جدال احسن: نقد و بررسي شبهات وهابيان

مشخصات كتاب

سرشناسه : سبحاني تبريزي، جعفر، 1308 -

عنوان و نام پديدآور : جدال احسن: نقد و بررسي شبهات وهابيان/ تاليف جعفر سبحاني.

مشخصات نشر : تهران: نشرمشعر، 1390.

مشخصات ظاهري : 328ص.

شابك : 978-964-540-342-1

موضوع : وهابيه -- دفاعيه ها و رديه ها

موضوع : شيعه -- دفاعيه ها و رديه ها

رده بندي كنگره : BP207/6/س2ج4 1390

رده بندي ديويي : 297/416

شماره كتابشناسي ملي : 2594236

ص:1

ديباچه

ص:2

ص:3

ص:4

ص:5

ص:6

ص:7

ص:8

ص:9

ص:10

ص:11

ص:12

ص:13

ص:14

ص:15

الحمدلله رب العالمين و صلى الله على محمد و آله الطاهرين

قرآن تنها كتاب الهى است كه از تحريف مصون مانده است و با اطمينان و يقين مى توان همه كلماتش را كلام خداوند دانست؛ كلامى كه جز صدق نمى گويد و جز به سوى هدايت و سعادت دعوت نمى كند.

بر اساس آيه ١٢5 سوره نحل، قرآن دعوتش را بر پايه حكمت، اندرز نيكو و جدال احسن بنا نهاده و مسلمانان را به آن فرا خوانده است. اما برخى فرقه هاى اسلامى روشى ديگر در پيش گرفته و اساس كار خود را بر تهمت و شايعه بنا نهاده اند؛ به گونه اى كه هر انديشه اى غير از انديشه خود را شرك و كفر مى دانند و هر رفتارى را كه با ضوابط آنان نسازد بدعت مى نامند.

وهابيان نمونه بارز اين نوع مرام اند كه البته خود را داعيه دار

ص:16

مسلمانى و پيشگام توحيدمدارى نيز مى خوانند. حربه وهابيان در برخورد با مخالفان خود، نسبت دادن آنان به كفر و شرك و بدعت است. اينان براى پيشبرد اهداف خود، هر وسيله اى را موجه مى دانند و به هر شبهه و شايعه اى بى بنياد، تمسك مى جويند. آنچه در اين مجموعه بدان پرداخته شده، نمونه اى از شبهات و شايعاتى است كه اين فرقه عليه پيروان اهل بيت (عليهم السلام) مى پراكنند و اين ضلالت خود را صراط مستقيم و پيروان هدايت يافته اهل بيت (عليهم السلام) را گمراه، كافر و مشرك قلمداد مى كنند. حضرت آيت الله العظمى سبحانى (حفظه الله) در اين كتاب، بر اساس آموزه قرآنى و جدال احسن، به پاسخ گويى شبهات و رد تهمت ها پرداخته و چهره تزوير مدعيان توحيدمدارى را برملا كرده است. از خداوند مى طلبيم به استاد معظم عمرى طولانى و با بركت در جهت خدمت به مكتب اهل بيت (عليهم السلام) عطا كند و اين اثر را چراغى فراروى حقيقت جويان قرار دهد.

انه ولى التوفيق

گروه كلام و معارف

پژوهشكده حج و زيارت

ص:17

مقدمه

الحمدلله رب العالمين والصلاة والسلام على سيدنا و نبينا محمد و على آله الطاهرين

تبيين، اثبات و دفاع عقلانى از گزاره هاى اعتقادى و پاسخ به شبهات در حوزه معارف دين، وظيفه اصلى علم كلام و علماى دين است. با اينكه معارف اهل بيت (عليهم السلام) كاملاً آشكار، منطقى و بر پايه فطرت بشرى است، متأسفانه در سال هاى اخير، وهابيان، اين معارف الهى را شرك آميز خوانده و پيروان آن را تكفير كرده اند.

اثر حاضر با هدف تبيين گزاره هاى اصلى اعتقادات شيعه و پاسخ به شبهات اين حوزه، تدوين شده است. اميد است خداى متعال از اين اقدام ناچيز راضى باشد و آن را وسيله هدايت و ارشاد رهپويان حق قرار دهد.

مؤلف

ص:18

ص:19

بخش اول: توحيد و شرك

اشاره

ص:20

ص:21

فصل اول: اقسام و مراتب توحيد

اشاره

گرايش به توحيد و گريز از شرك، از مهم ترين مسائل اعتقادى است كه كليۀ تعاليم آسمانى از آن نشأت مى گيرد و زيربناى ساير معارف توحيدى كه انبياى الهى در كتب و كلمات خود بر آن تأكيد ورزيده اند، محسوب مى شود.

از آنجا كه عالمان دينى در آثار خود، اقسام و مراتب توحيد را برشمرده اند، ما نيز به صورتى گذرا به هر يك از آنها با استشهاد به آيات قرآن كريم اشاره مى كنيم:

اول: توحيد در ذات

منظور از توحيد ذاتى؛ يگانگى خداوند متعال و مانند نداشتن او است. چرا كه وجود مثل و مانند براى او محال و ناممكن است.

خداوند در قرآن مى فرمايد: لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْءٌ وَ هُوَ السَّمِيعُ الْبَصِيرُ ؛ «هيچ چيز همانند او نيست و او شنوا و بيناست» . (شورى:١١)

ص:22

و نيز مى فرمايد:

قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ * اللَّهُ الصَّمَدُ * لَمْ يَلِدْ وَ لَمْ يُولَدْ * وَ لَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُواً أَحَدٌ (اخلاص:١ - 4)

خداوند يكتا و يگانه است. خداوندى است كه همۀ نيازمندان قصد او مى كنند. (هرگز) نزاده و نه زاده شده و براى او هيچ گاه شبيه و مانندى نبوده است.

دوم: توحيد در خالقيت

يعنى؛ در صحنۀ گيتى، خالق و پديدآورنده اى غير از خداوند نيست و هرآنچه جامۀ وجود پوشيده است، از آسمان ها و زمين، كوه ها و درياها، عناصر و معادن، گياهان و درختان و. . . همه مخلوق خداوند هستند و اصل وجود آنها و افعال و آثارشان همه مخلوق و معلول او است. آفتاب و گرماى آن، ماه و نور افروزى آن، آتش و سوزانندگى آن و ساير اسباب و علل و مسببات و معلول ها، جملگى آفريدۀ حق تعالى هستند: قُلِ اللَّهُ خالِقُ كُلِّ شَيْءٍ وَ هُوَ الْواحِدُ الْقَهَّارُ ؛ «بگو خدا خالق همه چيز است و اوست يكتا و پيروز» . (رعد: ١6)

همچنين مى فرمايد:

اللَّهُ خالِقُ كُلِّ شَيْءٍ وَ هُوَ عَلى كُلِّ شَيْءٍ وَكِيلٌ (زمر: 6٢)

خداوند آفريدگار همه چيز است و حافظ و ناظر بر همه اشياء مى باشد.

ذلِكُمُ اللَّهُ رَبُّكُمْ لا إِلهَ إِلاَّ هُوَ خالِقُ كُلِّ شَيْءٍ فَاعْبُدُوهُ (انعام:١٠٢)

ص:23

اين است خداوند، پروردگار شما؛ هيچ معبودى جز او نيست؛ آفريدگار همه چيز اوست؛ پس او را بپرستيد.

از سوى ديگر خواست و مشيّت الهى بر آن است كه هر چيزى، از طريق اسباب و وسايل خاص خود موجود شود، لذا مخلوق دانستن جهان، به معناى نفى رابطۀ عليت در بين موجودات نيست.

سوم: توحيد در ربوبيّت

تدبير جهان به دست مدبر يگانه و كارگزار واحدى است و هيچ موجودى يارى رسان او نيست، تنها خداوند است كه مدبر سراسر هستى مى باشد، چنان كه مى فرمايد:

إِنَّ رَبَّكُمُ اللَّهُ الَّذِي خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ فِي سِتَّةِ أَيَّامٍ ثُمَّ اسْتَوى عَلَى الْعَرْشِ يُدَبِّرُ الْأَمْرَ (يونس:٣)

پروردگار شما خداوند است كه آسمان ها و زمين را در شش روز [شش دوره] آفريد، سپس بر تخت (قدرت) قرار گرفت و به تدبير كار (جهان) پرداخت.

اللَّهُ الَّذِي رَفَعَ السَّماواتِ بِغَيْرِ عَمَدٍ تَرَوْنَها ثُمَّ اسْتَوى عَلَى الْعَرْشِ وَ سَخَّرَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ كُلٌّ يَجْرِي لِأَجَلٍ مُسَمًّى يُدَبِّرُ الْأَمْرَ (رعد:٢)

خدا همان كسى است كه آسمان ها را بدون ستون هايى كه براى شما ديدنى باشد برافراشت. سپس بر عرش استيلا يافت (و زمام تدبير جهان را در كف قدرت گرفت) و خورشيد و ماه را مسخر ساخت كه هر كدام تا زمان معين حركت دارند. كارها را او تدبير مى كند.

ص: 24

چهارم: توحيد در تشريع و قانون گذارى

حق قانون گذارى و وضع قانون براى انسان ها، مختص خداوند است. تنها او صلاحيت قانون گذارى براى جوامع بشرى را دارد و ديگران از اين صلاحيت برخوردار نيستند.

خداوند متعال مى فرمايد: إِنِ الْحُكْمُ إِلاَّ لِلَّهِ أَمَرَ أَلاَّ تَعْبُدُوا إِلاَّ إِيَّاهُ ؛ «حكم تنها از آن خداست، فرمان داده كه غير از او را نپرستيد» . (يوسف:4٠)

اين آيه، حاكميت را منحصر در خداوند مى داند و منظور از حاكميت در اين آيه، حاكميت در بُعد تشريع و قانون گذارى مى باشد. بر طبق آيۀ مذكور، هيچ كس جز خداوند نمى تواند امر و نهى كند و چيزى را حلال يا حرام نمايد.

از آنجا كه منظور از حاكميت در اينجا حاكميت تشريعى است، در ادامۀ آيه جملۀ أَمَرَ أَلاَّ تَعْبُدُوا إِلاَّ إِيَّاهُ ذكر شده است. پس معناى «امر» در اين آيه، همان «امر تشريعى» است.

قرآن در فرازى ديگر مى فرمايد:

أَ فَحُكْمَ الْجاهِلِيَّةِ يَبْغُونَ وَ مَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللَّهِ حُكْماً لِقَوْمٍ يُوقِنُونَ (مائده:5٠)

آيا آنها حكم جاهليت را (از تو) مى خواهند؟ ! و چه كسى بهتر از خدا براى قومى كه اهل يقين هستند، حكم مى كند؟ !

اين آيه قوانين را به دو نوع «الهى و جاهلى» تقسيم مى كند. آنچه زاييده فكر بشر است و مورد تأييد وحى الهى نيست، غير الهى و جاهلى به شمار مى رود.

ص:25

پنجم: توحيد در اطاعت و بندگى

بدين معنا كه تنها طاعت و فرمان بردارى از خداوند واجب است و اوامر و نواهى اوست كه بايد انجام پذيرد. اطاعت از غير خداوند جز با اجازه و امر او روا نيست. در غير اين صورت هر اطاعتى حرام و موجب شرك در اطاعت خواهد بود:

وَ ما أُمِرُوا إِلاَّ لِيَعْبُدُوا اللَّهَ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ (بيّنه:5)

و به آنها دستورى داده نشده بود جز آنكه خدا را بپرستند درحالى كه دين خود را براى او خالص كنند.

«دين» در اين آيه به معناى اطاعت است. يعنى؛ تنها بايد از او اطاعت كنند نه از غير او. البته اطاعت از پيامبر (ص) نيز واجب است، امّا به دليل دستور خداوند:

وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ رَسُولٍ إِلاَّ لِيُطاعَ بِإِذْنِ اللَّهِ (نساء:64)

ما هيچ پيامبرى را نفرستاديم مگر براى اينكه به فرمان خدا از وى اطاعت شود.

در آيه اى ديگر اطاعت از پيامبر (ص) را از مظاهر اطاعت خداوند مى داند: مَنْ يُطِعِ الرَّسُولَ فَقَدْ أَطاعَ اللَّهَ ؛ «كسى كه از پيامبر اطاعت كند، خدا را اطاعت كرده است» . (نساء:٨٠)

بنابراين اطاعت از پيامبر (ص) ، اولى الامر و والدين، با اذن و امر خداوند واجب است و در غير اين صورت نه تنها اطاعت از آنها واجب نيست، بلكه جايز هم نمى باشد. مُطاع بالذّات فقط خداوند است و ديگران با اذن و امر او مُطاع مى باشند.

ص:26

ششم: توحيد در حاكميت

حق حكومت بر انسان ها مخصوص خداوند متعال است و حكومت ديگران بايد در نهايت به حكومت خداوند منتهى شود؛ زيرا حكومت در جوامع بشرى با تصرف و اِعمال قدرت بر جان و مال و محدود نمودن آزادى افراد همراه است و اين امور از حق ولايت حاكمان بر مردم ناشى مى شود و اگر ولايت حاكمان مشروعيت نداشته باشد، تمام اقدامات آنان نامشروع و عدوانى است. بدون ترديد ولايت حقيقى از آنِ خداوندى است كه مالك حقيقى، خالق و مدبر انسان هاست و هيچ كس بدون اذن او، حق حكمرانى بر بندگانش را ندارد:

إِنِ الْحُكْمُ إِلاَّ لِلَّهِ يَقُصُّ الْحَقَّ وَ هُوَ خَيْرُ الْفاصِلِينَ (انعام:5٧)

حكم و فرمان، تنها از آنِ خداست، حق را از باطل جدا مى كند و او بهترين جداكننده [حق از باطل] است.

در آيه اى ديگر مى فرمايد:

أَلا لَهُ الْحُكْمُ وَ هُوَ أَسْرَعُ الْحاسِبِينَ (انعام:6٢)

بدانيد كه حكم و داورى مخصوص اوست و او سريع ترين حسابگران است.

بنابراين حكومت بر مردم چه به صورت قضاوت و فصل خصومت و چه به صورت حكومت در بُعد اجرايى و سياسى، حق ويژۀ خداوند است و غير او، تنها به اذن او از چنين حقى برخوردارند. در غير اين صورت حكومت آنان، حكومت طاغوت خواهد بود و قرآن كريم در آيات بسيارى از آن نهى نموده است.

ص:27

هفتم: توحيد در عبادت

بدين معنا كه عبادت، منحصر در خداوند است. اين اصل مورد قبول و وفاق تمام مذاهب اسلامى است. با پذيرش اين اصل است كه انسان، هويت اسلامى مى يابد و مسلمان شمرده مى شود. إِيَّاكَ نَعْبُدُ ، شعار همه روزۀ مسلمانان است كه حداقل ده بار در روز آن را تكرار مى كنند. بنابراين پرستش غير خداوند، شريك نمودن غير خداوند با او در عبادت است و موجب بيرون رفتن انسان از دايرۀ اسلام مى شود.

در اين اصل كلى كه عبادت و پرستش، ويژۀ خداوند است ترديد و اختلافى نيست، بلكه در بعضى مصاديق و موارد است كه سئوال پيش مى آيد، آيا عبادت خداوند صورت مى گيرد يا عبادت غير او؟

مثلاً برگزارى مجالس جشن و سرور در اعياد مذهبى، آيا عبادت شخصيتى كه به احترام او مجلس تشكيل شده است محسوب مى شود يا فقط احترام و تكريم او است نه بيش از آن؟ اگر عبادت محسوب شود، بدون ترديد حرام و شرك است و اگر احترام و تكريم باشد، جايز و بلكه مستحب است.

ص:28

ص:29

فصل دوم: شبهات

شبهه ١: چگونه قرآن درباره خدا مى گويد: ( يَداهُ مَبْسُوطَتانِ) ؟

مى گويند: صفات خبرى كه در قرآن آمده اند حاكى از جسمانيت خدا است، مانند اينكه مى فرمايد: بَلْ يَداهُ مَبْسُوطَتانِ ؛ «بلكه دو دست او گشوده است» (مائده: 64) يا يَدُ اللَّهِ فَوْقَ أَيْدِيهِمْ ؛ «دست خدا بالاى دست هاشان است» (فتح: ١٠) و امثال آنها. . . .

پاسخ

قرآن، معجزه جاودانه پيامبر (ص) است و از نظر شيرينى بيان و برترى معانى، نمونه اى ندارد، و يكى از ملاكات بلاغت، به كارگيرى مجاز در كلام است و بزرگان گفته اند:

«كلام البلغاء مشحون بالمجاز» . بنابراين، اين نوع صفاتى كه نمونه هايى از آن را متذكر شديد، از باب مجاز و تشبيه است.

مثلاً در محاورات عمومى مى گويند: فلانى دستش بسته است يا

ص:30

دستش باز است و هر دو كنايه از بخل و بخشش است، يا اينكه مى گويند: دست بالاى دست بسيار است، كنايه از قدرت برتر است. اگر قرآن مى فرمايد: يَدُ اللَّهِ فَوْقَ أَيْدِيهِمْ كنايه از تسلّط او بر بيعت كنندگان است.

كسانى كه راه تجسيم را در پيش گرفته اند، داورى آنان درباره اين الفاظ اين است كه بايد بر معنى حقيقى حمل شوند، از اين جهت براى خدا دست و پا و چشم و گوش ثابت كرده اند و او را به سان انسان مى پندارند كه فقط درباره ريش و شرمگاه او نمى توان سخن گفت و اثبات بقيه اعضا براى او اشكالى ندارد.

اين گروه، چشم بسته به قرآن مى نگرند، در حالى كه قرآن مى فرمايد: لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْءٌ ؛ «چيزى همانند او نيست» . (شورى: ١١)

يكى از علماى وهابى كه منكر مجاز در قرآن بود، و معتقد بود كه اين الفاظ را بايد بر معانى ظاهرى آنها حمل كرد، و طرفداران مجاز در قرآن را اهل تأويل مى شمرد با يكى از علماى شيعه روبرو شد و آنچه توانست درباره شيعه و اينكه آنها قرآن را تأويل مى كنند، سخن گفت: اتفاقاً آن عالم وهابى كور و نابينا بود. اين عالم شيعى به او گفت: متأسفم كه حضرت عالى در روز رستاخيز از رؤيت خدا و پيامبرش محروميد. آن عالم وهابى وحشت زده گفت: چرا؟ او در پاسخ گفت به گواه اين آيه كه مَنْ كانَ فِي هذِهِ أَعْمى فَهُوَ فِي الْآخِرَةِ أَعْمى وَ أَضَلُّ سَبِيلاً ؛ «هر كه در اين جهان كور [دل] است، در آن جهان نيز

ص:31

كور و گمراه تر باشد» . (اسراء:٧٢) آن وهابى نابينا گفت: اين آيه مربوط به نابينايى قلب و روح است، نه نابينايى ظاهرى. آن عالم شيعى گفت: اين همان تأويل است كه شما منكر آن هستى. او در پاسخ جز فحش و دشنام چيزى نداشت كه بگويد.

چگونه مى توان مجاز و تأويل را در قرآن، منكر شد درحالى كه قرآن، همه گناهان را به دست هاى انسان نسبت مى دهد و مى فرمايد:

ذلِكَ بِما قَدَّمَتْ يَداكَ وَ أَنَّ اللَّهَ لَيْسَ بِظَلاَّمٍ لِلْعَبِيدِ (انفال: 5١)

اين كيفر به خاطر چيزى است كه دست هاى شما پيشاپيش فرستاده اند و خدا بر بندگان ستم نمى كند.

مسلّماً همه گناهان انسان با دست او انجام نمى گيرد، بخشى با چشم و بخشى با گوش و برخى با زبان و همچنين. . . ولى قرآن همه را مجازاً به دست نسبت داده است، چون عضو فعال در انسان، دست او است و گناه، منسوب به خود انسان است.

ص:32

شبهه ٢: ملاك ايمان و كفر، چيست؟

ديده مى شود برخى از فرق اسلامى، فرقه هاى ديگر را تكفير مى كنند، آيا اين كار صحيح است؟

پاسخ

ملاك ايمان و كفر در اختيار كسى نيست كه بتواند آن را الگو قرار دهد و جمعى ديگر را مؤمن و جمعى را كافر قلمداد نمايد، بلكه الگوى آن، سيره پيامبر (ص) است كه در چه شرايطى، مؤمن بودن افراد را مى پذيرفت؟

در عصر رسول خدا (ص) ، ملاك ايمان، شهادت به سه چيز بود: توحيد، نبوت و معاد. (1)اگر كسى به اين سه مسئله اعتراف مى كرد، او را مسلمان مى شمرد، بنابراين، همه فرق اسلامى كه بر اين سه اصل، ايمان دارند، همگان در حظيره ايمان وارد شده اند. پيامبر (ص) ،


1- ايمان به معاد لازمه ايمان به توحيد و رسالت بود.

ص:33

اميرمؤمنان را به جنگ خيبريان فرستاد. على (ع) چند گام به سمت خيبر رفت سپس از آن نقطه صدا زد: يا رسول الله نبرد با خيبريان تا چه حدى است؟ فرمود:

«حتّى يشهدوا أن لا إله إلاّ الله و أنّ محمّداً رسول الله» .(1)

البته يك رشته مسائل در اسلام، حالت ضرورى و بديهى پيدا كرده مانند خاتميت پيامبر و جسمانى بودن معاد، و يا جسم نبودن خدا و محبت و دوستى خاندان رسالت هرگاه كسى يكى از آنها را منكر شود، از آن نظر كه انكار آنها در نظر منكر، ملازم با انكار يكى از اصول سه گانه است، چنين فردى از حظيره اسلام، بيرون مى رود.

پيامبر گرامى (ص) ، هنگامى كه از مردم، اعتراف به ايمان مى گرفت، هرگز از آنها سؤال نمى كرد كه:

- آيا به زيارت قبور انبيا و اوليا مى رويد يا نه؟

- آيا به اوليا توسل مى جوييد يا نه؟

امثال اينها يك رشته مسائل فقهى و يا كلامى هستند كه در كتاب هاى فقهى مطرح مى شوند. اثبات و نفى آنها، ارتباطى به كفر و ايمان ندارد.


1- صحيح بخارى، ج ٢، مناقب على ع ؛ صحيح مسلم، ج ٧، باب فضائل على ع ، ص ١٢١.

ص:34

شبهه ٣: طلب شفا و شرك

چگونه مى گوييد: اى امام عزيز! فرزند ما را شفا بده! درحالى كه شافى خداست و اين نوعى شرك است؟

پاسخ

در گذشته، يادآور شديم كه ملاك توحيد و شرك در دست ما نيست كه كارى را عين توحيد و كار ديگر را شرك قلمداد كنيم، بلكه براى خود، معيار و ميزانى دارد كه بايد كارها با آن معيار سنجيده شود و ما اين معيار را با دو مثال روشن مى كنيم.

قرآن مجيد، تدبير جهان آفرينش، از جمله شفاى بيماران را به خود خدا نسبت داده است، و منحصر به او شمرده است، و در سوره هاى مختلف مى فرمايد: يُدَبِّرُ الْأَمْرَ ؛ «اوست كه جهان را اداره مى كند» . (يونس: ٣ و ٣١؛ رعد: ٢؛ سجده: 5)

ولى درحالى كه تدبير را منحصراً از آن خود مى داند، در سوره النازعات مى فرمايد: فَالْمُدَبِّراتِ أَمْراً ؛ «پس به آن تدبيركنندگان كارها

ص:35

-فرشتگانى - كه تدبير امور خلق مى كنند» (نازعات: 5) ، مسلماً در قرآن تناقض نيست. خود قرآن مى فرمايد:

وَ لَوْ كانَ مِنْ عِنْدِ غَيْرِ اللَّهِ لَوَجَدُوا فِيهِ اخْتِلافاً كَثِيراً (نساء: ٨٢)

[آيا در قرآن نمى انديشند؟] و اگر از نزد غير خدا مى بود در آن ناسازگارى و ناهمگونى بسيار مى يافتند.

ولى تفسير هر دو آيه اين است: تدبير مستقل و غير وابسته به جايى، از آن خداست. اما به حكم اينكه اين جهان، جهانِ اسباب و مسبّبات است، يك رشته مدبرهايى هستند كه به اذن خداوند در تدبير جهان و ارسال ارزاق به بشر مؤثرند و فرشتگانى براى اين كار، گمارده شده اند. مدبّر بودن اينها منافاتى با انحصار تدبير در خدا ندارد، زيرا اينها جنود الهى و كارگزاران عالم آفرينش به اذن خدا هستند.

مثال ديگر

همگان معتقديم كه شافى خداست و ابراهيم خليل در اين مورد چنين مى گويد: وَ إِذا مَرِضْتُ فَهُوَ يَشْفِينِ ؛ «و چون بيمار شوم بهبودم بخشد» (شعراء: ٨٠) . ولى در عين حال، خدا مى فرمايد: «ما در عسل شفا قرار داديم» : فِيهِ شِفاءٌ لِلنَّاسِ ؛ «در آن براى مردم شفاست» (نحل:69) ، تو گويى اين معجون شفابخش است. همچنين حضرت مسيح، تصريح مى كند كه من بيماران را بهبود مى بخشم و شفا مى دهم،

ص:36

اما به اذن خدا، چنان كه مى فرمايد:

وَ أُبْرِئُ الْأَكْمَهَ وَ الْأَبْرَصَ وَ أُحْيِ الْمَوْتى بِإِذْنِ اللَّهِ (آل عمران: 4٩)

و به خواست و فرمان خدا نابيناى مادرزاد و پيس را بهبود مى بخشم و مرده را زنده مى كنم.

بنابراين منطق قرآن اين است كه شفا، و حتى زنده كردن مردگان، به صورت استقلالى و بدون استمداد از كسى، ويژه خداست ولى شفا، و حيات بخشى به اذن الهى و امر او و به عنوان اينكه كارگزار عالم آفرينش است، به وسيله اولياى خدا انجام مى گيرد، با توجه به اين آيات، روشن مى شود كه درخواست شفا به نحوى كه حضرت مسيح يادآور آن است، نه تنها شرك نيست، بلكه عين توحيد است و با آيات قرآن، كمال انطباق را دارد.

ص:37

شبهه 4: آيا در قرآن از توسل به اولياى خدا كه درگذشته اند، نهى شده است؟

مى گويند: در دو جاى سوره بقره از واسطه قرار دادن بت ها و مردگان و. . . منع شده است. شفاعت قابل قبول در قرآن براى مؤمنان است و شفاعت پيامبر (ص) هم به اذن خدا فقط براى مؤمنان است، يعنى پيامبر خدا (ص) حق شفاعت براى پدر و مادر و عمويش را ندارد!

پاسخ

نخست سؤال مى شود: در كجاى سوره بقره از واسطه قرار دادن مردگان، منع شده است؟ آيات مربوط به شفاعت در سوره بقره عبارتند از:

١. مَنْ ذَا الَّذِي يَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلاَّ بِإِذْنِهِ (بقره: ٢55)

كيست آن كه جز به خواست و فرمان او نزد وى شفاعت كند؟

٢. وَ اتَّقُوا يَوْماً لا تَجْزِي نَفْسٌ عَنْ نَفْسٍ شَيْئاً وَ لا يُقْبَلُ مِنْها شَفاعَةٌ وَ لا يُؤْخَذُ مِنْها عَدْلٌ وَ لا هُمْ يُنْصَرُونَ (بقره: 4٨)

ص:38

و بترسيد از روزى كه كسى به كار كسى نيايد و از او شفاعتى پذيرفته نشود و از او برابرى - عوضى كه خود را بازخرد - نستانند و نه يارى شوند.

٣. وَ اتَّقُوا يَوْماً لا تَجْزِي نَفْسٌ عَنْ نَفْسٍ شَيْئاً وَ لا يُقْبَلُ مِنْها عَدْلٌ وَ لا تَنْفَعُها شَفاعَةٌ (بقره: ١٢٣)

و بترسيد از روزى كه كسى به كار كسى نيايد و از او برابرى -عوضى كه خود باز خرد - نپذيرند و او را هيچ شفاعتى سود ندهد.

4. أَنْفِقُوا مِمَّا رَزَقْناكُمْ مِنْ قَبْلِ أَنْ يَأْتِيَ يَوْمٌ لا بَيْعٌ فِيهِ وَ لا خُلَّةٌ وَ لا شَفاعَةٌ (بقره: ٢54)

از آنچه شما را روزى كرده ايم انفاق كنيد پيش از آنكه روزى بيايد كه در آن نه داد و ستدى باشد و نه دوستى و نه شفاعتى.

اينها مجموع آياتى است كه پيرامون شفاعت در سوره بقره آمده است، در كدام يك از اين آيه ها از ممنوعيت شفاعت مردگان سخن مى گويد؟

١. آيه نخست مى گويد شفاعت شافعان به اذن خداست.

٢. آيه دوم، نفى شفاعتى است كه بنى اسرائيل، ادعا مى كردند، زيرا ابتداى آيه خطاب به آنهاست وَ اتَّقُوا يَوْماً لا تَجْزِي نَفْسٌ عَنْ نَفْسٍ شَيْئاً .

٣. آيه سوم نيز شفاعت بدون اذن را نفى مى كند و مربوط به شفاعتى است كه امت يهود معتقد بودند.

ص:39

4. آيه چهارم هرچند مطلق شفاعت را نفى مى كند، امّا به قرينه آيات ديگر نفى شفاعتى را مى كند كه اهل كتاب و مشركان بدان معتقد بوده اند.

اكنون سؤال مى شود در كدام يك از اين آيات آمده است كه اولياى الهى كه درگذشته اند را نمى توان واسطه قرار داد؟ سخن گفتن بى دليل آسان است، ولى اثبات آن مشكل!

ص:40

شبهه 5: توسل به پيامبر (ص)

آيا اين آيه درباره منافقان است؛ آنجا كه خداوند مى فرمايد:

وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ رَسُولٍ إِلاَّ لِيُطاعَ بِإِذْنِ اللَّهِ وَ لَوْ أَنَّهُمْ إِذْ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ جاؤُكَ فَاسْتَغْفَرُوا اللَّهَ وَ اسْتَغْفَرَ لَهُمُ الرَّسُولُ لَوَجَدُوا اللَّهَ تَوَّاباً رَحِيماً (نساء: 64)

و هيچ پيامبرى نفرستاديم مگر براى آنكه به فرمان خدا فرمانش برند و اگر آنان هنگامى كه بر خود ستم كردند نزد تو مى آمدند و از خدا آمرزش مى خواستند و پيامبر براى آنان آمرزش مى خواست هرآينه خداى را توبه پذير و مهربان مى يافتند.

پاسخ

در شأن نزول آيه، دو نظر هست:

١. يكى از يهوديان مدينه با يكى از مسلمانان منافق، اختلافى داشت، بنا گذاشتند يك نفر را به عنوان داور در ميان خود برگزينند، مرد يهودى چون به عدالت و بى نظرى پيامبر اسلام (ص) ، اطمينان

ص:41

داشت، گفت: من به داورى پيامبر شما راضيم، ولى مرد منافق يكى از بزرگان يهود، به نام كعب بن اشرف را برگزيد؛ زيرا مى دانست با هديه مى تواند نظر او را به خود جلب كند و به اين ترتيب با داورى پيامبر، مخالفت كرد.(1)

٢. بعضى از تازه مسلمانان، طبق عادت زمان جاهليت، در آغاز اسلام، داورى هاى خود را نزد دانشمندان يهود و يا كاهنان مى بردند و اين آيه در حق همين افراد، وارد شده است، نه منافقان.(2)

در هر حال، اين فرد، خواه منافق باشد، خواه فرد تازه مسلمان، نوعى مخالفت با فرمان خدا كرده است. خداوند درباره اين فرد، يادآور مى شود كه اگر آنها نزد پيامبر (ص) بيايند و خود، استغفار كنند و پيامبر هم درباره آنان استغفار كند؛ يعنى شفاعت نمايد، خدا گناهان آنان را مى بخشد. بنابراين، آيه، يك ضابطه كلى است و اختصاص به موردى مانند فرد منافق يا تازه مسلمان ندارد، بر فرض اينكه درباره منافق هم باشد، اگر شفاعت پيامبر (ص) درباره آنان پذيرفته باشد، درباره ديگران، به طريق اولى پذيرفته خواهد شد. اگر منافق مجاز است كه درخواست شفاعت كند، مؤمن واقعى به طريق اولى از اين حق بهره مند مى باشد.

اين آيه، كاملاً توسل جستن به پيامبر (ص) يا اولياى الهى را يك امر


1- مجمع البيان، ج٣، ص 6٨
2- المنار، ج5، ص ٢٢٢.

ص:42

شرعى مى داند، و صريحاً مى گويد كه آمدن به سراغ پيامبر (ص) و او را در درگاه خدا، شفيع قراردادن و وساطت و استغفار او براى گنهكاران مؤثر است و موجب پذيرش توبه و رحمت الهى است.

اگر وساطت و دعا و شفاعت خواستن از پيامبر (ص) ، شرك بود، چگونه ممكن بود كه قرآن، چنين دستورى را به گنهكاران بدهد، منتهى بايد خطاكار، نخست خود، توبه كند، سپس براى قبول توبه خود، از استغفار پيامبر (ص) ، بهره بگيرد.

بديهى است پيامبر آمرزنده گناه نيست. او فقط مى تواند طلب آمرزش كند و براى پذيرفته شدن شفاعت او خدا گناه آنان را مى بخشد.

از اين گذشته، تأثير استغفار پيامبر (ص) درباره مؤمنان، اختصاصى به اين آيه ندارد، بلكه در سوره توبه نيز آمده است:

وَ ما كانَ اسْتِغْفارُ إِبْراهِيمَ لِأَبِيهِ إِلاَّ عَنْ مَوْعِدَةٍ وَعَدَها إِيَّاهُ (توبه:١١4)

و آمرزش خواهى ابراهيم براى پدرش - عموى مشركش كه به جاى پدر سرپرست او بود - نبود، مگر از براى وعده اى كه به او داده بود.

فَاعْلَمْ أَنَّهُ لا إِلهَ إِلاَّ اللَّهُ وَ اسْتَغْفِرْ لِذَنْبِكَ وَ لِلْمُؤْمِنِينَ (محمد:١٩)

پس بدان كه هيچ خدايى جز خداى يكتا نيست و براى گناه خود و براى مردان و زنان مؤمن آمرزش بخواه.

ص:43

البته در مورد بحث، امر به استغفار هست. ناگفته پيداست چيزى كه خدا به آن امر كرده، درخواست آن از پيامبر، جز تأكيد امر الهى، چيز ديگرى نيست.

از آيات سوره يوسف استفاده مى شود كه اين رسم ديرينه جامعه توحيدى بوده و لذا آن گاه كه پرده از جنايات برادران يوسف برداشته شد، آنها جز اين چاره نديدند كه به پدر پناه ببرند تا براى آنان استغفار كند:

قالُوا يا أَبانَا اسْتَغْفِرْ لَنا ذُنُوبَنا إِنَّا كُنَّا خاطِئِينَ (يوسف: ٩٧)

گفتند: اى پدر براى گناهان ما آمرزش بخواه، همانا ما گناهكار بوديم.

و چون ما در اين مورد در گذشته نيز سخن گفته ايم به همين مقدار، بسنده مى كنيم.

ص:44

شبهه 6: توسل و بت پرستى (برداشت نادرست از آيه ٣٨ سوره زمر)

خدا در آيه ٣٨ سوره زمر چنين مى فرمايد:

وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ لَيَقُولُنَّ اللَّهُ قُلْ أَفَرَأَيْتُمْ ما تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ إِنْ أَرادَنِيَ اللَّهُ بِضُ-رٍّ هَلْ هُنَّ كاشِفاتُ ضُرِّهِ أَوْ أَرادَنِي بِرَحْمَةٍ هَلْ هُنَّ مُمْسِكاتُ رَحْمَتِهِ قُلْ حَسْبِيَ اللَّهُ عَلَيْهِ يَتَوَكَّلُ الْمُتَوَكِّلُونَ

و اگر از آنها بپرسى چه كسى آسمان ها و زمين را آفريده؟ حتماً مى گويند: خدا، بگو آيا هيچ درباره معبودانى كه غير از خدا هستند و آنها را مى خوانند، انديشيده ايد كه اگر خدا زيانى براى من بخواهد آيا آنها مى توانند آن را برطرف سازند؟ و يا اگر رحمتى براى من اراده كند، آيا آنها توانايى دارند، جلو رحمت او را بگيرند؟ بگو: خدا مرا كافى است و همه متوكلان بايد بر او توكل كنند.

توضيح شبهه اينكه مى گويند: شيعيان غير خدا را نمى پرستند، لكن توسّل و وساطت ائمه قطعاً به مرده پرستى و بت پرستى كشيده مى شود!

ص:45

پاسخ

اين آيه در مورد مشركان است. مشركان، درحالى كه خدا را آفريدگار آسمان ها و زمين مى دانستند، ولى غير او را يعنى بت ها را مى پرستيدند، زيرا آنها را مالكان كارهاى الهى مى دانستند.

اين گروه بت پرست كه در توحيد ذاتى مشكلى نداشتند، ولى در توحيد ربوبى معتقد بودند كه كارهاى خدا مانند: ١. مغفرت از گناهان؛ ٢. پيروزى در جنگ؛ ٣. عزت در زندگى و مانند آنها، به بت هاى آنها تفويض شده است.

قرآن در نقد اين نظر مى فرمايد: از بتان كارى ساخته نيست. اگر خدا بخواهد زيانى به كسى برساند آنها نمى توانند جلوگيرى كنند و اگر بخواهد سودى به كسى برساند، نمى توانند جلوگيرى كنند. بنابراين، بايد بگوييم خدا كافى است و در امور بر او توكل كنيم.

با توجه به تفسير آيه، روشن شد كه تشبيه توسّل به اولياى الهى، به عمل مشركان، تفسير به رأى است كه جايگاه چنين مفسرى به فرموده پيامبر (ص) آتش است؛ زيرا مشركان، در توحيد ربوبى، به تمام معنى مشرك بودند و تصور مى كردند كه كارهاى خدا به واسطه ها واگذار شده است، و لذا آنان را فعّال مايشاء در سرنوشت بندگان مى دانستند، درحالى كه موحّدان در تمام مراحل موحدند:

١. توحيد در ذات خدا، يعنى اينكه مثل و نظيرى ندارد.

٢. توحيد در صفات، علم و قدرت او عين ذات اوست، نه زائد بر ذات.

ص:46

٣. توحيد ربوبى، يا توحيد افعالى همه كارهاى جهان در دست خداست و هيچ گاه تفويضى انجام نگرفته است.

4. توحيد در عبادت. فقط او را بايد پرستيد، نه غير او را.

اكنون اگر فردى با اين اعتقاد، متوسل به اولياى الهى بشود، جز اين نيست كه از آنها طلب دعا كند كه خدا حاجت او را برآورده كند. در اين درخواست نه براى خدا مثلى قائل شده و نه كار خدا را به اولياى الهى تفويض كرده است.

اينكه مى گويد: وساطت، سرانجام سر از بت پرستى درمى آورد، بايد از او پرسيد پس آيات قرآنى را چگونه تفسير مى كند كه به مسلمانان و به قول وهابيان به منافقان مى گويد: به سراغ پيامبر (ص) برويد تا او در حق شما دعا كند. آيا خدا از سرانجام توسل كه به بت پرستى كشيده مى شود -نعوذبالله - آگاه نبود؟ !

اگر واقعاً توسّل، ما را به شرك مى كشاند، پس اعمال مكه درست شبيه اعمال مشركان است. بوسيدن حجرالاسود و طواف بر گرد خانه اى كه از سنگ و گل است، سعى ميان دو كوه، و قربانى كردن در منى، همه و همه شبيه اعمال مشركان است، پس چرا خدا به اينها امر كرده است؟ اشتباه اينجاست كه اين اعمال، به دو صورت انجام مى گيرد: يكى شرك است و ديگرى عين توحيد.

مسلمانان چهارده قرن، به پيروى از پيامبر (ص) و يارانش، به اولياى الهى متوسل شدند و هيچ گاه از خط توحيد دور نشدند.

ص:47

شبهه ٧: آيا توسل به پيامبر (ص) و ائمه اطهار (عليهم السلام) با توحيد عبادى سازگار است؟

گفته اند: توسل به ارواح مقدسه، نوعى پرستش آنهاست، از اين جهت با توحيد عبادى - كه تنها پرستش خداست - منافات دارد.

پاسخ

نخست بايد مفهوم «عبادت و پرستش» را توضيح داد، آن گاه به مسئله «توسل» و اينكه با توحيد در پرستش منافات دارد يا ندارد، پرداخت.

عبادت اين است كه انسان در برابر موجودى خضوع كند كه او را خالق جهان و رازق انسان و بخشنده و بخشاينده بداند، و لااقل تصور كند كه برخى از كارهاى خدا به او سپرده شده است، چنان كه مشركان، چنين تصوّرى مى كردند. اين نوع خضوع از آن خدا است و شايسته هيچ موجودى نيست و لذا مى گوييم: إِيَّاكَ نَعْبُدُ ؛ «فقط تو را مى پرستيم» . (فاتحه: 5)

ص:48

ولى خضوع در برابر موجودى كه او را بنده شايسته خدا بداند، و هرگز تصور نكند كه او خداى جهان است و يا كسى است كه كارهاى جهان به او تفويض و واگذار شده، فقط تكريم و احترام است، مانند تكريم پدر و مادر و تكريم معلم و استاد و تكريم اميران و رهبران و. . . .

با توجه به اين تعريف، توسل، يعنى درخواست دعا از انسان والامقام، ارتباطى با پرستش او ندارد، به دليل اينكه در همين جهان، از همين انسان هاى والا درخواست دعا مى شود، حتى خدا امر كرده كه به سراغ آنها برويم و آنها در حق ما استغفار كنند.(1)

نقطه حساس، تفسير عبادت است، بايد ديد نگرش متوسّل به پيامبران و امامان چگونه است؟ هرگاه آنان را بندگان صالح و والاى خدا بداند، هر نوع خضوع درباره آنان، تكريمى بيش نخواهد بود و توسل به آنان جز اين نيست كه از آنان بخواهد كه در حق او دعا كنند؛ زيرا دعاى آنان مستجاب مى گردد.


1- ر. ك: نساء: 64.

ص:49

شبهه ٨: توسل به انبيا و اوليا

اگر گفته شود مردم با توسل به اهل بيت (عليهم السلام) شفا گرفته اند. مى توان گفت: براى شفا دو شرط لازم است:

١. اذن خداوند به شافى؛

٢. جلب رضايت خدا.

اگر اين كار را كرديم ديگر نيازى به اذن خداوند به شافى نيست و خود خداوند شفا مى دهد!

پاسخ

همه كارها در جهان هستى بر اساس يك رشته اسباب و علل انجام مى گيرد، و همگان به امر الهى فعال و كارسازند و چنان نيست كه خداوند همه كارها را مستقيماً انجام دهد، بلكه فيض و رحمت او، از طريق اسبابى كه خود آفريده و به آنها سببيت بخشيده است، به مخلوقات مى رسد. بررسى آيات قرآنى اين اصل را به روشنى ثابت مى كند. ما از ميان آيات فراوان فقط به چند آيه بسنده مى كنيم.

ص:50

قرآن مجيد، درباره ذوالقرنين به يك سنت الهى كه متأسفانه مورد انكار وهابيان است، اشاره مى كند و مى فرمايد:

١. إِنَّا مَكَّنَّا لَهُ فِي الْأَرْضِ وَ آتَيْناهُ مِنْ كُلِّ شَيْءٍ سَبَباً * فَأَتْبَعَ سَبَباً (كهف: ٨4 و ٨5)

ما در روى زمين به او قدرت داديم و اسباب هر چيزى را در اختيار او نهاديم و او هر سببى را دنبال كرد و به كار گرفت.

اين آيه به روشنى حاكى است كه مشيت الهى در جهان، با به كارگيرى اسباب، تحقق مى يابد و هر نوع غفلت و يا تغافل، نوعى بى اعتنايى بر اين سنت مى باشد.

٢. وَ أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً فَأَخْرَجَ بِهِ مِنَ الثَّمَراتِ رِزْقاً لَكُمْ فَلا تَجْعَلُوا لِلَّهِ أَنْداداً وَ أَنْتُمْ تَعْلَمُونَ (بقره: ٢٢)

از آسمان آبى فرو فرستاد و با آن، از ميوه ها براى شما روزى قرار داد، پس براى خدا شريكانى قائل نشويد درحالى كه مى دانيد.

حرف «ب-» در جمله فَأَخْرَجَ بِهِ به معنى «سببيّت» است، و مضمون اين آيه در آيات ديگر هم آمده است.

٣. فِيهِ شِفاءٌ لِلنَّاسِ إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيَةً لِقَوْمٍ يَتَفَكَّرُونَ (نحل: 6٩)

در آن (عسل) براى مردم شفاست، و در آن نشانه اى است براى كسانى كه مى انديشند.

قرآن در اين آيه «عسل» را مايه شفا براى مردم مى شمارد، درحالى كه شافى حقيقى خداست.

ص:51

4. وَ تُبْرِئُ الْأَكْمَهَ وَ الْأَبْرَصَ بِإِذْنِي ؛ «تو كور و پيس را با اجازه من بهبودى مى بخشى» . (مائده: ١١٠)

در اين آيه خدا شفابخشى را به حضرت مسيح نسبت مى دهد، درحالى كه شفابخش اصلى خداست.

بنابراين، فياض و شفابخش واقعى خداست، ولى فيض الهى از طريق اسباب به مردم مى رسد و مردم از توسل به اسباب بى نياز نيستند.

در طول حيات انسانى همه انسان ها، حتى انبيا و اوليا از داروهاى طبيعى بى نياز نبوده اند و از اين طريق شفاى الهى را دريافت مى كرده اند. به عقل هيچ انسانى نرسيده كه شفابخش واقعى خداست، ديگر چه نيازى به اين داروها داريم؟ !

از اين بيان، دو نكته روشن شد:

١. شفادهنده واقعى كه مبدأ همه حركات و آثار است، خداست.

٢. توجه به اسباب كه فيض الهى از طريق آنها به ما مى رسد، منافاتى با شافى بودن خدا ندارد، زيرا سنت الهى بر همين منوال است كه از اين طريق به شفاى واقعى برسيم.

با توجه به اين دو مطلب روشن مى شود توسل به رجال الهى و كسانى كه مقربان درگاه الهى اند و دعاهاى آنان، در نزد خدا پذيرفته و مستجاب است، نوعى توسل به اسبابى است كه خدا، ما را به آن دعوت كرده است.

خداوند آن گروه از مؤمنان را ستايش مى كند كه درباره برادران پيشين خود دعا كنند كه خدا آنان را ببخشد، چنان كه مى فرمايد: رَبَّنَا

ص:52

اغْفِرْ لَنا وَ لِإِخْوانِنَا الَّذِينَ سَبَقُونا بِالْإِيمانِ ؛ «خدايا ما را و برادران ما را كه پيش از ما ايمان آورده اند ببخشاى» . (حشر: ١٠)

درحالى كه خداوند مى تواند بدون دعاى برادران، آنان را ببخشد، ولى اصرار دارد كه اين فيض از طريق سبب خاص به نام دعاى برادر دينى برسد.

نتيجه مى گيريم كه فيوض مادّى و معنوى از طريق اسباب و مسبّبات به انسان ها مى رسد و شفاى بيماران نيز ازاين قاعده مستثنى نيست كه از يك انسان والا بطلبيم كه دعا كند كه بيمار، شفا پيدا كند.

اگر مى گوييم كه پيامبر (ص) شفا داد، مقصود اين است كه ما به دعاى او متوسل شديم و از طريق او، شفاى الهى به ما رسيد. حتى چه بسا امكان دارد كه خدا به خود پيامبر (ص) كه در عالم برزخ در پيشگاه او زنده و حاضر است، توانايى دهد كه بنده اى را شفا دهد، چنان كه اين قدرت را به حضرت مسيح (ع) داده بود و او چنين مى گفت: وَ أُبْرِئُ الْأَكْمَهَ وَ الْأَبْرَصَ وَ أُحْيِ الْمَوْتى بِإِذْنِ اللَّهِ (آل عمران: 4٩)

اگر واقعاً با وجود خدا ديگر نيازى به اسباب نيست، چرا اين همه اسباب در آيات الهى براى نزول رحمت معرفى شده اند؟ و چرا حضرت مسيح بيماران صعب العلاج را شفا داد؟

پيامبر (ص) نابينا را شفا مى بخشد

محدّثان عالى قدر اهل سنت از عثمان بن حنيف نقل مى كنند كه نابينايى خدمت پيامبر (ص) رسيد و عرض كرد: «در حق من دعا كن تا من

ص:53

بينايى خود را بازيابم» . پيامبر (ص) فرمود: «اگر علاقه مندى به همين حالت بمانى، كه پاداش مى برى و اگر مى خواهى بينا شوى، اين كار را انجام بده: وضو بگير و دو ركعت نماز بخوان، سپس اين دعا را بخوان:

اللّهمّ إنّي أسألُكَ، وَ أَتَوجَّهُ إلَيْكَ بِنَبيِّكَ مُحَمّدٍ نَبِيِّ الرَّحْمَةِ، يا مُحَمَّدُ إنّي أتَوَجَّهُ بِكَ إلى رَبِّي في حاجَتي هذِه فَتَقْضِي لِي، اللّهمَّ شَفِّعْهُ فِيَّ.

قالَ ابنُ حنيف: فَوَاللهِ ما تَفَرَّقْنا وَ طالَ بِنا الحديثُ حَتّى دَخَلَ عَلَيْنا كَأنْ لَمْ يَكُنْ بِهِ ضُرٌّ.(1)

پروردگارا! من از تو درخواست مى كنم به وسيله پيامبرت محمد، كه پيامبر رحمت است رو به سوى تو مى آورم. اى محمد! من درباره حاجتم، به وسيله تو به خدايم متوجه مى شوم تا حاجتم را برآورى. پروردگارا! شفاعت او را درباره من بپذير.

ابن حنيف مى گويد: به خدا سوگند! از هم جدا نشده بوديم و هنوز مشغول گفت وگو بوديم كه آن فرد نابينا بر ما وارد شد درحالى كه گويا هيچ آثارى از نابينايى نداشت.

اين حديث به روشنى دلالت مى كند كه اين نابينا به واسطه توسل به پيامبر (ص) روشنايى چشم خود را باز يافت و گواه بر اين توسل جمله «اللّهمّ إنّى أسألُكَ، وَ أَتَوجَّهُ إلَيْكَ بِنَبيِّكَ» است.

لفظ «بنبيّك» متعلق به دو فعل پيش است: «أسألك» و «أتوجه إليك» ،


1- مسند احمد، ج4، ص ١٣٨؛ مستدرك حاكم، ج١، ص ٣١٣؛ سنن ابن ماجه، ج١، ص 44١ و ديگر اسانيد.

ص:54

به اين اكتفا نكرده و نام پيامبر (ص) را مى برد: «محمدّ نبى الرحمة» .

اصولاً افرادى كه مانع از توسل به اولياى الهى هستند، نوعى عداوت و دشمنى با خاندان رسالت دارند، چون نمى توانند مقام و موقعيت آنها را در جامعه بپذيرند و از اين طرف هم كينه باطنى دارند، ناچار مى شوند كينه خود را در قالب يك رشته استدلال هاى واهى مطرح كنند.

در پايان، شگفت آور، تناقضى است كه در سخن اين آقايان ديده مى شود. از يك طرف مى گويد براى شفا دو شرط لازم است:

١. اذن خدا؛

٢. رضايت خدا.

معنى اين كلام اين است كه اگر دو شرط موجود بود شافى كار خود را انجام مى دهد.

از طرف ديگر مى گويد: اگر اين كار را كرديم ديگر نيازى به اذن خداوند به شافى نيست و خود خداوند شفا مى دهد.

اين دو شرط براى اين است كه جز خدا، شافى ديگرى به اذن الهى داشته باشيم ولى پس از تحصيل هر دو شرط چنين شرطى منتفى مى گردد؛ بنگر تناقض را فَاعْتَبِرُوا يا أُولِي الْأَبْصارِ ! !

ص:55

شبهه ٩: مغالطه در مورد توسل به اولياى الهى

گاهى با آيه پنجم سوره احقاف، استدلال مى شود كه درخواست حاجت از غير خدا ممنوع است زيرا آنها از خواسته ما بى خبرند. اينك متن آيه و ترجمه آن:

وَ مَنْ أَضَلُّ مِمَّنْ يَدْعُوا مِنْ دُونِ اللَّهِ مَنْ لا يَسْتَجِيبُ لَهُ إِلى يَوْمِ الْقِيامَةِ وَ هُمْ عَنْ دُعائِهِمْ غافِلُونَ (احقاف: 5)

چه كسى گمراه تر است از آن كس كه معبودى غير خدا را مى خواند كه تا قيامت هم به او پاسخ نمى گويد و از خواندن آنها (كاملاً) بى خبر است؟ ! (و صداى آنها را هيچ نمى شنود) .

