سرشناسه : شکوئی، عبدالجباربن زین العابدین
عنوان و نام پديدآور : مصباح الحرمین/ تالیف عبدالجباربن زین العابدین شکوئی؛ به تصحیح و تحقیق جواد طباطبائی
مشخصات نشر : تهران : مشعر، 1384.
مشخصات ظاهری : ص 495
شابک : :964-7635-82-630000 ریال
يادداشت : فهرستنویسی براساس اطلاعات فیپا
یادداشت : کتابنامه: ص. 492 - 471؛ همچنین به صورت زیرنویس
موضوع : حج
موضوع : زیارتگاههای اسلامی -- عربستان سعودی -- مکه
موضوع : زیارتگاههای اسلامی -- عربستان سعودی -- مدینه
شناسه افزوده : طباطبائی، جواد، 1349 -، مصحح
رده بندی کنگره : BP188/8/ش78م6 1384
رده بندی دیویی : 297/357
شماره کتابشناسی ملی : م 84-15645
ص:1
ص: 2
بسم اللَّه الرحمن الرحيم الحمد للَّه ربّ العالمين و الصّلوة و السّلام على خير خلقه محمّد و آله الطّاهرين
ص: 3
اللّهمّ صَلِّ على محمّدٍ و آلِ مُحمّد
اللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ ابْنِ الحَسَن صَلَواتُكَ عَلَيهِ و عَلى آبائِه في هذهِ السّاعَة وَ في كُلِّ ساعَة وَليّاً و حافِظاً وَ قائِداً وَ ناصِراً وَ دَليلًا وَ عَيْناً حَتّى تُسْكِنَهُ ارْضَكَ طَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فيها طَويلًا
ص: 4
ص: 5
بِسمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ
الْحَمدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمينَ وَ صَلَّى اللّهُ عَلى اشرفِ الانبِياءِ وَ المُرسَلينَ
حبيبِ الهِ الْعالَمينَ أبى القاسمِ مُحمّدٍ و على آلهِ الطيِّبينَ الطّاهِرينَ
اللّهُمَّ ما بِنا مِنْ نعْمَةٍ فَمِنكَ
اوايل سال 1418 هجرى، نسخه اى چاپ سنگى، از كتاب «مصباح الحرمين»، توسّط والد معظّم، عالم فاضل، زاهد واصل مرحوم آية اللَّه آقاى حاج سيد محمّد طباطبائى رضوان اللَّه تعالى عليه، جهت مطالعه در اختيارم قرار گرفت، با توجّه به تأكيد معظّم له نسبت به مطالب گرانقدر كتاب و پس از مطالعه قسمتهايى از آن و مشورت با ايشان، تصميم به احياى اين اثر و تجديد نشر آن به شيوه روز گرفتم، و چون دريافتم كه انتشار كتاب در حدّ چاپ سنگى باقى مانده است بر تصميم خود كوشاتر شده و از همان زمان، كار نسخه بردارى و تصحيح اغلاط چاپى متن را آغاز نمودم، به دليل مشكلات فراوانى كه در حين نسخه بردارى پيش آمد، اين مهمّ مدتى بيش از حدّ انتظار به طول انجاميد، ولى با يارى خداوند متعال، به انجام رسيد و پس از آن حروفچينى، تحقيق، واژه نامه ... و بالاخره حروفچينى نهايى كتاب تهيه شد.
اكنون كه پس از گذشت بيش از هشت سال، شاهد به ثمر رسيدن زحمات مراحل تهيه هستم، اتمام كار هم مايه خرسندى اينجانب است و هم مايه دلتنگى؛
خوشحالى بابت توفيق الهى كه نصيبم شد تا گامى بردارم در جهت رساندن اطّلاعاتى عبادى و دينى، از نسلهاى گذشته به نسل حاضر؛ به ويژه كه اين اطّلاعات مربوط به يكى از مهمترين اركان دين مبين است،
ص: 6
و دلتنگى از جهت درگذشت والدين- رحمةاللَّه عليهما- در طول اين مدّت، كه مشوّقان اصلى اينجانب در تهيه اثر حاضر بودند؛ جهت جبران مافات و اداى دين، با آرزوى اينكه خداوند متعال اين قليل را پذيرفته باشد، اجر و ثواب اين عمل را به والدين خويش تقديم نموده، شادى روح آنان و ارواح مؤمنين و مؤمنات را از درگاه حضرت احديّت جلّت عظمته، مسئلت دارم؛ ربّنا اغْفِرْ لي و لوالدىَّ و للمؤمنين يوم يقوم الحساب.
پيرامون كتاب «مصباح الحرمين»
عنوان كتاب و مقدّمه مؤلّف در صفحه آغازين، پاسخگوى دو پرسش اساسى در مورد آن است: نام مؤلّف را به صراحت بيان نموده و اشاره اى به محتواى آن دارد؛ مؤلّف يعنى «مولى عبدالجبّار شكويى» با هدف ارشاد و راهنمايى حجّاج بيت اللَّه الحرام و زوّار مدينه منوّره به بيان اسرار و تاريخچه اعمال مربوط به اين سفر معنوى پرداخته است و با اين هدف خواسته تا زائر مكّه و مدينه، ضمن فهمِ تكاليف خويش، با ثوابهايى كه در هر مرحله بدان نايل مى شود و اسرارى كه در هر يك نهفته است نيز آشنا شود؛ به همين سبب، اين كتاب را مى توان تاريخ نگار حرمين دانست كه نه تنها طالبان علم و دانش از آن بهره مند مى گردند، بلكه براى زائران و كسانى هم كه هنوز به اين سفر معنوى مشرّف نشده اند نيز مفيد است.
مطالب كتاب در قالب سه بخش اساسى مرتّب شده است؛ بخش اوّل درباره مكّه مكرّمه و زيارتگاهها و عبادتهاى مخصوص به آن شهر و حومه آنست، بخش دوّم به همين ترتيب راجع به شهر مدينه منوّره و زيارتگاه هاى آن شهر و مختصرى از زيارتگاه هاى شام و فلسطين و تاريخ آن ديار، و بخش سوّم و پايانى، تطبيق و مقايسه اى است كه مؤلّف بين مكّه و اعمال حجّ با امام حسين عليه السلام و وقايع عاشورا انجام داده است؛ اين بخش نيز به نوبه خود حاوى مطالبى خواندنى و قابل تفكّر و تأمّل است.
مؤلّف توانمند و دانشمند، مرحوم آيةاللَّه شكوئى قدس سره، در تحرير مصباح الحرمين صنايع و ظرافت هاى خاصى را به كار برده است كه باعث شده اين اثر در مقايسه با
ص: 7
برخى از آثار موجود در باره تاريخ حرمين شريفين، امتيازات خاص و برترى هاى ويژه اى داشته باشد، به عنوان نمونه در اين كتاب:
- مطالب و مندرجات عمدتاً بر اساس روايات اهل بيت عليهم السلام نقل شده اند.
- جهت جلوگيرى از تشويش ذهن، از ذكر سلسله روايان احاديث پرهيز شده است.
- حتّى المقدور از ذكر روايات تكرارى و مشابه در موضوع واحد پرهيز شده است.
- براى جلوگيرى از ملال و خستگى خواننده و گوناگونى مطالب، در بعضى موارد لطيفه ها و اشعارى مرتبط با موضوع هاى مطرح شده درج شده است.
- شيوه نگارش، غالباً به گونه اى «همه فهم» است و مطالب آن، قابل استفاده براى همه طبقات؛ البتّه در مواردى هم بنا به مقتضاى متن گريزى به نكات دقيق ديده مى شود كه بر ارزش كتاب افزوده است.
در انتهاى كتاب، و بعد از پايان بخش سوّم سابق الذكر، مؤلّف زيارتنامه هايى را با اين عبارت ضميمه نموده است: «تمام شد كتاب مصباح الحرمين، بعد از آن شروع نموديم به زيارتهايى كه در مشاهد مشرّفه خوانده مى شود».
كتاب در سال 1321 قمرى تأليف شده است و در حدّ چاپ سنگى مقارن زمان تأليف باقى مانده، نسخه اى كه كار تحقيق بر اساس آن انجام شد، در سال 1327 قمرى و در تبريز به چاپ رسيده است، اين نسخه در 460 صفحه و با خطى خوش و خوانا (به خط نسخ) و به شيوه سنگى منتشر شده است.
مؤلّف در جاى جاى كتاب، با بيان مناسك و اعمال واجب و يا مستحبّ مربوط به سفر حجّ، ضمن نقل اسرار و تاريخچه آن اعمال، حكايتهايى تاريخى و مطالبى آموزنده و لطيفه هايى مفرّح و مرتبط با مندرجات را نقل نموده و در نهايت، كتابى جامع و مطبوع طبع هاى مختلف را در موضوع خود پديد آورده است.
مرحوم علّامه شيخ شيخ آقابزرگ طهرانى رحمه الله در كتاب «الذّريعة»، درباره اين كتاب و مؤلّف آن چنين نگاشته است: «مصباحُ الحرمين للمولى عبد الجبّارِ بن زين العابدين الشكوئى، اوّله (الحمدُ للَّه الّذى عظّم شعائرَ الاسلام) فرغَ منهُ 1321، و فيه تمام اعمال
ص: 8
المدينة و المكّة المعظّمة، طبع فى 1327» (1) 1.
شايان ذكر است كه عبارت «و فيه تمام اعمال ...» در بيان علّامه، مؤيّد كامل بودن كتاب در موضوع آنست.
در «فهرست كتابهاى چاپى فارسى» تأليف «خانبابا مشار» نيز اشاره اى بدان رفته است؛ «مشار» در باره آن نوشته است: «مصباح الحرمين، آخوند عبدالجبّار بن حاج زين العابدين پيشنماز زاده شكوئى ...» (2) 2.
شيخ محمّد حسن بكائى، از نويسندگان معاصر در «كتابنامه حجّ»، ضمن نقل مختصرى از مشخّصاتِ آن، چنين نوشته است: «تمام اعمال مدينه و مكّه در اين كتاب بيان شده است» (3) 3.
مؤلّف «مصباح الحرمين»
مؤلّف كتاب، همچنانكه در ابتدا و انتهاى نسخه چاپ سنگى خود را معرّفى نموده، و مرحوم علامه طهرانى هم نوشته، «مولى عبدالجبّار بن زين العابدين شكوئى» است (4) 4.
در كتابهاى تراجم رجال، اطّلاعاتى از ايشان به دست نيامد، در منابع ديگر نيز اطّلاعات ثبت شده بسيار مختصر است؛ در كتاب «فهرست مستند اسامى مشاهير و مؤلفان» كتابخانه ملّى، فقط به ذكر نام و نام خانوادگى مؤلّف بسنده شده و براى تولّد و يا وفات، تاريخى نقل نشده است؛ نامهاى پذيرفته نشده مندرج در ذيل نام وى و در همان كتاب، عبارتند از: «پيشنماز زاده» و «على تبريزى» (5) 5. از سوى ديگر «خانبابا مشار»، علاوه بر كتاب «فهرست كتابهاى چاپى فارسى» در جاى ديگرى نيز اشاره اى به مؤلّف دارد؛ در جلد سوّم «مؤلّفين كتب چاپى فارسى و عربى» درباره مؤلّف مصباح الحرمين
ص: 9
چنين نوشته است: «آخوند عبدالجبّار بن آخوند حاج زين العابدين پيش نماز زاده شكوئى، زنده در سال 1323 قمرى، از فضلاء قرن چهاردهم هجرى و از مردمان قفقاز است ...» (1) 6.
همان گونه كه اشاره شد، چون در كتابهاى رجالى اطّلاعاتى از مؤلّف به دست نيامد، تحصيلات و مشايخ و تلامذه ايشان مجهول باقى مانده و تنها راه شناخت بيشتر، پى بردن از راه «اثر به مؤثّر» است؛ همچنانكه از مقدّمه مؤلّف بر مى آيد، خود از عالمان دين بوده است، اشاره همراه با تواضع وى از اين قسمت مقدّمه مشهود است: «چنين گويد ترابِ اقدامِ المؤمنين، و تشنه كام مياهِ فيوضاتِ ربّ العالمين، عبدالجبّار بن زين العابدين الشّكوئى أظَلَّهُمَا اللَّهُ تَعَالى في ظِلِّ عَرشِهِ يَومَ الدّين كه تأسّياً بالعلماء الرّاشدين، من المتقدّمين و المتأخّرين و شوقاً لما وعدهم اللَّه عزّوجلّ من أعلى عليّين، لازم و واجب دانستم كه ...»؛ در انتهاى كتاب، اشاره اى نيز به والد خويش دارد: «عبدالجبّار بن العالم و الفاضل حامى شريعة سيّد المرسلين و مجرى قواعد الدين المبين الحاجّ آخوند ملّا زين العابدين الشكوئى». بحثهاى فقهى، تاريخى، عقيدتى، كلامى، روايى، و بسط و توسعه برخى از آنها در اين كتاب، به خوبى مبيّن اشراف و تسلّط مؤلّف بر اين مباحث است، همچنين مطرح نمودن اين مباحث از منابع بسيار زياد و گوناگون، نشانگر رتبه بالاى علمى مؤلّف، يعنى حضرت آيةاللَّه شكويى رحمه الله است.
از نثر و نظم به كار رفته در متن، و استفاده مؤلّف از اشعار زيباى عربى و فارسى مرتبط با متن از شعراى مختلف، و شعرى كه به زبان فارسى درباره تاريخ تأليف خود سروده، نيز چنين استنباط مى گردد كه در ادبيّات تازى و فارسى هم صاحب نظر بوده است.
با توجّه به آنچه كه ذكر شد، و با در نظر گرفتن مطالب و سياق كتاب، همچنين اطّلاعات مختصر «مشار» كه پيشتر اشاره شد، مى توان چنين نتيجه گرفت كه مؤلّف آذرى و داراى درجات بالاى علمى و مراتب عالى فضل و كمال، و از فضلاى نيمه اوّلِ قرن چهاردهم هجرى بوده است؛ و اين كتاب، تنها اثر منتشر شده مؤلّف بوده، و اگر آثار ديگرى هم داشته به مرحله انتشار نرسيده است.
ص: 10
زمان تأليف
مؤلّف در صفحه 451 نسخه چاپ سنگى، زمان تأليف را به زبان عربى و به شيوه معمّا گونه و بسيار زيبايى بيان نموده است كه ترجمه آن چنين است:
«... در روز جمعه، كه آن يك دهمِ دوّم است از يك سوّمِ اوّل، از يك ششمِ ششم، از نيمه دوّم، از يك دهم اوّل، از دهه سوّم، از سده چهارم، از هزاره دوّم، از هجرت نبوى، كه بر او و خاندانش برترين درودها و تحيّات باد ...».
حلّ معمّاى مؤلّف چنين است: (دوّم ذى حجّه سال 1321 قمرى)؛ ضمناً مؤلّف پس از عبارات فوق، ضمن سرودن سه بيت شعر، كلمه «فراغم» را در آخرين مصرع، تاريخ تأليف دانسته كه همان 1321 را تأييد مى نمايد، و علّامه طهرانى نيز، چنانچه پيشتر اشاره شد، بدان تصريح نموده است.
زمان انتشار
مصحّح كتاب با مراجعه به كتابخانه هاى آستان قدس رضوى، مجلس، ملك و آيت اللَّه مرعشى قم، و تحقيق و تفحّص درباره كتاب چنين دريافت كه نشر آن، منحصر به همان چاپ سنگى است كه در سال 1327 قمرى انجام يافته است. ولى مطابق نوشته هاى «خانبابا مشار» در «فهرست كتابهاى چاپى فارسى»، انتشار نخست در تفليس و در سال 1323 قمرى بوده است و دو چاپ ديگر، با فواصل زمانى كم پس از آن انجام شده و آخرين آنها مربوط به «تبريز- 1329 ه.» بوده است (1) 7، بر فرض صحّت اين اطّلاعات، با توجه به اينكه هيچ اثرى از نسخه هاى متفاوت با نسخه مورد استفاده مصحّح بدست نيامد، تصحيح كتاب بر اساس نسخه منتشر شده در تبريز به سال 1327 قمرى انجام يافت. اين انتشار به همّت دو نفر به نامهاى «حاجى خليل آقا» و «طاهر بن حاج عبدالرحمن قراجه داغى» انجام گرفته است كه اين اطّلاعات را مى توان از صفحه آخر استفاده نمود؛ آنجا كه نوشته شده:
«از آنجايى كه قادر متعال در كلام مجيد خود فرموده: ى وَ ما تَفْعَلُوا مِنْ خَيْرٍ يَعْلَمْهُ
ص: 11
اللَّهُ ى (1) 8، لهذا جناب مستطاب فخر الحاجّ و المعتمرين حاجى خليل آقا دام اقباله، چون متعدّداً به زيارت بيت اللَّه الحرام نايل شده بود، سال هزار و سيصد و بيست و پنج هجرى، به قرار سابق عازم بيت اللَّه الحرام شده بود، در يكى از بلاد، خداوند عالم توفيق را رفيق او نموده، نسخه شريفه مصباح الحرمين را به دست آورده، به حُسن نيّت، همّت عالى خود را مصروف بر اين نموده كه چه بهتر اين نسخه را طبع و نشر نمايم كه عموم مسلمين، از حجّاج و غيره منتفع شوند، خداوند عالم به درجه اى كارها را فراهم آورده و حقير را هم مؤيّد فرمود در اتمامش. المنّة للَّه كه نمرديم به مقصود رسيديم. و أنا العبد الأثم طاهر بن حاجّ عبدالرّحمن قراجه داغى سنه 1327»
چنانكه اشاره شد، علامه طهرانى هم تاريخ فوق را زمان انتشار دانسته است (2) 9، ولى مؤلّف «كتابنامه حجّ»، اين تاريخ را مربوط به وفات مؤلّف كتاب دانسته امّا دليلى بر مدّعاى خويش ارائه ننموده است (3) 10.
لازم به ذكر است كه در بعضى از نسخه ها، مانند نسخه كتابخانه آيت اللَّه مرعشى قم و نسخه مجلس، چند صفحه اى به ابتداى كتاب افزوده اند كه يا ذكر احاديثى در فضيلت زيارت حضرت امام حسين عليه السلام است و يا تعريف و تمجيد از كتاب مصباح الحرمين، و چون در همه نُسخ موجود نبود و از متن اصلى كتاب نيز به شمار نمى رفت در اثر حاضر درج نشده است.
روش تصحيح
مصحّح با بضاعت علمى اندك خويش، سعى نموده است تا متن را از غلطهاى چاپى و غير آن عارى سازد؛ اين اغلاط با استفاده از منابع مورد استفاده تصحيح شده است و در صورت لزوم در پاورقى با قيد (عبارت متن «...». م.) به آنها اشاره شده است، در موارد معدودى نيز لازم بود كه عبارت متن تعويض گردد، در چنين مواردى، تشخيص داده شده است كه ضمن رعايت اصل امانتدارى، به مفهوم متن اصلى هيچ خللى وارد
ص: 12
نمى شود و عبارت نهايى زيباتر و يا قابل فهم تر خواهد بود. در مورد عبارتها يا واژه هايى كه به متن اصلى افزوده شده است؛ عبارتهاى افزوده شده، همچنانكه معمول است درون علامت قرار گرفته؛ اين افزوده ها، يا براى روشن تر شدن مفهوم متن بوده و يا به جهت تصحيح و تكميل متن با استفاده از منابع. امّا واژه هايى كه داراى رسم الخطّ و شيوه كتابت مختلف و گوناگون هستند، سعى شده است كه به شيوه زمان حاضر كتابت شوند، به عنوان نمونه «خاموش» بجاى «خواموش»، «حيات» بجاى «حيوة»، «برخاستن» بجاى «برخواستن»، «خاتون» بجاى «خواتون»، «خاطر» بجاى «خواطر»، «آمده اى» بجاى «آمده» و ... كتابت گرديده است.
روش تحقيق
چون «مصباح الحرمين»، كتابى عبادى و دينى است و بيشتر مطالب آن مأخوذ از روايات و احاديث و كتابهاى فقهى و تاريخ اسلام و حديث مى باشد، بنابراين مهمترين كار در تهيه اثر حاضر، يافتن منابع اين مطالب بود كه اين كار، با مورد استفاده قرار دادن بيش از دويست و پنجاه عنوان كتاب، از مصادر مختلف روايى و تاريخى انجام پذيرفته است؛ نام اين منابع معمولًا در پاورقى ها بطور اختصار، و در پايان كتاب بطور مشروح نقل شده؛ جهت آگاهى از علائم، فهرست علائم مورد استفاده در پاورقى ها و توضيح مربوط به آن، در پايان مقدّمه و آغاز كتاب درج شده است.
در هنگام تصحيح با صرف زمان و دقّت زياد، سعى شده است كه منابع مطالب و روايات موجود در متن، در پاورقى درج گردد، امّا چون مؤلّف در بسيارى از موارد با تلفيق رواياتى بسيار به ذكر و شرح يك مبحث پرداخته است، كار تحقيق به صورتهايى متفاوت در پاورقى به چشم مى خورد:
الف- اگر روايت يا مطالب نقل شده در متن اصلى، با روايات يا مطالب بدست آمده در منابع مورد استفاده هيچ تغييرى نداشت، در پاورقى فقط به ذكر نام منابع اكتفا شده است.
ب- جايى كه مطالب متن با مطالب منابع، تفاوتى اندك داشته و مفهوم كلّى تطبيق
ص: 13
داشته است، در پاورقى توسط عبارت (با تغيير اندك) به آن اشاره شده؛ و اگر تفاوت و تغيير محسوسى در مطالب ديده شده، بسته به مقدار تغييرات، عبارتهاى (با تغييرات)، (با تغييرات زياد)؛ و هنگامى كه علاوه بر مطالب متن، مطالبى اضافى در منابع ديده شده، عبارت (با اضافات) يا (با تغييرات و اضافات) در پاورقى استفاده شده است.
ج- در مواردى كه مصحّح نتوانسته است مطالب متن را در منابع مورد استفاده بيابد، ذيل مطلب متن هيچ گونه پاورقى درج نشده، به عبارت ديگر اگر مطلبى در متن ديده شود كه در پاورقى منبعى براى آن نقل نشده، نشانگر آنست كه مصحّح نتوانسته است نشانى از آن در منابع مورد استفاده اش بيابد.
د- در مورد واژه ها يا عبارتهايى از متن كه نياز به توضيح داشته اند، توضيح پيرامون آنها در پاورقى درج شده است، اين توضيحات غالباً مأخوذ از «لغت نامه دهخدا» است كه در پاورقى ها بطور اختصار با (لغت نامه.) نشان داده شده، نام مآخذ ديگر مورد استفاده در توضيح واژگان، به طور كامل يا مختصر نقل شده است. ترجمه بعضى از جملات عربى و توضيح برخى عبارات تركيبى توسّط مصحّح انجام شده؛ اين موارد در پاورقى با علامت (م.) تمييز داده مى شود.
چند صفحه اى از كتاب، مغايرت كلّى با ساير مطالب آن داشت و براى مصحّح دو دليل قابل تصوّر: اينكه اين مطالب توسّط شخصى غير از مؤلّف به كتاب افزوده شده باشد، يا اينكه تحت شرايط خاصّى عليرغم نظر مؤلّف، توسّط وى نگاشته شده باشد، به هر حال، جهت حفظ هماهنگى مطالب، از نسخه حاضر حذف گرديد.
همچنين قسمتهاى اندكى از اصل كتاب به طور پراكنده، و بخش مربوط به تاريخ شام و فلسطين و فصل آخر كه مربوط به مقايسه مكّه و امام حسين عليه السلام است، جهت اختصار و كم نمودن حجم كتاب بنا به اشاره جناب حجّة الاسلام و المسلمين قاضى عسكر از اين نسخه حذف شد، تا ان شاءاللَّه با يارى خداوند متعال به طور مستقلّ منتشر گردد.
ص: 14
تشكّر و قدردانى
در پايان جهت سپاسگزارى، بر خود لازم مى دانم برخى از عواملى را كه در تهيه اثر حاضر به اينجانب يارى رسانده اند ذكر نمايم؛ خداوند منّان را بابت توفيق حاصل شده سپاسگزارم، و بر اوليائش درود مى فرستم كه از عناياتشان برخوردار بوده ام، شادى روح والد معظّم رضوان اللَّه عليه، كه انجام اين مهمّ را به حقير سپردند، و والده محترمه رحمةاللَّه عليها را از درگاه خداوند متعال خواهانم؛
از معاونت محترم آموزش و پژوهش بعثه مقام معظم رهبرى، جناب حجّة الاسلام و المسلمين قاضى عسكر دامت توفيقاته و راهنمايى هاى ايشان در امر تحقيق و مساعدتهاى مبذوله جهت نشر؛ همچنين پرسنل محترم بخشهاى مختلف كتابخانه مركزى آستان قدس رضوى و بنياد پژوهشهاى اسلامى، اخويهاى عزيز و گرامى ام، به ويژه آقاى سيد نعمت اللَّه طباطبائى دام توفيقه جهت تقبّل زحمات مراحل فنّى حروفچينى، و بالاخره از همه بزرگواران و عزيزانى كه الطاف آنان در نهايت به تهيه اين اثر انجاميد كمال تشكر و قدردانى را دارم. همچنين شايسته است وقت و زمانى را كه بايد صرف خانواده مى شد و در اختيار اين اثر قرار گرفت نيز ذكر نمود ... والسّلام.
سيّد جواد طباطبائى
مشهد مقدّس 1426 هجرى
ص: 15
ايمان مفيد: كتاب ايمان ابى طالب، شيخ مفيد رحمه الله
ايمان سيد: كتاب ايمان ابى طالب، سيّد فخار موسوى
ب: باب
بحار: كتاب بحار الانوار، علامه مجلسى
ح حديث
خ: خطبه
س: مجلس
شرايع: كتاب شرايع الاسلام، محقّق حلّى
شرح نهج: كتاب شرح نهج البلاغة، ابن ابى الحديد
ف: فصل
الفقيه: كتاب من لا يحضره الفقيه، شيخ صدوق
قصص جزايرى: كتاب قصص الانبياء، جزايرى
قصص راوندى: كتاب قصص الانبياء، راوندى
لغت نامه: كتاب لغت نامه، دهخدا
مسائل على: كتاب مسائل على بن جعفر عليه السلام
مستدرك: كتاب مستدرك الوسائل، محدّث نورى
م.: توضيحات مصحّح
المناقب: كتاب مناقب آل ابى طالب، ابن شهر آشوب
وسايل: كتاب وسائل الشيعة، شيخ حرّ عاملى
ص: 16
ص: 17
كتاب
مصباح الحرمين
از نوشته هاى
جناب شيخ عبدالجبّار شكويي
ص: 18
ص: 19
بسم اللَّه الرحمن الرّحيم
الحَمدُ للَّهِ الَّذي عَظَّمَ شَعائِرَ الإسلامِ وَ أكرَمَنا بِالإرشادِ إلَى الحِلِّ وَ الحَرامِ وَ تَفَضَّلَ عَلَينا بِالرُّكُونِ إلَى الرُّكنِ وَ المَقامِ وَ عَرَّفَنا وُقُوفَ العَرَفاتِ وَ المَشعَرِ الحَرامِ وَ جَعَلَ لَنا حَرَماً امِناً وَ حِصناً لِلأنامِ وَ كَهفاً حَصيناً لِصُرُوفِ الأيَّامِ وَ الصَّلوةُ وَ السَّلامُ عَلى مَن تَشَرَّفَ بِهِ البَيتُ وَ الحُطَامُ وَ استَقامَ بِهِ الرُّكنُ وَ المَقامُ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله سَيِّدِ الأنامِ وَ آلِهِ وَ أصحابِهِ الَّذينَ هُم حَقايِقُ بَيتِ اللَّهِ الحَرامِ وَ بَواطِنُ الحَجِّ وَ الإحرامِ عَلى مُرورِ اللَّيالي وَ الأيَّامِ
أَمَّا بَعدُ چنين گويد ترابِ اقدامِ المؤمنين، و تشنه كام مياهِ (1) 11 فيوضاتِ ربّ العالمين، عبدالجبّار بن زين العابدين الشّكُوئى أظَلَّهُمَا اللَّهُ تَعَالى في ظِلِّ عَرشِهِ يَومَ الدّين كه تأسّياً (2) 12 للعلماء الرّاشدين، من المتقدّمين و المتأخّرين و شوقاً لما وعدهم اللَّه عزّوجلّ من أعلى عليّين، لازم و واجب دانستم كه رساله اى مختصره، در باب زيارت و حجّ بيت اللَّه الحرام و بعضى اسرار و فوائد آن و بيان بعضى موارد و مقامات كريمه (كه غالباً از باب عدم اطّلاع از كتب اخبار و عدم تتبّع صحايف اخيار، اكثر ناس را بى بصيرتى و بجهت آن، قلّت ثواب و فيوضات الهيّه مى باشند) نوشته، خود را در عدادِ ساعينَ فِي الحَقّ داخل نموده و به شرف خدمت بر اضياف (3) 13 مهمانخانه الهيّه، مشرّف و مفتخر نمايم؛ فمن اللَّه الاعانة و منه التّوفيق.
و اين رساله مشتمل مى باشد بر چند فصل و خاتمه.
ص: 20
ص: 21
بدان كه براى مكلَّف ممكن نيست تقرّب و وصول الى اللَّه مگر به دور انداختنِ ماسوى البارى از دايره مقصود و معموره مراد؛ و آن مطرودِ لازم الاجتناب، مانع از فوز و فلاح در اين است؛ خواه از مشتهيات (1) 14 نفسانيّه (2) 15 باشد و خواه از لذّات دنيويّه. و بايد تجريدِ نفس در جميع حالات از شواغل غير ضرورة (3) 16، و اكتفا در لوازم وجود بِما لابُدَّ مِنهُ فِى الحَياةِ الغاويَة (4) 17 نمود؛ و اين است طريقه سالكين راه حقّ. و به همين ملاحظه، انفراد و تنهايى و كناره جويى را، سابقين از سالكين، بجهت خود اختيار نموده اند، چنانچه رهبانان و عبّاد، در زمان سابق، از مردم و مسكن، قرار داده اند بر خودشان، سر كوهها و صحرا را؛ محض از باب وحشت و تنفّر از مخلوقات و كرده هاى ايشان، و طلب انس و ارتباط حقيقى با مبدأ فيض جَلَ وَ عَلى نموده، اعراض كرده اند از جميع ماسوى البارى، و به اين خاطر مدح و توصيف فرموده ايشان را حضرت ذوالمنن عَزَّوَ جَلَّ به لِسان الصِّدق، در كلام خود، مى فرمايد كه: ى ذلِكَ بِانَّ مِنْهُمْ قِسيسينَ وَ رُهْباناً وَ انَّهُمْ لا يَسْتَكْبِرُونَ ى (5) 18.
و بعد از اينكه مُندرس (6) 19 و مُضمَحلّ (7) 20 گرديد اين سلسله شريفه از بندگان خدا، و
ص: 22
مُنقلِب گرديد اوضاعِ اهل زمان بر اتّباع و پيروى شهوات نفسانيّه و اهتمام بر امتعه (1) 21 دنيّه (2) 22 دنيويّه و روگردانى از جانب حقّ بسوى باطل، اعاذَنا اللَّهُ مِمّا لا يرضى بِه (3) 23 (كه آن زمان را از زمان، جاهليّت مى نامند)، وقتِ آن رسيد كه شمس حقيقت و آفتاب هدايت يعنى وجود اقدس حضرت ختمى مرتبت صلى الله عليه و آله، از افق هدايت و ارشاد طلوع نموده، تاريكىِ شب ظلمانى جهل و جهالت را مبدّل به روشنايى علم و شريعت فرموده، خسته دلان شاهراه نجات را حمايت و طرفدارى فرمايد؛ اين است كه آن وجود مقدّس صلى الله عليه و آله مبعوث گرديد به حكم قادر على الاطلاق، بجهت احياء راهِ روانِ طريق آخرت، و تجديد سنن انبيا و مرسلين عليهم السلام.
و سؤال نمودند اهل ملل و اديان از آن حضرت صلى الله عليه و آله از رهبانيّت و سياحت در دين؛ فرمود كه خلّاق عالم قرار داده بر اين امّت بدلِ سياحت صوم، و بدل رهبانيّت حجّ را (4) 24.
(السياحةُ مفارقةُ الامصار وَ سكنَى البراري (5) 25) پس، از اين فرمايش حضرت معلوم مى شود كه حج از بزرگترين اركان دين، و برگزيده ترين عباداتى كه بنده را نزديك به حضرت ربّ العالمين مى كند محسوب مى باشد، و حج است مهمترين تكاليف الهيّه و سنگين ترين آنها، و سخت ترين عبادات بدنيّه و افضل آنها؛ و بزرگ عبادتى است كه منهدم مى شود به فقدان آن، اركان دين؛ و مساوى است ترك كننده آن با مستخفّين شرع مبين. و در حج است تواضع نفس و ذلّت آن، و تعب بدن و زحمت آن، و دورى از اهل و عيال و غربت از وطن و انداختن عادات و ترك نمون لذّات و شهوات معتاده (6) 26 و افعال
ص: 23
و حركات مكروهه؛ و در آن است بذل و انفاق مال، و شدّ رحال (1) 27، و تحمّل بر مشقّتهاى نقل و انتقال، و در آن است رياضت نفسيّه و طاعت ماليّه و عبادت بدنيّه، قوليّه و فعليّه، وجوديّه و عدميّه؛ و تمامى اين صفات مكمّل نفس انسانى و مقرّب بر حضرت سبحانى است. چنانچه حضرت امير عليه السلام در بعضى از خطبه هاى خود مى فرمايد:
«وَ فَرَضَ عَلَيكُم حَجَّ بَيتِهِ
الحَرامِ
واجب و فرض گردانيد بر شما اى طايفه مكلّفين، حجّ خانه خود را،
الَّذي جَعَلَهُ قِبلَةً لِلأَنَامِ
چنان خانه اى كه قبله قرار داده است او را براى مخلوقات؛
يَرِدُونَهُ وُرُودَ الأنعَامِ
وارد مى شوند بر آن خانه مردم، همچون وارد شدن حيوانات به آب نزد تشنگى (كنايه از غايت ميل و رغبت است بسوى او)،
وَ يَألَهُونَ إلَيهِ وُلُوهَ الحَمَامِ
سخت اشتياق مى رسانند به آن خانه چون شدّت شوق كبوترانى كه در آن خانه هستند، نزد خروج ايشان از آن،
جَعَلَهُ اللَّهُ سُبحَانَهُ عَلامَةً لِتَواضُعِهِم لِعَظَمَتِهِ
گردانيد آن خانه را، حقّ سبحانه و تعالى، نشانه از براى فروتنى ايشان جلالت و بزرگى خود را،
وَ إذعَانِهِم لِعِزَّتِهِ
و تصديق نمودن و اعتقاد كردن ايشان بر سلطنت و بزرگوارى او،
وَ اختَارَ مِن خَلقِهِ سُمَّاعاً أجَابُوا إلَيهِ دَعوَتَهُ
و اختيار كرد و برگزيد از ميان خلايق خود، شنوندگان را كه اجابت نمودند به جانب او خواندنِ او را،
وَ صَدَّقُوا كَلِمَتَهُ وَ وَقَفُوا مَواقِفَ أنبِيائِهِ وَ تَشَبَّهُوا بِمَلائِكَتِهِ المُطيفينَ بِعَرشِهِ
و تصديق نمودند كلمه او را، و ايستادند مطيعان حضرت منّان به اداء مناسك حجّ و ساير اعمال آن به جاى ايستادن پيغمبران او (كه مواقف و مناسك حجّ است)، و شباهت رسانيدن به ملائكه مقرّبين كه طواف كنندگانند بر گرد عرش اعظم او، (وجه شباهت، طواف است و ترك لذّات نفسانيّه و دنيويّه از جميع ما يلزم تركه؛ چنانچه در ملائكه ارتكاب به لذّات دنيّه دنيويّه نيست)،
يُحرِزُونَ الأربَاحَ (2) 28 في مَتجَرِ عِبادَتِهِ وَ يَتَبادَرُونَ عِندَهُ مَوعِدَ مَغفِرَتِهِ
جمع مى كنند حاجيان و زايران، سودها را به جهتِ سرمايه ايمان در تجارتخانه عبادتِ او، و مى شتابند نزد حج كردن، به مكان وعده مغفرت و آمرزش او،
وَ جَعَلَهُ سُبحَانَهُ لِلإسلامِ عَلَماً وَ لِلعَائِذينَ حَرَماً
و گردانيد آن خانه را حقّ سبحانه و تعالى نشانه براى دين اسلام، و از براى پناه برندگان بر آن موضع محرم حرمى،
فَرَضَ حَجَّهُ وَ أوجَبَ حَقَّهُ وَ كَتَبَ عَلَيكُم
ص: 24
وِفَادَتَهُ
و واجب نمود حجّ آن را، و لازم گردانيد حقّ آن را و متحتّم (1) 29 ساخت معرفتِ آن را، و فرض كرد بر شما آمدن به نزديك آن را بجهت طلب فضل و صواب (2) 30 از حضرت او، فقال تعالى: ى وَ للَّهِ عَلَى النّاسِ حِجُّ الْبَيْتِ مَنِ اسْتَطاعَ الَيْهِ سَبيلًا وَ مَنْ كَفَرَ فَانَّ اللَّهَ غَنِىٌّ عَنِ الْعالَمينَ ى (3) 31» (4) 32.
و امر فرموده است مردمان را در وقت اراده حجّ و زيارت آن خانه، بر احرام بستن و تغيير دادن بر هيئت مُعتاده (5) 33 و لباس خود، در حالتى كه پريشان و غبارآلود بوده باشند و فروتن و متواضع و صاحب وقار و سكينه بوده، صداى خودشان را بلند كنند به تلبيه گفتن و قبول دعوت حق تعالى تا زمانى كه بيايند بر آن خانه بر اين حالت.
و مانع مى شود بر آنها از دخول به حرم معنوى در معنى، و نگاه مى دارد آنها را در پرده هاى خود، تا اينكه دعا بكنند در باب مغفرت ذنوب خودشان، و تضرّع و زارى و مذلّت نمايند بسوى او، و وقتى كه طول كشيد تضرّع و طلب مغفرت و تمكين و وقار ايشان در عبادت، و راندند شياطين نفوس خود را به جمرات خودشان، و خلع نمودند و كندند از گردنهايشان ربقه (6) 34 اطاعت شيطان لعين را، پس در اين صورت اذن مى دهد به آنها به نزديك آوردن قربانهاى خودشان و احلال كردن مثل تراشيدن سر و زدن شارب و گرفتن ناخن، تا اينكه به سبب اين افعال ظاهرى، در معنى هم پاك و منزّه گردند از چرك گناهانى كه پرده و حايل بود مابين بندگان خدا و معبود جلّ وعلى، و زيارت بكنند به اين حالت پاكيزگى، همان خانه را كه مدعوّ (7) 35 شده اند بر آن، بر تمام پاكيزگى و نورانيت معنويّه.
پس برمى گرداند آنها را در آن خانه با حالتى كه ظاهر مى شود با آن حالت تمام بندگى و حقيقت عبوديّت؛ و قرار داده كه گاه ذليلانه بگردند دور آن خانه و طواف كنند و
ص: 25
متمسّك شوند به استارِ (1) 36 آن خانه، و پناه برند از شرّ معاصى گذشته و آينده به اركان آن خانه، و گاهى سعى بكنند در نزد حقّ به آهسته روى و تندروى، تا اينكه مبيّن و آشكار شود بر آنها عزّت ربوبيّت و پروردگارى و ذلّت عبوديّت و بندگى، و بشناسند خودشان را، و بگذارند بر زمين كبر و خودپرستى را، و قرار بدهند قلّاده ذلّت را در گردنهاى خودشان، و خود را معلّم و علامتدار بكنند به نشانه هاى مذلّت، و بكنند از تنهاى خود پوشش و لباس عزّت و فخر را نسبت بر خداى عالم، و اينها از بزرگترين فوايد حجّ است؛ زياده بر اينكه در حجّ كردن هست به سبب احرام و وقوف در مشاعر عظام، مذاكره و يادآورى از اهوال و خوفهاىِ قيامت، بجهت اينكه هرگاه با دقّت ملاحظه شود، معلوم مى باشد اينكه حجّ، حشر اصغر است براى مردم و قيامت كوچك.
باز اگر ملاحظه كنى و فكر نمايى در احرام بستن مردم، به اينكه تمامى لباس متعارف (2) 37 را كنده و دو قطعه پارچه ندوخته به دوش انداخته و به كمر بسته، با صداهاى بلند شده به تلبيه، رو به طرف مَواقف (3) 38 نهاده، و در آن موقفها ايستاده متحيّر و واله (4) 39 و سرگردان، ناله كنان، فريادِ وانفسا زنان كه آيا يك ساعت بعد از اين، كار من به فلاح و رستگارى خواهد رسيد و يا اينكه العياذُ بِاللَّه، به خيبت (5) 40 و زيانكارى؟ چقدر شباهت دارد به بيرون آمدن مردم از قبرهاى خودشان، به زينت كفن آراسته و ناله وا غَوثاه از معاصى خود بلند نموده و تماماً به خط مستقيم و اضطراب تمام، رو به محكمه عدل و زمين محشر گذاشته، واله و سرگردان در اينكه مآل كار چه خواهد شد؟ نعيم ابدى در بهشت يا عذاب اليم در جهنّم؟ يا كه ساير افعال و حركات حاجيان در طواف و سعى و برگشتن و به آرام رفتن و دويدن ايشان شباهت دارد به افعال و حركات كسى كه خوفناك و پريشان حال و مشوّش احوال، مضطرب و بى هوش شده، پى گريزگاه و
ص: 26
پناهگاه بگردد، مثل اهل محشر در احوال و اطوار ايشان از جهت تحيّر و واماندگى ايشان به خاطر امتحان بندگان و عبادتهايشان و گردن گذاشتن بر اوامر و نواهى الهيّه.
الغَرَض؛ براى حجّ اسرار و فوايد بسيار است و ممكن نيست تعداد و شماره آن؛ هر چند مُلحدان و بد طينتان مخفى داشته، به مقام انكار آيند؛ مثل ابن ابى العوجاء و امثال آن از كسانى كه شقاوت و معاصى ايشان را به درجه اى رسانيده كه بِالمرّة (1) 41 راه هدايت بر روى آنها مسدود، و مُهر كورى بر دل آنها زده شده، و همواره حق در نظر آنها بى وقع (2) 42 و سست بوده، به مرتبه اى كه مسلوب التوفيق شده اند و ديگر استعداد پذيرايى حق بر آن نمانده و شيطان لعين را براى خود مُطاع و فرمانفرما قرار داده اند كه داخل مى كند آنها را به مَهلَكه هاى (3) 43 عصيان و گردن كشى، و ديگر بيرون نياورَد.
چنانچه ابن ابى العوجاء مذكور كه از تلامذه حسن بصرى بود ولكن از توحيد منحرف و زنديق شد و آمد به مكّه معظّمه متمرّداً (4) 44، و از روى انكار كسانى را كه حج مى نمودند مى نگريست و كار او به جايى رسيد كه علما از مجالست او دورى مى كردند، پس آمد خدمت حضرت صادق عليه السلام و نشست در ميان جماعتى از اصحاب و گفت: يا اباعبداللَّه، مجلس ما امانات است و هر كه حاجتى داشته باشد بايد سؤال كند، مرا اذن مى دهى كه با تو سخن بگويم؟ فرمود: بگو. پس گفت به عباراتى كه مضمون آنها اين است: تا چند مى گرديد حول اين خرمن و پناه مى بريد بر اين پاره سنگ و عبادت مى كنيد اين خانه را كه ساخته شده است از آجر و گِل، و مى دويد و هروله مى كنيد مانند شترى كه گريخته باشد؟ هر كه تفكّر كند و نظر نمايد به اندازه اى (5) 45 در او، رد مى داند كه اين كارى است كه محكم كرده است آن را كسى كه حكمت نداشته و صاحب عقل و نظر نبوده، جواب مرا بگو كه تو راستى در اين امر، و سرآمدى بر همه اهل اين مذهب، و پدر
ص: 27
تو اصل اين اساس بود، و به او تمام شد اين بنا. آن حضرت در جواب فرمودند: كسى را كه خدا گمراه كرد و چشم باطنش را نابينا ساخت، حق به نظرش پست و زشت آيد و لذّت نمى برد، و خوشگوار او نمى شود، و مى گردد شيطان ولىّ او و مونس و مربّى او، و مى برد او را تا برساند به درياها و گردابهاى هلاكت، پس بيرونش نخواهد آورد تا اينكه به وخامت و شقاوت عاقبت مى رود از دين؛ و اين خانه را چنين ديدى كه محض خشت و گل است، و حال آنكه خانه اى است كه خداوند حكيم، بندگان خود را به امتحان اين خانه، به عبادت خواسته است، و مردم را طلبيد به زيارت اين خانه تا امتحان بشوند در آمدن به اين خانه، و تحريص نمود بندگان را به تعظيم و زيارت آن، و اين خانه را محلّ قرار پيغمبران خود كرده، و قبله نمازكنندگان گردانيده، پس اين يك شعبه اى است از شعبه هاى رضاجويى خدا، و يك راهى است از راههاى رسيدن به آمرزش خدا، نصب كرده شده بر وجهى كه دلالت مى كند بر اينكه بناكننده اين بنا در مرتبه جامعيّت كمال است، و ظهور عظمت و جلال و كبرياىِ (1) 46 آن صانع بى مثال در اين بنا است، كه معنى بندگى و اطاعت و فرمانبردارى بنده مر مولاى خود را به محض اطاعت و فرمانبردارى، بدون شائبه حظّ نفس و التذاذ و متابعت هوا و هوس نفسانى؛ در ضمن اين بنا است كه اگر خلقت او را بر وجه ديگر مى كردند كه آراسته مى شد به حَلى (2) 47 و حُلل (3) 48 و جواهر گرانبها، و تو را مى خواند به خانه خود، كجا ظاهر مى شد كه آمدن تو به اين خانه محض اطاعت معبود است نه متابعت است هواى نفس را؟ پس حقيق (4) 49 و شايسته تردّد معبوديّت و فرمان فرمايى در امور و شايسته در اينكه قبول نهى او شود در مناهى، خداوندى است كه ابداع نمود ارواح را، و انشا نمود صورت ها را (5) 50.
ص: 28
و جناب امير عليه السلام كه باب مدينه علم و حكمت است مى فرمايد كه: آيا نمى بينيد كه خداوند عالم امتحان فرمودند اولين از زمان آدم را تا آخرين از اين عالم، به احجار چند كه نه ضرر مى رسانند و نه نفع، و نه چشم ديدن دارد و نه گوش شنيدن؟ پس چنين محلّى را كه همه آن سنگ است بيت الحرام خود گردانيد، پس او را در جايى قرار داد كه سخت ترين و صعب ترين بقعه هاى زمين است و خاكش كمتر از همه قطعه هاى زمين، و بارانش كمتر، و عيش او از همه بطون ارض تنگ تر، و آبش از همه محلهاى زمين كمتر، ميان كوههاى پست و بلند؛ پس امر فرمود آدم عليه السلام و اولاد او را كه روى كنند به چنين مكانى كه نه ميوه دارد و نه آب و نه زمين نرم هموار، و در ميان چه بسيار كوههاى صعب كه بايد طى نموده و چه درياها و وادى عميق كه بايد گذشت، با روهاى گرد و غبارآلوده و سرهاى برهنه و موهاى افشان كرده، لبّيك گويان، ترك مستلذّات نموده، روى به چنين خانه آورند به چنين حال و ذلّت و خوارى؛ اگر مى خواست مى گردانيد باغستانها كه جارى شود در تحت آنها نهرها، و اگر مى خواست بجاى سنگ و آجر، خلق مى كرد زمرّد سبز و ياقوت سرخ با نور و ضياء، و لكن در آن وقت تشكيك (1) 51 از سينه ها برداشته مى شد و مجاهدت با ابليس دفع مى شد و همگى مردم با رغبت و خواهش نفس متوجّه مى شدند نه بجهت امر و فرمانبردارى الهى، و اين با حكمت كامله موافقت نمى كند زيرا كه حكمت الهى چنين قرار يافته كه بندگان خود را به انواع سختيها امتحان كند، و به اقسام مجاهدات و ناخوشيها مبتلا و ممتحَن نمايد تا اينكه تكبّر از سينه ها رفع شود و بجاى تكبّر، افتادگى و تذلّل و فروتنى قرار گيرد و به لباس تواضع متلبّس شود و آثار و شمايل عبوديّت در بنده ظاهر شود، پس درهاى فضل و رحمت و اسباب عفو و مغفرت گشوده شود، پس به جوايز و كرامتهاى الهى برسد چنانچه فرموده اند: ى الم* أَحَسِبَ النَّاسُ أَنْ يُتْرَكُوا أَنْ يَقُولُوا آمَنَّا وَ هُمْ لَايُفْتَنُونَ ى (2) 52 (3) 53، يعنى: منم خداى داناى غيب و نهان؛ آيا گمان كردند مردم، اينكه به محض گفتن اينكه ايمان
ص: 29
آورديم، دست از ايشان برداشته شود و حال آنكه امتحان نشده باشند به انواع بلاها و تنگيها و مجاهدات و تكليفات!
قال النّبيّ صلى الله عليه و آله:
«حجّةٌ مبرورةٌ خيرٌ من الدّنيا و ما فيها» (1) 54
و
«حجةٌ مبرورةٌ ليس لها أجرٌ
إلّا الجنّة» (2) 55
؛ يعنى: رسول خدا صلى الله عليه و آله فرموده كه: يك حجّ خالص و مقبول بهتر است از دنيا و آنچه در دنيا است از لذايذ آن از هر قبيل باشد. و: حجّ خالص و مقبول را اجر نيست مگر بهشت. و ايضاً آن جناب فرموده كه: حجّاج و عُمّار (3) 56 و زوّار، مهمان خلّاق احديّت هستند، هرگاه حاجتى از وى سؤال كنند كرامت مى فرمايد (4) 57. و: هرگاه شفيع كرده شوند نزد حضرت حقّ، قبول كند شفاعت آنها را (5) 58. و در حديث ديگر از رسول خدا صلى الله عليه و آله وارد شده كه بدرستى كه خداوند احديّت وعده فرموده بر بيت الحرام كه هر سالى حج كند او را ششصد هزار نفر و زمانى كه اين عدد از اهل زمين تمام نشد تكميل مى فرمايد او را با ملائكه، و كعبه بر محشر آيد چون عروس زينت داده شده، و هر كسى كه حج بكند او را چنگ مى زند به استار (6) 59 آن، و مى گردند به اطراف آن تا اينكه كعبه داخل بهشت مى شود و آنها هم با او داخل شوند (7) 60.
ص: 30
و در حديث ديگر يك نفر اعرابى خدمت خاتم الانبياء صلى الله عليه و آله آمده عرض كرد:
يا رسول اللَّه صلى الله عليه و آله، من از خانه خود بيرون آمدم به قصد حجّ، پس از من فوت شد، و من مرد متموّل و غنى هستم پس امر فرما بر من تا به عمل آورم چيزى را كه مقابل ثواب حجّ باشد. فرمود كه: نظر كن به كوه ابوقبيس (1) 61، پس هرگاه بشود كوه ابوقبيس براى تو طلاى سرخ، و او را انفاق كنى در راه خدا، نمى رسى به آن ثوابى كه حج كننده مى رسد.
پس فرمود: حج كننده وقتى كه تدارك خود را ديد برنمى دارد چيزى و نمى گذارد الّا اينكه عطا مى كند خداوند عالم به هر يك از آنها ده حسنه، و محو مى كند از آن ده سيّئه، و بلند مى كند از براى او ده درجه، و زمانى كه به راحله (2) 62 خود سوار شد قدمى بر نمى دارد و نمى گذارد مگر اينكه بنويسد خداى تعالى براى آن مثل آنچه ذكر شد، پس زمانى كه بيت را طواف كرد، بيرون مى آيد از گناهان خود و زمانى كه سعى كرد ما بين صفا و مروه، بيرون مى آيد از گناهان خود، و وقوف به عرفات بكند خارج مى شود از گناهان خود، و وقتى كه وقوف به مشعر نمايد، خارج مى شود از گناهان خود، وزمانى كه رمى جمرات (3) 63 كرد خارج مى شود ازگناهان خود. اعرابى گويد كه آن حضرت شمردمواقف را يكى يكى وفرمود كه درهريكى از اينها كه حاجى وقوف بكند خارج مى شود ازگناهان خود، بعد فرمود كه چگونه مى رسى تو به آن ثوابى كه مى رسد بر آن، حاجّ (4) 64؟ (5) 65.
فِى الحديث: عمر بن يزيد گويد كه: شنيدم از امام جعفر صادق عليه السلام مى فرمود كه حج كننده زمانى كه داخل مكّه شد، موكَّل مى فرمايد خداى تعالى به آن كس دو ملكى كه حفظ مى كنند براى او طواف و نماز و سعى او را، پس زمانى كه وقوف به عرفه نمود، مى زنند آن دو ملك دست خود را به كتف راست او، بعد مى گويند: امّا به گناهان گذشته
ص: 31
خود چاره نمودى، پس مواظب و متوجّه حال خود باش در باقى عمر خود (1) 66.
و ايضاً سكونى روايت مى كند كه: امام صادق عليه السلام فرمود: بدرستى كه خداوند عالم مى بخشد حج كننده و اهل بيت و عشيره او را، و مى بخشد كسى را كه حج كننده در باره او طلب مغفرت نمايد، و گناه نوشته نمى شود بر حاجّ تا چهار ماه (2) 67، و: نوشته مى شود براى او حسنات، مگر اينكه از او گناه كبيره صادر شود (3) 68؛ و: صرف يك درهم در راه حج افضل است از صرف هزار درهم در غير آن (4) 69.
قال ابوعبداللَّه عليه السلام:
«من لقى (5) 70 حاجّاً فصافحه كان كمن استلم الحجر (6) 71» (7) 72
. و ثواب استلام حَجَر در محلّ خود ذكر خواهد شد ان شاءاللَّه تعالى (8) 73.
في الفقيه مروى است كه از امام صادق عليه السلام پرسيدند از مردى كه حج كند از جانب ديگرى، و او را از اجر و ثواب چيزى هست؟ آن حضرت اين مضمون ادا فرمود كه مَر او راست ثواب و اجر ده حجّ، و آمرزيده مى شود گناهان او، و والدين و پسر و دختر و خواهر و برادر و عمّ و عمّه و خال و خاله او
وَ انَّ اللَّهَ واسِعٌ كَريمٌ (9) 74.
مؤلّف گويد: هرگاه كسى استبعاد اين معنى كند كه چطور مى شود كه در صورت نيابت، ثوابِ ده حج مى باشد؟ دفع اين استبعاد آن است كه اين ثواب در صورتى است كه كسى قربة الى اللَّه از طرف برادر مؤمن خود و از باب حقوق، نيابت حج كرده و ثوابش را بر آن شخص هديه كند، در اين صورت به مفاد آيه كريمه: ى مَنْ جآءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثالُهاى (10) 75 خلّاق احديّت اجر و ثواب ده حجّ را به او كرامت مى فرمايد و عطا مى كند؛
ص: 32
چنانچه در سابق رسم بود به تمنّاى اين معنى از طرف حضرت قائم عليه السلام حج مى كردند، و هر كه قدرت نداشته، نايب مى گرفت كه از طرف آن حضرت عليه السلام حج بكند؛ به همين طريقه يك نفر از شيعه ها در زمان سابق پول داده، ابومحمّد دعجلى (1) 76 را از جانب آن حضرت نايب گرفته كه برود حج بكند؛ و اين ابومحمّد، مرد پيرى بود صالح، و او را دو پسر بود يكى صالح و ديگرى فاسق، و ابومحمّد از آن زر، حصّه (2) 77 به آن فاسق هم داد؛ خودش حكايت مى كند كه به عرفات رسيدم، جوانى ديدم گندم گون، خوش روى و خوش لباس كه پيش از همه كس به دعا و تضرّع مشغول بود، چون وقت روانه شدن مردم بود به من ملتفت شده گفت: ياشيخ، از خدا شرم ندارى؟ گفتم: از چه باب يا سيّدى و مولاى؟ فرمود كه: حجّة (3) 78 به تو مى دهند از براى آنكه مى دانى و تو از آن زر به كسى مى دهى كه شراب مى خورد و صرف فسق مى كند و نمى ترسى كه چشمت برود؟ و اشارت به چشم من كرد، و من خجل شده روانه شدم و چون به خود افتادم هر چند نظر كردم او را نديدم و از آن روز بر آن خجلت يافتم و بر آن چشم كه حضرت به آن اشارت فرموده بود مى ترسم. و شيخ الطائفه محمّدبن نعمان المفيد عليه الرحمة روايت كرده كه:
چهل روز تمام نشده بود كه در همان چشمش قُرحه (4) 79 پيدا شد و نابينا گشت (5) 80 (و دانست كه آن جوان حجّةاللَّه بود و او را نشناخته).
و مطلقاً نيابت از طرف مؤمنين ثواب بسيار دارد، خاصّه به نيابت جناب پيغمبر صلى الله عليه و آله و حضرت فاطمه عليها السلام و ائمّه معصومين عليهم السلام حجّ نمودن، ثواب عظيم دارد.
ص: 33
فِى الحديث: جناب پيغمبر صلى الله عليه و آله قبل از وفات خود امر كرد به بلال، و او ندا كرد تا مردم در مسجد رسول اللَّه صلى الله عليه و آله جمع شدند و آن جناب به منبر تشريف برده خطبه بليغه ادا فرمود (كه بعد از آن خطبه، ديگر در مدينه خطبه نخوانده از دنيا رحلت فرمود)، پس موعظه بسيار فرمود به جماعت، از جمله در آن مجلس فرمود: هر كس خارج بشود از خانه خود به قصد حجّ يا عمره، پس از براى او است به هر قدم كه بر مى دارد تا اينكه برگردد به خانه خود، صد هزار هزار حسنه، و محو مى شود از او هزار هزار سيّئه، و بلند مى شود از براى او هزار درجه، و هر چه در آن راه مصرف نمايد در نزد خداى تعالى به هر درهمش، اجر و ثواب انفاق هزار هزار درهم مى باشد و آن كس در ضمانت خلّاق عالم مى باشد، پس اگر وفات كند، داخل مى نمايد او را به بهشت در حالتى كه گناهانش آمرزيده باشد، پس غنيمت بشماريد دعاى او را زمانى كه از حجّ آمد، قبل از اينكه به معاصى مرتكب شود، پس خدا دعاى او را ردّ نمى فرمايد و آن كس شفاعت مى نمايد روز قيامت در باره صد هزار نفر (1) 81.
و ايضاً حضرت رسول صلى الله عليه و آله فرمود كه: حجّ و عمره، درويشى (2) 82 و گناهان را زايل گرداند چنانكه كوره هاى آهنگران زنگ آهن را زايل مى سازد (3) 83.
بيانٌ: در حديث اعرابى كه در اوّل فصل گذشت، ذكر خروج از معاصى مكرّر شده شايد بجهت تأكيد به عدّيّتِ (4) 84 خروجِ حاجّ باشد از معاصى، يا اينكه در مقابل هر نسكى (5) 85 از مناسك حج، حاصل شود (6) 86 خروج از نوعى از انواع معاصى، بجهت اينكه معاصى اقسامى دارد: ماليّه و بدنيّه، و بدنيّه هم منقسم است به قوليّه و فعليّه، و فعليّه هم منقسم مى شود به اختلاف آلاتى كه با آنها معصيت به عمل مى آيد، چنانچه در اخبار وارد شده كه معاصى چند قسم است و هر قسم اثرى دارد، و بعضى تغيير نعمت مى دهد، بعضى باعث نزول بلا مى شود و بعضى حبس رزق مى نمايد، و بعضى ديگر مانع اجابت دعا مى باشد و بعضى ديگر هتك عصمت مى كند، و پاره اى باعث تعجيل فنا مى شود چنانچه در دعاى كميل است فقراتى كه مؤيّد اين معنى است:
ص: 34
«اللَّهُمَّ اغْفِرْ لِىَ الذُّنُوبَ الَّتى تَهْتِكُ الْعِصَمَ اللَّهُمَّ اغْفِرْ لِىَ الذُّنُوبَ الَّتى تُنْزِلُ النِّقَمَ اللَّهُمَّ اغْفِرْ لِىَ الذُّنُوبَ الَّتى تُغَيِّرُ النِّعَمَ اللَّهُمَّ اغْفِرْ لِىَ الذُّنُوبَ الَّتى تُنْزِلُ الْبَلآءَ اللَّهُمَّ اغْفِرْ لِىَ الذُّنُوبَ الَّتى تَقْطَعُ الرَّجآءَ اللَّهُمَّ اغْفِرْ لى كُلَّ ذَنْبٍ اذْنَبْتُهُ وَ كُلَّ خَطيئَةٍ اخْطَأتُها» (1) 87
پس چنانچه براى هر دوايى خصوصيّتى هست به ازاله مرضى از امراض بدنيّه، كه همان خاصيت در غير آن يافت نمى شود، شايد براى هر فعلى از افعال حجّ خاصيتى بوده باشد به تكفير (2) 88 نوعى از انواع ذنوب و معاصى، بجهت مناسبات و خصوصياتى كه علمِ آن را ندارد مگر خداوند علّام الغيوب؛ و مؤيّد اين مطلب است روايتى كه امام غزالى در احياء العلوم نقل نموده كه پيغمبر صلى الله عليه و آله فرموده: هر آينه از معاصى و ذنوب، ذنوبى هست كه محو نمى كند او را مگر وقوف در عرفات (3) 89؛ و امثال اين خبر بسيار است.
