مناظره هاي آموزنده

مشخصات كتاب

سرشناسه : محمدي ري شهري، محمد، 1325 -

عنوان و نام پديدآور : مناظره هاي آموزنده/محمد محمدي ري شهري.

وضعيت ويراست : [ويراست ؟].

مشخصات نشر : قم : دار الحديث،1391.

مشخصات ظاهري : 162 ص.

شابك : 978-964-493-640-1

وضعيت فهرست نويسي : فيپا

يادداشت : كتاب حاضر در ويراست قبلي تحت عنوان" مناظره و گفتگو در اسلام " در سال 1383 منتشر شده است.

موضوع : اسلام -- احتجاجات

موضوع : اسلام -- داستان

رده بندي كنگره : BP228/4/م3م84 1391

رده بندي ديويي : 297/479

شماره كتابشناسي ملي : 2981849

پيش گفتار

آزادى بحث و انتقاد در مسائل مذهبى ، يكى از ويژگى هاى فرهنگ اسلام است 1 و هنگامى به اهميّت اين آزادى پى مى بريم كه مى بينيم پس از گذشت حدود ده قرن از تاريخ اسلام و رشد نسبى افكار،در كشورهايى مانند : فرانسه، ايتاليا و پرتغال ، هيچ كس حقّ كوچك ترين ايراد به فروع مذهب كاتوليكى را نداشت، تا چه رسد به اصول، و كمترين ايراد و اظهار نظر كافى بود كه ايراد كننده را محكوم به مرگ نمايد .

با جرأت مى توان گفت كه در هيچ آيينى به اندازه اسلام ، آزادى انديشه و ابراز عقيده وجود نداشته، تا در پرتو آن ، مخالفان بتوانند حتى پيش رهبران آن آيين ، اظهار عقيده كنند و به بحث و گفتگو بنشينند و در قبول يا رد آنچه مى شنوند ، آزاد باشند .

در تاريخ زندگى پيامبر خدا صلى اللَّه عليه وآله و همچنين رهبران تشيّع ، موارد فراوانى يافت مى شود كه مخالفان اسلام با آنها به مناظره و بحث و گفتگو نشسته اند و انتقادهايى را كه به اصول اسلام و يا فروع آن داشته اند ، با كمال آزادى و صراحت بيان كرده اند و بدون اين

كه مورد كوچكترين اهانتْ واقع شوند ، ايرادهاى آنها مورد نقد و بررسى قرار گرفته است .

---------

1.مقصود ، فرهنگ اصيل اسلامى است، و گرنه در جامعه مسلمين هم كسانى (مانند اشاعره) بوده اند كه مى گفتند: «هر چه از ظاهر متون دينى (قرآن و حديث) استفاده مى شود ، بايد تعبّداً قبول كرد ، هر چند خلاف حكم صريح عقل باشد؛ زيرا عقل ، قدرت تشخيص خوبى و بدى را ندارد» ، كه با اين نظريّه ، راه هر گونه اظهار نظر و آزادى انديشه را از جامعه سلب مى نمودند .

-----------

از باب نمونه ، ابن ابى العوجاء يكى از كسانى بوده كه با صراحت ، خدا را انكار مى نموده است. او بارها با امام صادق عليه السلام در مسئله «وجود خدا» و ديگر مسائل مذهبى ، به بحث و گفتگو نشسته بود و با اين كه لجاجت عجيبى به خرج مى داد و حتى پس از بارها محكوم شدن ، دست از عقيده خود بر نمى داشت ، آزادانه در جامعه اسلامى زندگى مى كرد و كسى مزاحم او نمى شد .

يك روز ، يكى از ياران امام صادق عليه السلام به نام «مفضّل» او را نزديك قبر پيامبر صلى اللَّه عليه وآله ديد كه نشسته و براى يكى از ارادتمندانش كيفيت پيدايش موجودات را شرح مى دهد و مى گويد :

موجودات ، خود به خود و بدون آفريدگار و مدبّر ، پديد آمده اند و جهان هستى ، هميشه بوده و هميشه خواهد بود.

مفضّل ، از اين همه گستاخى به خشم آمد و با كمال تندى و عصبانيت به او گفت :

دشمن خدا! كافر شدى و آفريدگارى را كه تو را با بهترين استعدادها

و كامل ترين شكل ها آفريد و از حالات مختلفى گذراند تا به حال كنونى رساند ، انكار كردى. اگر در نظام آفرينشِ خودت دقت كنى ، دلائل كافى و روشنى بر وجود خدا مى يابى .

ابن ابى العوجاء نيز گفت :

چرا اين طور حرف مى زنى؟ اگر اهل بحث هستى ، با تو بحث مى كنيم و چنانچه سخن خود را اثبات كردى ، از تو پيروى مى كنيم؛ و اگر اهل بحث نيستى ، حرف نزن؛ و اگر از ياران جعفر بن محمّد هستى ، او اين گونه با ما حرف نمى زند و با مانند دليل تو با ما بحث نمى نمايد. او پيش از تو ، حرف هاى ما را شنيده؛ ولى هيچ وقت در صحبت ، با ما بدزبانى نكرده و جز پاسخ حرف هاى ما ، سخنى نگفته است .

او با كمال بردبارى و متانت به سخن ما گوش مى دهد و از ما مى خواهد كه هر چه دليل بر عقيده خود داريم ، بياوريم. پس از اين كه حرف هاى ما تمام شد - در حالى كه ما به خيال خود ، او را محكوم كرده ايم - او شروع

به صحبت مى كند و با چند كلمه كوتاه تمام حرف هايى را كه زده ايم ، باطل مى سازد و با استدلال هاى متين خود ، راه هر گونه بهانه جويى را بر ما مى بندد ، به طورى كه نمى توانيم پاسخ هاى او را رد كنيم. اگر تو هم از ياران او هستى ، اين گونه با ما حرف بزن .1

اين نمونه اى از آزادى بحث و انتقاد در جامعه اسلامى بود و در اين كتاب ، با نمونه هاى ديگر آن ، آشنا مى شويد .

اين كتاب ، داراى پانزده

مناظره در پانزده فصل است كه بجز مواردى كه در پاورقى اشاره شده ، به وسيله نگارنده از عربى به فارسى ترجمه شده اند . البته چون هدفْ حتى المقدور ساده نويسى بود ، در بسيارى از موارد ، مفاهيم عربى ، نقل به معنا (به حسب استنباط نگارنده) شده اند .

گفتنى است كه اصل اين كتاب ، نخستين بار در تاريخ 12 / 1 / 1357 با نام «مناظره در رابطه با مسائل ايدئولوژى» و در سال 1383 با تغييراتى ، با نام «مناظره و گفتگو در اسلام» به طبع رسيد و اينك با تغييرات و اضافاتى بيشتر با عنوان «مناظره هاى آموزنده» ، در اختيار علاقه مندان قرار مى گيرد .

در اين شب پربركت ، شب نزول قرآن، از خداوند سبحان مسئلت دارم قصور و تقصيرم را ببخشد و اين مجموعه را موجب آشنايى بيشتر با آيين اسلام و معارف اهل بيت عليهم السلام قرار دهد .

ربّنا تقبّل منا إنّك أنت السميع العليم

يا مبدّل السيّئات الحسنات

يا أرحم الراحمين

شب بيست و سوم ماه مبارك رمضان 1433

21 / 5 / 1391

محمّد محمّدى رى شهرى

--------------

1.بحار الأنوار ، ج 3 ، ص 57 و 58 .

فصل يكم : مناظره پيامبر صلى اللَّه عليه وآله و پيروان پنج دين

اشاره

روزى پيروان دين هاى پنجگانه : يهود ، مسيحيّت ، دهريّه «مادّى گرايان» ، دوگانه پرستان و مشركان عرب ، با رسول خدا نشستى داشتند .

يهوديان گفتند : ما مى گوييم عُزَير ، پسر خداست . آمده ايم ببينيم تو چه مى گويى؟ اگر سخن ما را بگويى ، پس در دستيابى به حقيقت ، از تو پيشى گرفته ، برتريم و اگر با ما مخالفت كنى ، با تو مجادله مى كنيم .

مسيحيان گفتند : ما مى گوييم مسيح ، پسر خداست و با او

يكى است . آمده ايم ببينيم تو چه مى گويى؟ اگر از رأى ما پيروى كنى ، در باور به اين حقيقت ، بر تو پيشى گرفته ، برتريم و اگر مخالفت كنى ، با تو مجادله خواهيم كرد .

طبيعت گرايان گفتند : ما مى گوييم اشيا بايد باشند و آنها همواره و دائم هستند . آمده ايم ببينيم تو چه مى گويى؟ اگر حرف ما را قبول داشته باشى ، ما در باور به اين حقيقت ، از تو پيشى گرفته ، برتريم و اگر مخالف باشى ، با تو مجادله مى كنيم .

دوگانه پرستان گفتند : ما مى گوييم نور وتاريكى، چرخانندگان [هستى ]اند . آمده ايم ببينيم تو چه مى گويى؟ اگر حرف ما را قبول داشته باشى ، در باور به اين حقيقت ، بر تو پيشى گرفته ، برتريم و اگر مخالفت كنى ، با تو مجادله مى كنيم .

مشركان عرب گفتند : ما مى گوييم بت هاى ما خدايان اند . آمده ايم ببينيم تو چه مى گويى؟ اگر حرف ما را قبول داشته باشى ، در باور به اين حقيقت ، بر تو پيشى گرفته ، برتريم و اگر مخالفت كنى ، با تو مجادله مى كنيم .

پيامبر صلى اللَّه عليه وآله فرمود : «من به خداوند بى شريك ، ايمان دارم و به بت ، طاغوت و به هر معبودى غير او كافرم» .

آن گاه خطاب به آنان گفت : «خداوند ، مرا براى همه به عنوان بشارت دهنده وانذار كننده وحجّت بر جهانيان، برانگيخته است ؛ وبسيار زود است كه نيرنگ كسانى را كه در دين او نيرنگ كنند، به حلقومشان برگرداند» .

مناظره پيامبر صلى اللَّه عليه وآله و يهوديان

آن گاه ، خطاب به يهوديان فرمود : «آيا آمده ايد كه من سخن شما را بى دليل بپذيرم؟»

.

گفتند : نه .

فرمود : «چه چيز باعث شده كه شما باور داشته باشيد كه عُزَير ، پسر خداست؟» .

گفتند : چون وى پس از آن كه تورات از بين رفته بود ، آن را براى بنى اسرائيل ، بازسازى كرد و اين كار را انجام نداد ، مگر از آن رو كه پسر خدا بود .

پيامبر صلى اللَّه عليه وآله فرمود : «چرا عُزَير ، پسر خدا شد و موسى كه تورات را براى شما آورد و معجزه هايى كه خود شما هم مى دانيد ، از وى ديده شد ، پسر خدا نشد؟ و اگر عُزير ، به خاطر بزرگوارى در بازسازى توراتْ پسر خدا شد ،

موسى بايد به پسرِ خدا بودن ، اولى و سزاوارتر باشد .

اگر اين مقدار از بزرگوارى براى عُزَير ، موجب شود كه وى پسر خدا گردد ، چندين برابر اين بزرگى كه براى موسى بود ، درجه وى بايد برتر از پسرِ خدا بودن باشد .

اگر منظور شما از پسر خدا بودن ، همان مفهومى باشد كه در دنيا در پى رابطه جنسى پدر با مادر ، مادران ، بچّه به دنيا مى آورند ، به خدا كفر ورزيده ايد و او را به آفريده اش تشبيه كرده ايد و ويژگى پديده ها را براى وى اثبات كرده ايد . بنابراين، بايد خدا از نظر شما پديد آمده و خلق شده اى باشد كه خالقى دارد كه وى را ساخته و به وجود آورده است» .

يهوديان گفتند : منظورمان اين نيست . همان طور كه گفتى ، اين كفر است ؛ بلكه منظورمان آن است كه وى از نظر قدر و منزلت ، پسر خداست ؛ گرچه تولّدى هم در

كار نبود ؛ درست مثل آن كه دانشمندى ، خطاب به كسى (شاگردى) كه مى خواهد اِكرامش كند و جايگاه و ارزش او را نسبت به ديگران نشان دهد ، مى گويد : «پسرم !» يا «اين ، پسرم است» كه اين سخن براى اثبات به دنيا آمدن وى از او نيست . چون در اين صورت ، به وى گفته خواهد شد كه «اين شخص ، با تو بيگانه است» و به راستى هم رابطه نَسَبى بين آن دو نيست . كار خدا درباره عُزَير نيز چنين است كه وى به خاطر احترام گذاشتن و نه به دليل تولّد ، وى را فرزند خود قرار داده است .

پيامبر صلى اللَّه عليه وآله فرمود : «اين ، همان سخنى است كه من به شما گفتم . اگر بر اين پايه ، عُزَير پسر خدا مى گردد،اين مقام براى موسى مناسب تر است. خداوند، هر باطلگرايى را با اقرار خودش رسوا مى كند و دليل او را عليه خود او به كار مى برد . دليلى كه شما آورديد ، شما را به چيزى بزرگ تر از آنچه گفتم ،مى كشاند . شما گفتيد كه يكى از بزرگان شما به فرد بيگانه اى كه رابطه سببى بين آن دو نيست ، مى گويد : "پسرم !" يا "اين ، پسرم است" ، امّا نه به معناى از او به دنيا آمدن . گاه شما مى بينيد همين بزرگ ، به فرد بيگانه اى براى احترام مى گويد : "اين ، برادرم است" و به ديگرى مى گويد : "اين ، استادم و پدرم است" و به شخص ديگرى مى گويد : "اين ، آقاى من است" و يا خطاب مى كند "آقايم !"

و هر چه احترامگذارى اش بيشتر باشد ، از اين گونه تعبيرها بيشتر بهره مى گيرد .

بنابراين ، از نظر شما رواست كه موسى ، برادر خدا ، شيخ خدا ، و يا آقاى خدا باشد ، چون وى را بيشتر از عُزَير ، اكرام كرده است؟ همان طور كه اگر كسى ديگرى را بيشتر اكرام كند ، براى احترام ، به وى مى گويد : "اى آقايم !" ، "اى شيخم !" ، "اى عمويم !" ، "اى رئيسم [و اى اميرم]!" و هر آنچه در احترام بيفزايد ، در اين قبيل تعبيرها مى افزايد .

آيا از نظر شما رواست كه موسى ، برادر خدا ، شيخ خدا ، عموى خدا ، رئيس خدا ، آقاى خدا و يا امير خدا باشد ، تنها به اين دليل كه خدا وى را بيشتر از كسانى كه شما آنان را "اى شيخم !" ، "اى آقايم !" ، "اى عمويم!" ،"اى رئيسم !"و يا "اى اميرم !" خطاب مى كنيد ، بزرگ داشته است؟!» .

يهوديان ، متحيّر و مبهوت شدند و گفتند : اى محمّد ! به ما فرصت بده تا درباره آنچه كه به ما گفتى، بينديشيم . رسول خدا فرمود : «در اين باره ، با دلى منصفانه بينديشيد . خدا شما را هدايت مى كند» .

مناظره پيامبر صلى اللَّه عليه وآله و مسيحيان

آن گاه ، رو به مسيحيان كرد و فرمود : «شما گفتيد [خداوندِ] قديم - عزّوجلّ - با پسرش مسيح ، يكى شده است . منظورتان از اين سخن چيست؟

آيا منظورتان اين است كه [خداوند] قديم ، براى آن كه با اين پديد آمده ، يعنى عيسى عليه السلام يكى شده ، حادث است؟ يا

عيسى كه حادث است ، به خاطر وجود قديم كه همان خدا باشد ، قديم شده است؟ و يا مفهوم سخن شما از اين كه وى با خدا متّحد شده ، اين است كه وى از كرامتى برخوردار شده است كه هيچ كس غير از وى ، از چنين كرامتى برخوردار نگشته است؟

اگر منظورتان اين است كه قديم ، پديده شده است كه خودتان ، خودتان را باطل كرده ايد ؛ چون قديم ، محال است كه منقلب شود و پديده گردد ، و اگر مقصودتان اين است كه عيسى عليه السلام قديم شده است كه حرف محالى گفته ايد ؛ زيرا حادث ، محال است كه قديم گردد .

و اگر منظورتان از اتّحاد مسيح با خدا اين است كه خداوند ، وى را از بين ديگر بندگان برگزيده و ويژه خود ساخته است ، پس به حادث بودن عيسى و مفهومى كه به خاطر آن با خدا يكى شده است ، اقرار كرده ايد ؛ زيرا هنگامى كه عيسى حادث باشد و خداوند با وى يكى شده باشد - يعنى معنايى را آفريده كه به خاطر آن ، عيسى برترين خلق خداوند شده - ، در اين صورت ، هم عيسى و هم آن معنى حادث اند و اين ، برخلاف سخنى است كه در آغاز گفتيد» .

مسيحيان گفتند : اى محمّد ! ، چون خداوند به دست عيسى عليه السلام چيزهاى شگفتى نمايان ساخت ، وى را به جهت احترام ، فرزند خود قرار داد .

پيامبر صلى اللَّه عليه وآله فرمود : «آنچه كه در اين باره با يهوديان گفتم ، شنيديد؟» .

آن گاه همه آن بحث را تكرار

كرد . همه ساكت شدند ، جز يك نفر از آنان كه گفت : اى محمّد ! آيا شما نمى گوييد ابراهيم ، خليل اللَّه (دوست خدا) است؟

پيامبر صلى اللَّه عليه وآله فرمود : «چنين مى گوييم» . وى گفت : اگر اين را مى گوييد ، چرا ما را از اين كه بگوييم عيسى پسر خداست ، منع مى كنيد؟

پيامبر صلى اللَّه عليه وآله فرمود : «اين دو مانند هم نيستند . چون وقتى مى گوييم : ابراهيم «خليل اللَّه» است ، بدان جهت است كه «خليل» مشتق از «خَلّه» يا «خُلّه» است . معناى خَلّه ، نياز و احتياج است و ابراهيم ، نيازمند پروردگارش بود و تنها به وى وابسته بود و از ديگران ، كناره گير و روگردان و بى نياز بود . چون وقتى كه تصميم گرفته شد وى را در آتش نهند و با منجنيق در آتش افكندند ، خداوند ، جبرئيل را فرستاد و گفت : بنده ام را درياب . جبرئيل آمد و وى را در هوا گرفت و گفت : گرفتارى هايت را بر عهده من بگذار . خداوند ، مرا براى يارى تو فرستاده است .

ابراهيم گفت : «نه ، خداوند براى من بس است و بهترين وكيل است . من از ديگران چيزى نمى خواهم و جز به وى ، نيازمند نيستم» . پس خداوند ، وى را خليل خود ، يعنى نيازمند ، محتاج و وابسته به او و بريده از ديگران خواند .

واگر از خُلّه [به معناى آگاه] گرفته شود ، يعنى به آن امر ، آگاه شده و به اسرارى رسيده كه ديگران به آن نرسيده اند . در اين صورت ، معناى

خليل ، عالِم به خدا و امور الهى است و اين ، موجب تشبيه خدا به خلق نمى گردد . نمى انديشيد كه اگر وى وابسته به خدا نمى شد ، خليل وى نمى گشت و اگر به اسرار وى آگاهى نمى يافت ، خليل وى نمى شد ؛ ولى اگر كسى فرزندى به دنيا آورد ، هر چه او را از خودش دور كند ، يا تحقيرش كند ، باز هم فرزند وى است ، چون به دنيا آمدن ، قائم به اوست .

از سوى ديگر ، اگر شما به خاطر اين كه خدا به ابراهيم گفته : «خليلى (دوست من)» ، قياس كنيد و بگوييد عيسى پسر خداست ، بايد بگوييد موسى

نيز پسر اوست ؛ چون معجزه هايى كه موسى داشت ، پايين تر از معجزه هاى عيسى نبود . بنابراين ، بگوييد موسى نيز پسر خداست . بر اين اساس ، بايد بگوييد كه وى ، استاد ، آقا ، عمو ، رئيس ، و فرمانرواى خداست ، به همان شكل كه براى يهوديان گفتم!» .

آنان به يكديگر گفتند كه در انجيل آمده است كه عيسى گفت : به سوى پدرم مى روم .

پيامبر صلى اللَّه عليه وآله فرمود : «اگر به آن كتاب عمل مى كنيد ، در آن آمده است : "به سوى پدر خودم و شما مى روم"» .

آنان گفتند : از همان روى كه عيسى پسر خداست ، همه آنانى را كه عيسى مورد خطاب قرار داده ، فرزندان خدا هستند .

پيامبر صلى اللَّه عليه وآله فرمود : «در اين كتاب ، چيزهايى است كه ادّعاى شما بر اين كه عيسى به خاطر ويژگى اش به خدا پسر او شده است ، را

رد مى كند ؛ چون شما گفتيد : ما از آن روى به عيسى پسر خدا مى گوييم كه خدا به وى چيزهايى اختصاص داده كه به ديگران ، اختصاص نداده است و شما مى دانيد آنچه را به عيسى اختصاص داد ، به آنانى كه عيسى خطاب به آنان گفت: "به سوى پدرم و پدر شما مى روم "اختصاص نداده است . بنا بر اين ، ادّعاى ويژگى براى عيسى باطل شد ؛ چون به استناد اين كتاب ، مثل ويژگى عيسى براى كسانى كه مثل وى نبودند ، طبق كلام عيسى ثابت شد . شما كلام عيسى را نقل مى كنيد و بر غير مفهوم آن تأويل مى كنيد ؛ چون هنگامى كه وى گفت : "پدرم و پدر شما" ، بجز آنچه كه شما فهميديد و روى آورديد ، منظورش بود . شايد وى مقصودش آن بود كه به سوى آدم و يا نوح رفتم و خداوند ، مرا پيش آنان مى بَرد و با آنان يكجا گرد مى آورد و آدم و نوح ، پدر من و شما هستند . عيسى ، جز اين را اراده نكرده بود» .

در اين جا مسيحيان ، سكوت كردند و گفتند : تاكنون ، مجادله گر و گفتگوگرى چون تو نديده بوديم . درباره كارهاى خويش مى انديشيم .

مناظره پيامبر صلى اللَّه عليه وآله و مادّى گرايان

آن گاه پيامبر صلى اللَّه عليه وآله روى به مادّى گرايان كرد و فرمود : «چه چيز موجب شده است به اين باور فرا خوانيد كه چيزها بايد باشند و آنها همواره هستند ، از بين نرفته و نخواهند رفت؟» .

آنان گفتند : ما جز طبق آنچه كه مى بينيم ، حكم نمى كنيم و ما نديديم كه اشيا پديد آمده باشند

. بنابراين ، مى گوييم از بين نرفته اند و نديديم كه از بين بروند و پايان بپذيرند . پس گفتيم : از بين نخواهند رفت .

پيامبر صلى اللَّه عليه وآله : «آيا چيزها را قديم يافته ايد و يا آنها را تا ابد پايدار يافته ايد؟

اگر بگوييد آنها را چنين يافته ايم ، ادّعا كرده ايد كه همواره بر همين شكل و بر همين خِرَد بوده ايد و باقى خواهيد ماند .

اگر اين را بگوييد ، واقعيت خارجى را منكر شده ايد و همه مردمى كه شما را ديده اند ، دروغگويتان مى شمارند» .

گفتند : ما همواره بودن و همواره ماندن را براى اشيا نديده ايم .

پيامبر صلى اللَّه عليه وآله : «پس چرا به بودن و ماندنِ همواره حكم مى كنيد؟ براى آن كه [چون] شما پديدار شدن و پايان يافتن چيزها را نديده ايد ، بهتر است تميز بين آن دو را به ديگران واگذاريد تا بر حدوث ، پايان پذيرى و از بين رفتن آن ، حكم كنند ؛ چون آنان نيز بودن و ماندنِ همواره اشيارا نديده اند .

آيا شما شب و روز را نديده ايد كه يكى پس از ديگرى است؟» .

گفتند : آرى .

فرمود : «آيا بر اين باور هستيد كه آن دو بوده اند و خواهند بود؟» .

گفتند : آرى .

فرمود : «به نظر شما شب و روز قابل جمع هستند؟» .

گفتند : نه .

رسول خدا فرمود : «بنابراين ، يكى ديگرى را قطع مى كند ؛ يكى پيشى مى گيرد و ديگرى در پى آن مى رود» .

گفتند : همين طور است .

فرمود : «شما به پيش گيرنده از شب و روز ، حكم پديدار شدن كرديد ، در حالى كه پيدا شدن آن دو

را نديده بوديد . قدرت خدا را منكر نشويد» .

آن گاه فرمود : «شب و روزهاى پيش از شما پاياندار بودند يا بى پايان؟ اگر بگوييد بى پايان بودند ، چگونه پيش از آن كه يكى از شب و يا روز پايان پذيرد ، ديگرى به شما رسيده است؟ و اگر بگوييد پاياندار بودند ، معنايش اين است كه زمانى وجود داشت كه هيچ كدام نبودند» .

گفتند : درست است .

فرمود : «شما مى گوييد كه هستى قديم است و پديدار نيست . آيا شما به مفهومى كه بدان اقرار مى كنيد ، آگاه هستيد و آنچه را كه منكر مى شويد ، مى دانيد؟» .

گفتند : آرى .

فرمود : «چيزهايى را كه مى بينيد ، بعضى از آنها به بعضى ديگر ، نيازمند هستند ؛ زيرا پاره اى جز به اتّصال به پاره اى ديگر ، پايدار نمى ماند . آيا

ساختمان را نمى بينيد كه بخشى از اجزاى آن ، نيازمند بخش ديگر است و بدون آن ، استوار نمى گردد و پايدار نمى شود؟ ديگر اشيا نيز چنين هستند» .

آن گاه افزود : «اگر اين نيازمندى بخشى از آن به بخش ديگر ، در استحكام و تكميل قديم است ، به من بگوييد اگر پديدار مى بود ، چگونه مى بود و ويژگى اش چه سان مى بود؟» .

در اين جا مادّى گرايان ، درمانده شدند و فهميدند كه نمى توانند براى پديدار ، ويژگى پيدا كنند و به آن توصيف كنند ، جز آنچه در همين امورى كه فكر مى كردند قديم است ، وجود دارد . از اين روى ، زبانشان بند آمد1 و گفتند درباره خويش خواهيم انديشيد .

-----------

1.الوجوم در متن عربى حديث ، به معناى سكوت با غيظ است (لسان العرب ،

ج 12 ، ص 630) .

مناظره پيامبر صلى اللَّه عليه وآله و دوگانه پرستان

آن گاه پيامبر صلى اللَّه عليه وآله روى به دوگانه پرستان كرد ؛ آنانى كه مى گفتند نور و تاريكى تدبير كنندگان جهان هستند ، و فرمود : «چه انگيزه اى موجب شده كه شما چنين بگوييد؟» .

گفتند : ما دنيا را به دو شكل خير و شر ديديم و ديديم كه خير ، ضدّ شر است . از اين روى ، انكار كرديم كه كننده يكى از آنها ، كارى و ضدّ آن را انجام دهد ؛ بلكه هر كدام ، كننده اى مستقل دارند . نمى بينى كه برف ، محال است بسوزد ، چنان كه آتش ، محال است سرد باشد . بنا بر اين ، دو آفريننده قديم : نور و ظلمت را پذيرا شديم .

پيامبر صلى اللَّه عليه وآله : «آيا سياهى و سفيدى ، قرمزى و زردى ، و سبزى و آبى را نديده ايد كه هر كدام ، ضدّ ديگرى است ؛ چون دو تاى از آنها در يك جا جمع

نمى شوند ؛ همان گونه كه سردى و گرمى دو ضد هستند ؛ چون هر دو در يك جا جمع نمى شوند؟» .

گفتند : آرى .

فرمود : «چرا به تعداد هر رنگ ، آفريننده اى قديمى اثبات نمى كنيد تا كننده هر ضدّى از اين رنگ ها غير از كننده ضدّ ديگر باشد؟» .

در اين جا همه ساكت شدند .

آن گاه رسول خدا فرمود : «چگونه نور و ظلمت در هم آميزند كه سرشت يكى بالارونده و ديگرى پايين رونده است؟ اگر دو نفر ، يكى به سوى شرق و ديگرى به سوى غرب همواره در رفتن باشند ، آيا به نظر شما همديگر را خواهند ديد؟» .

گفتند

: نه .

فرمود : «بنا بر اين ، لازم است كه نور و ظلمت ، با هم درنياميزند ؛ چون هر كدام در غيرِ جهت ديگرى حركت مى كنند . بنا بر اين ، چگونه اين جهان ، از در هم آميزى دو چيزى كه محال است در هم آميزند ، به وجود آمده است؟ بلكه آن دو تدبير شده و آفريده شده اند» .

آنان گفتند : درباره خويش ، خواهيم انديشيد .

مناظره پيامبر صلى اللَّه عليه وآله و مشركان

آن گاه پيامبر صلى اللَّه عليه وآله رو به سوى مشركان عرب كرد و گفت : «شما چرا بتان را به جاى خدا مى پرستيد؟» .

گفتند : با اين پرستش ، به خداوند نزديكى مى جوييم .

فرمود : «آيا اين بتان به پروردگارشان گوش كرده ، از او پيروى مى كنند؟

خدا را عبادت مى كنند تا با بزرگداشت آنها به خدا نزديك شويد؟» .

گفتند : نه .

فرمود : «آيا شما به دست خود آنها را تراشيده ايد؟» .

گفتند : آرى ! فرمود : سزاوار بود به جاى آن كه شما آنها را بپرستيد ، آنها شما را مى پرستيدند [چنانچه آنها مى توانستند پرستش كنند] ، اگر دستور تعظيم آنها را كسى كه نسبت به مصلحت و فرجام شما آگاه است و در آنچه كه شما را بدان تكليف مى كند ، حكيم است ، صادر نكرده باشد .

در اين باره آنان با هم اختلاف پيدا كردند .

گروهى گفتند : خداوند ، در هيكل مردمانى كه به اين شكل ها بودند ، حلول كرده و ما اين شكل ها را ساخته ايم و به خاطر اين كه چهره هايى را كه پروردگارمان در آنها حلول كرده تعظيم كنيم ، اين شكل ها را بزرگ مى داريم .

و گروه ديگر گفتند : اين

چهره ها چهره اقوام پيشين است ؛ اقوامى كه مطيع خدا بودند . چهره آنان را درست كرده ايم و آنها را براى تعظيم خداوند ، پرستش مى كنيم .

گروه ديگر گفتند : آن گاه كه خدا آدم را آفريد ، به فرشتگانْ فرمان سجده به وى داد . آنان ، آدم را براى نزديكى به خدا سجده كردند . ما به سجده بر آدم ، از فرشتگانْ سزاوارتر بوديم و چون آن وقت نبوديم ، سيماى او را ساخته ايم و بدان ، براى نزديكى به خدا سجده مى كنيم ، همان گونه كه فرشتگان با سجده به آدم ، به خدا تقرّب جستند . همان گونه كه شما به پندار خودتان دستور يافته ايد كه به سوى كعبه سجده كنيد و چنين كرديد وآن گاه، در ديگر شهرها بادست خود، محراب هايى ساخته ايد كه به سوى آنها سجده مى كنيد و قصد كعبه مى كنيد،نه محراب هاى خودتان، و قصد كعبه هم براى خداى - عزّوجلّ - است نه خود كعبه .

