عنوان قراردادی : حدیث عرض دین .شرح
عنوان و نام پدیدآور : شرح حدیث عرض دین حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام/ صافی گلپایگانی.
مشخصات نشر : قم: دفتر تنظیم و نشر آثار حضرت آیت الله العظمی حاج شیخ لطف الله صافی گلپایگانی، 1433 ق.= 1390.
مشخصات ظاهری : 127 ص.
فروست : کلام و عقاید.
شابک : 15000 ریال 978-600-5105-49-0 :
وضعیت فهرست نویسی : فاپا
یادداشت : چاپ هفتم.
یادداشت : کتاب حاضر در سالهای مختلف توسط ناشرین متفاوت منتشر شده است.
یادداشت : کتابنامه: ص. [121] - 122؛ همچنین به صورت زیرنویس.
موضوع : عبدالعظیم بن عبدالله(ع)، 173 - 250؟ق.
موضوع : احادیث خاص (عرض دین) -- نقد و تفسیر
شناسه افزوده : صافی گلپایگانی، لطف الله، 1298 -، توشیحگر
رده بندی کنگره : BP145 /ع402 ص2 1390
رده بندی دیویی : 297/218
شماره کتابشناسی ملی : 2688205
ص: 1
ص :2
الحمد لله الذي ليس في السماوات دورات
ولا في الارض حركات و لا في الاشجار ورقات
ولا في البحار قطرات و لا في العيون لحظات و لا في النفوس
خطرات و لا في الكتاب المبين حروف و كلمات الا و هي له شاهدات
واليه دالات و الصلوات الزكيات و التحيات والناميات المباركات
على افضل آياته البينات و اكمل كلماته التامات سيدنا
ابي القاسم محمد و آله الطاهرين مصابيح الظلمات
ومفاتيح البركات ومصادرالمعجزات الباهرات
ومعادن الخيرات.
ص:3
ص:4
متن و ترجمه حديث عرض دين
ص:5
ص:6
كمال الدين للصدوق:
حدثنا على بن احمد بن موسى الدقاق و على بن عبداللّه الوراق رضى اللّه عنهما. قالا: حدثنا محمّد بن هارون الصوفى. قال: حدثنا ابوتراب عبداللّه بن موسى الرويانى عن عبدالعظيم بن عبداللّه الحسنى
التوحيد للصدوق:
حدثنا على بن احمد بن محمد بن عمران الدقاق (ره) و على بن عبيداللّه الوراق قالا: حدثنا محمد بن هارون الصوفى. قال حدثنا ابوتراب عبيداللّه بن موسى الرويانى عن عبدالعظيم بن عبداللّه الحسنى
قال: دخلت على سيّدى علىّ بن محمّد عليه السلام، فلمّا بصر بى قال لى: مرحباً بك يا أبا القاسم أنت ولّينا حقّاً،
قال: فقلت له: يا ابن رسول اللّه إنّى أريد أن أعرض عليك دينى، فإن كان مرضيّاً ثبتّ عليه حتّى ألقى اللّه عزّوجلّ،
فقال: هات يا أبا القاسم،
فقلت: إنّى أقول: إنّ اللّه تبارك و تعالى واحد ليس كمثله شى ء
خارج عن الحدّين حدّ الإبطال و حدّ التشبيه،
و أنه ليس بجسم و لا صوره و لا عرض و لا جوهر
بل هو مجسّم الأجسام و مصوّر الصور و خالق الأعراض و الجواهر،
و ربّ كلّ شى ء و مالكه و جاعله و محدثه،
و انّ محمّداً عبده و رسوله خاتم النبيّين، فلا نبى بعده إلى يوم القيامه، و إنّ شريعته خاتمه الشرائع، فلا شريعه بعدها
ص:7
إلى يوم القيامه،
و أقول: إنّ الإمام و الخليفه و ولىّ الأمر بَعده أميرالمؤمنين علىّ بن أبيّطالب عليه السلام، ثمّ الحسن، ثمّ الحسين، ثمّ علىّ بن الحسين، ثمّ محمّد بن على، ثمّ جعفر بن محمّد، ثمّ موسى بن جعفر، ثمّ على بن موسى، ثمّ محمد بن على، ثمّ أنت يا مولاى.
فقال عليه السلام: و من بعدى الحسن ابنى فكيف للناس بالخلف من بعده، قال: فقلت: و كيف ذاك يا مولاى؟ قال: لأنّه لا يرى شخصه و لا يحلّ ذكره باسمه حتّى يخرج فيملأ الأرض قسطاً و عدلاً كما ملئت جوراً و ظلماً،
قال: فقلت: أقررت و أقول: إنّ وليّهم ولى اللّه و عدوّهم عدوّ اللّه، و طاعتهم طاعه اللّه، و معصيتهم معصية اللّه
و أقول: إنّ المعراج حقّ والمسائلة فى القبر حقّ، و إنّ الجنّه حقّ، والنار حقّ والصراط حقّ، والميزان حقّ، و أنّ الساعه آتيه لا ريب فيها و أنّ اللّه يبعث من فى القبور:
و أقول: إنّ الفرائض الواجبه بعد الولاية الصلاة و الزكاة والصوم والحجّ والجهاد والأمر بالمعروف و النهى عن المنكر،
فقال على بن محمد عليه السلام: يا أباالقاسم، هذا واللّه دين اللّه الّذى ارتضاه لعباده، فاثبت عليه، ثبتك اللّه بالقول الثابت فى الحياه الدنيا و فى الآخرة.
ص:8
عبدالعظيم حسنى فرمود: بر آقا و مولاى خود، على بن محمّد عليه السلام وارد شدم، چون نظر آن حضرت بر من افتاد، فرمود: مرحبا اى ابوالقاسم، براستى كه تو از دوستان ما هستى.
عبدالعظيم گفت: عرض كردم: اى پسر پيغمبر، مى خواهم عقايد دينى خود را بر شما عرضه بدارم، اگر پسنديده باشد بر او ثابت باشم تا به لقاى خداوند برسم
امام عليه السلام فرمود: بگو، اى ابوالقاسم.
گفت: عرض كردم: من معتقدم كه خدا يكى است و مانند او چيزى نيست، و از دو حدّ ابطال و تشبيه بيرون است، خداوند جسم و صورت و عرض و جوهر نيست، بلكه پروردگارْ اجسام را جسميت داده و صورت ها را تصوير فرموده، و اعراض و جواهر را آفريده است، او خداوند همه چيز و مالك و محدث اشياء است. معتقدم كه محمد صلى الله عليه وآله بنده و فرستاده او خاتم پيغمبران است، و پس از وى تا روز قيامت پيغمبرى نخواهد بود، شريعت وى آخرين شرايع بوده و پس از او دينى و مذهبى نخواهد آمد. عقيده من درباره امامت اين است كه امام بعد از حضرت رسول صلى الله عليه وآله اميرالمؤمنين على بن ابى طالب عليه السلام است، بعد از او حسن، پس از وى حسين و على بن الحسين و محمّد بن على و جعفر بن محمّد و موسى بن جعفر و على بن موسى و محمّد بن على و سپس شما.
در اين هنگام حضرت هادى عليه السلام فرمود: پس از من فرزندم حسن امام است، ليكن مردم درباره امام بعد از او چه خواهند كرد؟
ص:9
گويد: عرض كردم: اى مولاى من، مگر آن چگونه است؟
فرمود: امام بعد از فرزندم حسن شخصش ديده نمى شود و اسمش در زبانها جارى نمى گردد تا خروج كند و زمين را از عدل و داد پر كند، همان طور كه از ظلم و ستم پر شده باشد.
عبدالعظيم گفت: عرض كردم: به اين امام غائب هم معتقد شدم و اكنون مى گويم: دوست آنان دوست خدا و دشمن ايشان دشمن خدا است، طاعت آنان طاعت پروردگار و معصيت و نافرمانى از آنها موجب معصيت اوست.
من عقيده دارم كه معراج و پرسش در قبر و هم چنين بهشت و دوزخ و صراط و ميزان حق اند، و روز قيامت خواهد آمد و در وجود آن شكى نيست، و خداوند همه مردگان را زنده خواهد كرد و نيز عقيده دارم كه واجبات بعد از اعتقاد به ولايت و امامت عبارت اند از: نماز، زكات، روزه، حج، جهاد، امر به معروف و نهى از منكر.
در اين هنگام حضرت هادى عليه السلام فرمود: اى ابوالقاسم، به خدا سوگند اينها دين خداست كه براى بندگانش برگزيده است، بر اين عقيده ثابت باش. خداوند تو را به همين طريق در زندگى دنيا و آخرت پايدار بدارد.
ص:10
ص:11
ص:12
ص:13
ص:14
اعتقاد به عقايد حقه از مبدأ، معاد، نبوت و امامت، سبب سعادت و آرامش قلب، رفع اضطراب و نگرانى، و موجب اميدوارى و خوش بينى به حيات و حركت به سوى رستگارى و فوز و فلاح است.
شايد هيچ حاجت و درخواستى از درگاه خداوند متعال، سعادت بخش تر و راحت افزاتر از اين سه حاجت - كه در اين دعا درخواست مى شود - نباشد.
«اَلّلهُمَّ انّي اسْئَلُكَ ايمانَاً تُباشِرُ بِه قَلْبي، وَ يقينَاً صادِقَاً حَتّى اعْلَمَ انَّهُ لَنْ يصيبَني الاّ ما كَتَبْتَ لي وَ رَضِّني مِنَ الْعَيش بِما قَسَمْتَ لي»(1)
حاجت اول: ايمانى كه خداوند متعال آن را فراگير قلب انسان و مستولى بر آن سازد.
حاجت دوم: يقين راستى كه انسان بداند به او نمى رسد، مگر آنچه خدا براى او مقرر فرموده است.
ص:15
حاجت سوم: رضا به روزى و معاشى كه خداوند متعال قسمت او فرموده و براى او فراهم مى شود.
ايمان، يقين و رضا، از حالات و مقاماتى است كه درجات و مراتب متفاوت دارد و در عين حال كه بر هر يك از مراتب آن يقين، ايمان و رضا اطلاق مى شود، مراتب و افراد آنها مثل مراتب و افراد نور با هم تفاوت دارند و فواصل بين آنها گاه به حدى است كه اگر در آن، مقياس سال نورى قابل استفاده بود، مناسب بود با آن به مسافت بين اين فواصل اشاره نمود.
چنان كه مى دانيم نور خورشيد، نور است، و نور نورافكن، نور، و نور يك لامپ معمولى نور، و نور شمع و كبريت هم نور است. ايمان هم بنا به تفسيرى كه از مثل آيه ى كريمه ى ذيل شده است، نور است و مراتب دارد.
(رَبَّنا اتْمِمْ لَنا نُورَنا)(1)
و آيه ى شريفه
(يوْمَ تَرَى الْمُؤْمِنينَ وَ الْمُؤمِناتِ يسْعى نُورُهُمْ بَينَ ايديهِم)(2)
بنابراين ايمان پيغمبر اكرم صلى الله عليه وآله ايمان و نور است كه در روشنايى آن بزرگ ترين و سنگين ترين وظيفه اى كه از سوى خدا به آن حضرت محوّل شد را، به عالى ترين صورت انجام داد و در برابر دنيا و تمام عادات باطله، كفر و شرك قيام نمود.
ص:16
ايمان اميرالمؤمنين عليه السلام هم نور و ايمان است كه مى فرمود:
«
لَوْ كُشِفَ الْغِطاء مَا ازْدَدْتُ يقينَاً»(1)
و مى فرمود:
«
لَوْ اعْطيتُ الاَقاليمَ السَّبْعَةَ بِما تَحْتَ افْلاكِها عَلَى انْ اعْصِي اللّهَ في نَمْلَة اسْلُبُها جُلْبَ شَعيرَة ما فَعَلْتُهُ»(2)
ساير ائمه ى معصومين عليهم السلام و انبياى عظام، همه مظاهر قوت ايمان و مراتب كامله ى آن بودند كه يادآورى مواقف و مشاهد ايمانى آنها همه آموزنده و ايمان بخش است.
و به طور كلى ايمان خواص، اصحاب و شخصيت هايى كه علاوه بر زبان با عمل، ايثار و فداكارى در غزواتى مثل بدر، احد، خندق، جمل، صفين، نهروان و روز عاشورا ايمانشان در معرض عالى ترين جلوه ها قرار گرفت، همه نور و ايمان بود.
ايمان حضرت حمزه، جعفرطيار، ابوالفضل العباس، سلمان، مقداد، عمار، حبيب بن مظاهر، زهير، رشيد، ميثم و صدها و هزارها تن از مؤمنانى كه از بوته ى امتحان بى غل و غش بيرون آمدند، اگر چه در يك رديف نبودند اما مواضع هر كدام نشان دهنده ى ظهور ايمان، قوت عقيده، عدم اضطراب و گوياى حال اطمينان و آرامش قلب آنها بود و ايمان افراد عادى نيز ايمان است كه چنانكه گفته شد فواصل بين مراتب آنها قابل تقدير و اندازه گيرى نيست.
ص:17
همه ى انسان ها برحسب مراتب ايمان خود، از آرامش و سكون باطن، استراحت خيال، تسليم، رضا، توكل به خدا و اعتماد به نفس بهره مندند و تا به آن مراتب بلندبالا مى روند كه نه از آنچه از دنيا به آنها مى رسد، فرحناك مى شوند و خود را فراموش مى كنند و نه از آنچه از دنيا از آنها فوت شود غمناك مى گردند، گويى اين آيه را در گوش دارند:
(لَكَيلا تَأْسَوْا عَلَى مَا فَاتَكُمْ و لاتَفْرَحُوا بِمَا آتاكُمْ)(1)
و تا آنجا پيش مى روند كه از كسى غير از خدا نمى ترسند كه:
«حَدُّ اليقين أن لاتَخافَ مَع الله شَيئاً»(2)
موحد چه در پاى ريزى زرش چه شمشير هندى نهى بر سرش
اميد و هراسش نباشد ز كس بر اين است بنياد توحيد و بس
و حاصل آنكه توكل، تسليم، رضا و تفويض را - كه همه از مقامات سُعدا است - مراتبى است كه اشخاص به مقدار قوت درجات ايمان و خلوص عقيده از شرك، خرافات و انحرافات ديگر، حائز آن مى گردند.
بنابراين براى نيل انسان به سعادت واقعى وسيله اى بالاتر از ايمان صحيح و يقين خالص نيست. همه ى اضطراب ها و همه ى خوف و بيم ها از زوال نعمت ها را از ميان مى برد و همه ى نگرانى ها را نسبت به آينده مرتفع مى سازد.
ص:18
(الَّذِينَ آمَنُوا و تَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُم بِذِكْرِاللّهِ أَلا بِذِكْرِاللّهِ تَطْمَئِنُّالقُلُوبُ)(1)
انسان سعادت خواه بايد سعى كند كه به حقايق مفاهيم اين جمله هاى نورانى:
(حَسْبُنَا اللّهُ و نِعْمَ الوَكِيلُ)(2)
(مَا شَاءَ اللّهُ لاَ قُوَّةَ إِلاَّ بِاللّهِ)(3)
(افَوِّضُ أَمْرِي إِلَى اللّهِ إِنَّاللّهَ بَصِيرٌ بِالعِبَادِ)(4)
(و َمَنْ يتَوكَّلْ عَلَى اللّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ)(5)
(حَسْبِي اللّهُ)(6)
(إِنَّا لِلّه وَ إِنَّا إِلَيهِ راجِعُونَ)(7)
ايمان پيدا كرده و خود را از تاريكى هاى تحير و ترديد خود را نجات دهد.
ص:19
ص:20
ص:21
ص:22
يكى از راه هاى عمده و مهم براى تحصيل ايمان قوى تر، مطالعه ى آيات آفاق و انفس و تفكر در خلق آسمان و زمين در پرتو هدايت هاى قرآن مجيد است؛ چنان كه مطالعه ى سيره ى پيغمبر اكرم صلى الله عليه وآله و ائمه ى معصومين عليهم السلام و مراجعه به احاديث، روايات و خطبه هاى ايشان در بخش هاى مختلف اعتقادى نيز معرفت بخش بوده و راهنمايى به سوى سرچشمه ى زلال ايمان و يقين است.
در كتاب هايى مثل بحارالانوار، در ضمن احاديث و روايات، به قدرى آموزش عقايد وجود دارد كه با وجود آنها از رفتن به در خانه ديگران بى نياز مى باشيم.
يكى از راه هايى كه با آن مى توان به درستى شناخت عقايد و مطابقت آن با وحى، هدايت قرآن مجيد و تعليمات رسول اعظم و اهل بيت طاهرين صلوات الله عليهم آگاه شد و به اطمينان و سكون قلب بيشتر رسيد، عرض دين بر بزرگان دين شناس است، به خصوص در تفاصيل مسائل اعتقادى كه فقط به وحى و اخبار رسول اعظم و اهل بيت عليهم السلام قابل اثبات است و
ص:23
جز رجوع به مدارك صحيحه ى سمعى از كتاب و سنت راهى براى معرفت آنها وجود ندارد.
به طور مثال در تفاصيل ثواب و جزا و اينكه روحانى يا جسمانى يا به هر دو صورت است، يا ميزان و صراط و وجود ملائكه و حقايق و امور بسيار ديگر از اين قبيل، يگانه مرجع مصون از اشتباه، رسول خدا و ائمه ى طاهرين صلوات الله عليهم مى باشند.
البته در اصل بعض عقايد، عقل و شرع اتفاق دارند و در اصول عقايد اصليه حاكم، عقل است و قرآن مجيد هم مردم را به عقل ارجاع داده و از آنها خواسته است كه از عقل پيروى نمايند؛ اما در بسيارى از مسائل اعتقادى و تفاصيل مسائل ديگر، بايد به شرع مراجعه نمود؛ از اين جهت كه يا اصلاً عقل را راهى به سوى شناخت آنها نيست و يا اينكه كسى مكلف به شناخت آنها نمى باشد؛ به ملاحظه ى اينكه بعض مطالب چون از مستقلات عقليه، اوَّليات، بديهيات و فطريات نيستند، نتايج حاصل از بحث عقلى در آنها در معرض اشتباه و وقوع در خطا است، و به لحاظ غموضت فهم و درك آن از عهده ى اكثريت مردم يا همه خارج است و عرفاً يا حقيقتاً تكليف به كسب عقيده از طريق عقل در آنها تكليف بمالايطاق است. بنابراين از تحصيل اعتقاد به آنها از طريق عقل چون معرض خطر ضلالت است نهى شده، و به همان دليل سمعى كه عقلاً اكتفا به آن در اين امور جايز است، اكتفا شده است و مكلف به بيشتر از آنچه شرع راهنمايى نموده است تكليف ندارد و اگر در اين قسم مطالب از راه بحث عقلى جلو رفت
ص:24
و گمراه شد، معذور نخواهد بود و چنان كه مى دانيم بسيارى از مباحثى كه در فلسفه و كلام و آنچه اصطلاحاً به آن عرفان مى گويند مربوط به الهيات به بحث گذارده مى شود، از اين نوع است.
و خلاصه اينكه در اين مسائل، مرجع مصون از اشتباه و مورد اعتماد، شرع است، و آنانكه اين مباحث را از طرق ديگر تحصيل نموده و چه بسا كتاب و سنت را بر آنچه از اين مباحث استنتاج مى كنند حمل يا تأويل مى نمايند، راه خطرناكى را مى روند و بى همراهى خضر شريعت و ارشاد كتاب و سنت، ظلماتى را طى مى كنند كه سير در آن جز تحير، سرگردانى، شك و ترديد عاقبتى ندارد.
قطع اين مرحله بى همرهى خضر مكن
ظلمات است بترس از خطر گ - مراهى
در اين مباحثى كه تفكر و غور عقلى در آنها مجاز است و بايد از طريق عقل استكشاف شود، موردى كه دلالت قطعى قرآن كريم يا سنت قطعى الصدور و الدلاله با آن در تعارض باشد پيدا نمى شود و اگر بر فرض موردى يافت شود، دريافت قطعى عقلى در اين مباحث قرينه ى قطعيه ى عقليه بر عدم اراده ى ظاهر كلام است، به طبع اين حكم عقلى، قرينه بر مجاز مى شود و قاعده ى «اذا تعذرت الحقيقة فأقرب المجازات متعين» حاكم خواهد شد؛ اما در غير اين مباحث، اگر استنتاج عقلى با دلالت كتاب و سنت در تعارض قرار گرفت و شخص به اشتباه افتاد، چون مكلف به ورود در آن مبحث نبوده و بلكه از بحث آن ممنوع شده، معذور نيست.
به طور مثال ما از بسيار ازآيات قرآن مجيد و احاديث شريفه ى صحيحه
ص:25
استفاده ى قطعى مى كنيم كه خالق، غير مخلوق است و هيچ قدر مشترك ذاتى و حقيقى بين آنها نيست و (لَيسَ كَمِثْلِهِ شَيءٌ) است.
اين حقيقت را نمى توان با برخى مسالك به اصطلاح عرفانى و يا فلسفى مبنى بر اصالة الوجود تطبيق داد و يا قائل به همه خدايى يا تشبيه خلق و خالق به موج و دريا و حبر و حرف يا اصطلاحات و تشبيهات ديگر از اين قبيل شد و همه عالم كون را، كه قرآن كريم اين همه حكايت ها و اخبارها از واقعيت كلّ آن و اجزاى آن دارد، بى حقيقت و خالى از واقعيت دانست كه واقعاً آسمان، كهكشان، منظومه، كوه و دريا و اين همه مخلوقات بى شمار كه در خود انسان و هر حيوانى ميلياردها از آن تحقق واقعى دارند تحقق نداشته باشند و آنچه باشد همان وجود مطلق و ظهورات آن يا مطلق وجود و مراتب آن باشد و جز وجود چيزى در عالم حقيقت نداشته باشد و اگر اختلافى باشد در مراتب باشد. هر چند وجود اشيا غير وجود حق و وجود هر چيزى را غير از وجود اشيا ديگر بگوييم امّا قائل به اشتراك معنوى وجود باشيم و كنه حق و كنه اشياى ديگر را به اين معنا واحد بدانيم و مدعى شناسايى آن بشويم، بر همه به طور تشكيك وجود، اطلاق شود همه ى اين مسالك با كتاب، و سنّت و اعتقادات شرعى مخالف و ناسازگار است.
