عبدالله بن سبا واقعیت یا خیال

مشخصات كتاب

سرشناسه : آل محسن، علی

عنوان قراردادی : عبدالله بن سبأ: حقیقه أم خرافه . فارسی.

عنوان و نام پديدآور : عبدالله بن سبا واقعیت یا خیال/ تالیف علی آل محسن؛ مترجم ابو القاسم غضنفری.

مشخصات نشر : تهران: نشر مشعر، 1390.

مشخصات ظاهری : 161ص.

شابک : 978-964-540-290-5

وضعیت فهرست نویسی : فیپا

موضوع : عبدالله بن سبا، -40؟ق.

موضوع : غلاةشیعه

شناسه افزوده : غضنفری، سیدابوالقاسم، 1351 -، مترجم

رده بندی کنگره : BP241/8/س2آ75041 1390

رده بندی دیویی : 297/538

شماره کتابشناسی ملی : 2332722

ص:1

اشاره

ص: 2

ص: 3

ص: 4

ص: 5

ص: 6

ص: 7

ديباچه

ص: 8

از شخصيت هاى مجعول و ساختگى كه درباره آن سخن هاى فراوانى نقل و در رد يا اثبات آن كتاب هاى زيادى نوشته شده است، شخصيت اساطيرى عبدالله بن سبأ است. داستان عبدالله بن سبأ در اوايل قرن دوم هجرى تنها از طريق سيف بن عمر كذاب طرح و از طريق طبرى نقل شده و مورخان بعدى نيز از طريق طبرى نقل آن را گسترش دادند. اين مسئله سبب گرديد عده اى داستان عبدالله بن سبأ را مستمسك دروغ پردازى هاى خود عليه شيعه قرار دهند و پيدايى شيعه را به وى نسبت داده و فرقه سبئيه را به شيعه تطبيق كرده و سعى در ايجاد شبهات واهى بر ضد مذهب حقه شيعه مى نموده اند، در حالى كه كتب و منابع شيعه عبدالله بن سبأ را از خيال پردازى و ساخته هاى سيف بن عمر دانسته و علماى رجال نيز او را زنديق، دروغ گو و متروك الحديث دانسته اند.

متنى را كه پيش رو داريد، ترجمه كتاب عبدالله بن سبأ از محقق و دانشمند سعودى، جناب حجت الاسلام و المسلمين آقاى شيخ على آل محسن است كه با ترجمه جناب آقاى سيد ابوالقاسم غضنفرى به زيور طبع آراسته است. مباحث كتاب در دوازده فصل تنظيم شده است

ص: 9

كه در واقع هر فصلى ناظر بر پاسخ به شبهه اى است كه وهابيان عليه شيعه مطرح كرده اند و محقق محترم عالمانه و با استناد به منابع كهن ملل و نحل، تاريخ، حديث و تراجم نگارى سعى در پاسخ گويى به شبهات داشته است.

اميد است كه اين اثر در معرفى انديشه هاى ناب شيعى و مذهب حق موفق بوده و چشم هاى خفته را كه با دلايل واهى سعى در ايجاد اختلاف بين امت اسلامى دارند، بيدار نمايد، و دل شيفتگان حقايق را با شميم دل انگيز معارف اهل بيت (ع) سيراب نمايد.

در پايان مركز تحقيقات حج بر خود لازم مى داند كه از دانشمند گرانمايه حضرت حجت الاسلام و المسلمين آقاى آل محسن و مترجم محترم جناب آقاى غضنفرى و تمام كسانى كه در به ثمر رسيدن اين اثر تلاش كرده اند، سپاسگزارى نمايد.

انه ولى التوفيق

مركز تحقيقات حج

گروه تاريخ و سيره

ص: 10

مقدمه

امروزه داستان عبدالله بن سبأ در نزد مذاهب اسلامى اهميت يافته است و او ديگر آن مرد يهودى نيست كه در حوادث و فتنه روزگار عثمان بن عفان تأثير گذارد و حتى كمتر كسى از شخصيت هاى مؤثر در تاريخ اسلام، به اندازه او از اهميت برخوردار شده است؛ چنان كه نويسندگان شيعه و اهل سنت، در ردّ يا اثبات شخصيت او، كتاب ها نوشته اند.

اين اهميت از اينجا سرچشمه مى گيرد كه عبدالله بن سبأ را برپاكننده غائله زمان عثمان و محرّك اصلى در حوادثى دانسته اند كه به قتل خليفه و فتنه ها و جنگ هاى پس از آن انجاميد؛ فتنه هايى كه هزاران تن از صحابه و تابعين در آنها كشته شدند.

افزون بر اين، دشمنان تشيع، عبدالله بن سبأ يهودى را مؤسس حقيقى مذهب شيعه و بنيادگذار باورهاى آن، مانند رجعت و وصايتِ اميرمؤمنان (ع) و ... مى دانند.

از اين رو، به پرسش هاى زير درباره او بايد پاسخ گفت:

آيا داستان عبدالله بن سبأ، حقيقت است يا خرافه؟

ص: 11

آيا وى در آن حوادث و فتنه ها تأثير گذارده است؟

آيا او بنيادگذار مذهب شيعه اماميه است؟

چه پيوندى ميان تشيع با وى وجود دارد؟

اين پرسش ها در بحث هاى آينده پاسخ خواهند يافت.

ص: 12

فصل اول: عبدالله بن سبأ كيست؟

بر پايه بيشتر منابع شيعى و اهل سنت، نام او «عبدالله بن سبأ» است و هيچ افزوده اى كه نشان دهنده وى باشد، در نام او نيست.

شايد «سبأ» نام پدر او يا اسمى باشد كه بر انتسابش به «سبأبن يشجب بن يعرب بن قحطان» دلالت مى كند؛ كسى كه بيشتر قبيله هاى يمن، به وى نَسب مى برند.

بلاذرى در «انساب الاشراف» و ذهبى در «المشتبه» و مقريزى در «الخطط» و ديگران، گفته اند كه او «عبدالله بن وهب سبائى» است، اما به گمان آنان «عبدالله بن سبأ» را به دليل هم نامى اش با سبا و انتسابش به او، به جاى «عبدالله بن وهبِ راسبى سبائى» سركرده خوارج گرفته اند كه در نهروان كشته شد.

روشن نيست كه مادر وى كيست؟ از چه سرزمينى است؟ و نامش چيست و از كدام قبيله است؟ تنها گفته اندكه او سياه پوست بوده؛ زيرا روايات سيف بن عمر از عبدالله بن سبأ به «ابن السوداء» (1) ياد كرده است.

جز آنچه در اعتقادات صدوق درباره فرزندان او آمده است، چيزى


1- فرزندِ زنِ سياه.

ص: 13

در مصادر تاريخى و آثار نقل شده درباره عبدالله بن سبأ درباره زن و فرزندان يا برادران [و خواهران] و عموها [و عمه ها] و دايى ها [و خاله ها] يا خويشاوندان ديگرش يافت نشد. صدوق از «زرار ة» چنين نقل كرده است:

به امام صادق (ع) گفتم: شخصى از فرزندان عبدالله بن سبأ به تفويض باور دارد. امام (ع) فرمودند: [مقصود او از] تفويض چيست؟ گفتم: او مى گويد خداوند عزّوجلّ محمد (ص) و على (ع) را آفريد، سپس امر را به آن دو واگذارد؛ پس آن دو آفريدند و روزى دادند و زنده كردند و ميراندند. امام (ع) فرمود: دروغ مى گويد دشمن خدا. هنگامى كه به سوى او بازگشتى، آيه سوره رعد را برايش بخوان:

أَمْ جَعَلُوا لِلّهِ شُرَكاءَ خَلَقُوا كَخَلْقِهِ فَتَشابَهَ الْخَلْقُ عَلَيْهِمْ قُلِ اللّهُ خالِقُ كُلِّ شَيْ ءٍ وَ هُوَ الْواحِدُ الْقَهّارُ (رعد: 16)

آيا آنها همتايانى براى خدا قرار دادند به خاطر اينكه آنان همانند خدا آفرينشى داشتند و اين آفرينش ها بر آنها مشتبه شده است؟ بگو: خدا خالق همه چيز است و اوست يكتا و پيروز.

پس به سوى آن مرد بازگشتم و او را به فرموده امام صادق (ع) آگاه ساختم؛ گويى حجت بر او تمام شد و او ساكت شد. يا گفت: گويى لال شد. (1)

بارى، اين روايت مرسَل است و بدان نمى توان اعتماد كرد. كمابيش همه تاريخ نگارانى كه درباره عبدالله بن سبأ نوشته اند، براين اند كه وى از قبيله سبا بوده است؛ جز ابن حزم در «الفصل في الملل و الأهواء و


1- الاعتقادات، شيخ صدوق، چاپ سنگى، ص 39.

ص: 14

النحل» كه او را «حِمْيرى» (1) مى داند و بلاذرى و سعد أشعرى او را به «هَمْدان» منسوب مى كنند. (2)

طبرى در تاريخ خود از سيف بن عمر روايت كرده كه «ابن سبا» از يهودِ يمن بوده است. گفته اند كه بغدادى در «الفَرق بينَ الفِرَق» آشكارا مى گويد وى از يهود حيره در عراق بوده است (3) كه البته اين ادعا درست نيست؛ زيرا بغدادى مى گويد: ابن السوداء در اصل يهودى، از يهودِ حيره به شمار مى رود و مقصود وى از ابن السوداء بر پايه ظاهر كلامش، فرد ديگرى جز عبدالله بن سبأ است. وى مى گويد:

آن گاه كه اميرمؤمنان ترسيد از كشتن ابن سوداء و ابن سبا فتنه اى بپا شود؛ فتنه اى كه ابن عباس آن حضرت را از وقوعش ترسانيد، امام آن دو را به مدائن تبعيد كرد و پس از شهادت على مردم سفله مفتون (4) اين دو شدند. (5)

اين گفتار به روشنى نشان مى دهد كه بغدادى، ابن سوداى يهودى را از پيروانِ عبدالله بن سبأ مى داند كه على (ع) آن دو را با هم به مدائن تبعيد كرد.

سليمان عودة در كتاب «عبدالله بن سبأ» به نقل از ابن كثير چنين مى نويسد: «وى در اصل رومى بود سپس اظهار اسلام نمود و بدعت هايى را در گفتار و رفتار بنا نهاد. خدا زشت دارد او را». (6)

بارى، در نسخه اى از «البداية والنهايه» چنين آمده است: «اصل وى


1- الفصل فى الملل و الاهواء و النحل، ج 2، صص 90 و 274؛ ج 5، صص 36 و 46.
2- انساب الاشراف، ص 372؛ المقالات والفرق، ص 20.
3- عبدالله بن سبأ، سليمان العوده، ص 39.
4- «گرفتار».
5- الفرق بين الفرق، ص 235.
6- عبدالله بن سبأ، ص 40.

ص: 15

ذمّى بوده، سپس اظهار اسلام كرده است». (1)

به هر روى، ابن كثير اين سخن را از سيف بن عمر نقل مى كند و هيچ دليل درستى بر يهودى بودن وى در دست نيست. سخنان پيش گفته شده نيز در اين باره نادرست اند؛ زيرا به روايات سيف بن عمر نمى توان اعتماد كرد.

او در روايات خود، عبدالله بن سبأ را مردى يهودى، سياه چهره و از مردم يمن مى خواند كه در اواخر خلافت عثمان، اسلام آورد و در بصره، كوفه، حجاز، شام و مصر مى گشت و مردم را در برابر عثمان مى شوراند، و به خلع وى از خلافت برمى انگيخت و آشكارا از او و فرماندارانش بدگويى مى كرد. او توانست با نيرنگ هاى خود، مردم را بفريبد و براى خويش يارانى گرد آورَد و سفيرانش را براى ايجاد فتنه اى كه به قتل عثمان انجاميد، به شهرهاى گوناگون بفرستد. سپس بر اثر خباثتش توانست ميان اصحاب على (ع) رخنه كند و در پوشش اظهار تشيع و پيروى از على و اهل بيت وى (ع) پنهان شود تا خود و پيروانش را از بازخواست درباره قتل عثمان بركنار دارد. وى آشكارا از ابوبكر و عمر بدگويى مى كرد و بر رجعت پيامبر (ع) و اميرمؤمنان على بن ابى طالب (ع) پس از مرگشان، و بر وصايت على (ع) از رسول الله (ص) و «دابّة الارض» (2) بودن او تأكيد مى كرد.

گروهى از راويان گفته اند كه او درباره على (ع) غلوّ مى كرد و او را خدا


1- البداية والنهايه، ج 7، ص 181.
2- اين اصطلاح در آيه 82 سوره نمل است: وَ إِذا وَقَعَ الْقَوْلُ عَلَيهِمْ أَخْرَجْنا لَهُمْ دَابَّة مِنَ الْأَرْضِ تُكَلِّمُهُمْ أَنَّ النَّاسَ كانُوا بِآياتِنا لا يوقِنُونَ؛ «و چون قول [عذاب] بر ايشان واجب گردد، جنبنده اى را از زمين براى آنان بيرون مى آوريم كه با ايشان سخن گويد كه مردم [چنان كه بايد] به نشانه هاى ما يقين ندارند». مترجم

ص: 16

مى انگاشت و مى پنداشت كه «جزء الهى» در اوست و او در ابرها جاى دارد و رعد صداى اوست! على (ع) در ميان گروهى از يارانش از او خواست كه توبه كند، اما او و يارانش از اين كار سرتافتند و على (ع) آنان را سوزاند و طومارشان را درهم پيچيد.

گفته اند كه ابن عباس يا كس ديگرى براى عبدالله بن سبأ شفاعت كرد و او توبه كرده و على (ع) وى را رها ساخت و به مدائن تبعيد كرد. وى در آنجا ماند تا اميرمؤمنان (ع) كشته شد. هنگامى كه اين خبر به او رسيد، چنين گفت: «به خدا سوگند اگر مغز او را در هفتادكيسه نزد ما آوريد، هرگز مرگ او را باور نمى كنيم. او نميرد تا اينكه عرب را با عصايش براند».

همچنين در منابع تاريخى يا ديگر منابع هيچ سخنى درباره او يا چيزى از اخبار او يا زمان و مكانِ مرگش، يا چيزى از حوادث مربوط به وفاتش يافت نشده است.

عبدالله بن سبأ و حكايت وى در آثار و گفتار چنين است و تناقض ها و اختلاف ها و نابسامانى ها و افزودنى هاى بسيارى در آنها ديده مى شود كه بر اثر اختلافات مذهبى و انگيزه ها و تعصّبات پديد آمده و اختلاف نظر كسانى را كه درباره شخصيت وى به پژوهش پرداخته اند در پى داشته است. كسانى معتقدند كه شخصيت وى جعلى و ساخته و پرداخته دشمنان شيعه براى سست كردن تشيع و نسبت دادن مذهب شيعيان و پاره اى از عقائد آنان به وى است، اما كسانى براينند كه ابن سبأ، با تأثير فراوان خود در انگيزشِ فتنه زمان عثمان بن عفان چهره تاريخ اسلام را دگرگون ساخت.

اين نوشتار، درباره تضارب گفتار اين دو گروه و اختلاف ديدگاه هاى

ص: 17

دانشمندان در اين باره سخن خواهد گفت. البته اختلاف روايات و تضارب آثار، گفتارهاى ناسازگار و آراى ناهمگون بر پيچيدگى و تاريكى مسئله افزوده است. و از اين رو زمينه بحث درباره او به بيابانى پر خار و خسى مى مانَد كه فرورفتن در آن و بيرون آمدن از آن با دست پُر، بسيار دشوار مى نمايد.

ص: 18

فصل دوم: «ابن السوداء» كيست؟

اشاره

سيف بن عمر در روايات خود، عبدالله بن سبأ را گاهى با همين نام و گاهى به «ابن السوداء»؛ يعنى فرزندِ مادرِ سياه چهره و گاه به «عبدالله بن السوداء» ياد مى كند. ديگران نيز پس از او اين نام ها را به كار برده اند، چنان كه ابن سبأ با اين سه نام شناخته مى شود.

آيا مقصود از ابن السوداء در احاديث همان عبدالله بن سبأ است؟

تركيب ابن السوداء در مصادر حديثى شيعه و سنى فراوان آمده و فرزند مادر سياه چهره، نكوهش شده است. برخى از صحابه و ديگران نيز به اين لقب توصيف شده اند، اما جز روايت تاريخ طبرى به نقل از سيف بن عمر، حتى يك روايت نيز يافت نشد كه مقصود از ابن السوداء در آن، عبدالله بن سبأ باشد.

1. «ابن السوداء» در منابع شيعى

اشاره

اين لقب در منابع شيعى، درباره افراد گوناگونى به كار رفته است:

الف) بلال بن رباح

ابوذر صحابى اى را به علت انتساب به مادرش نكوهش مى كرد. بر پايه

ص: 19

برخى از اخبار او «بلال بن رباح» بوده است؛ چنان كه از مصادر اهل سنت نيز چنين مى توان فهميد. «حسين بن سعيد اهوازى» از امام باقر و امام صادق (ع) نقل مى كند كه در زمان پيامبر (ص)، ابوذر مردى را به علت انتساب به مادرش نكوهيد و به وى گفت: «يا ابن السوداء» و مادر وى سياه بود.

پيامبر (ص) به او فرمودند: «او را بدين سبب ملامت مى كنى اى ابوذر؟!» وى مى گويد: «ابوذر پيوسته سر و صورت خود را به خاك مى ماليد تا اينكه پيامبر (ص) از او راضى شد». (1)

ب) مردى ناشناس به نام ابن السوداء

نعمانى در «الغيبة» از كسى كه «مسيب بن نجبة» را ديده است، چنين نقل مى كند:

مردى نزد اميرمؤمنان (ع) آمد، در حالى كه همراه وى مردى ديگر بود كه او را «ابن السوداء» مى خواندند. وى گفت: اى اميرمؤمنان، اين مرد بر خدا و پيامبر دروغ مى بندد و تو را به گواهى مى گيرد. امير مؤمنان (ع) فرمود: «لَقَد اعْرَضَ وَ اطْوَلَ، يقولُ ماذا؟»؛ «سخن طول و درازى دارد، چه مى گويد؟» گفت: از لشكر غضب سخن مى گويد. گفت: با او كارى نداشته باش. آنان [لشكر غضب] مردمى هستند كه در آخرالزمان مى آيند. از هر قبيله يك نفر و دو نفر و سه نفر تا نُه مرد جمع شده و مانند قطعه هاى ابر پاييزى [دسته دسته] جمع مى شوند. آگاه باشيد! به خدا كه من سركرده آنان را مى شناسم و نام او را مى دانم. سپس در حالى كه مى گفت: «باقرا باقرا باقرا»؛ [شكافنده، شكافنده، شكافنده]، از جا برخاست.


1- الزهد، ص 60؛ بحارالانوار، ج 22، ص 411؛ ج 75، ص 146؛ مستدرك الوسائل، ج 9، ص 112.

ص: 20

سپس گفت: او مردى از دودمان من است كه حديث را آن چنان [كه بايد] مى شكافد. (1)

ج) عبدالله بن وهب راسبى (سركرده خوارج)

شيخ مفيد در «الكافئة» و مجلسى از وى در «بحارالانوار» به سند خود از امام باقر (ع) نقل كرده است:

هنگامى كه امير مؤمنان (ع) از بصره به كوفه مى رفت، مردم با قرظة بن كعب» در كنار نهرِ «نضربن زياد» به پيشواز وى رفتند تا اينكه به نزدش رسيده، پيروزى او را تبريك گفتند، در حالى كه او عرق از جبينش پاك مى كرد.

قرظةبن كعب به وى گفت: اى امير مؤمنان، سپاس خداى را كه دوستِ تو را عزيز داشت و دشمنت را خوار ساخت و تو را بر قومِ سركشِ نافرمانِ ستمگر، يارى كرد. عبدالله بن وهبِ راسبى نيز به وى گفت: آرى به خدا. آنان قومى سركش، كافر و مشركند. اميرمؤمنان (ع) بدو فرمود: مادرت به عزايت نشيند؛ چه چيز تو را بر باطل نيرومند ساخت و بدانچه نمى دانى جرئت سخن داد؟! به ناحق سخن گفتى اى ابن السوداء. آن قوم، آن چنان كه تو گفتى، نيستند. اگر مشرك بودند، اسيرشان مى كرديم و اموالشان را به غنيمت مى برديم و با آنان ازدواج نمى كرديم و از يكديگر ارث نمى برديم. (2)

د) اسامةبن زيد

عمروبن عثمان بن عفان، او را با لقبِ «ابن السوداء» سرزنش كرد؛


1- الغيبه، محمد بن ابراهيم نعمانى، ص 212؛ بحارالانوار، ج 52، ص 247.
2- الكافئة فى ابطال توبة الخاطئه، ص 31؛ بحارالانوار، ج 32، ص 353.

ص: 21

چنان كه شيخ طوسى در «امالى» به سند خود از «شرقى بن قطامى» به نقل از پدرش آورده است:

هنگامى كه معاويه به مدينه آمد، عمرو بن عثمان بن عفان از اسامةبن زيد به نزد وى شكايت كرد. دعوا ميان آن دو بالا گرفت تا به دشمنى و دشنام [يا سرزنش] انجاميد. عمرو به او گفت: آيا مرا سرزنش مى كنى در حالى كه تو غلام منى؟! اسامه پاسخ داد: به خدا كه من غلام تو نيستم و خويشاوندى با تو موجب خشنودى من نيست. مولاى من رسول الله (ص) است. [عمرو] گفت: آيا نمى شنويد كه اين برده با من چگونه رفتار مى كند؟

سپس رو به اسامه كرد و گفت: يا ابن السوداء، تو چقدر سركشى! اسامه گفت: تو سركش تر از منى و پست تر. تو مرا به مادرم سرزنش مى كنى؛ در حالى كه مادرم- به خدا سوگند- از مادر تو بهتر است. او امّ ايمن، كنيز رسول الله (ص) است كه پيامبر او را بارها به بهشت نويد داد. پدرم نيز نيكوتر از پدر تو است؛ زيدبن حارثه، صحابى رسول الله (ص) و يار و دوست او كه در موته در راه خدا و پيامبر به شهادت رسيد. پيامبر در حالى وفات كرد كه من امير پدر تو بودم و نيز اميرِ كسى كه بهتر از پدر تو بود؛ ابوبكر و عمر و ابوعبيده و مهاجران و انصار. پس به چه بر من فخر مى ورزى اى پسر عثمان ... (1)

ه) عماربن ياسر

عثمان بن عفان، او را به [نام] «ابن السوداء» سرزنش كرد. قمّى در تفسيرش آورده است:

عماربن ياسر به كندن خندق سرگرم بود كه عثمان بر وى


1- امالى، شيخ طوسى، ص 212.

ص: 22

گذشت. غبار از حفره برخاست و عثمان، آستينش را به دهان گرفت و رفت. عمّار، اين ابيات را خواند:

لا يَستَوي مَن يَعمُرُ المَساجِدا فيها يُصَلّيراكِعاً وَ ساجِدا

كَمَن يمُرُ بِالغُبارِ حايرا يعرِضُ عَنهُ جاحِداً مُعانِدا

آن كس كه مساجد را آباد مى كند و در آن نماز مى گزارد و در ركوع و سجود است، با كسى كه از غبارِ [برخاسته از آن] متكبرانه مى گذرد و با انكار و دشمنى روى مى گرداند، برابر نيست.

عثمان به او روى كرد و گفت: يا ابن السوداء، آيا مقصودت منم. (1)

2. «ابن السوداء» در منابع اهل سنت

اشاره

در منابع اهل سنت، نيز «ابن السوداء» را به شمارى از مردم گفته اند:

الف) عماربن ياسر

يعقوبى در تاريخش مى گويد:

ابن مسعود از عثمان خشمناك بود تا اينكه از دنيا رفت و عماربن ياسر بر وى نماز گزارد؛ در حالى كه عثمان حضور نداشت، پس امر او را پوشيده داشت. روزى عثمان مى گذشت و قبر وى را ديد. پرسيد: اين قبر كيست؟ گفتند: قبرِ عبدالله بن مسعود. گفت: چگونه پيش از آنكه من خبردار شوم دفن شد؟! گفتند: كار او به عماربن ياسر مربوط است. مى گويند خودِ او وصيت كرده است كسى باخبر نشود. زمانى نگذشت كه مقداد نيز درگذشت و عمار بر وى نماز گزارد. عثمان گفت: اى واى از


1- تفسير قمى، ج 2، ص 322.

ص: 23

دست اين پسرِ زن سياه. بر [كار] وى آگاه بودم. (1)

ابن عبد ربّه اندلسى در «العقد الفريد» مى نويسد:

هنگامى كه سپاهيان در صفين رويارو شدند، معاويه به «هاشم بن عتبه» نگريست. پيامبر او را «ارقل» يا «ميمون» مى خواند و از اين رو، مرقال خوانده مى شد.

وى دوبين بود و پرچم را به دست داشت ... معاويه به عمروبن عاص گفت: اى عمرو، اين [هاشم] مرقال است. به خدا سوگند اگر او پرچم به دست گيرد و به جنگ بيايد، براى شام طولانى ترين روز خواهد بود، اما مى بينم كه ابن السوداء [عمار ياسر] در كار اوست و بر جنگ شتاب دارد. من اميد دارم كه او را بكشى. (2)

ب) بلال بن رباح

ابوذر او را با نامِ ابن السوداء سرزنش كرد. بيهقى در «شُعَبُ الايمان» به سند خود از ابى امامة آورده است:

ابوذر، بلال را به مادرش سرزنش كرد و به او گفت: يا ابن السوداء. بلال نزد پيامبر آمد و ماجرا را گفت. پيامبر خشمگين شد. ابوذر كه از همه جا بى خبر بود، نزد پيامبر رفت. پيامبر از وى روى گرداند. ابوذر عرض كرد: مگر درباره من خبرى به شما رسيده كه از من روى مى گردانيد؟ پيامبر فرمود: آيا تو بلال را به مادرش سرزنش كرده اى؟ سپس فرمود: قسم به كسى كه كتاب را بر محمد نازل كرده و يا قسم به هر چيز كه او مى پسندد، هيچ كس بر ديگرى جز به عمل، برترى ندارد. شما هيچ يك


1- تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 160.
2- العقدالفريد، ج 5، ص 88.

ص: 24

پيمانه پُرى نداريد. (1)

ج) مردى در زمان امير مؤمنان (ع)

دارقطنى در جزء 23 از حديث ابى طاهر چنين آورده است:

محمدبن عبدوس براى ما نقل كرد كه محمدبن عباد از سفيان، از عبدالجباربن عباس همدانى، از سلمةبن كهيل از حجيةبن عدى كندى نقل مى كند: على (ع) را بر منبر ديدم كه مى گفت: در مورد اين ديگچه (2) سياه؛ يعنى ابن السوداء كه بر خداوند- عزّوجلّ- و پيامبرش (ص) دروغ مى بندد، چه كسى عذر من را خواهد خواست [اگر او را بكشم] اگر همان گونه كه خون جماعت نهروان را بر گردن من انداختند، گروهى به خونخواهى اينان در برابر من خروج نمى كردند، از [اجساد] آنان پشته اى فراهم مى كردم.

مصنف گويد كه اين روايت تنها بر اين دلالت دارد كه مردى سياه چهره بر خدا و پيامبر، دروغ مى بسته و مادرش نيز سياه بوده است و بر اين دلالت نمى كند كه «ابن السوداء» همان عبدالله بن سبأ است. بنابراين، نمى توان يقين كرد كه مقصود از ابن السوداء در اين روايت، عبدالله بن سبأ يا ديگرى باشد. (3)

از سوى ديگر، اين حديث از حجية بن عدى كندى روايت شده است كه در وثاقت وى اختلاف شده و برخى از رجال جرح و تعديل، وى را ضعيف دانسته اند؛ چنان كه ابن ابى حاتم مى گويد:

از پدرم درباره او پرسيدم. جواب داد: نمى توان به حديث او احتجاج كرد و شبيه مجهول است؛ مانند شريح بن عمان صائدى


1- شُعَب الايمان، ج 4، ص 288.
2- حَميت، ظرف يا مَشكى را گويند كه در آن روغن يا عسل و ... مى ريزند و مقصود در اينجا تشبيه است.
3- جزء 23 از حديث ابوطاهر، ص 52.

ص: 25

و هبيرةبن يريم. (1)

ابن سعد نيز مى گويد: «وى معروف بوده است، اما چنين نيست». (2)

ابن جوزى نيز در «الضّعفاء و المتروكين»، وى را ضعيف شمرده است. (3)

د) عبدالله بن حازم

ابن عبدربّه اندلسى در «العقد الفريد» مى گويد:

عبدالله بن عامر بن كريز به عبدالله بن حازم گفت: اى پسرِ عَجْلى. او گفت: عَجلى نام مادر من است. گفت: اى پسرِ سوداء. گفت: اين، رنگ اوست. گفت: اى پسرِ كنيز. گفت: هر زنى كنيز است. مراقب گفتارت باش تا تيرى كه رها كردى، به سوى خودت بازنگردد. همين كنيزان تو را زاده اند. (4)

ه) عبدالله بن سبأ

طبرى در تاريخ خود از او ياد كرده و همه روايات او را به سندش از شعيب بن ابراهيم، از سيف بن عمر نقل كرده است كه هر دو ضعيفند و دليل ضعف آنها خواهد آمد.

بنابراين، نه در آثار و اخبار شيعه و نه در احاديث اهل سنّت، چيزى در اين باره يافت نمى شود كه ابن السوداء لقبى براى سرزنش عبدالله بن


1- الجرح والتعديل، ج 3، ص 314؛ نيز ر. ك: تهذيب التهذيب، ج 2، ص 190؛ تهذيب الكمال، ج 5، ص 485. كلام ابوحاتم در آنجا آمده است.
2- الطبقات الكبرى، ج 6، ص 225؛ تهذيب التهذيب، ج 2، ص 190.
3- الضعفاء والمتروكين، ج 1، ص 194.
4- العقد الفريد، ج 4، ص 31.

ص: 26

سبأ بوده، جز آنكه طبرى تنها از سيف بن عمر نقل كرده است و بر اين دلالت مى كند كه ابن السوداء، همان ابن سبأ است، اما بر اثر ضعف بسيار در سند آن، نمى توان بدان اعتماد كرد.

ص: 27

فصل سوم: سبأ و سبائيان

اشاره

نام «سبائيه» و «سبائيون» در برخى از مصادر تاريخى و غير آن ديده مى شود، اما آيا مقصود از اين دو لفظ، پيروان عبدالله بن سبأ است يا ديگران؟

بنو سبأ

ايشان به سبأ بن يشجب بن يعرب بن قحطان بن عابر بن شالخ بن ارفخشد بن سام بن نوح منسوبند.

احمدبن حنبل در «مسند» خويش و «فضائل الصحابه» و حاكم در «مستدرك» و طبرانى در «معجم كبير» و ديگران، به سندهاى خود از عبدالرحمان بن وعله آورده اند كه از ابن عباس چنين شنيدم:

مردى از پيامبر خدا (ص) درباره سبأ پرسيدكه آيا مردى است يا زنى يا زمينى؟ پيامبر فرمود: نه، بلكه او مردى است [كه] ده فرزند داشت. شش تن از آنان در يمن ساكن شدند و چهار تن در شام. آنان كه يمنى شدند، مذحج و كنده و ازد و اشعرى ها و انمار و حميرند كه همگى عربند و آنان كه شامى شدند، لخم و جذام و عامله و غسان اند. (1)


1- مسند احمد، ج 1، ص 316؛ المستدرك، ج 2، ص 423. حاكم گويد: «اين حديث صحيح السند است كه آن دو [مسلم و بخارى] آن را نياورده اند. ذهبى نيز با آن موافق است». المعجم الكبير، طبرانى، ج 12، ص 240؛ فضائل الصحابه، ج 2، ص 865؛ تفسير ابن كثير، ج 3، ص 531.

ص: 28

ابوداود و ترمذى در «سنن» و حاكم در «مستدرك» و هيثمى در «مجمع الزوائد» و ديگران از فروة بن مسيك در حديثى نقل كرده اند كه به پيامبر گفت: «اى پيامبر خدا، آيا سبا نام سرزمينى است يا كوهى يا چيزى ديگر؟»

حضرت (ص) فرمود:

نه! بلكه [نام] مردى است از عرب كه ده فرزند داشت. شش نفر به يمن رفتند و چهار نفر به شام. «ازد» و «اشعريون» و «حمير» و «كنده» و «مذحج» و «انمار» كه به آنان «بجيله» گويند، يمنى شدند و «لخم» و «جذام» و «عامله» و «غسان» شامى. (1)

ابن كثير مى گويد:

علماى نسب شناس، مانند محمدبن اسحاق (2)، بر اين عقيده اند كه سبا، عبد شمس بن يشجب بن يعرب بن قحطان است و بدين سبب او را سبا ناميده اند كه «لأنّه اوّل مَن سَبَأَ فى العرب» (3)، و به او «رائش» گفته مى شد؛ زيرا نخستين كسى بود كه در جنگ، غنيمت برد و آنها را به قوم خويش داد و بدين جهت «رائش» نام گرفت؛ عرب، مال را «ريش» و «رياش» مى گويد. چنين گفته اند كه وى قبل از تولد پيامبر (ص)، در شعرى به آمدن وى بشارت داده بود:


1- سنن ابى داود، ج 4، ص 34؛ سنن الترمذى، ج 5، ص 361؛ ترمذى مى گويد: «اين حديثى حسن و غريب است». المستدرك على الصحيحين، ج 2، ص 424؛ المعجم الكبير، ج 18، ص 324؛ تفسير ابن كثير، ج 3، ص 531؛ وى مى گويد: «و اين نيز اسنادى نيكو و حسن است»؛ صحيح سنن ابى داود، البانى، ج 2، ص 754. وى مى گويد: «حسن و صحيح است».
2- السيرة النبويه، ج 1، ص 42.
3- شايد «سَبَأَ»، مهموزِ «سَبى» باشد؛ يعنى او نخستين كسى است كه زنان را در جنگ به اسارت گرفت. يا از «سَبَأَ الخَمرَ» گرفته شده است؛ يعنى او نخستين كسى است كه شراب را به انگيزه نوشيدن آن خريد.

ص: 29

يَملِكُ بَعدَنا مَلِكٌ عظيمٌ نَبيٌّ لا يُرَخِّصُ في الحرامِ

وَ يَملِكُ بَعدَهُ مِنهُم مُلوكٌ يَدينوهُ القيادَبِكُلِّ دامي

وَ يَملِكُ بَعدَهُم مِنّا مُلوكٌ يَصيرُ المُلكُ فينا بِاقتِسام

وَ يَملِكُ بَعدَ قَحطانٍ نَبيٌّ تَقيٌّ مُخبِتٌ خَيرُ الأنامِ

يُسَمىّ احمَداً يا لَيتَ أني أُعَمَّرُ بَعدَ مَبعَثِهِ بِعامِ

فَأَعضُدُهُ و أحبوهُ بِنَصري بِكُلِّ مُدَجَّجٍ وَ بِكُلِّ رامٍ

مَتى يَظهَر فَكونوا ناصِريهِ وَ مَن يَلقاهُ يُبلِغهُ سَلامي

پس از ما پادشاهى بزرگ كه پيامبر است خواهد آمد كه كسى را اجازه ارتكاب حرام نمى دهد.

