كوثر فقه

مشخصات كتاب

سرشناسه : محمدي، علي، 1337-

عنوان قراردادي : تحرير الوسيله. فارسي. شرح

عنوان و نام پديدآور : كوثر فقه: شرح تحريرالوسيله/ علي محمدي خراساني.

مشخصات نشر : تهران: موسسه تنظيم و نشر آثار امام خميني (س). موسسه چاپ و نشر عروج، 1388 -

مشخصات ظاهري : ج.

شابك : 83000 ريال: ج.1 978-964-212-081-9 : ؛ 83000 ريال: ج.2 978-964-212-232-5 :

وضعيت فهرست نويسي : فاپا

يادداشت : ج.2(چاپ اول: 1391)(فيپا).

يادداشت : كتابنامه.

مندرجات : ج.1. كتاب مكاسب و متاجر.- ج.2. كتاب بيع (1)

موضوع : خميني، روح الله، رهبر انقلاب و بنيانگذار جمهوري اسلامي ايران، 1279 - 1368 . تحرير الوسيله -- نقد و تفسير

موضوع : فقه جعفري -- رساله عمليه

شناسه افزوده : خميني، روح الله، رهبر انقلاب و بنيانگذار جمهوري اسلامي ايران، 1279 - 1368 . تحرير الوسيله.شرح

شناسه افزوده : موسسه چاپ و نشر عروج

رده بندي كنگره : BP183/9/خ 8ت 3042166 1388

رده بندي ديويي : 297/3422

شماره كتابشناسي ملي : 1882519

كوثر فقه جلد 1

اشارة

نام كتاب: كوثر فقه( محمدى)

نويسنده: محمدى خراسانى، على

تاريخ وفات مؤلف: معاصر

موضوع: فقه استدلالى

زبان: فارسى

تعداد جلد: 2

ناشر: موسسه تنظيم و نشر آثار امام خمينى( ره)، موسسه چاپ و نشر عروج

مكان چاپ: تهران

سال چاپ: 1388 ه. ش

نوبت چاپ: اول

سخن ناشر

الف

امام خمينى (س) علاوه بر اين كه شخصيتى جامع بين علم و عمل بوده، كه در عرصه علم نيز جامع بين علوم عقلى و نقلى و به حق از عالمان كم نظير بودند. ايشان فيلسوفى عارف و عارفى واصل بودند كه در برهه اى از حيات پربركت خود همه اشتغالات تدريسى و تحقيقى خويش را در حوزه علوم عقلى انجام دادند.

اما به حق از شگفتى هاى شخصيت علمى حضرت امام (س) اين است كه همان فيلسوف عارف، فقيهى بزرگ و اصولى صاحب مبنا و سبك؛ ظهور كردند. تربيت صدها مجتهد فاضل و تعداد فراوانى از فقهاى بزرگ و مراجع تقليد در كنار آثار مكتوب بسيار ارزنده، بهترين گواه اين ادعاست.

كتاب ارزنده تحرير الوسيله اثر فقهى آن فقيه مجاهد است كه به هنگام تبعيد در تركيه به انجام رسيد و به خاطر اخلاص و اتقان مؤلّف آن به سرعت در كنار شرايع الإسلام و عروة الوثقى از متون اصلى درس ها و شرح هاى عالى فقه گرديده است.

تنظيم مناسب و نشر بايسته آثار ماندگار حضرت امام (س) رسالت اصلى مؤسسه تنظيم و نشر آثار امام خمينى (س) است. در همين راستا و نظر به جايگاه «فقه» در زندگى علمى و عينى جامعه و در راستاى عمومى سازى مباحث استدلالى فقه، به ويژه در دانشگاه ها، معاونت پژوهش دفتر قم نگارش شرحى استدلالى به زبان فارسى را در اولويت كار خود قرار داده و از يكى از

اساتيد حوزه علميه قم اين مهم را درخواست كرده است.

ب

استاد ارجمند حضرت حجت الاسلام والمسلمين محمدى خراسانى (دامت افاضاته) با علاقه فراوان و با قلمى روان و محققانه به شرح استدلالى مباحث معاملات تحرير الوسيله پرداختند كه با تقدير از زحمات ارزنده ايشان آرزوى تكميل ديگر مجلدات را داريم.

مؤسسه تنظيم و نشر آثار امام خمينى (س)

دفتر قم

ج

مقدمه مؤلف

بسم الله الرحمن الرحيم

مهمترين وظيفه فقيهان و عالمان دينى تفقه در دين خدا و شناخت عميق همه دين است كه در حديث معروفى از حضرت امام كاظم (ع) از قول رسول اعظم (ص)، علم واقعى را در سه امر خلاصه كرده و فرموده اند:

«إنّما العلم ثلاثة، آية محكمة، أو فريضة عادلة، أو سنّة قائمه»؛[1]

يعنى علم اصول دين و عقايد، علم اخلاق و شناخت فضائل و رذائل براى تحليه به اولى و تخليه از دومى، و علم فروع دين و احكام شرعى فرعى كلى الهى.

اين وظيفه الهى را در طول تاريخ فقيهان سترگ، خصوصاً در بخش احكام شرعيه و فقه مصطلح كه فلسفه عملى همه جوانب زندگى فردى، اجتماعى، اقتصادى، سياسى و فرهنگى انسانها است، به خوبى انجام داده و از عهده برآمدهاند. يكى از قله نشينان فقه و فقاهت، بزرگ پرچمدار نهضت جهانى اسلام در عصر غيبت حضرت امام راحل عظيم الشأن است كه ابعاد بس عميق فقهى و اصولى ايشان همچنان ناشناخته است و يكى از منابع عظيم فقه، كتاب قيم و گرانسنگ تحريرالوسيله است كه انصافاً به دور از تكرار مكررات كل فقه را به شكل منقح در بر دارد و بر محققان و مدرسان عالى مقام است كه اين متن عظيم

را محور دروس خارج فقه خويش قرار دهند تا ضمناً از آن امام سفر كرده بيشتر حق شناسى شود.

اين جانب با همه وجود خداوند منّان را شكرگزارم كه به من اين توفيق را داد تا

د

يك سال تمام در كنار سفره پربركت كتاب تحرير الوسيله امام راحل بنشينم و در حد بضاعت ناچيز خود متن «مكاسب محرمه» را كه حاوى بيست و شش مسأله است تدريس و سپس تقرير نمايم و شرحى فارسى به صورت استدلالى و اجتهادى بنويسم و غرض از تدوين آن به فارسى اين است كه تمام كتب فقهى استدلالى فقيهان بزرگ در طول تاريخ به زبان عربى نگاشته شده و البته چون منابع اصيل فقه- كتاب و سنت- به زبان عربى است به جا است كه كتب فقهى ما نيز عربى باشد، و از جمله شروح متعددى كه بر تحرير الوسيله نگاشته شده تماماً به عربى است و در رأس آنها موسوعه تفصيل الشريعة فى شرح تحرير الوسيله اثرماندگار استاد عظيم الشأن ما مرحوم آيت الله العظمى فاضل لنكرانى است كه از شاگردان برجسته مكتب فقهى و اصولى امام راحل بودند، ولى با اين همه خلأ وجود يك دوره شرح فارسى اجتهادى و استدلالى- كه همه حوزويان و دانشگاهيان و اصحاب فكر و فرهنگ و مراكز فقهى، فرهنگى و علمى در سراسر كشور استفاده كنند- احساس مى شد، بر اين اساس برادران عزيز من در مؤسسه تنظيم و نشر آثار امام خمينى (س)- دفتر قم، از بنده خواستند تا به اين مهم اقدام نمايم و بنده كه بزرگ ترين آرزوى زندگيم اين بود كه خداوند توفيق دهد كه يك دوره كامل فقه را از

طهارت تا ديات به صورت استدلالى بنويسم، و ضمناً در حد توان دِينم را به امام و انقلاب ادا كنم، از اين پيشنهاد استقبال نمودم و حاصل يك سال درسى كتابى است كه پيش روى شما است. البته فارسى بودن كتاب هرگز باعث نشده تا از عمق و عظمت يك بحث عميق استدلالى كاسته شود.

در خاتمه از زحمات خالصانه دوستان فاضل جهت آماده سازى كتاب صميمانه تقدير مى نمايم و از خداى متعال توفيق نشر معارف اهل بيت و به ويژه فقه اهل البيت (ع) را براى آن عزيزان خواستارم و از اصحاب فكر و فقه و فرهنگ در سراسر كشور تقاضا دارم اين جانب را از نظرات صائب و ارزشمند خود بى نصيب نگذارند كه يقيناً راهنمايى هاى آن عزيزان نصب العين ما در تدوين ادامه شرح خواهد بود و اين اثر ناچيز را به روح بلند و ملكوتى آن امام راحل تقديم مى نمايم.

قم- على محمدى خراسانى- 10/ 3/ 1387

1

پيش گفتار

اديان آسمانى و به تخصيص دين مبين اسلام براى انسان ها حيات ابدى قائل است و بر اين اساس مقصد اعلاى خلقت و غايه القصواى آفرينش بشر را نيل به سعادت ابدى و رسيدن به جوار قرب حق و قرار و آرام گرفتن در نزد مالك حقيقى همه عوالم وجود مى داند كه يَا أيُّهَا الإِنسَانُ إِنَّكَ كَادِحٌ إِلَى رَبِّكَ كَدْحاً فَمُلاقِيهِ،[2] فِي مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَلِيكٍ مُقْتَدِرٍ،[3] يَا أيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ* ارْجِعِي إِلَى رَبِّكِ رَاضِيَةً مَرْضِيَّةً* فَادْخُلِي فِي عِبَادِي* وَادْخُلِي جَنَّتِي.[4]

در منطق قرآن كريم تحقق هدف مذكور مرهون سه عامل است:

1. ايمان: ايمان از مقوله فعل و عمل است نه از مقوله علم و آگاهى، زيرا قرآن

مى گويد: وَجَحَدُوا بِهَا وَاسْتَيْقَنَتْهَا أنْفُسُهُمْ ظُلْماً وَعُلُوّاً[5] ايمان به معناى عقد القلب است يعنى دل انسان به حقايق غيبى از مبدأ تا معاد باور داشته باشد و با آن پيوند ناگسستنى برقرار كند و بدان گره بخورد، ايمان يعنى تصديق و اذعان و باور عميق كه از بن دندان به وجود حقايق اعتقادى اقرار و اعتراف كند و در برابر آنها تسليم محض باشد و به اصطلاح اصولى: موافقت التزاميه داشته باشد و اهل جحد و انكار نباشد، در مرحله شك و تردد هم توقف نكند.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 2

2. اخلاق: اخلاق يعنى تزكيه نفس و تهذيب روح و در يك كلام تخليه و تحليه. تخليه يعنى پيرايش سرزمين جان و روح از همه صفات زشت و ناپسند يا همان رذائل، و تحليه يعنى آرايش جان به همه صفات زيبا و انسانى- الهى يا همان فضائل نفسانى، اخلاق يعنى متخلق شدن به اخلاق الهى و متأدب شدن به آداب او و خلق و خوى خوبان و پاكان جهان را پيدا كردن و در يك جمله: اخلاق يعنى چنان كه صورت ظاهر ما انسان است سيرت باطن ما نيز انسانى باشد كه كامل ترين صورت در جهان امكان صورت انسان است.

3. عمل صالح: عمل صالح در منطق شريعت دو شعبه دارد كه يكى جنبه اثباتى و ايجابى آن است و آن انجام هر كار خوب و مثبتى است كه عقل يا نقل يا هر دو شايسته بودن آن را تضمين كرده اند و اصطلاحاً «مما ينبغى أن يفعل» است يعنى همه واجبات و مستحبات شرعى و در كلام كامل تر، جميع حسنات عقلى و نقلى. و ديگرى

جنبه سلبى آن است كه اجتناب از هر كار بد و ناپسند عقلى و نقلى باشد و در كلامى جامع، انجام طاعات و اجتناب از معاصى.

قرآن كريم در آيات فراوانى ايمان و عمل صالح را رمز صلاح و فلاح و نجات انسان دانسته و از جمله در سوره مباركه «العصر» مى فرمايد: وَالْعَصْرِ* إِنَّ الإِنسَانَ لَفِي خُسْرٍ* إِلا الّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ [6] صحت استثنا گواه آن است كه از «الانسان» عموم انسان ها اراده شده است و گويا فرموده: «كل انسان يعنى تمام انسان ها- با چندين تأكيد: 1. قسم؛ 2. كلمه «إنّ» كه براى تحقيق است؛ 3. لام تأكيد- در زيان كارى اند مگر كسانى كه ايمان آورده اند و همه كارهاى صالح و شايسته را انجام داده اند.

و در آيات متعدد ديگرى رمز سعادت را خودسازى و تزكيه نفس مى داند، از جمله در سوره مباركه «الشمس» با هفت يا يازده سوگند مى فرمايد: قَدْ أفْلَحَ مَنْ زَكَّاهَا* وَقَدْ خَابَ مَنْ دَسَّاهَا[7] به تحقيق هر كس نفس خويش را تزكيه كرده رستگار شده و هر كس

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 3

نفس خود را با گناهان آلوده ساخته، محروم گشته است.

ايمان، اخلاق و عمل صالح بدون سه نوع آگاهى و معرفت ميسور نيست و تمام معارف اصلى اسلام ناب محمدى (ص) را اين سه شناخت تشكيل مى دهد كه واجب عينى مى باشند و بر هر فرد آگاهى از آنها واجب است و ساير معارف و آگاهى هاى ضرورى حداكثر واجب كفايى هستند و اگر غيرضرورى باشند فضيلت يا فضل شمرده مى شوند، آن سه معرفت اصلى و اصيل عبارتند از:

1. علم عقايد: شناخت مسائل عقيدتى كه دامنه آن از مبدأ تا معاد گسترده است

و بر هر فرد مسلمان است اين حقايق را بشناسد و بدان ها ايمان آورد.

2. علم اخلاق: شناخت صفات و خصلت هاى زشت و زيبا، فضيلت و رذيلت تا به فضائل آراسته و از رذائل پيراسته گردد.

3. علم احكام شرعيه: معرفت جميع حلال ها و حرام هاى الهى تا به حلال ها و واجبات عمل نمايد و از حرام ها بپرهيزد كه اين ها حدود الهى هستند و نبايد حدود الهى را زير پا بگذارد يا به حريم الهى و منطقه ممنوعه ورود پيدا كند كه قرآن كريم مى فرمايد:

تِلْكَ حُدُودُ اللهِ فَلا تَقْرَبُوهَا،[8] وَمَنْ يَتَعَدَّ حُدُودَ اللهِ فَاوْلَئِكَ هُمُ الظّالِمُونَ .[9]

گواه اين سخن كه معارف اصيل و واجب دينى سه معرفت مذكور مى باشد، روايت شريف نبوى است كه مرحوم ثقه الاسلام- به تمام معناى حقيقى كلمه- كلينى رازى- قدّس الله نفسه الزكيه- در كافى شريف آورده است كه حضرت وارد مسجد شدند و مشاهده كردند كه مردمان بر گرد فردى حلقه زده اند، پرسيدند: اين چيست؟ پاسخ شنيدند: او علامه (بسيار دانا) است، پرسيدند: علامه چيست؟ پاسخ شنيدند: او داناترين مردمان است به دودمان عرب و وقايع آنان و روزگاران جاهليت و اشعار عربى. فرمودند: اين دانشى است كه نادانش را زيانى نرساند و دانايش را سودى نبخشد، سپس

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 4

فرمودند:

«إنّما العلم ثلاثة: آية محكمة أو فريضة عادلة أو سنّة قائمة وما خلاهنّ فهو فضل».[10]

منحصراً دانش واقعى سه علم است: 1. علم آيه محكمه؛ 2. علم فريضه عادله؛ 3. علم سنت قائمه و غير از اين ها فضل است.

مرحوم علامه ملا احمد نراقى در كتاب عوائد الأيّام ذيل حديث مذكور مى نويسد:

«وفسّرت الآية المحكمة باصول العقائد التى براهينها الآيات المحكمات، والفريضة العادلة

بفضائل الأخلاق وعدالتها كناية عن توسطها، والسنّة القائمة بشرايع الأحكام ومسائل الحلال والحرام»[11]

آيه محكمه به اصول عقايد اشاره دارد كه براهين آن آيات محكمات (كتاب تكوين و تشريع) است. و فريضه عادله به فضائل اخلاقى و علم اخلاق اشاره دارد كه تحصيل فضائل اخلاقى و دورى از رذائل فريضه (واجب) است و «عادله» بودن كنايه از حد وسط آن (و پرهيز از افراط و تفريط) است.

و سنت قائمه اشاره دارد به احكام شرعى و مسائل حلال و حرام.

در قرآن كريم و روايات معصومين (ع) با صد زبان به فراگيرى سه دانش مذكور دعوت شده ايم، بدان ها امر شده از ترك تعلّم آن ها سرزنش شده است و جاهل مقصر در مورد هيچ كدام از سه علم مزبور عذرى ندارد.

عالى ترين نوع فراگيرى علوم مذكور، نوع اجتهادى و فقاهتى و استدلالى آن است و دستور اصلى دين آن است كه همگان فقيهانه معارف عقيدتى و اخلاقى و عملى را فرا بگيرند و در هر سه بخش آن اهل نظر و استدلال باشند ولى از آنجا كه براى همگان فقيه شدن در دين ميسور نيست از گروهى كه ميسور است خواسته شده تا هجرت كنند و به مراكز علمى حوزوى بروند و تفقه در دين كنند و ديگران از آنان پيروى كنند.

نكته مهم اين است كه فقه اگرچه در اصطلاح فقيهان بزرگ و بزرگوار به معناى خصوص علم به احكام شرعى فرعى از ادلّه و منابع تفصيلى آن آمده و فقيه در

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 5

اصطلاح به كسى مى گويند كه در بخش مسائل شرعى فرعى و عملى قدرت استنباط داشته باشد و در امر حلال و حرام براى

مردم فتوا دهد و محورى ترين رشته در حوزه هاى علميه رشته فقه و اصول است.

وليكن در لغت عرب و عرف اهل زبان عربى و در استعمال هاى قرآن و روايات- كه بر طبق لغت و عرف عام اطلاق كرده اند- هرگز فقه و فقاهت و فقيه منحصر در فقاهت در بخش حلال و حرام دين نيست، بلكه پيوسته سخن از تفقه در دين است كه كل دين را در برمى گيرد و فقيه كامل كسى است كه در هر سه بخش اهل اجتهاد و نظر باشد. قرآن كريم مى فرمايد:

وَمَا كَانَ الْمُؤْمِنُونَ لِيَنفِرُوا كَافّةً فَلَوْلا نَفَرَ مِنْ كُلِّ فِرْقَةٍ مِنْهُمْ طَائِفَةٌ لِيَتَفَقّهُوا فِي الدِّينِ وَلِيُنذِرُوا قَوْمَهُمْ إِذَا رَجَعُوا إِلَيْهِمْ لَعَلَّهُمْ يَحْذَرُونَ .[12] بر همه مؤمنان لازم نيست هجرت كنند يا همگان نمى توانند كوچ كنند، اما چرا از هر فرقه و جماعتى يك دسته كوچ نمى كنند تا در دين خدا تفقه كنند و دين شناس شوند و هنگامى كه به سوى قوم خويش برگشتند آنان را انذار كنند و از عذاب الهى بترسانند، باشد كه آنان برحذر شوند و بترسند.

در روايت معروف امام هفتم (ع) مى خوانيم:

«تفقّهوا فى دين الله، فإنّ الفقه مفتاح البصيرة، وتمام العبادة، والسبب إلى المنازل الرفيعة، والرتب الجليلة فى الدين والدنيا، وفضل الفقيه على العابد كفضل الشمس على الكواكب، ومن لم يتفقّه فى دينه لم يرض الله له عملًا».[13]

در روايتى از مفضل بن عمر از امام صادق (ع) مى خوانيم:

«عليكم بالتفقّه فى دين الله ولا تكونوا اعراباً فإنّه من لم يتفقّه فى دين الله لم ينظر الله إليه يوم القيامة ولم يزك له عملًا».[14]

بنابراين فقيه كامل كسى است كه هم در بخش اعتقادات با شيوه صحيح منطقى و

كوثر فقه (محمدى)،

ج 1، ص: 6

اصولى حقايق ايمانى را از آيات و روايات و براهين عقلى استفاده كند و در اختيار مردم بگذارد، مثلًا ظواهر برخى آيات باعث شده تا عده اى از آن جبر استفاده كنند و جبريه باشند، ظواهر آياتى باعث شده تا گروهى از آيات اختيار و استقلال و تفويض را برداشت كنند، ولى مگر ممكن است آيات قرآن كريم تناقض و تعارض داشته باشند؟ اينجا است كه فقيه در امر دين بايد وارد بحث شود و فقيهانه توهم تناقض در قرآن را حل كند و نيز در بخش اخلاق و فضائل و رذائل با ملاحظه آيات و روايات و با استفاده از شيوه صحيح منطقى و اصولى حقيقت را استنباط كند و در اختيار اهلش قرار دهد، آن گونه كه بزرگانى نظير فيض كاشانى در محجّة البيضاء و مرحوم علامه ملا محمدمهدى نراقى در جامع السعادات عمل كرده اند.

و در بخش فقه مصطلح و حلال و حرام نيز وظايف مكلفان را از منابع اصيل احكام يعنى كتاب و سنت و عقل قطعى استنباط كند و فتوا دهد. البته اين بخش از فقاهت نمود بيشترى دارد و در عمل ما انسان ها خود را نشان مى دهد و هيچ فعل اختيارى نيست مگر آن كه حكمى دارد و در فرازى از خطبه پيامبر اعظم (ص) مى خوانيم:

«يا أيّها الناس ما من شى ء يقرّبكم من الجنّة ويباعدكم عن النار إلا وقد أمرتكم به وما من شى ء يقرّبكم من النار ويباعدكم من الجنّة إلا وقد نهيتكم عنه».[15]

و به گفته صاحب معالم: «ليس فى العلوم بعد المعرفه أشرف من علم الفقه لأنّ مدخليّته فى العمل أقوى ممّا سواه».[16]

ولى هرگز فقاهت منحصر در اين بخش

نيست و فقه اكبر فقه اصول عقايد است زيرا تا عقيده سالم نباشد عمل نيز سالم نخواهد بود.

خوشبختانه تاريخ درخشان مرجعيت و فقاهت شيعى گواه صدقى بر اين حقيقت است و فقهاى اهل بيت (ع) نوعاً جامع هر سه بخش بوده و در اصول و فروع دين مبين اسلام آثار گرانبهايى از آنان به يادگار مانده است، جناب معلم الشيعه شيخ مفيد،

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 7

اين گونه بوده و خوشبختانه مجموعه مصنفات اين فقيه و متكلم بزرگ در اختيار ما است، كافى است كتاب مقنعة ايشان را ورق بزنيم و با اين حقيقت آشنا شويم. جناب شيخ الطائفه الاماميه بنيان گذار حوزه علميه هزار ساله نجف اشرف شيخ طوسى اين گونه بوده و آثار متنوع تفسيرى و حديثى و فقهى و رجالى و اصولى ايشان گواه صدق مدعاى ما است. جناب علامه على الاطلاق علامه حلّى از نادر شخصيت هاى جهان اسلام بلكه جهان علم است كه در ابعاد گوناگون فقيهانه كتاب نوشته و از كيان اسلام ناب جانانه دفاع كرده اند.

تنها در فقه حلال و حرام چندين دوره كتاب هاى سنگين فقهى و استدلالى دارد كه تذكرة الفقهاء، قواعد الاحكام و ... نمونه هاى بارز آن است و همين فقيه كم نظير در علم كلام كتاب تجريد الاعتقاد خواجه نصيرالدين طوسى (قدس سره القدوسى) را شرح نموده و نامش را كشف المراد گذاشته كه قرن ها به عنوان عالى ترين كتاب كلامى در حوزه هاى علميه مورد درس و بحث بوده و هست و محقق توانايى مثل فاضل قوشچى كه خود شرحى بر تجريد خواجه دارد در جايى مى گويد: «لولا كشف المراد لما فهمنا مراد تجريد الاعتقاد» و در دفاع از

امر ولايت و امامت كه همه كيان مذهب را تشكيل مى دهد و تمام هويت شيعه به ولايت و امامت امامان معصوم (ع) است كتاب الالفين را مى نويسد و مى خواهد دو هزار دليل بر حقانيت امامت اميرمؤمنان بياورد و در همه جا اهل استدلال و نظر عميق است. و ديگر شخصيت هاى نامدار شيعه.