آنچه از ظاهر قرآن كريم مى فهميم شيئيت همه ى اشياء، واقعيت و تحقق خارجى آنها، مغايرت ذات الهى با همه ى آنها و تنزّه او از شباهت به آنها است.
يا در مسئله ى ربط حادث به قديم كه تكلّم در آن اگر منهى عنه نباشد دانستن آن هرگز مأمور به نيست، اگر كلام و بحث به آنجا برسد كه خدا از
ص:26
خلقى غير از اين كه هست العياذ بالله عاجز است و صدور عالم و كائنات از او به ايجاب است و ابداع در آنچه آن را عالم عقول و مجردات مى گويند نيست، و عالم مانند يك تشكيلات ميكانيكى بر قرار است و همان طور كه مخترع يا صنعتگرى كه فقط در صنعت، عالم و استاد است صنعتش را مى تواند به كيفيتى كه ساخته و در آن استاد است بسازد در خلقت كائنات نيز ترك اين برنامه مقدور خدا نيست و خلاصه از ترك آن و خلق ديگر، عاجز است، آرى! اگر كلام به اين نظرات يا نزديك و مشابه اين نظرات برسد - هر چند به اين صراحت هم گفته نشود - با ظواهر مقبوله و مسلّمه ى قرآن كريم منافات دارد.
اينكه بگوييم اين عالم طبق حكمت و مصلحت آفريده شده و خدا احسن الخالقين و حكيم و عليم مى باشد غير از اين است كه گفته شود برنامه ى ايجاد و خلقت غير از اين سلسله اى كه اين آقايان مى گويند نمى تواند باشد و نظام اتمّ اين است كه بر اساس صادر اول معلول اول و نقشه اى كه براى نظام مى دهند باشد و بدون صادر اول معلول اول و عقل اول و هر چه مى گويند مثلاً خدا از آفرينش عالم محسوس بدون وسايط و سلسله و عواملى كه اينها فرض مى نمايند العياذ بالله عاجز است.
اين اظهارات با قرآن مجيد قابل تطبيق نيست و مفهومش اثبات عجز و اثبات عوالم و مخلوقات و برنامه هايى است كه:
(مَا انْزَلَ اللّهُ بِهَا مِنْ سُلْطان)(1)
ص:27
والاّ مفاد اين شعر حق است:
هر چيز كه ه - ست آنچنان مى بايد
وان چيز كه آنچنان نمى بايد نيست
بر حسب كتاب و سنّت، خدا خالق است و مفهوم آن با مفهوم اينكه خدا علّت است و علّت اولى، مساوى و واحد نيست.
پيگيرى اين مباحث گاه منجر به قول به قدم عالم مى شود كه بعضى فرموده اند: «به اجماع مسلمين موجب كفر است.»
عالم متبحر ملا محمد اسماعيل خاجوئى رحمه الله در رساله اى كه در تفسير آيه ى كريمه ى (وَ كانَ عَرْشُهُ عَلَى الماءِ) (1) نگاشته است به يكى از اساتيد بزرگ حكمت كه فرموده در بسيارى از موارد در كتاب و حديث اسم ماء بر علم و عقل قدسى كه حامل علم است و اسم ارض بر نفس مجرد كه قابل علوم و معارف است واقع شده، اعتراض مى كند كه اين معنا و تفسير حمل لفظ بر خلافِ ظاهر و بدون شاهد از كتاب و سنّت و دليل عقل است و حملى است كه نه از مفسّرين و نه از محدثين احدى قائل به آن نشده است، و اين تأويلات را از قبيل تعبير از آسمان به ريسمان مى شمارد و دامنه ى اعتراض را بسط داده و در اين ضمن مى فرمايد: «هر كس قائل به وجود عقل مجرد ذاتاً و فعلاً باشد قائل به قدم آن شده كه مستلزم قول به قدم عالم است و قائل به قدم سوى الله تعالى، اگر چه از اماميه باشد به اجماع مسلمين كافر است.»
چنانكه آيت الله علامه در جواب به سؤال از حال كسى كه با اعتقاد به
ص:28
توحيد، عدل، نبوّت و امامت قائل به قدم عالم باشد و حكم او در دنيا و آخرت، فرموده است:
«من اعتقد قدم العالم فهو كافر بلا خلاف لأنّ الفارق بين المسلم و الكافر ذلك و حكمه في الآخرة حكم باقي الكفار بالاجماع»(1)
و حاصل مطلب ما، در اينجا - كه در مقام ردّ و ابطال يا اثبات بعض آراء و افكار نيستيم چنانكه در مقام بيان حكم فقهى معتقدين به آن هم نمى باشيم - اين است كه اين مباحث اگر چه قائلين به آن به نحوى هم مثلاً مانند قول به حدوث دهرى يا زمان تقديرى از تبعات عقيده به آن، خود را فارغ بشمارند مباحثى است كه ورود در آن نه وجوب شرعى دارد و نه لزوم عقلى و غور در آن خطرناك و سلامت خروج از آن براى انسان اگر چه از اساطين حكمت و فلسفه باشد تضمين و تأمين نيست و سالك اين طريق اگر چه فقط در يك نقطه و يك مورد در انحراف و ضلالت افتد هرگز معذور نيست.
در اينجا با چند جمله از خطبه ى عاليه معروف به خطبه اشباح كه به فرموده ى سيد اجل رضى عليه الرحمة، از جلائل خطبه هاى حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام است، اين مطلب عالى عرفانى و بلكه عالى ترين مطالب عرفانى را از زبان آن حضرت كه لسان الله الناطق است، بيان مى كنيم كه حق اين مطلب ادا شود.
مسعدة بن صدقه از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده است كه اميرالمؤمنين عليه الصلاة والسلام بر منبر كوفه اين خطبه را انشا فرمودند و
ص:29
جهتش اين بود كه مردى خدمت آن حضرت آمد و عرض كرد:
«يا اميرَالمؤمنين! صِفْ لَنا رَبَّنا مِثلَما نَراهُ عَيانَا لِنَزْدادَ لَهُ حبّاً و َبِهِ مَعْرِفَةً»
پروردگار ما را براى ما چنان توصيف نما، مثل اينكه او را بالعيان مى بينيم تا دوستى او را زياد كنيم و به آن بر معرفت بيفزاييم.
حضرت در غضب شدند و نداى نماز جامعه سر دادند و مردم اجتماع كردند، چنان كه مسجد پر از جمعيت شد. امام عليه السلام به منبر رفتند. در حالى كه همچنان غضبناك بودند و رنگ چهره ى مباركشان تغيير كرده بود.
در اينجا اين سؤال پيش مى آيد كه چرا آن حضرت از اين سؤال غضبناك شدند؟ ظاهر اين است كه امير المؤمنين از كيفيت اين سؤال كه سائل گمان مى كرد توصيف خدا را مى توان به نهايت رسانيد كه كنه و حقيقتش يا حقايق صفاتش چنان بيان شود كه بندگان او را عيان و آشكار شناسند، يا اينكه بنده اى از بندگانش اگر چه رئيس العارفين و مولى الموحدين باشد بتواند او را به اين حدى توصيف نمايد كه حقيقت ذات يا صفات او را در معرض رؤيت قراردهد، بارى به هر جهت بود از غضب حضرت معلوم است كه سؤال را بسيار استعظام كرده و بزرگ شمرده و نه حق كسى مى دانند كه اين سؤال را بنمايد و نه كسى را صاحب چنين حقى مى دانند كه بتواند توصيف خدا را به نهايت برساند و بيشتر از آنچه خود را به آن توصيف كرده وصف نمايد.
ص:30
امام عليه السلام آن خطبه ى بسيار بليغ و رسايى كه مشتمل بر حقايق معارف الهيه و اوصاف ربانيه است، پس از حمد و ثناى الهى و صلوات بر پيغمبر صلى الله عليه وآله و آل آن حضرت، انشا فرمود و سخن را به اينجا رسانيد كه سائل را مخاطب قرارداده و فرمود:
«فَانظُرْ أَيهَا السائلُ! فما دَلَّكَ القرآنُ عَلَيهِ مِنْ صِفَتِهِ فَأْتَمَّ بِهِ وَ اسْتَضِيءْ بنِورِ هدايتِهِ وَ ما كَلَّفَكَ الشَّيطانُ عِلْمَهُ مِمّا لَيسَ عَلَيكَ فِي الْكِتْابِ فَرْضُهُ وَ لا فِي سُنَّةِ النَّبِي صلى الله عَليه وَ آلِهِ وَ أئِمَّةِ الْهُدى أَثَرَهُ فَكَِلْ عِلْمَهُ إِلَى اللّه سُبْحانَهُ فَإِنَّ ذلِكَ مُنْتَهى حَقِّ الله عَلَيكَ. وَ اعْلَمْ أَنَّ الرّاسِخينَ فِي الْعِلْمِ هُمُ الَّذِينَ أغْناهُمْ عَنْ اقْتِحام السُّدَدِ الْمَضْرُوبَةِ دُونَ اْلغُيوبِ الاقرارُ بِجُمْلَةِ ماجَهِلُوا تَفْسيرَهُ مِنْ الْغيبِ الْمَحْجُوبِ، فَمَدَح الله تعالى اعترافهم بالعجز عَنْ تَناوُلِ ما لَمْ يحيطُوا بِهِ عِلْماً. وَ سَمّي تَرْكَهُمْ التَّعَمُّقَ فيما لَمْ يكَلِّفَهُمُ الْبَحْثَ عَنْ كُنْهِهِ رُسُوخاً فَاقْتَصِرْ عَلى ذلِكَ وَ لاتُقَدِّرْ عَظَمَةَ اللّهِ عَلى قَدْرِ عَقْلِكَ فَتَكُونَ مِنَ الْهَالِكينَ...»(1)
پس نگاه كن اى سؤال كننده! پس آنچه را قرآن تو را از صفت خدا بر آن دلالت مى كند تو آن را پيشوا و راهنماى خود قرار ده و از نور هدايت او روشنى بخواه و آنچه را شيطان، دانستن آن را به تو تكليف مى كند نه از آنچه كتاب خدا، دانستن آن را بر تو واجب
ص:31
گردانيده و نه در سنت پيغمبر صلى الله عليه وآله و ائمه ى هدى اثرى از آن وجود دارد، پس علم آن را به خدا واگذار كن كه به تحقيق چنين برخوردى با اين امور منتهاى حق خدا بر توست. و بدان كسانى كه در علم، رسوخ (توانايى و تعمق) دارند، كسانى هستند كه ايشان را از تعرض به سدهايى كه در برابر اين گونه امور غيبيه است، اقرار به جهل از تفسير و درك غيبى كه از حد درك انسان در پرده است، بى نياز مى سازد. پس خداوند متعال آنان را به اعتراف به عجز و ناتوانى از نيل به آنچه به آن احاطه ى علمى نمى يابند، مدح فرموده و ترك تعمق و غورشان را در اين مسائلى كه به بحث از كنه و حقيقت آن ايشان را مكلف نفرموده، رسوخ و ثبوت در علم و معرفت ناميده است. پس تو بر همان امورى كه در كتاب و سنت بيان شده اكتفا كن و عظمت خدا را به قدر عقل خودت در سنجش نگذار كه اگر چنين كنى از هلاك شدگان خواهى بود.
اين كلام معجز نظام اميرالمؤمنين عليه السلام بهترين راهنما و عالى ترين مرتبه ى معرفتى است كه براى فرشته و انسان ممكن الحصول است و بيرون از اين دستور هركس هر چه بگويد و بنويسد، از خودنشناسى و غرور به عقل يا چند كلمه اصطلاحات و الفاظ است.
شيخ بزرگ و عاليقدر و افتخار شيعه و بلكه عالم اسلام، شيخ مفيد قدس سره در مسئله ى توقيفى بودن اسماء الحسنى مى فرمايد:
ص:32
«لا يجوزُ تسميةُ الباري تَعالى إِلاّ بِمَا سَمّى بِهِ نَفْسَهُ في كِتابِهِ أَوْ علَى لِسانِ نَبيهِ أَوْ سَمّاهُ حُجَجُهُ وَ خُلَفاءُ نَبيهِ، و َكَذلِكَ أَقُولُ فِي الصِّفاتِ وَ بِهذا تَطابَقَتِ الأَخبارُ عَنْ آلِ مُحَمّد عليهم السَّلامُ وَ هُوَ مَذْهَبُ جَماعَةِ الإِمامِيةِ و...»(1)
ناميدن خداوند متعال جز به آن نام هايى كه خود را به آن در كتابش يا بر زبان پيغمبرش ناميده يا حجت ها و خلفاى پيغمبر او را به آن ناميده باشند، جايز نيست و در صفات خدا هم همين را مى گويم كه خدا را جز به اوصافى كه خود را به آن توصيف فرموده توصيف نمى كنم و به اين حقيقت اخبار از آل محمد عليهم السلام، توافق دارند و اين مذهب جماعت اماميه است و....
و محقق طوسى القدوسى قدس سره، در كتاب فصول كه به فارسى نگاشته است مى فرمايد:
«لطيفه: چون معلوم شد كه بارى سبحانه يك ذات پاك است و از هيچ جهت، تعدد و تكثر را مجال تعرض كبرياى او نيست، پس نامى كه بر ذات پاكش اطلاق كرده بى اعتبار غير، لفظ «الله» است و ديگر نام هاى بزرگوار يا به حسب اعتبار، اضافت يا به حسب تركّب، اضافت و سلب هستند مثلاً حى، عزيز، واسع و رحيم. پس بنابراين قضيه، هر لفظى كه لايق جلال و كمال او باشد بر وى اطلاق توان كرد، و ادب نيست هر نامى كه اجازت از
ص:33
آن حضرت صادر نشده باشد بر وى اطلاق كنند؛ زيرا ممكن است بر وجهى ديگر لايق و مناسب نيفتد چه ظاهر حال خود چنان اقتضا مى كند كه اگر رأفت و عنايت بى نهايت به آن انبيا و مقربان را الهام ندادى، هيچ گوينده اى را ياراى اجراى لفظى به ازاى حقيقت او نبودى؛ چون از هيچ وجه، اسم مطابق مسمّى نمى تواند بود.»(1)
برحسب آياتى مانند: (اللّهُ يعْلَمُ مَا تَحْمِلُ كُلُّ أُنثَى) (2) و (اَنَّ اللّهَ بِكُلِّ شَيءٍ عَليمٌ)(3) ؛ شيء معلوم غير از عالم است و برحسب بعض مسالك چيزى غير از علم خدا به ذات خودش و مراتب ظهور وجودش نيست.
در حقيقت علم كه چگونه و چيست، اگر در علم خودمان هر بحثى در حقيقت علم بنماييم و به اقوال مختلف برسيم، از بحث در حقيقت علم خدا كه عين ذات او است ممنوعيم و براى ما درك حقيقت آن ممكن نيست (و لا يحِيطُونَ بِه عِلْماً).(4)
غرض اين است كه زبان كتاب، سنت، مفهوم اصطلاحات اسلامى و اسماء حسنى كه اطلاق آن بر ذات بارى تعالى مجاز است، غير از مفهوم اصطلاحات ديگر است كه پس از ورود فلسفه و پيدايش عرفان اصطلاحى و اشتغال مسلمين به اين مباحث در بين آنها رايج شد و آنها را از سير علمى خاص اسلامى و تفكر در آيات الهى، كه مأمور به بود بازداشت.
ص:34
خدا را چنان كه خود را شناسانده و از طريق وحى، رسالات انبيا، كتاب، سنت و از راه هاى منطقى قرآنى معرفى شده بايد شناخت و مى توان شناخت و از اين ارشادات نه بايد جلوتر رفت و نه بايد عقب ماند و فاصله گرفت.
خداشناسى در قرآن مجيد و احاديث، عرض بسيار عريض، گسترده و بلكه غيرمتناهى دارد، و در پرتو ارشادات قرآن و احاديث هر چه انسان در اين راه سير كرده و جلو برود، مجال سير و پرواز خويش را وسيع تر مى يابد.
بايد درِ خانه ى اهل بيت وحى عليهم السلام را كوبيد و ملتزم به پيروى از آنها شد و اصطلاحات مطابق با واقع آنها را فرا گرفت و با تفكر، عبادت، دعا و رياضت هاى شرعيه، معرفت را افزايش داد.
در ادعيه ى ماثوره از رسول اكرم صلى الله عليه وآله و اميرالمؤمنين و ساير ائمه ى طاهرين عليهم السلام دعاهايى هست كه هر جمله از آنها درهايى را به سوى معرفت باز مى كند.
دعاهايى كه در عين حالى كه مضامين بسيار بلند و عرفانى دارند آنها را به همه مى آموختند و از آن عرب هاى بيابان نشين مدرسه نديده و شفا، نجات، اشارات، اسفار و فصوص نخوانده، مؤمنانى مى ساخت كه بوعلى سيناها و فارابى ها خواب آن ايمان ها را نديده اند.
اگر به جاى اشتغال به آن كتاب ها اين دعاها را خوانده و شرح و تفسير مى كرديم، مى فهميديم كه با اين معارف و آثارى كه در اختيار داريم نبايد جاهاى ديگر برويم و حديث
ص:35
«لو كان موسى حياً لما وسعه إلاّ اتّباعي»(1)
را فراموش نماييم.
بارى! مطلب ما در اينجا اين است كه عقايد بايد بر قرآن مجيد و احاديث صحيح و دانايان به اين مصدر و اساس، مانند زكريابن آدم، كه امام رضا عليه السلام فرمود:
«المأمون على الدين و الدنيا»(2)
و شيخ طوسى و مجلسى ها عرضه شود تا افرادى مانند اين بزرگواران تصديق كنند كه اين دين عرضه شده، دينى است كه خدا بر پيغمبر صلى الله عليه وآله نازل فرموده است و بگويند:
«هذا دينُ اللّهِ الَّذِي أَنْزَلَهُ اللّهُ تَعَالى عَلى نَبِيهِ صلى الله عَلَيهِ وَ آلِهِ وَ بَلَّغَهُ عَنْهُ أَوصياؤهُ»
كسانى كه عمر خود را در مسيرهاى ديگر و اشتغال به غير آنچه در مكتب اهل بيت عليهم السلام تبليغ و تدريس مى شود گذرانيده اند، خودشان به اين مطلب مى رسند كه نمى توانند محصول بعض اشتغالات خود را به خدا و پيغمبر نسبت دهند.
مكتب انبيا، مكتب قرآن، وحى، امام باقر و صادق عليهماالسلام را زراره ها، ابان بن تغلب ها، محمّد بن مسلم ها، عمّارها، اصبغ ها، حذيفه ها و ابوذرها مى شناسند، نه ديگران.
هيچ گاه شنيده نشده است كه يك نفر نزد فردى مثل يعقوب ابن اسحاق
ص:36
كندى رفته باشد و به او عرض دين كرده باشد. يعقوب بن اسحاق ها و ساير فلاسفه و عرفاى اصطلاحى هم اگر بخواهند عرض دين كنند، فقط بايد به پيغمبر، امام، روايات و احاديث آنها عرض نمايند.
در عصر ما مسئله ى عرض دين به دين شناسانى كه دين را از قرآن كريم و احاديث اهل بيت عليهم السلام شناخته اند، مسئله اى است كه بايد همگان، به خصوص نسل جوان و دانشجويان عزيز و دانشگاهيان متعهد و متدين به آن توجه كامل داشته باشند؛ زيرا دست تحريف، تأويل، تصرف و اعمال سليقه هاى شخصى به علل متعدد از جمله غرب زدگى از سوى معدودى كه به اصطلاح، خود را روشنفكر مى شمارند به سوى عقايد و تعاليم دينى دراز شده و اشخاص فاقد صلاحيت هاى علمى به صورت كارشناس امور دينى و طالب رفرم در قالب مصاحبه، ميزگرد، سخنرانى، نوشتن مقاله، ارزش هاى اسلام و التزامات مردم به عقايد و احكام شرعى را مورد هدف قرار داده و چنان وانمود مى كنند كه روشنفكرى، عدم تعهد به مداليل كتاب، سنت و اصطلاحات دينى و همچنين محدود نبودن در چهارچوب كتاب و سنت است. اينان به گمان خود، دريافت هاى علما و فقها را در امتداد قرن هاى متمادى روشنفكرانه تخطئه نموده و بسيارى از احكام الهى را با مزاج عصرى كه ساخته ى غرب يا شرق است مناسب نمى دانند و با توسل به الفاظ مبهمى از قبيل فقه پويا يا قبض و بسط شريعت، بعض احكام و خاتميت و ابديت برنامه هاى شرعى و نظامات جزايى و اجتماعى و غيره را
ص:37
زير سؤال برده و در عقايد نيز با افكار به اصطلاح عرفانى، كتاب و سنت را تعريف و توصيف مى نمايند و به طور كلى راهى مى روند كه اگر ادامه يابد التزامات دينى بسيارى را سست مى نمايد.
كار مهم و بزرگ انبيا اين بود كه مردم را به برنامه هايى كه از سوى خدا تبليغ كردند، مؤمن ساخته و آنها را به عمل به اين تعاليم وجداناً متعهد نمودند؛ كارى كه از هيچ يك از فلاسفه و قشرهاى به اصطلاح برجسته و نوابغ فكرى برنيامده و برنخواهد آمد.
اين افراد به اصطلاح روشنفكر هركجا پيدا شوند با اين ايمان، برخورد مى كنند و خارج از آن هستند و به اين افتخار مى كنند كه در تمام يا برخى از اين باورها خدشه ايجاد نموده و تعهد مردم را كم كنند و دين را طبق انديشه ى خودشان، كه متأثر از اوضاع و احوال بيگانگان است، تفسير نموده و اصالت هاى اسلامى را مورد ترديد يا انكار قرار دهند.
متأسفانه اين روش ها كه به صورت گرايش به دين و مذهب و مذهبى بودن ابراز مى شوند كم و بيش در زن و مرد اثر گذارده و در پاره اى از مسائل مسلم مذهبى و تعهدات اسلامى در برخى افراد ايجاد وسوسه كرده اند.
ناگفته نماند كه طبع اين گونه برخوردهاى ترديدانگيز يا توهين آميز با مسائل مقبوله، مورد احترام و تقديس جامعه شهرت بخش است و افرادى كه مى خواهند اسم و آوازه اى به دست بياورند و از راه هاى صحيح عاجزند، اين راه را پيش مى گيرند، و هر چه در اين راه هتاكى بيشتر نشان داده شود و بى پرده و صريح تر انكار و اهانت شود و به ارزش هاى جامعه تندتر حمله
ص:38
كنند بيشتر موجب شهرت مى شود و عده اى هم كه آن ارزش ها را معارض با هواها و منافع خود مى دانند، بيشتر از آن استقبال مى كنند.
