كنيم:

بدعت دانستن پديده هاى جديد

وهابى ها با هر پديده علمى و فرهنگى و حتى تكنولوژى، با سلاح بدعت برخورد مى كنند. از ديدگاه آنان، هر چيزى كه در زمان

ص: 246

رسول خدا(ص) و در قرن اول هجرى وجود نداشته و بعداً به وجود آمده است، به بدعت و حرمت محكوم مى شود. بر همين اساس، آنان با دانش هاى بشرى در حوزه فلسفه، منطق، تاريخ و آموزش زبانهاى خارجى و مانند آن، به شدت مخالفت مى كنند، مثلًا در سال 1349 ه. ق، هنگامى كه اداره معارف مكه، زبان خارجى، جغرافيا و نقاشى را جزء مواد درسى مدرسه ها قرار داد، علماى وهابى نجد با فريادهاى اعتراض آميز در مقابل اداره معارف تجمع كردند و گنجاندن اين متون را در درس هاى مدارس بدعت شمردند. (1) آنان در راستاى مخالفت با هر كشف و اختراع، استفاده از تلفن را بدعت شمرده اند. لذا هنگامى كه پادشاه سعودى براى ارتباط ميان قصر و برخى از مراكز نظامى و سياسى، خط تلفن كشيد، گروهى از وهابى ها با اعتراض شديد، خط تلفن را از بين بردند.

آنان همچنين استفاده از دوچرخه را نيز حرام دانستند و آن را مركب شيطان ناميدند. از اين گذشته، استفاده از وسايل عكس بردارى و گرفتن عكس را نيز بدعت دانسته، آن را حرام مى دانند. به همين علت، يكى از علماى برجسته وهابى، هنگامى كه مى خواست به قاهره برود، از حكومت مصر در خواست نمود تا او را از نصب عكس بر روى گذرنامه اش معاف كنند. (2) آنان حتى امورى را كه با مبانى روشن علمى ثابت شده، انكار


1- جزيرة العرب في قرن العشرين، حافظ وهبه، ص 150.
2- تاريخ نجد، ص 356.

ص: 247

مى كنند؛ مثلًا در يكى از جرايد نقل شده كه يكى از فقهاى نجد(وهابى) با وجود اينكه در رياض و حجاز، مقام استادى داشت و معاون دانشگاه بود، بعد از گذشت قرن ها، فتواى كشيشان را مبنى بر محكوميت كوپرنيك و گاليله، به علت اعتقادشان به كروى بودن زمين و حركت آن، تأييد نموده و اين محكوميت را صحيح دانسته است. عجيب تر اينكه، اين عالم وهابى آنچه را كه پيروان كليساى كاتوليك، در قرون وسطى درباره زمين و آفتاب و ستارگان به آن معتقد بودند، او هم در قرن بيستم آنها را پذيرفته و مورد تأييد قرار داده است. (1)

سؤالى كه در اينجا مطرح است اين است كه چرا وهابى ها به سوى تحجّر و جمود فكرى تمايل شديدى دارند و چرا علوم و پيشرفت هاى علمى را بدعت مى دانند؟ واقعاً تخريب و به آتش كشيدن مدارس و مراكز علمى در برخى از كشورهاى اسلامى، توسط عمال آنها، چه توجيهى مى تواند داشته باشد؟

آيا از اين رفتار آنان، اين نتيجه به دست نمى آيد كه آنان در تاريكى جهل و نادانى، بهتر مى توانند به اهداف خود برسند و مردم را ناآگاه و جاهل نگه دارند تا فريب آنان را بخورند؟ در حالى كه خداوند مى فرمايد: وَ ما يَسْتَوِى الْأَعْمي وَ الْبَصيرُ؛ «و نابينا و بينا هرگز برابر نيستند».(فاطر: 19)

در جاى ديگرى فرموده:

قُلْ هَلْ يَسْتَوِي الَّذينَ يَعْلَمُونَ وَ الَّذينَ لا يَعْلَمُونَ إِنَّما يَتَذَكَّرُ أُولُوا الْأَلْبابِ(زمر: 9)


1- مجله خواندنى ها، شماره 92، سال بيست و ششم.