پس از او نيز از ميان آنان پادشاهانى خواهند آمد كه هر نهضت خونينى را رهبرى خواهند كرد.

و پس از آنان، پادشاهانى از ما خواهند آمد كه فرمانروايى به دست آنان در ميان ما قسمت خواهد شد.

و پس از قحطان نيز پيامبرى مى آيد كه پرهيزگار و فروتن و بهترينِ آفريدگان است.

او را احمد مى نامند. اى كاش پس از برانگيخته شدن او، سالى [در كنار او] زنده مى ماندم ...

تا او را با مردان سر تا پا مسلّح و تيراندازانى كه در اختيار دارم يارى كنم.

هرگاه ظهور نمود، يارى گران او باشيد و هر كس او را ملاقات كرد، سلام مرا به او برساند.

اين نكته را همدانى در الاكليل آورده است. (1)


1- تفسير ابن كثير، ج 3، ص 531؛ اين نكته در البداية و النهايه، ج 2، ص 147 نيز آمده است.

ص: 30

مباركفورى در «تحفة الأحوذى» مى گويد: «سبأ ... و مقصود از آن، قبيله اى است از فرزندانِ سبأبن يشجب بن يعرب بن قحطان بن هود است». (1)

بيشتر مورخان نگفته اند كه قحطان، پسر هود بوده است. خطيب در تاريخ بغداد اشاره مى كند كه پرستار وى بوده است (2)، اما ديگران در كتاب هاى خود قحطان را پسر عابر دانسته اند. (3)

خطيب در شرح حال حسن بن هانى (ابونواس) مى آورد كه وى به قحطان بن عابر بن شالخ بن ارفخشد بن سالم بن نوح نسب مى برد. (4)

درباره اسم منسوب به وى (سبأ)، براى مفرد مذكر، (سبائى) به مدّ و (سَبَأى) بدون مدّ به كار مى رود و براى مؤنث و جمع، (سبائيه) به مدّ و (سبئيه) گفته مى شود كه با مدّ، فصيح تر و معروف تر است و شكل بدون مدّ آن نيز فصيح به شمار مى رود. (5)

سبائيون

اشاره

سبائيون، افراد منتسب به سبائند. دانشمندان، شمار فراوانى را از آنان نام برده اند:

1. ابيض بن حمال سبائى


1- تحفة الاحوذى، ج 9، ص 64.
2- تاريخ بغداد، ج 7، ص 109.
3- همان، ج 13، ص 477؛ الطبقات، ابن خياط، صص 132، 145 و 182؛ الطبقات الكبرى، ج 1، ص 43؛ الاكمال، ابن ماكولا، ج 1، ص 287؛ ج 2، ص 155؛ ج 3، ص 210؛ ج 7، صص 57 و 184؛ تاريخ طبرى، ج 1، صص 143 و 269.
4- تاريخ بغداد، ج 7، ص 436.
5- ر. ك: تاج العروس، ج 1، ص 265.

ص: 31

ابيض بن حمال بن مرثد بن ذى لُحيان بن سعدبن عوف بن عدى بن مالك مأربى سبائى كه ابوداود و ترمذى و نسائى در «سنن كبرى» و ابن ماجه و ابن حبان در «صحيح»، از وى روايت كرده اند. (1)

2. سعد سبائى

ابن حجر در «الاصابة» مى گويد: «واقدى، سعد سبائى را از كسانى از اهل سبا خوانده است كه در زمان پيامبر، اسلام آوردند». (2)

3. صالح بن خيوان

ابن حجر در «الاصابة» مى گويد:

صالح بن خيوان ... سبائى ... تابعى معروف است كه حديث مرسل نقل كرده. على بن سعيد و ابن ابى على، او را از صحابه شمرده و از طريق بكربن سواده از صالح بن خيوان آورده است كه مردى در كنار پيامبر اكرم (ص) بر عمامه خويش سجده مى كرد. پيامبر، عمامه او را از پيشانى اش كنار زد. (3)


1- ر. ك: الاصابه، ج 1، ص 176؛ سنن ترمذى، ج 2، ص 719؛ سنن ابى داود، ج 3، ص 174؛ سنن ابن ماجه، ج 2، ص 827؛ سنن دارمى، ج 2، ص 719؛ الاحاديث المختاره ...، ضياء مقدسى، ج 4، صص 55، 56، 58 و 59؛ المعجم الكبير، طبرانى، ج 1، ص 278؛ موارد الظمآن، هيثمى، ج 1، ص 489؛ ج 2، ص 714؛ السنن الكبرى، بيهقى، ج 6، ص 149؛ المصنف، ... ابن ابى شيبه، ج 6، ص 476؛ البانى در صحيح سنن ابن ماجه، ج 2، ص 64 آن را حَسَن دانسته است.
2- الاصابه، ج 3، ص 211.
3- همان، ص 375؛ السنن الكبرى، ج 2، ص 105؛ سنن ابى داود، ج 1، ص 130؛ مسند احمد، ج 4، ص 56؛ صحيح ابن حبان، ج 4، ص 515؛ المعجم الاوسط، طبرانى، ج 6، ص 215.

ص: 32

4. عمارةبن شبيب

ابن حجر در «الاصابة» مى گويد: «در صحابى بودن عمارة بن شبيب سبائى اختلاف وجود دارد. همچنين گفته اند كه نام او عمار است».

ابن سكن مى گويد: «وى مصاحبتى [با پيامبر] داشته و بخارى در تاريخش درباره علت (ضعف) (1) وى سخن گفته و وى را از صحابه دانسته است». (2)

ابن حبان مى گويد: «هر كه معتقد به مصاحبت او با پيامبر باشد، به توهم دچار شده است». (3)

5. هبيرة بن اسعد سبائى

ابن حجر در «الاصابه» مى گويد: «هبيرةبن اسعدبن كهلان سبائى، پيامبر را ديده و در ماجراى فتح مصر بوده است». ابن يونس از وى نام مى برد و مى گويد: «برخى از فرزندان او در برقه اند». (4)

6. عبدالله بن هبيره سبائى

ابن سعد در «طبقات» مى گويد: «از وى احاديثى نقل شده و در زمان خلافت يزيدبن عبدالملك درگذشته است». (5)


1- نوعى ضعف در سند حديث را گويند. مترجم
2- ر. ك: تاريخ الكبير، بخارى، ج 6، ص 495.
3- الاصابه، ج 4، ص 479. وى حديثى در سنن ترمذى، ج 5، ص 544 دارد. السنن الكبرى، نسائى، ج 6، ص 149؛ الترغيب و الترهيب، ج 1، ص 192.
4- الاصابه، ج 6، ص 445.
5- الطبقات الكبرى، ج 7، ص 512. وى احاديثى در صحيح مسلم، ج 1، ص 568 دارد. مسند احمد، ج 1، صص 77، 316؛ ج 6، ص 396؛ صحيح ابن حبان، ج 2، ص 509؛ ج 4، ص 333؛ ج 5، ص 38؛ المستدرك على الصحيحين، ج 2، ص 423؛ مسند ابى يعلى، ج 13، ص 164؛ مسند ابى عوانه، ج 1، ص 359؛ شرح معانى الآثار، ج 4، ص 75.

ص: 33

ذهبى در «كاشف» مى گويد: «وى ثقه است. او در سال 126 ه. ق درگذشت. (1) م 4. (2)

7. عبد الرحمان بن وعله سبائى

سيوطى در «اسعاف المبطأ» مى گويد:

عبدالرحمان بن وعله سبائى مصرى از ابن عُمَر و ابن عباس روايت مى كرده است و زيدبن اسلم و يحيى انصارى و ديگران نيز از وى روايت كرده و نسائى و ابن معين و عجلى او را ثقه دانسته اند. (3)

ذهبى مى گويد: «ابن معين و نسائى او را توثيق كرده اند». (4)

8. حنش سبائى

ذهبى در «كاشف» مى گويد:

حنش سبائى صنعانى دمشقى (م 4) ساكن آفريقا بود. از على و ابن عباس روايت مى كرده و قيس بن حجاج و بكربن سوادة از وى روايت كرده اند. وى نزد ابوزرعه و ديگران ثقه است. او در


1- الكاشف، ج 2، ص 134.
2- يعنى مسلم و چهار تن از صاحبان سنن ابى داوود، ترمذى، نسائى و ابن ماجه از وى روايت كرده اند.
3- اسعاف المبطأ، ص 19. وى احاديثى در صحيح مسلم، ج 1، صص 277 و 278؛ ج 3، ص 1206 دارد. صحيح ابن حبان، ج 4، ص 103؛ سنن الترمذى، ج 4، ص 221؛ سنن ابى داود، ج 4، ص 66؛ سنن ابن ماجه، ج 2، ص 1193؛ السنن الكبرى، بيهقى، ج 6، صص 11 و 12؛ المستدرك على الصحيحين، ج 2، ص 423؛ المعجم الكبير، ج 12، ص 234.
4- الكاشف، ج 2، ص 184.

ص: 34

سال 100 ه. ق درگذشت. (1)

افزون بر اين افراد، كسان ديگرى به سبا منسوبند كه هر يك از آنان «سبائى» ناميده مى شوند و اين نام، چيزى بيش از نسبت به سبا نيست و بر ذمّ يا تضعيف يا انتسابشان به عبدالله بن سبأ دلالت نمى كند.

سبائيه

اشاره

در كتاب هاى تاريخى قديم و رايج كه پيش از تاريخ طبرى نوشته شده اند، نامى از سبائيه (پيروان عبدالله بن سبأ) ديده نمى شود، اما طبرى در تاريخ خود در روايات سيف بن عمر و ابى مخنف، از آنان بسيار ياد مى كند.

اين روايات، بر پيدايى آسيبى بزرگ در اواخر دوران عثمان و اميرمؤمنان على بن ابى طالب (ع) دلالت مى كند تا اينكه كارها به معاويةبن ابى سفيان واگذار شد و پس از آن، ديگر نام و اثرى از آنان بر جاى نماند.

با توجه به انحصار رواياتى كه طبرى در تاريخ خويش آورده است، در روايات سيف بن عُمَر و ابى مخنف لوطبن يحيى (2) كه هر دوى آنان نزد رجال جرح و تعديلِ اهل سنّت، ضعيفند (3)، وجود اين طائفه در آن


1- همان، ج 1، ص 217.
2- ر. ك: روايات سيف در تاريخ طبرى، ج 2، ص 702؛ ج 3، صص 4، 9، 43، و روايات ابى مخنف، ج 3، صص 443 و 476.
3- دلايل تضعيف سيف خواهد آمد. يحيى بن معين درباره ابومخنف مى گويد: «به او اطمينان نيست. وى در 157 ه. ق درگذشت و همتاى سيف بن عمر تميمى صاحب ردّه بود». سير اعلام النبلاء، ج 7، ص 302؛ ابن جوزى وى را در الضعفاء والمتروكين، ج 1، ص 28 ياد كرده و گفته است: «لوط بن يحيى ابومخنف را يحيى ثقه نمى داند و بار ديگر گفته است كه وى اعتنا كردنى نيست». ابوحاتم رازى مى گويد: «وى متروك الحديث است». دارقطنى نيز او را ضعيف دانسته است. ابن عدى در الكامل فى ضعفاء الرجال، ج 7، ص 241، از او نام مى برد و مى گويد: «اين [ابومخنف] را كه ابن معين مى گويد ائمه بزرگان علم و حديث با او موافق بوده اند ...، من چيزى از احاديث سنددار از وى نمى دانم كه آن را ذكر كنم، بلكه تنها اخبار ناخوشايندى از وى مانده است كه دوست ندارم آنها را ذكر كنم. ابن حجر در لسان الميزان، ج 4، ص 492 مى گويد: ابو مخنف، اخبارى تالف تلف شده و ضايع شده است كه به وى اعتماد نمى شود. ابوحاتم و ديگران او را ترك كرده اند ... و ابو عبيد آجرى مى گويد كه از ابوحاتم درباره وى پرسيدم. او دست خويش را تكان داد و گفت: «آيا كسى از چنين چيزى مى پرسد؟ عقيلى نيز او را در گروه ضعفاء آورده است». ر. ك: الجرح و التعديل، ج 7، ص 182؛ نجاشى در رجال خود ص 224 از او چنين نام مى برد: «وكان يسكن إلى ما يرويه». اين عبارت بر توثيق وى دلالت ندارد، بلكه چيزى را كه مى تواند ثابت كند، اين است كه نجاشى در مرويات او مشكلى نيافته است.

ص: 35

برهه ثابت نمى شود.

همچنين گفتار ابن كثير (774 ه. ق) در «البداية و النهاية» و سخن ابن عساكر (573 ه. ق) در تاريخ دمشق غير مُسنَد است و بدانها نمى توان اعتنا كرد و گويى از تاريخ طبرى گرفته شده اند.

نامه زيادبن ابيه به معاويه كه طبرى آن را در تاريخ خود آورده، از سبائيه چنين ياد كرده است:

بسم الله الرحمن الرحيم

به بنده خدا معاويه اميرمؤمنان، از زيادبن ابى سفيان.

اما بعد؛ خداوند آزمايشِ اميرمؤمنان را به نيكويى پايان داد و آهنگِ دشمنش نمود و سختى پيكار با ستمكاران بر وى را كفايت كرد. طاغوت هاى اين خاكيان سبئيه كه سركرده آنان حجربن عدى است، با اميرمؤمنان به مخالفت پرداختند و از جماعت مسلمانان جدا شدند و با ما به ستيزه گرى پرداختند. سپس خداوند ما را بر ايشان چيره و مسلط ساخت ... (1)


1- تاريخ طبرى، ج 3، ص 228.

ص: 36

اين روايت نيز مرسل است و اين شك را قوت مى بخشد كه از ابى مخنف نقل شده باشد؛ زيرا رواياتِ پيش از آن، همه از ابى مخنف نقل شده اند. بنابراين به آن نمى توان استناد كرد. و شايد مقصودِ زيادبن ابيه از «سبائيه»، حجربن عدى كندى (1) و سيزده هم فكر او باشد كه زياد، آنان را به شام فرستاد و در «مرج عذراء» به فرمان معاويه كشته شدند. كسانى مانند كندى، نخعى، بجلى و همدانى در ميان آنان و به سبا منسوبند. (2)

به گمان قوى، دشمنان اميرمؤمنان (ع)، در آن زمان شيعه را با نام «سبائيه» سرزنش مى كرده اند؛ زيرا بسيارى از دوستان آن حضرت از يمن و سبا بودند. نام و تبار شمارى از آنان چنين است:

1. عماربن ياسر

ذهبى در «سِير اعلام النبلاء» مى گويد:

وى عماربن ياسر بن عامر بن مالك بن كنانة بن قيس بن وذ


1- ابن حجر در الاصابه، ج 2، ص 32 مى گويد: «حُجْر ... بن عدى بن معاويه بن جبلة بن عدى بن ربيعة بن معاوية اكرمين كندى، معروف به حُجرِ ابن الادبر [و] حُجر الخير. ابن سعد و مصعب زبيرى بر پايه روايت حاكم از آنان، چنين گفته اند: وى همراه برادرش هانى بن عدى نزد پيامبر ص آمدند و حجر بن عدى در جنگ قادسيه حضور داشت و پس از آن نيز در جمل و صفين شركت كرد و همراه على ع و از شيعيان او به شمار مى آمد و در «مرج عذراء» به فرمان معاويه كشته شد. حجر همان كسى است كه آنجا را فتح كرد و تقدير چنين بود كه همان جا كشته شود .... يعقوب بن سفيان او را در جرگه فرماندهان [سپاه] على ع در صفين نام برده است. «كندة» از قبايل سبأ بود.
2- براى شناخت اينان، ر. ك: تاريخ دمشق، ج 8، ص 21؛ تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 141؛ تاريخ طبرى، ج 4، صص 202 و 207؛ البداية و النهايه، ج 8، ص 54؛ تاريخ ابن خلدون، ج 3، ص 12.

ص: 37

يم- گفته شده ميان قيس و وذيم، حصين بن وذيم نيز هست بن ثعلبة بن عوف بن حارثة بن عامر اكبربن يام بن عنس (همان زيد) بن مالك بن ادد بن زيد بن يشجب بن عريب بن زيدبن كهلان بن سبابن يشجب بن يعرب بن قحطان و فرزندان مالك بن ادد، از مذحجند. (1)

2. عدى بن حاتم طايى

وى عدى بن حاتم بن عبدالله بن سعدبن حشرج بن امرئ القيس بن عدى بن اخزم بن ابى اخزم بن ربيعة بن جرول بن ثعل بن عمروبن غوث بن طيئ بن اددبن زيدبن يشجب بن عريب بن زيد بن كهلان بن سبأ بن يشجب بن يعرب بن قحطان طايى است. (2)

ابن حجر در «الاصابة» مى گويد:

او در سال نهم (و به قولى دهم)، اسلام آورد و پيش از آن نصرانى بود. در ماجراى «ردّه» بر اسلام خويش ايستاد. صدقات و زكوات قوم خود را نزد ابوبكر مى برد. در فتح عراق شركت كرد. سپس ساكن كوفه و با على (ع) در صفين حاضر شد و بعد از سال شصت، در پيرى و سالخوردگى درگذشت. خليفه مى گويد: وى به 120 سالگى رسيد. ابوحاتم سجستانى نيز مى گويد: وى


1- سير اعلام النبلاء، ج 1، ص 406؛ تهذيب الكمال، ج 21، ص 218؛ الطبقات الكبرى، ابن سعد، ج 3، ص 246؛ الاصابه، ج 4، ص 483؛ الاستيعاب، ج 3، ص 1135؛ تهذيب التهذيب، ج 7، ص 357؛ تاريخ الاسلام، ج 3، ص 569.
2- تهذيب الكمال، ج 19، ص 525؛ نيز ر. ك: جمهرة انساب العرب، صص 402 و 404؛ تاريخ بغداد، ج 1، ص 189؛ الاستيعاب، ج 3، ص 1057؛ أسد الغابه، ج 4، ص 7.

ص: 38

180 سال عمر كرد. (1)

3. مالك اشتر نخعى

3. مالك اشتر نخعى (2)

ابن سعد در «طبقات» مى گويد:

نام اشتر، مالك بن حارث بن عبد يغوث بن مسلمة بن ربيعة بن حارث بن جذيمة بن سعد بن مالك بن نخع، از مذحج است. او از خالدبن وليد روايت مى كند كه او پس از عصر، نماز را با مردم مى گزارد [يا مردم را به نماز وامى داشت] و اشتر از اصحاب على بن ابى طالب بود و همراه وى در جمل و صفين و ديگر پيكارها شركت كرد. على او را به فرمان روايى مصر گمارد. وى به سوى مصر حركت كرد. هنگامى كه به عريش رسيد، شربت عسلى [مسموم] نوشيد و درگذشت. (3)

4. كميل بن زياد نخعى

ابن سعد در «طبقات» مى گويد:

كميل بن زياد بن نهيك بن هشيم بن سعدبن مالك بن حارث بن صهبان بن سعدبن مالك بن نخع از مذحج، است. وى از عثمان و على و عبدالله روايت مى كرد و با على در صفين و نزد قوم خويش شريف و فرمانش مُطاع بود. هنگامى كه حجاج بن يوسف به كوفه آمد، وى را احضار كرد و كشت. (4)


1- الاصابه، ج 4، ص 388.
2- نويسنده الجواهر المضيئة فى طبقات الحنفيه، ج 2، ص 351 مى گويد: «نخعى، به فتح نون و خاء و سپس عين مهمله، براى قبيله بزرگى از مذحج، اسم نسبت است».
3- الطبقات الكبرى، ج 6، ص 213؛ نيز ر. ك: الاصابه، ج 6، ص 212؛ تهذيب التهذيب، ج 10، ص 10؛ الطبقات، خليفه بن خياط، ج 1، ص 148.
4- الطبقات الكبرى، ج 6، ص 179. نيز ر. ك: تاريخ بغداد، ج 12، ص 70.

ص: 39

بسيارى از ديگر كسان همچون سهل و عثمان، دو پسر حنيف، از اوس به شمار مى روند و اوس نيز به سبا نسب مى برد. سليمان بن صرد خزاعى و عمروبن حمق خزاعى نيز از آنانند و خزاعه نيز از سبأ است.

به گمان برخى از پژوهشگران، سبائيه عقيده اى سياسى است كه حجربن عدى و پيروان او كه بيشتر ايمانى و سبائى بودند، از آن پيروى مى كردند. بر پايه اين گفتار، سبائيه همان آراى يمانى هايى است كه ولايت على (ع) را در كوفه پذيرفتند و بيشتر ساكنانِ كوفه، همانان بودند. (1)

بنابراين، لفظ «سبائى» كه در كتب رجال و حديث، بارها آمده است، درباره كسانى به كار مى رود كه نسبشان به سبأ بن يشجب بن يعرب بن قحطان (پدرِ قبايل يمنى) مى رسد. برخى از آنان، صحابه پيامبر و راويان حديثِ اويند. به هر روى، مقصود از سبائى در كتب پيش گفته، منسوب بودن به عبدالله بن سبأ يا پيروى از وى نيست.

اما لفظ «سبائيه» اى كه مقصود از آن، پيروان عبدالله بن سبأ است، در مصادر تاريخ و حديث به جز «تاريخ طبرى» در بخش روايات سيف بن عمر و ابى مخنف لوطبن يحيى ديده نمى شود.


1- الصلة بين التصوف و التشيع، ج 1، ص 92.

ص: 40

فصل چهارم: عبدالله بن سبأ در مصادر اهل سنت

با توجه به منابع حديثى و تاريخى اهل سنت، اخبار و آثارى را كه در آنها نامى از عبدالله بن سبأ هست، به دو بخش مى توان تقسيم كرد:

1. رواياتى از طريق سيف بن عمر تميمى (م 180 ه. ق)؛

2. رواياتى از طريق ديگران.

برپايه روايات سيف بن عمر كه احوال عبدالله بن سبأ را گسترده تر باز مى گويد، وى از يهود يمن بوده، در زمان عثمان بن عفان اسلام آورده و درباره على بن ابى طالب (ع) به غلوّ دچار شده و آشكارا او را از خلفاى پيشين برتر مى شمرده است. وى به تحريك مردم بر ضدّ عثمان مى پرداخت و براى اين كار به بصره و كوفه و شام و مصر و ديگر شهرها سفر مى كرد و آشكارا درباره اش بدگويى مى كرد و مردم را به خلع و قتل او برمى انگيخت.

پيروان او در حجاز و عراق و مصر و ديگر شهرها افزايش يافتند و او توانست كسانى را از بزرگانِ صحابه مانند عماربن ياسر به سوى خود بكشاند. وى در ابوذر چنان تأثير گذارد كه از عثمان و كارگزارانش به ويژه معاوية بن ابى سفيان انتقاد مى كرد.

ص: 41

وى و پيروانش، دسيسه هاى خود را گستردند و شورشى مردمى بر ضد عثمان به راه انداختند تا اينكه سرانجام با نيرنگ هاى خويش توانستند به برخى هدف هاى خود برسند و عثمان محبوس را در خانه اش بكشند.

آنان پس از رسيدن على بن ابى طالب (ع) به خلافت، خود را در جرگه ياران وى جا زدند. ابن سبا آشكارا درباره على بن ابى طالب غلوّ مى كرد، به رجعت باور داشت، و على را وصى پيامبر (ص) و «دابّة الأرض» مى دانست. اين نظرات نزد شيعيان على پذيرفته بود و از وى پيروى مى كردند.

براى نمونه، طبرى در تاريخش به سند خود از سيف، از عطيه، از يزيد فقعسى آورده است كه عبدالله بن سبأ يهودى از اهل صنعا و مادرش سياه چهره بود. در زمان عثمان مسلمان شد، سپس به گمراه كردن مسلمانان در سرزمين هاى گوناگون از حجاز تا بصره، سپس كوفه و شام پرداخت. در شام كسى را همراه خويش نيافت و شاميان او را بيرون كردند. به مصر رفت و در ميان مصريان عمامه بر سر بست. در گفته هايش چنين آمده است:

شگفتا از كسى كه مى پندارد عيسى بازمى گردد، اما بازگشت محمد را تكذيب مى كند؛ خداوند- عزّوجلّ- گفته است: (إِنَّ الَّذي فَرَضَ عَلَيْكَ الْقُرْآنَ لَرادُّكَ إِلى مَعادٍ) (قصص: 85) (1)؛ پس محمد در بازگشتن از عيسى شايسته تر است.

اين سخن را از وى پذيرفتند و او نظريه رجعت را براى آنان بنياد گذارد و آنان در اين باره به گفت وگو پرداختند. او مى گفت: «هزار پيامبر


1- آن كس كه قرآن را بر تو فرض كرد، تو را به جايگاهت باز مى گرداند.

ص: 42

آمده كه هر يك را وصيى بوده است و على، وصى محمد بود». او همچنين مى گفت: «محمد آخرين پيامبر و على آخرين وصى است» و مى افزود:

چه كسى ستمكارتر از كسى است كه وصيت (يا وصايت) رسول الله (ص) را جايز نمى داند و بر وصى رسول الله (ص) خروج مى كند و امر امّت را به دست مى گيرد؟

سپس گفت:

عثمان، اين [خلافت] را به ناحق به دست گرفت، در حالى كه او (على) وصى پيامبر بود. پس در اين باره بپاخيزيد و آن را جابه جا كنيد [و به جاى خود بازگردانيد] و بدى هاى فرمان روايان خود را بازگو كنيد و آشكارا به امر به معروف و نهى از منكر بپردازيد. مردم را برانگيزيد و آنان را به اين كار فراخوانيد.

سپس سفيرانش را [به جاهاى گوناگون] پراكند و به كسانى در شهرهاى مختلف نامه نوشت كه به فسادشان كشانده بود. آنان نيز با وى مكاتبه كرده، چيزى را كه نظرشان برآن بود، پنهانى از وى خواستند. امر به معروف و نهى از منكر را آشكار ساختند و به نامه نگارى به شهرها پرداختند و در اين نامه ها، عيوب فرمان روايان را برشمردند. همفكران آنان نيز به همين كار پرداختند. مردمان هر شهرى اهل شهر ديگر را از كارهاى حاكمان آگاه مى كردند تا آنان احوال اين شهر و اينان احوال آن شهر را بخوانند و بدانند. تا اينكه به مدينه رسيدند و صداى خود را به همه جا رساندند، در حالى كه چيزى را جز خواسته هايشان مى گفتند. و درونشان چيزى جز بيرون شان بود. مردم هر شهرى مى گفتند: ما از فتنه اهل آن شهر ديگر بركناريم؛ جز اهل مدينه كه فتنه ها از هر جا به سوى آنان مى آمد، اما

ص: 43

آنان نيز مى گفتند: «ما از آنچه مردم بدان مبتلايند، بركناريم». (1)

به چنين اخبار منقول از سيف، به هيچ روى نمى توان اعتماد كرد؛ نه در اثبات چيزى و نه در ردّ آن؛ زيرا حافظان حديث و علماى جرح و تعديل، همه، او را تضعيف كرده اند.

يحيى بن معين مى گويد: «حديث وى ضعيف است». همچنين مى گويد: «فلس بهتر از اوست». (2) ابن حبان مى گويد: «وى به زندقه متهم است و احاديث جعلى را نقل مى كند». (3)

ابو حاتم رازى (4) و دارقطنى (5)، وى را «متروك الحديث» مى دانند.

ابو داود مى گويد: «اعتنا كردنى نيست». (6)

ابن عدى مى گويد: «عموم احاديث وى مُنكَر است». (7)

حاكم گويد: «او متهم به زندقه و در روايت ساقط است». (8)

نسائى او را ضعيف مى شمارد. (9)

ابن حجر نيز وى را ضعيف الحديث مى داند. (10)

اما احاديثى كه از غير طريق سيف بن عمر نقل شده اند و از عبدالله بن سبأ ياد مى كنند، مختلفند. براى نمونه، بر پايه حديثى كه ابن


1- تاريخ طبرى، ج 3، ص 379.
2- تهذيب التهذيب، ج 4، ص 259؛ ميزان الاعتدال، ج 3، ص 353؛ تهذيب الكمال، ج 12، ص 326.
3- تهذيب التهذيب، ج 4، ص 260؛ تهذيب الكمال، ج 12، ص 326.
4- تهذيب التهذيب، ج 4، ص 259؛ ميزان الاعتدال، ج 3، ص 353؛ الجرح و التعديل، ج 4، ص 278.
5- تهذيب التهذيب، ج 4، ص 260؛ دارقطنى در الضعفاء و المتروكين، ص 243، او را از ضعيفان برشمرده است.
6- ميزان الاعتدال، ج 3، ص 353؛ تهذيب الكمال، ج 12، ص 326.
7- همان.
8- تهذيب التهذيب، ج 4، ص 260.
9- همان.
10- تقريب التهذيب، ص 262.

ص: 44

عساكر در تاريخش به سند خود از شعبى نقل مى كند، «اولين دروغ گو عبدالله بن سبأ است». (1)

اين حديث از شعبى است و حجيت ندارد؛ زيرا جز برپايه نظر شخصى خويش، چيز ديگرى نمى گفت و از اين رو، روشن كننده واقعيت و حقيقت نيست. افزون بر اين، اگر عبدالله بن سبأ دروغ گو هم باشد، نخستين دروغ زننده بر خدا و پيامبر نيست؛ زيرا دروغ زنندگان به پيامبر، به اندازه اى فراوان بودند كه آن حضرت بر منبر رفت و فرمود: «هركس به عمد بر من دروغ بندد، پس خود را براى دوزخ آماده كند». (2)

احمدبن حنبل از اسماء بنت يزيد نقل مى كند كه وى از پيامبر (ص) چنين شنيد: «اى مردم، چه چيز شما را واداشت كه [اين گونه] در پى دروغ رويد؛ چنان كه شب پره ها در پى آتش مى روند». (3)


1- تاريخ دمشق، ج 29، ص 7.
2- صحيح بخارى، ج 1، صص 61 و 385؛ صحيح مسلم، ج 1، ص 10؛ سنن ترمذى، ج 5، صص 35 و 36 و 634. وى آن را صحيح دانسته است. سنن ابى داود، ج 3، ص 319؛ سنن ابن ماجه، ج 1، صص 13- 14؛ مسند احمد، ج 1، صص 98، 323، 383، 420، 526 و 588؛ ج 2، صص 542 و 682؛ ج 3، صص 139 و 143؛ صحيح ابن حبان، ج 1، ص 214؛ ج 3، ص 329؛ ج 12، ص 252؛ السنن الكبرى، بيهقى، ج 3، ص 275؛ ج 4، ص 72؛ ج 10، ص 221؛ الاحاديث المختاره، ج 1، صص 516 و 517؛ ج 2، ص 25؛ ج 3، صص 36، 287، 288 و 322؛ ج 8، ص 103؛ السنن الكبرى، نسائى، ج 3، صص 457- 459؛ مجمع الزوائد، ج 1، صص 142- 148 و 151 و 152؛ ج 5، صص 70 و 142؛ ج 7، ص 246؛ ج 10، ص 380؛ المصنف، ابن ابى شيبه؛ ج 5، صص 296- 298؛ ج 6، ص 186. سيوطى در قطف الازهار المتناثره، ص 23 و كتانى در نظم المتناثر، ص 35 و زبيرى در لقط اللآلئ المتناثره، ص 261 آن را از احاديث متواتره دانسته اند. كتانى در نظم المتناثر، ص 38 مى گويد: «ابن صلاح و نووى و عراقى و ديگران، به متواتر بودن آن تصريح كرده اند».
3- مسند احمد، ج 6، ص 477؛ المعجم الكبير، ج 24، صص 165- 166؛ مجمع الزوائد، ج 1، ص 142. هيثمى مى گويد: «احمد آن را روايت كرده است و در [سند] آن شهر بن حوشب وجود دارد كه اختلاف كرده اند». مصنف اين كتاب مى گويد: «وى از رجال صحيح مسلم است». ر. ك: رجال صحيح مسلم، ج 1، ص 312 و احمد و ابن معين و يعقوب بن ابى شيبه و ديگران او را توثيق نموده اند». ر. ك: تهذيب التهذيب، ج 4، ص 325.

ص: 45

احاديث صحيح ديگرى، بر اين دلالت مى كنند كه مسيلمه و عنسى و سجاح، از كذابان بوده اند و اينان پيش از ابن سبا مى زيستند.

احمد در «مسند» و حاكم در «مستدرك» و ابن حبان در «صحيح» و هيثمى در «مجمع الزوائد» و طبرانى در «الكبير» و ديگران، به سندهاى خويش از ابى بكره آورده اند كه مردم درباره مسيلمه بسيار مى گفتند؛ پيش از آنكه پيامبر (ص) درباره او چيزى بگويد. [تا اينكه] پيامبر فرمودند:

اما بعد ...؛ اين مردى كه درباره او بسيار گفتيد، [بدانيد كه] او دروغ گويى است از ميان سى دروغ گو كه روز قيامت در برابر من خارج مى شوند .... (1)

ابن ابى شيبه در «مصنف» و ابويعلى در «مسند» و ديگران، از ابن زبير آورده اند كه او از قول پيامبر گفت: «قيامت بر پا نمى شود؛ مگر اينكه سى دروغ گو خارج شوند كه عنسى و مسيلمه و مختار از آنانند». (2)

ابن ماجه در «سنن» خويش و احمد در «مسندش» و ابن ابى شيبه در «مصنف» و ابن حبان در «صحيح» به سندهاى خود از ابوهريره نقل كرده اند كه پيامبر گفت: «در دستم دو النگوى طلا ديدم، در آنها دميدم؛ پس به پرواز درآمدند. آن دو را به دروغ گو تأويل كردم: مسيلمه و عنسى». (3)


1- مسند احمد، ج 5، صص 52 و 57؛ مجمع الزوائد، ج 7، ص 332. هيثمى مى گويد: «احمد و طبرانى آنها را روايت كرده اند». صحيح ابن حبان، ج 15، ص 29؛ المستدرك، ج 4، ص 541؛ حاكم گويد: «اين حديث شيخين صحيح است، اما آن دو آن را نياورده اند». المصنف، عبدالرزاق، ج 10، ص 330.
2- المصنف، ج 6، ص 192؛ مسند ابى يعلى، ج 12، ص 197 ج 6، ص 45؛ ابن حجر در فتح البارى، ج 6، ص 617 مى گويد: «ابويعلى به اسناد حسن از عبدالله بن زبير، از كذابانى نام مى برد كه در عبارت: «لاتقوم الساعة حتى يخرج ثلاثون كذابا، منهم مسيلمة و العنسى و المختار» ياد شده اند».
3- سنن ابن ماجه، ج 2، ص 1293؛ مسند احمد، ج 2، صص 338 و 344؛ صحيح ابن حبان، ج 15، ص 30؛ المصنف، ج 6، ص 175. البانى در صحيح سنن ابن ماجه، ج 2، ص 345 آن را صحيح دانسته است.