بسيارى از غرب زده ها و متجدد مسلك ها، نويسنده و گوينده اى را آزادانديش و روشنفكر مى دانند كه در حمله به مقدسات و باورهاى جامعه و مسخره كردن آنها بى پروا و گستاخ باشد.
كتاب سلمان رشدى مرتد، كه عارى از هرگونه استدلال و برداشت منطقى و معقول بود و حاوى هيچ نكته، ردّ و ايراد خردپسندى نبود، تنها به علت گستاخى مفرط و اهانت به مقامات مقدسه و شخصيت هايى كه همه به آنها احترام مى گذارند و حريم قداست آنان را محترم مى شمارند، در محافلى كه حدّ و حدودى براى آزادى اشخاص قائل نيستند، روشنفكرانه و آزاد انديشانه تلقى شد، و از رهگذر هتك اين قداست ها و اهانت به مقدسات مسلمانان مشهور گرديد، و استعمار هم براى همين اهانت وى به اسلام از او حمايت و دفاع كرد و گرنه كتاب فاقد محتواى منطقى و استدلالى است.
به اين جهات، نسل جوان ما اگر بخواهد از شر اضلال اين روشنفكرهاى اسمى در امان بماند و دين راستين اسلام را پاك و همان طور كه بر پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله نازل شده است از منابع اصيله و اصليه فرا بگيرد، بايد يا شخصاً به اين منابع مراجعه نمايد و بدون تأويل و توجيه، دلالت كتاب و سنت را حجت بداند، و يا به اسلام شناسان - يعنى آنها كه در مكتب اهل بيت عليهم السلام و با غور و بررسى در اين دو منبع، اسلام را آموخته اند - رجوع نمايد. اينان را همه مى شناسند؛ ابوذرها، مقدادها، سلمان و سليم ها،
ص:39
محمدبن مسلم ها، ابن ابى عمير، فضل بن شاذان، ابن بابويه ها، كلينى ها، شيخ طوسى ها و شاگردان آنها و شاگردان شاگردانشان تا زمان حاضر از علما، فقها و مراجع مى باشند.
اين قشر از علما هستند كه در اعصار و ادوار متمادى، اسلام را از منابع اصيل و اصل اخذ كرده و آن را دست به دست به اخلاف سپرده اند. اگر اين رجال بااخلاص نبودند، از عهده ى حفظ اين امانت قشرهاى ديگر برنمى آيد و در غوغاهاى بحث هاى فلسفى و افكار و سخنان صوفيانه ى اين و آن، نه چيزى ثابت و خالص باقى مانده بود و نه مبانى اعتقادى اسلامى از گزند تحريف و تأويل مصون مى ماند.
همه ى اهل اطلاع و انصاف مى دانند كه در بين تمام دانشمندانى كه در رشته هاى مختلف علوم عقلى و اسلامى تبحر و شهرت يافتند فقط، اين صنف بودند كه اسلام را حفظ كردند، و نقش اصلى تبليغ دين به آيندگان را اين افراد ايفا نمودند، رشته هاى ديگر فلسفه و عرفان مصطلح، اصلاً اين هدف را ندارند و به يقين اگر مسلمان ها بودند و علاءالدوله سمنانى ها و بايزيدها و ابوسعيدها و صوفيان هند و ايران و خانقاه ها، آنچه كه امروز در دست مردم نبود اسلام بود و هر چه هم بود، براى اداره ى دين و دنيا قابل عرضه نبود. افرادى مانند شهاب سهروردى، ابن فارض و ابن العربى ها در اين جهت نقشى نداشتند و حتى نمى توان خدماتى را كه شخصى مانند ميرداماد عليه الرحمه در حفظ آثار اهل بيت عليهم السلام داشته است به حساب تبحرش در فلسفه، و اينكه به قول خودش مشارك فلاسفه بزرگ يونان بوده
ص:40
گذاشت، و اگر چه در بعضى آرا و نظراتى كه در برخى مسائل اسلامى بيان فرموده از فلسفه نيز كمك گرفته است، اما خدمت ايشان و امثال ايشان به اسلام، نتيجه ى تخصّص آن بزرگواران در رشته هاى علوم خاص اسلامى، معارف قرآنى و آثار اهل بيت عليهم السلام بوده است.
به هر حال، در عرض دين و در مقام تحصيل اطمينان به اينكه دينى كه شخص به آن متدين شده است با دينى كه پيغمبر و ائمه عليهم السلام و كتاب و سنت عرضه داشته موافق است و دين الله مى باشد، معيار، همان بيان وحى، كلمات و بيانات اهل بيت وحى عليهم السلام است. بايد به مقتضاى:
«هذا العِلْمُ دينٌ فَانْظُرُوا عَمَّنْ تَأخُذُونَ دينَكُم»(1)
دين خدا و علم دين را در همه ى رشته ها وبخش هايش ازاهل دين بپرسيد.
موضوع كسب اطمينان از مطابقت معتقدات دينى با نصوص دينى و وحى نازل بر پيغمبر اكرم صلى الله عليه وآله، و موروث از آن حضرت به ائمه ى طاهرين عليهم السلام به صورت عرض دين و عقايد يا به صورت پرسش و سؤال از اصول و مبانى دين از زمان پيغمبر صلى الله عليه وآله مطرح بوده است و افراد متعهد و با معرفت، در مقام بوده اند تا دريافت هاى دينى خود را به طور مستقيم و در صورت امكان به خود آن بزرگواران عرضه بدارند و يا به علمايى كه بر نصوص شريعت احاطه دارند رجوع نمايند، كار مهمى كه در زمان ما اهل ايمان و ديانت كمتر به آن توجه دارند.
ص:41
در كتاب شريف بحارالانوار(1) در ضمن رواياتى از كتاب امالى، شيخ اعظم
طوسى و معانى الاخبار، شيخ اجل اقدم صدوق و رجال شيخ جليل كشى، عرض دين ابراهيم مخارقى، حمران بن أعين، عمرو بن حريث، خالد بجلى و حسن بن زياد عطار و يوسف به حضرت امام صادق عليه السلام را نقل كرده است و در كتاب شريف كافى روايت عرض دين اسماعيل بن جابر خدمت حضرت امام باقر عليه السلام و عرض دين منصور بن حازم خدمت حضرت صادق عليه السلام روايت شده است.
امثال اين بزرگان، به اين كه در اين امور عقيدتى، اجتهاد كرده و علم و يقين حاصل نموده اند اكتفا نمى كردند؛ براى اينكه بدانند آيا دين آنها با «ما نزل من الله على رسوله صلى الله عليه وآله و ما عند الائمة عليهم السلام» موافق است و مبادا چيزى كم يا زياد شده باشد، دين خود را به امام زمان خود عرضه مى داشتند.
از جمله شخصيت هاى بزرگى كه دين خود را بر امام زمان خود عرض نمود، ابوالقاسم عبدالعظيم بن عبدالله بن على بن الحسن بن زيد بن السبط الاكبر الامام ابى محمد الحسن المجتبى عليه الصلاة و السلام است.
اين بزرگوار يكى از اعاظم ذريه ى رسول و فرزندان مرتضى و بتول صلوات الله عليهم اجمعين و از شخصيت ها و معاريف علماى اهل بيت و بزرگان صحابه ى حضرت جواد و حضرت هادى عليهماالسلام و محارم اسرار ائمه عليهم السلام است و على الظاهر چون با حضرت رضا عليه السلام در سلسله ى نسب به حضرت
ص:42
اميرالمؤمنين و حضرت زهرا عليهماالسلام در يك طبقه بوده است - چنان كه برخى از علما رجال فرموده اند - از اصحاب آن حضرت نيز بوده است. و اگر چه برحسب روايتى كه خواهيم آورد، عصر امامت امام عسكرى عليه السلام را درك نكرده است، ولى احتمال اينكه درك خدمت آن حضرت را كرده باشد قوى است و اما روايتى كه دلالت دارد بر فضل زيارت حضرت عبدالعظيم و وفات او در عصر امامت امام هادى عليه السلام روايتى است كه صدوق در ثواب الاعمال از شخصى كه خدمت حضرت هادى عليه السلام شرفياب شد، به سند نقل كرده است. امام عليه السلام از او پرسيد:
«أَينَ كُنْتَ؟»
كجا بودى؟
جواب داد:
«زُرْتُ الحسينَ عليه السلام»
حسين عليه السلام را زيارت كرده ام (يعنى به زيارت او بودم).
حضرت هادى عليه السلام فرمود:
«أَمّاإِنَّكَ لَوْ زُرْتَ قَبْرَ عَبْدِالْعَظيمِ عِنْدَكُمْ لَكُنْتَ كَمَنْ زارَ الْحُسَين بنَ عَلي عليه السلام»(1)
آگاه باش! اگر قبر عبدالعظيم را زيارت كرده بودى، كه نزد شما است، هر آينه مثل كسى بودى كه حسين بن على عليه السلام را زيارت كرده باشد.
ص:43
از جمله رواياتى كه بر فضل و علم اين شريف بزرگوار دلالت دارد، روايتى
است منقول از حضرت هادى عليه السلام كه به يكى از شيعيان رى مى فرمايد:
«إِذا أَشْكَلَ عَلَيكَ شَيءٌ مِنْ أَمْرِ دِينِكَ بِناحِيتِكَ فَسَلْ عَنْهُ عَبْدَ الْعَظيمِ بْنِ عبدِاللّهِ الحَسَني و اقْرَأْهُ مِنّي السَّلامَ»(1)
هرگاه چيزى از امر دين تو بر تو مشكل شد، در ناحيه ى خودت در مورد آن از عبدالعظيم بن عبدالله الحسنى سؤال كن و از من به او سلام برسان.
از اينكه چنين شخصيتى در مقام عرض دين خود برآمده است، اهميت تصحيح عقايد، اعم از آنچه واجب الاعتقاد يا فراتر و بيشتر از آن است، معلوم مى شود.
امور واجب الاعتقاد امورى است كه برحسب ارشادات كتاب و سنت، همه بايد به آنها به مفهوم و تعريفى كه از كتاب و سنّت براى آنها شده، معتقد باشند تا اطلاق مسلم و مؤمن بر آنها صحيح باشد.
و آنچه فراتر و گسترده تر از اين امور است كه عدم التفات و عدم اعتقاد به آنها مضر به اسلام و ايمان نيست، اعتقاد به آنها به عنوان يك امر دينى و مربوط به دين نيز بايد با دليل معتبر از كتاب و سنت اخذ شده باشد؛ چنان كه عدم اعتقاد به آنها با وجود دليل كافى از كتاب و سنت و التفات به آن دليل، عدم ايمان به نبوت است.
ص:44
بنابراين هر كسى بايد مطابق بودن عقايد خود با كتاب و سنت را احراز
نمايد، به اين ترتيب كه:
اولاً: آنچه كه به حكم شرع، اعتقاد سلبى يا ايجابى به آن واجب است را بشناسد.
ثانياً: مطابق بودن عقايد خود با آن را احراز كند.
ثالثاً: در مسائل ديگر كه به معنايى كه گفته شد اعتقاد به آنها واجب نيست نيز اعتقاد خود را بر كتاب و سنت عرضه نمايد.
رابعاً: كتاب و سنت را بر عقايد خود، بدون قرينه ى عقليه يا شرعيه كه براى عرف روشن باشد و نزد همه قرينيت داشته باشد، حمل ننمايد.
اگر كسى بخواهد در معرض خطر ضلالت و گمراهى قرار نگيرد، بايد با اين برنامه، به خداپسند بودن عقايد خود اطمينان كامل حاصل نمايد و ماوراء اين دو منبع؛ يعنى كتاب و سنت، راهى براى تضمين از وقوع در خطر ضلالت و بدعت وجود ندارد.
در موقفى كه بزرگوارى مثل حضرت عبدالعظيم حسنى عليه السلام با آن همه علم و آگاهى از كتاب، سنت و تأليف كتاب خطب اميرالمؤمنين عليه السلام و با عقايدى كه صددرصد و به يقين جزمى و قطعى به آنها معتقد بوده است، باز لازم مى داند كه اين عقايد را حضور مبارك امام عرضه بدارد تا از امام عليه السلام تصديق و امضاى صحت آنها را دريافت نمايد، ديگران و به خصوص امثال اين حقير به طريق اولى بايد به عرض دين خود مبادرت كنند و براى اطمينان بيشتر و نه فقط به يك نفر بلكه به اشخاص متعدد از رجال عالم به
ص:45
قرآن، حديث و معارف اهل بيت عليهم السلام و آنهايى كه علمشان را از آن
بزرگواران گرفته اند، عرضه بدارند.
در اين ميدان بايد با كمال تواضع و فروتنى كالاى عقيدتى خود را به عرض خبرگان مورد اعتقاد و عالم به صحيح و ناصحيح و كامل و ناقص آن برسانيم.
نكته ى ادبى و اخلاقى كه بايد از حكايت عرض دين اين سيد شريف جليل حسنى آموخت، پرهيز از غرور به علم و مقام علمى است، مبادا كه انسان به علم خود و به چند كلمه اصطلاح مغرور شود. غرور يكى از آفات بزرگ درخت انسانيت و موانع رشد، ترقّى و نيل به كمالات است، اما در ميان انواع آن، غرور به علم و غرور به عقل و فهم از همه خطرناك تر است.
از اين رو بزرگان و پرورش يافتگان مكتب وحى و مدرسه ى تربيت اهل بيت عليهم السلام و افراد ساخته شده و به انسانيت رسيده، هر چه علم و دركشان بيشتر مى شود، خضوع علمى، شكستگى نفسانى و تواضعشان در برابر بزرگان و اساتيد زيادتر مى گردد، و در ابداى نظر پيرامون مسائل، حدّت و تندى ندارند، و به اصطلاح فقها، تسرع در فتوا نمى نمايند. اينان مى فهمند كه رفع هر جهلى موجب التفات به جهل ها و مجهولات بيشتر و دريافت پاسخ به هر پرسشى برايشان منبع پرسش ها و سؤالات زيادتر است.
بنابراين اگر از يك شخص كم اطلاع، در مورد شناخت انسان، حيوان، درخت، خورشيد، ماه يا حقيقت حيات و چيزهاى ديگر پرسيده شود،
ص:46
بى تأمل ادعاى شناخت مى نمايد، امّا اگر از يك عالم يا دانشمندى كه عمرش
را در رشته هاى مختلف علوم صرف كرده باشد بپرسند: آيا بالاخره اين اشيا و اين مظاهر قدرت بارى تعالى و خودش يا همه كوشش هايش را شناخته است، جواب خواهد داد: متأسفانه هنوز اين اشيا ناشناخته مانده اند، و همين درك، دليل اوج شناخت و بينش وسيع او است؛ شناختى كه آن شخصِ اول، از آن محروم است و براى اينكه اين شناخت را دارد كمال است.
حضرت عبدالعظيم با وجود بهره مندى از چنين درك و شناختى، متواضعانه در برابر امام زمان خود زانو بر زمين نهاده و دينش را عرضه مى دارد.
ادب و صفت ممتاز و ارزشمند ديگرى كه در جريان اين عرض دين از حضرت عبدالعظيم ظاهر مى شود، تسليم بى چون و چراى آن شخصيت والا در مقابل مقام ولايت و حجت خداست كه بايد از آن درس آموخت و در مقام پذيرش حق و اعتراف به حق ديگران بدون هيچ سربزرگى و نخوتى بايد حق گزارى كرد كه شعبه اى از «انصاف الناس من نفسك»(1) است و يكى از سه عملى است كه در بين اعمال جليله و فضايل ممتازه سخت ترين اعمال مى باشد؛ يعنى هر كسى مرد عرض اندام در ميدان اين مسابقه نيست و كُمِيت بيشتر افراد در آن لنگ و ناتوان است.
حضرت عبدالعظيم در سلسله ى نسب و انتساب به امامين همامين حسنين عليهماالسلام به دو واسطه از امام على نقى عليه السلام نزديك تر است؛ زيرا
ص:47
حضرت امام على نقى عليه السلام در نسب به شش واسطه به حضرت
سيدالشهداء امام حسين عليه السلام مى رسد و در عمود نسب، هفتمين فرزند حضرت و هشتمين فرزند حضرت اميرالمؤمنين و حضرت زهرا عليهماالسلام محسوب مى شود. اما نسب حضرت عبدالعظيم به چهار واسطه به حضرت امام حسن مجتبى عليه السلام مى رسد كه در عمود و نسب پنجمين فرزند حضرت مجتبى عليه السلام و ششمين فرزند اميرالمؤمنين و فاطمه زهرا عليهماالسلام است. با اين وجود اين سيد عظيم الشأن جليل القدر در برابر حجت خدا و صاحب ولايت امر چنين متواضعانه رفتار مى نمايد كه همين ادب و حفظ احترام امام و عرض دين از شخصى مثل او به حضرت هادى عليه السلام دليل باهر و روشنى بر كمال معرفت، جلالت قدر و عقيده ى محكم او به ولايت و امامت آن حضرت مى باشد كه اگر چه در سلسله ى شرف نسب به پيغمبر اكرم و اميرالمؤمنين و حضرت زهرا سلام الله عليهم از امام هادى عليه السلام نزديك تر است، اما با معرفتى كه دارد مى داند در برابر مقام ولايت و امامت و حجت خدا هر كه باشد و هر چه داشته باشد محو است، و ايمان به ولايت اقتضا دارد كه تا آنجا كه در توان دارد شرط ادب و اطاعت از ولى خدا را رعايت نموده و عرض وجودى نكند و زبان حالش اين باشد:
با وجودت ز من آواز نيايد كه منم
از حضرت على بن جعفر عليه السلام نيز كه از مشاهير بزرگان، اعاظم علما، محدثين اهل بيت و صاحب تأليفات و آثار مهم است، نيز نظير همين ادب، تواضع و تسليم نسبت به حضرت ابوجعفر امام محمد تقى عليه السلام روايت
ص:48
شده است؛ با اينكه على بن جعفر عموى بزرگ آن حضرت؛ يعنى عموى پدر امام محمدتقى عليه السلام بود و نسبش به سه واسطه به امام حسين عليه السلام مى رسيد و نسب امام جواد عليه السلام به پنج واسطه به حضرت امام حسين عليه السلام مى رسد و ايشان سالمَند ولى حضرت جواد عليه السلام نوسال و نوجوان بودند، با اين وجود بدان طريق، صاحب مقام ولايت، امام جواد عليه السلام را تعظيم نموده و دست ايشان را مى بوسيد.
ص:49
ص:50
ص:51
ص:52
پيرامون حديث از دو جهت سخن مى گوييم:
نخست، از جهت سند حديث و دوم، ازجهت لفظ و متن حديث.
سند حديث، برحسب كتاب كمال الدين صدوق به اين شرح است:
«حَدَّثَنا عَلِي بْنُ أَحْمَدَ بْنِ مُوسَى الدَّقاقُ وَ عَلِي بْنُ عَبْدِاللهِ الْوَرّاقُ رَضِي اللهُ عَنْهُما»،
«قالا: حَدَّثَنا مُحَمَّدُ بنُ هارونَ الصُّوفي»،
«قال: حَدَّثَنا ابُوتُراب عَبدُ اللّهِ بن موسَى الرَّويانِي عَنْ عبدِ العظيمِ بنِ عبدِاللّهِ الحسني».(1)
و بر حسب كتاب توحيد صدوق:
«حَدّثنا علي بنُ احمدَ بنِ محمّدِ بنِ عمرانَ الدقّاقُ رَحِمَهُ اللّهُ وَ علي بنُ عَبْدِ اللّهِ الوراق، قالا: حَدَّثَنا محمدُ بنُ هارونَ الصوفي»،
«قالَ: حَدَّثَنا ابوتراب عبيدُ اللّهِ بنُ موسَى الروياني عن عبدِ العظيم بنِ عبدِاللّهِ الحسني»(2)
ص:53
آنچه به نظر مى رسد اين است كه گرچه به طورى كه اصطلاح كرده اند اين سند صحيح يا حسن شمرده نشود، اما اگر صحيح آن حديثى را بشماريم كه مورد اعتماد باشد، مثل اين حديث مورد اعتماد است؛ زيرا صدوق در چند كتاب خود آن را به طور احتجاج بر صحت مذهب روايت كرده است. علاوه بر آنكه از دو نفر كه هر دو از شيوخ او به شمار مى روند؛ يعنى على بن احمد و على بن عبدالله يا عبيدالله، مترضياً ياد نموده است و ظاهر اين است كه محمد بن هارون و عبدالله يا عبيدالله بن موسى كه به واسطه از مشايخ صدوق مى باشند، نيز پيش او معروف بوده و از روات احاديث شمرده مى شدند. علاوه بر اينكه، محتمل است محمد بن هارون، محمد بن هارون بن عمران باشد جلالت قدر او كه از ارشاد و كافى و كمال الدين معلوم مى شود. و اما عبدالله بن موسى رويانى او نيز ظاهر اين است كه صدوق بر روايتش كه در كتاب هايى مانند كمال الدين و توحيد روايت كرده، اعتماد فرموده است و صاحب روح و ريحان و جنة النعيم به حسن حال او تصريح دارد.
علاوه بر اين، جمعى از بزرگان در مؤلفات خود به اين حديث احتجاج و استناد نموده اند و در اين كتاب ها آن را روايت كرده اند:
1. صفات الشيعه، 2. كمال الدين، 3. توحيد، 4. كفاية الاثر، 5. اعلام الورى، 6. كشف الغمه، 7. روضة الواعظين، 8. كفاية المهتدى (اربعين)، 9. عوالم، 10. بحارالانوار، 11. الانصاف، 12. اثبات الهداة، و كتاب هاى ديگر.
بنابراين با توجه به اينكه متن حديث شواهد بسيارى از ساير روايات دارد
ص:54
و هيچ گونه ضعفى در آن نيست كه شاهد بر وضع و جعل حديث باشد، حديث از جهت سند و متن، معتبر و مورد اعتماد است.