پيامبر صلى اللَّه عليه وآله فرمود : «راه را گم كرده ايد و گمراه شده ايد» . وى خطاب به آنانى كه مى گفتند : خداوند ، در هيكل مردمانى به شكل هايى كه تصوير كرده ايم ، حلول كرده و ما اين چهره ها را ساخته ايم و بزرگداشتِ صورت ها از جانب ما ، در واقع ، تعظيم صورت هايى است كه پروردگارمان در آنها حلول كرده است ، فرمود : «شما پروردگارتان را با ويژگى مخلوقات توصيف كرده ايد . آيا پروردگار شما در چيزى حلول مى كند ، به گونه اى كه آن شى ء فراگير خدا باشد؟ در اين صورت ، چه فرقى بين آن چيز و امور ديگرى چون رنگ، طعم، بو،

نرمى ، خشنى ، سنگينى و سبكى كه خداوند در آن حلول مى كند ، وجود دارد؟ چرا رنگ ، طعم ، مزه و ... ، حادث و آن ديگرى قديم باشد و چرا عكس آن نباشد؟ چگونه آن كه پيش از حلول شده (محلّ حلول) وجود داشت ، نيازمند حلول است ، در حالى كه خدا همواره بوده و خواهد بود؟ وقتى خدا را به ويژگى پديده ها در خصوص حلول پذيرى توصيف كرديد، لازم است به ويژگى زوال پذيرى هم توصيفش كنيد و اگر او را به ويژگى زوال و حدوث توصيف كرديد ، در واقع ، به صفت پايان پذيرى توصيف كرده ايد ؛ زيرا اين صفت ، ويژگى حلول كننده و حلول شونده است و اينها ذات شى ء را تغيير مى دهند . اگر ذات خداوند با حلول در چيزى تغيير نكند ، بايد با حركت ، سكون ، سفيد و سياه و سرخ و زرد شدن هم تغيير نكند و همه ويژگى هايى كه بر اشياى متّصف به اين صفت ها وجود دارد ، بر خداوند هم كه در آنها حلول كرده وجود داشته باشد تا همه ويژگى هاى پديده ها در آن باشد و در اين صورت ، خداوند متعال هم حادث باشد !» .

رسول خدا آن گاه فرمود : «وقتى گمانتان در اين كه خدا در چيزى حلول كرده باطل شد ، زيربناى سخنتان از بين رفت» .

در اين جا آنان ساكت شدند و گفتند : در كارمان خواهيم انديشيد .

آن گاه رسول خدا رو به سوى گروه دوم كرد و به آنها فرمود : «به من بگوييد هنگامى كه شما صورت كسانى را كه خداوند را عبادت كرده اند ، مى پرستيد و براى

آنها سجده مى كنيد و نماز مى گزاريد و براى سجده به آنها پيشانى هاى ارزشمند را بر خاك مى نهيد ، چه چيزى براى خداى جهانيان نگه مى داريد؟ آيا نمى دانيد حقّ كسى كه لازم است عبادت شود و بزرگ داشته شود ، اين است كه بنده اش هم رديف وى قرار نگيرد؟ آيا فكر مى كنيد درست است شهروندان ، پادشاه يا رئيسى را در بزرگداشت ، كُرنش و فروتنى ، همپاى وى قرار دهيد؟ آيا اين كار ، كوچك كردن حق بزرگ تر و بزرگ كردن حقّ كوچك تر نيست؟» .

گفتند : آرى .

فرمود : «آيا نمى دانيد شما با تعظيم خداوند از راه تعظيم صورتِ بندگانِ مطيع خدا ، خداى جهانيان را كوچك مى كنيد؟» .

در اين جا گروه دوم نيز گفتند : در كار خويش خواهيم انديشيد ، و سكوت كردند .

سپس رسول خدا به گروه سوم فرمود : «براى ما نمونه اى ذكر كرديد و ما را شبيه خود شمرديد ، در حالى كه ما مثل هم نيستيم ؛ چون ما بندگان خدا ، مخلوق و تربيت شده هستيم . در هر چه كه امر كند ، امرپذيريم و از هر چه منع كند ، منع پذيريم و آن گونه كه از ما مى خواهد ، پرستشش مى كنيم . اگر ما را به گونه اى از گونه ها دستور دهد ، پيروى اش مى كنيم و از گونه اى كه بدان دستور و اجازه نداده ، تجاوز نمى كنيم ؛ چون نمى دانيم : شايد وى اوّلى را خواسته و از دومى راضى نيست ، و ما را نهى كرد كه بر او پيشى بگيريم . هنگامى كه به ما دستور داد روى به كعبه كنيم ، پيروى اش كرده ايم . آن گاه به

ما دستور داد در ديگر شهرها به سوى كعبه روى كنيم و ما هم اطاعت كرده ايم و در هيچ كدام از اين كارها از دستور وى خارج نشده ايم و خداوند ، هنگامى كه دستور به سجده براى حضرت آدم كرد ، دستور به سجده براى چهره اش كه غير اوست ، نداد . بنا بر اين ، نبايد شما اين را به آن قياس كنيد ؛ چون شما نمى دانيد . شايد وى چون امر نكرده ، از كارهاى شما ناراضى است» .

آن گاه رسول خدا افزود : «به نظر شما اگر كسى اجازه ورود به خانه اش را در يك روز خاص داد ، آيا مى توانيد بعداً بدون دستور وى داخل خانه اش شويد؟ آيا مى توانيد بدون فرمان وى به خانه ديگر او داخل شويد؟ اگر كسى لباسى از لباس هايش ، بنده اى از بندگانش يا چارپايى از چارپايانش را به شما داد ، آيا مى توانيد آن را از وى بگيريد؟» .

گفتند : آرى .

فرمود : «اگر آن را نگرفتيد ، مى توانيد يكى ديگر مثل آن را برداريد؟» .

گفتند : خير ؛ چون وى آن گونه كه در اوّلى اجازه داه بود ، براى دومى اجازه نداده است .

آن گاه فرمود : «به من بگوييد آيا خداوند ، سزاوارتر است كه بدون فرمانش در مِلكش تصرّف نشود ، يا بعضى از بندگان؟» .

گفتند : خدا سزاوارتر است كه در مِلكش بدون اجازه او تصرّف نشود .

فرمود : «پس چرا چنين كرديد و او كِى به شما فرمان داده كه اين صورت ها را پرستش كنيد؟» .

[على عليه السلام] فرمود : آنان گفتند كه درباره كارهايمان خواهيم انديشيد و ساكت شدند .

امام صادق عليه السلام مى فرمايد

: قسم به آن كه محمّد را به پيامبرى برانگيخت ، سه روز از اين گردهمايى نگذشته بود كه همه خدمت رسول خدا رسيدند و اسلام آوردند . آنان بيست و پنج نفر و از هر گروهى پنج نفر بودند و گفتند : اى محمّد ! ما دليلى چون دلائل تو نديديم . گواهى مى دهيم كه تو رسول خدايى .1

----------

1.اين روايت در كتاب الاحتجاج (ج 1، ص 27 - 44) از امام صادق عليه السلام و ايشان از پدرانش از امير مؤمنان عليهم السلام نقل شده است ، و ترجمه آن از كتاب گفتگوى تمدّن ها نوشته نگارنده و ترجمه محمد على سلطانى اخذ شده است، البته با اصلاحاتى اندك .

----------

فصل دوم : مناظره پيامبر صلى اللَّه عليه وآله و عبد اللَّه بن ابى اميّه

اشاره

در ابتداى بعثت، روزى ، پيامبر اسلام در صحن مسجدالحرام نشسته بود . جماعتى از اشراف و بزرگان قريش (مانند : ابوالبخترى ، ابوجهل ، عاص بن وائل ، و ...) وارد مسجد شدند .

پيامبر اسلام مشغول ياد دادن قرآن و قوانين اسلام به چند نفر از ياران خود بود .

اشراف با ديدن پيامبر و ياران او گفتند : كم كم كار محمّد بالا گرفته و فوق العاده مهم شده است . خوب است برويم او را سرزنش كنيم و با او بحث نماييم و با باطل نمودن آنچه آورده ، او را نزد يارانش شرمسار نماييم . شايد به اين وسيله دست از گمراهى و سركشى خود بردارد . اگر از اين راه هم نشد ، چاره اش شمشير است .

ابوجهل گفت : بسيار خوب ؛ولى چه كسى مى تواند با اوبحث كند؟

عبداللَّه بن ابى اميّه پاسخ داد : من . آيا تو مرا به عنوان همتاى نيرومند

در بحث ، قبول ندارى ؟

ابوجهل گفت : چرا .

همگى با هم به طرف پيامبر حركت كردند

ويژگى هاى پيامبر صلى اللَّه عليه وآله از نگاه اشراف قريش !

عبداللَّه شروع به سخن كرد و گفت : محمّد! تو ادّعاى خيلى بزرگى مى كنى و گفتار حيرت انگيزى دارى . مى پندارى كه فرستاده آفريدگار جهانى ؛ ولى [ به نظر من ]براى آفريدگار جهان شايسته نيست كه كسى مانند تو را براى رسالت انتخاب كند ؛ زيرا تو هم مانند ما بشرى هستى كه مى خورى و مى آشامى و در بازارها راه مى روى .1

نگاه كن ، ببين پادشاه روم و ايران ، براى سفارت ، كسى را انتخاب مى كنند كه داراى ثروت كلان و موقعيت اجتماعى فوق العاده، صاحب كاخ ها، خانه ها، خيمه ها و مالك چندين برده و خدمتكار باشد . آفريدگار جهان، كه از اين شاه هامهم تراست واينها بنده هاى او هستند!

بنابراين ، او تو را با اين فقر و تنگدستى به عنوان پيامبر انتخاب نمى كند و با اين وضع ، اگر تو سفير او بودى ، حتماً فرشته اى همراهت مى فرستاد تا ادّعاى تو را تصديق كند و ما آن فرشته را مى ديديم .2(لولا اُنزِل إِليه مَلَكٌ فيكونَ مَعَهُ نذيراً) (فرقان ، آيه 7 ).

بلكه اساساً اگر خدا مى خواست پيامبرى بفرستد، فرشته اى را براى رسالت انتخاب مى كرد ،3(وَ لَو شاءَ اللَّهُ لأََنزَلَ ملائكةً) (مؤمنون ، آيه 24) و نه بشرى مانند خود ما را . كسى تو را جادو كرده و از اين جهت ، خيال مى كنى كه پيامبرى ؛ ولى در واقع ، اين طور نيست .

پيامبر صلى اللَّه عليه وآله : حرف ديگرى هم دارى ؟

عبداللَّه : آرى ؛ اگر خدا مى خواست براى ما پيامبرى بفرستد، حتماً ثروتمندترين و پرنفوذترين افراد

ما را انتخاب مى كرد ، نه تو را . اين قرآن - كه

--------

1.اشاره است به آيه : (وَ قالوا ما لِهذا الرسول يَأكُلٌ الطعام و يمشى فى الأسواق) (فرقان ، آيه 7 ). 2.اشاره است به آيه : 3.اشاره است به آيه : (قالوا لَو شاء رَبُّنا لأََنزل ملائكةً) (فصّلت ، آيه 14) .

----------

به پندار تو، خداوند بر تو نازل كرده - چرا بر شخص بزرگ و باشخصيتى از مكه (مانند وليد بن مغيره ) يا طائف (مانند عروة بن مسعود ) فرود نيامده است ؟

پيامبر صلى اللَّه عليه وآله : حرف ديگرى هم دارى ؟

عبداللَّه : آرى ؛ ما هرگز گفته هاى تو را باور نمى كنيم ، مگر اين كه در مكه چشمه آبى جارى سازى .

همان طور كه مى دانى ، سراسر اين سرزمين را كوه و سنگ فرا گرفته است . اگر مى خواهى ما به تو ايمان بياوريم ، اين سنگ ها را از اين سرزمين بردار و چاه هاى متعدّدى حفر كن و چشمه هاى آبى در مكه جارى ساز كه ما بى اندازه به آن محتاجيم .1

يا بايد باغى از خرما و انگور داشته باشى كه مورد استفاده خودت و ما قرار بگيرد و بايد در اين باغ ها جوى هاى آب ، روان نمايى .

يا آسمان را پاره پاره كنى و بر سر ما فرو ريزى .

يا خداوند و فرشتگان را در برابر ما حاضر سازى ، به طورى كه ما آنها را مشاهده كنيم .

يا خانه اى از طلا داشته باشى .

يا به آسمان بالا روى، و بالا رفتن تو را هم باور نمى كنيم ، مگر اين كه نامه اى از خداوند به اين مضمون بياورى :

« اين نامه ، از خداوندِ با

اقتدار حكيم است به عبداللَّه بن اميّه و كسانى كه با او هستند . من لازم مى دانم شما به فرستاده من ، محمّد، ايمان بياوريد و

----------

1.اين خواسته و خواسته هاى بعد به طور اجمال در سوره اسراء (آيه 93 - 90) آمده است .

---------

گفتارش را تصديق كنيد كه او از پيش من آمده است » .

ولى پس از انجام دادن تمام اين كارها كه گفتم، باز هم نمى دانم كه شخص من ، رسالت تو را مى پذيرد يا نه ، كه اگر ما را به آسمان هم بالا ببرى و درهاى آن را باز ، و ما را در آن وارد سازى ، مى گوييم چشم بندى يا جادو كرده اى!1(وَ لَو فَتَحنا عَلَيهم باباً مِن السماءِ فَظَلّوا فيه يَعرُجون * لَقالوا إِنّما سُكِّرَتْ أَبصارُنا بَل نَحنُ قَومٌ مَسحورون) (حجر ، آيه 14 و 15 ).پيامبر صلى اللَّه عليه وآله : سخن ديگرى ندارى ؟

عبداللَّه : اين همه ايراد كه گرفتم ، كافى نيست؟ نه! ديگر سخنى ندارم . در پاسخ اين ايرادها آنچه به نظرت مى رسد ، بگو و از آنچه در دل دارى ، پرده بردار ... .

پاسخ پيامبر صلى اللَّه عليه وآله به عبد اللَّه

پيامبر ، در اين جا خداوند را مخاطب قرار داده ، چنين فرمود : خدايا! تو همه آوازها را مى شنوى و همه چيز را مى دانى . مى دانى كه بندگانت چه گفتند .

خداوند آياتى بر او نازل كرد .

پيامبر ، رو به عبداللَّه نمود و فرمود : اين كه گفتى من بشرى مانند شماها هستم و غذا مى خورم و راه مى روم ، درست است ؛ ولى كار رسالت (انتخاب پيام رسانِ خداوند) به دست خداست . چه مى شود كرد؟ خدا مرا شايسته پيامبرى

ديده و به رسالت انتخاب كرده است .

درك نكردن هدف رسالت

اين كه گفتى پادشاهان ، سفيران متشخّص و ثروتمند انتخاب مى كنند و چرا خدا مرا انتخاب كرده ، معلوم مى شود كه اصلاً هدف رسالت را نمى فهمى

خداوند ، من فقير را انتخاب كرده تا قدرت خود را به شما نشان دهد كه چگونه شما با داشتن تجهيزات كافى و نيرو ، نمى توانيد مرا نابود كنيد و از نفوذ من در جامعه جلوگيرى نماييد .

او به زودى ، مرا بر شما پيروز مى كند ؛ گروهى از شما را خواهم كشت و گروهى را در بند خواهم كشيد . و سپس شهرهاى شما را تحت كنترل من در مى آورد ... .

چرا فرشته همراه پيامبر نيامد؟

اين كه گفتى : «اگر پيامبر بودى ، فرشته اى همراهت مى آمد كه رسالت تو را گواهى كند ؛ بلكه اگر خدا بخواهد پيامبرى بفرستد، فرشته اى مى فرستاد» ، اين ايراد هم درست نيست ؛ زيرا شما نمى توانيد فرشته را ببينيد و بر فرض كه قدرت ديدن فرشته را هم پيدا كنيد ، مى گوييد : «آن فرشته نيست ؛ بلكه بشرى مانند ماست» ؛ چون در اين صورت ، لازم است كه به صورت انسانى بر شما ظاهر شود تا بتوانيد با او تماس بگيريد و سخنش را بشنويد و مقصود او را بفهميد . بنابراين ، آن وقت از كجا مى فهميد كه او راست مى گويد ؟

بلكه خداوند ، انسانى را به عنوان «پيامبر» انتخاب مى كند و به او معجزاتى مى دهد كه انسان هاى ديگر - كه مانند او هستند - به هيچ وجه توانايى انجام دادن آن معجزات را ندارند، و اين ، گواهىِ عملى خداوند بر پيامبرىِ اوست .

اگر فرشته اى بر شما ظاهر مى شد و معجزاتى انجام مى داد،از آن جا

كه ماهيتش با شما تفاوت داشت، نمى توانستيد باور كنيد كه اين معجزات ، مستند به خداست و خداوند با دادن اين معجزات ، رسالت او را عملاً گواهى نموده است .

پاسخ به تهمت جادوگرى

اما اين كه گفتى كه من در نتيجه جادو ، گرفتار توهّم نبوّت شده ام، خود مى دانيد كه قدرت تشخيص و تفكر من ، بهتر از شماست . آيا تا به حال از ابتداى كودكىِ من تا اكنون كه چهل سال دارم، دنائت، دروغ، جنايت، خطا در سخن و نابخردى در عقيده، از من مشاهده كرده ايد ؟!

چرا قرآن بر ثروتمندى فرود نيامد؟

اما اين كه ايراد گرفتى كه : چرا قرآن بر مردى متشخّص از مكه يا طائف ، نازل نشده است ؟ خدا مانند تو ، براى ثروت و ثروتمند ارزش قائل نيست ؛ هر كس را كه شايستگى واقعى داشته باشد ، رهبر جامعه قرار مى دهد

درخواست هاى جاهلانه

و اما خواسته هايى كه به عنوان سند نبوّت از من تقاضا كردى، اين خواسته ها چند نوع است :

نوع اوّل . امورى كه بر فرض هم كه انجام دهم ، دليل نبوّت من نمى شود . و پيامبر خدا نمى تواند نادانىِ مردم را غنيمت بشمرد و رسالت خود را با ادلّه اى ثابت كند كه واقعاً دلالتى ندارند .

نوع دوم . امورى كه موجب نابودى توست . و دليل آوردن، براى گرايش به مذهب است، نه براى نابود كردن مردم .

نوع سوم . امورى كه ثابت مى كند تو آدم لجبازى هستى كه به هيچ وجه حاضر نيستى حقيقت را بپذيرى، و كسى كه به اين بيمارى مبتلا باشد، داروى آن : بلايى آسمانى، يا دوزخ و يا شمشير دوستان خداست .

اما مطلب اوّل را كه به عنوان سند نبوّت از من خواستى (جارى ساختن چشمه ) ، از سؤالت پيداست كه دليل ارتباط انسان با خدا را نمى دانى . گيرم كه من چنين كارى كردم، آيا اين دليل نبوّت من است ؟

عبداللَّه : نه .

پيامبر صلى اللَّه عليه وآله : خود تو، در طائف باغ هايى دارى . آيا قسمتى از اين باغ ها پيش از اين كه به اين صورت درآيد ، زمين هايى سخت و ناهموار و بى آب نبود كه با فعاليت هاى تو هموار شد و چشمه هاى آب در آن جارى گرديد ؟

عبداللَّه :

چرا .

پيامبر صلى اللَّه عليه وآله : با چنين عملى ، تو و آنها پيامبر شديد؟

عبداللَّه : نه .

پيامبر صلى اللَّه عليه وآله : بنابراين ، جارى ساختن چشمه سند نبوّت محمّد هم نمى تواند باشد و اين گفته تو در واقع مانند اين است كه بگويى ما به تو گرايش پيدا نمى كنيم ، مگر اين كه بلند شوى و راه بروى، يا مانند مردم غذا بخورى .

و اما در مورد درخواست دوم [ كه من داراى باغ خرما و انگور باشم] ، آيا تو و رفقايت در طائف چنين باغ هايى نداريد ؟ و آيا شما با داشتن چنين باغ هايى پيامبر شديد ؟

عبداللَّه : نه .

پيامبر صلى اللَّه عليه وآله : بنا بر اين چرا از پيامبر خدا به عنوان دليل ارتباطش با خدا ، چيزهايى را مى خواهيد كه حتى اگر انجام دهد ، بر صدق او دلالت نمى كند ؟ بلكه دليل كذب اوست ؛ چون پيامبر خدا در اين صورت ، به امورى استدلال كرده كه از نظر علمى نمى توان به آن استدلال كرد .

و اما درخواست سوم (فرو ريختن آسمان ) ، موجب نابودى شما و بلكه ديگران مى گردد، و پيامبر خدا مِهرش به تو ، بيش از اين است . او تو را نابود

نمى كند ؛ بلكه با دليل ، حقيقت را به تو ثابت مى نمايد ؛ ولى دليل اثبات نبوّت (معجزه) ، به انتخاب مردم نيست ؛ چون مردم ، مصالح و مفاسد را نمى دانند و گاه ، كارهاى محال (نشدنى) را انتخاب مى كنند .

پيامبر سپس فرمود : آيا طبيب، داروى بيماران را به انتخاب خودِ آنها واگذار مى كند ؟ مسلّم ، اين طور نيست

؛ بلكه آن دارويى را كه خود صلاح مى داند ، مى دهد ؛ بيمار، بخواهد يا نخواهد ... .

و علاوه بر اين، اگر كسى مدّعى حقّى بر ديگرى است، قاضى نمى تواند به او بگويد : دليلى كه مى آورى ، بايد مطابق ميل خصم باشد . و به انتخاب او تعيين گردد . اگر چنين بود ، هيچ كس نمى توانست حقّ خود را ثابت كند .

و اما درخواست چهارم (احضار خدا و فرشتگان ) ، محال (نشدنى) است و نيازى به توضيح ندارد ؛ زيرا آفريدگار، مانند آفريده نيست كه بيايد، برود، حركت كند و در برابر چيزى قرار بگيرد تا قابل احضار باشد ... .

ببينم ، آيا تو در طائف و مكه داراى زمين و مستغلات و كارمند نيستى ؟

عبداللَّه : چرا .

پيامبر صلى اللَّه عليه وآله : آيا خودت شخصاً به كارهاى آن جا رسيدگى مى كنى ، يا نماينده اى دارى ؟

عبداللَّه : نماينده دارم .

پيامبر صلى اللَّه عليه وآله : اگر كارمندان به نماينده ات بگويند : «ما در صورتى نمايندگى تو را مى پذيريم كه عبداللَّه شخصاً همراه تو باشد» ، صحيح است ؟

عبداللَّه : نه .

پيامبر صلى اللَّه عليه وآله : بنا بر اين ، نمايندگان تو براى اثبات نمايندگى خويش بايد چه كنند ؟ آيا چنين نيست كه اگر از طرف تو نشانه درستى كه بر صدق آنها دلالتكند ، همراه داشته باشند، بر كارمندان لازم است كه آنها را تصديق كنند ؟

عبداللَّه : چرا ، همين طور است .

پيامبر صلى اللَّه عليه وآله : حالا اگر كارمندان، نماينده تو را نپذيرند و نماينده ات برگردد و بگويد : «اينها مايل هستند خودت همراه من بيايى

و تا نيايى نمى روم » ، آيا نماينده ، مخالف تو شمرده نمى شود و تو به او نمى گويى كه : «تو تنها ، نماينده من هستى ، نه مشاور و فرمانده من» ؟

عبداللَّه : چرا .

پيامبر صلى اللَّه عليه وآله : چگونه درخواستى را كه از زارعين و نماينده خود صحيح نمى دانى ، خودت از نماينده خداوند دارى؟ اين ، دليل قاطعى است كه تمام درخواست هاى تو را باطل مى سازد .

و اما در مورد درخواست پنجم (داشتن خانه اى از طلا) ، آيا خبر دارى كه پادشاه مصر ، خانه هايى از طلا دارد ؟

عبداللَّه : آرى .

پيامبر صلى اللَّه عليه وآله : او با داشتن آن خانه ها پيامبر شد ؟

عبداللَّه : نه .

پيامبر صلى اللَّه عليه وآله : به همين دليل ، خانه هاى زرّين ، دليل نبوّت محمّد هم نمى شود و محمّد ، نادانى تو را غنيمت نمى شمرد تا به اين گونه دليل ها نبوّت خود را ثابت كند .

و اما در مورد درخواست ششم (بالا رفتن به آسمان) ، بالا رفتن به آسمان از پايين آمدن مشكل تر است و تو گفتى اگر من به آسمان هم بالا روم ، ايمان نمى آورى . وقتى بالا رفتنم سبب ايمان تو نشود، بازگشتم نيز همان طور است . علاوه بر اين ، تو گفتى : «بايد نامه اى هم از خدا بياورى و پس از انجام دادن تمام درخواست ها باز هم نمى دانم رسالت تو را مى پذيرم يا نه» . بنابراين به اعتراف خودت، تو آدم لجبازى هستى كه حتى با روشن شدن حقيقت ، حاضر به پذيرفتن آن نيستى . پس تنها داروى شفابخش تو شمشير مجاهدين است ... .

خداوند براى پاسخ

تمام سؤال هاى تو ، يك جمله به من وحى كرد كه :

(قُلْ سُبحانَ رَبّى هَلْ كُنْتُ إِلّابَشَراً رَسُولاً؛1

بگو : منزه است خداى من. آيا من جز انسانى فرستاده خدا هستم) .

از ساحت قدس پروردگارم ، دور است كه به خواسته هاى افراد نادان جامه عمل بپوشد . من هم انسانى مانند شما هستم كه عنوان نمايندگى خدا را دارم و بر من لازم نيست جز دليلى كه او به عنوان سند نبوّت به من داده ، دليل ديگرى بياورم .2

---------

1.اسرا ، آيه 93 . 2.بحار الانوار ، ج 9 ، ص 269 - 280 (با تلخيص ).

فصل سوم : مناظره امام على عليه السلام و دانشمند يهودى

اشاره

در زمان خلافت ابوبكر، روزى يكى از دانشمندان يهودى پيش او آمد و پرسيد : تو خليفه پيامبر اسلامى ؟

ابوبكر : آرى

خدا كجاست؟

دانشمند : ما در تورات خوانده ايم كه جانشينان پيامبران ، از تمام پيروان او داناترند . ممكن است شما بفرماييد كه : خداوند در آسمان است ، يا در زمين ؟

ابوبكر : خدا در آسمان بر عرش است .

دانشمند : بنابراين، زمين از خدا خالى است و خداوند ، در يك جا هست و در يك جا نيست ؟

ابوبكر : اين ، حرف افراد بى دين است . آدم ديندار ، اين طور حرف نمى زند . دور شو، وگرنه تو را خواهم كشت .

مرد يهودى با شگفتى از جاى برخاست و در حالى كه اسلام را مسخره مى كرد ، از پيش ابوبكر بازگشت .

او در راه با على عليه السلام برخورد كرد .

پاسخ امام على عليه السلام

امام عليه السلام : من فهميدم كه تو از ابوبكر چه پرسيدى و او به تو چه پاسخى داد ؛ ولى بدان كه ما معتقديم كه خداوند ، مكان را به وجود آورده و بنابراين نمى تواند مكان داشته باشد و برتر از آن است كه مكانى ، او را در خود جا دهد ؛ ولى با اين وصف، خدا همه جا هست ، بدون اين كه با چيزى تماس پيدا كند، يا در كنار چيزى واقع شود . او از نظر علمى به تمام مكان ها احاطه دارد و هيچ يك از موجودات ، از تدبير او خالى نيست .

اگر از كتاب هاى خودتان مطلبى را نقل كنم كه به درستىِ آنچه گفتم ، گواهى دهد، مسلمان مى شوى ؟

دانشمند:آرى .

امام عليه السلام : آيا در يكى از كتاب هاى مذهبى شما اين مطلب نيست كه : «موسى بن عمران روزى نشسته بود كه ناگاه فرشته اى از طرف مشرق آمد

. موسى از او پرسيد : از كجا آمده اى ؟

فرشته گفت : از پيش خدا .

فرشته ديگرى از غرب آمد . موسى پرسيد : تو از كجا آمده اى ؟

گفت : از پيش خدا .

فرشته ديگرى آمد . موسى پرسيد : تو از كجا آمده اى ؟

پاسخ داد : از زمين هفتم و از پيش خدا .

موسى با ديدن اين منظره ، با شگفتى گفت : پاك است آن خدايى كه هيچ جا از او خالى نيست و به جايى نزديك تر از جاى ديگر نيست» .

پس از نقل اين داستان، دانشمند يهودى گفت : گواهى مى دهم كه آنچه گفتى ، كاملاً صحيح است و تو ، به جانشينى پيامبرت سزاوارترى .

------------

1.الاحتجاج ، طبرسى ، ج 2 ، ص 313 .

نظير اين داستان

انس بن مالك مى گويد : پس از درگذشت پيامبر اسلام صلى اللَّه عليه وآله يك نفر يهودى براى تحقيق درباره اسلام به مدينه آمد و از مردم خواست كه او را به كسى كه بتوانداز عهده پاسخ سؤال هاى او برآيد،راهنمايى كنند .

مردم ، ابوبكر را به او معرفى كردند .

مرد يهودى پيش ابوبكر آمد و گفت : پرسش هايى دارم كه جز پيامبر و يا وصىّ او نمى داند .

ابوبكر : هرچه مى خواهى ، بپرس .

چيست كه خداوند ندارد؟! ، نمى داند؟! ، نزد او نيست؟ !

مرد يهودى : آن چيست كه خدا ندارد؟ آن چيست كه نزد خدا نيست ؟ و آن چيست كه خدا نمى داند ؟ ابوبكر ، عصبانى شد و به وى گفت : «اين سؤال هاى مردمِ بى دين است» و تصميم به كشتن او را گرفت . ساير مسلمانان حاضر نيز كيفر آن مرد را كشتن مى دانستند .

ابن عباس كه در آن جا حاضر بود گفت:درباره اين مرد، بى انصافى كردند.

ابوبكر : نشنيدى كه الآن چه گفت ؟

ابن عبّاس : اگر مى توانيد ، جوابش را بدهيد، وگرنه ببَريدش پيش على ، كه به او پاسخ مى دهد ؛ چون من از پيامبر شنيدم كه به على بن ابى طالب مى فرمود : «خدايا! دلش را هدايت كن و زبانش را استوار بدار » .

ابوبكر و ساير حاضران از جا بلند شدند و پيش على عليه السلام آمدند . ابوبكر : يا ابا الحسن! اين يهودى از من ، مانند زنادقه و بى دين ها سؤال مى كند .

