شابك : 978-964-540-306-3
شماره كتابشناسي ملي : م 82-9111
عنوان و نام پديدآور : توحيد و شرك در نگاه شيعه و وهابيت: بررسي و نقد افترائات دكتر قفاري بر مذهب شيعه/ احمد عابدي.
مشخصات نشر : تهران: مشعر، 1390.
مشخصات ظاهري : 452 ص.
يادداشت : كتابنامه: ص. 429 - 450؛ همچنين به صورت زيرنويس.
عنوان قراردادي : اصول مذهب الشيعةالاثناعشرية .شرح
عنوان ديگر : بررسي و نقد افترائات دكتر قفاري بر مذهب شيعه.
موضوع : قفاري، ناصر . اصول مذهب الشيعه الاثناعشريه -- نقد و تفسير
موضوع : شيعه -- دفاعيه ها و رديه ها
موضوع : حديث -- علم الرجال
رده بندي ديويي : 297/312
رده بندي كنگره : BP212/ق7الف6084 1390
سرشناسه : عابدي، احمد، 1339 -
شناسه افزوده : قفاري، ناصر . اصول مذهب الشيعه الاثناعشريه . شرح
وضعيت فهرست نويسي : فيپا
ص:1
ص:2
ص:3
ص:4
ص:5
ص:6
ص:7
ص:8
ص:9
ص:10
ص:11
ص:12
ص:13
ص:14
ص: 15
مهمترين وظيفه عالمان دينى تبيين و دفاع عقلانى از گزاره هاى دينى است. در طول تاريخ اسلام صدها و بلكه هزاران كتاب كلامى و فلسفى براى تأمين اين هدف تدوين شده است. برخى از اين كتابها براى دفاع از اصل دين بوده و برخى براى دفاع از مذهب است و رويكرد غالب كتابهاى كلامى دفاع از مذهب مى باشد. متكلمان بزرگى چون شيخ مفيد، سيد مرتضى، خواجه نصيرالدين طوسى، علامه حلى، ميرحامد حسين، قاضى نوراللَّه شوشترى و علامه امينى هركدام به بهترين وجه اين مهم را انجام داده و شبهات زمان خود را پاسخ داده اند. پس از انقلاب اسلامى ايران كتابهاى بسيارى توسط عالمان وهابى در نقد تفكر و مذهب شيعه نوشته شد و تعدادى از آنها نيز توسط شيعيان نقادى شده است اما كتابى كه شايد مهمترين كتاب وهابيان باشد- و بلكه به گفته برخى از بزرگان، مهمترين كتابى كه در طول تاريخ عليه شيعه نوشته شده است- كتاب «اصول مذهب الشيعة الامامية الاثنى عشرية عرض و نقد» مى باشد.
اكنون حدود ده سال از چاپ اين كتاب- كه پايان نامه دوره دكترى نويسنده و به عنوان مهمترين تحقيق علمى و آكادمى دانشگاههاى عربستان شناخته مى شود- مى گذرد و تنها يك نقد بر جلد اوّل آن كه به موضوع تحريف قرآن اختصاص دارد، نوشته شده است اما ساير قسمتهاى آن مورد نقادى و پاسخ از طرف مراكز علمى و دانشگاهى شيعه واقع نشده است. و چون اين كتاب رساله دكترى رشته اصول اعتقادات از دانشكده اصول
ص: 16
دين دانشگاه محمدبن سعود عربستان است ضرورت داشت كه نقد بخش توحيد و شرك آن به عنوان موضوع اين رساله در رشته فلسفه و حكمت اسلامى قرار گرفته و به اين وسيله گامى كوچك در انجام وظيفه خود در دفاع از دين و مذهب برداشته و به حلّ يكى از مشكلات جهان اسلام كمك كرده باشم، مشكلاتى كه آقاى دكتر محمد سعيد رمضان بوطى مى گويد: «امروز بزرگترين مشكل جهان اسلام اختلافاتى است كه جماعت سلفيه ايجاد كرده اند».(1) در مقدمه اين رساله چند نكته مورد اشاره قرار مى گيرد.
1- اتحاد مسلمانان براى ما بسيار مهم است و سفارش قرآن و ائمه معصومين عليهم السلام به آن بوده است و دوست داريم كه تلاش شود اختلاف مسلمانان كمتر گردد. هدف اين رساله تنها بحث علمى و اثبات اين نكته است كه شيعيان كافر و مشرك نيستند و اين نقد و بررسى ها تنها موجب مى شود كه حق روشن گرددو «حياة العلم بالنقد و الردّ». دفاع از مذهب نيز هرگز به معنى دامن زدن به اختلافات نيست، گرچه آقاى قفارى در اين كتاب صدها بار- بدون مبالغه- نسبت كفر و شرك و زندقه و گمراه تر از يهود را به شيعه داده و واقعاً شيعيان را مشرك و داراى احكام مشرك از قبيل نجاست و جواز قتال(2) دانسته و با صراحت مى گويد مذهب شيعه، دينى غير از دين اسلام است و ابن تيميه كه امام و مقتداى مؤلف اين كتاب است نيز گفته: «نمازخواندن پشت سر امام جماعت شيعى جايز نيست و عيادت مريضان آنان و حضور در تشييع جنازه آنان جايز نيست و اين را انكار منكر مى داند»(3) اما در مذهب شيعه سفارش به حضور در جماعت اهل سنت و عيادت مريضان و تشييع جنازه آنان شده است، زيرا به نظر ما همه مسلمانان اعم از شيعه و اهل سنت اعضا و شاخه هاى مختلف يك دين بوده و كسى كه در مسأله امامت يا توسل و نذر و ... با ما هم عقيده نباشد اگر اصول كلى اسلام را قبول داشته باشد او را هرگز متهم به كفر و شرك نمى كنيم.
ص: 17
ضمناً اين روشن است كه اگر كسى كلامى را بگويد يا بنويسد كه لازمه آن كفر يا شرك باشد اما خود گوينده توجه به لازمه كلام خود نداشته باشد او كافر يا مشرك نمى باشد و لذا چه بسا در اين رساله كلامى را بگوييم موجب كفر يا شرك است اما هرگز نويسنده آن را متهم به كفر و شرك نمى كنيم زيرا معلوم نيست گوينده آن توجه به لوازم كلام خود داشته باشد.
2- قريب به اتفاق كتابهايى كه در موضوع مباحثات و مناظرات كلامى بين شيعه و اهل سنت اختصاص دارند به مسأله امامت پرداخته اند اما در اين كتاب بيشترين توجه به مسأله توحيد و شرك و خصوصاً توحيد عبادى است، چيزى كه شيعيان غالباً به بحث از آن وارد نشده اند. در كتابهاى كلامى و فلسفى شيعه به بحث از اثبات وجود خداى متعال و توحيد ذاتى و صفاتى اهتمام زياد داده شده در حالى كه كمتر كسى يافت مى شود كه منكر وجود خداى متعال يا مخالف توحيد ذاتى باشد همچنانكه توحيد صفاتى به معنايى كه در كتابهاى كلامى و فلسفى ما آمده است غير از توحيد اسماء و صفات است كه اكنون در اهل سنت مورد بحث است و در اين رساله آمده است. به هر حال توحيد عبادى كمتر مورد بحث بوده است و اين كتاب قسمت اعظم مباحث خود را به آن اختصاص داده است.
3- آقاى قفارى در مقدمه كتاب خود مى گويد: «من در اين كتاب تنها به كتابهاى صحيح و مورد اعتماد شيعه و آن هم تنها به روايات مشهور و مستفيض آنان تمسك مى كنم و عقايد آنان را از رواياتى كه معتبر مى دانند تبيين مى كنم و هرگز سراغ روايات شاذ و ضعيف نمى روم»(1) اما با اين رساله اى كه اكنون در دست داريد مشخص شده است كه وى هرگز به اين عهد پايبند نبوده و در تمام «باب دوم كتاب خود» كه موضوع اين رساله است حتى يك مورد به اين عهد وفا نكرده و در هيچ جايى به سراغ روايات معتبر نرفته و بلكه تمام استنادات او به اخبار شاذ و مرسل و ضعيف السند مى باشد.
4- لعن و سب و توهين هرگز مناسب با يك بحث علمى نيست اما كتاب آقاى
ص: 18
قفارى مملو از توهين، استهزاء، بى ادبى و ... نسبت به شيعه و مذهب اهل بيت عليهم السلام است.
اين لعن به شيعه گرچه از زمان معاويه شروع شد اما كم كم از بين رفته بود تا آن كه در چهار قرن پيش همزمان با پيدايش وهابيت به وجود آمد يعنى از سال 1157 ق. كه شيعيان با خليفه عثمانى توافق كردند كه امام جماعت شيعه نيز در مسجدالحرام همانند ائمه مذهب ديگر نماز اقامه كند و شريف مكه نيز اظهار تمايل به آن نمود ولى وهابيان براى جلوگيرى از اقامه جماعت به روش مذهب جعفرى شروع به لعن شيعيان به صورت علنى بر روى منبر مسجدالحرام نمودند.(1) اما به هر حال ما لعن و سبّ را مناسب بحث ندانسته و معتقديم تنها موجب زيادشدن اختلافات و دورى مسلمانان از يكديگر مى شود.
5- به نظر ما فرورفتن در مباحث كلامى و فلسفى براى كسى كه توانايى آنها را دارد جايز و بلكه خوب است و از اين جهت فرقى بين مردم نيست و اگر حرام است نيز براى همه حرام است اما ابن تيميه بحث كلامى را براى خود جايز و براى پيروان خود حرام مى دانست،(2) اين اختلاف به جهت آن است كه شيعيان طرفدار حضرت على عليه السلام مى باشند كه به شدّت طرفدار بحث و مناظره بوده و اهل سنت خصوصاً وهابيان پيروان عمر هستند كه از بحث و استدلال كاملًا دورى مى كنند.(3) وهابيان چون مخالف مباحث عقلى هستند مى گويند: «ابوبكر و عمر بهترين ايمان را داشتند و از دنيا رفتند در حالى كه نمى دانستند خداوند جوهر است يا عرض در حالى كه جبائى و ابوهاشم اين را مى دانستند و ترجيح با ايمان ابوبكر و عمر است».(4) به همين جهت يكى از مشكلات ما آن است كه با نويسندگانى مواجه هستيم كه از بحث و استدلال كناره گيرى و آن را حرام مى دانند و نه تنها بر عقل بلكه بر هيچ استدلالى نيز اعتماد ندارند و لذا بن باز كتابى نوشته است به اسم «الأدلة النقلية و الحسية على جريان الشمس و سكون الارض»(5) و حكم به كفر كسانى
ص: 19
نموده است كه مى گويند زمين دور خورشيد مى چرخد. و ما مى دانيم كه با چنين افرادى نمى توان بحث نمود، كسى كه حتى گفتن «اگر» يا «لو» را حرام مى داند.(1) اينان تنها به نقل اعتماد دارند و لذا هدف ما از نگارش نقد بر كتاب آقاى قفارى نيز اين است كه با مباحث نقلى پاسخ او را داده و با مباحث عقلى ديگران را آگاه كرده كه فريب سخنان آنان را نخورده و گمراه نگردند.
6- يكى از روشهاى آقاى قفارى در كتاب خود آن است كه هرچه را كه عقيده شخصى خود يا وهابيان باشد آن را به عنوان عقيده سلف معرفى كرده و مى گويد اين اجماعى است و هرچه خلاف آن باشد آن را خلاف اجماع معرفى مى كند و چه بسا آقاى قفارى در يك مسأله ادعاى اجماع مسلمانان مى كند در حالى كه مقصود از آن اجماع يك نفر است و خود وهابيان نيز به اين نكته اعتراف دارند،(2) مثلًا آنان قبول دارند كه قريب به اتفاق مسلمانان به زيارت اهل قبور مى روند در عين حال مى گويند به زيارت اهل قبور رفتن به اجماع مسلمانان شرك است. بنابراين در مواردى كه اينان مى گويند اجماع مسلمانان و اتفاق آن ها بر چيزى است شايد تنها يك نفر از وهابيان آن چيز را گفته باشد و تمام مسلمانان برخلاف آن باشند، و لذا هرگز اعتمادى به ادعاهاى اجماع مسلمانان كه ايشان مى گويند باقى نمى ماند.
به هرحال آنان توحيد را به دلخواه خود تفسير كرده و نسبت كفر و شرك به هركسى كه تفسير آنان را قبول نداشته باشد مى دهند.
7- چون موضوع اين رساله «نقد و بررسى باب دوم از كتاب اصول مذهب الشيعه» است لذا بايد به روش همان كتاب عمل شود و چون در آن كتاب تلفيقى از مباحث عقلى به صورت جدلى و نقلى و بين رشته اى بوده است اين رساله نيز از همان روش پيروى كرده و بحث هاى كلامى، فلسفى، ادبى، تاريخى، رجالى، حديثى، علوم قرآن، فقهى و حتى كتابشناسى در اين رساله به مناسبت آورده شده و تلفيقى از عقل و نقل است.
ص: 20
ضمناً نگارنده در اين رساله تلاش كرده است به تمام مطالب آقاى قفارى پرداخته و مطالب صحيح او را نشان داده و مواردى نيز كه صحيح نيست را تذكر بدهد و در همه مباحث تلاش شده است كه از تفصيل پرهيز شده و به لبّ و عصاره پاسخ اكتفا شود وگرنه مثنوى هفتاد من كاغذ مى شود.
ص: 21
فصل اوّل: آشنايى با آثار آقاى قفارى
فصل دوم: ابن تيميه
فصل سوم: معناى ناصبى
فصل چهارم: محمدبن عبدالوهاب
فصل پنجم: سلفى گرى
فصل ششم: ميزان اعتبار كتابهاى حديثى شيعه
فصل هفتم: ميزان اعتبار كتابهاى حديثى اهل سنت
ص: 22
ص: 23
در بخش نخست رساله به چند مسأله اى كه در كلّ اين رساله تأثير دارند مى پردازيم، آشنايى با آقاى دكتر قفارى كه اين رساله نقد بخشى از كتاب اوست، و نيز تحقيق در انديشه هاى ابن تيميه كه آقاى قفارى در سراسر رساله خود سخنان و كلمات او را چون وحى منزل دانسته و به او استناد و اعتماد مى كند و بيان ميزان اعتبار سخنان او. و نيز بيان درجه اعتبار مهمترين جوامع حديثى شيعه و اهل سنت مهم است زيرا آقاى قفارى تصور كرده است كه هرچه در كتابهاى حديثى شيعه آمده است صحيح و مورد قبول شيعيان است و نيز هرچه در صحاح خودشان وجود دارد نيز آن را صحيح دانسته و حتى به وسيله آن طعنه بر شيعيان مى زند.
آقاى دكتر ناصربن عبداللَّه بن على قفارى از علماى وهابى عربستان است كه مى توان گفت وى تمام عمر و وقت و همّت خود را صرف مطالعه درباره شيعه با رويكرد انتقادى و تلاش در جهت اثبات كفر شيعيان و اينكه آنان دينى غير از اسلام دارند. وى هرچه تدريس نموده يا به نگارش درآورده است در خصوص همين موضوع است.
آثار او عبارتند از:
الف: «اصول مذهب الشيعة الامامية الاثنى عشرية عرض و نقد» تأليف دكتر ناصر
ص: 24
ابن عبداللَّه بن على القفارى. اين كتاب در سه مجلد در 1380 صفحه تنظيم شده و رساله پايان نامه دكترى اوست و رساله اى كه در دست داريد بررسى و نقد باب دوم از اين كتاب است.
ب: «الموجز فى الأديان و المذاهب المعاصرة» تأليف ناصربن عبداللَّه القفارى كه در سال 1413 به عنوان اوّلين كتاب از مجموعه درسهاى اعتقادى در عربستان چاپ شده است. وى در اين كتاب كه با همكارى ناصر بن عبدالكريم العقل تأليف كرده، مذهب شيعه را متهم به كفر كرده است.
ج: «نواقض توحيد الاسماء و الصفات» تأليف الدكتور ناصر القفارى. اين كتاب در سال 1419 ق. در رياض چاپ شده است. اينجا كلمه «الدكتور» با الف و لام آمده است ولى بر عطف كتاب «اصول مذهب الشيعة» همين اسم بدون ال ذكر شده است. كتاب حاضر نيز براى آن است كه بگويد شيعيان مجسمه بوده و كافر مى باشند.
د: «بروتكولات آيات قم حول الحرمين الشريفين» تأليف الدكتور عبداللَّه الغفارى- با غين معجمه و تشديد فاء- چاپ سوم. اين كتاب در سال 1412 ق. بدون ذكر ناشر و محل نشر به چاپ رسيده است. شاهد آن كه اين كتاب از همان مؤلف است نه از پدر وى آنكه اولًا سبك و روش نگارش و قلم كتاب دقيقاً مثل كتاب «اصول مذهب الشيعه» است، به طورى كه هيچ ترديدى باقى نمى ماند كه اينها از يك مؤلف مى باشند. ثانياً عناوين مباحث آن دقيقاً مانند مباحث «اصول مذهب الشيعه» است. و ثالثاً در چند جاى اين كتاب مى گويد در كتاب ديگر خود به نام «اصول مذهب الشيعه» اين مطلب را توضيح داده ام. به هرحال اين كتاب نيز به مسأله توحيد عبادى و در نتيجه تكفير شيعيان اختصاص دارد.
ه: «فكرة التقريب بين اهل السنة و الشيعة» كه در سال 1412 ق. در عربستان چاپ شده است. اين كتاب رساله فوق ليسانس آقاى قفارى است كه در اين رساله وى مى گويد چون قبائلى از مردم عربستان كلًا شيعه شده اند لازم بود ما در اين رساله مسأله تقريب را بررسى كرده و بيان كنيم بين اسلام و كفر- مقصودش اهل سنت و شيعه- تقريب ممكن نيست.
ص: 25
آنچه ذكر شد مجموع آثار آقاى قفارى است كه نگارنده به دست آورده است، از بررسى كتابهاى فوق معلوم مى شود كه آقاى قفارى هيچ دغدغه اى غير از مطالعه درباره شيعه آن هم با غرض تكفير آنان ندارد.
ص: 26
با توجه به آن كه آقاى قفارى در قريب به اتفاق مباحث خود، به افكار و انديشه هاى «ابن تيميه» استناد جسته و سخنان و نوشته هاى او را دليل و مدرك كلام خود قرار مى دهد و نيز با توجه به آن كه امير درعيه محمد بن سعود، محمد بن الوهاب را با آن شرط پذيرفت و پناه داد كه او مروّج افكار ابن تيميه باشد،(1) و نه تنها افكار ابن تيميه اصل و ريشه مذهب وهابيت است(2) بلكه در واقع ابن تيميه مؤسس مذهب وهابيت است(3) گرچه به اسم محمد بن عبدالوهاب شهرت يافته، به همين جهت لازم است آشنايى كوتاهى با شخصيت ابن تيميه داشته باشيم.
احمد بن عبدالحليم بن عبدالسلام بن تيميه حرّانى(4) حنبلى. وى در سال 661 ق. در
ص: 27
حرّان(1) متولد و در سال 728 ق. در زندان دمشق وفات يافت.(2) وى زندگى پرفراز و نشيبى داشته، در كودكى به همراه پدر خود از ترس حمله مغول به شام رفته و پس از وفات پدرش كرسى درس پدر را عهده دار شد و چند مرتبه بين شام و مصر مسافرت نمود، و مكرر به زندان افتاد و چند مرتبه بر اثر فتواهايى كه برخلاف مذاهب اسلامى مى داد توبه داده شد.
نظرات علما و نويسندگان درباره ابن تيميه بسيار متفاوت است، برخى از او فراوان تجليل كرده و او را بر همه امامان مذاهب چهارگانه اهل سنت ترجيح داده اند و عده اى نيز صريحاً نسبت كفر و ضلالت و بدعت به او داده اند. برخى از اين ديدگاهها را در اينجا ذكر مى كنيم:
1- ابن تيميه، شيخ الاسلام و يگانه دوران و امام و علامه، فقيه و مفسر بوده است.(3) 2- ابن تيميه در زمان خود آگاه ترين شخص به علوم دين بود، هيچ حديثى نبود مگر آن كه مدرك و رجال سند آن را به خوبى مى شناخت.(4) 3- ابوالفرج عبدالرحمان بن احمد بغدادى حنبلى گويد: بين ركن و مقام سوگند مى خورم كه همانند او نديده ام، و 20 صفحه در مدح او نوشته و مى گويد: «وى در حديث چنان قوى بود كه مى توان گفت هر حديثى كه ابن تيميه آن را نشناسد حديث نخواهد بود».(5)
ص: 28
4- ابن كثير دمشقى- كه معاصر ابن تيميه است- او را از بزرگترين علما دانسته به طورى كه در تاريخ خود از سال ولادت تا وفات ابن تيميه در ابتداى بيان وقايع هر سال، كارهاى ابن تيميه را توضيح مى دهد.(1) 5- بن باز درباره او گويد: «... و من أجل هذا كلّه اتفق ائمة ذلك العصر على تسميته بشيخ الاسلام و اثنوا عليه بأنّه شيخ الاسلام و بحرالعلوم و ترجمان القرآن و أوحد المجتهدين و نحو هذه الالفاظ»(2) يعنى: و به جهت آنچه گفته شد بزرگان آن زمان بالاتفاق او را شيخ الاسلام ناميدند و با لقب «شيخ الاسلام» و «بحرالعلوم» و «ترجمان القرآن» و «يگانه مجتهدين» او را ستودند.
بن باز چون چشم نداشت كلمات مخالفان ابن تيميه را نديده است و لذا مى گويد «بزرگان آن زمان بالاتفاق او را شيخ الاسلام ناميدند».
6- در روز اول و دوم ربيع الثانى 1408 ق. در دانشگاه سلفى بنارس هندوستان كنگره اى در بزرگداشت ابن تيميه برگزار گرديد كه در آن حدود 50 مقاله در معرفى و تمجيد از ابن تيميه ارائه شده و در مجموعه اى بنام «بحوث الندوة العالية عن شيخ الاسلام ابن تيمية و اعماله الخالدة» چاپ شده است، لازم به ذكر است كه مقاله «ابن تيميه» دائرة المعارف بزرگ اسلامى(3) نيز صبغه دفاع از ابن تيميه دارد.
عده زيادى از فقها و قضات مذاهب چهارگانه اهل سنت به جهت عقايد و افكار ابن تيميه حكم به ضلالت و بدعت گزارى و حتى حكم به كفر او نموده اند.
1- هيجده نفر از قضات اهل سنت حكم كرده اند كه: چون ابن تيميه تنقيص انبياء عليهم السلام نموده كافر شده است.(4) و شوكانى در «البدر الطالع» گويد: نه تنها محمد بخارى (متوفى
ص: 29
841)- كه از علماى حنفى بود- حكم به تكفير ابن تيميه نمود، بلكه معتقد بود هركس ابن تيميه را شيخ الاسلام بداند نيز كافر است.(1) شيخ مصطفى ابوسيف حمامى در كتاب «غوث العباد ببيان الرشاد» حكم به كفر ابن تيميه نموده است و عده اى از علماى اهل سنت نيز بر اين كتاب تقريظ نوشته و اين حكم به كفر را تأييد كرده اند كه نام آنها عبارت است از:
شيخ محمدسعيد عرفى،
شيخ يوسف دجوى،
شيخ محمود ابودقيقه،
شيخ محمد بحيرى،
شيخ محمد عبدالفتاح عناتى،
شيخ حبيب اللَّه جكنتى شنقيطى،
شيخ دسوقى عبداللَّه عربى،
شيخ محمد حنفى بلال.(2) 2- قضات مذاهب اربعه فتواى به زندان شدن ابن تيميه دادند.(3) و بسيارى از علماء و فقها و محدثان و صالحان از فتواها و نظرات شاذ و تك روى هاى ابن تيميه ناراحت بوده و برخى از قضات عادل از حنبليان به همين جهت او را از فتوى دادن بازداشتند.(4) 3- ابن تيميه علمش بيش از عقلش بوده است.(5) و چون مردم او را به جهت پدرش احترام مى كردند او فريب اين احترام ها و تكريم ها را خورد و غرور پيدا كرد و شروع كرد
ص: 30
به سخنان ناباب.(1) 4- وى در حدود شصت مسأله برخلاف اجماع نظر داده كه برخى از آنها مربوط به اصول دين و برخى مربوط به فروع دين است، و پس از انعقاد اجماع در اين مسائل، وى خرق اجماع نموده است.(2) 5- سليمان بن صالح خراشى كه خود از شيفتگان ابن تيميه است از مؤلف «الحاوى فى سيرة الطحاوى» نقل كرده است كه: تمام اختلافات مسلمانان معلول كارهاى ابن تيميه است.(3) 6- علاءالدين بخارى (احمد بن محمد بن محمدبخارى كه از فقهاى بزرگ حنبليان بوده است)(4) و نيز ملاجلال الدين دوانى ابن تيميه را جزء «مجسمه» دانسته اند.(5) 7- تقى الدين على بن عبدالكافى سبكى- كه معاصر ابن تيميه بود- از مهمترين دشمنان او بود و چندين كتاب در نقد افكار ابن تيميه تاليف كرد و معتقد بود كه ابن تيميه قائل به تجسيم خداوند متعال است.(6) گرچه سبكى از علماى اهل سنت و شافعى مذهب و از مخالفان سرسخت شيعه است- همچنانكه از شعرى كه در هجو شيعه سروده مشخص است-(7) ولى چون مخالف ابن تيميه بوده است وهابيان نسبت حسادت به او داده و مى گويند «او دلش پر از حسادت بوده است»،(8) و بلكه اين نسبت حسادت را به تمام مخالفان ابن تيميه داده اند.(9) گويا
ص: 31
هركس مخالف ابن تيميه است حسود مى باشد و هركس موافق اوست داراى ارزشها و فضايل اخلاقى است!!.
به هر حال ديدگاههاى نويسندگان در مورد ابن تيميه داراى نوعى افراط و تفريط است به طورى كه متأسفانه برخى از شيعيان او را فردى تيزهوش و با استعداد خوانده اند،(1) و برخى از علماى اهل سنت او را كودن و كم عقل و فردى هوس ران ناميده اند.(2) روشن است كه عقايد ابن تيميه و فتاواى شاذ و نسبت خطادادن او به پيشينيان در اين داوريها بى تأثير نبوده است همچنانكه تندخويى و خشونت ابن تيميه در بحث(3) و توهين نمودن او به مخاطب خود و رعايت ننمودن ادب بحث و مناظره(4) نيز موجب نوعى تنفّر علما از انديشه ها و شخصيت ابن تيميه شده است. به طورى كه برخى به او نسبت كفر داده اند(5) و برخى در او غلو نموده و از هر امامى او بالاتر را دانسته اند. و بهتر آن است كه گفته شود: او عالمى بوده كه در برخى موارد صحيح گفته است و در برخى موارد دچار اشتباه شده(6) و اين اشتباهات و غرض ورزيها بسيار زياد بوده و موجب نسبت تكفير و قتل عده زيادى از مسلمانان شده است.
برخى از كتابهايى كه در نقد افكار ابن تيميه نوشته شده است عبارتند از:
1- الدرة المضيئة فى الرد على ابن تيمية.
2- شفاء السقام فى زيارة خير الانام.
3- نقد الاجتماع والافتراق فى مسائل الايمان والطلاق.
4- التحقيق فى مسألة التعليق.
5- النظر المحقّق فى الحلف بالطلاق المعلّق.
ص: 32
6- رفع الشقاق على مسألة الطلاق.
7- الاعتبار ببقاء الجنّة والنار.
هفت كتاب فوق از تقى الدين على بن عبدالكافى سبكى متوفى 756 ق. است.
8- منهاج الشريعة فى الرد على ابن تيمية، از محمدمهدى كاظمى قزوينى.
9- تفاح الارواح و فتاح الارباح، از كمال الدين محمد بن الحسن رفاعى شافعى.
10- اعتراضات على ابن تيمية فى علم الكلام، از قاضى القضاة مصر احمد بن ابراهيم حنفى.
11- رسالة فى نفى الجهة، از احمد بن يحيى معروف به ابن جهل متوفى 733.
12- نجم المهتدى و رجم المعتدى، از فخر بن معلم قرشى متوفى 725.
13- رسالة فى الرد على ابن تيميه فى مسألة الطلاق، از محمد بن على مازنى دمشقى متوفى 721 ق.
14- رسالة فى الرد على ابن تيمية فى مسألة الزيارة، از همو.
15- رسالة فى الرد على ابن تيمية، از ابوالقاسم احمد بن محمدشيرازى متوفى 733 ق.
16- بيان زغل العلم والطلب، از محمد بن ذهبى متوفى 748 ق.
17- نصيحة الذهبى الى ابن تيمية، از همو.
18- غوث العباد ببيان الرشاد، از مصطفى ابوسيف حمامى.
19- التحفة المختارة في الرد على منكرالزيارة، از عمر بن اليمن مالكى متوفى 734 ق.
20- المقالة المرضية فى الرد على من ينكر الزيارة المحمدية، از قاضى محمد سعدى مصرى متوفى 750.
21- رسالة فى مسالة الطلاق، از عيسى زواوى مالكى متوفى 743 ق.
22- الابحاث الجليلة فى الرد على ابن تيميه، از احمد بن عثمان تركمانى حنفى متوفى 744.
23- بيان مشكل الاحاديث الواردة فى انّ الطلاق الثلاث واحدة، از ابن رجب حنبلى متوفى 795 ق.
ص: 33
24- دفع شبه من شبّه و تمرّد، از فقيه ابوبكر حصنى متوفى 829 ق.
25- الرد على ابن تيميه فى الاعتقادات، از محمد بن احمد فرغانى دمشقى حنفى متوفى 867 ق.
26- الجوهر المنظم فى زيارة القبر المعظّم، ابن حجر هيثمى متوفى 974 ق.
27- مقالات الكوثرى، محمد زاهد كوثرى وكيل دارالخلافه عثمانى متوفى 1371 ق.
28- التعقيب الحثيت لما ينفيه ابن تيميه من الحديث، از همو.
29- البحوث الوفية فى مفردات ابن تيميه، از همو.
30- الاشفاق على احكام الطلاق، از همو.
31- نصرة الامام السبكى بردّ الصارم المنكى، از ابراهيم بن عثمان سمنودى مصرى.
32- ابن تيميه ليس سلفياً، منصور محمد عويس.
33- البصائر لمنكرى التوسل باهل القبور، از حمداللَّه براجوى.
آنچه ذكر شد نام برخى از كتابهايى است كه در خصوص نقد افكار ابن تيميه تدوين شده است و متأسفانه قريب به اتفاق اين كتابها به صورت مخطوط در كتابخانه ها باقى مانده و تاكنون چاپ نشده اند. حتماً كتابهاى ديگرى نيز در اين موضوع وجود دارد كه نويسنده به نام آنها دسترسى نيافته است علاوه بر دهها كتابى كه در ضمن مباحث خود به نقد ابن تيميه پرداخته اند اما اختصاص به آن ندارند.(1)
ابن تيميه فتواهايى دارد كه هيچ كدام از فقهاى قبل از او معتقد به آن ها نبوده اند و گرچه برخى از اين نظرات شايد در واقع صحيح و موافق با مذهب اماميه باشد اما ابن تيميه كه خود را پيرو صحابه و تابعين مى داند نبايد به آنها معتقد باشد.
ص: 34
1- اعتقاد به چيزى كه موجب جسميت و تركيب در ذات مقدس الهى مى شود.(1) بحث از تجسيم و توضيح عقيده ابن تيميه و نظر شيعه در آينده بيان خواهد شد.
2- احتياج ذات مقدس به اجزاء، محال نيست.
3- قرآن حادث است.
4- پذيرفتن قدم حوادث جهان.
5- محل حوادث بودن خداى متعال.
6- خدا به اندازه عرش است نه بزرگتر و نه كوچكتر.
7- انكار علم بى نهايت خداوند.
8- انكار عصمت انبياء.
9- انكار توسل به انبياء.
10- پذيرفتن قدم حوادث جهان.
11- انكار خلود در عذاب.
12- انكار تحريف در تورات و انجيل.
13- پذيرفتن حسن و قبح عقلى.(2)
34- ابن تيميه ابتدا معتقد بود كه با يك مرتبه اجراى صيغه طلاق، مى توان زن را سه طلاقه نمود و مى گفت هركس خلاف اين را بگويد كافر است. سپس خودش به خلاف آن معتقد شد و فتوى داد كه با سه طلاق در يك صيغه يك طلاق محقق مى شود.(3)
ص: 35
35- قسم به طلاق موجب وقوع طلاق نيست.
36- طواف حائض صحيح است.
37- مايعات با مردن موش در آنها نجس نمى شوند.
38- نمازى كه عمداً ترك شود قضا ندارد.
39- جنبى كه متمكّن از انجام غسل است مى تواند با تيمم نماز مستحبى به جا آورد.
40- در وقف شرط واقف لازم الرعايه نيست.
41- سفر براى زيارت معصيت است.
42- در هر سفرى نماز قصر است.
43- آب قليل با ملاقات نجس، نجس نمى شود.
44- انكار محلّل در باب طلاق.
آنچه ذكر شد تعداد اندكى بود از متفردات ابن تيميه، براى اطلاع از ساير نظرات او به منابع ذيل رجوع شود.(1) به هرحال ابن تيميه در حدود شصت مسأله اتفاقى و اجماعى اهل سنت، خرق اجماع كرد،(2) و فتواهايى داد كه در هيچ دين يا مذهبى از مذاهب اسلامى وجود ندارد،(3) و در شهر دمشق و قاهره اعلام شد كه مردم از ضلالت هاى او برحذر باشيد.(4) و در سال 718 ق. او را از فتوا دادن در موضوع طلاق منع نمودند(5) ولى چون او رعايت نكرد به جهت همين فتاوى مكرر به زندان افتاد، وى در سال 693 و 696 ق. دو بار در شام زندانى شد، و در سال 705 ق. در قاهره زندان شد. و در 708 در اسكندريه به زندان افتاد و در 718 و 720 و 726 مكرر در دمشق به زندان افتاد تا آن كه سرانجام نيز در زندان مرد.
ص: 36
و تمام اين زندان ها به جهت فتواهاى او بود كه برخلاف تمام مذاهب اسلامى بود.(1) و او چون خود را مجتهد مى دانست هفده مورد خطا، به حضرت على عليه السلام و چند مورد به ابوبكر و عمر و عثمان نسبت داد.(2)
1- يكى از مهمترين كتابهاى ابن تيميه «منهاج السنة النبوية فى نقض كلام الشيعة القدرية» است. در اينجا چند نكته جاى تأمل دارد:
اولًا ابن تيميه كه طرفدار سنت نبوى است چگونه تا آخر عمر مجرد بود و ازدواج ننمود، مگر ازدواج از سنت پيامبر صلى الله عليه و آله نيست؟!
ثانياً اسم اين كتاب آنگونه كه روى جلد با تحقيق دكتر محمد رشاء سالم و با مقدمه دكتر عبداللَّه بن عبدالمحسن تركى رئيس دانشگاه محمد بن سعود عربستان و توسط آن دانشگاه چاپ شده است اين گونه است: «منهاج السنة النبوية فى نقض كلام الشيعة القدرية». در حالى كه همه مى دانند كه شعار شيعه آن است كه «القدرية مجوس هذه الامة» و هميشه شيعه اعلام كرده است كه «لاجبر و لاتفويض بل امر بين الامرين». و چگونه ابن تيميه و مصحح و مقدمه نويس كتاب مرتكب چنين تهمت و دروغ فاحشى شده اند؟!.
ثالثاً بهترين شاهد بر عناد داشتن مصحح و مقدمه نويس كتاب آن است كه در چند جاى كتاب كه نام كتاب آمده است «قدريه» عطف بر شيعه شده است بنابراين «قدريه» غير از شيعه مى باشد از باب نمونه:
الف: «... فى نقص كلام الشيعة والقدرية».(3) ب: در جاى ديگر نام كتاب اينگونه آمده است «منهاج الاعتدال فى نقض كلام اهل
ص: 37
الرفض و الاعتزال».(1) رابعاً آنچه موجب سلب اعتماد از تمام كارهاى تحقيقى دانشگاههاى عربستان مى شود آن است كه تصوير نسخه خطى كه در صفحه 27 جلد اول كتاب آمده است اينگونه است: «الشيعة والقدرية» ولى مصحح نسخه در ص 18 جلد اول كه عبارت نسخه را آورده است «واو» را حذف نموده تا نسبت قدرى را به شيعه بدهد و اينگونه در متون خود دست تحريف را وارد كرده و براى بدنام كردن شيعه حتى حاضر شده است به ابن تيميه كه امام آنان است تهمت بزند و نام كتاب او را خراب كند.
خامساً او چگونه «قدر» را به شيعه نسبت مى دهد در حالى كه خودش در همان كتاب مى گويد: «مسأله قدر مورد اختلاف مسلمانان است و معتزله منكر آن بوده و متأخران شيعه نيز منكر آن مى باشند، ولى جمهور امت مثل صحابه و تابعين و اهل بيت قائل به قدر بوده اند».(2) 2- ابن تيميه مقايسه اى بين شيعه و يهود نموده و مى گويد: شيعه از چند جهت همانند يهود مى باشد:
الف: يهوديان مقدارى انحراف از قبله دارند شيعيان نيز چنين اند.
ب: يهوديان براى زنى كه طلاق بگيرد يا شوهرش بميرد عدّه قبول ندارند و شيعيان نيز اين گونه اند.
ج: يهوديان مى گويند خدا پنجاه نماز واجب كرده است شيعه نيز همين را مى گويد.
د: يهوديان مى گويند «السام عليكم»، شيعيان نيز چنين مى گويند.
ه: يهوديان با جبرئيل دشمنى دارند، شيعيان نيز چنين هستند.(3) آنچه را كه ابن تيميه در اين عبارت به شيعه نسبت داده است كذب محض و افتراء عظيم است و احدى از شيعه به اينها معتقد نيست و در پاسخ ابن تيميه تنها بايد گفت
ص: 38
«الا لعنة اللَّه على الكاذبين» و عجيب است كه چگونه امروز وهابيان اين دروغهاى فاحش و تهمت هاى ناروا را به عنوان علم و دانش مى پذيرند.
«ناصبى بودن» عنوان بسيار زشتى است كه تمام فرقه هاى اسلامى خود را از آن بيزار و مبرّى مى دانند، پيروان ابن تيميه نيز كه خود را سلفى مى خوانند تلاش فراوان دارند كه ثابت كنند ابن تيميه چنين اتهامى نداشته و او ناصبى نيست. به هر حال سفارشات قرآن كريم و پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به رعايت حقوق و احترام خانواده و اهل بيت آن حضرت، به قدرى روشن است كه جاى هيچ شبهه و ترديدى باقى نمى گذارد، و در روايات فراوانى صريحاً بغض و عداوت نسبت به اهل بيت، عين كفر به حساب آمده است.(1) و ما نيز دوست داريم كه هيچ كس ناصبى نباشد اما در اينجا براى روشن شدن اعتقادات ابن تيميه- كه سخنان و نوشته هاى او از مهمترين حجّت هاى شرعى براى تكفير ديگران نزد سلفيان است- به اين بحث مى پردازيم.
ص: 39
فيروز آبادى گويد: «النواصب والناصبيّةُ و اهلُ النصب: المتديّنون ببغْضة علىّ رضى اللَّه عنه، لانّهم نصبوا له، أى عادوه».(1) يعنى ناصبى و اهل نصب آنانند كه دشمنى حضرت على عليه السلام را جزء دين خود قرار داده اند، و آنان اهل نصب با آن حضرت اند يعنى با او دشمنى دارند.
طريحى نيز گويد: «نصب يعنى دشمنى، و وقتى گفته مى شود: «نصب لفلان نصباً» كه با او دشمنى نموده باشد، و ناصبى نيز به همين معنا است و او كسى است كه تظاهر به دشمنى با اهل بيت يا با شيعيان آنان، چون پيروان اهل بيت هستند مى نمايد. و پس از نقل سخنان فيروزآبادى گويد: برخى از فضلا گويند: در معنى ناصبى اختلاف است، بعضى گويند: هركس كه دشمنى با اهل بيت عليهم السلام نمايد ناصبى است. و بعضى گويند هركس دشمنى با شيعيان آنان كند، و برخى روايات نيز همين معنى دوم را تاييد كرده است».(2) طريحى ابتدا خودش فرمود: كسى كه با شيعيان از آن جهت كه پيرو اهل بيت هستند دشمنى كند ناصبى مى باشد و سپس همين معنا را از برخى- كه نام آنان را ذكر نكرده است- نقل نموده و مى گويد روايات شاهد همين معنا است.
ص: 40
زمخشرى ذيل آيه شريفه فاذا فرغت فانصب(1) كلام زشتى ذكر كرده است كه نقل نكردن و پاسخ ندادن به آن سزاوارتر است.(2) به هرحال آنچه ذكر شد معنى لغت «نصب» و «ناصبى» بود.
مرحوم ابن ادريس فرموده است: «كسى كه جنگ در برابر مسلمانان به پا مى كند ناصبى است».(3) و فاضل مقداد فرموده است: «ناصبى به پنج معنا به كار مى رود: خوارجى كه عيب به اميرالمؤمنين عليه السلام مى گيرند، كسى كه به يكى از ائمه اهل بيت عليهم السلام چيزى كه موجب سقوط عدالت است نسبت مى دهد. كسى كه وقتى فضيلتى از آنان را مى شنود انكار مى كند. كسى كه معتقد به فضيلت غير حضرت على عليه السلام بر آن حضرت است. كسى كه با آن كه مى داند نصّ بر حضرت على عليه السلام وجود دارد آن را انكار مى كند».(4) و در روايت صحيحه اى آمده است: «ناصبى كسى نيست كه دشمنى با ما اهل بيت نمايد، زيرا تو نمى توانى كسى را بيابى كه بگويد من پيامبر و خاندان او را دشمنى مى ورزم، بلكه ناصبى كسى است كه خود را در مقام دشمنى شما قرار دهد در حالى كه مى داند شما ولايت ما را داشته و شيعه ما هستيد».(5) و در روايت ديگرى آمده است كه: «شخصى از امام هفتم عليه السلام سوال نمود چه كسى ناصبى است و آيا براى شناخت ناصبى و امتحان او بيش از اين لازم است كه اوجبت و طاغوت را مقدم داشته و عقيده به امامت آنان داشته باشد؟ پس در پاسخ آمد: هركس
ص: 41
چنين عقيده اى داشته باشد ناصبى است».(1) از مجموع آنچه گذشت تعريف هاى ذيل را براى كلمه «ناصبى» مى توان به دست آورد:
1- هركس قدح در حضرت على عليه السلام نمايد و با آن حضرت دشمنى كند.(2) 2- هركس قدح در ائمه عليهم السلام يا يكى از آنان نموده و يا با آنان دشمنى كند.(3) 3- هركس اهل بيت عليهم السلام را سبّ كند.(4) 4- هركس با اهل بيت عليهم السلام جنگ نمايد.(5) 5- هركس فضائل آنان را انكار كند يا ديگرى را بر آنان ترجيح دهد.(6) 6- هركس با شيعيان آنان دشمنى كند چون شيعه آنان هستند.(7) 7- هركس با شيعيان آنان دشمنى كند و بگويد آنان به راه اهل بيت عليهم السلام نيستند.(8) 8- خوارج و غلات.(9) به هرحال چند نكته را بايد توجه داشت:
اولًا نواصب در زمان معاويه تا اوائل حكومت عباسيان پديد آمدند زيرا طبق مثل معروف «الناس على دين ملوكهم» و با توجه به اين كه گاهى افراد مرئوس و زيردست براى تقرب و چاپلوسى نزد رؤساى خود به هر عملى كه آن رؤسا علاقه دارند دست
ص: 42
مى زنند، و چون معاويه حضرت على عليه السلام را سب مى نمود و دشمنى خود را با آن حضرت پنهان ننموده بلكه اعلام مى نمود به همين جهت عده اى از مردم شام نيز به سب آن حضرت اقدام نمودند.(1) ثانياً آن كه مرحوم فاضل مقداد فرمود: «هركس معتقد به فضيلت غير حضرت على عليه السلام بر آن حضرت باشد ناصبى است»(2) قابل پذيرفتن نيست و دليلى بر آن اقامه ننموده است، بنابراين غالب اهل سنت كه اكنون خلفا را بر حضرت على عليه السلام ترجيح مى دهند ناصبى نيستند، مخصوصاً اگر گفته شود كه آنان بر اثر شبهه- و نه به جهت كينه و عناد يا حسادت- خلفا را ترجيح داده اند.
ثالثاً گرچه برخى از فقهاء اين احتمال را داده اند كه هركس معتقد به خلافت بر غير حضرت على عليه السلام باشد ناصبى بشمار مى رود ولى اين سخن نيز وجهى نداشته و دليلى نمى توان بر آن اقامه نمود.(3) رابعاً مقصود آنان كه مى گويند ترجيح غير حضرت على عليه السلام بر آن حضرت موجب ناصبى بودن مى گردد مطلق غير حضرت على عليه السلام نيست زيرا بدون هيچ ترديدى رسول خدا صلى الله عليه و آله بر حضرت على ترجيح دارد و مقدم است و اين اعتقاد صحيح است.
از آنچه گذشت به دست آمد كه ناصبى كسى است كه قدح در يكى از ائمه اطهار عليهم السلام نمايد و يا با آنان جنگ كند و يا فضائل آنان كه براى او ثابت شده است را انكار كند.
اكنون با اين ديدگاه به برخى از آثار ابن تيميه توجه مى كنيم تا معلوم شود كه او ناصبى بوده است يا خير.
سخنان ابن تيميه در اين موضوع را در چهار محور كلى مى توان خلاصه نمود:
الف: انكار فضائل حضرت على عليه السلام و بلكه قدح در آن حضرت و جعلى دانستن حتى رواياتى كه متواتر لفظى هستند و اثبات فضيلتى بر امام عليه السلام نموده اند به طورى كه
ص: 43
علامه امينى فرموده: «ملاك حديث جعلى نزد ابن تيميه اشتمال حديث بر فضائل اهل بيت عليهم السلام مى باشد».(1) ب: دفاع از دشمنان اهل بيت خصوصاً از بنى اميه چون معاويه و يزيد و عذر تراشى براى آنان و توجيه اعمال آنان و دروغ دانستن رواياتى كه قدح آنان را اثبات مى كند.
ج: ترجيح غير اهل بيت عليهم السلام بر آنان به طورى كه دلالت بر تضعيف موقعيت اهل بيت نمايد.
د: تمسخر كردن اعتقادات و اعمال و رفتار شيعيان به جهت شيعه بودن آنان.
اينك اشاره اى به برخى از نوشته هاى ابن تيميه:
1- به اجماع اهل علم آيه ولايت(2) در حق على عليه السلام نازل نشده است،(3) و در جاى ديگر مى گويد: به اجماع اهل علم آيه ولايت درباره على رضى اللَّه عنه نازل نشده و او در نماز صدقه اى نداده است.(4) در حالى كه اگر ابن تيميه حتى به يكى از تفاسير اهل سنت مراجعه مى كرد متوجه مى شد كه تنها شأن نزول ذكر شده براى اين آيه حضرت على عليه السلام است.(5) 2- احدى از علما نگفته است كه آيه «يَا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ مَا أُنزِلَ إِلَيْكَ»(6) درباره على رضى اللَّه عنه نازل شده است.(7) 3- ابن تيميه پس از انكار و دروغ دانستن حديث طير مشوى(8) و نيز حديث مؤاخاة مى گويد: «كسى كه كمترين علمى به احاديث داشته باشد مى داند كه اين حديث و امثال
ص: 44
آن ضعيف بلكه دروغ است و پيامبر، على را به برادرى خود برنگزيده است»،(1) لازم به ذكر است كه ميرحامد حسين در كتاب «عبقات الانوار»(2) حديث طير مشوى را با يكصد سند مختلف نقل و تمام رجال آنها را نيز براساس آثار رجالى اهل سنت توثيق نموده است. و حديث مؤاخاة در «ملحقات الاحقاق»(3) به صورت مفصل بررسى شده است.
4- ابن تيميه نه تنها منكر شجاعت(4) حضرت على عليه السلام است بلكه علم آن حضرت را نيز كه باب علم رسول خدا صلى الله عليه و آله است انكار نموده(5) و گاهى مى گويد: «در قضاوت علم شرط است و لذا على رضى اللَّه عنه نمى تواند قاضى باشد»(6)، و گاهى نيز مى گويد: صحابه در مسائل علمى و فقهى به على عليه السلام رجوع نمى نمودند،(7) و بلكه حضرت على در علم خود به ابوبكر مراجعه مى كرد و از او سؤال مى نمود.(8) و حتى وقاحت را به حدّى رسانده كه مى گويد: على رضى اللَّه عنه در چندين مورد برخلاف قرآن يا برخلاف احكام پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله نظر داده است.(9) 5- شيخ الاسلام وهابيان نه تنها حديث سفينه را دروغ دانسته(10) و در مورد حديث غدير مى گويد: «بدون ترديد دروغ است»(11) و نزول سوره دهر در مورد اهل بيت عليهم السلام را
ص: 45
دروغ دانسته و براى توجيه تكذيب خود اين سوره را كه مدنى است مكى معرفى كرده است.(1) و حديث ثقلين را سفارش به پيروى تنها از قرآن و نه قرآن وعترت دانسته(2) گويا كلمه «ثقلين» مفرداست نه تثنيه!!. و بلكه عظمت و اهميت جهاد اميرالمؤمنين عليه السلام را مورد خدشه داده(3) و معتقد است كه عثمان هرگز مورد عتاب پيامبر قرار نگرفت ولى حضرت على مكرراً مورد عتاب آن حضرت واقع شد.(4) او به آنچه گذشت اكتفا نكرده بلكه معتقد است كه حضرت على عليه السلام، فاطمه زهرا را مورد اذيت قرار داد،(5) و حتى به حضرت زهرا نيز اتهام زده كه او تقاضاى حكم خلاف شرع مى نمود.(6) ابن تيميه تعرضات خود را گسترش داده و حتى به سيدالشهداء عليه السلام نيز اتهام زده است كه به دنبال رياست طلبى بوده است نه آن كه قيام براى دين كند(7)!!. و قيام آن حضرت خلاف دستور رسول خدا(8) و موجب ضرر به دين شد.(9) آرى قيام سيدالشهداء موجب ضرر به دين ابن تيميه كه همان دين يزيد است شده است. سپس او كينه و عداوت خود را نسبت به امام باقر عليه السلام(10) و امام هفتم و هشتم عليهم السلام نشان داده است.(11) او حتى در صحت خلافت امام عليه السلام نيز ترديد روا داشته است.(12) با توجه به آنچه گذشت ديدگاه او نسبت به فضائل امام عليه السلام روشن گرديد. او معتقد است مجموعه احاديث مربوط به فضائل امام على عليه السلام ده حديث است كه در اين احاديث
ص: 46
هيچ فضيلتى كه مختص به آن حضرت باشد وجود ندارد، اما درباره ابوبكر حدود بيست روايت در كتابهاى صحيح آمده است كه اكثر آنها فضائل مختص به ابوبكر است.(1) و اما دفاع ابن تيميه از دشمنان اهل بيت عليهم السلام نيز روشن است. زيرا او اولين كسى است كه كتابى در فضايل معاويه و يزيد نوشت.(2) گرچه اين نسبت صحيح نيست زيرا قبل از او عبدالمغيث بن زهير حربى متوفى 583 كتابى در فضايل يزيد بن معاويه نوشته است،(3) و ابن جوزى كتابى در ردّ او نوشت و او را به جهل و تعصّب و بى دينى متهم نمود.(4) ابن تيميه نيز به پيروى از عبدالمغيث مى گويد: لعن يزيد جايز نيست(5) و مسأله شهادت امام حسين عليه السلام و واقعه حره و خراب كردن كعبه را مسائل اجتهادى مى داند كه چون يزيد مجتهد بوده و در آنها اشتباه كرده است نه تنها گناهى نكرده بلكه ثواب نيز خواهد برد!!.(6) سپس مى گويد: هرگز در جريان كربلا كسى از بنى هاشم اسير نگرديد زيرا بنى هاشم به قدرى احترام داشتند كه حتى حجاج بن يوسف نيز احدى از بنى هاشم را نكشت.(7) به هرحال نه تنها ابن تيميه به شدت مدافع يزيد(8) و معاويه مى باشد(9) بلكه حتى از يزيديه كه طايفه اى از غلات مى باشند تمجيد مى كند و با عظمت از آنان ياد مى كند.(10) آرى پيروان مكتب خلفا حاضرند حتى به پيامبر اكرم توهين كنند اما به معاويه و يزيد توهين نشود.
مسلم بن حجاج در صحيح خود درباب «من لعنه النبى او سبّه او دعا عليه و ليس هو اهلًا لذلك كان له زكاة و اجراً» حديث «لااشبع اللَّه بطنه/ شكم او را خدا سير نگرداند» را نقل
ص: 47
كرده است.(1) همانگونه كه روشن است عنوان باب توهين به پيامبر اكرم است، و اين حديث كه به روشنى دلالت بر قدح معاويه دارد را طورى توجيه كرده اند كه قدح پيامبر شود و اين كه پيامبر نعوذ باللَّه اشتباه كرده است كه معاويه را نفرين نموده است.(2) و اين در حالى است كه در صحيح مسلم آمده است كه بغض با على بن ابيطالب نفاق است(3) و نيز جنگ و قتال با مؤمن سبب كفر است(4) و هيچ كس ترديد ندارد كه معاويه سبّ امام را ترويج مى نمود و مدتها با آن حضرت جنگ كرد و مهمترين دشمن امام، معاويه و خاندان او بودند پس كفر و نفاق معاويه روشن است. و از شگفتى هاى امروز آن است كه عمرو عبدالمنعم سليم در بخش اعتقادات و توحيد از كتاب خود بنام «دفاعاً عن السلفيه» در 25 صفحه به بحث از تبرئه معاويه پرداخته و نتيجه گرفته است كه معاويه گرچه شرابخوار بود و حجر بن عدى صحابى را كشت ولى پيامبر او را به عنوان امام و هادى مهدى معرفى كرده است(5)!!.
ابن تيميه چنان شيفته بنى اميه است كه حكومت و سلطنت موروثى بنى اميه را صحيح مى داند اما تفكر و عقيده شيعه در مورد تقديم اهل بيت پيامبر عليهم السلام و وجود امامت در خاندان وحى را از آثار فكر جاهليت(6) يا از آثار فكر يهود و بنى اسرائيل مى داند.(7) وى نه تنها به شدّت مخالف عقايد شيعه است بلكه رساله اى بنام «فى جواز قتال الرافضه» نگاشته است(8) كه امروز مستند وهابيان براى كشتن و تكفير شيعيان قرار گرفته است.
اكنون چند نمونه از سخنان علماى بزرگ اهل سنت را درباره ناصبى بودن ابن تيميه
ص: 48
نقل مى كنيم:
1- ابن حجر مى گويد: «ابن تيميه، على عليه السلام را تنقيص نموده است».(1) و در جاى ديگرى مى گويد: «ابن تيميه در برخى موارد نسبت خطا، به عمر داده و در حق على رضى اللَّه عنه مى گويد در هفده مورد اشتباه كرده و برخلاف نصّ قرآن عمل كرده است».(2) و در جاى ديگر مى گويد: «ابن تيميه معتقد بود كه على عليه السلام براى رياست مى جنگيد نه براى ديانت، و چون در زمان طفوليت مسلمان شده بود اسلام او صحيح نبود. به جهت همين كلمات، برخى از علما ابن تيميه را منافق دانسته اند زيرا پيامبر فرمود:
لايبغضك الّا منافق».(3) و باز مى گويد: «ابن تيميه كسى است كه خداوند او را خوار و گمراه و كور نموده است زيرا او به امثال عمر بن خطاب و على بن ابيطالب اعتراض نموده است، لذا او بدعت گذار و گمراه و گمراه كننده است. و علماى عصر او فتوى به فسق و بلكه عده زيادى فتوى به كفر او دادند. و من نمى دانم اگر على رضى اللَّه عنه اشتباه مى كند چگونه ابن تيميه اشتباه نكرده و حق را از كجا به دست مى آورد».(4) 2- زاهد كوثرى گويد: «از تمام آثار ابن تيميه و هر قدمى كه برداشته بغض او نسبت به على عليه السلام آشكار است»،(5) و در جاى ديگر مى گويد: «آن قدر كه ابن تيميه در كتاب منهاج به على عليه السلام توهين كرده خوارج نيز توهين نكردند».(6) 3- غمارى مى گويد: «انحراف و دشمنى ابن تيميه از على عليه السلام روشن است»،(7) «ابن تيميه دو بدعتى پديد آورد كه زشتتر از آنها يافت نمى شود: اولًا او قائل به قدم عالم است كه بدعتى كفرآميز مى باشد. ثانياً انحراف او از على عليه السلام، و لذا علماى معاصرش او را
ص: 49
منافق معرفى كردند به دليل حديث لايحبّك الّا مومن ولايبغضك الّا منافق».(1) 4- حسن بن على سقاف از علماى اردن مى گويد: «ابن تيميه ناصبى و دشمن على عليه السلام است و حتى فاطمه زهرا عليها السلام را متهم نمود كه شعبه اى از نفاق دارد».(2) 5- گروهى از علما- كه كتابى را مشترك نوشته اند- گويند: «ابن تيميه به حضرت على تهمت مى زد».(3) 6- عبداللَّه حبشى گويد: «ابن تيميه قدح در على عليه السلام مى نمود و مى گفت جنگهاى او ضرر بر مسلمانان بود».(4) با توجه به آنچه گذشت ديدگاه ابن تيميه نسبت به حضرت على عليه السلام روشن گرديد، و معلوم شد كه چرا آقاى دكتر قفارى در جاى جاى كتاب خود به سخنان ابن تيميه استناد كرده و نوشته او را دليل قطعى بر مدعاهاى خود مى داند گويا هر كلامى كه به ابن تيميه مستند گردد ديگر قابل خدشه نخواهد بود.
ص: 50
محمدبن الوهاب (1111- 1200 يا 1207 ق.) در عينيه نجد متولد، و پس از مدتى تحصيل نزد پدر خود، براى ادامه تحصيل به مكه و مدينه مسافرت كرد و نزد شيخ محمد بن سليمان كردى و محمد حبات سندى درس خواند. و وقتى به سفر حج رفت مسأله توسل مردم به حضرت رسول صلى الله عليه و آله را ديد و آن را مورد انكار قرار داد، وقتى با مخالفت علما و مردم مواجه شد به قصد اقامت به شام رفت اما چون مردم مى دانستند او منكر توسل است او را مجبور كردند كه از دمشق بيرون رود. او پس از وفات پدرش در سال 1153 به وضوح به مخالفت با عقايد مردم پرداخت. زركلى گويد: «مردم در سال 1160 او را از شهر خود عينيه بيرون كردند و او رهسپار درعيه گرديد»(1) امير آن شهر محمد بن سعود- جدّ آل سعود- بود كه از او استقبال كرد و با يكديگر پيمان بستند كه قدرت و حكومت در دست ابن سعود و زعامت دينى در دست محمد بن عبدالوهاب باشد. مردم درعيه در فقر و تنگدستى بودند اما چون محمد بن عبدالوهاب هركسى را كه مخالف عقايد او بود كافر حربى دانسته و مال او را مباح مى شمرد از اين طريق با غارت اموال مسلمانان ديگر از نظر اقتصادى وضع خوبى پيدا كردند.(2) عباس محمود العقاد گويد:
ص: 51
«مردم آن زمان با حركت وهابيان مخالف بودند، زيرا آنان حرمهاى مطهر و ضريح هايى را كه در حجاز بود خراب كردند، و دولت عثمانى نيز كه در حال جنگ با اروپائيان بود و بسيار نياز به حمايت داشت و تضعيف آن دولت به نفع مسيحيان بود، وهابيان به تضعيف و تجزيه دولت عثمانى پرداختند».(1) محمد بن الوهاب با پيروان خود به تخريب قبر زيد بن خطاب در شهر عينيه پرداخته و پس از آن به شهرها و روستاهاى اطراف حمله كرده و پس از آن به حرم مطهر نبوى صلى الله عليه و آله در مدينه حمله كردند و چون قرنها پادشاهان مسلمان بهترين جواهرات خود را به روضه منوره اهداء مى كردند تا ذخيره اى باشد براى اين كه اگر روزى جنگ بين مسلمانان و كفار رخ داد از آنها استفاده شود، لشكر محمد بن عبدالوهاب تمام اين سرمايه ها را غارت كرده و براى جنگ با مسلمانان به كار گرفتند پس از آن شهر مكه مكرمه را محاصره كردند به طورى كه مردم آنجا حتى حيوانات نجس العين را از باب ضرورت مى خوردند، و پس از آن به مكه حمله كردند، پس از آن به طرف عراق حمله كرده و در روز عيد غدير به كربلا حمله كردند و هزاران نفر را شهيد نموده و سپس به طرف نجف اشرف حمله كردند و چند ماه آن شهر را در محاصره داشتند اما نتوانستند آن را به تصرف خود درآورند. شايد در حمله هاى مكرر وهابيان به جنوب عراق و روستاهاى آن بيش از صدهزارنفر از شيعيان شهيد شده باشد كه برخى از علما چون ملاعبدالصمد همدانى صاحب بحرالمعارف نيز جزء اين شهيدان است.(2) برخى از فتاوى و عقايد محمد بن عبدالوهاب عبارت است از:
الف: وى با اين كه خود را حنبلى مى داند ولى نماز جماعت را واجب عينى مى داند(3) در حالى كه در هيچ كدام از مذاهب اسلامى چنين فتوايى وجود ندارد.