ص: 248

بگو: آيا كسانى كه مى دانند با كسانى كه نمى دانند يكسان اند؟! تنها خردمندان، متذكر مى شوند!

ص: 249

ص: 250

كتابنامه

* قرآن

* نهج البلاغه، شريف رضى، قم، دار الذخائر، 1412 ه. ق.

1. ابجد العلوم، صديق بن حسن القنوجى، بيروت، دارالكتب العلميه، 1978 م.

2. ابن تيميه فى صورته الحقيقيه، عبدالحميد صائب، بيروت، الغدير للدراسات و النشر، 1415 ه. ق.

3. ابن تيميه و الامام على(ع)، سيدعلى ميلانى، قم، مركز الابحاث العقايديه، اول، 1421 ه. ق.

4. اجتماع الجيوش الاسلاميه، محمد بن ابى بكر بن قيم، چاپ اول، بيروت، دارالكتب العلميه، 1404 ه. ق.

5. الاحتجاج، ابى منصور احمد طبرسى، نجف، دار النعمان، 1386 ه. ق.

6. الاحسان بترتيب صحيح ابن حبان، علاء الدين على بن بلبان فارسى، بيروت، دارالكتب العلميه، بى تا.

7. احكام القرآن، ابى بكر احمد بن على جصاص، چاپ اول، بيروت، دارالكتب العلمية، 1415 ه. ق.

8. الاستيعاب، يوسف بن عبدالله ابن عبدالبر، چاپ اول، بيروت، دارالجيل، 1412 ه. ق.

9. الاسلام و النصرانية، محمد عبده، چاپ هشتم، بى جا، بى نا، بيتا.

ص: 251

10. الاصابة فى تمييز الصحابه، احمد بن على بن حجر عسقلانى، چاپ اول، بيروت، دارالكتب العلمية، 1415 ه. ق.

11. اصول الاربعة فى ترديد الوهابية، محمدحسن جان صاحب هندى، بى جا، بى تا.

12. اصول مذهب الشيعة الاماميه الاثنا عشريه، محمد قفارى، چاپ دوم، دارالرضا للنشر و التوزيع، 1418 ه. ق

13. الاقتصاد، محمدبن حسن طوسى، تهران، مكتبة مسجد جامع چهل ستون، 1400 ه. ق.

14. الامامة فى اهم الكتب الكلامية، سيدعلى ميلانى، چاپ دوم، قم، شريعت، 1380 ه. ش.

15. انساب الاشراف، احمد بن يحيى بلاذرى، چاپ اول، بيروت، مؤسسه الاعلمى للمطبوعات، 1394 ه. ق.

16. اوائل المقالات، محمد بن محمد نعمان(شيخ مفيد)، چاپ دوم، بيروت، دار المفيد، 1414 ه. ق.

17. بحارالانوار، محمدباقر مجلسى، چاپ دوم، بيروت، مؤسسه الوفاء، 1403 ه. ق.

18. بحوث فى الملل و النحل، جعفر سبحانى، چاپ سوم، بى جا، مؤسسه نشر اسلامى، 1414 ه. ق.

19. البداية و النهاية، اسماعيل بن كثير، چاپ اول، بيروت، داراحياء التراث العربى، 1408 ه. ق.

20. البدر الطالع، محمد بن على شوكانى، بيروت، دارالمعرفة، بى تا.

21. بررسى تاريخ عاشوراء، محمد ابراهيم آيتى، كتابخانه صدوق، 1366 ه. ش.

22. بصائر الدرجات، محمدبن حسن صفار، تهران، منشورات اعلمى، 1404 ه. ق.

23. بغية المرتاد، احمد بن عبدالحليم ابن تيميه ابوالعباس، بى جا، مكتبةالعلوم والحكم، 1408 ه. ق.

ص: 252

24. بيان تلبيس الجهميه فى تأسيس بدعهم الكلاميه، أبوالعباس ابن تيميه، چاپ اول، مكة المكرمة، مطبعة الحكومه، 1392 ه. ق.

25. البيان فى تفسير القرآن، سيد ابوالقاسم خويى، چاپ چهارم، بيروت، دار الزهراء، 1395 ه. ق.

