هفت شهر عشق : نگاهی نو به حماسه کربلا

مشخصات كتاب

سرشناسه : خدامیان آرانی، مهدی، 1353 -

عنوان و نام پديدآور : هفت شهر عشق : نگاهی نو به حماسه کربلا / مهدی خدامیان آرانی.

مشخصات نشر : تهران: مشعر، 1389.

مشخصات ظاهری : 304 ص.

شابک : 30000 ریال 978-964-540-228-8 :

وضعیت فهرست نویسی : فیپا

موضوع : حسین بن علی (ع)، امام سوم، 4 - 61ق.

موضوع : واقعه کربلا، 61ق.

رده بندی کنگره : BP41/5/خ36ھ7 1389

رده بندی دیویی : 297/9534

شماره کتابشناسی ملی : 2029891

ص: 1

اشاره

ص: 2

ص: 3

ص: 4

ص: 5

ص: 6

ص: 7

ديباچه

سلام بر عاشورا و آموزه هايش. سلام بر عاشورا و عبرت هايش. سلام بر آيينه اسلام نمايش. سلام بر حماسه آفرينان عاشورا كه جاى جاى اين قيام پايدار را سرشار از درس زندگى نمودند؛ آنگاه كه خورشيد بى غروب عاشورا در صحراى شفق گون نينوا بر جهان اسلام تابيد و راست قامتان تاريخ، حماسه و شكوه آفريدند؛ انسانيت جانى تازه يافت و پايدارى در برابر زور و زر و تزوير تفسير شد. آنان كه از شراب سر به مُهر بهشتى «رَحِيقٍ مَخْتُومٍ» نوشيدند، جهانى را به وجد و طرب آوردند و از آن پس، هر نهضتى كه از جامِ چشمه نابشان نوشيد، جانى تازه يافت و بوى كهنگى از آنان رخت بربست؛ همه شور شدند و شكوفايى؛ همه حركت شدند و پويايى؛ همه عشق شدند و ايثار؛ همه اخلاص شدند و پرواز.

براى دست يابى به اين همه آموزه هاى حيات بخش، بايد حوادث كربلا و رفتارهاى شهدا و حماسه آفرينان را بررسى كرد و از آن آموزه ها در زندگى بهره گرفت. درس هايى چون خدامحورى، حق گرايى، احياى ارزش ها، شكيبايى، دنياگريزى، امر به معروف و نهى از منكر، ولايت پذيرى، فداكارى، استقامت، تكليف گرايى، عدالت خواهى و ده ها آموزه ديگر كه هر كدام، ميراث گرانبهاى انسان ساز و حركت آفرين است.

عاشورا مى تواند با معارف زلال خود، راه سعادت را به همگان بياموزد. اين آموزه ها رنگ جهانى دارد؛ زيرا اين ارزش ها ناب و زلال است و هر انسان آزادانديشى را به سوى خود مى كشاند.

قيام عاشورا، همچون سلاحى نيرومند و كارآمد در دست ماست كه بايد از آن بهره بريم.

ص: 8

قلب هاى بى شمارى به ياد حسين عليه السلام و نهضت او تپيده و لحظه لحظه اين حماسه پرشكوه را در قلب و ذهن خود پاسدارى كرده و به آيندگان انتقال داده است. اين بار پژوهشگر ارجمند، جناب حجت الاسلام و المسلمين آقاى «مهدى خداميان» كوشيده است تا اين نهضت تاريخى را در قالب داستان، به زائران حسينى و عاشوراييان عرضه نمايند.

اميد است اين تلاش روزى به كار آيد كه: «يَوْمَ لايَنْفَعُ مالٌ وَ لابَنُونَ* إِلّا مَنْ أَتَى اللَّهَ بِقَلْبٍ سَلِيمٍ».

انه ولى التوفيق

گروه تاريخ و سيره

مركز تحقيقات حج

ص: 9

پيش گفتار

اشاره

هر سال با فرا رسيدن ماه محرّم، مادرم لباس سياه به تنم مى كرد و مرا به حسينيّه مى فرستاد تا براى امام حسين عليه السلام، عزادارى كنم.

زمانى كه بزرگ شدم، هميشه به دنبال كسى بودم كه همه حوادث كربلا را از اوّل تا آخر برايم تعريف كند. امّا از هر كسى مى پرسيدم، فقط قسمتى از اين حادثه بزرگ را به خاطر داشت.

سال ها گذشت تا سرانجام تصميم گرفتم با مطالعه و تحقيق و مراجعه به متون معتبر تاريخى، به بررسى حماسه عاشورا بپردازم. اين كتاب، نتيجه همان بررسى هاى انجام شده است كه به كمك خود امام حسين عليه السلام، توانستم آن را به رشته تحرير درآورم.

اكنون آماده شويد تا با كاروان امام حسين عليه السلام همراه شويم و از مدينه به سوى مكّه حركت كنيم و بعد از آن نيز، حوادث مسير مكّه تا كربلا و حماسه عاشورا را از نزديك ببينيم؛ همچنين با داستان قهرمانى حضرت زينب عليها السلام، در سفر كوفه و شام، آشنا شويم.

سفر ما از مدينه شروع مى شود و به مدينه پايان مى پذيرد. در واقع، ما در اين سفر به هفت شهر عشق سفر مى كنيم: مدينه، مكّه، كربلا، كوفه، شام، كربلا، مدينه.

اين كتاب را به امام حسين عليه السلام هديه مى كنم؛ به اميد آنكه روز قيامت، شفيع من و همه خوانندگان اين كتاب باشد.

ص: 10

ص: 11

آغاز قيام

دوست من، سلام! از اينكه اين كتاب را در دست گرفته اى خيلى خوشحالم.

من و تو مى خواهيم ريشه هاى قيام امام حسين عليه السلام را بررسى كنيم. پس براى دسترسى به اطلاعات بيشتر، بايد به شام سفر كنيم. آيا شام را مى شناسى؟ شهرى كه مركز حكومت معاويه بوده است.

سفر ما آغاز مى شود و ما به شهر شام(دمشق) مى رويم ...

امشب، شب نيمه رجب سال شصت هجرى است. خبرى در شام مى پيچد و خيلى ها را بيمناك مى كند. معاويه سخت بيمار شده و طبيبان از معالجه او نااميد شده اند.

معاويه، كسى است كه به دستور خليفه دوم، امير شام شد و توانست سال هاى زيادى با مكر و حيله، به رياست دنيا برسد. اما او اكنون بايد خود را براى مرگ آماده كند. (1) معاويه، سراغ پسرش يزيد را مى گيرد. امّا يزيد به مسافرت رفته است. او با حسرت، به درِ قصر خود نگاه مى كند تا شايد تنها پسرش وارد شود. (2) معاويه خطاب به اطرافيان مى گويد: «نامه اى به يزيد بنويسيد و از او بخواهيد كه هر چه زودتر نزد من بيايد». نامه را به يك پيك تندرو مى دهند تا آن را به يزيد برساند.

آيا معاويه براى آخرين بار پسرش را خواهد ديد؟

حالِ معاويه لحظه به لحظه بدتر مى شود. طبيبان مخصوص دربار، به هيچ كس اجازه ملاقات نمى دهند. همه مأموران حكومتى در آماده باش كامل به سر مى برند و همه رفت و


1- أنساب الأشراف، ج 3، ص 368؛ تهذيب الكمال، ج 6، ص 414؛ تاريخ دمشق، ج 14، ص 206؛ مقتل الحسين عليه السلام، للخوارزمي، ج 1، ص 177؛ البداية والنهاية، ج 8، ص 162؛ الإرشاد، ج 2، ص 32.
2- البداية والنهاية، ج 8، ص 153؛ الاستيعاب، ج 3، ص 1419.

ص: 12

آمدها، كنترل مى شود.

معاويه در بستر مرگ است. او فهميده است كه نفس هاى آخر را مى كشد.

نگاه كن! معاويه با خودش سخن مى گويد: «كاش براى رسيدن به رياست دنيا، اين قدر تلاش نمى كردم! كاش همچون فقيران زندگى مى كردم و همواره لباسى كهنه بر تن داشتم!». (1) حالا كه وقت مرگش فرا رسيده، گويا فراموش كرده كه براى رياست چند روزه دنيا، چقدر ظلم و ستم كرده است. اكنون موقع آن است كه به سزاى اعمال خود برسد. آرى، معاويه مى ميرد و خبر مرگ او به زودى در شهر شام، پخش مى شود، ولى يزيد هنوز از سفر نيامده است. (2)

يزيد با عجله به سوى شهر شام مى آيد. سه روز از مرگ معاويه گذشته است. او بايد هر چه سريع تر خود را به مركز خلافت برساند.

نگاه كن! گروهى از بزرگان شهر شام، به خارج شهر رفته اند تا از خليفه جديد استقبال كنند. اكنون يزيد، جانشين پدر و خليفه مسلمانان است.

يزيد وارد شهر مى شود. كنار قبر پدر خود مى رود و نماز مى خواند. يكى از اطرافيان يزيد جلو مى آيد و مى گويد: «اى يزيد، خدا به تو در اين مصيبت بزرگ صبر بدهد و به پدرت مقامى بزرگ ببخشد و تو را در راه خلافت يارى كند. اگر چه اين مصيبت، بسيار سخت است، امّا اكنون تو به آرزوى بزرگ خود رسيده اى!». (3) يزيد به قصر مى رود. مأموران خبر آورده اند كه عدّه اى در سطح شهر، زمزمه مخالفت با خليفه را دارند و مردم را به نافرمانى از حكومت او تشويق مى كنند.

يزيد به فكر فرو مى رود! به راستى، او براى مقابله با آنها چه مى كند؟ آيا بايد دست به شمشير برد؟

از طرف ديگر، اوضاع ناآرام عراق باعث نگرانى يزيد شده است. او مى داند وقتى خبر


1- تاريخ دمشق، ج 59، ص 218.
2- تاريخ الطبري، ج 4، ص 242.
3- خزانة الأدب، ج 9، ص 37.

ص: 13

مرگ معاويه به عراق برسد، موج فتنه همه جا را فرا خواهد گرفت.

اكنون سه روز است كه يزيد در قصر است. او در اين مدّت، در فكر آن بوده است كه چگونه مردم را فريب دهد. به همين دليل دستور مى دهد تا همه مردم، در مسجد بزرگ شهر جمع شوند.

پس از ساعتى، مسجد پر از جمعيّت مى شود. همه مردم براى شنيدن اولين سخنرانى يزيد آمده اند. يزيد در حالى كه خود را بسيار غمناك نشان مى دهد، بر بالاى منبر مى رود و چنين مى گويد: «اى مردم! من مى خواهم دين خدا را يارى كنم و مى دانم شما، مردم خوب و شريفى هستيد. من خواب ديدم كه ميان من و مردم عراق، رودى از خون جريان دارد. آگاه باشيد به زودى بين من و مردم عراق، جنگ بزرگى آغاز خواهد شد». (1) عده اى فرياد مى زنند: «اى يزيد! ما همه، سرباز تو هستيم، ما با همان شمشيرهايى كه در صفيّن به جنگ مردم عراق رفتيم، در خدمت تو هستيم». يزيد با شنيدن اين سخنان با دست، به مأموران خود اشاره مى كند.

كيسه هاى طلا را نگاه كن! آرى، آنها، همان «بيت المال» است كه براى وفادارى مردم شام، بين آنها تقسيم مى شود.

صداى يزيد در فضاى مسجد مى پيچد: «به هر كسى كه در مسجد است، از اين طلاها بدهيد».

تا چند لحظه قبل، فقط چند نفر، براى شمشير زدن در ركاب يزيد آمادگى خود را اعلام كردند امّا حالا فريادِ «ما سرباز تو هستيم» همه مردم به گوش مى رسد.

مردم در حالى كه سكّه هاى سرخ طلا را در دست دارند، وفادارى خود را به يزيد اعلام مى كنند. آرى! كيست كه به طلاى سرخ وفادار نباشد؟

يزيد ادامه مى دهد: «آگاه باشيد كه من به شما پول و ثروت زيادى خواهم داد». (2) مردم با شنيدن وعده هاى يزيد، خوشحال مى شوند و صداى «اللَّه اكبر» در تمام مسجد مى پيچد. يزيد با اين كار، نظر همه مردم را به خود جلب كرد و اكنون همه آنها، حكومت او را


1- البداية والنهاية، ج 8، ص 153؛ الفتوح، ج 5، ص 7.
2- الفتوح، ج 5، ص 7-/ 9.

ص: 14

دوست دارند.

مگر مردم شام جز پول و آرامش چيز ديگرى مى خواستند؟ يزيد، مردم شام را به خوبى مى شناخت؛ بايد جيبشان پر شود تا بتوان به راحتى بر آنها حكومت كرد. با پول مى توان كارهاى بزرگى انجام داد. حتى مى توان مردم را دوست دار يك حكومت كرد.

يزيد مطمئن مى شود كه مردم شام، او را يارى خواهند كرد. بدين ترتيب، فكرش از مردم اين شهر آسوده شده و فرصتى پيدا مى كند كه به فكر مخالفان خود باشد. به راستى آيا مى شود آنها را هم با پول خريد؟

او خوب مى داند كه مردم عادى را مى تواند با پول بخرد، امّا هرگز نمى تواند امام حسين عليه السلام را تسليم خود كند. معاويه هم خيلى تلاش كرد تا شايد بتواند امام حسين عليه السلام را با وليعهدىِ يزيد موافق نمايد، امّا نتوانست.

تا زمانى كه معاويه زنده بود، امام حسين عليه السلام وليعهدىِ يزيد را قبول نكرد و اين براى يزيد، بزرگ ترين خطر است. يزيد خوب مى داند كه امام حسين عليه السلام اهل سازش با او نيست.

اگر امام حسين عليه السلام در زمان معاويه، دست به اقدامى نزد، به اين دليل بود كه به پيمان نامه صلح برادرش امام حسن عليه السلام، پاى بند بود.

در همان پيمان نامه آمده بود كه معاويه، نبايد كسى را به عنوان خليفه بعد از خود معرفى كند، امّا معاويه چند ماه قبل از مرگ خود، با معرفى جانشين، اين پيمان نامه را نقض كرد.

يزيد مى داند كه امام حسين عليه السلام هرگز خلافت او را قبول نخواهد كرد، پس براى حل اين مشكل، دستور مى دهد تا اين نامه براى امير مدينه(وليد بن عُتبه) نوشته شود: «از يزيد به امير مدينه: آگاه باش كه پدرم معاويه، از دنيا رفت. او رهبرى مسلمانان را به من سپرده است. وقتى نامه به دست تو رسيد حسين را نزد خود حاضر كن و از او براى خلافت من بيعت بگير و اگر از بيعت خوددارى كرد او را به قتل برسان و سرش را براى من بفرست». (1)


1- مثير الأحزان، ص 13؛ بحار الأنوار، ج 44، ص 324؛ تاريخ اليعقوبي، ج 2، ص 241.

ص: 15

يزيد دستور مى دهد قبل از اينكه خبر مرگ معاويه به مدينه برسد، نامه او به دست حاكم مدينه رسيده باشد. او اين چنين برنامه ريزى كرده است تا امام حسين عليه السلام را غافل گير كند. او مى داند كه اگر خبر فوت معاويه به مدينه برسد، ديگر نخواهد توانست به اين آسانى به امام حسين عليه السلام دسترسى پيدا كند.

آيا اين نامه به موقع به مدينه خواهد رسيد؟

پاسى از شب گذشته است. نامه رسانى وارد مدينه مى شود و بدون درنگ به سوى قصر حكومتى مى رود تا با امير مدينه(وليد بن عُتبه) ديدار كند.

نامه رسان به نگهبانان قصر مى گويد:

- من همين الآن، بايد امير مدينه را ببينم.

- امير مدينه استراحت مى كند، بايد تا صبح صبر كنى.

- من دستور دارم اين نامه را هر چه سريع تر به او برسانم. به او خبر دهيد پيكى از شام آمده است و كار مهمّى دارد. (1) اميرِ مدينه با خبر مى شود، نامه را مى گيرد و آن را مى خواند. او مى فهمد كه معاويه از دنيا رفته و يزيد روى كار آمده است.

امير مدينه گريه مى كند. اما آيا او براى مرگ معاويه گريه مى كند؟

امير مدينه به خوبى مى داند كه امام حسين عليه السلام با يزيد بيعت نمى كند. گريه او براى انجام كارِ دشوارى است كه يزيد از او خواسته است. آيا او اين مأموريّت را خواهد پذيرفت؟

امير مدينه خود را ملامت مى كند و با خود مى گويد: «ببين كه رياست دنيا با من چه مى كند.

آخر مرا با كشتن حسين چه كار». (2) او سخت مضطرب و نگران است و مى داند كه نامه رسان منتظر است تا نتيجه كار را براى يزيد ببرد. اگر از دستور يزيد سرپيچى كند، بايد منتظر روزهاى سختى باشد.


1- تاريخ دمشق، ج 19، ص 17؛ تاريخ خليفة بن خيّاط، ص 177.
2- الفتوح، ج 5، ص 10؛ مقتل الحسين عليه السلام، للخوارزمي، ج 1، ص 180.

ص: 16

«خدايا، چه كنم؟ كاش هرگز به فكر حكومت كردن نمى افتادم! آيا اين رياست ارزش آن را دارد كه من مأمور قتل حسين شوم. هنوز مردم مدينه فراموش نكرده اند كه پيامبر چقدر به حسين علاقه داشت. آنها به ياد دارند كه پيامبر، حسينش را غرق بوسه مى كرد و مى فرمود:

«هر كس كه حسينِ مرا دوست داشته باشد خدا نيز، او را دوست مى دارد». هر كس امام حسين عليه السلام را مى بيند به ياد مى آورد كه پيامبر او را گلِ زندگى خود مى دانست. چرا يزيد مى خواهد گل پيامبر را پر پر كند؟ (1)

اميرِ مدينه هر چه فكر مى كند به نتيجه اى نمى رسد. سر انجام تصميم مى گيرد كه با مَروان مشورت كند.

مروان كسى است كه از زمان حكومت عثمان، خليفه سوم، در دستگاه حكومتى حضور داشت و عثمان او را به عنوان مشاور مخصوص خود، انتخاب كرده بود. (2) مروان در خانه خود نشسته است كه سربازان حكومتى به او خبر مى دهند كه بايد هر چه سريع تر به قصر برود. مروان حركت مى كند و خود را به امير مدينه مى رساند.

امير مدينه مى گويد: «اى مروان! اين نامه از شام براى من فرستاده شده است، آن را بخوان».

مروان نامه را مى گيرد و با دقّت آن را مى خواند و مى گويد:

- خدا معاويه را رحمت كند، او بهترين خليفه براى اين مردم بود.

- من تو را به اينجا نياورده ام كه براى معاويه فاتحه بخوانى، بگو بدانم اكنون بايد چه كنم؟

من بايد چه خاكى بر سرم بريزم؟!

- اى امير! خبر مرگ معاويه را مخفى كن و همين حالا دستور بده تا حسين را به اينجا بياورند تا از او، براى يزيد بيعت بگيرى و اگر او از بيعت خوددارى كرد، سر او را از بدن جدا كن. تو بايد همين امشب اين كار را انجام بدهى، چون اگر خبر مرگ معاويه


1- مسند أحمد، ج 4، ص 172؛ سنن ابن ماجة، ج 1، ص 51؛ سنن الترمذي، ج 5، ص 324؛ المستدرك للحاكم، ج 3، ص 177؛ المصنّف لابن أبي شيبة، ج 7، ص 511؛ صحيح ابن حبان، ج 15، ص 427؛ المعجم الكبير، ج 3، ص 33؛ الجامع الصغير، ج 1، ص 575؛ كنز العمّال، ج 12، ص 115.
2- الأعلام للزركلي، ج 7، ص 207.

ص: 17

در شهر پخش شود، مردم دور حسين جمع خواهند شد و دست تو ديگر به او نخواهد رسيد. (1) سخن مروان تمام مى شود و امير مدينه سر خود را پايين مى اندازد و به فكر فرو مى رود كه چه كند؟ او به اين مى انديشد كه آيا مى توان حسين عليه السلام را براى بيعت با يزيد راضى كرد يا نه؟

مروان به او مى گويد: «حسين، بيعت با يزيد را قبول نمى كند. به خدا قسم، اگر من جاى تو بودم هر چه زودتر او را مى كشتم». (2) مروان زود مى فهمد كه امير مدينه، مرد اين ميدان نيست، به همين دليل به او مى گويد: «از سخن من ناراحت نشو. مگر بنى هاشم، عثمان(خليفه سوم) را مظلومانه نكشتند، حالا ما مى خواهيم با كشتن حسين، انتقامِ خون عثمان را بگيريم». (3) حتماً با شنيدن اين حرف، خيلى تعجّب مى كنى! آخر مگر حضرت على عليه السلام، فرزندش امام حسين عليه السلام و ديگر جوانان بنى هاشم را براى دفاع از جان عثمان به خانه او نفرستاد! اين اطرافيان عثمان بودند كه زمينه كشتن او را فراهم كردند. اكنون چگونه است كه مروان، گناه قتل عثمان را به گردن امام حسين عليه السلام مى اندازد؟ (4) اميدوارم كه امير مدينه، زيرك تر از آن باشد كه تحت تأثير اين تبليغات دروغين قرار گيرد. او مى داند كه دست امام حسين عليه السلام به خون هيچ كس آلوده نشده است.

مروان به خاطر كينه اى كه نسبت به اهل بيت عليهم السلام دارد، سعى مى كند براى تحريك امير مدينه، از راه ديگرى وارد شود. به همين دليل رو به او مى كند و مى گويد: «اى امير، اگر در اجراى دستور يزيد تأخير كنى، يزيد تو را از حكومت مدينه بركنار خواهد كرد».

امير به مروان نگاهى مى كند و در حالى كه اشك در چشمانش حلقه زده است مى گويد:

«واى بر تو اى مروان! مگر نمى دانى كه حسين يادگار پيامبر است. من و قتل حسين!؟ هرگز، كاش به دنيا نيامده بودم و اين چنين شبى را نمى ديدم». (5) امير مدينه در فكر است و با خود مى گويد: «چقدر خوب مى شود اگر حسين با يزيد بيعت كند. خوب است حسين را دعوت كنم و نامه يزيد را براى او بخوانم. چه بسا او خود، بيعت با


1- الفتوح، ج 5، ص 10؛ مقتل الحسين عليه السلام، للخوارزمي، ج 1، ص 180.
2- مثير الأحزان، ص 23؛ بحارالأنوار، ج 44، ص 324.
3- مقتل الحسين عليه السلام، للخوارزمي، ج 1، ص 180.
4- تاريخ المدينة، ج 4، ص 1213.
5- الفتوح، ج 5، ص 10.

ص: 18

يزيد را قبول كند». سپس يكى از نزديكان خود را مى فرستد تا امام حسين عليه السلام را به قصر بياورد. (1)

شب از نيمه گذشته و فرستاده امير مدينه در جست وجوى امام حسين عليه السلام است. (2) او وارد كوچه بنى هاشم مى شود و به خانه امام مى رسد.

درِ خانه را مى زند و سراغ امام را مى گيرد.

امام، داخل خانه نيست. به راستى، كجا مى توان او را پيدا كرد؟ مسجد پيامبر در شب هاى پايانى ماه رجب، صفاى خاصّى دارد و امام در مسجد پيامبر، مشغول عبادت است.

فرستاده امير مدينه، راهى مسجد پيامبر مى شود و پس از ورود به آن مكان مقدس، بدون درنگ نزد امام حسين عليه السلام مى رود. امام در گوشه اى از مسجد همراه عدّه اى از دوستان خود، نشسته است. فرستاده امير رو به امام حسين عليه السلام مى كند و مى گويد:

- اى حسين! امير مدينه شما را طلبيده است. (3)- من به زودى پيش او مى آيم.

امام خطاب به اطرافيان خود مى فرمايد: «فكر مى كنيد چه شده است كه امير در اين نيمه شب، مرا طلبيده است. آيا تا به حال سابقه داشته است كه او نيمه شب، كسى را نزد خود فرا بخواند؟». همه در تعجّب هستند كه چه پيش آمده است.

امام مى فرمايد: «گمان مى كنم كه معاويه از دنيا رفته و امير مدينه مى خواهد قبل از آنكه اين خبر در مدينه پخش شود، از من بيعت بگيرد». (4) آيا امام اين موقع شب، نزد امير مدينه خواهد رفت؟ نكند خطرى در كمين باشد؟ آيا معاويه از دنيا رفته است؟ آيا خلافت شوم يزيد آغاز شده است؟

يكى از اطرافيان امام از ايشان مى پرسد: «اگر امير مدينه شما را براى بيعت با يزيد خواسته باشد، آيا بيعت خواهى نمود؟»


1- تاريخ الطبري، ج 5، ص 339؛ الكامل في التاريخ، ج 2، ص 529؛ تذكرة الخواصّ، ص 236؛ الأخبار الطوال، ص 227؛ البداية والنهاية، ج 8، ص 147.
2- تهذيب الكمال، ج 6، ص 414؛ تاريخ الإسلام، للذهبي، ج 5، ص 7؛ تاريخ دمشق، ج 14، ص 206؛ سير أعلام النبلاء، ج 3، ص 295؛ البداية والنهاية، ج 8، ص 162؛ الإرشاد، ج 2، ص 32.
3- الفتوح، ج 5، ص 11؛ مقتل الحسين عليه السلام، للخوارزمي، ج 1، ص 181.
4- تاريخ الطبري، ج 5، ص 339؛ الكامل في التاريخ، ج 2، ص 529؛ تذكرة الخواصّ، ص 236؛ الأخبار الطوال، ص 227؛ البداية والنهاية، ج 8، ص 147.

ص: 19

امام جواب مى دهد: «من هرگز با يزيد بيعت نمى كنم. مگر فراموش كرده اى كه در پيمان نامه صلحِ برادرم امام حسن عليه السلام، آمده بود كه معاويه نبايد جانشينى براى خود انتخاب كند.

معاويه عهد كرد كه خلافت را بعد از مرگش به من واگذار كند. اكنون او به قول و پيمان خود وفا نكرده است. من هرگز با يزيد بيعت نخواهم كرد، چون كه يزيد مردى فاسق است و شراب مى خورد». (1) مأمور امير مدينه، دوباره نزد امام مى آيد و مى گويد:

- اى حسين! هر چه زودتر نزد امير بيا كه او منتظر توست.

- من به زودى مى آيم.

امام از جاى برمى خيزد. مى خواهد كه از مسجد خارج شود، يكى از اطرافيان مى پرسد:

«اى پسر رسول خدا، تصميم شما چيست؟»

امام در جواب مى فرمايد: «اكنون جوانان بنى هاشم را فرا مى خوانم و همراه آنان نزد امير مى روم». (2) امام به منزل خود مى رود. ظرفِ آبى را مى طلبد. وضو مى گيرد و شروع به خواندن نماز مى كند. او در قنوت نماز، دعا مى كند ... به راستى، با خداى خويش چه مى گويد؟

آرى، اكنون لحظه آغاز قيام حسينى است. به همين دليل، امام حركت خويش را با نماز شروع مى كند. او در اين نماز با خداى خويش راز و نياز مى كند و از او طلب يارى مى نمايد.

- على اكبر! برو به جوانان بنى هاشم بگو شمشيرهاى خود را بردارند و به اينجا بيايند.

- چشم بابا!

بعد از لحظاتى، همه جوانان بنى هاشم در خانه امام جمع مى شوند. آن جوان مرد را كه مى بينى عبّاس، پسر امّ البنين است. آنها با خود مى گويند كه چه خطرى جان امام را تهديد كرده است؟

امام، به آنها خبر مى دهد كه بايد نزد امير مدينه برويم.

همه افراد، همراه خود شمشير آورده اند. امّا امام به جاى شمشير، عصايى در دست دارد.


1- الفتوح، ج 5، ص 11؛ مقتل الحسين عليه السلام، للخوارزمي، ج 1، ص 181.
2- تاريخ الطبري، ج 5، ص 339؛ الكامل في التاريخ، ج 2، ص 529؛ الإمامة والسياسة، ج 1، ص 226؛ تذكرة الخواصّ، ص 236.

ص: 20

آيا اين عصا را مى شناسى؟ اين عصاى پيامبر است كه در دست امام است. (1) امام به سوى قصر حركت مى كند، آيا تو هم همراه مولاى خويش مى آيى تا او را يارى كنى؟

كوچه هاى مدينه بسيار تاريك است. امام و جوانان بنى هاشم به سوى قصر حركت مى كنند. اكنون به قصر مدينه مى رسيم، امام رو به جوانان مى كند و مى فرمايد: «من وارد قصر مى شوم، شما در اينجا آماده باشيد. هرگاه من شما را به يارى خواندم به داخل قصر بياييد». (2) امام وارد قصر مى شود. امير مدينه و مروان را مى بيند كه كنار هم نشسته اند. امير مدينه به امام مى گويد: «معاويه از دنيا رفت و يزيد جانشين او شد. اكنون نامه مهمّى از او به من رسيده است». (3) آن گاه نامه يزيد را براى امام مى خواند. امام به فكر فرو مى رود و پس از لحظاتى به امير مدينه مى گويد: «فكر نمى كنم بيعت مخفيانه من در دل شب، براى يزيد مفيد باشد. اگر قرار بر بيعت كردن باشد، من بايد در حضور مردم بيعت كنم تا همه مردم با خبر شوند». (4) امير مدينه به فكر فرو مى رود و درمى يابد كه امام راست مى گويد، زيرا يزيد هرگز با بيعت نيمه شب و مخفيانه امام، راضى نخواهد شد.

از سوى ديگر، امير مدينه كه هرگز نمى خواست دستش به خون امام آلوده شود، كلام امام را مى پسندد و مى گويد: «اى حسين! مى توانى بروى و فردا نزد ما بيايى تا در حضور مردم، با يزيد بيعت كنى». (5) امام آماده مى شود تا از قصر خارج شود، ناگهان مروان فرياد مى زند: «اى امير! اگر حسين از اينجا برود ديگر به او دسترسى پيدا نخواهى كرد».

آن گاه مروان نگاه تندى به امام حسين عليه السلام مى كند و مى گويد: «با خليفه مسلمانان، يزيد، بيعت كن»، امام نگاهى به او مى كند و مى فرمايد: «چه سخن بيهوده اى گفتى، بگو بدانم چه


1- الفتوح، ج 5، ص 12؛ مقتل الحسين عليه السلام، للخوارزمي، ج 1، ص 182.
2- تاريخ الطبري، ج 5، ص 339؛ الكامل في التاريخ، ج 2، ص 529؛ الإمامة والسياسة، ج 1، ص 226؛ تذكرة الخواصّ، ص 236؛ وراجع، الأخبار الطوال، ص 227؛ الإرشاد، ج 2، ص 32؛ روضة الواعظين، ص 189؛ إعلام الورى، ج 1، ص 434؛ بحارالأنوار، ج 44، ص 324.
3- الإرشاد، ج 2، ص 33؛ إعلام الورى، ج 1، ص 434.
4- الأخبار الطوال، ص 228.
5- روضة الواعظين، ص 189؛ إعلام الورى، ج 1، ص 434؛ بحار الأنوار، ج 44، ص 324.

ص: 21

كسى يزيد را خليفه كرده است؟».

مروان از جا برمى خيزد و شمشير خود را از غلاف بيرون مى كشد و به امير مدينه مى گويد: «اى امير، بهانه حسين را قبول نكن، همين الآن از او بيعت بگير و اگر قبول نكرد، گردنش را بزن». (1) مروان نگران است كه فرصت از دست برود، در حالى كه امير مدينه دستور حمله را نمى دهد. اينجاست كه امام، ياران خود را فرامى خواند، و جوانان بنى هاشم در حالى كه شمشيرهاى خود را در دست دارند، وارد قصر مى شوند.

مروان، خود را در محاصره جوانان بنى هاشم مى بيند و اين چنين مى شنود: «تو بودى كه مى خواستى مولاى ما را بكشى؟».

ترس تمام وجود مروان را فرا مى گيرد. مروان اصلًا انتظار اين صحنه را نداشت. او در خيال خود نقشه قتل امام حسين عليه السلام را طرح كرده بود، امّا خبر نداشت كه با شمشيرهاى اين جوانان، روبه رو خواهد شد. (2) همه جوانان، منتظر دستور امام هستند تا جواب اين گستاخى مروان را بدهند؟ ولى امام سخن مروان را ناديده مى گيرد و همراه با جوانان، از قصر خارج مى شود.

مروان نگاهى به امير مدينه مى كند و مى گويد: «تو به حرف من گوش نكردى. به خدا قسم، ديگر هيچ گاه به حسين دست پيدا نخواهى كرد». (3) امير مدينه به مروانِ آشفته مى گويد: «دوست ندارم همه دنيا براى من باشد و من در ريختن خون حسين، شريك باشم». (4) مروان ساكت مى شود و ديگر سخنى نمى گويد.

صبح شده است و اكنون مردم از مرگ معاويه باخبر شده اند. امير مدينه همه را به مسجد فرا خوانده است و همه مردم، به سوى مسجد مى روند تا با يزيد بيعت كنند.


1- مثير الأحزان، ص 24.
2- الفتوح، ج 5، ص 13؛ مقتل الحسين عليه السلام، للخوارزمي، ج 1، ص 183.
3- الكامل في التاريخ، ج 2، ص 530؛ الإمامة والسياسة، ج 1، ص 227؛ الإرشاد، ج 2، ص 33.
4- تاريخ الطبري، ج 5، ص 340؛ الأخبار الطوال، ص 228؛ البداية والنهاية، ج 8، ص 147؛ إعلام الورى، ج 1، ص 435؛ بحار الأنوار، ج 44، ص 325.

ص: 22

از طرف ديگر، مروان در اطراف خانه امام پرسه مى زند. او در فكر آن است كه آيا امام همراه با مردم براى بيعت با يزيد به مسجد خواهد آمد يا نه؟

امام حسين عليه السلام، از خانه خود بيرون مى آيد. مروان خوشحال مى شود و گمان مى كند كه امام مى خواهد همچون مردم ديگر، به مسجد برود. او امام را از دور زير نظر دارد. امّا امام به سوى مسجد نمى رود. مروان مى فهمد كه امام براى بررسى اوضاع شهر از خانه خارج شده و تصميم ندارد به مسجد برود.

مروان با خود مى گويد كه خوب است نزد حسين بروم و با او سخن بگويم، شايد راضى شود به مسجد برود.

- اى حسين! من آمده ام تا تو را نصيحت كنم.

- نصيحت تو چيست؟

- بيا و با يزيد بيعت كن. اين كار براى دين و دنياى تو بهتر است.

- «إِنّا للَّه وَ إِنّا إِلَيْهِ راجِعُون»؛ اگر يزيد بر امّت اسلام خلافت كند، ديگر بايد فاتحه اسلام را خواند. اى مروان! از من مى خواهى با يزيد بيعت كنم، در حالى كه مى دانى او مردى فاسق و ستمكار است. (1) مروان سر خود را پايين مى اندازد و مى فهمد كه ديگر بايد فكر بيعت امام را از سر خود، بيرون كند.

امير مدينه، در مسجد نشسته است و مردم مدينه با يزيد بيعت مى كنند. امّا هر چه منتظر مى ماند، خبرى از امام حسين عليه السلام نيست.

برنامه بيعت تمام مى شود و امير مدينه به قصر باز مى گردد. مروان، نزد او مى آيد و به او گزارش مى دهد كه امام حسين عليه السلام حاضر به بيعت با يزيد نيست.

اكنون پيك مخصوص يزيد، آماده بازگشت به شام است. امير مدينه نامه اى به يزيد


1- مثير الأحزان، ص 14؛ بحار الأنوار، ج 44، ص 326.

ص: 23

مى نويسد كه حسين با او بيعت نخواهد كرد. (1) چند روز پس از آن، نامه به دست يزيد مى رسد. او با خواندن آن بسيار عصبانى مى شود.

چشمان يزيد از شدّت غضب، خون آلود است و دستور مى دهد تا اين نامه را بنويسند: «از يزيد، خليفه مسلمانان به امير مدينه: هنگامى كه اين نامه به دست تو رسيد، بار ديگر از مردم مدينه بيعت بگير، و بايد همراه جواب اين نامه، سرِ حسين را برايم بفرستى و بدان كه جايزه اى بسيار بزرگ در انتظار توست». (2) گستاخى يزيد را ببين! او از امير مدينه مى خواهد كه جواب نامه اش فقط سر امام حسين عليه السلام باشد. به راستى، چه حوادثى در انتظار مدينه است؟ وقتى اين نامه به مدينه برسد، چه اتّفاقى خواهد افتاد؟

هم اينك، شب يكشنبه بيست و هشتم رجب سال شصت هجرى است و ما در مدينه هستيم.

نامه رسان يزيد، با فرمان قتل امام در راه مدينه است. او بايد حدود هزار كيلومتر راه را طى كند تا به مدينه برسد. براى همين، چند روز ديگر در راه خواهد بود. امشب همه مردم مدينه در خوابند. امير مدينه هم، در خواب خوشى است.

خواننده عزيز! مى دانم كه تو هم مثل من خيلى نگرانى. چند روز ديگر نامه به مدينه خواهد رسيد، آن وقت چه خواهد شد. آيا موافقى با هم به سوى حرم پيامبر صلى الله عليه و آله برويم و براى امام خويش دعا كنيم؟

آنجا را نگاه كن! او كيست كه در اين تاريكى شب، به اين سو مى آيد؟

صورتش در دل شب مى درخشد. چقدر با وقار راه مى رود. شايد او مولايمان حسين عليه السلام باشد!

آرى! درست حدس زدى. او كنار قبر جدّش، پيامبر صلى الله عليه و آله مى آيد تا با او سخن بگويد. پس به


1- الأمالي، للصدوق، ص 216، ح 239؛ بحار الأنوار، ج 44، ص 312.
2- الفتوح، ج 5، ص 17؛ مقتل الحسين عليه السلام، للخوارزمي، ج 1، ص 185.

ص: 24

نماز مى ايستد تا با معبود خود، راز و نياز كند، او اكنون به سجده رفته و اشك مى ريزد.

مى خواهى صداى امام را بشنوى؟ گوش كن: «بار خدايا! تو مى دانى كه من براى اصلاح امّت جدّم قيام مى كنم. من براى زنده كردن امر به معروف و نهى از منكر، آماده ام تا جانم را فدا كنم.

يزيد مى خواهد دين تو را نابود كند تا هيچ اثرى از آن باقى نماند. من مى خواهم از دين تو دفاع كنم». (1) اين سخنان، بوى جدايى مى دهد. گويى امام تصميم سفر دارد و اين آخرين نماز او در حرم پيامبر صلى الله عليه و آله است. آرى! او آمده است تا با جدّ خويش، خداحافظى كند.

جانم فداى تو اى آقايى كه در شهر خودت هم در امان نيستى! شمشيرها، در انتظار رسيدن نامه يزيد هستند تا تو را كنار قبر جدّت رسول خدا صلى الله عليه و آله شهيد كنند. يزيد مى خواهد تو را در همين شهر به قتل برساند تا صداى عدالت و آزادگى تو، به گوش مردم نرسد. او مى داند كه حركت و قيام تو سبب بيدارى جهان اسلام خواهد شد. امّا تو خود را براى اين سفر آماده كرده اى، تا دين اسلام را از خطر نابودى نجات دهى و به تمام مردم درس آزادگى و مردانگى بدهى.

سفر تو، سفر بيدارى تاريخ است. سفرِ زندگى شرافتمندانه است.

لحظاتى امام در سجده به خواب مى رود. رسول خدا صلى الله عليه و آله را مى بيند كه آغوش خود را مى گشايد و حسينش را در آغوش مى گيرد. سپس، پيامبر صلى الله عليه و آله ميان دو چشم او را مى بوسد و مى فرمايد: «اى حسين! خدا براى تو مقامى معيّن كرده است كه جز با شهادت به آن نمى رسى». (2) امام از خواب بيدار مى شود، در حالى كه اشك شوق ديدار يار، بر چشمانش حلقه زده است. اكنون ديگر همه چيز معلوم شده است، سفر شهادت آغاز مى شود:

«بسم اللَّه الرحمن الرحيم»

امام حسين عليه السلام مى خواهد از مسجد بيرون برود. خوب است همراه ايشان برويم.

امام در جايى مى نشيند و دست روى خاك مى گذارد و مشغول سخن گفتن مى شود. آيا


1- الفتوح، ج 5، ص 18؛ بحار الأنوار، ج 44، ص 327.
2- الأمالي، للصدوق، ص 216، ح 239؛ بحار الأنوار، ج 44، ص 312، ح 1.

ص: 25

مى دانى اينجا كجاست؟ نمى دانم، تاريكى شب مانع شده است. من فقط صداى امام را مى شنوم:

مادر!

درست حدس زدى. امام اكنون كنار قبر مادر است و با مادر مهربانش خداحافظى مى كند و سپس به سوى قبرستان بقيع مى رود تا با برادرش امام حسن عليه السلام نيز، وداع كند. (1)

مردم مدينه در خوابند. امّا در محلّه بنى هاشم خبرهايى است. امام حسين عليه السلام تا ساعتى ديگر، مدينه را ترك خواهد كرد. پس دوستان و ياران امام، پيش از روشن شدن آسمان، بايد بار سفر را ببندند.

چرا صداى گريه مى آيد؟ عمّه هاى امام حسين عليه السلام، دور او جمع شده اند و آرام آرام گريه مى كنند. امام نزديك مى رود و مى فرمايد: «از شما مى خواهم كه لب به نوحه و زارى باز نكنيد».

يكى از آنها در جواب مى گويد: «اى حسين جان! چگونه گريه نكنيم در حالى كه تو تنها يادگار پيامبر هستى و از پيش ما مى روى». امام، آنها را به صبر و بردبارى دعوت مى كند. (2) نگاه كن، آيا آن خانم را مى شناسى كه به سوى امام مى آيد؟ او به امام مى گويد: «فرزندم! با اين سفر مرا اندوهناك نكن».

امام با نگاهى محبت آميز مى فرمايد: «مادرم! من از سرانجام راهى كه انتخاب نموده ام آگاهى دارم. امّا هر طور كه هست بايد به اين سفر بروم». (3) اين كيست كه امام حسين عليه السلام را فرزند خود خطاب مى كند و آن حضرت هم، او را مادر صدا مى زند؟

او امّ سَلَمه، همسر پيامبر صلى الله عليه و آله است. همان خانم كه عمر خود را با عشق به اهل بيت عليهم السلام


1- مقتل الحسين عليه السلام، للخوارزمي، ج 1، ص 186.
2- كامل الزيارات، ص 195؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 88.
3- ينابيع المودّة، ج 3، ص 60؛ بحار الأنوار، ج 44، ص 331.

ص: 26

سپرى كرده است. آيا مى دانى بعد از حضرت خديجه عليها السلام، او بهترين همسر براى پيامبر بود؟ (1)

اكنون امام قلم و كاغذى برمى دارد و مشغول نوشتن مى شود. او وصيّت نامه خويش را مى نويسد، او مى داند كه دستگاه تبليغاتى يزيد، تلاش خواهند كرد كه تاريخ را منحرف كنند.

امام مى خواهد در آغاز حركت، مطلبى بنويسد تا همه بشريت در طول تاريخ، بدانند كه هدف امام حسين عليه السلام از اين قيام چه بوده است. ايشان مى نويسد: «من بر يگانگى خداى متعال شهادت مى دهم و بر نبوت حضرت محمّد اعتقاد دارم و مى دانم كه روز قيامت حق است.

آگاه باشيد! هدف من از اين قيام، فتنه و آشوب نيست، من مى خواهم امّت جدّم رسول خدا را اصلاح كنم، من مى روم تا امر به معروف و نهى از منكر بنمايم». (2) آرى! تاريخ بايد بداند كه حسين عليه السلام، مسلمان است و از دين جدّ خود منحرف نشده است.

امام برادرش، محمّد بن حنفيّه را نزد خود فرا مى خواند و اين وصيّت نامه را به او مى دهد و از او مى خواهد تا در مدينه بماند و برنامه هاى امام را در آنجا پيگيرى كند، همچنين خبرهاى آنجا را نيز، به او برساند. (3) اكنون موقع حركت است، محمّد بن حنفيّه رو به برادر مى كند:

- اى حسين! تو همچون روح و جان من هستى و اطاعت امر تو بر من واجب است. امّا من نگران جان تو هستم. پس از تو مى خواهم كه به سوى مكّه بروى كه آنجا حرم امن الهى است. (4)- به خدا قسم! اگر هيچ پناهگاه امنى هم نداشته باشم، با يزيد بيعت نخواهم كرد. (5) اشك در چشمان محمّدبن حنفيّه حلقه زده است. او گريه مى كند و امام هم با ديدن گريه او اشك مى ريزد. آيا اين دو برادر دوباره همديگر را خواهند ديد؟


1- الأمالي، للطوسي، ص 565.
2- الفتوح، ج 5، ص 21؛ مقتل الحسين عليه السلام، للخوارزمي، ج 1، ص 188؛ المناقب، لابن شهر آشوب، ج 4، ص 89؛ بحار الأنوار، ج 44، ص 329.
3- الفتوح، ج 5، ص 20؛ مقتل الحسين عليه السلام، للخوارزمي، ج 1، ص 187.
4- مقتل الحسين عليه السلام، للخوارزمي، ج 1، ص 187.
5- الفتوح، ج 5، ص 20.

ص: 27

همه جوانان بنى هاشم و ياران امام آماده حركت هستند. زمان به سرعت مى گذرد. امام بايد سفرش را در دل شب آغاز كند. كاروان، آرام آرام به راه مى افتد.

نمى دانم چرا مدينه با خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله اين قدر نامهربان بود. تشييع پيكر مادرى پهلو شكسته در دل شب، اشك شبانه على عليه السلام كنار قبر همسر در دل شب، تيرباران پيكر امام حسن عليه السلام. اكنون هم آغاز سفر حسين عليه السلام در دل شب!

خداحافظ اى مدينه! خداحافظ اى كوچه بنى هاشم!

ص: 28

ص: 29

به سوى مكه

حتماً مى دانى كه هر كس بخواهد به مكّه برود، بايد اعمال «عُمره» را به جا آورد. آرى، شرط زيارت خانه خدا اين است كه لباس هاى دنيوى را از تن بيرون آورى و لباس سفيد احرام بر تن كنى تا بتوانى به سوى خدا بروى. اين كار در بين راه مكه و مدينه، در مسجد شجره انجام مى شود.

كاروان شهادت در مسجد شجره توقّف كوتاهى مى كند و همه كاروانيان، لباس احرام بر تن مى كنند و «لَبَّيك اللهمّ لَبَّيك» مى گويند.

عجب حال و هوايى است. از هر طرف صداى «لَبَيّك» به گوش مى رسد: «به سوى تو مى آيم اى خداى مهربان!».

نگاه كن، همه جوانان دور امام حسين عليه السلام حلقه زده اند، من و تو اگر بخواهيم همراه اين كاروان برويم بايد لباس احرام بر تن كنيم و لبيك بگوييم.

خواننده خوبم! فرصت زيادى ندارى، زود آماده شو، چرا كه اين كاروان به زودى حركت مى كند.

نماز جماعت صبح برپا مى شود. همه نماز مى خوانند و بعد از آن آماده حركت مى شوند.

بانويى از مسجد بيرون مى آيد. عبّاس، على اكبر و بقيّه جوانان، دور او حلقه مى زنند و با احترام او را به سوى كجاوه مى برند.

ص: 30

او زينب عليها السلام است، دختر على و فاطمه عليهما السلام.

كاروان وارد جادّه اصلى مدينه مكّه مى شود و به سوى شهر خدا مى رود. بعضى از ياران امام، به حضرت پيشنهاد مى دهند كه از راه فرعى به سوى مكّه برويم تا اگر نيروهاى امير مدينه به دنبال ما بيايند نتوانند ما را پيدا كنند. امّا امام در همان راه اصلى به سفر خود ادامه مى دهد. (1) از طرف ديگر امير مدينه خبردار مى شود كه امام حسين عليه السلام از مدينه خارج شده است. او خدا را شكر مى كند كه او را از فتنه بزرگى نجات داده است. او ديگر سربازانش را براى برگرداندن امام نمى فرستد.

جاسوسان به يزيد خبر مى دهند كه امير مدينه در كشتن حسين كوتاهى نموده و در واقع با سياست مسالمت آميز خود، زمينه خروج او را از مدينه فراهم نموده است.

وقتى اين خبر به يزيد مى رسد بى درنگ دستور بر كنارى امير مدينه را صادر مى كند، ولى كار از كار گذشته است و اكنون ديگر كشتن امام حسين عليه السلام كار ساده اى نيست. (2) امام در نزديكى هاى مكّه است. اين شهر نزد همه مسلمانان احترام دارد و ديگر نمى توان به اين سادگى، نقشه قتل امام را اجرا نمود. مكّه شهر امن خداست و تا به حال كسى جرأت نكرده است به حريم اين شهر جسارت كند. امّا آيا او در اين شهر در آرامش خواهد بود؟

همسفر خوبم! آيا مى دانى ما چند روز است كه در راه هستيم؟

ما شب يكشنبه 28 رجب، از مدينه خارج شديم. امشب هم شب جمعه، شب سوم ماه شعبان است. ما راه مدينه تا مكّه را پنج روزه آمده ايم. چه توفيقى از اين بهتر كه اعمال عمره خود را در شب جمعه انجام دهيم.

تا يادم نرفته بگويم كه امشب، شب ولادت امام حسين عليه السلام نيز، هست.

خورشيد را نگاه كن كه پشت آن كوه ها غروب مى كند. پشت آن كوه ها شهر مكّه قرار


1- الإرشاد، ج 2، ص 35؛ روضة الواعظين، ص 190؛ إعلام الورى، ج 1، ص 435؛ بحار الأنوار، ج 44، ص 332.
2- تاريخ الطبري، ج 5، ص 343؛ الكامل في التاريخ، ج 2، ص 532.

ص: 31

دارد. آرى، ما به نزديكى هاى مكّه رسيده ايم. (1) امام، همراه ياران خود وارد شهر مى شود و به مسجد الحرام رفته و اعمال عمره را انجام مى دهد. بيا من و تو هم اعمال عمره خود را انجام بدهيم. بيا كمى با خداى خود خلوت كنيم ...

خانه خدا چه صفايى دارد!

خبر ورود امام حسين عليه السلام در همه شهر مى پيچد، همه مردم خوشحال مى شوند كه تنها يادگار پيامبر به مكّه آمده است. (2) شهر دوباره بوى پيامبر را گرفته است و خوب است بدانى كه افراد زيادى از شهرهاى مختلف براى انجام عمره، به مكّه آمده اند و آنها هم با شنيدن اين خبر براى ديدن امام لحظه شمارى مى كنند. (3) آرى، امام به حرم امن الهى پناه آورده است. كسانى كه زيرك هستند، مى فهمند كه جان امام حسين عليه السلام در خطر است. امام در شهر منزل مى كند و مردم دسته دسته به ديدن ايشان مى آيند. مردم مى دانند كه امام حسين عليه السلام براى اينكه با يزيد بيعت نكند به اين شهر آمده است.

او آمده است تا نهضت سرخ خود را از مكّه آغاز كند.

پيش از آمدن امام حسين عليه السلام، امير مكّه در مسجد الحرام، امام جماعت بود. امّا اكنون امام حسين عليه السلام تنها امام جماعت خانه خداست و سيل جمعيّت پشت سر ايشان به نماز مى ايستند. (4) خبر مى رسد كه قلب همه مردم با امام حسين عليه السلام است و آنها هر صبح و شام خدمت آن حضرت مى رسند. (5) ترس و وحشت تمام وجود امير مكّه را فرا مى گيرد. اگر آن حضرت فقط يك اشاره به مردم كند، آنها اطاعت مى كنند. او با خودش فكر مى كند كه خوب است قبل از اينكه مردم، مرا از شهر بيرون كنند، خودم فرار كنم.

او مى داند كه لحظه به لحظه، بر تعداد هواداران امام حسين عليه السلام افزوده مى شود. پس چه بهتر كه جان خود را نجات دهد. اگر مردم شورش كنند، اوّل سراغ نماينده يزيد مى آيند كه


1- الكامل في التاريخ، ج 2، ص 531؛ الإرشاد، ج 2، ص 35؛ روضة الواعظين، ص 190؛ إعلام الورى، ج 1، ص 435؛ بحار الأنوار، ج 44، ص 332.
2- الفتوح، ج 5، ص 23؛ مقتل الحسين عليه السلام، للخوارزمي، ج 1، ص 190.
3- تاريخ الطبري، ج 5، ص 351؛ الكامل في التاريخ، ج 2، ص 533؛ الإرشاد ج 2، ص 35؛ إعلام الورى، ج 1، ص 435.
4- موسوعة كلمات الإمام الحسين عليه السلام، ص 371.
5- الأخبار الطوال، ص 229.

ص: 32

امير مكه است.

امير مكه سرانجام تصميم مى گيرد شبانه از مكّه فرار كند. خبر در همه جا مى پيچد كه امير مكّه فرار كرده است. همه جا جشن و سرور است. همه خوشحال هستند و اين را يك موفقيّت بزرگ براى نهضت امام حسين عليه السلام مى دانند. (1) مى خواهى من و تو هم در اين جشن شركت كنيم؟ آيا موافق هستى كمى شيرينى بگيريم و در ميان دوستان خود تقسيم كنيم؟

اكنون مكّه، يك امير دارد آن هم امام حسين عليه السلام است.

امام براى قيام عليه يزيد، به مكّه آمده است. افرادى كه براى انجام عمره به مكّه آمده اند، وقتى به شهر خود باز مى گردند اين خبر را به همشهريان خود مى رسانند.

خبر در همه جاى جهان اسلام مى پيچد. عده زيادى از آزادانديشان خود را به مكّه مى رسانند. حلقه ياران روز به روز گسترده تر مى شود.

مردم كوفه با شنيدن اين خبر خوشحال مى شوند. آنها كه زير ستم بنى اميّه، كمر خم كرده بودند، اكنون به رهايى از اين همه ظلم و ستم مى انديشند.

مردم كوفه، كينه اى سخت از حكومت بنى اميّه به دل دارند. به همين دليل با شنيدن خبر قيام امام حسين عليه السلام، فرصت را غنيمت شمرده و تصميم مى گيرند تا امام را به شهر خود دعوت كنند.

آنها صد و پنجاه نفر از بزرگان خود را همراه با نامه هاى بسيارى به سوى مكّه مى فرستند، تا امام حسين عليه السلام را به شهر خود دعوت كنند. (2) آيا موافقى با هم به خانه امام حسين عليه السلام سرى بزنيم.

اينجا چقدر شلوغ است. حتماً بزرگان كوفه خدمت امام هستند. آنجا را نگاه كن! چقدر نامه روى هم جمع شده است. موافقى آنها را با هم بشماريم؟


1- مقتل الحسين عليه السلام للخوارزمي، ج 1، ص 190.
2- الفتوح، ج 5، ص 27؛ مقتل الحسين عليه السلام، للخوارزمي، ج 1، ص 193.

ص: 33

خسته نباشى، خواننده عزيزم! دوازده هزار نامه!! (1) اينها، نامه هاى مردم كوفه است.

در يكى از نامه ها نوشته شده است: «اى حسين! ما جان خود را در راه تو فدا مى كنيم. به سوى ما بيا، ما همه، سرباز تو هستيم». (2) در نامه ديگر آمده است: «اى حسين! باغ هاى ما سرسبز است. بشتاب كه همه ما در انتظار تو هستيم. در شهر ما لشكرى صد هزار نفرى خواهى يافت كه براى يارى تو سر از پا نمى شناسند. ديگر كسى در كوفه به نماز جمعه نمى رود. همه ما منتظر تو هستيم تا به تو اقتدا كنيم». (3) آيا مى دانى در آخرين نامه اى كه به امام رسيده، چه نوشته شده است: «اى حسين! همه مردم اين شهر، چشم انتظار شما هستند. آنها امامى جز شما ندارند، پس بشتابيد».

امام حسين عليه السلام هنوز جواب اين نامه ها را نداده است. او در حال بررسى اين مسأله است.

اين صد و پنجاه نفر خيلى اصرار مى كنند كه امام دعوت آنها را بپذيرد.

آنها به امام مى گويند: «مردم كوفه شيعيان شما هستند. آنها مى خواهند شما را يارى كنند تا با يزيد بجنگيد و خليفه مسلمانان شويد». (4) امام در فكر است. نمى دانم به رفتن مى انديشد يا به ماندن؟ آيا در اين شرايط، باز بايد ترديد كرد؟ آيا مى توان به مردم كوفه اعتماد كرد؟ نگاه كن! امام از جا برمى خيزد. اى مولاى ما، به كجا مى روى؟

امام وضو مى گيرد و از خانه خارج مى شود. بيا ما هم همراه آن حضرت برويم؟

امام به سوى «مسجد الحرام» مى رود. همه ياران، همراه آن حضرت مى روند. نگاه كن! امام كنار درِ خانه خدا به نماز مى ايستد و بعد از نماز، دست هاى خود را به سوى آسمان مى برد و چنين مى گويد: «خدايا، آن چه خير و صلاح مسلمانان است براى ما مقدّر فرما». (5)


1- بحار الأنوار، ج 44، ص 334؛ أعيان الشيعة، ج 1، ص 589؛ التنبيه والإشراف، ص 262.
2- الفتوح، ج 5، ص 27 و 193.
3- تاريخ الطبري، ج 4، ص 262؛ حياة الإمام الحسين عليه السلام، ج 2، ص 334.
4- تاريخ اليعقوبي، ج 2، ص 241.
5- الفتوح، ج 5، ص 27؛ مقتل الحسين عليه السلام للخوارزمي، ج 1، ص 193.

ص: 34

سپس قلم و كاغذى مى طلبد و براى مردم كوفه نامه اى مى نويسد.

اكنون امام مى گويد: «بگوييد پسر عمويم، مسلم بن عقيل بيايد».

آيا مسلم بن عقيل را مى شناسى؟ او پسر عموى امام حسين عليه السلام است. مسلم، شخصى شجاع، قوّى و آگاه است و براى همين، امام حسين عليه السلام او را براى مأموريتى مهم انتخاب كرده است. (1) امام به بزرگان كوفه رو مى كند و به آنها مى فرمايد: «من تصميم گرفته ام مسلم را به عنوان نماينده خود به شهر شما بفرستم و از او خواسته ام تا اوضاع آنجا را براى من گزارش كند.

وقتى گزارش مسلم به من برسد به سوى كوفه حركت خواهم كرد».

بزرگان كوفه بسيار خوشحال مى شوند و به همديگر تبريك مى گويند. آنها يقين دارند كه مسلم با استقبال باشكوه مردم روبه رو خواهد شد و بهترين گزارش ها را براى امام حسين عليه السلام خواهد نوشت.

همسفرم! آيا دوست دارى قسمتى از نامه امام به مردم كوفه را برايت نقل كنم:

بسم اللَّه الرحمن الرحيم: از حسين به مردم كوفه: من نامه هاى شما را خواندم و دانستم كه مشتاق آمدن من هستيد. براى همين، پسر عمويم مسلم را نزد شما مى فرستم تا اوضاع شهر شما را بررسى كند. هرگاه او به من خبر دهد، به سوى شما خواهم آمد. (2) امام، مسلم را در آغوش مى گيرد. صداى گريه امام بلند مى شود. مسلم نيز اشك مى ريزد.

راز اين گريه چيست؟ سفر عشق براى مسلم آغاز شده است. (3) امام نامه را به دست او مى دهد و دستانش را مى فشارد و مى فرمايد: «به كوفه رهسپار شو و ببين اوضاع مردم شهر چگونه است. اگر آن گونه بودند كه در نامه ها نوشته اند، به من خبر بده تا به سوى تو بيايم و در غير اين صورت، هر چه سريع تر به مكّه باز گرد». (4) او نامه را مى گيرد و بر چشم مى گذارد و آخرين نگاه را به امام خويش مى نمايد و بعد از وداع با همسر و فرزندانش، به سوى كوفه حركت مى كند.

مسلم براى امنيّت بيشتر، تنها و از راه هاى فرعى به سوى كوفه مى رود. چرا كه اگر او با


1- تاريخ الإسلام، للذهبي، ج 4، ص 170؛ لسان الميزان لابن حجر، ج 6، ص 293؛ كشف الغمّة، ج 2، ص 215؛ الإرشاد، ج 2، ص 31؛ فتح الباري، ج 7، ص 74.
2- الأخبار الطوال، ص 230؛ الكامل في التاريخ، لابن الأثير، ج 4، ص 21؛ بحار الأنوار، ج 44، ص 334؛ تاريخ ابن خلدون، ج 3، ص 22.
3- الفتوح، ج 5، ص 30.
4- الأخبار الطوال، ص 230.

ص: 35

گروهى از دوستان خود به اين سفر برود، ممكن است گرفتار مأموران يزيد شود.

آن صد و پنجاه نفرى كه از كوفه آمده بودند، در مكّه مى مانند تا هم اعمال حج را انجام دهند و هم به همراه امام حسين عليه السلام به كوفه باز گردند. آنها مى خواهند امام با احترام خاصّى به سوى كوفه برود.

امروز، پانزدهم ماه رمضان است كه مسلم به سوى كوفه مى رود ...

او راه مكّه تا كوفه را مدّت بيست روز طى مى كند و روز پنجم شوّال به كوفه مى رسد.

مردم كوفه به استقبال مسلم آمده و گروه گروه با او بيعت مى كنند.

آيا مى دانيد چند نفر با مسلم بيعت كرده اند؟ هجده هزار نفر، چه شرايطى از اين بهتر! (1) صبح روز دهم ذى القعده، مسلم قلم در دست مى گيرد. او در اين سى و پنج روز به بررسى اوضاع كوفه پرداخته است و شرايط را براى حضور امام مناسب مى بيند.

مسلم مى داند كه امام حسين عليه السلام، در مكّه منتظر رسيدن نامه اوست و بايد نتيجه بررسى اوضاع كوفه را به امام خبر بدهد. پس نتيجه بررسى هاى يك ماهه خود را گزارش مى دهد و اين نامه را براى امام مى نويسد: «هجده هزار نفر با من بيعت كرده اند. هنگامى كه نامه من به دست شما رسيد، هر چه زودتر به سوى كوفه بشتابيد». (2) مسلم، اين نامه را به يكى از ياران خود مى دهد و از او مى خواهد كه هر چه سريع تر اين نامه مهمّ را به امام برساند.

فرستاده مسلم با شتاب به سوى مكّه مى تازد تا نامه را به موقع به امام برساند. (3)

يزيد در قصر خود در شام نشسته و همه مشاوران را گرد خود جمع كرده است و به آنها چنين سخن مى گويد: «به راستى، ما براى مقابله با حسين چه كنيم؟ آيا او را در مكّه به قتل برسانيم؟ در مكّه حتى حيوانات هم، در امن و امان هستند. اگر ما حسين را در آن شهر به قتل برسانيم، همه دنياى اسلام شورش خواهند كرد. آن وقت ديگر آبرويى براى ما نخواهد ماند».


1- الأخبار الطوال، ص 235؛ تاريخ الطبري، ج 4، ص 258؛ وراجع، تاريخ دمشق، ج 14، ص 213؛ إمتاع الأسماع، ج 5، ص 363؛ سير أعلام النبلاء، ج 3، ص 306.
2- مثير الأحزان ص 21؛ الأخبار الطوال، ص 243؛ تاريخ الطبري، ج 4، ص 281؛ أعيان الشيعة، ج 1، ص 589.
3- تاريخ الطبري، ج 4، ص 281.

ص: 36

همه در فكر هستند كه چه كنند. حمله به حسين در مكّه، براى حكومت يزيد بسيار خطرناك است و مى تواند پايه هاى حكومت او را به لرزه در آورد.

مشكل يزيد اين است كه اكنون، مكّه در تصرّف امام حسين عليه السلام است. ايام حج هم نزديك است و همه حاجيان براى طواف خانه خدا به مكّه مى روند.

مشاوران يزيد مى گويند: «ما نمى توانيم لشكرى به مكّه بفرستيم و با حسين به صورت آشكارا بجنگيم».

يزيد سخت آشفته است. بر سر اطرافيان خود فرياد مى زند: «من اين همه پول به شما مى دهم تا در اين مواقع حسّاس، فكرى به حال من بكنيد. زود باشيد! نقشه اى براى خاموش كردن نهضت حسين بكشيد».

همه به فكر فرو مى روند. برنامه هاى امام حسين عليه السلام آن قدر حساب شده و دقيق است كه راهى براى يزيد باقى نگذاشته است.

يكى از اطرافيان مى گويد: «من راه حلّ را يافتم. من راه حلّ بسيار خوبى پيدا كردم». او طرح خود را مى گويد، همه با دقّت گوش مى دهند و در نهايت، اين طرح مورد تأييد همه قرار مى گيرد و يزيد هم بسيار خوشحال مى شود.

طرحى بسيار دقيق و حساب شده كه داراى پنج مرحله است:

1. ابتدا اميرى شجاع و نترس را به مكّه اعزام مى كنيم و از او مى خواهيم كه هرگز با حسين درگير نشود.

2. لشكرى بزرگ و مجهز همراه او به مكّه اعزام مى كنيم.

3. سى نفر از هواداران بنى اميّه را انتخاب نموده و آنها را به مكّه مى فرستيم. آنها بايد در زير لباس هاى خود شمشير داشته باشند.

4. در هنگام طواف خانه خدا، حسين مورد حمله قرار مى گيرد و از آن جهت كه همراه داشتن اسلحه در هنگام طواف بر همه حرام است، پس ياران حسين قدرت دفاع از او را نخواهند داشت.

ص: 37

5. بعد از كشته شدن حسين، براى جلوگيرى از شورش مردم، آن سى هوادار بنى اميّه به وسيله نيروهاى امير مكّه دستگير شده و همگى اعدام مى شوند تا مردم تصور كنند كه حسين، به وسيله عدّه اى از اعراب كشته شده است و حكومت يزيد نيز، هيچ دخالتى در اين ماجرا نداشته و حتّى قاتلان حسين را نيز، اعدام كرده است. (1) واقعاً كه اين طرح، يك طرح زيركانه و دقيق است. امّا آيا يزيد موفق به اجراى همه مراحل آن خواهد شد؟ با من همراه باشيد.

روزهاى اوّل ماه ذى الحجّه است و مردم بسيارى براى انجام مراسم حج به مكّه آمده اند.

نامه مسلم به مكّه مى رسد و امام آن را مى خواند. آيا امام به سوى كوفه خواهد رفت؟

روزهاى انجام حج نزديك است. امام مى خواهد اعمال حج را انجام دهد.

حج يك اجتماع عظيم اسلامى است و امام مى تواند از اين فرصت به خوبى استفاده كند.

از تمام دنياى اسلام به اين شهر آمده اند و هر حاجى مى تواند پس از بازگشت به وطن خود، يك مبلّغ خوب براى قيام امام باشد.

در حال حاضر مكّه هم بدون امير است و زمينه براى هرگونه فعاليت ياران امام فراهم است.

در شام جاسوس ها خبر بيعت مردم كوفه با امام حسين عليه السلام را به يزيد داده اند.

قلب كشور عراق در كوفه مى تپد و اگر امام بتواند آنجا را تصرّف كند به آسانى بر بخش عظيمى از دنياى اسلام تسلّط مى يابد. اگر امام حسين عليه السلام به كوفه برسد، گروه بى شمارى از شيعيان دور او جمع خواهند شد.

روز دوشنبه هفتم ذى الحجّه است و ما دو روز ديگر تا روز عرفه فرصت داريم. همه حاجيان لباس احرام بر تن كرده اند و خود را براى رفتن به صحراى عرفات آماده مى كنند.


1- بحار الأنوار، ج 44، ص 364؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 99.

ص: 38

آيا تو هم آماده اى لباس احرام بر تن كنى و به صحراى عرفات بروى؟

ناگهان خبر مهمّى به شهر مى رسد. گوش كن! يزيد براى مكّه، امير جديدى انتخاب كرده و اين امير همراه با لشكر بزرگى به نزديكى هاى مكّه رسيده است. (1) او مى آيد تا نقشه شوم يزيد را عملى كند و شعله نهضت امام حسين عليه السلام را خاموش كند.

امير جديد به مكّه مى رسد و وارد مسجدالحرام مى شود.

تا پيش از اين، هميشه امام حسين عليه السلام كنار خانه خدا به نماز مى ايستاد و مردم پشت سر او نماز مى خواندند. موقع نماز كه مى شود امير جديد، در جايگاه مخصوص امام جماعت مى ايستد.

امام حسين عليه السلام اين صحنه را مى بيند. ولى براى اينكه بهانه اى به دست دشمن ندهد، اقدامى نمى كند و پشت سر او نماز مى خواند.

با ورود امير جديد و بررسى تغييرات اوضاع مكّه، امام تصميم جديدى مى گيرد. مردم از همه جاىِ جهان اسلام به مكّه آمده اند تا اعمال حج را به جا آورند. دو روز ديگر نيز، مردم به صحراى عرفات مى روند. ولى امام مى خواهد به كوفه برود.

به راستى چرا امام اين تصميم را گرفته است؟

پيام امام حسين عليه السلام، به گوش ياران و شيفتگان آن حضرت مى رسد: «هر كس كه مى خواهد جان خويش را در راه ما فدا كند و خود را براى ديدار خداوند آماده مى بيند، با ما همسفر شود كه ما به زودى به سوى كوفه حركت خواهيم كرد». (2) امام حسين عليه السلام مى خواهد طواف وداع را انجام دهد. طواف خداحافظى با خانه خدا!

مردم همه در لباس احرام هستند و آرام آرام خود را براى رفتن به سرزمين عرفات آماده مى كنند. امّا ياران امام حسين عليه السلام بار سفر مى بندند.

مردم مكّه همه در تعجّب اند كه چرا امام با اين عجله، مكّه را ترك مى كند؟ چرا او در اين شهر نمى ماند؟


1- أعيان الشيعة، ج 1، ص 593.
2- تيسير المطالب، ص 199.

ص: 39

در اينجا كه هيچ خطرى او را تهديد نمى كند. اينجا حرم امن الهى است. اگر امام تصميم به رفتن دارد چرا صبر نمى كند تا اعمال حج تمام شود. در آن صورت گروه زيادى از حاجيان همراه او خواهند رفت.

در حال حاضر، براى مردم بسيار سخت است كه اعمال حج را رها كنند و همراه امام حسين عليه السلام بروند. هر مسلمانى در هر جاى دنيا، آرزو دارد روز عرفه در صحراى عرفات باشد.

اين سؤال ها ذهن مردم را به خود مشغول كرده است. هيچ كس خبر ندارد كه يزيد چه نقشه شومى كشيده است. او مى خواهد امام حسين عليه السلام را در حال احرام و كنار خانه خدا به قتل برساند.

هيچ كس باور نمى كند كه جان امام در اين سرزمين در خطر باشد. آخر تا به حال سابقه نداشته است كه حرمت خانه خدا شكسته شود.

از زمان هاى قديم تاكنون، مردم به خانه خدا احترام گذاشته اند و حتّى در زمان جاهليّت نيز، هيچ كس جرأت نداشته است كسى را كنار خانه خدا به قتل برساند. امّا يزيد كه پايه هاى حكومت خود را متزلزل مى بيند تصميم گرفته است تا حرمت خانه خدا را بشكند و امام حسين عليه السلام را در اين حرم امن به قتل برساند.

امام حسين عليه السلام طواف وداع انجام مى دهد. مستحب است هر كس كه از مكّه خارج مى شود، طواف وداع انجام دهد. آيا موافقى ما هم همراه آن حضرت طواف وداع انجام دهيم؟

اشك در چشمان ياران امام حسين عليه السلام حلقه زده است. آيا قسمت خواهد شد بار ديگر خانه خدا را ببينند؟ آيا بار ديگر، دور اين خانه طواف خواهند كرد؟

يك نفر رو به امام مى كند و مى گويد: «اى حسين! كبوترى از كبوتران حرم باش».

همه خيال مى كنند كه اگر امام در مكّه بماند در امن و امان خواهد بود. همان طور كه كبوتران حرم در امن و امان هستند. امّا امام مى فرمايد: «دوست ندارم به خاطر من حرمت اين

ص: 40

خانه شكسته شود». (1) آرى، اينجا شهر خدا و حرم خداست و امام نمى خواهد حرمت خانه خدا شكسته شود.

يزيد مى خواهد بعد از كشتن امام حسين عليه السلام، با تبليغات زياد در ذهن مردم جا بيندازد كه اين حسين بود كه حريم خانه خدا را براى اوّلين بار شكست. كافى است كه ابتدا درگيرى ساختگى بين مأموران حكومتى و ياران امام ايجاد كنند. به گونه اى كه تعدادى از مأموران كشته شوند و بعد از آن، امام به وسيله مأموران به قتل برسد و در ذهن مردم اين گونه جا بيفتد كه ابتدا ياران امام با هواداران يزيد درگير شده و در اين درگيرى آنها از خود دفاع كرده اند و در اين كشمكش امام حسين عليه السلام نيز، كشته شده است.

اكنون يزيد مى خواهد كه هم حسين عليه السلام را به قتل برساند و هم او را به عنوان اوّلين كسى كه در مكّه خون كسى را ريخته است، معرفى كند.

او كيست كه چنين سراسيمه به سوى امام مى آيد؟ به گمانم يكى از پسر عموى هاى امام حسين عليه السلام است كه خبردار شده امام مى خواهد به سوى كوفه برود.

او خدمت امام مى رسد و سلام كرده و مى گويد: «اى حسين! به من خبر رسيده كه تصميم دارى به سوى كوفه بروى. امّا من خيلى نگرانم. زيرا هنوز نماينده يزيد در آن شهر حكومت مى كند و يزيد پول هاى بيت المال را در اختيار دارد و مردم هم كه بنده پول هستند. من مى ترسم آنها مردم را با پول فريب بدهند و همان هايى كه به تو وعده يارى داده اند، به خاطر پول به جنگ با تو بيايند». (2) وقتى سخن او تمام مى شود امام مى گويد: «خدا به تو جزاى خير دهد. مى دانم كه تو از روى دلسوزى سخن مى گويى. امّا من بايد به اين سفر بروم». (3) هيچ كس خبر ندارد كه يزيد چه نقشه اى براى كشتن امام حسين عليه السلام كشيده است. براى


1- كامل الزيارات، ص 151، ح 183؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 85.
2- تاريخ الطبري، ج 5، ص 382؛ الكامل في التاريخ، ج 2، ص 545؛ مقتل الحسين عليه السلام، لابى مخنف، ص 63.
3- الفتوح، ج 5، ص 64؛ مقتل الحسين عليه السلام، للخوارزمي، ج 1، ص 215.

ص: 41

همين، همه دلسوزان، امام را از ترك مكّه نهى مى كنند. ولى امام مى داند كه در مكّه هم در امان نيست. پس صلاح در اين است كه به سوى كوفه حركت كند.

آيا محمّدبن حَنَفيّه را به ياد مى آورى؟ برادر امام حسين عليه السلام را مى گويم. همان كه به دستور امام(در موقع حركت از مدينه)، به عنوان نماينده امام در آن شهر ماند.

اكنون او براى انجام مراسم حج و ديدن برادر به سوى مكّه مى آيد.

او شب هشتم ذى الحجّه به مكّه مى رسد. امّا همين كه وارد شهر مى شود به او خبر مى دهند كه اگر مى خواهى برادرت حسين عليه السلام را ببينى، فرصت زيادى ندارى. زيرا ايشان فردا صبح زود، به سوى كوفه حركت مى كند.

مگر او اعمال حج را انجام نمى دهد؟

محمّدبن حنفيّه با عجله خدمت برادر مى رسد. امام حسين عليه السلام را در آغوش مى گيرد.

اشكش جارى مى شود و مى گويد: «اى برادر! چرا مى خواهى به سوى كوفه بروى؟ مگر فراموش كردى كه آنها با پدرمان چه كردند؟ مگر به ياد ندارى كه با برادرمان، حسن عليه السلام، چگونه برخورد كردند؟ من مى ترسم كه آنها باز هم بى وفايى كنند. اى برادر، در مكّه بمان كه اينجا حرم امن الهى است».

امام مى فرمايد: «اى برادر! بدان كه يزيد، براى كشتن من در اين شهر، برنامه ريزى كرده است».

محمّدبن حنفيّه، با شنيدن اين سخن به فكر فرو مى رود. آيا امام حسين عليه السلام كنار خانه خدا هم در امان نيست؟ او به امام مى گويد: «برادر، به سوى كشور يمن برو كه آنجا شيعيان زيادى هستند».

امام نيز مى فرمايد: «من در مورد پيشنهاد تو فكر مى كنم». (1) محمّدبن حنفيّه اكنون آرام مى گيرد و نزد خواهرش زينب عليها السلام مى رود تا با او ديدارى تازه


1- بحار الأنوار، ج 44، ص 364.

ص: 42

كند. امشب اوّلين شبى است كه لشكر يزيد در مكّه مستقر شده اند. بايد به هوش بود و بيدار!

آيا موافقى امشب، من و تو كنار خانه امام نگهبانى بدهيم؟

جوانان بنى هاشم جمع شده اند. عبّاس را نگاه كن! او هر رفت و آمدى را با دقّت زير نظر دارد. مگر جان امام در خطر است؟ چرا بايد چنين باشد، مگر اينجا حرم امن خدا نيست؟ به راستى، چه شده كه حقيقت حرم، اين گونه جانش در خطر است؟

سى نفر از هواداران بنى اميّه كه قرار است نقشه قتل امام را اجرا كنند، اكنون خود را به مكّه رسانيده اند. آنها به جايزه بزرگى كه يزيد به آنها وعده داده است فكر مى كنند. امّا نمى دانند كه نقشه آنها عملى نخواهد شد.

امام حسين عليه السلام عاشق صحراى عرفات است. او هر سال در آن صحرا، دعاى عرفه مى خواند و با خداى خويش راز و نياز مى كند. هيچ كس باور نمى كند كه امام يك روز قبل از روز عرفه، مكّه را ترك كند؟

امروز امام به فكر صحراى ديگرى است. او مى خواهد حج ديگرى انجام دهد. او مى خواهد با خون وضو بگيرد تا اسلام زنده بماند.

امت اسلامى گرفتار خواب شده است. همه اين مردمى كه در مكّه جمع شده اند بر شيطان سنگ مى زنند. امّا دست در دست شيطان بزرگ، يزيد مى گذارند. آنها نمى دانند كه بيعت با يزيد، يعنى مرگ اسلام! يزيد تصميم گرفته است تا اسلام را از بين ببرد. او كه آشكارا شراب مى خورد و سگ بازى مى كند، خليفه مسلمانان شده و قرآن را به بازى گرفته است.

اكنون امام، مصلحت ديده است كه براى بيدارى بشريّت بايد هجرت كند. هجرت به سوى بيدارى. هجرت به سوى آزادگى.

همسفر من! برخيز! مگر صداى شترها را نمى شنوى؟ مگر خبر ندارى كه كاروان امام حسين عليه السلام آماده حركت است؟

ص: 43

اين كاروان به سوى كوفه مى رود. همه سوار شده اند. كجاوه ها را نگاه كن! زينب عليها السلام هم عزم سفر دارد. همه اهل و عيال امام همراه او مى روند.

امام رو به همه مى كند و مى فرمايد: «ما به سوى شهادت مى رويم». (1) آرى، امام آينده اين كاروان را بيان مى كند. مبادا كسى براى رياست و مال دنيا با آنها همراه شود.

خواننده عزيزم! ما چه كار كنيم؟ آيا همراه اين كاروان برويم؟ گمانم دل تو نيز مثل من گرفتار اين كاروان شده است.

يكى فرياد مى زند: «صبر كنيد! به كجا چنين شتابان؟».

آيا اين صدا را مى شناسى؟ او محمّد بن حنفيّه است كه مى آيد. مهار شتر امام حسين عليه السلام را مى گيرد و چنين مى گويد: «برادر جان! ديشب با شما سخن گفتم كه به سوى كوفه نروى. گفتى كه روى سخنم فكر مى كنى. پس چه شد؟ چرا اين قدر عجله دارى؟»

امام حسين عليه السلام مى فرمايد: «برادر! ديشب، پس از آن كه تو رفتى در خواب پيامبر را ديدم.

او مرا در آغوش گرفت و به من فرمود كه اى حسين، از مكّه هجرت كن. خدا مى خواهد تو را آغشته به خون ببيند».

اشك در چشم محمّد بن حنفيّه حلقه مى زند.

«إِنّا للَّهِ وَ إِنّا إِلَيْهِ راجِعُون».

اين سفرى است كه بازگشتى ندارد. اين آخرين ديدار با برادر است. پس برادر را در آغوش مى گيرد و به ياد آغوشِ گرم پدر مى افتد.