يكى از شخصيت هاى كم نظير در طول تاريخ فقاهت و مرجعيت شيعه جان جانان و قهرمان قهرمانان، فحل الفحول حضرت امام راحل عظيم الشأن بنيان گذار نظام مقدس اسلامى است كه وصف آن نادره دوران از قلم اين كمترين شايسته نباشد، او يكى از فقيهان كاملى است كه در هر سه بخش معارف دين اهل تفقه در دين است، در بخش عقيدتى كافى است دو كتاب مصباح الهداية إلى الخلافة والولايه و كتاب طلب و ارادة آن مرجع عظيم جهان تشيع را مطالعه كنيم كه چگونه سنگين ترين مباحث عقيدتى يعنى مبحث كلام خداوند، اراده الهى، مسأله جبر و اختيار و امر بين الامرين، سعادت و شقاوت، قضا و قدر و ... را با سرانگشت برهان و استدلال حل و فصل كرده اند كه اين

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 8

مقدمه گنجايش بيان بيشتر را ندارد.

در بخش مسائل اخلاقى كافى است دو كتاب قيم و بى نظير شرح چهل حديث آن حضرت و شرح حديث جنود عقل و جهل را ملاحظه كنيم كه چگونه در هر موضوعى به همه زواياى آن پرداخته و جان هاى تشنه معارف را سيراب مى نمايند.

يكى از ابعاد وجودى آن امام راحل عظيم الشأن كه مع الاسف هنوز هم براى بسيارى مجهول مانده است و چه بسا تحت الشعاع ابعاد ديگر وجودى حضرتش واقع شده است بعد

فقه و اصول ايشان است كه در هر دو علم مهم و محورى حوزه هاى علميه مطالب جديد و ابتكارى و راهگشا از ايشان به يادگار مانده است كه به گوشه هايى از آن از قلم شاگردان ايشان در مقدمه كتب اصولى از قبيل جواهر الاصول و لمحات الاصول اشاره شده است.

ما در اين جا به گوشه هايى از ابتكارات آن فقيه كامل در فقه اشاره مى كنيم كه هر كدامش براى اهل فن فتح بابى است كه از آن ابواب ديگرى به روى انسان گشوده مى شود، و قبل از آن به اين نكته اشاره مى كنيم كه در تمام مكاسب محرّمه و كتاب البيع حضرت امام من نديدم بحث يا مسأله اى را كه امام در آن مسأله سخنان بزرگانى نظير شيخ اعظم و محقق نائينى و محقق اصفهانى را تكرار كند و تنها به بيان آن بپردازد و بگذرد، بلكه حاصل كلام آنان را نقل مى نمايد و با نقدهاى عالمانه آن را رد مى كند و همواره خود با دليل يا دلايل معتبر از قرآن و روايات و حكم عقل يا سيره عقلا نظر و فتوايى را برمى گزيند و كاملًا هويدا است كه او فقيهى است كه در هر مسأله مى انديشد و به همه زواياى آن از نگاه تخصصى مى نگرد و جنبه هاى گوناگون رجالى و منطقى و ادبى و لغوى و اصولى و فقه الحديث مسأله را مد نظر دارد و اين دقت ها و نكته سنجى ها از او محققى كم نظير ساخته است، آن بزرگوار معمولًا جديدترين آراء را مورد نقد و بررسى قرار مى دهد و در كتاب هاى فقهى استدلالى خود با نظرات محقق نائينى و محقق اصفهانى طرف بحث است و همواره

تأكيد دارند كه نبايد مباحث عقلى و فلسفى را با مباحث فهم عرفى و عقلايى و استفاده از ظواهر خطابات و سيره عقلا خلط كرد. اين سخن را كسى مى گويد كه خود در اوج حكمت و فلسفه و علوم عقلى

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 9

قرار دارد. ولى در علوم عرفى و اعتبارى و استفاده از خطابات نبايد از دقت عقلى استفاده شود و در فرازى از كتاب ارزشمند الاستصحاب چنين فرموده اند:

«والسرّ فى ذلك أنّ الشارع لا يكون فى إلقاء الأحكام على الامّة إلا كسائر الناس ويكون فى محاوراته وخطاباته كمحاورات بعض الناس بعضاً ...».[17]

در ادامه فرموده اند: همان گونه كه در فهم معنى و مفهوم كلام شارع ملاك عرف است در تشخيص مصاديق آن نيز به عرف بايد مراجعه كنيم

«فالمفهومات عرفية وتشخيص مصاديقها أيضاً كذلك»[18]

در اين جا نمونه هايى از ابتكارات و نوآورى هاى آن فقيه كامل را نقل مى كنيم:

1. در بيان حقيقت بيع نظر مشهور اين است كه بيع مخصوص نقل اعيان است و شامل نقل منافع و حقوق نمى شود و بيع منافع و حقوق نه تنها شرعاً باطل است بلكه اساساً بر آن اطلاق بيع نمى شود.

صاحب جواهر مى گويد:

«ثم لا خلاف ولا إشكال فى اعتبار كون المبيع عيناً ولذلك اشتهر بينهم: إنّه لنقل الأعيان كاشتهار إنّ الإجارة لنقل المنافع».[19]

مرحوم آيت الله العظمى خوئى مى گويد:

«الظاهر أنّه لا ريب فى اشتراط كونه من الأعيان، بداهة اختصاص مفهوم البيع عند أهل العرف بتمليك الأعيان، فلا يعمّ تمليك المنافع».[20]

ولى نظر امام راحل اين است كه معنى و مفهوم بيع وسيع تر از نقل و مبادله اعيان است و نقل منافع و حقوق را نيز در بر مى گيرد و شواهدى از سخنان اهل لغت و

از روايات و از عبارات فقها ذكر مى كنند كه اين مقدمه گنجايش بيان آنها را ندارد ولى در همين جلد از شرح مبحث معاملات تحرير الوسيله از آن بحث نموده ام. و مخصوصاً در

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 10

مورد بيع حق كه امروزه مبتلابه است و مصاديق گوناگونى از آن مطرح است از قبيل: سرقفلى- كه نوعى حق است كه كاسب نسبت به مغازه يا محلى پيدا مى كند- حق آب و گل، حق كشاورز بابت آماده كردن زمينى براى زراعت، حق اولويت، حق سبق نسبت به مكانى، حق چاپ و نشر و ....

امام راحل در اين رابطه در كتاب البيع مى فرمايد:

«فبيع المنافع والحقوق بيع عرفاً ولغةً ولو فرض بطلانه».[21]

و در جايى از تحرير الوسيله مى فرمايد:

«الأوّل- يشترط فى المبيع أن يكون عيناً على الأحوط ... فلا يجوز على الأحوط أن يكون منفعة ... أو حقاً، وإن كان الجواز خصوصاً فى الحقوق لا يخلو من قوة».[22]

ملاحظه مى كنيم كه در اصل صدق بيع بحثى نيست ولى در صحت آن ابتدا بنابر احتياط عينى بودن مبيع را شرط مى دانند ولى در پايان، فتوا به جواز بيع منافع و حقوق مى دهند و كاشف از اين است كه احتياط قبلى از نوع احتياط مستحب است.

2. فقهاى عظام قاعده نفى

ضرر «لا ضرر ولا ضرار فى الإسلام»[23]

را يكى از قواعد مسلّم فقهى دانسته و در ابواب گوناگون عبادات و معاملات بدان استناد كرده اند، فى المثل وجوب روزه بر آدم مريض را كه روزه دارى به حال او ضرر دارد با اين قانون برداشته اند، لزوم معامله غبنى را كه يك طرف مغبون شده است با همين قانون نفى مى كنند، و ... و آن را از

ادلّه عناوين ثانويه مى دانند كه بر ادلّه عناوين اوليه حكومت دارند و دايره موضوع آن ها را محدود مى سازد (حكومت از نوع تضييق) ولى امام راحل معتقد است كه اين يك حكم حكومتى و از احكام سلطانيه است و رسول اكرم (ص) به عنوان سلطان و حاكم و ولى امر مسلمانان اين سخن را گفته اند نه به عنوان بيان حكم شرعى فرعى الهى كه لا يتغير باشد و چه بسا در عصر ديگر حاكم و ولى امر مسلمانان

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 11

به گونه ديگرى حكم صادر كند و اين مدعا را از خود متن داستان سمره بن جندب كه شأن ورود قانون لا ضرر است استخراج مى كنند و مى فرمايند: سر تا پاى قضيه نشان مى دهد كه حكم سلطانى است و بنابراين بحث قاعده فقهى بودن آن و حكومتش بر ساير ادله عناوين اوليه مورد نقد است. تفصيل كلام از حوصله اين مقدمه بيرون است، عزيزان به كتاب بدايع الدرر و الرسائل مراجعه كنند.

3. در مورد قانون ضمان باليد كه برگرفته از حديث معروف نبوى (ص) است كه مى فرمايد:

«على اليد ما أخذت حتّى تؤدّى»[24] البته نسخه هاى ديگر هم وجود دارد مثل «حتّى تودّيه»

يا عبارت

«على اليد ما قبضت حتّى تؤدّى» يا «على اليد ما جنت حتّى تؤدّى»

ولى عبارت نخست مشهور است، اين حديث از نظر سند مشكل دارد و در منابع معتبر شيعه ذكر نشده است ولى بزرگان از فقها نظير صاحب جواهر[25] و شيخ اعظم [26] به شهرت آن بسنده كرده و گفته اند: شهرت روايت در ميان فريقين- شيعه و سنى- ضعف سند آن را جبران مى كند و لذا روايت را حجت دانسته اند، ولى امام راحل

در اين رابطه آستين بالا زده و وارد ميدان شده و تحقيق و تتبع منحصر به فردى دارند كه حاصل كلام ايشان را ذيلًا ملاحظه مى كنيد: حديث «على اليد» در منابع فقهى مهم از قبيل: مقنع شيخ صدوق و هداية او، مراسم سلار، وسيلة ابن حمزه طوسى و جواهر الفقه قاضى ابن برّاج- كه از منابع قديم و اوليه اماميه هستند و معمولًا فتاواى آنان به عين روايت است- ذكر نشده است.

آرى در كتب فقهى بزرگانى امثال مرحوم سيد مرتضى در كتاب الانتصار و مرحوم شيخ طوسى در كتاب الخلاف و المبسوط، و مرحوم سيد بن زهره در كتاب الغنيه ذكر شده است اما نه به عنوان يك دليل واقعى بر حكم شرعى در يك مسأله فرعيه، بلكه به عنوان احتجاجى بر عامه (در واقع استدلال جدلى است كه از مقبولات و مشهورات و مسلّمات طرف عليه او استفاده مى شود) از آن بهره گرفته اند بنابراين حديث مذكور در

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 12

ميان قدماى اصحاب شهرت فتوايى و عملى ندارد. اول فقيهى كه در چند مورد جز ما اين روايت را به پيامبر اكرم (ص) نسبت داده است جناب ابن ادريس حلّى صاحب السرائر مى باشد. وى با اين كه خبر واحد مجرد از قرينه را- ولو راويان آن امامى عدل باشند- حجت نمى داند. معذلك بدين روايت استناد كرده است. ولى اين مقدار كافى نيست و مشكل سند را حل نمى كند زيرا شايد ايشان بر اساس اجتهاد شخصى به قرائن علمى دست يافته بوده و به قطع رسيده و پذيرفته، نه بر اساس صحت و حسن سند حديث، به ويژه اين كه ايشان در موردى از كتابش

مثل شيخ طوسى و سيد مرتضى از روايت به عنوان احتجاج عليه عامه استفاده كرده و اين احتمال وجود دارد كه در ساير موارد نيز بدين سان عمل كرده باشد نه اين كه سند را قبول دارد و بدان فتوا داده است.

آرى از عصر علامه به اين طرف روايت در كتب بزرگانى امثال شهيد اول و محقق ثانى و شهيد ثانى و ديگران مطرح است و بدان استناد كرده اند و تدريجاً از مشهورات گرديده و نزد متأخر المتأخرين از شهرت مورد قبولى برخوردار گرديده است، تا مى رسيم به عصر صاحب جواهر و فاضل نراقى و شيخ اعظم و ديگران كه آن را مسلّم گرفته اند و گفته اند: «لا ينبغى التكلّم فى سنده» يا «نحن فى غنىً عن البحث فى سنده».

بنابراين حديث از شهرت قدمايى برخوردار نيست تا ارزشمند باشد، آرى ممكن است فقيهى از قوت و استحكام و فصاحت و بلاغت متن حديث به وثوق خبرى برسد، كه همين نيز حجت است و نيازى به وثوق مخبرى نيست.

ولى اين هم براى شخص فقيهِ واثق ارزشمند است و به حال فقيه ديگر نافع نيست. تازه اين مقدار نيز قابل مناقشه است زيرا اگر حديث طولانى و حاوى مطالب فراوان و از كلمات جامعه بود (مثل حديث چهارصد اصل اميرالمؤمنين (ع)) جا داشت از متن آن وثوق به صدق و صدورش پيدا كنيم ولى يك جمله كوتاه پرمحتوا گاه از غيرمعصوم نيز قابل صدور است. بنابراين روايت نبوى نه وثوق خبرى دارد و نه وثوق مخبرى، لذا ارزشى ندارد امام راحل با تمام اين سخنان فقيهانه بحث را نمى بندند و با امر به تدبر مى فرمايند:

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 13

«فتدبّر

لعلّ الله يحدث بعد ذلك شيئاً»[27]

كه برگرفته از آيه كريمه قرآنى است.[28]

4. يكى از مطالب محورى در كتاب هاى فقهى و اصولى امام راحل- كه از آن بهره هاى فقهى فراوانى به دست مى آيد- مسأله حقيقت ادعائيه است، اصل مطلب از جناب سكاكى است، وى در مورد خصوص استعاره- مجازى كه علاقه اش مشابهت است- ادعا نموده كه وقتى مى گوييم: «رأيت اسداً يرمى» و از كلمه «اسد»، «رجل شجاع» را اراده مى كنيم، چنين نيست كه لفظ اسد در معناى مجازى استعمال شده باشد و از نوع مجاز در كلمه باشد، بلكه همواره در اين گونه موارد لفظ در معناى حقيقى خود استعمال مى شود ولى قبل از آن يك ادّعا و تنزيل و تصرف در امر عقلى صورت گرفته و ادعا شده كه رجل شجاع هم فردى از معناى واقعى اسد است و اسد دو گونه مصداق دارد: يكى مصداق واقعى آن كه حيوان معروف به سلطان جنگل است، و ديگرى مصداق ادعايى آن كه انسان شجاع است و پس از ادعاى مذكور و تنزيل آدم شجاع به منزله شير درنده مستعملِ كلمه اسد را بر فرد ادعايى آن تطبيق مى نمايد.

امام راحل به پيروى از استاد خود مرحوم علامه اصفهانى صاحب وقايه اين مطلب را به كليه مجازات معروف تسرّى داده اند و معتقدند كه باب مجازات باب بازى كردن با معانى و گذاشتن معنايى به جاى معناى ديگر و تطبيق آن بر افراد ادعايى و تنزيل است و اصولًا مجاز در حذف يا مجاز در كلمه ضرورتى ندارد.[29]

مرحوم آيت الله العظمى بروجردى نيز همين عقيده را دارند و در نهاية الاصول مى خوانيم:

«فنحن ندّعى فى جميع المجازات ما ادّعاه السكاكى

فى خصوص الاستعارة».[30]

نظر امام اين است كه اساساً زيبايى و لطافت كلام در همين است كه چيزى در تقدير نباشد كه خلاف اصل است (الاصل عدم التقدير) و كلمه اى به معناى كلمه ديگر

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 14

نباشد كه باز خلاف اصل است (الاصل عدم المجاز يا الاصل الحقيقة يا الاصل الظهور) و ظاهر كلام بدون تقدير و تجوّز مراد است، و اين مدّعا در كلام عرب در نثر و نظم نمونه فراوان دارد. از جمله در نثر به آيه وَاسْألِ الْقَرْيَةَ[31] اشاره مى كنند كه مشهور مى گويند: قريه و در و ديوار جماد است و معنى ندارد كه از جماد بپرسيم، بنابراين مراد اين است كه «واسأل اهل القرية» و از باب مجاز در حذف است ولى امام راحل مى فرمايد: منظور پرسيدن از خود قريه و محل است يعنى به قدرى مطلب روشن است كه در و ديوار قريه شهادت مى دهند و جمادات هم مى فهمند تا چه رسد به انسان عاقل و داراى شعور و ادراك. و در شعر به بيتى از قصيده بلند فرزدق در مدح حضرت امام زين العابدين (ع) استشهاد مى كنند كه وقتى هشام تجاهل كرد، فرزدق گفت:

هذا الذى تعرف البطحاء وطأته والبيت يعرفه والحلّ والحرم [32]

مشهور گفته اند: مراد اين است كه «تعرف اهل البطحاء» و «يعرفه صاحب البيت» و «يعرفه ساكن الحلّ والحرم» ولى امام راحل مى فرمايند: نيازى به اين تقادير نيست و تمام زيبايى كلام در اين است كه ظاهرش مراد باشد و مراد فرزدق اين است كه ابن هشام تو اين شخص را نمى شناسى؟ اين كسى است كه سرزمين بطحاء گام هاى او را مى شناسد، خانه كعبه او را مى شناسد،

منطقه حلّ و حرم او را مى شناسند، چگونه تو او را نمى شناسى؟

امام راحل از اين مطلب در ابواب گوناگون نتايج مهمى گرفته اند. از جمله در مورد حديث رفع در مورد بيع فرد مكره كه به فراز «رفع ما اكرهوا عليه »[33] استناد شده است مشهور قائل به تقديرند زيرا يقيناً خود فعل اكراهى از امت اسلامى برداشته نشده است و مسلمان نيز گاهى بر كارى مكره مى شود و به حكم دلالت اقتضا و از باب صيانت سخن معصوم از كذب و خلاف گفته اند بايد چيزى در تقدير باشد و در اين كه چه چيزى مقدر باشد اختلاف واقع شده. برخى خصوص مؤاخذه را تقدير گرفته اند، برخى

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 15

اثر بارز را، برخى جميع احكام منتهى به الزام را مقدر دانسته اند، و برخى جميع آثار وضعى و تكليفى فعل اكراهى را تقدير گرفته اند ولى امام راحل معتقدند كه ابداً نيازى به اين تقادير نيست و خود ظاهر حديث مراد است كه خود فعل اكراهى از امت رفع شده است ولى نه وجداناً و تكويناً بلكه از باب ادعا و تنزيل يعنى از آن جا كه فعل اكراهى اثرى ندارد و وجود آن مانند عدمش مى باشد گويا اصلًا فعلى محقق نشده، شرابى خورده نشده، بيعى انجام نگرفته است و اين كنايه از اين است كه هيچ اثرى از آثار شرعى تكليفى و وضعى معامله بر آن مترتب نيست و ما با حديث رفع صحت و لزوم معامله اكراهى را نفى مى كنيم بدون اين كه محتاج به تقدير باشد.[34]

از جمله در مورد موثّقه سماعه از امام صادق (ع) از رسول اكرم (ص) است كه در مورد مال مردم بدون

طيب نفس آنان وارد شده و مى فرمايد:

«لا يحلّ مال امرءٍ مسلم الا بطيبة نفس منه».[35]

باز نظر مشهور اين است كه مال عين خارجى است و عدم حلّيت حكم شرعى است و معنى ندارد كه حرمت به عين خارجى مستند باشد، لذا در اين گونه موارد بايد فعلى از افعال اختيارى مكلف در تقدير باشد و بحث كرده اند كه كدام فعل مناسب است كه در تقدير باشد؟ برخى خصوص تصرف را تقدير گرفته اند، برخى جميع افعال اختيارى متناسب با موضوع را در تقدير گرفته اند. ولى امام راحل مكرر بيان داشته اند كه نيازى به تقدير نيست و مراد عدم حليت خود مال است و وقتى عدم حليت به ذات و ماهيت مال مستند مى شود كنايه از اين است كه جميع جهات مربوط به آن حلال نيست خواه امساك و نگهدارى آن، يا تصرف و تسلط بر آن، تصاحب و تملك آن، بيع و شراء آن، هبه و صلح آن و ... زيرا اگر برخى مراد باشد معصوم (ع) عدم حليت را به خود ذات مال مستند نمى كرد.[36]

و از جمله در كتاب بدايع الدرر در مورد قاعده لا ضرر نيز از اين مطلب استفاده كرده اند. اين بود نمونه هايى از ابتكارات امام راحل و كم لها من نظير فى الفقه والاصول.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 16

وامّا كتاب بى نظير تحرير الوسيله :

اين كتاب ابتدا به صورت حاشيه بر كتاب وسيلة النجاة مرحوم آيت الله العظمى سيد ابوالحسن اصفهانى به رشته تحرير درآمده بود، ولى به تصريح خود امام راحل در مقدمه تحرير الوسيله ، هنگامى كه در اواخر ماه جمادى الثانيه سال يك هزار و سيصد و هشتاد و چهار هجرى

قمرى از شهر مقدس «قم» به «بورسا» از شهرهاى تركيه تبعيد شدند فرصتى پيدا شد تا حواشى خود را در متن وسيلة النجاة مندرج كنند تا مراجعان راحت تر فتوا و نظر امام را دريافت كنند، و مسائل مهم و مورد ابتلايى را كه در كتاب وسيلة النجاة نيست بر آن بيفزايند. و به اعتقاد بنده يكى از عنايات و الطاف ويژه الهى به حضرت امام اين است كه در ظرف مدت دو سال كه در تبعيد در تركيه به سر مى بردند كل تحرير الوسيله را به شكلى كه الآن موجود است كامل نمودند و ابواب مهمى از قبيل كتاب حج، كتاب جهاد، كتاب امر به معروف، كتاب حدود، كتاب قصاص و كتاب ديات را بر آن افزودند و امروزه به صورت كامل ترين متن فقهى فتوايى در اختيار ما است. انسان به ياد دوران شهيد اول و شهيد ثانى مى افتد كه شهيد اول در گوشه زندان در حالى كه هيچ منبعى در اختيار او نبود و تنها كتاب المعتبر محقق اول را داشت در ظرف مدت هفت روز كل متن لمعه را نوشت و با خون خويش مهر و امضا نمود و پس از ايشان شهيد ثانى شرح لمعه را در مدت شش ماه تكميل نمود و هر دو در اين راه به شهادت رسيدند و در عمق اخلاص و عظمت تحقيق و استحكام مطالب كتاب شرح لمعه همين بس كه قرن ها است كه متن درسى حوزه هاى علميه است و هنوز جايگزينى ندارد و يك طلبه در تمام دوران طلبگى و پس از آن هرگز موفق نمى شود يك دوره كامل فقه اهل بيت را فرابگيرد لذا

توصيه مى شود طلاب عزيز قدر كتاب را دانسته و كل آن را مورد درس و بحث قرار دهند.

كتاب تحرير الوسيله نيز از عنايات الهى به امام راحل است كه با قلمى رسا و فصيح و بليغ يك دوره كامل فقه اهل بيت را ذكر فرموده اند و بارها امام راحل هم تا مرز شهادت جلو رفتند و سينه الهى و عرشى خويش را براى گلوله هاى دشمنان آماده كردند ولى تقدير الهى چنين بود كه وجود نورانى آن بزرگوار حفظ شود و نهضتى را رهبرى

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 17

و هدايت كنند و حكومتى را بنيان گذارى كنند كه زمينه نهضت جهانى و حكومت عالمى حضرت ولى عصر عجل الله تعالى فرجه الشريف را فراهم كنند. والسلام عليه يوم ولد ويوم ارتحل ويوم يبعث حياً.