على عليه السلام رو به يهودى كرد و فرمود : چه مى گويى ؟

مرد يهودى : من سؤال هايى دارم كه جز پيامبر يا وصىّ او پاسخش را نمى داند .

امام عليه السلام : مسائل خود را مطرح كن .

مرد يهودى

، همان مسائل را تكرار كرد .

امام عليه السلام : اما آنچه خدا نمى داند، همان چيزى است كه شما يهودى ها مى گوييد : «عزيز، پسر خداست» . خدا نمى داند كه فرزند دارد .

و اما آنچه نزد خدا نيست، ستم به بندگان است كه نزد او نيست .

و اما آنچه خدا ندارد، همتاست ، كه او بى همتاست .

مرد يهودى با شنيدن اين سخن ، شهادتين را بر زبان جارى كرد و مسلمان شد و ابوبكر و حاضران ، على عليه السلام را «برطرف كننده اندوه» ، لقب دادند .1

--------

1.الغدير ، ج 7 ، ص 179 (به نقل از : المجتنى ، ص 35) .

فصل چهارم : مناظره امام باقر عليه السلام و عبداللَّه بن نافع

اشاره

گزارش شده كه : عبداللَّه بن نافع ازرق پيوسته مى گفت : اگر مى دانستم كه در دو سوى جهان ، كسى هست كه مركب ها مرا نزد او مى برند و در اين باره كه على عليه السلام در كشتن نهروانيانْ ستمگر نبود با من گفتگو مى كند ، حتماً مى رفتم .

به او گفتند : حتى پسرش؟

گفت : آيا بين فرزندانش دانشورى هم هست؟ !

گفتند : اين اوّلين نادانى توست . آيا اين خاندان ، بدون دانشور مى شوند؟ !

گفت : امروز دانشورِ آنان كيست؟

گفتند : محمد [ الباقر ] بن على بن حسين بن على عليه السلام

اجازه ملاقات

راوى مى گويد : عبداللَّه با بزرگان اصحابش به سوى باقر عليه السلام روان شده ، به مدينه آمدند و از ايشان اذن ورود خواستند .

گفته شد : عبداللَّه بن نافع است .

فرمود : «او كه در تمام روز از من و پدرم بيزارى مى جويد ، با من چه كار راوى مى گويد : عبداللَّه با بزرگان اصحابش به سوى باقر عليه السلام روان شده ، به مدينه آمدند و از ايشان اذن ورود خواستند .

گفته شد : عبداللَّه بن نافع است .

فرمود : «او كه در تمام روز از من و پدرم بيزارى مى جويد ، با من چه كار دارد؟» .

ابو بصير كوفى به امام گفت : فدايت شوم ! اين مرد فكر مى كند كه اگر بداند در دو سوى جهان كسى يافت مى شود كه مركب ها وى را نزد او ببرد و او با وى درباره اين كه على عليه السلام در كشتن نهروانيان ستمكار نبود ، گفتگو كند ، به سوى او خواهد رفت .

امام باقر عليه السلام پرسيد : «مى انديشى براى

گفتگو نزد من آمده است؟» .

ابو بصير گفت : آرى .

امام فرمود : «اى غلام ! برو و بارش را بر زمين بگذار و به وى بگو : فردا نزد ما بيا» .

ديدار با امام عليه السلام در حضور فرزندان مهاجران و انصار

راوى مى گويد : روز بعد ، عبداللَّه بن نافع در بين بزرگان اصحابش آمد و امام باقر عليه السلام در پىِ همه فرزندان مهاجران و انصار فرستاد و آنها را گِرد آورد و در حالى كه دو لباس خرمايى رنگ 1 پوشيده بود ، وارد شد و چون ماه درخشان ، در برابر مردم ايستاد و فرمود : «سپاسْ خدايى را كه حيثيت بخش حيثيت و سازنده كيفيت و مكان ساز مكان است . سپاسْ خدايى را كه "خواب و چرت نمى گيردش . آنچه كه در آسمان ها و آنچه در زمين است ، از آن اوست "تا آخر آيه ؛ و گواهى مى دهم ، خدايى جز خداى واحدِ بدون شريك نيست و گواهى مى دهم محمد صلى اللَّه عليه وآله ، بنده و فرستاده اوست . وى را برگزيده و به راه راست ، رهنمون ساخته است .

سپاسْ خدايى كه ما را به نبوّتش بزرگ داشت و به ولايتش ويژه مان

----------

1.المغرة: گل سرخى كه با آن، رنگرزى مى كنند؛ جامه مغره اى، يعنى به رنگ سرخ (لسان العرب، مادّه «مغر»).

---------

گردانيد ، اى فرزندان مهاجر و انصار ! هر كدام از شما كه نزدش منقبتى درباره على بن ابى طالب عليه السلام است ، برخيزد و بگويد» .

گزارش مناقب امام على عليه السلام توسط فرزندان مهاجران و انصار

راوى] مى گويد : مردم به پا خاستند و آن منقبت ها را گفتند .

نقد عبد اللَّه بن نافع

عبداللَّه بن نافع گفت : من اين خوبى ها را از زبان اينان نقل مى كنم ؛ ولى على پس از پذيرش دو حَكَم ، كافر شد .

ادامه مناقب امام على عليه السلام توسط مردم

مردم ، خوبى هاى [على عليه السلام] را گفتند تا به داستان خيبر رسيدند [كه رسول خدا فرمود] : «فردا پرچم را به مردى مى دهم كه خدا و رسولش رادوست دارد و خدا و رسولش او را دوست مى دارند ؛ مهاجمى بدون فرار است ، برنمى گردد تا آن كه خداوند ، به دست وى فتح كند» .

امام باقر عليه السلام فرمود : «درباره اين روايت ، چه مى گويى؟»

پاسخِ عبد اللَّه بن نافع

وى پاسخ داد : اين حديثْ بدون ترديد ، درست است ؛ ولى بعد از آن كافر شد .

پرسش امام عليه السلام

فرمود : «مادرت به عزايت بنشيند ! به من بگو آيا خداى - عزّوجلّ - روزى كه او را دوست مى داشت ، مى دانست كه على بن ابى طالب ، نهروانيان را مى كشد يا نمى دانست؟» .

گفت : يك بار ديگر بگو .

امام فرمود : «به من بگو روزى كه خداوند - عزّوجلّ - على عليه السلام را دوست مى داشت ، مى دانست كه وى نهروانيان را مى كشد يا نمى دانست؟»

و افزود : «اگر بگويى نه ، كافر مى شوى» .

عبداللَّه گفت : مى دانست .

امام فرمود : «آيا خدا وى را دوست مى داشت براى اين كه از او پيروى كند و يا براى اين كه مخالف با او رفتار كند؟» .

ابن نافع گفت : براى اين كه به پيروى وى كار كند

شكست ابن نافع

امام عليه السلام فرمود : «شكست خورده ، برخيز !» .

عبداللَّه در حالى كه بر مى خاست ، گفت : «و تا رشته سپيد بامداد ، از رشته سياه [شب] بر شما نمودار گردد!1 و خدا بهتر مى داند رسالتش را كجا قرار دهد» .2

----------

1.بقره : آيه 187 ، اشاره به اين كه حق روشن شد . 2.الكافى : ج 8 ص 349 ح 548 .

فصل پنجم : مناظره امام باقر عليه السلام و قتاده

اشاره

ابوحمزه ثمالى مى گويد : در مسجد النبى نشسته بودم كه ديدم مردى به طرفم مى آيد . نزديك كه رسيد ، سلام كرد و گفت : بنده خدا! كيستى ؟

در جستجوى امام عليه السلام

گفتم : مردى از اهل كوفه . چه كار دارى ؟

گفت : ابو جعفر محمّد بن على را مى شناسى ؟

گفتم : آرى . چه كارش دارى

چهل سؤال

گفت : چيزى نيست . چهل سؤال آماده كرده ام كه از او بپرسم . هر كدام درست بود ، بپذيرم و هر كدام نادرست بود ، رها كنم .

گفتم : آيا خودت قدرت تشخيص درست يا نادرست بودن پاسخ آن سؤال ها را دارى ؟

گفت : آرى .

گفتم : در اين صورت ، ديگر چه نيازى به او دارى ؟

گفت : شما مردم كوفه آدم هاى پرحرفى هستيد . خواهشمندم هر وقت او را ديدى ، مرا خبر كن .

ورود امام عليه السلام به مسجد پيامبر صلى اللَّه عليه وآله

در حال گفتن اين سخن بود كه امام در ميان جمعى از مردم خراسان و ديگران ، وارد مسجد شد . امام نشست و مردم اطرافش را گرفتند و مسائل مربوط به حج را از او مى پرسيدند .

آن مرد نيز به آنها پيوست و در آن حلقه نزديك امام نشست

گفتگوى امام عليه السلام با قتاده

من نزديك تر رفتم تا بهتر گفتگوى آنها را بشنوم . پس از اين كه امام پاسخ مسائل آن جمعيت را فرمود و آنها رفتند، امام عليه السلام نگاهى به مرد تازه وارد كرد و فرمود : شما كه هستيد ؟

مرد : نام من قتاده فرزند دِعامه است 1 و اهل بصره ام .

امام عليه السلام : فقيه بصره ، تو هستى ؟

قَتاده : آرى .

امام عليه السلام : واى بر تو ، اى دانشمند گمراه، و آگاه بى مسئوليت! خداوند كسانى را آفريده و آنها را حجّت بر آفريده هاى خود قرار داده و آنها ميخ هاى زمين اويند ، وحدت و يكپارچگى جامعه وابسته به رهبرى آنهاست ، در علم خدا پاك و ستوده اند، و پيش از آفرينش، آنها را برگزيده ، در حالى كه شبح هايى در طرف راست عرش بودند .2

------------

1.از فقها و دانشمندان بزرگ زمان بنى اميّه ، كه با حكومت وقت ، روابط نيكو داشت. از ابن عبيده نقل شده كه روزى نمى شد كه سوارى از طرف بنى اميّه درب خانه قتاده نبينم . 2.امام با اين سخنان ، مسئوليت هاى بزرگى را كه در آن زمان تاريك ، متوجّه اين دانشمند خودفروخته بوده است ، بازگو مى نمايد تا آشكار شود كه وى چگونه حقيقت را به بهاى ناچيزى مى فروشد و به جاى معرفى كردن رهبر واقعى منتخب خدا،

با چهره مذهبى خود، مردم را به سوى دستگاه جنايتكار بنى اميّه متمايل مى سازد.

اضطراب قَتاده

قَتاده ، پس از تمام شدن سخنان امام ، مدّتى طولانى سكوت كرد و سپس گفت : به خدا سوگند ، من در برابر فقهاى بزرگ و حتى دانشمندان بزرگى مانند ابن عباس نشسته ام ؛ ولى در هيچ مجلسى مانند اين مجلس احساس اضطراب نكرده ام

مى دانى كجايى؟!

امام عليه السلام : مى دانى كجايى و در برابر كه ؟ اكنون تو در برابر خانه هايى هستى كه خداوند فرمان داده آنها را گرامى بدارند و هر بامداد و پسين ، در آنها ياد او كنند .1

----------

1.اشاره است به آيه : (فى بيوتٍ أَذِنَ اللَّهُ أن تُرفَعَ و يُذكَرَ فيها اسمُه يُسبِّحُ لَهُ فيها بِالغُدُوِّ والاصال) (نور ، آيه 36) .

پنير چه حكمى دارد؟

قَتاده : به خدا راست گفتى . خدا مرا فداى تو كند! به خدا سوگند ، مقصود از آن خانه ها [ كه در آيه ذكر شده ، ]ساختمان هاى معمولى اى كه از سنگ و گل بنا مى شوند ، نيست . خوردن پنير به عقيده شما از نظر شرعى چطور است ؟

امام عليه السلام لبخندى زد و فرمود : مسائل مشكلى را كه براى پرسش آماده كرده بودى ، به اين مسئله ساده بازگشت ؟

فراموش كردم!

قَتاده : چه كنم؟ همه را فراموش كردم !

امام عليه السلام : خوردن پنير ، اشكالى ندارد ! ... .2

---------------

2.بحار الأنوار ، ج 46 ، ص 357 (به نقل از : الكافى ، ج 6 ، ص 256 و ج 10 ، ص 154) .

فصل ششم : مناظره امام صادق عليه السلام و طبيب هندى

اشاره

يكى از دوستان صميمى امام صادق عليه السلام به نام «مُفَضَّل» ، براى امام نامه اى به اين مضمون نوشت كه : اخيراً عدّه اى در جامعه ما پيدا شده اند كه منكِر وجود خدا هستند و در اين زمينه با مردم بحث و گفتگو مى كنند . ضمناً از امام خواست كه كتابى در باره ردّ شبهات آنها تأليف نمايد

نسخه درمان وسوسه ها

امام در پاسخ او نوشت : ... يكى از نعمت هاى بزرگى كه خداوند به بشر عنايت فرموده ، اين است كه آنها را با سرشت خداشناسى آفريده و [ بر اين اساس ، ]از آنها به شناسايى خود اعتراف گرفته و كتابى براى آنها فرستاده كه نسخه درمان تمام وسوسه ها و شبهات است ... .

به جان خودم سوگند كه خداوند در شناساندن خود به اين مردم نادان ، كوتاهى نكرده است ؛ زيرا آنان نظام شگفت و دقيق آفرينش خويش و آسمان ها و زمين را كه به طور روشن و آشكار بر وجود نظم دهنده آنها دلالت مى كند ، مشاهده مى نمايند .

فلسفه انكار خدا

اين گونه مردم ، بايد فلسفه انكار خدا را در وجود خود ، جستجو كنند ؛ زيرا آنان مردمى هستند فاسد و مرتكب شونده انواع گناهان و آلودگى ها و هوسرانى ها و مردمى هستند كه به گناه و آلودگى عادت كرده اند و در نتيجه تمايلات ، زمام اختيار از كف آنها ربوده و از بس كه ظلم كرده اند ، شيطان بر آنها چيره شده است . بدين سان خداوند ، شايستگى پذيرش حقيقت را از چنين افرادى سلب مى نمايد .

دلايل روشن وجود خدا

شگفت از آفريده اى كه خيال مى كند خداوند ، قابل شناسايى نيست ، در صورتى كه علائم مصنوع بودن را در خود ملاحظه مى كند و نظام دقيقى در وجود خويش مى بيند كه عقلش را حيران و انكارش را باطل مى نمايد!

به جان خودم سوگند ، اگر اين افراد درباره نظام باعظمت آفرينش و پديد آمدن موجودات و تكامل آنها از حقيقتى به حقيقت ديگر و از شكلى به شكل ديگر ، دقّت كنند ، به وجود خالق و نظام دهنده جهان هستى پى مى برند ؛ زيرا هر پديده اى داراى تركيب و نظام خاصى است كه بر خالق و مدبّر حكيم آن دلالت مى نمايد .

داستان مناظره امام عليه السلام

بگذرم! نامه ات به من رسيد و براى پاسخ به آنچه خواسته بودى ، داستان گفتگويى را كه با يكى از منكِران خدا داشتم ، برايت نوشته ام :

طبيبى بود اهل يكى از شهرهاى هندوستان ، كه زياد پيش من مى آمد و هميشه درباره عقيده خود با من بحث مى كرد .

در يك روز در حالى كه مشغول كوبيدن هليله اى 1 بود تا براى ساختن دارو

-----------

1.هَليله (به فتح هاء و كسر لام) ، ميوه درختى است كه در هندوستان مى رويد . درخت آن فبزرگ ، برگ هايش باريك و دراز ، ميوه آن خوشه دار و به اندازه مويز ، و رنگش زرد يا سياه است. در طب به كار مى رود. به آن در عربى ، اِهليلَج مى گويند (ر. ك : فرهنگ عميد) .

----------

استفاده شود ، باز سخن هاى گذشته را پيش كشيد .

جهان ازلى و ابدى است!

طبيب : جهان هميشه بوده و هميشه خواهد بود ؛ درختى مى رويد و درختى از بين مى رود ، و يك نفر متولّد مى شود و ديگرى مى ميرد .

و چنين پنداشت كه هيچ گونه دليلى ، ادّعاى مرا در مورد شناخت خدا تأييد نمى كند و اين عقيده ، سنّتى است كه از پيشينيان به ما ارث رسيده و كوچك ترها به تقليد از بزرگ ترها ياد گرفته اند و تنها راه شناخت موجودات گوناگون ، حواس پنجگانه است

راه شناخت

سپس گفت : با توجّه به اين كه تنها راه شناخت ، حس است ، شما از چه راهى براى شناخت خدا استفاده مى كنيد؟

امام عليه السلام : از راه عقل و دليل هاى عقلى .

طبيب : عقل بدون حواس پنجگانه هيچ چيز را نمى تواند درك كند . بنابراين ، عقل شما يا به وسيله چشم ، خدا را ديده يا به وسيله گوش ، آوازش را شنيده و يا به وسيله حواس ديگر ، او را درك كرده است

پرسشى كه منكرين خدا نمى توانند پاسخ دهند

امام عليه السلام : پيش از اين كه وارد بحث شويم ، يك سوال از تو مى كنم : تو منكِر خدا هستى و من معترف به وجود او . ناچار ، يكى از ما راست مى گويد و ديگرى دروغ . آيا فرض ديگرى هم هست؟طبيب : نه .

امام عليه السلام : اگر در واقع ، عقيده تو درست باشد ، آيا من خطرى در پيش دارم؟

طبيب : نه .

امام عليه السلام : اگر در واقع ، عقيده من درست باشد آيا اين طور نيست كه من قطعاً هيچ خطرى در پيش ندارم و [ اين تويى كه ]با انكار خدا ، هلاكت و بدبختى گريبانگيرت شده است؟

طبيب : چرا .

امام عليه السلام : بنابراين ، كدام يك از ما دورانديش تر و به نجات نزديك تريم؟

غير محسوس وجود ندارد

طبيب : تو ؛ ولى عقيده تو به وجود خدا بر اساس ادّعا و ترديد است ، به خلاف عقيده من به نبودن خدا كه بر علم و يقين ، استوار است ؛ زيرا هر چيزى كه با حواس پنجگانه قابل درك نباشد ، وجود ندارد و خدا با هيچ يك از اين حواس ، قابل درك نيست

غير محسوس بودن خدا دليل وجود اوست !

امام عليه السلام : تو ، چون با حواس پنجگانه نمى توانى خدا را درك كنى ، وجود او را انكار مى كنى ؛ ولى من ، چون با حواس پنجگانه نمى توانم خدا را درك كنم ، به وجود او اعتراف مى نمايم .

طبيب : چه طور؟

امام عليه السلام : براى اين كه چيزى كه با حواس پنجگانه قابل درك باشد (مانند : اجسام ، رنگ ها و صداها) تغييرپذير و از بين رفتنى است و امكان ندارد كه آفريدگار نيز مانند آفريده ، قابل دگرگونى و زوال باشد .

طبيب : اين ، حرفى است ؛ ولى وجود خدا نمى شود ؛ چون من معتقدم كه تنها راه شناخت ، حس است و بدون حس ، امكان ندارد عقلْ چيزى را درك كند!

دليلِ نبودن؟

امام عليه السلام : عين ايرادى كه به من دارى ، به خودت نيز وارد است ؛ چون مى گويى هر چيزى را كه حس درك نكند ، وجود ندارد .

طبيب : چه طور؟ نفهميدم!

امام عليه السلام : به من ايراد گرفتى كه ادّعاى من به وجود خدا بدون دليل است . اين ايراد ، به تو هم وارد است ؛ زيرا دليلى بر نبودن خدا ندارى .

بر فرض كه عقيده تو درست باشد (يعنى هر چيزى كه حس آن را درك نكند ، وجود ندارد) ، مگر تو سراسر جهان را جستجو كرده اى و خدا را نيافته اى كه مى گويى چون او را احساس نمى كنم ، وجود ندارد؟

طبيب : نه ؛ من چنين جستجويى نكرده ام .

امام عليه السلام : بنابراين ، چه مى دانى؟ شايد اين چيزى را كه عقل تو آن را انكار مى كند ، در بعضى از آن

مواردى كه حواس تو آنها را درك نكرده و تو نسبت به آنها احاطه علمى ندارى ، وجود داشته باشد!

طبيب : نمى دانم! شايد در آن موارد ، مدبّرى وجود داشته باشد و شايد هم وجود نداشته باشد .1

-----------

1.بر همين اساس ، اگوست كنت - كه يكى از پايه گذاران فلسفه حسّى در عصر اخير است - مى گويد : «چون ما از آغاز و انجام جهان بى خبريم ، نمى توانيم وجود يك موجود سابق يا لاحقى را انكار كنيم ، همچنان كه نمى توانيم آن را اثبات كنيم» و اين ، يكى از حساس ترين نقاط ضعف مكتب ماترياليست است كه از نظر علمى ، نمى تواند نبودن خدا را اثبات كند .

پس گرفتن ادعاى اوّل

امام عليه السلام : بنابراين ، حرف اوّلِ خودت را پس گرفتى . تو مى گفتى : من يقين دارم كه خدايى وجود ندارد . و اكنون مى گويى : شايد باشد و شايد نباشد . پس ، از مرز انكار خدا بيرون آمدى و به مرز شك رسيدى . اكنون اميدوارم كه از مرز شك هم بگذرى و خداشناس گردى

اثبات خدا از طريق هليله!

طبيب : از چه راهى يقين به خدايى پيدا كنم كه حواسم آن را درك نمى كند؟

امام عليه السلام : از راه همين هليله اى كه مى خواهى با آن دارو بسازى .

طبيب : اگر چنين باشد ، مطلب بهتر ثابت مى شود ؛ زيرا اين ، دليلى تجربى است و مورد پذيرش علم قرار گرفته است .

امام عليه السلام : من هم مى خواهم از راه اين هليله ، خدا را براى تو ثابت كنم ؛ چرا كه نزديك ترين چيزها به توست ، و اگر چيزى نزديك تر از آن بود ، به آن استدلال مى كردم ؛ زيرا هر چيز را كه تصوّر كنى ، داراى تركيب خاصى است كه دلالت بر مصنوع بودن آن مى كند ... .

امام عليه السلام : اين (هليله) را مى بينى؟

طبيب : آرى .

امام عليه السلام : آيا آنچه را در ميان اين هليله پنهان است ، مشاهده مى كنى؟1

طبيب : تا نبينم ، نه .

امام عليه السلام : قبول دارى كه اين (هليله) داراى هسته اى است كه تو آن را

-------

1.در اين قسمت از بحث ، امام مى خواهد براى طبيب اثبات كند كه ممكن است چيزى وجود داشته باشد؛ ولى با حواس پنجگانه درك نشود ، و طبيب با اصرار تمام ، مى خواهد اين معنا را نپذيرد

و به همين جهت ، گاهى حتى منكِر بديهيات مى شود .

--------

نمى بينى؟

طبيب : تا نديده ام، چه مى دانم؟ شايد هيچ چيز در آن نباشد .

امام عليه السلام : قبول دارى كه در پس اين پوست ، مغز يا چيزى ديگر وجود دارد كه فعلاً از تو پنهان است؟

طبيب : تا نبينم ، نمى دانم . شايد باشد و شايد نباشد ... .

امام عليه السلام : قبول دارى كه اين (هليله) در زمينى مى رويد؟

طبيب : آن زمين و اين يك هليله را ديده ام ...!

امام عليه السلام : آيا اين هليله اى را كه مى بينى ، بر وجود هليله هاى ديگرى كه نديده اى [ و در سلسله پديدآورنده هاى اين هليله قرار گرفته اند] ، دلالت نمى كند؟

طبيب : چه مى دانم؟ شايد در دنيا ، غير از اين هليله ، هليله ديگرى نباشد . اگر هليله ديگرى را نيز ديدم ، به وجود آن اعتراف مى كنم .

امام عليه السلام : بگو ببينم آيا قبول دارى كه اين (هليله) از درختى بيرون آمده است ، يا اين كه مى گويى بدون درخت موجود شده است؟

طبيب : نه ؛ بلكه از درختى به وجود آمده است .

امام عليه السلام : آيا تو به وسيله يكى از حواس پنجگانه ات ، آن درخت كه فعلاً پيش تو حاضر نيست ، درك كرده اى؟

طبيب : نه .

اعتراف به نديده !

امام عليه السلام : بنابراين به وجود درختى اعتراف كردى كه با هيچ يك از حواس ، آن را درك نكرده اى، در صورتى كه مى گفتى : هر چه را حواس پنجگانه ام درك نكند ، به وجود آن اعتراف نمى كنم طبيب : درست است كه من آن درخت را نديده ام ؛ ولى من مى گويم كه هليله و

درخت آن و تمام موجودات ، از قديم قابل درك با حواس بوده اند ؛ ولى خدايى كه شما ادّعا مى كنى ، هيچگاه قابل درك با حواس [ نبوده و ]نيست . در اين مورد پاسخى دارى كه سخنم را رد كنى؟

امام عليه السلام : آرى . بگو ببينم آيا درخت اين هليله را پيش از روئيدنِ هليله ديده اى؟

طبيب : آرى .

امام عليه السلام : در آن وقت ، آيا هليله را در آن مشاهده مى كردى؟

طبيب : نه .

امام عليه السلام : اين طور نيست كه يك وقت به سراغ درخت رفتى كه هليله نداشت و پس از چندى دوباره آن را ديدى و هليله در آن يافتى و ديدى چيزى در آن پديد آمده كه قبلاً وجود نداشت؟

طبيب : نمى توانم پديد آمدن هليله را انكار كنم ؛ ولى مى گويم هليله قبل از روييدن ، اجزائش به طور پراكنده در داخل درخت وجود داشته است .

امام عليه السلام : بگو ببينم آيا هليله اى را كه اين درخت از آن به وجود آمده است ، قبل از كاشتن ديده اى؟

طبيب : آرى .

امام عليه السلام : آيا احتمال مى دهى كه اين درخت با تنه و ريشه و شاخه ها و پوست ها و تمام ميوه هايى كه از آن چيده مى شود ، و نيز برگ هايى كه از آن مى ريزد ، در هليله اى باشد كه آن را به وجود آورده است؟

طبيب : نه ؛ عقل ، اين احتمال را نمى دهد و دل نمى پذيرد .

امام عليه السلام : بنابراين ، امورى كه ذكر شد ، در درخت پديد آمده است .طبيب : آرى ؛ ولى از كجا ثابت مى كنيم كه پديد آمدن هليله

در درخت ، داراى سازنده است . اين را مى توانى ثابت كنى؟

امام عليه السلام : آرى ؛ ولى قول مى دهى كه با ديدن تدبير به مدبّر آن ، و با ديدن نقشه به نقّاش آن ، اعتراف كنى؟

طبيب : چاره اى جز اين نيست .

تشريح تدبير به كار رفته در هليله

امام عليه السلام : مى دانى كه اين هليله با اندازه گيرى معيّن و نقّاشى و تركيب خاصى صورت بندى شده و اجزاى مختلف و رنگ هاى گوناگون آن ، در داخل يكديگر جا داده شده اند : سفيد در زرد و نرم بر سخت ، و هر يك از طبقات مختلف آن ، داراى خاصيتى جداگانه است .

هليله داراى پوستى است كه آن را آب مى دهد و داراى عروقى است كه آب در آنها جريان دارد ، و برگ ، پوشش آن است كه آن را از سرما و گرما حفظ مى كند و مانع مى شود كه باد ، طراوت و شادابى هليله را از بين ببرد .

طبيب : اگر برگ روى هليله را فرا مى گرفت بهتر نبود؟

امام عليه السلام : تدبير خدا بهتر است . اگر چنان كه مى گويى ، بود ، نسيمى به آن نمى رسيد تا شادابش كند ، و نه سرمايى مى ديد تا آن را سخت نمايد ، و در اين صورت متعفّن مى شد ، و از طرفى چون نور خورشيد نمى ديد ، كامل نمى شد و نمى رسيد .

ولى [ در شكل كنونى ،] گاه خورشيد و گاه باد و گاه سرما مى بيند تا كامل مى گردد ، و اين امور را خداوند با قدرت لطيف و تدبير حكيمانه خود مقرّر فرموده است .

طبيب : اين مقدار توضيح براى شناختن نقشه و شكل هليله

كافى است

اكنون همان طور كه وعده داديد ، بفرماييد چه تدبيرى در آن به كار رفته است؟

امام عليه السلام : آيا اين هليله را پيش از كامل شدن ديده اى ، آن وقت كه دانه كوچكى بود و چيزى جز آب در ميانش نبود و هسته ، مغز ، پوست ، رنگ ، مزه ، و سختى نداشت؟

طبيب : آرى ، ديده ام .

امام عليه السلام : بگو بدانم اگر طرّاح حكيم و دانا در سازماندهى آن دانه بسيار كوچك - كه جز آب در ميان ندارد - دخالت نمى كرد ، امكان داشت كه قسمت هاى مختلف هليله با نظامى كه توضيح داده شد ، تشكيل گردد؟

اگر طرّاح هنرمندى درباره اين دانه ، طرح ريزىِ وجود هليله را نمى نمود ، نهايت اين بود كه با بزرگ شدن آن ، آبش زياد مى شد ؛ ولى هرگز هليله به وجود نمى آمد .

هليله، طرّاح و مدبّر خود !

طبيب : به وجود طرّاح و صانع هليله اعتراف مى كنم . از بيان شما كاملاً روشن است كه نه تنها هليله ، بلكه تمام موجودات هستى ، طرّاح و سازنده دارند ؛ ولى اين ، اعتراف به خدا نيست ؛ زيرا از كجا معلوم كه هليله و ساير موجودات ، خودشان طرّاح و سازنده خود نباشند؟

پاسخ امام عليه السلام

امام عليه السلام : با توجّه به نظام دقيق و حكيمانه اى كه مشاهده كردى ، تصديق نمى كنى كه سازنده هليله و ساير موجودات ، بايد حكيم و دانا باشد؟

طبيب : نه .

امام عليه السلام : آيا اين هليله را هنگام پديد آمدن و پس از اين كه فاسد مى شود و از بين مى رود ، ملاحظه كرده اى؟

طبيب : آرى ؛ ولى من اعتراف كردم كه هليله پديده است و نگفتم كه «صانع نمى شود پديده باشد» تا نتواند خود را بيافريند .

امام عليه السلام : تو ابتدا گفتى كه آفريننده حكيم ، ممكن نيست پديده باشد و بعد اعتراف كردى كه هليله پديده است . نتيجه اين دو اعتراف ، اين مى شود كه هليله مصنوع است و خداوند - عزّ و جلّ - صانع و سازنده آن .

اكنون اگر برگردى و باز بگويى كه هليله خودش را ساخته به آنچه انكار كرده اى (پديده بودن صانع) ، اعتراف مى كنى .

اشتباه در نام گذارى !

علاوه بر اين ، تو با اعتراف به سازنده حكيم و دانا ، به خدا اعتراف كرده اى ؛ ولى در نام گذارى اشتباه مى كنى؟

طبيب : چه طور .