محمّدبن حنفيّه با دست اشاره اى به سوى كجاوه زينب عليها السلام، مى كند و مى گويد: «برادر! اگر به سوى شهادت مى روى چرا اهل و عيال خود را همراه مى برى؟». امام در جواب مى فرمايد:

«خدا مى خواهد آنها را در اسارت ببيند». (2) چه مى شنوم؟ خواهرم زينب عليها السلام بر كجاوه اسيرى، سوار شده است؟

آرى! اگر زينب عليها السلام در اين سفر همراه امام حسين عليه السلام نباشد، پيام او به دنيا نمى رسد.


1- مثير الأحزان، ص 39؛ وراجع الخرائج والجرائح، ج 2، ص 771.
2- بحار الأنوار، ج 44، ص 364.

ص: 44

من با شنيدن اين سخن خيلى به فكر فرو مى روم.

شايد بگويى چرا خدا اراده كرده است كه اهل و عيال پيامبر اسير شوند؟ مگر خبر ندارى كه اگر امام حسين عليه السلام، آنها را در شهر مى گذاشت، نمى توانست به هدف خود برسد.

يزيد دستور داده بود كه اگر نتوانستند مانع حركت امام حسين عليه السلام به كوفه شوند، نقشه دوم را اجرا كنند. آيا مى دانى نقشه دوم چيست؟

يزيد خيال نمى كرد كه حسين عليه السلام زن و بچّه اش را همراه خود ببرد، به همين دليل، نقشه كشيد تا موقع خروج امام از مكّه، زن و بچّه آن حضرت را اسير كند تا امام با شنيدن اين خبر، مجبور شود به مكّه باز گردد تا ناموسش را از دست دشمنان نجات دهد و در اين بازگشت است كه نقشه دوم اجرا مى شود و امام به شهادت مى رسد.

ولى امام حسين عليه السلام، يزيد را به خوبى مى شناسد. مى داند كه او نامرد است و اين طور نيست كه فقط با خود او كار داشته باشد. بنابراين، امام با اين كار خود، دسيسه يزيد را نقش بر آب مى كند. (1)

نگاه كن! كاروان حركت مى كند. ياران امام همه پا در ركاب آن حضرت هستند. اين كاروان چقدر با عجله مى رود.

خطر در كمين است. قبل از اينكه هواداران يزيد بفهمند بايد از اين شهر دور شوند. اشك در چشمان امام حسين عليه السلام حلقه زده است. او هجرت پيامبر را به ياد آورده است.

پيامبر صلى الله عليه و آله نيز در دل شب از اين شهر هجرت كرد. امام حسين عليه السلام هم در تاريكى شب به سوى كوفه پيش مى رود.

هوا روشن مى شود. صداى اسب هايى از دور، سكوت صبح دم را مى شكند. چه خبر شده است؟ آيا سپاه يزيد مى آيد؟

آرى، امير جديد مكّه فهميده است كه امام حسين عليه السلام از مكّه مى رود. براى همين، گروهى


1- اللهوف فى قتلى الطفوف، ص 51.

ص: 45

را به سرپرستى برادرش به سوى امام مى فرستد تا هر طور شده است مانع از رفتن حسين عليه السلام بشوند.

آنها، راه را بر كاروان امام مى بندند. يكى فرياد مى زند: «اى حسين! كجا مى روى؟ هر چه زودتر بايد به مكّه برگردى!». (1) آنها آمده اند تا راه را بر حرم واقعى ببندند. به دست هاى آنها نگاه كن! كسى كه لباس احرام بر تن دارد نبايد وسيله نبرد در دست بگيرد. امّا اينان تازيانه در دست دارند. (2) وقتى كه آنها تازيانه ها را بالا مى برند، جوانان بنى هاشم مى گويند: «خيال مى كنيد ما از تازيانه هاى شما مى ترسيم». عبّاس، على اكبر و بقيه جوانان پيش مى آيند.

غوغايى مى شود. نگاه كن! همه آنها وقتى برق غضب عبّاس را مى بينند، فرار مى كنند.

كاروان به حركت خود ادامه مى دهد ...

مردم، گروه گروه به سوى مكّه مى آيند. فردا روز عرفه است. اينان آخرين گروه هايى هستند كه براى اعمال حج مى آيند. هر طرف را نگاه كنى مردمى را مى بينى كه لباس احرام بر تن كرده اند و ذكر «لبّيك» بر لب دارند. امّا آنها با ديدن اين كاروان كه از مكّه بيرون آمده تعجّب مى كنند و به هم مى گويند كه مگر آنها مشتاق انجام مناسك حج نيستند. چرا حج خانه خدا را رها كرده اند؟ خوب است جلو برويم و علّت را جويا شويم. امّا چون نزديك مى آيند امام حسين عليه السلام را مى بينند و راهى جز سكوت نمى گزينند.

همه گيج مى شوند. ما شنيده بوديم كه او عاشق صحراى عرفات است و اوّلين حجّ گزار خانه خداست. پس چرا حج را رها كرده است؟

آنها نمى دانند كه او مى رود تا حج راستين خود را انجام دهد.

نگاه كن! آنجا حاجيان همراه خود قربانى مى برند تا در منى قربانى كنند و اينجا امام حسين عليه السلام براى مناىِ كربلا، قربانى شش ماهه مى برد.

او مى خواهد درخت اسلام را با خون خود آبيارى كند.


1- تاريخ الطبري، ج 5، ص 385؛ أنساب الأشراف، ج 3، ص 375؛ مقتل الحسين عليه السلام، للخوارزمي، ج 1، ص 220؛ البداية والنهاية، ج 8، ص 166؛ الإرشاد، ج 2، ص 68؛ مثير الأحزان، ص 39؛ بحار الأنوار، ج 44، ص 365.
2- الأخبار الطوال، ص 244.

ص: 46

ص: 47

به سوى نينوا

- كيستيد و از كجا مى آييد؟

- ما از بصره آمده ايم و مى خواهيم به مكّه برويم.

- سفر به خير.

- آيا شما از امام حسين عليه السلام خبرى داريد. ما براى يارى او اين راه دور را آمده ايم.

- خوش آمديد! اين كاروان امام حسين عليه السلام است كه به كوفه مى رود.

تا نام امام حسين عليه السلام به گوش آنها مى رسد، غرق شادى و سرور مى شوند. نگاه كن! آنها سر به خاك مى نهند و سجده شكر به جا مى آورند كه سرانجام به محبوب خود رسيده اند.

آنها براى عرض ادب و احترام، نزد امام مى روند. آنها در نزديكى مكّه، فكرِ طواف و ديدن خانه خدا را از سر بيرون مى كنند. زيرا مى دانند كه كعبه حقيقى از مكّه بيرون آمده است. به همين جهت به زيبايى كعبه حقيقى دل مى بندند و همراه كاروان امام، به سوى كوفه به راه مى افتند.

تاريخ همواره به معرفت اين سه نفر غبطه مى خورد. خوشا به حالشان كه در لحظه انتخاب بين حج و امام حسين عليه السلام، دوّمى را انتخاب كردند.

آيا آنها را شناختى؟ يزيد بن ثُبَيْط و دو جوان او. آرى، از هزاران حاجى در آن سال هيچ نام و نشانى نمانده است. امّا نام اين حاجيان واقعى، براى هميشه باقى خواهد ماند. (1)


1- أعيان الشيعة، ج 3، ص 232؛ أبصار العين في أنصار الحسين عليه السلام، ص 189.

ص: 48

اين سه نفر اهل بصره هستند. آنها وقتى با خبر شدند كه امام در مكّه اقامت كرده است، بى قرار ديدن امام، دل به دريا زده و به سوى مكّه رهسپار شده اند. امّا آنها هم، مثل من و تو از حج و طواف خانه خدا دل مى كَنند و مى خواهند دور كعبه حقيقى طواف كنند. آنها مى خواهند تا يار و ياور امام زمان خود باشند.

- پسرم، من ديگر خسته شده ام. در جاى مناسبى قدرى بمانيم و استراحت كنيم.

- چشم، مادر! قدرى صبر كن. به زودى به منزلگاه «صَفاح» مى رسيم. آنجا كه برسيم استراحت مى كنيم. (1) او فَرَزْدَق است كه همراه مادر خود از كوفه به سوى مكّه حركت كرده است. حتماً مى گويى فرزدق كيست؟ او يكى از شاعران بزرگ عرب است كه به خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله علاقه زيادى دارد و شعرهاى بسيار زيبايى به زبان عربى در مدح اين خاندان سروده است.

مادر او پير و ناتوان است. امّا عشق زيارت خانه خدا، اين سختى ها را براى او آسان مى كند. آنها تصميم مى گيرند كه در اينجا توقّف كنند.

مادر با كمك فرزندش از كجاوه پياده مى شود و زير درختى استراحت مى كند. فرزدق مى رود تا مقدارى آب تهيّه كند.

صداى زنگ كاروان مى آيد. فرزدق به جاده نگاهى مى كند، امّا كاروانى نمى بيند. حتماً آخرين كاروان حاجيان به سوى مكّه مى رود، ولى صداى كاروان، از سوى مكّه مى آيد.

فرزدق تعجّب مى كند. امروز، هشتم ذى الحجّه است و فردا روز عرفات. (2) پس چرا اين كاروان از مكّه باز مى گردد؟

فرزدق، لحظه اى ترديد مى كند. نكند امروز، روز هشتم نيست! ولى او اشتباه نكرده و امروز، جمعه هشتم ذى الحجّه است. پس چه شده، اينان چه كسانى هستند كه حج انجام نداده از مكّه برمى گردند؟


1- معجم البلدان، ج 3، ص 412.
2- تذكرة الخواصّ، ص 240؛ وراجع، الأمالي للشجري، ج 1، ص 166.

ص: 49

فرزدق پيش مى رود، و خوب نگاه مى كند. خداى من! اين مولايم امام حسين عليه السلام است!

- پدر و مادرم به فداى شما. با اين شتاب چرا و به كجا مى رويد؟ چرا حج خود را نيمه تمام گذاشتيد؟

- اگر شتاب نكنم مرا به قتل خواهند رساند. (1) فرزدق به فكر فرو مى رود و همه چيز را از اين كلام مختصر مى فهمد. آيا او مادر خود را رها كند و همراه امام برود يا اينكه در خدمت مادر بماند؟ او نبايد مادر را تنها بگذارد. اما دلش همراه مولايش است. سرانجام در حالى كه اشك در چشم دارد با امام خود خداحافظى مى كند، او اميد دارد كه بعد از تمام شدن اعمال حج، هر چه سريع تر به سوى امام بشتابد. (2) با آخرين نگاه به كاروان، اشكش جارى مى شود. امّا نمى دانم او مى تواند خود را به كاروان ما برساند يا نه؟ آيا او لياقت خواهد داشت تا در راه امام، جان فشانى كند؟

غروب روز دوازدهم ذى الحجّه است. ما چهار روز است كه در راه هستيم. اين چهار روز را شتابان آمده ايم. افراد كاروان خسته شده و نياز به استراحت دارند.

اكنون به حد كافى از مكّه دور شده ايم. ديگر خطرى ما را تهديد نمى كند. خوب است در جاى مناسبى منزل كنيم. غروب آفتاب نزديك است.

مردم، اينجا را به نام «وادى عَقيق» مى شناسند. امام دستور توقّف مى دهد و خيمه ها بر پا مى شود.

عدّه اى از جوانان، اطراف را با دقّت زير نظر دارند. آيا آن اسب سوارانى كه به سوى ما مى آيند را مى بينى؟ بگذار قدرى نزديك شوند.

آنها به نظر آشنا مى آيند. يكى از آنها عبد اللَّه بن جعفر(پسر عموى امام حسين عليه السلام و شوهر حضرت زينب عليها السلام) است. او به همراه دو پسر خود عَوْن و محمّد آمده است.

امير مكّه، يك نفر را به همراه آنها فرستاده است. آنها نزديك مى آيند و به امام حسين عليه السلام


1- تاريخ الطبري، ج 5، ص 386؛ البداية والنهاية، ج 8، ص 167.
2- الفتوح، ج 5، ص 71؛ مقتل الحسين عليه السلام، للخوارزمي، ج 1، ص 223؛ مطالب السؤول، ص 73-/ 74؛ كشف الغمّة، ج 2، صص 239- 255؛ وراجع، المناقب، لابن شهر آشوب، ج 4، ص 95.

ص: 50

سلام مى كنند.

من مى روم تا به آن بانو خبر بدهم كه همسرش به اينجا آمده است. زينب عليها السلام تعجّب مى كند. قرار بود كه شوهر او به عنوان نماينده امام حسين عليه السلام در مكّه بماند پس چرا به اينجا آمده است. نگاه كن! عبداللَّه بن جعفر نامه اى در دست دارد.

جريان چيست؟ من جلو مى روم و از عبداللَّه بن جعفر علّت را مى پرسم. او مى گويد:

«وقتى شما به راه خود ادامه داديد، امير مكّه از من خواست تا نامه او را براى امام حسين عليه السلام بياورم».

دوست من! نگران نباش، اين يك امان نامه است.

امام نامه را مى خواند: «از امير مكّه به حسين: من از خدا مى خواهم تا شما را به راه راست هدايت كند. اكنون به من خبر رسيده است كه به سوى كوفه حركت نموده اى. من براى جان شما نگران هستم. به سوى مكّه باز گرديد كه من براى تو از يزيد امان نامه خواهم گرفت. تو در مكّه، در آسايش خواهى بود». (1) عجب! چه اتفاقى افتاده كه امير مكه اين قدر مهربان شده و نگران جان امام است. همه حيله ها و ترفندهاى اين روباه مكار نقش بر آب شده است. او چاره اى ندارد جز اينكه از راه محبت و صلح و صفا وارد شود.

او مى خواهد امام را با اين نامه به مكّه بكشاند تا مأموران ويژه، بتوانند نقشه خود را اجرا كنند.

اكنون امام، جواب نامه امير مكّه را مى نويسد: «نامه تو به دستم رسيد. اگر قصد داشتى كه به من نيكى كنى، خدا جزاى خير به تو دهد. تو، به من امان دادى، ولى بهترين امان ها، امان خداست». (2) پاسخ امام كوتاه و كامل است. زيرا امام مى داند كه اين يك حيله و نيرنگ است و امانِ يزيد، سرابى بيش نيست. آرى، امام هرگز با يزيد سازش نمى كند.

نامه امام به عبداللَّه بن جعفر داده مى شود تا آن را براى امير مكّه ببرد.


1- الفتوح، ج 5، ص 67؛ تاريخ الطبري، ج 5، ص 387.
2- الكامل في التاريخ، ج 2، ص 548؛ الفتوح، ج 5، ص 67.

ص: 51

لحظه وداع است و او با همسر خود، زينب خداحافظى مى كند.

آنجا را نگاه كن! آن دو جوان را مى گويم، عَوْن و محمّد كه همراه پدر به اينجا آمده اند.

اشك در چشمان آنها حلقه زده است. آنها مى خواهند با امام حسين عليه السلام همسفر شوند.

پدر به آنها نگاهى مى كند و از چشمان آنها حرف دلشان را مى خواند. براى همين رو به آنها مى كند و مى گويد: «عزيزانم! مى دانم كه دل شما همراه اين كاروان است. شما مى توانيد همراه امام حسين عليه السلام به اين سفر برويد». لبخند بر لب هاى اين دو جوان مى نشيند و پدر ادامه مى دهد:

- فرزندانم، مى دانم كه شما را ديگر نخواهم ديد. شما بايد قولى به من بدهيد. شما بايد در راه امام حسين عليه السلام تا پاى جان بايستيد. مبادا مولاى خود را تنها بگذاريد.

- چشم بابا.

و اكنون پدر، جوانان خود را در آغوش مى گيرد و براى آخرين بار آنها را مى بويد و مى بوسد و با آنها خداحافظى مى كند. پدر براى مأموريتى كه امام حسين عليه السلام به او داده است به سوى مكّه باز مى گردد. (1)

خوب نگاه كن! گويا تعداد افراد كاروان بيشتر شده است و ما بايد خوشحال باشيم. اما اين گونه نيست. امام حسين عليه السلام به سوى كوفه مى رود و عدّه اى از مردم كه در بين راه، اين كاروان را مى بينند، پيش خود اين چنين مى گويند: «اكنون مردم كوفه حسين را به شهر خود دعوت كرده اند. خوب است ما هم همراه او برويم، اگر ما او را همراهى كنيم در آينده نزديك مى توانيم به پست و مقامى برسيم». (2) نمى دانم اينان تا كجاى راه همراه ما خواهند بود؟ ولى مى دانم كه اينان عاشقان دنيا هستند نه دوستداران حقيقت! وقت امتحان همه چيز معلوم خواهد شد.

امروز، دوشنبه چهاردهم ذى الحجّه است و ما شش روز است كه در سفر هستيم. آيا اين


1- الإرشاد، ج 2، ص 68؛ إعلام الورى، ج 1، ص 446.
2- تاريخ الطبري، ج 5، ص 398؛ أنساب الأشراف، ج 3، ص 379؛ الكامل في التاريخ، ج 2، ص 549؛ مقتل الحسين عليه السلام، للخوارزمي، ج 1، ص 129؛ وراجع، البداية والنهاية، ج 8، ص 169.

ص: 52

منزل را مى شناسى؟ اينجا را «ذات عِرْق» مى گويند. ما تقريباً صد كيلومتر از مكّه دور شده ايم.

آيا موافقى قدرى استراحت كنيم؟ نگاه كن! پيرمردى به اين سو مى آيد.

او سراغ خيمه امام را مى گيرد. مى خواهد خدمت امام برسد. بيا ما هم همراه او برويم.

وارد خيمه مى شويم. آيا باورت مى شود؟ اكنون من و تو در خيمه مولايمان هستيم. نگاه كن! امام مشغول خواندن قرآن است و اشك مى ريزد. گريه امام حسين عليه السلام مرا بى اختيار به گريه مى اندازد.

پيرمرد به امام سلام مى كند و مى گويد: «جانم به فدايت! اى فرزند فاطمه! در اين بيابان چه مى كنى؟».

امام مى فرمايد: «يزيد مى خواست خونم را كنار خانه خدا بريزد. من براى اينكه حرمت خانه خدا از بين نرود به اين بيابان آمده ام. مى خواهم به كوفه بروم. اينها نامه هاى اهل كوفه است كه براى من نوشته اند و مرا دعوت كرده اند تا به شهر آنها بروم. آنها با نماينده من بيعت كرده اند». (1) آيا آنها در بيعت خود ثابت قدم خواهند ماند؟ به راستى راز گريه امام چيست؟

غروب سه شنبه، پانزدهم ذى الحجّه است. ما هفت روز است كه در راه هستيم.

اينجا منزلگاه «حاجِز» است و ما تقريباً يك سوم راه را آمده ايم. كمى آن طرف تر يك دو راهى است. يك راه به سوى بصره مى رود و راه ديگر به سوى كوفه. اينجا جاى خوبى است.

آب و درختى هم هست تا كاروانيان نفسى تازه كنند.

به راستى، در كوفه چه مى گذرد؟ آيا كسى از كوفه خبرى دارد؟ آن طرف را ببين! آنها گروهى از مردم هستند كه در بيابان ها زندگى مى كنند. خوب است برويم و از آنها خبرى بگيريم.

- برادر سلام.


1- بحار الأنوار، ج 44، ص 368.

ص: 53

- سلام.

- ما از كاروان امام حسين عليه السلام هستيم. آيا شما از كوفه خبرى داريد؟

- نه، اين قدر مى دانيم كه تمام مرزهاى عراق بسته شده است. نيروهاى زيادى نزديك كوفه مستقر شده اند. به هيچ كس اجازه نمى دهند كه وارد كوفه شده و يا از آن شهر خارج شود. (1) همه، نگران مى شوند. در كوفه چه خبر است؟ مگر نه اين است كه اهل كوفه براى ما نامه نوشته اند و ما را دعوت كرده اند. پس آن نيروها براى چه آمده اند و راه ها را بسته اند؟

حتماً مى خواهند از آمدن لشكر يزيد به كوفه جلوگيرى كنند و به استقبال ما بيايند تا ما را با عزّت و احترام به كوفه ببرند.

راستى چرا كوفه در محاصره است؟ چرا همه چيز اين قدر عجيب به نظر مى آيد؟ كاش مى شد خبرى از كوفه گرفت. از آن وقتى كه مسلم براى امام نامه نوشت، ديگر كسى خبرى از كوفه نياورده است.

امام تصميم مى گيرد كه يكى از ياران خود را به سوى كوفه بفرستد تا براى او خبرى بياورد. آيا شما مى دانيد چه كسى براى اين مأموريت انتخاب خواهد شد؟

اكنون كه راه ها به وسيله دشمنان بسته شده است، فقط كسى مى تواند به اين مأموريّت برود كه به همه راه هاى اصلى و فرعى آشنا باشد. او بايد اهل كوفه باشد و آن منطقه ها را به خوبى بشناسد.

چه كسى بهتر از قَيْس اسَدى!

او بارها بين كوفه و مكّه رفت و آمد كرده و پيام هاى مردم كوفه را به امام رسانيده است.

نگاه كن! قيس دو زانو خدمت امام نشسته است. امام قلم و كاغذى را مى طلبد و شروع به نوشتن مى كند: «نامه مسلم به من رسيد و او به من گزارش داده است كه شما همراه و ياور من خواهيد بود. من روز سه شنبه گذشته از مكه بيرون آمدم. اكنون فرستاده من، قيس، نزد شماست. خود را آماده كنيد كه به خواست خدا به زودى نزد شما خواهم آمد». (2)


1- الإرشاد، ج 2، ص 72.
2- الأخبار الطوال، ص 245؛ تاريخ الطبري، ج 5، ص 394؛ أنساب الأشراف، ج 3، ص 378؛ البداية والنهاية، ج 8، ص 167؛ الإرشاد، ج 2، ص 70؛ مثير الأحزان، ص 42؛ بحار الأنوار، ج 44، ص 69؛ وراجع، الكامل في التاريخ، ج 2، ص 548؛ و تذكرة الخواصّ، ص 245؛ و المناقب، لابن شهر آشوب، ج 4، ص 95؛ و روضة الواعظين، ص 196؛ و إعلام الورى، ج 1، ص 446.

ص: 54

امام نامه را مهر كرده و به قيس تحويل مى دهد تا آن را به كوفه ببرد و خبرى بياورد. قيس نامه را بر چشم مى نهد و آماده حركت مى شود. امام او را در آغوش مى گيرد و اشك در چشمانش حلقه مى زند. او سوار بر اسب پيش مى تازد و كم كم از ديده ها محو مى شود.

حسّ غريبى به من مى گويد كه ديگر قيس را نخواهيم ديد.

ببين چه جاى سرسبز و خرّمى!

درختان فراوان، سايه هاى خنك و نهر آب. اينجا خيلى با صفاست. خوب است قدرى استراحت كنيم. همه كاروانيان به تجديد قوا نياز دارند.

امام دستور توقّف مى دهد و كاروان به مدّت يك شبانه روز در اينجا منزل مى كند. نام اين مكان «خُزَيْميّه» است.

ما ده روز است كه در راه هستيم وامشب شب هجدهم ذى الحجّه است، خداى من! داشتم فراموش مى كردم كه امشب، شب عيد غدير است!

همان طور كه مى دانى، رسم بر اين است كه همه مردم، روز عيد غدير به ديدن فرزندان حضرت زهرا عليها السلام بروند. ما فردا صبح بايد اوّلين كسانى باشيم كه به ديدن امام حسين عليه السلام مى رويم.

هوا روشن شده است و امروز عيد است.

همسفر خوبم، برخيز! مگر قرار نبود اوّلين نفرى باشيم كه به خيمه امام مى رويم.

با خوشحالى به سوى خيمه امام حركت مى كنيم. روز عيد و روز شادى است.

آيا مى شنوى؟ گويا صداى گريه مى آيد! كيست كه اين چنين اشك مى ريزد؟

او زينب عليها السلام است كه در حضور برادر نشسته است:

- خواهرم، چه شده، چرا اين چنين نگرانى؟

- برادر، ديشب زير آسمان پر ستاره قدم مى زدم، كه ناگهان از ميان زمين و آسمان

ص: 55

صدايى شنيدم كه مى گفت: «اى ديده ها! بر اين كاروان كه به سوى مرگ مى رود گريه كنيد». (1) امام، خواهر را به آرامش دعوت مى كند و مى فرمايد: «خواهرم! هر آنچه خداوند براى ما تقدير نموده است، همان خواهد شد». (2) آرى! اين كاروان به رضاى خدا راضى است.

ما به راه خود به سوى كوفه ادامه مى دهيم و در بين راه از آبادى هاى مختلفى مى گذريم.

نگاه كن! آن كودك را مى گويم. چرا اين چنين با تعجّب به ما نگاه مى كند؟ گويا گمشده اى دارد.

- آقا پسر، اينجا چه مى كنى؟

- آمده ام تا امام حسين عليه السلام را ببينم.

- آفرين پسر خوب، با من بيا.

كاروان مى ايستد. او خدمت امام مى رسد و سلام مى كند. امام نيز، با مهربانى جواب او را مى دهد. گويا اين پسر حرفى براى گفتن دارد. امّا خجالت مى كشد. خداى من! او چه حرفى با امام حسين عليه السلام دارد.

او نزديك مى شود و مى گويد: «اى پسر پيامبر! چرا اين قدر تعداد همراهان و نيروهاى تو كم است؟».

اين سؤال، دل همه ما را به درد مى آورد. اين كودك خبر دارد كه امام حسين عليه السلام عليه يزيد قيام كرده است. پس بايد نيروهاى زيادترى داشته باشد.

همه منتظر هستيم تا ببينيم كه امام چگونه جواب او را خواهد داد. امام دستور مى دهد تا شترى كه بار نامه هاى اهل كوفه بر آن بود را نزديك بياورند. سپس مى فرمايد: «پسرم! بار اين شتر، دوازده هزار نامه است كه مردم كوفه براى من نوشته اند تا مرا يارى كنند».


1- الفتوح، ج 5، ص 70.
2- مقتل الحسين عليه السلام، للخوارزمي، ج 1، ص 225؛ المناقب، لابن شهر آشوب، ج 4، ص 95.

ص: 56

كودك با شنيدن اين سخن، خوشحال شده و لبخند مى زند. سپس او براى امام دست تكان مى دهد و خداحافظى مى كند. كاروان همچنان به حركت خود ادامه مى دهد. (1)

غروب يكشنبه بيستم ذى الحجّه است. اكنون دوازده روز است كه در سفر هستيم.

كاروان به منزلگاه «شُقُوق» مى رسد. بركه آب، صفاى خاصّى به اين منزلگاه داده است. (2) نگاه كن! يك نفر از سوى كوفه مى آيد. امام مى خواهد او را ببيند تا از كوفه خبر بگيرد.

- اهل كجا هستى؟

- اهل كوفه ام.

- مردم آنجا را چگونه يافتى؟

- دل هاى مردم با شماست. امّا شمشيرهاى آنها با يزيد. (3)- هر آنچه خداى بزرگ بخواهد، همان مى شود. ما به آنچه خداوند برايمان مقدّر نموده است، راضى هستيم. (4) آرى، امام حسين عليه السلام، باخبر مى شود كه يزيد به ابن زياد نامه نوشته و از او خواسته است تا كوفه را آرام كند و اينك ابن زياد، آن جلّاد خون آشام به كوفه آمده است و مردم را به بيعت با يزيد خوانده است. (5) ابن زياد براى اينكه خوش خدمتى خود را به يزيد ثابت كند، لشكر بزرگى را به مرزهاى عراق فرستاده است. آن لشكر راه ها را محاصره كرده اند و هر رفت و آمدى را كنترل مى كنند.

آن مرد عرب، اين خبرها را مى دهد و از ما جدا مى شود. اين خبرها همه را نگران كرده است. به راستى، در كوفه چه خبر است؟ مسلم بن عقيل در چه حال است؟ آيا مردم پيمان خود را شكسته اند؟ معلوم نيست اين خبر درست باشد. آرى اگر اين خبر درست بود، حتماً مسلم بن عقيل نماينده امام، از كوفه بازمى گشت و به امام خبر مى داد.

ما سخن امام را فراموش نكرده ايم كه وقتى مسلم مى خواست به كوفه برود، به او فرمود:


1- تاريخ دمشق، ج 14، ص 214؛ تاريخ الإسلام، للذهبي، ج 5، ص 10؛ سير أعلام النبلاء، ج 3، ص 305.
2- معجم البلدان، ج 3، ص 356.
3- دلائل الإمامة، ص 182.
4- المناقب، لابن شهر آشوب، ج 3، ص 245.
5- المعجم الكبير، ج 3، ص 115؛ تاريخ دمشق، ج 14، ص 214، أنساب الأشراف، ج 3، ص 371؛ سير أعلام النبلاء، ج 3، ص 305؛ تاريخ الإسلام، للذهبي، ج 5، ص 10؛ البداية والنهاية، ج 8، ص 165؛ مثير الأحزان، ص 40، بحار الأنوار، ج 44، ص 360.

ص: 57

«اگر مردم كوفه را يار و ياور ما نيافتى با عجله باز گرد». پس چرا از مسلم هيچ خبرى نيست؟

چرا از قَيْس هيچ خبرى نيامد؟ اكنون اين دو فرستاده امام، كجا هستند و چه مى كنند؟

امروز، دوشنبه بيست و يكم ذى الحجّه است.

ما در نزديكى هاى منزل «زَرُود» هستيم. جايى كه فقط ريگ است و شنزار. چند نفر زودتر از ما در اينجا منزل كرده اند. آن مرد را مى شناسى كه كنار خيمه اش ايستاده است؟

او زُهيْر نام دارد و طرف دار عثمان، خليفه سوم است و تاكنون با امام حسين عليه السلام ميانه خوبى نداشته است.

صداى زنگ شترها به گوش زُهيْر مى رسد. آرى، كاروان امام حسين عليه السلام به اينجا مى رسد.

زُهير با ناراحتى وارد خيمه مى شود و به همسرش مى گويد: «نمى خواستم هرگز با حسين هم منزل شوم. امّا نشد. از خدا خواستم هرگز او را نبينم. امّا نشد». (1) همسر زُهيْر از سخن شوهرش تعجّب مى كند و چيزى نمى گويد. ولى در دل خود به شوهرش مى گويد: «آخر تو چه مسلمانى هستى كه تنها يادگار پيامبرت را دوست ندارى؟»، اما نبايد الآن با شوهرش سخن بگويد. بايد صبر كند تا زمان مناسب فرا رسد.

وقتى همسر زُهيْر زينب عليها السلام را مى بيند، دلباخته او مى شود و از خدا مى خواهد كه همراه زينب عليها السلام باشد. او مى بيند كه امام حسين عليه السلام ياران كمى دارد. او آرزو دارد كه شوهرش از ياران آن حضرت بشود.

به راستى چه كارى از من بر مى آيد؟ شوهرم كه حرف مرا نمى پذيرد. خدايا! چه مى شود كه همسرم را عاشق حسين عليه السلام كنى! خدايا! اين كاروان سعادت از كنارمان مى گذرد. نگذار كه ما بى بهره بمانيم.

ساعتى مى گذرد. امام حسين عليه السلام نگاهش به خيمه زُهير مى افتد:

- آن خيمه كيست؟


1- أنساب الأشراف، ج 3، ص 378.

ص: 58

- خيمه زُهير است.

- چه كسى پيام مرا به او مى رساند؟

- آقا! من آماده ام تا به خيمه اش بروم.

- خدا خيرت بدهد. برو و سلام مرا به او برسان و بگو كه فرزند پيامبر صلى الله عليه و آله، تو را مى خواند.

فرستاده امام حركت مى كند. زُهير همراه همسرش سر سفره غذا نشسته است. مى خواهد اوّلين لقمه غذا را به دهان بگذارد كه اين صداى را مى شنود: «سلام اى زُهير! حسين تو را فرا مى خواند». (1) همسر زُهير نگران است. چرا شوهرش جواب نمى دهد. دست زُهير مى لرزد. قلبش به تندى مى تپد. او در دو راهى رفتن و نرفتن مانده است كه كدام را انتخاب كند. عرق سرد بر پيشانى او مى نشيند.

اين همان لحظه اى است كه از آن مى ترسيد. اكنون همسر زُهير فرصت را غنيمت مى شمارد و با خواهش به او مى گويد: « «مرد، با تو هستم، چرا جواب نمى دهى؟

حسينِ فاطمه تو را مى خواند و تو سكوت كرده اى؟ برخيز! ديدن حسين كه ضرر ندارد.

برخيز و مرد باش! مگر غربت او را نمى بينى». (2) زُهير نمى داند كه چرا نمى تواند در مقابل سخنان همسرش چيزى بگويد. او به چشمان همسرش نگاه مى كند و اشكِ التماس را در قاب چشمان پاك او مى بيند.

او به ياد مى آورد كه از روزى كه همسرش به خانه او آمده، چيزى از او درخواست نكرده است. اين تنها خواسته همسر اوست. اكنون او در جواب همسرش مى گويد: «باشد، ديگر اين طور نگاهم نكن! دلم را به درد نياور! مى روم».

زُهير از جا برمى خيزد. گل لبخند را بر صورت همسرش مى بيند و مى رود. امّا نمى داند چه خواهد شد.

او فاصله بين خيمه ها را طى مى كند و ناگهان، امامِ مهربانى ها را مى بيند كه به استقبال او


1- تاريخ بغداد، ج 9، ص 206؛ تاريخ خليفة بن خيّاط، ص 118؛ أُسد الغابة، ج 2، ص 508، تاريخ دمشق، ج 21، ص 462.
2- الأخبار الطوال، ص 246؛ أنساب الأشراف، ج 3، ص 378؛ تاريخ بغداد، ج 9، ص 206؛ تاريخ خليفة بن خيّاط، ص 118؛ أُسد الغابة، ج 2، ص 508؛ تاريخ الطبري، ج 5، ص 396؛ الإرشاد، ج 2، ص 72؛ روضة الواعظين، ص 97؛ مثير الأحزان، ص 46؛ بحار الأنوار، ج 44، ص 371؛ وراجع، مقتل الحسين عليه السلام، للخوارزمي، ج 1، ص 225.

ص: 59

آمده و دست هاى خود را گشوده است ... گرمى آغوش امام و يك دنيا آرامش!

لحظه اى كوتاه، نگاه چشمانش به نگاه امام گره مى خورد. نمى دانم اين نگاه با قلب زُهير چه مى كند.

به راستى، او چه ديد و چه شنيد و چه گفت؟ هيچ كس نمى داند. اكنون ديگر زُهير، حسينى مى شود.

نگاه كن! زُهير به سوى خيمه خود مى آيد. او منقلب است و اشك در چشم دارد. خدايا، در درون زُهير چه مى گذرد؟

به غلام خود مى گويد: «زود خيمه مرا برچين و وسايل سفرم را آماده كن. من مى خواهم همراه مولايم حسين بروم».

زُهير با خود زمزمه عشق دارد. او ديگر بى قرار است. شوق دارد و اشك مى ريزد.

همسر زُهير در گوشه اى ايستاده است و بى هيچ سخنى فقط شوهر را نظاره مى كند. امّا زُهير فقط در انديشه رفتن است. او ديگر هيچ كس را نمى بيند.

همسر زُهير خوشحال است. امّا در درون خود غوغايى دارد. ناگهان نگاه زُهير به همسرش مى افتد. نزد او مى آيد و مى گويد:

- تو برايم عزيز بودى و وفادار. ولى من به سفرى مى روم كه بازگشتى ندارد.

عشقى مقدّس در وجودم كاشانه كرده است. براى همين مى خواهم تو را طلاق بدهم تا آزاد باشى و نزد خاندان خود بروى. تو ديگر مرا نخواهى ديد. من به سوى شهادت مى روم. (1)- مى خواهى مرا طلاق بدهى؟ آن روز كه عشق حسين به سينه نداشتى اسير تو بودم.

اكنون كه حسينى شده اى چرا اسير تو نباشم؟ چه زود همه چيز را فراموش كرده اى. اگر من نبودم، تو كى عاشق حسين مى شدى! حالا اين گونه پاداش مرا مى دهى؟ بگذار من هم با تو به اين سفر بيايم و كنيز زينب باشم.

زُهير به فكر فرو مى رود. آرى! اگر اشك همسرش نبود او هرگز حسينى نمى شد. سرانجام زُهير درخواست همسرش را قبول مى كند و هر دو به كاروان كربلا


1- تاريخ بغداد، ج 9، ص 206؛ تاريخ خليفة بن خياط، ص 118؛ أُسد الغابة، ج 2، ص 508؛ تاريخ دمشق، ج 21، ص 462.

ص: 60

مى پيوندند.

آيا به امام حسين عليه السلام خواهيم رسيد؟

اين سوالى است كه ذهن مُنْذر را مشغول كرده است. او اهل كوفه است و از بيعت مردم كوفه با مسلم بن عقيل خبر دارد و اينك براى حج، به مكّه آمده است. مُنْذر وقتى شنيد كه كاروان امام حسين عليه السلام مكّه را ترك كرده و او بى خبر مانده است، غمى بزرگ بر دلش نشست.

آرزوى او اين بود كه در ركاب امام خويش باشد. به همين دليل، اعمال حج خود را سريع انجام داد و همراه دوست خود عبداللَّه بن سليمان راه كوفه را در پيش گرفت.

اين دو، سوار بر اسب روز و شب مى تازند و به هر كس كه مى رسند، سراغ امام حسين عليه السلام را مى گيرند. آيا شما مى دانيد امام حسين عليه السلام از كدام طرف رفته است؟

آنها در دل اين بيابان ها در جست وجوى مولايشان امام حسين عليه السلام هستند.

هوا طوفانى مى شود و گرد و غبار همه جا را فرا مى گيرد. در ميان گرد و غبار، اسب سوارى از دور پيدا مى شود. او از راه كوفه مى آيد. منذر به دوستش مى گويد: «خوب است از او در مورد امام حسين عليه السلام سؤال كنيم».

آنها نزديك مى روند. او را مى شناسند. او همشهرى آنها و از قبيله خودشان است.

- همشهرى! بگو بدانيم تو در راهى كه مى آمدى حسين عليه السلام را ديدى؟

- آرى! من ديروز كاروان او را ديدم. او اكنون با شما يك منزل فاصله دارد.

- يعنى فاصله ما با حسين عليه السلام فقط يك منزل است؟

- آرى، اگر زود حركت كنيد و با سرعت برويد، مى توانيد شب كنار او باشيد.

- خدا خيرت دهد كه اين خبر خوش را به ما دادى.

- امّا من خبرهاى بدى هم از كوفه دارم.

- خبرهاى بد!

ص: 61

- آرى! كوفه سراسر آشوب است. مردم پيمان خود را با مسلم شكستند و مسلم را به قتل رساندند. به خدا قسم، من با چشم خود ديدم كه پيكرِ بدون سر او را در كوچه هاى كوفه بر زمين مى كشيدند در حالى كه سر او را براى يزيد فرستاده بودند.

- «انّا للَّه و اليه راجعون». بگو بدانيم چه روزى مسلم شهيد شد؟

- دوازده روز قبل، روز عرفه. (1)- مگر هجده هزار نفر با او بيعت نكرده بودند، پس آنها چه شدند و كجا رفتند؟

- كوفيان بى وفايى كردند. از آن روزى كه ابن زياد به كوفه آمد ناگهان همه چيز عوض شد. ابن زياد وقتى كه فهميد مسلم در خانه هانى منزل دارد، با مكر و حيله، هانى را به قصر كشاند و او را زندانى كرد و هنگامى كه مسلم با نيروهاى خود براى آزادى هانى قيام كرد، ابن زياد با نقشه هاى خود موفق شد مردم را از مسلم جدا كند.

- چگونه همه هجده هزار نفر بى وفايى كردند؟

- آنها شايعه كردند كه لشكر يزيد در نزديكى هاى كوفه است. با اين فريب مردم را دچار ترس و وحشت كردند و آنها را از مسلم جدا كردند. سپس با سكّه هاى طلا، طمع كاران را به سوى خود كشاندند. خدا مى داند چقدر سكه هاى طلا بين مردم تقسيم شد. همين قدر برايت بگويم كه مسلم در شب عرفه در كوچه هاى كوفه تنها و غريب ماند و روز عرفه نيز، همه مردم او را تنها گذاشتند. نه تنها او را تنها گذاشتند بلكه به يارى دشمن او نيز، رفتند و از بالاى بام ها به سر و صورتش سنگ زدند و آتش به طرف او پرتاب كردند. فرداى آن روز بعد از ساعتى جنگ نابرابر در كوچه ها، مسلم را دستگير كردند و او را بر بام قصر كوفه بردند و سرش را از بدن جدا كردند.

مرد عرب آماده رفتن مى شود. او هم بر غربت مسلم اشك مى ريزد.

- صبر كن! گفتى كه ديروز كاروان امام حسين عليه السلام را ديده اى؛ آيا تو اين خبر را به امام داده اى يا نه؟

- راستش را بخواهيد ديروز وقتى به آنها نزديك شدم، آن حضرت را شناختم. آن


1- روضة الواعظين ص 197؛ بحار الأنوار، ج 44، ص 372؛ تاريخ الطبري، ج 5، ص 397؛ مقتل الحسين عليه السلام، للخوارزمي، ج 1، ص 228؛ وراجع، أعلام الورى، ج 1، ص 447؛ الكامل في التاريخ، ج 2، ص 549؛ مقاتل الطالبيّين، ص 111.

ص: 62

حضرت نيز كمى توقّف كرد تا من به او برسم. گمان مى كنم كه او مى خواست در مورد كوفه از من خبر بگيرد. امّا من راه خود را تغيير دادم.

- چرا اين كار را كردى؟

- من چگونه به امام خبر مى دادم كه كوفيان، نماينده تو را شهيد كرده اند. آيا به او بگويم كه سر مسلم را براى يزيد فرستاده اند؟ من نمى خواستم اين خبر ناگوار را به امام بدهم.

مرد عرب اين را مى گويد و از آنها جدا مى شود. او مى رود و در دل بيابان، ناپديد مى شود.

اكنون غروب روز سه شنبه، بيست و دوم ذى الحجّه است و كاروان حسينى در منزلگاه «ثَعْلبيّه» منزل كرده است. اينجا بيابانى خشك است و فقط يك چاه آب براى مسافران وجود دارد. (1) با تاريك شدن هوا همه به خيمه هاى خود مى روند، مگر جوانانى كه مسئول نگهبانى هستند.

آنجا را نگاه كن! دو اسب سوار به اين طرف مى آيند. به راستى، آنها كيستند كه چنين شتابان مى تازند؟ گويا از مكّه مى آيند.

آنها فرسنگ ها راه را به عشق پيوستن به اين كاروان طى كرده اند. نام آنها عبداللَّه و مُنذر است.

آنها وارد خيمه امام مى شوند. خدمت امام مى رسند و دست آن حضرت را مى بوسند.

ببين! آنها چقدر خوشحال اند كه به آرزوى خود رسيده اند.

خدايا! شكر.

خداى من! اين دو آرام آرام اشك مى ريزند.

من گمان مى كنم كه اينها از شدت خوشحالى گريه مى كنند، امّا نه، اين اشك شوق نيست.

اين اشك غم است. به يكى از آنها رو مى كنى و مى گويى: «چه شده است؟ آخر حرفى بزنيد».


1- معجم البلدان، ج 2، ص 78.

ص: 63

همه نگاه ها متوجّه مُنذر و عبد اللَّه است. گويا آنها مى خواهند خصوصى با امام سخن بگويند و منتظرند تا دور امام خلوت شود.

امام نگاهى به ياران خود مى كند و مى فرمايد:

- من هيچ چيز را از ياران خود پنهان نمى كنم. هر خبرى داريد در حضور همه بگوييد.

- آيا شما آن اسب سوارى را كه ديروز از كوفه مى آمد ديديد؟

- آرى.

- آيا از او سؤالى پرسيديد؟

- ما مى خواستيم از او در مورد كوفه خبر بگيريم. ولى او مسير خود را تغيير داد و به سرعت از ما دور شد.

- وقتى ما با او روبرو شديم از او در مورد كوفه سؤال كرديم. ما آن اسب سوار را مى شناختيم. او از قبيله ما و مردى راستگوست. او به ما خبر داد كه مسلم بن عقيل ...

بغض در گلو، اشك در چشم ...

همه نفس ها در سينه حبس شده است!

آنها چنين ادامه مى دهند: «مسلم بن عقيل در كوفه غريبانه كشته شده است. آن اسب سوار ديده است كه پيكر بى جان او را در كوچه هاى كوفه به زمين مى كشيدند».

نگاه ها متوجّه امام است. همه مبهوت مى شوند. آيا اين خبر راست است؟ امام سر خود را پايين مى اندازد و سه بار مى گويد: «إنّا للَّه و إنّا اليه راجعون. خدا مسلم و هانى را رحمت كند». (1) قطرات اشك به آرامى بر گونه هاى امام سرازير مى شود. صداى گريه امام به گوش همه مى رسد. بغض همه مى تركد و صداى گريه همه بلند مى شود.

امام، برادرانِ مسلم را به حضور طلبيده و به آنان مى فرمايد:

- اكنون كه مسلم شهيد شده است، نظر شما چيست؟

- به خدا قسم ما از اين راه باز نمى گرديم. ما به سوى كوفه مى رويم تا انتقام خون


1- الإرشاد، ج 2، ص 73؛ تاريخ الطبري، ج 5، ص 397.

ص: 64

برادرمان را بگيريم و يا اينكه به فيض شهادت برسيم. (1) آرى! شهادت مظلومانه و غريبانه مسلم دل همه را به درد آورده است. ياران امام، مصمّم تر از قبل به ادامه راه مى انديشند. مگر مسلم چه گناهى كرده بود كه بايد او را چنين غريبانه و مظلومانه به شهادت برسانند.

جانم به فدايت، اى مسلم! بعد از تو زندگى دنيا را چه سود. ما مى آييم تا راه تو بى رهرو نماند.

عصر روز چهارشنبه، بيست و سوم ذى الحجّه است. ما به منزلگاه «زُباله» رسيده ايم.

تقريباً بيش از نيمى از راه را آمده ايم. امام دستور توقّف در اين منزل را مى دهد و خيمه ها بر پا مى شود.

همسفرم! آنجا را نگاه كن! اسب سوارى از سوى كوفه مى آيد و با خود نامه اى دارد. او خدمت امام مى رسد و مى گويد: «نام من اياس است. چهار روز قبل، ابن اشعث فرمانده نيروهاى ابن زياد اين نامه را به من داد تا براى شما بياورم».

من با تعجّب از او مى پرسم چطور شده است كه فرمانده نيروهاى ابن زياد، براى امام حسين عليه السلام نامه نوشته است؟

نزديك او مى روم و در اين مورد از او سؤال مى كنم. او مى گويد: «وقتى كه مسلم به مرگ خود يقين پيدا كرد از ابن اشعث(فرمانده نيروهاى ابن زياد) خواست تا نامه اى را براى حسين بنويسد و او را از حوادث كوفه با خبر كند. ابن اشعث چون به مسلم قول داده بود به قول خود وفا كرد و مرا مأمور كرد تا اين نامه را براى حسين بياورم».

امام نامه را باز مى كند و آن را مى خواند. ابن اشعث نوشته است كه مسلم در آخرين لحظه هاى زندگى خود، اين پيام را براى امام حسين عليه السلام داشته است: «من در دست دشمنان اسير شده ام و مى دانم كه ديگر شما را نمى بينم. اى مولاى من! اهل كوفه به من دروغ


1- الإرشاد، ج 2، ص 73؛ روضة الواعظين، ص 197؛ بحار الأنوار، ج 44، ص 372؛ تاريخ الطبري ج 5، ص 397، مقتل الحسين عليه السلام، للخوارزمي، ج 1، ص 228؛ وراجع، إعلام الورى، ج 1، ص 447؛ الكامل في التاريخ، ج 2، ص 549؛ و مقاتل الطالبيّين، ص 111.

ص: 65

گفتند».

اشك امام جارى مى شود. آرى! حقيقت دارد، مسلم يار با وفاى امام، مظلومانه شهيد شده است.

امام در حالى كه اشك از ديدگانش جارى است، رو به آسمان مى كند و مى گويد: «خدايا! شيعيان مرا در جايگاهى رفيع مهمان نما و همه ما را در سايه رحمت خود قرار بده». (1)

خبر آمدن قاصد ابن اشعث، در ميان كاروان پخش مى شود.

همسفر خوبم! اگر يادت باشد برايت گفتم كه عدّه اى از مردم به هوس رياست و مال دنيا با ما همراه شده بودند.

آنها از ديروز كه خبر شهادت مسلم را شنيده اند دو دل شده اند. آنها نمى دانند چه كنند؟

اگر تو هواى وصال يار دارى بايد تا پاى جان وفادار باشى.

اين مردم، مدّتى با امام حسين عليه السلام همراه بوده اند. با آن حضرت بيعت كرده اند و به قول خودمان نان و نمك امام حسين عليه السلام را خورده اند. امّا مشكل اين است كه اينها از مرگ مى ترسند.

اينان عاشقان دنيا هستند و براى همين نمى توانند به سفر عشق بيايند. در اين راه بايد مانند مسلم همه چيز خود را فداى امام حسين عليه السلام كرد. ولى اين رفيقان نيمه راه، سوداى ديگرى دارند. آنها با خود مى گويند: «عجب كارى كرديم كه با اين كاروان همراه شديم».

امام تصميم دارد كه براى ياران و همراهان خود مطالبى را بازگو كند. همه افراد جمع مى شوند و منتظر شنيدن سخنان امام هستند. امام چنين مى فرمايد: «اى همراهان من! بدانيد كه مردم كوفه ما را تنها گذاشته اند. هر كدام از شما كه مى خواهد برگردد، برگردد و هر كس كه طاقت زخم شمشيرها را دارد بماند». (2) سخن امام خيلى كوتاه و واضح است و همه كاروانيان پيام آن حضرت را فهميدند.


1- تاريخ الطبري، ج 5، ص 374؛ الكامل في التاريخ، ج 2، ص 543؛ مقتل الحسين عليه السلام، للخوارزمي، ج 1، ص 211؛ وراجع، أنساب الأشراف، ج 2، ص 342 و بحار الأنوار، ج 44، ص 353.
2- تاريخ الإسلام، للذهبي، ج 5، ص 11؛ سير أعلام النبلاء، ج 3، ص 300.

ص: 66

اين كاروان راهى سفر خون و شهادت است!

همسفر عزيز! نمى دانم از تو بخواهم طرف راست را نگاه كنى يا طرف چپ را.

ببين! چگونه ما را تنها مى گذارند و به سوى دنيا و زندگانى خود مى روند. (1) هر سو را مى نگرى گروهى را مى بينى كه مى رود. عاشقان دنيا بايد از اين كاروان جدا شوند. اينكه امروز فقط حسينى باشى مهم نيست. مهم اين است كه تا آخر حسينى باقى بمانى!

اكنون از آن همه اسب سوار، فقط سى و سه نفر مانده اند. تعجب نكن. فقط سى و سه نفر.

شايد بگويى كه من شنيده ام كه امام حسين عليه السلام هفتاد و دو ياور داشت. آرى! درست است، ديگر ياران بعداً به امام حسين عليه السلام مى پيوندند. (2)

به راه خود به سوى كوفه ادامه مى دهيم. اكنون ديگر همراهان زيادى نداريم. خيلى ها ما را تنها گذاشتند و رفتند! خانواده امام حسين عليه السلام طاقت ديدن غريبى امام را ندارند. آن ياران بى وفا كجا رفتند؟

در بين راه، به آبى گوارا مى رسيم. مقدارى آب برمى داريم و به حركت خود ادامه مى دهيم. مردى به سوى امام مى آيد، سلام مى كند و مى گويد:

- اى حسين! به كجا مى روى؟

- به كوفه.

- تو را به خدا سوگند مى دهم به كوفه مرو. زيرا كوفيان با نيزه ها و شمشيرها از تو استقبال خواهند كرد. (3)- آنچه تو گفتى بر من پوشيده نيست. (4) مردم كوفه چه مردمى هستند كه تا چند روز پيش به امام دوازده هزار نامه نوشتند. امّا اكنون به جنگ او مى آيند.


1- الأخبار الطوال، ص 247، وراجع، الإمامة والسياسة، ج 2، ص 11.
2- تاريخ الإسلام، للذهبي، ج 5، ص 11.
3- الإرشاد، ج 2، ص 76؛ بحار الأنوار، ج 44، ص 375؛ الكامل في التاريخ، ج 2، ص 549.
4- إعلام الورى، ج 1، ص 447؛ تاريخ الطبري، ج 5، ص 399؛ الكامل في التاريخ، ج 2، ص 549.

ص: 67

ابن زياد امير كوفه شده و براى كسانى كه به جنگ با امام اقدام كنند جايزه زيادى قرار داده است. او نگهبانان زيادى در تمامى راه ها قرار داده تا هرگونه رفت و آمدى را به او گزارش كنند.

پايگاه هاى نظامى در مسير كوفه ايجاد شده است. يكى از فرماندهان ابن زياد، با چهار هزار لشكر در «قادسيّه» مستقر شده است. حُرّ رياحى با هزار سرباز در بيابان هاى اطراف كوفه گشت مى زند. (1) ما به حركت خود ادامه مى دهيم. جادّه به بلندى هايى مى رسد. از آنها نيز، بالا مى رويم.

امام خطاب به ياران مى فرمايد: «سرانجام من شهادت خواهد بود».

ياران علّت اين كلام امام را سؤال مى كنند. امام در جواب به آنها مى فرمايد: «من در خواب ديدم كه سگ هايى به من حمله مى كنند». (2) آرى! نامردان زيادى در اطراف كوفه جمع شده اند و منتظر رسيدن تنها يادگار پيامبر صلى الله عليه و آله هستند تا به او حمله كنند و جايزه هاى بزرگ ابن زياد را از آن خود كنند.

امروز مردم كوفه با شمشير به استقبال مهمان خود آمده اند. آنها مى خواهند خون مهمان خود را بريزند. ديروز همه ادّعا داشتند كه فدايى امام حسين عليه السلام هستند و امروز براى جنگ با او مى آيند.

امروز شنبه بيست و ششم ذى الحجّه است.

ما ديشب را در اين منزلگاه كه «شَراف» نام دارد مانديم و اكنون قصد حركت داريم. بيش از سه منزل ديگر تا كوفه نمانده است.

اينجا آب فراوان است و درختان سرسبزاند. امام دستور مى دهد تا يارانش مشك ها را پر كنند و آب زياد بردارند. (3) اين همه آب را براى چه مى خواهيم؟ كاروان حركت مى كند. آفتاب بالا آمده است و


1- الأخبار الطوال، ص 248.
2- كامل الزيارات، ص 157؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 87.
3- الإرشاد، ج 2، ص 73؛ روضة الواعظين، ص 197؛ بحار الأنوار، ج 44، ص 372؛ تاريخ الطبري، ج 5، ص 397؛ مقتل الحسين عليه السلام، للخوارزمي، ج 1، ص 228؛ وراجع، إعلام الورى، ج 1، ص 447؛ الكامل في التاريخ، ج 2، ص 549؛ مقاتل الطالبيّين، ص 111.

ص: 68

خورشيد بى رحمانه مى تابد.

آفتاب و بيابانى خشك و بى آب. هيچ جنبنده اى در اين بيابان به چشم نمى آيد. كاروان آرام آرام به راه خود ادامه مى دهد. يك ساعت تا نماز ظهر باقى مانده است.

اللَّه اكبر!

اين صداى يكى از ياران امام است كه سكوت را شكسته است. همه نگاه ها به سوى او خيره مى شود. امام از او مى پرسد:

- چرا اللَّه اكبر گفتى؟

- نخلستان! آنجا نخلستانى است. (1) او با اشاره دست آن طرف را نشان مى دهد. راست مى گويد، يك سياهى به چشم مى آيد. آيا به نزديكى هاى كوفه رسيده ايم؟ يكى از ياران امام كه اهل كوفه است به امام مى گويد:

- من بارها اين مسير را پيموده ام و اينجا را مثل كف دست مى شناسم. اين اطراف نخلستانى نيست.

- پس اين سياهى چيست؟

- اين لشكر بزرگى از سربازان است.

- آيا در اين اطراف پناهگاهى هست تا به آنجا برويم و منزل كنيم؟

- پناهگاه براى چه؟

- به گمانم اين لشكر به جنگ ما آمده است. ما بايد به جايى برويم كه دشمن نتواند از پشت سر به ما حمله كند.

- به سوى «ذو حُسَم» برويم. آنجا كوهى هست كه مى توانيم كنار آن منزل كنيم. در اين صورت، دشمن ديگر نمى تواند از پشت سر به ما حمله كند. اگر كمى به سمت چپ برويم به آنجا مى رسيم.

كاروان به طرف «ذو حُسَم» تغيير مسير مى دهد و شتابان به پيش مى رود.


1- تاريخ الطبري، ج 5، ص 400؛ أنساب الأشراف، ج 3، ص 380.

ص: 69

نگاه كن! آن سياهى ها هم تغيير مسير مى دهند. آنها به دنبال ما مى آيند. (1)

خيمه ها در «ذو حُسَم» بر پا مى شود و همه ما آماده مقابله با دشمن هستيم.

كمى بعد سپاهى با هزار نفر جنگ جو نزديك مى شود. امام از آنها مى پرسد:

- شما كيستيد؟

- ما سپاه كوفه هستيم.

- فرمانده شما كيست؟

- حُرّ رياحى.

- اى حُرّ! آيا به يارى ما آمده اى يا به جنگ ما؟

- به جنگ شما آمده ام.

- لا حولَ و لا قوّةَ الا باللَّه. (2) سپاه حُرّ تشنه هستند. گويا مدّت زيادى است كه در بيابان ها در جست وجوى ما بوده اند.

اينها نيروهاى گشتى ابن زياداند، من مى خواهم در دلم آنها را نفرين كنم. آنها آمده اند تا راه را بر ما ببندند.

گوش كن! اين صداى امام حسين عليه السلام است: «به اين لشكر آب بدهيد، اسب هاى آنها را هم سيراب كنيد». (3) ياران امام مَشك ها را مى آورند و همه آنها را سيراب مى كنند. خود امام حسين عليه السلام هم، مشكى در دست گرفته است و به اين مردم آب مى دهد. اين دستور امام است: «يال داغ اسب ها را نيز خنك كنيد». (4) به راستى، تو كيستى كه به دشمن خود نيز، اين قدر مهربانى مى كنى؟

اين لشكر براى جنگ با تو آمده اند، امّا تو از آنها پذيرايى مى كنى!

اى حسين! اى درياى عشق و مهربانى!


1- الكامل في التاريخ، ج 2، ص 551؛ مقتل الحسين عليه السلام، للخوارزمي، ج 1، ص 229؛ الإرشاد، ج 2، ص 77.
2- الفتوح، ج 5، ص 76؛ مقتل الحسين عليه السلام، للخوارزمي، ج 1، ص 230.
3- الكامل في التاريخ، ج 2، ص 551؛ مقتل الحسين عليه السلام، للخوارزمي، ج 1، ص 229؛ الإرشاد، ج 2، ص 77.
4- تاريخ الطبري، ج 5، ص 400؛ أنساب الأشراف، ج 3، ص 380.

ص: 70

وقت نماز ظهر است. امام يكى از ياران خود به نام حَجّاج بن مَسْروق را فرا مى خواند و از او مى خواهد كه اذان بگويد. (1) فضاى سرزمين ذو حُسَم پر از آرامش مى شود و همه به نداى اذان گوش مى دهند.

سپاه حُرّ آماده نماز شده اند. امام را مى بينند كه به سوى آنها مى رود و چنين مى گويد: «اى مردم! اگر من به سوى شهر شما مى آيم براى اين است كه شما مرا دعوت كرده بوديد. مگر شما نگفته ايد كه ما رهبر و پيشوايى نداريم. مگر مرا نخوانده ايد تا امام شما باشم. اگر امروز هم بر سخنان خود باقى هستيد من به شهرتان مى آيم و اگر اين را خوش نداريد و پيمان نمى شناسيد، من باز مى گردم». (2) سكوت پر معنايى همه جا را فرا گرفته است. امام رو به حُرّ مى كند:

- مى خواهى با ياران خود نماز بخوانى؟

- نه، ما با شما نماز مى خوانيم. (3) لشكر حُرّ به دستور او پشت سر امام به نماز مى ايستند.

آفتاب گرم و سوزان بيابان، همه را بى تاب كرده است. همه به سايه اسب هاى خود پناه مى برند.

بار ديگر صداى امام در اين صحرا مى پيچد: «اى مردم كوفه! مگر شما مرا به سوى خود دعوت نكرده ايد؟ اگر شما مرا نمى خواهيد من از راهى كه آمده ام باز مى گردم». (4) حُرّ پيش مى آيد و مى گويد: «اى حسين! من نامه اى به تو ننوشته ام و از اين نامه ها كه مى گويى خبرى ندارم». امام دستور مى دهد دو كيسه بزرگ پر از نامه را بياورند و آنها را در مقابل حُرّ خالى كنند.

خداى من، چقدر نامه! دوازده هزار نامه!!

يعنى اين همه نامه را همشهريان من نوشته اند. پس كجايند صاحبان اين نامه ها؟ حُرّ جلوتر مى رود. تعدادى از نامه ها را مى خواند و با خود مى گويد: «واى! من اين نام ها را مى شناسم. اينها كه نام سربازان من است!». آن گاه سرش را بالا مى گيرد و نگاهى به سربازان خود مى كند. آنها سرهاى


1- الفتوح، ج 5، ص 76؛ مقتل الحسين عليه السلام، للخوارزمي، ج 1، ص 230؛ وراجع، المنتظم، ج 5، ص 335؛ وتذكرة الخواصّ، ص 240.
2- الأخبار الطوال، ص 248.
3- تاريخ الطبري، ج 5، ص 400؛ أنساب الأشراف، ج 3، ص 380؛ الكامل في التاريخ، ج 2، ص 551.
4- الإرشاد، ج 2، ص 77؛ إعلام الورى، ج 1، ص 448.

ص: 71

خود را پايين گرفته اند. فرمانده غرق حيرت است. اين ديگر چه معمّايى است؟

حُرّ پس از كمى تأمل به امام حسين عليه السلام مى گويد: «من كه براى تو نامه ننوشته ام و در حال حاضر نيز، مأموريّت دارم تا تو را نزد ابن زياد ببرم».

حُرّ راست مى گويد. او امام را به كوفه دعوت نكرده است. اين مردم نامرد كوفه بودند كه نامه نوشتند و از امام خواستند كه به كوفه بيايد.

امام نگاه تندى به حُرّ مى كند و مى فرمايد: «مرگ از اين پيشنهاد بهتر است» و آن گاه به ياران خود مى فرمايد: «برخيزيد و سوار شويد! به مدينه برمى گرديم». (1)

زن ها و بچّه ها بر كجاوه ها سوار شده و همه آماده حركت مى شوند. ما داريم برمى گرديم!

گويا شهر كوفه، شهر نيرنگ شده است. آنها خودشان ما را دعوت كرده اند و اكنون مى خواهند ما را تحويل دشمن دهند. كاروان حركت مى كند. صداى زنگ شترها سكوت صحرا را مى شكند.

همسفرم، نگاه كن!

اينجا سه مسير متفاوت وجود دارد. راه سمت راست به سوى كوفه مى رود، راه سمت چپ به كربلا و راهى هم كه ما در آن هستيم، به مدينه مى رسد. ما به سوى مدينه برمى گرديم.

چند قدمى برنداشته ايم كه صدايى مى شنويم: «راه را بر حسين ببنديد!». اين دستور حرّ است! هزار سرباز جنگى هجوم مى برند و راه بسته مى شود.

هياهويى مى شود. ترس به جان بچّه ها مى افتد. سربازان با شمشيرها جلو آمده اند. خداى من چه خبر است؟

امام دست به شمشير مى برد و در حالى كه با تندى به حرّ نگاه مى كند، فرياد برمى آورد:

- مادرت به عزايت بنشيند. از ما چه مى خواهى؟ (2)- اگر فرزند فاطمه نبودى، جوابت را مى دادم. امّا چه كنم كه مادر تو دختر پيامبر من صلى الله عليه و آله


1- الفتوح، ج 5، ص 76؛ مقتل الحسين عليه السلام، للخوارزمي، ج 1، ص 230؛ وراجع، المنتظم، ج 5، ص 335؛ وتذكرة الخواصّ، ص 240.
2- مقاتل الطالبيّين، ص 111.

ص: 72

است. من نمى توانم نام مادر تو را جز به خوبى ببرم. (1)- از ما چه مى خواهى؟

- مى خواهم تو را نزد ابن زياد ببرم.

- به خدا قسم، هرگز همراه تو نمى آيم.

- به خدا قسم من هم شما را رها نمى كنم.

- پس به ميدان مبارزه بيا! آيا حسين را از مرگ مى ترسانى؟

ياران امام، شمشيرهاى خود را از غلاف بيرون مى آورند. عبّاس، على اكبر، عَون، و همه ياران امام به صف مى ايستند.

لشكر حُرّ هم، آماده جنگ مى شوند و منتظرند كه دستور حمله صادر شود.

نگاه كن! حُرّ، سر به زير انداخته و سكوت كرده است. او در فكر است كه چه كند. عرق بر پيشانى او نشسته است.

او به امام رو مى كند و مى گويد: «اى حسين! هر مسلمانى اميد به شفاعت جدّ تو دارد. من مى دانم اگر با تو بجنگم، دنيا و آخرتم تباه است. امّا چه كنم مأمورم و معذور!». امام به سخنان او گوش فرا مى دهد.

حُرّ، دوباره سكوت مى كند. ناگهان فكرى به ذهن او مى رسد و به امام پيشنهاد مى دهد:

«شما راهى غير از راه كوفه و مدينه را در پيش بگير و برو تا من بهانه اى نزد ابن زياد داشته باشم و نامه اى به او بنويسم و كسب تكليف كنم». (2) حُرّ به امام چشم دوخته است و با خود مى گويد: «خدا كند امام اين پيشنهاد را بپذيرد».

او باور نمى كند كه امام هرگز با يزيد بيعت نخواهد كرد. او خيال مى كند اكنون كه اهل كوفه پيمان خود را شكسته اند و امام بدون يار و ياور مانده است، با يزيد سازش خواهد كرد.

اگر امام، سخن حُرّ را قبول نكند و نخواهد به سوى مدينه بازگردد، بايد با اين لشكر وارد جنگ شود. امّا امام نمى خواهد آغاز كننده جنگ باشد. امام براى جنگ نيامده است.

اكنون كه حُرّ نيز، دست به شمشير نبرده و اين پيشنهاد را داده است، امام سخن او را مى پذيرد.


1- تاريخ الطبري، ج 5، ص 400؛ أنساب الأشراف، ج 3، ص 380.
2- الأخبار الطوال، ص 248.

ص: 73

حُرّ اين نامه را براى ابن زياد مى نويسد: «من در نزديكى هاى كوفه به كاروان حسين رسيدم، امّا او حاضر به تسليم نشد». (1) شمشيرها در غلاف ها قرار مى گيرد و آرامش بر همه جا حكم فرما مى شود. كودكان اشك چشم خود را پاك مى كنند.

ما آماده حركت هستيم. امّا نه به سوى كوفه و نه به سوى مدينه. پس به كجا؟ خدا مى داند.

ما قرار است راه بيابان را پيش گيريم تا ببينيم چه مى شود.

امام قبل از حركت، با ياران خود سخن مى گويد:

همه مردم، بنده دنيا هستند و ادّعاى مسلمانى مى كنند. امّا زمانى كه امتحان پيش آيد دين داران اندك و ناياب مى شوند. ببينيد چگونه حق مرده است و باطل زنده شده است. امروز مؤمن بايد مشتاق شهادت باشد. بدانيد من امروز مرگ را مايه افتخار خود مى دانم و سازش با ستمگران را مايه خوارى و ذلّت». (2) سخن امام، همه چيز را روشن مى كند. امام به سوى شهادت مى رود و هرگز با يزيد سازش نخواهد كرد.

امام از يارى مردم كوفه نااميد شده است. آرى! مردم كوفه به دروغ ادّعاى مسلمانى كردند.

آن روزى كه آنها به امام نامه نوشتند تا امام به كوفه بيايد هنوز ابن زياد در كار نبود.

شهر آرام بود و هر كس براى اينكه خودش را آدم خوبى معرفى كند به امام نامه مى نوشت. شايد چشم و هم چشمى هم شده بود. آن محلّه پانصد نامه نوشته اند پس ما بايد ششصد نامه بنويسيم. ما نبايد در مقابل آنها كم بياوريم. آرى، دوازده هزار نامه براى امام نوشتند: «اى حسين! بيا كه ما همه، سرباز تو هستيم».

اكنون كه ابن زياد خون آشام، به كوفه آمده است و قصد دارد كه ياران امام حسين عليه السلام را قتل عام كند، كيست كه حسينى باقى بماند؟ اينجاست كه دين داران ناياب مى شوند.


1- الإرشاد، ج 2، ص 81؛ روضة الواعظين، ص 198؛ إعلام الورى، ج 1، ص 449؛ بحار الأنوار، ج 44، ص 378؛ تاريخ الطبري، ج 5، ص 404؛ أنساب الأشراف، ج 3، ص 382؛ الكامل في التاريخ، ج 2، ص 553؛ البداية والنهاية، ج 8، ص 173.
2- تحف العقول، ص 245.

ص: 74

بعد از سخنان امام، اكنون نوبت ياران است تا سخن بگويند. اين زُهير است كه برمى خيزد با اين كه فقط پنج روز است كه حسينى شده، امّا اوّلين كسى است كه سخن مى گويد: «اى حسين! سخنان تو را به جان شنيديم. به خدا قسم اگر قرار باشد ميان زندگانى جاويد دنيا و كشته شدن در راه تو، يكى را انتخاب كنيم، همانا كشته شدن را انتخاب خواهيم كرد». (1) چه كلام زيبا و دلنشينى! هيچ كس باور نمى كند اين همان كسى است كه پنج روز قبل، شيعه شده و به كاروان عشق پيوسته است.

چه شده كه او اين قدر عوض شده و اين گونه، گوى سبقت را از همه ربوده است و از عشق و وفادارى خود سخن مى گويد. اكنون نوبت بُرَير است، او از جا برمى خيزد.

آيا او را مى شناسى؟ او معلّم قرآن كوفه است. محاسن سفيد و قامت رشيدش را نگاه كن!

او چنين مى گويد: «اى فرزند پيامبر! خداوند بر ما منّت نهاده كه افتخار شمشير زدن در ركاب تو را نصيب ما كرده است. ما آماده ايم تا جانمان را فداى شما كنيم». (2) اشك در چشمان اين پيرمرد حلقه زده است. آرى! او خوب مى داند كه در تاريخ، ديگراين صحنه تكرار نخواهد شد كه تمام حقيقت، اين گونه غريب بماند.

كاروان در بيابان هاى خشك و بى آب، به پيش مى رود. اينجا نه درختى هست و نه آبى!

اكنون به سرزمين «بَيْضه» مى رسيم. (3) كاروان در محاصره هزار جنگ جو است.

مهمان نوازى مردم كوفه شروع شده است!

خورشيد غروب مى كند و هوا تاريك مى شود. امام دستور مى دهد كه همين جا منزل كنيم. خيمه ها بر پا مى شود و سپاه حُرّ هم كه به دنبال ما مى آيند همين جا منزل مى كنند. آنها تا صبح نگهبانى مى دهند و مواظب اين كاروان هستند.

آخر اين سفر تا كجا ادامه خواهد داشت؟ سفرى به مقصدى نامعلوم!

روز ديگرى پيش رو است. گويى آن قدر بايد برويم تا از ابن زياد خبرى برسد. حُرّ نگاهش به


1- مقتل الحسين عليه السلام، لابى مخنف، ص ص 86؛ اللهوف فى قتلى الطفوف، ص 48.
2- بحار الأنوار، ج 44، ص 381.
3- معجم البلدان، ج 1، ص 532.

ص: 75

جاده است. چرا نامه رسان ابن زياد نيامد؟ همه چشم انتظارند و لحظه ها به سختى مى گذرد.

امام كه هدفش هدايت انسان ها است، به سپاه كوفه رو مى كند و مى فرمايد:

اى مردم! پيامبر فرموده است: «اگر اميرى حرام خدا را حلال كند و پيمان خدا را بشكند و مردم سكوت كنند، خداوند آنها را به آتش دوزخ مبتلا مى كند» و امروز يزيد از راه بندگى خدا خارج شده است.

مگر شما مرا دعوت نكرديد و نامه برايم ننوشتيد تا به شهر شما بيايم؟ مگر شما قول نداده بوديد كه در مقابل دشمن مرا تنها نگذاريد؟ اكنون چه شده كه خود، دشمن من شده ايد؟ من حسين، پسر پيامبر شما هستم.

سكوت تمام لشكر را فرا گرفته و سرها در گريبان است. در اين ميان گروهى هستند كه نامه هايى را با دست خود نوشته اند و امام را به كوفه دعوت كرده اند. اما هيچ كس جواب نمى دهد.

سكوت است و هواى گرم بيابان!

امام به سخن خود ادامه مى دهد:

اگر شما پيمان خود را با من مى شكنيد، كار تازه اى نكرده ايد، چرا كه پيمان خود را با پدر و برادرم نيز شكسته ايد. (1) باز سكوت است و سكوت. امام رو به ياران خود مى كند و دستور حركت مى دهد.

هيچ كس نمى داند اين كاروان به كجا مى رود.

امروز دوشنبه بيست و هشتم ذى الحجّه است. كاروان تا پاسى از عصر به حركت خود ادامه مى دهد. بيابان است و زوزه باد گرم.

آن دورترها درختان خرمايى سر به فلك كشيده، نمايان مى شوند. حتماً آب هم هست.

به حركت خود ادامه مى دهيم و به «عُذَيْب» مى رسيم. اينجا چه آب گوارايى دارد. آب شيرين و درختانى با صفا! (2)


1- تاريخ الطبري، ج 5، ص 403؛ الكامل في التاريخ، ج 2، ص 552.
2- معجم البلدان، ج 4، ص 2.

ص: 76

خيمه ها برپا مى شود. لشكريان حُرّ نيز كنار ما منزل مى كنند.

صداى شيهه اسب مى آيد. چهار اسب سوار به سوى ما مى آيند.

امام حسين عليه السلام باخبر مى شود و از خيمه بيرون مى آيد. كمى آن طرف تر، حُرّ رياحى هم از خيمه اش بيرون مى آيد و گمان مى كند كه نامه اى از طرف ابن زياد آمده است و از اين خوشحال است كه از بلا تكليفى رها مى شود.

- شما از كجا آمده ايد و اينجا چه مى خواهيد؟

- ما از كوفه آمده ايم تا امام حسين عليه السلام را يارى كنيم.

حُرّ تعجّب مى كند. مگر همه راه ها بسته نيست، مگر سربازان ابن زياد تمام مسيرها را كنترل نمى كنند. آنها چگونه توانسته اند حلقه محاصره را بشكنند و خود را به اينجا برسانند.

اين صداى حُرّ است كه در فضا مى پيچد: «دستگيرشان كنيد». (1) گروهى از سربازان حُرّ به سوى اين چهار سوار مى تازند.

اندوهى بر دل اين مهمانان مى نشيند و نجواكنان مى گويند: «خدايا! ما اين همه راه را به اميد ديدن امام خويش آمده ايم، اميد ما را نا اميد مكن».

امام حسين عليه السلام پيش مى رود و به حُرّ مى فرمايد: «اجازه نمى دهم تا ياران مرا دستگير كنى.

من از آنها دفاع مى كنم. مگر قرار بر اين نبود كه ميان من و تو جنگ نباشد. اين چهار نفر نيز از من هستند. پس هر چه سريع تر آنها را رها كن وگرنه آماده جنگ باش». حُرّ دستور مى دهد تا آنها را رها كنند.

اشك شوق بر چشم آنها مى نشيند. خدمت امام سلام مى كنند و جواب مى شنوند. (2) آنها خود را معرفى مى كنند:

- طِرِمّاح، نافع بن هلال، مُجَمَّع بن عبد اللَّه، عَمْروبن خالد.

امام خطاب به آنها مى فرمايد:

- از كوفه برايم بگوييد!

- به بزرگان كوفه پول هاى زيادى داده اند تا مردم را نسبت به يزيد علاقه مند سازند و


1- تاريخ الطبري، ج 5، ص 404؛ الكامل في التاريخ، ج 2، ص 553.
2- البداية والنهاية، ج 8، ص 173؛ وراجع، مقتل الحسين عليه السلام، للخوارزمي، ج 1، ص 228.

ص: 77

اكنون آنها به خاطر مال دنيا با شما دشمن شده اند.

- آيا از قَيس هم خبرى داريد؟

- همان قَيس كه نامه شما را براى اهل كوفه آورد؟

- آرى، از او چه خبر؟

- او در مسير كوفه گرفتار مأموران ابن زياد شد. نقل شده كه نامه شما را در دهان قرار داده و بلعيده است تا مبادا نام ياران شما براى ابن زياد فاش شود. او را دستگير كردند و نزد ابن زياد بردند. ابن زياد به او گفته بود: «يا نام ها را برايم بگو يا اينكه در مسجد كوفه به منبر برو و حسين و پدرش على را ناسزا بگو». او پيشنهاد دوم را قبول مى كند. ما در مسجد بوديم كه او را آوردند و او با صداى بلند فرياد زد: «اى مردم كوفه! امام حسين عليه السلام، به سوى شما مى آيد، اكنون برخيزيد و او را يارى كنيد كه او منتظر يارى شماست». بلافاصله پس از آن ابن زياد دستور داد تا او را فوراً به قتل برسانند.

امام با شنيدن جريان شهادت قَيس اشك مى ريزد و مى فرمايد: «خدايا! قَيس را در بهشت مهمان كن». (1)

نماز ظهر را در زير سايه درختان مى خوانيم و حركت مى كنيم.

حُرّ رياحى از ترس اينكه عدّه اى به كمك امام بيايند، ما را مجبور مى كند تا همين طور در دل بيابان ها به حركت ادامه بدهيم. لحظه به لحظه از كوفه دور مى شويم!

كاروان ما به حركت ادامه مى دهد و سپاه حُرّ نيز همراه ما مى آيد. سكوت مرگ بارى بر اين صحرا حكم فرما شده است.

راستش را بخواهى من كه خسته شده ام. آخر تا كى بايد سرگردان باشيم. طِرِمّاح كه خستگى من و ديگر كاروانيان را مى بيند مى فهمد كه بايد از هنر شاعريش استفاده كند. او مى خواهد شعرى را كه ساعتى قبل سروده است بخواند. براى اين كار سوار بر شتر در جلو


1- الإرشاد، ج 2، ص 69؛ مثير الأحزان، ص 42؛ بحار الأنوار، ج 44، ص 369؛ وراجع، المناقب، لابن شهر آشوب، ج 4، ص 95؛ الكامل في التاريخ، ج 2، ص 548؛ روضة الواعظين، ص 196؛ إعلام الورى، ج 1، ص 446.

ص: 78

كاروان مى ايستد و با صداى بلند مى خواند:

يا ناقتي لا تجزعي من زجري وامضي بنا قبل طلوع الفجرِ ...

(1) نمى دانم چگونه زيبايى اين شعر را به زبان فارسى بيان كنم. اما خوب است اين شعر فارسى را برايت بخوانم، شايد بتوانم پيام طِرِمّاح را بيان كنم:

تا خار غم عشقت، آويخته در دامن كوته نظرى باشد، رفتن به گلستان ها

گر در طلبت ما را، رنجى برسد غم نيست چون عشق حَرَم باشد، سهل است بيابان ها

نمى دانم تا به حال برايت پيش آمده است كه در حال و هواى خودت باشى، امّا ناگهان به ياد خاطره غمناكى بيفتى و سكوت تمام وجود تو را بگيرد، به گونه اى كه هر كس در آن لحظه نگاهت كند غم و اندوه را در چهره تو بخواند. نگاه كن، طِرِمّاح به يكباره سكوت مى كند. همه تعجّب مى كنند.

به راستى چرا طِرِمّاح ساكت شده و همين طور مات و مبهوت، بيابان را نگاه مى كند؟

اين بار تو جلو مى روى و او را صدا مى زنى. امّا او جواب تو را نمى دهد. بار ديگر صدايش مى كنى و به او مى گويى:

- طِرِمّاح به چه فكر مى كنى؟

- ديروز كه از كوفه مى آمدم، صحنه اى را ديدم كه جانم را پر از غم كرد.

- بگو بدانم چه ديدى؟

- ديروز وقتى از كوفه بيرون آمدم، اردوگاه بزرگى را ديدم كه مردم با شمشيرها و نيزه ها در آنجا مستقر شده بودند. همه آنها آماده بودند تا با حسين عليه السلام بجنگند.