تكميلٌ: و اين حجّ، بر مستطيع، زياده از يك مرتبه واجب نيست، ليكن در احاديث صحيحه و غيره وارد شده كه حجّ بر اهل جدّه زياده بر يك مرتبه واجب است، و حال آنكه بر اهل مكّه كه اقربَند زياده بر يك مرتبه واجب نيست، پس در اينجا اشتباه در قرائت شده، زيرا كه با تشديد دال نيست كه عبارت باشد از بندر مكّه معظّمه، كه دورى او از مكّه شانزده فرسخ است بلكه مراد به آن، به كسر جيم و تخفيف دال است كه عبارت است از مالدار و صاحب استطاعت و در اين فرقى نيست ميان اهل مكّه و غير آن (4) 90.
ص: 35
و شيخ صدوق در كتاب مقنع به حسب ظاهر، به ظاهر اين اخبار قائل شده و حجّ را بر مستطيع در هر سال واجب دانسته (1) 91، و علما آن را حل نموده اند بر تأكّد استحباب (2) 92 يا بر وجوب كفايى در هر سال بر كسانى كه حج كرده باشند (3) 93، يا بر اينكه هرگاه از سالِ استطاعت به تأخير افتد مانند ساير واجبات موقّته قضا نمى شود و هميشه «ادا» است تا به عمل آيد (4) 94 (مثل اداى نماز آيات براى زلزله)؛ هرچند كه تأخيرش حرام است و هر سالى كه از تأخير در انجام حجّ بگذرد يك گناه كبيره در نامه عمل او نوشته مى شود و محو نمى گردد مگر به توبه يا به تفضّل الهى، هرچند كه بالاخره حج به عمل آمده باشد.
بدرستى كه ترك كردن حجّ در صورت اجتماع شرايط استطاعت، گناه كبيره مهلكه است. قال اللَّه تعالى: ى وَ مَنْ كَفَرَ فَإِنَّ اللَّهَ غَنِىٌّ عَنِ الْعالَمينَ ى (5) 95، يعنى هر كه ترك حجّ كند بدون عذر شرعى، و اعتنا به وجوب آن نداشته باشد پس بدرستى كه خداوند عالم غنى است از عالميان و عبادت آنها. و تعبير با كلمه كفر يا حكايت از كفر باطنى تارك حجّ است و يا از باب تأكيد و مبالغه ظاهريّه مى باشد.
در حديث از امام كاظم عليه السلام روايت شده كه آن بزرگوار در تفسير ى قُلْ هَلْ نُنَبِّئُكُمْ (6) 96
ص: 36
بِالْاخْسَرينَ اعْمالًاى (1) 97، فرموده كه: زيانكارترين مردمان در عمل، آنانند كه حَجَّة الاسلام را به تأخير اندازند (2) 98.
و امام صادق عليه السلام فرموده كه: مراد از قول خدا كه فرموده ى وَ نَحْشُرُهُ (3) 99 يَوْمَ الْقِيامَةِ اعْمى ى (4) 100 كسانى هستند كه حج بر ايشان واجب شود و ادا نكنند، خلّاق عالم در روز قيامت آنها را كور محشور سازد (5) 101.
فِى الحديث: رسول خدا صلى الله عليه و آله فرموده: چون كسى را حج واجب شود و بى مانع شرعى خود را از حج باز دارد و حج نكرده بميرد، او را غسل ندهيد و كفن نكنيد و بر مقبره مسلمانان او را دفن نكنيد كه بر ملّت يهود مرده است.
اسحاق بن عمّار گويد كه: امام صادق عليه السلام را گفتم كه: مردى با من مشورت كرد در باب حجّ رفتن، و آن مرد ضعيف الحال و كم بضاعت بود پس من چنين صلاح ديدم كه به حجّ نرود. حضرت فرمود كه: چه قدر سزاوارى به اينكه يك سال بيمار شوى! اسحاق گويد كه من يك سال بيمار شدم (6) 102؛ ى وَ مَنْ احْسَنُ قَوْلًا مِمَّنْ دَعا الَى اللَّهِ وَ عَمِلَ صالِحاً وَ قالَ انَّنى مِنَ الْمُسْلِمينَ ى (7) 103. پس بايد مرد به قدر امكان مردم را به طرف خداوند دعوت بكند و هرگاه اين مقدورش نشد اقلّاً آنان را كه مرتكب خير مى شوند مانع نشود، و كسانى كه از ابناى زمان مانع به اعمال خير ديگرى ها مى باشند در سهو و خطا، بيّن (8) 104 هستند.
ص: 37
در احاديث وارد شده كه اگر كسى در يكى از دو حرم مكّه يا مدينه بميرد، هول قيامت را نبيند و از او حساب نمى كشند (1) 105، و در حديث ديگر: اگر كسى در سفر حجّ بميرد با اصحاب بدر محشور مى شود (2) 106، ايضاً وارد است كه: كسى كه در حرم مدفون شود ايمن مى باشد از فزع اكبر (3) 107، خواه از نيكوكاران باشد يا از گناهكاران (4) 108. ايضاً:
كسى كه در مدينه بميرد، ايمن خواهد بود از عذاب الهى. قال اللَّه تعالى: ى وَ مَنْ يَخْرُجْ مِنْ بَيْتِهِ مُهاجَراً الَى اللَّهِ وَ رَسُولِهِ ثُمَّ يُدْرِكهُ الْمَوْتُ فَقَدْ وَقَعَ اجْرُهُ عَلَى اللَّهِ وَ كانَ اللَّهُ غَفُوراً رَحيماًى (5) 109.
گويند كه شخصى از علماى نجف الأشرف با وجود اينكه استطاعت نداشت، سالى اراده حجّ كرد و گفت كه چون در اخبار وارد شده كه حضرت قائم عليه السلام در هر سال موسم حجّ در مكّه تشريف دارند (6) 110، مى خواهم در جمعيتى كه آن حضرت در ايشان مى باشد من هم داخل باشم، چون مردم نجف به اراده او مطّلع شدند، هر كس كه قدرت داشت با او، بجهت دريافت فيض، خدمت او روانه شدند و به اين سبب حجّاج نجف اشرف در آن سال زياده از بسيارى از سنوات سابقه گرديد، و عبور هم چنانچه متعارف است از راه جبل و وادى نَجد (7) 111 اتّفاق افتاد، و همگى به بركت وجود آن شيخ فايز به
ص: 38
زيارت بيت اللَّه الحرام گشته، اعمال حجّ و وظايف (1) 112 موسم را به جا آورده، در خدمتش مراجعت نمودند، اتّفاقاً در اثناى راه شيخ را مرضى عارض شده، روز به روز در تزايُد (2) 113 و اشتِداد (3) 114 بود تا آنكه در بعضى از منازل بيابان وفات نمود، و به اين سبب تمامى اصحاب و همراهان اندوهناك و شكسته خاطر شدند از اثر مفارقت و ملاحظه آن حالت كه چنين شخصى در چنين مكانى وفات كند و امير حاجّ در آن راه كه از اهل جبل هستند، نقل اموات را از محلّ وفات نمى گذارند و مانع مى شوند، لهذا هر كس هر جا بميرد بايد در آنجا دفن شود، و همراهان مى خواستند كه جنازه او را در نجف دفن نمايند كه از فيوضات زيارت و بركات ديگر او محروم نمانند لكن ممكن نبود لهذا به حكم ضرورت در مكانى از آن بيابان دفن كرده و خيمه بالاى آن برپا نموده، كسى را از اخيار همراهان، شيخ محمّد نام، مقرّر داشتند كه شب را بالاى قبر شيخ بيتوته كند و به تلاوت قرآن مشغول باشد، كه اقلّاً اينقدر كه مقدور است از احترام مضايقه نشود، و ساير حجّاج نجف، در ميان قافله بر گِرد يكديگر نشسته، به مفارقت شيخ تأسّف مى خوردند و ذكر محامِد (4) 115 صفات و محاسن اخلاق و حالات او را مذاكره مى كردند، تا آنكه شب قريب به آخر رسيد ناگاه ديدند كه شيخ محمّد، مضطرب، سبحان اللَّه گويان، ترسان و لرزان به ايشان وارد شد، چون حاضرين اين حال را در او ديدند از سبب و باعثش پرسيدند و گمان كردند كه شايد از طرّاران (5) 116 اعراب كسى بر او شَبخون (6) 117 آورده است، امّا او
ص: 39
گفت: شيخ راح المشهد ما هو هناك؛ يعنى: شيخ به نجف رفت، آنجا كه شما گمان مى كنيد نيست! حاضرين گفتند: چه مى گويى، شايد مزاح مى كنى؟! گفت: نه واللَّه، بلكه راست و حق مى گويم و خود به همين چشم او را ديدم و با همين زبان او را سخن گفتم.
گفتند: احوال را بگو كه ما را حيران گذاشتى، گفت: بدانيد كه من مشغول تلاوت قرآن بودم تا آنكه نصف شب رسيد، برخاسته تجديد وضو كردم، باز به تلاوت كلام اللَّه مشغول شدم تا آنكه مرا بجهت بيخوابى و اندوه به مفارقت شيخ، سستى و كسالتى عارض شد، سر خود را به زانو گذاشتم، خواب مرا گرفت، در اثناى خواب آواز پاى اسبى احساس نمودم و چون چشم گشودم ديدم دو نفر با سه اسب زين و لجام كرده، در خارج ايستاده مثل اينكه انتظار كسى را دارند، و شيخ هم در داخل خيمه با وضع خوب و لباس تازه و مرغوب، اراده آن دارد كه بيرون رود، چون شيخ مرا ديد بزودى بيرون رفته، آن دو نفر ركاب او را گرفته سوار كردند و خود هم مانند ملازمان در عقب شيخ سوار شده به سمت نجف روانه گرديدند، من چون اين حالت را مشاهده كردم، دويده به ركابش چسبيدم، گفتم: شيخنا، كجا تشريف مى بريد؟ فرمود: به نجف. گفتم: من هم با شما مى آيم. گفت: حالا نمى شود، گفتم: دست از ركابت بر نمى دارم و مى آيم. گفت: تو هم سه روز بعد از من خواهى آمد. اين را فرموده مَركب خود را با آن دو نفر رانده از نظرم غايب شدند. حاضرين از شنيدن اين مقال تعجّب كردند و بعضى انكار نمودند. شيخ محمّد گفت: شاهد اين، آن است كه گفتم، اگر من تا سه روز بعد از وفات شيخ وفات كردم، راست گفته ام، و الّا انكار بايد كرد. حُجّاج گويند كه شيخ محمّد تا دو روز سالم بود، روز سيّم تب كرده بعد از عصر وفات كرد و در غربت مدفون و به شيخ بزرگوار در وادى السّلام ملحق گرديد (1) 118، رَزَقَنَا اللَّهُ تَعالى وَ سايرَ المُؤمِنينَ لِقائَهُم ان شاءَاللَّهُ تَعالى.
قصّةٌ مناسبةٌ: مذكور است كه حمّاد بن عيسى از امام صادق عليه السلام التماس نمود كه دعا كند كه خدا او را خانه خوب و زن صالحه و اولاد صالح كرامت فرمايد و توفيقش دهد كه هر سال حجّ بگزارد و مال بسيار روزيش كند، حضرت دست برآورده دعا فرمود كه: خدايا هر چه حمّاد آرزو كرده به وى عطا فرما. مردى كه آن وقت حاضر بود
ص: 40
گفت: در بصره وقتى به خدمت حمّاد رسيدم به من گفت: آن دعا را در خاطر دارى؟
گفتم: بلى، گفت: بيا و خانه مرا ببين كه از اين بهتر در شهر خانه نيست، و زنى كه از بزرگترين زنان اين شهر است به حَسَب و نَسب، نصيب من شده، و اولاد صالح روزيم گشته كه همه كس ايشان را عزيز و محترم مى دارند، و چهل و هشت مرتبه حج كرده ام.
راوى گويد: بعد از آن، دو حجّ ديگر كرده و در حجّ آخرى در جُحفه به رحمت الهى واصل شد؛ رضوان اللَّه عليه (1) 119.
گفته اند كه مسلمين و يهود با همديگر تفاخُر (2) 120 مى كردند، پس يهود مى گفت كه بيت المقدّس افضل و اعظم است از كعبه بجهت اينكه آنجا هجرتگاه (3) 121 انبيا است و زمينى است مقدّس و پاكيزه، و مسلمين مى گفتند كه كعبه افضل از بيت المقدّس است؛ پس نازل فرمود خلّاق عالم اين آيه شريفه را: ى انَّ اوَّلَ بَيْتٍ وُضِعَ لِلنَّاسِ لَلَّذى بِبَكَّةَ مُبارَكاً وَ هُدىً لِلْعالَمينَ ى (4) 122، يعنى: بدرستى كه اوّل خانه اى كه قرار داده شده از براى مردم بجهت عبادت، هرآينه آن خانه اى است كه در بكّه است در حالتى كه مبارك است و هدايت است بر عالميان (5) 123.
قيلَ: بكّه، زمين بيت اللَّه است و مكّه ساير بلد است، و قيلَ: هر دو تا، يعنى بكّه و مكّه، دو اسمند بر شهر، و باء و ميم، در زبان عرب مقلوب همديگر شده و بدل يكديگر استعمال مى شوند مثل: سَبُدَ رأسَهُ و سَمُدَهُ، يعنى: تراشيد سر خود را.
وجه تسميه: به هر تقدير بكّه ناميده شده بجهت آنكه در آنجا گريه مى كنند مردان و
ص: 41
زنان، و بعضى گفته: بجهت اينكه در آنجا مى كِشند گردنهاى جبابره (1) 124 را، و بعضى گفته اند: بجهت اينكه مردم در آنجا به همديگر مزاحم و مدافع مى باشند.
و امّا مكّه: پس در مادّه اشتقاق آن نيز چند وجه ذكر كرده اند:
اوّل اينكه اشتقاق آن از مَكَّ به معنى «انقَصَ» باشد، چون آنجا ناقص و فانى مى نمايد گناهان مردم را بجهت عباداتى كه در آنجا مى شود.
دوّم مشتق از امْتَكَّ الفَصيل (2) 125 است، و اين را در زمانى گويند كه بچه حيوانات بمكد تمام آنچه را كه در پستان مادر اوست؛ تَمَكْمَكْتُ العَظم (3) 126: زمانى كه بمكى تمام مغز او را؛ پس مكّه مى كِشد و مى مكد مردم را از هر طرف زمين بسوى خود، بجهت عبادت خاصّه.
سيّم باز مكّه از مادّه سابقه مى باشد كه به معنى مكيدن باشد بجهت كمى آب در آنجا (4) 127؛ گويا كه آب زمين مكيده شده.
چهارم بدرستى كه مكّه وسط زمين است و چشمه ها و آبها مى جوشد و متفرّق مى شود از زير آن چرا كه منبع همه آبها از زير مكّه است، پس گويا تمام زمينها مى مكد از آب مكّه در واقع.
پنجم مكّه مشتق است از تَمُكُ (5) 128 بمعنى هلاك كردن؛ بجهت اينكه هلاك مى كند هر كه را كه قصد بى حرمتى آن مكان مقدّس نمايد، چنانچه واقعه اصحاب فيل، شاهد است
ص: 42
بر مُدّعى.
و امّا كعبه؛ ناميده شد به اين اسم به چند جهت:
اوّل اينكه در لغت عرب هر چيز بلند و مرتفع را كعب گويند، پس بجهت شرافت و علوّ مرتبه اين مكان، كعبه اش گفتند.
دوّم مروى است كه آن را كعبه گفتند بجهت اينكه مربّع است، و مربّع شد بجهت آنكه برابر بيت المعمور واقع شده؛ و آن مربّع است بجهت آنكه مُحاذى (1) 129 عرش الهى است، و عرش نيز مربّع است بجهت كلماتى كه بناى اسلام آن است، و آن كلمات چهار است، و آن:
سُبحانَ اللَّه
و
الحَمدُ للَّه
و
لا الهَ الّا اللَّه
و
اللَّهُ اكبر
است (2) 130.
سيّم روايت شده كه آن را كعبه گويند بجهت اينكه وسط دنيا است (3) 131 0 و اوّل او خلق شده، بعد از آن زمين را از زير آن كشيده اند در بيست و پنجم ماه ذى القعدة الحرام (4) 132، و به اين سبب، روزِ آن را دحو الأرض گويند.
و از رسول خدا صلى الله عليه و آله مروى است كه: وسط زمين كعبه است (5) 133، و از امام رضا عليه السلام مروى است كه خانه كعبه در وسط زمين شد بجهت اينكه زمين را از زير آن پهن كردند، و از جهت آنكه فرض اهل مشرق و مغرب در اين مساوى باشد (6) 134. و نيز از رسول خدا صلى الله عليه و آله مروى است كه وسط زمين بيت المقدّس است (7) 135. و حديث كعبه را حمل نموده اند به اينكه نسبت به معموره (8) 136 است نه مطلق زمين، و حديث قدس را حمل نموده اند بر آنكه زمين محشر است و حشر هم در آنجا خواهد شد، و ظاهراً نظر به
ص: 43
حديث مذكور، ميان كعبه ميخ سُرَّةالدنيا را كوبيده بودند، و بعد از آن بجهت ترتب آثار مفاسد بر آن، برطرف نمودند.
شيخ محى الدين شافعى از شيخ ابوعمرو بن صلاح شافعى نقل كرده است به اين مضمون: در اين نزديكى (1) 137، بعضى از فاجران حيله وران كه در كعبه بدعت در امر باطل نموده كه از آنها ضرر عظيمى به عوام مى رسد، يكى عروةالوثقى است، و آن جاى بلندى است از ديوار خانه كعبه كه در مقابل در خانه است و آن را عروةالوثقى نام نهاده اند، و به خيال عوام انداخته اند كه هر كه خود را به آن برساند پس بتحقيق كه خود را به عروةالوثقى رسانيده خواهد بود و به اين سبب، عوام كمال تعب مى كشند تا خود را به آن مى رسانند، و گاهى مى شود كه بعضى سوار بعضى مى شوند ... و ديگر ميخى است كه در ميان خانه مباركه كوبيده اند و آن را سُرَّة الدنيا يعنى ناف دنيا ناميده اند ... (2) 138.
بعضى از علما مى فرمايد كه: شايد مرادش از مردانى كه در كعبه با زنان مختلط مى شدند، خدمه كعبه باشند يا اينكه در آن عصر، متعارف چنان بوده است كه مردان با زنان داخل مى شدند، و الّا در اين اعصار، مردان در يك روز و زنان در روز ديگر داخل مى شوند و در مجموع سال از براى مردان هشت روز، و از براى زنان هشت روز ديگر درِ خانه را مى گشايند، و منبر چوبين را نزد آستانه در كعبه مى گذارند كه مردم به آسانى داخل شوند. هشت روز حِصّه (3) 139 مردان: 1- روز عاشورا است، 2- روز دوازدهم ربيع المولود كه نزد جماعت تسنّن و بعضى از شيعه روز ولادت خاتم الانبياءء صلى الله عليه و آله است، 3- روز جمعه اوّل ماه رجب كه روز غايب است، 4- جمعه آخر رجب، 5- پانزدهم شعبان كه روز برات است، 6- اوّل جمعه ماه رمضان، 7- آخر جمعه آن، 8- پانزدهم ماه ذى القعدة.
و هر روزى كه مردان داخل مى شوند، زنان روز بعدش داخل مى باشند، و روز بيستم
ص: 44
ذى القعدة نيز در را مى گشايند بجهت شستن اندرون خانه وليكن پله چوبين را در اين روز نمى گذارند و كسى را داخل نمى كنند مگر غاسِلين (1) 140 را كه عبارتند از اعيان و بزرگان مكّه مانند شريف مكّه و قاضى و شيخ الحرم و شيبى كليددار و امثال ايشان، و آنها نيز با مشقّت بر سر دوش و دست مردم داخل مى شوند، و اگر مردى خدمه را به پول تطميع كند او را نيز با كمال تصديع داخل مى كنند به طريقى كه شريعت دخول به آن نحو، خالى از اشكال نيست.
و كعبه را بيت العتيق نيز گويند، چنانچه در قرآن مجيد مى فرمايد: ى وَ لْيُوفُوا نُذُورَهُمْ وَ لْيَطَّوَّفُوا بِالْبَيْتِ الْعَتيقِ ى (2) 141، وجه تسميه به اين اسم را از چند وجه مى توان گفت:
اوّل از جهت اينكه آزاد است از تملّك مخلوقات، چون كسى مالك آنجا نيست (3) 142.
دوّم از اين جهت كه قَديم (4) 143 از همه خانه هاست كه در روى زمين هست، چنانچه دلالت دارد بر اين معنى، آيه ى انَّ اوَّلَ بَيْتٍ وُضِعَ لِلنَّاسِ ... الخ ى (5) 144. و شى ء قديم را هم عتيق مى نامند.
سيّم از جهت آزادى از تسلّط ظالمان كه خلّاق احديّت آن مكان مقدّس را از ظلم ظالمان محفوظ داشته و هر كه را هم كه به اين صدد افتاده باشد دفع فرموده به مجازات كافيه؛ چنانچه استيصال (6) 145 اصحاب فيل كه قصد تخريب آن خانه كرده بودند، شاهد بيّن است بر اين مُدّعى (7) 146.
ص: 45
چهارم از جهت آزاد شدن او از طوفان نوح عليه السلام، چنانچه به سند معتبر از امام صادق عليه السلام منقول است كه خدا غرق كرد جميع زمين را در طوفان نوح عليه السلام، مگر خانه كعبه، پس از آن روز او را عتيق ناميدند كه از غرق شدن آزاد شد. راوى پرسيد كه:
به آسمان رفت؟ فرمود: نه، ولكن آب به آن نرسيد و از دورش بلند شد (1) 147.
در بعضى از كتب مروى است كه: در طوفان نوح عليه السلام دو جا از روى زمين آب نگرفت، يكى كعبه (2) 148 و ديگرى مدفن مقدّس امام حسين عليه السلام (3) 149. چنانچه ظالمين آل محمّد صلى الله عليه و آله، بعد از شهادتش مكرّر به آنجا آب بستند و شخم كردند كه زراعت كنند شايد كه اثر قبر مطهّر نور ديده خاتم الانبياء صلى الله عليه و آله برطرف شود، هر دفعه آب بر دور آنجا حلقه زده حيران ماند و روى هم بالا آمد، اين است كه آن مكان مقدّس را حاير حسينيّه عليه السلام مى نامند (4) 150.
چنين نوشته اند (5) 151 كه حضرت ابراهيم عليه السلام در باديه شام نزول فرموده بود، چون اسماعيل عليه السلام از هاجر عليها السلام متولّد شد غيرت ساره به حركت آمده قسم ياد كرد كه هاجر را
ص: 46
ناقص نمايد، پس ابراهيم عليه السلام فرمود كه از جهت قسم، هاجر را ختنه نمود (1) 152؛ بدان سبب تا حال ختنه دختران در ميان عرب و اهل حبشه باقى مانده و در شريعت رسول خدا صلى الله عليه و آله نيز سنّت شده (2) 153، و ساره را از جهت نبودن اولاد غمى شديد روى داده دوباره به غضب آمده قسم خورد كه ديگر بار با هاجر در يك بلد ساكن نشود، و به ابراهيم عليه السلام گفت كه:
اسماعيل عليه السلام را با هاجر به صحرايى ببر كه در آن آب و زراعت و عمارت نباشد. و متّصل آن حضرت را درباره هاجر آزار مى كرد، و به اين سبب ابراهيم عليه السلام نيز غمگين بود، چون شكايت اين واقعه را به خداوند عالم نمود وحى رسيد كه: مَثَلِ زن، مَثَلِ دنده كج است، اگر او را به حال خود گذارى از آن متمتّع مى شوى و اگر راست كنى مى شكند (3) 154. پس امر فرمود كه در اين باره اطاعت ساره كند، نظر به حقوق بسيار كه به ابراهيم عليه السلام دارد، پس هاجر و اسماعيل عليهما السلام را از نزد ساره بيرون برده گفت: الهى به كدام مكان ببرم اينها را؟ فرمود: بسوى حرم من و جايى كه محلّى ايمن گردانيده ام، كه هر كه داخل آن شود ايمن باشد، و اوّل بقعه اى از زمين كه خلق كرده ام، و آن مكّه است.
پس جبرئيل، براق را براى ايشان فرود آورد و هر سه را به براق سوار كرده و ابراهيم عليه السلام يك مشك آب و قدرى آرد براى آذوقه آنها با خود برداشته روانه شد، پس به هر محلّ نكويى كه مى رسيد كه در آنجا درختان و نخلستان و زراعت بود مى پرسيد كه:
يا جبرئيل، اينجا محل موعود است؟ مى گفت: نه ديگر برو. تا آنكه به مكّه رسيد پس ايشان را در موضع خانه كعبه گذاشت و ابراهيم عليه السلام عهد كرده بود با ساره كه فرود نيايد تا بسوى او برگردد، چون در آن مكان فرود آمدند آنجا درختى بود، هاجر عبايى به روى آن درخت پهن كرده با فرزند خود در سايه آن قرار گرفت، چون ابراهيم عليه السلام آنها را گذاشته خواست برود، هاجر گفت: يا ابراهيم، به كه مى گذارى ما را، در موضعى كه
ص: 47
مونسى نيست و آبى و زراعتى نيست؟ آيا ما را به امر الهى گذاشته مى روى، يا از پيش خود اين مكان را اختيار فرموده؟ گفت: خدا مرا امر كرده كه شما را در اينجا بگذارم.
هاجر گفت: پس او ما را ضايع نخواهد گذاشت. پس برگشت، چون رسيد به كُدَيّ (1) 155 (كه كوهى است در ذى طُوى (2) 156) نظرى به جانب اسماعيل و هاجر كرده گفت: اى خدا، من ساكن گردانيدم بعضى از فرزندان خود را در وادى كه در آن زراعتى نيست نزد خانه محترم تو، اى خدا، براى آنكه نماز خود را برپا دارند، پس بگردان دلهاى چندى از مردمان را كه مايل باشند بسوى ايشان و خواهان آنها باشند، و روزى كن به ايشان از ميوه ها؛ شايد كه ايشان شُكر كنند تو را (3) 157. پس روانه شد و هاجر در آنجا ماند؛ و در (4) 158 جاى ديگرى از قرآن مجيد اين دعا را از قول ابراهيم عليه السلام نقل مى فرمايند: ى اذْ قالَ ابْراهيمُ رَبِّ اجْعَلْ هذا بَلَداً امِناً وَ ارْزُقْ اهْلَهُ مِنَ الَّثمَراتِ ى (5) 159، پس خدا دعاى او را مستجاب نموده امر كرد به جبرئيل كه قريه طايف را از اردن شام از قعر زمين بكند با درختان و ميوه ها و مزرعه ها و هوا و آبش، و در محلّى كه الحال طايف است قرار دهد، پس جبرئيل چنان كرد و آن را هفت مرتبه بر دور كعبه طواف داده در محلّش نهاد، به اين جهت او را طايف گفتند؛ چنانچه از امام رضا عليه السلام روايت شده (6) 160.
و در آيه شريفه كه (ابراهيم عليه السلام دعا كرد كه: خداوندا بگردان اين بلد را شهر ايمن از قحط و مسخ (7) 161 و خَسف (8) 162 و غير آن از انواع عذاب، و روزى كرامت فرما اهل آن را از
ص: 48
ميوه ها) (1) 163، معنى «ميوه» بنا به تفسيرى همان بود كه ذكر شد (2) 164.
و بعضى فرموده كه مروى است از امام صادق عليه السلام كه مقصود از «ثمرات»، ثمرات قلوب است، يعنى: بينداز به دلهاى مردم، محبّت ايشان را، و قلوب مردم را مايل فرما به آنها، و شايد اين تفسير آيه شريفه است كه در سوره ابراهيم عليه السلام فرمود: ى و اجْعَلْ افْئِدَةً مِنَ النَّاسِ تَهْوى الَيْهِمْ ى 165؛ چنانكه ابتداى استجابت دعاى ابراهيم عليه السلام از اين شد كه آب زمزم از زير پاى اسماعيل عليه السلام درآمد، چنانچه تفصيلًا مذكور خواهد شد ان شاءاللَّه تعالى.
پيدايش آب در مكّه و نتايج آن
قبيله جُرهُم در ذوالمجاز و عرفات فرود آمده بودند پس چون آب در مكّه ظاهر شد، مرغان و حيوانات صحرا نزد آب جمع شدند، جرهم چون مرغان و وحشيان را ديدند دانستند كه آنجا آب به هم رسيده، چون به آن موضع آمدند، زن و طفلى را ديدند كه در زير درختى قرار گرفته اند و آب از براى ايشان ظاهر شده است، از هاجر پرسيدند كه تو كيستى و قصه تو و اين كودك چيست؟ گفت: من، مادرِ فرزندِ ابراهيم خليل الرّحمن عليه السلام هستم، و اين پسر اوست، و خدا او را امر فرموده كه ما را در اينجا بگذارد. گفتند: رخصت مى دهى ما را كه نزد شما باشيم؟ چون روز سيُّم ابراهيم عليه السلام به طىّ الارض (3) 166، به ديدن ايشان آمد هاجر گفت: يا خليل اللَّه، اينجا قومى هستند از
ص: 49
جرهم، سؤال مى كنند كه رخصت فرمايى نزد ما باشند، آيا رخصت مى دهى ايشان را؟
فرمود: بلى. پس هاجر جرهم را اذن داد كه نزديك ايشان فرود آمدند و خيمه هاى خود را زدند، و هاجر و اسماعيل عليه السلام با ايشان انس گرفتند. در مرتبه سيّم كه ابراهيم عليه السلام به ديدن ايشان آمد، كثرت مردم و آبادى در دور ايشان ديده، شاد شد. پس اسماعيل نشو و نما كرد و هر يك از قبيله جرهم، يك گوسفند و دو گوسفند به اسماعيل عليه السلام بخشيدند تا اينكه گله بسيار به هم رسانيد و به آن تعيُّش (1) 167 مى كردند، تا آنكه اسماعيل عليه السلام به حدّ بلوغ رسيد، پس خدا امر فرمود به ابراهيم عليه السلام كه خانه كعبه را بنا كند. آن حضرت شروع به بنا كرد (2) 168، چنانچه تفصيلش خواهد آمد ان شاءاللَّه تعالى.
و اسماعيل عليه السلام از قبيله جُرهُم زنى اختيار فرمود و فرزندى از او به هم رسيد، بعد از او چهار زن ديگر اختيار فرمود، از هر يك چهار پسر خدا عطا فرمود، و در عرض موسم حجّ (3) 169، ابراهيم عليه السلام وفات يافت، اسماعيل به آن اطّلاعى نيافت تا اينكه موسم رسيد و اسماعيل عليه السلام مهيّاى ملاقات پدر گرديد، جبرئيل نازل شد و تعزيه گفت اسماعيل عليه السلام را به ابراهيم عليه السلام و گفت: اى اسماعيل، مگو در مرگ پدرت چيزى كه خدا را به خشم آورد.
و گفت: ابراهيم عليه السلام بنده اى بود از بندگان خدا، او را به جوار رحمت خود خواند و او اجابت كرد. و او را خبر داد كه به پدر خود ملحق خواهد شد (4) 170. پس اسماعيل عليه السلام مدّتى بعد از ابراهيم عليه السلام عمر نموده وفات يافت در حالتى كه يك صد و سى سال داشت (5) 171.
منقول است كه پيوسته فرزندان اسماعيل عليه السلام واليان كعبه بودند و براى مردم، حجّ و امور دين ايشان را برپا مى داشتند، و بزرگى از بزرگ ميراث مى بردند تا آنكه زمان عدنان بن ادَد (6) 172 شد (كه پشت هشتم بود از اولاد اسماعيل عليه السلام)، پس دلهاى ايشان
ص: 50
سنگين شده و فساد ميان ايشان به هم رسيد و بدعتها در دين احداث نمودند، و بعضى از ايشان بعضى را از حرم بيرون كردند، پس بعضى براى طلب معاش و تحصيل مال، و بعضى از خوف قِتال (1) 173 و جِدال (2) 174، متفرّق شدند و بسيار از آيين ملت حنيفه ابراهيم عليه السلام ميان ايشان مانده بود، مانند حرمت مادر و دختر، و ساير آنچه كه خدا در قرآن حرام فرموده، مگر حَليله (3) 175 پدر و خواهر و جمع ميان دو خواهر، كه اينها را حلال مى دانستند و اعتقاد به حجّ و تلبيه و غسل جنابت داشتند وليكن در حجّ و تلبيه بدعتها احداث كرده بودند و بت پرستى و كلمه شرك را به آن ضمّ كرده بودند (4) 176 (و حضرت موسى عليه السلام در زمان مابين اسماعيل عليه السلام و عدنان مبعوث گرديد)، و نوشته اند كه معد بن عدنان ترسيد كه حرم مندرس گردد ميله هاى حرم را نصب كرد، و چون قبيله جرهم بر مكّه غالب شدند، ولايت كعبه را ايشان متصرّف گرديدند و از يكديگر ميراث مى بردند تا اينكه ايشان نيز شروع به ظلم و فساد كرده حرمت مكّه را ضايع نمودند و اموال كعبه را متصرّف شدند، و ظلم مى كردند بر هر كه داخل مكّه مى شد، و طغيان بسيار كردند، پس خدا مسلّط ساخت بر ايشان رُعاف (5) 177 و طاعون (6) 178 را، و اكثر ايشان هلاك شدند، پس قبيله خزاعه ازديادِ جمعيت كرده، باقيمانده جُرهُم را از حرم بيرون كردند، ايشان به زمين جهنيه رفتند و چون قرار گرفتند سيلى آمده همه را هلاك كرد. بعد از آن، خزاعه واليان كعبه بودند تا اينكه قُصَىّ بن كلاب، پدر عبدمناف، جدّ رسول اللَّه صلى الله عليه و آله، بر خزاعه غالب شد و خزاعه را بيرون كرد و كعبه را تصرّف نمود و ولايت كعبه در اولاد او ماند تا زمان حضرت رسالت پناه صلى الله عليه و آله (7) 179.
و مكّه الآن شهرى است بزرگ، طولانى، غير مستقيم، و اطراف عرضيّه آن تماماً كوه
ص: 51
است، و ابتداى آن از سمت مدينه و جدّه موضعى بوده كه آن را شُبَيْكَه (1) 180 مى گويند لكن اين اوقات، خانه ها زياد شده تا نزديك بئر طَوِىّ (2) 181 و قبر شيخ محمود بن ابراهيم بن ادهم، و انتهاى آن از سمت عرفات، مُعلّى مى باشد كه آنجا مقابر اشراف و بزرگان مكّه است و گنبدهاى بلند در آنجا هست، و حَجُون (به تقديم حاء مفتوحه بر جيم مضمومه) نزديك مُعلّى است و عبارت است از سراشيبى در راه كه دو طرف او را ديوار كشيده اند كه او را مدنيين (3) 182 (4) 183 نيز گويند، و چون كسى از سمت مدينه به حج آيد، سنّت است كه از آنجا داخل مكّه شود، و بعضى اين را نسبت به هر حاجى سنّت مى دانند، و آن سمت يَمن، مخرج سيل و آب باران است كه داخل مكّه شود و قريب به مولد حمزه عمّ پيغمبر صلى الله عليه و آله است، و آنجا را بازان (5) 184 مى گويند، و در اين ازمنه، عمارات در آنجا زياد شده. و عرض مكّه از يمين داخل از راه مدينه، جبل ولى است كه به سمت بئر طوى است، و بعد از آن جبل جَزَل (به فتح جيم و زاء با نقطه قبل از لام)، و آن را جبل احمر نيز گويند، و بالاى اين دو جبل خانه ها هست، و آخرش جبل قَرْن است (به فتح قاف و سكون راء قبل از نون)، و عمارت از دامن قرن بالا نرفته است، و از يسار داخل تا نصف بيشتر كوه ابوقبيس است، و ابوقبيس و جَزل را خشيان گويند.
ص: 52
و چنين مى گويند كه تخميناً دو صد سال قبل از اين، خانه هاى مكّه را شمرده اند، تخميناً هفتاد هزار خانه بوده، و مساحت مكّه از شبيكه تا مُعَلّاة (1) 185، با پيچ و خم راهها و بازارها، چهار هزار و يك صد و هفتاد و دو ذرع است، و از مخرج سيل تا مُعلّى (2) 186 نيز همين قدر است، و از كوههاى مكّه، حيوان با بار عبور نمى توان كرد مگر از سه راهِ حجون و شبيكه و مخرج سيل كه آن را مستفله و مَسفَله (3) 187 نيز گويند.
بدان كه مكان مقدّس كعبه، اوّل زمين و بقعه است كه خلق شده قبل از خلقت تمام بقاع كره ارض، و از آنجا پهن شده ساير بقاع؛ چنانچه حضرت امير عليه السلام در جواب شامى كه مى پرسيد كه چرا ناميده شد مكّه به امّ القرى؟ فرمود: بجهت آنكه زمين پهن گرديد و مبسوط شد از زير آن (4) 188. پس آن بقعه مباركه در خلقت، از آنها سابق و به منزله امّ (5) 189 مى باشد، و ساير بقاع مَسبوق (6) 190 و به منزله نِتاج (7) 191 مى باشد.
فى الحديث: امام باقر عليه السلام مى فرمايد كه: زمانى كه خلّاق عالم اراده فرمود كه خلق كند زمين را، امر فرمود بر بادها، پس زدند خودشان را بر متن آب و سينه آن، تا آنكه از تصادم باد به آب، موج به هم رسيد، و بعد از تزاحم امواج به همديگر كف به عمل آمد مثل روغن مَسكِه (8) 192 و تمامش يك كف شد، پس جمع فرمود آنها را در موضع بيت،
ص: 53
پس آن را قرار داد كوهى از كف، و منجمد شد و پهن نمود از زير آن زمين را (1) 193. چنانچه روايت شده كه يافتند در سنگى از سنگهاى بيت كه در او نوشته شده بود
«إني أنَا اللَّهُ ذُو بَكَّة خَلَقتُها يَومَ خَلَقتُ السَّمواتِ وَ الْأرضَ وَ يَومَ خَلَقتُ الشَّمسَ وَ الْقَمَرَ وَ خَلَقتُ الْجَبَلَينِ وَ حَفَفْتُها بِسَبْعَةِ أمْلاكٍ حَفيفاً» (2) 194،
يعنى: بدرستى كه منم آن خدايى كه صاحب مكّه هستم، و خلق كرده ام آن مكّه را روزى كه خلق كرده ام سماوات و ارضين را، و روزى كه خلق كردم دو كوه، و پيچيده كردم آن دو كوه را به هفت ملك، پيچيدنى سزاوار و لايق. شايد مُراد به هفت ملك، اقاليم سبعه (3) 195 ارض باشد، و اين فرمايش كه «خلق كردم آن را روزى كه خلق كرده ام آسمانها و زمينها را و آفتاب و ماه را» منافات ندارد با قول اوّلى كه از همه اجزاى زمين مقدّم خلق شده، جهت اينكه بلاتشبيه، اين فرمايش به منزله آن است كه در عُرف، كسى از كسى مى پرسد كه فلان متاع را كى گرفته اى؟ مى گويد: در فلان سفرم. ديگر ساكت است از اينكه در اوّلِ سفر گرفته يا در آخر آن؛ مُراد ازمنه متقاربه است،
و هرگاه به نظر كسى بيايد در آن روز خلق شدن، مستلزم شرافت نيست بجهت اينكه ساير مساجد و بلكه هر قطعه اى از قطعات زمين همان وقت خلق شده؛ و اين منظور مدفوع (4) 196 است:
اوّل، به اين تقريب كه صاحبِ (5) 197 اين نظر ايراد مى كند، لازم مى آيد، العياذُ بِاللَّه، كلامى باشد لغو، و كلام لغو از حكيم صادر نمى شود.
ثانياً، غرض آن است كه در همان روز خلق شده به عنوان امتياز و معبديّت و توجّه تمام؛
چنانچه در حديث وارد شده كه:
«إنَّ اللَّهَ اخْتَارَ مِنْ كُلِّ شَي ءٍ شَيْئاً وَ اخْتَارَ مِنَ الْأرْضِ مَوْضِعَ الْكَعْبَةِ» (6) 198،
يعنى: بدرستى كه خدواند عالم اختيار فرموده از هر چيز چيزى را، و
ص: 54
اختيار كرده از زمين موضع كعبه را. اين است كه در هر زمانى از ازمِنه (1) 199، مورد نوعى از انواع توجّهات خداوندى شده و تشكّلات و هيئاتِ متعدّده به هم رسانيده؛ چنانچه از حضرت امير عليه السلام سؤال مى كنند از اوّل بقعه از زمين كه مبسوط گرديد ايّام طوفان اوّلى، مى فرمايد:
«مَوْضِعَ الْكَعْبَة»
و مى فرمايد كه: بود آنجا زَبرجَد (2) 200 خَضراء (3) 201.
و از امام صادق عليه السلام مروى است كه: چون آدم عليه السلام بر زمين آمد، خداوند عالم زمين را از براى او مرتفع گردانيد تا همه آن را ديد، ندا رسيد كه اين همه از براى تو است. ديد موضع كعبه را قطعه اى از زمين سفيد و نورانى مثل نور آفتاب و ماه، گفت: خداوندا اين زمين نورانى چيست؟ گفت: اين حرم من است در زمين، و بر تو قرار يافت هر روز هفت طواف (4) 202 نمايى آن را. و همان زمين پاك، به همين منوال سفيد و نورانى بود تا اينكه قابيل هابيل را كشت، سياه گشت (5) 203.
مروى است كه زراره گويد: عرض كردم خدمت امام صادق عليه السلام كه: خدا مرا فداى تو گرداند، چهل سال است كه از شما مسائل حجّ مى پرسم و جواب مى گوييد! فرمود:
يا زراره، خانه اى كه حج شده است پيش از آدم عليه السلام به دو هزار سال، مى خواهى كه مسائل او را تمام كنى در چهل سال (6) 204؟!
و در روايت وارد است كه: قبل از آدم عليه السلام در آن موضع، خانه اى بود كه آن را بيت الضراح (7) 205 مى گفتند و ملائكه طواف آن مى كردند، چون آدم عليه السلام به زمين هبوط
ص: 55
نمود (1) 206 مأمور شد كه حج كند و طواف آن نمايد، و در زمان طوفان، آن را به آسمان چهارم بردند و ملائكه سماوات طواف آن مى كنند (2) 207.
و در روايت ديگر آمده است كه: زمان طوفان نوح عليه السلام، خدا خانه كعبه را مرتفع نموده به آسمان برد، آن وقت از ياقوت سرخ بود (3) 208، و الحال در آسمان چهارم است و آن را بيت المعمور گويند و قبله ملائكه است (4) 209.
و منقول است كه چون خدا به ملائكه فرمود كه من در زمين مى خواهم خليفه اى قرار دهم، ملائكه به فرياد آمده گفتند: الهى او را از ما قرار ده، كسى كه عمل كند در ميان خلق به طاعت تو؛ پس خدا فرمود: بدرستى كه من مى دانم آنچه را كه شما نمى دانيد (5) 210.
پس ملائكه گمان بردند كه اين، غضبى بود از خدا بر ايشان، پس پناه به عرش بردند و به دور آن طواف مى كردند، پس خدا امر فرمود به خانه اى از مرمر كه سقفش از ياقوت سرخ بود و ستونهايش از زبرجد (6) 211 كه دور آن طواف كنند، و هر روز هفتاد هزار ملك داخل آن مى شدند كه بعد از آن تا روز وقتِ معلوم، ديگر آنها داخل آن خانه نمى شوند، و فرمود كه: وقتِ معلوم روزى است كه در او صور مى دمند (7) 212.
و به روايت ديگر از امام صادق عليه السلام سؤال كردند از ابتداى طواف خانه كعبه، فرمود كه: خدا چون خواست كه آدم را خلق كند، به ملائكه گفت كه: من در زمين مى خواهم خليفه اى قرار بدهم، پس دو ملك از ملائكه گفت كه: آيا كسى را خليفه مى گردانى كه افساد كند در زمين و خونها بريزد؟ (8) 213 پس حجابها ميان ايشان، و نور عظمت الهى كه
ص: 56
پيشتر مشاهده مى كردند به هم رسيد، دانستند كه حقّ تعالى به غضب آمده از گفتار ايشان، پس بسيار ملائكه گفتند كه چه چاره كنيم و چگونه توبه نماييم؟ گفتند: ما از براى شما توبه نمى دانيم مگر آنكه پناه بريد به عرش، پس پناه به عرش آوردند تا خدا توبه ايشان را فرستاد و حجابها از ميان ايشان و نور الهى برداشته شد، پس خواست كه به اين روش او را عبادت كنند، پس خانه كعبه را در زمين خلق فرمود كه هر روز هفتاد هزار ملك داخل مى شوند كه ديگر بر نمى گردند تا روز قيامت (1) 214.
و مروى است كه در زير عرش، خانه اى وضع كردند كه او را بيت المعمور گويند، و ملائكه سماوات كه طواف عرش مى كردند مأمور شدند كه طواف آن كنند بجهت سهولت تكليف ايشان، و بعد از آن، ملائكه زمين مأمور شدند كه در موضعى كه خانه كعبه واقع شده خانه اى بنا كنند بر شكل و هيئت آن، و طولًا و عرضاً، و نامش را ضراح (2) 215 نهادند و خداوند ايشان را امر فرمود كه طواف آن كنند چنانچه اهل آسمان طواف بيت المعمور مى نمايند (3) 216.
و در حديث ديگر وارد شده كه: چون ملائكه به خدا ردّ كردند خلافت آدم را، دانستند كه بد كرده اند، پشيمان شدند و پناه به عرش بردند و استغفار كردند، پس خدا خواست كه به مثل اين عبادت او را بندگى نمايند، پس خلق فرمود در آسمان چهارم خانه در برابر عرش كه او را ضراح (4) 217 ناميدند، و در آسمانِ اوّل خانه اى برابر ضراح (5) 218 خلق فرمود كه آن را معمور ناميدند، پس خانه كعبه را برابر بيت المعمور ساخت و امر نمود آدم را كه طواف كند دور خانه كعبه، پس توبه او را قبول كرد، و اين سنّت جارى شد تا روز قيامت (6) 219.
از ابن عبّاس مروى است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود كه: بيت المعمور در آسمان است
ص: 57
و آن را ضراح (1) 220 مى گويند، مثل بيت الحرام است و در مقابل او، طورى كه هرگاه بيفتد بيت المعمور، مى افتد بر بيت الحرام، و داخل مى شود بر بيت المعمور هر روز هفتاد هزار ملك كه ديگر ابداً او را نمى بينند، و بدرستى كه براى بيت المعمور در آسمان، احترام و منزلت است به قدر احترام و منزلت كعبه (2) 221.
و اين اخبارى كه ذكر شد در اسماء خانه ها و محلّ آنها، به ظاهر مختلف همديگر به نظر مى آيد شايد وجه جمع، اين بوده باشد كه در هر يكى از سماوات خانه اى بوده كه مكان و معبد ملائكه بوده، بيت المعمور و ضراح (3) 222 ناميده شود، و خودشان مقابل يكديگر باشند چنانچه ازرقى از مجاهد نقل كرده كه: خدا آفريد موضع كعبه را پيش از آنكه چيزى از زمين خلق كند به دو هزار سال، و بدرستى كه اساس كعبه در طبقه هفتم زمين است (4) 223، و كعبه يكى از چهارده خانه است كه در هر آسمان يك خانه، و در هر زمين يك خانه است، و درِ هر يك از آنها مقابل ديگرى است (5) 224.
و روايت است كه (6) 225: چون آدم و حوّا عليهما السلام، بجهت خوردن از شجره منهيّه (7) 226، از بهشت بيرون آمدند، بجهت مفارقت قرب حقّ و نعمتهاى بهشت، در غايت نادم و پشيمان شده به مقام تضرّع و التِجا (8) 227 به درگاه ربّ العالمين آمده، مناسب حال خودشان مناجاتها مى كردند كه اين مختصر محلّ ذكر آنها نيست (9) 228، آخرالامر (10) 229 خلّاق عالم توبه ايشان را قبول فرمود باز گريه كردند، خطاب رسيد كه: من توبه شما را قبول كردم ديگر
(11) 230
ص: 58
چرا گريه مى كنيد؟ گفتند ... كه: به گريه مى آورد ما را ياد كردن معاصى خود، و دورى از تسبيح و تقديس و عبادت ملائكه. پس خدا به ايشان رحم كرده به جبرئيل وحى نمود كه: ببر بسوى آنها خيمه از خيام بهشت، و تسلّى و صبر بده ايشان را بر مفارقت بهشت، و جمع كن ميان آدم و حوّا را در آن خيمه كه من رحم كردم ايشان را براى گريه ايشان و وحشت و تنهايى ايشان، و نصب كن خيمه را بر آن بلندى كه ميان كوههاى مكّه است (يعنى جاى خانه كعبه و پى هاى آن)، كه پيشتر ملائكه بلند كرده بودند. پس جبرئيل خيمه را آورد، و آن مساوى اركان (1) 231 و پى هاى كعبه بود، و در آنجا برپا كرد، و آدم را از صفا و حوّا را از مروه فرود آورد و هر دو را در ميان خيمه جاى داد، و عمود خيمه از ياقوت سرخ بود، پس نور و روشنى آن عمود جميع كوهها و حوالى آنها را روشن كرد، و آن روشنى از هر طرف بقدر حرم (2) 232 مُمتدّ (3) 233 شد، پس به اين سبب حرم محترم شد از براى حرمت خيمه و عمود، چون از بهشت بودند، و به اين جهت خدا حسنات را در حرم مضاعف گردانيد، و طنابهاى خيمه از اطراف آن بقدر مسجد الحرام بود، ميخهايش از شاخه هاى بهشت، و به روايت ديگر از طلاى خالص بهشت بود، و طنابهايش از بافتهاى ارغوانى بهشت بود، پس وحى به جبرئيل شد كه: بفرست به خيمه هفتاد هزار ملك را كه آن را حراست نمايند از متمرّدان جنّ، و مونس آدم و حوّا باشند، و طواف كنند به دور خيمه از براى تعظيم خيمه و كعبه. پس نازل شدند ملائكه و نزد خيمه مى بودند و آن را حراست مى كردند و طواف مى نمودند در هر روز و شب، چنانچه در آسمان دور بيت المعمور طواف مى كردند، و اركان كعبه در زمين برابر بيت المعمور است كه در
ص: 59
آسمان است (1) 234، پس خدا وحى نمود بعد از اين به جبرئيل كه: برو بسوى آدم و حوّا و آنها را دور كن از خانه من، كه مى خواهم گروهى از ملائكه را به زمين فرستم كه بلند كنند پِى هاى خانه مرا از براى ملائكه و ساير خلق من از فرزندان آدم عليه السلام. پس جبرئيل آنها را از خيمه بيرون كرده و خيمه را از آن مكان برداشت، و آدم را به صفا و حوّا را به مروه گذاشت و خيمه را به آسمان برد (2) 235.
ابن عبّاس گويد كه: چون آدم عليه السلام از سرانديب (3) 236 متوجّه كعبه شد، به هر جا كه قدم گذاشت معموره (4) 237 و آباد شد، و هر جا كه اقامت نمود، شهر و سواد اعظم (5) 238 شد تا داخل حرم محترم مكّه شد، پس جبرئيل بال خود را بر جاى كعبه زد و اساس را كه قبل از اين ملائكه گذاشته بودند پيدا نمود، و ملائكه سنگهاى عظيم، كه هر يك از آنها را سى نفر از آدم نمى توانند برداشت، از پنج كوه آوردند: كوه لبنان (6) 239، طور سيناء (7) 240، طور زيتا (8) 241، جودى، حرا (9) 242. و آدم عليه السلام بناى خانه نمود تا مساوى روى زمين شد، پس خدا بيت المعمور را بجهت استيناس (10) 243 آدم عليه السلام فرستاده آن را به روى كعبه گذاشت، و بيت به همان وضع بود، پس دو چيز سبب شد كه خدا او را به آسمان برد:
يكى طغيان و فساد قوم نوح عليه السلام، چنانچه از حضرت امير عليه السلام منقول است كه: اوّل چيزى كه از آسمان به زمين نازل شد خانه كعبه بود از ياقوت سرخ، و چون زمان نوح عليه السلام قوم او در فسق و فجور افراط كردند خدا آن را به آسمان برد، بعد از آن ابراهيم و
ص: 60
اسماعيل عليهما السلام به بناى آن مأمور شدند (1) 244.
دوّم طوفان نوح عليه السلام؛ چنانچه مروى است كه چون ابراهيم و اسماعيل عليهما السلام مأمور شدند به رفع قواعد كعبه گفتند: خدايا در كدام بقعه بناى آن كنيم؟ فرمود: در بقعه كه قبّه (2) 245 آدم عليه السلام در آن بود تا به طوفان نوح عليه السلام. و چون تمام دنيا غرق شد، خدا آن قبّه (3) 246 را به آسمان برد، و امّا موضع آن قبّه غرق نشد و اصلًا آب به آن نرسيد (4) 247.
لكن از قرارى كه بعضى از علما مى فرمايند و آنچه از تتبّع اخبار ظاهر مى شود آن است كه خانه كعبه تا حال، دوازده مرتبه بنا شده:
اوّل بناى ملائكه چنانچه ذكر شد.
دوّم بناى آدم عليه السلام و تفصيلش ايضاً گذشت.
سيّم بناى اولاد آدم عليه السلام، كه از سنگ در اطراف مكان كعبه ديوارى كشيدند و به طريق آدم عليه السلام طواف حجّ مى كردند تا زمان نوح عليه السلام. چون در طوفان، بيت المعمور به آسمان رفت مكان كعبه تغيير به هم رسانيد؛ و اين قول با روايت سابقه منافات دارد: العلم عنداللَّه.
چهارم بناى ابراهيم عليه السلام (5) 248: چون آب زمزم بيرون آمد و قبيله جُرهُم به اذن ابراهيم عليه السلام، مونس هاجر و اسماعيل عليهما السلام شدند، در مرتبه سيّم كه ابراهيم عليه السلام به ديدن ايشان آمد، كثرت مردم و آبادانى در دور ايشان ديده شاد شد، تا آنكه اسماعيل به حدّ بلوغ رسيد، پس خدا امر فرمود به ابراهيم عليه السلام كه خانه كعبه را بنا كند، گفت: خداوندا، در
ص: 61
كدام بقعه؟ فرمود: در آن بقعه اى كه قبّه (1) 249 براى آدم نصب كردم، و حرم به سبب آن روشن شد، و آن در طوفان نوح عليه السلام به آسمان رفت (2) 250. پس خدا جبرئيل را فرستاد خط كشيد به جاى كعبه. به روايت ديگر: ابرى فرستاد تا سايه افكند بر آن مقدار كه زمين خانه كعبه بود (3) 251. و به روايت ديگر: بادى را برانگيخت تا بدان اندازه زمين را برفت، پس ابراهيم عليه السلام با اسماعيل عليه السلام خاكها و سنگها را برداشته و به اساس اصل رسانيدند (4) 252، زمين كعبه يك سنگ سرخ بود، پس وحى شد كه: بناى كعبه را بر اين سنگ بگذار. پس خدا پِى هاى كعبه از براى ابراهيم عليه السلام از بهشت فرستاد و به ملائكه چندى امر شد كه معاونت ابراهيم عليه السلام نمايند. به روايتى: سنگها را از ذى طُوى آوردند كه جايى است تخميناً در يك فرسخى مكّه و داخل حرم (5) 253. و به روايتى: از پنج كوه مى آوردند:
طورسيناء و طور زيتا (6) 254 و لبنان و جودى و حراء (7) 255. و به روايت ديگر: از شش كوه:
طورسيناء و قدس و ابوقبيس، ورقان و رضوى و احد (8) 256. پس اسماعيل عليه السلام سنگ مى داد و ابراهيم عليه السلام به بنا مى گذاشت، و به نظر قاصر مؤلّف (9) 257 رسيده كه گويا جبرئيل هم
ص: 62
براى ايشان سنگ مى تراشيد، پس بنا مى كرد ابراهيم در هر روز يك ساف (1) 258 يعنى يك رك (2) 259؛ تا رسيد به موضع حجرالأسود؛ و هر سنگ كه برداشته به موضع حجر مى گذاشت مى افتاد و قرار نمى گرفت، ناگاه از كوه ابوقبيس آوازى آمد كه: يا ابراهيم، تو را نزد من وديعه اى هست، بستان. ابراهيم عليه السلام آمد نزد آن، ديد كه ابوقبيس حركت نموده، شكافته شد و حجرالاسود را كه خدا در ايّام طوفان آنجا پنهان كرده بود، بيرون انداخت (3) 260، پس آن سنگ را گرفت (4) 261، بر وفق آن موضع بود، بى زياده و كم، پس به همان موضع گذاشته قرار يافت. همينكه بناى كعبه تمام شد، ارتفاع آن نُه ذرع (5) 262 و يا دوازده ذراع (6) 263 بود، و طولش سى ذرع و عرض آن بيست و دو ذرع بود، پس به روى كعبه چوبها انداخت و بر رويش اذخر (7) 264 ريخت، دو در براى كعبه گذاشته بود:
يكى به جانب مشرق و ديگرى به جانب مغرب (و درى كه در جانب مغرب است آن را مُستَجار گويند)، كه از يك در داخل شوند و از در ديگر بيرون روند، و براى آن عَتبه (8) 265 گذاشت، و هاجر عبايى كه با خود داشته بر در آويخته، ميان كعبه مى بودند.
بعضى گفته اند كه ابراهيم عليه السلام دو درگاه متصل بر زمين گذاشت و در بر آن نشانيد، و چنان بود تا زمان حميرى كه تبّع اش گويند، كه او در بر آن گذاشته و قفل بر آن نهاد (9) 266، ولكن در احاديث ديگر وارد شده است كه ابراهيم عليه السلام درها را نشانيده و بر آنها حلقه هاى آهن آويخت، و اندرون كعبه چاهى كند كه خزانه آن باشد از براى هدايا و نذورات (10) 267.
و چنين مى نويسند كه بعد از ابراهيم عليه السلام، از اطراف و جوانب، نذورات و موقوفات براى خانه خدا مى آوردند و از بيرون ديوار به اندرون كعبه مى انداختند، بعضى از سلاطين طلا و نقره مى فرستادند، از جمله يكى از سلاطين سلف، دوتا آهوى طلا فرستاد (11) 268. سالى يك مرتبه، كليددار در را گشوده طلا و نقره و جواهرات را جدا مى كرد،
ص: 63
و آن دوتا آهوى طلا و جواهر را در چاه كه خزينه بود گذاشته، طلا و نقره را خرج خدّام مى كردند، و هر سال سلطان روم چهل غلام نو بجهت خدمت كردن مى فرستاد كه از همان نذورات خرج آنها را مى دادند. اين قسم بود آن خزينه تا زمان عمر؛ حسودان مكّه به او گفتند كه: تو الآن با دو پادشاه جنگ دارى، پادشاه روم و عجم، اگر اين خزينه را بيرون آورده به مصرف لشكر اسلام رسانى، كأ نّهُ عبادتى به خدا كرده اى. گفت: تا من در اين خصوص با على عليه السلام شورى نكنم نمى كنم. تا حضرت امير عليه السلام وارد مكّه شد خليفه احوال را به عرض ايشان رسانيد، حضرت به او فرمود: مالهايى كه در دست مردم است آنچه محلّ مصرف آنها را خدا نشان داده مثلِ خمس و زكات و ردّ مظلمه و تصدّق (1) 269 است، ولكن مال كعبه را محلّى قرار نداده الّا از براى خود كعبه؛ بگذار به حال خود باشد (2) 270. لذا به همين حال باقى بود تا زمان مستكفى باللَّه از بنى عبّاس، كه در زمان او طايفه قرامطه با لشكر مستكفى در مكّه دعوا نموده غلبه كردند و داخل مسجدالحرام شده تمام خزينه را غارت كردند، مِن جُمله حجرالاسود را بردند به بحرين، چنانچه ذكر خواهد شد ان شاءاللَّه تعالى (3) 271.