ب: نه تنها شرب تتن (استعمال تنباكو) را حرام مى داند بلكه براى آن و نيز براى
ص: 52
حلق لحيه چهل ضربه شلاق عنوان كرده است و پيروان محمدبن عبدالوهاب اين فتوى را بدعت در مذهب احمد بن حنبل مى دانند «و هذه بدعة ما حكيت عن مذهب احمد و لا عن غيره».(1) ج: او فتوى داده كه واجب است از اموال مردم تجسّس شده و تمام اموال ظاهر (مثل زراعت و ميوه ها و حيوانات) و اموال باطن (مثل پول، فرش، آنچه مؤونه زندگى است و ...) را بايد زكات بدهند.(2) د: براى حلال شدن ذبيحه، شهادتين گفتن ذابح كافى نيست و ظاهر اسلام كفايت نمى كند.(3)
ه: سفر به زيارت را نه تنها حرام مى داند بلكه اين عمل را شرك دانسته و قتل زائرين قبر مطهر رسول خدا صلى الله عليه و آله را جايز مى داند،(4) قبر پيامبر را بت و تعظيم آن را عبادت و شرك مى داند.(5) و: هركس از مسلمانان كه عقايد او را قبول نداشته باشد كافر و بلكه مشرك مى داند.(6)
ص: 53
پيروان محمد بن عبدالوهاب نزد مخالفان آنان به اسم «وهابيان» شناخته مى شوند، اما آنان لفظ «سلفى» و «اتباع شيخ» را بر خود نهاده و مخالفان خود را «خلفى» مى گويند، و معمولًا كتابهايى كه در عربستان در آن براى دفاع از آيين وهابيت چاپ مى شود به اسم «دفاع عن السلفيه» مى باشد. و دكتر قفارى نيز در سرتاسر كتاب «اصول مذهب الشيعه» با لفظ «سلفى» از مرام خود ياد مى كند. اينان در اين نامگذارى از ابن تيميه پيروى مى كند كه او روش خود را سلفى گرى نام نهاد و ادعا كرد مسلمانان از سيره سلف صالح خارج شده و داخل شرك گرديده اند.(1) در اينجا توضيح كوتاهى پيرامون اين لفظ ذكر مى كنيم:
سلف در لغت به معناى گذشته، قبل، پيشينه آمده است.(2) و ابن اثير گويد: «صدر اول از تابعين را سلف صالح گويند زيرا آنان پيش از ما زيسته و اكنون مرده اند»،(3) زبيدى نيز گويد: «پدران و خويشان شما كه قبل از شما بوده اند «سلف» ناميده مى شوند بنابراين ما سلف براى آيندگان هستيم و گذشتگان سلف ما هستند».(4) و در اصطلاح وهابيان «سلفى» به معنى صحابه رسول خدا صلى الله عليه و آله بوده و «فهم سلفى» يعنى تصوراتى كه در ذهن آنان از
ص: 54
آيات شريفه و روايات بوده است.(1) و مقصود از «منهج سلفى» التزام به كتاب و سنت و فهم صحابه است و راه به دست آوردن اين فهم صحابه اعتماد و استعانت از روش ابن تيميه و محمد بن الوهاب است.(2) در اين عبارت مراد از سلف تنها صحابه بوده است ولى در عبارت نهايه ابن اثير پيروى از روش تابعين را معنى اصلى سلفى گرى دانسته است.(3) و گاهى وهابيان سلفى را به گونه اى معنا مى كنند كه شامل سه قرن اولى اسلام مى گردد مثلًا دكتر محمد سعيد رمضان بوطى مى گويد: «معناى اصطلاحى اين كلمه همان سه قرن اول امّت اسلامى است و مدرك آن حديثى است كه ابن مسعود نقل كرده است كه بهترين مردم، مردم اين زمان پس از آنها كسانى كه به دنبال آنان هستند و سپس كسانى كه پس از آنان مى آيند».(4) و برخى ديگر از وهابيان گفته اند: «مذهب سلفى يعنى آنچه كه صحابه و تابعين و اتباع آنان بر آن بوده اند و آنچه كه ائمه دين بر آن بوده اند مثل ائمه اربعه و سفيانيين و ليث بن سعد و ابن مبارك نخعى و بخارى و مسلم و ديگر اصحاب سنن به استثناى خوارج و روافض و مرجئه و جبريه وجهميه».(5) طبق اين تعريف اخير مى توان گفت تمام فرق اهل سنت سلفى به شمار مى آيند با همه اختلافاتى كه بين آنان وجود دارد.
مثلًا ابوحنيفه احمد بن حنبل را مرجئى و ضال و منحرف مى دانست و احمد بن حنبل، ابوحنيفه را كه قائل به مخلوق بودن قرآن بود كافر مى دانست. ابوحنيفه خلافت منصور را قبول نداشت و با محمد بن عبداللَّه بيعت نمود و لذا در زندان منصور مرد و احمد بن حنبل ايمان به خلافت منصور داشت.(6) در عين حال هركس پيرو هركدام از اين عقايد متضاد باشد سلفى است.
به هرحال وهابيان روش خود را كه سلفى مى نامند در مقابل روش «خلفى» مى دانند
ص: 55
به نظر آنان روش متكلمان و معتزله و ماتريديه و اشاعره روش خلفى است.(1) و ابن تيميه در مقام مقايسه بين روش سلفى و خلفى گفته است: «طريقة السلف اسلم و طريقة الخلف اعلم و احكم»(2) يعنى روش سلفى قابل اعتمادتر ولى روش خلفى عالمانه تر و استوارتر است.
در تعريفى ديگر از «سلفى» روش صحابه اعم از مهاجر و انصار و تابعين را بيان كرده اند، مثلًا «مقصود از سلفى پيروى از روش سلف صالح از اين امت مسلمان است آنان كه اهل سنت و جماعت هستند، يعنى اجماع و اجتماع بر پيروى از سنت رسول خدا صلى الله عليه و آله و نيز پيروى از روش مهاجر و انصار و كسانى كه به نيكى از آنان پيروى كردند به دليل وصيت پيامبر كه فرمود: بر شما باد به سنت من و سنت خلفاى راشدين پس از من».(3) ولى همين نويسنده در جاى ديگر مى گويد: «مقصود از اجماع المسلمين و اجماعى كه مورد قبول است و اجتماع بر ضلالت در آن وجود ندارد آن چيزى است كه سلف صالح بر آن بودند يعنى سه قرن اول ولى پس از آن چون اختلاف زياد شد و امت پراكنده شدند اجماعشان حجت نيست».(4) و عجيب تر آن كه همين نويسنده مى گويد: «در زمان ابن مسعود (قرن اول) اكثر مردم از جماعت جدا شدند»،(5) آيا اين اكثر مردم چه كسانى بودند؟ و چگونه ديگر اجماع محقق مى شود، وقتى حتى عده اى از صحابه و تابعين مثل قدامه مى گويند كسى كه عمل صالح انجام دهد شرب خمر بر او مباح است(6) و با آن كه اختلافات مسلمانان از لحظه وفات رسول خدا صلى الله عليه و آله شروع شد(7) آيا باز پيروى از تمام صحابه و تابعين تا پايان قرن سوم ممكن است و آيا توافق آنان برچيزى وجود دارد،
ص: 56
با آن كه برخى از صحابه پس از وفات پيامبر مى گفتند چيزى از آنچه در عهد پيامبر بود اكنون ديگر وجود ندارد و همه آداب و سنن تغيير كرده است.(1) وقتى رسول خدا صلى الله عليه و آله وفات يافت مسلمانان دو فرقه شدند برخى بحث كردن درباره اسماء و صفات الهى و قضا و قدر را بدعت مى دانستند مثل عمر بن خطاب و عبداللَّه عمر و زيد بن ثابت و جمع زياد ديگرى از صحابه و تابعين مثل سفيان ثورى و اوزاعى و مالك بن انس و احمد بن حنبل، و فرقه ديگرى به شدت طرفدار بحث و مناظره بودند مثل على بن ابيطالب عليه السلام و عبداللَّه بن عباس و عبداللَّه بن مسعود و از تابعين و تابعين تابعين مثل حسن بصرى و ابوحنيفه و حارث محاسبى و ابوالثور و ....(2) آيا باز مى توان سلفى بود و مناظره كردن را هم بدعت دانست و حرام و هم جايز بلكه لازم به شمار آورد؟!
از آنچه گذشت تعريفهاى ذيل براى معناى «سلفى» به دست آمد:
الف: روش صحابه.
ب: روش تابعين.
ج: روش رسول خدا صلى الله عليه و آله و صحابه و تابعين به احسان.
د: سنت رسول خدا صلى الله عليه و آله و خلفاى راشدين.
ه: روش صحابه و تابعين و تابعين تابعين تا پايان قرن سوم.
نام برخى از كسانى كه در كتابهاى وهابيان به عنوان سلف صالح آمده و خود را پيرو آنان مى دانند عبارت است از: ابن عمر، عبادة بن الصامت، ابّى بن كعب، عبداللَّه بن مسعود، حذيفه بن يمان، زيد بن ثابت، ابوحنيفه، مالك، شافعى، احمد بن حنبل، ابويوسف، محمد بن حسن شيبانى.(3) برخى از نويسندگان كه اكنون در جهان اسلام به
ص: 57
عنوان «سلفى گرى» شهرت دارند مى گويد: «اكثر علماى امروز عربستان سلفى هستند و در مصر، محمد عبده و حركت اخوان المسلمين و جمال الدين اسدآبادى از روشنفكران سلفى هستند. دكالى و علال فاسى در مغرب و ابن باديس در الجزاير، و ابن عاشور و سالم بوحاجب در تونس، و دكتر على شريعتى در ايران، و محمد اقبال و مودودى در هند و پاكستان از علماى سلفى هستند».(1) البته او براى اين ادعاى خود هيچ دليلى نياورده است، و ما مى دانيم سخن او در مورد دكتر شريعتى و نيز محمد اقبال و جمال الدين اسدآبادى قطعاً صحيح نيست و شواهد بر عليه ادعاى نويسنده فوق فراوان است.
برخى از كتابهايى كه مورد قبول وهابيان است عبارتند از: صحاح ست و شرحهاى آنها مثل فتح البارى و شرح نووى، المناوى، تفسير طبرى، تفسير ابن كثير، تفسير بغوى، تفسير بيضاوى، تفسير جلالين، الخازن، و كتابهاى ابن تيميه و ابن قيم كه اين دو نويسنده اخير مهمترين منبع براى وهابيان مى باشند.(2) به نظر وهابيان روش قابل اعتماد در مباحث اعتقادى آن است كه انسان پيرو صحابه و تابعين باشد هرچند آنان معصوم نبودند و نه تنها با يكديگر اختلافات زياد داشتند بلكه آنان نمى دانستند معنى جوهر و عرض چيست و آيا خداوند جوهر است يا عرض و در عين آنان اعلم امت اسلامى بودند و روش آنان مطمئن ترين روش است، دو نمونه ذيل شاهد مدعاى فوق است:
«شيخ محمد بن عبدالوهاب خود را مشغول بدعتهايى كه متكلمان مشغول آن شدند ننمود، زيرا متكلمين از روش انبياء و سلف صالح دورى كردند و بدعتهايى پديد آوردند مثل بحث از جوهر و عرض و تحيّز و جهت و امثال آنها كه شرع نفياً و اثباتاً درباره آنها چيزى بيان نكرده است. سپس مى گويد: توحيد اهل باطل عبارتست از فرورفتن در بحث جواهر و اعراض در حالى كه پيامبر مبعوث شد به انكار آنها و ابوالوفاء بن عقيل گويد: من يقين دارم كه ابوبكر و عمر وقتى مردند هنوز نمى دانستند جوهر و
ص: 58
عرض چيست، پس اگر كسى تصور مى كند روش ابوعلى جبايى و ابوهاشم بهتر از روش ابوبكر و عمر است بسيار عقيده زشتى دارد».(1) ابوبكر كه نمى داند خداوند جوهر است يا عرض است اعلم امت است و اين مورد اجماع وهابيان است.(2) جاى اين سؤال باقى است كه وقتى پيامبر نفياً و اثباتاً درباره چيزى سخن نگفته است چگونه بحث كردن از آن بدعت است و آيا بهتر نيست كه بگويد بحث جوهر يا عرض بودن خداوند را شرع سكوت كرده است نه آن كه بگويند بدعت است.
علاوه بر آن كه اينان اگر معنى جوهر و عرض را مى فهميدند آنگاه مى دانستند كه شرع در اين باره سكوت كرده است يا آن كه بيان كرده است. و آيا بايد اعتقادات را از افرادى مثل ابوبكر گرفت يا از عقل سليم و فطرت و وحى.
به هرحال وهابيان مدعى پيروى از روش سلف هستند، اما روشن نكرده اند كه مرادشان از پيروى سلف چيست، آيا صحابه را مشرّع دانسته و اجتهادات آنان را حجت مى دانند وروش آنان مطلوبيت ذاتى دارد، ياآن كه فهم آنان از كتاب و سنت حجت است؟
اگر مراد مشرّع بودن صحابه يا مطلوبيت ذاتى در پيروى صحابه و معصوم دانستن آنان است، اين چيزى است كه شيعيان هرگز با آن موافقت نداشته و مشرّع بودن را مخصوص خداوند و مطلوبيت پيروى را مخصوص به معصومين عليهم السلام مى دانند. ولى اگر مقصود آن است كه فهم صحابه و تابعين از كتاب و سنت براى ما ارزش- و نه حجيت- دارد و چون قرآن مجيد به زبان آنان نازل شد و در آن زمان زبان عربى با غير عربى اختلاط پيدا نكرده بود و به قرائن حاليه آيات شريفه بهتر آگاهى داشتند لذا فهم آنان سالم تر بود، در اين صورت اين ادعا صحيح است. و اين همان چيزى است كه علماى شيعه نيز در اصول فقه و در كتابهاى تفسير مكرراً گفته اند كه خطابات شرعى به عرف و فهم عرفى القا شده است. ولى بايد توجه داشت كه مقصود حجيت عرف و فهم عرفى در آيات شريفه اى است كه بحث هاى حقوقى و فقهى و اخلاقى دارند نه در مباحث
ص: 59
اعتقادى. فهم دقّى عرف- نه مسامحى عرف و نه نظر دقّى عقلى- در خطابات مربوط به احكام حجت است ولى در مباحث اعتقادى چون علم و يقين لازم است و فهم عرفى تنها مى تواند اثبات ظهور نمايد و ظهور نيز دلالتى ظنّى است نه قطعى، پس فهم عرفى نمى تواند در مباحث اعتقادى ملاك و ميزان باشد، امّا تعمّق در اعتقادات پسنديده است و در روايتى نيز مورد اشاره قرار گرفته است.(1) وجه حجيت عقل و ميزان ارزش آن در اعتقادات در فصل هاى آينده بيان خواهد شد.
دكتر بوطى كه خود از مدافعان وهابيان است مى گويد: «اجتهادات سلف فى حدّ ذاته حجت نيست و حتى روش آنان نيز چيزى نيست كه بر همه مردم پيروى آن لازم باشد، به طورى كه حتى بر مجتهدين ديگر نيز لازم باشد خود را مقيّد به اجتهاد سلف بدانند به اين استدلال كه آنان نيز به عصر رسالت بوده اند»،(2) و اين سخن صحيح و قابل پذيرفتن است.
به هرحال روش سلفى گرى عبارت است از «التزام به كتاب و سنت و فهم صحابه و اعتقاد استعانت به روش ابن تيميه و ابن قيم و محمد بن عبدالوهاب»،(3) گرچه اين عبارت به معنى دقيق كلمه روش را بيان نكرده است امّا آنان اين را روش مى دانند. ضمناً آنان هميشه استعانت به غير خدا را كفر و شرك مى دانند، حتى استعانت به رسول خدا را. ولى استعانت به ابن تيميه و روش او و محمد بن عبدالوهاب را نه تنها شرك نمى دانند بلكه عين دين مى دانند.
بهتر است گفته شود اصول سلفى گرى عبارت است از: الف: كتاب، ب: سنت، ج:
اجماع مسلمين.(4) و روش رسيدن و بهره گيرى از اين اصول عبارت است از: الف: تقديم
ص: 60
شرع بر عقل، ب: كنارگذاردن تأويلات كلامى، ج: استدلال به آيات شريفه قرآن.(1) و علت آن كه روش صحابه و تابعين حجت است آن كه اولًا آنان اختلاط با عجم نداشته و زبان آنان سالم بوده است. ثانياً داراى فطرت پاك اسلامى بوده اند.(2) در اينجا چند نكته بايد مورد توجه قرار گيرد:
اولًا تمسك به كتاب و سنت و اجماع مسلمين از مسلمات و ضروريات مذهب شيعه است، و ساير فرق مسلمين نيز همين عقيده را دارند، و اين چيزى نيست كه به سلفى ها اختصاص داشته باشد. زيرا حديث ثقلين كه متواتر بين مسلمين است طبق برخى از روايت ها «كتاب اللَّه و سنتى»(3) دارد، گرچه به نظر مى رسد كه نقل صحيح «كتاب اللَّه و عترتى»(4) باشد و وقتى تمسك به عترت لازم باشد تمسك به كلام و حديث آنان نيز ثابت مى شود. ولى به هرحال ضرورت تمسك به كتاب و سنت چيزى است كه از خود قرآن كريم استفاده مى شود(5) علاوه بر آن كه از بديهيات عقلى نيز مى باشد.
ثانياً اجماع مسلمانان فى نفسه حجت نيست بلكه تنها راهى است براى به دست آوردن سنت، و ارزش آن تنها از اين جهت است.
ثالثاً مقدم بودن عقل بر شرع به صورت مطلق و كلى نيست بلكه عقل حجت باطنى خداوند است آنچنانكه انبياء عليهم السلام حجت ظاهرى هستند.(6) ولذا در كليات اصول دين مثل توحيد و نبوت بايد از عقل استفاده نمود ولى در جزئيات اعتقادات مثل تعداد اسماء و صفات الهى، عرش و لوح و قلم، عدد انبياء عليهم السلام رجعت و ... از شرع بايد استفاده نمود.(7) و
ص: 61
در احكام فقهى بايد گفت اصلًا عقل به آنها نمى رسد كه گفته شود عقل مقدم است يا شرع. و در ساير معارف دينى و غير دينى آنچه كه از بديهيات عقلى و از مسلّمات عقل فطرى- غير مشوب به اوهام و جدليات علم كلام- باشد روشن است كه عقل بر شرع مقدم است و در واقع تعارضى بين عقل و شرع وجود ندارد. مثلًا وقتى عقل مى گويد:
خداوند جسم نيست شرع چيزى برخلاف آن حكم نمى كند، و اگر فرضاً آيه يا روايتى بود كه ظاهرش دلالت بر جسميت خداى متعال داشت، آن دليل شرعى از متشابهات بوده و بايد آن را طبق محكمات تفسير نمود.
به هرحال يقين آور است و ظواهر آيات و روايات دليل ظنى- به ظن نوعى- هستند و يقين با ظن تعارضى نداشته بلكه با وجود يقين عقلى، هرگز ظن شخصى برخلاف آن حاصل نمى شود. بله مسائلى كه از نظريات عقلى است مثل بسيارى از مباحث جدلى علم كلام يا فلسفه در اين گونه مسائل چنانچه بين عقل و شرع تعارضى وجود داشته باشد اختلاف معروفى بين اصوليين و اخباريين وجود دارد كه كداميك مقدم است(1) همچنانكه اختلاف در تفسير كلام اخباريين است كه آيا از مقدمات عقلى يقين حاصل مى شود يا خير(2) و يا آن كه يقين حاصل مى شود ولى حجت نيست.(3)(4)
ص: 62
رابعاً مسأله تأويل آيات شريفه قرآن و موارد جواز و موارد منع آن در بخش سوم اين رساله به صورت مفصل بيان شده است.
خامساً استدلال به قرآن صحيح بوده و هيچ مسلمانى مخالفتى با آن ندارد امّا بايد بين آيات محكمات و آيات متشابه فرق گذارد و تمسك كردن به ظواهر متشابهات جايز نيست، بله بايد به محكمات و متشابهات ايمان داشت كه همه آنها از طرف خداوند متعال است ولى ظواهر آنها را نمى توان به صورت يكسان مورد عقيده قرار داد.
سادساً اين كه وهابيان معتقدند «چون در زمان صحابه و تابعين و تا پايان قرن سوم هجرى مسلمانان با غير عرب اختلاط نداشتند و لذا فهم صحيح و سليم از قرآن و سنت داشته اند.(1) بسيار دور از واقعيت است زيرا بهترين شاهد بر آن كه آنان چنين فهم صحيح و سليم از كتاب و سنت نداشته اند اختلافات بسيار زياد و گسترده بين آنان مى باشد، و غالب مذاهب كلامى و فقهى در قرن دوم و سوم پديد آمدند با اعتقادات و نظرياتى كاملًا متناقض. علاوه بر آن كه با گفته خود اين نويسنده سازگارى ندارد كه مى گويد: افراد متدين به اديان ديگر از خارج جزيرة العرب در قرن اوّل اسلام به شهرهاى مكه و مدينه رفت و آمد داشته اند.(2) و جاى ديگر مى گويد: «در صدر اوّل هزاران و بلكه ميليونها نفر از شهرهاى ديگر وارد اسلام شدند».(3) مضافاً بر آن كه اختلاط عرب با عجم در همان سالهاى اوّل اسلام و زمان فتوحات اسلامى رخ داد و علت اصلى آن كه در كتاب هاى ادبيات به قرآن كريم و اشعار عربى استدلال مى كنند ولى غالباً از نقل حديث و استدلال به آن پرهيز دارند نيز همين است كه معتقدند چون احاديث در قرن دوم و سوم تدوين شده است و در آن زمان عرب با غيرعرب اختلاط داشته و سليس بودن زبان عربى از بين رفت و آنچه به دست ما رسيده است از روايات گرچه مضمون آنها كلمات معصومين
ص: 63
است امّا الفاظ آنها عيناً براى ما نقل نشده و اين الفاظ بر اثر اختلاط به غير عربى از فصاحت و بلاغت لازم در عربى برخوردار نيستند.(1) سابعاً فطرت پاك اسلامى اختصاص به صحابه و تابعين نداشته و چگونه مى توان ادعا كرد مسلمانانى كه در سه قرن اوّل آنقدر با يكديگر جنگ داشتند كه حتى متعرض كعبه معظمه شدند داراى فطرت پاك هستند ولى مسلمانان قرن چهارم به بعد فطرت پاك ندارند؟!
ثامناً اگر سلفى گرى به معناى پيروى از صحابه و تابعين تا پايان قرن سوم سوم باشد با توجه به آن همه اختلافات زياد بين صحابه و تابعين مى توان گفت كه تمام هفتاد و دو ملت و بلكه شايد صدها فرقه اى كه در ميان مسلمانان وجود دارد تمام آنها سلفى هستند، آن كس كه ابوبكر را خليفه مى داند و آن كه او را خليفه نمى داند، و بلكه خوارج و مجبّره و مشبهه و مفوّضه و بلكه پيروان مذاهب منقرضه مثل ظاهريه و اوزاعى و شيبانى و ... نيز بايد جزء سلفيه باشند زيرا تمام اين فرقه ها در سه قرن اوّل وجود داشته و پيروانى داشته اند. وقتى حضرت على عليه السلام بحث و مناظره را خوب مى دانست و عمر آن را بدعت مى شمرد(2) سلفى ها پيرو كدام يك مى شوند. و وقتى وهابيان مى گويند: «هيچ كس غير از رسول خدا عليه السلام نيست كه تمام گفتار و عمل او صحيح باشد بلكه هركسى گاهى اشتباه دارد و در آن اشتباه نبايد از او پيروى نمود حتى اگرچه ابن تيميه باشد»(3) بنابراين چگونه تمام سخنان ابن تيميه و محمد بن عبدالوهاب را قبول دارند و چگونه ادعا مى كنند كه پيروى از مسلمانان سه قرن اوّل جايز است و اين از اصول سلفى گرى است؟!!. از آنچه گذشت معلوم شد آنان كه نام خود را «سلفى» گذارده اند واقعاً سلفى نيستند و آراء و عقائد آنان مطابق با اراده و عقائد صحابه نمى باشد، و جالب آن است كه دكتر محمدسعيد رمضان بوطى كه خود از مدافعان
ص: 64
وهابيان است به اين نكته تصريح كرده و مى گويد: «ابن تيميه معتقد بود كه سه طلاق با يك لفظ همان يك طلاق است نه سه طلاق و اين چيزى است خلاف مذهب احمد حنبل و شافعى. پس بايد احمد بن حنبل و شافعى سلفى نباشند و همچنين است مسأله حدوث و قدم قرآن».(1)
ص: 65
چون آقاى دكتر قفارى در جاى جاى كتاب خود، براى انتقاد به مذهب شيعه به وجودِ رواياتى كه در كتابهاى شيعه آمده استناد مى كند، و هرچه در يك كتاب عالم شيعى آمده است آن را به عنوان عقيده مسلّم و قطعى شيعه معرفى كرده و به نقد آن مى پردازد، و تصريح مى كند كه من از جوامع شيعى كه آنها را صحيح مى دانند حديث نقل مى كنم،(1) و هرگز سراغ احاديث ضعيف و شاذ نرفته و تنها روايات مستفيض و آنچه نزد شيعه معتبر است استناد مى كنم،(2) و از طرف ديگر تمام احاديث جوامع اوليه و ثانويه حديثى شيعه- كافى، فقيه، تهذيب، استبصار، بحار، وافى، وسائل، مستدرك- را صحيح و مورد قبول نزد شيعه معرفى مى كند.(3) لازم است در اينجا به ميزان اعتبار كتابهاى حديثى شيعه اشاره اى نموده و درجه قوت و ضعف آنها را بسيار كوتاه اشاره كنيم. همچنان كه چون اهل سنت به كتابهاى خود با اين ديد مى نگرند كه تمام آنچه در كتب سته و يا لااقل در صحيحين آمده است صحيح است و اصول و فروع دين خود را از اين كتابها مى گيرند به نقد و بررسى آنها نيز اشاره مى كنيم.
ص: 66
شيعه در عصر حضور ائمه عليهم السلام چهارصد اصل معروف به «اصول اربعمأة»(1) و نيز شش هزار و ششصد كتاب(2) تدوين كردند كه احاديث شيعه در اين كتابها پراكنده بود، اولين جامع بزرگ حديثى كه از اين كتابهاى متفرق گردآورى شد كتاب «كافى» از محمد بن يعقوب كلينى است. تاريخ تولد مرحوم كلينى دقيقاً معلوم نيست اما با توجه مشايخى كه از آنان حديث نقل كرده مى توان گفت او در سال 250 ق. زنده بوده است. و وفات او در سال 329 ق. يعنى سال آخر غيبت صغرى است. وى در كلين.، رى، بغداد، كوفه به تحصيل پرداخت و به بالاترين درجه علمى رسيد و چون مورد اعتماد همه مذاهب بود و صداقت او را قبول داشتند به لقب «ثقةالاسلام» شهرت يافت، و او را مجدّد مذهب شيعه در ابتداى قرن چهارم دانسته اند.(3) معمولًا همه كسانى كه به بيان شرح حال مرحوم كلينى پرداخته اند با تمجيد زياد از او ياد كرده اند و كتاب كافى را نيز به عنوان دقيق ترين كتاب حديثى، اولين جامع حديثى، مهمترين كتاب حديث، پرفايده ترين كتاب حديثى(4) و ... ستوده اند اما هرگز كسى ادعا نكرده است كه تمام آنچه در اين كتاب آمده است صحيح است. و اما حديث معروف «الكافى كاف لشيعتنا» كه به امام زمان عليه السلام نسبت داده شده است،(5) هيچ مدرك و سندى ندارد و حتى اخباريين كه معمولًا به همه احاديث كتب اربعه اعتماد دارند به اين حديث اعتماد نداشته و معتقدند كه اين حديث اصل و سندى ندارد.(6) نگارنده نيز در مقدمه «المعجم المفهرس لالفاظ احاديث بحارالانوار» گفته است: اين كتاب همچون هركتاب
ص: 67
ديگرى بايد احاديث آن طبق ضوابط نقدالحديث «بررسى سندى و محتوايى» نقادى شوند.(1) و علامه مجلسى در «مرآةالعقول» حدود نه هزار حديث از مجموع 16199 حديث كافى را ضعيف السند دانسته است، و مرحوم آيةاللَّه شعرانى فرموده: «انّ اكثر احاديث الاصول فى الكافى غير صحيحه الاسناد»(2) يعنى اكثر احاديث اصول كافى سند صحيحى ندارند. ضمناً انتساب اصول و فروع كافى به مرحوم كلينى قطعى است اما ملاخليل قزوينى روضه كافى را تأليف ابن ادريس حلى دانسته است.(3) علاوه بر آن كه معمولًا در شيعه لفظ «صحيح» درباره كتاب حديثى به كار نمى رود و كسى حكم به صحت تمام محتواى يك كتاب حديثى نمى كند، و تك تك احاديث هركتابى بايد جداگانه مورد بررسى قرار گيرد. آيةاللَّه خوئى نيز فرموده: كلينى شهادت به صحت تمام احاديث كتاب خود نداده است و بر فرض چنين شهادتى، آن مسموع نخواهد بود.(4)
اين كتاب كه دومين كتاب (هم از جهت زمان و هم اعتبار) شيعه بشمار مى رود از محمدبن على بن الحسين معروف به شيخ صدوق (306- 381 ق) است. وى با دعاى امام زمان عليه السلام متولد شده(5) و با جديت فراوانى به تحصيل علم پرداخت و حدود سيصد كتاب نوشت كه «من لايحضره الفقيه» از مهمترين آثار اوست. ظاهراً سيدبحرالعلوم تنها كسى است كه ادعا كرده است تمام احاديث اين كتاب صحيح است.(6) ولى شخص ديگرى از علماى شيعه چنين ادعايى ننموده است. زيرا گرچه تمام آنچه در اين كتاب است را مرحوم صدوق حجت بين خود و خداوند مى داند.(7) ولى اولًا اين عقيده و نظر مرحوم
ص: 68
صدوق است نه ديگران، و ثانياً بين حجّت بودن و صحيح بودن تفاوت زيادى وجود دارد و مرحوم صدوق احاديث اين كتاب را حجت دانسته است نه صحيح.
علاوه بر آن كه كتاب «من لايحضره الفقيه» داراى 6998 حديث است كه 2055 حديث آن مرسل است.(1) و حديث مرسل قابل اعتماد نيست. و چون مرحوم صدوق براى اختصار، سند احاديث را حذف كرده است به اعتماد آن كه در مشيخه آنها را ذكر كند و در مشيخه نيز نام بسيارى از راويان را ذكر نكرده(2) و در نتيجه يك سوم روايات اين كتاب از درجه اعتبار ساقط شده اند. ضمناً بايد توجه داشت كه در برخى موارد مرحوم صدوق در اين كتاب برداشت خود را از مضمون روايت نقل مى كند نه عين روايت را.(3) علاوه بر آن كه برخى ادعا كرده اند آنچه را مرحوم صدوق در ابتداى كتاب شرط كرده- كه فقط آنچه را حجت مى داند نقل كند- تا آخر كتاب به آن پايدار نمانده است.
اين دو كتاب تاليف شيخ طوسى محمد بن حسن بن على (385- 460 ق) بوده و با آنها كتب اربعه شيعه كامل مى گردد. هدف از تأليف اين دو كتاب يك هدف كلامى- و نه فقهى- بوده است. زيرا شيخ طوسى مى خواسته است به اين وسيله وجه جمع بين روايات متعارض را بيان كند تا معلوم گردد كه ائمه عليهم السلام چون معصوم بوده و داراى علم غيب هستند متعارض سخن نمى گويند. و اما درجه اعتبار اين دو كتاب: ابن ادريس فرموده شيخ در اين دو كتاب هر غثّ و سمينى را نقل مى كند.(4) علامه شوشترى نيز فرموده: شيخ هرچه را يافته نقل كرده است.(5) و مرحوم بحرانى فرموده: كمتر حديثى در تهذيب يافت مى شود كه براى شيخ در متن يا سند آن حديث سهو، غفلت، تحريف و نقصان رخ
ص: 69
نداده باشد.(1) مرحوم ميرداماد نيز فرموده اشكال در سند و متن روايات اين كتاب هاى شيخ كم نيست.(2) مقصود از نقل اين كلمات بى اعتبار نشان دادن كتاب هاى مهم حديثى نيست بلكه مى خواهيم ادعا كنيم كه كسى از علماى شيعه نگفته است كه تمام آنچه در اين كتابها آمده است صحيح است و مورد اعتقاد و عمل شيعه مى باشد، بلكه روايات كتب اربعه همچون ساير كتابها قابل نقد و بررسى است. و نمى توان تمام آنچه در اين كتابها آمده است را به عنوان عقايد شيعه معرفى كرد.(3) و منبع اعتقادات شيعه عبارت است از دليل عقلى قطعى و دليل نقلى- اعم از قرآن كريم و روايات- به شرط آن كه خلاف مسلّمات عقلى نباشند.
اين كتاب كه بزرگترين دايرةالمعارف شيعه است مهمترين مستمسك دكتر قفارى در نسبت دادن اتهامات خود به شيعه قرار گرفته است. اين كتاب از علامه محمدباقر بن محمدتقى مجلسى (1037- 1111 ق) است كه بزرگترين دايرةالمعارف حديثى شيعه بشمار مى رود. هدف از تأليف اين كتاب تشويق طلاب به فراگيرى حديث و جلوگيرى از ضايع شدن روايات بوده است، و كسى التزام به صحت تمام احاديث بحارالانوار نداده است. امام خمينى مى فرمايد: «صاحب اين كتاب [بحارالانوار] چون ديده كتابهاى بسيارى از احاديث است كه بواسطه كوچكى و گذشتن زمانها از دست مى رود تمام آن كتابها را بدون آن كه التزام به صحت همه آنها داشته باشد در يك مجموعه به اسم بحارالانوار فراهم كرده و نخواسته كتابى عملى بنويسد يا دستورات و قوانين اسلام را در آنجا جمع كند تا در اطراف آن بررسى كرده است و درست را از غير درست جدا كند. در حقيقت بحار خزانه همه اخبارى است كه به پيشوايان اسلام نسبت داده شده چه درست باشد يا نادرست. در آن كتابهايى هست كه خود صاحب بحار آنها را درست نمى داند، و
ص: 70
او نخواسته كتاب عملى بنويسد تا كسى اشكال كند كه چرا اين كتاب ها را فراهم كردى.
پس نتوان هرخبرى كه در بحار است به رخ دينداران كشيد كه آن خلاف عقل يا حس است چنانكه نتوان بى جهت اخبار آن را رد كرد كه موافق سليقه ما نيست بلكه در هر روايتى بايد بررسى شود و آنگاه با ميزانهايى كه علماء در اصول تعيين كرده اند عملى بودن يا نبودن آن را اعلان كرد.»(1) نگارنده نيز در «آشنايى با بحار الانوار» گفته است: «بحارالانوار همانند هركتاب ديگرى داراى روايات صحيح و معتبر و نيز روايات ضعيف السند مى باشد، شايد غير از قرآن كريم هيچ كتاب ديگرى را نتوان ادعا نمود كه تمام محتواى آن صحيح و قطعى مى باشد، بحارالانوار نيز تافته جدابافته اى نيست، كسى نمى تواند ادعا كند كه تمام روايات آن صحيح بوده و يا ادعا شود كه تمام روايات آن ضعيف و نادرست است. افراط و تفريط و كلّى گويى و ابهام در كلام، روشن و زيبنده يك محقق نيست، راه معتدل آن است كه گفته شود: برخى از روايات بحارالانوار صحيح و قابل اعتماد بوده و برخى ديگر ضعيف السند است و از اين جهت بين بحار و كتابهاى ديگر تفاوتى نيست».(2)
اين كتاب شرح روايى كتاب شرايع الاسلام است كه توسط شيخ حر عاملى محمد بن الحسن (1033- 1104 ق) تدوين يافت. اين كتاب به مباحث فقهى و فروع دين اختصاص داشته و مباحث اعتقادى را نياورده است. نويسنده اين كتاب كه معاصر علامه مجلسى بوده نسخه هاى خطى كتاب هاى حديثى كه علامت بلاغ نداشته اند و در نتيجه قيمت آنها كمتر بود تهيه مى نمود و براساس آنها اين كتاب را تدوين كرد و لذا اشكالات زيادى در اين كتاب پديد آمد مخصوصاً تقطيع كردن احاديث باعث فوت شدن قرائن روايات گرديد(3) چيزى كه باعث گرديد آيةاللَّه بروجردى كتاب «جامع احاديث الشيعه» را
ص: 71
به عنوان حل اين نقصيه بنويسد و امر به تكميل آن نمود. غالب كتابهاى فقه استدلالى كه امروزه تدوين مى شوند احاديث را از كتاب وسائل الشيعه نقل كرده و به نقد و بررسى آنها مى پردازند و هرگز احدى ادعا نكرده است كه تمام آنچه در اين كتاب است صحيح مى باشد.
اين كتاب از حاج ميرزا حسين نورى (1320 ق) است كه به عنوان تكمله وسائل الشيعه نوشته شده است.(1) مهمترين علت نوشته شدن اين كتاب آن است كه حاجى نورى كتاب «اشعثيات يا جعفريات» منسوب به اسماعيل بن امام موسى بن جعفر عليه السلام را به دست آورد و چون اين كتاب نزد علامه مجلسى و شيخ حرّ عاملى نبوده و آنان روايات اين كتاب را در مجموعه هاى حديثى خود نقل نكرده اند به اين جهت حاجى نورى تصميم گرفت روايات اين كتاب و ساير كتابهايى را كه تحصيل كرده بود در «مستدرك الوسائل» نقل كند.(2) علامه آقا بزرگ تهرانى ذيل عنوان «مستدرك الوسائل» در كتاب الذريعه تنها به ستايش از مؤلف مستدرك پرداخته و فرموده خاتمه مستدرك كه به فوائد رجالى اختصاص دارد از بهترين كتابها مى باشد.(3) اما ذيل معرفى كتاب «اشعثيات» فرموده: «بر همه مجتهدان و فقهاء لازم است كه در استنباط احكام به كتاب مستدرك مراجعه كنند تا تفحّص آنان از معارض يا مخصّص روايات كامل گردد و اين را مرحوم آخوند خراسانى در مجلس درس خود تصريح نموده و عمل او نيز بر آن بود»(4) سپس فرمود: «شيخ الشريعه اصفهانى و ميرزا محمد تقى شيرازى در اعتبار كتاب مستدرك غلوّ مى كردند»(5)،
ص: 72
نگارنده گويد: برخى از علماى معاصر نيز در اعتبار كتاب مستدرك تفريط كرده و معتقدند هيچ حديث صحيح و معتبرى در اين كتاب وجود ندارد.(1) به هر حال معلوم است كه هيچ كس از علماى شيعه ادعا نكرده كه تمام آنچه در اين كتاب آمده صحيح است، بلكه مستدرك همانند هر كتاب ديگر بايد تك تك احاديث آن مورد دقت سندى و بررسى قرار گيرد تا صحيح آن از سقيم تشخيص داده شود.
از آنچه گذشت روشن مى شود كه نمى توان هرچه در يك كتاب حديثى يافت مى شود به شيعه نسبت داد كارى كه آقاى دكتر قفارى در سرتاسر كتاب و رساله دكترى خود انجام داده است.
ص: 73
در اينجا به ميزان اعتبار چند كتاب روايى اهل سنت نيز اشاره مى كنيم. زيرا آقاى دكتر قفارى احاديث اين كتابها را چون وحى منزل صحيح دانسته و به توسط آنها بر عليه شيعيان احتجاج مى نمايد.
محمد بن اسماعيل بخارى (194- 256 ق.) مهمترين كتاب روايى اهل سنت را تدوين كرد. وى در خانواده اى مجوسى متولد شد و سپس جد او مسلمان شد،(1) بخارى از كودكى روى به حديث آورد، و از حدود ششصد هزار حديثى كه فراگرفته بود(2) 7275 حديث را در صحيح خود آورد كه با حذف مكررات آن حدود 4 هزار حديث مى باشد.
گفته اند او براى نوشتن هر حديث غسل مى كرد و نماز مى خواند،(3) و تعداد زيادى خواب درباره او و كتابش ديده اند.(4) و مكرر مجلس امتحان بخارى را نقل كرده اند كه كسى در شدت حفظ و دقت در نقل و ضبط حديث به او نمى رسد(5) در حالى كه اشتباهات فراوان
ص: 74
او در كتاب «موضح اوهام الجمع والتفريق» گردآورى شده است. وقتى بخارى در نيشابور كلامى بر زبان جارى كرد كه اشعار به مخلوق بودن قرآن داشت(1) مردم از نزد او متفرق شدند و او به روستاى خرتنگ رفت و آنجا از غصّه دق كرد و مرد. درباره كتاب بخارى گفته اند: «همه علماء اجماع بر صحت و درستى كتاب او دارند»(2)، «كتاب او بهترين كتابى است كه در اسلام تدوين شده است»،(3) «پس از قرآن كريم مهمترين كتاب صحيح بخارى است»،(4) «صحيح بخارى عدل قرآن است و اگر در خانه اى خوانده شود اهل آن خانه از طاعون محفوظ مانده و هركس آن را با هر نيّتى بخواند به خواسته خود مى رسد و ...»،(5) وقتى بخارى كتاب خود را بر احمد بن حنبل عرضه كرد او همه كتاب را تأييد كرد و گفت صحيح است مگر چهار حديث آن.(6) ما در اينجا به يك نمونه از احاديث بخارى اشاره مى كنيم تا روشن گردد كه چگونه بخارى تعمّد داشته است قدح خلفا را كتمان نموده و احاديث را به نفع آنان تقطيع نمايد كارى كه موجب حذف قرائن صدر و ذيل روايات شده و خود نوعى تدليس در حديث به شمار مى رود.
الف: بخارى نقل كرده است كه: «قال عمار لعمر تَمَعَّكْتُ فاتيتُ النبى صلى الله عليه و آله فقال يكفيك الوجه والكفين».(7) ولى مسلم حديث را اينگونه نقل كرده است: «انّ رجلًا اتى عمر فقال انى اجنبت فلم اجد ماءً فقال لاتصلّ فقال عمار اما تذكر يا اميرالمؤمنين اذ انا و انت فى سرية فأحبنبا فلم نجد ماء فامّا انت فلم تصلّ و اما انا فتمعكت فى التراب و صلّيتُ فقال النبى صلى الله عليه و آله انما يكفيك ان تضرب بيديك الارض ثم تنفخ ثم تمسح بهما وجهك و كفّيك، فقال عمر:
ص: 75
اتق اللَّه يا عمار، قال ان شئت لم احدّث به».(1) بخارى جمله عمر- كه گفت: نماز نخوان- را چون دلالت مى كرد بر آن كه او حكم خدا را نمى دانسته است حذف كرده است و نيز نماز نخواندن عمر و نيز ناراحتى عمر از افشاى آنها را. و چون پرداختن به اشتباهات بخارى و در نتيجه اثبات عدم قابل اعتماد بودن صحيح او- كه به نظر آقاى دكتر قفارى چون وحى منزل اعتبار دارد- خروج از هدف اصلى اين رساله است از آن صرف نظر كرده،(2) و تنها خواننده را به كتابهاى ذيل ارجاع مى دهيم:
1- تحرير العقل من النقل و قراءة نقدية لمجموعة من احاديث البخارى و مسلم، از سامر اسلامبولى.
2- موضّح اوهام الجمع والتفريق از خطيب بغدادى.
3- عفواً صحيح البخارى، از دكتر عبدالامير الغول.(3)
فيض القدير از مرحوم شيخ عباس قمى.
5- اضواء على الصحيحين از محمدصادق نجمى.
6- سيرى در صحيحين از همو.
7- الحديث النبوى بين الرواية والدراية از جعفر سبحانى.
8- پژوهشى تطبيقى در احاديث بخارى و كلينى، از عزيز فيضى.
9- اضواء على السنة المحمديه از محمود ابوريه.
ص: 76
10- مقدمه فتح البارى از ابن حجر.
11- التنبيه على الاوهام الواقعة فى المسند الصحيح للبخارى از ابوعلى غسانى جيانى.
با توجه به كتابهاى فوق روشن است كه اولًا ابواسحاق مستملى كتاب بخارى را تكميل كرده و مقدارى برآن افزوده است كه اين تحريف به زيادى در كتاب بخارى است، ابن حجر عسقلانى نيز در «تهذيب التهذيب» داستان سرقت كتاب العلل على بن مدينى را توسط بخارى نقل كرده است.(1) و او گرچه به نقد آن پرداخته اما به هرحال اعتبار و ارزش كار بخارى را زير سؤال و ترديد قرار مى دهد.
مسلم بن حجاج نيشابورى (201 يا 206- 261 ق.) دومين كتاب از كتابهاى اهل سنت را تدوين نمود وى شاگرد و پيرو بخارى بود، وقتى اين كتاب را تدوين نمود در وصف آن گفت: «تنها روايات صحيح را در اين كتاب نياوردم بلكه آنچه را كه اجماع بر صحت آنها بود نقل كردم»،(2) و علماى اهل سنت درباره آن گفتند: «زير آسمان كتابى صحيح تر از كتاب مسلم بن حجاج در علم حديث وجود ندارد».(3) و امثال اين كلمات را فراوان آورده اند.(4) در اينجا لازم نيست ما موارد ضعف اين كتاب را ذكر كنيم بلكه چند كتاب مستقل از علماى اهل سنت كه با تحقيق علماى وهابى منتشر شده اند را معرفى مى كنيم:
1- «كتاب غرر الفوائد المجموعة فى بيان ما وقع فى صحيح مسلم من الاحاديث
ص: 77
المقطوعة» از ابوالحسين يحيى بن على نابلسى مصرى.
مقصود از «احاديث مقطوعه» احاديثى است كه مسلم به صورت مرسل آنها را نقل مى كند مثل: «حدّثنا صاحب لنا»، «حدّثتُ عن يحيى بن حسان»، «حدثنى غير واحد من اصحابنا»، «حدثنى بعض اصحابنا»، «حدثنى عدّة من اصحابنا».
2- «روايات المدلّسين فى صحيح مسلم، جمعها، تخريجها، الكلام عليها»، از عوّاد حسين الخلف. مقصود از تدليس در اين كتاب آن است كه «راوى از كسى چيزى را نقل كند كه موهم آن باشد كه از وى مستقيماً شنيده است در حالى كه از او نشنيده است».(1) و صاحب اين كتاب معتقد است كه 52 راوى در «صحيح مسلم» وجود دارد كه مجموعاً آنان 4514 حديث در اين كتاب دارند، يعنى تقريباً نيمى از «صحيح مسلم» توسط افراد مدلّس نقل شده است. وى تلاش كرده است كه روايات اين افراد را تصحيح كند اما سرانجام مى گويد 34 راوى وجود دارد كه روايات آنان پذيرفته نمى شود و آنان 1531 حديث در «صحيح مسلم» دارند.(2) 3- «التنبيه على الاوهام الواقعة فى صحيح مسلم» تأليف ابوعلى غسّانى جيانى (427- 498 ق.) كه با تحقيق دكتر محمد ابوالفضل و توسط وزارت اوقاف و شئوون اسلامى مغرب چاپ شده است. در اين كتاب به اشتباهات مسلم در نقل اسناد احاديث پرداخته و نمونه هاى بسيار زيادى نقل كرده كه مثلًا مسلم بن حجاج، حميدى را ملاقات نكرده است و در عين حال از او حديث نقل كرده است به طورى كه ظاهرش آن است كه او را ملاقات كرده و مشافهة از او شنيده است.(3) و يا در ذكر اسامى راويان اشتباه كرده مثلًا حديثى را از صالح بن كيسان نقل كرده در حالى كه او صالح بن ابى حسان است.(4) و با وجود اين حجم زياد از خطاى در نقل حديث چگونه اعتمادى به صحيح مسلم باقى مى ماند؟!
ص: 78
اين كتاب جزء صحاح اهل سنت به شمار نمى رود، و علت اين مسأله جاى تأمل زياد دارد كه آيا احاديث آن طبق شرايط حديث صحيح نزد بخارى و مسلم مى باشد يا خير ولى اين احتمال نيز وجود دارد كه چون فضايل اهل بيت عليهم السلام در مسند احمد بن حنبل آمده است ولى در صحيح بخارى و مسلم معمولًا نقل نشده است لذا اين كتاب را جزء صحاح خود ندانسته اند. در عين حال درباره اين كتاب گفته اند: «روا نيست كه گفته شود در مسند حديث نادرست وجود دارد، احمد بن حنبل در مسند خود جز از كسانى كه صداقت و ديانت آنان نزد او مسلّم بوده حديث نقل نكرده است، و احمد بن حنبل دقت لازم را از جهت متن و سند احاديث داشته و تنها حديث صحيح را نقل كرده است».(1) ابن حجر نيز گويد: «در مسند حديث بى اساس وجود ندارد مگر سه يا چهار مورد».(2) ولكن كتاب مسند احمد بن حنبل چون از تحريف مصون نمانده است قابل اعتماد نيست، و روايات ضعيف و بلكه مجعول در آن فراوان است. كه به برخى از شواهد اين مدعا اشاره مى شود: احمد بن حنبل از ربيعة بن امية بن خلف در مسند خود حديث نقل كرده است با اين كه او از صحابه اى است كه در زمان حكومت عمر مسيحى شده و به روم پناهنده شدند.(3) بنابراين از شخص مرتد حديث نقل كرده است و به نظر اهل سنت چنين حديثى قابل اعتماد نيست حتى اگرچه در زمان قبل از ارتداد او نقل شده باشد. و ابوالخطاب گويد: «اكثر روايات احمد بن حنبل قابل استدلال نيست».(4) ابن تيميه نيز معتقد است كه: «مجرد آن كه احمد بن حنبل روايتى را نقل كند اين دليل بر صحت آن حديث نيست و لازم نيست به آن عمل شود».(5) ابن جوزى تعدادى از احاديث مسند احمد بن
ص: 79
حنبل را جزء موضوعات قرار داده است.(1) و بلكه مسند احمد دچار تحريف شده زيرا اكثر روايات او اينگونه شروع مى شود: «عبداللَّه عن ابيه ...» و ابن تيميه گفته است: «عبداللَّه فرزند احمد بن حنبل احاديث منكر بسيارى بر مسند پدر خود اضافه نمود».(2) و عجيب تر آن كه احاديث متعددى وجود دارد كه علامه امينى در «الغدير» از كتاب «مسند احمد بن حنبل» نقل كرده است اما اكنون آن احاديث به شكل ديگرى در كتاب مسند وجود دارد،(3) و اين نشان مى دهد كه نه تنها فرزند احمد بن حنبل در كتاب پدر خود دخل و تصرف نمود بلكه در اين سالهاى اخير نيز در كتاب مسند حذف و اضافاتى رخ داده و ديگر اين كتاب قابل اعتماد نيست.
از آنچه گذشت به دست آمد كه مهمترين كتابهاى اهل سنت كه نام صحيح يا مسند بر آنها نهاده شده به صورت كلى قابل اعتماد نمى باشند و نمى توان ادعا كرد كه تمام آنچه در اين كتابها آمده است صحيح است و قابل استدلال، همچنانكه احاديث كتابهاى شيعه نيز چنين است و هرگز شيعه ادعا ندارد كه تمام احاديث اين كتابها صحيح و قابل استدلال باشند.
ص: 80
ص: 81
فصل اوّل: آيات توحيد و ولايت ائمه عليهم السلام
فصل دوم: شرط قبولى اعمال
فصل سوم: واسطه بين خدا و خلق
فصل چهارم: واسطه بودن ائمه عليهم السلام
فصل پنجم: اختيار حلال و حرام به دست امام است
فصل ششم: شفابودن تربت قبر امام حسين عليه السلام
فصل هفتم: دعاكردن شيعيان به طلسم و استغاثه به مجهول
فصل هشتم: استخاره
ص: 82
ص: 83
در اين بخش ابتدا به تبيين ديدگاه شيعه در مسأله توحيد عبادى پرداخته و سپس به نقد و بررسى فصل اوّل از باب دوم كتاب اصول مذهب الشيعه مى پردازيم.
مهمترين مسأله اى كه موجب شده وهابيان در برابر ساير مسلمانان اعم از شيعه يا اهل سنت موضع گيرى كنند بحث از «توحيد عبادى» است، و به گفته برخى از نويسندگان اين مسأله كليد اصلى تمام اختلافات مسلمانان است.(1) دستاويز وهابيان براى مباح دانستن خون شيعيان و نسبت كفر و شرك به ديگران دادن تفسيرى است كه آنان از توحيد عبادى دارند. محمد بن عبدالوهاب حركت خود را اين گونه شروع كرد كه اسباب و مظاهر شرك همه بلاد اسلامى را فراگرفته است. او تفسير جديدى از «توحيد در الوهيت» ارائه مى كرد و معتقد بود كه هركس تحليل و تفسير او را از توحيد نپذيرد او كافر يا مشرك است و اكنون پيروان او نيز همين گونه عمل مى كنند. با توجه به آنچه گذشت روشن است كه اين بحث از اهميت ويژه اى برخوردار است. ما ابتدا به بيان اهميت بحث از «توحيد عبادى» و سپس به بيان آن از نظر لغت و اصطلاح پرداخته و پس از بيان جايگاه «توحيد عبادى» در اعتقادات، دليل آن و سپس شرك مقابل آن و آنگاه تنافى نداشتن توسل به اسباب با مسأله توحيد عبادى را بيان مى كنيم. سپس به بررسى سخنان آقاى دكتر قفارى مى پردازيم.
ص: 84
اولًا ممكن است ميان مسلمانان اختلافاتى در توحيد صفاتى يا توحيد افعالى يافت شود امّا هرگز هيچ مسلمانى در اين ترديد ندارد كه عبادت منحصراً بايد براى خداوند انجام شود و شرك در عبادت با موحّد بودن هرگز قابل جمع نيست، گويا توحيدى عبادى از بديهى ترين اصول نزد همه مسلمانان است. البته اختلافاتى در تعيين مصاديق آن وجود دارد كه در آينده مورد بحث قرار مى گيرند.
ثانياً تنها هدف از خلقت جن و انس عبادت است.(1) اين عبادت هرچند ممكن است به معرفت تفسير شود ولى مقصود از معرفت، معرفت به توحيد ذاتى و صفاتى نيست بلكه مراد معرفت به «توحيد عبادى» است،(2) زيرا توحيد عبادى يك جنبه اعتقادى دارد كه همان اعتقاد به آن كه پرستش منحصر به خداى متعال بوده و هيچ شريكى از اين جهت ندارد، و يك جنبه عملى نيز دارد كه بايد در عمل عبادتها را براى خداوند انجام داد. و اين معرفت، همان جنبه اعتقادى توحيد عبادى را بيان مى كند.
ثالثاً براى اهميت بحث از توحيد عبادى همين بس است كه هدف اصلى از ارسال انبياء عليهم السلام(3) و انزال كتب دعوت به توحيد در پرستش بوده است و آيات فراوانى در قرآن
ص: 85
كريم اين نكته را بيان فرموده است.(1) و سه سوره مباركه «اعراف- هود- شعراء» بالخصوص به اين مهم مفصل تر از ديگر سوره هاى قرآن اختصاص يافته اند.(2) آنگونه كه بيان شد هدف اصلى انبياء عليهم السلام راهنمايى مردم به توحيد در عبادت بوده است، ولى شيخ محمد عبده گفته است: «مهمترين هدف از بعثت پيامبر اكرم اثبات توحيد ذاتى و توحيد افعالى بوده است»،(3) و در جاى ديگر گفته است: «بزرگترين گمراهى و ضلالتى كه در زمان جاهليت وجود داشت مسأله شرك بوده است، و آنان خداوند را به شكل اشياء مادى مى پنداشتند، و پيامبران آمده اند تا بشر را به توحيد رسانده و به آنان بفهمانند كه خداوند شبيه و نظير ندارد».(4) اين كلام شيخ محمد عبده از دقت كافى برخوردار نيست زيرا همانگونه كه از آيات شريفه قرآن روشن شد مهمترين هدف انبياء عليهم السلام دعوت به توحيد در عبادت بوده است. و مشركان در زمان جاهليت و
ص: 86
پيش از آن با مشكل شرك عبادى مواجه بودند نه با شرك ذاتى، گرچه آنان از جهت توحيد در ربوبيت و توحيد در صفات و افعال نيز مشكل داشتند ولى مهمترين مشكل آنان مشكل در عبادت بوده است، همچنانكه كافر بودن ابليس به جهت آن است كه او در توحيد عبادى انحراف داشت نه در توحيد ذاتى يا توحيد در ربوبيت.
باز وقتى اهميت زياد مسأله «توحيد عبادى» روشن مى شود كه مى بينيم قرآن كريم انبياء عليهم السلام را با صفت «عبد بودن» مى ستايد،(1) و ائمه عليهم السلام(2) و حتى اصحاب آنان نيز با اين صفت ستوده شده اند.(3) دعاهاى نقل شده از اهل بيت عليهم السلام نيز بيشترين تأكيد آنها بر مسأله «توحيد عبادى» است.(4) و بلكه تقسيم مردم به «موحّد» و «مشرك» نيز براساس توحيد عبادى است، مثلًا دين مسيحيت يا هند و وجين با آن كه اعتقاد به توحيد ذاتى دارند ولى بر اثر پرستش غير خداى متعال، شرك آلود معرفى مى شوند. علاوه بر آن كه امروز در دنيا كمتر دينى يافت مى شود كه در توحيد ذاتى اشكال داشته و يا منكر خداوند باشد يا براى او نظير و شبيه قائل باشد ولى اديانى كه شرك در عبادت دارند اكثريت اديان را تشكيل داده و بيشترين پيروان را دارند و لذا بحث از توحيد عبادى بسيار ضرورى است.
رابعاً اولين واجب در دين مقدس اسلام اقرار و اعتراف به كلمه طيبه «لااله الااللَّه» است كه به معنى اقرار به توحيد در عبادت است و ملاك در مسلمان بودن اشخاص مى باشد، در آينده معنى اين كلمه بيان خواهد شد.
خامساً مسأله توحيد عبادى علاوه بر جنبه اعتقادى، آثار تربيتى فراوانى دارد، و از
ص: 87
اين جهت نسبت به ساير اقسام توحيد برترى و امتياز دارد. به همين جهت ابن سينا وقتى مسأله احتياج مردم را به دين و قانون الهى و رسالت بيان مى كند از راه ضرورت تكرار توجه انسان به خداوند و عبادتهاى پنج گانه وارد مى شود كه اين عبادتها موجب مى شوند تا مردم به عدالت و حفظ قانون پايبند باشند.(1) و اين چيزى غير از توحيد عبادى نيست.
سادساً متأسفانه در كتابهاى اعتقادى شيعه كمتر به اين مسأله پرداخته شده است، در حالى كه تنها مستمسك وهابيان براى كشتن شيعيان برگشت به همين مسأله دارد. و لذا ضرورت دارد كه ما به صورت گسترده به اين مسأله پرداخته و كلمات دكتر قفارى را مورد نقد و بررسى قرار دهيم. اگر در قديم شبهاتى چون مسأله ثنويت و شبهه ابن كمونه براى فيلسوفان و متكلمان به صورت جدّى مطرح بوده است الآن ضرورتهاى جديدى پيش آمده است كه يكى از آنها بررسى مسأله توحيد عبادى است.
إله به معنى شايسته پرستش است، جوهرى گويد: «اله به معنى عبادت و پرستيدن است»،(2) فيروزآبادى نيز ضمن ذكر كردن همان معنى مى گويد: «اله به معنى مألوه است- يعنى مصدر به معنى اسم مفعول- و هر معبودى نزد عبادت كننده او اله ناميده مى شود»،(3) راغب نيز اله را به معنى معبود گرفته است.(4) در ساير كتابهاى لغت نيز غالباً معنى عبادت و
ص: 88
پرستش را ذكر كرده اند.(1) از آنچه گذشت معلوم شد كه در لغت «اله» به معنى معبود است. و كلمه «و حدّ» به معنى اعتقاد به يگانگى چيزى است،(2) و آيه شريفه «أَجَعَلَ الْآلِهَةَ إِلَهاً وَاحِداً»(3) اشاره به آن است. پس «توحيد در الوهيت» به معنى «يگانه قرار دادن معبود» است. كتابهاى شيعه ازاين جمله به «توحيدعبادى» يادكرده اند. ولى از زمان ابن تيميه اصطلاح «توحيد الالوهية» در مقابل «توحيد الربوبية» شايع گرديد، و مقصود ابن تيميه از توحيد الالوهية توحيد در عبادت است يعنى بايد عبادت منحصراً براى خداى متعال بدون هيچ شريكى باشد.
معمولًا تمامى كتابهاى وهابيان توحيد عبادى را با «توحيد الالوهية» بيان مى كنند و اين از چند جهت قابل خدشه است:
الف: مصدر كلمه «اله» اله مى باشد همانگونه كه قبلًا از جوهرى و راغب و طريحى نقل شد و در نسبت به آن بايد گفته شود «توحيد الالهية» نه «توحيد الالوهية». آقاى عبدالرحمن حسن حنبكه ميدانى نيز گفته است: «مصدر صناعى از كلمه «اله» به معنى معبود، الهية مى شود نه الوهية».(4) ب: الوهيت در لغت به معنى عبادت آمده است، و عبادت از صفات انسان است نه از صفات خداى متعال. و توحيد الوهيت يعنى فقط يك عبادت. و اين خلاف مقصود وهابيان از اين كلمه است.(5)
ص: 89
ج: آيةاللَّه سبحانى فرموده است: «وهابيان الوهيت را از اله به معنى معبود گرفته اند، و اين خطا است، زيرا اللَّه و إله به يك معنى بوده با اين تفاوت كه إله كلى است. واللَّه يك مصداق آن است».(1) با توجه به معناى لغوى كه قبلًا ذكر شد معلوم گرديد كه از نظر لغت اله به معنى معبود صحيح است و اشكال آيةاللَّه سبحانى وارد نيست. بله اين صحيح است كه گفته شود اللَّه مصداق و جزئى بوده و اله كلى است بنابراين بايد گفته شود «توحيد اللَّه تعالى بالالوهية» زيرا توحيد الالوهية شامل كسى كه بت پرست است و تنها يك بت را مى پرستد و عبادت را اختصاص به او مى دهد نيز مى شود.
