سرشناسه : محمدي ري شهري، محمد، 1325 -
عنوان و نام پديدآور : مناظره هاي آموزنده/محمد محمدي ري شهري.
وضعيت ويراست : [ويراست ؟].
مشخصات نشر : قم : دار الحديث،1391.
مشخصات ظاهري : 162 ص.
شابك : 978-964-493-640-1
وضعيت فهرست نويسي : فيپا
يادداشت : كتاب حاضر در ويراست قبلي تحت عنوان" مناظره و گفتگو در اسلام " در سال 1383 منتشر شده است.
موضوع : اسلام -- احتجاجات
موضوع : اسلام -- داستان
رده بندي كنگره : BP228/4/م3م84 1391
رده بندي ديويي : 297/479
شماره كتابشناسي ملي : 2981849
آزادى بحث و انتقاد در مسائل مذهبى ، يكى از ويژگى هاى فرهنگ اسلام است 1 و هنگامى به اهميّت اين آزادى پى مى بريم كه مى بينيم پس از گذشت حدود ده قرن از تاريخ اسلام و رشد نسبى افكار،در كشورهايى مانند : فرانسه، ايتاليا و پرتغال ، هيچ كس حقّ كوچك ترين ايراد به فروع مذهب كاتوليكى را نداشت، تا چه رسد به اصول، و كمترين ايراد و اظهار نظر كافى بود كه ايراد كننده را محكوم به مرگ نمايد .
با جرأت مى توان گفت كه در هيچ آيينى به اندازه اسلام ، آزادى انديشه و ابراز عقيده وجود نداشته، تا در پرتو آن ، مخالفان بتوانند حتى پيش رهبران آن آيين ، اظهار عقيده كنند و به بحث و گفتگو بنشينند و در قبول يا رد آنچه مى شنوند ، آزاد باشند .
در تاريخ زندگى پيامبر خدا صلى اللَّه عليه وآله و همچنين رهبران تشيّع ، موارد فراوانى يافت مى شود كه مخالفان اسلام با آنها به مناظره و بحث و گفتگو نشسته اند و انتقادهايى را كه به اصول اسلام و يا فروع آن داشته اند ، با كمال آزادى و صراحت بيان كرده اند و بدون اين
كه مورد كوچكترين اهانتْ واقع شوند ، ايرادهاى آنها مورد نقد و بررسى قرار گرفته است .
---------
1.مقصود ، فرهنگ اصيل اسلامى است، و گرنه در جامعه مسلمين هم كسانى (مانند اشاعره) بوده اند كه مى گفتند: «هر چه از ظاهر متون دينى (قرآن و حديث) استفاده مى شود ، بايد تعبّداً قبول كرد ، هر چند خلاف حكم صريح عقل باشد؛ زيرا عقل ، قدرت تشخيص خوبى و بدى را ندارد» ، كه با اين نظريّه ، راه هر گونه اظهار نظر و آزادى انديشه را از جامعه سلب مى نمودند .
-----------
از باب نمونه ، ابن ابى العوجاء يكى از كسانى بوده كه با صراحت ، خدا را انكار مى نموده است. او بارها با امام صادق عليه السلام در مسئله «وجود خدا» و ديگر مسائل مذهبى ، به بحث و گفتگو نشسته بود و با اين كه لجاجت عجيبى به خرج مى داد و حتى پس از بارها محكوم شدن ، دست از عقيده خود بر نمى داشت ، آزادانه در جامعه اسلامى زندگى مى كرد و كسى مزاحم او نمى شد .
يك روز ، يكى از ياران امام صادق عليه السلام به نام «مفضّل» او را نزديك قبر پيامبر صلى اللَّه عليه وآله ديد كه نشسته و براى يكى از ارادتمندانش كيفيت پيدايش موجودات را شرح مى دهد و مى گويد :
موجودات ، خود به خود و بدون آفريدگار و مدبّر ، پديد آمده اند و جهان هستى ، هميشه بوده و هميشه خواهد بود.
مفضّل ، از اين همه گستاخى به خشم آمد و با كمال تندى و عصبانيت به او گفت :
دشمن خدا! كافر شدى و آفريدگارى را كه تو را با بهترين استعدادها
و كامل ترين شكل ها آفريد و از حالات مختلفى گذراند تا به حال كنونى رساند ، انكار كردى. اگر در نظام آفرينشِ خودت دقت كنى ، دلائل كافى و روشنى بر وجود خدا مى يابى .
ابن ابى العوجاء نيز گفت :
چرا اين طور حرف مى زنى؟ اگر اهل بحث هستى ، با تو بحث مى كنيم و چنانچه سخن خود را اثبات كردى ، از تو پيروى مى كنيم؛ و اگر اهل بحث نيستى ، حرف نزن؛ و اگر از ياران جعفر بن محمّد هستى ، او اين گونه با ما حرف نمى زند و با مانند دليل تو با ما بحث نمى نمايد. او پيش از تو ، حرف هاى ما را شنيده؛ ولى هيچ وقت در صحبت ، با ما بدزبانى نكرده و جز پاسخ حرف هاى ما ، سخنى نگفته است .
او با كمال بردبارى و متانت به سخن ما گوش مى دهد و از ما مى خواهد كه هر چه دليل بر عقيده خود داريم ، بياوريم. پس از اين كه حرف هاى ما تمام شد - در حالى كه ما به خيال خود ، او را محكوم كرده ايم - او شروع
به صحبت مى كند و با چند كلمه كوتاه تمام حرف هايى را كه زده ايم ، باطل مى سازد و با استدلال هاى متين خود ، راه هر گونه بهانه جويى را بر ما مى بندد ، به طورى كه نمى توانيم پاسخ هاى او را رد كنيم. اگر تو هم از ياران او هستى ، اين گونه با ما حرف بزن .1
اين نمونه اى از آزادى بحث و انتقاد در جامعه اسلامى بود و در اين كتاب ، با نمونه هاى ديگر آن ، آشنا مى شويد .
اين كتاب ، داراى پانزده
مناظره در پانزده فصل است كه بجز مواردى كه در پاورقى اشاره شده ، به وسيله نگارنده از عربى به فارسى ترجمه شده اند . البته چون هدفْ حتى المقدور ساده نويسى بود ، در بسيارى از موارد ، مفاهيم عربى ، نقل به معنا (به حسب استنباط نگارنده) شده اند .
گفتنى است كه اصل اين كتاب ، نخستين بار در تاريخ 12 / 1 / 1357 با نام «مناظره در رابطه با مسائل ايدئولوژى» و در سال 1383 با تغييراتى ، با نام «مناظره و گفتگو در اسلام» به طبع رسيد و اينك با تغييرات و اضافاتى بيشتر با عنوان «مناظره هاى آموزنده» ، در اختيار علاقه مندان قرار مى گيرد .
در اين شب پربركت ، شب نزول قرآن، از خداوند سبحان مسئلت دارم قصور و تقصيرم را ببخشد و اين مجموعه را موجب آشنايى بيشتر با آيين اسلام و معارف اهل بيت عليهم السلام قرار دهد .
ربّنا تقبّل منا إنّك أنت السميع العليم
يا مبدّل السيّئات الحسنات
يا أرحم الراحمين
شب بيست و سوم ماه مبارك رمضان 1433
21 / 5 / 1391
محمّد محمّدى رى شهرى
--------------
1.بحار الأنوار ، ج 3 ، ص 57 و 58 .
روزى پيروان دين هاى پنجگانه : يهود ، مسيحيّت ، دهريّه «مادّى گرايان» ، دوگانه پرستان و مشركان عرب ، با رسول خدا نشستى داشتند .
يهوديان گفتند : ما مى گوييم عُزَير ، پسر خداست . آمده ايم ببينيم تو چه مى گويى؟ اگر سخن ما را بگويى ، پس در دستيابى به حقيقت ، از تو پيشى گرفته ، برتريم و اگر با ما مخالفت كنى ، با تو مجادله مى كنيم .
مسيحيان گفتند : ما مى گوييم مسيح ، پسر خداست و با او
يكى است . آمده ايم ببينيم تو چه مى گويى؟ اگر از رأى ما پيروى كنى ، در باور به اين حقيقت ، بر تو پيشى گرفته ، برتريم و اگر مخالفت كنى ، با تو مجادله خواهيم كرد .
طبيعت گرايان گفتند : ما مى گوييم اشيا بايد باشند و آنها همواره و دائم هستند . آمده ايم ببينيم تو چه مى گويى؟ اگر حرف ما را قبول داشته باشى ، ما در باور به اين حقيقت ، از تو پيشى گرفته ، برتريم و اگر مخالف باشى ، با تو مجادله مى كنيم .
دوگانه پرستان گفتند : ما مى گوييم نور وتاريكى، چرخانندگان [هستى ]اند . آمده ايم ببينيم تو چه مى گويى؟ اگر حرف ما را قبول داشته باشى ، در باور به اين حقيقت ، بر تو پيشى گرفته ، برتريم و اگر مخالفت كنى ، با تو مجادله مى كنيم .
مشركان عرب گفتند : ما مى گوييم بت هاى ما خدايان اند . آمده ايم ببينيم تو چه مى گويى؟ اگر حرف ما را قبول داشته باشى ، در باور به اين حقيقت ، بر تو پيشى گرفته ، برتريم و اگر مخالفت كنى ، با تو مجادله مى كنيم .
پيامبر صلى اللَّه عليه وآله فرمود : «من به خداوند بى شريك ، ايمان دارم و به بت ، طاغوت و به هر معبودى غير او كافرم» .
آن گاه خطاب به آنان گفت : «خداوند ، مرا براى همه به عنوان بشارت دهنده وانذار كننده وحجّت بر جهانيان، برانگيخته است ؛ وبسيار زود است كه نيرنگ كسانى را كه در دين او نيرنگ كنند، به حلقومشان برگرداند» .
آن گاه ، خطاب به يهوديان فرمود : «آيا آمده ايد كه من سخن شما را بى دليل بپذيرم؟»
.
گفتند : نه .
فرمود : «چه چيز باعث شده كه شما باور داشته باشيد كه عُزَير ، پسر خداست؟» .
گفتند : چون وى پس از آن كه تورات از بين رفته بود ، آن را براى بنى اسرائيل ، بازسازى كرد و اين كار را انجام نداد ، مگر از آن رو كه پسر خدا بود .
پيامبر صلى اللَّه عليه وآله فرمود : «چرا عُزَير ، پسر خدا شد و موسى كه تورات را براى شما آورد و معجزه هايى كه خود شما هم مى دانيد ، از وى ديده شد ، پسر خدا نشد؟ و اگر عُزير ، به خاطر بزرگوارى در بازسازى توراتْ پسر خدا شد ،
موسى بايد به پسرِ خدا بودن ، اولى و سزاوارتر باشد .
اگر اين مقدار از بزرگوارى براى عُزَير ، موجب شود كه وى پسر خدا گردد ، چندين برابر اين بزرگى كه براى موسى بود ، درجه وى بايد برتر از پسرِ خدا بودن باشد .
اگر منظور شما از پسر خدا بودن ، همان مفهومى باشد كه در دنيا در پى رابطه جنسى پدر با مادر ، مادران ، بچّه به دنيا مى آورند ، به خدا كفر ورزيده ايد و او را به آفريده اش تشبيه كرده ايد و ويژگى پديده ها را براى وى اثبات كرده ايد . بنابراين، بايد خدا از نظر شما پديد آمده و خلق شده اى باشد كه خالقى دارد كه وى را ساخته و به وجود آورده است» .
يهوديان گفتند : منظورمان اين نيست . همان طور كه گفتى ، اين كفر است ؛ بلكه منظورمان آن است كه وى از نظر قدر و منزلت ، پسر خداست ؛ گرچه تولّدى هم در
كار نبود ؛ درست مثل آن كه دانشمندى ، خطاب به كسى (شاگردى) كه مى خواهد اِكرامش كند و جايگاه و ارزش او را نسبت به ديگران نشان دهد ، مى گويد : «پسرم !» يا «اين ، پسرم است» كه اين سخن براى اثبات به دنيا آمدن وى از او نيست . چون در اين صورت ، به وى گفته خواهد شد كه «اين شخص ، با تو بيگانه است» و به راستى هم رابطه نَسَبى بين آن دو نيست . كار خدا درباره عُزَير نيز چنين است كه وى به خاطر احترام گذاشتن و نه به دليل تولّد ، وى را فرزند خود قرار داده است .
پيامبر صلى اللَّه عليه وآله فرمود : «اين ، همان سخنى است كه من به شما گفتم . اگر بر اين پايه ، عُزَير پسر خدا مى گردد،اين مقام براى موسى مناسب تر است. خداوند، هر باطلگرايى را با اقرار خودش رسوا مى كند و دليل او را عليه خود او به كار مى برد . دليلى كه شما آورديد ، شما را به چيزى بزرگ تر از آنچه گفتم ،مى كشاند . شما گفتيد كه يكى از بزرگان شما به فرد بيگانه اى كه رابطه سببى بين آن دو نيست ، مى گويد : "پسرم !" يا "اين ، پسرم است" ، امّا نه به معناى از او به دنيا آمدن . گاه شما مى بينيد همين بزرگ ، به فرد بيگانه اى براى احترام مى گويد : "اين ، برادرم است" و به ديگرى مى گويد : "اين ، استادم و پدرم است" و به شخص ديگرى مى گويد : "اين ، آقاى من است" و يا خطاب مى كند "آقايم !"
و هر چه احترامگذارى اش بيشتر باشد ، از اين گونه تعبيرها بيشتر بهره مى گيرد .
بنابراين ، از نظر شما رواست كه موسى ، برادر خدا ، شيخ خدا ، و يا آقاى خدا باشد ، چون وى را بيشتر از عُزَير ، اكرام كرده است؟ همان طور كه اگر كسى ديگرى را بيشتر اكرام كند ، براى احترام ، به وى مى گويد : "اى آقايم !" ، "اى شيخم !" ، "اى عمويم !" ، "اى رئيسم [و اى اميرم]!" و هر آنچه در احترام بيفزايد ، در اين قبيل تعبيرها مى افزايد .
آيا از نظر شما رواست كه موسى ، برادر خدا ، شيخ خدا ، عموى خدا ، رئيس خدا ، آقاى خدا و يا امير خدا باشد ، تنها به اين دليل كه خدا وى را بيشتر از كسانى كه شما آنان را "اى شيخم !" ، "اى آقايم !" ، "اى عمويم!" ،"اى رئيسم !"و يا "اى اميرم !" خطاب مى كنيد ، بزرگ داشته است؟!» .
يهوديان ، متحيّر و مبهوت شدند و گفتند : اى محمّد ! به ما فرصت بده تا درباره آنچه كه به ما گفتى، بينديشيم . رسول خدا فرمود : «در اين باره ، با دلى منصفانه بينديشيد . خدا شما را هدايت مى كند» .
آن گاه ، رو به مسيحيان كرد و فرمود : «شما گفتيد [خداوندِ] قديم - عزّوجلّ - با پسرش مسيح ، يكى شده است . منظورتان از اين سخن چيست؟
آيا منظورتان اين است كه [خداوند] قديم ، براى آن كه با اين پديد آمده ، يعنى عيسى عليه السلام يكى شده ، حادث است؟ يا
عيسى كه حادث است ، به خاطر وجود قديم كه همان خدا باشد ، قديم شده است؟ و يا مفهوم سخن شما از اين كه وى با خدا متّحد شده ، اين است كه وى از كرامتى برخوردار شده است كه هيچ كس غير از وى ، از چنين كرامتى برخوردار نگشته است؟
اگر منظورتان اين است كه قديم ، پديده شده است كه خودتان ، خودتان را باطل كرده ايد ؛ چون قديم ، محال است كه منقلب شود و پديده گردد ، و اگر مقصودتان اين است كه عيسى عليه السلام قديم شده است كه حرف محالى گفته ايد ؛ زيرا حادث ، محال است كه قديم گردد .
و اگر منظورتان از اتّحاد مسيح با خدا اين است كه خداوند ، وى را از بين ديگر بندگان برگزيده و ويژه خود ساخته است ، پس به حادث بودن عيسى و مفهومى كه به خاطر آن با خدا يكى شده است ، اقرار كرده ايد ؛ زيرا هنگامى كه عيسى حادث باشد و خداوند با وى يكى شده باشد - يعنى معنايى را آفريده كه به خاطر آن ، عيسى برترين خلق خداوند شده - ، در اين صورت ، هم عيسى و هم آن معنى حادث اند و اين ، برخلاف سخنى است كه در آغاز گفتيد» .
مسيحيان گفتند : اى محمّد ! ، چون خداوند به دست عيسى عليه السلام چيزهاى شگفتى نمايان ساخت ، وى را به جهت احترام ، فرزند خود قرار داد .
پيامبر صلى اللَّه عليه وآله فرمود : «آنچه كه در اين باره با يهوديان گفتم ، شنيديد؟» .
آن گاه همه آن بحث را تكرار
كرد . همه ساكت شدند ، جز يك نفر از آنان كه گفت : اى محمّد ! آيا شما نمى گوييد ابراهيم ، خليل اللَّه (دوست خدا) است؟
پيامبر صلى اللَّه عليه وآله فرمود : «چنين مى گوييم» . وى گفت : اگر اين را مى گوييد ، چرا ما را از اين كه بگوييم عيسى پسر خداست ، منع مى كنيد؟
پيامبر صلى اللَّه عليه وآله فرمود : «اين دو مانند هم نيستند . چون وقتى مى گوييم : ابراهيم «خليل اللَّه» است ، بدان جهت است كه «خليل» مشتق از «خَلّه» يا «خُلّه» است . معناى خَلّه ، نياز و احتياج است و ابراهيم ، نيازمند پروردگارش بود و تنها به وى وابسته بود و از ديگران ، كناره گير و روگردان و بى نياز بود . چون وقتى كه تصميم گرفته شد وى را در آتش نهند و با منجنيق در آتش افكندند ، خداوند ، جبرئيل را فرستاد و گفت : بنده ام را درياب . جبرئيل آمد و وى را در هوا گرفت و گفت : گرفتارى هايت را بر عهده من بگذار . خداوند ، مرا براى يارى تو فرستاده است .
ابراهيم گفت : «نه ، خداوند براى من بس است و بهترين وكيل است . من از ديگران چيزى نمى خواهم و جز به وى ، نيازمند نيستم» . پس خداوند ، وى را خليل خود ، يعنى نيازمند ، محتاج و وابسته به او و بريده از ديگران خواند .
واگر از خُلّه [به معناى آگاه] گرفته شود ، يعنى به آن امر ، آگاه شده و به اسرارى رسيده كه ديگران به آن نرسيده اند . در اين صورت ، معناى
خليل ، عالِم به خدا و امور الهى است و اين ، موجب تشبيه خدا به خلق نمى گردد . نمى انديشيد كه اگر وى وابسته به خدا نمى شد ، خليل وى نمى گشت و اگر به اسرار وى آگاهى نمى يافت ، خليل وى نمى شد ؛ ولى اگر كسى فرزندى به دنيا آورد ، هر چه او را از خودش دور كند ، يا تحقيرش كند ، باز هم فرزند وى است ، چون به دنيا آمدن ، قائم به اوست .
از سوى ديگر ، اگر شما به خاطر اين كه خدا به ابراهيم گفته : «خليلى (دوست من)» ، قياس كنيد و بگوييد عيسى پسر خداست ، بايد بگوييد موسى
نيز پسر اوست ؛ چون معجزه هايى كه موسى داشت ، پايين تر از معجزه هاى عيسى نبود . بنابراين ، بگوييد موسى نيز پسر خداست . بر اين اساس ، بايد بگوييد كه وى ، استاد ، آقا ، عمو ، رئيس ، و فرمانرواى خداست ، به همان شكل كه براى يهوديان گفتم!» .
آنان به يكديگر گفتند كه در انجيل آمده است كه عيسى گفت : به سوى پدرم مى روم .
پيامبر صلى اللَّه عليه وآله فرمود : «اگر به آن كتاب عمل مى كنيد ، در آن آمده است : "به سوى پدر خودم و شما مى روم"» .
آنان گفتند : از همان روى كه عيسى پسر خداست ، همه آنانى را كه عيسى مورد خطاب قرار داده ، فرزندان خدا هستند .
پيامبر صلى اللَّه عليه وآله فرمود : «در اين كتاب ، چيزهايى است كه ادّعاى شما بر اين كه عيسى به خاطر ويژگى اش به خدا پسر او شده است ، را
رد مى كند ؛ چون شما گفتيد : ما از آن روى به عيسى پسر خدا مى گوييم كه خدا به وى چيزهايى اختصاص داده كه به ديگران ، اختصاص نداده است و شما مى دانيد آنچه را به عيسى اختصاص داد ، به آنانى كه عيسى خطاب به آنان گفت: "به سوى پدرم و پدر شما مى روم "اختصاص نداده است . بنا بر اين ، ادّعاى ويژگى براى عيسى باطل شد ؛ چون به استناد اين كتاب ، مثل ويژگى عيسى براى كسانى كه مثل وى نبودند ، طبق كلام عيسى ثابت شد . شما كلام عيسى را نقل مى كنيد و بر غير مفهوم آن تأويل مى كنيد ؛ چون هنگامى كه وى گفت : "پدرم و پدر شما" ، بجز آنچه كه شما فهميديد و روى آورديد ، منظورش بود . شايد وى مقصودش آن بود كه به سوى آدم و يا نوح رفتم و خداوند ، مرا پيش آنان مى بَرد و با آنان يكجا گرد مى آورد و آدم و نوح ، پدر من و شما هستند . عيسى ، جز اين را اراده نكرده بود» .
در اين جا مسيحيان ، سكوت كردند و گفتند : تاكنون ، مجادله گر و گفتگوگرى چون تو نديده بوديم . درباره كارهاى خويش مى انديشيم .
آن گاه پيامبر صلى اللَّه عليه وآله روى به مادّى گرايان كرد و فرمود : «چه چيز موجب شده است به اين باور فرا خوانيد كه چيزها بايد باشند و آنها همواره هستند ، از بين نرفته و نخواهند رفت؟» .
آنان گفتند : ما جز طبق آنچه كه مى بينيم ، حكم نمى كنيم و ما نديديم كه اشيا پديد آمده باشند
. بنابراين ، مى گوييم از بين نرفته اند و نديديم كه از بين بروند و پايان بپذيرند . پس گفتيم : از بين نخواهند رفت .
پيامبر صلى اللَّه عليه وآله : «آيا چيزها را قديم يافته ايد و يا آنها را تا ابد پايدار يافته ايد؟
اگر بگوييد آنها را چنين يافته ايم ، ادّعا كرده ايد كه همواره بر همين شكل و بر همين خِرَد بوده ايد و باقى خواهيد ماند .
اگر اين را بگوييد ، واقعيت خارجى را منكر شده ايد و همه مردمى كه شما را ديده اند ، دروغگويتان مى شمارند» .
گفتند : ما همواره بودن و همواره ماندن را براى اشيا نديده ايم .
پيامبر صلى اللَّه عليه وآله : «پس چرا به بودن و ماندنِ همواره حكم مى كنيد؟ براى آن كه [چون] شما پديدار شدن و پايان يافتن چيزها را نديده ايد ، بهتر است تميز بين آن دو را به ديگران واگذاريد تا بر حدوث ، پايان پذيرى و از بين رفتن آن ، حكم كنند ؛ چون آنان نيز بودن و ماندنِ همواره اشيارا نديده اند .
آيا شما شب و روز را نديده ايد كه يكى پس از ديگرى است؟» .
گفتند : آرى .
فرمود : «آيا بر اين باور هستيد كه آن دو بوده اند و خواهند بود؟» .
گفتند : آرى .
فرمود : «به نظر شما شب و روز قابل جمع هستند؟» .
گفتند : نه .
رسول خدا فرمود : «بنابراين ، يكى ديگرى را قطع مى كند ؛ يكى پيشى مى گيرد و ديگرى در پى آن مى رود» .
گفتند : همين طور است .
فرمود : «شما به پيش گيرنده از شب و روز ، حكم پديدار شدن كرديد ، در حالى كه پيدا شدن آن دو
را نديده بوديد . قدرت خدا را منكر نشويد» .
آن گاه فرمود : «شب و روزهاى پيش از شما پاياندار بودند يا بى پايان؟ اگر بگوييد بى پايان بودند ، چگونه پيش از آن كه يكى از شب و يا روز پايان پذيرد ، ديگرى به شما رسيده است؟ و اگر بگوييد پاياندار بودند ، معنايش اين است كه زمانى وجود داشت كه هيچ كدام نبودند» .
گفتند : درست است .
فرمود : «شما مى گوييد كه هستى قديم است و پديدار نيست . آيا شما به مفهومى كه بدان اقرار مى كنيد ، آگاه هستيد و آنچه را كه منكر مى شويد ، مى دانيد؟» .
گفتند : آرى .
فرمود : «چيزهايى را كه مى بينيد ، بعضى از آنها به بعضى ديگر ، نيازمند هستند ؛ زيرا پاره اى جز به اتّصال به پاره اى ديگر ، پايدار نمى ماند . آيا
ساختمان را نمى بينيد كه بخشى از اجزاى آن ، نيازمند بخش ديگر است و بدون آن ، استوار نمى گردد و پايدار نمى شود؟ ديگر اشيا نيز چنين هستند» .
آن گاه افزود : «اگر اين نيازمندى بخشى از آن به بخش ديگر ، در استحكام و تكميل قديم است ، به من بگوييد اگر پديدار مى بود ، چگونه مى بود و ويژگى اش چه سان مى بود؟» .
در اين جا مادّى گرايان ، درمانده شدند و فهميدند كه نمى توانند براى پديدار ، ويژگى پيدا كنند و به آن توصيف كنند ، جز آنچه در همين امورى كه فكر مى كردند قديم است ، وجود دارد . از اين روى ، زبانشان بند آمد1 و گفتند درباره خويش خواهيم انديشيد .
-----------
1.الوجوم در متن عربى حديث ، به معناى سكوت با غيظ است (لسان العرب ،
ج 12 ، ص 630) .
آن گاه پيامبر صلى اللَّه عليه وآله روى به دوگانه پرستان كرد ؛ آنانى كه مى گفتند نور و تاريكى تدبير كنندگان جهان هستند ، و فرمود : «چه انگيزه اى موجب شده كه شما چنين بگوييد؟» .
گفتند : ما دنيا را به دو شكل خير و شر ديديم و ديديم كه خير ، ضدّ شر است . از اين روى ، انكار كرديم كه كننده يكى از آنها ، كارى و ضدّ آن را انجام دهد ؛ بلكه هر كدام ، كننده اى مستقل دارند . نمى بينى كه برف ، محال است بسوزد ، چنان كه آتش ، محال است سرد باشد . بنا بر اين ، دو آفريننده قديم : نور و ظلمت را پذيرا شديم .
پيامبر صلى اللَّه عليه وآله : «آيا سياهى و سفيدى ، قرمزى و زردى ، و سبزى و آبى را نديده ايد كه هر كدام ، ضدّ ديگرى است ؛ چون دو تاى از آنها در يك جا جمع
نمى شوند ؛ همان گونه كه سردى و گرمى دو ضد هستند ؛ چون هر دو در يك جا جمع نمى شوند؟» .
گفتند : آرى .
فرمود : «چرا به تعداد هر رنگ ، آفريننده اى قديمى اثبات نمى كنيد تا كننده هر ضدّى از اين رنگ ها غير از كننده ضدّ ديگر باشد؟» .
در اين جا همه ساكت شدند .
آن گاه رسول خدا فرمود : «چگونه نور و ظلمت در هم آميزند كه سرشت يكى بالارونده و ديگرى پايين رونده است؟ اگر دو نفر ، يكى به سوى شرق و ديگرى به سوى غرب همواره در رفتن باشند ، آيا به نظر شما همديگر را خواهند ديد؟» .
گفتند
: نه .
فرمود : «بنا بر اين ، لازم است كه نور و ظلمت ، با هم درنياميزند ؛ چون هر كدام در غيرِ جهت ديگرى حركت مى كنند . بنا بر اين ، چگونه اين جهان ، از در هم آميزى دو چيزى كه محال است در هم آميزند ، به وجود آمده است؟ بلكه آن دو تدبير شده و آفريده شده اند» .
آنان گفتند : درباره خويش ، خواهيم انديشيد .
آن گاه پيامبر صلى اللَّه عليه وآله رو به سوى مشركان عرب كرد و گفت : «شما چرا بتان را به جاى خدا مى پرستيد؟» .
گفتند : با اين پرستش ، به خداوند نزديكى مى جوييم .
فرمود : «آيا اين بتان به پروردگارشان گوش كرده ، از او پيروى مى كنند؟
خدا را عبادت مى كنند تا با بزرگداشت آنها به خدا نزديك شويد؟» .
گفتند : نه .
فرمود : «آيا شما به دست خود آنها را تراشيده ايد؟» .
گفتند : آرى ! فرمود : سزاوار بود به جاى آن كه شما آنها را بپرستيد ، آنها شما را مى پرستيدند [چنانچه آنها مى توانستند پرستش كنند] ، اگر دستور تعظيم آنها را كسى كه نسبت به مصلحت و فرجام شما آگاه است و در آنچه كه شما را بدان تكليف مى كند ، حكيم است ، صادر نكرده باشد .
در اين باره آنان با هم اختلاف پيدا كردند .
گروهى گفتند : خداوند ، در هيكل مردمانى كه به اين شكل ها بودند ، حلول كرده و ما اين شكل ها را ساخته ايم و به خاطر اين كه چهره هايى را كه پروردگارمان در آنها حلول كرده تعظيم كنيم ، اين شكل ها را بزرگ مى داريم .
و گروه ديگر گفتند : اين
چهره ها چهره اقوام پيشين است ؛ اقوامى كه مطيع خدا بودند . چهره آنان را درست كرده ايم و آنها را براى تعظيم خداوند ، پرستش مى كنيم .