قبل از تحرير الوسيله كتاب هاى بسيار قيم و ارزشمندى نوشته شده كه در رأس آنها كتاب كم نظير عروة الوثقى مرحوم آيت الله العظمى سيد محمدكاظم طباطبائى يزدى است و محور تمام دروس خارج فقه حوزه هاى علميه نجف اشرف و قم مقدسه و ساير حوزات علميه بوده و هست و بزرگان فقه و فقاهت بر آن حاشيه زده اند و از جمله حواشى غنى و پربار امام راحل است كه قبل از انقلاب با رمز «خ-» در پاورقى عروة الوثقى ذكر شده است، ولى به نظر مى رسد با تدوين و تكميل تحرير الوسيله با اضافات مسائل مستحدثه سزاوار است متن دروس خارج فقه قرار گيرد؛ چرا كه عروة الوثقى با همه عظمتى كه دارد در فروعات جزئى- كه قدرت استنباط مرحوم سيد را نشان مى دهد- فراوان در ابواب مشابه، مطلبى تكرار مى شود كه گاهى ضرورتى ندارد

و خود شارحان عروه - از قبيل مرحوم آيت الله العظمى حكيم كه مستمسك العروة را نوشته اند، و مرحوم آيت الله العظمى خوئى كه موسوعه عظيم سى و سه جلدى حاصل تقريرات درس ايشان است- مكرر بيان كرده اند كه فلان فرع قبلًا در فلان باب بحث شده و نيازى به تكرار نيست. و گاهى به مناسبت، مطلبى را كه مربوط به ابواب معاملات است در كتاب طهارت و غيره ذكر مى كنند، ولى در كتاب تحرير الوسيله تمام اين جهات مراعات شده است و انصافاً مجموعه اى بى نظير است. و بحمدالله در اين اواخر و پس از پيروزى انقلاب عده اى از آيات عظام و اعلام حوزه اين كتاب را به عنوان متن درس فقه خود انتخاب كرده اند و بر ما است كه از باب حق شناسى از آن امام راحل- كه جهان اسلام بلكه جهان بشريت مرهون انقلاب مقدس و مجاهدات تاريخى او است- كتاب تحرير الوسيله را محور درس و بحث قرار دهيم.

قم- على محمدى خراسانى

10/ 3/ 1387

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 19

كتاب: مكاسب و متاجر

اشارة

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 21

كليات

اشاره

فقه تقسيم بنديهاى گوناگونى شده است، مباحث فقه در يك تقسيم پنج بخش است:

1. عبادات به معناى اخص كلمه؛ امورى كه در آنها قصد قربت شرط است.

2. عقود و معاملات به معناى اخص كلمه؛ امورى كه نياز به دو طرف دارد تا داد و ستد كنند.

3. ايقاعات و احكام؛ امورى كه در آنها ايجابِ تنها كفايت ميكند؛ همچنين بيان برخى احكام شخصيه.

4. احكام قضا و جزا؛ اعم از حدود، ديات و قصاص.

5. مسائل مستحدثه؛ مسائلى كه در زمان معصومين (ع) موضوع نداشته است، اما با گذشت زمان، مبتلا بهِ جوامع بشرى گرديده و موضوع پيدا كرده است. فقه عهده دار بيان اين احكام است.

مباحث بخش اوّل (عبادات) در كتاب هاى مختلف فقهى (كتاب طهارت، صلاه، صوم، خمس، زكات، حج، جهاد و امر به معروف و نهى از منكر) بحث و بررسى شده است. در اين ميان امر به معروف و نهى از منكر يا عباديت به معناى لزوم قصد قربت، محل بحث است.

به نظر امام راحل، امر به معروف و نهى از منكر واجب توصلى است و قصد قربت لازم ندارد. وى در اين باره فرموده است:

لا يعتبر منهما قصد القربة والإخلاص، بل هما توصّليان لقطع الفساد وإقامة

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 22

الفرائض؛ نعم لو قصدها يؤجر عليهما.[37]

در مقابل، عدهاى ديگر از فقهاى عظام آن را عملى عبادى مى دانند. گفتنى است مناسبترين محل بحث درباره امر به معروف و نهى از منكر، همين بخش عبادات است.

اما بخش دوم (عقود و معاملات) كه قبل از هر مطلبى شايسته است درباره عنوان باب چند مطلب توضيح داده شود:

1. عدّهاى براى

اين بخش، عنوان «كتاب مكاسب» را اختيار كردهاند؛ از جمله شيخ اعظم در مكاسب . گروهى، از جمله شهيد در متن لمعه عنوان «كتاب المتاجر» را اختيار نمودهاند. برخى، از قبيل شيخ طوسى در مبسوط عنوان «كتاب البيوع» را برگزيده اند. برخى هم مثل مرحوم امام (رحمه الله) با عنوان «كتاب المكاسب و المتاجر» به اين بحث پرداخته اند.

2. توضيحى درباره مفهوم مكاسب و متاجر: مكاسب جمع مَكسَب است و مكسب يا مصدر ميمى [38] است كه به معناى اكتساب، تكسّب و كسب (مطلق تحصيل مال) است، يا اسم مكان و محل است، اما نه به معناى مكان كسب از قبيل مغازه و بازار و ...؛ بلكه به معناى «ما يكتسب به» يعنى اعيان خارجيه يا منافعى كه به وسيله آنها كسب مال محقق ميشود. اين اعيان در واقع، متعلق المتعلق هستند، يعنى حكم شرعى به فعل اختيارى مكلّف تعلّق ميگيرد و فعل اختيارى به اعيان و منافع. پس آنها متعلق افعال اختيارياند و افعال، متعلق احكام شرعى. مَكسَب به اين معنا به اسم آلت شبيهتر است تا به اسم مكان يا محل.

3. متاجر، جمع مَتجَر است. متجر يا مصدر ميمى- به معناى تجارت- است، يا اسم مكان- به معناى «ما يتّجر به»، يعنى چيزهايى كه با آنها تجارت و داد و ستد ميشود.

تعريف صاحب جواهر: تجارت به فرموده صاحب جواهر، بر سه معنا اطلاق شده است:

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 23

1. خصوص صناعت و حرفه معروف، يعنى خريد و فروش با نيت ربح و سود؛

2. مطلق معاوضه و مبادله با قصد سود بردن، خواه خريد و فروش باشد خواه مبادلات ديگر؛

3. مطلق مبادله، چه بر عين خارجى

باشد، چه بر منفعت؛ چه به صورت بيع باشد، چه به صورت اجاره و جعاله و مانند آن؛ چه با قصد ربح باشد؛ چه بدون قصد ربح. مثل كسى كه براى تأمين معاش خود برخى از ضروريات و لوازم زندگى خود را مى فروشد.[39]

مقصود از متاجر در عنوان باب، همين معناى سوم است. بنابراين، متاجر مرادف كلمه «مكاسب» است، نه اخص از آن تا از باب ذكر خاص پس از عام باشد.

عدهاى از بزرگان فقها نيز به اين مطلب تصريح كردهاند:

محقق ثانى ميگويد:

بل عمّموا التجاره هنا فى مطلق المكاسب.[40]

شهيد ثانى ميگويد:

المراد بالتجارة هنا التكسّب بما هو أعمّ من البيع.[41]

و صاحب جواهر ميگويد:

بل المراد هنا مطلق المعاوضة.[42]

بنابراين در بخش مكاسب و متاجر از مطلق كسب مال، از طريق مبادله بحث ميشود، خواه از طريق بيع و شراء باشد، خواه از طريق اجاره، جعاله، مضاربه، مزارعه و ....

بررسى چند نكتة مقدماتى
اشاره

امام راحل در بحث مكاسب و متاجر ابتدا مقدمهاى را بيان كرده و پس از آن درباره انواع

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 24

مبادلات (كسبها و تجارتهاى) حرام و حلال بحث كردهاند. مجموع بحث هاى امام در اين باره 26 مسأله است كه پيش از بررسى اين مسائل ذكر چند نكته ضرورى است:

الف) ضرورت بحث از معاملات در شريعت

ترديدى نيست كه انسان موجودى مدنى و اجتماعى است و نيازهاى گوناگون و متنوعى در زندگى اش وجود دارد. هيچ كس نمى تواند به تنهايى تمام نيازهايش را برطرف كند، بلكه در اين راستا به ديگران و توليدات آنان محتاج است. از سويى ديگر، زندگى انسان مثل زندگى حيوانات نيست كه تغالب و تكالب و مقاهره بر آن حاكم باشد. انسان عاقل براى حفظ نظام زندگى قوانينى وضع كرده است تا با شيوهاى قانونمند زندگى كند. يكى از مهم ترين اين قوانين، قوانين معاملات و مبادلات است. دين مبين اسلام هم از آن رو كه دينى جامع است و براى همه شئون دينى و دنيوى انسان برنامه دارد و مصالح و مفاسد انسان را در نظر دارد بديهى است كه براى امر معاملات، قانون و حكم دارد كه در مواردى تأكيدى و امضائى است و قوانين عرف و عقلا را تأييد كرده است و در مواردى هم تأسيسى است. بر اين اساس ضرورت دارد فقيه وارد بحث از معاملات شود.

ب) تقسيم بندى مطلق معاوضه و مبادله

گروهى از فقها معاوضه و مبادله را به سه دسته تقسيم كردهاند:

1. كسبهاى حرام؛ مثل خريد و فروش اعيان نجسه.

2. كسبهاى مكروه؛ مثل برده فروشى و كفن فروشى.

3. كسبهاى مباح، مثل مبادله هر نوع از اعيان و منافعى كه ماليت دارند و جهت رجحانى هم در آنها نيست.

از اين گروه ميتوان به شيخ طوسى [43] و محقق اوّل [44] اشاره كرد.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 25

گروهى ديگر آن را به پنج دسته تقسيم كردهاند و علاوه بر سه قسم قبلى، دو قسم ديگر به آن افزودهاند:

1. مبادلات و كسبهاى واجب؛ مثل كسب مال براى تأمين مخارج خانواده؛

2. كسبهاى مستحب، مثل تحصيل

مال براى ايجاد توسعه بر خانواده و داشتن زندگى آسان و راحت.

از اين گروه ميتوان به سلار[45] و علامه [46] اشاره كرد.

عدهاى از بزرگان ميان دو تقسيم قبل منافاتى نديده و قائل به جمع شدهاند و هر تقسيمى را به اعتبارى دانستهاند: تقسيم ثلاثى به اعتبار موضوع كسب يا «ما يكتسب به» است، تقسيم خماسى به لحاظ خود كسب و تجارت يا فعل اختيارى مكلف است كه شرعاً قابليت دارد محكوم به هر يك از احكام پنج گانه گردند، يعنى گاهى واجب باشند، گاهى مستحب و ....

از اين گروه ميتوان به مرحوم شهيد ثانى [47] و مرحوم آقاى خوئى [48] اشاره كرد. در اين جا براى نمونه، خلاصه عبارت شهيد ثانى را نقل ميكنيم. ايشان پس از بيان تقسيم ثلاثى و خماسى مى گويد:

إنّ كلًا من التقسيمين حسن، إذ لا خلل في الثلاثة كما لا خلل في الخمسة فإنّ مورد القسمة في الثلاثة ما يكتسب به وهو العين والمنفعة، ومورد الخمسة الاكتساب الذي هو فعل المكلّف ومن شأنه أن يقبل الأحكام الخمسة.[49]

بزرگان فقها درباره دو تقسيم مزبور بحثهاى مختلفى كرده اند ولى چون از اهميت چندانى برخوردار نيست به آن نمى پردازيم. فصل الخطاب مطلب، كلامى از صاحب جواهر (قدس سره) است. وى ميفرمايد:

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 26

وعلي كلّ حال فالأمر في ذلك سهل، إنّما الكلام في بيانها.[50]

ج) حرمت تكليفى و وضعى معامله

محور بحث، مكاسب (مبادلات و معاوضات) محرّمه است، زيرا مكاسب و مبادلات حلال و جايز، نياز به بيان ندارد. اصل اوّلى در اين باره بر اباحه و جواز است. مبادلات مكروه هم بحث قابل توجهى ندارد و در ضمنِ مسأله نوزدهم از مسائل مكاسب محرمه بررسى خواهد شد. بنابراين بايسته است تا درباره

حرمت مطلق معامله و حرمت كسب مال از طريق مبادله، بحث شود.

به طور كلى حرمتى كه به معامله تعلّق ميگيرد سه صورت دارد:

1. يا فقط حرمت تكليفى است، مثل حرمت معامله در وقت اقامه نماز جمعه. چون معامله مانع از نماز جمعه ميشود مبغوض مولى است، تحريم شده است. لذا اختصاص به بيع هم ندارد و مطلق معاملات يا افعال غير لازمى كه انسان را مشغول كند و از حضور در نماز جمعه باز دارد متعلق نهى است.

2. فقط حرمت وضعى است، مثل نهى از معامله اشيايى كه داراى منافع حلال مورد توجه و قابل ملاحظه نيستند؛ همچون معامله بر حشرات و ريگهاى بيابان.

3. يا هم حرمت تكليفى دارد و هم حرمت وضعى، مثل نهى از بيع خمر و معاملات ربوى كه هم شرعاً باطل و فاسد است و اثر مقصود بر آن مترتب نميشود، و هم از تعابير آيات و روايات باب ربا و مانند آن به وضوح استفاده ميشود كه مبغوض مولى است و حرمت شرعى دارد و موجب استحقاق عقاب است.

حرمت وضعى

حرمت وضعى به اصل معامله تعلق دارد و جاى اشكال نيست و از نظر فقها به معناى بطلان معامله و عدم ترتّب اثر مقصود است، مثلًا «بيع باطل است» يعنى موجب نقل و انتقال و ملكيت نيست، «نكاح باطل است» يعنى موجب زوجيت نميشود.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 27

بحثى كه در اين جا وجود دارد اين است كه آيا بطلان و فساد معامله به يك معنا هستند و مترادفانند يا متفاوت هستند؟ براى پاسخ اين سؤال دو نظر وجود دارد:

1. به عقيده فقهاى اماميه و اكثر اهل سنت ميان بطلان و

فساد فرقى نيست. اين دو تساوى كلى دارند. يعنى هر معامله اى كه باطل است فاسد هم هست، و هر فاسدى باطل است و قابل تفكيك نيست.

2. خصوص مكتب حنفيه ميان آن دو فرق گذاشته است كه در پانوشت كتاب الفقه علي المذاهب الأربعه نظر آنها آمده است: خلاصه نظريه آنها اين است: معناى «باطل اخص از فاسد است» اين است كه هر باطلى فاسد است ولى هر فاسدى باطل نيست.

توضيح: باطل در موردى است كه يا يكى از اركان معامله (ايجاب و قبول) اختلال پيدا كند و فاقد شرطى از شروط باشد- مثلًا طرفين معامله، غير عاقل و غير بالغ باشند- يا در محل و موضوع معامله خللى باشد، مثلًا معامله بر مردار يا خون يا خنزير واقع شود. چنين معاملهاى هم باطل است و هم فاسد. اما فساد در موردى است كه معامله از لحاظ اركان و محل، خللى ندارد و در زمانى است كه شرطى از شروط خارج از محدوده ركن و محل معامله، مختل شده باشد؛ مثلًا متاعى را كه ماليت دارد به ثمن شراب مورد معامله قرار دادهاند. در اينجا معامله منعقد ميشود و باطل نيست ولى فاسداً منعقد ميشود، يعنى مشترى را ملزم ميكنند كه ثمن را از غير خمر بپردازد؛ زيرا خمر شرعاً نميتواند ثمن باشد. پس مواردى وجود دارد كه بيع، فاسد است ولى باطل نيست.[51]

به عقيده ما اين سخن ناتمام است و فرقى ميان باطل و فاسد نيست؛ زيرا در مورد مزبور- در كلام حنفى- اگر منظور اين است كه ثمن در معامله، كلى و در ذمّه مشترى است و در مقام ادا خمر ميپردازد، صحيح است

كه بگوييم: خمر فايدهاى ندارد و موجب فراغ ذمه نميشود و بايد چيزى غير از خمر پرداخت كند. البته چنين مطلبى اختصاص به خمر ندارد، اگر درهم مغشوش هم بدهد بايع حق دارد قبول نكند.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 28

ولى ظاهراً منظور حنفى اين است كه از اوّل ثمن را خمر قرار دادهاند. اگر مقصود چنين است سخنى باطل است؛ زيرا يكى از شروط مسلّم صحت معامله، ماليت داشتن ثمن و مثمن است. هر طرف كه فاقد ماليت عرفى و شرعى باشد، معامله از اصل باطل است.

حرمت تكليفى

در مواردى كه معامله علاوه بر حرمت وضعى و بطلان، حرمت تكليفى هم دارد بحثى با اين عنوان مطرح است كه حكم تكليفى به فعل اختيارى مكلّف تعلق ميگيرد، در مورد معامله چه چيزى متعلق چنين حرمتى است؟ در اين مسأله چند قول وجود دارد، اما پيش از بيان آنها گفتنى است كه در معاملات، چهار چيز مطرح است:

1. سبب. سبب عبارت است از قول يا فعلى كه با قصد انشا صادر ميشود و به ديگر سخن، خود انشاى قولى يا فعلى. يعنى همان معاطات و داد و ستد عملى.

2. مسبّب يا اثر. اثر عبارت است از ملكيت يا زوجيتى كه طرفين معامله در عالم اعتبار، به سبب انشاى قولى يا فعلى انشا و ايجاد ميكنند، و به ديگر سخن مُنشَأ به انشا، كه در بيع، نقل و انتقال و ملكيت است، در نكاح، زوجيت است و ....

3. اعتبار عقلا و شارع مقدس. بايد آنچه را كه طرفين معامله، انشا و اعتبار كردهاند مورد تأييد عرف و شرع باشد. براى مثال عرف و شرع هم بايد همان

ملكيت يا زوجيت و ... را اعتبار كنند.

4. آثار خارجيهاى كه بر معامله مترتّب ميشود؛ مثل تسليم عوضين به يكديگر، تصرف طرفين در مالى كه به دست آنها رسيده است.

حال آيا حرمت تكليفى معامله (لا تبع الخمر، لا تبع الميتة و ...) به خود سبب و انشا تعلّق گرفته است يا به مسبّب و منشأ و حقيقت نقل و انتقال، يا به چيز ديگر؟

براى پاسخ به اين مسأله چند نظريه وجود دارد؛ اما مهم ترين آنها چهار نظريه است:

1. نظريه شيخ اعظم در مكاسب :

موضوع حرمت تكليفى، مسبب (حقيقت نقل و انتقال) است و حرمت در واقع به

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 29

منشأ به انشاى قولى يا فعلى تعلق ميگيرد منتها با قيد: «قصد ترتّب اثر حرام»، يعنى نقل و انتقال به قصد ترتب اثر حرام، حرام است. بنابراين نقل و انتقال به قصد ترتب اثر حلال، حرام نيست؛ مثلًا بيع شراب به قصد نوشيدن آن حرام است، اما به قصد سركه درست كردن، آبيارى درختان و درست كردن گِل حرام نيست- اگرچه وضعاً فاسد است- مگر از باب تشريع. يعنى شخصى معامله فاسد و باطلى را به نيت اين كه در شرع وارد شده است انجام دهد كه چنين چيزى تشريع است و به حكم ادله اربعه حرام است. البته در صورتى كه عنوان مزبور را نداشته باشد حرام ذاتى نيست. دليل شيخ اعظم بر قيد مزبور انصراف اطلاق دليل حرمت (لا تبع الخمر)[52] به فرض قصد حرام است.

بررسى نظريه شيخ: اين قول ناتمام است؛ زيرا اوّلًا لفظ بيع و مانند آن ظهور در معامله خاصّ، يعنى انشاى تمليك و تزويج و مانند آن دارد. در صورتى

كه خود شيخ اعظم در آغاز كتاب بيع، از نظر لغت و اصطلاح، بيع را به سبب و انشا معنا كرده است: البيع انشاء تمليك عين بمال.[53]

بنابراين چگونه در مورد بحث از بيع و مانند آن مسبب و منشأ را اراده نموده و حرمت تكليفى را به آن بار كرده است.

ثانياً تقييد مسبّب به قيدِ «قصد ترتب اثر حرام» به دليل انصراف، ناتمام است، زيرا هيچ دليلى بر اين انصراف نداريم، آرى انصراف خارجى وجود دارد: غالباً در خارج، خريد و فروش شراب به قصد نوشيدن است، خريد و فروش صنم به قصد پرستيدن است، و ... ولى غلبه وجود ارزشى ندارد و انصراف به فرد يا صنف غالب بدوى است. مهم انصراف استعمالى و ظهورى است كه از كثرت استعمال سرچشمه ميگيرد؛ بنابراين ما قبول نداريم كه مثلًا بيع خمر در بيع خمر به قصد حرام استعمال شده باشد تا سبب انس ذهن با اين قسم و نيز انصراف ذهن به سوى آن باشد.

2. نظريه محقق ايروانى در حاشية مكاسب : موضوع حرمت تكليفى، خود سبب و

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 30

انشاى قولى يا فعلى معامله و نقل و انتقال است، ولى نه مطلق انشا، بلكه خصوص انشا به قصد ترتب اثر معامله، يعنى تسليم و تسلّم ثمن و مثمن. بنابراين انشاى خالى از قصد مزبور متّصف به حرمت نيست.[54]

در واقع انشايى كه به دنبالش قبض و اقباض بيايد (بايع متاع را به مشترى تحويل دهد و مشترى پول را به او بدهد) متعلّق حرمت تكليفى است.

بررسى نظريه ايروانى: اين نظريه نيز ناتمام است و به فرموده مرحوم آقاى خوئى كلّيت ندارد؛ زيرا در

مواردى بيع و تسليم و تسلّم به قصد مزبور حرام و مبغوض شارع است اما اصل بيع و انشاى معامله چنين نيست. براى مثال بيع اسلحه به دشمنان دين كه سبب تقويت كفر ميگردد مبغوض و منفور شارع است. ولى در مواردى نفس انشاى معامله منفور است؛ اگرچه تسليم و تسلّمى هم در كار نباشد. مثل فروش شراب و خنزير. چرا كه خود اينها، نجس و مبغوض شارع هستند و ما از معامله آنها نهى شده ايم. نهى هم اطلاق دارد و مقيد به تسليم و تسلّم مبيع نيست.

مثال ديگر: خريد و فروش در هنگام اقامه نماز جمعه است. نفس معامله و انشاى بيع و اشتغال به اين كار مبغوض و حرام است ولو به دنبال آن قبض و اقباضى نيايد. فروش قرآن و برده مسلمان به كافر نيز چنين است.[55]

از نظر ما اصل اشكال وارد است، ولى در مثال اخير يعنى بيع مصحف و برده مسلمان به مشترى كافر، از قبيل بيع در هنگام اقامه جمعه نيست؛ بلكه از قبيل بيع اسلحه به دشمنان دين است كه در واقع تسليم آن به كافر مورد نهى شارع است نه نفس انشاء معامله. زيرا تسليم آن به كافر سبب سلطه كافر بر مؤمن است. در صورتى كه خداوند هرگز براى كافر بر مسلمان سبيل و سلطه قرار نداده است.

3. نظريه مرحوم آيت الله العظمى آقاى خوئى [56]:[57]

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 31

ايشان در امور اعتبارى، مبنايى دارد كه آن را در همه جاى فقه و اصول به مناسبت بيان كرده است و مى فرمايد تركب امور اعتبارى از دو چيز است: يكى اعتبار نفسانى است كه قائم به

نفس معتبر است، ديگرى ابراز و اظهار آن به يك مبرز (قول يا فعل يا اشاره و ...) براى مثال حقيقت وضع را اعتبار نفسانى و ابزار آن ميدانند، يعنى واضع در هنگام وضع لفظى براى معنايى، نخست لفظ و معنا و رابطه آن دو را در نفس خويش لحاظ و اعتبار ميكند سپس با لفظ «وضعتُ هذا اللفظ لذاك المعني» آن اعتبار را اظهار و ابراز و بيان ميكند. و در حقيقت وضع، يا همان اعتبار نفسانى است و لفظ بعدى كاشف از آن است، يا اين كه هر دو با هم وضع ناميده ميشوند.