- عجب! آنها به جنگِ مهمان خود مى روند.

- باور كن من تا به حال، لشكرى به اين بزرگى نديده بودم.

طِرِمّاح در اين فكر است كه امام حسين عليه السلام چگونه مى خواهد با اين ياران كم، با آن سپاه بزرگ بجنگد. (2)


1- الفتوح، ج 5، ص 79؛ مقتل الحسين عليه السلام، للخوارزمي، ج 1، ص 233؛ المناقب، لابن شهر آشوب، ج 4، ص 96؛ بحار الأنوار، ج 44، ص 378.
2- تاريخ الطبري، ج 5، ص 404؛ الكامل في التاريخ، ج 2، ص 553.

ص: 79

ناگهان فكرى به ذهن طرماح مى رسد. با عجله نزد امام مى رود:

- مولاى من، پيشنهادى دارم.

- بگو، طرماح!

- به زودى لشكر بزرگ كوفه به جنگ شما خواهد آمد. شما بايد در جايى سنگر بگيريد.

در راه حجاز، كوهى وجود دارد كه قبيله ما در جنگ ها به آن پناه مى برند و دشمن هرگز نتوانسته است بر آنجا غلبه كند. آنجا پناهگاه خوبى است و شما را از شر دشمنان حفظ مى كند. من به شما قول مى دهم وقتى آنجا برسيم از قبيله ما، ده هزار نفر به يارى شما بيايند و تا پاى جان از شما دفاع كنند.

امام قدرى فكر مى كند و آن گاه رو به طرماح مى كند و مى فرمايد: «خدا به تو و قبيله تو پاداش خير دهد. امّا من به آنجا نمى آيم، براى اينكه من با حُرّ رياحى پيمان بسته ام و نمى توانم پيمان خود را بشكنم».

آرى! قرار بر اين شد كه ما به سوى مدينه برنگرديم و در مقابل، حُرّ از نبرد با ما خوددارى كند.

اگر امام حسين عليه السلام به سوى قبيله طرماح مى رفت، جان خود و همراهان خود را نجات مى داد. امّا اين خلاف پيمانى بود كه با دشمن بسته است. (1) مرام امام حسين عليه السلام، وفادارى است حتّى با دشمن!

هرگز عهد و پيمان را نشكن؛ زيرا رمز جاودانگى انسان در همين است كه در سخت ترين شرايط، حتى با دشمنان خود نامردى نكند.

امروز چهارشنبه اوّل ماه محرّم است و ما در دل بيابان ها پيش مى رويم.

سربازان حُرّ خسته شده اند. آنها به يكديگر مى گويند: «تا كى بايد در اين بيابان ها سرگردان باشيم؟ چرا حرّ، كار را يكسره نمى كند؟ چرا ما را اين طور معطّل خود كرده است؟


1- البداية والنهاية، ج 8، ص 173.

ص: 80

ما با يك حمله مى توانيم حسين و ياران او را به قتل برسانيم».

خرابه هايى به چشم مى خورد. اينجا قصر بنى مقاتِل نام دارد. اين خرابه اى كه مى بينى روزگارى قصرى باشكوه بوده است. به دستور امام در اينجا منزل مى كنيم. لشكر حُرّ هم مانند ما متوقّف مى شود.

آنجا را نگاه كن! خيمه اى برافراشته شده و اسبى كنار خيمه ايستاده و نيزه اى بر زمين استوار است. آن خيمه از آن كيست؟

خبر مى آيد كه صاحب اين خيمه عُبَيْد اللَّه جُعْفى است. او از شجاعان و پهلوانان عرب است، طورى كه تنها نام او لرزه بر اندام همه مى اندازد.

پهلوان كوفه اينجا چه مى كند؟ او از كوفه بيرون آمده است تا مبادا ابن زياد از او بخواهد كه در لشكر او حضور پيدا كند. (1) امام يكى از ياران خود را نزد پهلوان مى فرستد تا به او خبر دهد كه امام حسين عليه السلام مى خواهد تو را ببيند. پيك امام نزد او مى رود و مى گويد:

- سلام بر پهلوان كوفه! امام حسين عليه السلام تو را به حضور خود طلبيده است.

- سلام بر شما! حسين از من چه مى خواهد؟

- مى خواهد كه او را يارى كنى.

- سلام مرا به او برسان و بگو كه من از كوفه بيرون آمدم تا در ميان جمع دشمنانش نباشم.

من با حسين دشمن نيستم و البته قصد همراهى او را نيز ندارم. من از فتنه كوفه خود را كنار كشيده ام. (2) فرستاده امام برمى گردد و پيام او را مى رساند. امام با شنيدن پيام از جا برمى خيزد و به سوى خيمه او مى رود.

پهلوان كوفه به استقبال امام مى آيد. او كودكانى را كه دور امام پروانه وار حركت مى كردند، مى بيند و دلش منقلب مى شود. گوش كن! اكنون امام با او سخن مى گويد:

- تو مى دانى كه كوفيان براى من نامه نوشته اند و مرا دعوت كرده اند تا به كوفه بروم امّا


1- الأخبار الطوال، ص 250؛ وراجع، الأمالي، للشجري، ج 1، ص 181.
2- تاريخ الطبري، ج 5، ص 407؛ أنساب الأشراف، ج 3، ص 384؛ الكامل في التاريخ، ج 2، ص 554؛ الإرشاد، ج 2، ص 81؛ مثير الأحزان، ص 48؛ بحار الأنوار، ج 44، ص 379.

ص: 81

اكنون پيمان شكسته اند. آيا نمى خواهى كارى كنى كه خدا تمام گناهان تو را ببخشد؟

- من گناهان زيادى انجام داده ام. چگونه ممكن است خدا گناهان مرا ببخشد؟

- با يارى كردن من.

- به خدا مى دانم هر كس تو را يارى كند روز قيامت خوش بخت خواهد بود. امّا من يك نفر هستم و نمى توانم كارى براى تو بكنم. تمام كوفه به جنگ تو مى آيند. حال من با تو باشم يا نباشم، فرقى به حال شما نمى كند. تعداد دشمنان شما بسيار زياد است. من آماده مرگ نيستم و نمى توانم همراه شما بيايم. ولى اين اسب من از آن شما باشد. يك شمشير قيمتى نيز، دارم آن هم از آن شما ...

- من يارى خودت را خواستم نه اسب و شمشيرت را. اكنون كه ياريم نمى كنى از اينجا دور شو تا صداى مظلوميّت مرا نشنوى. چرا كه اگر صدايم را بشنوى و ياريم نكنى، جايگاهت دوزخ خواهد بود. (1) چه شد كه اين پهلوان پيشنهاد يارى امام را قبول نكرد. او با خود فكر كرد كه اگر من به يارى امام حسين عليه السلام بشتابم فايده اى براى او ندارد. من ياريش بكنم يا نكنم، فرقى نمى كند و اهل كوفه او را شهيد مى كنند. امّا امام حسين عليه السلام از او خواست تا وظيفه گرا باشد. يعنى ببيند كه الآن وظيفه او چيست؟ آيا نبايد به قدر توان از حق دفاع كرد؟ ببين كه وظيفه امروز تو چيست و آن را انجام بده، حال چه به نتيجه مطلوب برسى، چه نرسى. اين درس مهمّى است كه امام حسين عليه السلام به همه تاريخ داد.

در مقابل گناه و فساد سكوت نكن! اگر در جامعه هزاران فساد و گناه است، بى خيال نشو و نگو من كارى نمى توانم بكنم. اگر مى توانى با يك زشتى و پليدى مقابله كنى اين كار را بكن.

امام دستور مى دهد تا مشك ها را پر از آب كنيم و حركت كنيم.

خيمه ها جمع مى شود و همه آماده حركت مى شوند. ساعتى مى گذرد. امام بر اسب خويش سوار است و لحظه اى خواب بر چشم او غلبه مى كند و چون چشم مى گشايد، اين آيه


1- الأمالي، للصدوق، ص 219، ح 239؛ بحار الأنوار، ج 44، ص 315؛ الفتوح، ج 5، ص 73؛ مقتل الحسين عليه السلام، للخوارزمي، ج 1، ص 226؛ وراجع، الأخبار الطوال، ص 262.

ص: 82

را مى خواند: «إنّا للَّه و إنّا اليه راجعون».

على اكبر جلو مى رود و مى گويد:

- پدر جان! چه شده است؟

- عزيزم، لحظه اى خواب چشم مرا ربود. در خواب، سوارى را ديدم كه مى گفت: «اين كاروان منزل به منزل مى رود و مرگ هم به دنبال آنهاست». پسرم! اين خبر مرگ است كه به ما داده شده است. (1)- پدر جان! مگر ما بر حق نيستيم؟

- آرى! سوگند به خدايى كه همه به سوى او مى روند ما بر حق هستيم.

- اگر چنين است ما از مرگ نمى ترسيم، چرا كه راه ما حق است. (2) چه خوب پاسخ دادى اى على اكبر! سخن تو آرامش را به قلب پدر هديه كرد. پدر تو را نگاه مى كند و در چشمانش رضايت و عشق موج مى زند.

- پسرم، خداوند تو را خير دهد.

كاروان حركت مى كند. منزلگاه بعدى ما كربلاست.


1- تاريخ الطبري، ج 5، ص 407؛ الكامل في التاريخ، ج 2، ص 555؛ مقاتل الطالبيّين، ص 111؛ الإرشاد، ج 2، ص 82؛ روضة الواعظين، ص 198؛ إعلام الورى، ج 1، ص 45؛ بحار الأنوار، ج 44، ص 379؛ وراجع، أنساب الأشراف، ج 3، ص 384؛ و سير أعلام النبلاء، ج 3، ص 298؛ ومثير الأحزان، ص 47.
2- مقتل الحسين عليه السلام، للخوارزمي، ج 1، ص 226؛ الفتوح، ج 5، ص 70؛ مثير الأحزان، ص 44؛ بحار الأنوار، ج 44، ص 367؛ وراجع، المناقب، لابن شهر آشوب، ج 4، ص 95.

ص: 83

ورود به كربلا

امروز پنجشنبه دوم محرّم است و آفتاب سوزان صحرا بر همه جا مى تابد. سربازان حُرّ خسته شده اند و اصرار مى كنند تا فرمانده آنها امام را دستگير كند و نزد ابن زياد ببرد.

حُرّ با امام سخن مى گويد و از آن حضرت مى خواهد تا همراه او نزد ابن زياد برود. امّا امام قبول نمى كند.

بعضى از سربازان حُرّ به او مى گويند: «دستور جنگ را بدهيد». ولى حُرّ آنها را به ياد پيمانى كه با امام حسين عليه السلام بسته است، مى اندازد و مى گويد: «من پيمان خود را نمى شكنم».

آنجا را نگاه كن! اسب سوارى، شتابان به اين سو مى آيد. او نزديك مى شود و مى گويد كه نامه اى از ابن زياد براى حُرّ آورده است.

همه منتظرند. حالا ديگر از اين سرگردانى نجات پيدا مى كنند. حُرّ نامه را مى گشايد: «از ابن زياد به حُرّ، فرمانده سپاه كوفه: زمانى كه اين نامه به دست تو رسيد سخت گيرى بر حسين و يارانش را آغاز كن. حسين را در بيابانى خشك و بى آب گرفتار ساز، تا جايى كه هيچ پناهگاه و سنگرى نداشته باشد». (1) او نامه را نزد امام مى آورد و آن را مى خواند و مى گويد: «بايد اينجا فرود آييد». اينجا بيابانى خشك و بى آب است و صحرايى است صاف، مثل كف دست.

صداى گريه بچّه ها به گوش مى رسد. ترس و وحشت، در دل كودكان نشسته است. به


1- تاريخ الطبري، ج 5، ص 408؛ الكامل في التاريخ، ج 2، ص 555؛ الأخبار الطوال، ص 251؛ الإرشاد، ج 2، ص 82؛ روضة الواعظين، ص 199؛ إعلام الورى، ج 1، ص 450؛ بحار الأنوار، ج 44، ص 380؛ وراجع، أنساب الأشراف، ج 3، ص 384؛ ومثير الأحزان، ص 48.

ص: 84

راستى، آيا اين رسم مهمان نوازى است؟ امام نگاهى به بچّه ها مى اندازد. نمى دانم چه مى شود كه دل دريايى امام، منقلب شده و اشك در چشمان او حلقه مى زند.

آن حضرت به آسمان نگاهى مى كند و به خداى خود عرض مى نمايد: «بار خدايا! ما خاندان پيامبر تو هستيم كه از شهر جدّ خويش آواره گشته ايم و اسير ظلم و ستم بنى اميّه شده ايم. بار خدايا! ما را در مقابل دشمنانمان يارى نما». (1) امام به حُرّ مى فرمايد: «پس بگذار در سرزمين نينوا فرود آييم». گويا ما فاصله اى تا منزلگاه نينوا نداريم. امام دوست دارد در آنجا منزل كند، امّا حُرّ قبول نمى كند و مى گويد: «من نمى توانم اجازه اين كار را بدهم. ابن زياد براى من جاسوس گذاشته است و بايد به گفته او عمل كنم». امام به حُرّ مى گويد: «ما مى خواهيم كمى جلوتر برويم». (2) حُرّ با خود فكر مى كند كه ابن زياد دستور داده كه من حسين عليه السلام را در صحراى خشك و بى آب فرود آورم. حال چه فرق مى كند حسين عليه السلام اينجا فرود آيد يا قدرى جلوتر.

كاروان به راه مى افتد و لشكر حُرّ دنبال ما مى آيند. ما از كنار منزلگاه «نينوا» عبور مى كنيم.

كاش مى شد در اينجا منزل مى كرديم. اينجا، آب فراوانى است و درختان خرما سر به فلك كشيده اند. امّا به اجبار بايد از اين «نينوا» گذشت و رفت. همه مضطرب و نگران هستند كه سرانجام چه خواهد شد.

بعد از مدّتى، حُرّ نزد امام مى آيد و مى گويد:

- اى حسين! اينجا بايد توقّف كنى.

- چرا؟

- چون اگر كمى جلوتر بروى به رود فرات مى رسى. من بايد تو را در جايى كه از آب فاصله داشته باشد فرود آورم. اين دستور ابن زياد است.

نگاه كن! سپاه حُرّ راه را بر كاروان مى بندد. امام نگاهى به اطرافيان خود مى كند:

- نام اين سرزمين چيست؟

- كربلا.


1- الفتوح، ج 5، ص 83؛ مقتل الحسين عليه السلام، للخوارزمي، ج 1، ص 236.
2- تاريخ الطبري، ج 5، ص 408؛ الإرشاد، ج 2، ص 82؛ روضة الواعظين، ص 199.

ص: 85

نمى دانم چه مى شود؟ امام تا نام كربلا را مى شنود بى اختيار اشك مى ريزد و مى گويد:

«مشتى از خاك اين صحرا را به من بدهيد». (1) آيا مى دانيد امام خاك را براى چه مى خواهد؟ امام اين خاك را مى بويد و آن گاه مى فرمايد:

«اينجا همان جايى است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله درباره آن به من خبر داده است. يارانم! اينجا منزل كنيد كه اينجا همان جايى است كه خون ما ريخته خواهد شد». (2) آرى! اينجا منزلگاه ابدى و سرزمين موعود است. آن گاه امام خاطره اى را براى ياران خود تعريف مى كند. آيا تو هم مى خواهى اين خاطره را بشنوى؟

امام مى فرمايد: «ياران من! با پدر خويش براى جنگ با لشكر معاويه به سوى صفيّن مى رفتيم، تا اينكه گذر ما به اين سرزمين افتاد. من ديدم كه اشك در چشمان پدرم نشست و از ياران خود پرسيد كه نام اين سرزمين چيست؟ وقتى نام كربلا را شنيد فرمود: اينجا همان جايى است كه خون آنها ريخته خواهد شد. زمانى فرا مى رسد كه گروهى از خاندان پيامبر در اينجا منزل مى كنند و در اينجا به شهادت مى رسند». (3)

اينجا كربلاست و آفتاب گرم است و سوزان!

به ابن زياد خبر داده اند كه امام حسين عليه السلام در صحراى كربلا منزل كرده است. همچنين شنيده است كه حُرّ، شايسته فرماندهى سپاه بزرگ كوفه نيست، چرا كه او با امام حسين عليه السلام مدارا كرده است. او با خبر شده كه حُرّ، دستور داده همه سپاه او پشت سر امام حسين عليه السلام نماز بخوانند و خودش هم در صف اوّل به نماز ايستاده است. اين فرمانده هرگز نمى تواند براى جنگ با امام حسين عليه السلام گزينه مناسبى باشد.

از طرف ديگر، ابن زياد خيال مى كند اگر امام حسين عليه السلام از يارى كردن مردم كوفه نااميد شود، با يزيد بيعت مى كند. پس نامه اى براى امام مى نويسد و به كربلا مى فرستد.

نگاه كن! اسب سوارى از دور مى آيد. او فرستاده ابن زياد است و با شتاب نزد حُرّ مى رود و


1- الأخبار الطوال، ص 251.
2- تذكرة الخواصّ، ص 250؛ الإرشاد، ج 2، ص 84؛ مثير الأحزان، ص 49؛ المناقب، لابن شهر آشوب، ج 4، ص 97؛ روضة الواعظين، ص 199؛ كشف الغمّة، ج 2، ص 259؛ إعلام الورى، ج 1، ص 451؛ أنساب الأشراف، ج 3، ص 385؛ تاريخ الطبري، ج 5، ص 409؛ الكامل في التاريخ، ج 2، ص 555؛ الفتوح، ج 5، ص 83؛ مقتل الحسين عليه السلام، للخوارزمي، ج 1، ص 237؛ مطالب السؤول، ص 75.
3- الأخبار الطوال، ص 251؛ المطالب العالية، ج 4، ص 326.

ص: 86

مى گويد: «اى حُرّ! اين نامه ابن زياد است كه براى حسين نوشته است».

حُرّ نامه را مى گيرد و نزد امام مى آيد و به ايشان تحويل مى دهد. امام نامه را مى خواند: «از امير كوفه به حسين: به من خبر رسيده است كه در سرزمين كربلا فرود آمده اى. بدان كه يزيد دستور داده است كه اگر با او بيعت نكنى هر چه سريع تر تو را به خدايت ملحق سازم». (1) امام بعد از خواندن نامه مى فرمايد: «آنها كه خشم خدا را براى خود خريدند، هرگز سعادتمند نخواهند شد». (2) پيك ابن زياد به امام مى گويد: «من مأموريّت دارم تا جواب شما را براى ابن زياد ببرم». امام مى فرمايد: «من جوابى ندارم جز اينكه ابن زياد بداند عذاب بزرگى در انتظار او خواهد بود». (3) فرستاده ابن زياد سوار بر اسب، به سوى كوفه مى تازد. به راستى، چه سرنوشتى در انتظار است؟ وقتى ابن زياد اين پيام را بشنود چه خواهد كرد؟

فرستاده ابن زياد به سرعت خود را به قصر مى رساند و به ابن زياد گزارش مى دهد كه امام حسين عليه السلام اهل سازش و بيعت با يزيد نيست.

ابن زياد بسيار عصبانى مى شود و به اين نتيجه مى رسد كه اكنون تنها راه باقى مانده، جنگيدن است. او به فكر آن است كه فرمانده جديدى براى سپاه خود پيدا كند.

به راستى، چه كسى انتخاب خواهد شد تا اين مأموريّت مهم را، به دلخواه آنها انجام دهد؟

همه فرماندهان كوفه نزد ابن زياد نشسته اند. او به آنها نگاه مى كند و فكر مى كند. هيچ كس جرأت ندارد چيزى بگويد. او سرانجام مى گويد: «حسين به كربلا آمده است. كداميك از شما حاضر است به جنگ با او برود؟». (4) همه، سرهايشان را پايين مى اندازند. جنگ با حسين؟ هيچ كس جواب نمى دهد. ابن زياد بار ديگر مى گويد: «هر كس از شما به جنگ با حسين برود من حكومت هر شهرى را كه


1- الفتوح، ج 5، ص 84؛ مقتل الحسين عليه السلام، للخوارزمي، ج 1، ص 239.
2- مقتل الحسين عليه السلام، للخوارزمي، ج 1، ص 239؛ مطالب السؤول، ص 75.
3- الفتوح، ج 5، ص 84؛ بحار الأنوار، ج 44، ص 383.
4- الفتوح، ج 5، ص 85؛ مقتل الحسين عليه السلام، للخوارزمي، ج 1، ص 239؛ وراجع، مطالب السؤول، ص 75؛ و كشف الغمّة، ج 2، ص 259.

ص: 87

بخواهد به او مى دهم».

باز هم جوابى نمى شنود. جنگيدن با تنها يادگار پيامبر، تصميم ساده اى نيست. قلب عمرسعد مى لرزد. نكند ابن زياد او را به اين كار مأمور كند. ناگهان ابن زياد عمرسعد را مورد خطاب قرار مى دهد:

- اى عمرسعد! تو بايد براى جنگ با حسين بروى!

- قربانت شوم، خودت دستور دادى تا من به رى بروم. (1)- آرى! امّا در حال حاضر جنگ با حسين براى ما مهم تر از رى است. وقتى كه كار حسين را تمام كردى مى توانى به رى بروى.

- اى امير! كاش مرا از جنگ با حسين معاف مى كردى.

- بسيار خوب، مى توانى به كربلا نروى. من شخص ديگرى را براى جنگ با حسين مى فرستم. ولى تو هم ديگر به فكر حكومت رى نباش! (2) در درون عمرسعد آشوبى برپا مى شود. او خود را براى حكومت رى آماده كرده بود. امّا حالا همه چيز رو به نابودى است. او كدام راه را بايد انتخاب كند: جنگ با حسين و به دست آوردن حكومت رى، يا سرپيچى از نبرد با حسين و از دست دادن حكومت.

البته خوب است بدانى كه منظور از حكومت رى، حكومت بر تمامى مناطق مركزى سرزمين ايران است. منطقه مركزى ايران، زير نظر حكومت كوفه است و امير كوفه براى اين منطقه، امير مشخّص مى كند و دل كندن از كشورى همچون ايران نيز، كار آسانى نيست! به همين جهت، عمرسعد به ابن زياد مى گويد: «يك روز به من فرصت بده تا فكر كنم». (3) ابن زياد لبخند مى زند و با درخواست عمرسعد موافقت مى كند.

عمرسعد با دلى پر از غوغا به خانه اش مى رود. از يك طرف مى داند كه جنگ با امام حسين عليه السلام چيزى جز آتش جهنّم براى او نخواهد داشت، امّا از طرف ديگر، عشق به


1- تاريخ الطبري، ج 5، ص 389؛ تهذيب الكمال، ج 6، ص 427؛ تهذيب التهذيب، ج 1، ص 592؛ مقاتل الطالبيّين، ص 112؛ الأمالي، للشجري، ج 1، ص 192؛ الحدائق الوردية، ج 1، ص 116.
2- الكامل في التاريخ، ج 2، ص 555؛ الفتوح، ج 5، ص 85؛ مقتل الحسين عليه السلام، للخوارزمي، ج 1، ص 239، وراجع، مطالب السؤول، ص 75 و كشف الغمّة، ج 2، ص 259.
3- تاريخ دمشق، ج 45، ص 49؛ أنساب الأشراف، ج 3، ص 385؛ وراجع، المنتظم، ج 5، ص 336؛ تذكرة الخواصّ، ص 247؛ تهذيب الكمال، ج 21، ص 359؛ الكامل في التاريخ، ج 2، ص 683؛ تاريخ دمشق، ج 45، ص 49؛ تذكرة الخواصّ، ص 247؛ كنز العمّال، ج 13، ص 674؛ مثير الأحزان، ص 50؛ أنساب الأشراف، ج 3، ص 385.

ص: 88

رياست دنيا او را وسوسه مى كند.

به راستى، عمرسعد كدام يك از اين دو را انتخاب خواهد كرد؟ آيا در اين لحظه حسّاس تاريخ، عشق به رياست پيروز خواهد شد يا وجدان؟

او در حياط خانه اش قدم مى زند و با خود مى گويد: «خدايا، چه كنم؟ كدام راه را انتخاب كنم؟ اى حسين، آخر اين چه وقت آمدن به كوفه بود؟ چند روز ديگر صبر مى كردى تا من از كوفه مى رفتم، آن وقت مى آمدى. امّا چه كنم كه راه رياست و حكومت بر ايران از كربلا مى گذرد. اگر ايران را بخواهم بايد به كربلا بروم و با حسين بجنگم. اگر بهشت را بخواهم بايد از آرزوى حكومت ايران چشم بپوشم».

نگاه كن! همه دوستان عمرسعد براى مشورت دعوت شده اند. آيا آن جوان را مى شناسى كه زودتر از همه به خانه عمرسعد آمده است؟ اسم او حَمزه است. او پسرِ خواهرِ عمرسعد است.

عمرسعد جريان را براى دوستان خود تعريف مى كند و از آنها مى خواهد تا او را راهنمايى كنند. اوّلين كسى كه سخن مى گويد پسر خواهر اوست كه مى گويد: «تو را به خدا قسم مى دهم مبادا به جنگ با حسين بروى. با اين كار گناه بزرگى را مرتكب مى شوى. مبادا فريفته حكومت چند روزه دنيا بشوى. بترس از اينكه در روز قيامت به ديدار خدا بروى در حالى كه گناه كشتن حسين به گردن تو باشد». (1) عمرسعد اين سخن را مى پسندد و مى گويد: «اى پسر خواهرم! من كه سخن ابن زياد را قبول نكردم. اينكه گفتم به من يك روز مهلت بده براى اين بود كه از اين كار شانه خالى كنم».

دوست قديمى اش ابن يَسار نيز، مى گويد: «اى عمرسعد! خدا به تو خير دهد. كار درستى كردى كه سخن ابن زياد را قبول نكردى». (2) همه كسانى كه در خانه عمرسعد هستند او را از جنگ با امام حسين عليه السلام بر حذر مى دارند.

كم كم مهمانان خانه او را ترك مى كنند و از اينكه عمرسعد سخن آنها را قبول كرده است، خوشحال هستند.


1- تاريخ الطبري، ج 5، ص 409؛ تاريخ دمشق، ج 45، ص 49؛ أنساب الأشراف، ج 3، ص 385؛ وراجع، المنتظم، ج 5، ص 336؛ و تذكرة الخواصّ، ص 247.
2- تاريخ الطبري، ج 5، ص 409؛ تاريخ دمشق، ج 45، ص 49؛ أنساب الأشراف، ج 3، ص 385.

ص: 89

شب فرا مى رسد. همه مردم شهر در خواب اند؛ امّا خواب به چشم عمرسعد نمى رود و در حياط خانه راه مى رود و با خود سخن مى گويد: «خدايا، با عشق حكومت رى چه كنم؟» و گاه خود را در جايگاه اميرى مى بيند كه دور تا دور او، سكّه هاى سرخ طلا برق مى زند.

او در خيال خود مى بيند كه مردم ايران او را امير خطاب مى كنند و در مقابلش كمر خم مى كنند. امّا اگر به كربلا نرود بايد تا آخر عمر در خانه بنشيند.

به راستى، من چگونه مخارج زندگى خود را تأمين كنم؟ آيا خدا راضى است كه زن و بچه من گرسنه باشند؟ آيا من نبايد به فكر آينده زن و بچّه خود باشم.

آرى! شيطان صحنه فقر را اين گونه برايش مجسّم مى كند كه اگر تو به كربلا نروى بايد براى نان شبِ زن و بچه ات، منتظر صدقه مردم باشى.

عمرسعد يك لحظه هم آرام و قرار ندارد. مدام از اين طرف حياط به آن طرف مى رود. بيا قدرى نزديك تر برويم و ببينيم با خود چه مى گويد:

أتركُ مُلْكَ الريّ والريّ رغبةٌ أمْ ارجعُ مذموماً بقَتلِ الحسينِ

او هم سرذوق آمده و براى خود شعر مى گويد. او مى گويد: «نمى دانم آيا حكومت رى را رها كنم يا به جنگ با حسين بروم؟ مى دانم كه در جنگ با حسين آتش جهنّم در انتظار من است. امّا چه كنم كه حكومت رى تمام عشق من است». (1) عمرسعد تو مى توانى بعداً توبه كنى. مگر نمى دانى كه خدا توبه كنندگان را دوست دارد، آرى! اين سخنان شيطان است.

گوش كن! اكنون عمرسعد با خود چنين مى گويد: «اگر جهنّم راست باشد، من دو سال ديگر توبه مى كنم و خداوند مهربان و بخشنده است و اگر هم جهنّم دروغ باشد من به آرزوى بزرگ خود رسيده ام». (2) عمرسعد سرانجام به اين نتيجه مى رسد كه به كربلا برود، اما با حسين جنگ نكند. او به خود مى گويد كه اگر تو به كربلا بروى بهتر از اين است كه افراد جنايت كار بروند. تو به كربلا


1- الكامل في التاريخ، ج 2، ص 555.
2- اللهوف فى قتلى الطفوف ص 193.

ص: 90

مى روى ولى با حسين درگير نمى شوى. تو با او سخن مى گويى و در نهايت، او را با ابن زياد آشتى مى دهى. تو تلاش مى كنى تا جان حسين را نجات دهى. همراه سپاه مى روى ولى هرگز دستور حمله را نمى دهى. به اين ترتيب هم ناجى جان حسين مى شوى و هم به حكومت رى مى رسى!

آرى! وقتى حسين ببيند كه ديگر در كوفه يار و ياورى ندارد، حتماً سازش مى كند. او به خاطر زن و بچه اش هم كه شده، صلح مى كند. مگر او برادر حسن نيست؟ چطور او با معاويه صلح كرد، پس حسين هم با يزيد صلح خواهد كرد و خود و خانواده اش را به كشتن نخواهد داد.

هوا كم كم روشن مى شود و عمرسعد كه با پيدا كردن اين راه حلّ، اندكى آرام شده است به خواب مى رود.

آفتاب بالا آمده است و سربازان ابن زياد پشت درِ خانه عمرسعد آمده اند.

صداى شيهه اسب ها، عمرسعد را از خواب بيدار مى كند. با دلهره در را باز مى كند:

- چه خبر شده است؟ اينجا چه مى خواهيد؟

- ابن زياد تو را مى خواند.

عمرسعد، از جا برمى خيزد و به سوى قصر حركت مى كند. وقتى وارد قصر مى شود به ابن زياد سلام مى كند و مى گويد: «اى امير، من آماده ام كه به سوى كربلا بروم و فرماندهى لشكر تو را به عهده بگيرم». ابن زياد خوشحال مى شود و دستور مى دهد تا حكم فرماندهى كلّ سپاه براى او نوشته شود.

عمرسعد حكم را مى گيرد و با غرور تمام مى نشيند. ابن زياد با زيركى نگاهى به عمرسعد مى كند و مى فهمد كه او هنوز خود را براى كشتن حسين آماده نكرده است. براى همين، به او مى گويد: «اى عمرسعد، تو وظيفه دارى لشكر كوفه را به كربلا ببرى و حسين را به قتل برسانى».

ص: 91

عمرسعد لحظه اى به فكر فرو مى رود. گويا بار ديگر ترديد به سراغش مى آيد. برود يا نرود؟ او با خود مى گويد: «اگر من موفق شوم و حسين را راضى كنم كه صلح كند، آن وقت آيا ابن زياد به اين كار راضى خواهد شد؟».

ابن زياد فرياد مى زند: «اى عمرسعد! من تو را فرمانده كل سپاه كردم، پس آگاه باش اگر از جنگ با حسين خوددارى كنى گردن تو را مى زنم و خانه ات را خراب مى كنم». (1) عمرسعد با شنيدن اين سخن، بر خود مى لرزد. تا ديروز آزاد بود كه يا به جنگ حسين برود و يا به گوشه خانه اش پناه ببرد. امّا امروز ابن زياد او را به مرگ تهديد مى كند.

اكنون او بين دو راهى سخت ترى مانده است، يا مرگ يا جنگ با حسين. او با خود مى گويد:

«كاش، همان ديروز از خير حكومت رى مى گذشتم». اكنون از مرگ سخن به ميان آمده است!

چهره عمرسعد زرد شده است و با صدايى لرزان مى گويد: «اى امير! سرت سلامت، من به زودى به سوى كربلا حركت مى كنم». او ديگر چاره اى جز اين ندارد. او بايد براى جنگ، به كربلا برود. (2)

- آقاى نويسنده، نگاه كن! عمرسعد از قصر بيرون مى رود. بيا ما هم همراه عمرسعد برويم و ببينيم كه او مى خواهد چه كند.

- صبر كن، من اينجا كارى دارم.

- چه كارى؟

- من مى خواهم سؤالى از ابن زياد بپرسم. به راستى چرا او عمرسعد را براى فرماندهى انتخاب كرد.

من جلو مى روم و سوال خود را از ابن زياد مى پرسم.

ابن زياد نگاهى به من مى كند و مى گويد: «امروز به كسى نياز دارم كه با اسم خدا و دين، مردم را به جنگ با حسين تشويق كند. قدرى صبر كن! آن وقت خواهى ديد كه عمرسعد به


1- الفتوح، ج 5، ص 85؛ مقتل الحسين عليه السلام، للخوارزمي، ج 1، ص 239.
2- الفتوح، ج 5، ص 86؛ راجع، مطالب السؤول، ص 75؛ و كشف الغمّة، ج 2، ص 259.

ص: 92

جوانان خواهد گفت كه براى رسيدن به بهشت، حسين را بكشيد. فقط عمرسعد است كه مى تواند كشتن حسين را مايه نجات اسلام معرفى كند».

صداى خنده ابن زياد در فضا مى پيچد. به راستى، ابن زياد چه حيله گر ماهرى است.

مى دانم كه مى خواهى در مورد سوابق عمرسعد اطلاعات بيشترى داشته باشى؟

عمرسعد در كوفه، به دانشمندى وارسته مشهور بوده است. او اهل مدينه و خويشاوند خاندان قريش است، يعنى در ميان مردم، به عنوان يكى از خويشاوندان امام حسين عليه السلام معروف شده است. چرا كه امام حسين عليه السلام و عمرسعد هر دو از نسل عبد مناف(پدر بزرگ پيامبر) هستند. (1) شايد برايت جالب باشد كه بدانى حكومت بنى اميّه براى شهرت و محبوبيّت عمرسعد، تلاش زيادى كرد و با تبليغات زياد باعث شده تا عمرسعد در ميان مردم مقام و منزلتى شايسته پيدا كند.

ابن زياد وقتى به كوفه آمد و مسلم را شهيد كرد به عمرسعد وعده حكومت رى را داد و حتّى حكم حكومتى هم براى او نوشت. زيرا مى دانست كه اين زاهد دروغين، عاشق رياست دنياست.

عمرسعد به اين دليل ساليان سال در مسجد و محراب بود كه مى خواست بين مردم، شهرت و احترامى كسب كند. اكنون به او حكومت منطقه مركزى ايران پيشنهاد مى شود كه او در خواب هم، چنين چيزى را نمى ديد.

عمرسعد، حسابى سرمست حكومت رى شده و آماده است تا به سوى قبله عشق خود حركت كند. امّا حكومت رى در واقع طعمه اى بود براى شكار عمرسعد! اگر عشق رى و حكومتش نبود، هرگز عمرسعد به جنگ امام حسين عليه السلام نمى رفت.

راه بهشت از كربلا مى گذرد! مردم بشتابيد! اگر مى خواهيد خدا را از خود راضى كنيد. اگر مى خواهيد از اسلام دفاع كنيد برخيزيد و با حسين بجنگيد. حسين از دين اسلام منحرف


1- معرفة الثقات، ج 2، ص 166؛ الأعلام، للزركلي، ج 3، ص 87.

ص: 93

شده است. او مى خواهد در جامعه اسلامى، آشوب به پا كند. او با خليفه پيامبر سر جنگ دارد.

اين صداى عمرسعد است كه به گوش مى رسد. او در حالى كه بر اسب خود سوار است و گروه زيادى از سربازان همراه او هستند، مردم را تشويق مى كند تا به كربلا بروند. (1) اى مردم، گوش كنيد! حسين از دين جدّ خود خارج شده و جنگ با او واجب است. هر كس مى خواهد كه بهشت را براى خود بخرد، به جنگ حسين بيايد. هر مسلمانى وظيفه دارد براى حفظ اسلام، شمشير به دست گيرد و به جنگ با حسين بيابد.

اى مردم! به هوش باشيد! همه امّت اسلامى با يزيد، خليفه پيامبر بيعت كرده اند. حسين مى خواهد وحدت جامعه اسلامى را بر هم بزند. امروز جنگ با حسين از بزرگ ترين واجبات است.

مردم! مگر پيامبر نفرموده است كه هر كس در امّت اسلامى تفرقه ايجاد كند با شمشير او را بكشيد؟

آرى! خود پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده است: «هر گاه امّت من بر حكومت فردى توافق كردند، همه بايد از آن فرد اطاعت كنند و هر كس كه مخالفت كرد بايد كشته شود». (2) همسفر خوبم! دروغ بستن به پيامبر كارى ندارد. اگر كسى عاشق دنيا و رياست باشد به راحتى دروغ مى گويد.

حتماً شنيده اى كه پيامبر صلى الله عليه و آله خبر داده است كه بعد از من، دروغ هاى زيادى را به من نسبت خواهند داد. (3) پيامبر صلى الله عليه و آله در سخنان خود به اين نكته اشاره كرده اند كه روزى فرزندم حسين، به صحراى كربلا مى رود و مردم براى كشتن او جمع مى شوند. پس هركس كه آن روز را درك كند، بايد به يارى حسينم برود. (4) اگر ما خودمان را جاى آن جوانانى بگذاريم كه هميشه عمرسعد را به عنوان يك دين شناس وارسته مى شناختند، چه مى كرديم؟ آيا مى دانيد كه ما بايد از اين جريان، چه درسى بگيريم؟

آخر تا به كى مى خواهيم فقط براى امام حسين عليه السلام گريه كنيم، امّا از نهضت عاشورا درس


1- تاريخ الطبري، ج 5، ص 409؛ تاريخ دمشق، ج 45، ص 49.
2- المحلّى، ج 11، ص 112؛ مسند أحمد، ج 4، ص 341؛ صحيح مسلم، ج 6، ص 22؛ السنن الكبرى، ج 8، ص 168؛ صحيح ابن حبان، ج 10، ص 255؛ كنز العمّال، ج 10، ص 255.
3- نهج البلاغة، ج 2، ص 189؛ الكافي، ج 1، ص 62؛ الخصال، ص 255؛ كمال الدين، ج 1، ص 60؛ كتاب من لا يحضره الفقيه، ج 4، ص 364؛ مكارم الأخلاق، ص 440؛ مسند أحمد، ج 1، ص 78؛ صحيح البخاري، ج 1، ص 36؛ سنن ابن ماجة، ج 1، ص 13؛ سنن الترمذي، ج 4، ص 142؛ المستدرك، للحاكم، ج 3، ص 262.
4- كنز العمّال، ج 12، ص 125.

ص: 94

نگيريم؟ ما بايد به هوش باشيم، همواره افرادى مانند عمرسعد هستند كه براى رسيدن به دنيا و رياست شيرين دنيا، دين را دست مايه مى كنند.

نگاه كن! مردمى كه سخنان عمرسعد را شنيدند، باور كردند كه امام حسين عليه السلام از دين خارج شده است. آيا گناه آنهايى كه به خاطر سخن عمرسعد شمشير به دست گرفتند و در لشكر او حاضر شدند، به گردن اين دانشمند خودفروخته نيست؟ آيا مى دانى چند نفر در همين روز اوّل در لشكر عمرسعد جمع شدند؟

چهار هزار نفر!

اين چهار هزار نفر همان كسانى هستند كه چند روز پيش براى امام حسين عليه السلام نامه نوشته بودند كه به كوفه بيايد. آنها اعتقاد داشتند كه فقط او شايسته مقام خلافت است. امّا امروز باور كرده اند كه آن حضرت از دين خدا خارج شده است.

خبر فرماندهى عمرسعد به گوش دوستانش مى رسد. آنها تعجّب مى كنند. يكى از آنها به نام ابن يَسار به سوى عمرسعد مى رود تا با او سخن بگويد، ولى عمرسعد روى خود را برمى گرداند. او ديگر حاضر نيست با دوست قديمى خود سخن بگويد. (1) او اكنون فرمانده كلّ سپاه شده است و ديگر دوستان قديمى به درد او نمى خورند.

خبر به ابن زياد مى رسد كه چهار هزار نفر آماده اند تا همراه عمرسعد به كربلا بروند. او باور نمى كند كه كلام عمرسعد تا اين اندازه در دل مردم كوفه اثر كرده باشد. براى همين، دستور مى دهد تا مقدار زيادى سكه طلا به عنوان جايزه حكومتى، به عمرسعد پرداخت شود. (2) وقتى چشم عمرسعد به اين سكّه هاى سرخ مى افتد، ديگر هرگونه شك را از دل خود بيرون مى كند و به عشق سكّه هاى طلا و حكومت رى، فرمان حركت سپاه به سوى كربلا را صادر مى كند.

روز جمعه سوم محرم است و لشكر عمرسعد به سوى كربلا حركت مى كند. گرد و غبار به هوا برخاسته است و شيهه اسب و قهقهه سربازان به گوش مى رسد. همه براى به دست


1- أنساب الأشراف، ج 3، ص 385؛ وراجع، المنتظم، ج 5، ص 336؛ و تذكرة الخواصّ، ص 247.
2- الفتوح، ج 5، ص 85؛ مقتل الحسين عليه السلام، للخوارزمي، ج 1، ص 239؛ وراجع، مطالب السؤول، ص 75؛ و كشف الغمّة، ج 2، ص 259.

ص: 95

آوردن بهشتى كه عمرسعد به آنها وعده داده است، به پيش مى تازند ...

اكنون ديگر سپاه كوفه به نزديكى هاى كربلا رسيده است. نگاه كن! عدّه زيادى چهره هاى خود را مى پوشانند، به طورى كه هرگز نمى توان آنها را شناخت. چهره يكى از آنها يك لحظه نمايان مى شود. امّا دوباره به سرعت صورتش را مى پوشاند. همسفر! او را شناختى يا نه؟

او عُرْوه نام دارد و يكى از كسانى است كه براى امام حسين عليه السلام نامه نوشته است. تازه مى فهمم كه تمام اينهايى كه صورت هاى خود را پوشانده اند، همان كسانى هستند كه امام حسين عليه السلام را به كوفه دعوت كرده اند و اكنون به جنگ مهمان خود آمده اند. آخر ساده لوحى و نادانى تا چه اندازه؟ يك بار بهشت را در اطاعت امام حسين عليه السلام مى بينند و يك بار در قتل آن حضرت.

عمرسعد به اردوگاه حُرّ وارد مى شود و حكم ابن زياد را به او نشان مى دهد. حُرّ مى فهمد كه از اين لحظه به بعد، عمرسعد فرمانده است و خود او و سپاهش بايد به دستورهاى عمرسعد عمل كنند.

در كربلا پنج هزار نيرو جمع شده اند و همه منتظر دستور عمرسعد هستند. عمرسعد دستور مى دهد تا عُرْوه نزد او بيايد.

او نگاهى به عُرْوه مى كند و مى گويد: «اى عُرْوه، اكنون نزد حسين مى روى و از او سؤال مى كنى كه براى چه به اين سرزمين آمده است؟». عُرْوه نگاهى به عمرسعد مى كند و مى گويد:

«اى عمرسعد، شخص ديگرى را براى اين مأموريّت انتخاب كن. زيرا من خودم براى حسين نامه نوشته ام. پس وقتى اين سؤال را از حسين بكنم، او خواهد گفت كه خود تو مرا به كوفه دعوت كردى».

عمرسعد قدرى فكر مى كند و مى بيند كه عُرْوه راست مى گويد. امّا هر كدام از نيروهاى خود را كه صدا مى زند آنها هم همين را مى گويند. (1) بايد كسى را پيدا كنيم كه به حسين نامه اى ننوشته باشد. آيا در اين لشكر، كسى پيدا خواهد شد كه امام حسين عليه السلام را دعوت نكرده باشد؟


1- إعلام الورى، ج 1، ص 451.

ص: 96

همه سرها پايين است. آنها با خود فكر مى كنند و نداى وجدان خود را مى شنوند: «حسين مهمان ما است. مهمان احترام دارد. چرا ما به جنگ مهمان خود آمده ايم؟»

سكوتى پر معنا، بر لشكر عمرسعد حكم فرماست.

تو مى توانى ترديد را در چهره آنها بخوانى. درست است كه عمرسعد توانسته بود با نيرنگ و فريب اين جماعت را با خود به كربلا بياورد، امّا اكنون وجدان اينها بيدار شده است.

ناگهان صدايى از عقب لشكر توجّه همه را به خود جلب مى كند: «من نزد حسين مى روم و اگر بخواهى او را مى كشم». (1) او كيست كه چنين با گستاخى سخن مى گويد؟

اسم او كثير است. نزديك مى آيد. عمرسعد با ديدن كثير، خيلى خوشحال مى شود. او به امام حسين عليه السلام نامه ننوشته و از روز اوّل، از طرف داران يزيد بوده است.

عمرسعد به او مى گويد: «اى كثير! پيش حسين برو و پيام مرا به او برسان». كثير، حركت مى كند و به سوى امام حسين عليه السلام مى آيد.

ياران امام حسين عليه السلام(كه تعدادشان به صد نفر هم نمى رسد)، كاملًا آماده و مسلّح ايستاده اند. آنها گرداگرد امام حسين عليه السلام را گرفته اند و آماده اند تا جان خود را فداى امام كنند.

كثير، نزديك خيمه ها مى شود و فرياد مى زند: «با حسين گفت وگويى دارم». ناگهان ابوثُمامه كه يكى از ياران باوفاى امام است او را مى شناسد و به دوستان خود مى گويد: «من او را مى شناسم، مواظب باشيد، او بدترين مرد روى زمين است». (2) ابوثمامه جلو مى آيد و به او مى گويد:

- اينجا چه مى خواهى؟

- من فرستاده عمرسعد هستم و مأموريّت دارم تا پيامى را به حسين برسانم.

- اشكالى ندارد، تو مى توانى نزد امام بروى. امّا بايد شمشيرت را به من بدهى.


1- تاريخ الطبري، ج 5، ص 410؛ الفتوح، ج 5، ص 86.
2- مقتل الحسين عليه السلام، للخوارزمي، ج 1، ص 240؛ الإرشاد، ج 2، ص 84.

ص: 97

- به خدا قسم هرگز اين كار را نمى كنم.

- پس با هم خدمت امام مى رويم. ولى من دستم را روى شمشير تو مى گيرم.

- هرگز، هرگز نمى گذارم چنين كارى بكنى.

- پس پيام خود را به من بگو تا من به امام بگويم و برايت جواب بياورم.

- نه، من خودم بايد پيام را برسانم.

اينجاست كه ابوثمامه به ياران امام اشاره مى كند و آنها راه را بر كثيرمى بندند و او مجبور مى شود به سوى عمرسعد بازگردد. تاريخ به زيركى ابوثمامه آفرين مى گويد. (1)

عمرسعد به اين فكر است كه چه كسى را نزد امام حسين عليه السلام بفرستد.

اطرافيان به طرف حُزِيْمه اشاره مى كنند. حُزِيْمه، روبه روى عمرسعد مى ايستد. عمرسعد به او مى گويد: «تو بايد نزد حسين بروى و پيام مرا به او برسانى».

حُزِيْمه حركت مى كند و به سوى خيمه امام حسين عليه السلام مى آيد. نمى دانم چه مى شود كه امام به ياران خود دستور مى دهد تا مانع آمدن او به خيمه اش نشوند.

او مى آيد و در مقابل امام حسين عليه السلام قرار مى گيرد. تا چشم حُزِيْمه به چشم امام مى افتد طوفانى در وجودش برپا مى شود.

زانوهاى حُزِيْمه مى لرزد و اشك در چشمش حلقه مى زند. اكنون لحظه دلباختگى است.

او گمشده خود را پيدا كرده است.

او در مقابل امام، بر روى خاك مى افتد ...

اى حسين! تو با دل ها چه مى كنى. اين نگاه چه بود كه مرا اين گونه بى قرار تو كرد؟

امام خم مى شود و شانه هاى حُزِيْمه را مى فشارد. بازوى او را مى گيرد تا برخيزد. او اكنون در آغوش امام زمان خويش است. گريه به او امان نمى دهد. آيا مرا مى بخشى؟ من شرمسار هستم. من آمده بودم تا با شما بجنگم.


1- الإرشاد، ج 2، ص 84؛ روضة الواعظين، ص 199؛ بحار الأنوار، ج 44، ص 384؛ وراجع، أنساب الأشراف، ج 3، ص 386.

ص: 98

امام لبخندى بر لب دارد و حُزِيْمه با همين لبخند همه چيز را مى فهمد. آرى! امام او را قبول كرده است.

لشكر كوفه منتظر حُزِيْمه است. امّا او مى رود و در مقابل سپاه كوفه مى ايستد و با صداى بلند مى گويد: «كيست كه بهشت را رها كند و به جهنّم راضى شود؟ حسين عليه السلام بهشت گمشده من است».

در لشكر كوفه غوغايى به پا مى شود. به عمرسعد خبر مى رسد كه حُزِيْمه حسينى شده و نبايد ديگر منتظر آمدن او باشد. (1) خوشا به حال تو! اى حُزِيْمه كه با يك نگاه چنين سعادتمند شدى. تو كه لحظه اى قبل در صف دشمنان امام بودى، چگونه شد كه يك باره حسينى شدى؟

تو براى همه آن پنج هزار نفرى كه در مقابل امام حسين عليه السلام ايستاده اند، حجّت را تمام كردى و آنها نزد خدا هيچ بهانه اى نخواهند داشت. زيرا آنها هم مى توانستند راه حق را انتخاب كنند.

عمرسعد از اينكه فرستاده او به امام ملحق شده، بسيار ناراحت است. در همه لشكر به دنبال كسى مى گردند كه به امام حسين عليه السلام نامه ننوشته باشد و فرياد مى زنند: «آيا كسى هست كه به حسين نامه ننوشته باشد؟».

همه سرها پايين است. امّا ناگهان صدايى در فضا مى پيچد: «من! من به حسين نامه ننوشته ام».

آيا او را مى شناسى؟ او قُرَّه است. عمرسعد مى گويد: «هم اكنون نزد حسين عليه السلام برو و پيام مرا به او برسان». (2) قُرَّه حركت مى كند و نزديك مى شود. امام حسين عليه السلام به ياران خود مى گويد: «آيا كسى او را مى شناسد؟» حَبيب بن مظاهر مى گويد: «آرى، من او را مى شناسم، من با او آشنا و دوست


1- ينابيع المودّة، ج 3، ص 66.
2- تاريخ الطبري، ج 5، ص 410؛ الفتوح، ج 5، ص 86؛ وراجع، أنساب الأشراف، ج 3، ص 386.

ص: 99

بودم. من از او جز خوبى نديده ام. تعجّب مى كنم كه چگونه در لشكر عمرسعد حاضر شده است». (1) حبيب بن مظاهر جلو مى رود و پس از دادن سلام با هم خدمت امام مى رسند. قُرّه خدمت امام سلام مى كند و مى گويد: «عمرسعد مرا فرستاده است تا از شما سؤال كنم كه براى چه به اينجا آمده ايد؟»

امام در جواب مى گويد: «مردم كوفه به من نامه نوشتند و از من خواستند تا به اينجا بيايم». (2) جواب امام بسيار كوتاه و منطقى است. قرّه با امام خداحافظى مى كند و مى خواهد كه به سوى لشكر عمرسعد باز گردد.

حبيب بن مظاهر به او مى گويد: «دوست من! چه شد كه تو در گروه ستم كاران قرار گرفتى؟ بيا و امام حسين عليه السلام را يارى كن تا در گروه حق باشى». (3) قُرّه به حبيب بن مظاهر نگاهى مى كند و مى گويد: «بگذار جواب حسين را براى عمرسعد ببرم، آن گاه به حرف هاى تو فكر خواهم كرد. شايد به سوى شما باز گردم». امّا او نمى داند كه وقتى پايش به ميان لشكر عمرسعد برسد، ديگر نخواهد توانست از دست تبليغات سپاه ستم، نجات پيدا كند. (4) كاش او همين لحظه را غنيمت مى شمرد و سخن حبيب بن مظاهر را قبول مى كرد و كار تصميم گيرى را به بعد واگذار نمى كرد.

اينكه به ما دستور داده اند در كار خير عجله كنيم براى همين است كه مبادا وسوسه هاى شيطان ما را از انجام آن غافل كند.

ابن زياد مى داند كه امام حسين عليه السلام هرگز با يزيد بيعت نخواهد كرد. به همين دليل، در فكر جنگ است. البته خودش مى داند كه كشتن امام حسين عليه السلام كار آسانى نيست، براى همين مى خواهد تا آنجا كه مى تواند براى خود شريكِ جرم درست كند.


1- مقتل الحسين عليه السلام، للخوارزمي، ج 1، ص 240؛ الإرشاد، ج 2، ص 84؛ روضة الواعظين، ص 199؛ بحار الأنوار، ج 44، ص 384.
2- تاريخ الطبري ج 5 ص 410، الفتوح ج 5 ص 86؛ تاريخ اليعقوبي ج 2 ص 243؛ إعلام الورى ج 1 ص 451.
3- روضة الواعظين، ص 199؛ بحار الأنوار، ج 44، ص 384.
4- مقتل الحسين عليه السلام، للخوارزمي، ج 1، ص 240؛ الإرشاد، ج 2، ص 84.

ص: 100

او مى خواهد كشتن امام حسين عليه السلام را يك نوع حركت مردمى نشان بدهد. اكنون پنج هزار سرباز كوفى در كربلا حضور دارند و او به خوبى مى داند كه ياران امام به صد نفر هم نمى رسند. امّا او به فكر يك لشكر سى هزار نفرى است. او مى خواهد تاريخ را منحرف كند تا آيندگان گمان كنند كه اين مردم كوفه بودند كه حسين عليه السلام را كشتند، نه ابن زياد!

در كوچه هاى كوفه اعلام مى شود همه مردم به مسجد بيايند كه ابن زياد مى خواهد سخنرانى كند. همه مردم، از ترس در مسجد حاضر مى شوند. چون آنها ابن زياد را مى شناسند. او كسى است كه اگر بفهمد يك نفر پاى منبر او نيامده است، او را اعدام مى كند.

ابن زياد سخن خويش را آغاز مى كند: «اى مردم! آيا مى دانيد كه يزيد چقدر در حقّ شما خوبى كرده است؟ او براى من پول بسيار زيادى فرستاده است تا در ميان شما مردمِ خوب، تقسيم كنم و در مقابل، شما به جنگ حسين برويد. بدانيد كه اگر يزيد را خوشحال كنيد، پول هاى زيادى در انتظار شما خواهد بود». (1) آن گاه ابن زياد دستور مى دهد تا كيسه هاى پول را بين مردم تقسيم كنند.

بزرگان كوفه دور هم جمع شده اند و به رقص و پايكوبى مشغول اند. مى بينى دنيا چه مى كند و برق سكّه ها چه تباهى ها مى آفريند.

به ياد دارى كه روز سوّم محرّم، چهار هزار نفر فريب عمرسعد را خوردند و براى آنكه بهشت را خريدارى كنند، به كربلا رفتند. امروز نيز، عدّه اى به عشق سكّه هاى طلا آماده مى شوند تا به كربلا بروند. آنها با خود مى گويند: «با آنكه هنوز هيچ كارى نكرده ايم، يزيد برايمان اين قدر سكّه طلا فرستاده است، پس اگر به جنگ حسين برويم او چه خواهد كرد.

بايد به فكر اقتصاد اين شهر بود. تا كى بايد چهره فقر را در اين شهر ببينيم و تا كى بايد سكّه هاى طلا، نصيب اهل شام شود. اكنون كه سكّه هاى طلا به سوى اين شهر سرازير شده است، بايد از فرصت استفاده كنيم».

مردم گروه گروه براى رفتن به كربلا و جنگ با امام آماده مى شوند. آهنگران كوفه، شب و روز كار مى كنند تا شمشير درست كنند. مردم نيز، در صف ايستاده اند تا شمشير بخرند. مردم


1- الفتوح، ج 5، ص 89؛ مقتل الحسين عليه السلام، للخوارزمي، ج 1، ص 242؛ بحار الأنوار، ج 44، ص 385.

ص: 101

با همان سكّه هايى كه از ابن زياد گرفته اند، شمشير و نيزه مى خرند.

در اين هياهو، عدّه اى را مى بينم كه به فكر تهيه سلاح نيستند. با خودم مى گويم: عجب! مثل اينكه اينها انسان هاى خوبى هستند. خوب است نزديك تر بروم تا ببينم كه آنها با هم چه مى گويند:

- جنگ با حسين گناه بزرگى است. او فرزند رسول خداست.

- چه كسى گفته كه ما با حسين جنگ مى كنيم. ما هرگز با خود شمشير نمى بريم. ما فقط همراه اين لشكر مى رويم تا اسم ما هم در دفتر ابن زياد ثبت شود و سكّه هاى طلا بگيريم.

- راست مى گويى. هزاران نفر به كربلا مى روند. اما ما گوشه اى مى ايستيم و اصلًا دست به شمشير نمى بريم.

اينها نمى دانند كه همين سياهىِ لشكر بودن، چه عذابى دارد. مگر نه اين است كه وقتى بچه هاى امام حسين عليه السلام ببينند كه بيابان كربلا پر از لشكر دشمن شده است، ترس و وحشت وجود آنها را فرا مى گيرد.

گمان مى كنم كه آنها در روز جنگ با امام حسين عليه السلام آرزو كنند كه اى كاش ما هم شمشيرى آورده بوديم تا در اين جنگ، كارى مى كرديم و جايزه بيشترى مى گرفتيم!

آن وقت است كه اين مردم به جاى شمشير و سلاح، سنگ هاى بيابان را به سوى امام حسين عليه السلام پرتاب خواهند كرد. آرى! اين مردم خبر ندارند كه روز جنگ، حتى بر سر سنگ هاى بيابان دعوا خواهد شد. زيرا سنگ بيابان در چشم آنها سكه طلا خواهد بود.

ابن زياد دستور داد در منطقه «نُخَيْله»، اردوگاهى بزنند تا نيروهاى مردمى در آنجا سازماندهى شوند و سپس به سوى كربلا حركت كنند.

برنامه او اين است كه دسته هاى هزار نفرى، هر كدام به فرماندهى يك نفر به سوى كربلا حركت كنند.

مردم گروه گروه به سوى نُخَيْله مى روند و نام خود را در دفتر مخصوصى كه براى اين كار

ص: 102

آماده شده است، ثبت مى كنند و به سوى كربلا اعزام مى شوند. در اين ميان گروهى هستند كه پس از ثبت نام و پيمودن مسافتى، مخفيانه به كوفه باز مى گردند.

اين خبر به گوش ابن زياد مى رسد. او بسيار خشمگين مى شود و يكى از فرماندهان خود را مأمور مى كند تا موضوع فرار نيروها را بررسى كند و به او اطّلاع دهد. (1) هنگامى كه مأمور ابن زياد به سوى اردوگاه سپاه حركت مى كند، يك نفر را مى بيند كه از اردوگاه به سوى شهر مى آيد اما در اصل او اهل كوفه نيست. اين از همه جا بى خبر به كوفه آمده است تا طلب خود را از يكى از مردم كوفه بگيرد و وقتى مى فهمد مردم به اردوگاه رفته اند، به ناچار براى گرفتن طلب خود به آنجا مى رود.

مأمور ابن زياد با خود فكر مى كند كه او مى تواند وسيله خوبى براى ترساندن مردم باشد.

پس اين بخت برگشته را دستگير مى كند و نزد ابن زياد مى برد.

او هر چه التماس مى كند كه من بى گناهم و از شام آمده ام، كسى به حرف او گوش نمى دهد. ابن زياد فرياد مى زند:

- چرا به كربلا نرفتى؟ چرا داشتى فرار مى كردى؟

- من هيچ نمى دانم. كربلا را نمى شناسم. من براى گرفتن طلب خود به اينجا آمده ام.

او هر چه قسم مى خورد، ابن زياد دلش به رحم نمى آيد و دستور مى دهد او را در ميدان اصلى شهر گردن بزنند تا مايه عبرت ديگران شود و ديگر كسى به فكر فرار نباشد.

همه كسانى كه نامشان در دفتر سپاه نوشته شده و اكنون در خانه هاى خود هستند، با وحشت از جا برخاسته و به سرعت به اردوگاه برمى گردند. (2)

ابن زياد لحظه به لحظه از فرماندهان خود، در مورد حضور نيروهاى مردمى در اردوگاه خبر مى گيرد.

هدف ابن زياد تشكيل يك لشكر سى هزار نفرى است و تا اين هدف فاصله زيادى دارد.


1- الأخبار الطوال، ص 254.
2- أنساب الأشراف، ج 3، ص 386.

ص: 103

سياست او بسيار دقيق است. او مى داند كه مردم را فقط به سه روش مى توان به جنگ با حسين فرستاد: فريب، پول و زور.

امروز سپاه كوفه از سه گروه تشكيل شده است:

گروه اول، كسانى هستند كه با سخنان عمرسعد به اسم دين، فريب خورده و به كربلا رفته اند.

گروه دوم نيز از افرادى تشكيل شده كه شيفته زرق و برق دنيايى هستند و با هدف رسيدن به دنيا، براى جنگ آماده شده اند و سومين گروه هم از ترس اعدام و كشته شدن به سپاه ملحق مى شوند.

همسفرم! حالا ديگر زمان دلهره و نگرانى است. حتماً سخنرانى قبلى ابن زياد را به ياد دارى كه چقدر با مهربانى سخن مى گفت. امّا اين سخن را بشنو: «من به اردوگاه سپاه مى روم و هر مردى كه در كوفه بماند به قتل خواهد رسيد».

آن گاه به يكى از فرماندهان خود مأموريّت داد تا بعد از رفتن او به نُخَيْله، در كوچه هاى كوفه بگردد و هر كس را كه يافت مجبور كند تا به اردوگاه برود و اگر قبول نكرد او را به قتل برساند. (1) با اين اوصاف، ديگر مردم چاره اى ندارند جز اينكه گروه گروه به سپاه ابن زياد ملحق شوند.

آنها كه از يارى امام حسين عليه السلام دست كشيدند، حالا بايد در مقابل آن حضرت هم بايستند.

ابن زياد به اردوگاه نُخَيْله مى رود و در آنجا نيروها را ساماندهى مى كند. او هر روز يك يا دو لشكر چهار هزار نفرى به سوى كربلا مى فرستد.

آخر مگر امام حسين عليه السلام چند ياور دارد؟ ابن زياد مى داند كه تعداد آنها كمتر از صد نفر است. گويا او مى خواهد در مقابل هر سرباز امام، سيصد نفر داشته باشد. (2) او هفت فرمانده معيّن مى كند و با توجّه به شناختى كه از قبيله هاى كوفه دارد، نيروهاى هر قبيله را در سپاه مخصوصى سازمان دهى مى كند.

به ابن زياد خبر مى دهند كه عدّه اى از دوستان امام حسين عليه السلام، براى يارى امام به سوى كربلا حركت كرده اند. او به يكى از فرماندهان خود به نام زَجْر، مأموريّت مى دهد تا همراه با


1- الأخبار الطوال، ص 254.
2- أنساب الأشراف، ج 3، ص 386.

ص: 104

پانصد سوار به سوى «پل صَراه» برود و در آنجا مستقر شود.

زيرا هر كس كه بخواهد از كوفه به كربلا برود، بايد از روى اين پل عبور كند.

اين پل در محاصره نيروها درمى آيد و از عبور كردن افرادى كه بخواهند به يارى امام حسين عليه السلام بروند، جلوگيرى مى شود.

آيا كسى مى تواند براى يارى امام حسين عليه السلام از اين پل عبور كند؟ آرى، هر كس مثل عامِر شجاع و دلير باشد مى تواند از اين پل عبور كند.

او براى يارى امام حسين عليه السلام به سوى كربلا مى رود و به اين پل مى رسد. او مى بيند كه پل در محاصره سربازان است. امّا با اين حال، يك تنه با شمشير به جنگ اين سربازان مى رود وسربازان ابن زياد چون شجاعت او را مى بينند، فرار مى كنند.

آرى عامِر براى عقيده مقدّسى شمشير مى زد و براى همين، همه از او ترسيدند و راه را براى او باز كردند و او توانست از پل عبور كند. (1) خبر عبور عامِر به ابن زياد مى رسد. او دستور مى دهد تا نيروهاى بيشترى براى مراقبت از پل فرستاده شوند و در مسير كربلا هم نگهبانان زيادترى قرار گيرند تا مبادا كسى براى يارى امام حسين عليه السلام به كربلا برود و يا كسى از سپاهيان كوفه فرار كند.

امروز يكشنبه و پنجم محرّم است. لحظه به لحظه بر تعداد سربازان عمرسعد افزوده مى شود.

هر گروه هزار نفرى كه به كربلا مى رسد، جشن و سرورى در لشكر عمرسعد بر پا مى شود. امّا آيا كسى به يارى حق و حقيقت خواهد آمد؟ راه ها بسته شده و اطراف كربلا نيز كاملًا محاصره شده است.

آنجا را نگاه كن! سه اسب سوار با شتاب به سوى ما مى آيند. آنها كه هستند؟

سه برادر كه در جنگ صفيّن و نهروان در ركاب حضرت على عليه السلام شمشير زده اند، اكنون


1- كربلا، الثوره والمأساة، ص 275.

ص: 105

مى آيند تا امام حسين عليه السلام را يارى كنند. شجاعت آنها در جنگ صفيّن زبانزد همه بوده است.

كُرْدوس و دو برادرش!

آنها شيران بيشه ايمان هستند كه از كوفه حركت كرده اند و حلقه محاصره دشمنان را شكسته و اكنون به كربلا رسيده اند. (1) دوستان به استقبال آنها مى روند و به آنها خوش آمد مى گويند. پيوستن اين سه برادر، شورى تازه در سپاه حق آفريد. خبر آمدن اين جوانان به همه مى رسد. زنان و كودكان هم غرق در شادى مى شوند.

خدا به شما خير دهد كه امام حسين عليه السلام را تنها نگذاشتيد. آنها نزد امام حسين عليه السلام مى آيند.

سلام عرضه مى دارند و وفادارى خويش را اعلام مى كنند.

اما در طرفى ديگر كسانى نيز، هستند كه روزى در ركاب حضرت على عليه السلام شمشير زدند و در صفيّن رشادت و افتخار آفريدند، اما اكنون براى كشتن امام حسين عليه السلام، لباس رزم پوشيده و در سپاه كوفه جمع شده اند.

به راستى كه در اين دنيا، هيچ چيزى بهتر از عاقبت به خيرى نيست. بياييد همواره دعا كنيم كه خدا عاقبت ما را ختم به خير كند.

به هر حال، هر كس كه مى خواهد به يارى امام حسين عليه السلام بيايد، فقط امروز را فرصت دارد. از فردا حلقه محاصره بسيار تنگ تر، و راه رسيدن به كربلا بسيار پرخطر مى شود.

من نگاه خود را به راه كوفه دوخته ام. آيا ديگر كسى به يارى ما خواهد آمد؟ اين در حالى است كه يك لشكر هزار نفرى به كربلا مى رسد. آنها براى كشتن امام حسين عليه السلام مى آيند. يك نفر هم براى يارى او نمى آيد. در سپاه كوفه هياهويى بر پا شده است. همه نيروها شمشير برهنه به دست، منتظرند تا دستور حمله صادر شود.

خدايا! چه شده و مگر آنها چه بدى از امام حسين عليه السلام ديده اند كه براى كشتن او، اين همه


1- أبصار العين في أصحاب الحسين عليه السلام، ص 200.

ص: 106

بى تابى مى كنند. من ديگر طاقت ندارم اين صحنه ها را ببينم.

آنجا را نگاه كن! آنجا را مى گويم، راه بصره، اسب سوارى با شتاب به سوى ما مى آيد.

او كيست كه توانسته است حلقه محاصره را بشكند و خود را به ما برساند.

او حَجّاج بن بَدْر است كه از بصره مى آيد. او نامه اى از خوبان بصره در دست دارد. او فرستاده مردم بصره است و آمده تا جواب نامه را براى آنها ببرد.

حَجّاج بن بَدْر خدمت امام حسين عليه السلام مى رسد. اشك امانش نمى دهد. و به اين وسيله، اوج ارادتش را به امام نشان مى دهد. نامه را به امام مى دهد. امام آن را باز مى كند و مشغول خواندن نامه مى شود.

اكنون حجّاج بن بدر رو به من مى كند و مى گويد: «وقتى امام حسين عليه السلام هنوز در مكّه بود براى شيعيان بصره نامه نوشت و از آنها طلب يارى كرد. هنگامى كه نامه امام به دست ما رسيد، در خانه يزيد بن مسعود جمع شديم و همه براى يارى امام خود، اعلام آمادگى كرديم.

يزيد بن مسعود اين نامه را براى امام حسين عليه السلام نوشت و از من خواست تا آن را براى امام بياورم. چه شب ها و روزهايى را كه در جست وجوى شما بودم. همه بيابان ها پر از نگهبان بود. من در تاريكى شب ها به سوى شما شتافتم و اكنون به شما رسيدم».

همسفرم! حتماً شما هم مثل من مى خواهيد بدانيد كه در اين نامه چه نوشته شده است.

گوش كن: «اى امام حسين! پيام تو را دريافت كرديم و براى يارى كردن تو آماده ايم. باور داريم كه شما نماينده خدا در روى زمين هستيد و تنها يادگار پيامبر صلى الله عليه و آله مى باشيد. بدان كه همه دوستان شما در بصره تا پاى جان آماده يارى شما هستند». (1) امام بعد از خواندن نامه در حقّ يزيدبن مسعود دعا مى كند و از خداوند براى او طلب خير مى كند. (2) من نگاهى به صورت پيك بصره مى كنم. در صورت او ترديد را مى خوانم. آيا شما مى توانى حدس بزنى در درون او چه مى گذرد؟ او بين رفتن و ماندن متحيّر است؟

هزاران نفر به جنگ امام حسين عليه السلام آمده اند. آرى! او فهميده است كه ديگر فرصتى نيست


1- مثير الأحزان، ص 27؛ بحار الأنوار، ج 44، ص 337.
2- بحار الأنوار، ج 44، ص 337.

ص: 107

تا به بصره برود و دوستانش را خبر كند. تا او به بصره برسد، اين نامردان امام حسين عليه السلام را شهيد خواهند كرد.

آرى! ديگر خيلى دير است. راه ها بسته شده و حلقه محاصره هر لحظه تنگ تر مى شود. او مى داند كه اگر دوستانش هم از بصره حركت كنند، ديگر نمى توانند خودشان را به امام برسانند. او تصميم خود را مى گيرد و مى ماند.

نگاه كن! او به سجده شكر رفته و خدا را شكر مى كند كه در ميان همه دوستانش، تنها او توفيق يافته كه پروانه امام حسين عليه السلام باشد. (1) او از صحراى كربلا رو به بصره مى كند و با آنها سخن مى گويد: «دوستانم! عذر مرا بپذيريد و در انتظارم نمانيد. ديگر كار از كار گذشته است. اكنون امام، غريب و بى ياور در ميان هزاران نامرد گرفتار شده است. من نمى توانم غربت امام خود را ببينم. من مى مانم و جان خود را فداى او مى كنم».

همسفرم! راستش را بخواهيد پيش از اين با خود گفتم كه كاش او به بصره مى رفت و براى امام نيروى كمكى مى آورد، امّا حالا متوجه شدم كه تصميم او بهترين تصميم بوده است. زيرا عمرسعد دستور داده اگر او خواست به سوى بصره حركت كند، تيربارانش كنند.

در حال حاضر بهترين كار، ماندن در كربلا است. البته شيعيان بصره وقتى از آمدن فرستاده خود نا اميد شوند، مى فهمند كه حتماً حادثه اى پيش آمده است. بدين ترتيب، آنها لباس رزم مى پوشند و آماده حركت به سوى كربلا مى شوند.(گرچه آنها زمانى به كربلا خواهند رسيد كه ديگر امام حسين عليه السلام شهيد شده است). (2)

غروب دوشنبه، ششم محّرم است و يك لشكر چهار هزار نفرى ديگر به نيروهاى عمرسعد افزوده مى شود.

آمار سپاه او به بيست هزار نفر رسيده است. صداى قهقهه و شادى آنها دل


1- أنصار الحسين عليه السلام ص 82؛ أعيان الشيعة، ج 4، ص 564؛ المزار، لابن المشهدي، ص 492.
2- مثير الأحزان، ص 27.

ص: 108

حَبيب بن مظاهر را به درد مى آورد. (1) آخر، اى نامردان، به چه مى خنديد؟ نماز مى خوانيد و در نماز بر پيامبر و خاندان او درود مى فرستيد، ولى براى جنگ با فرزندِ دختر او، شمشير به دست گرفته ايد؟

نگاه كردن و غصه خوردن، دردى را دوا نمى كند. بايد كارى كرد. ناگهان فكرى به ذهن حبيب مى رسد. او خودش از طايفه بنى اسَد است و گروهى از اين طايفه در نزديكى كربلا منزل دارند.

حبيب با آنها آشنا است و پيش از اين، گاهى با آنها رفت و آمد داشته است. در ديدارهاى قبلى، آنها به حبيب احترام زيادى مى گذاشتند و او را به عنوان شيخ و بزرگ قبيله خود مى شناختند. اكنون او مى خواهد پيش آنها برود و از آنها بخواهد تا به يارى امام حسين عليه السلام بيايند.

حبيب به سوى خيمه امام حسين عليه السلام حركت مى كند و پيشنهاد خود را به امام مى گويد.

امام با او موافقت مى كند و او بعد از تاريك شدن هوا به سوى طايفه بنى اسَد مى رود. (2) افراد بنى اسَد باخبر مى شوند كه حبيب بن مظاهر مهمان آنها شده است. همه به استقبال او مى آيند، اما تعجّب مى كنند كه چرا او در دل شب و تنها نزد آنها آمده است.

حبيب صبر مى كند تا همه جمع شوند و آن گاه سخن مى گويد: «من از صحراى كربلا مى آيم. براى شما بهترين ارمغان ها را آورده ام. امام حسين عليه السلام به كربلا آمده و عمرسعد با هزاران سرباز، او را محاصره كرده است. من شما را به يارى فرزند پيامبر صلى الله عليه و آله دعوت مى كنم. (3) نمى دانم سخنان اين پيرمرد با اين جوانان چه كرد كه خون غيرت را در رگ هاى آنها به جوش آورد.

زنان، شوهران خود را به يارى امام حسين عليه السلام تشويق مى كنند. در قبيله بنى اسَد شور و غوغايى بر پا شده است.

جوانى به نام بِشر جلو مى آيد و مى گويد: «من اوّلين كسى هستم كه جان خود را فداى


1- اللهوف فى قتلى الطفوف، ص 52؛ وراجع، كشف الغمّة، ج 2، ص 292 و 259؛ ومطالب السؤول، ص 72 و 75.
2- الفتوح، ج 5، ص 90؛ مقتل الحسين عليه السلام، للخوارزمي، ج 1، ص 243؛ بحار الأنوار، ج 44، ص 386.
3- بحار الأنوار، ج 44، ص 386؛ وراجع أنساب الأشراف، ج 3، ص 388.

ص: 109

امام حسين عليه السلام خواهم نمود». (1) تمام مردان طايفه از پير و جوان(كه تعدادشان نود نفر است)، شمشيرهايشان را برمى دارند و با خانواده خود خداحافظى مى كنند.

نود مرد جنگجو!

اشك در چشم همسرانشان حلقه زده است. كاش ما هم مى توانستيم بياييم و زينب عليها السلام را يارى كنيم.

در دل شب، ناگهان سوارى ديده مى شود كه به سوى بيابان مى تازد. خداى من او كيست؟

واى، او جاسوس عمرسعد است كه از كربلا تا اينجا همراه حبيب آمده و اكنون مى رود تا خبر آمدن طايفه بنى اسَد را به عمرسعد بدهد و با تأسف او به موقع خود را به عمرسعد مى رساند.

عمرسعد به يكى از فرماندهان خود به نام ازْرَق دستور مى دهد تا همراه چهارصد نفر به سوى قبيله بنى اسد حركت كند. (2) حَبيب بى خبر از وجود يك جاسوس، خيلى خوشحال است كه نود سرباز به نيروهاى امام اضافه مى شود. وقتى بچه هاى امام حسين عليه السلام اين نيروها را ببينند خيلى شاد مى شوند. او به شادى دل زينب عليها السلام نيز مى انديشد. ديگر راهى تا كربلا نمانده است.

ناگهان در اين تاريكى شب، راه بر آنها بسته مى شود. لشكر كوفه به جنگ بنى اسد مى آيد.

صداى برخورد شمشيرها به گوش مى رسد.

مقاومت ديگر فايده اى ندارد. نيروهاى كمكى هم در راه است. بنى اسد مى دانند كه اگر مقاومت كنند، همه آنها بدون آنكه بتوانند براى امام حسين عليه السلام كارى انجام دهند، در همين جا كشته خواهند شد.

بنابراين، تصميم مى گيرند كه برگردند. آنها با چشمان گريان با حبيب خداحافظى مى كنند و به سوى منزل خود برمى گردند. (3) آنها بايد همين امشب دست زن و بچه خود را بگيرند و به سوى بيابان بروند. چرا كه عمرسعد گروهى را به دنبال آنها خواهد فرستاد تا به جرم يارى امام حسين عليه السلام مجازات شوند.


1- الفتوح، ج 5، ص 90؛ مقتل الحسين عليه السلام، للخوارزمي، ج 1، ص 243.
2- أنساب الأشراف، ج 3، ص 388.
3- الفتوح، ج 5، ص 90؛ بحار الأنوار، ج 44، ص 386.

ص: 110

حبيب به سوى خيمه امام مى رود. او تنها رفته است و اكنون تنها برمى گردد. غم و غصه را در چهره حبيب مى توان ديد. امّا امام با روى باز از او استقبال مى كند و در جواب او خداوند را حمد و ستايش مى نمايد. (1) امام به حبيب مى گويد كه بايد خدا را شكر كنى كه قبيله ات به وظيفه خود عمل كرده اند.

آنها دعوت ما را اجابت كردند و هر آنچه از دستشان برمى آمد، انجام دادند و اين جاى شكر دارد. اكنون كه به وظيفه ات عمل كردى راضى باش و شكرگزار.


1- أنساب الأشراف، ج 3، ص 388.

ص: 111

بسته شدن آب

روز سه شنبه، هفتم محرّم است و آفتاب داغ كربلا بيداد مى كند.

اسب سوارى از راه كوفه مى آيد و نزد عمرسعد مى رود. او با خود نامه اى دارد. عمرسعد نامه را مى گيرد و آن را مى خواند: «اى عمرسعد! بين حسين و آب فرات جدايى بينداز و اجازه نده تا او از آب فرات قطره اى بنوشد. من مى خواهم حسين با لب تشنه جان بدهد». (1) عمرسعد بى درنگ يكى از فرماندهان خود به نام عَمْرو بن حَجّاج را مأمور مى كند كه به همراه هفتصد نفر كنار فرات مستقر شوند تا از دسترسى امام حسين عليه السلام و يارانش به آب ممانعت كنند. (2) از امروز بايد خود را براى شنيدن صداى گريه كودكانى كه از تشنگى بى تابى مى كنند، آماده كنى.

صحراى كربلا سراسر گرما و سوز و عطش است. آرى! اين عطش است كه در صحرا طلوع مى كند و جان كودكان را مى سوزاند. من و تو چه كارى مى توانيم براى تشنگى بچه هاى امام حسين عليه السلام انجام بدهيم؟

من ديگر نمى توانم طاقت بياورم. رو به سوى لشكر كوفه مى كنم. مى روم تا با عمرسعد سخن بگويم، شايد دل او به رحم بيايد.

اى عمرسعد! تو با امام حسين عليه السلام جنگ دارى، پس اين كودكان چه گناهى كرده اند؟ او


1- تاريخ الطبري، ج 5، ص 412؛ أنساب الأشراف، ج 3، ص 389.
2- الإرشاد، ج 2، ص 86؛ روضة الواعظين، ص 201؛ إعلام الورى، ج 1، ص 452؛ بحار الأنوار، ج 44، ص 389.

ص: 112

مى خندد و مى گويد: «مگر همين حسين و پدرش نبودند كه آب را بر روى عثمان، خليفه سوم بستند تا به شهادت رسيد؟ مگر زن و بچه عثمان تشنه نبودند؟ ما امروز مى خواهيم انتقام عثمان را بگيريم».