امام عليه السلام : چون تو به وجود داشتن يك موجود حكيم و دقيق و با تدبير اعتراف مى كنى ؛ ولى وقتى از تو مى پرسم كه «آن كيست؟» ، مى گويى : هليله . بنابراين ، تو به وجود خدا اعتراف مى كنى ؛ ولى در نامگذارى ، اشتباه مى نمايى و نام خدا را هليله مى گذارى و اگر دقت كنى ، مى فهمى كه هليله كمتر از آن است كه بتواند خود را بيافريند و ناتوان تر از آن كه بتواند مدبّر خود باشد .

دليلى ديگر؟!

طبيب - كه خود را از پاسخْ ناتوان ديد ، گفت : آيا جز اين ، دليل ديگرى هم دارى؟

امام عليه السلام : آرى . بر اساس گفته تو ، بايد هليله بتواند طرّاح و سازنده خود باشد و بايد بداند كه چگونه خود را بسازد . بنابراين ، چرا خود را كوچك و ناتوان و ناقص ساخت و چرا از شكسته شدنش امتناع نمى كند و مانع از خوردن خود نمى شود؟

چرا خود را پست ، قابل خوردن ، تلخ ، بد شكل ، بى طراوت و خشك ساخت؟

طبيب : چون بيش از اين ، قدرت نداشت و يا قدرت داشت ، ولى مايل بود خود را اين طور بسازد .

امام عليه السلام : بگو ببينم چه وقتى اين هليله خود را ساخته و به تدبيرِ وجود خود پرداخته است؟ آيا پيش از اين كه وجود پيدا كند ، يا پس از به وجود آمدن؟

اگر بگويى : خود را پس از

وجود يافتن آفريده ، كه اين سخن از روشن ترين محال هاست . چگونه مى شود هليله موجود و مصنوع باشد و سپس دوباره خود را بسازد؟ بنابراين ، نتيجه كلام تو ، اين مى شود كه يك هليله دو بار وجود پيدا كرده و ساخته شده است .

واگر بگويى : خود را پيش از وجود پيدا كردن آفريده و تدبير نموده ، بطلان اين سخن و دروغ بودن آن نيازى به توضيح ندارد ؛ زيرا هليله قبل از وجود ، چيزى نبوده تا بتواند خود را به وجود آورد .

تو چه طور به من ايراد مى گيرى كه مى گويم : «چيزى كه وجود داشته (خدا) ، چيزهايى را كه وجود نداشته اند ، به وجود آورده است» ؛ ولى به سخن خودت ايراد نمى گيرى كه مى گويى : چيزى كه نيست (هليله قبل از وجود) ، چيزى را كه وجود ندارد ، به وجود مى آورد؟ فكر كن ، ببين عقيده كدام يك به حق نزديك تر است؟

نزديك تر به حق

طبيب : عقيده شما .

امام عليه السلام : بنابراين ، چه مانعى دارد كه با من هم عقيده شوى؟

طبيب : تا كنون برايم روشن شد كه موجودات مختلف و از جمله هليله طرّاح و سازنده خود نيستند ؛ ولى اين مطلب به ذهنم رسيد كه درخت ، سازنده هليله است ؛ زيرا هليله از آن بيرون مى آيد .

امام عليه السلام : بنابراين ، درخت را كه ساخته؟

طبيب : هليله اى ديگر .

امام عليه السلام : بالاخره چى ؟ رشته هليله ها و درخت هايى كه آنها را به وجود آورده ، دنبال مى كنيم تا به اوّلين درخت برسيم . يا بايد بگويى اوّلين درخت را خدا ساخته و يا بايد

بگويى بى نهايت درخت و هليله وجود داشته است ، كه اگر صورت دوم را انتخاب كنى ، از تو سؤالى داريم .

طبيب : بپرس .

امام عليه السلام : تصديق مى كنى كه تا دانه هليله در دل خاك نرود و هستىِ خود را از دست ندهد ، از آن ، درخت به وجود نمى آيد ؟

طبيب : درست مى فرماييد .

امام عليه السلام : پس از اين كه هليله هستىِ خود را از دست داد، درختْ صد سال زندگى مى كند . بنابراين ، مدبّر و مربّى درخت در اين مدّت كيست ؟

چاره اى ندارى ، جز اين كه بگويى : آفريننده درخت ؛ زيرا اگر باز بگويى : هليله، با فرض اين كه در مدّت مذكور هليله اى وجود ندارد ، منافات دارد .

طبيب : نه ، نمى گويم كه مدّبر درخت در اين مدّت، هليله است .امام عليه السلام : بنابراين ، به وجود خداوند به عنوان آفريدگار و سازنده پديده ها اعتراف مى كنى . آيا باز هم ترديد دارى ؟

طبيب : توقّف دارم

نيازمندى حسّ به عقل

امام كه مى دانست علت توقّف او حل نشدن مسئله «شناخت» است و طبيب ، تنها راه شناخت را حس مى پندارد و به همين جهت نمى تواند به وجود خدا اعتراف كند، با اين كه سابقاً توضيحات نسبتاً كافى در اين زمينه داده بود ، دوباره سخن را به مسئله شناخت كشاند :

امام عليه السلام : بر خلاف آنچه تو مى پندارى [ كه عقل براى شناخت موجودات ، نيازمند به حس است ] ، من معتقدم كه حس، براى شناخت موجودات ، نيازمند به عقل است 1 .

طبيب : من اين مطلب را بدون دليل روشن ، نخواهم پذيرفت .

امام عليه السلام

: اين را مى دانى كه گاهى تمام حواس يا بعضى از آنها موقّتاً تعطيل مى شود و روح ، تدبيرِ بدن را به عهده مى گيرد؟

طبيب : اين سخن ، شبيه به دليل است ؛ ولى مايلم مطالب را به بيان ديگرى توضيح دهيد؟

امام عليه السلام : اين را قبول ندارى كه روح پس از تعطيل شدن موقّتىِ حواس ، در بدن باقى است؟

طبيب : چرا ؛ ولى وقتى حواس تعطيل شد ، ديگر عقل نمى تواند چيزى را

-------

1.براى تحقيق بيشتر ، ر. ك : فلسفه ما (نوشته دانشمند محترم شهيد سيد محمّدباقر صدر) ، ص 27 (تحت عنوان «نظريّه حسى » ) و ص 47 (تحت عنوان «منطق تجربى » ) .

--------

درك كند .

امام عليه السلام : مى دانى كه كودك ، هنگام ولادت نمى تواند از حواس پنجگانه اش استفاده كند .

طبيب : مطلب ، همين طور است .

امام عليه السلام : اگر اين طور است ، بنابراين كدام حس ، كودك را در هنگام گرسنگى ، به خواستن شير راهنمايى مى كند؟ و كدام حس او را در هنگام سير شدن، پس از گريه به خنده وا مى دارد؟

كدام يك از حواس پرندگان گوشتخوار و پرندگان دانه خوار ، آنها را راهنمايى مى كند كه در برابر جوجه هاى خود ، گوشت و يا دانه بريزند و آن گاه گوشتخواران به سوى گوشت و دانه خواران به سوى دانه حركت كنند؟

اگر حواس پنجگانه سبب شناخت آنهاست، اين دو نوع پرنده، هر دو داراى حواس پنجگانه اند . پس چرا يكى به طرف دانه مى رود و ديگرى به سوى گوشت؟ آن حس كه به يكى مى فهماند دانه با دستگاه هاضمه اش مناسب است، و به ديگرى مى فهماند گوشت برايش

خوب است ، كدام حس است ؟

چرا جوجه هاى پرندگانى كه در آب زندگى مى كنند ، وقتى در آب انداخته مى شوند ، شنا مى كنند ؛ ولى جوجه هاى پرندگان صحرا، در آب غرق مى شوند ، در صورتى كه هر دو داراى حواس پنجگانه اند ؟ و چرا اين حواس براى پرندگان نوع اوّل مفيد است و آنها را در شنا يارى مى دهد ؛ ولى براى پرندگان نوع دوم ، مفيد نيست ؟

چرا مورچه اى كه اصلاً آب نديده، وقتى در آب انداخته مى شود ، شنا مى كند ؛ ولى آدم پنجاه ساله نيرومند و دانا ، در صورتى كه شنا نداند ، غرق مى شود ؟ اگر تنها راه شناخت، حواس پنجگانه است، چرا او با آن عقل و حواس سالم و تجربه كافى، آنچه را مورچه شناخته، نمى تواند درك كند؟

آيا مطالب گذشته كافى نيست كه بفهمى آنچه كودك را به سوى شيرْ بسيج مى كند و پرنده دانه خوار را به جمع آورى دانه، وگوشتخوار را به خوردن گوشت وا مى دارد، روح است، كه مركز عقل است ؟

طبيب - كه كاملاً در پاسخ درمانده بود - گفت : من نمى توانم بفهمم كه عقل ، چيزى را بدون حواس درك كند

ادارك بدون حواسّ

در اين جا امام چون ديد كه طبيب ، خيلى علاقه مند است تا از راه حسْ خدا را درك كند ، به طور مشروح بيان مى فرمايد كه چگونه عقل از راه حواس پنجگانه با مطالعه پديده هاى هستى مى تواند به وجود خدا پى ببرد، و سپس در توضيح اين معنا كه روح ( مركز عقل ) بدون حواس پنجگانه مى تواند ادراكاتى داشته باشد ، چنين مى فرمايد :

امام عليه السلام : آيا خواب ديده اى كه مشغول خوردن

و آشاميدنى ، به طورى كه احساس لذّت كنى ؟

طبيب : آرى .

امام عليه السلام : آيا خود را در خواب در حال خنده يا گريه و يا در حال گردش در شهرهايى كه قبلاً ديده اى يا اصلاً آنها را نديده اى، مشاهده كرده اى، به طورى كه مشخّصاتى را كه از آن شهرها مى دانى ، در خواب ببينى ؟

طبيب : آرى، بى اندازه .

امام عليه السلام : آيا يكى از اقوام و خويشاوندان خود را كه مرده است ، در خواب ديده اى كه مانند پيش از مرگ ، آنها را بشناسى؟

طبيب : آرى ، خيلى زياد .

امام عليه السلام : در حال خواب ، عقل تو به كمك كدام يك از حواس، مرده ها را شناخته و با آنها سخن گفته و از غذاى آنها خورده، و [ يا ]در شهر گردش كرده و خنده يا گريه نموده است ؟

طبيب : نمى توانم بگويم با كدام حس . اين كارها در حال خواب از حواس ساخته نيست ؛ چون در حال خواب ، حواس مانند مرده مى شوند كه نه مى شنوند و نه مى بينند .

امام عليه السلام : آيا پس از بيدار شدن ، آنچه را در خواب ديده اى ، كاملاً به ياد دارى و براى دوستان نقل مى كنى ؟

طبيب : آرى ، همين طور است ؛ بلكه گاه مى شود واقعه اى را پيش از وقوع ، در خواب مى بينم و پيش از اين كه شب شود ، آن واقعه در خارج اتفاق مى افتد .

امام عليه السلام : كدام حس سبب مى شود كه آنچه در خواب ديده اى ، در حافظه تو بماند تا پس از بيدارى يادت باشد ؟

طبيب : در اين

امر، حس دخالتى ندارد .

امام عليه السلام : باز هم اعتراف نمى كنى كه در حال خواب، روح - كه مركز عقل است - امور مذكور را درك مى كند؟

خواب و سراب

طبيب : آنچه در خواب مى بينم ، مانند سراب است . چگونه وقتى كسى از دور سراب را مى بيند ، آب مى پندارد ، ولى وقتى نزديك مى شود ، مى بيند چيزى نيست ؛ خواب هم همين طور است .

امام عليه السلام : چگونه آنچه را در خواب ديده اى (مانند : خوردن غذاى ترش و شيرين ، و سرور و غم)، به سراب تشبيه مى كنى ؟

طبيب : چون همان طور كه وقتى به مكان سراب مى رسم، هيچ مى شود . وقتى بيدار مى گردم، آنچه را در خواب ديده ام ، نابود مى گردد .

امام عليه السلام : اگر چيزى را بگويم كه در خواب ديده اى و بر خلاف سراب - كه هيچ گونه اثر عينى ندارد - در تو اثر گذاشته باشد و از آن لذّت برده باشى ، سخنم را تصديق مى كنى ؟

طبيب : آرى .

امام عليه السلام : تا به حال در خواب ، با زنى ناشناس يا شناس آميزش جنسى انجام داده اى تا اين كه محتلم شوى ؟

طبيب : آرى بى اندازه .

امام عليه السلام : آيا به همان اندازه كه در بيدارى از آميزش جنسى لذّت مى برى، در خواب لذّت نمى برى، و به همان اندازه كه در بيدارى از تو منى خارج مى شود ، در خواب خارج نمى شود؟ اين معنا ادّعاى تو را در مورد تساوى خواب و سراب ، باطل مى كند .

طبيب : كسى كه در خواب محتلم مى شود ، در خواب ، همان چيزهايى را مى بيند كه در بيدارى به

وسيله حواس ديده است .

امام عليه السلام : اين سخن، نظريّه مرا تأييد مى كند ؛ زيرا تو ناخودآگاه ، اعتراف كردى كه عقل پس از تعطيل شدن حواس ، مى تواند چيزهايى را درك كند . بنابراين چگونه شناخت عقل را ، در حالى كه حواسْ تعطيل نشده اند ، انكار مى كنى ؟

اعتراف طبيب به ناتوانى در پاسخگويى

طبيب : فكر مى كردم نمى توانى مسئله «شناخت» را حل كنى و اكنون مطالبى مى گويى كه قدرت پاسخگويى ندارم .

امام عليه السلام : گواه صدق مطالب گذشته را در همين جلسه برايت بيان مى كنم .

طبيب : بفرماييد ، كه من در اين مسئله سرگردان شده ام!

توضيح بيشتر امام عليه السلام

امام عليه السلام : در مورد كارهاى تجارى يا صنعتى و يا ساختمانى، آيا اين طور نيست كه ابتدا فكر مى كنى و پس از تفكر ، در مقام عمل، طرحى را كه درست و زيبا تشخيص داده اى ، پياده مى كنى ؟

طبيب : چرا ، همين طور است .

امام عليه السلام : آيا در هنگام فكر كردن ، از هيچ يك از حواس خود كمك مى گيرى ؟

طبيب : نه .

امام عليه السلام : آيا نمى دانى كه پيام رسانى عقلت به تو ، حقيقت دارد ؟

طبيب : قطعاً مطلب همين طور است . بيشتر توضيح بدهيد تا به طور كلّى ، شك و ترديد از دلم پاك شود .

اعتراف طبيب به خداى يگانه

امام عليه السلام به سخن ادامه داد و گفتگو بين او و امام طول كشيد ، تا آن جا كه هيچ شبهه اى در مسئله «شناخت خدا» در دل طبيب نمانْد و با كمال صراحت اعلام كرد :

گواهى مى دهم خدايى جز «اللَّه» وجود ندارد، و او يكتا و بى همتاست.1

------------

1.بحار الأنوار ، ج 3 ، ص 152 - 193 .

فصل هفتم : مناظره امام صادق عليه السلام و ابو حنيفه

اشاره

روزى ابوحنيفه 1 براى ملاقات با امام صادق عليه السلام به خانه امام آمد و اجازه ملاقات خواست . امام اجازه نداد .

ابوحنيفه مى گويد : دم درب، مقدارى توقف كردم تا اين كه عدّه اى از مردم كوفه آمدند و اجازه ملاقات خواستند . به آنها اجازه داد . من هم با آنها داخل خانه شدم .

وقتى به حضورش رسيدم ، گفتم : شايسته است كه شما نماينده اى به كوفه بفرستيد و مردم آن سامان را از ناسزا گفتن به اصحاب محمّد ، نهى كنيد . بيش از ده هزار نفر در آن شهر به ياران پيامبر ناسزا مى گويند .

امام عليه السلام : مردم از من نمى پذيرند .

ابوحنيفه : چگونه ممكن است سخن شما را نپذيرند ، در صورتى كه شما فرزند پيامبر خدا هستيد؟

----------

1.نامش نعمان بن ثابت ، يكى از ائمّه چهارگانه اهل سنّت ، مؤسس فرقه حنفى ، متولّد سال 80 هجرى و متوفّاى سال 150 هجرى است.

آغاز مناظره

امام عليه السلام : تو خودت يكى از همان هايى هستى كه به حرف من گوش نمى دهند .

مگر بدون اجازه من داخل خانه نشدى و بدون اين كه بگويم ، ننشستى و بى اجازه شروع به سخن گفتن ننمودى؟ شنيده ام كه تو بر اساس قياس 1 فتوا مى دهى؟

ابو حنفيه : آرى ---------

1.قياس ، عبارت است از اين كه حكمى را كه خداوند براى موردى بيان نموده ، بدون اين كه وجود علت آن حكم براى موردى ديگر شناخته گردد، در آن مورد ديگر نيز جارى گردد .(ثُمَّ لَتُسئَلُنَّ يَومَئذٍ عَن النعيم) (تكاثر ، آيه 8) .

نخستين نظريه بر پايه قياس !

امام عليه السلام : واى بر تو! اوّلين كسى كه بر اين اساس نظر داد ، شيطان بود . وقتى كه خداوند به او دستور داد كه به آدم سجده كند، گفت : «من سجده نمى كنم ؛ زيرا مرا از آتش آفريدى و او را از خاك ، و آتش ، گرامى تر از خاك است» .

سپس امام براى اثبات بطلان «قياس» ، مواردى از قوانين اسلام را كه بر خلاف اين اصل است ، ذكر نمود .

قياس قتل و زنا

امام عليه السلام : به نظر تو ، كشتن كسى به ناحق مهم تر است يا زنا؟

ابوحنيفه : كشتن كسى به ناحق .

امام عليه السلام : بنابراين اگر عمل كردن به «قياس» صحيح باشد ، پس چرا براى اثبات قتل، دو شاهد كافى است ؛ ولى براى ثابت نمودن زنا چهار گواه لازم است؟ آيا اين قانون اسلام ، با «قياس» توافق دارد؟

ابوحنيفه : نه .

قياس بول و منى

امام عليه السلام : بول ، كثيف تر است يا منى؟

ابوحنيفه : بول .

امام عليه السلام : پس چرا خداوند در مورد اوّل ، مردم را به وضو امر كرده ؛ ولى در مورد دوم ، دستور داده كه غسل كنند؟ آيا اين حكم با «قياس» توافق دارد؟

ابوحنيفه : نه .

قياس نماز و روزه

امام عليه السلام : نماز ، مهم تر است يا روزه؟

ابوحنيفه : نماز .

امام عليه السلام : پس چرا بر زن حائض ، قضاى روزه واجب است ؛ ولى قضاى نماز واجب نيست؟ آيا اين حكم با «قياس» توافق دارد؟

ابوحنيفه : نه .

نعمت مورد سؤال در قيامت

امام عليه السلام : شنيده ام كه اين آيه : «در روز قيامت به طور حتم از نعمت ها سؤال مى شويد»1 را چنين تفسير مى كنى كه : خداوند ، مردم را درباره غذاهاى لذيذ و آب هاى خنك كه در فصل تابستان مى خورند ، مؤاخذه مى كند .

ابوحنيفه : درست است . من اين آيه را اين طور معنا كرده ام .

امام عليه السلام : اگر مردى تو را به خانه اش دعوت كند و با غذاى لذيذ و آبى خنك از تو پذيرايى نمايد، و بعد براى اين پذيرايى بر تو منّت بگذارد، درباره چنين كسى چگونه قضاوت مى كنى؟

ابوحنيفه : مى گويم : آدم بخيلى است .

----------

1.بحار الأنوار ، ج 10 ، ص 220 . امام با جمله اخير مى خواهد ابوحنيفه را متوجّه مسئله رهبرى الهى و نقش آن در جامعه مسلمين نمايد.

-----------

امام عليه السلام : آيا خداوند ، بخيل است تا در روز قيامت ، در مورد غذاهايى كه به ما داده، ما را مورد مؤاخذه قرار دهد؟

ابوحنيفه : پس ، مقصود از نعمت هايى كه قرآن مى گويد انسان درباره آنها مؤاخذه مى شود ، چيست؟

امام عليه السلام : مقصود ، نعمت دوستى ما خاندان رسالت است 1 .

فصل هشتم : مناظره امام صادق عليه السلام و مادّى

اشاره

دانشمندى مادّى و منكِر ماوراء طبيعت ، نزد امام صادق عليه السلام آمد و مسائل مختلفى را مطرح نمود كه از جمله پرسش هايش اين بود :

پرستش خداى ناديده

مادّى : چگونه اين مردم خدا را مى پرستند، با اين كه او را نديده اند ؟

امام عليه السلام : دل ها در پرتو روشنايى ايمان ، او را مى بينند و عقل هاى بيدار همانند چشم، وجود او را اثبات مى كنند ؛ بلكه چشم ها نيز با ديدن نظام دقيق و حساب شده جهان هستى ، او را مشاهده مى نمايند .

علاوه بر اين، پيامبران، نشانه هايى كه به عنوان سند نبوّت همراه آنها بود، و نيز كتاب هاى آسمانى با محتواى عميق خود، وجود خدا را ثابت مى كنند .

دانشمندان به مشاهده آثار عظمت خداوند ، اكتفا مى كنند و نيازى به ديدن او در اثبات وجودش ندارند .

مادّى : آيا خداوند نمى تواند خود را به مردم نشان دهد تا او را ببينند و بشناسند و از روى يقين و اعتقاد كامل ، مورد پرستش قرار بگيرد ؟

امام عليه السلام : اين كار ، امكان پذير نيست و محال ، پاسخى ندارد1 .

-----------

1.براى وجود پيدا كردن هر پديده اى ، دو شرط بايد محقّق شود : يكى اين كه آن پديده قابليتِ شدن و وجود پيدا كردن را داشته باشد؛ و ديگر اين كه قدرتى كه بتواند اين كار را انجام دهد ، با آن قابليت ، جمع شود. بنابراين، وجود قدرت، بدون قابليت، تأثيرى در پيدايش پديده ندارد. امورى كه عقلاً تحقّقشان محال است، نقص در قابليت آنهاست، نه در قدرت خدا .

نبوّت عامّه

مادّى : از كجا ثابت مى كنى كه خداوند ، داراى انبيا و فرستادگان است ؟

امام عليه السلام : با اثبات چند مقدمه :

الف - ما داراى آفريدگارى هستيم ، برتر از ما و تمام آفريده ها .

ب - آفريدگار جهان ، حكيم است و كار بيهوده

انجام نمى دهد .

ج - امكان ندارد كه همه مردم با او تماس بگيرند و برنامه زندگى و تكامل خود را از او دريافت نمايند .

با اين مقدمات ، ثابت مى شود كه بايد خداوند ، پيامبرانى داشته باشد كه آنها مردم را به راه تكامل خويش راهنمايى كنند، وگرنه هدف خداوند از آفرينش انسان - كه تكامل اوست - از بين مى رود و آفرينش انسان ، بيهوده مى گردد .1 .

-----------

1.براى توضيح بيشتر ، ر. ك : فلسفه وحى .

ازليت مادّه

مادّى : موجودات از چه چيز آفريده شده اند ؟

امام عليه السلام : از چيزى آفريده نشده اند (سابقه نيستى دارند ) .

مادّى : چگونه مى شود كه از نيستى، هستى به وجود آيد ؟

امام عليه السلام : موجودات ، از دو حال خارج نيستند :

يا اين موجودات از موادى ساخته شده اند كه آن مواد هميشه وجود داشته است .

و يا موجودات جهان ، سابقه نيستى دارند و جهان ، پديده است .

با سه دليل ثابت مى كنيم كه فرض اوّل ، درست نيست :

1 . بر اساس فرض اوّل، موادّ جهان هميشه بوده، و چيزى كه هميشه بوده و وجودش ازلى است ، امكان ندارد پديده باشد و علت بخواهد . بنابراين، بايد واجب الوجود باشد و هستى اش از ذات خود بجوشد و در نتيجه ، دگرگونى و فنا در آن راه نيابد .

2 . آن مادّه قديم ، يك جوهر بيش نيست و يك رنگ بيشتر ندارد . پس ، اين رنگ هاى مختلف و حقايق گوناگون فراوانى كه در اين جهان موجود است ، از كجا آمده است؟1

3 . اگر موادّ قديم جهان ، ذاتاً زنده بوده اند، چگونه

مرگ بر آنها عارض شد، و اگر ذاتاً فاقد حيات بوده اند ، پيدايش حيات در آنها چگونه امكان دارد ؟

و اين كه موجودات زنده از عناصر زنده، و موجودات فاقد حيات ، از عناصر فاقد حيات به وجود آمده اند نيز درست نيست ؛ زيرا ذاتى كه فاقد حيات است ، نمى تواند قديم باشد ؛ چون موجود فاقد حيات ، توانايى و بقا ندارد و اين معنا با قديم بودن (يعنى در هستى، نياز به علت نداشتن) منافات دارد . (دقت فرماييد ) .

مادّى : اگر سخن شما صحيح است، چگونه گفته اند كه موجودات ، ازلى هستند ؟

امام عليه السلام : اين ، عقيده كسانى است كه مدبّر جهان را انكار كرده و فرستادگان خدا را تكذيب نموده و كتاب هاى آنان را افسانه هاى پيشينيان خوانده و آيينى

----------

1.براى توضيح بيشتر، ر. ك : كتاب «فلسفه ما »ص 542، تحت عنوان (مادّه در پرتو فيريك) تا ص 555 . -----------

به دلخواه خود به وجود آورده اند .

موجودات جهان ، خود بر پديده بودن خويش دلالت مى نمايند ... حركت زمين با آنچه بر آن است، دگرگونى زمان ها ، تفاوت پيدا كردن وقت ها ، پديده هايى كه در جهان پديد مى آيند (مانند : زياد شدن، كم شدن، مرگ ، فرسودگى) و همچنين اين كه انسان وجداناً خود را ناچار مى بيند كه به سازنده و مدبّر خويش اعتراف كند ، تمام اين امور ، گواه بر حدوث جهان و وجود خداست ... .

مادّى : آيا سازنده جهان ، پيش از آفرينش موجودات، به آنها علم داشته است ؟

امام عليه السلام : آرى ، خداوند از ازل دانا بوده و آنچه را مى دانسته، آفريده است .

مادّى

: آيا اجزاى خداوند با يكديگر اختلاف دارد ، يا مانند هم است ؟

امام عليه السلام : اين سؤال ، غلط است ؛ زيرا اساساً اختلاف و عدم اختلاف اجزا درباره خداوند ، معنا ندارد ؛ چون اختلاف و عدم اختلاف اجزاء ، در موجودى هست كه داراى جزء باشد ، كه آن وقت اين سؤال پيش مى آيد كه : آيا اجزا همانند يكديگرند ، يا همانند يكديگر نيستند؟

يكتايى خدا

مادّى : بنابراين ، چگونه خداوند يكى است ؟

امام عليه السلام : مقصود از يكى بودن خداوند ، اين است كه ذات خداوند ، يكتاست و همانند ندارد ؛ چون جز خداوند ، هر يكتايى را كه تصوّر كنى ، داراى جزء است و تنها خداوند متعال ، يكتايى است كه قابل تجزيه ، و قابل شمردن نيست .

فلسفه آفرينش

مادّى : با در نظر گرفتن اين معنا كه خداوند ، نيازى به آفريده ها ندارد و مجبور به آفرينش آنها نبود و شايسته نيست كه ما را براى بازى و عبث آفريده باشد ، فلسفه آفرينش چيست ؟

امام عليه السلام : آنها را آفريده تا آفرينش دقيق و حكيمانه خود را آشكار سازد و به دانايى خويش عينيت بخشد و تدبير خود را در نظام هستى ، پياده كند .

فلسفه معاد

مادّى : چرا خداوند به آفريدن همين جهان اكتفا نكرد و آن را خانه پاداش و كيفر خود قرار نداد ؟

امام عليه السلام : اين جهان، آزمايشگاه و تجارتخانه و جايگاه تحصيل كمال و موجبات لطف و عنايت خداست .

خداوند ، اين جهان را لبريز از كاميابى، و ناكامى نموده تا مردم را در اين مدرسه كمال بيازمايد و بر همين اساس، جايگاه كار و محل نتيجه را از هم جدا ساخته است .

آفرينش شيطان

مادّى : اين هم از حكمت اوست كه براى خويش دشمنى آفريده است ؟ او بود و دشمنى نداشت، و سپس به پندار تو ، شيطان را آفريد و بر بندگان خويش مسلّط نمود كه آنها را به نافرمانى او وا دارد، و آن چنان او را نيرومند ساخت كه با نيرنگ هاى دقيق، خود را به دل بندگان خدا مى رساند و وسوسه مى كند، تا اين كه آنها را نسبت به پروردگارشان مشكوك مى نمايد، تا آن جا كه عدّه اى منكِر وجود او مى شوند و ديگرى را مى پرستند !

اگر او حكيم است ، چرا دشمن خود را بر بندگان خويش مسلّط نموده و راه گمراه كردن آنان را براى وى هموار ساخته است ؟

امام عليه السلام : اين دشمنى كه از آن نام بردى، دشمنى اش براى خداوند ، زيان آور نيست و دوستى اش ، سودى براى او ندارد .

بيم از دشمن ، در صورتى است كه بتواند زيانى برساند، يا سودى را بگرداند، يا اگر تصميم گرفت كه ملكى را بگيرد، با تكيه به قدرت خود اخذ نمايد و يا اگر تصميم گرفت قدرتى را نابود سازد، تصميم خود را جامه عمل بپوشاند .

و اما شيطان

، يكى از بندگان خداست كه خداوند او را براى پرستش خود آفريد، و به هنگام آفرينشش مى دانست كه او چيست و چه خواهد شد .

او مدّت ها با فرشتگان، خدا را عبادت مى كرد، تا اين كه خداوند او را با فرمان سجده به آدم آزمايش كرد ؛1 ولى او به خاطر حسدى كه داشت و به سبب چيرگى شقاوت، از امتثال اين فرمان امتناع ورزيد و در نتيجه مورد طرد و لعن خداوند قرار گرفت و همين امر باعث شد كه كينه آدم و فرزندانش را به دل بگيرد و با آنان دشمنى نمايد ؛ ولى هيچ گونه تسلّطى بر بنى آدم ندارد ، مگر وسوسه كردن و دعوت نمودن به گمراهى 2(وَ ماكانَ لى عَلَيكم مِنْ سُلطانٍ إلّا أَنْ دَعوَتُكُم فَاسْتَجَبتُم لى) (ابراهيم ، آيه 22) و .

-----------

1.مقصود از آزمايش خدا ، فراهم ساختن زمينه پرورش و تكامل است . 2.اشاره است به آيه : (وَ ماكانَ لَهُ عَلَيهم مِنْ سُلطانٍ إِلّا لِنَعْلَمَ مَن يُؤمِنُ بالاخِرَةِ مِمَّن هُوَ مِنها فى شكٍّ) (سبأ ، آيه 21 ).