نكته ى قابل ذكر اين است كه به نظر حقير، رواياتى كه بعض رجال اسنادِ آن در كتاب هاى رجال متداول، كه به ذكر رجال اسناد مثل كافى، من لايحضره الفقيه و تهذيبين اختصاص دارد، ديده نمى شود، اگر اين روايات در كتاب هايى مثل كتب مؤلفين اين كتاب ها يا هم طراز آن و مقاربين زمان آنها يا قبل از آنها باشد و متون و مضمون آنها مشتمل بر مطالب ضعيف و مستغرب نباشد و به خصوص اگر روايات ديگر متضمن مدلول آنها باشد، اين روايات قابل اعتماد است و ظاهر روايت اين بزرگان، دليل بر اعتماد آنها به آن روايت است. اما اگر قرينه اى در بين باشد كه مؤلف در مقام جمع مطلق اخبار بوده و بر آن اعتماد نداشته است، نقل روايت با جهالت راوى، موجب اعتماد بر آن نمى شود. بنابراين كتاب هايى مثل توحيد صدوق، كمال الدين، غيبت شيخ طوسى و غيبت نعمانى را نمى توان بدون اينكه قدح ظاهر و ثابتى در سند يا متن آن ديده شود بى اعتبار شمرد و معتبر بودن آن را در نزد مؤلف ناديده گرفت، و به صرف اينكه يك يا چند تن از روات آن مجهول اند به آن اعتنا نكرد؛ در حالى كه سيره ى عقلا، بر اعتنا به اخبار مرسله ى تاريخى است و همين كه شواهد ثابته، مضمون آن را ردّ ننمايد يا شواهد بر مضمون آنها دلالت كند به آن اخذ مى نمايند.
به هر حال با توجه به روايات بسيار ديگر، مضمون اين روايات
ص:55
مقطوع الصدور از ائمه عليهم السلام است و خصوص اين روايت در اعتبار كمتر از ساير اخبار احاد معتبر نيست. از اين رو علما بر آن اعتماد كرده و افاضل آن را شرح نموده اند كه از جمله نقل شده است كه مرحوم قاضى سعيد قمى دو شرح بر آن نگاشته است.
برحسب كتاب كمال الدين، حديث شريف به اين لفظ است:
«قالَ: دَخَلْتُ عَلى سَيدي عَلِي بْنِ مُحَمّد عليهماالسلام»
اگرچه شرح حقايقى كه در اين حديث شريف بيان شده است، به طور مستوفى از عهده ى امثال اين بنده ضعيف، خارج است و شايد از عهده ى بسيارى از اعاظم و بزرگان نيز خارج باشد و تفصيل و شرح متعارف آن نيز به مجال و فرصت كافى نياز دارد، اما برحسب «ما لا يدْرَكُ كُلّهُ لايتْرَكُ كُلّهُ» به طور اختصار و ترجمه گونه، الفاظ حديث را جمله به جمله به حول و قوه ى الهى و با استمداد از عنايت امام هادى عليه السلام معنا و تفسير مى نماييم.
ص:56
قال: دَخَلْتُ عَلى سيدي عَلي بنِ محمّدِ عليهماالسلام فلمّا بَصُرَ بي، قالَ لِي: مَرْحَباً بِكَ يا أَبَا الْقاسِمِ! أَنْتَ وَلينا حَقّاً
عبدالعظيم حسنى فرمود: بر آقايم على بن محمد (امام هادى عليه السلام) وارد شدم، پس چون نظرش بر من افتاد به من فرمود:
«مرحبا به تو يا اباالقاسم! تو حقاً دوست مايي.»
در اين قسمت نكات جالب و مورد توجه عبارت اند از:
اولاً: تكريم و تعظيم حضرت عبدالعظيم از امام عليه السلام و تعبير از آن حضرت به سيد و آقاى من.
ثانياً: عنايت و لطف امام عليه السلام به او است كه هم به او ترحيب و خوش آمد فرموده و هم او را با كنيه اش ابوالقاسم كه نشانه ى احترام است مخاطب قرار داده.
ثالثاً: او را ولى و دوست حقيقى خودشان شمرده است كه اين تصديق از سوى امام عليه السلام با توجه به روايات و احاديثى كه در مدح دوستى دوستان خدا و اولياءالله وارد است بسيار مهم و دليل بر عظمت مقام حضرت عبدالعظيم مى باشد و يكى از نتايج آن به مقتضاى
«يحشر المرء مع من أحب»(1)
محشور بودن او با امام عليه السلام است.
ص:57
قالَ: فَقُلْتُ لَهُ: يابْنَ رَسُولِ اللهِ! إِنّي أُريدُ أَنْ أَعْرِضَ عَلَيكَ دِينِي فَإنْ كانَ مَرضِياً ثَبَتُّ عَلَيهِ حَتّي أَلْقَى اللهَ عَزّ وَ جَلّ
عبدالعظيم گفت، عرض كردم: اى پسر رسول خدا! من مى خواهم دينم را بر شما عرض كنم كه اگر مرضى و پسنديده (شما) باشد، بر آن ثابت بمانم تا خداى عزوجل را ملاقات كنم.
فَقالَ: هاتِ يا أَباالْقاسِمِ
فرمود: «بده يا بياور»
فَقُلْتُ: إِنّي أَقُولُ: إنّ الله تَبارَكَ وَ تَعالى واحِدٌ لَيسَ كَمِثْلِهِ شَيءٌ
پس گفتم: به درستى كه من مى گويم: براستى خداوند تبارك و تعالى يگانه اى است كه چيزى همانند او نيست.
ص:58
چنان كه مى دانيم «الله»، مشهورترين اسماء الله الحسنى است كه ساير اسماء حسنى بر آن نام گذارى مى شود؛ به طور مثال گفته مى شود كه رحيم،
رحمان، غفار، توّاب يا خالق، اسمى از اسماء الله است، امّا بليغ نيست. گفته شود «الله» اسمى از اسماى رحيم، خالق، رزاق، واحد و يا احد است و سرّش اين است كه «الله» اسم ذات مقدسه ى بارى تعالى است؛ اما بارى، خالق، عليم، عالم، قدير و اسماء ديگر اسم صفتى از صفات ذاتيه يا فعليه ى خداوند متعال مى باشند. و به طور كلى اينكه اين اسم جليل، بر ذات الهى كه جامع جميع صفات كماليه است اطلاق مى شود و بر ساير اسماء تقدّم دارد و حاوى معانى تمام اسماء حُسنى است. اما اسماى ديگر هر كدام بر يك معنا از آن معانى دلالت دارند و به ساير معانى دلالت ندارند؛ به عنوان مثال اسم شريف «القادر» فقط بر قدرت حق تعالى دلالت دارد و بر علم خدا دلالت ندارد و اگر بر برخى اسماء مانند «الحى» دلالت دارد بالالتزام است، نه اينكه مفهوم آن اسم معناى مطابقى «القادر» باشد.
مطلب ديگر اين است كه مشار اليه و مرجع ضمير در مثل آيه ى شريفه ى (إِنَّهُ حميدٌ مجيدٌ) يا (إنَّه عَلى كُلِّ شَيء قَديرٌ)، همين لفظ جلاله است و در مثل (هُوَ اللّهُ الّذي لا إِلهَ إِلاّ هُو) جايز است ضمير اول ضمير شأن يا اشاره به ذات و مسّماى «الله» باشد. چنان كه ضمير دوم جايز است، اشاره به همان ذات و يا در مورد «الله» باشد.
به هر حال در كتاب هاى شرح اسماى حسنى و در كتب ادعيه پيرامون اين لفظ كه اجل الفاظ و اشرف كلمات است مطالب بسيار گفته شده و روايات
ص:59
در فضيلت آن زياد است از جمله روايت است از حضرت صادق عليه السلام كه كسى كه ده مرتبه «يا الله» بگويد به او گفته مى شود:
«لَبَّيكَ عَبْدي! سَلْ حاجَتَكَ تُعْطَه»(1)
بلى بنده ى من! حاجتت را سؤال كن تا به تو عطا شود.
و اما «واحد»، يكى از اسماى حسنى است اما در بين اسماى حسنى به عقيده به معناى آن و به اسم شريف «احد» عنايت خاصى است و بدون اقرار به آن، به وسيله ى كلمه ى توحيد، اسلام كسى محقق نمى شود و بدون درك معناى آن و اعتقاد به آن، ايمان حاصل نخواهد شد.
برحسب روايتى كه صدوق در توحيد از حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام روايت كرده است، اطلاق واحد بر خدا به دو معنا جايز است: يكى به معناى اينكه براى او شبيه و نظيرى نيست، و ديگر به اين معنا كه نه در وجود يعنى در عالم خارج، نه در عقل و نه در وهم، انقسام پذير نيست؛ يعنى هيچ گونه تركيب و تجزيه اى در او متصور نيست.(2)
پس از اين مقدمه بسيار كوتاه مى گوييم:
حضرت عبدالعظيم گفت: من مى گويم: الله تبارك و تعالى واحد است؛ يعنى يگانه و يكتا است، نه عضو و جزئى دارد و نه عديل و همانند و بى شريك و بى نظير، بى همانند و بى همتا است.
خداى بى عديل و بى همانند
ص:60
بسويش جمله را دست نيازست خلايق را تمامى كارساز است
(لَيسَ كَمِثلْه شَيء)؛ او يگانه اى است كه مثل او چيزى نيست. همه
مخلوق اند او خالق، همه فقيرند او غنى و همه ناتوان و عاجزند، او قادر و توانا است. همه مسبوق به غيرند او سابق بر همه است؛ چيزى مثل او نيست خواه اشياء خارجى باشند يا ذهنى، خواه كل يك شيء باشد يا جزء آن، آن جزء مابه الامتياز آن شيء از اشياى ديگر باشد يا مابه الاشتراك حقيقى او با ساير اشيا باشد.
پس او چيزى است كه هيچ چيزى او نيست و به اين شناخته مى شود كه هر چه را بگوييم، ببينيم، در ذهن بياوريم و تصور كنيم او آن نيست و غير از آن است؛ چون معناى مثلْ نداشتن و چيزى مثل او نبودن اين است كه غير از هر چيز باشد، و الاّ لازم شود كه آن چيز مثل او باشد.
ص:61
خارِجٌ عَنِ الْحَدَّينِ حَدِّ الاْبْطالِ وَ حَدِّ التَّشْبيهِ
و ذات او خارج از دو حد ابطال و تشبيه است.
در شرح و تفسير اين جمله ى بزرگ و پر معنا تذكر اين نكته لازم است كه از رواياتى كه از حضرت جواد عليه السلام روايت شده استفاده مى شود كه توصيف بارى تعالى به «خارج عن الحدين حد الابطال و حدّ التشبيه» توصيف ذات بارى جلّ شأنه به اين وصف است؛ يعنى ذات او خارج از اين دو حد است.(1)
ص:62
1. علاّمه مجلسى رضوان الله تعالى عليه از كتاب شريف محاسن برقى روايت فرموده است كه از حضرت جواد عليه السلام سئوال شد:
«أيجوز أن يقال لله: أنّه موجود؟ قال: نعم تخرجه من الحدّين حدّ الابطال و حدّ التشبيه»(1)
2 و 3. صدوق اعلى الله مقامه در دو روايت از حضرت جواد عليه السلام روايت نموده است كه از آن حضرت سؤال شد:
«أيجوز أن يقال: انّ اللهَ عزَّ و جلَّ شيء؟ فقال: نعم تخرجه عن الحدّين و حدّ التعطيل حدّ التشبيه»(2)
حدّ ابطال و تعطيل اين است كه ذات را چنانكه موضوع براى حمل عناوينى بر او مثل جسم و جوهر قرار نمى دهيم و ساير عناوين خاصه را كه بر مخلوقات اطلاق مى شود از او سلب مى كنيم، موضوع هيچ عنوانى از عناوين عامه مثل شيء و موجود هم ندانيم و حد تشبيه اين است كه چيزى را كه به تصور ما در مى آيد بر او حمل كنيم، چه آن چيز وجود خارجى داشته باشد كه در اين صورت البته مستلزم شرك نيز هست و چه آن كه فقط وجود ذهنى داشته باشد و فقط در ذهن تصور شده باشد. و به عبارت ديگر مى گوييم: چون كنه و چيستى خداوند متعال، منزه از تصور و توهم است از اين جهت هر چيزى تصور شود كه بر او حمل شود و گفته شود او
ص:63
آن است، او آن نيست و آن چيز حمل بر او نمى شود و صادق بر او نيست و فرض صدق آن بر او، مستلزم تشبيه به غير اوست.
بنابراين اگر او به حكمى محكوم نشود و اخبار از او داده نشود، تعطيل و ابطال و ترك اعتراف و اقرار به او خواهد بود، و اگر محكوم به حكمى گردد و او را شيء متوهّم در ذهن و متصور بگويند او را تشبيه به آن چيز متصوّر كرده و به اشيايى كه در ذهن متصور مى شوند تشبيه نموده اند؛ پس شخص بين دو امر و دو محذور قرار مى گيرد كه به هر كدام التزام داشته باشد باطل است و خروج از اين دو بن بست و اقرار و اعتراف به ذات او لازم مى باشد.
توضيحاً براى روشن شدن اين مطلب دقيق مى گوييم اخبار از صفات و اسماء الحسنى مثل الخالق، القادر، الرازق و العالم و اطلاق آنها بر خداوند متعال به طور يقين صحيح و كتاب و سنّت بر آن ناطق است و همچنين سلب صفات سلبيه از او، عزّ اسمه بى اشكال است. هر چند صحت اين اطلاق نيز توقّف بر جواز اخبار از ذات و اعتقاد به آن دارد و بين همان دو محذور است. به هر حال اخبار از كنه، حقيقت و ذات الله تعالى به اينكه او شيء معين است اگر چه بالذهن باشد صحيح نيست؛ زيرا تصوّر ذات و كنه او براى احدى حتى انبياء اولى العزم و ملائكه ى مقرب هم ممكن نيست پس او به عنوان قضيه ى موجبه موضوع اثبات محمول و عنوان خاصّى نمى شود و تعريفى مثل الانسان حيوان ناطق يا جوهر و يا عَرَض كه بر انسان صادق مى شود، بر ذات او جلّت عظمته صادق نمى باشد و ذات او به تعريف در
ص:64
نمى آيد؛ زيرا اين فرع متصور بودن كنه و حقيقت است كه غير ممكن است و هرچه را گفته شود كه آن ذات خدا و كنه اوست موجب دو محذور و متوقّف بر دو امر محال است، اول: معرفت و تصوّر كنه و ذات بارى تعالى، دوم: تشبيه او به غير و ما يتصوّر فى الذهن.
و حاصل اينكه در اخبار از ذات و كنه، خدا امر داير بين تعطيل و امتناع از اخبار و اقرار يا اخبار و تشبيه است كه هر دو باطل است و خروج از اين دو محذور به همين است كه حضرت جواد عليه السلام برحسب اين روايات بيان فرموده اند و حضرت عبدالعظيم عليه السلام نيز در ضمن عرض دين خود به حضرت هادى عليه السلام خارج بودن خدا از اين دو حدّ را به عرض رسانده است اگر چه چگونگى آن را بيان نكرده و مثل اين است كه به وضوح آن فى ما بين خود و امام عليه السلام اكتفا كرده است، و ما حَصل اين روايات اقرار و اعتراف و اعتقاد به ذات بانه موجود و شيء بدون قول به تشبيه است و الله هو العالم بذاته و صفاته و نعوذ بالله ان نقول فيه ما لم يقله هو سبحانه و تعالى و انبيائه و اوليائه.
در كتاب شريف توحيد روايت است كه ابن ابى نجران گفت: سؤال كردم از ابى جعفر ثانى (حضرت جواد عليه السلام)
«فقلت: أتوَهَّم شيئاً؟»
خداوند متعال را شيء توهّم كنم؟
«فقال: نعم غير معقول و لا محدود فما وقع وهمك عليه من شيء فهو خلافه لا يشبهه شيء، و لاتدركه
ص:65
الأوهام، كيف تدركه الأوهام و هو خلاف ما يعقل و خلاف ما يتصوّر في الأوهام انّما يتوهّم شيء غير معقول و لا محدود»(1)
خداوند متعال شيء غير معقول و غير محدود است پس آنچه وهم بر آن واقع شود و در وهم آيد، آن او نيست و چيزى شبيه به او نيست و اوهام او را درك نمى كند.
علامه ى مجلسى رضوان الله تعالى عليه در بيان مربوط به اين حديث شريف مى فرمايد: مفاهيم و معانى بر دو قسم اند. مفاهيمى كه عموميت و شمول دارند و چيزى از اشياء نه ذهنى و نه عينى از آنها خارج نمى باشد و همه را شامل اند مثل مفهوم شيء، موجود و مخبر عنه، و بنابراين بر غير قابل تعقّل و تصوّر و غير محدود اطلاق مى شوند، و مفاهيمى مى باشند كه عند الاطلاق مصاديق آنها توهّم و تصوّر مى شود. اطلاق مفاهيم قسم اول بر خداوند متعال اثبات و نفى انكار، ابطال و تعطيل است، و نفى اطلاق آنها بر الله تعالى ابطال، تعطيل و انكار است. از اين رو امام عليه السلام اجازه مى دهد كه گفته شود «الله موجودٌ» يا «الله شيء»، زيرا از آن مصداق در ذهن متصوّر نمى شود و چون مفهوم آن عام است و بر غير متصوّر و منزّه از آنكه به تصور در آيد صدق مى كند، بلكه مفهوم متصوّر و مصداق ذهنى خاصى ندارد بر خداوند متعال اطلاق مى شود و صادق است و هر چه در ذهن متصوّر شود كه آن مفهوم آن است. خدا آن نيست و آن چنان نيست و منزه
ص:66
از آن است كه آن باشد. بنابراين اطلاق شيء و موجود بر خداوند متعال، خارج از حدّ تعطيل و مأذون و مُجاز است و اثبات است و نفى شيء و موجود از او در حدّ ابطال، انكار، تعطيل، مأذون و مجاز نيست.
و بالجمله مى توان گفت كه از اين احاديث و روايات استفاده مى شود كه چون معرفت حقيقت ذات و كنه حق تعالى، محال است و شيء غير محدود قابل تصوّر و تعقّل نيست لفظ، اسم و نوانى كه بر آن دلالت داشته باشد نيز وجود ندارد و در مقام تعريف و اشاره به آن ذات، فقط از اين عناوين عامه مانند موجود، شيء، حق و ثابت استفاده مى شود و اين نهايت شناخت و معرفت ذات است كه بايد همه آن را داشته باشند و اگر كسى حذراً عن التشبيه چنانكه از آن ذات مقدّس خبر مى دهد كه ليس بجسم و لاصورة و لاجوهر و لاعرض، ليس بشيء و ليس بموجود و ليس بحق بگويد به خلاف اول كه ايمان، اعتراف و اقرار است تعطيل، الحاد و انكار است، و اين جواب از اين شبهه هم هست كه كسى بگويد اگر الله تعالى به كنه و به حدّ و تعريفات و توصيفاتى كه ممكنات به آن شناخته مى شوند، در تصوّر و تعقّل كسى در نمى آيد پس چگونه به او اشاره مى شود؟ جواب اين است كه به همين عناوين عامه و به همين كه او شيء است كه بر ذات او غير از اين عناوين صحت اطلاق ندارد و لفظ خاصّى كه بر كنه ذات او دلالت داشته باشد مثل وجود به معنائى كه قائل به اصالة الوجود مى گويد وجود ندارد، و به طور مثال چنانكه در مورد هر پديده، هر نقش، هر بَنا و هر امر حادث اگر پديد آورنده و صانع، نقاش، بَنّا و محدِث آن را نديده باشيم و وصف او
ص:67
را نشنيده باشيم به وجود او حكم مى كنيم و غير متصوّر بودن شكل او مانع از حكم به وجود او نيست. استحاله ى تعقّل ذات بارى تعالى نيز مانع از اطلاق شيء و موجود بر او و اشاره به او نيست و غايت و نهايت معرفت ذات او همين «أنه شيء و موجود، و ليس كمثله شيء» است، و معناى اينكه خارج از حدّين است همين است كه منزه از تعطيل و ابطال و منزه از تشبيه است كه با اثبات انّه شيء و موجود و قادر و عالم، و ليس كمثله شيء اقرار به او و ايمان و اعتقاد به او حاصل مى شود و اين به اين معنى نيست كه ذات او امر بين امرين است بلكه مقصود اين است كه در ارتباط به اقرار و اعتراف به او و باور به او عقيده امر بين امرين است به اين معنا كه هم اقرار به وجود الله است، و هم تنزيه از تشبيه است در مقابل انكار يا اقرار و تشبيه اثبات ذات و نفى تشبيه است كه بين آن دو است و به عبارت ديگر عدم ثبوت يا ثبوت و تشبيه مقابلش ثبوت و عدم تشبيه است. به هر حال چه تعبير به امر بين امرين دقيق باشد يا نباشد مطلب معلوم است و كلام در هويت و كنه بارى تعالى نيست تا كسى بگويد: تعطيل و تشبيه نقيضين نيستند؛ زيرا ارتفاع هر دو ممكن است نه تعطيل است و نه تشبيه پس اگر تعطيل و تشبيه نيست پس چيست و بگويد فراتر است و حق است آن هم نه به آن معنا كه ثابت است و واقعيت و حقيقت دارد خالق و موجد اشياء، بر طبق حكمت و مصلحت است و نه به معانى ديگر كه در تفاسير از حق بيان شده و مثل راغب در مفردات القرآن بيان كرده است حق به اين معنى كه در مقابل آن عدم است نه عدم خود او بلكه عدم همه اشياء و حق غير
ص:68
متناهى كه هر چه هست او است و غير از او باطل و عدم صرف است
اين معنا از خارج عن حدّ الابطال و التشبيه معناى عجيبى است كه با اين بيان، مغالطه آميز شده است. در اين روايات مسئله ى اثبات و اقرار به وجود خدا و نفى ابطال، انكار و تعطيل مطرح است مسئله چيستى خدا و سخن از كنه او مطرح نيست تا كسى آن را حق بگويد يا وجود بگويد؛ وجودى كه غير متناهى است و غير او باطل است، باطل حقيقى و عدم محض اين حرف ها از اين روايات استفاده نمى شود خدا خدا است، و ذاتش ذات او است، اين روايت عرضِ دين و روايات مشابه آن را به اين معانى كه به قول بعضى از قائلين به آن در بين عامه در قرن هفتم و در بين خاصّه در قرن دهم مطرح شده است تفسير نمى شود و به مكتب اهل بيت عليهم السلام و معارف اصل و اصيل ايشان نبايد نسبت داده شود.