پنجم و ششم از مراحل دوازده گانه بناى كعبه بناء عَمالقه و جُرهُم است: در چند روايت وارد شده كه بعد از ابراهيم عليه السلام چون كعبه منهدم شد جُرهُم بنا كردند، ولكن اشهَر آن است كه بناى عمالقه قبل از جُرهُم بود. جرهم (به ضمّ جيم و هاء و سكون راء، در آخرش ميم) نام طايفه اى است از يمن كه اسماعيل عليه السلام از ايشان دختر گرفته بود، و
ص: 64
عمالقه قومى اند از اولاد عمليق يا عملاق بن لاود بن سام بن نوح عليه السلام كه در بلاد متفرّق شده بودند (1) 272.
از قرارى كه نوشته اند اسماعيل عليه السلام از زن جُرهُميّه دوازده فرزند داشت (2) 273، از جمله نابت (3) 274 و قيدار و قسطور (4) 275؛ بعد از وفات اسماعيل عليه السلام، نابت (5) 276 متولّى كعبه شد، و از او و قيدار اولاد بسيار به هم رسيد. چون ثابت وفات يافت، مضاض، برادر مادرى او متولّى كعبه شد و به اولاد اسماعيل عليه السلام و تمامى جُرهُم پادشاهى كرد، و در قبقعان (به دو قاف و عين بى نقطه كه موضعى است در اعالىِ (6) 277 مكّه) نشست و جماعت عمالقه در اسافلِ (7) 278 مكّه سكنى داشتند، و شخصى سميدع نام را بر خود امير كردند. خلاصه باز كعبه در ايّام جُرهُم خراب شد، و جُرهُم او را بنا نمود. پس ميان جُرهُم و عمالقه جنگى واقع شد و سميدع با جمع كثير از طرفين كشته شد، بالاخره عمالقه غالب آمد، جُرهُم و اولاد اسماعيل عليه السلام از مكّه فرار نمودند، و عمالقه آنجا پادشاهى كردند، و در ايّام ايشان نيز كعبه خراب شد و ايشان ساختند، آخرالامر عصيان ورزيدند و حرمت كعبه نگاه نداشتند پس خدا مورچه را بر ايشان مسلّط ساخته، گريختند و به يمن رفتند. در آنجا هلاك شدند و مكّه باز هم به تصرّف جُرهُم و اولاد اسماعيل عليه السلام درآمد (8) 279.
هفتم بناى قُصَىّ بن كلاب است: قصىّ (به ضمّ قاف و فتح صاد مهمله و تشديد ياء) پدر عبدمناف جدّ پيغمبر صلى الله عليه و آله است، و مُجملى از احوال او اين است كه:
پدر او، كلاب بن مرّه، فاطمه بنت سعد را به عقد خود درآورده از او زهره و قُصَىّ به هم رسيدند، و چون كلاب فوت شد فاطمه به عقد ربيعة بن حرام درآمد، و ربيعه او را با پسرش قُصَىّ برداشته به شام برد، چون قُصَىّ به حدّ رشد رسيد ميان او و اهل ربيعه
ص: 65
ناخوشى به هم رسيد و او را به غربت سرزنش نمودند و گفتند: چرا به قبيله خود نمى روى؟ و او خيال مى كرد كه پدرش ربيعه است، پس شكايت طايفه را به او نمود، او گفت: اى فرزند، تو گرامى ترين مردمى و طايفه تو در مكّه اند. قُصَىّ چون اين را شنيد روانه مكّه شد، چون به مكّه رسيد اولاد اسماعيل عليه السلام او را استقبال نمودند و با اعزازِ (1) 280 تمام داخل مكّه شد، در آن وقت شخصى از خزاعه امير مكّه بود كه پسرى داشت خليل نام، چون خزاعى فوت شد امارت به خليل رسيد بعد از آن، خليل پسر خود حىّ نام را قائم مقام خود نموده وفات كرد. پس حىّ از توليت كعبه عذر خواسته كليد را به شخصى شيبه نام داد، و شيبه شارب الخمر (2) 281 بود، كليد را به يك كوزه شراب فروخت و بعد از آن قُصَىّ آن را خريد و قوّت تمام به هم رسانيد تا آنكه والى مكّه گرديد و تمام قوم خود را جمع نمود، و به اين سبب ملقّب به جمع شد. پس دارالنّدوة ساخت، يعنى مكانى نزديك كعبه بنا نهاد كه همه اهل مكّه براى مهمّات خود از مشورت و عقد نكاح و غيرذلك در آنجا جمع شوند. چون كعبه در آن وقت نيز منهدم بود، آن را بنا كرده و اطراف كعبه را بر قريش قسمت نمود، كه بر دور آن خانه ها ساختند، و همين به قدر مَطاف (3) 282 از براى كعبه گذاشت، و چنان بود تا در زمان اسلام تغيير يافت (4) 283.
و قُصَىّ اوّل كسى بود از اولاد كنانه كه پادشاه مكّه شد مع ذلك صاحب چند فضيلت شد: يكى حجابت كعبه يعنى كليددارى آن، ديگر رفادت (5) 284 يعنى ضيافت حجّاج، ديگر سقايت يعنى آب زمزم را به حاجيان دادن، ديگر لواء (6) 285 كعبه يعنى عَلَم كعبه را برداشتن (7) 286. و قبل از او هر يك از اين فضايل مخصوص به ديگرى بود و مجتمع در يك كس نبود؛ پس قُصَىّ آن فضايل را به اولاد خود قسمت نمود: به عبدالدّار، كه وَلَدِ اكبر (8) 287
ص: 66
بود، كليد و سقايت و لواء را عنايت كرد، و رفادت (1) 288 و دارالنّدوة را به عبدمناف داد و متوفّى شد، و اولادش به موجب آن عمل نمودند تا وفات يافتند (2) 289.
هشتم بناى قريش است بعد از قُصَىّ؛ سببش آن بود كه زنى كعبه را بخور به عود مى كرد و از آتش آن، شراره به جامه كعبه رسيد و شعله ور گشته شراره به سقف خانه سرايت نموده سقف سوخت، پس سيلى عظيم نيز آمد و داخل حرم شد و قدرى از ديوارهاى خانه خراب كرد. چون قريش اراده بناى خانه نمودند شنيدند كه يك كشتى (3) 290 از باد مخالف تباهى شد، چون به حوالى جدّه رسيد شكست، و آن كشتى (4) 291 از قيصر روم بود كه از چوب و آهن و سنگ پر كرده، به مصاحبت با قوم نام بجهت تعمير كنيسه (5) 292 فُرس (6) 293 كه سوخته بود مى فرستاد، پس وليد بن مغيرة مخزومى با چند نفر به جدّه رفته از چوب آن كشتى (7) 294 بجهت كعبه خريدند. آنگاه مارى بزرگ از چاهى كه خزانه كعبه بود برآمده بر گرد خانه حلقه زده دهن خود را گشاد به نحوى كه اگر فيل به دم او مى رسيد فرو مى كشيد، و مردم بسيار خائف و لرزان شدند، ناگاه مرغى از آسمان آمده او را برداشت و به هوا برد (و اين مقدّمات بعد از فوت عبدالمطّلب بود، و در آن وقت رسول خدا صلى الله عليه و آله بيست و پنج ساله بود، و بعضى سى و پنج ساله گفته اند)، و چون خواستند كه باقى خانه را خراب نمايند كه تمامى خانه را تعمير سازند ترسيده جرأت نكردند، تا آنكه وليد بن مغيره جرأت نمود و كلنگ را برداشته قدرى را خراب كرد و مردم يك شب توقّف نمودند تا ببينند كه وليد سالم مى ماند يا نه، و چون سالم ماند،
ص: 67
جرأت نموده و آن را خراب كردند تا به اساس ابراهيم عليه السلام رسانيدند، و آن سنگى بود سبز، مشتمل بر چند وصله (1) 295 به هم چسبيده. پس شخصى سر كلنگ را ميان دو وصله كرد كه يكى را بيرون آورد، چون آن را حركت داد جميع مكّه به حركت آمد، پس دست از آن برداشتند و اسباب آن را جمع كردند، آنگاه عابد بن عمران مخزومى گفت: اى معشر قريش، داخل عمارت كعبه نكنيد از مال حرام و ربا و ظلم، بلكه از مال حلال صرف آن نماييد. پس ساختن اطراف خانه را به قريش قسمت نمود: مابين ركن حجر تا ركن شامى را به بنى زهر و بنى عبدمناف داد، و مابين شامى تا مغربى را به بنى عبدالدّار و بنى اسد بن عبدالعزّى و بنى عدى بن كعب داد، و مابين مغربى تا يمانى را به بنى حج و بنى سهم، و مابين يمانى تا حجر را به بنى مخزوم داد. پس ابوحذيفة بن مغيرة گفت: اى قوم، در خانه را از زمين بسيار بلند كنيد تا كسى داخل آن نتواند شد مگر به نردبان، چرا كه در اين صورت كسى داخل آن نشوند مگر كسى كه موافق خواهش شما باشد، و چون كسى را در آن بينيد كه مكروه شما باشد او را به زير اندازيد تا آنكه عبرت ديگران شود. پس قريش چنان كردند، و چون عمارت به حدّ حجرالاسود رسيد، در نصب حَجَر، ميان قبايل نزاع عظيم به هم رسيده و كار به كارزار انجاميد، آخرالامر ابواميّة بن مغيرة كه از صَناديد (2) 296 قريش و بزرگان ايشان بود چنين گفت كه از منازعه دست بردارند و منتظر باشند تا اوّل كسى كه از باب الصّفا داخل حرم محترم شد ميان ايشان حكم كند. همگى به آن راضى شدند. اتفاقاً اوّل كسى كه از در داخل شد، رسول خدا صلى الله عليه و آله بود، پس همه متّفق القول گفتند كه: محمّد امين صلى الله عليه و آله آمد و ما به حكم او راضى هستيم. چون حضرت بر نزاع آنها واقف شد، فرمود كه حجرالاسود را در بساطى گذاشتند و بزرگان اطراف او را برداشتند، حضرت با دست مبارك خود حَجَر را از بساط برداشته در موضعش گذاشت (3) 297.
علّامه حلّى در تذكرة ذكر نموده كه درِ خانه مبارك، به زمين چسبيده و دو در
ص: 68
داشت: مشرقى و مغربى؛ پس سيل آن را خراب كرد قبل از بعثت حضرت رسول صلى الله عليه و آله به ده سال، و قريش آن را ساختند بر اين شكلى كه حالا هست، و كوتاهى نمود مالهاى حلال و هدايا و نذورات كعبه از آنكه آن را بر اساسِ ابراهيم عليه السلام بسازند، پس از سمت حجر اسماعيل عليه السلام بعضى از خانه را گم كردند و درِ ركن شامى را از اساس ابراهيم عليه السلام به عقب برده داخل خانه ساختند و تنگ كردند عرض ديوار را از ركن حَجَر تا ركن شامى كه پهلوى او است، پس باقى ماند از اساس خانه شبيه به ركن مرتفع، و اين همان است كه شاذروان (1) 298 مى گويند؛ تمام شد كلام تذكره (2) 299. بعد از آن در اندرون كعبه شش ستون قرار دادند در دو صف (3) 300.
نهم بناى عبداللَّه بن زبير است: مجملى از حكايتش آن است كه:
چون معاويه فوت شد و خلافت به يزيد رسيد، نامه به وليد بن عقبه كه حاكم مدينه بود نوشت كه بيعت او را از امام حسين عليه السلام و عبداللَّه بن زبير بگيرد، ايشان بيعت نكرده به مكّه رفتند، امام حسين عليه السلام از مكّه به كربلا رفته به شهادت فايز شد، و عبداللَّه در مكّه ماند. چون خبر شهادت حضرت به اطراف ممالك منتشر شد، بسيارى از مردم مكّه و مدينه بر اين مصيبت گريه نموده بر يزيد آشكارا لعن مى كردند، و به اين خاطر بيعت نمودند به عبداللَّه بن زبير، چون يزيد از اين مقدّمه مطّلع شد، مسلم بن عقبه را با لشكر بسيار به قتال اهل مكّه و مدينه فرستاده امر به قتل تماميشان نمود (به روايتى: سپرده بود كه ديگر باره به اهل بيت عليهم السلام متعرّض نشوند) (4) 301، چون مسلم به مدينه رسيد و بر آنجا غالب گرديد اوّل فضل بن عبّاس را كشت، و بسيارى از صحابه را به قتل رسانيد و آنچه مقتولين ايشان را ضبط كرده بودند يك هزار و هفتصد نفر بودند از صحابه رسول اللَّه صلى الله عليه و آله، و از حافظين كلام اللَّه هفتصد نفر، و از ساير مردم ده هزار نفر به قتل رسانيد، و اسبان در مسجد رسول خدا صلى الله عليه و آله جولان نمودند، و در مابين قبر و منبر پيغمبر صلى الله عليه و آله بول و سرگين انداختند، و سه روز مدينه را به عسكر حلال كردند كه آنچه
ص: 69
خواهند بكنند، و جنگ در سنگستانى واقع شد كه از قبر آن حضرت صلى الله عليه و آله يك ميل (1) 302 دور بود، و آن را «حَرّة واقِم» (2) 303 مى گفتند (به فتح حاء و تشديد راء مضمومه و كسر قاف)، سه شبانه روز قتل و غارت كردند (3) 304.
مروى است كه سعيد بن مسيّب گويد كه چون يزيد، مسلم را فرستاد كه مدينه را غارت كند و اهل مدينه را به قتل رساند، آن ملاعين اسبهاى خود را بر ستون مسجد بسته و آنها را دور مرقد منوّر آن حضرت صلى الله عليه و آله بازداشتند، و سه روز مشغول غارت مدينه بودند. سعيد گويد كه هر روز امام سجّاد عليه السلام مرا بر مى داشت و مى آمد نزد قبر رسول اللَّه صلى الله عليه و آله، و دعايى مى خواند كه من نفهميدم، و از اعجاز آن حضرت چنان مى شد كه ما آنها را مى ديديم امّا آنها ما را نمى ديدند، و مردى كه بر اسب اشهَبى (4) 305 سوار و جامه هاى سبز پوشيده بود و حربه در دست داشت هر روز مى آمد و بر در خانه آن حضرت مى ايستاد و هر كه اراده مى كرد كه داخل خانه آن حضرت شود، حربه را به جانب او حركت مى داد، او مى افتاد مى مرد. چون دست از غارت برداشتند، حضرت به خانه رفته، هديه براى آن سواره بيرون آورد، او گفت: يا بن رسول اللَّه صلى الله عليه و آله من ملكى از ملائكه ام، و از محبّان تو و پدر توام، چون ايشان بر مدينه غالب شدند من از خدا رخصت طلبيدم كه بر زمين آمده شما را نصرت نمايم، و به آنچه كردم اميد رحمت از خدا و اميد شفاعت از رسول خدا صلى الله عليه و آله و شما اهل بيت دارم (5) 306.
ص: 70
الحاصل: مُسلم از باقىِ زندگان اهل مدينه بيعت يزيد را گرفت بدين طريق كه همه بندگان او باشند كه اگر خواهد بفروشد و اگر خواهد آزاد كند. پس بعد از اين مقدّمه روانه مكّه شد، چون به عقبه هرشى (1) 307 يا منزل قديد (2) 308 رسيد به درك جهنّم رفت، و قبل از فوت، امارت عسكر را به حصين بن نمير تسليم نمود و گفت: يزيد تو را بعد از من امير نموده، پس بايد به تعجيل روانه مكّه شوى و منجنيق بر كعبه بندى و عبداللَّه بن زبير را بگيرى. پس حصين روانه شد و جنگ با اهل مكّه درپيوست، و منجنيق بسته آتش به كعبه ريخت، و سقف خانه را سوزانيد و حجرالاسود از اثر آتش سياه شد، و سه پاره گشت، و سوخت دو شاخهاى گوسفندى كه از بهشت به اسماعيل عليه السلام فديه آمده بود و او را از كعبه آويخته بودند. و در كوه ابوقبيس سنگهاى گران به منجنيق گذاشته به خانه خدا مى انداختند، پس بسيارى از بيت اللَّه خراب شد، پس صاعقه به اصحاب منجنيق رسيده پانزده يا هيجده نفر را سوخت، و اين مقدّمه، روز شنبه سيُّم ربيع الأوّل سنه شصت و چهار هجرى بود. پس يزيد در نصف همان ماه به مرض ذبحه (3) 309 و ذات الجنب (4) 310 به جهنّم واصل شد، چون خبر مرگ او به حصين رسيد دست از محاربه كشيد (5) 311.
پس عبداللَّه بن زبير با مردم مشورت كرد در آنكه تتمّه خانه را خراب كند و بسازد، جابر بن عبداللَّه انصارى و عبداللَّه بن عمر با جمعى ديگر تجويز نمودند، و عبداللَّه بن عبّاس با بعضى ديگر راضى شدند؛ عبداللَّه عازم شد بر خراب كردن و اهل مكّه از خوف نزول عذاب از مكّه بيرون رفتند، و تا سه روز در مِنى ماندند، و عبداللَّه به هر كس كه امر نمود كه متوجّه آن امر شود جرأت نكردند پس بالاخره خود، روز شنبه نيمه جمادى الآخر، بر بام كعبه رفته چند سنگ با كلنگ كنده بر زمين افكند، چون مردم ديدند كه به او ضررى نرسيد متوجّه آن امر شدند، بعد از آن عبداللَّه بن زبير آن را بنا كرد، مگر آنكه در ارتفاعش 18 ذرع (6) 312 اضافه نمود كه ارتفاع بيت بيست و هفت ذرع (7) 313 شد. چون
ص: 71
عبداللَّه از بناى كعبه فارغ شد، اندرون و بيرون او را با خَلوق (1) 314 خوشبو گردانيد و آن را پيراهن قباطى (2) 315 پوشانيد و با تمام اهل مكّه پابرهنه بيرون رفته از تنعيم (3) 316 عمره آوردند (گويند تنعيم (4) 317 جايى است در چهار ميلى مكّه و معروف است به مسجد عايشه)، و خود عبداللَّه در آن روز صد شتر قربانى كرد، و اين عمره در 27 ماه رجب سال 64 هجرى بود. و عبداللَّه درى براى كعبه قرار داد، و او را سه ستون چوبين نهاد، چنانچه الحال هست، و شاذروان (5) 318 را با قدرى از حجر اسماعيل عليه السلام داخل بيت نمود؛ نظر به حديث كه شنيده بود از خاله خود، عايشه دختر ابى بكر (6) 319.
چنانچه بخارى و مسلم روايت كرده اند از عايشه كه رسول خدا صلى الله عليه و آله به او فرمود:
يا عايشه، اگر اين نبود كه قوم تو قريب العهدند به جاهليّت و شرك، و مى ترسم كه دلهاى ايشان انكار كند، هرآينه خراب مى كردم كعبه را و داخل مى نمودم در آن آنچه را كه بيرون شده، و مى چسبانيدم درِ او را به زمين، و دو در بر آن قرار مى دادم، يكى شرقى و ديگرى غربى، و مى رسانيدم آن را به اساس ابراهيم عليه السلام، و زياد مى كردم در آن شش ذرع (7) 320 از حِجر را زيرا كه قريش آن را كم كرده اند؛ پس اگر قوم تو خواهند كه خانه را از نو بسازند بعد از من، بيا تا به تو نمايم آنقدر را كه قصد كرده ام؛ پس حضرت صلى الله عليه و آله به عايشه نمود (8) 321 قريب به هفت ذرع (9) 322 از حِجر را (10) 323.
و نيز عبداللَّه در اندرون كعبه به سمت ركن شامى، پله اى قرار داد كه از آن به بام توان رفت و بر بام ناودانى نيز قرار داد، و همچنين روزنه ها از براى روشنى بنا نهاد (11) 324.
ص: 72
و قاضى مالكى گويد كه اخبار مختلف است در وضع حجرالاسود در آن بنا؛ بعضى گفته اند كه عبداللَّه خودش نهاد و ديگرى گفته كه پسرش عبّاد بن عبداللَّه گذاشت به اعانَت (1) 325 جبير بن شيبه، و ديگرى گويد كه پسر ديگرش حمزة بن عبداللَّه گذاشته (2) 326، و در فاكهى نوشته كه: كليدداران كعبه واضع (3) 327 حَجَر بودند (4) 328، و بعضى از علماى شيعه فرموده اند كه بنا به طريقه اماميّه، محتمل است كه حضرت سجّاد عليه السلام وضع حجر نموده، ولكن تا حال صريحاً به نظر نرسيده.
دهم بناى حجّاج بن يوسف ثقفى است و مجمل قصّه اش آن است كه:
چون عبداللَّه بن زبير بر بنى اميّه خروج كرد و خليفه آن وقت، عبدالملك بن مروان، حجّاج را به دفع او تعيين كرد، و ابن زبير در مكّه بود پس حجّاج به جنگ او رفته او تاب مقاومت نياورده به حرم كعبه مُلتجى (5) 329 شد. به امر حجّاج، برابر كعبه منجنيق گذاشته آنقدر سنگ انداختند كه خانه بر سر عبداللَّه خراب شد، پس عبداللَّه از خانه بيرون آمده جنگ كرد تا كشته شد. حجّاج سر او را به شام نزد عبدالمك فرستاد و مدّت محاربه او هفت ماه، و خلافتش نه سال، عمرش هفتاد و سه سال، و قتلش در ذى الحجّه سنه هفتاد وسه هجرى بود (6) 330.
و چون كعبه خراب شد، چند روز در خرابى ماند، و مردم هنوز از تعب جنگ نياسوده بودند، اهل مكّه فرصت يافته بسيارى از خاك و اسباب آن را بجهت تبرّك (7) 331 به خانه هاى خود بردند، پس حجّاج خواست كه او را بنا كند، مارى بيرون آمده مانع از بنا
ص: 73
شد تا اينكه همه فرار نموده حجّاج را خبر دادند، پس حجّاج بالاى منبر رفته گفت: از خدا مى خواهم كسى را كه از سرّ اين بلا ما را آگاه سازد. پس مرد پيرى از جاى خود برخاسته (1) 332 گفت كه: به اين سرّ، عِلم نخواهد داشت مگر عليّ بن الحسين عليهما السلام. حجّاج، كس فرستاده حضرت عليه السلام حاضر شد، پس خبر داد او را از منع خدا، آن حضرت عليه السلام فرمود: يا حجّاج، به مردم امر كن هر كه از بيت هر چه برده برگرداند. حجّاج بدين منوال امر كرد، مردم تمام آنچه برده بودند آوردند و به حضرت عليه السلام خبر دادند. فرمود بكنند، پس شروع به كندن نمودند، مار از ايشان غايب شد، كندند تا رسيدند به موضع قواعِد (2) 333، حضرت به جماعت فرمود كه: دور باشيد. آنها كنار ايستادند، حضرت عليه السلام رفت نزديك قواعد و پوشانيد قواعد را با لباس خود، و گريه كرد، و پوشانيد قواعد را با دست مبارك خود با خاك، و امر نمود كه بنا گذارند، پس بنا را گذاشتند، زمانى كه اطراف ديوار بلند شد، حضرت فرمود آن خاكهاى پراكنده را كه مردم آورده بودند به درون بيت ريختند، آن است كه اندرون بيت بلند شده و با پلّه صعود مى كنند چنانچه الحال هست و زمين خانه مقابل آستانه است (3) 334. پس حضرت عليه السلام به دست خود، حجرالاسود را بر جايش گذاشت و قرار گرفت (4) 335، بعد از آن خانه را تمام كردند به نحوى كه حالا هست؛ و اين بنا در سنه هفتاد و چهار بود و بعد از آن تا سنه هفتصد هجرى تغيير نيافت مگر حجرالاسود زمانى كه قرامطه او را كنده، به يمن بردند (5) 336.
ص: 74
و بعضى از محقّقين گفته اند كه: قول به اينكه كعبه را ده مرتبه ساخته اند، بنا بر مجاز است زيرا كه در بعضى از مراتب، تمام كعبه خراب نشده بلكه فقط بعضى از آن را كه خراب شده بود ساختند، و آنچه را كه حَجّاج ساخت، همين ديوار سمت حِجر اسماعيل عليه السلام بود تا درى كه در پشت كعبه است (و آن در، در اين ازمنه مسدود است)، و بقدر چهار ذرع (1) 337 و يك شِبر (2) 338 از زير آستانه در مشرقى نزد حجرالاسود، و تتمّه را بر بناى عبداللَّه واگذاشت.
يازدهم بناى سلاطين روم است؛
از عمال عثمان جوق گويند: در سنه نهصد و پنجاه و هشت هجرى، چوبى از سقف كعبه شكسته و به اين سبب باران داخل اندرون شد. قاضى مكّه محمّد بن محمود، در اين باب به سلطان سليمان خان عرض نمود، و سلطان بعد از استفتاء از ابو مسعود مُفتى، تخريب سقف و بنا را به عهده قاضى مكّه نهاد و قاضى، روز جمعه چهارم ربيع المولود سنه نهصد و پنجاه و نه در حرم حاضر شد و علمايى كه در مكّه بودند احضار نمود، از جمله شيخ شهاب الدين احمد بن حجر شافعى و شيخ محمّد بن ابوالحسن بكرى با جمع ديگر فتوا به جواز دادند، و جمع ديگر منع نمودند، آخرالامر شريف مكّه ساعى شد كه خراب كردند و در غايت استحكام ساختند (3) 339.
ص: 75
دوازدهم نيز بناى روميّه است: در حدود سنه يك هزار و سى هجرى، آب باران و سيل در مسجدالحرام جمع و بلند شد تا بالاى حجرالاسود، و مدتى مديد كشيد، و به آن سبب ديوارهاى كعبه متزلزل و مشرف بر انهدام گرديد، پس سلطان روم كه سلطان احمد يا سلطان سليمان (1) 340 بود امر كرد كه او را خراب كرده بر طريق حجّاج ساختند (و به همين طريق كه الحال هست و تا حال تغيير نيافته) ولكن در بعضى از كتب معتبره نوشته اند كه در اين بنا جميع خانه را خراب كردند الّا از قريب درِ خانه تا حجرالاسود و مصلّاى پيغمبر صلى الله عليه و آله (كه آن وسط ديوار حجرالاسود و ركن يمانى است)، كه هر چند سعى نمودند خراب نشد (2) 341.
اينها تفصيل بناى دوازده گانه بود كه نوشته شد، امّا در احوال آينده كعبه:
احوال آينده كعبه
آنچه به نظر رسيده اين است كه (3) 342 به سند معتبر وارد شده كه از جمله كسانى كه پيش از ظهور قائم عليه السلام خروج كنند سفيانى است كه لشكر عظيم مى فرستد كه خراب كنند از دمشق تا بغداد، و كوفه را هم خراب كنند، پس وارد مدينه شوند و منبر رسول اللَّه صلى الله عليه و آله را مى شكنند و تمام مدينه را خراب كنند و استَرهاى (4) 343 خود را داخل مسجد رسول خدا صلى الله عليه و آله مى كنند و استران به مسجد سرگين (5) 344 مى اندازند. پس از آنجا قصد مكّه
ص: 76
معظّمه مى نمايند تا كعبه را خراب كنند و اهل مكّه را به قتل مى رسانند، تا اينكه مى رسند به صحراى بيدا (1) 345 كه در حوالى مدينه است، آخر شب فرود آيند، در آن وقت مجموع لشكرشان سيصد هزار كس باشد؛ پس از آسمان صدايى آيد كه: اى بيدا هلاك كن اين گروه ستمكاران را. پس زمين شكافته شده تمامى لشكر را با چهارپايان و اموال و اسبان فرو برَد، كسى و چيزى نمانَد از ايشان مگر دو نفر برادر (2) 346 كه اسم يكى بشير و اسم ديگرى نذير، ناگاه ملكى نزد ايشان آمده روى آنها را به پشت مى گرداند و مى گويد كه: اى نذير، برو نزد سفيانى در دمشق و او را بترسان به ظاهر شدن مهدى آل محمّد صلى الله عليه و آله، و خبر ده كه لشكرش را خدا در بيدا هلاك گردانيد. و به ديگرى گويد كه:
اى بشير، ملحق شو به حضرت مهدى عليه السلام در مكّه، و او را بشارت ده به هلاك شدن ظالمان و توبه كن به دست آن حضرت كه او توبه تو را قبول مى فرمايد. پس بشير وارد مكّه مى شود زمانى كه قائم عليه السلام ظهور نموده، پشت به كعبه داده، تمامى اهل مكّه دورش را گرفته، حضرت به ايشان كتب سَماوى (3) 347 و قرآن مى خواند، پس در همان حال بشير خدمت حضرت رسيده احوال را بيان كند، حضرت دست مبارك بر روى او مى مالد و او به حالت اوّلى برگردد و به آن حضرت بيعت نموده در لشكر او مى ماند. و حضرت لشكر بر سر سفيانى مى فرستد تا آنكه او را در دمشق گرفته بر روى صخره بيت المقدّس ذبح مى نمايد، پس حضرت به اهل مكّه موعظه و نصيحت فرموده از ايشان بيعت مى گيرد، و شخصى از اهل بيت خود به ايشان خليفه قرار داده، متوجّه مدينه شود، و چون از مكّه بيرون آيد اهل مكّه خليفه او را به قتل رسانند، حضرت باز بسوى مكّه مُعاودت (4) 348 نمايد پس بيايند خدمت او، سر به زير افكنده و گريان، و تضرّع نمايند و
ص: 77
گويند: اى مهدىِ آل محمّد صلى الله عليه و آله، توبه مى كنيم، ما را قبول فرما. پس، حضرت ايشان را نصيحت نموده و از عقوبات دنيا و آخرت بترساند و از اهل مكّه كسى را به ايشان والى كرده بيرون آيد. باز آن والى را بكشند؛ آنگاه حضرت ياوران خود را از جنّ و نُقبا (1) 349 بسوى ايشان برگرداند كه به ايشان گويند كه برگردند به حقّ، پس هر كه اطاعت كند او را ببخشند و هر كه اطاعت نكند او را بكشند. و در روايت ديگر: سه خليفه او را بكشند، در دفعه چهارم خودش عود (2) 350 به مكّه نموده، جمعى از اهل مكّه را به قتل رساند و دستهاى بنى شيبه را كه كليدداران كعبه اند مى بُرَد و بر مكّه آويزان كند (3) و منادى آن حضرت ندا كند كه: اينها دزدان خانه خدا مى باشند. و خانه كعبه را برداشته 351، از بنايى كه ابراهيم عليه السلام گذاشته بود بنا كند، و هكذا (4) 352 مسجد مدينه و مسجد كوفه را هم خراب كرده از اساس اوّلش بنا مى نمايد (5) 353.
از قرارى كه نوشته اند (6) 354 چون خدا خواست توبه آدم عليه السلام را قبول كند، جبرئيل را بسوى او فرستاد، پس جبرئيل نازل شده گفت: السّلام عليك اى آدم صبر كننده به بلاى خود، و توبه كننده از خطاى خود، خدا مرا بسوى تو فرستاده كه بياموزم به تو، آن مناسك را كه خدا مى خواهد توبه تو را به سبب آنها قبول نمايد. پس دست آدم عليه السلام را گرفته آورد به نزد مكان كعبه، پس خدا بر او قُبّه اى (7) 355 از نور فرستاد در موضع كعبه، كه نورش ساطع گرديد در كوههاى مكّه بقدر حرم، پس خدا امر به جبرئيل فرمود كه
ص: 78
نشانه ها بر دور حرم بگذارند. و به روايت ديگر (1) 356 نقل شده است كه: ابر به موضع كعبه سايه انداخت، جبرئيل گفت: يا آدم، خطّ بكش بر دور سايه آن ابر كه بزودى بيرون خواهد آمد از براى تو خانه اى از بلور كه قبله تو و قبله فرزندان تو باشد بعد از تو. چون آدم عليه السلام خط كشيد، خدا براى او خانه اى از زير ابر بيرون آورد از بلور و حجرالاسود را فرستاد. بعد امر كرد جبرئيل (2) 357 آدم را كه حجّ كند و طلب آمرزش نمايد از گناهان خود نزد جميع مَشاعر (3) 358. پس روز هشتم ذى الحجّه بود كه جبرئيل گفت: اى آدم برخيز؛ و او را از حرم بيرون برد و امر كرد او را كه غسل بكند و احرام بندد و كيفيّت احرام و تلبيه را تعليم او كرد، پس در همان روز، بعد از احرام، به مِنى برد و شب در مِنى- ماندند، و به او نمود موضع مسجد مِنى (4) 359 را، پس خط كشيد آدم عليه السلام بر دور آن مسجد، چون صبح روز عرفه شد بيرون برد او را بسوى عرفات و چون ظهر عرفه شد امر كرد او را به قطع كردن تلبيه (5) 360 و غسل نمودن، و چون از نماز عصر فارغ شد، جبرئيل امر كرد او را كه بايستد در عرفات، و تعليم او نمود آن كلمات را كه تلقّى نمود از خدايش؛ و آن كلمات اين است:
سُبْحانَكَ اللَّهُمَّ وَ بِحَمْدِكَ لاالهَ الَّا انْتَ،
پس چنين ايستاده، ماند و دستها بسوى آسمان بلند كرده بود و تضرّع به درگاه خدا مى كرد و مى گريست، چون آفتاب غروب كرد جبرئيل گفت: هفت مرتبه اعتراف به گناه خود بكن. پس آدم عليه السلام چنين كرد، به اين سبب آن موضع را معترف يا معرف گفتند (كه آدم عليه السلام در آنجا اعتراف به گناه خود كرد)، پس آن سنّت بر فرزندان او مقرّر شد كه در آنجا اعتراف به گناهان خود بكنند، چنانچه پدر ايشان اعتراف كرد، و از خدا توبه سؤال كنند، چنانچه پدر ايشان آدم عليه السلام سؤال كرد؛ پس امر كرد او را جبرئيل كه بازگردد از عرفات، پس گذشت بر كوههاى هفت گانه و امر
ص: 79
كرد او را كه بر هر كوه چهار مرتبه اللَّه أكبر گويد، پس در ثلث شب به مشعرالحرام آمدند، پس جمع كرد در آنجا ميان نماز شام (1) 361 و خفتن (2) 362 (و به اين سبب مشعر را جمع ناميدند زيرا كه آدم عليه السلام آنجا هر دو نماز را جمع كرد در وقت خفتن)، و شب در آنجا ماندند، چون صبح شد، پس امر كرد او را كه بر كوه مشعر بالا رود و نزد طلوع آفتاب، هفت مرتبه اعتراف به گناه خود بكند و هفت مرتبه از خدا توبه و آمرزش گناه بطلبد، پس آدم عليه السلام چنين كرد و خدا را خواند به كلمه اى چند، پس خدا توبه اش را قبول فرمود، پس جبرئيل امر كرد كه سنگ ريزه هاى جمره ها را از مشعر بردارد (كه آنجا را مُزدلفه نيز گويند)، پس وقت چاشت (3) 363 به مِنى آمدند، جبرئيل گفت كه دو ركعت نماز بكند در مسجد مِنى (4) 364، و چون به موضع جمره اوّلى رسيد شيطان بر سر راه او آمد و گفت: يا آدم، اراده كجا دارى؟ جبرئيل گفت: با او سخن مگو و او را با هفت سنگ بزن و با هر سنگى اللَّه أكبر بگو. چون چنين كرد شيطان رفت و نزد جمره ثانيه باز سر راه آدم عليه السلام آمد، پس جبرئيل گفت كه باز هفت سنگ بينداز و با هر سنگ اللَّه أكبر بگو. پس چنين كرد، شيطان رفت و نزد جمره ثالثه پيدا شد، به امر جبرئيل باز چنين كرد پس شيطان رفت و جبرئيل گفت: بعد از اين هرگز او را نخواهى ديد. و جبرئيل پيشتر (5) 365 او را امر كرده بود كه قربانى به درگاه خدا بياورد، يعنى هَدْى (6) 366 بكُشد، و امر كرد او را كه سر بتراشد براى تواضع و شكستگى نزد خدا. پس آدم عليه السلام سر خود را تراشيد براى فروتنى از براى خداوند عالم (7) 367.
در حديث معتبر منقول است كه از امام باقر عليه السلام پرسيدند كه: چون آدم عليه السلام حجّ كرد
ص: 80
با چه چيز سر او را تراشيدند؟ فرمود كه: جبرئيل ياقوتى از بهشت آورد، چون بر سر او ماليد، موها از سرش ريخت (1) 368.
الحديث: پس جبرئيل آدم عليه السلام را آورد به مكّه و امر كرد او را كه هفت شوط (2) 369 طواف كند و هفت شوط سعى كند ميان صفا و مروه، كه ابتدا به صفا و ختم به مروه كند، پس بعد از آن هفت شوط ديگر دور خانه كعبه طواف كند (و اين طواف نساء است كه هيچ محرمى را حلال نيست زن خود تا اين طواف را نكند)، پس چون آدم عليه السلام تمام اعمال را به جا آورد جبرئيل به او گفت كه: خدا گناه تو را آمرزيد و توبه تو را قبول كرد و زوجه تو را از براى تو حلال فرمود. پس برگشت آدم عليه السلام، آمرزيده و توبه اش مقبول، و زنش بر او حلال شده (3) 370.
به سند معتبر از امام باقر عليه السلام مروى است كه: آدم عليه السلام هزار مرتبه به زيارت كعبه آمد پياده؛ هفتصد مرتبه براى حجّ و سه صد مرتبه براى عمره (4) 371.
و در هر عصر و دوره زمان، زيارت بيت اللَّه الحرام به عمل آمده و حجّ شده تا زمان ابراهيم عليه السلام؛ پس چون ابراهيم و اسماعيل عليهما السلام از بناى كعبه فارغ شدند، جبرئيل در روز هشتم ذى الحجّه نازل شد و گفت: يا ابراهيم، برخيز و آب مهيّا كن براى خود (زيرا كه در آن زمان در مِنى و عرفات آب نبود)؛ پس روز هشتم را براى اين ترويه گفتند (زيرا كه ترويه به معنى سيرابى است)، پس او را به مِنى برد و شب در آنجا ماندند و همه اعمال را به وى تعليم داد، چنانچه تعليم آدم عليه السلام كرده بود، و هكذا (5) 372 اين طريقه حجّ و سنّت مُحسنه (6) 373 بعد از ابراهيم عليه السلام جارى بود، چنانچه از جمله حجّ كنندگان، اسكندر
ص: 81
ذوالقرنين است (كه سدّ يأجوج و مأجوج را بست (1) 374) و به طلب آب به ظلمات رفت، و در آخر عمرش به حجّ رفت با ششصد هزار كس، و در مسجدالحرام به خدمت ابراهيم عليه السلام رسيده با آن حضرت صحبت كردند (2) 375.
و در حديث معتبر منقول است كه: احرام بست موسى عليه السلام از رمله مصر و بر سنگستان روحا گذشت با احرام، و ناقه اش را مى كشيد با مهارى كه از ليف خرما بود، و تلبيه مى گفت و كوهها جواب او مى گفتند (3) 376.
و فِى الحديث الآخر: نقل شده است كه موسى عليه السلام بر سنگستان روحا گذشت و بر شترى سرخ سوار بود كه مهار آن ليف خرما بود و دو عباى قطوانى (4) 377 پوشيده بود و مى گفت: لبَّيك يا كريمُ لبَّيك (5) 378.
و بعضى چنين نوشته اند كه: اوّل كسى كه بعد از ابراهيم عليه السلام هدى كعبه كرد الياس بن مضر بود كه جدّ پانزدهم رسول خدا صلى الله عليه و آله است (6) 379: وَ كانَ يَسمعُ مِن صُلبِهِ تَلبيةَ النَّبي صلى الله عليه و آله بالحَجِّ؛ يعنى: الياس مى شنويد (7) 380 از صُلب (8) 381 خود صداى تلبيه گفتن رسول خدا صلى الله عليه و آله را به حجّ (9) 382.
ص: 82
و انبيا و سلاطين مؤمنين هر سال هدى مى كردند؛ از جمله سليمان عليه السلام بود كه آمد به مكّه مكرّمه و چند روز توقّف فرمود در مكّه، و هر روز پنج هزار شتر نَحر (1) 383 مى كرد سواى بقر و غنم (2) 384، و مردم را خبر داد كه پيغمبرى از عرب از اين شهر مبعوث مى شود كه خاتم انبيا خواهد بود: طُوبى لِمَن أدركَ زَمانَهُ و امَنَ بهِ وَ وَيلٌ لِمَن كَفرَ بهِ وَ جحدهُ (3) 385 (4) 386.
و اين شيوه مرضيّه (5) 387 را تجديد و احيا فرمود جناب مقدّس خاتم الانبيا صلى الله عليه و آله، و هر قدر قبل از هجرت در مكّه بود حجّ مى كرد، و چند مرتبه از مدينه حجّ نموده (6) 388، كه دفعه آخرى را حجّة الوداع گويند، و اين هم اتفاق افتاده در سال دهم هجرت، و اجمال اين احوال آن است كه: نازل شد اين آيه شريفه كه در سوره حجّ است؛ مى فرمايد: ى وَ اذِّنْ فِى النَّاسِ بِالْحَجِّ يَأْتُوكَ رِجَالًا وَ عَلى كُلِّ ضامِرٍ يَأْتينَ مِنْ كُلِّ فَجٍّ عَميقٍ لِيَشْهَدُوا مَنافِعَ لَهُمْ ى (7) 389، يعنى: ندا كن در ميان مردم به حج، و اعلام ده و بطلب ايشان را بسوى آن تا بيايند بسوى تو، در حالتى كه پيادگان باشند و سواران باشند بر هر شتر لاغرى، و آيند بسوى تو از هر درّه عميقى يا از هر راه دورى، تا حاضر شوند منفعتهاى خود را براى دنيا و عُقبى. پس امر فرمود آن حضرت صلى الله عليه و آله مؤذّنان را كه اعلام دهند مردم را به آوازهاى بلند به آنكه رسول خدا صلى الله عليه و آله در اين سال به حجّ مى رود، پس مطّلع شدند به حجّ رفتن آن حضرت، هر كه در مدينه حاضر بود و اطراف مدينه و اعراب باديه، و حضرت صلى الله عليه و آله نامه نوشت بسوى هر كه داخل اسلام شده بود كه: رسول خدا صلى الله عليه و آله اراده حجّ دارد پس هر كه طاقت دارد حاضر شود. پس احدى از مسلمين نماند كه آن سال به حجّ نرود، تا آنكه به همه ايشان تعليم حجّ داد و مناسك را به ايشان بفهمانيد تا اينكه سنّت باشد بجهت
ص: 83
ايشان تا آخر زمان (1) 390. و در اين سفر، حضرت صلى الله عليه و آله زنهاى خود را هم با خود برده بود، و در مراجعت از اين سفر قضيّه غدير خم اتّفاق افتاد (2) 391 كه آنجا رسول اللَّه صلى الله عليه و آله حضرت امير عليه السلام را بجاى خود خليفه و جانشين تعيين فرمود (3) 392.
و حضرت امير عليه السلام در حيات آن حضرت صلى الله عليه و آله و بعد از آن، حجّهاى بسيار كرده چنانچه به بعضى از اينها به مناسبت محلّ اشاره خواهد شد.
و حافظ ابونعيم اصفهانى كه از مشاهير علماى اهل تسنّن است، در كتاب «حلية» نوشته كه: امام حسن عليه السلام دوبار از مال و منال خود بيرون رفت، چنانچه در خانه او از صامت و ناطق هيچ نماند و همه را در راه خدا به مستحقّ صرف نمود، و سه دفعه مال و اسباب خود را با خدا قسمت نمود، حتّى نعلينى كه در پا مى كرد، يكى را به فقرا مى داد و ديگر را بجهت خود مى گذاشت (4) 393، و رياضت نفسانيّه آن حضرت عليه السلام به حدّى بود كه بيست نوبت پياده از مدينه حجّ نموده (5) 394، و با آنكه اسبان و شتران همراه مى داشت سوار نمى شد (6) 395.
ص: 84
فايدة: بعضى از مشايخ اهل حديث گفته كه: شبى در عالم رؤيا مردى از من سؤال كرد در پياده رفتن امام حسن عليه السلام به حجّ، و حال آنكه كشيده مى شد در معيّت آن حضرت عليه السلام محملها، كه سرّش چيست؟ با وجود اينكه در اين عمل، به حسب ظاهر، تلف كردن مال بدون منفعت به نظر مى آيد، و اين اسراف است و حرام! پس جواب دادم در عالم رؤيا به آنكه: در اين فعل مقدّس حضرت عليه السلام حكمتهاى زياد و بسيارى هست:
اوّل اينكه پياده رفتن آن حضرت عليه السلام از باب كم كردن نفقه راه حجّ نبوده و به اين صورت گمان كرده نشود در حقّ آن جناب.
دوّم بيان جايز بودن اين كار و بيان استحسان (1) 396 كه: به امكان استطاعت از ركوب، پياده رفتن فضيلت تمام دارد.
سيُّم انفاق مال خود و صرف آن در راه خدا.
چهارم مقابله و عوض نمودن آن حضرت عليه السلام بر زحمتهاى آن حيوانهاكه در عرفات مى باشد، چنانچه روايت شده (2) 397.
پنجم احتمال احتياج بر محامل در صورت عجز از پياده رفتن.
ششم تطيب به خاطر و اطمينان نفس و خاطر جمعى از وجود محامل كه مشقّت شديد در پيادگى حاصل نشود (و اين مطلبى است مُجرّب (3) 398؛ چنانچه حضرت امير عليه السلام مى فرمايد: هر كه خاطر جمعى داشته باشد به آبى، تشنگى بر او غالب و موذى نشود).
هفتم سوار شدن در وقت مراجعت.
هشتم سوار كردن آنهايى كه از پيادگى عاجز شده باشند از فقراى حجّاج و ضعفاى آن.
نهم احتمال قطّاع طريق (4) 399 و احتياج به ركوب و مدافعه با آنها.
دهم حضور اين اسباب و رَواحل (5) 400 در مكّه و مشاعر بجهت تبرّك نمودن آنها.
يازدهم اظهار جلالت و نسب و شرافت خود و رفع اتّهام از السنه مردم؛ و در اين حكمتهاى بسيار است.
ص: 85
دوازدهم ظاهر نمودن وفور نعمتهاى الهى بر آن جناب: ى وَ امَّا بِنِعْمَةِ رَبِّكَ فَحَدِّثْ ى (1) 401.
و جناب امام حسين عليه السلام حجّ كرده بيست و پنج مرتبه پياده؛ با آنكه اسبان و شتران خوب، غلامان و خادمان مى كشيدند سوار نمى شد (2) 402، مثل برادرش امام حسن مجتبى عليه السلام (3) 403.
فِى الحديث: در يكى از سفرهاى حجّ آن جناب عليه السلام، پاهاى مباركش ورم نموده آماس كرد، يكى از مواليانش گفت: كاش سوار شوى كه آماس قدم مباركت ساكن شود.
فرمود: هرگز سوار نمى شوم لكن چون نزديكى اين منزل مى رسيم مردى سياه رنگ پيش روى تو مى آيد و روغن با او خواهد شد، او را از وى بخر و قيمت مضايقه مكن (يعنى به هر قيمت بفروشد بگير). گفت: پدر و مادر فداى تو باد، پيش ما منزلى است كه كسى در آن باشد؟ فرمود: بلى هست، آن مرد پيش از رسيدن به آن منزل پيدا خواهد شد. چون يك ميل (4) 404 راه رفتند، آن مرد سيه چهره پيدا شد، حضرت عليه السلام به غلام خود فرمود: اين است همان مرد، برو روغن را بخر. چون غلام نزد آن مرد سياه آمد و روغن خواست، گفت: بجهت كه مى خواهى؟ گفت: براى امام حسين عليه السلام. آن مرد روغن را داده، خودش متوجّه خدمت آن حضرت عليه السلام شد و عرض كرد: يابن رسول اللَّه صلى الله عليه و آله، من از دوستان تو هستم و اين روغن را از شما قيمت نمى گيرم وليكن استدعا دارم كه دعا نمايى خدا من را پسرى بى عيب كرامت فرمايد، و محبّ شما اهل بيت رسالت باشد، بدرستى كه من زن خود را در حالتى گذاشتم كه وجع طلق (5) 405 او را گرفته بود.
حضرت عليه السلام فرمود: برگرد به منزل خود كه خدا پسرى بى عيب و نقصان به تو كرامت فرمود. پس آن مرد برگشت، ديد كه زنش پسرى زاييده كه اعضاى او درست و بى عيب
ص: 86
است، باز خدمت آن جناب عليه السلام آمد و دعاى خيرى به آن حضرت عليه السلام كرد. پس حضرت عليه السلام روغن را به قدمهاى مبارك ماليد، درساعت ورمش زايل شد (1) 406 (و عين اين حكايت را در خصوص امام حسن عليه السلام نيز نوشته اند ليكن صدور اين قضيّه بى زيادتى و نقصان از دو بزرگوار بسيار بعيد است، ظاهراً از معجزات امام حسين عليه السلام بوده باشد، تصحيف (2) 407 و اختلاف از نُساخ (3) 408 بوده بجهت شباهت اسمهاى ايشان در كتابت) (4) 409.
منقول است كه روزى امام حسين عليه السلام با انَس به سر قبر خديجه كبرى عليها السلام آمد، گريه بر آن جناب غالب شده به انس فرمود كه: از من دور شو. انس گويد كه از آن حضرت عليه السلام دور و پنهان شدم و در مكان خلوتى نشستم، پس بسيار طول كشيد نماز آن حضرت و شنيدم كه به اين كلمات مناجات با خدا مى كرد:
«يا ربِّ يا ربِّ أنتَ مولاهُ فَارحَمْ عُبيداً إليكَ ملجاهُ
يا ذَا المعالي عَليكَ مُعتَمدي طُوبى لِمَن كُنتَ أنتَ مولاهُ
طُوبى لِمَن كانَ خائفاً أرقاًيشكُوا إلى ذي الجلالِ بَلواهُ
وَ ما بهِ علَّةٌ و لا سقمٌ أكثَرَ مِن حُبّهِ لمَولاهُ
إذا اشتَكى بثَّهُ و غصَّتهُ أجابَه اللَّهُ ثمَّ لبّاهُ
إذا ابْتَلى بِالظَّلامِ مُبتهِلًاأكرَمَهُ اللَّهُ ثمَّ أدناهُ»
يعنى: (5) 410 اى خداى من، تويى سيّد و مولاى او (يعنى خود)، پس رحم نما به بنده حقير ذليل كه بسوى توست پناه او.
ص: 87
اى صاحب بلنديها و علويها (1) 411، بر توست اعتماد و پناه من، مرحبا و گوارا باد به كسى كه تو مولاى او باشى و غير تو را به مولايى نپسندد.
گوارا باد به كسى كه بوده باشد ترسان از غضب تو، و شب تا سحر از ترس تو بيدار باشد و پيوسته شكايت كند دردهاى پنهان و آشكار خود را به درگاه ايزد متعال و صاحب عزّ و جلال (كه عبارت باشد از خداوند لا يزال)، و حاجات خود را بجز به درگاه عزّت تو نياورد.
هيچ علّت (2) 412 و ناخوشى از براى او (يعنى خود آن بزرگوار عليه السلام) نيست كه بيشتر باشد از محبّت بر مولا و آقاى خود (يعنى محبّت و دوستىِ آقايش چنان غالب و مستولى گشته كه جسم او را رنجور و بدنش را عليل كرده طورى كه ساير ناخوشيها و علّتها در مقابل آن مُضمحِل (3) 413 و نابود گشته است).
زمانى كه شكايت و اظهار نمايد حزن و اندوه خود را، جواب مى دهد خداوند عالم و قبول مى فرمايد.
چون مبتلا گردد به تاريكى شب ظلمانى در حالتى كه تضرّع و زارى نمايد، گرامى دارد او را خدا، و به مقام قرب و منزلت خود مى رساند.
انس گويد: ناگاه صداى هاتفى را شنيدم كه در مقابل جواب آن حضرت اين كلمات را ذكر فرمود:
لبَّيكَ عَبدي وَ أنتَ في كَنَفي وَ كُلَّ مَا قُلتَ قَد عَلِمْناهُ
صَوتُكَ تشتاقهُ ملائِكَتي فَحَسبُك الصّوت قد سَمعْناهُ
دُعائكَ عِندي يَجولُ في حجبٍ فَحَسْبكَ السّتر قَد سفرناهُ
لَو هَبَّت الرّيحُ مِنْ جوانبهِ خَرَّ صريعاً لما تغشاهُ
ص: 88
سَلنى بلا رغبة و لا رهب و لا حساب إنَّني أنا اللَّه (1) 414
يعنى: (2) 415 اى بنده گرامى من، اجابت نمودم تو را و قبول كردم دعاى تو را، و تو در پشت پناه منى، و هرچه گفتى قبول كرديم و دانستيم آن را.
صداى تو را مشتاقند ملائكه من، پس كفايت كند تو را چنين صدايى كه ملائكه من مشتاق باشند، بتحقيق به گوش لطف و مهربانى شنيديم آن صوت را.
دعاى تو مى رسد به حجابات عزّت و جبروت (3) 416 و مقامات عظمت و ملكوت (4) 417 كه پرده هاى ردّ و كم لطفى دامنگير وى نگرديد، پس كفايت مى كند در لطف و مرحمت اينكه پرده را از ميان خود گشوديم و برداشتيم.
در توجيه اين كلام شريف يعنى بيت چهارم: لَو هَبَّت ... دو وجه ذكر نموده اند:
اوّل اينكه: ضمير جوانبه راجع است بسوى دعا؛ يعنى: دعاى تو به مقام بلندى از قرب خداوندى به جايى رسيده است كه اگر صاحب شعور و مرد صاحب عقل و روح مى شد هر آينه از تجلّيات انوار جلال خداوندى و احاطه اشراقات ربّانى مدهوش و بيخود مى گرديد و مانند كسى كه از هر طرف باد تندى او را گرفته باشد از خود بى خود شده، به زمين مى افتاد.
دوّم اينكه: ضمير جوانبه از باب التفات راجع است به خود امام حسين عليه السلام؛ يعنى ايشان از بسيارىِ عبادت و خضوع، و نهايت محبّت و خشوع، جسم مباركش در ضعف به مرتبه اى رسيده كه اگر بادى به او بوزد هر آينه بى اختيار به زمين خواهد افتاد.
سؤال نما از من هرچه دلت مى خواهد و به خاطر خطور نمايد بى اعراض نااميدى، و بى خوف و خجالت، و بى حساب و نهايت، بدرستى كه منم خداوند عالميان كه در عطاى من حسابى و اندازه اى نمى باشد (چنانچه عطاى محتاجان چنين است).
ص: 89
منقول است كه كسى گفته است: سالى از سالها به حجّ مى رفتم، در راه از قافله دور افتاده و به توكّل قطع مسافت مى كردم، ناگاه از كنار بيابان كودكى در سنّ هشت و يا نه سالگى پيدا شد، جامه كوتاهى پوشيده و نعلين در پا كشيده، نه زادى با او دارد و نه راحله، گفتم: سبحان اللَّه، باديه به اين خونخوارى و كودكى بدين خُردسالى! چگونه به مقصد تواند رسيد!؟ نزد وى رفته گفتم: اى صبى (1) 418 از كجا مى آيى؟ گفت: مِنَ اللَّهِ (2) 419، گفتم: به كجا مى روى؟ گفت: إلَى اللَّهِ (3) 420، گفتم: چه مى جويى؟ گفت: رِضآءَ اللَّهِ (4) 421، گفتم:
زاد و راحله ات كو؟ گفت: زادي تَقوايَ وَ راحِلَتي رِجلايَ وَ مُرادي مَولاي (5) 422، گفتم:
بيابان بدين خونخوارى و تو كودكى بدين خردسالى، چه خواهى كرد؟ گفت: هيچ كسى را ديده اى كه به زيارت دوست رود و وى او را محروم كند؟ من از سخنان او متعجّب شدم، گفتم: خبر ده مرا كه تو كيستى؟ گفت: يا شيخ، چه مى خواهى از محنت زدگان روزگار؟ من در اين باب مبالغه كردم، گفت: نحنُ قومٌ مظلومونَ، نحنُ قومٌ مطرودونَ، نحنُ قومٌ مقهورونَ، نحنُ قومٌ مقتولونَ: ما قوم ستم رسيدگانيم، ما گروهى از وطن راندگانيم، ما قومى به دست دشمنان درماندگانيم، ما قومى از جور و ستم كشته شدگانيم (6) 423. گفتم: از كلام تو معلوم نشد كه تو كيستى، بيان را زياده كن. گفت:
نحنُ عَلَى الحوضِ زوّادُهُ نَزودُ و نسعدُ وُرّادُهُ
وَ ما فازَ مَن فازَ إلَّا بِناوَ ما خابَ مِن حبّنا زادهُ
وَ مَن سرَّنا نالَ مِنَّا السُّروروَ مَن سائنا ساءَ ميلادهُ
يعنى: (7) 424 ما آب دهندگانيم از حوض كوثر آيندگان را، و ايشان را مسعود و مُستَسعد (8) 425 مى گردانيم.
ص: 90
هيچ كس راستگارى (1) 426 و نجات نيافته مگر بوسيله ما، و هر كه را دوستى ما توشه او باشد هرگز نااميد نشود.
هر كه مسرور كند ما را، ما نيز روزى او را مسرور كنيم، و هر كه بدى به ما كند بر نهج حلال از مادر متولّد نشده.
پس، از نظرم غايب شد، بسى تأسّف خوردم كه ندانستم كيست، چون به مكّه رسيدم روزى او را در مطاف جماعتى بيشمار و خلايق بسيار ديدم كه حلقه زده ايستاده اند، پس رفتم تا ببينم كه اين غوغا چيست، همان كودك را ديدم كه مردمان در دور وى جمع شده اند و مسائل حلال و حرام و مشكلات قرآن و دقايق احاديث سيّد انام صلى الله عليه و آله را مى پرسند و او به زبان فصيح و بليغ مشكلات ايشان را جواب مى فرمايد، از يكى پرسيدم كه اين كودك كيست؟ گفت: ويحَك (2) 427! اين را نمى شناسى؟ كسى است كه سنگريزه هاى بَطحا (3) 428 او را مى شناسند! اين است قرّة العينِ حسين بن على: علي بن الحسين زين العابدين عليهم السلام. چون اين را شنيدم گريان و نالان به خدمت او رفته دست و پاى وى را بوسيدم و زيارتش كردم (4) 429.
در حديث است كه عبدالملك بن مروان در مسجدالحرام طواف مى كرد و امام سجّاد عليه السلام در پيش روى او طواف مى كردند و متوجّه او نمى شدند و عبدالملك آن حضرت را نمى شناخت، پس متوجّه اصحاب خود شده پرسيد كه: كيست اين كس كه در پيش روى من طواف مى كند و متوجّه من نمى شود؟ گفتند: اين على بن الحسين عليهما السلام است. پس نشست در مكان خود، گفت: حاضر كنيد او را. خادمان عبدالمك آمده آن حضرت عليه السلام را برگردانيدند، چون حضرت را ديد گفت: يا على، من قاتل پدر تو نيستم، چرا نزد ما نمى آيى؟ فرمود كه: قاتل پدر من فاسد كرد بر آن فعل دنياى خود را، و پدر
ص: 91
من فاسد كرد بر آن آخرت او را، و اگر خواهى تو هم مثل او باشى مضايقه نيست. گفت:
حاشا و كلّا (1) 430! ولكن مى خواهم كه نزد من بيايى تا تو را اعانت كنم (2) 431 از فقر و احتياج درآيى. حضرت اين را شنيده همانجا نشست و رداى خود را پهن كرد، گفت: خداوندا، بنما بر او عزّت دوستان خود را. چون دعا كرد ناگاه رداى آن حضرت پر از مرواريد شد به نوعى كه چشمهاى ايشان از شعاع آن خيره گرديد، بعد از آن فرمود: اى عبدالملك، كسى كه نزد خداوند اين قدر قرب و منزلت داشته باشد چه احتياجى به دنياى تو دارد؟! بعد از آن دعا كرد كه: خداوندا بردار اين مرواريدها را از پيش من كه مرا احتياج بر اين نيست. پس مرواريدها از نظر غايب شد (3) 432.