تبعيض در آفرينش

مادّى : چرا خداوند تبعيض قائل شده : يك دسته را شريف، و دسته ديگر را پَست آفريده است ؟

امام عليه السلام : شريف، كسى است كه اطاعت خدا كند، و پست ، كسى است كه نافرمانى او نمايد .

مادّى : آيا در ميان مردم ، بعضى بهتر از بعضى ديگر نيستند ؟

امام عليه السلام : ملاك برترى ، تنها تقواست .

مادّى : بنابراين به عقيده شما ، فرزندان آدم، همگى در اصل يكسان هستند و ملاك امتياز ، تنها تقواست ؟

امام عليه السلام : آرى . من چنين يافتم كه

اصل آفريده ها خاك است . پدر (آدم) و مادر (حوّا) را خدايى يكتا آفريده است و آنها بندگان خدايند .

البته خداوند - عزّوجلّ - از فرزندان آدم ، گروهى را انتخاب كرده و تولّد آنها را پاكيزه ساخته و بدن هاى آنان را پاك نموده و در صُلب پدران و رحِم مادران از آلودگى حفظ نموده و از ميان آنان انبيا و رسل را خارج ساخته است، كه اينان پاكيزه ترين شاخه هاى آدم هستند .

و فلسفه اين امتياز ، آن است كه خداوند هنگام آفرينش آنها مى دانست كه آنها از او اطاعت مى كنند و همتايى براى او نمى گيرند . بدين جهت ، مورد اين لطف و عنايت خداوند قرار گرفته اند .

آفرينش بدها

مادّى : چرا خداوند همه مردم را مطيع و موحّد نيافريد، در صورتى كه مى توانست ؟

امام عليه السلام : چون در اين صورت، كارهاى نيكى كه از مردم صادر مى شد ، كار خدا بود، نه كار مردم و روى اين حساب ، پاداش و كيفر، و بهشت و دوزخ ، معنا نداشت .

خداوند ، مردم را آفريده و به آنها دستور داده كه به قوانين او عمل كنند، و به وسيله انبيا و كتاب هاى آسمانى ، حقيقت را كاملاً براى آنها آشكار نموده و راه هر گونه عذر و بهانه جويى را بر آنها بسته است و سپس آنها را آزاد گذاشته تا به انتخاب خود، اطاعت خدا كنند و يا نافرمانى او نمايند تا مستحقّ پاداش يا كيفر شوند

جَبر

مادّى : بنابراين، كار نيك و بد را انسان، خود ، انجام مى دهد ؟

امام عليه السلام : كار نيك را انسان انجام مى دهد و خداوند به انجام دادن آن فرمان داده است . كار بد را انسان انجام مى دهد، و خداوند از انجام دادن آن نهى كرده است .

مادّى : آيا انسان، كار بد را با ابزارى كه خدا به او داده است ، انجام نمى دهد ؟

امام عليه السلام : چرا ؛ ولى با همان ابزارى كه كار نيك مى كند، قدرت بر انجام دادن كار زشتى دارد كه خداوند از آن نهى كرده است .

مادّى : بنابراين ، انسان در انجام دادن كار نيك و يا بد، آزاد است و داراى اراده و اختيار .

امام عليه السلام : خداوند انسان را از هيچ كارى باز نداشته ، مگر اين كه مى دانسته انسان قدرت ترك آن را

دارد، و به هيچ كارى فرمان نداده ، مگر اين كه مى دانسته انسان قدرت انجام دادن آن را دارد ؛ زيرا خداوند ، ظالم نيست و كار بيهوده نمى كند و قانونى وضع نمى نمايد كه انسان ، توانايى عمل به آن را نداشته باشد . مادّى : بنابراين ، كسى كه خداوند او را كافر آفريده ، مى تواند مؤمن شود .

امام عليه السلام : خداوند ، تمام مردم را با سرشت اسلام پديد آورده و آنها را به كارهايى فرمان داده و از كارهايى باز داشته است . و كفر ، صفتى است كه انسان پس از انجام دادن عمل خاصى، به آن متّصف مى گردد .

خداوند ، هيچ كس را در هنگام آفرينش ، كافر نيافريده است . موقعى انسان ، كافر مى شود كه آن قدر رشد پيدا كند كه توانايى شناخت حقيقت را داشته باشد، و [ در اين هنگام ،] حق بر او عرضه شود و انكار كند . در اين صورت ، او كافر مى گردد .

عدالت خدا

مادّى : اگر خداوندْ عادل است ، چرا كودك، بدون اين كه گناهى كرده باشد ، گرفتار دردها و بيمارى ها مى گردد ؟

امام عليه السلام : بيمارى ها انواعى دارند : بيمارى آزمايش، بيمارى كيفر، بيمارى عامل مرگ ، تو مى پندارى كه [ فقط ]غذاهاى فاسد، آب هاى آلوده و يا وراثت از مادر ، عامل بيمارى است و كسى كه كاملاً خود را محافظت كند ، بيمار نمى گردد و در اين عقيده به نظريّه كسانى تمايل دارى كه مى گويند : خوردنى و آشاميدنى ، يگانه عامل بيمارى و مرگ است ، در صورتى كه ارسطاطاليس استاد پزشكان ، و افلاطون رئيس حكما

مُردند و جالينوس ، پير شد و چشمانش ضعيف گرديد و نتوانست از مرگ ، جلوگيرى كند و فعاليت هاى اين دانشمندان بزرگ، براى پيشگيرى از مرگ به نتيجه نرسيد .

چه بسا بيمارانى كه طبيب بر بيمارى آنها افزوده، و چه بسا طبيب هاى دانايى كه بيمارى ها را خوب مى شناختند و درمان آنها را كاملاً مى دانستند و در اين فن ماهر بودند و مُردند و چه بسا كسانى كه اصلاً طب نمى دانستند و مدّت ها پس از آنان زندگى كردند .

با فرا رسيدن هنگام مرگ ، علم طب براى آن طبيب ، سودى نداشت، و با فرا نرسيدن آن هنگام، ندانستن طب، براى اين يكى زيان آور نبود .

آفريننده شُرور

مادّى : بگو بدانم كه آيا خداوند در آفرينش، همتا دارد و يا در اداره كردن جهان ، كسى با او در ستيزه است ؟

امام عليه السلام : نه .

مادّى : پس ، آفريننده شُرور كيست ؟ درندگان زيانبخش، جانوران خطرناك، زشت رويان فراوان، كِرم، پشه، مارها و عقرب ها را كه آفريده است ، در صورتى كه به عقيده شما خداوندْ چيزى را بيهوده نيافريده و آفرينش هر چيز، براى غرض و هدف و فايده اى است؟

امام عليه السلام : آيا به نظر تو دارويى كه از عقرب تهيه مى شود ، براى درد مثانه و از بين بردن سنگ آن ، مفيد نيست ؟

و آيا بهترين ترياق ، از گوشت افعى تهيه نمى شود ؟

و آيا گوشت افعى براى كسى كه مبتلا به جذام است ، نافع نيست ؟

و آيا كِرم سرخى كه از زير زمين به دست مى آيد ، براى درمان خوره سودمند نيست ؟

مادّى : چرا ، همين طور است .

توجّه نداشتم كه همين موجودات نامبرده ، نقش بسيار مهمى در زندگى انسان دارند .

امام عليه السلام : اما پشه و كك و امثال اينها : يكى از حكمت هاى آفرينش آنها اين است كه پرندگان از آنها تغذيه كنند .

مادّى : آيا مى توان گفت كه تدبير خداوند در مورد بعضى از پديده ها ناقص است ؟

امام عليه السلام : نه .

مادّى : خداوند ، مردها را ختنه نكرده آفريده است . آيا آفرينش قسمت زائد،حكمتى داشته ويا بى فايده وبرخلاف حكمت بوده است؟

امام عليه السلام : حتماً داراى مصلحت و حكمت بوده است .

مادّى : پس چرا آفريده خدا را تغيير مى دهيد و ختنه كردن را - كه كار شماست - بهتر از آنچه خدا آفريده ، مى دانيد و ختنه نكردن را عيب مى دانيد ، در صورتى كه خدا مرد را ختنه نكرده آفريد،و ختنه كردن را نيك مى دانيد ، در صورتى كه اين عمل، كار خودتان است ؟ آيا مى گوييد كه اين كارِ خدا اشتباه و بر خلاف حكمت بوده است؟

امام عليه السلام : هم كار خدا (ختنه نكرده آفريدن) حكمت دارد و هم كار ما (ختنه كردن) و منافاتى ندارد كه هر دو كار ، مصلحت داشته باشد، همان طور كه مى بينيم كودك ، وقتى متولّد مى شود ، از راه بند ناف به مادر متّصل است و خداوند حكيم او را به اين صورت آفريده است ؛ ولى به انسان دستور داده كه آن را پس از تولّد قطع كند، و اگر آن قطع نشود ، هم براى مادر زيان دارد و هم براى فرزند .

و همچنين است ناخن هاى انسان ، كه خداوند مى توانست از ابتدا ناخن را طورى بيافريند كه بلند نشود

.

و همچنين است آفرينش مو ، كه ممكن بود طورى باشد كه بلند نشود .

و نيز آفرينش تخم در گاوهاى نر، در صورتى كه اخته كردن آنها بهتر است .

در هيچ يك از اين كارها ، ايرادى به حكمت خداوند نمى توان گرفت ؛ بلكه در اين موارد ، هم كار خداوند بر اساس حكمت است و هم كار انسان .

دعا

مادّى : آيا شما نمى گوييد كه خدا فرموده : « مرا بخوانيد تا خواسته شما را انجام دهم» ،1 در صورتى كه ما مى بينيم نيازمند، او را دعا مى كند، ولى او اجابت نمى كند، [ يا] مظلومْ او را عليه ظالم [ به يارى ]دعوت مى كند، ولى او يارى اش نمى نمايد ؟

امام عليه السلام : هيچ كس نيست كه خدا را بخواند، مگر اين كه خدا دعاى او را مستجاب مى كند . اما ظالم : دعايش مردود است تا توبه كند ، و اما غير ظالم : اگر اجابت دعايش به صلاح او باشد، دعايش را مستجاب مى كند، و اگر به صلاح او نباشد ، خداوند بلاهايى را ، - به طورى كه خودش هم متوجّه نيست - از او دفع مى كند و پاداش فراوانى براى روز نيازش ذخيره مى نمايد .

شخص باايمان و خداشناس ، گاه مى شود در موردى كه نمى داند در واقع به صلاح اوست يا نه، دعا كردن برايش دشوار مى گردد .

گاه مى شود انسان براى از بين رفتن كسى دعا مى كند كه بر اساس سنّت تغيرناپذير آفرينش ، هنوز هنگام از بين رفتنش نرسيده است و گاه مى شود دعا براى بارش باران مى كند، و شايد در واقع ، باران آمدن در آن وقت، صلاح نيست ؛ چون خداوند به

تدبير جهان، آگاه تر است .

اين گونه امور - كه مثال هاى آن فراوان است - در بسيارى از موارد ، مانع

----------

1.اشاره است به آيه : (اُدعُونى أَستَجِبْ لَكُم) (غافر ، آيه 60) .

----------

اجابت دعا مى گردد . خوب دقت كن .

ارتباط با آسمان

مادّى : اى حكيم! چرا هيچ كس از آسمان ، پايين نمى آيد و هيچ انسانى نمى تواند به آن بالا رود و راهى براى بالا رفتن به آن نيست، در صورتى كه اگر مردم در هر زمان اين منظره را مشاهده كنند، خدايىِ خدا بهتر ثابت مى شود و شك و ترديد ، بهتر از دل بيرون مى رود و يقين انسان نيرومندتر مى گردد و مردم بهتر مى فهمند كه آن جا مدبّرى هست كه كسى به سوى او مى رود و از طرف او باز مى گردد ؟

امام عليه السلام : آنچه از تدبير در زمين مشاهده مى كنى ، از آسمان فرود مى آيد كه بعضى از آنها نيز آشكار است . آيا نمى بينى كه خورشيد از آسمان طلوع مى كند و آن ، روشنى روز است و زندگى به آن بستگى دارد؟ [ آيا نمى بينى ]ماه از آسمان طلوع مى نمايد و آن ، نور شب است و به وسيله آن ، سال و ماه و روز حساب مى شود؟ كه اگر از حركت آن جلوگيرى شود ، مردمْ حيران مى شوند و تدبير جهان به هم مى خورد .

تمام اينها علامت اين است كه در آسمان ، مدبّرى وجود دارد كه تدبير همه چيز را به عهده گرفته است .

علاوه بر اين، خداوند با موسى سخن گفت و عيسى را به آسمان بالا برد و فرشتگان از آسمان فرود مى آيند . چيزى كه هست ، تو آنچه

را نبينى ، باور نمى كنى، هر چند آنچه چشم تو مى بيند، براى فهميدن حقيقت كافى است .

مادّى : خوب بود كه خداوند هر صد سال يك بار ، مرده اى را زنده مى كرد تا ما از او درباره گذشتگان خود سؤال مى كرديم كه كجا رفتند و حالشان چگونه است و پس از مرگ چه ديده اند و با آنها چه كرده اند، تا مردم بر اساس

يقين عمل مى كردند و شك آنها زائل مى شد و كينه از دل آنها بيرون مى رفت!

امام عليه السلام : اين گونه سخن را كسى مى گويد كه سخن پيامبران را انكار مى كند و آنها را تكذيب مى نمايد . خداوند در كتاب خود به زبان انبيا كيفيت حال كسانى را كه از ما مرده اند ، بيان كرده است و آيا كسى هست كه راستگوتر از خدا و پيامبران او باشد ؟!

علاوه بر اين ، خداوند تعداد زيادى از كسانى را كه مرده اند ، زنده نموده است : خداوند ، اصحاب كهف را پس از سيصد و نُه سال كه از مرگ آنها مى گذشت ، در زمان قومى كه منكِر معاد بودند ، زنده كرد تا عملاً قدرت خود را براى زنده ساختن مردگان در روز قيامت ، نشان دهد .

و ديگر ، ارميا ، يكى از پيامبران بود كه صد سال پس از مرگش زنده شد .1

و خداوند گروهى ديگر را به دعاى [ حضرت] حزقيل ، زنده نمود .2(أَلم تَرَ إِلَى الذينَ خَرَجوا مِن ديارِهم وَ هُمْ اُلُوفٌ حَذَرَ المَوْتِ) (بقره ، آيه 243 ).

و همچنين خداوند گروهى را كه موسى آنها را به كوه طور برده بود ، پس از تقاضاى ديدن خدا، ميراند و

سپس زنده نمود3(فَأَخَذَتْكُمُ الصاعِقَةُ وَ أَنتُم تَنظْرون * ثُمَّ بَعَثناكُم مِن بعدِ مَوتِكم) (بقره ، آيه 55 و 56) .

------------

1.اشاره است به آيه : (أَوْ كَالذى مَرَّ عَلى قَرْيَةٍ وَ هِىَ خاويةٌ عَلى عُروشِها) (بقره ، آيه 259 ). 2.اشاره است به آيه : 3.اشاره است به آيه:

داستان مانى

مادّى : داستان «مانى» چيست ؟

امام عليه السلام : مانى ، كاوشگرى بود كه مقدارى از آيين مجوسى و مقدارى از آيين مسيحى را گرفت و به هم آميخت و آيينى ساخت كه با هيچ يك ، جور در نمى آمد مانى ، معتقد بود كه دو خدا جهان را تدبير مى كنند : يكى خداى روشنايى و ديگرى خداى تاريكى، و روشنايى در حصارى از تاريكى است . مسيحى ها او را تكذيب كردند و مجوسى ها او را پذيرفتند .

پيامبر مجوس

مادّى : آيا خداوند براى مجوسى ها پيامبر فرستاده است؟ من كتاب هايى از آنها ديده ام كه داراى مطالب ارزنده و پندهاى مفيد و مثال هاى آموزنده بود . آنها نيز به پاداش و كيفر پس از مرگ ، اعتراف دارند و از نظر مذهبى، داراى قوانين خاصى هستند كه به آن عمل مى كنند .

امام عليه السلام : هيچ امّتى نبوده ، مگر اين كه پيامبر داشته است . خداوند براى مجوسى ها هم پيامبر فرستاد ؛ ولى او را نپذيرفتند و كتابش را تكذيب كردند .

مادّى : پيامبر آنها كيست؟ بعضى خيال مى كنند كه پيامبر آنها خالد بن سنان بوده است .

امام عليه السلام : خالد، عربى صحرانشين بود و پيامبر نبود . اين ، چيزى است كه در بين مردم ، شايع است .

مادّى : آيا پيامبرشان، زردشت بوده است؟

امام عليه السلام : زردشت ، زمزمه 1 را براى آنها آورد و ادّعاى نبوّت نمود . عدّه اى از آنها به او ايمان آوردند، و عدّه اى او را تكذيب نمودند و از جامعه خود بيرونش كردند و طعمه درندگان صحرا شد .

مادّى : آيا مجوس به حق نزديك تر بودند ، يا عرب

زمان جاهليت؟

----------

1.زمزمه ، آواز خاصى است كه مجوسى ها موقع غذا خوردن مى خواندند (ر . ك : بحار الأنوار ، ج 10 ، ص 179).

---------

امام عليه السلام : عرب زمان جاهليت ؛ چون مجوس ، تمام پيامبران را تكذيب كردند و هيچ يك از سنن آنها را در جامعه خود پياده ننمودند . كيخسرو ، پادشاه مجوس ، سيصد پيامبر را كشته است .

مجوس ، غسل جنابت نمى نمود ؛ ولى عرب جاهلى ، اين فريضه را انجام مى داد، در حالى كه غسل جنابت ، يكى از كارهاى خاصّ دين حنيف است .

مجوس ختنه نمى كرد، در صورتى كه ختنه از سنّت هاى انبياءست ... ؛ ولى عرب، به اين سنّت عمل مى نمود .

مجوسى ها مرده هاى خود را غسل نمى دادند و كفن نمى كردند، و آنها را در بيابان ها و ميان سنگ ها مى انداختند ؛ ولى عرب بر اساس سنّت پيامبران مرده هاى خود را غسل مى داد و كفن مى كرد و دفن مى نمود .

مجوس ازدواج با مادر و دختر و خواهر را تجويز مى كرد ؛ ولى عرب آن را تحريم نموده بود ...1 .

---------

1.بحار الأنوار ، ج 10 ، ص 164 -180.

---------

فصل نهم : مناظره امام صادق عليه السلام و مُلحد مصرى

اشاره

در دوران امامت امام صادق عليه السلام يكى از ملحدان مصر وقتى آوازه علمى ايشان را شنيد براى مناظره با امام در باره خدا عازم مدينه شد ، اما وقتى به مدينه رسيد ايشان را نيافت ، به او گفتند : امام در مكه است .

آن ملحد به سوى مكّه روانه شد و در حالى كه امام صادق عليه السلام در حال طواف بود ، چنان به او نزديك شد كه شانه او به شانه امام صادق عليه السلام خورد .

امام به او فرمود : «نام تو چيست؟» .

گفت : نام من ، عبد المَلِك (بنده پادشاه) است .

فرمود : «كنيه تو چيست؟» .

گفت : ابو عبد اللَّه (پدر بنده خدا) .

فرمود : «آن پادشاهى كه تو بنده اويى ، كيست؟ آيا از پادشاهان آسمان است يا از پادشاهان زمين؟ و به من بگو : پسرت بنده خداى آسمان است يا بنده خداى زمين؟» .

آن مرد ، خاموش ماند .

امام صادق عليه السلام فرمود : «هرچه براى مناظره مى خواهى، بگو» .

هشام بن حَكَم مى گويد كه به آن ملحد گفتم : آيا پاسخ ايشان را نمى دهى؟ و او [ اين] سخن مرا تقبيح كرد .

امام صادق عليه السلام فرمود : «هرگاه از طواف فارغ شدم ، نزد ما بيا» .

پرسش هايى بى پاسخ

و چون امام صادق عليه السلام از طواف فارغ شد، آن ملحد نزد امام آمد و نشست، و ما گِرد امام عليه السلام بوديم . امام عليه السلام به آن ملحد فرمود : «آيا مى دانى زمين، زير و بالايى دارد؟» .

گفت : آرى .

فرمود : «آيا زير آن رفته اى؟» .

گفت : نه .

فرمود : «مى دانى زيرِ زمين چيست؟» .

گفت : نه ؛ امّا به گمانم زير آن چيزى نيست .

امام صادق عليه السلام فرمود : «تا وقتى كه يقين ندارى ، گمانْ ناتوانى است . آيا به آسمان ، بالا رفته اى؟» .

گفت : نه .

فرمود : «آيا مى دانى بالاى آسمان چيست؟» .

گفت : نه .

فرمود : «آيا به مشرق و مغرب رفته اى تا پشت آنها را ببينى؟» .

گفت : نه .

عقل و انكار ناديده

فرمود : «شگفت است از تو! نه به مشرق رفته اى و نه به مغرب، و نه زيرِ زمين رفته اى و نه به بالاى آسمان عروج نموده اى و از آن جا خبرى ندارى تا بدانى پشت آنها چيست ، با اين حال ، منكر چيزى هستى كه در ميان آنهاست! آيا عاقل، چيزى را كه نمى داند، انكار مى كند؟» .

ملحد گفت : هيچ كس چنين حرفى به من نزده است مگر تو .

تبديل شدن يقين مُلحد به شك

امام صادق عليه السلام فرمود : «تو نسبت به اين امر [وجود خدا] ، ترديد دارى كه شايد درست يا نادرست باشد؟» .

ملحد گفت : شايد چنين باشد .

دلايل وجود خدا

امام صادق عليه السلام فرمود : «آن كه نمى داند ، بر آن كه مى داند ، حجّتى ندارد . بنا بر اين ، جاهل بر عالم ، حجّتى ندارد . اى برادر مصرى ، سخنم را درياب! ما هرگز درباره خداوند ، ترديد نمى كنيم . آيا نمى بينى خورشيد، ماه، شب و روز سر برمى آورند و اشتباه نمى كنند، مى روند و باز مى گردند، ناگزيرند و [ مدار و] مكانى جز [ همين مدار و] مكانشان براى آنها نيست؟ اگر مى توانستند كه بروند و برنگردند ، پس چرا برمى گردند؟ و اگر ناگزير نيستند ، چرا شب ، روز نمى شود و روز ، شب نمى گردد؟ اى برادر مصرى! به خدا سوگند ، تا زمانى كه پايدارند ، ناگزيرند ، و آن كه آنان را ناگزير مى گردانَد ، استوارتر و بزرگ تر از خود آنهاست» .

ملحد گفت : راست گفتى

پرسش هايى در باره خداى مادّى گرايان

آن گاه امام صادق عليه السلام فرمود : «اى برادر مصرى! آن روزگار كه شما بدان اعتقاد داريد [ و خدايش مى دانيد] و مى پنداريد كه آنها را جا به جا مى كند، پس اگر مى برَد، چرا بازشان نمى گرداند؟ و اگر آنها را باز مى گردانَد ، پس چرا آنها را نمى برد؟! جملگى ناگزيرند . اى برادر مصرى! آسمانْ برافراشته و زمينْ در زير است ؛ چرا آسمان بر سر زمين سقوط نمى كند و چرا زمين فرو نمى ريزد تا نه خود را نگاه دارند و نه هر كس را كه بر آنهاست؟»

ايمان آوردن مُلحد

ملحد گفت : سوگند به خدا ، پروردگار و سرورشان آنها را نگاه مى دارد! بدين ترتيب ، آن مرد ملحد ، به دست امام صادق عليه السلام ايمان آورد .

حمران بن اعين به ايشان گفت : فدايت شوم! اگر ملحدان به دست شما ايمان مى آورند ، كافران نيز بيش از اين به دست جدّ شما ايمان آوردند .

سپس آن مُلحد كه به دست امام صادق عليه السلام ايمان آورد ، گفت : مرا از زمره شاگردانت قرار ده .

امام به هشام بن حكم فرمود : «او را نزد خود نگه دار و به او دانش بياموز» .

مُلحد ، مبلّغ شد !

هشام به او دانش آموخت و آن شخص ، معلّم مردم مصر و شام شد و چنان پاكيزه خو شد كه امام صادق عليه السلام از او خشنود گشت .1

-----------

1.التوحيد : ص 293 ح 4 ، الكافى : ج 1 ص 73 ح 1 ، الاحتجاج : ج 2 ص 204 ح 217 ، بحار الأنوار : ج 3 ص 51 ح 25 .

فصل دهم : مناظره امام صادق عليه السلام و ابن مقفّع

اشاره

شخصى از ياران ابو منصور طبيب نقل كرده كه : من و ابن ابى العوجا و عبداللَّه بن مقفّع در مسجد الحرام نشسته بوديم . ابن مقفّع با دستش به محلّ طواف اشاره كرد و گفت :

تنها شايسته نام انسان !

آيا اين مردم را مى بينيد؟ هيچ كدام از آنان نيست كه بتوان نام انسان بر او نهاد ، جز آن بزرگى كه نشسته (يعنى امام صادق عليه السلام) ؛ امّا بقيه مردم ، دنباله رو ديگران و چارپايان اند !

ابن ابى العوجا به او گفت : چگونه نام انسان را از ميان مردم ، تنها بر اين بزرگ مى گذارى؟

ابن مقفّع گفت : من در او چيزى ديده ام كه نزد ديگران نديدم

آزمايش يك ادّعا

ابن ابى العوجا به او گفت : بايد درباره ادّعايى كه درباره وى دارى ، آزمايشى انجام شود .

ابن مقفّع به او گفت : اين كار را نكن . من مى ترسم كه انديشه او، تو را تباه سازد!

گفت : مقصود تو اين نيست ؛ بلكه مى ترسى جايگاهى كه از او براى من توصيف كردى ، نادرست از آب درآيد و انديشه ات در نظرم سست جلوه كند .

ابن مقفّع گفت : اگر چنين گمانى درباره ام دارى ، پس برخيز ، نزد او برو و تا مى توانى ، خود را از لغزشْ نگاه دار ، و عنان اختيار خود به دست او مده كه تو را در بند مى كند . آنچه را به سود يا زيان توست ، مشخّص كن .

مردى ما فوق انسان !

تباه سازد!

گفت : مقصود تو اين نيست ؛ بلكه مى ترسى جايگاهى كه از او براى من توصيف كردى ، نادرست از آب درآيد و انديشه ات در نظرم سست جلوه كند .

ابن مقفّع گفت : اگر چنين گمانى درباره ام دارى ، پس برخيز ، نزد او برو و تا مى توانى ، خود را از لغزشْ نگاه دار ، و عنان اختيار خود به دست او مده كه تو را در بند مى كند . آنچه را به سود يا زيان توست ، مشخّص كن .

گزارش جريان مناظره

گفت : نزدش نشستم . وقتى كسى نزد او جز من نماند ، خودش با من سخن آغاز كرد و گفت : «اگر حقيقت همان باشد كه اينان مى گويند ، كه حقيقت هم گفته آنان (يعنى طواف كنندگان) است ، آنان به سلامت رسته اند و شما هلاك شده ايد ، و اگر حقيقت چنان است كه شما مى گوييد - كه حقيقتْ گفته شما نيست - شما و آنان برابريد» .

به او گفتم : خدايت رحمت كند! مگر ما چه مى گوييم و آنان چه مى گويند؟سخن من و آنان ، يكى است .

فرمود : «چگونه سخن تو و آنان برابر است ، در حالى كه آنان مى گويند : بازگشت و پاداش و كيفرى دارند و معتقدند كه آسمان ، خداوندى دارد و آباد است ؛ ولى شما مدّعى هستيد كه آسمان ، ويران است و كسى در آن جا نيست؟» .

چرا خدا خود را آشكار نمى كند؟ !

ابن ابى العوجا گفت : من فرصت را غنيمت شمردم و به او گفتم : اگر حقيقت چنان است كه اينان مى گويند ، چه مانعى دارد كه خدا خود را براى آفريده هايش آشكار سازد و آنان را به پرستش خود ، فرا خواند ، تا حتى دو تن درباره او اختلاف نكنند ، و ديگر خود را از آنان پوشيده نمى داشت و رسولان را به سوى آنان نمى فرستاد ، و اگر خود ، كارِ هدايت مردم را مستقيماً به عهده مى گرفت ، براى ايمان آوردن به او راهى نزديك تر بود .

خدا پنهان نيست !

به من فرمود : «واى برتو! چگونه كسى كه قدرت خود را در جانت به تو نشان داده ، خود را از تو پنهان نگاه داشته است؟ بودنت از پسِ نبودن ، بزرگى ات از پسِ كوچكى ، توانايى ات از پسِ ناتوانى ، بيمارى ات از پسِ سلامتى و سلامتى ات از پسِ بيمارى ، و خشنودى ات از پس خشم و خشمت از پسِ خشنودى ، غمگين شدنت از پسِ شادى و شاد شدنت از پسِ غم ، محبّت ورزيدنت از پسِ نفرت و نفرتت از پسِ محبّت ، و تصميم گرفتن تو از پسِ سستى ، و سستى تو از پسِ تصميم ، و خواستن تو از پسِ نخواستن و نخواستن تو از پسِ خواستن ، اشتياقت از پسِ بيم ، و بيمت از پسِ اشتياق ،اميدت از پسِ نوميدى ، و نوميدى تو از پسِ اميد و يادآورى آنچه كه در انديشه ات نبود و محو كردن آنچه كه در ذهنت بدان معتقد بودى ، [ همه از خداست] .

و آن چنان قدرت خداوند را در

جانم برايم برشمرد كه من ، توان پاسخگويى به او را نداشتم تا جايى كه پنداشتم خداوند به زودى ميانه من و او پديدار مى شود!1

---------------

1.الكافى : ج 1 ص 74 ح 2 ، التوحيد : ص 125 ح 4 ، بحار الأنوار : ج 3 ص 42 ح 18

فصل يازدهم : مناظره هشام بن حكم و عمرو بن عبيد

اشاره

جمعى از اصحاب امام صادق عليه السلام، از جمله : حُمران بن اَعيَن و محمّد بن نُعمان و هِشام بن سالم و طيّار ، خدمت امام صادق عليه السلام بودند و جمع ديگرى نيز حضور داشتند و هشام بن حكم - كه جوان بود - در ميان آنان حضور داشت . امام صادق عليه السلام خطاب به او فرمود : «اى هشام! به من گزارش نمى دهى كه با عمرو بن عُبَيد، چه كردى و از او چه پرسيدى؟» .

هشام گفت : اى فرزند پيامبر خدا! هيبت شما مرا مى گيرد و از شما شرم دارم و زبانم در برابرتان بند مى آيد .

امام صادق عليه السلام فرمود : «وقتى به شما دستورى مى دهم ، اجرا كنيد» .