د: با توجه به آن كه إله به معنى معبود است اعم از آن كه به حق يا ناحق باشد پس معلوم است كه هرگز دين توحيد الوهيت را نمى گويد، مگر آن كه مراد معبود به حق باشد و در اين صورت بايد گفت: توحيد عبادى اختصاص دادن اللَّه تبارك و تعالى به عبادت، يعنى «اياك نعبد»(2) كه به معنى نخصّك بالعبادة(3)/ عبادت را به تو اختصاص مى دهيم، است.
پس از آن كه معلوم شد مقصود از توحيد الوهية، توحيد در عبادت است لازم است واژه عبادت را از نظر لغت و اصطلاح بيان كنيم و اين بحث براى مباحث و مسائل آينده مفيد بوده و روشن مى كند كه چه چيزى مصداق عبادت است.
رازى گويد: «اصل عبوديت به معنى خضوع و ذلّت است».(4) و راغب همين معنا را با اندكى اصلاح پذيرفته و مى گويد: «عبوديت يعنى اظهار ذلت، و عبادت رساتر از آن
ص: 90
است زيرا دلالت بر نهايت خضوع مى كند، و تنها كسى مستحق عبادت است كه نهايت بخشش وجود به دست او باشد».(1) طريحى نيز به همان معنى راغب توجه داشته است.(2) فيروزآبادى نيز عبادت را مطلق اطاعت دانسته است.(3) ولى زبيدى در شرح آن گويد: «اطاعت همراه با خضوع را عبادت گويند».(4) ضمناً روشن است كه عبادت و اطاعت مترادف نبوده بلكه اطاعت اعم از عبادت است مثلًا هر عبد يا خادم و يا مرئوسى از رئيس خود اطاعت مى كند ولى او را عبادت ننموده است. ابوهلال عسكرى گويد: «فرق بين عبادت و اطاعت آن است كه عبادت نهايت خضوع است و كسى مستحق آن است كه نهايت نعمت به دست او باشد».(5) بنابراين مى توان گفت: عبادت از نظر لغت يعنى نهايت خضوع و ذلت و اطاعت در برابر كسى كه مولاى حقيقى بوده و نهايت نعمت را به انسان داده و استحقاق شكر داشته باشد. پس هرگونه اطاعتى يا خضوع در برابر ديگران، عبادت به شمار نمى آيد.
در كتابهاى فرهنگ فارسى معمولًا كلمه «عبادت» را به معنى «پرستش» گرفته اند.(6) ولى در معنى «عبادت» از نظر كتب عربى خضوع و فروتنى وجود دارد، به
ص: 91
اين جهت مرحوم سيد مصطفى خمينى فرموده: «امروزه كلمه عبادت را مترادف با پرستش مى گيرند در حالى كه اين نه از نظر لغت صحيح است و نه از نظر موارد استعمال، زيرا در برخى روايات آمده است «التفكر عبادة» در حالى كه فكر كردن اطاعت و خضوع و خشوع نيست، بنابراين بهتر است گفته شود عبادت به معنى ذلّت و خشوع قواى باطنى و روحى و نيز قواى ظاهرى است و هر عمل ظاهرى يا باطنى كه بيشتر اين خضوع و خشوع را نشان دهد عبادى بودن آن عمل بيشتر است».(1)
تعريف هاى بسيار زيادى براى عبادت ذكر شده كه برخى از آنها را نقل مى كنيم:
1- طريحى فرموده است: «عبادت در اصطلاح عبارت است از مواظبت برانجام آنچه خداوند به آن دستور داده است»،(2) طبق اين تعريف ارتباطى بين معنى لغوى و اصطلاحى عبادت وجود ندارد. زيرا در معنى لغوى بيشترين تأكيد بر خضوع و ذلت بود كه در اين معنى لحاظ نشده است. و نيز اعتقاد به منعم بودن معبود و نيز استحقاق عبادت داشتن او در اين تعريف نيامده است.
2- ابوالفتوح رازى گويد: «اصل تعبد به معنى تذلّل است، و عبادت يعنى تربيت كردن نفس بر تحمل سختى ها در راه اطاعت».(3) 3- مرحوم شيخ محمدحسين ال كاشف العظاء فرموده: «عبادت مشتق از عبوديت بوده و يكى از آثار عبد بودن است، حكم به بعد بودن بر هر عبدى آن است كه براى حفظ تداوم نعمت از طرف مولاى خود هميشه مولى را صاحب نعمت دانسته و خود در برابر او در نهايت خضوع و ذلت باشد. و هيچ نعمتى بالاتر از نعمت وجود و حيات نيست
ص: 92
پس عبادت آن است كه سجود و ركوع و طواف و قيام و قعود به همراه نهايت خضوع و ذلت در برابر دهنده آن نعمت ها باشد».(1) 4- صدرالمتألهين عبادت را اين گونه توضيح داده است: «عبادت خضوع و ذلّتى است كه دلالت بر بالاترين تعظيم نمايد و تنها كسى مستحق آن است كه نعمت هاى اصلى چون آفريدن، حيات، قدرت، ادراك، شهوت به دست او بوده و آنها را تفضّل كند، و كسى جز خداوند قدرت بر اينها ندارد. به همين جهت عبادت اختصاص به خداى متعال داشته و بر غير او جايز نيست. امّا اطاعت كردن عبادت نيست و لذا براى فرزند يا همسر يا رعيت خوب است كه از پدر يا همسر يا سلطان اطاعت نمايد. بنابراين آنان كه عبادت را به اطاعت تفسير كرده اند دچار اشتباه شده اند چون اطاعت يعنى انجام فرمان، ولى عبادت يعنى نهايت ذلّت، و لذا كسى كه سخن مولاى خود را انجام مى دهد او را اطاعت كرده است ولى عبادت ننموده است، و برعكس كفّار بت هاى خود را پرستش مى كنند ولى اطاعت آنها را ننموده اند زيرا بت دستور و امر و نهى ندارد تا كسى او را اطاعت كند».(2) صدر المتألهين در اين كلام خود از شيخ طوسى متأثر است و گويا ناظر به كلام اوست.(3) 5- سيدعليخان فرموده: «حقيقت عبوديت آن است كه عبد خالص شده و هيچ انانيتى نداشته و توجه به غير خدا نداشته باشد، زيرا حقيقت عبوديت در تضاد با انانيت است و انانيت از ابليس است».(4) اين تعريف، تعريف اخلاقى است و واژه ها را بايد طبق فهم عرب معنا نمود، نه طبق اصطلاحات علوم خاص.
6- مرحوم بلاغى مى گويد: «معامله و برخورد انسان با آن كه او را به عنوان اله پذيرفته است به طورى كه آن خدا را مستحق خدا بودن بداند
ص: 93
عبادت است».(1) 7- مرحوم عصار تحقيق گسترده اى در معنى عبادت بيان كرده است كه عصاره آن چنين است: عبادت خضوع و خشوع و يا اطاعت همراه با آنها نيست زيرا عاشق مطيع صرف معشوق است ولى او را عبادت نكرده است و يا افرادى كه قوانين را با كمال خشوع پيروى مى كنند عبادت نكرده اند. پس در حقيقت عبادت چيز ديگرى لازم است، و آن اين كه عبادت يعنى اطاعت همراه با خشوع به شرط آن كه اين اطاعت ناشى شود از شعور به يك عظمت فوق طبيعت و يك كمال غير متناهى و مجهول الكنه كه همه موجودات مسخّر آن نيرو هستند. پس هر علمى كه در نتيجه اين احساس و ناشى از اين ادراك باشد موسوم به عبادت است، و چون اطاعت همراه با خشوع ناشى از حس عظمت معبود عبادت است هرگز در باب اطاعت از سلطان يا مالك و مولى و معشوق و والدين و همسر عبادت وجود ندارد، مگر آن كه آنان را داراى عظمت و سلطنت فوق طبيعت بدانند.(2) اين تعريفى كه از مرحوم عصار نقل شد به حق بهترين تعريف است در ميان آنچه نقل شده و در آينده نقاط قوت آن اشاره مى گردد.
ص: 94
8- آقامصطفى خمينى نيز فرموده است: «عبادت خضوع در برابر مبدأ هستى است كه در امورى خارج از قدرت بشر مثل شفاى مريض و نزول باران دخالت مى كند».(1) 9- ايزوتسو گويد: «عبادت يعنى خضوع و اظهار خاكسارى در برابر موجودى كه شايسته الوهيت است يعنى خضوع در برابر موجودى كه داراى اوصاف خدايى باشد، و انسان او را شايسته اين الوهيت بداند».(2) 10- آيةاللَّه سبحانى فرموده: «عبادتى كه انجام آن جز براى خداى متعال جايز نيست عبارت است از قول يا عملى كه حاكى از خضوع قلبى باشد در برابر آن كه او را به عنوان رب و خدا پذيرفته است. و در برابر آن كه دنيا و آخرت انسان به دست اوست. يعنى در برابر آن كه خلقت و زنده كردن و ميراندن و شفاى مريضان و بخشش گناهان به دست اوست، پس اگر خضوع در برابر شخصى حتى بالاترين درجه آن باشد مثل سجده ولى اعتقاد به الوهيت او نباشد اين شرك در عبادت نيست گرچه از آن نهى شده است».(3) ايشان شبيه اين تعريف را در ساير آثار خود نيز ذكر كرده است.(4) و مورد پذيرش عده اى نيز واقع شده است.(5) از تعريف هاى متعدد ذكر شده معلوم شد كه عبادت به معنى مطلق اطاعت يا مطلق خضوع و ذلت نيست، و حتى نهايت خضوع و ذلت نيز عبادت نمى باشد بلكه عمل عبادى چند شرط دارد:
1- بايد همراه با خضوع و خشوع و ذلت باشد.
2- آن عمل مطابق با شرع باشد، و به عبارت ديگر مأمور به شرعى باشد و طبق آن
ص: 95
امر و به انگيزه آن امر انجام شود.
3- همراه با نهايت خضوع و ذلت باشد، مثل سجده يا ركوع. و امّا عبادت بودن وضو كه نهايت خضوع در آن نيست به جهت آن است كه وضو گرچه مستحب نفسى است ولى تهيوء و آمادگى ايجاد مى كند بر آنچه داراى نهايت خضوع است، علاوه بر آن كه با دقت زياد مى توان گفت نيت قربت كه در وضو وجود دارد آن نهايت خضوع را ايجاد مى كند.
4- اعتقاد به خالقيت آن كه او را اطاعت مى كند داشته باشد.
5- آن معبود را مالك همه امور خود بداند.
6- اين عمل با اخلاص از او صادر شود.
بنابراين بين عبادت و اطاعت عموم و خصوص من وجه است، زيرا گاهى اطاعت هست ولى عبادت وجود ندارد مثل اطاعت فرزند از پدر و شاگرد از استاد، و زن از همسر، و عبد از مالك خود، و عاشق از معشوق، و مرئوس و رعيت از رئيس خود. و گاهى عبادت وجود دارد ولى اطاعت نيست مثل كسى كه بت را مى پرستد كه او را عبادت كرده گرچه او دستورى ندارد كه اطاعت شود.
از طرف ديگر خضوع در برابر كسى كه انسان او را خداى خود نمى داند عبادت نيست حتى اگرچه نهايت خضوع باشد مثل سجده فرشتگان بر آدم و سجده ابوين يوسف بر او. بله ممكن است اگر برخلاف امر خدا باشد حرام گردد ولى اين به معنى شرك نيست مثلًا سجده كردن در مقابل غير خدا بدون اعتقاد به الوهيت او.
از اينجا معلوم مى شود كه بوسيدن ضريح ائمه اطهار عليهم السلام و چرخيدن دور آن و خضوع در برابر آنان عبادت نيست زيرا شرط سوم و چهارم و پنجم وجود ندارد.
در پايان اين بحث كلام مرحوم تفليسى را نقل مى كنيم كه در توضيح معنى عبادت فرموده است: «بدان كه عبادت در قرآن برد و وجه باشد: وجه نخستين عبادت به معنى توحيد بود، چنانكه خداى در سوره هود (50) گفت: «و الى عاد اخاهم هوداً قال يا قوم اعبدوا اللَّه» يعنى يا قوم و حدّوا اللَّه ... وجه دوم عبادت به معنى طاعت كردن بود، چنانكه در سوره قصص (63) گفت: «ما كانوا ايّانا يعبدون» يعنى يطيعون فى الشرك، و در سوره
ص: 96
سبأ (41) «بل كانوا يعبدون الجن» يعنى يطيعون الشيطان فى عبادتهم اياه، و در سوره يس (60) «ألّا تعبدوا الشيطان» يعنى الّا تعطيعوه».(1) اين كلام از چند جهت قابل پذيرفتن نيست، زيرا اولًا آنچه در عبارت فوق آمده است موارد استعمال است نه معنى كلمه «عبادت». و ثانياً روشن است كه عبادت به معنى توحيد نيست و نه در لغت و نه در اصطلاح چنين معنايى ندارد. و ثالثاً مطلق اطاعت عبادت نيست كه قبلًا توضيح داده شد.
در كتابهاى اعتقادى شيعه غالباً توحيد را بر سه قسم ذكر مى كنند: «توحيد ذاتى»، «توحيد صفاتى» و «توحيد افعالى». و گاهى نيز اقسام متعددى بر توحيد ذكر مى كنند مثل:
1- «توحيد در واحديت» به معنى نفى شريك. 2- «توحيد در احديت» به معنى نفى تركيب خارجى و مقدارى و عقلى. 3- «توحيد در صفات». 4- «توحيد در خالقيت». 5- «توحيد در ربوبيت» و انحصار تدبير. 6- «توحيد در تشريع». 7- «توحيد در حاكميت».
8- «توحيد در طاعت». 9- «توحيد در عبادت». 10- «توحيد در شفاعت».
آنان كه توحيد را بر سه قسم قرار داده اند در واقع معتقدند كه چون معرفت مقدم بر عمل است لذا سه قسم توحيدى كه مربوط به معرفت است را بيان كرده اند. آيةاللَّه جوادى آملى كمال عبادت را وابسته به درجه بالاى معرفت دانسته و چون عمل انسان با مرگ پايان مى پذيرد به خلاف معرفت كه هميشگى است لذا فرموده معرفت بر عبادت فضيلت و برترى دارد.(2) و در روايتى نيز آمده است كه عبادت متوقف و مبتنى بر معرفت است(3) و در برخى از كتابها عبادت در آيه شريفه «وَمَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالْإِنسَ إِلَّا لِيَعْبُدُون»(4) را به معرفت
ص: 97
تفسير كرده اند.(1) بنابراين شناخت خداوند يعنى «توحيد ذاتى» مقدّم بر توحيد عبادى است، به همين جهت كتابهاى كلامى و فلسفى شيعه غالباً به بحث از توحيد ذاتى پرداخته اند، و حتى «توحيد ربوبى» يا توحيد افعالى نيز مقدمه و مقدّم بر توحيد عبادى است، «توحيد عبادى مسبوق به توحيد ربوبى است».(2) گرچه بهتر آن است كه گفته شود توحيد ربوبى مقدمه بر توحيد عبادى است و توحيد عبادى مقدم بر توحيد ربوبى است، و به عبارت ديگر مى توان گفت توحيد بر دو قسم است: توحيد علمى و توحيد عملى.
توحيد علمى همان شناخت خداوند و يكتايى اوست، و توحيد عملى كه توحيد عبادى است نتيجه اين توحيد علمى است. امّا اهل سنت و خصوصاً وهابيان به مسأله توحيد ذاتى و نفى ثنويت يا نفى تركيب در ذات مقدس اصلًا توجه نمى كنند و بدون شناخت خداوند متعال مى خواهند او را پرستش كنند!.
و عجيب تر آن كه حتى در كتابهاى قدماى اهل سنت- آنان كه سلفى واقعى هستند- چيزى از توحيد الوهيت وجود ندارد مثلًا در «لمعة الاعتقاد». از موفق بن قدامه مقدسى بحثى درباره توحيد الوهيت ندارد. كتابهاى «مواقف»، «مقاصد»، «العقائد النسفية» نيز اين گونه هستند. پس اگر در كتابهاى كلامى و فلسفى شيعه توحيد عبادى مورد بحث قرار نگرفته اشكالى ندارد، زيرا نتيجه شناخت خداوند تصحيح اعمال انسان و در نتيجه توحيد عبادى است.
و بلكه مى توان گفت امروزه بيشترين تأكيد وهابيان بر تقسيم توحيد به توحيد در الوهيت و ربوبيت است و آنان خود را در اعتقادات پيرو و مقلّد سلف و صحابه و تابعان مى دانند، آيا كداميك از صحابه يا تابعان گفته است كه توحيد بر دو قسم الوهيت و ربوبيت است؟! نه تنها چنين چيزى در كلام هيچ كدام نيست بلكه حتى اشاره اى به آن نيز وجود ندارد. و وقتى وهابيان مى گويند هركس توحيد در الوهيت نداشت اعتقاد او به توحيد در ربوبيت ارزشى ندارد زيرا مشركان صدر اسلام نيز توحيد در ربوبيت را
ص: 98
داشته اند. آيا اين كلام و عقيده در ميان كداميك از صحابه يا تابعان وجود داشته است؟!.
از نظر شيعه مسأله توحيد عبادى از دو جهت قابل بحث است: اوّل آن كه به عنوان يك مسأله اعتقادى مطرح شود كه عبادت منحصراً بايد براى خداوند متعال باشد و تنها او مستحق و سزاوار پرستش است و عبادت براى غير خداوند جايز نيست و هركس غير او را بپرستد مشرك است. در اين صورت بحث از توحيد عبادى جزء اعتقادات و اصول دين قرار مى گيرد. دوم عمل كردن به توحيد عبادى و پرستش خداى متعال بدون رياء و ... و در اين صورت توحيد عبادى جزء فروع دين مى باشد. استاد مصباح فرموده:
«براى يك موحّد ضرورت دارد كه هم آفريدگار را اللَّه بداند و هم رب و مدبّر جهان را، هم قانونگذار اصيل را و هم تنها كسى كه سزاوار پرستش است و همه اينها در كلمه طيبه «لااله الااللَّه» خلاصه شده است».(1) در جاى ديگر ايشان توحيد در عبادت را اولين شرط و حدّ نصاب براى مسلمان شدن مى داند و كسى كه آن را نداشته باشد مسلمان نمى توان شمرد، وى مى فرمايد: «توحيد يعنى يگانه شمردن خدا به عنوان يك اصل اسلامى.
يگانه شمردن در امور شؤون زيادى مى تواند باشد؛ 1- در وجوب وجود يعنى اين كه واجب الوجود بودن منحصر به اللَّه است. 2- در خالقيت. 3- در ربوبيت تكوينى يعنى كارگردانى جهان. 4- در ربوبيت تشريعى به معنى قانونگذارى، امر و نهى، واجب الاطاعه بودن بى چون و چرا. 5- عبوديت و الوهيت يعنى كسى جز اللَّه شايسته پرستش نيست به اينجا كه رسيد مصداق لااله الااللَّه خواهد شد كه اين اولين مرتبه اسلام است و بدون آن، اسلام تحقق پيدا نمى كند».(2) و باز مى فرمايد: «حداقل توحيدى كه از نظر اسلام و قرآن براى يك فرد مسلمان ضرورت دارد توحيد در الوهيت و معبوديت است همان كه مفاد كلمه طيبه لااله الااللَّه است ...».(3) قبلًا گفته شد كه توحيد در عبادت به معنى اعتقاد به آن كه بايد عبادت براى خدا باشد و غير او استحقاق پرستش را ندارد جزء اعتقادات است و حدّاقل اسلام مى باشد.
ص: 99
بنابراين، اين دو كلام كه از ايشان نقل شد صحيح است، و شاهدش آن كه ابليس كه شش هزار سال خداوند را عبادت كرده است،(1) كافر و جهنمى است با آن كه او توحيد ذاتى و توحيد صفاتى و توحيد در خالقيت و ربوبيت تكوينى را معتقد بود ولى ابليس توحيد در ربوبيت تشريعى را نداشت و معتقد نبود كه بايد بدون چون و چرا خداوند اطاعت شود و يا آن كه توحيد عبادى را نداشت و در عبادت كردن نظر خودش را مهم و دخيل مى دانست.
و امّا علت آن كه در كتابهاى كلامى و فلسفى شيعه كمتر به بحث از «توحيد عبادى» پرداخته اند و بيشتر اين بحث در كتابهاى تفسيرى و فقهى مطرح شده است آن است كه:
الف: ترتّب الوهيت بر ربوبيت، كتابهاى اعتقادى شيعه توحيد افعالى و توحيد در خالقيت كه آن را توحيد در ربوبيت مى نامند بحث مى كنند و اين عقيده اقتضاء مى كند كه انسان پروردگارى غير از اللَّه براى خود قائل نبوده و تنها او را مالك و مدبّر خود بداند، نتيجه چنين اعتقادى توحيد در عبادت است، چون وقتى خداوند را مالك حقيقى و خالق خود و جهان بدانيم روشن است كه تنها او را نيز سزاوار پرستش خواهد دانست و به عبارت ديگر «توحيد در الوهيت از شؤون توحيد در ربوبيت است»،(2) به همين جهت كتابهاى شيعه معمولًا بر توحيد افعالى تأكيد دارند.
ب: تقدّم معرفت بر عمل، چون توحيد بر دو قسم علمى و عملى است. و توحيد عملى كه همان انحصار عبادت به خداوند متعال است مشروط است به معرفت و عقيده و شناخت صحيح. و روشن است كه معرفت بر عمل مقدم است، هركس كه توحيد علمى يعنى اعتقادى را داشته باشد مسلمان است هرچند بر اثر انجام ندادن عبادت مرتكب گناه كبيره شده و فاسق مى باشد. ولى كسى كه عقيده را نداشته باشد مسلمان نيست هرچند عمل او خوب باشد و تفصيل اين بحث در بخش پنجم رساله بيان شده است. به هرحال «عمل تابع علم است و علم اصل مى باشد».(3) به همين جهت بحث از توحيد ذاتى و
ص: 100
صفاتى و افعالى براى آنان ضرورى تر بوده است تا بحث از توحيد عبادى. و به بيان ديگر توحيد در الوهيت عمل جوارحى است و توحيد در ربوبيت عمل جوانحى است و كار قلب مى باشد و چون اعتقادات مربوط به شناخت و باور قلبى است پس توحيد در ربوبيت مقدم است. و لذا اقرار به شهادتين و انجام عبادات وسائل قولى يا جعلى براى ابراز و اظهار عقيده است. و قبلًا گفته شد كه باور قلبى به آن كه عبادت منحصراً بايد براى خداوند باشد و تنها او استحقاق پرستش دارد يك مسأله اعتقادى است و جزء اصول دين است امّا عمل خارجى پرستش مربوط به فروع دين است.
تعدادى از علماى شيعه و تمامى نويسندگان وهابى وقتى به اين مسأله رسيده اند ادعا كرده اند كه مشركان صدر اسلام توحيد ذاتى و توحيد در ربوبيت را قبول داشتند و به آن معتقد بودند و تنها توحيد در الوهيت يا توحيد عبادى را نداشتند و به برخى از آيات شريفه استدلال كرده اند.(1) آيةاللَّه بروجردى فرموده است: «مشركان زمان جاهليت هرگز معتقد به خدايان متعدد در عرض واحد نبوده اند بلكه صفات خدايى را تنها براى يك خداوند اثبات مى كردند، و تنها شرك آنان مربوط به عبادت بوده است، زيرا آنان بت هايى را مى پرستيدند و آنها را واسطه بين خود و خداى متعال مى دانستند همانگونه كه خداوند از آنان نقل كرده است كه مى گفتند: «ما نعبدهم الّا ليقربونا الى اللَّه زلفى»(2) اين بت ها را تنها براى آن كه ما را به خداوند نزديك كنند پرستش مى كنيم، و كلمه مباركه لا اله الا اللَّه آمده است تا آنان را از اين عقيده بازداشته و بيان كند كه پرستش مخصوص خداوند متعال است. پس كلمه اخلاص براى اثبات توحيد در عبادت است نه توحيد در
ص: 101
الوهيت. زيرا توحيد در الوهيت قبل از آمدن دين اسلام نزد آنان ثابت بوده است».(1) امام خمينى نيز شبيه اين كلام را فرموده است.(2) شبيه اين كلام در سخنان عالمان وهابى فراوان نقل شده است.(3) در كلام فوق آيةاللَّه بروجردى و امام خمينى «توحيد در الوهيت» را به معنى توحيد ذاتى به كار برده اند و اين اصطلاح جديدى است، و غالباً توحيد در الوهيت به معنى توحيد عبادى به كار مى رود.
ولى اين سخنان از جهات متعدد قابل نقد است و هرگز نمى توان ادعا كرد كه مشركان پيش از اسلام توحيد در ربوبيت را داشته و تنها شرك در عبادت داشته اند زيرا:
اولًا از آيه شريفه «تَاللَّهِ إِنْ كُنَّا لَفِي ضَلَالٍ مُبِينٍ* إِذْ نُسَوِّيكُمْ بِرَبِّ الْعَالَمِينَ»(4) استفاده مى شود كه شرك آنان به جهت اين بوده است كه آن خدايان را در عرض ربوبيت خداوند متعال مى دانسته اند. و شايد بهتر آن باشد كه گفته شود عقايد مشركان زمان جاهليت يك ضابطه و قانون مشخصى نداشته، برخى از آنان ملائكه يا بت ها را ربّ زمين مى دانسته و خود آنها را مربوب خداى متعال. و برخى از آنان خداى متعال را ربّ درياها قرار داده، و بت ها را ربّ انسانها و حيوانات مى دانستند.(5) و هركدام از آيات
ص: 102
شريفه ناظر به اعتقادات قوم و قبيله اى خاص مى باشد.
ثانياً آيات شريفه سوره يونس و مؤمنون را كه وهابيان دليل بر اعتقاد مشركان به توحيد در ربوبيت قرار داده اند دلالت روشنى بر اين مدعا ندارد و برخى از مفسران از اين آيات شريفه توحيد در ربوبيت را استفاده كرده اند و اين كه اين آيات شريفه بيان مى كند كه استدلال مشركان بر شرك در ربوبيت صحيح نيست و تنها يك مدبّر و يك ربوبيت واحد وجود دارد.(1) ثالثاً از آيه شريفه «أَ أَرْبَابٌ مُتَفَرِّقُونَ خَيْرٌ أَمْ اللَّهُ الْوَاحِدُ الْقَهَّارُ»(2) استفاده مى شود كه مشركان زمان حضرت يوسف عليه السلام شرك در ربوبيت داشته اند نه شرك در عبادت.
رابعاً از خود آيه شريفه «... الّا ليقربّونا»(3) استفاده مى شود كه بت به نظر مشركان نوعى فاعليت و ربوبيت دارد كه مى تواند مردم را به خداوند نزديك كند، و اين استقلال بت در فعل خود همان شرك است. پس در واقع شرك مشركان قريش اين بوده است كه «معتقد بودند كارگردانان جهان متعددند، ملائكه كارگردانان جهان هستند و اينها دختران خدا بوده و خدا چند دختر دارد و اين دختران خدا كارگردانان جهان هستند، پس مشركان عرب معتقد به اللَّه بودند ولى شرك آنها در ربوبيت بود».(4)
ترديدى نيست كه پيامبر اكرم عليه السلام از مردم مى خواست كه به اين كلمه طيبه ايمان بياورند، و هركس آن را به زبان مى آورد آن را دليل بر ايمان او قرار مى دادند ولى آيا
ص: 103
معناى اين كلام چيست.
مرحوم آخوند چون ديده است كه خبر لاى نفى جنس يا كلمه «ممكن» است و يا «موجود» و به هرحال با مشكل مواجه است لذا فرموده دلالت اين كلمه طيبه بر توحيد به وسيله قرائن حاليه و مقاليه است، و مراد ايشان از توحيد، توحيد ذاتى است نه توحيد عبادى.(1) ولى آيةاللَّه بروجردى و امام خمينى فرموده اند اين كلمه دلالت دارد بر نفى شرك در عبادت، زيرا مشركان آن زمان توحيد ذاتى را قبول داشتند و انكار آنان مربوط به توحيد عبادى بوده است.(2) آيةاللَّه مكارم نيز همين سخن را پذيرفته است.(3) بهتر آن است كه گفته شود «لا» نفى جنس است و تامه مى باشد و نياز به خبر ندارد.(4) و چون «الّااللَّه» مرفوع است بدل مى باشد(5) نه مستثنى. بنابر اين كلمه طيبه لااله الّااللَّه تنها دلالت مى كند بر نفى هر معبودى غير از خداى متعال و چون معبودهاى بناحق زيادى وجود دارد پس مراد نفى معبودى است كه استحقاق عبادت داشته باشد. و امّا اثبات خداى متعال و اثبات انحصار عبادت در خداوند متعال چيز مسلّمى است كه نياز به گفتن ندارد و روش قرآن كريم نيز بر اين است كه اصل وجود خداوند و توحيد او را مسلّم و
ص: 104
مفروض گرفته و تنها در مقام نفى شريك از اوست.(1) بنابراين كلمه طيبه لا اله الا اللَّه در مقام بيان توحيد الوهى است يعنى توحيد عبادى و نفى استحقاق عبادت از هر معبود ديگرى.(2) ولى معنى اين كلام آن نيست كه مشركان قريش توحيد در ربوبيت را داشتند و اين كلمه آمده است تا آنان را به توحيد عبادى برساند بلكه آنان در توحيد در ربوبيت دچار مشكل بودند و اين كلمه وقتى توحيد در عبادت را بيان كند با توجه به آن كه عبادت از لوازم ربوبيت است ربوبيت نيز اصطلاح خواهد شد.
عن زين العابدين عليه السلام: «فامّا حق اللَّه الاكبر فانّك تعبده لاتشرك به شيئاً».(3) امام سجاد عليه السلام فرمود: بزرگترين حق خداوند آن است كه او را بپرستى و شرك به او نورزى.
از تحليل معنى عبادت به دست آمد كه، اولًا عبادت خضوع در برابر معبودى است كه از نظر كمال، كامل و نه تنها هيچ عيب و نقصى نداشته باشد بلكه چنان كمال بى نهايتى باشد كه انسان در برابر او احساس هيبت و خضوع داشته باشد. ثانياً بايد معبود در نظر عبادت كننده، خالق جهان بوده و موت و حيات و رزق و قدرت و ... و همه سرنوشت عبادت كننده به دست او باشد. به نظر ما مسلمانان اين دو خصوصيت تنها در خداى متعال وجود دارد و تنها اوست كه شايسته پرستش است. لذا هر انسانى كه معرفت به او داشته و در برابر او خضوع نمايد اين خضوع، عبادت خواهد بود. پس شايستگى خداوند براى
ص: 105
عبادت يعنى كمال و جمال نامتناهى خداوند و اعتقاد به خالقيت و ربوبيت او نسبت به تمام جهان.
وقتى خداوند خالق و مالك امور جهان است، حقّ هر مالكى آن است كه مملوك تنها به كارهاى او بپردازد، و چون همه مردم و موجودات مخلوق و مملوك خدا هستند پس بايد او را اطاعت نمايند نه اطاعت و عبادت از موجودات و مخلوقاتى كه از خود هيچ بقايى نداشته و در ذات و صفات خود محتاج به خداى متعال هستند. هر موجودى چون ممكن الوجود است در اصل وجود خود و نيز در صفاتش مثل حيات، قدرت، رزق، صحت، امنيت و ... و بلكه در هر حركتى نياز به خداوند دارد.
به عبارت ديگر، يكى از آثار توحيد در ربوبيت، توحيد در الوهيت است، زيرا توحيد در ربوبيت اقتضاء مى كند كه انسان خود را مملوك محض در برابر خداى متعال بداند، زيرا وجود خود را از او مى داند و نعمت حيات و قدرت و همه چيز انسان از اوست، و در اين جهت خداوند هيچ شريكى ندارد، پس ستايش و خضوع انسان نيز بايد منحصراً در برابر او باشد. و به تعبير ديگر يكى از لوازم «لامؤثّر فى الوجود الّااللَّه» آن است كه پرستش و خضوع نيز مخصوص او باشد. روش قرآن كريم نيز آن است كه توحيد در عبادت را از راه توحيد در ربوبيت و متفرع بر آن اثبات مى كند.(1) بنابراين معلوم شد كه يكى از حقوق ربّ نسبت به مربوب خود آن است كه مربوب بايد او را عبادت كند و عبادت كردن كسى كه ربوبيت ندارد نوعى ظلم است زيرا تضييع كردن حق كسى است كه او داراى ربوبيت به حق است. و چون تنها خداى متعال رب است يعنى او به همه موجودات هستى بخشيده و حيات و ممات و رزق به دست اوست
ص: 106
پس الوهيت و معبود بودن مخصوص اوست. پس وقتى گفته مى شود «لا اله الا اللَّه» بايد قبلًا ربوبيت او را پذيرفته باشيم.(1) گويا ارسطو نيز به مسأله توحيد عبادى از جهت آن كه حق خداى متعال است اشاره كرده است آنگونه كه خواجه نصير از او نقل كرده است كه مى گويد: «حكيم اوّل عدالت را به سه قسم كرده است: يكى آنچه مردم را به آن قيام بايد نمود از حقّ حق، تعالى و ...»(2) سپس خواجه در توضيح آن فرموده است شرط عدالت آن است كه در مقابل نعمت هاى نامتناهى خداوند كه به ما مى رسد او حقى بر ما خواهد داشت كه اگر كسى به فكر شكرگزارى نباشد از عدالت خارج شده است و هرچه نعمت او بيشتر باشد اين ظلم فاحش تر خواهد بود. پس بايد هر ساعت و هر لحظه قيام به حقوق او بنمايد. سپس گويد:
«حكيم ارسطاطاليس در بيان عبادتى كه بندگان را بدان قيام بايد نمود چنين گفته است:
«مردمان را خلاف است در آنچه مخلوق را بدان قيام بايد كرد از جهت خالق تعالى، بعضى گفته اند اداى صيام و صلوات و خدمت هياكل و مصليات و تقرّب به قربانها به تقديم بايد رسانيد. و قومى گفته اند بر اقرار به ربوبيت او و اعتراف به احسان و تمجيد او
ص: 107
بر حسب استطاعت اقتصار بايد كرد. و طايفه اى گفته اند تقرّب به حضرت او به احسان بايد نمود، امّا با نفس خود به تزكيت و حسن سياست، و امّا با اهل نوع خود به مواسات و حكمت و موعظت و جماعتى گفته اند: حرص بايد نمود بر تفكّر و تدبّر در الهيات و تصرّف در محاولاتى كه موجب مزيد معرفت بارى سبحانه بود تا به واسطه آن معرفت او به كمال رسد و توحيد او به حدّ تحقيق انجامد. و گروهى گفته اند آنچه خداى را- جلّ و عزّ- بر خلق واجب است يك چيز معين نيست كه آن را ملتزم شوند و بر يك نوع و مثال نيست بلكه به حسب طبقات و مراتب مردمان در علوم مختلف است. اين سخن تا اينجا حكايت الفاظ اوست كه نقل كرده اند و از او در ترجيح بعضى از اين اقوال بر بعضى اشارتى منقول نيست. و طبقه متأخر از حكما گفته اند: عبادت خداى تعالى در سه نوع محصور تواند بود، يكى آنچه تعلق به ابدان دارد مانند صلوات و صيام و دعا و مناجات.
دوم آنچه تعلّق به نفوس دارد مانند اعتقادات صحيح چون توحيد و تمجيد حق. سيّم آنچه واجب شود در مشاركات خلق مانند انصاف در معاملات و جهاد با اعداى دين. و گروهى از ايشان كه به اهل تحقيق نزديكترند گفته اند كه عبادت خداى تعالى سه چيز است: اعتقاد حق و قول صواب و عمل صالح».(1) ارسطو و محقق طوسى در اين عبارت اولًا عبادت را حق خداى متعال دانسته و امتناع از آن را ظلم معرفى كرده اند و ضمناً به بيان مصداق اين حق خداوند يا عبادت پرداخته و پس از بيان مصداق اقسام آن را شرح داده و اقوال مختلف را در اين موضوع بيان كرده اند. گرچه بهتر است در بيان اقسام عبادت گفته شود عبادت بر چهار قسم است:
قلبى، قولى، بدنى و مالى.
آيةاللَّه جوادى آملى ذيل تفسير آيه شريفه 61 سوره هود(2) مى فرمايد: «چرا خدا را بايد عبادت كنيد؟ و غير از اللَّه الهى نيست؟ براى اين كه او به شما هستى مى دهد و كمالات هستى شما را هم او تأمين كرده است. چنين نيست كه چيزى خود به خود از زمين سبز
ص: 108
شده باشد. اوست كه: أَنْبَتَكُمْ مِنْ الْأَرْضِ نَبَاتاً(1) اوست كه أَنشَأَكُمْ مِنْ الْأَرْضِ(2) شما را از زمين برانگيخت و آفريد. آنچه از اين گونه آيات استفاده مى شود به چند وجه قابل تبيين است مانند برهان هاى حدوث، حركت، نظم، برهان امكان ماهوى، و عميق تر از همه كه همان برهان امكان فقرى است و به هر تقدير منشأ فاعلى شما خداوند است. اگر منشأ فاعلى شما خداوند است و اوست كه به شما قدرت داد و زمين را مسخرتان كرد تا آن را آباد كنيد وَاسْتَعْمَرَكُمْ فِيهَا(3) و زمين را زير پايتان ذلول و نرم كرده و قدرت بهره بردارى و تعمير آن و نيز شكافتن كوهها را به شما داد وَتَنْحِتُونَ مِنْ الْجِبَالِ بُيُوتاً(4) آيا نبايستى شما معبود و ربّتان را عبادت كنيد تا رابطه تان با او برقرار باشد؟ او هم خالق و هم رب شماست. هم شما را آفريده و هم مى پروراند. هم به شما هستى بخشيده و هم به شما هوش و فكر داده است. هم اصل ذاتتان را تأمين كرده و هم كمالات ذاتتان را به شما داده است پس بايد او را عبادت كنيد و در اين عبادت هم موحد باشيد، زيرا نه در آفرينش او شركتى راه دارد و نه در پرورش وى. اگر خداوند در خالقيت و ربوبيت واحد است پس شما هم در عبادت او بايد موحد باشيد».(5) و در جاى ديگر فرموده: «اگر منشأ فاعلى شما خداى سبحان است و به شما قدرت داد و زمين را هم مسخرتان كرد تا آن را آباد كنيد، قدرت تعمير زمين را به شما داد پس بايد معبودتان را ربّتان قرار دهيد و با او رابطه برقرار كنيد».(6) صدرالمتألهين نيز دليل بر توحيد عبادى را فقر وجودى انسان به خداى متعال قرار داده است.(7) آنچه كه گذشت قابل تحليل به چند برهان مختلف براى اثبات توحيد عبادى است
ص: 109
مثل «امكان فقرى»، «حق خداى متعال»، «متفرع بودن عبادت بر ربوبيت»، «ضرورت رابطه عبادى بين ممكن و واجب»، «شكر منعم» و «قاعده لطف».
شرك در مقابل توحيد است، براى روشن شدن توحيد و عقيده شيعه در مورد شرك و با توجه به آن كه وهابيان معمولًا به مسلمانان اتهام شرك را نسبت مى دهند لازم است به تبيين شرك بپردازيم.
ابن فارس گويد: «شرك يعنى چيزى مشترك بين دو نفر باشد و هيچ كدام استقلال به آن نداشته باشد».(1) شرك مصدر و به معنى مشاركت شخصى با ديگرى در مال يا هر امر ديگرى است مثلًا كسى خالقيت يا ربوبيت يا عبادت را مشترك بين دو موجود قرار دهد و آنها را اختصاص به يك موجود ندهد. و در اصطلاح شرك يعنى شريك قرار دادن براى خداى متعال در آفريدن يا تدبير يا پرستش است.
در قرآن كريم تأكيد بسيار زيادى بر نفى و نكوهش «شرك در عبادت» شده است.
گرچه چون شرك مقابل توحيد است پس شرك نيز به اقسام توحيد قابل تقسيم است مثل شرك در ذات، شرك در صفات، شرك در افعال و شرك در عبادت، ولى بيشتر تأكيد قرآن و روايات بر شرك عبادى است زيرا اولًا اگر كسى شرك در عبادت نداشته و در عبادت موحّد باشد قهراً شرك در ذات و صفات نيز نخواهد داشت چو صد آمد نود هم
ص: 110
پيش ماست. و ثانياً آنچه در صدر اسلام بيشتر رواج داشته و امروز نيز در مسيحيت و عموم اديان هندو، بودا، جين، كنفوسيوس، شينتو وجود دارد شرك در عبادت است. به همين جهت قرآن تأكيد زيادى بر اين مسأله دارد كه به برخى از آيات اشاره مى كنيم:
يَا بُنَىَّ لَاتُشْرِكْ بِاللَّهِ إِنَّ الشِّرْكَ لَظُلْمٌ عَظِيمٌ(1)
مرحوم طبرسى مى گويد: «يعنى در عبادت و پرستش كسى را قرين و عدل خداوند قرار مده».(2) بنابراين مرحوم طبرسى اين آيه را مربوط به «شرك در عبادت» دانسته است. و شاهد اين آيه، ديگرى است كه شبيه اين مضمون را دارند.(3) مقصود از شرك در عبادت آن است كه در امر پرستش مخلوقى را به جاى خداوند يا در كنار او مورد پرستش قرار دهند كه اين را شرك جلى گويند. علامه طباطبايى مى فرمايد: «لازمه اعتقاد به توحيد ذاتى آن است كه در عبادت كسى را شريك خداوند قرار ندهند، زيرا اعتقاد به يگانگى خداوند با شرك ورزيدن در عمل، متناقض بوده و قابل جمع نمى باشند. اگر اعتقاد به وحدانيت خدا وجود دارد بايد اين عقيده ناظر به تمام صفات الهى و از جمله به معبود بودن او باشد».(4) مرحوم شيخ طوسى نيز ذيل آيه آخر سوره كهف فرموده است: «ولايشرك بعبادة اللَّه احداً غيره من ملك و لاشجر و لاحجر و لامدر فتعالى اللَّه عن ذلك علواً كبيراً».(5)
ص: 111
يعنى در عبادت خداوند هيچ كس غير از او را شريك قرار ندهد اعم از فرشته يا درخت يا سنگ و كلوخ، كه خداوند بسيار برتر از داشتن اين گونه شريك است. و مرحوم طبرسى ذيل آيه 18 سوره يونس فرموده: «و يعبد هؤلاء المشركون الاصنام التى لايضرهم ان تركوا عبادتها و لاتنفعهم ان عبدوها»،(1) يعنى آن مشركان بت هايى را مى پرستيدند كه اگر از پرستش آنها خوددارى كنند بت ها نمى توانند به آنان زيان رسانند و اگر عبادتشان كنند سودى نمى توانند به آنان برسانند.
به هرحال شرك در عبادت بزرگترين و اولين گناه از گناهان كبيره است و به تعبير قرآن كريم «ظلم عظيم» است، «عظمت هر عملى وابسته به بزرگى اثر آن است به اين جهت بزرگترين گناهان شرك است كه اطلاق صفت «عظيم» براى آن بدون هيچ قيد و شرطى دلالت بر آن دارد كه اين گناه از نظر بزرگى اندازه اى براى آن متصور نيست»،(2) و شايد علت آن كه پرستش غير خداوند بزرگترين ظلم است آن باشد كه معنى عبادت غير خدا اين است كه غيرخداوند كامل حقيقى نيست و حق خداوند را به غير خداوند داده است.
بعضى از آيات شريفه، شرك را به عنوان گناهى نابخشودنى معرفى كرده اند.(3) و بعضى از مفسران بزرگ شيعه فرموده اند: «خداوند شرك را از كافر و مشرك نمى آمرزد ولى ساير گناهان را ممكن است به وسيله شفاعت، يا عفو و رحمت الهى، يا به جهت اعمال صالح مردم مورد غفران خود قرار دهد».(4) اين تعبيرات همه نشان دهنده اهميت فوق العاده مسأله شرك در عبادت بوده و تلاش بسيار زياد دين در نفى و از بين بردن آن روشن مى شود.
برخى از آيات شريفه نيز شرك در اطاعت را مطرح كرده است مثل آيه وَقَالَ الشَّيْطَانُ لَمَّا قُضِىَ الْأَمْرُ .... إِنِّي كَفَرْتُ بِمَا أَشْرَكْتُمُونِي مِنْ قَبْلُ إِنَّ الظَّالِمِينَ لَهُمْ عَذَابٌ
ص: 112
أَلِيمٌ(1) علامه طباطبايى فرموده: «مراد از شرك در اين آيه شريفه شرك در طاعت است نه شرك در عبادت».(2) و امّا روايات اهل بيت عليهم السلام نيز شرك در عبادت را به عنوان بزرگترين گناه كبيره معرفى كرده اند. امام باقر عليه السلام فرمود: «اكبر الكبائر الاشراك باللَّه، يقول اللَّه من يشرك باللَّه فقد حرم اللَّه عليه الجنة».(3)،(4) شرك به خداوند بزرگترين گناهان كبيره است زيرا خداوند مى فرمايد: هركس شرك به خداوند داشته باشد خداوند بهشت را بر او حرام نموده است. شبيه اين تعبير در روايات بسيارى آمده است.(5)
آيا چه نوع شركى در عرب جاهلى وجود داشت و قرآن كريم با كدام يك از انواع شرك مواجه بوده است؟ و آيات شريفه قرآن بيشتر با كدام قسم از اقسام شرك مبارزه و محاجّه نموده است؟. پاسخ اين سؤال نقشى تعيين كننده در بحث هاى آينده اين رساله دارد.
از آيات قرآن استفاده مى شود كه بت هاى متعددى در ميان اعراب وجود داشته است بنامهاى «لات»، «عزّى» «مناة»، «ودّ»، «سواع»، «يغوث»، «يعوق»، «نسر».(6) و در روز فتح مكه 360 بت در اطراف كعبه معظّمه وجود داشته است.(7) برخى از نويسندگان گفته اند: «از آيه شريفه مَا نَعْبُدُهُمْ إِلَّا لِيُقَرِّبُونَا إِلَى اللَّهِ زُلْفَى(8) استفاده مى شود كه
ص: 113
گروههاى متعددى از اعراب آن زمان معتقد به خداوند بوده اند و او را آفريدگار جهان مى دانستند امّا بت ها را پرستش مى كردند زيرا معتقد بودند كه آنها دوستان خدا و عامل شفاعت نزد او هستند».(1) روشن است كه اعراب زمان جاهليت از جهت عقيده يكسان نبوده برخى از آنان موحّد بودند مثل كسانى كه پيرو دين «حنيف» بودند، و برخى از آنان صابئى، يهودى، مسيحى، مجوسى و ... بوده اند. و اينان نيز از جهت عقيده متفاوت بودند. آنان نيز كه بت مى پرستيدند متفاوت بودند. گرچه معمولًا همه آنان معتقد به خداى متعال بودند ولى اعتقاد به «اللَّه» از آن جهت كه خالق جهان است يا از آن جهت كه مدبّر جهان است يا از آن جهت كه او معبود است متفاوت است. به عقيده ما از آيات شريفه استفاده مى شود كه آنان همگى خداوند را خالق و آفريدگار جهان مى دانستند و از اين جهت تفاوتى بين آنان نبوده است «ولئن سالتهم من خلق السموات والارض ليقولن اللَّه»(2) اگر از آنان سؤال كنى چه كسى آسمانها و زمين را آفريده است حتماً مى گويد «اللَّه».
امّا اگر از ربوبيت خداوند از آنان سؤال شود آنان بت هاى خود را «ربّ» مى دانند و لازم است كه به آنان تذكّر داده شود كه اين بت ها نمى توانند ربّ باشند و آنان با تأمّل به اين نتيجه خواهند كه همان كس كه خالق است ربّ و مدبّر نيز خواهد بود.
قُلْ مَنْ يَرْزُقُكُمْ مِنْ السَّمَاءِ وَالْأَرْضِ أَمَّنْ يَمْلِكُ السَّمْعَ وَالْأَبْصَارَ وَمَنْ يُخْرِجُ الْحَىَّ مِنْ الْمَيِّتِ وَيُخْرِجُ الْمَيِّتَ مِنْ الْحَىِّ وَمَنْ يُدَبِّرُ الْأَمْرَ فَسَيَقُولُونَ اللَّهُ فَقُلْ أَفَلَا تَتَّقُونَ(3)
بگو: چه كسى از آسمان و زمين شما را روزى مى دهد يا چه كسى است كه مالك
ص: 114
شنوايى و بينايى است و كيست كه زنده را از مرده بيرون آورده و مرده را از زنده بيرون مى آورد و چه كسى است كه مدبّر كارها است، پس خواهند گفت: «اللَّه»، بگو: پس آيا پروا نمى كنيد.
با دقت در آيات شريفه روشن مى شود كه بين كلمه «ليقولن اللَّه» و جمله «سيقولون للَّه» بايد فرق گذارده شود. «سين» كه حرف استقبال است دلالت مى كند پاسخ سؤال در ذهن آنان حاضر نبوده است. پس اگر سؤال اين باشد كه خالق آسمان و زمين كيست پاسخ مى دهند كه خداى متعال. امّا اگر سؤال اين باشد كه مدبّر آسمانها و زمين كيست يا چه كسى روزى شما را مى رساند، يا چه كسى انسانها را زنده مى كند يا مى ميراند پاسخ اين گونه سؤالات در ذهن آنان حاضر نبوده است و بايد با توضيح دادن آيات و دليل ها آنان را متوجه نمود كه آن كس كه خالق است همان شخص نيز مدبّر و ربّ خواهد بود.
آقاى عبدالرحمن حسن حنّبكه ميدانى فرموده است: «به عقيده عرب جاهلى خداى متعال تنها ربوبيت تكوينى داشته است نه ربوبيت تدبير و عنايت به خلق به طورى كه سود و زيان مردم به دست او باشد».(1) با توجه به آنچه گذشت روشن شد كه مشركان زمان جاهليت هم شرك در ربوبيت داشتند و هم شرك در الوهيت. نه خداوند متعال را ربّ و مدبر جهان مى دانستند و نه او را پرستش مى كردند. و يكى از اشتباهات بزرگ اساسى از نويسندگان وهابى و غير وهابى آن است كه تصور كرده اند مشركان زمان جاهليت توحيد در ربوبيت را قبول داشتند و تنها مشكل آنان شرك در عبادت بوده است. بلكه معلوم شد كه آنان خداوند را به عنوان خالق و مبدأ قبول داشتند امّا او را مدبر نمى دانستند گويا خداوند جهان را آفريده ولى تدبير امور را واگذار به بت ها نموده است. و قرآن كريم هميشه تذكر مى دهد كه سود و زيان شما و رزق و حيات و ممات شما، سلامتى و همه حول و قوّه شما به دست خداى متعال است. پس آن كه خالق است همان نيز ربّ و
ص: 115
مدبّر امور است.
استاد مصباح يزدى فرموده است: «عمده عقايد شرك آميز در طول تاريخ اين گونه بوده است كه خداوند جهان را آفريده ولى تدبير جهان را به بعضى از مخلوقاتش واگذار كرده است، حتى مشركان عرب كه قرآن در مورد آنها مى گويد: انّما المشركون نجس(1) آنان معتقد بودند كه كارگردانان جهان متعددند، ملائكه كارگردانان جهان هستند و اينان دختران خدا هستند و كارگردان جهان مى باشند و بت ها را به عنوان مجسمه هاى آنان مى ساختند و پرستش مى كردند به خاطر اين كه به آن ملائكه تقرب پيدا كنند، ملائكه هم كارگردانان جهان هستند. از طرفى اين دختران پيش خدا عزيز هستند، خدا روى حرف اينها حرف نمى زند، وقتى چيزى از او بخواهند ديگر حرفشان را به زمين نمى اندازد و شفيع پيش خدا هستند. پس مشركان عرب معتقد به «اللَّه» بوده اند ولى شركشان در ربوبيت و عبادت بود، همچنانكه مشركان زمان حضرت يوسف عليه السلام كه حضرت يوسف فرمود: أَأَرْبَابٌ مُتَفَرِّقُونَ خَيْرٌ أَمْ اللَّهُ الْوَاحِدُ الْقَهَّارُ(2) شرك آنان در ربوبيت بوده است».(3) بنابراين معلوم شد كه شرك در آن زمان تنها شرك در عبادت نبوده بلكه هم شرك در ربوبيت بوده است و هم در عبادت.
براى گرايش به شرك در عبادت نبايد به دنبال تنها يك عامل بود بلكه عوامل متعددى موجب پيدايش شرك است كه قرآن كريم به بسيارى از آنها اشاره كرده است.
مثل: پيروى از اوهام و خيالات و امور غير منطقى،(4) حس گرايى و غفلت از ماوراى
ص: 116
طبيعت.(1) يارى و نصرت دروغين خواستن از موجوداتى كه قدرت بر آن نصرت ندارند.(2) تقليد از ديگران.(3) پيروى از هواى نفس.(4) مكر و خدعه شياطين.(5)
شرك انواع و اقسامى دارد، برخى از اقسام آن شرك جلى است و برخى خفى.
1- روشن ترين مرتبه شرك آن است كه عقيده به خدايى ديگر همراه با خداى متعال داشته باشد، اين گونه شرك بسيار كم است و كمتر نيز در آيات و روايات ذكرى از آن به ميان آمده است. امّا بدترين نوع شرك مى باشد.
2- عبادت كردن غير خداى متعال را، مثل عبادت درخت، سنگ، حيوان، ارواح، جن، حضرت عيسى، ستارگان. كه اين گونه شرك بسيار زياد است، مشركانى كه اين گونه عبادت دارند در واقع آنها را پرستش مى كنند تا به خداوند نزديك شوند.(6) 3- اعتقادات غلوآميز در حق ائمه عليهم السلام يا حضرت عيسى مثلًا او را پسر خدا بدانند يا عزيز را فرزند خدا بدانند.
4- پيروى از هواى نفس به وسيله اغواى شيطان.(7) و به عبارت ديگر شرك در طاعت.(8) 5- ريا در عبادت، يعنى ضمن عبادت و اطاعت از خداى متعال قصد اطاعت از
ص: 117
موجود ديگرى را داشته و بخواهد عمل خود را به او نيز نشان دهد يا عمل خود را براى خدا و براى ديگرى انجام دهد آيه شريفه وَلَا يُشْرِكْ بِعِبَادَةِ رَبِّهِ أَحَداً(1) به رياء در عبادت تفسير شده است.(2) و در روايتى نيز از رسول خدا صلى الله عليه و آله نقل شده كه فرمود: «از شرك كوچك بپرهيزيد» سؤال شد كه شرك كوچك چيست؟ فرمود: «رياء»،(3) و ائمه عليهم السلام نيز استعانت گرفتن از ديگران را براى عبادت مصداق اين نوع شرك دانسته اند.(4) اين مبحث احتياج به توضيحى دارد كه در آينده بيان خواهد كه ايا استعانت مطلقاً موجب شرك است يا خير.
6- گاهى شرك به معنى شرك ذاتى به كار مى رود يعنى عقيده به تعدّد مبدأ داشتن، و گاهى به معنى شرك صفاتى يعنى صفات خداى متعال را زايد بر ذات دانستن همانند صفات بشر، و گاهى مقصود شرك افعالى است يعنى غير خدا را مؤثر مستقل در جهان دانستن.
تمام اقسام بيان شده از شرك مذموم و حرام است. و برخى از آنها كفر نيز مى باشد.(5) و برخى در حدّ كفر نيست، مثلًا رياء حرام است امّا حرمت آن مثل كفر نمى باشد. مرحوم مولى نظر على طالقانى فرموده است: «شرك بر چهار قسم است: شرك غير مغفور- نعوذ باللَّه- كه شرك جلى و شريك قرار دادن در مقام ذات احديت است.
دويم شرك طاعت كه در حين معصيت، طاعت شيطان نموده و او را در مطاعيت شريك خدا قرار داده پس گاهى اطاعت حق كند و گاهى اطاعت شيطان. سوم شرك در عبادت كه به رياء حاصل شود. چهارم شرك در اسباب چنانچه غالب خلق چشم اميد و خوف به
ص: 118
اسباب و خلق دارند ... بدان كه شرك را قسم پنجمى است كه عين توحيد و عبادت است و آن عمل كردن به خلاف حكم واقعى است از روى خوف و تقيه، پس به امر خدا اطاعت ظالم و طاغى نموده اى و اين است معنى آيه اى كه در سوره نور است و مفسّر به زمان قائم عليه السلام است: وَعَدَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ ... لَايُشْرِكُونَ بِي شَيْئاً(1) و در دعاى افتتاح نيز بيان كرده كه فرمود: «ابدله من بعد خوفه امناً يعبدك لايشرك بك شيئاً» اى لايتقّى احداً، پس اين محض تسميه است به مناسبتى و مشابهتى به آن كه شركى است مذموم».(2) قسم پنجم از شرك كه در اين عبارت ذكر شده بود و به يك آيه شريفه و جمله اى از دعاى افتتاح استناد كرده است ظاهراً صحيح نيست زيرا اولًا مقصود از «لايشركون بى شيئاً» به معنى نفى مطلق شرك است يعنى هيچ گونه رياء در اعمال آنان وجود ندارد و يا به معنى آن است كه هيچ گونه خوفى از غير خداى متعال ندارند، نه آن كه به معنى نفى تقيه باشد. ثانياً هيچ كس از مفسرين- در حدّ تتبّع نگارنده- شرك در اين آيه را به معنى تقيه نگرفته است. و ثالثاً تقسيم كردن شرك به شرك مذموم و شرك ممدوح صحيح نيست و بايد گفت شرك با همه اقسام آن هميشه مذموم است. همچنانكه تقسيمى كه براى بدعت برخى ذكر كرده اند و گفته اند بدعت به تعداد احكام پنج گانه به پنج قسم تقسيم مى شود و برخى از امور را بدعت دانسته ولى بدعت واجب يا مستحب،(3) اين نيز صحيح نيست و بدعت تنها يك قسم دارد و آن هم حرام است و آنچه را آنان بدعت واجب دانسته اند اصلًا بدعت نيست.
7- كمترين مرتبه شرك عبارت است از هرگونه اعتقادى كه برخلاف حق باشد، در روايتى آمده است كه «كمترين درجه شرك آن است كه به سنگ ريزه بگويى هسته خرما است و هسته اى را بگويى سنگ ريزه است»،(4) چون معنى اين كلام آن است كه
ص: 119
آنچه را كه خداوند سنگ ريزه دانسته است اين شخص آن را چيز ديگرى دانسته برخلاف علم خداوند.(1)
آيا چه نوع اعتقاد يا عملى شرك آلود است و كدام عقيده يا عمل موحدانه است؟
معلوم است كه اگر كسى معتقد باشد غير از خداوند موجودات ديگرى نيز وجود دارد و هستى منحصر به خداى متعال نيست و حتى وجود خداوند را مغاير و مباين با موجودات ديگر بداند، اين عقيده شرك محسوب نمى شود يعنى براى موحّد بودن لازم نيست حتماً
ص: 120
اعتقاد به «وحدت شخصى وجود» داشته باشيم. كسى كه مخلوقاتى براى خداوند قائل باشد و آنها را افعال خداوند و شئون و تجليات الهى مى داند و آنها را مستقل در تأثير ندانسته بلكه وابسته به خداوند بداند موحّد است.
اعتقاد به نظام اسباب و مسببات نيز با اعتقاد به توحيد منافاتى ندارد و چنين نيست كه هركس موحّد است بايد هرچيزى را مستقيماً اثر و فعل خداوند بداند بلكه پذيرفتن نظام علت و معلولى مؤيد و مكمّل اعتقاد به توحيد است. بله اعتقاد به استقلال در تأثير موجودات موجب عقيده به تفويض شده و شرك مى باشد. اين مرز توحيد و شرك را با مسأله «ممكن الوجود» و «واجب الوجود» يا «فقر ذاتى» كه لازمه ممكن الوجود است به خوبى مى توان تبيين و تحليل نمود. بنابراين براى تشخيص اعتقادات شرك آلود از عقيده اى كه توحيدى است طبق فلسفه اسلامى ملاك خوبى وجود دارد و آن اين كه تنها خداى متعال موجود مستقل و واجب الوجود است و همه چيز ممكن الوجود و وابسته به اوست. هركس كه معتقد باشد هر موجودى غير از خداى متعال مستقل در تأثير است عقيده او شرك آلود است ولى اگر شخصى معتقد باشد كه «لامؤثر فى الوجود الّااللَّه» و تمام موجودات را ممكن الوجود و فقير و وابسته به خداوند بلكه عين فقر و وابستگى بداند و اگر تأثيرى براى آنان معتقد باشد تأثير آنها را باذن اللَّه بداند در اين صورت اين عقيده عقيده توحيدى است.