فِى الحديث: امام سجّاد عليه السلام در حين وفات خود، به حضرت باقر عليه السلام فرمود كه من با اين ناقه بيست و پنج حجّ كرده ام و يك تازيانه بر او نزده ام (ناقه كه از راه بيرون مى رفت حضرت عليه السلام عصا را به او مى نمود و مى فرمود: آه لولا القصاص (4) 433)، اى فرزند، هر وقتى كه اين ناقه بميرد او را دفن نما تا درّندگان گوشت او را نخورند زيرا كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود كه شترى نيست كه وقوف عمل آورده شود بر آن در موقف عرفات هفت سال مگر آنكه حقّ تعالى آن شتر را از شتران بهشت قرار مى دهد، و مبارك گرداند نسل او را.
وقتى كه حضرت سجّاد عليه السلام از دنيا رحلت نمود آن شتر در صحرا بود، به خانه آمده حضرت عليه السلام را نديد، فهميد كه صاحبش مرده، رفت به بقيع، يك يك قبرها را بوئيده تا به قبر سيّدِسجّاد عليه السلام رسيد، روى قبر خوابيده و گردن و صورت خود را به خاك مى ماليد و ناله مى كرد، و برنخاست تا مُرد؛ امام محمّد باقر عليه السلام نظر به وصيّت پدر او را دفن نمود (5) 434.
مروى است كه شقيق بلخى گويد كه: در سال يك صد و چهل و نه، اراده كعبه داشتم،
ص: 92
چون به قادسيّه (1) 435 رسيدم، جوانى خوش روى و گندم گون، ضعيف اندام ديدم كه شَمله اى (2) 436 پوشيده و نعلين در پا و از اهل قافله كناره كرده مى رود، با خود گفتم: البتّه اين جوان از صوفيّه است و مى خواهد با قافله همراه شود و وبال (3) 437 ايشان باشد، بروم و او را ملامتى و سرزنشى كنم شايد كه پشيمان شود، چون نزد وى رسيدم نگاهى به من كرد، گفت: يا شقيق: ى اجْتَنِبُوا كَثيراً مِنَ الظَّنِّ انَّ بَعْضَ الظَّنِّ اثْمٌ ى (4) 438، يعنى: نشنيده اى كه خدا فرموده كه گمانها به مردم نكنيد كه بعضى گمانها گناه است!؟ پس از نظر من غايب شد، با خود گفتم كه نام من را گفت و بر آنچه از خاطر من گذشته بود اشاره نمود؛ پس البتّه يكى از صُلَحا خواهد بود، هرچند از عقبش دويدم اثرى از وى نديدم، و در منزل ديگرش ديدم كه به نماز مشغول بوده اشك از چشم مى ريخت و به خشوع و خضوع تمام نماز مى كرد، گفتم بروم و از او حلّيت خواهم؛ صبر كردم تا فارغ شد، پيش از آنكه حرف زنم گفت: يا شقيق، حقّ تعالى فرموده ى انى لَغفَّارٌ لِمَنْ تابَ وَ امَنَ وَ عَملَ صالِحاًى (5) 439. پس برخاسته راهى شد و مرا آنجا گذاشت، با خود گفتم: بلى يكى از ابدال خواهد شد كه دوباره از ما فى الضّمير (6) 440 من خبر داد. چون به منزل ديگر رسيدم ديدمش بر كنار چاهى ايستاده و ركوه (7) 441 يعنى مَطهره (8) 442 در دست دارد و مى خواهد از چاه آب بكشد كه به يكباره ركوه از دستش به چاه افتاد، و مرا نگاه بر او بود، ديدم كه نگاه بر آسمان كرده گفت:
أنتَ ربّي إذا ظَمَأتُ إلى الماءِوَ قُوتي إذا أردتُ الطّعامَ
اللَّهمّ سيّدي ما لي غيرها فلا فقد منها، يعنى: تويى سيرآبى من هر گاه تشنه شوم، و
ص: 93
تويى سيرى طعام آنگاه كه گرسنه شوم، بار الها غير از اين ندارم، چنان مكن كه گم شود.
پس ديدم كه آب چاه جوشيده بلند شد تا به حدّى كه او دست دراز كرده ركوه را برداشت و پر آب كرد و وضو ساخت و چهار ركعت نماز خواند، و چون فارغ شد از آن ريگى كه در آن صحرا بود مُشتى در آن ركوه كرد و حركت داد و از آن خورد، پيش رفته سلام كردم، چون جواب داد گفتم: از اين نعمتى كه خداى تعالى به تو عطا فرموده من را هم بچشان و از سُؤر (1) 443 خود تشنگى مرا بنشان. فرمود كه: نعمت الهى هميشه ظاهر و باطن مرا فرو گرفته و انعام او دائمى است، بايد كه تو اخلاص و اعتقاد خود را به خداى خود درست و راست كنى. و ركوه را به من داد، چون خوردم ديدم شكر و سويقى (2) 444 است كه هرگز شربتى و طعامى به آن لذّت در مدّت عمر نخورده بودم، و به آن خوشبويى هيچ بوى خوش به مشام من نرسيده بود، پس سير و سيراب گشتم و تا مدّتها مرا احتياج به نان و آب نشد، و تا مكّه رسيدم ديگر او را نديدم، وقت صبحى ديدم كه همان شخص طواف به جا آورده از مسجد بيرون رفت، عقب وى رفتم ديدم خدم و حشم (3) 445 و موالى و احباب (4) 446 گرد او را گرفته اند و از هر طرف مردم به پابوسيش ميل مى كنند و به سلامش تقرّب مى جويند و به زيارتش اقدام مى نمايند، از كسى پرسيدم كه اين كيست، گفت: نمى دانى؟! اين موسى بن جعفر عليهما السلام است. گفتم آن طور عجايبى البتّه بايد از اين قسم سيّدى باشد (5) 447.
و هر يكى از ائمّه طاهرين عليهم السلام مكرّراً حجّ نموده اند كه به مناسبت مقام، اشاره به بعضى خواهد شد ولكن چنانچه از اخبار مُستفاد (6) 448 مى شود كه قائم آل محمّد صلى الله عليه و آله در هر موسم حجّ، در مكّه حاضر مى باشد؛ چنانچه روايت است از احمد بن راشد كه او از بعضى از برادران خود كه از اهل مداين بودند روايت كرد و گفت كه:
ص: 94
من و رفيق ديگر به حجّ رفته بوديم، در موقف عرفات جوانى ديديم كه نشسته و احرام پوشيده بود كه ما او را به صد و پنجاه دينار طلا قيمت كرديم، و نعلين زرد در پا داشت كه مطلقاً غبار بر او ننشسته و اصلًا اثر سفر بر او نمى نمود، پس ديدم كه سائلى نزدآن جوان رفت و از او طلب نمود، آن حضرت از زمين چيزى برداشته به او داد و آن سائل دعاى بسيار كرد، بعد از آن، آن جوان از آن موضع برخاست (1) 449 و ما به نزديك سائل آمديم، پرسيديم كه: آن جوان به تو چه داد؟ گفت: طلايى؛ پس، از جيب خود بيرون آورده به ما نشان داد، قطعه طلا به هيئت سنگى، به مقدار بيست مثقال طلا بود، با رفيق خود گتم: يقين كه اين جوان صاحب الزّمان عليه السلام بود ما او را نشناختيم. از بعضى مردم پرسيديم كه جوانى چنين در موضعى نشسته بود، بلكه شما او را بشناسيد، گفتند:
به خصوص نمى دانيم، امّا اينقدر معلوم ما شده كه جوانى است علوى، همه ساله به حجّ مى آيد (2) 450.
علي بن ابراهيم بن مهزيار كه از اجلّه (3) 451 است مى فرمايد كه: بيست سال به حجّ رفتم و ضمناً رجاى زيارت حجّةاللَّه عليه السلام را داشتم ولى ميسّر نمى شد، شبى در خواب صدايى شنيدم كه: يابن مهزيار، امسال به حجّ بيا كه به مقصود مى رسى! از اين خواب خوشحال شده، با رفيقى چند عازم مكّه شدم و تا مكّه در هر مكان متفحّص شدم، اثرى ظاهر نشد، تا آنكه شبى در مسجدالحرام خلوت نموده مشغول عبادت بودم، ناگاه جوانى مليح در طواف ديدم كه دو بُرد يمانى پوشيده، چون نزديك او رسيدم گفت: از كدام ديارى؟
گفتم: از اهوازم، گفت: ابن الخصيب را مى شناسى؟ گفتم: وفات نموده. به رحمت او را ياد كرد، پس فرمود: على بن مهزيار را مى شناسى؟ گفتم: من همانم! فرمود: خوش آمدى يا اباالحسن، چه كردى آن علامت را كه ميان تو و عسكرى عليه السلام بود؟ گفتم: با من
ص: 95
است فرمود: بيرون آور. پس بيرون آوردم انگشترى نيكويى را كه در او نقش بود محمّد و على (و به روايت ديگر: يا اللَّه يا محمّد يا على)، چون نظرش بر آن افتاد به غايت گريه كرده فرمود: خدا رحمت كند تو را يا ابامحمّد، بتحقيق كه تو امام عادل بودى، ابن الأئمّه و ابوالامام. پس فرمود: بعد از حجّ چه مطلب دارى؟ گفتم كه: حجّةاللَّه را طلب مى نمايم. فرمود: به مطلب خود رسيده اى، او مرا بسوى تو فرستاد. برو در منزل خود مهيّاى سفر باش و اين مطلب را مخفى دار، چون ثلث شب شود بيا بسوى شعب بنى عامر كه به مطلب خود خواهى رسيد. على بن مهزيار مى گويد: من به فرموده او عمل كرده آن جوان را در شعب ديدم، فرمود: بيا خوش آمدى. پس با او مشغول رفتن شدم، از منى و عرفات گذشتيم تا اينكه صبح طالع شد، نماز صبح را خوانده سوار شديم و تا بالاى عقبه رفتيم، گفت: نظر كن كه چه مى بينى؟ نظر كرده خيمه سبزى ديدم كه در اطرافش گياه بسيار داشت و نور از آن خيمه به آسمان تُتق مى كشيد (1) 452، چون از عقبه بيرون رفتم فرمود كه پياده شو. چون پياده شدم فرمود: دست از مهار شتر بردار؛ گفتم: به كه سپارم؟ گفت: اين حرم است، داخل اين نمى شود مگر ولىّ خدا. چون نزد خيمه رسيديم گفت: در اينجا باش تا اذن تحصيل كنم. بعد از مدّتى آمده گفت: مأذونى. چون داخل خيمه شدم ديدم آن حضرت عليه السلام نشسته روى نمدى، و بر بالشى تكيه فرموده، سلام كردم جواب فرمود، ديدم كه نور از پيشانى مباركش ساطع است مانند ستاره درخشان. پس احوال محبّان را يك يك پرسيدند، من ظلم بنى عبّاس را كه در باره ايشان دارند عرض كردم، فرمود: روزى خواهد شد كه شما مالك آنها خواهيد بود و ايشان در دست شما ذليل خواهند بود. پس چند روز خدمت آن حضرت مانده مسائل مشكله از آن جناب سؤال مى كردم و مشمول مراحم عّليه اش (2) 453 مى گشتم، آنگاه مرا مرخّص فرمود كه به اهل خود معاودت (3) 454 نمايم؛ وقت وداع، زياده از پنجاه
ص: 96
هزار درهم با خود داشتم، خدمت آن حضرت بردم التماس زياد نمودم كه قبول فرمايد، تبّسم نموده فرمود كه: استعانت بجو با اين پولها در برگشتن بسوى وطن خود كه راه دور در پيش دارى و دعاى بسيار در حقّ من فرمود (1) 455.
كسى كه اراده حجّ مى كند بايد در وقت توجّه به جانب حجّ، مراعات چند امر را بكند:
اوّل آنكه نيّت خود را از براى خدا خالص كند، بنحوى كه شائبه (2) 456 هيچ غرضى از اغراض دنيويّه در آن نباشد، پس نهايت احتياط كند كه مبادا در خفاياى دل او نيّت ديگر باشد: از ريا، و يا احتراز از مذمّت مردم به سبب نرفتن حجّ، و يا قصد تجارت و شغل ديگر. چه، همه اينها عمل را از قربت و اخلاص خالى مى كند و مانع از مراتب ثواب موعود مى گردد، و چه احمق كسى است آنكه متحمّل اينقدر زحمات شده، بجهت خيالات فاسده خود بجز خسران فايده اى و ثمرى نبرد.
دوّم آنكه از گناهانى كه كرده توبه خالص كند، و از حقّ النّاس خود را برى ء الذّمّه (3) 457 سازد و چنان تصوّر كند كه از اين سفر برنخواهد گشت، و وصيّت خود را مضبوط سازد و آماده سفر آخرت شود؛ چه، غرض اصلى اين سفر نيز از جمله تدارك خانه آخرت است و تمام محبّت دنيا و اهل و عيال را از دل بيرون كند.
سوّم بايد على الدّوام (4) 458 در فكر و خيالات نفقه و تعلّم مسايل حجّ باشد، جهت اينكه
ص: 97
حجّ عملى است قليل الابتلاء، و عبادتى است كه هميشگى به فعل نمى آيد كه تا مسايل آن مثل مسائل عبادات ديگر (چون نماز و روزه) در نظر باشد؛ نه اينكه اوقات خود را به تماشا و سياحت صرف نموده و از مذاكره لوازم حجّ غافل شده، عنداللّزوم (1) 459 حيران و سرگردان مانده، عمل خود را ناقص كرده و زحماتش را وِزرِ (2) 460 وبالِ (3) 461 خود گرداند و كوركورانه داخل مكّه شده و همان طور خارج بشود، مثل آن حاجى بيچاره كه بعد از مراجعت از مكّه از او پرسيدند كه حجرالاسود را ديدى؟ گفت: بلى، در مكّه ديدم، دكّان بقّالى داشت و به او بيع و شرى (4) 462 هم كرديم! گفتند: جناب حاجى، حجرالاسود سنگى است سياه! گفت: بلكه بعد از من در معامله اش خيانت كرده، كم فروخته خدا او را مبدّل به سنگ فرموده!! پس اين كسى است كه اصلًا اعتنا به مسائل و لوازمات حجّ ننموده و نتيجه اش اين بود كه معلوم شد.
نظير و برادر اين است در جهل، كسى كه ترك مسائل لازمه نموده پى مطالب بى فايده و بى ثمر مى رود، مثل آن مرد مقدّس بيچاره كه در مجلس موعظه نشسته استماع نصايح واعظ مى كرد، در اثناى موعظه خواست كه به كمالات خود بيفزايد، از واعظ پرسيد كه: آقا اسم زن شيطان چيست؟ واعظ گفت: اسم زن او را بلند نمى توان گفت، نزديك بيا تا آهسته بگويم، چون آن كس بالاى منبر آمد، واعظ دهن به گوش او گذاشته گفت: فلان فلان شده! ديگر مطلبى ندارى كه سؤال كنى؟! در عروسى او نبوده ام و عقد او را نخوانده ام!! چون آن شخص برگشته در جاى خود نشست رفقايش پرسيدند كه چه بود اسم زن شيطان، گفت: از خودش بپرسيد!
چهارم ملاحظه نكند سنگ و گل بودن خانه خدا را، بلكه متذكّر باشد شأن و عظمت و بلندى رتبه او را كه خلّاق عالم زايران را زاير خود قرار داده، و به منزله اين است كأ نّه، العياذباللَّه، بلاواسطه و بلاحجاب، با حضرت كبريايى به مقام مكالمه آمده، نه اينكه مثل آن حاجى بيچاره كه بعد از معاودت از او سؤال مى كنند كه به كجا رفتى و آمدى؟ جواب گفت كه: يك سال زحمت بيهوده كشيديم به مكّه رفتيم، خدا كه در خانه اش بسته بود و
ص: 98
هرچه داشتيم عربهاى برهنه بيابانى از ما گرفتند، برگشتيم!
پنجم دل خود را فارغ سازد از هر چيزى كه در راه يا در مقصد دل او را مشغول سازد و احوال را منقلب و خاطرش را پريشان كند، كه بالاخره موجب ارتكاب معاصى (1) 463 و هلاك دنيا و آخرت او باشد؛ چنانچه بشر بن مفصل (2) 464 مى گويد كه: به حجّ مى رفتم، در اثناى راه از نزديكى قبله (3) 465 عبور مى كرديم، شخصى از آنهايى كه به آنجاها بلديّت (4) 466 داشت گفت كه: در اين قبله زنى هست كه شخص مارزده را معالجه مى كند و خودش در غايت صاحب حسن و جمال است. پس تمامى رفقا دوست داشتيم ديدن آن زن را، و ديدن آن هم بى وسيله ممكن نبود؛ پس، از راه حيله، پاى يكى از رفيقان را با چوبى مجروح ساخته و با چيزى پيچيده آورديم به همانجا كه زن سكنى داشت، و احوال را خبر داده، ناگاه ديديم كه زنى مثل آفتاب از افق خيمه طلوع كرد، پس همان زن آمده زخم را نگاه كرده گفت كه اين را مار نزده وليكن پايش مجروح شده با چوبى كه مار زهر خود را به آن ريخته، و اين معالجه پذير نيست، پس زمانى كه آفتاب بلند شد مى ميرد. چنانچه گفته بود همان طور شد؛ پس، از اين قضيّه تعجّب كرديم (5) 467: خَسِرَ الدُّنيا وَ الآخرة ذلك هو الخسرانُ الْمُبين.
ششم سعى كند كه توشه سفر و خرجى راه او از مَمرّ (6) 468 حلال باشد، و اموال مردم را از اموال خود برداشته، بدون ملاحظه حلال و حرام نرود جهت اينكه:
اوّلًا خداوند عالم اعمال حسنه را از اهل تقوى قبول مى كند،
و در ثانى اگر هم خيال داشته باشد كه بعد از برگشتن ادا بكند باز خلاف كرده به دو جهت: اوّل آنكه اداى حقّ النّاس مقدّم است بر ساير واجبات به حسب امكان، و ثانياً به حيات خود اعتبار نكند، بلكه رفت و برنگشت؛ چنانچه يك نفر از اراده كنندگان حجّ به
ص: 99
كسى مبلغى قرض داشت و ادا نكرده اراده سفر مى نمود، مرد طلبكار آمده مطالبه حقّ خود نمود و گفت: تا حقّ من را نداده اى راضى نيستم به رفتن تو. و گفت: بلكه رفتى و برنگشتى. حاجى گفت: وقتى كه من مردم بگذار از تو هم مبلغى رفته باشدى!
خر عيسى گرش به مكّه برندچون بيايد هنوز خر باشد (1) 469
هفتم آنكه به مخارج راه وسعت دهد و با طيب نفس و گشاده رويى بذل و انفاق نمايد، بخل و تبذير از خود دور كند، بجهت آنكه هر چه در آن راه صرف كند انفاق فى سبيل اللَّه است؛ مقصود اين است كه: نه اينكه لوازم اطعمه و اشربه خود را رنگين كرده شكم پرستى نمايد بلكه غرض آن است كه از فقرا و مساكين و عاجزين و واماندگان حجّاج دستگيرى و اعانت نمايد.
فِى الحديث: رسول خدا صلى الله عليه و آله فرموده:
«الحَجُّ الْمَبْرورِ لَيْسَ لَهُ أجْر إلَّاالْجنَّة»
، يعنى:
نيست براى حجّ اجر و مزد مگر بهشت. عرض كردند: يا رسول اللَّه، چند چيز است بر حجّ؟ فرمود:
«طيبُ الْكَلامِ وَ إطعامُ الطَّعامِ»
، يعنى: در آن راه، نيكو و پاكيزه كردن كلام و احتراز از لغو و بيهوده گويى، و اطعام نمودن بر مستحقّين (2) 470.
چه خوش بخت و سعيد (3) 471 است آن مردى كه مال او در راه خير مصرف شود مطلقاً، چه خود به حجّ رفته باشد يا نه، چنانچه نوشته اند كه علىّ بن يقطين، وزير هارون، ممكنش نبود كه خودش به مكّه رود و سوق (4) 472 هَدى (5) 473 كند، بعضى سالها ديده شد كه سيصد نفر و در بعضى از سنوات پانصد و پنجاه نفر از جانب خود نايب گرفته و به مكّه مى فرستاد؛ اقلّ آنها را هفتصد دينار و اكثر آنها را ده هزار دينار اجرت داده، و در روايتى به نظر رسيده كه مقصودش ايصال آن اموال بود به مستحقّش، و استنابه حجّ (6) 474 را وسيله
ص: 100
اين معنى كرده بود (1) 475.
هشتم آنكه در اين سفر هر قدر زحمت بدنى و مشقّت جانى و صدمات مالى وارد شده باشد بايد مرد حاجّ متحمّل شده و به مقام انزجار آمده، بعضى كلمات نگويد كه باعث انخطاطِ (2) 476 رُتبت (3) 477 و نقصان اجر باشد، بلكه صبر نموده بر خود گوارا بداند كه خداوند احديّت از عوض دادن عاجز نيست، خواه در دنيا و خواه در آخرت؛ چنانچه مروى است كه يكى از اكابِرِ (4) 478 تجّار گويد كه: سالى عزم خانه كعبه نمودم و هميانى كه هزار دينار طلا و جواهر در آن بود به ميان بسته بودم، در منزلى از منازل بجهت قضاى حاجت نشستم و هميان از ميان گشاده شده مى افتد، وقتى ملتفت شدم كه مقدارى راه رفته بودم و مراجعت ممكن نبود، تن به قضاى الهى دادم و شكر كردم كه يقين باعث قبول حجّ من خواهد شد. چون به ولايت خود برگشتم روزگار بنا به عادت خود بى وفايى كرد و همه اموال از دستم رفت و عزّت به ذلّت مبدّل گرديد، از خجالت مردم و شماتت ايشان جلاى وطن نموده (5) 479 اهل بيت خود را برداشته رفتيم تا به دهى رسيديم و در كاروانسرايى منزل كرديم، شب تاريك بود و باران سخت مى باريد، عيال من هم حامله بود، از قضا آنجا وضع حمل نمود، به من گفت: اى مرد، برو چيزى طلب كن كه قوت من باشد وگرنه جانم در تلف است! من در آن شب تاريك، افتان و خيزان به دكّان بقّالى رسيدم، از مال دنيا يك دانگ نيم نقره داشتم، بسيار زارى كردم تا بقّال در دكّان را گشوده و به آن نقره قدرى دوشاب (6) 480 و روغن زيتون گرفتم، چون نزديك كاروانسرايى
ص: 101
رسيدم، پايم لغزيده افتادم و آنچه در دست من بود ريخت و ظرف هم بشكست، از غايت اندوه و غم به تضرّع و زارى درآمدم و خدا را شكر مى كردم و اشكم مى ريخت، در آن نزديكى سرايى بود عالى، مردى از دريچه سر بيرون كرد و از احوال من پرسيد، قصّه خود را به آن مرد گفتم، گفت: اين همه گريه و زارى براى يك دانگ نيم نقره است؟! محنت من از اين شماتت (1) 481 بيشتر شد لكن صبر كردم، گفتم: اى مرد، خدا داناست كه مال دنيا پيش من قربى نداشت، امّا آنكه خود و زن و فرزند از گرسنگى خواهيم مرد وگرنه به خدا قسم در سفر حجّ هميانى زر و جواهر چند از من فوت شد و اصلًا خاطر من مشوّش نگرديد، از خدا بترس و من را سرزنش مكن تا به چنين بلا مبتلا نشوى! چون آن مرد اين سخن را شنيد گفت: چگونه هميانى بود كه از تو فوت شده؟
من ديگر باره به گريه درآمدم كه: در چنين حالى من را سخريّه (2) 482 و استهزا مى كند، چه فايده از بيان كردن هميان و حال آنكه چند سال از فقدان آن گذشته؟! پس روان شدم، مرد من را آواز داد، ايستادم، گفت: بايد من را از شرح هميان مطّلع سازى و الّا از دست من خلاص نمى شوى! پس، بجز بيان چاره اى نيافته، كما يَنبغى (3) 483 احوالات را نقل كردم، گفت: اى درويش غم مخور. و من را به سراى خود درآورد و كس به طلب اهل و عيال من فرستاد و به حرم خانه خود برد و لباس نو به من پوشانيد و گفت: چند روز در اينجا باش تا زنت رو به صحّت شود، پس من ده روز آنجا ماندم، و ما را محبّت زياد مى كرد، پس بعد از آن گفت: چه كار توانى كرد؟ گفتم: تاجر بودم و در عمل تجارت و معامله بصيرتى دارم، گفت: تو را سرمايه دهم تا به شراكت من تجارت كنى. قبول كردم؛ دويست دينار به من داده مشغول تجارت شدم، بعد از مدّتى آنچه حاصل شده بود آورده پيش او نهادم، چون حال من بر او معلوم شد، در خانه رفته هميانى آورده پيش من گذاشت، چون نيك نگاه كردم ديدم همان هميان من است كه از من گم شده بود، از غايت شادى نتوانستم چه كنم، گفتم: مگر تو فرشته اى؟ گفت: نه، من مال تو را پيدا كرده بودم و چند سال است به رنج تمام آن را نگاه داشتم، در شب اوّل خواستم بدهم، ترسيدم كه از شادى هلاك شوى! پس او را دعاى خير نموده، به دولت رسيدم.
ص: 102
نهم آنكه در وقت سفر خوش خلق و گشاده رو و شيرين كلام باشد، و مدارا و رفتار را با اهل قافله و رفقا و جَمّال (1) 484 و سايرين پيشه خود قرار دهد، و به هر چيز مختصرى به مقام ايرادگيرى و مؤاخذه نيايد، و متحمّل زحمات رفقا باشد؛ از هر جهت چابكى كرده كار خود را پيش ببرد، و كَلِ (2) 485 ديگران نباشد، و از لغو گفتن و خروج از طاعت و جِدال (3) 486 و خصومت پرهيز كرده، خود را نگاه دارد، چنانچه خداوند در كلام مجيدى مى فرمايد: ى فَلا رَفَثَ وَ لافُسُوقَ وَ لاجِدالَ فِى الْحَجِ ى (4) 487، و تمامى اين صفات مذمومه، منافى است و ضدّ است با غرض شارع از حجّ، و مشغول كننده است انسان را از اعمال خير ....
دهم آنكه ژوليده و متواضع و مُنكسِر (5) 488 باشد، و خود را در راه زينت ندهد و ميل به اسبابى كه باعث فخر و خودنمايى است ننمايد، و اگر تواند پياده رود، خصوصاً در مشاعر معظّمه يعنى از مكّه به من و مشعر و عرفات، به شرط آنكه مقصود او از پياده رفتن صرفه (6) 489 اخراجات (7) 490 نباشد بلكه غرضش زحمت و مشقّت در راه خدا باشد، و اگر مقصود صرفه اى باشد و وسعت هم داشته باشد، سوارى بهتر است، و همچنين از براى كسى كه پياده روى باعث ضعف از عبادت و دعا شود سوارى بهتر است.
يازدهم آنكه مُرافَقت (8) 491 بكند با مركب و دابّه (9) 492 خود، و زياده از تحمّل آن حيوان صامت بار نكند، بلكه اهل معنى در بالاى دابّه نمى خوابند مگر يك خواب سبك و كمى، و سنّت است كه صبح شام پايين آمده قدرى آن حيوان را راحت بكند، و در هر حالت ملاحظه آن حيوان كرده، رحم او بكند در اكل و شربش تا اينكه بجهت ظلم بر آن
ص: 103
حيوان، از قانون عدل و عدالت بيرون نرود.
دوازدهم آنكه هر روز بر فقرا اطعام كرده و تصدّق نمايد (1) 493 كه باعث رفع بليّه و زيادى عمر و قبول افتادنِ عمل و محفوظ بودن جان و مالش باشد؛ چنانچه از قاسم بن محسن روايت نموده اند كه گفت: ميان مكّه و مدينه در يكى از منازل، اعرابى گرسنه ديده نانى به او دادم، چون رفت بادى عجيب به هم رسيد و عمّامه من را برد و نديدم به كجا و به كدام طرف برد، چون به مدينه آمدم و خدمت حضرت جواد عليه السلام رسيدم بى آنكه با او حرفى زنم فرمود كه: اى قاسم، عمّامه تو را باد برد؟ گفتم: بلى يابن رسول اللَّه صلى الله عليه و آله. به غلام اشاره فرمود كه عمّامه قاسم را بياور، چون آورد ديدم عمّامه من است، پرسيدم: يابن رسول اللَّه صلى الله عليه و آله، اين به دست شما چون افتاد در اين راه دور و دراز؟
فرمود كه: چون در آن منزل به آن اعرابى تصدّق نمودى حقّ تعالى به موجب آيه ى انَّ اللَّهَ لا يُضيعُ اجْرَ الُمحْسِنينَ ى (2) 494، عمّامه تو را به تو ردّ فرمود (3) 495.
بديهى است كه اين، يك فايده بود از فوايد دنيويّه تصدّق فى اللَّه (4) 496، ولكن جزاى اخروى عنداللَّه است كه چقدر ثواب و ارتفاع درجه خواهد شد در آخرت؛ هنيئاً له (5) 497 ....
تبصرة: از عبداللَّه مبارك منقول است كه گويد: سالى به حجّ مى رفتم از قافله عقب ماندم، در بين راه زنى را ديدم تنها در صحرا نشسته مى گويد: ى امَّنْ يُجيبُ الْمُضْطَرَّ اذا دَعاهُ ى (6) 498، عبداللَّه گويد: همينكه اين را شنيدم نزد وى رفته پرسيدم: كيستى؟ اين آيه را خواند: ى قُلْ سَلامٌ فَسَوْفَ يَعْلَمُونَ (7) 499 ى (8) 500، سلامش كردم گفت: ى سَلامٌ عَلَيْكُمْ كَتَبَ رَبُّكُمْ عَلى نَفْسِهِ الرَّحْمَةَى (9) 501، پرسيدم تو جنّى يا انس؟ گفت: ى وَ لَقَدْ كَرَّمْنا بَنى ادَمَ وَ حَمَلْناهُمْ فى الْبَرِّ و الْبَحْرِى (10) 502، گفتم: از كجا مى آيى؟ گفت: ى يَخْرُجُ مِنْ بَيْنِ الصُّلْبِ وَ التَّرائِبِ ى (11) 503،
ص: 104
گفتم: به كجا مى روى؟ گفت: ى مِنْها خَلَقْناكُمْ وَ فيها نُعيدُكُمْ وَ مِنْها نُخْرِجُكُمْ تارَةً اخْرى ى (1) 504، گفتم: سؤال من آن است كه از كدام شهر مى آيى؟ گفت: ى سُبْحانَ الَّذى اسْرى بِعَبْدِهِ لَيْلًا مِنَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ الَى الْمَسْجِدِ الْاقْصى ى (2) 505، گفتم: به كجا مى روى؟ گفت: ى وَ للَّهِ عَلَى النَّاسِ حِجُّ الْبَيْتِ مَنِ اسْتَطاعَ الَيْهِ سَبيلًاى (3) 506، گفتم: پس تنها در اين صحرا چه كار مى كنى؟
گفت: ى وَ مَنْ يُضْلِلِ اللَّهُ فَلا هادِىَ لَهُ ى (4) 507، گفتم: چند روز است در اين صحرا هستى؟
گفت: ى ثَلاثَ لَيالٍ سَوِيّاًى (5) 508، گفتم: پس مونس تو كه شده؟ گفت: ى وَ هُوَ (6) 509 مَعَكُمْ ايْنَ ما كُنْتُمْ ى (7) 510، گفتم: پس در اين چند روز طعام چه خوردى؟ گفت: ى هُوَ يُطْعِمُنى وَ يَسْقينِ (8) 511 ى (9) 512، گفتم: با چه چيز وضو گرفته اى اينجا كه آب نيست؟! گفت: ى فَلَمْ (10) 513 تَجِدُوا مآءً فَتَيَمَّمُوا صَعيداً طَيِّباًى (11) 514، گفتم: نزد من طعام هست، ميل دارى بدهم؟ گفت:
ى وَ اتِمُّوا الصِّيامَ الَى اللَّيْلِ ى (12) 515، گفتم: ماه رمضان كه نيست، چه روزه است كه گرفته اى؟
ص: 105
گفت: ى وَ مَنْ تَطَوَّعَ خَيْراً فَهُوَ خَيْرٌ لَهُ ى (1) 516، گفتم: روزه واجبى كه نيست، افطار عيب ندارد، گفت: ى وَ انْ تَصُومُوا خَيْرٌ لَكُمْ ى (2) 517، گفتم: مثل ساير مردم چرا تكلّم نمى كنى؟ گفت: ى ما يَلْفِظُ مِنْ قَوْلٍ الَّا لَدَيْهِ رَقيبٌ عَتيدٌى (3) 518، گفتم: از كدام قبيله اى و از كدام طايفه هستى؟
گفت: ى وَ لاتَقْفُ ما لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ انَّ السَّمْعَ وَ الْبَصَرَ وَ الْفُؤادَ كُلُّ اولئِكَ كانَ عَنْهُ مَسْئُولًاى (4) 519، گفتم: خطا كردم، من را حلال كن گفت: ى لاتَثْريبَ عَلَيْكُم الْيَوْمَ يَغْفِرُ اللَّهُ لَكُمْ ى (5) 520، پس ديدم به آرامى مى رود، گفتم: شتاب كن در رفتن! گفت: ى لايُكَلِّفُ اللَّهُ نَفْساً الَّا وُسْعَهاى (6) 521، گفتم: مى خواهى تو را به شتر خود سوار كنم و به آن قافله رسانم؟ گفت: ى وَ ما تَفْعَلُوا مِنْ خَيْرٍ يَعْلَمْهُ اللَّهُ ى (7) 522، گفتم: بيا رديف من باش، گفت: ى لَوْ كانَ فيهِما آلِهَةٌ الَّا اللَّهُ لَفَسَدَتاى (8) 523، پس، از شتر پايين آمده، شتر را خوابانيده او را تكليف كردم به سوار شدن، گفت: ى قُلْ لِلْمُؤْمِنينَ يَغُضُّوا مِنْ ابْصارِهِمْ ى (9) 524، پس چشم خود را پوشيدم، خواست سوار شود شتر نفرت كرده لباس او را به دهنش خاييد، گفت:
ى ما اصابَكُمْ مِنْ مُصيبَةٍ فَبما كَسَبَتْ ايْديكُمْ ى (10) 525، گفتم: صبر كن تا شتر را ببندم، گفت:
ى فَفَهَّمْناها سُلَيمانَ ى (11) 526، پس شتر را بستم براى او؛ سوار شده گفت: ى سُبْحانَ الَّذى سَخَّرَ لَنا هذا وَ ما كُنَّا لَهُ مُقْرِنينَ ى (12) 527، پس از زمام شتر گرفته شروع به راه رفتن نمودم، و در اثناى راه سؤال كردم كه اسمت چيست؟ گفت: ى ارْجِعى الى رَبِّكِ راضِيَةً مَرْضِيَّةًى (13) 528، گفتم: من را به برادرى قبول كن! گفت: ى انَّمَا الْمُؤْمِنُونَ اخْوَةٌى (14) 529. پس، عبداللَّه مى گويد كه سعى مى كردم و صيحه مى كشيدم (15) 530 كه خود را به قافله رسانم، گفت: ى وَ اقْصِدْ فى مَشْيِكَ وَ اغْضُضْ مِنْ صَوْتِكَ ى (16) 531، پس من به آرامى رفته و به آهستگى شعر مى خواندم، گفت:
ص: 106
ى فَاقْرَؤُوا ما تَيَسَّرَ مِنَ الْقُرانِ ى (1) 532، گفتم: وَ لَقَدْ اوتيتِ خَيْراً كَثيراً (2) 533، گفت: ى وَ ما يَذَّكَّرُ (3) 534 الَّا اولُو الْالْبابِ ى (4) 535، پس من اين را شنيده گفتم: اى سيّده بگو كه شوهر دارى يا نه؟
گفت: ى يا ايُّهَا الَّذينَ امَنُوا لاتَسْئَلُوا عَنْ اشْياءَ (5) 536 ان تُبْدَ لَكُمْ تَسُؤْكُمْ ى (6) 537، گفتم: پندى ده من را، گفت: ى مَنْ اعْرَضَ عَنْ ذِكْرى فَانَّ لَهُ مَعيشَةً ضَنْكاًى (7) 538، در اثناى راه پشته اى ديده گفت: ى الْحَمْدُ للَّهِ الَّذى اذْهَبَ عَنَّا الْحَزَنَ ى (8) 539، ناگاه از دورن قافله اى نمايان شد، سؤال كردم كه در اين قافله چه دارى؟ گفت: ى الْمالُ وَ الْبَنُونُ زينَةُ الْحَياةِ الدُّنْياى (9) 540، سؤال كردم كه پيشه و حرفه اولاد تو چيست؟ گفت: ى عَلاماتٍ وَ بِالنَّجْمِ هُمْ يَهْتَدُونَ ى (10) 541، دانستم كه ايشان دليل حاجّند (11) 542، گفتم: اسم پسرهايت چيست؟ گفت: ى وَ اتَّخَذَ اللَّهُ ابْراهيمَ خَليلًاى (12) 543، ى وَ كَلَّمَ اللَّهُ مُوسى تَكْليماًى (13) 544، ى يا يَحْيى خُذِ الْكِتابَ بِقُوَّةٍى (14) 545، پس ميان قافله صدا زدم: يا ابراهيم، يا موسى، يا يحيى. ناگاه سه جوان خوش سيما ديدم كه به طرف ما آمدند، شناختم كه پسرهاى او هستند، پس مادر خودشان را به منزل بردند، پس زن گفت: ى فَابْعَثُوا احَدَكُمْ بِوَرَقِكُمْ هذِهِ الَى الْمَدينَةِ فَلْيَنْظُرْ ايُّها ازْكى طَعاماً فَلْيَأْتِكُمْ بِرِزْقٍ مِنْهُ ى (15) 546، پس يكى از ايشان رفته، طعامى گرفته حاضر ساخت، زن گفت: ى كُلُوا وَ اشْرَبُوا هَنيئاً بِما اسْلَفْتُمْ فِى الْأيَّامِ الْخالِيَةِى (16) 547، پس طعام را خورديم، زن به فرزندان خود رو كرده گفت: ى يا ابَتِ اسْتَأْجِرْهُ انَّ خَيْرَ مَنِ اسْتَأْجَرْتَ الْقَوِىُّ الْأمينُ ى (17) 548، فهميدم كه مى خواهد به من اجرت بدهد، پس بعضى چيزها و رخت و خرما آوردند و به من تعارف كردند، زن گفت: ى وَ اللَّهُ يُضاعِفُ لِمَنْ يَشآءُى (18) 549، يعنى: كم است بيشتر از آن زحمت كشيده اى. پس او را وداع كرده گفتم: مرا پندى ده، گفت: ى اقْرَأْ كِتابَكَ كَفى بِنَفْسِكَ الْيَوْمَ عَلَيْكَ حَسيباًى (19) 550. پس، از يكى از آن جوانان پرسيدم كه اين زن كيست كه تمامى جواب حرفهاى من را به آيه قرآن داد؟ گفتند: اين، مادر ما، فضّه، كنيز فاطمه زهرا سلام اللَّه عليها است كه سالهاى سال و مدّت مديد است بغير از آيه قرآن به چيزى تكلّم نكرده (20) 551.
در روايت است كه: مالك بن دينار گويد: زمانى كه مردم نقل مكان كرده بودند كه
(21) 552
ص: 107
بروند به مكّه، و جمع شده بودند به محلّى كه آنجا مردم را وداع كنند، زنى را ديدم ضعيف و ناتوان، بر شترى لاغر سوار، مردم او را نصيحت مى كردند كه برگردد و مى گفتند: اين شتر تو را منزل نمى رساند! نشنيد و آمد و زمانى كه به وسط صحرا رسيديم در بين راه شتر خوابيد و زن از قافله عقب ماند، من او را ملامت كردم كه: گوش به حرف مردم چرا نكردى؟ حالا چه مى كنى در اين بيابان؟ جواب من را نداده سر بسوى آسمان بلند كرده گفت: خدايا نه من را در خانه خودم گذاشتى و نه به خانه خود رسانيدى، هرگاه اين كار را با من كسى غير از تو مى كرد شكايت آن را نمى كردم مگر بسوى تو (يعنى از تو به كجا و پيش كه شكوه كنم؟)، مالك گويد: ناگاه از طرف صحرا شخصى پيدا شد، جلو ناقه به دستش گرفته و به آن زن گفت: سوار شو! پس سوار شد و مثل برق تند رفت، و زمانى كه بر مطاف رسيديم، ديدم آن زن را كه طواف مى كند، پس قسم داده از او پرسيدم: تو كيستى؟ گفت: من شهرة بنت مسكة، بنت فضّة خادمه فاطمة الزّهراء سلام اللَّه عليها؛ و آن شتر كه ديدى از ناقه هاى بهشت بود، خدا را قسم دادم به حرمت فاطمه زهرا عليها السلام، ملكى را امر فرمود آن ناقه را آورد كه من پياده نمانم (1) 553.
مروى است كه: وقتى كه صدّيقه طاهره، جناب فاطمه عليها السلام، از دنيا رحلت نمود، امّ ايمن قسم ياد كرد كه بعد از آن خاتون معظّمه، در مدينه نباشد (جهت اينكه طاقت ديدن جاى خالىِ آن خاتون را نداشت)؛ پس، خارج شد به طرف مكّه، در اثناى راه تشنگى شديد بر امّ ايمن غالب شد، دست خود را بلند كرده گفت: يا ربّ، من خدمتكار فاطمه عليها السلام هستم، از تشنگى من را مى كشى؟ پس نازل كرد خلّاق عالم بر او دَلوى (2) 554 از آسمان. امّ ايمن از آب آن دلو خورده هفت سال محتاج طعام و شراب نشد، و مردم در شدّت گرما به كار سخت وامى داشتند براى امتحان، با وجود اين، تشنگى بر او عارض نمى شد (3) 555.
ص: 108
فرموده اند كه: مكروه است سفر كردن در روز سيُّم و چهارم و پنجم و ششم و سيزدهم و شانزدهم، بيست و يكم، بيست و چهارم، بيست و ششم هر ماه (1) 556.
و روايت ديگر وارد شده است كه: روز چهارم و ششم و بيست و يكم، براى سفر و غير آن خوب است، و روز هشتم و بيست و سيُّم خوب نيست (2) 557. و فرموده اند كه:
ترك نموده شود سفر در هفت روز از هريك از ماههاى عربى كه عبارت باشد از: سيّم و پنجم و سيزدهم و شانزدهم و بيست و يكم و بيست و چهارم و بيست و پنجم (3) 558؛ چنانچه اين روزها را به نظم آورده گفته اند:
هفت روزى نحس باشد در مهى زان حذر كن تا نيابى هيچ رنج
سه و پنج و سيزده با شانزده بيست يك با بيست چار و بيست پنج
و بهتر آن است كه اجتناب نمايد از سفر كردن در كوامل سال، و كوامل سال، چنانكه در حديثى آمده است دوازده روز است، و آن عبارتست از: دوّم محرّم و دهم صفر و چهارم ربيع الاوّل و بيست و سيّم ربيع الثّانى و بيست و هشتم جمادى الاولى و دوازدهم جمادى الاخرى و دوازدهم رجب المرجّب و بيست و ششم شعبان و بيست و چهارم رمضان و دوّم ماه شوّال و بيست و هشتم ذى القعده و هشتم ذى الحجّه (4) 559.
فِى الحديث: جناب اميرالمؤمنين عليه السلام فرموده كه در هر سال بيست و چهار روز
ص: 109
نحس است؛ در هر ماه دو روز: در محرّم الحرام 11 و 14، و در صفر 1 و 20، در ربيع الاوّل 10 و 20، در ربيع الثّانى 1 و 11، در جمادى الاولى 10 و 11، در جمادى الاخرى 1 و 11، در رجب 11 و 13، در شعبان 4 و 20، در رمضان المبارك 3 و 20، در شوّال 6 و 8، در ذى القعده 6 و 10، در ذى الحجّه 9 و 20.
و مكروه است سفر كردن در حالتى كه قمر در برج عقرب باشد (1) 560، و خوب نيست سفر كردن به حساب «سكِّز يولدوز» (2) 561 در 9 و 19 و 29 هر ماه ....
بدان كه: توكّل و تفويض (3) 562 به جناب اقدس الهى نمودن در جميع امور، و استمداد از ائمّه طاهرين عليهم السلام، هر نحوستى را به سعادت مبدّل گرداند، و توسّل به آيات كريمه قرآن و ادعيه و تصدّق (4) 563، تدارك هر يك از اينها را مى كند. در احاديث بسيار وارد شده كه تصدّق كردن و دعا نمودن، ردّ مى كند هر بلاى مُبرم (5) 564 را (6) 565. حضرت صادق عليه السلام فرموده كه: افتتاح كن سفر خود را به تصدّق و بيرون رو هر وقت كه خواهى، بدرستى كه سلامتى سفر خود را مى خرى (7) 566. و وظيفه اين نوع از تصدّق، آن است كه بدهد به اوّل فقيرى كه ملاقات كند او را در حال پانهادن در ركاب. و مستحب است كه بگويد در حال تصدّق: «اللَّهمَّ انّي اشْتَريتُ بِهذهِ الصَّدقةِ سَلامَتى وَ سَلامَةَ سَفَري وَ ما مَعي اللَّهمَّ احْفَظني وَ احْفَظْ ما مَعي وَ سَلِّمني وَ سَلِّم ما مَعي وَ بَلِّغ ما مَعي بِبِلاغِكَ الْحَسنِ الجَميلِ» (8) 567 ....
و سنّت است كه با عمّامه بيرون روى و سر عمّامه در زير حنَك (9) 568 بگردانى (10) 569؛
ص: 110
بدرستى كه حضرت كاظم عليه السلام فرمود كه: ضامنم براى كسى كه بيرون آيد براى سفرى و سر عمّامه را به زير حنَك (1) 570 باشد، آنكه به او آسيبى نرسد از دزد و غرق و سوختن (2) 571.
و قدرى از تربت مقدّس سيّد شهدا عليه السلام با خود بردارد، و در وقت برداشتن بگويد:
«اللَّهُمَّ هذهِ طينَةُ قَبرِ الْحُسَينِ عليه السلام وَليّكَ وَ ابنُ وليّكَ اتَّخَذتُها حِرزاً لِما أخافُ وَ ما لا أخافُ» (3) 572.
و با خود بردارد عقيق يمنى، تا از جميع بلاها در حفظ و امان خدا باشد؛ ابن طاووس به روايت قاسم بن علا نقل فرموده از صافى، خادم امام على النّقى عليه السلام، كه: رخصت طلبيدم از آن حضرت كه به زيارت جدّش امام رضا عليه السلام بروم، فرمود كه با خود انگشترى داشته باشى كه نگينش عقيق زرد باشد و نقش نگين ماشاءاللَّه لا قوّة الّا باللَّه استغفراللَّه باشد، و بر روى ديگر نگين محمّد و على نقش كرده باشند، چون اين انگشتر را با خود دارى امان يابى از شرّ دزدان و راهزنان، و براى سلامتى تو تمامتر است و دين تو را حفظ كننده تر است ... (4) 573.
و مستحبّ است كه چون مسافر اراده سفر نمايد غسل كند پيش از بيرون رفتن، و دو ركعت نماز بخواند در وقت بيرون رفتن از خانه خود: در ركعت اوّل بعد از حمد سوره توحيد را بخواند و در ركعت ثانيه سوره انّا انزلناهُ را، و بعد از نماز بگويد: «اللَّهُمَّ انّي «استَودِعُكَ نَفسي وَ اهلي وَ مالي وَ ذرّيّتي وَ دنياي وَ آخِرتي وَ أمانَتي وَ خاتمةَ عَملي» (5) 574.
و مستحبّ است كه جمع نمايد اهل بيت و عيال خود را در خانه و بگويد: «اللَّهُمَّ انّي
ص: 111
استَودِعُكَ الغَداةَ نَفسي وَ مالي وَ اهلي وَ وُلْدي (1) 575 الشّاهد مِنّا وَ الغائب (2) 576 اللّهمَّ احْفظنا وَ احْفظ عَلينا اللّهمَّ اجْعَلنا في جواركَ اللّهمَّ لا تسلُبنا نعمَتَكَ وَ لا تغيِّر ما بِنا مِن عافِيَتِكَ وَ فَضلِكَ اللّهمَّ خَلِّ سَبيلَنا وَ احْسِن سَيرَنا وَ اعْظِم عافِيَتَنا» (3) 577، و بايد به گوش راست او، كسى اين آيه را بخواند: ى انَّ الَّذى فَرَضَ عَلَيْكَ الْقُرْآنَ لَرادُّكَ الى مَعادٍى (4) 578، و چون خواهد كه به راحله اش (5) 579 سوار شود صدقه اش را بدهد؛ چنانچه سيّد شهدا عليه السلام چون مى خواست به بعضى از مزرعه هاى (6) 580 خود برود، مى خريد سلامتى خود را از خدا به آنچه ميسّر مى شد از تصدّق، و اين تصدّق را در وقتى مى دادند كه پا در ركاب مى گذاشتند، و چون خدا آن حضرت را بسلامت برمى گرداند شكر و حمد الهى نموده تصدّق مى فرمودند به آنچه ميسّر مى شد.
و خيلى بهتر و مطلوب است كه شخص به قدر امكان، هر روز تصدّق بكند، هر چند شى ء قليل باشد، كه باعث سلامتى هر روز باشد؛ چنانچه وارد شده كه موسى عليه السلام از جانب الهى مأمور شد كه: مردى به فلان صفت است از بنى اسرائيل، او را پيدا نموده به قتل برسان. موسى عليه السلام چهل سال طلب كرده او را نيافت، پس روزى خطاب رسيد كه:
يا موسى، آن شخص در فلان مكان است برو او را بكش. وقتى كه موسى عليه السلام بلند شد، آن مرد از خواب بيدار شده برخاست و رَغيفى (يعنى گرده نان سفيدى) از دامنش افتاد، موسى عليه السلام فرمود: من چهل سال است كه تو را طلب مى كنم، چرا نمى توانستم كه تو را پيدا كنم؟ عرض كرد: يا موسى، چگونه تو به من دست مى يافتى، و حال آنكه من هر روز يك گرده نان صدقه مى دادم؟ امروز من را خواب ربوده، رغيف در دامنم مانده بود كه من را پيدا كردى.
ص: 112
الحاصل (1) 581: چون مسافر به راحله سوار شد، سوره انَّا انزَلناهُ و آية الكرسى بخواند، و خواندن آية الكرسى در همه اوقات اثر عظيم دارد، و هر قدر بيشتر بخواند مطلوبست؛ چنانچه در خبر است كه: وقتى شخص يك دفعه آية الكرسى را بخواند خلّاق عالم يك نفر ملائكه مى فرستد كه او را حفظ كند، و اگر دو مرتبه بخواند، دو ملائكه مى فرستد، و اگر سه دفعه بخواند سه ملائكه، و اگر چهار مرتبه بخواند چهار ملائكه مى فرستد كه او را حفظ كنند، پس زمانى كه پنج مرتبه خواند، خداوند عالم به همان ملائكه ها مى فرمايد كه: كنار شويد از او كه من خودم حفظ او خواهم نمود. پس حفظ مى فرمايد او را از جميع موارد اذيّت.
و مستحبّ است در هر وقتى كه به راحله سوار شد بگويد: ى سُبْحانَ الَّذى سَخَّرَ لَنا هذا وَ ما كُنَّا لَهُ مُقْرِنينَ وَ انَّا الى رَبِّنا لَمُنْقَلِبُونَ ى (2) 582 (3) 583. و چون در منزل فرود آيد بگويد: ى رَبِ انْزِلْنى مُنْزَلًا مُبارَكاً وَ انْتَ خَيْرُ الْمُنْزِلينَ ى (4) 584 (5) 585. و چون كوچ كند ملائكه آن منزل را وداع نمايد و بگويد: «السَّلامُ عَلَينا وَ عَلى عِبادِاللَّهِ الصّالِحين» (6) 586، و چون به سرازير رود بگويد: «سُبحانَ اللَّه»، و چون سر به بالا رود بگويد: «اللَّهُ أكبَر»، و چون به رودخانه پايين رود بگويد: «لا إلهَ إلَّااللَّه وَ اللَّهُ أكبَر»، چون قدم بر پل گذارد بگويد: «بسمِ اللَّهِ اللَّهُمَّ ادْحَرْ عَنِّى الشَّيطانَ الرَّجيم»، چون در كشتى سوار شود بگويد: «بسمِ اللَّهِ مَجريها وَ مرسيها إنَّ رَبّى لَغَفُورٌ رَحيمٌ»، چون دريا به موج آيد، به جانب چپ تكيه كرده، به
ص: 113
دست راست بسوى موج اشاره كرده بگويد: «قِرّي بِقَرارِ اللَّهِ وَ اسْكني بِسَكينةِ اللَّهِ وَ لا حولَ وَ لا قُوَّة إلّابِاللَّهِ العَليّ العَظيم»، و در بعضى از اخبار وارد شده كه در وقت تموّج (1) 587 و تلاطم دريا بگويد: «بِسمِ اللَّهِ اسْكُنْ بِسَكينَةِ اللَّهِ وَ قِرْ بَوَقارِ اللَّهِ وَ اهْدَأْ بِاذنِ اللَّهِ وَ لا حَولَ وَ لا قُوَّةَ إلّابِاللَّهِ اللَّهُمَّ آنِسْ وَحشَتي وَ أعِنّي عَلى وَحْدَتي» (2) 588.
منقول است كه: حضرت امير عليه السلام فرموده: هر كه از غرق شدن بترسد، بگويد: بِسمِ اللَّهِ مَجريها وَ مُرسيها إنَّ رَبّي لَغَفُورٌ رَحيمٌ بِسمِ اللَّهِ الْمَلِكِ الحَقِّ وَ ما قَدَرُوا اللَّهَ حَقَّ قَدرِهِ وَ الأرضُ جَميعاً قَبضَتُهُ يَوْمَ القِيامَة وَ السَّمواتُ مَطوِيّاتٌ بِيَمينِهِ سُبحانَهُ وَ تَعالى عَمّا يُشرِكُونَ (3) 589.
و چون راه گم كند بگويد: «يا صالِحُ يا اينكه يا أباصالِحٍ ارشدُونا إلَى الطّريقِ رَحِمَكُمُ اللَّه» (4) 590. و در همه اوقات اين حرز را بخواند كه در محافظت آن اثر عظيم دارد:
«بِسمِ اللَّهِ الرَّحمنِ الرَّحيمِ بِسمِ اللَّهِ وَ بِاللَّهِ وَ مِنَ اللَّهِ وَ إلَى اللَّهِ وَ في سَبيلِ اللَّهِ اللَّهُمَّ إلَيكَ أسلَمتُ نَفسي وَ إلَيكَ وَجَّهتُ وَجهي وَ إلَيكَ فَوَّضتُ أمري فَاحفَظني بِحِفظِ الإيمانِ مِن بَينِ يَدَيَّ وَ مِن خَلفي وَ عَن يَميني وَ عَن شِمالي وَ مِن فَوقي وَ مِن تَحتي وَ ادفَع عَنّي بِحَولِكَ وَ قُوَّتِكَ فَإنَّهُ لا حَولَ وَ لا قُوَّةَ إلّابِاللَّهِ العَليِّ العَظيمِ» (5) 591.
چون كسى اراده حجّ كند بايد دل خود را خالى نمايد از هرچه كه آن را از خدا مشغول مى كند، تا حايل نشود ميان او و خداوند عالم، و تمامى امور خود را به خدا
ص: 114
واگذارد، و در جميع كارهايش توكّل به خدا نموده، سر تسليم بر قضاى او نهد، و اوقات نمازهاى واجبى و سنن نبوى صلى الله عليه و آله را مراعات كند تا استعداد و اهليّت رساند بر آن ثوابها كه در مقابل اعمال حجّ وعده فرموده اند؛ چنانچه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرموده اند: زمانى كه شخص اراده سفر حجّ كند و بر راحله خود سوار شود، نگذارد راحله او پايى و بر ندارد پايى مگر آنكه نويسد خداوند عالم براى او حسنه اى، و محو گرداند از او سيّئه (1) 592.
و به همين پاكيزگى و پاكدامنى كه طىّ منازل نموده، و مُستجمِع (2) 593 كرامات الهيّه بوده تا تخليه قلب از ماسوى البارى، خود را مى رساند به ميقات (3) 594 كه محلّ احرام بستن است، و اوّل اعمال و نُسُك (4) 595 حج است؛ و محلّ احرام بستن مختلف مى شود به اختلاف جهتى كه مكلّف از آن طرف عبور كرده به مكّه مى رود، و آن شش مكان است:
اوّل، مسجد شجره: و آن ميقات كسانى است كه راه آنها از مدينه منوّره باشد، و آن را ذو الحليفة نيز گويند (به ضمّ حاء مهمله و فتح لام و سكون ياء؛ مصغَّر حلف است يا مفرد حلفاء، كه عبارت باشد از نباتى كه آنجا مى رويد و ميان اهل آنجا معروف است، يا به معنى يمين است كه آنجا قومى از عرب تحالف نمودند، يعنى يكديگر را قسم دادند)، و علّت شجره گفتن آن مسجد، باز به اين دو مناسبت است: اوّل شجرت در لغت عرب، غير از درخت به علف هم مى گويند، علفى كه تا زانو بلند شود و آن حلف حلفا، تا زانو بلند مى شود. دوّم اينكه: شجرة از مشاجرت باشد كه به معنى مجادله و مباحثه است كه در آخر منجر به تحالف و تعاهد شده باشد. و بئر على (5) 596 نيز گويند آن مكان را.
ص: 115
و آن، تقريباً يك و يا دو فرسخ از مدينه دور است، و واقع شده در طرف چپ راه نسبت به كسى كه از مدينه رو به مكّه رود.
دوّم، جُحفه (به ضمّ جيم و سكون حاء مهمله): و آن شهرى بوده مابين مكّه و مدينه، نزديك به رابغ، كه سل آن را برده است؛ اوّل جاى خوش آب و هوا بود ولى به سبب دعاى پيغمبر تغيير يافته؛ چنانچه در فصل مدينه ذكر خواهد شد إن شاء اللَّه تعالى؛ و آن ميقات اهل شام است، و در اين زمان ميقات اهل مصر مى باشد، و آن ميقات همچنين ميقات اهل مدينه و امثال ايشان مى باشد از كسانى كه از آنجا سير كنند در وقت ضرورت، بجهت مرض و ضعف.
سيّم، يَلَمْلَمْ: كه آن را مَلَمْلَمْ نيز گويند، و آن كوهى است از كوههاى تهامه (1) 597 كه ميقات اهل يمن مى باشد.
چهارم، قرن المنازل: كه ميقات اهل طايف است.
پنجم، وادى عقيق: كه ميقات اهل عراق و نَجد (2) 598 مى باشد، و آن وادى است طويل كه طول آن زياده از هشت فرسخ است؛ و افضل، احرام بستن از اوّل آن است كه آن را مسلخ مى نامند.
ششم، محاذات: يعنى آن مكانى كه محاذىِ (3) 599 يكى از ميقاتهاى مذكوره باشد، و آن از براى كسى است كه به حجّ مى رود از راهى كه در آن راه عبورش بر يكى از مواقيت متعارفه نيفتد. و از اين قبيل است راه دريا، و ميقات آن كسى كه منزلش نزديكتر است بسوى مكّه از ميقات، چون منزل خودش هست، ديگر بر ميقات برگشتن لازم نيست.
و ميقات اهل مكّه عبارت است از خود مكّه، اگر اراده حجّ داشته باشد، و اگر خواهد
ص: 116
كه عمره نمايد، پس ميقات ايشان از خارج حرم، جايى است كه به حرم نزديكتر باشد از جاهاى خارج ديگر؛ و چنين است حكم در باره هر كسى كه اراده عمره نمايد از مكّه، اگرچه اهل مكّه نباشد. و ميقات حجّ تمتّع، مكّه است.