خدا شيء است و موجود است يا وجود دارد و اطلاق اين گونه عناوين عامه بر خداوند متعال جايز است و هم چنين خدا حق است به معناى اين كه ثابت است و عالم را طبق حكمت آفريده و به باطل خلق نكرده و غير او باطل يعنى ثابت نيست، اما خدا حق است به اين معنا كه حق است و وجود است و مقابل آن باطل و عدم است كه وجود شيئى و چيزى نقيض آن باشد اين معنا با قرآن، با روايات، با وجدان، با اسماء الحسنى، باالرحمان و الرحيم، با الخالق، البديع، الرازق، المحى، الميت، المعز، المذل، المجيب، الشافى، الغفّار و التواب و... موافق نيست و مخالف است. وجود شيء و يا عدم شيء؛ يعنى بود يا نبود آن شى نه وجود يا عدم به معناى مستقل كه چيزى غير از وجود
ص:69
نباشد و وجود آن وجود، وجود باشد و عدم آن عدم وجود باشد.
خدا حق است يعنى ثابت، دائم، ازلى و ابدى است و غير او باطل؛ يعنى زايل و فانى است و معناى:
ألا كلّ شئ ما خلا الله باطل وكلّ نعيم لا محاله زائل(1)
همين است و از همين جهت اصدق شعر است اما اگر گفته شود خدا حق است يعنى همه او است يا غير از او نيست و داير بين امرين است يا حق است و وجود، و يا باطل و عدم و آسمان و زمين و همه ى مخلوقات كه باطل اند اگر باشند و خدا هم كه حق است يا حق كه خدا است هم باشد، اجتماع نقيضين و حق و باطل لازم مى شود اينها صحيح نيست؛ زيرا حق و باطل نقيضين نيستند و اجتماع هر دو ممكن است هم باطل به معناى صحيحش كه موجودات محدثه ميباشند وجود دارند و هم حق و وجود ثابت ازلى ابدى و محدث ممكنات وجود دارد و معناى اين كه خدا واجب الوجود است اين است كه وجودش واجب است و عدمش ممتنع است نه اينكه وجودش وجود است و در مقابلش، عدم است كه نفى ممكن الوجود موجود بالوجدان شود. آيات قرآن كريم، از «بسم الله» سوره ى «فاتحة الكتاب» تا الناس سوره ى «ناس» بر اين معنا صراحت دارد هم رحمان، راحم، خالق، رازق، مالك، حق، ثابت، مصور، قادر، حافظ و غفّار و... وجود دارد و هم مرحوم، مخلوق، مرزوق، مملوك، محفوظ و مغفور و... وجود دارد.
ص:70
و مخفى نماند كه از كلمات بعضى استفاده مى شود كه چون معناى خروج
از حّد تعطيل و از حّد تشبيه امر بين امرين تعطيل و تشبيه يا انكار و تشبيه نيست پس بايد شيء چهارمى باشد فراتر از اين سه و آن حق و وجود است به همان معناى شيء غير متناهى مقابل باطل و عدم و مثل اينكه مى خواهد بگويد خروج از حدّين به اطلاق شيء بر او كه معنايش عام است نيست بلكه خروج از حدّين اثبات ذات و اخبار از ذات و ما به الذات الذات است و آن حق و وجود است و به حديث اول از كتاب التوحيد استشهاد كرده است كه سند آن به جناب هشام بن الحكم منتهى مى شود كه حديثى بسيار پر مطلب و مشحون به حقايقى گران بها از معرفة الله است. در ضمن اين حديث شريف مى فرمايد:
«و لابدّ من اثبات صانع الأشياء خارج من الجهتين المذمومتين إحداهما النفي اذ كان النفي هو الإبطال و العدم، و الجهة الثانية التشبيه اذ كان التشبيه من صفة المخلوق الظاهر التركيب و التأليف الخ»(1)
كه گفته شود از اين جمله ى «و لابد من اثبات صانع الاشياء...» استفاده مى شود كه از «خارج عن حدّ الابطال و حدّ التشبيه» مراد اقرار و اثبات انه شيء او موجود نيست بايد صانع اشياء بعنوانه الخاص و بذاته الخاصة كه آن حق است و وجود است و غير متناهى است اثبات شود كه متضمّن نفى ابطال و تشبيه است و قول بانه شيء اعم از نفى و اثبات تعطيل و تشبيه
ص:71
است و اگر دلالت بر نفى ابطال داشته باشد بر نفى تشبيه دلالت نمى كند و از اين رو در اين روايت مى فرمايد، بايد صانع اشياء چنان اثبات شود كه نفى تعطيل و تشبيه هر دو باشد بنابراين مى توان گفت كه كلام حضرت عبدالعظيم خارج عن الحدّين... عبارة اخرى از حق و وجود و غير محدود و غير متناهى است كه آن بزرگوار يا به طور اجمال به خارج عن الحدّين آن اعتراف كرده است كه با عدم معرفت بانّ الخارج عن الحدّين حق و وجود به آن ايمان داشته يا با معرفت به آن به تعبير از حق و وجود به آن اكتفا كرده باشد. جواب امّا در اينكه قول بانه شيء او موجود اخراج از حدّ تعطيل و تشبيه باشد بيانش اين است كه تشبيه يا در ذات است يا در صفات و در اين روايات آنچه كه مورد نظر است انكار ذات يا تشبيه ذات است
«و قول بانه شيءٌ او موجودٌ» نه تعطيل است و نه تشبيه و امتناع از قول به تعطيل يا تشبيه است. ظاهر اين روايات اين است كه سائل از خطر وقوع در تعطيل و تشبيه نگران بوده است كه با چه لفظى ذات الهى را اثبات و از آن خبر دهد و لذا از لفظ موجود و شيء پرسيده است امام عليه السلام مى فرمايد: اين تعبير خطر تعطيل و تشبيه را ندارد بلكه خروج از هر دو است و از روايت هشام هم بيشتر از دو صفت «هو صانع الاشياء» و «هو خارج عن الحدّين» استفاده نمى شود صفت اول، ثبوتى و صفت دوم، تنزيهى است. «اي منزه عن الحدّين» كه تعبير از او به شيء مفهوم تعطيل و تشبيه را ندارد و بر اثبات ذات دلالت دارد و بعبارة اخرى لفظى را بر او اطلاق كرده كه نه
ص:72
مفهوم ابطال دارد و نه مفهوم تشبيه چون در مقام اخبار از او عزّ اسمه ممكن است لفظى گفته شود كه اگر چه گوينده ى آن خدا را منزه از تعطيل
و تشبيه بداند اما مفهوم آن انكار يا تعطيل و يا تشبيه باشد، اما به شيء و موجود دلالت بر ذات و اقرار به ذات دارد بى آنكه بر آن مفاهيم دلالت داشته باشد.
در خاتمه ى اين بحث دقيق، اين را هم اضافه مى نماييم كه بعضى گفته اند مراد از ابطال و تعطيل ترك اثبات وجود خداوند متعال كه بديهى است نيست، بلكه مراد از آن، تعطيل در تعبير از حقيقت ذات الوهيت به الفاظ و معطّل ماندن عقل از معرفت ذات او عزّ اسمه است كه چون لفظ دال بر آن وجود ندارد در اثبات آن ذات مقدسه و اعتراف و اقرار به آن به عناوين عامّه مثل شيء، موجود و ثابت اكتفا مى شود و اسماء الحسنى مثل القادر و العالم به اين اعتبار كه دلالت بر ذات يا شيء موجودى كه قدرت و علم دارد، دلالت بر ذات و صفت هر دو دارند و اثبات آنها اثبات ذات و شيء نيز هست.
علامه ى مجلسى مى فرمايد:
«حدّ التعطيل هو عدم اثبات الوجود و الصفات الكمالية و الاضافية له، و حدّ التشبيه الحكم بالاشتراك مع الممكنات في حقيقة الصفات و عوارض الممكنات».(1)
«اقول: اذا كان حدّ التعطيل ما ذكره بالتفصيل فلا
ص:73
يخرج منه بالقول بانه شيء. و حدّ التشبيه لاينحصر بالاشتراك مع الممكنات في حقيقة الصفات بل يكون
بالاشتراك في حقيقة الذات مثل ما يقوله القائل باصالة الوجود و الله هو العالم و نستغفره و نتوب اليه من الورود في المباحث التي لم يكلفنا بالورود فيها لعجز عقولنا عن ادراكها او لصعوبة فهمها و لكونها من مزال الاقدام و لاحول و لاقوة الا بالله العلي العظيم».
ص:74
6
وَ إِنَّهُ لَيسَ بِجِسْم وَ لا صُورَة و لا عَرَض وَ لا جَوْهَر(1)
او نه جسم است و نه صورت و نه عرض و نه جوهر
در سلب جسميت، صورتيت و عرضيت و جوهريت تفاوت نمى كند كه اينها را بر طبق اصطلاح اهل معقول تفسير كنيم كه از محقق طوسى عليه الرحمه نقل شده است:
موجود منقسم به دو قسم است نزد عقل يا واجب الوجود و يا ممكن الوجود
ممكن دو قسم گشت بدان جوهر و عرض جوهر به پنج قسم شد اى ناظم عقود!
جسم و دو اصل وى كه هيولا و صورتست پس نفس و عقل اين همه را يادگير زود
نه قسم گشت جنس عرض اين دقيقه را اندر خيال جوهر عقلى به من نمود
كَمْ است وكَيف و أين و مَتى و مضاف و وَضْع
ص:75
پس فعل وانفعال ديگر ملك ياد رود
پس واجب الوجود از اينها منزه است او بوده است بيشتر از بود هر چه بود
و خواه اينكه اين كلمات به معناى عرفى كه شايد اظهر باشد معنا شوند كه جسم يا به معناى جسد يا هر چيزى كه ابعاد ثلاثه داشته باشد (طول و عرض و عمق) معنا شود، و صورت، به معناى متشكل بودن به شكل كه به آن اشكال مختلف از هم تميز داده مى شوند و عرض هم در اصطلاح عرفى چيزى است قائم به غير و در محل است؛ و به عبارت اخرى جوهر كه عرفاً در مقابل عرض است و نه جوهر در مقابل معانى ديگر كه در اصطلاح منقسم به پنج قسم و يكى از دو قسم ممكن است اما جوهر به معناى ذات الشئ و حقيقة الشئ مراد نيست.
به هر حال خدا منزّه از اين معانى است اعم از اينكه معانى اصطلاحى مقصود باشد يا معانى عرفى در مقابل معانى ديگر.
ص:76
بَلْ هُوَ مُجَسِّمُ الأجْسامِ وَ مُصَوّرُ الصُّوَرِ وَ خالِقُ الأَعْراضِ و الْجَواهِرِ(1)
خداوند مجسم اجسام و صورت بخش صورت ها و آفريننده ى اعراض و جواهر است.
اجسام، اعراض، جواهر و صور خود به خود وجود نيافته اند و وجودشان قديمى، دائمى و بى نياز از خالق و آفريننده نيست؛ همان طور كه قرآن مجيد مى فرمايد:
(أَمْ خُلِقُوا مِنْ غيرِ شَيء أمْ هُمُ الْخالِقُونَ)(2)
آيا خلق شده اند (اين پديده ها، اجسام، اعراض، جواهر و صور) بدون خالق يا اينكه خودشان خالق خود هستند.
بديهى است بالفطره پاسخ اين است كه به هر دو صورت وجود اينها متصور نبوده و ممتنع است. همه ى اينها از به وجود آوردن خود عاجزند، چنان كه كسب وجود از مثل خودشان نيز محال است و مثل اين است كه گدايان از هم نان بگيرند و وام خواهان به يكديگر وام بدهند به گفته ى شاعر:
گدايى را گدايى ميهمان شد گدا بهر گدا جوياى نان شد(3)
زمسكينان كو يك نان طلب كرد كفى نان از پى مسكين طلب كرد
ص:77
نشد كارش از آن بى مايگان راست كه نتوان حاجت الا از غنى خواست
گدايان گر كم و گر بيش باشند همه بى مايه و درويش باشند
زهى در وحدت وجود و غنا پيش جهان از تو غنى و بى تو درويش
بنابراين خدا كه مجسّم اجسام و مصوّر صور است، اگر جسم يا صورت باشد، خود محتاج به مجسِّم و مصوّر خواهد بود.
از اين رو حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام مى فرمايد:
«بتَشعيرِهِ المَشاعِرَ عُرِفَ أَنْ لا مَشْعَرَ لَهُ، وَ بِمضادَّتِه بَينَ الامور عُرِفَ أَنْ لا ضِدَّ لَهُ و بِمُقارِنَتِهِ بَينَ الأشياءِ عُرِفَ أَنْ لا قَرينَ لَهُ»(1)
نشايد وجود جهان بى خدا چگونه بود بى خدا ابتدا
بيايد يكى هستى خانه زاد كه بردى بود جمله را اعتماد
ص:78
وَ رَبُّ كِلِّ شَيء وَ مالِكُهُ وَ جاعِلُهُ وَ مُحْدِثُهُ
و رب هر چيزى و مالك و جاعل و محدث آن است.
ربّ به معناى تربيت كننده و رساننده ى آن شيء از نقص به كمال است و تربيت به اين معنا در موجوداتى صورت پذير است كه تمام كمالات آنها يا بعضى كمالاتشان فعليت نداشته باشد و بالقوه حائز استعداد كمال باشند تا پرورش و تربيت در آنها مؤثر شود و آنها را از نقص به كمال و از قوت به فعليت برساند. بنابراين جمله ى «ربّ كل شيء» دلالت دارد بر اينكه همه ى اشياء، نياز به تربيت دارند و چنان فعليتى كه نياز به مربى نداشته باشد ندارند؛ هر چند مجردات و عقول باشند كه قائل به وجود آن ها آنها را فعليت محض بداند و قول به آن ها و اينكه صدور مخلوقات غير مجرد بايد مترتب بر صدور و خلقت آنها باشد مستلزم معايب و مفاسد متعدد است.
معناى ديگر آن، سيد، صاحب و مالك است و كسانى كه مخلوقات را بر دو صنف مى دانند، بايد بگويند از اضافه ى رب به كل شيء فهميده مى شود كه مراد معناى دوم است؛ چون با وجودى كه مخلوقات بر دو قسم باشد، به معناى اول، اضافه ى رب به كل شيء محتاج به تفسير و توجيه است. بنابراين معناى اين مى شود كه از اوصاف خداوند متعال اين است كه صاحب هر چيز و مالك آن و قراردهنده و پديدآورنده ى آن است.
ص:79
مخفى نماند كه صفاتى كه حضرت عبدالعظيم در مقام عرض دين در اين
چند مورد بيان داشته است برخى، از صفات سلبيه است و بعضى، از صفات ثبوتيه فعليه است كه البته مصدر آن صفت ثبوتيه ى ذاتيه است؛ زيرا همه ى صفات فعليه برگشتشان به صفت علم و قدرت است و دلالت بر صدور فعل و ظهور خارجى قدرت دارند.
مطلبى كه قابل توجه اين است كه در اينجا مسائل متعدد ديگرى نيز در ارتباط با عرض عقايد وجود دارد كه حضرت عبدالعظيم حسنى آنها را بيان نكرده است؛ مانند عقيده به علم و قدرت خدا و مسئله ى كلام و اراده كه ظاهراً به وضوح واگذاشته است.
علاوه بر اينكه از همين جمله ها به التزام استفاده مى شود، نه اين كه از بيان آن غفلت شده باشد. و ممكن است مقصود، بيان عقايدى بوده كه بين شيعه و ساير فِرق به خصوص اشاعره مورد اختلاف بوده است و غرض، بيان عقيده ى حق در اين مسائل مختلف فيه بوده است كه در بعضى جمله ها نظر بر همين بوده است.
و نكته جالب اين است كه اين توصيفاتى كه از خداوند متعال شده است يا از صفات ثبوتيه فعليه است و يا از صفات سلبيه كه از ذات سلب مى شود و ذات بارى تعالى از آن منزّه است فقط از جمله ى «خارج عن الابطال» اثبات صفات ثبوتيه ذاتيه استفاده مى شود. اما از كُنْه و حقيقت اين صفات كه مثل ذات، منزّه از ادراك است سخنى به ميان نيامده؛ زيرا سخن گفتن از آن ممنوع و منهى عنه است.
ص:80
و از اينجا معلوم مى شود كه هر بحثى از اين صفات ذاتيه مثل علم و
حيات كه به بحث از حقيقت اين صفات مربوط مى شود، جايز نيست و معرض اضلال و ضلالت است. چه جامع و كامل است اين كلام معجز نظام اميرالمؤمنين عليه السلام كه مى فرمايد:
«دع القول فيما لاتعرف، و الخطاب فيما لم تكلّف، و امسك عن طريق اذا خفت ضلالته فان الكف عند حيرة الضلالة خير من ركوب الاهوال»؛(1)
گفتار در آنچه را نمى شناسى واگذار، و سخن در آنچه مكلّف به آن نشده اى و از طى طريقى كه از ضلالت آن بيم دارى خوددارى كن؛ زيرا خود نگهدارى از حيرت گمراهى، بهتر است از ابتلاى به اهوال.
به عقل نازى حكيم تا كى؟ به فكرت اين ره نمى شود طى
به كنه ذاتش خرد برد پى اگر رسد خس به قعر دريا
و چه نيكو سروده است فاضل معتزلى ابن ابى الحديد:
والله لاموسى و لا، عيسى المسيح و لامحمد
علموا و لاجبريل، و هو الى محل القدس يصعد
كلا و لاالنفس البسيطه لا و لاالعقل المجرد
من كنه ذاتك غير انك واحدي الذات سرمد
ص:81
من انت يا رسطو و من، افلاط قبلك يا مبلد
ومن ابن سينا حين قرّر ما بنيت له و شيد
هل انتم الا الفراش رأي الشهاب و قد توقد
فدنا فاحرق نفسه و لو اهتدي رشداً لأبعد(1)
ص:82
9
وَ انَّ محمّداً صلى الله عليه وآله وسلم عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ خاتَمُ النَّبيينَ. فَلا نَبي بَعْدَهُ إِلى يوْمِ القِيامَةِ و إِنَّ شَريعَتَهُ خاتمةُ الشَّرايع فَلا شَريعَةَ بَعْدَهْا إِلى يوْمِ القِيامَةِ
اين است كه من مى گويم، محمد صلى الله عليه وآله بنده ى خدا و فرستاده ى او و خاتم پيامبران و انبيا است پس بعد از او پيامبرى نيست تا روز قيامت، و شريعت او خاتمه و پايان بخش شرايع است؛ پس شريعتى بعد از آن تا روز قيامت نخواهد بود.
جمله ى اولى اين مورد همان است كه در تشهّد نمازهاى روزانه هر روز، نُه مرتبه مى خوانيم: «و اشهد أنّ محمداً عبده و رسوله»؛ شهادت مى دهيم به اينكه محمد بنده، رسول و فرستاده اوست».
از اين جمله مى توان عظمت مقام عبوديت و بندگى خدا را دانست. البته به معناى عام اين كلمه، همه «عبادالله» هستند؛ يعنى همه در ملكيت خدا و تحت اراده و امر او هستند و براى خودِ مالك نفع و ضررى نيستند و خلق آنها، نشو و نما، رشد و تكامل آنها همه از اوست، چنانكه در دعاى ابى حمزه است:
«سَيدي أَنا الصغيرُ الَّذي رَبَّيتَهُ، و أَنَا الجاهِلُ الّذي عَلَّمْتَهُ، و أَنَا الضّالُّ الَّذي هَدَيتَهُ،... وَ الْفَقيرُ الْذي اغْنَيتَهُ»(1)
اما اگر بنده اى را تشريفاً به آقا و مولايش نسبت دهند، مناسب اين است كه
ص:83
آن بنده ملتزم به لوازم بندگى او باشد وگرنه در اين رابطه صحت، نسبت ندارد؛ چنان كه اگر مولا بنده اى از بندگانش را تشريفاً به خود نسبت داد و او را بنده ى خود خواند، آن بنده اى خواهد بود كه در برابر مولا تسليم محض، بى هوا و بى اراده است. بنابراين وقتى ما به بندگى حضرت ختمى مرتبت صلى الله عليه وآله شهادت مى دهيم، به عالى ترين مرتبه ى بندگى او و تسليم و فرمانبرى او از خدا شهادت مى دهيم؛ امرى كه هركس هر چه باشد و به هر مقام مقدسى نائل گردد، به اعتبار درجه اى است كه از آن كسب كرده باشد.
از اين رو پيغمبر اكرم صلى الله عليه وآله شخص اول است؛ براى اينكه بنده ى اول است. برحسب روايت او اول كسى بود كه در هنگام اخذ ميثاق از انبيا، به ربوبيت بارى تعالى اقرار كرد.
همچنين، خداوند متعال به اين ملاحظه كه محمد صلى الله عليه وآله عبد حقيقى اوست و اتمّ و اكمل مقامات عبوديت را حائز مى باشد، او را بنده ى خود مى خواند و مى فرمايد:
(سُبْحانَ الَّذِي أَسْرى بِعَبْدِهِ)(1)
يا اشخاصى را كه در سوره ى فرقان در آيات كريمه اى كه مطلع آنها اين آيه است:
(وَ عِبادُ الرَّحْمنِ الَّذينَ يمْشُونَ عَلَى الأَرْضِ هَوْناً)(2)
به خود نسبت مى دهد و در حقيقت آنها را به بندگى خود مى پذيرد.
ص:84
بندگى از نوع اول كه همه را شامل است جنبه ى تكوينى و قهرى دارد كه احدى نمى تواند از آن سر باز زند و ذرّه اى خودمختارى نشان بدهد. اما بندگى از نوع دوم اختيارى و ارادى است. بنده در مسير اين بندگى خود را مى شناسد و فقر و نياز خود به خدا را درك كرده و امورش را به او تفويض مى نمايد و در خط اطاعت محض و بى چون و چراى مولاى خويش قدم برمى دارد و زبان حال او اين اشعار است:
بنده آن باشد كه بند خويش نيست جز رضاى خواجه اش در پيش نيست
گر ببُرّد خواجه او را پا و دست دست ديگر آورد كاين نيز هست
نه ز خدمت مزد خواهد نه عوض نه سبب جويد ز امرش نه غرض
بارى! پس از اقرار به عبوديت و بندگى حضرت خاتم الانبياء صلى الله عليه وآله، رسالت و خاتميت آن حضرت و اينكه پيغمبرى بعد از آن پيامبر تا روز قيامت نخواهد بود و شريعت او خاتمه ى الشرايع و پايان دهنده ى همه شرايع و اديان است و بعد از او تا روز قيامت شريعتى نخواهد آمد را عرضه مى دارد.