مثال ديگر: در مورد وجوب، آمر نخست در نفس خود ثبوت فعلى را بر ذمه مكلّف اعتبار مى كند سپس با صيغه «افعل» آن را ابراز مى نمايد. در اينجا وجوب يا همان اعتبار است و فعل امر كاشف از آن است، يا اينكه هر دو با هم وجوب را تشكيل ميدهند.

مرحوم خوئى بر اين اساس در مورد بحث هم فرموده است حقيقت بيع عبارت است از اعتبار[58] تمليك فلان متاع به مشترى و انشاى آن با قول يا فعل كه در حقيقت ابراز همان اعتبار نفسانى است و حرمت تكليفى بر مجموع اعتبار نفسانى و ابراز آن بار شده است، و يكى به تنهايى بيع نيست تا متعلق نهى باشد.

اما اعتبار نفسانى اگر به تنهايى بيع بود پس بايد مجرد نيت و قصد درونى تمليك متاع، به ديگرى كافى باشد و متاع ملك طرف گردد؛ در حالى كه هيچ فقيهى به اين ملتزم نيست، و اگر ابراز و اظهار يا انشاى قولى و فعلى تنها (بدون قصد و اعتبار مزبور) بيع بود

پس بايد به محض انشاى بيع- ولو خالى از قصد و نيت- معامله حاصل شود؛ در حالى كه اين نيز مورد قبول نيست.

بنابراين مجموع مركب از اعتبار نفسانى و ابراز آن به يك مبرز خارجى، متعلّق حرمت تكليفى است و هيچ قيد و خصوصيت ديگرى در تعلق حرمت به معامله دخيل نيست- نه قصد تربت اثر معامله يعنى تسليم و تسلّم دخيل است كه در كلام ايروانى

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 32

بود، نه قصد ترتب اثر حرام معتبر است كه در قول شيخ انصارى بود، و نه اعتبار و امضاى عرف و شرع دخيل است- بلكه مجرّد اعتبار نفسانى طرفين معامله با ابراز آن، موضوع حرمت است.

بررسى نظريه مرحوم خوئى: اشكال اين نظريه، اين است كه اصل مبنا ناتمام است و اعتبار نفسانى، جزء موضوع و متعلّق حرمت نيست؛ بلكه مقدّميت دارد و شرط امكان وضع لفظ براى معناست، شرط امر و جعل وجوب است، شرط انشاى جدى معامله است، يعنى تا آن را اعتبار نكند و در نفس، لحاظ و تصور و قصد و نيت نكند نمى تواند انشاى وضع، انشاى وجوب، انشاى بيع و انشاى ساير معاملات را بكند. بنابراين، وى شرط انشا و معامله را به جاى جزء اخذ كرده است. البته گفتنى است از اين نوع خلط مبحثها در علوم بسيار است.

4. نظريه مرحوم ماتن (حضرت امام خمينى (رحمه الله)):

حرمت تكليفى به معامله عقلايى تعلّق دارد و معامله عقلايى عبارت است از انشايى كه از قصد جدّى نقل و انتقال ناشى ميشود و شخص با قصد جدى، بيع، صلح و ... را انشا ميكند و آن را يا به زبان ميآورد

يا با فعل انجام ميدهد؛ البته نه به اين معنا كه قصد جزء، متعلق حرمت باشد كه در كلام مرحوم آقاى خوئى بود، بلكه به اين معنا كه موضوع حرمت انشا، معاملهاى است كه ناشى از قصد جدى باشد و اين قصد ملازم آن انشاست، نه جزء متعلق حرمت.[59]

از اقوال مزبور، تنها همين قول قويتر است، زيرا حرمت تكليفى بر فعل اختيارى مكلّف بار ميشود. فعل اختيارى هم همان انشاى بيع و مانند آن است كه فقها از آن به معامله عرفى و عقلايى تعبير كردهاند. معامله عرفى هم بدون قصد جدى صدق نمى كند؛ بنابراين، انشاى ناشى از قصد جدى معامله، موضوع حرمت است و متفاهم عرفى از بيع و صلح و غيره همين امر است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 33

حلّيت و حرمت تكليفى يا وضعى

نكته ديگر اين است كه در آيات و روايات و كلمات فقهاى عظام به تعبيرات زير فراوان برمى خوريم: حرام و حلال يا تحليل و تحريم، جواز و عدم جواز، اباحه و حظر، ترخيص و منع، لابأس و فيه بأس. آيا مقصود از اينها حليت و حرمت يا جواز و عدم جواز تكليفى است يا حليت و حرمت وضعى (صحت و فساد) است؟ يا هر دو مورد نظر است؟

در كلمات فقهاى متأخّر و نيز در زبان متشرّعه و مسلمانان، از اين واژه ها حلّيت و حرمت تكليفى اراده ميشود ولى آيا در اصل لغت و در عرف عام اهل لسان (عربها) و در كتاب و سنّت و در كلمات فقهاى متقدّم نيز همين معنا اراده شده است يا حرمت وضعى مورد نظر است يا اعم از آن دو مى باشد؟

حقيقت اين است كه در لغت عرب

از حرمت، منع و محدوديت اراده شده است و در مقابلْ از حليت، اطلاق و عدم محدوديت و اين، هم بر حرمت و حليت وضعى صدق ميكند، هم بر حرمت و حليت تكليفى؛ البته نه از باب استعمال لفظ در اكثر از معناى واحد تا كسى اعتراض كند كه چنين استعمالى محال است؛ بلكه از باب استعمال لفظ در يك مفهوم عامّ و كلّى كه هم بر حرمت تكليفى قابل صدق است، هم بر حرمت وضعى؛ زيرا هر دو ممنوعيت و محدوديت است. ضمن اين كه اگر از باب استعمال در اكثر هم باشد از نظر ما بلامانع است زيرا حقيقت استعمال، مرآتيت و فنا شدن لفظ در معنا نيست تا در آن واحد اراده دو معنا از آن ممتنع باشد، بلكه علامت بودن لفظ براى معناست و امر علامت سهل و آسان است.

در عرف عام اهل لسان هم از جواز و عدم جواز، حرمت و حليت و مانند آن، همان مفهوم عام فهميده ميشود و عام در مقام تعبير ميگويند: مانعى ندارد، اشكالى ندارد، يا ممنوع است، درست نيست و ....

در كتاب و سنت هم از حليت و حرمت و جواز و منع و حظر و بأس و مانند اينها همان مفهوم كلى اراده شده است و اصطلاح خاصى ندارد كه حتماً خصوص حليت و

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 34

حرمت تكليفى مراد باشد. اينجاست كه تعيين هر يك نيازمند قرينه و دليل خاص است- ولو قرينه مناسبت حكم و موضوع- تا بفهميم كجا همان مفهوم عام اراده شده است و كجا خصوص حرمت و حليت تكليفى؟ و كجا حرمت و حليت وضعى مقصود است؟ در

كلام مرحوم امام در مكاسب محرمه ضابطه خوبى ذكر شده است:

الحرمة إذا تعلّقت بالعناوين التوصّيلة الآلية ظاهرة في الوضعية وإذا تعلّقت بالعناوين النفسية ظاهرة في التكليفية.[60]

منظور ايشان اين است كه اگر حرمت به عقود و ايقاعات تعلق گيرد، مثلًا اگر شارع بفرمايد: «يحرم البيع»، «لا تبع ما ليس عندك» و ... منظور حرمت وضعى و بطلان است و اراده خصوص حرمت تكليفى دليل ميطلبد؛ مثل بيع در هنگام برپايى نماز جمعه كه به دليل خاص، منظور حرمت تكليفى است. اراده اعم از حرمت وضعى و تكليفى هم دليل لازم دارد؛ مثل بيع ربوى، بيع خمر و خنزير و صليب و صنم، كه هم مبغوض شارع هستند و در لسان دليل وعده عذاب به آن داده شده، هم اصل معامله فاسد و باطل است. هر جا حرمت به افعال اختيارى مكلف بار شود- و به تعبير مرحوم امام، به عناوين نفسى تعلق بگيرد- مثلًا مولى بگويد: «الخمر الحرام»، «الغصب الحرام»، «الماء الحرام» و ... منظور، حرمت تكليفى است و اصولًا در اين موارد اراده حرمت وضعى معنا ندارد.

وانگهى ميان حرمت وضعى و تكليفى در معاملات، ملازمه نيست تا از لزوم يكى، ديگرى هم لازم آيد؛ بنابراين مانعى ندارد كه گاهى يكى بدون ديگرى باشد. آرى در عبادات ميان حرمت و بطلان ملازمه وجود دارد كه فعلًا از موضوع بحث ما خارج است؛ چون بحث ما در معاملات و مكاسب (كسب مال از راه انواع مبادلات) است و در اينها آنچه از حرمت معامله ابتدا به ذهن مى رسد همان بطلان و فساد است. غرض اصلى فقيه هم بيان همين جهت است و به فرموده شهيد ثانى:

واعلم أنّ

غرض الفقيه بالذات من بحث العقود حكمها من حيث تصحّ وتفسد.[61]

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 35

هدف فقهاى متقدّم هم در باب مكاسب محرمه بيان حكم وضعى، يعنى بطلان معامله بوده است نه بيان حرمت تكليفى، و اگر به جاى «باطل» و «فاسد» يا «يبطل» و «يفسد» و ...، تعبير به «يحرم» و «لا يحرم» يا «يجوز» و «لا يجوز» و ... كردهاند به پيروى از اخبار و آيات باب است، يعنى أحَلَّ اللهُ الْبَيْعَ يا حُرِّمَتْ عَلَيْكُمْ امَّهَاتُكُمْ يا أحِلَّ لَكُمْ مَا وَرَاءَ ذَلِكُمْ، وگرنه مقصودشان حليت وضعى (صحت بيع و نكاح و ...) يا حرمت وضعى (بطلان بيع و ...) است.

سخنى از شيخ انصارى

در پايان به مطلبى از شيخ اعظم انصارى از مكاسب اشاره مى كنيم. ايشان در كتاب بيع در بحث معاطات در مورد آيه أحَلَّ اللهُ الْبَيْعَ ميفرمايد:

يدلّ علي حلّية جميع التصرّفات المترتّبة علي البيع، بل قد يقال بأنّ الآية دالّة عرفاً بالمطابقة علي صحّة البيع لا مجرّد الحكم التكليفي، لكنّه محلّ تأمّل.[62]

وى در اوايل باب خيارات هم همين آيه را به مناسبت ذكر مى كند و ميفرمايد:

فإنّ حلّية البيع التي لا يراد منها إلا حلّية جميع التصرّفات المترتّبة عليه ....[63]

از هر دو عبارت استفاده ميشود كه ايشان حلّيت در آيه را به معناى حلّيت تكليفى دانسته است و از آنجا كه تعلق حليت تكليفى به خود بيع (معامله عرفيه و انشا به قصد جدى) معنا ندارد و در خود اين انشا مفسده و مبغوضيت متصوّر نيست، ناچار آيه را توجيه كرده و بر حليت تصرفات پس از معامله حمل كرده است.

البته اين تكلّفها بر اساس مبناى ايشان است كه در همان باب خيارات تصريح

دارد كه:

بل قد حقّق في الاصول أن لا معني للحكم الوضعي إلّا ما انتزع من التكليفي.[64]

يعنى احكام وضعى استقلالًا مجعول شارع مقدس نيستند بلكه از احكام تكليفى

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 36

انتزاع ميشوند. ايشان بر اساس اين مبنا گفتهاند مراد از حلّيت در آيه، حلّيت تكليفى است و آيه به دلالت مطابقى بر اين معنا دلالت دارد و به دلالت التزامى بر صحت بيع.

ولى مبناى ايشان ناتمام است. در باب استصحاب علم اصول تحقيق شده است كه احكام وضعى هم قابل جعل و تشريع مى باشد، زيرا امر جعل و تشريع سهل و آسان است؛ بنابراين از آيه، حليت وضعى اراده شده است. در ظاهر هم حكم احلال به خود بيع كه عنوان توصلى آلى است و از عقود مى باشد نسبت داده شده است و ما مجبور نيستيم آن را بر خلاف ظاهرش حمل كنيم.

نتيجه نهايى: در هر جايى از باب معاملات به آيه، روايت و يا كلامى از فقهاى عظام برخورديم كه داراى تعابيرى از قبيل «يحرم، يحلّ، يجوز، لا يجوز، فيه بأس، لا بأس، بع، لا تبع و ...» بودند اصل اوّلى اين است كه بر جواز عدم جواز وضعى يعنى صحت و بطلان حمل شود و اراده حكم تكليفى دليل خاص ميطلبد.

مباحث اصلى مكاسب محرّمه

نكاتى كه تاكنون ذكر شد از باب مقدمه بود؛ اكنون مطالب اصلى و مسائل باب مكاسب محرمه را بيان ميكنيم: مبادله يا بر عينى از اعيان خارجى حرام- مثل مبادله بر شراب، خون، مدفوع، مردار، صليب، صنم و ...- واقع مى شود، يا بر عملى از اعمال اختيارى مكلف كه شرعاً تحريم شده اند، مثل معامله بر مجسمهسازى، جادوگرى، حفظ كتب ضالّه،

غناء و ....

در كتاب ارزشمند تحرير الوسيله در باب مكاسب و متاجر مسأله يك تا مسأله دوازده، احكام معامله بر اعيان محرّمه ذكر شده است، از مسأله دوازده تا هيجده، احكام معامله بر اعمال محرّمه و از مسأله هيجده تا مسأله 26، مطالب ديگرى مطرح است كه در جاى خود بررسى خواهد شد.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 37

كتاب المكاسب والمتاجر

وهي انواع كثيرة نذكر جُلّها والمسائل المتعلّقة به في طيّ كتب.

مقدمة: تشتمل علي مسائل:

مسألة 1: لا يجوز التكسّب بالأعيان النجسة بجميع أنواعها فيها بالبيع والشراء وجعلها ثمناً في البيع، واجرة في الإجارة، وعوضاً للعمل في الجعالة، بل مطلق المعاوضة عليها؛ ولو بجعلها مهراً أو عوضاً في الخلع ونحو ذلك، بل لا يجوز هبتها والصلح عليها بلا عوض، بل لا يجوز التكسّب بها ولو كانت لها منفعة محلّلة مقصودة كالتسميد في العذرة، ويستثني من ذلك العصير المغليّ قبل ذهاب ثلثيه بناءً علي نجاسته، والكافر بجميع أقسامه حتّي المرتدّ عن فطرة علي الأقوي، وكلب الصيد بل والماشية والزرع والبستان والدور.

ترجمه: و اين ها انواع زيادى است كه بيشتر آنها و مسائل مربوط به آن را طى كتاب هايى ذكر مى كنيم.

مقدمه اى مشتمل بر چند مسأله:

كسب درآمد- به انواع معاملات از خريد و فروش و ...- به وسيله تمام انواع اعيان نجسه (اشيايى كه نجاست، ذاتى آنها و حكم اصلى و اوّلى آنهاست، مثل خون، شراب، مدفوع، خنزير و ...) جايز نيست. البته در عموميت حكم (حكم عدم جواز نسبت به همه نجاسات) اشكال وارد است؛ ليكن در مورد خريد و فروش اعيان نجس و اين كه آنها ثمن در بيع و اجرت در اجاره و عوض براى عمل در جعاله قرار شود؛ احتياط

را نبايد ترك كرد، بلكه در مورد هر گونه معامله بر آنها ولو به اين كه آنها مهر قرار داده شود، يا

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 38

در طلاق خلع بدون عوض، جايز نيست.[65]

كسب كردن با آنها نيز جايز نيست، اگرچه منفعت حلال مقصود[66] داشته باشند، مانند استفاده كردن از مدفوع انسان براى كود زمين هاى زراعى.

البته آب انگور- و مويز و خرما- پس از جوش آمدن [67] و پيش از رفتن دو ثلث آن- در اثر تبخير- بنابر اين كه نجس باشد از حكم بالا مستثناست. همچنين تمام اقسام كافر حتى مرتد فطرى [68] بنابر اقوا مستثناست. نيز سگ شكارى، سگ گله، سگ زراعت، سگ باغ و سگ خانه (كلاب نافعه) هم از اين حكم، مستثنا هستند] و خريد و فروش آنها جايز است [.

كسب مال از راه مبادله بر اعيان خارجى حرام

اشاره

شرح: بعضى از اعيان و اشيايى كه حكم تحريم مترتب شده و اكتساب با آنها (كسب مال از طريق مبادله بر آنها) حرام و ممنوع است، اعيان نجسه ميباشد. درباره اصل اعيان نجسه در كتاب طهارت بحث شده است. اعيان نجسه به عقيده امام خمينى (قدس سره) يازده چيز است: 1. بول؛ 2. مدفوع؛ 3. منى؛ 4. مردار؛ 5. خون؛ 6. سگ؛ 7. خوك؛ 8. شراب و هر مسكرى كه اصالتاً مايع باشد؛ 9. فقاع؛ 10. كافر؛ 11. عرق شتر نجاست خوار. اين نكته نيز بديهى است كه هر نجسى حرام است. بنابراين خوردن گوشت مردار و خوك و سگ حرام است، نوشيدن شراب و خون و ... حرام است.

در باب مكاسب محرمه مسائل معاوضه بر اين اعيان بحث ميشود. بحث اصلى هم در حلّيت و حرمت وضعى مطلق معاوضه بر آنهاست و در برخى

از آنها علاوه بر حرمت وضعى، حرمت تكليفى نيز مطرح مى شود. مانند: معاوضه بر خمر، و ....

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 39

مشهور فقها در اين مسأله يكايك اعيان نجسه را جداگانه مورد بحث قرار دادهاند، و شيخ اعظم انصارى نيز در مكاسب از همين روش پيروى نموده است و درباره بيع بول، عذره، منى، خون، مردار، شراب، خنزير، عصير عنبى،[69] كافر و كلب به صورت جداگانه بحث كرده است.[70]

مرحوم امام خمينى (قدس سره) در تحرير الوسيله از اين روش پيروى نكرده است و از مطلق اعيان نجسه و اكتساب مال به وسيله آنها- با همين عنوان كلى- بحث كرده است و در آغاز مسأله يك چنين فرموده است:

لا يجوز التكسّب بالأعيان النجسة بجميع أنواعها ....

ما نيز كه در صدد تشريح اجتهادى و استدلالى كتاب قيم تحرير الوسيله هستيم از وى پيروى كرده و راجع به معاوضه بر مطلق اعيان نجسه بحث ميكنيم. به دنبال تثبيت اصل مطلب، ديگر نيازى به طرح كردن يك يك موارد نيست.

قبل از بيان ادله عقلى و نقلى حرمت معاوضه، عباراتى از چند فقيه بزرگوار را نقل ميكنيم:

مرحوم شيخ مفيد در كتاب مقنعه در باب مكاسب محرمه نخست ميفرمايد:

وكلّ ما حرّمه الله تعالي وحظره علي خلقه، فلا يجوز الاكتساب به، ولا التصرّف فيه.

در ادامه ميفرمايد:

وبيع الميتة والدم ولحم الخنزير وما أهلّ به لغير الله، وكلّ محرّم من الأشياء، ونجس من الأعيان حرام، وأكل ثمنه حرام.[71]

در بخش اول، اكتساب به اعيان نجسه در عنوان اكتساب به محرمات داخل است، زيرا هر نجسى قطعاً حرام است؛ در بخش دوم صريحاً مسأله بيع اعيان نجسه مطرح شده است، هم به صورت جزئى و

بيان بعضى از مصاديق آن و هم به صورت كلى كه

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 40

«ونجس من الأعيان» باشد. يادآور مى شود مقصود شيخ مفيد از حرمت، حرمت وضعى است و اين مطلب از عبارات ديگرى در مقنعه به دست مى آيد.

شيخ طوسى (رحمه الله) در كتاب النهايه نخست چنين آورده است:

وكلّ شي ء حرّمه الله تعالي وزهّد فيه فلا يجوز التكسّب به ولا التصرّف فيه حلال.[72]

در ادامه چنين فرموده است:

وجميع النجاسات محرم التصرّف فيها، والتكسّب بها علي اختلاف أجناسها من سائر أنواع العذرة والأبوال وغيرهما ... وبيع الميتة والدم ولحم الخنزير وما أهلّ لغير الله به والتصرّف فيه والتكسّب به حرام محظور.[73]

سخنان شيخ الطائفه نيز مثل سخنان شيخ مفيد (قدس سره) است و مقصودشان روشن است.

مرحوم سيد بن زهره در كتاب غنيه ابتدا شرط كرده است كه معقود عليه [74] بايد داراى منفعت مباح و حلال باشد، سپس با قيد «داراى منفعت بودن»، چيزهايى را كه داراى منفعت نميباشند از بحث خارج نموده و فرموده معاوضه بر آنها باطل است؛ مثل خريد و فروش انواع حشرات. وى با قيد «داراى منفعت مباح بودن» هم از امورى كه داراى منافع حرام ميباشند احتراز كرده است و اعيان نجسه را در اين قسم داخل كرده و فرموده است:

ويدخل في ذلك كلّ نجس لا يمكن تطهيره إلا ما أخرجه الدليل من بيع الكلب المعلّم للصيد، والزيت النجس للاستصباح تحت السماء، وهو إجماع الطائفة.[75]

دليل ما بر نقل عبارت سيد بن زهره تفاوت نگاه ايشان به مسأله است.

توضيح: از نظر مشهور فقهاى متقدم- از جمله شيخ مفيد و شيخ طوسى- و فقهاى متأخر- همچون شيخ اعظم در مكاسب و مرحوم ماتن در

مسألهاى كه ذكر شده است عنوان اعيان نجسه موضوعيت دارد و به عنوان اين كه هر چيزى كه از اعيان نجسه باشد،

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 41

مطلق معاوضه بر آن حرام است، حتى اگر داراى منافع حلال هم باشد. ولى از منظر ابن زهره، از اعيان نجسه بودن موضوعيت ندارد، بلكه تمام ملاك اين است كه چيزى داراى منفعت حلال و مباح باشد يا نباشد؛ اگر داراى منفعت حلال باشد معاوضه بلامانع است گرچه از اعيان نجسه باشد و اگر داراى منفعت حلال نباشد معاوضه باطل است، هر چند از اعيان نجسه نباشد. بنابراين براى ما مهم است كه در ادامه، مفاد ادلّه مسأله را مورد دقت قرار دهيم كه كدام نظر از آنها استفاده ميشود.

در ضمن از كلام مرحوم فاضل مقداد در كتاب التنقيح الرائع و فخرالدين در كتاب ايضاح الفوائد نيز ديدگاه مرحوم سيد بن زهره به دست مى آيد. جناب فاضل مقداد در مورد اعيان نجسه ميگويد:

إنّما حرّم بيعها كأنّها محرّمة الانتفاع، وكلّ محرّمة الانتفاع لا يصحّ بيعه.[76]

ملاحظه ميكنيم كه فلسفه حرمت بيع اعيان نجسه را حرمت انتفاع به آنها دانسته و به صورت قياس منطقى اين گونه فرموده است: اعيان نجسه داراى منفعت حرام هستند: صغرا؛ هر چيزى كه داراى منافع محرّمه باشد بيعش صحيح نيست: كبرا؛ پس بيع اعيان نجسه صحيح نيست: نتيجه. ضمناً كلام ايشان در بيان حكم وضعى معاوضه (بطلان) صريح است.

و فخرالمحققين در بخشى از عبارت طولانى خود، مينويسد:

ما لا منفعة فيه أصلًا لا يجوز العقد عليه لأنّ ذلك من أكل المال بالباطل، وهذا الذي لا منفعة فيه لا يصحّ تمليكه، كالخمر و الميتة و ....[77]

در اينجا به اختصار

عباراتى از فقهاى اهل سنت را نيز نقل ميكنيم، در كتاب الفقه علي المذاهب الاربعه در متن چنين آمده است:

ومن البيوع الباطلة بيع النجس والمتنجّس.[78]

سپس در پاورقى، فتواى چهار مذهب اهل سنّت اين گونه نقل شده است:

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 42

المالكية قالوا: لا يصحّ بيع النجس كعظم الميتة وجلدها ....