آيه شريفه تَاللَّهِ إِنْ كُنَّا لَفِي ضَلَالٍ مُبِينٍ* إِذْ نُسَوِّيكُمْ بِرَبِّ الْعَالَمِينَ(1) دلالت دارد كه ملاك در شرك آن است كه كسى موجودات را در عرض خداى متعال بداند، يعنى تسويه و تساوى دانستن هر موجودى با خداوند عين شرك است. مثلًا اگر كسى انبياء يا ائمه عليهم السلام يا هر موجود ديگرى را مساوى با خداوند بداند اين شرك خواهد بود. و يا آن كه كسى آنها را خالق يا مدبّر جهان بداند و هيچ نقشى براى خداى متعال در نظر نگيرد و يا آنها را مستقل در تأثير و شفاعت و سود و زيان بداند اين گونه عقايد شرك آلود خواهد بود.
ص: 121
به عبارت ديگر ملاك و ميزان در توحيد و شرك مسأله «باذن اللَّه» بودن است كه اگر كسى نظام اسباب و مسببات و علت و معلول را قبول داشته باشد امّا بگويد هر مؤثر در تأثير خود باذن اللَّه اثر مى گذارد و خدا را «من ورائهم محيط» بداند اين عقيده توحيدى است، ولى اگر به «اذن اللَّه» را قبول نداشته باشد و هر موثرى را مستقل و جداى از خداوند اثرگذار بداند اين شرك است. و باز به عبارت ديگر اگر هر موثرى را «از او» و «به سوى او» بدانيم اين توحيد است «اناللَّه و اناليه راجعون» و اگر به جمله «از خدا بودن» توجه نباشد و هر موجودى فى نفسه و مستقل در نظر گرفته شود نه آن كه از طرف خداوند است در اين صورت شرك خواهد بود.
مرحوم سيدجعفر دارابى كشفى فرموده: «ميزان در اشراك و توحيد، بودن و نبودن دليل و برهان است. پس اگر دليل باشد بر وساطت و تعظيم چيزى پس طاعت و تعظيم او عين توحيد است. مثل سجده كردن براى تعظيم حضرت آدم در ضمن طاعت خدا، و مثل تعظيم و طاعت رسل و انبياء عليهم السلام و علماى حقانى كه طاعت و تعظيم ايشان عين توحيد و تعظيم و طاعت خدا است. و اگر دليلى نباشد پس عين اشراك است مثل ساير اقسام و مراتب شرك، هرچند در ظاهر توحيد مى نمايد. و از اينجاست كه ردّ كردن بر رسول و ائمه هدى عليهم السلام و علماى حق كه دليل بر وجوب طاعت و تسليم امر ايشان است اشراك است».(1) اين ملاكى را كه مرحوم كشفى بيان فرموده است براى تشخيص توحيد عبادى از شرك در عبادت خوب است امّا براى تشخيص ساير اقسام شرك نمى تواند ملاك باشد.
مثلًا براى تشخيص توحيد و شرك در ربوبيت نمى توان گفت اگر مدبّر جهان رسول اكرم باشد توحيد است ولى اگر مدبر جهان ستارگان باشند شرك است و تفاوت اين دو را به وجود دليل و برهان و عدم آن قرار دهيم بلكه بايد گفت اگر جهان مدبّرى در عرض خداى متعال داشته باشد اين شرك است و اگر مدبرى در طول خداى متعال داشته باشد كه به اذن خداوند كار كند و هيچ گونه استقلالى از خود نداشته باشد اين عين توحيد
ص: 122
خواهد بود.
آيةاللَّه خويى در مقام بيان ملاك شرك فرموده است: «اگر از عبادات خاصى نهى شد مثل روزه روز عيد يا نماز حائض و حج در غير ماه خاص يا سجود بر غير خداوند، در اين صورت كسى كه آن را انجام دهد مرتكب حرام شده و مستحق عقاب است امّا با اين اعمال او كافر يا مشرك نمى گردد، زيرا هر فعل حرامى موجب شرك يا كفر فاعل خود نمى گردد. بنابراين شرك عبارت است از خضوع در برابر غير خداوند با اين انگيزه كه خضوع كننده عبد است و آن كه در برابر او خضوع شده ربّ است. پس اگر كسى عمداً براى غير خداوند سجده كند ولى عقيده به ربوبيت او نداشته و خود را نيز عبد او نداند چنين كسى با اين عمل از مسلمان بودن خارج نمى شود، زيرا ملاك در اسلام اقرار و اعتراف به شهادتين است و چنين شخصى نيز شهادتين را دارد پس مسلمان است گرچه گناه كبيره انجام داده است».(1) بنابراين به نظر آيةاللَّه خويى ملاك در شرك آن است كه كسى خود را عبد غير خداوند بداند و يا غير خداوند را ربّ بداند در اين صورت مشرك مى گردد. گرچه اين كلام ايشان قابل خدشه است زيرا طبق برخى از روايات، سجده براى غير خداوند حتى بدون اعتقاد به ربوبيت او باز موجب كفر و شرك است مثل روايتى كه مى گويد برصيصاى عابد، ابليس را سجده كرد و كافر گرديد(2) در حالى كه روشن است كه او اعتقادى به ربوبيت ابليس نداشت، گرچه انجام عمل و سودى را از او طلب كرده بود يعنى نجات خود را از او مى خواست امّا اين به معنى عقيده به ربوبيت نيست.
آيا عبادت بودن سجده يك امر ذاتى است بنابراين قابل تغيير نبوده و هميشه سجده بر غير خدا مساوى با شرك است يا آن كه عبادت بودن سجده ذاتى نبوده و تابع قصد سجده كننده و اعتقادى كه نسبت به مسجودله دارد و نيز تابع امر يا نهى خداوند مى باشد؟
ص: 123
در قرآن كريم چند سجده براى غير خداوند مطرح شده است در حالى كه سجده كننده از بالاترين درجه توحيد برخوردار بوده است مثل:
سجود فرشتگان بر آدم وَإِذْ قُلْنَا لِلْمَلَائِكَةِ اسْجُدُوا لِآدَمَ فَسَجَدُوا إِلَّا إِبْلِيسَ ....(1) پس معلوم مى شود كه آدم مسجود فرشتگان بوده و فرشتگان با اين عمل مشرك نشدند.
سجود ابوين حضرت يوسف عليه السلام بر او: وَالشَّمْسَ وَالْقَمَرَ رَأَيْتُهُمْ لِي سَاجِدِينَ.(2)
خضوع هر شخصى در برابر ابوين خود: وَاخْفِضْ لَهُمَا جَنَاحَ الذُّلِّ مِنْ الرَّحْمَةِ.(3)
تكريم و تعظيم حضرت ابراهيم عليه السلام: وَاتَّخِذُوا مِنْ مَقَامِ إِبْرَاهِيمَ مُصَلّى.(4)
آيا بين جمله «اسجدوا لآدم» و جمله «اسجدوا للَّه» تفاوتى وجود دارد يا خير؟ اينجا نظرات مختلفى وجود دارد كه به بيان آنها مى پردازيم.
1- يك احتمال آن است كه گفته شود سجود در اينجا به معنى خضوع است نه غايت خضوع. و آنچه عبادت است غايت و نهايت خضوع و تعظيم است. پس مطلق خضوع عبادت نيست بلكه نهايت خضوع عبادت است. ولى اين پاسخ از چند جهت قابل نقد است زيرا اولًا قرآن كلمه «سجود» درباره آن به كار برده است و حمل اين سجود بر خضوع و سجود براى خداوند بر غايت خضوع خلاف ظاهر لفظ است و نيز موجب اشتراك لفظى مى باشد. ثانياً مواردى در شرع وجود دارد كه غايت خضوع نيست در عين حال عبادت است مثل قيام و تشهّد نماز.
2- احتمال ديگر آن است كه گفته شود آدم مسجود فرشتگان نبوده است بلكه تنها قبله فرشتگان بود، فرشتگان به طرف آدم كه آينه تمام نماى خداوند بوده است خدا را سجده كرده اند. ولى اين احتمال نيز اولًا خلاف ظاهر قرآن كريم است زيرا قرآن فرموده براى آدم سجده كنيد نه آن كه به طرف او خدا را سجده كنيد. و ثانياً اگر مقصود قبله بودن آدم باشد ديگر وجهى براى اعتراض ابليس باقى نمى ماند و تكبر كردن و خود را برتر
ص: 124
دانستن بى وجه خواهد بود، زيرا مسجودله بايد برتر از سجده كننده باشد امّا قبله گاه لازم نيست برتر از سجده كننده باشد، و لذا در برخى از روايات آمده است كه «احترام مؤمن از احترام كعبه بيشتر است»(1) به اين كه كعبه معظمه قبله مؤمنان مى باشد.
3- آيةاللَّه خويى فرموده: «اگر كسى غير خداوند را سجده كند به نيت آن كه خود را عبد او و او را ربّ خود بداند چنين شخصى مشرك مى گردد امّا اگر كسى عمداً غير خدا را سجده كند امّا بدون قصد عبوديت باشد عمل او حرام است امّا با اين كار او مشرك نمى گردد».(2) و چون فرشتگان آدم را سجده كردند بدون آن كه معتقد باشند كه آدم ربّ آنان است پس مشرك نشدند، از طرف ديگر چون اين سجده به امر خداوند بوده است پس گناهى نيز در مرتكب نشدند.
4- آيةاللَّه جوادى آملى فرموده است: «امر به سجده براى آدم، يقيناً امر تكوينى نيست، زيرا امر تكوينى فوق آن است كه عصيان شود، چنانچه امر تشريعى هم نمى تواند باشد زيرا فرشتگان امر تشريعى نمى پذيرند. گرچه شيطان امر تشريعى مى پذيرد ولى ظاهراً بيش از يك امر نبوده است، بنابراين امر مزبور تمثيل يك واقعيت است و آن اين كه شامخ ترين مقام، در جهان امكان، مقام انسانيت و مقام خليفة اللهى است كه در برابر آن فرشتگان خضوع مى كنند و شيطان هم راهزن اين مقام است».(3) سپس ايشان نتيجه گرفته است كه سجده ملايك بر آدم سجده تكريم است نه عبادت و سجده نيز عبادت ذاتى نيست زيرا اگر عبادت ذاتى بود بايد انسان نتواند به قصد استهزاء كسى را سجده كند پس آدمى معبود فرشتگان نبوده است بلكه خضوع فرشتگان براى تكريم و بزرگداشت انسان بوده است.
اين كلام از چند جهت قابل نقد است: اولًا اشكالى ندارد كه يك امر براى فرشتگان به صورت تكوينى باشد و براى ابليس تشريعى باشد. ثانياً آنچه كه ايشان فرمود «فرشتگان امر تشريعى نمى پذيرند» قابل خدشه است زيرا بايد بين فرشتگان ارضى كه ارتباط با ماده
ص: 125
دارند و فرشتگان مهيمن كه ارتباط با ماده ندارند فرق گذارده شود، در قسم اوّل چون تجرد كامل وجود ندارد حركت صحيح است و امكان امر تشريعى به آنان وجود دارد، و شايد نزول و عروج نيز مربوط به اين فرشتگان باشد، همچنانكه اگر در برخى از روايات آمده كه مثلًا فرشته اى گناه كرد مربوط به اين قسم است. ولى قسم دوم فرشتگانى هستند كه در نهج البلاغه آمده است كه آنان كه ركوع دارند سجود ندارند و آنان كه سجود دارند ركوع ندارند،(1) و قرآن درباره آنان فرموده لَايَعْصُونَ اللَّهَ مَا أَمَرَهُمْ.(2) و شايد آيه كريمه أَ اسْتَكْبَرْتَ أَمْ كُنتَ مِنْ الْعَالِينَ(3) نيز اشاره به اين باشد كه اگر ابليس همراه فرشتگان ارضى باشد پس امر تشريعى شامل او مى گردد و اگر سجده نكند تكبر كرده است امّا اگر از «عالين» باشد يعنى جزء مهيمنان باشد اصلًا امر به سجود شامل او نمى گردد. و ثالثاً مقام خليفة اللهى مخصوص رسول خاتم صلى الله عليه و آله است و شامل افراد ديگر نمى شود.
5- آيةاللَّه سبحانى فرموده است: اين سجده براى تعظيم آدم بود، امّا بداعى اطاعت امر الهى.(4) 6- احتمال دارد كسى بگويد اين سجده چون به امر خداوند بوده است در واقع اين سجده براى خداوند بوده است، و در روايتى نيز به آن اشاره شده است.(5) 7- احتمال ديگر آن كه اين سجود كنايه از مسخر بودن و تسليم بودن فرشتگان بر انسان است ولى ابليس براى انسان رام نبوده بلكه حالت تمرّد دارد.
8- برخى از وهابيان گفته اند كه هر سجده براى غير خدا شرك است امّا اين سجده چون به امر خدا بوده است شرك نمى باشد.(6)
ص: 126
ولى اين سخن قابل پذيرفتن نيست زيرا هيچ گاه حكم موضوع خود را تغيير نمى دهد، حكم رتبةً مؤخر از موضوع است و امر الهى موجب تبدل و عوض شدن ماهيت موضوع نمى گردد. مثلًا اگر سبّ كردن به مردم توهين به آنان است اگر فرضاً خداوند در جايى امر به آن نمايد ماهيت آن سب و توهين بواسطه امر الهى عوض نمى شود. و اين سخن بسيار دور از واقع است كه كسى بگويد: شرك بر دو قسم است مجاز و ممنوع و سجده فرشتگان بر آدم از قسم شرك مجاز و ممدوح بوده است!!، زيرا شرك در هيچ صورتى مجاز نيست و عمل فرشتگان اصلًا شرك نبوده است. گرچه كلام عمر كه مى گويد: من حجر الاسود را تنها به اين جهت مى بوسم كه ديدم پيامبر آن را مى بوسيد وگرنه مى دانم اين سنگ سود و زيانى ندارد و آن را نمى بوسيدم(1) نيز اشعار به آن دارد كه بگويد اين عمل از قسم شرك مجاز است.
پس روشن شد كه نفس سجود عبادت نيست مگر همراه با اين اعتقاد قلبى باشد كه سجده كننده عبد باشد و مسجود له ربّ او باشد. و از ميان احتمالاتى كه ذكر شد احتمال هفتم بهترين پاسخ است.
شرك مقابل توحيد است و با شناخت بهتر شرك، توحيد را نيز بهتر مى توان شناخت زيرا «تعريف الاشياء باضدادها». و شرك بر چند قسم است 1- شرك ذاتى كه همان ثنويت يا تثليث يا اعتقاد به چند مبدأ براى جهان است. 2- شرك در خالقيت. 3- شرك در صفات كه غالباً در اشاعره وجود دارد. اين نوع شرك شايد از نوع شرك خفى باشد كه به جهت آن كه مربوط به مباحث دقيق كلامى و فلسفى است اعتقاد به آن موجب خروج از اسلام نمى شود. 3- شرك در عبادت. كه اين شرك مربوط به عمل است و آن دو قسم ديگر شرك نظرى است.
كسى كه اعتقاد به تفويض داشته باشد يعنى بگويد خداوند جهان را آفريده و اكنون
ص: 127
هيچ نقشى ندارد و اسباب و مسببات مستقل در تأثير بوده و نيازى به خداى متعال ندارند يعنى موجودات در حدوث محتاج به خدا هستند نه در بقاء خود اين عقيده شرك است.
ولى شايد بدترين نوع شرك اين باشد كه شخص تصور كند هرگونه اعتقاد به تأثير موجودات ديگر شرك است اين عقيده خود نوعى شرك بلكه بدترين قسم شرك است زيرا تمام موجودات ديگر را در عرض خداوند قرار داده است. اشاعره منكر نظام علت و معلول شده و تأثير اشياء را انكار كرده اند به تصور آن كه اگر اشياء اثر داشته باشند اين موجب شرك مى گردد. اين عقيده خود شرك است زيرا معنايش آن است كه آنان تصوّر كرده اند كه اشياء اگر اثر داشته باشند آنها مستقل در تأثير مى باشند، و استقلال در تأثير شرك است. وهابيان نيز معتقدند كه كارهاى طبيعى مربوط به موجودات و مخلوقات است و كارهاى مافوق طبيعى مربوط به خداوند است اين نيز نوعى اعتقاد شرك آلود است.
شهيد مطهرى فرموده: «وهابيان ناآگاهانه به نوعى استقلال ذاتى در اشياء قائل شده اند و از اين رو نقش مافوق حد عوامل معمولى داشتن را مستلزم اعتقاد به قطبى و قدرتى در مقابل خدا دانسته اند. غافل از آن كه موجودى كه به تمام هويتش وابسته به اراده حق است و هيچ حيثيت مستقل از خود ندارد، تأثير مافوق طبيعى او مانند تأثير طبيعى او، پيش از آن كه به خودش مستند باشد مستند به حق است و او جز مجرايى براى مرور فيض حق به اشياء نيست. آيا واسطه فيض وحى و علم بودن جبرئيل، و واسطه رزق بودن ميكائيل و واسطه احياء بودن اسرافيل و واسطه قبض ارواح بودن ملك الموت شرك است؟!. از نظر توحيد در خالقيت، اين نظريه بدترين انواع شرك است زيرا به نوعى تقسيم كار ميان خالق و مخلوق قائل شده است، كارهاى ماوراء الطبيعى را قلمرو اختصاصى خدا و كارهاى طبيعى را قلمرو اختصاصى براى مخلوق قائل شدن عين شرك در فاعليت است. همچنانكه قلمرو اشتراكى قائل شدن نيز، نوعى ديگر از شرك در فاعليت است. برخلاف تصوّر رايج، وهابيگرى تنها يك نظريه ضدّ امامت نيست بلكه پيش از آن كه ضدّ امامت باشد، ضدّ توحيد و ضدّ انسان است. از آن جهت ضدّ توحيد است كه به تقسيم كار ميان خالق و مخلوق قائل است ... تفكيك ميان اثر مجهول و مرموز
ص: 128
ناشناخته، و آثار معلوم و شناخته شده و اولى را- برخلاف دومى- ماوراء الطبيعى دانستن نوعى ديگر از شرك است».(1) از آنچه گذشت معلوم شد كه كسى كه منكر نظام اسباب و مسببات است و تصور مى كند تأثير داشتن پيامبر و ائمه عليهم السلام در حوادث اين جهان موجب شرك مى شود خودش به نوعى شرك خفى و بدترين نوع شرك مبتلا شده است زيرا او تصور مى كند كه موجودات ديگر همه مستقل از خداوند بوده و لذا هر اثرى يا اثر آنان است يا اثر خداوند است در حالى كه اين عقيده همه موجودات را در عرض خداوند پنداشته اند و اين خود شرك است و بدترين نوع شرك است زيرا مشركان ديگر و حتى بت پرستان يا ثنويه و معتقدان به تثليث هيچ چيزى را در عرض خداوند قائل نمى باشند و آن بت يا اهريمن يا ... را در طول خداوند مى دانند امّا اين عقيده كه هرگونه تأثير موجودات را شرك مى پندارد همه اشياء را در عرض خداوند قرار داده است و لذا بدترين نوع شرك در وهابيان وجود دارد، امّا چون خود آنان متوجه اين لازمه كلام و عقيده شان نيستند مشرك نمى باشند و احكام شرك بر آنان مترتب نمى شود.
ص: 129
آيات توحيد و ولايت ائمه (عليهم السلام)
آقاى دكتر قفارى ادعا كرده است كه:
«شيعيان آيات قرآن كه دلالت بر عبادت خداوند مى كند را تغيير داده و درباره ايمان به امامت على و ائمه قرار داده اند و آياتى كه درباره نهى از شرك است را به معنى نهى از شرك در ولايت ائمه قرار داده اند- سپس به عنوان شاهد بر ادعاى فوق مى گويد:- ذيل آيه شريفه وَلَقَدْ أُوحِىَ إِلَيْكَ وَإِلَى الَّذِينَ مِنْ قَبْلِكَ لَئِنْ أَشْرَكْتَ لَيَحْبَطَنَّ عَمَلُكَ(1) در كتاب كافى- كه مهمترين كتاب روائى شيعه است و نيز در تفسير قمى كه عمده تفاسير آنان است و در ساير كتابهاى مورد اعتماد شيعه- آمده است كه تفسير شده است به شرك در ولايت و سپس گفته است كه چقدر آنان آيات قرآن را تحريف كرده و حتى مى خواهند اصل دين و مهمترين اصل آن كه توحيد است را از بين ببرند».(2) اولًا آن كه آقاى قفارى كتاب كافى را صحيح ترين كتاب روايى شيعه معرفى كرده است صحيح است، ولى تفسير قمى را كه عمده تفاسير شيعه قرار داده است صحيح نيست زيرا علاوه بر آن كه راوى نخستين اين تفسيرمجهول است ولذا كل كتاب از اعتبار ساقط است.(3)
ص: 130
على بن ابراهيم قمى شخص مورد اعتمادى است امّا در انتساب اين كتاب موجود به ايشان ترديد جدى وجود دارد.(1) ثانياً سند حديث در كتاب كافى اين گونه نقل شده است: «عن الحكم بن بهلول عن رجل عن ابى عبداللَّه عليه السلام».(2) و همانگونه كه روشن است اين سند مرسل است و هيچ اعتبارى ندارد. و اگر آقاى قفارى به «مراة العقول» مراجعه مى كرد- با آن كه اين كتاب در اختيار ايشان بوده است و به آن مراجعه نيز مى نموده است- متوجه مى شد كه علامه مجلسى صريحاً فرموده اين حديث «مجهول» است.(3) ساير كتابهاى حديثى و تفسيرى نيز يا حديث را بدون سند نقل كرده اند يا تنها با سند كتاب كافى نقل كرده اند كه مجهول است.
ثالثاً آقاى قفارى حديث را تقطيع كرده است و ذيل حديث كه شاهد برخلاف مدعاى ايشان است و صريحاً بحث از عبادت و اطاعت خداوند را دارد را حذف كرده است. ذيل حديث چنين است: «بل اللَّه فاعبد و كن من الشاكرين، يعنى بل اللَّه فاعبد بالطاعة».(4) رابعاً نفس وجود يك روايت در منابع روايى دليل بر اعتماد بر آن نيست و مفسران شيعه آيه فوق را تنها در مورد توحيد و شرك در عبادت قرار داده اند. مرحوم طبرسى فرموده است: «اين آيه خطاب به پيامبر و تهديد ديگران است زيرا پيامبر معصوم از شرك است. و معنى آيه آن است كه اگر بت يا غير آن را در عبادت خداوند شريك قرار دهى در اين صورت ثوابى بر عبادت هاى تو نخواهد بود و اعمال تو حبط مى گردد ... سپس خداوند امر به توحيد در عبادت نموده و فرموده تنها عبادت تو بايد مخصوص خداوند باشد و خداوند را بر نعمت هايش شكر بگزار و تنها او را پرستش كن».(5)
ص: 131
خامساً يكى از مصاديق نعمت هاى الهى نعمت كمك كردن پيامبر بوسيله حضرت على است و گاهى برخى از روايات مصاديق آيات را بيان مى كنند و علامه مجلسى نيز فرموده است كه اين روايت بر فرض صحت در مقام تاويل قرآن است و شرك در ولايت را به منزله شرك به خداوند قرار داده است نه آن كه تفسير آيه مربوط به ولايت باشد.(1) سپس آقاى قفارى حديثى را از تفسير «البرهان» به عنوان شاهد بر شأن نزول اين آيه شريفه نقل كرده است(2) تا به شيعه نسبت دهد كه اين آيه شريفه را از موضوع توحيد تحريف و به موضوع امامت و ولايت تفسير بلكه تحريف كرده اند.(3) در حالى كه اولًا اين حديث- آن گونه كه در تفسير البرهان آمده و آقاى قفارى نقل كرده است مضمره است و نسبت به معصوم عليه السلام نداشته و لذا ارزش و اعتبارى ندارد. عبارت حديث اين گونه است:
«عن ابى موسى الرغابى قال كنت عنده و حضره قوم من الكوفيين فسألوه عن قول اللَّه عزوجل ...»،(4) و معلوم نيست شخص مورد سؤال چه كسى بوده است و اين گونه حديث نزد شيعه هيچ اعتبارى ندارد. ثانياً چهار نفر رجال سند اين حديث همه مجهول بوده و در كتابهاى رجال نامى از آنها نيامده است يعنى: عبيد بن مسلم، جعفر بن عبداللَّه محمدى، حسن بن اسماعيل افطس، ابوموسى رغابى. ثالثاً اين حديث را بحرانى از كتاب «تأويل الايات الباهرات» نقل كرده است كه خود آن كتاب نيز منبع معتبرى در حديث به شمار نمى رود. بنابراين همانگونه كه طبرسى بيان فرموده: آيه شريفه مربوط به عبادت خداوند متعال است و اين كه شرك در عبادت موجب حبط عمل مى شود. علامه طباطبايى نيز فرموده: «آيه امر كرده است به عبادت خداوند در برابر نعمت هاى او كه دلالت بر توحيد در ربوبيت و توحيد در الوهيت او دارند ...».(5) آقاى دكترقفارى مى گويد: «به نظر من عده اى آمده اند اين روايات را جعل كرده اند
ص: 132
تا جوانان شيعه ببينند كه اينها خلاف عقل است و سپس در اصل دين اسلام شك كنند و در واقع اين كيد و حيله اى بوده است تا به اين وسيله مردم را از اسلام منحرف كنند».(1) به نظر نگارنده نيز آقاى قفارى عمداً اين نسبت هاى ناروا را به شيعه وارد ساخته است تا اهل سنت را نسبت به شيعه و مذهب اهل بيت عليهم السلام بدبين سازد.
سپس آقاى قفارى گفته است: «حديثى كه از شيعه نقل شد توهين و تنقيض پيامبر را دارد زيرا مى گويد پيامبر ابتدا مخالفت با امر پروردگار خود نمود و اين تنقيص پيامبر است و كفر مى باشد. علاوه بر آن كه توهين ديگرى به پيامبر دارد زيرا دلالت مى كند كه پيامبر از مردم ترس داشته و مردد بوده است كه امر خدا را اجرا بنمايد يا خير».(2) با يك نگاه اجمالى به روايت روشن مى شود كه هرگز دلالت و حتى اشعارى به «مخالفت با امر خداوند» در آن وجود نداشت و نيز مسأله ترس از مردم و ترديد در اجراى دستور خداوند در اين حديث وجود ندارد،(3) و آقاى قفارى آن را از نزد خود به حديث اضافه كرده است!! ضمن آن كه «خائف بودن پيامبر» تنقيص آن حضرت نيست كه آقاى قفارى آن را كفر شمرده است،(4) همچنانكه تفاسير اهل سنت و بلكه وهابيان صريحاً «خوف از مردم» را به پيامبر نسبت داده اند.(5) و قرآن كريم نيز صريحاً خوف را به
ص: 133
پيامبران نسبت داده است فَخَرَجَ مِنْهَا خَائِفاً يَتَرَقَّبُ(1) گرچه كتابهاى شيعه اين خوف را به معنى خوف از غلبه كردن جاهلان دانسته اند نه خوف از مردم بر جان پيامبران.(2) نمونه ديگرى از آيات شريفه كه درباره توحيد و شرك است و به نظر آقاى قفارى شيعيان آن را تحريف كرده و در موضوع ولايت قرار داده اند آيه ذَلِكُمْ بِأَنَّهُ إِذَا دُعِىَ اللَّهُ وَحْدَهُ كَفَرْتُمْ وَإِنْ يُشْرَكْ بِهِ تُؤْمِنُوا(3) است و آقاى قفارى تنها مدركش حديثى است كه وى آن را به امام باقر عليه السلام نسبت داده است در حالى كه حديث از امام صادق عليه السلام نقل شده است.(4)
اولًا راوى اين حديث «معلى بن محمد» است كه كتابهاى رجال درباره او گفته اند:
مضطرب الحديث والمذهب بوده است.(5) و علامه مجلسى نيز تصريح كرده است كه اين حديث ضعيف است.(6) ثانياً نوع تفاسير شيعه اين آيه را مربوط به توحيد و شرك در عبادت دانسته و هرگز چيزى درباره ولايت ذيل اين آيه ذكر نكرده و اين گونه روايتى را نيز نقل نكرده اند.(7)
ص: 134
ثالثاً آقاى قفارى حديث را تغيير داده است تا مطابق تفسير دلخواه خود شود، عين عبارت حديث اين است: «يقول: اذا ذكراللَّه وحده بولاية من امر بولايته كفرتم و ان يشرك به من ليست له ولاية تؤمنوا»،(1) پس صدر حديث در مقام آن است كه مراد كفر به كلام خداوند است نه كفر به ولايت.
رابعاً آنچه در اين حديث آمده است تأويل قرآن است نه تفسير، و در آينده تفاوت اين دو را مفصل بيان خواهيم كرد.
خامساً چون توحيد كامل به پيروى از تمام دستورات الهى است كه يكى از آنها ولايت اميرالمؤمنين عليه السلام است و همانگونه كه پرستش بت شرك است نپذيرفتن امر الهى در مورد ولايت و خليفه رسول خدا و ترجيح دادن رأى مردم بر امر خداوند نيز نوعى شرك است، زيرا اطاعت كردن از مردم است نه اطاعت خداوند. و احتمال دارد كه مقصود از حديث اين معنا باشد.
* يكى ديگر از اشكالات آقاى قفارى بر مذهب شيعه آن است كه گفته است:
«شيعيان آيه شريفه أَ الَهٌ مَعَ اللَّهِ بَلْ أَكْثَرُهُمْ لَايَعْلَمُونَ(2) را درباره امامت قرار داده اند و اين سخنان آنان زمينه پيدايش اعتقادات غلوّآميز گرديد و عقيده به خدايى حضرت على از اين كلمات درست شد و حديثى نيز نقل كرده است كه معنى آيه اين است كه آيا امام هدايت با امام ضلالت يكسانند؟!»(3)
اوّلًا آيه شريفه مربوط به توحيد در عبادت است آنگونه كه مرحوم طبرسى فرموده: «اين آيه استفهام انكارى بوده و معنايش اين است كه آيا معبودى غير از او
ص: 135
وجود دارد كه خداوند را بر كارهايش يارى نمايد؟، بلكه هيچ خدايى با او نبوده ولى آنان- كفار مكه- شرك به خدا مى ورزند».(1) ثانياً اين حديث تنها در بحارالانوار آمده است(2) و در منابع معتبر ديگر وجود ندارد و قبلًا ميزان اعتبار بحارالانوار مورد بررسى قرار گرفت.
ثالثاً علاوه بر آن كه اين حديث مرسل است يكى از رجال سند آن على بن اسباط است كه فطحى است و ديگرى ابراهيم جعفرى است كه هيچ مدح يا توثيقى ندارد. و ديگرى ابى الجارود است كه رييس مذهب جاروديه است و در كتابهاى شيعه هيچ اعتبارى ندارد، پس سند آن از چهار جهت اشكال دارد.
رابعاً معناى حديث آن نيست كه «اللَّه» در حديث به معنى امام هدايت باشد و «اله» به معنى امام ضلالت آنگونه كه آقاى قفارى تصور كرده است بلكه معنى حديث آن است كه همانگونه كه نمى شود خدايى همراه با خداوند متعال و در عرض او باشد همچنين نمى شود خداى متعال امام هدايت را با امام ضلالت در يك رديف و در عرض يكديگر قرار دهد، و خداوند هدايت و ضلالت را هرگز جمع نمى كند.
* چهارمين شاهدى كه آقاى قفارى براى مدعاى خود مبنى بر آن كه شيعيان آيات توحيدى را تحريف كرده اند اين است كه آيه شريفه وَمَا أَرْسَلْنَا مِنْ قَبْلِكَ مِنْ رَسُولٍ إِلَّا نُوحِي إِلَيْهِ أَنَّهُ لَاإِلَهَ إِلَّا أَنَا فَاعْبُدُونِ(3) را نقل كرده سپس دو روايت نقل كرده است كه پيامبران عليه السلام به ولايت اهل بيت مبعوث شده اند.(4)
ص: 136
اولًا حديثى را كه آقاى قفارى نقل كرده- و به «روايات شيعه» نسبت داده و نتيجه گرفته است كه آيات توحيد را تحريف كرده اند- را از «تفسير عياشى» نقل كرده است. در حالى تفسير عياشى تا پايان سوره كهف است و اصلًا قسمت دوم قرآن كريم و سوره انبياء را ندارد، معلوم نيست چگونه آقاى قفارى اين تهمت آشكار را روا داشته است!!.
همچنانكه ايشان اين حديث را به «البرهان» نسبت داده است در حالى كه در تفسير البرهان ذيل آيه 25 سوره انبياء چنين حديثى وجود ندارد.(1) احتمالًا آقاى قفارى تصور كرده است كسى به منابع رجوع نمى كند و هرچه خواسته است از دروغ جمع كرده و به شيعه نسبت داده است.
ثانياً حديث دومى كه آقاى قفارى نقل كرده است يعنى حديث: «ولايتنا ولاية اللَّه التى لم يبعث نبياً قطّ الّا بها»(2) ولايت ما همان ولايت خداوند است كه هرگز پيامبرى را مبعوث ننمود مگر به آن، در جوامع حديثى وجود دارد امّا هيچ ربطى به آيه 25 سوره انبياء ندارد، نه در خود حديث چنين اشاره اى وجود دارد و نه در كتابهاى حديثى يا تفسيرى شيعه و چگونه آقاى قفارى حديثى را كه هيچ ارتباطى با آيه ندارد و كسى نيز ادعا نكرده است كه مربوط به آيه باشد را كنار آيه قرار داده و نتيجه اى نادرست از آن گرفته است!!.
ثالثاً در سند اين حديث «سلمة بن الخطاب» وجود دارد كه بسيار ضعيف و مورد جرح علماى رجال بوده است(3) همچنانكه محمد بن عبدالرحمن نيز توثيق ندارد و لذا علامه مجلسى نيز فرموده است اين حديث ضعيف السند است.(4)
ص: 137
رابعاً علامه مجلسى فرموده است: «معناى اين حديث آن است كه ولايت ما از طرف خداوند واجب است نه آن كه ولايت ما همان ولايت خداوند باشد و اين را خداوند در تمام شريعت هاى پيشين نيز واجب كرده است. و يا آن كه جمله «ولايتنا ولاية اللَّه» از باب مبالغه است و مقصود آن است كه ولايت خداوند پذيرفته نمى شود مگر با ولايت اهل بيت عليهم السلام».(1) بنابراين هرگز آيات مربوط به توحيد دستخوش تحريف و تغيير نشده است. و همچنانكه قبلًا اشاره شد اين گونه روايات از باب تفسير نمى باشند بلكه تأويل قرآن است و يا آن كه از باب جرى مى باشند.
خامساً چگونه آقاى قفارى حديثى را كه در يك كتاب نقل شده و كسى ادعاى صحيح بودن و پذيرفتن آن را ندارد را نقل مى كند و كنار يك آيه قرار مى دهد بدون آن كه ارتباطى با آن آيه داشته باشد و به همه شيعه نسبت داده و سپس نتيجه كفر شيعه را به دست آورد. آيا اينها چيزى جز افتراء و بهتان و تكفير مسلمانان بدون بيّنه و برهان است؟!.
سپس آقاى دكترقفارى فرموده: «هيچ آيه اى از آيات توحيد نيست مگر آن كه شيعيان آن را به معنى ولايت گرفته اند تا اين گونه شرك را ترويج دهند»(2) و به بعضى از روايات ذيل بعضى از آيات استشهاد كرده است مثل آيه وَأَنْ أَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً(3) كه ايشان حديثى نقل كرده است كه اين «دين» يعنى ولايت.(4) بهتر بود آقاى دكتر قفارى كه اين حديث را در «تفسير قمى» ديده است به حديث پس از آن نيز توجه مى كرد كه اين است: «فطرة اللَّه التى فطرالناس عليها قال هو لا اله الا اللَّه محمد رسول اللَّه على اميرالمؤمنين ولى اللَّه الى هاهنا التوحيد»(5) و حديث پس از آن كه دين را به «نماز» تأويل كرده است.(6) و ما قبلًا ذكر كرديم كه در انتساب اين كتاب به على ابن ابراهيم قمى ترديد جدّى وجود دارد زيرا على بن ابراهيم قمى شيخ و استاد كلينى
ص: 138
بوده است و اگر اين تفسير از اوست چرا مرحوم كلينى چيزى از اين تفسير در كتاب كافى خود نقل نكرده است واين شاهد خوبى برضعف انتساب اين كتاب به على بن ابراهيم است.
مشكل اصلى آن است كه آقاى قفارى هر حديثى كه در هر كتابى بود آن را به عنوان عقيده شيعه معرفى مى كند در حالى كه به نظر شيعه در اعتقادات نمى توان به خبر واحد كه تنها موجب ظنّ و گمان نوعى است اعتماد نمود حتى اگرچه صحيح السند باشد تا چه رسد به آن كه معمولًا احاديثى كه ايشان نقل مى كند ضعيف السند هستند. گرچه در مباحث اعتقادى و تفسيرى زياد به ضعف و قوت سند نبايد توجه كرد و در هر علمى ملاكهاى خاصى براى ارزيابى وجود دارد. و ايشان به همه احاديث نيز توجه نمى كند بلكه طبق سليقه خود برخى از روايات را نقل مى كند و آن گونه كه خود دوست دارد آنها را تفسير مى كند و بين تفسير و تأويل يا باطن فرقى نمى گذارد.
بسيار عجيب است كه آقاى قفارى عبارتى را از مرحوم نباطى در «مراةالانوار» نقل مى كند و نتيجه مى گيرد كه شيعيان هيچ آيه اى مربوط به توحيد نيست مگر آن كه مى خواهند آن را تحريف كرده و از معناى اصلى خود منحرف كنند و آن را درباره ائمه قرار دهند.(1) در حالى كه مولف «مراة الانوار» در مقدمه اين كتاب گفته است كه آنچه در اين كتاب آمده است تأويل قرآن است نه تفسير،(2) و علامه تهرانى نيز در الذريعه اين نكته را يادآور شده است.(3) و عبارتهايى را كه آقاى قفارى از ايشان نقل كرده صريح است در اين كه ظاهر قرآن درباره توحيد و شرك است ولى باطن آن درباره ائمه و دشمنان آنان است،(4) و شرك در قرآن ظاهرش و طبق تفسير كه مربوط به لفظ است همان شرك به خداى متعال را مى گويد ولى تاويل آن شرك در امامت و ولايت است.(5) مگر آن كه
ص: 139
آقاى قفارى ادعا كند كه قرآن فقط ظاهر دارد نه باطن و فقط تفسير دارد نه تأويل. در اين صورت ادعاى ايشان صحيح است در حالى كه خود قرآن مكرراً تاويل قرآن را متذكر شده است و باطن داشتن قرآن نيز در روايات اظهر من الشمس است آقاى قفارى گاهى يك حديثى كه صحيح است آن را گرفته و شاهد خود قرار داده است و احاديث ضعيف را به عنوان عقايد شيعه معرفى مى كند. آنچه كه وى نقل كرده است كه امام صادق عليه السلام كلام ابوالخطاب- محمد بن مقلاص- را شرك معرفى نمود(1) اين چيزى است كه شيعيان قبول دارند و ابوالخطاب ملعون و غالى بوده است و هيچ ربطى به شيعه ندارد كه آقاى قفارى او را به عنوان شيوخ شيعه معرفى كرده است.
ضمناً شيعه هرگز كسى كه معتقد به امامت حضرت على عليه السلام نباشد را تكفير نمى كنند،(2) و اگر در برخى روايات كلمه شرك يا كفر بر آنان اطلاق شده است با توجه به آن كه شرك و كفر طلاقات و استعمالات زياد دارد، اين كلمه كفر و شرك يا كنايه از خلود در آتش است آن چنانكه هر كافرى مخلّد در آتش است(3) و يا مراد آن است كه نسبت به كلام خداوند و امر خدا به ولايت حضرت على كافر شده اند نه كفر به خود خداوند متعال.
سپس آقاى قفارى گفته است: «اگر اين كلمات شيعيان صحيح بود بايد قرآن آنها را ذكر مى كرد و يا صحابه از آنها اعراض نمى كردند». پاسخ اين كلام آن است كه شيعيان سخنان خود را مستند به قرآن مى دانند و عقايد شيعه در موضوع امامت از چند آيه شريفه قرآن استفاده مى شود كه در كتابهاى كلامى مثل «كشف الحق و نهج الصدق» و «احقاق
ص: 140
الحق» آمده است. علاوه برآن كه اگر اعادهاى وهابيان صحيح بود بايد خلافت ابوبكر و عمر و عثمان در آيه اى از قرآن ذكر مى شد و نيز سخنان محمدبن عبدالوهاب بايد در قرآن مورد اشاره مى گرفت مسأله صحابه و عقيده آنان در مورد ولايت حضرت على عليه السلام نيز در آينده توضيح داده خواهد شد. به هرحال يكى از بدعتهاى وهابيان آن است كه صحابه را كه آنقدر با يكديگر اختلاف داشتند كه گاهى همديگر را تكفير نموده و سبّ و لعن مى نمودند و با يكديگر جنگ مى كردند آنها را ملاك حق و باطل قرار داده و كارهاى آنان را مثل عمل شخصى معصوم صحيح مى پندارند!!
ص: 141
شرط قبولى اعمال ايمان و اعتقادات صحيح است، و عمل بدون اعتقاد صحيح نيست مثلًا كسى كه اعتقاد به خداوند ندارد عمل او صحيح نيست زيرا در هر عمل عبادى قصد قربت لازم است و كسى كه اعتقاد به خداوند ندارد قصد قربت نيز نخواهد داشت. و امّا كسى كه اعتقاد به خداوند دارد ممكن است عمل او صحيح و مقبول باشد و ممكن است عمل او صحيح ولى غير مقبول باشد، مثلًا كسى كه مسلمان است ولى شارب الخمر يا عاق والدين است عمل او صحيح امّا غير مقبول است.
در كتابهاى شيعه روايات بسيار زيادى نقل شده است كه دلالت مى كند بر آن كه شرط قبولى اعمال اعتقاد به ولايت ائمه عليهم السلام است. مثل اين كه از امام باقر عليه السلام نقل شده كه فرمود: «اسلام بر پنچ چيز بنا نهاده شده است بر نماز و زكات و روزه و حج و ولايت و به چيزى ندا نشده است آنگونه كه به ولايت ندا شده است».(1) طبق اين روايات اعمال كسى كه ولايت ندارد گرچه صحيح است و باطل نيست(2) امّا مقبول خداوند نمى باشد زيرا
ص: 142
شرط قبولى و شرط عروج را ندارند.(1) در اينجا چند نكته بايد مورد دقت قرار گيرد:
اولًا اين روايات چهار چيزى كه مربوط به اعمال و فروع دين است مثل نماز، روزه، حج، زكات را با يك چيزى كه مربوط به عقيده است مقايسه كرده است و روشن است هرگاه فروع دين با اصول دين مقايسه شوند اصول دين بر آنها مقدم بوده و ترجيح دارد.
و لذا اگر بين نماز، زكات و توحيد مقايسه شود روشن است كه توحيد مقدم است چون مربوط به عقيده است. و يا اگر بين نماز و زكات و نبوت مقايسه شود باز همين حكم را خواهد داشت.
ثانياً از اين روايات استفاده مى شود كه ولايت بر نماز مقدم است امّا اگر بين توحيد، نبوت، ولايت مقايسه شود روشن است كه نبوت و توحيد مقدّم بر ولايت مى باشند زيرا ولايت فرع آنهاست و آنها اصل مى باشند.
ثالثاً مقصود از اسلام در اين روايات بالاترين درجه اسلام يعنى «اعتقاد به تمام ماجاء به النبى عليه السلام» است،(2) ولى مثلًا اصل شهادتين و مسلمان شدن مشروط به ولايت نيست.
رابعاً از بعضى از اين روايات استفاده مى شود كه اين گونه نيست كه ولايت شرط قبولى نماز و روزه و حج و زكات باشد و آنها مشروط باشند بلكه استفاده مى شود كه اسلام يك مركبى است كه با انتفاى هرجزئى ساير اجزاء نيز منتفى مى گردند، ولايت بدون نماز، ولايت نيست كما اين كه نماز بدون ولايت نيز ولايت نيست مثل اين روايت كه امام صادق عليه السلام فرمود: «سنگ بناى اسلام سه چيز است: نماز، زكات، ولايت و هيچ كدام صحيح نيست مگر اين كه آن دوى ديگر نيز وجود داشته باشند».(3) خامساً گرچه معروف آن است كه ولايت را شرط توحيد عبادى مى دانند امّا از برخى روايات استفاده مى شود كه اطاعت خداوند و توحيد عبادى شرط قبولى ولايت
ص: 143
است و بدون اطاعت خداوند، ولايت ولايت نخواهد بود.(1) با توجه به آنچه گذشت معلوم شد كه وقتى خداوند امر به ولايت اهل بيت كرده و آنان را معرفى كرده است كه مسلمانان احكام خود را از آنان بگيرند اگر كسى آنان را رها كند و اعمال خود خود را طبق قياس و استحسان و ... به دست آورده و عمل كند ممكن است عمل او صحيح باشد امّا ثوابى نخواهد داشت زيرا از راهى رفته است كه خداوند امر به آن نكرده است. البته بايد بين جاهل قاصر و مقصّر تفاوت گذارد و مقصود از رواياتى كه مى گويد خداوند او را به صورت در آتش مى اندازد يا هيچ ثوابى ندارد كسانى است كه حق را با آن كه شناخته اند ولى عناداً انكار مى كنند و يا آن كه جاهل مقصّرند، و شامل كسانى كه حق را نشناخته اند و به همان اعتقادات اهل سنت معتقد و پاى بندند و يقين به صحت مذهب خود دارند- گرچه اين يقين مطابق با واقع نباشد- نمى شود، زيرا اين يقين براى آنان حجت است و نزد خداوند معذورند.(2) اكنون پس از اين مقدمه كوتاه به بررسى كلام آقاى دكتر قفارى مى پردازيم.
آقاى قفارى مى گويد:
«تنها اصل پذيرش اعمال توحيد است و شرك به خداوند متعال تنها سبب بطلان اعمال است به دليل آيه شريفه إِنَّ اللَّهَ لَايَغْفِرُ أَنْ يُشْرَكَ بِهِ وَيَغْفِرُ مَا دُونَ ذَلِكَ لِمَنْ يَشَاءُ(3)(4)
آيا چه ارتباطى بين دو ادعاى ايشان و اين آيه شريفه وجود دارد؟! ادعا آن است كه پذيرش اعمال مشروط به توحيد است و شرك سبب بطلان اعمال است و آيه اى كه ذكر شده است هيچ ربطى به اين ادعا ندارد. آيه مى فرمايد خداوند گناه شرك را نمى آمرزد ولى آيا كسى كه مشرك است ساير اعمال او باطل است يا خير اين آيه از اين جهت
ص: 144
ساكت است.
سپس آقاى قفارى چند روايت نقل كرده است كه دلالت دارند بر آنكه قبولى ساير اعمال مشروط به ولايت است و توضيح مقصود از اين روايات بيان شد.
ولى آقاى قفارى نتيجه گرفته است كه شيعه مى گويد ولايت مقدم بر شهادتين است.(1) در حالى كه قبلًا بيان شد كه هركدام از اسلام و ولايت مشروط به ديگرى است به اين معنا كه اسلام يك مركبى است كه با انتفاى هرجزئى از آن، كلّ منتفى مى گردد، اگر ولايت نباشد آن اسلام و ايمانى كه پيامبر من عنداللَّه آورده است منتفى مى گردد، همچنانكه ولايت بدون اسلام و بدون اطاعت كامل از خداوند ولايت نخواهد بود طبق روايتى كه از «وسائل الشيعه» نقل شد. اگر آنگونه كه آقاى قفارى ادعا كرده است تنها سبب قبولى اعمال توحيد باشد و تنها سبب بطلان اعمال شرك باشد بايد گناهانى مثل كفر موجب بطلان اعمال نباشد و يا ترفيع صوت بر صوت پيامبر موجب باطل شدن اعمال نباشد و يا شرب خمر و قطع رحم موجب بطلان اعمال نباشد و تنها شرك سبب بطلان اعمال باشد. در حالى كه روشن است شرك يك سبب از اسباب متعدد براى عدم قبولى اعمال است. همچنانكه توحيد يك شرط از شرايط متعدد قبولى اعمال است نه آن كه توحيد تنها شرط قبول اعمال باشد. مثلًا اگر شخص موحّدى در اعمال خود رياء انجام داد آيا آقاى قفارى مى گويد عمل چنين شخصى صحيح و مورد قبول است چون تنها شرط قبولى اعمال توحيد بوده كه اين شخص آن را دارد يا آن كه بايد گفت چنين شخصى يك شرط قبولى اعمال را- كه توحيد است- داراست امّا ساير شرايط را ندارد. و مسأله ولايت نيز چنين است يعنى كسى كه توحيد را داشته امّا ولايت را نداشته باشد، يك شرط قبولى عمل را دارد و ساير شرايط را ندارد و معلوم است كه تا وقتى تمام شرايط قبولى عمل جمع نباشد آن عمل مورد قبول قرار نمى گيرد. و اگر قبولى اعمال تنها يك شرط دارد و آن هم توحيد است و چيز ديگرى نيست زيرا در قرآن مجيد شرط ديگرى براى آن ذكر نشده است پس چگونه آقاى عبداللَّه بن باز هشت شرط براى گفتن
ص: 145
لااله الّااللَّه ذكر كرده است با اين كه اين شرايط هيچ كدام در قرآن نيامده است: «1- علم.
2- يقين به صحت. 3- اخلاص للَّه. 4- صدق به قلب و زبان. 5- محبت. 6- انقياد. 7- قبول.
8- اعتقاد به بطلان شرك و كنار گذاردن آن»،(1) و آنچه در قرآن آمده است فقط علم به لااله الااللَّه است.
سپس آقاى قفارى گفته است:
«شيعه مى گويد ولايت از نماز مهمتر است با آن كه بيش از هشتاد مرتبه صريحاً در قرآن آمده است ولى ولايت ائمه دوازده گانه حتى يك بار در قرآن نيامده است».(2) پاسخ اين كلام آن است كه نزد وهابيان عصمت پيامبر اكرم از مسأله نماز مهمتر است باآن كه عصمت رسول خدا صريحاً در هيچ آيه اى نيامده است و يا مسأله عدالت صحابه كه براى آنان از نماز مهمتر است و نيز خلافت ابوبكر با آن كه در هيچ آيه اى صريحاً و بلكه اشاره نيز نيامده است. علاوه بر آن كه ولايت حضرت على عليه السلام مكرر در آيات شريفه اشاره شده و در آيه ولايت نزديك به تصريح به آن آمده است.(3) كيفيت دلالت آيات شريفه بر مسأله ولايت در باب سوم كتاب مورد بحث قرار گرفته است.
ص: 146
به عقيده شيعه، ائمه اثناعشر حجت هاى خداوند بر خلق هستند، و اينان واسطه بين خدا و خلق در تبليغ احكام دين مى باشند، يعنى خداوند آنان را قرار داده است تا مردم احكام دين را از آنان بياموزند همچنانكه تمام پيروان نيز اين گونه واسطه بين خدا و خلق بوده اند. و از اين جهت تفاوتى بين ائمه و پيامبران عليهم السلام نيست و تفاوت در اين است كه براى انبياء وحى نازل مى شد ولى براى ائمه وحى نازل نمى شد و ائمه مبلّغ و مبيّن احكامى هستند كه از طرف خداوند بر پيامبر اكرم نازل شده است. و امّا واسطه در دعا به اين معنى كه به جاى دعا كردن و عبادت نمودن خداوند كسى ائمه را عبادت كند اين از نظر شيعه كفر و شرك است و جايز نيست غير خدا خوانده شود امّا واسطه بودن به اين معنى كه انسان، خداوند را بخواند و ائمه را واسطه قرار دهد كه خداوند حاجت او را بر آورده سازد اين صحيح است مثل آن كه شخصى در زمان حيات يا پس از وفات پيامبر از آن حضرت بخواهد كه براى او دعا و استغفار كند وَلَوْ أَنَّهُمْ إِذْ ظَلَمُوا أَنفُسَهُمْ جَاءُوكَ فَاسْتَغْفَرُوا اللَّهَ وَاسْتَغْفَرَ لَهُمْ الرَّسُولُ لَوَجَدُوا اللَّهَ تَوَّاباً رَحِيماً(1) و نيز برادران يوسف به پدر خود گفتند: قَالُوا يَا أَبَانَا اسْتَغْفِرْ لَنَا.(2)
ص: 147
نظام جهان نظام اسباب و مسببات است هم در تكوين و هم در تشريع. در تكوين احياء اموات به وسيله عيسى عليه السلام يا بينايى يعقوب عليه السلام به وسيله پيراهن يوسف عليه السلام و قبض ارواح به وسيله ملك الموت و ... صحيح است. و چون اين اسباب و وسائط مسخر خداوند بوده و به اذن خداوند كار مى كنند منافاتى با توحيد ندارد.(1) و با اخلاص نيز منافات ندارد زيرا معناى اخلاص للَّه اين نيست كه توسل به اسباب و مسببات نداشته باشد بلكه معنى اخلاص آن است كه وثوق و اعتماد به اين اسباب نداشته و خدا را من ورائهم محيط بداند.(2) در تشريع نيز اسباب و مسببات صحيح است مثل توسل به پيامبر يا ائمه عليهم السلام. البته مقصود از اين توسل آن نيست كه پيامبر يا امام خود حاجت شخص را برآورده كنند بلكه مقصود آن است كه آنان واسطه شده و براى توسل كننده دعا كنند كه خداوند حاجت او را برآورده سازد. و اين گونه توسل در ميان صحابه- كه به نظر آقاى قفارى ملاك حق و باطل آنان مى باشند و خود اين يك بدعت بزرگى در دين است كه مردمى كه هرگز نه عصمت و نه عدالت آنان ثابت نشده و آن همه جنگ و اختلاف با يكديگر داشته اند و تنها تفاوت آنان با ديگران در اين است كه پيامبر را ديده اند گرچه برخى از آنان از تهمت زدن به خانواده پيامبر اباء نداشتند طبق داستان افك اين چنين مردمى ملاك حق و باطل قرار گيرند و عمل آنان حتى برحديث پيامبر مقدم دانسته شود- نيز فراوان وجود داشته است كه نمونه هايى از آن ذكر خواهد شد.
زيارت قبور مؤمنان و نيز زيارت مرقد مطهر ائمه عليهم السلام يكى از مهمترين اختلافات وهابيان با ساير مسلمانان است. به عقيده وهابيان زيارت قبور شرك بوده و با توحيد عبادى منافات دارد و آنان به اين دليل همه مسلمانان را متهم به كفر و شرك كرده و تنها خود را كه حتى از گفتن يك جمله «السلام عليك ايهاالنبى» پرهيز دارند موحّد مى نامند.
ما ابتدا عقيده شيعه را در مورد زيارت قبور و استدلال عقلى و نقلى آن را بيان كرده
ص: 148
و سپس به نقل و نقد ديدگاه وهابيان مى پردازيم. گرچه مسأله زيارت قبور يك مسأله فرعى است امّا براى وهابيان بسيار مهم بوده و مهمترين فصل كتاب آقاى دكتر قفارى نيز اختصاص به اين مسأله دارد، و كتابهاى مستقل فراوانى در اين موضوع تدوين كرده اند. و تمام اين بحث ها نيز از زمان ابن تيميه شروع شد و تا قبل از زمان او سيره مستمره مسلمانان بر زيارت قبور بوده و هيچ كس اعتراضى به آن نداشته است امّا ابن تيميه در قرن هفتم ادعا كرد كه اين زيارت ها شرك است و با آن مخالفت كرد و از آن زمان اين بحث مطرح شد و در سه قرن اخير به صورت جدى عنوان گرديد.
مرحوم مظفر فرموده است: «عقيده ما درباره زيارت قبور آن است زيارت قبر پيامبر و ائمه عليهم السلام را داراى ثوابى بزرگ مى دانيم و اين را پس از انجام عبادتهاى واجب از بهترين انواع تقرب به خداوند مى دانيم، نزد اين قبور بهترين مكان براى استجابت دعا و انقطاع الى اللَّه است. در ضمن زيارتهايى كه خوانده مى شود حقيقت توحيد و رسالت پيامبر را تلقين مى كنند و نيز يادآورى فداكارى و جهاد ائمه در راه دين خدا است كه اينها تأثير فراوانى در روح زيارت كننده دارد، همچنانكه آداب زيارت از قبيل غسل، پوشيدن لباس تميز، تصدق بر فقرا، گفتن اللَّه اكبر، خواندن نماز مستحبى همه تأثير فراوان در روح زيارت كننده دارد. و حقيقت زيارت چيزى غير از سلام بر پيامبر و امام عليه السلام نيست به اين قصد كه آنان زنده اند و سخن ما را مى شنوند و پاسخ مى دهند».(1) بنابراين زيارت قبور نزد شيعه نوعى عبادت و پرستش خداوند است و مستحب مى باشد و آثار تربيتى فراوانى نيز براى شخص زيارت كننده دارد علاوه بر ثوابهاى كه بر آن مترتب است.
انسان داراى جسم و روح است و با مرگ روح نمى ميرد بلكه تنها ارتباط روح با بدن- ارتباط تدبيرى آن- قطع مى شود. مسأله بقاء روح پس از مرگ چيزى است كه هم با
ص: 149
دليل عقلى قابل اثبات است و هم آن كه آيات شريفه قرآن كه درباره حيات شهداء است بر آن دلالت دارد. از طرف ديگر روح با بدن دو نوع ارتباط دارد: يكى ارتباط تدبيرى كه روح مدبّر بدن است و اين ارتباط با مرگ قطع مى شود. دوم ارتباط تعلّقى يعنى آن كه روح و بدن چون مدتى در اين دنيا با يكديگر زندگى كرده اند نوعى علاقه و پيوند بين آنها وجود دارد كه پس از مرگ اين ارتباط باقى است و فورى قطع نمى شود. و برخى از رواياتى كه مى گويد روح پس از مرگ هر هفته يا هر ماه به منزل خود سرمى زند دلالت بر آن دارد. و هرچه انسان كامل تر و قوى تر باشد اين ارتباط بيشتر خواهد بود. ضمناً اين نيز روشن است كه روح انسان مثل آيينه اى است كه مى تواند نقش صور ملكوتى يا صورتهاى ملكى دنيايى را به خود بگيرد. وقتى شخص زائر به زيارت مى رود روح شخص زائر در برابر روح شخص مزور قرار گرفته همانند دو آينه اى كه مقابل يكديگرند و علوم و معارفى كه در روح شخص مزور است در روح زيارت كننده نقش مى بندد فخررازى نقل كرده است كه: «شاگردان ارسطو در مشكلات علمى كه برايشان پيش مى آيد نزد قبر ارسطو مى رفتند و به وسيله زيارت قبر ارسطو مشكلات علمى آنان بر ايشان حل مى گرديد».(1) در تاريخ الحكماء نيز آمده است كه: «پس از مرگ ارسطو مردم شهر «اصطاغيرا» استخوانهاى او را در ظرفى از مس نهاده و دفن كردند در موضعى كه معروف به ارسطاطاليس بود، و آن را مجمعى ساختند كه همگى در آنجا جمع مى شدند.
مشورت از كارهاى بزرگ و طلب استراحت و آسايش مى نمودند از قبر او، و آرام مى گرفتند به استخوان او، و هرگاه ايشان را حلّ مسأله اى از حكمت دشوار مى شد مى آمدند به آن موضع و مى نشستند آنجا، و شروع در مناظره مباحثه مسأله مطلوبه مى نمودند تا آن كه مشكل روشن مى گشت و اختلاف ايشان بر طرف مى شد. و مى يافته در خود كه آمدن ايشان به آن موضع كه استخوان آن حكيم بزرگوار بود باعث تزكيه عقول و تصحيح اذهان و تلطيف افكار ايشان مى شود».(2) برخى از متكلمان و فيلسوفان نيز استدلال عقلى بر مسأله زيارت ذكر كرده اند كه
ص: 150
كلام بعضى از آنان را نقل مى كنيم:
مرحوم خواجگى شيرازى مى گويد: «بدان كه نفس ناطقه انسانى بعد از موت هرچند در درختان بهشت معلّق باشد امّا نفس را با اين بدن مدفون در قبر يا به هروجه كه باشد، يك علاقه خاص هست، و لهذا زيارت قبور هم پيش حكما و هم پيش متكلمين و اتباع انبياء صلوات اللَّه عليهم حق است و ثابت. و قدر علاقه به قدرت قوت و طهارت نفس است. و لهذا نفوس مقدسه را با ابدان خود در قبر تعلّق بيشتر است. و جمعى كه گناهكار و منجّس باشند ايشان چندان به عذاب مشغولند كه از حال بدن غافلند، و ايشان از زيارت صلحا و علما مستفيد مى شوند».(1) مرحوم لاهيجى نيز به دو نوع علاقه نفس و بدن تصريح كرده و مى گويد با مرگ علاقه نفس با بدن معين قطع مى شود ولى با ماده محفوظة التشخص ارتباطش محفوظ است و اين علت زيارت قبور است.(2) كتابهاى فلسفى نيز معمولًا به مسأله تجرد نفس و بقاء آن پس از مرگ بدن و حفظ نوعى ارتباط بين نفس و خاكى كه در قبر باقى مى ماند و نحوه انتفاع زائر از مزور پرداخته اند كه نقل كلام آنان ضرورتى ندارد.(3)
برخى از آيات شريفه دلالت دارد بر آن كه زيارت قبر انسان صالح و اولياى الهى
ص: 151
جايز است مثلًا آيه شريفه وَلَا تُصَلِّ عَلَى أَحَدٍ مِنْهُمْ مَاتَ أَبَداً وَلَا تَقُمْ عَلَى قَبْرِهِ(1) دلالت مى كند كه اگر كسى از منافقان مرد بر او نماز نخوانيد و سر قبر او نرويد. روشن است كه مراد از اين نماز، نماز ميت نيست زيرا نماز ميت يك بار است و نياز به كلمه «ابداً» نمى باشد، پس معلوم مى شود مراد آن است كه پس از مرگ منافقان براى آنان نماز نخوانيد چه نماز ميت و چه نماز ديگر. و سپس مى فرمايد بر قبر او توقف نكنيد. مفهوم اين آيه شريفه آن است كه اگر ميت منافق نبود نماز خواندن بر او و نيز سر قبر او رفتن و درنگ نمودن بر سر قبر او جايز است. بيضاوى نيز در تفسير اين آيه گفته است: «لاتقف عند قبره للدفن او الزياره»(2) نه براى دفن و نه براى زيارت نزد قبر منافقين درنگ نكن. در تفسير جلالين نيز شبيه عبارت بيضاوى وجود دارد.(3) بنابراين توقف كردن براى زيارت قبر مؤمن جايز و نماز خواندن نيز جايز است.