پاسخ

يكى از انواع تفسير به رأى اين است كه آياتى را كه درباره مشركان وارد شده، درباره مسلمانان تفسير كنيم. آيه يادشده مربوط به مشركان است كه معتقد به خدايى بت هاى خود بوده اند و آنها را خدايان كوچك پنداشته و تصوّر مى كردند كه كارهاى خداى بزرگ در دست

ص:56

آنهاست و قرآن به اين حقيقت اشاره مى كند:

وَ جَعَلَ لِلَّهِ أَنْداداً لِيُضِلَّ عَنْ سَبِيلِهِ. . . (زمر: ٨)

و براى خداوند همتايانى قرار مى دهد تا مردم را از راه او منحرف سازد. . . .

و در آيه ديگر مقام بت ها را در نزد مشركان، چنين توصيف مى كند:

وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يَتَّخِذُ مِنْ دُونِ اللَّهِ أَنْداداً يُحِبُّونَهُمْ كَحُبِّ اللَّهِ (بقره: ١65)

برخى از مردم همانندهايى براى خدا برمى گزينند و مانند خدا به آنها عشق مى ورزند.

بنابراين بت ها را امثال خدا و همانند او مى پنداشتند و حتى در جنگ ها همراه خود مى بردند تا آنها را كمك كنند و قرآن به اين حقيقت اشاره مى كند: وَ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِ اللَّهِ آلِهَةً لَعَلَّهُمْ يُنْصَرُونَ ؛ «به جز خدا، خداگونه هايى را برگزيدند شايد يارى شوند» . (يس: ٧4)

و نيز عزّت و ذلّت را در دست بت ها مى دانستند و قرآن، اين انديشه باطل را از آنان نقل مى كند: وَ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِ اللَّهِ آلِهَةً لِيَكُونُوا لَهُمْ عِزًّا ؛ «جز خدا، خداگونه هايى برگزيدند تا براى آنان آبرويى باشند» . (مريم: ٨١)

بنابراين، قرآن در مورد اين گروه خيره سر مى فرمايد: وَ مَنْ أَضَلُّ مِمَّنْ يَدْعُوا مِنْ دُونِ اللَّهِ ، يعنى مشركان، عصر رسالت را خطاب مى كند كه از بت هاى چوبى و فلزى، درخواست حاجت مى كردند، درحالى كه آنها نمى شنيدند و نمى ديدند.

ص:57

اين چه ارتباطى به موحّدانى دارد كه نه به الوهيت و خدايى امامان و صالحان معتقدند و نه مى گويند كه كارهاى خدا به آنان سپرده شده، بلكه آنها را انسان هايى والا مى دانند كه از قرب و منزلت بيشترى نزد خدا برخوردارند و اگر دعا كنند خدا دعاى آنها را در درگاه الهى مستجاب مى كند، و آنان سخنان ما را مى شنوند.

با اين بيان فرق دو نوع دعا روشن شد: دعاى مشركان و دعاى موحدان.

اوّلاً: مشركان بت ها را ندّ و مثل خدا مى پنداشتند ولى موحدان براى خدا ندّ و مثلى قائل نبوده و انبيا و اوليا را مخلوق خدا مى دانند.

ثانياً: مشركان تصوّر مى كردند كه كارهاى خدا به بت ها واگذار شده، درحالى كه موحّدان، به چنين تفويضى نمى انديشند و خدا را مدبّر جهان مى دانند و كراراً در قرآن، اين آيه را مى خوانند: يُدَبِّرُ الْأَمْرَ ، «او امور جهان را تدبير مى كند» . (يونس: ٣ و ٣١؛ رعد: ٢؛ سجده: 5) و بدان اعتقاد دارند. با وجود اين تفاوت هاى ريشه اى چگونه مى توان اين دو گروه را به هم تشبيه كرد؟

ثالثاً: بت هاى آنان سنگى و چوبى بودند و شنوايى نداشتند تا پاسخ بگويند ولى انبيا و اوليا پس از رحلت از اين جهان، زندگى خاصّى در آن جهان دارند و لذا ما بر پيامبر (ص) سلام مى كنيم و مى گوييم: «السلام عليك أيّها النبى» ، و در زيارت به او خطاب مى كنيم و همچنين آيات و روايات بر حيات برزخى آنان گواهى مى دهد. ازاين رو هر نوع تشكيك در اين مورد انكار مسلمات قرآن و احاديث است.

ص:58

شبهه ١٠: آيا گفت وگو با درگذشتگان مى تواند ملاك توحيد و شرك باشد؟

مى گويند ما بايد فقط از خدا بخواهيم نه از انسان ها، اگر بگوييم يا امام حسن يا امام حسين (عليهما السلام) ، اين شرك است، چون از غير خدا خواسته ايم.

پاسخ

ملاك توحيد و شرك را به دست شما و ما نداده اند كه هرچه را بخواهيم عين توحيد، و هرچه را نخواهيم، عين شرك قرار دهيم، بلكه توحيد و شرك براى خود، معيار و ميزانى دارد، آن هم مأخوذ از كتاب، سنّت و عقل است. اينك مطالبى را به ترتيب يادآور مى شويم تا روشن شود كه درخواست دعا از انبيا و اوليا عين توحيد است.

١. اگر درخواست چيزى از انسان ها شرك باشد، پس بايد تمام مردم روى زمين، حتى وهابى ها مشرك باشند، چون همه انسان ها در زندگى از يكديگر چيزى مى خواهند، پدر از پسر، و فرمانده از فرمانبر

ص:59

و مريض از پزشك و. . . .

اگر بگويند اين نوع خواسته ها چون از زنده است، شرك نيست ولى خواستن از مرده شرك است، اين پاسخ بدتر از مطلب پيشين است، زيرا مرگ و زندگى، ملاك شرك و توحيد نيست كه درخواست از زنده عين توحيد، و همان درخواست از مرده شرك باشد، بلكه موت و حيات مى تواند ملاك مفيد و غير مفيد بودن يا مؤثر بودن و نبودن درخواست ها باشد. نه ملاك توحيد و شرك، بنابراين بايد بگوييد: درخواست از «ميت» (البته اگر ميت باشد) فائده ندارد، نه اينكه شرك است.

٢. اگر درخواست از انسان ها شرك است، و بايد از خدا خواست، پس چرا مسلمانان به حكم قرآن، مأمورند به حضور پيامبر (ص) برسند و از او بخواهند تا درباره آنها دعا كند تا گناهان آنها بخشوده شود. چنان كه مى فرمايد:

وَ لَوْ أَنَّهُمْ إِذْ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ جاؤُكَ فَاسْتَغْفَرُوا اللَّهَ وَ اسْتَغْفَرَ لَهُمُ الرَّسُولُ لَوَجَدُوا اللَّهَ تَوَّاباً رَحِيماً (نساء: 64)

اگر آنان كه به خود ستم كردند، اى رسول خدا به حضور تو برسند و خود استغفار كنند و از تو هم بخواهند كه براى آنان طلب مغفرت كنى، مطمئناً خدا را آمرزنده و مهربان مى يابند.

در اين آيه، خدا دستور مى دهد كه ما مسلمانان از غير او بخواهيم كه براى ما دعا كند، حتى قرآن منافقان را نكوهش مى كند، كه هرگاه به آنان گفته شود، به حضور رسول خدا (ص) برسيد تا در حق شما

ص:60

استغفار كند، آنان از اين مطلب سرپيچى مى كنند و كبر مى ورزند. (1)

فرزندان يعقوب پس از روشن شدن گناهشان به پدر مى گويند: يا أَبانَا اسْتَغْفِرْ لَنا ذُنُوبَنا إِنَّا كُنَّا خاطِئِينَ ، پدر هم در پاسخ مى گويد: سَوْفَ أَسْتَغْفِرُ لَكُمْ رَبِّي (يوسف: ٩٨) اين مى رساند كه در فطرت انسانى اين مسئله نهفته است كه اگر انسانى از مقام بالاتر چيزى بخواهد كه او واسطه بين وى و خدا باشد عين توحيد است.

٣. ممكن است گفته شود تمام اين درخواست ها از زنده هاست ولى پاسخ آن روشن است. كسانى كه انبيا و اوليا را كه برتر از شهدا هستند، مرده مى پندارند و معتقدند كه هيچ نوع درك و آگاهى ندارند، برخلاف قرآن سخن گفته اند. از نظر قرآن، نه تنها انبيا و اوليا حتى فردى كه به كمك رسولان مسيح (حواريون) پرداخته است، زنده مى باشد چنان كه مى فرمايد: قِيلَ ادْخُلِ الْجَنَّةَ قالَ يا لَيْتَ قَوْمِي يَعْلَمُونَ * بِما غَفَرَ لِي رَبِّي وَ جَعَلَنِي مِنَ الْمُكْرَمِينَ (يس: ٢6و٢٧) به اين فرد گفته شود: به بهشت در آى، او پس از انتقال از اين دنيا پيامى به مردم دنيا فرستاد و گفت: اى كاش مردم من مى دانستند كه خدا مرا بخشيد و مرا از عزيزان قرار داد. گوينده اين كلام حبيب نجّار است. پس از آنكه قوم وى او را سنگسار كردند، پس از رخت بربستن از دنيا اين جمله را گفت: من اينك در بهشتم و از گرامى داشتگان هستم.

4. اگر واقعاً افرادى كه از اين جهان رخت برمى بندند، حياتى نداشته


1- ر. ك: منافقون: 5.

ص:61

باشند، پس معنى تلقين كه يكى از مراسم عبادى تدفين ميت است، چيست؟ ميّت درحالى كه زير خاك قرار مى گيرد به او خطاب مى كنند كه اگر دو فرشته سراغ او آمدند بگويد:

«الله جلّ جلاله ربّي. . .» .(1)

5. بخارى در صحيح (2)خود بابى دارد به نام

«الميت يسمع خفق النعال» يعنى مرده صداى كفش تشييع كننده را مى شنود، و در اين مورد روايت نقل مى كند. اگر واقعاً مرگ پايان زندگى است، شنيدن ميت صداى كفش هاى تشييع كنندگان چه معنى دارد؟ !

6. همه مسلمانان در تشهد خود، به پيامبر (ص) خطاب مى كنند و مى گويند:

«السلام عليك أيها النّبي» اگر خطاب مرده به تعبير شما شرك است، پس خود وهابيان هم مشرك هستند.

٧. مشكل وهابيان اين است كه هنوز براى توحيد و شرك، ملاكى معين نكرده اند و لذا هر نوع ندا و درخواست يا خضوع و فروتنى را در برابر غير خدا، پرستش (عبادت) تلقى مى كنند و اگر ملاك آن را روشن مى كردند تمام مشكل آنها حل مى شد. اينك ما به صورت فشرده يادآور مى شويم:

حقيقت عبادت اين است كه انسان در برابر موجودى خضوع كند يا از او درخواست چيزى كند درحالى كه معتقد باشد كه او خداست و يا اينكه مخلوق خداست، اما كارهاى خدايى به او تفويض شده است،


1- الفقه على المذاهب الأربعة
2- سنن ابن ماجه، ج ١، ص 464؛ السنن الكبرى، ج ٣، ص ٣٨٣؛ مجمع الزوائد، ج ٢، ص ٣٢٢.

ص:62

مانند آفرينش گرى، تدبير جهان، رازقيّت؛ امّا اگر ندا و درخواست انسان از موجودى خالى از چنين عقيده اى باشد، پرستش تحقق نمى پذيرد، بالأخص اگر او در برابر بندگان صالح خدا قرار بگيرد و از آنها بخواهد كه چون نزد خدا مقام و تقربى دارند، درباره او دعا كنند، چنين كارى جز توحيد، چيز ديگرى نيست.

٨. اينكه مى گوييد آنها زنده اند، اما رابطه ما با آنها قطع شده است، برخلاف گفتار پيامبر (ص) است. او وقتى كه در جنگ بدر اجساد مشركان را در گودالى ريخت با آنها شروع به سخن گفتن كرد. مسلمانانى كه تازه شرك را ترك كرده بودند، اعتراض كردند كه با اجساد مردگان سخن مى گويى؟ حضرت فرمود:

«والذي نفس محمد بيده والله ما أنتم بأسمع لما أقول منهم» .(1)

با توجه به اين، شفيع بودن قطعى پيامبر (ص) و درخواست دعا از او و كليه كسانى كه شفيع مأذون هستند، عين توحيد است.

٩. گفتار آقايان درست مخالف عمل و سيره ابوبكر است؛ وقتى وى از درگذشت پيامبر (ص) آگاه شد، وارد خانه حضرت گرديد، آن گاه خود را به روى او افكند و بوسيد، و گريه كرد. و با او چنين گفت وگو نمود

: «بأبي أنت وأُمّي يا نبي الله. . .» ، چه ندا و درخواستى بالاتر از

«يا نبي الله» (2)است؟ چه شد گفتن يا نبى الله عين ايمان شمرده مى شود


1- صحيح بخارى، كتاب جنائز، باب الدخول على الميت، ح ١٢4١
2- كتاب المغازى، باب دعاء النبى على كفار قريش، ح ٣٩٧٩.

ص:63

ولى نداى يا حسين شرك.

١٠. درخواست دعا از اولياى الهى چه در حال حيات و چه در حال ممات، مورد اذن بلكه امر الهى است؛ زيرا آيه 64 سوره آل عمران كه به مسلمانان دستور مى دهد از پيامبر (ص) درخواست كنند تا درباره آنان از خدا مغفرت بطلبد مقيد به حال حيات دنيوى نيست و همه مسلمانان جهان از اين آيه معنى عام و مطلق فهميده اند و لذا در كنار قبر او با او سخن مى گويند و درخواست دعا مى كنند و خود صحابه پيامبر عملاً پس از درگذشت او به اين آيه تجسم مى بخشيدند. همه مسلمانان جهان از دور و نزديك به زيارت قبر رسول خدا (ص) مى شتابند و از او درخواست دعا و شفاعت مى كنند، آيا اين اجماع مسلمانان در طول چهارده قرن حجّت نيست؟

بخارى نقل مى كند كه پيامبران بزرگوار از آدم گرفته تا نوح تا برسد به ابراهيم و موسى و عيسى (عليهم السلام) در روز قيامت از پيامبر (ص) مى خواهند كه شفاعت كند و به او مى گويند:

يا محمد أنت رسول الله وخاتم الأنبياء اشفع لنا إلى ربّك ألاترى ما نحن فيه . (1)

اى محمد! تو رسول خدا و خاتم پيامبرانى در درگاه خداوند ما را شفاعت كن آيا نمى بينى كه ما گرفتاريم.

اين گواه بر آن است كه او شفيع مأذون است و خدا اين اذن را به


1- صحيح بخارى، كتاب تفسير قرآن، ح 4٧١٢؛ مسند احمد، ج ٣، ص ٢4٨.

ص:64

او داده است وَ لا يَشْفَعُونَ إِلاَّ لِمَنِ ارْتَ-ضى ؛ «و جز براى كسانى كه او بپسندد و خشنود باشد شفاعت نمى كنند» . (انبياء: ٢٨)

بنابراين درخواست دعا و شفاعت از شفيع مأذون است، درحالى كه وهابيان درخواست شفاعت از پيامبر (ص) را ممنوع و شرك اعلام مى كنند.

ص:65

شبهه ١١: تحقق اذن به شفاعت در روز قيامت

مى گويند: به حكم آيه مَنْ ذَا الَّذِي يَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلاَّ بِإِذْنِهِ ؛ «كيست آن كه جز به خواست و فرمان او نزد وى شفاعت كند؟» (بقره:٢55) شفاعت بايد به اذن خدا باشد، ولى اين اذن در روز قيامت محقق مى گردد.

پاسخ

اين شبهه حاوى دو مطلب است:

١. شفاعت به اذن الهى منوط است.

٢. اين اذن در قيامت محقق مى شود.

مطلب نخست، جاى بحث و گفت وگو ندارد، زيرا شفاعت، حق الهى است، قرآن مى فرمايد: قُلْ لِلَّهِ الشَّفاعَةُ جَمِيعاً ؛ «بگو: خداى راست همه شفاعت» (زمر: 44) و آيات زيادى گواهى بر اين مطلب مى دهند، حتى قرآن، شفاعت فرشتگان را نپذيرفته و آن را منوط به اذن الهى دانسته است و مى فرمايد:

ص:66

كَمْ مِنْ مَلَكٍ فِي السَّماواتِ لا تُغْنِي شَفاعَتُهُمْ شَيْئاً إِلاَّ مِنْ بَعْدِ أَنْ يَأْذَنَ اللَّهُ لِمَنْ يَشاءُ وَ يَرْضى (نجم: ٢6)

چه بسا فرشتگانى در آسمان ها كه شفاعت آنها سودى نمى رساند مگر آنكه خدا براى هركس كه مى خواهد اجازه دهد و خشنود باشد.

اما مطلب دوم كه مى گويد: اين اذن فقط در روز قيامت محقق مى شود، اين سخن فقط در مورد شفاعت كبرى است كه پيامبران از آدم و نوح و ابراهيم و موسى و عيسى (عليهم السلام) به حضورش مى رسند و درخواست مى كنند كه درباره اهل محشر شفاعت كنند.(1)

و اما شفاعتى جز آن در حال حيات پيامبر تحقق پذيرفته است به گواه اينكه خدا گنهكاران را مأمور مى كند تا به حضور پيامبر برسند تا در حق آنان استغفار كند، چنان كه مى فرمايد: وَ لَوْ أَنَّهُمْ إِذْ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ جاؤُكَ فَاسْتَغْفَرُوا اللَّهَ وَ اسْتَغْفَرَ لَهُمُ الرَّسُولُ لَوَجَدُوا اللَّهَ تَوَّاباً رَحِيما ً. (نساء: 64)

و شفاعت پيامبر (ص) جز دعا و درخواست او از درگاه الهى چيزى نيست.

لفظ شفاعت از شفع به معنى جفت گرفته شده و در مورد شفاعت درخواست گنهكار به دعاى شفيع، ضميمه مى شود و شفاعت محقق مى گردد.

در صحيح بخارى بابى هست با عنوان: «

إذا اسْتَشْفَعُوا إلى الإمامِ


1- صحيح بخارى، ج 5، ص ٢٢6.

ص:67

لِيَسْتَقِي لَهُمْ لَمْ يَرُدَّهُمْ » ؛ «هنگامى كه مردم از امام خود درخواست شفاعت كنند كه براى آنان باران بطلبد، درخواست آنان را رد نمى كند» .

و نيز بابى دارد با عنوان: «

إذَا اشْتَفَعَ الْمُشْرِكُونَ بِالمُسْلِمينَ عِنْدَ الْقَحْطِ » ؛ «هنگامى كه مشركين هنگام قحطى از مسلمانان طلب شفاعت نمايند» .(1)

روايات اين دو باب گواهى مى دهند كه درخواست شفاعت، همان درخواست دعا است و نبايد آن را به صورت ديگر تفسير كرد.

چنان كه ملاحظه مى فرماييد: شفاعت به معنى درخواست دعا به كار رفته است، قرآن، كسانى را كه شفاعت پيامبر (ص) را در همين دنيا نمى پذيرفتند نكوهش مى كند و يكى از علائم نفاق مى داند، آنجا كه مى فرمايد:

إِذا قِيلَ لَهُمْ تَعالَوْا يَسْتَغْفِرْ لَكُمْ رَسُولُ اللَّهِ لَوَّوْا رُؤُسَهُمْ وَ رَأَيْتَهُمْ يَصُدُّونَ وَ هُمْ مُسْتَكْبِرُونَ (منافقون: 5)

هنگامى كه به آنها گفته شود بياييد تا رسول خدا براى شما استغفار كند سرهاى خود را از روى استهزا و كبر و غرور تكان مى دهند و آنها را مى بينى كه از سخنان تو، روى برگردانيده و تكبر مى ورزند.


1- صحيح بخارى، ج١.

ص:68

شبهه ١٢: آيا تبرك جستن به آثار اوليا، موجب شرك مى شود؟

گفته اند: تبرك جستن، درخواست خير از غير خدا است، و اين نوعى انديشه همتايى براى خداست.

پاسخ

عالم آفرينش بر اساس اسباب و مسبّبات آفريده شده است. بركات دنيوى خدا از طريق عوامل طبيعى به ما مى رسد. خورشيد، نور مى افشاند و به انسان ها و جانداران، حيات مى بخشد، و. . . و اين مسئله اى است كه عقل و خرد و نقل و قرآن بر آن گواهى مى دهند.

تبرك جستن، نوعى درخواست خير از عوامل مقدسى است كه مى توانند مجراى خير الهى باشند. در زمان حضرت مسيح، برخى از بركات الهى از طريق ايشان به مردم مى رسيد، مانند شفاى بيماران صعب العلاج و زنده كردن مردگان و در حقيقت شافى واقعى و محيى حقيقى خداست، امّا او فيض خود را از طريق بندگان والاى خود به مردم مى رساند. عين اين سخن درباره پيامبر و امامان و ديگر

ص:69

انسان هاى والا، درست است.

اراده خداوند بزرگ تعلّق گرفته بود كه ديدگان نابيناى يعقوب را شفا بخشد ولى آن از طريق پيراهن يوسف انجام گرفت، چنان كه مى فرمايد:

فَلَمَّا أَنْ جاءَ الْبَشِيرُ أَلْقاهُ عَلى وَجْهِهِ فَارْتَدَّ بَصِيراً (يوسف: ٩6)

هنگامى كه مژده آور آمد و آن را بر چهره اش افكند، دوباره بينا شد.

صحابه پيامبر (ص) ، نوزادان خود را به حضور پيامبر مى آوردند و پيامبر با انگشت خود، كام آنها را برمى داشت، به اميد اينكه رحمت حق از طريق پيامبر خاتم (ص) به فرزندانشان برسد.

البته چيزى كه تبرّك به آن جسته مى شود، بايد از نظر شرع، دليلى بر قداست و والايى آن باشد و يا منتسب به چنين انسانى باشد.

صحابه پيامبر (ص) با آب وضوى پيامبر تبرّك مى جستند و اجازه نمى دادند قطره اى از آن بر زمين بريزد؛ زيرا معتقد بودند كه رحمت و بركات خدا از همين طريق به آنها مى رسد.

ص:70

شبهه ١٣: سجده كردن به قبرها شرك است

شما شيعيان به قبرها سجده مى كنيد و اين كار شرك است.

پاسخ

اين سخن، احتمالاتى دارد كه همگى دروغ و بى اساس است:

١. بر روى قبرها سجده مى كنند؛

٢. قبرها را قبله قرار مى دهند؛

٣. به سوى قبرها سجده مى كنند.

هر كدام از اينها مقصود باشد، دروغ و بى اساس است.

ما فقط براى خدا سجده مى كنيم. سجده حالت يك عبادت ذاتى و جهانى دارد كه فقط از آن خداست و اگر هم در امّت هاى پيشين، سجده بر انسان جايز بود، ولى امت اسلامى، سجده بر غير خدا را حرام مى داند و اگر ديده مى شود كه برخى از زائران حرم هاى شريف، به مجرد ورود سجده مى كنند، مقصود، سجده شكر به درگاه الهى است كه آنها را موفق به چنين عملى كرده است. بزرگان اسلام، هرگاه

ص:71

نعمت جديدى به آنها مى رسد، قبل از بهره گيرى از آن، براى خدا سجده مى كنند، تا شكرانه فورى را قبل از استفاده از آن نعمت به جا بياورند.

ص:72

شبهه ١4: آيا سجده بر تربت حسينى شرك است؟

نماز خواندن بر روى قبور شرك است. و شما اين كار را انجام مى دهيد؛ زيرا شما از خاك مرده، مهر درست مى كنيد و بر روى آن نماز مى خوانيد؟

پاسخ

وهابيان، در اين مورد مغالطه مى كنند، زيرا بايد پرسيد:

١. آيا شيعيان روى قبور نماز مى خوانند؟ يا در كنار قبر؟

٢. آيا شيعيان به سوى قبر نماز مى خوانند يا به سوى قبله؟

٣. بر فرض اينكه هر دو تهمت درست باشد، چه ارتباطى با شرك دارد؟

شرك از مقوله عقايد و باورهاست. حداكثر، اين عمل، بايد حرام باشد، نه شرك؛ زيرا فرد انجام دهنده اين كار نه براى خدا شريكى قائل شده و نه افعال اختصاصى خدا را به غير او نسبت داده است.

يادآور مى شويم كه هرگز كسى بر روى قبر نماز نمى خواند و

ص:73

اصولاً امكان اين كار در مشاهد مشرفه وجود ندارد، و هيچ كس به سوى قبر هم نماز نمى خواند، بلكه زائران خانه خدا و ديگران در مشاهد مشرّفه در نقاطى نماز مى گزارند كه پيكرهاى پاك اولياى الهى در نقطه اى نه چندان دور از محلّ نماز آنها به خاك سپرده شده است و چون آن سرزمين به وجود آنها تبرّك يافته است از اين نظر، در آن منطقه نماز مى گزارند و معتقدند مدفن آنها از فضيلت خاصى برخوردار است، و اين مطلب دور از تعاليم اسلام نيست زيرا:

١. قرآن دستور مى دهد كه در جايگاه ايستادن ابراهيم (ع) نماز بگزاريم؛ چنان كه مى فرمايد: وَ اتَّخِذُوا مِنْ مَقامِ إِبْراهِيمَ مُصَلًّى ؛ «از جاى توقف ابراهيم براى خود نمازگاهى برگزينيد» . (بقره: ١٢5)

٢. همه مسلمانان در مسجدالنبى نماز مى گزارند و كسى، كار آنها را شرك نناميده است. و اين از آن روست كه مسجدالنبى علاوه بر شرافت ذاتى خود، به خاطر دفن پيامبر (ص) در آن، متبرك شده است.

٣. خداوند جاى پاى مادر اسماعيل را محل عبادت قرار داده و دستور داده است كه در «مسعى» ، هفت بار «سعى» انجام شود و علت گزينش اين كار، جز اين نيست كه اين نقطه جاى پاى زن پاك و باايمانى است كه براى رضاى خدا در اين سرزمين بى آب و علف، سكنى گزيد و براى پيدا كردن آب آنجا را هفت بار دور زد.

4. حجر اسماعيل، مدفن گروهى از پيامبران است و از احترام خاصّى برخوردار است و همگان در آنجا نماز مى خوانيم. اگر واقعاً همه اينها شرك است، پس در همه دنيا موحّدى وجود ندارد! !

ص:74

سجده بر تربت

مطلب دومى كه در شبهه يادآور شده اين بود: «دليل بر اينكه شما بر قبور نماز مى خوانيد، تربت حسينى است كه شما بر آن سجده مى كنيد» بايد گفت: شخص شبهه كننده از فقه خود و احاديث پيامبر (ص) آگاهى ندارد.

از افتخارات پيامبر (ص) يكى اين است كه فرمود:

«جُعلتْ لِي الأرضُ مَسجداً وَ طَهوراً»(1)؛ «زمين براى من، سجده گاه و پاك كننده قرار داده شده است» .

اين حديث مى رساند كه مسلمانان بايد بر روى زمين يعنى سنگ و خاك سجده كنند و در تيمم نيز بايد بر روى خاك تيمم كنند. بنابراين، سجده بر غير زمين، فاقد شرط صحت نماز است، و لذا از زمان پيامبر (ص) تا چند قرن، مسلمانان بر خاك مسجد وسنگريزه هاى مساجد سجده مى كردند.

صحابه پيامبر (ص) براى جلوگيرى از داغ شدن سنگ ريزه ها به وسيله آفتاب سوزان عربستان، آنها را در مشت خود نگاه مى داشتند و به هنگام سجده بر زمين مى گذاشتند و بر روى آنها سجده مى كردند، حتى اگر مسلمانى بر گوشه عمامه خود سجده مى كرد، پيامبر (ص) آن را از زير پيشانى او مى كشيد و مى فرمود: «

ترّب وجهك» (2)؛ «صورتت را بر خاك بگذار» و ده ها روايت در اين زمينه هست كه جاى بازگويى آنها نيست.


1- صحيح بخارى، كتاب التيمم، ح ٣٣5
2- كنز العمال، ج ٧، ص 465، ح١٩٨١٠.

ص:75

امروز متأسفانه سنّت، بدعت شده و بدعت (سجده بر فرش) جاى سنت را گرفته است! ازاين رو، شيعيان، پاى بند هستند بر خاك سجده كنند، ولى چون همه جا خاك فراهم نيست، مقدارى خاك را به صورت مهر (خشك و قالب گيرى شده) درمى آورند تا همه جا همراه آنها باشد و به سنت پيامبر خدا (ص) عمل كنند. و هرگز ملتزم نيستند كه اين تربت، تربت حسينى باشد، بلكه هر خاك پاك براى آنها سجده گاه است، امّا اگر تربت حسينى را ترجيح مى دهند به خاطر رواياتى است كه از پيشوايان اسلام وارد شده كه سجده بر اين خاك، مايه پذيرفته شدن نماز انسان است؛ زيرا آن خاك با خون شهيدان عجين شده و بر خاكى سجده مى كنند كه بيش از هفتاد تن از شهداى عالى مقام در آنجا به خاك سپرده شدند و شهادت با عزّت و ايمان را بر زندگى ننگين با كافران و ظالمان ترجيح داده اند.

سجده بر تربت حسينى، يادآور خاطره شيرمردانى است كه براى پايدارى اسلام و جلوگيرى از نابودى دين، جان هاى عزيز خود را فدا كردند، و عشق به آنها، عشق به خدا و رسول خداست.

مسروق از اعاظم تابعان جز بر زمين بر چيز ديگرى سجده نمى كرد، حتى در كشتى همراه خود خاكى مى برد و بر آن سجده مى كرد.(1)

عمر بن عبدالعزيز روى حصير مى ايستاد و خاكى بر روى آن


1- الطبقات الكبرى، ج6، ص ٩5٣؛ المصنف عبدالرزاق، ج٢، ص 5٨٣.

ص:76

مى ريخت و بر آن سجده مى كرد. (1)اينان هيچ گاه متهم به شرك نشدند. حال، اگر در جست وجوى سيره سلف صالح هستيم، اين، سيره سلف صالح است.

بالاخره سجده بر زمين مظهر خضوع بيشتر است؛ زيرا انسان پيشانى خود را بر روى خاك مى نهد و مى گويد: «

سبحان ربّي الأعلى » ، اين نوع خضوع شايسته مقام ربوبى است يا سجده بر لباس هاى فاخر و فرش هاى گران قيمت؟ «

قاتل الله الجهل و الجهالة » .


1- . فتح البارى، ج١، ص 4١٠.

ص:77

شبهه ١5: آيا سوگند به غير خدا جايز است؟

اشاره

معمولاً مسلمانان و به ويژه شيعيان، به غير خدا سوگند ياد مى كنند، آيا چنين سوگندى جايز است؟

پاسخ

در مقام فصل خصومت و قضاوت، جز سوگند به خدا، چيزى كارساز نيست. فقط سوگند به خدا و اسماى حسناى او مى تواند منكر را تبرئه كند، و اما در غير اين مقام، قرآن مجيد، قريب 4٠ سوگند به غير خدا دارد، و هدف از سوگندهاى قرآن يكى از دو چيز است:

١. سوگند به خورشيد و ماه و شب و روز در سوره «الشمس» براى راهنمايى انسان به رموز آفرينش و عظمت آن در اين دو موجود است. خدا با اين سوگندهاى متوالى در انسان، ايجاد انگيزه كرده كه با پى گيرى با عظمت خلقت، آشنا شود. به همين سبب، در جاى ديگر مى فرمايد:

الَّذِينَ يَذْكُرُونَ اللَّهَ قِياماً وَ قُعُوداً وَ عَلى جُنُوبِهِمْ وَ يَتَفَكَّرُونَ فِي خَلْقِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ (آل عمران: ١٩١)

ص:78

همان ها كه خدا را در حال ايستاده و نشسته، و آن گاه كه بر پهلو خوابيده اند، ياد مى كنند؛ و در اسرار آفرينش آسمان ها و زمين مى انديشند. . . .

٢. سوگند به موجودى غير خدا به خاطر تكريم و تقديس او، چنان كه مى فرمايد: لَعَمْرُكَ إِنَّهُمْ لَفِي سَكْرَتِهِمْ يَعْمَهُونَ ؛ «به جان تو سوگند، اينها در مستى خود سرگردانند!» (حجر: ٧٢)

خدا در اين آيه، به جان پيامبر (ص) ، سوگند مى خورد، اگر واقعاً سوگند به غير خدا آن هم به منظور اظهار قداست و كرامت چيزى، حرام يا قبيح و زشت بود، چرا خدا خود به اين كار دست مى زند؟ قرآن كتاب هدايت است نه ضلالت. بنابراين، سوگند خوردن به امامان و انبيا، نوعى اظهار كرامت و قداست و پاكى آنهاست، علاوه بر اين، يك نوع اظهار علاقه به اين انسان هاى كامل است.

شگفت اينجاست كه وهابيان كه سوگند به غير خدا را تجويز نمى كنند، ولى در صحيح مسلم مى خوانند كه پيامبر (ص) بارها به جان پدر كسى سوگند خورده است، اينك متن روايات:

١. مسلم در صحيح خود نقل مى كند كه:

جاءَ رَجلٌ إلَى النَّبِيِّ فَقالَ: يا رَسولَ اللهِ، أيُّ الصَّدقةِ أعظَمُ أجْراً؟ فَقالَ: أما و أبِيك لَتُنبَّأنّه، أنْ تَصَدَّقَ وَ أنتَ صَحيحٌ شَحيحٌ، تَخشَى الفَقرَ وَ تَأمُلُ البَقاءَ.(1)


1- صحيح مسلم، ج٣، ص ٩4، باب أفضل الصدقه از كتاب زكات.

ص:79

مردى حضور پيامبر [(ص)] آمد و گفت: اى پيامبر خدا! پاداش كدام صدقه بزرگ تر است؟ فرمود: سوگند به پدرت از آن آگاه مى شوى و آن اينكه صدقه دهى درحالى كه سالم هستى و به آن حرص دارى، از فقر مى ترسى و به فكر زيستن در آينده هستى.

٢. مسلم در صحيح خود نقل مى كند كه:

جاءَ رَجلٌ إلَى رَسولِ اللهِ - مِن نَجدٍ - يَسألُ عَنِ الإسلامِ، فَقالَ رَسولُ الله (ص) : خَمس صلواتٍ فِي اليَومِ وَ اللَّيلِ.

فَقالَ: هَلْ عَليَّ غَيرُهنّ؟ قالَ: لا، إلاّ أنْ تَطَوَّعَ، وَ صِيامُ شَهرِ رَمضانَ.

فَقالَ: هَل عَليَّ غَيرُه؟

قالَ: لا، إلاّ أنْ تَطَوَّعَ، وَ ذَكرَ لَهُ رَسولُ الله الزَّكاةَ.

فَقالَ الرَّجلُ: هَلْ عَليَّ غَيرُها؟ قالَ: لا، إلاّ أنْ تَطوَّع. فَأدْبَرَ الرَّجُلُ وَهُوَ يَقُولُ: وَاللهِ لا أزيدُ عَلى هذا وَ لا أنقُصُ مِنه. فَقالَ رَسُولُ الله (ص) : أفلَحَ - وَ أبِيه - إنْ صَدَقَ. أَوْ قالَ: دَخلَ الجَنَّة -وَ أبِيه - إنْ صَدَقَ.(1)

مردى از اهل نجد به حضور پيامبر [(ص)] رسيد و از اسلام سؤالاتى نمود، پيامبر [(ص)] فرمود [پايه هاى اسلام امور زير است]:

الف) پنج نماز در روز و شب، مرد نجدى گفت: آيا غير از اينها باز نمازهايى هست؟


1- صحيح مسلم، ج١، ص ٣٢، باب ما هو الإسلام.

ص:80

فرمود: خير، ولى نمازهاى مستحب هست.

ب) روزه ماه رمضان، آن مرد پرسيد، غير از آن باز روزه اى هست؟

فرمود: خير، ولى روزه مستحب هست.

ج) زكات، آن شخص پرسيد آيا زكات ديگرى هست؟

فرمود: خير، ولى زكات مستحب هست.

آن مرد حضور پيامبر (ص) را ترك كرد درحالى كه مى گفت نه كم مى كنم و نه زياد.

پيامبر (ص) (بر پدر وى سوگند ياد كرد و) گفت: سوگند به پدرش رستگار مى شود، اگر راست بگويد.

يا فرمود: به پدرش سوگند كه اگر راست بگويد وارد بهشت مى شود.

ص:81

شبهه ١6: آيا نامگذارى به عبدالنبى و عبدالحسين شرك است؟ !

مى گويند: بسيارى از مسلمانان بالاخص شيعيان، نام فرزندان خود را عبدالنبى و عبدالرسول مى گذارند و حال آنكه همه ما بندگان خدا هستيم، نه بنده بندگان فرزانه او.

پاسخ

عبوديت و بندگى، انواع و اقسامى دارد كه اضافه برخى از آنها اختصاص به خدا دارد، و برخى ديگر به غير خدا نيز اضافه مى شوند.

١. بندگى تكوينى كه مربوط به آفرينش است اين نوع بندگى بايد به خدا نسبت داده شود. اگر حضرت مسيح مى گويد: «انّى عبدالله» و در مورد پيامبر (ص) مى گوييم «عبده و رسوله» ، مقصود عبوديت و بندگى است كه از آفرينش سرچشمه مى گيرد يعنى چون خدا آفريدگار ماست، همه ما مخلوق او هستيم، نه مخلوق و بنده كسى ديگر، چنان كه مى فرمايد:

ص:82

إِنْ كُلُّ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ إِلاَّ آتِي الرَّحْمنِ عَبْداً (مريم: ٩٣)

هيچ كس در آسمان ها و زمين نيست، مگر آنكه به بندگى خداوند رحمان درمى آيد.

٢. بندگى قانونى، از نظر قوانين اسلام هرگاه مسلمانان پس از فرو نشستن جنگ، كافران را اسير گرفتند، آنان بندگان مسلمانان خواهند شد چنان كه قرآن مى فرمايد:

وَ أَنْكِحُوا الْأَيامى مِنْكُمْ وَ الصَّالِحِينَ مِنْ عِبادِكُمْ وَ إِمائِكُمْ إِنْ يَكُونُوا فُقَراءَ يُغْنِهِمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ. . . (نور: ٣٢)

پس مردان و زنان بى همسر را همسر دهيد و همچنين غلامان و كنيزان درستكار خود را اگر فقير و تنگدست باشند، خداوند آنان را از فضل خود بى نياز مى كند، خداوند گشايش دهنده و آگاه است.

در اين آيه، براى مسلمانان بندگانى را مطرح مى كند. اين بندگى، بندگى وضعى و قانونى است.

٣. عبوديت تشريفى، و آن به خاطر احترامى است كه براى طرف قائل است، اميرمؤمنان (ع) مى فرمايد: «من علّمنى حرفاً فقد صيّرنى عبداً» (1)؛ «هركس سخنى به من بياموزد مرا بنده خود كرده است» .

مسلمانان به عنوان اظهار مهر و مودّت به پيامبران و امامان، خود را بنده آنان معرفى مى كنند، يعنى همان طورى كه بنده قانونى و وضعى، مطيع مولاى خود مى باشد، آنان نيز مطيع آنها هستند.


1- جامع السعادات، ج ٣، ص ١١٢.

ص:83

از اين نيز بگذريم، يكى از معانى عبد در لغت به معناى مطيع است بنابراين معناى عبدالرسول، مطيع الرسول و معنى عبدالحسين، مطيع الحسين است و مسلماً قرآن ما را به اطاعت رسول و اولى الأمر دعوت كرده است؛ چنان كه مى فرمايد: أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ ؛ «خداى را فرمان بريد و پيامبر و صاحبان امر را» . (نساء: 5٩)

ص:84

شبهه ١٧: چرا شيعيان، در برابر امامان به سان عبد مى ايستند؟

پاسخ

تصور مى كنند كه ادب در محضر بزرگان مانند رسول خدا يك نوع پرستش آنهاست. تو گويى آنان بين ادب و احترام و پرستش حدّ و مرزى قائل نيستند. قرآن مجيد به مسلمانان دستور مى دهد كه او را به سان ديگران صدا نزنيد و صداى خود را از صداى او بلندتر نسازيد. چنان كه مى فرمايد:

يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَرْفَعُوا أَصْواتَكُمْ فَوْقَ صَوْتِ النَّبِيِّ وَ لاتَجْهَرُوا لَهُ بِالْقَوْلِ كَجَهْرِ بَعْضِكُمْ لِبَعْضٍ أَنْ تَحْبَطَ أَعْمالُكُمْ وَ أَنْتُمْ لا تَشْعُرُونَ (حجرات: ٢)

اى كسانى كه ايمان آورده ايد، صداى خود را فراتر از صداى پيامبر نبريد و در برابر او بلند سخن مگوييد - داد و فرياد نكنيد - آن گونه كه بعضى از شما در برابر بعضى مى كنند، مبادا اعمال شما نابود گردد، درحالى كه نمى دانيد.

ص:85

همگى مى دانيم ادب برترين سرمايه هاست و در سوره نور مى فرمايد:

لا تَجْعَلُوا دُعاءَ الرَّسُولِ بَيْنَكُمْ كَدُعاءِ بَعْضِكُمْ بَعْضاً (نور: 6٣)

فراخواندن پيامبر را ميان خود مانند فراخواندن برخى از شما برخى ديگر را مسازيد.

هنگامى كه پيامبر (ص) را صدا مى زنيد، با ادب و احترامى كه شايسته اوست، صدا كنيد، نه همچون صدا زدن يكديگر، به خاطر شرافتى كه محضر پيامبر دارد.

در روايت هست كه

«إنّ بُيوتَ الأنبياءِ وَ أولادِ الأنبياءِ لا يَدْخُلُها الجُنبُ»(1)؛ «شخص جنب نبايد وارد خانه پيامبران و فرزندانشان بشود» .

بنابراين، هرگونه خضوع و خشوع در برابر امامان نشانه ادب و احساس عظمت آنهاست، وگرنه كسى آنها را نه خالق مى داند و نه روزى رسان و نه مدير و مدبر جهان و نه بخشاينده گناهان، بلكه انسان هاى والايى كه بايد در حضور آنان، با ادب ايستاد. همين طور كه فرزندان در برابر پدران، و فرهيختگان در برابر دانشمندان چنين مى كنند و اسلام نيز ادب را در برابر استادان و بزرگسالان و والدين تأييد و تأكيد كرده است.


1- بحارالانوار، ج٢٧، ص ٢55.

ص:86

همان طور كه بردگان در برابر مالكان خود، مؤدب مى ايستند، شيعيان نيز نسبت به امامان، داراى چنين حالتى هستند، آنها را به منزله سروران خود مى دانند كه بايد در برابر آنان با ادب رفتار كنند.

جاى تأسف است كه آداب اسلامى، زير سؤال مى رود و در حقيقت سنّت، بدعت مى شود و بدعت، سنت.

ص:87

بخش دوم: نبوت

اشاره

ص:88

ص:89

فصل اول: نبوت

دلايل لزوم نبوّت

خداوند حكيم انسان هاى والايى را براى هدايت و راهنمايى بشر برانگيخته و آنان را حامل پيام خويش براى افراد بشر قرار داده است. اينان، همان پيامبران و رسولانند كه واسطۀ جريان فيض هدايت از سوى خداوند به بندگان مى باشند، و اين فيض از نخستين روزى كه بشر شايستگى بهره گيرى از آن را يافته، از جانب خدا نازل گرديده و تا عصر پيامبر گرامى اسلام (ص) نيز ادامه داشته است. بايد دانست آيين هر پيامبرى نسبت به زمان و امت خود كامل ترين آيين بوده است، و اگر اين فيض الهى مستمر نبود بشر به حدّ كمال نمى رسيد.

از آنجا كه خلقت انسان، فعل خداى «حكيم» است طبعاً آفرينش او هدف و غرض دارد، و با توجه به اينكه در وجود انسان علاوه بر غرايز كه با حيوان مشترك است، عقل و خرد نيز هست بايد غرض و هدف از خلقت وى، هدفى معقول باشد.

ص:90

از طرف ديگر، عقل و خرد انسان هرچند در پيمودن راه تكامل او مؤثر و لازم است، امّا كافى نيست، و اگر در هدايت انسان به عقل و خرد قناعت شود، او هرگز راه كمال را به طور كامل نخواهد شناخت. براى نمونه، پى بردن به مبدء و معاد يكى از مهم ترين مسائل فكرى بشر بوده است. بشر مى خواهد بداند از كجا آمده، چرا آمده، و به كجا خواهد رفت؟ ولى عقل و خرد به تنهايى از عهده تبيين كامل اين مسائل برنمى آيد. گواه روشن اين امر آن است كه، با همۀ ترقى كه بشر معاصر در علم و دانش كرده است، هنوز بخش عظيمى از انسان ها بت پرست مى باشند.

نارسايى عقل و دانش بشر منحصر به موضوع مبدء و معاد نيست، بلكه وى در بسيارى از مسائل حياتى نيز نتوانسته است طريق استوارى را برگزيند. ديدگاه هاى مختلف و متعارض بشر در مسائل اقتصادى، اخلاقى، خانوادگى و غيره نشانۀ نارسايى وى از درك صحيح اين مسائل مى باشد، و به همين علت است كه مى بينيم مكتب هاى متعارض پديد آمده است.

با توجه به نكتۀ فوق، عقل صحيح حكم مى كند كه به مقتضاى حكمت الهى بايد مربيان و رهبران الهى مبعوث شوند تا راه صحيح زندگى را به بشر بياموزند.

كسانى كه تصور مى كنند هدايت هاى عقلى مى تواند جايگزين هدايت هاى آسمانى شود بايد به دو مطلب توجه كنند:

١. خرد و دانش بشر در شناخت كامل انسان و اسرار هستى و

ص:91

گذشته و آيندۀ سير وجودى او ناقص و نارساست، درحالى كه آفرينندۀ بشر به حكم اينكه هر صانعى مصنوع خود را مى شناسد، از انسان و ابعاد و اسرار وجود او كاملاً آگاه است و در قرآن به اين دليل اشاره كرده، مى فرمايد:

أَ لا يَعْلَمُ مَنْ خَلَقَ وَ هُوَ اللَّطِيفُ الْخَبِيرُ (ملك:١4)

آيا آن كس كه آفريده است (به آفريدۀ خود) علم ندارد، و اوست دقيق و آگاه.

٢. انسان به مقتضاى غريزۀ حب ذات، آگاهانه يا ناخودآگاه، پيوسته به دنبال منفعت جويى هاى شخصى است و در برنامه ريزى نمى تواند از دايرۀ منافع فردى و گروهى به طور كامل صرف نظر كند. طبعاً برنامه هاى بشرى از جامعيت كامل برخوردار نخواهد بود، ولى برنامۀ پيامبران چون از جانب خداوند است از چنين نقصانى منزه است.

با توجه به اين دو نكته بايد گفت كه بشر هيچ گاه از هدايت هاى الهى و برنامه هاى پيامبران بى نياز نبوده و نخواهد بود.

قرآن و اهداف نبوت

قرآن هدف از بعثت پيامبران را امور زير دانسته است:

١. استحكام مبانى توحيد و مبارزه با هر نوع انحراف در اين زمينه؛ چنان كه مى فرمايد:

وَ لَقَدْ بَعَثْنا فِي كُلِّ أُمَّةٍ رَسُولاً أَنِ اعْبُدُوا اللَّهَ وَ اجْتَنِبُوا الطَّاغُوتَ (نحل:٣6)

ص:92

در ميان هر امتى پيامبرى را برانگيختيم تا خدا را پرستش كنيد و از پرستش مظاهرِ طغيان، بپرهيزيد.

بدين منظور پيامبران الهى پيوسته با مشركان درگير بوده و در اين راه رنج هاى بزرگى را متحمل شده اند.

رسول خدا (ص) دربارۀ هدف بعثت پيامبران مى فرمايد:

وَ لِيعقِلَ العِبادُ عَن رَبِّهِم ما جَهِلُوهُ، فَيَعْرِفُوهُ بِربُوبِيَّتِه بَعْدَ ما أنكروا، وَ يُوَحّدوه بِالأُلوهية بَعدَ ما عَضدُوا. ١

[پيامبران را برانگيخت] تا بندگان وى آنچه را كه دربارۀ توحيد و صفات خدا نمى دانند فراگيرند و به ربوبيت و پروردگارى و يگانگى او بعد از انكار و عناد، ايمان بياورند.

٢. آشنا كردن مردم با معارف و پيام هاى الهى و راه و روش تزكيه؛ چنان كه مى فرمايد:

هُوَ الَّذِي بَعَثَ فِي الْأُمِّيِّينَ رَسُولاً مِنْهُمْ يَتْلُوا عَلَيْهِمْ آياتِهِ وَ يُزَكِّيهِمْ وَ يُعَلِّمُهُمُ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ (جمعه:٢)

او كسى است كه در ميان اميين پيامبرى را برانگيخت تا آيات حق را برآنان فرو خواند و آنان را از رذايل اخلاقى پاكيزه گرداند و كتاب و حكمت را به آنان بياموزد.

٣. برپا داشتن قسط در جامعۀ بشرى؛ چنان كه مى فرمايد:

لَقَدْ أَرْسَلْنا رُسُلَنا بِالْبَيِّناتِ وَ أَنْزَلْنا مَعَهُمُ الْكِتابَ وَ الْمِيزانَ لِيَقُومَ النَّاسُ بِالْقِسْطِ (حديد:٢5)

١) . توحيد، شيخ صدوق، ص 45.

ص:93

ما پيامبران را با دلايل روشن فرستاديم و همراه آنان كتاب و ميزان نازل كرديم تا مردم قسط را به پا دارند.

مسلماً برپا داشتن قسط در گرو اين است كه انسان ها عدالت را در ابعاد و زمينه هاى مختلف بشناسند، و از طريق حكومت الهى آن را تحقق بخشند.

4. داورى در موارد اختلاف؛ چنان كه مى فرمايد:

كانَ النَّاسُ أُمَّةً واحِدَةً فَبَعَثَ اللَّهُ النَّبِيِّينَ مُبَشِّ-رِينَ وَ مُنْذِرِينَ وَ أَنْزَلَ مَعَهُمُ الْكِتابَ بِالْحَقِّ لِيَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ فِيمَا اخْتَلَفُوا فِيهِ (بقره:٢١٣)

مردم يك دسته بيش نبودند (تا اينكه در ميان آنان اختلاف پديد آمد) ، سپس خدا پيامبران را، نويدبخش و بيم دهنده، برانگيخت و همراه آنان كتاب را فرو فرستاد تا بين مردم در آنچه اختلاف كرده اند داورى كند.

بديهى است اختلافات مردم منحصر به عقايد نبوده، بلكه شئون مختلف زندگى را در برمى گيرد.

5. اتمام حجت بر بندگان؛ چنان كه مى فرمايد:

رُسُلاً مُبَشِّرِينَ وَ مُنْذِرِينَ لِئَلاَّ يَكُونَ لِلنَّاسِ عَلَى اللَّهِ حُجَّةٌ بَعْدَ الرُّسُلِ وَ كانَ اللَّهُ عَزِيزاً حَكِيماً (نساء:١65)

پيامبرانى نويددهنده و بيم دهنده را برانگيخت تا پس از آمدن پيامبران، مردم حجت و عذرى نزد خدا نداشته باشند، و خداوند قدرتمند و حكيم است.

ص:94

مسلّماً خدا در آفرينش انسان هدفى براى خلقت دارد كه اين هدف از طريق تنظيم برنامه اى كامل در همۀ شئون زندگى بشر صورت مى پذيرد، و اين برنامه بايد به گونه اى از طريق خدا به بشر برسد كه حجت بر وى تمام شود و بعداً عذر نياورد كه من راه و رسم درست زندگى را نمى دانستم.

ص:95

فصل دوم: شبهات نبوت

شبهه ١: عصمت پيامبران و آيه (ظَلَمْتُ نَفْسِى)

مى گويند: شيعيان معتقدند كه پيامبران معصومند درحالى كه حضرت موسى كه يكى از پيامبران است آن مرد قبطى را كشت و خودش چنين گفت:

رَبِّ إِنِّي ظَلَمْتُ نَفْسِي فَاغْفِرْ لِي فَغَفَرَ لَهُ إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ (قصص: ١6)

پروردگارا! من بر خودم ستم كردم پس مرا ببخش، خدا نيز او را بخشيد، او بخشنده و مهربان است.

اگر معصوم بود، چرا مى گويد: ظَلَمْتُ نَفْسِي ؟ !

پاسخ

كشتن فرد قبطى، ترك اولايى بود كه موسى (ع) مرتكب شد؛ زيرا كشتن آن فرد از نظر شريعت حرام نبود، به ويژه كه حالت دفاعى داشت؛ زيرا او ديد مظلومى در چنگال ستمگرى گرفتار شده است.