الحنابلة قالوا: لا يصحّ بيع النجس كالخمر والخنزير والدم ....

الشافعية قالوا: لا يصحّ بيع كل نجس كالخنزير والخمر ....

الحنفية قالوا: لا يصحّ بيع الخمر والخنزير والدم، فإذا باع خمراً أو خنزيراً كان البيع باطلًا.[79]

ملاحظه ميكنيم كه كلام آنان در بيان حكم وضعى يعنى بطلان معامله بر اعيان نجسه صريح است. آنها نيز براى عنوان نجس بودن، موضوعيت قائل اند و از اين جهت مثل مشهور اماميه هستند.

ادلّة عدم جواز معاوضه بر اعيان نجسه
اشاره

پس از ملاحظه عبارات بزرگان فقهاى شيعه و اهل سنت، ميپردازيم به بيان ادله گوناگون حرمت معاوضه بر اعيان نجسه. براى حرمت اين اعيان در مجموع به پنج دسته دليل استدلال شده است:

1. آياتى از قرآن كريم؛ 2. رواياتى از سنت؛ 3. اجماعات منقوله؛ 4. اصل اوّلى در معاملات (اصل فساد)؛ 5. دليل عقلى يا منفعت حلال نداشتن.

1. آيات قرآن

در اين باره به چهار آيه استدلال شده است:

آيه اول ، آيه نهى از اكل مال به باطل:

يَا أيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَأكُلُوا أمْوَالَكُمْ بَيْنَكُمْ بِالْبَاطِلِ إِلا أنْ تَكُونَ تِجَارَةً عَنْ تَرَاضٍ مِنْكُمْ .[80]

نهى لا تَأكُلُوا ظهور در تحريم دارد، «أكل» كنايه از استيلا و سلطه بر مال است، «باء» در كلمه «بالباطل» براى مقابله است، نظير «بعت هذا بهذا»، «باطل» هم به معناى

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 43

بيهوده و هدر و كنايه از عدم ماليت است. در ضمن در اينجا بحثى وجود دارد مبنى بر اينكه، آيا مقصود، خصوص باطل شرعى است- يعنى امورى كه شرعاً ماليت ندارند، مثل اعيان نجسه- يا اعم از باطل شرعى و عرفى است يعنى امورى را هم كه عرفاً ماليت ندارند، مثل انواع حشرات شامل ميشود؟

البته اين بحث چندان مهم نيست زيرا هر چيزى كه عرفاً ماليت ندارد شرعاً نيز ماليت ندارد و اين حكم شرع، امضايى است. و برخى چيزها اگرچه عرفاً ماليت دارند، مثل خمر و گوشت خوك، ولى شرعاً ماليت ندارند و اين حكم، تأسيسى است. بنابراين، مقصود خصوص باطل شرعى هم كه باشد كفايت ميكند؛ گرچه تحقيقاً اعم از عرفى و شرعى مراد است زيرا خطابات قرآن به عرف عام القا شده است و مراد از عناوين

و مفاهيم مأخوذ در خطابات، به نظر عرف است. و بالاخره نهى مزبور ارشادى است زيرا خود عقل و عرف، قاضى و حاكماند به اين كه مبادله بر اشيايى كه ماليت ندارند، صحيح نيست و آن را سفيهانه و نابخردانه ميدانند و اگر آيه در چنين موردى نهى ميكند يقيناً ارشاد به فساد و بطلان معامله و در مقام بيان حكم وضعى است.

با توجه به اين نكات به صورت منطقى ميگوييم: از نظر شارع مقدس اعيان نجسه ماليت ندارند و معامله بر آنها از مصاديق اكل مال به باطل است: صغرا؛ به حكم آيه شريفه، اكل مال به باطل حرام و ممنوع است: كبرا؛ پس معامله بر اعيان نجسه حرام و ممنوع است: نتيجه. تحريم هم ارشاد به فساد بود، پس معامله بر اعيان نجسه باطل است. اين استدلال با مبناى ابن زهره و فاضل مقداد و ديگران نيز متناسب است.

يك نكته: خلاصه دليل در كلمات محقق ايروانى در حاشيه مكاسب [81] آمده است و ما با توضيح مفردات آيه و بيان گوشهاى از فقه القرآن آيه، آن را كاملًا بيان كرديم. در كلام فخرالدين در ايضاح هم به آن استدلال شده است.

بررسى استدلال: استدلال به آيه مبتلا به دو اشكال است:

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 44

قبول نداريم كه به صورت كلى معاوضه بر اعيان نجسه از مصاديق اكل مال به باطل باشد، بلكه ميان دو عنوان «معاوضه بر اعيان نجسه» و «اكل مال به باطل» عموم من وجه است؛ زيرا گاهى هر دو عنوان صدق ميكنند، مثل معاوضه بر اعيان نجسه بدون غرض عقلايى. گاهى اكل مال به باطل صدق ميكند؛ بدون معاوضه بر اعيان

نجسه، مثل معاوضه بر انواع حشرات، ريگهاى بيابان و ... گاهى هم معاوضه بر عين نجس صدق مى كند بدون عنوان اكل مال به باطل، و آن در موردى است كه از اين معاوضه غرض عقلايى داشته باشد، مثلًا كسى مدفوع را براى ريختن در زمين زراعى خريدارى كند، خون را براى تزريق بر بدن بيمار بفروشد، مردار را براى تغذيه سگهاى شكارى، گله، باغ، مزرعه و پليسى خريدارى كند، اجير شود براى تخليه فاضلاب منزل، و ....

خلاصه اين كه دليل (آيه مزبور) از جهتى اخص از مدّعاست؛ زيرا مدّعا حرمت معاوضه بر اعيان نجسه است مطلقاً، ولى دليل، مواردى را كه معاوضه بر آنها با قصد و غرض عقلايى و داراى منفعت حلال ميباشد شامل نيست؛ پس اين دليل به كار آن مدّعا نمى آيد.

اشكال اصلى دليل اين است كه در مورد «باء» در «بالباطل» دو احتمال- بلكه دو نظريه- وجود دارد:

الف) براى مقابله باشد كه مستدلّ معتقد به اين بود و بر همين اساس به آيه استدلال كرد؛

ب) به معناى سببيت باشد، يعنى تصرف در اموال ديگران به سبب باطل و از طريق نامشروع حرام است، مثلًا از راه مقامره (قمار بازى) يا سرقت، غصب، ربا، تعدّى و تجاوز و در يك كلام، تصرف به ناحق در مال مردم جايز نيست، بنابراين آيه كارى به عوض و مقابل اين تصرف ندارد كه ثمن يا مثمن از چه جنسى باشد؟ آيا لازم است ماليت داشته باشد يا نه؟ و در واقع از مورد بحث ما بيگانه است. شاهد دو قول مزبور، سخن مفسّر نامى قرآن مرحوم علامه طبرسى است:

في قوله بالباطل قولان، أحدهما: أنّه الربا والقمار

والنجش والظلم، عن السدي و

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 45

هو المروي عن الباقر (ع)، والآخر، أنّ معناه بغير استحقاق من طريق الأعواض عن الحسن.[82]

حال كه دو قول وجود دارد اوّلًا همين كافى است تا استدلال به آيه تضعيف شود، زيرا قاعده اين است كه «إذا جاء الاحتمال بطل الاستدلال»؛ ثانياً دو قرينه بر تعيين قول دوم وجود دارد:

1. قرينه متصله كه ذيل آيه يعنى إِلا أنْ تَكُونَ تِجَارَةً عَنْ تَرَاضٍ مِنْكُمْ است.

توضيح: بى ترديد از «تجارت» سبب مملّك اراده شده است و به تعبير مرحوم آقاى خوئى:

لا ريب أنّ المراد بالتجارة هي الأسباب.[83]

مفاد ذيل آيه هم اين است كه تصرف در مال ديگران از طريق داد و ستد جايز است، آن گاه به قرينه مقابله و سنخيت صدر و ذيل (مستثنى منه و مستثنى) از صدر آيه هم سبب اراده ميشود، بنابراين، مقصود سبب باطل و غير مشروع است، يعنى تصرف در مال ديگران از طريق غير مشروع حرام است، اما از طريق مشروع جايز است.

به گفته مقدس اردبيلى:

أي لا يتصرّف بعضكم في أموال البعض بغير وجه شرعي مثل الربا والغصب والقمار، ولكن تصرّفوا فيها بطريق شرعي وهو التجارة عن تراض من الطرفين.[84]

بنابراين آيه از مورد بحث ما بيگانه است.

2. قرينه منفصله: روايات متعددى وجود دارد كه «بالباطل» را به قمار و مانند آن تفسير كرده اند.[85] اين روايات نظر به اسباب و طرق غير شرعى دارند و كارى با ثمن و ماليت آن ندارند. براى نمونه به دو روايت اشاره مى شود:

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 46

1. روايت زياد بن عيسى:

قال: سألت أباعبدالله (ع) عن قول الله عزّ وجلّ لا تَأكُلُوا أمْوَالَكُمْ بَيْنَكُمْ بِالْبَاطِلِ ، فقال: كانت قريش تقامر

الرجل بأهله وماله فنهاهم الله عزّ وجلّ عن ذلك.[86]

2. روايت نوادر:

قال: قال أبو عبدالله (ع) فى قوله الله عزّ وجلّ لا تَأكُلُوا أمْوَالَكُمْ بَيْنَكُمْ بِالْبَاطِلِ، قال: ذلك القمار.[87]

بنابراين آيه شريفه از استيلا بر مال ديگران از راههاى غير مشروع، مثل قمار نهى كرده است و مورد بحث ما را شامل نيست؛ زيرا تجارت يعنى مطلق معاوضه بر اعيان نجسه، بنابراين بيع، اجاره، جعاله، مصالحه و ... طريق نامشروع نيستند تا مشمول آيه باشند.

آيه دوم ، آيه تحريم خبائث:

خداوند در بيان اوصاف پيامبر (ص) ميفرمايد:

... وَيُحَرِّمُ عَلَيْهِمُ الْخَبَائِثَ ؛[88] او بر مردم خبائث را تحريم ميكند.

عنوان «خبيث» در مقابل عنوان «طيب» است و از مجموع كتب لغت و كلمات مفسران و بالاتر از همه از استعمالات قرآنى و روائى آنها استفاده ميشود كه اين دو، هم وصف اعيان خارجى هستند، مثل انسان خبيث يا طيب، هم وصف اعراض اند، مثل رنگ خبيث و رنگ طيب، هم وصف نيتها و باطنها و نفوس اند، مثل نفس خبيث، خُبث باطن، هم وصف اخلاق زشت و زيبا هستند، هم وصف اعمال زشت و زيبا مى توانند باشند، هم وصف اقوال و گفتههايند مثل كلمه خبيثه و كلمه طيبه و به معناى قبيح، ردى، پست و حرام شرعى اطلاق شدهاند. معادل فارسى كلمه خبيث «پليد» است

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 47

و خباثت يعنى پليدى، پستى، زشتى، پلشتى و امورى كه طبع سليم از آنها متنفر است.[89]

اعيان نجسه از بارزترين مصاديق خبائث ميباشند: صغرا؛ خبائث در قرآن به قول مطلق تحريم شدهاند: كبرا، دليل حرمت مطلقه، عموم و اطلاق خود آيه است. آيه بيان نكرده است كه چه چيزى از خبائث حرام است و به

اطلاقش هرگونه دخل و تصرف و كار مربوط به آنها را شامل ميشود؛ يكى از اين كارها معاوضه بر خبائث است. در نتيجه معاوضه بر اعيان نجسه حرام است.

بررسى استدلال: پاسخهاى متعددى مى توان به اين استدلال داد:

پاسخ امام راحل: آيه همان طور كه ظاهراً جمله خبريه است باطناً هم در مقام اخبار و حكايت است، نه در مقام انشا و تشريع تحريم خبائث. آيه در واقع بيانگر اوصاف پيامبر اسلام است و خبر ميدهد از اين كه وى در زمان نبوت خويش چه كارهايى را خواهد كرد؟ يكى از كارهاى پيامبر اين است كه خبائث را تحريم خواهد كرد، ولى نه به عنوان خود خبائث به حمل اوّلى ذاتى تا در كنار محرمات يكى هم قضيه «الخبيث حرامٌ» باشد؛ خير عنوان مشير به مصاديق خبائث است و در واقع خبائث به حمل شايع، حرام شرعى ميباشند، مثل بول، منى، مردار و خون. اما به جاى اين كه در آيه يكايك اينها را ذكر كند از باب جمع در تعبير با عنوان كلى تحريم خبائث بيان كرده در نتيجه ما حكم شرعى حرمت خبائث نداريم تا مستدل بتواند بگويد: نجاسات جزو خبائث هستند و خبائث به حكم آيه حرمت شرعى دارند ....[90]

در قرآن و منابع حديثى نظاير فراوانى براى آيه مزبور وجود دارد كه سخن امام راحل در مورد آنها نيز صادق است، از جمله ما قبل جمله مذكور در آيه كه ميفرمايد: وَيُحِلُّ لَهُمُ الطّيِّبَاتِ كه در اينجا هم عنوان مشير به مصاديق طيبات است، نه اين كه يكى از حلالها در اسلام عنوان «طيب» باشد. مثال ديگر: أطِيعُوا اللهَ وَأطِيعُوا الرَّسُولَ وَاوْلِي الأمْرِ مِنْكُمْ.[91] اين آيه ارشادى است

و در واقع اخبار است يعنى نماز بخوانيد،

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 48

روزه بگيريد و ... نه اين كه در عرض آنها اطاعت هم به صورت جداگانه واجب باشد. و مانند: وَمَا آتَاكُمْ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَمَا نَهَاكُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا.[92] همچنين سخن امام على (ع) كه ميفرمايد:

«فإنّه لم يأمرك إلا بحسن ولم ينهك إلا عن قبيح».[93]

بر فرض كه قبول كنيم آيه در مقام تشريع است، شرعاً هم هر خبيثى حرام است، ولى قبول نداريم كه اعيان نجسه عموماً از مصاديق خبائث باشند؛ بلكه ميان آن ها (اعيان نجسه و خبائث) عام و خاص من وجه وجود دارد: گاهى هر دو صدق ميكنند در مثل بول و مدفوع و منى و خون كه هم از اعيان نجسه هستند و هم از خبائث. گاهى خبائث صدق ميكند ولى عين نجس نيست، مثل اقوال، اخلاق، نيات، باطنها و اعمال زشت و ناپسند و خبيث. گاهى هم عين نجس هست ولى خبيث نيست و طبع سليم از آن نفرت ندارد؛ مثل خمر و فقاع كه نوع انسانهاى غير مسلمان مى نوشند، و حتى برخى از مسلمانان سست اعتقاد نيز از آن استفاده ميكنند؛ اگر طبع سليم آدمى از آن نفرت داشت چنين نبود. گوشت خوك را هم بيشتر غيرمسلمانها ميخورند، و اگر اسلام تحريم و نهى نمى كرد معلوم نبود مسلمانان از آن متنفر باشند. مثال ديگر: گوشت تازه حيوان سالمى كه سر بريده شده ولى مذكى نيست، بلكه از نظر فقهى ميته و مردار است. بنابراين در مواردى «عين نجس» هست ولى «خبيث» نيست.

مدّعا حرمت معاوضه بر جميع اعيان نجسه است، ولى دليل- اگر آيه مورد بحث باشد- همه نجاسات را شامل

نميشود، بنابراين از جهتى دليل، اخصّ از مدّعا است و به كار مدّعاى مزبور نمى آيد.

بر فرض كه قبول كنيم همه نجاسات، مصاديق خبائث هستند ولى قبول نداريم كه جميع تقلبات و دخل و تصرفها حتى معاوضه و تقلّب اعتبارى در خبائث حرام باشد، زيرا متفاهم عرض دارد كه مقدر است. مثلًا در مورد تحريم خمر متفاهم عرفى نوشيدن

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 49

آن است، در مورد مردار خوردن است و در مورد تحريم مادران و منسوبين درجه يك، نكاح است. بنابراين آيه ربطى به معاوضه بر اعيان نجسه ندارد و از آن بيگانه است. بر فرض كه متفاهمى نباشد ولى ظهور در تحريم جمع تقلبات هم محرز نيست، زيرا از راه حذف متعلق، عموم ميخواهد ثابت شود كه دلالت آن بر عموم قوى نيست و در نهايت اگر هم متفاهم عرض خصوص اكل، شرب، نكاح و ... نباشد، عموم هم متفاهم نيست و آيه اجمال دارد. پس باز هم قدر متيقن همين اثر بارز و فعل مناسب است نه همه تقلبات، حتى معاوضه بر آنها.

شيخ انصارى فرموده است:

مقصود خصوص خوردن خبائث است نه جميع تقلبات، زيرا از جمله قبل، يعنى وَيُحِلُّ لَهُمُ الطّيِّبَاتِ خصوص اكل و خوردن [94] اراده شده و به قرينه مقابله از جمله وَيُحَرِّمُ عَلَيْهِمُ الْخَبَائِثَ هم خصوص اكل مراد است و باز هم آيه ربطى به معاوضه بر اعيان نجسه ندارد.[95]

البته در خود آيه قرينهاى بر تقدير اكل در فراز قبلى نيست، ولى آيات فراوان ديگر كه «طيبات» را عنوان كرده، همه جا سخن از خوردن طيبات و رزق و روزى طيب به ميان آورده است و اينها قرينه هستند.

مرحوم آقاى

خوئى فرموده است:

خبائث هر چيزى است كه داراى مفسده و ردائت (پستى و زشتى) باشد، خواه از اعيان باشد، خواه از افعال. آيه هم ناظر است به تحريم هر كارى كه شرعاً مفسده دارد و ربطى به معاوضه بر اعيان نجسه ندارد، زيرا معاوضه داراى مفسده نيست.[96]

ما اين پاسخ را نميپذيريم زيرا ظاهر كلام ايشان اين است كه متبادر از لفظ خبيث،

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 50

هر چيزى است كه داراى مفسده واقعى (شرعى و الهى) باشد، اما اين ناتمام است؛ زيرا الفاظى كه در كتاب و سنّت القا شده است بر خصوص مفاهيم شرعى يا مصاديق شناخته شده شرعى حمل نميشود، مخصوصاً در باب معاملات كه حقيقت شرعى هم مطرح نيست. بنابراين بر مفاهيم عرفى و عام خود حمل ميشوند تا مصاديق عرفى را نيز شامل شوند. از نظر عرف هم خبيث يعنى پليد و هر چيزى كه طبع و فطرت سليم از آن متنفر است، خواه داراى مفسده شرعى باشد، خواه نباشد. البته با توجه با چهار جواب قبلى نيازى به جواب پنجم نداريم، و هر يك از جوابهاى قبل كافى است تا آيه را از قابليت استدلال براى مدّعاى مستدلّ (حرمت معاوضه بر اعيان نجسه) ساقط كند.

آيه سوم ، آيه وجوب هجرت از رُجز:

وَالرُّجْزَ فَاهْجُرْ.[97]

رُجز به معناى «رجس» است و رجس به معناى «نجس»، و در آيه كريمه به طور مطلق و بدون تعيين جهت خاص، اجتناب از رُجز واجب شده است و هرچه كه مربوط به رُجز باشد تحريم گرديده است؛ بنابراين جميع تقلّبات آن حرام است كه يكى از آنها معاوضه بر رُجز است. با توجه به اين مطلب استدلال

اين گونه است: اعيان نجسه از مصاديق رُجز هستند: صغرا؛ جميع تقلبات و از جمله معاوضه بر رُجز حرام است: كبرا؛ پس معاوضه بر عين نجس حرام است: نتيجه.

بررسى استدلال: اوّلًا معلوم نيست رُجز به معناى نجس مصطلح باشد، زيرا در هيچ كتاب تفسيرى به معناى نجس تفسير نشده است. مرحوم امين الاسلام طبرسى از قول مفسران، معانى زير را نقل كرده: بتها، عذاب، گناهان، كار زشت، اخلاق ناپسند و دوست داشتن دنيا، اما از هيچ كس نقل نكرده است كه رُجز به معناى نجس مصطلح باشد.[98] بنابراين صغراى دليل ناتمام است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 51

ثانياً بر فرض كه رجز به معناى نجس باشد، ولى احتمال دارد منظور آيه وجوب اجتناب از نجس در نماز باشد نه مطلق و در هر حالى از حالات. شاهد اين احتمال آيه قبل است كه مى فرمايد: وَثِيَابَكَ فَطَهِّرْ،[99] و قطعاً تطهير لباس از نجس فقط براى نماز واجب است. حال به قرينه وحدت سياق ممكن است مقصود اين باشد كه از رُجز و نجس در حال نماز دورى كن نه مطلقاً.

ثالثاً بر فرض كه اطلاق داشته باشد و در هر حالى اجتناب از نجس لازم باشد ولى اين آيه مثل آيه تحريم خبائث، متفاهم عرضى دارد و نوبت به تقدير جميع تقلبات نميرسد.

رابعاً به قرينه آيات قبل و آيه بعد، محتمل است مخصوص پيامبر باشد و حكم كلى نباشد تا فقيه بتواند به استناد آن به حرمت جميع تقلبات نجس، فتوا دهد.

آيه چهارم ، آيه اجتناب از رجس:

يَا أيُّهَا الّذِينَ آمَنُوا إِنَّمَا الْخَمْرُ وَالْمَيْسِرُ وَالأنصَابُ وَالأزْلامُ رِجْسٌ مِنْ عَمَلِ الشَّيْطَانِ فَاجْتَنِبُوهُ لَعَلّكُمْ تُفْلِحُونَ .[100]

رجس به معناى نجس مصطلح است، و

در آيه وجوب اجتناب بر آن متفرع شده و مفيد عليت گشته است، و قانون علّيت اين است كه «العلّه تعمّم». بنابراين هر رجسى و هر نجسى وجوب اجتناب دارد، و چون جهت خاصى ذكر نشده پس مفيد عموم است، يعنى جميع تقلبات، از جمله معاوضه بر هر رجسى حرام است. آن گاه استدلال اين است: اعيان نجسه از مصاديق رجس است: صغرا؛ هر رجسى جميع تقلبات آن- حتى معاوضه بر آن- حرام است: كبرا؛ پس معاوضه بر اعيان نجسه حرام است: نتيجه.

بررسى دليل: اوّلًا قبول نداريم كه رجس به معناى نجس مصطلح باشد زيرا رجس در آيه بر چند چيز حمل شده است و در سه مورد بر نجس مصطلح صدق نميكند: يكى مَيسر (قمار بازى) است كه فعل مكلف است و معنا ندارد كه قمار بازى نجس

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 52

باشد، يكى انصاب (بتهاى نصب شده در اطراف مكه) است كه از سنگ و چوب و طلا و مانند آن بوده اند كه از اعيان نجسه نيستند. يكى هم ازلام (چوبهاى بخت آزمايى يا خود اين عمل) كه باز معنا ندارد از اعيان نجسه باشند. آرى به معناى پليدى هستند اما اعيان نجسه خير.