از شنيدن اين سخن متحير شدم، زيرا تا به حال چنين مطلبى را نشنيده ام كه حضرت على عليه السلام و فرزندان او، آب را بر عثمان بسته باشند. امّا با كمال تعجب مى بينم كه تمام سپاه كوفه اين سخن را مى گويند كه اين تشنگى در عوض همان تشنگى است كه به عثمان روا داشته اند.

عمرسعد نامه ابن زياد را به من مى دهد تا بخوانم. در اين نامه چنين آمده است: «امروز، روزى است كه من مى خواهم انتقام لب هاى تشنه عثمان را بگيرم. آب را بر كسانى ببنديد كه عثمان را با لب تشنه شهيد كردند».

مات و مبهوت به سوى فرات مى روم. آب موج مى زند. مأموران، ساحل فرات را محاصره كرده اند.

عبداللَّه ازْدى را مى بينم. او فرياد برمى آورد: «اى حسين! اين آب را ببين كه چه رنگ صاف و درخشنده اى دارد، به خدا قسم نمى گذاريم قطره اى از آن را بنوشى تا اينكه از تشنگى جان بدهى». (1) حالا مى فهمم كه عمرسعد روى اين موضوع تشنگى تبليغات زيادى انجام داده است.

خيلى علاقه مند مى شوم تا از قصه كشته شدن عثمان و تشنگى او با خبر شوم.

آيا كسى هست كه در اين زمينه مرا راهنمايى كند؟ به راستى، چه ارتباطى بين تشنگى عثمان و تشنگى امام حسين عليه السلام وجود دارد؟

همسفرم! آيا موافقى با هم اندكى تاريخ را مرور كنيم. بايد به بيست و شش سال قبل برگرديم تا حوادث سال سى و پنج هجرى قمرى را بررسى كنيم.

عثمان به عنوان خليفه سوم در مدينه حكومت مى كرد. او بنى اميّه را همه كاره حكومت خود قرار داده بود و مردم از اينكه بنى اميّه، بيت المال را حيف و ميل مى كردند، از عثمان


1- تاريخ الطبري، ج 5، ص 412؛ روضة الواعظين، ص 201؛ إعلام الورى، ج 1، ص 452؛ بحار الأنوار، ج 44، ص 389؛ وراجع، تذكرة الخواصّ، ص 247؛ تاريخ اليعقوبي، ج 2، ص 243؛ مقتل الحسين عليه السلام، للخوارزمي، ج 1، ص 244؛ الفتوح، ج 5، ص 91؛ بحار الأنوار، ج 44، ص 387.

ص: 113

ناراضى بودند.

به مردم مصر بيش از همه ظلم و ستم مى شد. امّا سرانجام صبر آنها لبريز شد و در ماه شَوّال سال سى و پنج هجرى به سوى مدينه آمدند. آنها خانه عثمان را محاصره كردند و اجازه ندادند كه او براى خواندن نماز جماعت به مسجد بيايد.

حضرت على عليه السلام براى دفاع از عثمان، امام حسن و امام حسين عليهما السلام را به خانه عثمان فرستاد و به آنها دستور داد كه نگذارند آسيبى به عثمان برسد. محاصره بيش از دو هفته طول كشيد و در تمام اين مدّت، امام حسن و امام حسين عليهما السلام و گروه ديگرى از اهل مدينه از عثمان دفاع مى كردند.

جالب اين است كه خود بنى اميّه كه طراح اصلى اين ماجرا بودند، مى خواستند كه با از ميان برداشتن عثمان به اهداف جديد خود برسند.

روز هجدهم ذى الحجّه مروان منشى و مشاور عثمان، به او گفت از كسانى كه براى دفاع او آمده اند بخواهد تا خانه او را ترك كنند. عثمان هم كه به مروان اطمينان داشت و خيال مى كرد خطر برطرف شده است، از همه آنهايى كه براى دفاع از آنها آمده بودند خواست تا به خانه هاى خود بروند.

او به همه رو كرد و چنين گفت: «من همه شما را سوگند مى دهم تا خانه مرا ترك كنيد و به خانه هاى خود برويد». امام حسن عليه السلام فرمود: «چرا مردم را از دفاع كردن از خود منع مى كنى؟» عثمان در جواب ايشان گفت: «تو را قسم مى دهم كه به خانه خود بروى. من نمى خواهم در خانه ام خون ريزى شود». (1) آخرين افرادى كه خانه عثمان را ترك كردند امام حسن و امام حسين عليهما السلام بودند. (2) حضرت على عليه السلام چون متوجّه بازگشت امام حسن عليه السلام شد، به او دستور داد تا به خانه عثمان باز گردد. امام حسن عليه السلام به خانه عثمان بازگشت. امّا بار ديگر عثمان او را قسم داد كه خانه او را ترك كند. (3) شب هنگام، نيروهايى كه از مصر آمده بودند از فرصت استفاده كردند و حلقه محاصره را تنگ تر كردند. محاصره آن قدر طول كشيد كه ديگر آبى در خانه عثمان پيدا نمى شد. (4) عثمان و خانواده او به شدت تشنه بودند، امّا شورشيان، اجازه نمى دادند كسى براى عثمان


1- تاريخ المدينة، ج 4، ص 1208.
2- تاريخ دمشق، ج 39، ص 435.
3- تاريخ المدينة، ج 4، ص 1213.
4- الغدير، ج 9، ص 20.

ص: 114

آب ببرد. آنها مى خواستند عثمان و خانواده اش از تشنگى بميرند.

هيچ كس جرأت نداشت به خانه عثمان نزديك شود. شورشيان با شمشيرهاى برهنه خانه را در محاصره خود داشتند.

اما حضرت على عليه السلام به بنى هاشم دستور داد تا سه مشك آب بردارند و به سوى خانه عثمان حركت كنند. آنها هرطور بود آب را به خانه عثمان رساندند. (1) امام حسن عليه السلام و قنبر هنوز بر درِ خانه عثمان ايستاده بودند كه تيراندازى شروع شد. در اين گيرودار امام حسن عليه السلام نيز مجروح شد. امّا سرانجام شورشيان به خانه عثمان حمله كردند و او را به قتل رساندند.

پس از مدّتى بنى اميّه با بهانه كردن پيراهن خون آلود عثمان، حضرت على عليه السلام را به عنوان قاتل او معرفى كردند. دستگاه تبليغاتى بنى اميّه تلاش مى كردند تا مردم باور كنند كه حضرت على عليه السلام براى رسيدن به حكومت و خلافت در قتل عثمان دخالت داشته است.

امروز، روز هفتم محرّم است. ابن زياد نيز، تشنگى عثمان را بهانه كرده تا آب را بر امام حسين عليه السلام ببندد.

عجب! تنها كسى كه به فكر تشنگى عثمان بود و براى او آب فرستاد حضرت على عليه السلام بود.

امام حسين عليه السلام و امام حسن عليه السلام براى بردن آب به خانه عثمان تلاش مى كردند. امّا امروز و بعد از گذشت بيست و شش سال اعتقاد مردم بر اين است كه اين بنى هاشم و امام حسين عليه السلام بودند كه آب را بر عثمان بستند؟! به راستى كه تاريخ را چقدر هدفمند تحريف مى كنند!

همسفرم! آيا تو هم با من موافقى كه اين تحريف تاريخ بيشتر از تشنگى، دل امام حسين عليه السلام را به درد آورده است.

خورشيد بى وقفه مى تابد. هوا بسيار گرم شده و صحراى كربلا، غرق تشنگى است.

كودكان از سوز تشنگى بى تابى مى كنند و رخساره آنها، دل هر بيننده اى را مى سوزاند.


1- الفتوح، ج 2، ص 417؛ الإمامة والسياسة، ج 1، ص 41؛ تاريخ المدينة، ج 4، ص 1206؛ و راجع: تاريخ دمشق، ج 39، ص 434؛ تاريخ الطبري، ج 3، ص 417.

ص: 115

ابن حصين هَمْدانى نزد امام مى آيد و مى گويد: «مولاى من! اجازه دهيد بروم و با عمرسعد سخن بگويم. شايد بتوانم او را راضى كنم تا آب را آزاد كند».

امام با نظر او موافقت مى كند و او به سوى لشكر كوفه مى رود و به آنها مى گويد: «من مى خواهم با فرمانده شما سخن بگويم».

او را به خيمه عمرسعد مى برند و او وارد خيمه مى شود، امّا سلام نمى كند. عمرسعد از اين رفتار او ناراحت مى شود و به او مى گويد: «چرا به من سلام نكردى، مگر مرا مسلمان نمى دانى؟».

ابن حصين در جواب مى گويد: «اگر تو خودت را مسلمان مى دانى چرا آب فرات را بر خاندان پيامبر بسته اى؟ آيا درست است كه حيوانات اين صحرا از آب فرات بنوشند، امّا فرزندان پيامبر لب تشنه باشند؟ در كدام مذهب است كه آب را بر كودكان ببندند؟».

عمرسعد سر خود را پايين مى اندازد و مى گويد: «مى دانم كه تشنه گذاردن خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله، حرام است. امّا چه كنم ابن زياد به من اين دستور را داده است. باور كن كه من در شرايط سختى قرار گرفته ام و خودم هم نمى دانم چه كنم؟ آيا بايد حكومت رى را رها كنم.

حكومتى كه در اشتياق آن مى سوزم. دلم اسير رى شده است. به خدا قسم نمى توانم از آن چشم بپوشم». (1) اينجاست كه ابن حصين باز مى گردد، در حالى كه مى داند سخن گفتن با عمرسعد كار بيهوده اى است. او چنان عاشق حكومت رى شده كه براى رسيدن به آن حاضر است به هر كارى دست بزند.

نيمه هاى شب هشتم محرّم است. هوا كاملًا تاريك است. امّا بچّه ها از شدت تشنگى خواب ندارند.


1- مطالب السؤول، ص 75؛ كشف الغمّة، ج 2، ص 259؛ وراجع: المناقب لابن شهر آشوب، ج 4، ص 98.

ص: 116

آيا راهى براى يافتن آب هست؟ نگاه كن عبّاس به سوى خيمه امام مى آيد. او ديگر تاب ديدن تشنگى كودكان را ندارد.

سلام مى كند و با ادب روبه روى امام مى نشيند و مى گويد: مولاى من! آيا به من اجازه مى دهى براى آوردن آب با اين نامردان بجنگم؟

امام به چهره برادر نگاهى مى كند. غيرت را در وجود او مى بيند.

پاسخ امام مثبت است. عبّاس با خوشحالى از خيمه بيرون مى رود و گروهى از دوستان را جمع مى كند و دستور مى دهد تا بيست مشك آب بردارند. (1) آن گاه در دل شب به سوى فرات پيش مى تازند. عبّاس، ابتدا نافع بن هلال را مى فرستد تا موقعيّت دشمن را ارزيابى كند.

قرار مى شود هر زمان او فرياد زد آنها حمله كنند. نافع آرام آرام جلو مى رود. در تاريكى شب خود را به نزديكى فرات مى رساند. امّا ناگهان نگهبانان او را مى بينند و به فرمانده خود، عَمْرو بن حَجّاج خبر مى دهند. او نزديك مى آيد و نافع را مى شناسد:

- نافع تو هستى؟ سلام! اينجا چه مى كنى؟

- سلام پسر عمو! من براى بردن آب آمده ام.

- خوب، مى توانى مقدارى آب بنوشى و سريع برگردى.

او نگاهى به موج هاى آب مى اندازد. تشنگى در او بيداد مى كند. ولى در جواب مى گويد:

- تا زمانى كه مولايم حسين عليه السلام از اين آب نياشاميده است، هرگز آب نخواهم خورد.

چگونه من از اين آب بنوشم در حالى كه مولايم و فرزندان او تشنه هستند؟ مى خواهم آب براى خيمه ها ببرم.

- امكان ندارد. تو نمى توانى آب را به خيمه هاى حسين ببرى. ما مأمور هستيم تا نگذاريم يك قطره آب هم به دست حسين برسد. (2) اينجاست كه نافع فرياد مى زند: «اللَّه اكبر!».

اين عبّاس است كه مى آيد. نگاه كن كه چه مردانه مى آيد! شير بيشه ايمان، فرزند حيدر


1- الأخبار الطوال، ص 255؛ وراجع: المنتظم، ج 5، ص 336؛ الإمامة والسياسة، ج 2، ص 11؛ المحاسن والمساوئ، ص 61.
2- تاريخ الطبري، ج 5، ص 412؛ أنساب الأشراف، ج 3، ص 389؛ مقاتل الطالبيّين، ص 117؛ تاريخ الطبري، ج 5، ص 412؛ أنساب الأشراف، ج 3، ص 389.

ص: 117

كرّار مى آيد. عبّاس و عدّه اى از يارانش، راه پانصد سرباز را مى بندند و گروه ديگر مشك ها را از آب پر مى كنند. (1) صداى برخورد شمشيرها به گوش مى رسد. بعد از مدتى درگيرى و تاخت و تاز، عبّاس دلاور و همراهانش با بيست مشك پر از آب به سوى خيمه ها باز مى گردند. او همراه خود آب سرد و گوارا دارد و لب هايش از تشنگى خشكيده است. امّا تا آب را به خيمه ها نرساند و امام حسين عليه السلام آب نياشامد، عبّاس آب نمى نوشد. (2) نگاه كن! همه بچّه ها چشم انتظارند. آرى! عمو رفته تا آب بياورد.

دستهاى كوچك آنها به حالت قنوت است و دعا بر لب هاى تشنه آنها نشسته است:

«خدايا، تو عموى ما را يارى كن!».

صداى شيهه اسب عمو مى آيد.

اللَّه اكبر!

اين صدا، صداى عمو است. همه از خيمه ها بيرون مى دوند. دور عمو را مى گيرند و از دست مهربان او سيراب مى شوند.

همه اين صحنه را مى بينند. امام حسين عليه السلام هم، به برادر نگاه مى كند كه چگونه كودكان گرد او را گرفته اند.

همسفر! آيا مى دانى بعد از اينكه بچّه ها از دست عموى خود آب نوشيدند به يكديگر چه گفتند: «بياييد از امشب عموى خود را سقّا صدا بزنيم».

نيمه هاى شبِ است. صحراى كربلا در سكوت است و لشكر كوفه در خواب هستند.

آنجا را نگاه كن! سه نفر به اين طرف مى آيند. خدايا، آنها چه كسانى هستند؟

او وَهَب است كه همراه همسر و مادر خود به سوى كربلا مى آيد. (3) آيا مى دانى اين سه نفر، مسيحى هستند؟ زمانى كه يك صحرا مسلمان جمع شده اند تا


1- مقتل الحسين عليه السلام، للخوارزمي، ج 1، ص 244؛ الفتوح، ج 5، ص 91؛ بحار الأنوار، ج 44، ص 388.
2- تاريخ الطبري، ج 5، ص 412؛ أنساب الأشراف، ج 3، ص 389؛ مقاتل الطالبيّين، ص 117؛ وراجع: تذكرة الخواصّ، ص 248.
3- الأمالي للصدوق، ص 225؛ روضة الواعظين، ص 207؛ بحار الأنوار، ج 44، ص 320.

ص: 118

امام حسين عليه السلام را بكشند، اين سه مسيحى به كجا مى روند؟

همسفرم! عشق، مسيحى و مسلمان نمى شناسد. اگر عاشق آزادگى باشى، نمى توانى عاشق امام حسين عليه السلام نباشى.

آنها كه به خون امام حسين عليه السلام تشنه اند همه اسير دنيا هستند، پس آزاد نيستند. آنها كه آزاده اند و دل به دنيا نبسته اند به امام حسين عليه السلام دل مى بندند.

من جلو مى روم و مى خواهم با وَهَب سخن بگويم.

- اى وهب! در اين صحرا چه مى كنى؟ به كجا مى روى؟

- به سوى حسين عليه السلام فرزند پيامبر صلى الله عليه و آله شما مى روم.

- مگر نمى بينى كه صحرا پر از آشوب است. سربازان ابن زياد همه جا نگهبانى مى دهند.

اگر شما را دستگير كنند كشته خواهيد شد.

- اين راه عشق است. سود و زيان ندارد.

- آخر شما مولاى ما، حسين عليه السلام را از كجا مى شناسيد.

- اين حكايتى دارد كه بهتر است از مادرم بشنوى.

من نزد مادرش مى روم و سلام مى كنم. او برايم چنين حكايت مى كند:

ما در بيابان هاى اطراف كوفه زندگى مى كرديم. چند هفته گذشته چاه آبى كه كنار خيمه ما بود خشك شد. گوسفندان ما داشتند از تشنگى مى مردند. فرزندم وهب همراه همسرش، براى پيدا كردن آب به بيابان رفته بودند. امّا آنها خيلى دير برگشتند و من نگران آنها بودم.

آن روز، كاروانى در نزديكى خيمه ما منزل كرد و آقاى بزرگوارى نزد من آمد و گفت: «مادر اگر كارى دارى بگو تا برايت انجام دهم».

متانت و بزرگوارى را در سيماى او ديدم. به ذهنم رسيد كه از او طلب آب كنم چرا كه بى آبى، زندگى ما را بسيار سخت كرده بود. در دل خود، آرزوى آبى گوارا كردم.

ناگهان ديدم كه چشمه زلالى از زمين جوشيد. باور نمى كردم، پس چنين گفتم:

ص: 119

- كيستى اى جوان مرد و در اين بيابان چه مى كنى؟ چه قدر شبيه حضرت مسيح عليه السلام هستى!

- من حسين ام، فرزند آخرين پيامبر خدا. به كربلا مى روم. وقتى فرزندت رسيد؛ سلام مرا به او برسان و بگو كه فرزند پيامبرِ آخرالزّمان، تو را به يارى طلبيده است.

و بعد از لحظاتى كاروان به سوى اين سرزمين حركت كرد. ساعتى بعد پسر و عروسم آمدند. چشمه زلال آب چشم آنها را خيره كرده بود و گفت:

- اينجا چه خبر بوده است مادر؟

- حسين فرزند آخرين پيامبر خدا صلى الله عليه و آله اينجا بود و تو را به يارى فرا خواند و رفت.

فرزندم در فكر فرو رفت. اين حسين عليه السلام كيست كه چون حضرت عيسى عليه السلام معجزه مى كند؟ بايد پيش او بروم. پسرم تصميم خود را گرفت تا به سوى حسين عليه السلام برود. او مى خواست به سوى همه خوبى ها پرواز كند.

دل من هم حسينى شده بود و مى خواستم همسفر او باشم. براى همين به او گفتم «پسرم! حق مادرى را ادا نكرده اى اگر مرا هم به كربلا نبرى».

فرزندم به من نگاهى كرد و چيزى نگفت.

آن گاه همسرش جلو آمد و به او گفت: «همسر عزيزم! مرا تنها مى گذارى و مى روى.

من نيز مى خواهم با تو بيايم». وهب جواب داد: «اين راه خون است و كشته شدن.

مگر خبر ندارى همه دارند براى كشتن حسين عليه السلام به كربلا مى روند. امّا همسر وهب اصرار كرد كه من هم مى خواهم همراه تو بيايم.

و اين چنين بود كه ما هر سه با هم حركت كرديم تا حسين عليه السلام را ببينيم. (1) من با شنيدن اين حكايت به اين خانواده آفرين مى گويم وتصميم مى گيرم تا در دل تاريكى شب، آنها را همراهى مى كنم.

گويا امام حسين عليه السلام مى داند كه سه مهمان عزيز دارد. پيش از اينكه آنها به كربلا برسند خودش از خيمه بيرون آمده است. زينب عليها السلام هم به استقبال ميهمانان مى آيد. اكنون وهب در


1- من أخلاق الإمام الحسين عليه السلام، ص 191.

ص: 120

آغوش امام حسين عليه السلام است و مادر و همسرش در آغوش زينب عليها السلام.

به خدا سوگند كه آرامش دو جهان را به دست آورده اى، اى وهب! خوشا به حال تو!

و اين سه نفر به دست امام حسين عليه السلام مسلمان مى شوند.

«أشهد أنْ لا اله الّا اللَّه و أشهد أنّ محمّداً رسول اللَّه».

خوشا به حال شما كه مسلمان شدنتان با حسينى شدنتان يكى بود. ايمان آوردن شما در اين شرايط حساس، نشانه روحيه حق طلبى شماست.

نگاه كن! آن پيرمرد را مى گويم. آيا او را مى شناسى؟

او انس بن حارث، يكى از ياران پيامبر است. او نبرد قهرمانانه حمزه سيد الشّهدا را از نزديك ديده است و اينك با كوله بارى از خاطره هاى بزرگ به سوى امام حسين عليه السلام مى آيد.

سن او بيش از هفتاد سال است. امّا او مى آيد تا اين بار در ركاب فرزند پيامبر صلى الله عليه و آله شمشير بزند.

نگاهش به امام مى افتد. اشك در چشمانش حلقه مى زند. اندوهى غريب وجودش را فرا مى گيرد. او خودش از پيامبر شنيده است: «حسين من در سرزمين عراق مى جنگد و به شهادت مى رسد. هر كس كه او را درك كند بايد ياريش كند». (1) او ديده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله چقدر به حسين عليه السلام عشق مى ورزيد و چقدر در مورد او به مردم توصيه مى كرد.

اكنون پس از سال ها، آن هم در دل شب هشتم، انس بار ديگر مولايش حسين عليه السلام را مى بيند. تمام خاطره ها زنده مى شود. بوى مدينه در فضا مى پيچد. انس نزد امام مى رود و با او بيعت مى كند كه تا آخرين قطره خون خود در راه امام جهاد كند. (2) آرى! چنين است كه مدينه به عاشورا متصل مى شود. انس كه در ركاب پيامبر شمشير زده،


1- كنز العمّال ج 12 ص 125.
2- مناقب آل أبي طالب، ج 1، ص 122؛ بحار الأنوار، ج 18، ص 141.

ص: 121

آمده است تا در كربلا هم شمشير بزند. اگر در ركاب پيامبر شهادت نصيبش نشد، اكنون در ركاب فرزندش مى تواند شهد شهادت بنوشد. (1)

آنجا را نگاه كن!

دو اسب سوار با شتاب به سوى ما مى آيند. خدايا! آنها كيستند؟ نكند دشمن باشند و قصد حمله داشته باشند؟

- ما آمده ايم امام حسين عليه السلام را يارى كنيم.

- شما كيستيد؟

- منم نُعمان ازْدى، آن هم برادرم است.

- خوش آمديد.

آنها به سوى خيمه امام مى روند تا با او بيعت كنند. آيا آنها را مى شناسى؟ آنها كسانى هستند كه در جنگ صفيّن در ركاب حضرت على عليه السلام شمشير زده اند.

فرداى آن شب نزد نعمان و برادرش مى روم و مى گويم:

- ديشب از كدام راه به اردوگاه امام آمديد؟ مگر همه راه ها بسته نيست؟

- راست مى گويى، همه راه ها بسته شده است. امّا ما با يك نقشه توانستيم خود را به اينجا برسانيم.

- چه نقشه اى؟

- ما ابتدا خود را به اردوگاه ابن زياد رسانديم و همراه سپاهيان او به كربلا آمديم و سپس در دل شب خود را به اردوگاه حق رسانديم. (2)

لحظه به لحظه بر نيروهاى عمرسعد افزوده مى شود. صداى شادى و قهقهه سپاه كوفه به آسمان مى رسد.


1- رجال الطوسي، ص 21؛ خلاصة الأقوال، ص 75؛ رجال ابن داوود، ص 52؛ نقد الرجال، ج 1، ص 247؛ جامع الرواة، ج 1، ص 109؛ معجم رجال الحديث، ج 4، ص 148.
2- أنصار الحسين عليه السلام، ص 85؛ رجال الطوسي، ص 61؛ نقد الرجال، ص 146؛ معجم رجال الحديث، ج 7، ص 198.

ص: 122

همه راه ها بسته شده است. ديگر كسى نمى تواند براى يارى امام حسين عليه السلام به سوى كربلا بيايد. مگر افراد انگشت شمارى كه بتوانند از حلقه محاصره عبور كنند.

امام حسين عليه السلام بايد حجّت را بر همه تمام كند. به همين جهت، پيكى را براى عمرسعد مى فرستد و از او مى خواهد كه با هم گفت وگويى داشته باشند.

عمرسعد به اميد آنكه شايد امام حسين عليه السلام با يزيد بيعت كند با اين پيشنهاد موافقت مى كند. قرار مى شود هنگامى كه هوا تاريك شد، اين ملاقات صورت گيرد. (1) حتماً مى دانى كه عمرسعد از روز اوّل هم كه به كربلا آمد، جنگ را به بهانه هاى مختلفى عقب مى انداخت. او مى خواست نيروهاى زيادى جمع شود و با افزايش نيروها و سخت شدن شرايط، امام حسين عليه السلام را تحت فشار قرار دهد تا شايد او بيعت با يزيد را قبول كند.

در اين صورت، علاوه بر اينكه خون امام حسين عليه السلام به گردن او نيست، به حكومت رى هم رسيده است. او مى داند كه كشتن امام حسين عليه السلام مساوى با آتش جهنّم است، و روايت هاى زيادى را در مقام و عظمت امام حسين عليه السلام خوانده است. امّا عشق حكومت رى او را به اين بيابان كشانده است.

فرماندهان سپاه بارها از عمرسعد خواسته اند تا دستور حمله را صادر كند، امّا او به آنها گفته است: «ما بايد صبر كنيم تا نيروهاى كمكى و تازه نفس از راه برسند».

به راستى آيا ممكن است كه عمرسعد پس از ملاقات امام، از تصميم خود برگردد و عشق حكومت رى را از سر خود بيرون كند؟


1- تاريخ الطبري، ج 5، ص 413؛ الكامل في التاريخ، ج 2، ص 556؛ وراجع: سير أعلام النبلاء، ج 3، ص 311؛ تاريخ دمشق، ج 14، ص 220.

ص: 123

شب تاسوعا

امشب شب نهم محرم(شب تاسوعا) است. و شب از نيمه گذشته است.

امام حسين عليه السلام با عبّاس و على اكبر و هيجده تن ديگر از يارانش، به محلّ ملاقات مى روند. عمرسعد نيز، با پسرش حَفْص و عدّه اى از فرماندهان خود مى آيند. محلّ ملاقات، نقطه اى در ميان اردوگاه دو سپاه است. دو طرف مذاكره كننده، به هم نزديك مى شوند.

امام حسين عليه السلام دستور مى دهد تا يارانش بمانند و همراه با عبّاس و على اكبرجلو مى رود.

عمرسعد هم دستور مى دهد كه فرماندهان و نگهبانان بمانند و همراه با پسر و غلامش پيش مى آيد.

مذاكره در ظاهر كاملًا مخفيانه است. تو همين جا بمان، من جلو مى روم ببينم چه مى گويند و چه مى شنوند.

امام مى فرمايد: «اى عمرسعد، مى خواهى با من بجنگى؟ تو كه مى دانى من فرزند رسول خدا صلى الله عليه و آله هستم. از اين مردم جدا شو و به سوى من بيا تا رستگار شوى». (1) جانم به فدايت اى حسين عليه السلام!

با اينكه عمرسعد آب را بر روى كودكان تو بسته و صداى گريه و عطش آنها دشت كربلا را فرا گرفته است، باز هم او را به سوى خود دعوت مى كنى تا رستگار شود.

دل تو آن قدر دريايى است كه براى دشمن خود نيز، جز خوبى نمى خواهى.

دل تو به حال دشمن هم مى سوزد. كجاى دنيا مى توان مهربان تر از تو پيدا كرد.


1- مقتل الحسين عليه السلام، للخوارزمي، ج 1، ص 245؛ الفتوح، ج 5، ص 92.

ص: 124

عمرسعد حيران مى شود و نمى داند چه جوابى بدهد. او هرگز انتظار شنيدن اين كلام را از امام حسين عليه السلام نداشت.

امام نمى گويد كه آب را آزاد كن. امام از او مى خواهد كه خودش را آزاد كند. عمرسعد، بيا و تو هم از بندِ هواى نفس، آزاد شو. بيا و دنيا را رها كن.

آشوبى در وجود عمرسعد بر پا مى شود. بين دو راهى عجيبى گرفتار مى شود. بين حسينى شدن و حكومت رى. امّا سرانجام عشق حكومت رى به او امان نمى دهد. امان از رياست دنيا! تاريخ پر از صحنه هايى است كه مردم ايمان خود را براى دو روز رياست دنيا فروخته اند.

پس عمرسعد بايد براى خود بهانه بياورد. او ديگر راه خود را انتخاب كرده است.

رو به امام مى كند و مى گويد:

- مى ترسم اگر به سوى تو بيايم خانه ام را ويران كنند.

- من خودم خانه اى زيباتر و بهتر برايت مى سازم.

- مى ترسم مزرعه و باغ مرا بگيرند.

- من بهترين باغ مدينه را به تو مى دهم. آيا اسم مزرعه بُغَيْبِغه را شنيده اى؟ همان مزرعه اى كه معاويه مى خواست آن را به يك ميليون دينار طلا از من بخرد. امّا من آن را نفروختم، من آن باغ را به تو مى دهم. ديگر چه مى خواهى؟

- مى ترسم ابن زياد زن و بچه ام را به قتل برساند.

- نترس، من سلامتى آنها را براى تو ضمانت مى كنم. تو براى خدا به سوى من بيا، خداوند آنها را حفاظت مى كند.

عمرسعد سكوت مى كند و سخنى نمى گويد. او بهانه ديگرى ندارد. هر بهانه اى كه مى آورد امام به آن پاسخى زيبا و به دور از انتظار مى دهد.

سكوت است و سكوت.

او امام حسين عليه السلام را خوب مى شناسد. حسين عليه السلام هيچ گاه دروغ نمى گويد. خدا در قرآن

ص: 125

سخن از پاكى و عصمت او به ميان آورده است. امّا عشق رياست و حكومت رى را چه كند؟

امام حسين عليه السلام مى خواست مزرعه بزرگ و باصفايى را كه درختان خرماى زيادى داشت به عمرسعد بدهد. امّا عمرسعد عاشق حكومت رى شده است و هيچ چيز ديگر را نمى بيند.

سكوت عمرسعد طولانى مى شود، به اين معنا كه او دعوت امام حسين عليه السلام را قبول نكرده است. اكنون امام به او مى فرمايد: «اى عمرسعد، اجازه بده تا من راه مدينه را در پيش گيرم و به سوى حرم جدّم باز گردم». (1) باز هم عمرسعد جواب نمى دهد. امام براى آخرين بار به عمرسعد مى فرمايد: «اى عمرسعد، بدان كه با ريختنِ خون من، هرگز به آرزوى خود كه حكومت رى است نخواهى رسيد». (2) و باز هم سكوت ... ديدار به پايان مى رسد و هر گروه به اردوگاه خود باز مى گردد. (3) خداوند انسان را آزاد و مختار آفريده است. خداوند راه خوب و بد را به انسان نشان مى دهد و اين خود انسان است كه بايد انتخاب كند. امشب عمرسعد مى توانست حسينى شود و سعادت دنيا و آخرت را از آن خود كند.

شايد با خود بگويى چگونه شد كه امام حسين عليه السلام به عمرسعد وعده داد كه اگر به اردوگاه حق بيايد براى او بهترين منزل را مى سازد و زن و بچّه هاى او نيز، سالم خواهند ماند.

اين نكته بسيار مهمّى است. شايد فكر كنى كه عمرسعد يك نفر است و پيوستن او به لشكر امام، هيچ تأثيرى بر سرنوشت جنگ ندارد. امّا اگر به ياد داشته باشى برايت گفتم كه عمرسعد به عنوان يك شخصيت مهم، در كوفه مطرح بود و مردم او را به عنوان يك دانشمند وارسته مى شناختند.

من باور دارم اگر عمرسعد امشب حسينى مى شد، بيش از ده هزار نفر حسينى مى شدند و همه كسانى كه به خاطر سخنان عمرسعد به جنگ امام حسين عليه السلام آمده بودند به امام ملحق مى گشتند و سرنوشت جنگ عوض مى شد.

و شايد در اين صورت ديگر جنگى رخ نمى داد. زيرا وقتى ابن زياد مى فهميد عمرسعد و سپاهش به امام حسين عليه السلام ملحق شده اند، خودش از كوفه فرار مى كرد، در نتيجه امام به


1- أنساب الأشراف، ج 3، ص 390.
2- مقتل الحسين عليه السلام، للخوارزمي، ج 1، ص 245؛ الفتوح، ج 5، ص 92.
3- تاريخ الطبري، ج 5، ص 413؛ الكامل في التاريخ، ج 2، ص 556؛ وراجع: سير أعلام النبلاء، ج 3، ص 311؛ تاريخ دمشق، ج 14، ص 220.

ص: 126

راحتى مى توانست كوفه را تصرّف كند و پس از آن به شام حمله كرده و به حكومت يزيد خاتمه بدهد.

همسفرم! به نظر من يكى از مهم ترين برنامه هاى امام حسين عليه السلام در كربلا، مذاكره ايشان با عمرسعد بوده است.

امام حسين عليه السلام در هر لحظه از قيام خود همواره تلاش مى كرد كه از هر موقعيّتى براى هدايت مردم و دور كردن آنها از گمراهى استفاده كند. امّا افسوس كه عمرسعد وقتى در مهم ترين نقطه تاريخ ايستاده بود، بزرگ ترين ضربه را به حق و حقيقت زد، آن هم براى عشق به حكومت!

عمرسعد به خيمه خود باز گشته است. در حالى كه خواب به چشم او نمى آيد.

وجدانش با او سخن مى گويد: «تو مى خواهى با پسر پيامبر بجنگى؟ تو آب را بر روى فرزندان زهرا عليها السلام بسته اى؟».

به راستى، عمرسعد چه كند؟ عشق حكومت رى، لحظه اى او را رها نمى كند. سرانجام فكرى به ذهن او مى رسد: «خوب است نامه اى براى ابن زياد بنويسم».

او قلم و كاغذ به دست مى گيرد و چنين مى نويسد: «شكر خدا كه آتش فتنه خاموش شد.

حسين به من پيشنهاد داده است تا به او اجازه دهم به سوى مدينه برگردد. خير و صلاح امّت اسلامى هم در قبول پيشنهاد اوست». (1) عمرسعد، نامه را به پيكى مى دهد تا هر چه سريع تر آن را به كوفه برساند.

امروز پنج شنبه، نهم محرّم و روز «تاسوعا» است.

خورشيد بالا آمده است. ابن زياد در اردوگاه كوفه در خيمه فرماندهى نشسته است.


1- تاريخ الطبري، ج 5، ص 413؛ الكامل في التاريخ، ج 2، ص 556؛ وراجع: سير أعلام النبلاء، ج 3، ص 311؛ تاريخ دمشق، ج 14، ص 220.

ص: 127

امروز نيز، هزاران نفر به سوى كربلا اعزام خواهند شد. دستور او اين است كه همه مردم بايد براى جنگ بيايند و اگر مردى در كوفه بماند، گردنش زده خواهد شد.

فرستاده عمرسعد نزد ابن زياد مى آيد.

- هان، از كربلا چه خبر آورده اى؟

- قربانت شوم، هر خبرى كه مى خواهيد داخل اين نامه است.

ابن زياد نامه را مى گيرد و آن را باز كرده و مى خواند. نامه بوى صلح و آرامش مى دهد. او به فرماندهان خود مى گويد: «اين نامه مرد دل سوزى است. پيشنهاد او را قبول مى كنم».

او تصميم مى گيرد نامه اى به يزيد بنويسد و اطّلاع دهد كه امام حسين عليه السلام حاضر است به مدينه برگردد. ريختن خون امام حسين عليه السلام براى حكومت بنى اميّه، بسيار گران تمام خواهد شد و موج نارضايتى مردم را در پى خواهد داشت.

او در همين فكرهاست كه ناگهان صدايى به گوش او مى رسد: «اى ابن زياد، مبادا اين پيشنهاد را قبول كنى!».

خدايا، اين كيست كه چنين گستاخانه نظر مى دهد؟

او شمر است كه فرياد بر آورده: «تو نبايد به حسين اجازه دهى به سوى مدينه برود. اگر او از محاصره نيروهاى تو خارج شود هرگز به او دست پيدا نخواهى كرد. بترس از روزى كه شيعيان او دورش را بگيرند و آشوبى بزرگ تر بر پا كنند». (1) ابن زياد به فكر فرو مى رود. شايد حق با شمر باشد. او با خود مى گويد: «اگر امروز، امير كوفه هستم به خاطر جنگ با حسين است. وقتى كه حسين، مسلم را به كوفه فرستاد، يزيد هم مرا امير كوفه كرد تا قيام حسين را خاموش كنم».

آرى، ابن زياد مى داند كه اگر بخواهد همچنان در مقام رياست بماند، بايد مأموريّت مهمّ خود را به خوبى انجام دهد. نقشه كشتن امام حسين عليه السلام در مدينه، با شكست روبه رو شده و طرح ترور امام در مكّه نيز، موفق نبوده است. پس حال بايد فرصت را غنيمت شمرد.

اينجاست كه ابن زياد رو به شمر مى كند و مى گويد:


1- الإرشاد، ج 2، ص 87؛ روضة الواعظين، ص 201؛ إعلام الورى، ج 1، ص 452؛ بحار الأنوار، ج 44، ص 389؛ وراجع: مثير الأحزان، ص 50؛ المناقب لابن شهر آشوب، ج 4، ص 97.

ص: 128

- آفرين! من هم با تو موافقم. اكنون كه حسين در دام ما گرفتار شده است نبايد رهايش كنيم.

- اى امير! آيا اجازه مى دهى تا مطلبى را به شما بگويم كه هيچ كس از آن خبرى ندارد؟

- چه مطلبى؟

- خبرى از صحراى كربلا.

- اى شمر! خبرت را زود بگو.

- من تعدادى جاسوس را به كربلا فرستاده ام. آنها به من خبر داده اند كه عمرسعد شب ها با حسين ارتباط دارد و آنها با يكديگر سخن مى گويند. (1) ابن زياد از شنيدن اين خبر آشفته مى شود و مى فهمد كه چرا عمرسعد اين قدر معطّل كرده و دستور آغاز جنگ را نداده است.

ابن زياد رو به شمر مى كند و مى گويد: «اى شمر! ما بايد هر چه سريع تر جنگ با حسين را آغاز كنيم. تو به كربلا برو و نامه مرا به عمرسعد برسان. اگر ديدى كه او از جنگ با حسين شانه خالى مى كند بى درنگ گردن او را بزن و خودت فرماندهى نيروها را به عهده بگير و جنگ را آغاز كن». (2) ابن زياد دستور مى دهد نامه مأموريّت شمر نوشته شود. شمر به عنوان جانشين عمرسعد به سوى كربلا مى رود.

مايلى نامه ابن زياد به عمرسعد را برايت بخوانم: «اى عمرسعد، من تو را به كربلا نفرستادم تا از حسين دفاع كنى و اين قدر وقت را تلف كنى. بدون درنگ از حسين بخواه تا با يزيد بيعت كند و اگر قبول نكرد جنگ را شروع كن و حسين را به قتل برسان. فراموش نكن كه تو بايد بدن حسين را بعد از كشته شدنش، زير سمّ اسب ها قرار بدهى زيرا او ستم كارى بيش نيست!!». (3) شمر يكى از فرماندهان عالى مقام ابن زياد بود و انتظار داشت كه ابن زياد او را به عنوان فرمانده كلّ سپاه كوفه انتخاب كند. به همين دليل، از روز سوم محرّم كه عمرسعد به عنوان


1- تاريخ الطبري، ج 5، ص 413؛ الكامل في التاريخ، ج 2، ص 556.
2- الإرشاد، ج 2، ص 87؛ روضة الواعظين، ص 201.
3- تاريخ الطبري، ج 5، ص 411؛ الأخبار الطوال، ص 255؛ المنتظم، ج 5، ص 336؛ تاريخ الطبري، ج 5، ص 414؛ أنساب الأشراف، ج 3، ص 391.

ص: 129

فرمانده كل سپاه معيّن شد، به دنبال ضربه زدن به عمرسعد بود و سرانجام هم موفق شد.

اكنون او فرمان قتل عمرسعد را نيز در دست دارد و او منتظر است كه عمرسعد فقط اندكى در جنگ با امام حسين عليه السلام معطّل كند، آن وقت با يك ضربه شمشير گردن او را بزند و خودش فرماندهى سپاه را به عهده بگيرد.

آرى! شمر هم به عشق به دست آوردن فرماندهى كلّ سپاه، ابن زياد را از اجراى نقشه صلح عمرسعد منصرف كرد. البته فكر جايزه هاى بزرگ يزيد هم در اين ميان بى تأثير نبود.

شمر مى خواست به عنوان سردار بزرگ در پيروزى كربلا معروف شود و با اين عنوان نزد يزيد مقام پيدا كند.

اكنون شمر با چهارهزار سرباز به سوى كربلا به پيش مى تازد. (1)

عصر روز تاسوعاست. هواى بسيار گرم اين بيابان همه را به ستوه آورده است.

عمرسعد با عدّه اى از ياران خود به سوى فرات حركت مى كند. او مى خواهد در آب فرات آب تنى كند.

به به، چه آب خنك و با صفايى! صداى خنده و قهقهه بلند است.

واى بر تو! آب را بر كودكان حسين بسته اى و خودت در آن لذت مى برى.

در اين هنگام سوارى از راه مى رسد. گويى از راهى دور آمده است.

- من بايد همين حالا عمرسعد را ببينم.

- فرمانده آب تنى مى كند، بايد صبر كنى.

- من از كوفه مى آيم و خبر مهمّى براى او دارم.

به عمرسعد خبر مى دهند و او اجازه مى دهد تا آن مرد نزدش برود.

عمرسعد او را شناخت زيرا پول زيادى به او داده است تا خبرهاى مهم اردوگاه ابن زياد را براى او بياورد.


1- الإرشاد، ج 2، ص 87؛ روضة الواعظين، ص 201؛ إعلام الورى، ج 1، ص 452؛ بحار الأنوار، ج 44، ص 389؛ وراجع: مثير الأحزان، ص 50؛ المناقب لابن شهر آشوب، ج 4، ص 97.

ص: 130

- اى عمرسعد! به هوش باش! شمر در راه است و مى خواهد گردن تو را بزند.

- آخر مگر من چه كرده ام؟

- خبر ملاقات تو با حسين به گوش ابن زياد رسيده و او خيلى خشمگين شده و به شمر دستور داده است تا به كربلا بيايد. تو بايد خيلى زود جنگ با حسين را آغاز كنى و اگر بخواهى لحظه اى ترديد كنى شمر از راه خواهد رسيد و گردن تو را خواهد زد.

عمرسعد به فكر فرو مى رود. وقتى ابن زياد به او پيشنهاد كرد كه به كربلا برود، به او جايزه و پول فراوان داد و احترام زيادى براى او قائل بود.

او به اين خيال به كربلا آمد تا كارى كند كه جنگ برپا نشود و توانسته بود از روز سوم محرّم تا به امروز شروع جنگ را عقب بياندازد. امّا اكنون اگر بخواهد به صلح بينديشد جانش در خطر است. او فرصتى ندارد و شمر به زودى از راه مى رسد.

عمرسعد از فرات بيرون آمد. لباس خود را پوشيد و پس از ورود به خيمه فرماندهى، دستور داد تا شيپور جنگ زده شود. (1) نگاه كن! همه سپاه كوفه به تكاپو افتادند. چه غوغايى بر پا شده است!

همه سربازان خوشحال اند كه سرانجام دستور حمله صادر شده است. زيرا آنها هفت روز است كه در اين بيابان معطل اند.

عمرسعد زره بر تن كرده و شمشير در دست مى گيرد.

شمر اين راه را به اين اميد طى مى كند كه گردن عمرسعد را بزند و خود فرمانده بيش از سى و سه هزار سرباز شود. شمر با خود فكر مى كند كه اگر او فرمانده سپاه كوفه بشود، يزيد جايزه بزرگى به او خواهد داد.

شمر كيسه هاى طلا را در دست خود احساس مى كند و شايد هم به فكر حكومت منطقه مركزى ايران است. بعيد نيست كه اگر او عمرسعد را از ميان بردارد، ابن زياد او را امير رى


1- تاريخ الطبري، ج 5، ص 393؛ تاريخ دمشق، ج 45، ص 53؛ البداية والنهاية، ج 8، ص 171.

ص: 131

كند. اما شمر خبر ندارد كه عمرسعد از همه جريان با خبر شده است و نمى گذارد در اين عرصه رقابت، بازنده شود.

شمر به كربلا مى رسد و مى بيند كه سپاه كوفه آماده حمله است. او نزد عمرسعد مى آيد.

عمرسعد را مى بيند كه لباس رزم پوشيده و شمشير در دست گرفته است. به او مى گويد: «اى عمرسعد، نامه اى از طرف ابن زياد برايت آورده ام».

عمرسعد نامه را مى گيرد و خود را به بى خبرى مى زند و خيلى عادى شروع به خواندن آن مى كند. صداى قهقهه عمرسعد بلند مى شود: «آمده اى تا فرمانده كل قوّا شوى، مگر من مرده ام؟! نه، اين خيال ها را از سرت بيرون كن. من خودم كار حسين را تمام مى كنم». (1) شمر كه احساس مى كند بازى را باخته است، سرش را پايين مى اندازد. عمرسعد خيلى زيرك است و مى داند كه شمر تشنه قدرت و رياست است و اگر او را به حال خود رها كند، مايه درد سر خواهد شد. بدين ترتيب تصميم مى گيرد كه از راه رفاقت كارى كند تا هم از شرّ او راحت شود و هم از او استفاده كند.

- اى شمر! من تو را فرمانده نيروهاى پياده مى كنم. هر چه سريع تر برو و نيروهايت را آماده كن. (2)- چشم، قربان!

بدين ترتيب، عمرسعد براى رسيدن به اهداف خود بزرگ ترين رقيب خود را اين گونه به خدمت مى گيرد.

سپاه كوفه سراسر جوش و خروش است. همه آماده اند تا به سوى امام حسين عليه السلام حمله كنند.

سواره نظام، پياده نظام، تيراندازها و نيزه دارها همه آماده و مرتّب ايستاده اند.

عمرسعد با تشريفات خاصّى در جلوى سپاه قرار مى گيرد.

آنجا را نگاه كن! امروز او فرمانده بيش از سى و سه هزار نيرو است. همه منتظر دستور او هستند. آيا شما مى دانيد عمرسعد چگونه دستور حمله را مى دهد؟


1- تاريخ الطبري، ج 5، ص 415؛ الكامل في التاريخ، ج 2، ص 558.
2- البداية والنهاية، ج 8، ص 175؛ الإرشاد، ج 2، ص 89؛ إعلام الورى، ج 1، ص 454.

ص: 132

اين صداى عمرسعد است كه مى شنوى: «اى لشكر خدا، پيش به سوى بهشت»! (1) درست شنيديد! اين صداى اوست: «اگر در اين جنگ كشته شويد شما شهيد هستيد و به بهشت مى رويد. شما سربازانى هستيد كه در راه خدا مبارزه مى كنيد. حسين از دين خدا خارج شده و مى خواهد در امّت اسلامى اختلاف بيندازد. شما براى حفظ و بقاى اسلام شمشير مى زنيد».

همسفرم! مظلوميّت امام حسين عليه السلام فقط در تشنگى و كشته شدنش نيست. يكى ديگر از مظلوميّت هاى او اين است كه دشمنان براى رسيدن به بهشت، با او جنگيدند. براى اين مصيبت نيز، بايد اشك ماتم ريخت كه امام حسين عليه السلام را به عنوان دشمن خدا معرفى كردند.

تبليغات عمرسعد كارى كرد كه مردم نادان و بى وفاى كوفه، باور كردند كه امام حسين عليه السلام از دين خارج شده و كشتن او واجب است.

آنها با عنصر دين به جنگ امام حسين عليه السلام آمدند. به عبارت ديگر، آنها براى زنده كردن اسلامِ ساختگى، با اسلام واقعى جنگيدند.

امام حسين عليه السلام كنار خيمه نشسته است. بى وفايى كوفيان دل او را به درد آورده است.

لحظاتى خواب به چشم آن حضرت مى آيد. در خواب مهمان جدّش پيامبر صلى الله عليه و آله مى شود.

پيامبر به ايشان مى فرمايد: «اى حسين! تو به زودى، مهمان ما خواهى بود». (2) صداى هياهوى سپاه كوفه به گوش مى رسد! زينب عليها السلام از خيمه بيرون مى آيد و نگاهى به صحراى كربلا مى كند.

خداى من! حمله كوفيان آغاز شده است. آنها به سوى ما مى آيند. شمشيرها و نيزه ها در دست، همچون سيل خروشان در حركت اند.

زينب عليها السلام سراسيمه به سوى خيمه برادر مى آيد. امّا مى بيند كه برادرش، سر روى زانو نهاده و گويى خوابش برده است. نزديك مى آيد و كنار او مى نشيند و به آرامى مى گويد:


1- تاريخ الطبري، ج 5، ص 416؛ أنساب الأشراف، ج 3، ص 391.
2- المنتظم، ج 5، ص 337؛ الكامل في التاريخ، ج 2، ص 558؛ البداية والنهاية، ج 8، ص 176؛ الفتوح، ج 5، ص 97؛ مقتل الحسين عليه السلام، للخوارزمي، ج 1، ص 249.

ص: 133

«برادر! آيا اين هياهو را مى شنوى؟ دشمنان به سوى ما مى آيند». (1) امام سر خود را از روى زانوهايش بلند مى كند. خواهر را كنار خود مى بيند و مى گويد:

«اكنون نزد پيامبر بودم. او به من فرمود: به زودى مهمان من خواهى بود».

زينب عليها السلام نگاهى به برادر دارد و نيم نگاهى به سپاهى كه به اين طرف مى آيند. او متوجّه مى شود كه بايد از برادر دل بكند. برادر عزم سفر دارد. اشكى كه در چشمان زينب عليها السلام حلقه زده بود فرو مى ريزد.

گريه او به گوش زن ها و بچه ها مى رسد و موجى از گريه در خيمه ها به پا مى شود.

امام به او مى فرمايد: «خواهرم، آرام باش!». (2) سپاه كوفه به پيش مى آيد. امام از جا برمى خيزد و به سوى برادرش عبّاس مى رود و مى فرمايد: «جانم فدايت!».

درست شنيدى، امام حسين عليه السلام به عبّاس چنين مى گويد: «جانم فدايت، برو و ببين چه خبر شده است؟ اينان كه چنين با شتاب مى آيند چه مى خواهند؟». (3) عبّاس بر اسب سوار مى شود و همراه بيست نفر از ياران امام به سوى سپاه كوفه حركت مى كند. چهره مصمّم و آرام عبّاس، آرامش عجيبى به خيمه نشينان مى دهد. آرى! تا عبّاس پاسدار خيمه هاست غم به دل راه ندارد.

عباس، پسر على عليه السلام، شير بيشه ايمان مى غرّد و مى تازد.

گويا حيدر كرّار است كه حمله ور مى شود. صداى عبّاس در صحراى كربلا مى پيچد. سى و سه هزار نفر، يك مرتبه، در جاى خود متوقّف مى شوند.

- شما را چه شده است؟ از اين آشوب و هجوم چه مى خواهيد؟

- دستور از طرف ابن زياد آمده است كه يا با يزيد بيعت كنيد يا آماده جنگ باشيد.

- صبر كنيد تا پيام شما را به امام حسين عليه السلام برسانم و جواب بياورم.


1- تاريخ الطبري، ج 5، ص 416؛ المنتظم، ج 5، ص 337؛ الكامل في التاريخ، ج 2، ص 558؛ البداية والنهاية، ج 8، ص 176؛ الإرشاد، ج 2، ص 89؛ إعلام الورى، ج 1، ص 454.
2- الإرشاد، ج 2، ص 89؛ إعلام الورى، ج 1، ص 454؛ بحار الأنوار، ج 44، ص 391.
3- تاريخ الطبري، ج 5، ص 416؛ المنتظم، ج 5، ص 337؛ الكامل في التاريخ، ج 2، ص 558؛ الفتوح، ج 5، ص 97؛ مقتل الحسين عليه السلام، للخوارزمي، ج 1، ص 249؛ بحار الأنوار، ج 44، ص 391.

ص: 134

عبّاس به سوى خيمه امام حسين عليه السلام برمى گردد. (1) بيست سوار در مقابل هزاران نفر ايستاده اند. يكى از آنها حبيب بن مظاهر است. ديگرى زُهير و ... اكنون بايد از فرصت استفاده كرد و اين قوم گمراه را نصيحت كرد.

حَبيب بن مظاهر رو به سپاه كوفه مى كند و مى گويد: «روز قيامت چه پاسخى خواهيد داشت وقتى كه پيامبر صلى الله عليه و آله از شما بپرسد چرا فرزندم را كشتيد؟»

در ادامه زُهير به سخن مى آيد: «من خير شما را مى خواهم. از خدا بترسيد. چرا در گروه ستم كاران قرار گرفته ايد و براى كشتن بندگان خوبِ خدا جمع شده ايد».

يك نفر از ميان جمعيّت مى گويد:

- زُهير! تو كه طرف دار عثمان بودى. پس چه شد كه اكنون شيعه شده اى و از حسين طرفدارى مى كنى؟

- من به حسين نامه ننوشته بودم و او را دعوت نكرده و به او وعده يارى نيز، نداده بودم.

امّا در راه مكّه، راه سعادت خويش را يافتم و شيعه حسين شدم. او فرزند پيامبر صلى الله عليه و آله ماست. من آماده ام تا جان خود را فداى او كنم تا حقّ پيامبر صلى الله عليه و آله را ادا كرده باشم. (2) آرى، آنها آن قدر كوردل شده اند كه گويى اصلًا سخنان حبيب و زهير را نشنيده اند.

عبّاس خدمت امام حسين عليه السلام مى آيد و سخن سپاه كوفه را باز مى گويد.

امام مى فرمايد: «عبّاسم! به سوى اين سپاه برو و از آنها بخواه تا يك شب به ما فرصت بدهند. ما مى خواهيم شبى ديگر با خداى خويش راز و نياز كنيم و نماز بخوانيم. خدا خودش مى داند كه من چقدر نماز و سخن گفتن با او را دوست دارم». (3) عبّاس به سرعت باز مى گردد. همه نگاه ها به سوى اوست. به راستى، او چه پيامى آورده است؟

او در مقابل سپاه كوفه مى ايستد و مى گويد: «مولايم حسين از شما مى خواهد كه امشب را


1- الإرشاد، ج 2، ص 89؛ بحار الأنوار، ج 44، ص 391؛ وراجع روضة الواعظين، ص 202؛ المناقب لابن شهر آشوب، ج 4، ص 98؛ الفتوح، ج 5، ص 97؛ مقتل الحسين عليه السلام، للخوارزمي، ج 1، ص 249.
2- تاريخ الطبري، ج 5، ص 416؛ أنساب الأشراف، ج 3، ص 391؛ الإرشاد، ج 2، ص 89؛ إعلام الورى، ج 1، ص 454.
3- بحار الأنوار، ج 44، ص 391.

ص: 135

به ما فرصت دهيد». (1) سكوت بر سپاه كوفه حاكم مى شود. پسر پيامبر صلى الله عليه و آله يك شب از ما فرصت مى خواهد.

عمرسعد سكوت را مى شكند و به شمر مى گويد: «نظر تو در اين باره چيست؟» امّا شمر نظرى نمى دهد. (2) عمرسعد نگاهى به فرماندهان خود مى كند و نظر آنها را جويا مى شود. آنها هم سكوت مى كنند، در حالى كه همه در شك و ترديد هستند. از يك سو مى خواهند هر چه زودتر به وعده هاى طلايى ابن زياد دست يابند و از سويى ديگر امام حسين عليه السلام از آنها يك شب فرصت مى خواهد.

اينجاست كه فرمانده نيروهاى محافظ فرات(عمرو بن حجّاج) سكوت را مى شكند و مى گويد: «شما عجب مردمى هستيد! به خدا قسم، اگر كفّار از شما چنين درخواستى مى كردند، مى پذيرفتيد. اكنون كه پسر پيامبر صلى الله عليه و آله چنين خواسته اى را از شما دارد، چرا قبول نمى كنيد؟» (3) همه منتظر تصميم عمرسعد هستند. به راستى، او چه تصميمى خواهد گرفت؟ عمرسعد فكر مى كند و با زيركى به اين نتيجه مى رسد كه اگر الآن دستور حمله را بدهد، نيروهايش روحيّه لازم را نخواهند داشت.

او دستور عقب نشينى مى دهد و سپاه كوفه به سوى اردوگاه باز مى گردد. عبّاس و همراهانش نيز، به سوى خيمه ها باز مى گردند. (4) تنها امشب را فرصت داريم تا نماز بخوانيم و با خدا راز و نياز كنيم.

غروب روز تاسوعا نزديك مى شود. امام در خيمه خود نشسته است.

پس از آن همه هياهوى سپاه كوفه، اكنون با پذيرش پيشنهاد امام، سكوت در اين دشت حكم فرماست و همه به فردا مى انديشند.


1- المنتظم، ج 5، ص 337؛ الكامل في التاريخ، ج 2، ص 558؛ البداية والنهاية، ج 8، ص 176؛ الإرشاد، ج 2، ص 89.
2- الفتوح، ج 5، ص 97؛ مقتل الحسين عليه السلام، للخوارزمي، ج 1، ص 249.
3- مثير الأحزان، ص 52.
4- الأخبار الطوال، ص 256.

ص: 136

صدايى سكوت صحرا را مى شكند: «كجايند خواهر زادگانم؟».

با شنيدن اين صدا، همه از خيمه ها بيرون مى دوند.

آنجا را نگاه كن! اين شمر است كه سوار بر اسب و كمى دورتر، رو به خيمه ها ايستاده و فرياد مى زند: «خواهر زادگانم! كجاييد؟ عبّاس كجاست؟ عبداللَّه و جعفر و عثمان، فرزندان امُّ البَنين كجا هستند؟» (1) شمر نقشه اى در سر دارد. او ساعتى پيش، شاهد شجاعت عبّاس بود و ديد كه او چگونه سپاهى را متوقّف كرد. به همين دليل تصميم دارد اين مرد دلاور، عبّاس را از امام حسين عليه السلام جدا كند.

او مى داند عبّاس به تنهايى نيمى از لشكر امام حسين عليه السلام است. همه دل ها به او خوش است و آرامش اين جمع به وجود اوست.

حتماً مى دانى كه ام البَنين، مادر عبّاس و همسر حضرت على عليه السلام و از قبيله بنى كِلاب است. شمر نيز، از همان قبيله است و براى همين، عبّاس را خواهر زاده خود خطاب مى كند.

بار ديگر صدا در صحرا مى پيچد: «من مى خواهم عبّاس را ببينم». امّا عبّاس پشت خيمه ايستاده و جواب او را نمى دهد. او نمى خواهد بدون اجازه امام با شمر هم كلام شود.

امام حسين عليه السلام او را صدا مى زند: «عبّاسم! درست است كه شمر آدم فاسقى است، امّا صدايت مى كند. برو ببين از تو چه مى خواهد؟».

اگر امر امام نبود او هرگز جواب شمر را نمى داد.

عبّاس سوار بر اسب، خود را به شمر مى رساند و مى گويد:

- چه مى گويى و چه مى خواهى؟

- تو خواهر زاده من هستى. من برايت امان نامه آورده ام و آمده ام تا تو را از كشته شدن نجات دهم. (2)- نفرين خدا بر تو و امان نامه ات. ما در امان باشيم و فرزند پيامبر در ناامنى باشد؟ دستانت بريده باد، اى شمر! تو مى خواهى ما برادر خود را رها كنيم، هرگز! (3)


1- أنساب الأشراف، ج 3، ص 391؛ المنتظم، ج 5، ص 337؛ تذكرة الخواصّ، ص 249.
2- الفتوح، ج 5، ص 94؛ مقتل الحسين عليه السلام، للخوارزمي، ج 1، ص 246.
3- الفتوح، ج 5، ص 94؛ مقتل الحسين عليه السلام، للخوارزمي، ج 1، ص 246.

ص: 137

پاسخ فرزند على عليه السلام آن قدر محكم و قاطع بود كه جاى هيچ حرفى نماند.

شمر كه مى بيند نقشه اش با شكست روبه رو شده خشمگين و خجل به سوى اردوگاه سپاه كوفه برمى گردد.

عبّاس هم به سوى خيمه ها مى آيد. چه فكرى كرده بود آن شمر سيه دل؟ عبّاس و جدايى از حسين عليه السلام؟ عبّاس و بى وفايى و پيمان شكنى؟ هرگز! (1) اكنون عبّاس نزديك خيمه هاست. نگاه كن! همه به استقبالش مى آيند. خيمه نشينان، بار ديگر جان مى گيرند و زنده مى شوند. گويى كلام عبّاس در پشتيبانى از حسين عليه السلام، نسيم خنكى در صحراى داغ كربلا بود.

عبّاس، با ادب و تواضع از اسب پياده مى شود و خدمت امام حسين عليه السلام مى رسد. تبسمى شيرين بر لب هاى امام نشسته است. آرى! تماشاى قامت رشيد عبّاس چه شوق و لذّتى به قلب امام مى بخشد.

امام دست هاى خود را مى گشايد و عبّاس را در آغوش مى گيرد و مى بوسد.


1- تاريخ الطبري، ج 5، ص 415؛ الكامل في التاريخ، ج 2، ص 558؛ البداية والنهاية، ج 8، ص 175؛ الإرشاد، ج 2، ص 89؛ إعلام الورى، ج 1، ص 454؛ بحار الأنوار، ج 44، ص 390؛ أنساب الأشراف، ج 3، ص 391؛ المنتظم، ج 5، ص 337؛ تذكرة الخواصّ، ص 249.

ص: 138

ص: 139

شب عاشورا

همسفر خوبم! امشب همراه من باش. امشب، شب جمعه، شب عاشوراست.

به چشم هايت التماس كن كه به خواب نرود امشب شورانگيزترين شب تاريخ است.

آن طرف را نگاه كن كه چگونه شيطان قهقهه مى زند. صداى پاى كوبى و رقص و شادمانيش در همه جا پيچيده و گويى ابليس امشب و در اينجا، سى و سه هزار دهان باز كرده و مى خندد!

اين طرف صداها آرام است. همچون صداى آبى زلال كه مى رود تا به دريا بپيوندد.

آيا صداى تپش عشق را مى شنوى؟ همه فرشتگان آمده اند تا اشكِ دوستان خدا را كه بر گونه ها نشسته است ببينند. عدّه اى در سجده اند و عدّه اى در ركوع. زمزمه هاى تلاوت قرآن به گوش مى رسد. (1) عمرسعد نيروهاى گشتى اش را به اطراف خيمه هاى امام فرستاده تا اوضاع اردوگاه امام را، براى او گزارش كنند.

يكى از آنها هنگامى كه از نزديكى خيمه ها عبور مى كند، فرياد مى زند: «خدا را شكر، كه ما خوبان از شما بدْسرشتان جدا شديم!».

بُرير اين سخن را مى شنود و با خود مى گويد: عجب! كار به جايى رسيده است كه اين نامردان افتخار مى كنند كه از امام حسين عليه السلام جدا شده اند؟ يعنى تبليغات عمرسعد با آنها چه


1- مقتل الحسين عليه السلام، للخوارزمي، ج 1، ص 251؛ الفتوح، ج 1، ص 99.

ص: 140

كرده است؟

اكنون بُرير با صداى بلند فرياد مى زند:

- خيال مى كنى كه خدا تو را در گروه خوبان قرار داده است؟

- تو كيستى؟

- من بُرَير هستم.

- اى بُرَير! تو را مى شناسم.

- آيا نمى خواهى توبه كنى و به سوى خدا باز گردى؟

معلوم است كه جواب او منفى است. قلب اين مردم آن قدر سياه شده كه ديگر سخن هيچ كس در آنها اثرى ندارد. (1) به هرحال، اينجا همه مشغول نماز و دعا هستند. البته خيال نكن كه فقط امشب شب دعا و نماز است. اكنون اوّل شب است. بايد منتظر بمانيم تا نگهبانان عمرسعد به خواب بروند، آن گاه كارهاى زيادى هست كه بايد انجام دهيم.

امام حسين عليه السلام براى امشب چند برنامه دارد.

زينب عليها السلام در خيمه امام سجّاد عليه السلام نشسته است. او پرستار پسر برادر است.

اين خواست خداوند بود كه نسل حضرت فاطمه عليها السلام در زمين حفظ شود. بنابراين، به اراده خداوند، امام سجّاد عليه السلام اين روزها را در بستر بيمارى به سر برد.

امام حسين عليه السلام كنار بستر فرزند خود مى رود. حال او را جويا مى شود و سپس از آن خيمه بيرون مى آيد.

امام حسين عليه السلام به سوى خيمه خود مى رود. جَوْن(غلام امام حسين عليه السلام) كنار خيمه نشسته است و در حال تيز كردن شمشير امام است. (2) صداى نرم و آرام صيقل خوردن شمشير با زمزمه اى آرام درهم مى پيچد.


1- تاريخ الطبري، ج 5، ص 421؛ البداية والنهاية، ج 8، ص 177.
2- الإرشاد، ج 2، ص 93؛ إعلام الورى، ج 1، ص 456؛ روضة الواعظين، ص 203.

ص: 141

اين زمزمه حزين براى زينب عليها السلام تازگى دارد، اگر چه خيلى هم آشناست.

خداى من اين صداى كيست كه چنين غريبانه شعر مى خواند؟ آرى! اين صداى برادرم حسين عليه السلام است:

يا دَهْرُ افٍّ لَكَ مِنْ خَليلٍ كَم لَكَ بِالإشراقِ والأصيلِ

اى روزگار، اف بر تو باد كه تو ميان دوستان جدايى مى افكنى. به راستى كه سرانجام همه انسان ها مرگ است. (1) واى بر من! سخن برادرم بوى رفتن مى دهد. صداى ناله و گريه زينب عليها السلام بلند مى شود. او تاب شنيدن اين سخن را ندارد. پس با شتاب به سوى برادر مى آيد:

- كاش اين ساعت را نمى ديدم. بعد از مرگ مادر و پدر و برادرم حسن عليه السلام، دلم به تو مأنوس بود، اى حسين! (2)- خواهرم! صبر داشته باش. ما بايد در راه خدا صبر كنيم و اكنون نيز، چاره ديگرى نداريم.

- برادر! يعنى بايد خود را براى ديدن داغ تو آماده كنم. اما قلب من طاقت ندارد.

و زينب عليها السلام بى هوش بر زمين مى افتد و صداى شيون و ناله زنان بلند مى شود. (3) امام خواهر را در آغوش مى گيرد. زينب آرام آرام چشمان خود را باز مى كند و گرمى دست مهربان برادر را احساس مى كند.

امام عليه السلام با خواهر سخن مى گويد: «خواهرم! سرانجام همه مرگ است. مگر رسول خدا صلى الله عليه و آله از من بهتر نبود، ديدى كه چگونه اين دنيا را وداع گفت. پدر و مادر و برادرم حسن، همه رفتند. مرگ سرنوشت همه انسان هاست. خواهرم ما بايد در راه خدا صبر داشته باشيم».

زينب عليها السلام آرام شده است و اكنون به سخنان برادر گوش مى دهد: «خواهرم! تو را سوگند مى دهم كه در مصيبت من بى تابى نكنى و صورت نخراشى». (4)


1- البداية والنهاية، ج 8، ص 177؛ الكامل في التاريخ، ج 2، ص 559؛ المنتظم، ج 5، ص 338؛ الإرشاد، ج 2، ص 93؛ تاريخ اليعقوبي، ج 2، ص 243؛ إعلام الورى، ج 1، ص 456؛ روضة الواعظين ص 203؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 1؛ وراجع: تذكرة الخواصّ، ص 249؛ والأمالي للشجري، ج 1، ص 177؛ أنساب الأشراف، ج 3، ص 393؛ الفتوح، ج 5، ص 84.
2- تاريخ الطبري، ج 5، ص 420؛ البداية والنهاية، ج 8، ص 177.
3- أنساب الأشراف، ج 3، ص 393؛ الفتوح، ج 5، ص 84.
4- بحار الأنوار، ج 45، ص 1؛ الفتوح، ج 5، ص 84.

ص: 142

نگاه زينب عليها السلام به نگاه امام دوخته شده و در اين فكر است كه چگونه خواهد توانست خواسته برادر را عملى سازد.

اى زينب! برخيز، تو در آغاز راه هستى. تو بايد پيام برادر را به تمام دنيا برسانى. همسفر تو در اين سفر، صبر است و تاريخ فرياد مى زند كه خدا به تو صبرى زيبا داده است.

خبرى در خيمه ها مى پيچد. همه با عجله سجّاده هاى نماز خود را جمع مى كنند و به سوى خيمه خورشيد مى شتابند. امام ياران خود را طلبيده است.

همسفر خوبم! بيا من و تو هم به خيمه امام برويم تا ببينيم چه خبر شده است و چرا امام نيمه شب همه ياران خود را فرا خوانده است؟

چه خيمه باصفايى! بوى بهشت به مشام جان مى رسد. ديدار شمع و پروانه هاست! همه به امام نگاه مى كنند و در اين فكراند كه امام چه دستورى دارد تا با جان پذيرا شوند. آيا خطرى اردوگاه حق را تهديد مى كند؟

امام از جاى خود برمى خيزد. نگاهى به ياران خود كرده و مى فرمايد: «من خداى مهربان را ستايش مى كنم و در همه شادى ها و غم ها او را شكر مى گويم. خدايا! تو را شكر مى كنم كه به ما فهم و بصيرت بخشيدى و ما را از اهل ايمان قرار دادى». (1) امام براى لحظه اى سكوت مى كند. همه منتظرند تا امام سخن خود را ادامه دهد: «ياران خوبم! من يارانى به خوبى و وفادارى شما نمى شناسم. بدانيد كه ما فقط امشب را مهلت داريم و فردا روز جنگ است. من به همه شما اجازه مى دهم تا از اين صحرا برويد. من بيعت خود را از شما برداشتم، برويد، هيچ چيز مانع رفتن شما نيست. اينك شب است و تاريكى! اين پرده سياه شب را غنيمت بشماريد و از اينجا برويد و مرا تنها گذاريد». (2) با پايان يافتن سخن امام غوغايى به پا مى شود. هيچ كس گمان نمى كرد كه امام بخواهد اين سخنان را به ياران خود بگويد.


1- تاريخ الطبري، ج 5، ص 418؛ الكامل في التاريخ، ج 2، ص 559؛ الإرشاد، ج 2، ص 91.
2- إعلام الورى، ج 1، ص 455؛ روضة الواعظين، ص 202؛ بحار الأنوار، ج 44، ص 392؛ وراجع: البدايةوالنهاية، ج 8، ص 176.

ص: 143

نگاه كن! همه، گريه مى كنند. اى حسين! چقدر آقا و بزرگوارى!

چرا مى خواهى تنها شوى؟ چرا مى خواهى جان ما را نجات دهى؟

آتشى در جان ها افتاده است. اشك است و گريه هاى بى تاب و شانه هاى لرزان! كجا برويم؟ چگونه كربلا را رها كنيم؟

وقتى حسين اينجاست، بهشت اينجاست، ما كجا برويم؟!

فضاى خيمه پر از گريه است. اشك به هيچ كس امان نمى دهد و بوى عطر وفادارى همه را مدهوش كرده است.

عبّاس برمى خيزد. صدايش مى لرزد و گويى خيلى گريه كرده است. او مى گويد: «خدا آن روز را نياورد كه ما زنده باشيم و تو در ميان ما نباشى». (1) ديگر بار گريه به عبّاس فرصت نمى دهد. با گريه عبّاس، صداى گريه همه بلند مى شود. (2) امام نيز، آرام آرام گريه مى كند و در حق برادر دعا مى كند. سخنان عبّاس به دل همه آتش غيرت زد.

فرزندان عقيل از جا برخاستند و گفتند: «پناه به خدا مى بريم، از اينكه تو را تنها گذاريم». (3) مسلم بن عَوْسجه نيز، مى ايستد و با اعتقادى راسخ مى گويد: «به خدا قسم، اگر هفتاد بار زنده شوم و در راه تو كشته شوم و دشمنانت بدن مرا بسوزانند، هرگز از تو جدا نمى شوم و در راه تو جان خويش را فدا مى كنم. امّا چه كنم كه يك جان بيشتر ندارم». (4) زُهير از انتهاى مجلس با صداى لرزان فرياد مى زند: «به خدا دوست داشتم در راه تو كشته شوم و ديگر بار زنده شوم و بار ديگر كشته شوم و هزار بار بلاگردانِ وجود تو باشم». (5) هر كدام به زبانى خاص، وفادارى خود را اعلام مى كنند، اما سخن همه آنها يكى است: به


1- مثير الأحزان، ص 52.
2- مقاتل الطالبيّين، ص 112.
3- تاريخ الطبري، ج 5، ص 418؛ الكامل في التاريخ، ج 2، ص 559.
4- الفتوح، ج 5، ص 94؛ مقتل الحسين عليه السلام، للخوارزمي، ج 1، ص 246.
5- الكامل في التاريخ، ج 2، ص 559؛ البداية والنهاية، ج 8، ص 176؛ الإرشاد، ج 2، ص 91.

ص: 144

خدا قسم ما تو را تنها نمى گذاريم و جان خويش را فداى تو مى كنيم. (1) همسفر خوبم! بيا ما هم به گونه اى وفادارى خود را به مولايمان حسين عليه السلام بيان كنيم و قول بدهيم كه تا پاى جان در راه هدف مولايمان بايستيم.

امام نگاهى پر معنا به ياران با وفاى خود مى كند و در حقّ همه آنها دعا مى كند. (2) اكنون امام مى فرمايد: «خداوند به شما جزاى خير دهد! بدانيد كه فردا همه شما به شهادت خواهيد رسيد و هيچ كدام از شما زنده نخواهيد ماند».

همه خدا را شكر مى كنند و مى گويند: «خدا را ستايش مى كنيم كه به ما توفيق يارى تو را داده است».

تاريخ با تعجّب به اين راد مردان نگاه مى كند. به راستى، اينان كيستند كه با آگاهى از مرگ، خدا را شكر مى كنند؟!

آرى! وفا، از شما درس آموخت. اين كشته شدن نيست، شهادت است و زندگى واقعى! (3)

اكنون تو فقط نگاه مى كنى!

مى بينى كه همه با شنيدن خبر شهادت خود، غرقِ شادى هستند و بوى خوش اطاعت يار، فضا را پر كرده است. اما هنوز سؤالى در ذهن تو باقى مانده است.

سر خود را بالا مى گيرى و به چهره عمو نگاه مى كنى. منتظر هستى تا نگاه عمو به تو بيفتد.

و اينك از جا برمى خيزى و مى گويى: «عمو جان! آيا فردا من نيز كشته خواهم شد؟» با اين سخن، اندوهى غريب بر چهره عمو مى نشانى.

و دوباره سكوت است و سكوت. همه مى خواهند بدانند عمو و پسر برادر چه مى گويند؟

چشم ها گاه به امام حسين عليه السلام نگاه مى كند و گاه به تو.

چرا اين سؤال را مى پرسى؟ مگر امام نفرمود همه كشته خواهيم شد.


1- تاريخ الطبري، ج 5، ص 418؛ الكامل في التاريخ، ج 2، ص 559؛ البداية والنهاية، ج 8، ص 176.
2- سير أعلام النبلاء، ج 3، ص 301.
3- الأمالي للصدوق، ص 220، ح 239؛ بحار الأنوار، ج 44، ص 315؛ وراجع: تاريخ اليعقوبي، ج 2، ص 244؛ مثير الأحزان، ص 52؛ مقاتل الطالبيّين، ص 112، راجع الفتوح، ج 5، ص 94؛ مقتل الحسين عليه السلام، للخوارزمي، ج 1، ص 246؛ تاريخ الطبري، ج 5، ص 418؛ الكامل في التاريخ، ج 2، ص 559؛ البداية والنهاية، ج 8، ص 176؛ الإرشاد، ج 2، ص 91؛ روضة الواعظين، ص 202؛ إعلام الورى، ج 1، ص 455؛ بحار الأنوار، ج 44، ص 392.

ص: 145

اما نه! تو حق دارى سؤال كنى. آخر كشتن نوجوان كه رسم مردانگى نيست. تو تنها سيزده سال سن دارى. امام، قامت زيباى تو را مى بيند. اندوه را با لبخند پيوند مى زند و مى پرسد:

- پسرم! مرگ در نگاه تو چگونه است؟

- مرگ و شهادت براى من از عسل هم شيرين تر است.

چه زيبا و شيرين پاسخ دادى!

همه از جواب تو، جانى دوباره مى گيرند و بر تو آفرين مى گويند. تو اين شيوايى سخن را از پدرت، امام حسن عليه السلام به ارث برده اى.

امام با تو سخن مى گويد: «عمويت به فدايت! آرى، تو هم شهيد خواهى شد». (1) با شنيدن اين سخن، شادى و نشاط تمام وجود تو را فرا مى گيرد. آرى! تو عزيز دل امام حسن عليه السلام هستى! تو قاسم هستى! قاسم سيزده ساله اى كه مايه افتخار جهان شيعه است.

به راستى كه شما از بهترين ياران هستيد. چه استوار مانديد و از بزرگ ترين امتحان زندگى خويش سر بلند بيرون آمديد. تاريخ همواره به شما آفرين مى گويد.

اكنون امام حسين عليه السلام نگاهى به ياران خود مى كند و مى فرمايد: «سرهاى خود را بالا بگيريد و جايگاه خود را در بهشت ببينيد».

همه، به سوى آسمان نگاه مى كنند. پرده ها كنار مى رود و بهشت نمايان مى شود. خداى من! اينجا بهشت است! چقدر با صفاست!

امام تك تك ياران خود را نام مى برد و جايگاه و خانه هاى بهشتى آنها را نشانشان مى دهد.

بهشت در انتظار شماست. آرى! امشب بهشت، بى قرار شما شده است. (2) براى لحظاتى سراسر خيمه غرق شادى و سرور مى شود. همه به يكديگر تبريك مى گويند، بهترين جاى بهشت! آن هم در همسايگى پيامبر! فرشتگان با تعجب از مقام و جايگاه شما، همه صف بسته اند و منتظر آمدن شمايند. شما مى رويد تا نام خود را در تاريخ


1- موسوعة كلمات الإمام الحسين عليه السلام، ص 486.
2- الخرائج والجرائح، ج 2، ص 847؛ بحار الأنوار، ج 44، ص 298.

ص: 146

زنده كنيد.

به راستى كه دنيا ديگر يارانى به باوفايى شما نخواهد ديد.

هنوز ياران در حضور امام هستند و از هم نشينى با امام و شنيدن رضايت خدا و زيبايى هاى بهشتى كه در انتظار آنهاست، لذت مى برند.

اكنون امام حسين عليه السلام برنامه هاى امشب را مشخّص مى كند. ايشان همراه با ياران خود از خيمه بيرون مى آيد.

شب از نيمه گذشته است. سپاه كوفه پس از ساعت ها رقص و پايكوبى به خواب رفته اند.

اوّلين دستور امام اين است كه فاصله بين خيمه ها كم شود و خيمه زنان و كودكان در وسط قرار گيرد.

چرا امام اين دستور را مى دهد؟ بايد اندكى صبر كنيم.

خيمه ها با نظمى جديد و نزديك به هم بر پا مى شود. امام دستور مى دهد تا سه طرف خيمه ها، خندق(چاله عميق) حفر شود.

همه ياران شروع به كار مى كنند. كارى سخت و طاقت فرساست، فرصت هم كم است.

در تاريكى شب همه مشغول كاراند. عدّه اى هم نگهبانى مى دهند تا مبادا دشمن از راه برسد. كار به خوبى پيش مى رود و سرانجام سه طرف اردوگاه، خندق حفر مى شود.

امام از چند روز قبل دستور داده بود تا مقدار زيادى هيزم از بيابان جمع شود. اكنون دستور مى دهد تا هيزم ها را داخل خندق بريزند.

با آماده شدن خندق يك مانع طبيعى در مقابل هجوم دشمن ساخته شده و امام از اجراى اين طرح خشنود است.

ص: 147

امام به ياران خود مى گويد: «فردا صبح وقتى كه جنگ آغاز شود، دشمن تلاش مى كند كه ما را از چهار طرف مورد حمله قرار دهد، آن هنگام اين چوب ها را آتش خواهيم زد و براى همين دشمن فقط از روبه رو مى تواند به جنگ ما بيايد». (1) حالا مى فهمم كه امام از اين طرح چه منظورى دارد.

برنامه بعدى، آماده شدن براى شهادت است. امام از ياران خود مى خواهد عطر بزنند و خود را براى شهادت آماده كنند. (2) فردا روز ملاقات با خداست. بايد معطر و آراسته و زيبا به ديدار خدا رفت.