ص:96

موسى بايد به يارى او مى شتافت و نبايد او را تنها مى گذاشت، ولى دفاع از مظلوع به كشته شدن فرد ستمگر انجاميد كه مى خواست فرد اسرائيلى را اذيت كند.

اينكه مى گويد ظَلَمْتُ نَفْس-ِي به خاطر آن است كه اين عمل پيامدى داشت و آن اينكه مأموران فرعون، به دنبال موسى بودند كه او را دستگير كنند و او ناچار شد، فوراً خاك مصر را به سوى مدين ترك كند و در راه چه سختى ها و آسيب ها ديد و در خود مدين نيز ده سال به چوپانى پرداخت. تمام اين گرفتارى ها نوعى ستم بر خويش بود كه خود را به دشوارى انداخت نه ستم بر خدا و اينكه در آيه قبل مى فرمايد: هذا مِنْ عَمَلِ الشَّيْطانِ مقصود اين است كه اين كار نابهنگام بود؛ زيرا اگر موسى (ع) صبر مى كرد، سرانجام اين قبطى مانند ديگر پيروان فرعون در دريا غرق مى شد. بنابراين عمل او ذاتاً حرام نبوده، بلكه سبب شد كه موسى به زحمت بيفتد.

نظير اين تعبير را درباره حضرت آدم نيز مى خوانيم، وقتى آدم، از شجره منهيه خورد و آثار تكوينى آن را ديد، گفت:

رَبَّنا ظَلَمْنا أَنْفُسَنا وَ إِنْ لَمْ تَغْفِرْ لَنا وَ تَرْحَمْنا لَنَكُونَنَّ مِنَ الْخاسِرِينَ (اعراف: ٢٣)

پروردگارا! ما بر خويش ستم كرديم و اگر ما را نبخشايى و بر ما رحم نكنى از زيانكاران خواهيم بود.

تعبير ظَلَمْنا أَنْفُسَنا روشن ترين گواه است كه بر خويشتن ستم كردند، نه بر خدا با شكستن قانون او، و نشانه ستم بر خويش اين

ص:97

است كه سبب شد از آن زندگى آرام و دل پذير به زندگى ناآرام و پرآشوب دنيوى فرود آيند.

در پايان يادآور مى شويم كه اعتقاد به عصمت انبيا، از خصايص شيعه نيست، بزرگان اهل سنت نيز پيامبران را پس از نيل به مقام نبوت معصوم مى دانند.

ص:98

شبهه ٢: علم غيب مختص و غير مختص

اشاره

مى گويند: اين سخن كه «پيامبر برگزيده از ميان مخلوقات خدا بوده و به اذن خدا عالم به غيب بوده است» ، اشتباه است زيرا پيامبر در قرآن مى گويد: إِنَّما أَنَا بَ-شَرٌ مِثْلُكُمْ يُوحى إِلَيَّ. . . ؛ «همانا من آدمى هستم همچون شما كه به من وحى مى شود. . .» . (كهف: ١١٠؛ فصلت: 6)

بدين جهت، آگاهى از غيب اختصاص به خدا دارد.

پاسخ

بعضى، نتوانسته اند «علم غيب مختص به خدا» را از «علم غيب غير مختص به او» جدا سازند و لذا مغالطه نموده و همه را دربست از آن خدا دانسته اند، درحالى كه اگر به قرآن مراجعه مى كردند، و اهل فهم و انصاف بودند اين گونه سخن نمى گفتند. توضيح اينكه: علم غيب بر دو نوع است:

١. علم غيب ذاتى و نامحدود

آگاهى از غيب به صورت «علم ذاتى» و نه اكتسابى، آن هم

ص:99

نامحدود -نه محدود -، از آن خداست و هيچ موجودى با او در اين صفت شريك نيست، نه تنها آگاهى از غيب به اين معنا از آن خداست، حتى آگاهى از شهادت و غير غيب نيز به صورت ذاتى و نامحدود از آن خداست، چنان كه در قرآن به طور مكرر مى فرمايد: عالِمِ الْغَيْبِ وَ الشَّهادَةِ . بنابراين آياتى كه علم غيب را از آن خدا مى داند و از غير خدا سلب مى كند، مقصود، علم غيب ذاتى نامحدود است مانند:

قُلْ لا يَعْلَمُ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ الْغَيْبَ إِلاَّ اللَّهُ وَ ما يَشْعُرُونَ أَيَّانَ يُبْعَثُونَ (نمل: 65)

بگو كسى در آسمان ها و زمين جز خدا از غيب آگاه نيست و نمى دانند كه چه زمانى برانگيخته خواهند شد.

و يا در آيه ديگر از زبان پيامبر (ص) نقل مى كند:

وَ لَوْ كُنْتُ أَعْلَمُ الْغَيْبَ لَاسْتَكْثَرْتُ مِنَ الْخَيْرِ وَ ما مَسَّنِيَ السُّوءُ إِنْ أَنَا إِلاَّ نَذِيرٌ وَ بَشِيرٌ لِقَوْمٍ يُؤْمِنُونَ (اعراف: ١٨٨)

بگو اگر غيب مى دانستم، خيرات و نعمت هاى فراوانى را به دست مى آوردم و هيچ بدى به من نمى رسيد، من جز يك بيم دهنده و مژده دهنده براى كسانى كه ايمان دارند، نيستم.

و چون پيامبر (ص) ذاتاً و از درون، آگاه از غيب نبوده و آگاهى او چنان كه معلوم است محدود بوده، لذا خويش را به شيوه مذكور در آيه توصيف مى كند.

ص:100

٢. علم غيب اكتسابى و محدود

اين نوع آگاهى، كه به تعليم الهى است، از امكان عقلى برخوردار است، و آيات و روايات گواهى روشن بر برخوردارى انبيا از اين آگاهى است. تنها در سوره يوسف، حضرت يعقوب و يوسف (عليهما السلام) به طور مكرر از پس پرده خبر داده اند و هرگز جنبه اعجاز نداشته، بلكه به تعليم الهى بوده است، اينك اشاره اى به آنها داريم:

الف) يوسف (ع) در رؤيا ديد كه آفتاب و ماه و يازده ستاره براى او سجده مى كنند، پدر به تعليم الهى از پس پرده غيب، يعنى از آينده درخشان فرزند خود آگاه شد و فرمود: خواب خود را براى برادرها بازگو نكن.

ب) آن گاه كه برادران يوسف از پدر درخواست كردند كه اجازه دهد او را با خود براى گردش ببرند، گفت: از آن مى ترسم كه گرگ او را بخورد، در اينجا نيز از دروغ گويى فرزندان خود در آينده گزارش داد، به همين دليل، وقتى برگشتند و دروغى را ساختند، همه را تكذيب كرد و گفت: بَلْ سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنْفُسُكُمْ أَمْراً . (يوسف: ١٨)

ج) آن گاه كه يوسف به زندان افتاد، از آينده دو زندانى خبر داد و گفت: يكى از شما ساقى ملك و ديگرى به دار آويخته مى شود و مرغان هوا مغز او را مى خورند. (1)

د) آن گاه كه خواب پادشاه را براى او بيان كردند، او به تعليم الهى


1- ر. ك: يوسف: 4١.

ص:101

از هفت سال فراوانى و هفت سال خشكسالى آينده مصر گزارش داد.(1)

ه) آن گاه كه پس از ساليان درازى كسى را از مصر فرستادند تا خبر زنده بودن يوسف را به يعقوب بدهند، پيش از آنكه آن پيك به سرزمين كنعان برسد، پدر گفت: به راستى كه من بوى يوسف را احساس مى كنم (2)، ولى فرزندان آن را اشتباه خواندند.

اين همه گزارش ها همگى نوعى آگاهى از غيب، به اذن خدا بود. شما بگوييد برخى از آنها نوعى تعبير خواب است ولى خود تعبير خواب، نوعى آگاهى از غيب است.

و) صالح، پس از پى شدن شتر، به قوم خود چنين گفت: تَمَتَّعُوا فِي دارِكُمْ ثَلاثَةَ أَيَّامٍ ذلِكَ وَعْدٌ غَيْرُ مَكْذُوبٍ ؛ «شما سه روز از زندگى بهره گيريد و اين يك وعده قطعى است» . (هود: 65)

جناب صالح از كجا از سرنوشت قوم خود آگاه شد، جز به تعليم خدا؟ خواه نام آن را وحى بگذاريد يا غير وحى.

ز) حضرت نوح (ع) از آينده قوم خود به صورت قطعى گزارش مى دهد نخست مى گويد: خدايا! حتى يك نفر هم از آنها را زنده مگذار. آن گاه از غيب خبر مى دهد و مى گويد:

إِنَّكَ إِنْ تَذَرْهُمْ يُضِلُّوا عِبادَكَ وَ لا يَلِدُوا إِلاَّ فاجِراً كَفَّاراً (نوح:٢٧)


1- ر. ك: يوسف: 4٧
2- ر. ك: يوسف: ٩4.

ص:102

[خدايا] اگر آنها را زنده بگذارى، بندگان تو را گمراه مى كنند و جز فرزندان تبهكار و خداناشناس به دنيا نمى آورند.

اينها گزيده هايى از آگاهى انبيا از غيب است كه در قرآن مجيد آمده كه هرگز جنبه اعجازى هم نداشته است حتى اگر جنبه اعجازى باشد، دليل بر اين است كه اين نوع آگاهى از غيب، مخصوص خدا نيست.

آگاهى از غيب در سخنان پيامبر خاتم (ص)

صحيح بخارى و مسلم و كتاب هاى سيره، مالامال از گزارش هاى غيبى است كه پيامبر (ص) از آنها خبر داده است كه فقط به عنوان نمونه دو مورد را يادآور مى شويم:

١. آن گاه كه عمارياسر با پشتى مالامال از سنگ براى ساختن مسجد حضور پيامبر خدا (ص) رسيد، عرض كرد: «اى رسول خدا! آنان مرا با اين بار سنگين به حد مرگ رساندند» . حضرت از زنده ماندن او خبر داد و گفت: اينها قاتل تو نيستند، مرگ تو به دست گروهى شورشگر و متجاوز است.

وَيْحَ عَمّارٍ تَقتُلُه الفِئةُ الباغيةُ يَدعُوهُم إلى الجَنَّةِ وَ يَدعُونَه إلَى النّارِ.(1)

بيچاره عمار! گروه ستمگر او را مى كشند عمار آنان را به بهشت ولى آنها او را به آتش دعوت مى كنند.


1- صحيح بخارى، كتاب الصلاة، باب التعاون فى بناء المسجد، ح 44٧.

ص:103

٢. پيامبر (ص) به على (ع) فرمود: «تُقاتِلُ النّاكثينَ وَ القاسِطينَ وَ المارِقينَ» (1)؛ «تو با پيمان شكنان و ستمكاران و شورشگران نبرد مى كنى» .

محققان و محدثان، پيرامون اخبار غيبى رسول خدا، تحت عنوان «ملاحم» مطالب فراوانى دارند كه براى علاقمند به مقام و منزلت رجال آسمانى بسيار سودمند است.

همچنين علاقمندان براى آگاهى اولياى الهى از غيب به كتاب «آگاهى سوم» مراجعه فرمايند.


1- مستدرك حاكم، ج٣، ص ١4٠.

ص:104

شبهه ٣: نامه اى كه نوشته نشد!

اين سخن كه «پيامبر (ص) در آخرين روزها قلم و كاغذى خواست تا براى امّت چيزى بنويسد كه گمراه نشوند، ولى برخى از حاضران در مجلس، او را به هذيان گويى متهم كردند» جعلياتى است كه ساخته اند. واقعيت اين است كه عايشه به پيامبر در آخرين روزهاى عمرش گفت: «براى جلوگيرى از فتنه احتمالى قلم و كاغذ بياورند تا براى همه جانشين خود را معرفى كند» . پيامبر (ص) فرمود: «درحالى كه خدا به چيزى راضى است كه امّت به آن راضى هستند، ديگر چه نيازى به نوشتن است؟»

پاسخ

١. اينكه پيامبر (ص) در آخرين روزها قلم و كاغذى خواست تا براى امت چيزى بنويسد كه گمراه نشوند، ولى برخى او را به هذيان گويى متهم كردند عين مطلبى است كه در صحيح بخارى آمده است. اينك ما متن حديث را از صحيح بخارى با شماره حديث مى نويسيم و

ص:105

سپس ترجمه آن را مى آوريم تا حق روشن شود. بخارى از ابن عباس نقل مى كند:

لمَّا اشْتَدَّ بِالنَّبيِّ وَجَعُه، قالَ: ائْتُونِي بِكتابٍ أَكتُبْ لَكُم كِتاباً لاتَضِلُّوا بَعدَه، قالَ عُمرُ: إنَّ النَّبيَّ (ص) غَلَبَه الْوَجَعُ وَ عِندَنا كِتابُ اللهِ حَسبُنا، فَاخْتَلَفُوا وَ كَثُرَ اللَّغَطُ. قالَ: قُومُوا عَنّي وَلايَنبغِي عِندي التَّنازُعُ. فَخرجَ ابنُ عَبّاسٍ يَقولُ: إنَّ الرَّزيَّةَ كُلَّ الرَّزيَّةِ ما حالَ بَينَ رَسولِ الله (ص) وَ بَينَ كِتابِه.(1)

آن گاه كه بيمارى پيامبر سخت شد، فرمود: برگى بياوريد تا براى شما چيزى بنويسم كه بعد از من گمراه نشويد. عمر گفت: دردِ بيمارى بر پيامبر چيره شده، ما قرآن را داريم و همان براى ما بس است. كسانى كه در حضور پيامبر بودند، بر سر اين مسئله با هم اختلاف پيدا كردند و سر و صدا بالا گرفت، پيامبر فرمود: از نزد من برخيزيد، شايسته نيست كه در حضور من با هم دعوا كنيد. ابن عباس از مجلس بيرون رفت و مى گفت: بزرگ ترين مصيبت آن است كه نگذاشتند پيامبر آنچه مى خواست، بنويسد.

بخارى اين حديث را در چند جا آورده است، علاوه بر شماره اى كه يادآور شديم در شماره هاى ٣٠5٣، ٣١6٨، 44٣١، 44٣٢، 566٩، ٧٣66 نيز همين حديث آمده است.

اكنون سؤال مى كنيم: آيا صحيح بخارى را در قم ساخته اند؟ !

آيا آنچه كه گفته مى شود جز آن است كه در صحيح بخارى آمده


1- صحيح بخارى، ح ١١4.

ص:106

است؟

٢. آيا گفتار عمر كه

«حسبنا كتاب الله» در حضور پيامبر (ص) صحيح است؟ و آيا مخالف قرآن نيست كه مى فرمايد:

ما آتاكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَ ما نَهاكُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا (حشر: ٧)

و آنچه را پيامبر به شما داد بگيريد و از آنچه شما را بازداشت بازايستيد.

فرض كنيم گفتار عمر (كتاب خدا كافى است) صحيح است، پس صحاح سته و كليه كتاب هاى حديث را بايد به دور بريزيم و تمام دانشكده هاى حديث را ببنديم، چون با وجود كتاب خدا نيازى به چيز ديگرى نيست؟ پس بايد پيروان خليفه اسم خود را «اهل كتاب» بگذارند نه «اهل سنت» . چون كتاب براى آنها كافى است و سنت مورد نياز آنها نيست!

٣. پيامبر (ص) كه هيچ گاه از روى هوا و هوس سخن نمى گويد، بلكه به تصديق قرآن: إِنْ هُوَ إِلاَّ وَحْيٌ يُوحى (نجم: 4) همگى وحى الهى است. آيا صحيح است كه گفتار او را به نحوى كه خليفه گفت تفسير كنيم، و بگوييم

«غلبه الوجع» (بيمارى بر او غلبه كرد و خداى نكرده هذيان مى گويد) .

4. بخارى در موارد ديگرى كه حديث را نقل كرده به جاى

«غلبه الوجع» مى گويد: مردى در آن مجلس گفت:

«إنَّ الرَّجُلَ لَيَهْجُر» ؛ « اين مرد هذيان مى گويد!» ، و نامى از خليفه نمى برد.

آيا اين نوع تعبير، اهانت به پيامبر (ص) نيست؟

5. آيا جلوگيرى از آوردن قلم و كاغذ، مخالفت با امر پيامبر نيست؟

ص:107

قرآن مى فرمايد: فَلْيَحْذَرِ الَّذِينَ يُخالِفُونَ عَنْ أَمْرِهِ أَنْ تُصِيبَهُمْ فِتْنَةٌ أَوْ يُصِيبَهُمْ عَذابٌ أَلِيمٌ . (نور: 6٣)

ضمير عَنْ أَمْرِهِ به پيامبر (ص) برمى گردد نه به خدا؛ زيرا ماقبل آيه اين است:

لا تَجْعَلُوا دُعاءَ الرَّسُولِ بَيْنَكُمْ كَدُعاءِ بَعْضِكُمْ بَعْضاً قَدْ يَعْلَمُ اللَّهُ الَّذِينَ يَتَسَلَّلُونَ مِنْكُمْ لِواذاً فَلْيَحْذَرِ الَّذِينَ يُخالِفُونَ عَنْ أَمْرِهِ. . . (نور: 6٣)

فراخواندن پيامبر را ميان خود مانند فراخواندن برخى از شما برخى ديگر را مسازيد. به راستى خدا كسانى را كه خود را از ميان شما پنهانى و در پناه يكديگر بيرون مى كشند، مى شناسد. پس آنان كه از فرمان او [پيامبر] سرپيچى كنند بايد بترسند. . .

6. كسانى كه جلوى نگارش نامه را گرفتند، مى دانستند كه پيامبر (ص) چه خواهد نوشت، او مى خواست جانشين خود را معين كند و خليفه جلو آن را گرفت، اتفاقاً خود خليفه بعدها به اين مطلب اعتراف كرد، و ابن ابى الحديد از احمد بن ابى طاهر، مؤلف تاريخ بغداد چنين مى نويسد:

روى ابن عباس٢ قال: دخلت على عمر في أوّل خلافته، ثم قال: من أين جئت يا عبدالله؟ قلتُ: من المسجد، قال: كيف خلّفت ابن عمك؟ فظننته يعني عبدالله بن جعفر، قلت: خلّفته يلعب مع أترابه، قال: لم أعْنِ ذلك، إنّما عنيت عظيمكم أهل البيت، قلت: خلّفته يمتح بالغُرْب على نخيلات من فلان،

ص:108

وهو يقرأ القرآن، قال: يا عبدالله، عليك دماء البُدْن إن كتمتنيها، هل بقي في نفسه شيء من أمر الخلافة؟ قلت: نعم، قال: أيزعم أنّ رسول الله (ص) نصّ عليه؟ قلت: نعم، وأزيدك، سألت أبي عمّا يدّعيه، فقال: صدق، فقال عمر: لقد كان من رسول الله (ص) في أمره ذرو طرف من قول لا يثبت حُجّة، ولا يقطع عذراً، ولقد كان يربع في أمره وقتاً ما، ولقد أراد في مرضه أن يصرّح باسمه فمنعت من ذلك إشفاقاً وحيطة على الإسلام، لا ورب هذه البنية لا تجتمع عليه قريش أبداً! ولو وليها لانتفضت عليه العرب في أقطارها، فعلم رسول الله (ص) أنّي علمت ما في نفسه، فأمسك، وأبى الله إلاّ إمضاء ما حتم.(1)

ابن عباس مى گويد: در نخستين روزهاى خلافت عمر نزد او رفتم. او به من گفت: از كجا مى آيى؟ گفتم: از مسجد. پرسيد: پسر عمويت چه كار مى كرد؟ گمان كردم مقصودش عبدالله بن جعفر است. گفتم: او با همسالانش مشغول بازى است. گفت: مقصودم او نبود. بزرگ خاندان پيامبر را مى گويم. گفتم: او مشغول آبكشى براى بوستان هاى فلانى است، درحالى كه زير لب قرآن را زمزمه مى كند. عمر گفت: اگر دروغ بگويى و چيزى را از من پنهان كنى، قربانى شتران بر تو واجب باشد. آيا او هنوز به خلافت مى انديشد؟ گفتم: آرى. گفت: آيا فكر مى كند كه رسول خدا بر خلافت او تنصيص كرده است؟ گفتم:


1- شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج ١٢، ص ٢١.

ص:109

آرى و مى افزايم: من از پدرم پرسيدم كه آنچه على ادعاى آن را دارد چگونه است؟ او گفت: راست مى گويد. پيامبر بر خلافت او تنصيص كرده است. عمر گفت: پيامبر اشاره هايى به اين مطلب كرده بود، ولى هرگز حجت را تمام نمى كرد و عذر مخالفان را از ميان نمى برد، و زمانى، تصميم بر اين كار داشت، و در دوران بيمارى خواست نام او را آشكارا بياورد، من به خاطر دلسوزى براى پيامبر و حفظ اسلام، از اين كار جلوگيرى كردم. سوگند به پروردگار اين خانه، هرگز قريش بر گرد او جمع نمى شدند، و قبايل عرب در همه سرزمين ها بر او مى شوريدند. پيامبر آنچه كه من در دل داشتم، دريافت، و دست نگه داشت، و خدا نيز جز آنچه حتمى بود چيزى نخواست. . . .

اين بخش از تاريخ مى رساند كه پيامبر (ص) چه هدفى از درخواست كاغذ و قلم داشت و چرا خليفه از اين كار جلوگيرى كرد و سخن پيامبر را سخنى از روى بيمارى و عدم هشيارى دانست.

نكته ديگر اينكه: عمر طبق اين روايت خود را دلسوزتر از پيامبر و آگاه تر از او معرفى مى كند، گويا پيامبر (ص) به اندازه او، از اوضاع و احوال آگاهى نداشت.

شگفت آور چيزى است كه به عايشه نسبت مى دهند كه او به پيامبر (ص) گفت: وصيى براى خود تعيين كن و او هم به نحوى پاسخ داد كه در شبهه آمده است، مدرك اين سخن كجاست؟ آيا در صحاح و تواريخ صحيح چيزى هست؟ يا از اكاذيب و جعليات محسوب مى شود.

ص:110

ص:111

بخش سوم: قرآن

اشاره

ص:112

ص:113

فصل اول: پيرامون قرآن

قرآن يا معجزۀ جاودان

تاريخ قطعى گواهى مى دهد كه پيامبر اسلام (ص) دعوت خود را با معجزات گوناگون مطرح ساخته است. ولى در ميان اين معجزات، حضرت روى يكى از آنها - كه در حقيقت معجزۀ جاودان اوست - تأكيد اساسى داشت و آن قرآن كريم است.

پيامبر اسلام (ص) نبوت خويش را با آوردن اين كتاب آسمانى اعلان نموده و جهانيان را به مقابلۀ با آن دعوت كرد، و به رغم تحدّى آشكار و قاطع قرآن، هيچ كس نتوانست در عصر بعثت مانند آن را بياورد. امروز نيز پس از گذشت قرن ها، قرآن همچنان تحدّى خود را اعلان كرده و مى گويد:

لَئِنِ اجْتَمَعَتِ الْإِنْسُ وَ الْجِنُّ عَلى أَنْ يَأْتُوا بِمِثْلِ هذَا الْقُرْآنِ لايَأْتُونَ بِمِثْلِهِ وَ لَوْ كانَ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ ظَهِيراً (اسراء:٨٨)

ص:114

بگو اگر انس و جن دور هم گردآيند كه كتابى مانند اين قرآن بياورند، نمى توانند نظير آن را بياورند، هرچند برخى از آنان به برخى ديگر يارى رسانند.

قرآن در اينجا در مقام تحدّى مى گويد: اى پيامبر، بگو اگر مى توانند، كتابى مثل اين قرآن بياورند، و در جاى ديگر به كمتر از اين حدّ نيز تنزّل فرموده و مى گويد: بگو اگر مى توانند، ماننده ده سوره و حتى يك سوره از سوره هاى قرآن را بياورند. چنان كه مى فرمايد: قُلْ فَأْتُوا بِعَشْ-رِ سُوَرٍ مِثْلِهِ مُفْتَرَياتٍ ؛ «بگو: اگر راست گوييد شما هم ده سوره بربافته مانند اين بياوريد» . (هود:١٣)

همچنين مى فرمايد: قُلْ فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِثْلِهِ ؛ «بگو: اگر راست گوييد پس سوره اى مانند آن بياوريد» . (يونس: ٣٨)

كتاب هاى آسمانى كه پيامبران پيشين آن را عرضه كرده اند، مع الأسف پس از آنان بتدريج در اثر غرض ورزى خودكامگان دستخوش تحريف گرديده است. اين مطلب را، علاوه بر قرآن، شواهد تاريخى هم تأييد مى كند. چنان كه مطالعۀ خود اين كتب و دقت در محتواى آنها نيز بر آن دلالت دارد، زيرا در آنها مطالبى وارد شده است كه هرگز نمى تواند مورد تأييد وحى الهى باشد. بگذريم كه انجيل كنونى بيشتر صورت زندگى نامۀ حضرت مسيح را دارد كه در آن ماجراى به دار آويخته شدن وى نيز توضيح داده شده است. امّا به رغم تحريفات آشكار در كتب آسمانى پيشين، قرآن كريم از هر نوع افزايش و كاهش مصون مانده است. پيامبر گرامى اسلام (ص) ١١4 سورۀ كامل قرآنى از

ص:115

خود به يادگار نهاده و تحويل جهان داده است و نويسندگان وحى -خصوصاً حضرت على (ع) كه از روز نخست وحى الهى را مى نوشت- آن را نگاشته اند. خوشبختانه، با وجود گذشت ١5 قرن از نزول قرآن، نه چيزى از آيات و سوره هاى قرآن كم شده و نه چيزى بر آنها افزوده شده است.

ص:116

ص:117

فصل دوم: شبهات

شبهه ١: تحريف ناپذيرى قرآن

اشاره

مى گويند: محدّث نورى معتقد است قرآن تحريف شده است، لابد ديگران نيز با او در اين موضوع همسو مى باشند.

پاسخ

اتهام به تحريف، دستاويز مسيحيان است كه مى خواهند قرآن را از اعتبار بيندازند و بگويند قرآن نيز مانند انجيل، دستخوش تحريف و دگرگونى شده است. آن گاه كسانى نادانسته در اين راه، آلت دست آنان مى شوند و هر فرقه اى گروه مقابل را متهم به تحريف مى كند. عوامل ناپيداى مسيحيان در ميان وهابيان و همفكران آنان، شيعه را متهم به تحريف و عوامل ناپيداى آنان در ميان شيعيان نيز گروه مخالف را به تحريف متهم مى سازند و حق اين است كه همه مسلمانان، جز يك گروه منحرف، قرآن را تحريف ناپذير مى دانند.

ص:118

اوّلاً: اين مطلب را بر خود قرآن عرضه كنيم، قرآن در اين مورد، بهترين داور است. آيات قرآن به روشنى گواهى مى دهد كه اراده قطعى خدا بر اين تعلق گرفته كه اين كتاب خاتم كه بر قلب پيامبر (ص) فرود آمده است، تا ابد از هر نوع دستخوش تحريف مصون و محفوظ بماند و خداوند حفظ و حراست آن را برعهده گرفته است. چنان كه مى فرمايد: إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ ؛ «ما قرآن را فرو فرستاديم و ما آن را حفظ مى نماييم» . (حجر: ٩)

مولوى اين حقيقت قرآنى را به نظم درآورده مى گويد:

مصطفى را وعده كرد الطاف حق

گر بميرى تو نميرد اين سبق

من كتاب و معجزت را حافظم

بيش و كم كن را ز قرآن رافضم

من تو را اندر دو عالم رافعم

طاغيان را از حديثت دافعم

كس نتاند بيش و كم كردن درو

تو، به از من حافظى ديگر مجو

در آيه ديگر مى فرمايد: لا يَأْتِيهِ الْباطِلُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ لا مِنْ خَلْفِهِ تَنْزِيلٌ مِنْ حَكِيمٍ حَمِيدٍ (فصلت: 4٢)

هيچ گونه باطلى نه از پيش رو و نه از پشت سر، سراغ آن نمى آيد، چرا كه از سوى خداوند حكيم و شايسته ستايش نازل شده است.

در حقيقت اين آيه، تعبير ديگرى از آيه پيش به شمار مى آيد و معناى آن اين است كه حتى كلمه اى از آن، كم نمى شود و چيزى بر آن افزوده نمى گردد و دست تحريف گران از دامان بلندش كوتاه بوده

ص:119

و هست.

جمله مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ لا مِنْ خَلْفِهِ ؛ «نه از پيش رو و نه از پشت سر» كنايه از همه جانبه بودن است، يعنى از هيچ سو و ناحيه، بطلان و فساد به سراغ اين كتاب نمى آيد و نخواهد آمد.

قرآن، فقط قانون اساسى براى مسلمانان نبود، بلكه همه چيز آنان را تشكيل مى داد. مخصوصاً در آغاز اسلام، كتابى جز آن نداشتند و قرائت و حفظ و تعليم و تعلم، مخصوص به قرآن بود، چنين كتابى هرگز دستخوش تحريف نمى شود.

صحت نقل قرآن از نسلى به نسل ديگر آن قدر واضح و روشن است كه كسى در آن شك و ترديد نمى كند، مانند اطلاع ما از شهرهاى بزرگ دنيا و حوادث مهم تاريخى؛ آيا مثلاً كسى مى تواند در وجود شهرهايى چون مكه و مدينه و يا لندن و پاريس شك كند هرچند هرگز به اين شهرها مسافرت نكرده باشد؟ و آيا كسى مى تواند حمله مغول به ايران و يا انقلاب كبير فرانسه و يا جنگ هاى جهانى اول و دوم را منكر شود؟ چرا نمى تواند، چون همه آنها به تواتر به ما رسيده است. آيات قرآن نيز همين گونه است.

سخنان على (ع) درباره قرآن

سخنان اميرمؤمنان در نهج البلاغه، بهترين گواه بر تحريف ناپذيرى قرآن است. در خطبه ١٣٣ مى فرمايد:

وَ كِتَابُ اللهِ بَيْنَ أَظْهُرِكُمْ نَاطِقٌ لا يَعْيَا لِسَانُهُ وَ بَيْتٌ لا تُهْدَمُ

ص:120

أَرْكَانُهُ وَ عِزٌّ لا تُهْزَمُ أَعْوَانُه.

كتاب خدا در ميان شما، سخنگويى است كه هرگز زبانش به كندى نمى گرايد و خانه اى است كه هيچ گاه ستون هايش فرو نمى ريزد و مايه عزت است، چنان كه يارانش هرگز شكست نمى خورند.

آيا كتابى كه - نعوذ بالله - دستخوش تحريف شده باشد، مى تواند داراى چنين اوصافى باشد؟ در خطبه ١٧6 مى فرمايد:

إِنَّ اللهَ سُبْحَانَهُ لَمْ يَعِظْ أَحَداً بِمِثْلِ هَذَا الْقُرْآنِ فَإِنَّهُ حَبْلُ اللهِ الْمَتِينُ وَ سَبَبُهُ الأَمِينُ.

خداى پاك، هيچ كس را به چيزى مانند قرآن، اندرز نداده است. چرا كه آن ريسمان استوار الهى و وسيله مطمئن اوست.

و امّا كتاب محدّث نورى به نام «فصل الخطاب» يك كتاب روايى است نه كتاب عقيدتى و رواياتى كه پيرامون تحريف نقل كرده به چند دسته تقسيم مى شوند:

١. قسمتى از اين روايات مجعول است و براى بى اعتبار ساختن قرآن، درست شده اند. مانند روايات فراوانى كه از احمد بن محمد سيّارى نقل شده اند كه در مجموع ١٨٨روايت است، و مى دانيم كه سيارى در كتب رجال ما «فاسد المذهب» و «غير قابل اعتماد» معرفى شده است.

٢. برخى از روايات، جنبه تفسيرى دارد، مثلاً در تفسير اهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقِيمَ جمله «صراط على» آمده است كه جنبه تفسيرى

ص:121

دارد نه اينكه جزء آيه باشد.

٣. بسيارى از روايات او، «مرسل» (بى سند) است.

4. برخى از روايات به قدرى خنده آور است كه انسان از عقل و خرد جاعلان آن در تعجب است، مثلاً در آيه ٣ سوره نساء: وَ إِنْ خِفْتُمْ أَلاَّ تُقْسِطُوا فِي الْيَتامي مى گويد: بين اين فقره و فقره بعد فَانْكِحُوا ما طابَ لَكُمْ مِنَ النِّساءِ يك سوم قرآن، افتاده است!

بسيار خنده آور است كه كسى ادعا كند قرآن با آن همه نويسندگان و وحى نگاران و آن همه قاريان و حافظان، ده جزئش برباد رفته است وكسى هم آگاه نشده است.

ضمناً علماى شيعه، پس از انتشار اين كتاب، ردّيه هاى متعددى بر آن نوشته اند چه در حال حيات مؤلف و چه بعد از آن، و بهترين ردّيه، كتاب «البيان فى تفسير القرآن» نگارش مرجع عالى قدر آيت الله خويى است كه بحث گسترده اى در آن كرده است و پيش از ايشان محقق عالى قدر شيخ محمد جواد بلاغى (د.١٣5٢) در مقدمه تفسير «آلاء الرحمن» و اخيراً دوست عزيز از دست رفته، آيت الله معرفت در كتاب مستقلى به نام «صيانة القرآن عن التحريف» و همچنين ديگران به آن پرداخته اند.

ولى ما براى اينكه بهانه به دست دشمن ندهيم، روايات تحريف كه در صحيحين آمده است را منعكس نمى كنيم. اگر بنا باشد به مقابله بپردازيم در صحيح بخارى و مسلم، روايات تحريف زياد به چشم مى خورد و همچنين در كتاب هاى تفسير بالأخص در تفسير طبرى و

ص:122

الدر المنثور سيوطى.

كسانى كه تحريف پذيرى قرآن را به علماى اماميه نسبت مى دهند، دروغگويانى بيش نيستند. اينك ما نام برخى از علماى پيشين را كه تحريف را نفى كرده اند در اينجا مى آوريم.

البته نقل نام همه آنها و كلمات آنها در اينجا نمى گنجد.

١. شيخ المحدّثين، محمد بن على بن بابويه (شيخ صدوق، د.٣٨١) در رساله عقايد مى گويد:

اعتقادنا أنّ القرآن الذي أنزله الله تعالى على نبيّه محمد هو ما بين الدّفتين ومن نسب إلينا أنّا نقول إنّه أكثر من ذلك فهو كاذب.(1)

اعتقاد ما درباره قرآن اين است كه آنچه خدا بر پيامبرش حضرت محمد (ص) نازل كرده همين است كه ميان دو جلد قرآن وجود دارد و هركس به ما نسبت دهد كه قرآن، بيش از اين بوده، دروغگوست.

٢. شيخ مفيد محمد بن محمد بن نعمان (د.4١٣) در دو كتاب خود:

الف) اوائل المقالات، ص 54؛

ب) المسائل السروية، ص ٢٠6.

تصريح مى كند كه از قرآن چيزى كم نشده است.


1- الاعتقادات، صص ٩٣و ٩4.

ص:123

٣. سيد مرتضى علم الهدى على بن الحسين (د.4٣6) در جواب المسائل الطرابلسيات سخنى در نفى تحريف دارد كه طبرسى آن را در مجمع البيان نقل كرده است.

4. شيخ طوسى (د.46٠) در مقدمه تفسير خود مى نويسد:

سخن در فزونى و كاستى قرآن، شايسته جايگاه اين كتاب نيست؛ زيرا همگان بر اين نظرند كه فزونى در قرآن باطل است و كاستى نيز. سيد مرتضى نيز همين را تأييد كرده و مى گويد رواياتى نزد شيعه و اهل سنت هست كه گويا بخشى از آيات قرآن كم شده يا از جاى خود به جاى ديگر منتقل شده، اينها «خبر واحد» هستند و اصلاً نه براى علم و نه براى عمل سودمند نيستند و بهتر است، اصلاً به آنها نپردازيم و به آنها توجه نكنيم، زيرا به سادگى مى توان آنها را توجيه و تأويل كرد.(1)

5. ابوعلى فضل بن حسن طبرسى (د.54٨) در مقدمه تفسير مى نويسد:

سخن در كم و زيادشدن قرآن، از نظر مفسران، اصلاً جايى ندارد، زيرا همگان مى دانند كه چيزى بر قرآن افزوده نشده و از نظر كاستى نيز، گرچه گروهى از حشويه (ظاهربينان) از شيعه و سنى رواياتى را آورده اند كه گويا در قرآن دگرگونى و كاستى پديد آمده است، ولى آنچه صحيح و مورد اعتماد مذهب ماست و سيد مرتضى نيز از آن دفاع كرده اين است كه در قرآن


1- تبيان، ج١، ص ٣، چاپ نجف.

ص:124

هيچ گونه دگرگونى و كاستى روى نداده است سيد مرتضى در اين باره بسيار كامل و گسترده سخن گفته است.(1)

6. علاّمه حلى (د.٧٢6) در اجوبة المسائل المهناويه در پاسخ سيد مهنا كه مى پرسد:

سرور ما درباره كتاب خدا چه مى فرمايد: آيا در روايت صحيح نزد ياران ما چيزى هست كه نشان دهد، قرآن كاهش يا افزايش يافته يا ترتيب آن دگرگون شده؟ يا چيز درست و معتبرى نداريم؟ . . .

در پاسخ گفت: حق آن است كه هيچ دگرگونى و پس و پيشى در آن نشده و هيچ افزايش و كاهشى در آن راه نيافته است. پناه مى بريم به خدا از اينكه كسى چنين اعتقادى پيدا كند، زيرا اين به معناى دستبرد زدن به معجزه پيامبر (ص) است كه به صورت تواتر نقل شده است.(2)

٧. محقق اردبيلى (د.٩٩٣) مى نويسد:

بايد آنچه را به عنوان قرآن مى خوانيم، به تواتر بدانيم، و نمى توان به شنيدن از يك نفر عادل، بسنده كرد. . . و اگر تواتر آن ثابت شود، ديگر، از هرگونه نادرستى، در امان است. . . و از اين گذشته در كتاب ها ثبت شده تا جايى كه حرف حرف آن را شمرده اند و همه حركات آن را ضبط كرده اند و رسم الخط و


1- مجمع البيان، ج١، ص ١5، فن خامس مقدمه تفسير
2- اجوبة المسائل المهناويه، مسئله ١٣، ص ١٢١.

ص:125

مسائل ديگر آن را به دقت تنظيم كرده اند، تا جايى كه گمانى نيرومند، بلكه علم يقينى به دست مى آيد كه هيچ فزونى و كاستى بدان راه نيافته است.(1)

٨. شيخ جعفر كاشف الغطاء (د.١٢٢٨) مى نويسد:

در سوره ها و آيه هاى قرآن چه بسم الله و چه كلمات و حروف ديگر، هيچ فزونى راه نيافته است. . . همچنين از كاستى محفوظ است، زيرا خدا حافظ و نگهبان آن است، چنان كه صريح قرآن و اجماع علما در همه زمان هاست. . . و رواياتى چند كه نشان از كاستى قرآن دارد، بديهى است كه نادرست است و نمى توان به آنها عمل كرد. . . و بايد آنها را تأويل كرد.(2)

ما در اينجا به نقل كلمات اين هشت دانشمند بزرگ بسنده مى كنيم، تفصيل در اين مورد و نقل كلمات ديگر بزرگان در طول زمان تا برسد به عصر حاضر نياز به نگارش كتاب مستقلى دارد.


1- مجمع الفائده، ج٢، ص ٢١٨
2- كشف الغطاء، كتاب القرآن من كتاب الصلاة، المبحث السابع والثامن، صص ٢٩٨ و ٢٩٩.

ص:126

شبهه ٢: اعتقاد به تحريف به خاطر نبودن نام امامان در قرآن!

مى گويند: يكى از علل اعتقاد شيعيان به تحريف قرآن، نبودن نام امامان در قرآن است.

پاسخ

بايد طراح شبهه را محاكمه كرد، اولاً تهمتى بر شيعه زده، سپس براى آن علتى نيز تراشيده است.

اوّلاً چنان كه در بحث هاى پيش گذشت، شيعه قائل به تحريف قرآن نبوده، بلكه تحريف ناپذيرى آن را كاملاً باور دارد و ده ها تفسير عربى و فارسى بر قرآن نوشته اند و مبناى آنها همين قرآن موجود است.

در مشهد مقدس، در كتابخانه آستان قدس رضوى قريب شش هزار قرآن خطى وجود دارد كه تاريخ كتابت آنها از قرن اول هجرى تا به امروز است و هيچ تفاوتى با قرآن رايج ندارند، بدتر از اين سخن، انگيزه اى است كه طراح شبهه براى اين تهمت تراشيده است، هرگز شيعه معتقد نيست كه همه چيز بايد به وسيله قرآن بيان گردد، بلكه

ص:127

علاوه بر قرآن، سنت پيامبر (ص) كه از خود او يا اوصياى او به دست ما مى رسد مانند قرآن محترم است و امامت امامان به وسيله سنت پيامبر (ص) اعلام شده است.

ما اين شبهه پردازان را نصيحت مى كنيم كه با اين تهمت ها و دروغ ها براى خود عذاب آخرت را فراهم نسازيد.

ص:128

ص:129

بخش چهارم: اهل بيت و امامت

اشاره

ص:130

ص:131

فصل اول: امامت و خلافت

اشاره

مراجعه به تاريخ صدر اسلام و در نظر گرفتن شرايط موجود منطقه و جهان در زمان رحلت پيامبر اكرم (ص) ، به روشنى لزوم تنصيصى بودن منصب امامت را اثبات مى كند؛ زيرا به هنگام درگذشت آن حضرت، خطرى سه گانه و مثلث وار آيين اسلام را تهديد مى كرد: يك ضلع اين مثلث خطر را امپراتورى روم، ضلع ديگر آن را امپراتورى ايران، و ضلع سوم را گروه منافقان داخلى تشكيل مى داد. در اهميت خطر ضلع نخست همين بس كه پيامبر (ص) تا آخرين لحظه از فكر آن فارغ نبود، و به همين علت در همان روزها بلكه ساعت هاى آخر عمر خويش سپاه عظيمى را به رهبرى اسامة بن زيد براى نبرد با روميان بسيج و اعزام كرد و متخلفان از آن را نيز نفرين نمود. ضلع دوم نيز دشمن بد سگالى بود كه نامۀ پيامبر (ص) را پاره كرد و به فرماندار يمن نوشت كه پيامبر (ص) را دستگير كند و يا سر او را از تن جدا كرده براى او

ص:132

بفرستد، و بالاخره در باب خطر سوم هم بايد دانست كه اين گروه پيوسته در مدينه يا بيرون از آن مزاحم پيامبر بودند و با توطئه هاى رنگارنگ خويش دل وى را خون مى كردند و در سوره هاى مختلف قرآن دربارۀ سنگ اندازى هاى آنان سخن فراوان رفته است، تا آنجا كه يك سوره در قرآن، به نام آنها و در شرح افكار و اعمال سوء آنهاست.

اكنون سؤال مى شود، آيا با وجود چنين مثلث خطرى صحيح است كه پيامبر اكرم (ص) ، امت اسلامى و آيين اسلام را، كه دشمن از هر سو در كمين آن نشسته بود، بدون رهبر به حال خود رها سازد؟ !

بى شك پيامبر (ص) مى دانست كه زندگى عرب، زندگى اى قبيله اى است، و در ميان افراد قبايل تعصب نسبت به سران قبيله با جان آنان در هم آميخته است. بنابراين، واگذارى تعيين رهبر به چنين مردمى، مايۀ چند دستگى و نزاع قبايل خواهد بود، و دشمن از اين اختلاف بهره گيرى خواهد كرد. برپايۀ همين حقيقت است كه شيخ الرئيس ابوعلى سينا مى گويد: «تعيين جانشين از طريق نص پيامبر (ص) بر آن، به واقع نزديك تر است، چون با تعيين جانشين هر نوع نزاع و اختلاف ريشه كن مى گردد» .(1)

اكنون كه ثابت شد حكمت و آگاهى پيامبر (ص) ايجاب مى كرد تا دربارۀ رهبرى امت اسلامى پس از خود اقدام مقتضى را به عمل آورد، بايد ديد كيفيت چاره انديشى آن حضرت چگونه بوده است؟


1- شفاء، الهيات، مقالة دهم، فصل پنجم، ص564.

ص:133

در اينجا دو نظريه وجود دارد كه به نقد و بررسى آنها مى پردازيم:

١. رسول گرامى (ص) ، به فرمان خداوند متعال، فرد ممتازى را كه شايستگى رهبرى امت اسلامى را داشته است برگزيده و او را به عنوان جانشين خود به مردم معرفى نموده است.

٢. پيامبر (ص) ، انتخاب رهبر را بر عهدۀ مردم نهاده كه پس از وى، خود فردى را انتخاب كنند، و اين مطلب را بيان كرده است.

اكنون بايد ديد كدام يك از اين دو نظريه از كتاب و سنت و سيرۀ پيامبر (ص) و تاريخ اسلام استفاده مى شود؟

دقت در زندگى پيامبر (ص) - از روزى كه مأمور شد شريعت خود را به بستگان نزديك و سپس به كلّ مردم اعلان كند، تا لحظۀ مرگ آن حضرت - اين مطلب را قطعى مى سازد كه آن حضرت بر مشخصّات خليفۀ بعد از خود، كراراً تصريح كرده و به اصطلاح در مسئلۀ رهبرى روش «تنصيص» را برگزيده است، نه روش «انتخاب مردم» را. اين مطلب با امور يادشده در زير ثابت مى شود:

١. حديث يوم الدار

پس از گذشت ٣ سال از آغاز بعثت، خداى متعال پيامبر را مأمور ساخت كه دعوت خود را آشكار سازد، و آيۀ وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ (شعراء:214) در اين مورد نازل شد. پيامبر (ص) سران بنى هاشم را جمع كرد و فرمود: من خير دنيا و آخرت را براى شما آورده ام.

ص:134

خداوند به من امر كرده است كه شما را به آن دعوت كنم. كدام يك از شما مرا در نشر اين آيين يارى مى كند تا برادر و وصى و جانشين من در ميان شما باشد؟ حضرت سه مرتبه اين سخن را تكرار نمود و در هر بار تنها على (ع) ؛ آمادگى خود را اعلان كرد. در اين موقع پيامبر (ص) فرمود:

«انّ هذا أخي ووصيّى و خليفتي فيكم» .(1)

٢. حديث منزلت

پيامبر گرامى (ص) در موارد مختلف، منزلت و مقام امير مؤمنان را نسبت به خود، همان منزلت و مقام هارون به موسى دانسته و فقط يك مقام از مقامات هارون را (كه نبوت باشد) از على (ع) سلب كرده و در حديث قريب به تواتر فرموده:

«يا علي أنت منّي بمنزلة هارون من موسى إلاّ أنّه لا نبيّ بعدي» .(2)

به نص قرآن كريم، هارون مقام نبوت(3)، خلافت(4)، و وزارت (5)را در زمان موسى دارا بود، و حديث منزلت نيز همۀ مقامات هارون را - به استثناى مقام نبوت - براى على (ع) ثابت مى كند. طبعاً اگر مقصود،


1- مسند احمد، ج١، ص١5٩؛ تاريخ طبرى، ج٢، ص4٠6؛ تفسير طبرى جامع البيان ، ج١٩، صص٧4 و ٧5؛ تفسير سورۀ شعراء: ٢١4
2- صحيح بخارى، ج6، ص٣؛ صحيح مسلم، ج٧، ص١٢٠، باب فضايل على ع ، ؛ سنن ابن ماجه، ج١، ص5 5، باب فضائل أصحاب النبى؛ مسند امام احمد، ج١، صص ١٧٣، ١٧5، ١٧٧، ١٧٩، ١٨٢، ١٨5 و ٢٣٠؛ سيرة نبويه، ابن هشام، ج4، ص١6٣ غزوة تبوك
3- وَ وَهَبْنا لَهُ مِنْ رَحْمَتِنا أَخاهُ هارُونَ نَبِيًّا مريم: 5٣
4- وَ قالَ مُوسى لِأَخِيهِ هارُونَ اخْلُفْنِى فِى قَوْمِى. . . اعراف:١4٢
5- وَ اجْعَلْ لِى وَزِيراً مِنْ أَهْلِى طه:٢٩ .

ص:135

اثبات همۀ مقامات جز نبوت براى وي (ع) نبود نيازى به استثناى نبوت وجود نداشت.

٣. حديث سفينه

پيامبر گرامى (ص) ، اهل بيت خويش را به كشتى نوح تشبيه مى كند كه هركس بر آن نشست نجات يافت و هركس كه از آن تخلّف جست غرقۀ طوفان شد؛ چنان كه مى فرمايد:

«ألا إنّ مَثَلَ أَهلِ بَيتي فيكم مَثَلُ سَفينةِ نُوحٍ في قَومِهِ مَنْ رَكِبَها نَجى وَ مَنْ تَخَلَّفَ عَنْها غَرِق»(1).

مى دانيم كه كشتى نوح، يگانه ملجأ و پناهگاه انسان ها براى نجات از طوفان بود. بنابراين طبق حديث سفينه، اهل بيت پيامبر (ص) يگانه پناهگاه امت براى نجات از حوادث ناگوارى هستند كه چه بسا مايۀ انحراف و گمراهى انسان ها مى گردد.

4. حديث امان امّت

پيامبر اكرم (ص) اهل بيت خود را سبب وحدت كلمه و دورى امت از اختلاف معرفى مى كند و مى فرمايد:

النُّجومُ أمانٌ لأَهْلِ الأَرْضِ مِنَ الغَرْق وَ أَهْلُ بَيْتي أَمانٌ لأُمَّتي مِنَ الإِخْتِلافِ، فإذا خالَفَتْها قَبيلةٌ مِنَ العَرَبِ اخْتلفُوا فَصارُوا


1- مستدرك حاكم، ج٣، ص٣5١؛ الصواعق المحرقة، ص٩١؛ ميزان الاعتدال، ج١، ص٢٢4؛ تاريخ الخلفاء، ص5٧٣؛ الخصائص الكبرى، ج٢، ص٢66؛ ينابيع المودّة، ص٢٨؛ فتح القدير، ص١١٣ و كتب ديگر.

ص:136

حزبَ إبليس.(1)

همان گونه كه ستارگان وسيلۀ نجات اهل زمين از غرق شدن در دريا هستند (زيرا، دريا نوردان به حكم وَ بِالنَّجْمِ هُمْ يَهْتَدُونَ (نحل:١6) ، به وسيلۀ ستارگان راه را از ميان امواج پيدا مى كنند و به ساحل مى رسند) ، اهل بيت من نيز مايه نجات امت از دودستگى هستند. اگر گروهى از عرب با آنان به مخالفت برخيزند، دچار اختلاف شده و در نتيجه جزو حزب شيطان مى گردند.

5. حديث ثَقَلَيْن

حديث ثقلين، از احاديث متواتر اسلامى است كه علماى فريقين آن را در كتاب هاى حديث خود نقل كرده اند. پيامبر (ص) در اين حديث خطاب به امت اسلامى مى فرمايد: «در ميان شما دو چيز گران بها را به عنوان امانت مى گذارم و مى روم» ، و سپس تمسك يكپارچه به هر دو را مايۀ هدايت امت و اعراض از يكى از آن دو را مايۀ ضلالت مى داند، چنان كه مى فرمايد:

إنّي تارِكٌ فِيكُمُ الثَّقلَيْن كِتابَ الله وَ عِتْرَتي أَهلَ بَيتي ما إِنْ تَمَسَّكْتُمْ بِهِما لَنْ تَضِلُّوا أَبَداً وَ إِنَّهُما لَنْ يَفْتَرِقا حَتّى يَرِدا عَلَيَّ الحَوْضَ.(2)


1- مستدرك حاكم، ج٣، ص١4٩.
2- صحيح مسلم، ج٧، ص١٢٢؛ سنن ترمذى، ج٢، ص٣٠٧؛ سنن دارمى، ج٢، ص4٣٢؛ مسند احمد، ج٣، صص ١4، ١٧، ٢6 و 5٩ و ج4، صص٣66 و ٣٧١ و ج5، صص١٨٢ و ١٨٩؛ خصائص علويّه، نسائى، ص٢٠؛ مستدرك حاكم، ج٣، صص١٠٩، ١4٨ و 5٣٣، و كتب ديگر. در اين باره ضمناً مى توان به رسالۀ حديث الثقلين از نشريات دارالتقريب بين المذاهب الإسلامية قاهره، مطبعة مخيمر رجوع كرد.