گروه ديگر گفتند : آن گاه كه خدا آدم را آفريد ، به فرشتگانْ فرمان سجده به وى داد . آنان ، آدم را براى نزديكى به خدا سجده كردند . ما به سجده بر آدم ، از فرشتگانْ سزاوارتر بوديم و چون آن وقت نبوديم ، سيماى او را ساخته ايم و بدان ، براى نزديكى به خدا سجده مى كنيم ، همان گونه كه فرشتگان با سجده به آدم ، به خدا تقرّب جستند . همان گونه كه شما به پندار خودتان دستور يافته ايد كه به سوى كعبه سجده كنيد و چنين كرديد وآن گاه، در ديگر شهرها بادست خود، محراب هايى ساخته ايد كه به سوى آنها سجده مى كنيد و قصد كعبه مى كنيد،نه محراب هاى خودتان، و قصد كعبه هم براى خداى - عزّوجلّ - است نه خود كعبه .
پيامبر صلى اللَّه عليه وآله فرمود : «راه را گم كرده ايد و گمراه شده ايد» . وى خطاب به آنانى كه مى گفتند : خداوند ، در هيكل مردمانى به شكل هايى كه تصوير كرده ايم ، حلول كرده و ما اين چهره ها را ساخته ايم و بزرگداشتِ صورت ها از جانب ما ، در واقع ، تعظيم صورت هايى است كه پروردگارمان در آنها حلول كرده است ، فرمود : «شما پروردگارتان را با ويژگى مخلوقات توصيف كرده ايد . آيا پروردگار شما در چيزى حلول مى كند ، به گونه اى كه آن شى ء فراگير خدا باشد؟ در اين صورت ، چه فرقى بين آن چيز و امور ديگرى چون رنگ، طعم، بو،
نرمى ، خشنى ، سنگينى و سبكى كه خداوند در آن حلول مى كند ، وجود دارد؟ چرا رنگ ، طعم ، مزه و ... ، حادث و آن ديگرى قديم باشد و چرا عكس آن نباشد؟ چگونه آن كه پيش از حلول شده (محلّ حلول) وجود داشت ، نيازمند حلول است ، در حالى كه خدا همواره بوده و خواهد بود؟ وقتى خدا را به ويژگى پديده ها در خصوص حلول پذيرى توصيف كرديد، لازم است به ويژگى زوال پذيرى هم توصيفش كنيد و اگر او را به ويژگى زوال و حدوث توصيف كرديد ، در واقع ، به صفت پايان پذيرى توصيف كرده ايد ؛ زيرا اين صفت ، ويژگى حلول كننده و حلول شونده است و اينها ذات شى ء را تغيير مى دهند . اگر ذات خداوند با حلول در چيزى تغيير نكند ، بايد با حركت ، سكون ، سفيد و سياه و سرخ و زرد شدن هم تغيير نكند و همه ويژگى هايى كه بر اشياى متّصف به اين صفت ها وجود دارد ، بر خداوند هم كه در آنها حلول كرده وجود داشته باشد تا همه ويژگى هاى پديده ها در آن باشد و در اين صورت ، خداوند متعال هم حادث باشد !» .
رسول خدا آن گاه فرمود : «وقتى گمانتان در اين كه خدا در چيزى حلول كرده باطل شد ، زيربناى سخنتان از بين رفت» .
در اين جا آنان ساكت شدند و گفتند : در كارمان خواهيم انديشيد .
آن گاه رسول خدا رو به سوى گروه دوم كرد و به آنها فرمود : «به من بگوييد هنگامى كه شما صورت كسانى را كه خداوند را عبادت كرده اند ، مى پرستيد و براى
آنها سجده مى كنيد و نماز مى گزاريد و براى سجده به آنها پيشانى هاى ارزشمند را بر خاك مى نهيد ، چه چيزى براى خداى جهانيان نگه مى داريد؟ آيا نمى دانيد حقّ كسى كه لازم است عبادت شود و بزرگ داشته شود ، اين است كه بنده اش هم رديف وى قرار نگيرد؟ آيا فكر مى كنيد درست است شهروندان ، پادشاه يا رئيسى را در بزرگداشت ، كُرنش و فروتنى ، همپاى وى قرار دهيد؟ آيا اين كار ، كوچك كردن حق بزرگ تر و بزرگ كردن حقّ كوچك تر نيست؟» .
گفتند : آرى .
فرمود : «آيا نمى دانيد شما با تعظيم خداوند از راه تعظيم صورتِ بندگانِ مطيع خدا ، خداى جهانيان را كوچك مى كنيد؟» .
در اين جا گروه دوم نيز گفتند : در كار خويش خواهيم انديشيد ، و سكوت كردند .
سپس رسول خدا به گروه سوم فرمود : «براى ما نمونه اى ذكر كرديد و ما را شبيه خود شمرديد ، در حالى كه ما مثل هم نيستيم ؛ چون ما بندگان خدا ، مخلوق و تربيت شده هستيم . در هر چه كه امر كند ، امرپذيريم و از هر چه منع كند ، منع پذيريم و آن گونه كه از ما مى خواهد ، پرستشش مى كنيم . اگر ما را به گونه اى از گونه ها دستور دهد ، پيروى اش مى كنيم و از گونه اى كه بدان دستور و اجازه نداده ، تجاوز نمى كنيم ؛ چون نمى دانيم : شايد وى اوّلى را خواسته و از دومى راضى نيست ، و ما را نهى كرد كه بر او پيشى بگيريم . هنگامى كه به ما دستور داد روى به كعبه كنيم ، پيروى اش كرده ايم . آن گاه به
ما دستور داد در ديگر شهرها به سوى كعبه روى كنيم و ما هم اطاعت كرده ايم و در هيچ كدام از اين كارها از دستور وى خارج نشده ايم و خداوند ، هنگامى كه دستور به سجده براى حضرت آدم كرد ، دستور به سجده براى چهره اش كه غير اوست ، نداد . بنا بر اين ، نبايد شما اين را به آن قياس كنيد ؛ چون شما نمى دانيد . شايد وى چون امر نكرده ، از كارهاى شما ناراضى است» .
آن گاه رسول خدا افزود : «به نظر شما اگر كسى اجازه ورود به خانه اش را در يك روز خاص داد ، آيا مى توانيد بعداً بدون دستور وى داخل خانه اش شويد؟ آيا مى توانيد بدون فرمان وى به خانه ديگر او داخل شويد؟ اگر كسى لباسى از لباس هايش ، بنده اى از بندگانش يا چارپايى از چارپايانش را به شما داد ، آيا مى توانيد آن را از وى بگيريد؟» .
گفتند : آرى .
فرمود : «اگر آن را نگرفتيد ، مى توانيد يكى ديگر مثل آن را برداريد؟» .
گفتند : خير ؛ چون وى آن گونه كه در اوّلى اجازه داه بود ، براى دومى اجازه نداده است .
آن گاه فرمود : «به من بگوييد آيا خداوند ، سزاوارتر است كه بدون فرمانش در مِلكش تصرّف نشود ، يا بعضى از بندگان؟» .
گفتند : خدا سزاوارتر است كه در مِلكش بدون اجازه او تصرّف نشود .
فرمود : «پس چرا چنين كرديد و او كِى به شما فرمان داده كه اين صورت ها را پرستش كنيد؟» .
[على عليه السلام] فرمود : آنان گفتند كه درباره كارهايمان خواهيم انديشيد و ساكت شدند .
امام صادق عليه السلام مى فرمايد
: قسم به آن كه محمّد را به پيامبرى برانگيخت ، سه روز از اين گردهمايى نگذشته بود كه همه خدمت رسول خدا رسيدند و اسلام آوردند . آنان بيست و پنج نفر و از هر گروهى پنج نفر بودند و گفتند : اى محمّد ! ما دليلى چون دلائل تو نديديم . گواهى مى دهيم كه تو رسول خدايى .1
----------
1.اين روايت در كتاب الاحتجاج (ج 1، ص 27 - 44) از امام صادق عليه السلام و ايشان از پدرانش از امير مؤمنان عليهم السلام نقل شده است ، و ترجمه آن از كتاب گفتگوى تمدّن ها نوشته نگارنده و ترجمه محمد على سلطانى اخذ شده است، البته با اصلاحاتى اندك .
----------
در ابتداى بعثت، روزى ، پيامبر اسلام در صحن مسجدالحرام نشسته بود . جماعتى از اشراف و بزرگان قريش (مانند : ابوالبخترى ، ابوجهل ، عاص بن وائل ، و ...) وارد مسجد شدند .
پيامبر اسلام مشغول ياد دادن قرآن و قوانين اسلام به چند نفر از ياران خود بود .
اشراف با ديدن پيامبر و ياران او گفتند : كم كم كار محمّد بالا گرفته و فوق العاده مهم شده است . خوب است برويم او را سرزنش كنيم و با او بحث نماييم و با باطل نمودن آنچه آورده ، او را نزد يارانش شرمسار نماييم . شايد به اين وسيله دست از گمراهى و سركشى خود بردارد . اگر از اين راه هم نشد ، چاره اش شمشير است .
ابوجهل گفت : بسيار خوب ؛ولى چه كسى مى تواند با اوبحث كند؟
عبداللَّه بن ابى اميّه پاسخ داد : من . آيا تو مرا به عنوان همتاى نيرومند
در بحث ، قبول ندارى ؟
ابوجهل گفت : چرا .
همگى با هم به طرف پيامبر حركت كردند
عبداللَّه شروع به سخن كرد و گفت : محمّد! تو ادّعاى خيلى بزرگى مى كنى و گفتار حيرت انگيزى دارى . مى پندارى كه فرستاده آفريدگار جهانى ؛ ولى [ به نظر من ]براى آفريدگار جهان شايسته نيست كه كسى مانند تو را براى رسالت انتخاب كند ؛ زيرا تو هم مانند ما بشرى هستى كه مى خورى و مى آشامى و در بازارها راه مى روى .1
نگاه كن ، ببين پادشاه روم و ايران ، براى سفارت ، كسى را انتخاب مى كنند كه داراى ثروت كلان و موقعيت اجتماعى فوق العاده، صاحب كاخ ها، خانه ها، خيمه ها و مالك چندين برده و خدمتكار باشد . آفريدگار جهان، كه از اين شاه هامهم تراست واينها بنده هاى او هستند!
بنابراين ، او تو را با اين فقر و تنگدستى به عنوان پيامبر انتخاب نمى كند و با اين وضع ، اگر تو سفير او بودى ، حتماً فرشته اى همراهت مى فرستاد تا ادّعاى تو را تصديق كند و ما آن فرشته را مى ديديم .2(لولا اُنزِل إِليه مَلَكٌ فيكونَ مَعَهُ نذيراً) (فرقان ، آيه 7 ).
بلكه اساساً اگر خدا مى خواست پيامبرى بفرستد، فرشته اى را براى رسالت انتخاب مى كرد ،3(وَ لَو شاءَ اللَّهُ لأََنزَلَ ملائكةً) (مؤمنون ، آيه 24) و نه بشرى مانند خود ما را . كسى تو را جادو كرده و از اين جهت ، خيال مى كنى كه پيامبرى ؛ ولى در واقع ، اين طور نيست .
پيامبر صلى اللَّه عليه وآله : حرف ديگرى هم دارى ؟
عبداللَّه : آرى ؛ اگر خدا مى خواست براى ما پيامبرى بفرستد، حتماً ثروتمندترين و پرنفوذترين افراد
ما را انتخاب مى كرد ، نه تو را . اين قرآن - كه
--------
1.اشاره است به آيه : (وَ قالوا ما لِهذا الرسول يَأكُلٌ الطعام و يمشى فى الأسواق) (فرقان ، آيه 7 ). 2.اشاره است به آيه : 3.اشاره است به آيه : (قالوا لَو شاء رَبُّنا لأََنزل ملائكةً) (فصّلت ، آيه 14) .
----------
به پندار تو، خداوند بر تو نازل كرده - چرا بر شخص بزرگ و باشخصيتى از مكه (مانند وليد بن مغيره ) يا طائف (مانند عروة بن مسعود ) فرود نيامده است ؟
پيامبر صلى اللَّه عليه وآله : حرف ديگرى هم دارى ؟
عبداللَّه : آرى ؛ ما هرگز گفته هاى تو را باور نمى كنيم ، مگر اين كه در مكه چشمه آبى جارى سازى .
همان طور كه مى دانى ، سراسر اين سرزمين را كوه و سنگ فرا گرفته است . اگر مى خواهى ما به تو ايمان بياوريم ، اين سنگ ها را از اين سرزمين بردار و چاه هاى متعدّدى حفر كن و چشمه هاى آبى در مكه جارى ساز كه ما بى اندازه به آن محتاجيم .1
يا بايد باغى از خرما و انگور داشته باشى كه مورد استفاده خودت و ما قرار بگيرد و بايد در اين باغ ها جوى هاى آب ، روان نمايى .
يا آسمان را پاره پاره كنى و بر سر ما فرو ريزى .
يا خداوند و فرشتگان را در برابر ما حاضر سازى ، به طورى كه ما آنها را مشاهده كنيم .
يا خانه اى از طلا داشته باشى .
يا به آسمان بالا روى، و بالا رفتن تو را هم باور نمى كنيم ، مگر اين كه نامه اى از خداوند به اين مضمون بياورى :
« اين نامه ، از خداوندِ با
اقتدار حكيم است به عبداللَّه بن اميّه و كسانى كه با او هستند . من لازم مى دانم شما به فرستاده من ، محمّد، ايمان بياوريد و
----------
1.اين خواسته و خواسته هاى بعد به طور اجمال در سوره اسراء (آيه 93 - 90) آمده است .
---------
گفتارش را تصديق كنيد كه او از پيش من آمده است » .
ولى پس از انجام دادن تمام اين كارها كه گفتم، باز هم نمى دانم كه شخص من ، رسالت تو را مى پذيرد يا نه ، كه اگر ما را به آسمان هم بالا ببرى و درهاى آن را باز ، و ما را در آن وارد سازى ، مى گوييم چشم بندى يا جادو كرده اى!1(وَ لَو فَتَحنا عَلَيهم باباً مِن السماءِ فَظَلّوا فيه يَعرُجون * لَقالوا إِنّما سُكِّرَتْ أَبصارُنا بَل نَحنُ قَومٌ مَسحورون) (حجر ، آيه 14 و 15 ).پيامبر صلى اللَّه عليه وآله : سخن ديگرى ندارى ؟
عبداللَّه : اين همه ايراد كه گرفتم ، كافى نيست؟ نه! ديگر سخنى ندارم . در پاسخ اين ايرادها آنچه به نظرت مى رسد ، بگو و از آنچه در دل دارى ، پرده بردار ... .
پيامبر ، در اين جا خداوند را مخاطب قرار داده ، چنين فرمود : خدايا! تو همه آوازها را مى شنوى و همه چيز را مى دانى . مى دانى كه بندگانت چه گفتند .
خداوند آياتى بر او نازل كرد .
پيامبر ، رو به عبداللَّه نمود و فرمود : اين كه گفتى من بشرى مانند شماها هستم و غذا مى خورم و راه مى روم ، درست است ؛ ولى كار رسالت (انتخاب پيام رسانِ خداوند) به دست خداست . چه مى شود كرد؟ خدا مرا شايسته پيامبرى
ديده و به رسالت انتخاب كرده است .
اين كه گفتى پادشاهان ، سفيران متشخّص و ثروتمند انتخاب مى كنند و چرا خدا مرا انتخاب كرده ، معلوم مى شود كه اصلاً هدف رسالت را نمى فهمى
خداوند ، من فقير را انتخاب كرده تا قدرت خود را به شما نشان دهد كه چگونه شما با داشتن تجهيزات كافى و نيرو ، نمى توانيد مرا نابود كنيد و از نفوذ من در جامعه جلوگيرى نماييد .
او به زودى ، مرا بر شما پيروز مى كند ؛ گروهى از شما را خواهم كشت و گروهى را در بند خواهم كشيد . و سپس شهرهاى شما را تحت كنترل من در مى آورد ... .
اين كه گفتى : «اگر پيامبر بودى ، فرشته اى همراهت مى آمد كه رسالت تو را گواهى كند ؛ بلكه اگر خدا بخواهد پيامبرى بفرستد، فرشته اى مى فرستاد» ، اين ايراد هم درست نيست ؛ زيرا شما نمى توانيد فرشته را ببينيد و بر فرض كه قدرت ديدن فرشته را هم پيدا كنيد ، مى گوييد : «آن فرشته نيست ؛ بلكه بشرى مانند ماست» ؛ چون در اين صورت ، لازم است كه به صورت انسانى بر شما ظاهر شود تا بتوانيد با او تماس بگيريد و سخنش را بشنويد و مقصود او را بفهميد . بنابراين ، آن وقت از كجا مى فهميد كه او راست مى گويد ؟
بلكه خداوند ، انسانى را به عنوان «پيامبر» انتخاب مى كند و به او معجزاتى مى دهد كه انسان هاى ديگر - كه مانند او هستند - به هيچ وجه توانايى انجام دادن آن معجزات را ندارند، و اين ، گواهىِ عملى خداوند بر پيامبرىِ اوست .
اگر فرشته اى بر شما ظاهر مى شد و معجزاتى انجام مى داد،از آن جا
كه ماهيتش با شما تفاوت داشت، نمى توانستيد باور كنيد كه اين معجزات ، مستند به خداست و خداوند با دادن اين معجزات ، رسالت او را عملاً گواهى نموده است .
اما اين كه گفتى كه من در نتيجه جادو ، گرفتار توهّم نبوّت شده ام، خود مى دانيد كه قدرت تشخيص و تفكر من ، بهتر از شماست . آيا تا به حال از ابتداى كودكىِ من تا اكنون كه چهل سال دارم، دنائت، دروغ، جنايت، خطا در سخن و نابخردى در عقيده، از من مشاهده كرده ايد ؟!
اما اين كه ايراد گرفتى كه : چرا قرآن بر مردى متشخّص از مكه يا طائف ، نازل نشده است ؟ خدا مانند تو ، براى ثروت و ثروتمند ارزش قائل نيست ؛ هر كس را كه شايستگى واقعى داشته باشد ، رهبر جامعه قرار مى دهد
و اما خواسته هايى كه به عنوان سند نبوّت از من تقاضا كردى، اين خواسته ها چند نوع است :
نوع اوّل . امورى كه بر فرض هم كه انجام دهم ، دليل نبوّت من نمى شود . و پيامبر خدا نمى تواند نادانىِ مردم را غنيمت بشمرد و رسالت خود را با ادلّه اى ثابت كند كه واقعاً دلالتى ندارند .
نوع دوم . امورى كه موجب نابودى توست . و دليل آوردن، براى گرايش به مذهب است، نه براى نابود كردن مردم .
نوع سوم . امورى كه ثابت مى كند تو آدم لجبازى هستى كه به هيچ وجه حاضر نيستى حقيقت را بپذيرى، و كسى كه به اين بيمارى مبتلا باشد، داروى آن : بلايى آسمانى، يا دوزخ و يا شمشير دوستان خداست .
اما مطلب اوّل را كه به عنوان سند نبوّت از من خواستى (جارى ساختن چشمه ) ، از سؤالت پيداست كه دليل ارتباط انسان با خدا را نمى دانى . گيرم كه من چنين كارى كردم، آيا اين دليل نبوّت من است ؟
عبداللَّه : نه .
پيامبر صلى اللَّه عليه وآله : خود تو، در طائف باغ هايى دارى . آيا قسمتى از اين باغ ها پيش از اين كه به اين صورت درآيد ، زمين هايى سخت و ناهموار و بى آب نبود كه با فعاليت هاى تو هموار شد و چشمه هاى آب در آن جارى گرديد ؟
عبداللَّه :
چرا .
پيامبر صلى اللَّه عليه وآله : با چنين عملى ، تو و آنها پيامبر شديد؟
عبداللَّه : نه .
پيامبر صلى اللَّه عليه وآله : بنابراين ، جارى ساختن چشمه سند نبوّت محمّد هم نمى تواند باشد و اين گفته تو در واقع مانند اين است كه بگويى ما به تو گرايش پيدا نمى كنيم ، مگر اين كه بلند شوى و راه بروى، يا مانند مردم غذا بخورى .
و اما در مورد درخواست دوم [ كه من داراى باغ خرما و انگور باشم] ، آيا تو و رفقايت در طائف چنين باغ هايى نداريد ؟ و آيا شما با داشتن چنين باغ هايى پيامبر شديد ؟
عبداللَّه : نه .
پيامبر صلى اللَّه عليه وآله : بنا بر اين چرا از پيامبر خدا به عنوان دليل ارتباطش با خدا ، چيزهايى را مى خواهيد كه حتى اگر انجام دهد ، بر صدق او دلالت نمى كند ؟ بلكه دليل كذب اوست ؛ چون پيامبر خدا در اين صورت ، به امورى استدلال كرده كه از نظر علمى نمى توان به آن استدلال كرد .
و اما درخواست سوم (فرو ريختن آسمان ) ، موجب نابودى شما و بلكه ديگران مى گردد، و پيامبر خدا مِهرش به تو ، بيش از اين است . او تو را نابود
نمى كند ؛ بلكه با دليل ، حقيقت را به تو ثابت مى نمايد ؛ ولى دليل اثبات نبوّت (معجزه) ، به انتخاب مردم نيست ؛ چون مردم ، مصالح و مفاسد را نمى دانند و گاه ، كارهاى محال (نشدنى) را انتخاب مى كنند .
پيامبر سپس فرمود : آيا طبيب، داروى بيماران را به انتخاب خودِ آنها واگذار مى كند ؟ مسلّم ، اين طور نيست
؛ بلكه آن دارويى را كه خود صلاح مى داند ، مى دهد ؛ بيمار، بخواهد يا نخواهد ... .
و علاوه بر اين، اگر كسى مدّعى حقّى بر ديگرى است، قاضى نمى تواند به او بگويد : دليلى كه مى آورى ، بايد مطابق ميل خصم باشد . و به انتخاب او تعيين گردد . اگر چنين بود ، هيچ كس نمى توانست حقّ خود را ثابت كند .
و اما درخواست چهارم (احضار خدا و فرشتگان ) ، محال (نشدنى) است و نيازى به توضيح ندارد ؛ زيرا آفريدگار، مانند آفريده نيست كه بيايد، برود، حركت كند و در برابر چيزى قرار بگيرد تا قابل احضار باشد ... .
ببينم ، آيا تو در طائف و مكه داراى زمين و مستغلات و كارمند نيستى ؟
عبداللَّه : چرا .
پيامبر صلى اللَّه عليه وآله : آيا خودت شخصاً به كارهاى آن جا رسيدگى مى كنى ، يا نماينده اى دارى ؟
عبداللَّه : نماينده دارم .
پيامبر صلى اللَّه عليه وآله : اگر كارمندان به نماينده ات بگويند : «ما در صورتى نمايندگى تو را مى پذيريم كه عبداللَّه شخصاً همراه تو باشد» ، صحيح است ؟
عبداللَّه : نه .
پيامبر صلى اللَّه عليه وآله : بنا بر اين ، نمايندگان تو براى اثبات نمايندگى خويش بايد چه كنند ؟ آيا چنين نيست كه اگر از طرف تو نشانه درستى كه بر صدق آنها دلالتكند ، همراه داشته باشند، بر كارمندان لازم است كه آنها را تصديق كنند ؟
عبداللَّه : چرا ، همين طور است .
پيامبر صلى اللَّه عليه وآله : حالا اگر كارمندان، نماينده تو را نپذيرند و نماينده ات برگردد و بگويد : «اينها مايل هستند خودت همراه من بيايى
و تا نيايى نمى روم » ، آيا نماينده ، مخالف تو شمرده نمى شود و تو به او نمى گويى كه : «تو تنها ، نماينده من هستى ، نه مشاور و فرمانده من» ؟
عبداللَّه : چرا .
پيامبر صلى اللَّه عليه وآله : چگونه درخواستى را كه از زارعين و نماينده خود صحيح نمى دانى ، خودت از نماينده خداوند دارى؟ اين ، دليل قاطعى است كه تمام درخواست هاى تو را باطل مى سازد .
و اما در مورد درخواست پنجم (داشتن خانه اى از طلا) ، آيا خبر دارى كه پادشاه مصر ، خانه هايى از طلا دارد ؟
عبداللَّه : آرى .
پيامبر صلى اللَّه عليه وآله : او با داشتن آن خانه ها پيامبر شد ؟
عبداللَّه : نه .
پيامبر صلى اللَّه عليه وآله : به همين دليل ، خانه هاى زرّين ، دليل نبوّت محمّد هم نمى شود و محمّد ، نادانى تو را غنيمت نمى شمرد تا به اين گونه دليل ها نبوّت خود را ثابت كند .
و اما در مورد درخواست ششم (بالا رفتن به آسمان) ، بالا رفتن به آسمان از پايين آمدن مشكل تر است و تو گفتى اگر من به آسمان هم بالا روم ، ايمان نمى آورى . وقتى بالا رفتنم سبب ايمان تو نشود، بازگشتم نيز همان طور است . علاوه بر اين ، تو گفتى : «بايد نامه اى هم از خدا بياورى و پس از انجام دادن تمام درخواست ها باز هم نمى دانم رسالت تو را مى پذيرم يا نه» . بنابراين به اعتراف خودت، تو آدم لجبازى هستى كه حتى با روشن شدن حقيقت ، حاضر به پذيرفتن آن نيستى . پس تنها داروى شفابخش تو شمشير مجاهدين است ... .
خداوند براى پاسخ
تمام سؤال هاى تو ، يك جمله به من وحى كرد كه :
(قُلْ سُبحانَ رَبّى هَلْ كُنْتُ إِلّابَشَراً رَسُولاً؛1
بگو : منزه است خداى من. آيا من جز انسانى فرستاده خدا هستم) .
از ساحت قدس پروردگارم ، دور است كه به خواسته هاى افراد نادان جامه عمل بپوشد . من هم انسانى مانند شما هستم كه عنوان نمايندگى خدا را دارم و بر من لازم نيست جز دليلى كه او به عنوان سند نبوّت به من داده ، دليل ديگرى بياورم .2
---------
1.اسرا ، آيه 93 . 2.بحار الانوار ، ج 9 ، ص 269 - 280 (با تلخيص ).
در زمان خلافت ابوبكر، روزى يكى از دانشمندان يهودى پيش او آمد و پرسيد : تو خليفه پيامبر اسلامى ؟
ابوبكر : آرى
دانشمند : ما در تورات خوانده ايم كه جانشينان پيامبران ، از تمام پيروان او داناترند . ممكن است شما بفرماييد كه : خداوند در آسمان است ، يا در زمين ؟
ابوبكر : خدا در آسمان بر عرش است .
دانشمند : بنابراين، زمين از خدا خالى است و خداوند ، در يك جا هست و در يك جا نيست ؟
ابوبكر : اين ، حرف افراد بى دين است . آدم ديندار ، اين طور حرف نمى زند . دور شو، وگرنه تو را خواهم كشت .
مرد يهودى با شگفتى از جاى برخاست و در حالى كه اسلام را مسخره مى كرد ، از پيش ابوبكر بازگشت .
او در راه با على عليه السلام برخورد كرد .
امام عليه السلام : من فهميدم كه تو از ابوبكر چه پرسيدى و او به تو چه پاسخى داد ؛ ولى بدان كه ما معتقديم كه خداوند ، مكان را به وجود آورده و بنابراين نمى تواند مكان داشته باشد و برتر از آن است كه مكانى ، او را در خود جا دهد ؛ ولى با اين وصف، خدا همه جا هست ، بدون اين كه با چيزى تماس پيدا كند، يا در كنار چيزى واقع شود . او از نظر علمى به تمام مكان ها احاطه دارد و هيچ يك از موجودات ، از تدبير او خالى نيست .
اگر از كتاب هاى خودتان مطلبى را نقل كنم كه به درستىِ آنچه گفتم ، گواهى دهد، مسلمان مى شوى ؟
دانشمند:آرى .
امام عليه السلام : آيا در يكى از كتاب هاى مذهبى شما اين مطلب نيست كه : «موسى بن عمران روزى نشسته بود كه ناگاه فرشته اى از طرف مشرق آمد
. موسى از او پرسيد : از كجا آمده اى ؟
فرشته گفت : از پيش خدا .
فرشته ديگرى از غرب آمد . موسى پرسيد : تو از كجا آمده اى ؟
گفت : از پيش خدا .
فرشته ديگرى آمد . موسى پرسيد : تو از كجا آمده اى ؟
پاسخ داد : از زمين هفتم و از پيش خدا .
موسى با ديدن اين منظره ، با شگفتى گفت : پاك است آن خدايى كه هيچ جا از او خالى نيست و به جايى نزديك تر از جاى ديگر نيست» .
پس از نقل اين داستان، دانشمند يهودى گفت : گواهى مى دهم كه آنچه گفتى ، كاملاً صحيح است و تو ، به جانشينى پيامبرت سزاوارترى .
------------
1.الاحتجاج ، طبرسى ، ج 2 ، ص 313 .
انس بن مالك مى گويد : پس از درگذشت پيامبر اسلام صلى اللَّه عليه وآله يك نفر يهودى براى تحقيق درباره اسلام به مدينه آمد و از مردم خواست كه او را به كسى كه بتوانداز عهده پاسخ سؤال هاى او برآيد،راهنمايى كنند .
مردم ، ابوبكر را به او معرفى كردند .
مرد يهودى پيش ابوبكر آمد و گفت : پرسش هايى دارم كه جز پيامبر و يا وصىّ او نمى داند .
ابوبكر : هرچه مى خواهى ، بپرس .
مرد يهودى : آن چيست كه خدا ندارد؟ آن چيست كه نزد خدا نيست ؟ و آن چيست كه خدا نمى داند ؟ ابوبكر ، عصبانى شد و به وى گفت : «اين سؤال هاى مردمِ بى دين است» و تصميم به كشتن او را گرفت . ساير مسلمانان حاضر نيز كيفر آن مرد را كشتن مى دانستند .