نگاه كن! امشب، برير، چقدر شاداب است! او زبان به شوخى باز كرده است.

همه شگفت زده مى شوند. هيچ كس بُريَر را اين چنين شاداب نديده است. چرا، امشب شورِ جوانى دارد؟ چرا از لبخند و شوخى لب فرو نمى بندد؟

او نگاهى به دوست خود عبد الرّحمان مى كند و مى گويد: «فردا، جوان و زيبا، در آغوش حُور بهشتى خواهى بود». آرى، زلف حوران بهشتى در دست تو خواهد بود. از شراب پاك بهشتى، سرمست خواهى شد. البته تو خود مى دانى كه وصال پيامبر صلى الله عليه و آله و حضرت على عليه السلام براى او از همه چيز دلنشين تر است!

عبد الرحمان با تعجّب به بُرَير نگاه مى كند:

- بُرَير، هيچ گاه تو را چنين شوخ و شاداب نديده ام. همواره چنان با وقار بودى كه هيچ كس جرأت شوخى با تو را نداشت. ولى اكنون ...

- راست مى گويى، من و شوخى اين چنينى! امّا امشب، شب شادى و سرور است. به خدا قسم، ما ديگر فاصله اى با بهشت نداريم. فردا روز وصال است و بهشت در انتظار ما است. از همه مهمتر، فردا روز ديدار پيامبر صلى الله عليه و آله است، آيا اين شادى ندارد؟

عبد الرحمان مى خندد و بُرَير را در آغوش مى گيرد. آرى اكنون هنگامه شادمانى است.


1- الأمالي للصدوق، ص 220؛ بحار الأنوار، ج 44، ص 316؛ تاريخ الطبري، ج 5، ص 421- 423؛ أنساب الأشراف، ج 3، ص 393- 396؛ المنتظم، ج 5، ص 339؛ الكامل في التاريخ، ج 2، ص 560؛ البداية والنهاية، ج 8، ص 178؛ تذكرة الخواصّ، ص 251؛ الإرشاد، ج 2، ص 94؛ إعلام الورى، ج 1، ص 475.
2- بحار الأنوار، ج 45، ص 1.

ص: 148

اگر چه در عمق اين لحظات شاد اما كوتاه غصه تنهايى حسين عليه السلام و تشنگى فرزندانش موج مى زند. (1)

نافِع بن هلال از خيمه بيرون مى آيد، او مى خواهد قدرى قدم بزند.

ناگهان در دل شب، سايه اى به چشمش مى آيد. خدايا، او كيست؟ نكند دشمن است و قصد شومى دارد. نافع شمشير مى كشد و آهسته آهسته نزديك مى شود. چه مى بينم؟ در زير نور ماه، چقدر آشنا به چشم مى آيد:

- كيستى اى مرد و چه مى كنى؟

- نافع، من هستم، حسين!

- مولاى من، فدايت شوم. در دل اين تاريكى كجا مى رويد. نكند دشمن به شما آسيبى برساند.

- آمده ام تا ميدان نبرد را بررسى كنم و ببينم كه فردا دشمن از كجا حمله خواهد كرد.

آرى! امام حسين عليه السلام مى خواهد براى فردا برنامه ريزى كند و نيروهاى خود را آرايش نظامى بدهد. بايد از ميدان رزم باخبر باشد. نافع همراه امام مى رود و كارِ شناسايى ميدان رزم، انجام مى شود. اكنون وقت آن است كه به سوى خيمه ها بازگردند.

امام حسين عليه السلام دست نافع را مى گيرد و به او مى فرمايد:

- فردا روزى است كه همه ياران من كشته خواهند شد.

- راست مى گويى. فردا وعده خدا فرا مى رسد.

- اكنون شب است و تاريكى و جز من و تو هيچ كس اينجا نيست. آنجا را نگاه كن! نقطه كور ميدان است، هر كس از اينجا برود هيچ كس او را نمى بيند؛ اينك بيا و جان خود را نجات بده، من بيعت خود را از تو برداشتم، برو.

عرق سردى بر پيشانى نافع مى نشيند و اندوهى غريب به دلش چنگ مى زند. پاهايش


1- بحار الأنوار، ج 45، ص 1.

ص: 149

سست مى شود و روى زمين مى افتد.

ناگهان صداى گريه اش سكوت شب را مى شكند.

- چرا گريه مى كنى. فرصت را غنيمت بشمار و جان خود را نجات بده.

- اى فرزند پيامبر! به رفتنم مى خوانى؟ من كجا بروم؟ تا جانم را فدايت نكنم، هرگز از تو جدا نخواهم شد. شهادت در راه تو افتخارى است بزرگ.

امام دست بر سر نافع مى كشد و او را از زمين بلند مى كند و با هم به سوى خيمه ها مى روند. آنها به خيمه زينب عليها السلام مى رسند. امام وارد خيمه خواهر مى شود و نافع كنار خيمه منتظر امام مى ماند.

صدايى به گوش نافع مى رسد كه دلش را به درد مى آورد. اين زينب عليها السلام است كه با برادر سخن مى گويد: «برادر! نكند فردا، يارانت تو را تنها بگذارند؟».

نافع، تاب نمى آورد و اشك در چشم هاى او حلقه مى زند. عجب! عمّه سادات در اضطراب است.

چنين شتابان كجا مى روى؟ صبر كن من هم مى خواهم با تو بيايم. آنجا، خيمه حبيب بن مظاهر، بزرگ اين قوم است.

نافع وارد خيمه مى شود. حبيب در گوشه خيمه مشغول خواندن قرآن است. نافع، سلام مى كند و مى گويد: «اى حبيب! برخيز! دختر على نگران فرداست؟ برخيز بايد به او آرامش و اعتماد بدهيم، برخيز حبيب!».

حبيب از جا برمى خيزد و با شتاب به خيمه دوستانش مى رود. همه را خبر مى دهد و از آنها مى خواهد تا شمشيرهاى خود را بردارند و بيايند.

مى خواهى چه كنى اى حبيب؟

همه در صف هاى منظم دور حبيب جمع شده اند. به سوى خيمه زينب عليها السلام مى رويم.

ايشان و همه زنانى كه در خيمه ها بودند، متوجّه مى شوند كه خبرى شده است. آنها سراسيمه از خيمه ها بيرون مى آيند. ياران حسين عليه السلام به صف ايستاده اند:

ص: 150

- سلام، اى دختر على! سلام اى يادگار فاطمه! نگاه كن، شمشيرهايمان در دستانمان است. ما همگى قسم خورده ايم كه آنها را بر زمين نگذاريم و با دشمن شما مبارزه كنيم.

- اى جوان مردان! فردا از حريم دختران پيامبر دفاع كنيد.

همه ياران با شنيدن سخن حبيب اشك مى ريزند. (1) قلب زينب عليه السلام آرام شده و به وفادارى شما يقين كرده است. اكنون به سوى خيمه هاى خود باز گرديد! ديگر چيزى تا اذان صبح نمانده است. كم كم شب عاشورا به پايان نزديك مى شود.

آنجا را نگاه كن! سياهى هايى را مى بينم كه به سوى خيمه ها مى آيند. خدايا، آنها كيستند؟

- ما آمده ايم تا حسينى شويم. آيا امام ما را قبول مى كند؟ ما تاكنون در سپاه ظلمت بوديم و اكنون توبه كرده ايم و مى خواهيم در سپاه روشنى قرار بگيريم. ما از سر شب تا حالا به خواب نرفته ايم. دنبال فرصت مناسبى بوديم تا بتوانيم خود را به شما برسانيم. زيرا عمرسعد نگهبانان زيادى را در ميان سپاه خود قرار داده است تا مبادا كسى به شما بپيوندد. (2)- خوش آمديد!

امام با لبخند دلنشينى از آنها استقبال مى كند. (3) خوشا به حالتان كه در آخرين لحظه ها، به اردوگاه سعادت پيوستيد. اين توبه كنندگان در ساعت هاى پايانى شب و قبل از آنكه هوا كاملًا روشن شود به اردوگاه امام مى پيوندند. هر كدام از آنها كه مى آيند، قلب زينب عليها السلام را شاد مى كنند.

بعضى از آنها نيز، از كسانى هستند كه براى گرفتن جايزه به جنگ آمده بودند، امّا يكباره دلشان منقلب شد و حسينى شدند.

و به راستى كه هيچ چيز، بهتر از عاقبت به خيرى نيست.

اين شيشه سبز چيست كه در دست آن فرشته است؟

براى چه او به زمين آمده است؟ او آمده تا خون سرخ حسين عليه السلام را در اين شيشه سبز قرار


1- ليلة عاشور في الحديث والأدب، ص 46.
2- تاريخ الطبري، ج 5، ص 421؛ البداية والنهاية، ج 8، ص 177.
3- بحار الأنوار، ج 44، ص 394؛ وراجع: مثيرالأحزان، ص 52؛ المناقب لابن شهر آشوب، ج 4، ص 99.

ص: 151

دهد. امام حسين عليه السلام مهمان جدّش رسول خدا صلى الله عليه و آله است.

اين پيامبر است كه با حسينش سخن مى گويد: «فرزندم! تو شهيد آل محمّد هستى! تمام اهل آسمان منتظر آمدن تواند و تو به زودى كنار من خواهى بود. پس به سوى من بشتاب كه چشم انتظار توام». (1) آن فرشته مأمور است تا خون مظلوم و پاك تو را به آسمان ببرد. (2) چرا كه خون تو، خون خداست. تو ثاراللَّه هستى!

امام از اين خواب شيرين بيدار مى شود. او بار ديگر آغوش گرم پيامبر صلى الله عليه و آله را در خواب احساس مى كند.

امروز دشمنان مى خواهند اسلام را نابود كنند. اما تو با قيام خود دين جدّت را پاس مى دارى.

تو با خون خود اسلام را زنده مى كنى و اگر حماسه سرخ تو نباشد، اثرى از اسلام باقى نخواهند ماند. خون سرخ تو، رمز بقاى اسلام است.

آرى! تو خون خدايى! السلام عليك يا ثاراللَّه!


1- الفتوح، ج 5، ص 99.
2- مقتل الحسين عليه السلام، للخوارزمي، ج 1، ص 251؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 3.

ص: 152

ص: 153

صبح عاشورا

اللَّه اكبر، اللَّه اكبر!

صداى اذان صبح در دشت كربلا طنين انداز مى شود. امام حسين عليه السلام همراه ياران خود به نماز مى ايستد.

نماز تمام مى شود و امام دست به دعا برمى دارد: «خدايا! تو پناه من هستى و من در سختى ها به يارى تو دل خوش دارم. همه خوبى ها و زيبايى ها از آن توست و تو آرزوى بزرگ من هستى». (1) سپس ايشان برمى خيزد و رو به ياران خود مى گويد: «ياران خوبم! آگاه باشيد كه شهادت نزديك است. شكيبا باشيد و صبور، كه وعده خداوند نزديك است. ياران من! به زودى از رنج و اندوه دنيا آسوده شده و به بهشت جاودان رهسپار مى شويد».

همه ياران يك صدا مى گويند: «ما همه آماده ايم تا جان خود را فداى شما نماييم». (2) با اشاره امام، همه برمى خيزند و آماده مى شوند. امام نيروهاى خود را به سه دسته تقسيم مى كند.

دسته راست، دسته چپ و دسته ميانه. زُهير فرمانده دسته راست و حَبيب بن مظاهر فرمانده دسته چپ لشكر مى شوند و خود حضرت نيز، در قلب لشكر قرار مى گيرد.

پروانه ها آماده اند تا جان خود را فداى شمع وجود امام حسين عليه السلام كنند.


1- تاريخ الطبري، ج 5، ص 423؛ تاريخ دمشق، ج 14، ص 217؛ الكامل في التاريخ، ج 2، ص 561.
2- الأمالي للشجري، ج 1، ص 160.

ص: 154

امام پرچم لشكر را به دست برادرش عبّاس مى دهد. او امروز علمدار دشت كربلاست. (1) امام، اكنون دستور مى دهد تا هيزم هاى داخل خندق را آتش بزنند. (2)

سوارى به سوى لشكر امام مى آيد. او همراه خود شمشيرى ندارد. اما در دست او نامه اى است. خدايا، اين نامه چيست؟

او جلو مى آيد و مى گويد: «من نامه اى براى محمّد بن بَشيردارم. آيا شما او را مى شناسيد؟»

محمد بن بَشير از ياران امام است كه اكنون در صف مبارزه ايستاده است.

نگاه كن! محمّد بن بَشير پيش مى آيد. آورنده نامه يكى از بستگان اوست.

سلام مى كند و مى گويد از من چه مى خواهى؟

- اين نامه را براى تو آورده ام.

- در آن چه نوشته شده است؟

- خبر رسيده پسرت كه به جنگ با كفار رفته بود، اكنون اسير شده است. بيا برويم و براى آزادى او تلاش كنيم.

- من فرزندم را به خدا مى سپارم.

امام حسين عليه السلام كه اين صحنه را مى بيند، نزد محمّد بن بَشير مى آيد و مى فرمايد: «من بيعت خود را از تو برداشتم. تو مى توانى براى آزادى فرزند خود بروى».

چشمان محمّد بن بَشير پر از اشك مى شود و مى گويد: «تو را رها كنم و بروم. به خدا قسم كه هرگز چنين نمى كنم».

نامه رسان با نااميدى ميدان را ترك مى كند. او خيلى تعجّب كرده است. زيرا محمّد بن بَشير، پسر خود را بسيار دوست مى داشت. او را چه شده كه براى آزادى پسرش


1- مقتل الحسين عليه السلام، للخوارزمي، ج 2، ص 4.
2- مقتل الحسين عليه السلام، للخوارزمي، ج 1، ص 248؛ الفتوح، ج 5، ص 96؛ وراجع: مطالب السؤول، ص 76؛ كشف الغمّة، ج 2، ص 262؛ المناقب لابن شهر آشوب، ج 4، ص 99.

ص: 155

كارى نمى كند؟

او نمى داند كه محمّد بن بَشير هنوز هم جوان خود را دوست دارد. امّا عشقى والاتر قلب او را احاطه كرده است. او اكنون عاشق امام حسين عليه السلام است و مى خواهد جانش را فداى او كند. (1)

سپاه كوفه آماده جنگ مى شود. در خيمه فرماندهى، سران سپاه جمع شده و به اين نتيجه رسيده اند كه بايد هر چه سريع تر جنگ را آغاز كنند. برنامه آنها اين است كه از چهار طرف به سوى اردوگاه امام حسين عليه السلام حمله كنند و در كمتر از يك ساعت او و يارانش را اسير نموده و يا به قتل برسانند.

عمرسعد به شمر مى گويد: «خود را به نزديكى خيمه هاى حسين برسان و وضعيّت آنها را بررسى كن و براى من خبر بياور».

شمر، سوار بر اسب مى شود و به سوى اردوگاه امام پيش مى تازد.

آتش!

خدايا! چه مى بينم؟ سه طرف خيمه ها پر از آتش است. گودالى عميق كنده شده و آتش از درون آنها شعله مى كشد.

يك طرف خيمه ها باز است و مقابل آن، لشكرى كوچك امّا منظّم ايستاده است. آنها سه دسته نظامى اند. شير مردانى كه شمشير به دست آماده اند تا تمام وجود از امام خويش دفاع كنند.

او مى فهمد كه ديگر نقشه حمله كردن از چهار طرف، عملى نيست.

شمر عصبانى مى شود. از شدّت ناراحتى فرياد مى زند: «اى حسين! چرا زودتر از آتش جهنّم به استقبال آتش رفته اى؟». (2) سخن شمر دل ها را به درد مى آورد. شمر چه بى حيا و گستاخ است. مسلم بن عَوْسجه


1- تهذيب الكمال، ج 6، ص 407؛ تاريخ دمشق، ج 14، ص 182؛ مثير الأحزان، ص 53؛ بحار الأنوار، ج 44، ص 394؛ مقاتل الطالبيّين، ص 116.
2- تاريخ الطبري، ج 5، ص 421- 423؛ أنساب الأشراف، ج 3، ص 393- 396.

ص: 156

طاقت نمى آورد. تيرى در كمان مى نهد و مى خواهد حلقوم اين نامرد را نشانه رود.

- مولاى من، اجازه مى دهى اين نامرد را از پاى درآورم.

- نه، صبر كن. دوست ندارم آغازگر جنگ ما باشيم.

مسلم بن عوسجه تير از كمان بيرون مى نهد. (1)

شمر باز مى گردد و خبر مى دهد كه ديگر نمى توان از چهار طرف حمله كرد.

عمرسعد با تغيير در شيوه حمله، پرچم سپاه را به غلام خود مى دهد. طبل آغاز جنگ، زده مى شود و سپاه كوفه حركت مى كند.

اين صداى عمرسعد است كه در صحراى كربلا مى پيچد: «اى لشكر خدا! پيش به سوى بهشت!».

لشكر كوفه حركت مى كند و روبه روى لشكر امام مى ايستد.

امام حسين عليه السلام رو به سپاه كوفه مى فرمايد: «اى مردم! سخن مرا بشنويد و در جنگ شتاب نكنيد. مى خواهم شما را نصيحت كنم».

نفس ها در سينه حبس مى شود و همه منتظر شنيدن سخن امام هستند: «آيا مرا مى شناسيد؟ لحظه اى با خود فكر كنيد كه مى خواهيد خون چه كسى را بريزيد. مگر من فرزند دختر پيامبر صلى الله عليه و آله نيستم؟». (2) سكوت بر تمام سپاه كوفه سايه افكنده است. هيچ كس جوابى نمى دهد.

امام ادامه مى دهد: «آيا در اين هم شك داريد كه من فرزند دختر پيامبر شما هستم؟ به خدا قسم، اگر امروز شرق و غرب دنيا را بگرديد، غير از من كسى را نخواهيد يافت كه پسر دختر پيامبر باشد. آيا من، خونِ كسى را ريخته ام كه مى خواهيد اين گونه قصاص كنيد؟ آيا مالى را از شما تباه كرده ام؟ بگوييد من چه كرده ام؟». (3) سكوت مرگ بار سپاه كوفه، ادامه پيدا مى كند. امام حسين عليه السلام فرماندهان سپاه كوفه را


1- المنتظم، ج 5، ص 339؛ الكامل في التاريخ، ج 2، ص 560؛ البداية والنهاية، ج 8، ص 178؛ تذكرة الخواصّ، ص 251؛ الإرشاد، ج 2، ص 94؛ إعلام الورى، ج 1، ص 475.
2- تاريخ الطبري، ج 5، ص 424؛ الكامل في التاريخ، ج 2، ص 561.
3- الإرشاد، ج 2، ص 97؛ إعلام الورى، ج 1، ص 458؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 6؛ وراجع: أنساب الأشراف، ج 3، ص 396؛ المنتظم، ج 5، ص 339؛ تذكرة الخواصّ، ص 251.

ص: 157

مى شناسد، آنها شَبَث بن رِبْعى، حَجّار بن ابْجَر، قَيْس بن اشْعَث هستند، اكنون آنها را با نام صدا مى زند و مى فرمايد: «آيا شما نبوديد كه برايم نامه نوشتيد و مرا به سوى شهر خود دعوت كرديد؟ آيا شما نبوديد كه به من وعده داديد كه اگر كوفه بيايم مرا يارى خواهيد نمود؟» (1) همسفرم! به راستى كه اين مردم، چقدر نامرد هستند. آنها امام حسين عليه السلام را به كوفه دعوت كرده اند و اكنون در مقابلش شمشير كشيده اند!

عمرسعد نگاهى به قَيْس بن اشْعَث مى كند و با اشاره از او مى خواهد كه جواب امام را بدهد.

او فرياد مى زند: «اى حسين! ما نمى دانيم تو از چه سخن مى گويى. امّا اگر بيعت با يزيد را بپذيرى روزگار خوب و خوشى خواهى داشت». (2) امام در جواب مى گويد: «من هرگز با كسى كه به خدا ايمان ندارد، بيعت نمى كنم». (3) امام با اين سخن، چهره واقعى يزيد را به همه نشان مى دهد.

عمرسعد به نيروهاى خود نگاه مى كند. بسيارى از آنها سرشان را پايين انداخته اند. اكنون وجدان آنها بيدار شده و از خود مى پرسند: به راستى، ما مى خواهيم چه كنيم؟ مگر حسين چه گناهى كرده است؟

عمرسعد نگران مى شود. براى همين، يكى از نيروهاى خود به نام ابن حَوْزَه را صدا مى زند و با او خصوصى مطلبى را در ميان مى گذارد.

من نزديك مى روم تا ببينم آنها درباره چه سخن مى گويند. تا همين حد متوجه مى شوم كه عمرسعد به او وعده پول زيادى مى دهد و او پيشنهاد عمرسعد را قبول مى كند.

او سوار بر اسب مى شود و با سرعت به سوى سپاه امام مى رود و فرياد مى زند: «حسين كجاست؟ با او سخنى دارم».


1- تاريخ الطبري، ج 5، ص 424؛ الكامل في التاريخ، ج 2، ص 561.
2- الإرشاد، ج 2، ص 97؛ إعلام الورى، ج 1، ص 458.
3- تاريخ الطبري، ج 5، ص 424؛ الكامل في التاريخ، ج 2، ص 561.

ص: 158

ياران، امام را به او نشان مى دهند و از او مى خواهند سخن خود را بگويد. امام هم نگاه خود را به سوى آن مرد مى كند و منتظر شنيدن سخن او مى شود.

همه نگاه هاى دو لشكر به اين مرد است. به راستى، او چه مى خواهد بگويد؟

ابن حوزه فرياد مى زند: «اى حسين، تو را به آتش جهنّم بشارت مى دهم». (1) زخم زبان از زخم شمشير نيز، دردناك تر است. نمى دانم اين سخن با قلب امام چه كرد؟

دل ياران امام با شنيدن اين گستاخى به درد مى آيد.

سپاه كوفه با شنيدن اين سخن شادى و هلهله مى كنند. بار ديگر شيطان در وجود آنها فرياد مى زند: «حسين از دين پيامبر خويش خارج شده، چون او از بيعت با خليفه مسلمانان خوددارى كرده است». (2) امام سكوت مى كند و فقط دست هاى خود را به سوى آسمان گرفته و با خداى خويش سخنى مى گويد.

آن مرد هنوز بر اسب خود سوار است. قهقهه مستانه اش فضا را پر كرده است. اما يك مرتبه اسب او رَم مى كند و مهار اسب از دستش خارج مى شود و از روى اسب بر زمين مى افتد. اما گويى پايش در ركاب اسب گير كرده است. اسب به سوى خندق پر از آتش مى تازد و ابن حَوزه كه چنين جسارتى به امام كرد در آتش گرفتار مى شود و به سزاى عملش مى رسد.

به هرحال با پيش آمدن اين صحنه عدّه اى از سپاهيان عمرسعد از جنگ كردن با امام حسين عليه السلام پشيمان مى شوند و دشت كربلا را ترك مى كنند. (3)

- جانم به فدايت! اجازه مى دهى تا من نيز سخنى با اين مردم بگويم؟

- اى زُهير! برو، شايد بتوانى در دل سياه آنها، روزنه اى بگشايى.

زُهير جلو مى رود و خطاب به سپاه كوفه مى گويد: «فرداى قيامت چه جوابى به پيامبر


1- الكامل في التاريخ، ج 4، ص 66؛ تاريخ الطبري، ص 328؛ أعيان الشيعة، ج 1، ص 604.
2- تاريخ الطبري، ج 4، ص 331؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 19.
3- الكامل في التاريخ، ج 4، ص 66؛ تاريخ الطبري، ص 328؛ أعيان الشيعة، ج 1، ص 604.

ص: 159

خواهيد داد؟ مگر شما نامه ننوشتيد كه حسين به سوى شما بيايد؟ رسم شما اين است كه از مهمان با شمشير پذيرايى كنيد؟» (1) عمرسعد نگران است از اينكه سخن زُهير در دل مردم اثر كند. به شمر اشاره مى كند تا اجازه ندهد زُهير سخن خود را تمام كند.

شمر تيرى در كمان مى گذارد و به سوى زُهير پرتاب مى كند و فرياد مى زند: «ساكت شو! با سخن خود ما را خسته كردى. مگر نمى دانى كه تا لحظاتى ديگر، همراه با امام خود كشته خواهى شد». (2) خدا را شكر كه تير خطا مى رود. زُهير خطاب به شمر مى گويد: «مرا از مرگ مى ترسانى؟

به خدا قسم شهادت در راه حسين عليه السلام نزد من از همه چيز بهتر است». (3) آن گاه زُهير فرياد برمى آورد: «اى مردم، آگاه باشيد تا فريب شمر را نخوريد و بدانيد كه هر كس در ريختن خون حسين عليه السلام شريك باشد، روز قيامت از شفاعت پيامبر صلى الله عليه و آله محروم خواهد بود». (4) اينجاست كه امام به زُهير مى فرمايد: «تو وظيفه خود را نسبت به اين مردم انجام دادى.

خدا به تو جزاى خير دهد». (5) امام بُرَير را مى طلبد و از او مى خواهد تا با اين مردم سخن بگويد، شايد سخن او را قبول كنند.

مردم كوفه بُرَير را به خوبى مى شناسند. او بهترين معلّم قرآن كوفه بود. بسيارى از آنها خواندن قرآن را از او ياد گرفته اند. شايد به حرمت قرآن از جنگ منصرف شوند.

گوش كن! اين صداى بُرَير است كه در دشت كربلا طنين انداخته است: «واى بر شما كه خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله را به شهر خود دعوت مى كنيد و اكنون كه ايشان نزد شما آمده اند با شمشير به استقبالشان مى آييد». (6) عمرسعد، دستور مى دهد كه سخن بُرَير را با تير جواب دهند. اگر چه تير بار ديگر به خطا مى رود، امّا سخن بُرَيرناتمام مى ماند.


1- تاريخ الطبري، ج 5، ص 426؛ الكامل في التاريخ، ج 2، ص 562؛ البداية والنهاية، ج 8، ص 180؛ وراجع: أنساب الأشراف، ج 3، ص 397.
2- تاريخ الطبري، ج 5، ص 426؛ الكامل في التاريخ، ج 2، ص 562.
3- البداية والنهاية، ج 8، ص 180.
4- تاريخ الطبري، ج 5، ص 426؛ الكامل في التاريخ، ج 2، ص 562؛ وراجع: تاريخ اليعقوبي، ج 2، ص 244.
5- البداية والنهاية، ج 8، ص 180؛ وراجع: أنساب الأشراف، ج 3، ص 397.
6- الأمالي للصدوق، ص 222؛ روضة الواعظين، ص 204؛ بحار الأنوار، ج 44، ص 318.

ص: 160

آرى! امام براى اتمام حجت با مردم كوفه، به برخى از ياران خود اجازه مى دهد تا با كوفيان سخن بگويند. امّا هيچ سخنى در دل آنها اثر نمى كند.

اكنون خود امام مقابل آنها مى رود و مى فرمايد: «شما مردم، سخن حق را قبول نمى كنيد.

زيرا شكم هاى شما از مال حرام پر شده است».

آرى! مال حرام، رمز سياهى دل هاى اين مردم است.

عمرسعد به سربازان دستور مى دهد كه همهمه كنند تا صداى امام به گوش كسى نرسد. او مى ترسد كه سخن امام در دل اين سپاه اثر كند. براى همين، صداى طبل ها بلند مى شود و همه سربازان فرياد مى زنند.

آرى! صداى امام ديگر به جايى نمى رسد. كوفيان نمى خواهند سخن حق را بشنوند و براى همين، راهى براى اصلاح خود باقى نمى گذارند.

امام دست به دعا برمى دارد و با خداى خود چنين مى گويد: «بار خدايا! باران رحمتت را از اين مردم دريغ كن و انتقام من و يارانم را از اين مردم بگير كه اينان به ما دروغ گفتند و ما را تنها گذاشتند». (1) سى و سه هزار سرباز، براى شروع جنگ لحظه شمارى مى كنند. آنها به فكر جايزه هايى هستند كه ابن زياد به آنها وعده داده بود.

سكّه هاى طلا، چشم آنها را كور كرده است. كسى كه عاشق دنيا شده، ديگر سخن حق در او اثر نمى كند.

سخنان نورانى امام حسين عليه السلام در قلب برادرم اثر نكرد. آيا ممكن است كه او سخن مراقبول كند؟

عَمْرو بن قَرَظَه با خود اين چنين مى گويد و تصميم مى گيرد كه براى آخرين بار برادر خود، على را ببيند. او در مقابل سپاه كوفه مى ايستد و برادرش على را صدا مى زند. على، خيال


1- مقتل الحسين عليه السلام، للخوارزمي، ج 2، ص 6؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 8.

ص: 161

مى كند كه عَمْرو آمده است تا به سپاه كوفه بپيوندد. براى همين، خيلى خوشحال مى شود و به استقبالش مى رود:

- اى عمرو! خوش آمدى. به تو گفته بودم كه دست از حسين بردار چرا كه سرانجام با حسين بودن كشته شدن است. خوب كردى كه آمدى!

- چه خيالِ باطلى! من نيامده ام كه از حسين عليه السلام جدا شوم. آمده ام تا تو را با خود ببرم.

- من همراه تو به قتلگاه بيايم! هرگز، مگر ديوانه شده ام!

- برادر! مى دانى حسين كيست. او كليد بهشت است. حيف است كه در ميان سپاه كفر باشى. ما خاندان همواره طرف دار اهل بيت عليهم السلام بوده ايم. آيا مى دانى چرا پدر نام تو را على گذاشت؟ به خاطر عشقى كه به اين خاندان داشت.

عمرو همچنان با برادر سخن مى گويد تا شايد او از خواب غفلت بيدار شود. امّا فايده اى ندارد، او هم مثل ديگران عاشق دنيا شده است.

على آخرين سخن خود را به عمرو مى گويد: «عشق حسين، عقل و هوش تو را برده است».

او مهار اسب خود را مى چرخاند و به سوى سپاه كوفه باز مى گردد. (1)

عبداللَّه بن زُهير يكى از فرماندهان سپاه كوفه است. نگاه كن! چرا او اين قدر مضطرب و نگران است؟

حتماً مى گويى چرا؟ او و پدرش با هم به اينجا آمده اند. او به پدرش بسيار علاقه دارد و هميشه مواظبش بود. اما حالا از پدرش بى خبر است و او را نمى يابد.

ديشب، پدرش در خيمه او بوده و در آنجا استراحت مى كرده است. امّا نيمه شب كه براى خوردن آب بيدار شد، پدرش را نديد.

فكر پيدا كردن پدر لحظه اى او را آرام نمى گذارد. او بايد چند هزار سرباز را فرماندهى


1- تاريخ الطبري، ج 5، ص 434؛ أنساب الأشراف، ج 3، ص 399؛ الكامل في التاريخ، ج 2، ص 565؛ مقتل الحسين عليه السلام، للخوارزمي، ج 2، ص 22؛ المناقب لابن شهر آشوب، ج 4، ص 105؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 22.

ص: 162

كند. آيا شما مى دانيد پدر فرمانده، كجا رفته است؟ خدا كند هر چه زودتر پدر پيدا شود تا او بتواند به كارش برسد.

دو لشكر در مقابل هم به صف ايستاده اند. يكى از سربازان كوفى، آن طرف را نگاه مى كند و با تعجب فرياد مى زند خداى من! چه مى بينم؟ آن پيرمرد را ببينيد!

- كدام پيرمرد؟

- همان كه نزديك حسين عليه السلام ايستاده است. او همان گمشده فرمانده ماست.

سرباز با شتاب نزد فرمانده خود مى رود:

- جناب فرمانده! من پدر شما را پيدا كردم.

- كو، كجاست؟

- آنجا.

سرباز با دست به سوى لشكر امام حسين عليه السلام اشاره مى كند.

فرمانده باور نمى كند. به چشم هاى خود دستى مى كشد و دقيق تر نگاه مى كند. واى! پدرم آنجا چه مى كند؟

غافل از اينكه پدر آن طرف در پناه خورشيد مهربانى ايستاده است.

آرى! او حسينى شده و آماده است تا پروانه وجود امام حسين عليه السلام گردد. او با اشاره با پسر سخن مى گويد: «تو هم بيا اين طرف، بهشت اين طرف است». امّا امان از رياست دنيا و عشق پول! پسر عاشق پول و رياست است. او نمى تواند از دنيا دل بكند.

پدر و پسر روبه روى هم ايستاده اند. تا دقايقى ديگر پدر با شمشيرِ سربازانِ پسر، به خاك و خون كشيده خواهد شد. (1)

حُرّ رياحى يكى از فرماندهان عمرسعد است. همان كه با هزار سرباز راه را بر امام حسين عليه السلام بسته بود.


1- تاريخ الطبري، ج 4، ص 320؛ الكامل في التاريخ، ج 4، ص 60؛ المناقب لابن شهر آشوب، ج 4، ص 113؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 64.

ص: 163

او فرمانده چهار هزار سرباز است. لشكر او در سمت راست ميدان جاى گرفته و آماده حمله اند. حُرّ از سربازان خود جدا مى شود و نزد عمرسعد مى آيد:

- آيا واقعاً مى خواهى با حسين بجنگى؟

- اين چه سؤالى است كه مى پرسى. خوب معلوم است كه مى خواهم بجنگم، آن هم جنگى كه سرِ حسين و يارانش از تن جدا گردد.

حُرّ به سوى لشكر خود باز مى گردد. امّا در درون او غوغايى به پاست. او باور نمى كرد كار به اينجا بكشد و خيال مى كرد كه سرانجام امام حسين عليه السلام با يزيد بيعت مى كند. امّا اكنون سخنان امام حسين عليه السلام را شنيده است و مى داند كه حسين بر حق است. او فرزند پيامبر صلى الله عليه و آله است كه اين چنين غريب مانده است. او به ياد دارد كه قبل از رسيدن به كربلا، در منزل شَراف، امام حسين عليه السلام چگونه با بزرگوارى، او و يارانش را سيراب كرد.

با خود نجوا مى كند: «اى حُرّ! فرداى قيامت جواب پيامبر را چه خواهى داد؟ اين همه دور از خدا ايستاده اى كه چه بشود؟ مال و رياست چند روزه دنيا كه ارزشى ندارد. بيا توبه كن و به سوى حسين برو».

بار ديگر نيز، با خود گفت وگو مى كند: «مگر توبه من پذيرفته مى شود؟! من بودم كه راه را بر حسين بستم و اين من بودم كه اشك بر چشم كودكان حسين نشاندم. اگر آن روز كه حسين از من خواست تا به سوى مدينه برگردد اجازه مى دادم، اكنون او در مدينه بود. واى بر من! حالا چه كنم. ديگر برگشتن من چه فايده اى براى حسين دارد. من بروم يا نروم، حسين را مى كشند».

اين بار نداى ديگرى درونش را نشانه مى گيرد. اين نداى شيطان است: «اى حرّ! تو فرمانده چهار هزار سرباز هستى. تو مأموريّت خود را انجام داده اى. كمى صبر كن كه جايزه بزرگى در انتظار تو است. اى حرّ! توبه ات قبول نيست، مى خواهى كجا بروى. هيچ مى دانى كه مرگى سخت در انتظار تو خواهد بود. تا ساعتى ديگر، حسين و يارانش همه كشته مى شوند».

حُرّ با خود مى گويد: «من هر طور كه شده بايد به سوى حسين بروم. اگر اينجا بمانم جهنّم

ص: 164

در انتظارم است».

حُرّ قدم زنان در حالى كه افسار اسب در دست دارد به صحراى كربلا نگاه مى كند. از خود مى پرسد كه چگونه به سوى حسين برود؟ ديگر دير شده است. كاش ديشب در دل تاريكى به سوى نور رفته بودم. خداى من، كمكم كن!

ناگهان اسب حُرّ شيهه اى مى كشد. آرى! او تشنه است. حُرّ راهى را مى يابد و آن هم بهانه آب دادن به اسب است.

يكى از دوستانش به او نگاه مى كند و مى گويد:

- اين چه حالتى است كه در تو مى بينم. سرگشته و حيرانى؟ چرا بدنت چنين مى لرزد؟

- من خودم را بين بهشت و جهنّم مى بينم. به خدا قسم بهشت را انتخاب خواهم كرد، اگر چه بدنم را پاره پاره كنند. (1) حُرّ با تصميمى استوار، افسار اسب خود را در دست دارد و آرام آرام به سوى فرات مى رود. همه خيال مى كنند كه او مى خواهد اسب خود را سيراب كند. او اكنون فرمانده چهار هزار سرباز است كه همه در مقابل او تعظيم مى كنند.

او آن قدر مى رود كه از سپاه دور مى شود. حالا بهترين فرصت است! سريع بر روى اسب مى نشيند و به سوى اردوگاه امام پيش مى تازد.

آن قدر سريع چون باد كه هيچ كس نمى تواند به او برسد. اكنون وارد اردوگاه امام حسين عليه السلام شده است.

او شمشير خود را به زمين مى اندازد. آرام آرام به سوى امام مى آيد. هر كس به چهره او نگاه كند، درمى يابد كه او آمده است تا توبه كند.

وقتى روبه روى امام قرار مى گيرد مى گويد:

- سلام اى پسر رسول خدا! جانم فداى تو باد! من همان كسى هستم كه راه را بر تو بستم.

به خدا قسم نمى دانستم كه اين نامردان تصميم به كشتن شما خواهند گرفت. من از كردار خود پشيمانم. آيا خدا توبه مرا قبول مى كند. (2)


1- الإرشاد، ج 2، ص 99؛ إعلام الورى، ج 1، ص 460؛ مثير الأحزان، ص 58.
2- تاريخ الطبري، ج 5، ص 427؛ الكامل في التاريخ، ج 2، ص 563؛ الإرشاد، ج 2، ص 99.

ص: 165

- سلام بر تو! آرى، خداوند توبه پذير و مهربان است.

آفرين بر تو اى حُرّ!

امام از حُرّ مى خواهد كه از اسب پياده شود، چرا كه او مهمان است.

گوش كن! حُرّ در جواب امام اين گونه مى گويد: «من آمده ام تا تو را يارى كنم. اجازه بده تا با كوفيان سخن بگويم». (1) صداى حرّ در دشت كربلا مى پيچد. همه تعجّب مى كنند. صداى حُرّ از كدامين سو مى آيد: «اى مردم كوفه! شما بوديد كه به حسين نامه نوشتيد كه به كوفه بيايد و به او قول داديد كه جان خويش را فدايش مى كنيد. اكنون چه شده است كه با شمشيرهاى برهنه او را محاصره كرده ايد؟». (2) سپاه كوفه متعجّب شده اند و نداى بر حق حرّ را مى شنوند. در حالى كه سخنى از آنها به گوش نمى رسد. سخن حق در دل آنها كه عاشق دنيا شده اند، هيچ اثرى ندارد. حرّ باز مى گردد و كنار ياران امام در صف مبارزه مى ايستد. (3)

ساعت حدود هشت صبح است. همه ياران امام، تشنه هستند. در خيمه ها هم آب نيست.

سپاه كوفه منتظر فرمان عمرسعد است. دستور حمله بايد از طرف او صادر شود. ابتدا بايد مردم را با وعده پول خام تر نمود. براى همين، عمرسعد فرياد مى زند: «هر كس كه سر يكى از ياران حسين را بياورد هزار درهم جايزه خواهد گرفت». (4) تصميم بر آن شد تا ابتدا لشكر امام را تير باران نمايند. همه تيراندازان آماده شده اند، امّا اوّلين تير را چه كسى مى زند؟

آنجا را نگاه كن! اين عمرسعد است كه روى زمين نشسته و تير و كمانى در دست دارد. او آماده است تا اوّلين تير را پرتاب كند: «اى مردم! شاهد باشيد كه من خودم نخستين تير را به سوى حسين و يارانش پرتاب كردم». (5)


1- إعلام الورى، ج 1، ص 460؛ مثير الأحزان، ص 58؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 10.
2- تاريخ الطبري، ج 5، ص 427؛ الكامل في التاريخ، ج 2، ص 563.
3- تاريخ الطبري، ج 5، ص 427؛ الكامل في التاريخ، ج 2، ص 563؛ الإرشاد، ج 2، ص 99؛ إعلام الورى، ج 1، ص 460؛ مثير الأحزان، ص 58؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 10؛ وراجع: أنساب الأشراف، ج 3، ص 397؛ الأخبار الطوال، ص 256؛ المناقب لابن شهر آشوب، ج 4، ص 99؛ روضة الواعظين، ص 204.
4- تاريخ دمشق(ترجمة الإمام الحسين عليه السلام)، هامش، ص 324.
5- مثير الأحزان، ص 41.

ص: 166

تير از كمان عمرسعد جدا مى شود و به طرف لشكر امام پرتاب مى شود. جنگ آغاز مى شود. عمرسعد فرياد مى زند: «در كشتن حسين كه از دين بر گشته است شكى نكنيد». (1) واى خداى من، نگاه كن! هزاران تير به اين سو مى آيند.

ميدان جنگ با فرو ريختن تيرها سياه شده است. ياران امام، عاشقانه و صبورانه خود را سپر بلاى امام خود مى كنند و بدين ترتيب، حماسه بزرگ صبح عاشورا رقم مى خورد.

اين اوج ايثار و فداكارى است كه در تاريخ نمونه اى ندارد. زمين رنگ خون به خود مى گيرد و عاشقان پر و بال مى گشايند و تن هاى تير باران شده بر خاك مى افتند.

همه ياران در اين فكر هستند كه مبادا تيرى به امام اصابت كند. زمين و آسمان پر از تير شده و چه غوغايى به پاست!

عمرسعد مى داند كه به زودى همه تيرهاى اين لشكر تمام خواهد شد، در حالى كه او بايد براى مراحل بعدى جنگ نيز، مقدارى تير داشته باشد. به همين دليل، دستور مى دهد تا تيراندازى متوقّف شود.

آرامشى نسبى، ميدان را فرا مى گيرد. سپاه كوفه خيال مى كنند كه امام حسين عليه السلام را كشته اند. امّا آن حضرت سالم است و ياران او تيرها را به جان و دل خريده اند.

اكنون سى و پنج تن از ياران امام، شربت شهادت نوشيده و به ديدار خداى خويش رفته اند.

اشك در چشمان امام حلقه زده است. نيمى از ياران باوفاى او چه سريع پر گشودند و رفتند. سپاه كوفه، هلهله و شادى مى كنند.

امام همچنان از ديدن ياران غرق به خونش، اشك مى ريزد.

گوش كن! اين صداى امام است كه در دشت كربلا طنين انداز است: «آيا يار و ياورى هست كه به خاطر خدا مرا يارى نمايد؟».

جوابى شنيده نمى شود. اهل كوفه، سرمست پيروزى زودرس خود هستند.

در آسمان غوغايى بر پا مى شود. فرشتگان از خداوند اجازه مى گيرند تا براى يارى امام


1- تاريخ الطبري، ج 3، ص 323؛ الإرشاد، ج 2، ص 102.

ص: 167

بيايند. فرشتگان گروه گروه نزد امام حسين عليه السلام مى روند و مى گويند: «اى حسين! صدايت را شنيديم و آمده ايم تا تو را يارى كنيم».

اما امام ديدار خداوند را انتخاب مى كند و به فرشتگان دستور بازگشت مى دهد.

آرى! امام حسين عليه السلام در آن لحظه براى نجات از مرگ، طلب يارى نكرد، بلكه او براى آزادى اهل كوفه و همه كسانى كه تا قيامت فرياد او را مى شنوند، صدايش را بلند كرد تا شايد دلى بيدار شود و به سوى حق بيايد و از آتش جهنّم آزاد گردد.

از آغاز حمله و تيرباران دسته جمعى ساعتى مى گذرد. اكنون نوبت جنگ تن به تن و فداكارى ديگر ياران مى رسد. آيا مى دانى كه شعار ياران امام چيست؟

شعار آنها «يا محمّد» است. (1) آرى! تنها نام پيامبر صلى الله عليه و آله است كه غرور و عزّت را براى لشكر حق به همراه دارد.

اكنون ساعت حدود نُه صبح است و نيمى از ياران امام به شهادت رسيده اند و حالا نوبت پروانه هاى ديگر است.

حرّ نزد امام مى آيد و مى گويد: «اى حسين! من اوّلين كسى بودم كه به جنگ تو آمدم و راه را بر تو بستم. اكنون مى خواهم اوّلين كسى باشم كه به ميدان مبارزه مى رود و جانش را فداى شما مى كند. به اميد آنكه روز قيامت اوّلين كسى باشم كه با پيامبر صلى الله عليه و آله دست مى دهد. (2) من وقتى اين كلام را مى شنوم به همّت بالاى حرّ آفرين مى گويم! به راستى كه تو معمّاى بزرگ تاريخ هستى! تا ساعتى قبل در سپاه كفر بودى و اكنون آن قدر عزيز شده اى كه مى خواهى روز قيامت اوّلين كسى باشى كه با پيامبر صلى الله عليه و آله دست مى دهد.

مى دانم كه خداوند اين سخن را بر زبان تو جارى ساخت تا عظمت حسينش را نشان دهد. حسين كسى است كه توبه كنندگان را عزيزتر مى داند به شرط آنكه مثل تو، مردانه توبه كنند. تو مى خواهى به گنه كاران پيام دهى كه بياييد و حسينى شويد.


1- الكافي، ج 5، ص 47؛ بحار الأنوار، ج 19، ص 63، ح 1.
2- اللهوف فى قتلى الطفوف، ص 62؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 13؛ وراجع: الفتوح، ج 5، ص 101؛ وراجع: مطالب السؤول، ص 76؛ كشف الغمّة، ج 2، ص 262.

ص: 168

امام به حُرّ اجازه مى دهد و او بر اسب رشيدش سوار مى شود و به ميدان مى آيد. انبوه سپاه برايش حقير و ناچيز جلوه مى كند. اكنون او «رَجَز» مى خواند.

همان طور كه مى دانى «رجز» شعر حماسى است كه در ميدان رزم خوانده مى شود.

گوش كن! «من حُرّ هستم كه زبانزد مهمان نوازى ام، من پاسدار بهترين مرد سرزمين مكّه ام». (1) غبار از زمين برمى خيزد. حُرّ به قلب لشكر مى زند، اما اسب او زخمى شده است. سپاه كوفه مى ترسد و عقب نشينى مى كند.

عمرسعد كه كينه زيادى از حُرّ به دل گرفته است، دستور مى دهد تا او را تير باران كنند.

تيرها پشت سر هم مى آيند. فرياد حُرّ بلند است: «بدانيد كه من مرد ميدان هستم و از حسين پاسدارى مى كنم». (2) او مى جنگد و چهل تن از سپاه دشمن را به خاك سياه مى نشاند. اما سرانجام دشمن او را محاصره مى كند. تيرها و نيزه ها حمله ور مى شوند. نيزه اى سينه حُرّ را مى شكافد و او روى زمين مى افتد.

ياران امام به نزد حُرّ مى روند و او را به سوى خيمه ها مى آورند. امام نيز به استقبال آمده و در كنار حُرّ به روى زمين مى نشيند و سر او را به سينه گرفته و با دست هاى خود، خاك و خون را از چهره او پاك مى كند.

حُرّ آخرين نگاه خود را به آقاى خود مى كند. لحظه پرواز فرا رسيده است، او به صورت امام لبخند مى زند، به راستى، چه سعادتى از اين بالاتر كه او روى سينه مولاى خويش جان مى دهد.

گوش كن، امام با حُرّ سخن مى گويد: «به راستى كه تو حُرّ هستى، همانگونه كه مادرت تو را حُرّ نام نهاد».

و حتماً مى دانى كه «حُرّ» به معناى «آزادمرد» است. آرى! حُرّ همان آزادمردى است كه در هنگامه غربت به يارى امام زمان خويش آمد و جان خود را فداى حق و حقيقت نمود و با


1- مقتل الحسين عليه السلام، للخوارزمي، ج 2، ص 9؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 13.
2- الإرشاد، ج 2، ص 104؛ إعلام الورى، ج 1، ص 463؛ وراجع: مثير الأحزان، ص 60؛ الكامل في التاريخ، ج 2، ص 566.

ص: 169

حماسه توبه خود، تاريخ را شگفت زده كرد. (1)

يَسار و سالم، دو غلام ابن زياد به ميدان آمده اند و مبارز مى طلبند.

كيست كه به جنگ ما بيايد؟ حبيب و بُرَير از جا برمى خيزند تا به جنگ آنها بروند. امّا امام، شانه هايشان را مى فشارد كه بنشينند. (2) عبد اللَّه كَلْبى همراه همسر خود، به كربلا آمده است. او وقتى كه شنيد كوفيان به جنگ امام حسين عليه السلام مى آيند، تصميم گرفت براى يارى امام به كربلا بيايد. آرى! او همواره آرزوى جهاد با دشمنان دين را در دل داشت. (3) اكنون روبه روى امام حسين عليه السلام ايستاده است و مى گويد: «مولاى من! اجازه بدهيد تا به جنگ اين نامردان بروم».

امام به او نگاهى مى كند، پهلوانى را مى بيند با بازوانى قوى. درست است اين پهلوان بايد به جنگ آن دو نفر برود. لبخند بر لب هاى او مى نشيند و براى رسيدن به آرزوى خود در دفاع از حسين عليه السلام سوار بر اسب مى شود.

- تو كيستى؟ تو را نمى شناسيم.

- من عبد اللَّه كلبى هستم!

- چرا حبيب و بُرَير نيامدند؟ ما آنها را به مبارزه طلبيده بوديم.

ناگهان عبد اللَّه كلبى شمشير خود را به سوى يسار مى برد و در كارزارى سخت، او را به زمين مى افكند. (4) سالم، فرصت را غنيمت شمرده به سوى عبد اللَّه كلبى حمله ور مى شود. ناگهان شمشيرِ سالم فرود مى آيد و انگشتان دست چپ عبد اللَّه كلبى قطع مى شود.

يكباره عبد اللَّه كلبى به خروش مى آيد و با حمله اى سالم را هم به قتل مى رساند. اكنون او در ميدان قدم مى زند و مبارز مى طلبد. امّا از لشكر كوفه كسى جواب او را نمى دهد.


1- مقتل الحسين عليه السلام، للخوارزمي، ج 2، ص 9؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 13.
2- الإرشاد، ج 2، ص 101؛ إعلام الورى، ج 1، ص 461؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 12.
3- تاريخ الطبري، ج 5، ص 429- 438؛ الكامل في التاريخ، ج 2، ص 564- 566؛ مقتل الحسين عليه السلام، للخوارزمي، ج 2، ص 8.
4- تاريخ الطبري، ج 5، ص 429- 438؛ الكامل في التاريخ، ج 2، ص 564- 566؛ مقتل الحسين عليه السلام، للخوارزمي، ج 2، ص 8.

ص: 170

نمى دانم چه مى شود كه دلش هواى ديدن يار مى كند.

دست چپ او غرق به خون است. به سوى امام مى آيد. لبخند رضايت امام را در چهره آن حضرت مى بيند و دلش آرام مى گيرد. رو به دشمن مى كند و مى گويد: «من قدرتمندى توانا و جنگ جويى قوى هستم». (1) عمرسعد دستور مى دهد كه اين بار گروهى از سواران به سوى عبد اللَّه كلبى حمله ببرند.

آنها نيز، چنين مى كنند. امّا برق شمشير عبداللَّه، همه را به خاك سياه مى نشاند.

ديگر كسى جرأت ندارد به جنگ اين شير جوان بيايد. عمرسعد كه كارزار را سخت مى بيند، دستور مى دهد تا حلقه محاصره را تنگ تر كنند و گروه گروه بر عبد اللَّه كلبى حمله ببرند.

دل همسرش بى تاب مى شود. عمود خيمه اش را مى كند و به ميدان مى رود. خود را به نزديكى هاى عبد اللَّه كلبى مى رساند و فرياد مى زند: «فدايت شوم، در راه حسين مبارزه كن! من نيز، هرگز تو را رها نمى كنم تا كنارت كشته شوم». (2) اى زنان دنيا! بياييد وفادارى را از اين خانم ياد بگيريد! او وقتى مى فهمد كه شوهرش در راه حق است، او را تشويق مى كند و تا پاى جان در كنار او مى ماند.

امام اين صحنه را مى بيند و در حق همسر عبداللَّه دعا مى كند و به او دستور مى دهد تا به خيمه ها برگردد.

همسر عبداللَّه به خيمه باز مى گردد. امّا دلش در ميدان كارزار و كنار شوهر است. سپاه كوفه هجوم مى آورند و گرد و غبار بلند مى شود، به طورى كه ديگر چيزى را نمى بينم.

عبد اللَّه كلبى كجاست؟ خداى من! او بى حركت روى زمين افتاده است. به يقين روحش در بهشت جاودان، مهمان رسول خداست.

زنى سراسيمه به سوى ميدان مى دود. او همسر عبد اللَّه كلبى است كه پيش از اين شوهرش را تشويق مى كرد. او كنار پيكر بى جان عزيزش مى رود و زانو مى زند و سر همسر را به سينه مى گيرد.

خون از صورتش پاك مى كند و بر پيشانى مردانه اش بوسه مى زند؛ «بهشت گوارايت باشد». اشك


1- الإرشاد، ج 2، ص 101؛ إعلام الورى، ج 1، ص 461؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 12.
2- تاريخ الطبري، ج 5، ص 429- 438؛ الكامل في التاريخ، ج 2، ص 564- 566.

ص: 171

از چشمان او مى ريزد و صداى گريه و مرثيه اش هر دلى را بى تاب مى كند.

اين رسم عرب است كه زنى را كه مشغول عزادارى است نبايد آزار داد. امّا عمرسعد مى ترسد كه مرثيه اين زن، دل هاى خفته سپاه را بيدار كند. براى همين، به يكى از سربازان خود دستور مى دهد تا او را ساكت كند.

غلام شمر مى آيد و عمود چوبى بر سر او فرود مى آورد. خون از سرِ او جارى مى شود و با خون صورت همسرش آميخته مى گردد. (1) خوشا به حال تو كه تنها زن شهيد در كربلا هستى! امّا به راستى، چقدر زنان جامعه من، تو را مى شناسند و از تو درس مى گيرند؟ كاش، همه زنان مسلمان نيز، همچون تو اين گونه يار و مددكار شوهران خوب خود باشند. هر كجا كه در تاريخ مردى درخشيده است، كنار او همسرى مهربان و فداكار بوده است.

عبد اللَّه كلبى تنها شير مرد صحراى كربلاست كه كنار پيكر خونينش، پيكر همسرش نيز غرق در خون است. آن دو كبوتر با هم پرواز كردند و رفتند.

بيا و عشق را در صحراى كربلا نظاره گر باش.

مُجَمَّع، اهل كوفه است. امّا اكنون مى خواهد در مقابل سپاه كوفه بايستد.

او به سوى سه نفر از دوستان خود مى رود. گوش كن! او با آنها در حال گفت وگو است:

«بنگريد كه چگونه دوستان ما به خاك و خون كشيده شدند و چگونه دشمن قهقهه مستانه سر مى دهد. بياييد ما با هم يك گروه كوچك تشكيل دهيم و با هم به جنگ اين نامردها برويم».

دوستان با او موافق اند. آنها مى خواهند پاسخى دندان شكن به گستاخى دشمن بدهند.

چهار شير كربلا به سوى امام مى روند تا براى رفتن به ميدان، از ايشان اجازه بگيرند. امام در حق آنها دعا مى كند و بدين ترتيب به آنها اجازه رفتن مى دهد. چهار جوان مرد مى آيند و در حالى كه شمشيرهاى آنها در هوا مى چرخد، به قلب سپاه حمله مى برند.


1- الكامل في التاريخ، ج 2، ص 564- 566؛ مقتل الحسين عليه السلام، للخوارزمي، ج 2، ص 8.

ص: 172

همه فرار مى كنند و سپاه كوفه در هم مى ريزد. آنها شانه به شانه يكديگر حمله مى كنند.

گاه به قلب لشكر مى زنند و گاه به سمت چپ و گاه به سمت راست. هيچ كس توان مقابله با آنها را ندارد. آنها مى خواهند انتقام خونِ شهيدان را بگيرند. خدا مى داند كه چقدر از اين نامردها را به خاك سياه مى نشانند.

عمرسعد بسيار عصبانى مى شود. اين چهار نفر، يك لشكر را به زانو در آورده اند. يك مرتبه فكرى به ذهن عمرسعد مى رسد و دستور مى دهد تا هنگامى كه آنها به قلب لشكر حمله مى كنند لشكر راه را باز كند تا آنها به عقب سپاه برسند و آن گاه آنها را محاصره كنند.

اين نقشه اجرا مى شود و اين چهار تن در حلقه محاصره قرار مى گيرند. صداى «يا محمّد» آنها به گوش امام مى رسد. امام، عبّاس را به كمك آنها مى فرستد. عبّاس همچون حيدر كرّار مى تازد و با شتاب به سپاه كوفه مى رسد. همه فرار مى كنند و حلقه محاصره شكسته مى شود و آنها به سوى امام مى آيند.

همسفرم، نگاه كن! با اينكه پيكر آنها زخم هاى زيادى خورده است، امّا باز هم عزم جهاد دارند. ماندن، رسمِ جوان مردى نيست. آنها مى خواهند باز گردند. ولى اى كاش آبى مى بود تا اين ياران شجاع، گلويى تازه مى كردند!

با ديدن امام و شنيدن كلام آن حضرت، جانى تازه در وجودشان دميده مى شود. بدين ترتيب به سوى ميدان باز مى گردند. باران تير و نيزه شروع مى شود و گرد و غبار همه جا را فرا مى گيرد. نبرد سنگين شده است ... و اندكى پس از آن در خاموشى فريادها و نشستن غبار، پيكر چهار شهيد ديده مى شود كه كنار هم خفته اند. (1)

تاكنون نام نافِع بن هلال را شنيده اى؟ آن كه تيرانداز ماهر كربلاست.

او تيرهاى زيادى همراه خود به كربلا آورده و نام خود را بر روى همه تيرها نوشته است.

اينك زمان فداكارى او رسيده است.


1- تاريخ الطبري، ج 5، ص 446؛ الكامل في التاريخ، ج 2، ص 569.

ص: 173

او براى دفاع از امام حسين عليه السلام، تير در كمان مى نهد و قلب دشمنان را نشانه مى گيرد و تعدادى را به خاك سياه مى نشاند. تيرهاى او تمام مى شود. پس خدمت امام حسين عليه السلام مى آيد و اجازه ميدان مى خواهد.

امام نيز به او اجازه جنگ مى دهد. گوش كن اين صداى نافع است: «روى نيازم كجاست، سوى حسين است و بس».

او مى رزمد و به جلو مى رود. همه مى ترسند و از مقابلش فرار مى كنند. (1) عمرسعد، دستور مى دهد هيچ كس به تنهايى به جنگ ياران حسين نرود. آنها به جاى جنگ تن به تن، هر بار كه يكى از ياران امام حمله مى كند، دسته جمعى حمله كرده و او را محاصره مى كنند.

دشمنان دور نافع حلقه مى زنند و او را آماج تيرها قرار مى دهند و سنگ به سوى او پرتاب مى كنند. اما او مانند شير مى جنگد و حمله مى برد. دشمن حريف او نمى شود. تيرى به بازوى راست او اصابت مى كند و استخوان بازويش مى شكند.

او شمشير را به دست چپ مى گيرد و شمشير مى زند و حمله مى كند. تير ديگرى به بازوى چپ او اصابت مى كند، او ديگر نمى تواند شمشير بزند.

اكنون دشمنان نزديك تر مى شوند. او نمى تواند از خود دفاع كند. دشمنان، نافع را اسير مى كنند و در حالى كه خون از بازوهايش مى چكد، او را نزد عمرسعد مى برند.

عمرسعد تا نافع را مى بيند او را مى شناسد و مى گويد: «واى بر تو نافع، چرا بر خودت رحم نكردى؟ ببين با خودت چه كرده اى؟». (2) نافع مردانه جواب مى دهد: «خدا مى داند كه من بر اراده و باور خود هستم و پشيمان نيستم و در نبرد با شما نيز، كوتاهى نكردم. شما هم خوب مى دانيد كه اگر بازوان من سالم بود، هرگز نمى توانستيد اسيرم كنيد. دريغا كه دستى براى شمشير زدن نمانده است». (3) همه مى فهمند اگر چه نافع بازوان خود را از دست داده، امّا هرگز دست از آرمان خويش بر نداشته است. او هنوز در اوج مردانگى و دفاع از امام خويش ايستاده است.

شمر فرياد مى زند: «او را به قتل برسان». عمرسعد مى گويد: «تو خود او را آورده اى،


1- مقتل الحسين عليه السلام للخوارزمي ج 2 ص 20، الفتوح ج 5 ص 109، بحار الأنوار ج 45 ص 27.
2- تاريخ الطبري، ج 5، ص 441؛ الكامل في التاريخ، ج 2، ص 568.
3- البداية والنهاية، ج 8، ص 184.

ص: 174

خودت هم او را بكش». شمر خنجر مى كشد. «إنّا للَّه و إنّا اليه راجعون».

روح نافع پر مى كشد و به سوى آسمان پرواز مى كند. (1)

دشمن قصد جان امام را كرده است. اين بار دشمن مى خواهد از سمت چپ حمله كند.

ياران امام راه را بر آنها مى بندند. مسلم بن عوسجه سوار بر اسب، شمشير مى زند و قلب دشمن را مى شكافد. شجاعت او، ترس و وحشت در دل دشمن انداخته است. اين پيرمرد هشتاد ساله، چنين رَجَز مى خواند: «من شير قبيله بنى اسَد هستم». (2) آرى! همه اهل كوفه مسلم بن عَوْسجه را مى شناسند. او در ركاب پيامبر شمشير زده است و همه مردم او را به عنوان يار پيامبر صلى الله عليه و آله مى شناسند.

لشكر كوفه تصميم به كشتن مسلم بن عوسجه گرفته و به سوى او هجوم مى آورند. او دوازده نفر را به خاك سياه مى نشاند. لشكر او را محاصره مى كنند. گرد و غبار به آسمان مى رود و من چيز ديگرى نمى بينم. بايد صبر كنم تا گرد و غبار فروكش كند.

امام حسين عليه السلام و ياران به كمك مسلم بن عوسجه مى شتابند. همه وارد اين گرد و غبار مى شوند، هيچ چيز پيدا نيست. پس از لحظاتى، وسط ميدان را مى بينم كه بزرگ مردى بر روى خاك آرميده، در حالى كه صورت نورانيش از خون رنگين شده است و امام همراه حبيب بن مظاهر كنار او نشسته اند.

مسلم بن عوسجه چشمان خود را باز مى كند. سر او اكنون در سينه امام است. (3) قطره هاى اشك، گونه امام را مى نوازد. سر به سوى آسمان مى گيرد و با خداى خويش سخن مى گويد.

حبيب بن مظاهر جلو مى آيد. او مى داند كه اين رفيق قديمى به زودى او را ترك خواهد كرد. براى همين به او مى گويد: «آيا وصيتّى دارى تا آن را انجام دهم؟»

مسلم بن عوسجه مى خندد. او ديگر توان حركت ندارد. امّا گويى وصيتى دارد. پس


1- تاريخ الطبري، ج 5، ص 441؛ الكامل في التاريخ، ج 2، ص 568؛ تاريخ الطبري، ج 5، ص 435؛ الكامل في التاريخ، ج 2، ص 565؛ الإرشاد، ج 2، ص 103؛ إعلام الورى، ج 1، ص 462؛ مثير الأحزان، ص 60.
2- المناقب لابن شهر آشوب، ج 4، ص 102؛ بحارالأنوار، ج 45، ص 19؛ الفتوح، ج 5، ص 105؛ مقتل الحسين عليه السلام، للخوارزمي، ج 2، ص 14.
3- مثير الأحزان، ص 63.

ص: 175

آخرين نيرو و توان خود را بر سر انگشتش جمع مى كند و به سوى امام حسين عليه السلام اشاره مى كند: «اى حبيب! وصيّت من اين است كه نگذارى اين آقا، غريب و بى ياور بماند».

اشك در چشمان حبيب حلقه مى زند و مى گويد: «به خداى كعبه قسم مى خورم كه جانم را فدايش كنم». (1) چشمان مسلم بن عوسجه آرام آرام بسته مى شود و در آغوشِ امام جان مى دهد.

همسفرم! آيا عابِس را مى شناسى؟

عابس نامه رسان مسلم بن عقيل بود. مسلم او را به مكّه فرستاد تا نامه مهمى را به امام حسين عليه السلام برساند.

كسانى كه به امام حسين عليه السلام نامه نوشتند شمشير در دست دارند و به خونش تشنه شده اند.

عابِس نيز همچون ديگر دلاوران طاقت اين همه نامردى و نيرنگ را ندارد. خدمت امام مى رسد: «مولاى من! در روى اين زمين هيچ كس را به اندازه شما دوست ندارم. اگر چيزى عزيزتر از جان مى داشتم آن را فدايت مى كردم». (2) امام نگاهى به او مى اندازد. آرى! خدا چه ياران با وفايى به حسين داده است! عابِس، اجازه ميدان مى گيرد و مى خواهد حركت كند. پس با نگاهى ديگر به محبوب خود از او خداحافظى مى كند.

عابِس، شمشير به دست وارد ميدان مى شود و خشمگين و بى پروا به سوى دشمن مى تازد. رَبيع كسى است كه در يكى از جنگ ها هم رزم او بوده است. امّا اكنون به خاطر مال دنيا در سپاه كوفه است.

او فرياد مى زند: «اى مردم! اين عابس است كه به ميدان آمده، من او را مى شناسم. اين شير شيران است. به نبرد او نرويد كه به خدا قسم هر كس مقابل او بايستد كشته خواهد شد». (3) عابس در وسط ميدان ايستاده است و مبارز مى طلبد: «آيا يك مرد در ميان شما نيست كه به جنگ من بيايد؟». هيچ كس جواب نمى دهد. ترس وجود همه را فرا گرفته است. عمرسعد


1- تاريخ الطبري، ج 5، ص 435؛ الكامل في التاريخ، ج 2، ص 565؛ مقتل الحسين عليه السلام، للخوارزمي، ج 2، ص 15؛ الإرشاد، ج 2، ص 103؛ الأمالي للشجري، ج 1، ص 172؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 19؛ وراجع: أنساب الأشراف، ج 3، ص 400.
2- أنساب الأشراف، ج 3، ص 404.
3- تاريخ الطبري، ج 5، ص 444؛ مقتل الحسين عليه السلام، للخوارزمي، ج 2، ص 23؛ البداية والنهاية، ج 8، ص 185؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 29؛ وراجع: الكامل في التاريخ، ج 2، ص 569.

ص: 176

عصبانى است. چرا يك نفر جواب نمى دهد؟ همه مى ترسند، شير شيران به ميدان آمده است.

باز اين صدا در دشت كربلا مى پيچد: «آيا يك نفر هست كه با من مبارزه كند؟».

عمرسعد اين صحنه را مى بيند كه چگونه ترس بر آن سپاه بزرگ سايه افكنده است. او به هر كسى كه دستور مى دهد به ميدان برود، كسى قبول نمى كند. پس با عصبانيت فرياد برمى آورد: «او را سنگ باران كنيد». (1) سنگ از هر طرف مى بارد. امّا هيچ مبارزى به ميدان نمى آيد.

نامردها! چرا سنگ مى زنيد. مگر شما براى جنگ نيامده ايد، پس چرا به ميدان نمى آييد؟

آرى! شما حقير هستيد و بايد حقيرتر بشويد.

نگاه كن! حماسه اى در حال شكل گيرى است.

عابس لباس رزم از بدن بيرون مى آورد و به گوشه اى پرتاب مى كند و فرياد مى زند:

«اكنون به جنگم بياييد!».

همه از كار عابس متعجّب مى شوند و عابس به سوى سپاه كوفه حمله مى برد. (2) به هر سو كه هجوم مى برد، همه فرار مى كنند. عدّه زيادى را به خاك سياه مى نشاند.

دشمن فرياد مى زند: «محاصره اش كنيد، تير بارانش كنيد». و به يكباره باران تير و سنگ شروع به باريدن مى كند و حلقه محاصره تنگ تر مى شود.

او همه تيرها را به جان و دل مى خرد. از سر تا پاى او خون مى چكد. اكنون او با پيكرى خونين در آغوش فرشتگان است!

آرى! او به آرزويش كه شهادت است، مى رسد. (3)

او جَوْن است، غلامِ ابوذر غِفارى كه بعد از مرگ ابوذر، همواره در خدمت امام حسين عليه السلام بوده است.

او در اصل اهل سودان است و رنگ پوستش سياه مى باشد. امام كه دايماً اطراف اردوگاه را


1- تاريخ الطبري، ج 5، ص 444؛ مقتل الحسين عليه السلام، للخوارزمي، ج 2، ص 23.
2- البداية والنهاية، ج 8، ص 185؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 29؛ وراجع: الكامل في التاريخ، ج 2، ص 569.
3- الإرشاد، ج 2، ص 106؛ مثير الأحزان، ص 66.

ص: 177

بررسى مى كند، اين بار كنار ميدان ايستاده است. جَوْن جلو مى آيد و مى گويد:

- مولاى من، آيا اجازه مى دهيد به ميدان بروم. مى خواهم جانم را فداى شما كنم.

- اى جَوْن! خدا پاداش خيرت دهد. تو با ما آمدى، رنج اين سفر را پذيرفتى، همراه و همدل ما بودى و سختى هاى زيادى نيز، كشيدى، امّا اكنون به تو رخصت بازگشت مى دهم.

تو مى توانى بروى.

اشك در چشم جَون حلقه مى زند. شانه هايش مى لرزد و با صدايى لرزان مى گويد: «آقا، عزيز پيامبر، در شادى ها با شما بودم و اكنون در اوج سختى شما را تنها بگذارم!».

امام شانه هاى او را مى نوازد و با لبخندى پر از محبّت اجازه ميدان به او مى دهد.

جَوْن رو به امام مى كند و مى گويد: «آقا، دعا كن پس از شهادت، سپيدرو و خوشبو شوم».

نمى دانم چه شده است كه جَون اين خواسته را از امام طلب مى كند. امّا هر چه هست اين تنها خواسته اوست.

جَون به ميدان مى رود. شمشير مى زند و چنين مى خواند: «به زودى مى بينيد كه غلامِ سياهِ حسين، چگونه مى جنگد و از فرزند پيامبر دفاع مى كند». (1) دستور مى رسد تا او را محاصره كنند. سپاه كوفه به پيش مى تازد و او شمشير مى زند.

گرد و غبار به آسمان بلند شده، جَوْن بر روى خاك افتاده است. آخرين لحظه هاى عمر اوست. چشم هاى خود را بر هم مى نهد. او به ياد دارد كه امام حسين عليه السلام بالاى سر شهدا مى رفت. با خود مى گويد آيا آقايم به بالين من نيز، خواهد آمد؟ نه، من لايق نيستم. من تنها غلامى سياه هستم. حسين به بالين كسانى مى رود كه از بزرگان و عزيزان هستند. منِ سياه كجا و آنها كجا!

ناگهان صدايى آشنا مى شنود. دستى مهربان سر او را از زمين بلند مى كند. خداى من، اين دست مهربان كيست كه سر مرا به سينه گرفته است؟ بوى مولايم به مشامم مى رسد. يعنى مولايم آمده است؟!

جَون با زحمت چشمانش را باز مى كند و مولايش حسين را مى بيند. خداى من! چه


1- مثير الأحزان، ص 63؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 22.

ص: 178

مى بينم؟ مولايم حسين آمده است.

او مات و مبهوت است. مى خواهد بلند شود و دو زانو در مقابل آقاى خود بنشيند، امّا نمى تواند. مى خواهد سخن بگويد، امّا نمى تواند. با چشم با مولايش سخن مى گويد. بعد از لحظاتى چشم فرو مى بندد و روحش پر مى كشد.

امام در اينجا به ياد خواسته او مى افتد. براى همين، دست به دعا برمى دارد: «بار خدايا! رويش را سفيد، بويش را خوش و با خوبان محشورش نما».

آرى! خداوند دعاى امام حسين عليه السلام را مستجاب مى كند و پس از چند روز وقتى بنى اسد براى دفن كردن شهدا به كربلا مى آيند، بدن او را مى يابند در حالى كه خوشبوتر از همه گل هاست. (1) او در بهشت، همنشين امام خواهد بود.

اكنون نوبت بُرَيْر است تا جان خود را فداى امامش كند.

برير معلّم قرآن كوفه است. او با آنكه حدود شصت سال سن دارد. امّا دلش هنوز جوان است. او نيز، با اجازه امام به سوى ميدان مى شتابد: «من بُرَيرام. چون شيرى هستم كه از هيچ كس نمى ترسد».

او مبارز مى طلبد، چه كسى مى خواهد به جنگ او برود؟

در سپاه كوفه خبر مى پيچد كه معلّم بزرگ قرآن به جنگ آمده و مبارز مى طلبد.

شرم در چهره آنها نشسته است. آيا به جنگ استاد خود برويم؟

صداى بُرَير در ميدان طنين انداخته است. عمرسعد فرياد مى زند: «چرا كسى به جنگ او نمى رود؟ چرا همه ايستاده اند؟». به ناچار يكى از سربازان خود به نام يزيد بن مَعْقِل را به جنگ بُرَيرمى فرستد.

- اى بُرَير! تو همواره از علىّ بن ابى طالب دفاع مى كردى؟


1- الفتوح، ج 5، ص 108؛ أنساب الأشراف، ج 3، ص 403؛ مقتل الحسين عليه السلام، للخوارزمي، ج 2، ص 19، المناقب لابن شهر آشوب، ج 4، ص 103؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 23.

ص: 179

- آرى! اكنون هم بر همان عقيده ام.

- راه تو، راه باطل و راه شيطان است.

- آيا حاضرى داورى را به خدا بسپاريم و با هم مبارزه كنيم و از خدا بخواهيم هر كس كه گمراه است كشته و هر كس كه راستگو است پيروز شود؟

- آرى! من آماده ام.

سكوتى عجيب بر كربلا حكم فرماست. چشم ها گاه به بُرَير نگاه مى كند و گاه به يزيد بن معقل.

بُرَير دست به سوى آسمان برمى دارد و دعا مى كند كه فرد گمراه كشته شود.

سپاه كوفه آرزو مى كنند كه يزيد بن معقل پيروز شود. عمرسعد دستور مى دهد تا همه لشكر براى يزيد بن معقل دعا كنند. آنها به اين فكر مى كنند كه اگر بُرَير شكست بخورد، بر حقّ بودن سپاه كوفه بر همه آشكار خواهد شد. به راستى، نتيجه چه خواهد شد؟ آيا بُرَير مى تواند حريف خود را شكست دهد؟ آرى! در واقع، اين بُرَير است كه يزيد بن معقل را به جهنم مى فرستد. صداى «اللَّه اكبر» در لشكر حقّ، بلند است.

بدين ترتيب، بر همه معلوم شد كه راه بُرَير حق است. عمرسعد بسيار عصبانى است.

گروهى را براى جنگ مى فرستد. جنگ بالا مى گيرد. بدن بُرَير زخم هاى بسيارى برمى دارد.

در اين گيرودار، مردى به نام ابن مُنْقِذ از پشت سر حمله مى كند و نيزه خود را بر كمر بُرَير فرو مى آورد. برير روى زمين مى افتد. «إنّا للَّه و إنّا اليه راجعون».

روح بلند بُرَير نيز، به سوى آسمان پر مى كشد. (1)

همسفر خوبم! اكنون ديگر وقت آن است كه حكايت سقّاى كربلا را برايت روايت كنم.

او علمدار و جوان مرد سى و پنج ساله كربلا بود. آيا مى دانى كه چرا او را سقّاى كربلا


1- تاريخ الطبري، ج 5، ص 431؛ وراجع: الكامل في التاريخ، ج 2، ص 565؛ أنساب الأشراف، ج 3، ص 399.

ص: 180

ناميده اند؟

از روز هفتم كه آب را بر امام حسين عليه السلام و يارانش بستند، او بارها و بارها همراه ديگر ياران، به سوى فرات حمله ور مى شد تا براى خيمه ها، آب بياورد.

البته تو خود مى دانى كه دشمن، هزاران نفر را در اطراف فرات مأمور كرده است تا نگذارند كسى آب ببرد. امّا عبّاس و همراهانش هر بار كه به سوى فرات مى رفتند، با دست پر، باز مى گشتند.

آرى! تا فرزندان ام البَنين زنده اند، در خيمه ها، مقدارى آب پيدا مى شود.

در روايت ها آمده است كه پس از شهادت حضرت زهرا(عليها السلام)، حضرت على عليه السلام به برادرش عقيل فرمود: «همسرى براى من پيدا كن كه از شجاع ترين طايفه عرب باشد». عقيل نيز، امّ البنين را معرفى كرد. او از طايفه اى بود كه شجاعت و مردانگى آنها زبانزد روزگار بود.

اكنون چهار پسر ام البَنين عبّاس، جعفر، عثمان و عبداللَّه در كربلا هستند.

فرزندان امّ البنين تصميم گرفته اند كه بار ديگر براى آوردن آب به سوى فرات بروند.

دشمن از هر طرف در كمين آنها بود. آنها بايد از ميان چهار هزار سرباز مى گذشتند. خبر به آنها مى رسد كه آب در خيمه ها تمام شده است و تشنگى بيداد مى كند.

اين بار، عبّاس تنها با سه تن از برادران خود به سوى فرات حركت مى كند، زيرا يارانى كه پيش از اين او را همراهى مى كردند، اكنون به بهشت سفر كرده اند. آنها تصميم خود را گرفته اند. اين كار، دل شير مى خواهد. چهار نفر مى خواهند به جنگ چهار هزار نفر بروند.

حماسه اى شكل مى گيرد. پسران حيدر كرّار مى آيند! آنها لشكر چهار هزار نفرى را مى شكافند و خود را به آب مى رسانند.

عبّاس مشك را پر از آب مى كند و بر دوش مى گيرد و همراه برادران خود به سوى خيمه ها حركت مى كند. امّا آنها هنوز لب تشنه هستند.

مسلماً راه برگشت بسيار سخت تر از راه آمدن است. اينجا بايد مواظب باشى تا تيرى به

ص: 181

مشك اصابت نكند.

مشك بر دوش عبّاس است و سه برادر همچو پروانه، دور آن مى چرخند. آنها جان خود را سپر اين مشك مى كنند تا مشك سالم به مقصد برسد. همه بچه ها در خيمه ها، منتظر اين آب هستند. آيا اين مشك به سلامت به خيمه ها خواهد رسيد؟ صداى «آب، آب» بچّه ها هنوز در گوش پسران امّ البنين است.

آنها تيرها را به جان مى خرند و به سوى خيمه ها مى آيند. نمى توانم اوج حماسه را برايت به تصوير بكشم. عبّاس مشك بر دوش دارد و اشك در چشم!

او وقتى از فرات بالا آمد، سه برادرش همراه او بودند. تا اينكه دشمن شروع به تيرباران كرد و جعفر روى زمين افتاد. در واقع، او همه تيرها را به جان خريد. عبّاس مى خواهد بايستد و برادر را در آغوش كشد، امّا فرصتى نمانده است. جعفر با گوشه چشم، به او اشاره مى كند كه اى عباس برو، بايد مشك را به خيمه ها برسانى.

آيا مشك به سلامت به خيمه ها خواهد رسيد؟ اشك در چشمان عبّاس حلقه زده است.

آنها به راه خود ادامه مى دهند. كمى جلوتر، برادر ديگر بر زمين مى افتد.

عبّاس و ديگر برادرش به سوى خيمه ها مى روند. ديگر راهى تا خيمه ها نمانده است. اما سرانجام برادر ديگر هم روى زمين مى غلتد. (1) همه كودكان چشم انتظارند. آنها فرياد مى زنند: «عمو آمد، سقّاى كربلا آمد». امّا چرا او تنهاى تنها مى آيد؟

عزيزانم! بياشاميد، كه من سه برادر را براى اين آب از دست داده ام.

آيا عبّاس عليه السلام باز هم براى آوردن آب به سوى فرات خواهد رفت؟! اكنون نزديك ظهر است و گرماى آفتاب بيداد مى كند. اين همه زن و بچّه و يك مشك آب و آفتاب گرم كربلا!

ساعتى ديگر، باز صداى «آب، آب» كودكان در صحرا مى پيچد.

عبّاس بايد چه كند؟


1- شرح الأخبار، ج 3، ص 191.

ص: 182

او كه ديگر سه برادر ندارد. آنها پر كشيدند و رفتند.

تو اسْلَم غلامِ امام حسين عليه السلام هستى.

تو از نژاد تُركى و افتخارت اين است كه خدمت گذار امام حسين عليه السلام هستى. همراه امام از مدينه تا كربلا آمده اى و اكنون مى خواهى جان خود را فداى ايشان كنى.