26. تاريخ آل سعود، السعيد، ناصر، بيجا، بينا، بى تا.

27. تاريخ ابن خلدون، عبدالرحمن بن خلدون، چاپ چهارم، بيروت، دار احياء التراث العربى، بى تا.

28. تاريخ المدينة المنورة، ابى زيد عمر بن شيبه النميرى، چاپ اول، بيروت، دار التراث، 1410 ه. ق.

29. تاريخ المذاهب الاسلاميه، محمود أبى زهره، بيروت، دارالفكر، بى تا.

30. تاريخ المملكة السعوديه، شيخ محمد ابوزهره، بى جا، دارالفكر العربى، بى تا.

31. تاريخ المملكة السعوديه، صلاح الدين مختار، بيروت، بى تا، بى نا.

32. تتمة المختصر فى اخبار البشر، زين الدين عمر بن الورى، بيروت، دارالمعرفة، 1389 ه. ق.

33. تجارب الامم، ابن مسكويه، قاهره، بى نا، 1914 م.

34. تصحيح الاعتقاد، محمد بن محمد بن نعمان(شيخ مفيد)، قم، منشورات رضى، بى تا.

35. تطهير الاعتقاد، محمد بن اسماعيل صنعانى، بى جا، بينا، بيتا.

36. تفسير ابى سعود، أبى سعود محمد بن العمادى، بيروت، دار احياء التراث، بى تا.

37. التفسير القرآنى للقرآن، عبدالكريم خطيب، بى جا، بى نا، بى تا.

38. تفسير المراغى، احمدبن مصطفى مراغى، بيروت، دار احياءالتراث العربى، بى تا.

39. التفسير الوسيط للقرآن الكريم، سيد محمد طنطاوى، بى جا، بى نا، بيتا.

40. تفسير بيضاوى، بيضاوى، بيروت، دارالفكر، 1416 ه. ق.

ص: 253

41. تفسير كبير، احمد بن عبدالحليم ابن تيميه ابوالعباس، بيروت، دارالمعرفة، بى تا.

42. تكملة السيف الصقيل، محمد كوثرى، مصر، بى نا، 1371 ه. ق.

43. توحيد، ابى جعفر محمد بن على بن بابويه(شيخ صدوق)، قم، جامعه مدرسين، بيتا.

44. توضيح المقاصد و تصحيح القواعد، محمد بن ابى بكر بن قيم، چاپ دوم، بيروت، دارالكتب العربية، 1393 ه. ق.

45. تيسير العزيز الحميد، سليمان بن عبدالرحمن بن محمد بن عبدالوهاب، چاپ اول، بيروت، عالم الكتب، 1999 م.

46. الجامع الاحكام القرآن، محمد بن احمد قرطبى، بيروت، دار احياء التراث العربى، 1405 ه. ق.

47. جامع البيان فى تفسيرالقرآن، محمد بن جرير طبرى، چاپ اول، بيروت، دارالمعرفه، 1412 ه. ق.

48. جزيرة العرب فى قرن العشرين، حافظ وهبه، قاهره، مطبعة لجنة التأليف، بى تا.

49. الجواب الصحيح احمد بن عبدالحليم ابن تيميه ابوالعباس، چاپ اول، رياض، دارالعاصمه، 1412 ه. ق.

50. الجواهر الحسان، عبدالرحمن بن محمد ثعالبى، بيروت، مؤسسة الأعلمى للمطبوعات، بى تا.

51. حادى الأرواح الى بلاد الأفراح، محمد بن ابى بكر بن قيم، بيروت، دارالكتب العلميه، بى تا.

52. حاشيه ردّ المختار، محمد امين ابن العابدين، بيروت، دار الفكر، 1415 ه. ق.

53. الحسنة والسيئة، ابن تيميه، قاهره، مطبعة المدنى، بى تا.

54. حياة محمد، محمدحسين هيكل، قاهره، بى تا، 1354 ه. ق.

55. خصائص الكبرى، جلال الدين سيوطى، حيدر آباد دكن، بى نا، بى تا.