ابن عباس كه در آن جا حاضر بود گفت:درباره اين مرد، بى انصافى كردند.
ابوبكر : نشنيدى كه الآن چه گفت ؟
ابن عبّاس : اگر مى توانيد ، جوابش را بدهيد، وگرنه ببَريدش پيش على ، كه به او پاسخ مى دهد ؛ چون من از پيامبر شنيدم كه به على بن ابى طالب مى فرمود : «خدايا! دلش را هدايت كن و زبانش را استوار بدار » .
ابوبكر و ساير حاضران از جا بلند شدند و پيش على عليه السلام آمدند . ابوبكر : يا ابا الحسن! اين يهودى از من ، مانند زنادقه و بى دين ها سؤال مى كند .
على عليه السلام رو به يهودى كرد و فرمود : چه مى گويى ؟
مرد يهودى : من سؤال هايى دارم كه جز پيامبر يا وصىّ او پاسخش را نمى داند .
امام عليه السلام : مسائل خود را مطرح كن .
مرد يهودى
، همان مسائل را تكرار كرد .
امام عليه السلام : اما آنچه خدا نمى داند، همان چيزى است كه شما يهودى ها مى گوييد : «عزيز، پسر خداست» . خدا نمى داند كه فرزند دارد .
و اما آنچه نزد خدا نيست، ستم به بندگان است كه نزد او نيست .
و اما آنچه خدا ندارد، همتاست ، كه او بى همتاست .
مرد يهودى با شنيدن اين سخن ، شهادتين را بر زبان جارى كرد و مسلمان شد و ابوبكر و حاضران ، على عليه السلام را «برطرف كننده اندوه» ، لقب دادند .1
--------
1.الغدير ، ج 7 ، ص 179 (به نقل از : المجتنى ، ص 35) .
گزارش شده كه : عبداللَّه بن نافع ازرق پيوسته مى گفت : اگر مى دانستم كه در دو سوى جهان ، كسى هست كه مركب ها مرا نزد او مى برند و در اين باره كه على عليه السلام در كشتن نهروانيانْ ستمگر نبود با من گفتگو مى كند ، حتماً مى رفتم .
به او گفتند : حتى پسرش؟
گفت : آيا بين فرزندانش دانشورى هم هست؟ !
گفتند : اين اوّلين نادانى توست . آيا اين خاندان ، بدون دانشور مى شوند؟ !
گفت : امروز دانشورِ آنان كيست؟
گفتند : محمد [ الباقر ] بن على بن حسين بن على عليه السلام
راوى مى گويد : عبداللَّه با بزرگان اصحابش به سوى باقر عليه السلام روان شده ، به مدينه آمدند و از ايشان اذن ورود خواستند .
گفته شد : عبداللَّه بن نافع است .
فرمود : «او كه در تمام روز از من و پدرم بيزارى مى جويد ، با من چه كار راوى مى گويد : عبداللَّه با بزرگان اصحابش به سوى باقر عليه السلام روان شده ، به مدينه آمدند و از ايشان اذن ورود خواستند .
گفته شد : عبداللَّه بن نافع است .
فرمود : «او كه در تمام روز از من و پدرم بيزارى مى جويد ، با من چه كار دارد؟» .
ابو بصير كوفى به امام گفت : فدايت شوم ! اين مرد فكر مى كند كه اگر بداند در دو سوى جهان كسى يافت مى شود كه مركب ها وى را نزد او ببرد و او با وى درباره اين كه على عليه السلام در كشتن نهروانيان ستمكار نبود ، گفتگو كند ، به سوى او خواهد رفت .
امام باقر عليه السلام پرسيد : «مى انديشى براى
گفتگو نزد من آمده است؟» .
ابو بصير گفت : آرى .
امام فرمود : «اى غلام ! برو و بارش را بر زمين بگذار و به وى بگو : فردا نزد ما بيا» .
راوى مى گويد : روز بعد ، عبداللَّه بن نافع در بين بزرگان اصحابش آمد و امام باقر عليه السلام در پىِ همه فرزندان مهاجران و انصار فرستاد و آنها را گِرد آورد و در حالى كه دو لباس خرمايى رنگ 1 پوشيده بود ، وارد شد و چون ماه درخشان ، در برابر مردم ايستاد و فرمود : «سپاسْ خدايى را كه حيثيت بخش حيثيت و سازنده كيفيت و مكان ساز مكان است . سپاسْ خدايى را كه "خواب و چرت نمى گيردش . آنچه كه در آسمان ها و آنچه در زمين است ، از آن اوست "تا آخر آيه ؛ و گواهى مى دهم ، خدايى جز خداى واحدِ بدون شريك نيست و گواهى مى دهم محمد صلى اللَّه عليه وآله ، بنده و فرستاده اوست . وى را برگزيده و به راه راست ، رهنمون ساخته است .
سپاسْ خدايى كه ما را به نبوّتش بزرگ داشت و به ولايتش ويژه مان
----------
1.المغرة: گل سرخى كه با آن، رنگرزى مى كنند؛ جامه مغره اى، يعنى به رنگ سرخ (لسان العرب، مادّه «مغر»).
---------
گردانيد ، اى فرزندان مهاجر و انصار ! هر كدام از شما كه نزدش منقبتى درباره على بن ابى طالب عليه السلام است ، برخيزد و بگويد» .
راوى] مى گويد : مردم به پا خاستند و آن منقبت ها را گفتند .
عبداللَّه بن نافع گفت : من اين خوبى ها را از زبان اينان نقل مى كنم ؛ ولى على پس از پذيرش دو حَكَم ، كافر شد .
مردم ، خوبى هاى [على عليه السلام] را گفتند تا به داستان خيبر رسيدند [كه رسول خدا فرمود] : «فردا پرچم را به مردى مى دهم كه خدا و رسولش رادوست دارد و خدا و رسولش او را دوست مى دارند ؛ مهاجمى بدون فرار است ، برنمى گردد تا آن كه خداوند ، به دست وى فتح كند» .
امام باقر عليه السلام فرمود : «درباره اين روايت ، چه مى گويى؟»
وى پاسخ داد : اين حديثْ بدون ترديد ، درست است ؛ ولى بعد از آن كافر شد .
فرمود : «مادرت به عزايت بنشيند ! به من بگو آيا خداى - عزّوجلّ - روزى كه او را دوست مى داشت ، مى دانست كه على بن ابى طالب ، نهروانيان را مى كشد يا نمى دانست؟» .
گفت : يك بار ديگر بگو .
امام فرمود : «به من بگو روزى كه خداوند - عزّوجلّ - على عليه السلام را دوست مى داشت ، مى دانست كه وى نهروانيان را مى كشد يا نمى دانست؟»
و افزود : «اگر بگويى نه ، كافر مى شوى» .
عبداللَّه گفت : مى دانست .
امام فرمود : «آيا خدا وى را دوست مى داشت براى اين كه از او پيروى كند و يا براى اين كه مخالف با او رفتار كند؟» .
ابن نافع گفت : براى اين كه به پيروى وى كار كند
امام عليه السلام فرمود : «شكست خورده ، برخيز !» .
عبداللَّه در حالى كه بر مى خاست ، گفت : «و تا رشته سپيد بامداد ، از رشته سياه [شب] بر شما نمودار گردد!1 و خدا بهتر مى داند رسالتش را كجا قرار دهد» .2
----------
1.بقره : آيه 187 ، اشاره به اين كه حق روشن شد . 2.الكافى : ج 8 ص 349 ح 548 .
ابوحمزه ثمالى مى گويد : در مسجد النبى نشسته بودم كه ديدم مردى به طرفم مى آيد . نزديك كه رسيد ، سلام كرد و گفت : بنده خدا! كيستى ؟
گفتم : مردى از اهل كوفه . چه كار دارى ؟
گفت : ابو جعفر محمّد بن على را مى شناسى ؟
گفتم : آرى . چه كارش دارى
گفت : چيزى نيست . چهل سؤال آماده كرده ام كه از او بپرسم . هر كدام درست بود ، بپذيرم و هر كدام نادرست بود ، رها كنم .
گفتم : آيا خودت قدرت تشخيص درست يا نادرست بودن پاسخ آن سؤال ها را دارى ؟
گفت : آرى .
گفتم : در اين صورت ، ديگر چه نيازى به او دارى ؟
گفت : شما مردم كوفه آدم هاى پرحرفى هستيد . خواهشمندم هر وقت او را ديدى ، مرا خبر كن .
در حال گفتن اين سخن بود كه امام در ميان جمعى از مردم خراسان و ديگران ، وارد مسجد شد . امام نشست و مردم اطرافش را گرفتند و مسائل مربوط به حج را از او مى پرسيدند .
آن مرد نيز به آنها پيوست و در آن حلقه نزديك امام نشست
من نزديك تر رفتم تا بهتر گفتگوى آنها را بشنوم . پس از اين كه امام پاسخ مسائل آن جمعيت را فرمود و آنها رفتند، امام عليه السلام نگاهى به مرد تازه وارد كرد و فرمود : شما كه هستيد ؟
مرد : نام من قتاده فرزند دِعامه است 1 و اهل بصره ام .
امام عليه السلام : فقيه بصره ، تو هستى ؟
قَتاده : آرى .
امام عليه السلام : واى بر تو ، اى دانشمند گمراه، و آگاه بى مسئوليت! خداوند كسانى را آفريده و آنها را حجّت بر آفريده هاى خود قرار داده و آنها ميخ هاى زمين اويند ، وحدت و يكپارچگى جامعه وابسته به رهبرى آنهاست ، در علم خدا پاك و ستوده اند، و پيش از آفرينش، آنها را برگزيده ، در حالى كه شبح هايى در طرف راست عرش بودند .2
------------
1.از فقها و دانشمندان بزرگ زمان بنى اميّه ، كه با حكومت وقت ، روابط نيكو داشت. از ابن عبيده نقل شده كه روزى نمى شد كه سوارى از طرف بنى اميّه درب خانه قتاده نبينم . 2.امام با اين سخنان ، مسئوليت هاى بزرگى را كه در آن زمان تاريك ، متوجّه اين دانشمند خودفروخته بوده است ، بازگو مى نمايد تا آشكار شود كه وى چگونه حقيقت را به بهاى ناچيزى مى فروشد و به جاى معرفى كردن رهبر واقعى منتخب خدا،
با چهره مذهبى خود، مردم را به سوى دستگاه جنايتكار بنى اميّه متمايل مى سازد.
قَتاده ، پس از تمام شدن سخنان امام ، مدّتى طولانى سكوت كرد و سپس گفت : به خدا سوگند ، من در برابر فقهاى بزرگ و حتى دانشمندان بزرگى مانند ابن عباس نشسته ام ؛ ولى در هيچ مجلسى مانند اين مجلس احساس اضطراب نكرده ام
امام عليه السلام : مى دانى كجايى و در برابر كه ؟ اكنون تو در برابر خانه هايى هستى كه خداوند فرمان داده آنها را گرامى بدارند و هر بامداد و پسين ، در آنها ياد او كنند .1
----------
1.اشاره است به آيه : (فى بيوتٍ أَذِنَ اللَّهُ أن تُرفَعَ و يُذكَرَ فيها اسمُه يُسبِّحُ لَهُ فيها بِالغُدُوِّ والاصال) (نور ، آيه 36) .
قَتاده : به خدا راست گفتى . خدا مرا فداى تو كند! به خدا سوگند ، مقصود از آن خانه ها [ كه در آيه ذكر شده ، ]ساختمان هاى معمولى اى كه از سنگ و گل بنا مى شوند ، نيست . خوردن پنير به عقيده شما از نظر شرعى چطور است ؟
امام عليه السلام لبخندى زد و فرمود : مسائل مشكلى را كه براى پرسش آماده كرده بودى ، به اين مسئله ساده بازگشت ؟
قَتاده : چه كنم؟ همه را فراموش كردم !
امام عليه السلام : خوردن پنير ، اشكالى ندارد ! ... .2
---------------
2.بحار الأنوار ، ج 46 ، ص 357 (به نقل از : الكافى ، ج 6 ، ص 256 و ج 10 ، ص 154) .
يكى از دوستان صميمى امام صادق عليه السلام به نام «مُفَضَّل» ، براى امام نامه اى به اين مضمون نوشت كه : اخيراً عدّه اى در جامعه ما پيدا شده اند كه منكِر وجود خدا هستند و در اين زمينه با مردم بحث و گفتگو مى كنند . ضمناً از امام خواست كه كتابى در باره ردّ شبهات آنها تأليف نمايد
امام در پاسخ او نوشت : ... يكى از نعمت هاى بزرگى كه خداوند به بشر عنايت فرموده ، اين است كه آنها را با سرشت خداشناسى آفريده و [ بر اين اساس ، ]از آنها به شناسايى خود اعتراف گرفته و كتابى براى آنها فرستاده كه نسخه درمان تمام وسوسه ها و شبهات است ... .
به جان خودم سوگند كه خداوند در شناساندن خود به اين مردم نادان ، كوتاهى نكرده است ؛ زيرا آنان نظام شگفت و دقيق آفرينش خويش و آسمان ها و زمين را كه به طور روشن و آشكار بر وجود نظم دهنده آنها دلالت مى كند ، مشاهده مى نمايند .
اين گونه مردم ، بايد فلسفه انكار خدا را در وجود خود ، جستجو كنند ؛ زيرا آنان مردمى هستند فاسد و مرتكب شونده انواع گناهان و آلودگى ها و هوسرانى ها و مردمى هستند كه به گناه و آلودگى عادت كرده اند و در نتيجه تمايلات ، زمام اختيار از كف آنها ربوده و از بس كه ظلم كرده اند ، شيطان بر آنها چيره شده است . بدين سان خداوند ، شايستگى پذيرش حقيقت را از چنين افرادى سلب مى نمايد .
شگفت از آفريده اى كه خيال مى كند خداوند ، قابل شناسايى نيست ، در صورتى كه علائم مصنوع بودن را در خود ملاحظه مى كند و نظام دقيقى در وجود خويش مى بيند كه عقلش را حيران و انكارش را باطل مى نمايد!
به جان خودم سوگند ، اگر اين افراد درباره نظام باعظمت آفرينش و پديد آمدن موجودات و تكامل آنها از حقيقتى به حقيقت ديگر و از شكلى به شكل ديگر ، دقّت كنند ، به وجود خالق و نظام دهنده جهان هستى پى مى برند ؛ زيرا هر پديده اى داراى تركيب و نظام خاصى است كه بر خالق و مدبّر حكيم آن دلالت مى نمايد .
بگذرم! نامه ات به من رسيد و براى پاسخ به آنچه خواسته بودى ، داستان گفتگويى را كه با يكى از منكِران خدا داشتم ، برايت نوشته ام :
طبيبى بود اهل يكى از شهرهاى هندوستان ، كه زياد پيش من مى آمد و هميشه درباره عقيده خود با من بحث مى كرد .
در يك روز در حالى كه مشغول كوبيدن هليله اى 1 بود تا براى ساختن دارو
-----------
1.هَليله (به فتح هاء و كسر لام) ، ميوه درختى است كه در هندوستان مى رويد . درخت آن فبزرگ ، برگ هايش باريك و دراز ، ميوه آن خوشه دار و به اندازه مويز ، و رنگش زرد يا سياه است. در طب به كار مى رود. به آن در عربى ، اِهليلَج مى گويند (ر. ك : فرهنگ عميد) .
----------
استفاده شود ، باز سخن هاى گذشته را پيش كشيد .
طبيب : جهان هميشه بوده و هميشه خواهد بود ؛ درختى مى رويد و درختى از بين مى رود ، و يك نفر متولّد مى شود و ديگرى مى ميرد .
و چنين پنداشت كه هيچ گونه دليلى ، ادّعاى مرا در مورد شناخت خدا تأييد نمى كند و اين عقيده ، سنّتى است كه از پيشينيان به ما ارث رسيده و كوچك ترها به تقليد از بزرگ ترها ياد گرفته اند و تنها راه شناخت موجودات گوناگون ، حواس پنجگانه است
سپس گفت : با توجّه به اين كه تنها راه شناخت ، حس است ، شما از چه راهى براى شناخت خدا استفاده مى كنيد؟
امام عليه السلام : از راه عقل و دليل هاى عقلى .
طبيب : عقل بدون حواس پنجگانه هيچ چيز را نمى تواند درك كند . بنابراين ، عقل شما يا به وسيله چشم ، خدا را ديده يا به وسيله گوش ، آوازش را شنيده و يا به وسيله حواس ديگر ، او را درك كرده است
امام عليه السلام : پيش از اين كه وارد بحث شويم ، يك سوال از تو مى كنم : تو منكِر خدا هستى و من معترف به وجود او . ناچار ، يكى از ما راست مى گويد و ديگرى دروغ . آيا فرض ديگرى هم هست؟طبيب : نه .
امام عليه السلام : اگر در واقع ، عقيده تو درست باشد ، آيا من خطرى در پيش دارم؟
طبيب : نه .
امام عليه السلام : اگر در واقع ، عقيده من درست باشد آيا اين طور نيست كه من قطعاً هيچ خطرى در پيش ندارم و [ اين تويى كه ]با انكار خدا ، هلاكت و بدبختى گريبانگيرت شده است؟
طبيب : چرا .
امام عليه السلام : بنابراين ، كدام يك از ما دورانديش تر و به نجات نزديك تريم؟
طبيب : تو ؛ ولى عقيده تو به وجود خدا بر اساس ادّعا و ترديد است ، به خلاف عقيده من به نبودن خدا كه بر علم و يقين ، استوار است ؛ زيرا هر چيزى كه با حواس پنجگانه قابل درك نباشد ، وجود ندارد و خدا با هيچ يك از اين حواس ، قابل درك نيست
امام عليه السلام : تو ، چون با حواس پنجگانه نمى توانى خدا را درك كنى ، وجود او را انكار مى كنى ؛ ولى من ، چون با حواس پنجگانه نمى توانم خدا را درك كنم ، به وجود او اعتراف مى نمايم .
طبيب : چه طور؟
امام عليه السلام : براى اين كه چيزى كه با حواس پنجگانه قابل درك باشد (مانند : اجسام ، رنگ ها و صداها) تغييرپذير و از بين رفتنى است و امكان ندارد كه آفريدگار نيز مانند آفريده ، قابل دگرگونى و زوال باشد .
طبيب : اين ، حرفى است ؛ ولى وجود خدا نمى شود ؛ چون من معتقدم كه تنها راه شناخت ، حس است و بدون حس ، امكان ندارد عقلْ چيزى را درك كند!
امام عليه السلام : عين ايرادى كه به من دارى ، به خودت نيز وارد است ؛ چون مى گويى هر چيزى را كه حس درك نكند ، وجود ندارد .
طبيب : چه طور؟ نفهميدم!
امام عليه السلام : به من ايراد گرفتى كه ادّعاى من به وجود خدا بدون دليل است . اين ايراد ، به تو هم وارد است ؛ زيرا دليلى بر نبودن خدا ندارى .
بر فرض كه عقيده تو درست باشد (يعنى هر چيزى كه حس آن را درك نكند ، وجود ندارد) ، مگر تو سراسر جهان را جستجو كرده اى و خدا را نيافته اى كه مى گويى چون او را احساس نمى كنم ، وجود ندارد؟
طبيب : نه ؛ من چنين جستجويى نكرده ام .
امام عليه السلام : بنابراين ، چه مى دانى؟ شايد اين چيزى را كه عقل تو آن را انكار مى كند ، در بعضى از آن
مواردى كه حواس تو آنها را درك نكرده و تو نسبت به آنها احاطه علمى ندارى ، وجود داشته باشد!
طبيب : نمى دانم! شايد در آن موارد ، مدبّرى وجود داشته باشد و شايد هم وجود نداشته باشد .1
-----------
1.بر همين اساس ، اگوست كنت - كه يكى از پايه گذاران فلسفه حسّى در عصر اخير است - مى گويد : «چون ما از آغاز و انجام جهان بى خبريم ، نمى توانيم وجود يك موجود سابق يا لاحقى را انكار كنيم ، همچنان كه نمى توانيم آن را اثبات كنيم» و اين ، يكى از حساس ترين نقاط ضعف مكتب ماترياليست است كه از نظر علمى ، نمى تواند نبودن خدا را اثبات كند .
امام عليه السلام : بنابراين ، حرف اوّلِ خودت را پس گرفتى . تو مى گفتى : من يقين دارم كه خدايى وجود ندارد . و اكنون مى گويى : شايد باشد و شايد نباشد . پس ، از مرز انكار خدا بيرون آمدى و به مرز شك رسيدى . اكنون اميدوارم كه از مرز شك هم بگذرى و خداشناس گردى
طبيب : از چه راهى يقين به خدايى پيدا كنم كه حواسم آن را درك نمى كند؟
امام عليه السلام : از راه همين هليله اى كه مى خواهى با آن دارو بسازى .
طبيب : اگر چنين باشد ، مطلب بهتر ثابت مى شود ؛ زيرا اين ، دليلى تجربى است و مورد پذيرش علم قرار گرفته است .
امام عليه السلام : من هم مى خواهم از راه اين هليله ، خدا را براى تو ثابت كنم ؛ چرا كه نزديك ترين چيزها به توست ، و اگر چيزى نزديك تر از آن بود ، به آن استدلال مى كردم ؛ زيرا هر چيز را كه تصوّر كنى ، داراى تركيب خاصى است كه دلالت بر مصنوع بودن آن مى كند ... .
امام عليه السلام : اين (هليله) را مى بينى؟
طبيب : آرى .
امام عليه السلام : آيا آنچه را در ميان اين هليله پنهان است ، مشاهده مى كنى؟1
طبيب : تا نبينم ، نه .
امام عليه السلام : قبول دارى كه اين (هليله) داراى هسته اى است كه تو آن را
-------
1.در اين قسمت از بحث ، امام مى خواهد براى طبيب اثبات كند كه ممكن است چيزى وجود داشته باشد؛ ولى با حواس پنجگانه درك نشود ، و طبيب با اصرار تمام ، مى خواهد اين معنا را نپذيرد
و به همين جهت ، گاهى حتى منكِر بديهيات مى شود .
--------
نمى بينى؟
طبيب : تا نديده ام، چه مى دانم؟ شايد هيچ چيز در آن نباشد .
امام عليه السلام : قبول دارى كه در پس اين پوست ، مغز يا چيزى ديگر وجود دارد كه فعلاً از تو پنهان است؟
طبيب : تا نبينم ، نمى دانم . شايد باشد و شايد نباشد ... .
امام عليه السلام : قبول دارى كه اين (هليله) در زمينى مى رويد؟
طبيب : آن زمين و اين يك هليله را ديده ام ...!
امام عليه السلام : آيا اين هليله اى را كه مى بينى ، بر وجود هليله هاى ديگرى كه نديده اى [ و در سلسله پديدآورنده هاى اين هليله قرار گرفته اند] ، دلالت نمى كند؟
طبيب : چه مى دانم؟ شايد در دنيا ، غير از اين هليله ، هليله ديگرى نباشد . اگر هليله ديگرى را نيز ديدم ، به وجود آن اعتراف مى كنم .
امام عليه السلام : بگو ببينم آيا قبول دارى كه اين (هليله) از درختى بيرون آمده است ، يا اين كه مى گويى بدون درخت موجود شده است؟
طبيب : نه ؛ بلكه از درختى به وجود آمده است .
امام عليه السلام : آيا تو به وسيله يكى از حواس پنجگانه ات ، آن درخت كه فعلاً پيش تو حاضر نيست ، درك كرده اى؟
طبيب : نه .
امام عليه السلام : بنابراين به وجود درختى اعتراف كردى كه با هيچ يك از حواس ، آن را درك نكرده اى، در صورتى كه مى گفتى : هر چه را حواس پنجگانه ام درك نكند ، به وجود آن اعتراف نمى كنم طبيب : درست است كه من آن درخت را نديده ام ؛ ولى من مى گويم كه هليله و
درخت آن و تمام موجودات ، از قديم قابل درك با حواس بوده اند ؛ ولى خدايى كه شما ادّعا مى كنى ، هيچگاه قابل درك با حواس [ نبوده و ]نيست . در اين مورد پاسخى دارى كه سخنم را رد كنى؟
امام عليه السلام : آرى . بگو ببينم آيا درخت اين هليله را پيش از روئيدنِ هليله ديده اى؟
طبيب : آرى .
امام عليه السلام : در آن وقت ، آيا هليله را در آن مشاهده مى كردى؟
طبيب : نه .
امام عليه السلام : اين طور نيست كه يك وقت به سراغ درخت رفتى كه هليله نداشت و پس از چندى دوباره آن را ديدى و هليله در آن يافتى و ديدى چيزى در آن پديد آمده كه قبلاً وجود نداشت؟
طبيب : نمى توانم پديد آمدن هليله را انكار كنم ؛ ولى مى گويم هليله قبل از روييدن ، اجزائش به طور پراكنده در داخل درخت وجود داشته است .
امام عليه السلام : بگو ببينم آيا هليله اى را كه اين درخت از آن به وجود آمده است ، قبل از كاشتن ديده اى؟
طبيب : آرى .
امام عليه السلام : آيا احتمال مى دهى كه اين درخت با تنه و ريشه و شاخه ها و پوست ها و تمام ميوه هايى كه از آن چيده مى شود ، و نيز برگ هايى كه از آن مى ريزد ، در هليله اى باشد كه آن را به وجود آورده است؟
طبيب : نه ؛ عقل ، اين احتمال را نمى دهد و دل نمى پذيرد .
امام عليه السلام : بنابراين ، امورى كه ذكر شد ، در درخت پديد آمده است .طبيب : آرى ؛ ولى از كجا ثابت مى كنيم كه پديد آمدن هليله
در درخت ، داراى سازنده است . اين را مى توانى ثابت كنى؟
امام عليه السلام : آرى ؛ ولى قول مى دهى كه با ديدن تدبير به مدبّر آن ، و با ديدن نقشه به نقّاش آن ، اعتراف كنى؟
طبيب : چاره اى جز اين نيست .
امام عليه السلام : مى دانى كه اين هليله با اندازه گيرى معيّن و نقّاشى و تركيب خاصى صورت بندى شده و اجزاى مختلف و رنگ هاى گوناگون آن ، در داخل يكديگر جا داده شده اند : سفيد در زرد و نرم بر سخت ، و هر يك از طبقات مختلف آن ، داراى خاصيتى جداگانه است .
هليله داراى پوستى است كه آن را آب مى دهد و داراى عروقى است كه آب در آنها جريان دارد ، و برگ ، پوشش آن است كه آن را از سرما و گرما حفظ مى كند و مانع مى شود كه باد ، طراوت و شادابى هليله را از بين ببرد .
طبيب : اگر برگ روى هليله را فرا مى گرفت بهتر نبود؟
امام عليه السلام : تدبير خدا بهتر است . اگر چنان كه مى گويى ، بود ، نسيمى به آن نمى رسيد تا شادابش كند ، و نه سرمايى مى ديد تا آن را سخت نمايد ، و در اين صورت متعفّن مى شد ، و از طرفى چون نور خورشيد نمى ديد ، كامل نمى شد و نمى رسيد .
ولى [ در شكل كنونى ،] گاه خورشيد و گاه باد و گاه سرما مى بيند تا كامل مى گردد ، و اين امور را خداوند با قدرت لطيف و تدبير حكيمانه خود مقرّر فرموده است .
طبيب : اين مقدار توضيح براى شناختن نقشه و شكل هليله
كافى است
اكنون همان طور كه وعده داديد ، بفرماييد چه تدبيرى در آن به كار رفته است؟
امام عليه السلام : آيا اين هليله را پيش از كامل شدن ديده اى ، آن وقت كه دانه كوچكى بود و چيزى جز آب در ميانش نبود و هسته ، مغز ، پوست ، رنگ ، مزه ، و سختى نداشت؟
طبيب : آرى ، ديده ام .
امام عليه السلام : بگو بدانم اگر طرّاح حكيم و دانا در سازماندهى آن دانه بسيار كوچك - كه جز آب در ميان ندارد - دخالت نمى كرد ، امكان داشت كه قسمت هاى مختلف هليله با نظامى كه توضيح داده شد ، تشكيل گردد؟
اگر طرّاح هنرمندى درباره اين دانه ، طرح ريزىِ وجود هليله را نمى نمود ، نهايت اين بود كه با بزرگ شدن آن ، آبش زياد مى شد ؛ ولى هرگز هليله به وجود نمى آمد .
طبيب : به وجود طرّاح و صانع هليله اعتراف مى كنم . از بيان شما كاملاً روشن است كه نه تنها هليله ، بلكه تمام موجودات هستى ، طرّاح و سازنده دارند ؛ ولى اين ، اعتراف به خدا نيست ؛ زيرا از كجا معلوم كه هليله و ساير موجودات ، خودشان طرّاح و سازنده خود نباشند؟
امام عليه السلام : با توجّه به نظام دقيق و حكيمانه اى كه مشاهده كردى ، تصديق نمى كنى كه سازنده هليله و ساير موجودات ، بايد حكيم و دانا باشد؟
طبيب : نه .
امام عليه السلام : آيا اين هليله را هنگام پديد آمدن و پس از اين كه فاسد مى شود و از بين مى رود ، ملاحظه كرده اى؟
طبيب : آرى ؛ ولى من اعتراف كردم كه هليله پديده است و نگفتم كه «صانع نمى شود پديده باشد» تا نتواند خود را بيافريند .
امام عليه السلام : تو ابتدا گفتى كه آفريننده حكيم ، ممكن نيست پديده باشد و بعد اعتراف كردى كه هليله پديده است . نتيجه اين دو اعتراف ، اين مى شود كه هليله مصنوع است و خداوند - عزّ و جلّ - صانع و سازنده آن .
اكنون اگر برگردى و باز بگويى كه هليله خودش را ساخته به آنچه انكار كرده اى (پديده بودن صانع) ، اعتراف مى كنى .
علاوه بر اين ، تو با اعتراف به سازنده حكيم و دانا ، به خدا اعتراف كرده اى ؛ ولى در نام گذارى اشتباه مى كنى؟
طبيب : چه طور .