ص:137

اين حديث، مرجعيت علمى اهل بيت را، دوش به دوش قرآن كريم، به روشنى ثابت مى كند، و بر مسلمانان لازم مى دارد كه در امور دينى، همزمان به كتاب خدا و رهنمود اهل بيت تمسك بجويند. ولى جاى بسى تأسف است كه برخى از كسان همۀ درها را مى زنند، جز در خانۀ اهل بيت را! حديث ثَقَلين، كه شيعه و سنّى در نقل آن اتفاق دارند، مى تواند همۀ مسلمانان جهان را به صورت امتى واحد گرد آورد، زيرا اگر در موضوع تعيين خليفه و زمامدار سياسى امت پس از پيامبر، فريقين با هم اختلاف داشته و در برداشت تاريخى از مسئله، منقسم به دو گروه باشند، مرجعيت علمى هيچ دليلى براى تفرقه نداشته و بايستى -بر طبق حديث متفقٌ عليه ثقلين - با هم يكدست و يك صدا باشند.

اصولاً در عصر خلافت خلفا نيز مرجعيت علمى، عملاً از آنِ على (ع) بود و اختلافات در امور دينى به وسيلۀ على (ع) برطرف مى شد. در حقيقت، از روزى كه اهل بيت پيامبر (ص) از ساحت مرجعيت كنار گذاشته شدند، فرقه گرايى نيز آغاز شد و فرقه هاى متعدد كلامى يكى پس از ديگرى پديد آمدند.

ص:138

ص:139

فصل دوم: شبهات

شبهه ١: آيا آيه ( إِنَّما يُرِيدُ اللهُ در حق همسران پيامبر است؟

مى گويند: آيه إِنَّما يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً ؛ «همانا خداوند مى خواهد از شما خاندان پيامبر، پليدى را ببرد و شما را پاك كند، پاكى كامل» (احزاب: ٣٣) در حق همسران پيامبر است، زيرا در قسمت اول آيه آمده است: در خانه هايتان بنشينيد و همانند زمان جاهليت، آرايش و خودآرايى نكنيد.

پاسخ

بحث درباره اين آيه، گسترده تر از آن است كه در قالب پاسخ به سؤالى بيايد، ولى ما نكاتى را يادآور مى شويم:

قرآن، آنجا كه درباره خانه هاى زنان پيامبر سخن مى گويد، از واژه جمع بهره مى گيرد، اينك موارد آن:

١. وَ قَرْنَ فِي بُيُوتِكُنَّ وَ لا تَبَرَّجْنَ تَبَرُّجَ الْجاهِلِيَّةِ الْأُولى (احزاب: ٣٣)

ص:140

و در خانه هاتان آرام گيريد و به شيوه جاهليت پيشين به خودنمايى بيرون نياييد.

٢. وَ اذْكُرْنَ ما يُتْلى فِي بُيُوتِكُنَّ (احزاب: ٣4)

و آنچه را در خانه هاتان خوانده مى شود ياد كنيد.

٣. يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَدْخُلُوا بُيُوتَ النَّبِيِّ إِلاَّ أَنْ يُؤْذَنَ لَكُمْ (احزاب: 5٣)

اى كسانى كه ايمان آورده ايد، به خانه هاى پيامبر درنياييد مگر شما را رخصت دهند.

ولى در اين مورد، از واژه مفرد، استفاده مى كند و مى گويد: «اهل البيت» اين دليل بر اين است كه اين بيت واحد، بيت خاصى است كه ارتباطى به بيوت نبى و اهل آن ندارد، و «ال» در «البيت» ، «ال» عهد است يعنى يك خانه معهود و آن جز خانه حضرت زهرا (عليها السلام) خانه كس ديگرى نيست.

٢. اينكه مى گويد: «در قسمت اول آيه درباره زنان پيامبر سخن مى گويد» ، اتفاقاً اين بهترين شاهد، بر بطلان شبهه است؛ زيرا قرآن پيش از آيه تطهير و بعد از آن درباره زنان پيامبر سخن مى گويد و ضمائر را مؤنث مى آورد:

١. إِنِ اتَّقَيْتُنَّ ، ٢. فَلا تَخْضَعْنَ ، 3. وَ قُلْنَ ، 4. وَ قَرْنَ ، 5. فِي بُيُوتِكُنَّ ، 6. وَ لا تَبَرَّجْنَ ، 7. وَ أَقِمْنَ الصَّلاةَ ، ٨. وَ آتِينَ الزَّكاةَ .

ولى در آيه تطهير همه ضمائر مذكر است:

١. عَنْكُمُ .

ص:141

٢. يُطَهِّرَكُمْ .

سپس آيه ديگر را يادآور مى شود كه مربوط به زنان پيامبر است. ضمائر نيز در آن مؤنث است. مى فرمايد: فِي بُيُوتِكُنَّ .

اگر واقعاً آيه تطهير مربوط به زنان پيامبر باشد، چه شد كه خطاب پيش از آن و بعد از آن مؤنث است، ولى در وسط يعنى فقط در اين آيه ضمائر مذكر هستند؟

آيا اين دليل بر دوگانگى مخاطب نيست؟

اينكه مى گويد گفتن اينكه زنان پيامبر از اهل بيت پيامبر نيستند، اهانت به آنها است، نوعى مغالطه است. زنان پيامبر مسلماً از اهل بيت پيامبر مى باشند ولى سخن در آيه تطهير است و اينكه اين آيه مخصوص گروه پنج نفره است و بس، و به ديگر سخن:

آنجا كه سخن درباره عصمت و طهارت نفسانى اهل بيت باشد، مقصود گروه خاصى است كه پيامبر (ص) با انداختن عبا بر سر آنها، آنان را معيّن كرده، ولى آنجا كه درباره اهل بيت پيامبر به معنى وسيع سخن مى گويد، همه زنان پيامبر را نيز در برمى گيرد.

تفصيل اين مطلب را در «منشور جاويد» بخوانيد.

ص:142

شبهه ٢: آيه تطهير يا مدال افتخار خاندان رسالت

مى گويند: آنچه ما از آيه مى فهميم اين است كه هر مسلمانى مى تواند طاهر باشد. خداوند در قرآن طهارت را براى هر انسانى ممكن مى داند و مى فرمايد: «اگر شما توبه كنيد، خداوند توبه را براى تطهير شما قرار داده است» ، پس هر انسانى مى تواند تطهير شود و اين اختصاص به اهل بيت ندارد، اگرچه اين آيه در مورد اهل بيت هم باشد، ولى دليل محكمى بر فضيلت آنها بر سايرين نيست! !

پاسخ

در قرآن به دو نوع طهارت اشاره شده است:

١. طهارت ظاهرى به معناى پاكيزگى لباس و بدن، چنان كه مى فرمايد: وَ يُنَزِّلُ عَلَيْكُمْ مِنَ السَّماءِ ماءً لِيُطَهِّرَكُمْ بِهِ ؛ «از آسمان آبى براى شما فرو مى فرستد تا با آن شما را پاكيزه سازد» . (انفال: ١١)

٢. پاكى از شرك و آلودگى هاى اخلاقى، مانند دو آيه يادشده در زير:

ص:143

الف) خُذْ مِنْ أَمْوالِهِمْ صَدَقَةً تُطَهِّرُهُمْ وَ تُزَكِّيهِمْ بِها (توبه: ١٠٣)

اى رسول گرامى! از اموال آنان زكات بگير و بدين وسيله آنان را پاك گردان و تزكيه ساز.

مقصود از طهارت در اينجا طهارت معنوى و اخلاقى است.

ب) فِيهِ رِجالٌ يُحِبُّونَ أَنْ يَتَطَهَّرُوا وَ اللَّهُ يُحِبُّ الْمُطَّهِّرِينَ (توبه:١٠٨)

در آن مساجد، مردانى هستند كه مى خواهند از آلودگى ها پاك شوند و خدا چنين افراد پاكيزگى جو را، دوست دارد.

با توجه به اين دو طهارت، موضوع سخن در آيه تطهير طهارت به معنى دوم است؛ زيرا طهارت ظاهرى، يك امر همگانى است و مؤمن و مشرك در آن يكسانند.

طهارت معنوى كه مورد تأكيد تمام شرايع آسمانى است به دو صورت مطرح مى شود:

١. گاهى به صورت تشريعى در مورد همه افراد، يعنى خدا فرمان مى دهد كه افراد، خود را از هر نوع آلودگى پاك سازند. اين فرمان تشريعى، همگان، حتى فرعون را نيز در برمى گيرد؛ چنان كه به موسى (ع) دستور مى دهد:

اذْهَبْ إِلى فِرْعَوْنَ إِنَّهُ طَغى * فَقُلْ هَلْ لَكَ إِلى أَنْ تَزَكَّى (نازعات:١٧ و ١٨)

به سوى فرعون برو كه او سركشى كرده است. بگو آيا مى خواهى كه از شرك و گناه پاك شوى؟ !

ص:144

و نيز مى فرمايد: إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ التَّوَّابِينَ وَ يُحِبُّ الْمُتَطَهِّرِينَ ؛ «خدا توبه كاران را دوست دارد و پاكيزگان را دوست دارد» . (بقره: ٢٢٢)

اصولاً هدف تمام انبيا، دعوت به طهارت از شرك و گناهان و ناهنجارى هاست. چيزى كه هست گروهى از اين فرمان پيروى مى كنند و گروهى سر برمى تابند و اين اختصاص، به فرمان تطهير ندارد، تمام فرمان هاى خدا كه در كتاب و سنّت آمده است، همگانى است و جنبه تشريعى و قانونى دارد ولى گستردگى دعوت دليل بر تحقق آن در همه افراد نيست؛ زيرا چه بسا گروهى به خاطر لجاجت از آن سرباز بزنند و اين ضررى بر گستردگى اراده تشريعى خدا ندارد؛ زيرا اراده تشريعى مايه اجبار و الزام نيست بلكه انسان ها در برابر آن، مختار و آزادند، چه بسا ممكن است گوش به فرمان بدهد و چه بسا سربرتابد.

٢. گاهى به صورت تكوينى در مورد برخى از افراد، يعنى خدا روى يك رشته زمينه ها كه فعلاً جاى بازگويى آنها نيست، بر برخى از انسان هاى والا، نوعى مصونيت از گناه را در نهاد آنها جاى مى دهد كه ديگر گرد گناه نمى گردند و حتى انديشه گناه هم در آنها پديد نمى آيد، چنان كه اين افتخار نصيب حضرت مريم شد، خدا به ملائكه فرمان مى دهد كه به او بگويند:

يا مَرْيَمُ إِنَّ اللَّهَ اصْطَفاكِ وَ طَهَّرَكِ وَ اصْطَفاكِ عَلى نِساءِ الْعالَمِينَ (آل عمران: 4٢)

اى مريم! خدا تو را برگزيد و از آلودگى هاى روحى و اخلاقى پاك گردانيد، و تو را بر تمام زنان جهان برترى داد.

ص:145

مقصود از تطهير در اين آيه، نه تطهير جسمانى و ظاهرى است و نه تطهير تشريعى؛ زيرا اوّلى كه مؤمن و مشرك را در برمى گيرد و اختصاص به مريم ندارد، دومى نيز از ويژگى هاى مريم نيست، زيرا خدا طهارت معنوى را از همگان خواسته است، طبعاً اين طهارت، يك طهارت خاصى است، به اين معنا وجود يك رشته زمينه هاى پيشين و بعدى، سبب شده است كه در مريم گوهرى پديد آيد كه (در عين اختيار) او را در برابر گناهان بيمه سازد و اين همان عصمتى است كه در انبيا هم هست.

با توجه به اين مقدمه، روشن مى شود كه مقصود از تطهير در آيه إِنَّما يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً (احزاب:٣٣)

همان تطهيرى است كه درباره مريم نيز بيان شد، يعنى خدا خواسته است كه خاندان رسالت از هر نوع آلودگى پاك باشند و اين خواستن، به معناى تشريعى و قانونى نيست كه همگان را در برمى گيرد، بلكه خواست تكوينى است كه درباره آن مى گويد:

إِنَّما أَمْرُهُ إِذا أَرادَ شَيْئاً أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ (يس: ٨٢)

فرمان او جز اين نيست كه اگر وجود چيزى را بخواهد، با فرمان باش محقق مى شود.

با اين بيان، روشن مى شود كه اين نوع تطهير تكوينى كه همان مصونيت از گناه و خلاف است، تاج فضيلت است كه بر سر خاندان رسالت گذارده شده و ديگران در اين مفخره با آنان

ص:146

شريك نيستند. (1)

با توجه به اين بيان بى پايه بودن اين سخن كه مى گويد «نتيجه اينكه اين آيه دليل محكمى بر افضليت آنها بر سايرين نيست» ، روشن مى گردد. اگر اين گفتار صحيح است پس گفتار خدا درباره مريم وَ طَهَّرَكِ نيز افتخارى براى مريم نيست و حال آنكه قرآن، آن را به عنوان مدال افتخار براى او بازگو مى كند؛ چنان كه مى فرمايد: وَ إِذْ قالَتِ الْمَلائِكَةُ يا مَرْيَمُ إِنَّ اللَّهَ اصْطَفاكِ وَ طَهَّرَكِ وَ اصْطَفاكِ عَلى نِساءِ الْعالَمِينَ .

يكى از دلائل اينكه تطهير در آيه ٣٣ احزاب، جنبه تكوينى و آفرينشى دارد و از ويژگى هاى اين خانواده است، روايات فراوانى است كه محدثان اهل سنت نقل كرده اند كه پس از نزول آيه تطهير پيامبر (ص) عبايى بر سر چهار نفر يعنى بر سر على و فاطمه و حسن و حسين (عليهم السلام) افكند. آن گاه درحالى كه با انگشت شهادت خود به طرف آسمان اشاره مى كرد، گفت:

«اللّهم إنّ لِكُلِّ نَبيٍّ أهلَ بَيتٍ وَ هؤلاء أهلُ بَيتي»(2)؛ «پروردگارا! براى هر پيامبرى خاندانى است و خاندان من اينانند» .

و هر روز كه براى نماز صبح از خانه خارج مى شد به در خانه


1- و كاربرد اراده با لفظ مضارع «يريد» در اراده تكوينى در قرآن نمونه دارد، مانند: وَ نُرِيدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَى الَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا
2- تفسير طبرى، ج٢٢، صص 5 - ٧؛ الدر المنثور، ج5، صص ١٩٨و ١٩٩.

ص:147

حضرت زهرا (عليها السلام) مى رسيد، آيه را تلاوت مى كرد. (1)راويان اين احاديث هشت نفر از صحابه پيامبر هستند: ١. ابوسعيد خدرى، ٢. انس بن مالك، ٣. عبدالله بن عباس، 4. ابوهريره دوسى، 5. سعد بن ابى وقاص، 6. واثلة بن اسقع، ٧. بلال بن الحارث، ٨. ام سلمه.

گرفتارى ما اين است كه اين سخنگويان، انسان هاى دور از حقايق قرآنى و حديثى هستند، و مانند ضبط صوت آنچه در كلاس درس به آنها گفته شده بى كم و كاست تحويل مى دهند.

شگفت آور اينكه به قرآن نسبت مى دهد كه در آن آمده است كه: «اگر شما توبه كنيد، خدا توبه را براى تطهير شما قرار داده است» . در كجاى قرآن چنين آيه اى آمده است؟

آرى توبه مايه طهارت قلوب از گناهان و ناهنجارى هاست، ولى درستى معنا، يك مطلب و نسبت دادن اين جمله به قرآن، مطلب ديگرى است، و با اين آيه ساختگى نمى توان آيه اى را كه همه مفسران و راويان، آن را مدال افتخار اهل بيت (عليهم السلام) دانسته اند، انكار نمود.


1- همان.

ص:148

شبهه ٣: آيا مقصود از أَهْلَ الْبَيْتِ همسران پيامبر است؟

شيعيان مى گويند: آيه تطهير درباره خمسه طيبه يعنى پيامبر (ص) و على و حسنين و فاطمه (عليهم السلام) نازل شده است، نه همسران پيامبر، به دليل اينكه ضمير در آنجا مذكر است؛ چنان كه مى فرمايد: لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً ولى جواب آن اين است كه مذكر آوردن ضمير به خاطر وجود شخص پيامبر (ص) است كه در رأس اهل بيت يعنى همسران پيامبر قرار گرفته است.

پاسخ

اگر واقعاً علّت تذكير ضمير وجود پيامبر (ص) در رأس آنان است پس بايد در آيات قبل و بعد نيز اين نكته رعايت شود. و حال آنكه در آيات قبل و بعد همه ضماير مؤنث است مانند:

١. إِنْ كُنْتُنَّ ، ٢. تُرِدْنَ ، 3. فَتَعالَيْنَ ، 4. أُمَتِّعْكُنَّ ، 5. أُسَرِّحْكُنَّ ، 6. وَ إِنْ كُنْتُنَّ ، 7. تُرِدْنَ اللَّهَ ، ٨. لِلْمُحْسِناتِ ، 9. مِنْكُنَّ أَجْراً ، ١٠. مِنْكُنَّ بِفاحِشَةٍ ، 11. لَهَا الْعَذابُ ،

ص:149

١٢. يَقْنُتْ مِنْكُنَّ ، ١٣. نُؤْتِها ، 14. أَجْرَها ، ١5. أَعْتَدْنا لَها ، 16. لَسْتُنَّ ، ١٧. إِنِ اتَّقَيْتُنَّ ، 18. فَلا تَخْضَعْنَ ، ١٩. وَ قُلْنَ ، 20. وَ قَرْنَ ، ٢١. فِي بُيُوتِكُنَّ ، 22. وَ لا تَبَرَّجْنَ ، ٢٣. وَ أَقِمْنَ ، 24. وَ آتِينَ الزَّكاةَ ، ٢5. وَ أَطِعْنَ اللَّهَ .

تمام ضماير در اين آيات كه قبل از آيه تطهير آمده جمع مؤنت است و مقصود از همگى همسران پيامبر است. چرا در اين آيات يك بار هم ضمير مذكر -آن هم به خاطر آنكه پيامبر (ص) در رأس آنهاست-نيامده.

اين ضماير ٢5گانه قبل از آيه تطهير است. پس از آيه تطهير نيز ضماير مؤنث است: ٢6. وَ اذْكُرْنَ ، 27. بُيُوتِكُنَّ .

بنابراين آنجا كه قرآن درباره زنان پيامبر سخن مى گويد، ضماير را مؤنث مى آورد، ولى تنها در آيه تطهير كه در ميان آيات مربوط به زوجات پيامبر آمده، همه ضماير را مذكر آورده است. اين حاكى از آن است كه مقصود از اين آيه، همسران پيامبر نيست. از اين گذشته روايات متضافر، بلكه متواتر از پيامبر اكرم (ص) داريم كه رسول خدا (ص) خود، و همه چهار نفر را زير عبا قرار داد و گفت:

«اللهم إنّ لكل نبي أهل بيت و هؤلاء أهل بيتي» .(1)


1- ر. ك: تفسير طبرى و تفسير در منثور در ذيل آيه يادشده.

ص:150

شبهه 4: دين الهى به حكم آيه اليوم أكملت تكميل شده است؛ لزوم نصب امام چه توجيهى دار د؟

پاسخ

مقصود از اكمال دين در آيه، اكمال از نظر فروع نيست؛ زيرا پس از نزول اين آيه، احكام ديگرى نيز بر پيامبر وحى شده است، مانند ارث كلاله و غيره بلكه مقصود از اين اكمال، پى ريزى عوامل بقاى آن است.

يك پديده اجتماعى يا آسمانى همان طور كه در گرو مؤسس و پديدآورنده است در بقاى خود نيز بى نياز از اسباب نيست و يكى از عوامل بقاء آن نصب سرپرست آن است كه پس از رحلت پيامبر (ص) به اداره امور بپردازد، اتفاقاً آيه أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ در همان روز غدير نازل شده و با نصب على (ع) كامل گشته است.

طراح شبهه تصوّر مى كند نخست، دين تكميل گشت، بعداً پيامبر (ص) على (ع) را به امامت نصب نمود، آن گاه مى گويد كه پس از تكميل دين، نصب على (ع) به عنوان اكمال دين چه معنى دارد؟

ص:151

شگفت اينجاست كه افرادى كه اين شبهات را طرح مى كنند، برگى از قرآن را نخوانده اند. همه انبيا، داراى اوصيايى بودند و هرگز كسى به فكرش خطور نكرد كه وصى انبيا، پس از درگذشت پيامبر (ص) ، چه معنى دارد و اين ملازم با نزول وحى بر وصى است. درحالى كه خود پيامبر (ص) در حال حيات خود براى بقاى دين، فردى را معين مى كند كه دينداران را سرپرستى كند.

ص:152

شبهه 5: مقصود از ( إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبى) در سوره شورى چيست؟

از مبلغ وهابى سؤال شد، نظر شما در مورد آيه إِلاَّ الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبى چيست؟ چرا نسبت به اهل بيت پيامبر (ص) بى احترامى مى كنيد؟

او گفت: منظور از «قربى» اهل بيت پيامبر نيست، قربى با اهل بيت فرق دارد. اگر خداوند مى خواست، مى گفت:

«إلاّ المودّة في أهل بيتي» ، منظور آيه اين است كه ما بايد همه نزديكان پيامبر را دوست داشته باشيم. صحابه هم جزء نزديكان پيامبرند. زنان پيامبر نيز جزء نزديكان او هستند.

پاسخ

گويا به گوش بعضى نرسيده است كه تفسير به رأى يكى از گناهان بزرگ در اسلام است. متأسفانه اين آيه، تفسير به رأى شده است و هيچ شاهدى هم براى گفتار نيامده است.

«قربى» در زبان عربى، به خويشاوندان نزديك گفته مى شود كه نوعى

ص:153

پيوند نسبى يا سببى با انسان داشته باشند (1)، و در قرآن مجيد، اين واژه، ١6بار در ١٢سوره آمده است و در تمام موارد به معنى بستگان و خويشاوندان به كار رفته است، حتى در آيه وَ الْجارِ ذِي الْقُرْبى (نساء:36) نخستين احتمال، همسايگانى است كه با انسان پيوند خويشاوندى داشته باشند. اينك ما به نقل چند آيه بسنده مى كنيم:

١. وَ بِالْوالِدَيْنِ إِحْساناً وَ بِذِي الْقُرْبى وَ الْيَتامى (بقره: ٨٣)

و به پدر و مادر و خويشاوندان نزديك و يتيمان نيكى كنيد.

٢. وَ آتَي الْمالَ عَلى حُبِّهِ ذَوِي الْقُرْبى وَ الْيَتامى وَ الْمَساكِينَ (بقره:١٧٧)

و دارايى خود را با آن كه دوست دارد به خويشاوندان نزديك و يتيمان و بيچارگان بدهد.

٣. وَ إِذا قُلْتُمْ فَاعْدِلُوا وَ لَوْ كانَ ذا قُرْبى (انعام: ١5٢)

اگر سخن گفتيد، عدالت را پيشه خود كنيد، هرچند درباره خويشاوندان نزديك باشد.

بنابراين، تفسير «قربى» به غير اين وجه، علاوه بر اينكه بر خلاف لغت است، بر خلاف تمام آيات قرآنى است.

و هرگاه به روايات مراجعه كنيم، روايات فراوان از پيامبر (ص) ، قربى را به اهل بيت (عليهم السلام) تفسير مى كند. اينك برخى از اين روايات را


1- راغب در مفردات، در ماده «قرب» مى گويد: «لفظ «قربى» در موردى به كار مى رود كه ملاك نزديكى دو نسبت باشد» . آن گاه آياتى را كه در آنها لفظ «قربى» آمده از آن جمله آيه مورد بحث را مى آورد.

ص:154

متذكر مى شويم:

١. احمد در كتاب «فضائل الصحابه» با سند خود، از سعيد بن جبير و او از عامر چنين نقل مى كند:

لمّا نزلت

قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاَّ الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبى

، قالوا: يا رسول الله من قرابتك؟ من هؤلاء الذين وجبت علينا مودّتهم؟ قال: علي و فاطمة و ابناهما: و قالها ثلاثاً .(1)

هنگامى كه آيه قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاَّ الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبى نازل شد، پرسيدند: اى پيامبر خدا، نزديكان تو چه كسانى هستند. كسانى كه دوستى آنان بر ما واجب است كيستند؟ فرمود: على و فاطمه و دو پسر آنها و سه بار اين سخن را تكرار كرد.

٢. حاكم در كتاب «المستدرك على الصحيحين» از امام على بن الحسين (عليهما السلام) نقل مى كند: وقتى اميرمؤمنان على (ع) به شهادت رسيد، حسين بن على (عليهما السلام) در ميان مردم خطبه خواند كه بخشى از آن اين بود:

إنّا مِنْ أهلِ الْبَيتِ الَّذِينَ افْتَرضَ اللهُ مَوَدَّتَهم عَلى كُلِّ مُسلمٍ فَقالَ تَباركَ وَ تَعالى لِنبيِّه (ص) :

قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاَّ الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبى وَ مَنْ يَقْتَرِفْ حَسَنَةً نَزِدْ لَهُ فِيها حُسْناً

،

فَاقْتِرافُ الْحَسَنةِ مَودّتُنا أهلَ الْبَيتِ.(2)


1- فضائل الصحابه، ج ٣، ص ١١٩
2- المستدرك على الصحيحين، ج٣، ص ١٧٢.

ص:155

ما از خاندانى هستيم كه خدا دوستى آنها را بر هر مسلمانى واجب ساخته است و به پيامبرش مى فرمايد: بگو من از شما بر اين رسالت پاداشى نمى خواهم، جز اينكه خويشاوندان نزديك مرا دوست بداريد و هركس كار نيكى انجام دهد، آن را برايش افزايش مى دهيم. انجام كار نيك در اينجا به معنى دوستى با ما خانواده است.

٣. سيوطى در «الدرّ المنثور» از مجاهد، او هم از ابن عباس نقل مى كند كه وى آيه را چنين تفسير كرده است:

أن تحفظوني في أهل بيتي وتودّوهم بي .(1)

منظور اين است كه حق مرا در اهل بيتم حفظ كنيد و آنها را به سبب من دوست داريد.

شگفت آور اينكه مأمور ارشادى مى گويد: اگر مقصود اهل بيت (خويشاوندان نزديك) بود، بايد بگويد: «

إلاّ المودّة في أهل بيتي » ، اگر مطلب ايشان درست است، پس بايد خدا در پانزده مورد ديگرى كه اين واژه آمده است، بفرمايد: «

في أهل بيتكم » ، چقدر رسوا است منطق اين مأمور ارشادى! !

نكته ديگر اينكه «ال» در الْقُرْبى براى عهد است، و به يك معنى، نائب مناب «ياى متكلم» است؛ يعنى «قرباى» (نزديكان من) ، بنابراين، صحابه يمنى و مدنى و يا كسانى كه در دورترين نقاط شبه جزيره مى زيستند، هرگز قرباى پيامبر حساب نمى شوند، هرچند به عنوان يك


1- الدرالمنثور، ج6، ص ٧٠.

ص:156

مسلمان كه پيامبر (ص) را ديده اند از احترام خاصّى برخوردار باشند.

اگر بخواهيم اين مطلب به صورت برهانى روشن شود، بايد به سه مطلب توجه كنيم:

١. استثنا هميشه بايد با مستثنى منه، نوعى پيوند و رابطه داشته باشد، اگر مى گويند: «

جاء القوم إلاّ زيد » بايد «مستثنى» در «مستثنى منه» داخل باشد و لذا استثناى منقطع در كلام فصيح وارد نمى شود، مگر به تأويل خاصى.

٢. در آغاز آيه، مى فرمايد: لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً ، من از شما در تبليغ رسالتم پاداشى نمى طلبم. در اينجا درخواست هرنوع پادش را نفى مى كند.

٣. در جمله إِلاَّ الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبى دوستى قربى را به عنوان پاداش مى طلبد.

و ناگفته پيداست مودّت در صورتى -ولو به ظاهر -پاداش پيامبر (ص) مى شود كه نتيجه آن به خود او بازگردد، و اين در صورتى است كه قربى به خويشاوندان او تفسير شود كه نوعى تكريم پيامبر (ص) و شادمانى روح و روان اوست.

و امّا اگر بگوييم مراد از قربى، كليه كسانى است كه پيامبر (ص) را ديده اند، از مكى و مدنى و يمانى و حبشى و. . . ، در اين صورت استثنا معنى صحيحى پيدا نمى كند. دوست داشتن اين همه انسان ها با جنسيّت هاى مختلف چه ارتباطى با پيامبر (ص) دارد كه پاداش او حساب

ص:157

شود؟

البته ممكن است پيامبر (ص) فرمان دهد كه مسلمانان يكديگر را دوست داشته باشند و بفرمايد:

«توادّوا أو تحابوا» ولى سخن در جاى ديگرى است و آن اينكه آيا از نظر ادبى و بلاغتى صحيح است كه پيامبر بگويد: مزد و پاداشى نمى طلبم جز دوست داشتن صحابه بيشمار خودم كه اصلاً پيوندى با او ندارند جز اينكه در حال حيات او به او ايمان آورده اند، چنين سخن گفتن نظير گفتار شاعرى است كه مى گويد:

درختى در نهاوند سر بريدند

شبهه 6: مقصود از (أُولِي الْأَمْرِ) كيست؟

ص:158

كه از مشك دلاويز تو مستم! بايد مزد پيامبر (ص) به نوعى باشد كه به ظاهر به او بازگشت كند، هرچند اين مزد، نوعى مزد ظاهرى است و الاّ مزد واقعى او با خداست إِنْ أَجْرِيَ إِلاَّ عَلى رَبِّ الْعالَمِينَ ؛ «مزد من جز بر پروردگار جهانيان نيست» . (شعراء: ١٠٩)

مى گويند: مقصود از أُولِي الْأَمْرِ در آيه أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِى الْأَمْرِ مِنْكُمْ (شعراء: ١٠٩) دولت مردان هستند و اطاعت آنها واجب است، اگرچه ظالم باشند.

پاسخ

آنچه در اين شبهه آمده است، عقيده برخى از مفسران اهل سنت است كه مى گويند مقصود از اولى الامر زمامداران و حاكمان مصادر امور، در هر زمان و هر محيط هستند و معتقدند كه مسلمانان موظفند از هر حكومتى به هر شكلى باشد، پيروى كنند، حتى اگر حكومت، حكومت سفيانى ها و مروانى ها باشد.

يادآور مى شويم: اين تفسير هرگز با روح تعليمات اسلام، سازگار نيست و ممكن نيست كه پيروى از هر حكومتى بدون قيد و شرط در رديف اطاعت خدا و پيامبر (ص) باشد.

اصولاً از اينكه خدا «اولوالأمر» را عطف بر پيامبر و خدا مى كند، و

ص:159

اطاعت آنها را در رديف اطاعت اين دو قرار مى دهد، نمى توان گفت كه مراد حكام بلادند ولو ظالم و ستمگر و وابسته به قدرت هاى خارجى باشند، به گواه اين كه: آن گاه كه ابراهيم، امامت و خلافت را براى ذرّيه خود، خواست، خدا گروه ظالم را استثنا كرد و فرمود: لايَنالُ عَهْدِي الظَّالِمِينَ ؛ «پيمان من به ستمكاران نرسد» . (بقره: ١٢4)

اگر طرف اين سخن، اهل دانش و بينش باشند، مى توانند واقعيت «اولى الامر» را دريابند و آن اينكه از يك طرف، اطاعت ظالم و ستمگر در اسلام، حرام است، و از طرف ديگر، خدا به صورت مطلق و بدون قيد و شرط، اطاعت «اولى الامر» را واجب كرده است. با ملاحظه اين دو مطلب مى توان گفت كه اولى الامرى كه اطاعت آنها به صورت مطلق واجب است، اولى الأمرى است كه معصوم و در غياب معصوم، فرد عادل و پرهيزگار باشد.

خوشبختانه امام رازى به اين نكته توجه كرده و بدان اعتراف نموده است. وى مى گويد:

كسى كه خدا اطاعت او را به طور قطع و بدون چون و چرا لازم بشمرد حتماً بايد معصوم باشد، زيرا اگر معصوم از خطا نباشد به هنگامى كه مرتكب اشتباهى مى شود، خداوند اطاعت او را لازم شمرده و پيروى او را در انجام خطا لازم دانسته، و اين خود، يك نوع تضاد در حكم الهى ايجاد مى كند، زيرا از يك طرف انجام آن عمل ممنوع است، و از طرف ديگر پيروى از اولوالامر لازم است و اين موجب اجتماع امر و نهى مى شود.

ص:160

بنابراين، از يك طرف مى بينيم خداوند اطاعت فرمان اولوالامر را بدون هيچ قيد و شرط لازم دانسته و از طرف ديگر اگر اولوالامر معصوم از خطا نباشند، چنين فرمانى صحيح نيست. از اين مقدمه چنين استفاده مى كنيم كه اولوالامر كه در آيه فوق به آنها اشاره شده حتماً بايد معصوم باشند.(1)

اتفاقاً برخى از مفسران سنّى، نزول آيه را در مورد على و فرزندان او تصديق كرده اند.

ابوحيان اندلسى متوفاى ٧56 در تفسير البحر المحيط مى نويسد: «اين آيه در حق على (ع) و ائمه اهل بيت (عليهم السلام) نازل شده است» .(2)

ابوبكر بن مؤمن الشيرازى در رساله «اعتقاد» از ابن عباس نقل مى كند:

آيه فوق درباره على (ع) نازل شده هنگامى كه پيامبر او را در تبوك در مدينه برجاى گذارد، على (ع) عرض كرد: اى پيامبر! آيا مرا همانند زنان و كودكان در شهر برجاى مى گذارى؟ پيامبر (ص) فرمود:

أما ترضى أن تكون منّي بمنزلة هارون من موسى؟ اخلفني في قومي وأصلح، فقال عزوجلّ:

وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ

.(3)

آيا دوست ندارى نسبت به من همانند هارون برادر موسى نسبت به موسى (ع) باشى؟ آن زمانى كه موسى به او گفت: در ميان


1- تفسير كبير، فخر رازى، ج ١٠، ص ١44
2- البحر المحيط، ج٣، ص ٢٧٨
3- احقاق الحق، ج٣، ص 4٢5 به نقل از كتاب اعتقاد ابوبكر بن مؤمن شيرازى.

ص:161

بنى اسرائيل جانشين من باش و اصلاح گر باش، در اين زمان خداوند فرمود: وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ .

شيخ سليمان حنفى قندوزى در كتاب «ينابيع المودّۀ» رواياتى در اين مورد، نقل كرده كه يكى را يادآور مى شويم: «از مجاهد نقل شده كه اين آيه درباره على (ع) آمده است» .(1)


1- ينابيع المودة، ص ١١4.

ص:162

شبهه ٧: در حديث ثقلين «عترتى» صحيح است يا «سنتى»

اشاره

مى گويند: در حديث ثقلين كلمه «عترتى» وجود ندارد، بلكه علماى شيعه آن را اضافه كرده اند. حديث چنين است: «إنّى تارك فيكم الثقلين كتاب الله وسنّتى» .

پاسخ

آنچه گفته شده، درست برخلاف روايات صحيح است؛ زيرا جمله «كتاب الله وعترتى» با اسناد صحيح در كتب اهل سنت نقل شده است، درحالى كه جمله «كتاب الله وسنّتى» با سند صحيح نقل نشده است. اينك بيان اين مطلب:

١. مسلم در صحيح خود (دومين كتاب اهل سنت از نظر اعتبار) ، از زيد بن ارقم چنين مى كند:

روزى رسول خدا [(ص)] در كنار آبى به نام «خُمّ» كه ميان مكه و مدينه قرار دارد ايستاد و پس از ستايش خدا و نصيحت مردم چنين فرمود: «اى مردم! من بشرم. نزديك است مأمور خدايم به

ص:163

سراغ من بيايد و نداى او را لبيك بگويم و من در ميان شما دو چيز گرانبها مى گذارم؛ نخستين آنها كتاب خداست كه در آن هدايت و نور است. كتاب خدا را بگيريد و به آن چنگ بزنيد» .

سپس فرمود:

أُذَكِّرُكُمُ اللهَ في أهلِ بَيْتي! أُذَكِّرُكُمُ اللهَ في أهْل بَيْتي! أُذَكِّرُكُمْ اللهَ في أهْل بَيْتي.

خدا را به ياد داشته باشيد درباره اهل بيت من. (اين جمله را سه بار تكرار فرمود) .(1)

٢. دارمى در سنن خود همين حديث را به همين لفظ با سند صحيح نقل كرده است كه از تكرار آن خوددارى مى كنيم.(2)

٣. ترمذى در سنن خود چنين آورده است:

رسول خدا [(ص)] فرمود: مردم! در ميان شما دو چيز مى گذارم. مادامى كه به آن دو چنگ بزنيد گمراه نمى شويد. يكى از ديگرى بزرگ تر است. اين دو عبارتند از كتاب خدا - ريسمانى كه از آسمان به زمين كشيده شده - و خاندان و اهل بيت من و اين دو از هم جدا نمى شوند تا در كنار حوض بر من وارد شوند. بنگريد چگونه پس از من با آن دو رفتار مى كنيد.(3)


1- صحيح مسلم، ج ٧، ص ١٢٣
2- سنن دارمى، ج٢، صص 4٣١ و 4٣٢، با سند صحيح
3- سنن ترمذى، ج5، ص 66٣، شماره ٣٧٨٨. متن عربى آن چنين است: «كتاب الله حبل ممدود من السماء إلى الأرض وعترتى أهل بيتى» .

ص:164

ما به همين سه سند از معتبرترين كتاب هاى اهل سنت بسنده مى كنيم؛ زيرا نقل ديگر روايات از «سنن» و «صحاحِ» آنان به طول مى انجامد و اگر روايات شيعه را بر آنچه اهل سنت نقل كرده اند بيفزاييم اين متن، به صورت فوق تواتر درمى آيد. اكنون ببينيم سند تعبير دوم چگونه است؟

«سنّتى» در احاديث اهل سنّت

رواياتى كه به جاى «

أهلَ بيتي » لفظ «

سُنّتي » را آورده اند - همگى - از نظر سند، ضعيف و بى اعتبارند:

١. حاكم در «مستدرك» با سند زير چنين نقل مى كند:

ابن ابى اويس از پدرش اويس، از ثور بن زيد ديلى از عكرمه از ابن عباس نقل مى كند كه پيامبر [(ص)] فرمود: «من در ميان شما دو چيز مى گذارم. اگر به آن چنگ بزنيد گمراه نمى شويد: كتاب خدا و سنّت پيامبر [(ص)]» . (1)

بررسى سند

در سند، «ابن ابى اويس» و پدر او آمده و هر دو ضعيف اند. به سخن مؤلف «تهذيب الكمال» كه از رجاليّون نامى اهل سنت است گوش دهيم كه از يحيى بن معين نقل مى كند:

ابواويس و فرزندش ضعيف اند و آنان حديث را سرقت


1- مستدرك حاكم، ج١، ص ٩٣. متن چنين است: «كتاب الله و سنة نبيّه» .

ص:165

مى كردند و راست و دروغ را به هم مى آميختند و دروغ مى گفتند. اعتبارى به گفتار آنان نيست.

آن گاه از نسائى نقل مى كند: «آن دو ضعيف اند. قابل اعتماد نيستند» .(1)

ابن حجر در مقدمه «فتح البارى» مى نويسد: «با حديث ابن ابى اويس (پسر) نمى توان احتجاج نمود» . (2)و امّا پدر - يعنى ابواويس -؛ ابوحاتم رازى درباره او مى گويد: «با حديث او نمى توان احتجاج نمود» . (3)

شگفت اينجاست كه حاكم در مستدرك خود اين حديث را نقل كرده؛ ولى به تصحيح آن نپرداخته؛ درحالى كه او در غالب موارد به تصحيح سند مى پردازد؛ زيرا كتاب خودش را متمم «صحيح بخارى» و «صحيح مسلم» مى داند.

٢. حاكم در مستدرك، متن «

كتاب الله وسنّتي » را با سند ديگرى نيز نقل كرده است و مى گويد: «صالح بن موسى الطلحى از عبدالعزيز بن رفيع از ابى صالح از ابى هريره به طور مرفوع نقل كرده است كه پيامبر [(ص)] فرمود: «

كتاب الله وسنّتي » .

ولى اين سند نيز به سان سند نخست كاملاً ضعيف و مردود است:


1- تهذيب الكمال، ج٣، ص ١٢٧
2- فتح البارى، بخش مقدمه، ص ٣٩١، دارالمعرفة
3- الجرح و التعديل، ج5، ص ٩٢.

ص:166

بررسى سند

اول: صالح بن موسى الطلحى مورد طعن است. ابوحاتم رازى مى گويد: او «ضعيف الحديث» و «منكر الحديث» است و منكرات را به انسان هاى عادل و وارسته نسبت مى دهد. حديث او ارزش نوشتن ندارد. احاديث او را بايد كنار نهاد و نمى توان تأييد كرد.(1)

دوم: ابن حبّان مى گويد: صالح بن موسى الطلحى، احاديثى از انسان هاى وارسته نقل مى كند كه شبيه روايات آنها نيست. او اين كار را انجام مى دهد تا مردم، روايات او را بپذيرند و لذا نمى توان با آنها احتجاج كرد. حديث او قابل نقل نيست.(2)

عجيب اينجاست كه ذهبى، همين حديث را با لفظ «سنّتى» ، در شرح حال صالح بن موسى آورده و مى گويد اين حديث يكى از احاديث غير قابل تأييد اوست.(3)

٣. مالك در «موطّأ» بدون سند، اين حديث را نقل كرده است.(4)

4. ابن عبدالبر در «تمهيد» ، براى اين حديث، سند چهارمى دارد و آن را با سندى از كثير بن عبدالله بن عمرو بن عوف، از پدرش از جدّش از رسول خدا (ص) نقل مى كند. (5)


1- تهذيب الكمال، ج١٣، ص ٩6
2- تهذيب التهذيب، ج4، ص ٣55
3- ميزان الاعتدال، ج٢، ص ٣٠٢
4- موطّأ، ص ٨٩٩، ح ٣
5- تمهيد، ج٢4، ص ٣٣١.

ص:167

بررسى سند

ما درباره ديگر راويان سند اين حديث گفت وگو نمى كنيم. تنها همين كثير بن عبدالله براى ضعف اين حديث كافى است. امام شافعى مى گويد: «او يكى از دروغ گوهاى بزرگ است» .(1)ابوداود مى گويد: «او يكى از دروغ گويان مشهور است» .(2)

ابن حبّان مى گويد: «وى از پدرش و از جدش نسخه حديثى دارد كه قابل اعتماد نيست و جز براى تعجب نمى توان آن را نقل كرد» . (3)

اين داورى كوتاه و فشرده درباره اين حديث است و شايسته است مسلمانان، پيوسته به حديث صحيح عمل كنند نه حديثى كه راويان آن، ناقلان منكرات و كذّابان دوران بوده اند.


1- تهذيب التهذيب، ج٨، ص ٣٧٧؛ تهذيب الكمال، ج٢4، ص ١٣٨
2- تهذيب الكمال، ج٢4، ص ١٣٨
3- المجروحين، ج٢، ص ٢٢١.

ص:168

شبهه ٨: سرگذشت غدير يا كمال دين

بعضى مى گويند: واقعه غدير به خاطر اختلافى كه بين دو مسلمان بود، رخ داد و پيامبر (ص) مأمور شد كه آن اختلاف را رفع كند، سپس مى گويند: تاريخ گواهى مى دهد كه اصلاً حديث غدير خم هيچ ارتباطى با خلافت على نداشته است و على هم در اين مورد ادعايى ندارد! !

پاسخ

در اين سخن سه ادعا وجود دارد:

١. واقعه غدير براى رفع اختلاف بين دو مسلمان بود؛

٢. واقعه غدير ارتباطى با خلافت على نداشته است؛

٣. على (ع) هم هيچ ادعايى در مورد خلافت نداشته است.

ما اكنون واقعه غدير را به صورت فشرده نقل مى كنيم تا ميزان صحت اين ادعا روشن شود.

هنگامى كه پيامبر (ص) به جحفه رسيد، امين وحى نازل شد و گفت بايد پيامى را از طرف خدا به مردم برسانى و اگر اين كار را نكنى،

ص:169

رسالت خود را انجام نداده اى. اينك متن پيام:

يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ وَ اللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ إِنَّ اللَّهَ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الْكافِرِينَ (مائده: 6٧)(1)

اى پيامبر! آنچه را از سوى پروردگارت به تو فرو آمده برسان و اگر اين نكنى پيام او را نرسانده باشى و خدا تو را از [فتنه و گزند] مردم نگاه مى دارد همانا خدا گروه كافران را راه ننمايد.

اين آيه، حاكى از اهميت پيام است تا جايى كه اگر انجام ندهد، رسالت خود را انجام نداده است، در ضمن در رسانيدن اين پيام احتمال شورش مردم بر ضد پيامبر هست، ولى خداوند با جمله وَ اللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ به پيامبر اطمينان داد كه او را از شرّ شورشيان حفظ مى كند.

از اين جهت پيامبر (ص) در آن هواى گرم دستور توقف كاروان حجاج را داد و فرمود آنها كه پيشرو هستند، توقف كنند تا آنها كه عقب هستند به ما برسند، سپس شبه منبرى را از جهاز شتران ترتيب دادند، حضرت بر بالاى منبر قرار گرفت و خطبه مختصرى خواند و مردم را در سه چيز گواهى خواست، فرمود: «

ألستم تشهدون أن لا إله إلاّ الله ؟» همگان گفتند: «

بلى يا رسول الله » ، سپس حضرت از مردم بر رسالت خود، و حقانيّت روز جزا اعتراف گرفت و پس از بيان مبانى و


1- نزول آيه را درباره رويداد غدير سى دانشمند سنى نقل كرده است. به كتاب شريف الغدير، ج١، صص 4٢٣- 4٣٨ مراجعه فرماييد.

ص:170

اصول اسلام، مسئله خلافت على (ع) را مطرح كرد و سخن خود را چنين آغاز كرد:

ألَستُ أوْلى بِكُم مِنْ أنفُسِكم؟ قالُوا: بَلى يا رسولَ اللهِ.

آيا من به شما از خودتان سزاوارتر نيستم؟ همگى گفتند: بله اى رسول خدا.

آن گاه فرمود: «

مَنْ كُنتُ مَوْلاهُ فَهذا عَليٌّ مولاهُ اللّهُمَّ والِ ِ مَنْ والاهُ وعادِ مَنْ عاداهُ وَانْصُر مَنْ نَصرَه وَاخْذُل مَنْ خَذلَه، ألا فَلْيُبلّغ الشّاهِدُ الْغائبَ » .

پس از اين واقعه، اين آيه فرود آمد:

الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَ رَضِيتُ لَكُمُ الْإِسْلامَ دِيناً (مائده: ٣)(1)

امروز دين شما را به كمال رساندم و نعمت خود را درباره شما تمام كردم و آيين اسلام را براى شما پسنديدم.

هوا به قدرى گرم بود كه زائران خانه خدا در آن صحراى گرم بخشى از عباهاى خود را زير پا گذاشته و برخى را بر سركشيده بودند، با اين حال، پيامبر بزرگوار اسلام (ص) ، نظر به اهميت موضوع، آن گردهمايى طولانى را در آن آفتاب سوزان، به امر خدا برگزار كرد تا پيش از پراكنده شدن مردم پيام خدا را برساند.

اكنون سؤال مى كنيم: پيامبر (ص) چه پيام مهمى را مى خواست


1- نزول اين آيه در رويداد غدير، را شانزده دانشمند سنى نقل كرده است، به كتاب شريف الغدير، ج١، صص 44٧- 45٩ مراجعه فرماييد.

ص:171

برساند؟ آيا مى خواست اختلاف دو مسلمان را رفع كند؟ آيا خنده دار نيست كه براى رفع اختلاف دو مسلمان يك چنين گردهمايى مهمى را پديد آورد و قرآن هم آن را به عنوان يك پيام مهم اعلام كند و پس از آن، آن را به عنوان اكمال دين و اتمام نعمت بيان نمايد؟ !

اگر واقعاً هدف، رفع اختلاف دو مسلمان بود، پس چرا اصول معارف اسلام را در آغاز خطبه خود، بيان مى كند: وحدانيت خدا، رسالت پيامبر، و حقانيت روز جزا.

تمام اين قرائن نشان مى دهد كه هدف بيان جانشينى على و رهبرى او پس از درگذشت پيامبر (ص) است، بالأخص كه در آغاز خطبه از نزديك شدن رحلت خود گزارش مى دهد و سپس مى رساند كه پس از رفتن من خلأ رهبرى به وسيله على (ع) پر خواهد شد.

آن گاه پيامبر براى تحكيم خلافت او، از على (ع) مى خواهد در ميان خيمه بزرگى بنشيند و مسلمانان با او به عنوان يك رهبر پس از رسول خدا بيعت كنند، حتى شيخين نيز با او بيعت كردند و اين جمله را گفتند: «

بَخٍّ بَخٍّ لك يَا ابْنَ أَبِي طالبٍ أَصْبَحتَ مَولايَ وَ مَولَى كُلِّ مُؤمنٍ وَ مُؤمِنةٍ » .

مدارك آنچه كه ما گفتيم، چيزى نيست كه در اين برگ گردآورى شود. علما و دانشمندان ما، كتاب هاى فراوانى درباره حديث غدير و مدارك و مصادر آن نگاشته اند، و حتى نزول دو آيه را درباره على با مدارك فراوان، ثابت كرده اند.

ما در اينجا به دو كتاب اشاره مى كنيم:

ص:172

١. «عبقات الأنوار» ، نگارش ميرحامد حسين (م١٣٠6) .

٢. «الغدير» ، نگارش علامه امينى (م١٣٩٠) .

آيا شايسته است اين واقعه را به عنوان حل اختلاف دو نفر تفسير كنيم؟ ! اگر اين دو نفر غير على (ع) هستند چه ارتباطى به اين واقعه دارند و اگر يكى از آن دو نفر حضرت على (ع) است، اين اختلاف در يك مجلس خصوصى قابل رفع بود، تحليل داستان غدير از طريق رفع اختلاف ميان دو نفر، مثل اين است كه زلزله اخير ژاپن را با فرو ريختن چند قفسه از كتاب، تحليل كنيم و بگوييم فرو ريختن اين چند قفسه، سبب اين زلزله قريب به ٩ ريشترى و سونامى ويرانگر گرديد.

تا اينجا بى پايگى هر دو سخن، يعنى اينكه واقعه غدير براى رفع اختلاف بود، ديگر اينكه ربطى به خلافت على نداشت، روشن شد.

اكنون به سخن سوم مى رسيم مبنى بر اينكه على نيز ادعايى در اين زمينه نداشته است.

مى گويد على نسبت به حديث غدير ادعايى نداشت. اين گفتار يك نوع چشم پوشى از مصادر مسلّم تاريخى است، على (ع) در بسيارى از رويدادها به حديث غدير استناد كرده، حتى از ياران پيامبر (ص) بر آن گواهى خواسته است كه يكى از آنها در حادثه «رحبه» است كه در آنجا در ميان گروهى از ياران پيامبر فرمود: به من بگوييد: آيا گواهى مى دهيد كه پيامبر (ص) درباره من فرمود: «

من كنت مولاه فهذا علي مولاه » ، آن گاه همگان شهادت به راستگويى على دادند، و فقط انس بن مالك از شهادت دادن خوددارى كرد و گفت: من پير شده ام و

ص:173

فراموشى گرفته ام، اميرمؤمنان فرمود: اگر دروغ مى گويى اميدوارم پيش از مرگ گرفتار بيمارى و بلايى رسواكننده شوى، و به همين دليل دچار پيسى شد و با عمامه خود آن را مى پوشاند.(1)

شگفتا، حديثى كه١١٠ صحابى و قريب ٩٠ تابعى و ٣6٠ دانشمند سنى و صدها دانشمند شيعى آن را نقل كرده اند و سخن سرايان و شاعران عرب آن را در قالب شعر ريخته اند كه خود بخشى از ادبيات عرب را تشكيل مى دهد، و پيوسته امام و فرزندان امام با آن بر حقانيت خلافت امام، و بى پايگى خلافت ديگران استدلال مى كرده اند آيا مى توان درباره آن گفت: هدف رفع اختلاف ميان دو مسلمان بوده و ارتباطى به خلافت على نداشته و امام نيز نسبت به آن ادعايى نداشته است؟ آيا «وهابيت» اين گونه مى خواهد سنّت رسول خدا (ص) را حفظ كند و با بدعت ها مبارزه نمايد؟

از اين گذشته، پيوسته صحابه و تابعان و تابعان تابعان براى خلافت به حديث غدير استدلال مى كردند و هرگاه مى خواستند مخالف را ساكت كنند به حديث غدير تمسك مى جستند، ولى اكنون افرادى بدون مطالعه كافى مى خواهند اصل يا دلالت هاى آن را انكار كنند.


1- فضائل الصحابه، ج٢، ص 5٨6.

ص:174

شبهه ٩: على (ع) ، وصى پيامبر (ص)

اشاره

زائرى در بقيع به عنوان دفاع از على (ع) به مأمور ارشادى گفت: او نخستين كسى است كه اسلام آورده و وصى پيامبر (ص) بود. پاسخ شنيد: اين چيزهايى است كه آخوندها درست كرده اند. ابوبكر نزديك ترين فرد به پيامبر (ص) بوده و على (ع) در سفر پيامبر از مكه به مدينه و در جنگ تبوك همراه پيامبر (ص) نبوده است.