ص: 254

56. خصائص اميرالمؤمنين(ع)، احمد بن شعيب نسائى، مكتبه نينوى الحديثه، بى تا.

57. الخصال، ابى جعفر محمد بن على بن بابويه(شيخ صدوق)، قم، جامعه مدرسين، 1403 ه. ق.

58. خلاصة الكلام فى بيان امراء البلد الحرام، سيد احمد بن زينى دحلان، بى جا، مكتبة الكليات الازهريه، 1398 ه. ق.

59. الدرّ المنثور، جلال الدين سيوطى، بيروت، دارالفكر، 1993 م.

60. درء تعارض العقل و النقل، احمد بن عبدالحليم بن تيميه، رياض، دارالكنوز الأدبيه، 1391 ه. ق.

61. الدرة المضية فى الردّ على ابن تيميه، تاج الدين سبكى، بى جا، بى نا، بى تا.

62. الدرر الكامنة فى اعيان المائة الثامنة، ابن حجر عسقلانى، بيروت، دارالجيل، بى تا.

63. الدعوة على منهاج النبوة(مجدالدين فى القرن الثانى عشر)، وهبه الزحيلى، بى جا، بى نا، 1423 ه. ق.

64. الدعوة على منهج النبوه(اثر التجديد فى الجزائر)، عبدالحليم عوبيس، رياض، بى نا، 1423 ه. ق.

65. دفع الشبهه عن الرسول و الرساله، ابوبكر بن محمد حصنى الدمشقى، داراحياء الكتاب العربى، قاهره، 1418 ه. ق.

66. دقائق التفسير، عبدالحليم بن تيميه، دمشق، چاپ دوم، مؤسسه علوم القرآن، 1404 ه. ق.

67. رحلة ابن بطوطه، أبى عبد الله محمد بن ابراهيم ابن بطوطه، بيروت، داربيروت، 1405 ه. ق.

68. الرد على البكرى، احمد بن عبدالحليم ابن تيميه ابوالعباس، بيروت، دارالكتب العلمية، بى تا.

ص: 255

69. الرد على المتعصب العنيد المانع من ذم اليزيد، عبدالرحمن بن جوزى.

70. روح المعانى فى تفسير القرآن، سيد محمود آلوسى، چاپ اول، بيروت، دارالكتب العلميه، 1415 ه. ق.

71. روضة المحبين، محمد بن ابى بكر بن قيم، بيروت، دارالكتب العلميه، 1412 ه. ق.

72. زادالمعاد فى هدى خير العباد، محمد بن ابى بكر بن قيم، چاپ چهاردهم، بيروت، مؤسسه الرساله، 1407 ه. ق.

73. زعماء الإصلاح فى عصر الحديث، احمد امين، بيجا، بى نا، بى تا.

74. سبل السلام، محمد بن اسماعيل(الصنعانى) كحلانى، چاپ چهارم، مصر، شركة مصطفى البانى، 1379 ه. ق.

75. سلسلة الاحاديث الصحيحه، محمد ناصر الدين البانى، رياض، مكتبة المعارف، 1415 ه. ق.

76. السلفية الوهابيه، افكارها الاساسيه و جذورها التاريخيه، حسن بن على السقاف، چاپ اول، اردن، عمان، دارالامام النووى، 1423 ه. ق.

77. السلفيه بين اهل السنة و الاماميه، سيد محمد كثيرى، چاپ اول، بيروت، الغدير، 1418 ه. ق.

78. السلفيه مرحلة زمنية مباركه لامذهب اسلامى، دكتر سعيد رمضان بوطى، بيروت، دارالفكر، 1998 م.

79. سنن ابن ماجه، محمد بن يزيد بن ماجه قزوينى، بيروت دارالفكر، بى تا.

80. سنن الترمذى، أبى عيسى محمد ترمذى، بيروت، داراحياء التراث العربى، بى تا.

81. السنن الكبرى، ابى عبدالرحمن احمد بن شعيب نسائى، چاپ اول، لبنان، دار الكتب العلميه، 1411 ه. ق.

82. السنن الكبرى، احمد بن الحسين بيهقى، بيروت دارالمعرفه، بى تا.