ص: 46

بارى، اين روايت شعبى، چيزى را جز دروغگو بودن ابن سبأ ثابت نمى كند و شايد آوازه دروغ گويى او، به سبب ادعاى او درباره خدا بودنِ اميرمؤمنان (ع) باشد؛ چنان كه در دو حديث ابان بن عثمان و ابوحمزه ثمالى در «رجال» كشى خواهد آمد و ادعاى الوهيت براى اميرمؤمنان (ع) از بزرگ ترين و زشت ترين دروغ پردازى هاى اوست.

ابويعلى موصلى نيز در مسندش چنين روايت مى كند: ابوكريب محمدبن علاء براى ما نقل كرد كه محمدبن حسن اسدى از هارون بن صالح همدانى، از حارث بن عبدالرحمان، از ابى جلاس نقل مى كند كه شنيدم على (ع) به عبدالله سبائى مى گفت: «واى بر تو، به خدا قسم كه [پيامبر] به من چيزى نفرمود كه از بقيه پنهان دارد». (يعنى در ميان مردم، مخفى كارى نمى كرد). شنيدم كه مى فرمايد: «هم اكنون در برابر من سى دروغگو حضور دارند» و تو يكى از آنانى. (1)

مصنف گويد كه اين روايت، ضعيف السند است؛ زيرا محمدبن حسن اسدى معروف به تل از راويان آن است كه شمارى [از علماى رجال] وى را ضعيف شمرده اند. ابن حجر در «تهذيب التهذيب» مى گويد: «دورى از ابن معين نقل مى كند كه او [محمدبن حسن] شيخ است».(2) و روزى گفت: «او را درك كرده ام، اعتنا كردنى نيست» و ابوحاتم نيز مى گويد: «او شيخ است». و يعقوب بن سفيان مى گويد: «محمدبن حسن همدانى و محمدبن حسن اسدى، هر دو ضعيفند.»

عقيلى گويد: «به حديثش عمل نمى شود» ذهبى در «ميزان»، از


1- مسند ابى يعلى، ج 1، ص 349؛ مجمع الزوائد، ج 7، ص 333؛ كتاب السنه، ابن ابى عاصم، ج 2، ص 476.
2- شيخ در اصطلاح حديثى اهل سنت به معناى كسى است كه حديثش نوشته مى شود، ولى بايد بررسى شود.

ص: 47

محمدبن حسن اسدى نام مى برد و از قول ابن معين مى گويد: «اعتنا كردنى نيست». حاكم در «كُنى» گفته است: «ابويحيى محمدبن حسن كوفى اسدى ... نزد ايشان قوى نيست». ساجى نيز وى را ضعيف دانسته است. (1)

حارث بن عبدالرحمان نيز از راويان اين حديث است. ابن حجر مى گويد: «مالك بن انس از وى حديثى نقل كرده است، اما از وى نامى نمى برد».

وى مى افزايد:

ابن مدينى مى گويد: «به نظر من، مالك آن را از حارث شنيده است، اما از وى نام نمى برد و من نيز در كتب مالك چيزى از وى نيافتم». من نيز مى گويم اين عادت مالك است كه درباره كسى كه به وى اعتماد ندارد، نامش را نمى برد. (2)

ابوحاتم مى گويد: «دراوردى احاديث منكرى از وى نقل مى كند [و] او قوى نيست». (3) همچنين ابوالجلاس از راويان حديث ياد شده جز با همين حديث، ناشناخته است. او كسى جز ابوالجلاس شامى عقبةبن سيار است. ابن حجر در «تقريب» مى گويد: ابوالجلاس كوفى ناشناس است. (4)

و در «تهذيب الكمال» و «تهذيب التهذيب» مى گويد:

ابوالجلاس كوفى بدون ذكر نسبتش، از على بن ابيطالب (ع) از پيامبر (ص) نقل كرده كه فرمود: هم اكنون در پيش روى من، سى


1- تهذيب التهذيب، ج 9، ص 102؛ تهذيب الكمال، ج 25، ص 79
2- تهذيب التهذيب، ج 2، ص 128.
3- الجرح و التعديل، ج 3، ص 79.
4- تقريب التهذيب، ص 630.

ص: 48

دروغگو حضور دارند. و ابوهند حارث بن عبدالرحمان همدانى نيز از او نقل كرده است. (1)

اين حديث را ابن ابى عاصم در كتاب «السنة» آورده و البانى چنين تعليقى بر آن نوشته است:

اسنادش ضعيف است. ابو الجلاس كوفى و مجهول است و چنان كه در «تقريب» آمده، ناشناخته است. هارون بن صالح را نيز نمى شناسند و بنابر گفته تقريب مستور است. (2)

پس اين روايت، ضعيف السند است و احتجاج به آن روا نيست. افزون بر اين، بسيار منطقى است كه عبدالله سبايى در اين حديث، همان عبدالله بن وهب راسبى سبايى باشد نه عبدالله بن سبأ كه موضوع اين بحث است. اگر درستى اين روايت پذيرفته شود، همچون حديث پيشين چيزى را بيش از دروغ گو بودن عبدالله بن سبأ نشان نمى دهد.

از سوى ديگر، ابن عساكر در «تاريخ دمشق» در شرح حال عبدالله بن سبأ، روايتى نقل كرده است كه در آن اين جمله به چشم مى خورد: «شنيدم كه على به عبدالله شيبانى مى گويد ...» و در آن، عبدالله بن سبأ ذكر نشده است. روشن نيست كه آيا «شيبانى»، مصحّفِ همان «سبائى» است؛ چنان كه ذكر آن با شرح حال عبدالله بن سبأ سازگار مى نمايد يا اين كلمه، درست و بدون تصحيف است كه در اين صورت با ابن سبأ ارتباطى ندارد.

ابن عساكر در «تاريخ دمشق» روايتى ديگر به سند خودش از عمار دهنى نقل مى كند كه مى گويد:

از ابوطفيل شنيدم كه مى گفت: مسيب بن نجبه را ديدم كه او


1- تهذيب الكمال، ج 33، ص 213؛ تهذيب التهذيب، ج 12، ص 66.
2- كتاب السنه، ص 462.

ص: 49

[ابن السوداء] را آورد؛ در حالى كه على (ع) بر منبر بود. على گفت: چه كار دارد؟ مسيب گفت: بر خدا و پيامبر دروغ مى بندد. (1)

حتى بدون توجه به سند اين روايت، هيچ دليلى وجود ندارد كه مقصود از ابن السوداء، عبدالله بن سبأ باشد؛ زيرا هر كه را مادرش سياه بوده است به اين لقب سرزنش مى كردند و گروهى از صحابه و تابعين نيز به اين اسم خوانده مى شدند. بنابراين، مقصود از ابن السوداء در روايت، روشن نيست و شايد ابن وهب راسبى مقصود باشد كه او نيز به اين نام سرزنش مى شد.

از سوى ديگر، عبارت «ابن السوداء» در اين روايت، از قول ابوطفيل نيست، بلكه به آن افزوده شده يا از اجتهادهاى راويان اين حديث بوده است كه نمونه هايش در احاديث بسيار ديده مى شود و علماى حديث، به چنين خبرى «مدرّج» (2) مى گويند وگرنه، در كلام ابوطفيل، نشانه اى بر بازگشت ضماير به عبدالله بن سبأ وجود ندارد.

چنانچه «ابن السوداء» در اين حديث، همان عبدالله بن سبأ باشد، باز هم چيزى را بيش از دروغ گو بودن وى ثابت نمى كند. ابن عساكر در «تاريخ دمشق» به سند خود از زيدبن وهب از قول على (ع) چنين آورده است: «مرا با اين «حميت اسود» (3) چه كار؟» (4)

اين روايت نيز حتى بدون توجه به سند آن، بر اين دلالت نمى كند كه مقصود از «حميت اسود»، عبدالله بن سبأ است و از اين رو، مجمل و


1- تاريخ دمشق، ج 29، ص 7.
2- ر. ك: حديث مدرّج در مقباس الهدايه، ج 1، ص 219.
3- حميت، ظرف يا مشك را گويند كه در آن روغن يا عسل و ... مى ريزند و مقصود در اينجا تشبيه است.
4- تاريخ دمشق، ج 29، ص 7.

ص: 50

غيرواضح مى نمايد و با آن بر چيزى نمى توان احتجاج كرد. اينكه گفته اند مقصود اميرمؤمنان (ع)، عبدالله بن سبأ بوده است، روشن نيست و حتى اگر سخنى پذيرفته باشد، بيشتر بر اين دلالت مى كند كه اميرالمؤمنين به دليلى، ناخشنودى خويش را درباره عبدالله بن سبأ آشكار كرده است. براى اينكه اين روايت با روايات پيشين سازگار شود، شايد بتوان گفت كه آن دليل بر دروغ گو بودن وى بوده است.

ابن عساكر همچنين در «تاريخ دمشق» مى آورد كه ابومحمد بن طاووس و ابويعلى حمزةبن حسن بن مفرج گفتند:

ابوالقاسم بن ابى العلاء، از ابومحمد بن ابى نصر، از خيثمة بن سليمان، از احمدبن زهيربن حرب از عمرو بن مرزوق، از شعبه، از سلمةبن كهيل، از زيدبن وهب، ما را خبر داد كه على بن ابى طالب گفت: مرا با اين «حميت اسود» چه كار؟ يعنى عبدالله بن سبأ. اين واقعه در زمان ابوبكر و عمر [نيز] واقع مى شد. (1)

در اين روايت نيز مانند روايت پيش عبارتِ «يعنى عبدالله بن سبأ و كان يقع فى ابى بكر و عمر» افزوده راويان است؛ زيرا اين روايت را بدون اين افزوده نقل كرده اند. البته شايد مقصود از «عبدالله بن سبأ» در اين افزوده، عبدالله بن وهب راسبى سبايى باشد كه به او نيز عبدالله سبائى گفته مى شد. حتى چنانچه مقصود، همان عبدالله بن سبأ در اين بحث باشد، اين روايت دلالتى جز بر انطباق آن كلام بر زمان ابوبكر و عمر دلالت نمى كند.

از سوى ديگر، مردى در سَند اين روايت هست كه درباره اش


1- تاريخ دمشق، ج 29، ص 9.

ص: 51

اختلاف وجود دارد. عمروبن مرزوق، از رجالِ سند اين روايت است كه اگر چه برخى از علماى رجال وى را توثيق كرده اند، ذهبى در «سِيرَ اعلام النبلاء» از قواريرى نقل مى كند كه يحيى بن معين در حديث، به عمروبن مرزوق رضايت نمى داد. از على بن مدينى نقل شده است كه [علماى] احاديث، فهدين و عَمرين را ترك كرده اند. مقصود، فهد بن عوف و فهد بن حيان و عمرو بن حكام و عمرو بن مرزوق است. (1)

ابن عساكر همچنين در «تاريخ دمشق» آورده است: ابو محمد عبدالرحمان بن ابى الحسن بن ابراهيم دارانى، از سهل بن بشر، از ابوالحسن على بن منير بن احمد بن منير خلال و آن دو از قاضى ابوطاهر محمدبن احمد بن عبدالله ذهلى از ابو احمدبن عبدوس از محمدبن عباد از سفيان از عبدالجباربن عباس همدانى به نقل از سلمةبن كهيل، از حجيةبن عدى كندى ما را خبر داد كه على (ع) را به منبر ديدم كه مى گويد:

در مورد اين ديگچه سياه كه به خدا و پيامبرش دروغ مى بندد- يعنى ابن السوداء- چه كسى عذر مرا خواهد خواست [اگر او را بكشم؟] اگر همان گونه كه خون جماعت نهروان را بر گردنِ من انداختند، گروهى به خونخواهى اينان در برابر من خروج نمى كردند؛ از [اجسادِ] آنان پُشته اى فراهم مى كردم. (2)

اين روايت نيز مانند روايات پيش است و بر اينكه مقصود، عبدالله بن سبأ بوده است، هيچ دلالتى ندارد. عبارتِ «يعنى ابن السوداء» نيز از افزودنى هاى راويان است. وصفِ «ابن السوداء» نيز تنها بر عبدالله بن سبأ دلالت نمى كند، زيرا بسيارى ديگر نيز با اين لفظ، سرزنش


1- سير اعلام النبلاء، ج 10، ص 418.
2- تاريخ دمشق، ج 29، ص 8.

ص: 52

مى شده اند. پس شايد مقصود در اين روايت نيز شخص ديگرى باشد.

اخبار ديگرى نيز از مصادر اهل سنت در اين باره آمده است كه در فصل هشتم، در بحث تبعيد ابن سبأ به مدائن، خواهد آمد. بارى، اينكه او يهودى بوده و مسلمان شده يا در فتنه زمان عثمان تأثير گذارده يا عقائدى مانند رجعت و وِصايتِ اميرمؤمنان (ع) و ... را آشكار مى كرده، در اين روايات نيامده است؛ مگر روايات سيف بن عمر به شرحى كه گذشت.

علاوه بر اين، هيچ يك از اين روايات از طرق شيعه اماميه، نقل نشده اند، بلكه از طرق اهل سنت نقل شده و با فرض درستى سندشان نزد آنان، براى همانان حجت است و نه غير آنان و بنابراين، در احتجاج بر شيعه اماميه به كار نمى آيد.

ص: 53

ص: 54

فصل پنجم: ابن سبأ در مصادر شيعه

احاديثى كه از امامان اهل بيت (ع) درباره عبدالله بن سبأ در منابع شيعى روايت شده را مى توان به دو دسته تقسيم كرد:

1. احاديثى كه بر وجود شخصى به نام ابن سبأ در زمان اميرمؤمنان (ع) دلالت مى كنند. براى نمونه، شيخ طوسى در «تهذيب» و شيخ صدوق در «من لايحضره الفقيه» و «علل» و «خصال»، با سندهايى كه به حسن بن راشد مى رسند، از ابوبصير و او از امام صادق (ع) وايشان از پدرانشان آورده اند كه اميرمؤمنان (ع) فرمود: «وقتى از نماز فارغ شديد، دست به سوى آسمان برداريد و دعا كنيد». ابن سبأ گفت: «اى اميرمؤمنان، آيا خدا در همه جا نيست؟» فرمود: «آرى». گفت: «پس چرا دست به آسمان بلند كنيم؟» فرمود:

آيا نخوانده اى كه (وَ فِي السَّماءِ رِزْقُكُمْ وَ ما تُوعَدُونَ) (ذاريات: 22) (1)؛ پس روزى از كجا طلب شود جز از موضع خويش؟ در حالى كه موضع روزى و آنچه خداوند وعده داده آسمان است. (2)

البته سند اين روايت به دليل وجود حسن بن راشد در آن، ضعيف


1- و روزى شما در آسمان است و نيز آنچه وعده داده مى شويد.
2- تهذيب الاحكام، ج 2، ص 322؛ من لايحضره الفقيه، ج 1، ص 229؛ علل الشرائع، ج 2، ص 344؛ الخصال، ص 628، وسائل الشيعه، ج 4، ص 1057.

ص: 55

است؛ زيرا در كتب رجال، او را توثيق نكرده اند. (1) از اين رو، روايتش اعتبار ندارد و نمى توان با آن بر وجود عبدالله بن سبأ استدلال كرد. از سوى ديگر شايد مقصود از «عبدالله بن سبأ»، عبدالله بن وهب راسبى سبايى باشد.

2. رواياتى كه بر ادعاى وى درباره خدا بودن اميرمؤمنان و سوخته شدنش به دست آن حضرت دلالت مى كنند. براى نمونه، كشّى در رجال خود به سندش از امام باقر (ع) نقل كرده است:

عبدالله بن سبأ مدّعى پيامبرى بود و اميرمؤمنان را خدا مى انگاشت. اين خبر به اميرمؤمنان رسيد. او را خواست و پرس وجو كرد. وى به اين باور اقرار كرد و گفت: آرى؛ تو اويى. در دلم افتاده بود كه تو خداوندى و من پيامبرم. اميرمؤمنان (ع) به او فرمود: واى بر تو. شيطان تو را به سخره گرفته است. مادرت در عزايت بنشيند! از اين سخن بازگرد و توبه كن! او فرمان نپذيرفت و حضرت وى را زندانى كرد و سه روز براى توبه كردن به او مهلت داد، اما وى توبه نكرد و حضرت به آتش سوزاندش و فرمود: شيطان او را از راه به در برد؛ نزد وى مى آمد و اين مطالب را به ذهنش مى انداخت. (2)

اين روايت نيز به سبب وجود محمدبن عثمان عبدى و سنان (پدر عبدالله بن سنان)، ضعيف است؛ زيرا توثيق اين دو ثابت شده نيست.

همچنين كشّى به سند خود از عبدالله (3) چنين آورده است: امام صادق (ع) فرمود:

ما اهل بيتى درست كرداريم كه از دروغ و دروغ پردازان درباره


1- وى از دوستداران بنى عباس و وزير مهدى عباسى و موسى و هارون بود. ابن غضائرى مى گويد: «وى در روايت ضعيف است». ر. ك: معجم رجال الحديث، ج 4، ص 332.
2- اختيار معرفة الرجال، ص 106.
3- شايد مقصود «ابوعبدالله» باشد؛ يعنى امام صادق ع. مترجم

ص: 56

خود بركنار نيستيم، اما راست كرداريى ما، دروغ آنان را بر ما نزد مردم ساقط مى كند. پيامبر خدا (ص) راست گوترين و [بلكه] راست گوترين آفريدگان بود و مسيلمه بر وى دروغ بست و اميرمؤمنان (ع) راست گوترين مخلوق خدا پس از پيامبر بود و كسانى بر او دروغ مى بستند و راستِ او را دروغ مى نمودند. و عبدالله بن سبأ [نيز] بر خدا دروغ مى بست. (1)

سند اين روايت نيز ضعيف است؛ زيرا در طرق آن، محمدبن خالد طيالسى به چشم مى خورد كه او را نيز در كتب رجال، توثيق نكرده اند.

كشّى همچنين در كتاب خود به سندش از ابان بن عثمان چنين آورده است: از امام صادق (ع) شنيدم كه مى فرمايند:

خداوند ابن سبأ را لعنت كند! او مدّعى خداوندى اميرمؤمنان بود. به خدا سوگند اميرمؤمنان، بنده اى فرمان پذير براى خدا بود. واى بر كسى كه بر ما دروغ بندد. گروهى درباره ما چيزى مى گويند كه ما آن را درباره خويش نمى گوييم. از آنان به سوى خدا دورى مى جوييم.

وى به سند خود از ابوحمزه ثمالى روايت كرده است كه امام سجّاد (ع) فرمودند:

خدا لعنت كند كسى را كه به ما دروغ بندد. ياد عبدالله بن سبأ افتادم و همه موهاى بدنم راست شد. او سخن بزرگى را ادّعا كرد. چه شد او را؟ خدا لعنتش كند. به خدا قسم كه على بنده صالحى براى خدا بود، و برادر پيامبر او. به كرامت الهى نرسيد؛ مگر به اطاعت خدا و رسول و پيامبر نيز به كرامت الهى نرسيد، مگر به طاعت خدا.


1- اختيار معرفة الرجال، صص 108 و 305.

ص: 57

سند روايت سه گانه اخير، معتبر است و به روشنى نشان مى دهد كه مردى به نام عبدالله بن سبأ درباره اميرمؤمنان به غلو دچار شد و خدايى او را ادعا كرد. امام على (ع) از وى خواست كه توبه كند، اما او توبه نكرد و آن حضرت، او را به آتش سوزاند و كارش پايان يافت. بنابراين، اين ابن سبأ، يهودى نبوده و در فتنه ها تأثيرى نگذارده است. وگرنه، امامان ما: بدان اشاره مى كردند. به ويژه آن دو امام بزرگوار كه در مقام نكوهش وى بوده اند.

مجلسى در «بحارالانوار» و نورى در «مستدرك الوسايل» و ديگران از شيخ بزرگوار حسين بن عبدالوهاب كه با مفيد (ره) معاصر بوده، در كتاب «عيون المعجزات» به نقل از «الانوار»، نوشته است كه ابو على حسن بن همام، به سندش از عمار ساباطى آورده است:

اميرمؤمنان (ع) به مدائن آمد و به ايوان كسرا رفت، در حالى كه دلف بن مجير، منجّم خسرو پرويز با ايشان بود. هنگام ظهر به دلف فرمود: با من بيا ... تا آنجا كه مى گويد: سپس به جمجمه پوسيده اى [بر زمين] نگاه كرد و به يكى از اصحاب گفت: اين جمجمه را بردار. سپس به ايوان آمده و نشست و طشتى خواست و در آن آب ريخت و گفت: جمجمه را در اين طشت بگذار. سپس گفت: اى جمجمه، تو را سوگند مى دهم كه بگو من كيستم و تو كيستى؟ جمجمه با بيانى روشن به گفتار درآمد و گفت: تو اميرمؤمنان و سيد الوصيين هستى و من بنده خدا و فرزندِ كنيز خدا، خسرو انوشيروانم. كسانى از اهل ساباط كه شاهد ماجرا بودند، به سوى قوم خود رفتند و آنان را از اين ماجرا آگاه كردند. آنان به همهمه افتادند و در معناى اميرمؤمنان (ع) اختلاف كردند. پس به نزد وى آمدند. يكى از آنان درباره وى

ص: 58

همان چيزى را گفت كه نصرانيان درباره مسيح گفتند و مانند آنچه عبدالله بن سبأ و يارانش مى گفتند. [اصحاب حضرت به ايشان گفتند:] اگر اينان را چنين رها كنى، مردم كافر مى شوند. حضرت چون اين سخن را از آنان شنيد، گفت: مى گوييد با آنان چه كنم؟ [يكى از آنان گفت]: اينكه آنان را به آتش بسوزانى؛ چنان كه عبدالله بن سبأ و يارانش را سوزاندى. حضرت، آنان را فراخواند و گفت: چه چيزى شما را بدين گفته ها واداشت؟ گفتند: سخن جمجمه پوسيده و گفت وگوى او با تو و اين جز درباره خداى بزرگ امكان پذير نيست [و] به همين سبب ما چنين گفتيم. حضرت گفت: از گفته خود بازگرديد و به سوى خدا توبه كنيد. گفتند: ما از گفته خويش باز نمى گرديم. با ما هر چه مى خواهى بكن و او فرمان داد آتشى براى آنان برافروزند و آنان را سوزاندند. هنگامى كه سوختند، گفت: آنان را بكوبيد و در باد بپراكنيد و آنان نيز چنين كردند. در سومين روز پس از سوزاندن آنان، اهل ساباط نزد وى آمدند و گفتند: شگفتا شگفتا از دين محمد (ص)! كسانى را كه تو سوزاندى، به خانه هاى خويش بازگشته اند، نيكوتر از آنچه بودند. حضرت گفت: آيا شما آنان را نسوزانديد و نكوبيديد و در باد نپراكنديد؟ گفتند: آرى. گفت: من آنان را سوزاندم و خداوند آنان را زنده كرد. اهل ساباط شگفت زده پراكنده شدند. (1)

اين روايت، به دليل وجود موسى بن عطيه و حسان بن احمد ازرق در سند آن ضعيف است؛ زيرا اين دو ناشناخته اند و در كتب رجال، سخنى از آنان نيست. عباس بن فضل را نيز در كتب رجالى توثيق


1- عيون المعجزات، ص 10؛ مستدرك الوسائل، ج 18، ص 169؛ بحارالانوار، ج 41، ص 213.

ص: 59

نكرده اند. افزون بر اينكه عمّار ساباطى، اين را از امام معصوم نقل نكرده است. پس روايت، موقوفه و از سخنان خودِ عمار ساباطى است و نمى توان بدان احتجاج كرد.

همين روايت را شيخ شاذان بن جبرئيل قمى در كتاب «فضائل» و شبيه همين را محمدبن جرير شيعى در «نوادر المعجزات» (1)، به نقل از ابوالأحوص آورده اند و در آن، عبدالله بن سبأ ياد شده است، اما اين روايت نيز مانند روايت پيشين ضعيف السند شمرده مى شود و شايسته احتجاج نيست. حتى با فرض پذيرش اين دو روايت تنها چيزى كه ثابت مى شود، دچار شدن عبدالله بن سبأ به غلو درباره اميرمؤمنان و سوزانده شدن اوست. پس بيشتر رواياتى كه ابن سبأ در آنها ذكر شده، با سندهاى مشوب آمده است كه در اثبات وجود چنين شخصى، نمى توان بدان ها اعتماد كرد.

از ميان اين روايات، همان سه روايت «رجال» كشّى معتبرند كه جز وجودِ عبدالله بن سبأ، ادعاى او درباره خدايى اميرمؤمنان و سوختنش به آتش، چيز ديگرى را ثابت نمى كنند.

بر پايه ظاهرِ گفته ابن حجر در «فتح البارى»، از روايات صحيحه به دست مى آيد، كه على (ع) مدعيان خدايى خود را به آتش سوزاند و شايد سرچشمه پيدايى سبائيه، همين باشد.

وى در «فتح البارى» مى گويد:

ابومظفر اسفراينى در «ملل و نحل» چنين پنداشته است كه سوخته شدگان به دست على (ع) گروهى از روافض بودند كه درباره وى ادعاى الوهيت كردند. آنان سبائيه بودند و بزرگشان عبدالله بن سبأ، يهودى بود كه اسلام آورد و چنين بدعت گذارد. شايد اصل اين


1- مناقب و فضائل الامام على ع، چاپ سنگى، ص 64؛ نوادر المعجزات، ص 21.

ص: 60

ماجرا، همان چيزى باشد كه در جزء سوم از حديث ابوطاهر مخلص از طريق عبدالله بن شريك عامرى از پدرش نقل شد. بر پايه اين روايت، به على گفته شد: اينجا گروهى بر در مسجدند كه ادعا مى كنند تو پروردگار آنانى. وى آنان را فراخواند و گفت: واى بر شما! چه مى گوييد؟! گفتند: تو پروردگار و خالق و رازق مايى. گفت: واى بر شما! من بنده اى مانند شمايم؛ غذا مى خورم چنان كه شما مى خوريد و مى نوشم؛ چنان كه شما مى نوشيد. اگر از خدا فرمان پذيرم اگر بخواهد، مرا پاداش مى دهد و اگر او را نافرمانى كنم، بيم آن دارم كه عذابم كند. از خدا پروا كنيد و [از گفته خويش] بازگرديد، [اما] آنان سرپيچيدند. فرداى آن روز نزد وى آمدند. قنبر آمد و گفت: به خدا سوگند كه اينان بازگشته اند و همان سخن را مى گويند. گفت: بگو داخل شوند. آنان [داخل شدند و] همان را گفتند. بار سوم گفت: اگر ديگر بار اين را بگوييد، به بدترين شكل شما را خواهم كشت. آنان نيز جز همان، چيزى نگفتند. پس گفت: اى قنبر، چند كارگر كه كلنگ داشته باشند، برايم بياور. سپس ميان مسجد و قصر براى آنان گودالى بِكَن. گفت: بكَنيد و دور شويد و هيزمى آورد و در آن آتش افروخت و در گودال انداخت و گفت: شما را در آن خواهم افكند؛ مگر آنكه [از گفته خود] بازگرديد. آنان چنين نكردند. پس آنان را در آن افكند تا سوختند. گفت:

انّي اذا رَأَيتُ امراً مُنكَراً أوقَدتُ ناري وَ دَعَوتُ قَنبَراً

هرگاه من امر منكر و ناپسندى را ببينم، آتشِ [خشمم] را برمى افروزم و قنبر را فرا مى خوانم.

و اين سندى حَسَن است. (1)


1- فتح البارى، ج 12، ص 227.

ص: 61

بنابر ظاهر سخن ابن حجر، وى در اخبار صحيحه چيزى نيافته است كه نشان دهنده ادعاى عبدالله بن سبأ و يارانش درباره الوهيت اميرمؤمنان (ع) باشد، و شايد سخن كسانى كه خدايى اميرمؤمنان را مدعى شده اند، سرچشمه سخنانى باشدكه درباره ابن سبا و سبائيه گفته مى شود. خدا مى داند.

ص: 62

فصل ششم: آيا ابن سبأ، همان عبدالله بن وهب راسبى است؟

نام عبدالله بن وهب راسبى سبائى در برخى از منابع حديثى و تاريخى، آمده است. او از سركردگان خوارج بود كه در نهروان با على (ع) جنگيدند و او از كشته شدگان در آن جنگ بود. برخى از تاريخ نگاران معتقدند كه عبدالله بن وهب، همان عبدالله بن سبأ است.

اشعرى در «المقالات والفرق» آشكارا مى گويد: «سبائيه، اصحاب عبدالله بن سبأئند و او عبدالله بن وهب راسبى همدانى است». (1) بلاذرى در «انساب الاشراف» مى گويد:

حجربن عدى كَندى و عمرو بن حمق خزاعى و حبةبن جوين بجلى عرنى و عبدالله بن وهب همدانى كه همان ابن سبا است، نزد على (ع) آمدند و از وى درباره ابوبكر و عمر پرسيدند. (2)

همانندى هايى كه براى اين دو نفر ذكر شده، برخى از تاريخ نويسان را به اين توهم انداخته كه اين هر دو يك نفرند؛ زيرا نامشان (عبدالله) است و هر دو از يمن اند و هر دو با اميرمؤمنان (ع) و به «ابن السوداء»


1- المقالات والفرق، ص 20.
2- انساب الاشراف، ج 2، ص 383.

ص: 63

معروف بوده اند. همچنين يكى از آنان سبائى و ديگرى ابن سبأ است.

از سوى ديگر، برخى از منقولات نيز توهم اين اتحاد را پديد مى آورند. براى نمونه، خطيب بغدادى در «تاريخ بغداد» به سند خويش از شعبى آورده است كه زحربن قيس جعفى به او چنين خبر داد:

على (ع) مرا بر چهارصد نفر از اهل عراق گمارد و به ما فرمان داد تا يك جا به مدائن وارد شويم. وى مى گويد: به خدا كه ما غروب هنگام بر راه نشسته بوديم كه مردى [شتابان] كه مركبش را [از شدّت دوانيدن] غرقِ عرق كرده بود، [نزد ما] آمد. گفتيم: از كجا مى آيى؟ گفت: از كوفه. گفتيم: چه وقت حركت كردى؟ گفت: امروز. گفتيم: چه خبر شده است؟ گفت: اميرمؤمنان براى نماز صبح [به سوى مسجد] بيرون شد كه ابن بجده و ابن ملجم شتابان به سوى او رفتند و يكى از آنان بر او ضربتى زد كه ممكن است انسان از سخت تر از آن جان به در برد يا از سست تر از آن بميرد.

اين را گفت و رفت. عبدالله بن وهب سبائى دست به سوى آسمان برداشت و گفت: الله اكبر، الله اكبر. گفتم: چه شده است؟ گفت: اگر اين شخص به ما خبر مى داد كه خود، مغز او را ديده كه [از كاسه سرش] خارج شده است، با اين حال مى دانم كه او تا عرب را با عصايش نراند، نمى ميرد. وى مى افزايد: به خدا كه ما جز آن شب را در آنجا نگذرانديم كه نامه حسن بن على رسيد: از عبدالله، حسن اميرمؤمنان به زحربن قيس. اما بعد، از آنان كه نزدتواند بيعت بگير. من [به عبدالله بن وهب] گفتم: چه شد آنچه مى گفتى؟ گفت: نمى پنداشتم كه او بميرد. (1)


1- تاريخ بغداد، ج 8، ص 487.

ص: 64

اين گفتار عبدالله بن وهب سبائى، به گفته منقول از عبدالله بن سبأ نزديك است. او مى گويد: «اگر مغز او را در هفتاد كيسه نزد ما آورند، مرگ او را باور نداريم. او نميرد، مگر آنكه از آسمان فرود آيد و زمين را تمام و كمال، مالك گردد».

اين روايات موجب شده اند كه چنين پنداشتى درباره يكى بودن اين دو نفر پيدا شود.

پس از يافتن احاديث صحيح درباره سوزانده شدن عبدالله بن سبأ به دست اميرمؤمنان (ع) در كوفه، به بيان نادرستى اين پندارِ غلط، نيازى نيست و با سنجش احوال منقول از اين دو شخص مى توان فهميد كه اوصافشان با يكديگر برابرى نمى كنند و اختلاف هاى آنان بسيار است و با وجود اين همه اختلاف، به يكى بودنشان نمى توان حكم كرد.

پاره اى از اين اختلاف ها چنينند:

1. عبدالله بن سبأ به زهد و عبادت وصف نشده است، اما درباره عبدالله بن وهب گفته اند كه اهل نسك و عبادت بود؛ چنان كه وى را «ذوالثفنات» مى خواندند. ابن حجر در «الاصابه» مى گويد:

وى در كثرت عبادت، عجيب بود؛ چنان كه وى را ذوالثفنات لقب دادند؛ زيرا از بسيارى سجده، در دستان و زانوانش، پينه هايى چون پينه هاى شتران نمايان شده بود. (1)

ابن كثير در «البداية والنهاية»، از هيثم بن عدى در «الخوارج» نقل مى كند كه مواضع سجده عبدالله بن وهب راسبى، از شدّت كوشش و فراوانى سجده، سخت خشك شده بود و او را ذوالثفنات مى خواندند. (2)


1- الاصابه، ج 5، ص 78.
2- البداية والنهايه، ج 7، ص 300.

ص: 65

2. درباره عبدالله بن سبأ گفته اند كه وى، يهودى بود و در زمان عثمان ايمان آورد (روايت طبرى و ديگران)، اما عبدالله بن وهب در زمان خلافت عمربن خطاب در كشور گشايى هاى او شركت مى كرد.

ابن حجر در «الاصابه» در شرح حال وى مى گويد:

وى در فتح عراق با سعدبن ابى وقّاص بود و طبرى در تاريخ خود گفته است: «سعد وى را به همراه مضارب عجلى و گروهى ديگر فرستاد و ضراربن خطاب را به فرمان عمر بر آنان گماشت تا به سوى كسانى بروند كه به جنگ با آنان برخاسته بودند». (1)

3. عبدالله بن سبأ درباره اميرمؤمنان غلو كرده، وى را خدا مى خواند يا دست كم- بنا بر روايت سيف- او را از خلفاى گذشته برتر مى دانست و مى گفت كه وى وصى رسول الله (ص) و «دابّة الارض» است؛ ولى عبدالله بن وهب راسبى، اميرمؤمنان (ع) را كافر مى دانست و به او جز (جاحد) (2)چيزى نمى گفت!

4. عبدالله بن وهب از رهبران خوارج بود، اما عبدالله بن سبأ خارجى (از خوارج) به شمار نمى رفت تا چه رسد به اينكه از سران آنان باشد.

5. اميرمؤمنان عبدالله بن سبأ را به آتش سوزاند يا به مدائن تبعيد كرد و وى تا هنگام شهادت آن حضرت در آنجا ماند و جز بر پايه اخبارى ضعيف، به جاى ديگرى نرفت، اما عبدالله بن وهب، بر پايه همه اخبارى كه از پيكار نهروان نقل كرده اند، در همين جنگ كشته شد.