پاسخ

در اين شبهه دو مطلب است:

١. وصايت و جانشينى على (ع) براى پيامبر (ص)

٢. نبودن على (ع) همراه پيامبر در دو واقعه

درباره شبهه نخست، يادآور مى شويم كه:

١. يكى از القاب اميرمؤمنان على (ع) «وصى» است و از همان روز نخست صحابه و تابعان، على (ع) را به عنوان وصى معرفى كرده اند.(1)


1- شرح نهج البلاغه، ج١، صص ١4٣- ١5٠.

ص:175

كه به نقل دو نفر در ميان متجاوز از ده نفر از سرايندگان صحابى و تابعى بسنده مى كنيم:

١. ابوالهيثم بن التيهان صحابى بدرى مى گويد:

إنّ الوصى إمامنا و وليّنا

برح الخفاء و باحت الأسرار ٢. عبدالله بن ابى سفيان بن الحارث بن عبدالمطلب مى گويد: وصى النبى المصطفى وابن عمه

فمن ذا يدانيه و من ذا يقاربه از روزى كه پيامبر (ص) نبوّت خود را اعلام كرده، وصايت على را نيز بيان كرده است. مفسران در تفسير وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ مى نويسند: پس از نزول اين آيه، پيامبر (ص) بنى هاشم را دعوت كرد تا دعوت او را بپذيرند و فرمود: نخستين كس از شما كه به من ايمان بياورد وصى من است و در آن مجلس، على (ع) برنده اين جايزه شد. پيامبر (ص) فرمود: بدانيد على (ع) برادر و وصى و خليفه من در ميان شماست. اين سرگذشت را طبرى در تاريخ جلد دوم، ص ٢١6 و در تفسير، ج١٩، ص ٧4 و ابن اثير در كامل، ج٢، ص٢4 و حلبى در سيره، ج١، ص ٣٢١، آورده اند و در شرح شفاى قاضى عياض، ج٣، ص ٣٧، نيز آمده است.(1)

٢. پيامبر (ص) در جنگ تبوك، پيش از رفتن، به على (ع) گفت:

أما ترضى أنْ تَكونَ منّي بِمَنزلةِ هارونَ مِن مُوسى إلاّ أنَّه لا نَبيَّ


1- مشروح اين سرگذشت در كتاب «فروغ ولايت» ، صص ٣٧- 44 آمده است.

ص:176

بَعدي.(1)

آيا خشنود نيستى كه جايگاه تو در نزد من به سان جايگاه هارون نزد موسى باشد، جز اينكه تو پيامبر نيستى.

يعنى تمام مقاماتى كه هارون داشت، تو نيز دارى.

مقامات هارون در قرآن وارد شده است:

وَ اجْعَلْ لِي وَزِيراً مِنْ أَهْلِي * هارُونَ أَخِي * اشْدُدْ بِهِ أَزْرِي * وَ أَشْرِكْهُ فِي أَمْرِى (طه: ٢٩ - ٣٢)

براى من ياورى از خانواده ام قرار بده، برادرم هارون، مرا با او تقويت كن و او را نيز در پيامبرى من شريك ساز.

در جاى ديگر مى فرمايد:

وَ لَقَدْ آتَيْنا مُوسَى الْكِتابَ وَ جَعَلْنا مَعَهُ أَخاهُ هارُونَ وَزِيراً (فرقان:٣٩)

ما به موسى كتاب داديم و برادرش هارون را ياور او ساختيم.

٣. احمد بن حنبل و ترمذى و ديگران نقل مى كنند كه پيامبر (ص) به على (ع) فرمود:

«إِنَّ عَليّاً مِنِّي وَ أَنَا مِنْه وَ هُوَ وَليُّ كُلِّ مُؤمنٍ مِنْ بَعدي» . (2)از اين گذشته حديث غدير، روشن ترين گواه بر وصايت اوست كه در اين مورد در گذشته سخن گفتيم.


1- مسند احمد، ج١، صص ١٧٣ و ١٧5؛ صحيح بخارى، ج4، ص ٢٠٨؛ سنن ترمذى، ج5، ص٣٠٢؛ فضائل الصحابه، نسائى، ص ١٣؛ مستدرك حاكم، ج٢، ص٣٣٧
2- مسند احمد، ج4، ص 4٢٨؛ سنن ترمذى، ج5، ص 6٣٢؛ مسند ابى داود، ص ٣6٠؛ خصائص نسائى، ص 64.

ص:177

غيبت على (ع) در دو سفر

پيامبر گرامى (ص) ٢٧ غزوه و 55 سريّه داشت. و اميرمؤمنان در ٢6غزوه همراه پيامبر بوده و امّا در جنگ تبوك، به خاطر يك امر مهم شركت نكرد و پيامبر، على را جانشين خويش در مدينه كرد؛ زيرا زمينه براى شورش منافقان فراهم بود و مقصد پيامبر (ص) بسيار دور و در حدود 6٠٠ كيلومترى مدينه قرار داشت. پيامبر (ص) براى حفظ جان زنان و مردان مسلمان مدينه كه توانايى شركت در جهاد را نداشتند، به على (ع) دستور داد كه در مدينه بماند و با هشيارى كامل، مراقب حركات منافقان باشد. براى همين، رسول خدا (ص) را در جنگ تبوك، همراهى نكرد. اتفاقاً اميرمؤمنان شايعه شايعه سازان را به سمع پيامبر (ص) رساند كه مى گويند به عنوان بى مهرى مرا همراه نساخته ايد. پيامبر (ص) در پاسخ فرمود:

«أما ترضى أن تكون منّي بمنزلة هارون من موسى؟ !» .

و امّا در سفر حجةالوداع، پيامبر (ص) پيش از آن، على (ع) را براى هدايت و ارشاد و قضاوت مردم يمن، اعزام كرده بود و امتثال امر پيامبر (ص) ، بالاتر از حضور در نزد رسول خداست، ولى آغاز ماه ذى حجه، در مكه به پيامبر (ص) پيوست و در بازگشت در جحفه، مدال فضيلت به نام حديث غدير نصيب او گشت.

در پايان، يادآور مى شويم كه بعضى، تهى از دانش و بينش هستند و برگى از تاريخ نخوانده اند و همه حقايق مسلّم را منكر مى شوند و به آخوندهاى شيعه مسايل خلاف واقع نسبت مى دهند. گويى احمد بن حنبل يك آخوند شيعه است كه مى گويد پيامبر (ص) فرمود: «

أنت ولي

ص:178

كلّ مؤمن بعدي» يا بخارى، آخوند شيعى است كه حديث تشبيه على (ع) به هارون برادر موسى را نقل مى كند؟

گويا نويسندگان ديگر سنن و كتاب هاى حديث، همگى آخوندهاى شيعه هستند كه حديث غدير را نقل كردند. ما لَكُمْ كَيْفَ تَحْكُمُونَ .

ص:179

شبهه ١٠: همراهى ابوبكر با پيامبر (ص) در هنگام هجرت دليل بر جانشينى وى است

زائرى به دفاع از على (ع) گفت: از افتخار على (ع) همين بس كه در «ليلةالمبيت» ، در جاى پيامبر (ص) خوابيد. پاسخ شنيد كه: اگر پيامبر (ص) على (ع) را به عنوان جانشينى برگزيده بود، چرا او را به كام مرگ فرستاد و از اينكه ابوبكر را همراه خود برد، مى توان فهميد كه مى خواست آسيبى به او نرسد تا جانشين او باشد.

پاسخ

پيامبر گرامى (ص) در طول رسالت خود، تابع وحى الهى بوده و از آن پيروى مى كرد. الگوى كار او، همان است كه مى فرمايد:

قُلْ إِنَّما أَتَّبِعُ ما يُوحى إِلَيَّ مِنْ رَبِّي (مائده: ٣)

بگو من تنها از چيزى پيروى مى كنم كه از سوى پروردگارم به من، وحى مى شود.

بنابراين، در آغاز دعوت در «يوم الدار» از طرف خدا، مأمور گشت

ص:180

در مجلسى كه بنى هاشم گرد آمده بودند، على (ع) را به عنوان خليفه و وصى خود، اعلام كند، پس از گذشت سيزده سال، مأمور شد كه مكه را به عزم مدينه ترك كند و براى اينكه مشركان تصوّر كنند كه او هنوز در خانه است، از طرف خدا مأمور گشت كه على (ع) را بر جاى خود بگذارد تا توجه دشمنان را به خود جلب كند و هر دو به امر الهى بوده است.

خدا در ستايش اين فداكارى، اين آيه را فرستاد:

وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يَشْ-رِي نَفْسَهُ ابْتِغاءَ مَرْضاتِ اللَّهِ وَ اللَّهُ رَؤُفٌ بِالْعِبادِ (مائده: ٣)

برخى از مردم جان خود را براى خشنودى خدا به فروش مى رسانند و خدا به بندگان مهربان است.

بنابراين لازم است بعضى از خدا بپرسند كه خدايا؛ چرا در آغاز بعثت، امر فرمودى كه پيامبر (ص) ، على (ع) را به وصايت برگزيند و در سال سيزدهم بعثت امر فرمودى كه جان على (ع) را در معرض خطر قرار دهد. مسلّماً چنين فضولى بر من و او نيست، خدا از مصالح كار آگاه تر است و كارهاى او در همه موارد حكيمانه مى باشد.

در اينجا نكته ديگرى هست و آن اينكه مى خواهند برترى خليفه را از اين راه اثبات كنند كه پيامبر (ص) جان او را حفظ كرد، تا وى جانشين پيامبر شود، ولى بايد پرسيد كه حفظ جان يك مسلمان، چگونه دليل بر خليفه بودن او پس از ده سال خواهد بود؟ شما كه مى گوييد پيامبر (ص) از غيب آگاه نيست، از كجا مى دانست كه او زنده خواهد

ص:181

ماند تا به اين نيت، او را از خطر حفظ كند؟

ما مسئله فضيلت و برترى افراد را بر قرآن عرضه مى كنيم. قرآن، فضيلت و برترى را در كثرت جهاد مى داند و مى فرمايد:

فَضَّلَ اللَّهُ الْمُجاهِدِينَ عَلَى الْقاعِدِينَ أَجْراً عَظِيماً (نساء: ٩5)

خدا مجاهدان را بر ديگران كه از جهاد بازمانده اند برترى بزرگى بخشيده است.

على (ع) در ٢6 غزوه و چندين سريّه شركت كرده و اگر جانفشانى هاى على (ع) در جنگ بدر و احد نبود، مسلمانان با دشوارى بزرگى روبرو مى شدند. مطالعه سيره ابن هشام، عظمت جهاد على (ع) را به روشنى ثابت مى كند. اكنون مى پرسيم آن كس كه شما او را خليفه مى دانيد، آيا در طول عمر خود در ميدان نبرد از خود رشادتى نشان داده است و دشمن را شكست داده و يا لااقل مشركى به دست او كشته شد، يا فقط، سياهى لشكر بود؟ مى دانيد كه حتى در جنگ احد، شيخين از صحنه فرار كردند و به كوه پناه بردند؛ زيرا تصور مى كردند كه پيامبر (ص) كشته شده است؟(1)

من از بازگويى تاريخ در اين مورد خوشحال نيستم امّا بيهوده سرايى هاى بعضى سبب مى شود كه انسان، پرده از روى حقايق بردارد.


1- مغازى واقدى، ج ١، غزوه احد.

ص:182

شبهه ١١: پيروى پيامبر (ص) از وحى در مسئله جانشينى

آيا پيامبر به حكم عقل و شرع، مجاز به تعيين جانشين بوده است؟

پاسخ

پيامبر گرامى (ص) در تمام كارهاى خود، پيرو وحى بود، آنچه كه مربوط به شريعت بود، از آنجا الهام مى گرفت و مى فرمود:

قُلْ ما يَكُونُ لِي أَنْ أُبَدِّلَهُ مِنْ تِلْقاءِ نَفْس-ِي إِنْ أَتَّبِعُ إِلاَّ ما يُوحى إِلَيَّ (يونس: ١5)

بگو من حق ندارم آن را از پيش خودم تغيير دهم. من جز از آنچه بر من وحى مى شود از چيزى پيروى نمى كنم.

بنابراين اگر فردى را براى جانشينى خود نصب كرده، قطعاً به امر الهى بوده است و مفسران در شأن نزول آيه بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ وَ اللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ مى گويند: شأن نزول آيه، نصب على (ع) به خلافت در روز غدير است.(1)


1- در نزول اين آيه در گذشته سخن گفتيم و برخى از مدارك آن را متذكر شديم.

ص:183

و امّا از نظر خرد، مسلّماً گفتار شيخ الرئيس فصل الخطاب است. او در كتاب شفا در مبحث «امامت و خلافت» مى گويد: «

والتنصيص أقطع للشغب. . . » حاصل اينكه اگر پيامبرى فردى را معين كند، از اختلاف جلوگيرى مى كند.

اتفاقاً حيات پيامبران پيشين، اين مسئله را به روشنى ثابت مى كند و همگى براى خود جانشين انتخاب كرده اند و پيامبر نيز از اين مجموعه مستثنى نيست، چنان كه قرآن مى فرمايد: قُلْ ما كُنْتُ بِدْعاً مِنَ الرُّسُلِ ؛ «من در ميان پيامبران، چيز تازه و بى سابقه اى نيستم» . (احقاف: ٩)

ص:184

شبهه ١٢: سرگذشت سقيفه در آيينه تاريخ

اشاره

در سقيفه بنى ساعده، در ابتدا انصار مدعى بودند كه بايد جانشين پيامبر از ميان آنان باشد و مشاجره بالا گرفت و به ابوبكر مراجعه كردند كه نزديك ترين فرد به پيامبر اكرم (ص) بوده است. همه مى دانيم هيچ كس از ابوبكر به پيامبر (ص) نزديك تر نبوده و هيچ كس به اندازه ابوبكر با پيامبر (ص) همراه نبوده است. ابوبكر به عنوان فصل الخطاب و فصل الختام گفت: «جانشين پيامبر (ص) بايد از هاشميون باشد و به اين ترتيب فتنه خاموش شد» .

پاسخ

در ميان همه اين سخنان، يك سخن حق هست و آن اينكه گفت: «فتنه خاموش شد» . معلوم مى شود كه سه نفر از مهاجران و دو گروه از انصار كه در سقيفه گرد آمده بودند، در حال فتنه گرى بودند و سرانجام فتنه خاموش شد و اين با عدالت صحابه و لباس قداستى كه بر همه آنها پوشانده شده، در تضادّ است؛ زيرا هنوز بدن پاك پيامبر (ص)

ص:185

بر روى زمين بود كه سران صحابه به فكر تقسيم ارثيه سياسى رسول خدا (ص) افتادند. اكنون ما سرگذشت سقيفه را به صورت فشرده نقل مى كنيم تا روشن شود همه آنچه آقايان مى گويند، دروغ و بى پايه است.

هنوز جسد پيامبر (ص) بر روى زمين بود و مردم خود را براى مراسم نماز و غسل و تدفين پيامبر (ص) آماده مى كردند. دو نفر وارد شدند و آهسته به ابى بكر و عمر گفتند كه انصار در سقيفه بنى ساعده در فكر تصاحب خلافت هستند. ابوبكر به عمر گفت: «بايد به آنجا برويم» و هر دو بى آنكه ديگر مهاجران را خبر كنند به همراه ابوعبيده روانه سقيفه بنى ساعده شدند. درحالى كه همه مهاجران و انصار و بنى هاشم گرد خانه پيامبر (ص) جمع شده بودند تا در مراسم تدفين پيامبر شركت كنند، و گروه بيشترى در حال آمدن بودند.

اين سه نفر وارد سقيفه شدند درحالى كه سعد بن عباده نماينده انصار مشغول سخنرانى بود و حاصل سخنان او اين بود كه ما به پيامبر پناه داديم و او را يارى كرديم و براى گسترش اسلام جهاد كرديم و سنگينى كار بر دوش ما بود، بنابراين بايد زمام كار را ما به دست بگيريم و جز انصار كسى براى اين كار لياقت ندارد.(1)

با اينكه بين دو طايفه انصار، يعنى اوس و خزرج خصومت هاى باطنى در كار بود، ولى سخنرانى سعد، توانست به ظاهر يك نوع


1- تاريخ طبرى، ج٣، ص ٢١٨.

ص:186

وحدت، در ميان آنان، ايجاد كند تا اختلافات گذشته را فراموش كنند، و نزديك بود به تصميم واحدى برسند.

سخنرانى ابوبكر

وقتى سخنان سعد به پايان رسيد، ابوبكر براى برهم زدن وحدت انصار، شروع به سخنرانى كرد. نخست انصار را ستود كه از پيشگامان در اسلام هستند، ولى با ديپلماسى خاصى توانست، آتش اختلاف ديرينه را ميان آنان بار ديگر روشن كند. وى گفت:

هرگاه خلافت و زمامدارى را قبيله خزرج به دست گيرند، اوسيان از آنها كمتر نيستند و اگر اوسيان، گردن به سوى آن دراز كنند، خزرجيان از آنها دست كمى ندارند. از اين گذشته، ميان دو قبيله خون هايى ريخته شده و افرادى كشته شده و زخم هايى غير قابل جبران پديد آمده كه هرگز فراموش شدنى نيست. هرگاه يك نفر از شما خود را براى خلافت آماده سازد، خود را در ميان دهان شير افكنده و سرانجام، ميان دو فكّ مهاجر و انصار، خرد مى شود.(1)

سخنرانى حَبّاب بن منذر

حباب بن منذر، كه از انصار بود، احساس كرد كه سخنان ابوبكر، وحدت كلمه انصار را به هم مى زند، برخاست و انصار را براى قبضه كردن امر خلافت تحريك نمود و گفت:


1- البيان و التبيين، ج٢، ص ١٨١.

ص:187

مردم! برخيزيد و زمام خلافت را به دست گيريد. رقيبان شما (مهاجران) در سرزمين شما و در زير سايه شما زندگى مى كنند، رأى، رأى شماست و اگر مهاجران اصرار دارند كه امير از آنان باشد، چه بهتر كه اميرى از مهاجر و اميرى از انصار برگزيده شود.

سخنرانى عمر

عمر بن خطاب، نظريه دو فرمانروا را ردّ كرد و گفت:

هرگز دو شتر را نمى توان با يك ريسمان بست و هرگز عرب ها زير بار شما نمى روند، درحالى كه پيامبر از غير شماست. كسانى بايد زمام خلافت را به دست بگيرند كه نبوّت در خاندان آنها بوده است.

منطق هر دو گروه منطقى كاملاً بى ارزش بود و جز منطق قبيله گرايى چيز ديگرى نبود. منطق انصار اين بود كه چون ما پيامبر (ص) را يارى كرديم، پس خلافت از آن ماست، منطق مهاجران اين بود كه چون پيامبر (ص) از قريش بوده، پس خليفه بايد از ميان ما تعيين شود. هيچ كدام از اين دو گروه در اين انديشه نبودند كه بنشينند و داناترين و شايسته ترين فرد را برگزينند، خواه از انصار باشد يا از مهاجران و از همه بالاتر اينكه در اين كار از خدا و پيامبر او رهنمود بگيرند.

از اين گذشته، منطق عمر اين است كه بايد از خاندان پيامبر كسى را برگزيد، خاندان پيامبر بنى هاشم بودند، پس چرا خليفه از غير از آنان برگزيده شد؟ ابوبكر از قبيله تيم و عمر از قبيله عدى بود.

ص:188

سخنان ناشايست و پرخاشگرى هاى طرفين به يكديگر، زياد شد.

آنچه كه توانست، گوى را از انصار به طرف مهاجر سوق دهد، اين است كه «بشير بن سعد» خزرجى كه پسر عموى سعد بن عباده بود، از توجه فراوان خزرجيان و اوسيان به پسر عموى خود، سخت رنج مى برد، براى به هم زدن اين وحدت، برخلاف توقع همه انصار، گفت: «پيامبر از قريش است. خويشاوندان پيامبر، براى موضوع زمامدارى از ما شايسته ترند. چه بهتر خلافت را به آنان واگذار كنيم» .

همين سخن سبب شد كه ابوبكر فوراً از اين آب گل آلود بهره گرفت و گفت: «اى مردم! به نظر من عمر و ابوعبيده براى خلافت شايستگى دارند، با هر كدام مايليد بيعت كنيد» .

مسلماً اين پيشنهاد، رنگ جدى نداشت، بلكه مقدمه آن بود كه اين دو نفر برخيزند و بگويند با وجود شما نوبت به ما نمى رسد. همين گونه هم شد، هر دو برخاستند و گفتند: «تو از ما شايسته تر هستى، چه كسى مى تواند در اين امر بر تو سبقت بگيرد» . سپس اين دو برخاستند و دست ابوبكر را به عنوان خليفه مسلمين فشردند. ابوبكر نيز بدون اينكه تعارف كند دست خود را دراز كرد.(1)

بشير بن سعد كه از شادى در پوست خود نمى گنجيد كه توانست پسر عموى خود را عقب بزند، متهورانه برخاست و دست ابوبكر را به عنوان خلافت فشرد و اين كار، خشم خزرجيان را برانگيخت و لذا


1- سيره ابن هشام، ج٢، صص 65٩ و 66٠.

ص:189

حباب بن منذر از سران انصار، او را فرزند عاق خزرج و نمك نشناس و حسود خواند. اينكه مى گويند «كرم درخت از خود درخت است» ، در همين جا صدق مى كند.

كنار زدن سعد بن عباده، كه به معناى عقب رفتن خزرجيان بود، سبب شد كه آن وحدت ظاهرى ميان خزرجيان و اوسيان به هم بخورد، و لذا رئيس اوسيان، اسيد بن حضير برخاست و به عنوان رئيس قبيله اوس با ابوبكر بيعت كرد. در اين هنگام، مشاجره و درگيرى فيزيكى بالا گرفت، سعد بن عباده كه در گوشه سقيفه بود، زير دست و پا ماند و مشاجره سختى ميان او و به يك معنى فرزند او با عمر درگرفت، ولى عمر به سفارش ابوبكر ساكت شد؛ زيرا بردبارى در اينجا مايه پيروزى بود.

جبهه مهاجر كه فقط سه نفر بودند، به همين مقدار از بيعت اكتفا كرده و از سقيفه بيرون آمدند، درحالى كه دور ابوبكر را گرفته بودند و به نفع او شعار مى دادند و از مردم مى خواستند كه با او بيعت كنند. در اين هنگام خزرجيان كه شكست سياسى خورده بودند، شعار خود را عوض كردند و گفتند: «ما جز على با كسى بيعت نمى كنيم» .(1)

نتيجه

خلافت ابوبكر با رأى چهار نفر، دو نفر از مهاجر (يعنى عمر و ابوعبيده) دو نفر از انصار (يعنى بشير بن سعد و اسيد بن حضير) به


1- تاريخ طبرى، ج٢، ص ٢٠٢؛ تاريخ كامل ابن اثير، ج٢، ص ٢٢.

ص:190

رسميت شناخته نشد. بعداً به تدريج در وسط راه و در مسجد از طريق وعده و وعيد افراد بيشترى را وادار به بيعت كردند.

آيا اين مجلس، با اين منطق پوشالى، مى تواند مصداق آيه مباركه أَمْرُهُمْ شُورى بَيْنَهُمْ باشد؟

شايسته ترين جمله در تحليل بيعت سقيفه، عبارت عمر بن خطاب است كه مى گفت:

وَاللهِ ما كانَتْ بَيعةُ أبي بَكرٍ إِلاّ فَلتةً وَقَى اللهُ شَرَّها وَمَنْ بايَعَ رَجُلاً مِنْ غَيْرِ مَشورةِ الْمُسلمين لا بَيعةَ له.(1)

به خدا سوگند، بيعت ابوبكر و انتخاب وى براى خلافت جز يك لغزش چيزى نبود كه خدا ما را از شرّ آن نگاه داشت، هركس بدون مشورت با مسلمانان با كسى بيعت كند، بيعت او بى ارزش است.

ولى در گفتار او كه مى گويد: «

وقى الله المسلمين شرّها » برخلاف واقعيت است؛ زيرا خلافت ابوبكر، نارضايتى عمومى همه عرب هاى بيرون مدينه را برانگيخت و لذا از پرداخت زكات خوددارى كردند و شورش هاى گسترده اى در سراسر جزيرةالعرب به پا شد كه مدت ها به درازا كشيد و خون هاى بسيارى ريخته شد.

اگر واقعاً منطق ابى بكر درست است كه خليفه بايد از خاندان پيامبر باشد، پس چرا اين كار را نكردند و همه بنى هاشم كنار زده شدند و به


1- مسند احمد، ج١، ص 55؛ الصواعق المحرقة، صص ١٠- ١4.

ص:191

همين دليل نيز از بيعت خوددارى كردند.

اين اجمال سقيفه است و معلوم مى شود واقعاً فتنه بوده و فتنه نيز خاموش نشده و آثار زيانبارى را تا به امروز بر جاى نهاده است و اختلاف عظيمى در پيكره امت اسلامى، پديد آورده است و به عزّت و عظمت امّت اسلامى آسيب رسانده است. اينك وقت آن است كه بپرسيم: اين مأموران ارشادى، با كتمان حقايق تاريخى، چه هدفى را دنبال مى كنند؟

فرض كنيم كه نصّى و سفارشى اكيد از پيامبر (ص) درباره امام على (ع) نبود، و قرار بود كه خليفه اسلامى از طريق شورا برگزيده شود. در اين صورت بايد پس از تجهيز جسد مقدس پيامبر (ص) ، از همه گروه ها بزرگانى انتخاب شوند، آن گاه پس از يك رشته رايزنى ها، لايق ترين و شايسته ترين فرد از نظر دانش و بينش براى اين مقام برگزينند، نه اينكه در يك مجلسى كه از مهاجران فقط سه نفر و از انصار جمع قليل حاضر بوده اند، سپس با منطق هاى بى اساس يكى را براى خلافت برگزينند و كسانى كه از بيعت سرباز زنند تهديد كنند.

از همه اينها گذشته در اينجا دو مطلب خيلى مهم است:

١. نمك نشناسى اين جمعيت كه به مسئله تجهيز پيامبر (ص) اهميت نداده و به فكر خلافت و كسب مقام افتادند.

٢. بر فرض اينكه در سقيفه جمع مى شدند، بايد قبلاً در كتاب و سنت بررسى كنند كه شيوه حكومت در اسلام چگونه است و آيا فردى تعيين شده يا نه؟ و آن گاه دست به كار انتخاب يا انتصاب شوند.

ص:192

شبهه ١٣: چرا امامت على (ع) در عرفات اعلام نشد؟

چرا پيامبر (ص) موضوع ولايت حضرت على (ع) را در عرفات كه همه زائران، جمع بودند، بيان نكرد؟ معلوم مى شود كه مقصود حب و دوستى آن حضرت بود كه در غدير بيان كرد.

پاسخ

اوّلاً: يادآور مى شويم كه ما نسبت به همه مصالح امور، آگاهى نداريم و پيامبر گرامى (ص) تابع وحى الهى بوده است. وحى الهى او را در هيجدهم ذى الحجه در طريق خود به مدينه در سرزمين غدير خم مأمور به ايراد خطبه و تعيين جانشين كرد. اما چرا اين كار را در عرفات انجام نداد، خدا بهتر مى داند.

ثانياً: پيامبر گرامى (ص) در روز عرفه و حتى روز منى، خطبه هاى متعددى خوانده كه ما همه آنها را در كتابى (1)جمع كرده ايم، ولى براى اينكه مسئله خلافت، درخشش بيشترى پيدا كند، آن را


1- حجةالوداع خطب و ارشاد.

ص:193

جداگانه مطرح كرد، و اگر در همان روزهاى اقامت خود در عرفات و منى، خلافت امام را مطرح مى كرد، مانند روزى كه براى اين كار اختصاص دهد، اهميت پيدا نمى كرد. بالأخص كه پيامبر (ص) در روز غدير دستور داد آنها كه جلو رفته اند از حركت بايستند و منتظر شد آنها كه عقب مانده اند به اين جمع بپيوندند. آن گاه در آن هواى گرم كه مردم بخشى از عبا را زير پا و برخى را بر سر مى نهادند، بالاى منبرى رفت كه از جهاز شتر ترتيب يافته بود و خطبه اى خواند و در آن معارف الهى را از توحيد و نبوت و معاد مطرح كرد و آن گاه گفت: «ألست أولى بكم من أنفسكم قالوا بلى! قال: من كنت مولاه فهذا على مولاه» .

استقلال بخشيدن به خطبه، آن هم همراه با يك سلسله شرايط و ويژگى ها سبب مى شد كه مردم، اين خاطره را هميشه به ياد داشته باشند و به ديگران هم برسانند.

براى توضيح بيشتر اينك به تعداد خطبه هاى پيامبر (ص) اشاره مى شود:

پيامبر اسلام (ص) در روز هفتم و هشتم، خطبه اى را ايراد كرد.(1)

در روز عرفه، خطبه ديگرى را ايراد كرد.(2)

در روز منى خطبه اى خاص را ايراد كرد. (3)


1- مستدرك حاكم، ج١، ص 6٣٢
2- صحيح مسلم، ج٢، ص ٧٢6
3- المصنف، ابن ابى شيبه، ج4، ص ٣٣٩.

ص:194

باز در همان روز يا روز بعد، خطبه اى را در مسجد خيف ايراد كرد.(1)

رسول گرامى (ص) پس از ورود به مكه خطبه اى را نزد كعبه ايراد فرمودند.(2)

با توجه به اين خطبه هاى فراوان و كلمات قصار و كوتاه، اگر رسول گرامى (ص) در لابلاى اين خطبه ها، خطبه غدير را ايراد مى كرد و على (ع) را به مقام ولايت نصب مى كرد، مسلماً آن چشمگيرى خاصى را نداشت كه پس از چندى در چهار راه عبورى شام و يمن و مدينه، و قبل از متفرق شدن حاجيان اعلام كرد.


1- جمهرة خطب العرب، ج ١، ص ١5١، خطبة النبى بالخيف، شماره 5
2- الدرالمنثور، ج٧، ص 4١٢.

ص:195

شبهه ١4: امامان شيعه و خلافت

مى گويند: از امامان شيعه فقط دو نفر حكومت كردند: يكى حضرت على (ع) و ديگر حضرت حسن (ع) ، بقيه چگونه مى توانند خليفه هاى رسول خدا (ص) باشند؟

پاسخ

طراح شبهه بين خلافت شرعى و الهى و حكومت ظاهرى و مادّى، فرقى نگذاشته است، همه امامان معصوم (عليهم السلام) ، خلفاى راستين رسول خدا بودند، از ميان آن دوازده نفر، دو نفر حكومت كردند. امّا غير آن دو نيز خليفه رسول خدا بودند، امّا دشمنان و زورگويان، از حكومت آنان جلوگيرى كردند. عدم پذيرش، و يا جلوگيرى از انجام وظيفه، سبب نمى شود كه مقامى كه خدا به آنان داده است، از آنان سلب شود، بيشتر پيامبران و اوصياى آنان قدرت ظاهرى نداشته اند و حتى تحت تعقيب و آزار بودند، ولى اين مشكلات، مانعى براى مشروعيت نبوت يا وصايت آنها نبوده است.

ص:196

ضمناً بايد دانست، خلافت نيز بر دو نوع است: خلافت شرعى و خلافت عرفى. غير اين دو نفر از خلفاء، خليفه شرعى نبودند، به اين معنى كه پيامبر (ص) آنان را براى خلافت تعيين كرده باشد. خلافت آنان عرفى بود، يعنى به وسيله پشتيبانى گروهى از مردم، آن هم با يك رشته تمهيدات و مسائل سياسى، موفق به حكمرانى گشتند كه مسلماً در مقابل تنصيص الهى بى ارزش خواهد بود، چنان كه مى فرمايد:

وَ ما كانَ لِمُؤْمِنٍ وَ لا مُؤْمِنَةٍ إِذا قَضَى اللَّهُ وَ رَسُولُهُ أَمْراً أَنْ يَكُونَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ (احزاب: ٣6)

هيچ مرد و زن با ايمانى حق ندارد هنگامى كه خدا و پيامبرش امرى را لازم بدانند، انتخابى (در برابر فرمان خدا) داشته باشد.

ص:197

شبهه ١5: نبوت پيامبران با معجزه شناخته مى شود، معجزه امامان شيعه چيست؟

پاسخ

نبوت پيامبران به يكى از سه طريق شناخته مى شود كه يكى از آنها معجزه است. اينك هر سه طريق را اجمالاً يادآور مى شويم:

١. معجزه يعنى كارى كه از حدود توانايى بشر، بيرون باشد و استادان فن، تصديق كنند كه اين كار كار بشرى نيست، بلكه كارى الهى است.

هنگامى كه موسى، با معجزه شاخص خود، به ميدان آمد، همه ساحران تصديق كردند كه اين كار، از حدود توانايى بشر بيرون است، چنان كه مى فرمايد: فَأُلْقِيَ السَّحَرَةُ سُجَّداً ؛ «ساحران همگى به سجده افتادند» . (طه: ٧٠)

٢. تنصيص پيامبر پيشين بر نبوت پيامبر پسين و اين همان راهى است كه در مورد پيامبر (ص) نيز تحقق پذيرفته است. چنان كه مى فرمايد:

ص:198

وَ إِذْ قالَ عِيسَى ابْنُ مَرْيَمَ يا بَنِي إِسْرائِيلَ إِنِّي رَسُولُ اللَّهِ إِلَيْكُمْ مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيَّ مِنَ التَّوْراةِ وَ مُبَشِّراً بِرَسُولٍ يَأْتِي مِنْ بَعْدِي اسْمُهُ أَحْمَدُ فَلَمَّا جاءَهُمْ بِالْبَيِّناتِ قالُوا هذا سِحْرٌ مُبِينٌ (صف: 6)

و هنگامى را كه عيسى بن مريم گفت: «اى بنى اسرائيل! من فرستاده خدا به سوى شما هستم درحالى كه تصديق كننده توراتى مى باشم كه قبل از من فرستاده شده، و بشارت دهنده به رسولى كه بعد از من مى آيد و نام او احمد است!» هنگامى كه او با معجزات و دلايل روشن به سراغ آنان آمد، گفتند: «اين سحرى آشكار است» !

در اين آيه، نبوت پيامبر گرامى (ص) به وسيله تنصيص پيامبر پيشين معرفى شده است.

٣. جمع قرائن و شواهد درباره زندگى مدّعى نبوت مانند نظر درباره افرادى كه تربيت كرده و آثارى كه در زندگى از خود، به يادگار نهاده است، اين راه علمى را ما درباره نبوّت جهانى پيامبر طى كرده ايم و قيصر روم نيز وقتى نامه دعوت پيامبر را دريافت كرد در اين باره به كاوش هايى پرداخت و از ابوسفيان پرسش هايى نموده كه ابن هشام آنها را نقل كرده و او از مجموع اطلاعات دريافتى، به راستگويى رسول خدا پى برد.

با توجه به اين طرق سه گانه، در پاسخ اين سؤال مى گوييم:

امام هرگز داراى معجزه نيست؛ زيرا معجزه از ويژگى هاى پيامبر است و اگر كار خارق العاده اى انجام دهد، آن را كرامت مى نامند؛

ص:199

چنان كه كارهاى حضرت مريم نيز كرامت بود، قرآن نقل مى كند:

كُلَّما دَخَلَ عَلَيْها زَكَرِيَّا الْمِحْرابَ وَجَدَ عِنْدَها رِزْقاً قالَ يا مَرْيَمُ أَنَّى لَكِ هذا قالَتْ هُوَ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ يَرْزُقُ مَنْ يَشاءُ بِغَيْرِ حِسابٍ (آل عمران: ٣٧)

هر زمان زكريا وارد محراب او مى شد، غذاى مخصوصى در آنجا مى ديد، از او پرسيد: «اى مريم! اين را از كجا آورده اى؟ !» گفت: «اين از سوى خداست. خداوند به هركس بخواهد، بى حساب روزى مى دهد» .

فراهم شدن روزى در برابر سجاده مريم، يكى از كرامت هاى اوست، ولى او هرگز پيامبر نبوده و اين كار نيز معجزه ناميده نمى شود.

روى اين اساس، امامت امامان ما از دو راه شناخته مى شود: يكى تنصيص پيامبر و تنصيص امام پيشين، يكى هم از جمع قرائن و شواهد.

به عنوان نمونه، پس از درگذشت امام صادق (ع) به خاطر اختناق، شيعيان در شناخت امام، جز طايفه خاصى كه از نص آگاه بودند، بقيه دچار دودستگى شدند. امّا سؤالات قمى ها و پاسخ هاى امام كاظم (ع) و دانش هاى سرشار او گواهى داد كه او امام است.

ص:200

شبهه ١6: آيا احاديث امامان، در رديف احاديث پيامبر است؟

م-ى گ-وين-د: شيعي-ان، اح-اديث ام-ام-ان خ-ود را همس-ان ب-ا اح-اديث پي-امب-ر (ص) مى دانند وقتى ك-ه حديث را از امام صادق يا امام باقر (عليهما السلام) نقل مى كنند، بقيه سند را ذكر نمى كنند. آيا اين بدان معنى نيست كه وحى بر آنها نازل مى شود؟

پاسخ

پيامبر گرامى (ص) ، به هنگام رحلت دو حجت در ميان مردم نهاد يكى قرآن، و ديگرى عترت، از اينكه عترت در كنار قرآن قرار گرفته است مى توان گفت كه آنان نيز بسان كتاب خدا معصومند، و آگاهى آنان از معارف و احكام مربوط به تعليم الهى است و هرگز از ديگران اخذ نكرده اند، و اين نوع آموزش غيبى بدون داشتن مقام نبوت، چيز جديدى نيست. قرآن، فردى را معرفى مى كند درحالى كه او پيامبر نبوده، آموزش هاى غيبى داشته است. خدا درباره فردى كه بنا شد موسى (ع) با او ملاقات كند و از او آموزش بگيرد، چنين مى فرمايد:

ص:201

فَوَجَدا عَبْداً مِنْ عِبادِنا آتَيْناهُ رَحْمَةً مِنْ عِنْدِنا وَ عَلَّمْناهُ مِنْ لَدُنَّا عِلْماً (كهف: 65)

بن-ده اى از بن-دگ-ان م-ا را ي-افت ك-ه م-ا از پيش خ-ود، نعمت-ى داده ب-ودي-م و دانش-ى از ن-زد خ-ود به او آموخت-ه ب-ودي-م.

چون موسى (ع) از واقعيت اين مرد، آگاه بود، هنگامى كه به او رسيد، چنين گفت:

هَلْ أَتَّبِعُكَ عَلى أَنْ تُعَلِّمَنِ مِمَّا عُلِّمْتَ رُشْداً (كهف: 66)

اجازه مى دهى با تو همراهى كنم، تا از آن رشد و آگاهى كه خدا به تو داده، مرا نيز بياموزى؟

از اي-ن بي-ان، مى ت-وان مسئله عل-م و دانش ام-ام-ان را دري-افت. آن-ان ب-ه ام-ر اله-ى، ب-راى تكمي-ل دين، آموزش هاى غيبى داشته اند و نزد كسى درس نخوانده اند و پيش استادى زانو نزده اند، با اين همه، پاسخگوى كليه نيازهاى امت بوده اند.

از آنجا كه آگاهى آنان از جهان غيب بود، خود امامان شيعه آشكارا مى گويند كه احاديث ما همان احاديث رسول خداست. امام صادق (ع) مى فرمايد: حديث من، حديث پدرم امام باقر (ع) ، و حديث او حديث پدرش سيدالساجدين (ع) و حديث او، حديث پدرش حسين بن على (ع) و حديث او حديث اميرمؤمنان (ع) و حديث وى حديث رسول خداست (1)و لذا وقتى سند به يكى از اين امامان مى رسد، ذكر بقيه امامان لازم نيست.


1- كافى، ج١، ص 5٣، باب رواية كتب الحديث.

ص:202

شبهه ١٧: مقامات معصومين و انديشه غلوّ

مى گويند: مقاماتى كه براى امامان معصوم، ثابت شده، نوعى غلوّ است.

پاسخ

غلوّ در لغت، به معنى خروج از حدّ و اندازه است، در قرآن مجيد آمده است:

يا أَهْلَ الْكِتابِ لا تَغْلُوا فِي دِينِكُمْ وَ لا تَقُولُوا عَلَى اللَّهِ إِلاَّ الْحَقَّ (نساء: ١٧١)

اى پيروان كتاب - تورات و انجيل - در دين خود، از حد و اندازه بيرون نرويد و درباره خدا جز آنچه كه حق است نگوييد.

يكى از نمونه هاى غلوّ آنان اين است كه مسيح را فرزند خدا در عين حال يكى از سه خدايى مى دانند كه مجموعاً الوهيت را تشكيل مى دهند، يعنى خداى پدر و خداى پسر و روح القدس درحالى كه حضرت مسيح، بنده و مخلوق خدا بود.

ص:203

بنابراين، بايد حدود ربوبيت و عبوديت، روشن شود. تا نوع تجاوز از حد عبوديت و بندگى به مرز الوهيت و خدايى، تعيين گردد. خداوند در بسيارى از سوره ها صفات خاص خود را بيان كرده است. هرگاه يكى از اين صفات را براى بندگان خدا ثابت كنيم، راه غلوّ را پيموده ايم. در آخر سوره حشر صفات خدا به گونه اى روشن بيان شده است:

هُوَ اللَّهُ الَّذِي لا إِلهَ إِلاَّ هُوَ عالِمُ الْغَيْبِ وَ الشَّهادَةِ هُوَ الرَّحْمنُ الرَّحِيمُ * هُوَ اللَّهُ الَّذِي لا إِلهَ إِلاَّ هُوَ الْمَلِكُ الْقُدُّوسُ السَّلامُ الْمُؤْمِنُ الْمُهَيْمِنُ الْعَزِيزُ الْجَبَّارُ الْمُتَكَبِّرُ سُبْحانَ اللَّهِ عَمَّا يُشْرِكُونَ * هُوَ اللَّهُ الْخالِقُ الْبارِئُ الْمُصَوِّرُ لَهُ الْأَسْماءُ الْحُسْنى يُسَبِّحُ لَهُ ما فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ

او خدايى است كه معبودى جز او نيست، داناى آشكار و نهان است، و او رحمان و رحيم است! او خدايى است كه معبودى جز او نيست، حاكم اوست، از هر عيب منزّه است، ستم نمى كند، امنيّت بخش است، مراقب همه چيز است، قدرتمندى كه با اراده خود هر امرى را اصلاح مى كند و شايسته عظمت است؛ خداوند منزّه است از آنچه شريك براى او قرار مى دهند! او خداوندى است خالق، آفريننده اى بى سابقه، و صورتگرى (بى نظير) ؛ براى او نام هاى نيك است؛ آنچه در آسمان ها و زمين است تسبيح او مى گويند و او عزيز و حكيم است!

ممكن است گفته شود: با اينكه عالِمِ الْغَيْبِ وَ الشَّهادَةِ از خصايص

ص:204

خداست، چگونه امامان معصوم را عالمان غيب مى شماريد؟ پاسخ آن را در گذشته گفته ايم. آيه مباركه نه تنها علم غيب را از ويژگى هاى خدا مى شمارد، حتى علم به شهادت را نيز مخصوص او مى داند، درحالى كه همگى مى دانيم علم به مشهودات از ويژگى هاى خدا نيست و همه بندگان خدا سهمى در آن دارند. با توجه به اين مطلب، بايد گفت: مراد آن علوم و دانش هايى است كه از درون وجود عالم بجوشد و مستقل و متكى به غير نباشد. چنين علمى اعم از غيب و مشهود، مخصوص خداست. امّا هر نوع آگاهى از آشكار و پنهان كه تعليم خدا باشد، و يا به وسيله ابزار شناخت كسب شود از خصايص خدا نيست، بلكه خدا برتر از آن است كه داراى چنين علمى باشد، چنين علمى در انبيا و اوليا و ائمه فراوان است.

ممكن است نظر طرّاح شبهه، اوصافى باشد كه در برخى از زيارت هاى منسوب به اهل بيت (عليهم السلام) بيان شده است. درباره اين اوصاف بايد بين خالق و غايت خلقت فرق نهاد. خالق مطلق در عالم هستى خداست و جز خدا، خالق حقيقى نيست و آفريدگارى ديگر موجودات. به حول و قوه اوست و لذا در نماز به هنگام برخاستن مى گوييم

«بحول الله و قوته أقوم و أقعد» ، امّا غايت و غرض از خلقت، انسان كامل است و جهان براى انسان كامل آفريده است و اگر اين غرض در ميان نباشد، كار آفرينش بيهوده خواهد بود و گل سرسبد انسان كامل، انبيا و اوصيا و امامان معصوم هستند.

ص:205

بايد آنچه در زيارت جامعه آمده، به صورت علّت غايى و غرض از خلقت تفسير كرد، و لذا در آغاز زيارت جامعه، بهترين توحيد و عالى ترين تجلّى آن آمده است، با توجه به آنچه كه در آغاز آمده است، بايد فقرات بعدى را معنى كرد.

ص:206

شبهه ١٨: عصمت امامان و انديشه غلو

مى گويند: شيعيان معتقدند كه امامان آنان، پيراسته از گناه مى باشند و اين نوعى غلوّ در حق آنان است.

پاسخ

در گذشته يادآور شديم، غلوّ تجاوز از حدّ و مرز است، و اعتقاد به «عصمت» ، تجاوز از حدّ و مرز بندگى نيست، به دليل اينكه پيامبران نيز بندگان خدا بودند و در عين حال معصوم بودند، حتى مريم عذرا كه پيامبر نبود، عصمت داشت. قرآن مجيد مى فرمايد:

يا مَرْيَمُ إِنَّ اللَّهَ اصْطَفاكِ وَ طَهَّرَكِ وَ اصْطَفاكِ عَلى نِساءِ الْعالَمِينَ (آل عمران: 4٢)

اى مريم خدا تو را برگزيد و پاك ساخت و بر تمام زنان جهان برترى داد.

واژه طَهَّرَكِ در اينجا حاكى از عصمت اوست، زيرا مقصود، پيراسته ساختن مريم از رذايل اخلاقى و انديشه هاى باطل و

ص:207

غيرصحيح است. حضرت زهرا به حكم حديثى كه اكنون يادآور مى شويم، معصوم است. چنان كه مى فرمايد:

إنَّ اللهَ يَرضَى لِرِضى فاطمةَ وَ يَغضِبُ لِغَضبِها.(1)

آنجا كه فاطمه راضى شود خدا نيز راضى مى شود و آنجا كه فاطمه خشمگين گردد، خدا نيز خشم مى گيرد.

بنابراين رضا و خشم خدا، درست مطابق با رضا و خشم فاطمه است، از اين جهت بايد رضاى او پيوسته بر محور حلال و خشم او بر محور حرام گردش كند، تا اين مطابقت و هماهنگى درست درآيد.

اگر نعوذبالله فاطمه بر كار خلاف راضى شود، ناچار بايد خدا نيز بر آن راضى گردد، درحالى كه اين كار در حق خدا محال است. زيرا هيچ گاه خدا بر چنين امرى راضى نمى شود، چنان كه مى فرمايد:

قُلْ إِنَّ اللَّهَ لا يَأْمُرُ بِالْفَحْشاءِ أَ تَقُولُونَ عَلَى اللَّهِ ما لا تَعْلَمُونَ (اعراف: ٢٨)

بگو خدا به زشتى ها فرمان نمى دهد، آيا درباره خدا چيزى مى گوييد كه نمى دانيد؟

از اين بيان نتيجه مى گيريم كه رضاى آن حضرت پيوسته بر امور پسنديده و مطلوب خدا و خشم او بر امور ناپسند و مغضوب خدا تعلق مى گيرد و اين همان معنى عصمت است.

قرآن درباره اهل بيت پيامبر مى فرمايد:


1- مستدرك حاكم، ج٣، ص ١54؛ مجمع الزوائد هيثمى، ج٩، ص ٢٠٣.

ص:208

إِنَّما يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً (احزاب: ٣٣)

خداوند فقط اراده كرده است كه پليدى را از شما خاندان بزدايد و شما را پاكيزه گرداند.

مراد از اين تطهير، تطهير مادى نيست كه لباس و بدن آنها پاكيزه گردد؛ زيرا اين افتخارى نيست و همه انسان هاى عاقل در اين امر، با آنان شريكند، بلكه مراد، تطهير از رذائل اخلاقى و تمايلات پست و پليد است چنان كه مراد از اراده در اين آيه، اراده تشريعى و قانونى نيست؛ زيرا چنين اراده اى به همه تعلق گرفته، و خداوند از همه پاكى از زشتى ها را خواسته است، ولى در اين آيه به صورت يك ويژگى اين اراده را آشكار مى سازد. و اين حاكى از آن است كه اين اراده خاص، غير از آن اراده مطلق و گسترده است كه به همه تعلق گرفته است، بالأخص با كلمه إِنَّما كه حاكى از حصر است، آيه را آغاز كرده است و نشان مى دهد كه اين فضيلت، فقط به اين خاندان اختصاص دارد.

براى توضيح بيشتر كه اراده در اينجا، اراده تشريعى نيست، يادآور مى شويم كه منظور از اراده تشريعى همان اوامر و نواهى الهى است، مثلاً خداوند از ما نماز و روزه و حج و جهاد را خواسته است. اين اراده تشريعى است، معلوم است كه اراده تشريعى به افعال ما تعلق مى گيرد، نه افعال خداوند درحالى كه در آيه فوق، متعلق اراده، افعال خداست، مى گويد: خدا اراده كرده است كه پليدى را از شما بزدايد، بنابراين چنين اراده اى بايد تكوينى باشد، و مربوط به خواست خداوند در عالم تكوين.

ص:209

افزون بر اين، مسئله «اراده تشريعى» نسبت به پاكى و تقوا، انحصار به اهل بيت (عليهم السلام) ندارد، چرا كه خدا به همه دستور داده است، پاك و با تقوا باشند، و اين، مزيتى براى آنها نخواهد بود، زيرا همه مكلفان مشمول اين فرمانند.

به هر حال، اين موضوع يعنى اراده تشريعى، نه تنها با ظاهر آيه سازگار نيست، كه با احاديث و روايات فراوانى نيز سازش ندارد كه سخن از يك مزيّت والا و ارزش مهم براى اهل بيت دارد.

«رجس» در اين آيه به معنى پليدى ظاهرى نيست، بلكه اشاره به پليدى هاى اخلاقى و معنوى و درونى است كه همه گناهان و آلودگى هاى عقيدتى و اخلاقى و عملى را در برمى گيرد.

نكته مهم آخر اينكه «عصمت» يك حالت تقواى الهى است كه به امداد پروردگار در پيامبران و امامان، پديد مى آيد، با اينكه مى توانند گناه بكنند، ولى با اختيار خود، از آن چشم مى پوشند، درست مانند پزشكى كه چون خطرات يك مادّه سمى را مى داند، هرگز از آن نمى خورد، و آگاهى او سبب مى شود كه با ميل و اراده خود از آن كار چشم بپوشد.

اين نكته نيز لازم است كه تقواى الهى و عصمت، به خاطر مسئوليت سنگين رهبرى به آنها داده شده و اين امتيازى است كه سود آن به مردم مى رسد. درست مانند قدرت تشخيص و سنجش و پرهيز از خطا كه به چشم و مغز داده شده و تمام بدن به وسيله آن از خطر و آسيب، به دور مى ماند.

ص:210

خداوند از آنجا كه مى خواهد تضمينى براى جلوگيرى از انحراف و نابودى و بدبختى جامعه ايجاد كند، رهبران الهى را به قدرت عصمت مجهز مى سازد. و اين كار مسئوليت سنگينى براى رهبران ايجاد مى كند كه حتى از گناهان كوچك و ترك اولى نيز بايد خوددارى كند و اين نشان دهنده محورى بودن عدالت و پاكدامنى و درستكارى در دين مقدس اسلام است.

ص:211

شبهه ١٩: رابطه منصب امامت با ختم نبوت

آيا اعتقاد به الهى بودن منصب امامت با ختم نبوت در تضادّ است؟

پاسخ

معنى تنصيصى بودن امامت، اين است كه پيامبر گرامى (ص) ، به وحى الهى، على (ع) را بر مسند خلافت نصب كرده است و اين حادثه در زمانى روى داده كه هنوز پيامبر درنگذشته و نبوت ختم نشده. رسول خدا (ص) در حال حيات خود از اسامى خلفاى خودش خبر داده است، و لذا هر امامى، وصى خودش را طبق دستور پيامبر، معين مى نمود و خود پيامبر گرامى (ص) آخرين خليفه را به نام حضرت مهدى (عج) نام برده است.

بنابراين، كجاى تنصيصى بودن مقام امامت با ختم نبوت ناسازگار است.