روايات بسيارى وجود دارد كه دلالت بر جواز زيارت قبور بلكه امر به آن نموده است، اين گونه روايات هم در كتابهاى شيعه نقل شده و نيز در كتابهاى اهل سنت آمده اند.
1- در بعضى از روايات از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله نقل شده كه: «من قبلًا شما را از زيارت قبور نهى مى كردم ولى اكنون به زيارت آنها برويد».(4) اين روايات بر فرض صحت به معنى آن است كه قبلًا نوع اموات، اموات مشركين بوده است امّا پس از آن كه تعدادى از مسلمانان وفات يافتند و ديگر به زيارت قبور رفتن زيارت اموات مومنين است نه اموات مشركين، لذا امر به آن نموده است.
ص: 152
2- عن رسول اللَّه صلى الله عليه و آله: «من زار قبرى و جبت له شفاعتى»(1) هركس قبر مرا زيارت كند شفاعت من بر او واجب مى گردد.
3- اين گونه روايات بسيار زياد است و در برخى از كتابها آنها را جمع آورى كرده اند و لازم نيست در اينجا نقل شود.(2)
در كتاب «الفقه على المذاهب الاربعه» آمده است كه: «زيارت قبور براى موعظه شدن و پند براى آخرت گرفتن مستحب است و روز جمعه و پنج شنبه و شنبه تأكيد شده است. تنها اختلاف حنبليان با ديگر مذاهب در آن است كه آيا روز پنج شنبه و جمعه با ساير روزها تفاوت دارد يا خير. و تفاوتى نيست كه آن قبرها نزديك يا دور باشند. و حنبليان مخالفت كرده و مى گويند اگر آن قبرها به قدرى دور بودند كه احتياج به مسافرت داشته باشد اين سفر مباح است نه مستحب. سپس مى گويد: سفر براى زيارت اموات مخصوصاً قبور صالحين مستحب است امّا زيارت قبر رسول خدا صلى الله عليه و آله از بزرگترين عبادات است».(3) بنابراين معلوم مى شود كه تمام مذاهب اهل سنت سفر براى زيارت رسول خدا را از بهترين عبادتها مى دانسته اند و سفر براى زيارت قبر غير رسول خدا را از عبادتهاى مستحب دانسته اند و سفر براى زيارت قبر غير پيامبر نزد حنبليان سفر مباح و نزد ديگر مذاهب سفر مستحب است. ولى اصل زيارت با قطع نظر از سفر براى آن مستحب بوده و مورد قبول تمام مذاهب بوده است.
در «مغنى» ابن قدامه نيز ادعاى اجماع شده بر آن كه زيارت مطلق قبور جايز بلكه مستحب است و زيارت قبر رسول خدا را مستحب مى داند. وى مى گويد: «بين اهل علم
ص: 153
هيچ اختلافى نمى شناسيم كه براى مردها زيارت قبور مباح است، و على بن سعيد گويد از احمد بن حنبل سؤال كردم كه انجام دادن زيارت قبور بهتر است يا ترك آن؟ وى پاسخ داد كه انجام آن بهتر است و حديثى را از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله نقل كرد كه امر به زيارت قبور نموده است».(1) و در مورد زيارت قبر پيامبر صلى الله عليه و آله مى گويد: «زيارت قبر پيامبر مستحب است زيرا دارقطنى از ابن عمر نقل كرده است كه پيامبر اكرم فرمود: هركس به حج مى رود پس اگر قبر مرا پس از وفاتم زيارت كند همانند آن است كه مرا در زمان حياتم زيارت كرده است و در روايت ديگرى آمده است كه هركس قبر مرا زيارت كند شفاعت من بر او واجب مى گردد».(2) وى سپس صلوات فرستان مثل شيعه و روبه قبر و پشت به قبله زيارت كردن را مستحب دانسته است.(3) علامه امينى پس از نقل روايات مربوط به استحباب زيارت رسول خدا صلى الله عليه و آله كلمات چهل نفر از فقهاى اهل سنت را درباره استحباب زيارت نقل كرده است.(4) آقاى دكتر وهبه زحيلى از علماى معاصر اهل سنت كه تمايل به افكار وهابيان داشته و معمولًا بر مخالفت با شيعه تعصب دارد مى گويد: «مذهب اهل سنت آن است كه روح با فناء بدن فانى نمى شود و پس از مفارقت از بدن گاهى با بدن اتصال برقرار مى كند و روايات مستفيضه اى وجود دارد كه ميت احوال خانواده و اصحاب خود را مى بيند و مى بيند كه نزد او چه كارهايى انجام مى شود و خشنود يا ناراحت مى شود و روز جمعه قبل از طلوع خورشيد ميت، زائر خود را مى شناسد. و امّا حكم زيارت قبور آن است كه هيچ اختلافى بين اهل علم در آن نيست كه براى مردها زيارت قبور جايز است. حنفيه مى گويند زيارت قبور براى زنان و مردان مستحب است، امّا رأى جمهور آن است كه تنها براى مردها مستحب است و براى زنان مكروه است، و حتى شافعيه گفته اند مستحب
ص: 154
است كه زياد به زيارت بروند، و بر قبر مسلمانان سلام كنند و دعا بخوانند، امّا بوسيدن قبر مكروه است».(1) در اينجا ذكر اين نكته لازم است كه ما در مقام دفاع از تمام آنچه در مشاهد مشرفه انجام مى شود نيستيم، و چه بسا اعمال خلاف شرع در ضمن زيارت بعضى از زوار وجود داشته باشد، ولى آنچه بر ما مهم است اين كه اصل زيارت عقلًا و شرعاً جايز و بلكه ممدوح است، بله چيزى كه موجب ضلال مردم گردد بايد خراب شود.(2) امّا قبور اولياء و معصومين موجب رغبت مردم در ثواب و هدايت مى شود.
و امّا حديثى كه مى گويد: «ولا قبراً الّا سويته»(3) بسيارى از علماء و تمام عالمان وهابى آن را اين گونه معنا مى كنند كه پيامبر به حضرت على عليه السلام دستور داد كه هر قبرى را خراب كن و مساوى با زمين قرار ده. و اين از باب فرق نگذاردن بين «تسويه» و «مساواة» است. در حالى كه معناى صحيح حديث اين است كه هر قبرى را تسويه كن يعنى روى آن را مسطح قرار ده در مقابل آن كه بسيارى از مردم آن زمان روى قبر را مثل كوهان شتر افراشته مى كردند اين حديث مى گويد سطح قبر مسطح باشد نه آن كه روى قبر را خراب كن و مساوى سطح زمين قرار ده، و معمولًا همه شارحان كتب حديث نيز اين گونه فهميده اند و بحث كرده اند كه «تسنيم» قبر مستحب است يا خير.(4) مهمترين مستند وهابيان بر حرمت سفر زيارت اين حديث است كه مى فرمايد:
«لايشدّالرحال الّا الى ثلاثة مساجد: المسجد الحرام و مسجدالنبى والمسجد الاقصى».(5) و آنان ادعا كرده اند كه مفهوم اين حديث آن است كه سفر براى زيارت هر مسجد ديگرى جايز نيست و لذا سفر براى زيارت حتى اگرچه زيارت مسجد باشد نيز جايز نيست.
پاسخ اين استدلال روشن است زيرا اولًا نقض مى شود به روايات زيادى كه در
ص: 155
كتابهاى اهل سنت آمده است كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله مكرراً به زيارت مسجد قبا مى رفتند.(1) در حالى كه اين حديث تنها سفر زيارت براى سه مسجد را جايز شمرده است. ثانياً اگر ظاهر اين حديث مراد باشد معنايش آن است كه هرگونه سفرى مگر سفر به اين سه مسجد حرام است، يعنى سفر براى صله ارحام يا سفر براى تجارت يا سفر براى تفريح نيز حرام باشد، در حالى كه اين را هيچ كس نمى تواند بپذيرد. ثالثاً استثناء از نفى در اين حديث براى حصر نيست بلكه براى تأكيد است و معنايش آن است كه در سفر براى زيارت مساجد بهتر آن است كه آن سفر براى زيارت اين سه مسجد باشد، نه آن كه در مقام حصر سفر باشد به آن كه تنها براى زيارت اين سه مسجد بايد باشد.(2) به هرحال، به نظر وهابيان زيارت كردن خداوند قبر امام آنان احمد بن حنبل را جايز است(3) و شرك نمى باشد و ظهور كرامات و خوارق عادت از آن قبر را مجاز و توسل به آن را ممدوح مى شمرند، ولى زيارت قبر رسول خدا و اهل بيت او عليهم السلام را شرك مى دانند!!
ابن تيميه اولين كسى بود كه سفر زيارت را تحريم كرد و به جهت همين فتوى به تحريم زيارت بود كه زندانى شد و در زندان مرد.(4) و وقتى كه او را محاكمه مى كردند گفت: به نظر من استغاثه به معنى عبادت به پيامبر جايز نيست ولى توسل به آن حضرت جايز است.(5) ابن كثير كه از شيفتگان ابن تيميه است مى گويد: «ابن تيميه مخالف زيارت قبور انبياء و صالحين نبوده است و اين تحريف سخنان اوست. به نظر ابن تيميه زيارت قبور با بستن رحل براى زيارت را غير از زيارت بدون شدّ رحل مى داند. و زيارت بدون بستن رحل را نه تنها حرام نمى داند بلكه آن را مستحب مى داند و كتابهايش شاهد آن است. و وى هرگز اين را معصيت ندانسته و ادعاى اجماع برخلاف آن نكرده است.
ص: 156
ابن تيميه جاهل به سخن پيامبر نيست كه فرمود: قبرها را زيارت كنيد زيرا آنها شما را به ياد آخرت مى اندازد».(1) طبق اين كلام، ابن تيميه اصل زيارت را مستحب مى داند همچنانكه عبداللَّه بن باز نيز گاهى مى گويد زيارت سنت است(2) و گاهى مى گويد توسل به دعاى پيامبر و به دعاى عباس عموى پيامبر مستحب است.(3) ولى گاهى اين سخنان خود را فراموش كرده و حكم به كفر و شرك بودن زيارت و توسل مى دهند، مثلًا صريح و به صورت مطلق مى گويد:
من منكر زيارت قبر پيامبر و منكر زيارت قبر والدين هستم و هركس آنها را زيارت كند حكم به تكفير او مى كنم.(4) در اين عبارت ديگر فرقى بين بستن رحل و نبستن رحل نگذاشته اند. به هرحال يكى از ملاكهاى توحيد و شرك نزد وهابيان آن است كه هركس سفر زيارت مى رود اگر كيف خود را ببندد مشرك مى شود ولى اگر كيف به دست نداشته باشد يا آن را نبندد موحّد مى باشد.
در جاى ديگرى مى گويند: «زيارت قبر پيامبر از بهترين اعمال است، و شيخ محمد بن عبدالوهاب نيز معتقد بود كه زيارت قبور مستحب است يعنى زيارتى كه بدون بستن رحل باشد و اين گونه زيارت را پيامبر نيز انجام مى داد و آن را تشريع نمود و خود آن حضرت قبراصحاب خودرا زيارت مى نمود وبر آنان دعا و استغفار مى كرد و فرمود هرگاه شمابه زيارت قبور مى رويد بگوييد: «السلام عليكم اهل الديار من المؤمنين والمسلمين ...».(5) آيا وهابيان اكنون خودشان به اين چيزى كه آن را افضل اعمال مى دانند عمل مى كنند، آيا اين زيارتى را كه سنت رسول خدا بوده است چگونه عمل مى كنند؟ و آيا چگونه در اين سلام با ضمير خطاب به امواتى كه به نظر وهابيان حيات ندارند و چيزى نمى شنوند خطاب شده است؟!.
ص: 157
توسل در لغت به معنى آنچه با او به ديگرى تقرّب جويند مى باشد.(1) و وسيله يعنى آنچه سبب رسيدن به چيز ديگر و تقرّب به آن است و جمع آن وسائل مى باشد و در احاديث نيز به معنى قرب به خدا به كار رفته است.(2) و توسل به خداوند يعنى كار نيكى انجام دادن تا به وسيله آن به خداوند نزديك شود.(3) در اصطلاح علم كلام و تفسير نيز هرگاه «توسل» به كار برده مى شود به معنى «كل شى ء يعتمده الانسان للوصول الى هدف يعتبر وسيلة»(4) يعنى انسان به هر چيزى كه براى رسيدن به هدفى اعتمادكند آن را وسيله مى نامند. و مى توان گفت توسل يعنى انسان چيزى را نزد خداوند بفرستد تا وسيله او باشد كه خداوند عمل او را مورد قبول قرار دهد.(5) استغاثه يعنى كسى را به فرياد خواندن و از او كمك خواستن. در مواقع سختى ولى اگر سختى نباشد نداء هست ولى استغاثه نيست. در ادبيات عرب استغاثه از انواع نداء بوده و به معنى منادى را به يارى خواندن است.(6) كلماتى از قبيل توسل، استغاثه استعاذه، تشفّع، استعانه، تبرّك، تجوّه، جاه، توجه تقريباً مترادف بوده و به معنى آن است كه انسان وسيله نزد خداوند داشته باشد.
با توجه به آن كه نظام جهان اسباب و مسببات و علت و معلول است خداى متعال براى هر چيزى سببى قرار داده(7) و آن اسباب هرگز مستقل در تأثير نبوده بلكه همه به اذن خداوند عمل مى كنند و اراده تكوينى خداوند بر آن قرار گرفته كه مثلًا آتش سبب سوزاندن و آب سبب برودت يا اطفاء حريق باشد. از اين جهت تفاوتى بين علل و
ص: 158
اسباب طبيعى و مادى و غيرطبيعى و غيرمادى نيز نمى باشد. مثلًا همچنانكه رفتن نزد پزشك و استفاده از دارو علل و اسباب طبيعى- و به عبارت بهتر معدّ- براى بهبودى مريض است، دعا و تربت امام حسين عليه السلام نيز مى تواند علت براى بهبودى مريض گاهى در عرض مراجعه به پزشك و دارو و گاهى در طول آن باشد. امّا چه آن علل طبيعى و چه آن علل غيرطبيعى هر دو با اذن خداوند مؤثر در شفاى مريض مى باشند. قرآن كريم نيز به صورت مطلق فرموده: وَابْتَغُوا إِلَيْهِ الْوَسِيلَةَ(1) كه سفارش به بدست آوردن وسيله نموده است. در «نهج البلاغه» آمده است كه بهترين وسيله نزد خداوند ايمان به خدا و به پيامبرش و نيز جهاد و نماز و زكات است.(2) توسل به اسماء و صفات الهى(3) و نيز توسل به قرآن كريم(4) و به اعمال صالح مورد توافق همه مسلمانان است. ولى آنچه فعلًا مهم و مورد بحث است توسل به پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و ائمه اطهار و اولياى الهى است كه وهابيان برخلاف ساير مسلمانان آن را حرام و بلكه شرك مى دانند امّا ساير مسلمانان آن را از بهترين عبادتها مى دانند.
آقاى دكتر بوطى مى گويد: «توسل به آبرو و مقام پيام اكرم صلى الله عليه و آله و صالحان و مقربان چيزى است كه در سه قرن اوليه اسلام كه بهترين زمانها بوده است هرگز مورد اشكال و اختلافى نبوده است و تمام احاديثى كه در اين باره به ما رسيده حكايت از آن دارد كه صحابه توسل و تبرك مى جستند به عرق و مو و آب وضوى رسول خدا و اين در صحيح بخارى و مسلم آمده است، و در سنن نسائى به سند صحيح آمده است كه شخصى از پيامبر حاجتى خواست آن حضرت فرمود: وضو بگير و اين دعا را بخوان: «اللهم انى اسألك و اتوجّه اليك بنبيّك محمد نبى الرحمة ...» و از اين گونه نمونه ها بسيار زياد است و همه اصحاب همين روش را داشتند تا آن كه ابن تيميه در قرن 7 و 8 آمد و گفت توسل به انبياء و اولياء در زمان حياتشان صحيح است ولى پس از وفاتشان توسل به آنان حرام
ص: 159
است در حالى كه ما هيچ دليلى بر اين تفاوت بين حيات و ممات سراغ نداريم».(1) در واقع توسل يا استغاثه شبيه به طلب شفاعت است، با اين تفاوت كه شفاعت مربوط به آخرت است و توسل يا استغاثه در دنياست، يعنى در دنيا از شخص بزرگى كه مقرّب عنداللَّه باشد درخواست مى كند كه او دعا كند كه خداوند نعمتى را به انسان بدهد يا عذابى را از او دور گرداند. و معنى توسل آن نيست كه عمل و حاجت را از شخص نبى يا ولى طلب كنيم بلكه از او مى خواهيم كه دعا كند كه خداوند آن حاجت را برآورده سازد.
از آيات شريفه قرآن استفاده مى شود كه فرشتگان براى مردم دعا و استغفار مى كنند و از خدا مى خواهند كه گناهان آنان بخشيده شود،(2) همچنانكه برخى از انبياء براى مردم دعا مى كردند.(3) و خداوند در چند آيه شريفه به پيامبر اكرم دستور داده است كه براى مردم استغفار كند.(4) علامه امينى رحمه الله فرموده است: «استغاثه و نداء به اولياء عليهم السلام همان توسل به خداوند متعال به وسيله آنان است و آنان را وسيله قرار دادن نزد خداوند براى برآورده شدن حاجات مى باشد، زيرا آنان مقرّب و داراى ارزش نزد خدا هستند، و معناى استغاثه و توسل آن است كه ذات مقدس آنان اولًا و بالذات دخالت در برآورده شدن حاجات دارند، بلكه آنان مجراى فيض و حلقه وصل واسطه بين خدا و خلق هستند، همانگونه كه در تمام كارهاى مردم نيز چنين است كه براى تقرب به بزرگان وسائلى را پيش مى آورند.
و اين حكم شامل همه اولياء و صالحين نيز مى گردد، گرچه آنان در مراحل قرب به خداوند يكسان نمى باشند. بله تمام اينها با توجه به اين عقيده مسلّم است كه لامؤثر فى الوجود الّااللَّه، و هرگز در مشاهد مشرفه از طرف زوار چيزى غير از اين انجام نمى شود و اين هيچ گونه تضادى با توحيد ندارد».(5)
ص: 160
1- توسل خورشيد به ابوبكر براى آن كه كسوفى براى او روى ندهد صحيح است.(1) 2- همچنين توسل حضرت آدم به عمر براى قبول شدن توبه او صحيح است.(2) 3- و نيز توسل پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به عمر بن الخطاب و التماس دعا به عمر گفتن صحيح است(3) و شرك نمى باشد.
4- و نيز توسل جستن علماى وهابى به ابن تيميه و استعانت جستن به ابن تيميه صحيح است.(4) 5- كسى كه موقع بلند كردن چيز سنگينى مى گويد «يا على» اين شرك است و از شرك زمان جاهليت نيز بدتر است.(5) 6- استغاثه به رسول اللَّه و گفتن «يا رسول اللَّه ادركنى» شرك است.(6) 7- هركس بگويد «يا سيدى اغثنى يا اجرنى» مشرك گرديده و او را بايد توبه داد و اگر توبه نكرد كشته مى شود.(7) 8- استغاثه به صاحبان قبور شرك اكبر است و هركس با آن عقيده بميرد كافر است و نماز بر او خوانده نمى شود و در قبرستان مسلمانان نبايد دفن شود.(8) 9- تناقض در اين مسأله به صورت عجيب در كلمات وهابيان است مثلًا در جايى مى گويند: «استغاثه و استعاذه فقط بايد به خدا باشد و استعاذه و استغاثه به غير خدا شرك است».(9) و اين نويسنده در همين صفحه مى گويد: «اسلام از تعويذات شرك آلود نهى
ص: 161
كرده و به جاى آن توحيد را آورده است مثلًا اسلام مى گويد اين گونه استعاذه بجوييد:
«اعوذ بكلمات اللَّه التامات ...» و يا آن كه پيامبر اسلام امام حسن و امام حسين عليهم السلام را اين گونه تعويذ داد: «اعيذكما بكلمات اللَّه تامة ...».(1) حال بايد از اين نويسنده سؤال نمود آيات كلمات خداوند عين خداوند مى باشند كه از طرفى مى گوييد استعاذه به غير خدا شرك است و از طرفى استعاذه به كلمات تامات خداوند جايز است. و آيا عيسى عليه السلام كلمه خداوند نبوده است؟ و آيا پيامبر اسلام و اهل بيت او كلمات تامات خداوند نيستند؟ پس تعويذ به آنان چرا شرك باشد؟!.
10- بوصيرى كافر است چون گفته است: «يا اكرم الخلق».(2) ولى آيا چگونه يك كافر بهترين شعر را درباره پيامبر گفته است، و حتى فلج كامل او بوسيله لباسى كه پيامبر در خواب به او اعطا فرمود خوب شد(3) در حالى كه به نظر موحدان وهابى او كافر بوده است!.
بنابراين استعانت جستن يك فرد مسلمان به پيامبر و اهل بيت او نه تنها جايز نيست بلكه شرك شمرده مى شود، بله در روايات صحيح اهل سنت آمده است كه توسل حضرت آدم به اهل بيت عليهم السلام بوده است(4) امّا وهابيان چون اين را شرك مى دانستند براى آن كه با توحيد سازگار شود گفتند توسل آدم عليه السلام به اهل بيت نبوده است بلكه به عمر بن الخطاب بوده است، و در اين صورت موافق با توحيد مى شود!!.
به هرحال توسل به پيامبر و اهل بيت او عليهم السلام به نظر شيعه و همه مسلمانان جايز(5) و بلكه از بهترين عبادتها شمرده مى شود، ولى وهابيان معتقدند كه: اولًا توسل بايد به دعاى پيامبر باشد نه به شخص پيامبر زيرا آن حضرت نعوذ باللَّه جاه و آبرويى ندارد و با يك جماد تفاوت ندارد. و ثانياً توسل به پيامبر در صورتى صحيح است كه آن حضرت زنده باشد ولى اگر وفات يافته بود اين توسل شرك مى شود پس ملاك در
ص: 162
توحيد و شرك حيات و وفات پيامبر است!! در زمان حيات پيامبر هركس بگويد «يا رسول اللَّه» اين توحيد است. امّا به مجرد وفات آن حضرت هركس بگويد «يا رسول اللَّه» شرك مى شود!!
1- طلب حاجت از ميت جايز نيست بلكه شرك است امّا استغاثه به زنده در آنچه كه قدرت آن را دارد جايز است.(1) 2- سؤال از زنده در آنچه بر آن قدرت دارد شرك نيست، ولى اگر چيزى را از زنده اى خواستيد كه قدرت بر آن ندارد يا از مرده خواستيد شرك است.(2) 3- استغاثه به شخص زنده در امور حسيه و به شرط آن كه او قدرت بر آنها را داشته باشد شرك نيست و جايز است به دليل آن كه يكى از طرفداران حضرت موسى استغاثه به موسى نمود عليه دشمن خود،(3) اين چون نص و اجماع داريم كه انسان مى تواند استغاثه بجويد به انسان ديگر يا به فرزند و حيوان و خادم خود در تعمير ماشين يا منزل و ... اينها شرك نيست و غير اينها شرك است».(4) به نظر آقاى ابن باز چون نصّ داريم بنابراين صدا كردن فرزند خود شرك نيست و اگر نصّ نداشتيم اين شرك مى بود. پس اگر كسى چيزى را از دوست خود سؤال كند كه او قدرت آن را ندارد مشرك شده است. و اگر كسى در حال غرق شدن كسى را صدا بزند و او نتواند او را كمك كند او در حال شرك از دنيا رفته است. به نظر آقاى ابن باز پيامبر چون براى هيچ كس سود و زيانى ندارد پس خواندن پيامبر هميشه شرك است،(5) ولى خواندن انسانهاى ديگر در زمان حياتشان چون قدرت بر
ص: 163
برخى كارها دارند شرك نيست. از طرف ديگر آقاى ابن باز بايد استغاثه به شهداء را جايز بداند زيرا آنان به نص قرآن كريم زنده اند و ملاك بر توحيد و شرك از نظر ايشان حيات و ممات شخص خوانده شده است. و بايد بگويد پيامبر از شهداء- نعوذ باللَّه- پايين تر است و چون ميت مى باشد استغاثه به او شرك مى شود.
4- به عقيده وهابيان پيامبر وقتى در دنيا باشد زنده است و سخن مردم را مى شنود امّا وقتى در عالم برزخ باشد گرچه زنده و اعمال مردم بر او عرضه مى شود امّا آن حضرت آنچه را بر او عرضه مى شود نمى فهمد. «و هو صلى الله عليه و آله فى البرزخ تعرض عليه اعمال امته من الصلاة و السلام عليه».(1) و در جاى ديگر مى گويد سلام مردم به پيامبر ابلاغ مى شود ولى دليلى نداريم كه آن حضرت آنها را بشنود: «وليس فى الادلة انّه يسمع ذلك»(2) و سپس مى گويد اينجا از مسائل توقيفى است و جاى استدلال عقلى نيست. معلوم نيست چرا آقاى ابن باز وقتى دليلى نمى يابد بر آن كه پيامبر بشنود نمى گويد نمى دانيم آن حضرت مى شنود يا خير. بلكه وقتى دليلى بر شنيدن آن حضرت ندارد صريحاً مى گويد پس چون دليل نداريم مى گوييم آن حضرت نمى شنود و هركس خلاف آن را بگويد كافر و مشرك مى شود!!. و اين در حالى است كه خود ايشان مى گويد پيامبر در حيات برزخى خود سلام مردم را مى شنود.(3) 5- به عقيده وهابيان موحّد واقعى شيخ محمد عبدالوهاب است كه صريحاً مى گفت اگر قدرت پيدا كنم قبر پيامبر را خراب خواهم كرد. «انّى اقول: لو اقدر على هدم حجرة الرسول صلى الله عليه و آله لهدمتها».(4) و اگر ابن وهاب قبر پيامبر را خراب نكرد به جهت تقيه بوده است، گرچه آنان تقيه را تنها براى شيعيان عيب مى گيرند امّا خودشان در مواقع لزوم به آن عمل مى كنند: «لعلّ السبب فى عدم التعرض لها بالهدم من بين القباب أنّهم رأوا فى هدمها شرّاً مستطيراً
ص: 164
على العالم الاسلامى يزيد فى اختلافه و نزاعه و تفرّق كلمته».(1) و شبيه اين كلام را در جاى ديگر نيز بيان كرده است.(2) پاسخ اين كلمات آن است كه همه اين سخنان مبتنى بر آن است كه پيامبران مرده و هيچ گونه حياتى نداشته و قدرت بر انجام هيچ كارى حتى دعا كردن نيز نداشته باشند. در حالى كه قرآن مى فرمايد: وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتاً بَلْ أَحْيَاءٌ(3) گمان مبريد آنانى كه در راه خدا كشته شدند مرده اند بلكه زنده اند. و ما مى دانيم كه انبياء عليهم السلام افضل از شهداء هستند و بايد زنده باشند. علاوه بر آن كه زنده بودن شهدا به جهت آن است كه روح چون مجرد است وقتى ارتباط آن با بدن قطع شود بدن، ميت مى گردد ولى روح حيات دارد و نابود نمى شود، و انبياء بالاترين درجه حيات را دارند. و يكى از عقائد شافعيه آن است كه انبياء زنده هستند(4) و در روايات زيادى آمده است كه پيامبر زنده است و صداى مردم را مى شنود كه به برخى از آنها اشاره مى شود:
الف: «اكثروا من الصلاة علىّ ... فنبىّ اللَّه حىٌّ يرزق».(5) ب: در صحيح بخارى آمده است كه پيامبر اكرم در شب معراج با حضرت آدم، يوسف، عيسى، يحيى، ادريس، موسى، هارون، عليهم السلام ملاقات كرده و گفتگو نمود.(6) و اگر انبياء عليه السلام پس از وفات ميت بوده و همچون جماد هستند طبق نظر وهابيان، بنابراين چگونه پيامبر با آنان ملاقات كرده و گفتگو نمود.
ج: درباره اموات نقل شده كه پيامبر فرمود: «ما انتم باسمع لما اقول منهم»(7) شما
ص: 165
زندگان سخنان مرا شنواتر از آنان نيستيد. وقتى مردگان شنواتر از زندگان باشند به طريق اولى پيامبران بايد شنواتر باشند.
د: ابن باز صريحاً مى گويد پيامبر زنده است و حيات برزخى دارد و گاهى مى گويد آن حضرت سلام مردم را مى شنود و گاهى مى گويد سلام مردم به پيامبر ابلاغ مى شود ولى دليلى نداريم كه آن حضرت بشنود يعنى فرشتگان كار لغوى انجام مى دهند كه سلام را به آن حضرت مى رسانند ولى او نمى شنود، و آيا چگونه قابل تصور است كه پيامبر زنده باشد امّا نتواند چيزى را بشنود، مگر معنى حيات «ادراك به همراه فعاليت»(1) نيست اگر موجودى ادراك داشته باشد و فعاليت، او را موجود زنده مى گويند و اگر ادراك نداشت او را ميت مى گويند و شنيدن يكى از اقسام ادراك است. عبارت ابن باز چنين است: «پيامبر زنده است و حيات برزخى دارد و گفتن السلام عليك» خطاب به پيامبر صحيح است»،(2) در جاى ديگر مى گويد: فرشتگان سلام را به آن حضرت مى رسانند ولى «ليس فى الادلة انّه صلى الله عليه و آله يسمع ذلك»(3) دليلى نداريم كه آن حضرت بشنود.
قرآن كريم نيز مسلمانان را آموزش داده است كه براى بخشش گناهان خود به پيامبر اكرم توسل جويند وَلَوْ أَنَّهُمْ إِذْ ظَلَمُوا أَنفُسَهُمْ جَاءُوكَ فَاسْتَغْفَرُوا اللَّهَ وَاسْتَغْفَرَ لَهُمْ الرَّسُولُ لَوَجَدُوا اللَّهَ تَوَّاباً رَحِيماً،(4) وَإِذَا قِيلَ لَهُمْ تَعَالَوْا يَسْتَغْفِرْ لَكُمْ رَسُولُ اللَّهِ لَوَّوْا رُءُوسَهُمْ،(5) و نيز مى فرمايد فرزندان حضرت يعقوب از پدر خود خواستند كه براى آنان استغفار نمايد: يَا أَبَانَا اسْتَغْفِرْ لَنَا.(6) و اين بر هر مسلمانى روشن است كه دعاى پيامبر همانند دعاى مردم عادى نيست(7) و دعاى آن حضرت حتماً مورد قبول قرار مى گيرد و لذا
ص: 166
به آن حضرت توسل مى جويند براى استغفار. اگر عيسى عليه السلام وجيه در دنيا و آخرت است(1) به طريق اولى پيامبر اسلام وجيه عنداللَّه خواهد بود.
و امّا توسل به پيامبر صلى الله عليه و آله پس از وفات آن حضرت در ميان مسلمانان و صحابه مرسوم و متعارف بوده و تا قرنها پس از آن نيز وجود داشته و كسى در آن خدشه ننموده است كه در اينجا چند نمونه از توسل به آن حضرت و ديگر اولياى الهى را ذكر مى كنيم:
الف: ابن قدامه مى گويد: «نزد قبر رسول خدا رفته و پشت به قبله و روبروى قبر بايست و بگو خدايا تو فرمودى اگر مردم وقتى گناه مى كنند نزد پيامبر آمده و استغفار كنند و پيامبر براى آنان استغفار كند خدا را بخشنده خواهند يافت و من اكنون نزد پيامبر تو آمده ام پس مرا از آن مغفرت محروم نفرما».(2) ب: عمر بن خطاب هنگام قحطى از خداوند به آبروى عباس بن عبدالمطلب تقاضاى باران مى نمود و اين جمله را مى گفت: «اللهم انّا كنّا نتوسّل اليك بنبيّا فتسقينا، و انّا نتوسل اليك بعمّ نبينّا فاسقنا» يعنى خداوندا ما قبلًا به پيامبر خود توسل مى جستيم و ما را سراب مى نمودى، اكنون به عموى پيامبرمان توسل مى جوييم پس ما را سيراب كن، و باران نازل مى گرديد.(3) ج: در چند روايت آمده است كه مردم به آبروى رسول خدا توسل مى جستند و باران نازل مى گرديد و جناب ابوطالب اين شعر را به همين جهت سرود كه:
وابيض يستسقى الغمام بوجهه ثمال اليتامى عصمة للارامل
كه به ابروى آن حضرت از ابر طلب باران مى گرديد. د:(4)عمر گويد: شنيدم كه رسول خدا صلى الله عليه و آله مى فرمود: «شخصى از يمن به همراه گروهى از آنجا مى آيد كه نامش اويس بن عامر قرنى است او مادرى دارد كه بسيار به آن مادر مهربان است، اگر اين اويس چيزى از خداوند طلب نمايد حتماً پذيرفته مى شود، اى عمر اگر بتوانى كارى كنى كه او براى تو استغفار نمايد چنين كن»(5)، در چند روايت ديگر نيز آمده است كه پيامبر فرموده: هركس او را ديد از او بخواهد كه برايش استغفار كند.(6) ه: ابن حجر هيثمى گويد: «شافعى درباره اهل بيت پيامبر عليهم السلام سخنان بسيارى دارد به طورى كه برخى او را متهم به تشيّع مى كنند، و از سخنان شافعى است كه مى گويد:
«آل النبى ذريعتى و هم اليه وسيلتى
ارجوبهم اعطى غداًبيدى اليمين صحيفتى
خاندان پيامبر وسيله من هستند، و آنان وسيله تقرب من به سوى خدا هستند. به بركت آنان اميدوارم كه در فرداى قيامت نامه عمل من به دست راستم داده شود».(7) و: در روايت ديگرى آمده است كه شخصى كه ديد چشم او كم بود خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله آمده و گفت: شما دعا كنيد خداوند مرا عافيت دهد. پيامبر فرمود: اگر بخواهى آن را تأخير اندازم و آن براى تو بهتر است و اگر بخواهى اكنون دعا كنم. او گفت دعا كن.
پيامبر به او فرمود: خوب وضو بگير و دو ركعت نماز خوانده و اين دعا را بخوان: «اللهم انّى اسألك و اتوجه اليك بمحمد نبىّ الرحمة، يا محمد انّى قد توجّهت بك الى ربّى فى حاجتى هذه لتقضى، اللهم فشفعّه فىّ»(8) اين دعا بسيار شباهت دارد به دعاى توسل كه در
ص: 167
ص: 168
ميان شيعيان مرسوم است، و صريحاً جمله «يا محمد» دارد كه وهابيان چنين جمله اى را شرك مى دانند.
ز: در روايت ديگرى آمده است كه هركس از منزل خود به طرف مسجد حركت مى كند بگويد: «اللهم انّى اسألك بحقّ السائلين عليك و ...».(1) ح: سيوطى در تفسير آيه شريفه مربوط به توبه حضرت آدم عليه السلام كلماتى كه خداوند را به آن كلمات خواند تا خداوند توبه او را بپذيرد اين چند حديث را نقل كرده است:
1- جبرئيل به حضرت آدم گفت بگو: «اللهم انى اسألك بجاه محمد عبدك و كرامته عليك ان تغفرلى خطيئتى».
2- جبرئيل به حضرت آدم تعليم داد كه بگويد: «اللهم انّى اسألك بحق محمد و آل محمد سبحانك لااله الاانت عملت سوء ...».
3- رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «كلماتى كه حضرت آدم بوسيله آنها توبه كرد اين بود كه گفت: بحقّ محمد و على و فاطمة والحسن والحسين الّا تبت علىّ».(2) ط: ابوجعفر منصور دوانيقى به مالك بن انس گفت: آيا وقتى حاجتى دارم روبه قبله بايستم و دعا بخوانم يا به طرف قبر پيامبر صلى الله عليه و آله؟ مالك پاسخ داد: كه هرگز صورتت را از پيامبر برنگردان او وسيله تو و پدرت حضرت آدم نزد خدا است تا روز قيامت بلكه روبروى پيامبر بايست و از او شفاعت بطلب.(3) در اينجا مالك بن انس كه امام دارالهجرة است مى گويد پيامبر تا روز قيامت وسيله همه مردم است.
از آنچه گذشت معلوم شد كه طبق فقه و روايات اهل سنت مسأله توسل و استغاثه به پيامبر و اهل بيت آن حضرت امرى رايج در ميان مسلمانان صدر اسلام بوده است، و وهابيان كه خود را سلفى و پيرو صحابه و تابعين مى دانند بايد آن را قبول داشته باشند. و پيامبر با مردن ارزشش كم نمى شود كه در زمان حياتش توسل به او توحيد و در وفاتش شرك گردد.
ص: 169
آنچه باعث اشتباه وهابيان شده است فهم نادرست از مسأله شرك است، و مزيد و مؤيد اشتباه آنان نيز اين است كه برخى از مردم هنگام توسل به پيامبر يا ائمه عليهم السلام مى گويند:
«يا رسول اللَّه افعل بى كذا و كذا» و حاجت خود را از آنان طلب مى كنند و وهابيان خيال كرده اند كه معناى اين كلام آن است كه آنها مستقل در تأثير بوده و بدون اذن خداوند مى توانند حاجت كسى را برآورده كنند و لذا نسبت شرك به اين گويندگان داده اند. در حالى كه اولًا هركس كه استغاثه مى كند حاجت خود را از خداوند مى خواهد نه از ولىّ و نبىّ عليهم السلام. و بر فرض كه از آنان بخواهد آنان را مستقل در تأثير نمى داند. و ثانياً وهابيان نبايد تمام اين كارها را حمل بر كفر و شرك كنند بلكه بايد به مردم بگويند حاجت خود را از خدا بخواهيد و پيامبر و امام را واسطه نزد خداوند بدانيد.
ثالثاً اگر خوب دقت شود معلوم مى شود كه شرك در عقايد وهابيان وجود دارد، زيرا آنان مى گويند بين اموات و احياء تفاوت وجود دارد، احياء و زندگان مستقل در تأثير هستند ولى اموات هيچ تأثير ندارند، پس احياء مستقل در تأثير هستند و آنان با اين عقيده اثرگذارى را براى غيرخداوند متعال پذيرفته اند و اين خود شرك واقعى است.
رابعاً ملاك در توحيد و شرك زنده بودن و مردن شخص مورد توسل نيست همچنانكه قدرت داشتن و قدرت نداشتن او و يا عادى بودن آن سبب و غيرعادى بودن آن نيز ملاك نمى باشد بلكه ملاك آن است كه اگر استغاثه كننده معتقد به استقلال شخص مدعوّ در تأثير باشد و او را در عرض خداوند بداند يا اعتقاد به ربوبيت او داشته باشد در اين صورت اين استغاثه و توسل شرك است، ولى اگر شخص مدعوّ را مستقل در تأثير نداند بلكه او را عبد خدا بداند كه با اراده و مشيّت الهى و به اذن خدا كار مى كند در اين صورت استغاثه به او عين توحيد و بلكه موجب تقرب به خداوند مى گردد.
حكم استغاثه به حسب احكام خمسه به پنج قسم تقسيم مى شود:
1- وجوب استغاثه، استغاثه اى كه حفظ جان محترم يا عرض بر آن متوقف باشد واجب است مثلًا در موقع جنگ دفاع از جان مسلمانان واجب است و اين دفاع اگر
ص: 170
احتياج و توقف داشته باشد بر خواندن عده اى از مردم در اين صورت استغاثه واجب است.
2- حرمت استغاثه، استغاثه به غير خداوند با اعتقاد به ربوبيت آن مستغاث، و مثل استغاثه براى انجام كارهاى حرام.
3- استحباب استغاثه كه استغاثه به خداوند است در تمام امور دينى و كارهاى مباح، و نيز استغاثه به اولياى خداوند كه استغاثه به آنان برگشت به استغاثه به خداوند مى نمايد.
4- كراهت استغاثه مثلًا كسى كه خود مى تواند كارى را انجام دهد در عين حال از ديگر استغاثه جويد چون طلب حاجت از مردم امر پسنديده اى نيست.
5- اباحه استغاثه، غير موارد چهارگانه فوق جاى استغاثه مباح است.
مستغاث به يا شخصى كه به او استغاثه مى شود نيز پنج قسم است:
1- استغاثه به خداوند متعال. اين استغاثه اصل در استغاثه است كه بايد تمام حوائج را از خداوند متعال طلب نمود، زيرا ربّ و خالق اوست پس نفع و ضرر ما نيز به دست اوست.
2- استغاثه به انبياء و اولياء و ائمه عليهم السلام. اين نوع استغاثه اگر اين گونه باشد كه كسى آنها را در عرض خداى متعال و مستقل در تأثير بداند اين مسلّماً شرك است و حرام مى باشد.
ولى اگر شخصى به آنان استغاثه جويد با اين قصد كه آنان وسيله باشند نزد خداوند متعال و خداوند به جهت دعاى آنان يا به جهت توجه به آبروى آنان حاجتى را برآورده سازد اين نه تنها شرك نيست بلكه عين توحيد است. و برخى از مواردى كه قبلًا از روايات نقل كرديم شاهد اين مطلب بود. و گاهى نيز انسان از خود انبياء و اوليا چيزى را طلب مى كند و از آنان مى خواهد كه آنان از خداوند چيزى را براى ما طلب نمايند، و به عبارت ديگر از آنان بخواهد كه آنان براى شخص استغاثه كننده دعا كنند، اين نيز با توحيد منافاتى ندارد و برخى از روايات نيز بر آن دلالت داشت. صورت ديگر آن است كه شخص استغاثه كننده حاجت خود را از خود نبىّ يا ولىّ طلب نمايد و از آنان بخواهد كه سودى به او برسانند يا دفع ضررى از او بنمايند و معتقد باشد كه نبىّ و ولىّ به اذن خداوند اختيار انجام برخى از كارها را دارند و آن كارها را به اذن خداوند انجام مى دهند، به عبارت ديگر نبى
ص: 171
يا ولى را مدبّر انجام برخى كارها بداند كه آنان اين تدبير را از ناحيه خداوند دارند و خداوند نيز بيكار نيست به طورى كه تفويض امور نموده باشد بلكه خداوند محيط بر كار آنها بوده و آنان چون ممكن الوجودند هر لحظه در تمام كارهاى خود محتاج به خداوند مى باشند، آنگونه حضرت عيسى عليه السلام مرده را زنده مى كرد يا كبوتر را مى آفريد ولى به اذن خداوند اين نيز خلاف توحيد نخواهد بود. بنابراين اگر شخصى حاجت خود را از امام معصوم يا صاحب قبر طلب نمايد و قصد او اين باشد كه اين امام به اذن خداوند مى تواند برخى كارها را انجام دهد اين شرك نخواهد بود.
3- استغاثه به ملائكه يا قرآن يا مسجد، يا ماه رمضان و ... اينها همان حكم استغاثه به پيامبر را دارند.
4- استغاثه به جن، بت، شياطين، ارواح خبيثه و ... روشن است كه جايز نيست،(1) و اگر اين استغاثه به همراه اعتقاد به ربوبيت و الوهيت آنها باشد قطعاً شرك خواهد بود.
5- استغاثه به ساير مخلوقين. مثلًا استغاثه به انسان ديگرى براى دفع ظالم يا استغاثه به پزشك در دفع مرض، يا استغاثه به كفار و ... اينها تابع عناوين ثانوى است كه گاهى واجب است و گاهى حرام است، و گاهى مباح است.
1- استغاثه به خداوند با هر لفظ كه باشد خوب است مثلًا انسان بگويد: پناه به خدا مى برم، يا بگويد از تو مى خواهم يا بگويد خدايا تو را به اسماء حسنى مى خوانم كه ....
2- استغاثه به انبياء و اولياء به اين صورت كه بگويد: يا رسول اللَّه دعا كن كه خداوند به من فرزند دهد يا روزى دهد يا مريض مرا شفا دهد. كه تمام اينها خوب و عين توحيد است.
3- استغاثه به انبياء و اولياء به اين صورت كه بگويد: خداوندا تو را به حق پيامبرت مى خوانم كه اين حاجت مرا برآورده سازى، يا آن كه مريض مرا شفا دهى. اين قسم نيز
ص: 172
روشن است كه هيچ مشكلى ندارد.
4- استغاثه به انبياء و اولياء به اين صورت كه بگويد: يا رسول اللَّه مريض مرا شفا ده يا مشكل من را حلّ كن و مقصودش اين باشد كه تمام كارها به دست خداوند است و پيامبر نيز واسطه نزد خداوند است و اگر پيامبر نيز كارى را انجام دهد به اذن و اراده خداوند انجام مى دهد.
پس گرچه تصريح به مقصود نكرده ولى چون مسلمان و موحد است معلوم است كه چنين اعتقادى دارد و حمل بر صحت همين اقتضاء را دارد و اين در واقع نوعى مجاز است.
5- استغاثه به انبياء و اولياء به اين صورت كه بگويد: يا رسول اللَّه مريض مرا شفا بده و مقصودش اين باشد كه رزق و شفا و احياء و اماته به دست پيامبر است نه خداوند و تفويض امور شده و دست خدا بسته است، در اين صورت اين استغاثه شرك است.
بسيارى از كتابهاى آنان بدون هيچ استدلالى مى گويند استغاثه يا توسل به غير خداى متعال شرك است، امّا در برخى از كتابهاى آنان استدلالهايى يافت مى شود كه آنها را اينجا ذكر مى كنيم:
الف: آيه شريفه وَالَّذِينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ مَا يَمْلِكُونَ مِنْ قِطْمِيرٍ* إِنْ تَدْعُوهُمْ لَا يَسْمَعُوا دُعَاءَكُمْ وَلَوْ سَمِعُوا مَا اسْتَجَابُوا لَكُمْ وَيَوْمَ الْقِيَامَةِ يَكْفُرُونَ بِشِرْكِكُمْ وَلَا يُنَبِّئُكَ مِثْلُ خَبِيرٍ(1) آنانكه به جاى او مى خوانيد- مى پرستيد- پوست هسته خرمايى- كمترين چيزى- را دارا نيستند، اگر بخوانيدشان خواندن شما را نشنوند و اگر بشنوند پاسختان ندهند و روز رستاخير به انباز آوردنتان كافر شوند، و هيچ كس تو را مانند خداى آگاه، آگاه نكند. به نظر ابن تيميه و پيروانش اين آيه شريفه دلالت مى كند بر آن كه هرگونه خواندن و توسل به غير خداوند شرك است زيرا پرستش غير خداوند است، به نظر
ص: 173
وهابيان طبق اين آيه شريفه هرگونه خواندن غير خدا عبادت غير خدا است و شرك مى باشد.
ولى اين استدلال صحيح نيست، زيرا تفسير اين آيه شريفه آن است كه مقصود از الَّذِينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ يعنى بت ها و آنچه كه به عنوان إله مورد پرستش قرار مى گيرد و خداوند مى فرمايد اين بت ها قدرت بر كمترين چيز را ندارند زيرا اين اصنام جماداتى هستند كه شعور ندارند و اگر شما آنان را بخوانيد آنها دعاى شما را پاسخ نمى دهند، و اگر سخن شما را بشنوند مثل ملائكه ولى آنها مستقلًا و از طرف خودشان قدرت انجام چيزى را ندارند مگر آن كه خداوند به آنان اجازه دهد و خداوند به كسى كه به عنوان «ربّ» خوانده شود چنين اجازه اى را نداده است.(1) روشن است كه كلمه «دعا» مترادف و مساوى با كلمه «عبادت» نيست و هر عبادت غير خدا شرك است امّا هر دعا و خواندن غير خداوند شرك نيست دعا در لغت به معنى مطلق ندا است لَاتَجْعَلُوا دُعَاءَ الرَّسُولِ بَيْنَكُمْ كَدُعَاءِ بَعْضِكُمْ بَعْضاً(2) اينجا روشن است كه دعا به معنى خواندن است نه عبادت. اگر خواندن شخصى همراه با اعتقاد به مالكيت مدعوّ و ربوبيت او كه دنيا و آخرت به دست اوست باشد چنين خواندنى عبادت است، و در غير اين صورت خواندن به معنى عبادت نخواهد بود. كسى كه شخصى را به يارى خود مى طلبد او را خوانده و از او استغاثه جسته است و در عين حال او را نپرستيده است.
اگر حديث مى گويد: «الدعا مخّ العبادة»(3) معنايش آن نيست كه مطلق خواندن هركس عبادت او باشد،(4) بلكه به معنى آن است كه خواندنى كه غايت خضوع و تذلّل و عبوديت را به همراه داشته باشد و داعى خود را عبد و مملوك براى مدعو دانسته و مدعو
ص: 174
را ربّ خود بداند اين خواندن ريشه عبادت است. پس هر خواندنى كه در عرض خواندن خدا باشد يعنى مثل اعتقاد به إله بودن خداوند آن خواندن عبادت و شرك است ولى خواندن ديگران به صورت مطلق بدون چنان اعتقادى و طلب حاجت از او نمودن هرگز عبادت نخواهد بود. همچنانكه خواندن كفّار نسبت به بت هاى خود اين گونه است كه همراه با اعتقاد به مالكيت و ربوبيت آنها است. و كسى كه توسل و استغاثه به پيامبر پيدا مى كند اين خواندن به همراه اعتقاد به ربوبيت و الوهيت پيامبر نيست و شخص دعا كننده هرگز خود را عبد و مملوك و مخلوق پيامبر نمى داند و لذا اين خواندن با خواندن خداى متعال بسيار تفاوت دارد.
ب: استدلال ديگر وهابيان تمسك به اين آيه شريفه است: وَمَنْ أَضَلُّ مِمَّنْ يَدْعُو مِنْ دُونِ اللَّهِ مَنْ لَايَسْتَجِيبُ لَهُ إِلَى يَوْمِ الْقِيَامَةِ وَهُمْ عَنْ دُعَائِهِمْ غَافِلُونَ* وَإِذَا حُشِرَ النَّاسُ كَانُوا لَهُمْ أَعْدَاءً وَكَانُوا بِعِبَادَتِهِمْ كَافِرِينَ(1) و كيست گمراه تر از كسى كه به جاى خداى متعال كسى يا چيزى را مى خواند كه تا روز رستاخيز او را پاسخ نمى دهد و آنها از خواندن اينان بى خبرند. و چون مردم در رستاخيز برانگيخته شوند پرستيده شدگان دشمن پرستش كنندگان باشند و پرستش ايشان را انكار نمايند. كيفيت استدلال آن است كه از اين آيات استفاده مى شود كه مطلق خواندن پرستيدن مى باشد و خواندن مردگان، خواندن كسى است كه قدرت بر چيزى ندارد و اين خواندن عبادت غير خداوند است و شرك مى باشد.
پاسخ اين استدلال نيز روشن است زيرا همانگونه كه بيان شد خواندن و دعا اعم از پرستش و عبادت است. اين آيه خواندنى را كه به معنى عبادت است مى گويد و خواندن پيامبر و استغاثه به او خواندن به معنى عبادت نيست بلكه نوعى خواندن ديگر است كه همراه با اعتقاد به الوهيت و ربوبيت نيست و به عبارت ديگر دعا بر دو قسم است: 1- ثناء و مدح خداوند به اسماء حسنى و اذكار. 2- خواندن و صدا كردن ديگرى و قسم اوّل عبادت است نه قسم دوم و در توسل به انبياء قسم دوم خواندن است.
ص: 175
ج: آيه شريفه وَأَنَّ الْمَسَاجِدَ للَّهِ فَلَا تَدْعُوا مَعَ اللَّهِ أَحَداً(1) مسجدها از خداوند است پس كسى را همراه خداوند نخوانيد. اين آيه دلالت مى كند كه خواندن بايد مخصوص خداوند باشد.(2) پاسخ اين استدلال آن است كه اگر هر خواندن غير خدا كفر و شرك باشد بنابراين از ابتداى تاريخ تا امروز بايد حتى يك موحّد وجود نداشته باشد. روشن است كه مقصود از اين خواندنى كه مورد نهى قرار گرفته است خواندن با اعتقاد به الوهيت و ربوبيت مدعوّ است، آنگونه كه كفار در معابد خود بت ها را آنگونه مى خوانند، و آنها را صاحب تأثير استقلالى در جهان مى دانند و يا اگر آنها را شفيع عنداللَّه مى دانند مقصودشان آن است كه شفاعت اين بت ها اضطرارى و ضرورى است يعنى دعاى آنها قابل ردّ نيست و حتماً بايد خداوند در برابر دعاى اين بت ها تسليم بوده و خواسته آنها را اجابت نمايد.(3) و يا آن كه مقصود اين آيه شريفه آن است كه آنچه را شما خيال مى كنيد شفيع هستند در واقع شفيع نمى باشند امّا امام و پيامبر و افراد صالح واقعاً شفيع هستند و بايد بين شفيعان دروغين مثل بت ها و شفيعان واقعى مثل انبياء عليهم السلام تفاوت قائل شد. و دعاى افراد صالح و اولياى الهى را با دعاى جماداتى مثل بت ها فرق بگذاريد، و عدم فرق اين دو بلاوجه است. پس اگر خواندن حضرت عيسى يا ساير انبياء عليهم السلام به گونه اى باشد كه آنان را در عرض خداوند بدانند اين خواندن شرك است ولى اگر دعا كننده و شخص توسل جوينده از آنان بخواهد كه براى او نزد خداوند دعا كنند در اين صورت اين توسل جايز است و وجهى بر حرمت آن وجود ندارد.
د: دليل ديگر وهابيان بر شرك بودن توسل اين است كه قرآن فرموده: قُلْ ادْعُوا الَّذِينَ زَعَمْتُمْ مِنْ دُونِهِ فَلَا يَمْلِكُونَ كَشْفَ الضُّرِّ عَنكُمْ وَلَا تَحْوِيلًا* أُوْلَئِكَ الَّذِينَ يَدْعُونَ يَبْتَغُونَ إِلَى رَبِّهِمْ الْوَسِيلَةَ أَيُّهُمْ أَقْرَبُ(4) ترجمه: بگو آن كسان را كه به جاى او
ص: 176
معبود و كارساز پنداشتند بخوانيد پس ببيند كه آنها نمى توانند گزندى را از شما بردارند و نه به سوى ديگر بگردانند، آنهايى را كه مشركان، به عنوان خدايى مى خوانند خود به سوى پروردگارشان وسيله مى جويند تا كداميك به خداوند نزديكتر باشد. پس خواندن هرچيزى كه غيرخداوند است شرك است و آنها نمى توانند آسيبى را از انسان دور كنند و اموات نيز قدرت رفع ضرر را ندارند.
پاسخ اين استدلال آن است كه اين آيه شريفه در مقام نفى وساطت بت هايى است كه كفار آنها را به عنوان «إله» و «ربّ» مى پرستند، و اين آيه به آنان پاسخ مى دهد كه معبود بايد قدرت بر نفع و ضرر داشته باشد و اين معبودهايى كه مثل بت جماد هستند و قدرت بر انجام هيچ كارى را ندارند اينها را نخوانيد چون اينها نمى توانند «رب» باشند. و امّا در بحث توسل و استغاثه هرگز شخص مورد توسل و استغاثه پرستش نمى شود. علاوه بر آن كه اعتقادى به الوهيت و ربوبيت اولياى الهى وجود ندارد و ثانياً تمام اين استدلال وهابيان بر فرض آن است كه انسان با موت نابود شود در حالى كه قبلًا گذشت كه انبياء عليه السلام با مرگ هرگز نمى ميرند بلكه زنده هستند، و وقتى زنده باشند قدرت بر انجام برخى از امور را به اذن خداوند متعال دارند، پس در حال وفات نيز كه حيات روح باقى و برقرار است بايد قدرت بر انجام برخى از كارها را به اذن الهى داشته باشند.
ه: دليل ديگر وهابيان آن است كه مى گويند آيه شريفه: وَمَا أَنْتَ بِمُسْمِعٍ مَنْ فِي الْقُبُورِ(1) يعنى و تو كسانى را كه در گورند نشنوانى و شبيه آن است آيه: إِنَّكَ لَاتُسْمِعُ الْمَوْتَى(2) يعنى تو نتوانى كه مردگان را بشنوانى. دلالت دارند بر آن كه كسى كه مرده است هيچ سخنى را نمى شنود و نمى تواند پاسخ مثبت يا منفى بدهد، و چنين خواندنى كه مدعوّ قدرت بر پاسخ ندارد شرك است.
پاسخ اولًا چه دليلى بر اين كلام اقامه شده است كه اگر شخص مدعوّ و مورد توسل مرده بود و چيزى را نشنيد در اين صورت توسل به او شرك خواهد بود ولى اگر متوسل
ص: 177
به سخن دعا خوان را بشنود در اين صورت توحيد خواهد بود؟!. و ثانياً اين آيه در مقام آن است كه مى گويد افراد مرده دل يا كافر صفت كه هرگز از سخنان پيامبر پند و موعظه نمى گيرند مثل اموات مى باشند، پس مراد اسماع و شنواندنى است كه اثر در قلب بگذارد كه اين افراد كافر و مرده دل چيزى در دلشان اثر نمى گذارد. و قبلًا گذشت كه هم دليل عقلى و هم نقلى دلالت دارد بر آن كه اشخاصى كه از دنيا مى روند زنده اند و سخنان مردم را مى شنوند، پس مراد اين نيست كه اموات چيزى نمى شنوند بلكه مراد آن است كه مرده دلان، چيزى در آنان اثر نمى گذارد.
و: وَإِذَا سَأَلَكَ عِبَادِي عَنِّي فَإِنِّي قَرِيبٌ أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِي إِذَا دَعَانِي فَلْيَسْتَجِيبُوا لِي وَلْيُؤْمِنُوا بِي(1) ترجمه: و چون بندگانم درباره من از تو پرسند، همانا من نزديكم، خواندن خواننده را آنگاه كه مرا بخواند پاسخ مى دهم، پس بايد دعوت مرا بپذيرند و به من ايمان آورند. برخى از وهابيان گفته اند با وجود اين آيه شريفه ديگر چه نيازى به توسل و استغاثه به غير خداوند است، و هركس مى تواند بدون واسطه خداوند را بخواند و دعايش مورد استجابت نيز قرار مى گيرد.(2) پاسخ: كسى توسل و استغاثه را واجب ندانسته است، خواندن خداوند بدون واسطه ممكن است و هيچ اشكالى ندارد، ولى بحث در اين است كه اولًا استغاثه مشروع است يا خير و ثانياً آيا راه ديگرى غير از دعا كردن و خواندن بدون واسطه وجود دارد يا خير. به نظر ما توسل مشروع و بلكه مستحب است به دليل إِذْ ظَلَمُوا أَنفُسَهُمْ جَاءُوكَ فَاسْتَغْفَرُوا اللَّهَ وَاسْتَغْفَرَ لَهُمْ الرَّسُولُ(3) كه رفتن به خدمت پيامبر براى آن كه آن حضرت براى مردم دعا كند سبب مغفرت الهى مى شود. علاوه بر آن كه انبياء و ائمه عليهم السلام مجارى فيض الهى هستند و توسل به آنان توسل به خداى متعال مى باشد چون كسى آنان را به عنوان استقلال نمى خواند بلكه به عنوان آن كه مقرّب عنداللَّه هستند و آنان حاجت كسى را برآورده نمى كنند بلكه وسيله مى شوند كه خداوند حاجت را برآورده سازد. و جواب سؤال دوم
ص: 178
نيز آن است كه گرچه دعا كردن بى واسطه و بدون توسل و استغاثه به انبياء صحيح است ولى منافاتى ندارد كه راه ديگرى براى رسيدن به مطلوب و حاجت خود وجود داشته باشد كه اين راه بهتر باشد و زودتر نيز به مقصود برساند و زودتر مورد اجابت قرار گيرد، يعنى توسل پيداكردن به آنان كه خداوند آنها را وسيله نزد خود قرار داده است.
ز: دليل ديگر وهابيان تمسك به آيه شريفه إِيَّاكَ نَعْبُدُ وَإِيَّاكَ نَسْتَعِينُ(1) است كه اين آيه شريفه استعانت جستن را منحصر به خداوند كرده است و تنها بايد از او استعانت جست، همچنانكه عبادت و پرستش را نيز منحصر در خداى متعال نموده است.
پاسخ: انحصار در عبادت صحيح است و پرستش غير خداوند حرام است و كسى كه به پيامبر توسل مى جويد پيامبر را پرستش نكرده است زيرا قبلًا بيان شد كه شرط پرستش آن است كه عبادت كننده اعتقاد به ربوبيت والوهيت معبود داشته باشد، و كسى پيامبر را ربّ و اله خود نمى داند.