اجازه پرسش

هشام گفت : از وضعيت عمرو بن عبيد و مجلس درس او در مسجد بصره ، خبردار شدم . اين امر ، بر من گران آمد و به سوى او ره سپار شدم و روز جمعه به بصره رسيدم و به مسجد بصره رفتم . ديدم جمع بسيارى بر گرد عمرو بن عبيد حلقه زده اند و او پاى جامه پشمىِ سياهى به پا و ردايى به تن داشت و مردم از وى پرسش مى كردند . من از مردم، راه خواستم . برايم راه باز كردند و من رفتم و در انتهاى جمعيت ، دو زانو نشستم . آن گاه گفتم : اى مرد دانشمند!من مردى غريبم . اجازه مى دهى سؤالى بپرسم؟

گفت : آرى .

گفتم : تو چشم دارى؟

جاى پرسش نيست!

گفت : پسرم! اين چه سؤالى است؟ چيزى را كه مى بينى ، چگونه در باره اش مى پرسى؟

گفتم : سؤال من ، همين گونه است

پرسش هايى به ظاهر احمقانه

گفت : بپرس ، پسرم! هر چند پُرسشت احمقانه است .

گفتم : پاسخ سؤالم را بده .

گفت : بپرس .

گفتم : آيا چشم دارى؟

گفت : آرى .

گفتم : با آن ، چه مى كنى؟

گفت : با آن ، رنگ ها و اشخاص را مى بينم .

گفتم : آيا بينى دارى؟

گفت : آرى .

گفتم : با آن ، چه مى كنى؟

گفت : با آن ، بوها را استشمام مى كنم .

گفتم : آيا دهان دارى؟

گفت : آرى .

گفتم : با آن، چه مى كنى؟

گفت : با آن ، مزه ها را مى چشم .

گفتم : آيا گوش دارى؟

گفت : آرى .

گفتم : با آن ، چه مى كنى؟

گفت : با آن ، صدا را مى شنوم .

گفتم : آيا دل دارى؟

گفت : آرى .

گفتم : با آن، چه مى كنى؟

گفت : به وسيله آن، آنچه را بر اين اندام ها و حواس، وارد مى شود، تمييز مى دهم .

گفتم : آيا با وجود اين اندام ها ، از دل، بى نيازى نيست؟

گفت : نه .

گفتم : چگونه نه، در حالى كه اين اندام ها صحيح و سالم هستند؟

نقش قلب در بدن

گفت : پسرم! اين اندام ها هر گاه در چيزى كه بوييده يا ديده يا چشيده و يا شنيده اند ، شك كنند ، آن را به دل، ارجاع مى دهند و دل ، يقين حاصل مى كند و شك را از بين مى برد .

به او گفتم : پس خداوند ، دل را در حقيقت، براى [رفع] شكّ اندام ها گذاشته است؟

گفت : آرى .

گفتم : پس وجود دل ، لازم است وگر نه ، اندام ها به يقين نمى رسند؟

گفت : آرى .

به او گفتم : اى ابو مروان! پس خداوند - تبارك و تعالى - كه اندام هاى تو را به

حال خود رها نكرده - بلكه براى آنها پيشوايى قرار داده است تا بر دريافت هاى صحيحِ آنها صحّه بگذارد و به آنچه در آن شك شده است ، يقين كند - [آيا] اين همه مخلوق را در سرگردانى و شك و اختلاف ، رها مى سازد و برايشان پيشوايى كه شك و سرگردانى شان را به او ارجاع دهند ، قرار نمى دهد، در صورتى كه براى اندام هاى تو، پيشوايى قرار داده است تا سرگردانى و شكّ خود را به او ارجاع دهى؟!

تو هشام بن حَكَمى؟!

عمرو، خاموش ماند و چيزى به من نگفت . سپس رو به من كرد و گفت : تو هشام بن حَكَمى؟

گفتم : خير .

گفت : از همنشينان اويى؟

گفتم : خير .

گفت : پس اهل كجايى؟

گفتم : از اهالى كوفه .

گفت : پس تو ، خود او هستى!

آن گاه ، مرا در آغوش كشيد و به جاى خود نشانيد و خودش از جايش برخاست و تا زمانى كه من نشسته بودم ، ديگر سخنى نگفت .

خنده امام عليه السلام!

وقتى سخن هشام به اين جا رسيد ، امام صادق عليه السلام خنديد و فرمود : «اى هشام! اين مطالب را چه كسى به تو آموخته است؟» .

هشام گفت : مطالبى است كه از خود شما آموخته بودم و آنها را به هم ربط دادم .

امام فرمود : «به خدا سوگند كه اين مطلب ، در كتاب هاى ابراهيم عليه السلام و موسى عليه السلام آمده است» .1 .

----------

1.الكافى : ج 1 ص 169 ح 3 ، ترجمه از دانش نامه عقايد اسلامى : ج 6 ص 281 ح 100 .

فصل دوازدهم : مناظره الهى و مادّى

اشاره

مناظره الهى و مادّى 1 مادّى : اجازه مى دهيد كه هر چه مى خواهم ، بگويم ؟

الهى : هر چه مى خواهى ، بگو . ----------

1.اين مناظره ، از كتاب مغز متفكر جهان شيعه (نوشته بيست و پنج تن از دانشمندان و اساتيد دانشگاه هاى جهان، ترجمه آقاى ذبيح اللَّه منصورى ) اقتباس و تلخيص شده است و پاورقى هايى كه با علامت «م » مشخص گرديده ، از آقاى ذبيح اللَّه منصورى است . بر اساس آن چه در كتاب ياد شده آمده اين مناظره بين امام صادق عليه السلام و شخصى به نام ابو شاكر صورت گرفته است و به همين جهت آن را در ادامه مناظرات امام صادق عليه السلام آورديم ، ليكن با توجه به اين كه در منابع حديثى چنين چيزى وجود ندارد ، نمى توان آن را به امام صادق عليه السلام نسبت داد ؛ ليكن در مناظره هاى علمى و اعتقادى، آنچه مهم است ، محتواى مناظره است و نه طرف هاى آن، و لذا با عنايت به آموزنده بودن مضمون اين مناظره ، براى حل

مشكل انتساب آن به امام، از عنوان «الهى» و «مادّى» براى معرفى كردن طرف هاى آن استفاده كرديم . يادآور مى شود اين مناظره ها در متن فرانسوى كتاب نيز موجود نيست و چنان كه آشنايان با ترجمه هاى مرحوم ذبيح اللَّه منصورى گفته اند ، چنين افزايش هايى در ترجمه هاى وى ، كم نيست (شبه خاطرات ، على بهزادى ، ج 3 ، ص 645 - 648) .

افسانه خداپرستى

مادّى : تو چرا شاگردان و شنوندگان ديگرِ خود را با افسانه فريب مى دهى ؟

الهى : با كدام افسانه؟

مادّى : آنچه درباره خدا مى گويى ، چيزى جز افسانه نيست و تو با افسانه سرايى مى خواهى مردم را به پذيرفتن چيزى كه نيست، وا بدارى .

حس ، تنها راه شناخت

مادّى - ادامه داد :

هر چه وجود دارد، با يكى از حواس پنجگانه مى توان به وجود آن پى برد . بنابراين به دليل اين كه ما با هيچ يك از حواس نمى توانيم خدا را درك كنيم، خدايى وجود ندارد .

ممكن است بگويى : هر چند انسان نمى تواند با حواس پنجگانه خدا را درك كند، ولى با حواس باطنى مى تواند به وجود او پى ببرد .

اين سخن هم درست نيست ؛ زيرا استفاده [از حواس باطنى ، ]وابسته به استفاده از پنج حس ظاهرى است . اگر توانستى در ذهن خود چيزى را مجسّم كنى كه در تجسّم آن ، يك يا چند حس ظاهرى دخالت نداشته باشد!

وقتى تو شكل يك دوست غائب را در ذهن خود مجسّم مى كنى، اگر حس بينايى تو نباشد ، امكان ندارد او را ببينى و اگر حس شنوايى تو نباشد ، امكان ندارد صدايش را بشنوى . وقتى دست او را در دست مى گيرى ، از حس لامسه خود استفاده مى كنى، و گرنه نمى توانى در باطن، دست او را لمس كنى .

پس تمام احساسات باطنى ، وابسته به احساسات پنجگانه ظاهرى است و هرگاه اين احساسات نباشد، هيچ چيز قابل درك نيست . بنابراين اگر بگويى : من خدا را با احساسات باطنى درك مى كنم، من گفته تو را نمى پذيرم .

ممكن است بگويى : كه خداوند را

با عقل درك مى كنم ، نه با حس ظاهر و باطن .

اين هم درست نيست ؛ زيرا عقل هم بدون حواس پنجگانه نمى تواند چيزى را درك كند . اگر توانستى به وسيله عقل ، بدون كمك گرفتن از يك يا چند حس، وجود چيزى را ثابت كنى ، من مى پذيرم كه تو مى توانى با عقل خود پى به وجود خدا ببرى!

خدايى كه تو مردم را به آن دعوت مى كنى ، چيزى نيست جز آنچه از قوه خيال تو بيرون آمده است . تو در خيال خود ، موجودى را تصوّر كرده اى و او را به شكل خود در آورده اى و چون خود حرف مى زنى و غذا مى خورى و مى خوابى، تصوّر مى كنى كه او حرف مى زند و غذا مى خورد و مى خوابد، و براى اين كه نفوذ خود را حفظ كنى ، او را به كسى نشان نمى دهى و مى گويى كه او ديده نمى شود و ديده نخواهد شد و از مادر زاييده نشده است و كسى از صُلب او به وجود نخواهد آمد .

صَنَم هندوها

مادّى : خداى تو كه ديده نمى شود ، مانند صنم مقنع هندوهاست . در هندوستان يك بت وجود دارد كه جلوى آن ، يك پرده كشيده اند و هيچ كس آن بت را نمى بيند و متولّيان ، به هندوها مى گويند : آن بت هرگز خود را به افراد نشان نمى دهد ؛ زيرا مى داند كه پس از ديدنِ او فوراً خواهند مُرد .

تو مى گويى كه اين جهان را خدا آفريده است، آن هم خدايى كه ديده نمى شود و صدايش را نمى توان شنيد و فقط يك نفر ، صداى او را شنيده و آن هم پيامبر

است .

پيدايش خود به خودى هستى

مادّى : ولى من مى گويم كه جهان را كسى نيافريده و به خودى خود به وجود آمده است .آيا علف صحرا را كسى مى آفريند ؟ آيا مورچه و پشه را كسى مى آفريند؟ ... مگر نه اين است كه اين موجودات به خودى خود به وجود مى آيند ؟

من فريب تو را نمى خورم و افسانه ات را درباره خدايى كه ديده نمى شود ، نمى پذيرم . من خدايى را مى پرستم كه بتوانم با دو چشم خود ، او را ببينم و با دو گوش خود ، صدايش را بشنوم و اگر صدا ندارد ، با دو دست ، او را لمس نمايم .

چرا تو با اين افسانه ها مردم را گمراه مى كنى و چرا نمى گذارى كه مردم ، واقعيت را بپرستند ، نه افسانه را ؟

آفريدگار، ما هستيم، نه خدا . من ، خداى خود را با دست هايم مى تراشم و به وجود مى آورم و تو ، خداى خود را از پندارت به وجود مى آورى

آخرين سخن

در تمام مدّتى كه ابوشاكر سخن مى گفت ، امام حتى يك بار هم چيزى نگفت . شاگردان امام كه حضور داشتند ، دو سه بار خواستند چيزى بگويند ؛ ولى امام به آنها اشاره مى كردند كه ساكت باشيد .

سخنان ابوشاكر تمام شد ؛ ولى امام همچنان ساكت بود . گويا منتظر بود باز هم اگر مطلبى دارد، بگويد . چند لحظه گذشت .

الهى : سخنت تمام شد ؟

مادّى : آخرين حرف من ، اين است كه تو شناخت خداى ناديده را وسيله اى براى رسيدن به رياست و ثروت و خوشگذرانى قرار داده اى و ديگر ، سخنى ندارم .

پاسخ به انتقادها

الهى : اينك كه سخن تو تمام شد ، پاسخ انتقادهاى تو را مى دهم ؛ ولى جواب را از آخرين قسمت انتقادها شروع مى كنم :

گفتى من از اين جهت ، مردم را به خداپرستى دعوت مى كنم كه به وسيله فريب دادن آنها داراى نفوذ و ثروت شوم و خوشگذرانى نمايم .

اگر زندگى من مانند خليفه ( زمامدار وقت ) بود، اين اتّهامْ درست بود و انتقاد تو به جا ؛ ولى خودت امروز در اين جا غذاى روز مرا ديدى و مشاهده كردى كه چند لقمه نان خالى است . از تو دعوت مى كنم كه امشب به خانه من بيايى تا غذاى شب مرا هم ببينى و مشاهده كنى اثاث خانه من چيست؟

اگر من خواهان جمع آورى ثروت بودم تا [ به گفته تو ، ]زندگى را به خوشى بگذرانم ، لزومى نداشت كه از راه تبليغ خداپرستى به اين مقصد برسم، من مى توانستم از راه كيمياگرى ثروتمند گردم و يا مى توانستم از راه بازرگانى سرمايه دار شوم، خصوصاً كه

اطلاعات من راجع به اوضاع كشورهاى ديگر ، بيش از بازرگانان است و مى دانم كه در هر كشور ، چه نوع كالايى توليد مى شود و كدام يك را مى توان به كشورهاى ديگر برد تا سود [ بيشترى ] به دست آيد .

از بازرگانان اين شهر بپرس كه : در اصفهان و ارزنة الروم و كيليكى ، چه نوع كالايى توليد مى شود كه خريد آن از لحاظ تجارى براى بازرگانى كه آنها را وارد جزيرةالعرب مى نمايد ، سود دارد ؟

من تصوّر نمى كنم كه آنها بتوانند به تو پاسخ بدهند ؛ براى اين كه بازرگانان اين جا ، فقط كالاهاى ممالك شام و مصر و جزيره و بين النهرين را مى شناسند1 و از كالاهاى ممالك ديگر كه وارد كردن آنها به جزيرةالعرب

--------

1.مقصود از جزيره ، قسمت شمالى بين النهرين است. چون در قديم ، رودخانه ها اين قسمت را از سه طرف احاطه مى كردند، عرب ها نام «جزيره» را بر آن نهاده بودند .(م )

---------

سود دارد ، بى اطلاع هستند ؛ ولى من مى دانم در كشورهاى خارجى چه كالاهايى وجود دارد كه مى توان آنها را به اين جا آورد و فروخت و سود برد، و نيز مى دانم كه آن كالاها را از چه راهى بايد وارد نمود كه هزينه حمل آنها ، كمتر باشد .

تو گفتى من از تبليغ خداپرستى قصد فريب دادن مردم را دارم تا به ثروت برسم . در پاسخ تو مى گويم : از روزى كه من مردم را تبليغ مى كنم تا امروز ، از هيچ كس ، غير از هداياى كوچك ، آن هم از نوع ميوه دريافت نكرده ام . تصديق مى كنى كه كسى يك عمر ، مردم را تبليغ به

خداپرستى نمى كند تا در عوض در هر سال چند دانه انار و مقدارى خرماى نوبَر دريافت نمايد!

شنيده ام پدرت مرواريدفروش بوده و شايد تو در كودكى ، زير دست پدر ، مرواريد را شناخته باشى ... من انواع جواهر را مى شناسم و گوهرى نيست كه آن را نشناسم و ارزش آن را ندانم .

اگر من مى خواستم زراندوزى كنم ، نيازى نبود كه از راه دعوت به خداپرستى به اين هدف برسم . مى توانستم از راه جواهرفروشى توانگر شوم .

مى دانى چند نوع زمرّد وجود دارد ؟

مادّى : نه .

الهى : مى دانى چند نوع ياقوت وجود دارد ؟

مادّى : خير .

الهى : مى دانى الماس چند نوع است، و داراى چند رنگ است ؟

مادّى : خير .

الهى : من انواع الماس ها را مى شناسم و از بهاى هر نوع آن اطلاع دارم ، بدون اين كه جواهرفروشى كرده باشم .

مى دانى درخشندگى الماس از چيست؟

مادّى : نه من الماس فروش بوده ام و نه پدرم تا بدانم .

الهى : درخشندگى الماس در اثر تراش است . آيا مى دانى الماس چگونه به دست مى آيد ؟

مادّى : نه .

الهى : الماس در بستر رودخانه ها و نهرها به دست مى آيد ...1 اين مطالب را از اين جهت برايت گفتم تا بدانى كه اگر من قصد جمع آورى ثروت را داشتم ، مى توانستم از راه جواهرفروشى [ يا از راه هاى قبلى ]ثروتمند شوم ---------- 1.امروزه نيز ، الماس از چشمه سارها و نهرها و رودخانه ها به دست مى آيد و هر نقطه از قاره آفريقا كه الماس از آن به دست مى آيد ، بستر خشك رودخانه هاى قديمى بوده و فقط الماس كوه هاى اورال در روسيه از اين قاعده مستثنى است ،

كه آن هم الماس واقعى نيست .(م )

اعتقاد به ناديده ها

الهى : اكنون به پاسخ قسمتى ديگر از انتقادها - كه اساس انتقادهاى توست - مى پردازم :

گفتى من افسانه سرايى مى كنم و مردم را دعوت به پرستش خدايى مى كنم كه ديده نمى شود .

تو كه منكِر خداى ناديده اى، آيا مى توانى درون خود را ببينى ؟

مادّى : نه .

الهى : اگر مى توانستى درون خود را ببينى ، [ ديگر ]نمى گفتى : چون خدا را نمى توان ديد، عقيده به خدا افسانه است .

مادّى : ديدن درون، چه ربطى به پرستش خدايى دارد كه نيست؟

الهى : تو مى گويى چيزى كه ديده نشود و صدايش قابل شنيدن نباشد و قابل لمس كردن، يا بوييدن و يا چشيدن نباشد ، وجود ندارد و چون وجود ندارد ، قابل پرستش نيست ؟

مادّى : آرى ؛ مطلب من همين است .

حركت خون

الهى : آيا تو صداى حركت خون را در بدن خود مى شنوى ؟

مادّى : نه! مگر خون در بدن حركت دارد ؟

الهى : آرى . آيا تو بوى حركت خون را در بدن خود استشمام مى نمايى ؟

مادّى : خير .

الهى : خون ، هر چند دقيقه يك بار در تمام بدن تو حركت مى نمايد و اگر حركت خون به مدّت چند دقيقه در بدن تو متوقف شود ، خواهى مُرد .

مادّى : من نمى توانم حركت خون را در بدنم بپذيرم .

الهى : آنچه تو را از پذيرفتن حركت خون در بدن جلوگيرى مى كند، جهل (نادانى) است و عيناً همين جهل است كه مانع از پذيرفتن خداى يگانه مى گردد

فعاليت سلولهاى زنده

الهى : آيا تو از مخلوقاتى كه خداوند آفريده و آنها را در بدن تو به كار گمارده و تو در نتيجه كار آنها زنده هستى ، اطلاع دارى ؟

مادّى : خير .

الهى : چون تو تنها آنچه را مى بينى ، وجودش را باور مى كنى، نمى توانى از وجود آنها آگاه گردى .

اگر دانشمند شوى ، خواهى دانست كه در وجود تو ، آن قدر موجودات زنده هست كه شماره آنها به اندازه شماره ريگ هاى بيابان است . آنها در كالبد تو به وجود مى آيند و رشد مى كنند و داراى اولاد مى شوند و بعد از مدّتى ، از كار مى افتند ؛ ولى تو نه آنها را مى بينى، نه صدايشان را مى شنوى، نه مى توانى آنها را لمس نمايى و نه بوى آنها را استشمام كنى و نه مى دانى كه داراى چه مزه اى هستند . آنها به وجود مى آيند و رشد مى كنند و مى ميرند تا تو زنده بمانى ... .

تو تصوّر مى كنى كه به خاطر روشنفكرى ، وجود آنها را انكار مى كنى ، در صورتى كه علت انكار آنها نادانى و نفهمى است .

اگر تو خود را مى شناختى و مى دانستى كه در وجود تو چه مى گذرد ، نمى گفتى : چون من خدا را نمى بينم ، وجودش را نمى پذيرم و خداى يگانه ناديده را افسانه مى دانم .

حركت اتم در درون سنگ

الهى : آيا اين سنگ را مى بينى كه در پاى اين ايوان كار گذاشته اند ؟ تو آن را جامد و بى حركت مى پندارى ؛ چون چشم تو حركت آن را نمى بيند، و هر كس به تو بگويد كه در اين سنگ حركاتى وجود دارد كه حركات ما كه در اين جا جمع هستيم ، در برابر آن ، چون سكون است، گفته اش را نمى پذيرى و مى گويى كه افسانه سرايى مى كند و خود را هم مردى عاقل به شمار مى آورى ، غافل از اين كه چون نادان هستى ، نمى توانى به حركت درون اين سنگ پى ببرى و شايد روزى برسد كه بر اثر توسعه علم، مردم بتوانند حركت درون سنگ را ببينند1

-------------

1.آن روز ، امروز است و مجلّه علم (Science) چاپ آمريكا به تاريخ ژوئن 1973 نوشته است كه توانسته اند با عكس بردارى به وسيله اشعه ليزر ، براى اوّلين بار ، حركت مولكول ها را به طور وضوح ببينند و اتم هاى هر مولكول را به طور مفروض مشاهده كنند .(م )

بطلان فرضيّه حيات خود به خودى

الهى : اى ابوشاكر! تو گفتى : هر چه در اين جهان به وجود مى آيد ، همانند علف خودرو به خودى خود ايجاد مى شود و آفريدگار ندارد ؛ اما فكر نكردى كه علف در صحرا تا وقتى تخم نداشته باشد [ و شرائط روئيدن آن فراهم نگردد ] ، نمى رويد .

اگر تو اهل دانش بودى، مى دانستى كه حكمت نمى پذيرد پديده اى به خودى خود موجود شود ؛ بلكه نيازمند به آفريدگار است، خواه آن پديده جماد باشد ، يا گياه و حيوان .

اگر دانشمند بودى، مى دانستى كه در بين حكماى مكتب هاى مختلف ، حتى يك نفر هم وجود نداشته كه به آفريدگار

معتقد نباشد . آنچه به ظاهر موجب مى شود كه تصوّر گردد بعضى از حكما به خالق عقيده نداشته اند ، اين است كه آفريدگار را به نامى غير از «اللَّه ( خدا ) » خوانده اند ، و گرنه حتى آنهايى كه به طور كلّى خدا را انكار كرده اند ، باز در حكمت خود، به مبدأى عقيده دارند و نمى توانند از عقيده داشتن به مبدأ ، بى نياز باشند .

--------

2.نهايت چيزى كه مادّيين مى گويند ، اين است كه : موجودى به نام مادّه يا انرژى ، هميشه در جهان وجود داشته كه مبدأ هستى با شكل فعلى گرديده است. بنابراين ، مادّيين نيز به «خدا» ، يعنى موجودى كه هميشه وجود داشته و جهان هستى را با شكل فعلى به وجود آورده ، معتقد هستند . چيزى كه هست ، مى گويند : پديدآورنده جهان هستى با اين شكل علمى و حساب شده ، موجودى فاقد عقل و شعور و اراده به نام «انرژى » است . بنابراين ، تفاوت خداپرست و مادّى ، در اين است كه اوّلى معتقد به خدايى با شعور و اراده ، و دومى معتقد به خدايى بى شعور و اراده (مادّه يا انرژى ) است ، هر چند هر دو معتقد به خدايند .

انكار خدا از نادانى است

الهى : انكار آفريدگار از نادانى است و نه دانايى . انسان عاقل ، اگر تنها براى چند دقيقه، نظام بدن را در نظر بگيرد، مى فهمد كه اين نظامِ بى كم و كاست و دائمى ، يك ناظم دارد و همان كس كه اين جهان را به وجود آورده ، ناظم آن است .

اى ابوشاكر! تو به من گفتى كه

تو و من، هر دو ، خداى خود را مى سازيم و منظورت از اين گفته ، اين بود كه خداى ما به وسيله خود ما ساخته مى شود، با اين تفاوت كه تو خداى خود را با ابزار نجّارى با چوب مى سازى و يا با ابزار حجّارى از سنگ مى تراشى و من ، خداى خود را از انديشه ام به وجود مى آورم .

خداپرستى ، موهوم پرستى نيست

الهى : بين خداى من و تو يك تفاوت بزرگ هست و آن ، اين كه : پيش از آن كه تو ابزار نجّارى يا حجّارى را به دست بگيرى و شروع به كار كنى، خداى تو وجود ندارد ؛ ولى خداى من قبل از اين كه من انديشه خود را به كار بيندازم ، وجود دارد .

من خداى خود را از انديشه خود بيرون نياورده ام ؛ چون خداى من، پيش از انديشه من وجود داشته است . كارى كه من كرده ام و مى كنم ، اين است كه با به كار انداختن انديشه خود، خدا را بهتر مى شناسم و به عظمت او بيشتر پى مى برم .

هنگامى كه تو به صحرا مى روى و يك كوه بزرگ را مى بينى و در صدد بر مى آيى كه آن را بهتر بشناسى ، آيا من مى توانم بگويم كه تو با دست خود ، آن كوه را به وجود آورده اى و يا به وسيله انديشه ات آن را ساخته اى ؟

كوه ، قبل از تو وجود داشته و بعد از تو نيز خواهد بود و تو تنها مى توانى آن را بهتر بشناسى . تازه ، اين شناسايى هم محدود به ميزان معرفت توست .

تو نمى توانى كوه را به خوبى بشناسى ؛ چون دانايىِ تو به اندازه اى

نيست كه بتوانى به مبدأ پيدايش آن پى ببرى و بفهمى كه پايان آن ، چه وقت است و از چه موادى تشكيل شده و در ميان آن و يا در اعماق آن ، چه معادنى وجود دارد و آن معادن چه فوايدى براى انسان دارند .

اگر تو آن قطعه سنگ را كه از آن ، بت مى تراشى ، مى شناختى ، به اين آسانى منكِر وجود خداوند نمى شدى و [ به من ] نمى گفتى كه من خداى خود را از انديشه ام به وجود آورده ام . تو ، چون سنگ را نمى شناسى ، تصوّر مى كنى كه او مطيع دست هاى توست و تو مى توانى آن را به هر شكلى كه ميل دارى ، بتراشى، در صورتى كه اين سنگ از آن جهت قابل تراش است كه خداوند [ در هنگامى كه ابتداى آن را نمى توان شناخت ،] آن را از يك مايع [ خاصى ] به وجود آورده است، تا اين كه تو امروز مى توانى آن را بتراشى ، و گرنه چون شيشه در دست هاى تو مى شكست .

مادّى : مگر سنگ ، از مايع ساخته شده است ؟

الهى : آرى .

ابوشاكر قاه قاه خنديد ، به طورى كه يكى از شاگردان امام ، خشمگين شد و خواست به او پرخاش نمايد ؛ ولى امام مانع شد و گفت : بگذار بخندد .

مادّى : من ، از اين جهت مى خندم كه تو مى گويى سنگ با آن سختى اش ، از آب ساخته شده است!

الهى : من نگفتم كه سنگ از آب ساخته شده ؛ بلكه گفتم سنگ در آغاز ، مايع بوده است .

مادّى : مگر چه فرقى مى كند؟ مايع ،

همان آب است .

الهى با شكيبايى اظهار كرد : چيزهايى وجود دارد كه مايع اند ؛ ولى آب نيستند، و يا [ اگر آب باشند ،] آب خالص نيستند .

سنگ هم در آغاز ، مايع بود ؛ اما نه چون آب، هرچند مانند آب ، روان بود و حرارتى زياد از آن برمى خاست و قدرت خداوند، رفته رفته از حرارت آن مايع كاست و به قدرى سرد شد كه به شكل جامد در آمد و اگر در معرض حرارت زياد قرار بگيرد ، تغيير شكل مى دهد و باز به شكل مايع در مى آيد .

آيا خدا در درون موجودات است ؟

مادّى : آيا خداوند يكتاى ناديده، در درون سنگ است ؟

الهى : در درون همه چيز و در همه جا هست .

مادّى : عقل من نمى تواند اين را بپذيرد كه چيزى كه ديده نمى شود ، در همه جا باشد .

الهى : آيا عقل تو قبول نمى كند كه هوا (كه ديده نمى شود) در همه جا هست؟1

مادّى : هر چند هوا ديده نمى شود ، اما مى توان آن را به طورى كه گفتى ، هنگام وزش باد حس كرد ؛ ولى خداى تو را نمى توان حس نمود .

الهى : آيا هنگامى كه باد نمى وزد ، تو مى توانى وجود هوا را حس كنى ؟

مادّى : خير .

-----------

1.اين استدلال ، بر اساس مبناى خصم (طرف مناظره) است .

----------

الهى : تصديق مى كنى كه آنچه نمى بينى و حس نمى كنى ، در همه جا هست ؟

مادّى : آرى .

الهى : خدا هم از اين جهت [ كه ديده نمى شود و همه جا هست از باب مثال] ، اين طور است . اين كه مى گويم [ از باب مثال] ، براى اين است

كه بين هوا - كه از عناصر است و آفريده شده - با آفريدگار ، از لحاظ ماهيت ، شباهتى وجود ندارد ...

نقش خداپرستى در زندگى انسان

امام پس از مقدارى صحبت، سخن را به نقش خداپرستى در زندگى انسان كشاند :

الهى : حالِ كسى كه در زندگى ، خدا را نمى پرستد ، مانند كسى است كه در يك لحظه حس بينايى و شنوايى و بساوايى را از دست بدهد . او نمى داند كه به كجا برود و چه بكند و بر چه چيزى تكيه نمايد ؟1

نقش خداپرستى در زندگى ، آن قدر ضرورى است كه در زندگى جانوران نيز پرستش هست و آنها هم از پرستش خداوند ، بى نياز نيستند و اگر ما زبان آنها را مى فهميديم ، مى توانستيم درك كنيم كه آنها نيز خدا را مى پرستند . ----------

1.زيرا جهان منهاى خدا ، كالبدى است بى روح و بى شعور و بى هدف و به همين خاطر ، دانشمندانى كه جهان بينى مادّى دارند (مانند سارتْر) هستى را بى معنا و فاقد شعور معرفى مى كنند . روى اين اساس، انسان هم كه جزئى از جهان هستى است ، نمى تواند هدف داشته باشد و لذا مى بينيم كه بشر قرن بيستم ، در اوج ترقّى علم و صنعت، فلسفه اش به پوچى منتهى مى شود .

خداپرستى جانوران و گياهان

الهى : ... من نمى گويم كه جانوران از لحاظ پرستش خداوند، عقيده اى مانند ما دارند ؛ ولى ترديد ندارم كه آنها مطيع قواعد يك مبدأ هستند و از آن قواعد ، صميمانه اطاعت مى كنند .

حتى گياهان هم خدا دارند و با شعور گياهى خود، از احكام خداوند پيروى مى نمايند ، و گرنه به اين صورت كه مى بينى ، داراى زندگى منظم نبودند . در ميان يكصد و پنجاه طبقه گياهان 1 كه خداوند به وجود آورده و هر طبقه به انواعى تقسيم

مى شود، يك گياه را نمى بينى كه زندگى نامنظم داشته باشد .