امام عليه السلام : چون تو به وجود داشتن يك موجود حكيم و دقيق و با تدبير اعتراف مى كنى ؛ ولى وقتى از تو مى پرسم كه «آن كيست؟» ، مى گويى : هليله . بنابراين ، تو به وجود خدا اعتراف مى كنى ؛ ولى در نامگذارى ، اشتباه مى نمايى و نام خدا را هليله مى گذارى و اگر دقت كنى ، مى فهمى كه هليله كمتر از آن است كه بتواند خود را بيافريند و ناتوان تر از آن كه بتواند مدبّر خود باشد .
طبيب - كه خود را از پاسخْ ناتوان ديد ، گفت : آيا جز اين ، دليل ديگرى هم دارى؟
امام عليه السلام : آرى . بر اساس گفته تو ، بايد هليله بتواند طرّاح و سازنده خود باشد و بايد بداند كه چگونه خود را بسازد . بنابراين ، چرا خود را كوچك و ناتوان و ناقص ساخت و چرا از شكسته شدنش امتناع نمى كند و مانع از خوردن خود نمى شود؟
چرا خود را پست ، قابل خوردن ، تلخ ، بد شكل ، بى طراوت و خشك ساخت؟
طبيب : چون بيش از اين ، قدرت نداشت و يا قدرت داشت ، ولى مايل بود خود را اين طور بسازد .
امام عليه السلام : بگو ببينم چه وقتى اين هليله خود را ساخته و به تدبيرِ وجود خود پرداخته است؟ آيا پيش از اين كه وجود پيدا كند ، يا پس از به وجود آمدن؟
اگر بگويى : خود را پس از
وجود يافتن آفريده ، كه اين سخن از روشن ترين محال هاست . چگونه مى شود هليله موجود و مصنوع باشد و سپس دوباره خود را بسازد؟ بنابراين ، نتيجه كلام تو ، اين مى شود كه يك هليله دو بار وجود پيدا كرده و ساخته شده است .
واگر بگويى : خود را پيش از وجود پيدا كردن آفريده و تدبير نموده ، بطلان اين سخن و دروغ بودن آن نيازى به توضيح ندارد ؛ زيرا هليله قبل از وجود ، چيزى نبوده تا بتواند خود را به وجود آورد .
تو چه طور به من ايراد مى گيرى كه مى گويم : «چيزى كه وجود داشته (خدا) ، چيزهايى را كه وجود نداشته اند ، به وجود آورده است» ؛ ولى به سخن خودت ايراد نمى گيرى كه مى گويى : چيزى كه نيست (هليله قبل از وجود) ، چيزى را كه وجود ندارد ، به وجود مى آورد؟ فكر كن ، ببين عقيده كدام يك به حق نزديك تر است؟
طبيب : عقيده شما .
امام عليه السلام : بنابراين ، چه مانعى دارد كه با من هم عقيده شوى؟
طبيب : تا كنون برايم روشن شد كه موجودات مختلف و از جمله هليله طرّاح و سازنده خود نيستند ؛ ولى اين مطلب به ذهنم رسيد كه درخت ، سازنده هليله است ؛ زيرا هليله از آن بيرون مى آيد .
امام عليه السلام : بنابراين ، درخت را كه ساخته؟
طبيب : هليله اى ديگر .
امام عليه السلام : بالاخره چى ؟ رشته هليله ها و درخت هايى كه آنها را به وجود آورده ، دنبال مى كنيم تا به اوّلين درخت برسيم . يا بايد بگويى اوّلين درخت را خدا ساخته و يا بايد
بگويى بى نهايت درخت و هليله وجود داشته است ، كه اگر صورت دوم را انتخاب كنى ، از تو سؤالى داريم .
طبيب : بپرس .
امام عليه السلام : تصديق مى كنى كه تا دانه هليله در دل خاك نرود و هستىِ خود را از دست ندهد ، از آن ، درخت به وجود نمى آيد ؟
طبيب : درست مى فرماييد .
امام عليه السلام : پس از اين كه هليله هستىِ خود را از دست داد، درختْ صد سال زندگى مى كند . بنابراين ، مدبّر و مربّى درخت در اين مدّت كيست ؟
چاره اى ندارى ، جز اين كه بگويى : آفريننده درخت ؛ زيرا اگر باز بگويى : هليله، با فرض اين كه در مدّت مذكور هليله اى وجود ندارد ، منافات دارد .
طبيب : نه ، نمى گويم كه مدّبر درخت در اين مدّت، هليله است .امام عليه السلام : بنابراين ، به وجود خداوند به عنوان آفريدگار و سازنده پديده ها اعتراف مى كنى . آيا باز هم ترديد دارى ؟
طبيب : توقّف دارم
امام كه مى دانست علت توقّف او حل نشدن مسئله «شناخت» است و طبيب ، تنها راه شناخت را حس مى پندارد و به همين جهت نمى تواند به وجود خدا اعتراف كند، با اين كه سابقاً توضيحات نسبتاً كافى در اين زمينه داده بود ، دوباره سخن را به مسئله شناخت كشاند :
امام عليه السلام : بر خلاف آنچه تو مى پندارى [ كه عقل براى شناخت موجودات ، نيازمند به حس است ] ، من معتقدم كه حس، براى شناخت موجودات ، نيازمند به عقل است 1 .
طبيب : من اين مطلب را بدون دليل روشن ، نخواهم پذيرفت .
امام عليه السلام
: اين را مى دانى كه گاهى تمام حواس يا بعضى از آنها موقّتاً تعطيل مى شود و روح ، تدبيرِ بدن را به عهده مى گيرد؟
طبيب : اين سخن ، شبيه به دليل است ؛ ولى مايلم مطالب را به بيان ديگرى توضيح دهيد؟
امام عليه السلام : اين را قبول ندارى كه روح پس از تعطيل شدن موقّتىِ حواس ، در بدن باقى است؟
طبيب : چرا ؛ ولى وقتى حواس تعطيل شد ، ديگر عقل نمى تواند چيزى را
-------
1.براى تحقيق بيشتر ، ر. ك : فلسفه ما (نوشته دانشمند محترم شهيد سيد محمّدباقر صدر) ، ص 27 (تحت عنوان «نظريّه حسى » ) و ص 47 (تحت عنوان «منطق تجربى » ) .
--------
درك كند .
امام عليه السلام : مى دانى كه كودك ، هنگام ولادت نمى تواند از حواس پنجگانه اش استفاده كند .
طبيب : مطلب ، همين طور است .
امام عليه السلام : اگر اين طور است ، بنابراين كدام حس ، كودك را در هنگام گرسنگى ، به خواستن شير راهنمايى مى كند؟ و كدام حس او را در هنگام سير شدن، پس از گريه به خنده وا مى دارد؟
كدام يك از حواس پرندگان گوشتخوار و پرندگان دانه خوار ، آنها را راهنمايى مى كند كه در برابر جوجه هاى خود ، گوشت و يا دانه بريزند و آن گاه گوشتخواران به سوى گوشت و دانه خواران به سوى دانه حركت كنند؟
اگر حواس پنجگانه سبب شناخت آنهاست، اين دو نوع پرنده، هر دو داراى حواس پنجگانه اند . پس چرا يكى به طرف دانه مى رود و ديگرى به سوى گوشت؟ آن حس كه به يكى مى فهماند دانه با دستگاه هاضمه اش مناسب است، و به ديگرى مى فهماند گوشت برايش
خوب است ، كدام حس است ؟
چرا جوجه هاى پرندگانى كه در آب زندگى مى كنند ، وقتى در آب انداخته مى شوند ، شنا مى كنند ؛ ولى جوجه هاى پرندگان صحرا، در آب غرق مى شوند ، در صورتى كه هر دو داراى حواس پنجگانه اند ؟ و چرا اين حواس براى پرندگان نوع اوّل مفيد است و آنها را در شنا يارى مى دهد ؛ ولى براى پرندگان نوع دوم ، مفيد نيست ؟
چرا مورچه اى كه اصلاً آب نديده، وقتى در آب انداخته مى شود ، شنا مى كند ؛ ولى آدم پنجاه ساله نيرومند و دانا ، در صورتى كه شنا نداند ، غرق مى شود ؟ اگر تنها راه شناخت، حواس پنجگانه است، چرا او با آن عقل و حواس سالم و تجربه كافى، آنچه را مورچه شناخته، نمى تواند درك كند؟
آيا مطالب گذشته كافى نيست كه بفهمى آنچه كودك را به سوى شيرْ بسيج مى كند و پرنده دانه خوار را به جمع آورى دانه، وگوشتخوار را به خوردن گوشت وا مى دارد، روح است، كه مركز عقل است ؟
طبيب - كه كاملاً در پاسخ درمانده بود - گفت : من نمى توانم بفهمم كه عقل ، چيزى را بدون حواس درك كند
در اين جا امام چون ديد كه طبيب ، خيلى علاقه مند است تا از راه حسْ خدا را درك كند ، به طور مشروح بيان مى فرمايد كه چگونه عقل از راه حواس پنجگانه با مطالعه پديده هاى هستى مى تواند به وجود خدا پى ببرد، و سپس در توضيح اين معنا كه روح ( مركز عقل ) بدون حواس پنجگانه مى تواند ادراكاتى داشته باشد ، چنين مى فرمايد :
امام عليه السلام : آيا خواب ديده اى كه مشغول خوردن
و آشاميدنى ، به طورى كه احساس لذّت كنى ؟
طبيب : آرى .
امام عليه السلام : آيا خود را در خواب در حال خنده يا گريه و يا در حال گردش در شهرهايى كه قبلاً ديده اى يا اصلاً آنها را نديده اى، مشاهده كرده اى، به طورى كه مشخّصاتى را كه از آن شهرها مى دانى ، در خواب ببينى ؟
طبيب : آرى، بى اندازه .
امام عليه السلام : آيا يكى از اقوام و خويشاوندان خود را كه مرده است ، در خواب ديده اى كه مانند پيش از مرگ ، آنها را بشناسى؟
طبيب : آرى ، خيلى زياد .
امام عليه السلام : در حال خواب ، عقل تو به كمك كدام يك از حواس، مرده ها را شناخته و با آنها سخن گفته و از غذاى آنها خورده، و [ يا ]در شهر گردش كرده و خنده يا گريه نموده است ؟
طبيب : نمى توانم بگويم با كدام حس . اين كارها در حال خواب از حواس ساخته نيست ؛ چون در حال خواب ، حواس مانند مرده مى شوند كه نه مى شنوند و نه مى بينند .
امام عليه السلام : آيا پس از بيدار شدن ، آنچه را در خواب ديده اى ، كاملاً به ياد دارى و براى دوستان نقل مى كنى ؟
طبيب : آرى ، همين طور است ؛ بلكه گاه مى شود واقعه اى را پيش از وقوع ، در خواب مى بينم و پيش از اين كه شب شود ، آن واقعه در خارج اتفاق مى افتد .
امام عليه السلام : كدام حس سبب مى شود كه آنچه در خواب ديده اى ، در حافظه تو بماند تا پس از بيدارى يادت باشد ؟
طبيب : در اين
امر، حس دخالتى ندارد .
امام عليه السلام : باز هم اعتراف نمى كنى كه در حال خواب، روح - كه مركز عقل است - امور مذكور را درك مى كند؟
طبيب : آنچه در خواب مى بينم ، مانند سراب است . چگونه وقتى كسى از دور سراب را مى بيند ، آب مى پندارد ، ولى وقتى نزديك مى شود ، مى بيند چيزى نيست ؛ خواب هم همين طور است .
امام عليه السلام : چگونه آنچه را در خواب ديده اى (مانند : خوردن غذاى ترش و شيرين ، و سرور و غم)، به سراب تشبيه مى كنى ؟
طبيب : چون همان طور كه وقتى به مكان سراب مى رسم، هيچ مى شود . وقتى بيدار مى گردم، آنچه را در خواب ديده ام ، نابود مى گردد .
امام عليه السلام : اگر چيزى را بگويم كه در خواب ديده اى و بر خلاف سراب - كه هيچ گونه اثر عينى ندارد - در تو اثر گذاشته باشد و از آن لذّت برده باشى ، سخنم را تصديق مى كنى ؟
طبيب : آرى .
امام عليه السلام : تا به حال در خواب ، با زنى ناشناس يا شناس آميزش جنسى انجام داده اى تا اين كه محتلم شوى ؟
طبيب : آرى بى اندازه .
امام عليه السلام : آيا به همان اندازه كه در بيدارى از آميزش جنسى لذّت مى برى، در خواب لذّت نمى برى، و به همان اندازه كه در بيدارى از تو منى خارج مى شود ، در خواب خارج نمى شود؟ اين معنا ادّعاى تو را در مورد تساوى خواب و سراب ، باطل مى كند .
طبيب : كسى كه در خواب محتلم مى شود ، در خواب ، همان چيزهايى را مى بيند كه در بيدارى به
وسيله حواس ديده است .
امام عليه السلام : اين سخن، نظريّه مرا تأييد مى كند ؛ زيرا تو ناخودآگاه ، اعتراف كردى كه عقل پس از تعطيل شدن حواس ، مى تواند چيزهايى را درك كند . بنابراين چگونه شناخت عقل را ، در حالى كه حواسْ تعطيل نشده اند ، انكار مى كنى ؟
طبيب : فكر مى كردم نمى توانى مسئله «شناخت» را حل كنى و اكنون مطالبى مى گويى كه قدرت پاسخگويى ندارم .
امام عليه السلام : گواه صدق مطالب گذشته را در همين جلسه برايت بيان مى كنم .
طبيب : بفرماييد ، كه من در اين مسئله سرگردان شده ام!
امام عليه السلام : در مورد كارهاى تجارى يا صنعتى و يا ساختمانى، آيا اين طور نيست كه ابتدا فكر مى كنى و پس از تفكر ، در مقام عمل، طرحى را كه درست و زيبا تشخيص داده اى ، پياده مى كنى ؟
طبيب : چرا ، همين طور است .
امام عليه السلام : آيا در هنگام فكر كردن ، از هيچ يك از حواس خود كمك مى گيرى ؟
طبيب : نه .
امام عليه السلام : آيا نمى دانى كه پيام رسانى عقلت به تو ، حقيقت دارد ؟
طبيب : قطعاً مطلب همين طور است . بيشتر توضيح بدهيد تا به طور كلّى ، شك و ترديد از دلم پاك شود .
امام عليه السلام به سخن ادامه داد و گفتگو بين او و امام طول كشيد ، تا آن جا كه هيچ شبهه اى در مسئله «شناخت خدا» در دل طبيب نمانْد و با كمال صراحت اعلام كرد :
گواهى مى دهم خدايى جز «اللَّه» وجود ندارد، و او يكتا و بى همتاست.1
------------
1.بحار الأنوار ، ج 3 ، ص 152 - 193 .
روزى ابوحنيفه 1 براى ملاقات با امام صادق عليه السلام به خانه امام آمد و اجازه ملاقات خواست . امام اجازه نداد .
ابوحنيفه مى گويد : دم درب، مقدارى توقف كردم تا اين كه عدّه اى از مردم كوفه آمدند و اجازه ملاقات خواستند . به آنها اجازه داد . من هم با آنها داخل خانه شدم .
وقتى به حضورش رسيدم ، گفتم : شايسته است كه شما نماينده اى به كوفه بفرستيد و مردم آن سامان را از ناسزا گفتن به اصحاب محمّد ، نهى كنيد . بيش از ده هزار نفر در آن شهر به ياران پيامبر ناسزا مى گويند .
امام عليه السلام : مردم از من نمى پذيرند .
ابوحنيفه : چگونه ممكن است سخن شما را نپذيرند ، در صورتى كه شما فرزند پيامبر خدا هستيد؟
----------
1.نامش نعمان بن ثابت ، يكى از ائمّه چهارگانه اهل سنّت ، مؤسس فرقه حنفى ، متولّد سال 80 هجرى و متوفّاى سال 150 هجرى است.
امام عليه السلام : تو خودت يكى از همان هايى هستى كه به حرف من گوش نمى دهند .
مگر بدون اجازه من داخل خانه نشدى و بدون اين كه بگويم ، ننشستى و بى اجازه شروع به سخن گفتن ننمودى؟ شنيده ام كه تو بر اساس قياس 1 فتوا مى دهى؟
ابو حنفيه : آرى ---------
1.قياس ، عبارت است از اين كه حكمى را كه خداوند براى موردى بيان نموده ، بدون اين كه وجود علت آن حكم براى موردى ديگر شناخته گردد، در آن مورد ديگر نيز جارى گردد .(ثُمَّ لَتُسئَلُنَّ يَومَئذٍ عَن النعيم) (تكاثر ، آيه 8) .
امام عليه السلام : واى بر تو! اوّلين كسى كه بر اين اساس نظر داد ، شيطان بود . وقتى كه خداوند به او دستور داد كه به آدم سجده كند، گفت : «من سجده نمى كنم ؛ زيرا مرا از آتش آفريدى و او را از خاك ، و آتش ، گرامى تر از خاك است» .
سپس امام براى اثبات بطلان «قياس» ، مواردى از قوانين اسلام را كه بر خلاف اين اصل است ، ذكر نمود .
امام عليه السلام : به نظر تو ، كشتن كسى به ناحق مهم تر است يا زنا؟
ابوحنيفه : كشتن كسى به ناحق .
امام عليه السلام : بنابراين اگر عمل كردن به «قياس» صحيح باشد ، پس چرا براى اثبات قتل، دو شاهد كافى است ؛ ولى براى ثابت نمودن زنا چهار گواه لازم است؟ آيا اين قانون اسلام ، با «قياس» توافق دارد؟
ابوحنيفه : نه .
امام عليه السلام : بول ، كثيف تر است يا منى؟
ابوحنيفه : بول .
امام عليه السلام : پس چرا خداوند در مورد اوّل ، مردم را به وضو امر كرده ؛ ولى در مورد دوم ، دستور داده كه غسل كنند؟ آيا اين حكم با «قياس» توافق دارد؟
ابوحنيفه : نه .
امام عليه السلام : نماز ، مهم تر است يا روزه؟
ابوحنيفه : نماز .
امام عليه السلام : پس چرا بر زن حائض ، قضاى روزه واجب است ؛ ولى قضاى نماز واجب نيست؟ آيا اين حكم با «قياس» توافق دارد؟
ابوحنيفه : نه .
امام عليه السلام : شنيده ام كه اين آيه : «در روز قيامت به طور حتم از نعمت ها سؤال مى شويد»1 را چنين تفسير مى كنى كه : خداوند ، مردم را درباره غذاهاى لذيذ و آب هاى خنك كه در فصل تابستان مى خورند ، مؤاخذه مى كند .
ابوحنيفه : درست است . من اين آيه را اين طور معنا كرده ام .
امام عليه السلام : اگر مردى تو را به خانه اش دعوت كند و با غذاى لذيذ و آبى خنك از تو پذيرايى نمايد، و بعد براى اين پذيرايى بر تو منّت بگذارد، درباره چنين كسى چگونه قضاوت مى كنى؟
ابوحنيفه : مى گويم : آدم بخيلى است .
----------
1.بحار الأنوار ، ج 10 ، ص 220 . امام با جمله اخير مى خواهد ابوحنيفه را متوجّه مسئله رهبرى الهى و نقش آن در جامعه مسلمين نمايد.
-----------
امام عليه السلام : آيا خداوند ، بخيل است تا در روز قيامت ، در مورد غذاهايى كه به ما داده، ما را مورد مؤاخذه قرار دهد؟
ابوحنيفه : پس ، مقصود از نعمت هايى كه قرآن مى گويد انسان درباره آنها مؤاخذه مى شود ، چيست؟
امام عليه السلام : مقصود ، نعمت دوستى ما خاندان رسالت است 1 .
دانشمندى مادّى و منكِر ماوراء طبيعت ، نزد امام صادق عليه السلام آمد و مسائل مختلفى را مطرح نمود كه از جمله پرسش هايش اين بود :
مادّى : چگونه اين مردم خدا را مى پرستند، با اين كه او را نديده اند ؟
امام عليه السلام : دل ها در پرتو روشنايى ايمان ، او را مى بينند و عقل هاى بيدار همانند چشم، وجود او را اثبات مى كنند ؛ بلكه چشم ها نيز با ديدن نظام دقيق و حساب شده جهان هستى ، او را مشاهده مى نمايند .
علاوه بر اين، پيامبران، نشانه هايى كه به عنوان سند نبوّت همراه آنها بود، و نيز كتاب هاى آسمانى با محتواى عميق خود، وجود خدا را ثابت مى كنند .
دانشمندان به مشاهده آثار عظمت خداوند ، اكتفا مى كنند و نيازى به ديدن او در اثبات وجودش ندارند .
مادّى : آيا خداوند نمى تواند خود را به مردم نشان دهد تا او را ببينند و بشناسند و از روى يقين و اعتقاد كامل ، مورد پرستش قرار بگيرد ؟
امام عليه السلام : اين كار ، امكان پذير نيست و محال ، پاسخى ندارد1 .
-----------
1.براى وجود پيدا كردن هر پديده اى ، دو شرط بايد محقّق شود : يكى اين كه آن پديده قابليتِ شدن و وجود پيدا كردن را داشته باشد؛ و ديگر اين كه قدرتى كه بتواند اين كار را انجام دهد ، با آن قابليت ، جمع شود. بنابراين، وجود قدرت، بدون قابليت، تأثيرى در پيدايش پديده ندارد. امورى كه عقلاً تحقّقشان محال است، نقص در قابليت آنهاست، نه در قدرت خدا .
مادّى : از كجا ثابت مى كنى كه خداوند ، داراى انبيا و فرستادگان است ؟
امام عليه السلام : با اثبات چند مقدمه :
الف - ما داراى آفريدگارى هستيم ، برتر از ما و تمام آفريده ها .
ب - آفريدگار جهان ، حكيم است و كار بيهوده
انجام نمى دهد .
ج - امكان ندارد كه همه مردم با او تماس بگيرند و برنامه زندگى و تكامل خود را از او دريافت نمايند .
با اين مقدمات ، ثابت مى شود كه بايد خداوند ، پيامبرانى داشته باشد كه آنها مردم را به راه تكامل خويش راهنمايى كنند، وگرنه هدف خداوند از آفرينش انسان - كه تكامل اوست - از بين مى رود و آفرينش انسان ، بيهوده مى گردد .1 .
-----------
1.براى توضيح بيشتر ، ر. ك : فلسفه وحى .
مادّى : موجودات از چه چيز آفريده شده اند ؟
امام عليه السلام : از چيزى آفريده نشده اند (سابقه نيستى دارند ) .
مادّى : چگونه مى شود كه از نيستى، هستى به وجود آيد ؟
امام عليه السلام : موجودات ، از دو حال خارج نيستند :
يا اين موجودات از موادى ساخته شده اند كه آن مواد هميشه وجود داشته است .
و يا موجودات جهان ، سابقه نيستى دارند و جهان ، پديده است .
با سه دليل ثابت مى كنيم كه فرض اوّل ، درست نيست :
1 . بر اساس فرض اوّل، موادّ جهان هميشه بوده، و چيزى كه هميشه بوده و وجودش ازلى است ، امكان ندارد پديده باشد و علت بخواهد . بنابراين، بايد واجب الوجود باشد و هستى اش از ذات خود بجوشد و در نتيجه ، دگرگونى و فنا در آن راه نيابد .
2 . آن مادّه قديم ، يك جوهر بيش نيست و يك رنگ بيشتر ندارد . پس ، اين رنگ هاى مختلف و حقايق گوناگون فراوانى كه در اين جهان موجود است ، از كجا آمده است؟1
3 . اگر موادّ قديم جهان ، ذاتاً زنده بوده اند، چگونه
مرگ بر آنها عارض شد، و اگر ذاتاً فاقد حيات بوده اند ، پيدايش حيات در آنها چگونه امكان دارد ؟
و اين كه موجودات زنده از عناصر زنده، و موجودات فاقد حيات ، از عناصر فاقد حيات به وجود آمده اند نيز درست نيست ؛ زيرا ذاتى كه فاقد حيات است ، نمى تواند قديم باشد ؛ چون موجود فاقد حيات ، توانايى و بقا ندارد و اين معنا با قديم بودن (يعنى در هستى، نياز به علت نداشتن) منافات دارد . (دقت فرماييد ) .
مادّى : اگر سخن شما صحيح است، چگونه گفته اند كه موجودات ، ازلى هستند ؟
امام عليه السلام : اين ، عقيده كسانى است كه مدبّر جهان را انكار كرده و فرستادگان خدا را تكذيب نموده و كتاب هاى آنان را افسانه هاى پيشينيان خوانده و آيينى
----------
1.براى توضيح بيشتر، ر. ك : كتاب «فلسفه ما »ص 542، تحت عنوان (مادّه در پرتو فيريك) تا ص 555 . -----------
به دلخواه خود به وجود آورده اند .
موجودات جهان ، خود بر پديده بودن خويش دلالت مى نمايند ... حركت زمين با آنچه بر آن است، دگرگونى زمان ها ، تفاوت پيدا كردن وقت ها ، پديده هايى كه در جهان پديد مى آيند (مانند : زياد شدن، كم شدن، مرگ ، فرسودگى) و همچنين اين كه انسان وجداناً خود را ناچار مى بيند كه به سازنده و مدبّر خويش اعتراف كند ، تمام اين امور ، گواه بر حدوث جهان و وجود خداست ... .
مادّى : آيا سازنده جهان ، پيش از آفرينش موجودات، به آنها علم داشته است ؟
امام عليه السلام : آرى ، خداوند از ازل دانا بوده و آنچه را مى دانسته، آفريده است .
مادّى
: آيا اجزاى خداوند با يكديگر اختلاف دارد ، يا مانند هم است ؟
امام عليه السلام : اين سؤال ، غلط است ؛ زيرا اساساً اختلاف و عدم اختلاف اجزا درباره خداوند ، معنا ندارد ؛ چون اختلاف و عدم اختلاف اجزاء ، در موجودى هست كه داراى جزء باشد ، كه آن وقت اين سؤال پيش مى آيد كه : آيا اجزا همانند يكديگرند ، يا همانند يكديگر نيستند؟
مادّى : بنابراين ، چگونه خداوند يكى است ؟
امام عليه السلام : مقصود از يكى بودن خداوند ، اين است كه ذات خداوند ، يكتاست و همانند ندارد ؛ چون جز خداوند ، هر يكتايى را كه تصوّر كنى ، داراى جزء است و تنها خداوند متعال ، يكتايى است كه قابل تجزيه ، و قابل شمردن نيست .
مادّى : با در نظر گرفتن اين معنا كه خداوند ، نيازى به آفريده ها ندارد و مجبور به آفرينش آنها نبود و شايسته نيست كه ما را براى بازى و عبث آفريده باشد ، فلسفه آفرينش چيست ؟
امام عليه السلام : آنها را آفريده تا آفرينش دقيق و حكيمانه خود را آشكار سازد و به دانايى خويش عينيت بخشد و تدبير خود را در نظام هستى ، پياده كند .
مادّى : چرا خداوند به آفريدن همين جهان اكتفا نكرد و آن را خانه پاداش و كيفر خود قرار نداد ؟
امام عليه السلام : اين جهان، آزمايشگاه و تجارتخانه و جايگاه تحصيل كمال و موجبات لطف و عنايت خداست .
خداوند ، اين جهان را لبريز از كاميابى، و ناكامى نموده تا مردم را در اين مدرسه كمال بيازمايد و بر همين اساس، جايگاه كار و محل نتيجه را از هم جدا ساخته است .
مادّى : اين هم از حكمت اوست كه براى خويش دشمنى آفريده است ؟ او بود و دشمنى نداشت، و سپس به پندار تو ، شيطان را آفريد و بر بندگان خويش مسلّط نمود كه آنها را به نافرمانى او وا دارد، و آن چنان او را نيرومند ساخت كه با نيرنگ هاى دقيق، خود را به دل بندگان خدا مى رساند و وسوسه مى كند، تا اين كه آنها را نسبت به پروردگارشان مشكوك مى نمايد، تا آن جا كه عدّه اى منكِر وجود او مى شوند و ديگرى را مى پرستند !
اگر او حكيم است ، چرا دشمن خود را بر بندگان خويش مسلّط نموده و راه گمراه كردن آنان را براى وى هموار ساخته است ؟
امام عليه السلام : اين دشمنى كه از آن نام بردى، دشمنى اش براى خداوند ، زيان آور نيست و دوستى اش ، سودى براى او ندارد .
بيم از دشمن ، در صورتى است كه بتواند زيانى برساند، يا سودى را بگرداند، يا اگر تصميم گرفت كه ملكى را بگيرد، با تكيه به قدرت خود اخذ نمايد و يا اگر تصميم گرفت قدرتى را نابود سازد، تصميم خود را جامه عمل بپوشاند .
و اما شيطان
، يكى از بندگان خداست كه خداوند او را براى پرستش خود آفريد، و به هنگام آفرينشش مى دانست كه او چيست و چه خواهد شد .
او مدّت ها با فرشتگان، خدا را عبادت مى كرد، تا اين كه خداوند او را با فرمان سجده به آدم آزمايش كرد ؛1 ولى او به خاطر حسدى كه داشت و به سبب چيرگى شقاوت، از امتثال اين فرمان امتناع ورزيد و در نتيجه مورد طرد و لعن خداوند قرار گرفت و همين امر باعث شد كه كينه آدم و فرزندانش را به دل بگيرد و با آنان دشمنى نمايد ؛ ولى هيچ گونه تسلّطى بر بنى آدم ندارد ، مگر وسوسه كردن و دعوت نمودن به گمراهى 2(وَ ماكانَ لى عَلَيكم مِنْ سُلطانٍ إلّا أَنْ دَعوَتُكُم فَاسْتَجَبتُم لى) (ابراهيم ، آيه 22) و .