دست خود را به سينه مى گذارى و به رسم ادب مى ايستى و اجازه ميدان مى خواهى. در نگاهت يك دنيا التماس است. با خود مى گويى: «آيا مولايم به من اجازه مى دهد؟».

امام نگاهى به تو مى كند. مى داند شوق رفتن دارى ... و سرانجام به سوى ميدان مى روى و فرياد مى زنى: «أميرى حسينٌ ونِعمَ الأميرِ»؛ «امير من، حسين است و او بهترين اميرهاست».

هيچ كس به زيبايى تو رَجَز نخوانده است. صدايت همه كوفيان را به فكر مى اندازد. به راستى، آيا رهبرى بهتر از حسين هم پيدا مى شود؟

اى كوفيان، شما رهبرى يزيد را قبول كرده ايد، امّا بدانيد كه در واقع در دنيا و آخرت ضرر كرديد، چراكه نه دنيا را داريد و نه آخرت را. ولى آقاى من حسين است. او در دنيا و آخرت به من آرامش و سعادت مى دهد.

تو مى غرّى و شمشير مى زنى و همه از مقابل تو فرار مى كنند. دشمن تاب شنيدن صداى تو را ندارد. محاصره ات مى كنند و بر سر و رويت تير و سنگ مى ريزند.

تو را مى بينم كه پس از لحظاتى روى خاك گرم كربلا افتاده اى. هنوز نيمه جانى دارى. به سوى خيمه ها نگاه مى كنى و چشم فرو مى بندى. گويى آرزويى در دل دارى كه از گفتنش شرم مى كنى. آيا مى شود مولايم حسين، كنار من هم بيايد؟

صداى شيهه اسبى به گوش مى رسد. خدايا! اين كيست كه به سوى من مى آيد؟ لحظه اى بى هوش مى شوى و سپس چشم باز مى كنى و مولاى خود را مى بينى!

خدايا، خواب مى بينم يا بيدارم؟ اين مولايم حسين عليه السلام است كه سرم را به سينه گرفته

ص: 183

است. اى تاريخ! بزرگوارى حسين عليه السلام را ببين. امام، صورت خود را به صورت تو مى گذارد!

و تو باور نمى كنى! خدايا! اين صورت مولايم است كه بر روى صورتم احساس مى كنم.

خيلى زود به آرزويت رسيدى و بهشت را لمس كردى! لبخند شادى و رضايت بر چهره ات مى نشيند. آخرين جمله زندگى ات را نيز، مى گويى: «چه كسى همانند من است كه پسر پيامبر صلى الله عليه و آله صورت به صورتش نهاده باشد».

به راستى، چه سعادتى بالاتر از اينكه آفتاب، تو را در آغوش گرفته است و روح تو از آشيانه جان پر مى كشد و به سوى آسمان ها پرواز مى كند.

امام بين غلام و پسرش فرق نمى گذارد و فقط در دو جا چنين مى كند. يكبار زمانى كه به بالين على اكبر مى آيد و صورت به صورت ميوه دلش مى گذارد و اينجا هم كه صورت به صورت غلامِ تُرك خود مى نهد و در واقع امام به ما مى آموزد كه بهترين مردم با تقواترين آنهاست. (1)

جوانان زيادى رفتند و جان خود را فداى حسين عليه السلام كردند. امّا اكنون نوبت او است.

بيش از هفتاد سال سن دارد. ولى دلش هنوز جوان است. آيا او را شناختى؟ او انس بن حارث است. همان كه سال ها پيش در ركاب پيامبر صلى الله عليه و آله شمشير مى زد. او به چشم خود ديده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله چقدر حسينش را مى بوسيد و مى بوييد.

نگاه كن! با دستمالى پيشانى خود را مى بندد تا ابروهاى سفيد و بلندش را زير آن مخفى كند. كمر خود را نيز محكم بسته است. او شمشير به دست به سوى امام مى آيد.

سلام مى كند و جواب مى شنود و اجازه ميدان مى خواهد. امام به او مى فرمايد: «اى شيخ! خدا از تو قبول كند». او لبخندى مى زند و به سوى ميدان حركت مى كند.

كوفيان همه او را مى شناسند و براى او به عنوان يكى از ياران پيامبر صلى الله عليه و آله احترام خاصى قايل اند. امّا اكنون بايد به جنگ او بروند. انس هيچ پروايى ندارد. گر چه در ظاهر پير و


1- مقتل الحسين عليه السلام، للخوارزمي، ج 2، ص 24؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 30؛ المناقب لابن شهر آشوب ج 4 ص 104؛ أعيان الشيعة، ج 3، ص 303.

ص: 184

شكسته شده است، ولى جرأت شير را دارد و به قلب سپاه دشمن مى تازد.

در مقابل سپاه مى ايستد و به مردم كوفه مى گويد: «آگاه باشيد كه خاندان علىّ بن ابى طالب پيرو خدا هستند و بنى اميّه پيرو شيطان».

آرى! او در اين ميدان از عشق به مولايش حضرت على عليه السلام، پرده برمى دارد. تنها كسى كه نام حضرت على عليه السلام را در ميدان كربلا، شعار خود نموده است، اين پيرمرد است.

او روزهايى را به ياد مى آورد كه در ركاب حضرت على عليه السلام در صفيّن و نهروان، شمشير مى زد. اكنون على گويان و با عشقى كه از حسين در سينه دارد، شمشير مى زند و كافران را به قتل مى رساند.

اما پس از لحظاتى، پير مردِ عاشورا روى خاك گرم كربلا مى افتد، در حالى كه محاسن سفيدش با خون سرخ، رنگين است. (1)

خدايا! اكنون نوبت كيست كه براى حسين عليه السلام جان فشانى كند؟

نگاه كن! وَهَب از دور مى آيد. آيا او را مى شناسى؟ يادت هست وقتى كه به كربلامى آمديم امام حسين عليه السلام كنار خيمه او ايستاد و به بركت دعاى ايشان چاه آنها، پر از آب شد. آنها مسيحى بودند، امّا چه وقت خوبى، حسينى شدند. روزى كه هزاران مسلمان به جنگ حسين آمده اند، وهب به يارى اسلام واقعى آمده است.

او اكنون آمده است تا اجازه ميدان بگيرد. مادر و همسر او كنار خيمه ايستاده اند و براى آخرين بار او را نگاه مى كنند. اكنون اين وهب است كه صدايش در صحراى كربلا طنين انداخته است: «به زودى ضربه هاى شمشير مرا مى بينيد كه چگونه در راه خدا شمشير مى زنم». (2) او مى رزمد و مى جنگد و عدّه زيادى را به قتل مى رساند. مادر كنار خيمه ايستاده است. او رزم فرزند خود را مى بيند و اشك شوق مى ريزد.


1- أنساب الأشراف، ج 3، ص 384؛ مثير الأحزان، ص 63؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 24؛ الفتوح، ج 5، ص 107؛ وراجع الأمالي للصدوق، ص 224؛ روضة الواعظين، ص 206؛ المناقب لابن شهر آشوب، ج 4، ص 102؛ مستدركات علم رجال الحديث، ج 2، ص 103.
2- المناقب لابن شهر آشوب، ج 4، ص 101؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 16.

ص: 185

او چگونه خدا را شكر كند كه پسرش اكنون در راه حسينِ فاطمه شمشير مى زند.

نگاه وهب به مادر مى افتد و به سرعت به سوى خيمه ها برمى گردد. نگاهى به مادر مى كند.

مادر تو چقدر خوشحالى! چقدر شاد به نظر مى آيى!

وهب شمشير به دست دارد و خون از سر و روى او مى ريزد. در اين جنگ، زخم هاى زيادى بر بدنش نشسته است. احساس مى كند كه بايد از مادر خود حلاليت بطلبد:

- مادر، آيا از من راضى هستى؟

- نه.

همه تعجّب مى كنند. چرا اين مادر از پسر خود راضى نيست! مادر به صورت وهب خيره مى شود و مى گويد: «پسرم، وقتى از تو راضى مى شوم كه تو در راه حسين كشته شوى».

آفرين بر تو اى بزرگ مادرِ تاريخ! وهب اكنون پيام مادر را درك كرده است.

آن طرف، همسر جوانش ايستاده است. او سخنِ مادر وهب را مى شنود كه فرزندش را به سوى شهادت مى فرستد.

همسر وهب جلو مى آيد: «وهب، مرا به داغ خود مبتلا نكن!». وهب در ميان دو عشق گرفتار مى شود. عشق به همسر مهربان و عشق به حسين عليه السلام.

وهب بايد چه كند؟ آيا نزد همسرش برگردد و رضايت او را حاصل كند و يا به سوى ميدان جنگ بتازد. البته همسر وهب حق دارد. چرا كه آنها چند روزى است كه مسلمان شده اند. او هنوز از درگيرى ميان جبهه حق و باطل چيز زيادى نمى داند.

صداى مادر، او را به خود مى آورد: «عزيزم، به سوى ميدان باز گرد و جان خود را فداى حسين كن تا در روز قيامت، جدش پيامبر صلى الله عليه و آله از تو شفاعت كند». (1) وهب، در يك چشم به هم زدن، انتخاب خود را مى كند و به سوى ميدان باز مى گردد. او مى جنگد و پيش مى رود. دست راست او قطع مى شود، شمشير به دست چپ مى گيرد و به جنگ ادامه مى دهد.

دست چپ او هم قطع مى شود. اكنون ديگر نمى تواند شمشير بزند. دشمنان او را اسير


1- مثير الأحزان، ص 62.

ص: 186

مى كنند و به نزد عمرسعد مى برند. عمرسعد به او مى گويد: «وهب، آن شجاعت تو كجا رفت؟» و آن گاه دستور مى دهد تا گردن وهب را بزنند. (1) سپاه كوفه اكنون خشنود است كه شير مردى را از پاى در آورده است. شمردستور مى دهد تا سر وهب را به سوى مادرش بيندازند. شمر، كينه وهب را به دل گرفته است، چرا كه اين مسيحىِ تازه مسلمان شده، حسّ حقارت را در همه سپاه كوفه زنده كرده است.

مادر وهب نگاه مى كند و سرِ فرزندش را مى بيند. او سرِ پسر خود را برمى دارد و مى بوسد و مى بويد. همه منتظر هستند تا صداى گريه و شيون او بلند شود، امّا از صداى گريه مادر خبرى نيست.

نگاه كن! او عمود خيمه اى را برمى دارد و به سوى دشمن مى دود. با همين چوب به جنگ دشمن مى رود و دو نفر را از پاى در مى آورد. همه مات و مبهوت اند. آيا اين همان مادرى است كه داغ فرزند ديده است؟

اينجاست كه امام حسين عليه السلام مى فرمايد: «اى مادر وهب، به خيمه ها برگرد. خدا جهاد را از زنان برداشته است».

او به خيمه برمى گردد. امام به او روى مى كند و مى فرمايد: «تو و پسرت روز قيامت با پيامبر خواهيد بود». (2) و چه وعده اى از اين بالاتر و بهتر!

ابو ثُمامه نگاهى به آسمان مى كند. خورشيد به ميانه آسمان رسيده است. بدين ترتيب آخرين دقايق راز و نياز با خداوند نزديك مى گردد.

او نزد امام مى رود. لب هاى خشك و ترك خورده امام، غمى بزرگ بر دلش مى نشاند. هوا بسيار گرم است و دشمن بسيار زياد و ياران بسيار اندك اند.

به امام مى گويد: «جانم به فدايت! دوست دارم آخرين نماز را با شما بخوانم. موقع اذان


1- مقتل الحسين عليه السلام، للخوارزمي، ج 2، ص 12؛ الفتوح، ج 5، ص 104؛ المناقب لابن شهر آشوب، ج 4، ص 101.
2- بحار الأنوار، ج 45، ص 17.

ص: 187

ظهر نزديك است». (1) امام در چشمان او نگاه مى كند: «نماز را به يادمان انداختى. خدا تو را در گروه نماز گزاران محشور كند».

امام رو به سپاه كوفه مى كند و از آنها مى خواهد تا براى خواندن نماز لحظاتى جنگ را متوقّف كنند. يكى از فرماندهان سپاه كوفه به نام ابن تميم فرياد مى زند: «نماز شما كه پذيرفته نيست». (2) حَبيب بن مظاهر از سخن او خشمناك مى شود و در جواب بى شرمى او چنين مى گويد:

«آيا گمان مى كنى كه نماز پسر پيامبر صلى الله عليه و آله قبول نمى شود و نماز نادانى چون تو قبول مى شود؟». (3) ابن تميم شمشير مى كشد و به سوى حبيب مى آيد. حبيب از امام اجازه مى گيرد و به جنگ با او مى رود. خون غيرت در رگ هاى حبيب به جوش مى آيد، او مى خواهد بى شرمى ابن تميم را پاسخ گويد.

شمشير حبيب به سوى ابن تميم نشانه مى رود. ابن تميم از اسب بر زمين مى افتد و ياران او به كمكش مى آيند.

حبيب، رَجَز مى خواند: «من حبيب هستم، من يكه تاز ميدان جنگم! مرگ در كام من همچون عسل است». (4) صف هاى سپاه كوفه همچون موجى سهمگين، حبيب را در برمى گيرد. باران سنگ و تير و نيزه است كه مى بارد. حلقه محاصره نيز، تنگ تر مى شود. حبيب مى غرّد و شمشير مى زند، اما نيزه ها و شمشيرها ...، جويبارى از خون، بر موى سپيد حبيب جارى مى كنند.

اكنون سر حبيب را بر گردن اسبى كه در ميدان مى تازانند آويخته اند. (5) دل امام با ديدن اين صحنه، به درد مى آيد و اشك از چشمانش جارى مى شود.

اى حبيب! تو چه يار خوبى برايم بودى. تو هر شب ختم قرآن مى كردى!

آن گاه سر به سوى آسمان مى گيرد و مى فرمايد: «خدايا! ياران مرا پاداشى بزرگ عطا


1- تاريخ الطبري، ج 5، ص 439- 441؛ الكامل في التاريخ، ج 2، ص 567- 568.
2- مقتل الحسين عليه السلام، للخوارزمي، ج 2، ص 16؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 21.
3- تاريخ الطبري، ج 5، ص 439- 441؛ الكامل في التاريخ، ج 2، ص 567- 568.
4- الكامل في التاريخ، ج 2، ص 567.
5- تاريخ الطبري، ج 5، ص 439؛ الكامل في التاريخ، ج 2، ص 567؛ وراجع: أنساب الأشراف، ج 3، ص 402؛ مقتل الحسين عليه السلام، للخوارزمي، ج 2، ص 17- 19؛ مثير الأحزان، ص 62 و 65.

ص: 188

فرما». (1)

جنگ را متوقّف كنيد! حسين مى خواهد نماز بخواند.

اين دستور عمرسعد است.

خنده اى همراه با مكر و حيله بر لبان عمرسعد نقش مى بندد. او نقشه اى در سر دارد. آرى! او به تيراندازان مى گويد كه آماده دستور او باشند. او مى خواهد حسين عليه السلام را به هنگام نماز خواندن شهيد كند.

امام حسين عليه السلام آماده نماز مى شود. اين آخرين نمازى است كه امام به جا مى آورد. اكنون كه آن حضرت به نماز ايستاده است، گويى دريايى از آرامش را در تلاطم ميدان جنگ شاهد است.

ياران و جوانان بنى هاشم پشت سر امام ايستاده اند. چه شكوهى دارد اين نماز!

آنجا را نگاه كن! يكى از ياران، در كنار امام حسين عليه السلام ايستاده است.

آيا او را مى شناسى؟ او سعيد بن عبداللَّه است. چرا او نماز نمى خواند؟

آرى! او امروز نماز نمى خواند، زيرا ظهر امروز نماز او با ديگران فرق مى كند. او مى خواهد پروانه شمع وجود امام باشد.

عمرسعد اشاره اى به تيراندازان مى كند. آنها قلب امام را نشانه گرفته اند و سعيد بن عبد اللَّه، سپر به دست، در جلوى امام ايستاده است.

از هر طرف تير مى بارد. او سپر خود را به هر طرف مى گيرد، امّا تعداد تيرها بسيار زياد است و از هر طرف تير مى آيد.

سعيد خود را سپر بلاى امام مى كند و همه تيرها را به جان و دل مى پذيرد. نبايد هيچ تيرى مانع تمام شدن نماز امام بشود. اين نماز، طولانى نيست. تو مى دانى كه در هنگام جنگ، نماز چهار ركعتى را دو ركعت مى خوانند و به آن «نماز خوف» مى گويند.


1- تاريخ الطبري، ج 5، ص 439؛ الكامل في التاريخ، ج 2، ص 567؛ وراجع: أنساب الأشراف، ج 3، ص 402؛ مقتل الحسين عليه السلام، للخوارزمي، ج 2، ص 17- 19؛ مثير الأحزان، ص 62 و 65.

ص: 189

همه آسمان چشم به اين نماز و اين حماسه دارند. نماز تمام مى شود و پروانه عاشق روى زمين مى افتد. او نماز عشق خويش را تمام كرد. سيزده تير بر پيكر او نشسته و خون از بدنش جارى است.

زير لب دعايى مى خواند. آرى دعاى بعد از نماز مستجاب مى شود. آيا مى خواهى دعاى او را بشنوى؟ گوش كن: «بار خدايا! من اين تيرها را در راه يارى فرزند پيامبر تو به جان خريدم».

امام به بالين او مى آيد و سر سعيد بن عبد اللَّه را به سينه مى گيرد. او چشم خود را باز مى كند، لبخند مى زند و مى گويد: «اى پسر رسول خدا! آيا به عهد خود وفا كردم؟»

اشك در چشم امام حلقه مى زند و در جواب مى فرمايد: «آرى! تو در بهشت، پيش من خواهى بود».

چه وعده اى از اين بهتر! چشم هاى او بسته مى شود. (1)

اكنون نوبت زُهير است كه جان خود را فداى امام حسين عليه السلام كند.

با آنكه او بيست روز است كه شيعه شده، امّا در اين مدّت، سخت عاشق و دلباخته امام خود گرديده است. او نزديك امام مى شود و مى گويد: «آيا اجازه مى دهى به ميدان مبارزه بروم؟».

امام به زُهير اجازه مى دهد و زُهير به ميدان مى آيد و چنين رَجَز مى خواند: «من زُهيرم كه با شمشيرم از حريم حسين پاسدارى مى كنم». (2) رقص شمشير زُهير و طنين صداى او، لرزه بر اندام سپاه كوفه مى اندازد. او مى رزمد و شمشير مى زند و عدّه زيادى را به خاك زبونى مى نشاند. عطش بيداد مى كند و زُهير نيز تشنه است. امّا تشنه ديدار يار!

با خود مى گويد دلم مى خواهد يك بار ديگر امام خود را ببينم. پس به سوى امام


1- بحار الأنوار، ج 45، ص 21؛ مقتل الحسين عليه السلام، للخوارزمي، ج 2، ص 17.
2- تاريخ الطبري، ج 5، ص 441؛ أنساب الأشراف، ج 3، ص 403.

ص: 190

باز مى گردد. همه ايمان و عشق و باور خويش را در يك نگاه خلاصه و تقديم امام مى كند.

او به امام مى گويد: «جانم به فداى تو! امروز جدّت پيامبر را ملاقات خواهم كرد». (1) امام نگاهى به او مى كند و مى فرمايد: «آرى، اى زُهير! من نيز بعد از تو مى آيم».

زُهير به ميدان برمى گردد. دشمن او را محاصره مى كند و به سويش تيرها و نيزه ها پرتاب مى كند.

بدين ترتيب پس از لحظاتى، او پر مى كشد و به ديدار پيامبر مى شتابد. (2)

- فرزندم! تو بايد راه پدر را ادامه دهى. مى بينى كه امام حسين عليه السلام تنها مانده است.

- مادر! من آماده ام تا جان خود را فداى امام نمايم.

مادر پيشانى نوجوانش را مى بوسد و پيراهن سفيدى بر تنش مى كند. شمشير به دستش مى دهد و بند كفش هايش را مى بندد. اكنون نوجوان او آماده رزم است. مادر براى بار آخر نوجوانش را در آغوش مى گيرد و مى گويد: «پسرم، خدا به همراهت!».

سپس او را تا آستانه خيمه بدرقه مى كند. مادر در آستانه خيمه ايستاده است و شكوه رفتن پسر را مى نگرد. او در دل خويش با امام خود سخن مى گويد: «اى مولاى من! اكنون كه نمى توانم خودم تو را يارى كنم، نوجوانم را تقديمت مى كنم، باشد كه قبول كنى».

همه نگاه ها متوجّه اين نوجوان است. او مى آيد و خدمت امام مى رسد.

امام حسين عليه السلام مى بيند كه عَمْرو بن جُنادَه در مقابلش ايستاده است. پدرش جناده در حمله صبح، شربت شهادت نوشيد. او به امام سلام مى كند و پاسخ مى شنود. امام مى فرمايد:

- اى عمرو، مادر تو عزادار و سوگوار پدرت است. تو بايد كنار او باشى، شايد او به ميدان آمدن تو را خوش نداشته باشد. (3)- نه، مولاى من! مادرم، مرا نزد شما فرستاده است. امام سر به زير مى اندازد. عَمْرو منتظر شنيدن پاسخ امام است.


1- الأمالي للصدوق، ص 224، ح 239؛ روضة الواعظين، ص 206.
2- تاريخ الطبري، ج 5، ص 441؛ أنساب الأشراف، ج 3، ص 403؛ تذكرة الخواصّ، ص 253.
3- مقتل الحسين عليه السلام، للخوارزمي، ج 2، ص 21؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 27.

ص: 191

امام مى گويد: «فرزندم، داغ سنگين پدر كافى است. مادرت چگونه داغى تازه را طاقت مى آورد. مادرت را تنها نگذار». امّا عَمْرو همچنان اصرار مى كند. آنجا را نگاه كن! مادر كنار خيمه ايستاده است و با نگاهش تمنّا مى كند.

سرانجام امام اجازه مى دهد و عَمْرو به سوى ميدان مى رود. او شمشير مى كشد و به سوى ميدان مى تازد. در آغاز حمله خود چند نفر را به خاك و خون مى كشد. امّا دشمنان او را محاصره مى كنند. گرد و غبار است، نمى دانم چه خبر شده است؟

آن چيست كه به سوى خيمه ها پرتاب مى شود؟

خداى من! اين سر عَمْرو است. مادر مى دود و سر نوجوانش را به سينه مى گيرد و بر پيشانى معصوم او بوسه اى مى زند و با او سخن مى گويد: «آفرين بر تو اى فرزندم! اى آرامش قلبم». (1) اى زنان دنيا! اى مادران!

نگاه كنيد كه چه حماسه اى در حال شكل گيرى است. به خدا هيچ مردى در دنيا نمى تواند عمق اين حماسه را درك كند. فقط بايد مادر باشى تا بتوانى عظمت اين صحنه را درك كنى.

سرِ جوان در آغوش مادر است او آن را مى بويد و مى بوسد. امّا اين مادر پس از اهداى گل زندگيش به امام، يك كار عجيب ديگر هم انجام مى دهد. او رو به دشمن مى كند و سر فرزندش را به سوى آنها پرتاب مى كند. (2) او با صداى رسا فرياد مى زند: «ما چيزى را كه در راه خدا داديم پس نمى گيريم!». (3) آسمان مى لرزد و فرشتگان همه، متعجّب مى شوند. نگاه كنيد كه چگونه يك مادر قهرمان، ايثار و عشق واقعى را نمايش مى دهد.

ما كربلا را خوب نشناختيم و آن را در گريه و زارى خلاصه كرده ايم. كربلا هم گريه دارد و هم گريه نكردن.

به نظر من يكى از عظمت هاى كربلا در گريه نكردن اين مادر است. او داغ جوان ديده و دست هايش از خون سر جوانش رنگين شده است، امّا با اين وجود گريه


1- مقتل الحسين عليه السلام، للخوارزمي، ج 2، ص 21.
2- المناقب لابن شهر آشوب، ج 4، ص 104.
3- مقتل الحسين عليه السلام، للخوارزمي، ج 2، ص 21؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 27.

ص: 192

نمى كند.

شايد به زبان آوردن اين وقايع كار آسانى باشد، اما به خدا تا انسان مادر نباشد، به اوج اين حماسه ها پى نمى برد.

اين شير زن كربلا، چنان كارى كرد كه تاريخ تا ابد مبهوت او ماند.

ص: 193

عصر عاشورا

امام حسين عليه السلام به ياران خود كه در خاك و خون غلتيده اند نگاهى مى كند و اشك ماتم مى ريزد. همه آنها با هم عهد بسته بودند كه تا يكى از آنها زنده اند، نگذارند هيچ يك از جوانان بنى هاشم به ميدان بيايند.

بيش از پنجاه يار وفادار، جان خود را فداى امام نمودند و اكنون نوبت هجده جوان بنى هاشم است. (1) امام در ميدان ايستاده است و نگاهش به سوى سپاه كوفه خيره مانده است و به نادانى مردم كوفه فكر مى كند. آنهايى كه امام را دعوت كرده اند، امّا اكنون در مقابل او ايستاده اند.

صدايى به گوش امام حسين عليه السلام مى رسد: «بابا به من اجازه ميدان مى دهى؟». امام برمى گردد و على اكبر، جوان خود را مى بيند كه آماده رفتن شده است. اشك در چشمان او حلقه مى زند و به پسرش اجازه ميدان مى دهد.

در خيمه ها چه غوغايى بر پا شده است. خواهر، عمّه و هر كه در اطراف خيمه است، اين منظره را تماشا مى كند.

على اكبر به ميدان مى رود. او آن قدر شبيه پيامبر صلى الله عليه و آله بود كه هر كس دلش براى پيامبر صلى الله عليه و آله تنگ مى شد او را مى نگاه مى كرد. (2) اكنون او سوار اسب مى شود و مهار آن را در دست مى گيرد. نگاه حسين عليه السلام به سوى او


1- تاريخ اليعقوبي، ج 2، ص 243؛ الأخبار الطوال، ص 259.
2- بحار الأنوار، ج 45، ص 43.

ص: 194

خيره مانده است. از پس پرده اشك، جوانش را نظاره مى كند.

تمام لشكر كوفه، منتظر آمدن على اكبراند، آنها مى خواهند دل حسين را با ريختن خون على اكبر به درد آورند.

نگاه كن! امام دست خود را به سوى آسمان مى گيرد و دعا مى كند: «بار خدايا! خودت شاهد باش من جوانى را به سوى اين سپاه مى فرستم كه هرگاه دلتنگ پيامبر صلى الله عليه و آله مى شديم، او را نگاه مى كرديم».

على اكبر به سوى ميدان مى تازد، سپاه كوفه نيز، به دستور عمرسعد، به جنگ با او مى روند.

على اكبر شمشير مى زند و دشمنان را به خاك سياه مى نشاند.

در ميدان مى چرخد و رَجَز مى خواند: «من على پسر حسين ام. من از خاندان پيامبر هستم». (1) او به هر سو كه مى رود لشكر كوفه فرار مى كند و در هر حمله، عده زيادى از شجاعان سپاه كوفه را نيز، به قتل مى رساند.

در دل پدر چه مى گذرد؟ او مى خواهد يك بار ديگر جوانش را ببيند.

على اكبر مى رزمد و مى جنگد. آفتاب گرم كربلا غوغا مى كند. تشنگى بر او غلبه كرده است.

على اكبر باز مى گردد. چقدر پيكرش زخم برداشته است!

اكنون او مقابل پدر مى ايستد و مى گويد: «تشنگى مرا كُشت بابا! سنگينى اسلحه توانم را بريده است. آيا آبى هست تا بنوشم و بر دشمنان حمله ببرم». (2) چشمان امام حسين عليه السلام پر از اشك مى شود. آخر پاره جگرش از او آب مى طلبد. صدا مى زند: «اى محبوب من! صبر داشته باش!». (3) آرى! امام، همه علاقه خود به پسرش را در اين عبارت خلاصه مى كند: «اى محبوب من».

نگاه كن! اشك در چشم امام حلقه مى زند و مى فرمايد: «پسرم! به زودى از دست جدّ


1- الإرشاد، ج 2، ص 106؛ مثير الأحزان، ص 68؛ إعلام الورى، ج 1، ص 464.
2- مقتل الحسين عليه السلام، للخوارزمي، ج 2، ص 30؛ الفتوح، ج 5، ص 114؛ بحارالأنوار، ج 45، ص 42.
3- مقاتل الطالبيّين، ص 115؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 45؛ وراجع: مروج الذهب، ج 3، ص 71؛ سير أعلام النبلاء، ج 3، ص 302.

ص: 195

خود، رسول خدا سيراب خواهى شد». (1) على اكبر به ميدان برمى گردد. شمشير او در هوا مى چرخد و پى درپى دشمنان را به تباهى مى كشاند. همه از ترس او فرار مى كنند. نيزه ها و تيرها همچنان پرتاب مى شود و سرانجام نيزه اى به كمر على اكبر اصابت مى كند. اكنون نامردان كوفه فرصت مى يابند و بر فرق سرش شمشير مى زنند. خون فوران مى كند و او سر خود را روى گردن اسب مى نهد.

خون چشم اسب را مى پوشاند و اسب به سوى قلب دشمن مى رود. دشمنان شادى و هلهله مى كنند و هر كسى با شمشير ضربه اى به على اكبر مى زند. اسب سرگردان به ميدان باز مى گردد و على اكبر روى زمين مى افتد و فرياد مى زند: «بابا! خداحافظ!». (2) امام حسين عليه السلام به سرعت مى آيد و پيكرِ پاره پاره جوانش را در آغوش مى كشد.

نگاه كن! حسين، سر على اكبر را به سينه گرفته است. على اكبر چشم خود را باز مى كند و چهره پدر را مى بيند. او به ياد مى آورد كه دل پدر براى تشنگى او سوخته بود.

او مى خواهد با پدر سخن بگويد: «بابا! اين جدّم، رسول خداست كه مرا از آب كوثر سيراب مى نمايد». (3) آرى! اى حسين! ديگر غصه تشنگى پسر را نخور!

در اين دنيا هيچ چيز براى انسان سخت تر از اين نيست كه فرزندش روى دستانش جان بدهد. به خدا سختى آن لحظه را نمى توان بيان كرد.

على اكبر روى دست بابا در حال جان دادن است. امام او را به سينه مى گيرد. اما رنگِ او زردِ زرد شده، خون از بدنش رفته و در حال پر كشيدن به اوج آسمان ها است.

ناگهان، ناله اى مى زند و جان مى دهد. پدر فرياد مى زند: «پسرم!». اما ديگر صدايى به گوشش نمى رسد. پدر صورت به صورت جوانش مى گذارد و مى گويد: «بعد از تو، ديگر، زندگى دنيا را نمى خواهم». (4) خدايا! چه صحنه اى است. حسين كنار جسم بى جان پسر گريه مى كند. زينب عليها السلام شتابان


1- اللهوف فى قتلى الطفوف، ص 67.
2- اللهوف فى قتلى الطفوف، ص 67.
3- شرح الأخبار، ج 3، ص 152.
4- اللهوف فى قتلى الطفوف، ص 67؛ مقاتل الطالبين، ص 76؛ شرح الأخبار، ج 3، ص 153؛ مناقب آل أبي طالب، ج 3، ص 257؛ المزار لابن المشهدي، ص 487؛ الإقبال، ج 3، ص 343.

ص: 196

به سوى ميدان مى آيد. و نگران است كه اگر دير برسد، حسين عليه السلام از داغ جوانش، جان بدهد.

او گريه مى كند و مى گويد: «واى برادرم! واى پسر برادرم!». (1) آرى! او مى آيد تا جان برادر را نجات دهد. زينب عليها السلام، پيكر بى جان على اكبر را در آغوش مى گيرد و صداى گريه اش بلند مى شود. (2) امام توان برداشتن پيكر جوانش را ندارد. سپس جوانان بنى هاشم را به يارى مى طلبد و مى فرمايد: «پيكر برادرتان را به خيمه ها ببريد». آن گاه همراه زينب عليها السلام به سوى خيمه ها باز مى گردد. (3)

- عَوْن، نگاه كن! على اكبر نيز، شهيد شد. حالا نوبت توست و بايد جانت را فداى دايى ات حسين كنى.

- چشم، مادر! من آماده ام.

زينب عليها السلام، صورت فرزند خويش را مى بوسد و او را تا كنار خيمه بدرقه مى كند. آرى! زينب يك دسته گل براى برادر دارد، يك جوان رشيد!

زينب آنجاست، در آستانه خيمه ايستاده و به جوانش نگاه مى كند. عَون خدمت دايى مى آيد و اجازه ميدان مى گيرد و به پيش مى تازد.

گوش كن! اين صداى عَون است كه در صحراى كربلا مى پيچد: «اگر مرا نمى شناسيد، من از نسل جعفر طيّارم! همان كه خدا در بهشت دو بال به او عنايت فرموده است». (4) نام جعفر طَيّار براى همه آشناست و عَون از پدربزرگ خود سخن مى گويد. مردى كه دستهايش در راه اسلام و در جنگ حُنَيْن از بدن جدا شد و به شهادت رسيد. پيامبر صلى الله عليه و آله بارها فرمود كه خدا در بهشت به جعفر دو بال داده است. براى همين، او را جعفر طيّار لقب داده اند.

جعفر طيّار پسرى به نام عبداللَّه دارد كه شوهر حضرت زينب عليها السلام است. او نماينده امام حسين عليه السلام در مكّه است و براى همين در آن شهر مانده است. امّا فرزندان خود عَوْن و


1- تاريخ الطبري، ج 5، ص 446؛ الكامل في التاريخ، ج 2، ص 569؛ وراجع: تاريخ دمشق، ج 69، ص 169؛ المنتظم، ج 5، ص 340.
2- الإرشاد، ج 2، ص 106؛ مثير الأحزان، ص 68؛ إعلام الورى، ج 1، ص 464.
3- تاريخ الطبري، ج 5، ص 446؛ الكامل في التاريخ، ج 2، ص 569.
4- مقتل الحسين عليه السلام، للخوارزمي، ج 2، ص 27؛ الفتوح، ج 5، ص 111.

ص: 197

محمّد را به همراه همسرش زينب عليها السلام به كربلا فرستاده است.

عون و محمّد برادر هستند. اما مادرِ عون، زينب عليها السلام است و مادر محمّد، حَوْصاء نام دارد كه اكنون در مدينه است.

ساعتى پيش محمّد نيز، به ميدان رفت و جان خود را فداى امام حسين عليه السلام كرد. (1) اكنون اين عون است كه در ميدان مى جنگد و شمشير مى زند و دشمنان را به خاك سياه مى نشاند. دستور مى رسد تا عَون را محاصره كنند. باران تيرها و نيزه ها پرتاب مى شوند و گرد و غبار به آسمان مى رود.

و پس از لحظاتى، او هم به سوى برادر پر مى كشد و خونش، خاك گرم كربلا را رنگين مى كند. (2) آيا زينب عليها السلام كنار پيكر جوان خود مى آيد؟ هر چه صبر مى كنم، زينب عليها السلام را نمى بينم. به راستى، زينب عليها السلام كجاست؟

زينب نمى خواهد برادر، اشك چشم او را در داغ جوانش ببيند.

بعد از شهادت عون، جوانان بنى هاشم به ميدان مى روند و يكى پس از ديگرى به شهادت مى رسند.

اين نوجوان كيست كه بر آستانه خيمه ايستاده است.

او يادگار امام حسن عليه السلام، قاسم سيزده ساله است! نگاه كن! قاسم با خود سخن مى گويد:

«حالا اين منم كه بايد به ميدان بروم. عمويم ديگر يار و ياورى ندارد». او به سوى عمو مى آيد:

«عمو، به من اجازه مى دهى تا جانم را فدايت كنم؟».

امام حسين عليه السلام به او نگاهى مى كند و دلش تاب نمى آورد. آخر تو يادگار برادرم هستى و سيزده سال بيشتر ندارى. قاسم بيا در آغوشم. تو بوى برادرم حسن عليه السلام را مى دهى. گريه ديگر امان نمى دهد. امام حسين عليه السلام و قاسم هر دو اشك مى ريزند. (3)


1- تاريخ الطبري، ج 5، ص 469؛ الكامل في التاريخ، ج 2، ص 581؛ تاريخ خليفة بن خياط، ص 179؛ نسب قريش، ص 83؛ تذكرة الخواصّ، ص 255.
2- تاريخ الطبري، ج 5، ص 447؛ أنساب الأشراف، ج 3، ص 406؛ الكامل في التاريخ، ج 2، ص 570؛ الإرشاد، ج 2، ص 107؛ مثير الأحزان، ص 67؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 44؛ مقاتل الطالبيّين، ص 95.
3- مقتل الحسين عليه السلام، للخوارزمي، ج 2، ص 27؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 34؛ وراجع: المناقب لابن شهر آشوب، ج 4، ص 106- 107.

ص: 198

دل كندن از قاسم براى حسين عليه السلام خيلى سخت است. نگاه كن! حسين عليه السلام داغ على اكبر را ديد، ولى از هوش نرفت. امّا حالا به عشق قاسم بى هوش شده است.

هيچ چشمى طاقت ديدن اين صحنه را ندارد. قاسم به عمو مى گويد: «اى عمو به من اجازه ميدان بده».

آخر چگونه عمو به تو اجازه ميدان دهد؟

قاسم التماس مى كند و مى گويد: «من يتيم هستم، دلم را مشكن!». سرانجام عمو را راضى مى كند و قاسم بر اسب سوار مى شود.

صدايى در صحرا مى پيچد، همه گوش مى كنند: «اگر مرا نمى شناسيد من پسر حسن عليه السلام هستم».

اين جوان چقدر زيباست. گويى ماه كربلا طلوع نموده است. پس چرا لباس رزم بر تن ندارد؟ اين چه سؤالى است؟ آخر چه كسى براى نوجوان سيزده ساله زره مى سازد؟ او پيراهن سفيدى بر تن دارد و شمشيرى در دست.

او به سوى دشمن حمله مى برد، چون شير مى غرّد و شمشير مى زند. (1) دشمن او را محاصره مى كند. نمى دانم چه مى شود، فقط صدايى به گوشم مى رسد: «عمو جان! به فريادم برس». اين صدا به گوش حسين عليه السلام نيز، مى رسد. امام فرياد مى زند: «آمدم، عزيزم!». (2) امام به سرعت، خود را به ميدان مى رساند. دشمنان، دور قاسم جمع شده اند، اما هنگامى كه صداى حسين عليه السلام را مى شنوند، همه فرار مى كنند. پيكر قاسم زير سُم اسب ها قرار مى گيرد. گرد و غبارى بر پا مى شود كه ديگر چيزى نمى بينم. اما بايد صبر كنم.

نگاه كن! امام كنار پيكر قاسم نشسته است و سرِ او را به سينه دارد.

امام عليه السلام به قاسم مى گويد: «قاسمم! تو بودى كه مرا صدا زدى. من آمدم، چشم خود را باز كن!». امّا ديگر جوابى نمى آيد. گريه امام را امان نمى دهد، قاسم را مى بوسد و مى گويد:

«به خدا قسم، بر من سخت است كه تو مرا به يارى بخوانى و من وقتى بيايم كه تو ديگر جان


1- تاريخ الطبري، ج 5، ص 447؛ الكامل في التاريخ، ج 2، ص 570؛ مقاتل الطالبيّين، ص 93؛ مثير الأحزان، ص 69؛ الإرشاد، ج 2، ص 107؛ وراجع: أنساب الأشراف، ج 3، ص 406.
2- جواهر المطالب، ج 2، ص 269؛ وراجع: الإمامة والسياسة، ج 2، ص 12.

ص: 199

داده باشى». (1) آن گاه با دلى شكسته و تنى خسته، پيكر قاسم را به سوى خيمه ها مى آورد.

ديگر هيچ كس از جوانان بنى هاشم غير از عبّاس نمانده است.

تشنگى در خيمه ها غوغا مى كند، آفتاب گرم كربلا مى سوزاند. گوش كن!

آب، آب!

اين صداى عطش كودكان است كه صحراى گرم كربلا را در برگرفته است. عبّاس تاب شنيدن ندارد. چگونه ببيند كه همه از تشنگى بى تابى مى كنند.

اكنون عبّاس نزد امام مى آيد. اجازه مى گيرد تا براى آوردن آب به سوى فرات برود. هيچ كس نيست تا او را يارى كند؟ كاش ياران باوفا بودند و عبّاس را همراهى مى كردند. عبّاس مشك آب را برمى دارد تا به سوى فرات برود.

صبر كن، برادر! من هم با تو مى آيم.

اين بار امام حسين عليه السلام به همراهى عبّاس مى رود. دو برادر با هم به سوى فرات هجوم مى برند. صدايى در صحرا مى پيچد: «مبادا بگذاريد كه آنها به آب برسند، اگر آنها آب بنوشند هيچ كس را توان مبارزه با آنها نخواهد بود». (2) حسين و عبّاس به پيش مى تازند. هيچ كس توان مقابله با آنها را ندارد. صداى «اللَّه اكبر» دو برادر در دل صحرا، مى پيچد.

دستور مى رسد: «بين دو برادر فاصله ايجاد كنيد سپس تير بارانشان كنيد».

تيراندازان شروع به تيراندازى مى كنند.

خداى من! تيرى به چانه امام اصابت مى كند. امام مى ايستد تا تير را بيرون بكشد. خون فواره مى كند. امام، خون خود را در دست خود جمع مى كند و به سوى آسمان مى پاشد و به خداى خود عرضه مى دارد: «خدايا! من از ظلم اين مردم به سوى تو شكايت مى كنم». (3)


1- مقتل الحسين عليه السلام، للخوارزمي، ج 2، ص 27؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 34.
2- الإرشاد، ج 2، ص 109؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 50.
3- إعلام الورى، ج 1، ص 466؛ بحار الأنوار، ج 45.

ص: 200

لشكر از فرصت استفاده مى كند و بين امام و عبّاس جدايى مى اندازد.

خدايا، عبّاس من كجا رفت؟ چرا ديگر صداى او را نمى شنوم؟

امام به سوى خيمه ها باز مى گردد. نكند خطرى خيمه ها را تهديد كند.

عبّاس همچنان پيش مى تازد و به فرات مى رسد.

اى آب! چه زلال و گوارايى! تشنگى جان او را بر لب آورده است. وقتى دست خود را به زير آب مى زند، او را بيشتر به ياد تشنگى كودكان و خيمه نشينان مى اندازد ...، لب هاى خشك عبّاس نيز، در حسرت آب مى ماند. اى حسين! بر لبِ آبم و از داغ لبت مى ميرم!

عبّاس، مشك را پر از آب مى كند. صداى دلنشين آب كه در كام مشك مى رود جان عبّاس را پر از شور مى كند. (1) اكنون مشك پر شده است. آن را به دوش راست مى اندازد و حركت مى كند.

نگاه كن! هزاران گرگ سر راه او قرار گرفته اند. عبّاس نگاهى به آنها مى كند و در مى يابد كه هدف دشمن، مشك آب است. چهار هزار نفر در مقابلش ايستاده اند آب به خيمه ها نرسد، عبّاس مى خواهد آب را به خيمه ها برساند. فرياد مى زند: «من از مرگ نمى ترسم. من سپر جان حسينم! من ساقى تشنگان كربلايم».

عبّاس به سوى خيمه ها به سرعت باد پيش مى تازد، تا زودتر آب را به خيمه ها برساند.

سپاه كوفه او را محاصره مى كنند. يك نفر با هزاران نفر روبه رو شده است.

عبّاس بايد هم مشك را از خطرِ تيرها حفظ كند و هم شمشير بزند و سپاه را بشكافد. او شمشير مى زند، سپاه كوفه را مى شكافد، مى رزمد، مى جنگد و جلو مى رود.

ده ها نفر را به خاك و خون مى نشاند. نگاه او بيشتر به سوى خيمه ها است و به مشك آبى كه در دست دارد، مى انديشد. او بيشتر به فكر مشك آب است تا به فكر مبارزه. او آمده است تا آب براى كودكان ببرد، على اصغر تشنه است!

در اين كارزار شمشير و خون، شمشير نَوْفل به دست راست عبّاس مى نشيند.

بى درنگ شمشير را به دست چپ مى گيرد و به مبارزه ادامه داده و فرياد مى زند: «به خدا


1- ينابيع المودّة، ج 3، ص 67.

ص: 201

قسم، اگر دست مرا قطع كنيد من هرگز از حسين، دست بر نمى دارم».

خون از دست عبّاس جارى است. او فقط به فكر اين است كه هرطور شده آب را به خيمه ها برساند. اكنون عبّاس با دست چپ شمشير مى زند! لشكر را مى شكافد و جلو مى رود امّا اين بار شمشير حَكَم بر دست چپ او مى نشيند.

دست چپ سقّاى كربلا نيز قطع مى شود. امّا پاهاى عبّاس كه سالم است. (1) اكنون او با پا اسب را مى تازاند، شايد بتواند به خيمه ها برسد امّا افسوس ...! در اين ميان تيرى به مشك آب اصابت مى كند و اينجاست كه اميد عبّاس نا اميد مى شود. آب ها روى زمين مى ريزد. او ديگر آبى با خود ندارد، پس چگونه به خيمه ها برگردد؟

گرگ هايى كه از صبح تا كنون در دل كينه او را داشتند، دورش جمع مى شوند. آرى، همين عبّاس بود كه چند بار از فرات آب برد. تيرى به سينه او اصابت مى كند و نامردى، عمود آهن به سر او مى زند.

عبّاس روى زمين مى افتد و صدايش بلند مى شود: «اى برادر! مرا درياب». (2) نگاه كن! اكنون سرِ عبّاس بر زانوى امام حسين عليه السلام است و اشك در چشم او.

اين صداى امام است كه با برادر خود سخن مى گويد: «اكنون كمر من شكست، عبّاسم». (3) آرى! عبّاس پشت و پناه حسين بود و با رفتن او ديگر امام حسين عليه السلام، تنهاى تنها شد.

صداى گريه امام آن چنان بلند است كه كسى تا به حال گريه او را اين گونه نديده بود. (4)

امام، غريبانه، تنها و تشنه در وسط ميدان ايستاده است.

از پشت پرده اشكش به يارانِ شهيد خود نگاه مى كند. همه پر كشيدند و رفتند. چه با وفا بودند و صميمى! طنين صداى امام در دشت مى پيچد: «آيا يار و ياورى هست تا مرا يارى كند؟».

هيچ جوابى نمى آيد. كوفيان، سرِ خود را پايين گرفته اند. آرى! ديگر هيچ خداپرستى در ميان آنها نيست. اينان همه عاشقان دنيا هستند!


1- المناقب لابن شهر آشوب، ج 4، ص 108؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 40.
2- بحار الأنوار، ج 45، ص 40-/ 42.
3- مقتل الحسين عليه السلام، للخوارزمي، ج 2، ص 29.
4- اللهوف فى قتلى الطفوف، ص 70.

ص: 202

نگاه كن! سپاه كوفه گريه مى كنند. آخر شما چه مردمى هستيد كه بر غريبى حسين اشك مى ريزيد. آخر اين چه معمّايى است؟ غربت امام، آن قدر زياد است كه دل دشمن را هم براى لحظاتى به درد آورده است. نمى دانم براى چه امام به سوى خيمه ها برمى گردد. (1) صداى «آب، آب» در خيمه ها پيچيده است. همه، تشنه هستند، اما اين دشت ديگر سقّايى ندارد. خداى من! شيرخوار حسين از تشنگى بى تاب شده است.

امام، خواهر را صدا مى زند: «خواهرم، شيرخواره ام را بياوريد». (2) على اصغر، بى تاب شده است. زينب او را از مادرش رباب مى گيرد و در آغوش مى فشارد و روى دست برادر قرار مى دهد. امام شيرخوار خود را در آغوش مى گيرد، او را مى بويد و مى بوسد: «عزيزم! تشنگى با تو چه كرده است».

امام حسين عليه السلام، على اصغر را به ميدان مى برد تا شايد از دل سنگ اين مردم، چشمه عاطفه اى بجوشد! شايد اين كودك سيراب شود!

او طاقت ديدن تشنگى على اصغر را ندارد. اكنون امام در وسط ميدان ايستاده است. در دور دست سپاه، همه از هم مى پرسند كه حسين عليه السلام چه چيزى را روى دست دارد. آيا او قرآن آورده است؟

امام فرياد برمى آورد: «اى مردم! اگر به من رحم نمى كنيد، به كودكم رحم كنيد». (3) عمرسعد با نگرانى، سپاه كوفه را مى بيند كه تاب ديدن اين صحنه را ندارند. آرى! امام حجت ديگرى بر كوفيان آشكار مى كند. على اصغر با دستان كوچكش بر همه قلب ها چنگ زده است. چه كسى به اين صحنه پايان خواهد داد؟ سكوت است و سكوت!

ناگهان حَرْمَله تيرى در كمان مى گذارد. او زانو مى زند. سپاه كوفه با همه قساوتى كه در دل دارند چشمانشان را مى بندند و تير رها مى شود.

خداى من چه مى بينم، خون از گلوىِ على اصغرمى جوشد. (4) اينك اين صداى گريه امام است كه به گوش مى رسد.

نگاه كن! اين چه صحنه اى است كه مى بينى؟ امام چه مى كند؟ او دست خود را زير گلوىِ


1- مثير الأحزان، ص 70.
2- بحارالأنوار، ج 45، ص 46.
3- تذكرة الخواصّ، ص 252.
4- تاريخ الطبري، ج 5، ص 389؛ تهذيب الكمال، ج 6، ص 428؛ سير أعلام النبلاء، ج 3، ص 309؛ المنتظم، ج 5، ص 340؛ مروج الذهب، ج 3، ص 70؛ أنساب الأشراف، ج 3، ص 407.

ص: 203

على اصغر مى گيرد و خون او را به سوى آسمان مى پاشد. (1) همه، از اين كار تو تعجّب مى كنند. اشك در چشم دارى و خون فرزند به سوى آسمان مى پاشى. تو نمى گذارى حتى يك قطره از خون على اصغر به زمين بريزد. (2) صدايى ميان زمين و آسمان طنين مى اندازد: «اى حسين! شيرخوار خود را به ما بسپار كه در بهشت از او پذيرايى مى كنيم». (3)

امام، آماده شهادت است. به سوى خيمه مى آيد و مى فرمايد: «براى من پيراهن كهنه اى بياوريد تا آن را به تن كنم. من به سوى شهادت مى روم». (4) صداى گريه همه بلند مى شود. آنها مى فهمند كه اين آخرين ديدار است.

به راستى، چرا امام پيراهن كهنه مى طلبد؟ شايد او مى خواهد اين پيراهن كهنه را بپوشد تا اين دشمنِ غارتگر، بعد از شهادت آن حضرت به آن لباس طمع نكرده و آن را غارت نكنند.

امام سجّاد عليه السلام در بستر بيمارى است. امام حسين عليه السلام براى خداحافظى به سوى خيمه او مى رود. مصلحت خدا در اين است كه او امروز بيمار باشد تا نسل امامت قطع نگردد.

امام وارد خيمه مى شود. پسرش را در آغوش مى گيرد و وصيّت هاى خود را به او مى فرمايد. آرى امام حسين عليه السلام اسرار امامت را كه از امام حسن عليه السلام گرفته است، به امام سجّاد عليه السلام مى سپارد. (5) اشك از چشم امام سجّاد عليه السلام جارى است، او براى غربت و مظلوميّت پدر گريه مى كند.

امام حسين عليه السلام از او مى خواهد در راه خدا صبر كند. او پناه اين كاروان خواهد بود.

امام حسين عليه السلام آماده رفتن به ميدان است اينك لحظه خداحافظى است.

اكنون او با عزيزان خود سخن مى گويد: «دخترانم، سكينه! فاطمه! و خواهرانم، زينب!


1- الإرشاد، ج 2، ص 108؛ إعلام الورى، ج 1، ص 466؛ روضة الواعظين، ص 208؛ الكامل في التاريخ، ج 2، ص 570.
2- الأمالي للشجري، ج 1، ص 171.
3- تذكرة الخواصّ، ص 252.
4- المناقب لابن شهر آشوب، ج 4، ص 109.
5- الكافي ج 2، ص 191؛ مشكاة الأنوار، ص 58؛ من لا يحضره الفقيه، ج 4، ص 410؛ بحار الأنوار، ج 70، ص 184.

ص: 204

امّ كُلْثوم! من به سوى ميدان مى روم و شما را به خدا مى سپارم».

همه اشك مى ريزند. آرى! اين آخرين بارى است كه امام را مى بينند. سكينه(دختر امام)، رو به پدر مى كند و مى گويد:

- بابا، آيا به سوى مرگ مى روى؟

- چگونه به سوى مرگ نروم حال آنكه ديگر هيچ يار و ياورى ندارم.

- بابا، ما را به مدينه برگردان!

- دخترم! اين نامردان هرگز اجازه نمى دهند كه شما را به مدينه ببرم. (1) صداى ناله و شيونِ همه بلند مى شود. امّا در اين ميان سكينه بيش از همه بى تابى مى كند، آخر او چگونه دورى پدر را تحمّل كند. او آن چنان گريه مى كند كه دل همه را به درد مى آورد. امام سكينه را در آغوش مى گيرد و مى فرمايد: «دخترم! دل مرا با اشك چشم خود نسوزان». (2) آغوش پدر، سكينه را آرام مى كند. پدر اشك چشم او را پاك مى كند و با همه خداحافظى مى كند و به سوى ميدان مى رود. (3)

امام نگاهى به ميدان مى كند. ديگر هيچ يار و ياورى براى امام باقى نمانده است. كجا رفتيد؟ اى ياران باوفا!

غم بر دل امام حسين عليه السلام نشسته و اكنون تنهاى تنها شده است. امام سوار بر اسب خويش جلو مى آيد. مهار اسب را مى كشد و فرياد او تا دور دست سپاه كوفه، طنين مى اندازد: «آيا كسى هست تا از ناموس رسول خدا دفاع كند؟ آيا كسى هست كه در اين غربت و تنهايى، مرا يارى كند؟» (4) فرياد غريبانه را پاسخى نبود امّا ...

ناگهان زانوىِ دو برادر مى لرزد. عرقى سرد بر پيشانى آنها مى نشيند. شمشيرهاى اين دو برادر فرو مى افتد. شما را چه مى شود؟

حسىّ ناشناخته در وجود اين دو برادر جوانه مى زند. آرام آرام، همديگر را نگاه مى كنند.

چشم هاى آنها با هم سخن مى گويد. آرى! هر دو حسّ مشتركى دارند. به تنهايى و غربت


1- بحار الأنوار، ج 45، ص 47.
2- المناقب لابن شهر آشوب، ج 4، ص 109.
3- الكافي، ج 1، ص 303، ح 1؛ الإمامة والتبصرة، ص 197؛ بصائر الدرجات، ص 148؛ إعلام الورى، ج 1، ص 482؛ المناقب لابن شهر آشوب، ج 4، ص 172؛ وراجع: إثبات الوصية، ص 177.
4- بحار الأنوار، ج 45، ص 46.

ص: 205

امام حسين عليه السلام مى نگرند.

همسفرم! آيا آنها را مى شناسى؟

آنها سَعْد و ابوالحُتُوف، فرزندان حارث هستند. آنها هر دو از گروه «خَوارج» اند. عمرى با بغض و كينه حضرت على عليه السلام زندگى كرده اند. آنها همواره دشمن آن حضرت بوده اند.

چه شده است كه اكنون بى قرار شده اند؟ صداى حسين عليه السلام چگونه آنها را اين چنين دگرگون نمود. آنها با خود سخن مى گويند: «ما را چه شده است؟ ما و عشق حسين. مردم ما را به بغض حسين مى شناسند».

هنوز طنين صداى حسين عليه السلام در گوششان است: «آيا كسى هست منِ غريب را يارى كند».

همسفر خوبم! قلم من از روايت اين صحنه ناتوان است. نمى توانم اوج اين حماسه را بيان كنم. خدايا، چه مى بينم؟ دو اسب سوار با سرعت باد به سوى امام عليه السلام مى تازند.

كسى مانع آنها نمى شود. آنها از خوارج هستند و هميشه كينه حضرت على عليه السلام را به دل داشته اند. عمرسعد خوشحال است و با خود فكر مى كند كه اينان به جنگ حسين عليه السلام مى روند!

وقتى كه نزديك امام مى رسند، خود را از روى اسب بر زمين مى افكنند.

خداى من! آنها سيل اشك توبه را نثار امام مى كنند.

نمى دانم با امام چه مى گويند و چه مى شنوند، تنها مى بينم كه اين بار سوار بر اسب شده و به سپاه كوفه حمله مى برند.

دو برادر به ميدان مى روند تا خون كافران را بريزند. چه شجاعانه مى جنگند، مى غرّند و به پيش مى روند.

لحظاتى بعد، صحراى كربلا رنگين به خون آنها مى شود. آنها به هم نگاه مى كنند و لبخند مى زنند و با هم صدا مى زنند: يا حسين، يا حسين! (1)

سپاه كوفه ايستاده است. شمشيرها در دستانشان بى تابى مى كنند. امام، تنهاى تنهاست.

بار ديگر، صداى امام در صحراى كربلا مى پيچد: «آيا كسى هست مرا يارى كند؟».


1- أعيان الشيعة، ج 2، ص 319؛ الكُنى والألقاب، ج 1، ص 45.

ص: 206

هيچ كس صداى حسين را جواب نمى گويد. حسين غريب است و تنها.

نگاه كن! امام سجّاد عليه السلام از خيمه خود بيرون آمده است. او توان راه رفتن ندارد و از شدّتِ تب نيز، مى سوزد.

زينب عليها السلام به دنبال او مى آيد و مى فرمايد: «فرزند برادرم! باز گرد». امام سجّاد عليه السلام در پاسخ مى گويد: «عمه جان! مى خواهم جانم را فداى پدر نمايم». ناگهان چشم امام حسين عليه السلام به او مى افتد. رو به خواهرش مى كند و مى گويد: «خواهرم! پسرم را به خيمه باز گردان». (1) عمّه، پسر برادر را به خيمه مى برد و كنارش مى ماند. پروانه ها، همه روى خاك گرم كربلا، بر خاك و خون آرميده اند. (2) امام در ميدان تنهايى ايستاده است. رو به پيكر بى جان ياران باوفايش مى كند و مى فرمايد:

«اى دلير مردان، اى ياران شجاع!».

هيچ جوابى نمى آيد. اكنون امام مى فرمايد: «من شما را صدا مى زنم، چرا جواب مرا نمى دهيد؟ شما در خواب هستيد و من اميد دارم كه بار ديگر بيدار شويد. نگاه كنيد كسى نيست كه از ناموس رسول خدا دفاع كند». (3) باز هم صدايى نمى آيد. هنوز صداى امام حسين عليه السلام مى آيد كه يارى مى طلبد.

همسفر! بيا من و تو به كمكش برويم. من با قلمم، امّا تو چگونه؟

صداى غريبىِ امام، شورى در آسمان مى اندازد. فرشتگان تاب شنيدن ندارند.

امام، بى يار و ياور مانده است.

بار ديگر چهار هزار فرشته به كربلا مى آيند. آنها به امام مى گويند: «اى حسين! تو ديگر تنها نيستى! ما آمده ايم تا تو را يارى كنيم، ما تمام دشمنان تو را به خاك و خون مى نشانيم».

همه آنها، منتظر اجازه امام هستند تا به دشمنان هجوم ببرند. امّا امام به آنها اجازه مبارزه نمى دهد. (4)


1- مقتل الحسين عليه السلام، للخوارزمي، ج 2، ص 32؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 46.
2- تاريخ اليعقوبي، ج 2، ص 243؛ الأخبار الطوال، ص 259.
3- موسوعة كلمات الإمام الحسين عليه السلام، ص 582.
4- عيون أخبار الرضا عليه السلام، ج 1، ص 299؛ الأمالي للصدوق، ص 192؛ الإقبال، ج 3، ص 29؛ بحار الأنوار، ج 44، ص 286.

ص: 207

فرشتگان، همه در تعجّب اند. مگر تو نبودى كه در اين صحرا فرياد مى زدى: «آيا كسى هست مرا يارى كند». اكنون ما به يارى تو آمده ايم.

اما امام ديدار خدا را انتخاب كرده است. او مى خواهد تا با خون خود، درخت اسلام را آبيارى كند.

نگاه كن! امام، قرآنى را روى سر مى گذارد و رو به سپاه كوفه چنين مى فرمايد: «اى مردم! قرآن، بين من و شما قضاوت مى كند. آيا من فرزند دختر پيامبر شما نيستم، چه شده كه مى خواهيد خون مرا بريزيد؟» (1) هيچ كس جوابى نمى دهد. سكوت است و سكوت!

پسر حيدرِ كرّار به ميدان آمده است. او رَجَز مى خواند و خود را معرفى مى كند: «من فرزند على هستم و به اين افتخار مى كنم». (2) لشكر كوفه به سوى امام حمله مى برد. امام دفاع مى كند و سپس چون شير به قلب سپاه حمله مى برد.

امام، شمشير مى زند و به پيش مى رود. تعداد زيادى از نامردان را به خاك و خون مى كشد.

نگاه كن! امام متوجّه سمت راست سپاه مى شود، آن گاه حمله مى برد و فرياد مى زند: «مرگ بهتر از زندگى ذلت بار است». (3) اكنون به سمت چپ لشكر حمله مى برد و چنين رَجَز(شعر حماسى) مى خواند:

أَنَا الحُسَينُ بنُ عَلِيّ آلَيتُ أَن لَاأَنثَنِي

من حسين بن على هستم و قسم خورده ام كه هرگز تسليم شما نشوم. (4) همه تعجّب مى كنند. حسينى كه از صبح تا به حال اين همه داغ ديده و بسيار تشنه است، چقدر شجاعانه مى جنگد. او چگونه مى تواند به تنهايى ده ها نفر را به خاك هلاكت بنشاند.

امام تلاش مى كند كه خيلى از خيمه ها دور نشود. به سپاه حمله مى كند و بار ديگر


1- تذكرةالخواصّ، ص 252.
2- الاحتجاج، ج 2، ص 103؛ المناقب لابن شهر آشوب، ج 4، ص 80؛ كشف الغمّة، ج 2، ص 231؛ الفتوح، ج 5، ص 116؛ مقتل الحسين عليه السلام، للخوارزمي، ج 2، ص 32؛ مطالب السؤول، ص 72.
3- مثير الأحزان، ص 72؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 50؛ وراجع: شرح الأخبار، ج 3، ص 163.
4- المناقب لابن شهر آشوب، ج 4، ص 110؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 49؛ وراجع: إثبات الوصيّة، ص 178.

ص: 208

به نزديك خيمه ها باز مى گردد. زيرا به غير از امام سجّاد عليه السلام، هيچ مردى در خيمه ها نيست.

امام چند بار به سپاه دشمن حمله مى كند و تعداد بسيارى را به جهنم مى فرستد و هر بار كه به خيمه ها باز مى گردد، صداى «لا حَوْلَ و لا قُوّةَ الّا باللَّه» ايشان به گوش مى رسد. صداى امام، مايه آرامش خيمه هاست. امام رو به سپاه كوفه مى كند و مى گويد: «براى چه به خون من تشنه ايد؟ گناه من چيست؟»

صدايى به گوش امام مى رسد كه دل او را به درد مى آورد و اشكش جارى مى شود: «ما تو را مى كشيم چون كينه پدرت را در سينه داريم». (1) اشك در چشم امام حلقه مى زند. آرى! او(كه خود اين همه مظلوم و غريب است) اكنون براى مظلوميّت پدرش گريه مى كند.

بار ديگر امام به قلب لشكر مى تازد و شمشير مى زند و جلو مى رود.

فرماندهان سپاه كوفه در فكر اين هستند كه در مقابله با امام حسين عليه السلام چه كنند. آنها نقشه اى شوم مى كشند بايد حسين را از خيمه ها دور كنيم و آن گاه به خيمه ها حمله ببريم، در اين صورت ديگر حسين در هم مى شكند و نمى تواند اين گونه شمشير بزند.

قرار مى شود در فرصتى مناسب، شمر همراه سربازان خود به سوى خيمه ها حمله كند.

هنگامى كه امام به قلب لشكر حمله كرده است، شمر دستور حمله به خيمه ها را مى دهد.

امام متوجّه مى شود و فرياد مى زند: «اى پيروان شيطان! مگر دين نداريد و از قيامت نمى ترسيد؟ غيرت شما كجا رفته است؟». (2) شمر مى گويد: «اى حسين چه مى گويى؟». امام مى فرمايد: «تا من زنده هستم به ناموسِ من، نزديك نشويد». (3) سخنِ امام، لشكر شمر را به خود مى آورد و غيرت عربى را به آنها يادآور مى شود.


1- ينابيع المودّة، ج 3، ص 80.
2- مقتل الحسين عليه السلام، للخوارزمي، ج 2، ص 33؛ كشف الغمّة، ج 2، ص 262.
3- الفتوح، ج 5، ص 117؛ مطالب السؤول، ص 76؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 51.

ص: 209

شمر مى بيند به هيچ وجه صلاح نيست كه به حمله ادامه دهد. سپس دستور عقب نشينى مى دهد.

شمر نزد عمرسعد مى رود و با او سخن مى گويد: «اى عمرسعد! اين گونه كه حسين مى جنگد تا ساعتى ديگر، همه ما را خواهد كشت».

تاريخ هيچ گاه اين سخن شمر را فراموش نخواهد كرد. حسينى كه جگرش از تشنگى مى سوزد و داغ عزيزانش را به دل دارد، طورى مى جنگد كه ترس وجودِ همه فرماندهان را فرا گرفته است. عمرسعد رو به شمر مى كند:

- اى شمر! به نظر تو چه بايد بكنيم؟

- بايد به لشكر دستور بدهى تا همه يكباره به سوى او هجوم آورند. تيراندازان را بگو تيربارانش كنند، نيزه داران نيزه بزنند و بقيه سپاه هم سنگ بارانش كنند. (1) عمرسعد نظر او را مى پسندد و دستور صادر مى شود.

امام سوار بر اسب خويش در ميدان مى رزمد كه ناگهان، باران تير و سنگ و نيزه باريدن مى گيرد.

نگاه كن! امام، تك و تنها در ميدان ايستاده است. به خدا، هيچ كس نمى تواند غربت اين لحظه را روايت كند.

بيا، بيا تا ما به ياريش برويم. آن طرف خيمه ها، اشك ها، سوزها، زنان بى پناه، تشنگى! اين طرف باران سنگ و تير و نيزه! و مولاى تو در وسط ميدان، تنها ايستاده است.

بر روى اسب، شمشير به دست، گاه نگاهى به خيمه ها مى كند، گاه نگاهى به مردم كوفه.

اين مردم، ميزبانان او هستند. امّا اكنون مهمان نوازى به اوج خود رسيده است!

سنگ باران، تير باران!

تيرها بر بدن امام اصابت مى كند. تمام بدن امام از تير پر شده است. (2)


1- ينابيع المودّة، ج 3، ص 82.
2- الإرشاد، ج 2، ص 111؛ روضة الواعظين، ص 208؛ إعلام الورى، ج 1، ص 468.

ص: 210

واى، خدايا! چه مى بينم! سنگى به پيشانى امام اصابت مى كند و خون از پيشانى او جارى مى شود. (1) امام لحظه اى صبر مى كند. امّا دشمن امان نمى دهد و اين بار تيرى زهر آلود بر آن حضرت مى نشيند.

نمى دانم چه كسى اين تير را مى زند. امّا اين تير براى امام حسين عليه السلام از همه تيرها سخت تر است. صداى امام در دشت كربلا پيچيده است: «بسم اللَّه و باللَّه و على ملّة رسول اللَّه، من به رضاى خدا راضى هستم». (2) تو در اين كارزار چه مى بينى كه در ميان اين همه سختى ها، اين گونه با خداى خويش سخن مى گويى؟

تير به سختى در سينه امام فرو رفته است. چاره اى نيست بايد تير را بيرون بياورد. امام به زحمت، تير را بيرون مى آورد و خون مى جوشد. (3) امام خون ها را جمع مى كند و به سوى آسمان مى پاشد و مى گويد: «بار خدايا! همه اين بلاها در راه تو چيزى نيست». (4) فرشتگان همه در تعجّب اند. اين حسين عليه السلام كيست كه با خدا اين گونه سخن مى گويد.

قطره اى از آن خون به زمين بر نمى گردد. آسمان سرخ مى شود.

تاكنون هيچ كس آسمان را اين گونه نديده است. اين سرخى خون امام حسين عليه السلام است كه در آسمانِ غروب، مانده است.

امام بار ديگر خون در دست خود مى گيرد و اين بار صورت خود با آن رنگين مى كند.

آرى! امام مى خواهد به ديدار خدا برود، پس چهره خود را خون آلود مى كند و مى فرمايد:

«مى خواهم جدّم رسول خدا مرا در اين حالت ببيند». (5) خونى كه از بدن امام رفته است، باعث ضعف او مى شود. دشمن فرصت را غنيمت مى شمارد و از هر طرف با شمشيرها مى آيند و هفتاد و دو ضربه شمشير بر بدن آن حضرت مى نشيند. (6) خداى من! امام از روى اسب با صورت به زير مى آيد، گويا عرش خدا بر روى زمين مى افتد.


1- مثير الأحزان، ص 73.
2- مقتل الحسين عليه السلام، للخوارزمي، ج 2، ص 34؛ المناقب لابن شهر آشوب، ج 4، ص 111؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 55.
3- مثير الأحزان، ص 73.
4- الدرّ النظيم، ص 551.
5- مقتل الحسين عليه السلام، للخوارزمي، ج 2، ص 34؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 53.
6- مثير الأحزان، ص 73.

ص: 211

اكنون امام با صورت به روى خاك گرم كربلا مى افتد. (1) آرى! اين سجده آخر امام حسين عليه السلام است كه ركوعى ندارد.

صداى مناجات امام به گوش مى رسد: «در راه تو بر همه اين سختى ها صبر مى كنم». (2) امام حسين آينه صبر خداست. در اوج قلّه بلا ايستاده و شعار توحيد و خداپرستى سر مى دهد.

خون امام درخت دين و خداپرستى را آبيارى مى كند. امام به ذكر خدا مشغول است.

نگاه كن! ذو الجناح، اسب امام، چگونه يال خود را به خون امام رنگين مى كند و به سوى خيمه ها مى رود. همه اهل خيمه، صداىِ ذو الجناح را مى شنوند و از خيمه بيرون مى آيند.

زينب عليها السلام در حالى كه بر سر و سينه مى زند به سوى قتلگاه مى دود. حسينش را در خاك و خون مى بيند در حالى كه دشمنان، دور او را محاصره كرده اند. (3) او فرياد مى زند: «واى برادرم!». (4) عمرسعد هم براى ديدن امام از راه مى رسد. زينب به او رو مى كند و با لحنى غمناك مى گويد: «واى بر تو! برادرم را مى كشند و تو نگاه مى كنى». (5) صداى زينب عليها السلام اشك عمرسعد را جارى مى كند. امّا او نمى تواند كارى كند و فقط گريه مى كند. ولى اين گريه چه فايده اى دارد. (6) عمرسعد رويش را از زينب عليها السلام برمى گرداند. زينب رو به سپاه كوفه مى كند: «آيا در ميان شما يك مسلمان نيست؟». (7) هيچ كس جواب زينب عليها السلام را نمى دهد.

همه هستى تو، عموى تو، تنهاى تنهاست. او ديگر هيچ يار و ياور ندارد.

دشمنان همه صف كشيده اند تا جانش را بگيرند.

عبداللَّه! اى پسر امام حسن عليه السلام! نگاه كن! عموى تو تنهاست!


1- الأمالي للصدوق، ص 226؛ بحار الأنوار، ج 44، ص 322.
2- موسوعة كلمات الإمام الحسين عليه السلام، ص 615.
3- المزار الكبير، ص 504، ح 9؛ مصباح الزائر، ص 233؛ بحار الأنوار، ج 101، ص 322.
4- بحار الأنوار، ج 45، ص 54.
5- تاريخ الطبري، ج 5، ص 452؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 55.
6- مقتل الحسين عليه السلام، للخوارزمي، ج 2، ص 35؛ الكامل في التاريخ، ج 2، ص 572؛ البداية والنهاية، ج 8، ص 187.
7- الإرشاد، ج 2، ص 112؛ وراجع: أنساب الأشراف، ج 3، ص 409.

ص: 212

درست است كه تو يازده سال بيشتر ندارى، امّا بايد ياريش كنى. خوب نگاه كن! دشمنان عموى تو را محاصره كرده اند.

صداى عمو به گوش مى رسد. تو به سوى عمو مى شتابى. و زينب به دنبال تو، صدايت مى زند: «يادگارِ برادرم! برگرد!». (1) تو تصميم گرفته اى كه عمو را يارى كنى. شتابان مى آيى و به گودال مى رسى و عمو را مى بينى كه در خاك ها آرميده است.

ابْجَر شمشير كشيده است تا عمويت را شهيد كند. شمشير او بالا مى رود اما تو كه شمشير ندارى، پس چه خواهى كرد؟

دست خود را سپر مى كنى و فرياد مى زنى: «واى بر تو، آيا مى خواهى عموى مرا بكشى؟».

شمشير پايين مى آيد و دو دست تو را قطع مى كند. (2) از دست هاى تو خون مى جوشد. چه كسى را به يارى مى طلبى، عمويى را كه به خاك افتاده است و توان يارى تو را ندارد و يا پدرت امام حسن عليه السلام را كه در بهشت منتظر توست؟

فريادت بلند مى شود: «مادر!» و آن گاه روى سينه عمو مى افتى. (3) عمو تو را در آغوش مى كشد. چه آغوش گرم و مهربانى! و به تو مى گويد: «پسر برادرم صبور باش كه به ديدار پدر مى روى». (4) تو آرام مى شوى. حَرْمَله، تير در كمان مى نهد. خداى من! او كجا را نشانه گرفته است؟

تير به گلوى تو مى نشيند و تو روى سينه عمو پر مى كشى و مى روى. (5) آرى! تو از آغوش عمو به آغوش پدر، پرواز مى كنى. (6)

ساعتى است كه امام روى خاك گرم كربلا افتاده است. هيچ كس جرأت نمى كند او را به شهادت برساند. (7)


1- الإرشاد، ج 2، ص 110؛ إعلام الورى، ج 1، ص 467؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 53.
2- تاريخ الطبري، ج 5، ص 450؛ الكامل في التاريخ، ج 2، ص 571.
3- إعلام الورى، ج 1، ص 467.
4- الكامل في التاريخ، ج 2، ص 571؛ مقاتل الطالبيّين، ص 116.
5- مثير الأحزان، ص 73؛ روضةالواعظين، ص 208.
6- در اين قسمت(و همچنين در چند جاى ديگر اين كتاب)، از كتاب «آينه داران آفتاب» نوشته آقاى محمّد رضا سنگرى استفاده كرده ام. از خداوند براى اين نويسنده محترم، توفيقات بيشترى را خواهانم.
7- تاريخ الطبري، ج 5، ص 452؛ أنساب الأشراف، ج 3، ص 409؛ الكامل في التاريخ، ج 2، ص 572؛ المنتظم، ج 5، ص 340.

ص: 213

او با صدايى آرام با خداى خويش سخن مى گويد: «صبراً على قضائك يا ربّ»؛ «در راه تو بر بلاها صبر مى كنم». (1) اكنون بدن مبارك امام از زخم شمشير و تير چاك چاك شده است. سرش شكسته و سينه اش شكافته است و زبانش از خشكى به كام چسبيده و جگرش از تشنگى مى سوزد.

قلبش نيز، داغ دار عزيزان است.

با اين همه باز هم به خيمه ها نگاه مى كند و همه نيرو و توان خود را بر شمشير مى آورد و آن را به كمك مى گيرد تا برخيزد، امّا همان لحظه ضربه اى از نيزه و شمشير بار ديگر او را به زمين مى زند. همه هفتاد ودو پروانه او پر كشيدند و رفته اند و اكنون منتظر آمدن امام خود هستند. (2) عمرسعد كنارى ايستاده است. هيچ كس حاضر نيست قاتل حسين باشد. او فرياد مى زند:

«عجله كنيد، كار را تمام كنيد». (3) آرى! همان كسى كه لحظاتى قبل با شنيدن صداى زينب گريه مى كرد، اكنون دستور كشتن امام را مى دهد. به راستى، اين عمرسعد كيست كه هم بر امام حسين عليه السلام مى گريد و هم فرمان به كشتن او را مى دهد؟

وعده جايزه اى بزرگ به سپاهيان داده مى شود، امّا باز هم كسى جرأت انجام دستور را ندارد. جايزه، زياد و زيادتر مى شود، تا اينكه سِنان به سوى حسين مى رود اما او هم دستش مى لرزد و شمشير را رها كرده و فرار مى كند.

شمر با عصبانيت به دنبال سنان مى دود:

- چه شد كه پشيمان شدى؟

- وقتى حسين به من نگاه كرد، به ياد حيدر كرّار افتادم. براى همين، ترسيدم و فرار كردم.

- تو در جنگ هم ترسويى. مثل اينكه بايد من كار حسين را تمام كنم.

اكنون شمر به سوى امام مى رود. شيون و فرياد در آسمان ها مى پيچد و فرشتگان همه ناله مى كنند. آنها رو به جانب خدا مى گويند: «اى خدا! پسر پيامبر تو را مى كشند».


1- موسوعة كلمات الإمام الحسين عليه السلام، ص 615.
2- الأخبار الطوال، ص 259.
3- ينابيع المودّة، ج 3، ص 82؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 54؛ وراجع: مروج الذهب، ج 3، ص 71.

ص: 214

خداوند به آنان خطاب مى كند: «من انتقام خون حسين را خواهم گرفت، آنجا را نگاه كنيد!». فرشتگان، نور حضرت مهدى عليه السلام را مى بينند و دلشان آرام مى شود. (1) واى بر من! چه مى بينم؟ اكنون شمر بالاى سر امام ايستاده است. شمر، نگاهى به امام مى كند و لب هاى او را مى بيند كه از تشنگى خشكيده است. پس مى گويد: «اى حسين! مگر تو نبودى كه مى گفتى پدرت كنار حوض كوثر مى ايستد و دوستانش را سيراب مى سازد؟ صبر كن، به زودى از دست او سيراب مى شوى». (2) اكنون او مى خواهد امام را به شهادت برساند. واى بر من، چه مى بينم! او بر روى سينه خورشيد نشسته است:

- كيستى كه بر سينه من نشسته اى؟

- من شمر هستم.

- اى شمر! آيا مرا مى شناسى؟

- آرى، تو حسين پسر على هستى و جدّ تو رسول خدا و مادرت زهراست.

- اگر مرا به اين خوبى مى شناسى پس چرا قصد كشتنم را دارى؟

- براى اينكه از يزيد جايزه بگيرم. (3) آرى! اين عشق به دنياست كه روى سينه امام نشسته است! شمر به كشتن امام مصمّم است و خنجرى در دست دارد. امام، پيامبر را صدا مى زند: «يا جدّاه، يا محمّداه!».

قلمم ديگر تاب نوشتن ندارد، نمى توانم بنويسم و شرح دهم.

آن قدر بگويم كه آسمان تيره و تار مى شود. طوفان سرخى همه جا را فرا مى گيرد و خورشيد، يكباره خاموش مى شود. (4) منادى در آسمان ندا مى دهد: «واى حسين كشته شد». (5) آرى! تو درخت اسلام را سيراب نمودى! تو شقايق هاى صحرا را با خون خود، سرخ كردى! و از گلوى تشنه خود، آزادى و آزادگى را فرياد زدى!


1- الكافي، ج 1، ص 345؛ الأمالي للطوسي، ص 418.
2- مقتل الحسين عليه السلام، للخوارزمي، ج 2، ص 36؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 56.
3- ينابيع المودّة، ج 3، ص 83.
4- السنن الكبرى، ج 3، ص 468؛ المعجم الكبير، ج 3، ص 114؛ تهذيب الكمال، ج 6، ص 433؛ تاريخ دمشق، ج 14، ص 228؛ كفاية الطالب، ص 444؛ الصواعق المحرقة، ص 194؛ وراجع تاريخ دمشق، ج 14، ص 226؛ أنساب الأشراف، ج 3، ص 413؛ كامل الزيارات، ص 182؛ مجمع البيان، ج 6، ص 779 وج 9، ص 98؛ تأويل الآيات الظاهرة، ج 1، ص 302؛ التبيان في تفسير القرآن، ج 9، ص 233؛ الطرائف، ص 203؛ الصراط المستقيم، ج 3، ص 124؛ تفسير القرطبي، ج 16، ص 141؛ تذكرة الخواصّ، ص 274؛ شرح الأخبار، ج 3، ص 544، ح 1115؛ التبصرة، ج 2، ص 16؛ إثبات الوصيّة، ص 178؛ الكامل في التاريخ، ج 2، ص 580؛ سير أعلام النبلاء، ج 3، ص 12.
5- ينابيع المودّة، ج 3، ص 84.