ابن حجر در «لسان الميزان» مى گويد: عبدالله بن راسب از سران حروريه بود كه كسانى او را در كتاب هاى ضعيفان ياد كرده اند. او در


1- الاصابه، ج 5، ص 78.
2- البداية والنهايه، ج 7، ص 300. جاحد: انكاركننده

ص: 66

كتاب ابواسحاق جوزجانى، از همتايان عبدالله بن كوا بود و جاهليت را درك كرد. نام اين مرد، عبدالله بن وهب راسبى است و از بنى اسد (قبيله اى معروف) است. وى هنگامى كه حضرت على (ع) با خوارج پيكار مى كرد، امير خوارج در نهروان بود و در جنگ كشته شد و از او روايتى نديده ام. (1)

وى در «الاصابة» مى گويد: «همين راسبى با كسان ديگرى كشته شد كه در نهروان كشته شدند و داستان او در اين باره معروف است». (2)

ابن كثير در «البداية والنهاية» در وقايع نهروان مى گويد:

آنان چهار هزار تن بودند كه جز هزار نفر يا كمتر از آنان نماند و عبدالله بن وهب راسبى نيز در ميان آنان بود. آنان به سوى [سپاه] على حمله آوردند. پس على سواره نظام را پيش روى خود فرستاد (يا: پيشاپيش سواره نظام به راه افتاد) و تيراندازها را جلو فرستاد و پياده نظام و سواره نظام را آراست. آنگاه به اصحاب خويش گفت: «تا آنان جنگ را آغاز نكرده اند، شما آغاز نكنيد». خوارج مى گفتند: «لاحكم الّا لله، الرواح الرواح الى الجنة» (3) و رو مى آوردند و به سوارانى حمله مى كردند كه على آنان را پيش فرستاده بود و آنان را مى پراكندند؛ چنان كه برخى از سوارها به راست و شمارى از آنان به چپ پراكنده شدند. سپس تيراندازها به پيشواز آنان رفتند و پيش روى آنان، تيراندازى را آغاز كردند.

سواران نيز از چپ و راست بر آنان تاختند. پياده نظام نيز با


1- لسان الميزان، ج 3، ص 284.
2- الاصابه، ج 5، ص 78.
3- حكم، جز از آن خداوند نيست. بشتابيد بشتابيد به سوى بهشت!

ص: 67

سر نيزه و شمشير به سوى ايشان برخاستند و خوارج را بر جاى خويش نشاندند، و آنان زير سم اسبان افتاده بودند و فرماندهانشان، عبدالله بن وهب و مرقوص بن زهير و شريح بن اوفى و عبدالله بن سخبره سلمى- خداوند، آنان را زشت بدارد- كشته شده بودند. (1)

بنابراين، عبدالله بن وهب راسبى، همان عبدالله بن سبأ نيست و نبايد چنين پنداشت كه هر دوى آنان يكى اند.

بارى، آنچه خطيب بغدادى در «تاريخ بغداد» ذكر كرده است، افزون بر ضعف سندى اش به دليل نقل نشدن از شيعه اماميه و توثيق نشدن رجال سندش، نزد اهل سنّت نيز ضعيف السند شمرده مى شود؛ زيرا مجالدبن سعيد و زياد بكائى (2) كه چندين نفر آنان را ضعيف دانسته اند، در سند اين روايت به چشم مى خورند.

بنابراين، اين روايت ساقط است و نمى توان بدان احتجاج نمود. حتى


1- البداية والنهايه، ج 7، ص 299.
2- ابن حبان، مجالد بن سعيد را در «المجروحين»، ج 3، ص 10، ضعيف دانسته و گفته وى بدحافظه بوده و اسانيد را دگرگون مى كرده و احاديث مرسل ذكر مى كرده است و احتجاج به وى جايز نيست. مصنف اين كتاب گويد: يحيى بن معين و سعدى و يحيى بن سعيد قطان، و نسائى نيز او را ضعيف شمرده اند؛ ر. ك: گفتار نامبردگان در الكامل فى ضعفاء الرجال، ج 8، ص 168؛ الضعفاء والمتروكين، نسائى، ص 236؛ الضعفاء الصغير، بخارى، ص 116؛ الضعفاء والمتروكين، ابن جوزى، ج 1، ص 35؛ تهذيب التهذيب، ج 10، ص 36. زياد بكائى را نيز يحيى بن معين در غير از آنچه از مغازى ابن السحاق نقل مى كند، ضعيف دانسته است. ابن مدينى و نسائى و صالح بن محمد و ابن سعد نيز او را ضعيف شمرده اند؛ ر. ك: تهذيب الكمال، ج 9، صص 487- 489؛ تهذيب التهذيب، ج 3، ص 323. ابوحاتم نيز چنان كه در الجرح و التعديل، ج 3، ص 538 آمده است، در اين باره مى گويد: حديثش را مى نويسند، اما بدان احتجاج نمى كنند. در سير اعلام النبلاء، ج 9، ص 6 مى گويد: «ابن مدينى مى گويد: از او چيزى روايت نمى كنم. صالح جرزه مى گويد: خودِ او ضعيف الحديث است ... و نسائى گويد: قوى نيست .... و ابو حاتم مى گويد: به آن احتجاج نمى شود و ترمذى مى گويد: احاديث منكر، بسيار نقل مى كند ... تا آخرِ آنچه از وى نقل مى كنند».

ص: 68

با فرض صحّت اين روايت نيز، شايد عبدالله بن وهب نامى منسوب به سبا باشد؛ زيرا اگر عبدالله بن سبأ در آن زمان زنده بوده، در مدائن مى زيسته است نه در ميان چهارصد نفرى كه اميرمؤمنان آنان را يك جا [به مدائن] فرستاد.

گمان مى رود اين شخص وهب بن عبدالله سوائى (1) باشد كه به سبب همانندى بسيارش با عبدالله بن وهب سبائى، تحريف شده است و وهب بن عبدالله سوائى، ابو جحيفه سوائى باشد كه از اصحاب على (ع) و از صحابه كوچك پيامبر (ص) بوده است؛ زيرا وى پيامبر (ص) را در آستانه درگذشت آن حضرت ديد.

خطيب بغدادى در «تاريخ بغداد» مى گويد: «وى با على در جنگ نهروان شركت كرد و همراه وى به مدائن رفت». (2) ذهبى در «سير اعلام النبلاء» مى گويد: «وى رئيس سرداران على (ع) بود، و گفته اند هنگامى كه على بن ابى طالب خطبه مى خواند، ابو جحيفه پايين منبر وى مى ايستاد». (3) ابن عبدالبر در «استيعاب» مى گويد: «على دركوفه وى را بر بيت المال گماشت. وى در همه جنگ ها با ايشان همراه بود». (4)

ابن حبان، مجالدبن سعيد راوى اين خبر را به كم حافظه بودن و


1- براى آگاهى از شرح حال او، ر. ك: تاريخ بغداد، ج 1، ص 199؛ التاريخ الكبير، ج 8، ص 162؛ الجرج و التعديل، ج 9، ص 22؛ تكملة الإكمال، ج 3، ص 359؛ سير اعلام النبلاء، ج 3، ص 202؛ الثقات، ابن حبان، ج 3، ص 428؛ التعديل و التجريح، الباجى، ج 3، ص 1192؛ الكاشف، ذهبى، ج 3، ص 233؛ تقريب التذهيب، ج 1، ص 585؛ تهذيب التهذيب، ج 8، ص 151؛ ج 11، ص 145؛ تهذيب الكمال، ج 22، ص 447؛ ج 31، ص 132؛ رجال صحيح بخارى، ج 2، ص 759؛ رجال صحيح مسلم، ج 2، ص 305؛ الاستيعاب، ج 4، ص 1561؛ معجم الصحابه، ج 3، ص 179.
2- تاريخ بغداد، ج 1، ص 199.
3- سيراعلام النبلاء، ج 3، ص 202.
4- الاستيعاب، ج 4، ص 1561.

ص: 69

دگرگون كردن سندها توصيف و منسوب مى كند و اين خود گمان پيش گفته را استوارتر مى سازد. شايد وى بر اثر كم حافظه بودن، سبائى را [به جاى سوائى] ذكر كرده و ذكرِ عبدالله پيش از وهب، به انگيزه دگرگون كردن سندها بوده باشد. خدا مى داند.

به هر روى، از اين روايت نمى توان فهميد كه اين مرد بر عقيده ابن سبأ يهودى بوده؛ زيرا وى تنها مرگ امير المؤمنين (ع) را بعيد مى دانسته و هنگامى كه از درستى خبر آگاه شد، آن را انكار نكرده است؛ چنان كه بعد مى گويد: «نمى پنداشتم كه او بميرد». و اين مسئله براى مردم بسيار پيش مى آيد كه خبرهاى ناگهانى را نخست انكار مى كنند، اما هنگامى كه به درستى آنها پى مى برند، مى پذيرند. اهل سنت، چنين واكنشى از عمربن خطاب و بسيارى از صحابه درباره وفات پيامبر (ص) نقل كرده اند.

بخارى در «صحيح» به سند خود از عائشه آورده است: «عمر برخاست و گفت: به خدا كه رسول الله نمرده است». عائشه مى گويد: «عمر گفت: به خدا كه جز اين به خاطرم نمى رسيد. سوگند كه خداوند او را برخواهد انگيخت و او دست و پاى مردانى را خواهد بريد ...». (1)

ابن حبان در «صحيح» به سند خود از انس بن مالك نقل مى كند:

هنگامى كه رسول الله (ص) درگذشت، عمربن خطاب ميان مردم ايستاد و گفت: نشنوم كه كسى از شما بگويد محمد مرده است. محمد نمرده است، بلكه پروردگارش به سوى او [پيامى] فرستاد؛ آنچنان كه به سوى موسى (ع) فرستاد و او چهل شب از قوم خود


1- صحيح بخارى، ج 3، ص 1128.

ص: 70

دور ماند. زهرى گويد: سعيدبن مسيب مرا خبر داد كه عمربن خطاب در خطبه اى گفت: من اميدوارم كه رسول الله دستان و پاهاى [آن مردمان] را ببرد كه گمان كردند او مرده است. (1)

ابن ماجه در «سنن» به سند خود از عائشه آورده است كه عمر در گوشه اى از مسجد مى گفت: «به خدا رسول الله نمرده است و نمى ميرد تا اينكه دستان و پاهاى منافقان بسيارى را ببرد». (2)

احمد در «مسند» به سند خود از عائشه آورده است:

عمر و مغيرةبن شعبه آمدند و اجازه ورود خواستند. اجازه دادم و حجاب را برخود تنگ گرفتم. عمر به او (پيامبر) نظر كرد و گفت: چه غشوه اى! رسول الله چقدر شديد غش كرده است! سپس برخاستند كه بروند. نزديك در كه رسيدند، مغيره گفت: اى عمر، پيامبر خدا مرده است. عمر گفت: دروغ مى گويى، تو مردى هستى كه فتنه اى تو را در برگرفته است. رسول الله نمى ميرد تا خداوند عزّوجلّ منافقان را نابود سازد». سپس ابوبكر آمد و من حجاب را برداشتم. ابوبكر به وى نظر افكند و گفت: «انّا لِلّهِ وَ انّا الَيهِ راجِعون»- رسول الله (ص) مرده است .... سپس به مسجد رفت، در حالى كه عمر براى مردم خطبه مى خواند و مى گفت: پيامبر خدا نمى ميرد تا خداوند منافقان را نابود سازد. سپس ابوبكر به سخن آمد و پس از حمد و ثناى خدا گفت: خداوند عزّوجلّ مى گويد: إِنَّكَ مَيِّتٌ وَ إِنَّهُمْ مَيِّتُونَ (3) .... (4)


1- صحيح ابن حبان، ج 14، ص 588؛ السنن الكبرى، بيهقى، ج 8، ص 142.
2- سنن ابن ماجه، ج 1، ص 520.
3- بى گمان، تو خواهى مرد و آنان [نيز] خواهند مُرد. زمر: 30
4- مسند احمد، ج 6، ص 219؛ مجمع الزوائد، ج 9، ص 32؛ مسند اسحاق بن راهويه، ج 3، ص 991؛ الطبقات الكبرى، ج 2، ص 267؛ البداية والنهايه، ج 5، ص 212.

ص: 71

بر پايه خبر ديگرى، سپس به سوى او خم شد. او را مى بوسيد و مى گريست و مى گفت: «چنين نيست كه پسر خطاب مى گويد. به آنكه جانم در دست اوست قسم كه پيامبر خدا مرده است».

بنابر خبر ديگرى عمربن خطاب برخاست و براى مردم سخن گفت و آنان را كه مى گفتند پيامبر مرده است، به كشتن و قطع دست و پا تهديد مى كرد و مى گفت: «پيامبر در بى هوشى است. اگر برخيزد، مى كشد و مى بُرد». (1)

ابن سعد در «طبقات» به سند خود از ابى سلمةبن عبدالرحمان چنين نقل مى كند:

مردم در خانه عايشه گرد پيامبر جمع شده، به او مى نگريستند. سپس گفتند: چگونه او مى ميرد كه گواهست بر ما و ما گواهانيم بر مردم ديگر. چگونه او مى ميرد و [مرگ او] بر مردم آشكار نمى شود؟ نه! به خدا كه او نمرده، بلكه مانند عيسى به آسمان رفته و باز خواهد گشت. آنان كسانى را كه مى گفتند پيامبر مرده است تهديد مى كردند و در اتاق عايشه و بر درگاه فرياد مى زدند: او را دفن نكنيد. رسول الله نمرده است. (2)

اين خبر نشان مى دهد كه بسيارى از اصحاب پيامبر، مرگ آن حضرت را باور نكردند.

ابن حجر در «فتح البارى» در شرح حديثى از بخارى مى گويد:

اين خبر گوياى شجاعت ابوبكر و بسيارى دانش او است و عباس نيز آنچنان كه گفتيم، در اين امر با وى موافق بود و نيز مغيره،


1- البداية والنهايه، ج 5، ص 213.
2- الطبقات الكبرى، ج 2، ص 271.

ص: 72

چنان كه ابن سعد روايت كرده؛ و همچنين ابن ام مكتوم؛ چنان كه در «مغازى» آمده است ... عروة مى گويد: او (ابوبكر) اين آيه را مى خواند كه إِنَّكَ مَيِّتٌ وَ إِنَّهُمْ مَيِّتُونَ و مردم به آن توجهى نداشتند و بيشترِ صحابه جز اين گمان مى كردند. از اين روايت به دست مى آيد كه كسانى كه اندكند، گاهى در اجتهاد خود به راه درست مى روند و بيشتر مردم خطا مى كنند. پس بيشتر [براقليت] ترجيحى ندارد؛ به ويژه آنجا كه برخى از اكثريت از ديگران پيروى كرده باشند. (1)

بنابراين، اينكه عبدالله بن وهب سبائى يا وهب بن عبدالله سوائى، مرگ امير المؤمنين (ع) را بعيد شمرده اند، واكنش غريبى نيست، به ويژه ازاين رو كه خبر دهنده، مستقيم خبر وفات ايشان را نداد، بلكه تنها خبر داد كه ايشان با شمشير آسيب ديده است.

اين با واكنش عمربن خطاب و ديگران متفاوت است؛ زيرا هنگامى كه خبر وفات پيامبر (ص) به آنان رسيد و پيكر او را در بستر خويش ديدند و ايشان نيز قبل از آن، از بيمارى رنج مى برد و از نزديكى رحلت خود خبر داده و وصيت هاى خويش را نيز فرموده بود و ...، با اين همه، وفات ايشان را انكار كردند و گفتند آنچه را كه گفتند ...!

به هر روى، روايت خطيب به رغم ضعف سندش، گوياى اين نيست كه گوينده آن سخن، عقيده اى مانند عقيده عبدالله بن سبأ كذايى داشته است. پس عبدالله بن وهب راسبى، همان عبدالله بن سبأ نيست؛ زيرا همه آنچه را در باره اين دو آورده اند، به روشنى نشان مى دهد كه اين دو، به راستى دو نفر بوده اند نه يك نفر.


1- فتح البارى، ج 8، ص 120.

ص: 73

ص: 74

فصل هفتم: آيا ابن سبأ همان صحابى معروف «عماربن ياسر» است؟

دكتر على الوردى و ديگران بر اينند كه عبدالله بن سبأ، همان عماربن ياسر، صحابى بزرگوار است و براى اثبات اين سخن دلايلى مى آورند:

1. ابن سبأ، به ابن السوداء معروف بود و عمار نيز به همين عنوان خوانده مى شد.

2. عمار، از پدرى يمنى به دنيا آمد و از فرزندان سبا بوده؛ زيرا به هر يمنى مى توان «ابن سبأ» گفت؛ اهل يمن همگى به سبأبن يشجب بن قحطان منسوبند. در قرآن كريم نيز آمده كه هدهد به سليمان گفت از سوى سبا آمده است و مقصودش از «سبأ» يمن بود.

3. عمار به على بن ابى طالب (ع) بسيار علاقه داشت و هميشه مردم را به بيعت با وى بر مى انگيخت.

4. عمار در زمان عثمان به مصر رفت و در آنجا مردم را برانگيخت. فرمان دار مصر بر وى برآشفت و در پى انتقام گرفتن از وى برآمد .... اين خبر، همانند روايتى درباره ابن السوداء است كه بر پايه آن، وى در مصر جاى گرفت و فسطاط را مركز تبليغ خود خواند و از آنجا يارانش را [به نقاط ديگر] فرستاد.

ص: 75

5. اين گفته به ابن سبأ منسوب است: عثمان خلافت را به ناحق به دست گرفت و صاحب شرعى آن، على بن ابى طالب است. اين گفتار را در اصل عمار ياسر در پى بيعت مردم با عثمان گفت. روزى در مسجد شنيدند كه او فرياد مى زد:

اى قريشيان، شما كه پى درپى اين امر (خلافت) را از خاندان پيامبرتان بيرون برديد، گمان ندارم كه خداوند، آن را از شما برنگيرد و در غير شما قرار ندهد؛ آنچنان كه شما آن را از اهلش برگرفتيد و در غير اهلش نهاديد.

6. به ابن سبأ نسبت داده اند كه تلاش هاى صلح دوستانه را ميان على و عايشه در واقعه بصره (جمل) عقيم كرد. و بنابر روايات، اگر او نبود ميان اين دو، صلح برقرار مى شد. هر كس ماجراهاى جنگ بصره را بررسى كند، عمار را مى يابد كه در آنها بسيار تأثير گذارد؛ او بود كه همراه حسن و مالك اشتر، براى برانگيختن مردم به پيوستن به سپاه على، به كوفه رفت. حمايت عمار از على در جنگ، يكى از دلايل پشيمانى و خروج زبير از معركه بود.

7. درباره ابن سبأ گفته اند او محرك ابوذر در دعوتِ سوسيا ليستى اش بوده است. و اگر ما ارتباط عمار را با ابوذر بررسى كنيم، آن را بسيار تنگاتنگ و محكم خواهيم يافت؛ زيرا هر دوى آنان شاگرد يك مكتبند، و آن، مكتب على بن ابى طالب است. اين سه نفر با هم بودند، با يكديگر مشورت و همكارى مى كردند.

بر پايه اين نظريه، ابن سبأ كسى جز عمار ياسر نيست؛ زيرا قريش، عمار را سركرده شورشيان بر ضدّ عثمان مى دانست، اما در آغاز كار از او نام نمى برد و بنابراين، با عنوان «ابن سبأ» يا «ابن السوداء» به وى اشاره

ص: 76

مى كرد. راويان نيز بدون توجه به اين مسئله، مطلب را نقل كرده اند و از وقايع پشت پرده بى خبر بوده اند. (1)

دكتر كامل مصطفى شيبى در «الصلة بين التصوف والتشيع» اين نظريه را تأييد كرده و دلايل ياد شده را درست شمرده و مى گويد:

اين دلايل، قانع كننده و منطقى، اما به نصى نيازمندند كه نام گذارى عمّار ياسر به ابن السوداء بِدان مستند باشد. اينكه عمار ياسر، ابن السوداء بوده در نصى از على بن ابراهيم، صاحب تفسير شيعى قديمى در تفسير آيه (يَمُنُّونَ عَلَيْكَ أَنْ أَسْلَمُوا) (2) آمده است. بر پايه اين نص عثكن بن معاويه در جنگ خندق برعمّار مى گذشت و او به كندن خندق سرگرم بود و غبار از آنجا برخاسته بود. عثكن، آستين خود را بر بينى اش گرفت و ردّ شد. عمّار گفت:

لا يستَوي مَن يبتَني المسَاجِد يظَلُّ فيها راكِعاً وَ ساجِداً

وَ مَن يمُرُّ بِالغُبارِ حايراً يعرِضُ عَنهُ جاحِداً مُعانِداً

آن كس كه مساجد را بنا مى كند و پيوسته در آن مشغول ركوع و سجود است، با كسى كه از غبارِ [برخاسته از آن] متكبّرانه مى گذرد و با حال انكار و دشمنى روى مى گرداند، برابر نيست.

عثكن به او رو كرد و گفت: اى ابن السوداء آيا با منى؟ پس نزد پيامبر آمد و گفت: ما با تو داخل نمى شويم؛ زيرا آبرويمان در معرض خطر است؛ پيامبر به او گفت: پس برو. و خداوند عزّوجلّ اين آيه را نازل كرد.

ابن سعد در «طبقات» درباره نسب عمار مى گويد:


1- وعاظ السلاطين، صص 274- 278، به نقل از الصلة بين التصوف و التشيع، ج 1، ص 36.
2- از اينكه اسلام آورده اند بر تو منّت مى نهند .... حجرات: 17

ص: 77

او عمّار بن ياسر بن مالك بن عوف بن حارثة بن عامر بن يام بن عنس؛ يعنى همان زيدبن مالك بن ادد بن زيد بن يشجب بن غريب بن زيد بن كهلان بن سبابن يشجب بن يعرب بن قحطان است. (1)

اينكه او عبدالله باشد، البته همه مسلمانان بنده خدايند و اين لقب عام براى همه آنان است. همه نامه هايى كه از خلفا و حاكمان صادر شده يا به آنان فرستاده شده است، با اين عبارت آغاز مى شود: «از عبدالله فلانى» يا «به عبدالله فلانى». على (ع) نيز در سقيفه، خود را عبدالله ناميد. (2) منصور و محمدبن عبدالله بن حسن (3)، و عبدالملك بن مروان (4) نيز خود را چنين مى خواندند. بنابراين، خواندن عمّار به اين نام، همانند نام گذارى او به «ابن السوداء» و مقصود از آن، اشاره اى لطيف است. چنان كه گويى هر كسى به جاى آوردن اسم فردى كه همه متوجه اويند، وى را فلانى مى خواند و ... و اين ويژگى رمزى بودن تلميح است.

سپس مى گويد:

افزون بر همه اين ادلّه، دكتر الوردى توجه نكرده است كه طبرى آنجا كه ماجراى جنگ جمل را نقل مى كند، به ياران على در آن واقعه مى پردازد و آنجا كه آنان را بر مى شمرَد و نام عمار را مى آورد، از ذكر نام ابن سوداء چشم مى پوشد و جايى كه ابن سوداء را ياد مى كند، اسم عمار را فرو مى گذارد و اين نشانه اى بر يكى بودن آن دو نفر است. (5)


1- طبقات ابن سعد، ج 3، ص 186.
2- الامامة والسياسه، ص 12.
3- تاريخ طبرى، ج 9، ص 210.
4- العقد الفريد، ج 5، ص 261.
5- الصلة بين التصوف والتشيع، ج 1، ص 37.

ص: 78

وى در جاى ديگرى مى گويد:

بنابراين، سبئيه فرقه اى است كه عمار رهبرى آن را به عهده داشت و قريش او را با لقبى رمزى مى خواند. اين گروه بر ديدگاه خود درباره على، سخنان باطلى و مبالغه هايى افزود تا از افكار عمار، پيشى گيرد و آن را از حدّ عقل خارج سازد و توانِ اقناع را از آن سلب نمايد و آن را با هاله اى از شك و بطلان بپوشاند، تا مردم را از وى و نظراتش و حتى از آراى نخست او (احق بودن على و برترى او بر ديگر مسلمانان زمان عثمان) دور سازد. (1)

به گمان، دكتر على نشار نيز همين سخن را مى پذيرد؛ وى مى گويد:

شايد عبدالله بن سبأ شخصيتى ساختگى يا رمزى براى اشاره به عمار ياسر است؛ يعنى عنوانِ «عبدالله بن سبأ» تنها پوششى براى نام عماربن ياسر باشد ...

وى همچنين مى گويد:

به عبارت دقيق تر بايد بگويم، اينكه عبدالله بن سبأ همان عماربن ياسر باشد، [بر ديگر اقوال] ترجيح دارد و نيز اين قول ترجيح دارد كه بگوييم نواصب (دشمنان اهل بيت (ع)) همه آن نظريات را به دروغ به عمار ياسر نسبت داده اند؛ آرائى كه وى هيچ گاه بدان معتقد نبوده و هرگز بيان نداشته است. (2)

مؤلف اين كتاب نيز بزرگانى را از حوزه نجف اشرف ديده است كه بر همين نظرند و به جاى ذكر نام عمار ياسر، به رمز و اشاره نام «عبدالله بن سبأ» را به كار مى برند.

در ردّ اين نظريه همين بس كه عماربن ياسر فضايل بسيار و مناقب


1- الصلة بين التصوف والتشيع، ج 1، ص 89.
2- نشأة الفكر الفلسفى فى الاسلام، ج 2، ص 27، به نقل از: عبدالله بن سبأ، سليمان عوده، ص 83.

ص: 79

بى شمار داشته و احاديث فراوانى در مدح وى آمده است. براى نمونه، پيامبر (ص) درباره اش فرمودند: «انّ عمّارا مُلِئَ ايماناً الى مِشاشه» (1)؛ «همانا ايمان باسرشت عمّار درآميخته است».

همچنين فرمودند: «ثَلاثَة تَشتاقُ اليهم الْجَنَّة: عَلي وَ عمّارُ وَ سَلمانُ» (2)؛ «سه نفرند كه بهشت مشتاق آنان است، على و عمار و سلمان».

پيامبر (ص) مى فرمايد: «عَمّارَ تَقتلُه الْفِئة الباغية» (3)؛


1- سنن نسائى با شرح سيوطى، ج 8، ص 485. سنن ابن ماجه، ج 1، ص 52؛ صحيح ابن حبان، ج 15، ص 552؛ المستدرك على الصحيحين، ج 3، ص 392. ذهبى آن را صحيح شمرده و با آن موافقت كرده است. مجمع الزوائد، ج 9، ص 295. او مى گويد: «بزار آن را روايت كرده و رجال او رجال صحيحند». السنن الكبرى، نسائى، ج 5، ص 74؛ ج 6، ص 532؛ المصنف، ج 6، صص 388 و 389؛ حلية الاولياء، ج 1، صص 139 و 140؛ فضائل الصحابه، احمد، ج 2، ص 858؛ فضائل الصحابه، نسائى، ج 1، ص 50، دُرّ السحابه، ص 362. آن را صحيح دانسته، ابن حجر در فتح البارى، ج 7، ص 73 مى گويد: «اسنادش درست است». البانى در صحيح سنن نسائى، ج 3، ص 1030 آن را صحيح دانسته است. همچنين در صحيح سنن ابن ماجه، ج 1، ص 30 و سلسلة الاحاديث الصحيحه به شماره 807.
2- سنن ترمذى، ج 5، ص 667. و آن را حسن دانسته است. المستدرك على الصحيحين، ج 3، ص 137 و ذهبى نيز آن را صحيح دانسته و با آن موافقت كرده است. المعجم الكبير، طبرانى، ج 6، ص 215؛ مجمع الزوائد، ج 9، صص 117 و 118 و 307 و 330. هيثمى گويد: «بزار آن را روايت كرده و اسنادش حَسَن است و انس از پيامبر ص روايت كرده است كه فرمود: سه نفرند كه حورالعين مشتاق آنانند: على و عمار و سلمان ... و طبرانى آن را روايت كرده است و رجالش به جز ابو ربيعه ايادى صحيحند، و ترمذى حديثش را حسن دانسته است». حلية الاولياء، ج 1، ص 190؛ الفردوس بمأثور الخطاب، ج 2، ص 100؛ مشكاة المصابيح، ج 3، ص 1756.
3- صحيح بخارى، ج 1، ص 157؛ ج 2، ص 870؛ صحيح مسلم، ج 4، ص 2236؛ سنن ترمذى، ج 5، ص 669. او آن را صحيح دانسته است. صحيح ابن حبان، ج 15، ص 553؛ المستدرك على الصحيحين، ج 2، ص 148. حاكم گويد: «اين حديثى است كه طرق [مختلفى] با اسانيد صحيحه دارد كه آن دو [ مسلم و بخارى] برخى از آنها را آورده اند»، ج 2، صص 149 و 155؛ ج 3، صص 385، 387، 391 و 397؛ مسند احمد، ج 2، صص 161، 164 و 206؛ ج 3، ص 5، 22، 28 و 90. و اين افراد، آن را حديث متواتر دانسته اند: سيوطى در قطف الازهار المتناثره، ص 283؛ الخصائص الكبرى، ج 2، ص 140؛ ابن عبدالبر در الاستيعاب ج 3، ص 1140، در شرح حال عمّار، و ابن حجر در الاصابه، ج 4، ص 474؛ ذهبى در سير اعلام النبلاء، ج 1، ص 421؛ كتانى در نظم المتناثر، ص 208؛ زبيدى در لقط اللآلئ المتناثره، ص 222.

ص: 80

«عمار را گروه ستمكار مى كشد».

افزون بر اين، وى از «سابقين» در اسلام آوردن بود كه در اين راه شكنجه ها ديد. وى فرزند ياسر و سميه، نخستين شهداى اسلام است و فضايل بسيار ديگرى دارد و از جايگاه بلندى نزد مسلمانان برخوردار و از هر نكوهشى بركنار است.

البته عمار ديدگاه ويژه اى درباره عثمان بن عفان داشت كه از نظر اهل سنت ناپسند مى نمايد. وى از مخالفان عثمان و از محرّكان بر ضدّ وى بوده است، اما از حواريون اميرمؤمنان (ع) بود و فضايل او را آشكارا مى گفت و از هيچ كوششى در راه كمك و يارى او دريغ نمى ورزيد.

همه اينها باعث آن شد كه تاريخ نويسان حوادث آن روزگار، ميان دو محذور قرار گيرند: ذكر نقش عمار در آن روزگار با تصريح نامش كه مستلزم نكوهش وى [نزد برخى از مسلمانان] است و تغافل از تأثيرگذارى وى به انگيزه دورى جستن از مذمت وى.

البته اين، همچون چشم پوشى از عاملى اساسى در زنجيره حوادث تاريخى آن زمان است. آنان به همين سبب براى اشاره به عمار از عنوان «عبدالله بن سبأ» بهره مى بردند تا از سويى حوادث تاريخى را ثبت كنند و از سوى ديگر به نكوهش آن صحابى گرانقدر كه از سابقان در اسلام آوردن بود، قلم خود را نيالايند.

البته اين تنها يك احتمال ممكن الوقوع است و هيچ دليل مقبولى بر آن نياورده اند، بلكه دلايلى به رغم آن وجود دارد:

1. چنين احتمالات را هنگامى مطرح مى كنند كه روايات دالّ بر تأثير

ص: 81

نقش عبدالله بن سبأ در فتنه، صحيح و ثابت شده باشند، اما چنانچه همه اين منقولات، خيال پردازى يا از اخبار ساختگى باشند، انگيزه اى براى جمع يا توجيه آنها، نيست؛ زيرا بنياد اين اخبار، بر دروغ استوار است.

2. تاريخ نگاران، وقايع بسيارى را درباره صحابه پيامبر (ص) آورده و براى صيانت از آنان، بر اين وقايع حاشيه اى نزده اند. حتى درباره كسانى مانند ابوبكر و عمر و ... كه شأن آنان را برتر از عمار ياسر مى دانستند. عمار نيز نزد آنان ويژگى اى نداشته است تا بخواهند بر چيزى كه مستقيم يا غير مستقيم موجب نكوهش او مى شود، به نوشتن حاشيه اى بپردازند؛ به ويژه اينكه اينان براى همه صحابه حتى اگر به جنايت هاى بزرگى دست زده باشند؛ دژى مستحكم ساخته اند كه مانع هرگونه تعرض به آنان است.

3. مورخان همه كارهاى عمار را در آن روزگار و رويكردش را به عثمان بن عفان ثبت كرده اند و از اين رو، به نسبت دادن چنين حوادث به شخص ديگرى همچون عبدالله بن سبأ نيازى نبوده است؛ زيرا چنين چيزى موجب تبرئه عمار ياسر از آن رويدادها نمى شود!

4. گفته اند عبدالله بن سبأ يهودى بوده و در زمان خلافت عثمان مسلمان شده، اما عمار از سابقان در اسلام آوردن بوده است. پس چگونه مى تواند او باشد؟

5. گفته اند پس از اينكه اميرمؤمنان از ابن سبأ خواست توبه كند و او از اين كار خوددارى كرد، آن حضرت وى را سوزاند يا به مدائن تبعيد كرد و او تا زمان شهادت اميرمؤمنان در آنجا ماند. هيچ يك از اين اخبار درباره عمار ياسر درست نيست؛ زيرا او بر پايه اخبار متواتر، در صفين به شهادت رسيد.

6. گفته اند ابن سبأ درباره امير مؤمنان به غلو دچار شد و او را خدا

ص: 82

مى پنداشت و هنگامى كه خبر شهادت اميرمؤمنان به وى رسيد، چنين گفت: «نه، او نمرده، بلكه مانند موسى غايب گشته است و باز خواهد گشت تا مالك زمين شود و عرب را به عصاى خويش براند»، اما هيچ يك از اين چيزها را به عماربن ياسر نسبت نداده اند و با اعتقادات صحيح وى سازگار نيست؛ زيرا آنها را مستقيم از سرچشمه ناب پيامبر (ص) و اميرمؤمنان (ع) گرفته است.

7. گفته اند ابن سبا معتقدات خويش و غلوش درباره اميرمؤمنان را پس از شهادت ايشان آشكار ساخته است و اين درباره عمار با توجه به كشته شدنش در زمان حيات امير مؤمنان (ع) در صفين سازگار نيست.

8. طبرى و ديگران گفته اند عمار از كسانى است كه عبدالله بن سبأ از آنان [كمك و نرمى] خواست و آنان وى را در تبليغ دعوتش يارى كردند. وى در تاريخ خود به سندش از سيف بن عمر، خبرى بلند را نقل مى كند كه در آن چنين آمده است:

[عثمان]، محمدبن مسلمه را فراخواند و او را [براى سركشى] به كوفه و اسامةبن زيد را به بصره و عماربن ياسر را به مصر و عبدالله بن عمر را به شام فرستاد. افراد ديگرى را نيز به جاهاى ديگر روانه كرد. همه آنان پيش از عمار بازگشتند و گفتند: چيز ناخوشايندى نديديم و چيزى بزرگان مسلمانان و حتى عوام را ناخوش نداشته است. امر، امر مسلمانان است و حاكمان ميان آنان به عدل رفتار و قسط را ميان آنان برپا مى كنند. اما عمّار به اندازه اى دير كرد كه گمان كردند وى را كشته اند. ناگاه نامه اى از عبدالله بن سعد بن ابى سرح رسيد كه خبر مى داد كسانى در مصر از عمار نرمى [و يارى] خواستند و آنان نيز از همه بريده، به وى پيوستند كه عبدالله بن سوداء و خالد بن ملجم و سودان بن حمران

ص: 83

و كنانة بن بشر از آنانند. (1)

ابن خلدون نيز در «تاريخ» خود مى نويسد:

[عثمان] محمدبن مسلمه را به كوفه و اسامةبن زيد را به بصره و عبدالله بن عمر را به شام و ديگران را به ديگر جاها فرستاد. آنان بازگشتند و گفتند: «چيزى ما را و علماى مسلمانان و عوام مردم را ناخوش نيامد». عمار ياسر در بازگشت از مصر تأخير كرد و ابن سوداء و يارانش، خالدبن ملجم و سودان بن حمران و كنانةبن بشر از او [يارى] و نرمى خواستند. (2)

اگر اين داستان درست باشد، چگونه ممكن است كه عمار، همان ابن سبأ باشد؟!