-----------
1.مقصود از آزمايش خدا ، فراهم ساختن زمينه پرورش و تكامل است . 2.اشاره است به آيه : (وَ ماكانَ لَهُ عَلَيهم مِنْ سُلطانٍ إِلّا لِنَعْلَمَ مَن يُؤمِنُ بالاخِرَةِ مِمَّن هُوَ مِنها فى شكٍّ) (سبأ ، آيه 21 ).
مادّى : چرا خداوند تبعيض قائل شده : يك دسته را شريف، و دسته ديگر را پَست آفريده است ؟
امام عليه السلام : شريف، كسى است كه اطاعت خدا كند، و پست ، كسى است كه نافرمانى او نمايد .
مادّى : آيا در ميان مردم ، بعضى بهتر از بعضى ديگر نيستند ؟
امام عليه السلام : ملاك برترى ، تنها تقواست .
مادّى : بنابراين به عقيده شما ، فرزندان آدم، همگى در اصل يكسان هستند و ملاك امتياز ، تنها تقواست ؟
امام عليه السلام : آرى . من چنين يافتم كه
اصل آفريده ها خاك است . پدر (آدم) و مادر (حوّا) را خدايى يكتا آفريده است و آنها بندگان خدايند .
البته خداوند - عزّوجلّ - از فرزندان آدم ، گروهى را انتخاب كرده و تولّد آنها را پاكيزه ساخته و بدن هاى آنان را پاك نموده و در صُلب پدران و رحِم مادران از آلودگى حفظ نموده و از ميان آنان انبيا و رسل را خارج ساخته است، كه اينان پاكيزه ترين شاخه هاى آدم هستند .
و فلسفه اين امتياز ، آن است كه خداوند هنگام آفرينش آنها مى دانست كه آنها از او اطاعت مى كنند و همتايى براى او نمى گيرند . بدين جهت ، مورد اين لطف و عنايت خداوند قرار گرفته اند .
مادّى : چرا خداوند همه مردم را مطيع و موحّد نيافريد، در صورتى كه مى توانست ؟
امام عليه السلام : چون در اين صورت، كارهاى نيكى كه از مردم صادر مى شد ، كار خدا بود، نه كار مردم و روى اين حساب ، پاداش و كيفر، و بهشت و دوزخ ، معنا نداشت .
خداوند ، مردم را آفريده و به آنها دستور داده كه به قوانين او عمل كنند، و به وسيله انبيا و كتاب هاى آسمانى ، حقيقت را كاملاً براى آنها آشكار نموده و راه هر گونه عذر و بهانه جويى را بر آنها بسته است و سپس آنها را آزاد گذاشته تا به انتخاب خود، اطاعت خدا كنند و يا نافرمانى او نمايند تا مستحقّ پاداش يا كيفر شوند
مادّى : بنابراين، كار نيك و بد را انسان، خود ، انجام مى دهد ؟
امام عليه السلام : كار نيك را انسان انجام مى دهد و خداوند به انجام دادن آن فرمان داده است . كار بد را انسان انجام مى دهد، و خداوند از انجام دادن آن نهى كرده است .
مادّى : آيا انسان، كار بد را با ابزارى كه خدا به او داده است ، انجام نمى دهد ؟
امام عليه السلام : چرا ؛ ولى با همان ابزارى كه كار نيك مى كند، قدرت بر انجام دادن كار زشتى دارد كه خداوند از آن نهى كرده است .
مادّى : بنابراين ، انسان در انجام دادن كار نيك و يا بد، آزاد است و داراى اراده و اختيار .
امام عليه السلام : خداوند انسان را از هيچ كارى باز نداشته ، مگر اين كه مى دانسته انسان قدرت ترك آن را
دارد، و به هيچ كارى فرمان نداده ، مگر اين كه مى دانسته انسان قدرت انجام دادن آن را دارد ؛ زيرا خداوند ، ظالم نيست و كار بيهوده نمى كند و قانونى وضع نمى نمايد كه انسان ، توانايى عمل به آن را نداشته باشد . مادّى : بنابراين ، كسى كه خداوند او را كافر آفريده ، مى تواند مؤمن شود .
امام عليه السلام : خداوند ، تمام مردم را با سرشت اسلام پديد آورده و آنها را به كارهايى فرمان داده و از كارهايى باز داشته است . و كفر ، صفتى است كه انسان پس از انجام دادن عمل خاصى، به آن متّصف مى گردد .
خداوند ، هيچ كس را در هنگام آفرينش ، كافر نيافريده است . موقعى انسان ، كافر مى شود كه آن قدر رشد پيدا كند كه توانايى شناخت حقيقت را داشته باشد، و [ در اين هنگام ،] حق بر او عرضه شود و انكار كند . در اين صورت ، او كافر مى گردد .
مادّى : اگر خداوندْ عادل است ، چرا كودك، بدون اين كه گناهى كرده باشد ، گرفتار دردها و بيمارى ها مى گردد ؟
امام عليه السلام : بيمارى ها انواعى دارند : بيمارى آزمايش، بيمارى كيفر، بيمارى عامل مرگ ، تو مى پندارى كه [ فقط ]غذاهاى فاسد، آب هاى آلوده و يا وراثت از مادر ، عامل بيمارى است و كسى كه كاملاً خود را محافظت كند ، بيمار نمى گردد و در اين عقيده به نظريّه كسانى تمايل دارى كه مى گويند : خوردنى و آشاميدنى ، يگانه عامل بيمارى و مرگ است ، در صورتى كه ارسطاطاليس استاد پزشكان ، و افلاطون رئيس حكما
مُردند و جالينوس ، پير شد و چشمانش ضعيف گرديد و نتوانست از مرگ ، جلوگيرى كند و فعاليت هاى اين دانشمندان بزرگ، براى پيشگيرى از مرگ به نتيجه نرسيد .
چه بسا بيمارانى كه طبيب بر بيمارى آنها افزوده، و چه بسا طبيب هاى دانايى كه بيمارى ها را خوب مى شناختند و درمان آنها را كاملاً مى دانستند و در اين فن ماهر بودند و مُردند و چه بسا كسانى كه اصلاً طب نمى دانستند و مدّت ها پس از آنان زندگى كردند .
با فرا رسيدن هنگام مرگ ، علم طب براى آن طبيب ، سودى نداشت، و با فرا نرسيدن آن هنگام، ندانستن طب، براى اين يكى زيان آور نبود .
مادّى : بگو بدانم كه آيا خداوند در آفرينش، همتا دارد و يا در اداره كردن جهان ، كسى با او در ستيزه است ؟
امام عليه السلام : نه .
مادّى : پس ، آفريننده شُرور كيست ؟ درندگان زيانبخش، جانوران خطرناك، زشت رويان فراوان، كِرم، پشه، مارها و عقرب ها را كه آفريده است ، در صورتى كه به عقيده شما خداوندْ چيزى را بيهوده نيافريده و آفرينش هر چيز، براى غرض و هدف و فايده اى است؟
امام عليه السلام : آيا به نظر تو دارويى كه از عقرب تهيه مى شود ، براى درد مثانه و از بين بردن سنگ آن ، مفيد نيست ؟
و آيا بهترين ترياق ، از گوشت افعى تهيه نمى شود ؟
و آيا گوشت افعى براى كسى كه مبتلا به جذام است ، نافع نيست ؟
و آيا كِرم سرخى كه از زير زمين به دست مى آيد ، براى درمان خوره سودمند نيست ؟
مادّى : چرا ، همين طور است .
توجّه نداشتم كه همين موجودات نامبرده ، نقش بسيار مهمى در زندگى انسان دارند .
امام عليه السلام : اما پشه و كك و امثال اينها : يكى از حكمت هاى آفرينش آنها اين است كه پرندگان از آنها تغذيه كنند .
مادّى : آيا مى توان گفت كه تدبير خداوند در مورد بعضى از پديده ها ناقص است ؟
امام عليه السلام : نه .
مادّى : خداوند ، مردها را ختنه نكرده آفريده است . آيا آفرينش قسمت زائد،حكمتى داشته ويا بى فايده وبرخلاف حكمت بوده است؟
امام عليه السلام : حتماً داراى مصلحت و حكمت بوده است .
مادّى : پس چرا آفريده خدا را تغيير مى دهيد و ختنه كردن را - كه كار شماست - بهتر از آنچه خدا آفريده ، مى دانيد و ختنه نكردن را عيب مى دانيد ، در صورتى كه خدا مرد را ختنه نكرده آفريد،و ختنه كردن را نيك مى دانيد ، در صورتى كه اين عمل، كار خودتان است ؟ آيا مى گوييد كه اين كارِ خدا اشتباه و بر خلاف حكمت بوده است؟
امام عليه السلام : هم كار خدا (ختنه نكرده آفريدن) حكمت دارد و هم كار ما (ختنه كردن) و منافاتى ندارد كه هر دو كار ، مصلحت داشته باشد، همان طور كه مى بينيم كودك ، وقتى متولّد مى شود ، از راه بند ناف به مادر متّصل است و خداوند حكيم او را به اين صورت آفريده است ؛ ولى به انسان دستور داده كه آن را پس از تولّد قطع كند، و اگر آن قطع نشود ، هم براى مادر زيان دارد و هم براى فرزند .
و همچنين است ناخن هاى انسان ، كه خداوند مى توانست از ابتدا ناخن را طورى بيافريند كه بلند نشود
.
و همچنين است آفرينش مو ، كه ممكن بود طورى باشد كه بلند نشود .
و نيز آفرينش تخم در گاوهاى نر، در صورتى كه اخته كردن آنها بهتر است .
در هيچ يك از اين كارها ، ايرادى به حكمت خداوند نمى توان گرفت ؛ بلكه در اين موارد ، هم كار خداوند بر اساس حكمت است و هم كار انسان .
مادّى : آيا شما نمى گوييد كه خدا فرموده : « مرا بخوانيد تا خواسته شما را انجام دهم» ،1 در صورتى كه ما مى بينيم نيازمند، او را دعا مى كند، ولى او اجابت نمى كند، [ يا] مظلومْ او را عليه ظالم [ به يارى ]دعوت مى كند، ولى او يارى اش نمى نمايد ؟
امام عليه السلام : هيچ كس نيست كه خدا را بخواند، مگر اين كه خدا دعاى او را مستجاب مى كند . اما ظالم : دعايش مردود است تا توبه كند ، و اما غير ظالم : اگر اجابت دعايش به صلاح او باشد، دعايش را مستجاب مى كند، و اگر به صلاح او نباشد ، خداوند بلاهايى را ، - به طورى كه خودش هم متوجّه نيست - از او دفع مى كند و پاداش فراوانى براى روز نيازش ذخيره مى نمايد .
شخص باايمان و خداشناس ، گاه مى شود در موردى كه نمى داند در واقع به صلاح اوست يا نه، دعا كردن برايش دشوار مى گردد .
گاه مى شود انسان براى از بين رفتن كسى دعا مى كند كه بر اساس سنّت تغيرناپذير آفرينش ، هنوز هنگام از بين رفتنش نرسيده است و گاه مى شود دعا براى بارش باران مى كند، و شايد در واقع ، باران آمدن در آن وقت، صلاح نيست ؛ چون خداوند به
تدبير جهان، آگاه تر است .
اين گونه امور - كه مثال هاى آن فراوان است - در بسيارى از موارد ، مانع
----------
1.اشاره است به آيه : (اُدعُونى أَستَجِبْ لَكُم) (غافر ، آيه 60) .
----------
اجابت دعا مى گردد . خوب دقت كن .
مادّى : اى حكيم! چرا هيچ كس از آسمان ، پايين نمى آيد و هيچ انسانى نمى تواند به آن بالا رود و راهى براى بالا رفتن به آن نيست، در صورتى كه اگر مردم در هر زمان اين منظره را مشاهده كنند، خدايىِ خدا بهتر ثابت مى شود و شك و ترديد ، بهتر از دل بيرون مى رود و يقين انسان نيرومندتر مى گردد و مردم بهتر مى فهمند كه آن جا مدبّرى هست كه كسى به سوى او مى رود و از طرف او باز مى گردد ؟
امام عليه السلام : آنچه از تدبير در زمين مشاهده مى كنى ، از آسمان فرود مى آيد كه بعضى از آنها نيز آشكار است . آيا نمى بينى كه خورشيد از آسمان طلوع مى كند و آن ، روشنى روز است و زندگى به آن بستگى دارد؟ [ آيا نمى بينى ]ماه از آسمان طلوع مى نمايد و آن ، نور شب است و به وسيله آن ، سال و ماه و روز حساب مى شود؟ كه اگر از حركت آن جلوگيرى شود ، مردمْ حيران مى شوند و تدبير جهان به هم مى خورد .
تمام اينها علامت اين است كه در آسمان ، مدبّرى وجود دارد كه تدبير همه چيز را به عهده گرفته است .
علاوه بر اين، خداوند با موسى سخن گفت و عيسى را به آسمان بالا برد و فرشتگان از آسمان فرود مى آيند . چيزى كه هست ، تو آنچه
را نبينى ، باور نمى كنى، هر چند آنچه چشم تو مى بيند، براى فهميدن حقيقت كافى است .
مادّى : خوب بود كه خداوند هر صد سال يك بار ، مرده اى را زنده مى كرد تا ما از او درباره گذشتگان خود سؤال مى كرديم كه كجا رفتند و حالشان چگونه است و پس از مرگ چه ديده اند و با آنها چه كرده اند، تا مردم بر اساس
يقين عمل مى كردند و شك آنها زائل مى شد و كينه از دل آنها بيرون مى رفت!
امام عليه السلام : اين گونه سخن را كسى مى گويد كه سخن پيامبران را انكار مى كند و آنها را تكذيب مى نمايد . خداوند در كتاب خود به زبان انبيا كيفيت حال كسانى را كه از ما مرده اند ، بيان كرده است و آيا كسى هست كه راستگوتر از خدا و پيامبران او باشد ؟!
علاوه بر اين ، خداوند تعداد زيادى از كسانى را كه مرده اند ، زنده نموده است : خداوند ، اصحاب كهف را پس از سيصد و نُه سال كه از مرگ آنها مى گذشت ، در زمان قومى كه منكِر معاد بودند ، زنده كرد تا عملاً قدرت خود را براى زنده ساختن مردگان در روز قيامت ، نشان دهد .
و ديگر ، ارميا ، يكى از پيامبران بود كه صد سال پس از مرگش زنده شد .1
و خداوند گروهى ديگر را به دعاى [ حضرت] حزقيل ، زنده نمود .2(أَلم تَرَ إِلَى الذينَ خَرَجوا مِن ديارِهم وَ هُمْ اُلُوفٌ حَذَرَ المَوْتِ) (بقره ، آيه 243 ).
و همچنين خداوند گروهى را كه موسى آنها را به كوه طور برده بود ، پس از تقاضاى ديدن خدا، ميراند و
سپس زنده نمود3(فَأَخَذَتْكُمُ الصاعِقَةُ وَ أَنتُم تَنظْرون * ثُمَّ بَعَثناكُم مِن بعدِ مَوتِكم) (بقره ، آيه 55 و 56) .
------------
1.اشاره است به آيه : (أَوْ كَالذى مَرَّ عَلى قَرْيَةٍ وَ هِىَ خاويةٌ عَلى عُروشِها) (بقره ، آيه 259 ). 2.اشاره است به آيه : 3.اشاره است به آيه:
مادّى : داستان «مانى» چيست ؟
امام عليه السلام : مانى ، كاوشگرى بود كه مقدارى از آيين مجوسى و مقدارى از آيين مسيحى را گرفت و به هم آميخت و آيينى ساخت كه با هيچ يك ، جور در نمى آمد مانى ، معتقد بود كه دو خدا جهان را تدبير مى كنند : يكى خداى روشنايى و ديگرى خداى تاريكى، و روشنايى در حصارى از تاريكى است . مسيحى ها او را تكذيب كردند و مجوسى ها او را پذيرفتند .
مادّى : آيا خداوند براى مجوسى ها پيامبر فرستاده است؟ من كتاب هايى از آنها ديده ام كه داراى مطالب ارزنده و پندهاى مفيد و مثال هاى آموزنده بود . آنها نيز به پاداش و كيفر پس از مرگ ، اعتراف دارند و از نظر مذهبى، داراى قوانين خاصى هستند كه به آن عمل مى كنند .
امام عليه السلام : هيچ امّتى نبوده ، مگر اين كه پيامبر داشته است . خداوند براى مجوسى ها هم پيامبر فرستاد ؛ ولى او را نپذيرفتند و كتابش را تكذيب كردند .
مادّى : پيامبر آنها كيست؟ بعضى خيال مى كنند كه پيامبر آنها خالد بن سنان بوده است .
امام عليه السلام : خالد، عربى صحرانشين بود و پيامبر نبود . اين ، چيزى است كه در بين مردم ، شايع است .
مادّى : آيا پيامبرشان، زردشت بوده است؟
امام عليه السلام : زردشت ، زمزمه 1 را براى آنها آورد و ادّعاى نبوّت نمود . عدّه اى از آنها به او ايمان آوردند، و عدّه اى او را تكذيب نمودند و از جامعه خود بيرونش كردند و طعمه درندگان صحرا شد .
مادّى : آيا مجوس به حق نزديك تر بودند ، يا عرب
زمان جاهليت؟
----------
1.زمزمه ، آواز خاصى است كه مجوسى ها موقع غذا خوردن مى خواندند (ر . ك : بحار الأنوار ، ج 10 ، ص 179).
---------
امام عليه السلام : عرب زمان جاهليت ؛ چون مجوس ، تمام پيامبران را تكذيب كردند و هيچ يك از سنن آنها را در جامعه خود پياده ننمودند . كيخسرو ، پادشاه مجوس ، سيصد پيامبر را كشته است .
مجوس ، غسل جنابت نمى نمود ؛ ولى عرب جاهلى ، اين فريضه را انجام مى داد، در حالى كه غسل جنابت ، يكى از كارهاى خاصّ دين حنيف است .
مجوس ختنه نمى كرد، در صورتى كه ختنه از سنّت هاى انبياءست ... ؛ ولى عرب، به اين سنّت عمل مى نمود .
مجوسى ها مرده هاى خود را غسل نمى دادند و كفن نمى كردند، و آنها را در بيابان ها و ميان سنگ ها مى انداختند ؛ ولى عرب بر اساس سنّت پيامبران مرده هاى خود را غسل مى داد و كفن مى كرد و دفن مى نمود .
مجوس ازدواج با مادر و دختر و خواهر را تجويز مى كرد ؛ ولى عرب آن را تحريم نموده بود ...1 .
---------
1.بحار الأنوار ، ج 10 ، ص 164 -180.
---------
در دوران امامت امام صادق عليه السلام يكى از ملحدان مصر وقتى آوازه علمى ايشان را شنيد براى مناظره با امام در باره خدا عازم مدينه شد ، اما وقتى به مدينه رسيد ايشان را نيافت ، به او گفتند : امام در مكه است .
آن ملحد به سوى مكّه روانه شد و در حالى كه امام صادق عليه السلام در حال طواف بود ، چنان به او نزديك شد كه شانه او به شانه امام صادق عليه السلام خورد .
امام به او فرمود : «نام تو چيست؟» .
گفت : نام من ، عبد المَلِك (بنده پادشاه) است .
فرمود : «كنيه تو چيست؟» .
گفت : ابو عبد اللَّه (پدر بنده خدا) .
فرمود : «آن پادشاهى كه تو بنده اويى ، كيست؟ آيا از پادشاهان آسمان است يا از پادشاهان زمين؟ و به من بگو : پسرت بنده خداى آسمان است يا بنده خداى زمين؟» .
آن مرد ، خاموش ماند .
امام صادق عليه السلام فرمود : «هرچه براى مناظره مى خواهى، بگو» .
هشام بن حَكَم مى گويد كه به آن ملحد گفتم : آيا پاسخ ايشان را نمى دهى؟ و او [ اين] سخن مرا تقبيح كرد .
امام صادق عليه السلام فرمود : «هرگاه از طواف فارغ شدم ، نزد ما بيا» .
و چون امام صادق عليه السلام از طواف فارغ شد، آن ملحد نزد امام آمد و نشست، و ما گِرد امام عليه السلام بوديم . امام عليه السلام به آن ملحد فرمود : «آيا مى دانى زمين، زير و بالايى دارد؟» .
گفت : آرى .
فرمود : «آيا زير آن رفته اى؟» .
گفت : نه .
فرمود : «مى دانى زيرِ زمين چيست؟» .
گفت : نه ؛ امّا به گمانم زير آن چيزى نيست .
امام صادق عليه السلام فرمود : «تا وقتى كه يقين ندارى ، گمانْ ناتوانى است . آيا به آسمان ، بالا رفته اى؟» .
گفت : نه .
فرمود : «آيا مى دانى بالاى آسمان چيست؟» .
گفت : نه .
فرمود : «آيا به مشرق و مغرب رفته اى تا پشت آنها را ببينى؟» .
گفت : نه .
فرمود : «شگفت است از تو! نه به مشرق رفته اى و نه به مغرب، و نه زيرِ زمين رفته اى و نه به بالاى آسمان عروج نموده اى و از آن جا خبرى ندارى تا بدانى پشت آنها چيست ، با اين حال ، منكر چيزى هستى كه در ميان آنهاست! آيا عاقل، چيزى را كه نمى داند، انكار مى كند؟» .
ملحد گفت : هيچ كس چنين حرفى به من نزده است مگر تو .
امام صادق عليه السلام فرمود : «تو نسبت به اين امر [وجود خدا] ، ترديد دارى كه شايد درست يا نادرست باشد؟» .
ملحد گفت : شايد چنين باشد .
امام صادق عليه السلام فرمود : «آن كه نمى داند ، بر آن كه مى داند ، حجّتى ندارد . بنا بر اين ، جاهل بر عالم ، حجّتى ندارد . اى برادر مصرى ، سخنم را درياب! ما هرگز درباره خداوند ، ترديد نمى كنيم . آيا نمى بينى خورشيد، ماه، شب و روز سر برمى آورند و اشتباه نمى كنند، مى روند و باز مى گردند، ناگزيرند و [ مدار و] مكانى جز [ همين مدار و] مكانشان براى آنها نيست؟ اگر مى توانستند كه بروند و برنگردند ، پس چرا برمى گردند؟ و اگر ناگزير نيستند ، چرا شب ، روز نمى شود و روز ، شب نمى گردد؟ اى برادر مصرى! به خدا سوگند ، تا زمانى كه پايدارند ، ناگزيرند ، و آن كه آنان را ناگزير مى گردانَد ، استوارتر و بزرگ تر از خود آنهاست» .
ملحد گفت : راست گفتى
آن گاه امام صادق عليه السلام فرمود : «اى برادر مصرى! آن روزگار كه شما بدان اعتقاد داريد [ و خدايش مى دانيد] و مى پنداريد كه آنها را جا به جا مى كند، پس اگر مى برَد، چرا بازشان نمى گرداند؟ و اگر آنها را باز مى گردانَد ، پس چرا آنها را نمى برد؟! جملگى ناگزيرند . اى برادر مصرى! آسمانْ برافراشته و زمينْ در زير است ؛ چرا آسمان بر سر زمين سقوط نمى كند و چرا زمين فرو نمى ريزد تا نه خود را نگاه دارند و نه هر كس را كه بر آنهاست؟»
ملحد گفت : سوگند به خدا ، پروردگار و سرورشان آنها را نگاه مى دارد! بدين ترتيب ، آن مرد ملحد ، به دست امام صادق عليه السلام ايمان آورد .
حمران بن اعين به ايشان گفت : فدايت شوم! اگر ملحدان به دست شما ايمان مى آورند ، كافران نيز بيش از اين به دست جدّ شما ايمان آوردند .
سپس آن مُلحد كه به دست امام صادق عليه السلام ايمان آورد ، گفت : مرا از زمره شاگردانت قرار ده .
امام به هشام بن حكم فرمود : «او را نزد خود نگه دار و به او دانش بياموز» .
هشام به او دانش آموخت و آن شخص ، معلّم مردم مصر و شام شد و چنان پاكيزه خو شد كه امام صادق عليه السلام از او خشنود گشت .1
-----------
1.التوحيد : ص 293 ح 4 ، الكافى : ج 1 ص 73 ح 1 ، الاحتجاج : ج 2 ص 204 ح 217 ، بحار الأنوار : ج 3 ص 51 ح 25 .
شخصى از ياران ابو منصور طبيب نقل كرده كه : من و ابن ابى العوجا و عبداللَّه بن مقفّع در مسجد الحرام نشسته بوديم . ابن مقفّع با دستش به محلّ طواف اشاره كرد و گفت :
آيا اين مردم را مى بينيد؟ هيچ كدام از آنان نيست كه بتوان نام انسان بر او نهاد ، جز آن بزرگى كه نشسته (يعنى امام صادق عليه السلام) ؛ امّا بقيه مردم ، دنباله رو ديگران و چارپايان اند !
ابن ابى العوجا به او گفت : چگونه نام انسان را از ميان مردم ، تنها بر اين بزرگ مى گذارى؟
ابن مقفّع گفت : من در او چيزى ديده ام كه نزد ديگران نديدم
ابن ابى العوجا به او گفت : بايد درباره ادّعايى كه درباره وى دارى ، آزمايشى انجام شود .
ابن مقفّع به او گفت : اين كار را نكن . من مى ترسم كه انديشه او، تو را تباه سازد!
گفت : مقصود تو اين نيست ؛ بلكه مى ترسى جايگاهى كه از او براى من توصيف كردى ، نادرست از آب درآيد و انديشه ات در نظرم سست جلوه كند .
ابن مقفّع گفت : اگر چنين گمانى درباره ام دارى ، پس برخيز ، نزد او برو و تا مى توانى ، خود را از لغزشْ نگاه دار ، و عنان اختيار خود به دست او مده كه تو را در بند مى كند . آنچه را به سود يا زيان توست ، مشخّص كن .
تباه سازد!
گفت : مقصود تو اين نيست ؛ بلكه مى ترسى جايگاهى كه از او براى من توصيف كردى ، نادرست از آب درآيد و انديشه ات در نظرم سست جلوه كند .
ابن مقفّع گفت : اگر چنين گمانى درباره ام دارى ، پس برخيز ، نزد او برو و تا مى توانى ، خود را از لغزشْ نگاه دار ، و عنان اختيار خود به دست او مده كه تو را در بند مى كند . آنچه را به سود يا زيان توست ، مشخّص كن .
گفت : نزدش نشستم . وقتى كسى نزد او جز من نماند ، خودش با من سخن آغاز كرد و گفت : «اگر حقيقت همان باشد كه اينان مى گويند ، كه حقيقت هم گفته آنان (يعنى طواف كنندگان) است ، آنان به سلامت رسته اند و شما هلاك شده ايد ، و اگر حقيقت چنان است كه شما مى گوييد - كه حقيقتْ گفته شما نيست - شما و آنان برابريد» .
به او گفتم : خدايت رحمت كند! مگر ما چه مى گوييم و آنان چه مى گويند؟سخن من و آنان ، يكى است .
فرمود : «چگونه سخن تو و آنان برابر است ، در حالى كه آنان مى گويند : بازگشت و پاداش و كيفرى دارند و معتقدند كه آسمان ، خداوندى دارد و آباد است ؛ ولى شما مدّعى هستيد كه آسمان ، ويران است و كسى در آن جا نيست؟» .
ابن ابى العوجا گفت : من فرصت را غنيمت شمردم و به او گفتم : اگر حقيقت چنان است كه اينان مى گويند ، چه مانعى دارد كه خدا خود را براى آفريده هايش آشكار سازد و آنان را به پرستش خود ، فرا خواند ، تا حتى دو تن درباره او اختلاف نكنند ، و ديگر خود را از آنان پوشيده نمى داشت و رسولان را به سوى آنان نمى فرستاد ، و اگر خود ، كارِ هدايت مردم را مستقيماً به عهده مى گرفت ، براى ايمان آوردن به او راهى نزديك تر بود .
به من فرمود : «واى برتو! چگونه كسى كه قدرت خود را در جانت به تو نشان داده ، خود را از تو پنهان نگاه داشته است؟ بودنت از پسِ نبودن ، بزرگى ات از پسِ كوچكى ، توانايى ات از پسِ ناتوانى ، بيمارى ات از پسِ سلامتى و سلامتى ات از پسِ بيمارى ، و خشنودى ات از پس خشم و خشمت از پسِ خشنودى ، غمگين شدنت از پسِ شادى و شاد شدنت از پسِ غم ، محبّت ورزيدنت از پسِ نفرت و نفرتت از پسِ محبّت ، و تصميم گرفتن تو از پسِ سستى ، و سستى تو از پسِ تصميم ، و خواستن تو از پسِ نخواستن و نخواستن تو از پسِ خواستن ، اشتياقت از پسِ بيم ، و بيمت از پسِ اشتياق ،اميدت از پسِ نوميدى ، و نوميدى تو از پسِ اميد و يادآورى آنچه كه در انديشه ات نبود و محو كردن آنچه كه در ذهنت بدان معتقد بودى ، [ همه از خداست] .
و آن چنان قدرت خداوند را در
جانم برايم برشمرد كه من ، توان پاسخگويى به او را نداشتم تا جايى كه پنداشتم خداوند به زودى ميانه من و او پديدار مى شود!1
---------------
1.الكافى : ج 1 ص 74 ح 2 ، التوحيد : ص 125 ح 4 ، بحار الأنوار : ج 3 ص 42 ح 18
جمعى از اصحاب امام صادق عليه السلام، از جمله : حُمران بن اَعيَن و محمّد بن نُعمان و هِشام بن سالم و طيّار ، خدمت امام صادق عليه السلام بودند و جمع ديگرى نيز حضور داشتند و هشام بن حكم - كه جوان بود - در ميان آنان حضور داشت . امام صادق عليه السلام خطاب به او فرمود : «اى هشام! به من گزارش نمى دهى كه با عمرو بن عُبَيد، چه كردى و از او چه پرسيدى؟» .
هشام گفت : اى فرزند پيامبر خدا! هيبت شما مرا مى گيرد و از شما شرم دارم و زبانم در برابرتان بند مى آيد .