ص: 215

غروب عاشورا

همه نگاه ها به سوى آسمان است. چرا آسمان تيره و تاريك شده است؟

چه خبر شده است؟ نگاه كن! تا به حال مهتاب را در روز ديده اى؟

آنجا را مى گويم سرِ امام را بر بالاى نيزه كرده اند و در ميان سپاه دور مى زنند.

همه زن ها و بچه ها مى فهمند كه امام شهيد شده است. صداى شيون، همه جا را فرا مى گيرد. شمر با لشكر خود نزديك خيمه ها رسيده است. عدّه اى از سربازان او آتش به دست دارند.

واى بر من! مى خواهند خيمه هاى عزيزان پيامبر را آتش بزنند.

آتش شعله مى كشد و زنان همه از خيمه ها بيرون مى زنند. (1) نامردها به دنبال زن ها و دختران هستند. چادر از سر آنها مى كشند و مقنعه آنها را مى ربايند. (2) هيچ كس نيست از ناموس خدا دفاع كند. همه جا آتش، همه جا بى رحمى و نامردى! زنان غارت زده با پاى برهنه، گريه كنان به سوى قتلگاه امام مى دوند.

بدن پاره پاره برادر در قتلگاه افتاده است. خواهر چگونه طاقت بياورد، زمانى كه برادر را اين گونه ببيند؟

زينب عليها السلام چون نگاهش به پيكر صد چاك برادر مى افتد، از سوز دل فرياد برمى آورد: «اى


1- بحار الأنوار، ج 45، ص 58؛ الفتوح، ج 5، ص 120.
2- تاريخ الطبري، ج 5، ص 453؛ الكامل في التاريخ، ج 2، ص 573.

ص: 216

رسول خدا! اى كه فرشتگان آسمان به تو درود مى فرستند، نگاه كن، ببين، اين حسين توست كه به خون خود آغشته است». (1) مرثيه جانسوز زينب عليها السلام، همه را به گريه واداشته است. خواهر به سوى پيكر برادر مى رود و كنار پيكر برادر مى نشيند.

همه نگاه مى كنند كه زينب عليها السلام مى خواهد چه كند؟ او دست مى برد و بدن چاك چاك برادر را از روى زمين برمى دارد و سر به سوى آسمان مى كند: «بار خدايا! اين قربانى را از ما قبول كن». (2) به راستى، تو كيستى!

همه جهان را متعجّب از صبر خود كرده اى!

اى الهه صبر و استقامت! اى زينب عليها السلام!

تو حماسه اى بزرگ آفريدى و كنار جسم برادر، تو هم اين گونه رَجَز مى خوانى!

از همين جا، كنار جسم صد چاك برادر، رسالت خود را آغاز مى كنى تا جهانى را بيدار كنى.

يكى از سربازان به عمرسعد مى گويد:

- قربان، يادت نرود دستور ابن زياد را اجرا كنى؟

- كدام دستور؟

- مگر يادتان نيست كه او در نامه خود دستور داده بود تا بعد از كشتن حسين، بدن او را زير سم اسب ها پايمال كنى.

- راست مى گويى.

آرى! عمرسعد براى اينكه مطمئن شود كه به حكومت رى مى رسد، براى خوشحالى ابن زياد مى خواهد اين دستور را هم اجرا كند.

در سپاه كوفه اعلام مى كنند: «چه كسى حاضر است تا بدن حسين را با اسب لگد كوب


1- مقتل الحسين عليه السلام، للخوارزمي، ج 2، ص 39؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 58؛ وراجع: المناقب لابن شهر آشوب، ج 4، ص 113.
2- حياة الإمام الحسين عليه السلام، ج 2، ص 301.

ص: 217

نمايد و جايزه بزرگى از ابن زياد بگيرد؟». (1) وسوسه جايزه در دل همه مى نشيند، امّا كسى جرأت اين كار را ندارد.

سرانجام ده نفر براى اين كار داوطلب مى شوند. (2) آنجا را نگاه كن! آن نامرد، طلاهاى فاطمه(دختر امام حسين عليه السلام) را غارت مى كند.

مى بينم كه او گريه مى كند. اين نامرد را مى گويم، ببين اشك در چشم دارد و طلاى دختر حسين را غارت مى كند.

دختر امام حسين عليه السلام در بين تلاطم يتيمى و ترس رو به او مى كند و مى گويد:

- گريه هاى تو براى چيست؟

- من دارم طلاى دختر رسول خدا را غارت مى كنم، آيا نبايد گريه كنم؟

- اگر مى دانى من دختر رسول خدا هستم، پس رهايم كن.

- اگر من اين طلاها را نبرم، شخص ديگرى اين كار را خواهد كرد. (3) از كار اين مردم تعجّب مى كنم. اشك در چشم دارند و بر غربت و مظلوميّت اين خاندان اشك مى ريزند، امّا بزرگ ترين ظلم ها را در حق آنها روا مى دارند. سپاه كوفه امام حسين عليه السلام را به خوبى مى شناختند، ولى عشق به دنيا و دنيا طلبى، در آنها به گونه اى بود كه حاضر بودند براى رسيدن به پولِ بيشتر، هر كارى بكنند.

آنجا را نگاه كن! نامرد ديگرى با تندى و بى رحمى گوشواره از گوش دخترى مى كشد.

خون از گوش او جارى است. (4) تو چقدر سنگ دلى كه تنها براى يك گوشواره، اين گونه گوش ناموس خدا را پاره كرده اى.

هيچ كس نيست تا از ناموس پيامبر صلى الله عليه و آله دفاع كند؟

گويى شير زنى پيدا مى شود. آن زن كيست كه شمشير به دست گرفته است؟ او به سوى خيمه ها مى آيد و مقابل نامردان كوفه مى ايستد و فرياد مى زند: «غيرت شما كجاست؟ آيا خيمه هاى دختران رسول خدا را غارت مى كنيد؟».


1- تاريخ الطبري، ج 5، ص 454؛ الكامل في التاريخ، ج 2، ص 573؛ أنساب الأشراف، ج 3، ص 410؛ وراجع: المنتظم، ج 5، ص 341؛ أُسد الغابة، ج 2، ص 28.
2- مثير الأحزان، ص 78؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 59.
3- سير أعلام النبلاء، ج 3، ص 303.
4- مقتل الحسين عليه السلام، للخوارزمي، ج 2، ص 37؛ الفتوح، ج 5، ص 120.

ص: 218

او زن يكى از سپاهيان كوفه است كه اكنون به يارى زينب آمده است.

شوهر او مى آيد و به زور دست او را گرفته و او را به خيمه خود باز مى گرداند. (1)

سُوَيد در ميان ميدان افتاده است. او يكى از ياران امام حسين عليه السلام است كه امروز صبح به ميدان رفت تا جانش را فداى امامش كند.

او بعد از جنگى شجاعانه با زخم نيزه اى بر زمين افتاد و بى هوش شد. دشمن به اين گمان كه او كشته شده است او را به حال خود رها كردند.

اكنون صداى ناله و شيون زنان او را به هوش مى آورد. بى خبر از حوادث كربلا برمى خيزد و پيكر شهدا را مى بيند. اشك در چشمانش حلقه مى زند. كاروان شهدا رفت و من جا مانده ام.

همه رفتند، زُهير رفت، على اكبر رفت، عبّاس رفت. خوشا به حال آنها كه جانشان را فداى مولا نمودند.

اين صداى شيون، براى چيست؟ خداى من! چه خبر شده است؟

او نگاه مى كند كه خيمه هاى امام مى سوزد و زنان با سر و پاى برهنه از دست نامردها فرار مى كنند. سويد در خود قدرتى مى بيند، شمشيرى را برمى دارد و به سوى دشمن هجوم مى برد. او فرياد مى زند: «مگر شما غيرت نداريد؟».

او بار ديگر مى جنگد و شمشير مى زند و بار ديگر باران شمشير بر سرش فرود مى آيد.

و لحظاتى بعد، سويد آخرين شهيد كربلا، بار ديگر بر روى خاك گرم كربلا مى افتد و روحش به سوى آسمان پر مى كشد. (2)

اسب سوارى به دنبال فاطمه دختر امام حسين عليه السلام است. او نيزه به دست دارد و فاطمه فرار مى كند.


1- بحار الأنوار، ج 45، ص 58.
2- تاريخ الطبري، ج 5، ص 453؛ أنساب الأشراف، ج 3، ص 409؛ الكامل في التاريخ، ج 2، ص 573.

ص: 219

اين صداى فاطمه است: «آيا كسى هست مرا يارى كند؟ آيا كسى هست مرا از دست اين دشمن نجات دهد؟».

هيچ كس جوابى نمى دهد و فاطمه در ميان صحرا مى دود. ناگهان ضربه نيزه را در كتف خود احساس مى كند و با صورت روى زمين مى افتد.

آن مرد از اسب پياده مى شود و مقنعه از سر فاطمه برمى دارد و گوشواره هاى او را مى كشد. خداى من! گوش فاطمه پاره مى شود و صورتش رنگ خون مى گيرد.

آن مرد برمى خيزد و به سوى خيمه ها مى رود تا غنيمت ديگرى پيدا كند.

فاطمه سر روى خاك گرم كربلا مى نهد و بى هوش مى شود. من با خود مى گويم، كجايى اى عبّاس تا ببينى با ناموس امام حسين عليه السلام چه مى كنند.

صدايى به گوش فاطمه مى رسد: «دختر برادرم، برخيز!».

اين صدا چقدر آشنا و چقدر مهربان است. او چشم خود را باز مى كند و سر خود را در سينه عمه اش زينب مى بيند.

- فاطمه! بلند شو عزيزم! بايد به دنبالِ بقيه بچّه ها بگرديم، نمى دانم آنها كجا رفته اند.

- عمّه جان، چادر و مقنعه مرا برده اند. آيا پارچه اى هست تا موى سرم را بپوشانم؟

- دختر برادرم، نگاه كن من هم مانند تو ...

فاطمه نگاه مى كند، مقنعه عمّه را هم ربوده اند و صورت و بدن عمّه از تازيانه ها سياه شده است.

فاطمه برمى خيزد و با عمّه به سوى خيمه ها مى روند. آنها نزد امام سجّاد عليه السلام مى روند و مى بينند كه خيمه او هم سوخته و غارت شده است. زير انداز امام را هم برده اند!

خداى من! امام سجّاد عليه السلام با صورت بر روى زمين افتاده است. به علّت تشنگى و بيمارى آن قدر ضعف بر امام سجّاد عليه السلام غلبه كرده كه نمى تواند تكان بخورد.

آنها كنار امام سجّاد عليه السلام مى نشينند و صورت او را از خاك برمى دارند. امام به آنها نگاه مى كند و گريه مى كند. آخر چگونه او عمّه و خواهر خود را در آن حالت ببيند و گريه نكند.

ص: 220

مقنعه خواهر را ربوده اند، گوشواره از گوشش كشيده اند و صورت او خون آلود شده است. كدام مرد مى تواند اين صحنه را ببيند و گريه نكند.

فاطمه نيز اشك در چشمانش حلقه مى زند. برادر تشنه و بيمار است و توان حركت ندارد. (1)

شمر با لشكر خود در ميان خيمه هاى سوخته مى تازد و همه با شتاب مشغول غارت خيمه ها هستند. ناگهان چشم شمر به امام سجّاد عليه السلام مى افتد.

او تعجّب مى كند و با خود مى گويد: «مگر مردى هم از اين قوم مانده است. قرار بود هيچ نسلى از حسين باقى نماند».

شمر به عمرسعد خبر مى دهد و او با عجله مى آيد و در خيمه اى نيم سوخته امام سجّاد عليه السلام را مى بيند كه در بستر بيمارى افتاده است. او حجّت خدا بر روى زمين است كه نسل امامت به او منتهى شده است.

عمرسعد فرياد مى زند: «هر چه زودتر او را به قتل برسانيد». شمر به سوى امام سجّاد عليه السلام مى آيد. زينب اين صحنه را مى بيند و پسر برادر را در آغوش مى گيرد و مى گويد: «اى عمرسعد اگر بخواهى او را بكشى اوّل بايد مرا بكشى».

صداى شيون و گريه زنان به آسمان مى رسد.

نمى دانم چه مى شود كه سخن زينب در دل بى رحم عمرسعد اثر مى كند و به شمر دستور مى دهد كه باز گردد. (2) من تعجّب مى كنم عمرسعد كه به شيرخواره امام حسين عليه السلام رحم نكرد و مى خواست نسل امام را از روى زمين بردارد، چگونه مى شود كه از كشتن امام سجّاد عليه السلام منصرف مى شود؟ اراده خدا اين است كه نسل حضرت زهرا عليها السلام تا روز قيامت باقى بماند.

عمرسعد به گروهى از سربازان خود دستور مى دهد تا در اطراف خيمه هاى نيم سوخته،


1- بحار الأنوار، ج 45، ص 61.
2- المنتظم، ج 5، ص 341.

ص: 221

نگهبانى بدهند و نگذارند ديگر كسى آسيبى به آنها برساند و مواظب باشند تا مبادا كسى فرار كند.

دستور فرمانده كل قوا اعلام مى شود كه ديگر كسى حقّ ندارد به هيچ وجه نزديك اسيران بشود. (1) آرامش نسبى در فضاى خيمه ها حاكم مى شود و زنان و كودكان آرام آرام به سوى خيمه هاى نيم سوخته باز مى گردند.

خورشيد روز عاشورا در حال غروب كردن است. به دستور عمرسعد آب در اختيار اسيران قرار مى گيرد.

عمرسعد مى خواهد در صحراى كربلا بماند، چون سپاه كوفه خسته است و توان حركت به سوى كوفه را ندارد. از طرف ديگر ابن زياد منتظر خبر است و بايد خبر پيروزى را به او برسانند.

عمرسعد خُولى را مأمور مى كند تا پيش از حركت سپاه، سرِ امام را براى ابن زياد ببرد.

سرِ امام كه پيش از اين بر سر نيزه كرده اند را از بالاى نيزه پايين مى آورند و تحويل خولى مى دهند. او همراه عدّه اى به سوى كوفه پيش مى تازد.

خُولى و همراهان پس از طى مسافتى طولانى و بدون معطلى، زمانى به كوفه مى رسند كه پاسى از شب گذشته است. او به سوى قصر ابن زياد مى رود، امّا درِ قصر بسته و ابن زياد در خواب خوش است.

او مى خواهد مژدگانى خوبى از ابن زياد بگيرد، پس بايد وقتى بيايد كه ابن زياد سر حال باشد. براى همين، به سوى منزل باز مى گردد تا فردا صبح نزد او بيايد.

- درِ خانه ما را مى زنند.

- راست مى گويى، به نظر تو كيست كه اين وقت شب به درِ خانه ما آمده است.

اين دو زن نمى دانند كه اكنون شوهرشان، پشت در است. آيا اين دو زن را مى شناسى؟

اينها همسران خولى هستند. يكى به نام «نَوار»، و ديگرى به نام «اسَديّه» است.


1- الإرشاد، ج 2، ص 112؛ إعلام الورى، ج 1، ص 469؛ روضة الواعظين، ص 209.

ص: 222

صداى خُولى از پشت در بلند مى شود: «در را باز كنيد كه بسيار خسته ام».

همسران خُولى در را باز مى كنند و او وارد خانه مى شود و تصميم مى گيرد به نزد نَوار برود. (1) خولى همراه نَوار به سوى اتاق او حركت مى كند. خُولى، سرِ امام را از كيسه اى كه در دست دارد بيرون مى آورد و آن را زير طشتى كه در حياط خانه است، قرار مى دهد و به اتاق مى رود. نَوار براى شوهرش نوشيدنى و غذا مى آورد. بعد از شام، نَوار از خُولى مى پرسد:

- خُولى، چه خبر؟ شنيدم تو هم به كربلا رفته بودى؟

- تو چه كار به اين كارها دارى. مهم اين است كه با دست پر آمدم، من امشب گنج بزرگى آورده ام.

- گنج! راست مى گويى؟

- آرى، من سرِ حسين را با خود آورده ام.

- واى بر تو! براى من، سرِ پسر پيامبر را به سوغات آوردى. به خدا قسم ديگر با تو زندگى نمى كنم. (2) نَوار از اتاق بيرون مى دود و خولى او را صدا مى زند، امّا او جوابى نمى دهد.

نَوارمى خواهد براى هميشه از خانه خُولى برود كه ناگهان مى بيند وسط حياطِ خانه، ستونى از نور به سوى آسمان كشيده شده است.

خدايا! اين ستون نور چيست؟ او جلو مى رود. اين نور از آن طشت است. كبوترانى سفيد رنگ دور آن طشت پرواز مى كنند. (3) نَوار كنار طشت نورانى مى نشيند و تا صبح بر امام حسين عليه السلام گريه مى كند.

صبح روز يازدهم محرّم است. خولى در خانه خود هنوز در خواب است.

ناگهان از خواب بيدار مى شود و نگاهى به بيرون مى كند. آفتاب طلوع كرده است، اى


1- المصباح المنير، ص 6؛ تاريخ الطبري، ج 5، ص 455؛ الكامل في التاريخ، ج 2، ص 574؛ مقتل الحسين عليه السلام، للخوارزمي، ج 2، ص 101؛ البداية والنهاية، ج 8، ص 189.
2- أنساب الأشراف، ج 2، ص 411.
3- مثيرالأحزان، ص 85؛ وراجع: جواهر المطالب، ج 2، ص 290.

ص: 223

واى، دير شد!

به سرعت لباس هاى خود را مى پوشد و به حياط مى آيد. سر امام را از زير طشت برمى دارد و به سوى قصر ابن زياد حركت مى كند.

او كنار درِ قصر مى ايستد و به نگهبانان مى گويد: «من از كربلا آمده ام و بايد ابن زياد را ببينم».

آرى! امروز ابن زياد عده اى از بزرگان كوفه را به قصر دعوت كرده است.

ابن زياد بر روى تخت نشسته است. خولى وارد قصر مى شود و سلام مى كند و مى گويد:

«اى ابن زياد! در پاى من طلاى بسيارى بريز كه سر بهترين مرد دنيا را آورده ام».

آن گاه سرِ امام را از كيسه بيرون مى آورد و پيش ابن زياد مى گذارد. ابن زياد از سخن او برآشفته مى شود، كه چه شده است كه او از حسين اين گونه تعريف مى كند.

خولى براى اينكه جايزه بيشترى بگيرد اين گونه سخن گفت، امّا غافل از آنكه اين سخن، ابن زياد را ناراحت مى كند و هيچ جايزه اى به او نمى دهد و او با نااميدى قصر را ترك مى كند. (1) ابن زياد، سرِ امام را داخل طشتى روبه روى خود مى گذارد. آن مرد را مى بينى كه كنار ابن زياد است؟ آيا او را مى شناسى؟ او پيشگو يا همان رَمّال است كه ابن زياد او را استخدام كرده است.

گويى او جادوگرى چيره دست است و چه بسا ابن زياد با استفاده از جادوى او توانسته است مردم كوفه را بفريبد.

گوش كن! او با ابن زياد سخن مى گويد: «قربان! برخيزيد و با پاى خود دهان دشمن را لگد كوب كنيد».

واى بر من! ابن زياد برمى خيزد، من چشم خود را مى بندم. (2) در اين هنگام از گوشه مجلس فريادى بلند مى شود: «اى ابن زياد! پاى خود را از روى دهان حسين بردار! من با چشم خود ديدم كه پيامبر صلى الله عليه و آله همين لب هاى حسين را بوسه مى زد،


1- مروج الذهب، ج 3، ص 70؛ البداية والنهاية، ج 8، ص 196.
2- تذكرة الخواصّ، ص 257.

ص: 224

تو پا بر جاى بوسه پيامبر گذاشته اى».

ابن زياد تعجّب مى كند. كيست كه جرأت كرده با من چنين سخن بگويد؟ او زيد بن ارْقَم است. يكى از ياران پيامبر صلى الله عليه و آله كه در كوفه زندگى مى كند و امروز همراه ديگر بزرگان شهر نزد ابن زياد آمده است.

ابن زياد با شنيدن سخن زيد بن ارْقَم فرياد مى زند:

- اى زيد بن ارقم، تو پير شده اى و هذيان مى گويى. اگر عقلت را به علت پيرى از دست نداده بودى، گردنت را مى زدم.

- مى خواهى حكايتى از پيامبر صلى الله عليه و آله برايت نقل كنم.

- چه حكايتى؟

- روزى من مهمان پيامبر صلى الله عليه و آله بودم و او حسن عليه السلام را روى زانوى راستش نشانده بود و حسين عليه السلام را روى زانوى چپ خود. من شنيدم كه پيامبر زير لب، اين دعا را زمزمه مى كرد:

«خدايا، اين دو عزيز دلم را به تو و بندگان مؤمنت مى سپارم». اى ابن زياد، تو اكنون با امانت پيامبر صلى الله عليه و آله اين چنين مى كنى!

زيد بن ارْقَم در حالى كه اشك مى ريزد، از قصر خارج مى شود و رو به مردم كوفه مى كند و مى گويد: «اى مردم! واى بر شما، پسر پيامبر را كشتيد و اين نامرد را امير خود كرديد». (1)

عصر روز يازدهم محرّم است. عمرسعد از صبح مشغول تداركات است و دستور داده كه همه كشته هاى سپاه كوفه جمع آورى شوند تا بر آنها نماز خوانده و به خاك سپرده شوند، امّا پيكر شهدا همچنان بر خاك گرم كربلا افتاده است.

عمرسعد دستور مى دهد تا سر از بدن همه شهدا جدا كنند و آنها را بين قبيله هايى كه در جنگ شركت كرده اند تقسيم كنند. (2) كاروان بايد زودتر حركت كند. فردا در كوفه جشن بزرگى برگزار مى شود، آنها بايد فردا


1- شرح الأخبار، ج 3، ص 170؛ وراجع: أنساب الأشراف، ج 3، ص 421؛ مقتل الحسين عليه السلام، للخوارزمي، ج 2، ص 43؛ تاريخ دمشق، ج 14، ص 236.
2- تاريخ الطبري، ج 5، ص 467؛ الكامل في التاريخ، ج 2، ص 581؛ المنتظم، ج 5، ص 341؛ أنساب الأشراف، ج 3، ص 412؛ المناقب لابن شهر آشوب، ج 4، ص 112.

ص: 225

در كوفه باشند.

امام سجّاد عليه السلام بيمار است. عمرسعد دستور مى دهد تا دست هاى او را با زنجير بسته و پاهاى او را از زير شتر ببندند. شترهاى بدون كجاوه آماده اند و زنان و بچّه ها بر آنها سوار شده اند. كاروان حركت مى كند.

در آخرين لحظه ها، اسيران به نيروهاى عمرسعد مى گويند: «شما را به خدا قسم مى دهيم كه بگذاريد از كنار شهيدان عبور كنيم». (1) اسيران به سوى پيكر شهدا مى روند و صداى ناله و شيون همه جا را فرا مى گيرد. غوغايى بر پا مى شود و همه خود را از شترها به روى زمين مى اندازند.

زينب عليها السلام نگاهى به برادر مى كند، بدن برادر پاره پاره است.

اين صداى زينب عليها السلام است كه همه دشمنان را به گريه انداخته است: «فداى آن حسينى كه با لب تشنه جان داد و از صورتش خون مى چكيد». (2) صداى زينب عليها السلام همه را به گريه مى اندازد. زمان متوقّف شده است و حتّى اسب ها هم اشك مى ريزند. سكينه مى دود و پيكر بى جان پدر را در آغوش مى گيرد.

در كربلا چه غوغايى مى شود! همه بر سر مى زنند و عزادارى مى كنند، امّا چرا امام سجّاد عليه السلام هنوز بر روى شتر است؟ واى، دست هاى امام در غل و زنجير است و پاهاى او را از زير شتر به هم بسته اند. نزديك است كه امام سجّاد عليه السلام جان بدهد؟ زينب به سوى او مى دود:

- يادگار برادرم، چر اين گونه بى تابى مى كنى؟

- عمّه جانم، چگونه بى تابى نكنم حال آنكه بدن پدر و عزيزانم را مى بينم كه بر روى خاك گرم كربلا افتاده اند. آيا كسى آنها را كفن نمى كند؟ آيا كسى آنها را به خاك نمى سپارد؟

- يادگار برادرم، آرام باش. به خدا پيامبر خبر داده است كه مردمى مى آيند و اين بدن ها را به خاك مى سپارند. (3) دستور حركت داده مى شود و همه بايد سوار شترها شوند. سكينه از پيكر پدر جدا نمى شود. دشمنان با تازيانه، او را از پدر جدا مى كنند و كاروان حركت مى كند.


1- بحار الأنوار، ج 45، ص 58.
2- تاريخ الطبري، ج 5، ص 456؛ أنساب الأشراف، ج 3، ص 411؛ الكامل في التاريخ، ج 2، ص 574؛ البداية والنهاية، ج 8، ص 193؛ مثير الأحزان، ص 83 و 84.
3- بحارالأنوار، ج 28، ص 57.

ص: 226

كاروان به سوى كوفه مى رود و صداى زنگ شترها به گوش مى رسد. (1) خداحافظ اى كربلا!

سپاه عمرسعد به سوى كوفه حركت كرده است. ديگر هيچ كس در كربلا باقى نمى ماند.

پيكر مطهر امام حسين عليه السلام و ياران باوفايش، روى خاك افتاده است و آفتاب گرم كربلا بر بدن ها مى تابد. تا غروب آفتاب يازدهم چيزى نمانده است.

با رفتن سپاه عمر سعد، طايفه اى از بنى اسَد كه در نزديكى هاى كربلا زندگى مى كردند، به كربلا مى آيند و مى خواهند بدن هاى شهدا را دفن كنند. (2) آنها اين بدن ها را نمى شناسند. امّا كبوترانى سفيد رنگ را مى بينند كه در اطراف اين شهدا در حال پرواز هستند. (3) به راستى، كدام يك بدن امام است؟ بنى اسد متحيّراند كه چه كنند؟ ولى مگر نه اين است كه پيكر امام را بايد امام بعدى به خاك بسپارد؟

اين يك قانون الهى است، ولى امام سجّاد عليه السلام كه اكنون در اسارت است؟ به راستى، چه خواهد شد؟ اينجاست كه خداوند به امام سجّاد عليه السلام اجازه مى دهد تا از قدرت امامت استفاده كند و به اذن خدا خود را به كربلا برساند و بر بدن پدر و ياران باوفاى كربلا، نماز بخواند و آنها را كفن نمايد و به خاك بسپارد.

حتماً مى گويى، شهيد كه نيازى به كفن ندارد، پس چرا مى گويى شهدا را كفن كردند؟

آرى! شهيد نيازى به كفن ندارد و لباسى كه شهيد در آن به شهادت رسيده است، كفن اوست، امّا نامردان كوفه لباس شهدا را غارت كرده اند و براى همين، بايد آنها را كفن نمود و به خاك سپرد.

امام سجّاد عليه السلام به راهنمايى بنى اسد مى آيد و آنها را در به خاك سپارى شهدا كمك مى كند.

نگاه كن! امام به سوى پيكر پدر مى رود. او پيكر صد چاك پدر را در آغوش مى گيرد و با


1- بحار الأنوار، ج 45، ص 107.
2- تاريخ الطبري، ج 5، ص 455؛ الكامل في التاريخ، ج 2، ص 574؛ البداية والنهاية، ج 8، ص 189؛ الإرشاد، ج 2، ص 114؛ إعلام الورى، ج 1، ص 470؛ المناقب لابن شهر آشوب، ج 4، ص 112؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 62.
3- المناقب لابن شهر آشوب، ج 4، ص 112؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 62.

ص: 227

صدايى بلند گريه مى كند و بر بدن پدر نماز مى خواند.

دست هاى خود را زير پيكر پدر مى برد و مى فرمايد: «بسم اللَّه و باللَّه» و پيكر پدر را داخل قبر مى نهد.

خداى من! او صورت خود را بر رگ هاى بريده گلوى پدر مى گذارد و اشك مى ريزد و چنين سخن مى گويد: «خوشا به حال زمينى كه بدن تو را در آغوش مى گيرد. زندگى من بعد از تو، سراسر غم است تا آن روزى كه من هم به سوى تو بيايم».

آن گاه روى قبر پوشانده مى شود و با انگشت روى قبر چنين مى نويسد: «اين قبر حسينى است كه با لب تشنه و غريبانه شهيد شد». (1) بنى اسَد نيز همه شهداى كربلا را دفن كرده اند.

خداى من! اين بوى عطر از كجا مى آيد؟ چه عطر دل انگيزى!

- اين بوى خوش از بدن آن شهيد مى آيد؟

- اين بدن كيست كه چنين خوش بو شده است؟

- اى بنى اسد! اين بدن جَوْن است، غلام سياه امام حسين عليه السلام!

همان كسى كه از امام حسين عليه السلام خواست تا بعد از مرگ، پوستش سفيد و بدنش خوش بو شود.


1- موسوعة شهادة المعصومين عليهم السلام، ج 2، ص 299.

ص: 228

ص: 229

به سوى كوفه

امروز، دوازدهم محرّم است و كاروان به سوى كوفه مى رود. عمرسعد اسيران را بر شترهاى بدون كجاوه سوار نموده است و آنها را همانند اسيرانِ كفّار حركت مى دهد.

آفتاب گرم بر صورت هاى برهنه آنها مى خورد. (1) كاروان اسيران همراه عمرسعد و عدّه اى از سپاهيان، به كوفه نزديك مى شوند. همان شهرى كه مردمش اين خاندان را به مهمانى دعوت كرده بودند.

زينب بعد از بيست سال به اين شهر مى آيد. همان شهرى كه چند سال با پدر خود در آن زندگى كرده بود. امّا نسل جديد هيچ خاطره اى از زينب ندارند و او را نخواهند شناخت.

كاروان اسيران به كوفه مى رسد. همه مردم كوفه از زن و مرد، براى ديدن اسيران بيرون مى ريزند. هميشه گفته اند كه كوفيان وفا ندارند، امّا به نظر من اينها خيلى با وفا هستند.

حتماً مى گويى چرا؟ نگاه كن! زن و مرد كوفه از خانه ها بيرون آمده اند تا مهمانان خود را ببينند. (2) آرى! مردم كوفه روزى اين كاروان را به شهر خود دعوت كرده بودند. آيا انسان، حقّ ندارد مهمان خود را نگاه كند؟ آيا حقّ ندارد به استقبال مهمان خود بيايد؟

اى نامردان! چشمان خود را ببنديد! ناموس خدا كه ديدن ندارد!

اين كاروان يك مرد بيشتر ندارد، آن هم امام سجّاد عليه السلام است. بقيّه، زن و كودك اند و امام


1- بحار الأنوار، ج 45، ص 107.
2- الأمالي، للمفيد، ص 321؛ الأمالي، للطوسي، ص 91؛ الاحتجاج، ج 2، ص 109؛ وراجع: تاريخ اليعقوبي، ج 2، ص 245.

ص: 230

باقر عليه السلام هم كه پنج سال دارد در ميان آنهاست.

اسيران را از كوچه هاى كوفه عبور مى دهند. همان كوچه هايى كه وقتى زينب عليها السلام مى خواست از آنها عبور كند، زنان كوفه همراه او مى شدند و زينب عليها السلام را با احترام همراهى مى كردند. كوچه ها پر از جمعيّت شده و نامردان به تماشاى ناموس خدا ايستاده اند. زنان و دختران چادر و روسرى و مقنعه مناسب ندارند.

عدّه اى نيز، بر بام خانه ها رفته اند و از آنجا تماشا مى كنند. نيروهاى ابن زياد به جشن و پايكوبى مشغول اند. آنها خوشحال اند كه پيروز شده اند و دشمن يزيد نابود شده است.

تبليغات كارى كرده است كه مردم به اسيران اين كاروان به گونه اى نگاه مى كنند كه گويى آنها اسيرانى هستند كه از سرزمين كفر آورده شده اند.

آنجا را نگاه كن! زنى در بالاى بام خانه خود با تعجّب به اسيران نگاه مى كند و در اين هياهو فرياد مى زند: «شما اسيران، كه هستيد و اهل كجاييد؟».

گويى همه اهل اين كاروان، منتظر اين سؤال بودند. گويى يك نفر پيدا شده كه مى خواهد حقيقت را بفهمد.

يكى از اسيران اين گونه جواب مى دهد: «ما همه از خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله هستيم، ما دختران پيامبر خداييم».

آن زن تا اين سخن را مى شنود فرياد مى زند: «واى بر من! شما دختران پيامبر هستيد و اين گونه نامحرمان به شما نگاه مى كنند!!».

او از پشت بام خانه اش پايين مى آيد و در خانه خود هر چه چادر، مقنعه، روسرى و پارچه دارد برمى دارد و براى زن ها و دختران كاروان مى آورد تا موى هاى خود را با آنها بپوشانند. (1) همه در حق اين زن دعا مى كنند، خدا تو را خير دهد.

عدّه اى از مردم كه مى دانستند اين كاروان خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله است، از شرم سر خود را


1- اللهوف فى قتلى الطفوف، ص 190؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 108.

ص: 231

پايين مى اندازند و آنهايى هم كه بى خبر از ماجرا بودند، از خواب غفلت بيدار شده و شروع به ناله و شيون مى كنند.

كاروان به سوى مركز شهر حركت مى كند. برخى از زنان كوفه با ديدن زينب عليها السلام، خاطرات سال ها پيش را به ياد مى آورند.

او دختر حضرت على عليه السلام است كه بر آن شتر سوار است، همان كه معلّم قرآن ما بود. آنها كه تاكنون به خاطر تبليغات ابن زياد اين اسيران را كافر مى دانستند، اكنون حقيقت را فهميده اند.

صداى هلهله و شادى جاى خود را با گريه عوض مى كند و شيون و ناله همه جا را فرا مى گيرد. زنان كوفه، به صورت خود چنگ مى زنند و مردان نيز، از شرم گريه و زارى مى كنند.

امام سجّاد عليه السلام متوجّه گريه مردم كوفه مى شود و در حالى كه دستش را به زنجير بسته اند، رو به آنها مى كند و مى گويد: «آيا شما بر ما گريه مى كنيد؟ بگوييد تا بدانم مگر كسى غير از شما پدر و عزيزان ما را كشته است؟». (1) همسفر خوبم! اين مردم كوفه هم، عجب مردمى هستند. دو روز قبل، روز عاشورا همه به سوى كربلا شتافتند و امام حسين عليه السلام را شهيد كردند و اكنون كه به شهر خود برگشته اند براى حسين گريه مى كنند.

صداى گريه و شيون اوج مى گيرد. كاروان نزديك قصر رسيده است. اينجا مركز شهر است و هزاران نفر جمع شده اند.

اكنون زينب عليها السلام رسالت ديگرى دارد. او مى خواهد پيام حسين عليه السلام را به همه برساند.

صداى ناله و همهمه بلند است.

اين صداى على عليه السلام است كه از گلوى زينب عليها السلام برمى خيزد: «ساكت شويد!».

به يكباره سكوت همه جا را فرا مى گيرد. شترها از حركت باز مى ايستند و زنگ هايى كه به


1- الفتوح، ج 5، ص 120؛ مقتل الحسين عليه السلام، للخوارزمي، ج 2، ص 40؛ كشف الغمّة، ج 2، ص 263.

ص: 232

گردن شترهاست بى حركت مى ماند. (1) نگاه كن، شهر يك پارچه در سكوت است:

خداى بزرگ را ستايش مى كنم و بر پيامبر او درود مى فرستم.

اى اهل كوفه! اى بى وفايان! آيا به حال ما گريه مى كنيد؟ آيا در عزاى برادرم اشك مى ريزيد؟ بايد هم گريه كنيد و هرگز نخنديد كه دامن خود را به ننگى ابدى آلوده كرديد. خدا كند تا روز قيامت چشمان شما گريان باشد.

چگونه مى توانيد خون پسر پيامبر را از دست هاى خود بشوييد؟

واى بر شما، اى مردم كوفه! آيا مى دانيد چه كرديد؟ آيا مى دانيد جگر گوشه پيامبر را شهيد كرديد. آيا مى دانيد ناموس چه كسى را به نظاره نشسته ايد؟ بدانيد كه عذاب بزرگى در انتظار شماست، آن روزى كه هيچ ياورى نداشته باشيد. (2) زينب عليها السلام سخن مى گويد و مردم آرام آرام اشك مى ريزند. كوفه در آستانه انفجارى بزرگ است. وجدان هاى مردم بيدار شده و اگر زينب عليها السلام اين گونه به سخنانش ادامه دهد، بيم آن مى رود كه انقلابى بزرگ در كوفه روى دهد.

به ابن زياد خبر مى رسد، كه زينب عليها السلام با سخنانش مردم كوفه را تحت تأثير قرار داده و با كوچك ترين جرقّه اى ممكن است در شهر شورش بزرگى برپا شود.

ابن زياد فرياد مى زند: «يك نفر به من بگويد كه چگونه صداى زينب را خاموش كنم؟».

فكرى به ذهن يكى از اطرافيان ابن زياد مى رسد.

- سر حسين را مقابل زينب ببريد!

- براى چه؟

- دو روز است كه زينب، برادر خود را نديده است. او با ديدن سر برادر آرام مى شود!

نيزه دارى از قصر بيرون مى آيد. جمعيّت را مى شكافد و جلو مى رود و در مقابل زينب مى ايستد.

زينب هنوز سخن مى گويد و فرياد و ناله مردم بلند است. امّا ناگهان ساكت


1- الاحتجاج، ج 2، ص 109؛ المناقب لابن شهر آشوب، ج 4، ص 115؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 164.
2- الأمالي، للمفيد، ص 321، ح 8؛ الأمالي، للطوسي، ص 92، ح 142؛ مثير الأحزان، ص 86؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 108؛ الفتوح، ج 5، ص 121؛ مقتل الحسين عليه السلام، للخوارزمي، ج 2، ص 40؛ الاحتجاج، ج 2، ص 109؛ المناقب لابن شهر آشوب، ج 4، ص 115.

ص: 233

مى شود ...، چشم زينب به سرِ بريده برادر مى افتد و سخن را با او آغاز مى كند: «اى هلال من! چه زود غروب كرده اى! اى پاره جگرم، هرگز باور نمى كردم چنين روزى برايمان پيش بيايد.

اى برادر من! تو كه با ما مهربان بودى، پس چه شد آن مهربانيت! اگر نمى خواهى با من سخن بگويى، پس با دخترت فاطمه سخن بگو با او سخن بگو كه نزديك است از داغ تو، جان بدهد». (1) مردم كوفه آن قدر اشك ريخته اند كه صورتشان از اشك خيس شده است. (2)

زينب اين خطيب بزرگ، پيام خود را به مردم كوفه رساند.

آنهايى كه براى جشن و شادى در اينجا جمع شده بودند، اكنون خاك بر سر خود مى ريزند. نگاه كن! زنان چگونه بر صورت خود چنگ مى زنند و چگونه فرياد ناله و شيون آنها به آسمان مى رود.

اكنون زمان مناسبى است تا امام سجّاد عليه السلام سخنرانى خود را آغاز كند.

آرى! مأموران ابن زياد كارى نمى توانند بكنند، كنترل اوضاع در دست اسيران است.

امام از مردم مى خواهد تا آرام باشند و گريه نكنند. اكنون او سخن خويش آغاز مى كند:

خداى بزرگ را ستايش مى كنم و بر پيامبرش درود مى فرستم.

اى مردم كوفه! هر كس مرا مى شناسد كه مى شناسد، امّا هر كس كه مرا نمى شناسد، بداند من على، پسر حسين هستم.

من فرزند آن كسى هستم كه كنار نهر فرات با لب تشنه شهيد شد. من فرزند آن كسى هستم كه خانواده اش اسير شدند.

اى مردم كوفه! آيا شما نبوديد كه به پدرم نامه نوشتيد و از او خواستيد تا به شهر شما بيايد؟ آيا شما نبوديد كه براى يارى او پيمان بستيد، امّا وقتى كه او به سوى شما آمد به جنگ او رفتيد و او را شهيد كرديد؟ شما مرگ و نابودى را براى خود خريديد.


1- ينابيع المودّة، ج 3، ص 87؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 115.
2- الأمالي، للمفيد، ص 321؛ الأمالي، للطوسي، ص 92؛ مثير الأحزان، ص 86؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 108؛ الفتوح، ج 5، ص 121؛ مقتل الحسين عليه السلام، للخوارزمي، ج 2، ص 40.

ص: 234

در روز قيامت چه جوابى خواهيد داشت، آن هنگام كه پيامبر به شما بگويد: «شما از امّت من نيستيد چرا كه فرزند مرا كشتيد». (1) بار ديگر صداى گريه از همه جا بلند مى شود. همه به هم نگاه مى كنند، در حالى كه به ياد مى آورند كه چگونه به امام حسين عليه السلام نامه نوشتند و بعد از آن به جنگ او رفتند.

امام بار ديگر به آنها مى فرمايد: «خدا رحمت كند كسى كه سخن مرا بشنود. من از شما خواسته اى دارم». (2) همه مردم خوشحال مى شوند و فرياد مى زنند: «اى فرزند پيامبر! ما همه، سرباز تو هستيم. ما گوش به فرمان توايم و ما جان خويش را در راه تو فدا مى كنيم و هر چه بخواهى انجام مى دهيم. ما آماده ايم تا همراه تو قيام كنيم و يزيد و حكومتش را نابود سازيم». (3) اين سخنان در موجى از احساس بيان مى شود. دست ها همه گره كرده و فريادها بلند است. ترس در دل ابن زياد و اطرافيان او نشسته است.

به راستى، امام چه زمانى دستور حمله را خواهد داد؟

ناگهان صداى امام همه را وادار به سكوت مى كند: «آيا مى خواهيد همان گونه كه با پدرم رفتار نموديد، با من نيز رفتار كنيد؟ مطمئن باشيد كه فريب سخن شما را نمى خورم. به خدا قسم هنوز داغ پدر را فراموش نكرده ام». (4) همه، سرهاى خود را پايين مى اندازند و از خجالت سكوت مى كنند.

آرى! همين مردم بودند كه در نامه هاى خود به امام حسين عليه السلام نوشتند كه ما همه آماده جان فشانى در راه تو هستيم و پس از مدتى همين ها بودند كه لشكرى سى هزار نفرى شدند و براى كشتن او سر از پا نمى شناختند.

همه با خود مى گويند پس امام سجّاد عليه السلام چه خواسته اى از ما دارد؟ او كه در سخن خود فرمود از شما مردم خواسته اى دارم. امام به سخن خود ادامه مى دهد: «اى مردم كوفه! خواسته من از شما اين است كه ديگر نه از ما طرف دارى كنيد و نه با ما بجنگيد». (5) اى مردم كوفه! خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله، ديگر يارى شما را نمى خواهند. شما مردم امتحان خود


1- الاحتجاج، ج 2، ص 117.
2- مثيرالأحزان، ص 89؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 112؛ وراجع: المناقب لابن شهر آشوب، ج 4، ص 115.
3- الاحتجاج، ج 2، ص 117؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 112؛ وراجع: المناقب لابن شهر آشوب، ج 4، ص 115.
4- مثير الأحزان، ص 89؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 112.
5- بحار الأنوار، ج 45، ص 112؛ وراجع: المناقب لابن شهر آشوب، ج 4، ص 115.

ص: 235

را پس داده ايد، شما بى وفاترين مردم هستيد.

مردم با شنيدن اين سخن، آرام آرام متفرّق مى شوند. كاروان اسيران به سوى قصر ابن زياد حركت مى كند.

آرى! در اسارت بودن بهتر از دل بستن به مردم كوفه است.

اكنون ابن زياد منتظر است تا اسيران را نزد او ببرند. قصر آذين بندى شده و همه سربازان مرتّب و منظّم ايستاده اند.

ابن زياد دستور داده است تا مجلس آماده شود و سرِ امام حسين عليه السلام را در مقابل او قرار دهند. عدّه اى از مردم سرشناس هم به قصر دعوت شده اند.

ابن زياد روى تخت خود نشسته و عصايى در دست دارد.

واى بر من! او با چوب بر لب و دندان امام حسين عليه السلام مى زند و مى خندد و مى گويد: «من هيچ كس را نديدم كه مانند حسين زيبا باشد».

يكى از ياران پيامبر كه اكنون مهمان ابن زياد است، وقتى اين منظره را مى بيند، فرياد مى زند: «اى ابن زياد! حسين شبيه ترين مردم به پيامبر صلى الله عليه و آله بود. آيا مى دانى كه الآن عصاى تو كجاست؟ همان جايى كه ديدم پيامبر آن را مى بوسيد». (1) من آن روز نمى دانستم كه چرا پيامبر لب هاى حسين را مى بوسيد، امّا او امروز را مى ديد كه تو چوب به لب و دندان حسين مى زنى!

سربازان وارد قصر مى شوند: «آيا اسيران را وارد كنيم؟».

با اشاره ابن زياد، اسيران را وارد مى كنند و آنها را در وسط مجلس مى نشانند.

من هر چه نگاه مى كنم امام سجّاد عليه السلام را در ميان اسيران نمى بينم. گويا آنها امام سجّاد عليه السلام را بعداً وارد مجلس خواهند نمود. ابن زياد در ميان اسيران، بانويى را مى بيند كه به صورتى ناآشنا در گوشه اى نشسته است و بقيّه زنان، دور او حلقه زده اند.


1- أنساب الأشراف ج 3 ص 421، مقتل الحسين عليه السلام للخوارزمي ج 2 ص 43.

ص: 236

در چهره او ذلّت و خوارى نمى بينم. مگر او اسير ما نيست؟! او كيست كه چنين با غرور و افتخار نشسته است. چرا رويش را از من برگردانده است؟

ابن زياد فرياد مى زند: «آن زن كيست؟» هيچ كس جواب نمى دهد. بار دوم و سوم سؤال مى كند، ولى جوابى نمى آيد. ابن زياد غضبناك مى شود و فرياد مى زند: «اينان كه اسيران من هستند، پس چه شده كه جواب مرا نمى دهند». (1) آرى! زينب مى خواهد كوچكى و حقارت ابن زيادرا به همگان نشان دهد.

سكوت همه جا را فرا گرفته است. ابن زياد بار ديگر فرياد مى زند: «گفتم تو كيستى؟».

جالب است خود آن حضرت جواب نمى دهد و يكى از زنان ديگر مى گويد: «اين خانم، زينب است».

ابن زياد مى گويد: «همان زينب كه دختر على و خواهر حسين است؟».

و سپس به زينب رو مى كند و مى گويد: «اى زينب! ديدى كه خدا چگونه شما را رسوا كرد و دروغ شما را براى همه فاش ساخت».

اكنون زينب عليها السلام به سخن مى آيد و مى گويد: «مگر قرآن نخوانده اى؟ قرآن مى گويد كه خاندان پيامبر را از هر دروغ و گناهى پاك نموده ايم. ما نيز همان خاندان پيامبر هستيم كه به حكم قرآن، هرگز دروغ نمى گوييم!». (2) جوابِ زينب كوبنده است. آرى! او به آيه تطهير اشاره مى كند، خداوند در آيه 33 سوره" احزاب" چنين مى فرمايد:

«إِنَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنكُمُ الرّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهّرَكُمْ تَطْهِيرًا»

خداوند فقط مى خواهد پليدى و گناه را از شما اهل بيت دور كند و كاملًا شما را پاك سازد.

همه مى دانند كه اين آيه در مورد خاندان پيامبر نازل شده است.

ابن زياد ديگر نمى تواند قرآن را رد كند. به حكم قرآن، خاندان پيامبر دروغ نمى گويند، پس معلوم مى شود كه ابن زياد دروغگوست.


1- الكامل في التاريخ، ج 2، ص 574؛ البداية والنهاية، ج 8، ص 193؛ الإرشاد، ج 2، ص 115؛ إعلام الورى، ج 1، ص 471؛ كشف الغمّة، ج 2، ص 275؛ وراجع: تذكرة الخواصّ، ص 258.
2- تاريخ الطبري، ج 5، ص 457؛ الكامل في التاريخ، ج 2، ص 574؛ البداية والنهاية، ج 8، ص 193.

ص: 237

سخن زينب، همه مردم را به فكر فرو مى برد، عجب! به ما گفته بودند كه حسين از دين خدا خارج شده است، امّا قرآن شهادت مى دهد كه حسين هرگز گناهى ندارد.

آرى! سخنِ زينب تبليغات و نيرنگ هاى دشمن را نقش بر آب مى كند. اين همان رسالت زينب است كه بايد پيام رسان كربلا باشد.

ابن زياد باور نمى كرد كه زينب، اين چنين جوابى به او بدهد. آخر زينب چگونه خواهرى است، سر برادرش در مقابل اوست و او اين گونه كوبنده سخن مى گويد.

ابن زياد كه مى بيند زينب پيروز ميدان سخن شده است، با خود مى گويد بايد پيروزى زينب را بشكنم و صداى گريه و شيون او را بلند كنم تا حاضران مجلس، خوارى او را ببينند.

او به زينب رو مى كند و مى گويد: «ديدى كه چگونه برادرت كشته شد. ديدى كه چگونه پسرت و همه عزيزانت كشته شدند». همه منتظرند تا صداى گريه و شيون زينب داغديده را بشنوند. او در روز عاشورا داغ عزيزان زيادى را ديده است. پسر جوانش(عَون) و برادران و برادرزادگانش همه شهيد شده اند.

گوش كن، اين زينب است كه سخن مى گويد: «ما رأيتُ إلّاجميلًا»؛ «من جز زيبايى نديدم». (1) تاريخ هنوز مات و مبهوت اين جمله زينب است. آخر اين زينب كيست؟

تو معمّاى بزرگ تاريخ هستى كه در اوج قلّه بلا ايستادى و جز زيبايى نديدى.

تو چه حماسه اى هستى، زينب!

و چقدر غريب مانده اى كه دوستانت تو را با گريه و ناله مى شناسند، امّا تو خود را مظهر زيبابينى، معرفى مى كنى.

تو كيستى اى فرشته زيبا بينى! اى مظهر رضايت حق!

قلم نمى تواند اين سخن تو را وصف كند. به خدا قسم، اگر مردم دنيا همين سخن تو را سرمشق زندگى خود قرار دهند، در زندگى خود هميشه زيبايى ها را خواهند ديد.

تو ثابت كردى كه مى توان در اوج سختى و بلا ايستاد و آنها را زيبا ديد.


1- مثير الأحزان، ص 90؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 115؛ الفتوح، ج 5، ص 122.

ص: 238

اى كاش تو را بيش از اين مى شناختم!

دشمن در كربلا قصد جان تو را نكرد، امّا اكنون كه اين سخن را از تو مى شنود به عظمت كلام تو پى مى برد و بر خود مى لرزد و قصد جان تو مى كند.

و تو ادامه مى دهى: «اى ابن زياد! برادر و عزيزان من، آرزوى شهادت داشتند و به آن رسيدند و به ديدار خداى مهربان خود رفتند». (1) چهره ابن زياد برافروخته مى شود. رگ هاى گردن او از غضب پر از خون مى شود و مى خواهد دستور قتل زينب عليها السلام را بدهد.

اطرافيان ابن زياد نگران هستند. آنها با خود مى گويند: «نكند ابن زياد دستور قتل زينب را بدهد، آن گاه تمام اين مردمى كه پشت دروازه قصر جمع شده اند آشوب خواهند كرد.

يكى از آنها نزد ابن زياد مى رود و به قصد آرام كردن او مى گويد: «ابن زياد! تو كه نبايد با يك زن در بيفتى».

و اين گونه است كه ابن زياد آرام مى شود.

اكنون ابن زياد پشيمان است كه چرا با زينب سخن گفته است تا اين گونه خوار و حقير شود.

چه كسى باور مى كرد كه ابن زياد اين گونه شكست بخورد. او خيال مى كرد با زنى مصيبت زده روبه رو شده است كه كارى جز گريه و زارى نمى تواند بكند.

در اين هنگام امام سجّاد عليه السلام را در حالى كه زنجير به دست و پايش بسته اند، وارد مجلس مى كنند.

ابن زياد تعجّب مى كند. رو به نيروهاى خود مى كند و مى پرسد: «چگونه شده كه از نسل حسين، اين جوان باقى مانده است؟».

عمرسعد مى گويد كه او بيمارى سختى دارد و به زودى از شدّت بيمارى مى ميرد. امام


1- بحار الأنوار، ج 45، ص 115؛ الفتوح، ج 5، ص 122؛ مقتل الحسين عليه السلام، للخوارزمي، ج 2، ص 42.

ص: 239

سجّاد عليه السلام را با آن حالت در مقابل ابن زياد نگاه مى دارند. ابن زياد از نام او سؤال مى كند، به او مى گويند كه اسم اين جوان على است.

او خطاب به امام سجّاد عليه السلام مى گويد:

- مگر خدا، على، پسر حسين را در كربلا نكشت؟

- من برادرى به نام على داشتم كه خدا او را نكشت، بلكه مردم او را كشتند. (1) ابن زياد مى خواهد كشته شدن على اكبر را به خدا نسبت بدهد. او سپاهى را كه به كربلا اعزام كرده بود به نام سپاه خدا نام نهاده و اين گونه تبليغات كرده بود كه رضايت خدا در اين است كه حسين و يارانش كشته شوند تا اسلام باقى بماند. ولى امام سجّاد عليه السلام با شجاعت تمام در مقابل اين سخن ابن زياد موضع مى گيرد و واقعيّت را روشن مى سازد كه اين مردم بودند كه حسين و يارانش را شهيد كردند.

جواب امام سجّاد عليه السلام كوتاه ولى بسيار دندان شكن است. ابن زياد عصبانى مى شود و بار ديگر خون در رگش به جوش مى آيد و فرياد مى زند: «چگونه جرأت مى كنى روى حرف من حرف بزنى». (2) در همين حالت دستور قتل امام سجّاد عليه السلام را مى دهد. او مى خواهد از نسل حسين، هيچ كس در دنيا باقى نماند. ناگهان شير زن تاريخ، زينب عليها السلام برمى خيزد و به سرعت امام سجّاد عليه السلام را در آغوش مى كشد و فرياد مى زند: «اگر مى خواهى پسر برادرم را بكشى بايد اوّل مرا بكشى. آيا خون هاى زيادى كه از ما ريخته اى برايت بس نيست؟». (3) صداى گريه و ناله از همه جاى قصر بلند مى شود. امام سجّاد عليه السلام به زينب عليها السلام مى گويد:

«عمه جان، اجازه بده تا جواب او را بدهم».

آن گاه مى گويد: «آيا مرا از مرگ مى ترسانى؟ مگر نمى دانى كه شهادت براى ما افتخار است». (4) همسفر خوبم، نگاه كن! چگونه عمّه تنها يادگار برادر خود را در آغوش گرفته است.

ابن زياد نگاهى به اطراف مى كند و درمى يابد كه كشتن زينب عليها السلام و امام سجّاد عليه السلام ممكن است


1- تاريخ الطبري، ج 5، ص 390؛ تهذيب الكمال، ج 6، ص 429؛ تهذيب التهذيب، ج 1، ص 592؛ سير أعلام النبلاء، ج 3، ص 309؛ الأمالي، للشجري، ج 1، ص 192.
2- الإرشاد، ج 2، ص 116؛ مثير الأحزان، ص 91؛ إعلام الورى، ج 1، ص 472؛ كشف الغمّة، ج 2، ص 278؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 117؛ وراجع: تاريخ الطبري، ج 5، ص 475؛ الكامل في التاريخ، ج 2، ص 575.
3- تاريخ دمشق، ج 41، ص 367.
4- بحار الأنوار، ج 45، ص 117؛ الفتوح، ج 5، ص 123؛ وراجع: مقاتل الطالبيّين، ص 119.

ص: 240

براى حكومت او بسيار گران تمام شود، زيرا مردم كوفه آتشى زير خاكستر دارند وممكن است آشوبى بر پا كنند.

از طرف ديگر، ابن زياد گمان مى كند كه امام سجّاد عليه السلام چند روز ديگر به خاطر اين بيمارى از دنيا خواهد رفت. براى همين، از كشتن امام منصرف مى شود. (1)

ابن زياد دستور مى دهد تا اسيران را كنار مسجد كوفه زندانى كنند و شب و روز عدّه اى نگهبانى دهند تا مبادا كسى براى آزاد سازى آنها اقدامى كند. سپس نامه اى براى يزيد مى فرستد تا به او خبر بدهد كه حسين كشته شده است و زنان و كودكانش اسير شده اند. (2) او بايد چند روز منتظر باشد، تا دستور بعدى يزيد برسد. آيا يزيد به كشتن اسيران فرمان خواهد داد، يا آنكه آنها را به شام خواهد طلبيد.

چند روزى است كه اسيران وارد كوفه شده اند و در زندان به سر مى برند. شهر تقريباً آرام است. احساسات مردم ديگر خاموش شده است و اكنون وقت آن است كه ابن زياد همه مردم كوفه را جمع كند و پيروزى خود را به رخ آنها بكشد. او دستور مى دهد تا همه مردم براى شنيدن سخنان مهم او در مسجد جمع شوند.

مسجد پر از جمعيّت مى شود. كسانى كه براى رسيدن به پول به كربلا رفته بودند، خوشحال اند، چرا كه امروز ابن زياد جايزه ها و سكّه هاى طلا را تقسيم خواهد كرد. آرى! امروز، روز جشن و سرور و شادمانى است. امروز، روز پول است، همان سكّه هاى طلايى كه مردم را به كشتن حسين تشويق كرد.

ابن زياد وارد مسجد مى شود و به منبر مى رود و آن گاه دستى به ريش خود مى كشد و سينه خود را صاف مى كند و چنين سخن مى گويد: «سپاس خدايى را كه حقيقت را آشكار ساخت و يزيد را بر دشمنانش پيروز گرداند. ستايش خدايى را كه حسينِ دروغگو را نابود كرد». (3) ناگهان فريادى در مسجد مى پيچد: «تو و پدرت دروغگو هستيد! آيا فرزند پيامبر را


1- الإرشاد، ج 2، ص 116؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 117.
2- الأمالي، للصدوق، ص 229؛ روضة الواعظين، ص 210.
3- تاريخ الطبري، ج 5، ص 458؛ الكامل في التاريخ، ج 2، ص 575؛ جواهر المطالب، ج 2، ص 292؛ وراجع: تذكرةالخواصّ، ص 259؛ والبداية والنهاية، ج 8، ص 191.

ص: 241

مى كشى و بر بالاى منبر مى نشينى و شكر خدا مى كنى؟». (1) خدايا! اين كيست كه چنين جسورانه سخن مى گويد؟

چشم ها مبهوت و خيره به سوى صدا برمى گردد. پيرمردى نابينا كنار يكى از ستون هاى مسجد ايستاده است و بى پروا سخن مى گويد. آيا او را مى شناسى؟

او ابن عفيف است. سرباز حضرت على عليه السلام، همان كه در جنگ جَمَل در ركاب على عليه السلام شمشير مى زد، تا آنجا كه تير به چشم راستش خورد و در جنگ صفيّن هم چشم ديگرش را تقديم راه مولايش كرد. (2) او نابيناست و به همين دليل نتوانسته به كربلا برود و جانش را فداى امام حسين عليه السلام كند.

او در اين ايّام پيرى، هر روز به مسجد كوفه مى آيد و مشغول عبادت مى شود. امروز هم او در اين مسجد مشغول نماز بود كه ناگهان با سيل جمعيّت روبه رو شد و ديگر نتوانست از مسجد بيرون برود، امّا بى باكى اش به او اجازه نمى دهد كه بشنود كه به مولايش حسين عليه السلام اين گونه بى حرمتى مى شود.

ابن زياد فرياد مى زند:

- چه كسى بود كه سخن گفت، اين گستاخ بى پروا كه بود؟

- من بودم، اى دشمن خدا! فرزند رسول خدا را مى كشى و گمان دارى كه مسلمانى!

آن گاه روى خود را به سوى مردم كوفه مى كند كه مسجد را پر كرده اند: «چرا انتقام حسين را از اين بى دين نمى گيريد؟».

ابن زياد بر روى منبر مى ايستد. او چقدر عصبانى و غضبناك شده است. خون در رگ هاى گردن او مى جوشد و فرياد مى زند: «دستگيرش كنيد». (3) بعد از سخنان ابن عفيف مردم بيدار شده اند. ابن عفيف مردم را به يارى خود فرا مى خواند.

ناگهان، هفتصد نفر پير و جوان از جا برمى خيزند و دور ابن عفيف را مى گيرند، آرى! ابن عفيف شيخ قبيله ازْد است، آنها جان خويش را فداى او خواهند نمود.


1- الفتوح، ج 5، ص 123؛ مقتل الحسين عليه السلام، للخوارزمي، ج 2، ص 52؛ مثير الأحزان، ص 92؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 119.
2- تاريخ الطبري، ج 5، ص 458؛ الكامل في التاريخ، ج 2، ص 575؛ جواهر المطالب، ج 2، ص 292.
3- الفتوح، ج 5، ص 123؛ مقتل الحسين عليه السلام، للخوارزمي، ج 2، ص 52.

ص: 242

مأموران ابن زياد نمى توانند جلو بيايند. هفتصد نفر، دور ابن عفيف حلقه زده اند و او را به سوى خانه اش مى برند. بدين ترتيب، مجلس شادمانى ابن زياد به هم مى خورد و آبروى او مى ريزد و او شكست خورده و تحقير شده و البته بسيار خشمگين، به قصر برمى گردد.

او فرماندهان خود را فرا مى خواند و به آنها مى گويد: «بايد هر طورى كه شده صداى ابن عفيف را خاموش كنيد، به سوى خانه اش هجوم ببريد و او را نزد من بياوريد». (1) سواران به سوى خانه ابن عفيف حركت مى كنند. جوانان قبيله ازْد دور خانه او با شمشير ايستاده اند. جنگ سختى در مى گيرد، خون است و شمشير و بدن هايى كه بر روى زمين مى افتد. ياران ابن عفيف قسم خورده اند تا زنده اند، نگذارند آسيبى به ابن عفيف برسد.

سربازان ابن زياد بسيارى از ياران ابن عفيف را مى كشند تا به خانه او مى رسند. آن گاه درِ خانه را مى شكنند و وارد خانه اش مى شوند.

دختر ابن عفيف آمدن سربازان را به پدر خبر مى دهد. ابن عفيف شمشير به دست مى گيرد:

- دخترم، نترس، صبور باش و استوار!

اكنون ابن عفيف به ياد روزگار جوانى خويش مى افتد كه در ركاب حضرت على عليه السلام شمشير مى زد. پس بار ديگر رَجَز مى خواند: «من آن كسى هستم كه در جنگ ها چه شجاعانى را به خاك و خون كشيده ام».

پدر، نابيناست و دختر، پدر را هدايت مى كند: «پدر! دشمن از سمت راست آمد» و پدر شمشير به سمت راست مى زند.

دختر مى گويد: «پدر مواظب باش! از سمت چپ آمدند» و پدر شمشير به سمت چپ مى زند.

تاريخ گفتار اين دختر را هرگز از ياد نخواهد برد كه به پدر مى گويد: «پدر! كاش مرد بودم و مى توانستم با اين نامردها بجنگم، اينها همان كسانى هستند كه امام حسين عليه السلام را شهيد كردند». (2)


1- مثيرالأحزان، ص 92؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 119.
2- الفتوح، ج 5، ص 123؛ مقتل الحسين عليه السلام، للخوارزمي، ج 2، ص 52؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 119.

ص: 243

دشمنان او را محاصره مى كنند و از هر طرف به سويش حمله مى برند. كم كم بازوان پيرمرد خسته مى شود و چند زخم عميق، پهلوان روشن دل را از پاى درمى آورد.

او را اسير مى كنند و دست هايش را با زنجير مى بندند و به سوى قصر مى برند. ابن زياد به ابن عفيف كه او را با دست هاى بسته مى آورند، نگاه مى كند و مى گويد:

- من با ريختن خون تو به خدا تقرّب مى جويم و مى خواهم خدا را از خود راضى كنم! (1)- بدان كه با ريختن خون من، غضب خدا را بر خود مى خرى!

- من خدا را شكر مى كنم كه تو را خوار نمود.

- اى دشمن خدا! كدام خوارى؟ اگر من چشم داشتم هرگز نمى توانستى مرا دستگير كنى، امّا اكنون من خدا را شكر مى كنم چرا كه آرزوى مرا برآورده كرده است.

- پيرمرد! كدام آرزو؟

- من در جوانى آرزوى شهادت داشتم و هميشه دعا مى كردم كه خدا شهادت را نصيبم كند، امّا از مستجاب شدن دعاى خويش نااميد شده بودم. اكنون چگونه خدا را شكر كنم كه مرا به آرزويم مى رساند. (2) ابن زياد از جواب ابن عفيف بر خود مى لرزد و در مقابل بزرگى ابن عفيف احساس خوارى مى كند.

ابن زياد فرياد مى زند: «زودتر گردنش را بزنيد» و جلاد شمشير خود را بالا مى گيرد و لحظاتى بعد، پيكر بى سر ابن عفيف در ميدان شهر به دار آويخته مى شود تا مايه عبرت ديگران باشد. (3)

اسيران هيچ خبرى از بيرون زندان ندارند و هيچ ملاقات كننده اى هم به ديدن آنها نيامده است. كودكان، بهانه پدر مى گيرند و از اين زندان تنگ و تاريك خسته شده اند. شب ها و روزها مى گذرند و اسيران هنوز در زندان هستند.


1- أنساب الأشراف، ج 3، ص 413.
2- الفتوح، ج 5، ص 123؛ مقتل الحسين عليه السلام، للخوارزمي، ج 2، ص 52؛ مثير الأحزان، ص 92؛ بحارالأنوار، ج 45، ص 119.
3- الإرشاد، ج 2، ص 117؛ كشف الغمّة، ج 2، ص 279؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 121؛ الفتوح، ج 5، ص 123؛ مقتل الحسين عليه السلام، للخوارزمي، ج 2، ص 52.

ص: 244

به ابن زياد خبر مى رسد كه مردم آرام آرام به جنايت خويش پى برده اند و كينه ابن زياد به دل آنها نشسته است.

او مى داند سرانجام روزى وجدان مردم بيدار خواهد شد و براى نجات از عذاب وجدان، قيام خواهند كرد. پس با خود مى گويد كه بايد براى آن روز چاره اى بينديشم.

در اين ميان ناگهان چشمش به عمرسعد مى افتد كه براى گرفتن حكم حكومت رى به قصر آمده است. ناگهان فكرى به ذهن ابن زياد مى رسد: «خوب است كارى كنم تا مردم خيال كنند همه اين جنايت ها را عمرسعد انجام داده است».

آرى! ابن زياد مى خواهد براى روزى كه آتش انتقام همه جا را فرا مى گيرد، مردم را دوباره فريب دهد و به آنها بگويد كه من عمرسعد را براى صلح فرستاده بودم. امّا او به خاطر اينكه نزد يزيد، عزيز شود و به حكومت و رياست برسد، امام حسين عليه السلام را كشته است.

همسفر خوبم! حتماً به ياد دارى موقعى كه عمرسعد در كربلا بود، ابن زياد نامه اى براى او نوشت و در آن نامه به او دستور كشتن امام حسين عليه السلام را داد، اگر ابن زياد بتواند آن نامه را از عمرسعد بگيرد، كار درست مى شود.

اكنون ابن زياد نگاهى به عمرسعد مى كند و مى گويد: «اى عمرسعد، آن نامه اى كه روز هفتم محرّم برايت نوشتم كجاست، آن را خيلى زود برايم بياور».

البته عمرسعد هم به همان چيزى مى انديشد كه ابن زياد از آن نگران است.

آرى! عمرسعد به اين نتيجه رسيده است كه اگر روزى مردم قيام كنند، من بايد نامه ابن زياد را نشان بدهم و ثابت كنم كه ابن زياد دستور قتل حسين را به من داده است. براى همين، عمرسعد با لبخندى دروغين به ابن زياد مى گويد: «آن نامه را گم كرده ام. وقتى در كربلا بودم، در ميان آن همه جنگ و خون ريزى، نامه شما گم شد».

ابن زياد مى داند كه او دروغ مى گويد پس با صدايى بلند فرياد مى زند: «گفتم آن نامه را نزد من بياور!». عمرسعد ناراحت مى شود و مى فهمد كه اوضاع خراب است. براى همين از جا

ص: 245

برمى خيزد و به ابن زياد مى گويد: «آن نامه را در جاى امنى گذاشته ام، تا اگر كسى در مورد قتل حسين به من اعتراضى كرد، آن نامه را به او نشان بدهم».

نگاه كن! عمرسعد از قصر بيرون مى رود. او مى داند كه ديگر از حكومت رى خبرى نيست!

به راستى، چه زود نفرين امام حسين عليه السلام در حق او مستجاب شد. (1)


1- مثير الأحزان، ص 88؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 118.

ص: 246

ص: 247

به سوى شام

نامه اى از طرف يزيد به كوفه مى رسد. او فرمان داده است تا ابن زياد اسيران را به سوى شام بفرستد. او مى خواهد در شام جشن بزرگى بر پا كند و پيروزى خود را به رخ مردم شام بكشد.

اسيران را از زندان بيرون مى آورند و بر شترها سوار مى كنند. نگاه كن بر دست و گردن امام سجّاد عليه السلام غُلّ و زنجير بسته اند. (1) آيا مى دانى غُلّ چيست؟ غُلّ، حلقه آهنى است كه بر گردن مى بندند تا اسير نتواند فرار كند. دست هاى زنان را با طناب بسته اند. واى بر من! بار ديگر روسرى و چادر از سر آنها برداشته اند. (2) يزيد دستور داده است آنها را مانند اسيرانِ كفّار به سوى شام ببرند. او مى خواهد قدرت خود را به همگان نشان بدهد (3) و همه مردم را بترساند تا ديگر كسى جرأت نكند با حكومت بنى اميّه مخالفت كند.

يزيد مى خواهد همه مردم شهرهاى مسير كوفه تا شام ذلّت و خوارى اسيران را ببينند.

آفتاب بر صورت هاى برهنه مى تابد و كودكان از ترس سربازان آرام آرام گريه مى كنند.

يكى مى گويد: «عمّه جان ما را كجا مى برند؟» و ديگرى از ترس به خود مى پيچد.

نگاه كن! مردم كوفه جمع شده اند. آن قدر جمعيّت آمده كه راه بندان شده است. همه آنها با


1- الأمالي، للمفيد، ص 321، ح 8؛ الأمالي، للطوسي، ص 91، ح 142؛ الاحتجاج، ج 2، ص 109، ح 170؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 164.
2- الثقات، ج 2، ص 312.
3- تاريخ اليعقوبي، ج 2، ص 250؛ بحارالأنوار، ج 45، ص 325؛ المعجم الكبير، ج 10، ص 243.

ص: 248

ديدن غربت اسيران گريه سر داده اند.

امام سجّاد عليه السلام بار ديگر به آنها نگاه مى كند و مى گويد: «اى مردم كوفه، شما بر ما گريه مى كنيد؟ آيا يادتان رفته است كه شما بوديد كه پدر و عزيزان ما را كشتيد». (1) نيزه داران نيز، مى آيند. سرهاى همه شهيدان بر بالاى نيزه است. (2) شمر دستور حركت مى دهد. سربازان، مأمور نگهبانى از اسيران هستند تا كسى خيال آزاد كردن آنها را نداشته باشد.

صداى زنگ شترها، سكوت شهر را مى شكند و سفرى طولانى آغاز مى شود.

چه كسى گفته كه زينب عليها السلام اسير است. او امير صبر و شجاعت است. او مى رود تا تخت پادشاهى يزيد را ويران كند. او مى رود تا مردم شام را هم بيدار كند.

سرهاى عزيزان خدا بر روى نيزه ها مقابل چشم زنان است، امّا كسى نبايد صدا به گريه بلند كند.

هرگاه صداى گريه بلند مى شود سربازان با نيزه و تازيانه صدا را خاموش مى كنند. (3) بدن اسيران از تازيانه سياه شده است.

كاروان به سوى شام به پيش مى رود. شمر و همراهيان او به فكر جايزه اى بزرگ هستند.

آنها با خود چنين مى گويند: «وقتى به شام برسيم يزيد به ما سكّه هاى طلاى زيادى خواهد داد. اى به قربان سكّه هاى طلاى يزيد! پس به سرعت برويد، عجله كنيد و به خستگى كودكان و زنان فكر نكنيد، فقط به فكر جايزه خود باشيد.

كاروان در دل دشت و صحرا به پيش مى رود. روزها و شب ها مى گذرد. روزهاى سخت سفر، آفتاب سوزان، تشنگى، گرسنگى، گريه كودكان، بدن هاى كبود، بغض هاى نهفته در گلو و ...، همراهان اين كاروان هستند.

لباس همه اسيران كهنه و خاك آلود شده است. شمر مى خواهد كارى كند كه مردم شام به چشم خوارى و ذلت به اسيران نگاه كنند.

امام سجّاد عليه السلام در طول اين سفر با هيچ يك از سربازان سخنى نمى گويد. او غيرت خدا


1- ترجمة الامام الحسين عليه السلام،(من طبقات ابن سعد)، ص 89.
2- الأخبار الطوال، ص 259.
3- الإقبال، ج 3، ص 89؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 154.

ص: 249

است. ناموسش را اين گونه مى بيند، خواهر و همسر و عمه هايش بدون چادر و مقنعه هستند و مردم شهرهاى بين راه آنها را نگاه مى كنند و همه اينها، دل امام سجّاد عليه السلام را به درد آورده است.

به هر شهرى كه مى رسند مردم شادمانى مى كنند. آنها را بى دين مى خوانند و شكر خدا مى كنند كه دشمنان يزيد نابود شدند.

واى بر من! اى قلم، ديگر ننويس. چه كسى طاقت دارد اين همه مظلوميّت خاندان پيامبر را بخواند، ديگر ننويس!

روزها و شب ها مى گذرد ...، كاروان به نزديك شهر شام رسيده است.

شمر و سربازان او بسيار خوشحال هستند و به يكديگر مى گويند: «آنجا را كه مى بينى شهر شام است. ما تا سكّه هاى طلا فاصله زيادى نداريم».

صداى قهقهه و شادمانى آنها بلند است.

اسيران مى فهمند كه ديگر به شام نزديك شده اند. به راستى، يزيد با آنها چه خواهد كرد؟

آيا دستور كشتن آنها را خواهد داد؟ آيا دختران را به عنوان كنيز به اهل شام هديه خواهد كرد؟!

نگاه كن! امّ كُلْثوم، خواهر امام حسين عليه السلام، به يكى از سربازان مى گويد: «من با شمرسخنى دارم». به شمر خبر مى دهند كه يكى از زنان مى خواهد با تو سخن بگويد:

- چه مى گويى اى دختر على!

- من در طول اين سفر هيچ خواسته اى از تو نداشتم، امّا بيا و به خاطر خدا، تنها خواسته مرا قبول كن.

- خواسته تو چيست؟

- اى شمر! از تو مى خواهم كه ما را از دروازه اى وارد شهر كنى كه خلوت باشد. ما دوست

ص: 250

نداريم نامحرمان، ما را در اين حالت ببينند.

شمر خنده اى مى كند و به جاى خود برمى گردد. به نظر شما آيا شمر اين پيشنهاد را خواهد پذيرفت. شمر اين نامرد روزگار كه دين ندارد. او تصميم گرفته است تا اسيران از شلوغ ترين دروازه وارد شهر بشوند.

پيكى را مى فرستد تا به مسئولان شهر خبر دهند كه ما از دروازه «ساعات» وارد مى شويم. (1)

در شهر شام چه خبر است؟

همه مردم كنار دروازه ساعات جمع شده اند.

نگاه كن! شهر را آذين بسته اند. همه جا شربت است و شيرينى. زنان را نگاه كن، ساز مى زنند و آواز مى خوانند.

مسافرانى كه اهل شام نيستند در تعجّب اند، يكى از آنها از مردى سؤال مى كند:

- چه خبر شده است كه شما اين قدر خوشحال ايد؟ مگر امروز روز عيد شماست؟

- مگر خبر ندارى كه عدّه اى بر خليفه مسلمانان، يزيد، شورش كرده اند و يزيد همه آنها را كشته است. امروز اسيران آنها را به شام مى آورند.

- آنها را از كدام دروازه، وارد شهر مى كنند؟

- از دروازه ساعات.

همه مردم به طرف دروازه حركت مى كنند. خداى من! چه جمعيّتى اينجا جمع شده است! كاروان اسيران آمدند.

يك نفر در جلو كاروان فرياد مى زند: «اى اهل شام، اينان اسيران خانواده لعنت شده اند.

اينان خانواده فسق و فجوراند!!». (2) مردم كف مى زنند و شادى مى كنند. خداى من! چه مى بينم؟


1- مثير الأحزان، ص 97؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 127.
2- أنساب الأشراف، ج 3، ص 416؛ تاريخ الطبري، ج 5، ص 460؛ تاريخ دمشق، ج 57، ص 98؛ البداية والنهاية، ج 8، ص 194؛ الإقبال، ج 3، ص 89؛ بحارالأنوار، ج 45، ص 154.

ص: 251

زنانى داغديده و رنج سفر كشيده بر روى شترها سوار هستند. جوانى كه غُلّ و زنجير بر گردن اوست، سرهايى كه بر روى نيزه ها است و كودكانى كه گريه مى كنند.

كاروان اسيران، آرام آرام به سوى مركز شهر پيش مى رود.

آن پيرمرد را مى شناسى؟ او سهل بن سعد، از ياران پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله است و اكنون از سوى بيت المقدس مى آيد.

او امروز وارد شهر شده و خودش هم غريب است و دلش به حال اين غريبان مى سوزد.

سهل بن سعد آنها را نمى شناسد و همين طور به سرهاى شهدا نگاه مى كند؛ امّا ناگهان مات و مبهوت مى شود. اين سر چقدر شبيه رسول خداست؟ خدايا، اين سر كيست كه اين قدر نزد من آشناست؟

سهل جلو مى رود و رو به يكى از دختران مى كند:

- دخترم! شما كه هستيد؟

- من سكينه ام دختر حسين كه فرزند دختر پيامبر صلى الله عليه و آله است.

- واى بر من، چه مى شنوم، شما ...

اشك در چشمان سهل حلقه مى زند. آيا به راستى آن سرى كه من بر بالاى نيزه مى بينم سرِ حسين عليه السلام است؟

- اى سكينه! من از ياران جدّت رسول خدا هستم. شايد بتوانم كمكى به شما بكنم، آيا خواسته اى از من داريد؟

- آرى! از شما مى خواهم به نيزه داران بگويى سرها را مقدارى جلوتر ببرند تا مردم نگاهشان به سرهاى شهدا باشد و اين قدر به ما نگاه نكنند.

سهل چهارصد دينار برمى دارد و نزد مسئول نيزه داران مى رود و به او مى گويد:

- آيا حاضرى چهارصد دينار بگيرى و در مقابل آن كارى برايم انجام بدهى؟

- خواسته ات چيست؟

- مى خواهم سرها را مقدارى جلوتر ببرى.

ص: 252

او پول ها را مى گيرد و سرها را مقدارى جلوتر مى برد. (1) اكنون يزيد دستور داده است تا اسيران را مدّت زيادى در مركز شهر نگه دارند تا مردم بيشتر نظاره گر آنها باشند. هيچ اسيرى نبايد گريه كند. اين دستور شمر است و سربازان مواظب اند صداى گريه كسى بلند نشود.

در اين ميان صداى گريه امّ كُلْثوم بلند مى شود كه با صداى غمناك مى گويد: «يا جدّاه، يا رسول اللَّه!».

يكى از سربازان مى دود و سيلى محكمى به صورت امّ كلثوم مى زند. آرى! آنها مى ترسند كه مردم بفهمند اين اسيران، فرزندان پيامبر اسلام هستند. (2) مردان بى غيرت شام مى آيند و دختران رسول خدا صلى الله عليه و آله را تماشا مى كنند. آنها به هم مى گويند: «نگاه كنيد، ما تاكنون اسيرانى به اين زيبايى نديده بوديم».

اين سخن دل امام سجّاد عليه السلام را به درد مى آورد.

مردم به تماشاى گل هاى پيامبر صلى الله عليه و آله آمده اند. آنها شيرينى و شربت پخش مى كنند و صداى ساز و دهل نيز، همه جا را گرفته است.

نگاه كن! آن پيرمرد را مى گويم، او از بزرگان شام است و براى ديدن اسيران مى آيد.