و مستحبّ است كه چون خواهد احرام بندد، برطرف كند از بدن خود موى را، خصوصاً موى زهار و زير بغل را، به تنوير (1) 600؛ كه آن، سنّت مؤكّد است، اگرچه از تنوير كردن او پانزده روز نگذشته باشد، و مستحبّ است شارب گرفتن (نه سر تراشيدن و نه اصلاح ريش)، و سنّت مؤكّد است كه اين فقره را از اوّل ذى القعدة الحرام ترك نمايد؛ بلكه از آن وقت ترك نمايد كه اراده حجّ داشته باشد. و هكذا مستحبّ است ناخن گرفتن و مسواك كردن و غسل احرام كردن، و مستحبّ است در حين غسل كردن اين دعا را بخواند: «بِسمِ اللَّهِ وَ بِاللَّهِ اللّهُمَّ اجْعَلْهُ لي نُوراً وَ طَهُوراً وَ حِرزاً وَ أمناً مِن كُلِّ خَوفٍ وَ شِفآءً مِن كُلِّ داءٍ وَ سُقمٍ اللّهُمَّ طَهِّرني وَ طَهِّر لي قَلبي وَ اشْرَحْ لي صَدري وَ أجِرْ عَلى لِساني مَحَبَّتَكَ وَ مِدْحَتَكَ وَ الثَّناءَ عَلَيكَ فَإنَّهُ لا قُوَّةَ لي إلّابِكَ وَ قَدْ عَلِمتُ أنَّ قِوامَ دينِي التَّسليمُ لَكَ وَ الاتِّباعُ لِسُنَّةِ نَبِيِّكَ صَلَواتُكَ عَلَيهِ وَ آلِهِ». و مستحبّ است وقت پوشيدن احرام، اين دعا را بخواند: «الحَمدُ للَّهِ الَّذي رَزَقَني ما اواري عَورَتي وَ اؤَدّي فيهِ فَرضي وَ أعبُدُ فيهِ رِبّي وَ انتهى فيهِ إلى ما أمَرَ رَبّي الحَمدُ للَّهِ الَّذي قَصَدتُهُ فَبَلَّغَني وَ أَرَدْتُهُ فَأعانَني وَ قَبِلَني وَ لَم يَقطَع لي وَجهُهُ أرَدتُ فَسَلَّمَني فَهُوَ حِصني وَ كَهفي وَ حِرزي وَ ظَهري وَ مَلاذي وَ نَجاتي وَ مَنجايَ وَ ذُخري وَ عُدَّتي في شِدَّتي وَ رَخائي». همينكه از مقدّمات احرام فارغ شد حمد و ثناى الهى را به جا آورده صلوات بر جناب پيغمبر صلى الله عليه و آله بفرستد و بگويد: «اللّهمّ إنّي أسْئَلُكَ أنْ تَجْعَلَني مِمَّن اسْتَجابَ لَكَ وَ آمَنَ بِوَعْدِكَ وَ اتَّبَعَ أمرَكَ فَإنّي عَبدُكَ وَ في قَبضَتِكَ لا اوقي إلّاما وَقَيتَ وَ لا آخِذٌ إلّاما أعطَيتَ وَ قَد ذَكَرتَ الْحَجَّ فَأسئَلُكَ أن تَعزِمَ لي عَلَيهِ عَلى كِتابِكَ وَ سُنَّةِ نَبِيِّكَ صلى الله عليه و آله وَ تُقَوِّيني عَلى ما ضَعُفتُ عَنهُ وَ تُسَلِّمَ مِنهُ مَناسِكي في يُسرٍ مِنكَ وَ عافِيَةٍ وَ اجْعَلني مِن وَفْدِكَ الَّذي رَضيتَ وَ ارْتَضَيتَ وَ سَمَّيتَ وَ كَتَبتَ اللَّهُمَّ إنّي خَرَجتُ مِن شُقَّةٍ بَعيدَةٍ وَ أنفَقتُ مالِي ابْتِغاءَ مَرضاتِكَ اللَّهُمَّ فَتَمِّم لي
ص: 117
حَجّي وَ عُمرَتي اللَّهُمَّ إنّي اريدُ الَّتمَتُّعَ بِالْعُمرَةِ إلَى الحَجِّ عَلى كِتابِكَ وَ سُنَّةِ نَبِيِّكَ صلى الله عليه و آله فَإن عَرَضَ لي شَي ءٌ يَحبِسُني فَحَلِّني حَيثُ حَبَسَتْني بِقَدَرِكَ الَّذي قَدَّرتَ عَلَيَّ اللَّهُمَّ إن لَم تَكُن حَجَّةٌ فَعُمرَةٌ أحرَمَ لَكَ شَعري وَ بَشَري وَ لَحمي وَ دَمي وَ عِظامي وَ مُخّي وَ عَصَبي مِنَ النِّسآءِ وَ الثِّيابِ وَ الطّيبِ وَ ابتَغي بِذلِكَ وَجْهَكَ وَ الدّارَ الآخِرَةَ» (1) 601.
همينكه شخص غسل كرده مشغول احرام بستن شد، بايد اين ملاحظه را بكند كه دست از همه لذايذ دنيا شسته و خود را از ارجاس (2) 602 و نجاسات ظاهريّه و باطنيّه پاك و منزّه مى نمايد، و عمامه خواجگى و بزرگى از سر بنهد، و لباس تكبّر و خودپسندى از بدن بركند، و ازار و رداى درويشى به خود پيچيده، به فكر پوشيدن كفن افتد، و ياد آورد زمانى را كه او را به كفن خواهند پيچيد، و با آن جامه به حضور پروردگار خواهند برد، و با اين انتقالات، على الدّوام (3) 603 در فكر و صدد آن باشد كه خلعت و سرباله (4) 604 انوار الهى را پوشيده، و به واسطه آن خود را از گيردار عذاب سرمدى (5) 605 نجات دهد؛ چنان عذابى كه خلاصى نمى شود از آن مگر به پوشيدن اين خلعت كه لباس مغفرت و نجات است.
و مادامى كه در احرام مى باشد، حرام است بر او چند چيز (خواه آن مُحرِم (6) 606 مرد باشد يا زن):
اوّل صيد كردن، هرچند كه خود مباشر (7) 607 نشود، بلكه سبب شود مثلًا اشاره نمايد، يا آنكه بنويسد و بفهماند او را؛ پس جميع اقسام دلالت بر صيد حرام است.
دوّم جماع نمودن، مطلقاً.
سيّم عقد نكاح؛ بر وجه دوام يا انقطاع (8) 608.
ص: 118
چهارم بوسيدن زن و كنيز، و همچنين دست به بدن آنها زدن يا نظر كردن به شهوت.
پنجم استمناء، به هر نحوى كه بوده باشد.
ششم استعمال طيب (1) 609 نمودن؛ به خوردن و بوييدن، حتّى در دكّان عطرفروش نشستن (بجهت آنكه لباس و بدن او خوشبو شود).
هفتم گرفتن دماغ از بوى بد و مكروه.
هشتم روغن به بدن ماليدن؛ اگرچه آن روغن بوى خوش نداشته باشد (چنانچه جايز است استعمال آن در اضطرار).
نهم سرمه سياه در چشم كشيدن.
دهم نظر كردن به آينه، اگرچه به قصد زينت نباشد.
يازدهم بيرون آوردن خون از بدن؛ به فَصد (2) 610 يا حجامت يا خاريدن يا مسواك كردن.
دوازدهم ناخن گرفتن در حال اختيار.
سيزدهم موى از سر يا بدن جدا كردن.
چهاردهم انگشتر در انگشت كردن به قصد زينت (و جايز است به قصد استحباب).
پانزدهم كشتن جانور كه در بدن مى باشد؛ بر وجه مباشرت و يا بر وجه علاج و سبب (مثل آنكه به لباس خود جيوه بمالد)، و فرق نيست در حكم مذكور ميان آنكه آنها در بدن باشند يا در لباس.
شانزدهم دروغ گفتن، و احوط (3) 611 آن است كه ترك كند تفاخر (4) 612 و دشنام دادن را، و بهتر مرتبه احتياط آن است كه از هر لفظ قبيح اجتناب نمايد.
هفدهم جدال كردن؛ و آن عبارتست از: لا وَ اللَّه يا بلى و اللَّه گفتن، بلكه واجب است اجتناب از هر نوع قسم در مقام خصومت.
هجدهم خضاب كردن به حنا به قصد زينت.
ص: 119
نوزدهم دندان كندن.
بيستم آلات حرب (1) 613 بر خود بستن بدون ضرورت.
بيست و يكم كندن درخت و گياهى كه در حرم روييده باشد.
بيست و دوّم استعمال كردن كافور و ساير انواع طيب، بعد از مردن محرِم (2) 614 در غسل و حنوط او.
و از محرّمات (3) 615 چند چيز است كه مخصوص مرد مى باشد:
اوّل پيراهن و زير جامه و قبا و هر لباس تكمه دار، كه بعد از پوشيدن آن تكمه هايش را گره بزند، و هر لباسى كه آستين داشته باشد، و دستهاى خود را در آستين آن داخل نمايد؛ بلكه مطلق رخت دوخته.
دوّم پوشيدن چيزى كه پشت قدم (4) 616 را بپوشد، مثل جوراب و چكمه و امثال آنها.
سيّم پوشيدن سر به هر چيزى كه بوده باشد از قبيل ملبوس (5) 617 يا گِل يا حنا يا دوا، يا چيزى كه آن را بر سر خود بردارد و در حكم پوشيدن سر است از تماس.
چهارم با اختيار در وقت راه رفتن، در سايه چيزى برود كه آن چيز در بالاى سر او بوده باشد نه در يك طرف از اطراف آن؛ پس جايز نيست نشستن در محمل (6) 618 و تخت روان كه روپوش داشته باشد الّا در حين اضطرار (7) 619.
و چند چيز است از محرّمات كه مخصوص مى باشد به زنان:
اوّل زيور كردن، خواه به جنس طلا باشد يا نقره و نحوِ (8) 620 آنها.
دوّم اظهار زينت خود براى زوج و محارم خود؛ بلكه مطلقاً.
سيُّم پوشيدن روى، اگرچه بواسطه بادزن بوده باشد؛ ولكن جايز است كه يك طرف
ص: 120
آن چيز را كه سر خود را به آن پوشانيده بياويزد بر وجهى (1) 621 كه نزديك به روى او نشود.
و مكروه است براى مُحرِم احرام بستن در لباس سياه، بلكه در هر لباسى غير از سفيد، بنا بر مشهور؛ و در لباسى كه چرك داشته باشد، و در لباسى كه الوان مختلف (2) 622 داشته باشد، خواه اختلاف الوان از حال بافتن باشد يا بعد از آن. و مكروه است لبّيك گفتن در جواب كسى كه بخواند او را، بلكه در جواب او يا سعد بگويد. و مكروه است به حمّام رفتن و شستشو كردن در آن، حتّى در غير حمّام.
و مكروه نيست خاراندن بدن اگر خون نيايد و موى آن را نكنده باشد.
و بعضى از علما فرموده اند كه مكروه مى باشد شستن سر به سدر و خطمى (3) 623 در حال احرام، و بسيار مسواك كردن، و حرفهاى لغو زدن، و غسل كردن از براى خنك شدن، و همچنين مكروه است كشتى گرفتن و شعر خواندن.
فايدة: مروى است كه سالى، جماعتى از صحابه براى حجّ به مكّه آمده بودند، كسى از يكى از اصحاب پرسيد كه: من در احرام بودم، در بين راه رسيدم به موضعى كه شترمرغ تخم گذاشته بود، نفهميدم كه معصيت است، از روى جهل آنها را پخته خوردم، چه چيز بايد كفّاره بدهم كه پاك شوم و مُعاقَب (4) 624 نباشم؟ آن شخص گفت: حكم اين عمل در نظرم نيست، بنشين شايد از اصحاب پيغمبر صلى الله عليه و آله كسى پيدا شود از او بپرسيم. در اين اثنا حضرت امير عليه السلام پيدا شد و امام حسين عليه السلام عقب سر آن حضرت بود، گفت:
يا اعرابى، اين است على بن ابى طالب عليه السلام، از او بپرس. اعرابى برخاسته (5) 625 از آن جناب سؤال كرد، حضرت اشاره نمود بسوى امام حسين عليه السلام و فرمود:
«سَلْ هذَا الْغُلامَ»:
از اين پسر بپرس. اعرابى گفت: از هر كدام مى پرسم به ديگرى حواله مى كند، اين طفل جواب مسأله من را چه مى داند؟! پس مخلوقات گفتند: «وَيْحَك! هذا إبنُ
ص: 121
رَسُولِ اللَّه صلى الله عليه و آله»: اين فرزند پيغمبر صلى الله عليه و آله است، بپرس جواب خواهى شنيد. پس قصّه خود را عرض كرد، امام حسين عليه السلام فرمود كه: شتر دارى؟ گفت: بلى دارم، فرمود: به عدد تخمها، شتر مادّه از شتر نر بكش، هرچه بچه آورد هدى (1) 626 خانه كعبه قرار بده. خليفه ثانى، عمر هم حاضر بود، گفت: يا امام حسين عليه السلام: النُّوقُ يُزلِقنَ فقال عليه السلام:
«إنَّ الْبيضَ يَمْرُقنَ»،
يعنى: يا حسين عليه السلام، شتر همه اش نمى گيرد و حامله نمى شود، حسين عليه السلام گفت:
تخمها نيز همه جوجه نمى شود، بسا باشد كه تخم مى شكند و يا آنكه فاسد مى گردد.
خليفه گفت: درست فرمودى. امير عليه السلام برخاست (2) 627، حسين عليه السلام را آغوش كرده و بوسيد، فرمود: ى ذُرِّيَّةٌ بَعْضُها مِنْ بَعْضٍ وَ اللَّهُ سِميعٌ عَليمٌ ى (3) 628، حقّا كه تو پسر پيغمبرى و علم را ارث مى برى (4) 629. (و اينكه امير عليه السلام به اعرابى فرمود از حسين عليه السلام بپرس، مى خواست مقام علم او را به مردم ظاهر فرمايد و الّا خودش مى فرمود).
فايدةٌ اخرى: منقول است كه امام رضا عليه السلام از دنيا رفت، يك سال بعد از آن، مأمون به بغداد آمده، امام محمّد تقى عليه السلام نيز از حوادث زمان و تقلّبِ (5) 630 دوران، در مدينه توطّن (6) 631 نتوانسته، با اهل و عشيره به بغداد آمده، در آنجا بسر مى برد. اتّفاقاً روزى مأمون به شكار مى رفت، و حضرت به صغر سنّ به سر كوچه كه اطفال بازى مى كردند ايستاده بود، مأمون با خدَم و حشَم (7) 632 رسيد، تمامى اطفال گريزان شدند الّا آن حضرت كه اصلًا حركت نكرد، چشم مأمون به آن حضرت افتاده از توقّف او تعجّب كرد، گفت: اى پسر، چرا تو چون ديگران نگريختى؟ فرمود كه: راه تنگ نبود كه با رفتن راه را وسيع كنم، ديگر اين كه گناهى ندارم كه از تو بترسم، و گمان نداشتم كه بى سبب به من آزار رسانى. مأمون را اين كلام خوش آمده گفت: چه نام دارى؟ فرمود: محمّد، گفت: پسر كيستى؟ فرمود: پسر علىّ بن موسى الرّضا عليهما السلام. مأمون گريان شده، بر امام رضا عليه السلام
ص: 122
رحمت فرستاد و برفت و تمام راه در اين فكر بود. چون از شهر بيرون رفت، بازى را پىِ درّاجى (1) 633 انداخت، باز از نظر غايب شد و بعد از ساعتى برگشت، ماهى كوچكى در منقار داشت، مأمون تعجّب كرده آن روز شكار را ترك كرد و به جانب شهر برگشت، آن ماهى را در دست گرفته متفكّر بود، چون به همان مكان رسيد باز اطفال متفرّق شدند و امام عليه السلام به جاى خود ماند، مأمون نزد او آمده پرسيد كه: بگو كه در دست من چيست؟
آن حضرت عليه السلام به الهام ربّانى فرمود كه: خدا را ميان آسمان و زمين دريايى مى باشد (2) 634، و ماهيان كوچك از آن دريا بيرون مى آيند، و بازهاى پادشاهان او را صيد مى كنند، و ايشان سلاله نبوّت را با آن امتحان مى كنند. چون مأمون اين كلام را شنيد نگاه طولانى از روى تعجّب به آن حضرت كرد، گفت: حقّا كه تو پسر امام رضايى. و به ديدن او خوش وقت شده او را به خانه برده در احترام و اكرامِ (3) 635 او افزود (4) 636.
تا آنكه باز ديگ حسد عبّاسيان جوش زده اجتماع كردند، و همه به يك زبان درآمده به مأمون گفتند: تو را به خدا قسم مى دهيم كه به طريقى كه آباء عظام تو با آل على عليه السلام سلوك كرده اند رفتار نمايى، و پيراهن عزّت و دولت كه خدا به تو پوشانيده، در بَرِ ديگران نپسندى، نمى دانى كه از ولىّ عهد كردن تو، پدر اين پسر را، عبّاسيان چه حال داشتند، تا اينكه خدا اين طايفه را از آن غم خلاص نمود! زنهار! به تازگى غم ما را ميفزا و پسر رضا را به حال خود بگذار. مأمون گفت: آنچه پدران من با آل على عليه السلام كردند، و قصد ايشان قطع رحم بود، اگر انصاف داشتند مى دانستند كه آل على عليه السلام به اين امر اولى (5) 637 و انسَبند، و آنچه من به امام رضا عليه السلام كردم، به خدا قسم پشيمان نيستم، او را
ص: 123
به طيب خاطر (1) 638 خلافت مى دادم و به لجاج رسانيدم، او قبول نكرد و به وليعهدى من هم راضى نبود، و آنچه شدنى بود شد، امّا محبّتى كه من با پسر او مى كنم بجهت فضل و كمال او است كه با وجود صغر سن، علم و فضلش از همه بيشتر است. گفتند: او را در اين كم سالى علم از كجا به هم رسيد، و با كدام فاضل و دانشمند گفتگو كرد كه حال او ظاهر شود؟ اگر خليفه در اكرام بِجِدّ (2) 639 است بايد صبر كند تا او مدّتى درس بخواند و علم و فقهى به هم رساند. مأمون گفت: من به حال او داناترم از شما؛ علمِ ايشان لدُنّى است و كسبى نيست، اگر خواهيد امتحان كنيد. گفتند: روزى مقرّر فرما و از علما كسى را اختيار نما كه از علم و فقه و شريعت از او سؤال كند. مأمون گفت: فلان روز را مقرّر كردم كه اجتماع كنيد، و خود شما از علما هر كه را مى خواهيد انتخاب نماييد. پس، از نزد مأمون با شعف تمام بيرون آمدند، پس، از ميان علماى عصر، يحيى بن أكثم را كه در آن وقت قاضى بغداد بود، و سرآمد فضلاى عصر، و در علم فقه و حديث از همه مقدّم، و اعتبارش از ساير علما بيشتر بود انتخاب نمودند، و با او قرار كردند كه به آن امر اقدام نمايند. و در روز موعود، جميع اعيان و علما و اهل ملل و اديان را طلبيدند، مأمون بر تخت حكومت نشسته گفت كه آن حضرت عليه السلام را طلب كنند، و نزديك به خود بجهت او مسند انداخته بود، چون آن حضرت عليه السلام حاضر شد برخاسته (3) 640 تعظيم كرد و بجاى خود نشانيد. پس يحيى متوجّه مأمون شده گفت: امير مرا رخصت مى دهد كه از ابوجعفر عليه السلام سئوالى كنم؟ مأمون گفت: اين مجلس بجهت همين منعقد شده، هرچه خواهى بپرس. پس يحيى متوجّه حضرت شده گفت: رخصت مى دهى كه مسئله بپرسم؟ فرمود:
«سَلْ عَمَّا شِئتَ»:
هرچه خواهى بپرس. پس گفت: چه مى گويى در باب
ص: 124
كسى كه در راه مكّه احرام بسته باشد و صيدى را بكشد، كفّاره آن چه چيز است؟
حضرت فرمود: آيا در بيرون حرم كشته يا درون حرم؟ دانسته اين عمل را كرده، و علم به حرمتش داشته يا جاهل به مسئله بوده؟ و آيا آن عمل عمداً صادر شده يا خطا كرده؟
و آيا اين شخص آزاد بوده يا بنده؟ بالغ بوده يا نابالغ؟ بار اوّل بوده يا بار ديگر هم اين كار را كرده است؟ و آيا اين صيد كه كرده، از طيور است يا از جانوران ديگر؟
و آيا صيد كوچك است يا بزرگ؟ و از اين عمل پشيمان بوده يا نه؟ در شب اين صيد را كشته يا در روز؟ در احرام عمره بوده يا احرام حجّ؟ پس يحيى را لكنت به زبان افتاده رنگش متغيّر شد، و آثار عجز و انكسار (1) 641 بر او ظاهر گشت؛ اهل مجلس هر قدر انتظار كشيدند كه ديگر حرفى بزند نتوانست، مأمون گفت: الحمدُ للَّه كه ظنّ من خطا نبود. و متوجّه حضرت شده گفت: فداى تو شوم، اگر از آنچه پرسيدى يك مسئله را بجهت ما بيان فرمايى مستفيد مى شويم. پس حضرت عليه السلام شروع نموده جواب هر يك را فرمودند بر وجهى كه صداى آفرين و احسنت از اهل مجلس بلند شد، مأمون گفت:
احسنت يا ابا جعفر! و بعد گفت: چنانچه يحيى از تو سؤال كرد آيا تو نيز از او سؤال نمى كنى؟ فرمود: اگر او رخصت دهد و رضاى شما مقرون به آن باشد مى پرسم. و به يحيى گفت: اذن مى دهى كه سؤال نمايم؟ يحيى لاعلاج (2) 642 گفت: «ذلِكِ إلَيكَ جُعِلتُ فِداكَ إن عَرَفتُ وَ إلّااستَفيدُهُ مِنكَ»، يعنى: امر از توست فداى تو شوم، اگر جواب دانم مى گويم و الّا از شما استفاده مى نمايم. فرمود: مرا خبر ده از شخصى كه صبح به زنى نگاه كند، نظرش بر او حرام باشد، چون آفتاب بلند شد حلال، و وقت ظهر (3) 643 حرام، و وقت عصر ديگر باره بر او حلال شود، در وقت مغرب حرام و در وقت خفتن حلال شود، در نصف شب حرام و در وقت صبح باز حلال شود؛ وجه حرمت و حلّيّتِ (4) 644 اين زن بر اين مرد چه باشد؟ يحيى لحظه اى سر به گريبان تفكّر فرو برد، پس سر برآورده گفت: به خدا قسم هر چند فكر مى كنم جواب صوابى نمى توانم يافت؛ خودتان بفرماييد تا يحيى و حضّار مستفيد شوند. حضرت فرمود: بلى، كنيزى است از شخصى، و نظر بيگانه در اوّل روز بر او حرام بود، و چون آفتاب بلند شد، كنيز را خريده بر او حلال شد، وقت ظهر
ص: 125
آزادش كرد، بر او حرام شد، چون وقت عصر او را تزويج كرد باز حلال شد، و در حال غروب ظهار كرد (1) 645 و بجهت ظهار بر او حرام شد، وقت خفتن كفّاره ظهار داد، بر او حلال شد، و در نصف شب طلاق داد، بر او حرام شد، و در صبح رجوع (2) 646 نموده، بجهت رجوع بر او حلال گشت. پس مأمون رو به جانب حضّار كرده گفت: شما را به خدا قسم مى دهم كه در ميان خود كسى را گمان داريد كه اين مطالب را چنانچه شنيديد بيان تواند كرد؟ گفتند: نه، به خدا قسم كه چنين شخص گمان نداريم. پس گفت: واى بر شما! ايشان اهل بيتى هستند كه خدا ايشان را به آنچه ديديد و مى بينيد از ميان خلق برگزيده، و كم سالى، ايشان را از فضل و كمال مانع نمى شود. پس در آن مجلس، دختر خود، امّ الفضل را به آن حضرت تزويج نموده كه تفصيلش گنجايش اين رساله ندارد (3) 647.
بيان: هرچند عادة اللَّه غالباً بر اين جارى شده كه اكثر انبيا عليهم السلام مبعوث شده اند به نبوّت بعد از چهل سالگى، ولكن نبوّت، و هكذا ولايت، موقوف به بلوغ نيست، چنانچه خلّاق عالم فتح نموده باب نبوّت و ولايت را به بعضى از افرادشان در صغر سنّ؛ چنانچه در عيسى و يحيى عليهما السلام، كه خدا به ايشان قبل از بلوغ وحى فرستاده، و به مرتبه نبوّت رسانيده، چنانچه در سوره مريم در خصوص حضرت يحيى عليه السلام مى فرمايد: ى يا يَحْيى خُذِ الْكِتابَ بِقُوَّةٍ وَ آتَيْناهُ الْحُكْمَ صَبِيّاًى (4) 648، و مفسّرين فرموده اند كه مراد از كتاب، تورات است يعنى علم او؛ يعنى: يا يحيى، بگير كتاب تورات را به قوّتى كه تو را داده ايم بر اخذ آن، و داديم او را حكم در حالتى كه صبى (5) 649 بود.
از ابن عبّاس مروى است كه: مراد از حُكم، نبوّت است (6) 650، و اين نبوّت رسيد به
ص: 126
يحيى عليه السلام در سنّ سه سالگى (1) 651، و بعضى در هفت سالگى گفته اند (2) 652.
و در همان سوره در خصوص عيسى عليه السلام مى فرمايد: ى فَاتَتْ بِهِ قَوْمُها تَحْمِلُهُ قالُوا يا مَرْيَمُ لَقَدْ جِئْتِ شَيْئاً فَرِيّاً* يا اخْتَ هارُونَ ما كانَ ابُوكِ امْرَءَ سَوْءٍ وَ ما كانَتْ امُّكِ بَغِيّاً* فَاشارَتْ الَيْهِ قالُوا كَيْفَ نُكَلِّمُ مَنْ كانَ فِى الْمَهْدِ صَبِيّاً* قالَ إنى عَبْدُاللَّهِ آتانِىَ الْكِتابَ وَ جَعَلَنى نَبِيّاًى (3) 653.
و جمهور علما قايلند براى اينكه خداوند عالم به جناب عيسى عليه السلام، انجيل و نبوّت را كرامت فرموده در زمان طفوليّت، با تكميل شرايط نبوّت؛ پس تعجّب نبايد كرد از امامت و ولايت جواد عليه السلام در نه سالگى.
بدان كه واجبات احرام سه چيز است:
اوّل، نيّت است، به آن معنى كه: قصد كند احرام بستن را از براى عمره تمتّع حجّة الاسلام، بجهت اطاعت فرمان الهى؛ و معنى احرام بستن چنانچه فرموده اند، به خود قرار دادن است ترك اموراتى كه در فصل سابق گذشت، بجهت توجّه به مكّه، براى اداى افعال معهوده (4) 655.
دوّم، پوشيدن دو جامه احرام قبل از نيّت؛ كه يكى از آنها را ستر كند مابين ناف و زانو، كه آن را ردا گويند و بايد آنقدر باشد كه ساتر مَنكِبَين (5) 656 گردد.
ص: 127
سيّم تلبية (1) 657 است: و صورت آن: «لَبَّيْكَ اللّهُمَّ لَبَّيْكَ لَبَّيْكَ لاشَريكَ لَكَ لَبَّيْكَ إنَّ الْحَمْدَ وَ النِّعْمَةَ لَكَ وَ الْمُلْكَ لاشَريكَ لَكَ لَبَّيْكَ»؛ و مستحبّ است جهر (2) 658 نمودنِ تلبية، و مكرّر گفتن آن در اكثر اوقات به قدر استطاعت (3) 659؛ و در چند حال تلبيت گفتن براى حاجّ مستحبّ است:
اوّل وقتى كه به بلندى صعود كند.
دوّم وقتى كه به گودى نزول كند.
سيُّم وقت بيدار شدن از خواب.
چهارم وقت سوار شدن.
پنجم وقت پايين آمدن از سوارى.
ششم وقت ملاقات نمودن به سوارى.
هفتم در وقت برخاستن (4) 660 شترى كه سوارِ آن شده است.
هشتم وقت سحر.
نهم بعد از هر نماز واجب و يا مستحبّ.
دهم مستحبّ است كه علاوه نمايد بر تلبيه واجب بعضى فقرات ديگر، پس به اين نوع بگويد «لَبَّيْكَ اللَّهُمَّ لَبَّيْكَ لَبَّيْكَ لاشَريكَ لَكَ لَبَّيْكَ إنَّ الْحَمْدَ وَ النِّعْمَةَ لَكَ وَ الْمُلْكَ لا شَريكَ لَكَ لَبَّيْكَ لَبَّيْكَ ذَا الْمَعارِجِ لَبَّيْكَ لَبَّيْكَ داعِياً إلى دارِالسَّلامِ لَبَّيْكَ لَبَّيْكَ غَفَّارَ الذُّنُوبِ لَبَّيْكَ لَبَّيْكَ أهْلَ التَّلْبِيَةِ لَبَّيْكَ لَبَّيْكَ ذَا الْجَلالِ وَ الْإكْرامِ لَبَّيْكَ لَبَّيْكَ تُبْدِى ءُ وَ الْمَعادُ إلَيْكَ لَبَّيْكَ لَبَّيْكَ تَسْتَغْني وَ يُفْتَقَرُ (5) 661 إلَيْكَ لَبَّيْكَ لَبَّيْكَ مَرْهُوباً وَ مَرْغُوباً (6) 662 إلَيْكَ إلهَ الْحَقِّ لَبَّيْكَ لَبَّيْكَ ذَا النَّعْماءِ وَ الْفَضْلِ الْحَسَنِ الْجَميلِ لَبَّيْكَ لَبَّيْكَ كَشَّافَ الْكُرَبِ (7) 663 الْعِظامِ لَبَّيْكَ لَبَّيْكَ عَبْدُكَ وَ ابْنُ عَبْدَيْكَ (8) 664 لَبَّيْكَ لَبَّيْكَ يا كَريمُ لَبَّيْكَ» (9) 665.
ص: 128
و كسى كه احرام حجّ داشته باشد، در وقت زوالِ (1) 666 روز عرفه، تلبيات را قطع مى كند، و بى زبان تلبيت را از خاطر (2) 667 مى گذراند؛ مرد و زن در تلبية گفتن مساوى هستند مگر اينكه زن را بلند تلبية گفتن لازم نيست.
فِى الحديث: چون ابراهيم عليه السلام بناى كعبه را تمام نمود خطاب الهى رسيد كه:
يا ابراهيم، ندا كن جميع خلايق را به حجّ (3) 668. عرض كرد: الهى، صداى من به كجا خواهد رسيد كه تمام خلق را اعلام نمايم؟ خطاب رسيد كه: از تُست كه ندا كنى، و از ما است كه صداى تو را به تمام خلايق برسانيم. پس آن حضرت، به روايتى، بر كوه شبير بالا رفت، و به روايت ديگر، بر كوه ابوقبيس، و به روايت ديگر، بر ركنى از اركان كعبه ايستاد، و به روايت ديگر، در مقام ايستاد و مقام آنقدر بلند شد و ابراهيم را آنقدر بلند كرد تا اينكه از تمامى كوههاى عالم بلندتر شد، پس ابراهيم عليه السلام دو انگشت خود را بر گوش نهاده و روى مبارك به مشرق و مغرب نموده، به صداى بلند آواز نموده، فرمود كه:
أيُّهَا النَّاسُ هَلُمَّ إلَى الْحَجِّ،
يعنى: اى مردم، بياييد و خانه خدا را حجّ كنيد. پس، خلّاق عالم صداى او را رسانيد به همه خلايق؛ حتّى به كسانى كه در صلب مردان و رحمِ مادران بود، كه متولّد مى شوند تا روز قيامت. پس جواب داد بر آن ندا، از زير درياها و از مابين مشرق و مغرب، و اصلاب آبا و ارحام امّهات، آن كسانى كه حجّ خانه خدا مى نمايند؛ پس گفتند: لَبَّيكَ داعِيَ اللَّه؛ پس هر كه يك بار حجّ كردنى بود، يك بار لبّيك گفت، و هر كس بيشتر حجّ كردنى بود، به عدد هر حجّ يك مرتبه لبّيك گفت، و هر كه در دنيا حجّ كردنى نبود، لبّيك نگفت (4) 669.
ص: 129
و بعد از آن ابراهيم عليه السلام زبان گشوده، در خصوص امّت محمّد صلى الله عليه و آله دعا كرده گفت:
اللَّهُمَّ مَن حَجَّ مِن شُيُوخِ امَّةِ مُحمَّدٍ صلى الله عليه و آله فَهَبْهُ لي (1) 670، اسماعيل و هاجر عليهما السلام آمين گفتند. بعد از آن، اسماعيل عليه السلام دعا كرده گفت: اللَّهُمَّ مَن حَجَّ مِن شَبابِ امَّةِ مُحمَّدٍ صلى الله عليه و آله فَهَبْهُ لي (2) 671، ابراهيم و هاجر عليهما السلام آمين گفتند. بعد از آن هاجر دست به دعا برداشته گفت: اللّهُمَّ مَن حَجَّ مِن نِساءِ امَّةِ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله فَهَبْهُ لي (3) 672، پس ابراهيم و اسماعيل عليهما السلام آمين گفتند (4) 673.
بدان كه: حاجّ همينكه احرام بسته مشغول تلبية (5) 674 گفتن شد، بايد تصوّر كند كه اين تلبية (6) 675، اجابت نداى خداوندى است، و مقام لبّيك، مقام اضمحلال در بحر عبوديّت است كه يكسَر، خود را در خدمت مولاى خود برپا ايستاده بيند، و يكجا حواسّ (7) 676 ظاهريّه و باطنيّه خود را مصروف به جانب او نمايد؛ اگرچه بايد اميد به قول لبّيك از جانب خداوندى داشته باشد، امّا از ردّ آن نيز خوفناك گردد و بترسد، مبادا لا لبَّيك و لا سعدَيك جواب او باشد، پس بايد متردّد شود ميان خوف (8) 677 و رجا (9) 678؛ از خود و عمل خود نا اميد، و به فضل و كرم الهى اميدوار باشد، و بداند كه: وقت لبّيك گفتن، ابتداى حجّ و محلّ خطر است.
مروى است كه: حضرت سجّاد عليه السلام چون احرام بست و به مركب سوار شد، رنگ مبارك او زرد شده، لرزه بر اعضاى وى افتاده، نتوانست كه تلبيه گويد، عرض كردند كه چرا تلبيه نمى گويى؟ فرمود كه مى ترسم پروردگار من گويد: لا لبّيك و لا سعدَيك. پس چون زبان به تلبيه گشود و لبّيك گفت، بى هوش شده از مركب به زمين افتاد، او را به هوش آوردند و سوار كردند، لحظه به لحظه چنين مى شد تا آنكه از حجّ فارغ گرديد (10) 679.
و باز همينكه حاجّ زبان به تلبيه گشود و صداى تلبيه مردمان بلند شد متذكّر شود كه
ص: 130
اين، اجابت نداى خداوندى است، و از اين ندا ياد كند نفخ صور و برآمدن مردم از قبور را؛ كه كفنها در گردن، به عرصات قيامت ايشان را مى خواند، كه آنها هم كفن پوشيده، رو به محشر مى گذارند، پس بجهت اين ملاحظه و تفكّر، شوق در گفتن تلبيه زياد كرده، متذكّر اين باشد كه به هر قدمى كه برمى دارد نزديك مى شود به جوار رحمت شاهنشاه عالم؛ و تلبيه را هر قدر بيشتر گويد، بر ثوابش بيشتر نايل شود.
فِى الحديث: رسول خدا صلى الله عليه و آله فرموده: آن كسى كه احرام بسته تلبيه گويد، بنويسد خداى تعالى به هر تلبيه گفتن او ده حسنه، و محو گرداند از او ده سيّئه (1) 680.
ايضاً حضرت امير عليه السلام فرموده كه: هيچ كس آواز خود را به تلبيه بلند نسازد در احرام مگر آنكه لبّيك گويند به او، به آواز بلند از جانب راست، و از جانب چپ او است تا منتهاى زمين (2) 681. و: هر كه لبّيك گويد در احرام خود هفتاد بار از روى ايمان و احتساب، خداوند عالم گواه مى گيرد براى او هزار ملائكه را به براتى از آتش و براتى از نفاق (3) 682.
فايدة: جناب ابراهيم عليه السلام چنانچه ذكر شد، بعد از اتمام بناى كعبه، ندا كرد و فرمود:
«أيُّهَا النّاسُ هَلُمَّ إلَى الْحَجِّ» به صيغه مفرد، بجهت اينكه خطاب شامل شود بر اشخاصى كه در آن زمان موجود و در عالم شهود (4) 683 بودند و به كسانى كه بعد از آنها خواهند آمد تا روز قيامت؛ در حديث است كه: هرگاه هَلُمُّوا مى فرمود (به صيغه جمع)، شامل نمى شد مگر به حاضرين در آن زمان (5) 684.
و علما رضوان اللَّه عليهم، چند وجه در سرّ اين مطلب فرموده اند، از آنها آنچه به نظر
ص: 131
رسيده اين است (1) 685:
اوّل بدرستى كه حقيقت و ماهيّت انسان موجود است به وجود فردى از افراد آن، و شامل است به جميع افراد انسان، موجود باشد يا نه، ولكن فرد خاصّ و معيّن از انسان؛ پس نمى گردد فرد خاصّ و جزيى از او مادامى كه موجود نشده، پس ابراهيم عليه السلام به كلمه هلمّ كه مفرد است، نداى حقيقت انسان و طبيعت واحده آن نموده، كه شامل شود بر موجود و غير موجود، و اگر هلمّوا مى گفت، از اين خطاب، معدود معيّن استفاده مى شد، و بر معدومين در آن زمان شموليّت نمى رسانيد.
دوّم بدرستى كه علماى بلاغت ذكر نموده اند كه: استغراقِ مفرد، اشمل است از استغراق جمع، چنانكه زمخشرى در چند موضع از كتاب كشّاف تصريح به اين مطلب نموده، پس اراده ابراهيم عليه السلام استغراق جميع افراد ناس بوده اعمّ از حاضر و غايب.
سيُّم بدرستى كه صيغه خطاب شامل نمى شود غير موجود را مگر مجازاً و با قرينه، و با جمع قرينه اى ندارد كه دلالت كند به شموليّت آن به غير موجودين، بخلاف مفرد؛ پس بدرستى كه قراين حاليّه و مقاليّه، قائم است به عدم اراده خطاب به معيّن، و در علم معانى، مقرّر است اينكه بسا اوقات ترك مى شود خطاب با معيّن، به غير، بجهت قصد عموم و اراده جميع اشخاصى كه به اين خطاب صلاحيّت داشته باشد؛ چنانچه در آيه شريفه ى وَ لَوْ تَرى إذْ وُقِفُوا عَلَى النَّارِى (2) 686 كه كلمه تَرى در لغت عرب موضوع است بر خطاب، با معيّن، ولكن از خطاب معيّن، عدول نموده شده بر معيّن و غير آن، بجهت شمول موعظه و تنبّه به همه، از مخاطب و غير آن.
بشارة: آن كسانى كه در دنيا حجّ كردنى نبودند، و لهذا لبّيك نگفته اند بر دو قسم مى باشند:
ص: 132
اوّل آن طايفه است كه با وجود استطاعت و استجماع (1) 687 شرايط حجّ، ترك آن نموده، شقاوت ابدى را بر خود قبول مى كند، و جزاى اين كس در فصل ترك حجّ گذشت.
دوّم آن طايفه اند كه بجهت عدم امكان و استطاعت، مقتدر از حجّ كردن نمى باشند، در خصوص اين جور اشخاص، خداوند كريم عوض قرار داده؛ چنانچه از اين حديث شريف معلوم مى شود كه صادق عليه السلام فرموده كه: بدرستى كه ابراهيم عليه السلام همينكه كعبه را بنا كرد و سنگهاى آن را براى اصلاح تراشيد، پس اخذ كرد جبرئيل عليه السلام تراشه (2) 688 (3) 689 و ريزه سنگهاى آن را و پراكنده ساخت در روى زمين، پس به هر موضعى كه يكى از آن سنگها در آنجا افتاده، بنا شده است آنجا مسجد جامع، بجهت اينكه خداوند عالم مى دانست كه از بنده هاى خود چقدر ضعفا و مساكين هستند كه قدرت حجّ نخواهند داشت، پس اراده فرمود كه ايشان را از ثواب حجّ محروم نفرمايد، پس مسجدهاى جامع در خصوص فقرا، به منزله كعبه است در حقّ اغنيا.
فِى الحديث الآخر: در باب شرافت مسجد فرموده كه: هيچ مسجدى بنا نشده مگر بر قبر پيغمبرى، يا وصىّ پيغمبرى كه كشته شده، و يا به آن بقعه قطره اى چند از خون او رسيده، پس خدا خواسته است كه او را در آن جاها ياد كنند (4) 690.
ص: 133
بدان كه: كعبه با اطرافش تا چهار فرسخ حرم است (1) 691 كه بر هر كس، خواه محرِم خواه غير محرِم، حرام است كه در آنجا شكار كند، و گياهش را از زمين بكند؛ و حرمش گويند بجهت اينكه خلّاق عالم حرام فرموده در آنجا بسيار چيزها را كه در غير آن حرام نكرده، چنانچه تفصيل آنها در كتب حجّ از اقلام علماى اعلام گذشته.
و در معيار و ميزان تحديد حرم به چهار فرسخ، چند فقره حديث به نظر رسيده:
اوّل آنكه چون حجرالاسود را از بهشت بجهت آدم عليه السلام آورده، به ديوار كعبه نصب كردند، بسيار نورانى بود؛ از جانب راست كعبه تا چهار ميل (2) 692 و از جانب چپ كعبه تا هشت ميل (كه مجموع چهار فرسخ شد) را روشن ساخت، پس حقّ تعالى آنجا را حرم گردانيد (3) 693.
دوّم آنكه خداوند عالم بر آدم عليه السلام ياقوت سرخى فرستاد، و آن را در موضع كعبه نهاد و آدم عليه السلام بر دور آن طواف مى كرد، و نور آن تا جاى ميلهاى (4) 694 حرم مى تابيد، پس ميلها بر نور آن قرار داده شده و خدا آن را حرم گردانيد (5) 695.
ص: 134
سيُّم همان خيمه كه جبرئيل براى آدم عليه السلام از بهشت آورد و نصب كرد در زمين كعبه، و عمود خيمه از ياقوت سرخ بود، پس نور آن عمود، جميع كوههاى مكّه و حوالى آن را روشن كرد و آن روشنى از هر طرف به قدر حرم ممتدّ شد؛ به اين سبب، حرم محترم شد از براى حرمت خيمه و عمود كه از بهشت بودند، و به اين سبب خداوند عالم حسنات را در حرم مضاعف گردانيد و گناه را نيز در آنجا مضاعف نمود. و طنابهاى خيمه را كه از اطراف آن كشيدند، به قدر مسجدالحرام بود (1) 696.
ابن حاجب مالكى گفته كه: شناخته مى شود حرم با آن كه: چون سيل حلّ بسمت آن روَد، بايستد و داخل آن نشود (2) 697. ازرقى گويد: معرّف حرم آن است كه سيلش داخل حرم نشود مگر از يك موضع نزد تَنعيم (3) 698. ازرقى و ديگران به سندهاى بسيار روايت كرده اند كه ابراهيم عليه السلام ميلهاى (4) 699 حرم را در اطراف آن نصب فرمود، و جبرئيل عليه السلام ميلها را به او نشان مى داد، پس رسول خدا صلى الله عليه و آله به تجديد آن ميلها امر فرمود، و بعد از آن، عمر و عثمان ميلها را تجديد نمودند (5) 700 و تا حال آن ميلها ظاهرند و نشانه هاى حدّ حرمند، و مجموع آنها چهار فرسخ در چهار فرسخ است (6) 701.
و محى الدين شافعى گويد كه: حدّ حرم از سمت مدينه تا به تنعيم است نزد خانه هاى نفار (به كسر نون قبل از فاء)، واقع در يك فرسخى مكّه، و از سمت يمن، أضات لبن (به فتح الف قبل از معجمه، بر وزن قنات، به كسر لام و سكون موحّده)، و آن
ص: 135
دو فرسخ و ثلث فرسخ از مكّه فاصله دارد، و از راه عراق، كوهى در مقطع كه فاصله آن نيز دو فرسخ است از مكّه، و از طريق جعرانه (1) 702، در شعب آل عبداللَّه بن خالد است كه كه سه فرسخى مكّه مى باشد، و از طرف طايف، به سمت عرفات است، و از بطن نمره (به فتح نون و كسر ميم)، كه دو فرسخ و ثلث است از مكّه، و به سمت بندر جدّه بر سه فرسخ و ثلث از مكّه است. و اين حدود را به اين طريق ذكر نموده ابوالوليد ازرقى در كتاب تاريخ مكّه (2) 703، و اصحاب ما در كتب فقه، و ماوردى در احكام سلطانى و ديگران؛ مگر آنكه ازرقى در حدّ طايف، يازده ميل (3) 704 گفته، و ماوردى حدّ يمن را نگفته. تمام شد كلام محى الدّين (4) 705.
و بعضى حدّ يمنى را چهار ميل گفته اند و به آخر تلفين رسانيده اند، و بعضى حدّ عراقى را چهار ميل گفته اند، و از سمت عرفات به سه فرسخ تحديد كرده اند كه: از مكّه تا منى يك فرسخ، همچنين از منى به مشعر و از مشعر به عرفات.
و بعضى از علما فرموده اند كه: اشهر و اظهر آن است كه از مكّه تا ميلهاى عرفات، از چهار فرسخ اندكى بيشتر است كه از منى تا به مشعر يك فرسخ و نيم و همچنين تا عرفات.
و در ورود حرم مستحبّ است چند چيز:
1- اينكه اگر سواره باشد پياده شود.
2- غسل كردن.
3- نعلين و كفشهاى خود را به دست گرفته، پابرهنه داخل حرم شود؛ چنانچه صادق عليه السلام فرموده كه: هر كس اينها را به عمل آورد خداوند متعال از او صد هزار گناه محو، و صد هزار درجه عطا، و صد هزار حاجت روا مى كند (5) 706.
ص: 136
4- آن است كه در وقت دخول حرم اذخر (1) 707 بخايد (2) 708، و اگر اذخر ممكن نشود، اولى انتقال است بسوى غير آن از چيزهايى كه بواسطه آن دهان خوشبو شود (3) 709.
5- خواندن دعاى ورود به حرم و آن اين است: «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ اللَّهُمَّ إنَّكَ قُلْتَ في كِتابِكَ الْمُنْزَلِ وَ قَوْلُكَ الْحَقّ ى وَ أذِّنْ فِى النَّاسِ بِالْحَجِّ يَأْتُوكَ رِجالًا وَ عَلى كُلِّ ضامِرٍ يَأْتينَ مِنْ كُلِّ فَجٍّ عَميقٍ ى (4) 710 اللَّهُمَّ إني أرْجُو أنْ أكُونَ مِمَّنْ أجابَ دَعْوَتَكَ وَ قَدْ جِئْتُ مِنْ شُقَّةٍ بَعيدَةٍ وَ مِنْ فَجٍّ عَميقٍ سامِعاً لِنِدائِكَ وَ مُسْتَجيباً لَكَ مُطيعاً لأمْرِكَ وَ كُلُّ ذلِكَ بِفَضْلِكَ عَليَّ وَ إحْسانِكَ إلَيَّ فَلَكَ الْحَمْدُ عَلى ما وَفَّقْتَني لَهُ ابْتَغي بِذلِكَ الزُّلْفَةَ عِنْدَكَ وَ الْقُرْبَةَ إلَيْكَ وَ الْمَنْزِلَةَ لَدَيْكَ وَ الْمَغْفِرَةَ لِذُنُوبي وَ التَّوبَةَ عَلَيَّ مِنْها بِمَنِّكَ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ حَرِّمْ بَدَني عَلَى النَّارِ وَ آمِنِّي مِنْ عَذابِكَ وَ عِقابِكَ بِرَحْمَتِكَ يا أرْحَمَ الرَّاحِمينَ» (5) 711.
ادب: چون داخل حرم شد، به فكر افتد كه حال داخل حرمى گرديد كه هر كه داخل آن شود در امن و امان است، پس بدين سبب اميدوار باشد به ايمن بودن از عقاب الهى، ولكن دلش در اضطراب شود كه آيا او را قبول خواهند كرد يا نه؟ صلاحيّت قرب حرم الهى را خواهد داشت يا نه؟ بلكه به دخول حرم، مستحقّ غضب و راندن خواهد شد و از اهل اين مضمون خواهد بود:
به طواف كعبه رفتم به حرم رهم ندادندكه برون در (6) 712 چه كردى كه درون خانه آيى (7) 713؟
و بايد اميدوار در همه حالات غالب باشد؛ چه، شرف خانه عظيم است، و صاحب خانه كريم، و رحمت او واسع، و فيض او نازل، و حقّ زيارت كنندگان خود را منظور دارد، و كسى كه پناه به او آورده ردّ نمى فرمايد.
فايدة: مروى است كه آهويى از گرگ فرار كرده، به حرم مكّه درآمد، و گرگ در
ص: 137
بيرون حرم ايستاد، داخل حرم نشد و آهو در آن نگران بود، ابوسفيان بن حرب و مخزمة بن نوفل اين را ديده تعجّب كردند، گرگ به سخن آمده گفت: عجب مداريد، امر شما از ما عجيب تر است، چه، محمّد صلى الله عليه و آله شما را به توحيد مى خواند و شما اجابت نمى كنيد، به خدا سوگند كه چشمى مانند او نديده و گوشى مثل وصف او نشنيده.
ابوسفيان و مخزمه را تعجّب بيشتر شد و از حسد اين راز را مخفى داشتند تا آنگاه كه مسلمان شدند (1) 714.
عبداللَّه عزيزانى روايت كرده كه: جمعى به ذى طُوى (2) 715 فرود آمدند، وحوش و طيور با ايشان در آنجا انس گرفتند، يكى پاى آهويى را گرفت، گفتند: دست از اين بدار. او ساعتى نگاه داشت تا آنكه آهو بول كرد، آن مرد چون قيلوله (3) 716 كرد مارى آمده بر سينه او خوابيد، چون از خواب بيدار شد گفتند: بنگر، به سبب آن بى حرمتى كه حرم محترم كردى تو را چه پيش آمد! هر چند خواستند كه مار را دور كنند ميسّر نشد تا كه آن مرد از ترس حدث كرد، بعد از آن، مار از سينه او برخاسته و برفت (4) 717.
و مستحبّ است در ورود مكّه چند امر:
1- غسل كردن از چاه فَخّ (5) 718 كه تخميناً در يك فرسخى شهر مكّه است، اگر از راه مدينه بيايد، و اگر از عراق آيد از چاه ميمون غسل نمايد.
2- در وقت داخل شدن، پابرهنه باشد و كفش را به دست خود گيرد.
ص: 138
3- از بالاى مكّه داخل شود از عقبه مدينين (1) 719 كه تلّى (2) 720 است و بالاى مكّه واقع شده (برخى گفته اند كه اين حكم مختصّ كسانى است كه از راه مدينه بروند).
4- اذخر خاييدن، و همينكه داخل مكّه شد، آداب و لوازم عبادت را بيشتر از سابق ملحوظ داشته، ملتفت اين باشد كه گويا در حقيقت به پايتخت سلطانى وارد شده.
و مستحبّ است در ورود مسجدالحرام چند چيز:
1- غسل كردن (به قول بعضى).
2- آنكه پابرهنه و باوقار و آرام قلب و ذلّت و خضوع و خشوع داخل شود.
3- آنكه از باب بنى شيبه داخل شود، و آن باب در اين زمان (3) 721، به مقتضاى تصريح جمعى از علما، معروف نيست، از جهت گشاد شدن مسجد در ميان مسجد مانده، و آن محاذى (4) 722 باب السّلام است؛ پس هر كه خواهد از آنجا بگذرد بايد از باب السّلام داخل شده و راست برود تا از ستونها گذرد تا مرور بر باب بنى شيبه بعمل آيد.
4- وقتى كه به در مسجد رسيد بايستد به در مسجد، و سلام كند بدين طريق:
«السَّلامُ عَلَيْكَ أيُّهَا النَّبِيُّ وَ رَحْمَةُاللَّهِ وَ بَرَكاتُهُ بِسْمِ اللَّهِ وَ بِاللَّهِ وَ ما شاءَاللَّهُ السَّلامُ عَلى أنْبِيآءِ اللَّهِ وَ رُسُلِهِ السَّلامُ عَلى رَسُولِ اللَّهِ السَّلامُ عَلى إبْراهيمَ خَليلِ اللَّهِ وَ الْحَمْدُ للَّهِ رَبِّ الْعالَمينَ» (5) 723.
و بعد از آن اين دعا را بخواند: «السَّلامُ عَلَيْكَ أيُّهَا النَّبِيُّ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَكاتُهُ بِسْمِ اللَّهِ وَ بِاللَّهِ وَ مِنَ اللَّهِ وَ إلَى اللَّهِ وَ ما شاءَاللَّهُ وَ عَلى مِلَّةِ رَسُولِ اللَّهِ صلى الله عليه و آله وَ خَيْرُالْأسْماءِ للَّهِ وَ الْحَمْدُ للَّهِ
ص: 139
وَ السَّلامُ عَلى رَسُولِ اللَّهِ السَّلامُ عَلى مُحَمَّدِ بنِ عَبْدِاللَّهِ صلى الله عليه و آله السَّلامُ عَلَيْكَ أيُّهَا النَّبِيُّ وَ رَحْمَةُاللَّهِ وَ بَرَكاتُهُ السَّلامُ عَلى أنْبِيآءِاللَّهِ وَ رُسُلِهِ السَّلامُ عَلى إبْراهيمَ خَليلِ الرَّحْمنِ السَّلامُ عَلَى الْمُرْسَلينَ وَ الْحَمْدُ للَّهِ رَبِّ الْعالَمينَ السَّلامُ عَلَيْنا وَ عَلى عِبادِ اللَّهِ الصَّالِحينَ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ بارِكْ عَلى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ ارْحَمْ مُحَمَّداً وَ آلَ مُحَمَّدٍ كَما صَلَّيْتَ وَ بارَكْتَ وَ تَرَحَّمْتَ عَلى إبْراهيمَ وَ آلَ إبْراهيمَ إنَّكَ حَميدٌ مَجيدٌ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ عَبْدِكَ وَ رَسُولِكَ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلى إبْراهيمَ خَليلِكَ وَ عَلى أنْبِيآئِكَ وَ رُسُلِكَ وَ سَلِّمْ عَلَيْهِمْ وَ سَلامٌ عَلَى الْمُرْسَلينَ وَ الْحَمْدُ للَّهِ رَبِّ الْعالَمينَ اللَّهُمَّ افْتَحْ لي أبْوابَ رَحْمَتِكَ وَ اسْتَعْمِلْني في طاعَتِكَ وَ مَرْضاتِكَ وَ احْفَظْني بِحِفْظِ الْإيمانِ أبَداً ما أبْقَيْتَني جَلَّ ثَناءُ وَجْهِكَ الْحَمْدُ للَّهِ الَّذي جَعَلَني مِنْ وَفْدِهِ وَ زُوَّارِهِ وَ جَعَلَني مِمَّنْ يَعْمُرُ مَساجِدَهُ وَ جَعَلَني مِمَّنْ يُناجيهِ اللَّهُمَّ إنِّي عَبْدُكَ وَ زائِرُكَ في بَيْتِكَ وَ عَلى كُلِّ مَأْتِيٍّ حَقٌّ لِمَنْ أتاهُ وَ زارَهُ وَ أنْتَ خَيْرُ مَأْتِيّ وَ أكْرَمُ مَزُورٍ فَأسْئَلُكَ يا اللَّهُ يا رَحْمنُ بِأنَّكَ أنْتَ اللَّهُ لا إلهَ إلّا أنْتَ وَحْدَكَ لا شَريكَ لَكَ وَ بِأ نَّكَ واحِدٌ أحَدٌ صَمَدٌ لَمْ تَلِدْ وَ لَمْ تُولد وَ لَمْ يَكُنْ لَكَ كُفْواً أحَد وَ أنَّ مُحَمَّداً عَبْدُكَ وَ رَسُولُكَ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ عَلى أهْلِ بَيْتِهِ يا جَوادُ يا كَريمُ يا ماجِدُ يا جَبَّارُ يا كَريمُ أسْئَلُكَ أنْ تَجْعَلَ تُحْفَتَكَ إيَّايَ بِزِيارَتي إيَّاكَ أوَّلَ شَيْ ءٍ تعطيني فكاكَ رَقَبَتي مِنَ النَّارِ». پس سه مرتبه مى گويى: «اللَّهُمَّ فُكَّ رَقَبَتي مِنَ النَّارِ»، پس مى گويى:
«وَ أوْسِعْ عَلَيَّ مِنَ رِزْقِكَ الْحَلالِ الطَّيِّبِ وَ ادْرَأْ عَنِّي شَرَّ شَيْطانِ الْإنْسِ وَ الْجِنِّ وَ شَرَّ فَسَقَةِ الْعَرَبِ وَ الْعَجَمِ» (1) 724.
5- وقتى كه داخل مسجد مى شود پاى راست را مقدم دارد و بگويد: «بِسْمِ اللَّهِ وَ بِاللَّهِ وَ عَلى مِلَّةِ رَسُولِ اللَّهِ صلى الله عليه و آله».
6- وقتى كه داخل مسجدالحرام شد، بايستد و دستها را بالا بردارد، در حالتى كه رو به خانه كعبه كرده باشد، و دعايش را بخواند، و آن اين است: «اللَّهُمَّ إنِّي أسْئَلُكَ في مَقامي هذا في أوَّلِ مَناسِكي أنْ تَقْبَلَ (2) 725 تَوْبَتي وَ أنْ تَجاوَزَ (3) 726 عَنْ خَطيئَتي وَ تَضَع عَنِّي
ص: 140
وِزْري الْحَمْدُ للَّهِ الَّذي بَلَّغَني بَيْتَهُ الْحَرامَ اللَّهُمَّ إنِّي اشْهِدُكَ أنَّ هذا بَيْتُكَ الْحَرامُ الَّذي جَعَلْتَهُ مَثابَةً لِلنَّاسِ وَ أمْناً مُبارَكاً وَ هُدىً لِلْعالَمينَ اللَّهُمَّ إنَّ الْعَبْدَ عَبْدُكَ وَ الْبَلَدَ بَلَدُكَ وَ الْبَيْتَ بَيْتُكَ جِئْتُ أطْلُبُ رَحْمَتَكَ وَ أؤُمُّ طاعَتَكَ مُطيعاً لأمْرِكَ راضِياً بِقَدَرِكَ أسْئَلُكَ مَسْئَلَةَ الْفَقيرِ إلَيْكَ الْخائِفِ لِعُقُوبَتِكَ اللَّهُمَّ افْتَحْ لي أبْوابَ رَحْمَتِكَ وَ اسْتَعْمِلْني بِطاعَتِكَ وَ مَرْضاتِكَ» (1) 727.
پس خطاب به كعبه كرده بگويد: «الْحَمْدُ للَّهِ الَّذي عَظَّمَكِ وَ شَرّفَكِ وَ كَرَّمَكِ وَ جَعَلَكِ مَثابَةً لِلنَّاسِ وَ أمْناً مُبارَكاً وَ هُدىً لِلْعالَمينَ» (2) 728.
پس چون نظر او به خانه افتد مُستشعرِ (3) 729 عظمت آن گردد و چنان تصوّر كند كه گويا صاحب خانه را مى بيند، و اميدوار شود كه چنانچه به ملاقات خانه فايز شد، به ملاقات صاحب خانه نيز مشرَّف خواهد شد، و شكر خدا را به جا آورد كه به اين موهبت كُبرى رسيد؛ چنانچه عارفى گويد كه: يك بار به مكّه رفتم، خانه اى ديدم از خشت و گل، بار دوّم رفتم نيز به همين منوال، بار سيُّم رفتم، صاحب خانه را ديدم و زيارت كرده برگشتم.
خوشا به حال صاحبان اين مرتبه و حاملان اين رتبه، و خوشا به حال كسانى كه اعتقادشان را در حقيقت به اين مرتبه برسانند، (و با اينكه محال است) چنين بداند كه گويا با رأى العين (4) 730 مشاهده حضرت حقّ مى نمايد، و هر قدر در مكّه هست، سعى كند كه صلوات و فرايض يوميّه اش را در مسجدالحرام به عمل آورد، بجهت اينكه يك ركعت نماز در مسجدالحرام مقابل است با صدهزار ركعت نماز كه در ساير مساجد خوانده شود. و اوّل مسجدى است كه در روى زمين بنا شده؛ چنانچه سابقاً ذكر يافت. و
ص: 141
از صحيح بُخارى و مُسلم نقل شده كه ابوذر از رسول خدا صلى الله عليه و آله پرسيد از اوّل مسجدى كه در زمين بنا شده، فرمود: مسجدالحرام است، گفت: بعد از آن؟ فرمود: مسجد اقصى (يعنى بيت المقدّس)، عرض كرد: چند سال ميان آنها بود؟ فرمود: چهل سال (1) 731.
ولكن مسجدالحرام الآن بزرگتر است از دايره اى كه در زمان رسول اللَّه صلى الله عليه و آله بود، چنانچه داخل شدن از باب بنى شيبه شاهد اين مطلب است و در رجعت قائم عليه السلام همين بنا را منهدم ساخته، مى گذارد از بنايى كه زمان رسول خدا صلى الله عليه و آله بود.