همان طورى كه پيامبر (ص) ، كتاب و سنت را در اختيار امت نهاده، همچنين خلفاى خودش را طبق روايات متضافر نام برده و حتى

ص:212

درباره حسين بن على (عليهما السلام) مى فرمايد كه نه تن از امامان از نسل او هستند.

چون در اينجا مجال گفت وگو كم است علاقه مندان مى توانند به كتاب هايى كه درباره خلفاى اثناعشر از لسان پيامبر (ص) و ديگر امامان (عليهم السلام) آمده، مراجعه كنند.

ص:213

شبهه ٢٠: آيا ملاك برترى افراد، گستردگى جغرافيايى قلمرو حكومت است؟

گاهى در دفاع از حضرت على (ع) از شجاعت مولى سخن گفته مى شود، امّا بعضى مى گويند: شجاعت او مورد قبول است، ولى همه چيز در شجاعت خلاصه نمى شود. بعد از پيامبر (ص) فتوحات، در زمان خليفه اوّل و دوم بود و در زمان خلافت على (ع) مسلمانان فرقه فرقه شدند و عزّت اسلام، تبديل به ذلّت شد.

پاسخ

اگر شخصيت و برترى افراد، به اندازه گسترش جغرافيايى حكومت آنان باشد، پس دو خليفه نخست بر پيامبر (ص) نيز برترى دارند! ! زيرا در زمان پيامبر (ص) قدرتى كه اسلام پيدا كرد، كمتر از قدرتى بود كه در زمان آن دو به دست آمد.

اگر واقعاً ميزان در برترى همان گسترش جغرافيايى حكومت باشد، در زمان هارون الرشيد دامنه سرزمين هاى اسلامى از همه وقت گسترده تر شد. پس بايد هارون الرشيد، از همه حتى از پيامبر اكرم (ص)

ص:214

بالاتر باشد! !

نكته باريك تر از مو اين است كه گسترش قلمرو اسلام مرهون خلافت اين دو نفر نبود. بلكه وامدار تعاليم روح بخش اسلام بود كه دل ها را جذب مى كرد و مردم كه از حكومت هاى ستمگر خسته و آزرده بودند، با جان و دل اسلام را مى پذيرفتند. در عين حال نبايد فرهنگ جهاد و شهادت را كه اسلام با خود آورده بود، ناديده گرفت.

اختلافات و دو دستگى نيز اختصاصى به زمان على (ع) نداشت، بلكه در زمان خلافت عثمان اوج گرفت و به كشته شدن خليفه منجر شد. در زمان ابوبكر نيز تمام قبايل عرب، جز در دو سه شهر يعنى مدينه، مكه و طائف بر ضدّ حكومت مركزى شورش كردند و سركوب آنها مدت ها طول كشيد و تلفات بسيار به بار آمد و عدّه اى مرتدّ شدند و از دين بيرون رفتند و گروهى زكات ندادند، و عدّه اى ديگر تصميم به اشغال مدينه و براندازى حكومت را گرفتند.

در پايان يادآور مى شويم اختلافات در زمان على (ع) مربوط به او نبود. بلكه معلول خودكامگان بود و طلحه و زبير در بصره كودتا كردند. معتقد بودند كه بايد اداره اين دو استان با ما باشد. معاويه نيز در شام، ادعاى خلافت كرد و بيعت مهاجر و انصار را نپذيرفت و با لشكركشى در صفين رو به روى امام قرار گرفت.

بنابراين، گناه اين اختلاف بر گردن كسانى است كه شما شب و روز آنها را دعا مى كنيد، درحالى كه آنها شق عصاى اسلام كردند.

ص:215

شبهه ٢١: چرا على قهرمان، در برابر توهين به همسرش عكس العمل نشان نداد؟

مى گويند: تاريخ اسلام، گواهى مى دهد كه على (ع) يك قهرمان شجاع و خيبرگير و دلير و دشمن شكن بود. آيا شايسته است به همسرش جسارت شود و او سكوت كند؟

پاسخ

قهرمانى واقعى، تنها در شجاعت بدنى، خلاصه نمى شود. علاوه بر اين، انسان بايد از نظر روحى هم، قهرمان و شجاع باشد و در جايى كه اظهار شجاعت بدنى به مصلحت اسلام نباشد، بتواند خويشتن دارى كند.

پيامبر گرامى (ص) از جايى عبور مى كرد، جمعى را ديد كه مشغول وزنه بردارى هستند تا نيرومندترين فرد را مشخص كنند، پيامبر (ص) فرمود: «أشجعكم من غلب هواه» شكى نيست كه اميرمؤمنان، شجاع و قهرمان بود و در تاريخ اسلام، فردى به پايه او در مقاومت و دليرى نمى رسد، او تنها كسى است كه پيامبر (ص) در جنگ خندق،

ص:216

درباره اش فرمود:

ضربة علي يوم الخندق أفضل من عبادة الثقلين.(1)

ضربه شمشير على در جنگ خندق از عبادت جن و انس برتر است.

ولى مصالح آن روز امت اسلامى، ايجاب مى كرد كه صبر و بردبارى را بر اعمال قدرت، ترجيح دهد؛ زيرا ستون پنجم در داخل مدينه مشغول فعاليت بود كه نظم را به هم بزند. اعراب بيرون مدينه از اسلام دورى جسته و رسماً مرتد شده بودند. در چنين شرايطى اعمال قدرت، و كشتن مهاجم به منزل و دستياران او، نتيجه اى جز يك جنگ داخلى تمام عيار ميان بنى هاشم و قبيله هاى تيم و عدى در برنداشت، از اين جهت، امام بردبارى را پيشه كرد و كراراً اين سخن را تكرار مى كرد:

فَوَاللهِ مَا كَانَ يُلْقَى فِي رُوعِي وَ لا يَخْطُرُ بِبَالِي أَنَّ الْعَرَبَ تُزْعِجُ هَذَا الأَمْرَ مِنْ بَعْدِهِ (ص) عَنْ أَهْلِ بَيْتِهِ وَ لا أَنَّهُمْ مُنَحُّوهُ عَنِّي مِنْ بَعْدِهِ فَمَا رَاعَنِي إِلاَّ انْثِيَالُ النَّاسِ عَلَى فُلانٍ يُبَايِعُونَهُ فَأَمْسَكْتُ يَدِي حَتَّى رَأَيْتُ رَاجِعَةَ النَّاسِ قَدْ رَجَعَتْ عَنِ الإِسْلامِ يَدْعُونَ إِلَى مَحْقِ دَيْنِ مُحَمَّدٍ (ص) فَخَشِيتُ إِنْ لَمْ أَنْصُرِ الإِسْلامَ وَ أَهْلَهُ أَنْ أَرَى فِيهِ ثَلْماً أَوْ هَدْماً تَكُونُ الْمُصِيبَةُ بِهِ عَلَيَّ أَعْظَمَ مِنْ فَوْتِ وِلايَتِكُمُ الَّتِي إِنَّمَا هِيَ مَتَاعُ أَيَّامٍ قَلائِلَ يَزُولُ مِنْهَا مَا كَانَ كَمَا


1- تاريخ دمشق، ج١، ص ١55؛ فرائد السمطين، ج١، ص ٢55؛ الدر المنثور، ج5، ص ١٩٢.

ص:217

يَزُولُ السَّرَابُ أَوْ كَمَا يَتَقَشَّعُ السَّحَابُ فَنَهَضْتُ فِي تِلْكَ الأَحْدَاثِ حَتَّى زَاحَ الْبَاطِلُ وَ زَهَقَ وَ اطْمَأَنَّ الدِّينُ وَ تَنَهْنَه. (1)

به خدا سوگند هرگز فكر نمى كردم؛ و به خاطرم خطور نمى كرد كه عرب بعد از پيامبر؛ امر امامت و رهبرى را از اهل بيت او بگردانند (و در جاى ديگر قرار دهند و باور نمى كردم) آنها آن را از من دور سازند! تنها چيزى كه مرا ناراحت كرد اجتماع مردم اطراف فلانى بود كه با او بيعت كنند، دست بر روى دست گذاردم تا اينكه با چشم خود ديدم گروهى از اسلام بازگشته و مى خواهند دين محمد (ص) را نابود سازند. (در اينجا بود) كه ترسيدم اگر اسلام و اهلش را يارى نكنم بايد شاهد نابودى و شكاف در اسلام باشم كه مصيبت آن براى من از رها ساختن خلافت و حكومت بر شما بزرگ تر بود چرا كه اين بهره دوران كوتاه زندگى دنيا است، كه زايل و تمام مى شود. همان طور كه «سراب» تمام مى شود و يا همچون ابرهايى كه از هم مى پاشند. پس براى دفع اين حوادث به پا خاستم تا باطل از ميان رفت و نابود شد و دين پابرجا و محكم گرديد.


1- نهج البلاغه، نامه6٢.

ص:218

شبهه ٢٢: على بن ابى طالب و انديشه غلوّ در حق او

شيعيان، رواياتى درباره على بن ابى طالب نقل مى كنند كه همگى غلوّ است، مانند «على هو الصراط المستقيم» ؛ «على همان صراط مستقيم است» و «على بن أبى طالب حجّتى على خلقى» ؛ «على حجت من بر بندگانم مى باشد» .

پاسخ

در گذشته يادآور شديم، غلوّ تجاوز از حدّ و اندازه است. شيعيان، درباره اميرمؤمنان على بن ابى طالب (ع) ، جز آنچه كه در قرآن درباره او آمده و يا روايات متواتر يا متضافر، آن را تأييد كرده، چيزى نمى گويند.

كافى است كه بدانيم احمد بن حنبل مى گويد: روايات صحيحى كه در حق على (ع) وارد شده در حق هيچ يك از صحابه نيامده است.

على (ع) نخستين كسى است كه به پيامبر (ص) ايمان آورد و نخستين كسى است كه در تمام غزوات، جز غزوه تبوك در ركاب پيامبر (ص)

ص:219

جانفشانى كرد. على (ع) آن انسانى است كه پيامبر (ص) او را دروازه دانش خود خواند و گفت:

«أنا مدينة العلم و علي بابها» ؛ «من شهر علم و درب ورودى آن على است» .

على (ع) نخستين و آخرين فردى است كه نسل رسول خدا (ص) از طريق او و همسرش فاطمه (عليها السلام) ادامه يافته است. على (ع) تنها انسانى است كه همه صحابه به او رجوع كرده و از او علم مى آموختند و او به احدى مراجعه نكرده است.

اين رشته از فضايل چيزى نيست كه كسى آنها را منكر شود. لجوج ترين افراد مانند ابن تيميه نيز كه دشمنى على (ع) را در دل دارد، نسبت به برخى از فضائل اذعان كرده اند.

و امّا اينك لازم است درباره دو مطلبى كه دستاويز طراح شبهه شده، سخن بگوييم:

١. در تفسير اهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقِيمَ آمده است كه مقصود از صراط مستقيم اميرمؤمنان على بن ابى طالب (ع) است.(1)

مسلّماً اين از قبيل تطبيق يك مفهوم كلى بر مصداق است. على مظهر صراط مستقيم و قبل از او پيامبر گرامى (ص) مظهر آشكار «صراط مستقيم» است. در حقيقت، پيامبر و على (عليهما السلام) و ديگر اوصيا و اوليا، اسوه ها و الگوهايى براى صراط مستقيم هستند. مردم براى شناسايى راه درست از غير آن، بايد به زندگانى اين انسان هاى وارسته بنگرند


1- مجمع البيان، ج١، ص ٣١.

ص:220

كه راه و روش آنها تجلى گاه صراط مستقيم است. امروز يكى از راه هاى اصلاح جامعه، ارائه اسوه ها و نمونه هاست تا مردم، از نزديك ببينند و مثل آنان عمل كنند. با توجه به اين حقايق، كجاى اين عقيده، غلوّ است؟

قرآن در آيه اى ديگر نمونه هاى بيشترى را براى صراط مستقيم معرفى مى كند و مى فرمايد:

مَنْ يُطِعِ اللَّهَ وَ الرَّسُولَ فَأُولئِكَ مَعَ الَّذِينَ أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ مِنَ النَّبِيِّينَ وَ الصِّدِّيقِينَ وَ الشُّهَداءِ وَ الصَّالِحِينَ وَ حَسُنَ أُولئِكَ رَفِيقاً (نساء: 6٩)

هركس از خدا و پيامبر فرمان برد، با كسانى خواهد بود كه خداوند بر آنان نعمت بخشيده از جمله پيامبران و پذيرندگان آنها و شهيدان و شايستگان، آنان دوستان خوبى هستند.

بنابراين، اين نوع تفسير كه در روايات فريقين فراوان است، از قبيل «جرى» و تطبيق كلى بر فرد است.

و امّا فقره دوم كه «

علي بن ابي طالب حجّتي على خلقي و ديّان ديني »(1)اين روايت كه در مصادر متعدد شيعه نقل شده است، كوچك ترين غلو در آن نيست. على (ع) به حكم حديث غدير، و ثقلين، خليفه رسول خدا (ص) و جانشين بر حق اوست. ازاين رو، همانند رسول خدا بر خلق اوست.


1- امالى صدوق، ج١، ص 6٣٧؛ عيون اخبار الرضا، ج١، ص 6١.

ص:221

شبهه ٢٣: مردم پس از قتل عثمان با على (ع) بيعت كردند، ولى پس از رحلت پيامبر (ص) بيعت نكردند چرا؟

مى گويند: تاريخ به روشنى مى گويد: پس از قتل عثمان، صحابه پيامبر از مهاجر و انصار به خانه على (ع) ريختند و اصرار ورزيدند كه با او بيعت كنند تا او زمام امور را به دست گيرد، اما مى بينيم پس از رحلت پيامبر (ص) با على (ع) بيعت نكردند.

پاسخ

اوّلاً داستان سقيفه همچنان كه پيش از اين گذشت، حاكى از آن است كه پس از آنكه قبيله خزرج، با دسيسه اى عقب رانده شد، همگى گفتند:

«انّا لا نبايع إلاّ علياً» .(1)بنابراين امام در همان دوران نخست، پشتيبان و بيعت كننده داشت، علاوه بر اين، بنى هاشم و گروهى به همان بيعتى كه با على (ع) در غدير كرده بودند وفادار ماندند و تاريخ، اسامى يكصد و پنجاه نفر از ياران رسول خدا را كه با على (ع) همراه


1- طبرى، ج٢، ص 44٩.

ص:222

بودند ضبط كرده است. (1)بنابراين، اينكه مى گويند: پس از رحلت پيامبر (ص) كسى با على (ع) بيعت نكرد، نوعى سرپوش نهادن بر تاريخ است.

و اما چرا آن بيعتى كه پس از قتل عثمان با على (ع) كردند پس از رحلت رسول خدا انجام ندادند، واضح و روشن است. پس از رحلت رسول خدا (ص) افق براى حاضران روشن نبود، واقعاً فكر مى كردند كه خلفاى سه گانه راه پيامبر (ص) را ادامه مى دهند و به مدينه فاضله مى رسند، اما انحرافاتى به تدريج در پيكر جامعه اسلامى پديد آمد كه در عصر خليفه سوم، به اوج خود رسيد، از اين جهت، پس از كشته شدن او، درحالى كه جنازه او را در خانه اش رها كرده بودند، به سراغ امام آمدند؛ زيرا مى دانستند كه او پاك ترين انسان روى زمين و قوى ترين مردان در اجراى عدالت است.

فساد مالى و ادارى در ميان ياران عثمان و بنى اميه، آن چنان مسلمانان واقعى را جريحه دار كرد كه از عثمان دفاع نكردند، و راه را براى ورود مهاجمان مسدود نكردند، ولى در اين مدت ٢5 سال كه على خانه نشين بود، جز تعليم مردم و راهنمايى خلفا و كارهاى اقتصادى و توليدى و امدادى براى فقيران و مستمندان چيزى انجام نداد. در حقيقت گلى بود كه هيچ نوع خار، در دامن او نبود. طبعاً بايد وضع خاصى كه در اين زمان پديد آمده، در دوران پس از رحلت،


1- بحوث فى الملل والنحل، ج6، صص ٩٢- ٩5.

ص:223

وجود نداشته باشد و از اين گذشته تهديدها و خطرها در دو زمان متفاوت بود. براى توضيح بيشتر به كتاب «فروغ ولايت» مراجعه شود تا وضع زمان رحلت پيامبر (ص) به خوبى به دست آيد.

ص:224

شبهه ٢4: جنگ امام على (ع) در جمل و صفين چه توجيهى دارد؟

مى گويند: چرا امام على (ع) در جمل، با طلحه و زبير جنگيد و تسليم خواسته هاى آنها نشد؟ و همچنين در صفين با معاويه نبرد كرد، اين كارها چه توجيهى دارد؟

پاسخ

امام على (ع) كسى است كه علاوه بر تنصيص وحى الهى بر امامت او، مهاجر و انصار در مدينه منوره همگى با او به عنوان امام و خليفه رسول خدا (ص) بيعت كردند تا حافظ نواميس اسلام و مجرى قانون الهى باشد.

مسلّماً اين بيعت حجت را بر امام تمام نمود كه در مقابل مفسدان و كسانى كه در دوران عثمان به زراندوزى و مكيدن خون مظلومان پرداخته اند، بايستد و حق مظلومان را از ستمگران باز ستاند. لذا، به اصرار انقلابيون و به حكم وظيفه شرعى، لازم بود تمام استانداران و فرمانداران عثمان را كه نوعى نارضايتى در ميان امت اسلامى پديد

ص:225

آورده بودند بركنار سازد و انسان هاى صالح و پاكدامن را به جاى آنان بنشاند.

طلحه و زبير، خواستار حقوق بيشتر شدند، درحالى كه امام، بيت المال را در ميان صحابه و تابعان، يكسان تقسيم كرد. اين سبب شد كه آنان، كينه على را به دل گيرند و به عنوان عمره و زيارت خانه خدا، مدينه را ترك گفتند و با پول يعلى بن اميه كه يكى از گماشتگان عثمان بود لشگرى ترتيب دادند تا عراق را از قلمرو حكومت امام بيرون سازند و براى آنكه بتوانند افكار ناآگاهان را به خود جلب كنند، همسر پيامبر را كه مأمور بود در خانه بنشيند و از آنجا بيرون نيايد با خود همراه ساختند، پس از ورود به بصره، گروهى از مأموران دارالأماره را كشتند، و آنجا را تصرف كردند و استاندار على را كه عثمان بن حنيف نام داشت، شكنجه كرده و موهاى صورت او را كندند.

آيا در چنين شرايطى صحيح است كه على (ع) دست روى دست بگذارد و متجاوزان را تنبيه نكند، درحالى كه مردم با او بيعت كرده اند و از او خواهان امنيت و اجراى عدالت هستند؟

آن گاه كه متجاوزان در بصره سركوب شدند، معاويه از بيعت با على (ع) امتناع كرد و خواهان خلافت و حكومت در سرزمين شام شد. امام در نامه هاى خود، او را نصيحت كرد و پيام هايى رد و بدل شد، اما تأثيرگذار نبود و او با لشكرى عظيم و با اندوخته هاى دوران عثمان به سوى صفين حركت كرد و شريعه فرات را تصاحب نمود. آيا با اين

ص:226

شرايط على (ع) بايد دست روى دست بگذارد و خليفه خدا و خليفه منتخب مردم، سرزمين هاى اسلام را به دست شورشيان مفسده جو بسپارد؟ از اين گذشته، جنگ با اين سه گروه به سفارش مستقيم پيامبر (ص) به على (ع) بود، على به خاطر داشت كه پيامبر به او امر كرده است كه با سه گروه بجنگد: پيمان شكنان (ناكثين) ، متجاوزان و ستمگران (قاسطين) و از دين و فرمان بيرون رفتگان (مارقين) .

در حديث است كه فرمود:

«أمرني رسول الله بقتال الناكثين والقاسطين والمارقين» .(1)

تعجب از طراح شبهه است كه از عقيده اهل سنت درباره اهل جمل و صفين بى اطلاع است. همگان، حتى احمد بن حنبل مى گويند آنها شورشى (باغى) بودند و حق با على بود، ولى مدعى هستند كه قبل از مرگ، توبه كرده اند، ولى توبه نكردند و بر فرض صحت، توبه در اين حالت پذيرفته نيست.


1- مستدرك حاكم، ج٣، ص١٣٩؛ و ذهبى آن را در صص ١٢٢ و ١٢٣ صحيح دانسته است.

ص:227

شبهه ٢5: مقام و موقعيّت مادر على (ع)

گاهى مى گويند: چه لزومى دارد كه نسبت به مادر على (ع) شناختى داشته باشيم؟ اصلاً لازم نيست در اين مورد تحقيق شود، خواه مادر على، خواه مادر ابوبكر.

پاسخ

يكى از نيازهاى تربيتى، الگوشناسى است، چه بسا رفتار يك انسان والا اعم از زن و مرد، براى افراد، الگو و نمونه مى شود و زندگى خود را بر روش او تطبيق مى كنند. از اين جهت، علما و دانشمندان، صدها كتاب درباره بزرگان اسلام نوشته اند كه هر كدام، نقطه قوتى داشته است. مادر على (ع) ، فاطمه بنت اسد از زنان پيشگام در اسلام بوده كه به پيامبراكرم (ص) ايمان آورد و حتى در دوران شيرخوارى پيامبر (ص) و كودكى او، سرپرستى او را برعهده گرفته بود، درگذشت او مايه تأسف پيامبر (ص) گرديد و با كلماتى مقام ارجمند او را آشكار ساخت، اينك متن تاريخ:

ص:228

لمّا ماتَتْ فاطِمَةُ بِنْتُ أسَد، دَخَلَ عَلَيْها رَسولُ اللهِ فَجَلَسَ عِنْدَ رَأسِها، فَقالَ رَحِمَكِ اللهُ يا أُمِّي بَعْدَ أُمِّي ثُمَّ دَعا رَسُولُ اللهِ أُسامَةَ بْنَ زَيْد، وَأبا أيُّوبَ الأنصارِيَّ وَعُمَرَ بْنَ الْخَطّابِ وَغُلاماً أسْوَدَ، يَحفِرُونَ، فَحَفَروا قَبْرَها، فَلَمّا بَلَغُوا اللَّحْدَ، حَفَرَ رَسُول اللهِ بِيَدِهِ وَأَخْرَجَ تُرابَهُ، فَلَمّا فَرغَ دَخَلَ رَسُولُ اللهِ فَاضْطَجَعَ فيهِ، ثُمَّ قال: اللهُ الّذي يُحْيِي وَيُميتُ وَهُوَ حَيٌّ لا يَمُوتُ، اغْفِر لأُمِّي فاطِمَة بِنْت أسَد وَوَسِّعْ عَلَيْها مَدْخَلَها بِحَقِّ نَبِيِّكَ وَالأنبياءِ الَّذِينَ مِنْ قَبْلي.(1)

هنگامى كه فاطمه دختر اسد درگذشت، رسول خدا [(ص)] پس از اطلاع از مرگ وى، بر بالينش نشست و فرمود: اى مادرم پس از مادرم، خدا تو را رحمت كند. سپس اسامه و ابوايوب و عمر بن خطاب و غلام سياهى را خواست كه قبرى آماده سازند، وقتى قبر آماده شد، پيامبر خدا لحدى ساخت و خاك آن را با دست خود درآورد و در قبر، رو به پهلو دراز كشيد و اين گونه دعا


1- نويسنده كتاب «خلاصة الكلام» مى گويد: «اين حديث را طبرانى در معجم كبير و اوسط خود و نيز ابن حبّان و حاكم نقل كرده اند و صحت آن را تصديق نموده اند» . سيد احمد زينى دحلان در كتاب «الدرر السنية فى الرّد على الوهابية» مى نويسد: «محدث معروف، ابن ابى شيبه اين حديث را از جابر نقل كرده و نيز ابن عبدالبر از عباس و ابونعيم از انس نقل نموده اند و همه اين مطالب را جلال الدين سيوطى در جامع كبير آورده است» . نگارنده، اين حديث را به صورت يادشده از دو كتاب نقل مى كند، كه برخى از آن مشتمل بر دعاى مورد بحث هست و برخى ديگر نيست: اول: حلية الاوليا، ابونعيم اصفهانى، ج ٣، ص ١٢١. دوم: وفاء الوفا، سمهودى، ج ٣، ص ٨٩٩.

ص:229

كرد: «خدايى كه زنده مى كند و مى ميراند و او زنده است و نمى ميرد، مادرم فاطمه دختر اسد را بيامرز و جايگاه او را وسيع و فراخ گردان، به حق پيامبرت و به حق پيامبرانى كه پيش از من بودند.

پيامبر (ص) از اين طريق، به مقام مادرى احترام گذاشت، كه براى او مادر دوم، پس از مادر اول بود، و از سوى ديگر زنى بود كه در دامن خود، شهسوارى را پرورش داده بود كه دلاورى ها و رشادت هاى او، لرزه بر اندام دشمن مى انداخت. آيا شناخت زندگانى اين زن، با زنى كه مشرك بوده و مشرك از دنيا رفته، يكى است؟ ما لَكُمْ كَيْفَ تَحْكُمُونَ .

ص:230

شبهه ٢6: ترجيح دادن رأى ابوموسى اشعرى بر حكم خدا

اگر على وصى رسول خدا بود، چرا رأى ابوموسى اشعرى را بر حكم خدا ترجيح داد؟

پاسخ

طرّاح شبهه، از تاريخ اسلام و جريان تحكيم كاملاً ناآگاه است و برگى از تاريخ تحكيم را نخوانده است. كتب تاريخ اسلام، مانند تاريخ طبرى و كامل ابن اثير همگى حاكى هستند كه نبرد اميرمؤمنان با قاسطان در شرف پيروزى بود به گونه اى كه دشمن در آستانه شكست كامل قرار داشت. عمروعاص، اين مرد حيله گر با نقشه اى شيطانى ورق را برگرداند و دستور داد قاريان قرآن، قرآن ها را بر سر نيزه كنند و بگويند ما جنگ نمى كنيم. همگى بياييد قرآن را داور خود سازيم و از آن، پيروى كنيم. گروهى ساده لوح و احياناً ستون پنجم مانند اشعث بن قيس و همفكران او به نزد على آمدند و با شمشيرهاى برهنه او را تهديد كردند كه داورى قرآن را بپذيرد و هرچه زودتر مالك اشتر را از

ص:231

ميدان نبرد بازگرداند.

حضرت فرمود: اين قرآن برافراشتن حيله اى بيش نيست. من از روز اول آنها را به داورى قرآن دعوت كردم، اكنون كه خود را در حال شكست مى بينند، مى خواهند اوضاع را به نفع خود دگرگون سازند. اين گفت وگو با اين منافقان، نيم روز تمام طول كشيد ولى آنها قانع نشدند. حضرت به مالك اشتر پيام فرستاد كه از ميدان جنگ عقب نشينى كند، اشتر پيام داد كه ساعتى به من مهلت دهيد تا كار دشمن را يك سره كنم ولى منافقان كه حدود بيست هزار نفر بودند، اصرار كردند كه او بايد برگردد و گرنه با تو مى جنگيم.

حضرت او را خواست و قرار شد كه قرآن، داور باشد ولى قرآن نياز به مفسر و سخن گو دارد تا به سخن درآيد. قرار شد يك تن از طرف على و يك تن از طرف معاويه براى اين كار گمارده شود. معاويه و شاميان بر عمرو عاص روباه صفت، اتفاق نظر داشتند، اميرمؤمنان نيز ابن عباس را براى اين كار معرفى كرد. همان منافقان خيره سر گفتند: او از توست و پسر عموى توست و بايد فردى بيگانه باشد، اصرار ورزيدند كه حتماً بايد ابوموسى اشعرى باشد. حضرت مقاومت كرد، اما نتيجه نداشت، ناچار سخن آنان را پذيرفت، ولى مشروط بر آنكه در داورى از قرآن كنار نروند، قرار شد در دومة الجندل كه نقطه بى طرفى بود، يك سال تمام در اين مطلب مطالعه كنند و نظر بدهند، ولى در آنجا هم روباه مكار، عمروعاص، ابوموسى

ص:232

را فريب داد و با هم اتفاق كردند كه هر دو (على و معاويه) را از خلافت بركنار كنند، يعنى ابوموسى على را و عمروعاص معاويه را، ولى. . . ابوموساى خرفت اقدام به خلع على (ع) كرد، ولى در مقابل عمروعاص گفت مردم! شنيديد؟ او موكل خود را خلع كرد، ولى من موكل خود را تثبيت مى كنم، سپس انگشتر خود را درآورد و بعد آن را داخل انگشت كرد و گفت به اين گونه من معاويه را به خلافت برمى گزينم.

خدعه و حيله عمروعاص به على رسيد، اين داورى را ردّ كرد و گفت بر خلاف قرآن عمل كرده است. شگفت اينجاست كه همان افرادى كه اصرار بر تحكيم مى كردند، گفتند خود اين تحكيم خلاف بوده و ما گناه كرديم و ما بايد توبه كنيم و على نيز توبه كند، امام فرمود: من روز اول به شما گفتم ولى شما به سخن من گوش نداديد، من ابوموسى را حَكَم قرار ندادم، بلكه قرآن را داور ساختم، ولى اين دو نفر به چيزى كه مراجعه نكردند قرآن بود و من وكيل خودم را عزل مى كنم و رأى او را باطل مى دانم.

اينجاست كه بايد گفته شود جناب طراح شبهه! كى على (ع) حُكم ابوموسى را پذيرفت و بر قرآن مقدم داشت؟

ص:233

شبهه ٢٧: بيعت امام حسن (ع) با معاويه

وقتى از وهابيان سؤال مى شود علّت دفاع شما از معاويه و يزيد چيست؟ مى گويند: معاويه و يزيد، خليفه مسلمين بوده اند و شما هم مى گوييد: امام حسن با معاويه به عنوان خليفه بيعت كرد.

پاسخ

صلح حسن بن على (عليهما السلام) با معاويه، دستاويزى است كه پيوسته به رخ شيعيان مى كشند، ولى بايد نخست معاويه را شناخت، آن گاه به علت صلح رسيدگى كرد. ما نخست معاويه را معرفى مى كنيم.

معاوية بن ابى سفيان، نخستين فردى است كه سبّ و دشنام به صحابه را رسمى كرد و آشكارا خليفه وقت و امام برگزيده را لعن مى كرد؛ حتى وقتى شنيد، سعد بن ابى وقاص، على (ع) را لعن نمى كند، از او پرسيد: «ما لك لا تسبّ عليّاً؟» ؛ «چرا على (ع) را دشنام نمى دهى؟»

او در پاسخ گفت: على (ع) سه فضيلت دارد كه هيچ يك از مسلمانان آن را ندارند و من آرزو مى كنم كه يكى از آنها را داشتم كه

ص:234

براى من بهتر از همه ثروت ها بود.

آن گاه سه فضيلت را مى شمارد كه اجمالاً چنين است:

١. در يكى از غزوات، پيامبر (ص) على (ع) را همراه خود نبرد و او را جانشين خود در مدينه ساخت. على (ع) به پيامبر (ص) گفت: مرا نزد زنان و كودكان گذاشتى؟ پيامبر فرمود: آيا راضى نيستى كه براى من مانند هارون براى موسى باشى، جز اينكه پس از من پيامبرى نيست؟

٢. در جنگ خيبر فرمود: فردا پرچم را به كسى مى دهم كه خدا و رسول او را دوست دارد و او، نيز خدا و رسول او را دوست دارد. گردن ها كشيده شد، و هر فردى آرزو مى كرد كه همان فردى باشد كه پيامبر او را ستوده. فردا صبح، پيامبر (ص) فرمود: بگوييد على بيايد. على (ع) آمد، درحالى كه از درد چشم مى ناليد، پيامبر (ص) با آب دهان چشم او را متبرك ساخت و بهبود بخشيد و پرچم را به او داد و او آن قلعه را فتح كرد.

٣. وقتى آيه مباهله نازل شد، و قرار شد كه طرفين زنان و كودكان و افراد بسيار نزديك خود را براى مباهله فرا خوانند، پيامبر (ص) على و دخت گراميش فاطمه و حسن و حسين (عليهم السلام) را فرا خواند و گفت: «اللّهم هؤلاء أهلى. . .» .(1)

اكنون سؤال مى شود: آيا مردى كه چنين فرد برجسته اى را دشنام مى دهد، و واعظان دربارى را وامى دارد كه به او دشنام بدهند، يك فرد


1- صحيح مسلم، كتاب فضائل الصحابه، باب فضائل على، ح ٢4٠4.

ص:235

مسلمان است تا خليفه مسلمانان باشد؟ خوب است از زبان نويسنده تفسير «المنار» بشنويد:

در شهر استانبول مجلسى برپا شد و يكى از بزرگان كشور آلمان درحالى كه يكى از شرفاى مكه نيز در آن بود چنين گفت: «بر ما مردم اروپا لازم است مجسمه طلايى معاوية بن ابى سفيان را در بزرگ ترين ميدان هاى برلين نصب كنيم!» حاضران گفتند: «چرا؟» گفت: «به خاطر آنكه او نظام حكومت اسلامى را كه بر اساس دموكراسى بود، به نظام سلطنتى موروثى برگرداند و اگر چنين نبود، اسلام جهان را مى گرفت، و مردم آلمان و تمام ملل اروپايى بايد پيروان دين اسلام مى بودند» .(1)

استاد بخارى يعنى اسحاق بن راهويه مى گويد: «يك حديث صحيح درباره معاويه نمى شناسد» . بخارى با ظرافت خاصى از آن گذشته؛ زيرا به جاى «باب فضائل معاويه» گفته «باب ذكر معاويه» . به تعبير احمد بن حنبل «دشمنان على چون هيچ عيبى در او نديدند به سمت فضيلت سازى براى دشمن وى يعنى معاويه رفتند و الاّ هيچ فضيلتى براى او نيست» .(2)

اكنون كه معاويه را شناختيم ديگر لزومى به شناختن فرزند وى نداريم؛ زيرا كفر او جاى سخن ندارد. بياييد علّت پذيرش صلح را به طور اجمال بنگريم. امام پس از آنكه خيانت مكرر فرماندهان را از


1- المنار، ج١١، ص ٢6٠
2- فتح البارى، كتاب فضائل الصحابة، باب ذكر معاويه.

ص:236

نزديك مشاهده كرد و اينكه چگونه معاويه آنها را با پول خريد، در شهر مدائن، سخنرانى كرد و چنين گفت:

معاويه پيشنهادى به ما كرده است كه دور از انصاف و بر خلاف هدف بلند و عزّت ماست. اگر آماده جهاد هستيد، برخيزيم و با شمشير پاسخ او را بدهيم و اگر طالب زندگى هستيد و عافيت خواهيد، اعلام كنيد تا پيشنهاد او را بپذيريم.

وقتى سخن امام به اينجا رسيد، مردم از هر طرف فرياد زدند: «البقية، البقية» ؛ «ما زندگى مى خواهيم، ما زندگى مى خواهيم» .(1)

آيا با اتكا به چنين سپاه فاقد روحيه رزمندگى چگونه ممكن است امام با دشمن مكارى به سان معاويه وارد جنگ شود؟ اينكه مى گويند: امام با معاويه بيعت كرد، سرتا پا دروغ و بى پايه است، بلكه امام صلح را پذيرفت كه كنار برود و حتى در صلح نامه ضمن شروطى، شرط كرد كه معاويه حق ندارد پس از خود كسى را جانشين سازد. امّا متأسفانه معاويه پس از رسيدن به قدرت همه شروط را زير پا نهاد و مشمول آيه كريمه شد:

الَّذِينَ يَنْقُضُونَ عَهْدَ اللَّهِ مِنْ بَعْدِ مِيثاقِهِ وَ يَقْطَعُونَ ما أَمَرَ اللَّهُ بِهِ أَنْ يُوصَلَ وَ يُفْسِدُونَ فِي الْأَرْضِ أُولئِكَ هُمُ الْخاسِرُونَ (بقره: ٢٧)

كسانى كه پيمان خدا را مى شكنند و پيوندهايى كه خدا دستور داد برقرار سازند، قطع نموده و در روى زمين فساد مى كنند، آنان زيانكارانند.


1- اسدالغابة، ج١٢، ص ١٣، ح١؛ تاريخ كامل، ج٣، ص 4٠6.

ص:237

شبهه ٢٨: در حاجت ها فقط بايد به خدا توجه نمود

باب الحوائج خداست، چرا امام كاظم (ع) را باب الحوائج مى خوانيد؟

پاسخ

قبل از آنكه از اين شبهه پاسخ بگوييم از جهالت و نادانى طراح شبهه درشگفتم، اصولاً خدا قاضى الحاجات است، نه باب الحوائج، باب، راه رسيدن به مقصود است، و غايت، خدا است و طريق غير از غايت است.

اصولاً مقصود از باب الحوائج اين است كه انسان به روح والاى اين امام متوسل شود و از او درخواست دعا كند تا خدا بر اثر استجابت دعاى او، حاجت او را برآورده كند. پيامبر (ص) در حقيقت، باب الحوائج بود، مردم كليه مشكلات را با او در ميان مى نهادند. پيامبر الهى در حد امكان، نيازهاى آنها را برطرف مى كرد.

سالار شهيدان در كلام خود، به مردم سفارش مى دهد كه اگر فردى،

ص:238

حاجتى را از شما خواست، شما دربرآورده كردن آن كوتاهى نكنيد و مى فرمايد:

اِعْلَمُوا أَنَّ حوائجَ النّاسِ إليكم مِنْ نِعَمِ اللهِ عَليكُم فَلا تَملُّوا النِّعمَ فَتَتَحَوَّلَ إلى غيرِكم.(1)

يكى از نعمت هاى خدا نيازهاى مردم به سوى شماست. پس، از نعمت هاى خدا خسته و دلگير نشويد كه از شما گرفته مى شود و به ديگرى سپرده مى شود.

توسل به اولياى الهى، جز درخواست دعا از آنان و تمسك به اسباب معنوى نيست، و وصف «باب الحوائج» جز اين، معنى ديگرى ندارد.


1- مستدرك الوسائل، ج١٢، ص ٣6٩.

ص:239

بخش پنجم: مهدويت

اشاره

ص:240

ص:241

فصل اول: پيرامون مهدويت

ظهور مصلح جهانى در آخرالزّمان

از مسلّمات اعتقادات اسلامى كه مورد اتفاق همۀ مسلمانان است، ظهور مردى از خاندان رسالت براى گسترش قسط و عدل در آيندۀ جهان بشرى است، پس از آنكه زمين، پر از بيداد شده باشد. در اين زمينه احاديثى هم نقل شده كه به حدّ تواتر مى رسد. براساس شمارش پژوهشگران، حدود 65٧حديث پيرامون اين مسئله است كه تنها به يك حديث اشاره مى كنيم؛ پيامبر خدا (ص) فرمود:

لَو لَم يَبْقَ مِنَ الدُّنيا إلاّ يَومٌ واحِدٌ لَطَوَّلَ اللهُ ذلك الْيومَ حتّى يَخْرُجَ رَجَلٌ مِنْ وُلدى فَيَملأُها عَدلاً و قِسطاً كما مُلِئَتْ ظُلماً وَ جَوراً.(1)

اگر از دنيا جز يك روز باقى نمانده باشد، خداوند آن روز را طولانى مى كند، تا آنكه مردى از فرزندانم خروج كند


1- مسند، احمد حنبل، ج١، ص٩٩ و ج٣، صص ١٧ و ٧٠.

ص:242

تا جهان را پر از عدالت و قسط نمايد، آن گونه كه از ستم و بيداد پر شده باشد.

بر اين پايه، قيام مردى از اهل بيت نبوى و ظهور او در آخر الزمان، مورد اتّفاق مسلمانان شيعه و سنّى است.

اصل و نسب او

خصوصيات آن مصلح جهانى در روايات اسلامى به نقل شيعه و اهل سنت اين گونه است:

١. او از اهل بيت پيامبر (ص) است، ٣٨٩ روايت.

٢. او از فرزندان امام على (ع) است، ٢١4 روايت.

٣. او از فرزندان فاطمه (عليها السلام) است، ١٩٢ روايت.

4. او نهمين فرزند حسين (ع) است، ١4٨ روايت.

5. او از فرزندان امام سجاد (ع) است، ١٨5روايت.

6. او فرزند امام حسن عسكري (ع) است، ١46 روايت.

٧. او دوازدهمين پيشوا از ائمۀ اهل بيت است، ١٣6روايت.

٨. رواياتى كه از ولادت او سخن مى گويد: ٢١4 روايت.

٩. رواياتى كه مى گويد عمرى طولانى دارد، ٣١٨ روايت.

١٠. رواياتى كه مى گويد غيبت او طول خواهد كشيد، ٩١ روايت.

١١. رواياتى كه مى گويد هنگام ظهور او، اسلام جهانگير خواهد شد، ٢٧ روايت.

١٢. رواياتى كه مى گويد هنگام ظهور او زمين پر از عدل و داد

ص:243

خواهد گشت، ١٣٢ روايت.

بر اين اساس، وجود اين مصلح جهانى در آيندۀ بشريت، طبق روايات و احاديث اسلامى، امرى قطعى و مسلم و ترديدناپذير است. اما آنچه در آن اختلاف است، در تولد اوست، يعنى اينكه آيا اين مرد، به دنيا آمده و از آن هنگام تاكنون زنده است، يا آنكه در آينده متولد خواهد شد؟

شيعه و گروهى از محققان اهل سنت معتقدند كه امام مهدى (عج) از مادرش نرجس در سال ٢55ه. ق به دنيا آمده و تا امروز زنده است. گروهى از اهل سنت هم معتقدند در آينده به دنيا خواهد آمد.

اعتقاد شيعه آن است كه امام مهدى (عج) در سال ٢55ه. ق در سامرا در خانۀ پدر بزرگوارش امام حسن عسكري (ع) به دنيا آمد و تا اين لحظه همچنان زنده است.

ولادت امام مهدى منتظر (عج)

برخى روايات، به بيان جنبه هاى مختلفى از تولد و حيات و ويژگى هاى او پرداخته است، از اين رو شمار احاديث از آنچه ياد كرديم، بيشتر مى شود.

اعتقاد شيعه بر اين است كه مهدى منتظر (عج) در سال ٢55ه. ق در سامرا در خانۀ پدرش به دنيا آمد و در دامان پدر تا سالى كه امام حسن عسكرى وفات يافت (٢6٠ه. ق) بزرگ شد. نمونه هايى از نقل محدّثان قديم از اين قرار است:

ص:244

١. فضل بن شاذان (متوفاى ٢6٠ه. ق) از محمد بن على بن حمزه نقل مى كند كه گفت:

شنيدم امام حسن عسكري (ع) مى فرمود: ولى خدا و حجت او بر بندگان و جانشين من پس از من، در شب نيمۀ شعبان سال ٢55هنگام طلوع فجر، ختنه شده به دنيا آمد.(1)

٢. كلينى (متوفاى ٣٢٩ه. ق) گويد: «حضرت صاحب (عج) در نيمۀ شعبان سال ٢55 به دنيا آمد» . سپس قول ديگرى را نقل مى كند كه او در سال ٢56 متولد شده است.(2)

در اين زمينه، سخن را با نقل كلمات محدثان و مورخان شيعه طول نمى دهيم، عده اى از بزرگان اهل سنت نيز در ولادت حضرت مهدى (عج) در آن سال، با شيعه موافق اند و تعدادشان به ٧6 نفر مى رسد. سخن آنان در كتاب «منتخب الاثر» آمده است.(3)

٣. ابن صبّاغ مالكى (متوفاى ٨55ه. ق) در فصل دوازدهم از كتابش «الفصول المهمّه» دربارۀ حضرت مهدى (عج) ، خلف صالح امام عسكري (ع) مى گويد: او امام دوازدهم است و تاريخ ولادت و دلايل امامتش و بخشى از اخبار او و غيبت و مدت حكومت و كيفيت آن و نسب آن حضرت را به تفصيل مى آورد.(4)


1- كفاية المهتدى، ص١١6، ح ٨
2- كافى، ج١، ص5١٩
3- منتخب الاثر فى الإمام الثانى عشر، صص ٣6٩- ٣٩٣
4- الفصول المهمّه، ص٢٩١.

ص:245

4. ابن حجر هيتمى (متوفاى ٩٧4ه. ق) در فصل سوم از كتابش كه مخصوص اهل بيت است، پس از ذكر نام هاى ائمۀ اهل بيت (عليهم السلام) ، به امام حسن عسكري (ع) مى رسد و سپس مى گويد:

ابوالقاسم محمد حجّت، كه عمر او هنگام وفات پدرش پنج سال بود، ليكن خدا در همان خردسالى به او حكمت داد. او را قائم منتظر هم مى گويند، گفته شده بدين جهت كه او در مدينه پنهان و غايب شد و معلوم نشد كجا رفت. (1)

5. نوفلى قريشى گنجى شافعى (متوفاى 65٨ه. ق) بابى را به طول عمر آن حضرت و زنده بودنش تا زمان حاضر اختصاص داده و گفته است، به دليل بقاى عيسى، الياس و خضر، اشكالى ندارد كه او هم زنده باشد.(2)

6. ابن خلكان گويد:

ابوالقاسم محمدبن حسن العسكرى، دوازدهمين امام براساس اعتقادات شيعه، ولادت او در روز جمعه نيمۀ شعبان سال ٢55 بود. چون پدرش درگذشت، پنج ساله بود. اسم مادرش خمط يا نرجس بود. شيعيان گويند: در خانۀ پدرش وارد سرداب شد، درحالى كه مادرش به او مى نگريست و ديگر بيرون نيامد. اين واقعه در سال ٢65 بود و عمر او در آن هنگام ٩ سال بود. (3)


1- الصّواعق، ص٢٠٨
2- البيان فى اخبار صاحب الزمان، ص١4٨
3- وفيات الأعيان، ج4، ص١٧6.

ص:246

٧. قاضى فضل بن روزبهان در كتابى كه در ردّ علامۀ حلّى نگاشته، مى گويد:

آنچه دربارۀ فضايل فاطمه (عليها السلام) گفته مى شود انكارناپذير است، چرا كه انكار رحمت دريا و گستردگى صحرا و نور خورشيد و بارش ابر و سجود فرشتگان، انكارى است كه موجب استهزاى انكار كننده مى شود. كيست كه گروهى را انكار كند كه اهل حقيقت و معدن نبوّت و حافظان آداب فتوّت اند؟ درود خدا بر آنان باد و چه خوب دربارۀ آنان سروده اند:

سلامٌ على المصطفى المجتبى

سلامٌ على السيّد المرتضى و قصيده را در مدح اهل بيت و ائمه نقل مى كند تا به ابياتى مى رسد كه دربارۀ امام زمان (عج) است، با اين مضمون: سلام بر قائم منتظر، ابوالقاسم، نور هدايت، آنكه همچون خورشيد در دل ظلمت طلوع خواهد كرد و جهان را پر از عدالت خواهد ساخت، آن گونه كه هواپرستان آن را پر از ستم كرده اند. (1)


1- منتخب الأثر، ج٢، ص٣٧٨، به نقل از «ابطال نهج الباطل» .

ص:247

فصل دوم: شبهات

شبهه ١: تولد امام مهدى و مفهوم امام غائب

آيا حضرت مهدى (عج) از مادر متولد شده است؟

و در صورت تولد، كجا زندگى مى كند؟

و اصولاً امام غائب چه مفهومى دارد؟

پاسخ

اوّلاً: از نظر قرآن، اولياى الهى بر دو گونه اند:

١. «ولى ظاهر» و آشكار كه در ميان مردم زندگى مى كند و همه با او در ارتباط هستند، مانند انبياى بزرگوارى كه در قرآن، نام و زندگى آنان، آمده است.

٢. «ولى غائب» به معنى ناشناخته، ولى در عين حال در ميان جامعه زندگى كرده و وظايف ولايت را انجام مى دهد ولى مردم او را نمى شناسند. قرآن به عنوان نمونه مصاحب موسى را يادآور مى شود كه يكى از اولياى الهى بوده و گره از مشكلات مردم مى گشوده، ولى

ص:248

مردم او را نمى شناختند، حتى موساى كليم نيز از او اطلاع نداشت. خدا به او امر كرد كه در نقطه معينى با او ملاقات كند و از او بهره بگيرد. هنگامى كه موسى به ملاقات او رفت و با قرائنى كه خدا به او گفته بود، او را شناخت، به او چنين گفت:

هَلْ أَتَّبِعُكَ عَلى أَنْ تُعَلِّمَنِ مِمَّا عُلِّمْتَ رُشْداً (كهف: 66)

آيا [اجازه مى دهى كه] تو را پيروى كنم بر اينكه مرا از آنچه به تو آموخته اند بياموزى تا به راه راست و كمال راه يابم.

و او با شرايطى، اجازه همراهى را داد و موسى كارهاى شگفت انگيز او را ديد كه همگى به نفع جامعه بود، ولى هرگز مردم او را نمى شناختند. چون حضرت موسى توان تحمل كارهاى او را نداشت پس از سه واقعه، به او اجازه همراهى نداد. مشروح داستان مصاحب موسى در سوره كهف در آيات 65 تا ٨٢ آمده است.

بنابراين، امام زمان به عنوان امام غائب، امام ناشناخته ولى متصرف در دل جامعه، از نظر قرآن امرى است ممكن بلكه تحقق خارجى دارد و نمونه آن مصاحب موسى است كه قرآن از آن ياد كرده است.

حضرت ولى عصر (عج) نيز به سان مصاحب موسى ولى ناشناخته اى است كه در عين حال، مبدأ كارهاى سودمند براى امّت است، در اين صورت، غيبت امام به معنى انفصال و جدايى او از جامعه نيست، بلكه او همان گونه كه در روايات معصومين (عليهم السلام) نيز وارد شده به سان خورشيد در پشت ابر است كه ديدگان آن را نمى بينند، امّا به اهل

ص:249

زمين نور و گرمى مى بخشد.(1)

لذا در نهج البلاغه، اميرمؤمنان به اين دو نوع ولايت، اشاره مى كند:

أَللَّهُمَّ بَلَى لا تَخْلُو الأَرْضُ مِنْ قَائِمٍ لِلَّهِ بِحُجَّةٍ إِمَّا ظَاهِراً مَشْهُوراً وَ إِمَّا خَائِفاً مَغْمُوراً لِئَلاَّ تَبْطُلَ حُجَجُ اللهِ وَ بَيِّنَاتُهُ. (2)

آرى هيچ گاه زمين از كسى كه حجت خدا را به پا دارد، خالى نمى ماند و او يا آشكار و نامدار است و يا ترسان و گمنام تا حجت هاى خدا و نشانه هاى آشكار او نابود نشود.

ثانياً: بخارى و مسلم، هر دو، قريب به ١٠ روايت ذكر مى كنند كه پيامبر گرامى (ص) فرمود:

لا يَزالُ الدِّين مَنيعاً إلى اثنَى عَشرَ خَليفةً.(3)

پيوسته دين عزيز و استوار خواهد تا زمانى كه دوازده خليفه بر شما حكومت كند.

و در بعضى روايات دارد كه همه از قريش هستند و تا روز قيامت باقى هستند، مانند اين روايت:

لا يَزالُ الدِّينُ قائماً حَتّى تَقومَ السّاعَةُ، أَوْ يَكونَ عَليكُم إِثنا عَشرَ خَليفةً.(4)


1- كمال الدين شيخ صدوق، باب 45، ح 4، ص 4٨5
2- نهج البلاغه، كلمات قصار، ١4٧
3- صحيح بخارى، ج٩، ص ٨١، باب الاستخلاف؛ صحيح مسلم، ج6، ص ٣، كتاب الأماره، باب الناس تبع لقريش؛ مسند احمد، ج5، صص ٨6 - ١٠٨؛ مستدرك حاكم، ج٣، ص 6٨
4- صحيح مسلم، ج 6، ص 4؛ مسند احمد، ج 5، ص ٨٩.

ص:250

پيوسته دين پابرجا خواهد بود تا روز قيامت يا تا زمانى كه دوازده خليفه بر شما حكومت كند.

مجموع اين روايات چند نكته را مى رساند:

١. اين امامان دوازده گانه بايد مايه عزت اسلام باشند و هرگز تاريخ، زندگى دوازده خليفه را كه مايه عزت اسلام باشند به ما نشان نداده است. از خلفاى چهارگانه بگذريم، دوران سياه اموى ها پيش مى آيد كه خلافت اسلامى را خلافت موروثى كرده و روى زمين را با خون مسلمانان رنگين كردند. كار به جايى رسيد كه جامعه منفجر شد و كشور اسلامى را از لوث وجود آنان پاك ساخت. اين روايات دهگانه فقط بر ائمه اثناعشر شيعه منطبق مى شود كه همگى زندگانى پاك و نورافشانى داشتند و مرجع علمى بودند. هرچند آنان را از حكومت بازداشتند.

٢. ظاهر اين روايات اين است كه اين خليفه هاى دوازده گانه پشت سرهم مى آيند. بنابراين، امام دوازدهم نيز بايد متولد شود و ناپيوستگى و اينكه مهدى در آينده متولد شود برخلاف ظاهر اين روايات است.