امام صادق عليه السلام فرمود : «وقتى به شما دستورى مى دهم ، اجرا كنيد» .
هشام گفت : از وضعيت عمرو بن عبيد و مجلس درس او در مسجد بصره ، خبردار شدم . اين امر ، بر من گران آمد و به سوى او ره سپار شدم و روز جمعه به بصره رسيدم و به مسجد بصره رفتم . ديدم جمع بسيارى بر گرد عمرو بن عبيد حلقه زده اند و او پاى جامه پشمىِ سياهى به پا و ردايى به تن داشت و مردم از وى پرسش مى كردند . من از مردم، راه خواستم . برايم راه باز كردند و من رفتم و در انتهاى جمعيت ، دو زانو نشستم . آن گاه گفتم : اى مرد دانشمند!من مردى غريبم . اجازه مى دهى سؤالى بپرسم؟
گفت : آرى .
گفتم : تو چشم دارى؟
گفت : پسرم! اين چه سؤالى است؟ چيزى را كه مى بينى ، چگونه در باره اش مى پرسى؟
گفتم : سؤال من ، همين گونه است
گفت : بپرس ، پسرم! هر چند پُرسشت احمقانه است .
گفتم : پاسخ سؤالم را بده .
گفت : بپرس .
گفتم : آيا چشم دارى؟
گفت : آرى .
گفتم : با آن ، چه مى كنى؟
گفت : با آن ، رنگ ها و اشخاص را مى بينم .
گفتم : آيا بينى دارى؟
گفت : آرى .
گفتم : با آن ، چه مى كنى؟
گفت : با آن ، بوها را استشمام مى كنم .
گفتم : آيا دهان دارى؟
گفت : آرى .
گفتم : با آن، چه مى كنى؟
گفت : با آن ، مزه ها را مى چشم .
گفتم : آيا گوش دارى؟
گفت : آرى .
گفتم : با آن ، چه مى كنى؟
گفت : با آن ، صدا را مى شنوم .
گفتم : آيا دل دارى؟
گفت : آرى .
گفتم : با آن، چه مى كنى؟
گفت : به وسيله آن، آنچه را بر اين اندام ها و حواس، وارد مى شود، تمييز مى دهم .
گفتم : آيا با وجود اين اندام ها ، از دل، بى نيازى نيست؟
گفت : نه .
گفتم : چگونه نه، در حالى كه اين اندام ها صحيح و سالم هستند؟
گفت : پسرم! اين اندام ها هر گاه در چيزى كه بوييده يا ديده يا چشيده و يا شنيده اند ، شك كنند ، آن را به دل، ارجاع مى دهند و دل ، يقين حاصل مى كند و شك را از بين مى برد .
به او گفتم : پس خداوند ، دل را در حقيقت، براى [رفع] شكّ اندام ها گذاشته است؟
گفت : آرى .
گفتم : پس وجود دل ، لازم است وگر نه ، اندام ها به يقين نمى رسند؟
گفت : آرى .
به او گفتم : اى ابو مروان! پس خداوند - تبارك و تعالى - كه اندام هاى تو را به
حال خود رها نكرده - بلكه براى آنها پيشوايى قرار داده است تا بر دريافت هاى صحيحِ آنها صحّه بگذارد و به آنچه در آن شك شده است ، يقين كند - [آيا] اين همه مخلوق را در سرگردانى و شك و اختلاف ، رها مى سازد و برايشان پيشوايى كه شك و سرگردانى شان را به او ارجاع دهند ، قرار نمى دهد، در صورتى كه براى اندام هاى تو، پيشوايى قرار داده است تا سرگردانى و شكّ خود را به او ارجاع دهى؟!
عمرو، خاموش ماند و چيزى به من نگفت . سپس رو به من كرد و گفت : تو هشام بن حَكَمى؟
گفتم : خير .
گفت : از همنشينان اويى؟
گفتم : خير .
گفت : پس اهل كجايى؟
گفتم : از اهالى كوفه .
گفت : پس تو ، خود او هستى!
آن گاه ، مرا در آغوش كشيد و به جاى خود نشانيد و خودش از جايش برخاست و تا زمانى كه من نشسته بودم ، ديگر سخنى نگفت .
وقتى سخن هشام به اين جا رسيد ، امام صادق عليه السلام خنديد و فرمود : «اى هشام! اين مطالب را چه كسى به تو آموخته است؟» .
هشام گفت : مطالبى است كه از خود شما آموخته بودم و آنها را به هم ربط دادم .
امام فرمود : «به خدا سوگند كه اين مطلب ، در كتاب هاى ابراهيم عليه السلام و موسى عليه السلام آمده است» .1 .
----------
1.الكافى : ج 1 ص 169 ح 3 ، ترجمه از دانش نامه عقايد اسلامى : ج 6 ص 281 ح 100 .
مناظره الهى و مادّى 1 مادّى : اجازه مى دهيد كه هر چه مى خواهم ، بگويم ؟
الهى : هر چه مى خواهى ، بگو . ----------
1.اين مناظره ، از كتاب مغز متفكر جهان شيعه (نوشته بيست و پنج تن از دانشمندان و اساتيد دانشگاه هاى جهان، ترجمه آقاى ذبيح اللَّه منصورى ) اقتباس و تلخيص شده است و پاورقى هايى كه با علامت «م » مشخص گرديده ، از آقاى ذبيح اللَّه منصورى است . بر اساس آن چه در كتاب ياد شده آمده اين مناظره بين امام صادق عليه السلام و شخصى به نام ابو شاكر صورت گرفته است و به همين جهت آن را در ادامه مناظرات امام صادق عليه السلام آورديم ، ليكن با توجه به اين كه در منابع حديثى چنين چيزى وجود ندارد ، نمى توان آن را به امام صادق عليه السلام نسبت داد ؛ ليكن در مناظره هاى علمى و اعتقادى، آنچه مهم است ، محتواى مناظره است و نه طرف هاى آن، و لذا با عنايت به آموزنده بودن مضمون اين مناظره ، براى حل
مشكل انتساب آن به امام، از عنوان «الهى» و «مادّى» براى معرفى كردن طرف هاى آن استفاده كرديم . يادآور مى شود اين مناظره ها در متن فرانسوى كتاب نيز موجود نيست و چنان كه آشنايان با ترجمه هاى مرحوم ذبيح اللَّه منصورى گفته اند ، چنين افزايش هايى در ترجمه هاى وى ، كم نيست (شبه خاطرات ، على بهزادى ، ج 3 ، ص 645 - 648) .
مادّى : تو چرا شاگردان و شنوندگان ديگرِ خود را با افسانه فريب مى دهى ؟
الهى : با كدام افسانه؟
مادّى : آنچه درباره خدا مى گويى ، چيزى جز افسانه نيست و تو با افسانه سرايى مى خواهى مردم را به پذيرفتن چيزى كه نيست، وا بدارى .
مادّى - ادامه داد :
هر چه وجود دارد، با يكى از حواس پنجگانه مى توان به وجود آن پى برد . بنابراين به دليل اين كه ما با هيچ يك از حواس نمى توانيم خدا را درك كنيم، خدايى وجود ندارد .
ممكن است بگويى : هر چند انسان نمى تواند با حواس پنجگانه خدا را درك كند، ولى با حواس باطنى مى تواند به وجود او پى ببرد .
اين سخن هم درست نيست ؛ زيرا استفاده [از حواس باطنى ، ]وابسته به استفاده از پنج حس ظاهرى است . اگر توانستى در ذهن خود چيزى را مجسّم كنى كه در تجسّم آن ، يك يا چند حس ظاهرى دخالت نداشته باشد!
وقتى تو شكل يك دوست غائب را در ذهن خود مجسّم مى كنى، اگر حس بينايى تو نباشد ، امكان ندارد او را ببينى و اگر حس شنوايى تو نباشد ، امكان ندارد صدايش را بشنوى . وقتى دست او را در دست مى گيرى ، از حس لامسه خود استفاده مى كنى، و گرنه نمى توانى در باطن، دست او را لمس كنى .
پس تمام احساسات باطنى ، وابسته به احساسات پنجگانه ظاهرى است و هرگاه اين احساسات نباشد، هيچ چيز قابل درك نيست . بنابراين اگر بگويى : من خدا را با احساسات باطنى درك مى كنم، من گفته تو را نمى پذيرم .
ممكن است بگويى : كه خداوند را
با عقل درك مى كنم ، نه با حس ظاهر و باطن .
اين هم درست نيست ؛ زيرا عقل هم بدون حواس پنجگانه نمى تواند چيزى را درك كند . اگر توانستى به وسيله عقل ، بدون كمك گرفتن از يك يا چند حس، وجود چيزى را ثابت كنى ، من مى پذيرم كه تو مى توانى با عقل خود پى به وجود خدا ببرى!
خدايى كه تو مردم را به آن دعوت مى كنى ، چيزى نيست جز آنچه از قوه خيال تو بيرون آمده است . تو در خيال خود ، موجودى را تصوّر كرده اى و او را به شكل خود در آورده اى و چون خود حرف مى زنى و غذا مى خورى و مى خوابى، تصوّر مى كنى كه او حرف مى زند و غذا مى خورد و مى خوابد، و براى اين كه نفوذ خود را حفظ كنى ، او را به كسى نشان نمى دهى و مى گويى كه او ديده نمى شود و ديده نخواهد شد و از مادر زاييده نشده است و كسى از صُلب او به وجود نخواهد آمد .
مادّى : خداى تو كه ديده نمى شود ، مانند صنم مقنع هندوهاست . در هندوستان يك بت وجود دارد كه جلوى آن ، يك پرده كشيده اند و هيچ كس آن بت را نمى بيند و متولّيان ، به هندوها مى گويند : آن بت هرگز خود را به افراد نشان نمى دهد ؛ زيرا مى داند كه پس از ديدنِ او فوراً خواهند مُرد .
تو مى گويى كه اين جهان را خدا آفريده است، آن هم خدايى كه ديده نمى شود و صدايش را نمى توان شنيد و فقط يك نفر ، صداى او را شنيده و آن هم پيامبر
است .
مادّى : ولى من مى گويم كه جهان را كسى نيافريده و به خودى خود به وجود آمده است .آيا علف صحرا را كسى مى آفريند ؟ آيا مورچه و پشه را كسى مى آفريند؟ ... مگر نه اين است كه اين موجودات به خودى خود به وجود مى آيند ؟
من فريب تو را نمى خورم و افسانه ات را درباره خدايى كه ديده نمى شود ، نمى پذيرم . من خدايى را مى پرستم كه بتوانم با دو چشم خود ، او را ببينم و با دو گوش خود ، صدايش را بشنوم و اگر صدا ندارد ، با دو دست ، او را لمس نمايم .
چرا تو با اين افسانه ها مردم را گمراه مى كنى و چرا نمى گذارى كه مردم ، واقعيت را بپرستند ، نه افسانه را ؟
آفريدگار، ما هستيم، نه خدا . من ، خداى خود را با دست هايم مى تراشم و به وجود مى آورم و تو ، خداى خود را از پندارت به وجود مى آورى
در تمام مدّتى كه ابوشاكر سخن مى گفت ، امام حتى يك بار هم چيزى نگفت . شاگردان امام كه حضور داشتند ، دو سه بار خواستند چيزى بگويند ؛ ولى امام به آنها اشاره مى كردند كه ساكت باشيد .
سخنان ابوشاكر تمام شد ؛ ولى امام همچنان ساكت بود . گويا منتظر بود باز هم اگر مطلبى دارد، بگويد . چند لحظه گذشت .
الهى : سخنت تمام شد ؟
مادّى : آخرين حرف من ، اين است كه تو شناخت خداى ناديده را وسيله اى براى رسيدن به رياست و ثروت و خوشگذرانى قرار داده اى و ديگر ، سخنى ندارم .
الهى : اينك كه سخن تو تمام شد ، پاسخ انتقادهاى تو را مى دهم ؛ ولى جواب را از آخرين قسمت انتقادها شروع مى كنم :
گفتى من از اين جهت ، مردم را به خداپرستى دعوت مى كنم كه به وسيله فريب دادن آنها داراى نفوذ و ثروت شوم و خوشگذرانى نمايم .
اگر زندگى من مانند خليفه ( زمامدار وقت ) بود، اين اتّهامْ درست بود و انتقاد تو به جا ؛ ولى خودت امروز در اين جا غذاى روز مرا ديدى و مشاهده كردى كه چند لقمه نان خالى است . از تو دعوت مى كنم كه امشب به خانه من بيايى تا غذاى شب مرا هم ببينى و مشاهده كنى اثاث خانه من چيست؟
اگر من خواهان جمع آورى ثروت بودم تا [ به گفته تو ، ]زندگى را به خوشى بگذرانم ، لزومى نداشت كه از راه تبليغ خداپرستى به اين مقصد برسم، من مى توانستم از راه كيمياگرى ثروتمند گردم و يا مى توانستم از راه بازرگانى سرمايه دار شوم، خصوصاً كه
اطلاعات من راجع به اوضاع كشورهاى ديگر ، بيش از بازرگانان است و مى دانم كه در هر كشور ، چه نوع كالايى توليد مى شود و كدام يك را مى توان به كشورهاى ديگر برد تا سود [ بيشترى ] به دست آيد .
از بازرگانان اين شهر بپرس كه : در اصفهان و ارزنة الروم و كيليكى ، چه نوع كالايى توليد مى شود كه خريد آن از لحاظ تجارى براى بازرگانى كه آنها را وارد جزيرةالعرب مى نمايد ، سود دارد ؟
من تصوّر نمى كنم كه آنها بتوانند به تو پاسخ بدهند ؛ براى اين كه بازرگانان اين جا ، فقط كالاهاى ممالك شام و مصر و جزيره و بين النهرين را مى شناسند1 و از كالاهاى ممالك ديگر كه وارد كردن آنها به جزيرةالعرب
--------
1.مقصود از جزيره ، قسمت شمالى بين النهرين است. چون در قديم ، رودخانه ها اين قسمت را از سه طرف احاطه مى كردند، عرب ها نام «جزيره» را بر آن نهاده بودند .(م )
---------
سود دارد ، بى اطلاع هستند ؛ ولى من مى دانم در كشورهاى خارجى چه كالاهايى وجود دارد كه مى توان آنها را به اين جا آورد و فروخت و سود برد، و نيز مى دانم كه آن كالاها را از چه راهى بايد وارد نمود كه هزينه حمل آنها ، كمتر باشد .
تو گفتى من از تبليغ خداپرستى قصد فريب دادن مردم را دارم تا به ثروت برسم . در پاسخ تو مى گويم : از روزى كه من مردم را تبليغ مى كنم تا امروز ، از هيچ كس ، غير از هداياى كوچك ، آن هم از نوع ميوه دريافت نكرده ام . تصديق مى كنى كه كسى يك عمر ، مردم را تبليغ به
خداپرستى نمى كند تا در عوض در هر سال چند دانه انار و مقدارى خرماى نوبَر دريافت نمايد!
شنيده ام پدرت مرواريدفروش بوده و شايد تو در كودكى ، زير دست پدر ، مرواريد را شناخته باشى ... من انواع جواهر را مى شناسم و گوهرى نيست كه آن را نشناسم و ارزش آن را ندانم .
اگر من مى خواستم زراندوزى كنم ، نيازى نبود كه از راه دعوت به خداپرستى به اين هدف برسم . مى توانستم از راه جواهرفروشى توانگر شوم .
مى دانى چند نوع زمرّد وجود دارد ؟
مادّى : نه .
الهى : مى دانى چند نوع ياقوت وجود دارد ؟
مادّى : خير .
الهى : مى دانى الماس چند نوع است، و داراى چند رنگ است ؟
مادّى : خير .
الهى : من انواع الماس ها را مى شناسم و از بهاى هر نوع آن اطلاع دارم ، بدون اين كه جواهرفروشى كرده باشم .
مى دانى درخشندگى الماس از چيست؟
مادّى : نه من الماس فروش بوده ام و نه پدرم تا بدانم .
الهى : درخشندگى الماس در اثر تراش است . آيا مى دانى الماس چگونه به دست مى آيد ؟
مادّى : نه .
الهى : الماس در بستر رودخانه ها و نهرها به دست مى آيد ...1 اين مطالب را از اين جهت برايت گفتم تا بدانى كه اگر من قصد جمع آورى ثروت را داشتم ، مى توانستم از راه جواهرفروشى [ يا از راه هاى قبلى ]ثروتمند شوم ---------- 1.امروزه نيز ، الماس از چشمه سارها و نهرها و رودخانه ها به دست مى آيد و هر نقطه از قاره آفريقا كه الماس از آن به دست مى آيد ، بستر خشك رودخانه هاى قديمى بوده و فقط الماس كوه هاى اورال در روسيه از اين قاعده مستثنى است ،
كه آن هم الماس واقعى نيست .(م )
الهى : اكنون به پاسخ قسمتى ديگر از انتقادها - كه اساس انتقادهاى توست - مى پردازم :
گفتى من افسانه سرايى مى كنم و مردم را دعوت به پرستش خدايى مى كنم كه ديده نمى شود .
تو كه منكِر خداى ناديده اى، آيا مى توانى درون خود را ببينى ؟
مادّى : نه .
الهى : اگر مى توانستى درون خود را ببينى ، [ ديگر ]نمى گفتى : چون خدا را نمى توان ديد، عقيده به خدا افسانه است .
مادّى : ديدن درون، چه ربطى به پرستش خدايى دارد كه نيست؟
الهى : تو مى گويى چيزى كه ديده نشود و صدايش قابل شنيدن نباشد و قابل لمس كردن، يا بوييدن و يا چشيدن نباشد ، وجود ندارد و چون وجود ندارد ، قابل پرستش نيست ؟
مادّى : آرى ؛ مطلب من همين است .
الهى : آيا تو صداى حركت خون را در بدن خود مى شنوى ؟
مادّى : نه! مگر خون در بدن حركت دارد ؟
الهى : آرى . آيا تو بوى حركت خون را در بدن خود استشمام مى نمايى ؟
مادّى : خير .
الهى : خون ، هر چند دقيقه يك بار در تمام بدن تو حركت مى نمايد و اگر حركت خون به مدّت چند دقيقه در بدن تو متوقف شود ، خواهى مُرد .
مادّى : من نمى توانم حركت خون را در بدنم بپذيرم .
الهى : آنچه تو را از پذيرفتن حركت خون در بدن جلوگيرى مى كند، جهل (نادانى) است و عيناً همين جهل است كه مانع از پذيرفتن خداى يگانه مى گردد
الهى : آيا تو از مخلوقاتى كه خداوند آفريده و آنها را در بدن تو به كار گمارده و تو در نتيجه كار آنها زنده هستى ، اطلاع دارى ؟
مادّى : خير .
الهى : چون تو تنها آنچه را مى بينى ، وجودش را باور مى كنى، نمى توانى از وجود آنها آگاه گردى .
اگر دانشمند شوى ، خواهى دانست كه در وجود تو ، آن قدر موجودات زنده هست كه شماره آنها به اندازه شماره ريگ هاى بيابان است . آنها در كالبد تو به وجود مى آيند و رشد مى كنند و داراى اولاد مى شوند و بعد از مدّتى ، از كار مى افتند ؛ ولى تو نه آنها را مى بينى، نه صدايشان را مى شنوى، نه مى توانى آنها را لمس نمايى و نه بوى آنها را استشمام كنى و نه مى دانى كه داراى چه مزه اى هستند . آنها به وجود مى آيند و رشد مى كنند و مى ميرند تا تو زنده بمانى ... .
تو تصوّر مى كنى كه به خاطر روشنفكرى ، وجود آنها را انكار مى كنى ، در صورتى كه علت انكار آنها نادانى و نفهمى است .
اگر تو خود را مى شناختى و مى دانستى كه در وجود تو چه مى گذرد ، نمى گفتى : چون من خدا را نمى بينم ، وجودش را نمى پذيرم و خداى يگانه ناديده را افسانه مى دانم .
الهى : آيا اين سنگ را مى بينى كه در پاى اين ايوان كار گذاشته اند ؟ تو آن را جامد و بى حركت مى پندارى ؛ چون چشم تو حركت آن را نمى بيند، و هر كس به تو بگويد كه در اين سنگ حركاتى وجود دارد كه حركات ما كه در اين جا جمع هستيم ، در برابر آن ، چون سكون است، گفته اش را نمى پذيرى و مى گويى كه افسانه سرايى مى كند و خود را هم مردى عاقل به شمار مى آورى ، غافل از اين كه چون نادان هستى ، نمى توانى به حركت درون اين سنگ پى ببرى و شايد روزى برسد كه بر اثر توسعه علم، مردم بتوانند حركت درون سنگ را ببينند1
-------------
1.آن روز ، امروز است و مجلّه علم (Science) چاپ آمريكا به تاريخ ژوئن 1973 نوشته است كه توانسته اند با عكس بردارى به وسيله اشعه ليزر ، براى اوّلين بار ، حركت مولكول ها را به طور وضوح ببينند و اتم هاى هر مولكول را به طور مفروض مشاهده كنند .(م )
الهى : اى ابوشاكر! تو گفتى : هر چه در اين جهان به وجود مى آيد ، همانند علف خودرو به خودى خود ايجاد مى شود و آفريدگار ندارد ؛ اما فكر نكردى كه علف در صحرا تا وقتى تخم نداشته باشد [ و شرائط روئيدن آن فراهم نگردد ] ، نمى رويد .
اگر تو اهل دانش بودى، مى دانستى كه حكمت نمى پذيرد پديده اى به خودى خود موجود شود ؛ بلكه نيازمند به آفريدگار است، خواه آن پديده جماد باشد ، يا گياه و حيوان .
اگر دانشمند بودى، مى دانستى كه در بين حكماى مكتب هاى مختلف ، حتى يك نفر هم وجود نداشته كه به آفريدگار
معتقد نباشد . آنچه به ظاهر موجب مى شود كه تصوّر گردد بعضى از حكما به خالق عقيده نداشته اند ، اين است كه آفريدگار را به نامى غير از «اللَّه ( خدا ) » خوانده اند ، و گرنه حتى آنهايى كه به طور كلّى خدا را انكار كرده اند ، باز در حكمت خود، به مبدأى عقيده دارند و نمى توانند از عقيده داشتن به مبدأ ، بى نياز باشند .
--------
2.نهايت چيزى كه مادّيين مى گويند ، اين است كه : موجودى به نام مادّه يا انرژى ، هميشه در جهان وجود داشته كه مبدأ هستى با شكل فعلى گرديده است. بنابراين ، مادّيين نيز به «خدا» ، يعنى موجودى كه هميشه وجود داشته و جهان هستى را با شكل فعلى به وجود آورده ، معتقد هستند . چيزى كه هست ، مى گويند : پديدآورنده جهان هستى با اين شكل علمى و حساب شده ، موجودى فاقد عقل و شعور و اراده به نام «انرژى » است . بنابراين ، تفاوت خداپرست و مادّى ، در اين است كه اوّلى معتقد به خدايى با شعور و اراده ، و دومى معتقد به خدايى بى شعور و اراده (مادّه يا انرژى ) است ، هر چند هر دو معتقد به خدايند .
الهى : انكار آفريدگار از نادانى است و نه دانايى . انسان عاقل ، اگر تنها براى چند دقيقه، نظام بدن را در نظر بگيرد، مى فهمد كه اين نظامِ بى كم و كاست و دائمى ، يك ناظم دارد و همان كس كه اين جهان را به وجود آورده ، ناظم آن است .
اى ابوشاكر! تو به من گفتى كه
تو و من، هر دو ، خداى خود را مى سازيم و منظورت از اين گفته ، اين بود كه خداى ما به وسيله خود ما ساخته مى شود، با اين تفاوت كه تو خداى خود را با ابزار نجّارى با چوب مى سازى و يا با ابزار حجّارى از سنگ مى تراشى و من ، خداى خود را از انديشه ام به وجود مى آورم .
الهى : بين خداى من و تو يك تفاوت بزرگ هست و آن ، اين كه : پيش از آن كه تو ابزار نجّارى يا حجّارى را به دست بگيرى و شروع به كار كنى، خداى تو وجود ندارد ؛ ولى خداى من قبل از اين كه من انديشه خود را به كار بيندازم ، وجود دارد .
من خداى خود را از انديشه خود بيرون نياورده ام ؛ چون خداى من، پيش از انديشه من وجود داشته است . كارى كه من كرده ام و مى كنم ، اين است كه با به كار انداختن انديشه خود، خدا را بهتر مى شناسم و به عظمت او بيشتر پى مى برم .
هنگامى كه تو به صحرا مى روى و يك كوه بزرگ را مى بينى و در صدد بر مى آيى كه آن را بهتر بشناسى ، آيا من مى توانم بگويم كه تو با دست خود ، آن كوه را به وجود آورده اى و يا به وسيله انديشه ات آن را ساخته اى ؟
كوه ، قبل از تو وجود داشته و بعد از تو نيز خواهد بود و تو تنها مى توانى آن را بهتر بشناسى . تازه ، اين شناسايى هم محدود به ميزان معرفت توست .
تو نمى توانى كوه را به خوبى بشناسى ؛ چون دانايىِ تو به اندازه اى
نيست كه بتوانى به مبدأ پيدايش آن پى ببرى و بفهمى كه پايان آن ، چه وقت است و از چه موادى تشكيل شده و در ميان آن و يا در اعماق آن ، چه معادنى وجود دارد و آن معادن چه فوايدى براى انسان دارند .
اگر تو آن قطعه سنگ را كه از آن ، بت مى تراشى ، مى شناختى ، به اين آسانى منكِر وجود خداوند نمى شدى و [ به من ] نمى گفتى كه من خداى خود را از انديشه ام به وجود آورده ام . تو ، چون سنگ را نمى شناسى ، تصوّر مى كنى كه او مطيع دست هاى توست و تو مى توانى آن را به هر شكلى كه ميل دارى ، بتراشى، در صورتى كه اين سنگ از آن جهت قابل تراش است كه خداوند [ در هنگامى كه ابتداى آن را نمى توان شناخت ،] آن را از يك مايع [ خاصى ] به وجود آورده است، تا اين كه تو امروز مى توانى آن را بتراشى ، و گرنه چون شيشه در دست هاى تو مى شكست .
مادّى : مگر سنگ ، از مايع ساخته شده است ؟
الهى : آرى .
ابوشاكر قاه قاه خنديد ، به طورى كه يكى از شاگردان امام ، خشمگين شد و خواست به او پرخاش نمايد ؛ ولى امام مانع شد و گفت : بگذار بخندد .
مادّى : من ، از اين جهت مى خندم كه تو مى گويى سنگ با آن سختى اش ، از آب ساخته شده است!
الهى : من نگفتم كه سنگ از آب ساخته شده ؛ بلكه گفتم سنگ در آغاز ، مايع بوده است .
مادّى : مگر چه فرقى مى كند؟ مايع ،
همان آب است .
الهى با شكيبايى اظهار كرد : چيزهايى وجود دارد كه مايع اند ؛ ولى آب نيستند، و يا [ اگر آب باشند ،] آب خالص نيستند .
سنگ هم در آغاز ، مايع بود ؛ اما نه چون آب، هرچند مانند آب ، روان بود و حرارتى زياد از آن برمى خاست و قدرت خداوند، رفته رفته از حرارت آن مايع كاست و به قدرى سرد شد كه به شكل جامد در آمد و اگر در معرض حرارت زياد قرار بگيرد ، تغيير شكل مى دهد و باز به شكل مايع در مى آيد .
مادّى : آيا خداوند يكتاى ناديده، در درون سنگ است ؟
الهى : در درون همه چيز و در همه جا هست .
مادّى : عقل من نمى تواند اين را بپذيرد كه چيزى كه ديده نمى شود ، در همه جا باشد .
الهى : آيا عقل تو قبول نمى كند كه هوا (كه ديده نمى شود) در همه جا هست؟1
مادّى : هر چند هوا ديده نمى شود ، اما مى توان آن را به طورى كه گفتى ، هنگام وزش باد حس كرد ؛ ولى خداى تو را نمى توان حس نمود .
الهى : آيا هنگامى كه باد نمى وزد ، تو مى توانى وجود هوا را حس كنى ؟
مادّى : خير .
-----------
1.اين استدلال ، بر اساس مبناى خصم (طرف مناظره) است .
----------
الهى : تصديق مى كنى كه آنچه نمى بينى و حس نمى كنى ، در همه جا هست ؟
مادّى : آرى .
الهى : خدا هم از اين جهت [ كه ديده نمى شود و همه جا هست از باب مثال] ، اين طور است . اين كه مى گويم [ از باب مثال] ، براى اين است
كه بين هوا - كه از عناصر است و آفريده شده - با آفريدگار ، از لحاظ ماهيت ، شباهتى وجود ندارد ...
امام پس از مقدارى صحبت، سخن را به نقش خداپرستى در زندگى انسان كشاند :
الهى : حالِ كسى كه در زندگى ، خدا را نمى پرستد ، مانند كسى است كه در يك لحظه حس بينايى و شنوايى و بساوايى را از دست بدهد . او نمى داند كه به كجا برود و چه بكند و بر چه چيزى تكيه نمايد ؟1
نقش خداپرستى در زندگى ، آن قدر ضرورى است كه در زندگى جانوران نيز پرستش هست و آنها هم از پرستش خداوند ، بى نياز نيستند و اگر ما زبان آنها را مى فهميديم ، مى توانستيم درك كنيم كه آنها نيز خدا را مى پرستند . ----------
1.زيرا جهان منهاى خدا ، كالبدى است بى روح و بى شعور و بى هدف و به همين خاطر ، دانشمندانى كه جهان بينى مادّى دارند (مانند سارتْر) هستى را بى معنا و فاقد شعور معرفى مى كنند . روى اين اساس، انسان هم كه جزئى از جهان هستى است ، نمى تواند هدف داشته باشد و لذا مى بينيم كه بشر قرن بيستم ، در اوج ترقّى علم و صنعت، فلسفه اش به پوچى منتهى مى شود .