ثانياً بر فرض رجس به معناى نجس باشد يا به معناى مطلق پليدى عرفى و شرعى باشد كه به عمومش عين نجس را نيز شامل شود و نسبت، عموم مطلق باشد، نه عموم من وجه؛ ولى اين آيه نيز مثل آيه تحريم خبائث، متفاهم عرفى دارد و در هر موردى اثر ظاهر متفاهم است و نوبت به اراده جميع تقلبات نميرسد، مثلًا در مورد خمر انتفاع معمول، نوشيدن آن است

و در مورد ميته خوردن آن است، اما اينها ربطى به معاوضه بر عين نجس ندارند. خوشبختانه از روايات هم همين وجه قابل استفاده است.[101]

ثالثاً به فرموده امام راحل عظيم الشأن بر فرض كه رجس به معناى نجس باشد؛ ولى در آيه وجوب اجتناب بر مطلق رجس مترتّب نشده است، بلكه قيدى هم دارد، يعني مِنْ عَمَلِ الشَّيْطَانِ . به اين معنا كه هر نجسى كه از عمل شيطان باشد حرام و واجب الاجتناب است، اما معاوضه بر اعيان نجسه از عمل شيطان نيست. بر فرض شك هم نميتوانيم به اطلاق يا عموم آيه تمسك كنيم؛ زيرا از قبيل تمسك به عام در شبهه مصداقيه است؛ وانگهى نسبت به اصل وجود نجاسات- غير از خمر و فقّاع- از عمل شيطان نيست تا به حكم آيه حرام باشند، البته اجتناب از آنها واجب است.[102]

البته در جمله رِجْسٌ مِنْ عَمَلِ الشَّيْطَانِ ... سه احتمال وجود دارد:

1. احتمال دارد قيد و مقيد باشد كه از قول مرحوم ماتن نقل شد.

2. احتمال دارد خبر بعد از خبر باشد، آن هم به اين نحو كه هر كدام خبر مستقل باشد. طبق اين احتمال خود رجس و نجس بدون علّت تامّه وجوبِ اجتناب است و مستدلّ ميتواند به آيه استدلال كند؛ البته صرف نظر از پاسخهاى قبلى.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 53

3. احتمال دارد هر كدام جزء خبر باشند و مجموعاً يك خبر باشند كه باز مثل قيد و مقيد است.

آيه قابل استدلال نيست زيرا اعيان نجسه از عمل شيطان نيستند. حتى خمر و فقّاع نيز عمل فلان انسان است ولو با چند واسطه قابل استناد به شيطان است، زيرا او

مخترع شراب است، ولى شامل معاوضه بر آن نميشود، چون از عمل شيطان نيست و عمل متعاملين است و چه بسا غرض عقلايى دارد، يعنى ممكن است بخواهند سركه درست كنند يا آن را معدوم كنند و ....

نتيجه نهايى: از آيات قرآن نميتوانيم حرمت تكليفى يا حرمت وضعى معاوضه بر اعيان نجسه را استفاده كنيم.

2. روايات

در اين باره به دو دسته از روايات استدلال شده است:

1. عمومات كه درباره مطلق اعيان نجسه و محرّمه است؛

2. خصوصات كه در مورد برخى از اعيان نجسه است ولى با الغاء خصوصيت به درد همه مى خورد.

عمومات:

عمومات پنج روايت است كه مورد استدلال واقع شده است:

1. روايت تحف العقول ؛ 2. روايت دعائم الاسلام ؛ 3. روايت فقه الرضا (ع)؛ 4. روايت جعفريات؛ 5. روايت نبوى عامى.

- روايت تحف العقول

برابر اين روايت امام صادق (ع) تمام درآمدهاى مردم را به چهار بخش تقسيم كرده است كه از چهار راه به دست مى آيد: 1. ولايات؛ 2. تجارات؛ 3. صناعات؛ 4. اجارات.

حضرت هر بخشى را به دو قسم حلال و حرام تقسيم فرموده است كه بخش دوم (قسم تجارات و معاوضات) مورد نظر ماست.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 54

وأمّا وجوه الحرام من البيع والشراء فكلّ أمر يكون فيه الفساد ممّا هو منهيّ عنه من جهة أكله وشربه أو كسبه أو نكاحه أو ملكه أو إمساكه أو هبته أو عاريته أو شى ء يكون فيه وجه من وجوه الفساد نظير البيع بالربا لما في ذلك من الفساد أو البيع للميتة، أو الدم، أو لحم الخنزير، أو لحوم السباع من صنوف سباع الوحش، أو الطير، أو جلودها، أو الخمر، أو شى ء من وجوه النجس، فهذا كلّه حرام

ومحرّم، لأنّ ذلك كلّه منهيّ عن أكله وشربه ولبسه وملكه وإمساكه و التقلّب فيه بوجه من الوجوه لما فيه من الفساد، فجميع تقلّبه في ذلك حرام.[103]

به نص روايت هرگونه تقلبى در ميته، خون، گوشت خوك و شراب، بلكه در همه اعيان نجسه و بلكه در همه محرمات شرعى، حرام است. يكى از موارد تقلب، معاوضه بر آنهاست؛ بنابراين معاوضه بر اعيان نجسه حرام است.

چند اشكال مهم بر اين روايت وارد است:

اشكال سندى: اگر چه كتاب تحف العقول عن آل الرسول بسيار ارزشمند است، و مؤلف آن حسن بن على ابن حسين ابن شعبه حرّانى شخصيت بسيار بزرگوارى است، و به نقل مرحوم مامقانى- در رجالش از روضات الجنات -:

أنّه فاضل فقيه، ومتبحّر نبيه، ومترفّع وجيه، له كتاب تحف العقول عن آل الرسول، مبسوط كثير الفائدة، معتمد عليه عند الاصحاب.[104]

ولى روايات كتاب به صورت مرسل [105] نقل شده است و مراسيل از درجه اعتبار ساقط ميباشند، بنابراين روايت از نظر سند مشكل دارد و حجت نيست تا قابل استناد باشد.

دفع چند شبهه:

الف) خود مؤلف محترم در مقدمه كتابش فرموده است:

واسقطتت الأسانيد تخفيفاً وإيجازاً وإن كان أكثره لي سماعاً؛[106]

بيشتر روايات

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 55

كتاب را از راويان شنيدهام ولى سندها را نياوردم به جهت رعايت اختصار و ارفاق در حق خواننده.

حال آيا اين سخن دليل تأييد و توثيق وسائط نيست و آيا كفايت نميكند؟

پاسخ: بر فرض كه از عبارت مزبور اعتبار همه وسائط استفاده شود، ولى مبانى مختلف است و ممكن است يك راوى به نظر ايشان معتبر باشد و از نظر فقيه ديگر معتبر نباشد؛ بنابراين كفايت نميكند. گفتنى است اسامى روات را بهتر است ذكر

كنند تا ما بتوانيم نظر دهيم و قبول كنيم.

ب) روايت مزبور اگرچه از نظر سند مرسله است ولى شهرت عملى دارد و ضعف سند را جبران ميكند.

پاسخ: بر فرض كه اصل جبران كننده بودن عمل مشهور را بپذيريم، ولى «شهرت قدمائى» مى تواند ضعف سند را جبران كند، نه شهرت در ميان متأخران. فلسفه اين تفاوت در اين است كه متقدمين، متعبد به نصوص وگفتههاى معصومين (ع) بودند و حتى در كتب فتوائى خود[107] متن كلام امام را نقل ميكردند و به اجتهادهاى عقلى و قياس و استحسان ظنى اعتنائى نداشتند.[108]

كوثر فقه (محمدى) ؛ ج 1 ؛ ص55

همين اساس شايسته است نسبت به روايتى كه در ميان آنها مشهور بوده است قاطع شويم كه سينه به سينه و زبان به زبان از امام گرفتهاند؛ يا بر اساس يك سلسله قرائن حاليه و مقاليه قطعى به آن رسيدهاند، اما آن قرائن به دست ما نرسيده است. ولى متأخرين اين گونه نيستند؛ آنها دستشان از دامان امامان كوتاه است و با هزاران خبر واحد ظنى سر و كار دارند و معمولًا در فتاواى خود به يك سلسله اجتهادهاى عقلى اعتماد ميكنند، لذا شهرت نزد آنان حجت نيست.

آرى شهرت نزد متقدمين ارزشمند است و ضعف سند را جبران ميكند؛ اما مع الأسف در آثار متقدمين هيچ اثر و خبرى از اين روايت نيست؛ نه در كتب حديثى آنها (كتب اربعه و ...) نقل شده است و نه در كتب فتوائى آنها. تنها صاحب تحف العقول

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 56

اين روايت را نقل كرده است؛ بنابراين شهرت عملى هم ندارد تا حجت شود.

ج) مرحوم سيد در حاشيه مكاسب

ميگويد:

قبول داريم كه روايت مرسله است و چيزى هم ضعف آن را جبران نميكند زيرا شهرت در ميان قدماى از اصحاب جابر است در حالى كه اين مرسله در ميان علماء اعصار اخير مشهور است ... ولى اوّلًا مضمون حديث مطابق قواعد فقه ماست، ثانياً آثار و نشانههاى صدق از آن آشكار است، به همين دلايل، مانعى ندارد كسى به آن فتوا دهد.[109]

پاسخ اين شبهه را از قول مرحوم آقاى خوئى در مصباح نقل ميكنيم:

وأمّا قوله: إنّ آثار الصدق منها ظاهرة، فلا ندري ماذا يريد هذا القائل من هذه الآثار، أهي غموض الرواية واضطرابها، أم تكرار جملها وألفاظها، أم كثرة ضمائرها وتعقيدها، أم اشتمالها علي أحكام لم يفت بها أحد من الأصحاب ومن أهل السنة.[110]

خلاصه: روايتى كه از نظر متن مضطرب و لرزان است و آن استحكام لازم را ندارد، جملهها و كلماتش به فراوانى تكرار شده است؛ ضمائر فراوان روايت كه بر تعقيد و پيچيدگى آن افزوده است؛ اشتمال آن بر فتاوايى كه نه فقهاى ما به آن فتوا دادهاند و نه فقهاى اهل سنّت. با اين ويژگى ها چگونه مرحوم سيد ادعا كرده است كه نشانههاى صدق در آن ظاهر است و خود را به اين نحو قانع كرده است؟!

نتيجه: روايت از نظر سندى به هيچ وجه اعتبارى ندارد و قابل استناد نيست.

اشكال متنى: از نكاتى كه مرحوم آقاى خوئى فرموده است و تهافتى كه در بعضى از عبارات حديث مشاهده ميشود و از اين كه بزرگانى مثل صاحب وسائل در صدد تهذيب آن برآمدهاند، و ... به اين نتيجه ميرسيم كه عبارات روايت، متن كلام امام (ع) نيست و راوى نقل به معنا كرده

است و در اين نقل، حق مطلب ادا نشده است. چنين

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 57

روايتى صلاحيت ندارد تا دليل بر حكم شرعى باشد و آن همه قواعد مهمّه از اين روايت استخراج شود.

اشكال دلالتى: روايت حرمت جميع تقلبات را به عبارت «لما فيه من الفساد» معلل ساخته است، يعنى فلسفه حرمت هرگونه تقلب (خوردن و آشاميدن و نگهدارى و ...) وجود فساد در اين امور است. قانون تعليل اين است كه به امر عرفى و عقلايى باشد تا مخاطب، آن را درك كند نه به يك امر تعبدى محض. آنچه عرف از فساد ميفهمد ضرر و مفسده است، بنابراين علت حرمت معاوضه بر اعيان نجسه و ساير امور مزبور در روايت، وجود فساد و ضرر است. در اينجا هم قانون عليت اين است كه «العلة تعمّم وتخصّص»، يعنى علت همان طور كه موجب تعميم است و هر چيزى را كه ضرر و مفسده دارد شامل ميشود، موجب تخصيص هم هست و خصوص تقلباتى را كه داراى فساد و ضرر باشد شامل ميشود، نه هر تقلبى را. بنابراين معاوضه بر عذره براى استفاده در زمينهاى مزروعى، معامله بر خمر براى سركه درست كردن، معامله بر خون به منظور تزريق به بيماران، بلامانع است و مشمول روايت نيست. از اين زاويه، دليل اخص از مدّعا است، زيرا مدّعا عدم جواز معاوضه بر اعيان نجسه است مطلقاً، يعنى ولو براى منافع حلال باشد، ولى دليل، مخصوص معاوضه براى منافع حرام است.

نتيجه : روايت تحف العقول از لحاظ سند و متن و دلالت، اشكال دارد و قابل استدلال نيست. آرى اگر دليل معتبرى بر حرمت معاوضه بر اعيان

نجسه داشته باشيم، اين روايت در حدّ مؤيد و استيناس قابل ذكر است.

دو فقيه عظيم الشأن (امام راحل و مرحوم آقاى خوئى) هر دو از روايت اين گونه فهميدهاند كه در مقام بيان حرمت تكليفى است نه وضعى؛ به اين دليل كه در حديث، خوردن و آشاميدن و نگهدارى شي ء نجس و ... مطرح شده است و نسبت به اينها فساد و حرمت وضعى معنا ندارد. بنابراين، مقصود حرمت تكليفى است. آرى نسبت به بيع و ... حرمت وضعى هم معقول است ولى از واژه «حرام» نميتوان هر دو را اراده كرد، زيرا استعمال لفظ در اكثر از معناى واحد است.

مرحوم امام اين جهت را نقطه قوّت حديث از لحاظ دلالت دانسته است زيرا وى

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 58

معتقد است كه محل بحث در مكاسب محرمه، حرمت تكليفى آنهاست و حرمت وضعى مورد بحث نيست و مفروغ عنه است.[111] معاوضه بر اعيان نجسه است نه حرمت تكليفى آن.[112]

- روايت دعائم الاسلام

قاضى نعمان مصرى در كتاب دعائم [113] از حضرت صادق (ع) اين گونه روايت كرده است:

الحلال من البيوع كلّ ما هو حلال من المأكول والمشروب وغير ذلك ممّا هو قوام للناس وصلاح، ومباح لهم الانتفاع به وما كان محرّماً أصله منهيّاً عنه لم يجز بيعه ولا شراؤه.[114]

محل استدلال همين جمله اخير است و كيفيت آن به اين قرار است: اعيان نجسه اصل و حقيقت و ذاتشان حرام و متعلق نهى است: صغرا؛ زيرا از خارج ميدانيم كه هر نجسى حرام است و بايد از آن اجتناب شود. و هر چيزى كه اصل و ذات آن حرام و مورد نهى باشد خريد و فروش آن جايز

نيست: كبرا؛ پس خريد و فروش اعيان نجسه جايز نيست: نتيجه.

بررسى دليل: دلالت حديث فى الجمله [115] واضح است و به اتفاق كلمه بر حرمت وضعى دلالت دارد، زيرا متفاهم عرفى از «يجوز» و «لا يجوز» در معاملات، جواز و عدم جواز وضعى است. بر همين اساس، مرحوم امام اين را نقطه ضعف حديث دانسته است، چون ايشان محل بحث را حرمت تكليفى ميداند.[116]

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 59

ولى اشكال مهم، اشكال سندى است كه روايات كتاب دعائم الاسلام به صورت مرسل و بدون ذكر مسانيد نقل شده است؛[117] مراسيل هم اعتبار ندارند. البته خود مؤلف كتاب در مقدمه آن ميگويد:

نقتصر فيه علي الثابت الصحيح ممّا رويناه علي الأئمة من أهل بيت رسول الله (ص).[118]

اين توثيق عام سلسله سند روايات است ولى براى مجتهد، ديگر سودمند نيست؛ زيرا مبنا در رجال حديث مختلف است؛ چه بسا يك راوى از نظر ايشان مورد تأييد باشد و روايت او صحيح و معتبر باشد ولى از نظر فقيه ديگر مورد قبول نباشد، لذا با روايات كتاب دعائم هم به نحو مراسيل رفتار ميشود و بستگى دارد كه كدام يك از روايت آن، نزد قدما شهرت عملى داشته باشد تا راهى براى اعتبار درست شود. بنابراين روايت دعائم نيز قابل استدلال نيست.

- روايت فقه الرضا (ع):

سومين روايت عام اين روايت است كه ميفرمايد:

إعلم يرحمك الله أنّ كلّ مأمور به ممّا هو صلاح للعباد وقوام لهم في امورهم من وجوه الصلاح الذي لا يقيمهم غيره- مما يأكلون ويشربون ويلبسون وينكحون ويملكون و يستعملون فهذا كلّه حلال بيعه وشراؤه هبته وعاريته. وكلّ أمر يكون فيه الفساد- ممّا قد نهي عنه من

جهة أكله وشربه ولبسه ونكاحه وإمساكه لوجه الفساد ممّا قد نهي عنه مثل الميتة والدم ولحم الخنزير والربا وجميع الفواحش ولحوم السباع والخمر وما أشبه ذلك- فحرام ضارّ للجسم وفاسد للنفس.[119]

اعيان نجسه داراى فساد و ضرر هستند و شرعاً مورد نهى اند و حرام ميباشند: صغرا؛ هر چيزى كه اين گونه باشد به نحو مطلق حرام است، يعنى حتى معاوضه بر آن جايز نيست: كبرا؛ پس معاوضه بر اعيان نجسه حرام است: نتيجه.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 60

البته در فراز دوم حديث كه مورد استدلال است حرفى از بيع و شراء و معامله به ميان نيامده است ولى به قرينه مقابله اين فراز با فراز اوّل ميتوان گفت: اعيان نجسه و مانند آن نه فقط خوردن و آشاميدنشان بلكه معامله بر آنها نيز حرام است.

بررسى سند روايت: اهل دقت گفتهاند: به احتمال زياد اين روايت خلاصه روايت تحف العقول است و طبعاً داراى همان اشكالهايى است كه قبلًا ذكر شد. ولى بر فرض كه روايت مستقلى باشد، هم اشكال سندى دارد، هم اشكال دلالتى.

اصل كتاب مشهور به فقه الرضا، در زمان مرحوم مجلسى اوّل ظاهر شده است.[120]

قبل از مجلسى اوّل در هيچ منبعى هيچ نشانى از اين كتاب نيست. راجع به كتاب و ماهيت آن كه مؤلف آن كيست اقوال متعددى وجود دارد. در مقدمه كتاب الفقه المنسوب للامام الرضا[121] هشت نظريه در اين باره ثبت شده است:

1. كتاب واقعاً متعلق به امام رضا (ع) است؛

2. كتاب مزبور همان كتاب شرايع صدوق است كه مرحوم ابوالحسن على بن موسى بن بابويه قمى براى فرزند گرانقدر خود رئيس المحدثين (مرحوم شيخ صدوق) نوشته است؛

3. تمام كتاب يا قسمتى

از آن به طور حتم جعلى است و به دروغ به امام رضا نسبت داده شده است؛

4. كتاب مذكور عين كتاب منقبت حضرت امام حسن عسكرى است؛

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 61

5. كتاب از تأليفات برخى از اولاد ائمه (ع) است كه به امر حضرت رضا نوشته شده است؛

6. كتاب از تأليفات برخى از اصحاب امام رضا (ع) است؛

7. اين كتاب همان كتاب تكليف محمد بن على شلمغانى است كه صدوقان و شيخ مفيد به فراوانى از آن نقل كردهاند و يكى از مستندات مطالب اين بزرگان است؛

8. توقف در مسأله و اين كه واقعاً نميدانيم كتاب از آن كيست؟[122]

مهم ترين اين نظريات، نظريه اوّل است كه مرحوم مجلسى پدر و پسر و عدّهاى ديگر اختيار كردهاند. ايشان دلايلى دارند كه دو دليل آنها داراى اهميت است و مرحوم آقاى خوئى در مصباح الفقاهه آنها را نقل و بررسى كرده است.[123]

نتيجه : نسبت كتاب به حضرت رضا (ع) محرز نيست و جاى توقف است. بنابراين حق نداريم به كتاب مزبور اعتماد كنيم؛ آرى آنچه در آن به صورت روايت ذكر شده است در حد مرسل مورد قبول است، اما مراسيل اعتبارى ندارند؛ مگر اين كه شهرت قدمائى در ميان باشد كه در اين مورد شهرتى وجود ندارد، زيرا اصل كتاب از زمان مجلسى اوّل پيدا شده است.

بررسى دلالت روايت: بر فرض كه سند را قبول كنيم، اما در دلالت مناقشه داريم. سخن ما در دو عبارت: «لوجه الفساد» و «فحرام ضارّ للجسم و فاسد للنفس» است كه اوّلى نصّ در تعليل است و دومى ظهور در تعليل دارد- و حداقل مشعر به آن است- مفاد روايت اين است

كه انواع تقلبات و تصرفات به سبب فساد داشتن، باطل بودن و داراى ضرر بودن اشكال دارد، و سبب حلال بودن، مشروع بودن و انتفاعات مباح داشتن، آن تصرفات را تحريم نكرده است. بنابراين حديث از جهتى اخصّ از مدّعاست؛ زيرا مدّعاى مشهور اين است كه معاوضه بر اعيان نجسه مطلقاً حرام است و حتى به لحاظ منافع حلال هم جايز نيست، ولى دليل، اين فرض را شامل نميباشد.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 62

بنابراين روايت فقه الرضا نيز قابل استناد نيست.

- روايت جعفريات (اشعثيات) از امير مؤمنان (ع)

قال (ع):

«بائع الخبيثات ومشتريها في الإثم سواء».[124]

از وجود اثم و گناه حرمت را كشف ميكنيم و به حكم حديث بيع و شراء، خبيثات حرام است. اين نكته را كبراى كلى براى صغرا مورد بحث قرار داده و ميگوييم: اعيان نجسه از اظهر مصاديق خبيثات ميباشند: صغرا؛ خريد و فروش خبيثات مطلقاً و به هر قصدى حرام است: كبرا؛ پس معاوضه بر اعيان نجسه حرام است: نتيجه.

بررسى سند دليل: اين حديث نيز از لحاظ سند و دلالت مشكل دارد. اما از نظر سند كافى است به سخنى از فقيه نامدار، مرحوم صاحب جواهر توجه كنيم كه درباره اين كتاب مينويسد:

كتاب اشعثيات از نظر سند ضعيف است؛ بلكه از اصول مشهوره (چهار صد اصل) نيست و مورد اعتبار هم نيست. هيچ يك از اصحاب ما حكم به صحت آن ننموده است و اصل انتساب كتاب به مؤلف هم قطعى نيست ....[125]

بررسى دلالت روايت: نظير اشكالى كه به آيه تحريم خبائث وارد شد به اين روايت هم وارد است. يعنى ميان عنوان خبيثات يا خبائث و اعيان نجسه عموم من

وجه است و اين دليل به كار آن مدّعا نمى آيد. به بيانى كه قبلًا ذكر شد. در نتيجه اين حديث نيز قابل استناد نيست.

- روايت نبوى مشهور

«إنّ الله إذا حرّم شيئاً حرّم ثمنه».[126]

اعيان نجسه شرعاً تحريم شدهاند و قطعاً هر نجسى حرام است: صغرا؛ هر چيزى كه شارع حرام كند ثمن آن نيز حرام است: كبرا؛ پس ثمن اعيان نجسه حرام است: نتيجه. حرمت ثمن كنايه از بطلان معامله است زيرا اگر صحيح بود، وجهى براى تحريم ثمن

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 63

نبود، چون ثمن، ملك بايع مى شد، اما مردم بر اموال خويش سلطنت دارند و حق دارند تصرف كنند.

اين روايت نيز از نظر سند و دلالت مشكل دارد و قابل استدلال نيست.

بررسى سند روايت: روايت در منابع اماميه نيامده مگر در كتاب عوالي اللئالي ابن ابى جمهور كه مرحوم حاجى نورى در مستدرك [127] از ايشان نقل كرده است و چنان كه مشهور است، هم خود ابن ابى جمهور و هم كتاب عوالي مورد طعن است و حتى محدثين نيز به آن اعتماد نكردهاند و سخن صاحب حدائق [128] مشهور است كه ميگويد:

فإنّا لم نقف عليها في غير كتاب عوالي اللئالي، مع ما هي عليه من الرفع والإرسال، و ما عليه الكتاب من نسبة صاحبه إلي التساهل في نقل الأخبار، والإهمال وخلط غثها بسمينها و صحيحها بسقيمها.

آرى در منابع معتبر اهل سنت از قبيل سنن ابي داود و سجستانى [129] و سنن بيهقي [130] و مسند احمد[131] ذكر شده است كه از نظر ما با اين روايت به نوع مرسل رفتار ميشود.