من مى دانم كه تو نمى توانى اينهايى را كه من مى گويم ، بپذيرى و شايد نمى توانى آنچه را مى گويم ، بفهمى ؛ زيرا براى درك بعضى از مسائل ، لازم است حداقل مقدمات علم را طى كرد تا عقل آدمى قدرى پرورش يابد و نيرومندتر از دوره نادانى شود و آماده براى فهم بعضى از مسائل گردد

---------

1.امروز هم علم گياه شناسى، گياهان را به يكصد و پنجاه طبقه بزرگ تقسيم مى كند و هر طبقه داراى انواع و دسته هايى است . (م)

خداپرستى جمادات

الهى : من مى گويم : نه فقط جانوران و گياهانْ با شعور حيوانى و گياهى خود، خداوند را مى پرستند ، بلكه جمادات هم با شعور جمادى، خداپرستند2 و اگر چنين نبود ، زندگى جمادى آنها مختل مى شد و ذرات جماد ، از هم مى پاشيدند .

اين روشنايى كه مبدأ آن خورشيد است نيز خدا را مى پرستد ؛ چون از قواعدى كه خداوند براى آن مقرّر كرده ، اطاعت مى نمايد، و اطاعتش آن قدر دقيق و منظم است كه از دو عامل متضاد به وجود مى آيد و هيچ يك از آن دو

----------

2.اشاره است به آيه : (وَ إنْ مِن شَى ءٍ إلّا يُسبِّح بِحَمدِه و لكنْ لاتَفقَهون تَسبيحَهم) (اسراء ، آيه 44 ).

-----------

عامل روشنايى ندارد ؛ ولى بعد از اين كه با هم بياميزند ، روشنايى به وجود مى آيد .1

اگر تنها به اندازه يك لحظه توجّه خداوند از اداره امور جهان به چيز ديگر معطوف شود، جهان و هر چه در آن است ، از بين خواهد رفت ، يعنى مبدّل به چيزهاى ديگر خواهد شد ؛ زيرا هيچ چيز

از بين رفتنى نيست .

ولى توجّه خداوند هرگز از اداره امور دنيا به چيز ديگرى معطوف نمى شود ؛ زيرا جهان بر اساس قواعد ثابت و هميشگى اداره مى شود . دانايى مطلق خداوند موجب گرديده كه هر قاعده اى كه براى اداره امور جهان وضع كرده ، هميشگى باشد و كلّيه اين قواعد بر اساس مصالح اند و قاعده اى وجود ندارد كه در آن ، مصلحتى وجود نداشته باشد .

----------

1.مجلّه علم و زندگى نقل كرده كه : به وجود آمدن روشنايى در مرحله نهايى ، ناشى است از ادغام يك اتم از مادّه با يك اتم از ضدّ مادّه .( م )

فلسفه مرگ

الهى : يكى از قواعدى كه در نظر افراد نادان ، بدون مصلحت و حتى زيانبار جلوه مى نمايد ، مرگ است ؛ ولى مرگ آدمى ، بر اساس مصلحت است و اگر مرگ نباشد نوع بشرْ منقرض خواهد شد و دانشمندانى كه در قديم، در صدد بر آمدند تا مرگ را از بين ببرند ، اشتباه مى كردند و من به دانشمندان آينده توصيه مى كنم كه در صدد بر نيايند تا مرگ را از بين ببرند .2

چند لحظه فكر كن . فرضاً مرگ [طبيعى ]وجود ندارد و آدمى مى داند كه هميشه زنده خواهد بود . در اين صورت ، ستمگران در صدد برمى آيند كه

-----------

2.فرمايش امام عليه السلام ما را به ياد الكسيس كارل انداخت كه مى خواست مرگ را از بين ببرد و در آن راه ، گام هاى مؤثّرى هم برداشت؛ ولى بعد پشيمان شد و كارهاى مربوط به از بين بردن مرگ را ترك نمود .(م )

------------

اموال ديگران را تصاحب كنند تا در زندگى نامحدود خود ،

پيوسته ثروت داشته باشند و چون ضعفا در مقام مبارزه با آنها برآيند، آنها را نابود مى سازند و چون نيرومند بودن، نسبى است، افرادى كه داراى قدرت بيشتر هستند، نيرومندانِ درجه دوم را نابود مى كنند و سپس بين نيرومندانى كه در يك درجه اند ، پيكار شروع مى شود تا بالاخره آن كه از همه نيرومندتر است ، باقى مى ماند و به فرض، آن شخص هرگز نميرد و تا پايان جهان باشد ، نوع بشر منقرض گرديده است .

و اگر فرضاً در صورت نبودن مرگ، نوع بشر از بين نرود، در مدّتى كوتاه - كه شايد از چندين صد سال تجاوز نكند - شماره انسان ها آن قدر زياد مى شود كه نوع بشر نه فقط تمام جانوران را مى خورد، بلكه براى رفع گرسنگى ، همنوع خويش را نيز خوراك خود مى كند .

مادّى : گفتار تو درباره مرگ ، مرا حيران كرد!

الهى : براى چه ؟

مادّى : از گفتار شما اين طور فهميده مى شود كه ما هر چه زودتر بايد خودكشى كنيم ؛ زيرا مصلحت خداوند ، اين است كه آدمى بميرد . بنابراين هر چه زودتر، بهتر !

مرگ هاى ناگهانى

الهى : كسى كه خودكشى مى كند ، بر خلاف قانون خداوند عمل مى نمايد ؛ زيرا خداوند [ به خاطر مصالحى كه فلسفه آفرينش بشر است ،] به ما دستور داده كه در حفظ جان خود بكوشيم، و يكى از راه هاى حفظ جان ، اين است كه در خوردن و نوشيدن ، افراط نكنيم ؛ زيرا در اين صورت ، انسان عمر طبيعى خود را به انتها نمى رساند، و به همين جهت جدّ من فرمود : «شكم خود را قبر جانوران نكنيد »

.

مادّى : مقصود از اين سخن چيست ؟

الهى : يعنى از خوردن گوشت زياد بپرهيزيد .

مادّى : من گوشت دوست دارم و نمى توانم از خوردن آن اجتناب كنم .

الهى : نفرموده كه به طور كلّى گوشت نخورى . از زياد خوردن آن پرهيز نما .

مادّى : چرا ؟

الهى : براى اين كه خوردن گوشت زياد ، در بعضى از اشخاص موجب مرگ ناگهانى (سكته) مى شود .

مادّى : اين اوّلين بار است كه چنين حرفى را مى شنوم!

الهى : نگفتم كه خوردن گوشت ، موجب مرگ ناگهانى است ؛ بلكه گفتم زياد گوشت خوردن ، آن هم در بعضى از افراد [ كه مزاجشان آمادگى دارد ، موجب آن مى شود] . بنابراين ، ممكن است كسى گوشت زياد بخورد و به مرگ ناگهانى نميرد .

مادّى : مقصود شما از مرگ ناگهانى (سكته) چيست ؟

الهى : شخص ، به ظاهر سالم است ؛ ولى واقعاً بيمار . ناگهان بيهوش مى شود و مى ميرد .

مادّى : آيا ممكن است كه انسان به ظاهر ، سالم و در واقع ، بيمار باشد ؟

الهى : آرى . كسانى هستند كه واقعاً بيمارند ؛ ولى در خود اثرى از آن احساس نمى كنند .

مادّى : من نمى توانم بپذيرم كه انسان بدون اين كه [ ظاهراً ]بيمار شود ،

[ ناگهان] بميرد . آرى ؛ ممكن است كه در جنگ يا نزاعى ديگر كشته شود .

الهى : تو تا چيزى را نبينى ، وجودش را نمى پذيرى و چون تا امروز نديده اى كه كسى به مرگ ناگهانى بميرد ، باور نمى كنى كه آدمى [ بدون اين كه ظاهراً بيمار باشد ،] ممكن است ناگهان بميرد ؛ ولى بدان كه

سه گونه مرگ ناگهانى وجود دارد : يكى ناشى از مغز، ديگرى ناشى از قلب ، و سومى ناشى از خون .1

مادّى : چرا مغز و قلب و خون ما، يك مرتبه ما را نابود مى كنند ؟

الهى : هر نوع مرگ ناگهانى ، در مرحله آخر ، ناشى از غلظت خون است و غلظت خون هم ناشى از خوردن گوشت زياد و ساير غذاهاى قوّت دار است ، در صورتى كه در خوردن آن افراط نمايند .

بعد از اين كه خونْ غليظ شد ، عوارض مرگ ناگهانى در مغز، يا قلب و يا در خود خون به وجود مى آيد و انسان را نابود مى سازد .

در ميان قبائل عرب صحرانشين ، ديده نشده كه كسى در اثر مرگ ناگهانى (سكته ) بميرد ؛ براى اين كه آنها گوشت و ساير غذاهاى مقوّى را كم مصرف مى كنند و بعضى از قبائل نيز گوشت نمى خورند ، مگر سالى يك بار [ ، آن هم ]در مكه به هنگام حج .

------------

1.طبق اطلاعاتى كه امروزه پزشكان دارند ، مرگ ناشى از سكته به سه علت كلّى روى مى دهد : اوّل ، اين كه در مغز، لخته اى جلوى خون را بگيرد، يا اين كه خونريزى مغزى روى بدهد. دوم ، اين كه در قلب ، لخته اى جلوى خون را بگيرد واكسيژن به يك قسمت قلب نرسد ، يا بر اثر پاره شدن رگ، يك قسمت از سلول هاى قلب از غذا محروم گردد. و سومين علت سكته ، از خون است ، به اين ترتيب كه لخته اى از خون در هنگام گردش خون، يك رگ را مسدود مى كند كه در اين صورت ، خون به سلول هايى كه از آن رگ تغذيه مى كنند

و در ماوراى محلّ انسداد قرار گرفته اند ، نمى رسد .(م )

---------

چندنفر را درمدينه مى شناسى كه سنّ آنها به صد سال رسيده باشد؟

مادّى : كسى را نمى شناسم كه صدساله باشد .

الهى : در همين شهر ، زمانى كه مردم در خوردن گوشت و ساير غذاهاى مقوّى افراط نمى كردند ، مردان و زنان صدساله وجود داشتند ؛ ولى هم اكنون [ تنها]اگر به صحراهاى اطراف مدينه كه محلّ سكونت قبائل است ، بروى ، مشاهده مى كنى كه بين آنها مردان و زنان صدساله يافت مى شوند .

غلظت خون در بعضى از اشخاص ، موجب مرگ ناگهانى (سكته) مى شود ؛ ولى در اكثر مردم ، سبب پيرى زودرس مى گردد و آنها را پيش از اين كه عمر طبيعى شان به پايان رسد ، مى ميراند .

عامل مرگ

اشاره

مادّى : علت مرگ چيست ؟

الهى : دو چيز ، موجب مرگ مى گردد :

1. بيمارى

همان طور كه گفتم ، آنهايى كه مبتلا به مرگ ناگهانى (سكته) مى شوند ، گرچه تصوّر مى كنند كه سالم هستند ، ولى در باطنْ بيمارند و آنها از بيمارى مى ميرند

2. پيرى

انسان اگر سالم هم باشد ، بالاخره در اثر پيرى خواهد مُرد . يكى از پزشكان قديم يونان به نام «بقراط» گفته كه پيرى هم يك نوع بيمارى است و روزى كه راه علاج آن را پيدا كنند ، انسان نمى ميرد .

معالجه پيرى

مادّى : ولى پزشكان ما نمى توانند اين بيمارى را درمان كنند .

الهى : نه، و من عقيده دارم كه پزشك ها هرگز نخواهند توانست اين بيمارى را درمان نمايند .

مادّى : از كجا مى دانى كه بيمارى پيرى ، قابل درمان نيست ؟

الهى : چون مرگ، خواست خداست و قدرت و مصلحت او مرگ را به وجود آورده است .

مادّى : پس اين كه مى گويند بعضى از پيامبرانِ گذشته داراى عمر جاويد شده اند و اكنون نيز زنده اند ، چيست ؟

الهى : اين مطلب را باور نكن، و هنوز در جهان ، بشرى به وجود نيامده كه نمرده باشد و يا اگر اكنون زنده است ، نميرد . گفته آنان افسانه اى بيش نيست ... .

اَجَل

مادّى : من تصوّر مى كنم پس از اين كه به خداىِ ناديده معتقد شوم ، نبوّت پيامبر شما را خواهم پذيرفت ؛ ولى با اين كه به پيامبر شما ايمان نداشته ام ، قسمت هايى از قرآن را شنيده ام و مى خواهم بگويم كه گفتار اخير شما [ راجع به اين كه خوردن گوشت زياد ، موجب غلظت خون و مرگ ناگهانى مى شود ، ]با قرآن منافات دارد، و حتماً تو به قرآن عقيده دارى ؟

الهى : آرى، و آن را كلام خدا مى دانم .

مادّى : پس چرا بر خلاف كلام خداى خود حرف مى زنى ؟

الهى : آنچه بر خلاف كلام خدا گفته ام ، چيست ؟

مادّى : من شنيده ام كه خداوند گفته است كه هر كسى در موقعى كه خداوندْ مقرّر كرده ، خواهد مُرد و مرگش نه يك ساعت جلو مى افتد و نه يك ساعت عقب!

الهى : آرى ؛ اين ، كلام خداست و در قرآن هست .

مادّى :

آيا نگفتى هر كس زياد گوشت و غذاهاى مقوّى بخورد ، پيش از اين كه هنگام مرگش رسيده باشد ، مى ميرد ؟

الهى : آرى .

مادّى : بنابراين ، كلام تو با سخن خدا منافات پيدا كرد .

الهى : اوّلا ، من گفتم كه بعضى از اشخاص ، ممكن است در نتيجه خوردن گوشت و غذاى مقوّىِ ديگر به مقدار زياد ، دچار مرگ ناگهانى (سكته) گردند، نه همه .

ثانياً ، فرق است بين عمر طبيعى و عمرى كه انسان به دست خود ، آن را كوتاه مى كند . آنچه خداوند فرموده كه : هر كسى در موقعى كه خداوندْ مقرّر كرده ، خواهد مرد ، مربوط به عمر طبيعى است و كسى كه خودكشى مى كند ، مشمول گفته خداوند، راجع به غير قابل تغيير بودن لحظه مرگ ، نمى شود .

خداوند براى شخص ، شايد هشتاد يا نود يا صد سال ، عمر تعيين كرده ؛ ولى او در جوانى با يك ضربت خنجر به عمرش خاتمه مى دهد . كسى هم كه با خوردن گوشت و ساير غذاهاى مقوّى به مقدار زياد ، خون خود را غليظ مى نمايد، زمينه خودكشى را فراهم مى سازد .

فصل سيزدهم : مناظره امام رضا عليه السلام و دانشمندان اديان

اشاره

شنيده ايد كه مأمون 1 شيوه مبارزه با رهبران شيعه را تغيير داد . پدر وخاندان جنايتكارش ، امامان شيعه ومسلمانان آگاه و باتعهد را تحت سخت ترين شرايط قرار داده بودند وبا انواع شكنجه ها از بين مى بردند . واكنش طبيعى اين سختگيرى ها، جامعه اسلامى را آماده انفجار كرده بود .

مأمون كه در ميان خلفاى عباسى ، مردى دانشمند و سياستمدار بود ، تاكتيك مبارزه با انقلابيون را تغيير داد وتصميم گرفت با دعوت كردن امام

رضا عليه السلام به مركز و راه دادن اوبه دستگاه خلافت، امام را در ذهن توده بى اعتبار نمايد و موضعگيرى امام وپيروان اورا در برابر حكومت وقت ، تباه سازد .

امام كه كاملاً از نقشه خطرناك مأمون آگاه بود، با ابتكار خاصى تمام نقشه هاى اورا نقش بر آب ساخت وبر خلاف آنچه مأمون پيش بينى مى كرد ، روز به روز بر محبوبيت امام در جامعه و گرايش توده مسلمان وغير مسلمان به اوافزوده مى شد .

روزى ، مأمون به نظرش رسيد كه بزرگ ترين دانشمندان مكتب هاى

-------------

1.فرزند هارون، از خلفاى بنى العبّاس، متوفّاى 218 هجرى در سنّ 48 سالگى است. مدّت خلافتش بيست سال وپنج ماه وچند روز به طول انجاميد (دائرة معارف القرن العشرين ، فريد وجدى ).

---------

مختلف آن عصر را به طوس دعوت كند و مجلسى تشكيل دهد كه آنها با امام رضا عليه السلام بحث كنند تا شايد از اين راه بتواند از شُكوه علمى امام بكاهد .

شخصى به نام «نوفلى » مى گويد : روزى خدمت امام بودم و با او مشغول صحبت بوديم كه ياسر ، سرپرست كارهاى امام ، وارد اطاق شد و پيام مأمون را خدمت امام عرض كرد كه :

«دانشمندان فِرَق ، اديان و مكتب هاى گوناگون از تمام ملت ها پيش من آمده اند . چنانچه صلاح مى دانيد با آنها گفتگو كنيد، فردا اين جا تشريف بياوريد ، و گرنه مزاحم نمى شويم . اگر هم مايل باشيد ، ما خدمت برسيم» .

امام پاسخ داد : بگو : مقصودت را مى دانم و فردا به خواست خدا خودم خواهم آمد .

نوفلى مى گويد : پس از اين كه ياسر بيرون رفت، امام رو به من كرد و گفت : مى دانى

مقصود مأمون از اين كار چيست ؟

انگيزه مأمون

گفتم : فدايت شوم! مقصودش آزمايش شماست ؛ ولى كار بى اساسى كرده و بد كارى نموده است .

امام گفت : چه كارى ؟

گفتم : اهل كلام و بدعت ، بر خلاف دانشمندان مسلمان ، درباره هر چه بفرماييد ، از شما مطالبه دليل مى كنند . مثلاً اگر بگوييد : خدا يكى است ، مى گويند : «يكى بودن او را اثبات كن» و اگر بگوييد : محمّد، فرستاده خداست، مى گويند : «رسالت او را اثبات نما» و پس از اين كه دليل كافى هم براى آنها آورده شود، آن قدر مغالطه مى كنند تا انسان ، نظريّه خود را رها كند .از اين لحاظ ، اين مجلس براى شما خطرناك است .

لبخند امام عليه السلام !

امام لبخندى زد و فرمود : مى ترسى كه من در پاسخ آنها بمانم ؟

گفتم : نه ، واللَّه! بيم ندارم و اميدوارم كه خداوند شما را بر آنها پيروزى دهد .

امام فرمود : مى دانى مأمون كِى از اين كار خود ، پشيمان مى شود ؟

گفتم : نه .

امام گفت : آن وقت كه مى بيند پيروان تورات را با تورات، و پيروان انجيل را با انجيل، و پيروان زبور را با زبور، و صابئين 1 را با لغت عبرانى، و هرابذه 2 را با لغت فارسى، و اهل روم را با زبان رومى و پيروان هر مكتب و هر نظريّه را با زبان خودشان محكوم مى كنم .

وقتى كه همه آنها دست از نظريّه خود برداشتند و تسليم نظريّه من شدند، آن وقت مأمون مى فهمد كه من بايد رهبرى جامعه را به عهده بگيرم ، نه او ، و از كار خود پشيمان مى شود .

صبح شد و طبق قرار، امام در

آن مجلس فوق العاده مهم ، حضور يافت ... مأمون رو به جاثْليق 3 كرد و امام را به او معرفى نمود و از او خواست كه با امام مناظره كند و ضمناً انصاف را در بحث از دست ندهد .

------------

1.طبق گفته دانشمند معروف ، راغب ، در المفردات، صابئين ، جمعيتى از پيروان نوح بوده اند. اقوال ديگرى هم در تفسير اين كلمه هست (ر.ك : تفسير نمونه ، ج 1 ، ص 197 ). 2.اين كلمه ، فارسى است و به معناى بزرگان هند، و به قولى دانشمندان آنها، خدمتگزاران آتش در آيين مجوس (المنجد ). همان «هيربُدان» به معانى «روحانيان زردشتى» (لغت نامه دهخدا) . 3.جاثليق : بزرگ علماى (روحانيون) نصرانى ، بر مذهب نسطورى .

مناظره امام عليه السلام و جاثليق

جاثليق : من چگونه مى توانم با كسى بحث كنم كه بر اساس كتابى كه منكِر آن هستم (قرآن) و پيامبرى كه به او ايمان ندارم (محمّد)، با من مناظره مى كند ؟

امام عليه السلام : اگر بر اساس گفته هاى انجيل خودت، با تو بحث كنم ، قبول دارى ؟

جاثليق : آيا مى توانم آنچه را انجيل گفته ، قبول نكنم؟! آرى ، مى پذيرم ، هر چند به زيانم تمام شود .

امام عليه السلام : اكنون هر چه مى خواهى ، بپرس تا جواب دهم .

جاثليق : شما درباره نبوّت عيسى و كتاب او چه مى گوييد ؟

امام عليه السلام : من آن عيسايى را به پيامبرى قبول دارم كه به نبوّت محمّد اعتراف كرده و به ظهور او مژده داده است و منكِر نبوّت آن عيسايى هستم كه به نبوّت محمّد و كتاب او اعتراف نكرده و مژده ظهور او را به امّتش نداده

است .

جاثليق : آيا براى پذيرفتن خبر و حكم كردن بر طبق آن، دو گواه مورد اطمينان لازم نيست ؟

امام عليه السلام : چرا .

جاثليق : شما از كجا مى گوييد كه عيسى به نبوّت محمّد اعتراف كرده و به پيروانش مژده ظهور او را داده است ؟ بر اساس اعترافى كه همين الآن كرديد ، شما بايد براى اثبات پيشگويى عيسى از نبوّت محمّد، دو گواه غير مسلمان را كه مورد تأييد مسيحى ها باشند ، بياوريد . شما هم مى توانيد عين همين تقاضايى را كه كردم، از ما بنماييد .

پيشگويى عيسى عليه السلام از نبوت محمّد صلى اللَّه عليه وآله

امام عليه السلام : منصفانه سخن گفتى! اگر گواهىِ شخص عادل و مورد اطمينانى را كه پيش عيسى از ديگران مقدّم بود، بر نبوّت محمّد، اثبات كنم، مى پذيرى ؟

جاثليق : مقصودت از آن شخص عادل كيست ؟

امام عليه السلام : يوحنّاى ديلمى .

جاثليق : به به! نام كسى را بردى كه محبوب ترينِ افراد پيش مسيح بوده است .

امام عليه السلام : تو را سوگند مى دهم، آيا در انجيل ، اين هست كه يوحنّا گفته : « مسيح، مرا از آيين محمّد عربى خبر داد و به من مژده داد كه پس از او محمّد مى آيد . من هم اين مژده را به حواريّون دادم و آنها به محمّد ايمان آوردند »؟

جاثليق : يوحنّا به نبوّت مردى و نيز به خاندان و وصىّ او مژده داده ؛ ولى روشن ننموده كه او چه موقعى ظهور مى كند و نام آنها را بيان نكرده است .

امام عليه السلام : اگر كسى را بياوريم كه نام محمّد و خاندان و پيروانش را از انجيل بخواند ، به او

ايمان مى آورى ؟

جاثليق : آرى، ايمانى محكم .

امام عليه السلام رو به نسطاسِ رومى كرد و فرمود : سِفر سوم انجيل را چگونه حفظى ؟

نسطاس : كاملاً آن را از بر دارم .

امام عليه السلام باز رو به رأس الجالوت 1 كرد و فرمود : تو نمى توانى انجيل را بخوانى؟

رأس الجالوت : چرا ، مى توانم .

--------

1.بزرگ عالمان (روحانيون) يهود .

خاندان رسالت در انجيل

امام عليه السلام : سِفر سوم را بياور و گوش كن تا من بخوانم . اگر به جايى رسيدم كه از محمّد و خاندان و پيروانش ياد شده بود، شما همگى گواهى دهيد، و گرنه هيچ .

امام عليه السلام در برابر انبوه دانشمندان، سِفر سوم انجيل را از برخواند تا به نام پيامبر رسيد، در اين جا كمى مكث كرد و به دانشمند مسيحى رو نمود و فرمود : اى نصرانى! تو را به حقّ مسيح و مادرش سوگند، فهميدى كه من عالم به انجيل هستم ؟

جاثليق : آرى .

سپس امام ، نام محمّد و خاندان و پيروانش را از انجيل قرائت نمود .1امام عليه السلام آن گاه به جاثليق فرمود : چه پاسخى دارى ؟ يا بايد بگويى كه آنچه خواندم ، انجيل نيست و يا بايد بگويى كه انجيل دروغ است، اما احتمال اوّل كه بطلانش ثابت شد . بنابراين يا بايد به نبوّت محمّد طبق اخبار انجيل اعتراف كنى و يا كشتنت واجب مى شود ؛ چون خدا و پيامبر و كتاب خود را منكِر شده اى» .

جاثليق : آنچه را وجودش در انجيل برايم ثابت و روشن شد ، انكار نمى كنم و به آن اعتراف دارم .

امام عليه السلام ، حاضران مجلس را بر اعتراف او

گواه گرفت و سپس به او گفت : هر چه مى خواهى ، بپرس .

جاثليق : حواريّين عيسى و نيز اوّلين دانشمندان انجيل ، چند نفر بودند ؟

امام عليه السلام : حواريّين عيسى، دوازده نفر بودند و از همه بهتر و داناتر ، «الوقا» بود .

---------

1.براى آشنا شدن كامل با پيشگويى هاى انجيل درباره نبوّت پيامبر اسلام ، ر. ك : أنيس الأعلام، ج 5 (نوشته يكى از دانشمندان مسيحى كه مسلمان شده است) .

--------- و اما دانشمندان نصارا سه نفر بودند : يوحنّاى اكبر كه در اَج 1 بود ، يوحنّا در قرقيسا2 و يوحنّاى ديلمى در رِجاز و نزد همين يوحنّا ، از پيامبر اسلام و خاندان و پيروانش ياد شده بود و او همان كسى است كه به امّت عيسى و بنى اسرائيل ، مژده ظهور پيامبر اسلام را داده است

--------

1.نام مكان هايى كه افراد نامبرده ، در آن جا زندگى مى كرده اند (ر. ك : بحار الأنوار ، ج 10 ، ص 303 ). 2.نام مكان هايى كه افراد نامبرده ، در آن جا زندگى مى كرده اند (ر. ك : بحار الأنوار ، ج 10 ، ص 303 ).

نماز و روزه عيسى عليه السلام

امام عليه السلام سپس به او فرمود : به خدا سوگند ، ما به آن عيسايى كه به محمّد ايمان آورد ، ايمان داريم و تنها عيبى كه عيساى شما داشت ، اين است كه او مردى ضعيف و ناتوان بود و روزه كم مى گرفت و نماز كم مى خواند .

جاثليق با ناراحتى گفت : علم خود را تباه كردى و ناتوانى خود را از نظر علمى آشكار نمودى. من پيش از اين سخن، فكر مى كردم كه شما داناترينِ مسلمانان هستى

؟

امام عليه السلام : براى چه ؟

جاثليق : چون عيسى را مردى ناتوان و كم نماز و روزه ، معرفى نمودى، در صورتى كه او هيچ روزى را افطار نكرد و هيچ شبى را نخوابيد . او همه روزها را روزه و همه شب ها را مشغول عبادت بود .

ناتوانى جاثليق از پاسخ

امام عليه السلام : بنا بر اين ، او كه به عقيده شما خداست ، براى چه كسى ، آن همه روزه مى گرفت و نماز مى خواند ؟

جاثليق از پاسخ امام فرو ماند امام عليه السلام : اكنون ، من سؤالى از تو مى كنم ؟

جاثليق : بفرماييد . اگر بتوانم ، پاسخ مى دهم .

استدلال بر ربوبيّت عيسى عليه السلام

امام عليه السلام : چرا نمى پذيرى كه عيسى، مرده ها را به فرمان خداوند - عزّ و جلّ - زنده مى كرد ؟

جاثليق : چون كسى كه مرده ها را زنده نموده و كور و پيس را شفا داده، او [ خود ] پروردگار است و سزاوار پرستش .

پاسخ امام عليه السلام

امام عليه السلام : پيامبران ديگرى هم (مانند يسع و حزقيل) كارهاى عيسى را انجام داده اند . پس چرا كسى آنها را به عنوان «خدا» نپرستيد ؟ و همچنين پيامبر ما كارهايى مانند عيسى انجام داده ؛ ولى ما قائل به خدايى او نيستيم .

اگر بنا شود كه هر كسى مرده را زنده كرد و يا كور و پيس را شفا داد ، خدا باشد ، پس همه اينها را خدا حساب كن !1

--------

1.اين قسمت ، تلخيص گرديده است .

اعتراف به خداى يگانه

جاثليق : سخن شما صحيح است و جز «اللّه» ، خداى ديگرى وجود ندارد .

پيشگويى تورات و انجيل از نبوت محمّد صلى اللَّه عليه وآله

امام عليه السلام در اين جا رو به بزرگ ترينِ دانشمندان يهودى كرد و فرمود : توجّه كن! تو را به آيات دهگانه اى كه بر موسى نازل شد ، سوگند مى دهم كه آيا خبر ظهور محمّد و امّتش را در تورات ، با اين عبارت يافته اى : « هنگامى كه آخرين امّت، پيروان شترسوار ، بيايند، خدا را با جِدّيت تسبيح مى گويند، تسبيحى جديد، در كنيسه هايى نوظهور . در آن وقت ، بنى اسرائيل بايد به آنها پناهنده شوند و به حكومت آنها تن در دهند تا آرامش يابند ؛ زيرا در دست آنان ، شمشيرهايى است كه در نقاط مختلف زمين ، انتقام [ مظلومان را] از تمام ملت هاى كافر مى گيرند»؟ آيا همين طور در تورات نوشته نشده است؟

دانشمند يهودى : چرا، همين طور است .

امام عليه السلام ، هر دو دانشمند را مخاطب قرار داده ، فرمود : اين مطلب كه مى خوانم ، ببينيد از كتاب «شَعيا» است يا نه : «من در خواب ، صورت كسى را ديدم كه سوار بر درازگوش بود و پوشش هايى از نور ، او را فرا گرفته بود، و ديدم كسى را سوار بر شتر ، كه همانند ماه مى درخشيد » .

هر دو گفتند كه شعيا چنين مطلبى را گفته است .

امام عليه السلام رو به نصرانى كرد و فرمود : آيا اين مطلب در انجيل هست كه عيسى گفته : « من به سوى پروردگار شما و خويش مى روم و پارقليطا1 خواهد آمد و او ، همان كسى است كه حقانيت مرا تصديق مى كند، همان طور كه من به

حقانيت او گواهى دادم، و او همان كسى است كه همه چيز را براى شما تفسير مى كند، و او همان كسى است كه از رسوايى هاى امّت هاى گذشته پرده برمى دارد و او همان كسى است كه ستون كفر را مى شكند »؟

جاثليق : از انجيل ، چيزى نقل نكردى ، مگر اين كه ما به آن معترفيم .