الهى : ... من نمى گويم كه جانوران از لحاظ پرستش خداوند، عقيده اى مانند ما دارند ؛ ولى ترديد ندارم كه آنها مطيع قواعد يك مبدأ هستند و از آن قواعد ، صميمانه اطاعت مى كنند .
حتى گياهان هم خدا دارند و با شعور گياهى خود، از احكام خداوند پيروى مى نمايند ، و گرنه به اين صورت كه مى بينى ، داراى زندگى منظم نبودند . در ميان يكصد و پنجاه طبقه گياهان 1 كه خداوند به وجود آورده و هر طبقه به انواعى تقسيم
مى شود، يك گياه را نمى بينى كه زندگى نامنظم داشته باشد .
من مى دانم كه تو نمى توانى اينهايى را كه من مى گويم ، بپذيرى و شايد نمى توانى آنچه را مى گويم ، بفهمى ؛ زيرا براى درك بعضى از مسائل ، لازم است حداقل مقدمات علم را طى كرد تا عقل آدمى قدرى پرورش يابد و نيرومندتر از دوره نادانى شود و آماده براى فهم بعضى از مسائل گردد
---------
1.امروز هم علم گياه شناسى، گياهان را به يكصد و پنجاه طبقه بزرگ تقسيم مى كند و هر طبقه داراى انواع و دسته هايى است . (م)
الهى : من مى گويم : نه فقط جانوران و گياهانْ با شعور حيوانى و گياهى خود، خداوند را مى پرستند ، بلكه جمادات هم با شعور جمادى، خداپرستند2 و اگر چنين نبود ، زندگى جمادى آنها مختل مى شد و ذرات جماد ، از هم مى پاشيدند .
اين روشنايى كه مبدأ آن خورشيد است نيز خدا را مى پرستد ؛ چون از قواعدى كه خداوند براى آن مقرّر كرده ، اطاعت مى نمايد، و اطاعتش آن قدر دقيق و منظم است كه از دو عامل متضاد به وجود مى آيد و هيچ يك از آن دو
----------
2.اشاره است به آيه : (وَ إنْ مِن شَى ءٍ إلّا يُسبِّح بِحَمدِه و لكنْ لاتَفقَهون تَسبيحَهم) (اسراء ، آيه 44 ).
-----------
عامل روشنايى ندارد ؛ ولى بعد از اين كه با هم بياميزند ، روشنايى به وجود مى آيد .1
اگر تنها به اندازه يك لحظه توجّه خداوند از اداره امور جهان به چيز ديگر معطوف شود، جهان و هر چه در آن است ، از بين خواهد رفت ، يعنى مبدّل به چيزهاى ديگر خواهد شد ؛ زيرا هيچ چيز
از بين رفتنى نيست .
ولى توجّه خداوند هرگز از اداره امور دنيا به چيز ديگرى معطوف نمى شود ؛ زيرا جهان بر اساس قواعد ثابت و هميشگى اداره مى شود . دانايى مطلق خداوند موجب گرديده كه هر قاعده اى كه براى اداره امور جهان وضع كرده ، هميشگى باشد و كلّيه اين قواعد بر اساس مصالح اند و قاعده اى وجود ندارد كه در آن ، مصلحتى وجود نداشته باشد .
----------
1.مجلّه علم و زندگى نقل كرده كه : به وجود آمدن روشنايى در مرحله نهايى ، ناشى است از ادغام يك اتم از مادّه با يك اتم از ضدّ مادّه .( م )
الهى : يكى از قواعدى كه در نظر افراد نادان ، بدون مصلحت و حتى زيانبار جلوه مى نمايد ، مرگ است ؛ ولى مرگ آدمى ، بر اساس مصلحت است و اگر مرگ نباشد نوع بشرْ منقرض خواهد شد و دانشمندانى كه در قديم، در صدد بر آمدند تا مرگ را از بين ببرند ، اشتباه مى كردند و من به دانشمندان آينده توصيه مى كنم كه در صدد بر نيايند تا مرگ را از بين ببرند .2
چند لحظه فكر كن . فرضاً مرگ [طبيعى ]وجود ندارد و آدمى مى داند كه هميشه زنده خواهد بود . در اين صورت ، ستمگران در صدد برمى آيند كه
-----------
2.فرمايش امام عليه السلام ما را به ياد الكسيس كارل انداخت كه مى خواست مرگ را از بين ببرد و در آن راه ، گام هاى مؤثّرى هم برداشت؛ ولى بعد پشيمان شد و كارهاى مربوط به از بين بردن مرگ را ترك نمود .(م )
------------
اموال ديگران را تصاحب كنند تا در زندگى نامحدود خود ،
پيوسته ثروت داشته باشند و چون ضعفا در مقام مبارزه با آنها برآيند، آنها را نابود مى سازند و چون نيرومند بودن، نسبى است، افرادى كه داراى قدرت بيشتر هستند، نيرومندانِ درجه دوم را نابود مى كنند و سپس بين نيرومندانى كه در يك درجه اند ، پيكار شروع مى شود تا بالاخره آن كه از همه نيرومندتر است ، باقى مى ماند و به فرض، آن شخص هرگز نميرد و تا پايان جهان باشد ، نوع بشر منقرض گرديده است .
و اگر فرضاً در صورت نبودن مرگ، نوع بشر از بين نرود، در مدّتى كوتاه - كه شايد از چندين صد سال تجاوز نكند - شماره انسان ها آن قدر زياد مى شود كه نوع بشر نه فقط تمام جانوران را مى خورد، بلكه براى رفع گرسنگى ، همنوع خويش را نيز خوراك خود مى كند .
مادّى : گفتار تو درباره مرگ ، مرا حيران كرد!
الهى : براى چه ؟
مادّى : از گفتار شما اين طور فهميده مى شود كه ما هر چه زودتر بايد خودكشى كنيم ؛ زيرا مصلحت خداوند ، اين است كه آدمى بميرد . بنابراين هر چه زودتر، بهتر !
الهى : كسى كه خودكشى مى كند ، بر خلاف قانون خداوند عمل مى نمايد ؛ زيرا خداوند [ به خاطر مصالحى كه فلسفه آفرينش بشر است ،] به ما دستور داده كه در حفظ جان خود بكوشيم، و يكى از راه هاى حفظ جان ، اين است كه در خوردن و نوشيدن ، افراط نكنيم ؛ زيرا در اين صورت ، انسان عمر طبيعى خود را به انتها نمى رساند، و به همين جهت جدّ من فرمود : «شكم خود را قبر جانوران نكنيد »
.
مادّى : مقصود از اين سخن چيست ؟
الهى : يعنى از خوردن گوشت زياد بپرهيزيد .
مادّى : من گوشت دوست دارم و نمى توانم از خوردن آن اجتناب كنم .
الهى : نفرموده كه به طور كلّى گوشت نخورى . از زياد خوردن آن پرهيز نما .
مادّى : چرا ؟
الهى : براى اين كه خوردن گوشت زياد ، در بعضى از اشخاص موجب مرگ ناگهانى (سكته) مى شود .
مادّى : اين اوّلين بار است كه چنين حرفى را مى شنوم!
الهى : نگفتم كه خوردن گوشت ، موجب مرگ ناگهانى است ؛ بلكه گفتم زياد گوشت خوردن ، آن هم در بعضى از افراد [ كه مزاجشان آمادگى دارد ، موجب آن مى شود] . بنابراين ، ممكن است كسى گوشت زياد بخورد و به مرگ ناگهانى نميرد .
مادّى : مقصود شما از مرگ ناگهانى (سكته) چيست ؟
الهى : شخص ، به ظاهر سالم است ؛ ولى واقعاً بيمار . ناگهان بيهوش مى شود و مى ميرد .
مادّى : آيا ممكن است كه انسان به ظاهر ، سالم و در واقع ، بيمار باشد ؟
الهى : آرى . كسانى هستند كه واقعاً بيمارند ؛ ولى در خود اثرى از آن احساس نمى كنند .
مادّى : من نمى توانم بپذيرم كه انسان بدون اين كه [ ظاهراً ]بيمار شود ،
[ ناگهان] بميرد . آرى ؛ ممكن است كه در جنگ يا نزاعى ديگر كشته شود .
الهى : تو تا چيزى را نبينى ، وجودش را نمى پذيرى و چون تا امروز نديده اى كه كسى به مرگ ناگهانى بميرد ، باور نمى كنى كه آدمى [ بدون اين كه ظاهراً بيمار باشد ،] ممكن است ناگهان بميرد ؛ ولى بدان كه
سه گونه مرگ ناگهانى وجود دارد : يكى ناشى از مغز، ديگرى ناشى از قلب ، و سومى ناشى از خون .1
مادّى : چرا مغز و قلب و خون ما، يك مرتبه ما را نابود مى كنند ؟
الهى : هر نوع مرگ ناگهانى ، در مرحله آخر ، ناشى از غلظت خون است و غلظت خون هم ناشى از خوردن گوشت زياد و ساير غذاهاى قوّت دار است ، در صورتى كه در خوردن آن افراط نمايند .
بعد از اين كه خونْ غليظ شد ، عوارض مرگ ناگهانى در مغز، يا قلب و يا در خود خون به وجود مى آيد و انسان را نابود مى سازد .
در ميان قبائل عرب صحرانشين ، ديده نشده كه كسى در اثر مرگ ناگهانى (سكته ) بميرد ؛ براى اين كه آنها گوشت و ساير غذاهاى مقوّى را كم مصرف مى كنند و بعضى از قبائل نيز گوشت نمى خورند ، مگر سالى يك بار [ ، آن هم ]در مكه به هنگام حج .
------------
1.طبق اطلاعاتى كه امروزه پزشكان دارند ، مرگ ناشى از سكته به سه علت كلّى روى مى دهد : اوّل ، اين كه در مغز، لخته اى جلوى خون را بگيرد، يا اين كه خونريزى مغزى روى بدهد. دوم ، اين كه در قلب ، لخته اى جلوى خون را بگيرد واكسيژن به يك قسمت قلب نرسد ، يا بر اثر پاره شدن رگ، يك قسمت از سلول هاى قلب از غذا محروم گردد. و سومين علت سكته ، از خون است ، به اين ترتيب كه لخته اى از خون در هنگام گردش خون، يك رگ را مسدود مى كند كه در اين صورت ، خون به سلول هايى كه از آن رگ تغذيه مى كنند
و در ماوراى محلّ انسداد قرار گرفته اند ، نمى رسد .(م )
---------
چندنفر را درمدينه مى شناسى كه سنّ آنها به صد سال رسيده باشد؟
مادّى : كسى را نمى شناسم كه صدساله باشد .
الهى : در همين شهر ، زمانى كه مردم در خوردن گوشت و ساير غذاهاى مقوّى افراط نمى كردند ، مردان و زنان صدساله وجود داشتند ؛ ولى هم اكنون [ تنها]اگر به صحراهاى اطراف مدينه كه محلّ سكونت قبائل است ، بروى ، مشاهده مى كنى كه بين آنها مردان و زنان صدساله يافت مى شوند .
غلظت خون در بعضى از اشخاص ، موجب مرگ ناگهانى (سكته) مى شود ؛ ولى در اكثر مردم ، سبب پيرى زودرس مى گردد و آنها را پيش از اين كه عمر طبيعى شان به پايان رسد ، مى ميراند .
مادّى : علت مرگ چيست ؟
الهى : دو چيز ، موجب مرگ مى گردد :
همان طور كه گفتم ، آنهايى كه مبتلا به مرگ ناگهانى (سكته) مى شوند ، گرچه تصوّر مى كنند كه سالم هستند ، ولى در باطنْ بيمارند و آنها از بيمارى مى ميرند
انسان اگر سالم هم باشد ، بالاخره در اثر پيرى خواهد مُرد . يكى از پزشكان قديم يونان به نام «بقراط» گفته كه پيرى هم يك نوع بيمارى است و روزى كه راه علاج آن را پيدا كنند ، انسان نمى ميرد .
مادّى : ولى پزشكان ما نمى توانند اين بيمارى را درمان كنند .
الهى : نه، و من عقيده دارم كه پزشك ها هرگز نخواهند توانست اين بيمارى را درمان نمايند .
مادّى : از كجا مى دانى كه بيمارى پيرى ، قابل درمان نيست ؟
الهى : چون مرگ، خواست خداست و قدرت و مصلحت او مرگ را به وجود آورده است .
مادّى : پس اين كه مى گويند بعضى از پيامبرانِ گذشته داراى عمر جاويد شده اند و اكنون نيز زنده اند ، چيست ؟
الهى : اين مطلب را باور نكن، و هنوز در جهان ، بشرى به وجود نيامده كه نمرده باشد و يا اگر اكنون زنده است ، نميرد . گفته آنان افسانه اى بيش نيست ... .
مادّى : من تصوّر مى كنم پس از اين كه به خداىِ ناديده معتقد شوم ، نبوّت پيامبر شما را خواهم پذيرفت ؛ ولى با اين كه به پيامبر شما ايمان نداشته ام ، قسمت هايى از قرآن را شنيده ام و مى خواهم بگويم كه گفتار اخير شما [ راجع به اين كه خوردن گوشت زياد ، موجب غلظت خون و مرگ ناگهانى مى شود ، ]با قرآن منافات دارد، و حتماً تو به قرآن عقيده دارى ؟
الهى : آرى، و آن را كلام خدا مى دانم .
مادّى : پس چرا بر خلاف كلام خداى خود حرف مى زنى ؟
الهى : آنچه بر خلاف كلام خدا گفته ام ، چيست ؟
مادّى : من شنيده ام كه خداوند گفته است كه هر كسى در موقعى كه خداوندْ مقرّر كرده ، خواهد مُرد و مرگش نه يك ساعت جلو مى افتد و نه يك ساعت عقب!
الهى : آرى ؛ اين ، كلام خداست و در قرآن هست .
مادّى :
آيا نگفتى هر كس زياد گوشت و غذاهاى مقوّى بخورد ، پيش از اين كه هنگام مرگش رسيده باشد ، مى ميرد ؟
الهى : آرى .
مادّى : بنابراين ، كلام تو با سخن خدا منافات پيدا كرد .
الهى : اوّلا ، من گفتم كه بعضى از اشخاص ، ممكن است در نتيجه خوردن گوشت و غذاى مقوّىِ ديگر به مقدار زياد ، دچار مرگ ناگهانى (سكته) گردند، نه همه .
ثانياً ، فرق است بين عمر طبيعى و عمرى كه انسان به دست خود ، آن را كوتاه مى كند . آنچه خداوند فرموده كه : هر كسى در موقعى كه خداوندْ مقرّر كرده ، خواهد مرد ، مربوط به عمر طبيعى است و كسى كه خودكشى مى كند ، مشمول گفته خداوند، راجع به غير قابل تغيير بودن لحظه مرگ ، نمى شود .
خداوند براى شخص ، شايد هشتاد يا نود يا صد سال ، عمر تعيين كرده ؛ ولى او در جوانى با يك ضربت خنجر به عمرش خاتمه مى دهد . كسى هم كه با خوردن گوشت و ساير غذاهاى مقوّى به مقدار زياد ، خون خود را غليظ مى نمايد، زمينه خودكشى را فراهم مى سازد .
شنيده ايد كه مأمون 1 شيوه مبارزه با رهبران شيعه را تغيير داد . پدر وخاندان جنايتكارش ، امامان شيعه ومسلمانان آگاه و باتعهد را تحت سخت ترين شرايط قرار داده بودند وبا انواع شكنجه ها از بين مى بردند . واكنش طبيعى اين سختگيرى ها، جامعه اسلامى را آماده انفجار كرده بود .
مأمون كه در ميان خلفاى عباسى ، مردى دانشمند و سياستمدار بود ، تاكتيك مبارزه با انقلابيون را تغيير داد وتصميم گرفت با دعوت كردن امام
رضا عليه السلام به مركز و راه دادن اوبه دستگاه خلافت، امام را در ذهن توده بى اعتبار نمايد و موضعگيرى امام وپيروان اورا در برابر حكومت وقت ، تباه سازد .
امام كه كاملاً از نقشه خطرناك مأمون آگاه بود، با ابتكار خاصى تمام نقشه هاى اورا نقش بر آب ساخت وبر خلاف آنچه مأمون پيش بينى مى كرد ، روز به روز بر محبوبيت امام در جامعه و گرايش توده مسلمان وغير مسلمان به اوافزوده مى شد .
روزى ، مأمون به نظرش رسيد كه بزرگ ترين دانشمندان مكتب هاى
-------------
1.فرزند هارون، از خلفاى بنى العبّاس، متوفّاى 218 هجرى در سنّ 48 سالگى است. مدّت خلافتش بيست سال وپنج ماه وچند روز به طول انجاميد (دائرة معارف القرن العشرين ، فريد وجدى ).
---------
مختلف آن عصر را به طوس دعوت كند و مجلسى تشكيل دهد كه آنها با امام رضا عليه السلام بحث كنند تا شايد از اين راه بتواند از شُكوه علمى امام بكاهد .
شخصى به نام «نوفلى » مى گويد : روزى خدمت امام بودم و با او مشغول صحبت بوديم كه ياسر ، سرپرست كارهاى امام ، وارد اطاق شد و پيام مأمون را خدمت امام عرض كرد كه :
«دانشمندان فِرَق ، اديان و مكتب هاى گوناگون از تمام ملت ها پيش من آمده اند . چنانچه صلاح مى دانيد با آنها گفتگو كنيد، فردا اين جا تشريف بياوريد ، و گرنه مزاحم نمى شويم . اگر هم مايل باشيد ، ما خدمت برسيم» .
امام پاسخ داد : بگو : مقصودت را مى دانم و فردا به خواست خدا خودم خواهم آمد .
نوفلى مى گويد : پس از اين كه ياسر بيرون رفت، امام رو به من كرد و گفت : مى دانى
مقصود مأمون از اين كار چيست ؟
گفتم : فدايت شوم! مقصودش آزمايش شماست ؛ ولى كار بى اساسى كرده و بد كارى نموده است .
امام گفت : چه كارى ؟
گفتم : اهل كلام و بدعت ، بر خلاف دانشمندان مسلمان ، درباره هر چه بفرماييد ، از شما مطالبه دليل مى كنند . مثلاً اگر بگوييد : خدا يكى است ، مى گويند : «يكى بودن او را اثبات كن» و اگر بگوييد : محمّد، فرستاده خداست، مى گويند : «رسالت او را اثبات نما» و پس از اين كه دليل كافى هم براى آنها آورده شود، آن قدر مغالطه مى كنند تا انسان ، نظريّه خود را رها كند .از اين لحاظ ، اين مجلس براى شما خطرناك است .
امام لبخندى زد و فرمود : مى ترسى كه من در پاسخ آنها بمانم ؟
گفتم : نه ، واللَّه! بيم ندارم و اميدوارم كه خداوند شما را بر آنها پيروزى دهد .
امام فرمود : مى دانى مأمون كِى از اين كار خود ، پشيمان مى شود ؟
گفتم : نه .
امام گفت : آن وقت كه مى بيند پيروان تورات را با تورات، و پيروان انجيل را با انجيل، و پيروان زبور را با زبور، و صابئين 1 را با لغت عبرانى، و هرابذه 2 را با لغت فارسى، و اهل روم را با زبان رومى و پيروان هر مكتب و هر نظريّه را با زبان خودشان محكوم مى كنم .
وقتى كه همه آنها دست از نظريّه خود برداشتند و تسليم نظريّه من شدند، آن وقت مأمون مى فهمد كه من بايد رهبرى جامعه را به عهده بگيرم ، نه او ، و از كار خود پشيمان مى شود .
صبح شد و طبق قرار، امام در
آن مجلس فوق العاده مهم ، حضور يافت ... مأمون رو به جاثْليق 3 كرد و امام را به او معرفى نمود و از او خواست كه با امام مناظره كند و ضمناً انصاف را در بحث از دست ندهد .
------------
1.طبق گفته دانشمند معروف ، راغب ، در المفردات، صابئين ، جمعيتى از پيروان نوح بوده اند. اقوال ديگرى هم در تفسير اين كلمه هست (ر.ك : تفسير نمونه ، ج 1 ، ص 197 ). 2.اين كلمه ، فارسى است و به معناى بزرگان هند، و به قولى دانشمندان آنها، خدمتگزاران آتش در آيين مجوس (المنجد ). همان «هيربُدان» به معانى «روحانيان زردشتى» (لغت نامه دهخدا) . 3.جاثليق : بزرگ علماى (روحانيون) نصرانى ، بر مذهب نسطورى .
جاثليق : من چگونه مى توانم با كسى بحث كنم كه بر اساس كتابى كه منكِر آن هستم (قرآن) و پيامبرى كه به او ايمان ندارم (محمّد)، با من مناظره مى كند ؟
امام عليه السلام : اگر بر اساس گفته هاى انجيل خودت، با تو بحث كنم ، قبول دارى ؟
جاثليق : آيا مى توانم آنچه را انجيل گفته ، قبول نكنم؟! آرى ، مى پذيرم ، هر چند به زيانم تمام شود .
امام عليه السلام : اكنون هر چه مى خواهى ، بپرس تا جواب دهم .
جاثليق : شما درباره نبوّت عيسى و كتاب او چه مى گوييد ؟
امام عليه السلام : من آن عيسايى را به پيامبرى قبول دارم كه به نبوّت محمّد اعتراف كرده و به ظهور او مژده داده است و منكِر نبوّت آن عيسايى هستم كه به نبوّت محمّد و كتاب او اعتراف نكرده و مژده ظهور او را به امّتش نداده
است .
جاثليق : آيا براى پذيرفتن خبر و حكم كردن بر طبق آن، دو گواه مورد اطمينان لازم نيست ؟
امام عليه السلام : چرا .
جاثليق : شما از كجا مى گوييد كه عيسى به نبوّت محمّد اعتراف كرده و به پيروانش مژده ظهور او را داده است ؟ بر اساس اعترافى كه همين الآن كرديد ، شما بايد براى اثبات پيشگويى عيسى از نبوّت محمّد، دو گواه غير مسلمان را كه مورد تأييد مسيحى ها باشند ، بياوريد . شما هم مى توانيد عين همين تقاضايى را كه كردم، از ما بنماييد .
امام عليه السلام : منصفانه سخن گفتى! اگر گواهىِ شخص عادل و مورد اطمينانى را كه پيش عيسى از ديگران مقدّم بود، بر نبوّت محمّد، اثبات كنم، مى پذيرى ؟
جاثليق : مقصودت از آن شخص عادل كيست ؟
امام عليه السلام : يوحنّاى ديلمى .
جاثليق : به به! نام كسى را بردى كه محبوب ترينِ افراد پيش مسيح بوده است .
امام عليه السلام : تو را سوگند مى دهم، آيا در انجيل ، اين هست كه يوحنّا گفته : « مسيح، مرا از آيين محمّد عربى خبر داد و به من مژده داد كه پس از او محمّد مى آيد . من هم اين مژده را به حواريّون دادم و آنها به محمّد ايمان آوردند »؟
جاثليق : يوحنّا به نبوّت مردى و نيز به خاندان و وصىّ او مژده داده ؛ ولى روشن ننموده كه او چه موقعى ظهور مى كند و نام آنها را بيان نكرده است .
امام عليه السلام : اگر كسى را بياوريم كه نام محمّد و خاندان و پيروانش را از انجيل بخواند ، به او
ايمان مى آورى ؟
جاثليق : آرى، ايمانى محكم .
امام عليه السلام رو به نسطاسِ رومى كرد و فرمود : سِفر سوم انجيل را چگونه حفظى ؟
نسطاس : كاملاً آن را از بر دارم .
امام عليه السلام باز رو به رأس الجالوت 1 كرد و فرمود : تو نمى توانى انجيل را بخوانى؟
رأس الجالوت : چرا ، مى توانم .
--------
1.بزرگ عالمان (روحانيون) يهود .
امام عليه السلام : سِفر سوم را بياور و گوش كن تا من بخوانم . اگر به جايى رسيدم كه از محمّد و خاندان و پيروانش ياد شده بود، شما همگى گواهى دهيد، و گرنه هيچ .
امام عليه السلام در برابر انبوه دانشمندان، سِفر سوم انجيل را از برخواند تا به نام پيامبر رسيد، در اين جا كمى مكث كرد و به دانشمند مسيحى رو نمود و فرمود : اى نصرانى! تو را به حقّ مسيح و مادرش سوگند، فهميدى كه من عالم به انجيل هستم ؟
جاثليق : آرى .
سپس امام ، نام محمّد و خاندان و پيروانش را از انجيل قرائت نمود .1امام عليه السلام آن گاه به جاثليق فرمود : چه پاسخى دارى ؟ يا بايد بگويى كه آنچه خواندم ، انجيل نيست و يا بايد بگويى كه انجيل دروغ است، اما احتمال اوّل كه بطلانش ثابت شد . بنابراين يا بايد به نبوّت محمّد طبق اخبار انجيل اعتراف كنى و يا كشتنت واجب مى شود ؛ چون خدا و پيامبر و كتاب خود را منكِر شده اى» .
جاثليق : آنچه را وجودش در انجيل برايم ثابت و روشن شد ، انكار نمى كنم و به آن اعتراف دارم .
امام عليه السلام ، حاضران مجلس را بر اعتراف او
گواه گرفت و سپس به او گفت : هر چه مى خواهى ، بپرس .
جاثليق : حواريّين عيسى و نيز اوّلين دانشمندان انجيل ، چند نفر بودند ؟
امام عليه السلام : حواريّين عيسى، دوازده نفر بودند و از همه بهتر و داناتر ، «الوقا» بود .
---------
1.براى آشنا شدن كامل با پيشگويى هاى انجيل درباره نبوّت پيامبر اسلام ، ر. ك : أنيس الأعلام، ج 5 (نوشته يكى از دانشمندان مسيحى كه مسلمان شده است) .
--------- و اما دانشمندان نصارا سه نفر بودند : يوحنّاى اكبر كه در اَج 1 بود ، يوحنّا در قرقيسا2 و يوحنّاى ديلمى در رِجاز و نزد همين يوحنّا ، از پيامبر اسلام و خاندان و پيروانش ياد شده بود و او همان كسى است كه به امّت عيسى و بنى اسرائيل ، مژده ظهور پيامبر اسلام را داده است
--------
1.نام مكان هايى كه افراد نامبرده ، در آن جا زندگى مى كرده اند (ر. ك : بحار الأنوار ، ج 10 ، ص 303 ). 2.نام مكان هايى كه افراد نامبرده ، در آن جا زندگى مى كرده اند (ر. ك : بحار الأنوار ، ج 10 ، ص 303 ).
امام عليه السلام سپس به او فرمود : به خدا سوگند ، ما به آن عيسايى كه به محمّد ايمان آورد ، ايمان داريم و تنها عيبى كه عيساى شما داشت ، اين است كه او مردى ضعيف و ناتوان بود و روزه كم مى گرفت و نماز كم مى خواند .
جاثليق با ناراحتى گفت : علم خود را تباه كردى و ناتوانى خود را از نظر علمى آشكار نمودى. من پيش از اين سخن، فكر مى كردم كه شما داناترينِ مسلمانان هستى
؟
امام عليه السلام : براى چه ؟
جاثليق : چون عيسى را مردى ناتوان و كم نماز و روزه ، معرفى نمودى، در صورتى كه او هيچ روزى را افطار نكرد و هيچ شبى را نخوابيد . او همه روزها را روزه و همه شب ها را مشغول عبادت بود .
امام عليه السلام : بنا بر اين ، او كه به عقيده شما خداست ، براى چه كسى ، آن همه روزه مى گرفت و نماز مى خواند ؟
جاثليق از پاسخ امام فرو ماند امام عليه السلام : اكنون ، من سؤالى از تو مى كنم ؟
جاثليق : بفرماييد . اگر بتوانم ، پاسخ مى دهم .
امام عليه السلام : چرا نمى پذيرى كه عيسى، مرده ها را به فرمان خداوند - عزّ و جلّ - زنده مى كرد ؟
جاثليق : چون كسى كه مرده ها را زنده نموده و كور و پيس را شفا داده، او [ خود ] پروردگار است و سزاوار پرستش .
امام عليه السلام : پيامبران ديگرى هم (مانند يسع و حزقيل) كارهاى عيسى را انجام داده اند . پس چرا كسى آنها را به عنوان «خدا» نپرستيد ؟ و همچنين پيامبر ما كارهايى مانند عيسى انجام داده ؛ ولى ما قائل به خدايى او نيستيم .
اگر بنا شود كه هر كسى مرده را زنده كرد و يا كور و پيس را شفا داد ، خدا باشد ، پس همه اينها را خدا حساب كن !1
--------
1.اين قسمت ، تلخيص گرديده است .
جاثليق : سخن شما صحيح است و جز «اللّه» ، خداى ديگرى وجود ندارد .
امام عليه السلام در اين جا رو به بزرگ ترينِ دانشمندان يهودى كرد و فرمود : توجّه كن! تو را به آيات دهگانه اى كه بر موسى نازل شد ، سوگند مى دهم كه آيا خبر ظهور محمّد و امّتش را در تورات ، با اين عبارت يافته اى : « هنگامى كه آخرين امّت، پيروان شترسوار ، بيايند، خدا را با جِدّيت تسبيح مى گويند، تسبيحى جديد، در كنيسه هايى نوظهور . در آن وقت ، بنى اسرائيل بايد به آنها پناهنده شوند و به حكومت آنها تن در دهند تا آرامش يابند ؛ زيرا در دست آنان ، شمشيرهايى است كه در نقاط مختلف زمين ، انتقام [ مظلومان را] از تمام ملت هاى كافر مى گيرند»؟ آيا همين طور در تورات نوشته نشده است؟
دانشمند يهودى : چرا، همين طور است .
امام عليه السلام ، هر دو دانشمند را مخاطب قرار داده ، فرمود : اين مطلب كه مى خوانم ، ببينيد از كتاب «شَعيا» است يا نه : «من در خواب ، صورت كسى را ديدم كه سوار بر درازگوش بود و پوشش هايى از نور ، او را فرا گرفته بود، و ديدم كسى را سوار بر شتر ، كه همانند ماه مى درخشيد » .