9. پس از جست وجوى فراوان دريافتيم كه حتّى يك نفر از حافظان حديث يا مورخان، افراد تأثيرگذار در حوادث تاريخ اسلام را به هر دليلى با نامى كنايى و جز نام اصلى آنان ياد نمى كنند. همچنين هيچ يك از مورخان و حفاظى كه از عبدالله بن سبأ نام آورده، وى را با نامى جز نام خودش نخوانده اند. كتاب هاى تاريخ و حديث، بهترين گواه اين سخن است. روشن نيست چرا در ميان آن افراد بسيار، اين بدعت تنها درباره عمار نهاده شده و [تنها او] به نام مستعار ياد شده است تا به رفتارهايش نكوهش نشود!

اين دلايل، به روشنى اثبات مى كنند كه عمار ياسر با عبدالله بن سبأ بسيار فاصله دارد و تمام همانندى هايى كه براى اين دو برشمرده اند،


1- تاريخ طبرى، ج 3، ص 379.
2- تاريخ ابن خلدون، ج 2، ص 143.

ص: 84

ناگزير بر يكى بودنِ آنان دلالت نمى كند؛ زيرا اختلاف هايشان بيش از مشتركات آنان است. پس هيچ دليلى، [يكى بودن عبدالله بن سبأ و عمّاربن ياسر را] تأييد نمى كند و اين تنها احتمالى برآمده از برخى از تشابهات ميان اين دو نفر است.

ص: 85

فصل هشتم: آيا اميرمؤمنان (ع) عبدالله بن سبأ را به مدائن تبعيد نمود؟

اگر اخبار سوزانده شدن عبدالله بن سبأ در كوفه درست باشد، ديگر مجالى براى بررسى صحّتِ اخبار دال بر تبعيد يا عدم تبعيد وى به مدائن نمى ماند و موضوع عدم تبعيد وى به قول علماى منطق، سالبه به انتفاء موضوع است.

بر پايه برخى از اخبار روايت شده و به نقل از مورخان و ديگران اميرمؤمنان (ع) عبدالله بن سبأ را به مدائن تبعيد كرد. هنگامى كه خبر شهادت ايشان به ابن سبا رسيد، او گفت:

اگر مغز او را در هفتاد كيسه نزد ما بياورند، هرگز مرگ او را باور نمى كنيم. او نمى ميرد تا از آسمان فرود آيد و زمين را تمام و كمال، مالك گردد. (1)

اخبار دال بر تبعيد عبدالله بن سبأ به مدائن در منابع معروف حديث شيعى نقل نشده و نزد اهل سنت نيز با اسانيد بى ارزشى نقل شده است كه چيزى را ثابت نمى كند.

ابن حجر در «لسان الميزان» مى گويد:


1- الفَرق بينَ الفِرَق، ص 234؛ الفصل فى الملل والاهواء والنحل، ج 5، ص 36.

ص: 86

ابواسحاق فزارى از شعبه، از سلمةبن كهيل، از ابى الزعراء، از زيدبن وهب نقل مى كند كه سويد بن غفله در زمان خلافت امام على (ع) نزد وى رفت و گفت: من نزد كسانى بودم كه از ابوبكر و عمر [بد] مى گفتند و معتقد بودند كه نظر نهانى شما نيز چنين است. عبدالله بن سبأ نخستين كسى بود كه چنين گفت. على (ع) گفت: مرا چه به اين خبيث (1) سياه؟

سپس گفت: پناه بر خدا كه من درباره آن دو، جز به نيكى و زيبايى نمى انديشم. سپس در پى عبدالله بن سبأ فرستاد و او را به سوى مدائن روانه كرد و گفت: او هرگز با من در يك ديار ساكن نگردد. سپس به سوى منبر برخاست تا مردم گرد آمدند و داستان را بيان كرد و آن دو را ثناى بسيار كرد و در پايان گفت: از كسى نشنوم كه مرا برآن دو برترى دهد كه در اين صورت با شلّاق، حدّ مفترى را بر وى جارى خواهم ساخت. (2)

در سند اين روايت، ابوالزعراء وجود دارد كه ابن حجر در «تهذيب التهذيب» به نقل از برقانى او را حجية بن عدى كندى مى داند. (3)

مصنف گويد: سه نفر ابوالزعراء نام دارند كه حجيةبن عدى هيچ يك از آنان نيست:

1. عبدالله بن هانى كندى يا ازدى كوفى. ابن حجر در «تهذيب التهذيب» مى گويد: «وى از عمروبن مسعود روايت كرده و خواهرزاده اش سلمةبن كهيل نيز از او روايت كرده است». بخارى مى گويد: «به


1- شايد واژه «خبيث» در اينجا مصحف يا محرّف «حميت» باشد كه در فصول گذشته ذكر شد. مترجم
2- لسان الميزان، ج 3، ص 290.
3- تهذيب التهذيب، ج 2، ص 190.

ص: 87

حديثش عمل نمى شود». (1)

2. عمروبن عمرو (ابن عامر) بن مالك بن نضلة جشمى ابوالزعراء كوفى. ابن حجر در «تهذيب التهذيب» مى گويد:

وى از عمويش ابوالاحوص عوف بن مالك و عكرمة و عبيدالله بن عبدالله روايت كرده است و ثورى كه او را عمروبن عامر مى خواند و ابن عيينة و عبيدة بن حميد از وى روايت كرده اند.

ابن عبدالبر مى گويد: «بر موثق بودنِ او اتفاق كرده اند». (2)

3. يحيى بن وليد بن مسير طائى ابوالزعراء كوفى. ابن حجر در «تهذيب التهذيب» مى گويد:

وى از محل بن خليفه و سعيدبن عمربن اشوع نقل كرده و ابن مهدى و عصام بن عمرو و يحيى بن متوكل باهلى و زيدبن حباب و سويد بن عمر و كلبى و ابوعاصم از وى روايت كرده اند.

نسايى مى گويد: «وى مشكلى ندارد. ابن حبان نيز وى را از ثقات خوانده است». (3)

با توجه به اينكه سلمةبن كهيل از وى روايت كرده است، مقصود از «ابوالزعراء» همان فرد نخست؛ يعنى عبدالله بن هانى است كه بخارى وى را نكوهش مى كند. البته ابن حبان و عجلى، وى را موثق دانسته اند، اما نظر اين دو، نزد آنان بر نظر بخارى برترى ندارد. و از سوى ديگر ذكر نكرده اند كه اين «ابوالزعراء» از سويدبن غفلة روايت كرده است. از


1- تهذيب التهذيب، ج 6، ص 56.
2- همان، ج 8، ص 72.
3- همان، ج 11، ص 259.

ص: 88

ظاهر روايت نيز چنين برنمى آيد كه وى [روايت را] از او شنيده است و اين خود دليل ديگرى بر سستى اين روايت به شمار مى رود. بنابراين، روايت ساقط است. والله العالم.

روايت ديگر را ابن عساكر در «تاريخ دمشق» آورده است:

ابوبكر احمد بن مظفر بن حسين بن سوسن تمار در كتابش ما را خبر داد و ابوطاهر محمدبن محمد بن عبدالله سنجى [نيز] من را آگاه كرد كه ابوعلى بن شاذان از ابوبكر محمدبن جعفر بن محمد آدمى از احمدبن موسى شطوى، از احمدبن عبدالله بن يونس از ابوالاحوص، از مغيره، از سباط ما را خبر داده اند كه گفت: به على (ع) خبر رسيد كه ابن سوداء از ابوبكر و عمر عيب جويى مى كند. على فرمان داد تا او را و شمشير را بياورند يا [شايد] گفته باشد كه [على] كمر به قتل او بست. درباره او، با على سخنى گفتند. او گفت: [پس] با من در يك شهر زندگى نكند. بنابراين، او را به مدائن روانه كرد. (1)

از سباط (راوى اين حديث) نامى در كتب رجالى به ميان نيامده و شايد مقصود، «اسباط» باشد؛ زيرا كسى از «تابعين» به اين نام نيست كه از على (ع) يا ديگر صحابه روايت كرده باشد. نزديك ترين نام بدين اسم تا زمان صحابه، اسباطبن نصر همدانى كوفى است (2) كه با يك واسطه (سماك بن حرب) از جابربن سمره روايت كرده و از ابوهريره نيز با دو واسطه (سدى و او از پدرش) روايت كرده است. همچنين از ابن عباس


1- تاريخ دمشق، ج 29، ص 9.
2- ر. ك: ابن حبان، الثقات، ج 6، ص 85؛ ذكر اسماء من تكلم فيه، ص 41؛ الكاشف، اثر ذهبى، ج 1، ص 59؛ تقريب التهذيب، ج 1، ص 98؛ تهذيب التهذيب، ج 1، ص 185؛ تهذيب الكمال، ج 2، ص 357؛ رجال مسلم، ابن منجويه، ج 1، ص 73؛ كتاب الضعفاء و المتروكين، ابن جوزى، ج 1، ص 96.

ص: 89

تنها با واسطه سدّى روايت مى كند. وى از هيچ صحابى بدون واسطه روايت نكرده است.

شايد هم سباط، مصحّف (سماك) باشد؛ يعنى سماك بن حرب باشد كه مغيرةبن مقسم ضبى ازدى از وى روايت مى كند و او كسانى را از صحابه درك كرده است و شايد على (ع) را نيز درك كرده باشد. البته شمارى از رجال جرح و تعديل وى را قدح و نكوهش كرده اند و به روايات وى اعتمادى نيست. (1)

پس راوى اين روايت مجهول يا ضعيف است و روايتش از اعتبار برخوردار نيست. افزون بر اينكه ابوبكر محمد بن جعفر بن محمد آدمى قارى از رجال سند آن است كه او را نيز در كتاب هاى رجال موثق


1- ابن حجر در «تهذيب التهذيب»، ج 4، ص 204 به اختصار مى گويد: ابوطالب از احمد نقل مى كند كه وى مضطرب الحديث است. مى گويد: «شعبه او را ضعيف مى شمرد». ابن عمار مى گويد: «مى گويند كه وى خطا مى كرده و در مورد حديث وى اختلاف نظر دارند». عجلى مى گويد: «بكرى جائز الحديث است، مگر آنكه در مورد نقل حديث از عكرمه، چه بسا بر آن چيزى بيفزايد و ثورى گاهى وى را ضعيف شمرده است». يعقوب بن ابى شيبه مى گويد: «به ابن مدينى گفتم: [نظرت درباره] روايت سماك از عكرمه [چيست]؟ گفت: مضطرب است» و زكريا بن عدى از ابن مبارك نقل مى كند كه سماك در حديث، ضعيف است. يعقوب مى گويد: «روايت او، تنها از عكرمه مضطرب است، و [لى] در غير عكرمه شايسته است. ولى در هر حال [در نقل حديث] تأمل و دقت نداشته است. و آنان كه مانند شعبه و سفيان از قديم از وى [چيزى] شنيده اند، حديثشان از وى صحيح و مستقيم است و به نظر ما آنچه ابن مبارك گفته، درمورد كسانى است كه در آخر عمر وى از او چيزى نقل نكرده اند». نسائى هم مى گويد: «او مشكلى ندارد، و [لى] حديث او چيزى [از عيب] دارد». صالح جزره او را ضعيف خوانده و ابن خراش گويد: «در حديثش نرمى وجود دارد». ابن حبان در «الثقات» مى گويد: «وى زياد اشتباه مى كند». نسائى مى گويد: «شايد به وى تلقين مى شده، پس اگر در اصلى متفرد باشد، [قولش] حجت نيست؛ زيرا به او تلقين مى شده و او مى پذيرفته ... و قبل از مرگش تغيير يافته بود». جرير بن عبدالحميد مى گويد: «نزد او رفتم و ديدم كه ايستاده ادرار مى كند. پس بازگشتم و از او چيزى نپرسيدم. گفتم خرف شده است».

ص: 90

ندانسته اند، بلكه محمدبن ابى الفوارس درباره وى مى گويد: در آنچه روايت كرده، به خلط دچار شده است. (1)

همچنين اين روايت را لالكايى در «شرح اصول اعتقاد اهل السنة والجماعة» با سندى آورده است كه به ابوالاحوص، از مغيره از شباك مى رسد:

به على خبر رسيد كه ابن السوداء از ابوبكر و عمر عيب جويى مى كند. فرمان داد تا او و شمشير را بياورند. وى مى گويد: [على] كمر به قتل او بست، اما درباره او با على سخن گفتند. [او] فرمود: [پس] با من در يك شهر ساكن نشود. پس او را به شام تبعيد كرد.

او در روايتى ديگر نيز از ابوالاحوص، از مغيره، از شباك، از ابراهيم چنين نقل مى كند:

به على بن ابى طالب خبر رسيد كه عبدالله بن أسود از ابوبكر و عمر عيب جويى مى كند؛ پس كمر به قتل او بست. به او گفتند: آيا مردى را مى كشى كه [مردم را] به سوى دوستى شما اهل بيت فرا مى خواند؟ گفت: [پس] هرگز با من در يك خانه سكنا نگيرد. (2)

شباك در سند اين روايت، همان شباك ضبى كوفى نابيناست كه احمد و نسائى و ابن حبان و ابن شاهين و ابن سعد و عثمان بن ابى شيبه و ديگران او را موثق مى دانند (3)، اما حاكم و دارقطنى وى را به


1- اين سخن را ابن حجر در لسان الميزان، ج 5، ص 108 و خطيب بغدادى در تاريخ بغداد، ج 2، ص 148، نقل كرده اند. سخنى دربردارنده نكوهش او نيز در آنها هست؛ او قرآن را براى مردم و دنيا مى خوانده است، نه براى خدا.
2- شرح اصول اعتقاد اهل السنة والجماعه، ج 7، ص 1339.
3- ر. ك: تهذيب التهذيب، ج 4، ص 266.

ص: 91

تدليس (1) وصف كرده اند. (2)

بارى، روايت مُرسَل است؛ زيرا شباك على (ع) را درك نكرده است و ابراهيم (همان ابراهيم نخعى) روايت ديگر را نيز از او آورده است. ابراهيم نخعى در سال 50 ه. ق زاده شد و على (ع) در سال 40 ه. ق به شهادت رسيد. (3)

افزون بر اينكه برپايه روايت نخست، اميرمؤمنان (ع) او را به شام تبعيد كرد، اما با توجه به روايت ديگر، او را از سكونت در كوفه منع كرد. روايت دوم در اين باره كه او را به كجا تبعيد كرد؛ چيزى نمى گويد.

پس اين روايت افزون بر مرسل بودنش، از ديد سند و متن، مضطرب است؛ زيرا از سباط يا شباك يا از شباك به نقل از ابراهيم نقل مى شود.

كسى كه اين روايت را از ابوالاحوص نقل مى كند، در روايت نخست احمدبن عبدالله بن يونس و در روايت دوم، احمدبن يونس و در روايت سوم، احمدبن اسد است و فردى را كه اميرمؤمنان (ع) تبعيدش كرد بر پايه الفاظ اين روايت، ابن السوداء يا عبدالله بن اسود و تبعيد ياد شده در روايت سباط، به مدائن و در روايت شباك، به شام است و روايت سوم نيز از جاى تبعيد سخن نمى گويد. حتى اگر همه اين روايات بر تبعيد به مدائن دلالت كنند، بر يكى بودن ابن السوداء و عبدالله بن سبأ دلالت نمى كنند.

ابن عساكر در «تاريخ دمشق» روايت ديگرى آورده است:

ابوبكر محمدبن طرخان بن بلتكين بن يجكم، ما را خبر داد كه ابوالفضائل محمد بن احمد بن عبدالباقى بن طوق گفت: اين


1- تدليس: پنهان كردن اسناد حديث، فريبكارى.
2- طبقات المدلّسين، ص 21.
3- مشاهير علماء الامصار، ص 163.

ص: 92

حديث بر ابوالقاسم عبيدالله بن على بن عبيد الله رقى خوانده شد كه ابو احمد عبيدالله بن محمدبن ابى مسلم از ابوعمر محمدبن عبدالواحد از غطافى به سند خود، از صادق (ع)، از پدران پاكش از جابر نقل كرده اند: هنگامى كه مردم با على (ع) بيعت كردند، [او] براى مردم خطبه خواند. [در اين حال] عبدالله بن سبأ برخاست و گفت: تو «دابة الارض» هستى. [على] گفت: از خدا بپرهيز. گفت: تو فرشته اى. گفت: از خدا بپرهيز. وى گفت: تو خلق را آفريدى و روزى را گستردى. پس [على (ع)] به قتل وى فرمان داد. رافضيان گرد آمدند و گفتند: او را رها و به ساباط مدائن تبعيد كن؛ زيرا اگر او را در مدينه بكشى، ياران و پيروانش بر ما خواهند شوريد. پس وى را به ساباط مدائن تبعيد كرد كه قرمطيان و رافضيان در آنجا بودند. وى مى گويد:

سپس گروهى (همان سبئيه)، به سوى او برخاستند. [و همان عقايد را باز گفتند]. آنان يازده مرد بودند. على [ (ع)] به آنان گفت: بازگرديد، من على پسر ابوطالبم. پدر و مادرم شناخته شده اند و من پسر عموى محمدم (ص). گفتند: باز نمى گرديم؛ هر چه خواهى بكن. پس آنان را به آتش سوزاند. يازده گورِ ايشان در صحرايى، معروف است. يكى از آنان كه مخفى مانده [و جان به در برده بود] چنين گفت: ما مى دانستيم كه او خداست. به گفته ابن عباس آنان بر عقيده خود دليل مى آوردند كه كسى به آتش عذاب نمى كند، جز خالق آتش. (1)

در سند اين روايت، غطافى به چشم مى خورد كه در كتاب هاى رجالى نه به نيكى و نه به بدى از وى ياد مى شود. بنابراين، روشن نيست


1- تاريخ دمشق، ج 29، ص 9.

ص: 93

كه خودِ او كيست تا چه برسد به اينكه از چه كسى روايت مى كند. پس روايت، ضعيف و استناد كردنى نيست.

البته لالكايى در «شرح اصول اعتقاد اهل السنة والجماعة» آن را از ابوعمر زاهد، محمدبن عبدالواحد (غلام ثعلب) از عطافى (با «عين») از شيعه روايت كرده (1) و در همان كتاب از ابوعمر زاهد به نقل از عطافى به نقل از راويان خود، آورده است. (2) بكرى نيز در «معجم ما استعجم»، از ابوعمر زاهد، از عطافى از راويانش، اين روايت را نقل مى كند. (3)

عطافى (با «عين») نيز در كتاب هاى رجالى ياد نمى شود و گويى از ساخته هاى غلام ثعلب است كه مانند آن نيز بسيار وجود دارد.

والله اعلم.

ابوعمر محمدبن عبدالواحد معروف به غلام ثعلب نيز در سند اين روايت به چشم مى خورد كه در علم اللغة شهره بود، ولى با اين حال لغويان در لغت به او اعتماد ندارند. در حديث هم كسى را نديده ام كه وى را توثيق كند؛ جز آنچه خطيب بغدادى در «تاريخ بغداد» درباره اش گفته است: همه مشايخ، او را در حديث معتمد دانسته، تصديق مى كنند (4)، اما وى گفته معينى را در توثيق وى نياورده است و اين شيوه با روشِ [خودِ] آنان در نقل توثيقات از رجالِ جرح و تعديل سازگار نيست.

ذهبى اين كلام را در «سير اعلام النبلاء» و ابن حجر در «لسان الميزان» (5) از خطيب نقل مى كند. (6) اين خود نشان مى دهد كه آنان به دليل


1- شرح اصول اعتقاد اهل السنة والجماعه، ج 4، ص 758.
2- همان، ص 759.
3- معجم ما استعجم، ج 2، ص 705.
4- تاريخ بغداد، ج 2، ص 357.
5- لسان الميزان، ج 5، ص 268.
6- سير اعلام النبلاء، ج 150، ص 511.

ص: 94

مستقيمى بر توثيق وى دست نيافته اند.

ابن نديم در «فهرست» مى گويد:

شنيدم كه گروهى از علماء، نقل قول وى را ضعيف مى شمرند و او را به افزودن بر حديث منسوب مى كنند، او دشمنى خود را درباره على (ع) به غايت رسانده بود. (1)

ابن حجر به نقل از خطيب مى گويد:

رئيس الرّؤساء به من گفت: به چيزهاى فراوانى برخورده ام كه با آنها بر ابوعمر خرده مى گيرند، و در كتاب هاى بزرگان علم نيز به وى در رواياتش نسبت دروغ گويى مى دهند. (2)

از سوى ديگر، گفته اند كه وى جزوه اى دارد كه در آن فضائل معاويه را آورده (3) و براى بزرگان و اديبانى كه نزد وى مى آمده اند، پس از خواندن اين جزوه سخنى نمى گفته است. اين نيز همانند سخن منقول از ابن نديم، بر دشمنى او با امير المؤمنين (ع) دلالت مى كند.

آمدن واژه «رافضه» را در اين روايت، از دلايل ساختگى بودنش مى توان شمرد؛ اين لفظ پيش از زمان زيدبن على در ميان آنان ذكر نمى شده است؛ چنان كه از او خواستند ابوبكر و عمر را دشنام دهد و او از اين كار خوددارى كرد. پس او را رها كردند و او آنان را «رافضه» ناميد.

ابن تيميه مى گويد:


1- الفهرست، ص 113. اين عبارتِ ابن نديم را در لسان الميزان، ج 5، ص 268 آورده است.
2- لسان الميزان، ج 5، ص 268.
3- ابن حجر در لسان الميزان، ج 5، ص 268 مى گويد: «جزوه اى را كه در فضايل معاويه گردآورده، ديده ام. در آن مطالب بسيارى كه جعلى هستند وجود دارد و آفت در آن مربوط به غير اوست. بايد بگوييم بلكه آفت از خود اوست. روايت او اخبارى جعلى در فضايل معاويه است».

ص: 95

لفظ «رافضه» هنگامى پديد آمد كه زيدبن على بن حسين را در روزگار خلافت هشام، رفض (ترك) كردند. داستان زيدبن على بن حسين 120 [سال] بعد؛ يعنى در سال 121 يا 122 [هجرى] در آخر خلافت هشام رخ داد. (1)

نووى مى گويد: «آنان رافضى ناميده شدند، از مادّه رفض به معناى ترك». اصمعى و غير او نيز گفته اند: «آنان رافضى ناميده شدند؛ زيرا زيدبن على را رفض و ترك كردند». (2)

مناوى در «التوقيف» مى گويد:

رفض [به معناى] ترك و رافضه از همين مادّه است. هنگامى كه زيدبن على آنان را از دشنام دادن به صحابه نهى كرد، او را ترك كردند و هنگامى كه عقايدش را شنيدند و دانستند كه او از شيخين؛ [يعنى ابوبكر و عمر] بيزارى نمى جويد، رفضش كردند. سپس اين لقب درباره كسانى به كار رفت كه در اين مذهب به غلوّ دچار شدند. (3)

گفتنى است زيدبن على در 122 يا 120 يا 126 ه. ق كشته شد (4) و جابربن عبدالله انصارى، راوى حديث در 78 يا 77 يا 73 ه. ق درگذشت. (5) با فرض اينكه جابر اين حديث را در اواخر عمر خود نقل كرده باشد نيز


1- منهاج السنة النبويه، ج 1، ص 8.
2- شرح النووى على صحيح مسلم، ج 1، ص 103.
3- التوقيف على مهمات التعاريف، ج 2، ص 369.
4- ر. ك: تهذيب التهذيب، ج 3، ص 362؛ تهذيب الكمال، ج 10، ص 98.
5- ذهبى در سير اعلام النبلاء، ج 3، ص 192؛ تذكرة الحفاظ، ج 1، ص 44 مى گويد: «جابر در سال 78 ه. ق. درگذشت. ابن سعد و هيثم بن عدى مى گويند: سال وفات وى 73 ه. ق. است. ابن حبان و ابونعيم قائل به وفات او در سال 77 ه. ق هستند». ر. ك: تهذيب التهذيب، ج 2، ص 38. اقوال ديگرى نيز از تهذيب الكمال، ج 4، ص 453 ذكر شده است.

ص: 96

لفظ رافضه را بيش از سى سال پيش از قيام زيد، ذكر كرده است و اين مطلب با گفته آنان يعنى پيدايى لفظ رافضه پس از قيام زيد، سازگار نيست.

ابن ابى الحديد در شرح «نهج البلاغه» از ابوالعباس از محمدبن سليمان بن حبيب مصيصى، از على بن محمد نوفلى، از پدر و مشايخ خود روايت ديگرى نقل مى كند:

روزى از ماه رمضان على (ع) بر كسانى مى گذشت كه [به] خوردن [سرگرم] بودند. گفت: آيا در سفريد يا بيماريد؟ گفتند: هيچ كدام. گفت: آيا از اهل كتابيد؟ گفتند: نه. گفت: پس چرا در روزِ ماه رمضان، [چيزى] مى خوريد؟ گفتند: تو، تو هستى. و چيز ديگرى نگفتند. [على (ع)] مقصودشان را دريافت؛ پس، از اسب خويش پايين آمد و آب دهان بر زمين انداخت. سپس گفت: واى بر شما. من، تنها، بنده اى از بندگان خدايم. از خدا بپرهيزيد و به اسلام بازگرديد. آنان چنين نكردند. چندين بار از آنان خواست، اما آنان بر كار خويش پافشارى مى كردند؛ پس، از نزد آنان برخاست، سپس گفت: آنان را به بند دركشيد و برايم چند كارگر و آتش و هيزم بياوريد. سپس فرمان داد تا دو چاه كندند. پس يكى از آنها را زير زمين قرار داد [و پوشاند] و روى ديگرى را باز گذاشت. هيزم را در [چاهِ] روباز ريخت و ميان آن دو را به هم راه داد و در هيزم ها آتش افكند، تا دود آتش بر آنان درآيد و آنان را صدا زد: به اسلام بازگرديد، اما آنان امتناع كردند. امر كرد تا هيزم و آتش آوردند و بر آنان ريختند تا بسوزند. شاعر دراين باره گفته است:

لَتَرمِ بي المُنية حَيثُ شاءَت إذا لَم تَرمِ بيفى الحُفرَتينِ

ص: 97

اذا ما حُشَّتا حُطَباً بِنارٍ فَذاكَ المَوتُ نَقداً غَيرَ دَينِ

حوادث، هر جا كه مى خواهند مرا بيندازند، اما در آن دو حفره نياندازند.

هرگاه آن دو حفره با هيزم و آتش شعله ور گردند، پس آن مرگ نقدى است نه نسيه.

[راوى] مى گويد كه پيوسته برآنان ايستاد تا خاكستر شدند. ابوالعباس مى گويد:

سپس گروهى از اصحاب على (ع) كه عبدالله بن عباس در ميان آنان بود، به ويژه درباره عبدالله بن سبأ شفاعت كردند و گفتند: اى اميرمؤمنان، او توبه كرده است، از او بگذر. پس با اين شرط كه در كوفه نماند، وى را رها كرد. او گفت: كجا بروم؟ گفت: مدائن. پس به مدائن تبعيدش كرد. هنگامى كه اميرالمؤمنين كشته شد، [دوباره] گفته [سابق] خويش را آشكار ساخت. طائفه و فرقه اى به او پيوستند و او را تأييد و پيروى كردند.

[راوى همچنين] مى گويد:

هنگامى كه خبر كشته شدنِ على به وى رسيد، او گفت: به خدا سوگند كه اگر مغز او را در هفتاد كيسه نزد ما آوريد، [باز هم] مى دانيم كه او نمرده است و نمى ميرد، مگر آنكه عرب را با عصايش براند. هنگامى كه خبر به ابن عباس رسيد، وى گفت: اگر مى دانستيم كه او باز مى گردد، زنانش را به نكاح نمى گرفتيم و ميراثش را تقسيم نمى كرديم. (1)

اين روايت نيز از دو جهت، مرسل شمرده مى شود؛ به ويژه اينكه ابوالعباس همان احمد بن عبيد الله بن عمار ثقفى است كه او را


1- شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 5، ص 6.

ص: 98

«حمارالعزيز» مى نامند و نزد ايشان (اهل سنت) ضعيف است. ابن حجر در «لسان الميزان» درباره وى مى گويد: «او از سران شيعه است ... و او را قَدَرى خوانده اند ...» و على بن عبيدالله بن مسيب كاتب مى گويد: «وى نزد بزرگان، بسيار بدنام است». ابن نديم در «فهرست» براى وى مصنفاتى مانند «مثالب معاوية» برمى شمرد. (1)

اين آثار و اخبار كه گاه به آنها براى تبعيد شدن عبدالله بن سبأ به مدائن استدلال مى شود، افزون بر اينكه از طُرق شيعه اماميه نقل نشده اند، از ديد مرسل بودن يا به سبب ضعف برخى از راويان آنها، نزد خودِ اهل سنت نيز ضعيف به شمار مى روند. و از همين روى براى اثبات وجود عبدالله بن سبأ نمى توان بدان ها استناد كرد؛ تا چه رسد به تبعيد وى به مدائن.


1- لسان الميزان، ج 1، ص 219.

ص: 99

فصل نهم: آيا ابن سبأ يهودى بوده؟ و آيادر شكل گيرى فتنه دخالت داشته؟

بر پايه سخنان پيش گفته، حتى يك دليل صحيح نيز بر يهودى بودن ابن سبأ نيست؛ چنان كه حتى يك دليل معتبر وجود ندارد كه او در شكل گيرى فتنه زمان عثمان تأثير گذارده يا از كسانى بوده كه مردم را بر ضد عثمان بر مى انگيخت يا در قتل او دست داشت.

همه اينها را تنها روايات سيف بن عمر تميمى در بردارد و وى [نزد علماى رجال و حديث] ضعيف است و نمى توان به مروّياتش اعتماد كرد؛ به ويژه اينكه وى در نقل اين روايات تنهاست.

اين سخن با توجه به نكته هاى زير روشن تر مى شود.

1. چنان كه در «تاريخ طبرى»، «تاريخ دمشق» ابن عساكر، «تاريخ الاسلام»، ذهبى و «البداية والنهاية» ابن كثير و ديگر منابع آمده است، همه روايات منقول در منابع اهل سنت درباره داستان عبدالله بن سبأ يهودى، به سيف بن عمر تميمى مى رسد و چنان كه گفته شد، او بسيار ضعيف است و همه او را تضعيف كرده اند.

افزون بر اينكه راوى سيف بن عمر، شعيب بن ابراهيم است كه او را نيز در كتب رجال، موثق نخوانده اند.

ص: 100

ابن عدى در «الكامل» مى گويد:

اين شعيب بن ابراهيم احاديث و اخبارى دارد، اما وى به واسطه اين روايات، شناخته شده نيست و احاديث و اخبارش اندك است و در همان احاديث اندك نيز روايات نكره اى يافت مى شود؛ زيرا در آنها به گذشتگان غرض مى ورزد. (1)

ذهبى در «ميزان الاعتدال» مى گويد: «شعيب بن ابراهيم كوفى، راوى كتاب هاى سيف است و در او نادانى اى وجود دارد». (2) چنانچه اين دو، راوى داستان عبدالله بن سبأ باشند، چگونه مى توان آن را تصديق و به محتواى آن اعتماد كرد؟

2. سيف بن عمر افزون بر ضعف در حديث و ساقط بودن روايتش، شخصيت سازى و خلق راوى و ساختن و پرداختن رويدادها را بسيار دوست مى داشت و اين كسان و حوادثِ ساختگى را در رويدادهاى معروف تاريخ اسلام مى آورد.

براى نمونه، طبرى در تاريخش به سند خود از سيف بن عمر، واقعه «ذات السلاسل» و «فتح ابُلّه» را در زمان ابوبكر چنين گزارش مى كند:

خالد در كاظمه به لشكرش پيوست و هرمز در «سلاسل» به يارانش واصل شد تا نگريزند، در حالى كه آب در دست آنان بود. خالد نيز به آنجا وارد شد و در جايى بدون آب اتراق كرد ... سپس با هم جنگيدند. خداوند ابرى فرستاد تا پشت سپاه مسلمانان و آنان را بدان قوّت بخشيد ... تا اينكه ايرانيان شكست خوردند. (3)


1- الكامل فى ضعفاء الرجال، ج 5، ص 7.
2- ميزان الاعتدال، ج 3، ص 377؛ چنين سخنى در «المغنى فى الضعفاء»، ج 1، ص 469 نيز آمده است.
3- تاريخ طبرى، ج 2، ص 308 به بعد.

ص: 101

وى مى گويد:

اين داستان درباره «ابُلّه» و فتح آن، مخالف چيزى است كه اهل سيره مى شناسند و در آثار صحيح آمده است. چرا كه فتح ابلّه در زمان عمر و به دست عتبةبن غزوان و در سال 14 ه. ق بوده است. (1)

او جنگى را با همه حوادث خرد و مردانش ساخته و پرداخته مى كند و همه فتوحات و كرامات را در آن مى آورد و غنائم به دست آمده و ... را نيز بازگو مى كند!

راويان سيف در اين حادثه چنين اند: محمدبن نويره (2)، حنظلة بن زيادبن حنظله (3)، عبدالرحمان بن سياه احمرى (4)، طلحة بن اعلم (5)، و مهلب بن عقبه اسدى. (6)

اما كتب رجال و سيره و تاريخ، از اين افراد نامى نياورده اند و از آنان جز از طريق سيف بن عمر، هيچ روايتى نقل نشده است و اين خود گواهى مى دهد كه همه اين افراد، ساخته و پرداخته خودِ اويند. (7) اين روش او در روايات و راويان او به شمار مى رود، و يهودى بودن عبدالله بن سبأ و تأثيرش در شكل گيرى فتنه نيز از داستان پردازى هاى اوست؛ زيرا اين داستان را از طريق ديگرى جز خودش، نقل نكرده اند.


1- تاريخ طبرى، ج 2، ص 311.
2- سيف بن عمر در تاريخ طبرى، ج 2، صص 310، 311، 321، 369 و 423؛ ج 3، صص 12 و 54 از وى روايت كرده است.
3- روايات سيف بن عمر از او در تاريخ طبرى، ج 2، صص 31 و 311 آمده است.
4- چنان كه در تاريخ طبرى، ج 2، صص 311 و 312 آمده، سيف بن عمر از او روايت كرده است.
5- ر. ك: تاريخ طبرى، ج 2، صص 225، 247، 262، 276، 277، 280، 309 و 472؛ ج 3، ص 23.
6- تاريخ طبرى، ج 2، صص 309، 311 و 312.
7- براى شناخت بيشتر دروغ ها و ساخته هاى او در حوادث و راويان و شخصيت ها، ر. ك: عبدالله بن سبأ، سيد مرتضى عسكرى.