ثالثاً: سؤال مى شود كه چرا غيبت نموده است و چرا در ميان جامعه نيست؟

يادآور مى شويم: غيبت حضرت، يكى از رازهاى الهى است و ممكن است ما نتوانيم به كنه آن پى ببريم ولى غيبت او موقت است نه دائم و غيبت موقت براى انبياى پيشين هم بوده است. موسى بن

ص:251

عمران، چهل روز از قوم خود غائب شد و در كوه طور به سر برد.(1)

حضرت مسيح به مشيت الهى از ديدگاه امت خويش پنهان گرديد و اكنون هم زنده است. (2)

حضرت يونس، مدّتى از قوم خود غائب گشت.(3)

اصولاً هرگاه مطلبى از طريق نقل متواتر ثابت شد، ولى انسان نتواند به راز آن كاملاً پى ببرد، نبايد آن را مورد ترديد يا انكار قرار دهد؛ زيرا در آن صورت، بخش عظيمى از احكام الهى، مورد ترديد واقع خواهد شد.

آرى اين آخرين حجت معصوم الهى براى تحقق بخشيدن به آرمانى بزرگ، (گسترش عدالت در سرتاسر جهان) در نظر گرفته شده است و اين آرمان به گذشت زمان و شكوفايى عقل و دانش بشر و آمادگى بشريت نياز دارد تا جهان آماده پذيرش چنين انقلابى باشد.

رابعاً: مى گويد امام عسكري (ع) فرزندى نداشت، اين همان تهمت است كه بعدها ساخته اند. تولد حضرت را گروهى از بستگان و كودكى او را گروهى از اصحاب امام عسكرى مشاهده كرده و با او در خانه امام ديدار كرده اند كه تفصيل آنها در كتاب هاى ما مذكور است.

از اين گذشته، متجاوز از صد عالم سنّى، بر تولد آن حضرت تصريح كرده اند كه ما فقط به اسامى ده نفر از آنها اشاره مى كنيم:


1- ر. ك: اعراف: ١4٢
2- ر. ك: نساء: ١5٨
3- ر. ك: صافات: ١4٠.

ص:252

١. ابوبكر احمد بن الحسين معروف به بيهقى (م45٨) در كتاب شعب الايمان.

٢. ابومحمد عبدالله بن احمد معروف به ابن الخشاب بغدادى (م 56٧) در كتاب تاريخ مواليد الائمه، صص 44- 45.

٣. محيى الدين معروف به ابن العربى (متوفاى 6٣٨) در فتوحات مكيه (ج٣، ص٣٢٧) البته در چاپ هاى اخير به كتاب او دست برده و حذف كرده اند.

4. عبدالوهاب شعرانى در كتاب الجواهر واليواقيت، ج٢، ص ١4٣.

5. شيخ كمال الدين ابوسالم معروف به ابن طلحه (م65٢) ، در كتاب مطالب السؤول فى مناقب آل الرسول، ص ٣١١.

6. سبط بن الجوزى (م654) در كتاب تذكرة الخواص، ص ٢٠4.

٧. شيخ حافظ ابوعبدالله كنجى (م 65٨) در كتاب البيان فى اخبار صاحب الزمان، ص 5٢١.

٨. شيخ عارف صلاح الدين صفدى (م ٧64) در كتاب شرح الدائره - منتخب الأثر، ج ٢، ص ٣٨5.

٩. ابن حجر هيثمى مكى (م٩٧4) در كتاب الصواعق، ص ٢٠٨.

١٠. ابن صباغ مالكى (م٨55) در كتاب الفصول المهمه، ج٢، ص١٠٩5 و. . .

او در دوران غيبت صغرى (٢6٠- ٣٢٩) نائبانى داشت كه رابط ميان مردم و حضرتش بودند.

گاهى شبهه پردازان مى گويند: چهار نائب امام براى گردآورى پول

ص:253

خود را نائب امام، معرفى كرده اند. اين افترايى بيش نيست. تاريخ زندگانى ايشان بر طهارت و پاكى آنان از هر آلودگى گواهى مى دهد و شخصيت آنان در جامعه آن روز، برتر از آن است كه اين نوع تهمت ها به آنان زده شود، اصولاً از اين تهمت زن بايد پرسيد، دليل شما بر اين مطلب چيست؟

دليل ما بر پاكى آنان، شرح زندگانى آنان در كتاب هاى رجالى و تاريخى است.

ص:254

شبهه ٢: چگونه به آيه 5 سوره قصص و آيه ٨6 سوره هود بر قيام مهدى استدلال مى شود؟

قرآن كريم مى فرمايد:

١. وَ نُرِيدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَى الَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا فِي الْأَرْضِ وَ نَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَ نَجْعَلَهُمُ الْوارِثِينَ (قصص: 5)

اراده ما بر اين است كه بر ستمديدگان نعمت بخشيم و آنان را پيشوايان و وارثان روى زمين قرار دهيم.

مى گويند: اين آيه چه ارتباطى به قيام حضرت مهدى دارد؟

پاسخ

پاسخ اين است كه بررسى آيه با ملاحظه ماقبل و مابعد آن، اين مسئله را قطعى مى سازد كه قرآن هرگز از يك برنامه موضعى و خصوصى، مربوط به بنى اسرائيل سخن نمى گويد، بلكه بيانگر يك قانون كلى براى همه اعصار و قرون و همه اقوام و جمعيت هاست و مى فرمايد: ما اراده كرده ايم كه بر مستضعفان منت بگذاريم و آنان را

ص:255

وارثان حكومت روى زمين قرار دهيم. اين بشارتى است براى همه انسان هاى آزاده و خواهان حكومت عدل و داد و برچيده شدن بساط ظلم و جور. شاهد اين مطلب آيه ديگر است:

وَ لَقَدْ كَتَبْنا فِي الزَّبُورِ مِنْ بَعْدِ الذِّكْرِ أَنَّ الْأَرْضَ يَرِثُها عِبادِيَ الصَّالِحُونَ (قصص: 5)

در "زبور"، پس از "تورات" نوشتيم كه زمين در آينده از آنِ بندگان صالح است.

يكى از اين نمونه ها حكومت بنى اسرائيل و زوال حكومت فرعونيان بود.

نمونه كامل ترش حكومت پيامبر اسلام (ص) و يارانش بعد از ظهور اسلام بود كه سرانجام خدا به دست همين گروه دروازه قصرهاى كسرى ها و قيصرها را گشود، و آنان را از تخت قدرت به زير آورد، و بينى مستكبران را به خاك ماليد.

و نمونه گسترده تر، ظهور حكومت حق و عدالت در تمام كره زمين به وسيله مهدى ارواحنا له الفداء است. بنابراين، اگر با اين آيه بر ظهور حضرت مهدى استدلال مى كنند در حقيقت نوعى استدلال با ضابطه كلى بر مصداق و مورد است.

مفسران معتقدند كه آيات قرآن اگر در موردى نازل شد، اختصاص به آن مورد ندارد بلكه در طول زمان، براى خود مصداق پيدا مى كند.

و لذا از اميرمؤمنان (ع) روايت شده است كه در تفسير آيه 5 سوره قصص فرمود:

ص:256

هُم آلُ مُحمّدٍ يَبعثُ اللهُ مَهديَّهم بَعدَ جَهدِهم فَيُعِزُّهم وَ يُذِلُّ عَدُوَّهم.(1)

اين گروه آل محمد هستند. خداوند مهدى آنها را پس از زحمت و فشارى كه بر آنها وارد مى شود، برمى انگيزد و به آنها عزّت مى بخشد. دشمنانشان را ذليل و خوار مى سازد.

در حديثى از امام چهارم، چنين وارد شده است:

وَ الَّذِي بَعَثَ مُحَمَّداً بِالْحَقِّ بَشِيراً وَ نَذِيراً إِنَّ الأَبْرَارَ مِنَّا أَهْلَ الْبَيْتِ وَ شِيعَتَهُمْ بِمَنْزِلَةِ مُوسَى وَ شِيعَتِهِ وَ إِنَّ عَدُوَّنَا وَ شِيعَتَهُمْ بِمَنْزِلَةِ فِرْعَوْنَ وَ أَشْيَاعِه.(2)

سوگند به كسى كه محمد را به حق بشارت دهنده و بيم دهنده قرار داد كه نيكان ما اهل بيت و پيروان آنها، به منزله موسى و پيروان او هستند و دشمنان ما و پيروان آنها به منزله فرعون و پيروان اويند (سرانجام ما پيروز مى شويم و آنها نابود مى شوند و حكومت حق و عدالت، از آنِ ما خواهد بود) .

***

٢. بَقِيَّتُ اللَّهِ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ وَ ما أَنَا عَلَيْكُمْ بِحَفِيظٍ (هود: ٨6)

آنچه خدا براى شما بر جاى نهاده براى شما بهتر است اگر ايمان داشته باشيد و من پاسدار شما و اجباركننده شما نيستم.


1- غيبت شيخ طوسى، به نقل از نورالثقلين، ج4، ص ١١
2- مجمع البيان، ذيل آيه مورد بحث.

ص:257

حضرت شعيب در اين آيه گوشزد مى كند كه كم فروشى نكنند و در معاملات به مردم ظلم و ستم روا ندارند. سرانجام يادآور مى شود «بقيةالله» (يعنى سود حلال و اندك كه برابر با شرع الهى است) براى شما بهتر است.

و در آيه ديگر مى فرمايد:

وَ الْباقِياتُ الصَّالِحاتُ خَيْرٌ عِنْدَ رَبِّكَ ثَواباً وَ خَيْرٌ أَمَلاً (كهف:46)

چيزهاى خوب و ماندگار در نزد خدا از نظر پاداش و آرزو بهتر است.

آيه يك ضابطه كلى را بيان مى كند كه يكى از مصاديق آن، همان است كه در مورد قوم شعيب آمده (سود اندك و معامله پاك) .

اين ضابطه در طول تاريخ، مصاديقى دارد. انبيا و اوليا از مصاديق بقيةالله هستند و يكى از مصاديق آن حضرت مهدى (عج) است كه امام باقر (ع) در مورد او مى فرمايد:

أوّلُ ما يَنطقُ القائمُ حِينَ يَخرُجُ هذِه الآيةُ:

بَقِيَّتُ اللَّهِ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ

، ثُمَّ يَقولُ: أَنَا بَقيَّةُ اللهِ وَ حُجَّتُه وَ خَليفَتُه عَليْكُم فَلا يُسلِّمُ عليه مُسلِمٌ إلاّ قال: أَلسَّلامُ عَليكَ يا بَقيَّةَ اللهِ في أَرضِه.(1)

نخستين سخنى كه مهدى (عج) پس از قيام خود مى گويد اين آيه است: بَقِيَّتُ اللَّهِ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ . سپس مى گويد: منم


1- به نقل از تفسير صافى، ذيل آيه فوق.

ص:258

بقية الله وحجت و خليفه او در ميان شما، سپس هيچ كس بر او سلام نمى كند، مگر اينكه مى گويد: السلام عليك يا بقية الله فى أرضه.

درست است كه در آيه مورد بحث، منظور از «بقيةالله» سود و سرمايه حلال و يا پاداش الهى است، ولى هر موجود نافع كه از طرف خداوند براى بشر باقى مانده و مايه خير و سعادت او گردد «بقيةالله» حساب مى شود. تمام پيامبران الهى و پيشوايان بزرگ «بقيةالله» هستند. تمام رهبران راستين كه پس از مبارزه با يك دشمن سرسخت براى يك قوم و ملت، باقى مى مانند از اين نظر، بقيةالله هستند.

همچنين سربازان مبارزى كه پس از پيروزى از ميدان جنگ، باز مى گردند، آنها نيز بقيةالله هستند. از آنجا كه مهدى موعود (عج) آخرين پيشوا و بزرگ ترين رهبر انقلابى پس از قيام پيامبر اسلام (ص) است، يكى از روشن ترين مصاديق «بقية الله» مى باشد و از همه به اين لقب شايسته تر است. به ويژه كه تنها باقى مانده پس از پيامبران و امامان است.

ص:259

شبهه ٣: چگونه كودك پنج ساله امام مى شود؟

اين سؤال مطرح گرديده كه چگونه كودك پنج ساله مى توانست امام بشود؟

پاسخ

جواب آن را قرآن مى دهد و مولوى در نيم بيتى نيز پاسخ داده است: «كار نيكان را قياس از خود مگير» .

طراح شبهه تصور كرده است كه همه كودكان يكنواخت به دنيا مى آيند و بر همگان حكم واحدى را پياده كرده است.

قرآن از زبان حضرت مسيح در گهواره درباره خودش نقل مى كند كه فرمود:

قالَ إِنِّي عَبْدُ اللَّهِ آتانِيَ الْكِتابَ وَ جَعَلَنِي نَبِيًّا (مريم: ٢٠)

و من بنده خدا هستم، انجيل را به من داده و مرا پيامبر ساخته است. . . .

اين جمله ها را كودك شيرخوار به زبان مى آورد. روح او در آن روز

ص:260

به اندازه اى بزرگ و بزرگوار بود كه مى توانست اين سخنان را به زبان آورد و از نبوت فعلى خود گزارش دهد، آيا حق داريد به خدا اعتراض كنيد كه چگونه كودك شيرخوار، پيامبر شده است؟

گاهى تصور مى شود كه حضرت مسيح در آن دوران كودكى داراى چنين مقامى نبوده بلكه از آينده خود خبر مى دهد، ولى اين نوع تأويلى است ممنوع، همه جمله ها به صورت فعل ماضى آغاز شده و مى فرمايد: آتانِيَ الْكِتابَ وَ جَعَلَنِي نَبِيًّا .

درباره حضرت يحيى قرآن مجيد مى فرمايد: وَ آتَيْناهُ الْحُكْمَ صَبِيًّا ؛ «و ما در كودكى به او فرمان [نبوت] داديم» . (مريم: ١٢)

درست است كه دوران شكوفايى عقل انسان، معمولاً حدّ و مرز خاصى دارد، ولى مى دانيم هميشه در انسان ها افراد استثنايى وجود داشته اند. چه مانعى دارد كه خداوند، اين دوران را براى بعضى از بندگانش به خاطر مصالحى فشرده تر كند، و در سال هاى كمترى خلاصه نمايد.

بنابراين، چه مانعى دارد كه حضرت مهدى (عج) از اين كودكان استثنايى باشد كه در دوران كودكى عقل او شكوفا و دستگاه فكرى او تكامل يافته باشد؟

در اينجا ما حديثى را از امام جواد (ع) نقل مى كنيم كه او هم از دوران كودكى به امامت رسيد. على بن اسباط مى گويد: به خدمت امام جواد (ع) رسيدم درحالى كه سنّ او كم بود. من درست به قامت او خيره شدم تا به ذهن خويش بسپارم به هنگامى كه به مصر باز

ص:261

مى گردم كم و كيف مطلب را براى ياران، نقل كنم. در اين فكر بودم كه ديدم امام جواد (ع) ، رو به سوى من كرد و گفت: اى على بن اسباط، خداوند كارى را كه در مسئله امامت كرده، همانند كارى است كه در نبوّت كرده است.

گاه مى فرمايد: وَ آتَيْناهُ الْحُكْمَ صَبِيًّا يعنى در كودكى فرمان (نبوت) مى دهد و گاه درباره انسان ها مى فرمايد: حَتَّى إِذا بَلَغَ أَشُدَّهُ وَ بَلَغَ أَرْبَعِينَ سَنَةً ؛ «هنگامى كه به حد بلوغ كامل عقل به چهل سال رسيد» . (احقاف:١5)

بنابراين همان گونه كه ممكن است خداوند، حكمت را به انسانى در كودكى بدهد، در قدرت اوست كه در چهل سالگى آن را به كسى بدهد. (1)

امّا چرا ظهور نمى كند؟ اين نه از ترس است، بلكه از نظر فراهم نشدن شرايط است، گاهى مى گويند شرايط در جمهورى اسلامى ايران فراهم است. اين هم يك نوع ناآگاهى از فلسفه غيبت است. او امام جهانيان است كه سرير عدالت در همه نقاط در انتظار اوست. بايد آمادگى براى پذيرش دعوت او در نوع افراد در غالب جاها وجود داشته باشد.


1- نورالثقلين، ج٣، ص ٣٢5.

ص:262

شبهه 4: امام غائب چگونه مى تواند جامعه را سرپرستى كند؟

پاسخ

طراح شبهه اعتراف مى كند كه جامعه نياز به امامى دارد كه سرپرست جامعه باشد، و طبق روايتى كه اهل سنت نقل كرده اند، هركس بيعت امامى را بر گردن نداشته باشد و بميرد، مرگ او مرگ جاهليت است. مى گويند: پيامبر (ص) فرمود:

«مَنْ ماتَ وَ لَمْ يَكُن فِي عُنُقِه بَيعةُ إِمامٍ ماتَ مِيتةً جاهليَّةً» .

مسلماً اين امام بايد امامى عادل و پاكدامن و معصوم از گناه باشد كه جهانيان را از لغزش و جهالت حفظ كند.

حاكمان فعلى كشورهاى عربى، واجد چنين شرايطى نيستند، چگونه مى توان گفت اگر كسى بيعت «مبارك» ها و «قذافى» ها را به گردن نداشته باشد، مرگ او مرگ جاهليت است.

اكنون بايد رفت و اين امام والامقام را پيدا كرد تا مرگ انسان ها، مرگ جاهليت نباشد. آن امام موردنظر در لسان پيامبر، همان حضرت

ص:263

مهدى است كه خداوند منّان او را براى دادگسترى در جهان، حفظ كرده است. حال اگر شرايط براى زمامدارى اين امام غايب، آماده باشد، مسلّماً سرپرستى ظاهرى را برعهده خواهد گرفت و امّا اگر بشر خيره سر، مانع از چنين بركت الهى باشد، او به عنوان امام غائب، تصرفاتى در جامعه اسلامى خواهد داشت كه در گذشته به آن اشاره كرديم، بسان تصرفات مصاحب موسى (خضر) در سه مورد. ولى سرپرستى ظاهرى جامعه بنا به فرموده خود آن حضرت به مجتهد جامع الشرايط، عادل و آگاه، فقيه وارسته كه تالى تلو معصوم است، سپرده مى شود و در طول اين مدّت كه امام، از ديدگان ما غايب است، (هرچند در خود جامعه زندگى مى كند) ، مجتهدان عالى مقام، سرپرستى جامعه را به عهده دارند. البته اين بدان معنا نيست كه مجتهد بدون كمك گرفتن از متخصصان امور اجتماعى، حكومت مى كند. مشروح اين قسمت را در كتاب «حكومت اسلامى در چشم انداز ما» مطالعه كنيد.

از اين گذشته، در زمان غيبت امام، جانشينان او، امور جامعه را اداره مى كنند، اين جانشينان، فقيهان با ورع و پرهيزكار هستند.

حضرت موسى (ع) چهل روز براى اخذ تورات به ميقات رفت و سرپرستى جامعه بنى اسرائيل را بر عهده برادرش هارون نهاد و به او چنين گفت:

اُخْلُفْنِي فِي قَوْمِي وَ أَصْلِحْ وَ لا تَتَّبِعْ سَبِيلَ الْمُفْسِدِينَ (اعراف:١4٢)

جانشين من در ميان ملتم باش و به اصلاح كارها بپرداز و از مفسدان پيروى مكن.

ص:264

چه مانعى دارد كه امام معصوم نيز در حالت غيبت، اداره امور را به ديگران واگذار كند و اين كوچك ترين منافاتى با امامت وى ندارد. اتفاقاً در زمان غيبت، فقيهان آگاه به نمايندگى از آن حضرت به تشكيل حكومت مى پردازند و خود، در رأس حكومت قرار مى گيرند؛ زيرا امام، آنان را بر اين مقام، نصب كرده است و در مقبوله عمر بن حنظله آمده است:

«فَانّي قد جَعلتُه عَليكُم حاكماً»(1)، و در حديث ابى خديجه آمده است:

«فإنّي قد جَعلتُه عليكم قاضياً» .(2)

بنابراين، آنان حاكمان امّت و قاضيان ملت هستند، البته نه به تنهايى بلكه با به كارگيرى متخصصان و تقسيم كار ميان آنان.


1- وسائل الشيعه، ج١٨، باب ١ از ابواب صفات قاضى، ح ١
2- همان، ح ٨.

ص:265

شبهه 5: ناسازگارى حديث «لولا الحجة لساخت الأرض بأهلها» و خالى بودن زمين از حجت

مى گويند: در روايات شيعه آمده است:

لولا الحجة لساخت الأرض بأهلها.

اگر حجت در روى زمين نباشد، زمين، مردم را به كام خود فرو مى كشد.

بنابراين چگونه است كه اكنون ساليان درازى است كه حجت خدا بر روى زمين نيست، ولى زمين مردم خود را به كام خويش فرو نبرده است؟

پاسخ

جهان براى انسان كامل آفريده شده است و فعل خدا كار عبث و بى هدف نيست، هرچند غرض به خود خدا برنمى گردد. اگر انسان كاملى در روى زمين نباشد، آفرينش، بقاءً بى هدف و بدون غايت خواهد بود كه فعل خدا پيراسته از آن است، و به ديگر سخن، گاهى

ص:266

غرض از آنِ فاعل است و گاهى غرض از آنِ فعل است. در اين مورد، غرض از آن فاعل نيست كه خدا داراى نيازى باشد تا با اين كار، آن را برطرف كند، بلكه از آنِ فعل اوست، يعنى فعل او در چارچوب فعل حكيمانه خواهد بود و سود آن به خود مخلوقات و جهان آفرينش و جامعه انسانى باز مى گردد. طبعاً آفرينش آسمان ها و زمين بى هدف نبوده، و هدفى را تعقيب مى كند و آن، آفرينش انسان كامل بر روى زمين است. مى فرمايد:

أَ فَحَسِبْتُمْ أَنَّما خَلَقْناكُمْ عَبَثاً وَ أَنَّكُمْ إِلَيْنا لا تُرْجَعُونَ (مؤمنون: ١١5)

آيا پنداشته ايد كه شما را بيهوده آفريديم و شما به سوى ما بازگردانده نمى شويد.

و در آيه ديگر مى فرمايد:

وَ ما خَلَقْنَا السَّماءَ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما باطِلاً ذلِكَ ظَنُّ الَّذِينَ كَفَرُوا فَوَيْلٌ لِلَّذِينَ كَفَرُوا مِنَ النَّارِ (مؤمنون: ١١5)

و آسمان و زمين و آنچه را در ميان آنهاست بيهوده نيافريديم. اين پندار كسانى است كه كفر ورزيدند. پس واى بر آنان كه كفر ورزيدند از آتش دوزخ.

امام معصوم، و انبيا و اوليا و ائمه، گل هاى سرسبد جهان آفرينش هستند، و هدف از خلقت، پرورش انسان هاست كه آنها نيز در خدمت دين و هدايت مردم باشند تا هدف آفرينش به نحو احسن، به دست آيد.

ص:267

تا اينجا با معنى حديث آشنا شديم، برگرديم به اعتراض شبهه پردازان كه مى گويند زمين بيش از هزار سال است كه از حجت خالى شده است، اين يك برداشت غلط يا سخن مغرضانه است. هيچ گاه زمين از حجت خدا خالى نشده است و آن حجت خدا و دوازدهمين خليفه پيامبر (ص) در روى زمين، زندگى مى كند و كارهايى به نفع امّت، انجام مى دهد، هرچند ما خود او را نمى بينيم و از كار او اطلاع نداريم. او به سان مصاحب موسى است كه بدون معرفى خود، سه كار شگفت و مهم را انجام داد، سپس اسرار آن را براى موسى فاش ساخت. چنان كه داستان آن در سوره كهف در آيه هاى 6٠ تا ٨٢ آمده است و حاكى از آن است كه ممكن است حجتى الهى روى زمين باشد و اعمالى به نفع مردم انجام دهد بدون آنكه حضور وى لمس شده و شناخته شود.

ص:268

ص:269

مسائل متفرقه

اشاره

ص:270

ص:271

فصل اول: پيرامون بدعت

اشاره

بخش ششم به شبهات متفرقه اختصاص داده شده است كه عمدتاً وهابيان بعضى از افعال و كارهاى مسلمانان را زير سؤال برده و بدعت دانسته اند.

به تناسب قبل از مطرح كردن شبهات، بحث كوتاهى را در مورد بدعت ذكر مى كنيم.

به اتفاق مسلمانان، بدعت حرام است، چون در قرآن و حديث آمده و از حرام هايى است كه خداوند، وعده عذاب بر آن داده است، بدعت از زشت ترين دروغ هاست؛ چون افترا بر خدا و رسول است و قرآن مى فرمايد: «چه كسى ستمكارتر از شخصى است كه بر خدا به دروغ افترا بندد يا آيات خدا را تكذيب كند» . (1)

در اين مقام اشاره اى به معناى لغوى و اصطلاحى بدعت مى شود.


1- انعام: ٢١.

ص:272

بدعت در لغت و اصطلاح

اما در لغت، به گفتۀ ابن فارس يك معناى بَدَع، پديد آوردن و ساختن چيزى بدون نمونۀ قبلى است. معناى ديگر آن جدا شدن و ضعف و فرسودگى است.(1)مقصود از بدعت در اينجا معناى نخست است. اما در اصطلاح، تعريف هاى مختلفى از آن شده كه برخى دقيق است و بعضى غير دقيق. برخى از تعريف هاى متقن را مى آوريم.

بدعت چيزى است كه پديد آورده شود و در شريعت، اصلى كه بر آن دلالت كند نباشد، اما آنچه كه اصلى در شرع برآن دلالت كند، شرعاً بدعت نيست، هرچند در لغت بدعت باشد.(2)

ابن حجر گفته است، اصل بدعت چيزى است كه بدون نمونۀ قبلى پديد آورده شود و در شرع، به چيزى گفته مى شود كه مقابل سنت باشد و ناپسند است.

در جاى ديگر مى گويد: مُحدَثات كه در حديِث «

مَنْ احدث فى امرنا هذا ما ليس منه فهو ردّ » آمده است، چيزهايى است كه پديد آمده باشد و در شرع، اصلى نداشته باشد، در عرف شرع به آنها «بدعت» گفته مى شود و اگر چيزى دليل شرعى داشته باشد بدعت نيست.(3)

كوتاه سخن آنكه بدعت در نظر شرع سه قيد دارد:

اول: چيزى در اعتقادات يا احكام دينى، كم يا زياد شود.


1- المقاييس، ج١، ص٢٠٩، واژۀ «بدع»
2- جامع العلوم و الحكم، ابن رجب حنبلى، ص١6٠
3- فتح البارى، ابن حجر عسقلانى، ج5، ص١56 و ج١٧، ص٩.

ص:273

دوم: دعوت و نشر در كار باشد.

سوم: دليلى شرعى بر اينكه به صورت كلى يا جزئى از دين است، وجود نداشته باشد.

دقت در اين قيدها حقيقت بدعت را روشن مى سازد، چيزى از دين كاستن يا بر آن افزودن، افترا بر خداوند است و خداوند از افتراى بر خود نكوهش كرده است. (1)

پس اگر كسى چيزى پديد آورد كه سابقه نداشته و كار او ربطى و دخالتى به دين نداشته باشد، مثل برخى عادت ها يا بعضى از صنعت ها، گرچه از نظر لغت هم به آن بدعت گفته شود، ولى از نظر شرع، بدعت نيست، چون پديد آورنده ادعا نمى كند كه آن پديده از متن دين است. بنابراين، جشن هاى رسمى كه دولت هاى مختلف براى اهدافى برپا مى كنند و ربطى به دين ندارد بدعت نيست، چون به عنوان اينكه شرع به آن دستور داده برگزار نمى كنند، اما حلال يا حرام بودن آنها تابع موازين شرعى است. پس اگر جشن و مراسم، خالى از حرام باشد، حلال است، اما اگر همراه حرام باشد، مثل اختلاط زنان و مردان، حرام است، هرچند كه بدعت نيست.

اما نكتۀ دوم، يعنى اشاعه و دعوت مردم به آن: اگر كسى در خانۀ خود و به تنهايى در دين دخالت كند، مثلاً چيزى بر نمازش بيفزايد يا از آن بكاهد، هرچند كه كارش حرام و نمازش باطل است، اما بدعت


1- ر. ك: يونس: 5٩؛ حديد: ٢٧.

ص:274

نيست. وقتى بدعت مى شود كه آن انديشه يا عمل تازه و نو ظهور را در جامعه پخش كند و به عنوان اينكه جزء دين است، مردم را به آن فرا بخواند.

در صحيح مسلم از ابوهريره روايت شده كه رسول گرامى اسلام (ص) فرمود:

هركس به هدايت فرا بخواند، مثل پاداش كسانى را كه از او پيروى كنند خواهد داشت، بى آنكه از پاداش آن پيروان چيزى كاسته شود و هركس ديگران را به گمراهى دعوت كند، مثل گناهانى كه بر پيروان اوست، بر او خواهد بود، بى آنكه از گناهان آنان چيزى كاسته شود.(1)

اما نكتۀ سوم يعنى اصل و ريشۀ دينى نداشتن، اين عنصر اساسى در مفهوم بدعت است، يعنى دليلى بر اينكه اين جزء دين است، در قرآن و حديث نيست. چرا كه اگر پشتوانه اى از دين براى آن باشد، چيز تازه اى در دين و دخالتى در شرع نخواهد بود. ابن رجب حنبلى و ابن حجر عسقلانى در تعريف خود از بدعت به اين نكته اشاره داشتند.

علامۀ مجلسى گويد: بدعت در شرع، چيزى است كه پس از پيامبر (ص) به وجود آمده باشد و دليل خاصى نداشته باشد و در ضمن برخى دليل هاى عام هم نگنجد.(2)


1- صحيح مسلم، ج٨، ص6٢، كتاب العلم
2- بحارالأنوار، ج٧4، ص٢٠٢.

ص:275

بدعت گذارى در تعريف بدعت

تعريف بدعت و مفهوم آن روشن شد، بدعت آن بود كه چيزى در دين وارد شود كه در قرآن و حديث نيست.

از نمونه هاى بدعت، اين است كه سيرۀ گذشتگان معيار حق و باطل قرار گيرد، بسيارى از وابستگان به سلفى ها را مى بينيم كه بسيارى از امور را تنها به اين دليل كه در زمان صحابه و تابعين نبوده است، بدعت مى شمارند. مثلاً ابن تيميّه، جشن گرفتن به مناسبت ميلاد پيامبر (ص) را بدعت مى داند، به اين دليل كه پيشينيان آن را انجام نداده اند، با آنكه مقتضى بوده و مانعى هم در كار نبوده است و اگر اين كار، خير محض يا پسنديده بود، گذشتگان از ما شايسته تر بودند كه انجام دهند، چون آنان رسول خدا (ص) را بيشتر دوست داشتند و از ما بيشتر او را تعظيم مى كردند و بر انجام كار نيك، حريص تر بودند. (1)

و دربارۀ برخاستن به احترام قرآن و بوسيدن آن مى گويد: «ما در اين باره چيزى كه از گذشتگان نقل شده باشد نمى دانيم!»(2)

بايد گفت: معيار در تشخيص بدعت از سنت، رجوع به «ثقلين» است، چه آن را به قرآن و عترت تفسير كنيم، آن گونه كه بيشتر چنين گفته اند، و چه آن را قرآن و سنت بدانيم، به روايت امام مالك در موطّأ با سند مرسل. (3)پس اگر چيزى از قرآن و سنت دلالت مى كرد كه آن


1- اقتضاء الصراط المستقيم، ص٢٧6
2- الفتاوى الكبرى، ج١، ص١٧6
3- موطّأ مالك، ص64٨، شمارۀ ١6١٩.

ص:276

جزء دين است، بدعت نيست، وگرنه، پخش و اشاعۀ آن در ميان مسلمانان به اين عنوان كه جزئى از شريعت است، بدعت است.

گذشتگان نيز مثل ديگران مأمور بودند كه از ثقلين (قرآن و عترت، يا قرآن و سنت) پيروى كنند. پس موافقت و مخالفت آنان ملاك حق و باطل نيست و هر كه در گذشته بوده، صالح نبوده است. در ميان پيشينيان، صالح و فاسد و عادل و ظالم بوده است، هم چنان كه همۀ افراد بعدى هم فاسد نبوده اند، بلكه در ميان آنان هم خوب و بد بوده است.

دكتر محمد سعيد رمضان بوطى گويد: پيشينيان از معناى اين كلمه (سلف) ، مظهرى براى هر شخصيت بارز يا هر وجود فكرى يا اجتماعى مخصوص به آنان برداشت نكرده اند كه آنان را از مسلمانان ديگر متمايز سازد و باورهاى اعتقادى يا تعهدات رفتارى و اخلاقى خود را در گرو يك گروه اسلامى كه داراى فلسفه و شخصيت مستقل فكرى باشند قرار نداده اند، بلكه ميان آنان و ديگران نهايت تعامل و تفاهم و داد و ستد فكرى در سايۀ آن روش مورد اتفاق بوده است و هرگز به خيال آنان خطور نمى كرده كه در آينده مانعى پيدا خواهد شد كه ميان آنان و ديگران جدايى و مرزبندى پديد آورد و مسلمانان را در توالى نسل هاى اسلامى به دو گروه تقسيم كند كه هر كدام افكار و تصوّرات و جهت گيرى هاى خاصى به عنوان پيشينيان و پسينيان، (سَلَف و خَلَف) داشته باشد بلكه در ذهن آنان از دو واژۀ خلف و

ص:277

سلف، تنها يك مفهوم زمانى كه از كلمۀ قبل و بعد فهميده مى شود بوده است.(1)

پس روشن مى گردد كه جشن براى ميلاد پيامبر (ص) يا برخاستن براى قرآن و بوسيدن آن اگر از سوى يك مسلمان به اين عنوان انجام گيرد كه جزء دين است، اينها بدعت نيست، چون اين گونه گرامى داشت براى پيامبر خدا يا قرآن، گرچه در شريعت اسلامى وارد نشده، ولى در اصول كلى دعوت كننده به تكريم و احترام پيامبر (ص) مى گنجد. قرآن مى فرمايد:

آنان كه به پيامبر ايمان آوردند و او را حمايت و يارى و احترام كردند و به نورى كه همراه او نازل شده ايمان آوردند، آنان رستگارند.(2)

در اين آيه، خداوند متعال مؤمنان را با سه صفت توصيف مى كند:

ايمان به پيامبر، احترام و تعظيم پيامبر، يارى او.

خداوند خطاب به پيامبر (ص) مى فرمايد: وَ رَفَعْنا لَكَ ذِكْرَكَ ؛ «تو را بلندآوازه كرديم» . (شرح: 4) روشن است كه جشن گرفتن براى آن حضرت، بلند آوازه ساختن اوست كه خدا از آن خبر داده است. دوستى پيامبر و خاندان او، دعوتِ قرآن و سنت است، جشن گرفتن براى او، اظهار آن محبت است. برخاستن به احترام قرآن و بوسيدن آن نيز همين گونه است، به تعبير قرآن، كتاب هاى آسمانى در نوشته هايى


1- السلفيه، محمد سعيد بوطى، صص١٣ و ١4
2- اعراف: ١5٧.

ص:278

ارجمند و به دست سفيرانى والامقام و فرمان بردار و نيكوكار است صُحُفٍ مُكَرَّمَةٍ. . . . (عبس: ١٣ - ١6) احترام به كتاب خدا احترام به پيامبران و فرستادگان و فرشتگان و اوامر اوست. ازاين رو در كتاب هاى فقهى احكام ويژه اى در مورد قرآن است كه مسلمانان را به نگهدارى آن و پرهيز از بى احترامى نسبت به آن فرا مى خواند.

ص:279

فصل دوم: شبهات متفرقه

شبهه ١: عزادارى در عاشورا، با امر به صبر در مصيبت

چه معنى دارد؟

مى گويند: در آيات قرآن، سفارش به صبر بر مصيبت ها شده چنان كه مى فرمايد:

الَّذِينَ إِذا أَصابَتْهُمْ مُصِيبَةٌ قالُوا إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ (بقره:١56)

كسانى كه چون آسيبى به آنان رسد مى گويند ما از خداييم و به سوى او باز مى گرديم.

پس چرا شيعيان در شهادت حسين، اين همه گريه مى كنند؟

پاسخ

گريه بر عزيزان، امر طبيعى است و پيامبر خدا (ص) ، حتى خلفا در مصايب سخت مى گريستند و كسى كه فاقد اين احساسات و ترحم باشد از فطرت انسانى دور است. ولى عزادارى براى حسين بن

ص:280

على (ع) دليل بر بى صبرى نيست، بلكه عزادارى براى احياى مكتب حسين بن على (ع) است كه مى فرمايد:

إِنِّي لا أرَى الْمَوتَ إلاّ سَعادةً وَلَا الْحَياةَ مَعَ الظّالمينَ إلاّ بَرماً.

من مرگ در راه خدا را جز خوشبختى و زندگى با ستمگران را جز دلتنگى و ناراحتى نمى دانم.

حركت هاى ميليونى در ايام عاشورا در تمام نقاط شيعه نشين بلكه در برخى از نقاط سنّى نشين به خاطر احياى اين مكتب است و به خاطر اين نوع حركت هاى دسته جمعى، مكتب عاشورا زنده مانده و به صورت مدرسه اى براى نسل هاى آينده آموزنده است، و حركت هاى آزادى بخش در نقاط مختلف جهان، پرتوى از جهاد حسينى و نمونه اى از درس هاى عزّت بخش و سعادت آفرين او است و به قول گوينده:

پايان زندگانى هركس به مرگ اوست

جز مرد حق كه مرگ وى آغاز دفتراست آغاز شد حيات حسينى به مرگ او اين قصه رمز آب حيات است و كوثر است سربازى حسين و سرافرازى حسين امروز زينت سر هر تاج و افسر است

ص:281

شبهه ٢: دليل بر عزادارى براى فرزندان زهرا (عليها السلام) چيست؟

پاسخ

عزادارى به دو صورت، انجام مى گيرد:

١. انسان هنگامى كه عزيزى را از دست مى دهد، در درونش نوعى دگرگونى روانى پديد مى آيد كه آثار جسمانى آن با اشك و اندوه ظاهرى نمايان مى شود و اين يك امر طبيعى است. آن گاه كه پيامبر گرامى (ص) ، ابراهيم را از دست داد، اشك هاى او بر صورت مباركش سرازير شد و گريه را سرداد، حتى هنگامى كه برخى از افراد نادان به پيامبر اعتراض كردند، و گفتند: شما ما را از گريه بر مردگان نهى مى كرديد، اكنون چگونه در سوگ فرزند خود، اشك مى ريزيد؟ پيامبر (ص) در پاسخ او فرمود: من هرگز نگفته ام كه در مرگ عزيزان خود گريه نكنيد، زيرا اين احساس ها نشانه دلسوزى و مهربانى و ترحم است و شخصى كه در دلش رحم نباشد، مورد رحمت الهى نيز قرار نمى گيرد.(1)


1- بحارالانوار، ج٢٢، ص ١5١؛ فروغ ابديت، ص ٨٩٨.

ص:282

٢. همان طورى كه در پاسخ به شبهه پيشين گفته شد عزادارى براى حسين بن على (ع) به صورت راهپيمايى و سوگوارى بر آن بزرگوار با اشعارى كه در آنها پيام شهادت حسين به عالميان بيان مى شود، در حقيقت، دعوت مردم به ظلم ستيزى و مبارزه با ستمگران و حكام خودفروخته مى باشد، و اين در حقيقت، مظهر يك نوع امر به معروف جمعى است كه كاخ هاى عنكبوتى ظالمان را به لرزه درمى آورد.

از اينها گذشته، بازگويى مصائب اهل بيت، آن هم در نخستين قرن تاريخ اسلام كه آن را خيرالقرون مى خوانند، روشن مى سازد كه پس از رحلت پيامبر (ص) چه ستم هايى بر خاندان او رفته است. پرده بردارى از رفتار و جان آن روز و گروهى كه بر آنان لباس قداست پوشانده شده، براى ناآگاهان سنگين است، ازاين رو با اين راهپيمايى ها و شعارها مخالفند. در حقيقت شعارهاى روز عاشورا دعوت انسان هاى آزاده است تا انتقام مظلومان را در ليبى و يمن و مصر و تونس و بحرين از ستمگران بستانند. اين عزادارى ها در حقيقت، احياى مكتب مستضعفان به پاخاسته بر ضد مستكبران است و نبايد اين مكتب، فراموش شود. نام حسين و شهادت او، همه و همه سبب مى شود كه خون گرم در عروق جوانان به پاخاسته، حركت كند و بر حكومت ظلم و ستم پايان بخشد.

ص:283

شبهه ٣: جشن هاى غدير و دلايل قرآنى و حديثى آن

بعضى مى گويند: شيعيان برخلاف سنت رسول الله (ص) به بهانه اهل بيت (عليهم السلام) مراسم جشن و سرور غدير برپا مى كنند و در آن به صورت مختلط، زنان و مردان، به رقص مى پردازند.

پاسخ

١. رويداد غدير، يكى از حادثه هاى قطعى و انكارناپذير در سيره رسول خدا و تاريخ اسلام است، و كمتر حديثى از نظر تواتر و كثرت راويان به پاى اين حديث مى رسد؛ زيرا ١٢٠ صحابى و نود تابعى، و ٣6٠ دانشمند سنّى گفتار رسول خدا (ص) را در روز غدير درباره اميرمؤمنان (ع) نقل كرده اند.

با توجه به اين كثرت طرق، هيچ خردمندى نمى تواند آن را انكار كند و پيشواى وهابيان ابن تيميه در كتاب «العقيدة الواسطية» (1)آن را مى پذيرد و حتى تلميذ مكتب او حديث شناس معاصر جناب البانى نيز


1- العقيدة الواسطية، رساله نهم، ص 4٠٧.

ص:284

آن را در شمار احاديث صحيحه آورده است (1)، امّا گروهى كه در دل مهر اهل بيت (عليهم السلام) را ندارند، پيوسته در طول تاريخ كوشيده اند كه اين حديث را به دست فراموشى بسپارند و از اين جهت شيعيان براى حفظ اين سنت رسول خدا (ص) مى كوشند كه اين خاطره زنده و پاينده بماند و اين جشن ها به خاطر تجديد ياد و خاطره اين حادثه تاريخى است و در حقيقت نوعى خدمت به سنّت رسول خدا (ص) است تا گفتار او محفوظ بماند آنجا كه گفت:

«ألست أولى لكم من أنفسكم؟ قالوا: اللّهم بلى! فقال: من كنت مولاه فهذا علي مولاه. . .» .

٢. تعيين خليفه از جانب خدا كه پيام حديث غدير است، يك نعمت و موهبت آسمانى است و شايسته است انسان به خاطر اين موهبت، جلسه شكرگزارى برپا كند و آن را روز جشن و سرور بشمارد و ما اين آموزه را از قرآن و از رفتار حضرت مسيح (ع) آموختيم كه در روزى كه مائده آسمانى بر او و حواريون نازل شد، آن را عيد اعلام كرد و قرآن از زبان حضرت مسيح نقل مى كند:

اللَّهُمَّ رَبَّنا أَنْزِلْ عَلَيْنا مائِدَةً مِنَ السَّماءِ تَكُونُ لَنا عِيداً لِأَوَّلِنا وَ آخِرِنا (آل عمران: ١١4)

خداوندا بر ما سفره اى از آسمان بفرست كه براى ما و پيشينيان و پسينيان ما عيد باشد.

آيا در جايى كه نزول يك وعده غذا از آسمان ارزش عيد گرفتن را داشته باشد، نعمت رهبرى الهى و آسمانى كه مانع از گمراهى امت تا


1- سلسلة الاحاديث الصحيحة، ج4، ص ٣٣٠، ح١٧5٠.

ص:285

روز قيامت است ارزش عيد گرفتن و جشن و شادى ندارد؟

٣. شيعيان در اين مورد از سيره پيامبر (ص) پيروى مى كنند، به نقل بسيارى از محدّثان اهل سنت، رسول گرامى (ص) ، عمامه اى بر سر على (ع) پيچيد و به او فرمود در خيمه اى بنشيند تا بزرگان صحابه براى تبريك به نزد او آيند و با او بيعت كنند و حتى شيخين يعنى ابوبكر و عمر نيز به نزد او آمدند و با او بيعت كردند و اين جمله تاريخى را گفتند:

«هنيئاً لك يَابنَ أبي طالبٍ أصْبَحتَ مولاي و مولى كُلِّ مُؤمنٍ و مُؤْمنةٍ» .(1)

4. امروز در جهان حتى در ميان دول اسلامى رسم است كه سالروز رويدادهاى بزرگ را گرامى داشته و براى آنها جشن و بزرگداشت برپا مى كنند، حتى ملك فهد در سال ١٣١٩ه. ق به عنوان گذشت يكصدسال از حكومت آل سعود، مراسم جشن و شادمانى و يادبود برگزار كرد و از همه كشورهاى اسلامى دعوت كرد كه در اين جشن شركت كنند و پيشوايان شما در آن مجالس شركت كردند يا سكوت كردند و چيزى نگفتند. آيا اين حادثه از نظر عقل و شرع اهميت بيشترى دارد يا روزى كه در آن هشتاد هزار نفر مورد خطاب رسول گرامى قرار گرفتند و در پايان، پيامبر (ص) به آنها فرمود:

«ألا فليبلغ الحاضر الغائب» و اين برگزارى جشن ها، تجسم بخشيدن به همان


1- تفسير طبرى، ج٣، ص 4٢٨، المصنف، نگارش ابن ابى شيبه [شيخ بخارى]، ج١٢، ص ٧٨، ح١٢١6٧ و غيرهما.

ص:286

سفارش رسول خداست.

5. آقايان نه تنها درصدد اخفاى حقيقت هستند، بلكه تهمت ناروايى به مؤمنان مى زنند و مى گويند شيعيان در مجالس جشن خود، زن و مرد به رقص و پايكوبى مى پردازند.

مدرك اين تهمت را ولو در يك مجلس به ما نشان دهند، درحالى كه شما مارك امر به معروف و نهى از منكر را بر خود زده ايد بايد گروهى مأمور خود شما بشوند و شما را از تهمت زدن باز دارند.

***

إِنَّ الَّذِينَ يُحِبُّونَ أَنْ تَشِيعَ الْفاحِشَةُ فِي الَّذِينَ آمَنُوا لَهُمْ عَذابٌ أَلِيمٌ فِي الدُّنْيا وَ الْآخِرَةِ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ وَ أَنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ . . . إِنَّ الَّذِينَ يَرْمُونَ الْمُحْصَناتِ الْغافِلاتِ الْمُؤْمِناتِ لُعِنُوا فِي الدُّنْيا وَ الْآخِرَةِ وَ لَهُمْ عَذابٌ عَظِيمٌ (نور: ١٩ و ٢٣)

همانا كسانى كه دوست مى دارند كه زشتكارى در ميان آنان كه ايمان آورده اند فاش و آشكار شود، آنها را در اين جهان و آن جهان عذابى است دردناك و خدا مى داند و شما نمى دانيد. . . همانا كسانى كه زنان پاكدامن بى خبر با ايمان را به زنا نسبت مى دهند در اين جهان و آن جهان لعنت شده اند و آنان راست عذابى بزرگ.

ص:287

شبهه 4: مجوز گرامى داشت اولياى الهى چيست؟

چرا مسلمانان، روز ميلاد پيامبر (ص) را جشن مى گيرند؟

پاسخ

گاهى تصور مى شود كه جشن گرفتن در روز ميلاد پيامبر (ص) ، نوعى بدعت در دين است، ولى بدعت در دين، اين است كه انسان كارى را به عنوان امر دينى انجام دهد كه در شريعت مقدس اسلام دليلى كلى يا جزئى بر آن نباشد، ولى هرگاه انسان، كارى را انجام دهد و آن را به دين نسبت ندهد، هرگز اين كار بدعت نيست، مانند بازى هاى متنوع ورزشى امروز مانند فوتبال، واليبال و. . . .

البته مجرد اينكه بدعت نيست، دليل بر حلال بودن آن نيست، بلكه بايد حكم آن را از حلال و حرام از كتاب و سنت استفاده كرد.

همچنان كه اگر كارى را به عنوان دينى و اينكه در شريعت اسلام هست، انجام دهد و در شريعت براى آن اصل كلى يا دليل قرآنى باشد، از بدعت خارج مى شود.

ص:288

جشن و شادمانى در روز ميلاد پيامبر (ص) ، كارى است كه به عنوان يك امر دينى انجام مى گيرد، هرچند در اين خصوص، دليل خاصى نيامده كه بگويد: مستحب است روز ميلاد پيامبر (ص) جشن بگيريد، اما در قرآن و در سنّت، محبت و مهرورزى به پيامبر (ص) ، يكى از اصول قرآنى است و آيات متعددى در اين مورد، وارد شده است:

قُلْ إِنْ كانَ آباؤُكُمْ وَ أَبْناؤُكُمْ وَ إِخْوانُكُمْ وَ أَزْواجُكُمْ وَ عَشِيرَتُكُمْ وَ أَمْوالٌ اقْتَرَفْتُمُوها وَ تِجارَةٌ تَخْشَوْنَ كَسادَها وَ مَساكِنُ تَرْضَوْنَها أَحَبَّ إِلَيْكُمْ مِنَ اللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ جِهادٍ فِي سَبِيلِهِ فَتَرَبَّصُوا حَتَّى يَأْتِيَ اللَّهُ بِأَمْرِهِ وَ اللَّهُ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الْفاسِقِينَ (توبه: ٢4)

بگو: اگر پدران و فرزندان و برادران و همسران و طايفه شما، و اموالى كه به دست آورده ايد، و تجارتى كه از كساد شدنش مى ترسيد، و خانه هايى كه به آن علاقه داريد، در نظرتان از خداوند و پيامبرش و جهاد در راهش محبوب تر است، در انتظار اين باشيد كه خداوند عذابش را بر شما نازل كند! و خداوند جمعيّت نافرمانبردار را هدايت نمى كند!

اكنون سؤال مى شود: آيا اين جشن و سرور كه از آلودگى ها و معاصى پيراسته است و آياتى كه در مدح پيامبر (ص) است، تلاوت شود و سخن سازان خوش ذوق، اشعار و مدايح خود را بخوانند، جز اظهار محبت به پيامبر (ص) چيزى هست؟

البته در اين مورد، در كتاب هاى «راهنماى حقيقت» و «جوان شيعى پاسخ مى گويد» به طور گسترده پاسخ گفته شده است.

ص:289

شبهه 5: آيا رفتن به غار حراء بدعت است؟

مى گويند: چرا مسلمانان به ويژه شيعيان، به زيارت «غار حراء» مى روند درحالى كه در روايات، چنين زيارتى وارد نشده است؟

پاسخ

پيامبر گرامى (ص) قريب به پانزده سال در غار حراء به عبادت خدا و راز و نياز پرداخته و سال ها در ماه هاى مختلف در آنجا معتكف بوده است، و در آنجا امين وحى او را به رسالت از جانب خدا مفتخر ساخت، و نور وحى و جبرئيل امين را در آن نقطه مشاهده كرد. بنابراين آن مكان به وجود او متبرك شده است، و زيارت چنين مكانى و اقامه نماز در آنجا، نوعى تبرك جويى به آثار پيامبر است و تبرك به آثار انبيا به ويژه اثرى كه با تن مبارك آن حضرت در تماس بوده، حتى از سوى وهابيان نيز پذيرفته شده است، بنابراين رفتن به آن نقطه و اقامه دو ركعت نماز به عنوان تبرك مطابق اصول اسلام است، چنان كه قرآن مى فرمايد: وَاتَّخِذُوا مِنْ مَقامِ إِبْراهِيمَ مُصَلًّى ؛ «از جايگاه توقف

ص:290

ابراهيم براى خود نمازگاهى انتخاب كنيد» . (بقره:١٢5)

رفتن به غار حرا علاوه بر تبرك، خود آموزنده يك اصل عقيدتى است و آن اينكه زندگى در غار، زندگى يك عابد در كوهسارهاست و چنين محيطى نمى تواند كسى مانند پيامبر و كتابى مانند قرآن را به بار آورد، زيرا پرورش شخصى مانند رسول خدا، علاوه بر استاد و كتاب و منبع، نياز به يك محيط علمى دارد كه بتواند چنين معارف بلند و احكام استوار و تاريخ صحيح و اخلاق متينى را تحويل جامعه بدهد.

از آنجا كه، غار حراء فاقد اين شرايط است، اين گواه بر اين است كه اين كتاب، و سخنان او ميوه محيطى ديگر است، نه محيط غار حراء.