ص: 256

83. السيرة الحلبيه، على بن ابراهيم حلبى، بيروت، دارالمعرفة، 1400 ه. ق.

84. الشافى فى الامامه، شريف مرتضى، چاپ سوم، قم، مؤسسه اسماعيليان، 1410 ه. ق.

85. شرح العمدة، ابن تيميه، رياض، مكتبة العكيسبان، 1413 ه. ق.

86. شرح المقاصد، سعد الدين تفتازانى، چاپ اول، پاكستان، دارالمعارف النعمانيه، 1401 ه. ق.

87. شرح عقايد النسفيه، سعدالدين تفتازانى، پاكستان، مكتبة علوم اسلامى، بى تا.

88. شرح كتاب التوحيد، رياض، مكتبة الرياض الحديثه، بى تا.

89. شرح مسند ابى حنيفه، ملا على قارى، بيروت، دارالكتب العلميه، بى تا.

90. شرح نهج البلاغه، عبدالحميد بن ابى الحديد، چاپ اول، بيروت، دارالكتب العربيه، 1378 ه. ق.

91. شفاء العليل، محمد بن ابى بكر بن قيم، تحقيق: محمد بدرالدين ابوفراس، بيروت، دارالفكر، 1398 ه. ق.

92. الشفاء بتعريف حقوق المصطفى، قاضى عياض اندلسى، عمان، دارالقبحاء، 1407 ه. ق.

93. شهاب الثاقب على المسترق الكاذب، حسين احمد مدنى، بيجا، بى نا، بى تا.

94. صحيح ابن حبان، محمد بن حبان، چاپ دوم، بى جا، مؤسسه الرساله، 1414 ه. ق.

95. صحيح البخارى، محمد بن اسماعيل بخارى، چاپ سوم، بيروت، دار ابن كثير، 1407 ه. ق.

96. صحيح بخارى، محمد بن اسماعيل بخارى، بيروت، دارالفكر للطباعة والنشر، 1401 ه. ق.

ص: 257

97. صحيح مسلم، مسلم بن حجاج قشيرى، تحقيق: محمد فؤاد عبدالباقى، بيروت، دار احياء التراث العربى، بى تا.

98. صحيفه نور، روح الله [امام] خمينى، تهران، مؤسسه تنظيم و نشر آثار امام خمينى(قدس سره).

99. الصلاة و حكم تاركها، محمد بن ابى بكر بن قيم، چاپ اول، بيروت، دار ابن حزم، 1416 ه. ق.

100. الصواعق المحرقه، احمد بن حجر هيتمى، مكتبة القاهره، بى تا.

101. الصواعق المرسلة، ابن قيم الجوزى، رياض، دار العاصمة، 1418 ه. ق.

102. طريق الهجرتين، ابن قيم الجوزى، دار ابن قيم، 1414 ه. ق.

103. عزيز العظمه(المنتخب من مدونات التراث)، رياض، بى نا، بى تا.

104. عقيدة الاصفهانية، ابن تيميه، رياض، مكتبة الرشد، 1415 ه. ق.

105. عقيدة الشيخ محمد بن عبدالوهاب السلفيه، و اثرها فى العالم الاسلام، صالح بن عبدالله، عبدالرحمن العبوز، چاپ سوم، المدينه المنوره، مكتبة الوفاء، 1417 ه. ق.

106. العقيد الواسطيه، ابن تيميه، چاپ دوم، رياض، الرياسة العامه لادارات البحوث و الافتاء، 1412 ه. ق.

107. عنوان المجد فى تاريخ النجد، عثمان بن عبدالله، مكنية الرياض الحديثية، بى تا.

108. عون المعبود، عظيم آبادى، بيروت، دارالكتب العلميه، 1415 ه. ق.

109. عيون اخبار الرضا، ابى جعفر محمد بن على بن بابويه(شيخ صدوق)، بيروت، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات، 1404 ه. ق.

110. الغدير، عبدالحسين امينى، بيروت، دارالكتاب العربى، 1379 ه. ق.

111. الفتاوى الحديثيّة، ابن حجر الهيثمى المكى، دمشق، دارالتقوى، امل، 1428 ه. ق.