امام عليه السلام : آيا آنچه گفتم ، در انجيل هست ؟

جاثليق : آرى .

--------

1.براى توضيح اين كلمه ، ر.ك : أنيس الأعلام ، ج 1 ، ص 8 .

گُم شدنِ انجيلِ اوّل و پى آمدهاى آن

امام عليه السلام : ببينم، وقتى انجيل اوّل را از دست داديد، آن را نزد كه، يافتيد ؟ و انجيل موجود را چه كسى براى شما آورد ؟

جاثليق : ما بيش از يك روز ، انجيل را گم نكرديم، تا اين كه به وسيله يوحنّا و «متّى» تازه و نو به دست ما رسيد .

امام عليه السلام : چه قدر شناخت تو نسبت به انجيل و دانشمندان آن ، ناقص است! اگر چنين بود كه تو مى گويى ، معنا نداشت كه شما درباره انجيل دچار آن همه اختلاف شويد .

وقتى انجيل اوّل مفقود شد، نصارا نزد دانشمندان خود جمع شدند و گفتند : عيسى بن مريم كشته شد و انجيل ، مفقود گرديد، و شما دانشمند هستيد . نزد شما چيست ؟

الوقا و مرقابوس ، به آنها گفتند : انجيل در سينه ماست و ما آن را در روزهاى شنبه، بخش بخش، براى شما بيان مى كنيم . از اين جهت اندوهناك نباشيد و كنيسه ها را خالى نكنيد، كه ما به ترتيبى كه گفته شد ، آن را براى شما مى خوانيم تا تمام

آن را جمع كنيم .

پس از اين مذاكرات ، الوقا و مرقابوس و يوحنّا و متّى نشستند و انجيل فعلى را به وجود آوردند، و اين چهار نفر ، شاگرد شاگردان عيسى بودند . فهميدى ؟1 .

جاثليق : اين مطلب را تاكنون نمى دانستم و اكنون فهميدم، و پايه شناخت شما نسبت به انجيل برايم معلوم گرديد، و چيزهايى شنيدم كه قلبم به حق

--------

1.در اين باره، ر. ك : أنيس الأعلام ، ج 2 ، ص 61 .

---------

بودن آنها گواهى مى دهد، و بينشم فزونى يافت .

امام عليه السلام : گواهى اين چهار نفر ، نزد تو چگونه است؟

جاثليق : گواهى آنها نافذ است . اينان دانشمندان انجيل اند، و به هر چه گواهى دهند ، حق است .

امام عليه السلام رو به اهل مجلس كرد و فرمود : بر او گواه باشيد .

گفتند : گواهيم .

امام عليه السلام سپس به جاثليق فرمود :

سوگند به پسر و مادرش! آيا مى دانى كه :

تبار عيسى عليه السلام

مَتّى گفته : مسيح ، فرزند داوود فرزند ابراهيم فرزند اسحاق فرزند يعقوب فرزند يهودا فرزند حضرون است ؟

و مرقابوس درباره نسب عيسى گفته كه او كلمه خداست كه خداوند او را در كالبد آدمى قرار داده و انسان گرديده است؟

و الوقا گفته كه عيسى بن مريم و مادرش دو نفر انسان بودند از گوشت و خونى كه روح القدس در آنها داخل شده است؟

پيشگويى عيسى عليه السلام از نبوّت خاتم پيامبران

سپس تو مى گويى كه از گواهى عيسى بر خويش ، اين است : «به حق به شما مى گويم - اى گروه حواريّين - به آسمانْ بالا نمى رود ، مگر آن كه از آسمانْ پايين آمده، جز سوار شونده بر شتر، خاتم پيامبران ، كه به آسمان مى رود و پايين مى آيد » .

درباره اين سخن چه مى گويى ؟

جاثليق : اين ، سخن عيسى است . منكِر نيستم .

امام عليه السلام : در مورد گواهى الوقا و مرقابوس و متّى درباره نسب عيسى ، چه نظرى دارى ؟

جاثليق : آنها بر عيسى دروغ بسته اند .

امام عليه السلام : مردم! آيا او هم اكنون ، آنها را ستايش نكرد و گواهى نداد كه آنها از دانشمندان انجيل اند و گفته آنها حق است ؟

جاثليق : اى دانشمند مسلمانان! دوست دارم كه مرا در مورد اينان عفو فرمايى .

امام عليه السلام : بسيار خوب! هر چه مى خواهى ، بپرس .

اعتراف جاثليق به شكست !

جاثليق : ديگرى از شما سؤال كند . نه! سوگند به مسيح كه در ميان دانشمندان مسلمان ، مانند تو نيست .

مناظره امام عليه السلام و رأس الجالوت

در اين جا امام رو به رأس الجالوت 1 كرد و فرمود : تو از من سؤال مى كنى ، يا من سؤال كنم؟

رأس الجالوت : من ، سؤال مى كنم . با كدام دليل ، نبوّت محمّد را ثابت مى كنى ؟

امام عليه السلام : موسى بن عمران، عيسى بن مريم و داوود نماينده خدا در زمين ، به رسالت او گواهى داده اند .

-----------------

1.بزرگ عالمان (روحانيون) يهود .

-------------

رأس الجالوت : گواهى موسى را بر رسالت او ثابت كن .

گواهى موسى عليه السلام بر نبوّت محمّد صلى اللَّه عليه وآله

امام عليه السلام : مى دانى كه موسى به بنى اسرائيل فرمود كه : «به طور حتم ، پيامبرى از برادران شما براى شما مبعوث مى شود . حتماً او را تصديق كنيد [ و ]سخن او را بشنويد » .

آيا براى بنى اسرائيل برادرانى جز فرزندان اسماعيل مى دانى ؟

رأس الجالوت : مطلبى را كه نقل كرديد، گفته موسى است و ما آن را انكار نمى كنيم .

امام عليه السلام : آيا از برادران بنى اسرائيل ، پيامبرى جز محمّد براى شما آمده است ؟

رأس الجالوت : نه .

امام عليه السلام : آيا آنچه گفتم ، صحيح نيست و نبوّت محمّد را اثبات نمى كند؟

رأس الجالوت : چرا ؛ ولى دوست دارم صحّت آن را به وسيله تورات تأييد كنيد ؟

نبوّت محمّد صلى اللَّه عليه وآله در تورات

امام عليه السلام : آيا نمى پذيرى كه تورات به شما مى گويد : «روشنايى، از كوه طور سينا آمد ؛ از كوه ساعير بر ما پرتو افكند و از كوه فاران بر ما آشكار شد »؟

رأس الجالوت : اين كلمات در تورات هست ؛ ولى مقصود از آنها را نمى دانم .

امام عليه السلام : من ، مقصود آن را بيان مى كنم :

مقصود از جمله «روشنايى ، از طور سينا آمد» ، مطالبى است كه خداوند به عنوان وحى به موسى بر كوه طور نازل فرمود .

و مقصود از ساعير در جمله «از كوه ساعير بر مردم پرتو افكند» ، كوهى است كه خدا بر آن به عيسى وحى مى نمود .

و مقصود از فاران در جمله «از كوه فاران بر ما آشكار شد» ، كوهى است از كوه هاى مكه كه فاصله بين آن و مكه ، مسافت يك روز راه است .

و شعياى

پيامبر ، در مطالبى كه تو و يارانت آن را جزو تورات مى دانيد ، گفته : «دو سوار ديدم كه زمين براى آنها روشن شده بود : يكى سوار بر درازگوش و ديگرى سوار بر شتر» .

مقصود از «سوار بر درازگوش» و «سوار بر شتر» چيست ؟

رأس الجالوت : نمى دانم . شما بفرماييد .

امام عليه السلام : مقصود از اوّلى عيسى، و دومى محمّد است . آيا انكار مى كنى كه اين ، جزو تورات است ؟

رأس الجالوت : نه .

امام عليه السلام : «حيقوق پيامبر» را مى شناسى ؟

رأس الجالوت : آرى ، مى شناسم .

پيشگويى حيقوق از نبوّت محمّد صلى اللَّه عليه وآله

امام عليه السلام : او گفته و كتاب شما به آن گواهى مى دهد كه : «خداوند از كوه فاران ، سخنى روشنگر آورد و آسمان ها از تسبيح احمد و پيروانش پر شد . او لشكر خود را در دريا حمل مى كند ، چنان كه در صحرا حمل مى كند . براى ما كتاب نو مى آورد ، بعد از خراب شدن بيت المقدس » .

مقصودش از كتاب، قرآن است . آيا اين مطلب را مى دانى و به آن معتقدى ؟

رأس الجالوت : حيقوق پيامبر، اين مطلب را گفته و ما منكِر نيستيم

پيشگويى داوود از نبوّت محمّد صلى اللَّه عليه وآله

امام عليه السلام : داوود در زبور گفته و تو آن را مى خوانى كه : «خدايا! به پا دارنده سنّت پس از فترت را مبعوث كن » .

آيا جز محمّد پيامبرى را مى شناسى كه چنين كارى را انجام داده باشد؟

رأس الجالوت : اين گفته داوود را قبول داريم و انكار نمى كنيم ؛ ولى مقصودش از اين سخن ، عيسى بوده است .

امام عليه السلام : نفهميدى ؛ زيرا عيسى با سنّت پيش از خود ، مخالفت نكرد و با سنّت تورات ، موافق بود تا هنگامى كه خدا او را به سوى خود بالا برد .

و در انجيل نوشته : «و او سنگينى ها را سبك مى كند و هر چيز را براى شما توضيح مى دهد و او به من گواهى مى دهد ، همان طور كه من به او گواهى دادم . من براى شما مثل ها آوردم و او توضيح آنها را براى شما خواهد آورد» .

آيا معتقدى كه اين مطلب در انجيل هست ؟

رأس الجالوت : آرى ، انكار نمى كنم .

معجزات موسى عليه السلام

امام عليه السلام : درباره پيامبرت موسى ، سؤالى از تو دارم ؟

رأس الجالوت : بپرس .

امام عليه السلام : دليلى كه نبوّت موسى را ثابت مى كند ، چيست ؟

رأس الجالوت : معجزاتى آورد كه هيچ يك از انبياى پيش از او نياورده است .

امام عليه السلام : مانند چه ؟

رأس الجالوت : مانند : شكافتن دريا، تبديل كردن عصا به مار زنده و معجزات ديگرى كه هيچ كس نمى تواند مانند آن را بياورد .

امام عليه السلام : درست مى گويى . هيچ كس از مردم عادى ، كارهايى را كه موسى انجام مى داد ، نمى تواند انجام دهد ؛ ولى

اگر شخص ديگرى ادّعاى نبوّت كند و معجزاتى هم داشته باشد، آيا بر شما لازم نيست كه او را تصديق كنيد ؟

رأس الجالوت : نه، مگر اين كه او هم معجزاتى مانند موسى داشته باشد .

امام عليه السلام : بنابراين چگونه شما به انبياى پيش از موسى اعتقاد داريد، در صورتى كه آنها معجزات موسى را نداشتند ؟

رأس الجالوت : لازم نيست معجزاتشان عين معجزات موسى باشد . همين مقدار كه معجزه داشته باشند ، براى تصديق نبوّتشان كافى است .

معجزات عيسى عليه السلام

امام عليه السلام : بنابراين ، چرا شما به نبوّت عيسى ايمان نمى آوريد . او هم معجزه داشت : مرده را زنده مى كرد، كور و پيس را شفا مى داد، و از گِلْ مجسمه مى ساخت و در آن مى دميد و آن به صورت پرنده اى زنده در مى آمد ؟

رأس الجالوت : اينها همه نقل قول است . ما كه زمان عيسى نبوده ايم تا ببينيم اين كارها را انجام داده يا نه !

امام عليه السلام : مگر زمان موسى بوده اى و معجزات او را ديده اى؟ آيا اين طور نيست كه در مورد موسى نيز تنها اخبار افراد مورد اطمينان از ياران موسى ، معجزات او را ثابت مى كند ؟

رأس الجالوت : چرا، همين طور است .

امام عليه السلام : در مورد عيسى هم مانند موسى خبرهاى متواتر و قطعى به شما رسيده كه عيسى چه كارهايى را انجام داده است . پس چه طور موسى را تصديق مى كنيد ؛ ولى عيسى را نه ؟

دانشمند يهودى در پاسخ فرو ماند .

معجزات محمّد صلى اللَّه عليه وآله

امام ادامه داد و فرمود : در مورد محمّد صلى اللَّه عليه وآله و هر پيامبرى كه خداوند بر انگيخته نيز مطلب همين طور است .

يكى از معجزات محمد صلى اللَّه عليه وآله اين است كه او يتيم ، بينوا، چوپان و كارگر بود و نوشتن نمى دانست و كلاس درس نديده بود و با اين وصف ، پس از بعثت ، قرآنى آورد كه در آن داستان هاى پيامبران و اخبار آنها كلمه به كلمه نقل شده و خبرهاى پيشينيان و آيندگان تا قيامت در آن درج گرديده است .

علاوه بر اين ، او رازهاى مردم را بازگو مى كرد و

به آنچه در خانه هايشان بود ، خبر مى داد و معجزات بى شمار ديگر داشت .

رأس الجالوت : معجزات عيسى و محمّد، براى ما ثابت نشده و از اين لحاظ ، ما نمى توانيم رسالت آنها را تصديق كنيم .

امام عليه السلام : يعنى مى خواهى بگويى اينهايى كه معجزات عيسى و محمّد را نقل مى كنند ، دروغگو هستند ؛ ولى آنهايى كه معجزات موسى را نقل كرده اند ، راستگويند ؟

درماندگى رأس الجالوت !

دانشمند يهودى پاسخى نداشت .

مناظره عليه السلام امام و بزرگ زردشتيان

سپس بزرگ زردشتيان به گفتگوى با امام دعوت شد .

امام عليه السلام از او پرسيد : دليل تو بر نبوّت زردشت چيست ؟

دليل نبوّت زردشت

بزرگ زردشتيان : او چيزهايى براى ما آورده كه پيش از او كسى نياورده بود . ما او را نديده ايم ؛ ولى از پدران ما به ما رسيده كه او چيزهايى را براى ما حلال كرده كه ديگران نكرده اند . از اين جهت ، ما پيرو او شديم .

امام عليه السلام : آيا از راه اخبار پيشينيان ، نبوّت او براى شما ثابت شده است ؟

بزرگ زردشتيان : آرى .

امام عليه السلام : اين اخبار ، در مورد نبوّت پيامبران[ ديگر] و موسى و عيسى و محمّد هم هست . پس چرا به نبوّت اينها اعتراف نمى كنيد ؟

فروماندن بزرگ زردشتيان

بزرگ زردشتيان ، ديگر نتوانست چيزى بگويد .

ابّهت خاصى مجلس را فرا گرفته بود و ديگر كسى چيزى نمى گفت .

امام، خطاب به حاضران نمود و فرمود : اگر در ميان شما كسى هست كه مخالف با اسلام است ، بدون اين كه شرم كند ، هر چه مى خواهد ، سؤال كند ؟

مناظره امام عليه السلام و عمران الصّابى

شخصى به نام عمران ، از جاى برخاست و گفت : اى دانشمند! اگر دعوت به سؤال نمى كرديد ، اقدام به پرسش نمى كردم، كه من به كوفه و بصره و شام و جزيره رفته ام و با متكلّمين بحث كرده ام ؛ ولى هنوز كسى نتوانسته است براى من ، «خداى يگانه اى » را كه جز او قيام به وحدانيت خود ندارد ، ثابت كند . اجازه مى دهى كه بپرسم ؟

امام عليه السلام : اگر در ميان اين جمعيت ، شخصى به نام «عمران الصابى» باشد ، تويى .

عمران : من همانم .

امام عليه السلام : سؤال كن ؛ ولى انصاف را از دست نده، و از پرگويى هاى بى مورد و ستم در بحث بپرهيز .

عمران : به خدا سوگند ، تنها منظورم يافتن حقيقت است .

امام عليه السلام : سؤال كن .

مردم براى اين كه مناظره امام و عمران را بهتر بشنوند ، به هم فشار آوردند و نزديك شدند .

ايمان آوردن عمران

عمران شروع به سؤال كرد و امام پاسخ مى داد، تا اين كه تمام شبهات او حل شد . پس از واضح شدن حقيقت ، او با كمال شهامت در برابر انبوه جمعيت ، به يكتايى خدا و رسالت خاتم انبيا شهادت داد و سپس رو به قبله كرد و به سجده افتاد .

فضاى مجلس پس از پايان مناظره

نوفلى مى گويد : وقتى متكلّمين ، كيفيت مناظره و تسليم شدن عمران را مشاهده كردند ، با توجّه به اين كه او كسى بود كه تا كنون هيچ كس در فنّ مناظره بر او پيروز نشده بود، هيچ كدام جرأت بحث كردن با امام را پيدا نكردند . بنابراين ، مجلس پايان يافت و مردم ، متفرق شدند .

پيغام عموى امام عليه السلام به ايشان!

من با گروهى از ياران بودم كه محمّد بن جعفر (عموى امام) به دنبال من فرستاد . پيش او رفتم .

او به من گفت : نوفلى! ديدى كه دوستت امروز چه كرد ؟ به خدا سوگند ، گمان نمى كردم كه على بن موسى بتواند اين گونه بحث كند، و تا كنون ما او را اين گونه نشناخته بوديم! مگر در مدينه درس كلام 1 مى گفت ، يا اهل كلام نزد او جمع مى شدند ؟

گفتم : مردم هنگام حج رفتن نزد او مى آمدند و مسائلى از حلال و حرام سؤال مى كردند، و گاه مى شد كه با كسى كه مى آمد ، مناظره [ ى كلامى ]مى كرد .

محمّد بن جعفر گفت : من مى ترسم كه اين مرد (مأمون) به وى حسد برد و او را مسموم كند، يا بلاى ديگرى بر سرش آورد . به او بگو كه در اين گونه مجالس شركت نكند .

گفتم : از من نمى پذيرد، و تنها هدف اين مرد (مأمون ) ، اين بود كه او را بيازمايد كه آيا چيزى از دانش پدرانش نزد او هست ، يا خير ؟

محمّد بن جعفر گفت : از قول من به او بگو كه عمويت مايل نيست در اين گونه مسائل وارد شوى و از جهات مختلف دوست دارد كه اين گونه برخوردها

را نداشته باشى .

---------

1.علم كلام، علمى است كه در آن از ذات و صفات خدا، واحوال ممكنات بر اساس مبانى اسلام بحث مى شود ؛ ولى ظاهراً در اين جا مراد ، اعم از اين معناست .

پاسخ امام عليه السلام به پيام عمو

نوفلى مى گويد : وقتى خدمت امام رسيدم و پيغام عمو را به او رساندم، امام لبخندى زد و سپس فرمود : خدا عمويم را حفظ كند ؛ چه خوب او را مى شناسم . چرا مايل نيست ؟

هديه امام عليه السلام به عمران

اين را بگفت و خدمتكارش را صدا زد و به او گفت : برو سراغ عمران و او را پيش من بياور .

من گفتم : فدايت شوم! من مى دانم عمران كجاست . او نزد يكى از برادران شيعه است .

فرمود : مانعى ندارد . مركَبى براى او بياوريد .

سوار شدم و او را آوردم . امام به او « خوش آمد » گفت و يك لباس و يك مركَب و ده هزار درهم به او هديه داد .

گفتم : فدايت شوم! مانند جَدّت اميرالمؤمنين عليه السلام رفتار كردى !

فرمود : چنين بايد كرد .

سپس فرمود شام آوردند . مرا طرف راست خود نشاند و عمران را طرف چپ، و با امام ، شام را صرف كرديم .

توانِ علمى عمران

پس از آن مجلس، متكلّمين از مكتب هاى مختلف، پيش عمران جمع مى شدند و او نظريّه هاى آنان را باطل مى ساخت تا اين كه از او اجتناب كردند ... .1

-----------

1.بحار الأنوار ، ج 10 ، ص 299 - 318 (به نقل از : التوحيد ، صدوق ، ص 428 - 457 و عيون أخبار الرضا عليه السلام ، ج 1 ص 157 - 161 و الاحتجاج ، ص 226 - 233) .

فصل چهاردهم : مناظره امام رضا عليه السلام و ابوقُرّه

اشاره

شخصى به نام «ابوقُرّه » خدمت امام رضا عليه السلام رسيد و مسائل مختلفى را مورد گفتگو قرار داد ، تا اين كه بحث به توحيد ، منتهى شد .

مكان خدا؟

ابوقره : خدا كجاست ؟

امام عليه السلام : «كجا» ، مكان است و اين نوع سؤال، سؤال حاضر از غايب است ، مانند اين كه وقتى وارد خانه دوست خود مى شوى و او را در خانه نمى بينى، مى گويى : «دوست من كجاست ؟ » ؛ ولى خداوند متعال غايب نيست، كسى بر او وارد نمى شود، در هر مكانى وجود دارد، و مدبّر جهان و سازنده و نگهدارنده آسمان ها و زمين است .

ابوقره : آيا او بالاى آسمان نيست؟

امام عليه السلام : او خداست در آسمانها و در زمين . او كسى است كه در آسمان ، خداست و در زمين ، خداست . او كسى است كه شما را در رحِم مادران ، صورت بندى مى كند . او با شماست ، هر جا كه باشيد .

ابوقره : اگر خداوند همه جا هست ، پس چرا شما به هنگام دعا دست ها را به طرف آسمان ، بلند مى كنيد ؟

حكمت بلند كردن دست ها در دعا

امام عليه السلام : خداوند بر اساس حكمت خويش ، عبادت هاى مختلفى را از آفريده هاى خود خواسته است : بعضى از عبادات در رابطه با گفتار، بعضى مربوط به كردار، و بعضى از عبادات ، توجّه نمودن به نقطه خاصى است . مثلاً يكى از عبادات ، اين است كه خداوند از مردم خواسته كه هنگام نمازگزاردن ، به طرف كعبه بايستند و همچنين حج و عمره را دستور داده به آن سو انجام دهند .

يكى از انواع عبادات هم دعاست . خداوند از آفريده هاى خود خواسته است كه به هنگام دعا، براى فروتنى و اظهار كوچكى در برابر او و به عنوان نشانه پرستش، دست هاى خود را باز

كنند و به سوى آسمان بالا ببرند .

نزديكى به خدا

ابوقره : آيا فرشتگان به خدا نزديك ترند ، يا اهل زمين ؟

امام عليه السلام : اگر مقصود تو از نزديكى، نزديكى اى است كه با وجب و ذرع سنجيده مى شود ، اين نوع نزديكى به خداوند ، قابل تصوّر نيست و همه چيزها به طور كلّى فعل او هستند و رسيدگى خداوند به تدبير بعضى از چيزها ، او را از اداره كردن بعضى ديگر مشغول نمى كند . خداوند ، در همان حالى كه بالاترين مخلوقات را اداره مى كند، پايين ترين آنها را نيز اداره مى نمايد، و در همان آنى كه به اوّلين آفريده رسيدگى مى نمايد ، به آخرين آفريده ها نيز رسيدگى مى كند، بدون اين كه در اداره كردن جهان هستى با اين عظمت ، دچار رنج و زحمت گردد، يا اين كه نياز به خرج و مشورت داشته باشد و يا احساس خستگى كند .

و اگر مقصودت از نزديكى به خدا ، نزديكى معنوى (تقرّب) است ،

هر كس ، چه انسان و چه فرشته ، كه قوانين خدا را بيشتر به كار بندد ، مقرّب تر و به خدا نزديك تر است .

ابوقره : اعتراف مى كنى كه خدا بر چيزى حمل شده است ؟

امام عليه السلام : نه ؛ چون هر چيزى كه قابل حمل است، نياز به حمل كننده دارد و امكان ندارد كه خداوند ، نيازمند باشد

حاملانِ عرش

ابوقره : پس شما اين روايت را تكذيب مى كنى كه مى گويد : « نشانه خشم خدا ، اين است كه فرشتگانى كه عرش را حمل مى كنند ، سنگينى او را بر دوش خود احساس مى كنند و به سجده مى افتند، و پس از بر طرف شدن خشم خدا، عرش سبك مى شود و آنها

به جايگاه خود باز مى گردند» ؟

امام عليه السلام : آيا خداوند ، از وقتى كه شيطان را طرد كرده تا امروز و تا قيامت ، نسبت به او و دوستانش ، خشمگين است ، يا از آنها راضى است ؟

ابوقره : خشمگين است .

امام عليه السلام : پس كِى خداوند خشمگين ، نبوده تا عرش سبك شود ؟امام عليه السلام سپس فرمود : واى بر تو! چگونه جرأت مى كنى كه خداى خود را دگرگون شونده از حالى به حال ديگر توصيف كنى و خصوصياتى را كه مربوط به آفريده هاست ، بر او منطبق نمايى ؟ پاك است او ، با از بين روندگان از بين نمى رود، و با دگرگون شوندگان دگرگون نمى گردد .

ابو قره كه ديگر نمى توانست چيزى بگويد، برخاست و رفت .1

-------------------

1.الاحتجاج ، ص 184؛ بحار الأنوار ، ج 10 ، ص 342 - 348 .

فصل پانزدهم : مناظره امام رضا عليه السلام و زنديق

اشاره

خدمتگزار امام رضا عليه السلام مى گويد : يكى از زنادقه 1 خدمت امام رضا عليه السلام رسيد ، در حالى كه جماعتى نزد آن حضرت بودند . -----------

1.زنادقه جمع زنديق (به معناى بى دين) است .

بديهى ترين نقاط ضعف منكران مبدأ و معاد

امام عليه السلام رو به او نمود و فرمود : اگر فرضاً نظريّه شما [ در رابطه با مبدأ و معاد ، ]صحيح باشد ، و حال آن كه چنين نيست ، آيا قبول دارى كه در نهايت ، ما و شما يكسان هستيم و نمازها و روزه ها و زكات هاى ما و اعتراف ما به مبدأ و معاد ، براى ما زيانى ندارد؟

زنديق كه پاسخى نداشت ، سكوت اختيار كرد .

امام عليه السلام ادامه داد و فرمود : اگر نظريّه ما [ در رابطه با مبدأ و معاد ، ]صحيح باشد ، در حالى كه چنين هم هست ، آيا قبول دارى كه شما هلاك شده ايد و ما نجات يافته ايم ؟

خدا چگونه و كجاست ؟!

زِنديق كه باز پاسخى نداشت ، سخن را به جاى ديگر كشيد و گفت : خدا رحمتت كند! به من بگو كه او (خدا ) چگونه است و كجاست ؟

امام عليه السلام : واى بر تو ! راه را اشتباه رفتى . او «كجا» را به وجود آورد ؛ او بود و «مكانى» نبود . نيز او «چگونگى» را ايجاد كرد ؛ او بود و «چگونگى» وجود نداشت . خداوند با كيفيت و مكان ، شناخته نمى شود و با حواس ، قابل درك نيست، و او را با هيچ چيز نمى توان مقايسه نمود .

زنديق : بنابراين او چيزى نيست ؛ چون با هيچ يك از حواس ، قابل درك نيست .

امام عليه السلام : واى بر تو! چون حواس نمى توانند او را ادراك كند ، تو منكِر او مى شوى ؟ ما درست بر عكس ، به دليل اين كه حواس ما از ادارك او ناتوان اند ، يقين

مى كنيم كه او پروردگار ماست و شباهتى با ساير موجودات ندارد !

خدا كى به وجود آمد ؟!

زنديق : پس به من بگو كه او كِى به وجود آمده است ؟

امام عليه السلام : تو به من بگو كه كِى نبوده تا به تو بگويم كه كِى وجود يافته است ؟

دليل وجود خدا

زنديق : به چه دليل مى گويى كه هست ؟

امام عليه السلام : به دليل اين كه وقتى من به خويش مى نگرم ، مى بينم كه نمى توانم در طول و عرض ، چيزى به خود اضافه و يا از خود كم نمايم و نمى توانم ناخوشى ها را از خويش دفع، و منفعت را به سوى خود جلب كنم . روى اين حساب فهميدم كه بنياد هستى من ، بنايى دارد و لذا به او اعتراف كردم .

علاوه بر اين، با رؤيت پديده ابرها و گردش بادها و جريان خورشيد و ماه و ستارگان و غيره - كه آيات شگفت انگيز و متقن آفرينش هستند - دانستم كه اين امور ، تدبير كننده و پديدآورنده اى دارند .

چرا خدا ديده نمى شود ؟

زنديق : اگر خدا وجود دارد ، پس چرا چشمم او را نمى بيند ؟

امام عليه السلام : تا اين كه ميان او - كه پديده نيست - و آفريده ها تفاوت باشد . او والاتر از آن است كه ديده ، او را درك كند، يا خيال به او احاطه يابد، يا عقل به كُنه او برسد .

زنديق : پس ، حد و مرز او را براى من بيان كن .

امام عليه السلام : او بى نهايت است و حد و مرزى ندارد

چرا خدا بى نهايت است ؟!

زنديق : چرا [خدا بى نهايت است] ؟

امام عليه السلام : چون هر چيزى كه محدود است، نهايت دارد، و احتمال محدوديت ، مساوى است با احتمال زياده و نقصان پذيرى .

بنا بر اين ، او محدود نيست و زياده و نقصان نمى پذيرد و قابل تجزيه نيست و به وهم نمى آيد .

تبيين صفات خدا

زنديق : توضيح بدهيد اين كه مى گوييد : خداوندْ لطيف، شنوا ، بينا، دانا و حكيم است، آيا شنيدنْ جز با گوش ، ديدنْ جز با چشم، ظريفكارى جز با دست، و حكمت جز با سازندگى ، امكان پذير است ؟

امام عليه السلام : مقصود از اين كه مى گوييم خداوند ، لطيف و ظريفكار است ، آن است كه او در پديد آوردن مصنوعات ، ظرافت و دقت دارد . نمى بينى وقتى يكى در انتخاب چيزى ظرافت و دقت به خرج مى دهد، مى گويند : «فلانى چه قدر با لطافت كار مى كند»؟ بنا بر اين چرا اين معنا به آفريننده باشُكوه جهان گفته نشود ؟

و اين كه ما مى گوييم خداوند شنواست ، براى اين است كه هيچ صدايى از او پنهان نيست و در تشخيص هيچ لغتى اشتباه نمى كند . بنابراين او شنواست ؛ ولى نه به وسيله گوش .

و گفتم : او بيناست ؛ زيرا او جاى پاى مورچه ريز سياه را در شب تاريك بر سنگ سياه مى بيند ؛ او حركت مور را در شب قيرگون مشاهده مى نمايد . بنا بر اين او بيناست ؛ ولى نه به وسيله چشم ، همانند آفريده خود .

اين مناظره آن قدر طول كشيد تا اين كه در همان جلسه زنديق ، اسلام اختيار كرد .1

-------------

1.الاحتجاج ، ج 2 ، ص 171 - 173

.

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109