امّا منحصر كردن استعانت به خداوند صحيح است و هرگز منافاتى با استعانت از اسباب ندارد، زيرا اگر اين اسباب استقلال در تأثير داشته باشند در اين صورت استعانت از آنها منافات با استعانت از خداى متعال دارد و خلاف اين آيه شريفه است. امّا اگر اين اسباب را مستقل ندانيم و بگوييم لامؤثر فى الوجود الّا اللَّه در اين صورت استعانت از آنها منافاتى با توحيد در استعانت ندارد و قرآن نيز فرموده است: وَاسْتَعِينُوا بِالصَّبْرِ وَالصَّلَاةِ(2) و معلوم است كه صبر و نماز غير از خداوند مى باشند و اين منافاتى با توحيد ندارد، پس ملاك در توحيد و شرك در استعانت، استقلال و عدم استقلال اسباب و معين است. اگر استعانت جوينده عقيده به استقلال معين در اعانه داشته اين شرك خواهد بود ولى اگر معين را موثر به اذن الهى دانست در اين صورت منافاتى با توحيد ندارد. اگر ملاك استقلال در تاثير باشد استعانه به ميت لغو خواهد بود چون روشن است كه ميت هيچ اثرى ندارد ولى اگر تأثير به اذن خداوند باشد با توجه به آن كه پيامبران و شهدا زنده
ص: 179
هستند و به اذن خدا مى توانند در اين جهان اثر داشته باشند پس توسل به آنان صحيح است و آنان اثر نيز خواهند داشت. ولى بهتر آن است كه گفته شود از نظر وهابيان اگر توسل و استعانت به پيامبر باشد اين شرك خواهد بود، ولى اگر استعانت به ابن تيميه باشد اشكال ندارد و آنان صريحاً استعانت به ابن تيميه را در آثار خود آورده اند(1) و اين به نظر آنان منافاتى با توحيد ندارد!!.
ص: 180
واسطه بودن ائمه (عليهم السلام)
آقاى دكتر قفارى عنوان اين فصل را «اعتقاد شيعه درباره واسطه بودن ائمه عليهم السلام بين خدا و خلق» قرار داده است و ضمن مقدمه اى كوتاه ضمن چهار مسأله به بحث از توسل و استغاثه و زيارت پرداخته است. ما نيز ابتدا توضيحى درباره توسل و زيارت ذكر كرديم كه در واقع پاسخ همه اشكالات آقاى قفارى بود ولى اكنون به بررسى كلمات ايشان به صورت تفصيلى مى پردازيم.
وى در مقدمه بحث خود مى گويد:
«شيعيان ائمه را واسطه بين خدا و خلق مى دانند، و اگر انبياء عليهم السلام واسطه بين خداوند و خلق در تبليغ امر و نهى الهى بوده اند به نظر شيعه ائمه نيز چنين هستند. و بلكه شيعيان ويژگيهاى الهى بر امامان خود قائل هستند مثلًا مى گويند دعا قبول نمى شود مگر آن كه با نام آنان باشد و استغاثه بايد به آنان باشد و حج به مشاهد آنان بهتر از حج به خانه خدا است».(1) چند مغالطه در اين عبارت وجود دارد. اولًا واسطه بودن ائمه نزد شيعه به معنى آن است كه آنان مجارى فيض الهى بوده و حجت هاى خداوند هستند و امر و نهى الهى را به وسيله علم غيبى كه دارند بيان مى كنند. و توسل به آنان سبب قرب به خداوند متعال
ص: 181
مى شود. در زيارت جامعه كبيره آمده است: «و متقرّب بكم اليه»، امّا به نظر وهابيان واسطه يعنى الوهيت. مثلًا در آثار آنان آمده است: «واسطه يعنى إله، و معنى لا اله الّا اللَّه اين است كه نفى هرگونه واسطه اى مى كند، و هر كس پيامبر يا فرشته يا جنّى را بخواند يا استغاثه به او بجويد و او را واسطه قرار دهد كافر شده و از اسلام خارج گشته است. آنچه را كه اهل شرك امروزى واسطه مى نامند در گذشته به آنها الهه مى گفته اند».(1) واسطه به اين معنى روشن است كه كفر و شرك است و عجيب است كه آقاى قفارى واسطه بودن را نسبت به انبياء مى پذيرد و نسبت به ائمه انكار مى كند، در حالى كه واسطه به اين معنى مطلقاً شرك است و فرقى بين امام و نبى نيست. امّا واسطه در عقيده شيعه به اين معنى است كه چيزى مؤثر باشد امّا مستقل در تأثير نباشد، مثلًا فرشتگان را واسطه مى دانيم يعنى واسطه در تدبير بوده و به اذن خداوند كار مى كنند.(2) اين واسطه و موثر بودن به اذن خداوند اگر دليل و برهان داشته باشد قابل پذيرفتن است وگرنه خير مثلًا واسطه بودن بت، يا جن يا اعتقاد به ربوبيت يا ابن اللَّه بودن عيسى يا اعتقاد به ربوبيت ائمه اين گونه واسطه بودن حتى اگرچه با اعتقاد به تأثير به اذن اللَّه باشد غلط است. زيرا ربوبيت آنها دليل ندارد ولى اگر واسطه اى برهان داشته باشد مثلًا كسى معتقد به ربوبيت ائمه نباشد ولى آنان را مقرب عنداللَّه بداند و بگويد برخى از كارها را آنان مى توانند به اذن خداوند انجام دهند اين شرك نخواهد بود و هيچ گونه صفت خدايى بر آنان قائل نشده است. و روشن است كه وساطت در تبليغ و رساندن امر و نهى الهى هيچ گونه اثبات صفت خدايى بر آنان نيست.
و امّا آن كه آقاى قفارى مى گويد: «به نظر شيعيان دعا قبول نمى شود مگر آن كه به اسماء ائمه باشد» پاسخ آن قبلًا گذشت كه ما مى گوييم خواندن خداوند بدون واسطه صحيح و ممكن است ولى منافاتى ندارد كه خواندن خداوند با واسطه قرار دادن ائمه افضل باشد و زودتر مستجاب شود. همچنانكه اشكالى ندارد گفته شود بعضى از دعاها
ص: 182
مستجاب نمى شود مگر آن كه خداوند را به ائمه عليهم السلام بخواند و آنان را واسطه عنداللَّه قرار دهد.
و امّا بحث حج به سوى مشاهد مشرفه اين را در اين فصل آقاى قفارى بسيار مفصل مطرح كرده است و ما نيز در آينده به نقد آن مى پردازيم.
آقاى قفارى مى گويد: «واسطه بودن ائمه عين دين مشركان است و انبياء عليهم السلام براى رهايى بشر از اين شرك آمده اند. سپس به آيه شريفه وَإِذَا سَأَلَكَ عِبَادِي عَنِّي فَإِنِّي قَرِيبٌ(1) و آيه ادْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ ...(2) تمسك كرده و مى گويد هركس واسطه اى بين خود و خدا داشته باشد كه آنها را بخواند بالاجماع كافر است. و از ابن تيميه نقل كرده كه واسطه بودن در تبليغ امر و نهى خداوند صحيح است ولى واسطه قرار دادن در دفع ضرر و جلب منفعت از بزرگترين اقسام شرك است و اگر توبه نكند بايد كشته شود».(3) پاسخ اين كلام آن است كه واسطه بودن ائمه در تبليغ امر و نهى الهى كه صحيح است و هيچ شائبه اى از شرك ندارد. و انبياء براى رهايى بشر از شرك در عبادت آمده اند، ولى كسى امامان را پرستش نمى كند. و دو آيه شريفه اى كه آقاى قفارى به آنها استناد كرده است قبلًا بحث شد و روشن گرديد كه عبادت و پرستش بايد مخصوص خداوند باشد و توسل به ائمه عبادت كردن آنان نيست. اين آيات شريفه تنها دلالت دارند بر آن كه عبادت و خواندن خداوند بدون واسطه صحيح است همچنانكه از برخى آيات ديگر استفاده مى شود كه خواندن خداوند با واسطه قرار دادن پيامبر نيز صحيح است. و آنچه از ابن تيميه نقل شده پاسخ آن اين است كه واسطه قرار دادن در دفع ضرر و جلب منفعت فى نفسه شرك نيست بلكه چون نظام نظام اسباب و مسببات است اگر اين واسطه را كسى مستقل در تأثير بداند كه در عرض خداوند عمل مى كند يعنى «تسويه با خداوند» اين شرك است ولى اگر آنها را باذن اللَّه موثر بداند و در طول خداوند بداند شرك نخواهد بود. پس ملاك توحيد و شرك آن است كه اگر آن خواندن همانند
ص: 183
خواندن خداوند رب العالمين باشد يعنى مستقل در تأثير و به عبارت ديگر آن واسطه را ربّ و اله بداند اين شرك است، ولى اگر آن واسطه را ممكن الوجود دانسته كه در تمام وجودش فقير و بلكه عين فقر و وابستگى به خداوند باشد و اگر او را مؤثر مى داند در جلب منفعت و دفع ضرر باز مى گويد لاموثر فى الوجود الااللَّه و خداوند را مسبب الاسباب دانسته و نه تنها هرسببى را در نهايت مى گويد به خداوند مى رسد بلكه بگويد كه هر سببى در هر اثرى كه دارد بايد وابسته به خداوند باشد و از او مدد بگيرد چنين اعتقادى به واسطه بودن ائمه نه تنها شرك نيست بلكه عين توحيد است.
و قبلًا مفصل توضيح داده شد كه نفس خواندن ائمه عبادت كردن آنان نمى باشد بلكه خواندن اعم از عبادت است. خواندنى كه همراه با غايت خضوع و ذلت از طرف خواننده باشد و معبود را ربّ و مالك و اله بداند اين خواندن عبادت است ولى خواندنى كه همراه با اعتقاد به ربوبيت مدعو نباشد عبادت نيست و لذا خواندن ائمه با لفظ «يا اميرالمؤمنين» هرگز عبادت آن حضرت به شمار نمى رود.
آقاى قفارى دو حديث نقل كرده است كه آنان كه هدايت شده اند تنها از طريق ائمه عليهم السلام است و هركس سراغ آنان نرود نيز به گمراهى رسيده است. سپس مى گويد:
هدايت به معنى توفيق فقط به دست خداوند است و هدايت به معنى ارشاد به حق وظيفه انبياء عليهم السلام است و اين سخن شيعيان كه مى گويند هدايت تنها به وسيله ائمه عليهم السلام به دست مى آيد جرأت بر خداوند است.(1)
قبلًا گفته شد كه نفس وجود روايتى در يك كتاب روايى دليل بر صحت آن يا اعتقاد به صحت آن نيست. ثانياً روايت اوّل از جعفر بن محمد مسرور نقل شده است كه
ص: 184
نه دليلى بر وثاقت او وجود دارد و نه حتى دليلى بر مدح و حسن او.(1) و چون در اين مباحث بحث از سند زياد اهميت ندارد به بررسى سند اين دو حديث نمى پردازيم.
ثالثاً هدايت در اين دو روايت به معنى دلالت و راهنمايى و ارشاد به سوى حق است و از طرف ديگر روشن است كه هدايت همچون توفيق و علم و ... تشكيكى است و درجات و مراتب متفاوتى دارند و حديث اولى دلالت مى كند كه بالاترين مرتبه هدايت و ارشاد به حق را مردم به وسيله غير ما نمى توانند به دست آورند، و حديث دوم نيز دلالت مى كند بر آن كه بالاترين درجه معرفت و شناخت خداوند به وسيله ائمه اهل بيت براى مردم حاصل مى شود. و اين دو مطلب كاملًا صحيح است، در حالى كه آقاى قفارى آن را شرك اكبر دانسته است!!. و امّا آيه شريفه مَنْ يَهْدِ اللَّهُ فَهُوَ الْمُهْتَدِي وَمَنْ يُضْلِلْ فَلَنْ تَجِدَ لَهُ وَلِيّاً مُرْشِداً(2) دلالت مى كند كه خداوند هركس را هدايت كند او هدايت شده است ولى دلالت ندارد كه هدايت كردن خداوند مستقيماً و مباشرتاً است، بلكه اگر به وسيله ائمه يا قرآن يا مسجد يا واعظى كسى هدايت شود اين هدايت نيز از طرف خداوند است، و لاموثر فى الوجود الااللَّه. و ذيل آيه مى فرمايد: هركس را خداوند گمراه كند براى او راهنمايى وجود نخواهد داشت. روشن است كه هدايت ائمه عليهم السلام در طول هدايت خداوند است نه در عرض خداوند، و اين نوعى شرك است كه كسى تصور كند ممكن است خداوند اراده ضلالت كسى را داشته باشد امّا ائمه عليهم السلام آن شخص را هدايت نمايند. آيه 56 سوره قصص نيز دلالتش همين گونه است.
دعا تنها در صورتى پذيرفته مى شود كه با نام ائمه باشد.
آقاى دكتر قفارى مى گويد:
ص: 185
«شيعيان مى گويند هركس خداوند را بدون نام ائمه عليهم السلام بخواند رستگار نمى شود و هركس چنين كند هلاك مى گردد، سپس چند حديث نقل كرده و مى گويد دعاى انبياء عليهم السلام به نظر شيعه به وسيله توسل به ائمه مستجاب مى گردد سپس گفته است اين سخن با نوعى مكر مى خواهد اعتقاد به الوهيت ائمه را مطرح كند و هيچ تفاوتى بين اين اعتقاد آنان نسبت به ائمه و اعتقاد مشركان نسبت به بت ها نيست بلكه اين عقيده بدتر از شرك مشركان است زيرا مشركان در موقع سختى خداوند را مى خوانند و در موقع آسايش و رفاه بت را مى پرستند ولى شيعيان چه در موقع سختى و چه در موقع آسايش ائمه را مى خوانند».(1)
اولًا شرط بحث و مناظره رعايت امانت است خصوصاً در بحثى كه آقاى قفارى مى خواهد طرف مقابل خود را متهم به كفر و شرك نمايد.
حديث را آقاى قفارى اين گونه نقل كرده است: «... من دعا بغيرنا هلك»،(2) در حالى كه حديث در همان منابعى كه ايشان آدرس داده است اين گونه است: «... من دعاه بغيرنا هلك»(3) و وجود و عدم اين ضمير كه به خداوند بر مى گردد تعيين كننده مسير اصلى بحث است. حديث مى گويد هركس خدا را به ما بخواند رستگار مى شود و هركس خدا را بغير ما بخواند هلاك مى گردد.
ثانياً آقاى قفارى كلمه «اسماء ائمه» را از كجا آورده است در حالى كه در اين حديث فقط كلمه «بنا» و كلمه «بغيرنا» وجود داشت و در ساير احاديث اين باب كلمه «بحقّنا» آمده است پس معلوم مى شود كه مراد خواندن خداوند به حق ائمه عليهم السلام است، نه آن كه آقاى قفارى تصور كرده است كه انسان نام خداوند را ذكر نكند در دعا، و تنها نام ائمه را ذكر كند يعنى حاجت خود را از خدا نخواهد بلكه از ائمه عليهم السلام طلب كند.
ص: 186
ثالثاً توسل پيدا كردن انبياء به اهل بيت پيامبر اسلام عليهم السلام چيزى است كه اختصاص به كتابهاى شيعيان نداشته و در كتابهاى اهل سنت نيز وجود دارد مشكل اينجاست كه آقاى قفارى از احاديث كتابهاى خودشان نيز بى اطلاع است، نمونه اش در صفحات آينده ذكر مى شود.
رابعاً واسطه قرار دادن ائمه عليهم السلام موجب اعتقاد به الوهيت آنان نمى باشد بلكه خود قرآن امر كرده است كه وسيله عنداللَّه داشته باشيد، و علت اين نكته قبلًا در بحث از توسل و استغاثه بيان شد.
خامساً قياس واسطه قرار دادن ائمه عليهم السلام به شرك مشركان و آن را بدتر از شرك مشركان دانستن قياس مع الفارق است زيرا مشركان واقعاً بت ها را مى خوانند و پرستش مى كنند و نفع خود را از آنها مى طلبند و در موقع مشكلات فطرت آنان بيدار شده و حاجت خود را از خداوند سؤال مى كنند در حالى كه شيعيان هرگز ائمه را پرستش نمى كنند و حاجات خود را عموماً از خداوند مى خواهند و ائمه را واسطه قرار مى دهند كه خداوند حاجات آنان را برآورده كند و براى ائمه و هيچ موجود ديگرى استقلال در تأثير قائل نمى باشند، و فقط تأثير به دست خداى متعال است، و اين اصلًا شرك نيست تا چه رسد به آن كه بدترين نوع شرك باشد.
* سپس آقاى قفارى مى گويد:
«يكى از افتراءات شيعه آن است كه مى گويند وقتى حضرت آدم خداوند را به حق پنج نفر: محمد، على، فاطمه، حسن و حسين خواند خداوند توبه او را پذيرفت و شبيه آن را درباره حضرت نوح و يونس عليها السلام مى گويند و معنى آيه فَتَلَقَّى آدَمُ مِنْ رَبِّهِ كَلِمَاتٍ(1) را همين اسماء پنج تن مى دانند».(2)
ص: 187
اولًا به آقاى قفارى مى گوييم آنچه در كتابهاى حديثى شيعه آمده است مبنى بر آن كه حضرت آدم براى قبول شدن توبه خود به اهل بيت پيامبر عليهم السلام متوسل شد در كتابهاى روايى آنان نيز عيناً وجود دارد اگر او بگويد آنچه در كتابهاى ما آمده است لزوماً به معنى صحت تمام آنها نيست ما نيز خواهيم گفت الكلام هوالكلام. و بهتر بود آقاى قفارى به جهت وجود يك روايت در كتابهاى شيعه كه حكم به كفر و شرك شيعه مى كند ابتدا ببيند آيا اين حديث در كتابهاى خودشان وجود ندارد و آيا اين حكم به كفر و شرك شامل خود او و هم كيشان خودش نمى شود. در چند حديث اهل سنت آمده است كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمود: «كلماتى كه حضرت آدم به وسيله آنها توبه كرد اين بود:
«بحق محمد و على و فاطمة والحسن و الحسين الّا تبت علىّ».(1) و اين روايات در كتب اهل سنت به حدّ مستفيضه مى باشند.
ثانياً چگونه توسل پيدا كردن حضرت آدم عليه السلام براى قبول شدن توبه اش به عمر بن الخطاب صحيح است(2) و مطابق با توحيد است ولى توسل حضرت آدم به اهل بيت پيامبر شرك مى باشد؟!. و چگونه توسل خورشيد به ابوبكر براى آن كه برايش كسوفى رخ ندهد صحيح است!!!(3) و حتى توسل پيامبر خاتم صلى الله عليه و آله به عمر بن الخطاب صحيح است(4) و شرك نمى باشد ولى اگر توسل به اهل بيت پيامبر يا به خود پيامبر باشد شرك مى شود؟!.
آقاى قفارى مى گويد:
«وقتى در حال حيات انبياى سابق، ائمه شيعيان وجود نداشته اند توسل آنان به ائمه شرك به خداوند است، سپس مى گويد اين سخنان از جعليات افراد زنديقى است كه مى خواسته اند شرك و كفر را وارد دين مقدس اسلام كنند».(5)
ص: 188
معلوم نيست چرا اگر آقاى قفارى بشنود كه ائمه و اهل بيت پيامبر در زمان انبياى سابق بوده اند برآشفته گشته و آن را شرك مى داند ولى اگر كسى بگويد عمر و ابوبكر حتى قبل از خلقت حضرت آدم وجود داشته اند آن را عين توحيد مى داند. در منابع اهل سنت آمده است كه: «پيامبر فرمود من و ابوبكر و عمر و عثمان و على هزار سال قبل از خلقت آدم، نورهايى بر طرف راست عرش خداوند بوديم»(1) و ثانياً براى توسل حضرت آدم ضرورتى ندارد كه اصحاب كساء وجود مادى داشته باشند، بلكه توسل به خداوند به آبروى كسانى كه بعداً به وجود مى آيند نيز صحيح است، گرچه بهتر آن است كه گفته شود نور مقدس آنان از قبل از خلقت آدم وجود داشته گرچه بدن و بشره آنان در زمان صدر اسلام پديد آمد.
* سپس آقاى دكتر قفارى گفته است:
«خواندن اسماء ائمه در دعا خلاف اخلاص بوده و از اسباب ردّ دعا است زيرا شرط قبولى دعا اخلاص است. و ائمه همچون بقيه مردم هستند و همه عبد خدا هستند و به آيه 172 سوره نساء و آيه 93 سوره مريم تمسك كرده كه تمام موجودات عبد خداوند بوده و فرقى بين آنان نيست، سپس مى گويد تربيت شيعى يك تربيت غير توحيدى است زيرا ملاكش بر توجه به غير خداوند است نه توجه به خداوند، و در اين تربيت شركى وجود دارد كه شرك زمان جاهليت در برابر آن قابل ذكر نيست، و كلماتى كه حضرت آدم از خداوند تلقى كرد اين بود كه گفت: رَبَّنَا ظَلَمْنَا أَنفُسَنَا ....(2)(3)
ص: 189
تك تك مطالب آقاى قفارى جاى نقد دارد، و بسيار بعيد به ذهن مى آيد كه خود ايشان متوجه اشتباهات و مغالطات اين كلمات نباشد ولى به هرحال براى فريب عده اى كوته بين خوب است.
اولًا آنچه كه ايشان مى گويد خواندن اسماء ائمه خلاف اخلاص در دعا است جوابش آن است كه اگر نام هر موجودى در عرض خداوند خوانده شود اين شرك است و خلاف اخلاص در دعا است ولى اگر آنها را مستقل ندانسته و مجراى فيض الهى بدانيم خلاف اخلاص نيست بلكه عين آن است، و لذا قرآن نيز دستور داده است كه هنگام دعا وسيله اخذ كنيد كه قبلًا توضيح داده شد. به هرحال ذكر كردن نام ائمه به معنى خواندن آنان است ولى عبادت كردن آنان در عرض خداوند نيست، و شيعيان نيز حاجت خود را از ائمه نمى خواهند بلكه آنان را وسيله عنداللَّه قرار مى دهند كه خداوند حاجت را برآورده سازد.
ثانياً آنچه ايشان مى گويد ائمه عبد خدا هستند و تمام موجودات از اين جهت يكسان مى باشند نيز مغالطه است، زيرا گرچه صحيح است كه تمام موجودات بلا استثناء عبد خداوند هستند، هرچيزى كه ممكن الوجود است عبد خداوند است ولى آيا پيامبر و ابولهب هر دو يكسان هستند؟!! آيا سنگ و درخت با فرشتگان مقرّب الهى يكسان هستند؟! پس ائمه عليهم السلام از جهت عبد بودن با ديگران فرقى ندارند امّا از جهت قرب به خداوند هرگز با ساير موجودات يكسان نيستند، بله شايد به نظر آقاى قفارى مومن و كافر و مطيع و عاصى و عالم و جاهل يكسان باشند، در حالى كه قرآن مى فرمايد: أَفَمَنْ كَانَ مُؤْمِناً كَمَنْ كَانَ فَاسِقاً لَايَسْتَوُونَ.(1)
ثالثاً آقاى قفارى تربيت شيعى را تربيتى براساس شرك مى داند، در حالى كه درس توحيد تنها به وسيله سخنان حضرت على عليه السلام و ائمه شيعه بيان شده است.(2) به اين نمونه از
ص: 190
زيارت سيدالشهداء عليه السلام توجه شود كه آيا چگونه تربيتى به زائر مى دهد: «اشهد انّك اقمت الصلاة و آتيت الزكاة، و امرت بالمعروف و نهيت عن المنكر و تلوت الكتاب حق تلاوته و جاهدت فى اللَّه حق جهاده و صبرت على الاذى فى جنبه و عبدته مخلصاً حتى اتيك اليقين ... اللهم العن الذين كذّبوا رسلك و هدموا كعبتك و استحلّوا حرمك والحدوا فى البيت الحرام و حرفّوا كتابك و سفكوا دماء اهل بيت نبيك و اظهروا الفساد فى ارضك و استذلّوا عبادك المؤمنين».(1) اين زيارت تلقين و سفارش به نماز، زكات، جهاد، امر به معروف و نهى از منكر، تلاوت قرآن، عبادت مخلصانه مى كند و تبرّى و بيزارى مى جويد از تكذيب كنندگان پيامبران، و آنان كه در حرم خداوند الحاد مى كنند و قرآن را مى خواهند تحريف كنند و خون اهل بيت را ريخته و فساد در زمين مى كنند. اين تربيت شيعى است كه آقاى قفارى آن را تربيت شرك مى داند ولى كشتن مسلمانان و اتهام كفر و شرك به آنان زدن و خراب كردن قبر پيامبر را تربيت توحيدى وهابى مى داند.
رابعاً كلماتى كه حضرت آدم از خداوند تلقى نمود را آقاى قفارى به صورت قطعى گفته است كه همان رَبَّنَا ظَلَمْنَا أَنفُسَنَا ... است در حالى كه اين يك احتمال در تفسير آيه است و احتمال ديگر نيز وجود دارد مثلًا آقاى قرطبى مى گويد: «بعضى از مفسران گفته اند آن كلمات رَبَّنَا ظَلَمْنَا أَنفُسَنَا بوده است، و عده اى گفته اند آن كلمات اين بود كه حضرت آدم ديد بر ساق عرش نوشته شده است «محمد رسول اللَّه» پس به آن كلمات توسل جست»(2) مرحوم طبرسى نيز گفته است: «درباره آن كه آن كلمات چه بوده است اختلاف شده است حسن و قتاده و عكرمه گفته اند آن كلمات «ربنا ظلمنا انفسنا» بوده است و در روايتى از طريق اهل بيت عليهم السلام نقل شده كه آدم ديد بر عرش چند اسم نوشته شده كه نام بهترين خلايق نزد خداوند هستند و آنها نام محمد و على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السلام بود پس آدم به وسيله آنان به سوى خداوند توسل جست».(3) و مرحوم بلاغى فرموده: «ابن نجار و بيهقى نقل كرده اند از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله كه آن كلمات اين بود كه گفت به
ص: 191
حق محمد و على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السلام مرا ببخش»،(1) و سيوطى چند روايت نقل كرده است كه آن كلمات اين بود كه خداوند را به حق اصحاب كساء خواند كه خداوند او را ببخشد».(2) از آنچه گذشت روشن شد كه مفسرانى كه گرايش به خلاف اهل بيت عليهم السلام دارند آن كلمات را «ربنا ظلمنا انفسنا» معنا كرده اند و آنان كه مخالفتى با اهل بيت ندارند هرچند از اهل سنت باشند آن را به اصحاب كساء تفسير نموده اند. بنابراين معلوم شد كه آقاى قفارى حتى به كتابهاى تفسيرى خودشان نيز مراجعه نكرده است.
آقاى قفارى مى گويد:
«استغاثه فقط بايد به خداوند باشد ولى شيعه استغاثه به امامان خود مى كنند در چيزى كه جز خداوند متعال كسى قدرت بر آن ندارد. سپس چند نمونه از رواياتى را آورده است كه درباره نوشتن رقعه يا توسل به ائمه عليهم السلام است. و مى گويد اين به معناى صفات خدايى آوردن بر ائمه است، و گاهى نامه مى نويسند به مهدى منتظر كه معدوم است و ابن تيميه گفته است او وجود خارجى ندارد، و آن مهدى از ترس كشته شدن نمى تواند قيام كند ولى شيعيان صفات خدايى بر او اثبات كرده اند».(3)
ما در ابتداى بحث از فصل سوم مفصل به مسأله توسل و استغاثه پرداخته و دليل جواز استغاثه به پيامبر و ائمه عليهم السلام را از نظر عقل و آيات شريفه و روايات و حتى از كتابهاى اهل سنت ذكر كرديم. آنچه كه آقاى قفارى مى گويد «استغاثه جز به خداوند جايز نيست»(4) دليلى بر اين سخن نياورده است ولى ما دليل آورديم كه استغاثه به اولياء خداوند
ص: 192
به عنوان آن كه آنان براى انسان دعا كنند جايز است. و عجيب آن است كه آقاى قفارى براى آن كه نسبت كفر به شيعه بدهد صدر و ذيل برخى روايات را حذف كرده تا بتواند شاهد براى خود بيابد وى با آن كه مكرر به صفحات 33 و 37 از جلد 94 بحارالانوار آدرس داده است گويا اصلًا صفحه 34 را نديده است كه دعاى توسّلى كه علامه مجلسى نقل كرده است اين گونه است: «اللهم انى اسألك بحق اميرالمؤمنين على بن ابيطالب الّا كفيتنى به مؤنة كلّ احد ... اللهم انى اسألك بحق وليك على بن الحسين الّا كفيتنى مونة كلّ شيطان ... اللهم انى اسألك بحقّ محمد و ابنه جعفر الّا أعنتنى بهما على طاعتك و بلّغتنى بهما ما يرضيك ...»(1) و تمام اين دعا اين گونه است كه آنچه را مى خواهد از خداوند خواسته است نه از امامان، و تنها ائمه را وسيله و واسطه عنداللَّه قرار داده است. و در كدام قسمت اين دعا اثبات صفات خدايى بر امامان وجود دارد؟!. آقاى قفارى مى گويد: «نزد شيعه مالك در برآورده شدن حاجات قبر ائمه است».(2) سپس يك حديثى را شاهد آورده است كه مى گويد: رقعه را بنويس و آن را بر روى قبر يكى از امامان قرار ده آن به صاحب قبر خواهد رسيد و او حاجت شما را برآورده مى كند. اين عبارت صريح است در آن كه صاحب قبر- نه خود قبر- حاجت را برآورده مى كند ولى آقاى قفارى گفته است ملاك در برآورده شدن حاجات قبر ائمه است!!. ضمناً قبلًا توضيح داده شد كه چون ارواح ائمه در عالم برزخ زنده است و آنان مى توانند حاجات را به اذن خداوند بر آورده كنند نه مستقلًا پس اين موافق با توحيد است. و امّا حضرت مهدى عليه السلام را كه آقاى قفارى مى گويد «منتظر معدوم» و عدم تولد او را به محققان از اهل علم به انساب و تاريخ نسبت داده است و مى گويد: حسن عسكرى از دنيا رفت و عقيم بود(3) پاسخش اين است كه: «بشارت تولد امام زمان عليه السلام به دلائلى كه خداوند بر آن آگاه تر است به شدت از عامه مردم پنهان نگاه داشته شد، و جز چند تن از خواص حضرت عسكرى عليه السلام و ارحام نزديك كسى را بر آن آگاه نساختند، اين چنين بود كه در
ص: 193
هنگام رحلت آن امام همام جز همان افراد زبده و منتخب كه محرم اين سرّ الهى بودند كسى از وجود فرزندى براى حضرت عسكرى خبر نداشت».(1) بنابراين بناء بر كتمان و نشان ندادن حضرت مهدى عليه السلام بود، امّا روايات بسيارى دلالت دارد بر آن كه حضرت عسكرى عقيم نبوده و داراى فرزند مى باشد،(2) و حتى عده اى از علمايى كه در ابتداى قرن چهارم مى زيسته اند افرادى را كه آن حضرت را در مدت اقامت در سامرا ديده اند نام برده اند.(3) و برخى از آنان رساله هاى مستقل در اين موضوع نوشته اند.(4) و با وجود اين شواهد ديگر نمى توان گفت كه حضرت مهدى حقيقت ندارد و متولد نشده است. به هرحال وقتى ما حضرت مهدى عليه السلام را زنده و داراى صفاتى مثل «كاشف البليه» و «كاشف السوء» و ... مى ناميم هرگز صفتى كه مختص به خداى متعال باشد بر او اثبات نكرده ايم زيرا هر انسان زنده اى مى تواند سوء و بدى را از انسان ديگرى برطرف كند به اذن اللَّه، و اين صفت در امام زمان عليه السلام وجود دارد و هرگز چيزى خلاف توحيد نمى باشد.
امّا اين مسأله كه آن حضرت غايب شده است به جهت خوف از قتل و كشته شدن و او نمى تواند خود را حفظ كند پس چگونه حاجات مردم را برآورده سازد پاسخش آن است كه آن حضرت الآن به وسيله غيبت جان خود را حفظ كرده و قدرت بر اين حفظ دارد و قدرت بر برآوردن حاجات نيز دارد. علاوه بر آن كه او اگر بخواهد ظاهر باشد مى تواند جان خود را حفظ كند امّا به طريق غير عادى، و بناء دين بر آن نيست كه آنان تمام كارها را از طريق غير عادى انجام دهند.
ص: 194
اين عنوان عنوان خوبى براى مسأله نيست ولى عادت آقاى قفارى آن است كه از كلمات متشابه براى منحرف كردن اذهان ساده استفاده كند، اكنون كه كلمه حج معناى خاصى پيدا كرده و حقيقت متشرعه شده است براى حج خانه خدا و كمتر به معنى لغوى آن كه قصد است، به كار مى رود نبايد آن را به معنى لغوى به كار برد بدون هيچ گونه اشاره اى به آن، و اين در حالى است كه خواننده تنها معناى اصطلاحى آن به ذهنش مى آيد.
آقاى قفارى در اين مسأله ابتدا كلامى را از ابن تيميه نقل كرده كه مى گويد:
«به نظر شيعه رفتن به مشاهد ائمه برتر از رفتن به زيارت كعبه معظمه است يعنى شرك به خدا بهتر از عبادت خدا است، سپس چندين روايت نقل كرده است كه دلالت مى كنند كه زيارت قبر امام حسين عليه السلام برتر از حج و عمره است. و اين را نوعى جنون يا زندقه و الحاد شمرده و مى گويد اين دين مسلمانان نيست بلكه دين مشركين است و تنها هدفش خراب كردن قبله مسلمانان بلكه هدفشان منصرف كردن مردم از پرستش خداوند به پرستش قبر و نوعى ترويج اباحه گرى در دين و دورى از امر و نهى الهى است، و اگر زيارت امام حسين چنين بود لااقل بايد قرآن آن را ذكر مى كرد و مى گويد اگر روايتى برخلاف اين روايات باشد آن را حمل بر تقيه مى كنند».(1)
اين مطلب صحيح است كه در روايات بسيارى ثواب زيارت امام حسين عليه السلام ذكر شده است و در بعضى از روايات آن را معادل با يك حج و عمره و يا با 20 حج و عمره و يا صد يا هزار حج و عمره قرار داده است.(2) و علت اختلاف اين روايات نيز به جهت اختلاف مراتب زائرين در اخلاص و معرفت و تقوى و ساير شرايطى است كه سبب كمال
ص: 195
عمل مى گردد. ولى هرگز معناى اين روايات آن نيست كه زيارت امام حسين عليه السلام مقدم بر حج باشد و يا بخواهند حج را ترك كرده و تنها زيارت كربلا را انجام دهند زيرا:
اولًا حج واجب است و زيارت امام حسين به اتفاق همه فقهاء شيعه مستحب است و مستحب هرگز با واجب تعارض پيدا نمى كند، و بلكه هنگام تعارض اصلًا زيارت استحبابى ندارد، «زيارت امام حسين عليه السلام گرچه فى نفسه مستحب است لكن استحباب آن مشروط است به آن كه با واجب تزاحم پيدا نكند و شارع مقدس وقتى استحباب چيزى را امضاء مى كند كه موجب ترك واجب يا انجام حرامى نباشد، زيرا مستحبى كه موجب ترك واجب بشود آن مستحب مشروعيت ندارد، و لذا شرط صحت انعقاد نذر آن است كه آن عمل را جح باشد و مستحبى كه موجب ترك واجب شود هيچ گونه رجحانى ندارد»(1) پس حتى اگر نذر زيارت امام حسين كرده است و اين نذر موجب ترك حج شود نذر او باطل است و بايد به حج برود. مسأله تقدم واجب بر مستحب مورد اتفاق همه علماى شيعه است. و در صورت نذر مستحبى كه با واجب تعارض داشته باشد باز نظر راجح در علماى شيعه آن است كه نذر باطل است و حج مقدم است.(2) ثانياً تمام اين رواياتى كه ثواب زيارت كربلا را چند برابر حج و عمره معرفى كرده است مقصود آن است كه حج و عمره استحبابى در مقايسه با زيارت كربلا، زيارت بر آنها مقدم است نه آن كه زيارت كربلا را با حج و عمره واجب مقايسه نموده باشد. به دليل اين حديث: «يا على من عمّر قبوركم و تعاهدها فكأنّما اعان سليمان بن داود على بناء بيت المقدس، و من زار قبوركم عدل ذلك ثواب سبعين حجة بعد حجة الاسلام»(3) يعنى يا على هركس قبر شما را تعمير كند و به آنها رفت و آمد كند گويا سليمان بن داود را بر ساختن بيت المقدس يارى كرده است، و هركس به زيارت قبر شما رود اين عمل معادل ثواب هفتاد حج پس از حجةالاسلام است. پس زيارت را با هفتاد حج كه غير از
ص: 196
حجةالاسلام باشد مقايسه كرده است يعنى يك عمل مستحب را با عمل مستحب ديگر مقايسه كرده است نه آن كه يك مستحب را با واجب مقايسه كند.
ثالثاً ثواب هر عملى- و از جمله ثواب زيارت- مشروط به شرايطى است مثل:
ايمان، موافات بر ايمان، خلوص نيت، ولايت داشتن، رعايت تقوى و انجام واجبات، قرآن فرموده است: «تنها خداوند از متقين اعمال را مى پذيرد»(1) و در روايات نيز آمده است كه خداوند هيچ عملى را بدون تقوى نمى پذيرد.(2) پس كسى كه حج را انجام ندهد در حالى كه مستطيع بوده است چنانچه به زيارت امام حسين عليه السلام برود زيارت او هيچ ثوابى نخواهد داشت، و اين شرايط ثواب در كتابهاى كلامى نيز آمده است.(3) رابعاً امام وهابيان احمد بن حنبل و حتى غير از او از ديگر فقهاى اهل سنت اجازه داده اند كه براى بيان فضيلت كارهاى مستحبى، امورى كه حتى ثابت نشده اند روايت شوند.(4) بنابراين جايز است براى بيان فضيلت و ثواب زيارت، ثواب هايى كه حتى ثابت نشده است نقل شود تا مردم ترغيب به آن بشوند.
خامساً علامه مجلسى فرموده است: «شايد اين ثواب ها از باب تفضّل باشد يعنى خداوند براى يك زيارت سيدالشهداء عليه السلام ثواب صد حج بدهد و براى يك حج چندين برابر صد حج ثواب بدهد. و يا مقصود آن است كه به مسلمانان در برابر يك زيارت ثواب صد حجى كه به امتهاى پيشين مى داده است مى دهد. و يا مقصود آن است كه اين ثوابها به جهت اعتبار است مثلًا يك لقمه نان براى انسان كارى را مى كند كه حتى صد ليوان آب انجام نمى دهد همچنانكه يك ليوان آب كارى مى كند كه چندين قرص نان آن را انجام نمى دهد و اين عبادتها همانند غذاى بدن هستند كه هركدام كار و اثر خاصى دارد، بنابراين هيچ كدام جايگزين ديگرى نمى شود».(5)
ص: 197
با توجه به اين كلام روشن است كه نه زيارت جايگزين حج مى شود و نه حج جايگزين زيارت مى گردد.
سادساً كسى كه به زيارت سيدالشهداء عليه السلام برود در زيارت آن حضرت مى خواند كه امام حسين بيست و پنج مرتبه پياده به حج رفته است(1) با آن كه مركب نيز داشته است. و يا دعاى عرفه سيدالشهداء در عرفات اظهر من الشمس است، پس خود اينها به زائر ياد مى دهد كه زيارت خانه خدا مقدم بر هرچيزى است.
آقاى قفارى مى گويد:
«چون روايات شيعه ثواب خاصى براى زيارت امام حسين در روز عرفه قرار داده اند معلوم مى شود كه آنان مى خواهند كارى كنند كه مردم از حج منصرف شوند. سپس مى گويد در بعضى از روايات شيعه به اين مقصود اشاره شده است و اين كه شيعيان معتقدند زوار امام حسين همه انسانهاى پاك هستند ولى در ميان كسانى كه روز عرفه در موقف حاضر شده اند اولاد زنا نيز وجود دارد، و اولاد زنا نزد شيعه يعنى تمام مسلمانان غير شيعى. سپس كلامى را از فيض كاشانى نقل كرده است كه امام حسين باب اللَّه و حبل اللَّه است و حركت به طرف قبر آن حضرت ثواب دارد سپس مى گويد تمام اينها شرك است. و امّا علت آن كه فقهاى شيعه با وجود اين روايات باز به مردم مى گويند حج بروند براى آن است كه آنان مى خواهند از كنگره عظيم حج استفاده كنند و شرّ خود را به همه عالم سرايت دهند و از ترس متهم شدن از طرف ساير مسلمانان به حج مى روند وگرنه زيارت كربلا را بر حج ترجيح مى دهند».(2)
ص: 198
اين معلوم است كه زمانها و مكانها از جهت ارزش يكسان نيستند و زيارت امام حسين نيز نوعى تقرب به خداوند متعال و عبادت است و در روز عرفه ثوابى بيشتر از ساير ايام دارد. و طبق روايات اهل بيت عليهم السلام زيارت امام حسين در روز عرفه بر حج استحبابى ترجيح دارد ولى حج واجب- حجةالاسلام- بر همه چيز مقدم است و قبلًا بيان شد كه هيچ گاه بين واجب و مستحب تعارض پيش نمى آيد. و حتى اگر كسى نذر كند كه روز عرفه به حج برود چنانچه مستطيع شود به فتواى تمام مراجع تقليد شيعه نذر او باطل است زيرا كربلا هيچ رجحان واستحبابى ندارد و بايد به حج برود.(1) و اين از مسائلى است كه اختلافى در آن وجود ندارد. و امّا آن كه آقاى قفارى مى گويد آنان مى خواهند كارى كنند كه مردم از حج منصرف شوند چيزى جز افترإ و تهمت و فتنه برانگيزى نيست، و آنچه كه در روايت شيعه آمده است ترجيح زيارت امام حسين است بر حج و عمره استحبابى. و هيچ اشكالى ندارد كه وقتى دو عمل استحبابى مقايسه شوند يكى بر ديگرى ترجيح داشته باشد. در حالى كه آقاى قفارى- تعمداً- بين زيارت كربلا كه عمل استحبابى است و حج واجب مقايسه كرده و زيارت كربلا را مقدم بر حج واجب دانسته و آن را به شيعه نسبت داده و سپس حكم به كفر و شرك شيعه نموده است. روايتى كه وى از معاوية ابن وهب نقل كرده كه وى آرزو مى كرد اى كاش به حج نرفته بود و به كربلا مى رفت(2) اولًا سندش مرسله است و اعتبار ندارد علاوه بر آن كه افراد غير موثق نيز در سند آن وجود دارد. پس از دو جهت ضعف سند دارد. ثانياً آرزوى خطاى معاوية بن وهب را نمى توان به كل شيعه نسبت داد. ثالثاً قرائن و شواهدى وجود دارد كه مقصود معاوية بن وهب حج استحبابى بوده است و آرزو مى كرد كه اى كاش به زيارت كربلا مى رفت به جاى حج استحبابى. و مقصود از روايتى كه مى گويد اگر مردم ثواب زيارت امام حسين را بدانند حج نمى روند همان حج استحبابى است.(3)
ص: 199
و امّا مسأله اولاد زنا. اولًا آنچه در حديث آمده اين بود كه در ميان كسانى كه در موقف عرفات هستند اولاد زنا وجود دارد، ولى آقاى قفارى به شيعه تهمت زده و مى گويد شيعيان هر مسلمان غير شيعى را اولاد زنا مى دانند. و از آقاى قفارى كه هر مسلمان غير وهابى را متهم به كفر و شرك مى كند اين گونه نسبت ناروا به شيعه دادن نيز بعيد نيست. و ثانياً طبق روايات شيعه اگر كسى خمس بدهكار باشد ولى خمس ندهد و با آن پول كنيزى را بخرد چنين كنيزى مشترك مى باشد زيرا 45 آن از صاحب خمس است، و وطى كردن با كنيز مشترك جايز نيست و فرزند چنين كنيزى اولاد زنا مى باشد،(1) و اين مطلب كاملًا صحيح است، ولى آيا به نظر آقاى قفارى آيا تمام مسلمانان اولاد كنيز بوده و هيچ كدام مادرشان آزاد نبوده است، و آيا تمام اين جاريه ها با پول غير مخمس خريده شده اند؟!
و امّا سخن فيض كاشانى كه امام حسين عليه السلام را باب اللَّه و حبل اللَّه خوانده است پاسخش آن است كه قبلًا آقاى قفارى از امام خودش ابن تيميه نقل كرد كه اگر كسى اهل بيت عليهم السلام يا انبياء را واسطه بين خدا و خلق قرار دهد در تبليغ امر و نهى الهى اين توحيد است نه شرك،(2) امّا در اينجا چون آقاى قفارى سخنان قبلى خود را فراموش كرده حكم به شرك بودن آن كرده است. وقتى ما امام حسين را باب خدا و ريسمان الهى قرار مى دهيم آيا باب خداوند چيزى است در عرض خدا و تسويه با خداوند مى شود و آيا باب خدا و حبل خدا داراى مقام الوهيت و ربوبيت است و آيا اگر قرآن حبل اللَّه است قرآن داراى مقام الوهيت و ربوبيت مى شود؟!! و آقاى قفارى اينها را شرك مى داند، آيا آقاى قفارى آيه شريفه وَاعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّهِ جَمِيعاً وَلَا تَفَرَّقُوا(3) را شرك مى داند يا اين آيه امر به تمسك به شرك كرده است؟!.
به هرحال شيعيان سفربه حج و زيارت خانه خدا رابراى شخص مستطيع واجب مى دانند و چون حج عبادت است بايد به قصد قربت و با اخلاص انجام شود. گرچه آقاى
ص: 200
قفارى مى گويد سفر شيعيان براى ترس از متهم شدن از طرف ساير مسلمانان و براى ترويج افكار فاسد خودشان مى باشد.
آقاى قفارى مى گويد:
«شيعيان نه تنها مى گويند زيارت امام حسين افضل از حج است بلكه آن را افضل اعمال مى دانند و به اين وسيله آنان تمام دستورات دين را فراموش كرده و توجه به قبر را افضل اعمال مى دانند و اين چيزى جز وحى شيطان به آنان نيست».(1) بهتر بود آقاى قفارى به جاى تمسخر و استهزاء كردن به ساير روايات نيز نگاه كند تا مقصود روايات براى او روشن شود، گرچه معلوم است كه او مغرضانه مى نويسد اينك به برخى روايات شيعه توجه شود:
الف: «افضل الاعمال عنداللَّه ما عمل بالسنة».(2) ب: «سالته عن افضل ما يتقرب به العباد الى اللَّه عزوجل. قال عليه السلام افضل ما يتقرب به العباد الى اللَّه طاعةاللَّه و طاعة رسوله و طاعة اولى الامر».(3) ج: «سال رجل العالم عليه السلام، فقال ايّها العالم اخبرنى اىّ الاعمال افضل عنداللَّه؟ قال عليه السلام مالا يتقبّل عمل الّا به. فقال و ماذلك؟ قال عليه السلام الايمان باللَّه الذى هوا على الاعمال درجة و اسناها خطّاً و اشرفها منزلة».(4) د: «افضل العبادة العفاف.(5) و نيز افضل العبادة عفة البطن والفرج».(6) ه: «افضل الايمان لزوم الحق».(7)
ص: 201
و: «الصلاة عمودالدين، الصلاة خير موضوع».(1) ز: «افضل العبادة قراءة القرآن».(2) با توجه به روايات فوق و دهها حديث ديگر مشابه آنها معلوم مى شود كه افضليت هر عملى نسبى است، مثلًا براى جلوگيرى از شهوترانى افضل اعمال عفاف و پاكدامنى است، در دين افضل اعمال ايمان است، در قرب به خدا افضل اعمال اطاعت خدا است، پس در زيارات مستحبى نيز افضل اعمال و محبوب ترين اعمال زيارت سيدالشهداء عليه السلام است.
آقاى دكتر قفارى مى نويسد:
«بهترين نقطه زمين و برترين مقدسات مسلمانان كعبه معظمه است و شيعيان مى خواهند با هر وسيله ممكن دل مردم را از كعبه منصرف كنند و لذا احاديثى را جعل كرده اند كه قبر امام حسين افضل از كعبه است تا به اين وسيله ميان مسلمانان تفرقه ايجاد كنند سپس چند حديث درباره افضليت كربلا ذكر كرده و مى گويد اگر فضيلت كربلا به وجود بدن امام حسين است پس چرا مدينه كه بدن پيامبر را دارد افضل نيست و از اينجا معلوم مى شود كه هدف آنان تقديس امام حسين نيست بلكه هدف خراب كردن دين است و آنان كه اينها را جعل كرده اند نه عقل دارند و نه دين، و اين سخنان آنان قابل پاسخ عقلى نيست و بيشتر به هذيان و سخن ديوانگان شباهت دارد و اگر در كتابهاى معتبر آنان نبود من ذكر نمى كردم و اين چيزى است كه آنان را به وادى ضلالت كشيده است و كسى اينها را مى پذيرد كه قرآن را كنار گذاشته باشد. و تمام اينها را شخصى به نام صفوان جمال ساخته است و در كتابهاى اهل سنت نامى از او وجود ندارد».(3)
ص: 202
تهمت ها و افتراءات نياز به پاسخ ندارد زيرا همان هذيانها است كه خود ايشان به شيعه نسبت داده است.
امّا آنچه در كتابهاى شيعه درباره معرفى بهترين مكان آمده است:
الف: شيخ صدوق در روايت صحيحه نقل كرده است كه امام صادق عليه السلام فرمود:
«احبّ الارض الى اللَّه تعالى مكة، و ما تربة احبّ الى اللَّه عزوجل من تربتها ولاحجر احب الى اللَّه من حجرها ولا شجر احبّ الى اللَّه من شجرها ولاجبال احب الى اللَّه من جبالها و لاماء احب الى اللَّه من ماءها».(1) ب: عن الصادق عليه السلام: «انّ اللَّه تعالى اختار من كل شى ء شيئاً، و اختار من الارض موضع الكعبة».(2) ج: «ما خلق اللَّه تعالى بقعة فى الارض احبّ اليه منها- و او مأبيده الى الكعبة- ولا اكرم عز و جل منها».(3) اين گونه روايات دلالت مى كند كه كعبه معظمه افضل مكانهاى روى زمين است.
صدر المتألهين صدراى شيرازى فرموده است: «الكعبة بيت اللَّه و اشرف بقاع الارض التى فيها يعبداللَّه»(4) يعنى كعبه خانه خدا است و بهترين مكانى است روى زمين كه در آن عبادت خدا مى شود.
شهيد اوّل فرموده است: «مذهب اصحاب ما آن است كه مكه اشرف و افضل مكانهاى روى زمين است، و عده زيادى از اهل سنت نيز اين عقيده را دارند ولى برخى از آنان چون مالك و عده اى ديگر مدينه را بر مكه مقدم داشته اند».(5)
ص: 203
ظاهر اين كلام آن است كه اجماعى شيعه آن است كه مكه اشرف مكانها است و اگر اختلافى وجود دارد اختلاف بين اهل سنت است. و شهيد فرموده است گرچه روضه رسول خدا افضل مكانهاى مدينه است ولى بر مكه ترجيح ندارد.
مرحوم محمد زمان تبريزى نيز فرموده: «بهترين مكان عالم مكه است، و بهترين مكان مكه مسجدالحرام است و بهترين قسمت مسجدالحرام حطيم است»(1) وى سپس مى گويد گرچه معلوم نيست اين مطلب اجماعى شيعه باشد امّا به هرحال مقتضاى جمع بين روايات همين است كه كعبه افضل بقاع روى زمين است و به صاحب سيره حلبيه نسبت داده است كه او مى گويد اجماع داريم بر اين كه مدفن پيامبر اكرم حتى از موضع كعبه و بلكه از عرش خداوند نيز افضل است.(2) بنابراين اختلاف در اهل سنت است كه غير محل كعبه را بر كعبه ترجيح داده اند.
سيد ابوالفضل حسينى نيز ضمن تفسير دعاى دوم از ادعيه صحيفه سجاديه فرموده است به نظر شيعه اختلافى نيست كه كعبه افضل مكانها است و تنها اختلاف ميان اهل سنت است.(3) و تمام فقهاء شيعه فتوى داده اند كه نماز خواندن در مسجد الحرام ثوابش از نماز خواندن در هر مكان ديگرى بيشتر است. ضمناً احاديثى كه در «بحارالانوار» نقل شده است در خصوص خلقت زمين كربلا قبل از مكه غالباً از عصفرى است كه هيچ گونه مدح و ذمى در رجال نداشته بلكه شخص مجهولى است كه نمى توان به احاديث او اعتماد كرد، و معلوم شد كه احاديث صحيح شيعه دلالت بر ترجيح مكه داشت و تقريباً اجماع
ص: 204
شيعه نيز بر آن بود، و تنها همكيشان آقاى دكتر قفارى مكانهاى ديگر را بر كعبه مقدم داشته اند. بنابراين معلوم شد كه هذيان در كلمات آقاى قفارى است كه احاديث صحيح را كه فقها طبق آنها فتوى مى دهند و اجماع شيعه بر آن است نديده گرفته و تنها چند حديث ضعيف پيدا كرده و چيزى كه تنها در اهل سنت وجود دارد كه ترجيح غير مكه است بر مكه و بر كعبه به شيعه نسبت داده و شروع به ناسزا گفتن كرده است.
و امّا آن كه آقاى دكتر قفارى گفتند: «جعل كننده اين احاديث صفوان جمال است كه نزد شيعه ثقه است و در كتابهاى اهل سنت كه من به آنها رجوع كردم ذكرى از او نيافتم».(1) بهتر بود آقاى قفارى به جاى آن كه كتاب عليه مذهب شيعه و عليه مذهب اهل بيت پيامبر بنويسد زحمت مى كشيد و كتابهاى خودشان را مطالعه مى كرد تا مذهب خود را بهتر بشناسد و عجيب است كه دانشگاههاى عربستان اين كتاب را بهترين تحقيق خود معرفى مى كنند كه اين قدر نسبت به مذهب خودشان بى اطلاع است. براى نمونه مى گوييم كه نام صفوان جمال در كتابهاى رجال اهل سنت، با ذكر طبقه و با ذكر راوى و مروى عنه او و با ذكر كتابهاى حديثى كه از او حديث نقل كرده اند آمده است.(2)
آقاى قفارى مى گويد:
«مبالغه شيعه درباره زيارت امام حسين به درجه اى رسيده است كه هيچ عاقلى نمى تواند بپذيرد زيرا روايات آنان مى گويد: پس از زيارت فرشته اى مى آيد و سلام خداوند را به او رسانده و مى گويد عمل خودت را از ابتدا شروع كن كه گناهانت بخشيده شد، اين سخنان مافوق جنون بوده به طورى كه گاهى مى گويند خداوند با زوار امام حسين مناجات مى كند و اين چيز جز كذب و افتراء على اللَّه نيست، و به اين نيز اكتفا ننموده و
ص: 205
مى گويند خداوند قبر اميرالمؤمنين را زيارت مى كند».(1) آقاى دكتر قفارى در مطلب بالا سه نكته ذكر كرده و آنها را فوق جنون دانسته است:
1- آمدن فرشته نزد زائر امام حسين و بشارت به مغفرت. 2- مناجات كردن خداوند با زائر امام حسين. 3- زيارت كردن خداوند حضرت على را.
امّا نزول فرشته بر زوار حضرت امام حسين عليه السلام، نزول فرشته هرگز به معنى وحى يا رسالت نيست بلكه همان توفيق الهى و تثبيت قدم آنان است و جالب آن است كه وهابيان نزول فرشته را بر عمر بن الخطاب جايز و واقع مى دانند و صريحاً مى گويند فرشته بر او نازل مى شده است.(2) و در منابع متعدد آنان آمده است كه عمر محدّث بود،(3) و به عمر الهام مى شد.(4) و مناجات كردن خداوند با بندگانش چيز عجيبى نيست زيرا خود وهابيان گفته اند كه اولياء الهى قابل وحى و تكلم خداوند با آنان مى باشند: «شيخ محمد بن عبدالوهاب معتقد است كه تكلم خداوند با بندگانش به سه طريق ممكن است: الف: از پشت حجاب مثل صحبت با موسى. ب: به وسيله فرستادن فرشته مثل غالب وحى بر پيامبران. ج: به وسيله وحى كردن كه قسم اوّل و دوم مختصّ به انبياء عليهم السلام است و قسم سوم شامل اولياء نيز مى شود».(5) بنابراين قسم سوم تكلم خداوند با غير انبياء صحيح است. و در برخى از دعاها نيز آمده است: «اللهم اجعلنى ممّن ناديته فاجابك ... فناحبيته سرّاً»(6) خدايا مرا از كسانى قرار ده كه آنان را خوانده اى و تو را اجابت كرده اند و تو با آنان مخفيانه مناجات نموده اى. بنابراين اشكالى ندارد كه خداوند با زوار امام حسين مناجات كند، همچنانكه نجوى كردن خداوند با حضرت على عليه السلام در منابع اصلى اهل سنت نقل شده است.(7)
ص: 206
و امّا آنچه كه آقاى قفارى آن را فوق جنون مى خواند مسأله زيارت كردن خداوند، اميرالمؤمنين على عليه السلام را. ابن جوزى مى گويد: «خداوند هر سال به زيارت قبر احمد بن حنبل مى رود»(1) آيا اين كلام فوق جنون نيست. آرى آقاى قفارى از كتابهاى خودشان بى اطلاع است و مغرضانه متعرض كتابهاى شيعه شده و هر رطب و يابسى را به همديگر پيوند مى دهد و نتيجه هايى گرفته كه بدتر از آنها دامن گيرد خودشان است.
آقاى دكتر قفارى مى گويد:
«يكى از واجبات مذهب شيعه زيارت كردن ضريح است و كسى كه آن را ترك كند كافر مى گردد و علامه مجلسى يك بابى با عنوان واجب بودن و مأمور به بودن زيارت امام حسين قرار داده است و براى اين زيارتها مناسكى چون مناسك حج را قرار داده اند.
و شيخ مفيد نيز كتابى به اسم «مناسك المشاهد» نوشته است و قبر آنان را مثل كعبه قرار داده اند كه مورد حج و طواف قرار گيرد، و حدود شصت كتاب در اين موضوع نوشته اند تا پايه هاى اين شرك را تقويت نمايند».(2) گويا يكى از واجبات مذهب وهابيان دروغ گفتن و تهمت زدن به ديگر مسلمانان است. اولًا كسى در شيعه چيزى درباره زيارت ضريح نگفته بلكه بحث درباره زيارت صاحب قبر است. ثانياً كسى در شيعه زيارت امام حسين عليه السلام- و نه زيارت ضريح- را واجب ندانسته بلكه همه فقهاء شيعه مى گويند زيارت مستحب مؤكد و از مهمترين عبادات است.
ثالثاً هيچ كس تارك زيارت را كافر نمى داند، اصل زيارت واجب نيست و بر فرض
ص: 207
كه واجب باشد ترك كننده آن ترك يك مستحب يا واجب نموده و كسى با ترك واجب كافر نمى شود. و عجيب آن است كه چيزى را كه هرگز حتى يك نفر از شيعه در طول تاريخ تشيّع نگفته است آقاى قفارى مى نويسد و به شيعه نسبت مى دهد!! ضمناً استدلال آقاى قفارى بر آن كه تارك زيارت كافر است اين حديث است: «سألته عمن ترك زيارة قبر الحسين عليه السلام من غير علة، فقال: هذا رجل من اهل النار»(1) در حالى كه اين حديث مى گويد كسى كه بدون عذر زيارت را ترك كند اهل آتش است و اهل آتش بودن تلازمى با كافر بودن ندارد، چه بسا شخصى مسلمان باشد امّا به جهت گناه كبيره مستحق آتش باشد. گرچه اهل نار بودن در اين حديث معناى ديگرى دارد و آن اين كه چنين شخصى ايمانش ناقص است و به كمالات بالا نرسيده است و روز قيامت بر آن تأسف مى خورد، و شاهد اين معنا آن است كه در روايات آمده:
الف: كسى كه به زيارت امام حسين نرود از ثواب خدا و از جوار پيامبر در بهشت محروم است.(2) ب: كسى كه به زيارت آن حضرت نرود ايمانش ناقص است.(3) ج: كسى كه به زيارت آن حضرت نرود از خير كثير محروم شده است.(4) د: سزاوار نيست تخلّف از زيارت آن حضرت.(5) و سزاوار نيست به معنى كراهت است.
ه: هركس از زيارت آن حضرت روى بگرداند حسرت خواهد داشت.(6) و: كسى كه هر سال به زيارت آن حضرت نمى رود از خير محروم است.(7) اين روايات همانگونه كه كاملًا روشن است دلالت دارد بر آن كه ترك زيارت
ص: 208
امام حسين عليه السلام ترك مستحب است نه ترك واجب، و هرگز تارك آن كافر نيست بلكه از خير زيادى محروم شده است.
رابعاً مقصود علامه مجلسى نيز از كلمه فرض و مأمور به بودن زيارت امام حسين همان مستحب مؤكد است و اين گونه تعبير در كتابهاى فقهى رايج است كه مستحب را فرض يا مأموربه بنامند.
خامساً كتاب «مناسك المشاهد» را آقاى قفارى به تقليد از ابن تيميه به شيخ مفيد نسبت داده است و عجيب است كه آقاى قفارى به كتاب الذريعه نيز آدرس داده است و شصت كتاب شيعه را درباره مناسك مشاهد معرفى كرده است. در حالى كه كتاب شيخ مفيد در الذريعه به اسم «مزار المفيد» معرفى شده است.(1) و آن شصت كتاب نيز همه با نام مزار مى باشند. و در اكثر كتابهايى كه در شرح حال شيخ مفيد آمده است نام «مناسك المشاهد» جزء تأليفات ايشان نيامده است. بله ابن شهر آشوب گفته است شيخ مفيد كتابى بنام «مناسك المزار» دارد،(2) و روشن است كه نسك در لغت به معنى عبادت است و به كار بردن لفظ مناسك المزار هيچ اشكالى ندارد زيرا به معنى آن است كه عبادتهايى كه در محل زيارت و در مشاهد انجام مى شوند. و اينها عبادت خداوند است كه در آن مكان انجام مى شود نه عبادت صاحب قبر.