بررسى دلالت روايت: در اكثر نقلهاى اهل سنت كلمه «أكل» زياد شده است:

«إنّ الله عزّ وجلّ إذا

حرّم أكل شى ءٍ حرّم ثمنه»،[132]

تنها در يك جا از مسند احمد بدون كلمه اكل آمده است و از آنجا كه راوى و مروى عنه و سلسله سند همه يكى است، يك روايت است نه دو روايت. چون اصل بر عدم زياده است روايت «اكل» قويتر است، بنابراين از روايت نبوى (ص) ضابطه كلى بدست نميآيد، زيرا مفادش اين است كه هر چيزى كه خوردنش حرام است معاملهاش نيز حرام است؛ در حالى كه عبد كافر خوردنش حرام است ولى معاملهاش حرام نيست و هكذا چيزهاى ديگر.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 64

و بر فرض كه بدون كلمه «اكل» باشد يا دو روايت مستقل باشند باز هم روايت نبوى قابل استدلال نيست؛ زيرا معلوم نيست نزد فقهاى اماميه شهرت عملى داشته باشد تا مورد قبول باشد.

نتيجة نهايى: در بخش روايات عامه پنج روايت ذكر شده است، اما هيچ كدام بر مدعاى مشهور (حرمت معاوضه بر عين نجس) دلالت ندارند و از نظر سند و دلالت قابل مناقشه هستند دو روايت به تفصيل بيان شد.

خصوصات:

رواياتى كه براى موارد خاصّى وارد شدهاند، ولى با الغاى خصوصيت، قابل تعميم هستند و مى توان براى حرمت معاوضه عين نجس از آنها استفاده كرد، اينها نيز چند دسته اند:

1. رواياتى كه تعبير به «سُحت» دارند[133]، مانند:

وعن علي بن إبراهيم، عن أبيه، عن النوفلي، عن السكوني، عن أبي عبدالله (ع)، قال: «السحت ثمن الميتة، وثمن الكلب، وثمن الخمر، ومهر البغي، والرشوة في الحكم، وأجر الكاهن».[134]

سند روايت: از نظر سند در اين روايات بحث نميكنيم زيرا در ميان آنها روايات معتبرى وجود دارد، از قبيل روايت اول باب مورد نظر و روايت هشتم و نهم،

از جمله روايت مزبور (معتبره سكونى).

بررسى دلالت روايت: كلمه «سحت» به اتفاق اهل لغت به معناى «حرام» است ولى نه مطلق حرام، بلكه حرام خاصّى مقصود است، يعنى حرامى كه ارتكاب آن مايه عار و ننگ است و مروت و جوانمردى را از بين ميبرد، يا دين انسان را تباه ميكند. و مالى كه از اين راه به دست ميآيد بركت و بقا ندارد.[135]

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 65

پس اصل حرمت مسلّم است. آن گاه طبق روايات مزبور ثمن مردار، سگ و شراب حرام [136] است و از آنجا كه ميته و خمر و كلب موضوعيت و خصوصيتى ندارند الغاى خصوصيت مى كنيم و روايت را به مطلق نجاسات تعميم ميدهيم. ذكر موارد هم از باب مثال و به مناط عين نجس بودن است. بنابراين معاوضه بر مطلق اعيان نجسه حرام است.

اشكال اين دليل، اين است كه اوّلًا در روايات، غير از بعضى اعيان نجسه، برخى اعمال محرمه هم ذكر شده است كه قطعاً از نجاسات نيست، مثل رشوهاى كه قاضى ميگيرد، اجرتى كه زانيه دريافت ميكند. و مناط، مشترك ميان همه حرمت تكليفى آنهاست، نه نجاست وضعى و عين نجس بودن.

ثانياً الغاى خصوصيت و حمل بر مثال و تنقيح مناط خلاف اصل است و اصل اين است كه موارد مزبور موضوعيت دارند- آرى مفهوم ندارند كه ساير موارد را نفى كنند- مخصوصاً احراز مناط كه از نوع تنقيح مناط ظنّى است و در روايات هيچ اشاره اى به مناط نشده است تا به موجب آن قائل به تعميم باشيم.

ثالثاً متعارف در آن زمانها استفاده حرام بوده است، مثلًا از شراب در جهت نوشيدن، از ميته در

جهت خوردن استفاده ميكردند كه اطلاقات روايات نيز بر همان حمل ميشود و در واقع متبادر از روايات همين است، و معاوضه به قصد منافع مباح منظور روايات نيست؛ در حالى كه مدّعاى مشهور فقها اين است كه بيع اعيان نجسه، اگرچه به قصد انتفاع حلال جايز نيست. روايات مورد نظر هم اخصّ از مدّعاست و قادر به اثبات آن نيست.

البته وجه ثالث قابل مناقشه است زيرا حمل مطلقات بر فرد متعارف، از باب انصراف به فرد غالب است كه ارزشى ندارد و مانع از تمسك به اطلاق نيست؛ آرى انصراف ظهورى مانع است كه در اينجا وجود ندارد.

رابعاً قبول نداريم كه سحت حتماً به معناى حرمت باشد، زيرا در مواردى در

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 66

كراهت استعمال شده است؛ همچون اطلاق سحت بر بهاى پوست درندگان، كسب حجامتگر، اجرت معلمان قرآن، قبول هديه پس از قضاى حاجت، و ... كه قطعاً هيچ كدام از اينها حرام نيست. بنابراين سُحت به معناى قُبح و ردائت و پستى است و اين با كرامت انسانى سازگار نباشد و اين معنا مراتبى دارد كه برخى از آنها حرام است نه همه آنها. بنابراين از روايات مذكور حرمت استفاده نميشود تا قابل استدلال باشند.

2. رواياتى كه در خصوص خمر وارد شده است و بر حرمت ثمن آن و معامله بر آن دلالت دارند؛[137] مثلًا روايت جابر از حضرت باقر (ع):

قال: قال (ع):

«لعن رسول الله في الخمر عشرة: غارسها وحارسها وعاصرها وشاربها وساقيها وحاملها والمحمولة إليه وبايعها ومشتريها وآكل ثمنها»؛[138]

رسول خدا (ص) درباره شراب ده نفر را لعنت كرده است: كسى كه درخت آن را غرس ميكند؛ كسى كه

از آن حراست و باغبانى ميكند؛ كسى كه انگورها را ميفشرد و عصير آن را درميآورد؛ كسى كه شراب را مينوشد؛ كسى كه ساقى است و جام شراب را به ديگرى ميدهد يا براى او شراب ميريزد؛ كسى كه شراب را حمل ميكند تا به شارب خمر برساند؛ كسى كه شراب به سوى او حمل ميشود؛ فروشنده شراب؛ خريدار آن و كسى كه در پول آن تصرف ميكند.

استدلال به اين دسته از روايات هم همانند دسته قبلى (از راه الغاى خصوصيت) است. ما در اين روايت از راه لعن، به حرمت شرعى ميرسيم، ضمن اين كه در ساير روايات باب، سخن از نهى و تحريم صريح است.

بررسى دليل: اشكال اين دليل هم مثل اشكال هاى دسته قبل است و نيازى به تكرار ندارد.

آرى نسبت به مطلق مسكراتى كه مايع بالاصاله باشند نقدى ميكنيم. شراب برگرفته

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 67

از خرما و غيره و فقاع نيز داخل در حكم است و ثمن اينها هم حرام است ولى نه از باب الغاى خصوصيت، بلكه از باب روايات فراوانى كه در ابواب مختلف وارد شده است و مفادشان اين است كه هر مُسكرى خمر است،[139] فقاع خمر است،[140] و از نظر اصولى اين روايات بر روايات خمر حكومت دارند و از نوع توسعه است يعنى به بركت اينها دايره خمر توسعه مييابد و اعم از شراب انگور اراده ميشود و وقتى اينها هم در عالم ادعا يا حقيقتاً خمر بودند طبعاً حكم خمر (حرمت معاوضه) را دارند. ولى بعد از اين توسعه هم به درد مدّعاى مشهور نميخورد زيرا فقط حكم مطلق مايع مسكر، روشن شد ولى هر

عين نجسى مسكر نيست تا به اين دليل، معاوضه بر آن حرام باشد.

3. روايات بيع عذره (مدفوع انسان):

در مجموع چهار يا پنج روايت در مورد معامله عذره وارد شده كه عبارت است از:

الف) مرحوم محدّث نورى از دعائم الاسلام چنين نقل كرده است:

روينا عن أبى عبدالله، عن أبيه، عن آبائه (ع):

«إنّ رسول الله (ص) نهي عن بيع الأحرار وعن بيع الميتة والخنزير والأصنام، وعن عسب الفحل، وعن ثمن الخمر، وعن بيع العذرة، وقال: هي ميتة».[141]

دلالت حديث بر حرمت بيع عذره روشن است، ولى از نظر سند، مرسله است و اعتبارى ندارد. بنابراين نميتواند مستند مشهور باشد.

ب) روايت يعقوب بن شعيب از امام صادق (ع):

قال: «ثمن العذرة من السّحت».[142]

دلالت اين حديث نيز روشن است زيرا «سُحت» به معناى حرام است. ولى در سند آن على بن مسكين يا سكن است كه در رجال، نه مدحى دارد و نه قدحى و اصولًا

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 68

نامى از او ذكر نشده و اصطلاحاً «مهمل» است. بنابراين قابل استدلال نيست.

مرحوم صاحب جواهر مدعى شده است كه دو حديث مزبور شهرت فتوايى دارند و ضعف سند آنها را جبران ميكند؛ بنابراين قابل استدلال هستند.[143] ولى اين ادّعا ناتمام است، زيرا معلوم نيست فتواى مشهور به استناد دو روايت مزبور باشد تا اينها شهرت عملى داشته باشند. شاهد مطلب اين است كه شهرت فتوايى بر حرمت معاوضه مطلق اعيان نجسه قائم شده است نه بر خصوص خريد و فروش عذره. بر فرض كه شهرت عملى داشته باشند و آن هم جابر ضعف سند باشد ولى چنين چيزى در موردى است كه معارضى وجود نداشته باشد، اما در اينجا روايت

محمد بن مضارب معارض آن است و بايد قواعد متعارضان پياده شود.

ج) روايت محمد بن مضارب از امام صادق (ع):

قال: «لا بأس ببيع العذرة».[144]

راويان اين حديث همگى مورد تأييد هستند، مگر محمد بن مضارب كه از سوى رجاليها توثيق نشده است، اما اماراتى بر خوبى او وجود دارد كه مرحوم مامقانى در رجالش آورده است.[145] بنابراين، سند را ميپذيريم. اما از نظر دلالت نه تنها به نفع مشهور نيست بلكه به ضرر آنهاست؛ چون بر ضد مطلوب آنان (جواز بيع عذره) دلالت دارد در حالى كه مدّعاى مشهور، حرمت بيع عذره است.

د و ه-) روايت سماعه بن مهران از امام صادق (ع):

قال: سئل رجل أبا عبدالله (ع) وأنا حاضر فقال: إنّي رجل أبيع العذرة، فما تقول؟ قال: «حرام بيعها وثمنها، وقال: لا بأس ببيع العذرة».[146]

از نظر سند تنها در مورد «ابى مسمع» كه نامش «عبدالملك بن مسمع» ميباشد، بحث است كه آيا روايت او مورد قبول است يا نه. مرحوم مامقانى در رجال، او را

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 69

«مهمل» ناميده است، يعنى مدح و قدحى ندارد. تنها مدركى كه وجود دارد كلام نجاشى در رجال است كه در مورد پسر عبدالملك، يعنى «مسمع» مى گويد: او از وجوه اماميه در بصره بوده و أوجه از پدر و برادرش بوده است.[147] افعل تفضيل دلالت دارد كه پدر هم وجيه بوده است كه براى پذيرفتن روايت او همين مقدار كافى است؛ اگرچه ظهور در توثيق يا تعديل او ندارد، ولى بزرگان قبول كردهاند و روايت مزبور را موثقه ناميده اند.

از نظر متن، حديث مورد بحث است كه آيا دو روايت است يا يك روايت؟ مشهور محدثان و

فقيهان آن را يك روايت دانستهاند و در كتب خود به عنوان يك حديث نقل كردهاند و به توجيهات دلالت آن پرداخته و گفته اند: اگر دو حديث بود ترجيح و تخيير و تساقط مطرح ميشد نه جمع دلالى. ولى برخى از فقيهان بزرگ احتمال دادهاند كه دو روايت باشد، از جمله مرحوم امام در مكاسب محرمه دو قرينه آوردهاند:

يكى كلمه «و قال» است كه در وسط تكرار شده و به صورت جدا ذكر شده است. اگر يك روايت بود و دو جمله، دو جزء يك كلام و صدر و ذيل يك حديث بودند ديگر نيازى به آوردن «و قال» نبود. ديگرى عذره در جمله دوم است كه به صورت اسم ظاهر آمده است. اگر دنباله كلام قبل بود نيازى به ذكر آن نبود و آوردن ضمير كافى بود «و لا بأس ببيعها».[148] مرحوم آقاى خوئى هم همين را تقويت كرده است و قرينه سومى هم آورده و فرموده است: اگر صدر و ذيل يك حديث باشد، تناقض آشكار است و جواب سائل را روشن نميكند و جا دارد از حل تناقض بپرسد؛ در حالى كه چنين نيست.[149]

البته با اين مقدار، اطمينان به تعدد روايت پيدا نميشود و احتمال وحدت باقى است. بنابر اين كه يك روايت باشد باز هم چند احتمال وجود دارد: يكى اين كه هر دو جمله در ظاهر اخبار و در واقع انشاى حكم باشد كه مشهور همين را فهميدهاند و در

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 70

نتيجه ميان صدر و ذيل تناقض مشاهده كرده و در صدد حل آن برآمده اند. به همين منظور، به وجوهى از جمع قائل شدهاند كه نوعاً جمع هاى

تبرّعى است و نميتواند ملاك فتوى باشد و صرفاً براى توجيه كلام معصوم سودمند است. بنابراين نيازى به ذكر آنها نيست.

احتمال ديگر اين است كه هر دو استفهام انكارى باشند؛ البته كسى قائل به اين سخن نشده است. ضمن اين كه لازمهاش همان احتمال قبل است و به آن برميگردد. احتمال سوم اين كه جمله اوّل بيان حكم شرعى باشد و دومى استفهام انكارى. مرحوم مامقانى در حاشيه مكاسب همين را تقويت كرده است؛[150] بنابراين روايت بر حرمت بيع عذره دلالت دارد، ولى معارض دارد، يعنى روايت محمد بن مضارب. احتمال چهارم اين است كه جمله اوّل استفهام انكارى باشد و براى دفع توهّم سائل وارد شده باشد كه خيال ميكرد خريد و فروش عذره اشكال دارد و حضرت با اين جمله توهّم حظر و منع را برداشت. و ممكن است جمله دوم بيان حكم واقعى باشد كه در اين صورت روايت به درد مشهور نميخورد و دليل جواز است نه دليل منع.

خلاصه: روايت سماعه اجمال دارد و قابل استدلال نيست. در نتيجه اين دسته از روايات، دليل حرمت بيع عذره نميباشند. بر فرض هم كه دليل باشند، در خصوص بيع عذره وارد شدهاند و دليلى بر الغاى خصوصيت و استفاده عموميت و تنقيح مناط قطعى نداريم تا از اين طريق براى حرمت معاوضه بر مطلق اعيان نجسه به آن استدلال كنيم.

نتيجه: روايات خاصّه هم براى مدّعاى مشهور قابل استدلال نيست.

3. اجماعات منقوله

دليل سوم بر مدعاى مشهور اجماعاتى است كه در كلام كثيرى از بزرگان فقها آمده است. براى نمونه به چند مورد اشاره مى شود:

سخن شيخ طوسى در مبسوط:

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 71

وإن كان نجس العين

مثل الكلب ... فلا يجوز بيعه ولا إجارته ولا الانتفاع به ... إجماعاً ....[151]

وى به صراحت ادعاى اجماع كرده است.

سخن علامه در تذكره :

ولو باع نجس العين كالخمر والميتة والخنزير لم يصحّ إجماعاً.[152]

علامه در منتهى :

وقد احتجّ العلماء كافّة علي تحريم بيع الميتة ... بالنصّ والإجماع.[153]

علامه در تحرير:

يحرم التكسّب فيما عدي الكلاب الأربعة إجماعاً منّا.[154]

صاحب جواهر:

لا خلاف يعتدّ به في حرمة الاكتساب في الأعيان النجسة.[155]

نقد و بررسى دليل:[156] اوّلًا در علم اصول ثابت شده است كه هر اجماعى حجت نيست. فقط اجماع تعبّدى به مناط كشف قطعى از رأى معصوم ارزشمند است، و اجماعات مذكور به احتمال زياد مدركى است و حجت نيست و بايد فقيه مدرك و دليل فتاواى قوم را ملاحظه كند. اين جواب در كلام دو فقيه بزرگ آمده است: يكى حضرت امام كه در مكاسب خود چنين فرموده است:

مع أنّ تحصيل الإجماع أو الشهرة المعتمدة في مثل هذه المسألة التي تراكمت فيها الأدلّة وللاجتهاد فيها أقدم راسخ غير ممكن سيّما مع تمسّك جملة من الأعيان بالأدلّة اللفظية.[157]

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 72

و ديگرى در كلام مرحوم آقاى خوئى است كه فرموده:

أمّا الإجماع وإن نقله غير واحد من أعاظم الأصحاب إلا أنّ اثبات الإجماع التعبّدي هنا مشكل جدّاً للاطمينان بل العلم باق مستند المجمعين إنّما هو الروايات العامّة أو الخاصّة المذكورة في بيع الأعيان النجسة.[158]

ثانياً در علم اصول تحقيق شده است كه اجماع محصّل، كاشف قطعى از رأى معصوم است، ولى براى ما حاصل نشده است و امكان حصول آن نيست. اجماع منقول هم حجت نيست.

ثالثاً مدّعاى مشهور اين است كه معاوضه بر عين نجس به عنوان عين نجس جايز نيست، اگرچه داراى

منافع حلال باشد. اجماع اين مدّعا را ثابت نميكند، زيرا بسيارى از فقها تصريح دارند به اين كه حرمت و جواز بيع عين نجس، دائر مدار «منفعت حلال داشتن» است و اگر چنين باشد معاوضه بلا مانع است. براى نمونه بعضى از عبارات را ميآوريم:

علامه در منتهى بيع سگ گله و مانند آن را تجويز كرده و در مقام استدلال گفته است:

ولأنّه يصحّ الانتفاع به ونقل اليد فيه والوصيّة به فيصحّ بيعه.[159]

درباره اجاره سگ فرموده است:

لنا إنّه منفعة مباحة فجازت المعاوضة عليها كبيع الحمار.[160]

در جاى ديگر در پاسخ دليل مخالفان گفته است:

النجاسة غير مائعة كالدهن المنجس.[161]

واضحترين عبارت از فخرالدين و فاضل مقداد است كه در جواهر نقل شده است:

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 73

إنّما يحرم بيعها (أعيان نجسه) لأنّها محرّمة الانتفاع وكلّ محرّم الانتفاع لا يصحّ بيعه.[162]

بنابراين حرمت، دائر مدار منفعت محرمه است نه مطلقاً تا فتاواى مشهور يا همه، دليل حرمت بيع مطلق اعيان نجسه باشد.

4. دليل عقلى يا ماليت نداشتن
اشاره

دليل ديگرى كه به نفع مشهور اقامه شده است اين است كه اعيان نجسه داراى منافع محلّله نيستند و تمام منافع آنها حرام است. از اين جهت شرعاً ماليت ندارند و معامله بر آنها از قبيل اكل مال به باطل و سفيهانه است و جايز نيست.

پاسخ دليل

محقق خوئى در مصباح چهار جواب داده است.[163] مهمترين جواب وى اين است:

اولًا برخى از اعيان نجسه در زمان معصومين (ع) هم داراى منافع حلال قابل اعتنا بودهاند، مثل مدفوع حيوانات براى زراعت. از روايت موثّقه سماعه استفاده ميشود كه عذره فروشى شغل آن سائل بوده است. او سخن خود را با لفظ «إنّى رجل أبيع العذره» بيان كرد. مضارع هم ظهور در استمرار دارد. ثانياً ملاك، زمان و مكان خاص نيست چه بسا چيزى در زمانى ماليت نداشته باشد ولى در زمان ديگر كاملًا قابل انتفاع و داراى منافع حلال مقصود عقلا باشد و امروزه بسيارى از زبالهها و موارد دور ريز را بازيافت ميكنند و استفادههاى فراوانى از آن ميبرند. در مورد خون منافع حياتى (تزريق آن به بيماران) مطرح است. اينجاست كه زمان و مكان در اجتهاد نقش آفرين ميشود و كسى نميتواند بگويد چون اعيان نجسه در آن زمان منافع حلال نداشته است، پس براى هميشه داد و ستد آنها ممنوع است. بنابراين دليل مزبور هم ناتمام است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 74

5. اصل اوّلى در معاملات

اصل اولى در معاملات فساد و بطلان است، يعنى استصحاب عدم ترتّب اثر جارى مى شود؛ به اين بيان كه قبل از معاوضه اثرى [164] نبود؛ بعد از آن شك ميكنيم. بنابراين، استصحاب عدم اثر جارى ميشود، زيرا اركان آن كامل است.

پاسخ : اين دليل نيز ناتمام است زيرا اولًا ابتدا جاى استصحاب عدم ازلى است كه از نظر تحقيق اصولى جارى نميشود. ثانياً بر فرض كه امكان جريان استصحاب عدم ازلى وجود داشته باشد، اما در مورد بحث ما جارى نميشود. به دليل اين كه استصحاب، اصل عملى است و با وجود

عمومات و اطلاقات تجارت و عقد و بيع و صلح و اجاره و شروط و مانند آن جاى اصل نيست و در صورت شك به عمومات مراجعه ميشود.

نتيجه: اگرچه مشهور متقدمين و متأخرين به حرمت معاوضه بر اعيان نجسه فتوى دادهاند و بلكه بسيارى ادعاى اجماع كردهاند، ولى ما هيچ دليل معتبرى بر اين كلّيت و عموميت پيدا نكرديم. على القاعده بايد سراغ مطلقات و عمومات جواز و صحت رفته و حكم به صحت كنيم، مگر اين كه دليل خاصى بر حرمت بيع فلان نجس قيام كند. در عين حال مخالفت با اجماعات منقوله و شهرت محصله آسان نيست، لذا ما راه احتياط را در پيش ميگيريم و ميگوييم: احتياط واجب در ترك معاوضه بر اعيان نجسه است، مگر مواردى كه استثنا شده است كه آنها را در پايان مسأله اول بيان خواهيم كرد. مرحوم امام اگرچه ابتدا قاطعانه فتوى به عدم جواز داده است، ولى بلافاصله در عموميت و كليت حكم تشكيك كرده و از راه احتياط وارد شده است.

بحث جزئى: اگر در مطلق عين نجس- به عنوان اين كه نجس است- مثل مشهور، فتوا به حرمت معاوضه داديم، نيازى به بحثهاى جزئى نيست و اگر احتياط واجب كرديم- كه به منزله فتواست و مخالفت با آن جايز نيست- باز هم نيازى به بحث جزئى نداريم. ولى اگر فقيهى نه فتوى به حرمت دهد و نه احتياط كند، بلكه اساساً

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 75

براى عين نجس موضوعيت قائل نباشد و مناط را ماليت و منفعتى مباح قرار دهد بر اساس قاعده و عمومات و مطلقات بايد به جواز معامله بر اعيان نجسه فتوى دهد،

مگر در مواردى كه دليل خاص بر حرمت آنها قيام كرده باشد. به همين سبب بايد موارد جزئى نيز بحث شود. شيخ انصارى در همين باره در كتاب مكاسب هشت مسأله جدا مطرح كرده است:

1. معاوضه بر بول حيوان حرام گوشت؛ 2. معامله عذره؛ 3. معامله خون؛ 4. بيع منى؛ 5. بيع مردار و اجزاى آن؛ 6. خريد و فروش سگ ولگرد و خوك؛ 7. بيع شراب؛ 8. معامله اعيان متنجسه اى كه قابل تطهير نباشند.[165]

ولى ما نيازى به طرح اينها نداريم و به پيروى از متن تحرير وارد جزئيات نميشويم.