اما اقرار و شهادت به رسالت، شرط حكم به اسلاميت است كه تا كسى به آن شهادت ندهد حكم به مسلمان بودن او نمى شود و احكام اسلام نيز بر او جارى نخواهد شد، مگر آنكه فطرتش بر اسلام باشد كه به تبعيت امر پدر و مادر حكم به اسلام او مى شود و بعيد نيست كه پس از بلوغ نيز مادامى كه اظهار خلاف نكرده باشد اين حكم بر او جارى است.
در هر حال، بعد از كلمه ى توحيد و اقرار به وحدانيت خداوند متعال،
ص:85
كلمه اى به عظمت شهادت به رسالت و اقرار به پيامبرى حضرت رسول
اكرم صلى الله عليه وآله نمى رسد و همان طور كه در اذان و تشهد بعد از شهادت به توحيد قرار دارد، در بين امور اعتقادى نيز بعد از توحيد، مقام دوم را حائز است.
از ضمائم ايمان به رسالت، ايمان به اين است كه آن حضرت، خاتم النبيين است؛ يعنى ختم كننده ى پيغمبران كه بعد از او نبى و پيغمبرى نخواهد بود و سرّ اينكه حضرت عبدالعظيم در مقام اعتراف به پيغمبرى آن حضرت تعبير به رسول و فرستاده نموده است كه مفهوم واسطه و سفير بين خالق و خلق را دارد و در مقام اقرار به مقام ختميت، او را «خاتم النبيين» مى خواند نه «خاتم المرسلين»، ظاهر اين است كه رسول در معنا و مفهوم اخص از نبى است كه هر رسولى نبى است؛ اما هر نبى اى رسول نيست. بنابراين براى روشن شدن اينكه عقيده اش اين است كه حضرت رسول صلى الله عليه وآله علاوه بر آنكه خاتم المرسلين است خاتم النبيين نيز مى باشد، به خاتم النبيين كه هر دو مفهوم از آن درك مى شود تعبير نمود؛ زيرا ختم نبوت ختم رسالت نيز هست. بديهى است با خاتميت نبوت، خاتميت شريعت نيز ثابت است؛ زيرا آمدن شرع جديد توقف بر آمدن سفير و پيغمبر دارد و بدون آن آمدن دين جديد ممكن نيست.
اين خاتميت در همه ى ابعادش برحسب قرآن مجيد و احاديث مسلّم و قطعى الصدور ثابت است و منكر آن، منكر ضرورت بين مسلمين است.
اين دين همانطور كه براى همه ى ازمنه است و
ص:86
«حلال محمد حلال الى يوم القيامة و حرام محمد
حرام الى يوم القيامة»(1)
است، جهان شمول است و براى همه ى امكنه نيز دين منحصر به فرد است. بيش از يكهزار و چهارصد سال از ظهور اين دين مى گذرد و مرور زمان هم در اين مدت طولانى، اين خاتميت را تأييد كرده است؛ زيرا در اين مدت نه نبوت ثابت، مقبول و معقولى عرضه شد و نه شريعتى كه قابل عرضه، جامع، كافى، محكم و وافى باشد از سوى كسى پيشنهاد شده است. اين دين، جاودان و پايدار است و همراه طلوع آفتاب و ماه باقى، پاينده و برقرار است. اكمل اديان و جامع ترين شرايع و تعليمات است و شايد يكى از اسرار اعطاى معجزه ى باقيه به حضرت رسول صلى الله عليه وآله كه همان «قرآن مجيد» است خاتميت اين دين است كه الى الابد اين معجزه باقى است و اعلان:
(وَ إِنْ كُنتُم فِي رَيب مِمَّا نَزَّلْنا عَلى عَبْدِنَا فَأْتُوا بِسُورَة مِنْ مِثْلِهِ و ادْعُوا شُهَدائَكُمْ مِنْ دُونِ اللّهِ إِنْ كُنْتُم صَادِقِين فإِنْ لَمْ تَفْعَلُوا وَ لَنْ تَفْعَلُوا فَاتَّقُوا النِّارَ الَّتي وَقُودُهَا النَّاسُ و الْحِجارَةُ أُعِدَّتْ لِلْكافِرِينَ)(2)
همواره در گوش جهانيان مترنّم است كه هر مسلمانى در هر عصر و زمان مى تواند همين اعلان را به دنيا بدهد.
ص:87
وأَقُولُ: إِنَّ الإِمامَ وَ الْخَليفَةَ وَ ولى الأَمْرَ بَعْدَهُ أميرالمؤمنين على بن أبى طالب ثُمَّ الحَسَنُ ثُمَّ الْحُسَينُ، ثُمَّ عَلى بنُ الحسين، ثُمَّ مُحمّد بن على، ثُمّ جعفرُ بنُ محمد، ثُمَّ موسى بنُ جعفر ثمّ على بنُ موسى، ثمّ محمّدُ بن على ثم أنت يا مولاى.
فقال عليه السلام وَ مِنْ بَعدى الْحَسَنُ ابْنى. فَكَيفَ لِلنّاسِ بِالْخَلَفِ مِنْ بَعْدِهِ؟ فَقُلْتُ: فَكَيفَ ذاكَ يا مَولاى؟ قال: لأَنَّهُ لا يرى شَخْصُهُ وَ لا يحلُّ ذِكْرُهُ بِاسْمِهِ حتّى يخْرُجَ فَيمْلاَ الأرْضَ قِسْطاً وَ عدلاً كما مُلِئَتْ جَوراً و ظلماً
مى گويم (اقرار مى كنم) كه امام، خليفه و ولى امر بعد از پيغمبر صلى الله عليه وآله، اميرالمؤمنين على بن ابى طالب، سپس حسن و پس از او حسين و پس از او على بن الحسين و سپس محمد بن على و بعد جعفر بن محمد و بعد موسى بن جعفر و سپس على بن موسى و پس از او محمد بن على و پس از او تو اى مولاى من (امام، خليفه و ولى امر هستى) آنگاه امام فرمود: بعد از من حسن پسر من (امام، خليفه و ولى امر است). پس چگونه است حال مردم نسبت به خلف بعد او؟ من عرض كردم: چگونه است اين؟ فرمود: براى اينكه شخص او ديده نمى شود و بردن نام او حلال نيست تا بيرون آيد. پس پر كند زمين را از قسط و عدل چنان كه از ظلم و جور پر شده باشد.
ص:88
در اينجا تذكر چند امر مناسب است:
اول: سه كلمه ى «امام»، «خليفه» و «ولى امر» مترادف نيستند و اگر چه بر حسب مصداق واحدند؛ يعنى بر همان كسى كه خليفه اطلاق مى شود، امام و ولى امر نيز اطلاق مى گردد و بر آن كه اطلاق امام، صادق است اطلاق خليفه و ولى امر نيز صادق مى باشد و اين الفاظ در تصادق با هم ملازم اند، اما به لحاظ مفهوم مترادف نيستند و از هر كدام بُعدى از ابعاد شخصيتى كه مصداق اين عناوين مى باشد استفاده مى شود، هر چند لازمه ى اتّصاف به معناى هر يك، اتصاف به معناى ديگرى است. از لحاظ مفهوم ظاهرى، امام كسى است كه پيشواى همه است و زندگى، رفتار، اعمال و گفتارش براى همه الگو و حجّت مى باشد و همه بايد به او اقتدا و تأسّى نموده و از ايشان پيروى كنند. بديهى است چنين كسى بايد اعلم و داناترين همه و معصوم از خطا و اشتباه باشد، در غير اين صورت امامت در وجود او تحقق نخواهد يافت؛ زيرا در صورتى كه اعلم و معصوم نباشد كسى كه از او پيروى مى نمايد به صلاحيت او و صحت راهى كه طى مى كند نمى تواند اعتماد داشته باشد، و با جواز خطا و اشتباه راهنما و احتمال در بيراهه بودن، طى طريق به او، عقلاً شايسته نيست؛ چنان كه شرعاً نيز تجويز يا ايجاب طى چنين طريقى جايز نمى باشد.
از آيه ى كريمه ى:
(وإِذْ ابْتَلَي إِبْراهيمَ رَبُّهُ بِكَلَمات فَأَتَمَّهُنَّ قَالَ إِنّي جَاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِمَاماً قَالَ وَ مِنْ ذُرّيتِي قالَ لاَ ينَالُ عَهْدِي الظّالِمِينَ)(1)
ص:89
و همچنين از حديثى كه در تفسير اين آيه و درجاتى كه حضرت ابراهيم خليل عليه السلام طى كرد تا به مرتبه ى امامت رسيد، عظمت مقام امامت معلوم مى گردد، و همچنين از حديث مشهور
«من مات و لم يعرف امام زمانه مات ميتة جاهلية»(1)
امامت و لزوم عصمت در صاحب اين مقام دانسته مى شود.
و اما خلافت كه مفهوم عامّش جانشينى از غير، انجام كار غير و عمل كردن به جاى غير است، در اينجا مفهوم خاصش، خلافت و به تعبير كامل تر كارگزارى از خداست به صورتى كه كارى كه از خليفه صادر مى شود كار خدا شمرده شده و خليفه، عامل و مجرى ارادة الله است و از آنجا كه، به طور مثال هدايت بندگان يا حكم بين آنها به واسطه نقصانى كه در آنها است، بلاواسطه ى احدى از بشر ممكن نيست، بنابراين به واسطه ى خليفه خدا انجام مى شود، بديهى است در نيل به اين منصب نيز همان دو صلاحيت و تقوايى كه در نيل به امامت لازم است، شرط است.
و اما ولايت امر كه به معناى صاحب اختيارى امور از جانب خدا است منصبى است از مناصب تشريعيه كه به اقتضاى سعه و ضيق متعلق ولايت و محدوده ى مداخلات اما مشروط به شرايط مناسب است. در ولايت پيغمبر، امام و خليفه چون محدوده ى آن كل امور است و وجوب اطاعت از آن به تصريح آيه ى كريمه ى
(أطِيعُوا اللّهَ و اطِيعُوا الرَّسوُلَ وَ اولِي الأَمْرِ مِنْكُم)(2)
ص:90
مطلق است و مشروط به شرطى نيست، مثل مقام امامت و خلافت عصمت شرط است، و به اين معنا در حديث معروف در رديف نماز، روزه، زكات و حج شمرده شده است:
«بُنِي الاسلامُ عَلى خمس عَلى الصلاةِ وَ الزَّكاةِ و الصَّومِ و الْحَجّ و الولايةِ، و لم ينادِ بِشَيء كَما نُودِي بالولايةِ»(1)
و با اين جمله:
«و لم يناد بشيء كما نودي بالولاية»
اهميت خاص آن گوشزد شده است.
در اينجا ولايت، در سلسله و در رديف احكام الله شمرده مى شود. هر چند كه صاحب اين مقام نيز كسى غير از امام و خليفه نخواهد بود. موضوع وجوب اطاعت ولى امر همين اوامر ولايتى امام و خليفه است و اوامرى است كه به عنوان اداره ى نظام و رتق و فتق امور صادر مى نمايد.
به اين لحاظ ولايت امر و نهى ولى به خود او مستند است؛ در حالى كه به شأن خليفه ى الهى امر خداست.
عباراتُنا شَتّى و حُسْنُكَ واحد و كُلٌّ إِلى ذاكَ الجَمالِ يشيرُ(2)
دوم: درسى كه از اين بيان حضرت عبدالعظيم كه مقرون به تأييد امام است استفاده مى شود، اين است كه مى فرمايد: «امام، خليفه و ولى امر بعد از او» و از اين جمله برداشت مى شود كه پيغمبر هم، امام، خليفه و ولى امر است كه لازم
ص:91
است بعد از او اين رشته ادامه داشته باشد؛ بر خلاف نبوت كه چنان كه در فقره ى قبل به آن اقرار كرد، به حضرت ختمى مرتبت صلى الله عليه وآله ختم شد و استمرار آن واجب نيست؛ بلكه داير مدار وجود مصلحت و نياز جامعه است كه از خاتميت دين اسلام، عدم وجود مصلحت و بى نيازى جامعه از دين جديد معلوم مى شود.
بر خلاف امام، خليفه و ولى امر كه هيچ گاه جهان و جامعه از آن بى نياز نيست و زمين خالى از آن نخواهد شد؛ چنان كه از حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام روايت است:
«اَللّهُمَّ بَلي! لاتَخلُو الارضُ مِنْ قائمِ لله بحجة، إمّا ظاهراً مشهوراً و إمّا خائِفاً مغمورا»(1)
و از آنچه بيان شد مى توان گفت در ابعاد و شخصيت رسول اكرم كه جامع مقام نبوت، خلافت، امامت و ولايت است، بعد از خلافت و امامت، او اشرف از نبوت و ولايت است. و مفهوم اين كلام افضليت ائمه ى معصومين عليهم السلام از پيغمبر اكرم صلى الله عليه وآله نيست؛ زيرا اگر چه براى آن بزرگواران منصب امامت، خلافت و ولايت ثابت است، اما واجد منصب نبوت نبودند و حضرت رسول اكرم صلى الله عليه وآله واجد مقامات اربعه بودند. و علاوه بر اين ولايت و امامت بزرگوارى مانند اميرالمؤمنين عليه السلام، كه افضل همه ى ائمّه ى معصومين عليهم السلام است در محدوده ولايت و امامت پيغمبر اكرم صلى الله عليه وآله قرار داشت و
ص:92
رسول خدا صلى الله عليه وآله بر على عليه السلام و كل مردم اولى به انفس بود. و آيه ى كريمه ى
(أَوْلى بِالْمُؤمِنينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ)(1)
اميرالمؤمنين عليه السلام را نيز مانند ساير مؤمنين شامل است.
سوم: بيان خلافت بلافصل اميرالمؤمنين عليه السلام و ولايت براى آن حضرت بعد از رسول اكرم صلى الله عليه وآله دلايل قطعى و مدارك يقينى ثابت است كه از جمله همان نص متواتر غدير است كه عامه و خاصه، محدثين، مورخين، مفسرين، علماى رجال و غير نيز همه آن را در كتاب ها، جوامع، مجاميع و مسانيد به سندهاى متعدد از جماعت بسيارى از صحابه و تابعينِ تابعين روايت نموده اند. و از جمله واقعه ى يوم الانذار است و در مواقف و مشاهد ديگر، نصوص بر امامت و ولايت على عليه السلام بسيار است، و اگر كسى راه عناد نپويد و مسئله ى خلافت را منصفانه بررسى نمايد، ممكن نيست كه اين امر بر او پنهان بماند و مثل آفتاب روشن نشود.
فضايل و مناقبى كه از آن حضرت نقل شده و در هزاران كتاب معتبر ثبت و تدوين شده است همه اين جهت را ثابت مى نمايد كه يگانه شخص صالح براى مقام خلافة الله و خلافة الرسول كسى غير از على عليه السلام نخواهد بود.
علومى كه از آن حضرت در اختيار مسلمانان قرار دارد و نياز همگان به علم آن بزرگوار و استغناى او از تمام صحابه و اخبار بسيار آن حضرت، از مغيبات و ساير معجزات آن امام همه و همه گواه خلافت بلافصل اوست.
ص:93
هر چه بگوييم و بنويسيم توضيح واضح بوده و از قطره در برابر دريا و ذره در برابر خورشيد كمتر است.
و اين شعر نيز در ترجمان اين عجز و ناتوانى ما كوتاه و نارسا است:
اين شرح بى نهايت ك - ز وصف يار گفتند حرفى است از هزاران كاندر عبارت آمد
«فَسُبْحانَ الَّذي خَلَقَهُ وَ جَعَلَهُ آيتَهُ الكبرى و حُجَّتَهُ العظمى و أَعطاهُ و مَنَحَهُ مِنَ العلومِ و الْكَمالاتِ ما حير بِهِ عقولَ ذوِى الالبابِ».
چهارم: از اين روايت، امامت ائمه ى اثناعشر عليهم السلام برحسب صدها روايات صحيحه ى معتبره از طرق شيعه و سنى ثابت و محرز است، و از جمله تنها احمد بن حنبل از طرقى نزديك به چهل طريق از جابر بن سمره و عبدالله بن مسعود اين روايات را نقل كرده است كه همه بر حصر عدد ائمه و خلفا در دوازده نفر دلالت دارند و اين عددى است كه بر هيچ فرقه اى از فرق مسلمين غير از فرقه ى اماميه اثناعشريه انطباق ندارد، كه هر شخص منصف يا بايد اين روايات را كه متواتر و ثابت است كنار بگذارد و كارى را كه هيچ مسلمان مؤمن به رسالت حضرت خاتم الانبياء صلى الله عليه وآله مرتكب نمى شود، مرتكب شود و نهايت امر، با لسانى كه صريح در جسارت به ردّ قول پيغمبر صلى الله عليه وآله نباشد به عذر جهل به مقصود از اين روايات، آنها را كنار بگذارد، يا اين كه برحسب اين روايات، مذهب شيعه ى اثناعشريه كه يگانه مذهبى است كه اين روايات بر آن انطباق دارد را بپذيرد.
علاوه بر اين، در ضمن متجاوز از دويست حديث از اين احاديث، شرح
ص:94
و تفسير آن دسته كه فقط متضمن عدد خلفا و ائمه است داده شده است و با صفات و علامات و حتى ذكر اسامى اين دوازده نفر از حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام تا حضرت مهدى فرزند امام حسن عسكرى عليهماالسلام معرفى شده اند.
علاوه بر اين كه روايات بسيار ديگر و شواهد زياد از معجزات و خوارق عاداتى كه از اين بزرگواران صادر شد و دلايل ديگر همه، امامت اين دوازده نفر را به طورى كه جاى شبهه اى باقى نماند اثبات مى نمايند.
و از جمله آنها همين روايت است كه از آن انحصار ائمه عليهم السلام و تعيين آنها در اين دوازده نفر معلوم مى شود و حضرت عبدالعظيم كه قبل از وفات حضرت هادى عليه السلام و پيش از ولادت حضرت صاحب الامر عليه الصلاة و السلام وفات نموده است خبر ولادت امام عصر ارواحنا فداه و غيبت آن حضرت را از امام هادى عليه السلام روايت نموده است.
پنجم: در اين روايت به سه صفت از اوصاف حضرت صاحب الزمان عجل الله تعالى فرجه الشريف به اجمال اشاره شده است.
اول: اينكه شخص آن حضرت ديده نمى شود، كه اشاره به غيبت آن حضرت از انظار است و مقصود، نفى كلى رؤيت آن حضرت نيست؛ زيرا تا قبل از وقوع غيبت كبرى جماعتى به زيارت آن حضرت نايل شدند و بعد از غيبت كبرى نيز جمعى به شرف زيارت اين قطب جهان و كهف امام نايل گرديده اند، بلكه مقصود اين است كه ديدار آن حضرت به صورت عادى فراهم نيست، و نوع و اغلب مردم از ديدار آن حضرت محروم هستند
ص:95
و از مكان ايشان و تفاصيل جريان احوال آن بزرگوار بى اطلاع مى باشند. آن افرادى هم كه به اين سعادت نايل شده اند، به خصوص در غيبت كبرى، اين ديدار به طور اتفاقى و غيرعادى مى باشد؛ چنان كه ظاهر از نفى رؤيت، ظاهراً رؤيت با معرفت شخصى است كه براى كسى الاّ اوحدى از مردم فراهم نيست. اما رؤيت بدون معرفت شخصى، جايز است و با غيبت آن حضرت و حكمت هايى كه براى آن است منافات ندارد.
دوم: حلال نبودن ذكر آن حضرت به اسم ايشان است كه برحسب اين روايت و بعضى روايات ديگر ذكر آن حضرت به نام آن بزرگوار كه نام نامى رسول خدا صلى الله عليه وآله است، جايز نيست.
در مسئله ى حكم نام بردن از آن حضرت در عصر غيبت و اينكه آيا مطلقاً جايز نيست يا مطلقاً جايز است هر چند مطلقاً مكروه باشد، يا در مجالس و مجامع مكروه باشد يا اين است كه حرمت، خاصِ مجالس و مجامع باشد يا حرمت از باب تقيه باشد و با عدم تقيه جايز باشد، احتمالات متعدد است و شايد اين احتمال كه نهى از تسميه تا زمان ظهور آن حضرت خاصِ مجالس و مجامع است و تعظيماً تحريم شده باشد، و در موارد ديگر جايز باشد ارجح است و در هر حال قول، به حرمت مطلق يا جواز مطلق، ضعيف است و احتياط، ترك تسميه است، مگر در مواردى مثل نقل روايات مشتمل بر تسميه يا در ضرورت هاى ديگر كه اعلان نام آن حضرت لازم شود و اين مسئله از مسائلى است كه بين شيخ اجل بهاءالدين عاملى و سيد جليل ميرداماد عليهماالرحمه در آن اختلاف فتوا بوده است و ميرداماد كتاب
ص:96
شرعة التسميه را، كه اخيراً به توصيه ى حقير طبع و منتشر شد، در تأييد نظر خود تأليف فرمود.
سوم: اين است كه حضرت امام هادى عليه السلام خلف بعد از امام حسن عسكرى عليه السلام را اين گونه توصيف مى فرمايد كه: زمين را پر مى كند از قسط و عدل، چنانكه پر شده باشد از ظلم و جور.
در بيش از يكصد حديث معتبر از طريق شيعه و سنى از حضرت رسول اكرم صلى الله عليه وآله و ائمه ى طاهرين عليهم السلام، حضرت مهدى عجل الله تعالى فرجه به اين صفت توصيف شده است و از اوصاف بارزه، ظاهره و مهمه ى آن حضرت است؛ تا حدى كه بايد اين صفت را كه از اوصاف فعليه ى آن حضرت مى باشد، در شمار اهداف مهم ظهور آن بزرگوار برشمرد، چنانكه ظهور و غلبه ى اسلام بر ساير اديان، جهان گير شدن عقيده ى توحيد و حكومت جهانى آن حضرت و... و همه از اهداف ظهور است.
اين صفت اگر چه در اين عبارات از اوصاف فعلى آن حضرت است و از كارهاى مهم و بزرگى است كه انجام مى دهد، اما بالالتزام بر صفت ذاتى عدالت، كمال نفس، استقامت فكر و روح آن بزرگوار دلالت دارد.