ص: 102

3. تاريخ نويسان و راويانى كه پيش از سيف بن عمر يا با او هم روزگار بوده اند، در احاديث و مصنفاتشان از عبدالله بن سبأ نام نمى آورند و براى او در حوادث و فتنه ها تأثيرى ذكر نمى كنند.

دكتر عبدالعزيز هلابى در اين باره مى گويد:

راويان و اخباريون گذشته مانند عروةبن زبير (94 ه. ق) و محمد بن مسلم بن شهاب زهرى (124 ه. ق) و ابن اسحاق (150 ه. ق) و واقدى (207 ه. ق) و خليفةبن خياط (240 ه. ق) در «تاريخ» خود، و ابن سعد (230 ه. ق) در «طبقات» و ابن حكم (257 ه. ق) در «فتوح مصر و اخبارها» و ابو [كذا] حنيفه دينورى (282 ه. ق) در «الاخبار الطوال» و كندى (283 ه. ق) در «الولاة والقضاة» و يعقوبى (292 ه. ق) در «تاريخ» خود و مسعودى (346 ه. ق) در آثار خود و ديگر تاريخ نگاران قرن سوم و چهارم هجرى، هيچ يك در روايات يا كتبشان از ابن سبأ و تأثير او در حوادث [تاريخى] ياد نكرده اند. (1)

اينكه مورخان پيش گفته، از شخصيتى نام نبرده اند كه پنداشته مى شود در شكل گيرى فتنه ها و تغيير تاريخ اسلامى بسيار تأثير گذارده، خود دليل گويايى بر اين مسئله به شمار مى رود كه حوادث منسوب به وى در دوره اى پس از عصر فتنه و حوادث آن زمان ساخته و پرداخته شده است.

4. تاريخ نگاران به ويژه طبرى، پس از عصر عثمان، از عبدالله بن سبأ نام نياورده اند؛ چنان كه در وقايع زمان اميرالمؤمنين على بن ابى طالب (ع) و جنگ هايى كه على (ع) با دشمنان خود داشت (جمل، نهروان و صفين)، نامى از عبدالله بن سبأ ديده نمى شود، اما بر پايه آن ادعا وى مى بايست


1- عبدالله بن سبأ، هلابى، ص 13.

ص: 103

در اين دوره ظاهر مى شد و آتش جنگ را ميان مسلمانان مى افروخت و مسلمانان را بر يكديگر مى شوراند، به ويژه اينكه وى تا آن هنگام نفوذ و يارانى داشت كه به كمك آنان مى توانست در سرزمين هاى اسلامى به تاخت و تاز بپردازد؛ چنان كه در زمان عثمان چنين كرد!

[دكتر] طاها حسين در «على و بنوه» مى نويسد:

اينكه تاريخ نگاران در جريان جنگِ صفين از سبئيه و ابن سوداء نامى نمى برند، به كمترين مسئله اى كه دلالت دارد اين است كه امر سبئيه و صاحبشان ابن سوداء، اساساً ساختگى و [از آغاز] تا پايان، جعلى است. هنگامى كه منازعه بين شيعه و ساير فرقه هاى اسلامى جريان داشت، دشمنان شيعه خواستند در پايه هاى اين مذهب، يك عنصر يهودى را وارد سازند تا نيرنگ خود بر ضد آنان را به حدّ اعلى برسانند و آنان را شماتت نمايند؛ چرا كه در جنگ گره دار و پيچيده اى كه در صفين واقع شد، و نيز هنگامى كه ياران على بر سر امر حكومت به اختلاف پرداختند و به ويژه در شكل گيرى حزب جديدى كه از صلح اكراه داشت و آن را بر نمى تافت و هر كه را به صلح تمايل داشت يا در آن شركت مى كرد، تكفير مى نمود، [در اين اوضاع] اگر قضيه ابن سوداء بر پايه حق و تاريخ صحيح تكيه داشت، طبيعى بود كه اثر او و نيرنگ هايش آشكار گردد.

در صورتى كه ما در قضيه خوارج، كوچك ترين يادى از ابن سوداء نمى يابيم. توجيه اين اعمال [از سوى تاريخ نگاران] چگونه ممكن است؟ و يا غيبت ابن سبأ در جنگ صفين و پيدايش حزب حكميت چگونه توجيه مى شود؟ من سبب اين دو امر را تنها در يك چيز مى بينم، و آن اين است كه ابن سبأ، چيزى

ص: 104

بيش از يك توهم نيست؛ و اگر همچنين شخصى وجود داشته، آنچنان كه [برخى] تاريخ نگاران او را با اهميت جلوه داده اند و فعاليت هاى او را در روزگار عثمان و سال اول خلافت على به تصوير كشيده اند، نبوده است، بلكه فردى بوده كه دشمنان شيعه وى را تنها براى [كوبيدن] شيعه ذخيره كرده بودند و نه [حتى] براى خوارج. (1)

5. احاديث و اقوال درباره شخصيت ابن سبأ، با يكديگر بسيار اختلاف دارند. گاه از او به نام «عبدالله بن سبأ» و گاهى به نام «ابن السوداء» ياد شده است. از ظاهر كلام عبدالقاهر بغدادى در «الفَرق بَينَ الفِرَق» مى توان فهميدكه اين دو نام، براى دو نفر است نه يك نفر (2)، اما بيشتر بر اين باورند كه عبدالله بن سبأ همان ابن السوداء است. ظاهر كلام بلاذرى در «انساب الاشراف»، و سمعانى در «الانساب» و مقريزى در «الخطط والآثار» نيز بر اين دلالت مى كند كه ابن سبا همان عبدالله بن وهب راسبى همدانى از سركردگان خوارج است كه در نهروان كشته شد. (3)


1- الفتنة الكبرى، ج 2، صص 98- 99.
2- عبدالقاهر بغدادى در «الفرق بين الفرق»، ص 235 مى نويسد: «ابن السوداء در اصل يهوديى از اهل حيره بود كه اظهار اسلام نمود، و خواست تا نزد كوفيان پايگاه و رياستى داشته باشد. پس به آنان گفت كه در تورات چنين يافته كه هر پيامبرى را وصيى است، و على بهترين اوصياست؛ چنان كه محمّد بهترين پيامبران است. پس آن گاه كه شيعيانِ على اين را شنيدند، به على گفتند: او از دوست داران توست. پس على او را گرامى داشت و او را پائين پله هاى منبر خويش نشانيد. پس خبر غلوّ او درباره على به وى رسيد و كمر به قتل او بست .... پس وقتى از فتنه قتل او و ابن سبا بيمناك شد، ... آن دو را به مدائن تبعيد نمود، و توده مردم پس از قتل على ع توسط آنان دچار فتنه شدند ...». ر. ك: نخستين فصل همين كتاب.
3- ر. ك: انساب الاشراف، ج 2، ص 383؛ فصل ششم همين كتاب.

ص: 105

بيشتر افراد، وى را از يهوديان يمن دانسته اند. (1) نيز گفته اند كه از يهود حيره بوده است، اما بغدادى مى گويد: «فردى كه او را از يهود حيره مى دانند، ابن السوداء است نه عبدالله بن سبأ».

بر پايه برخى از روايات، سبب تبعيد وى به مدائن، ادعاى خدايى درباره اميرمؤمنان (ع) بود كه البته ابن عساكر و ديگران گفته اند على (ع) او را بر اثر بدگويى اش درباره ابوبكر و عمر به مدائن تبعيد كرد. كسانى نيز گفته اند كه سبب تبعيد وى اين بود كه به على (ع) مى گفت: تويى «دابة الارض». همچنين گفته اند وى درباره على (ع) مبالغه مى كرد و او را پيامبر و سپس خدا مى پنداشت و روايت كرده اند كه وى مى گفت:

در تورات آمده است كه هر پيامبرى را وصيى است و على وصى رسول الله است و وى بهترين اوصيا است؛ چنان كه محمد بهترين انبيا بود. (2)

اين اختلافات بسيار درباره شخصيت كسى كه به پندار برخى از افراد در فتنه زمان عثمان تأثير گذارد، نشانه روشنى است بر اينكه او زمينه اى براى افترائات گوناگون و دروغ پردازى هاى ضدّ و نقيض فراهم كرده بود وگرنه، در اصل مى بايست همه حركاتش را رصد مى كردند و كارهايش به روشنى در تاريخ بيان مى شد تا حقيقت كارش آشكار شود.

6. چرا عبدالله بن سبأ كه خود عربى اصيل از اهل يمن بوده و در فتنه زمان عثمان بسيار تأثير گذارده، و پيروان و مريدان فراوانى در سراسر سرزمين هاى اسلامى داشته است، نسبى ناشناخته دارد و نه تنها سلسله


1- تاريخ دمشق، ج 34، ص 1؛ لسان الميزان، ج 3، ص 289.
2- الفَرق بين الفِرَق، ص 235؛ تاريخ دمشق، ج 29، ص 7؛ البداية والنهايه، ج 7، ص 174.

ص: 106

اجدادش، كه جدّش ناشناخته است و تنها نام پدرش را مى آورند؟! او برادران و خواهران و خانواده پدرى و مادرى يا زن و فرزندان يا عروس و داماد يا خويشاوندى دور يا نزديك نداشته است يا همه آنان ناشناخته اند؟ مورخان، هر كس را كه در آن زمان و پس از آن تأثير گذارده است، با سلسله نسب و قبيله و همه خويشاوندانش، ياد و ثبت و ضبط كرده اند. هر كس در كتب رجال و تراجم نظرى افكنده باشد، اين نكته را تأييد مى كند. پس چرا درباره اين مرد به رغم تأثير تاريخى اش، چنين نكرده و همه شرح حال نويسان، از همه اين مسائل غافل مانده و هيچ يك از اينها را درباره او نياورده اند؟!

اين، خود دليل روشنى بر نادرستى انتساب تأثير تاريخى به وى است. او تنها يكى از مردم عادى بود و تاريخ نگاران، براى كشف و تدوين زندگى وى انگيزه اى نداشته اند.

7. مردى سياه و ناشناخته از اهل يمن كه نسب وى روشن نيست و يهودى الاصل و تازه مسلمان است، درباره على (ع) غلوّ مى كند. چگونه چنين شخصى مى تواند خِرَد همه مردم به ويژه صحابه پيامبر (ص) را به بازى بگيرد و آنان را بر عثمان بشوراند تا اينكه آنان دست از يارى خليفه بردارند و حتى بر وى حمله آورند؟! ...

او چگونه توانست در جامعه اسلامى آن روزگار، هر نظر فاسد و عقيده باطلى را آشكارا بگويد و به صراحت و بدون هيچ معارض و مانعى درباره على (ع) غلوّ كند؟

بنابراين، يهوديتِ عبدالله بن سبأ ثابت نيست و نسبت دادن تأثيرگذارى در فتنه زمان عثمان به او، دروغى بيش نيست كه آن را سيف بن عمر يا ديگران ساخته اند تا از سويى از عثمان دفاع كنند و از سوى ديگر بر على

ص: 107

و شيعيانش بتازند، يا در پى چيزهاى ديگرى بوده اند.

بى گمان كسانى كه اين تأثير را به عبدالله بن سبأ نسبت داده اند، در پسِ ساختن چنين اخبار و وقايعِ دروغين و گنجاندن آن در كتب و احاديث، انگيزه ها و منوياتى داشته اند. خوانندگان محترم و پژوهنده اسباب پشت پرده اين ماجرا را در احاديث سيف بن عمر و ديگران مى توانند بيابند.

دكتر عبدالعزيز هلابى درباره «عبدالله بن سبأ» مى گويد:

موضع سيف بن عمر در رواياتى كه درباره وقايع فتنه آورده است را مى توان چنين خلاصه كرد:

1. دفاع از عثمان و امّ المؤمنين عائشه و طلحه و زبير و فرمانداران عثمان و تبرئه و توجيه مواضع آنان، حتى به قيمتِ ساختنِ روايات و تحريف آنها؛

2. بدگويى و كاستن منزلت خليفه، على (ع) به شكل غير مستقيم؛

3. ناعادل دانستن همه منتقدان خليفه عثمان، يا كسانى كه از فرمانداران او در شهرهاى مختلف بدگويى مى كرده اند يا در بصره [در واقعه جمل] در كنار خليفه، على (ع) بوده اند؛ چه از ميان صحابه و چه غير صحابه؛

4. مقابله با رواياتى از شيعه كه در آنها از عثمان و عائشه و طلحه و زبير بدگويى شده، به وسيله [جعل] روايات متناقض و مخالف .... (1)

از ديگر عوامل پشت پرده براى جعل افسانه هايى درباره او مى توان اين انگيزه را نيز برشمرد:

1. سرپوش گذاشتن بر انگيزه هاى حقيقى كه مردم را به محاصره و كشتن عثمان در منزلش واداشت. مورخان آورده اند كه كارگزاران عثمان


1- عبدالله بن سبأ، هلابى، ص 40.

ص: 108

كه بيشترشان از بنى اميه بودند، به فساد و تباهى در سرزمين هاى گوناگون پرداخته، بيت المال را ميان خود به گردش انداخته و بندگان خدا را به بردگى گرفته بودند. مردم بركنارى آنان يا كناره گيرى خليفه و جايگزينى فردى نيرومندتر را خواستار بودند. هنگامى كه آنان سرپيچى خليفه را از كناره گيرى و سستى او را در بركنارى و بازخواست كارگزارانش ديدند، بر وى شوريدند و او را كشتند.

طبرى در تاريخ خود به سند خويش در اين باره چنين آورده است:

محمدبن مسلمه مى گويد: روزى كه [اهالى مصر] آمدند و به خليفه به عنوان خليفه سلام نكردند، دانستم كه اين به تمام معنا شرّ است.

وى گفت: سلام عليكم، گفتيم، و عليكم السلام. گفت: مردم براى سخن گفتن [و داد خواست] آمدند و ابن مديس را به عنوان سخنگو پيش فرستادند. او از آنچه ابن سعد بر سر مردم مصر آورده بود، سخن گفت و سخت گيرى هاى وى را بر مسلمين و اهل ذمه بر شمرد و تبعيضات وى در غنائم و بيت المال را بازگو كرد و گفت كه هرگاه در مورد اين امور با وى سخن گفته مى شود، مى گويد: [اين نامه [و فرمان] اميرالمؤمنين خطاب به من است]؛ سپس مردم از حوادث مدينه و آنچه مردم با آن درگيرند را ذكر كرد. سپس ابن عديس گفت: ما از مصر آمديم و چيزى جز خون تو و يا كنارگيرى ات را نمى خواستيم، ولى على و محمدبن مسلمه ما را باز گرداندند و محمد برطرف شدن تمام آنچه درباره اش سخن گفتيم را براى ما ضمانت كرد. سپس مردم رو به محمدبن مسلمه كرده، گفتند: آيا تو ضمانت نكردى؟ محمد مى گويد من گفتم: آرى. [گفتند] بعد از آن، ما به ديار

ص: 109

بازگشتيم و از خدا برتو يارى جستيم، در حالى كه حجت ها يكى پس از ديگرى به ما ظاهر مى گشت، تا اينكه در «بويب» غلام تو را دست گير كرديم و انگشترى و نامه تو را به عبدالله بن سعد [والى مصر] از وى گرفتيم كه او را به شلاق زدن و زندانى كردن ما به زمان هاى دراز، امر نموده بودى. اين نامه توست. [محمدبن مسلمه] مى گويد: عثمان خداوند را حمد وثنا كرد و گفت: به خدا سوگند كه من ننوشته و امر نكرده ام، و كسى نيز در اين كار با من مشورت نكرده است و اصلًا از آن خبرى ندارم. وى مى گويد: من و على گفتيم: راست مى گويد. پس عثمان نفس راحتى كشيد. مصريان گفتند: پس چه كسى نوشته است؟ گفت: نمى دانم. [ابن عديس] گفت: آيا بر تو چنين جرأتى مى رود كه غلامت را با شترى از اموال مسلمين روانه كنند و همراه با نقش انگشترى تو، نامه اى به كارگزارت بنويسند كه اين كارهاى بزرگ را مرتكب گردد؛ در حالى كه تو خبر ندارى؟! گفت: آرى. گفتند: [الحق كه] تو بى نظيرى! از امر خلافت كناره بگير آنچنان كه خداوند تو را بركنار داشته است. گفت: پيراهنى را كه خداوند- عزّوجلّ- بر من پوشانيده است، بر نخواهم كند.

[محمد] مى گويد: سر و صدا بلند شد و من گمان نداشتم كه قبل از هجوم بر عثمان، آنجا را ترك كنند. على (ع) برخاست و خارج شد. در پى او من نيز برخاستم. وى به مصريان گفت: بيرون شويد. و آنان نيز چنين كردند. من به خانه ام بازگشتم. على نيز به منزل خويش رفت. طولى نكشيد كه محاصره كنندگان عثمان، وى را كشتند. (1)


1- تاريخ طبرى، ج 3، ص 407.

ص: 110

آنان كه چنان تأثيرى را به ابن سبا نسبت داده اند، قتل عثمان را دسيسه فردى يهودى دانسته اند كه درباره مسلمانان كينه داشت و به دنبال ايجاد شرّ و فتنه ميان آنان بود. از همين رو، وصايت اميرمؤمنان (ع) و اولويت او را بر عثمان، خلافت مى خواند و از عثمان و عمّالش بدگويى مى كرد و به اندازه اى مردم را بر وى شوراند تا اينكه او را كشتند. (1)

2. ستايش آشكار اهل شام و مدح معاويه و اينكه دسايس ابن سبا در شاميان تأثير نگذارده است و آنان مردمانى زيرك و باهوش بوده و به نيت هاى پليد وى پى برده، او را از شام بيرون رانده اند تا به ديگر شهرهاى مسلمانان پناهنده شود.

طبرى از طريق سيف، از يزيد فقعسى چنين نقل مى كند:

عبدالله بن سبأ يهودى از اهل صنعا [و] مادرش سياه پوست بود. وى در زمان عثمان مسلمان شد؛ سپس در سرزمين هاى مسلمانان مى گشت و سعى در گمراه ساختن آنان داشت. از حجاز شروع كرد. سپس كوفه و شام. در شام بدانچه مى خواست نرسيد، تا اينكه او را راندند. وى به مصر رفت و در ميان مصريان عمامه بر سر بست. (2)


1- طبرى در تاريخ خود ج 2، ص 647 به نقل از سيف با سندش كه يزيد فقعسى مى رسد، آورده است: «ابن سبا به آنان گفت: هزار پيامبر آمده كه هر يك را وصيى بوده است. و على، وصى محمد بود و گفت: محمد، خاتم النبيين و على خاتم الاوصياء است و نيز گفت: چه كسى ستمكارتر از آن است كه وصيت پيامبر ص را جايز مى داند، ولى بر وصّى پيامبر مى شورد و امر امت را به دست مى گيرد؟. وى همچنين گفت: عثمان خلافت را به ناحق به دست گرفت در حالى كه اين [على] وصى پيامبر است. پس برخيزيد و اين امر را از جاى خود حركت دهيد [و به موضع خويش باز گردانيد] و بر فرمانروايان تان خرده بگيريد و امر به معروف و نهى از منكر را ظاهر سازيد ...».
2- الفتنة و وقعة الجمل، ج 2، ص 48؛ تاريخ طبرى، ج 2، ص 647.

ص: 111

3. سياه نمايى درباره برخى از عقايد صحيح اسلامى مانند رجعت و وصايت اميرمؤمنان (ع) و اينكه وى «دابّة الارض» و سزاوارتر از عثمان بر خلافت است و نسبت دادن اين عقايد به ابن سبأ يهودى كه هدفش از اين كارها، گمراه كردنِ مسلمانان و تفرقه افكنى ميان آنان بود تا اينكه مردم از اين معتقدات بيزارى جويند و آنها را نپذيرند.

آنان مى خواستند در همين زمان نيز اين مسئله را نزد مردم بگسترند كه بدگويى و انتقاد از امرا جايز نيست؛ زيرا ابن سبأ با بدگويى از حاكمان براى نابودى دولت اسلامى مى كوشيد. از اين رو، احاديث فراوانى جعل كردند كه مردم را از بدگويى حاكمان حتى ستمگران و فاسقانشان نهى مى كرد.

4. دگرگون كردن حقايق و درآميختن صحيح و ناصحيح با يكديگر با جعل حوادث تاريخى و مردان و راويان و صحابه و مكان ها و قبايلِ ساختگى كه هيچ يك وجود نداشته اند تا آنكه حقايق تاريخى ميان خاكسترى از انبوهِ دروغ هاى ساختگى ناپديد شوند. مانند ماجراى جنگ «ذات السلاسل».

شايد هدف ها و انگيزه هاى ديگرى نيز براى انتساب اين تأثيرگذارى به عبدالله بن سبأ بتوان يافت.

ص: 112

ص: 113

فصل دهم: تضارب و تناقض گفتارها در مورد شخصيت عبدالله بن سبأ

اشاره

گفتار صاحبان مقالات و كارشناسان ملل و علماى رجال و نويسندگان و پژوهشگران درباره عبدالله بن سبأ، به تضاربات و تناقضات بسيارى دچار است؛ چنان كه جمع آنها با يكديگر و دست يابى به نتيجه اى يكسان امكان ناپذير نيست.

اختلاف در اصل وجود عبدالله بن سبأ

اشاره

گروهى از دانشمندان و پژوهشگران، اصل وجود عبدالله بن سبأ را منتفى مى دانند و وى را در شمار افسانه هاى ساختگى مى شمرندكه به انگيزه هاى گوناگونى پديد آمدند:

1. علامه سيد محمد حسين طباطبايى (ره)

وى در تفسير «الميزان» مى گويد:

اين دو نفرى كه [طبرى] از آنان حديث نقل مى كند و بسيارى از جريانات زمان عثمان را از آن دو روايت مى كند؛ يعنى شعيب و سيف، هر دو از دروغ گويان و دروغ پردازانِ مشهور هستند كه علماى رجال آنان را ذكر كرده و نكوهش نموده اند. داستانى را

ص: 114

كه درباره ابن سوداء كه وى را عبدالله بن سبأ مى نامند، و حديث آن نيز به همين دو نفر برمى گردد، از احاديث جعلى است و محققانِ پژوهش گر [به تازگى] به اين مسئله يقين پيدا كرده اند كه اين ابن السوداء از جعليات خرافى است كه اصل و اساسى ندارد. (1)

2. دانشمند محقق سيد مرتضى عسكرى (ره)

وى در كتاب دو جلدى خود «عبدالله بن سبأ و أساطير أخرى» ثابت كرده است كه ابن سبأ افسانه اى ساختگى است. وى در كتاب خود مى نويسد:

سيف، اين افسانه را در اوايل قرن دوم هجرى قمرى ساخته است و در نقل آن، تنها و متفرّد است و فقط پس از آنكه دانشمندان بزرگى مثل طبرى (310 ه. ق) در تاريخ خود، اين روايات را از وى نقل كردند، شيوع پيدا كرد. (2) پس از آنكه افسانه سيف در همه جا مشهور شد، عبدالله بن سبأ در جرگه قهرمانان اسطوره اى كه مردم از كنار آن، افسانه هاى بى شمار ديگرى مى سازند، قرار گرفت. (3)

3. دكتر طاها حسين

وى در «على و بنوه» مى گويد:

اينكه تاريخ نگاران در جريان جنگِ صفين از سبئيه و ابن سوداء نامى نمى برند، به كمترين مسئله اى كه دلالت دارد اين است كه امر سبئيه و صاحبشان ابن سوداء، اساساً ساختگى و [از آغاز] تا


1- الميزان فى تفسير القرآن، ج 9، ص 260.
2- عبدالله بن سبأ و أساطير أخرى، ج 2، ص 315.
3- همان، ص 423.

ص: 115

پايان، جعلى است. هنگامى كه منازعه بين شيعه و ساير فرقه هاى اسلامى جريان داشت، دشمنان شيعه خواستند در پايه هاى اين مذهب، يك عنصر يهودى را وارد سازند تا نيرنگ خود بر ضدّ آنان را به حدّ اعلى برسانند و آنان را شماتت نمايند. (1)

4. دكتر عبدالعزيز هلابى

وى در «عبدالله بن سبأ» مى گويد:

خلاصه چيزى كه در پژوهش خويش بدان مى رسيم اين است كه ابن سبأ يك شخصيت وهمى است كه وجود نداشته و اگر نيز شخصى به اين اسم وجود داشته است، به طور قطع بايد گفت كه نقشى را كه سيف و صاحبان كتاب هاى فِرَق به او نسبت داده اند، نه از ناحيه سياسى و نه از ناحيه عقيدتى، چنين نقشى را نداشته است. (2)

5 و 6. دكتر على الوردى و دكتر كامل مصطفى الشيبى

اين دو معتقدند كه عبدالله بن سبأ، همان صحابى جليل القدر، عماربن ياسر است. دكتر على الوردى در «وعاظ السلاطين» مى گويد:

ابن سبأ كسى جز عمّار ياسر نيست؛ چرا كه قريش عمار را در رأس قيام عليه عثمان مى دانند، ولى در اوايل امر، تصريح نام او را خوش نمى داشتند و از وى با نامِ رمزى «ابن سبأ» يا «ابن سوداء» ياد مى كرده اند، و راويان نيز از اين امر غفلت ورزيده، همين كار را ادامه


1- الفتنة الكبرى، ج 2، ص 98.
2- عبدالله بن سبأ دراسة للروايات التاريخية عن دوره فى الفتنه، ص 71.

ص: 116

دادند؛ در حالى كه نمى دانستند در پشت پرده چه بوده است. (1)

دكتر شيبى در «الصلة بين التصوف والتشيع» مى گويد:

... بر اين اساس سبئيه فرقه اى است كه عمار، آن را رهبرى كرد. همو كه قريش وى را با آن لقب رمزى مى خواندند و به انديشه هاى وى درباره على، مبالغات و گزافه هايى را افزودند تا به افكار عمومى، چيزى القا شود كه از عقل ها بيرون است و قدرت امتناع را از آن سلب مى كند، و آن را با پوششى از شك و بطلان مى پوشاند تا مردم از او و نظراتش و مبنا [ى انديشه] اش در اولويت و احقيت على [در امر خلافت] و برترى او بر ساير مسلمين معاصر خود در زمان عثمان، روى گردان شوند. (2)

7. احمد عباس صالح نويسنده مصرى

وى در «اليمين واليسار فى الاسلام» مى گويد:

در اينجا نام عبدالله بن سبأ آورده مى شود. وى ابتدا يهودى بود و مسلمان شد. كتاب هاى تاريخ، وى را وسوسه گر اصلى در پس پرده فتنه هايى معرفى مى كنند كه به قتل عثمان انجاميد؛ و بلكه او را فتنه گر اصلى تمام وقايع مى دانند.

نويسندگان نسبت به وى مواضع گوناگون و ضدّ و نقيضى دارند. كسانى اساساً وجود وى را منكرند و عدّه اى ديگر او را ريشه همه ماجراها و حتى منشأ ورود مذاهب منحرف و بيگانه در اسلام مى دانند. بدون شك عبدالله بن سبأ شخصيتى موهوم است. او كجا و اين همه ماجرا؟! و او كجا و اين درگيرى ها و جنگ ها در اين دنياى بزرگ و متكثّر كجا؟ ... يك شخص به هر اندازه كه


1- وعاظ السلاطين، صص 274- 278، به نقل از الصلة بين التصوف والتشيع، ج 1، ص 36.
2- الصلة بين التصوف والتشيع، ج 1، ص 89.

ص: 117

مهم باشد، چگونه مى تواند به تنهايى در كشاكش اين جريانات متعارض و كوبنده، نقش بازى كند؟ جريانات سريع و خشن و پى درپى كه وقوع آن وابسته به يك شخص نيست، هر چند كه آن يك شخص، خودِ شيطان باشد؛ چرا كه ريشه هاى آن بسيار عميق است و شدّت وقوع آن به حدّى است كه كسى نمى تواند آن را مهار و يا هدايت نمايد؛ چه اينكه اين قضايا چنان پيچيده و درهم است كه پيچيدگى بيشتر آن ممكن نيست. بى ترديد، از سرِ سادگى است فكرى كه بخواهد شخصيتى خيالى و موهوم مانند اين شخصيت بيافريند كه تأثيرى [هرچند كوچك] براى وى در حادثه اى از حوادث قائل باشد. و ساده لوح تر كسى است كه براى وى تأثيرى بر بزرگان صحابه همچون ابوذر غفارى بپندارد؛ كسى كه مناقشه اى از محدّث معروف ابوهريره نپذيرفت و او را زد و سر او را شكست و با لحنى تحقيرآميز به او گفت: اى يهودى زاده، تو دين ما را به ما مى آموزى؟! تمام قصه هايى كه درباره عبدالله بن سبأ بافته شده، چيزى نيست جز ساخته متأخرين و در منابع قديمى دليلى بر وجودِ وى نيست. به علاوه اينكه انديشه در احتمال وجود او نيز ناشى از سبكى خِرد است. (1)

كلام استاد محقق آيت الله العظمى سيد ابوالقاسم خوئى (ره) در «معجم رجال الحديث» در ساختگى بودن شخص وى صريح نيست؛ هرچند موهمِ اين معنا است. ظاهر عبارت ايشان چنين گمانى را ايجاد مى كند كه به دروغين بودنِ سخنان درباره او معتقد بوده و افسانه ها و فتنه انگيزى ها و ساخته هاى سيف بن عمر را راست نمى پنداشته اند.

افسانه عبدالله بن سبأ و داستان هاى فتنه انگيزى هاى هولناك او


1- اليمين واليسار فى الاسلام، ص 95.

ص: 118

جعلى و ساخته سيف بن عمرِ جاعلِ دروغ گو است و ما در مقام بيان مفصّل و استدلال بر اين موضوع نيستيم؛ چرا كه علامه بزرگوار و پژوهش گر محقق سيد مرتضى عسكرى از كاوش هاى ژرف و دقيق خويش، درباره اين داستان هاى خرافى و نيز درباره سيف و جعليات او كه در دو مجلّد مفصل با عنوان «عبدالله بن سبأ» به چاپ رسيده است و همچنين در كتاب ديگر خود به نام «خمسون و مائة صحابى مختلق»؛ [يكصد و پنجاه صحابى ساختگى]، ما را از بحث بيشتر در اين مورد بى نياز ساخته است. (1)

عبارت ايشان مانند گفتار برخى از بزرگان ديگر، اصل وجود عبدالله بن سبأ را نفى نمى كند، بلكه افسانه ها و داستان فتنه انگيزى هاى او را دروغ مى داند.

اختلاف در تبعيد و يا سوزانيدن او

گروهى از دانشمندان بر اين باورند كه اميرمؤمنان به سبب ادعاى عبدالله بن سبأ درباره الوهيت آن حضرت، وى را سوزاند.

علامه حلى در «خلاصة الاقوال» مى گويد: «اميرمؤمنان (ع) عبدالله بن سبأ، اين غلوكننده ملعون را به آتش سوزاند. وى چنين مى پنداشت كه على (ع) خدا و او پيامبر است». (2)

همين عبارت را سيد احمد بن طاووس در «حل الإشكال فى معرفة الرجال» آورده و در «تحرير طاووسى» نقل شده است. (3) ابو عمرو كشّى مى گويد:


1- معجم رجال الحديث، 11، ص 207.
2- رجال علامه حلّى، ص 237.
3- التحرير الطاووسى، ص 173.

ص: 119

وى ادّعاى نبوت داشت و على (ع) را خدا مى انگاشت. على (ع) به او سه روز مهلت داد تا توبه كند، ولى وى امتناع كرد. بنابراين، او را به همراه هفتاد مرد ديگر كه همان ادعا را درباره او داشتند، در آتش سوزاند. (1)

شيخ يوسف بحرانى مى گويد: «ابن سبا همان است كه مى پنداشت اميرمؤمنان (ع) خداست. اميرمؤمنان سه روز وى را مهلتِ توبه داد و او توبه نكرد. پس او را سوزاند.» (2)

اين احتمالات و مانند آنها، در روايات كشى در «رجال» او آمده است. شايد اين بزرگان نيز با توجه به روايات وى، اين مطالب را گفته باشند.

ابن حزم نيز در «الفصل فى الملل والاهواء والنحل» چنين مى نويسد:

از فرقه هاى غالى كه قائل به ربوبيتِ غيرِ خداوند- عزّوجلّ- هستند، اولشان فرقه اى از ياران عبدالله بن سبأ حميرى- لعنه الله- هستند كه نزد على بن ابى طالب آمده رو در روى وى گفتند: تو همويى. گفت: او كيست؟! گفتند: تو خدايى. اين امر بر وى سنگين آمد و دستور داد آتش فراهم آوردند و آنان را بدان سوزاند. هنگامى كه در آتش افكنده مى شدند، گفتند: الآن يقين پيدا كرديم كه تو خداى- تعالى- هستى؛ چرا كه هيچ كس به آتش عذاب نمى كند جز پروردگار آتش. (3)

ذهبى در «ميزان الاعتدال» مى گويد: «عبدالله بن سبأ از غاليان زنادقه است. او گمراه و گمراه كننده است. گمان دارم كه على او را به آتش


1- رجال ابن داود، ص 30 از بخش دوم؛ تنقيح المقال، ج 2، ص 184. اين سخن كشى در اختيار معرفة الرجال معروف به رجال كشى نيامده است.
2- الحدائق الناضره، ج 8، ص 511.
3- الفصل فى الملل والاهواء والنحل، ج 5، ص 46.

ص: 120

سوزاند». (1)

ديگران بر اين عقيده اند كه اميرمؤمنان (ع) وى را به آتش نسوزاند، بلكه وى را به مدائن تبعيد كرد؛ زيرا وى آشكارا اميرمؤمنان (ع) را خدا مى خواند يا به صراحت از ابوبكر و عمر بدگويى مى كرد ....

شهرستانى در «ملل و نحل» مى گويد:

سبائيه اصحاب عبدالله بن سبأيند كه به على (ع) گفت: تو تويى؛ يعنى تو خدايى. پس [على] او را به مدائن تبعيد نمود.

پنداشته اند كه وى يهودى تازه مسلمان بود و درباره يوشع بن نون وصى موسى (ع) نيز چنين مى گفت. او نخستين كسى بود كه آشكارا منصوص بودن امامت على (ع) را به زبان آورد. ديگر رسته هاى غاليان نيز از وى سرچشمه گرفتند. وى مى پنداشت كه على، زنده اى بدون مرگ و «جزء الهى» در اوست و بر او دست نتوان يافت و اوست كه در ابر مى آيد و رعد صداى اوست و برق لبخندش و او به زودى بر زمين نازل خواهد شد و زمين را پس از آنكه پر از ظلم و جور شد، پر از عدل و داد مى كند. (2)

عبدالقاهر بغدادى در «الفرق بين الفرق» (3)، و مناوى در «التوقيف على مهمّات التعاريف» (4) و جرجانى در «تعريفات» (5) كمابيش چنين گفته اند.