ص: 258

112. الفتاوى الكبرى، احمد بن عبدالحليم ابن تيميه ابوالعباس، بيروت، دارالمعرفة، بى تا.

113. فتح البارى، ابن حجر عسقلانى، بيروت، دار المعرفه، 1379 ه. ق.

114. فجر الصادق، جميل صدقى الذهاوى، مصر، واعظ، 1323 ه. ق.

115. فرقه وهابى، على دوانى، چاپ دوم، تهران، سازمان چاپ و انتشار، 1366 ه. ش.

116. فيض القدير شرح الجامع الصغير، محمد عبدالرؤوف مناوى، چاپ اول، بيروت، دارالكتب العلمية، 1415 ه. ق.

117. قواعد المرام فى علم الكلام، كمال الدين بن ميثم بحرانى، چاپ دوم، قم، كتابخانه مرعشى نجفى، 1406 ه. ق.

118. كتب و رسائل و فتاوى ابن تيميه فى التفسير، احمد بن عبدالحليم ابن تيميه ابوالعباس، بى جا، بيتا.

119. الكشاف عن حقايق التنزيل، جارالله زمخشرى، مصر، مصطفى البابى، 1385 ه. ق.

120. كشف الشبهات، محمد بن عبدالوهاب، چاپ ششم، رياض، وزارة الشئون الاسلاميه، 1420 ه. ق.

121. كشف الظنون، حاجى خليفه، بيروت، داراحياء التراث العربى، بى تا.

122. كشف المراد، ابن مطهر حلى، چاپ هفتم، قم، مؤسسه نشر الاسلامى، 1417 ه. ق.

123. كنز العمال، علاء الدين على متقى هندى، بيروت، مؤسسة الرسالة، بى تا.

124. كمال الدين و تمام النعمة، ابى جعفر محمد بن على بن بابويه(شيخ صدوق)، قم، موسسه النشر الاسلامى، 1405 ه. ق.

125. لفظ اللئالى، مرتضى زبيدى، بى جا، بى نا، بى تا.

ص: 259

126. مؤلفات محمد بن عبدالوهاب فى العقيده، محمد بن عبدالوهاب، تحقيق: عبدالعزيز زيد الرومى، رياض، جامعة الامام محمد بن سعود، بى تا.

127. ماضى الوهابيين و حاضرهم، سيد مرتضى رضوى، بيروت، الارشاد للطباعة و النشر، بى تا.

128. مثنوى معنوى، جلال الدين محمد بلخى، تهران، هرمس، 1382 ه. ش.

129. مجله خواندنى ها، سال بيست و ششم.

130. مجمع البيان، على فضل بن حسن طبرسى، چاپ اول، بيروت، موسسه الاعلمى للمطبوعات، 1415 ه. ق.

131. مجمع الزوائد، نورالدين على بن ابى بكر هيثمى، بيروت، دار الكتب العربية، بى تا.

132. مجموع الفتاوى، احمد بن عبدالحليم ابن تيميه ابوالعباس، بى جا، بى تا.

133. المحلّى، على بن احمد بن سعيد بن حزم، بيروت، دار الآفاق، بى تا.

134. مخالفة الوهابيه للقرآن و السنه، عمر عبدالسلام، چاپ اول، بيروت، دارالهدايه، 1416 ه. ق.

135. مدارج السالكين، محمد بن ابى بكر بن قيم، چاپ دوم، بيروت، دارالكتب العربية، 1393 ه. ق.

136. مدافع الفقهاء، صالح الوردانى، چاپ اول، قاهره، دارالرأى، 1419 ه. ق.

137. مروج الذهب، على بن حسين مسعودى، بيروت، دارالكتب العلميه، بى تا.

138. المستدرك على الصحيحين، حاكم محمد بن عبدالله نيشابورى، چاپ اول، بيروت، دارالكتب العلميه، 1411 ه. ق.

139. مستمسك العروة، سيدمحسن حكيم، قم، مكتبة آيت الله مرعشى، 1404 ه. ق.

140. مسند ابوداوود، ابوداوود طيالسى، بيروت، دارالحديث، بى تا.