بديهى است انجام چنين اهداف و چنان برنامه هايى كه آن حضرت ارائه خواهد نمود، موقوف به داشتن صلاحيت هاى عظيمى است كه جز انبيا و ائمه ى طاهرين عليهم السلام كه مؤيد من عندالله، بوده كسى داراى آن نخواهد بود.
ص:97
قال فَقُلتُ: أَقْرَرْتُ و أقُولُ: إِنَّ وَلِيهُمْ وَلى اللّهِ وَ عَدُوَّهُمْ عَدُوُاللّهَ و طاعَتَهُمْ طاعَةُاللّهِ و مَعْصِيتَهُمْ مَعْصِيةُ اللّهِ.
حضرت عبدالعظيم گفت: اقرار كردم و مى گويم كه ولى ايشان (يعنى ائمه عليهم السلام) ولى خدا است و دشمنشان دشمن خداست و طاعت ايشان طاعت خداست و معصيت ايشان معصيت خداست.
از اين بيانات حضرت عبدالعظيم اهميت و عظمت مقام امامت و ولايت معلوم مى شود كه در آنچه ذكر شده است، تالى تلو خداوند متعال مى باشند؛ دوست و ولى ايشان، ولى خدا و دوست اوست. از بعضى احاديث معتبر چنين برداشت مى شود كه اگر كسى در عبادت بسيار كوشش كند و به مدتى كه نوح قوم خود را به سوى خدا دعوت كرد (نهصد و پنجاه سال) خدا را بندگى نمايد، روزها را روزه بدارد و شب ها را به عبادت سر كند، و بين ركن و مقام مظلوم كشته شود، اما ولايت اين بزرگواران را نداشته باشد، بوى بهشت را استشمام نخواهد كرد.(1)
«مَنْ أَتاكُمْ نَجي وَ مَنْ لَمْ يأْتِكُمْ هَلَكَ»(2)
«وَ مَنْ أَطاعَكُمْ فَقَدْ أَطاعَ اللّهَ مَنُ عَصاكُمْ فَقَدْ عَصَي اللّهَ»(3)
ص:98
و برحسب بعضى روايات كه از طرق عامه نيز روايت شده است، ولايت اهل بيت عليهم السلام به همه ى معانى اش، دوستى آن بزرگواران، و و بر شمردن آنها به عنوان ولى امر، امام و خليفه، يكى از چهار امرى است كه از آن در روز قيامت از هر بنده اى پيش از اينكه قدم از قدم بردارد سؤال مى شود.
و اين امرى است كه از صدر اسلام و عصر رسول اكرم صلى الله عليه وآله در بين مسلمانان مطرح، مقبول و مسلم بوده است.
فرزدق در قصيده ى معروفه اش مى گويد:
من معشر حبّهم دين و بغضهم كفر و قربهم منج - ى و معتصم
ص:99
12.
وَ أَقُولُ: إِنَّ المِعْراجَ حقٌّ و المُسائَلَةَ فِى القَبْرِ حَقٌّ و إِنَّ الجَنَّةَ حَقٌّ و النارَ حَقٌّ و الصراطَ حقٌّ و الميزانَ حَقٌّ و إَنَّ الساعَة آتيةٌ لا رَيبَ فيها و إِنَّ اللّهَ يبْعَثُ مَنْ فِى القبورِ.
و مى گويم كه به راستى معراج حق است و سؤال قبر حق است و بهشت حق است و جهنم حق است و صراط حق است و ميزان حق است و به درستى كه ترديدى در روز قيامت نيست و به حقيقت خداوند هر كس را كه در قبرهاست برمى انگيزاند.
در اين بخش حضرت عبدالعظيم بعضى ديگر از عقايد خود را به عرض مى رساند و به حقانيت معراج، سؤال قبر، بهشت، آتش، صراط، ميزان و اينكه ساعت و قيامت آمدنى است و خدا مردگان را از قبور مبعوث كرده و زنده مى سازد گواهى مى دهد كه ما به طور مختصر از اين امور سخن مى گوييم.
مقدّمتاً يادآور مى شويم كه اعتقاد به معاد، حشر اموات، ثواب و عقاب، واجب است هر چند در مقام حكم به اسلام، اقرار به شهادتين و توحيد و رسالت كه متضمن عقيده به حقانيت كل ما نزل على النبى صلى الله عليه وآله و اقرار اجمالى به همه اينها است، كافى مى باشد، اما اعتقاد به خصوص و به تفصيل به معاد و عالم عقبى و اينكه خداوند مردگان را براى ثواب و كيفر احيا مى فرمايد، واجب است، چنانكه اعتقاد به بهشت، آتش، صراط و ميزان نيز به تفصيل لازم است و
ص:100
شايد علت وجوب آن و عدم اكتفا به عقيده ى اجمالى به اين امور وضوح، ظهور و ضرورت اشتمال دعوت پيغمبر صلى الله عليه وآله بر اين امور باشد؛ مثل اعتقاد به ملائكه و انبياى گذشته و كتاب هاى آسمانى نازل بر آنها. بعد از بيان اين مقدمه چندين امر را در ارتباط با اين چند موضوع بيان مى نماييم:
يكى از عقايد مسلمين اين است كه خداوند در شبى كه بدان ليلة المعراج گفته مى شود حبيب خود، حضرت خاتم الانبياء محمد مصطفى صلى الله عليه وآله را از شهر مكه ى مكرمه (مسجدالحرام) به مسجد اقصى سير داد و از آنجا با همين جسد و جسم عنصرى به عوالم بالا تا مرتبه ى
(ثُمَّ دَنا فَتَدَلّى فَكانَ قابَ قَوْسَينِ أَوْ أَدْنى)(1)
عروج داد. تفاصيل اين معراج كه هر يك آن به قدرت الهى و خرق عادت صورت گرفته است، در برخى از آيات قرآنى و احاديث، مفصل بيان شده است، هر چند اعتقاد به كل تفاصيلى كه در احاديث آمده است؛ به خصوص اگر خبر واحد باشد واجب نيست.
از جمله آياتى كه بر اين معراج دلالت دارد اين آيه ى كريمه است:
(سُبْحَانَ الَّذِي أَسْرى بِعَبْدِهِ لَيلاً مِن الْمَسْجِدِ الْحَرام إِلَى المَسْجِدِ الأَقْصَى الَّذِي بَارَكْنا حَوْلَهُ لِنُرِيهُ مِنْ آياتِنَا إِنَّه هُوَ السَّميعُ الْبَصِيرِ)(2)
و از جمله چند آيه از سوره ى نجم است و از جمله آيه ى كريمه ى:
ص:101
(وسْأَلْ مَنْ أَرْسَلْنَا مِنْ قَبْلِكَ مِنْ رُسُلِنَا)(1)
و آيه ى كريمه ى:
(فَسْأَلْ الَّذِينَ يقْرَؤُنَ الْكِتَابَ مِنْ قَبْلِك)(2)
بنابراين حق بودن اصل معراج، امرى اسلامى و مسلّم است كه مسلمان نمى تواند در آن ترديد داشته باشد و از معجزات بزرگ حضرت رسول صلى الله عليه وآله و عروج به جسد بوده است و ظاهر اين است كه چنين جريانى وقتى اعجاز است كه به جسد باشد و گرنه سير روحى براى انسان ها هم از اينجا به آنجا و از زمين به آسمان، از مكه تا آفريقا و همه جا امكان پذير است؛ هرچند فرقى كه اين سير با سيرهاى ديگران دارد اين است كه براى پيغمبر صلى الله عليه وآله در اين سير، حقايقى كشف شد كه براى ديگران عاده ى امكان كشف آن حقايق نيست.
اما انصافاً آنچه از ابتدا از اين معراج تلقّى شد و مؤمنين به آن ايمان آوردند و پيغمبر اكرم صلى الله عليه وآله را تصديق نمودند و كفار آن را نپذيرفتند و به استهزاء گرفتند، معراج جسمانى بود و در هيچ كجا هم نداريم كه پيغمبر صلى الله عليه وآله به آنها جواب داده باشد كه من معراج جسمانى نكرده ام كه شما نمى پذيريد؛ بلكه ظاهر حالِ آن حضرت هم تأكيد بر جسمانيت معراج بود.
به هر حال بسيارى انكار معراج جسمانى را انكار ضرورى دين دانسته و
موجب كفر و ترتب احكام ارتداد مى دانند و بعضى هم مقيد مى كنند به
ص:102
صورتى كه به انكار پيغمبر صلى الله عليه وآله برگشت كند.
آنچه نبايد ناگفته بماند اين است كه شبهات بعضى اهل معقول در مورد معراج جسمانى، كه مستلزم خرق و التيام در افلاك است، همه علاوه بر اينكه با عموميت قدرت خدا و صدور خرق عادات بسيار و اخبار رسول صادق مصدق، مردود است، با اكتشافات ثابت علمى امروز نيز همه مردود شده است. اين حضرات براساس تئورى هاى خود براى ماسوى الله نقشه اى فرضى كشيده بودند و تشكيلات كيهان و افلاك را تعيين كرده و به گمان خودشان نقشه ربط حادث به قديم و صدور كثير از واحد را نوشته بودند؛ گويى اينكه همه ى جا و در همه تحولات و ادوار عالم با خدا بوده اند و براين اساس عالم عقول و مجردات را عنوان كرده و سلسله هايى در نظر گرفته بودند كه با ظهورعلوم و فنون جديده بطلان بيشتر نقشه هايشان ظاهر شد.
راه صواب و مصون از خطر اين است كه در اين امور انسان به اخبار پيغمبر صادق مصدق اكتفا نمايد و به معراج قائل باشد؛ هر چند از شناخت چگونگى آن و نحوه ى فراهم شدن اين سير براى بشر، عاجز بماند؛ از پيش خود چيزى را كه از شرع نرسيده نگويد و خود را براى فهم اين گونه حقايق كه مكلف به فهم آنها نيست به تكلف نيندازد.
بعضى از گذشتگان از اهل معقول كأنَّ براى توفيق بين قول قائلين به معراج جسمانى و معراج روحانى در رساله ى خود موسومه بورديه على ما حكى عنها بر اين نظر است كه آن حضرت معراج جسمانى، معراج روحانى
و معراج عقلانى داشته است. و معراج جسمانى آن حضرت سير جسمانى
ص:103
آن بزرگوار بوده تا منتها مراتب اجسام كه بر بُراق طى اين سير فرمود، و عبارتى كه از او نقل شده اين است:
«وَ سُرِي بسيرِه إِلَى اللّهِ مِن ظُلماتِ عالمِ الاجسامِ و الاجرامِ على مركبِهِ الّذي سُمِّي بالبَراقَ في كَمال السُّرعة»
و در مورد جنبه ى روحانى بودن آن مى گويد:
«و ارْتَقي بِرُوحِهِ الْقُدسِيةِ إِلى مَدارِجِ الأَرْواحِ و خَرْقِ الحُجُبِ و بَلغَ قُمَّةَ الضّراح إِلى أَنْ صارَ إِماماً لصفوف الارواحِ النّورية»
و در معراج عقلانى مى گويد:
«ثُمَّ تَرقّي بِعَقْلِهِ النّوري و نورهِ العقْلي و دَخَلَ سُرادِقاتِ الجَلال و رَفَعَ أَسْتارَ البَهاء و الْجَمالِ إِلى أَنْ وَصَلَ إِلى حَدّ لَمْ يكُنْ بَينَهُ و بَينَ رَبِّهِ أَحَدٌ حَتى نَفْسِهِ الشَّريفِ و ذاته الرَّفيعَة»
اين عبارت اگر چه خالى از لطافت نيست و تعبير از معراج جسمانى به «سرى»، و از روحانى به «ارتقى»، و از عقلانى به «ترقى» لطف دارد و اگر چه سه مرتبه اى كردن معراج و محدود كردن نوع جسمانى آن به سير تا انتهاى عالم اجسام، آن چنان كه نفى اصل جسمانى بودن معراج را خلاف ضرورت مى شمارند، خلاف ضرورت شمرده نشود، اما چيزى كه هست اين است كه آنچه از معراج در اذهان، متشرّعه بوده و از ظواهر آيات و احاديث استفاده مى شود اين است كه كل معراج و عروج آن حضرت جسمانى بوده
ص:104
و به هركجا رفته و به هركجا رسيده با بدن عنصرى بوده است.
از چرخ گذشته با چه؟ با جامه بر عرش نشسته با چه؟ با نعلين
و شهيد قدس سره در اشعار شيوايى كه در مدح آن حضرت سروده مى فرمايد:
و من قد رقى السبع الطباق بنعله و عوّضه الله البراق عن المهر(1)
و ديگرى مى گويد:
سبحان من خص بالاسراء رتبته
اما اينكه جسم خود را در منتهى اليه عالم اجسام گذارده و با روحش به منتهى اليه عالم ارواح نوريه عروج كرده باشد و سپس به عقل نورى و نور عقلى خودش رفته باشد و تا به آنجايى رسيده باشد كه ميان او و ميان پروردگارش احدى، حتّى نفس شريف و ذات رفيعش نباشد، حقيقت اين است كه ما از اين الفاظ چيزى نمى فهميم و آنها كه در عصر وقوع معراج بوده اند و بعد از آنها هم از معراج و آيات و احاديث چنين برداشت هايى نداشته اند و گويى اين بيانات به «رجماً بالغيب» شبيه تر است، و اگر انسان از علم به حقايقى مانند اين مطالب اظهار عجز كند، بيشتر از اظهار علم، دليل بر علم، فهم، عقل، بينش و دانش است.
ما نمى توانيم براساس يك سلسله مزاعم و تشكيلات سازى براى ما سوى الله
ص:105
و ترتيب عوالم در خيال خودمان با ترازويى كه خيالات خود را در آن مى سنجيم و خود آن ترازو هم خيالى است، همه چيز را بسنجيم. بر حسب دلالت قرآن و احاديث، معراج حضرت ختمى مرتبت صلى الله عليه وآله جسمانى بوده و همه ى آن حقايقى كه بر آن حضرت منكشف شده، بر همين شخص متجسّم به آن جسم شريف بوده است. ما مقصود اين فاضل را نفهميديم. اگر مى خواهد بگويد روح يا عقل آن حضرت با بقاى در اين جسد عنصرى به عالم ارواح و عقول عروج كرد، اين نياز به سير جسم تا منتهى اليه عالم اجسام ندارد و اگر مقصود اين است كه روح آن حضرت اين بدن عنصرى را خلع كرد و به عوالم ديگر شتافت، آن هم اول به منتهى اليه عالم ارواح و پس از آن، عقل آن حضرت به عالم عقول عروج كرد، از آيات و احاديث معراج اين حرف ها فهميده نمى شود مگر با تأويل و توجيه و اصلاً وجود عوالمى ماوراى عالم اجسام به معنايى كه بر ملائكه «اولى اجنحة» قابل اطلاق باشد مورد حرف است و به طور كلى اين حضرات براى كاينات برنامه ريزى كرده و عالم ارواح و عقول ساخته اند و معراج و حقايق ديگر را بر آن ساخته هاى خودشان تطبيق و تأويل مى نمايند، كه اگر بگوييم مصداق
(انْ هِي الاّ اسْماءٌ سَمَّيتُمُوها انْتُمْ وَ آباؤُكُمْ ما أنْزَلَ اللّهُ بِها مِنْ سُلْطان)(1)
هستند، گزاف گويى نكرده ايم، زيرا مؤيدى از شرع بر گفته هاى خود ندارند.
ص:106
سيد شبّر مى فرمايد: «معراج، فى الجمله از ضروريات دين است و منكر
آن، از رقبه ى مسلمين خارج است» و از حضرت صادق عليه السلام روايت مى كند كه فرمود:
«ليسَ مِنْ شيعَتِنا مَنْ أَنْكَرَ أَرْبَعَةَ اشياء: المعراجَ، و المسائلة القبر، و خلْقَ الجنةِ و النار، والشفاعة»(1)
و مى فرمايد: «آنچه اماميه برآن اند اين است كه معراج به بدن و جسم شريف آن حضرت بوده است.»
و از جمله روايات بسيار جالب در كتب اهل سنت اين روايت است از عبدالله بن عمر كه گفت شنيدم كه از پيغمبر خدا صلى الله عليه وآله سؤال شد:
«بايّ لُغَة خاطَبَكَ ربُّكَ ليلةَ المِعْراج»
در شب معراج خدا با چه لهجه و صوتى تو را مخاطب قرارداد؟
«فقال: خاطَبَني بِلُغَةِ علي بنِ أبي طالب عليه السلام فَأَلْهَمَني أَنْ قلتُ يا رَبَّ أَنْتَ خاطَبتَني أم علي»؛
گفت: مرا به لهجه و صداى على بن ابى طالب خطاب فرمود. سپس مرا ملهم كرد كه گفتم: يا رب! تو مرا مخاطب قرار دادى يا على (يعنى صدايى كه مى شنوم صداى تو است يا صداى على)؟
«فقال: يا أحمد! أنَا شيءٌ ليسَ كالاشياءِ لا اقاسُ بالنّاس و لا اوصَفُ بالاشياءِ خَلَقْتُكَ مِنْ نُوري و
ص:107
خَلقتُ علياً من نورِكَ اطَّلعْتُ عَلى سرائِر قَلْبِكَ فَلَمْ
أَجِدْ في قَلْبِكَ أَحَبَّ إِلَيكَ مِنْ عَلي بنِ أَبي طالب عليه السلام فخاطبتُكَ بِلسانِهِ كَيما يطمئنّ قلبُك»(1)
فرمود: يا محمد! من شيء هستم، نه مثل اشيا؛ نه به مردم قياس مى شوم و نه به اشيا وصف مى شوم و ليكن بر نهانى ها و اسرار دل تو مطّلع شدم و احدى را محبوب تر به سوى تو از على نيافتم پس به زبان و آواز او تو را مخاطب قرار دادم تا قلب تو اطمينان يابد.
و چه نيكو سروده شد:
شبى كه رفت به معراج سيد مدنى شنيد از حرم كبريا نداى على
خدا سخن به زبان على ادا فرمود چرا كه بود نبى عاشق صداى على
چنانكه گفتيم يكى از مسائلى كه به واسطه ى روايات و احاديث بسيار ثابت است و بايد به آن معتقد بود و عقيده برخلاف آن، اسلامى نبوده و رد اين احاديث متواتر است، عقيده به سؤال قبر و پرسش پس از مرگ است كه حضرت عبدالعظيم عقيده ى خود را به عرض امام عليه السلام رسانيده است.
صدوق عليه الرحمه در كتاب اعتقادات مى فرمايد: «عقيده در مسئله ى قبر اين است كه اين امر حق است و چاره اى از آن نيست. هر كس به صواب
ص:108
و مطابق واقع جواب بدهد، در قبر، فائز به روح و ريحان مى شود و هركس به صواب جواب ندهد، فله نزل من حميم.»
عقيده به حقانيت بهشت و آتش (جنّت و نار) از عقايد محكم و مسلّم اسلامى است كه در بسيارى از آيات محكمه ى قرآن كريم و در احاديث بسيار به آن تصريح شده است كه به طور نمونه اين دو آيه را يادآور مى شويم:
در وصف جنت مى فرمايد:
«مَثَلُ الجَنَّةِ الّتِي وُعِدَ المُتَّقُونَ فيها أَنْهارٌ مِنْ مَاء غَيرِ آسِن»(1)
و در وصف آتش مى فرمايد:
«إِنّا أَعْتَدْنَا لِلظّالِمين ناراً احَاطَ بِهِمْ سُرادِقُها و إِنْ يسْتَغيثُوا يغَاثُوا بِماء كالْمُهْلِ يشْوِي الْوُجُوهَ بِئْسَ الشَّرَاب ُو سَاءَتْ مُرْتَفَقا»(2)
عقيده به ميزان نيز عقيده اى است كه برخاسته از آيات قرآن مجيد و احاديث شريفه است و اجمالاً بايد به آن معتقد بود؛ هر چند در تفاصيل و كيفيت آن عقيده اى كه بر آن ضرورت قائم باشد، نباشد و اجمالاً تفسيرها و تعريف هايى كه از ميزان و از آنچه وزن مى شود شده است، همه قابل وقوع
ص:109
بوده و ممكن است برحسب اشخاص و يا مواقف قيامت و مقامات ميزان اعمال متعدد باشد.
سيد شبّر عليه الرحمه مى فرمايد: «صراط از ضروريات دين است و بين مسلمانان احدى مخالف آن نيست و برحسب روايات، جسرى است بر جهنم كه تيزتر از شمشير و باريك تر از مو است.»
و چنانكه صدوق مى فرمايد: «همه بايد از صراط اين پل جهنم عبور نمايند.»
و برحسب روايات معناى ديگر از صراط ائمه ى طاهرين عليهم السلام است و مراد از «الصراط المستقيم» همان ولايت اميرالمؤمنين و ساير ائمه ى طاهرين عليهم السلام ميباشد.
و چنانكه از بررسى در آيات و احاديث استفاده مى شود، صراط در لسان كتاب و سنت، هم بر هر يك از اين دو معنا جداگانه اطلاق شده و هم مورد واحد به هر دو معنا تفسير گرديده است.
حضرت عبدالعظيم در مورد معاد چنين گواهى مى دهد: «ساعت، يعنى قيامت آينده است و شكى در آن نيست. خداوند همه كسانى را كه در قبورند برمى انگيزاند.» مسئله ى قيامت، عود ارواح به اجسام، روز رستاخيز و زنده شدن مردگان از عقايد اوليه و اصليه ى اسلام است و آيات بسيارى در
ص:110
قرآن مجيد بر آن دلالت و صراحت دارد.
ناگفته نماند كه روز قيامت، اسماء متعدد دارد كه يكى از آنها «ساعت» است
كه در چند جاى قرآن بدان ناميده شده؛ از جمله (يا أيها النّاسُ اتَّقوا رَبَّكُم إِنَّ زَلْزَلَةَ السَّاعَةِ شَيءٌ عَظيمٌ)(1) و (و إِنَّ السّاعَةَ آتِيةٌ)(2) و (يسْئَلوُنَكَ عَنِ السَّاعَةِ)(3) و يكى ديگر از اسماى آن قيامت است، چنان كه مى فرمايد: (لآ اقْسِمُ بِيوْمِ القِيامَةِ)(4) و از اسماى ديگر آن حاقه، قارعه، آزفة، يوم الدين، يوم الحساب، يوم الحسرة و يوم التغابن است كه از آيات قرآنيه استفاده مى شود.