سعد بن عبدالله اشعرى در «المقالات والفرق» مى نويسد:

سبائيه اصحاب عبدالله بن سبأاند. وى عبدالله بن وهب راسبى همدانى است ... او اولين كسى است كه آشكارا ابوبكر و عمر و


1- ميزان الاعتدال، ج 4، ص 105.
2- الملل والنحل، ج 1، ص 174.
3- الفرق بين الفرق، ص 233.
4- التوقيف على مهمات التعاريف، ج 2، ص 394.
5- التعريفات، ص 117.

ص: 121

عثمان و ساير صحابه را بدگويى مى كرد و از آنان بيزارى مى جست و مدّعى بود كه على (ع) او را بدين كار امر نموده است و نيز مدّعى بود كه تقيه جايز و حلال نيست. على او را گرفت و در اين مورد از او باز خواست كرد. او نيز اقرار نمود. على فرمان داد تا او را بكشند. مردم از هر سو فريادكنان به سويش آمدند كه اى اميرمؤمنان، آيا مردى را كه مردم را به دوستى شما اهل بيت فرامى خواند و آنان را به ولايت تو و بيزارى از دشمنانت دعوت مى كند مى كشى؟! پس على او را روانه مدائن كرد.

گروهى از اهل علم نقل كرده اند كه عبدالله بن سبأ يهودى بوده و سپس مسلمان شده و على را دوست مى داشته. در زمان يهوديت خويش نيز در مورد يوشع بن نون وصى موسى همين را مى گفتند و در زمان اسلامش پس از رحلت رسول الله (ص) نيز در مورد على همان را گفته. او اولين كسى است كه با عقيده وجوب امامتِ على بن ابى طالب مشهور شد و از دشمنان وى برائت جست و مخالفين وى را رسوا و تكفير كرد. و از همين جاست كه مخالفين شيعه گفته اند: اصل رفض از يهوديت گرفته شده است. خبر كشته شدن على، در مدائن به ابن سبأ و يارانش رسيد. ... سوارى به مدائن وارد شد، مردم از او پرسيدند: از اميرمؤمنان چه خبر؟ او گفت: شقى ترينِ امّت، ضربتى به وى زد كه چه بسا انسان از سخت تر از آن جان به در بَرَد و چه بسا از سست تر از آن بميرد.

سپس خبر مرگ وى رسيد. [عبدالله بن سبأ و يارانش] خبررسان را گفتند: دروغ مى گويى اى دشمن خدا. اگر مغز او را در كيسه اى [ريخته] نزد ما آورى و هفتاد مرد عادل را بر كشته شدن وى به شهادت بگيرى، هرگز [سخنت را] باور نمى كنيم و

ص: 122

مى دانيم كه وى نمرده و كشته نشده است و او نمى ميرد تا عرب را به شمشير و تازيانه اش براند و مالك زمين گردد. سپس همان روز به راه افتادند تا به خانه على رسيدند. اجازه ورود خواستند؛ چنان كه گويى به زنده بودن او يقين دارند و اميد دارند او را ملاقات نمايند. حاضرين خانه، آنان را گفتند: سبحان الله مگر نمى دانيد كه اميرمؤمنان به شهادت رسيده؟

گفتند: ما مى دانيم كه او كشته نمى شود و نمى ميرد تا آنكه عرب را به شمشير و تازيانه خود رهبرى كند آنچنان كه با حجت و برهان خويش رهبريشان كرد. او نجوا [ى آهسته] را مى شنود و آنچه را در زير خانه هاى گِلى [مدفون] است مى داند. در تاريكى چون شمشيرى برّنده و برّاق مى درخشد. مذهب سبائيه و مذهب حربيه كه اصحاب عبدالله بن عمر بن حرب كندى هستند، درباره على (ع) اين است. آنان سپس در مورد على (ع) معقتد شدند كه وى خداى جهانيان است و به سبب خشم بر خلائق از آنان متوارى و غائب شده و به زودى ظاهر خواهد شد. (1)

نوبختى نيز در «فرق الشيعة» كمابيش همين را آورده است. (2)

شايد چاپى كه از «المقالات والفرق» در دست است، همان «فرق الشيعة» باشد نه كتابى ديگر؛ زيرا آغاز و پايان هر دو كتاب يكسان است؛ جز اينكه از كتاب اول، مقدمه افتاده است و زيادت و نقصان رايج در بين نسخه هاى مختلف هر كتاب، ميان آنها تفاوت ايجاد مى كند.

به هر روى، گفتارهاى نقل شده از اين دو كتاب بر اين نكته ها تأكيد مى كنند:


1- المقالات والفرق، ص 20.
2- فرق الشيعه، ص 22.

ص: 123

1. عبدالله بن سبأ همان عبدالله بن وهب راسبى همدانى از سركردگان خوارج است. نادرستى اين سخن در فصل ششم آمد.

2. اميرمؤمنان به سبب دشنام گويى ابن سبأ درباره ابوبكر و عمر به كشتن وى، فرمان داد و هنگامى كه مردم آن مطلب را درباره وى گفتند [و برايش شفاعت كردند]، آن حضرت او را به مدائن روانه كرد.

اگر دشنام دادن به ابوبكر و عمر وى را مستحق مرگ كرده باشد، رهاكردن او حتى به رغم فراخوان او به دوستى اهل بيت: كار درستى نبوده است؛ زيرا اين دعوت موجب اسقاط حدود نمى شود و اگر دشنام دادن موجب كيفرى نشده باشد، چرا [على (ع)] به قتل او فرمان داد؟ اين اشكال مهمى است كه گريزى از آن نيست.

3. هيچ دليل صحيحى در احاديث و اخبار بر تبعيد ابن سبأ به فرمان على (ع) به مدائن نيست. اين مطلب در فصل هشتم گذشت.

4. اين كتاب از شمارى از دانشمندان نقل مى كند كه ابن سبأ بعد از رحلت رسول الله (ص) مسلمان شده و از آن زمان، آشكارا درباره وصايت اميرمؤمنان (ع) سخن مى گفته است، اما اين سخن با ديدگاه همه كسانى كه اسلام آوردن وى و بيان عقايدش را در زمان عثمان مى دانند، سازگار نيست؛ زيرا اگر وى مسأله وصايت را پس از رحلت رسول الله (ص) مطرح نكرده باشد، هرگز عمر بن خطاب وى را رها نمى كرد. همين عمر بود كه ابوهريره را از نقل روايات پيامبر (ص) حتى درباره مسائل كوچك تر از وصايت نهى مى كرد. پس چگونه ممكن است ابن سبا يهودى را از گفتارهايى نهى نكرده باشد كه پايه هاى مشروعيت خلافت ابوبكر و خودِ او را سست مى كردند.

5. اينكه مى گويد: «وى اولين كسى بود كه وجوب امامت على

ص: 124

بن ابى طالب را آشكارا بيان كرد و به صراحت از دشمنان او بيزارى جست و آنان را رسوا و تكفير كرد»، سخنى نادرست است؛ زيرا نخستين كسى كه اين مسائل را آشكارا گفت، خود پيامبر (ص) بود و انبوه احاديث آن حضرت بر همين مطلب دلالت مى كند.

آنچه ابن ابي العز در شرح عقيده طحاويّه مى گويد، بسيار شگفتى برانگيز است. وى مى گويد:

ريشه اصلى رفض را منافقى زنديق بنيان نهاد كه قصد او ابطال دين اسلام و مذمّت پيامبر بود؛ چنان كه دانشمندان نيز همين را گفته اند و عبدالله بن سبأ از اين رو اسلام آورد كه با حيله و خباثت خويش، آن را به فساد و تباهى بكشاند؛ همان كارى كه پولس با دين نصرانيت كرد. وى اظهار تدين مى نمود و آشكارا امر به معروف و نهى از منكر مى كرد، تا اينكه كار را به فتنه [زمانِ] عثمان و قتل او كشانيد. سپس وقتى كه على به كوفه آمد، در مورد وى اظهار مبالغه نمود و مدّعى يارى وى شد تا به اين وسيله به اهداف خود برسد. وقتى خبر به على رسيد، خواستار قتل وى شد، ولى او به سوى قرقيس گريخت و داستانش در تاريخ، معروف است. (1)

سند داستان گريختن ابن سبأ به سوى قرقيس روشن نيست. با اينكه هيچ يك از كسانى كه درباره ابن سبأ چيزى گفته فرار او را به سوى قرقيس بازگو نكرده است و شايد آن را از پيشِ خودش ساخته باشد (چنان كه در تاريخ معروف است).

تناقض هاى آشكار در اين گفتارها

بى گمان جمع كردن گفته ها با يكديگر ممكن نيست؛ زيرا يا وجود


1- شرح العقيدة الطحاويه، ص 490.

ص: 125

كسى به نام ابن سبأ راست و درست يا خرافه و افسانه است و چنانچه درست باشد، يا اميرمؤمنان (ع) وى را در كوفه سوزاند يا به مدائن تبعيدش كرد و او تا شهادت اميرمؤمنان (ع) در آنجا بود. سبب تبعيد وى به مدائن نيز يا بدگويى درباره ابوبكر و عمر و بازگويى برخى از اعتقاداتش بوده يا ادعاى خدايى اميرمؤمنان (ع) بوده است.

گفته شده نام «عبدالله بن سبأ» براى دو نفر به كار مى رفت: كسى كه اميرمؤمنان (ع) او را سوزاند و ديگرى كه آن حضرت او را به مدائن تبعيد كرد. با اين فرض، روايات را با يكديگر مى توان جمع كرد.

پاسخ اين است كه اين قول دليل و اعتبارى ندارد و با نظر دانشمندان و مورّخان تشيع و اهل سنت سازگار نيست و كسى از گذشتگان چنين نگفته است.

بسيار بعيد و حتى شايد در عمل ناممكن باشد كه دو نفر از شيعه در زمان اميرمؤمنان (ع) يك نام داشته؛ و هر دو اهل يمن و ساكن كوفه و مجهول الهويه باشند، چهره هر دوى آنان سياه و مادر هر دو نيز سياه پوست و نسب هر دو ناشناخته باشد؛ يكى از آنان اميرمؤمنان (ع) را خدا بداند و ديگرى خلفا را بدگويى كند و به گفتن برخى از عقايد تشيع بپردازد و هيچ روايت يا مقاله اى به اين موضوع اشاره نكرده باشد و ميان دو مردى كه مورّخان و دانشمندان رجال و صاحبان مقالات ذكرشان كرده اند، هيچ وجه تمايزى ديده نمى شود؛ كسانى كه كارهايشان در دين و مردم مسلمان تأثيرگذارده است!

وجود دو نفر با اين شباهت هاى بسيار؛ چنان كه علما و تاريخ نگاران را به اشتباه بيندازد و آنان اين دو را از زمان ظهورشان تا به امروز، يك فرد بپندارند، بسيار ناپذيرفتنى است، بلكه گزاف بزرگى بيش نيست.

ص: 126

افزون بر اينكه مدعى دو نفر بودن آنان، براى اثبات دعوى خويش، دليل يا شاهدى بيش از جمع پذير شدن روايات گوناگون و اقوال ضدّ و نقيض بايد بياورد؛ به ويژه اينكه اين ادعا، خود پى آمد جمع روايات و گفته ها با يكديگر و جمعِ نادرستى است؛ زيرا بر پايه قواعد جمع دلالت دو گفتار با يكديگر آن گفتارها بايد حجت باشند. اين مسئله در بحث تعادل و ترجيح (1) 7روشن شده است.

از اين رو، علماى اصول، قواعدترجيح را در سنجش روايات ائمه با گفته هاى بدون سند دانشمندان به كار نمى گيرند؛ زيرا اقوال دانشمندان حجيت ندارند و به اين دليل هر قولى كه با روايات صريح و صحيح ناسازگار باشد و مستند درستى براى آن يافت نشود، حتى گفتار بزرگان قوم رد خواهد شد.

از سوى ديگر، مستندى براى نوبختى و سعد بن عبدالله در اين باره نيست؛ زيرا نوبختى كمابيش در سال 300 ه. ق مى زيست و سعد بن عبدالله در سال 301 ه. ق درگذشت و ميان اين دو نفر با عبدالله بن سبأ- با فرض وجودش- بيش از سال 260 ه. ق سال فاصله است و زمان دراز باعث ارسالِ حديث مى شود و براى اثبات گفته اين دو به كار نمى آيد.

افزون بر اينكه چنين جمعى، با نصّ روايات و گفته هاى صريح درباره يكى بودن ابن سبأ سازگار نيست.


1- از مباحث مهم در علم اصول فقه است.

ص: 127

فصل يازدهم: سخن برگزيده درباره عبدالله بن سبأ

احاديثى كه آشكارا بر وجود عبدالله بن سبأ دلالت مى كند و پيرامون دچار شدن او به غلو درباره اميرمؤمنان (ع) و خدا پنداشتن آن حضرت سخن مى گويند، در منابع شيعى جز «اختيار معرفة الرجال» معروف به رجال كَشّى، يافت نمى شود. اين كتاب برگزيده شيخ الطائفه محمد بن حسن طوسى (ره) از كتاب رجال ابى عمرو كَشّى است و علماى شيعه، مصنّفات و كتب خويش را به نقل از همين كتاب سامان داده اند. چنان كه هر يك از علماى شيعه كه از عبدالله سبا نام آورده، او را به گونه اى توصيف كرده است كه اين روايات بر آن دلالت مى كنند.

اين روايات، مستقيم يا غيرمستقيم به يهودى بودن او، اسلام آوردنش در زمان عثمان يا تأثير او در تحريك مردم بر ضد عثمان يا ديگر كارى منسوب به وى هيچ اشارتى ندارد. حافظان حديث اهل سنّت، در منابع حديثى خود اخبارى را آورده اند كه چنين درون مايه اى دارد: «اميرمؤمنان گروهى از غاليان را كه در مورد او ادعاى خدايى كردند، سوزانيد». اين اخبار با روايات كشّى سازگارند جز اينكه به نام عبدالله بن سبأ در جرگه غاليان سوزانده شده تصريح نمى شود.

ص: 128

ديگر روايات و اخبار منابع شيعه و اهل سنت كه نام عبدالله بن سبأ در آنها آمده است، هر چند به ضعف دچارند، وى را يهودى نمى خوانند و به وى غلو را نسبت نمى دهند و از تأثيرگذارى او در حوادث فتنه [زمان عثمان] ياد نمى كنند، بلكه تنها او را به دروغ گويى نكوهش مى كنند.

همه رواياتى كه بر يهوديت وى و تأثيرش در حوادث فتنه زمان عثمان دلالت مى كنند، در شمارى از منابع اهل سنّت و از سيف بن عمر كذّاب و جاعل منقولند و از اين رو، به هيچ روى پذيرفتنى نيستند.

حافظان حديث اهل سنت، دسته اى از روايات در اين باره آورده اند كه اميرمؤمنان (ع) گروهى از غُلات (مدعيان الوهيت) درباره خودش را سوزاند. براى نمونه، ابن حجر در «فتح البارى» از عبدالله بن شريك عامرى به نقل از پدرش چنين مى آورد:

به على (ع) گفته شد: اينجا مقابل درب مسجد، جماعتى هستند كه ادعا مى كنند تو پروردگار آنانى. حضرت آنان را خواست و گفت: واى بر شما، چه مى گوييد؟ گفتند: تو پروردگار و خالق و رازق مايى. گفت: واى بر شما، من نيز چون شما بنده ام. غذا مى خورم آنچنان كه شما مى خوريد، و مى آشامم؛ آن چنان كه شما مى آشاميد. اگر خدا را اطاعت كنم، اگر بخواهد مرا پاداش مى دهد، و اگر او را نافرمانى كنم، بيم دارم كه عذابم نمايد. بپرهيزيد از خدا و برگرديد، اما آنان امتناع كردند. فرداى آن روز نيز نزد وى آمدند. قنبر آمد و گفت: به خدا كه آنان بازگشته و همان سخنان را تكرار مى كنند.

گفت: بگو داخل شوند. آنان [آمدند و] همان را گفتند. وقتى بار سوم نيز همان را گفتند، على گفت: اگر [ديگر بار] بگوييد، به

ص: 129

بدترين شكل شما را خواهم كشت. آنان نيز جز همان سخن را نگفتند. گفت: اى قنبر، چند كارگر را با كلنگ هايشان نزد من بياور. سپس بين درب مسجد و قصر، گودالى براى ايشان حفر كن: گفت: زمين را بكنيد و دور شويد. و هيزم آورد و آن را آتش زد و در گودال انداخت و گفت: اگر باز نگرديد، شما را در آن خواهم افكند. آنان از بازگشتن [از سخن خويش] خوددارى كردند. پس آنان را در آن افكند تا سوختند. [على] گفت:

إِنّي اذا دَعَوتُ امراً مُنكَراً اوقَدتُ ناري وَ دَعَوتُ قَنبَراً

من هرگاه امر مُنكرى را ببينم، آتشم را بر مى افروزم و قنبر را فرا مى خوانم.

ابن حجر مى گويد: «اين سندى حَسَن است». (1)

عثمان بن ابى عثمان انصارى مى گويد:

مردمى از اهل شيعه نزد على (ع) آمدند و گفتند: اى اميرمؤمنان! تو، او هستى. گفت: من كيستم؟! گفتند: تو همويى. گفت: واى بر شما، [مگر] من كيستم؟! گفتند: تو پروردگار مايى. گفت: واى بر شما. بازگرديد و توبه كنيد. آنان امتناع كردند و على گردن هايشان را زد. سپس گفت: اى قنبر، چند پُشته هيزم برايم بياور. سپس گودال هايى در زمين كند و آنان را در آتش سوزاند و گفت:

لمّا رايتُ الامْرَ امراً مُنكراً أجَّجتُ ناري و دعوتُ قنبراً (2)

بزرگان گفته اند كه عبدالله بن سبأ و گروهى ديگر درباره اميرمؤمنان (ع)


1- فتح البارى، ج 12، ص 227.
2- التمهيد، ابن عبدالبر، ج 5، ص 317؛ شرح زرقانى بر موطّأ، ج 4، ص 18؛ ميزان الاعتدال، ج 2، ص 404؛ طبقات المحدثين بأصبهان، ج 2، ص 343.

ص: 130

ادّعاى خدايى كردند و او آنان را به آتش سوزاند. براى نمونه، ذهبى در «ميزان الاعتدال» مى گويد: «عبدالله بن سبأ از غاليانِ زنادقه، گمراه و گمراه كننده بود كه مى پندارم على او را به آتش سوزاند». (1)

ابن حجر نيز در «لسان الميزان» همين را مى گويد و مى افزايد:

او را پيروانى است كه سبائيه خوانده مى شوند. آنان معتقد به خدايى على بن ابى طالب هستند. على در زمان خلافتِ خويش آنان را به آتش سوزانيد. (2)

شهرستانى نيز در «ملل و نحل» مى گويد: «سبائيه ياران عبدالله بن سبأ هستند كه به على گفتند: «تو تويى؛ يعنى تو خدايى». (3)

عبدالقاهر بغدادى در «الفرق بين الفرَق» مى گويد:

سبئيه پيروان عبدالله بن سبأ هستند كه درباره على غلو كرد و او را پيامبر پنداشت. سپس بار ديگر غلو كرد تا او را خدا انگاشت و گروهى از گمراهان كوفه را به همين عقيده فرا خواند. كار ايشان به على كشانده شد و او فرمان داد جمعى از آنان را در دو حفره بسوزانند. (4)

ابن قتيبه نيز در «تأويل مختلف الحديث» مى گويد:

عبدالله بن سبأ براى على ادعاى ربوبيت كرد. على ياران او را به آتش سوزاند و در اين باره گفت:

لمّا رايتُ الامْرَ امراً مُنكراً

أجَّجتُ ناري وَ دَعَوتُ قَنبَراً (5)

ابن حجر در «فتح البارى» مى گويد:


1- ميزان الاعتدال، ج 4، ص 105.
2- لسان الميزان، ج 3، ص 290.
3- الملل والنحل، ج 1، ص 174.
4- الفرق بين الفرق، ص 233.
5- تأويل مختلف الحديث، ص 69.

ص: 131

ابو مظفر اسفراينى در ملل و نحل چنين پنداشته كه كسانى را كه على سوزاند، گروهى از روافض بودند كه درباره او ادعاى الوهيت كردند و سبائيه نام دارند. بزرگ آنان عبدالله بن سبأ يهودى بود كه اظهار اسلام نمود و اين بدعت را بنيان نهاد. (1)

همچنين حافظ، ابراهيم بن يعقوب جوزجانى در «احوال الرجال» مى گويد:

... و سبئيه هنگامى كه در كفر پيش رفتند و پنداشتند على خداست تا اينكه به آتش سوزانيدشان تا آنان را زشت شمارد و مردم را در امر آنان روشن نمايد. چه اينكه گويد:

لمّا رايتُ الامْرَ امراً مُنكراً أجَّجتُ ناري وَ دَعَوتُ قَنبَراً

و عبدالله بن سبأ را زد. چون او مى پنداشت كه قرآن جزئى از نُه قِسم است و علم آن نزد على است. و او پس از آنكه كمر به [قتل] او بسته بود، تبعيدش نمود. (2)

شايد آنچه را حافظان حديث روايت كرده اند كه اميرمؤمنان (ع) مردمانى را سوزاند كه از اسلام، مرتد شده بودند به عبدالله بن سبأ و يارانش اشاره داشته باشد كه درباره وى ادعاى خدايى كردند؛ زيرا ادعاى الوهيت براى يكى از مردم، هر اندازه هم كه بلند مرتبه باشد، ارتداد از اسلام به شمار مى رود.

بخارى در «صحيح» خود، و ابو داود در سنن و نسائى و بيهقى و احمد بن حنبل و حاكم و دارقطنى و ديگران به سندهاى خود از عكرمه چنين نقل كرده اند:

على (ع) مردمى را كه از اسلام مرتد شده بودند، سوزانيد. خبر به


1- فتح البارى، ج 12، ص 227.
2- احوال الرجال، ص 38.

ص: 132

ابن عباس رسيد. گفت: [اگر من بودم] آنان را به آتش نمى سوزاندم؛ چرا كه پيامبر فرمود: با عذاب خدا كسى را عذاب نكنيد؛ ولى آنان را مى كشتم؛ چون پيامبر فرمود هر كه دين خدا را تبديل كرد، او را بكشيد. اين خبر به على (ع) رسيد و گفت: بيچاره ابن عباس. (1)

و اين حادثه را برخى از شاعران به شعر در آورده اند. حميرى مى گويد:

قومٌ غَلوا في عليٍّ لا ابالهُمُ وَ أُجْشَمُوا انفُساً في حُبّهِ تَعَبا

قالوا هُوَ اللهُ جَلَّ اللهُ خالِقُنا مِن ان يَكونَ لَهُ ابنٌ او يَكونَ ابا (2)

مردمانى در مورد على غلو كردند و مردمانى را با اين عقيده در دوستى او به زحمت انداختند.

آنان گفتند كه او خداست. [نستغفرالله] خداوند بزرگ تر از آن است كه پسر يا پدرى داشته باشد.

بنابراين، روايات صحيحه در منابع شيعه و سنّى، بر چيزى بيش از اين دلالت نمى كند كه گروهى درباره اميرمؤمنان (ع) غلو كردند و او آنان را به آتش سوزاند.


1- صحيح بخارى، ج 2، ص 927؛ ج 4، ص 2161؛ سنن ابى داود، ج 4، ص 126؛ سنن نسائى، ج 7، ص 120؛ السنن الكبرى، بيهقى، ج 8، ص 202؛ السنن الكبرى، نسائى، ج 2، ص 301؛ المستدرك، ج 3، ص 537؛ ذهبى در تلخيص با عبارت بِشرط بخارى به آن اشاره كرده است؛ مسند احمد، ج 1، صص 217 و 282؛ سنن دارقطنى، ج 3، ص 108؛ دارقطنى مى گويد: «اين ثابت و صحيح است». البانى در صحيح سنن ابى داود، ج 3، ص 822، آن را صحيح دانسته است؛ صحيح سنن نسائى، ج 3، ص 851؛ المصنف، عبدالرزاق، ج 5، ص 213؛ مسند بزار، ج 2، ص 190؛ المعجم الاوسط، طبرانى، ج 7، ص 140؛ المعجم الكبير، طبرانى، ج 10، ص 272؛ المصنف، ابوشيبه، ج 5، صص 558 و 559.
2- العقد الفريد، ج 2، ص 245

ص: 133

شايد عبدالله بن سبأ از اين گروه بوده باشد؛ چنان كه برخى از روايات شيعه برآنان دلالت مى كنند و شايد روشن نباشد كه او در ميان آنان بوده است؛ چنان كه روايات اهل سنت مى گويند.

بارى؛ در ميان اين روايات، اثرى از اين موضوع يافت نمى شود كه عبدالله بن سبأ يا همراهان او در غلو، يهودى بوده يا در رويدادهايى دست داشته اند كه به قتل عثمان انجاميد. احاديث ديگرى را كه نام عبدالله بن سبأ در آنها آمده است، به دو دسته مى توان تقسيم كرد:

1. رواياتى از طريق غير سيف بن عمر تميمى كه تنها بر كذّاب بودن ابن سبا دلالت مى كنند.

2. روايات منقول از طريق سيف بن عمر كه تنها روايات دال بر يهودى بودن عبدالله بن سبأ، مسلمان شدنش در زمان عثمان و تأثيرگذارى اش در فتنه زمان عثمان و پس از اويند.

سندهاى هر دو دسته اين روايات، ضعيف است و براى اثبات يا ردّ چيزى نمى توان بدان ها استناد كرد. بنابراين، تنها احاديث معتبرى مهمند كه بر اين گفتار دلالت مى كنند: اميرمؤمنان (ع) جماعتى را سوزاند كه درباره او ادعاى خدايى مى كردند و ابن سبا نيز از آنان بود؛ كسى كه در احاديث ديگر- با فرض درستى آنها- كذّاب خوانده شده است.

بنابراين، احاديث صحيح برخى از منابع شيعه براين دلالت مى كنند كه مردى در زمان اميرمؤمنان (ع) به نام عبدالله بن سبأ درباره ايشان غلو كرد و مدعى خدا بودن وى شد. اميرمؤمنان (ع) از او و هم فكرانش خواست كه توبه كنند، اما آنان توبه نكردند و او آنان را به آتش سوزاند و كارشان به پايان رسيد.

در اواخر سال دوم هجرى قمرى، سيف بن عمر تميمى (180 ه. ق)

ص: 134

جاعل، درباره عبدالله بن سبأ دروغ پردازى و او را به افسانه اى بدل كرد. وى او را مردى يهودى و سياه پوست خواند كه در روزگار عثمان از يمن آمده و اسلام آورد تا بتواند دسيسه هايش را اجرا كند و بر پايه زشتى درونش، توانست خِرَد صحابه را به بازى بگيرد و كسانى را پيرامون خويش گردآورد تا به كمك آنان، سخن خويش را بپراكند و مردم را در برابر عثمان بشوراند و نقشه اى را طراحى كند كه به محاصره عثمان در خانه اش و كشته شدن وى انجاميد.

سيف بن عمر همچنين سرفصل هايى را مانند رجعت و اينكه على بن ابى طالب (ع) وصى پيامبر (ص) و نزديك ترين مردم به او و «دابّة الارض» است را از باورهاى شيعيان گرفت و آنها را به عبدالله بن سبأ نسبت داد و به سببِ نسبت دادنِ اين عقايد به او، وى را مؤسس مذهب تشيع و پايه گذار باورهاى آنان دانست؛ عقايدى كه او از دين يهود برگرفته بود.

چيره دستى سيف بن عمر تميمى در ساختن همه اين حوادث و صورت بندى آنها سبب شد كه شيخ المورخين محمد بن جرير طبرى (310 ه. ق) اين داستان ها را از سيف روايت كند و آنها را در كتاب خود «تاريخ طبرى» بياورد؛ اثرى كه اهل سنت آن را از مهم ترين منابع تاريخى خويش مى دانند. سپس برخى از تاريخ نويسان پس از او مانند ابن عساكر (571 ه. ق)، ذهبى (748 ه. ق)، ابن كثير (774 ه. ق) و ديگران، افسانه عبدالله بن سبأ را در كتاب هاى خود آوردند و از اين رو، داستان ابن سبأ و فتنه انگيزى هاى او به حقيقتى تاريخى بدل شد كه هيچ شكى در آن راه ندارد. ابن سبأ نيز به دست مايه اى براى عيب جويى از شيعه بدل شد و برخى از باورهاى شيعيان مانند وصايت و رجعت و ... كه بر دلايل متقن استوارند، از عقايدى به شمار رفت كه براى هيچ مسلمانى اعتقاد به آنها

ص: 135

روا نيست؛ زيرا برگرفته از عقايد يهودند كه به كوشش مردى يهودى و كينه توز درباره اسلام ميان مسلمانان رخنه كرده است!!

با اينكه سراينده اين داستان و سازنده آن سيف بن عمر است و همه حافظان حديث به جاعل و دروغ گو بودن وى معتقدند، برخى از دانشمندان اهل سنت وى را در داستان سرايى هايش همراهى كردند يا به شكل تقليدى و بدون تحقيق و بررسى يا به اين دليل كه اين داستان به سبب جهت گيرى خاص ضد شيعى آن، با هواى نفس آنان سازگار بود، دروغ او را بازگفتند تا در دعواى شيعه و سنى، بدان خشنود شوند. دعوايى كه آتش آن ميان شيعه و سنى شعله ور بوده و مذهب و عقايد شيعه را به يهود منسوب مى كرد.

اين مسئله بدون هيچ بررسى همچون حقيقتى انكارناپذير، نسل به نسل نقل شد و حتى منكران آن از اهل سنت، به تشيع يا نصرت شيعيان متهم شدند.

حاصل كلام آنكه نقشى را كه براى عبدالله بن سبأ در حوادث فتنه در زمان عثمان بن عفان برشمرده اند، با هيچ دليل درستى ثابت نمى شود. و همچنين است آن چه درباره او مى گويند كه بذر اول تشيع را وى پاشيده است و اولين كسى بوده كه على را وصّى پيامبر دانسته و او را «دابّة الارض» خوانده و قائل شده كه وى پس از مرگ به دنيا باز خواهد گشت. همه اين نسبت ها دروغ است و مبتنى بر هيچ دليل صحيحى نمى باشد.

اينكه عبدالله بن سبأ كذّاب بوده و او درباره اميرمؤمنان (ع) ادعاى خدايى داشته و على (ع) او را به آتش سوزانده و كارش پايان يافته است، برپايه دلالت روايات معتبر، درست مى نمايد.

ص: 136

اين خلاصه اى بود از آن چه در خلال بررسى نظرات راجع به عبدالله بن سبأ بدان رسيديم، و اين نظر بزرگان شيعه اماميه است كه نام و كلامشان را در آنچه گذشت از نظر گذرانديم.

از اينجا روشن مى شود كسانى كه قائلند كه عبدالله بن سبأ سازنده [افكار و عقايد شيعه] بوده، اخبار معتبر را بدون هيچ حجت و دليلى رد كرده اند، و كسانى كه گفته اند ابن سبا يهوديى است كه نقش مهمى در حوادث فتنه داشته، بر رواياتى ضعيف و دروغ ها و تلبيسات تكيه كرده اند و اين دروغ ها را حجت خويش در اين مسئله قرار داده اند.

ص: 137

فصل دوازدهم: بيزارى شيعه اماميه از عبدالله بن سبأ

روشن شد يهودى بودن عبدالله بن سبأ و تأثيرگذارى او در حوادث زمان عثمان و نسبت دادن انگيزش فتنه اى كه به قتل عثمان انجاميد به وى، همگى دروغ و ساختگى بوده و اغراض ديگرى را در بر داشته است. عبدالله بن سبأ اهل غلوّ بود و درباره اميرمؤمنان (ع) ادعاى خدايى مى كرد و در آتش سوزانده شده و كارش به سرانجام رسيد. بنابراين، چه او يهودى بوده و چه تأثيرى در فتنه ها گذارده باشد، در مذهب شيعه اماميه بى تأثير است؛ زيرا مذهب تشيع هيچ ارتباط مستقيم يا غيرمستقيمى با وى ندارد. هر كس بپندارد كه شيعه اماميه ساخته ابن سبأ است، دروغ پرداز و دروغ گو خواهد بود و به گناه بزرگى آلوده خواهد شد و بايد بر اين مطلب، برهان بياورد كه البته هرگز نخواهد توانست؛ زيرا اين كار مانندِ آن است كه كسى از صخره اى سخت، آب بخواهد و در زمين بى آب و علف، در پى سراب رود.

دلايل زير بر بركنارى شيعه اماميه از ابن سبا دلالت مى كنند:

1. حتى يك حديث از عبدالله بن سبأ يا گفته اى و سيره يا فتوايى و چيزى از مذهب تشيع كه ارتباط سستى با وى داشته باشد، در كتاب هاى

ص: 138

اماميه يافت نشد. اگر مذهب شيعه را عبدالله بن سبأ ساخته باشد، اثرات وى در آن روشن و اخبارش نمايان و برجسته و گفته هايش نقل و فتاوايش مدون و نظراتش در فروع و اصول، در كتب و مصنفات شيعه ضبط و ثبت مى شد.

چيزهايى از عقايد اماميه كه دشمنان شيعه به عبدالله بن سبأ نسبت مى دهند؛ مانند اينكه على (ع) وصى پيامبر و «دابّة الارض» است يا اعتقاد به رجعت و ... نسبت مى دهند، دروغ و ساختگى و براى اين است كه اين دروغ پردازى درباره شيعيان كامل شود و با دروغ هاى ديگر سازگار آيد. اين نسبت ها يا در روايات سيف بن عمر آمده كه بدان ها نمى توان اعتماد كرد يا در سخنان برخى از علماى اهل سنت ذكر شده كه جز احاديث سيف بن عمر مستند و مأخذى نداشته است.

اما احاديث كشى تنها بر اين دلالت مى كنند كه ابن سبأ اميرمؤمنان را خدا مى دانست. روشن است كسى كه او را خدا مى داند، به «دابّة الارض» بودن او و وصى پيامبر بودنش باور ندارد.

از سوى ديگر، اعتقاد به وصايت اميرمؤمنان، تنها در شيعه اماميه نيست، بلكه همه صحابه چنين باورى دارند و بسيارى از گفته ها و شعرهاى شان بر همين دلالت مى كند. اعتقاد به «دابّة الارض» بودن آن حضرت نيز چنين است.

2. او در احاديث آمده در برخى از كتب اماميه، از سوى امامان اهل بيت (ع) نكوهش و لعنت مى شود و امامان از او بيزارى مى جويند. هيچ فرقه اى در ميان فرقه هاى مسلمانان يافت نمى شود كه در كتب خود- حتى با سندهاى ضعيف- درباره پايه گذار آن فرقه، بدگويى و لعن كند تا چه رسد به آمدن حديثى با سند صحيح در اين باره.