آقاى قفارى مى گويد:
«مسلمانان اتفاق دارند بر آن كه طواف جز به كعبه معظمه جايز نيست ولى علماى شيعى به پيروان خود مى گويند طواف به ضريح امامانى كه مرده اند جايز است و اين شرك را به اهل بيت نيز نسبت داده اند، و اگر در روايتى صريحاً نهى از طواف كرده باشد آن را تأويل مى كنند».(3)
ص: 209
اين روشن است كه عبادت غير خداوند شرك است ولى آيا هر طوافى عبادت است يا خير. ابتدا بايد معنى طواف را توجه كنيم. كلماتى از قبيل «طوفان» و «طائفه» و «طائف» از ماده «طوف» گرفته شده اند. راغب گويد: «الطوف: المشى حول الشى ء»(1) راه رفتن دور چيزى را طواف گويند.
و ابن اثير مى گويد: «الطائف: الخادم الذى يخدمك برفق و عناية، شبهّها بالخادم الذى يطوف على مولاه و يدور حوله»(2) طواف كننده به خادمى كه با نرمى و ملاطفت به شما خدمت كند گفته مى شود و او را تشبيه كرده اند به خادمى كه گرد مولاى خود مى چرخد. و در حديثى آمده است كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله: «كان يطوف على نسائه فى ليلة واحدة و هن تسع اى يدور».(3) پس طواف يعنى دنبال چيزى راه رفتن. ولى آيا هرگونه دور چيزى راه رفتن طواف و عبادت است؟ آيا وقتى طبق حديث بالا پيامبر بر همسران خود طواف مى كند آنان را عبادت كرده است؟! و نيز قرآن مى فرمايد: يَطُوفُ عَلَيْهِمْ وِلْدَانٌ مُخَلَّدُونَ(4) و فَطَافَ عَلَيْهَا طَائِفٌ مِنْ رَبِّكَ(5) و طَوَّافُونَ عَلَيْكُمْ بَعْضُكُمْ عَلَى بَعْضٍ(6)، إِذَا مَسَّهُمْ طَائِفٌ مِنْ الشَّيْطَانِ ...(7). روشن است كه در هيچ كدام از موارد فوق طواف عبادت نيست و شرك نمى باشد با دقت در معناى طواف و موارد استعمال اين كلمه روشن مى شود كه كلمه طواف مثل كلمه «دعا» است كه اگر انسان دور چيزى بچرخد با اين عقيده كه خود را عبد و مملوك او بداند و او را ربّ و مولاى حقيقى خود بداند اين طواف عبادت است ولى اگر كسى دور چيزى بچرخد ولى او را ربّ خود نداند در اين
ص: 210
صورت او را عبادت نكرده است، اگر كسى دور كعبه معظمه راه برود و خود كعبه را ربّ خود بداند اين شرك است، و اگر دور آن مى چرخد اين عبادت كردن خدا مى باشد. و طواف دور ضريح ائمه عليهم السلام نيز اگر با اين قصد باشد كه آنان را ربّ بداند اين شرك است ولى اگر اعتقاد به ربوبيت آنان نداشته باشد شرك نمى شود. زيرا آنان را عبادت نكرده است. روشن است كه خادمى كه دور مولاى خود مى چرخد طواف كرده است ولى عبادت ننموده است، و از اينجا معلوم شد كه آقاى قفارى به موارد استعمال طواف در قرآن توجه نكرده و تنها سخنان ابن تيميه را خوانده است نه قرآن را. ضمناً آنچه را آقاى قفارى مى گويد: «طواف گرد ضريح امامان مرده» سخن ناروايى است زيرا قبلًا گذشت كه ائمه عليهم السلام حيات برزخى دارند حتى طبق عقايد وهابيان. پس طواف گرد قبر اگر مثل طواف گرد خانه كعبه همراه با اعتقاد به ربوبيت باشد شرك است، ولى اگر طواف به قبر مثل طواف هر خادم گرد مولاى خود باشد هيچ منافاتى با توحيد ندارد. و مقصود از رواياتى كه نهى از طواف به قبر كرده است قسم اوّل است، و رواياتى كه اجازه داده است قسم دوم را مى گويد. بنابراين معلوم شد كه دين شيعه همان دينى است كه قرآن و ائمه اهل بيت عليهم السلام بيان كرده اند و دين آقاى قفارى همان دين ابن تيميه ناصبى است كه حتى به قرآن كريم توجه ندارد.
آقاى قفارى مى گويد:
«يكى از اعمال مشاهد و ضريح ها آن است كه دو ركعت نماز نزد قبر ائمه بخوانند و آن قبرها را قبله قرار دهند و ثواب زيادى براى نماز در اين مشاهد ذكر كرده اند و يكى از اصول دين شيعيان آن است كه ضريح را بپرستند، پس شرك را مقدم بر توحيد مى دانند در حالى كه پيامبر لعنت كرده است كسانى را كه قبرها را مساجد قرار مى دهند».(1)
ص: 211
اولًا يكى از اصول دين شيعه پرستيدن ضريح نيست، اصول دين شيعيان مشخص است، و جزء فروع دين شيعه نيز نيست بلكه پرستيدن ضريح يا قبر يا امام را شرك مى دانند، ولى يكى از اصول دين آقاى قفارى تهمت و افتراء زدن به مذهب شيعه است.
ثانياً شيعيان نماز خواندن به طرف قبله و كعبه معظمه را در مشاهد ائمه مستحب مى دانند، زيرا اين مشاهد را همچون مساجد مصداق آيه شريفه فِي بُيُوتٍ أَذِنَ اللَّهُ أَنْ تُرْفَعَ وَيُذْكَرَ فِيهَا اسْمُهُ(1) مى دانند، ولى جايز نيست كه قبر، قبله قرار داده شود و به طرف آن نماز خوانده شود.(2) و امّا رواياتى كه نهى كرده است از اين كه قبر را مسجد قرار دهند اين روايات در كتابهاى اهل سنت نقل شده كه براى ما حجيت ندارند. علاوه بر آن كه قرآن مجيد دلالت دارد كه ساختن مسجد بر سر قبر اشكال ندارد: قَالَ الَّذِينَ غَلَبُوا عَلَى أَمْرِهِمْ لَنَتَّخِذَنَّ عَلَيْهِمْ مَسْجِداً،(3) و گذشته از اينها معناى اين روايات آن است سجود بر قبر جايز نيست نه آن كه نماز خواندن در كنار قبر جايز نباشد يا ساختن مسجد حرام باشد، بلكه بايد خود قبر محل سجود نباشد، در روايات شيعه نيز آمده است كه: «امّا السجود على القبر فلايجوز فى نافلة ولا فريضة ولا زيارة».(4)
آقاى قفارى مى گويد:
«يكى ديگر از اعمال مشاهد افتادن بر قبر و قرار دادن صورت بر آن و بوسيدن آن است، و اين افتادن بر قبر همان سجود بوده و خواندن ميّتى است كه قدرت بر انجام هيچ كارى را ندارد. و مى گويند گرچه بوسيدن ضريح دليل شرعى ندارد ولى چون گذشتگان
ص: 212
انجام مى داده اند جايز است، در حالى كه مسلمانان اجماع دارند بر اين كه تنها بوسيدن حجر الاسود جايز است لاغير و دست كشيدن نيز تنها به ركن يمانى جايز است ولى بوسيدن آن مشروع نيست، پس دست كشيدن و يا بوسيدن غير حجرالاسود و ركن يمانى از ساير اطراف كعبه معظمه مشروع نيست، و همچنين دست كشيدن و بوسيدن حجره نبويه جايز نيست، اگر اينها شرك نباشد پس چه چيزى شرك است. بلكه اين اعمال چيزى است كه شرك مشركان در برابر آن چيزى نيست».(1) ظاهراً اين سخنان احتياج به جواب علمى نداشته باشد و تنها به ذكر چند پاسخ نقضى اكتفا مى شود.(2)
يد وهابيان بوسيدن همسر را نيز شرك بدانند چون اين غير از حجر الاسود و ركن يمانى است. و بوسيدن دست آمريكا و دشمنان خدا به نظر آنان جايز است و بوسيدن ضريح پيامبر شرك است. همچنان كه استغاثه به يهود و نصارى جايز است و موافق توحيد است و استغاثه به پيامبر شرك است. و آيا چه فرقى بين يك ركن كعبه و ركن ديگر است كه وهابيان بوسيدن يكى را توحيد و بوسيدن ديگرى را شرك مى دانند؟!.
به هرحال افتادن بر قبر به معنى سجده كردن بر آن نيست، مثلًا اگر كسى فرزندش از دنيا رفته باشد و اكنون خم شود بر جنازه او و صورت خود را بر آن بگذارد آيا اين سجده است؟ و يا كسى كه شخص مريضى را كه خوابيده است در بغل بگيرد و ببوسد آيا او را سجده كرده است؟!.
قبلًا گفتيم كه در سجده شرط است كه اعتقاد به ربوبيت و مالكيت مسجود له داشته باشد، و لذا اين افتادن بر قبر سجده به شمار نمى رود. و آيا چون بوسيدن ضريح دليل شرعى ندارد پس شرك مى شود و در اين صورت بسيارى از امور زندگى را بايد شرك دانست حتى بوييدن گل را كه دليل شرعى بر آن نداريم بايد وهابيان بگويند شرك است.
و چگونه ايشان به پيروى از ابن تيميه مى گويد اجماع مسلمانان بر آن است كه تنها بوسيدن حجرالاسود جايز است لاغير و اين اجماع چگونه به دست آمده است. در حالى كه خود وهابيان قبول دارند در كه در تمام جهان اسلام رفتن سر قبر و تقبيل آن و تبرك به قبر
ص: 213
اولياء و صالحان وجود دارد در عين حال ادعاى اجماع مسلمانان بر شرك بودن بوسيدن غير حجرالاسود بسيار عجيب است.
آقاى قفارى نوشته است كه:
«به نظر شيعه روبرو بودن قبر هرچند روى روبروى قبله نباشد لازم است». سپس دو روايت نقل كرده كه يكى مى گويد قبر مرا قبله قرار ندهيد و ديگرى مى گويد مقدّم شدن بر قبر امام يا مساوى آن نماز خواندن صحيح نيست ولى آقاى قفارى اين گونه فهميده است كه بايد قبر را قبله خود قرار دهد و مى گويد به نظر شيعه خوب است كه در نماز پشت به كعبه و روبروى قبر بايستد. آيا چنين دينى كه مى گويد پشت به كعبه و روبروى قبر نماز بخوانيد را چه بناميم هر اسمى مى تواند داشته باشد غير از اسلام و توحيد، و اين در حالى است كه در كتابهاى آنان امر به قبله نيز وجود دارد و اين از تناقضات مذهب شيعه است».(1)
اين دينى كه آقاى قفارى نمى داند چه اسمى بر آن بگذارد و مى تواند هر اسمى داشته باشد مگر اسم اسلام و توحيد، اين دين دين اهل سنت و دين خود آقاى قفارى است. زيرا آن چيزى كه ايشان از كتابهاى شيعه نقل كرده است از كتاب بحارالانوار است كه مستند فقهى شيعه نيست ولى خود اهل سنت در يكى از مهمترين كتابهاى فقهى و فتوائى خود همين مطلب را ذكر كرده اند. ابن قدامه مى گويد: «نزد قبر رسول خدا رفته و پشت به قبله و روبروى قبر بايست و بگو: خدايا تو فرمودى اگر مردم وقتى گناه مى كنند نزد پيامبر آمده و استغفار كنند و پيامبر نيز براى آنان استغفار كند خدا را بخشنده خواهند يافت، و من اكنون نزد پيامبر تو آمده ام پس مرا از آن مغفرت محروم نفرما».(2) آيا نام اين
ص: 214
دين چيست؟. ثانياً آقاى قفارى عدم جواز تقدم بر قبر امام را به معنى آن دانسته است كه بايد قبر امام را قبله قرار داد، در حالى كه معناى احاديث آن است كه بايد رعايت ادب و احترام را نمود و تقدّم بر قبر معصوم جايز نيست. امّا به هرحال از نظر شيعه نماز فقط بايد به طرف كعبه معظمه باشد و هر نمازى كه به طرف آن نباشد باطل است. و روايات هيچ گونه تعارض و تناقضى از اين جهت ندارند، در روايات متعدد و صريح آمده است كه بايد نماز به طرف قبله باشد و غير آن باطل است و تمام فقهاى شيعه طبق آنها فتوى داده اند، و اين روايات هيچ معارض و مزاحمى نيز ندارند.
آقاى دكتر قفارى معتقد است كه:
«مسلمانان يك كعبه دارند كه قبله نماز و حاجات آنان است ولى شيعيان به تعداد ضريح امامان مرده خود كعبه دارند- گذشته از آن كه قبر حضرت على در نجف و قبر امام حسين در كربلا نيست و اين حقايق را اهل تاريخ مى شناسند- و اين گونه شرك و بدعت در ميان اهل سنت نيز وجود دارد ولى شرك نزد شيعه بيشتر است علاوه بر آن كه شرك نزد شيعه موافق با اصول آنان است ولى در اهل سنت برخلاف اصول آنان مى باشد، لذا شرك در شيعه قابل اصلاح نيست. و احمد كسروى نيز از علماى ايران تصريح كرده كه زيارت و توسل و نذر براى قبرها نوعى شرك مى باشد. بنابراين شرك جزء مذهب شيعه شده است و لذا مشاهد را آباد كرده و مساجد را معطل كرده اند. در حالى كه ضرورتاً پيامبر اكرم چنين دستورى نداده است. و در چند روايت نيز نهى از ساختن مسجد بر محل قبرها نموده است و اين نهى، نهى تحريمى است زيرا قبر وسيله اى براى شرك است، و از اين جهت قبرها با يكديگر تفاوتى ندارند. و در دعاهاى ائمه شيعه آمده است كه آنان قدرت بر خير و مصلحت خود ندارند و اين در زمان حياتشان بوده است، بنابراين پس از وفاتشان به طريق اولى عاجزترند. وقتى امام حسين در اين دنيا نمى تواند خود را از پليدى حفظ كند مگر آن كه خداوند او را حفظ كند، پس وقت وفاتش عاجزتر خواهد بود».(1)
ص: 215
اولًا همانگونه كه قبلًا در بحث توسل و استغاثه بيان شد تعبير «امامان مرده» صحيح نيست و قرآن كريم شهداء را زنده معرفى كرده است و اعتقاد اهل سنت نيز آن است كه پيامبر زنده است- گرچه وهابيان خلاف آن را ادعا مى كنند- و در روايات متعدد اهل سنت نيز شاهد دارد، و دليل عقلى نيز مى گويد مرگ تنها به معنى مفارقت روح از بدن است و بدن مى ميرد ولى روح مرگ ندارد.
ثانياً شيعيان نيز تنها يك كعبه دارند و حتى قبر امامان خود همه به طرف كعبه است.
ثالثاً مدفن سيدالشهداء عليه السلام در كربلا است و هيچ ترديدى در آن وجود ندارد و كسى نيز در آن شك نكرده است مگر آقاى قفارى، و محققان تاريخى كه آقاى قفارى مدعى آنان است وجود خارجى ندارند بلكه درباره محل دفن رأس مبارك امام حسين اختلافاتى هست، و معروف نزد شيعه و نيز اهل سنت آن است كه سرملحق به بدن شده و در كربلا دفن گرديد، و منابع متعددى از كتابهاى تاريخى و غيرتاريخى از شيعه و اهل سنت بر آن دلالت دارد.(1) و امّا قبر اميرالمؤمنين عليه السلام گرچه تا مدتى پنهان بود كه بنى اميه و افرادى چون حجاج به آن دسترسى پيدا نكنند ولى ائمه از فرزندان آن حضرت آن قبر را آشكار كردند.(2) رابعاً آنچه را ايشان و امامش ابن تيميه به عنوان شرك ميان اهل سنت و شيعه معرفى
ص: 216
كرده اند، شرك نيست بلكه همان توسل و ابتغاء وسيله است كه قرآن امر به آن نموده است و در نظام اسباب و مسببات، تأثير اسباب قابل انكار نيست و تنها تمام آنها به اذن اللَّه كار مى كنند و اين عين توحيد است كه هيچ چيزى را در عرض خداوند نمى دانيم ولى وهابيان كه خيال مى كنند پذيرفتن تأثير بعضى موجودات موجب شرك مى شود چون خيال كرده اند كه تأثير هر چيزى مستقل و بدون ارتباط با خداوند است اين شرك خواهد بود، و قبلًا توضيح اين بحث گذشت.
خامساً سخنان احمد كسروى هيچ ارزش علمى ندارد و او شخص منحرفى بوده است كه تحت تأثير وهابيان قرار داشته است.
و امّا حديث «و لا قبراً الّا سوّيته» قبلًا توضيح داده شد كه بين تسويه و مساوات فرق است و معناى حديث آن است كه قبر را مثل كوهان شتر افراشته نكنند و به معنى مساوى سطح زمين قرار دادن نيست.
مسجد ساختن بر محل قبر قبلًا توضيح داده شد كه در قرآن نيز آمده و از آن نهى نشده است و بر فرض وجود نهى، آن نهى، نهى تنزيهى است نه تحريمى زيرا كسى كه در قبرستان مسجد بسازد نه تنها عقاب ندارد بلكه ثواب نيز دارد. و تاكنون فقيهى فتوى نداده است كه يكى از مبطلات نماز آن است كه جلوى مصلّى قبر وجود داشته باشد و يا يكى از شرايط مكان نمازگزار آن است كه روى قبر نماز نخوانند.
امّا مسأله عدم قدرت ائمه بر سود و زيان رساندن به خود يا به مردم پاسخش آن است كه آنان در برابر خداى متعال هيچ قدرتى ندارند ولى به اذن خداوند قدرت بر انجام بسيارى از امور را دارند و اگر سيدالشهداء عليه السلام در جنگ به صورت ظاهرى شكست خورد به جهت آن بود كه نمى خواست به صورت غير طبيعى عمل كند و از قدرتهاى الهى كه خداوند به او داده است استفاده كند، مثلًا وقتى حضرت على عليه السلام درب خيبر را بلند مى كند خود تصريح مى كند كه به قوت بشرى نبود بلكه با قدرت ربانى بود،(1) استفاده از اين قدرت فقط در شرايط خاصى است و امام حسين گرچه اين قدرت را داشت ولى از آن در صحنه كربلا استفاده نكرد لذا شهيد شد.
ص: 217
آقاى دكتر قفارى مى نويسد:
«يكى از اركان توحيد ايمان به آن است كه تنها مشرّع خداوند است كه چيزى را حلال يا حرام نمايد و هيچ شريكى ندارد و اگر كسى معتقد باشد كه امام مى تواند چيزى را حلال يا حرام كند مصداق آيه شريفه أَمْ لَهُمْ شُرَكَاءُ شَرَعُوا لَهُمْ مِنْ الدِّينِ مَا لَمْ يَأْذَنْ بِهِ اللَّهُ(1) خواهد بود، ولى به نظر شيعه خداوند تشريع حلال و حرام را به ائمه تفويض نموده است- و چند روايت به عنوان شاهد اين كلام از كتابهاى شيعه نقل كرده است- و اين شرك در ربوبيت است زيرا حاكميت وتشريع از خداونداست وشيعه همانند مسيحيان هستند كه امامان خود را همانند احبار و راهب ها، ارباب خود قرار داده اند. و امامان آنان مى گويند «مردم عبد ما در اطاعت هستند» با اين كه خداوند مى فرمايد: ما كان لبشر أن يؤتيه اللَّه الكتاب والحكم والنبوة ثم يقول للناس كونوا عباداً لى من دون اللَّه.(2) و حتى شيعيان مى گويند امامان آنان مى توانند حلال و حرام را بيان كنند و يا كتمان كنند در حالى كه آيات و روايات دلالت مى كنند بر آن كه كتمان كردن احكام خدا جايز نيست. و بلكه شيعيان مى گويند ائمه مى توانند با جواب هاى متناقض، مردم را به گمراهى بكشند.
ص: 218
بنابراين دين شيعه عبارت است از افتراء بر ائمه خود و بيان نكردن حلال و حرام و حج و كتمان كردن حق و گمراه كردن مردم با جوابهاى متناقض».(1)
لازم است در اينجا براى روشن شدن عقيده شيعه به بررسى مسأله ولايت تشريعى و «تفويض» پرداخته و سپس كلام آقاى قفارى را تحليل كنيم.
ولايت تشريعى گاهى به معناى اولويت در تصرف در اموال و نفوس مردم به كار مى رود(2) و گاهى به معناى ولايت بر تشريع و جعل قانون به اين معنا كه چيز حلالى را حرام يا حرامى را حلال كنند، يا حكم جديدى آورده يا حكمى را نفى كنند. ولايت تشريعى به معناى اوّل مسلّم بوده و كسى در آن ترديد ندارد و روشن است كه ائمه داراى چنين ولايتى هستند. و امّا آنچه محل بحث است و آقاى قفارى نيز مورد نقد قرار داده است ولايت تشريعى به معناى دوم است. مقصود از ولايت تشريعى به معنى جعل قانون و تشريع اين است كه آيا در اسلام «منطقه الفراغ» احكام داريم يا خير، آيا جايى هست كه حكمى نداشته باشد و لذا ائمه عليهم السلام از خودشان در آنجا جعل حكم كنند يا آن كه حكمى را تغيير دهند يا خير؟
پاسخ آن است كه ولايت تشريعى به اين معنا براى پيامبر يا ائمه عليهم السلام وجود ندارد و اختصاص به خداوند متعال دارد.
ابتدا بايد اقسام تفويض را ذكر كنيم سپس بينيم ادله شرعى و عقلى با كدام قسمت موافقت دارد و معناى روايات روشن گردد، و كدام قسم بر ائمه عليهم السلام ثابت است و كدام
ص: 219
قسم منفى است.
1- تفويض در خلق و رزق و تربيت و زنده كردن و ميراندن. يعنى ائمه عليهم السلام اين كارها را با قدرت و اراده خود انجام دهند و فاعل حقيقى آنان مى باشند نه خداى متعال.
اين گونه تفويض كفر است و كسى از شيعيان به آن معتقد نيست.(1)
ص: 220
2- تفويض در خلق ورزق به اين معنى كه خداوند متعال كارها را با اراده ائمه عليهم السلام انجام مى دهد. پس هرگاه يك امام معصوم اراده كندكه چيزى را بيافريند خداوند آن را خلق مى كند آنگونه كه در معجزات اراده از ولى خدا است ولى قدرت از خداوند است و فاعل حقيقى اوست و به عبارت ديگر هرگاه آنان چيزى را اراده كنند خداوند خواسته آنان را ردّ نمى كند.
تفويض به اين معنى بر خلاف عقل نيست ولى روايات صريحاً آن را نفى مى كنند،(1) و اگر
ص: 221
در روايات چيزى آمده است كه خلق و رزق و احياء و اماته از آنان است به معنى آن است كه آنان علت غايى ايجاد هستند، مثلًا وقتى در نهج البلاغه آمده است «نحن صنايع ربنا والناس بعد صنائع لنا»(1) به معنى آن است كه ما علت غائى آفرينش اشياء هستيم و خداوند آسمان و زمين را به بركت آنان آفريده است نه به معنى آن باشد كه آنان علت فاعلى اشياء باشند. و شاهد اين معنا آن است كه امام عليه السلام اين جمله را خطاب به معاويه نوشت و معاويه دنبال عيب و ايراد بر امام مى گرديد كه به شاميان بگويد و اگر معناى اين جمله آن بود كه امام خالق و فاعل اشياء است معاويه به مردم نادان آن زمان شام مى گفت على عليه السلام ادعاى ربوبيت و الوهيت دارد و بيشترين طعن را به امام مى زد. پس بايد معنى اين كلام چيز ديگرى باشد. يعنى همان علت غايى بودن نه علت فاعلى. و به عبارت ديگر «إذا شاؤا امراً لايردّ اللَّه مشيّتهم».(2) از آنچه گذشت تصور نشود كه بنابراين ولايت تكوينى را انكار كرديم، زيرا ولايت تكوينى بر ائمه عليهم السلام ثابت است و در آينده در بحث از فصل دوم از باب دوم كتاب آقاى قفارى بحث خواهد شد. ولى آنچه اينجا مهم بود اين بود كه تفويض به معنى واگذارى تدبير امور جهان و خلق و رزق به ائمه به طورى كه خداوند هيچ كارى نداشته باشد و ائمه مستقل در تصرف باشند را انكار كرديم و يا آن كه هميشه اراده خلق و احياء و اماته به دست ائمه عليهم السلام باشد و قدرت به دست خداوند به طورى كه فقط اراده از ائمه عليهم السلام باشد نه از خداوند.
3- تفويض در دين و در تشريع احكام، به معنى آن كه ائمه عليهم السلام هرچه را بخواهند حلال مى كنند و هرچه را بخواهند حرام مى كنند و تشريع حلال و حرام به دست آنان باشد نه وحى و يا الهام الهى. اين گونه تفويض را هيچ شخص متدينى و بلكه هيچ عاقلى نمى گويد و اين روشن است كه گاهى پيامبر اكرم عليه السلام براى پاسخ دادن به يك شخص منتظر وحى مى ماند، پس معلوم مى شود از نزد خود چيزى را حلال يا حرام نمى كردند. و چون آقاى قفارى اين گونه تفويض را به شيعه نسبت داده است ادله بطلان اين تفويض و
ص: 222
معنى روايات را در آينده پس از ذكر اقسام تفويض ذكر مى كنيم.
4- چون پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله- و نه ائمه عليهم السلام- كاملترين انسان است و هيچ خواسته اى غير از خواسته خداوند ندارد و اراده اى غير از اراده خداوند ندارد ممكن است خداوند اين اختيار را به او داده باشد كه بعض امور جزئى را در دين- نه تشريع تمام احكام يا تشريع كليات- تشريع نمايد و اين نيز حتماً با وحى و الهام الهى است مثل زياد كردن ركعت سوم و چهارم نماز.
5- تفويض امور مخلوقات از قبيل تعليم و تربيت، سياست، تبليغ احكام و ... و آن كه قرآن فرموده است: مَا آتَاكُمْ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ(1) مراد اين گونه امور است.
6- تفويض بيان علوم و احكام به حسب آنچه كه مصلحت مى دانند، و چون عقل مردم يكسان نيست و همه در يك سطح نيستند بايد براى بعضى ظاهر دين را بگويند و براى برخى باطن آن را، براى بعضى تفسير آيات را بگويند و براى برخى تأويل آيات شريفه را، و براى بعضى طبق تقيه جواب دهند، و براى بعضى بدون تقيه. و مقصود از حديثى كه مى گويد: «عليكم المسألة و ليس علينا الجواب»(2) كه سؤال كردن بر شما لازم است ولى پاسخ دادن بر ما لازم نيست، همين است يعنى بر ما لازم نيست كه حكم اللَّه واقعى را براى همه مردم بگوييم.
7- تفويض به معنى قضاوت و ولايت، كه حكم خداوند را گفته و آن را در ميان مردم اجراء كنند.
8- تفويض در خرج كردن و به مصرف رساندن بيت المال كه به چه كسى عطا كنند و به چه شخصى اعطاء نكنند هَذَا عَطَاؤُنَا فَامْنُنْ أَوْ أَمْسِكْ بِغَيْرِ حِسَابٍ.(3)
آنچه كه ذكر شد اقسام تفويض بود. چهار قسم اخير تفويض حكمشان روشن است و قطعاً پيامبر و ائمه عليهم السلام داراى آنها مى باشند و نيازى به بحث و استدلال نداشته و از آياتى
ص: 223
چون: النَّبِىُّ أَوْلَى بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ،(1) و إِنَّمَا وَلِيُّكُمْ اللَّهُ وَرَسُولُهُ ...(2)، أَطِيعُوا اللَّهَ وَأَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُوْلِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ(3) و برخى روايات به روشنى استفاده مى شود. آنچه كه مهم است تفويض به معناى سوم و چهارم است.
تفاوت قسم سوم و چهارم در اين است كه در قسم سوم تفويض در تشريع به صورت كلى است يعنى جعل و وضع و رفع هر قانونى به دست امام عليه السلام باشد و ربطى به وحى نداشته باشد، و در قسم چهارم تفويض در تشريع جزئى است به معنى تطبيق احكام كلى بر مصاديق آن و يا در مواردى حكمى را جعل كردن كه در راستا و در حيطه مطابقت با احكام كلى باشد.
به نظر ما قسم سوم تفويض باطل است زيرا:
الف: قرآن كريم تِبْيَاناً لِكُلِّ شَىْ ءٍ(4) است و هرچه كه مربوط به صلاح و هدايت و دين مردم است در آن وجود دارد، پس اگر ائمه عليهم السلام چيزى بگويند كه خلاف قرآن باشد اعتبار نخواهد داشت، و در احاديث نيز آمده است كه تمام احكام در قرآن است: «عن سماعة عن ابى الحسن موسى عليه السلام قال قلت له: أكلّ شى ء فى كتاب اللَّه و سنة نبيّه اوتقولون فيه؟ قال: بل كل شى ء فى كتاب اللَّه و سنة نبيّه».(5) پس تمام احكام در قرآن و سنت رسول اللَّه وجود دارد. و در بعضى روايات آمده است كه «حلال محمد صلى الله عليه و آله تا روز قيامت حلال است و حرام آن حضرت تا قيامت حرام خواهد بود»،(6) و در بعضى روايات آمده است كه: «كتاب على عليه السلام كه املاء رسول خدا صلى الله عليه و آله است نزد ما است و در اين كتاب تمام احكام حتى ارش خدشه نيز وجود دارد»،(7) اين روايات دلالت مى كنند كه تمام احكام در قرآن و سنت رسول خدا صلى الله عليه و آله وجود دارد و تا روز قيامت ثابت خواهند بود. و ائمه عليهم السلام مكرراً
ص: 224
فرمودند كه ما چيزى از نزد خود و به رأى خود نمى گوييم.(1) و در روايات متعددى آمده است كه تمام كلمات ائمه عليهم السلام حديث پيامبر خدا است.
و سند تمام احاديث ائمه اهل بيت عليهم السلام به پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله مى رسد چه آن كه صريحاً اين سند را ذكر كرده باشند يا خير.(2) در كتابهاى كلامى شيعه نيز هميشه براى وجوب نصب امام استدلال مى كنند به اين كه امام حافظ شريعت است و مبيّن احكامى است كه رسول خدا كليات آنها را بيان كرده امّا فرصت و زمينه بيان جزئيات آنها پيش نيامده است.(3) و هيچ كتاب كلامى شيعه نگفته است كه چون احكام دين ناقص بود امام آمده است تا احكام را بگويد و دين را كامل كند يا آنچه را پيامبر گفته است امام آنها را تغيير بدهد. به هرحال به عقيده شيعه نصب امام بر خداوند واجب است تا امام حافظ شريعت باشد و اگر امام نباشد ممكن است افراد منحرف خلل به دين وارد كنند و چيزى از آن كم يا زياد كنند، پس امام براى حفظ دستورات و امر و نهى الهى است و اگر امام بخواهد از نزد خود چيزى را حلال يا
ص: 225
حرام كند اين نقض غرض از نصب امام مى شود.
آيةاللَّه مكارم چند دليل آورده است كه امام ولايت تشريعى به معناى كم و زيادكردن احكام خداوند و تحريم حلال و تحريم حرام ندارد: دليل اوّل ايشان آن است كه تفويض در تشريع به معنى وجود «منطقة الفراغ» در احكام است، يعنى مواردى باشد كه خداوند حكم آن را بيان نكرده باشد و لذا امام آن را بيان كند. و يا آن كه امام حكمى را كه خداوند بيان كرده است بخواهد تغيير دهد. اما قسم اوّل باطل است زيرا مصداق ندارد و هيچ واقعه اى نيست كه حكم شرعى نداشته باشد و خدا و رسول حكم آن را نگفته باشند تا امام بخواهد حكم آن را بيان كند. و قسم دوم نيز باطل است زيرا اجتهاد در مقابل نصّ از نظر شيعه باطل است. دليل دوم آن كه: همه مى دانند كه شيعه قائل به تخطئه است و معناى اين كلام آن است كه در هر واقعه اى حكمى وجود دارد و اگر حكمى را كه يك مجتهد يا يك حديث مى گويد خلاف حكم خدا بود آن حكم يا حديث اشتباه است پس معلوم مى شود منطقة الفراغ نداريم».(1) اين كلام ايشان از چند جهت جاى تأمل دارد، زيرا اولًا ولايت تشريعى ائمه عليهم السلام كه مورد بحث است صرفاً به معنى بيان احكامى كه خداوند بيان نكرده است نمى باشد بلكه اين نيز مورد بحث است كه اگر در جايى خداوند حكمى را بيان كرده است آيا ائمه عليهم السلام مى توانند آن حكم را تغيير دهند، بنابراين لازم نيست كه تنها بحث را بر روى وجود يا عدم «منطقة الفراغ» متمركز كنيم. ثانياً بحث از اجتهاد در مقابل نصّ مربوط به غير از ائمه عليهم السلام است، زيرا احاديث آنان هرگز اجتهاد آنان نيست تا گفته شود چون اجتهاد در مقابل نقص حرام است پس معلوم مى شود ائمه عليهم السلام برخلاف احكام خدا چيزى نمى گويند. و ثالثاً مسأله تخطئه نيز مربوط به تخطئه در اجتهاد است و كلمات ائمه عليهم السلام ربطى به بحث تصويب و تخطئه ندارد زيرا آنان مجتهد نيستند بلكه كلامشان عين كلام پيامبر است بنابراين بهتر همان است كه استدلالهايى كه ذكر شد مورد توجه و تأكيد قرار گيرد.
ص: 226
1- شيخ صدوق فرموده است: عقيده ما درباره غلات و مفوّضه آن است كه آنان كافر به خداوند مى باشند.(1) 2- شيخ مفيد نيز كلام صدوق را تصديق كرده و پذيرفته است.(2) گرچه احتمال دارد اين كلام مرحوم مفيد درباره تفويض در خلقت باشد نه تفويض در تشريع.
3- صاحب معالم فرموده است: «معهود و معروف از احوال ائمه عليهم السلام آن است كه آنان حافظان شرع هستند و تنها طبق آنچه پيامبر صلى الله عليه و آله نزد آنها قرار داده است حكم مى كنند و آنان پس از انقطاع وحى هيچ حكمى را تغيير نمى دهند و امكان ندارد كه حكمى را نسخ كنند. و اگر در روايتى آمد كه آنان چيزى را واجب مى كنند مقصود ولايت بر مال است يعنى وقتى چيزى را به كسى ببخشند آن را بر او حلال كرده اند و اگر نبخشند آن را تحريم كرده اند».(3) 4- شبيه كلام فوق را مرحوم بحرانى دارد.(4) 5- آيةاللَّه مكارم فرموده: «امام معصوم شارع نيست بلكه حافظ شرع است و تفويض در تشريع نوعى از شرك است»،(5) و نيز فرموده: «جعل قانون و تشريع احكام تنها سزاوار خداى متعال است».(6) 6- بعضى از علماى شيعه به كار بردن لفظ «شارع» را نه تنها بر ائمه عليهم السلام، بلكه حتى بر پيامبر عليه السلام نوعى غلوّ مى دانند.(7) 7- ائمه عليهم السلام هيچ گونه حكمى از نزد خود جعل نمى كنند.(8)
ص: 227
با توجه به آنچه گذشت روشن گرديد كه اگر معناى تفويض در تشريع يا ولايت تشريعى اين باشد كه خداى متعال هيچ حكمى ندارد و احكام شرع را ائمه عليهم السلام از نزد خود جعل مى كنند يا آن كه خداى متعال احكامى دارد ولى ائمه عليهم السلام مى توانند آن احكام را از نزد خود كم و زياد كنند يا حرام خدا را حلال و حلال خدا را حرام كنند اين چنين اعتقادى باطل و بلكه ضرورى البطلان است.(1) و هيچ شيعه و عاقلى آن را نمى گويد. ولى اگر مقصود آن باشد كه خداوند احكامى را جعل كرده است ولى در يك موارد جزئى، اصل حكم كلى و قانون را خدا جعل كرده ولى بيان حدود و تحديد ضوابط آن را به ائمه عليهم السلام واگذار كرده است در اين صورت اين ولايت تشريعى صحيح است.(2) پس معلوم شد كه قسم سوم تفويض باطل است ولى قسم چهارم آن قابل پذيرفتن است.
شايد بهترين حديثى كه عقيده شيعه را در مورد تفويض در تكوين بيان مى كند اين حديث باشد كه حضرت رضا عليه السلام فرمود خدايا من از كسانى كه گمان مى كنند خلقت و رزق مردم به دست ما است بيزارى مى جويم،(3) و علامه مجلسى- كه آقاى قفارى معمولًا به كلمات او اعتماد مى كند و مذهب شيعه را دين مجلسى مى نامد نه مذهب اهل بيت عليهم السلام(4)- نيز فرموده: «اعتقاد به الوهيت ائمه عليهم السلام يا اين كه آنان شريك خداوند در
ص: 228
معبود بودن باشند يا در خلق و رزق شريك خدا باشند يا جزء خدايى در آنان حلول كرده باشد يا متحد با خدا شده باشند يا اين كه آنان علم غيب دارند بدون وحى و الهام از طرف خداوند يا اين كه كسى بگويد معرفت آنان انسان را از هرگونه عبادتى بى نياز مى كند و هرگناهى مجاز مى شود تمام اينها غلو و الحاد و كفر و خروج از دين است و دليل عقلى و نقلى بر آن دلالت دارد. و ائمه عليهم السلام نيز از كسانى كه چنين اعتقاداتى داشته اند تبرى جسته و حتى امر به قتل آنان كرده اند. و اگر چيزى در روايات به گوش شما خورد كه احتمال اين امور را داشت يا آن احاديث تأويل صحيح دارند و يا اين كه از مجعولات غاليان مى باشند».(1) و بهترين حديث در مورد تفويض در تشريع اين است كه مى فرمايد: «ما هرگز طبق رأى و هواى نفس خود چيزى به مردم نمى گوييم كه در اين صورت هلاك مى شويم بلكه ما آنچه از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله نزد ما است به مردم مى گوييم كه اينها را از ائمه عليهم السلام پيشين ارث برده ايم».(2) بنابراين آنان هرگز چيزى را از نزد خود و برخلاف حكم خدا و سنت پيامبر نمى گويند.
آيةاللَّه مصباح يزدى فرموده است: «ولايت تشريعى آن است كه خداوند قانون و امر و نهى مقرر داشته است، و اگر كسى براى خداوند ربوبيت تشريعى قائل نباشد نخستين مرتبه اسلام را فاقد است، زيرا نصاب توحيد كه براى مسلمان بودن ضرورت دارد اعتقاد به توحيد در خالقيت و ربوبيت تكوينى و تشريعى است، ابليس با آن كه خداوند را خالق و ربّ تكوينى مى دانست و به معادهم اعتقاد داشت از ديدگاه قرآن كافر است به دليل انكار ربوبيت تشريعى الهى و سرپيچى از فرمان حق تعالى. خداى متعال در قرآن در مقام ملامت يهوديان و مسيحيان مى گويد: اتَّخَذُوا أَحْبَارَهُمْ وَرُهْبَانَهُمْ أَرْبَاباً مِنْ دُونِ اللَّهِ(3) شكى نيست كه نه يهود و نه نصارى بزرگان كنيسه و كليسا را خدا و آفريننده و
ص: 229
هستى بخش نمى دانستند بلكه آنان را فقط صاحب اختيار در تشريع و قانونگذارى مى دانستند در واقع اينان احبار و راهبان را ربّ تشريعى قلمداد مى كردند، يعنى اختيار امر حلال و حرام كارها را به دست بزرگان كنيسه و كليسا مى دادند. ولى مسلمانان معتقدند كه همانگونه كه خلقت و تكوين منسوب به خدا است تشريع و قانونگذارى هم منتسب به اوست و هيچ كس ديگر را در كنار خدا صاحب حق قانونگذارى نمى شمارند، بنابراين در نظر مسلمانان هم ربوبيت تكوينى و هم ربوبيت تشريعى منحصراً از آن خدا است، بنابر ربوبيت تشريعى الهى همه شؤون تدبير و اداره جامعه بايد به خداوند انتساب يابد».(1) پس معلوم شد كه به عقيده شيعيان حق تشريع و امر و نهى منحصراً از خداوند است و پيامبر و ائمه عليهم السلام مى توانند در امور جزئى و اجرائى حكومت از باب اذن و اجازه الهى و با امضاى خداى متعال امر و نهى كنند و اينها در طول امر و نهى خدا است نه در عرض آن و دين پيامبر كامل بوده و چيزى باقى نمانده كه به ائمه عليهم السلام تفويض شود يا آنان از دلخواه خود بخواهند حكم كنند، و هرچه حكم كرده اند گرفته شده از نور وحى و رسالت است.
و چون آنان در تدبير و سياست و حكومت و اجراى احكام الهى ولايت دارند بر مردم نيز واجب است كه از آنان اطاعت كنند و مردم بايد در تحت ولايت آنان باشند نه آن كه عبد آنان باشند.(2) و اطاعت از آنان اطاعت خدا است مَنْ يُطِعْ الرَّسُولَ فَقَدْ أَطَاعَ اللَّهَ(3)، «من اطاعكم فقد اطاع اللَّه».(4) و معنى حق اطاعت اين است كه او امر آنان در مردم نافذ است و بر مردم واجب است كه از دستورات آنان پيروى كنند.
ص: 230
پس از اين توضيح كه درباره عقيده شيعه درباره تفويض و ولايت تشريعى بيان شد اكنون به بررسى كلمات آقاى دكتر قفارى مى پردازيم:
ايشان فرمود: «يكى از اركان توحيد، ايمان به آن است كه تنها مشرّع خداوند است ... ولى به نظر شيعه خداوند تشريع حلال و حرام را به ائمه عليهم السلام تفويض نموده است»(1) با توجه به آنچه گذشت روشن شد كه عقيده شيعه آن است كه تنها مشرّع خداوند است و به كار بردن لفظ «شارع» حتى در مورد پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله جايز نيست و اختصاص به خداوند دارد. و هركدام از علماى شيعه كه به اين بحث پرداخته اند تفويض در تشريع را نوعى شرك و الحاد دانسته اند و كلمات آنان نقل شد. و آقاى قفارى كه به بحارالانوار مراجعه كرده است احاديث ج 25، ص 342 را ديده است امّا توضيح علامه مجلسى در ص 343 را يا نديده يا نخواسته است كه ببيند كه علامه صريحاً تفويض در تشريع را شرك دانسته و مى گويد عقيده شيعه چيزى غير از توحيد در تشريع نيست. به هرحال آقاى قفارى مصداق اين شعر است كه مى گويد:
قل للذى يدعى فى العلم فلسفةحفظت شيئاً و غابت عنك اشياء
و امّا دو حديثى كه آقاى قفارى به عنوان شاهد بر تهمت خود به شيعه نقل كرده است: «... و فوّض امورها اليهم من التحليل و التحريم والعطاء والمنع»(2) و «من احللنا له شيئاً اصابه من اعمال الظالمين فهو حلال ...»،(3) اولًا جاى اين سؤال هست كه چرا آقاى قفارى به توضيحى كه علامه مجلسى درباره اين احاديث ذكر كرده است مراجعه نكرده تا معنى حديث را بفهمد؟! ثانياً چرا به ساير احاديث كه صريحاً جعل حلال و حرام را مخصوص خداوند مى داند و توحيد در تشريع و قانونگذارى را مطرح كرده است مراجعه ننموده است؟! ثالثاً وقتى علماى شيعه تصريح كرده اند كه عقيده به تفويض در تشريع نوعى شرك است چگونه باز آقاى قفارى يك حديث را يافته و آن را به عنوان
ص: 231
عقيده به تمام شيعيان نسبت داده و حكم به كفر و شرك شيعيان نموده است؟! رابعاً مهمّ فهم معناى حديث است در حديث اوّل كلمه «واو» در جمله «والعطاء والمنع» عطف تفسيرى است و در حديث دوم جمله «اصابه شى ء من اعمال الظالمين» كاملًا روشن و واضح است كه مالى را مى گويد كه از اعمال ظلمه به دست كسى مى رسد و اين همان معناى هشتم از اقسام تفويض است يعنى ائمه عليهم السلام ولايت بر بيت المال داشته و مصرف كردن آن به دست ائمه عليهم السلام است پس اگر آنان چيزى از بيت المال را به كسى بدهند بر او حلال است وگرنه حرام است و چون در زمان امام باقر عليه السلام هنوز بنى اميه در رأس حكومت بودند و بنى اميه را ما كافر مى دانيم نه مؤمن فاسق- گرچه به نظر آقاى قفارى افرادى مثل يزيد كه وحى را قبول نداشت و هرگناهى را مرتكب مى شد خليفه پيامبر و رئيس حكومت اسلامى بودند(1)- و بيت المال در دست بنى اميه بود پس اگر بنى اميه چيزى را به كسى مى دادند آن مال برگيرنده آن حرام بود، زيرا بيت المال از غير طريق ولايت شرعى به دست او رسيده است و اگر ائمه عليهم السلام كه صاحبان ولايت شرعى هستند اجازه مى داند آن مال حلال مى شد وگرنه حرام بود. و بسيار عجيب است كه آقاى قفارى اين نكته واضح را نفهميده و فراوان در اينجا بحث كرده كه شيعيان ائمه خود را ربّ در تشريع مى دانند و از اين گونه تهمت ها فراوان به شيعه زده است.
و امّا آن كه آقاى قفارى مى گويد: «امامان آنان مى گويند: مردم عبد ما در اطاعت هستند»(2) پاسخ اين كلام گذشت كه خود ائمه عليهم السلام فرمودند يكى از ظلم هايى كه به ما شده است همين تهمت است كه مى گويند آنان گفته اند مردم عبد ما هستند در حالى كه ما هرگز چنين سخنى نگفته ايم. و اگر مردم عبد ما بودند پس چگونه ما در اين بازار مسلمانان خريد و فروش مى كنيم بله ما گفته ايم مردم بايد ولايت ما را دين دين داشته باشد و آنان اين سخن را تحريف كرده اند.(3) و امّا مسأله كتمان كردن پاسخ يا جواب هاى متناقض دادن پاسخ اين كلام آن است
ص: 232
كه يكى از مغالطه هاى آقاى قفارى آن است كه سكوت را با كتمان مترادف دانسته است.
در حالى كه سكوت با كتمان تفاوت دارد از جهت معنى و از جهت حكم. حكم سكوت جواز است و حكم كتمان حق حرمت است. و تمام احاديثى كه آقاى قفارى نقل كرده است تنها دلالت دارند بر آن كه امام عليه السلام مى تواند در جواب سائل سكوت كند. و سكوت از گفتن حق جايز است و حتى در بعضى روايات سكوت از گفتن حكمى را به خداوند نيز نسبت داده اند «انّ اللَّه سكت عن اشياء لم يسكت عنها نسياناً».(1) ولى آقاى قفارى اين احاديث را شاهد آورده است بر آن كه امام مى تواند كتمان حق نمايد. و به تعبير دقيق تر مى توان گفت خود اين عمل آقاى قفارى نوعى كتمان حق است كه حديث سكوت را مى گويد ولى آقاى قفارى به آن اشاره اى نكرده و بگويد امامان شيعه مى توانند كتمان حق نمايند.
و امّا جواب هاى متناقض دادن ائمه عليهم السلام اين نيز يكى از مغالطه ها و بلكه بهتر بگوييم از تهمت هاى آقاى قفارى است زيرا در روايات جوابهاى مختلف وجود دارد امّا متناقض وجود ندارد- مگر آن كه آقاى قفارى فرق بين مختلفين و متناقضين را نداند كه در اين صورت گناهى بر ما نيست و تنها بى سوادى آقاى قفارى است- و علت اين اختلاف در جواب اين است كه ظرفيت سؤال كنندگان يكسان نيست و چون بايد هركسى را به اندازه عقل او پاسخ داد قهراً جوابها متفاوت مى شوند اگر آقاى قفارى به بحارالانوار مراجعه مى كرد يك باب كامل در اين موضوع مى يافت كه خود ائمه عليهم السلام علت آن را توضيح داده اند.(2) و ممكن است به جهت تقيه گاهى مختلف جواب دهند. و يا آن كه براى يك شخص تفسير آيه اى را بگويند و براى ديگرى تأويل آن آيه را و براى شخص ديگر باطن ديگرى از باطن هاى قرآن را. و اين عين هدايت است و ربطى به ضلالت ندارد. همچنانكه مسأله تقطيع روايات، نقل به معنا شدن روايات، ضايع شدن و از بين رفتن برخى روايات، تدريجى بودن بيان احكام و شنيدن يك عام بدون خاص يا خاص
ص: 233
بدون عام و ... مى تواند از علت هاى اختلاف روايات باشد. كما اين كه نيازهاى مختلف افراد و ذهنيت آنان و محل و منطقه اى كه آن سائل يا راوى در آنجا بوده است و امام طبق نياز او پاسخ داده است مى تواند علت ديگرى بر اين اختلاف روايات باشد.
در پايان اين بحث اشاره به اين نكته مى كنيم كه امامان شيعه عليه السلام هرگز حلالى را حرام و حرامى را حلال نكردند در عين حال آقاى قفارى تهمت عوض كردن احكام خدا را به آنان وارد كرد، ولى رؤساى مذهب اهل سنت و نيز حنبليان حلال خدا را حرام و حرام را حلال كرده اند و آقاى قفارى از كنار آنها با سكوت- و به قول خودش با كتمان- مى گذرد مثل:
الف: با اين كه علماى اهل سنت قبول دارند كه در معنى «سجود» تراب و ارض نهفته است و بايد سجود بر ارض باشد،(1) ولى ابن تيميه- كه تغيير احكام خدا به او تفويض شده است- مى گويد: «با اين كه مهر مستحب است ولى چون شعار شيعه شده است بهتر است اين مستحب ترك شود زيرا مصلحت جدايى از شيعيان و مخالفت با آنان از مصلحت انجام مستحب بيشتر است».(2) برخى ديگر از علماى وهابى نيز چنين فتوايى داده اند.(3) ب: در زمان رسول خدا صلى الله عليه و آله «الصلاة خير من النوم» جزء اذان صبح نبود و سپس به آن اضافه شد.(4) ج: آيه شريفه فَاغْسِلُوا وُجُوهَكُمْ وَأَيْدِيَكُمْ إِلَى الْمَرَافِقِ وَامْسَحُوا بِرُءُوسِكُمْ وَأَرْجُلَكُمْ إِلَى الْكَعْبَيْنِ(5) كلمه «ارجلكم» كه منصوب است عطف بر محل «برؤسكم» است نه آن كه عطف بر «ايديكم» باشد زيرا فاصله شدن به جمله يا حتى به مفرد بين معطوف و معطوف عليه جايز نيست. پس قرآن دلالت دارد بر مسح پا ولى اهل سنت پا
ص: 234
را مى شويند.
ه: متعه نساء در متن قرآن مجيد آمده است(1) و در صحيح مسلم آمده است كه در زمان پيامبر و ابوبكر جايز بود و سپس عمر از آن نهى كرد.(2) و قوشچى از عمر بن خطاب نقل كرده كه او سه چيز را حرام كرد.(3) د: آيه فوق دلالت مى كند كه وضو بايد از آرنج به طرف سرانگشتان باشد ولى اهل سنت بر خلاف آيه در وضو از انگشتان به طرف آرنج مى شويند.
و: جهر به «بسم اللَّه الرحمن الرحيم» كه در عهد رسول خدا صلى الله عليه و آله بوده است.(4) و امثال اينها بسيار است. آيا آقاى قفارى اينها را تحليل حرام و تحريم حلال نمى داند و يا آن كه چون توسط عمر بن خطاب انجام شده است اشكال ندارد و شرك نيست ولى اگر غير عمر اين كارها را انجام دهد شرك مى باشد؟!
ص: 235
شفا بودن تربت قبر امام حسين (عليه السلام)
آقاى قفارى مى نويسد:
«مشركان نفع و ضرر را از سنگ مى طلبند، شيعيان نيز شباهت به آنان داشته و برخلاف نقل و عقل و طب و برخلاف حس و مشاهده مى گويند تربت امام حسين عليه السلام تنها وسيله شفا از همه دردها و امراض است و اين برخلاف آياتى است كه مى فرمايد: وَإِنْ يَمْسَسْكَ اللَّهُ بِضُرٍّ فَلَا كَاشِفَ لَهُ إِلَّا هُوَ(1) و وَإِذَا مَرِضْتُ فَهُوَ يَشْفِين(2) و در روايات آنان آمده است كه اين تربت شفاى از هر دردى است. و شيعيان هنگام مريضى به اين بت كه آن را «تربت» مى نامند پناه مى برند و خواصى را بر اين تربت قائل هستند كه جز خداى متعال بر آن قدرت ندارد ولى شيعيان آن تربت را ربّ و اله خود قرار داده اند. و استشفاء به اين تربت سخن ناروايى است كه تنها در مذهب شيعه است نه در دين اسلام و دين اسلام مى گويد تنها بايد به خداوند پناه برد همچنانكه هر مسلمانى بايد به اسباب طبيعى شفا نيز تمسك كند. و امّا خوردن تربت چيزى است كه در هيچ جايى نظير ندارد مگر در دين شيعيان».(3)
ص: 236
اولًا هرگز شيعيان نمى گويند «تنها وسيله شفاء از دردها، تربت امام حسين عليه السلام است»، بلكه تربت را يكى از وسائل شفاء از دردها مى دانند. و چگونه آقاى قفارى مى گويد اين برخلاف عقل و نقل و حسّ و مشاهده است كه در تربت امام حسين عليه السلام شفا باشد آيا ايشان احاديث خود اهل سنت را ملاحظه كرده است؟ ثانياً هرگز شيعيان از خود تربت طلب شفا نمى كنند بلكه تربت را همانند دارو مى دانند. و عجيب است كه آقاى قفارى از طرفى مى گويد شفا فقط به دست خداوند است و از طرف ديگر مى گويد اسباب طبيعى را ما قبول داريم. اگر اين دو كلام را قابل جمع مى داند پس بايد تربت را نيز در رديف علل و اسباب قرار دهد. ثالثاً در رواياتى كه آقاى قفارى نقل نكرده است- و عمداً از كنار آنها گذشته است زيرا اگر آنها را نقل مى كرد ديگر نمى توانست تهمت شرك و كفر به شيعه دهد- مكرراً جملاتى آمده است كه دلالت مى كند شفا به دست خداوند است و هرگز كسى شفا را از تربت نمى خواهد بلكه مى گويد خدايا تو شفا را در اين تربت قرار بدهد كه اينك برخى از اين روايات را اشاره مى كنيم:
الف: هركس مى خواهد از تربت امام حسين عليه السلام استفاده كند اين دعا را بخواند:
«اللهم ربّ هذه التربة المباركة و ربّ الوصى الذى وارثه صلّ على محمد و آل محمد و اجعله علماً نافعاً و رزقاً واسعاً و شفاءً من كلّ داء».(1) ب: «اللهم انّى اسألك بحق هذه الطينة و بحق الملك الذى اخذها و بحق النبى الذى قبضها و بحق الوصى الذى حلّ فيها صل على محمد واهل بيته واجعل فيها شفاء من كلّ داء».(2) و دهها روايت نقل شده كه همه آنها با همين تعبيرات است.(3) ج: «هو امان باذن اللَّه».(4)
ص: 237
د: «شفاه اللَّه من تلك العلة».(1) اين روايات صريحاً دلالت مى كنند كه شفا به دست خداوند است و كسى كه از تربت استفاده مى كند بايد معتقد باشد كه خداوند شفا را در اين تربت نهاده است بنابراين چيزى راازخودتربت طلب نكرده است تاآقاى قفارى خيال كند شرك شده است. البته شرط آن كه تربت امام حسين براى شفاى از مرض اثر كند آن است كه آن شخص يقين و اعتقاد به آن تربت داشته باشد،(2) و لذا اگر آقاى قفارى مى گويد ديديم كه تربت اثر نكرد به جهت اين فقدان شرطبوده است، علاوه بر آن كه تربت هيچ گاه علت تامه براى شفاى از مرض نيست.
گاهى ممكن است يك چيز داراى دوگونه سبب و علت باشد يكى طبيعى و عادى و ديگرى غيرعادى. مثلًا زمين خوردن يك نفر ممكن است به وسيله هجوم يك شخص باشد، و گاه ممكن است به جهت چشم زخم باشد. در هر دو صورت نيز خداى متعال مؤثر بوده است، و تفاوتى بين اين دو علت نيست مگر از آن جهت كه رابطه علت معلولى در يكى براى ما قابل توضيح و تفسير است و در ديگرى قابل توضيح نيست امّا اين به معنى انكار رابطه نيست. بنابراين چه اشكالى دارد كه كسى بگويد خداى متعال اين اثر و قدرت را به خاك امام حسين بخشيده است كه برخى از امراض را شفا مى بخشد، آن گونه كه خداوند كارى مى كند كه عيسى عليه السلام كور مادرزاد يا برص را شفا مى دهد،(3) يا خاك زيرپاى رسول (جبرئيل) داراى اين اثر شده است كه گوساله اى را زنده كند(4) و يا پيراهن يوسف بتواند چشم يعقوب را شفا بخشد،(5) و تمام اينها علل و اسباب غيرطبيعى هستند. و خاك قبر سيدالشهداء عليه السلام نيز نمونه اى از اين قبيل مى باشد.
و در روايات اهل سنت نيز نمونه هاى بسيار زيادى از تبرك صحابه به خاك، محل
ص: 238
نشستن، آب، موى و لباس پيامبر صلى الله عليه و آله وجود دارد و اين شاهد مى شود كه تبرك پيدا كردن به خاك قبر امام حسين كه فرزند رسول خدا صلى الله عليه و آله است اشكالى ندارد.
الف: صحابه به منبر رسول خدا صلى الله عليه و آله تبرك مى جستند.(1) ب: پيامبر صلى الله عليه و آله موى سر خود را حلق نموده و آن را براى تبرك به مردم داد.(2) ج: مردم لباس پيامبر صلى الله عليه و آله را براى استشفاى مريضها استفاده مى كردند.(3) د: پيامبر موى خود را اصلاح مى كرد و اصحاب آن موها را جمع مى كردند براى تبرك.(4) ه: مردم عرق پيامبر را جمع مى كردند براى تبرك خود و فرزندانشان.(5) و: آب دهان پيامبر صلى الله عليه و آله سبب شفاى درد چشم حضرت على عليه السلام شد.(6) ز: تبرك جستن مردم به يك نخ موى پيامبر صلى الله عليه و آله.(7) ح: مردم از ظرفى كه پيامبر صلى الله عليه و آله آب مى آشاميده است تبرك مى جستند.(8) ط: و امّا برداشتن تربت امام حسين عليه السلام توسط پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله در منابع بسيار زيادى نقل شده است كه چون نقل كردن آنها بسيار گسترده و طولانى است نمونه اى از آنها را نقل و به ذكر آدرس بقيه اكتفا مى كنيم.(9) 1- «نعي الىّ الحسين و اتيتُ بتربته و اخبرت بقاتله»(10) خبر ناگوار حسين براى من
ص: 239
آورده شد و نيز تربت او برايم آورده شد و قتل او نيز برايم ذكر شد.
2- «نعي الىّ حبيبى حسينٌ اتيتُ بتربته».(1) خبر شهادت دوستم حسين برايم آورده شد و تربت او نيز برايم آورده شد.
3- اى عايشه فرشته اى كه هرگز بر من وارد نشده بود اكنون بر من وارد شد و خبرم داد كه اين فرزندم كشته مى شود و آن فرشته دست برد و مقدارى تربت او را به من داد.(2) 4- جبرئيل به من خبر داد كه اين فرزندم شهيد مى شود و تربت او را به من داد.(3) 5- جبرئيل به من خبر داد كه فرزندم شهيد مى شود. گفتم تربت او را به من نشان ده، او مقدارى خاك قرمز برايم آورد.(4) 6- پيامبر صلى الله عليه و آله تربت امام حسين را به ام سلمه تحويل داد.(5) با توجه به آنچه گذشت باز معلوم شد كه در اين مسأله نيز همچون مسائل قبلى آقاى دكتر قفارى از آثار و منابع اهل سنت بى خبر بوده است. و عجيب آن است كه محمد بن عبدالوهاب هرگونه تبركى را كفر مى داند(6) و نيز ابن تيميه آن را كفر مى داند در حالى كه وقتى ابن تيميه مرد مردم به ديدن و بوسيدن جنازه او تبرك مى جستند، و حتى آبى كه براى غسل ميت ابن تيميه آورده شده بود و اضافه آمد آن را به عنوان تبرك خوردند، و باقى مانده سدر غسل او را و حتى لباس هاى ابن تيميه را با قيمت گزاف خريده و به عنوان تبرك بردند و پس از دفن او تا مدتها مردم شب و روز به قبر او مى رفتند تبرك مى جستند.(7) گويا اين مردم سخنان ابن تيميه را قبول نداشتند.
به هرحال فرقى بين خاك قبر امام حسين و موى سر رسول خدا صلى الله عليه و آله و آب دهان آن حضرت نيست و همه آنها مى توانند به اذن خداوند مؤثر باشند.