ص:111
وأقولُ: إِنَّ الفَرائِضَ الواجِبَةَ بعدَ الوِلايةِ: الصّلاةُ و الزكاةُ و الصومُ و الحجُّ و الجهادُ و الامرُ بالمعروفِ و النّهي عَنِ المنكَرِ
و مى گويم به درستى كه فرائض واجبه بعد از ولايت، عبارت اند از نماز، زكات، روزه، حج، جهاد و امر به معروف و نهى از منكر.
از اين فرمايش چند نكته برداشت مى شود:
اولاً : اهميت ولايت و اينكه بر نماز و ساير واجبات مقدم است؛ زيرا بدون آن عملى مقبول درگاه خداى عزوجل نمى شود.
ثانياً : اهميت اين فرائض از بين فرائضِ بسيارِ ديگر معلوم مى شود كه به خصوص به آنها اشاره كرده است؛ زيرا فرائض و واجبات تنها منحصر به اينها نيست.
ثالثاً : فضايل اين واجبات، برحسب آنچه از قرآن و احاديث استفاده مى شود، بسيار است. در آيات متعدّد قرآن به نماز و زكات امر و تأكيد بسيار شده و همچنين روزه، حج، جهاد، امر به معروف و نهى از منكر همه برحسب قرآن ثابت و مسلّم است و شخص مسلمان بايد به وجوب آنها معتقد و متدين باشد.
رابعا ً: ظاهراً از فرائض در اينجا به مناسبت توصيف آنها به وجوب كلّ
ص:112
تقديرات، نظامات و تعليمات الزامى شرعى اراده شده و ممكن است
مقصود از فرائض، تكاليف مأموم به و الزامى باشد و منظور از توصيف آنها به وجوب، ثبوت آن برحسب قرآن مجيد است.
خامساً : چنان كه اشاره شد فرائض واجب، منحصر به اين چند باب نيست هر چند كه اين امور، عمده و اهمّ فرائض مى باشد.
ص:113
فقال علي بنُ محمد عليه السلام: يا أَباالقاسم هذا و الله دينُ الله الّذي ارْتَ ضاهُ لِعبادِه فَأَثْبِتْ عليه ثَبَّتَكَ الله بالقول الثّابِت فى الحياةِ الدُّنيا و (فى) الآخرة
پس امام هادى عليه السلام فرمود: اى ابا القاسم! به خدا قسم! اين دين حق است كه خداوند براى بندگانش پسنديده است پس بر آن ثابت] قدم [باش؛ خداوند تو را در زندگى دنيا و آخرت بر قول ثابت، نگاه دارد.
اين بخش پايانى حديث، متضمّن تصديق امام به صحّت دين حضرت عبدالعظيم، امر او به ثبات بر دين و دعا براى ثابت ماندن او بر دين است كه پيرامون آن سه توضيح مناسب مى باشد:
اول : اينكه امام عليه السلام خطاب به حضرت عبدالعظيم فرمودند: يا اباالقاسم! به خدا سوگند اين امورى كه به عرض رساندى دين خداست كه آن را براى بندگانش برگزيده است.
چنان كه مى دانيم مسائل و عقايد دينى و همچنين فرائض واجب دين، به آنچه كه حضرت عبدالعظيم در اينجا برشمرده است منحصر نيست و امور اعتقادى ديگر هم در الهيات و هم در نبوّت و غير آنها داريم كه در اينجا صريحاً به آنها اشاره نشده است؛ مانند مسئله ايمان به عدل الهى و ايمان به ملائكه و پيغمبران سلف، با وجود اين مى فرمايد:
«هذا و الله دين الله» و اين ظاهراً به اين ملاحظه است كه اولاً: ايمان به
ص:114
خدا و رسالت حضرت خاتم الانبياء صلى الله عليه وآله متضمّن همه ى اين مسائل اعتقادى اسلامى است و ثانياً: برخى امور رأساً جزء عقايد نيستند؛ در حدى كه معرفت و عقيده به خصوص آنها، شرط اسلام و رستگارى و نجات باشد؛ بلكه اگر بنده اى از آن غافل شد و اعتقادات اصيله و اصليه ى او صحيح بود و به تكاليف خود عمل كرد، رستگار و ناجى خواهد ماند؛ به طور مثال اگر كسى ملائكه را به تفصيل نشناخت يا بعضى از انبيا، مثل داود، سليمان و شعيب را به اسم و عنوان نشناخت يا بعضى احكام و واجباتى را كه مبتلا به او نبوده فرا نگرفت، لطمه اى به ايمان او نخواهد خورد، مگر آنكه در اين مسائل اعتقادش مخالف با ماجاء به النبى صلى الله عليه وآله باشد كه با التفات، مستلزم انكار نبى مى شود كه اين امر موجب كفر و ارتداد است. بنا بر اين براى مصونيت از خطر مخالفت عقيده دينى با ما جاء به النبى صلى الله عليه وآله و ثبت بالكتاب و السنه شخص در غير امورى كه به تفصيل، اعتقاد به آنها لازم است بايد به اعتقاد اجمالى اكتفا نمايد و در غير اين صورت عقيده ى دينى خود در هر امرى از امور را بر كتاب و سنّت عرضه كند، تا نادانسته و ناخواسته در خطر گمراهى و بدعت قرار نگيرد.
دوم : نكته اى كه از اين فرمايش امام عليه السلام استفاده مى شود مسئله ى ثبات بر عقيده و ايمان است كه هر كسى در محافظت و ثبات بر آن بايد كمال اهتمام را داشته باشد و از شر شيطان و نفس اماره هميشه بر حذر باشد؛ به خصوص در دوران غيبت حضرت ولى عصر ارواحنا فداه كه امتحانات بسيار شديد براى اهل ايمان پيش مى آيد به حدى كه در حديث معروف جابر، رسول اكرم صلى الله عليه وآله مى فرمايد:
ص:115
«ذاكَ الَّذي يغيبُ عَنْ شِيعتِهِ و أَوليائِهِ غيبةً لا يثبّتُ فيها عَلَى القول بامامتِهِ إِلاّ مَنْ إِمْتَحَنَ اللّهُ قلبَه للإيمان»(1)
در اين عصر، كه افكار و آراى گمراه كننده بسيارى وجود دارد و دور تمحيص و تخليص است، بايد هميشه از خدا ثبات عقيده طلب نمود و به اين دعا مداومت كرد:
«يا الله يا رحمان يا رحيم يا مقلّب القلوب ثبّت قلبي على دينك»
و عقايد را همواره و مكرر در مكرّر استحضار نمود و خدا با خواندن اين دعا كه از فخرالمحققين عليه الرحمه نقل شده است آن را نزد خدا وديعه قرار داد:
«اللّهُمَّ يا أَرْحَمَ الرّاحِمينَ إِنّي قَدْ أَوْدَعْتُكَ يقيني هذا و ثُباتَ ديني و أَنت خير مُسْتَودع و قَدْ أَمرتَنا بِحِفْظِ الوَدايع فَرُدَّهُ علَى وقت حُضورِ مَوتى»(2)
و بعضى فرموده اند اين دعا را بعد از اقرار به عقايد حقه بخواند:
«يا اللّهُ يا رحمانُ يا رحيمُ أودَعْتُكَ هذا الاقرارَ بكَ و بالنّبي صلى الله عليه وآله وبالأَئمَّة عليهم السلام و أنتَ خَير مُستودع فَرُدَّ على في القَبر عندَ مسألةِ
ص:116
مُنكر و نكير»(1)
اجمالاً هيچ گوهر و هيچ سرمايه اى از گوهر عقيده به خدا، رسول و ائمه عليهم السلام نفيس تر و گران بهاتر نيست. اگر انسان دنيا و مافيها را از دست بدهد اما عقيده به خدا و رسول را داشته باشد باكى بر او نيست و اگر آن را نداشته باشد، هر چه داشته باشد، خسرالدنيا و الآخره است. به ملاحظه ى همين گرانبهايى اين گوهر ثمين است كه دزدان، عياران و طرّاران بسيار با شبكه ها و دام هاى فريبنده براى دستبرد به آن كمين كرده اند.
«عَصَمَنَا اللّهُ تعالى مِنْ فساد العقيدة و رَزَقَنا الايمان بتمامِهِ و كمالِه و الثُبات عَلَيه بحقّ محمّد و آله الطاهرين صلوات الله عليهم اجمَعين»
سوم: در اين بخش امام عليه السلام براى حضرت عبدالعظيم دعا مى فرمايد كه خدا او را به قول ثابت در حيات دنيا و آخرت ثابت بدارد.
اين دعا مأخوذ و اقتباسى از آيه ى كريمه ى ذيل مى باشد:
) يثَبِّتُ اللّهُ الّذينَ آمنُوا بالقَوْلِ الثَّابِتِ في الحَياة الدّنيا و فِي الأخِرَة ((2)
كه از آن استفاده مى شود خدا مؤمنين را به قول ثابت - كه برحسب بعضى تفاسير كلمه ى توحيد است و در اين كلام امام، ظاهراً مراد كل اين اقوال ثابته است - در زندگى دنيا و در آخرت ثابت نگه مى دارد.
و چنان كه از كلمات بعضى استفاده مى شود يكى از مصاديق يا مصداق
ص:117
مهم ثابت داشتن مؤمنين بر قول ثابت هنگام احتضار و ظهور سكرات موت است كه حال بسيار خطرناكى است.
بايد از خدا حسن عاقبت و مرگ با ايمان خالص، طلب نمود. البته مواظبت بر طاعات و عبادات، و ترك محرمات، مجالست با اخيار، مواظبت بر قرائت قرآن، تأمّل در آيات آن و ساير اعمال نافعه همه براى مصون شدن ايمان در حال احتضار مؤثّر است و خواتيم امور، به سوابق حسنه، كم و بيش ارتباط دارد. شخص سالك در طريق شرع بايد مواظب همه ى جهات خود بوده و هميشه از سوء خاتمه بپرهيزد و همواره دعاهايى را بخواند كه براى حسن عاقبت و نجات از عدول از عقايد است.
چنان كه مستحب است وابستگان ميت شهادتين و عقايد حقّه را در اين حال به او تلقين نمايند، به خصوص كلمه ى توحيد را به او تلقين كنند كه فرمودند:
«لقّنوا موتاكم لا اله الا الله»(1)
و سيد در درّه مى فرمايد:
و لقن الشهادتين المحتضر
ص:118
و اما ثبات بر عقيده ى حق در آخرت و از جمله تفاسيرى كه از آن شده است بعضى ثبات بر آن در هنگام سؤال نكيرين است كه وقتى از او سؤال
مى كنند «من ربك مادينك و من نبيك و من امامك؟» مى گويد: پروردگارم خدا است، دينم اسلام، پيغمبرم محمّد صلى الله عليه وآله و امامانم على، حسن، حسين، على بن الحسين، محمد بن على، جعفر بن محمد، موسى بن جعفر، على بن موسى، محمد بن على، على بن محمد، حسن بن على و الحجة ابن الحسن عليهم السلام مى باشند.
«اللهم ثبتنا على دينك ما احييتنا و لقنا حجتنا عند موتنا و لا تكلنا الي انفسنا طرفة عين أبداً في الدنيا و الآخرة و احينا حياة محمد و اهل بيته و امتنا مماتهم، و ارزقنا شفاعتهم، و احشرنا في زمرتهم، و صلّ عليهم صلاة لايحصى عددها و اغفرلنا و لوالدينا و لمن كان له حق علينا و لجميع المؤمنين و المؤمنات يا خير الناظرين و يا ارحم الراحمين»
ص:119
ص:120
1. قرآن كريم.
2. امالى، شيخ صدوق، متوفى 318، مؤسسه البعثة قم 1417 ه -.
3. بحارالانوار، العلامة المجلسى م 1111، طبع دار احياء التراث العربى، بيروت 1403.
4. تهذيب الاحكام، شيخ طوسى، متوفى 460، طبع خورشيد، طبعة الرابعة 1365.
5.3815 التوحيد، الشيخ الصدوق، متوفى 381، طبع 1387 ه -، جماعة المدرسين.
6. ثواب الاعمال، الشيخ الصدوق، متوفى 381، طبع 1368 ه - ش، امير قم.
7. جواهر السنية، حرعاملى، متوفى 1104، طبع مكتبة المفيد، قم.
8. الروضة البهية فى شرح اللمعة الدمشقية، الشهيد الثانى، متوفى 965، بتحقيق السيد محمد كلانتر، ناشر دارالهادى للمطبوعات، قم 1403.
9. شرح نهج البلاغة لابن ابى الحديد، بتحقيق محمد ابوالفضل ابراهيم، طبع دار احياء التراث العربى، 1385، بيروت.
10. الصحيفة السجادية، طبعة 1411/25 ه - ق، مؤسسة الامام المهدى، و مؤسسة الانصاريان، قم.
11. غرر الحكم، مجموعه كلمات قصار حضرت على عليه السلام، مترجم انصارى، طبع سال 1335 ش.
12. كامل الزيارات، شيخ الجليل جعفر بن محمد بن قولويه القمى، متوفى 368، طبع الاولى 1417، مؤسسه النشر الاسلامى.
13. كشف الرموز، الفاضل الآبى، متوفى 690، جامعة المدرسين، طبع اولى 1410 ه -.
ص:121
14. كفاية الاثر، الخزاز القمى الرازى، متوفى 400 ه -- انتشارات بيدار، طبع الخيام قم، 1401 ه -.
15. كمال الدين و تمام النعمة، الشيخ الصدوق، متوفى 381، طبع محرم الحرام 1405، مؤسسه النشر الاسلامى التابعه لجماعة المدرسين.
16. مستدرك الوسائل، محقق النورى الطبرسى، متوفى 1320، طبعة الثانية 1408، مؤسسه آل البيت عليه السلام.
17. جامع الرواة اردبيلى.
18. مفاتيح الجنان.
19. منازل الآخرة، شيخ عباس قمى، متوفى 1359، مؤسسه النشر الاسلامى بجماعة المدرسين قم، طبع 1419.
20. من لايحضره الفقيه، محمد بن على بن الحسين بن بابويه القمى، متوفى 381، طبع دارالكتب الاسلامى، طبع خامسة 1390.
21. منية المريد فى ادب المفيد و المستفيد، الشهيد الثانى، متوفى 966، طبع مكتب الاعلام الاسلامى، الاول 1409.
22. نهج البلاغة.
23. وسائل الشيعة، حرعاملى، متوفى 1104، طبع دار الحياء التراث العربى، بيروت.
ص:122
--- نام كتاب --- زبان --- ترجمه
قرآن و تفسير
1 --- تفسير آيه فطرت --- فارسى -----
2 --- القرآن مصون عن التحريف --- عربى -----
3 --- تفسير آية التطهير --- عربى -----
4 --- تفسير آية الانذار --- عربى -----
حديث
5 --- منتخب الاثر در 3 جلد --- عربى --- اردو/انگليسى
---- غيبة المنتظر --- عربى ---
6 --- قبس من مناقب اميرالمؤمنين (ع) (مئة و عشر حديث من كتب عامة) --- عربى --- فارسى
---- پرتوي از فضائل اميرالمؤمنين (ع) در حديث -------- فارسى
7 --- احاديث الائمة الاثني عشر، اسنادها و الفاظها --- عربى -----
8 --- احاديث الفضائل --- عربى -----
فقه
9 --- توضيح المسائل --- فارسى -----
---- منتخب الاحكام --- فارسى -----
10 --- احكام نوجوانان --- فارسى --- انگليسى
11 --- جامع الاحكام در 2 جلد --- فارسى -----
12 --- استفتائات قضايى --- فارسى -----
13 --- استفتائات پزشكى --- فارسى -----
ص:123
14 --- مناسك حج --- فارسى --- عربى
15 --- مناسك عمره مفرده --- فارسى --- عربى
16 --- هزار سؤال پيرامون حج --- فارسى -----
17 --- پاسخ كوتاه به 300 پرسش در 2 جلد --- فارسى --- آذرى
18 --- احكام خمس --- فارسى -----
19 --- اعتبار قصد قربت در وقف --- فارسى -----
20 --- رساله در احكام ثانويه --- فارسى -----
21 --- فقه الحج در 4 جلد --- عربى -----
22 --- هداية العباد در 2 جلد --- عربى -----
23 --- هداية السائل --- عربى -----
24 --- حواشي على العروة الوثقى --- عربى -----
25 --- القول الفاخر في صلاة المسافر --- عربى -----
26 --- فقه الخمس --- عربى -----
27 --- أوقات الصلوة --- عربى -----
28 --- التعزير (احكامه و ملحقاته) --- عربى -----
29 --- ضرورة وجود الحكومة --- عربى --- فارسى
30 --- رسالة في معاملات المستحدثة --- عربى -----
31 --- التداعي في مال من دون بينة و لايد --- عربى -----
32 --- رسالة في المال المعيّن المشتبه ملكيته --- عربى -----
33 --- حكم نكول المدعي عليه عن اليمين --- عربى -----
34 --- ارث الزوجة --- عربى -----
35 --- مع الشيخ جاد الحق في ارث العصبه --- عربى -----
36 --- حول ديات ظريف ابن ناصح --- عربى -----
37 --- بحث حول الاستسقام بالازلام (مشروعية الاستخارة) --- عربى -----
---- الرسائل الخمس --- عربى -----
38 --- الشعائر الحسينية --- عربى -----
---- آنچه هر مسلمان بايد بداند -------- آذرى
ص:124
اصول فقه
39 --- بيان الاصول در 3 جلد --- عربى -----
40 --- رسالة في الشهرة --- عربى -----
41 --- رسالة في حكم الاقل و الاكثر في الشبهة الحكمية --- عربى -----
42 --- رسالة في الشروط --- عربى -----
عقايد و كلام
43 --- عرض دين --- فارسى -----
44 --- به سوى آفريدگار --- فارسى -----
45 --- الهيات در نهج البلاغه --- فارسى -----
46 --- معارف دين در 2 جلد --- فارسى -----
47 --- پيرامون روز تاريخى غدير --- فارسى -----
48 --- نداى اسلام از اروپا --- فارسى -----
49 --- نگرشى بر فلسفه و عرفان --- فارسى -----
50 --- نيايش در عرفات --- فارسى -----
51 --- سفرنامه حج --- فارسى -----
52 --- شهيد آگاه --- فارسى -----
53 --- نويد امن و امان --- فارسى --- آذرى
54 --- پاسخ به ده پرسش --- فارسى -----
55 --- اصالت مهدويت --- فارسى -----
56 --- تجلى توحيد در نظام امامت --- فارسى --- عربى
57 --- نظام امامت و رهبرى --- فارسى -----
58 --- ولايت تكوينى و ولايت تشريعى --- فارسى -----
59 --- پيرامون معرفت امام --- فارسى -----
60 --- عقيده نجات بخش --- فارسى -----
61 --- به سوى دولت كريمه --- فارسى -----
62 --- باورداشت مهدويت --- فارسى --- عربى
63 --- انتظار، عامل مقاومت و حركت --- فارسى -----
64 --- فروغ ولايت در دعاى ندبه --- فارسى --- عربى
65 --- معرفت حجت خدا --- فارسى -----
66 --- وابستگى جهان به امام زمان --- فارسى -----
67 --- توضيحات پيرامون كتاب عقيده مهدويت در تشيع اماميه --- فارسى --- انگليسى
ص:125
68 --- پيام هاى مهدوى --- فارسى -----
69 --- گفتمان مهدويت --- فارسى --- انگليسى
---- امامت و مهدويت --- فارسى -----
70 --- گفتمان عاشورايى --- فارسى -----
71 --- مقالات كلامى --- فارسى -----
72 --- الى هدى كتاب الله --- عربى -----
73 --- ايران تسمع فتجيب --- عربى -----
74 --- رسالة حول عصمة الانبياء و الائمة --- عربى -----
75 --- تعليقات علي رسالة الجبر و القدر --- عربى -----
---- لمحات في الكتاب والحديث والمذهب --- عربى -----
76 --- صوت الحق و دعوة الصدق --- عربى -----
77 --- رد اكذوبة خطبة الامام علي (ع) على الزهرا (س) --- عربى -----
78 --- مع الخطيب في خطوطه العريضة --- عربى --- اردو/ فرانسه
79 --- رسالة في البداء --- عربى -----
80 --- جلاء البصر لمن يتولى الائمة الاثني عشر --- عربى -----
81 --- حديث افتراق المسلمين علي ثلاث و سبعين فرقة --- عربى -----
82 --- من لهذا العالم؟ --- عربى -----
83 --- بين العلمين، الشيخ الصدوق الشيخ المفيد --- عربى --- فارسى
--- داورى ميان شيخ صدوق و شيخ مفيد -------- فارسى
84 --- مقدّمات مفصلّة علي «مقتضب الاثر» و «مكيال المكارم» و «منتقى الجمان» --- عربى -----
85 --- امان الامّة من الضلال والاختلاف --- عربى -----
86 --- البكاء على الامام الحسين (ع) --- عربى -----
87 --- النقود اللطيفة علي الكتاب المسمى بالاخبارالدخيلة --- عربى -----
ص:126
تربيتى
88 --- ماه مبارك رمضان، عالى ترين مكتب تربيت و اخلاق --- فارسى -----
89 --- راه اصلاح (امر به معروف و نهى از منكر) --- فارسى -----
90 --- با جوانان --- فارسى -----
تاريخ
91 --- سيرحوزه هاى علمى شيعه --- فارسى -----
92 --- رمضان در تاريخ (حوادث تاريخى) --- فارسى -----
سيره
93 --- پرتوى از عظمت امام حسين (ع) --- فارسى -----
---- آينه ى جمال --- فارسى -----
---- از نگاه آفتاب --- فارسى -----
---- اشك و عبرت --- فارسى -----
تراجم
94 --- زندگانى آيت الله آخوند ملامحمد جواد صافى --- فارسى -----
95 --- زندگانى جابر بن حيّان --- فارسى -----
96 --- زندگانى بوداسف --- فارسى -----
شعر
97 --- ديوان اشعار --- فارسى -----
98 --- بزم حضور --- فارسى -----
99 --- آفتاب مشرقين --- فارسى -----
100 --- صحيفة المؤمن --- فارسى -----
101 --- سبط المصطفى --- فارسى -----
102 --- در آرزوى وصال --- فارسى -----
مقاله ها و خطابه ها
103 --- حديث بيدارى (مجموعه پيام ها) --- فارسى -----
104 --- شب پرگان و آفتاب --- فارسى -----
---- شب عاشورا --- فارسى -----
---- صبح عاشورا --- فارسى -----
105 --- با عاشوراييان --- فارسى -----
ص:127