بنابراين اولاً رفتن به غار حرا بدعت نيست؛ زيرا تبرك به آثار پيامبر از مسلمات اسلام است، بالأخص اثرى كه با بدن پيامبر (ص) در تماس بوده است، ثانياً رفتن به غار حرا بسيار آموزنده و سبب تحكيم عقيده اسلامى است، قرآن مجيد به اين حقيقت در ضمن آيه اى اشاره مى كند:

قُلْ لَوْ شاءَ اللَّهُ ما تَلَوْتُهُ عَلَيْكُمْ وَ لا أَدْراكُمْ بِهِ فَقَدْ لَبِثْتُ فِيكُمْ عُمُراً مِنْ قَبْلِهِ أَفَلا تَعْقِلُونَ (يونس: ١6)

بگو: اگر خدا مى خواست، من اين آيات را بر شما نمى خواندم و (خداوند) از آن آگاهتان نمى كرد؛ چه اينكه مدّت ها پيش از اين، در ميان شما زندگى نمودم؛ (و هرگز آيه اى نياوردم) آيا نمى فهميد؟

ص:291

شبهه 6: رستگارى افراد در گرو پايدارى تا آخر عمر است

مى گويند: قرآن درمورد خلفا و صحابه پيامبر گفته است: رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ ، ولى شما صحابه و خلفا را دشنام مى دهيد.

امام صادق (ع) به اينكه نوه ابوبكر است افتخار كرده است.

على فرزندان خود را عمر و ابوبكر و عثمان نام گذاشته است.

پاسخ

همان طورى كه ملاحظه مى فرماييد در اين شبهه به سه نكته اشاره شده است:

١. نظر شبهه كننده در موضوع نخست، آيه ١٠٠ سوره توبه است كه مى فرمايد:

وَ السَّابِقُونَ الْأَوَّلُونَ مِنَ الْمُهاجِرِينَ وَ الْأَنْصارِ وَ الَّذِينَ اتَّبَعُوهُمْ بِإِحْسانٍ رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ (توبه: ١٠٠)

خدا از پيشگامان نخستين از مهاجر و انصار و كسانى كه به نيكى از آنها پيروى كرده اند، خشنود شده و آنها هم از او خشنود هستند.

ص:292

اوّلاً: آيه مباركه همه صحابه را نمى گويد. پيامبر (ص) متجاوز از صد هزار صحابى داشته است، اين آيه فقط پيشگامان از مهاجر و انصار را مى گويد؛ يعنى نخستين كسانى كه به او ايمان آورده اند و كسانى كه به خوبى از آنها پيروى كرده اند.

ثانياً: اين نوع رضايت ها مشروط بر اين است كه بر همين حالت تا پايان زندگى بمانند وگرنه اگر در پايان زندگى دگرگونى حاصل شود، اين رضايت، چاره ساز آن نيست. موقعيت صحابه بالاتر از موقعيت كسى نيست كه قرآن درباره اش مى گويد:

وَ اتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأَ الَّذِي آتَيْناهُ آياتِنا فَانْسَلَخَ مِنْها فَأَتْبَعَهُ الشَّيْطانُ فَكانَ مِنَ الْغاوِينَ (اعراف: ١٧5)

براى آنان سرگذشت كسى را بگو كه نشانه هاى خود را به او داديم، و او از آنها تهى شد، و شيطان او را به دنبال خود برد و از گمراهان شد.

اين فرد، هر كه باشد، به عالى ترين مقام از نظر انسانى رسيده بود، امّا در پايان عمر، گمراه شد.

بخارى در صحيح خود بابى به نام «الأعمال بالخواتيم» دارد، و در آنجا رواياتى نقل مى كند كه: چه بسا افرادى در آغاز زندگى بهشتى بوده اند و در پايان زندگى منحرف شده اند. (1)بنابراين مجرد اظهار رضايت در نخستين روزها دليل بر رستگارى آنان در تمام عمر نيست، بلكه بايد


1- صحيح بخارى، كتاب الرقا فى باب الاعمال بالخواتيم، ح 64٩٣.

ص:293

پرونده تمام عمر را بررسى كرد و سپس درباره آنها داورى نمود.

به عبارت ديگر، اين گونه رضايت ها حاكى از نيكى آنان در هنگام نزول آيه است، ولى ارزيابى نهايى بستگى دارد كه به همان حالت بمانند يا نه و اگر دليل قطعى بر انحراف برخى به دست آمد با اين آيه منافاتى ندارد، و لذا قرآن مجيد، هنگامى كه ياران پيامبر را مى ستايد و مى فرمايد:

مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ وَ الَّذِينَ مَعَهُ أَشِدَّاءُ عَلَى الْكُفَّارِ رُحَماءُ بَيْنَهُمْ. . .

محمد فرستاده خداست و كسانى كه با اويند بر كافران سرسخت و در ميان خود مهربانند.

در پايان مى فرمايد:

وَعَدَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ مِنْهُمْ مَغْفِرَةً وَ أَجْراً عَظِيماً

خدا به خصوص آن گروهى از آنها (ياران پيامبر) كه ايمان آورده و عمل صالح انجام داده اند، نويد آمرزش و پاداشى بزرگ داده است نه همه آنان.

واژه «من» در «منهم» براى تبعيض است و حاكى از آنكه همگان مشمول مغفرت و پاداش نيستند.

اگر واقعاً همه صحابه، از نظر شما پاك و بهشتى هستند، پس چرا صحيح بخارى از ارتداد گروه عظيمى از آنها خبر مى دهد؟ كه به دو نمونه اشاره مى شود:

١. بخارى و مسلم مى نويسند:

إنَّ رَسولَ الله (ص) قالَ: يَرِدُ عَليَّ يَومَ القِيامةِ رَهْطٌ مِنْ أَصحابِي

ص:294

فَيُجْلَوْنَ عَنِ الْحَوضِ فأقولُ: يا ربِّ أصحابي، فَيَقولُ: إنّه لا عِلمَ لكَ بِما أَحْدَثُوا بَعدَك، إنَّهُم ارْتدُّوا على أدْبارِهم القَهْقريِّ وَ في روايةٍ فيحلّؤون. أخرجه البخاري و مسلم .(1)

رسول خدا [(ص)] مى فرمايد: در روز قيامت گروهى از اصحاب من بر من وارد مى شوند، ولى آنها را از حوض مى رانند. مى گويم خدايا! آنها ياران من هستند، خطاب مى آيد: تو نمى دانى بعد از تو چه بدعت هايى گذاردند؟ آنان مرتد شدند و به حال پيشين بازگشتند. اين حديث را بخارى و مسلم در صحيح خود نقل كرده اند.

٢. بخارى در صحيح خود نقل مى كند: پيامبر [(ص)] فرمود: من در كنار حوض مى ايستم، ناگهان گروهى ظاهر مى شوند، آن گاه كه آنان را شناختم، يك نفر ميان من و آنها پديدار مى شود، و مى گويد: «بياييد برويم» . مى گويم: «آنها را كجا مى برى؟» مى گويد: «به سوى آتش» . مى گويم: «آنها چه كرده اند؟» مى گويد: «مرتد شده اند و به حالت پيشين بازگشته اند» .(2)

باز گروه ديگرى ظاهر مى شوند. آن گاه كه آنها را شناختم مردى ميان من و آنان بيرون مى آيد، مى گويد: «بياييد» . مى گويم: «كجا؟» مى گويد: «به سوى آتش» . مى گويم: «چه كرده اند؟» مى گويد: «آنان مرتد شده به حالت پيشين بازگشته اند. كسى از آنان نجات نمى يابد مگر


1- جامع الأُصول، ج١٠، ص 46٩، شماره٧٩٩٨
2- همان. براى اختصار، از نقل متن عربى خوددارى شد.

ص:295

گروهى اندك» .

ما اين دو حديث را به عنوان نمونه نقل كرديم بقيه احاديث نيز به همين مضمون است. ١

آيا با وجود اين احاديث آن هم در صحيح ترين كتاب هاى اهل سنت، جا دارد كه ارتداد صحابه را به شيعه نسبت دهند، درحالى كه صحيحين راويان اين ده حديث هستند.

***

درباره پرسش دوم، اين سخن كه از زبان امام صادق (ع) نقل شده كه مى فرمايد:

«ولدني أبوبكر مرتين» اصلاً از طريق منابع شيعه نقل نشده است و اگر اربلى در كشف الغمه نقل كرده، آن را از كتاب عبدالعزيز جنابذى كه يكى از علماى اهل سنت است نقل مى كند و مى گويد: قال جعفر:

«ولدني أبوبكر مرّتين» .

أوّلاً: ناقل حديث، فردى از اهل سنت است و گفتار او براى شيعه «حجّت» نيست.

ثانياً: بر فرض حجت بودن نقل سنى بايد توجه نمود كه: روايت كاملاً بى سند و در اصطلاح، «حديث مرسل» است و «حديث مرسل» (بى سند) ، فاقد حجيت و غير قابل احتجاج است. آيا مى توان با يك حديث بى سند بر يك اصل اعتقادى، استدلال كرد؟

شما نبردهاى خونين و كشمكش هاى روشنى را كه بعد از سقيفه

١) . لطفاً به جامع الاصول، ج١٠، فرع دوم از كتاب حوض، شماره هاى ٧٩٩5 تا ٨٠٠4 مراجعه كنيد.

ص:296

رخ داده، ناديده مى گيريد و به يك حديث بى اصل و ريشه، استدلال مى كنيد و مى خواهيد بر اين حقايق تلخ، سرپوش بگذاريد؟ !

***

درباره سؤال سوم كه على (ع) نام خلفا را بر فرزندان خود نهاده اند، بايد توجه داشت كه اين نوع نام ها، در زمان رسالت رايج بوده و زيبايى نام، ارتباطى به مسمّى ندارد، چه بسا ممكن است نام زيبا باشد، امّا مسمّى بسيار نازيبا، ابوجهل، در اصل كنيه اش ابوالحكم بود، ولى شايستگى آن را نداشت، گفتيم كه اين اسما، نام هاى رايج بودند. جزرى در اسدالغابه، بيش از ٢٢ نفر از صحابه پيامبر (ص) را نام مى برد كه عمر نام داشته اند، مانند: عمر الاسلمى، عمر بن سالم و. . . و نامگذارى به عمر و ابوبكر و عثمان در قبايل عربى پيش از تولد آن چند نفر، و همزمان و پس از آنها رايج بوده و ارتباطى به آن سه نفر ندارد. بنابراين با يك اسم گذارى نمى توان آن همه ظلم و ستم را كه در تاريخ بر ضدّ اهل بيت (عليهم السلام) ثبت شده، انكار كرد.

از اين گذشته، اگر شرايط خفقان وحشت آور و فشار بر شيعيان آن روز را در نظر آوريم، خواهيم ديد گذاردن نام خلفا روى فرزندان يا تزويج با فرزندان صحابه، براى آن بود كه از اين فشارها بكاهند تا دستگاه ظلم بنى اميه و بنى عباس نتوانند به بهانه اينكه آنها با خلفاى سه گانه مخالف هستند، بر شيعيان بيش از پيش فشار بياورند و آنها را قتل و غارت كنند.

ص:297

و امّا مسئله دشنام به صحابه، يك تهمت و افترا بيش نيست. قسمت اعظم صحابه براى مسلمانان شناخته شده نيستند و آن قسمت شناخته شده مورد احترام همگان هستند، جز چند تن از آنها كه با دلايل قرآنى و حديثى و تاريخى پرونده سياهى دارند.

ص:298

شبهه ٧: چرا براى پرندگان در بقيع دانه مى پاشيد؟

پاسخ

انسان نه تنها در مورد خود، و فرزندان و بستگانش وظيفه دارد، بلكه در مقابل همه جانداران نيز داراى وظيفه است. در فقه اسلامى بابى است به نام «حقوق حيوانات» و فقيه بزرگ شيعه، صاحب جواهر (١١٩٣- ٢٠66) بحث گسترده اى در اين مورد دارد.(1)

اميرمؤمنان (ع) مى فرمايد:

إِتَّقُوا اللهَ فِي عِبادِه وَ بِلادِه فَانَّكُم مَسؤولونَ حَتّى عَنِ الْبِقاعِ وَ الْبَهائِم.(2)

از مخالفت خدا در مورد بندگان و سرزمين هاى او بپرهيزيد، حتى شما در برابر سرزمين ها و حيوانات مسئول هستيد.

دادن دانه به كبوتران حرم، سنّتى است كه همه مسلمانان به آن عمل


1- جواهرالكلام، ج٣١، صص ٣٩٢، ٣٩4 - ٣٩٩
2- نهج البلاغه، خطبه١6٠.

ص:299

مى كنند و هيچ نظرى جز عمل به مسئوليت در برابر پرندگانى كه گرد حرم هستند، ندارند و اگر كسى غير اين بگويد جز دروغ چيز نگفته است.

ص:300

شبهه ٨: آيا صاحبان قبور در بقيع مشخص هستند؟ !

مى گويند: قبورى را كه شيعيان و يا ديگر مسلمانان زيارت مى كنند، بيش از ١4٠٠ سال است در آن مردگان به خاك سپرده مى شوند و هرگز معلوم نيست چه كسانى در آنها مدفونند.

پاسخ

طراح اين شبهه نه تنها مى خواهد صاحبان اين قبور را زير سؤال ببرد بلكه با اين انديشه خام، قبور شيخين و حتى پيامبر گرامى (ص) را زير سؤال مى برد؛ زيرا همه آنها بيش از هزار سال پيش به خاك سپرده شده اند و هرگز معلوم نيست صاحبان آنها چه كسانى هستند. به راستى انديشه اى به اين خامى و پوچى از انسان هاى دور از فرهنگ، شنيده نمى شود تا چه رسد به انسان هايى كه درصدد ارشاد مردمند.

اين قبور، بيش از هزار سال است سينه به سينه به مردم رسيده و تا چندى پيش همه اين قبور، داراى سايبان و گنبد و بارگاه بودند و اسامى صاحبان آنها مشخص بود و در طول اين ١4٠٠ سال مردم به

ص:301

زيارت آنها مى آمدند. اگر كلنگ وهابيان در سال ١٣٠4ه. ش اين مقابر را خراب نمى كرد، تمام آثار اين صاحبان قبور، به روشنى مشاهده مى شد، جهانگردان در طول سال ها، كه به زيارت بقيع آمده اند، حتى كسانى كه سفرنامه هاى حج نوشته اند، خصوصيات همه قبور را ضبط كرده اند.

١. مسعودى (متوفاي٣45) مورخ معروف، قبور ائمه اهل بيت (عليهم السلام) در قبرستان بقيع را چنين بيان مى كند:

روى قبر آنان سنگى است كه در آن نوشته شده است: به نام خداى رحمان و رحيم، سپاس خداى را كه امت ها را نابود و مردگان را زنده مى كند. اين قبر فاطمه بنت پيامبر، سرور زنان جهانيان، و قبر حسن بن على بن ابى طالب و قبر على بن الحسين بن ابى طالب و قبر محمد بن على و قبر جعفر بن محمد است.(1)

مسعودى از مورخان قرن چهارم است. سلفى هاى متعصب، اين قرن و قرن هاى پيش از آن را، بهترين قرون تاريخ اسلام مى شمارند و اعمال رايج در بين مسلمانان آن زمان را، نشانه مشروعيت آن اعمال مى دانند. متأسفانه اين سنگ بزرگ كه مسعودى از آن ياد كرده است، در اثر سلطه وهّابيان زير خروارها خاك پنهان گشته و امروزه اين قبور اساساً به صورت مشخص از هم شناخته نمى شوند.


1- مسعودى: مروج الذهب، ج٢، ص ٢٨٨، از نظر مسعودى قبر معروف به قبر فاطمه، به دخت پيامبر گرامى ص تعلق دارد، در حالى كه از نظر ما، متعلق به فاطمه بنت اسد است.

ص:302

٢. ابن جبير (1)(54٠-6١4) ، جهانگرد معروف، مشاهد انبيا و صالحان و ائمه اهل بيت را در مصر، مكه معظمه، مدينه منوره، عراق و شام مشاهده كرده و خصوصيات هر يك را به تفصيل در سفرنامه مشهور خود آورده است كه نقل همه آنها براى ما امكان پذير نيست.

٣. محمد بن محمود معروف به «ابن النجار» ، جهانگرد معروف مسلمان، در كتاب «اخبار مدينة الرسول» مى نويسد:

گنبد بسيار بلندى كه از قدمت خاصى برخوردار است در اول بقيع موجود است، كه دو در دارد كه هر روز يكى از آنها براى زيارت باز مى شود. (2)

اينها نمونه هايى است كه از سفرنامه ها نقل كرديم، و چنانچه به ديگر سفرنامه ها مراجعه شود روشن مى گردد كه ساختن بنا بر قبور انبيا و اوليا، يك سنت ديرينه در ميان موحّدان بوده است.

ابن حجاج بغدادى (٢6٢-٣٩٢) از شعراى بزرگ عراق مى باشد كه قصيده اى را در مدح اميرمؤمنان سروده و در حرم آن حضرت در محضر جمعى ايراد كرده است. او در آغاز اين قصيده مى گويد:

يا صاحب القبّة البيضاء على النجف

من زارَ قبرَك و استشفى لديك شُفِى


1- محمد بن احمد بن جبير اندلسى از جهانگردان معروف اواخر قرن ششم است او سه بار به جهانگردى پرداخته و مشرق زمين را سه بار زير پا نهاده است و يكى از سفرهاى او در 5٧٨ه. ق آغاز و در 5٨١ه. ق به پايان رسيده است. اعلام، ج 5، ص ٣١٩
2- اخبار مدينةالرسول، تحقيق صالح محمد جمال، چاپ مكه مكرمه.

ص:303

اى صاحب گنبد سپيد در سرزمين نجف، هركس قبر تو را زيارت كند و نزد تو (از خدا) شفا بطلبد، خدا او را شفا خواهد داد.

اصولاً صاحبان اين قبرها به صورت متواتر نقل شده اند و همه مسلمانان جهان، صاحبان آنها را مى شناسند. انكار و يا تجاهل سبب نمى شود كه صاحبان اين قبور شناخته نشوند.

امروز، قبور انبيا و اوصيا در اردن، و مصر و عراق، فلسطين همه جاى جهان اسلام برپاست بنابراين نبايد بگوييم صاحبان اين قبرها، هزاران سال پيش به خاك سپرده شده اند و هرگز كسى نمى داند كه صاحبان آنها كيست؟

صاحبان اين قبور به صورت تواتر سينه به سينه نقل شده اند و نبايد بااين انديشه هاى خام، تاريخ اسلام و رهبران دينى را ناديده بگيريم و اگر به اين سخن واهى گوش بدهيم، تمام آثار اسلامى زير سؤال مى روند و به فراموشى سپرده مى شوند.

ص:304

شبهه ٩: چرا حسنين (عليهما السلام) براى مادر خود، بارگاه نساختند؟

اشاره

مى گويند: اگر ساختن بارگاه براى اولياى خدا خوب است، چرا حسنين (عليهما السلام) چنين كارى را براى مادر خود، حضرت زهرا (عليها السلام) انجام ندادند.

پاسخ

طراح شبهه، از تاريخ مادر حسنين (عليهما السلام) آگاه نيست. اصولاً يكى از سفارش هاى مادر حسنين به شوهر گرامى خود، اميرمؤمنان اين بود كه شبانه او را غسل دهد و شبانه دفن كند و كسى را از محل قبر او آگاه نسازد. زهراى مرضيه به خاطر مصالحى كه يكى از آنها اعتراض به خلافت خلفا بود چنين وصيت كرد و در نتيجه به صورت ناشناخته دفن شد و قبر او ناشناخته ماند، در اين صورت چگونه امكان داشت بر قبر ناشناخته بارگاه بسازند؟

البته قبرى كه در كنار قبر ائمه اربعه (عليهم السلام) قرار گرفته، قبر فاطمه بنت اسد است و ارتباطى به قبر حضرت زهرا (عليها السلام) ندارد.

ص:305

تا اينجا درباره ظاهر شبهه سخن گفتيم ولى يادآور مى شويم كه طراح شبهه اساساً معتقد است كه حفاظت از قبور اولياى الهى به وسيله ساختن سايبان و بارگاه، شرك است و حرام؛ براى اينكه طرف را محكوم كند، با گفتار پيشين، استدلال مى كند كه اگر جايز بود، چرا حسنين اين كار را نكردند. اكنون كه ظاهر شبهه پاسخ داده شد، در مورد حفظ قبور اوليا و بزرگان به طور فشرده، سخن مى گوييم:

اوّلاً: روزى كه رسول خدا (ص) درگذشت، او را در خانه خود دفن كردند. اگر واقعاً ساختن سايبان شرك و حرام بود، چرا همه صحابه پيامبر (ص) اتفاق كردند كه او را در زير سقف خانه خود، به خاك بسپارند. اگر سقف و سايبان حرام است چه فرق مى كند كه از اول داراى چنين حالتى باشد يا بعدها براى آن بسازند؟

ثانياً: قرآن مجيد بر ترفيع و تكريم بيوت خاصى دستور مى دهد و مى فرمايد:

فِي بُيُوتٍ أَذِنَ اللَّهُ أَنْ تُرْفَعَ وَ يُذْكَرَ فِيهَا اسْمُهُ يُسَبِّحُ لَهُ فِيها بِالْغُدُوِّ وَ الْآصالِ * رِجالٌ لا تُلْهِيهِمْ تِجارَةٌ وَ لا بَيْعٌ عَنْ ذِكْرِ اللَّهِ وَ إِقامِ الصَّلاةِ وَ إِيتاءِ الزَّكاةِ يَخافُونَ يَوْماً تَتَقَلَّبُ فِيهِ الْقُلُوبُ وَ الْأَبْصارُ (نور: ٣6 و ٣٧)

(اين چراغ پرفروغ) در خانه هايى قرار دارد كه خداوند اذن فرموده ديوارهاى آن را بالا برند (تا از شياطين در امان باشد) ؛ خانه هايى كه نام خدا در آنها برده مى شود، و صبح و شام در آنهاتسبيح او مى گويند. مردانى كه نه تجارت و نه معامله اى آنان

ص:306

را از ياد خدا و برپا داشتن نماز و اداى زكات غافل نمى كند؛ آنها از روزى مى ترسند كه در آن، دل ها و چشم ها دگرگون مى شود.

مقصود از اين بيوت، خانه هاى انبيا و اولياست، و هرگز مساجد مقصود نيستند. سيوطى در الدرالمنثور نقل مى كند: هنگامى كه اين آيه فرود آمد، شخصى از پيامبر (ص) سؤال كرد: «مقصود از اين بيوت چيست؟» پيامبر (ص) فرمود: «خانه هاى پيامبران» . در اين هنگام، ابوبكر برخاست، و از پيامبر (ص) پرسيد: (درحالى كه به خانه على (ع) اشاره مى كرد) : «آيا اين خانه هم از بيوتى است كه قرآن درباره آنها سخن مى گويد؟» پيامبر (ص) فرمود: «آرى، از بهترين و بالاترين آنهاست» .(1)

حالا مقصود از اين ترفيع در آيه خواه بالا بردن ديوارهاى آن باشد، يا تكريم و تعظيم آنها، در هر حال، حفظ اين بيوت، از نظر قرآن، لازم و فريضه است، بنابراين تكريم و ترفيع آن، يك فريضه است و اتفاقاً نه تنها پيامبر گرامى (ص) در خانه خود به خاك سپرده شده، بلكه گروهى از پيشوايان ما در خانه هاى خود، به خاك سپرده شده اند، مانند حضرت هادى و امام عسكري (عليهما السلام) كه در خانه هاى خودشان كه معبد آنها نيز بود، به خاك سپرده شدند و آنان رجالى بودند كه تمام اوصاف يادشده در آيه بر آنها منطبق مى باشد.


1- الدرالمنثور، ج6، ص ٢٠٣، تفسير سوره نور؛ روح المعانى، ج١٨، ص ١٧4، عبارت پيامبر چنين است: «نعم من أفاضلها» .

ص:307

حفظ اصالت ها

اصولاً براى ترويج دين و گسترش ارزش هاى اسلامى لازم است اصالت ها محفوظ باشد، تا مبادا آيندگان، در اصل وجود پيامبر و دعوت او ترديد كنند. امروز آيين مسيح به همين سرنوشت دچار شده است، چون اثر ملموسى از او در دست نيست، نه قبر مادرش معلوم است و نه قبر حواريون، و نه آثار ديگر. يك جوان غربى، امروز فكر مى كند، نكند مسئله مسيح و انجيل هم به سان قصه ليلى و مجنون و شيرين و فرهاد، افسانه و مخلوق خيال ها باشد.

امّا مسلمانان در اين چهارده قرن، آثار اسلامى را حفظ كردند تا اسلام، به سرنوشت مسيحيت دچار نشود. آنان، با روى گشاده و چهره اى شاد مى گويند مردم جهان! چهارده قرن قبل مردى از دودمان بنى هاشم به امر الهى مردم را به آيين اسلام، كه خاتم آيين ها است دعوت كرد. اينجا زادگاه اوست، آنجا معبد و عبادتگاه اوست و در آن نقطه سربازان او با مشركان نبرد كردند، و اين محل، مدفن و آرامگاه اوست و همچنين نسبت به ساير آثار اسلامى. . .

بنابراين اگر ما تمام آثار اسلامى را به كلنگ و بلدوزر بسپاريم و همه را نابود كنيم و از اسلام جز قرآنى محفوظ نماند، مطمئن باشيد وضعى بهتر از مسيحيان نخواهيم داشت.

ما از وهابيون سؤال مى كنيم: مگر يكى از مدارك فقهى، اجماع علما نيست؟ همگان معتقدند اگر دانشمندان اسلامى، بر اصلى اتفاق نظر پيدا كردند، اين حكم قطعى الهى مى شود. مسلمانان چهارده قرن اين

ص:308

بناها را حفظ كرده اند و در راه آنها جان و مال داده اند، چرا اين سيره را دليل بر حكم شرعى نباشد؟

متأسفانه بر اثر ناآگاهى روحانيان وابسته به دربار، در فترت هشتاد ساله، بخش اعظم آثار اسلامى از بين رفته و اكنون شهرهاى مكه و مدينه به صورت دو شهر اروپايى درآمده اند كه هيچ چهره اسلامى ندارند.

پيشوايان فقهى اهل سنت يعنى ابوحنيفه و مالك و شافعى و احمد بن حنبل همگان قرن ها داراى گنبد و بارگاه بوده اند. هم اكنون قبر ابوحنيفه در بغداد، قبر امام شافعى در قاهره داراى چنين موقعيتى است و قبر مالك در بقيع داراى ساختمانى بود كه با كلنگ وهابيت، ويران گشت و احمد بن حنبل تا زمانى كه سيل قبر او را برد، داراى گند و بارگاه بود.

ص:309

شبهه ١٠: حسابرسى در روز قيامت

مى گويند: شيعيان، معتقدند حسابشان در قيامت با ائمه خواهد بود.

پاسخ

اوّلاً: از نظر قرآن، حساب روز رستاخيز با خداست، چنان كه مى فرمايد: إِنَّ إِلَيْنا إِيابَهُمْ * ثُمَّ إِنَّ عَلَيْنا حِسابَهُمْ ؛ «همانا بازگشتشان به سوى ماست آن گاه حسابشان بر ماست» . (غاشيه: ٢5 و ٢6)

بنابراين، همه شيعيان در مقابل اين آيه محكم كه شب و روز آن را تلاوت و تفسير مى كنند، هيچ گاه حساب و كتاب را از آن غير خدا نمى دانند.

ثانياً: قرآن مجيد خدا را به عنوان كاتب اعمال معرفى مى كند و مى فرمايد: إِنَّا كُنَّا نَسْتَنْسِخُ ما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ ؛ «ما آنچه را انجام مى دادند، نسخه بردارى مى كرديم» . (جاثيه: ٢٩)

و در آيه ديگر مى فرمايد: سَنَكْتُبُ ما قالُوا وَ قَتْلَهُمُ الْأَنْبِياءَ بِغَيْرِ حَقٍّ ؛

ص:310

«ما آنچه را گفته اند و كشتن پيامبران را به ناروا بر آنها خواهيم نوشت» . (آل عمران: ١٨١)

ولى در جاى ديگر فرشتگان را كاتبان اعمال معرفى مى فرمايد: وَ إِنَّ عَلَيْكُمْ لَحافِظِينَ * كِراماً كاتِبِينَ * يَعْلَمُونَ ما تَفْعَلُونَ . (انفطار: ١٠ - ١٢)

مسلماً بين اين دو گروه از آيات تناقضى نيست، زيرا فرشتگان مأموران الهى هستند كه به امر او اعمال بندگان را مى نويسند. بنابراين اگر حساب بندگان به برخى از اولياى الهى سپرده شود به معنى استقلال آنان در امر محاسبه نيست بلكه مقامى است كه خداوند به آنان عطا مى فرمايد، هرچند محاسب واقعى خود او است.

حساب رسى اولياى الهى معنى ديگرى نيز دارد و آن اينكه از برخى آيات استفاده مى شود كه در همين جهان خدا و پيامبر و برخى از مؤمنان از اعمال پنهان برخى افراد، آگاهند؛ چنان كه مى فرمايد: وَ قُلِ اعْمَلُوا فَسَيَرَى اللَّهُ عَمَلَكُمْ وَ رَسُولُهُ وَ الْمُؤْمِنُونَ . (توبه: ١٠5)

از اين آيه استفاده مى شود كه پيامبر (ص) و برخى از مؤمنان گواهان اعمال مردم، در روز رستاخيزند و در حقيقت، شهادت بر اعمال، نوعى حسابرسى، به شمار مى آيد.

بنابراين، كوچك ترين دوگانگى ميان انحصار حساب در دست خدا و حضور امامان در روز قيامت براى حسابرسى نيست، مهم اين است كه آقايان نه پيامبر را شناخته اند و نه امامان را، آنان با گل هاى سرسبد آفرينش، معامله يك انسان عادى مى كنند كه نه به امر خدا از غيب آگاه و نه شاهد بر اعمال ديگران است.

ص:311

شبهه ١١: در فقه شيعه، زن از زمين و عقار ارث نمى برد، پس چگونه حضرت زهرا (عليها السلام) فدك را از پدر به ارث برد؟

پاسخ

اين شبهه مصداق مثل معروف است كه مى گويند خَسن و خسين هر دو دختران معاويه اند، كه اولاً خسن و خسين نبودند، بلكه حسن و حسين بودند، از آن معاويه نبودند، بلكه از آن على بن ابى طالب بودند و سرانجام پسر بودند نه دختر.

درست، اين مثل بر اين مورد تطبيق مى كند.

١. اگر در فقه شيعه آمده كه زن از عقار و زمين ارث نمى برد، مراد زوجه و همسر است، و زهرا دختر پيامبر بود، دختران و پسران، همگى از همه چيز ارث مى برند: يُوصِيكُمُ اللَّهُ فِي أَوْلادِكُمْ لِلذَّكَرِ مِثْلُ حَظِّ الْأُنْثَيَيْنِ . (نساء: ١١)

٢. فدك ميراث نبود، بلكه نحله و هديه پيامبر اكرم (ص) به دخترش زهرا (عليها السلام) بود، آن گاه كه آيه مباركه وَ آتِ ذَا الْقُرْبى حَقَّهُ وَ الْمِسْكِينَ وَ ابْنَ

ص:312

السَّبِيلِ وَ لا تُبَذِّرْ تَبْذِيراً ؛ «به خويشاوند نزديك حقشان را بده و به مستمند زمين گير و در راه مانده نيز و هرگز اسراف كار مباش» . (بقره:١56) نازل شد. پيامبر گرامى (ص) فدك را كه جزء انفال بود، به دخترش زهرا (عليها السلام) بخشيد و سال ها در اختيار زهرا بود و كارگران او در آنجا كار مى كردند، بعداً به خاطر يك حديث مجعول، «

نحن معاشر الأنبياء لا نورث» از دست زهرا گرفتند و در زمان عثمان از آن مروان و بعدها هم از آن آل مروان شد.

ص:313

شبهه ١٢: تبليغ اسلام با زور شمشير!

معنى لا إِكْراهَ فِي الدِّينِ اين نيست كه شيعيان، اعمال مشركانه انجام دهند و ما ساكت باشيم. پيامبر خدا (ص) با شمشير و با زور، مردم را به اسلام دعوت مى كرد، شما موظفيد ظاهر اسلام را درست كنيد.

پاسخ

ما فعلاً پيرامون آيه مباركه بحثى نداريم ولى يادآور مى شويم كه نخست بايد ديد معيار توحيد و شرك چيست؟ آيا همان است كه مسلمانان از روز نخست تا به امروز، آن را معيار تلقى كرده اند يا چيزى كه در قرن هشتم به وسيله احمد بن تيميه (66١-٧٢٨) پايه گذارى شد و سپس محمدبن عبدالوهاب آن را بار ديگر احيا كرد و اكنون پيروان او همان معيار را بر مردم تحميل مى كنند؟ هيچ طايفه اى از مسلمانان حق ندارد عقيده خود را بر طايفه ديگر تحميل كند سؤال مى شود: شما به چه دليل مذهبى را كه در قرن هشتم پيدا شده است بر همه مسلمانان جهان تحميل مى كنيد. اصولاً اين نوع

ص:314

انحصارطلبى در باب شرك و توحيد چه معنى دارد، از كجا ثابت مى كنيد كه هرچه شما مى گوييد حق همان است و آنچه مسلمانان از سنى و شيعه مى گويند باطل است؟ به چه دليل و مناسبت در حرمين شريفين عقايد خود را بر مردم تحمل مى كنيد؟ ديگر مسلمانان و پيروان مذاهب نيز حق اجتهاد دارند.

از اين گذشته، آفرين بر اين منطق كه مى گويد: پيامبر خدا (ص) با شمشير و زور مردم را مسلمان كرد. اين همان سخن مسيحيان است كه متأسفانه از حلقوم يك وهابى شنيده مى شود. علماى اسلام در اين دو قرن در مقابل اين تهمت ايستاده اند و ثابت كرده اند كه پيشرفت اسلام به دليل منطق نيرومند آن و خستگى جهان بشريت از نظام هاى عقيدتى و سياسى و اقتصادى آن زمان بوده است، و امروز وهابى مى گويد: پيامبر (ص) با شمشير و زور، مردم را به اسلام دعوت كرد! !

ص:315

شبهه ١٣: پذيرش روايات اهل سنت

آيا شيعه رواياتى را كه در صحاح و سنن اهل سنت است، نمى پذيرد؟

پاسخ

شكى نيست كه سنت پيامبر (ص) به سان كتاب خدا، يكى از مصادر و مدارك عقيدتى و فقهى است و ردّ گفتار پيامبر (ص) جز شرك و خروج از اسلام، چيزى نيست.

ما اگر سخن پيامبر (ص) را از خود او مى شنيديم طبعاً صددرصد مى پذيرفتيم و بدان عمل مى كرديم، ولى چون به مرور زمان، بين ما و پيامبر واسطه هايى قرار گرفته اند، شيعه مى گويد بايد درباره اين واسطه ها دقّت كرد. هرگاه ثقه و پرهيزكار باشند براى ما حجت است.

از اين نتيجه مى گيريم هرگاه رواياتى كه در صحاح و سنن آمده، با اين ميزان تطبيق كند، فرقى بين اين كتاب ها و كتب اربعه شيعه نيست. اينكه شايع كرده اند ما روايات آنها را نمى پذيريم، برخلاف واقعيت

ص:316

است. ما رواياتى را نمى پذيريم كه وثاقت راوى زير سؤال رفته باشد يا مجهول باشد. بهترين گواه بر گفتار ما، اين است كه در كتب فقهى ما به رواياتى كه در صحاح آمده، استدلال مى شود، كه ما به برخى اشاره مى كنيم:

١. نهى النبى عن الغرر؛

٢. على اليد ما أخذت حتى تؤديه؛

٣. المسلمون عند شروطهم؛

4. البيّعان بالخيار ما لم يفترقا؛

و. . . .

در اينجا نكته اى را متذكر مى شويم: قسمت عظيمى از روايات اهل بيت در كتب اهل سنت است، چطور ما نسبت به اين كتاب ها خوشبين نيستيم؟ دو استاد درگذشته آيت الله سيد مهدى روحانى و آيت الله ميرزا على احمدى ميانجى، مطالب گسترده اى در ١٠جلد در اين مورد آماده كرده اند و در آنها روايات اهل بيت (عليهم السلام) را كه در كتب اهل سنت است، يكجا گرد آورده اند و نخستين جلد آن، منتشر شده است و اين حاكى از اين است كه در قرون گذشته - برخلاف امروز - فقيهان و محدثان اهل سنت به روايات اهل بيت ارزش قائل شده و به آن عمل مى كردند.

ص:317

شبهه ١4: آيا صدّيقه لقب عايشه است؟

گفته اند: صديقه لقب عايشه است، نه لقب فاطمه زهرا (عليها السلام) .

پاسخ

ما فعلاً درباره لقب دختر گرامى پيامبر سخن نمى گوييم؛ زيرا قطعاً او صديقه طاهره است و پيشواى ششم حضرت امام صادق (ع) او را صديقه مى خواند.(1)اما اينكه صديقه لقب عايشه باشد، دليلى بر آن نيست. چگونه مى توان او را صديقه خواند با اينكه قرآن درباره او و حفصه مى فرمايد:

إِنْ تَتُوبا إِلَى اللَّهِ فَقَدْ صَغَتْ قُلُوبُكُما وَ إِنْ تَظاهَرا عَلَيْهِ فَإِنَّ اللَّهَ هُوَ مَوْلاهُ وَ جِبْرِيلُ وَ صالِحُ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمَلائِكَةُ بَعْدَ ذلِكَ ظَهِيرٌ (تحريم: 4)

اگر از كار خود توبه كنيد به نفع شماست، زيرا دل هايتان از حق منحرف شده و اگر بر ضد او دست به دست هم دهيد، كارى از


1- كافى، ج١، باب مولد الزهراء، ح 4.

ص:318

پيش نخواهيد برد، زيرا خداوند، ياور اوست و جبرئيل و مؤمنان نيكوكار و فرشتگان نيز در پى آنان از او پشتيبانى مى كنند.

آيا كسى كه اين نوع، مورد خطاب باشد، مى توان گفت: او صديقه است؟ اين آيه به اتفاق مفسران اهل سنت در مورد عايشه و حفصه وارد شده است.

در صحيح بخارى از ابن عباس نقل شده است كه مى گويد: از عمر پرسيدم: «آيا دو نفر از همسران پيامبر (ص) كه بر ضد او دست به دست هم داده بودند، چه كسانى بودند؟» عمر گفت: «حفصه و عايشه بودند» . سپس افزود:

به خدا سوگند ما در عصر جاهليت براى زنان چيزى قائل نبوديم تا اينكه خداوند آياتى را درباره آنان نازل كرد و حقوقى براى آنان قرار داد (و آنها جسور شدند) . (1)


1- صحيح بخارى، ج6، ص ١٩5، ذيل سوره تحريم.

ص:319

شبهه ١5: چرا با معاويه كاتب وحى ناسازگاريد؟

از فضايل معاويه يكى اين است كه كاتب وحى بوده است، چرا با او ناسازگارى مى كنيد؟

پاسخ

معاويه در سال هشتم هجرت پس از آنكه اسلام، بر اكثر نقاط شبه جزيره حاكم شد، با پدرش تحت فشار عمومى به ظاهر اسلام را پذيرفتند و فتح مكه در اواخر سال هشتم هجرت بوده و پس از آن، پيامبر (ص) دو سال و چند ماه زنده بوده است. بنابراين، اگر او بخواهد نويسنده وحى باشد بايد در آن دو سال و اندى باشد كه از مكه به مدينه هجرت كرده اند و پيامبر به او اعتماد كند تا وحى را بنويسد، ولى اميرمؤمنان على (ع) از آغاز بعثت تا پايان هجرت، كاتب وحى بوده، آيا مى توان اين دو كاتب را يكسان دانست؟

فرض كنيد او چند آيه را هم در كنار ديگر كاتبان نوشته باشد، ولى آيا اين حسنه مى تواند مايه مغفرت آن گناهان بزرگ او باشد؟

ص:320

بزرگ ترين گناه او اين است كه در مقابل خليفه برگزيده مردم علاوه بر تنصيص خدا و رسول، مقاومت كرد و جنگى را به راه انداخت كه در آن هفتاد هزار مسلمان كشته شدند و مسئله دستگيرى قاتلان عثمان بهانه اى بود كه در مقابل على (ع) بايستد درحالى كه وظيفه او اين بود كه بيعت كند، آن گاه از على بخواهد كه قاتلان عثمان مجازات شوند.

يكى از گناهان بزرگ او اين است كه حكومت شورايى اسلام را به حكومت سلطنتى و موروثى تبديل كرد و لذا ساليان درازى، خاندان ابى سفيان و مروانيان بر تخت خلافت اسلامى تكيه كرده و حكمرانى نمودند و فساد و بى عدالتى، آن چنان جهان را فرا گرفت كه با يك خيزش عمومى، به سلطنت آل ابى سفيان ومروانيان خاتمه داده شد.

رشيد رضا در تفسير المنار مى نويسد: در آستانه (استانبول) يك نفر از انديشمندان آلمان به يكى از سران اسلامى گفت: ما بايد مجسمه معاويه را با طلا بسازيم و در ميدان برلين نصب كنيم؛ زيرا او حكومت شورايى اسلام را به شيوه سلطنتى تبديل كرد و از پيشروى مسلمانان به سوى غرب جلوگيرى نمود و اگر او نبود هم اكنون مسلمانان در قلب اروپا حكومت مى كردند. ١

البته سخن درباره معاويه فراوان است به همين مقدار بسنده مى شود.

١) . المنار، ج١١، ص ٢6، تفسير سوره يونس.

ص:321

شبهه ١6: ابوسفيان، صحابه پيامبر بوده، چرا نسبت به او بى مهرى مى كنيد؟

مى گويند: ابوسفيان از نامداران صحابه بوده و از جمله فضايل او، شكستن بت هاى كعبه بود كه نشانگر توجه خاص پيامبر به وى بود.

پاسخ

ابوسفيان، جرثومه اى بود كه از روز نخست، در مقابل پيامبر (ص) ايستاد تا در مكه بود به همراهى ابولهب از آزار پيامبر دست نكشيد، پس از رحلت پيامبر در بيشتر غزوه ها دست اندركار بود. در جنگ بدر كه كاروان قريش، نزديك بود در محاصره نيروى اسلام قرار گيرد، او پيامى به سران قريش فرستاد كه هرچه زودتر كاروان تجارتى خود را دريابند و به طور مجهز حركت كنيد. كاروان قريش با حيله ابوسفيان از محاصره درآمد ولى قريش پس از رسيدن به سرزمين بدر از نجات كاروان آگاه شدند، مع الوصف اصرار ورزيدند با پيامبر (ص) بجنگند كه تفصيل آن در كتب سيره آمده است.

ص:322

در جنگ احد، او جنگ را رهبرى مى كرد و اصولاً او بود كه قريش را ساماندهى كرد و براى انتقام گيرى از مسلمانان به احد آمد و خسارات سنگينى بر مسلمانان وارد كرد.

در جنگ خندق، وى با فعاليّت ميدانى توانست ده هزار سرباز از نقاط مختلف شبه جزيره گرد آورد و مدينه را محاصره كند تا به نداى اسلام خاتمه دهد كه در پرتو رشادت هاى سربازان اسلام و مقاومت هاى شبانه روزى آنها و فداكارى على (ع) بزرگ ترين قهرمان قريش، عمرو بن عبدود كشته شد و آنها ناچار شدند مدينه را رها كنند و برگردند.

سال هشتم، فرا رسيد و پيامبر (ص) با نيروى ده هزار نفرى، مكه را محاصره كرد و ابوسفيان غافلگير شد و براى حفظ جان، برنامه را عوض كرد و آماده پذيرش ظاهرى اسلام شد، درحالى كه در دل، يك ذره به رسالت پيامبر ايمان نداشت.

شگفت اينجاست كه طراح شبهه مى گويد: ابوسفيان بت هاى دور كعبه را شكست و اين يك غلط واضح تاريخى است كه احدى نگفته است، بلكه اين بت ها قسمتى به دست پيامبر و قسمتى ديگر به وسيله على (ع) شكسته شد.

آنچه در تاريخ است، براى شكستن بت هاى ثقيف، پيامبر او را با دو نفر ديگر ارسال كرد كه آنها را بشكنند، آن هم در مقابل ثروتى هنگفت كه از غنايم جنگى اسلام، به او بخشيده شد تا دل او به دست

ص:323

آيد و از فتنه انگيزى دست بردارد.

ولى متأسفانه، پس از درگذشت پيامبر (ص) نيز از فتنه انگيزى دست برنداشت. هنگامى كه اميرمؤمنان مشغول تجهيز پيامبر بود و دنياطلبان هم در سقيفه مشغول مصادره خلافت بودند، درِ خانه على (ع) را زد و گفت: دستت را بده تا با تو بيعت كنم. هدف او بيعت كردن نبود هدفش اين بود كه گروهى از بنى اميه پشت سر على (ع) قرار گيرند و گروه هايى پشت سر خليفه برآمده از سقيفه، تا يك جنگ داخلى تمام عيار درگيرد و اسلام نابود گردد و شرك پيروز شود و لذا اميرمؤمنان در پاسخ او گفت: برو من نيازى به بيعت تو ندارم، تو از اول نسبت به اسلام حسن نيت نداشتى و اكنون نيز ندارى.(1)

روزى كه عثمان به خلافت نشست، در خانه خليفه، با حضور بزرگان بنى اميه، جلسه اى سرّى تشكيل شد و اين پير خرفت كه نابينا شده بود در آنجا حضور داشت و گفت: آيا در اين جلسه غير از ما هم كسى هست؟ گفتند: نه، فقط اموى ها هستند، او با صداى بلند گفت:

تلقفوها تلقف الكرة فوالله ما من جنة و لا نار.(2)

گوى خلافت را به يكديگر پاس دهيد، به خدايى كه جان ابوسفيان در دست اوست نه بهشتى در كار است و نه دوزخى.


1- تاريخ طبرى، ج٢، ص 44٩
2- اغانى، ابوالفرج، ج6، ص ٣56؛ انساب الاشراف، بلاذرى، ج4، صص ١٢ و ١٣.

ص:324

عثمان گفتار او را شنيد، اظهار ناراحتى كرد از آن ترسيد اين سخن به خارج درز كند.

درباره شناخت ابوسفيان به كتاب علامه مقريزى «النزاع والتخاصم بين بنى اميه و بنى هاشم» مراجعه شود.

ص:325

شبهه ١٧: اعتقادات وهابيان، مورد تأييد بزرگان اهل سنت است

مى گويند: عقايد وهابيان، مورد تأييد علما و بزرگان اهل سنّت است و هيچ نوع تعارضى با آموزه هاى اسلامى ندارد.

پاسخ

شكى نيست كه ادعا، كارى سهل و آسان است، اما اقامه دليل بر آن، از كندن كوه از جا مشكل تر است. چگونه مى تواند عقايد وهابيان، مورد تأييد بزرگان اهل سنت باشد، درحالى كه اين مذهب، در اوايل قرن هشتم، به وسيله ابن تيميه (متوفاى ٧٢٨) پديد آمد، و او نيز در زندان درگذشت؛ زيرا علماى مذاهب چهارگانه، بر دورى عقايد او از اسلام، و بى پايگى آن شهادت و گواهى دادند، و لذا حكومت وقت، او را به زندان انداخت و او در زندان درگذشت. اگر عقايد او مورد تأييد علما بود، چنين سرنوشتى پيدا نمى كرد و در دمشق و مصر مناظره هايى با او داشتند و همگى بر ضلالت او تصريح كردند.(1)


1- بحوث فى الملل والنحل، ج4، صص 4٩- ٨٢، متن كلمات آنان در اين مدرك آمده است.

ص:326

اينك ما رؤوس عقايد او را يادآور مى شويم كه همه اهل سنت با آنها مخالف هستند:

١. او خدا را جسمى مى داند كه بر تخت چوبى نشسته است و تخت كمى كوچك تر از اوست كه بر اثر سنگينى مانند كجاوه شتر صدا مى كند.

٢. او معتقد است روز قيامت، آتش پايان مى پذيرد.

٣. او سفر براى زيارت پيامبر را حرام مى داند، درحالى كه همه علماى اسلام، آن را يك سفر مستحبى براى زيارت قبر پيامبر (ص) مى دانند.

او براى پيامبر و ديگر اولياى الهى معتقد به زيارت نيست، بلكه زيارت پيامبر (ص) را به سان زيارت اهل قبور مى داند كه با يكى دو سلام پايان مى پذيرد مانند: «ألسلام على أهل الديار من المسلمين. . .» .

4. او تبرك به آثار پيامبر را شرك مى داند، درحالى كه صحابه پيامبر و تابعان و همه مسلمانان، به آثار منتسب به پيامبر (ص) ، تبرك مى جويند.

5. او ساختن سايبان و اتاق با گنبد و بارگاه را بر روى قبور اولياى الهى شرك مى داند و نابودى و ويران كردن آنها را از مظاهر توحيد مى شمارد.

6. او هر نوع نذر براى اولياى الهى كه هدف از آن وصول ثواب آن به اولياست، حرام مى داند.

٧. او طلب شفاعت را از پيامبر (ص) ، حرام و شرك مى داند، هرچند اصل شفاعت را منكر نيست.

٨. او سوگند به اولياى الهى را كه نشانه عظمت و پاكى روح آنان است، حرام مى داند، درحالى كه خدا به جان پيامبر (ص) سوگند ياد مى كند: لَعَمْرُكَ إِنَّهُمْ لَفِي سَكْرَتِهِمْ يَعْمَهُونَ .

ص:327

٩. همه مسلمانان غير از پيروان خود را مشرك مى داند، لذا از روزى كه محمدبن عبدالوهاب در نجد و حجاز، قدرت گرفتند، پيوسته جنگ و جدال با مسلمانان اطراف را ادامه دادند و در حقيقت، حكومت وهابيان بر ويرانه هاى مسلمانان ساخته شده است.

١٠. بزرگداشت روز تولد پيامبر (ص) را بدعت مى شمارد، درحالى كه اين نوع جشن ها، نوعى اظهار محبت به رسول خاتم است كه قرآن به اظهار محبت به آنان دستور داده و از اصول مهم اعتقادى و عملى اسلام، دوستى با آنان است.

روشن ترين دليل بر عدم پذيرش آراى وهّابيان از طرف علماى اهل سنّت، اين است كه تاكنون، متجاوز از هزار كتاب كه بيشترين آنها را اهل سنت نوشته اند، در ردّ او تأليف شده است.(1)

اصولاً عصاره آيين وهابيت، سه چيز است:

١. نشر عقايد يهود درباره تجسيم و تشبيه در صفات خدا

٢. پايين آوردن مقام انبيا و اوليا در حدّ يك انسان معمولى، و اينكه مرگ آنان پايان يافتن وجود و هستى آنهاست.

٣. ويران كردن آثار تاريخى اسلام كه با كلنگ وهّابيان، با خاك يكسان شده اند، و به جاى آن از آثار اقوام مشرك پيش از اسلام و فرهنگ شرك آلود عرب حفاظت مى كنند.


1- معجم المؤلفات الاسلامية فى الردّ على الفرقة الوهابية، در اين كتاب به شمارش اسامى كتاب هايى در ردّ مسلك وهابيت نوشته شده پرداخته است.

ص:328

اين عقايد باطل، نوعى اختلاف در ميان مسلمانان پديد آورد، و آنان براى پوشش عيب هاى خود، كلمه سلفى را برگزيدند كه بگويند ما پيرو مسلمانان اوليه هستيم، درحالى كه مسلمانان نخستين، درست خلاف عقايد و رفتار آنان را پيشه خود ساخته بودند، و به همين دليل توانستند اسلام را گسترش دهند.

آنان به سان انسان هاى جاهل، مغرور به انديشه هاى موروثى خود از ابن تيميه و شاگرد مكتب او محمد بن عبدالوهاب هستند و هرگز حاضر نيستند كه در يك نشست علمى، موضوعات اختلافى را مطرح كنند تا دلايل ديگران را بشنوند تا شايد اين شكاف كه مسلمانان را بر دو دسته تقسيم كرده، به نحوى ترميم شود، و مسلمانان با مشورت و هم انديشى از دانش يكديگر بهره بگيرند، چنان كه دستور اسلام است.

با توجه به آنچه كه گفته شد، درمى يابيم كه وهابيان، نسبت به جمعيت عظيم مسلمانان جهان اعم از سنى و شيعه، يك اقليت بسيار كوچك هستند كه با استفاده از زور و تروريسم و همچنين پول هاى نفتى مى كوشند عقايد خود را در ميان مسلمانان ترويج كنند، و تنها دو حربه اتهام دارند كه آن را هم فقط بر ضد مسلمانان به كار مى برند، يعنى اتهام ديگران به «شرك» و «بدعت» ، درحالى كه با مشركين واقعى و غير مسلمانان) و بانيان انحراف هاى اخلاقى و عملى در ميان مسلمانان (مروّجان فرهنگ الحادى و فساد اخلاقى غرب) نه تنها كارى ندارند، بلكه به راحتى با آنها متحد مى شوند.

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109