هر دو گفتند كه شعيا چنين مطلبى را گفته است .
امام عليه السلام رو به نصرانى كرد و فرمود : آيا اين مطلب در انجيل هست كه عيسى گفته : « من به سوى پروردگار شما و خويش مى روم و پارقليطا1 خواهد آمد و او ، همان كسى است كه حقانيت مرا تصديق مى كند، همان طور كه من به
حقانيت او گواهى دادم، و او همان كسى است كه همه چيز را براى شما تفسير مى كند، و او همان كسى است كه از رسوايى هاى امّت هاى گذشته پرده برمى دارد و او همان كسى است كه ستون كفر را مى شكند »؟
جاثليق : از انجيل ، چيزى نقل نكردى ، مگر اين كه ما به آن معترفيم .
امام عليه السلام : آيا آنچه گفتم ، در انجيل هست ؟
جاثليق : آرى .
--------
1.براى توضيح اين كلمه ، ر.ك : أنيس الأعلام ، ج 1 ، ص 8 .
امام عليه السلام : ببينم، وقتى انجيل اوّل را از دست داديد، آن را نزد كه، يافتيد ؟ و انجيل موجود را چه كسى براى شما آورد ؟
جاثليق : ما بيش از يك روز ، انجيل را گم نكرديم، تا اين كه به وسيله يوحنّا و «متّى» تازه و نو به دست ما رسيد .
امام عليه السلام : چه قدر شناخت تو نسبت به انجيل و دانشمندان آن ، ناقص است! اگر چنين بود كه تو مى گويى ، معنا نداشت كه شما درباره انجيل دچار آن همه اختلاف شويد .
وقتى انجيل اوّل مفقود شد، نصارا نزد دانشمندان خود جمع شدند و گفتند : عيسى بن مريم كشته شد و انجيل ، مفقود گرديد، و شما دانشمند هستيد . نزد شما چيست ؟
الوقا و مرقابوس ، به آنها گفتند : انجيل در سينه ماست و ما آن را در روزهاى شنبه، بخش بخش، براى شما بيان مى كنيم . از اين جهت اندوهناك نباشيد و كنيسه ها را خالى نكنيد، كه ما به ترتيبى كه گفته شد ، آن را براى شما مى خوانيم تا تمام
آن را جمع كنيم .
پس از اين مذاكرات ، الوقا و مرقابوس و يوحنّا و متّى نشستند و انجيل فعلى را به وجود آوردند، و اين چهار نفر ، شاگرد شاگردان عيسى بودند . فهميدى ؟1 .
جاثليق : اين مطلب را تاكنون نمى دانستم و اكنون فهميدم، و پايه شناخت شما نسبت به انجيل برايم معلوم گرديد، و چيزهايى شنيدم كه قلبم به حق
--------
1.در اين باره، ر. ك : أنيس الأعلام ، ج 2 ، ص 61 .
---------
بودن آنها گواهى مى دهد، و بينشم فزونى يافت .
امام عليه السلام : گواهى اين چهار نفر ، نزد تو چگونه است؟
جاثليق : گواهى آنها نافذ است . اينان دانشمندان انجيل اند، و به هر چه گواهى دهند ، حق است .
امام عليه السلام رو به اهل مجلس كرد و فرمود : بر او گواه باشيد .
گفتند : گواهيم .
امام عليه السلام سپس به جاثليق فرمود :
سوگند به پسر و مادرش! آيا مى دانى كه :
مَتّى گفته : مسيح ، فرزند داوود فرزند ابراهيم فرزند اسحاق فرزند يعقوب فرزند يهودا فرزند حضرون است ؟
و مرقابوس درباره نسب عيسى گفته كه او كلمه خداست كه خداوند او را در كالبد آدمى قرار داده و انسان گرديده است؟
و الوقا گفته كه عيسى بن مريم و مادرش دو نفر انسان بودند از گوشت و خونى كه روح القدس در آنها داخل شده است؟
سپس تو مى گويى كه از گواهى عيسى بر خويش ، اين است : «به حق به شما مى گويم - اى گروه حواريّين - به آسمانْ بالا نمى رود ، مگر آن كه از آسمانْ پايين آمده، جز سوار شونده بر شتر، خاتم پيامبران ، كه به آسمان مى رود و پايين مى آيد » .
درباره اين سخن چه مى گويى ؟
جاثليق : اين ، سخن عيسى است . منكِر نيستم .
امام عليه السلام : در مورد گواهى الوقا و مرقابوس و متّى درباره نسب عيسى ، چه نظرى دارى ؟
جاثليق : آنها بر عيسى دروغ بسته اند .
امام عليه السلام : مردم! آيا او هم اكنون ، آنها را ستايش نكرد و گواهى نداد كه آنها از دانشمندان انجيل اند و گفته آنها حق است ؟
جاثليق : اى دانشمند مسلمانان! دوست دارم كه مرا در مورد اينان عفو فرمايى .
امام عليه السلام : بسيار خوب! هر چه مى خواهى ، بپرس .
جاثليق : ديگرى از شما سؤال كند . نه! سوگند به مسيح كه در ميان دانشمندان مسلمان ، مانند تو نيست .
در اين جا امام رو به رأس الجالوت 1 كرد و فرمود : تو از من سؤال مى كنى ، يا من سؤال كنم؟
رأس الجالوت : من ، سؤال مى كنم . با كدام دليل ، نبوّت محمّد را ثابت مى كنى ؟
امام عليه السلام : موسى بن عمران، عيسى بن مريم و داوود نماينده خدا در زمين ، به رسالت او گواهى داده اند .
-----------------
1.بزرگ عالمان (روحانيون) يهود .
-------------
رأس الجالوت : گواهى موسى را بر رسالت او ثابت كن .
امام عليه السلام : مى دانى كه موسى به بنى اسرائيل فرمود كه : «به طور حتم ، پيامبرى از برادران شما براى شما مبعوث مى شود . حتماً او را تصديق كنيد [ و ]سخن او را بشنويد » .
آيا براى بنى اسرائيل برادرانى جز فرزندان اسماعيل مى دانى ؟
رأس الجالوت : مطلبى را كه نقل كرديد، گفته موسى است و ما آن را انكار نمى كنيم .
امام عليه السلام : آيا از برادران بنى اسرائيل ، پيامبرى جز محمّد براى شما آمده است ؟
رأس الجالوت : نه .
امام عليه السلام : آيا آنچه گفتم ، صحيح نيست و نبوّت محمّد را اثبات نمى كند؟
رأس الجالوت : چرا ؛ ولى دوست دارم صحّت آن را به وسيله تورات تأييد كنيد ؟
امام عليه السلام : آيا نمى پذيرى كه تورات به شما مى گويد : «روشنايى، از كوه طور سينا آمد ؛ از كوه ساعير بر ما پرتو افكند و از كوه فاران بر ما آشكار شد »؟
رأس الجالوت : اين كلمات در تورات هست ؛ ولى مقصود از آنها را نمى دانم .
امام عليه السلام : من ، مقصود آن را بيان مى كنم :
مقصود از جمله «روشنايى ، از طور سينا آمد» ، مطالبى است كه خداوند به عنوان وحى به موسى بر كوه طور نازل فرمود .
و مقصود از ساعير در جمله «از كوه ساعير بر مردم پرتو افكند» ، كوهى است كه خدا بر آن به عيسى وحى مى نمود .
و مقصود از فاران در جمله «از كوه فاران بر ما آشكار شد» ، كوهى است از كوه هاى مكه كه فاصله بين آن و مكه ، مسافت يك روز راه است .
و شعياى
پيامبر ، در مطالبى كه تو و يارانت آن را جزو تورات مى دانيد ، گفته : «دو سوار ديدم كه زمين براى آنها روشن شده بود : يكى سوار بر درازگوش و ديگرى سوار بر شتر» .
مقصود از «سوار بر درازگوش» و «سوار بر شتر» چيست ؟
رأس الجالوت : نمى دانم . شما بفرماييد .
امام عليه السلام : مقصود از اوّلى عيسى، و دومى محمّد است . آيا انكار مى كنى كه اين ، جزو تورات است ؟
رأس الجالوت : نه .
امام عليه السلام : «حيقوق پيامبر» را مى شناسى ؟
رأس الجالوت : آرى ، مى شناسم .
امام عليه السلام : او گفته و كتاب شما به آن گواهى مى دهد كه : «خداوند از كوه فاران ، سخنى روشنگر آورد و آسمان ها از تسبيح احمد و پيروانش پر شد . او لشكر خود را در دريا حمل مى كند ، چنان كه در صحرا حمل مى كند . براى ما كتاب نو مى آورد ، بعد از خراب شدن بيت المقدس » .
مقصودش از كتاب، قرآن است . آيا اين مطلب را مى دانى و به آن معتقدى ؟
رأس الجالوت : حيقوق پيامبر، اين مطلب را گفته و ما منكِر نيستيم
امام عليه السلام : داوود در زبور گفته و تو آن را مى خوانى كه : «خدايا! به پا دارنده سنّت پس از فترت را مبعوث كن » .
آيا جز محمّد پيامبرى را مى شناسى كه چنين كارى را انجام داده باشد؟
رأس الجالوت : اين گفته داوود را قبول داريم و انكار نمى كنيم ؛ ولى مقصودش از اين سخن ، عيسى بوده است .
امام عليه السلام : نفهميدى ؛ زيرا عيسى با سنّت پيش از خود ، مخالفت نكرد و با سنّت تورات ، موافق بود تا هنگامى كه خدا او را به سوى خود بالا برد .
و در انجيل نوشته : «و او سنگينى ها را سبك مى كند و هر چيز را براى شما توضيح مى دهد و او به من گواهى مى دهد ، همان طور كه من به او گواهى دادم . من براى شما مثل ها آوردم و او توضيح آنها را براى شما خواهد آورد» .
آيا معتقدى كه اين مطلب در انجيل هست ؟
رأس الجالوت : آرى ، انكار نمى كنم .
امام عليه السلام : درباره پيامبرت موسى ، سؤالى از تو دارم ؟
رأس الجالوت : بپرس .
امام عليه السلام : دليلى كه نبوّت موسى را ثابت مى كند ، چيست ؟
رأس الجالوت : معجزاتى آورد كه هيچ يك از انبياى پيش از او نياورده است .
امام عليه السلام : مانند چه ؟
رأس الجالوت : مانند : شكافتن دريا، تبديل كردن عصا به مار زنده و معجزات ديگرى كه هيچ كس نمى تواند مانند آن را بياورد .
امام عليه السلام : درست مى گويى . هيچ كس از مردم عادى ، كارهايى را كه موسى انجام مى داد ، نمى تواند انجام دهد ؛ ولى
اگر شخص ديگرى ادّعاى نبوّت كند و معجزاتى هم داشته باشد، آيا بر شما لازم نيست كه او را تصديق كنيد ؟
رأس الجالوت : نه، مگر اين كه او هم معجزاتى مانند موسى داشته باشد .
امام عليه السلام : بنابراين چگونه شما به انبياى پيش از موسى اعتقاد داريد، در صورتى كه آنها معجزات موسى را نداشتند ؟
رأس الجالوت : لازم نيست معجزاتشان عين معجزات موسى باشد . همين مقدار كه معجزه داشته باشند ، براى تصديق نبوّتشان كافى است .
امام عليه السلام : بنابراين ، چرا شما به نبوّت عيسى ايمان نمى آوريد . او هم معجزه داشت : مرده را زنده مى كرد، كور و پيس را شفا مى داد، و از گِلْ مجسمه مى ساخت و در آن مى دميد و آن به صورت پرنده اى زنده در مى آمد ؟
رأس الجالوت : اينها همه نقل قول است . ما كه زمان عيسى نبوده ايم تا ببينيم اين كارها را انجام داده يا نه !
امام عليه السلام : مگر زمان موسى بوده اى و معجزات او را ديده اى؟ آيا اين طور نيست كه در مورد موسى نيز تنها اخبار افراد مورد اطمينان از ياران موسى ، معجزات او را ثابت مى كند ؟
رأس الجالوت : چرا، همين طور است .
امام عليه السلام : در مورد عيسى هم مانند موسى خبرهاى متواتر و قطعى به شما رسيده كه عيسى چه كارهايى را انجام داده است . پس چه طور موسى را تصديق مى كنيد ؛ ولى عيسى را نه ؟
دانشمند يهودى در پاسخ فرو ماند .
امام ادامه داد و فرمود : در مورد محمّد صلى اللَّه عليه وآله و هر پيامبرى كه خداوند بر انگيخته نيز مطلب همين طور است .
يكى از معجزات محمد صلى اللَّه عليه وآله اين است كه او يتيم ، بينوا، چوپان و كارگر بود و نوشتن نمى دانست و كلاس درس نديده بود و با اين وصف ، پس از بعثت ، قرآنى آورد كه در آن داستان هاى پيامبران و اخبار آنها كلمه به كلمه نقل شده و خبرهاى پيشينيان و آيندگان تا قيامت در آن درج گرديده است .
علاوه بر اين ، او رازهاى مردم را بازگو مى كرد و
به آنچه در خانه هايشان بود ، خبر مى داد و معجزات بى شمار ديگر داشت .
رأس الجالوت : معجزات عيسى و محمّد، براى ما ثابت نشده و از اين لحاظ ، ما نمى توانيم رسالت آنها را تصديق كنيم .
امام عليه السلام : يعنى مى خواهى بگويى اينهايى كه معجزات عيسى و محمّد را نقل مى كنند ، دروغگو هستند ؛ ولى آنهايى كه معجزات موسى را نقل كرده اند ، راستگويند ؟
دانشمند يهودى پاسخى نداشت .
سپس بزرگ زردشتيان به گفتگوى با امام دعوت شد .
امام عليه السلام از او پرسيد : دليل تو بر نبوّت زردشت چيست ؟
بزرگ زردشتيان : او چيزهايى براى ما آورده كه پيش از او كسى نياورده بود . ما او را نديده ايم ؛ ولى از پدران ما به ما رسيده كه او چيزهايى را براى ما حلال كرده كه ديگران نكرده اند . از اين جهت ، ما پيرو او شديم .
امام عليه السلام : آيا از راه اخبار پيشينيان ، نبوّت او براى شما ثابت شده است ؟
بزرگ زردشتيان : آرى .
امام عليه السلام : اين اخبار ، در مورد نبوّت پيامبران[ ديگر] و موسى و عيسى و محمّد هم هست . پس چرا به نبوّت اينها اعتراف نمى كنيد ؟
بزرگ زردشتيان ، ديگر نتوانست چيزى بگويد .
ابّهت خاصى مجلس را فرا گرفته بود و ديگر كسى چيزى نمى گفت .
امام، خطاب به حاضران نمود و فرمود : اگر در ميان شما كسى هست كه مخالف با اسلام است ، بدون اين كه شرم كند ، هر چه مى خواهد ، سؤال كند ؟
شخصى به نام عمران ، از جاى برخاست و گفت : اى دانشمند! اگر دعوت به سؤال نمى كرديد ، اقدام به پرسش نمى كردم، كه من به كوفه و بصره و شام و جزيره رفته ام و با متكلّمين بحث كرده ام ؛ ولى هنوز كسى نتوانسته است براى من ، «خداى يگانه اى » را كه جز او قيام به وحدانيت خود ندارد ، ثابت كند . اجازه مى دهى كه بپرسم ؟
امام عليه السلام : اگر در ميان اين جمعيت ، شخصى به نام «عمران الصابى» باشد ، تويى .
عمران : من همانم .
امام عليه السلام : سؤال كن ؛ ولى انصاف را از دست نده، و از پرگويى هاى بى مورد و ستم در بحث بپرهيز .
عمران : به خدا سوگند ، تنها منظورم يافتن حقيقت است .
امام عليه السلام : سؤال كن .
مردم براى اين كه مناظره امام و عمران را بهتر بشنوند ، به هم فشار آوردند و نزديك شدند .
عمران شروع به سؤال كرد و امام پاسخ مى داد، تا اين كه تمام شبهات او حل شد . پس از واضح شدن حقيقت ، او با كمال شهامت در برابر انبوه جمعيت ، به يكتايى خدا و رسالت خاتم انبيا شهادت داد و سپس رو به قبله كرد و به سجده افتاد .
نوفلى مى گويد : وقتى متكلّمين ، كيفيت مناظره و تسليم شدن عمران را مشاهده كردند ، با توجّه به اين كه او كسى بود كه تا كنون هيچ كس در فنّ مناظره بر او پيروز نشده بود، هيچ كدام جرأت بحث كردن با امام را پيدا نكردند . بنابراين ، مجلس پايان يافت و مردم ، متفرق شدند .
من با گروهى از ياران بودم كه محمّد بن جعفر (عموى امام) به دنبال من فرستاد . پيش او رفتم .
او به من گفت : نوفلى! ديدى كه دوستت امروز چه كرد ؟ به خدا سوگند ، گمان نمى كردم كه على بن موسى بتواند اين گونه بحث كند، و تا كنون ما او را اين گونه نشناخته بوديم! مگر در مدينه درس كلام 1 مى گفت ، يا اهل كلام نزد او جمع مى شدند ؟
گفتم : مردم هنگام حج رفتن نزد او مى آمدند و مسائلى از حلال و حرام سؤال مى كردند، و گاه مى شد كه با كسى كه مى آمد ، مناظره [ ى كلامى ]مى كرد .
محمّد بن جعفر گفت : من مى ترسم كه اين مرد (مأمون) به وى حسد برد و او را مسموم كند، يا بلاى ديگرى بر سرش آورد . به او بگو كه در اين گونه مجالس شركت نكند .
گفتم : از من نمى پذيرد، و تنها هدف اين مرد (مأمون ) ، اين بود كه او را بيازمايد كه آيا چيزى از دانش پدرانش نزد او هست ، يا خير ؟
محمّد بن جعفر گفت : از قول من به او بگو كه عمويت مايل نيست در اين گونه مسائل وارد شوى و از جهات مختلف دوست دارد كه اين گونه برخوردها
را نداشته باشى .
---------
1.علم كلام، علمى است كه در آن از ذات و صفات خدا، واحوال ممكنات بر اساس مبانى اسلام بحث مى شود ؛ ولى ظاهراً در اين جا مراد ، اعم از اين معناست .
نوفلى مى گويد : وقتى خدمت امام رسيدم و پيغام عمو را به او رساندم، امام لبخندى زد و سپس فرمود : خدا عمويم را حفظ كند ؛ چه خوب او را مى شناسم . چرا مايل نيست ؟
اين را بگفت و خدمتكارش را صدا زد و به او گفت : برو سراغ عمران و او را پيش من بياور .
من گفتم : فدايت شوم! من مى دانم عمران كجاست . او نزد يكى از برادران شيعه است .
فرمود : مانعى ندارد . مركَبى براى او بياوريد .
سوار شدم و او را آوردم . امام به او « خوش آمد » گفت و يك لباس و يك مركَب و ده هزار درهم به او هديه داد .
گفتم : فدايت شوم! مانند جَدّت اميرالمؤمنين عليه السلام رفتار كردى !
فرمود : چنين بايد كرد .
سپس فرمود شام آوردند . مرا طرف راست خود نشاند و عمران را طرف چپ، و با امام ، شام را صرف كرديم .
پس از آن مجلس، متكلّمين از مكتب هاى مختلف، پيش عمران جمع مى شدند و او نظريّه هاى آنان را باطل مى ساخت تا اين كه از او اجتناب كردند ... .1
-----------
1.بحار الأنوار ، ج 10 ، ص 299 - 318 (به نقل از : التوحيد ، صدوق ، ص 428 - 457 و عيون أخبار الرضا عليه السلام ، ج 1 ص 157 - 161 و الاحتجاج ، ص 226 - 233) .
شخصى به نام «ابوقُرّه » خدمت امام رضا عليه السلام رسيد و مسائل مختلفى را مورد گفتگو قرار داد ، تا اين كه بحث به توحيد ، منتهى شد .
ابوقره : خدا كجاست ؟
امام عليه السلام : «كجا» ، مكان است و اين نوع سؤال، سؤال حاضر از غايب است ، مانند اين كه وقتى وارد خانه دوست خود مى شوى و او را در خانه نمى بينى، مى گويى : «دوست من كجاست ؟ » ؛ ولى خداوند متعال غايب نيست، كسى بر او وارد نمى شود، در هر مكانى وجود دارد، و مدبّر جهان و سازنده و نگهدارنده آسمان ها و زمين است .
ابوقره : آيا او بالاى آسمان نيست؟
امام عليه السلام : او خداست در آسمانها و در زمين . او كسى است كه در آسمان ، خداست و در زمين ، خداست . او كسى است كه شما را در رحِم مادران ، صورت بندى مى كند . او با شماست ، هر جا كه باشيد .
ابوقره : اگر خداوند همه جا هست ، پس چرا شما به هنگام دعا دست ها را به طرف آسمان ، بلند مى كنيد ؟
امام عليه السلام : خداوند بر اساس حكمت خويش ، عبادت هاى مختلفى را از آفريده هاى خود خواسته است : بعضى از عبادات در رابطه با گفتار، بعضى مربوط به كردار، و بعضى از عبادات ، توجّه نمودن به نقطه خاصى است . مثلاً يكى از عبادات ، اين است كه خداوند از مردم خواسته كه هنگام نمازگزاردن ، به طرف كعبه بايستند و همچنين حج و عمره را دستور داده به آن سو انجام دهند .
يكى از انواع عبادات هم دعاست . خداوند از آفريده هاى خود خواسته است كه به هنگام دعا، براى فروتنى و اظهار كوچكى در برابر او و به عنوان نشانه پرستش، دست هاى خود را باز
كنند و به سوى آسمان بالا ببرند .
ابوقره : آيا فرشتگان به خدا نزديك ترند ، يا اهل زمين ؟
امام عليه السلام : اگر مقصود تو از نزديكى، نزديكى اى است كه با وجب و ذرع سنجيده مى شود ، اين نوع نزديكى به خداوند ، قابل تصوّر نيست و همه چيزها به طور كلّى فعل او هستند و رسيدگى خداوند به تدبير بعضى از چيزها ، او را از اداره كردن بعضى ديگر مشغول نمى كند . خداوند ، در همان حالى كه بالاترين مخلوقات را اداره مى كند، پايين ترين آنها را نيز اداره مى نمايد، و در همان آنى كه به اوّلين آفريده رسيدگى مى نمايد ، به آخرين آفريده ها نيز رسيدگى مى كند، بدون اين كه در اداره كردن جهان هستى با اين عظمت ، دچار رنج و زحمت گردد، يا اين كه نياز به خرج و مشورت داشته باشد و يا احساس خستگى كند .
و اگر مقصودت از نزديكى به خدا ، نزديكى معنوى (تقرّب) است ،
هر كس ، چه انسان و چه فرشته ، كه قوانين خدا را بيشتر به كار بندد ، مقرّب تر و به خدا نزديك تر است .
ابوقره : اعتراف مى كنى كه خدا بر چيزى حمل شده است ؟
امام عليه السلام : نه ؛ چون هر چيزى كه قابل حمل است، نياز به حمل كننده دارد و امكان ندارد كه خداوند ، نيازمند باشد
ابوقره : پس شما اين روايت را تكذيب مى كنى كه مى گويد : « نشانه خشم خدا ، اين است كه فرشتگانى كه عرش را حمل مى كنند ، سنگينى او را بر دوش خود احساس مى كنند و به سجده مى افتند، و پس از بر طرف شدن خشم خدا، عرش سبك مى شود و آنها
به جايگاه خود باز مى گردند» ؟
امام عليه السلام : آيا خداوند ، از وقتى كه شيطان را طرد كرده تا امروز و تا قيامت ، نسبت به او و دوستانش ، خشمگين است ، يا از آنها راضى است ؟
ابوقره : خشمگين است .
امام عليه السلام : پس كِى خداوند خشمگين ، نبوده تا عرش سبك شود ؟امام عليه السلام سپس فرمود : واى بر تو! چگونه جرأت مى كنى كه خداى خود را دگرگون شونده از حالى به حال ديگر توصيف كنى و خصوصياتى را كه مربوط به آفريده هاست ، بر او منطبق نمايى ؟ پاك است او ، با از بين روندگان از بين نمى رود، و با دگرگون شوندگان دگرگون نمى گردد .
ابو قره كه ديگر نمى توانست چيزى بگويد، برخاست و رفت .1
-------------------
1.الاحتجاج ، ص 184؛ بحار الأنوار ، ج 10 ، ص 342 - 348 .
خدمتگزار امام رضا عليه السلام مى گويد : يكى از زنادقه 1 خدمت امام رضا عليه السلام رسيد ، در حالى كه جماعتى نزد آن حضرت بودند . -----------
1.زنادقه جمع زنديق (به معناى بى دين) است .
امام عليه السلام رو به او نمود و فرمود : اگر فرضاً نظريّه شما [ در رابطه با مبدأ و معاد ، ]صحيح باشد ، و حال آن كه چنين نيست ، آيا قبول دارى كه در نهايت ، ما و شما يكسان هستيم و نمازها و روزه ها و زكات هاى ما و اعتراف ما به مبدأ و معاد ، براى ما زيانى ندارد؟
زنديق كه پاسخى نداشت ، سكوت اختيار كرد .
امام عليه السلام ادامه داد و فرمود : اگر نظريّه ما [ در رابطه با مبدأ و معاد ، ]صحيح باشد ، در حالى كه چنين هم هست ، آيا قبول دارى كه شما هلاك شده ايد و ما نجات يافته ايم ؟
زِنديق كه باز پاسخى نداشت ، سخن را به جاى ديگر كشيد و گفت : خدا رحمتت كند! به من بگو كه او (خدا ) چگونه است و كجاست ؟
امام عليه السلام : واى بر تو ! راه را اشتباه رفتى . او «كجا» را به وجود آورد ؛ او بود و «مكانى» نبود . نيز او «چگونگى» را ايجاد كرد ؛ او بود و «چگونگى» وجود نداشت . خداوند با كيفيت و مكان ، شناخته نمى شود و با حواس ، قابل درك نيست، و او را با هيچ چيز نمى توان مقايسه نمود .
زنديق : بنابراين او چيزى نيست ؛ چون با هيچ يك از حواس ، قابل درك نيست .
امام عليه السلام : واى بر تو! چون حواس نمى توانند او را ادراك كند ، تو منكِر او مى شوى ؟ ما درست بر عكس ، به دليل اين كه حواس ما از ادارك او ناتوان اند ، يقين
مى كنيم كه او پروردگار ماست و شباهتى با ساير موجودات ندارد !
زنديق : پس به من بگو كه او كِى به وجود آمده است ؟
امام عليه السلام : تو به من بگو كه كِى نبوده تا به تو بگويم كه كِى وجود يافته است ؟
زنديق : به چه دليل مى گويى كه هست ؟
امام عليه السلام : به دليل اين كه وقتى من به خويش مى نگرم ، مى بينم كه نمى توانم در طول و عرض ، چيزى به خود اضافه و يا از خود كم نمايم و نمى توانم ناخوشى ها را از خويش دفع، و منفعت را به سوى خود جلب كنم . روى اين حساب فهميدم كه بنياد هستى من ، بنايى دارد و لذا به او اعتراف كردم .
علاوه بر اين، با رؤيت پديده ابرها و گردش بادها و جريان خورشيد و ماه و ستارگان و غيره - كه آيات شگفت انگيز و متقن آفرينش هستند - دانستم كه اين امور ، تدبير كننده و پديدآورنده اى دارند .
زنديق : اگر خدا وجود دارد ، پس چرا چشمم او را نمى بيند ؟
امام عليه السلام : تا اين كه ميان او - كه پديده نيست - و آفريده ها تفاوت باشد . او والاتر از آن است كه ديده ، او را درك كند، يا خيال به او احاطه يابد، يا عقل به كُنه او برسد .
زنديق : پس ، حد و مرز او را براى من بيان كن .
امام عليه السلام : او بى نهايت است و حد و مرزى ندارد
زنديق : چرا [خدا بى نهايت است] ؟
امام عليه السلام : چون هر چيزى كه محدود است، نهايت دارد، و احتمال محدوديت ، مساوى است با احتمال زياده و نقصان پذيرى .
بنا بر اين ، او محدود نيست و زياده و نقصان نمى پذيرد و قابل تجزيه نيست و به وهم نمى آيد .
زنديق : توضيح بدهيد اين كه مى گوييد : خداوندْ لطيف، شنوا ، بينا، دانا و حكيم است، آيا شنيدنْ جز با گوش ، ديدنْ جز با چشم، ظريفكارى جز با دست، و حكمت جز با سازندگى ، امكان پذير است ؟
امام عليه السلام : مقصود از اين كه مى گوييم خداوند ، لطيف و ظريفكار است ، آن است كه او در پديد آوردن مصنوعات ، ظرافت و دقت دارد . نمى بينى وقتى يكى در انتخاب چيزى ظرافت و دقت به خرج مى دهد، مى گويند : «فلانى چه قدر با لطافت كار مى كند»؟ بنا بر اين چرا اين معنا به آفريننده باشُكوه جهان گفته نشود ؟
و اين كه ما مى گوييم خداوند شنواست ، براى اين است كه هيچ صدايى از او پنهان نيست و در تشخيص هيچ لغتى اشتباه نمى كند . بنابراين او شنواست ؛ ولى نه به وسيله گوش .
و گفتم : او بيناست ؛ زيرا او جاى پاى مورچه ريز سياه را در شب تاريك بر سنگ سياه مى بيند ؛ او حركت مور را در شب قيرگون مشاهده مى نمايد . بنا بر اين او بيناست ؛ ولى نه به وسيله چشم ، همانند آفريده خود .
اين مناظره آن قدر طول كشيد تا اين كه در همان جلسه زنديق ، اسلام اختيار كرد .1
-------------
1.الاحتجاج ، ج 2 ، ص 171 - 173
.