همه مردم راه را براى او باز مى كنند. پيرمرد جلو مى آيد و به امام سجاد عليه السلام مى گويد: «خدا را شكر كه مسلمانان از شرّ شما راحت شدند و يزيد بر شما پيروز شد». (3) آن گاه هر چه ناسزا در خاطر دارد بر زبانش جارى مى كند. اما امام سجّاد عليه السلام به مى گويد:

- اى پيرمرد! هر آنچه كه خواستى گفتى و عقده دلت را خالى كردى. آيا اجازه مى دهى تا با تو سخنى بگويم؟ (4)- هر چه مى خواهى بگو!

- آيا قرآن خوانده اى؟


1- مقتل الحسين عليه السلام، للخوارزمي، ج 2، ص 60؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 127؛ وراجع: المناقب لابن شهر آشوب، ج 4، ص 60.
2- بستان الواعظين، ص 263.
3- بحار الأنوار، ج 45، ص 129؛ وراجع: تفسير الطبري، ج 9، الجزء 15، ص 72 و ج 13، الجزء 25، ص 25.
4- الاحتجاج، ج 2، ص 120؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 166؛ تفسير فرات، ص 153.

ص: 253

پيرمرد تعجّب مى كند. اين چه اسيرى است كه قرآن را مى شناسد. مگر اينها كافر نيستند، پس چگونه از قرآن سؤال مى كند؟

- آرى! من حافظ قرآن هستم و همواره آن را مى خوانم.

- آيا آيه 23 سوره" شورى" را خوانده اى، آنجا كه خدا مى فرمايد: «قُل لَّآأَسَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْرًا إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِى الْقُرْبَى»؛ «اى پيامبر! به مردم بگو كه من مزد رسالت از شما نمى خواهم، فقط به خاندان من مهربانى كنيد». (1) پيرمرد خيلى تعجب مى كند، آخر اين چه اسيرى است كه قرآن را هم حفظ است؟

- آرى! من اين آيه را خوانده ام و معنى آن را خوب مى دانم كه هر مسلمان بايد خاندان پيامبرش را دوست داشته باشد.

- اى پيرمرد! آيا مى دانى ما همان خاندانى هستيم كه بايد ما را دوست داشته باشى!

پيرمرد به يكباره منقلب مى شود و بدنش مى لرزد. اين چه سخنى است كه مى شنود؟

- آيا آيه 33 سوره" احزاب" را خوانده اى، آنجا كه خدا مى فرمايد: «إِنَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنكُمُ الرّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهّرَكُمْ تَطْهِيرًا»؛ «خداوند مى خواهد كه گناه را از شما خاندان دور كرده و شما را از هر پليدى پاك سازد».

- آرى! خوانده ام.

- ما همان خاندان هستيم كه خدا ما را از گناه پاك نموده است. (2) پيرمرد باور نمى كند كه فرزندان رسول خدا به اسارت آورده شده باشند.

- شما را به خدا قسم مى دهم آيا شما خاندان پيامبر هستيد؟

- به خدا قسم ما فرزندان رسول خدا صلى الله عليه و آله هستيم.

پيرمرد ديگر تاب نمى آورد و عمامه خود را از سر برمى دارد و پرتاب مى كند و گريه سر مى دهد.

عجب! يك عمر قرآن خواندم و نفهميدم چه مى خوانم!

او دست هاى خود را به سوى آسمان مى گيرد و سه بار مى گويد: «اى خدا! من به سوى تو


1- الفتوح، ج 5، ص 129؛ مقتل الحسين عليه السلام، للخوارزمي، ج 2، ص 61.
2- بحار الأنوار، ج 45، ص 129.

ص: 254

توبه مى كنم. خدايا! من از دشمنان اين خاندان، بيزارم». (1) او اكنون فهميده است كه بنى اميّه چگونه يك عمر او را فريب داده اند: يعنى يزيد، پسر پيامبر را كشته است و اكنون زن و بچّه او را اين گونه به اسارت آورده است.

نگاه همه مردم به سوى اين پيرمرد است. او مى دود و پاى امام سجّاد عليه السلام را بر صورت خود مى گذارد و مى گويد: «آيا خدا توبه مرا مى پذيرد؟ من يك عمر قرآن خواندم، ولى قرآن را نفهميدم». (2) آرى! بنى اميّه مردم را از فهم قرآن دور نگه مى داشتند. چرا كه هر كس قرآن را خوب بفهمد شيعه اهل بيت عليهم السلام مى شود.

امام سجّاد عليه السلام به او نگاهى مى كند و مى فرمايد: «آرى، خدا توبه تو را قبول مى كند و تو با ما هستى». (3) پيرمرد از صميم قلب، توبه مى كند. او از اينكه امام زمان خويش را شناخته، خوشحال است. او اكنون كنار امام سجّاد عليه السلام، احساس خوشبختى مى كند.

پير مرد فرياد مى زند: «اى مردم! من از يزيد بيزارم. او دشمن خداست كه خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله را كشته است. اى مردم! بيدار شويد!».

مردم همه به اين منظره نگاه مى كنند. ناگهان همه وجدان ها بيدار شده و دروغ يزيد آشكار شود.

خبر به يزيد مى رسد. دستور مى دهد فوراً گردن او را بزنند، تا ديگر كسى جرأت نكند به بنى اميّه دشنام بدهد. پيرمرد هنوز با مردم سخن مى گويد و مى خواهد آنها را از خواب غفلت بيدار كند. امّا پس از لحظاتى، سربازان با شمشيرهايشان از راه مى رسند و سر پيرمرد را براى يزيد مى برند.

مردم مات و مبهوت به اين صحنه نگاه مى كنند. اوّلين جرقه هاى بيدارى در مردم شام زده شده است. يزيد، ديگر، ماندن اسيران را در بيرون از قصر صلاح نمى بيند و دستور مى دهد تا اسيران را وارد قصر كنند.


1- الأمالي، للصدوق، ص 230؛ روضة الواعظين، ص 210.
2- الاحتجاج، ج 2، ص 120؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 166.
3- اللهوف فى قتلى الطفوف، ص 103.

ص: 255

اين صداى قرآن از كجا مى آيد؟

يكى از قاريان شام قرآن مى خواند، او به آيه 9 سوره" كهف" مى رسد: «أَمْ حَسِبْتَ أَنَّ أَصْحبَ الْكَهْفِ وَ الرَّقِيمِ كَانُوا مِنْ ءَايتِنَا عَجَبًا»؛ «آيا گمان مى كنيد كه زنده شدن اصحاب كهف، چيز عجيبى است؟»

ناگهان صدايى به گوش مى رسد، خداى من! اين صدا چقدر شبيه صداى مولايم حسين است!

همه متعجب شده اند، آرى، اين سر امام حسين عليه السلام است كه به اذن خدا اين چنين سخن مى گويد: «ريختنِ خون من، از قصه اصحاب كهف عجيب تر است!». (1)

اينجا قصر يزيد است و او اكنون بر تخت خود نشسته و بزرگان شام را دعوت كرده است تا شاهد جشن پيروزى او باشند.

سربازان، سر امام حسين عليه السلام را داخل قصر مى برند. يزيد دستور مى دهد سر را داخل طشتى از طلا بگذراند، و در مقابل او قرار دهند.

همه در حال نوشيدن شراب هستند و يزيد نيز، مشغول بازى شطرنج است. (2) نوازندگان مى نوازند و رقّاصان مى رقصند. مجلس جشن است و يزيد با چوب بر لب و دندان امام حسين عليه السلام مى زند و خنده مستانه مى كند و شعر مى خواند:

لَعِبَت هاشم بالملك فلا خبرٌ جاءَ و لا وحيٌ نَزَل ...

بنى هاشم با حكومت بازى كردند، نه خبرى از آسمان آمده است و نه قرآنى، نازل شده است. كاش پدرانم كه در جنگ بَدْر كشته شدند، زنده بودند و امروز را مى ديدند. كاش آنها بودند و به من مى گفتند: «اى يزيد، دست مريزاد!». آرى! من سرانجام، انتقام خون پدران خود را گرفتم! (3)


1- تاريخ دمشق، ج 6، ص 370؛ الخرائج والجرائح، ج 2، ص 577؛ الثاقب في المناقب، ص 333؛ الصراط المستقيم، ج 2، ص 179؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 188.
2- عيون أخبار الرضا عليه السلام، ج 1، ص 25؛ كتاب من لا يحضره الفقيه، ج 4، ص 419؛ وسائل الشيعة، ج 25، ص 363.
3- الاحتجاج، ج 2، ص 122؛ مثير الأحزان، ص 101؛ المناقب لابن شهر آشوب، ج 4، ص 114؛ المسترشد، ص 510؛ الخرائج والجرائح، ج 2، ص 580؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 157.

ص: 256

همگان از سخن يزيد حيران مى شوند كه او چگونه كفر خود را آشكار نموده است. در جنگ بدر بزرگان بنى اميّه با شمشير حضرت على عليه السلام، به هلاكت رسيده بودند و از آن روز بنى اميّه كينه بنى هاشم را به دل گرفتند.

آنها همواره در پى فرصتى براى انتقام بودند و بدين گونه اين كينه و كينه توزى به فرزندان آنها نيز، به ارث رسيد. امّا مگر شمشير حضرت على عليه السلام چيزى غير از شمشير اسلام بود؟

مگر بنى اميّه نيامده بودند تا پيامبر صلى الله عليه و آله را بكشند؟ مگر ابوسُفيان در جنگ احُد قسم نخورده بود كه خون پيامبر را بريزد؟

حضرت على عليه السلام براى دفاع از اسلام، آن كافران را نابود كرد. مگر يزيد ادّعاى مسلمانى نمى كند، پس چگونه است كه هنوز پدران كافر خود را مى ستايد؟

چگونه است كه مى خواهد انتقام خون كافران را بگيرد؟ اكنون معلوم مى شود كه چرا امام حسين عليه السلام هرگز حاضر نشد با يزيد بيعت كند. آن روز كسى از كفر يزيد خبر نداشت، امّا امروز همه متوجه شده اند كه اكنون كسى خليفه مسلمانان است كه حتى قرآن را هم قبول ندارد.

به هر حال، يزيد سرمست پيروزى خود است. او مى خندد و فرياد شادى برمى آورد.

ناگهان فريادى بلند مى شود: «اى يزيد! واى بر تو! چوب بر لب و دندان حسين مى زنى؟

من با چشم خود ديدم كه پيامبر اين لب و دندان را مى بوسيد».

او ابو بَرْزَه است. همه او را مى شناسند او يكى از ياران پيامبر صلى الله عليه و آله است. (1) يزيد به غضب مى آيد و دستور مى دهد تا او را از قصر بيرون اندازند.

يزيد اجازه ورود كاروان اسيران را مى دهد. درِ قصر باز مى شود و امام سجّاد عليه السلام و ديگر اسيران در حالى كه با طناب به يكديگر بسته شده اند، وارد قصر مى شوند.

دست همه اسيران به گردن هاى آنها بسته شده است. (2) آنها را مقابل يزيد مى آورند. نگاه


1- تاريخ الطبري، ج 5، ص 464؛ الكامل في التاريخ، ج 2، ص 576؛ تاريخ دمشق، ج 62، ص 85؛ أنساب الأشراف، ج 3، ص 416؛ نور الأبصار، ص 145.
2- شرح الأخبار، ج 3، ص 267.

ص: 257

كن! هنوز غُلّ و زنجير بر گردن امام سجّاد عليه السلام است، گويى از كوفه تا شام، غُلّ و زنجير از امام جدا نشده است.

اسيران را در مقابل يزيد نگه مى دارند تا اهل مجلس آنها را ببينند. يكى از افراد مجلس، دختر امام حسين عليه السلام را مى بيند و از زيبايى او تعجّب مى كند. با خود مى گويد خوب است قبل از ديگران، اين دختر را براى كنيزى از يزيد بگيرم.

او به يزيد رو مى كند و مى گويد: «اى يزيد، من آن دختر را براى كنيزى مى خواهم».

فاطمه، دختر امام حسين عليه السلام، در حالى كه مى لرزد، عمّه اش، زينب را صدا مى زند و مى گويد: «عمّه جان! آيا يتيمى، مرا بس نيست كه امروز كنيز اين نامرد بشوم».

زينب رو به آن مرد شامى مى كند و مى گويد: «واى بر تو، مگر نمى دانى اين دختر رسول خداست؟».

مرد شامى با تعجّب به يزيد نگاه مى كند. آيا يزيد دختران پيامبر صلى الله عليه و آله را به اسيرى آورده است؟ او فرياد مى زند: «اى يزيد، لعنت خدا بر تو! تو دختران پيامبر را به اسيرى آورده اى؟ به خدا قسم من خيال مى كردم كه اينها، اسيران كشور روم هستند».

يزيد بسيار عصبانى مى شود. او دستور مى دهد تا اين مرد را هر چه سريع تر به جرم جسارت به مقام خلافت، اعدام نمايند. (1) يزيد از بيدارى مردم مى ترسد و تلاش مى كند تا هرگونه جرقه بيدارى را بلافاصله خاموش كند.

او بر تخت خود تكيه داده است و جامِ شرابى به دست دارد. سر امام حسين عليه السلام مقابل اوست و اسيران همه در مقابل او ايستاده اند.

امام سجّاد عليه السلام نگاهى به يزيد مى كند و مى فرمايد: «اى يزيد! اگر رسول خدا ما را در اين حالت ببيند با تو چه خواهد گفت؟». (2) همه نگاه ها به اسيران خيره شده و همه دل ها از ديدن اين صحنه به درد آمده است.

يزيد تعجّب مى كند و در جواب مى گويد: «پدر تو آرزوى حكومت داشت و حق مرا كه


1- بحار الأنوار، ج 45، ص 136 و 137.
2- بحار الأنوار، ج 45، ص 131.

ص: 258

خليفه مسلمانان هستم، مراعات نكرد و به جنگ من آمد، امّا خدا او را كشت، خدا را شكر مى كنم كه او را ذليل و نابود كرد».

امام جواب مى دهد: «اى يزيد، قبل از اينكه تو به دنيا بيايى، پدران من يا پيامبر بودند يا امير! مگر نشنيده اى كه جد من، على بن ابى طالب در جنگ بَدْر و احُد پرچمدار اسلام بود، اما پدر و جد تو پرچمدار كفر بودند!». (1) يزيد از سخن امام سجاد عليه السلام آشفته مى شود و فرياد مى زند: «گردنش را بزنيد». (2) ناگهان صداى زينب در فضا مى پيچد: «از كسى كه مادربزرگش، جگرِ حمزه سيدالشهدا را جويده است، بيش از اين نمى توان انتظار داشت». (3) مجلس، سراسر سكوت است و اين صداىِ على عليه السلام است كه از حلقوم زينب عليها السلام مى خروشد:

آيا اكنون كه ما اسير تو هستيم خيال مى كنى كه خدا تو را عزيز و ما را خوار نموده است؟ تو آرزو مى كنى كه پدرانت مى بودند تا ببينند چگونه حسين را كشته اى.

تو چگونه خون خاندان پيامبر را ريختى و حرمت ناموس او را نگه نداشتى و دختران او را به اسيرى آوردى؟ بدان كه روزگار مرا به سخن گفتن با تو وادار كرد وگرنه من تو را ناچيزتر از آن مى دانم كه با تو سخن بگويم.

اى يزيد! هر كارى مى خواهى بكن، و هر كوششى كه دارى به كار بگير، امّا بدان كه هرگز نمى توانى ياد ما را از دل ها بيرون ببرى.

تو هرگز به جلال و بزرگى ما نمى توانى برسى. (4) شهيدانِ ما نمرده اند، بلكه آنها زنده اند و در نزد خداى خويش، روزى مى خورند.

اى يزيد! خيال نكن كه مى توانى نام و يادِ ما را از بين ببرى! بدان كه ياد ما هميشه زنده خواهد بود. (5) يزيد همچون مارى زخمى به گوشه اى مى خزد. سخنان زينب عليها السلام او را در مقابل ميهمانانش حقير كرده است. او ديگر نمى تواند سخن بگويد.


1- الفتوح، ج 5، ص 131؛ وراجع مقتل الحسين عليه السلام، للخوارزمي، ج 2، ص 63؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 135.
2- تفسير القمّي، ج 2، ص 352؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 168.
3- بحار الأنوار، ج 45، ص 133؛ بلاغات النساء، ص 35؛ مقتل الحسين عليه السلام، للخوارزمي، ج 2، ص 64؛ وراجع: مثير الأحزان، ص 101.
4- الاحتجاج، ج 2، ص 123، ح 173؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 157.
5- بحار الأنوار، ج 45، ص 133؛ بلاغات النساء، ص 35.

ص: 259

آرى! بار ديگر زينب افتخار آفريد. او پاسدار حقيقت است و پيام رسان خون برادر.

همه مهمانان يزيد از ديدن اين صحنه ها حيران شده اند. يزيد ديگر هيچ كارى نمى تواند بكند، او ديگر كشتن امام سجّاد عليه السلام را به صلاح خود نمى بيند و دستور مى دهد تا مهمانان بروند و غُل و زنجير از اسيران باز كنند و آنها را به زندان ببرند. (1)

كاش يزيد اسيران را به زندان مى برد. حتماً تعجب مى كنى!

آخر تو خبر ندارى كه يزيد، اسيران را در خرابه اى برده است. در اين خرابه كه كنار قصر يزيد است، روزها آفتاب مى تابد و صورت ها را مى سوزاند و شب ها سياهى و تاريكى هجوم مى آورد و بچه ها را مى ترساند. نه فرشى، نه رو اندازى، نه لباسى و نه چراغى ...

سربازان شب و روز در اطراف خرابه نگهبانى مى دهند. مردم شام براى ديدن اسيران مى آيند و به آنها زخم زبان مى زنند. (2) هنوز بسيارى از مردم اين اسيران را نمى شناسند. خدايا! چه وقت حقيقت را خواهند فهميد؟ شب ها و روزها مى گذرد و كودكان همچنان بى قرارى مى كنند. خدايا، كى از اين خرابه بيرون خواهيم آمد؟

امشب، سكينه، دختر امام حسين عليه السلام، رؤيايى مى بيند:

محملى از نور بر زمين فرود مى آيد. بانويى از آن پياده مى شود كه دست بر سر دارد و گريه مى كند. خدايا! آن بانو كيست كه به ديدن ما آمده است؟

- شما كيستى كه به ديدن اسيران آمده اى؟

- دخترم، مرا نمى شناسى؟ من مادر بزرگت، فاطمه زهرا هستم.

سكينه تا اين را مى شنود، در آغوش او مى رود و در حالى كه گريه مى كند، مى گويد: «مادر!


1- بحار الأنوار، ج 45، ص 131.
2- الخرائج والجرائح، ج 2، ص 753؛ دلائل الإمامة، ص 204؛ بصائر الدرجات، ص 338؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 177؛ وراجع الأمالي، للصدوق، ص 231؛ روضة الواعظين، ص 212؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 140؛ مثير الأحزان ص 102؛ شرح الأخبار، ج 3، ص 269.

ص: 260

پدرم را كشتند و ما را به اسيرى بردند».

سكينه شروع مى كند و ماجراهاى كربلا و كوفه و شام را شرح مى دهد. اشك از چشمان حضرت زهرا عليها السلام جارى مى شود.

او به سكينه مى گويد: «دخترم! آرام باش، كه قلب مرا سوزاندى! نگاه كن، دخترم! اين پيراهن خون آلود پدرت حسين عليه السلام است، من تا روز قيامت، يك لحظه هم اين پيراهن را از خود جدا نمى كنم». (1) اينجاست كه سكينه از خواب بيدار مى شود.

شب ها و روزها مى گذرد ...

نيمه شب، دختر كوچك امام حسين عليه السلام از خواب بيدار مى شود، گمان مى كنم نام او رقيّه است.

او با گريه مى گويد: «من الآن پدر خود را در خواب ديدم، باباى من كجاست؟».

همه زنان گريه مى كنند. در خرابه شام غوغايى مى شود. صداى ناله و گريه به گوش يزيد مى رسد. يزيد فرياد مى زند:

- چه خبر شده است؟

- دختر كوچكِ حسين، سراغ پدر را مى گيرد.

- سر پدرش را براى او ببريد تا آرام بگيرد.

مأموران سر امام حسين عليه السلام را نزد دختر مى آورند.

او نگاهى به سر بابا مى كند و با آن سخن مى گويد: «چه كسى صورت تو را به خون، رنگين نمود؟ چه كسى مرا در خردسالى يتيم كرد؟».

او با سر بابا سخن مى گويد و همه اهل خرابه، گريه مى كنند. قيامتى بر پا مى شود، اما ناگهان همه مى بينند كه صداى اين دختر قطع شد. گويى اين كودك به خواب رفته


1- مثير الأحزان، ص 104؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 141.

ص: 261

است.

همه آرام مى شوند، تا اين دختر بتواند آرام بخوابد، امّا در واقع اين دختر به خواب نرفته بلكه روح او، اكنون نزد پدر پر كشيده است.

بار ديگر در خرابه غوغايى بر پا مى شود. صداى گريه و ناله همه جا را فرا مى گيرد. (1)

اسيران هنوز در خرابه شام هستند و يزيد سرمست از پيروزى، هر روز سرِ امام حسين عليه السلام را جلوى خود مى گذارد و به شراب خورى و عيش و نوش مى پردازد.

امروز از كشور روم، نماينده اى براى ديدن يزيد مى آيد. او پيام مهمى را براى يزيد آورده است.

نماينده روم وارد قصر مى شود. يزيد از روى تخت خود برمى خيزد و نماينده كشور روم را به بالاى مجلس دعوت مى كند. او كنار يزيد مى نشيند و يزيد جام شرابى به او تعارف مى كند.

نماينده روم مى بيند كه قصر يزيد، مزين شده است، صداى ساز و آواز مى آيد و رقاصان مى خوانند و مى نوازند. گويى مجلس عروسى است. چه خبر شده كه يزيد اين قدر خوشحال و شاد است؟ ناگهان چشم او به سر بريده اى مى افتد كه روبه روى يزيد است:

- اين سر كيست كه در مقابل توست؟

- تو چه كار به اين كارها دارى؟

- اى يزيد! وقتى به روم برگردم، بايد هر آنچه در اين سفر ديده ام را براى پادشاه روم گزارش كنم. من بايد بدانم چه شده كه تو اين قدر خوشحالى؟

- اين، سرِ حسين، پسر فاطمه است.

- فاطمه كيست؟

- دختر پيامبر اسلام. (2)


1- موسوعة شهادة المعصومين عليهم السلام، ص 386.
2- مقتل الحسين عليه السلام، للخوارزمي، ج 2، ص 72.

ص: 262

نماينده روم متعجب مى شود و با عصبانيت از جاى خود برمى خيزد و مى گويد: «اى يزيد! واى بر تو، واى بر اين دين دارى تو».

يزيد با تعجّب به او نگاه مى كند. فرستاده روم كه مسيحى است، پس او را چه مى شود؟ (1) نماينده كشور روم به سخن خود ادامه مى دهد: «اى يزيد! بين من و حضرت داوود، ده ها واسطه وجود دارد، امّا مسيحيان خاك پاى مرا براى تبرك برمى دارند و مى گويند تو از نسل داوود پيامبر صلى الله عليه و آله هستى. ولى تو فرزند دختر پيامبر خود را مى كشى و جشن مى گيرى؟ تو چگونه مسلمانى هستى؟! اى يزيد! پيامبر ما، حضرت عيسى عليه السلام هرگز ازدواج نكرد و فرزندى نيز نداشت و يادگارى از پيامبر ما باقى نمانده است. اما وقتى حضرت عيسى عليه السلام مى خواست به مسافرت برود سوار بر درازگوشى مى شد، ما مسيحيان، نعل آن درازگوش را در يك كليسا نصب كرده ايم. مردم هر سال از راه دور و نزديك به آن كليسا مى روند و گرد آن طواف مى كنند و آن را نعل مى بوسند. ما مسيحيان اين گونه به پيامبر خود احترام مى گذاريم و تو فرزند دختر پيامبر خود را مى كشى؟».

يزيد بسيار ناراحت مى شود و با خود فكر مى كند كه اگر اين نماينده به كشور روم بازگردد، آبروى يزيد را خواهد ريخت. پس فرياد مى زند: «اين مسيحى را به قتل برسانيد».

نماينده كشور روم رو به يزيد مى كند و مى گويد: «اى يزيد، من ديشب پيامبر شما را در خواب ديدم كه مرا به بهشت مژده داد و من از اين خواب متحيّر بودم. اكنون تعبير خوابم روشن شد. به درستى كه من به سوى بهشت مى روم، «اشهد أنْ لا اله الا اللَّه و أشهد أنّ محمّداً رسول اللَّه».

همسفرم! نگاه كن!

او به سوى سر امام حسين عليه السلام مى رود. سر را برمى دارد و به سينه مى چسباند، مى بويد و مى بوسد و اشك مى ريزد. يزيد فرياد مى زند: «هر چه زودتر كارش را تمام كنيد».

مأموران گردن او را مى زنند در حالى كه او هنوز سرِ امام حسين عليه السلام را در سينه


1- مثير الأحزان، ص 103؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 141.

ص: 263

دارد. (1)

به يزيد خبر مى رسد كه بعضى از مردم شام با ديدن كاروان اسيران و آگاهى به برخى از واقعيت ها، نظرشان در مورد او عوض شده و در پى آن هستند كه واقعيت را بفهمند.

پس زمان آن رسيده است كه يزيد براى فريب دادن و خام كردن آنها كارى بكند. فكرى به ذهن او مى رسد. او به يكى از سخنرانان شام پول خوبى مى دهد و از او مى خواهد كه يك متن سخنرانى بسيار عالى تهيه كند و در آن، تا آنجا كه مى تواند به خوبى هاى معاويه و يزيد بپردازد و حضرت على و امام حسين عليهما السلام را لعن و نفرين كند و از او خواسته مى شود تا روز جمعه وقتى مردم براى نماز جمعه مى آيند، آنجا سخنرانى كند.

در شهر اعلام مى كنند كه روز جمعه يزيد به مسجد مى آيد و همه مردم بايد بيايند.

روز جمعه فرا مى رسد. در مسجد جاى سوزن انداختن نيست، همه مردم شام جمع شده اند.

يزيد دستور مى دهد تا امام سجّاد عليه السلام را هم به مسجد بياورند. او مى خواهد به حساب خود يك ضربه روحى به امام سجّاد عليه السلام بزند و عزّت و اقتدار خود را به آنها نشان بدهد.

سخنران بالاى منبر مى رود و به مدح و ثناى معاويه و يزيد مى پردازد، اينكه معاويه همانى بود كه اسلام را از خطر نابودى نجات داد و ...، همچنان ادامه مى دهد تا آنجا كه به ناسزا گفتن به حضرت على و امام حسين عليهما السلام مى رسد.

ناگهان فريادى در مسجد بلند مى شود: «واى بر تو، كه به خاطر خوشحالى يزيد، آتش جهنم را براى خود خريدى!».

اين كيست كه چنين سخن مى گويد؟ همه نگاه ها به طرف صاحب صدا برمى گردد.

همه مردم، زندانى يزيد، امام سجّاد عليه السلام را به هم نشان مى دهند. اوست كه سخن مى گويد:

«اى يزيد! آيا به من اجازه مى دهى بالاى اين چوب ها بروم و سخنانى بگويم كه خشنودى خدا


1- مثير الأحزان، ص 103؛ مقتل الحسين عليه السلام، للخوارزمي، ج 2، ص 72.

ص: 264

در آن است».

يزيد قبول نمى كند، امّا مردم اصرار مى كنند و مى گويند: «اجازه بدهيد او به منبر برود تا حرف او را بشنويم».

آرى! اين طبيعت انسان است كه از حرف هاى تكرارى خسته مى شود. سال هاست كه مردم سخنرانى هاى تكرارى را شنيده اند، آنها مى خواهند حرف تازه اى بشنوند.

يزيد به اطرافيان خود مى گويد: «اگر اين جوان، بالاى منبر برود، آبروى مرا خواهد ريخت» و همچنان با خواسته مردم موافق نيست. (1) مردم اصرار مى كنند و عدّه اى مى گويند: «اين جوان كه رنج سفر و داغ پدر و برادر ديده است نمى تواند سخنرانى كند، پس اجازه بده بالاى منبر برود، چون او وقتى اين همه جمعيّت را ببيند يك كلمه نيز، نمى تواند بگويد».

از هر گوشه مسجد صدا بلند مى شود: «اى يزيد! بگذار اين جوان به منبر برود. چرا مى ترسى؟ تو كه كار خطايى نكرده اى! مگر نمى گويى كه اينها از دين خارج شده اند و مگر نمى گويى كه اينها فاسق اند، پس بگذار او نيز سخن بگويد كه كيستند و از كجا آمده اند».

آرى! بيشتر مردم شام از واقعيّت خبر ندارند و تبليغات يزيد كارى كرده است كه همه خيال مى كنند عدّه اى بى دين عليه اسلام و حكومت اسلامى شورش كرده اند و يزيد آنها را كشته است.

در اين حين، كسانى كه تحت تأثير كاروان اسيران قرار گرفته بودند، فرصت را غنيمت مى شمارند و اصرار و پافشارى مى كنند تا فرزند حسين عليه السلام به منبر برود.

بدين ترتيب، جوّ مسجد به گونه اى مى شود كه يزيد به ناچار اجازه مى دهد امام سجّاد عليه السلام سخنرانى كند، امّا يزيد بسيار پشيمان است و با خود مى گويد: «عجب اشتباهى كردم كه اين مجلس را برپا دادم»، ولى پشيمانى ديگر سودى ندارد.

مسجد سراسر سكوت است و امام آماده مى شود تا سخنرانى تاريخى خود را شروع كند:

بسم اللَّه الرحمن الرحيم


1- مقتل الحسين عليه السلام، للخوارزمي، ج 2، ص 69؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 137.

ص: 265

من بهترين درود و سلام ها را به پيامبر خدا مى فرستم.

هر كس مرا مى شناسد، كه مى شناسد، امّا هر كس كه مرا نمى شناسد بداند كه من فرزند مكّه و منايم. من فرزند زمزم و صفايم.

من فرزند آن كسى هستم كه در آسمان ها به معراج رفت و فرشتگان آسمان ها، پشت سر او نماز خواندند.

من فرزند محمّد مصطفى صلى الله عليه و آله هستم. من فرزند كسى هستم كه با دو شمشير در ركاب پيامبر جنگ مى كرد و دو بار با پيامبر بيعت كرد.

من پسر كسى هستم كه در جنگ بَدْر و حُنين با دشمنان جنگيد و هرگز به خدا شرك نورزيد.

من پسر كسى هستم كه چون پيامبر به رسالت مبعوث شد، او زودتر از همه به پيامبر ايمان آورد.

او كه جوان مرد، بزرگوار و شكيبا بود و همواره در حال نماز بود.

همان كه مانند شيرى شجاع در جنگ ها شمشير مى زد و اسلام مديون شجاعت اوست.

آرى! او جدّم على بن ابى طالب است.

من فرزند فاطمه هستم. فرزند بزرگْ بانوى اسلام.

من، پسر دختر پيامبر شمايم. (1) يزيد صداىِ گريه مردم را مى شنود. آنها با دقّت به سخنان امام سجّاد عليه السلام گوش مى دهند.

مردم شام، به دروغ هاى معاويه و يزيد پى برده اند. آنها يك عمر حضرت على عليه السلام را لعن كرده اند و باور كرده بودند كه على عليه السلام نماز نمى خواند، امّا امروز مى فهمند اوّلين كسى كه به اسلام ايمان آورده حضرت على عليه السلام بوده است. او كسى بود كه همواره در راه اسلام شمشير مى زد.

صداى گريه و ناله مردم بلند است. يزيد كه از ترس به خود مى لرزد در فكر اين است كه چه خاكى بر سر بريزد. او نگران است كه نكند مردم شورش كنند و او را بكشند. (2)


1- بحار الأنوار، ج 45، ص 137؛ وراجع: الفتوح، ج 2، ص 132؛ المناقب لابن شهر آشوب، ج 4، ص 168.
2- الاحتجاج، ج 2، ص 132؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 161.

ص: 266

هنوز تا موقع اذان وقت زيادى مانده است، امّا يزيد براى اينكه مانع سخنرانى امام شود دستور مى دهد كه مؤذن اذان بگويد:

- «اللَّه أكبر، اللَّه أكبر، أشهد انْ لا إله إلّااللَّه».

امام مى فرمايد: «تمام وجود من به يگانگى خدا گواهى مى دهد».

- «أشهد أنّ محمّداً رسول اللَّه».

امام سجّاد عليه السلام، عمامه از سر خود برمى دارد و رو به مؤذن مى كند: «تو را به اين محمّدى كه نامش را برده اى قسمت مى دهم تا لحظه اى صبر كنى».

سپس رو به يزيد مى كند و مى فرمايد: «اى يزيد! بگو بدانم اين پيامبر خدا كه نامش در اذان برده شد، جد توست يا جد من، اگر بگويى جد تو است كه دروغ گفته اى و كافر شده اى، اما اگر بگويى كه جد من است، پس چرا فرزند او، حسين را كشتى و دختران او را اسير كردى؟».

آن گاه اشك در چشمان امام سجّاد عليه السلام جمع مى شود. آرى! او به ياد مظلوميت پدر افتاده است: «اى مردم! در اين دنيا مردى را غير از من پيدا نمى كنيد كه رسول خدا جد او باشد، پس چرا يزيد پدرم حسين را شهيد كرد و ما را اسير نمود».

يزيد كه مى بيند آبرويش رفته است برمى خيزد تا نماز را اقامه كند. امام به او رو مى كند و مى فرمايد: «اى يزيد! تو با اين جنايتى كه كردى، هنوز خود را مسلمان مى دانى! تو هنوز هم مى خواهى نماز بخوانى». (1) يزيد نماز را شروع مى كند و عده اى كه هنوز قلبشان در گمراهى است، به نماز مى ايستند.

ولى مردم زيادى نيز، بدون خواندن نماز از مسجد خارج مى شوند.

مردم شام از خواب بيدار شده اند. آنها وقتى به يكديگر مى رسند يزيد را لعنت مى كنند.

آنها فهميده اند كه يزيد دين ندارد و بنى اميه يك عمر آنها را فريب داده اند.

اينك آنها مى دانند كه چرا امام حسين عليه السلام با يزيد بيعت نكرد. اگر او نيز، در مقابل يزيد


1- مقتل الحسين عليه السلام، للخوارزمي، ج 2، ص 69؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 137.

ص: 267

سكوت مى كرد، ديگر اثرى از اسلام باقى نمى ماند.

به يزيد خبر مى رسد كه شام در آستانه انفجارى بزرگ است. (1) مردم، دسته دسته كنار خرابه شام مى روند و از امام سجّاد عليه السلام و ديگر اسيران عذر خواهى مى كنند.

مأموران حفاظتى خرابه، نمى توانند هجوم مردم را كنترل كنند. يزيد تصميم مى گيرد اسيران را از مردم دور كند. او به بهانه نامناسب بودن فضاى خرابه آنها را به قصر مى برد.

مردم شام مى بينند كه اسيران را به سوى قصر مى برند تا آنها را در بهترين اتاق هاى قصر منزل دهند. اين حيله اى است تا ديگر كسى نتواند با اسيران تماس داشته باشد.

ناگهان صداى شيون و ناله از داخل قصر بلند مى شود؟ حالا ديگر چه خبر است؟

اين صداى هنده، زنِ يزيد، است. او وقتى به صورت هاى سوخته در آفتاب و لباس هاى پاره حضرت زينب عليها السلام و دختران رسول خدا نگاه مى كند، فرياد و ناله اش بلند مى شود.

نگاه كن! خود يزيد به همسرش هنده مى گويد كه براى امام حسين عليه السلام گريه كند و ناله سر بدهد! (2) آيا شما از تصميم دوم يزيد با خبريد؟ او مى خواهد كارى كند كه مردم باورشان شود كه اين ابن زياد بوده كه حسين را كشته و او هرگز به اين كار راضى نبوده است.

هنوز نامه يزيد در دست ابن زياد است كه به او فرمان قتل امام حسين عليه السلام را داده است، امّا اهل شام از آن بى خبراند و يزيد مى تواند واقعيت را تحريف كند.

يزيد همواره در ميان مردم اين سخن را مى گويد: «خدا ابن زياد را لعنت كند! من به بيعت مردم عراق بدون كشتن حسين راضى بودم. خدا حسين را رحمت كند، اين ابن زياد بود كه او را كشت. اگر حسين نزد من مى آمد، او را به قصر خود مى بردم و به او در حكومت خود مقامى بزرگ مى دادم». (3) همسفر خوبم! نگاه كن كه چگونه واقعيت را تحريف مى كنند.

يزيد كه ديروز دستور قتل امام حسين عليه السلام را داده بود، اكنون خود را فدايى حسين معرفى مى كند. او تصميم گرفته است تا براى امام حسين عليه السلام مجلس عزايى بر پا كند و به همين


1- الكامل في التاريخ، ج 2، ص 578؛ سير أعلام النبلاء، ج 3، ص 317؛ البداية والنهاية، ج 8، ص 232.
2- مقتل الحسين عليه السلام، للخوارزمي، ج 2، ص 73؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 142.
3- تاريخ الطبري، ج 5، ص 459؛ تاريخ دمشق، ج 18، ص 445؛ الكامل في التاريخ، ج 2، ص 576؛ العقد الفريد، ج 3، ص 367؛ الفتوح، ج 5، ص 127؛ مقتل الحسين عليه السلام، للخوارزمي، ج 2، ص 56؛ الإرشاد، ج 2، ص 118؛ مثير الأحزان، ص 98؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 129؛ تاريخ الطبري، ج 5، ص 506؛ تاريخ دمشق، ج 10، ص 94؛ تاريخ الإسلام، للذهبي، ج 5، ص 20؛ وراجع: تاريخ الطبري، ج 5، ص 393؛ أنساب الأشراف، ج 3، ص 425.

ص: 268

مناسبت سه روز در قصر يزيد عزا اعلام مى شود. (1) همه جا گريه است و عزادارى! عجيب است كه مجلس عزا در قصر يزيد بر پا مى شود و خود يزيد هم در اين عزا شركت مى كند. زنان بنى اميه شيون مى كنند و بر سر و سينه مى زنند. (2) در همه مجلس ها، ابن زياد لعنت مى شود. فرياد «واى حسين كشته شد»، در همه جاى قصر يزيد بلند است. يزيدى كه تا ديروز شادى مى كرد و مى رقصيد، امروز در گوشه اى نشسته و عزادار است.

او به همه مى گويد كه خواست خدا اين بود كه حسين به فيض شهادت برسد، خدا ابن زياد را لعنت كند.

مردم! نگاه كنيد، كه يزيد، هميشه ابن زياد را لعنت مى كند! يزيد براى امام حسين عليه السلام مجلس عزا گرفته است و همه زنان بنى اميّه در عزاى او بر سر و سينه مى زنند. يزيد چقدر با خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله مهربان شده است!

تا امام سجّاد عليه السلام نيايد، يزيد لب به غذا نمى زند. مردم، ببينيد يزيد چقدر به فرزند رسول خدا صلى الله عليه و آله احترام مى گذارد. كه بدون او لب به غذا نمى زند. (3) آيا مردم شام بار ديگر خام خواهند شد؟ آيا آنها دوباره فريب يزيد را خواهند خورد؟ به هر حال، اكنون زينب و ديگر زنان، اجازه دارند تا براى شهداى خود گريه كنند. در طول اين سفر هر گاه مى خواستند گريه كنند، سربازان به آنها تازيانه مى زدند. (4)

يزيد مى داند كه ماندن اسيران در شام ديگر به صلاح او نيست. هر چه آنها بيشتر بمانند، خطر بيشترى حكومت او را تهديد مى كند. اكنون بايد آنها را از شام دور كرد و به مدينه فرستاد.

بنابراين، امام سجّاد عليه السلام را به حضور مى طلبد و به او مى گويد: «اى فرزند حسين! اگر


1- سير أعلام النبلاء، ج 3، ص 303.
2- تاريخ الطبري، ج 5، ص 462؛ تاريخ دمشق، ج 69، ص 177.
3- تاريخ الطبري، ج 4، ص 353.
4- الفتوح، ج 5، ص 133.

ص: 269

مى خواهى مى توانى در شام، پيش من بمانى و اگر هم نمى خواهى مى توانى به مدينه بروى.

دستور مى دهم تا مقدمات سفر را برايت آماده كنند».

امام، بازگشت به مدينه را انتخاب مى كند. يزيد دستور مى دهد تا نُعمان بن بَشير به قصر بيايد. (1) نعمان بن بشير پيش از ابن زياد، امير كوفه بود. او كسى بود كه وقتى مسلم به كوفه آمد، هيچ واكنش تندى نسبت به مسلم انجام نداد.

آرى! او سياست مسالمت آميزى داشت، امّا يزيد او را بر كنار و به جاى آن ابن زياد را به اميرى كوفه منصوب كرد. نُعمان بعد از بر كنارى از حكومت كوفه، به شام آمده است.

يزيد خطاب به نُعمان مى گويد: «اى نعمان بن بشير! هر چه سريع تر وسايل سفر را آماده كن. تو بايد با عده اى از سربازان، خاندان حسين را به مدينه برسانى. لباس، غذا، آب و آذوقه و هر چه را كه براى اين سفر نياز هست، تهيه كن». اين سربازان همراه تو مى آيند تا محافظ كاروان باشند. (2) يزيد مى ترسد كه مردم، دور اين خاندان جمع شوند. اين سربازان بايد همراه كاروان باشند تا مردم شهرها در طول مسير نتوانند با اين خانواده سخنى بگويند.

آرى! بايد هر چه زودتر اين خانواده را به كشور ديگرى انتقال داد. نبايد گذاشت مردم شام بيش از اين با اين خاندان آشنا شوند وگرنه حكومت بنى اميه براى هميشه نابود خواهد شد.

بايد هر چه زودتر سفر آغاز گردد.

امام رو به يزيد مى كند و مى فرمايد: «اى يزيد، در كربلا وسايل ما را غارت كرده اند، دستور بده تا آنها را به ما برگردانند».

آرى! عصر عاشورا خيمه ها را غارت كردند و سپاه كوفه هر چه داخل خيمه ها بود را براى خود برداشتند. امّا يزيد پس از جنگ به ابن زياد نامه نوشت و از او خواست تا همه وسايلى كه در خيمه ها بوده است را به شام بياورند.

يزيد مى خواست اين وسايل را براى خود نگه دارد تا همواره نسل بنى اميّه به آن افتخار


1- شرح الأخبار، ج 3، ص 159.
2- تاريخ الطبري، ج 5، ص 462؛ المنتظم، ج 5، ص 344؛ تاريخ دمشق، ج 69، ص 177؛ نور الأبصار، ص 146.

ص: 270

كند و به عنوان يك سند زنده، گوياى پيروزى بنى اميه بر بنى هاشم باشد.

يزيد در جواب مى گويد: «اى پسر حسين! آن وسايل را به شما نمى دهم. در مقابل، حاضر هستم كه چند برابر آن پول و طلا به شما بدهم».

امام در جواب او مى فرمايد: «ما پول تو را نمى خواهيم. ما وسايلمان را مى خواهيم؛ چرا كه در ميان آنها مقنعه و گردن بند مادرم حضرت زهرا بوده است». (1) يزيد سرانجام براى اينكه امام سجّاد عليه السلام حاضر شود شام را ترك كند، دستور مى دهد تا آن وسايل را به او باز گردانند.

شب است و همه مردم شهر در خواب هستند. امّا كنار قصر يزيد كاروانى آماده حركت است.

يزيد دستور داده است تا خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله در دل شب و مخفيانه از شام خارج شوند. او نگران است كه مردم شام بفهمند و براى خداحافظى با اين خانواده اجتماع كنند و بار ديگر امام سجّاد عليه السلام سخنرانى كند و دروغ هاى ديگرى از يزيد را فاش سازد.

آن روزى كه مردم به اين كاروان فحش و ناسزا مى گفتند، يزيد در روز روشن آنها را وارد شهر كرد و مدت زيادى آنها را در مركز شهر معطّل نمود. امّا اكنون كه مردم شهر اين خاندان را شناخته اند، بايد در دل شب، سفرشان آغاز شود.

اكنون يزيد نزد امّ كُلثوم، دختر على عليه السلام، مى رود و مى گويد: «اى امّ كُلْثوم! اين سكه هاى طلا مال شماست. اينها را در مقابل سختى ها و مصيبت هايى كه به شما وارد شده است، از من قبول كن».

صداى امّ كلثوم سكوت شب را مى شكند: «اى يزيد! تو چقدر بى حيا و بى شرمى! برادرم حسين را مى كشى و در مقابل آن سكّه طلا به ما مى دهى. ما هرگز اين پول را قبول نمى كنيم». (2)


1- مثير الأحزان، ص 106؛ بحار الأنوار ج 45، ص 144.
2- بحار الأنوار، ج 45، ص 197.

ص: 271

يزيد شرمنده مى شود و سرش را پايين مى اندازد و دستور حركت مى دهد. كاروان، شهر شام را ترك مى كند، شهرى كه خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله در آنجا يك ماه و نيم سختى ها و رنج هايى را تحمّل كردند. (1)

كاروان به حركت خود ادامه مى دهد. مهتاب بيابان را روشن كرده است. هنوز از شام فاصله زيادى نگرفته ايم. نُعمان همراه كاروان مى آيد. يزيد به او توصيه كرده است كه با اهل كاروان مهربانى كند و هر كجا كه خواستند آنها را منزل دهد.

- اى نُعمان! آيا مى شود ما را به سوى عراق ببرى.

- عراق براى چه؟ ما قرار بود به سوى مدينه برويم.

- ما مى خواهيم به كربلا برويم. خدا به تو جزاى خير بدهد ما را به سوى كربلا ببر.

نُعمان كمى فكر مى كند و سرانجام دستور مى دهد كاروان مسير خود را به سوى عراق تغيير دهد. شب ها و روزها مى گذرد و تا كربلا راهى نمانده است.

اينجا سرزمين كربلاست! همان جايى كه عزيزانمان به خاك و خون غلتيدند.

هنوز صداى غريبانه حسين به گوش مى رسد. كاروان سه روز در كربلامى ماند و همه براى امام حسين عليه السلام و عزيزانشان عزادارى مى كنند.

سه روز مى گذرد و اكنون هنگام حركت به سوى مدينه است. (2)

كاروان آرام آرام به سوى مدينه مى رود. شب ها و روزها سپرى مى شود.

نزديك مدينه، امام سجّاد عليه السلام دستور توقف مى دهد و سراغ بَشير را مى گيرد، وقتى بشير نزد امام مى آيد، امام به او مى فرمايد:

- اى بشير! پدر تو شاعر بود، آيا تو هم از شعر بهره اى برده اى؟


1- شرح الأخبار، ج 3، ص 269.
2- بحارالأنوار، ج 45، ص 146.

ص: 272

- آرى! اى پسر رسول خدا!

- پس به سوى شهر برو و مردم را از آمدن ما با خبر كن. (1) بشير سوار بر اسب خود مى شود و به سوى مدينه به پيش مى تازد. امام سجّاد عليه السلام دستور مى دهد تا خيمه ها را برپا كنند و زنان و بچه ها در خيمه ها استراحت كنند.

حتماً به ياد دارى كه اين كاروان در دل شب از مدينه به سوى مكه رهسپار شد. امام سجاد عليه السلام ديگر نمى خواهد ورود آنها به مدينه مخفيانه باشد. ايشان مى خواهد همه مردم باخبر بشوند و به استقبال اين كاروان بيايند.

مردم مدينه از شهادت امام حسين عليه السلام باخبر شده اند. ابن زياد روز دوازدهم پيكى را به مدينه فرستاد تا خبر كشته شدن امام حسين عليه السلام را به امير مدينه بدهد.

دوستان خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله در آن روز گريه ها كردند و ناله ها سر دادند. امّا آنها از سرنوشت اسيران هيچ خبرى ندارند. (2) به راستى، آيا يزيد آنها را هم شهيد كرده است؟ همه نگران هستند و منتظر خبراند.

ناگهان از دروازه شهر اسب سوارى وارد مى شود و فرياد مى زند: «يا أهلَ يَثْربَ لا مقامَ لَكُم»؛ «اى مردم مدينه، ديگر در خانه هاى خود نمانيد».

همه با هم مى گويند چه خبر است؟ مردم از زن و مرد، پير و جوان، در مسجد پيامبر صلى الله عليه و آله جمع مى شوند، اى مرد! چه خبرى دارى؟ او به مردم مى گويد: «مردم مدينه! اين امام سجّاد عليه السلام است كه با عمه اش زينب و خواهرانش در بيرون شهر شما منزل كرده اند».

همه مردم سراسيمه مى دوند. داغ حسين عليه السلام براى آنها تازه شده است. غوغايى برپا مى شود. بشير مى خواهد به سوى امام سجّاد عليه السلام برگردد. امّا مى بيند همه راه ها بسته شده و ازدحام جمعيّت است. بنابراين از اسب پياده مى شود و پياده به سوى خيمه امام سجّاد عليه السلام مى رود.

چه قيامتى برپا شده است! بشير وارد خيمه امام سجّاد عليه السلام مى شود. امام را مى بيند در حالى كه اشك مى ريزد و دستمالى در دست دارد و اشك چشم خود را پاك مى كند.


1- مثير الأحزان، ص 112.
2- تاريخ الطبري، ج 5، ص 465؛ الإرشاد، ج 2، ص 123؛ مثيرالأحزان، ص 94؛ كشف الغمّة، ج 2، ص 280؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 121؛ وراجع: مقتل الحسين عليه السلام، للخوارزمي، ج 2، ص 76؛ شرح الأخبار، ج 3، ص 159.

ص: 273

مردم به خدمت او مى رسند و به او تسليت مى گويند. صداى گريه و ناله از هر سو بلند است. (1) امام مى خواهد براى مردم سخن بگويد. همه مردم ساكت مى شوند. پايان اين سفر رسيده است، پس بايد چكيده و خلاصه اين سفر براى تاريخ ثبت شود: «من خدا را به خاطر سختى هاى بزرگ و مصيبت هاى دردناك و بلاهاى سخت شكر و سپاس مى گويم».

مردم مدينه متعجب اند. به راستى، اين كيست كه اين چنين سخن مى گويد؟

او با چشم خود شهادت پدر، برادران، عموها و ... را ديده است. او به سفر اسارت رفته است و آب دهان انداختن اهل شام به سوى خواهرانش را ديده است. امّا چگونه است كه باز خدا را شكر مى كند؟

آرى! تاريخ مى داند كه امام خدا را شكر مى كند. زيرا اين كاروان پيش از بازگشت به مدينه توانسته است اسلام را در سرزمين شام زنده كند.

آرى! اين كاروان ابتدا به كربلا رفت و خون هاى زيادى را در راه دين نثار كرد. سپس با وجود رنج ها و سختى ها رهسپار شام شد تا دين پيامبر صلى الله عليه و آله را از مرگ حتمى نجات دهد.

آيا نبايد خدا را شكر كرد كه اسلام نجات پيدا كرده است؟

دينى كه پيامبر صلى الله عليه و آله براى آن، بسيار خونِ دل خورده بود، بار ديگر زنده شد.

خون حسين عليه السلام، تا روز قيامت درخت اسلام را آبيارى مى كند.

يزيد به خاطر كينه اى كه از پيامبر صلى الله عليه و آله و خاندان او به دل داشت، مى خواست اسلام را ريشه كن كند. او قصد داشت به عنوان خليفه مسلمانان، ضربه هاى هولناكى را به اسلام بزند و اين امام حسين عليه السلام بود كه با قيام خود اسلام را نجات داد.

آرى! تا زمانى كه صداى اذان از گلدسته ها بلند است، امام حسين عليه السلام پيروز است.

عزيزم!

هر بار كه صداى «اللَّه اكبر» را در اذان شنيدى به ياد بياور كه اين صدا، مرهون خون سرخ امام حسين عليه السلام است.


1- بحار الأنوار، ج 45، ص 147.

ص: 274

گوش كن! اكنون امام سجاد عليه السلام آخرين سخنان خود را بيان مى فرمايد:

اى مردم! پدرم، امام حسين عليه السلام را شهيد كردند. خاندان او را به اسارت گرفته و سر او را به نيزه كردند و به شهرهاى مختلف بردند.

كدام دل مى تواند بعد از شهادت او شادى كند. هفت آسمان در عزاى او گريستند.

همه فرشتگان خداوند و همه ذرات عالم بر او گريه كردند. ما را به گونه اى به اسارت بردند كه گويى ما فرزندان قوم كافريم.

شما به ياد داريد كه پيامبر چقدر سفارش ما را به امت خود مى نمود و از آنها مى خواست كه به ما محبت كنند. به خدا قسم، اگر پيامبر صلى الله عليه و آله به جاى آن سفارش ها، از امت خود مى خواست كه با فرزندان او بجنگند، امت او بيش از اين نمى توانستند در حق ما ظلم كنند.

اين چه مصيبت بزرگ و جان سوزى بود كه امّتى مسلمان بر خاندان پيامبرشان روا داشتند؟ ما اين مصيبت ها را به پيشگاه خدا عرضه مى كنيم كه او روزى انتقام ما را خواهد گرفت. (1) سخن امام به پايان مى رسد و پيام مهم او براى هميشه در تاريخ مى ماند. مردم مدينه به ياد دارند كه پيامبر صلى الله عليه و آله چقدر نسبت به فرزندانش سفارش مى كرد. آنها فراموش نكرده اند كه پيامبر صلى الله عليه و آله همواره از مردم مى خواست تا به فرزندان او عشق بورزند.

به راستى، امت اسلام بعد از رسول خدا صلى الله عليه و آله با فرزندان او چگونه رفتار كردند؟

آخرين سخن امام نيز، اشاره به روزى دارد كه انتقام گيرنده خون امام حسين عليه السلام خواهد آمد.

آرى! او روزى خواهد آمد. بياييد من و شما هم براى آمدنش دعا كنيم.

اللّهمّ عجّل لوليّك الفرج

آمين يا ربَّ العالمين.


1- مثيرالأحزان، ص 112؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 147.

ص: 275

پى نوشت ها

ص: 276

ص: 277

ص: 278

ص: 279

ص: 280

ص: 281

ص: 282

ص: 283

ص: 284

ص: 285

ص: 286

ص: 287

ص: 288

ص: 289

ص: 290

ص: 291

ص: 292

ص: 293

ص: 294

ص: 295

منابع

1. ابن الجوزى، عبد الرحمان بن علي، المنتظم فى تاريخ الامم والملوك، تحقيق: محمّد عبد القادر عطا، بيروت، دار الكتب العلميّة، الطبعة الأولى، 1412 ه.

2. ابن الجوزي، يوسف بن فُرغلى، تذكرة الخواصّ(تذكرة خواصّ الامّة فى خصائص الأئمّة عليهم السلام)، به مقدمه: السيّد محمّد صادق بحر العلوم، تهران، مكتبة نينوى الحديثة.

3. ابن الحزم، علي بن أحمد، المحلّى، بيروت، دارالجيل.

4. ابن بابويه القمّي(الشيخ الصدوق)، أبو جعفر محمّد بن عليّ بن الحسين، أمالي الصدوق، الطبعة الخامسة، بيروت، مؤسّسة الأعلمي، 1400 ه.

5. ابن بابويه القمّي(الشيخ الصدوق)، أبو جعفر محمّد بن عليّ بن الحسين، عيون أخبار الرضا عليه السلام، تحقيق: السيّد مهديّ الحسينيّ اللاجورديّ، طهران، منشورات جهان.

6. ابن بابويه القمّي(الشيخ الصدوق)، أبو جعفر محمّد بن عليّ بن الحسين، من لايحضره الفقيه، تحقيق: علي أكبر الغفّاري، قمّ، مؤسّسة النشر الإسلامي.

7. ابن سعد، ترجمة الامام الحسين عليه السلام،(من طبقات ابن سعد)، تحقيق: عبد العزيز الطباطبائي، الطبعة الاولى، الهدف للإعلام والنشر.

8. ابن شهر آشوب المازندراني، أبو جعفر رشيد الدين محمّد بن عليّ، مناقب آل أبي طالب(مناقب ابن شهرآشوب)، قمّ، المطبعة العلمية.

9. ابن طاووس، أبو القاسم رضي الدين عليّ بن موسى، الطرائف في معرفة مذاهب الطوائف، قمّ، مطبعة الخيام، الطبعة الاولى، 1400 ه.

10. ابن طيفور، أبو الفضل أحمد بن أبي طاهر، بلاغات النساء، قمّ، منشورات الشريف الرضي.

ص: 296

11. ابن عساكر الدمشقي، علي بن الحسن بن هبة اللَّه، تاريخ دمشق، تحقيق: على شيرى، الطبعة الأولى، بيروت، دار الفكر، 1415 ه.

12. ابن قولويه، أبوالقاسم جعفر بن محمّد، كامل الزيارات، تحقيق: عبد الحسين الأميني التبريزي، النجف الأشرف، المطبعة المرتضوية، الطبعة الاولى، 1356 ه.

13. ابن واضح اليعقوبي، أحمد بن أبي يعقوب، تاريخ اليعقوبى، بيروت، دار صادر.

14. الإربلى، علي بن عيسى، كشف الغمّة فى معرفة الأئمّة عليهم السلام، تصحيح: السيّد هاشم الرسولى المحلّاتى، الطبعة الأولى، بيروت، دار الكتاب، 1401 ه.

15. الأزديّ الكوفيّ، لوط بن يحيى، مقتل الحسين عليه السلام، الطبعة الثانية، قمّ، المطبعة العلميّة، 1364 ه. ش.

16. الإصبهانيّ، أبو الفرج عليّ بن الحسين بن محمّد، مقاتل الطالبيّين، تحقيق: السيّد أحمد صقر، الطبعة الاولى، قمّ، منشورات الشريف الرضيّ، 1405 ه.

17. الأمينيّ، عبد الحسين أحمد، الغدير في الكتاب والسنّة والأدب، الطبعة الثالثة، بيروت، دار الكتاب العربيّ، 1387 ه.

18. الأندلسي، أبو عمر أحمد بن محمّد بن ربّه، العقد الفريد، تحقيق: أحمد الزين، وإبراهيم الأبياري، بيروت، دار الأندلس.

19. الأنصاريّ القرطبيّ، أبو عبد اللَّه محمّد بن أحمد، تفسير القرطبيّ(الجامع لأحكام القرآن)، تحقيق:

محمّد عبد الرحمن المرعشلي، الطبعة الثانية، بيروت، دار إحياءالتراث العربيّ، 1405 ه.

20. الباعوني، أبو البركات محمّد بن أحمد، جواهر المطالب في مناقب الإمام عليّ بن أبي طالب عليه السلام(المناقب لابن الدمشقي)، تحقيق: محمّد باقر المحمودي، الطبعة الاولى، قم، مجمع إحياء الثقافة الاسلاميّة، 1415 ه.

21. البحراني، كمال الدين ميثم بن عليّ بن ميثم، شرح نهج البلاغة، تصحيح: عدة من الأفاضل، بيروت، دارالآثار للنشر ودارالعالم الاسلامي، 1402 ه.

22. البخاري، أبو عبد اللَّه محمّد بن إسماعيل، صحيح البخاري، تحقيق: مصطفى ديب البغا، الطبعة الرابعة، بيروت، دار ابن كثير، 1410 ه.

23. البُستي، محمّد بن حبّان، لثقات، بيروت، مؤسّسة الكتب الثقافية، 1408 ه.

ص: 297

24. البصري، أبو زيد عمر بن شبّه النميري، تاريخ المدينة المنوّرة، تحقيق: فهيم محمّد شلتوت، الطبعة الاولى، بيروت، دار التراث، 1410 ه.

25. البغدادي، عبد القادر بن عمر، خزانة الأدب، تحقيق: محمد نبيل طريفى و إميل بديع اليعقوب، الطبعة الأولى، بيروت، دار الكتب العلمية، 1998 م.

26. البلاذريّ، أحمد بن يحيى بن جابر، أنساب الأشراف، إعداد: محمّد باقر المحموديّ، الطبعة الثالثة، بيروت، دار المعارف.

27. بهمن، الشيخ عبد اللَّه الحسن، ليلة عاشور في الحديث والأدب، الاولى، 1418 ه.

28. البيهقي، إبراهيم بن محمّد، المحاسن والمساوئ، بيروت، دار صادر، 1390 ه.

29. الترمذى، محمّد بن عيسى، سنن الترمذى(الجامع الصحيح)، تحقيق: أحمد محمّد شاكر، بيروت، دار إحياء التراث.

30. التفرشي، الشيخ باقر شريف، حياة الإمام الحسين عليه السلام، الطبعة الاولى، النجف الاشرف، مطبعه الآداب، 1395 ه.

31. الحاكم النيسابوري، محمّد بن عبد اللَّه، المستدرك على الصحيحين، تحقيق: مصطفى عبد القادر عطا، الطبعة الأولى، بيروت، دار الكتب العلميّة، 1411 ه.

32. الحرّ العاملي، محمّد بن الحسن، وسائل الشيعة إلى تحصيل مسائل الشريعة، تحقيق: مؤسّسة آل البيت عليهم السلام، الطبعة الاولى، قمّ، 1409 ه.

33. حسينى استرآبادى، سيدشرف الدين، تأويل الآيات الظاهرة في فضائل العترة الطاهرة، تحقيق:

حسين استاد ولي، الطبعة الاولى، قمّ، مؤسّسة النشر الإسلامي، 1409 ه.

34. الحسيني التفرشي، مصطفى بن الحسين، نقد الرجال، الطبعة الأولى، قمّ، مؤسّسة آل البيت عليهم السلام لإحياء التراث، 1418 ه.

35. الحسيني الحلّي، أبو القاسم عليّ بن موسى بن طاووس، اللهوف في قتلى الطفوف، تحقيق: فارس تبريزيان، الطبعة الاولى، طهران، دار الأُسوة، 1414 ه.

36. الحسيني العاملى الشقرائى، السيّد محسن الأمين، أعيان الشيعة، به كوشش: السيّد حسن الأمين، الطبعة الخامسة، بيروت، دار التعارف، 1403 ه.

ص: 298

37. الحضرمي(ابن خلدون)، عبد الرحمان بن محمّد، تاريخ ابن خلدون، الطبعة الثانية، بيروت، دار الفكر، 1408 ه.

38. الحلّي(ابن نما)، أبو إبراهيم محمّد بن جعفر، مثير الأحزان ومنير سبل الأشجان، تحقيق: مؤسّسة الإمام المهدي(عج)، قمّ، مؤسّسة الإمام المهدي(عج).

39. الحلى، الحسن بن على، رجال ابن داوود، تحقيق: محمّد صادق آل بحر العلوم، قمّ، منشورات الشريف الرضى، 1392 ه.

40. الحلّي الحسني(ابن طاووس)، أبو القاسم عليّ بن موسى، الإقبال بالأعمال الحسنة فيما يعمل مرّة في السنة، تحقيق: جواد القيّومي، الطبعة الاولى، قمّ، مكتب الإعلام الإسلامي، 1414 ه.

41. الحلّي(السيّد ابن طاووس)، أبوالقاسم عليّ بن موسى، مصباح الزائر، تحقيق: مؤسّسة آل البيت عليهم السلام، الطبعة الاولى، قمّ، مؤسّسة آل البيت عليهم السلام، 1417 ه.

42. الحلّي(العلّامة)، حسين بن يوسف، خلاصة الأقوال(رجال العلّامة الحلّي)، قمّ، منشورات الشريف الرضى.

43. الحمويّ الروميّ، أبو عبد اللَّه شهاب الدين ياقوت بن عبد اللَّه، معجم البلدان، الطبعة الاولى، بيروت، دار إحياء التراث العربيّ، 1399 ه.

44. الخطيب البغدادي، أبو بكر أحمد بن علي، تاريخ بغداد أو مدينة السلام، المدينة المنورة/ بغداد، المكتبة السلفيّة.

45. الخوئي، أبو القاسم بن عليّ أكبر، معجم رجال الحديث، الطبعة الثالثة، قمّ، منشورات مدينة العلم، 1403 ه.

46. الدمشقي، أبو الفداء إسماعيل بن عمر بن كثير، البداية والنهاية، تحقيق: مكتبة المعارف، بيروت، مكتبة المعارف.

47. الدينوري(ابن قتيبة)، عبد اللَّه بن مسلم، الإمامة والسياسة(المعروف بتاريخ الخلفاء)، تحقيق: على شيرى، الطبعة الأولى، قمّ، مكتبة الشريف الرضى، 1413 ه.

48. الدينوريّ، أحمد بن داوود، الأخبار الطوال، تحقيق: عبد المنعم عامر، الطبعة الاولى، قمّ، منشورات الرضي، 1409 ه.

ص: 299

49. الذهبيّ، أبو عبد اللَّه محمّد بن أحمد، سير أعلام النبلاء، تحقيق: شُعيب الأرنؤوط، الطبعة العاشرة، بيروت، مؤسّسة الرسالة، 1414 ه.

50. الذهبى، محمّد بن أحمد، تاريخ الإسلام و وفيات المشاهير والأعلام، تحقيق: عمر عبد السلام تدمرى، الطبعة الأولى، بيروت، دار الكتاب العربى، 1409 ه.

51. الراوندي(قطب الدين الراوندي)، أبو الحسين سعيد بن عبد اللَّه، الدعوات، تحقيق: مؤسّسة الإمام المهدي عج، الطبعة الاولى، قمّ، مؤسّسة الإمام المهدي(عج)، 1407 ه.

52. الراوندي(قطب الدين الراوندي)، أبو الحسين سعيد بن عبد اللَّه، قصص الأنبياء، تحقيق: غلام رضا عرفانيان، الطبعة الاولى، مشهد، الحضرة الرضويّة المقدّسة، 1409 ه.

53. الراوندى(قطب الدين الراوندى)، سعيد بن عبد اللَّه، الخرائج والجرائح، تحقيق: مؤسّسة الإمام المهدي(عج)، الطبعة الأولى، قمّ، مؤسّسة الإمام المهدي(عج)، 1409 ه.

54. الزبيرى، مصعب بن عبد اللَّه، نسب قريش، تحقيق: بروفنسال، قاهره، دار المعارف.

55. السماوى، محمد بن طاهر، إبصار العين فى أنصار الحسين عليه السلام، تحقيق: محمّدجعفر الطبسى، الطبعة الأولى، مركز الدراسات الإسلاميّة لحرس الثورة، 1419 ق.

56. السيوطى، عبد الرحمان بن أبي بكر، الجامع الصغير فى أحاديث البشير النذير، الطبعة الأولى، بيروت، دار الفكر، 1401 ه.

57. الشافعي، كمال الدين محمّد بن طلحة، مطالب السؤول في مناقب آل الرسول، نسخة مخطوطة، قمّ، مكتبة آية اللَّه المرعشي.

58. الشبلنجيّ، مؤمن بن حسن مؤمن، نور الأبصار في مناقب آل بيت النبيّ المختار صلى الله عليه و آله، الطبعة الاولى، بيروت، دار الكتب العلميّة، 1398 ه.

59. الشجري، يحيى بن الحسين، أمالي الشجري، الطبعة الثالثة، بيروت، عالم الكتب، 1403 ه.

60. الشيباني(ابن حنبل)، أحمد بن محمّد، المسند، تحقيق: عبد اللَّه محمّد الدرويش، الطبعة الثانية، بيروت، دار الفكر، 1414 ه.

61. الشيباني الموصلى(ابن الأثير)، علي بن محمّد، الكامل فى التاريخ، تحقيق: على شيرى، الطبعة الأولى، بيروت، دار إحياء التراث العربى، 1408 ه.

ص: 300

62. الشيباني، أبو الحسن عزّالدين عليّ بن أبي الكرم محمّد بن محمّد بن عبد الكريم، اسد الغابة في معرفة الصحابة، تحقيق: علي محمّد معوّض وعادل أحمد، الطبعة الاولى، بيروت، دارالكتب العلمية، 1415 ه.

63. الصفّار القمّي(ابن فروخ)، أبو جعفر محمّد بن الحسن، بصائر الدرجات، الطبعة الاولى، قمّ، مكتبة آية اللَّه المرعشي، 1404 ه.

64. الطبرسي، أبو الفضل عليّ، مشكاة الأنوار في غرر الأخبار، الطبعة الاولى، طهران، دارالكتب الإسلامية، 1385 ه.

65. الطبرسي، أبو علي الفضل بن الحسن، إعلام الورى بأعلام الهدى، تحقيق: علي أكبر الغفّاري، الطبعة الاولى، بيروت، دارالمعرفة، 1399 ه.

66. الطبرسيّ، أبو عليّ الفضل بن الحسن، مجمع البيان في تفسير القرآن، تحقيق: السيد هاشم الرسوليّ المحلّاتيّ والسيّد فضل اللَّه اليزديّ الطباطبائيّ، الطبعة الثانية، بيروت، دار المعرفة، 1408 ه.

67. الطبرسي، أبو علي الفضل بن الحسن، مكارم الأخلاق، تحقيق: علاء آل جعفر، الطبعة الاولى، قمّ، مؤسّسة النشر الإسلامي، 1414 ه.

68. الطبرسي، أبو منصور أحمد بن علي بن أبي طالب، الاحتجاج على أهل اللجاج، تحقيق: إبراهيم البهادري ومحمّد هادي به، الطبعة الاولى، طهران، دار الاسوة، 1413 ه.

69. الطبري الإمامي، أبو جعفر محمّد بن جرير، المسترشد في إمامة أمير المؤمنين عليّ بن أبي طالب عليه السلام، تحقيق: أحمد المحمودي، الطبعة الاولى، طهران، مؤسّسة الثقافة الإسلاميّة لكوشانبور، 1415 ه.

70. الطبريّ الإمامي، أبو جعفر محمّد بن جرير، دلائل الإمامة، تحقيق: مؤسّسة البعثة، قم، مؤسّسة البعثة.

71. الطبريّ، أبو جعفر محمّد بن جرير، تفسير الطبريّ،(جامع البيان في تفسير القرآن)، بيروت، دار الفكر.

72. الطبرى، محمّد بن جرير، تاريخ الطبرى(تاريخ الامم والملوك)، تحقيق: محمّد أبو الفضل إبراهيم، مصر، دار المعارف.

ص: 301

73. الطوسي، أبو جعفر محمّد بن الحسن، التبيان، تحقيق: أحمد حبيب قصير العاملي، النجف الأشرف، مكتبة الأمين.

74. الطوسى، محمّد بن الحسن، رجال الطوسى، تحقيق: جواد القيّومي، الطبعة الأولى، قمّ، مؤسّسة النشر الإسلامي، 1415 ه.

75. الطوسي، أبو جعفر محمّد بن عليّ بن حمزة، الثاقب في المناقب، تحقيق: رضا علوان، الطبعة الثانية، قمّ، مؤسّسة أنصاريان، 1412 ه.

76. العاملي، ابن حاتم، الدرّ النظيم، قمّ، مؤسّسة النشر الإسلامي التابعة لجامعة المدرّسين، الطبعة الأولى.

77. العبسى الكوفى(ابن أبي شيبة)، عبد اللَّه بن محمّد، المصنَّف فى الأحاديث والآثار، تحقيق: سعيد محمّد اللحّام، بيروت، دار الفكر.

78. العجلي الكوفي، احمد بن عبداللَّه بن صالح، معرفة الثقات، الطبعة الاولى، المدينه، مكتبة الدار، 1405 ه.

79. العسقلانيّ(ابن حجر)، أحمد بن علي، تهذيب التهذيب، تحقيق: مصطفى عبد القادر عطا، الطبعة الاولى، بيروت، دار الكتب العلميّة، 1415 ه.

80. العسقلانيّ(ابن حجر)، أحمد بن عليّ، المطالب العالية بزوائد المسانيد الثمانية، تحقيق: حبيب الرحمن الأعظمي، الطبعة الاولى، بيروت، دار المعرفة، 1414 ه.

81. العسقلانيّ(ابن حجر)، أحمد بن علي، فتح الباري شرح صحيح البخاري، تحقيق: عبد العزيز بن عبد اللَّه بن باز، الطبعة الأولى، بيروت، دار الفكر، 1379 ه.

82. العسقلانيّ(ابن حجر)، أحمد بن علي، لسان الميزان، سوم، مؤسّسة الأعلمى، 1406 ه.

83. العصفرى، خليفة بن خيّاط، تاريخ خليفة بن خيّاط، تحقيق: سهيل زكّار، بيروت، دار الفكر، 1414 ه.

84. العكبري البغدادي(الشيخ المفيد)، محمّد بن النعمان، أمالي المفيد، تحقيق: حسين استاد ولي وعليّ أكبر الغفّاري، الطبعة الثانية، قمّ، مؤسّسة النشر الإسلامي، 1404 ه.

85. العكبري البغدادي(الشيخ المفيد)، محمّد بن النعمان، الاختصاص، تحقيق: علي أكبر الغفّاري، الطبعة الرابعة، قمّ، مؤسّسة النشر الإسلامي، 1414 ه.

ص: 302

86. العكبري البغدادي(الشيخ المفيد)، محمّد بن محمّد بن النعمان، الإرشاد فى معرفة حجج اللَّه على العباد، تحقيق: مؤسّسة آل البيت عليهم السلام، الطبعة الأولى، قمّ، مؤسّسة آل البيت عليهم السلام، 1413 ه.

87. الغروى الأردبيلى، محمّد بن على، جامع الرواة، بيروت، دارالأضواء، 1403 ق.

88. الفارسى، علي بن بلبان، صحيح ابن حبّان بترتيب ابن بلبان، الطبعة الثانية، بيروت، مؤسّسة الرسالة، 1414 ه.

89. الفتّال النيسابوري، محمّد بن الحسن، روضة الواعظين، تحقيق: حسين الأعلمى، الطبعة الأولى، بيروت، مؤسّسة الأعلمى، 1406 ه.

90. القُرطُبى المالكي، يوسف بن عبد اللَّه، الاستيعاب فى معرفة الأصحاب، تحقيق: على محمّد معوّض وعادل أحمد عبد الموجود، الطبعة الأولى، بيروت، دار الكتب العلميّة، 1415 ه.

91. القزويني، أبو عبد اللَّه محمّد بن يزيد بن ماجة، سنن ابن ماجة، تحقيق: محمّد فؤاد عبد الباقي، الطبعة الاولى، بيروت، دارإحياء التراث، 1395 ه.

92. القشيري النيسابوري، أبو الحسين مسلم بن الحجّاج، صحيح مسلم، تحقيق: محمّد فؤاد عبد الباقي، الطبعة الاولى، القاهرة، دارالحديث، 1412 ه.

93. القمّي(الشيخ الصدوق)، أبو جعفر محمّد بن عليّ بن الحسين بن بابويه، الخصال، تحقيق: علي أكبر الغفّاري، الطبعة الاولى، بيروت، مؤسّسة الأعلمي، 1410 ه.

94. القمّي(الشيخ الصدوق)، أبو جعفر محمّد بن عليّ بن الحسين بن بابويه، كمال الدين وتمام النعمة، تحقيق: علي أكبر الغفّاري، الطبعة الاولى، قمّ، مؤسّسة النشر الإسلامي، 1405 ه.

95. القمّي، عبّاس، الكني والألقاب، الطبعة الرابعة، تهران، مكتبة الصدر، 1397 ه.

96. القمي، عليّ بن إبراهيم، تفسير القمّي، تصحيح: السيّد طيّب الموسوي الجزائري، النجف، مطبعة النجف.

97. القُندوزي الحنفي، سليمان بن إبراهيم، ينابيع المودّة لذوى القربى، تحقيق: على جمال أشرف الحسيني، الطبعة الأولى، تهران، دار الاسوة، 1416 ه.

98. كاتب الواقدي، محمّد بن سعد، الطبقات الكبرى، بيروت، دارصادر.

99. الكليني الرازي، أبو جعفر ثقة الإسلام محمّد بن يعقوب بن إسحاق، الكافي، تحقيق: علي أكبر الغفّاري، الطبعة الثانية، طهران، دارالكتب الإسلامية، 1389 ه.

ص: 303

100. الكوفي، أبو القاسم فرات بن إبراهيم بن فرات، تفسير فرات الكوفي، إعداد: محمّد كاظم المحمودي، الطبعة الاولى، تهران، وزارة الثقافة والإرشاد الإسلامي، 1410 ه.

101. الكوفى، أحمد بن أعثم، الفتوح، تحقيق: على شيرى، الطبعة الأولى، بيروت، دار الأضواء، 1411 ه.

102. الگنجيّ الشافعيّ، أبو عبد اللَّه محمّدبن يوسف بن محمّد، كفاية الطالب في مناقب عليّ بن أبي طالب عليه السلام، تحقيق: محمّد هادي الأمينيّ، الطبعة الثانية، طهران، دار إحياء تراث أهل البيت عليهم السلام، 1404 ه.

103. لجنة الحديث فى معهد باقر العلوم عليه السلام، موسوعة شهادة المعصومين، قم، انتشارات نور السجاد، الاولى، 1381 ش.

104. اللخمى الطبراني، سليمان بن أحمد، المعجم الكبير، تحقيق: حمدى عبد المجيد السلفي، دوم، بيروت، دار إحياءالتراث العربى، 1404 ه.

105. المتّقى الهندى، على بن حسام الدين، كنز العمّال فى سنن الأقوال والأفعال، تصحيح: صفوة السقّا، الطبعة الأولى، بيروت، مكتبة التراث الإسلامي، 1397 ه.

106. المجلسى(العلّامة المجلسى)، محمّد باقر بن محمّد تقى، بحارالأنوار الجامعة لدرر أخبار الأئمّة الأطهار عليهم السلام، الطبعة الثانية، بيروت، مؤسّسة الوفاء، 1403 ه.

107. المزّى، يونس بن عبد الرحمان، تهذيب الكمال فى أسماء الرجال، تحقيق: بشّار عوّاد معروف، الطبعة الأولى، بيروت، مؤسّسة الرسالة، 1409 ه.

108. المسعودي، عليّ بن الحسين، إثبات الوصيّة للإمام علي بن أبى طالب عليه السلام، الطبعة الثانية، بيروت، دار الأضواء، 1409 ه.

109. المسعودي، عليّ بن الحسين، التنبيه والاشراف، تصحيح: عبد اللَّه إسماعيل الصاوى، قاهره، دار الصاوى.

110. المسعودي، عليّ بن الحسين، مروج الذهب ومعادن الجوهر، تحقيق: محمّد محيي الدين عبد الحميد، الطبعة الرابعة، القاهرة، مطبعة السعادة، 1384 ه.

111. المشهدي، أبو عبد اللَّه محمّد بن جعفر، المزار الكبير، تحقيق: جواد القيّومي الإصفهاني، الطبعة الاولى، قمّ، نشر قيّوم، 1419 ه.

ص: 304

112. المصريّ، أبو حنيفة القاضي النعمان بن محمّد، شرح الأخبار في فضائل الأئمّة الأطهار عليهم السلام، تحقيق: السيّد محمّد الحسيني الجلالي، الطبعة الاولى، قمّ، مؤسّسة النشر الإسلامي، 1412 ه.

113. معهد تحقيقات باقر العلوم، موسوعة كلمات الإمام الحسين عليه السلام، قمّ، دارالمعروف، الطبعة الاولى، 1415 ه.

114. المقري الفيّومي، أحمد بن محمّد، المصباح المنير في غريب الشرح الكبير للرافعي، الطبعة الثانية، قمّ، دار الهجرة، 1414 ه.

115. المَقريزي، أحمد بن علي، إمتاع الأسماع، تحقيق وتعليق: محمّد عبد الحميد النميسي، منشورات محمّد علي بيضون، الطبعة الأولى، بيروت، دار الكتب العلمية، 1420 ه.

116. المهتدى البحرانى، عبد العظيم، من أخلاق الإمام الحسين عليه السلام، الطبعة الاولى، قم، انتشارات شريف الرضي، 1421 ه.

117. النباطيّ البياضيّ، زين الدين أبي محمّد عليّ بن يونس، الصراط المستقيم إلى مستحقّي التقديم، إعداد: محمّد باقر المحموديّ، الطبعة الاولى، طهران، المكتبة المرتضويّة، 1384 ه.

118. النسائي، أبو عبد الرحمن أحمد بن شعيب، السنن الكبرى، تحقيق: عبد الغفّار سليمان البنداري، الطبعة الاولى، بيروت، دارالكتب العلمية، 1411 ه.

119. النمازي الشاهرودي، علي، مستدركات علم رجال الحديث، اصفهان، حسينية عماد زادة، 1412 ق.

120. الهيثمي الكوفي، أحمد بن حجر، الصواعق المحرقة في الردّ على أهل البدع والزندقة، إعداد:

عبد الوهاب بن عبد اللطيف، الطبعة الثانية، مصر، مكتبة القاهرة، 1385 ه.

121. يعقوب، احمد حسين، كربلا، الثوره والمأساة، بيروت، الغدير للطباعه و النشر و التوزيع، الاولى، 1418 ه.

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109