ص: 240
آقاى قفارى گفته است:
«نوعى ديگر از شرك شيعيان آن است كه حرزها و حجابهايى دارند كه آنها را مى نويسند و از آنها شفا مى طلبند، قرآن فرموده است وَللَّهِ الْأَسْمَاءُ الْحُسْنَى فَادْعُوهُ بِهَا(1) و چون اين حرزها خواندن غير خدا است چون اسماء خدا توقيفى است و همان است كه در كتاب و سنت آمده است پس اينها شرك به خداوند مى باشند و اين كلمات بى معنا است مثل كلمه «آهيا شراهيا» همچنانكه استغاثه آنان به مجهول و ميت و شخص غايب از ديده ها شرك اكبرى است كه خداوند آن را نمى بخشد و استغاثه به جن دارند در حالى كه قرآن فرموده استغاثه به جن از روش جاهليت اولى است و شرك به خداوند است».(2)
ص: 241
شماره هايى كه جادوگر به كار مى برد يا سخن پيچيده و معما گونه و مبهم.(1) در اين مسأله آقاى قفارى با شيعيان موافق است كه استعانه و استعاذه به اسماء الهى و به كلمات خداوند جايز است و شرك نيست. گرچه اسم خداوند غير از ذات مقدس الهى است و آقاى قفارى مكرر مى گويد استعاذه به غير خداوند جايز نيست امّا به هرحال بايد بپذيرد كه اسم خداوند و كلمات خداوند غير از ذات مقدس الهى بوده و در عين حال استعاذه به آنها صحيح است. و با آن كه صدها حرز و استعاذه و حجاب- بدون مبالغه كلمه صدها را به كار برده ايم- در جلد 94 بحارالانوار نقل شده است و همه آنها با عباراتى از قبيل: «اللهم اليك التجأتُ»، «بسم اللَّه و باللَّه، ربّ احترزت بك و توكلت عليك»، «اعوذ بكلمات اللَّه»، «اعيذ نفسى باللَّه الذى ...»، «اعيذك يا فلان بالاحد الصمد» و ...(2) مى باشد چگونه آقاى قفارى اينها را نديده است و آيا اينها شرك است يا توحيد.
نكته ديگر آن است كه بايد خداوند را به اسماء حسنى خواند. و اين روشن است كه اسماء الهى توقيفى هستند و بايد در كتاب يا سنت نقل شده باشد امّا ضرورتى ندارد كه حتماً به زبان عربى باشد، بنابراين اگر احاديث يكى از نامهاى خداوند را از زبان عبرى نقل كنند و يا بگويد در «تورات» خداوند به اين اسم خوانده مى شده است باز جايز است خداوند را با آن اسم عبرى خواند. و كلمه «آهيا شراهيا» نام خداوند است به زبان عبرى يا سريانى،(3) و در روايات نيز نقل شده است پس هم خواندن نام خدا است و هم آن كه خلاف توقيفى بودن اسماء نيست. و درخواست شفا و سلامتى از اين كلمات در واقع درخواست شفا و سلامتى از خداى متعال است، تنها گاهى يك نفر خدا را با اسم هاى عربى و ديگرى با نامهاى فارسى يا عبرى يا ... مى خواند. و آيا به گمان آقاى قفارى آيه
ص: 242
شريفه: مَا فَرَّطْنَا فِي الْكِتَابِ مِنْ شَىْ ءٍ(1) آن است كه حتى اسماء خداوند در ساير زبانها نيز در قرآن كريم آمده است؟!، احتمال دارد مقصود از كتاب در اين آيه شريفه لوح محفوظ باشد و در اين صورت هيچ چيزى نيست كه در آن كتاب نباشد، و اگر مراد قرآن كريم باشد معنايش آن است كه هيچ چيز مربوط به هدايت نيست كه در قرآن نيامده باشد و جواز خواندن خداوند به اسم هاى غيرعربى از بعضى آيات شريفه استفاده مى شود.(2) و تمام آنچه را كه آقاى قفارى ذكر كرده است يا نام هاى خداوند به زبان هاى ديگر است و يا رمز به نامهاى مبارك خدا است.
و امّا پناه بردن به جن مقصود آن است كه: «كسى در كارهاى خود از راه كهانت از جن پناه بطلبد و لذا برخى در تفسير آيه شريفه گفته اند: «معنى آيه آن است كه مردمى از انسانها به مردهاى ديگرى پناه مى برند تا از اذيت و شرّ جنيان رهايى يابند»(3) بنابراين علت حرام بودن اين عمل آن است كه به سراغ كاهنان و جادوگران رفته اند، و سحر و كهانت حرام است. ولى اگر شخصى به انسان ديگرى پناه ببرد و از او استغاثه جويد و معتقد باشد كه موثر اصلى خداوند است و هيچ كس و هيچ چيزى مستقلًا و در عرض خداوند نمى تواند داراى اثر باشد بلكه تأثير كردن و كمك كردن آنها همه به اذن اللَّه است اين هرگز خلاف توحيد نيست. و روشن است كه جنيان نيز موجوداتى مثل انسانها هستند كه حيات دارند و شعور و اراده داشته و حركتى سريع دارند و مومن و صالح و فاسق و كافر در آنان هست. و همچنان كه مى توان به يك انسان ديگر گفت كه كمك به ما بكند اگر مسلمانى از يك جنّى كمك بخواهد اين شرك نيست. و يكى از سخنان عجيب آقاى قفارى آن است كه در اين جا فرموده: «استغاثه به شخص غايب از ديده ها شرك اكبر است» گاهى آقاى قفارى ملاك در توحيد و شرك را اين مى داند كه استغاثه به افراد زنده جايز است و به افراد مرده شرك است، و گاهى مى گويد استغاثه به افراد زنده در آنچه قدرت بر آن دارند توحيد است و استغاثه به كسى در آنچه قدرت ندارد شرك است و در
ص: 243
اينجا مى گويد ملاك و مرز بين توحيد و شرك حضور و غيبت كسى است كه او را مى خوانند اگر نبود بلكه در اطاق ديگرى بود كه شما او را نمى ديديد در اين صورت صدا كردن او را و كمك خواستن از او شرك مى باشد. پس كسى را كه به چشم نمى بينيم نبايد صدا كنيم وگرنه شرك مى شود!!!. و امّا آيه شريفه وَإِنْ يَمْسَسْكَ اللَّهُ بِضُرٍّ فَلَا كَاشِفَ لَهُ إِلَّا هُوَ(1) هرگز منافاتى با توسل به اسباب و عوامل طبيعى و غيرطبيعى ندارد، زيرا انسان هرگاه به هر وسيله اى نيز تمسك كند در واقع خداوند است كه كشف ضرّ نموده است و سر هر سفره بنشستم خدا رزاق بود.
ص: 244
يكى از مباحث مشترك در كتابهاى حديثى شيعه و اهل سنت مسأله «استخاره» است ابتدا سخن آقاى قفارى را نقل و نقد خواهيم كرد آنگاه به توضيح حقيقت استخاره مى پردازيم:
آقاى قفارى مى گويد:
«اعراب جاهلى هرگاه مى خواستند مسافرت يا جنگ بروند بر يك كاغذ يا چوب مى نوشتند «انجام ده» و بر ديگرى مى نوشتند «انجام نده» و يك عدد ديگر را خالى گذاشته و چيزى نمى نوشتند و سپس يكى از آنها را بيرون آورده و طبق آن عمل مى كردند و اين را «ازلام» گويند، انصاب شرك در عبادت است و ازلام شرك در علم و طلب دانستن علم غيب الهى. و شيعيان اين ازلام را گرفته و نام آن را استخاره گذاشته اند، و استخاره آنان گرچه ابتداء با ازلام تفاوت دارد به جهت نماز و دعا- هرچند آن نماز بدعت است- ولى سرانجام شبيه همان ازلام مشركين است. و چند نمونه از استخاره ها را بيان كرده و مى گويد اينها ريشه جاهلى دارد كه مى خواهند لباس اسلام به آن بپوشند. و استخاره اى كه در اسلام آمده آن است كه بخارى و احمد حنبل نقل كرده اند كه هرگاه شخصى مى خواهد كارى را انجام دهد دو ركعت نماز غيرواجب بخواند و دعايى را تلاوت كند. اين استخاره در كتابهاى مسلمانان- يعنى اهل سنت- آمده و اين گرچه در كتابهاى آنان نيز وجود دارد ولى آن را از باب تقيه مى دانند ولى استخاره خودشان را
ص: 245
قبول دارند و مى گويند نزد قبر امام حسين باشد تا شرك آن بيشتر شود و اين در حالى است كه قرآن يافتن و به دست آوردن قسمت و مقدرات را به وسيله ازلام حرام نموده و شرك دانسته است و اين روش شيعيان است كه هرچه در كتابهاى خودشان باشد و در كتاب مسلمانان- مقصودش اهل سنت است- نباشد آن را صحيح مى دانند و استخاره به رقعه تنها در كتابهاى آنان است و لذا آن را صحيح مى دانند و به وسيله رقعه مراد و مقصود خداوند را مى خواهند به دست آورند، كه مثل عمل مشركان است».(1)
ازلام كه در آيه 5 سوره مائده از آن به عنوان فسق ياد شده و در آيه 93 همان سوره امر به دورى كردن از آن كرده است جمع زَلْم به معنى تير كوچك چوبى است اين تيرهاى كوچك چوبى را براى فال گيرى نيز به كار مى بردند. ازلام بر سه قسم بوده است:
1- ازلام قمار كه آنها را «قداح الميسر العشره» تيرهاى دهگانه قمار مى ناميدند.
2- ازلام امر و نهى كه سه تيرى بود كه بر آن «بكن»، «نكن»، «پوچ» نوشته شده بود.
3- ازلام احكام كه مهمترين قسم ازلام بود و سه تيرى بود كه بر آن نوشته شده بود «منكم»، «من غيركم»، «العقل/ يعنى ديه داده شود»، «پوچ». و با اين ازلام در حضور بت هبل قرعه مى زدند كه مثلًا قاتل چه كسى است يا اين بچه زنازاده است يا خير.(2) و چون يك آيه تقسيم به ازلام را منع كرده است مقصود نوع اوّل و سوم ازلام است و آيه ديگر ازلام را در سياق ميسر و انصاب ذكر كرده است پس باز شاهد است كه نوع اوّل مراد است كه قمار مى باشد يا نوع سوم است كه بايد در حضور بت انجام شود.
بنابراين اين آيات ظهورى در ازلام به معنى دوم ندارند. و بر فرض كه شخصى ادعا كند
ص: 246
كه اين آيات شريفه اطلاق دارند، استخاره در شيعه ربطى به «ازلام» ندارد و اگر ازلام از عمل مشركان است استخاره از عمل موحدان است به برخى از دعاهاى مربوط به استخاره كه قبل از استخاره بايد قراءت نمود توجه شود:
الف: اللهم فتول يا مولاى اختيار خير الاوقات لحركتى و سكونى ....(1) ب: اللهم فارشدنى الى مرضاتك و طاعتك ...(2).
ج: اللهم انى استخيرك فيما عقد عليه رأيى ...(3).
د: يا اللَّه انى اشاورك فى امرى هذا و انت خير مستشارو مشير فاشر علىّ بما فيه صلاح و حسن عاقبة.(4) و امثال اين گونه دعاها بسيار زياد است كه در همه آنها طلب مشورت و خير از خداى متعال است. سيدبن طاوس فرموده است: «در دعاهاى استخاره گفته مى شود هركس بر مخلوقى اعتماد كند سعادت نمى يابد و كسى كه بر خداوند اعتماد كند شقى نخواهد شد و ائمه عليهم السلام تنها اعتمادشان در به دست آوردن راه صحيح بر خداوند متعال است نه بر مردم».(5) سپس آقاى قفارى مى گويد: «گرچه استخاره در ابتدا با ازلام متفاوت است به اين كه در استخاره نماز و دعا هست ولى اين نماز بدعت است و سرانجام استخاره با ازلام نيز يكى است». پاسخ اين كلام آن است كه اين نمازى كه شيعيان مى گويند با نمازى كه خود آقاى قفارى از طريق احمد حنبل و بخارى نقل كرده است هيچ تفاوتى ندارد و اگر آنچه را كه شيعيان مى گويند شرك و بدعت است پس نمازى را كه آقاى قفارى نيز مى گويد شرك است. و امّا تفاوت استخاره با ازلام در چندچيز است: اولًا استخاره براى كشف مجهول نيست بلكه نوعى تفأل است ولى ازلام براى كشف مجهول است و تفأل
ص: 247
نمى باشد. و ثانياً براى تشخيص قاتل از غير قاتل و حلال زاده يا حرام زاده بودن هر شخصى شرع راههاى مشخصى قرار داده است و كسى كه از طريق ازلام بخواهد آنها را به دست آورد از راه غيرشرعى وارد شده است و علت اصلى حرام بودن رجوع به كاهنان و جادوگران همين است، ولى استخاره مربوط به مواردى است كه شرع مقدس هيچ حكمى در مورد آن ندارد و چيزى كه حكم شرعى آن روشن است جاى استخاره نيست و تنها استخاره در كارهاى مباحى است كه الزام يا منع شرعى نداشته و با مشورت نيز به نتيجه نرسد. ثالثاً استخاره اى كه در شيعه رواج دارد استخاره به رقعه و كاغذ نيست بلكه استخاره به قرآن مجيد و تسبيح است كه هيچ ارتباطى با ازلام ندارد.
نكته ديگر آن كه آقاى قفارى در اين عبارت خود مسلمانان را به اهل سنت تفسير كرده و شيعه را در مقابل مسلمان قرار داده است و اين آيا طبق كدام مدرك و سند دينى است كه مسلمان يعنى اهل سنت. آيا هركس شهادتين بگويد مسلمان نيست؟ بله اسلام وهابى گرى آن است كه هركس در يك مسأله فرعى مخالف با ابن تيميه يا ابن وهاب باشد او را غير مسلمان معرفى مى كنند و در اسلام وهابى گرى مى توان صدها شاهدى كه در كتابهاى شيعه وجود دارد و دلالت مى كند در استخاره طلب خير و يارى تنها از خداوند شده است را ناديده گرفت و بعضى احاديث ضعيف السند را ملاك قرار داده و صدر و ذيل آنها را حذف كرد تا قرائن آنها از بين برود و به دلخواه آقاى قفارى معنا كرد و آنگاه حكم به كفر آنان نمود!!.
و امّا اين كه آقاى قفارى مى گويد: «هر حديثى كه در كتابهاى شيعيان وجود داشته باشد اگر شبيه آن در كتابهاى اهل سنت وجود داشت آن را حمل بر تقيه مى كنند» پاسخش آن است كه اين كلام به صورت مطلق صحيح نيست ما هر حديثى كه در كتابهاى شيعه باشد و شبيه آن در كتابهاى اهل سنت باشد را حمل بر تقيه نمى كنيم بلكه اگر احاديث يك موضوع در كتابهاى شيعه مختلف باشد و در كتابهاى اهل سنت احاديثى وجود داشته باشد كه با يك قسم (يك طايفه) از روايات شيعه موافق باشد در اين صورت مى گوييم اين روايات احتمال تقيه دارند. و اگر در روايات شيعه آمده است كه به
ص: 248
حديث مخالف عامه تمسك كنيد زيرا رشد در مخالفت با آنان است.(1) اين به جهت آن نيست كه ما نفس مخالفت با اهل سنت را پسنديده مى دانيم بلكه به جهت آن است كه اهل سنت تعمّد داشتند كه هرچه از حضرت على عليه السلام و ساير اهل بيت عليهم السلام نقل شده است با آنها مخالفت كنند و هرچه در كلام اهل بيت مى ديدند خلاف آن را عمل مى كردند(2) به همين جهت ما مى گوييم رشد در مخالفت با عامه است.
استخاره و دعا و روش آن در منابع اهل سنت فراوان ذكر شده است.(3) در كتابهاى شيعه نيز احاديث فراوانى درباره نقل شده است.(4) تنها تفاوت در كيفيت استخاره است و اين كه آيا واقعاً استخاره مى تواند اثر بگذارد يا خير و واقع را نشان مى دهد يا نه.
استخاره به معنى طلب خير كردن است و گاهى به معنى توكل بر خداوند در آنچه بر انسان مجهول است مى باشد. و استخاره واقع را نشان نمى دهد و لذا هرگز استخاره نمى تواند به عنوان يك دليل شرعى در فقه مورد استفاده قرار گيرد بله استخاره نوعى تفأل است كه براى رفع تحيّر در عمل مفيد است هنگامى كه هيچ راه ديگرى وجود نداشته باشد. در برخى از دعاهاى استخاره نيز اين جمله آمده است كه «اللهم انى تفألّت بكتابك» كه معلوم مى شود استخاره همان فال نيك زدن است. فال يعنى استدلال از يك حادثه بر وقوع امر خيرى و انتظار آن، و تطيّر يعنى استدلال از يك حادثه بر وقوع امر شرى و انتظار آن و در قرآن كريم از تطير مكرراً نكوهش شده است ولى در روايات به تفأل دستور داده شده است.(5) و برهان عقلى بر نفى و نيز بر اثبات تأثير تفأل بر خير بودن چيزى و تطيّر بر شر بودن حادثه اى نداريم كه اين كه بر اثبات آن نيز نمى توان برهان
ص: 249
آورد. دقيقاً مثل چشم زخم(1) ولى مى دانيم بايد بين تفأل و تطير و خوب شدن يا بدشدن آن حادثه رابطه اى وجود داشته باشد هرچند براى ما قابل تحليل و تفسير نباشد، زيرا در شرع تأييد شده اند.
علامه طباطبايى فرموده است: «حقيقت امر اين است كه انسان وقتى بخواهد به كارى دست بزند ناچار است كه آن را بررسى كند و فكر خود را به كار اندازد يا مشورت كند و اگر با فكر و مشورت به نتيجه اى نرسيد چاره اى ندارد جز آن كه متوسل به خداى متعال شود و اين همان استخاره است و اين را علم غيب نمى گويند و اين را نبايد شرك ناميد. خلاصه آن كه هيچ مانع و محذور دينى در استخاره و مشورت نيست، چون استخاره يعنى تعيين يكى از دو طرف ترديد و واجبى را حرام نمى كنند و حرامى را حلال نمى كند پس تغيير حكم در آن نيست و انسان را از غيب با خبر نمى كند و تنها انسان را از حيرت و ترديد رهايى مى بخشد و مى گويد خير صاحب استخاره در چيست. ولى اين كه اثر فعل و ترك در آينده چه خواهد بود و چه حوادثى را به بار مى آورد از عهده استخاره بيرون است و آينده صاحب استخاره مثل آينده كسى كه استخاره نكرده است و كار خود را با فكر و مشورت انجام مى دهد يكى است. عين اين اشكال در استخاره با قرآن نيز وجود دارد كه به دست آوردن علم غيب است ولى پاسخ اين اشكال آن است كه روايات متعدد داريم كه پيامبر تفأل به خير مى زد و مردم را نيز توصيه به آن مى نمود. پس معلوم شد كه استخاره يا تفأل به قرآن اشكال ندارد و آنچه كه بعضى گفته اند استخاره همان ازلام است و حرام مى باشد وجهى ندارد».(2) امام خمينى نيز در تحليل استخاره فرموده: «از براى استخاره دو معنى است اوّل طلب خير كردن از خداوند در تمام كارها و بيشتر روايات اين قسم استخاره را گفته است دوم آن كه انسان به طور كلى در امرى متحيّر باشد كه با عقل و مشورت با جايى نرسد چون دو دلى و ترديد حالت بدى است اينجا از خداوند بخواهد كه ما را راهنمايى كرده و اراده
ص: 250
ما را به يك طرف قوى كند و قرآن نيز فرموده: «در حال اضطرار و بيچارگى جز خداى جهان كسى نمى تواند اجابت خواهش بيچارگان متحيّر بنمايد. در اينجا دين داران مى گويند به وسيله استخاره و توجه به خداى مهربان مى توان راهى به دست آورد. و در روايات نيامده است كه هميشه استخاره انسان را به واقع مى رساند. و اگر براى استخاره همين يك نتيجه بيشتر نباشد كه مردم دو دل را گاهى قوى الاراده مى كند و سردى ها و سستى ها را مبدل به گرمى و پشت كار مى كند براى خوبى آن بس بود».(1) گفته شد كه استخاره نوعى تفأل است، ولى چون در روايتى آمده است كه «تفأل به قرآن نزنيد»(2) فيض كاشانى فرموده: «اين حديث با آنچه كه اكنون بين مردم شايع گرديده كه استخاره به قرآن مى كنند تنافى ندارد. زيرا تفأل با استخاره تفاوت دارد. چون تفأل مربوط به امورى است كه در آينده انجام مى شود و مى خواهند با تفأل و ضعيت آن را روشن كنند مثلًا اين مريض خوب مى شود يا مى ميرد، و گم شده پيدا مى شود يا خير و در واقع نوعى به دنبال علم غيب بودن است و لذا از آن نهى نيز شده است و اين كه كسى حكم جزمى به وسيله آن نكند، ولى استخاره براى به دست آوردن راهنمايى در فعلى است كه اكنون مى خواهد انجام دهد يا ترك كند و تعيين ترك و فعل را به خداوند واگذار نموده است. و علت آن كه تفأل به غير قرآن جايز است به شرط آن كه به صورت قطعى حكم نكند اين است كه اگر در آينده واقعيت برخلاف آن فال بود مشكلى پيش نمى آيد.
امّا اگر تفأل به قرآن باشد و در آينده كشف خلاف گردد اين موجب سوءظن به قرآن مى شود. امّا اين اشكال در استخاره با قرآن پيش نمى آيد زيرا در استخاره اصل مطلب هميشه مبهم است مثلًا ممكن است در آينده ضرر آن كار روشن شود ولى ضرر غير از خير و شرّ است و چه بسا چيزى خير باشد در عين آن كه داراى ضرر است و قرآن نيز فرموده عَسى أَنْ تَكْرَهُوا شَيْئاً وَهُوَ خَيْرٌ لَكُمْ.(3)(4)
ص: 251
اين كلام مرحوم فيض از آن جهت كه تفاوت بين جواز تفأل به غير قرآن و كراهت تفأل به قرآن را بيان كرده است بسيار خوب است، ولى فرقى كه ايشان بين استخاره و تفأل بيان كرد قابل نقد است، زيرا اين گونه نيست كه هميشه تفأل براى معرفت پيدا كردن نسبت به چيزى باشد و استخاره براى عمل و فعل و ترك باشد نه براى معرفت. بلكه گاهى استخاره براى كشف واقعيت است و گاهى تفأل براى عمل. علاوه بر آن كه همانگونه كه قبلًا گفتيم در دعاى استخاره با قرآن جمله «اللهم انى تفألت بكتابك» آمده است كه شاهد آن است كه استخاره نيز نوعى تفأل زدن است.
ص: 252
ص: 253
فصل اوّل: ربّ يعنى امام
فصل دوم: دنيا و آخرت از نظر امام
فصل سوم: نسبت دادن حوادث جهان به ائمه عليهم السلام
فصل چهارم: حلول جزء الهى در ائمه عليهم السلام
فصل پنجم: اعتقاد به تأثير شب و روز در سود و زيان
ص: 254
ص: 255
معمولًا وهابيان توحيد را بر سه قسم قرار مى دهند: 1- توحيد در الوهيت و مقصودشان توحيد در عبادت است. 2- توحيد در ربوبيت و مرادشان توحيد در خالقيت است. 3- توحيد در اسماء و صفات.
به نظر مى رسد كه بهتر است گفته شود توحيد در ربوبيت مترادف با توحيد در خالقيت نيست زيرا ربّ به معناى تدبير و تربيت و پروراندن است، و خالق به معنى تدبير و تربيت نيست، و بايد بحث توحيد در ربوبيت را از توحيد در خالقيت جدا نمود. به هرحال در كتابها شيعه توحيد در ربوبيت و خالقيت را توحيد افعالى مى نامند. شيعيان در بحث توحيد افعالى وقتى مى گويند «لامؤثر فى الوجود الّااللَّه» هم با اشاعره كه قائل به جبر هستند و تنها فاعليت را براى خدا قائل هستند مخالفند و هم با معتزله- كه قائل به تفويض بوده و انسان را فاعل مستقل مى دانند و نقشى براى خدا در افعال انسان قأئل نيستند- مخالفند.
به نظر شيعه اين جهان كه نظام علت و معلول است هر معلولى مستند به علت قبل از خود است و طبق نظام فلسفى ابن سينا اين سلسله اسباب و مسببات در نهايت به خداى متعال منتهى مى شوند و چون خداوند در رأس سلسله است پس صحيح است كه هر معلولى را به علت مباشر آن نسبت دهيم همچنانكه صحيح است هر معلولى را مستند به علت نخستين بنماييم. و طبق نظام فلسفى صدرالمتألهين لازم نيست كه تنها خداوند را در
ص: 256
رأس سلسله علت و معلول ها قرار دهيم بلكه هر معلولى عين فقر و وابستگى به خداوند است و هر علتى در تأثير خود محتاج به خداى متعال است زيرا هر ممكن الوجودى همچون نسبت يا معناى حرفى است كه دائماً بايد وابستگى به موجود مستقل داشته باشد.
پس تمام موجودات جهان هم در ذات خود و هم در تأثير داشتن خود محتاج و وابسته به خداى متعال مى باشند. و چون كل ماسوى اللَّه همه ممكن الوجود و وابسته به خداوند است پس خداوند هيچ شريكى در فاعليت و در عليت و مسبّب الاسباب بودن ندارد. به اين وسيله شيعيان هم عدالت خداوند و تنزيه خدا را پذيرفته اند و هم عموميت قدرت و سلطنت او را. ولى معتزله كه مى خواستند عدالت خدا را بپذيرند از ترس آن كه افعال زشت مردم را به خدا نسبت ندهند قدرت و اراده خدا را محدود كردند و افعال مردم را فقط به مردم و نه به خداوند نسبت دادند و اشاعره كه مى خواستند عموميت قدرت و اراده خدا را تصحيح كنند و بپذيرند قائل به جبر شده و در نتيجه اعمال زشت انسانها را نيز به خداوند نسبت دادند و تعالى اللَّه عما يقول الظالمون علواً كبيراً.
براى بيان خالق و مخلوق از كلماتى چون «صانع- مصنوع»، «موجد و موجودات»، «فاعل- فعل يا مفعول»، «محدث و محدثات»، «مؤثّر و أثر»، «علت و معلول»، «مبدع و مبدعات»، «مستقل و وابسته»، «واجب و ممكن»، «اله و عبد»، «قديم و حادث»، مى توان استفاده كرد و بار معنايى متفاوتى دارند امّا ما بيشتر از تعبير قرآنى «خالق و مخلوق» استفاده مى كنيم زيرا مخاطب بحث وهابيانى هستند كه هرگونه بحث كلامى و فلسفى را حرام مى دانند.
جهان آفرينش از مخلوقاتى چون آسمان، زمين، ستارگان، دريا، انسان و درختان و ... تشكيل شده است و هركدام از اين مخلوقات داراى اثرى خاص هستند ولى تمام اينها در عين آن كه رابطه سبب و مسبّبى بينشان برقرار است مخلوق يك خداى متعال هستند و خالقيت استقلالى منحصر به خداى متعال است و چون خالقيت در انحصار خداوند است پس بايد پرستش نيز در انحصار او باشد.
ص: 257
دليل وحدت خالق اين است كه اگر خالق جهان متعدد باشد بايد آن دو خدا از جهاتى با يكديگر متفاوت باشند تا دو خدا باشند، و اگر هيچ اختلافى نداشته باشند تعدد معنا ندارد، پس اگر دو خالق متفاوت وجود داشته باشد لازم مى آيد كه وحدت تدبير نيز حاكم نباشد و نظام عالم بايد گسسته باشد، پس از وحدت تدبير مى توان فهميد كه خالق نيز واحد است.
قرآن مجيد نيز در آيات متعدد وحدت خالق را بيان كرده است مثل:
الف: هَذَا خَلْقُ اللَّهِ فَأَرُونِي مَاذَا خَلَقَ الَّذِينَ مِنْ دُونِهِ.(1)
ب: قُلْ اللَّهُ خَالِقُ كُلِّ شَىْ ءٍ وَهُوَ الْوَاحِدُ الْقَهَّارُ.(2)
ج: ذَلِكُمْ اللَّهُ رَبُّكُمْ لَاإِلَهَ إِلَّا هُوَ خَالِقُ كُلِّ شَىْ ءٍ فَاعْبُدُوهُ.(3)
د: أَنَّى يَكُونُ لَهُ وَلَدٌ وَلَمْ تَكُنْ لَهُ صَاحِبَةٌ وَخَلَقَ كُلَّ شَىْ ءٍ.(4)
ه: هَلْ مِنْ خَالِقٍ غَيْرُ اللَّهِ.(5)
نكته مهمى كه بايد به آن توجه داشت اين است كه خالقيتى كه منحصر به خدا است استقلال در فعل است، يعنى خالقيتى كه در آفريدن خود مستقل بوده و به چيزى وابسته نيست خداى متعال است امّا اگر خالقى در فعل خود وابسته به خداوند باشد اثبات خالقيت براى او خلاف توحيد نيست بلكه عين توحيد است و لذا درباره حضرت عيسى عليه السلام فرموده: أَنِّي أَخْلُقُ لَكُمْ مِنْ الطِّينِ ...(6) كه عيسى مى تواند به اذن خداوند خالق باشد، و نيز فرموده: أَحْسَنُ الْخَالِقِينَ.(7) به هرحال چه آن كه خالقيت به معنى اندازه گيرى و تقدير و تصويرگرى باشد و چه به معنى ايجاد و احداث از كتم عدم باشد به هرحال خلقت و خالقيت بالاستقلال منحصر به خداى متعال است و شريكى ندارد.
ص: 258
وهابيان معمولًا ربوبيت را مترادف با خالقيت مى دانند در حالى كه همانگونه كه قبلًا اشاره شد خالق به معنى كسى است كه چيزى را از كتم عدم به وجود مى آورد يا تقدير و صورتى كه قبلًا وجود نداشته است ايجاد مى كند ولى ربوبيت به معنى پروراندن و تدبير و مراقبت و سياست نمودن چيزى است مثل ربّ الدار يا ربّ الابل يا مربى كودك.(1) و شاهد بر اين تفكيك معناى دو كلمه، آيات شريفه ذيل است:
أَنَا رَبُّكُمْ الْأَعْلَى.(2) با اين كه معلوم است كه فرعون هرگز ادعا نداشت كه خالق مردم است. فَبِأَىِّ آلَاءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ(3) كه ربّ به معنى كسى است كه نعمت داده است. اتَّخَذُوا أَحْبَارَهُمْ وَرُهْبَانَهُمْ أَرْبَاباً مِنْ دُونِ اللَّهِ.(4) كه آنان علماى خود را خالق نمى دانستند. رَبِّ أَوْزِعْنِي أَنْ أَشْكُرَ نِعْمَتَكَ الَّتِي أَنْعَمْتَ عَلَىَّ وَعَلَى وَالِدَىَ(5) روشن است كه رب را به معنى آن كه نعمت پروراندن به انسان داده است به كار برده است.
به هرحال مدبر و كارگردان جهان خداوند است يعنى رشد و اداره تمام موجودات از حركت ماه و خورشيد گرفته تا هر موجود ديگرى كه رشد مى كند يا نابود مى شود همه به دست خداوند است، حتى حركت برگ درخت يا سخن گفتن انسان و شنيدن او بدون اذن الهى نيست. و اراده تكوينى خداوند بر تمام جهان حاكم است و رزق، احياء، اماته، حركت و ... همه به دست خداوند است. دليل اين كه ربوبيت در انحصار خداوند است آن كه ربوبيت از شئون و توابع خالقيت است و چون تنها خالق خداوند است پس تنها ربّ نيز او مى باشد. و به تعبير بهتر تدبير نيز نوعى خلقت مى باشد. علاوه بر آن كه وحدت تدبير و وحدت و اتقان صنع نشان از وحدت رب دارد زيرا اگر دو رأى و نظر بر جهان
ص: 259
حكومت كند ديگر اجزاء جهان با يكديگر پيوستگى نداشته و حكايت از طرح و نقشه و احدى نخواهند داشت بلكه يكديگر را خنثى خواهند نمود. پس ثبات و وحدت تدبير دليل است بر وحدت مدبر و ربّ جهان.
و آيات شريفه قرآن نيز مكرر وحدت ربّ جهان را معرفى كرده است و خداوند را به اسمائى از قبيل «ربّ العالمين- ربّ كل شى ء- ربّ السموات والارض- ربّ العرش العظيم- ربّ الشعرى- ربّ المشرق والمغرب- ربّ المشرقين و ربّ المغربين- ربّ المشارق و المغارب- ربّ الناس- ربّ الفلق- ربّ البيت» معرفى كرده است. و كلماتى كه دلالت بر ربوبيت دارند عبارتند از «رازق- غفّار- رافع- معزّ- مذلّ- شكور- حفيظ- مغيث- وكيل- محيى- مميت- مالك- مغنى- ضارّ- نافع- هادى- مضل».
نمونه اى از آيات شريفه قرآن درباره توحيد در ربوبيت:
الف: إِنَّ رَبَّكُمْ اللَّهُ الَّذِي خَلَقَ السَّمَوَاتِ وَالْأَرْضَ فِي سِتَّةِ أَيَّامٍ ثُمَّ اسْتَوَى عَلَى الْعَرْشِ يُغْشِي اللَّيْلَ النَّهَارَ يَطْلُبُهُ حَثِيثاً وَالشَّمْسَ وَالْقَمَرَ وَالنُّجُومَ مُسَخَّرَاتٍ بِأَمْرِهِ أَلَا لَهُ الْخَلْقُ وَالْأَمْرُ تَبَارَكَ اللَّهُ رَبُّ الْعَالَمِينَ.(1)
ب: رَبُّكُمْ الَّذِي يُزْجِي لَكُمْ الْفُلْكَ فِي الْبَحْرِ لِتَبْتَغُوا مِنْ فَضْلِهِ إِنَّهُ كَانَ بِكُمْ رَحِيماً.(2)
ج: إِنَّ اللَّهَ فَالِقُ الْحَبِّ وَالنَّوَى يُخْرِجُ الْحَىَّ مِنْ الْمَيِّتِ وَمُخْرِجُ الْمَيِّتِ مِنْ الْحَىِّ ....* فَالِقُ الْإِصْبَاحِ وَجَعَلَ اللَّيْلَ سَكَناً ...* وَهُوَ الَّذِي جَعَلَ لَكُمْ النُّجُومَ* ذَلِكُمْ اللَّهُ رَبُّكُمْ لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ خَالِقُ كُلِّ شَىْ ءٍ.(3)
گرچه قرآن كريم خداوند را تنها مدبّر و رب جهان مى داند ولى به وجود برخى مدبرات ديگر نيز تصريح دارد مثل فَالْمُدَبِّرَاتِ أَمْراً(4) و نيز يُرْسِلُ عَلَيْكُمْ حَفَظَةً(5) و
ص: 260
نيز فرشتگانى كه قبض روح مى كنند.(1) و جمع بندى تمام آيات شريفه به اين است كه ربوبيت استقلالى منحصراً از خداوند است ولى منافاتى ندارد كه فرشتگان يا موجودات ديگرى به اذن خداوند و به تبع او برخى كارها را انجام دهند. پس اگر ربوبيت اين موجودات در عرض خداوند و مساوى با خداوند «تسويه با رب العالمين» باشد عين شرك است، ولى اگر با اراده و اذن خداوند باشد و وابسته به خداوند و طبق فرمان الهى باشد عين توحيد مى باشد.
اين گونه توحيد در ربوبيت كه توضيح داده شد با روايات نيز موافق است، در روايتى آمده است كه امام رضا عليه السلام فرمود: «هر خالقى، از چيزى چيز ديگرى مى آفريند ولى خداى متعال خالقى است كه براى آفريدن از چيزى نمى آفريند بلكه از كتم عدم مى آفريند. سائل سؤال نمود: مگر خالقى غير از خداوند داريم؟ امام عليه السلام فرمود:
خداوند فرموده: فَتَبَارَكَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخَالِقِينَ(2) و نيز فرموده عيسى عليه السلام از گل به شكل پرنده خلق نمود(3) ...»(4) قاضى سعيد قمى در شرح اين حديث فرموده: «معنى احسن الخالقين در اينجا كه افعل التفضيل است اين نيست كه خالقيت خداوند بهتر از خالقيت آنان است بلكه معنايش اين است كه وسيله خلقت و قدرت آن را خداوند در آنان قرار داده و خالقيت خداوند احاطه به خالقيت آنان دارد. يعنى صفت خالقيتى كه در آنان است اثرى و مظهرى از خالقيت خداوند است، پس خالقيت خداوند به اين است كه صفت خالقيت را به ديگر خالقين مى دهد همانگونه كه عالميت خداوند به آن است كه صفت علم را به علما بخشيده است پس در واقع عيسى عليه السلام چيزى را نيافريده است بلكه خداوند
ص: 261
آفريده است مثل وَمَا رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَلَكِنَّ اللَّهَ رَمَى.(1) پس استعمال خالق بر غير خدا جايز است گرچه خالقى حقيقى- حتى هنگام آفريدن ديگر خالق ها- خداوند است».(2) بنابراين به نظر شيعه صحيح آن است كه گفته شود ما علل و اسباب طبيعى را قبول داريم ولى اثر و مسبّب را اثر خود آنها نمى دانيم بلكه در واقع اثر خداوند مى دانيم. و از اين جهت فرقى بين فاعل مختار مثل انسان و فاعل هاى طبيعى مثل آتش كه فاعل سوزاندن است يا آب كه فاعل خنك كردن است نيست و اثر همه آنها به اراده خداوند و اذن او برگشت مى كند، پس آن اثر را هم مى توان گفت اثر خداوند است و هم مى توان به خود آن مؤثر نسبت داد مثل آن كه وقتى يك لامپ برق روشن است هم مى توان نور را به لامپ نسبت داد و هم مى توان به نيروگاه برق نسبت داد و هم مى توان به انسانى كه آن لامپ را روشن كرده است نسبت داد و اينها را فاعليت يا خالقيت و ربوبيت طولى مى گويند كه با يكديگر منافاتى ندارند.
صدرالمتألهين نيز پس از آن كه آيات شريفه أَفَرَأَيْتُمْ مَا تَحْرُثُونَ* أَ أَنْتُمْ تَزْرَعُونَهُ أَمْ نَحْنُ الزَّارِعُونَ ...* أَفَرَأَيْتُمْ النَّارَ الَّتِي تُورُونَ* أَأَنْتُمْ أَنشَأْتُمْ شَجَرَتَهَا أَمْ نَحْنُ الْمُنشِئُونَ(3) را نقل كرده مى فرمايد: «اين آيات اشاره دارند به آن كه افعالى كه به قوى مؤثره نسبت داده مى شوند مثلًا قوه مصوّره شكل دهنده اعضاء است و آب سبب خنك شدن و آتش سبب سوزانيدن و انسان فاعل اعمال خود است. در واقع اين اعمال از خداوند صادر شده است كه با تأثير خداوند است كه با كمال وحدانيت و فرد بودن او اين اعمال را خداوند انجام داده است. پس هر عملى كه از فاعلى صادر مى شود آن عمل از آن جهت كه از آن فاعل صادر مى شود از خداى متعال صادر شده است همانطور كه هر موجود ممكن الوجودى از جهت وجودى خود شأنى از شؤون خداوند و وجهى از وجوه اوست و لذا هر عملى كه به مبدأ مباشر خود نسبت داده مى شود به خداوند نيز
ص: 262
نسبت داده مى شود مثل آيات شريفه: قَاتِلُوهُمْ يُعَذِّبْهُمْ اللَّهُ بِأَيْدِيكُمْ،(1) وَمَا رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَلَكِنَّ اللَّهَ رَمَى(2).(3)
علامه مجلسى نيز در «بحارالانوار» بحثى دارد درباره توحيد در خالقيت و مى فرمايد: «بدون ترديد خالق اجسام تنها خداوند است و هيچ خالق ديگرى براى اجسام وجود ندارد، ولى اعراض به نظر اشاعره تماماً مخلوق خداوند هستند ولى شيعيان و معتزله مى گويند اعمال و حركات مردم كه از اعراض هستند با قدرت و اختيار مردم انجام مى شوند پس مردم خالق آنها هستند»،(4) علامه طباطبايى بر اين كلام علامه مجلسى تعليقه اى زده و مى گويد: «معتزله چنين شركى را مى پذيرند، امّا شيعيان چون پيرو ائمه اهل بيت عليهم السلام هستند هرگز چنين شركى را نمى پذيرند كه بگويند خداوند خالق جوهر است و انسان خالق عرض، و شما حتى در يك روايت صحيح چنين چيزى را نمى يابى كه بگويد همراه خداوند كه خالق همه چيز است خالق ديگرى نيز وجود دارد كه بخواهد جوهر يا عرض يا فعلى را بيآفريند آفريدن به معنى ايجاد. بلكه روايات فراوانى وجود دارد كه تصريح به خلاف آن دارد».(5) بنابراين شيعه هيچ گونه خالقيتى براى غير خداوند در عرض خداى متعال قبول ندارد. و در تفسير فَالْمُدَبِّرَاتِ أَمْراً(6) آمده است: «ملائكه واسطه بين خداى متعال و موجودات هستند در قبض روح و اجراى ثواب و عذاب قبر و احياء و اماته مردم و وضع ميزان و حساب و رساندن به بهشت و جهنم و نيز واسطه در نزول وحى و دفع شياطين هستند و نيز واسطه در تدبير امور اين دنيا مى باشند به دليل وَالنَّازِعَاتِ غَرْقاً* وَالنَّاشِطَاتِ نَشْطاً* وَالسَّابِحَاتِ سَبْحاً* فَالسَّابِقَاتِ سَبْقاً* فَالْمُدَبِّرَاتِ أَمْراً(7) و نيز
ص: 263
آيه شريفه جَاعِلِ الْمَلَائِكَةِ رُسُلًا(1) و وَهُمْ بِأَمْرِهِ يَعْمَلُونَ(2) پس تنها عملى كه ملائكه انجام مى دهند- علاوه بر مداومت بر عبادت و تسبيح و سجود- واسطه بودن بين خداوند وخلق است كه امرخدا را اجرا كنند و يك نوع واسطه بودن آن است كه برخى فوق بعضى باشند و بالايى دستور دهد به پايين. و اين واسطه بودن فرشتگان منافاتى با استناد حوادث به اسباب قريب مادى خود ندارد زيرا اين سببيت طولى است نه عرضى، يعنى سبب قريب سبب آن عمل است وسبب بعيد سبب سبب است. همچنانكه واسطه بودن فرشتگان منافاتى با آن ندارد كه حوادث به خداوند نسبت داده شود و خداوند تنها سبب باشد، و قرآن مجيد در عين آن كه توحيد در ربوبيت را پذيرفته است استناد حوادث را به اسباب طبيعى و استناد آنها را به فرشتگان نيز پذيرفته است. زيرا اگر اين اسباب تأثير استقلالى داشتند در اين صورت استناد به آنها منافات با استناد به خداوند داشت، در حالى كه توحيد قرآنى استقلال هر چيزى را از هر جهت نفى مى كند و هيچ چيزى مستقلًا براى خود مالك نفع و زيانى و حيات و موتى نيست. مثلًا يك نوشته را كه انسانى با دست خود و به وسيله قلم نوشته است مى توان آن را به قلم و مى توان به دست و مى توان آن نوشته را به انسان نسبت داد، و در واقع سبب مستقل بر آن نوشته دست انسان است ولى استناد به انسان منافاتى بااستناد به دست وبه قلم ندارد زيرا آنها واسطه هستند و درطول يكديگرند».(3) فيلسوفان بزرگان شيعه نيز بحثى دارند با عنوان «توحيد الواجب الذاته فى ربوبيته و انّه لاربّ سواه». علامه طباطبايى فرموده است: «چون تمام موجودات از آثار وجود خداوند هستند پس تنها خداوند متعال است كه اين نظام را پديد آورده و اوست كه تدبير كننده اين نظام است. پس خداوند ربّ اين عالم است و تمام آنچه در اين عالم است حتى اگرچه علت باشند مسخّر او مى باشند پس محال است كه در جهان ربّى غير از او وجود داشته باشد چه آن كه واحد باشد يا كثير».(4)*
ص: 264
اكنون پس از اين مقدمه كه بيان توحيد در خالقيت و در ربوبيت از ديدگاه شيعه بود به بررسى كلمات آقاى دكتر قفارى مى پردازيم.
ايشان در ابتداى اين بحث مى گويد:
«توحيد در ربوبيت يعنى ملك و خلقت و تدبير مخصوص خداوند است آنگونه كه خداوند فرموده: أَلَا لَهُ الْخَلْقُ وَالْأَمْرُ(1) و نيز فرموده: وَللَّهِ مُلْكُ السَّمَوَاتِ وَالْأَرْضِ،(2) و ما در اينجا مى خواهيم اين مسأله را از نظر شيعه بررسى كنيم، قرآن مى فرمايد مشركين قريش خداوند را خالق و رازق خود مى دانستند و تنها شرك در عبادت داشتند ولى شيعه كفرى بيشتر از مشركان دارند زيرا شرك در ربوبيت و اعتقاد به دو خالق حتى در ميان مشركان نيز كمتر يافت مى شود ولى شيعيان اين نوع شرك را دارند كه ضمن چند بحث بررسى خواهيم كرد».(3)
اولًا قبلًا اشاره شد كه ربوبيت با خالقيت و ملك و مالك بودن ترادف ندارد بلكه توحيد در ربوبيت به معنى توحيد در تدبير است، و عناصر ربوبيت عبارت است از رزق، احياء، اماته و نفع و ضرر ولى اصل خلقت غير از ربوبيت است شاهد اين كلام آن است كه فرعون خود را ربّ مردم مى دانست ولى خالق آنان نمى دانست، فرعون معتقد بود كه رزق مردم و تربيت و اداره امور آنان به دست اوست.
ثانياً دو آيه شريفه اى را كه آقاى قفارى به عنوان دليل بر توحيد در ربوبيت ذكر كرده است چنين دلالتى ندارند زيرا آيه اوّل گرچه خلق و امر را به دست خداوند معرفى مى كند ولى حصر را نمى فهماند و توحيد در صورتى است كه اثبات حصر بشود. و آيه دوم نيز ملك آسمانها و زمين را از خداوند مى داند ولى اثبات انحصار تدبير آن بر خداوند نمى كند. و معلوم نيست با وجود آيات شريفه اى كه صريحاً بر توحيد ربوبيت
ص: 265
دلالت دارد مثل هَلْ مِنْ خَالِقٍ غَيْرُ اللَّهِ(1) چگونه آقاى قفارى به آياتى استناد كرده است كه دلالت روشنى ندارند.
ثالثاً قبلًا اين بحث مطرح شد كه كفار قريش خداوند را به عنوان خالق آسمانها و زمين قبول داشتند امّا خداوند را به عنوان ربّ و مدبر امور جهان قبول نداشتند و لذا اين كلام آقاى قفارى صحيح نيست كه ادعا مى كند همه كفار قريش توحيد در ربوبيت را داشتند ولى توحيد در عبادت را نداشتند.
رابعاً گرچه آقاى قفارى مى خواهد بگويد شيعيان دچار شركى بدتر از شرك قريش در زمان جاهليت شده اند ولى روشن است كه شرك آن است كه كسى چيزى را در عرض خداوند بداند يعنى پذيرفتن دو موجود مستقل مساوى با شرك است امّا پذيرفتن يك موجود مستقل و اين كه ساير موجودات هرچند مؤثر نيز باشند ولى مستقل نبوده بلكه عين وابستگى به خداى متعال هستند عين توحيد قرآنى است بنابراين وهابيان چون خيال مى كنند موثر بودن هر موجودى موجب شرك مى شود پس معلوم مى شود آنان موجودات را مستقل در تأثير مى دانند پس در واقع بدترين شرك در ميان آنان وجود دارد و اين چنين شركى كه پذيرفتن موجودات مستقل در عرض خداوند متعال باشد حتى در ميان كفار و مشركين نيز وجود ندارد زيرا آنان نيز بت هاى خود را مستقل و در عرض خدا نمى دانند.
ص: 266
آقاى قفارى مى گويد:
«در روايات شيعيان آمده است كه على عليه السلام فرموده ربّ الارض كه زمين به او سكونت مى يابد من هستم. غلو را ببينيد، آيا ربّ الارض كسى غير از خداوند است؟! و نگهدارنده آسمانها و زمين تنها خالق آنها است و در حديث ديگر مى گويد من ربّ زمين هستم يعنى امام زمين هستم. و ربّ در بعضى از آيات قرآن را به امام تفسير كرده اند. و در آيه وَلَا يُشْرِكْ بِعِبَادَةِ رَبِّهِ أَحَداً مى گويند مراد از ربّ حضرت على عليه السلام است. نگوييد كه رب در لغت به معنى صاحب و سيد است زيرا اين آيات نصّ در آن است كه مراد خداى متعال است و در لغت نيز گفته اند «ربّ» وقتى با الف و لام باشد فقط بر خداوند استعمال مى شود. ابن تيميه نيز گفته است بعضى از اسماء و صفات مثل رب و اله اختصاص به خداوند دارد. و بعضى از آنها مثل حىّ و عالم و قادر بر خداوند و غير خداوند نيز به كار مى روند. ربّ كه اختصاص به خداوند دارد شيعيان آن را به امامان خود تأويل كرده اند. و اين كار كفّارى است كه مى خواسته اند شيعيان را از خداوند دور كنند».(1)
ص: 267
اولًا به مجرد آن كه يك حديث در كتاب روايى وجود داشته باشد دليل آن نيست كه ما به آن عقيده داشته باشيم زيرا در اعتقادات علم و يقين لازم است و خبر واحد يقين آور نيست.
ثانياً سه روايتى كه آقاى قفارى در اين بحث نقل كرده است هر سه روايت مرسل و ضعيف مى باشند.
ثالثاً معناى اين احاديث آن نيست كه امام همان ربّ است بلكه معنايش اين است كه خداى متعال امر كرده است به ولايت حضرت على عليه السلام، نه به ولايت ساير خلفا، و كسى كه عقيده به ولايت ساير خلفا داشته باشد براى امر خداوند شريك قائل شده است يعنى چيزى را كه خداوند امر نكرده است در عرض امر خداوند قرار داده است.
رابعاً حديثى كه مى گويد: «انا ربّ الارض الذى يسكن به» علت غايى بودن امام را نسبت به زمين مى گويد نه علت فاعلى بودن را. و اگر آيه شريفه مى فرمايد خداوند نگهدارنده زمين و آسمانها است(1) اين منافاتى ندارد كه خداوند مباشرتاً نگهدار زمين نباشد بلكه به وسيله واسطه اى، خداوند نگهدار آن باشد.
خامساً همانگونه كه خود آقاى قفارى گفته و از كتاب لغت مصباح المنير نيز نقل كرده است كلمه «رب» اگر با الف و لام باشد فقط در مورد خداى متعال به كار مى رود ولى ربّ به معنى صاحب و سيد در مورد غير خداوند نيز به كار مى رود و كلام ابن تيميه نيز همين را مى گويد. اكنون سؤال اين است كه در كدام يك از اين روايات و آيات شريفه كلمه ربّ با الف و لام بوده است؟! تمام آنچه كه آقاى قفارى نقل كرده ربّ اضافه شده است و بدون الف و لام است و استعمال آن در مورد غير خداوند جايز است مثل «انا ربّ الابل»، يا ربّ الدار و امام نيز مى تواند بگويد انا ربّ الارض.
سادساً چرا آقاى قفارى به تفاسير صافى، البرهان، قمى و عياشى(2) كه مراجعه كرده
ص: 268
و مشاهده كرده است كه هركدام از اين تفاسير بيش از ده روايت نقل كرده اند كه مراد از عبادت در اين آيه آخر سوره كهف نماز است و رب يعنى خداى متعال و مراد از شرك نيز رياء است چرا اين تفسير را ناديده گرفته است و تنها يك روايت ضعيف را مستمسك قرار داده است.؟!
ص: 269
دنيا و آخرت از امام عليه السلام بوده و هرگونه بخواهد در آن تصرف مى كند. آقاى قفارى مى گويد:
«در كتاب كافى يك باب تحت عنوان «همه زمين از امام است» وجود دارد كه در يك حديث آن آمده است كه: آيا نمى دانى دنيا و آخرت از امام بوده آن را به هركس بخواهد مى دهد و اين از طرف خداوند بر امام جايز شمرده شده است. آيا اين شرك در ربوبيت خداوند نيست؟!
سپس آقاى قفارى هشت آيه شريفه را نقل مى كند مثل «للَّه ملك السموات والارض» و مى گويد پس ملك و رزق و تدبير از آن خداوند است و شريكى ندارد ولى شيعيان مقتضاى ربوبيت خدا را به امامان خود مى دهند به جهت پيروى از شياطين نه پيروى از دليل و برهان. و براى پوشش بر كفر خود مى گويند اين از طرف خداوند مى باشد و اين گونه الوهيت و ربوبيت بر امامان خود ثابت مى كنند».(1)
اين فصل يكى از مواردى است كه كاملًا مغرض بودن آقاى قفارى را روشن
ص: 270
مى كند. احتمالًا آقاى قفارى فكر نكرده است كه شايد كسى دنبال حرفهاى او به تحقيق بپردازد و كذب سخنان او را آشكار سازد.
در كتاب كافى بابى تحت عنوان «انّ الارض كلها للامام عليه السلام» وجود دارد.(1) و موضوع اين باب آن است كه آيا بايد زكات و خراج اراضى خراجيه را به امام بدهيم يا به سلطان، و آيا خود امام نيز بايد زكات بدهد يا خير و روايات اين باب هيچ ارتباطى به مسأله ربوبيت و مالكيت حقيقى كه مربوط به خداوند است ندارد. آقاى قفارى تنها حديث چهارم اين باب را نقل كرده است و صدر حديث را نيز حذف كرده است زيرا صدر حديث صريحاً دلالت مى كند بر آن كه مقصود از اين حديث چيست. تمام حديث اين است: «عن ابى بصير عن ابى عبداللَّه عليه السلام قال: قلت له: أما على الإمام زكاة؟ فقال: أحلت يا ابامحمد، امّا علمت انّ الدنيا والاخرة للامام يضعها حيث يشاء و يدفعها الى من يشاء، جائز له ذلك من اللَّه، انّ الامام يا ابامحمد لايبيت ليلة ابداً و للَّه فى عنقه حق يسأله عنه».(2) بنابراين سؤال سائل از زكات است و اين كه آيا بر امام زكات واجب است يا خير و امام در پاسخ فرموده است سخن محالى را بر زبان آوردى، دنيا و آخرت از امام است كه آن را هرجا بخواهد قرار مى دهد. يعنى امام دليل مى آورد كه زكات بر او واجب نيست.
بنابراين حديث دلالت مى كند كه زمين ملك امام است. آيا اگر آقاى قفارى خودشان مالك قسمتى از زمين باشد اين خلاف توحيد ربوبيت خداوند است چون قرآن فرموده است كه ملكيت زمين و آسمان از خداوند است؟!
علاوه بر آن كه آقاى قفارى كه به «مرآة العقول» مكرر رجوع كرده است چرا براى اين حديث به مرآة رجوع نكرده است؟! و يا آن كه مراجعه كرده است ولى چون ديده است كه علامه مجلسى فرموده اين حديث ضعيف السند است(3) و در اين صورت ديگر آقاى قفارى نمى توانست تهمت شرك بزند لذا به سكوت برگزار كرده است. به هرحال در سند اين حديث على بن ابى حمزه بطائنى است كه خود مذهبى تأسيس كرد و در
ص: 271
رجال تضعيف شده است.(1) و امّا آن كه آقاى قفارى مى گويد جمله «من اللَّه» مشكلى را حلّ نمى كند بلكه سرپوشى بر كفر و الحاد آنان است. پاسخش آن است كه اولًا در اولين حديث اين باب اين آيه شريفه نقل شده است كه: إِنَّ الْأَرْضَ للَّهِ يُورِثُهَا مَنْ يَشَاءُ مِنْ عِبَادِهِ(2) آيا خداوند خود نمى تواند زمين را به كسى به ارث برساند، احتمالًا آقاى قفارى معتقد است كه اگر كسى مثل ائمه عليهم السلام وارث زمين باشند اين شرك مى شود!!. آنچه را آقاى قفارى شرك ناميده است عين توحيد مى باشد زيرا اگر مالكيت كسى بر زمين از طرف خداوند باشد هيچ ارتباطى با شرك نخواهد داشت، و آيات شريفه مربوط به مالكيت و ربوبيت خداوند نسبت به زمين با اين مالكيت اعتبارى قابل جمع است در حالى كه آقاى قفارى خيال كرده است هر نوع مالكيت انسان بر زمين مزاحم مالكيت خداوند و شرك در ربوبيت اوست!!.
ص: 272
نسبت دادن حوادث جهان به ائمه (عليهم السلام)
آقاى قفارى مى گويد:
«هرچه در اين جهان جريان دارد به امر و تقدير الهى است و شريكى ندارد ولى كتابهاى شيعيان مى گويد اختيار اين حوادث به دست ائمه عليهم السلام است. سپس حديث سماعة بن مهران را نقل كرده كه مى گويد رعد و برق آسمان به دستور اميرالمؤمنين عليه السلام است». و آقاى قفارى مى گويد: پس به امر خداوند نيست بلكه به امر على عليه السلام است و اين همان عقايد سبأئيه است كه در كتابهاى شيعيان آمده است و اين اساطير و كفريات را چگونه مى نويسند آيا ميان آنان ديندار عاقلى وجود ندارد كه جلوى اين كفر آشكار را بگيرد، يا آن كه اگر فرياد صادقى باشد آن را با كشتن پاسخ مى دهند مثل آنچه با كسروى عمل كردند، و در روايت ديگرى مى گويند ابرها مركب رام بر على عليه السلام بوده و اوست كه ابرها را حركت مى دهد. و اين سخن سبائيّه است. سپس به روايتى طولانى اشاره مى كند و مى گويد اين روايت با آن كه مشتمل بر غلو است و چيزى است كه هرگز به دهن خطور نمى كند ولى مجلسى آن را ردّ نكرده و قبول نموده است پس قبول ساير روايات به طريق اولى است».(1)
ص: 273
ما ابتدا ميزان اعتبار اين روايات را از نظر علماى شيعه بررسى كرده و سپس به مضمون آنها و نقد كلمات آقاى قفارى مى پردازيم.
حديث اوّل: «المعلى بن محمد البصرى، عن سليمان بن سماعة، عن عبداللَّه بن القاسم، عن سماعة بن مهران قال: كنت عند ابى عبداللَّه عليه السلام فأرعدت السماء و أبرقت، فقال ابوعبداللَّه عليه السلام: أما إنّه ما كان من هذا الرعد و من هذا البرق فإنّه من أمر صاحبكم. قلت: من صاحبنا؟ قال: اميرالمؤمنين عليه السلام».(1) آقاى قفارى همان چاپى كه از كتاب «اختصاص» در اختيار داشته است حتماً در پاورقى همان صفحه اى كه به آن ارجاع داده است ديده است كه درباره معلى بن محمد بصرى نوشته است: «مضطرب الحديث والمذهب». و چنين حديثى نزد شيعيان هيچ اعتبارى ندارد.
و امّا عبداللَّه بن قاسم حضرمى از او در كتابهاى رجال(2) با اين عبارتها ياد شده است: «كذاب غال»، «يروى عن الغلاة»، «لاخيرفيه»، «لا يعتّد بروايته»، «واقفى». بنابراين تمام ضعف ها در او جمع بوده است. بنابراين ديگر ترديدى در ضعف اين حديث و در اين كه غاليان آن را جعل كرده اند باقى نمى ماند.
حديث دوم: احمد بن محمد بن عيسى عن محمد بن سنان عمّن حدّثه عن عبدالرحيم القصير قال ابتدأنى ابوجعفر عليه السلام فقال ... ماكان من سحاب فيه رعد و صاعقة و برق فصاحبكم يركبه، امّا انّه سيركب السحاب و يرقى فى الاسباب اسباب السموات السبع والارضين السبع خمس عوامر و اثنتان خرابان».(3) سند اين حديث اولًا مرسل و ضعيف مى باشد زيرا عمّن حديثه معلوم نيست چه
ص: 274
كسى بوده است. و درباره محمد بن سنان در كتابهاى رجال آمده است كه: «ضعيف جداً لايعول عليه و لايلتفت الى ما ينفرد به».(1) و عبدالرحيم بن روح قصير نيز در رجال نه توثيق شده است و نه تضعيف.(2) بنابراين سند اين حديث از سه جهت اشكال دارد. و قابل اعتماد نيست.
حديث سوم حديث سورة بن كليب كه مضمون آن شبيه مضمون حديث قبلى است سند اين حديث نيز همان اشكالات سند قبلى را دارد. زيرا محمد بن سنان در سند اين حديث نيز وجود دارد، و سورة بن كليب نيز مثل عبدالرحيم قصير است.
حديث چهارم كه حديث طولانى هشت صفحه اى است در پاورقى «بحارالانوار» آمده است كه: «هذا الحديث مرسل مروى عن كتاب مجهول منفرد به وفيه غرابة شديدة».(3) بنابراين حديث مورد اشاره از چهار جهت اشكال دارد و قابل اعتماد نيست.
از اينجا معلوم شد كه آقاى قفارى با آن كه مى دانسته است اين احاديث نزد شيعه قابل اعتماد نيستند در عين حال آنها را نقل كرده است، و او مى داند كه شيعيان در اعتقادات خود حتى بر خبر واحد صحيح السند نيز اعتماد نمى كنند تا چه رسد به اين گونه روايات ضعيف.
علامه مجلسى در پايان اين حديث طولانى مى فرمايد: «اقول هذا خبر غريب لم نره فى الاصول التى عندنا، ولانردّها و نردّ علمها اليهم عليهم السلام»(4) يعنى اين حديث مطالبى دارد كه موافق با ساير روايات نيست و در كتابهاى معتبر نيز آن را نيافتم و من آن را ردّ نمى كنم و علم آن را به ائمه عليهم السلام واگذار مى كنم مقصود اين است كه من نسبت به اين حديث متوقف هستم ولى آقاى قفارى گفته است «وقتى علام