ص: 139

3. آن دسته از دانشمندان اماميه كه معتقدند ابن سبا شخصيتى حقيقى بوده و اميرمؤمنان را خدا مى دانسته است، به كفر و غلوّ و بدى وى تصريح كرده اند. از سوى ديگر، حتى يك نفر از علماى شيعه اماميه (گذشتگان و معاصران) از ابن سبأ دفاع و وى را تبرئه يا مدح نكرده و كمال و خصلت ويژه اى براى وى برنشمرده اند. اگر مذهب شيعه اماميه ساخته او بوده باشد، مدّاح و ثناگو يا مدافعِ او در ميان آنان وجود مى داشت.

4. مذهب شيعه اماميه، مذهبى كامل است؛ هم در اصول و هم در عبادات و معاملات و احكام و همه اينها به نقل هاى صحيح از ائمه اهل بيت (ع) آمده است. كتب كلامى و حديثى شيعيان بر اين دعوى گواهى مى دهند. هر كس نظرى در اين كتاب ها بيفكند، به يقين خواهد دانست كه چيزى از اين اصول و فروع از عبدالله بن سبأ [يا كس ديگرى] گرفته نشده است.

برپايه روايت سيف بن عمر، ابن سبأ نخستين كسى بود كه درباره وصايت على (ع) از رسول الله (ص) سخن گفت و او را «دابّة الارض» و برترين صحابى پيامبر دانست، و نخستين كسى بودكه به رجعت باور يافت. همه اين نسبت ها ساختگى و جعلى اند، اما در ميان هزاران مسئله اصلى و فرعى كه مذهب شيعه دارد، اين نسبت ها از چهار مسئله نمى گذرند.

بنابراين، چگونه مى توان سراسر مذهب شيعه اماميه را به كسى نسبت داد كه چهار مسئله را آشكارا بازگو مى كرد و همين چهار مسئله نيز در اصل پيش از او مطرح بوده و شيعيان بر درستى آنها، دلايل فراوان آورده اند. از سوى ديگر، نمى توان مذاهب اهل سنت را به يهود نسبت داد؛ با اينكه آنان مسائل فراوانى را در اصول و فروع، مستقيم يا با

ص: 140

واسطه، از برخى از يهوديان مانند كعب الاحبار و ديگران گرفته اند!

بنابراين، مذهب شيعه اماميه از عبدالله بن سبأ بيزارى مى جويد و هيچ ارتباطى با وى ندارد و هيچ چيز را از اصول و فروع از وى برنگرفته است، بلكه شيعيان از وى دورند، وى را و همه پيروانش را لعن مى كنند و هر كس چيزى جز اين به آنان نسبت دهد، دروغ گويى است كه به آنان افترا مى بندد.

استاد محمد كرد على در «خطط الشام» زيبا مى گويد:

آنچه برخى از نويسندگان برآنند كه اصل مذهب تشيع، بدعت عبدالله بن سبأ معروف به ابن سوداء است، وهم و حاصل كمى علم و حقيقتِ مذهب آنان است. هركس جايگاه اين مرد را نزد شيعيان و برائت آنان از او و گفتار و كردارش را بداند و سخن دانشمندانشان را كه همگى بدون اختلاف از وى بدگويى كرده اند بشنود، ميزان صحّت اين گفته را درخواهد يافت. (1)


1- خطط الشام، ج 6، ص 246.

ص: 141

خاتمه

روشن شد كه داستان عبدالله بن سبأ چيزى جز اوهام و خيالاتِ نادرست نيست و پشتوانه اى از دليل و برهان ندارد، اما به هر روى، قصه عبدالله بن سبأ از زمان پيدايى آن در قرن دوم هجرى تا امروز، همچنان چون شمشيرى بر شيعه اماميه، آخته شده است. از اين رو، نخستين واكنش برخى از علما و نويسندگان اهل سنت در برابر شيعيان بازگو كردن اين گفته است كه بنيادگذار مذهب آنان، مردى يهودى [و] حيله گر است كه به اسلام و مسلمانان كينه مى ورزيد.

بسى افسوس كه گروهى از مسلمانان با چيزى موهوم و خيالى محكوم و به چيزى دروغين و ساختگى متهم مى شوند، و از همين رو، نه گفته اى را از آنان مى پذيرند و نه كلمه اى را از ايشان مى شنوند.

وَ دَعوَى القَويِّ كَدَعوَى السَّباعِ مِنَ النّابِ وَالظُفِر بُرهانُها

ادعاى قوى مانند ادعاى درندگان است كه برهانش دندان و پنجه تيز است!

مسئله عبدالله بن سبأ، تنها مسئله اى نيست كه شيعه اماميه بدان متهم مى شود، بلكه امثال آن بسيارند و اين پديده شگفتى نيست؛ زيرا هرگاه انسان ناتوان، بر پايه دليل و حجت نتواند بر انسان نيرومند چيره شود، به

ص: 142

اتهام زدن و دروغ بستن پناه مى برد تا باور خود را پيروز بنمايد و خويش را تقويت كند. اتهامات دروغين و باور نكردنى و شگفتى آفرين ابن تيميه و ديگران گواه روشن چنين واكنشى است. (1)

برخى از مخالفان- كه خداوند به رضاى خويش هدايتشان كند- به اندازه توان خود دروغ بافته اند تا شيعه اماميه را گاه محكوم و گاه تكفير كنند و گاه، گمراهشان بخوانند و با همين دروغ ها براى ضديت با شيعه استدلال مى كنند تا مذهب آنان را تخطئه و معتقداتشان را ابطال كنند. چه دروغ هاى ساختگى و افترائات آراسته و اتهامات طراحى شده كه در قالب اوصاف مسلّم و قطعى به آنان نسبت داده و آنها را با برهانى همراه نكرده اند!

بارى، همه اينها به سرابى در دشت ها مى ماند كه تشنگان، آن را آب مى پندارند، اما چون نزد آن مى روند، چيزى نمى يابند.

مسئله عبدالله بن سبأ- چه آن را اثبات و چه نفى كنيم- نزد شيعيان


1- ابن تيميه در «منهاج السنه»، ج 2، صص 143- 145 مى گويد: «هيچ طائفه اى را متعصب تر بر باطل از رافضه نمى شناسم تا بدان جا كه آنان برخلاف ساير طوائف شهادت باطل براى دوستانشان بر ضد دشمنانشان معروفند و در تعصب چيزى بزرگ تر از دروغ نيست. آنان در تعصب تا جايى پيش رفته اند كه تمام ميراث را براى دختر قرار داده اند كه بگويند: فاطمه 3 وارث پيامبر ص بود و نه [حتى] عمويش عباس. حتى در ميان آنان كسانى هستند كه گوشت شتر را حرام مى دانند؛ چون عائشه سوار بر جمل [با على] جنگيد. آنان [به اين سبب] با كتاب خدا و سنت پيامبر ص و اجماع صحابه و نزديكانِ [پيامبر] با امرى نامناسب مخالفت كردند ... از تعصب آنان است كه نام [عددِ] دَه را نمى برند و مى گويند: نُه و يك. و هرگاه ستون هايى يا غير آن بنا مى كنند، تعداد آن را دَه قرار نمى دهند. آنان همين مطلب را در بسيارى از كارهايشان دنبال مى كنند. آنان از فرط نادانى و تعصب، حيوانى چارپا را گرفته و به ناحق آزار مى دهند، چرا كه آن را به منزله كسى كه دوستش ندارند قرار مى دهند. چنان كه گوسفندى قرمز را گرفته و آن را عائشه مى نامند و موى آن را مى كنند، آنان چارپايان خويش را ابوبكر و عمر مى نامند و به ناحق مى زنند. آنان با خرماى تُرشيده صورتى از انسان مى سازند و آن را عمر مى دانند؛ شكمش را مى درند و مى پندارند كه گوشتش را مى خورند و خونش را مى آشامند».

ص: 143

اهميتى ندارد و خواه اهل سنّت به بيزارى شيعيان از وى قانع شوند و يا نشوند؛ مسئله دگرگون نخواهد شد.

يهوديان به بازى دادن برخى از مذاهب اسلامى دست زده اند تا اين مذاهب با دروغ پردازى، مشكلات خويش را به ديگران نسبت دهند. شيعه اماميه باورهاى خويش را از ائمه اهل بيت (ع) برگرفته است؛ آنان كه همه مسلمانان به تمسك به ايشان و ترك ديگران فرمان داده شده اند.

متهم كردن و دروغ بستن، نيرومندترين سلاح دشمنان شيعه است كه براى مقابله با اهل حق، و تضعيف جبهه آنان، از آن بهره مى گيرند. و اين هنگامى رخ مى دهد كه از يافتنِ دليل ناتوان بمانند.

لي حيلةٌ فيمَن يَنُمُّ وَ لَيسَ في الكَذّابِ حيلَةٌ

مَن كانَ يَخلُقُ ما يَقو لُ فحيلتيِ فيهِ قَليلَةٌ

آن كس كه سخن آشكار و روشن مى گويد، من را درباره او چاره و راه گزيرى هست، ولى كسى كه دروغ مى گويد، از او گزير و گريزى نيست.

آن كس كه گفته هايش دروغ و ساختگى است، چاره من نزد او ناچار مى شود.

هر چند اين روش، در برابر دلايل روشن و برهان هاى درخشان، شكست خورده است و به همين دليل، دانشمندان برجسته شيعه به ردّ گزافه هاى مخالفان و تهمت ها و دروغ هاى آنان پرداخته و كتاب هاى گران بها و آثار سودمندى فراهم آورده اند تا پرده از چهره حقيقت برگيرند و باطل را خوار و رسوا سازند. خداوند آنان را از اسلام و مسلمانان پاداش عالمانِ عامل عنايت فرمايد.

برخى از عالمان نوخاسته نيز در اين روزگار، نوشته هاى كينه توزان

ص: 144

گذشته را درباره شيعه مانند ابن تيميه، ذهبى، ابن جوزى، ابن كثير، ابن حجر هيثمى، ابوبكر بن عربى و ... پى گرفته اند و گويى كار و انديشه اى جز تكفير شيعه و گمراه خواندن آنان ندارند!

آيا بهتر نبود كه به جاى اين كار، به ايستادگى در برابر دشمنانى بپردازند كه مقدّرات امّت را به بازى گرفته، بر ثروت هاى مسلمانان دست انداخته اند يا چيزى بنويسند كه جوانان گمراه و جوياى طريق را در عصرى آلوده به انواع وسايل گمراهى و فساد و تباهى سود بخشد؟!

آنان عمر خويش را براى فردى يهودى صرف مى كنند كه حتى اگر بوده باشد، كارهايى كرده و مرده و رفته و دورانش پايان يافته است، اما هزاران يهودى را نمى بينند كه هنوز دين و دنياى آنان را به فساد و تباهى مى كشانند!

خداوند، پيامبر خويش را چنين فرمان داد:

(قُلْ يا أَهْلَ الْكِتابِ تَعالَوْا إِلى كَلِمَةٍ سَواءٍ بَيْنَنا وَ بَيْنَكُمْ أَلَّا نَعْبُدَ إِلَّا اللَّهَ وَ لَا نُشْرِكَ بِهِ شَيْئاً وَ لَا يَتَّخِذَ بَعْضُنا بَعْضاً أَرْباباً مِنْ دُونِ اللَّهِ فَإِنْ تَوَلَّوْا فَقُولُوا اشْهَدُوا بِأَنَّا مُسْلِمُونَ) (آل عمران: 64)

بگو: اى اهل كتاب، بياييد به سوى سخنى كه ميان ما و شما يكسان است بايستيم كه: جز خداوند يگانه را نپرستيم و چيزى را همتاى او قرار ندهيم، و بعضى از ما بعضى ديگر را- غير از خداى يگانه- به ربوبيت نپذيرد. هرگاه (از اين دعوت) سرباز زنند، بگوييد: گواه باشيد كه ما مسلمانيم.

پس هان اى گويندگانِ «لااله الّا الله» بياييد تا به كلام مشترك بين خويش چنگ زنيم و جز خدا نپرستيم و بدو شرك نورزيم.

مشتركات ما بيش از اختلافات ماست. و آنچه ما را گرد هم مى آوَرَد

ص: 145

بيش از چيزى است كه ما را مى پراكَنَد. خداى ما يكى، پيامبرمان يكى، كتابمان يكى و قبله مان يكى است. نماز [روزانه] همه ما پنج بار و روزه مان در ماه رمضان است. حجّمان به سوى بيت الله الحرام و ... و ... و ....

ما با وفاق و دوستى، قوى تريم تا با اختلاف و سستى و با پيوستگى سترگ تريم تا با گسستگى و دشمنى؛ زيرا كه خداوند ما را به الفت و دورى از تفرقه فرا خوانده است:

(وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّهِ جَمِيعاً وَ لا تَفَرَّقُوا وَ اذْكُرُوا نِعْمَتَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ إِذْ كُنْتُمْ أَعْداءً فَأَلَّفَ بَيْنَ قُلُوبِكُمْ فَأَصْبَحْتُمْ بِنِعْمَتِهِ إِخْواناً) (آل عمران: 103)

و همگى به ريسمان خدا (قرآن و هرگونه وسيله وحدت الهى) چنگ زنيد و پراكنده نشويد و نعمت (بزرگ) خدا را بر خود به ياد آوريد. آن گونه كه دشمن [يكديگر] بوديد و او ميان دل هاى شما الفت برقرار ساخت و به بركت نعمت او برادر شديد ...

از اين رو، برادران اهل سنت را در مناظراتشان با شيعيان و در داورى درباره آنان، به انصاف فرا مى خوانيم و از آنان مى خواهيم كه منابع معتبر شيعه را در عقائد و حديث و فقه و تفسير و ... به نيكى بنگرند و به درستى بخوانند تا با انديشه شيعى به دور از تعصبّات كينه توزانه و هواپرستى هاى مغرضانه، آشنا شوند و دشمنى موهومى را كه ريسمان انسجام امت را مى گسلد و طاقتش را مى فرسايد و كوشش دانشمندانش را به باد مى دهد، از خود بزدايند و در راه تحقق عزّت مسلمانان و كرامت آنان بكوشند.

از خداوند بزرگ مى خواهيم كه گفتار همه مسلمانان را پسنديده

ص: 146

سازد و دل هاى آنان را با صميميت و الفت به يكديگر نزديك و صفوفشان را متحد كند و آنان را همچون كوهى پولادين، پشت به پشت يكديگر، نفوذناپذير گرداند و بدى و زشتى را بر دشمنان آنان فرود آورد كه او نزديك است و پاسخ مى گويد.

وَ آخِرُ دَعوانا انِ الحَمدُ لِلّهِ رَبِّ العالَمينَ وَصَلَّى اللهُ عَلى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّيِّبينَ الطّاهِرينَ.

ص: 147

كتابنامه

1. الاحاديث المختاره، ابوعبدالله محمد بن عبدالواحد الضياء القديسى، مكه المكرمه، مكتبة النهضة الحديثه، 1410 ه. ق.

2. احوال الرجال، ابراهيم بن يعقوب الجوزجانى، بيروت، مؤسسة الرساله، 1405 ه. ق.

3. اختيار معرفة الرجال (رجال الكشى)، الشيخ محمد بن الحسن الطوسى، جامعه مشهد بإيران، 1348 ه. ش.

4. الاستيعاب، يوسف بن عبدالله بن عبدالبر الأندلسى، بيروت، دار الجيل، 1412 ه. ق.

5. أُسد الغابة، عزالدين على بن محمد ابن الأثير، بيروت، دار الكتب العلميه.

6. إسعاف المبطأ، جلال الدين السيوطى، مصر، المكتبة التجارية الكبرى، 1389 ه. ق.

7. الإصابة فى تمييز الصحابه، ابن حجر العسقلانى، بيروت، دارالكتب العلميه، 1415 ه. ق.

8. الاعتقادات، محمد بن على بن الحسين بن بابويه (الشيخ الصدوق)، چاپ سنگى.

9. الإكمال، على بن هبة الله بن ماكولا، بيروت، دارالكتب العلميه، 1411 ه. ق.

10.

ص: 148

11. أمالى، محمد بن الحسن الطوسى، نجف، المطبعة الحيدريه.

12. الإمامة و السياسه، عبدالله بن مسلم بن قتيبة الدينورى، مصر، مطبعةمصطفى البابى الحلبى، 1377 ه. ق.

13. أنساب الأشراف، أحمد بن يحيى بن جابر البغدادى البلاذرى، بيروت، مؤسسة الأعلمى، 1394 ه. ق.

14. بحارالانوار، محمدباقر مجلسى، بيروت، دار إحياء التراث العربى، 1403 ه. ق.

15. البداية والنهايه، ابن كثير الدمشقى، بيروت، دار الكتب العلميه، 1405 ه. ق.

16. تاج العروس من جواهر القاموس، السيد محمد مرتضى الحسينى الزبيدى، بيروت، چاپ وزارة الارشاد و الانباء، 1385 ه. ق.

17. تاريخ ابن خلدون، عبدالرحمان بن محمد بن خلدون، بيروت، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات، 1391 ه. ق.

18. تاريخ الإسلام، شمس الدين محمد بن أحمد الذهبى، بيروت، دارالكتاب العربى، 1407 ه. ق.

19. تاريخ بغداد، احمد بن على الخطيب البغدادى، بيروت، دارالكتب العلميه.

20. تاريخ الامم والملوك، محمد بن جرير الطبرى، موسسة الاعلمى للمطبوعات 1403 ه. ق.

21. التاريخ الكبير، محمد بن إسماعيل البخارى، بيروت، دارالكتب العلميه.

22. تاريخ مدينه دمشق، ابوالقاسم على بن الحسن بن هبة الله بن عبدالله الشافعى (ابن عساكر)، بيروت، دارالفكر، 1415 ه. ق.

23. تاريخ اليعقوبى، أحمد بن ابى يعقوب بن جعفر، بيروت، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات، 1413 ه. ق.

24. تأويل مختلف الحديث، محمد بن عبدالله بن قتيبة الدينورى، بيروت، دار و مكتبة الهلال، 1409 ه. ق.

25.

ص: 149

26. التحرير الطاووسى، الشيخ حسن بن زين الدين (صاحب معالم الدين)، قم، دارالذخائر، 1408 ه. ق.

27. تحفة الأحوذى، محمد بن عبدالرحمان المباركفورى، بيروت، دارالكتب العلميه.

28. تذكرة الحفاظ، شمس الدين الذهبى، بيروت، دار احياء التراث العربى.

29. الترغيب و الترهيب، عبدالعظيم بن عبدالقوى المنذرى، بيروت، دار الكتب العلميه، 1417 ه. ق.

30. التعديل و التجريح، سليمان بن خلف بن سعد الباجى، تحقيق ابى لبابة حسين، الرياض، داراللواء، 1406 ه. ق.

31. التعريفات، الشريف على بن محمد الجرجانى، بيروت، دارالكتب العلميه، 1403 ه. ق.

32. تفسير ابن كثير (تفسير القرآن العظيم)، إسماعيل بن كثير الدمشقى، بيروت، دارالفكر، 1401 ه. ق.

33. تفسير القمّى، على بن إبراهيم القمّى، قم، مؤسسة دار الكتاب، 1404 ه. ق.

34. تقريب التهذيب، أحمد بن على بن حجر العسقلانى، حلب، دارالرشيد، 1406 ه. ق.

35. تلخيص المستدرك، شمس الدين الذهبى، چاپ شده در حاشيه «المستدرك» حاكم نيسابورى، چاپ حيدر آباد هند.

36. التمهيد، يوسف بن عبدالله بن محمد بن عبدالبر القرطبى، المغرب، وزارة عموم الاوقاف والشئون الاسلاميه، 1387 ه. ق.

37. تنقيح المقال فى علم الرجال، الشيخ عبدالله المامقانى، نجف، المطبعة المرتضويه.

38. تهذيب الاحكام، الشيخ محمد بن الحسن الطوسى، بيروت، افست دار صعب و دارالتعاريف للمطبوعات، 1401 ه. ق.

39.

ص: 150

40. تهذيب التهذيب، احمد بن على بن حجر العسقلانى، بيروت، دارالفكر، 1404 ه. ق.

41. تهذيب الكمال فى أسماء الرجال، جمال الدين يوسف المزى، بيروت، مؤسسة الرساله، 1406 ه. ق.

42. التوقيف على مهمّات التعاريف، محمد بن عبدالرّئوف المناوى، بيروت، دارالفكر، 1410 ه. ق.

43. الثقات، محمد بن حبان ابوحاتم البستى، هند، چاپ حيدرآباد دكن، 1393 ه. ق.

44. الجرح والتعديل، هند، عبدالرحمان بن ابى حاتم الرازى.

45. الجزء 23 من حديث ابى طاهر محمد بن احمد بن عبدالله، على بن عمر الدارقطنى، الكويت، دار الخلفاء للكتاب الاسلامى، 1406 ه. ق

46. جمهرة انساب العرب، على بن احمد بن حزم الاندلسى، بيروت، دارالكتب العلميه، 1403 ه. ق.

47. الجواهر المضية فى طبقات الخفيه، عبدالقادر بن أبى الوفاء، كراچى، چاپ مير محمد كتب خانه.

48. الحدائق الناضره، الشيخ يوسف البحرانى، بيروت، دارالأضواء، 1405 ه. ق.

49. حلية الاولياء، ابونعيم الاصفهانى، بيروت، دارالكتاب العربى، 1405 ه. ق.

50. الخصائص الكبرى، جلال الدين السيوطى، حيدر آباد هند، 1320 ه. ق.

51. الخصال، محمد بن على بن بابويه (شيخ صدوق)، بيروت، مؤسسة الأعلمى للمطبوعات، 1410 ه. ق.

52. خطط الشام، محمد كردعلى، دمشق، مكتبة النورى، 1403 ه. ق.

53. درّ السحابة فى مناقب القرابة والصحابه، محمد بن على الشوكانى، بيروت، دارالفكر، 1411 ه. ق.

54.

ص: 151

55. رجال ابن داود، الحسن بن على بن داود الحلى، دانشگاه تهران، 1342 ه. ش.

56. رجال العلامة (خلاصة الاقوال)، الحسن بن يوسف بن المطهر الحلى، النجف الاشرف، المطبعة الحيدريه، 1381 ه. ق.

57. رجال النجاشى، احمد بن على بن احمد بن العباس النجاشى، چاپ سنگى، ايران.

58. رجال صحيح مسلم، احمد بن على بن منجويه، بيروت، دارالمعرفه، 1407 ه. ق.

59. الزهد، الحسين بن سعيد الأهوازى، قم، المطبعة العلميه، 1399 ه. ق.

60. سلسلة الاحاديث الصحيحه، محمد ناصرالدين الألبانى، رياض، مكتبة المعارف، 1415 ه. ق.

61. سنن ابن ماجه، محمد بن يزيد القزوينى، بيروت، دارالفكر.

62. سنن ابى داود، سليمان بن الأشعث ابو داود السجستانى، بيروت، دارالفكر.

63. سنن الترمذى، محمد بن عيسى الترمذى، بيروت، دار احياء التراث.

64. سنن الدارقطنى، على بن عمر ابوالحسن الدارقطنى، بيروت، دارالمعرفه، 1386 ه. ق.

65. سنن الدارمى، عبدالله بن عبدالرحمان الدارمى، بيروت، دارالكتاب العربى، 1407 ه. ق.

66. السنن الكبرى، احمد بن الحسين ابوبكر البيهقى، مكه المكرمه، مكتبة دارالباز، 1414 ه. ق.

67. السنن الكبرى، احمد بن شعيب النسائى، بيروت، دارالكتب العلميه، 1411 ه. ق.

68. سنن النسائى بشرح جلال الدين السيوطى، احمد بن شعيب النسائى، بيروت، دارالمعرفه، 1414 ه. ق.

69.

ص: 152

70. سير اعلام النبلاء، شمس الدين الذهبى، بيروت، مؤسسة الرساله، 1410 ه. ق.

71. شرح اصول اعتقاد اهل السنة والجماعه، هبة الله بن الحسن بن منصور اللالكائى، الرياض، دارطيبه، 1420 ه. ق.

72. شرح الزرقانى على الموطأ، محمد بن عبدالباقى بن يوسف الزرقانى، بيروت، دارالكتب العلميه، 1411 ه. ق.

73. شرح العقيدة الطحاويه، محمد بن على بن ابى العز الحنفى، بيروت، المكتب الاسلامى، 1404 ه. ق.

74. شرح النووى على صحيح مسلم، محى الدين بن شرف النووى، چاپ افست بيروت، دارالفكر، 1401 ه. ق.

75. شرح معانى الآثار، احمد بن محمد بن سلامة الطحاوى الحنفى، بيروت، دارالكتب العلميه، 1407 ه. ق.

76. شرح نهج البلاغه، عبدالحميد هبة الله المدائن (معروف به «ابن ابى الحديد»)، مصر، دارالكتب العربية الكبرى، 1329 ه. ق.

77. شعب الايمان، ابوبكر احمد بن الحسين البيهقى، بيروت، دارالكتب العلميه، 1410 ه. ق.

78. صحيح ابن حبّان، محمد بن حبان ابوحاتم البستى، بيروت، مؤسسة الرساله، 1414 ه. ق.

79. صحيح البخارى، محمد بن اسماعيل البخارى، بيروت وصيدا، المكتبة العصريه، 1418 ه. ق.

80. صحيح سنن ابن ماجه، محمد ناصرالدين الألبانى، الرياض، مكتب التربية العربى لدول الخليج، 1408 ه. ق.

81. صحيح سنن أبى داود، محمد ناصر الدين الألبانى، الرياض، مكتب التربية العربى لدول الخليج، 1409 ه. ق.

82.

ص: 153

83. صحيح سنن النسائى، محمد ناصرالدين الألبانى، الرياض، مكتب التربية العربى لدول الخليج، 1409 ه. ق.

84. صحيح مسلم، مسلم بن الحجّاج القشيرى، بيروت، دار احياء التراث.

85. الصلة بين التصوف والتشيع، كامل مصطفى الشيبى، بغداد، مطبعة الزهراء، 1382 ه. ق.

86. الضعفاء الصغير، محمد بن اسماعيل البخارى، بيروت، دارالمعرفه، 1406 ه. ق.

87. الضعفاء والمتروكون، على بن عمر الدارقطنى البغدادى، الرياض، مكتبة المعارف، 1404 ه. ق.

88. الطبقات، خليفة بن خياط الليثى العصفرى، الرياض، دارطيبه، 1402 ه. ق.

89. الطبقات الكبرى، محمد بن سعد، بيروت، چاپ افست دار صادر.

90. طبقات المحدّثين بأصبهان، عبدالله بن محمد بن جعفر بن حيان، بيروت، مؤسسة الرساله، 1412 ه. ق.

91. طبقات المدلّسين، احمد بن على بن حجر العسقلانى، عمّان، مكتبة المنار، 1403 ه. ق.

92. عبدالله بن سبأ، السيد مرتضى العسكرى، تهران، المكتبة الإسلامية الكبرى، 1392 ه. ق.

93. عبدالله بن سبأ، دراسات للروايات التاريخية عن دوره فى الفتنه، عبدالعزيز صالح الهلابى، چاپ دوم، لندن، صحارى للطباعة والنشر، 1989 م.

94. عبدالله بن سبأ و أثره فى أحداث الفتنة فى صدر الإسلام، سليمان بن حمد العوده، الرياض، دار طيبه، 1420 ه. ق.

95. العقد الفريد، احمد بن محمد بن عبد ربه الأندلسى، القاهره، مطبعة لجنة التأليف والترجمة والنشر، 1363 ه. ق.

96.

ص: 154

97. علل الشرائع، محمد بن على بن بابويه (مشهور به «شيخ صدوق»)، بيروت، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات، 1408 ه. ق.

98. على و بنوه، طه حسين (در ضمنِ مجموعه كامل تأليفات دكتر طه حسين)، بيروت، دارالكتاب اللبنانى، 1973 م.

99. عيون المعجزات، الشيخ حسين بن عبدالوهاب، النجف، المطبعة الحيدريه، 1369 ه. ق.

100. الغيبه، محمد بن ابراهيم النعمانى، بيروت، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات، 1403 ه. ق.

101. فتح البارى، احمد بن على بن حجر، القاهره، المطبعة البهية المصريه، 1348 ه. ق.

102. الفتنة و وقعة الجمل، سيف بن عمر الضبّى الأسدى، بيروت، دارالنفائس، 1391 ه. ق.

103. الفردوس بمأثور الخطاب، شيرويه بن شهردار الديلمى، بيروت، دارالكتب العلميه، 1406 ه. ق.

104. فِرَقُ الشيعه، الحسن بن موسى النوبختى، النجف، المكتبة المرتضويه، 1355 ه. ق.

105. الفَرقُ بينَ الفِرَق، عبدالقاهر بن طاهر البغدادى، بيروت، چاپ افست دارالمعرفه.

106. الفصل فى الملل والاهواء والنِّحَل، محمد بن على بن حزم، بيروت، دارالجيل، 1405 ه. ق.

107. فضائل الصحابه، أحمد بن محمد بن حنبل، مكة المكرمه، جامعة امّ القرى، 1403 ه. ق.

108. فضائل الصحابه، أحمد بن شعيب النسائى، بيروت، دارالكتب العلمية، 1405 ه. ق.

109.

ص: 155

110. الفهرست، محمد بن عيسى بن النديم، بيروت، دارالمعرفه، 1398 ه. ق.

111. قطف الازهار المتناثرة فى الاخبار المتواتره، جلال الدين السيوطى، بيروت، المكتب الاسلامى، 1405 ه. ق.

112. الكاشف، محمد بن احمد بن عثمان الذهبى، بيروت، دارالفكر، 1418 ه. ق.

113. الكافئة فى إبطال توبة الخاطئه، محمد بن محمد بن النعمان (الشيخ المفيد)، ايران.

114. الكامل فى ضعفاء الرجال، عبدالله بن عدى الجرجانى، بيروت، دارالفكر، 1409 ه. ق.

115. كتاب السنّه، عمرو بن أبى عاصم الضحاك، بيروت، المكتب الاسلامى، 1418 ه. ق.

116. كتاب الضعفاء والمتروكين، احمد بن على بن شعيب النسائى (در ذيل كتاب «الضعفاء الصغير» بخارى)، بيروت، دارالمعرفه، 1406 ه. ق.

117. كتاب الضعفاء والمتروكين، عبدالرحمان بن على بن محمد بن الجوزى، بيروت، دارالكتب العلميه، 1406 ه. ق.

118. كتاب المجروحين، محمد بن حبان ابوحاتم التميمى البستى، بيروت، چاپ افست دارالمعرفه، 1412 ه. ق.

119. الكتاب المصنف فى الأحاديث والآثار، ابوبكر عبدالله بن محمد بن ابى شيبه، الرياض، مكتبة الرشد، 1409 ه. ق.

120. لسان الميزان، احمد بن حجر العسقلانى، چاپ حيدر آباد هند، 1331 ه. ق.

121. لقط اللئالئ المتناثرة فى الاحاديث المتواتره، محمد مرتضى الحسينى الزبيدى، بيروت، دارالكتب العلميه، 1405 ه. ق.

122. مجمع الزوائد، على بن ابى بكر الهيثمى، قاهره، دارالريان للتراث، 1407 ه. ق.

123.

ص: 156

124. مستدرك الوسائل، الميرزا حسين النورى الطبرسى، بيروت، مؤسسة آل البيت لإحياء التراث، 1408 ه. ق.

125. المستدرك على الصحيحين، محمد بن عبدالله أبو عبدالله الحاكم النيسابورى، چاپ حيدر آباد.

126. المسند، احمد بن محمد بن حنبل، چاپ افست دار صادر، بيروت از روى چاپ بولاق.

127. مسند ابى داود الطيالسى، سليمان بن داود ابوداود الطيالسى، بيروت، دارالمعرفه.

128. مسند ابى عوانه، يعقوب بن اسحاق الإسفراينى، بيروت، دارالمعرفه.

129. مسند إبى يعلى، احمد بن على ابويعلى الموصلى، دمشق، دارالمأمون للتراث، 1404 ه. ق.

130. مسند إسحاق بن راهويه، اسحاق بن ابراهيم بن راهويه، المدينة المنوّره، مكتبة الايمان، 1412 ه. ق.

131. مسند البزار، ابوبكر أحمد بن عمرو بن عبدالخالق البزار، بيروت، مؤسسة علوم القرآن، 1409 ه. ق.

132. مشاهير علماء الأمصار، ابوحاتم محمد بن حبان البستى، المنصورة، دارالوفاء، 1411 ه. ق.

133. مشكاة المصابيح، محمد بن عبدالله الخطيب التبريزى، بيروت، المكتب الاسلامى، 1405 ه. ق.

134. المصنف، ابوبكر عبدالرزاق بن همام الصنعانى، بيروت، المكتب الإسلامى، 1403 ه. ق.

135. المعجم الاوسط، سليمان بن احمد الطبرانى، القاهره، دارالحرمين، 1415 ه. ق.

136.

ص: 157

137. المعجم الكبير، سليمان بن احمد الطبرانى، الموصل، دارالعلوم والحكم، 1404 ه. ق.

138. معجم رجال الحديث، السيد ابوالقاسم الخوئى، النجف الأشرف، مطبعة الآداب، 1398 ه. ق.

139. معجم ما استعجم، عبدالله بن العزيز البكرى، بيروت، عالم الكتب، 1403 ه. ق.

140. المغنى فى الضعفاء، شمس الدين محمد بن احمد الذهبى، بيروت، دارالكتب العلميه، 1418 ه. ق.

141. المقالات والفِرَق، سعد بن عبدالله الأشعرى، تهران، حيدرى، 1341 ه. ش.

142. مقباس الهداية فى علم الدرايه، الشيخ عبدالله المامقانى، قم، مؤسسه آل البيت لإحياء التّراث، 1411 ه. ق.

143. الملل و النحل، محمد بن عبدالكريم بن احمد الشهرستانى، بيروت، دارالمعرفه.

144. من لايحضره الفقيه، محمد بن على بن بابويه (شيخ صدوق)، بيروت، مؤسسه الأعلمى للمطبوعات، 1406 ه. ق.

145. منهاج السنة النبويه، احمد بن عبدالحليم بن تيمية الحرانى، مصر، المطبعة الكبرى الأميريه، 1322 ه. ق.

146. موارد الظمآن إلى زوائد ابن حبان، على بن ابى بكر الهيثمى، بيروت، مؤسسة الرساله، 1414 ه. ق.

147. ميزان الاعتدال، شمس الدين الذهبى، بيروت، دارالكتب العلميه، 1416 ه. ق.

148. الميزان فى تفسير القرآن، السيد محمد حسين الطباطبايى، بيروت، مؤسسة الأعلمى للمطبوعات، 1393 ه. ق.

149.

ص: 158

150. نظم المتناثر من الحديث المتواتر، جعفر بن إدريس الشهير بالكتانى، بيروت، دارالكتب العلميه، 1403 ه. ق.

151. نوادر المعجزات، محمد بن جرير الشيعى، بيروت، دار الإرشاد الإسلامى.

152. وسائل الشيعه، محمد بن الحسن الحر العاملى، بيروت، دار إحياء التراث، 1403 ه. ق.

153. وعاظ السلاطين، الدكتور على الوردى.

154. اليمين و اليسار فى الاسلام، احمد عباس صالح، بيروت، المؤسسة العربية للدراسات والنشر، 1972 م.

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109