توضيح: فَخّ (به تشديد خاء) چنانچه نوشته شد، موضعى است در يك فرسخى مكّه، در راه مدينه و جدّه، و قبور شهداى فخّ در آنجا است، اجمال احوال آنها اين است كه: در زمان كاظم عليه السلام، حسين بن علي بن حسن مثلّث بن حسن مثنّى بن امام حسن مجتبى عليه السلام (كه مادر او، زينب دختر عبداللَّه بن حسن مثنّى بود)، در ماه ذي القعده سال يك صد و شصت و نه هجرى در ايّام خلافت موسى (كه ملقّب به هادي و چهارم خلفاى بنى عبّاس بود)، جمع كرد سادات را، كه از جمله آنها:
سه پسرِ عبداللَّه بن حسن بن حسن عليه السلام بودند (كه يكى يحيى نام داشت و ديگرى سليمان و سيُّم ادريس)، و عبداللَّه بن حسن مثلّث (كه او را افطس مى گفتند) و ابراهيم بن اسماعيل (كه او را طباطبا مى گفتند و سادات طباطبا به او نسبت مى رسانند) و عمر بن حسن بن على بن حسن مثلّث و عبداللَّه بن اسحاق بن ابراهيم بن حسن مثنّى بود.
پس بيست و شش نفر از اولاد امير عليه السلام جمع شدند، و جمعى از مواليان و ساير مردم نيز با ايشان اتّفاق كرده، حاكم مدينه را كه از جانب هادى عبّاسى تعيين شده و ظلم را به نهايت رسانيده بود كشتند، و مدينه را متصرّف شدند، پس حاكم ديگر به مدينه تعيين نموده، متوجّه مكّه شدند، چون به فخّ رسيدند، لشكر هادى عبّاسى به استقبال ايشان آمده، ميان آنها قتالِ (2) 732 عظيم واقع شد، سادات اوّل غالب ولى آخرالامر مغلوب شدند، تا آنكه حسين و جمعى ديگر از سادات و موالى شهيد شدند، و جمعى را اسير كرده نزد هادى بردند، هادى امر كرد همه را به قتل رسانيدند و در همان روز
ص: 142
هادى فوت شد.
از جواد عليه السلام مروى است كه: بعد از واقعه كربلا، واقعه اى بر سادات عظيم تر از جنگ فخّ نشد (1) 733.
فِى الحديث: حضرت باقر عليه السلام فرموده كه: رسول خدا صلى الله عليه و آله در فخّ از مركب بزير آمد و دو ركعت نماز خواند و گريست و فرمود كه: جبرئيل نازل شد و گفت كه يكى از فرزندان تو در اينجا شهيد خواهد شد، و ثواب كسى كه با او شهيد شود، دو برابر شهيدان ديگر است (2) 734.
و مروى است كه حضرت صادق عليه السلام نيز در فخّ فرود آمد و نماز كرد و فرمود كه:
مردى از اهل بيت من شهيد خواهد شد با گروهى كه ارواح ايشان سبقت خواهد گرفت بسوى بهشت (3) 735.
و در مقاتل روايت كرده است كه: در شبى كه سيّد حسين و اصحابش شهيد شدند، بر سر آبهاى غطفان (4) 736 تا صبح نوحه خواندند و بر ايشان مى گريستند (5) 737؛ و بسوى اين مقدّمه اشاره كرده است دعبل خزاعى در قصيده تائيّه (6) 738 مشهوره خود كه در حضور امام رضا عليه السلام خوانده:
أفاطِمُ قُومي يَابْنَةَ الْخَيْرِ وَ انْدُبي نُجُومُ سَماواتٍ بِأرْضِ فَلاتٍ
قُبُورٌ بِكُوفانٍ وَ اخْرى بِطيبَةٍوَ اخْرى بِفَخٍّ نالَها صَلَواتي
ص: 143
يعنى (1) 741:
اى فاطمه، برخيز و نوحه كن بر ستاره هاى آسمان كه شهيد شدند در صحرايى بى آب و علف.
از خانواده رسالت، قبورى چند در كوفه است، و قبرهاى چند در فخّ است كه صلوات و رحمت الهى بر آن قبور باد.
چون حاجّ داخل مسجدالحرام شد و نظرش به حجرالاسود افتاد، مستحبّ است كه رو بسوى او كرده بگويد: «الْحَمْدُ للَّهِ الَّذي هَدانا لِهذا وَ ما كُنَّا لِنَهْتَدِيَ لَوْلا أنْ هَدانَا اللَّهُ سُبْحانَ اللَّهِ وَ الْحَمْدُ للَّهِ وَ لا إلهَ إلَّااللَّهُ وَ اللَّهُ أكْبَرُ مِنْ خَلْقِهِ وَ اللَّهُ أكْبَرُ مِمَّا أخْشى وَ أحْذَرُ لا إلهَ إلَّااللَّهُ وَحْدَهُ لاشَريكَ لَهُ لَهُ الْمُلْكُ وَ لَهُ الْحَمْدُ يُحْيي وَ يُميتُ وَ هُوَ حَيٌّ لايَمُوتُ بِيَدِهِ الْخَيْرُ وَ هُوَ عَلى كُلِّ شَىْ ءٍ قَديرٌ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ بارِكْ عَلى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ كَأفْضَلِ ما صَلَّيْتَ وَ بارَكْتَ وَ تَرَحَّمْتَ عَلى إبْراهيمَ وَ آلِ إبْراهيمَ إنَّكَ حَميدٌ مَجيدٌ وَ سَلامٌ عَلى جَميعِ النَّبِيِّينَ وَ الْحَمْدُ للَّهِ رَبِّ الْعالَمينَ اللَّهُمَّ إنِّي اؤْمِنُ بِوَعْدِكَ وَ اصَدِّقُ رُسُلَكَ وَ اتَّبِعُ كِتابَكَ» (2) 742.
و چون نزد حجرالاسود رسيد دستها را بردارد و حمد و ثناى الهى به جا آورده و صلوات بر پيغمبر صلى الله عليه و آله فرستد و بگويد: «اللّهُمَّ تَقَبّلْ مِنِّي»، و سلام دهد به رسول خدا صلى الله عليه و آله و بگويد: «السَّلامُ عَلَيْكَ أيُّهَا النَّبِيُّ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَكاتُهُ»، پس دست و رو و بدن را به حجر بمالد و استلام كند (يعنى خود را به او بچسباند و ببوسد) و اگر مقدور نباشد كه
ص: 144
دست را به او برساند و ببوسد، دست خود را به تنهايى، و اگر آن هم ممكن نباشد، اشاره نمايد بسوى حجر به دست خود و بگويد: «اللَّهُمَّ أمانَتي ادَّيْتُها وَ ميثاقي تَعاهَدْتُهُ لِتَشْهَدَ عَلَيَّ بِالْمُوافاةِ اللَّهُمَّ تَصْديقاً بِكِتابِكَ وَ عَلى سُنَّةِ نَبِيِّكَ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَ آلِهِ اشْهَدُ أنْ لا إلهَ إلَّااللَّهُ وَحْدَهُ لاشَريكَ لَهُ وَ أنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ آمَنْتُ بِاللَّهِ وَ كَفَرْتُ بِالجِبْتِ وَ الطَّاغُوتِ وَ اللَّاتِ وَ الْعُزّى وَ عِبادَةِ الشَّيْطانِ وَ عِبادَةِ كُلِّ نِدٍّ يُدْعى مِنْ دُونِ اللَّهِ»، و بگويد: «اللَّهُمَّ إلَيْكَ بَسَطْتُ يَدي وَ فيما عِنْدَكَ عَظُمَتْ رَغْبَتي فَاقْبَلْ مَسْحَتي (1) 743 وَ اغْفِرْ لي وَ ارْحَمْني اللَّهُمَّ إنِّي أعُوذُ بِكَ مِنَ الْكُفْرِ وَ الْفَقْرِ وَ مَواقِفَ الْخِزْيِ فِي الدُّنْيا وَ الْآخِرَةِ» (2) 744.
در حديث وارد شده كه: حجرالاسود مَلَك عظيمى بود از عظماى ملائكه، نزد خداوند عالميان، پس چون خلّاق عالم از ملائكه پيمان گرفت ربوبيّت خود و نبوّت پيغمبر صلى الله عليه و آله و وصايت اوصيا را، و بدين سبب بدنهاى ملائكه به لرزه آمد، اوّل كسى كه ايمان آورد و اقرار كرد همان ملَك بود، چنانچه در قرآن مجيد مى فرمايد: ى وَ اذْ اخَذَ رَبُّكَ مِنْ بَنى ادَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ ى (3) 745: از ايشان اقرار گرفت به ربوبيّت خود و نبوّت پيغمبر صلى الله عليه و آله و وصايت اوصيا عليهم السلام؛ پس اقرار ايشان را در كاغذى نوشت و حجَر را دو چشم و دو زبان بود، فرمود: دهن را باز كن؛ و او دهان را گشاد، آن نوشته را به دهان او انداخت و فرمود: تو شاهد باش در روز قيامت به جماعتى كه وفا به آن عهد كنند؛ و امر كرد خلق را كه هر سال نزد او تازه كنند اقرار را به حجّ كردن. چون توبه آدم عليه السلام قبول شد خداوند عالم گردانيد آن ملك را به صورت درّ سفيدى، و او را از بهشت بسوى آدم عليه السلام فرستاد، و آدم عليه السلام در زمين هند بود، پس چون او را ديد، انس گرفت بسوى او، و او را نمى شناخت زياده از آنكه جوهرى است، پس خدا آن سنگ را به سخن درآورد و گفت: يا آدم، آيا من را مى شناسى؟ گفت: نه، گفت: بلى مى شناسى، ولكن شيطان بر تو مستولى شد و ياد خداى تو را از خاطرِ (4) 746 تو فراموش كرد. پس حجر برگرديد به همان
ص: 145
صورت كه اوّل داشت در وقتى كه در بهشت بود با آدم عليه السلام، و گفت به آدم: كجا رفت آن عهد و ميثاق؟ پس آدم برجست بسوى او، و بيادش آمد آن ميثاق و گريست، و خاضع شد براى او، و بوسيد او را، و تازه كرد اقرار به عهد و ميثاق را. پس خدا جوهر حجر را باز برگردانيد به درّ سفيد صافى كه نور از وى ساطع بود، پس آدم عليه السلام آن را بر دوش خود گرفت براى اجلال (1) 747 و تعظيمِ (2) 748 او، و هر گاه كه به تنگ مى آمد جبرئيل از او مى گرفت و برمى داشت، تا آنكه آن را به مكّه آوردند، و پيوسته با او انس مى گرفت و نزد او اقرار تازه مى كرد در هر شب و روز. پس چون خدا جبرئيل را به زمين فرستاد كه كعبه را بنا كند، نازل شد ميان ركن حجر و در خانه، و در همين موضع ظاهر شد براى آدم عليه السلام (چون خدا ميثاق را در همين موضع گرفته بود و آنجا ميثاق را به ملك سپرده بود) به اين سبب، حجر را در همين ركن نصب كردند، پس حجرالاسود مى آيد در روز قيامت، با زبان گوينده و ديده بيننده، و شهادت مى دهد به كسانى كه همانجا رفته، حفظ و تجديد ميثاق نموده اند، و شهادت مى دهد بر وفاى مؤمن و انكار كافر (3) 749.
پس چون حجّ كننده نزد حجرالاسود آيد كه آن را ببوسد، متذكّر اين شود كه آن بجاى دست خدا است در زمين، و عُهودِ (4) 750 بندگان در آن است؛ چنانچه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود كه: حجرالاسود به منزله دست خدا است در ميان خلق، كه به وسيله آن بندگان مصافحه (5) 751 مى كنند با خدا چون مصافحه بنده با مولاى خود يا دَخيل (6) 752 كسى با
ص: 146
كسى (1) 753.
فِى الحديث: حضرت صادق عليه السلام فرموده كه: چون خدا عهود از بندگان خود گرفت، امر فرمود به حجرالاسود تا آن را فرو برد، پس از اين جهت است كه در نزد آن مى گويند: أمانَتي ادَّيْتُها وَ ميثاقي تَعاهَدتُهُ (2) 754، (يعنى: امانت خود را ادا كردم و پيمان خود را نگاه داشتم)، تا حجرالاسود به اين اقرار شهادت دهد، و اينكه حجرالاسود در يمين عرش واقع شده، در فصل اركان كعبه ذكر خواهد شد ان شاءاللَّه تعالى.
به سند معتبر از امام صادق عليه السلام منقول است كه: حجرالاسود از شير سفيدتر و از آفتاب نورانى تر بود، چون مشركان بر او دست مى ماليدند، از نجاست ايشان سياه شد (3) 755. ابراهيم حقى در معرفت نامه خود نوشته كه: حجرالاسود از اوّل ياقوت احمر بود، و در طوفان نوح عليه السلام به امر الهى حجرالاسود گشت؛ انتهى.
و حجرالاسود از زمان آدم عليه السلام در همان ركن باقى بود تا زمان ابراهيم عليه السلام؛ همينكه ابراهيم عليه السلام اساس كعبه را گذاشت چون به موقع (4) 756 حجرالاسود رسيد، هر سنگ كه برداشته به همان موضع مى نهاد مى افتاد و قرار نمى گرفت، پس ناگاه از ابوقبيس آواز آمد كه: يا ابراهيم، تو را نزد من وديعه اى (5) 757 هست، بستان. پس ابوقبيس متحرّك شده شكافته شد، و حجرالاسود را بيرون انداخت، ابراهيم عليه السلام آمده آن سنگ را برگرفت (6) 758، و سنگ بر وفق آن موضع بوده، نه زياده و نه كم، و بر نورانيّت خود باقى بود، و رنگش در زمان جاهليّت بجهت ملامسه كَفَره (7) 759 و زنان حائض سياه شد (8) 760.
در كرامات حجرالاسود نوشته اند كه: در آب فرو نمى رود، و به آتش گرم
ص: 147
نمى شود (1) 761. و از جمله كراماتش نوشته اند كه: در طواف خانه كعبه، زنى و مردى را دست به حجرالاسود چسبيده بود، هرچند جهد نمودند كه باز كنند نتوانستند، تا آنكه رأيها بر آن قرار گرفت كه هر دو را دست ببرند، و در اين فكر بودند كه سيّدِ سجّاد عليه السلام پيدا شده، چون حال بر ايشان مطّلع شد، دست خود را بر بالاى دست ايشان گذاشت، به بركت دست مبارك آن حضرت عليه السلام، دستِ آنها از حجرالاسود جدا شد، آنان توبه كرده به راه خود رفتند و كسى سرّ آن را نيافت (2) 762.
و در حديث ديگر آمده كه: مرد، ساعدِ (3) 763 آن زن را برهنه ديده دست خود را خواست كه بر دست او بمالد، دست هر دو به هم چسبيد، و بر فتواى علماى عصر، حاكم خواست كه دست هر دو را ببرد تا از هم جدا شوند تا اينكه به دعاى امام عليه السلام از هم جدا شد.
و از جمله كراماتش آن است كه اگر بغير از دست مبارك معصوم، با مباشرت غيرى در جاى خود نصب شده، قرار نمى گيرد؛ چنانچه حجّاج بن يوسف زمانى كه در مقاتله با عبداللَّه بن زبير كعبه را خراب كرد، بعد بنا نموده خواستند كه حجرالاسود را بجاى خود نصب نمايند، هر يك از علما و قضات و زهّاد آن زمان مباشر (4) 764 شده بجاى خود مى گذاشت متزلزل و مضطرب شده در جاى خود قرار نمى گرفت، پس از آن، سجّاد عليه السلام آمده حجرالاسود را از دست ايشان گرفته، بسم اللَّه گفته بجاى خودش نصب كرد، چسبيده و برقرار گشت (5) 765.
ص: 148
و نظير اين مطلب اتّفاق افتاده در زمان قرامطه، كه با دست قائم عليه السلام قرار گرفت (1) 766؛ و مجمل قصّه آن است كه:
در زمان و مكتفى (2) 767 عبّاسى (3) 768، از طايفه قرامطه، ابوسعيد نامى در بحرين خروج كرد، و خانه اى ساخته اسمش را كعبه گذاشت، نزاعى در بين او و مكتفى (4) 769 واقع شد، بعد ساكت شدند، باز مكتفى (5) 770 لشكر بسيار بسر آنها ريخت در حالتى كه قرامطه تا به مكّه آمده بودند، اين دو لشكر در مكّه دعوا كرده لشكر متكفى مغلوب شد، و قرامطه به حكم سردار خودشان، كه ابوطاهر نام داشت، روز ترويه (6) 771 وارد مكّه شدند و اموال حُجّاج را غارت كردند و همه را به قتل رسانيده، از جمله مقتولين، على بن بابويه است كه طواف مى كرد و طواف خود را قطع نكرد، پس او را با شمشير زدند، به زمين افتاد و اين شعر را خواند:
«تَرَى الُمحِبِّينَ صَرْعى في دِيارِهِم كَفِتْيَةِ (7) 772 الْكَهْفِ لا يَدْرُونَ كَم لَبِثُوا»
انتهى (8) 773. حتّى در ميان مسجدالحرام از حُجّاج بسيار خون ريختند و هرچه به دست بود غارت كردند، و تمام خزينه را متصرّف شدند، و جمع كثيرى بى غسل و كفن دفن نمودند، و حجرالاسود را از جاى خود كندند، و مردى او را با عمود زده، چند پاره كردند، و در كعبه را كندند، و شخصى به بام كعبه رفت كه ناودان را بكند، آن شخص افتاده مُرد، و بسيارى از كشتگان را به چاه زمزم ريختند و مابقى را در مسجد بدون غسل و كفن و نماز در زير خاك كردند، و استارِ كعبه (9) 774 را پاره كرده ميان خود قسمت نمودند، و حجر را با خود به بحرين بردند، و حجرالاسود قريب به بيست و دو سال در نزد قرامطه ماند، و در آن مدّت، حُجّاج از براى طواف، اعتبار جاى حجر مى كردند، پس
ص: 149
امير بغداد و عراق، به قرامطه پنجاه هزار دينار فرستاد كه حجر را ردّ نمايد قبول نكردند، آخرالامر به تهديد يا التماسِ مهدى نامى كه در افريقه (1) 775 خروج كرده بود حَجَر را ارسال نمودند، اوّل او را به كوفه بردند و در مسجد كوفه آويختند كه مردم او را ديدند، بعد برداشته، رو به مكّه گذاشتند؛ و گويند كه: چون حجر را از مكّه به بحرين بردند، در زير آن چهل شتر مُرد (بعضى سيصد و بعضى پانصد نيز گفته اند) و چون برگردانيدند، بر يك شتر لاغرى بود كه در زير آن فربه شد (2) 776.
ابوالقاسم جعفر بن محمّد قولويه فرموده كه: قرامطه حجرالاسود را در سال سه صد (3) 777 و سى و هفت هجرى بجاى خود مى بردند و من به بغداد رسيدم، و تمام همّت من مصروف به اين بود كه خود را به مكّه رسانم و واضعِ حجرالاسود را به مكان خود ببينم؛ چه، در كتب معتبره ديده بودم كه معصوم و امام عليه السلام او را بجاى خود نصب مى كند (چنانچه زمان حَجّاج، سيّدِ سجّاد عليه السلام نصب كرده بود)، اتّفاقاً بيمار شدم بيمارىِ صعب (4) 778، چنانچه اميد از خود قطع كردم و دانستم كه به آن مطلب نمى توانم رسيد، شخصى ابن هشام نام را نايب خود كردم و عريضه اى نوشته، مُهر بر او نهادم، و در آن عريضه از مدّت عمر خود پرسيده بودم و اينكه: در اين مرض از دنيا مى روم يا مهلتى هست؟ و به او گفتم كه: جهد كن كه هر كه را بينى كه حجرالاسود را بجاى خود گذاشت، اين رقعه (5) 779 را به او رسانى. ابن هشام گويد كه: چون به مكّه رسيدم ديدم كه خدّام بيت اللَّه الحرام عازمند كه نصب حجر نمايند، مبلغ كلّى به چند نفر از آنها دادم كه من را در آن ساعت آنجا جا دهند؛ و كسى را با من همراه كردند كه از من خبردار باشد و ازدحام خلق را از من دفع كند، ديدم كه هرچند فوج فوج و طبقه طبقه و طايفه طايفه از هر قسمى كه آمدند و خواستند كه حجر را بر جاى خود بگذارند، ديدم كه حجر مى لرزيد و
ص: 150
مضطرب مى شد و هر حيله كه مى كنند قرار نمى گيرد، تا آنكه جوانى گندم گون و خوش روى آمده، حجر را به تنهايى برداشت و بر جاى خود نصب كرده، از ميان خلق بيرون آمد، و به اين سبب صداهاى مردم بلند شد، و من از جاى خود جسته و چشم بر وى دوخته به عقبش رفتم، و از كثرت ازدحام و واهمه اينكه مبادا از من غايب شود، و به سبب دور كردن مردم از خود و برنداشتن چشم از او، نزديك شد كه عقلم زايل شود، پس من عقب او مى رفتم و مردم را از راست و چپ خود دور مى كردم و مى دويدم، مردم خيال مى كردند كه من ديوانه شده ام؛ او به آرام مى رفت و من با دويدن به او نمى رسيدم، چون به جايى رسيد كه غير من او را نمى ديد، ايستاد و فرمود كه: رقعه را بده. دادم، بدون اينكه نگاه كند فرمود: به او بگو كه در اين مرض بر تو خوفى نيست و آنچه از او چاره اى نيست بعد از سى سال خواهد شد. ابن هشام گويد كه: من را گريه گرفت و از دهشت و هيبت او نتوانستم حركت كنم، و زبان از كار رفته، طاقت حرف زدن نداشته تا از نظرم غايب شد. و خبر به ابن قولويه رسانيدم، تا سى سال زنده بود و در سال سى ام وصيّت نموده كفن و قبر خود را مهيّا كرده منتظر بود، تا اينكه بيمار شد، و يارانى كه به عيادتش آمدند گفتند: اميد شفاى تو داريم. گفت: نه چنين است؛ و اين سالى است كه به من وعده شده. پس در همان سال به همان مرض وفات كرد (1) 780.
ايقاظ (2) 781 چنين فرموده اند كه: حجر در اين ازمنه چند پارچه سنگ ماشى رنگ است كه در ركن مشرقى نصب شده، و مابين آن سنگها و اطراف آنها، تماماً از لاك (3) 782 است، و بر اطراف آنها نقره گرفته اند، و آن را در گودى قرار داده اند كه محفوظتر باشد، و در مابين حِجر برآمدگى هست از لاك كه هيچ چيز در آن نيست و عوام آن را حَجَر مى پندارند و مى بوسند و ابتدا و ختم طواف را به آن مى كنند و حجّ خود را مشتبه بلكه
ص: 151
باطل مى سازند (بنا به مشهور ميان متأخّرين).
فايدة: ابوخالد كابلى گويد كه: روزى محمّد حنفيّه من را طلب نمود، گفت:
يا اباخالد، مى خواهم تو را به مدينه نزد علي بن الحسين عليهما السلام بفرستم، گفتم: يا بن اميرالمؤمنين عليه السلام اطاعت دارم و بسيار وقت است كه در شوق ملاقات آن حضرت هستم. محمّد حنفيّه گفت: يا اباخالد، سلام من را به او برسان و بگو كه من بعد از حسين بن على عليهما السلام، اكبر اولاد اميرالمؤمنين عليه السلام و احقّ و اولى به امر امامت هستم، بايد كه اين امر را به من واگذارى، و اگر اين سخن را قبول ندارى، كسى را حاكم ساز تا ميان ما محاكمه نمايد تا اين مناقشه به قطع رسد. پس ابوخالد گويد كه: خدمت سجّاد عليه السلام رسيده احوال را گفتم، فرمود: به عمّم بگو كه امامت به مجرّد طلب و سعى نمودن، ميسّر نمى شود، و اين اراده جز به تأييد الهى حاصل نمى گردد، پدرم اين امر را به حكم الهى و خبر رسول خدا صلى الله عليه و آله به من رجوع داشته، اگر اين سخن را قبول ندارى باش تا به مكّه آيم و با يكديگر پيش حجرالاسود رويم و او را حاكم خود سازيم، به حقيقت هر كدام از ما كه شهادت داد امرِ امامت به او مفوّض باشد. ابوخالد گويد: به مكّه آمدم و اداى رسالت كردم، اندك مدّتى گذشت، آن حضرت عليه السلام بجهت طواف به مكّه آمد و هر دو نزد حجرالاسود آمدند، من هم خدمت ايشان بودم، پس حضرت فرمود: يا عمّ، تو اوّل سؤال كن كه تو انسَبى. محمّد حنفيّه پيش آمده دو ركعت نماز كرد و دست به دعا برداشت و از حجرالاسود طلب شهادت نمود، جوابى نشنيد. بعد از آن سجّاد عليه السلام نزد حجر آمد و دو ركعت نماز خواند و دست به دعا برداشته خطاب به حجر كرده فرمود:
اى آن سنگى كه خداى تعالى گواه گردانيده تو را بر آن كسى كه به طواف حرم محترم او آيد، به حقّ آن خدايى كه مواثيق بندگان خود را به تو مربوط ساخته و بر تو به وديعت گذاشته، ما را خبر ده كه امامت و وصايت بعد از حسين عليه السلام حقّ كيست؟ حجرالاسود بر خود لرزيد و با زبان عربى فصيح و بليغ تكلّم نمود كه: امامت و وصايت بعد از حسين بن على عليهما السلام حقّ على بن الحسين عليهما السلام است. محمّد حنفيّه پاى مبارك امام عليه السلام را بوسيده، به امامت او مُقِرّ و مُعترِف شد و گفت: يابن رسول اللَّه صلى الله عليه و آله، امر امامت به حكم
ص: 152
الهى به تو مُفوَّض (1) 783 و مَرجوع (2) 784 است و غير از تو، هر كه باشد، از آن ممنوع است (3) 785؛ انتهى. (فِى الحقيقة (4) 786، مقصود محمّد حنفيّه، اظهار حقيقت و مقام و منزلت آن حضرت بود كه ازاله شُكوك (5) 787 و اوهام (6) 788 مستضعفان ايّام نمايد، چون مرتبه محمّد حنفيّه از آن عالى تر است كه اين توهّم در باره او رود.
بدان كه: شرط است در طواف، طهارت از حدثِ (7) 789 اكبر (8) 790 و اصغر (9) 791، و طهارت بدن و لباس از جميع اقسام نجاسات، و شرط است مَختون (10) 792 بودن، و فرموده اند كه: اگر مختون نباشد و مستطيع شود، واجب است كه ختنه نمايد (هرچند باعث تأخير حجّ آن سال شود)، و شرط است ستر عورتين در حال طواف، و نيتّ، و اينكه: ابتدا به حجرالاسود و اختتام هم در آن نمايد، و اينكه: حِجر اسماعيل را داخل طواف نمايد و طواف را در مابين كعبه و مقام ابراهيم نمايد (يعنى دورىِ طواف كننده از كعبه در حال طواف در همه جوانب، زياده بر دورى مقام از كعبه نباشد)، پس بايد كه ملاحظه تفاوت مقام را تا كعبه نموده، در همه اطراف از آن مقدار نگذارد كه فاصله او بيشتر شود، و در تمامى اشواط (11) 793 بايد خارج از بيت باشد تا جميع اجزاى بدن و هيچ جزيى از اجزاى بدن خود را داخل بيت نكند (و شاذروان (12) 794 داخل بيت است)، و بايد در حين طواف،
ص: 153
خانه كعبه را به طرف چپ خود دارد بنحوى كه جانب چپ او در هيچ جا از خانه بيرون نيفتد، و همينكه طواف را تمام نمود، واجب است كه در پشت مقام ابراهيم عليه السلام دو ركعت نماز بخواند.
و مستحبّ است در طواف چند چيز:
1- استلام حجرالاسود و بوسيدن آن در هر شوط (ولكن همينكه استلام حجر نمود، به عقب برگردد كه از بناى اصلى خانه بيرون شود (1) 795، و از شاذروان كنار باشد، و نيز مستحبّ است در هر طرف بيت و هر ركنى را كه التزام (2) 796 نمايد، يا ببوسد يا دست بر آن بمالد و بعد از بوسيدن و التزام نمودن، برگردد به عقب تا بناى اصلى خانه داخل طواف نشود، و اين معنى را در همه جا درست ملاحظه كند كه مفسده (3) 797 عظيمه بر ترك آن مرتّب (4) 798 مى شود.
2- در حين طواف پابرهنه باشد.
3- گامها را كوتاه و قدمها را نزديك به هم بگذارد.
4- مشغول ذكر و قلبش خاضع و خاشع باشد.
5- اين دعا را بخواند: «اللّهُمَّ إنّي اسْئَلُكَ بِاسْمِكَ الَّذي يُمْشى بِهِ عَلى طَلَلِ الْماءِ كَما يُمْشى بِهِ عَلى جَدَدِ الْأرْضِ وَ اسْئَلُكَ بِاسْمِكَ الَّذي يَهْتَزُّ لَهُ عَرْشُكَ وَ اسْئَلُكَ بِاسْمِكَ الَّذي تَهْتَزُّ لَهُ أقْدامُ مَلائِكَتِكَ وَ اسْئَلُكَ بِاسْمِكَ الَّذي دَعاكَ بِهِ مُوسى مِنْ جانِبِ الطُّورِ فَاسْتَجَبْتَ لَهُ وَ الْقَيْتَ عَلَيْهِ مَحَبَّةً مِنْكَ وَ اسْئَلُكَ بِاسْمِكَ الَّذي غَفَرْتَ بِهِ لِمحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله ما تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِهِ وَ ما تَأخَّرَ وَ اتْمَمْتَ عَلَيْهِ نِعْمَتَكَ أنْ تَفْعَلَ بي كَذا وَ كَذا»، حاجات خود را ذكر كرده از خدا بخواهد (5) 799.
ص: 154
6- وقت رسيدن به ركن يمانى سر را بلند كند بسوى كعبه و اين دعا را بخواند:
«الْحَمْدُ للَّهِ الَّذي شَرَّفَكِ وَ عَظَّمَكِ وَ الْحَمْدُ للَّهِ الَّذي بَعَثَ مُحَمَّداً صلى الله عليه و آله نَبِيّاً وَ جَعَلَ عَلِيّاً عليه السلام إماماً اللَّهُمَّ اهْدِ لَهُ خِيارَ خَلْقِكَ وَ جَنِّبْهُ شِرارَ خَلْقِكَ» (1) 800.
7- در مابين ركن يمانى و حجرالاسود بگويد: ى رَبَّنا آتِنا فِى الدُّنْيا حَسَنَةً وَ فِى الآخِرَةِ حَسَنَةً وَ قِنا عَذابَ النَّارِى (2) 801 (3) 802.
8- در هر شوط وقتى كه به در خانه كعبه مى رسد، صلوات بفرستد و اين دعا را بخواند: «سائِلُكَ فَقيرُكَ مِسْكينُكَ بِبابكَ فَتَصَدَّقْ عَلَيْهِ بِالْجَنَّةِ اللَّهُمَّ الْبَيْتُ بَيْتُكَ وَ الْحَرَمُ حَرَمُكَ وَ الْعَبْدُ عَبْدُكَ وَ هذا مَقامُ الْعائِذِ الْمُسْتَجيرِ بِكَ مِنَ النَّارِ فَاعْتِقْني وَ والِدَيَّ وَ أهْلي وَ وُلْدي وَ إخْوانِيَ الْمُؤْمِنينَ مِنَ النَّارِ يا جَوادُ يا كَريمُ» (4) 803.
9- بعد از رسيدن به حجر اسماعيل و قبل از بلوغ به محاذات ميزاب رحمت، سر را بلند كند و نظر به ميزاب رحمت اندازد و بگويد: «اللَّهُمَّ أدْخِلْنِي الْجَنَّةَ بِرَحْمَتِكَ وَ أجِرْني مِنَ النَّارِ بِرَحْمَتِكَ وَ عافِني مِنَ السُّقْمِ وَ أوْسِعْ عَلَيَّ مِنَ الرِّزْقِ الْحَلالِ وَ ادْرَأْ عَنِّي شَرَّ فَسَقَةَ الْجِنِّ وَ الْإنْسِ وَ شَرَّ فَسَقَةِ الْعَرَبِ وَ الْعَجَمِ» (5) 804.
10- چون از حجر اسماعيل گذشت، اين دعا را بخواند: «يا ذَا الْمَنِّ وَ الطَّوْلِ يا ذَا الْجُودِ وَ الْكَرَمِ إنَّ عَمَلي ضَعيفٌ فَضاعِفْهُ لي وَ تَقَبَّلْهُ مِنِّي إنَّكَ أنْتَ السَّميعُ الْعَليمُ» (6) 805.
11- در شوط هفتم، وقتى كه به مُستَجار رسيد، بايستد و مُستجار را در بغل گيرد، و رو ره او گذارد و اقرار به گناهان و طلب مغفرت كند، و مبالغه كند در دعا براى خود و برادران دينى، و در طلب مغفرت و عفو و سؤال مطالب دنيوى و اخروى الحاح (7) 806 و اصرار كند، و اين دعا را بخواند: «اللَّهُمَّ الْبَيْتُ بَيْتُكَ وَ الْعَبْدُ عَبْدُكَ وَ هذا مَقامُ الْعائِذِ بِكَ
(8) 807
ص: 155
مِنَ النَّارِ اللَّهُمَّ مِنْ قِبَلِكَ الرَّوْحُ وَ الْفَرَجُ وَ الْعافِيَةُ اللَّهُمَّ إنَّ عَمَلي ضَعيفٌ فَضاعِفْهُ لي وَ اغْفِرْ لي مَا اطَّلَعْتَ عَلَيْهِ مِنِّي وَ خَفِيَ عَلى خَلْقِكَ اسْتَجيرُ بِاللَّهِ مِنَ النَّارِ» (1) 808. و بگويد: «اللَّهُمَّ انَ عِنْدي أفْواجاً مِنَ ذُنُوبٍ وَ أفْواجاً مِنْ خَطايا وَ عِنْدَكَ أفْواجٌ مِنَ رَحْمَةٍ وَ أفْواجٌ مِنْ مَغْفِرَةٍ يا مَن اسْتَجابَ لأبْغَضِ خَلْقِهِ الَيْهِ إذْ قالَ أنْظِرْني إلى يَوْمِ يُبْعَثُونَ اسْتَجِبْ لي»، پس حاجات خود را طلبيده، دعا بسيار كند (2) 809.
12- ركن يمانى را در بغل گيرد، و مستحب است وقت رسيدن به آن ركن، دست بردارد و بگويد: «يا اللَّهُ يا وَلِيَّ الْعافِيَةِ وَ يا خالِقَ الْعافِيَةِ وَ رازِقَ الْعافِيَةِ وَ الْمُنْعِمَ بِالْعافِيَةِ وَ الْمَنّانَ بِالْعافِيَةِ وَ الْمُتَفَضِّلَ بِالْعافِيِةِ عَلَيَّ وَ عَلى جَميعِ خَلْقِكَ رَحْمنَ الدُّنْيا وَ الآخِرَةِ وَ رَحيمَهُما صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ ارْزُقْنَا الْعافِيَةَ وَ دَوامَ الْعافِيَةِ وَ تَمامَ الْعافِيَةِ وَ شُكْرَ الْعافِيَةِ فِي الدُّنْيا وَ الْآخِرَةِ يا أرْحَمَ الرَّاحِمينَ» (3) 810.
13- به هر ركن كه رسد در تمامى اشواط دست بر آن بمالد و بر روى خود بكشد.
14- در طواف ميانه رو باشد، نه آهسته و نه با سرعت، خصوصاً در چهار شوط اخير.
15- بعد از طواف و نماز او، مستحبّ است كه نزد چاه زمزم رفته، با دَلو (4) 811 آب كشيده، قدرى از آن بخورد و قدرى بر سر و پشت و شكم خود بريزد و دعايش را بخواند، و آن دعا اين است: «اللَّهُمَّ اجْعَلْهُ عِلْماً نافِعاً وَ رِزْقاً واسِعاً وَ شِفاءً مِنْ كُلِّ داءٍ وَ سُقْمٍ» (5) 812.
موعظة: چون شروع به طواف نمايد، دل خود را از تعظيم و محبّت و خوف و رجا مملوّ سازد، و بداند كه در حال طواف، شبيه است به ملائكه مقرّبين كه پيوسته در حول
ص: 156
عرش اعظم طواف مى نمايند، و بداند كه مقصود كلّى، طوافِ دل است بياد خداى خانه؛ پس ابتدا و ختم طواف را بياد او كند و چنانچه گفته اند اين است سرّ اختيار طرف چپ به طرف راست؛ چون در طرف چپ است قلب و دل انسان، كه سلطان اعضاى بدن و منشأ تمام احكام و اختيارات مكلّف است كه در ملك بدن بعمل مى آيد، پس روح طواف و حقيقت آن، طواف دل است در حضرت ربوبيّت؛ و خانه، مثال ظاهرى است در عالم جسمانى، و خانه در عالم ملك و شهادت، نمونه اى است از حضرت ربوبيّت در عالم غيب و ملكوت، و آنچه از روايات رسيده كه بيت المعمور در آسمان در مقابل خانه كعبه است، و طواف ملائكه بر آن چون طواف بنى آدم است بر كعبه، دور نيست كه اشاره به اين مشابهت باشد، و چون رتبه اكثر نوع انسان از طواف خانه اصلى قاصر است، امر شد به اينكه متشبّه به ايشان شوند، و در طواف خانه كعبه: فَإنَّ مَنْ تَشَبَّهَ بِقَوْمٍ فَهُوَ مِنْهُمْ (يعنى: هر كه خود را شبيه به قومى كند از ايشان محسوب است)؛ مصرع: پريشان نيستى مى گو پريشان.
ثواب: زمانى كه حاجّ داخل مكّه شد با تواضع، و زمانى كه داخل مسجدالحرام شد و قدمها را كوچك برداشت مثل آدم خائف و ترسان، پس به همين حالت طواف خانه خدا كرد و دو ركعت نمازش را خواند، مى نويسد خداوند عالم از براى او هفتاد هزار حسنه، و محو مى كند از او هفتاد هزار سيّئه، و بلند كند از براى او هفتاد هزار درجه، و شفاعتش را قبول مى فرمايد در هفتاد هزار حاجت، و به منزله آن باشد كه هفتاد (1) هزار غلام آزاد كرده است كه قيمت هر يك از آنها ده هزار درهم باشد813.
أيضاً وارد شده: كسى كه كعبه را يك دفعه طواف كند، مى نويسد خلّاق عالم از براى او هزار حسنه و محو مى كند از او هزار سيّئه، و غرس مى كند بجهت او هزار درخت در بهشت، و مى نويسد از براى او ثواب آزاد كردن هزار بنده و مى گشايد بر روى او در روز قيامت هشت در بهشت را، و مى فرمايد كه: داخل شو از كدام در كه خواهى. و در
ص: 157
ذيل همين حديث است كه: قضاىِ حاجت يك مؤمن افضل است نزد خداوند عالم از ده مرتبه طواف كردن (1) 814.
أيضاً رسول خدا صلى الله عليه و آله فرموده: چون حاجّ هفت بار طواف خانه خدا كند، او را مى باشد بجهت اين طواف نزد خدا عهدى و ذكرى، كه حيا مى نمايد از او خداوند او كه عذاب نمايد او را بعد از آن، و چون نزد مقام ابراهيم عليه السلام دو ركعت نماز خواند، بنويسد براى او دو هزار ركعت مقبوله (2) 815.
أيضاً حضرت صادق عليه السلام فرموده: بدرستى كه خداوند عالم را در اطراف كعبه صد و بيست رحمت است: شصت رحمت از آنها بجهت طواف كنندگان او، چهل از براى نماز خوانندگان، و بيست رحمت از براى نظر كنندگان بسوى كعبه (3) 816.
تعليل: به سند معتبر از سيّدِ سجّاد عليه السلام منقول است كه آن حضرت فرمود كه: از پدرم پرسيدم كه به چه سبب طواف خانه كعبه هفت شوط مقرّر شده؟ فرمود: چون خدا به ملائكه فرمود كه در زمين خليفه اى قرار مى دهم، و ايشان ردّ كردند و بر خدا گفتند: آيا خلق مى كنى در زمين كسى را كه افساد كند و خونها ريزد؟ خدا فرمود كه: من مى دانم آنچه شما نمى دانيد. پس خداوند عالم ايشان را محجوب گردانيد از نور خود هفت هزار سال، پس هفت هزار سال پناه به عرش بردند، پس خدا رحم كرد بر ايشان و توبه ايشان را قبول فرمود، و از براى آنها خلق كرد بيت المعمور را كه در آسمان چهارم است، و آن را مرجع و مأمن اهل آسمان گردانيد، و خانه كعبه را در زير بيت المعمور آفريد و آن را مرجع و محلّ ثواب و ايمنى اهل زمين گردانيد، پس به اين سبب هفت شوط طواف بندگان واجب شد، و بجاى هر هزار سال طواف ملائكه، يك شوط بر بنى آدم واجب
ص: 158
شد (1) 817.
تذييل (2) 818: بعضى از علما مى فرمايند كه: مراد از نور خدا، يا انوار معرفت او است (يعنى ملائكه محروم شدند از آن معارف كه پيشتر (3) 819 به ايشان فايز مى شد)، يا مراد انوار عظمت و جلال او است كه در عرش و حَجب (4) 820 مى باشد.
بيان: بدان كه: عدد اشواط طواف، از قديم الايّام، به همين وضع بود (چنانچه در حجّ آدم عليه السلام و ابراهيم عليه السلام گذشت) تا زمان جاهليّت؛ و در آن زمان، نزد قريش عدد مَلحوظ (5) 821 نبود و گم كرده بودند، لكن تجديد و احياء آن نمود عبدالمطّلب جدّ رسول اللَّه صلى الله عليه و آله و واداشت ايشان را به هفت مرتبه شوط كردن در هر طواف.
فِى الجاهليّة: در زمان جاهليّت، رسم ايشان چنين بود كه هر كس داخل مى شد به مكّه و طواف مى كرد خانه خدا را، يا بايد لباس از اهل مكّه عاريه بگيرد، يا كرايه كند و بعد از طواف به صاحبش ردّ نمايد، و يا اگر با لباس خود طواف مى كرد، بايد بعد از طواف آن لباس را در راه خدا تصدّق بدهد، و اگر كسى از عرب مى آمد به مكّه كه مصاحبى از اهل مكّه نداشت كه از او عاريه بگيرد، يا پول نداشت كه كرايه نمايد، نمى گذاشتند كه به دور كعبه طواف كند مگر عريان؛ زيرا كه مى گفتند كه جامه هاى ايشان لباسى است كه در او گناه كرده اند و با آن جامه ها نمى بايد كه طواف كنند، و اگر مصاحبى از اهل حرم داشتند جامه خود را مى انداختند و در جامه مصاحب خود طواف مى كردند.
ص: 159
چنين نوشته اند كه: رسول خدا صلى الله عليه و آله قبل از بعثت، مصاحبى بنام عيّاض بن جماز مجاشعى (1) 822 داشت، و عيّاض مردى بود عظيم الشأن در ميان قوم خود، و قاضى اهل عكاظه بود در زمان جاهليّت. پس چون عياض داخل مكّه مى شد، جامه هاى خود را مى انداخت و لباسهاى طاهر حضرت را مى پوشيد و طواف مى كرد، و چون از طواف فارغ مى شد به حضرت پس مى داد. همينكه آن حضرت مبعوث گرديد، عيّاض هديه از براى آن حضرت آورد، حضرت قبول نكرد و فرمود كه: اگر مسلمان شوى هديه تو را قبول مى كنم زيرا كه حقّ تعالى براى من نخواسته است عطاى مشركان را. پس عيّاض مسلمان شد و اسلامش نيكو گرديد، پس هديه براى حضرت آورد و حضرت صلى الله عليه و آله هديه اش را قبول فرمود (2) 823.
عكاظه نام بازارى است ميان مكّه و طائف (3) 824، كه در هر سال يك ماه آنجا بيع و شرى (4) 825 مى كردند در ايّام جاهليّت؛ از اوّل ماه ذى القعده بازار گشاده مى شد، و همه اوقات از اطراف، قبايل و اكابر و اشراف قريش مى آمدند، در آن بازار خيمه ها از پوست مى زدند و بر هم فخريّه مى كردند، و اشعار خود را مى خواندند، و چيزهاى خوب و پر قيمت را در آن بازار مى فروختند، و هر قسم متاع از آنجا به اطراف مى رفت، بعد از اسلام، كم كم همان بازار موقوف شد، و اكثر متاعى كه آنجا مى فروختند پوست بود (چنانچه امير عليه السلام خطاب مى فرمايد به كوفه:
«كأ نّي بِكِ يا كوفةُ تُمَدّينَ مَدَّ الأَديمِ العُكاظِيّ» (5) 826،
يعنى: گويا مى بينم كه تو اى كوفه منبسط و كشيده و بزرگ خواهى شد مثل پوست عكاظه كه از بس كه خوب دبّاغى كرده اند و نرم شده، هر قدر بكشند پهن مى شود. پس، حضرت خبر مى دهد از آبهاى كوفه).
خلاصه همين رسم و عادت استعاره لباس از براى طواف در ميان ايشان باقى بود تا سال هشتم هجرى كه در همان سال، پيغمبر صلى الله عليه و آله مكّه را فتح نموده، اهل مكّه را مسخّر فرمود، و در ظاهر، تمام اهل مكّه و قريش اسلام اختيار نمودند، و ميان آنها مقرّر فرمود
ص: 160
احكام شريعت خود را ولكن مشركين را از دخول حرم و حجّ نمودن و طواف كردن مانع نشدند.
چون رسم زمان جاهليّت در طواف همان بود كه شنيدى، زنى از عرب كه خيلى جميله (1) 827 بود وارد شد به مكّه براى طواف، و لباس خواست، از براى او ممكن نشد، نه به طريق عاريه و نه كرايه، و يك لباس هم بيش نداشت، لهذا لابدّ (2) 828 شده، خواست كه با لباس خود طواف كند مانع شدند، گفتند: اگر با لباس خود طواف كنى، حكماً بايد لباست را در مكّه تصدّق (3) 829 كرده عريان بروى. پس، لاعلاج مانده، عريان شد، همينكه خواست طواف كند مردم جمع شدند به تماشاى او؛ يك دست پيش خود و دست ديگر به پس خود گذاشته طواف كرد، اين كيفيّت را حُجّاج، حين مراجعت در مدينه، به عرض رسول خدا صلى الله عليه و آله رسانيدند، حضرت از اين عمل مشركين طبعش خيلى مشمئزّ (4) 830 شد، و غيرتش قبول نكرد كه در حرم خدا چنين رسوايى و افتضاح شود لذا در روز اوّل ذى الحجّه سال نهم هجرت كه سوره برائت نازل شد، پس، اين آيات را به ابى بكر، بعد به امير عليه السلام داده، روانه مكّه نمود كه در موسم حجّ در منى در مجمع خلق اين آيه را به آواز بلند بخواند؛ پس خلّاق عالم به وسيله همين آيات نهى فرمود مشركين را از داخل شدن به مسجدالحرام (5) 831.
فضيحت (6) 832: مروى است كه بعد از رسول اللَّه صلى الله عليه و آله، زنى در مسجدالحرام طواف مى كرد، و عقب او مردى طواف مى كرد، پس زن بازوى خود را از زير لباس بيرون كرد، همان مرد سبقت نموده دست خود را به بازوى آن زن گذاشت، پس خلّاق احديّت بچسبانيد دست آن مرد را به بازوى آن زن، تا اينكه طواف را قطع كردند، مخلوقات ازدحام كرده از حال ايشان مطّلع شدند و امير مكّه را خبردار نمودند، پس امير آمده،
ص: 161
تمام علما را جمع كرد و ايشان حكم نمودند به بريدن دست مرد بجهت اينكه او گذاشته دست خود را روى دست زن؛ امير مكّه گفت: آيا اينجا احدى از اولاد پيغمبر صلى الله عليه و آله هست؟ گفتند: حسين بن على عليهما السلام امشب آمده. پس، كسى را فرستادند (1) 833 عقب حضرت، چون آن بزرگوار حاضر شده احوال را خبر دادند، آن حضرت استقبال قبله نموده دست به درگاه الهى برداشت و دعا كرد، بعد آمد نزد آن زن، تا اينكه دست آن مرد را از بازوى آن زن خلاص فرمود (2) 834.
نصيحت: بدان كه: براى حاجّ و طواف كننده، واجب و لازم است كه از كار و محلّ خود غفلت نكند، و عمل را كه مى كند در نظرش بى وقع (3) 835 نسازد، و با اعتقاد حقيقى و حفظ شئونات خود وظايف حجّ را كماكان به عمل آورد، و در كار و بارش سست نبوده (4) 836، به چشم لُعبت (5) 837 نگاه نكند، و ملتفت اين باشد كه در معنى، اين هم به سبب بدكارى و بدرفتارى از زمره حجّ كنندگانِ باكمال و حقيقى بيرون مى باشد اگر لازمه مراسم بندگى را به عمل نياورد، و مرفوع شدن بعضى از عذاب دنيوى مثل مسخ شدن و غيرذلك از امّت مرحومه را وسيله جسارت و بى ادبى خود ساخته، در محضر مقدّس كبريايى، آنچه لايق آنجا نيست به عمل نياورد، زيرا كه هرچند در صورت بعضى ابتلا و مسخ و غيرذلك نيست لكن در معنى همان است كه هست؛ چنانچه ابوبصير گويد كه:
سالى با امام جعفر صادق عليه السلام در طواف بوديم، او را گفتم: يابن رسول اللَّه صلى الله عليه و آله، خدا اين خلق را مى آمرزد؟ فرمود: يا ابابصير، بدرستى كه بيشترى كه تو مى بينى كلب و خنزيرند! گفتم: ايشان را به من بنما. پس آن حضرت سخنى فرموده و دست به چشم من كشيد، پس اكثر ايشان را چنانچه فرموده بود ديدم، گفتم ديگر بار چشم من به من ردّ (6) 838 كن، ردّ كرد، ايشان را ديدم در حالتى كه اوّل بودند، بعد از آن فرمود كه: كسانى كه از
ص: 162
روى ادب و اعتقاد حجّ مى كنند، در بهشت شادمان باشند، و آنها را در طبقه هاى دوزخ مى طلبند، نمى يابند، به خدا قسم كه در آنجا نيابند سه كس را، نه و اللَّه! دو كس را، لا و اللَّه! يك كس را (1) 839.
تكملة (2) 840: مستحبّ است كه بعد از فراغ از حجّ، طواف كند بعوض اقربا و اهل بلاد خود و از جانب رسول خدا صلى الله عليه و آله و ائمّه عليهم السلام، چنانچه تفصيلش در طواف وداع ذكر خواهد شد.
بدان كه: اركان (3) 841 كعبه چهار است: ركن يمانى و عراقى و شامى و مغربى؛ ترتيب و كيفيّت اتّفاق اينها بدين وضع است كه اوّل ركن حجرالاسود، كه عبارت باشد از ركن عراقى و در سمت مشرق واقع است. بعد از آن، چون طواف كننده جانب چپ خود را به بيت اللَّه ملازم ساخته رو به طرف شمال حركت مى كند، مى رسد به ركن شامى كه در جهت شمال واقع شده، از آنجا مى آيد به همين منوال بر ركن مغربى، و از آنجا گذشته مى رسد به ركن يمانى كه واقع است درمقابل ركن شامى مورّباً (4) 842، و از آنجا باز مى آيد بجهت اتمام شوط بر ركن حجرالاسود، و اين دو ركن، يعنى ركن يمانى و حجرالاسود را يمينِ بيت، و دو ركن ديگر را يسارِ بيت گويند؛ چنانچه بريد عجلى گويد كه: سؤال كردم از حضرت صادق عليه السلام كه چرا طواف كنندگان، استلامِ (5) 843 حجر و ركن يمانى مى نمايند نه اينكه آن دو ركن ديگر را؟ فرمود كه: حجرالاسود و ركن يمانى، در طرف يمينِ عرش واقع شده و خدا امر فرموده كه استلام كنند آن ركنها را كه در يمين عرشند.
ص: 163
عرض كردم كه: چرا مقام ابراهيم در يسار بيت واقع شده؟ فرمود: بجهت اينكه براى ابراهيم عليه السلام مقامى هست در روز قيامت، و بجهت رسول اللَّه صلى الله عليه و آله هم مقامى است، پس مقام رسول خدا صلى الله عليه و آله در يمين عرش است و مقام ابراهيم عليه السلام در يسار عرش؛ پس مقام ابراهيم عليه السلام در مقام او است كه در قيامت است، و عرش خداوند اقبال كننده (1) 844 است نه ادبار كننده ... الحديث (2) 845.
فايدة: بدان كه: محلّ اجابت توبه آدم عليه السلام نزد حجرالاسود است؛ و آن مكانى است گرامى و آن را حطيم گويند، و در تحديدش (3) 846 از امام رضا عليه السلام پرسيدند فرمود: آن عبارتست از ميان حجرالاسود و باب كعبه. و فرمود كه: اگر تو را ميسّر شود، همه نمازهاى فريضه و مندوبه را نزد حطيم بخوان كه آن، بهترين بقعه اى است بر روى زمين، و بعد از آن، نماز در حِجر افضل است (4) 847.
و سبب حطيم ناميده شدن آنجا از چند وجه است:
1- اينكه مردم براى دعا كردن به آنجا مى روند و حَطم (5) 848 يكديگر مى كنند به ملاحظه قبول شدن توبه آدم عليه السلام در آن مكان.
2- بجهت اينكه هر كه در آنجا قسم بخورد، تعجيل مى باشد در عقوبتِ (6) 849 آن، و انحطام (7) 850 و انكسار (8) 851 بهم مى رساند.
3- بجهت اينكه ديوارش شكسته و در تعمير، با بناى بيت مساوى نشده، و بنا در خارج بيت مانده.
ص: 164
4- تسميه شدن حجرالاسود با ركن حطيم، از موضوعات جاهليّت است كه عادت ايشان چنين بود وقتى كه با يكديگر تحالف (1) 852 مى كردند و حطم مى كردند؛ يعنى مى انداختند نملين يا تازيانه يا قوسى بسوى حجرالاسود، و اين كار قبيح را علامتِ محكم كردن قسمهاى خود قرار داده بودند.
منقول است كه: سالى هشام بن عبدالملك در حجّ بود، و بجهت ازدحامِ (2) 853 ناس، هر چند سعى نمود كه استلام حَجَر نمايد ممكن نشد. همينكه حضرت سجّاد عليه السلام آمد، مخلوقات از حجَر دست برداشته به آن حضرت راه دادند تا اينكه استلام نمود، و نماند در نزد حجرالاسود كسى غير از آن حضرت (كه بجهت احترام، همه كنار شدند)، پس هشام اين را ديده به غضب آمد و گفت: كيست اين مرد كه اين قدر احترامش نمودند؟
پس فرزدقِ شاعر از ميان مردم نزديك آمده، باب محبّت را با زبان خود گشوده گفت:
هذَا الَّذي تَعْرِفُ الْبَطحاءُ وَطْأتَهُ وَ البَيتُ يَعرِفُهُ وَ الحِلُّ وَ الْحَرَمُ
هذَا ابْنُ خَيرِ عِبادِ اللَّهِ كُلِّهِمُ هذَا التَّقِيُّ النَّقِيُّ الطّاهِرُ العَلَمُ
يَكادُ يُمْسِكُهُ عِرفانُ راحَتِهِ رُكْنُ الحَطيمِ إذا ما جاءَ يَسْتَلِمُ (3) 854
تبصرة: بعضى از علما فرموده اند كه: سزاوار است تصوّر اينكه بدرستى كه بيت اللَّه در مقابل عرش است در دنيا و آخرت، و بيت به منزله مردى است كه رويش به مردم باشد، و روى بيت، آن طرفى است كه در كعبه است، و در، واقع شده ميان حجرالاسود و ركن شامى؛ پس زمانى كه انسان از طرف در رو به بيت كند، مقام ابراهيم و ركن شامى بر يمين او واقع شود، و حجرالاسود و ركن يمانى در يسار او. پس زمانى كه فرض شود بيت، انسانِ مواجه، اين نسبت برعكس مى شود، پس يمينِ او، يسار ما، و يسارِ او، يمين
ص: 165
ما باشد؛ و امام عليه السلام فرموده است كه: عرش خدا اقبال كننده است (1) 855؛ پس، از اين حديث معلوم شد كه افضل اركان، ركن حجر و ركن يمانى است.
و مروى است كه: ركن يمانى درى است از درهاى بهشت؛ نبسته است او را حقّ تعالى از زمانى كه گشاده است (2) 856. و در روايت ديگر صادق عليه السلام فرموده كه: ركن يمانى، درِ ما است به بهشت، كه از او داخل جنّت مى شويم (3) 857. و در روايت ديگر، أبي أسامة گويد كه: با حضرت صادق عليه السلام طواف مى كرديم، آن حضرت چون به حجرالاسود مى رسيد او را استلام و بوسه مى كرد، ولكن ركن يمانى را بغل مى كرد، عرض كردم: فداى تو شوم! حجر را با دست مسح كرده وليكن يمانى را بغل مى گيرى؟ فرمود كه: رسول خدا صلى الله عليه و آله فرموده: هيچ وقت به ركن يمانى نيامدم مگر اينكه ديدم كه جبرئيل بر من سبقت كرده آن را بغل كرد (4) 858.
و أيضاً ابوالفرج سندى گويد كه: با حضرت صادق عليه السلام طواف مى كردم، حضرت فرمود: حرمت كدام يكى از اركان كعبه بزرگتر است؟ گفتم: فدايت شوم! تو اعلمى به اين از من! پس دوباره سؤال فرمود، عرض كردم: درون كعبه، پس حضرت فرمود: ركن يمانى در بابى واقع شده از ابواب جنّت كه همان باب مفتوح است به دوستان و محبّان آل محمّد صلى الله عليه و آله و مسدود است از غيرشان، و هيچ مؤمنى نمى شود كه آنجا دعا كند مگر آنكه دعايش صعود مى نمايد تا اينكه مى رسد به عرش الهى، و نمى باشد مابين دعاى او و خلّاق احديّت حجاب و حايلى (5) 859.
ص: 166
ابن سنان گويد كه: حضرت رضا عليه السلام فرمود كه: جميع بادها كه در دنيا مى وزد، آنها بيرون مى آيد از ركن شامى (1) 860. و در روايت ديگر، عَرْزَمى گويد كه: در حِجر اسماعيل (2) 861، در زير ميزاب (3) 862 رحمت، خدمت حضرت صادق عليه السلام نشسته بودم و مردى با يك مرد ديگر مخاصمه مى كرد، يكى از آنها به ديگرى مى گفت: و اللَّه تو نمى دانى كه از كجا مى وزد بادها، چون اصرار در سؤال كرد و از آن مرد جوابى نشد، پس حضرت رو به سائل كرده فرمود: آيا تو مى دانى كه باد از كجا مى وزد؟ گفت: نمى دانم، ولكن از مردم، مختلف و جور بِجور مى شنوم، عَرزَمى گويد: من از آن حضرت سؤال كردم، فرمود: بدرستى كه باد محبوس است در زير ركن شامى، پس زمانى كه خدا بخواهد كه آن باد را فرستد، بيرون مى آورد او را و مى گرداند او را صبا و يا دبور و يا جنوب و يا شمال. و فرمود: از علامت اين است اينكه مى بينى اين ركن را هميشه حركت كننده و در زمستان و تابستان و در شب و روز (4) 863.
بيان: فرمايش اينكه «باد محبوس است در تحت ركن شامى»، محتمل است كه كنايه باشد از قيام ملائكه كه موكّل است بر بادها، در همان ركن در زمان حركت دادن باد؛ چنانچه اين مضمون در اخبار ديگر وارد شده كه چهار نفر ملك موكّلند به چهار قسم باد؛ و وقتى كه اراده خداوندى بر وزيدن هر كدام از آن بادها شد، آن ملكها مى آيند بر ركن شامى و آنجا بر بالهاى خود حركت مى دهند و اسماء اين ملكها، همان اسماء بادها است: صَبا (5) 864 و دَبور (6) 865 و جنوب و شمال؛ و شايد كه مراد از «حركت ركن شامى» همان حركت استارِ (7) 866 آن ركن باشد دائماً.
ص: 167
فايدة: به سند معتبر وارد شده كه چون رسول خدا صلى الله عليه و آله در طواف به ركن غربى (1) 867 رسيد از آن گذشت، آن ركن به سخن آمده و گفت: يا رسول اللَّه، آيا من ركنى از اركان خانه خداى تو نيستم؟ چرا دست مبارك خود را به من نمى رسانى؟ پس حضرت نزد آن ركن رفت و فرمود كه: سلام بر تو باد، ساكت شو كه تو را متروك نخواهم كرد (2) 868.