ص: 260

141. مسند ابى داوود، ابى داود سليمان بن اشعث سجستانى، چاپ اول، بيروت، دارالفكر، 1410 ه. ق.

142. مسند احمد، احمد بن حنبل، بيروت، دار صادر، بيتا.

143. مسند، ابويعلى، چاپ اول، دمشق، دارالمأمون التراث، 1404 ه. ق.

144. مسير طالبى، ابوطالب بن محمد اصفهانى، چاپ چهارم، تهران، شركت انتشارات علمى و فرهنگى، 1383 ه. ش.

145. مصنف، عبدالله بن محمد بن شيبه، چاپ اول، رياض، مكتبة الرشد، 1409 ه. ق.

146. معالم التنزيل، بغوى، چاپ دوم، بيروت، دارالمعرفة، 1407 ه. ق.

147. معالم الفتن، سعيد ايوب، چاپ اول، مجمع احياء الثقافة الاسلاميه، 1316 ه. ق.

148. معالم المدرستين، سيد مرتضى عسكرى، مؤسسه النعمان، بيروت، 1410 ه. ق.

149. المعجم الكبير، ابى القاسم سليمان بن احمد طبرانى، دار احياء التراث العربى، بى تا.

150. مفاتيح الغيب، فخرالدين محمد بن عمر رازى، چاپ سوم، بيروت، داراحياء التراث العربى، 1420 ه. ق.

151. المفردات فى غريب القرآن، ابى القاسم الحسين راغب اصفهانى، دفتر نشر كتاب، 1404 ه. ق.

152. مقالات الاسلاميين، ابى الحسن على بن اسماعيل الاشعرى، مصر، مكتبة النهضة، 1369 ه. ق.

153. من لايحضره الفقيه، ابى جعفر محمد بن على بن بابويه(شيخ صدوق)، قم، مؤسسة النشر الاسلامى، بى تا.

ص: 261

154. المناقب، موفق الدين خوارزمى، مؤسسة النشر الاسلامى، 1414 ه. ق.

155. منهاج السنّه، احمد بن عبدالحليم ابن تيميه ابوالعباس، چاپ اول، مصر، بولاق، مطبعة كبراى اميريه، 1321 ه. ق.

156. الموافقات فى اصول الشريعه، شاطبى، بيروت، داراحياء التراث العربى، بى تا.

157. المواقف، عضدالدين عبدالرحمن بن احمد ايجى، چاپ اول، بيروت دارالجيل، 1997 م.

158. الميزان، محمدحسين طباطبايى، ترجمه: محمدباقر موسوى همدانى، چاپ پنجم، قم، دفتر انتشارات اسلامى، 1374 ه. ش.

159. نقد المنقول، محمد بن ابى بكر بن قيم، چاپ اول، بيروت، دارالقارى، 1411 ه. ق.

160. نقش استعمار در پيدايش وهابيت، رضا فتح آبادى، چاپ اول، انتشارات روزنامه جمهورى اسلامى، 1375 ه. ش.

161. نقض المنطق، احمد بن عبدالحليم ابن تيميه ابوالعباس، بيجا، بينا، بى تا.

162. نهر الذهب فى تاريخ حلب، عزى كامل بن حسين، حلب، بى نا، 1345 ه. ق.

163. نيل الاوطار، محمد بن على بن محمد الشوكانى، بيروت، دار الجيل، 1973 م.

164. وسائل الشيعه، محمد بن حسن حر عاملى، قم، مؤسسة آل البيت، 1414 ه. ق.

165. وفيات الاعيان، ابن خلكان، بيروت، دارالثقافه، بى تا.

166. وهابيان، على اصغر فقيهى، چاپ دوم، قم، اسماعيليان، 1364 ه. ش.

167. هدية العارفين، اسماعيل پاشا بغدادى، بيروت، دار احياء التراث العربى.

168. هذه هى الوهابية، محمدجواد مغنيه، چاپ دوم، بى جا، دارالحقيقة 1414 ه. ق.

169. يهود فى ثوب الاسلام، شرف الدين ابى هريره، قم، مؤسسه انصاريان، بى تا.

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109