و مفسّرين از روى اخبار فرموده اند كه: اگر باران از ناحيه يمانى آيد فراخى و ارزانى در جانب يمن پيدا شود، و اگر از طرف ركن شامى آيد فراخى در شام پيدا شود، و زمانى كه تمام بيت را فراگرفت فراخى در جميع بُلدان (3) 869 شود.
تكميل: بدان كه تقسيم اركان اربعه بيت اللَّه به مذاهب اربعه در تاريخ سيصد سال بعد از تاريخ وفات نبوى و در زمان سلطنت خلفاى عبّاسيّه شده؛ نه حضرت نبوى صلى الله عليه و آله و نه خلفاى راشدين و نه ائمّه اربعه (4) 870 حكم به اين تقسيم نموده اند، و نه توصيه و سفارش به امّت كرده اند اين جور صلاح بينى (5) 871 را؛ و اين از باب كُلٌّ يَجُرُّ النّارَ إلى قُرصَتِهِ (6) 872 مى باشد (و اين، ضرب المثل است در عرب كه «هر كس آتش را به طرف قرص نان خود مى كشد»)؛ ى تِلْكَ إِذاً قِسْمَةٌ ضيزى ى (7) 873.
لطيفة: گويند كه: آقا جمال مرحوم، يكى از اولاد علماى معتبرين اصفهان بود، و خودش بغايت شوخ و ظريف بود؛ روزى شنيد كه دو نفر از علماى اصفهان در توليت
ص: 168
مسجدى مشاجره و مجادله نموده، بالاخره انجام كار را به صلح گذاشته اند، بنّايى آورده مسجد را از وسط ديوار كشيده، هر يك متصرّف نصفى شدند، آقا جمال، بنا به رسم ولايت، يك نفر را كه شال عزا به گردن انداخته و سوار اسب شده، بجهت بزرگى شهر، در كوچه و بازار خبر و اعلان مردم را به اهل شهر مى رساند، امر كرد كه: خبر ده به اهل شهر كه آقا جمال در فلان مسجد اقامه تعزيه دارد، حاضر بشويد. علما و اكابر (1) 874 و كسبه در مسجد حاضر شده بعد از قرائت فاتحه و تعزيه و تسلّية و صرف قليان و چاى، سؤال كردند از آقا كه: اين چه بنا، و عزادارى براى كيست؟ (بخيال ايشان كه يكى از اكابر علماى ساير بلاد وفات نموده)، آقا جمال فرمود كه: خداوند عالم مرحوم شده و دار بقا را اختيار فرموده! اين مجلس، مجلسِ تعزيه مرحوم خدا است!! همه تعجّب كرده گفتند: آقا اين چه فرمايش است؟! فرمود: اگر خدا نمرده پس چرا خانه او را تقسيم نموده اند مثل متروكات مرده؟! آن دو نفر ملّا از شنيدن اين سخن خجالت بسيار كشيده ديوار را از بين مسجد برداشتند (من باب شوخى نوشته شد، اميد عفو از ارباب كمال داريم).
ميزاب رحمت كه ناودان رحمتش گويند (كه آب باران بيت از آن مى ريزد) و در بالاى حجر اسماعيل واقع شده؛ و آبى كه از آن ريخته مى شود شفا است براى هر ناخوشى و مرضى؛ چنانچه مصادف روايت كرده است كه: شخصى از ياران ما در مكّه بيمار شد، تا آنكه به حال مرگ افتاد، به خدمت حضرت صادق عليه السلام حالِ او را عرض كردم، فرمود: اگر من بجاى شما بودم از آب ناودان كعبه به او مى خورانيدم. پس ما طلب كرديم، نزد هيچ كس نيافتيم، ناگاه ابرى بلند شد و رعد و برق ظاهر شد و باران آمد، قدحى گرفته از آب ناودان پر كرده، آوردم به نزد بيمار، از آن آب خورد، فى الفور شفا يافت (2) 875.
ص: 169
فِى الحديث: به سند معتبر وارد شده كه در حجر اسماعيل، زير ناودان رحمت، بقدر دو ذراع تا خانه كعبه، محلّ نماز شبّر و شبير، پسران هارون عليه السلام بود (1) 876 (كه تفسير آنها در عربى حسن و حسين است).
طاووس يمانى گويد كه: شبى در مكّه در زير ناودان رحمت، سيّدِ سجّاد عليه السلام را ديدم كه دعا مى كرد و مى گريست، چون فارغ شد خدمتش رفته گفتم: يابن رسول اللَّه صلى الله عليه و آله، تو را سه چيز است كه باعث ايمنى است: فرزندىِ رسول خدا صلى الله عليه و آله، و شفاعت جدّت، و رحمت الهى؛ باعث اين همه خوف چيست؟ فرمود: «يا طاووس، فرزندىِ رسول خدا صلى الله عليه و آله ايمن نمى سازد چه خدا در قرآن مى فرمايد: ى قُلْ لاأَنْسَابَ بَيْنَهُمْ يَوْمَئِذٍى (2) 877، يعنى: روز قيامت نَسَبى در ميان فرزندان آدم نمى ماند. امّا شفاعت جدّم؛ ايمن مى ساخت اگر نگفته بود: ى لايَشْفَعُونَ إِلَّا لِمَنِ ارْتَضى ى (3) 878، يعنى: شفاعت نمى تواند كرد كسى را مگر به رضاى خدا و اذن او. و رحمت الهى؛ وقتى موجب ايمنى بود كه نمى فرمود: ى إِنَّ رَحْمَتَ اللَّهِ قَريبٌ مِنَ الُمحْسِنينَ ى (4) 879، و من نمى دانم كه از محسنانم يا نه! چون ايمن توان بود؟! (5) 880 قصّة مناسبة: گويند كه يك نفر مرد فقيرى عريان كه در برش لباس مندرس بود، با دو نفر از طايفه اناث وارد مسجدالحرام شده، در زير ناودان رحمت ايستاده، به زبان خود مشغول دعا كردن شده، اين كلمات را مى گفت:
دَغدَغَها فِتَندي طابُل كَرى بِكَندي
ص: 170
طابِلُ كَمُوكَموهابِيَندى يُندي يِندي
پس زمانى كه از اين كلمات فارغ شد ناگاه ديدند كه ميزاب رحمت به پيش او افتاد، خواست بردارد، خدّام حرم ممانعت كرده از دستش گرفتند و در جاى خود نصب كردند، تا اينكه اين واقعه سه دفعه اتّفاق افتاد و احوال را به جناب امير عليه السلام خبر دادند، حضرت آن كلمات را تفسير به لسان عربى نموده فرمود:
مُستَتِرٌ بِخِرقَةٍ عَنِ الْعُرى مُستَغنِىٌ عَن أكلِ أموالِ الْوَرى
فَها أنَا وَ زَوجَتي وَ ابنَتي يا مَن يَرى وَ لا يُرى كمَا تَرى
يعنى آن مرد چنين مى گويد كه: خداوندا، پوشانيده ام خود را به لباس كهنه و مندرس، و خود را از عريانى حفظ نموده ام، و مستغنى بوده چشم طمع و احتياج از خوردن مال مردم پوشانيده ام، پس اين من و اين زن من و ديگرى دختر من به اين پريشانى! اى خدايى كه مى بينى ولكن خودت ديده نمى شوى، احوال ما چنان است كه مى بينى، پس رحم نما به حال ما (1) 881.
جناب ابراهيم عليه السلام، زمانى كه خانه كعبه را بنا كرد، دو درگاه براى او گشود، و چسبانيده بود آنها را به زمين؛ يكى به جانب مشرق و ديگرى به جانب مغرب. و درى كه در جانب مغرب است، آن را مُستَجار مى گويند. الآن، همان در وجود ندارد، بجايش
ص: 171
ديوار كشيده اند (همان ديوارى است كه مقابل در حاليّه كعبه است نزديك به ركن يمانى).
چنانچه سابقاً ذكر شد كه جناب پيغمبر صلى الله عليه و آله به عايشه فرمود:
«لَوْلا قَوْمُكِ حَديثُوا عَهْدٍ بِالْإسْلامِ لَهَدَمْتُ الْكَعْبَةَ وَ جَعَلْتُ لَهَا بابَيْنِ ... إلى آخر» (1) 883
يعنى: اگر نمى بود قوم تو قريب العهد به جاهليّت و شرك و تازه مسلمان، هر آينه خراب مى كردم كعبه را و داخل مى كردم در آن، آنچه را كه بيرون شده، و مى چسبانيدم درِ آن را به زمين، و دو در بر آن قرار مى دادم؛ يكى شرقى و ديگرى غربى، و مى رسانيدم آن را به اساس ابراهيم عليه السلام؛ انتهى.
وجه تسميه: همان در و حايط (2) 884 را كه مستجار مى گويند بجهت اين است كه در آنجا امان مى طلبند از خدا و پناه مى برند بر او از آتش جهنّم.
مروى است كه چون آدم عليه السلام طواف كرد و به مستجار رسيد، جبرئيل گفت كه: يا آدم، در اينجا اقرار به گناه خود بكن؛ پس آدم عليه السلام گفت: خداوندا، هر عمل كننده اى را مزدى هست، مزد عمل من چيست؟ حقّ تعالى وحى نمود كه: يا آدم، هر كه از فرزندان تو به اين مكان بيايد و اقرار به گناهان خود بكند، او را مى آمرزم (3) 885.
و مستحبّ است به طواف كننده، در شوط هفتم، التزام مستجار؛ و التزام آن عبارتست از آنكه دستها را گشاده بر آن پهن نمايد، و شكم و روى خود را بر آن بچسباند، و بايد قصد آدمى در وقت بوسيدن اركان و چسبانيدن خود به مستجار، طلب قرب باشد به صاحب خانه، و اميد داشتن به اينكه به اين وسيله بدن او از آتش جهنّم محفوظ ماند.
ولادت اميرالمؤمنين على عليه السّلام
كرامة: در حديث است كه عبّاس بن عبدالمطّلب با يزيد بن قعنب و جماعتى از
ص: 172
قريش، نزديك خانه كعبه نشسته بودند، يزيد گويد كه: ديدم فاطمة بنت أسد بن هاشم، مادر اميرالمؤمنين عليه السلام، وارد مسجدالحرام شده، طواف خانه نمود. در اين اثنا، اثر وضع حمل بر او ظاهر شده، مجال بيرون رفتن از مسجد نيافت، پس روى نياز به درگاه الهى برداشته گفت: اى صاحب خانه و اى معبود يگانه! ايمان دارم به تو و به نبوّت رسولان تو، و در عقايد دينيّه تابع جدّ خود ابراهيم خليلم؛ به حقّ اين خانه و به حقّ فرزندى كه در شكم من امانتى است از تو و با من صحبت داشته، مونس من بود، كه اين ولادت را بر من آسان كنى. يزيد گويد: چون دعاى فاطمه تمام شد ديدم في الفور پشت خانه كعبه منشقّ (1) 886 گرديد، هاتفى ندا داد كه: اى فاطمه، بيا به درون خانه! فاطمه به درون خانه كعبه رفت و از چشم ما غايب شد، و ديوار باز آمد به مرتبه اى كه اثر شكاف ننمود. بعد از ملاحظه اين امر غريب، حضّار خواستند در كعبه را بگشايند، كليد كعبه را آورده هرچند سعى كردند فتح الباب ممكن نشد، پس دانستيم كه در آن سرّى است از اسرار الهى، و از حكمتى خالى نيست؛ پس بماند در خانه كعبه سه روز، و در همين سه روز، اهل مكّه، زن و مرد، در كوچه و بازارها و خانه ها اين صحبت را مى كردند، چون روز چهارم شد، ديديم كه ديوار كعبه از همان موضع اوّل كه شكافته بود دوباره شكافته شده، فاطمه از خانه بيرون آمده در حالتى كه طفلى به روى دستش مثل ماه تابان نور جمالش عالم را روشن كرده، گرفته بود و فخر مى كرد، مى گفت كه: به زنان عالم افزونى دارم و از جميع آنها سابق و افضلم، از آن جهت كه خلّاق عالم مرا به خانه خود درآورد و مرا از طعامها و ميوه هاى بهشت روزى فرمود، چون فرزندم متولّد شد (به روايتى فرمود كه:
چون خواستم از كعبه بيرون آيم) از هاتف ندايى شنيدم كه فرمود: يا فاطمةُ سَمّيهِ عليّاً فهو عليٌّ و أنا العليُّ الأعلى (2) 887، و من نام او را از نام خود مشتق كردم و غوامضِ (3) 888 علم
ص: 173
خود به او كرامت نمودم، و او در اين خانه كسر اصنام خواهد كرد، و اذان خواهد گفت، و تقديس و تمجيد مى كند ما را؛ فَطوبى لِمَن أحبَّهُ و ويلٌ لمَن عصاهُ و أبغضَهُ (1) 889، يعنى:
مرحبا و گوارا باد به كسى كه دوست دارد او را، و اطاعت او نمايد، و واى بحال كسى كه او را دشمن دارد و از اطاعت او بيرون رود.
به روايتى: چون چشم ابوطالب به فرزند خود افتاد، امير عليه السلام گفت: السّلام عليكَ يا أبة و رحمة اللَّه و بركاته. و به روايت ديگر: چون امير عليه السلام از مادر متولّد شد، چشمهاى مباركش را باز نكرد تا رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيد كه امير عليه السلام متولّد شده، آمد به ديدن او، قنداقه او را در بغل گرفت، فوراً آن حضرت چشم گشوده به جمال رسول خدا صلى الله عليه و آله خنديد و اظهار شوق كرده عرض نمود: السّلام عليكَ يا رسول اللَّه صلى الله عليه و آله و رحمة اللَّه و بركاته (2) 890.
به سند معتبر، مروى است كه: زن دوّمى اسماعيل عليه السلام به اسماعيل عليه السلام گفت: آيا بر اين دو درگاه دو پرده بياويزم: يكى از اين جانب و ديگرى از آن جانب؟ فرمود: بلى.
پس دو پرده ساختند كه طول آنها دوازده ذراع بود، و بر آن درها آويختند. پس آن زن را پرده ها خوش آمده، به آن حضرت گفت كه: اذن ده براى كعبه جامه اى ببافم كه تمامى كعبه را بپوشد كه اين سنگها بد نما است. اسماعيل عليه السلام اذن داد؛ آن زن عاقله بسرعت متوجّه شد و پشم بسيارى فرستاد ميان قبيله خود كه آنها را براى او بريسند (و از آن
ص: 174
روز اين عادت ميان زنان به هم رسيد كه از يكديگر مدد مى طلبند)، پس بسرعت كار مى كرد و يارى از قبيله و آشنايان مى طلبيد، و از هر طرفى كه فارغ مى شد پوشش آن را مى آويخت. پس چون موسم حجّ شد، يك طرف مانده بود كه جامه اش را تمام نكرده بود، به اسماعيل عليه السلام گفت: چه كنم كه جامه اش تمام نشده! پس براى آن طرف از برگ خرما جامه اى ترتيب داد و آن را آويخت، چون موسم حجّ رسيد، عرب بسيار آمدند بر وجهى كه پيشتر (1) 891 چنان نمى آمدند، و امرى چند مشاهده كردند كه ايشان را خوش آمد، پس گفتند كه سزاوار نيست كه براى عمارت كننده اين خانه هديه نياوريم، پس از آن روز، هديه براى كعبه مقرّر شد، پس هر قبيله از قبايل عرب هديه براى خانه آوردند از زر و چيزهاى ديگر، تا آنكه مال بسيارى جمع شد، پس آن خَصَفِ (2) 892 خرما را برداشتند و جامه كعبه را تمام كردند و به دور كعبه آويختند (3) 893.
و مروى است كه اوّل، رنگ جامه كعبه سبز بود، بعد، به وحى الهى، ابراهيم عليه السلام رنگ او را سياه كرد.
فِى الحديث: اوّل كسى كه خانه كعبه را جامه ترتيب داد، سليمان عليه السلام بود كه جامه هاى مصرى سفيد بر كعبه پوشانيد (4) 894.
و در حديث ديگر: سليمان عليه السلام به حجّ خانه كعبه رفت با جنّيان و آدميان و مرغان بر روى هوا؛ و به كعبه جامه هاى قباطى (5) 895 پوشانيد (6) 896.
و وجه جمع و موافقت خبر اوّل با اين دو حديث آن است كه شايد مقصود آن باشد كه بعد از اسماعيل عليه السلام جامه كعبه مندرس و يا متروك شده باشد، بعد از آن سليمان عليه السلام
ص: 175
مجدّداً ترتيب داده، و بعد از سليمان عليه السلام مستقرّ و مستمرّ شده، لذا نسبت به آن حضرت داده مى شود به سبب انقطاع طريقه اوّليّه در بين اسماعيل و سليمان عليهما السلام.
و جامه كعبه را از ابريشم سياه كردن، از مخترعات تبّع حميري است كه از تابعه يمن است و پيشتر (1) 897 از آن، جامه كعبه از ليفِ خرما (2) 898 بوده؛ و آن كسى است همان كه خواهر خود را به معد بن عدنان داد، و همين معد، پشت دهمى از اولاد ابراهيم عليه السلام است، و جدّ هجدهم رسول خدا صلى الله عليه و آله است، و هفتصد سال قبل از نبوّت و ظهور آن حضرت به وى ايمان آورده، و او پادشاه عادل و شجاعى بود و بر طريقه موسى عليه السلام مى بود، و مدينه را او مَعمور كرد (3) 899 چنانچه در فصل مدينه ذكر خواهد شد ان شاءاللَّه تعالى (4) 900.
و احوالات تبّع كه استارِ (5) 901 كعبه را ترتيب داد، از قرارى كه ارباب تواريخ و سير ضبط نموده اند، به طريق اجمال اين است كه:
حمير بن وردع يا اسعد بن ايّوب حميرى نام داشت، و ملقّب به تبّع؛ و از عَظائِم (6) 902 ملوك يمن است، به رفت جاه و كثرت ممالك از سلاطين زمين ممتاز بود، با يك صد و سى و سه هزار سواره و يك صد و سيزده هزار پياده، به رسم جهانگيرى و كشور ستانى عرصه جهان را پيمودن گرفت، و او را وزراى بسيار بود (از جمله عميار كه بزرگترين و زيركترين وزرا بود و از حكماى نامدار و علماى عالى مقدار)، چهار هزار نفر اختيار نمود، چون با همين لشكر به نواحى مكّه رسيد، ساكنان مكّه به لوازم خدمت او نپرداختند، و شرايط تعظيم بجا نياوردند، ملك را تكبّر ايشان مبغوض افتاد، عميار را كه وزير خاص بود به مشاورت طلبيده از اهل مكّه شكايت بسيار نمود و سبب اين فعل ناملايم را پرسيد، وزير گفت كه اعراب را جهالت غريزيست و سبب تكبّر، قرب جوار
ص: 176
اين خانه بزرگوار است، تبّع به تخريب كعبه امر نمود و به قتل رجال و سَبى (1) 903 ذَرارى (2) 904 اهل مكّه جازم شد. به مجرّد اين نيّت، حقّ تعالى صداعى بر وى گماشت بغايت (3) 905 صعب (4) 906، بمثابه اى (5) 907 كه از چشم و گوش و بينى و دهان او فساد روان شد، و تعفّن آن فساد بمرتبه اى بود كه هيچ كس را تحمّل يك ساعت مصاحبت ملك نبود (و به روايت ديگر، مبتلا به مرض فالِج (6) 908 گشت، و به روايتى چشمهاى او كور شد و ديده هاى او به رويش فرو ريخت؛ احتمال دارد كه به همه اين امراض مبتلا شده باشد)، الحاصل: ملك وزير را گفت كه حكما و اطبّا را حاضر سازد، پس اطبّا به معالجه او كوشيدند، سعى ايشان فايده نداد، تبّع به غايت تنگ دل شد، يكى از آن حكما كه ديده دلش به حقايق امور بينا بود به وزير گفت كه اگر ملك مافي الضّمير خود را با من تقرير نمايد و آنچه از وى پرسيدم پوشيده ندارد معالجه اين مرض ممكن و ميسّر گردد. وزير از اين سخن مسرور شده با تمام امرا به ملازمت پادشاه آمدند و حكايت را به ملك رسانيدند، مقبول طبع افتاد. چون خلوت نمود، حكيم در تشخيص مرض از ملك سئوالها مى كرد و سخن به آنجا رسيد كه: از امر اين خانه تو را چيزى به خاطر رسيده؟ ملك خيال خود را به وى اظهار كرد، حكيم گفت: سبب اين مرض همين انديشه بوده، بدان اى پادشاه كه صاحب اين بيت عالم السرّ والخفيّات (7) 909 است، اين انديشه را از دل بيرون كن تا به خير
ص: 177
دنيا و آخرت برسى. ملك اين انديشه را از دل بيرون كرد و مصمّم گرديد به رعايت نقبا و حاجيان آستان؛ فى الفور مرضش رفع شد، و هنوز حكيم در صحبت با ملك بود كه از آن علّت اثرى باقى نماند، پس در تعظيم و احترام خانه مبالغه بسيار كرد و از علما و دانايان، طريقه داخل شدن و زيارت حرم محترم و مناسك را تعليم گرفت و طواف خانه را به خضوع و خشوع تمام به عمل آورد، و از براى ساكنان حرم و حاجيان و كليدداران و نقيبان ضيافت شاهانه ترتيب داد، چنانچه اهل خانه، از خاصّ و عامّ و غنى و فقير و وَضيع (1) 910 و شريف، بهره وافر اخذ نمودند، و بجاى آب شربت عسل در قدحهاى ايشان نمودند، در همان شب به خوابش نمودند كه: چنانچه خدمه آستان ما را و ساكنان حرم ما را احترام و نوازش نمودى، بايد خانه ما را نيز محترم دارى، سر تا پا جامه اش بپوشان. عَلَى الصّباح (2) 911 فرمود تا از حصير جامه اى ساختند و در كعبه پوشانيدند، شبِ ديگر باز در واقِعَه (3) 912 نمودند (4) 913 كه: اين جامه نه در خور قابليّت و اندازه قامت اين مكان است؛ جامه از اين بهتر ترتيب كن. روز ديگر جامه از آن بهتر از مَعافِر (5) 914 (كه در عرب شايع است) به كعبه پوشانيدند. شب سيُّم باز در واقعه گفتند كه اين جامه هم شايسته نيست؛ از اين جامه بهتر و از اين خلعت زيباتر بپوشان. روز سيُّم امر نمود تا به هفت جامه از حرير و برد يمانى كعبه را مُلتَبس (6) 915 نمودند (و اين سنّت سَنيَّه (7) 916 و التزام اين عطيّه (8) 917، الى يومِنا هذا (9) 918، از آن ملك بزرگوار يادگار مانده)، بعد از آن بفرمود تا بُتان را از كعبه بيرون انداختند و زنان حايض و نفسا را از داخل شدن منع كردند، و مقرّر نمود كه مِن بعد ديوارهاى حرم محترم را به خونِ قربانها مُلَطّخ (10) 919 نگردانند (چنانچه رسم آن زمان بود)، و فرمود تا درى ساختند و بر كعبه نصب نمودند و كليد او را به ايشان تسليم نموده و از آنجا متوجّه مدينه شد (11) 920.
تبصرة: سزاوار است بر حاجّ كه: چنگ به دامن خانه كعبه بزند و نيّت آن كند كه دست بر دامن خدا آويخته و طلب مغفرت و امان مى كند (مثل مقصّرى كه دست به دامن بزرگى زند) و چنان قصد كند كه: ديگر مرا غير تو ملجأ و پناهى نيست، و بجز عفو و كرم
ص: 178
تو راه نجاتى ندارم و دست از دامن خانه تو برنمى دارم، تا مرا ببخشى و امان عطا فرمايى. چنانچه انبياى سلف و ائمّه طاهرين عليهم السلام بدين منوال سلوك نموده اند؛ از جمله محمّد حنفيّه گويد كه پدرم، امير عليه السلام، طواف مى كرد ناگاه مردى را ديد كه متعلّق به استارِ كعبه (1) 921 شده مى گويد: يا مَن لا يَشغلهُ سمعٌ عن سمعٍ يا مَن لا يغلِّطهُ السّائلون يا مَن لا يُبرِمهُ إلحاحُ المُلحّين أذِقني بردَ عفوِكَ وَ حلاوَةَ رحمتِك، حضرت امير عليه السلام فرمود: اين است دعاى تو؟ گفت: آيا شنيدى؟ فرمود: بلى، همان شخص گفت: بخوان اين دعا را بعد از هر نماز، قسم به خداى كه نفس خضر در يد قدرت او است هر كسى كه بخواند اين دعا را بعد از هر نماز، مى بخشد او را خلّاق احديّت، اگرچه گناهانش به عدد كَواكِب (2) 922 آسمان و به عدد خاك و سنگ ريزه هاى زمين باشد، مى بخشد اين معاصى را سريعتر از طُرفَة العَين (3) 923. پس حضرت امير عليه السلام فرمود: بدرستى كه علم اين نزد من است وَ اللَّهُ واسعٌ كريمٌ. پس همان مرد، كه خضر عليه السلام بود، گفت: راست گفتى و اللَّه يا اميرالمؤمنين:
ى وَ فَوق كلّ ذي علمٍ عليمٌ ى (4) 924 (5) 925.
بصيرة: بدان كه: بايد مرد متمسّكِ به استار (6) 926، مشتبه نشده و گول نخورده، ملتفت اين باشد كه فيوضات و اجابات موعوده بر متمسّكين به استار، بجهت شرافت و عظم شأن آن پرده كبريايى، مطلقاً براى هر كس ميسّر نمى شود، وَلَو (7) 927 اينكه سالها، بلكه تمام مدّت عمرش را در تعلّق و تمسّك به استار بگذراند، حبّه اى (8) 928 ثمره، عايد آن نمى شود مادامى كه جامع شرايط آن نبوده و خود را قابل آن فيوضات ننموده باشد، چه تنها تمسّك و تعلّق استار چنين نيست، بلكه تمامى عبادات اين جور است كه به مطلق مُباشَرتِ (9) 929 صورى (10) 930، نائلِ (11) 931 مَوعوده (12) 932 آن عبادت نمى توان شد، چنانچه از جمله
ص: 179
فاقدين شرايط اشخاصى هستند كه بر انبيا و اوصيا عاقّ (1) 933 شده، و شمشير طغيان و بى ادبى بر روى مبارك ايشان كشيده اند و هرچه از آثار شقاوت و بدطينتى در خميره آنها امكان فعليّت داشته، در حقّ اولياءاللَّه مضايقه نكرده اند، با همه اين، خرقه تزوير و حيله را پوشيده، بخواهند با اينكه عاقّ بر اولياءاللَّه شده اند، از ربّ الاولياء دركِ فيوضات موعوده نموده و در زمره اوليا باشند؛ چنانچه سعيد بن مسيّب گويد كه: بعد از شهادت مولايم حسين عليه السلام، به حجّ رفته و روزى مشغول طواف بودم، ناگاه مردى را ديدم كه دستهاى او قطع شده بود و رويش سياه و تيره بود، و بر جامه هاى كعبه خود را چسبانيده مى گفت: اى خداوند مكّه، پروردگار اين بيت الحرام هستى، من را بيامرز، و گمان ندارم كه بيامرزى اگرچه شفاعتِ من كنند جميع سكنه آسمانها و زمينها و تمام مخلوقات تو، به سبب بزرگى گناه من. سعيد گويد كه: مشاهده اين امر، مرا و ساير طواف كنندگان را از طواف بازداشت، و مردم دور او را گرفتند، و ما هم به نزد او اجتماع كرديم و گفتيم: واى بر تو! اگر شيطان بودى نبايست اينطور از رحمت خدا مايوس باشى، تو كيستى و گناه تو چيست؟ پس آن مرد به گريه درآمد، گفت: اى قوم، من خود به گناه خود از شما عارف تر هستم (2) 934. گفتيم: بگو آن گناه را كه تو را مايوس كرده، گفت: بدانيد كه من ساربان ابى عبداللَّه الحسين عليه السلام بودم در آن وقت كه از مدينه بسوى عراق بيرون آمد؛ الحاصل: بيان كرد تمامى احوال خود را و گفت كه بخاطر يك بند زيرجامه، دستهاى مبارك آن حضرت را قطع كردم و در همان شب، به نفرين پيغمبر صلى الله عليه و آله دستهايم شل شد و صورتم سياه گرديد و به عذاب اليم دچار شدم، و الآن به نزد اين خانه آمده ام كه اين را شفيع خود كنم و مى دانم كه خدا مرا نخواهد آمرزيد. پس، از اهل مكّه كسى نماند مگر اينكه حكايت او را شنيد و بر او لعنت نمود و همه به او گفتند كه: كافى است تو را اين كار كه كرده اى اى لعين (3) 935.
ص: 180
خلاصه آنان كه در اداى وظايف عبوديّت راغبند، خوف الهى در نظر آنها واقع است از غير آنها؛ و ايشانند كه همواره از تفكّر و ملاحظه رفعت و علوّ ناحيه قدسيّه الهيّه، خودشان را در جنب آن محو، و كرده هاى خودشان را سبب مسئوليّت پنداشته، در طَرائفِ (1) 936 امكِنه (2) 937 و ازمِنه (3) 938 (كه به محبوبيّت سبحانى امتياز و تعيين دارند)، طلب مغفرت كرده تقرّب مى جويند؛ چنانچه اصمعى گويد كه: شبى طواف خانه كعبه مى كردم، جوانى ديدم كه استار كعبه را گرفته مى گفت:
يا مَن يُجيبُ دعا المضطرِّ فى الظّلَم يا كاشفَ الضُّرِّ و البلوى معَ السّقمِ
قَد نامَ وفدُكَ حولَ البيتِ وَ انْتَبَهواو أنتَ يا حيُّ يا قيّومُ لم تنمِ
أدعوكَ ربِّ حزيناً هائماً قلقاًفَارحَمْ بُكائي بِحقِّ البيتِ و الحَرَمِ
إنْ كانَ جودُك لا يرجوهُ (4) 939 ذو سَفَهٍ
فمَن يَجودُ علَى العاصينَ بِالكَرمِ
يعنى (5) 940:
اى آن كسى كه اجابت مى كنى دعاى كسى را كه در ظلمات غفلت و گناه فرومانده، و اى زايل كننده ناخوشىِ حال و بلا و رنج بنده هاى خود؛
بتحقيق كه خفته اند كسانى كه به حضرت تو آمده اند در گرد خانه كعبه و بيدار شدند، و تويى زنده و پاينده كه هرگز نخفتى و نمى خوابى؛
مى خوانم تو را اى پروردگارِ من اندوهگين و شوريده دار و مضطرب حال؛ پس رحم كن بر گريستن من به حقّ خانه و حرم كعبه؛
اگر سَفيهِ سبك مغزى به جود تو اميد نداشته باشد پس كه جود مى كند بر گناه كاران، به كرَم و بزرگوارى؟
ص: 181
بعد از اين مناجات ديگر باره گفت:
ألا أيُّها المقصودُ في كلِّ حاجتي شكوتُ إليكَ الضُّرَّ فَارحم شكايتي
ألا يا رجائي أنت تكشف كُربتي فهب لي ذنوبي كُلَّها وَ اقْضِ حاجتي
أتيتُ بأعمال قباح رديّةٍو ما في الورى عبدٌ جنى كجنايتي
أتُحرِقني بالنارِ يا غايةَ المُنى فأينَ رجائي ثمّ أينَ مَخافتي
يعنى (1) 941:
اى آن كسى كه بندگان در هر حاجتى رو به درگاه تو مى آورند، تويى مقصود و مرجع من در جميع حوائج؛ شكايت آوردم بسوى تو ناخوشىِ احوال خود، پس رحم فرما به شكايت من؛
اى اميدگاه من، تو زايل مى كنى اندوهِ بسيار مرا؛ پس ببخشاى بر من همه گناهان مرا، و روا كن حاجت من را؛
آمدم به درگاه تو، به همراه عملهاى زشت و تباه، و نيست در ميان خلق بنده اى به گناهكارى من؛
آيا مى سوزانى من را ميان آتش؟ اى نهايت آرزوهاى بندگان، پس كو اميدوارى من به رحمت تو، و كو ترسيدن من از غضب تو؟
آنگاه بى هوش افتاد؛ نزديك وى رفته ديدم حضرت امام زين العابدين علي بن الحسين عليهما السلام است، پس سر مبارك آن حضرت عليه السلام را به كنار گرفتم و گريه نمودم، قطره اى از اشك من بر صفحه رخسار او چكيد؛ چشم باز كرد و گفت: كيست اينكه بر سر ما آمده اى؟ گفتم: بنده حقير تو، اصمعى؛ اى سيّد من اينقدر گريه و بيتابى براى چيست؟ و از اهل بيت نبوّت و معدن رسالت! نه خداى تعالى مى فرمايد: ى إنَّما يُريدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهيراًى (2) 942؛ يعنى: خداوند عالم در اين آية اهل بيت رسول خدا صلى الله عليه و آله را به پاكى ياد فرموده و تو از جمله ايشانى، پس چرا چندين گريه و زارى را از حد مى برى و به فرزندىِ پيغمبر خدا صلى الله عليه و آله مُستظهَر (3) 943
ص: 182
نمى باشى؟ حضرت فرمود: هيهات اى اصمعى! بدرستى كه خدا خلق فرموده بهشت را براى كسى كه فرمان او برد، اگرچه آن كس بنده حبشى باشد، و خلق كرده آتش را براى كسى كه نافرمانى او كند، هرچند سيّد قرشى باشد؛ الحديث (1) 944.
قصّة لطيفة: مروى است كه حضرت امير عليه السلام به مكّه آمده بود، شبى در مسجدالحرام ديد كه اعرابى به استار كعبه (2) 945 چسبيده مى گويد: يا صاحبَ البيتِ! البيتُ بيتُكَ وَ الضّيفُ ضَيفُكَ وَ لِكُلِّ ضَيفٍ مِن مُضيفِهِ قِرىً فَاجعَل قِرايَ مِنكَ اللَّيلةَ المَغفِرَة؛ امير عليه السلام به اصحاب خود فرمود: آيا مى شنويد كلام اين اعرابى را؟ گفتند: بلى فرمود:
خدا كريم تر است از آنكه مهمان خود را نا اميد برگرداند. پس در شب دوّم، باز همان اعرابى را ديد در همان ركن، به استار كعبه چسبيده مى گويد: يا عزيزاً في عزّكَ أعزّني بعزّ عزّتكَ في عزٍّ لا يعلمُ أحدٌ كيف هوَ أتوجّه إليكَ وَ أتوسّلُ إليكَ بحقِّ محمّدٍ وَ آلِ محمّدٍ عليكَ أعطني ما لا يُعطيني أحدٌ غيركَ. حضرت عليه السلام به اصحاب خود فرمود: اين است و اللَّه اسم اكبر با زبان؟ سريانيّه، خبر داد اين را به من حبيبم رسول اللَّه صلى الله عليه و آله؛ اعرابى سؤال كرد از خدا بهشت را پس عطا فرمود، و سؤال كرد خلاصى از جهنّم را پس دوزخ را بر او حرام فرمود. شب سيّم، همان اعرابى را ديد كه باز به استار كعبه چسبيده مى گويد: يا مَن لا يَحويهِ مَكانٌ وَ لا يَخلو مِنهُ مَكانٌ أرزُقِ الأعرابيَّ أربعةَ آلاف دِرهَم.
امير عليه السلام پيش رفته فرمود: بهشت سؤال كردى داد، و آتش جهنّم را از تو برگردانيد، امشب هم چهار هزار درهم مى خواهى؟ اعرابى گفت: تو كيستى؟ فرمود: أنَا عليُّ بنُ أبي طالبٍ. اعرابى، دست خود را از پرده كعبه برداشته دامن آن حضرت عليه السلام را گرفت، گفت: تويى وَ اللَّه حاجت من، و خدا با تو روا ساخته حاجت مرا. فرمود: سؤال كن يا
ص: 183
اعرابى و بخواه. گفت: تا حال متأهّل نشده ام، هزار درهم بجهت مهر مى خواهم و هزار درهم ديگر مى خواهم كه قرض خود را بدهم، هزار درهم را خانه بگيرم، و با هزار درهم گذران نمايم. فرمود: انصاف كردى يا اعرابى (يعنى زياد نخواسته اى)، اينها همه لازم است، زمانى كه از مكّه بيرون آمدى بيا به مدينه به خانه ما. پس اعرابى يك هفته در مكّه مانده رو بسوى مدينه عقب امير عليه السلام دويدن گرفت، چون به مدينه آمد، مى گفت:
كيست كه مرا دلالت كند به خانه امير عليه السلام؟ اتّفاقاً حسين عليه السلام در كوچه بود، كلام عرب را شنيد، فرمود: من تو را مى برم به در خانه على عليه السلام، بيا برويم. در بين راه اعرابى پرسيد:
تو پسر كيستى؟ فرمود: پسر على عليه السلام، گفت: مادرت كيست؟ فرمود: امّي بنتُ رسول اللَّه صلى الله عليه و آله فاطمةُ الزّهراء سيّدةُ نساءِ العالَمينَ عليها السلام، گفت: جدّت كيست؟ فرمود:
رسول اللَّه، محمّدُ بنُ عبدِاللَّه صلى الله عليه و آله، گفت: جدّه ات كيست؟ فرمود: خديجة بنتُ خويلد عليها السلام، گفت: برادرت كيست؟ فرمود: أبومحمّد الحسن بن عليّ عليهما السلام، گفت: تمام شرافت دنيا و آخرت را صاحب شده اى، برو نزد پدرت و بگو عربى كه در مكّه وعده كرده اى كه چهار هزار درهمش بدهى آمده. چون حسين عليه السلام پدرش را خبر داد، امير عليه السلام به فاطمه عليها السلام فرمود: آيا در خانه چيزى هست كه اعرابى بخورد؟ گفت: نه. امير عليه السلام سلمان را طلبيد، فرمود: برو و همان باغ را كه رسول خدا صلى الله عليه و آله بجهت من غرس نموده و من با دست خود او را آب داده ام به تجّار بفروش. سلمان رفته، باغ را به دوازده هزار درهم فروخت امير عليه السلام اوّل چهار هزار درهم كه وعده كرده بود به اعرابى داد و چهل درهم علاوه بجهت خرج راه عطا فرمود. پس مساكين و فقراى مدينه خبردار شدند، آمدند خدمت آن جناب. پس حضرت پولها را به فقرا داد تا تمام شد. اين احوال را به فاطمه عليها السلام خبر دادند كه حضرت امير عليه السلام باغ را فروخته پول آن را قبضه قبضه به مردم قسمت نمود تا اينكه با حضرت عليه السلام يك درهم نماند، آمد به خانه فاطمه عليها السلام گفت: يابن عمّ، باغ را فروختى؟
فرمود: بلى. پرسيد: چه كردى پول آن را؟ فرمود: فقرا خبردار شده آمدند، حيا كردم كه آنها را به ذلّت سؤال مبتلا كنم، پيش از سؤال، پولها را دادم تا تمام شد. جناب فاطمه عليها السلام گفت: ياعلى، من گرسنه و دو پسرم گرسنه است، و تو هم مثل ما گرسنه اى! پس فاطمه عليها السلام اين را گفته، (از روى مصلحت كه در نزد خود بود) دامن امير عليه السلام را گرفت.
ص: 184
پس امير عليه السلام فرمود: يا فاطمه، رها كن مرا، گفت: رها نمى كنم مگر اينكه پدرم بايد از اين مقدّمه خبردار شود. پس جبرئيل نازل شده گفت: يا محمّد، خدا سلام مى رساند بر تو و مى فرمايد كه بر على عليه السلام از من سلام كن و به فاطمه عليها السلام بگو كه حقّ ندارى از دامن او بگيرى. پس رسول خدا صلى الله عليه و آله به تعجيل آمد، ديد كه امير عليه السلام ميان صحن خانه ايستاده، عرق خجالت به پيشانيش نشسته، فاطمه عليها السلام دامنش را گرفته. فرمود: يا فاطمه، رها كن دامن على عليه السلام را، حق ندارى كه از دامن او بگيرى. فاطمه عليها السلام احوالات را به عرض رسول خدا صلى الله عليه و آله رسانيد. حضرت صلى الله عليه و آله فرمود: اى دختر من، بدرستى كه جبرئيل نازل شده كه از جانب خدا على عليه السلام را سلام رسانم و به تو بگويم كه دست از دامن على عليه السلام بردارى. چون پيغمبر صلى الله عليه و آله از گرسنگى ايشان مطّلع شد، رفت و امير عليه السلام هم از خانه بيرون شد، چندى نگذشت كه رسول خدا صلى الله عليه و آله آمد، فرمود: يا فاطمه، كجا است پسر عمّ من؟
گفت: بيرون رفته. پيغمبر صلى الله عليه و آله فرمود: اين هفت درهم را بده به على عليه السلام تا شما را طعام بگيرد. چون امير عليه السلام آمد، فاطمه عليها السلام احوال را گفته، درهم را داد. امير عليه السلام فرمود: برخيز با من يا حسن؛ پس آمدند به طرف بازار، ديدند فقيرى ايستاده مى گويد كه: كيست آن كسى كه در راه خدا چيزى به من بدهد و عوض از خدا بگيرد كه خدا فرموده: ى مَنْ (1) 946 ذَا الَّذى يُقْرِضُ اللَّهَ قَرْضاً حَسَناًى (2) 947. حضرت عليه السلام به حسن عليه السلام فرمود: بدهم اين دراهم را به اين فقير؟ گفت: بَلى وَ اللَّهِ يا أبة (3) 948. پس امير عليه السلام دَراهم (4) 949 را به آن سائل داد، همچنانكه مى آمدند ديدند عربى جلو ناقه اى در دست دارد، گفت: يا على، بگير از من اين ناقه را، فرمود: پول ندارم، گفت، مهلت مى دهم تو را به تابستان. فرمود: به چند مى دهى؟ گفت: به صد درهم. فرمود: بگير ناقه را يا حسن. پس عرب رفت، و حسن عليه السلام جلو ناقه را گرفته مى بردند، عربى ديگر را ديد كه مثل صورت اوّلى بود، امّا لباسش تفاوت داشت، گفت: يا على، شتر را مى فروشى؟ فرمود: بجهت چه مى خواهى؟ گفت:
ص: 185
بجهت اينكه او را سوار شده در پيش رسول اللَّه صلى الله عليه و آله جهاد نمايم، فرمود: چون براى جهاد سوار شوى بى پول به تو مى دهم. عرب گفت: من پول دارم و با پول خواهم گرفت؛ به چند خريده اى؟ فرمود: به صد درهم. گفت: من به صد و هفتاد درهم مى خرم. فرمود:
يا حسن، بگير دراهم را و تسليم كن ناقه را. امير عليه السلام مى گشت كه عرب اوّل را پيدا كرده پولش را بدهد و بعد از بازار چيز خريده به خانه برند، ناگاه رسول خدا صلى الله عليه و آله را ديد در جايى نشسته كه هرگز آنجا نمى نشست، پس زمانى كه نگاه به امير عليه السلام كرد تبسّم فرمود و گفت: يا اباالحسن، اعرابى را طلب مى كنى كه پول ناقه اش را دهى؟ گفت: بلى و اللَّه، پدر و مادرم فداى تو باد. فرمود: يا اباالحسن، آنكه به تو ناقه فروخته جبرئيل عليه السلام بود، و آنكه از تو خريد ميكائيل عليه السلام بود، و ناقه از ناقه هاى بهشت بود، و دراهم از جانب ربّ العالمين؛ پس انفاق كن او را در خير و عافيت، و مترس از فقر و محتاجى و بى چيزى (1) 950.
بدان كه سه سنگ در دنيا اشتهار تمام دارد:
اوّل حجرالاسود كه سابقاً ذكر شد.
دوّم سنگ موسى عليه السلام كه به روايتى به شكل سر انسان، و به روايت ديگر مربّع به طورى كه بار يك شتر بود؛ موسى عليه السلام هر وقت كه مى خواست به قوم خود آب دهد، عصاى خود را به همان سنگ مى زد و از او دوازده چشمه جارى مى شد. روزى مى شد كه ششصد هزار نفر از مردم را سيراب مى كرد به آبِ آن، و در وقت كوچ چون عصا بر آن مى زد خشك مى شد؛ بنى اسرائيل گفتند: چون عصا از موسى عليه السلام گم بشود ما از
ص: 186
تشنگى هلاك خواهيم شد، خدا وحى فرمود كه: يا موسى، عصا را بر سنگ مزن و امر كن تا آب از او جارى شود، بى آنكه عصا بر آن زنى تا مردم از آن عبرت گيرند (1) 951.
و گويند: آن سنگ از رُخام (2) 952 بوده و ده گَز (3) 953 در ده گز بود، و همان سنگ الآن نزد قائم عليه السلام است، همينكه آن حضرت عليه السلام در مكّه ظهور كرده متوجّه كوفه شود، منادى آن حضرت ميان لشكر ندا كند كه: كسى توشه و آب با خود برندارد؛ پس به هر منزل كه فرود آيند چشمه ها از آن سنگ روان شود، هر گرسنه كه از آن آب بخورد سير شود، و هر كه تشنه باشد سيراب گردد (4) 954.
و به روايت ديگر: نان و آب و آنچه مردم احتياج دارند از آن سنگ بيرون مى آيد (5) 955.
و بنا به تفسيرى، همان سنگ است كه در كلام مجيد مى فرمايد: ى وَ إذِ اسْتَسْقى مُوسى لِقَوْمِهِ فَقُلْنَا اضْرِبْ بِعَصاكَ الْحَجَرَ فَانْفَجَرَتْ مِنْهُ اثْنَتى عَشَرَ عَيْناً قَدْ عَلِمَ كُلُّ اناسٍ مَشْرَبَهُمْ ى (6) 956.
و در اصلِ اين سنگ، روايتى چند وارد شده:
يكى آنكه حقّ تعالى او را از بهشت به موسى عليه السلام فرستاده بود. و به روايت ديگر:
موسى عليه السلام آن سنگ را از زمين طور برداشته، با خود داشت؛ و به روايت ديگر، آن سنگى بود كه موسى عليه السلام در وقتى كه مى خواست غسل كند جامه اش را بالاى آن مى نهاد و آن سنگ جامه او را مى گريزانيد از بنى اسرائيل ....
و به روايت ديگر: آن حضرت در بعضى از راهها بر سنگى گذشت، آن سنگ با او به سخن آمد كه: مرا بردار كه بسيار فايده به تو و اصحاب تو خواهم رسانيد. موسى عليه السلام آن را برداشت، چون قوم از او آب خواستند خدا فرمود: ى اضْرِبْ بِعَصاكَ الْحَجَرَى (7) 957.
ص: 187
و به روايت ديگر: آن سنگ را آدم عليه السلام از بهشت اهباط (1) 958 كرده بود، و به طريق ارث افتاده بود به دست شعيب عليه السلام، و او آن را با عصا به موسى عليه السلام داد (2) 959.
فِى الحديث: باقر عليه السلام فرمود كه: سه سنگ از بهشت به دنيا نازل شد: يكى حجرالاسود و يكى حجر بنى اسرائيل و ديگرى مقام ابراهيم عليه السلام (3) 960.
مروى است كه: عبداللَّه بن عمرو بن عاص گويد كه: پيغمبر صلى الله عليه و آله فرمود: ركن و مقام، دو ياقوتى بودند از ياقوتهاى بهشت، زايل فرمود خدا نور آنها را و برداشت؛ اگر نور آنها برداشته نمى شد هر آينه روشن مى كردند مابين مشرق و مغرب را (4) 961. و خلّاق عالم در قرآن مجيدش مى فرمايد: ى إنَّ أوَّلَ بَيْتٍ وُضِعَ لِلنَّاسِ لَلَّذى بِبَكَّةَ مُبارَكاً وَ هُدىً لِلْعالَمينَ فيهِ آياتٌ بَيِّناتٌ مَقامُ إبْراهيمَ ى (5) 962؛ يعنى: در اين خانه نشانه هاى روشن است و آيات واضحات است؛ مثلِ هلاك نمودن كسانى كه قصد تخريب آن كرده اند از اصحاب فيل و غير ايشان، و استيناسِ (6) 963 طُيور (7) 964 به ناس (8) 965 در آن مكان، و اختلاط سَبُعِ (9) 966 ضارّ (10) 967 با حيوانات ديگر، و اينكه طيورات از سر آن خانه نگذرند و فضله نيندازند، و اوليا هر شب آنجا حاضر و جنّيان به طرف او مايل، و دلهاى مؤمنان هميشه متوجّه او، و
ص: 188
نيز از جمله آيات عجيبه آن، مُحاق (1) 968 حَصى (2) 969 بر جمره ها (3) 970؛ چه اگر چنين نبودى بجهت كثرت رَمْى كنندگان (4) 971، مقابل كوهى آنجا برآمدى و آن را پنهان كردى.
و از جمله آيات: ازدحام ناس و تعظيم همه بر آن خانه، و اشكبار شدن چشمها زمان نظر كردن بر آن، و گنجايش مسجدالحرام به ازدحام كثير، و طلب شفاى مريض با آن.
و از جمله آيات است: حجرالاسود و حطيم و زمزم و اركان بيت اللَّه و تمامى مشاعر.
و از جمله آنها است: مقام ابراهيم عليه السلام (و آن سيُّمِ سنگهايى است كه شهرت تمام دارد)؛ و كلمه مقام ابراهيم در آيه شريفه، مبتداى محذوف الخيرِ است، يعنى بعضى از آيات بيّنات مذكوره، موضع استادن ابراهيم عليه السلام است، و آن سنگى است كه اثر قدم ابراهيم عليه السلام بر آن است، و آن يك آيه نيست بلكه چهار آيه است:
اوّل، نقش برداشتن آن سنگ از قدمهاى ابراهيم عليه السلام.
دوّم، فرو رفتن قدم آن حضرت تا به كَعبين (5) 972.
سيُّم، بقاى اثر آن قدم مدّت متمادى.
چهارم، محفوظ بودن آن سنگ از زوال، با وجود كثرت دشمنان در چندين هزار سال.
و در تأثّر آن سنگ به قدم ابراهيم عليه السلام سه روايت به نظر رسيده:
1- مروى است كه: اسماعيل عليه السلام، زنى از عمالقه تزويج كرد، چون ابراهيم عليه السلام مشتاق ديدن اسماعيل عليه السلام شد بر الاغى (6) 973 سوار شده و ساره عهد گرفت كه فرود نيايد تا برگردد؛ چون به مكّه آمد هاجر فوت شده بود، زن اسماعيل عليه السلام را ديد، فرمود كه شوهرت كجا است، گفت: به شكار رفته، پرسيد كه حال شما چگونه است؟ گفت: حال ما سخت است، و زندگانى ما به دشوارى مى گذرد، و تكليف فرود آمدن نكرد.
ابراهيم عليه السلام گفت: چون شوهرت بيايد بگو مرد پيرى آمد و گفت عتبه خانه ات را تغيير
ص: 189
بده. چون اسماعيل عليه السلام برگشت بوى پدر خود را شنيد، نزد زن آمده گفت: كسى به نزد تو آمد؟ گفت: بلى، مرد پيرى آمد و از تو سؤال كرد، و گفت چون شوهرت بيايد بگو مرد پيرى آمد و تو را امر مى كند كه عتبه خانه ات را تغيير دهى. پس اسماعيل عليه السلام آن زن را طلاق گفت. بار ديگر ابراهيم عليه السلام سوار شد كه به ديدن اسماعيل عليه السلام بيايد، ساره باز شرطِ سابق را نمود؛ چون به مكّه آمد باز اسماعيل عليه السلام حاضر نبود و زن ديگر گرفته بود، پرسيد كه شوهرت كجا است؟ گفت: خدا تو را عافيت دهد، به شكار رفته. پرسيد:
چگونه ايد شما؟ گفت: شايستگانيم. پرسيد: چگونه است حال شما؟ گفت: حال ما نيكست و در نعمت و رفاهيّتيم، فرود آى، خدا تو را رحمت كند، تا او بيايد. ابراهيم عليه السلام ابا كرد، زن مكرّر مبالغه نموده و ابراهيم عليه السلام ابا فرمود، زن گفت: پس سرت را پيش آور كه بشويم، سرت را ژوليده مى بينم. پس غَسولى (1) 974 آورد و سنگى نزديك آورد تا ابراهيم عليه السلام يك پاى خود را گردانيد و بر روى سنگ گذاشت، پايش به سنگ فرو رفت و پاى ديگر در ركاب بود، تا يك جانب سرش را شست. پس از جانب ديگر پاى ديگر را گردانيد تا جانب ديگر سرش را شست. ابراهيم عليه السلام بر آن زن سلام كرد و گفت: چون شوهرت بيايد بگو مرد پيرى آمد و گفت كه عتبه خانه خود را رعايت و محافظت كن كه خوب است. چون اسماعيل عليه السلام برگشته از عقبه بالا آمد، بوى پدر خود را شنيده از زن پرسيد كه كسى به اينجا آمد؟ گفت: بلى، مرد پيرى آمد و آن، جاى پاهاى او است كه در سنگ مانده. پس اسماعيل عليه السلام افتاد و جاى قدم پدر را بوسيد (2) 975.
دوّم، در روايت است كه: چون بناى كعبه مرتفع شد، ابراهيم عليه السلام همين سنگ را در زير قدم خود نهاد تا بر بالاى آن متمكّن شده به ديوار سنگ گذارد، چون بالاى آن برآمد، قدمهايش به سنگ فرو رفت، هر قدر ديوار بلند مى شد، آن سنگ او را بلند مى كرد، و به هر طرف كه مى گرديد سنگ هم در هوا زير پايش مى گرديد (3) 976.
ص: 190
سيُّم، زمانى كه ابراهيم عليه السلام بناى كعبه را تمام نمود، خدا امر فرمود كه مخلوقات را ندا كند به حجّ (1) 977؛ پس ابراهيم عليه السلام قدمهايش را گذاشت به همان سنگ، و اثر قدم بر او افتاد، و او را بلند ساخت تا مقابل سر كوه ابوقبيس، بلكه زياده از آن، پس دو دست بر گوش نهاده، جميع ناس را به حجّ كردن ندا نمود (2) 978. پس حقّ تعالى همان سنگ را كه مقام ابراهيم عليه السلام گويند، موضع نماز قرار داده به مصلّين؛ چنانچه در قرآن مجيد مى فرمايد:
ى وَ إذْ جَعَلْنَا الْبَيْتَ مَثابَةً لِلنَّاسِ وَ أمْناً وَ اتَّخِذُوا مِنْ مَقامِ إبْراهيمَ مُصَلًّى ى (3) 979، يعنى: ياد كن چون گردانيديم خانه كعبه را جاى بازگشت به آن، براى مردمان، و موضع امن و ايمنى كه در او كسى را نكشند و مُتعرّض (4) 980 اذيت او نشوند. و كلمه وَ اتَّخِذُوا گفته اند كه: بنا به اراده قول است، تقديرش «وَ إذْ قُلْنَا اتَّخِذُوا» است، يعنى: گفتيم به مؤمنان، بعد از آنكه شرف حرم را دانستند، بگيريد از مقامى كه به ابراهيم عليه السلام منسوبست، موضع نماز؛ انتهى (يكى از تفاسير آيه شريفه بود كه ذكر شد).
مرويست كه: چون رسول خدا صلى الله عليه و آله از طواف حجّ فارغ شد متوجّه مقام ابراهيم عليه السلام شده دو ركعت نماز در او ادا كرد و اين آيه را خواند: ى وَ اتَّخِذُوا مِنْ مَقامِ إبْراهيمَ مُصَلّىً ى (5) 981 (6) 982؛ بعضى گفته اند: اين دالّ است بر آنكه نماز طواف، فريضه است در مقام ابراهيم عليه السلام.
و علّت وضع مقام در يسار كعبه، در فصل اركان، مذكور شد كه: بجهت ابراهيم عليه السلام
ص: 191
مقامى است در قيامت، و براى پيغمبر صلى الله عليه و آله هم مقامى است؛ پس مقام رسول خدا صلى الله عليه و آله يمين عرش است و مقام ابراهيم عليه السلام شمال عرش؛ پس مقام، در مقام او است در روز قيامت (1) 983.
ايقاظ: اوّل، مكانِ مقام ابراهيم عليه السلام كه حضرت ابراهيم عليه السلام خودش گذاشته بود، نزد ديوار بيت بود، و آنجا به همان حالت باقى بود تا ايّام جاهليّت؛ و اهل آن زمان مكان او را تغيير داده، به همان جايى كه الآن هست گذاشتند، پس زمانى كه رسول اللَّه صلى الله عليه و آله فتح مكّه نمود، برگردانيد او را به موضعى كه ابراهيم عليه السلام گذاشته بود، و بعد از آن حضرت صلى الله عليه و آله، مكانش تغيير يافته باز گذاشته شده به موضعى كه در ايّام جاهليّت بود (2) 984؛ و همان موضعى است كه الحال هست، پس زمانى كه قائم عليه السلام ظهور نمود، ردّ مى نمايد به موضع اوّلش كه ابراهيم عليه السلام و رسول خدا صلى الله عليه و آله گذاشته بودند.
تكملة: مروى است كه: بهترين بقعه در عالم، ميان مقام ابراهيم عليه السلام و ركنِ حَجَر (3) 985 است (4) 986. و به سند معتبر منقول است كه: ميان ركن حجرالاسود و مقام ابراهيم عليه السلام پر است از قبور انبيا عليهم السلام (5) 987. و در حديث ديگر وارد شده كه: مدفون شده ميان ركن يمانى و حجرالاسود هفتاد پيغمبر كه مرده اند از گرسنگى و پريشانى (6) 988.
بدان كه: حجرِ اسماعيل كه در جانب غربى كعبه، توى ديوار مُستَدير (7) 989 واقع شده و
ص: 192
در زير ميزاب رحمت ميان ركن شامى و ركن غربى است واقع است، بنا به حديث معتبرى خانه اسماعيل عليه السلام بوده از اصل (1) 990؛ ولكن به روايت ديگر، چون هاجر را آنجا دفن كرد، ديوارى بر دور آن كشيد كه قبر مادرش پامال نشود (2) 991. و بعد از هاجر، خود اسماعيل عليه السلام آنجا مدفون شده (3) 992؛ و مدفون است آنجا، نزديك ركن سيُّم دخترهاى باكره اسماعيل عليه السلام (4) 993؛ و آنجا است قبر چند نفر از انبيا عليهم السلام (5) 994، و اختلاف است در اينكه آيا حجر اسماعيل عليه السلام داخل كعبه بوده است يا نه؟ مشهور ميان اهل تسنّن آن است كه مقدار شش ذرع از آن داخل بوده است، كه قريش آن را بيرون كرده اند در وقت بناى كعبه، و اين را عايشه از رسول خدا صلى الله عليه و آله روايت نموده؛ و در زايد بر شش ذرع اختلاف كرده اند، حتّى آنكه بعضى از ايشان به دخول كلّ حِجر در خانه كعبه قائل شده اند، و شهيد اوّل در دروس، اين قول را مشهور اماميّه دانسته (6) 995، ولكن بعضى از علماى متأخّرين تصريح نموده به اينكه هيچ چيز از حِجر داخل كعبه نبوده است، و از كعبه چيزى داخل حجر نيست، و همين را حقّ دانسته اند نظر به صحيحه معوية بن عمّار كه گفت: پرسيدم از ابي عبداللَّه عليه السلام از حِجر، كه همه از خانه است يا چيزى از خانه در آن هست؟ فرمود: نه، و نه بقدر ريزه اى كه از ناخن بگيرند، ولكن اسماعيل عليه السلام مادر خود را در آنجا دفن نمود، پس ناخوش داشت كه قبرش پامال شود، از اين جهت بر آن
ص: 193
ديوارى كشيد، و در آن قبر چند پيغمبر هست (1) 996 (شايد مراد حضرت عليه السلام آن باشد كه اگر داخل خانه كعبه مى بود كسى را در آن دفن نمى كردند).
و امّا طواف از اندرون حجر باطل است به اجماع اماميّه، به دليل تأسّى بر پيغمبر صلى الله عليه و آله و ائمّه عليهم السلام، كه همه از بيرون حجر طواف كرده اند.
فِى الحديث: رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود كه:
«خُذُوا عَنّي مَناسِكَكُم» (2) 997
، يعنى: از من تعليم بگيريد اعمال حجّ را.
و در حديث ديگر حلبى (3) 998 گويد كه: گفتم به حضرت صادق عليه السلام كه: مردى طواف خانه مى كرد، پس از جهت اقتصار و اختصار، يك شوط از داخل حِجر طواف كرد؛ فرمود: اعاده كند آن طواف را (4) 999.
و در همين مضمون، نهى از شوط از داخل حِجر وارد شده، و مشهور ميان علماى اهل تسنّن نيز بطلان است، و جمعى از شافعيّه مانند جوينى و امام الحرمين بغوى و رافعى تصريح نموده اند بر اينكه زياده بر شش ذرع از خانه است، و گفته اند كه: بنابراين، اگر كسى داخل حِجر طواف كند در عقب شش ذرع، طوافش صحيح است (5) 1000، و بعضى از شافعيّه، بدليل تأسّى رسول خدا صلى الله عليه و آله و خلفا و صحابه، ردّ ايشان نموده (6) 1001. و متضرّع مى شود بر اختلاف مذكور چند امر: جواز و عدم جواز اكتفا به استقبالِ (7) 1002 حِجر در نماز و ذبح و نحر و احتضار و دفن و امثال اينها؛ و خواندن نماز واجب در آن (بنا بر اختلافى كه در نماز واجبى خواندن در كعبه و بام آن، ميان علما هست، كه بعضى آن را صحيح و بعضى باطل مى دانند).
تحقيق فرموده اند در سرّ اينكه با وجود عدم دخول حِجر در كعبه، چرا جايز نباشد شوط از داخل حِجر؟ سببِ عدم جواز آن است كه: در همان صورت تَياسُرِ (8) 1003 واجبى فوت مى شود، و فوت آن هم، ولو به يك قدم باشد، موجب بطلان طواف است بدون
ص: 194
خلاف؛ و فرض مسئله آن است كه طواف كننده چون به خطّ مستقيم از ركن شامى تا اواسط حِجر رود، و همچنين تا ركن مغربى، مجموع خانه در پشت سر يا پيش روى افتد، و در اين صورت فوت تياسر بديهى مى باشد، و شايد سرّ ادخالِ پيغمبر صلى الله عليه و آله و خلفا و غيرهم از اعاظم دين اسلام، حِجر را بر مطاف، همين معنى باشد، خدا عالم به حقايق امور است، از ما اطاعت و پيروى اقدس نبوى صلى الله عليه و آله است كه فعل و قولش حجّت است در تمامى احكام.
فايدة: طاووس يمانى گويد كه: نصف شبى داخل حِجر اسماعيل عليه السلام شدم، ديدم كه سيّدِ سجّاد عليه السلام داخل حِجر شده شروع به نماز كرد، و نماز خواند الى ماشاءاللَّه؛ بعد سجده نمود، گفتم: اين مرد صالحى است از اهل بيت پيغمبر صلى الله عليه و آله، گوش بدهم به دعايش، پس ديدم كه در سجده مى گويد: «إلهي عُبيدُكَ بِفنائكَ مِسكينكَ بِفنائك» (به روايت ديگر، عوض اين كلمات «سائلُكَ بفنائكَ فَقيركَ بفنائِكَ» است)، طاووس گويد: بعد از آن، هر گونه بلا و المى (1) 1004 و مرضى كه مرا پيش آمد، چون نماز كردم و سر به سجده نهادم و اين كلمات را گفتم، مرا خلاصى و فرجى روداد (2) 1005 (و فنا در لغت، فضاى در خانه است، يعنى: بنده كوچك تو و مسكين تو و سائل تو، يا: محتاج تو به درگاه تو، منتظر رحمت تو است و چشم به عفو و احسان تو دارد).
و فرموده اند: هر كه اين كلمات را از روى اخلاص بگويد، البتّه اثر مى كند، و هر حاجت كه دارد برآورده مى شود.
بدان كه: حضرت امير عليه السلام فرموده كه: آب زمزم بهترين آبها است بر روى زمين، و
ص: 195
بدترين آبها در روى زمين، آبست (1) 1006 كه در برهوت است در بلاد يمن؛ كه ارواح دشمنان الهى در آنجا وارد مى شوند در شب، و معذّب مى باشند (2) 1007.
و در حديث ديگر فرموده كه: آب زمزم دواست از براى هر دردى كه براى آن بخورند (3) 1008. در روايت ديگر از امام صادق عليه السلام: براى هر مطلبى كه بخواند آن مطلب حاصل شود (4) 1009.
و مستحبّ است به حاجّ: همينكه طواف را تمام كرده خواست كه مابين صفا و مروه سعى نمايد، از چاه زمزم خودش آب بكشد به وسيله دَلوى (5) 1010 كه مقابل حجرالاسود مى باشد (اگر ممكن نباشد، از دَلوهاى ديگر)، و از آن بخورد و بريزد بر سر و بدن، در حالتى كه استقبالِ (6) 1011 كعبه كرده باشد، و در وقت خوردن آب بگويد: اللَّهُمَّ اجْعَلهُ عِلْماً نافَعاً وَ رزقاً واسِعاً وَ شفاءً مِن كلِّ سُقمٍ (7) 1012.
وجه تسميه:
اين چاه را زمزم گويند به چند جهت:
اوّل، بجهت بسيارىِ آبش.
دوّم، بجهت زمزمه و سخن گفتن جبرئيل در آنجا، در حالتى كه او ظاهر ساخت آنجا آب ضعيفى براى اسماعيل عليه السلام.
سيُّم، بجهت «زَم» يعنى جمع كردن هاجر، آب او را در زمانى كه جارى شد (8) 1013.
ص: 196
چهارم، بجهت اينكه هاجر ديد كه آب جارى مى شود، از توهّم اينكه آب زيادتى كند و ضرر رساند، اطراف آن را به سنگ و خاك بست، و گفت: زمزم، (يعنى بايست، به لغت حبشه). و در حديث است كه اگر هاجر زمزم نمى گفت آب بر زمين جارى مى شد و چشمه اى معيّن مى شد؛ ولكن بعضى گفته اند هاجر از ترس آنكه مبادا آب ناپديد شود زمزم گفت.
و اين چاه را غير از زمزم، چند اسم ديگر هم اطلاق مى كنند:
1- رَكَضه جبرئيل.
2- سُقيا (1) 1014 اسماعيل عليه السلام.
3- حُفَيرَه (2) 1015 عبدالمطّلب.
4- مَصونة (3) 1016.
5- طعام طعم.
6- شفاء سُقم (4) 1017.
و نوشته اند كه: چون ابراهيم عليه السلام هاجر و اسماعيل را با قدرى آرد و مشكى آب گذاشته رفت، چون آب ايشان تمام شد و تشنگى بر ايشان غلبه كرد، پس هاجر مضطرب شده نظر بر كوه كرده، و فريادرسى بغير خدا نيافته، در آن وادى بسوى مابين صفا و مروه رفت، و فرياد زد كه: آيا در اين وادى مونسى هست؟ پس بر كوه صفا بالا رفت كه شايد نشانى از آب پيدا كند و نيافت، پس به زير آمد و در ميان وادى، چون اسماعيل عليه السلام به نظرش نيامد، قدرى به شتاب رفت به سمت كوه مروه (و به اين جهت از براى مردان سنّت شد كه در ميان صفا و مروه در اينجا هروله نمايند، يعنى بسرعت روند و مانند شتر بدوند)، پس هاجر به مروه بالا رفت كه هم فرزند (5) 1018 را به نظر آرَد و هم نشانى از آب بيابد و نيافت، باز از مروه برگشت به صفا و از صفا به مروه، و از غايت
ص: 197
حيرت تا به هفت مرتبه (و از اينجا سعى بين صفا و مروه، هفت مرتبه واجب شد)، پس از براى ديدن اسماعيل عليه السلام نزد او رفت، ديد كه در موضع چاه زمزم، نزد او آبى به هم رسيده، از محلّ سابيدن پاى او به زمين از شدّت گريه و تشنگى، چنانچه قاعده اطفال است، پس هاجر از آن آب خورد و به اسماعيل عليه السلام خورانيد، و از توهّم اينكه مبادا آب زيادتى كند، اطراف او را به سنگ و خاك بست و گفت: زمزم (1) 1019.
آب زمزم به همان حال باقى بود تا اينكه ابراهيم عليه السلام كعبه را ساخته به اتمام رسانيد، پس خدا وحى نمود به ابراهيم عليه السلام كه: بكن چاهى كه آب خوردن حاجيان از آن چاه باشد. و به روايتى: جبرئيل نازل شد و چاه زمزم را براى ايشان حفر نمود، پس جبرئيل گفت: فرود آى يا ابراهيم عليه السلام. پس ابراهيم عليه السلام به ته چاه رفت، جبرئيل گفت: كلنگ در چهار جانب چاه بزن و بسم اللَّه بگو. پس آن حضرت كلنگ زد بر آن زاويه كه در جانب كعبه است و بسم اللَّه گفت؛ پس چشمه اى جارى شد، و همچنين بر هر جانب كه زد و بسم اللَّه گفت چشمه اى جارى شد. پس جبرئيل گفت: بخور يا ابراهيم، از اين آب و دعا كن خدا بركت دهد به اين آب براى فرزندانت. پس جبرئيل و ابراهيم عليهما السلام هر دو از چاه بيرون آمدند، پس جبرئيل گفت: يا ابراهيم، از اين آب بر سر و بدن خود بريز و طواف كن دور كعبه را كه اين آبى است كه خدا به فرزند تو، اسماعيل عليه السلام، عطا فرموده. پس ابراهيم عليه السلام برگشت و اسماعيل عليه السلام او را مشايعت نموده تا بيرون حرم، و آن حضرت عليه السلام رفت و اسماعيل عليه السلام به حرم برگشت (2) 1020.
مروى است كه (3) 1021: در كعبه، دو غزال از طلا و پنج شمشير بود، چون قبيله خزاعه به قبيله جرهم غالب شدند و خواستند كه حرم را از ايشان بگيرند، جرهم آن شمشيرها و دو آهوى طلا را به چاه افكنده آن را با سنگ و خاك پر كردند، به نحوى كه اثرش ظاهر
ص: 198
نبود تا كه ايشان (1) 1022 آنها را بيرون آورند، و چون قصي (جدّ عبدالمطّلب) بر خزاعه غالب شد و مكّه را از ايشان گرفت، موضع زمزم بر ايشان مشتبه ماند و ندانستند، تا زمان عبدالمطّلب كه ايالت مكّه به او منتهى شد و در پيش كعبه فرشى از براى او مى انداختند و از براى ديگرى فرشى در آنجا نمى انداختند، پس شبى نزد كعبه خوابيده بود، و در خواب ديد كه شخصى به او گفت كه: حفر نما بئر (2) 1023 را. چون بيدار شد ندانست كه بئر چيست، شب ديگر در همان موضع به خواب رفت و همان شخص را در خواب ديد كه گفت: حفر نما طيّبه را. پس شبِ سيُّم به خواب او آمد، گفت: حفر نما مصونه را. پس شب چهارم به خواب او آمد و گفت: حفر نما زمزم را كه هرگز آبش تمام نشود، و مى خورند از آن حاجيان، و بكن آن را در جايى كه كلاغِ بال سفيدى مى نشيند نزد سوراخ موران (و در برابر چاه زمزم سوراخى بود كه موران از آن بيرون مى آمدند، و هر روز كلاغ سفيد بال مى آمد و آن موران را بر مى چيد). چون عبدالمطّلب اين خواب را ديد نزد قريش آمد و گفت كه: من چهار شب خواب ديدم در باب كندن زمزم، و آن مايه فخر و عزّت ما است، بياييد تا آن را حفر نماييم. ايشان قبول نكردند، پس خود عبدالمطّلب متوجّه كندن شد، و يك پسر داشت در آن وقت كه او را حارث مى گفتند، و او را يارى مى كرد در كندن زمزم، و چون كندن بر او دشوار شد، به نزد كعبه آمد و دستها بسوى آسمان بلند كرد و به درگاه الهى تضرّع نمود، و نذر كرد كه اگر خدا ده پسر او را روزى كند يكى از آنها را كه دوست تر دارد قربانى كند. پس چون كند و رسيد به جايى كه عمارت اسماعيل عليه السلام در چاه نمايان شد، دانست كه به آب رسيده است، اللَّهُ أكبر گفت، پس قريش گفتند: يا أباحارث، اين مَفخَر (3) 1024 و مَكرمَت (4) 1025 ما است و ما را بهره اى هست، و بر تو آن را مُسَلَّم (5) 1026 نخواهيم گذاشت. عبدالمطّلب گفت كه: شما مرا در كندن يارى
ص: 199
نكرديد، اين مخصوص من و فرزندان من است تا روز قيامت (1) 1027.
به سند معتبر منقول است كه: چون عبدالمطّلب زمزم را كند و به قعر چاه رسيد، از يك جانب چاه بوى بدى وزيد كه او را ترسانيد، و فرزندش حارث به آن سبب از چاه بيرون آمد، و او تنها ماند و ثبات قدم نمود، و ديگر كند تا آنكه به چشمه رسيد كه از او بوى مشك ساطع گرديد، چون يك ذراع ديگر كند خواب او را ربود، و در خواب ديد كه مرد بلند دست، خوش روى، خوش موى، نيكو جامه خوش بوى، به او گفت كه: بكن تا غنيمت يابى، و اهتمام نما تا سالم بمانى، و آنچه بيابى ذخيره منما تا وارثان تو قسمت كنند بلكه خود صرف كن؛ شمشيرها از غير تو است و طلا از تو است، قدر تو از همه عرب بزرگتر است و پيغمبر عرب صلى الله عليه و آله از نسل تو خواهد آمد، و ولىّ اين امّت و وصىّ آن پيغمبر صلى الله عليه و آله از تو بهم خواهد رسيد، و از نسل تو خواهند بود اسباط (2) 1028 و نجيبان و حكما و دانايان و بينايان، و شمشير از ايشان خواهد بود، و پيغمبرى آن در قرن بعد از تو خواهد بود، و به وسيله او خدا زمين را به نور هدايت روشن گرداند، و شياطين را از اقطار زمين بيرون كند و ذليل گرداند ايشان را بعد از عزّت، و هلاك كند ايشان را بعد از قوّت، و بتها را ذليل مى نمايد، و بعد از او باقى ماند ديگرى از نسل تو كه برادر و وزير او باشد، و سنّش از او كمتر باشد و او بتها را در هم شكند، و در همه امور مطيع آن پيغمبر باشد، و آن پيغمبر هيچ امرى را از او مخفى ندارد و هر داهيَه (3) 1029 كه بر او واقع شود با او مشورت نمايد. پس چون عبدالمطّلب از خواب بيدار شد در امر خواب خود متحيّر ماند، ناگاه در پهلوى خود سيزده شمشير ديد، چون آنها را گرفت و خواست كه بيرون آيد با خود انديشه كرد كه: چگونه بيرون روم كه هنوز حفر را تمام نكرده ام! چون يك شِبرِ (4) 1030 ديگر كند، شاخها و سر آهوى طلا پيدا شد، و چون بيرون آورد ديد كه بر او نقش كرده اند: لا إله إلّااللَّه محمّد رسول اللَّه عليّ وليّ اللَّه، چون عبدالمطّلب آن را بيرون آورد و آنها را
ص: 200
برداشت و خواست از چاه بالا رود، شيطان را به صورت مار سياهى ديد كه پيش از او از چاه بالا مى رود، پس شمشير زد و اكثر دُمش را انداخت و او ناپديد شد (و قائم عليه السلام او را تمام كش خواهد كرد)، پس عبدالمطّلب خواست كه مخالفت از خواب نمايد، و شمشيرها را بر در خانه كعبه نصب نمايد، چون به خواب رفت، همان شخص را در خواب ديد كه به او خطاب نمود كه: اى شيبةُ الحَمد (1) 1031، شكر كن خداى خود را؛ زيرا كه بزودى تو را زبان زمين خواهد كرد، و نام نيك تو را در عالم منتشر خواهد ساخت، و جميع قريش، بعضى به خوف و بعضى به طمع، پيروى تو خواهند كرد، شمشيرها را در جاى خود قرار ده. چون از خواب بيدار شد، با خود گفت: اگر آنكه در خواب مى بينم از جانب پروردگار من است امر، امر او است، و اگر شيطان است همان خواهد بود كه دُمش را قطع كردم. چون شب شد و باز بخواب رفت، گروهى بسيار از مردان و اطفال ديد كه به نزد او آمدند و گفتند كه ما اتباع فرزندان توييم و ما در آسمان ششم ساكنيم، شمشيرها از تو نيست، دخترى از قبيله بنى مخزوم خواستگارى نما و بعد از آن از ساير قبايل عرب دختران بخواه، اگر مال ندارى حسب بزرگ دارى و مردم به تو دختر خواهند داد، و اين سيزده شمشير را به فرزندان آن دختر كه از بنى مخزوم خواهى گرفت بده و زياده از اين از براى تو بيان نمى كنيم، و يكى از آن شمشيرها از دست تو ناپيدا خواهد شد و در فلان كوه پنهان خواهد شد، و ظاهر شدن آن علامت ظهور قائم آل محمّد صلى الله عليه و آله خواهد بود. پس عبدالمطّلب بيدار شد و شمشيرها را به گردن خود انداخت و بسوى ناحيه اى از نواحى مكّه روان شد. پس يك شمشير كه از همه نازكتر (2) 1032 و لطيف تر بود ناپيدا شد (و از همان موضع ظاهر خواهد شد براى صاحب امر عليه السلام)؛ پس احرام بست بر عمره و داخل مكّه شد، و به آن شمشيرها و آهو، بيست و يك طواف كرد، و در اثناى طواف مى گفت: خداوندا وعده خود را راست گردان، و گفتار من را ثابت فرما، و ياد من را منتشر نما، و بازوى مرا محكم كن. پس شمشيرها را به فرزندان مخزوميّه داد، و آن
ص: 201
دوازده شمشير، به حضرت رسول صلى الله عليه و آله و يازده امام، تا امام حسن عسكرى عليه السلام رسيد، براى هر يك از ايشان يك شمشير بود و شمشير قائم عليه السلام در زمين پنهان شد، و زمين به آن حضرت عليه السلام تسليم خواهد كرد (1) 1033.
به روايت ابن ابى الحديد و غير او: چون عبدالمطّلب آب زمزم را جارى ساخت، آتش حسد در سينه ساير قريش مشتعل گرديده گفتند: اى عبدالمطّلب، اين چاه از جدّ ما اسماعيل عليه السلام است و ما را در آن حقّى هست، پس ما را در او شريك گردان.
عبدالمطّلب گفت: اين كرامتى است كه خدا مرا به آن مخصوص فرموده، و شما را در آن بهره اى نيست. بعد از مخاصمه (2) 1034 بسيار، راضى شدند به محاكمه زنِ كاهنه كه در قبيله بنى سعد و در اطراف شام مى بود، پس عبدالمطّلب با گروهى از فرزندان عبدمناف روانه شدند، و از هر قبيله از قبايل قريش چند نفر با ايشان روانه شدند به جانب شام؛ پس در اثناى راه، در يكى از بيابانها كه آب در آن صحرا نبود، آبهاى فرزندان عبدمناف تمام شد، و ساير قريش آبى كه همراه داشتند از ايشان مضايقه كردند، چون تشنگى بر ايشان غالب شد عبدالمطّلب گفت: بياييد هر يك از براى خود قبرى بكنيم، هر يك كه هلاك شويم ديگران او را دفن كنند، چرا كه اگر يكى از ما دفن نشده در اين صحرا بماند، بهتر است از آنكه همه چنين بمانيم. و چون قبرها كندند و منتظر مرگ نشستند، عبدالمطّلب گفت كه: چنين نشستن و سعى نكردن تا وقت مردن، و نااميد رحمت الهى شدن از عجز يقين است، برخيزيد طلب كنيم شايد خدا آبى كرامت فرمايد. پس ايشان بار كردند و ساير قريش نيز بار كردند، چون عبدالمطّلب بر ناقه خود سوار شد از زير پاى ناقه اش چشمه اى از آب صاف و شيرين جارى شد، پس عبدالمطّلب گفت:
اللَّه أكبر! و اصحابش همه تكبير گفتند و آب خوردند، و مشكهاى خود را پر آب كردند، و قبايل قريش را طلبيدند كه: بياييد و مشاهده نماييد كه خدا به ما آب داد و آنچه
ص: 202
خواهيد بخوريد و برداريد. چون قريش اين كرامتِ عُظمى (1) 1035 را از عبدالمطّلب ديدند گفتند: خدا ميان ما و تو حكم كرد و ما را ديگر احتياج به حكم كاهنه نيست؛ ديگر در باب زمزم با تو معارضه نمى كنيم، آن خداوندى كه در اين بيابان به تو آب داد او زمزم را به تو بخشيده. پس برگشتند و زمزم را به آن حضرت مُسَلّم (2) 1036 داشتند (3) 1037.
كرامة: اسماعيل بن جابر گويد كه: در منزل حضرت صادق عليه السلام بودم در مكّه، و آن حضرت طعام مى خورد، غلام خود را به زمزم فرستاد تا از براى وى آب آورد، غلام دير آمد و آب نياورد، حضرت سببش را پرسيد غلام گفت كه صاحب زمزم گفت: تو غلام كيستى؟ گفتم: غلام جعفر بن محمّد عليهما السلام، گفت: خدا اهل عراق را آب ندهد.
حضرت عليه السلام روى خود را به قبله كرده دست به دعا برداشت، و دعايى كرده به غلام فرمود: برو بنگر تا چه مى بينى. غلام رفته باز آمد، گفت: او را مرده يافتم و مردمان او را بيرون مى آوردند، گفتند كه او چنانچه ايستاده بود بمرد (4) 1038.
حكاية عجيبة: نقل است كه در شهرى از شهرهاى خراسان مردى بود عبدالطّاهر نام، صالح و عابد، و مال بسيار داشت؛ به بيت اللَّه الحرام آمد، بعد از حجّ در مكّه متوطّن شد و مال را صرف فقرا مى كرد و هميشه طواف مى كرد و قرآن مى خواند، تا چند سال از اين بگذشت. در موسم حجّ مالدارى آمد و زرى به امانت به او سپرد و او در كنج خانه دفن كرد و به فرزندان خود نگفت، قضا را اجلش رسيد، بعد از دفن و كفن او، صاحب مال آمده خبر پرسيد، گفتند فوت شده، پس نزد فرزندان او طلب مال خود كرد، ايشان گفتند كه ما خبر نداريم. آن مرد مضطرب شده حال خود را به علماى مكّه گفت،
ص: 203
گفتند: ورثه را قسم بده، گفت گمان طمع بر ايشان ندارم، گفتند كه ما در كتب چنين ديده ايم كه: هر كه از مؤمنان بميرد و نيك بخت و اهل بهشت باشد خدا بفرمايد تا هر شب جمعه با حُلّه هاى (1) 1039 گرامى چاه زمزم را كنند (زيرا كه اصل آن آب از بهشت است)، و آن شب تا صبح آنجا باشند؛ روز پنجشنبه روزه بدار، چون پاسى از شب گذرد و مردم بخواب روند، دو ركعت نماز خوانده بر سر چاه برو، و آواز كن كه: يا عبدالطّاهر؛ شايد كه خدا او را به نطق آورد و جواب تو را بگويد كه امانت تو را كجا گذاشته. آن مرد چنانچه گفته بودند كرد و آواز چند كرده جوابى نشنيد، چون روز شد پيش علما آمده ايشان را خبر داد، آنها گريان شدند كه: ما او را از اهل بهشت مى دانستيم، گويا كه روح او را به دوزخ برده اند، گفتند: برو در ولايت يمن، دهى هست كه آن را برهوت گويند، و در آنجا چاهى است كه او را حضر موت گويند، روح اهل دوزخ را در شب يكشنبه آنجا برند، روز شنبه روزه بگير و شب يكشنبه بر سر آن چاه برو، شايد كه به مراد رسى. آن مرد چنان كرد، چون آواز داد: يا عبدالطّاهر جواب شنيد كه لبّيك؛ آن مرد ترسان و لرزان شده گفت: اين چه حالست؟ ما تو را از اهل بهشت مى دانستيم، چندان زحمت كه تو كشيدى و آنقدر نيكى و اطاعت كه تو كردى! گفت: بلى چنين است، امّا به سه چيز اهل دوزخ شده ام: اوّل آنكه در شهر خود خويشى داشتم؛ گفتند: چرا در مكّه مجاور شدى و صله ارحام را قطع نمودى؟ دوّم آنكه عالمى در همسايگى من بود، گاهى با او به مسجد مى رفتم، من چند قدم پيش او مى رفتم، گفتند: چرا حرمت عالم را نگاه نداشتى و بى ادبى كردى؟! سيُّم آنكه يك دينار از مال خدا به غير مستحقّ داده بودم، گفتند: ما نيز تو را از رحمت خود بريديم و از فضل خويش محروم كرديم. آن مرد گفت: پرسيدم كه حالا اينها بمانَد، امانت من چه شد؟ گفت: در فلان موضع مدفون است، چون آن را بردارى در حقّ من نيكويى كن، گفتم: چه بكنم؟ گفت كه به فرزندان من بگو كه سه دينار به عوض آن يك دينار به مستحقّ رسانند، و آن عالم را برسان كه از تقصيرات من درگذرد، و از خويشان من حلالى بطلب و آنها را از من راضى گردان كه خداى تعالى مرا ببخشد. آن مرد گويد كه: اوّل به خراسان رفتم، آن عالم و خويش آن را راضى كردم، بعد
ص: 204
از آن به مكّه آمده فرزندان او را گفتم كه سه دينار به مستحقّ رسانند، و مال خود را در آنجا كه نشان داده بود يافتم، و روز پنجشنبه روزه گرفتم، شب بر سر چاه زمزم آمده صدا كردم، جواب داد و گفت كه خدا از تو راضى باد، نجات يافتم.
بدان كه چند چيز واجب است در سعى كردن:
1- نيّت كردن كه: هفت دفعه سعى مى كنم (يعنى راه مى روم مابين صفا و مروه) قربةإلى اللَّه.
2- ابتداى سعى را از كوه صفا نمايد، كه انتهاى اشواط در مروة خواهد شد.
3- بايد سعى، هفت شوط باشد (رفتن يك شوط و رجوع كردن شوط دوّم مى باشد).
4- در هر شوط، تمام مابين دو كوه را بايد راه رود.
5- در حين راه رفتن از صفا به مروه، رو به مروه كرده و پشت به صفا، و در حين رفتن از مروه به صفا، رو به طرف صفا و پشت به طرف مروه نموده باشد.
و چند امر در آن مستحبّ است:
1- طهارت از حدث اكبر و اصغر و طهارت بدن و لباس از نجاسات.
2- پياده رفتن در سعى.
3- در وقت بيرون آمدن از مسجد بسوى صفا، از باب الصّفا خارج شود (و چون آن باب الآن در داخل مسجد است، پس از درى بيرون شود كه محاذى حجرالاسود است، و راست برود از ميان دو ستون كه در مقابل آن باب، اندرون مسجد نشان نموده اند، و اگر چنين كند عمل به مستحبّ نموده) (1) 1040.
ص: 205
4- بالاى كوه صفا برود پيش از سعى كردن تا آنكه خانه كعبه نمايان شود.
5- اطاله وقوف (1) 1041 در صفا؛ در حديث وارد شده: هركه بخواهد مال دنيوى او بسيار باشد، در صفا بسيار بايستد (2) 1042.
6- هَروَله (3) 1043 نمايد ميان مناره اولى و مناره ديگر كه در نزد بازار عطّارها مى باشد (4) 1044 (بعضى هروله را واجب دانسته)، و هروله مخصوص مردان است و در باره زنان مستحبّ نيست (5) 1045، و آن عبارت است از راه رفتن بسرعت نزديك به دويدن، و گامها را نزديك يكديگر گذاشتن.
7- اقتِصاد (6) 1046 در سعى؛ يعنى نه با بُطئى (7) 1047 راه رود و نه با سرعت، مگر جاى هروله را.
8- اتّصال در سعى؛ يعنى در مابين شوطها ننشيند مگر آنكه خسته شده باشد كه در اين صورت تا به مقدار راحت شدن ضرر ندارد.
9- بالا رفتن به صفا و مروه تا اينكه خانه پيدا شود و در هر شوط.
10- در وقت سعى، به آرام بدن و آرام قلب باشد.
ص: 206
11- بالاى صفا رفته، رو به ركن عراقى نمايد و نظر به خانه كعبه كند و حمد نمايد خدا را، و ذكر كند نعمتهاى او را؛ بعد از آن بگويد و حمد كند خدا را، و سنّت است كه هر يك از اللَّه أكبر و الحمد للَّه و لا إله إلّااللَّه را هفت مرتبه بگويد، پس سه مرتبه بگويد:
«لا إلهَ إلّااللَّه وَحدَهُ لا شريكَ لهُ لَهُ الملكُ وَ لَهُ الحَمدُ يُحيي وَ يُميتُ وَ هو حَيٌّ لا يموتُ وَ هو عَلى كُلِّ شي ءٍ قديرٌ». پس صلوات بفرستد و سه مرتبه بگويد: «اللَّه أكبرُ على ما هَدينا الحمدُ للَّهِ على ما أبلانا وَ الحمدُ للَّهِ الحيِّ القيُّوم وَ الحمدُ للَّهِ الحيّ ا لدائم». پس سه مرتبه بگويد: «أشهدُ أنْ لا إلهَ إلّااللَّهُ وَ أشهدُ أنَّ محمّداً عبدُهُ وَ رسولُهُ لا نعبدُ إلّاإيّاهُ مُخلِصينَ لهُ الدّين وَ لو كَرهَ المُشرِكونَ»، و سه مرتبه بگويد: «اللَّهُمَّ إنّي أسئلكَ العفوَ وَ العافيةَ وَ اليقينَ فِى الدّنيا وَ الآخرةِ»، و سه مرتبه بگويد: «اللَّهُمَّ آتِنا فِي الدّنيا حسنةً وَ فِي الآخرةِ حسنةً وَ قِنا عَذابَ النّارِ»، پس صد مرتبه اللَّهُ أكبر مى گويد و صد مرتبه لا إله إلّااللَّه و صد مرتبه الحمد للَّه و صد مرتبه سبحان اللَّه؛ پس مى گويد «لا إلهَ إلّااللَّه وَحدهُ وحدَهُ أنجَزَ وعدَهُ وَ نصرَ عبدَهُ وَ غلبَ الأحزابَ وحدَه فله الملكُ وَ لهُ الحمدُ وحدهُ اللَّهُمَّ باركْ لي فِي المَوتِ وَ فيما بعدَ الموتِ اللَّهُمَّ إنّي أعوذُ بكَ مِن ظلمةِ القبرِ وَ وحشتِهِ اللَّهُمَّ أظلّني في ظلِّ عرشكَ يومَ لا ظلَّ إلّاظلُّكَ». و بسيار تكرار كند سپردن دين و نفس و اهل و مال خود را به خداوند عالم و بگويد: «أستَودعُ اللَّهَ الرّحمنَ الرّحيمَ الذي لا تضيعُ ودايعُهُ ديني وَ نفسي وَ أهلي وَ مالي وَ ولدي اللَّهُمَّ استَعمِلني على كتابِكَ وَ سنّة نبيّكَ وَ توَفَّني على ملَّتهِ وَ أعِذني مِنَ الفتنة». پس سه مرتبه بگويد: اللَّهُ أكبرُ، پس دعاى أستودِعُ اللَّهَ ... را دو مرتبه بخواند، پس يك مرتبه اللَّهُ أكبر بگويد، و بعد از آن، همان دعاى أستودعُ اللَّه را باز يك مرتبه بخواند (1) 1048.
و مستحبّ است كه در بالاى كوه صفا، بخواند اين دعا را كه جناب امير عليه السلام رو به مكّه كرده، در آنجا مى خواندند، در حالتى كه دستها را بالا نموده بودند، و دعا اين است:
«اللَّهُمَّ اغْفِر لي كُلَّ ذنبٍ أذنَبتُهُ قطُّ فإنْ عُدتُ فعُدْ علَيَّ بِالْمغفرَةِ فإنَّكَ أنتَ الغفورُ الرَّحيمُ اللَّهُمَّ افْعَل بي ما أنتَ أهلُهُ فإنَّكَ إن تفعَل بي ما أنتَ أهلُهُ ترحَمني وَ إن تُعذّبني فأنتَ غنيٌّ عن عذابي وَ أنَا مُحتاجٌ إلى رحمتِكَ فيا مَن أنَا مُحتاجٌ إلى رحمتِهِ ارْحَمني اللَّهُمَّ لا تَفعَل
ص: 207
بي ما أنَا أهلُهُ فَإنَّكَ إنْ تفعَل بي ما أنا أهلُهُ تُعذّبني وَ لَن تظلمني أصبحتُ أتَّقي عدلكَ وَ لا أخافُ جَوْرَكَ (1) 1049 فيا مَن هو عدلٌ لا يجورُ ارحَمني». پس بگويد: «يا مَن لا يَخيبُ سائلُهُ وَ لا ينفدُ نائلُهُ صلِّ على محمّدٍ وَ آل محمّدٍ وَ أعِذْني (2) 1050 مِنَ النّارِ برَحمتِكَ» (3) 1051.
و مستحبّ است كه بايستد بر صفا به مقدار زمانى كه سوره بقره را در آن با تأ نّى (4) 1052 بتوان خواند، چنانچه رسول خدا صلى الله عليه و آله چنين مى كرد (5) 1053، و مستحبّ است خواندن سوره «إنّا أنزلناه»، و مستحبّ است كه بايستد بر پلّه چهارم، رو به مكّه كرده بگويد: «اللَّهُمَّ إنّي أعُوذُ بكَ مِن عذابِ القبرِ وَ فتنتِهِ وَ غربتِهِ وَ وحشتِهِ وَ ظلمتِهِ وَ ضيقِهِ وَ ضنكِه اللَّهُمَّ أظلَّني في ظلِّ عَرشِكَ يومَ لا ظلَّ إلّاظلّكَ»، پس فرود مى آيد و برمى دارد رداء خود را از دوش خود، و بگويد: «يا ربّ العَفو يا مَن أمرَ بِالعَفو يا مَن هُو أولى بِالعفو يا مَن يُثيبُ عَلَى العَفو العَفو العَفو العَفو يا جَوادُ يا كريمُ يا كريمُ يا قَريبُ يا بعيدُ اردُد عَلَيَّ نعمَتَكَ وَ استَعمِلني بِطاعتِكَ وَ مَرضاتِكَ». و اگر براى كسى همه اينها ممكن نشود، بعض اينها را به عمل آورد ضرر ندارد، و دعا كند در موضع هروله، و نزد مناره اوّلى بگويد: «بِسمِ اللَّهِ وَ اللَّهُ أكبَرُ وَ صلَّى اللَّهُ عَلى محمَّدٍ وَ أهلِ بيتِهِ اللَّهُمَّ اغْفِر وَ ارْحَم وَ تجاوَز عَمّا تَعلَم إنَّكَ أنتَ الأعَزُّ الأجلُّ الأكرَمُ وَ اهْدِني لِلَّتي هِيَ أقومُ اللَّهُمَّ إنَّ عَمَلي ضعيفٌ فَضاعِفهُ لي وَ تقبَّل مِنّي اللَّهُمَّ لكَ سَعيي وَ بِكَ حَولي وَ قوَّتي تقبَّل مِنّي عَمَلي يا مَن يقبلُ عَمَلَ المُتَّقينَ»، بعد از آن هروله كند تا مناره ديگر، وقتى كه از آن گذشت بگويد: «يا ذَا المَنِّ وَ الفضلِ وَ الكرَمِ وَ النعماءِ وَ الجودِ اغْفِر لي ذُنوبي إنَّهُ لا يغفرُ الذنوبَ إلّاأنتَ». و در هر شوط چون از محلّ هروله گذشت اين دعا را بخواند، پس چون به مروه رسد، بخواند آن دعاها را كه در صفا مى خواند، پس بگويد: «اللَّهُمَّ يا مَن أمرَ بِالعَفو يا مَن يُحبُّ العفوَ يا مَن يُعطي عَلَى العَفو يا مَن يَعفو عَلَى العَفو يا ربّ العَفو العَفو العَفو العَفو»، و سزاوار آن است كه جدّ و جهد
ص: 208
كند در بسيار دعا نمودن در حال سعى، و خود را بحالت گريه بياورد و اين دعا را بخواند: «اللَّهُمَّ إنّي أسئلُكَ حُسنَ الظّنِّ بِكَ عَلى كلِّ حالٍ وَ صِدقَ النّيّةِ فِى التّوكّلِ عَلَيكَ» (1) 1054.
وجه تسمية: به سندهاى معتبر منقول است كه: صفا را براى اين صفا گويند كه آدم صفى اللَّه عليه السلام بر آن فرود آمد، و حوّا عليها السلام به مروه فرود آمد، بدين سبب او را هم مروه گويند كه مرأه به آن فرود آمده (2) 1055. و فرود آمدن آنها به صفا و مروه، يا در اوّل آمدن ايشان است از بهشت، يا اينكه در وقت آوردن جبرئيل ايشان را در حين برداشتن قبّه (3) 1056 كه بالاى بيت اللَّه بود، براى تعمير ملائكه (چنانچه تفصيلش در سابق گذشت). و در روايت ديگر از ابن عبّاس مروى است كه در عهد جاهليّت دو بت بود، يكى اساف نام داشت و ديگرى نائله؛ اساف بصورت مرد بود و نائله بر صورت زن، اساف را به صفا نهاده بودند و نائله را به مروه.
و اهل كتاب گفته اند (چنانچه احمد رازى هم در كتاب هفت اقليم خود روايت نموده) كه: صفا مردى، و مروه زنى بود، در بيت خدا زنا كردند خلّاق عالم هر دو را سنگ نمود بجهت عبرت؛ مردم آنها را بالاى آن دو كوه گذاشتند و بنام آنها آن دو كوه را ناميدند، چون مدّت متمادى بر اين برآمد، مشركان پنداشتند كه ايشان را براى عبادت نصب كرده اند و طواف كعبه بجهت تعظيم آنها است، لهذا به عبادت آنها مشغول شدند، و هر وقت كه سعى مى كردند، دست به ايشان مى ماليدند و به ايشان تقرّب مى جستند.
چون پيغمبر صلى الله عليه و آله امر فرمود به شكستن بتها، به فرموده آن حضرت صلى الله عليه و آله آن بتها را هم شكستند؛ به اين جهت مسلمانان اكراه از سعى نمودن داشتند، بجهت آنكه مى پنداشتند كه آن، سنّت جاهليّت و شعار اهل شرك است، حقّ تعالى اين آيه را فرستاده رفع توهّم
ص: 209
ايشان نمود: ى إنَّ الصَّفا وَ الْمَرْوَةَ مِنْ شَعائِرِ اللَّهِ فَمَنْ حَجَّ الْبَيْتَ أوِ اعْتَمَرَ فَلا جُناحَ عَلَيْهِ أنْ يَطَّوَّفَ بِهِما وَ مَنْ تَطَوَّعَ خَيْراً فَإنَّ اللَّهَ شاكِرٌ عَليمٌ ى (1) 1057، يعنى: بدرستى كه صفا و مروه از نشانه هاى خدا است در حجّ خانه كعبه (يعنى شوط آن دو كوه از اعلام مناسك است)، پس هر كه قصد كند خانه كعبه را به اعمال مخصوصه به حجّ يا احرام، يا متوجّه زيارت خانه كعبه باشد به عملهاى مختصّه به عمره، پس هيچ گناهى نيست بر آن كه طواف كند بر اين دو كوه (يعنى سعى نمايد در مابين آن دو كوه) (2) 1058.
پس رفع جناح از سعى، راجع مى شود به اكراه و انزجار ايشان از آن عبادت مخصوصه بجهت آن دو بت كه آنجا گذاشته بودند، نه اينكه راجع به خود طواف باشد، تا توهّم شود عدم وجوب آن؛ چنانچه هر گاه كسى محبوس باشد در جايى كه ممكن نباشد بجهت او نماز خواندن مگر با توجّه به چيزى كه مكروه باشد توجّه به آن در حالت نماز (مثل آتش يا صورت يا در گشاده و امثال اينها)، پس گفته مى شود به همان كس كه:
جناح و عيب ندارد نماز خواندن تو بر اين مكان. و راجع نمى شود رفع جناح و عيب، به عين نماز بجهت اينكه عين نماز واجب است، بلكه راجع مى شود به توجّه به آن مكان كه از صفات خارجه نماز است و دخل به صحّت و بطلان نماز ندارد.
قوله تعالى: ى وَ مَنْ تَطَوَّعَ خَيْراًى (3) 1059، يعنى: هر كسى كه تبرّع نمايد بعد از اداى واجب به طواف و سعى، يا آن كسى كه تطوّع به حجّ و عمره كند بعد از اداى حجّ و عمره واجبى، و يا آن كسى كه تطوّع كند به خيرات و انواع طاعات (على اختلاف التفاسير): ى فَإنَّ اللَّهَ شاكِرٌ عَليمٌ ى (4) 1060: پس بدرستى كه خلّاق عالم جزا دهنده است شكر كنندگان و اطاعت كنندگان را، و دانا است با عمل بندگان بر وجهى كه هيچ چيز از آنها بر او پوشيده و پنهان نيست.
ص: 210
موعظة: بدان كه چون حجّ كننده، بجهت سعى، به ميدان صفا و مروة آيد، بايد متذكّر شود كه: اينجا شبيه است به ميدانى كه در بارگاه پادشاهى واقع باشد كه بندگان در آنجا آمد و رفت مى كنند؛ گاهى مى آيند و گاهى مى روند، و بجهت اظهار اخلاص خدمت و اميد نظرِ رحمت، در آنجا تردّد مى نمايند (مثل كسى كه به خدمت پادشاهى رسيده باشد و بيرون آمده باشد، و نداند كه پادشاه در حقّ او چه حكم خواهد كرد، پس در درِ خانه آمد و رفت مى كند كه شايد در يك مرتبه بر او ترحّم نمايد)، و در آنجا ياد آورد آمد و رفت خود را در عرصات محشر، ميان دو كفّه ميزان اعمال خود، و در هروله بياد آورد فرار كردن نفوس را از عيوب خودشان در وادى محشر، و خود را چنين داند كه با اين حركت سريعه، از هوا و هوس خود فرار مى كند، و از حول و قوّه خود بيزار مى شود، و نفس خود را مهيّا نمود به مبذول داشتنِ (1) 1061 اركان وجود در اطاعت الهى، و تجنّب از تكبّر و خودپرستى (كه منافات با عالم بندگى و خداپرستى دارد)، و در صدد تكميل وجود خود باشد در معنى، به مباشرت هر قسم از عبادت كه بوده باشد، ولو اينكه آن عبادت به سبب تسويلاتِ شيطانيّه (2) 1062، در صورت ظاهر منافى با وَقر (3) 1063 و شخصيّت بنده باشد.
لطيفة: گويند كه يكى از صاحب منصبان شاه عبّاس، در سالى سفر مكّه نمود، و در سعى هروله را كه مستحبّ بود بعمل نياورد، چون به اصفهان بازگشت كيفيّت هروله كردن او به شاه عبّاس رسيد، او را احضار نموده فرمود كه: در كارخانه خدايى تأ نُّف (4) 1064 و استِنكاف (5) 1065 و استِكبار (6) 1066 مى ورزى و هروله نمى كنى؟! پس امر كرد كه تَبَرزين (7) 1067 بر دوشش گذاشتند و حكم كرد كه در حضور پادشاه و اعيان دولت در ميدان شاه اصفهان
(8) 1068
ص: 211
هروله كند. پس آن شخص لابدّ مانده، به آن حالت هروله نمود (باقيمانده عمل حجّ را (1) 1069 در اصفهان به عمل آورد!)، از هر طرف صداى تقبّل اللَّه به آسمان بلند شد!
معلوم مى شود كه اين حاجى بيچاره، مثل بعض معاصرين ما، به حساب خود پيروى عقل كرده و تصوّر نموده كه هروله چه معنى دارد، و با عقل درست نمى آيد، و ملاحظه اين نمى كند كه كدام يك از فروعات و مسائل شرعيّه را تطبيق به عقل قاصر مى توان كرد، مادامى كه يك دليلى و راهنمايى نشان از اين معنى ندهد؟ جهت اينكه مصالح و تكاليف شرعيّه، و مفاسد مناهى دينيّه، امورات واقعه مستوره از عقول بنى آدم، و بلكه مستور از مطلق مخلوق است، چنانچه ردّ نمودن ملائكه بر خلّاق عالم در خلقت آدم عليه السلام، كه بالاخره ملتجى به عرش شده، هفت هزار سال طواف عرش نمودند، شاهد بر مدّعا است.
و نمى داند اسرار را مگر اشخاصى كه وجود ايشان مُخَمَّر (2) 1070 است با علوم و انوار الهيّه؛ و اصل در متابعت عقل بعد از اثبات اصول دين، عبارتست از تصديق كردن و گردن گزارى بر چيزهايى كه حضرت نبوى صلى الله عليه و آله به امر الهى دلالت بر آنها فرموده، و الّا اگر بنا باشد بر رسيدن به همه مصالح و مفاسد اوامر و نواهى شرعيّه، اكثر مردم بلكه تمامى آنها از دنيا بى دين مى روند بغير از اولياءاللَّه و بعضى از علماى راشدين، كه همّت خود را در راه شريعت مصروف داشته، ظاهر و باطن خود را با علوم دينيّه و معارف حقيّه مزيّن ساخته اند، و در همه مسائل از انوار مقدّسه اهل بيت طاهرين عليهم السلام اقتباس نموده اند، از جمله: نصير الملّة و الدين، خواجه نصير طوسى أعلى اللَّه مقامه، وقتى كه هلاكوخان از آن جناب درخواست نمود كه احكام عبادات را بر طبق عقل به نحوى كه
ص: 212
عقل سلطان پسندد مدلّل سازد، پس خواجه قبول اين معنى كرد و همه احكام را به عقل چنان ثابت كرده كه هلاكو را پسند آمد.
ثواب سعى: در حديث معتبر وارد شده كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: چون سعى كنى ميان صفا و مروه، كه هفت شوط بوده باشد، براى تو است به اين عمل نزد خداى تعالى مثل اجر كسى كه حجّ كرده باشد پياده از بلد خود، و مثل اجر كسى كه آزاد كرده باشد هفتاد بنده مؤمن (1) 1071.
علّت سعى: سبب اوّلىِ سعى نمودن بين الصّفا و المروة، و هكذا هفت شوط بودنش را دو جهت روايت نموده اند:
جهت اوّل، آنكه جبرئيل به حكم خدا آدم و حوّا را از خيمه اى كه در جاى خانه كعبه بود بيرون كرده، آدم را به صفا و حوّا را به مروه گذاشت، پس آدم در صفا و حوّا در مروه مى بودند تا اينكه آدم را از مفارقت حوّا وحشت عظيم و اندوه بسيار حاصل شد، و از صفا فرود آمد و متوجّه مروه شد از شوق به حوّا، كه بر او سلام كند. و در ميان صفا و مروه وادى بود كه كوه بود، وقتى كه در بالاى صفا بود حوّا را مى ديد، چون به وادى رسيد از نظر او غايب شد هم مروه و هم حوّا؛ پس در وادى دويد كه مبادا راه را گم كرده باشد، پس چون از وادى بالا آمد و مروه را ديد دويدن را ترك نمود و به مروه بالا رفت و به حوّا سلام كرد، پس هر دو رو به جانب كعبه كردند كه آيا پِى هاىِ خانه بلند شده است يا نه، و از خدا سؤال كردند كه آنها را به مكان خود برگرداند. آدم عليه السلام تا از مروه پايين آمد و نظر كرده متوجّه صفا شد و بر صفا ايستاد و رو به جانب كعبه كرد و دعا نمود، پس باز مشتاق شد به حوّا، و از صفا فرود آمد و متوجّه مروه شد به همان طريق سابق، تا اينكه سه مرتبه برگشت، چون به صفا برگشت دعا كرد كه خدا ميان او و زوجه اش حوّا جمع كند، حوّا نيز چنين دعا كرد، پس خدا در آن ساعت دعاى هر دو را مستجاب نمود، و آن وقت ظهر بود، پس جبرئيل نزد آدم عليه السلام آمد در حالتى كه او بر صفا ايستاده و رو به جانب كعبه نموده دعا مى كرد، پس جبرئيل گفت: فرود آى يا آدم از صفا و ملحق شو به حوّا. پس آدم عليه السلام از صفا فرود آمد و رفت بسوى مروه مثل آن مرتبه هاى
ص: 213
ديگر و به كوه مروه بالا رفت و خبر داد حوّا را به آنچه كه جبرئيل خبر داده بود؛ پس هر دو شادى كردند (1) 1072 شادى بسيار، و حمد و شكر خدا به جا آوردند. پس به اين سبب مقرّر شد كه هفت شوط ميان صفا و مروه به نحوى كه آدم عليه السلام عمل كرد طواف كنند (2) 1073.
جهت دوّم، شوط كردن هاجر، هفت مرتبه در ميان صفا و مروه؛ چنانچه تفصيلش در فصل زمزم گذشت.
و سبب هروله را سه چيز فرموده اند:
اوّل، فقره (3) 1074 هاجر كه در فصل زمزم ذكر شد.
دوّم، قضيّه آدم عليه السلام كه مذكور شد.
سيُّم، مرويست كه هروله در ميان صفا و مروه، براى اين سنّت شد كه ابراهيم عليه السلام چون به اين موضع رسيد شيطان بر وى ظاهر شد، جبرئيل گفت كه بر او حمله كن، پس ابراهيم عليه السلام حمله بر او نموده، شيطان گريخت و ابراهيم عليه السلام از پى او دويد (4) 1075.
كرامة مناسبة: طاووس يمانى گويد كه: سالى به حجّ رفته بودم، چون خواستم كه سعى كنم، بر صفا رفتم و در صفا جوانى را ديدم با هيبت وقار امّا لاغر و ضعيف بود و جامه كهنه پوشيده، چون بالاى صفا رفت چشمش بر كعبه افتاد سر بسوى آسمان برداشت، گفت: «أنَا عريانٌ كما تَرى وَ أنَا جائعٌ كما تَرى يا مَن يَرى وَ لا يُرى»، از گفتار وى تنم به لرزه آمد، ديدم طبقى از هوا به زير آمد و دو بُرد يمانى بر روى طبق به پيش وى نهاده شد، چون من او را ديدم تعجّب كرده پرسيدم، پس او به من نگريست و گفت:
يا طاووس، گفتم: لبّيك يا سيّدى؛ و تعجّبم زياده شد كه مرا نديده مى شناسد، آنگاه گفت: تو را در اينها رغبتى و حاجتى هست؟ و پرده از روى طبق برداشت، در طبق چيزى ديدم شبيه به نقل (به روايتى طاووس گويد: ميوه هايى ديدم كه مثل او را نديده بودم)، گفتم: يا سيّدى، مرا به برد حاجت نيست امّا آنچه در طبق است، آرى. پس مشتى
ص: 214
از آنها به من داده من دست او را بوسيدم، و آنها را به گوشه جامه احرام بستم، و به آن مزه و لذّت، چيزى نخورده و نديده بودم، پس از آن دو برد يكى را ازار كرد و ديگرى را ردا، و آن جامه كه داشت به مستحقّ رسانيد، بعد رو به مروه نهاده مى گفت: «ربِّ اغفِر وَ ارْحَم وَ تجاوَز عمّا تَعلَم إنَّكَ أنتَ الأعَزُّ الأكرَم». پس از عقب وى رفتم تا به مروه رسيدم، كثرت مردم ميان او و من حايل شد و او را از نظرم غايب ساخت، و من در تفكّر بودم كه آيا او ملك بود يا ولىّ اللَّه! پس از يكى از صلحا پرسيدم و حكايت را نقل كردم، گفت: وَيلَك (1) 1076 يا طاووس! تو او را نمى شناسى؟! او است عابد عرب و آدم دوّم و امام وقت و پسرزاده رسول خدا صلى الله عليه و آله، عليّ بن الحسين عليهما السلام، زين العابدين. پس در فراق وى مى گريستم و حسرت مى بردم تا اينكه به خدمتش رسيدم و صحبت او را دريافتم و از او نفع تمام گرفتم.
بدان كه حجّ كننده چون عمره را تمام كرد و مُحِلّ (2) 1077 شد، واجب است احرام ببندد براى حجّ؛ و واجبات احرام چند چيز است:
اوّل، نيّت كردن به اين طريق كه: احرام مى بندم براى حجّ تمتّع اسلام واجب قربة الى اللَّه.
دوّم، پوشيدن لباس احرام به طريقى كه در احرام عمره مذكور شد.
سوّم، تلبيه گفتن به نحوى كه گذشت.
چهارم، بودن اين احرام در مكّه.
پنجم، اجتناب كند از هر چيزى كه در احرام عمره اجتناب از آن لازم بود.
و مستحبّات اين احرام چند چيز است:
ص: 215
1- غسل كردن پيش از دخول مسجد، و بهتر آن است كه شاربها را گرفته و ناخن را بگيرد.
2- پابرهنه و به آرام بدن و دل داخل مسجدالحرام شود.
3- در مقام ابراهيم عليه السلام دو ركعت نماز كند.
4- احرام را در مقام يا در حجر اسماعيل، زير ناودان رحمت ببندد، و اگر در ساير جاهاى مسجدالحرام ببندد نيز مستحبّ است، لكن آن دو محلّ اوّلى، اولى و افضل است.
5- احرام ببندد در روز ترويه، كه روز هشتم ماه ذى الحجّة الحرام است.
6- پيش از ظهر به مسجد رفته و منتظر زوال شود، پس نماز ظهر در اوّل وقت ادا كرده و در عقب نماز ظهر نيّت احرام نمايد.
7- مستحبّات تلبيه را، چنانچه گذشت، بگويد.
8- مكرّر بگويد تلبيات را، و شرط نمايد مُحلّ شدن را وقتى كه ممنوع شود اتمام اعمال.
9- احرام را كه بست كوچ كند به منى، و شب را در آنجا بماند.
10- وقتى كه متوجّه به منى شد دعايش را بخواند، و دعا اين است: «اللَّهُمَّ إيّاكَ أرجُو وَ إيّاكَ أدعُو فَبلِّغني أمَلي وَ أصلِح لي عَمَلي» (1) 1078.
11- بلند گويد تلبيه را، و وقتى كه به ابطح رسيد، تلبيه را قطع نكند، و بگويد در هر حالى كه براى او تازه مى شود (مثل سوار شدن و پياده شدن و غير اينها به طريقى كه در احرام عمره گذشت)، تا زوال روز عرفه. و بعد از آن قطع نمايد تلبيه را.
12- وقتى كه به منى رسيد و نازل شد دعايش را بخواند و آن اين است: «الحَمدُ للَّهِ الّذي أقدَمنيها صالِحاً في عافيةٍ وَ بَلَّغني هذَا المَكان» (2) 1079. پس بگويد: «اللَّهُمَّ هذهِ مِنّي
ص: 216
وَ هيَ مِمّا مَنَنْتَ بِهِ عَلَينا منَ المَناسِكِ فأسئلُكَ أنْ تَمُنَّ عَلَيَّ بِما مَنَنْتَ بِهِ عَلى أنبيائِكَ فَإنَّما أنَا عَبْدُكَ وَ في قَبْضَتِكَ» (1) 1080.
13- شب عرفه را در منى بخوابد.
14- تا آفتاب طلوع نكرده از روز عرفه، از وادى محسّر نگذارد.
15- وقتى كه متوجّه عرفات شد دعايش را بخواند، و دعا اين است: «اللَّهُمَّ إليكَ صمَدتُ وَ إيّاكَ اعتمَدتُ وَ وَجهكَ أردتُ أسئلُكَ أن تُبارِكَ لي في رحلَتي وَ أن تَقْضِيَ (2) 1081 لي حاجَتي وَ أن تجعَلَني مِمَّنْ تُباهي بهِ اليَومَ مَنْ هُوَ أفْضَلُ مِنّي» (3) 1082.
بيان: أبْطَحْ، سِيلگاه وادى مكّه است، صحراى پر از سنگريزه است و اوّل آن از شعب است، ميان وادى منى و آخرش متّصل است به مقبره اى كه آن را مُعَلّى گويند.
و ابطَحش گويند بجهت آنكه در همان مكان، خلّاق احديّت امر نمود آدم را كه به سجده افتد. پس آدم عليه السلام سجده نمود آنجا تا طلوع صبح (4) 1083؛ (و بَطح در لغت، رو به زمين افتادن را گويند، و بَطْحا از اين مادّه است).
معجزة: مروى است كه روزى پيغمبر صلى الله عليه و آله در ابطح مى رفت، ابوجهل لعين سنگريزه به جانب آن حضرت صلى الله عليه و آله انداخت، پس آن سنگريزه به طرف حضرت نيامده، هفت شبانه روز در ميان هوا معلّق ماند. گفتند: كه نگاه داشته اين را؟ حضرت صلى الله عليه و آله فرمود: آن كسى كه آسمانها را بى ستون نگاه داشته (5) 1084.
و وادى محسِّر (به كسر سين مشدّده)، وادى است در مابين مِنى و جمع (كه مشعر
ص: 217
باشد)، لكن از جمع به مِنى قريب تر است، و به اين اسم ناميده شد بجهت آنكه همان جا ابرهه عاجز شده و باعث حسرت او و اصحابش گرديد. احوالات ابرهه را مفصّل و مختلف نوشته اند، و ملخّص آن چنانچه از بعضى اخبار و تواريخ مستفاد مى شود اين است:
در سبب آمدن ابرهه بجهت خراب نمودن خانه كعبه خلاف است؛ بعضى گفته اند كه در مقابل خانه كعبه در يمن معبدى ساخته بودند به امر پادشاه حبشه، و مردم را تكليف مى كرد كه بسوى آن خانه حجّ كنند و بر دور آن طواف نمايند. پس شخصى از قريش، شب در آن خانه مانده، لوازم ادب و احترام او را ملحوظ نداشت، همينكه صبح شد گريخت، به اين سبب پادشاه در خشم شد و سوگند ياد كرد كه كعبه را خراب كند.
و به روايت ديگر، جمعى از اهل مكّه براى تجارت به حبشه رفتند و داخل معبد ايشان شدند و آتش افروختند براى طعام خود، و آتش را خاموش (1) 1085 نكرده بار كردند، پس بادى وزيد و آنچه در معبد ايشان بود سوخت، به روايتى صد هزار مرد جنگى با وزير خود، ابرهه، آن صباح بسوى مكّه فرستاد و امر كرد كه كعبه را خراب نموده سنگهاى او را به درياى جدّه اندازند و مردان ايشان را بكشند و اموال و فرزند آنها را غارت و اسير كنند، و احدى از ايشان را زنده نگذارند (و در پيش لشكر بجهت دعوا فيل مى آوردند)، بعض گفته كه يك فيل بزرگ بود كه آن را محمود مى گفتند، و بعضى هشت فيل و بعضى دوازده فيل و بعضى چهارصد و بعضى ديگر هزار فيل گفته اند؛ و به هر بلده اى از بلاد عرب كه مى رسيدند پادشاه آن بلد به محاربه بيرون مى آمد، اوّل پادشاهى كه با وى قتال نمود يكى از ملوك حمير بود، ابرهه غالب آمده او را گرفت، خواست كه وى را بكشد، گفت مرا مكش كه در اين عزم كه كرده اى اعانت تو كنم. ابرهه او را نكشت و بند كرد، و قبيله عك و اشعر با او متّفق شدند، و چون به قبايل خشعم رسيد، نفيل بن حبيب با جمعى از خشعميان به قتال او بيرون آمدند، ابرهه بر او نيز غالب شد و خواست كه او را بكشد، او نيز گفت من تو را يارى مى كنم. ابرهه او را نيز بند كرد و
ص: 218
به طايف آمد. مسعود بن مغيث با اهل طايف بيرون آمد و به ابرهه گفت كه ما را با تو نزاعى نيست، اگر خواهى دليلى فرستم تا تو را به خانه كعبه راه نمايد. ابرهه گفت چنين باشد. پس مردى را با وى فرستادند كه نام او ابودغال بود، چون نزديكى مكّه به منزلى رسيد كه آن را مغمس خوانند بمُرد و آن را همانجا دفن كردند (و عادت جارى شده كه هر كه آنجا رسد سنگى بر قبر وى زند)، القصّه؛ ابرهه از آنجا مردى با لشكر عظيم پيش از خود به مكّه فرستاد تا غارت كنند، وى بيامد و جميع اموال حوالى حرم را جمع كرد، به روايتى هشتاد، و به روايت ديگر چهارصد شتر عبدالمطّلب را گرفت، و شخصى نزد عبدالمطّلب (كه حاكم و پيشواى اهل مكّه بود) فرستاد كه: آمده ايم تا خانه خدا را خراب كنيم، اگر مانع شوى با تو قتال خواهيم كرد. چون اهل مكّه اين خبر را شنيدند اولاد و اهالى و امو