جواز انتفاع از اعيان نجسه

تاكنون از جواز و عدم جواز معامله و اكتساب با اعيان نجسه بحث شد. اكنون از جواز و عدم جواز انتفاع و استفاده از اين اعيان و دخل و تصرف گوناگون آنها بحث ميشود. مثلًا آيا استفاده از پوست مردار براى لباس و فرش و مانند آن جايز است؟ آيا استفاده از گوشت مردار براى تغذيه سگ گله جايز است؟ آيا استفاده از عذره براى زراعت و درختان جايز است؟ و ... اين بحث بر مسلك غير مشهور كه ملاك صحت بيع را وجود منفعت مباح دانستهاند، يك بحث لازم و مقدّمى است. يعنى اگر عين نجس داراى منفعت مباح باشد معامله صحيح است وگرنه باطل است. ولى بر مسلك مشهور كه كارى به وجود اين منافع ندارند و براى عين نجس موضوعيت قائل هستند و معاوضه بر آن را حرام ميدانند، بحث جواز انتفاع ديگر غير از معاوضه يك بحث مستقلى است و ربطى به باب مكاسب محرمه ندارد، ولى به مناسبت، در همين جا مطرح ميكنيم:

تأسيس اصل: فقهاى گرامى در اين باره دو

اصل را تأسيس كردهاند:

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 76

1. اصل اوّلى كه عبارت است از جواز و اباحه؛ زيرا از آيات و روايات فراوانى استفاده ميشود كه آنچه خداوند آفريده است براى استفاده و بهرهبردارى انسان است در آيات و روايات از لام انتفاع بدست مى آيد: خَلَقَ لَكُمْ مَا فِي الأرْضِ جَمِيعاً، سَخَّرَ لَكُمْ مَا فِي الأرْضِ، «وكلّ شى ءٍ مطلق ...».

2. اصل ثانوى در خصوص اعيان نجسه: بسيارى از بزرگان فقه، اصل را بر حرمت انتفاع از عين نجس قرار دادهاند و براى اين اصل به آيات و روايات و اجماعات استدلال كردهاند كه قبل از بيان آن، سه عبارت را نقل ميكنيم:

سلار در مراسم :

التصرّف في الميتة ولحم الخنزير و ... حرام.[166]

شيخ در مسبوط:

كلّ نجس العين لا يجوز بيعه ولا اجارته ولا الانتفاع به ... إجماعاً.[167]

شيخ در نهايه :

جميع النجاسات محرّم التصرّف فيها.[168]

دلايل حرمت انتفاع از عين نجس

آيات قرآن

وَيُحَرِّمُ عَلَيْهِمُ الْخَبَائِثَ،[169] إِنّمَا الْخَمْرُ وَالْمَيْسِرُ وَالأنصَابُ وَالأزْلامُ رِجْسٌ مِنْ عَمَلِ الشَّيْطَانِ فَاجْتَنِبُوهُ،[170] وَالرُّجْزَ فَاهْجُرْ،[171] و حُرِّمَتْ عَلَيْكُمُ الْمَيْتَةُ وَالدَّمُ ....[172]

در آيات فوق، خبائث و رجس و رُجز به قول مطلق تحريم گرديده است و ما به

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 77

اجتناب از آن امر شدهايم. عناوين مزبور هم يا به معناى عين نجس است و يا شامل نجس ميشود. اجتناب مطلق هم اين است كه از همه تقلبات و تصرفات اجتناب كنيم. پس مطلق انتفاع از عين نجس حرام است. و نيز در آيه اخير حرمت به خود ميته و خون و مانند آن تعلق گرفته است. گفتنى است كه تحريم جنس به معناى تحريم همه انتفاعات آن است.

پاسخ دليل: قبلًا براى حرمت اكتساب به اعيان نجسه اين آيات

مطرح شد كه به تفصيل، از هر كدام پاسخ داديم. خلاصه مطلب اين است كه اولًا عنوان رجس و رُجز و خبائث به معناى نجس و نجاسات نيست. نسبت ميان آن ها عموم من وجه است. ثانياً بر فرض كه به معناى نجس باشد اما اين آيات متفاهم عرفى دارند و بر همان حمل ميشوند، نه بر مطلق انتفاعات. براى مثال، از تحريم ميته خوردن آن تبادر ميكند، از تحريم خمر نوشيدن آن، از تحريم ميسر بازى كردن با آلات قمار و ... و بر فرض كه خصوص اينها متبادر نباشد دليلى بر تبادر جميع انتفاعات هم نداريم و قدر متيقن خصوص اكل و شرب و مانند آن است، نه هر انتفاعى.

روايات

واضحترين روايت، بخشى از روايت تحف العقول است كه ميگويد:

وكلّ أمر يكون فيه الفساد .... أو شى ء يكون فيه وجه من وجوه الفساد ... أو شى ء من وجوه النجس، فهذا كلّه حرام محرّم، لأنّ ذلك كلّه منهيّ عن أكله وشربه ولبسه وملكه وإمساكه والتقلّب فيه ... فجميع تقلّبه في ذلك حرام.[173]

كيفيت استدلال روشن است زيرا در روايت از خصوص عين نجس نام برده شده است و از باب نمونه نخست برخى از انتفاعات آن را تحريم كرده و در پايان به صورت قاعده كلى هر نوع تقلب و دخل و تصرف را در آن حرام نموده است. بنابراين اصل در نجاسات تحريم انتفاع به آنهاست.

پاسخ دليل: اوّلًا روايت تحف العقول مرسله است و اعتبارى ندارد؛ پيشتر درباره آن

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 78

بحث شد. ثانياً عبارت مزبور معارض دارد. معارض آن بخش ديگرى از خود روايت تحف العقول است كه ميگويد:

كلّ شى ء يكون لهم

فيه الصلاح من جهة من الجهات فهذا كلّه حلال بيعه وشرائه وإمساكه واستعماله.[174]

اجماعات: از برخى كلمات استفاده ميشود كه حرمت مطلق انتفاع اجماعى است. فخرالدين و فاضل مقداد چنين گفته اند:

إنّما يحرم بيعها لأنّها محرّمة الانتفاع وكلّ محرّم الانتفاع لا يصحّ بيعه، أمّا الصغري فإجماعيّة.[175]

پاسخ دليل: اوّلًا اجماع محصّل براى ما حاصل نشده است و امكان حصول ندارد؛ اجماع منقول هم حجت نيست. ثانياً به احتمال زياد اجماع مدركى است و به استناد آيات و روايات مزبور است، نه اجماع تعبدى كه كاشف قطعى از معصوم باشد. ثالثاً در اينجا مخالف وجود دارد، يعنى جمعى از بزرگان فقه كه شيخ اعظم در مكاسب از آن ها نام برده است. همچون شيخ طوسى در مبسوط، علامه در تذكره و قواعد، محقق ثانى در جامع المقاصد، شهيد در قواعد و ....[176]

نتيجه: هيچ دليل پذيرفتنى اى نداريم بر اين كه اصل ثانوى در خصوص عين نجس، حرمت انتفاع باشد.

دوباره مى پردازيم به اصل اوّلى در اشيا (حليت و جواز انتفاع):

موارد استثنا از اكتساب به اعيان نجسه
اشاره

طبق فتواى مشهور معاوضه بر اعيان نجسه حرام است و حداقل از باب احتياط واجب، بايد اجتناب كنيم. اما از قانون مزبور سه مورد استثنا شده و معامله بر آنها بلا مانع است:

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 79

استثناى اول: خريد و فروش عصير عنبى (آب انگور) بعد از جوش آمدن و پيش از كم شدن دو ثلث آن؛

استثناى دوم: معامله انواع كافر مملوك (عبد يا امه) چه اصلى، چه مرتد ملى و فطرى و ....

استثناى سوم: خريد و فروش انواع سگهاى شكارى، گله، زراعت و منزل.

البته شيخ انصارى در مكاسب چهار مورد را استثنا كرده كه مورد چهارم خريد و فروش روغن

متنجس است. ولى از نظر اصولى اين مورد متعلق به خريد و فروش متنجسى است كه نجاست عرضى دارد؛ اما بحث ما فعلًا درباره معامله عين نجس است و سه مورد استثنا دارد.

استثناى اول، عصير عنبى

عصير بر وزن فعيل به معناى معصور است و در لغت بر عصاره هر چيزى اطلاق مى شود. در اينجا منظور از عصير آبى است كه در اثر فشار دادن ميوه به دست مى آيد. در فارسى به آن افشره يا فشرده و آب ميوه گفته ميشود. از نظر روايات [177] و فتاواى فقها[178] عصير سه نوع است كه هر كدام داراى احكام خاصى است:

1. عصير عنبى يا آب انگور؛ 2. عصير زبيبى يا آب مويز؛ 3. عصير تمرى يا آب خرما، كه گرفتن هر كدام كيفيت خاصى دارد. درباره اين سه قسم سه بحث مطرح است:

1. طهارت و نجاست اينها كه در كتاب طهارت مطرح است؛

2. حليت و حرمت خوردن اينها كه در باب اطعمه و اشربه مطرح است؛

3. معامله كردن اين ها كه مورد بحث ماست.

شيخ اعظم در مكاسب بحث را در عصير عنبى قرار داده است،[179] ولى ما هيچ دليلى

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 80

بر تخصيص نداريم، بلكه لسان روايات اطلاق دارد، حتى گاهى در كنار عنب، تمر را هم ذكر كردهاند و روى عنوان «العصير» تكيه نموده اند.[180] تنها در يك روايت روى عصير عنبى تكيه شده است [181] كه آن هم مفيد حصر نيست تا موجب تقييد اطلاقات باشد. بر همين اساس صاحب وسائل عنوان باب را كلى قرار داده است.[182] مرحوم امام هم در متن تحرير عنوان «العصير» را آورده و در مكاسب خود نيز عنوان را كلى آورده است:

ثم إنّه

وردت روايات خاصّة في خصوص العصير.[183]

بنابراين معامله مطلق عصير مورد بحث است ولى ما به پيروى از شيخ اعظم و ديگران بحث را در عصير عنبى قرار ميدهيم. دو قسم ديگر هم به آن ملحق هستند.

عصير عنبى [184] قبل از جوش آمدن، قطعاً پاك و حلال است و ماليت دارد و معاملهاش جايز و نافذ است. بعد از كم شدن دو ثلث آن نيز قطعاً پاك و حلال است، معاملهاش جايز است. سخن در بيع آن، پس از جوش آمدن و پيش از كم شدن دو ثلث است.

عصير عنبى گاهى خودبه خود به جوش ميآيد، گاهى در اثر حرارت آتش و خورشيد؛ باز هم ظاهر روايات و عنوان صاحب وسائل اين است كه فرقى ميان آن دو نيست و هر دو مورد بحث هستند.

مرحوم امام در مكاسب خود تصريح دارد به اين كه:

وكيف كان فالأقوي جوازه مطلقاً غلي بنفسه أم لا.[185]

ولى از نظر مشهور اگر خودبه خود بجوشد شراب ميشود و معاملهاش جايز نيست، لذا مرحوم امام در پايان، احتياط ميكند و ميفرمايد:

والاحتياط فيما يغلي بنفسه لا ينبغي تركه.[186]

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 81

بر اين اساس بحث در عصير عنبياى است كه به وسيله آتش جوش بيايد كه آيا معاوضه بر آن حلال است يا حرام؟ در اين باره دو نظريه وجود دارد:

1. فقهاى محقق فتوا به جواز دادهاند كه از جمله آنها شيخ اعظم [187] صاحب جواهر،[188] امام راحل [189] و محقق خوئى [190] ميباشند.

2. عدهاى فتوا به حرمت دادهاند كه از جمله صاحب مفتاح الكرامه [191] و فاضل نراقى [192] مى باشند. قبل از بيان ادله طرفين، عبارت شيخ طوسى در نهايه را نقل ميكنيم:

والعصير لا بأس بشربه وبيعه ما لم يغل،

وحدّ الغليان الذي يحرّم ذلك هو أن يصير أسفله أعلاه، فإذا غلي حرم شربه وبيعه إلي أن يعود إلى كونه خلًا وإذا غلي العصير علي النار لم يجز شربه إلي أن يذهب ثلثاه و يبقي ثلثه.[193]

از جمله پايانى كلام استفاده ميشود كه بيع آن مانعى ندارد وگرنه در كنار تصريح به حرمت نوشيدن، به حرمت بيع نيز تصريح ميشد.

دلايل مشهور: اوّلًا اطلاقات و عمومات مطلق معاوضات أوْفُوا بِالْعُقُودِ، تِجَارَةً عَنْ تَرَاضٍ، و ... و اطلاقات خصوص بيع و صلح و ... عصير عنبى مورد بحث را شامل ميشوند و به حكم اينها معاملهاش صحيح و جايز است.

ثانياً از نظر عرف و عقلا و سيره آنها، اين عصير عنبى ماليت و ملكيت و حرمت (احترام) دارد و از نظر فتاواى فقها نيز غاصب و متلف آن ضامن است در صورتى كه اگر ماليت و احترام نداشت ضامن نبود، بنابراين مقتضى موجود است و بزودى خواهيم ديد كه مانعى هم وجود ندارد.

ثالثاً بر فرض كه در جواز بيع آن يا در ماليت آن پس از جوش آمدن شك كنيم؛ اما

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 82

مى توانيم استصحاب بقاى جواز و ماليت را بدون هيچ محذورى اجرا كنيم.

دلايل نظريات ديگر: بعضى ديگر از فقها دو دسته دليل آوردهاند: الف) عمومات و قواعد؛ ب) روايات خاصّه.

الف) عمومات و قواعد: عمومات، سه دليل است:

1. عصير عنبى پس از جوش آمدن و قبل از كم شدن دو ثلث، از اعيان نجسه است و معامله آنها جايز نيست، زيرا در روايت تحف العقول ميخوانيم: «أو شى ء من وجوه النجس». اين دليل قبلًا به تفصيل پاسخ داده شد و تمام آيات و روايات

مربوطه رسيدگى شد. درباره روايت تحف العقول گفتيم كه اولًا از نظر سند مرسله است و حجت نيست، ثانياً از نظر متن اضطراب دارد، ثالثاً از نظر دلالت مشكل دارد زيرا حكم مزبور را معلل كرده است به «لا فيه الفساد». همين روايت در بخش ديگرى ميگويد: «أو شى ء فيه وجه من جهات الصلاح» و بيع را جايز ميشمرد كه معارض فراز قبلى است.

2. عصير عنبى پس از غليان حرام مى شود و حديث نبوى ميگويد:

«إنّ الله تعالى إذا حرّم شيئاً حرّم ثمنه».[194]

اين حديث نيز قبلًا مطرح شد كه از كبراى كلى، جوابهاى متعددى داديم: اوّلًا سند را قبول نداريم چون عامى است. ثانياً در نوع منابع متنى حديث كلمه «اكل» دارد و انتفاع خاصى را تحريم ميكند. ثالثاً بر فرض كه «اكل» نباشد، اما متفاهم از تحريم شي ء تحريم همه يا بيشتر منافع آن است به گونهاى كه از ماليت ساقط شود در اين صورت معاملهاش جايز نمى باشد، ولى عصير عنبى چنين نيست.

3. متاع مورد معامله بايد ماليت داشته باشد و عصير عنبى پس از جوش آمدن، ماليت فعلى ندارد پس معاملهاش جايز نيست. اين دليل هم پاسخ داده شد كه خلاف سيره عقلا و فتواى فقهاست.

ب) روايات خاصّه: در خصوص عصير عنبى سه روايت داريم كه از آنها حرمت بيع استفاده مى شود:

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 83

1. مرسله محمد بن هيثم از مردى از امام صادق (ع):

قال: سألته عن العصير يطبخ بالنار حتّي يغلي من ساعته أيشربه صاحبه؟ فقال: «إذا تغيّر عن حاله وغلي فلا خير فيه حتّي يذهب ثلثاه ويبقي ثلثه».[195]

تعبير «فلا خير فيه » نفى جنس خير است و با اطلاق، هر

خيرى از جمله معاوضه بر عصير عنبى را نفى مى كند، پس عصير عنبى پس از غليان با آتش معاوضه ندارد.

پاسخ : اوّلًا روايت مرسله است (عن رجل دارد كه معلوم نيست چه كس باشد) و شهرت عملى هم ندارد تا معتبر باشد.

ثانياً از تعبير «لا خير فيه » حرمت بيع استفاده نميشود و حداكثر كراهت و مرجوحيت فهميده ميشود.

ثالثاً سؤال از نوشيدن آن بود، كه پاسخ امام هم به احتمال قوى مربوط به نوشيدن است، و اطلاق و كلّيت معلوم نيست تا معاوضه را هم شامل شود و همين كه احتمال آمد استدلال ميرود.

2. روايت أبى كهمس از امام صادق (ع):

قال: سأل رجل أبا عبدالله (ع) عن العصير، فقال: لي كرم وأنا أعصره كلّ سنة واجعله في الدّنان وأبيعه قبل أن يغلي، قال: «لا بأس به وإن غلا فلا يحلّ بيعه ثمّ قال: هو ذا نحن نبيع تمرنا ممّن نعلم أنّه يصنعه خمراً».[196]

محل شاهد جمله «وإن غلا فلا يحلّ بيعه » است و به وضوح دلالت دارد كه پس از غليان، خريد و فروش عصير حلال نيست و با اطلاق، مورد بحث (غليان به وسيله آتش) را هم شامل مى شود.

پاسخ: اوّلًا سند روايت ناتمام است؛ زيرا «أبى كهمس» كنيه دو نفر است: يكى هيثم بن عبدالله و ديگرى هيثم بن عبيد، و امكان دارد هر دو يكى باشند؛ به هر حال هيچ كدام توثيق نشدهاند. ثانياً روايت درباره «غليان بنفسه» است كه از طرح مسأله، اين امر

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 84

استفاده ميشود كه عصير را در ظرف مخصوص (خمره) ميگذارد و قبل از آن كه به جوش آيد ميفروشد و ...؛ اما از ما نحن فيه بيگانه

است زيرا سخن در معامله عصير عنبى پس از غليان به سبب آتش است.

ثالثاً درباره بيع العصير سه مسأله مطرح است:

1. خريد و فروش آن از جهت حرمت و نجاستش مورد بحث ماست؛

2. فروش آن به كسى كه ميدانيم او عصيرها را شراب خواهد كرد؛

3. معامله عصير به قصد اين كه مشترى، آنها را خمر كند. از اول هم به اين نيت ميفروشد.

ذيل روايت، قرينه بر اين است كه روايت درباره مسأله دوم است و در جاى خود مورد بحث قرار خواهد گرفت. فعلًا بحث ما در مسأله اول است. پس روايت از مورد بحث اجنبى است.

3. روايت ابى بصير از امام صادق (ع):

قال: سألت أبا عبدالله (ع) عن ثمن العصير قبل أن يغلي لمن يبتاعه ليطبخه أو يجعله خمراً، قال: «إذا بعته قبل أن يكون خمراً وهو حلال فلا بأس».[197]

استدلال به مفهوم شرط كلام امام است كه اگر عصير عنبى را پس از خمر شدن و حرمت بفروشد معامله اشكال دارد و با اطلاقش فرض خمر شدن به سبب طبخ و آتش را ميگيرد.

پاسخ: اولًا در سند حديث «قاسم بن محمد» و «على بن أبى حمزه» ذكر شده است كه هيچ كدام توثيق نشدهاند و روايت به لحاظ سند حجت نيست.

ثانياً از سؤال پيداست كه به احتمال زياد روايت درباره مسأله دوم يا سوم روايت قبلى است و ربطى به مسأله ما ندارد.

ثالثاً در جمله شرطيه مزبور در حديث چند احتمال وجود دارد كه سبب اجمال و اغتشاش حديث است. خلاصه مطلب اين است: طبق نسخه تهذيب «فهو حلال» با فاء

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 85

نقل شده و طبق اين نسخه دلالت جمله خيلى روشن

است، ولى در نسخ كافي «و هو حلال» با واو آمده است. در تعارض دو نقل كلينى و شيخ طوسى، نقل كافى مقدّم است چون او «اضبط» است و در تهذيب هم نسخه بدل با واو آمده است. اگر با واو آمده باشد چهار احتمال وجود دارد:

1. ممكن است «بعته قبل أن يكون خمراً» شرط باشد و «فلا بأس» جزا باشد و «و هو حلال» علت جزا و توطئه و تمهيد آن باشد و در واقع مقصود، اين باشد كه بيع عصير پيش از آن كه خمر شود اشكالى ندارد چون حلال است. پس درباره قبل از جوشيدن است زيرا پس از آن حتماً حرام است.

2. ممكن است «وهو حلال » فعل شرط باشد، و «فلا بأس» جزاى شرط، و «بعته قبل أن يكون خمراً» توطئه و تمهيد براى شرط باشد و وجه حليت را بيان كند كه چون هنوز خمر نشده است حلال است.

3. مرحوم امام احتمال داده است كه هر كدام شرط جدايى باشند و مسأله از باب تعدد شرط و وحدت جزا باشد- نظير: «إذا خفى الأذان فقصّر» و «إذا خفى الجدران فقصّر»- آن گاه حكم ماده اجتماع كه هم قبل از خمريت باشد و هم حلال باشد خيلى روشن است، ولى مادههاى افتراق اشكال دارند.[198]

4. ممكن است جمله از موارد شرط مركب باشد و هر دو با هم يك شرط باشند، يعنى اگر عصير، هم حلال باشد هم خمر نباشد معاملهاش جايز است. در مفهوم شرط مركب دو صورت پيدا ميشود:

1. هيچ كدام از دو جزء نباشند، يعنى حلال نيست بلكه حرام است، و قبل از خمريت نيست، بلكه بعد از آن است، در

اينجا بيع حتماً اشكال دارد.

2. جزء اول باشد، يعنى خمر نشده است، ولى جزء دوم نيست يعنى حرام است و تنها در صورت اضطرار به شرب خمر حلال است ولى باز هم معامله اشكال دارد. منفعت در حال اضطرار مجوز بيع نيست. حال با اين همه احتمالات انصافاً استناد به

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 86

حديث دشوار است و حق، اجمال آن است.

نتيجه: هيچ دليلى بر حرمت بيع عصير عنبى يافت نشد؛ لذا مشهور فقهاى متأخر به جواز آن فتوى داده اند، به دليل عمومات باب معاملات و تجارات و ماليت عرفى و شرعى آن و سيره عقلا و استصحاب ماليت و جواز بيع. بنابراين استثنا كردن عصير عنبى كاملًا به جاست.

استثناى دوم، خريد و فروش بردة كافر[199]

يك مقدمه: كافر اصلى كسى است كه از پدر و مادر كافر متولد مى شود و پس از تميز يا بلوغ، كفر را اختيار مى كند و بر همان باقى است. كافر عرضى يا مرتد كسى است كه در مقطعى اسلام مى آورد، سپس از اسلام برمى گردد و كافر مى شود. مرتد دو گونه است:

1. مرتد فطرى كه از پدر و مادر مسلمان متولد مى شود و پس از بلوغ، اسلام را اختيار مى كند، سپس كافر مى شود.

2. مرتد ملّى كه از پدر و مادر كافر متولد مى شود و پس از بلوغ، كفر را اختيار مى كند، سپس مسلمان مى شود و دوباره به كفر برمى گردد.

مرتد فطرى اگر مرد باشد واجب القتل است و توبهاش در ظاهر پذيرفته نمى شود ولو در باطن پذيرفته شود.[200] بايد همسرش از او جدا شود و عدّه وفات نگه دارد. اموال مرتد هم بايد ميان ورثه تقسيم گردد. و اگر زن باشد كشته نميشود ولى او را بايد

حبس كنند و بر او سخت گيرى كنند تا توبه كند و به آغوش اسلام برگردد، و اگر توبه نكند براى هميشه در زندان مى ماند.

مرتد ملّى تا مدتى- كه نوعاً سه روز گفتهاند- توبه داده ميشود، اگر در اين مدت توبه كرد چه بهتر وگرنه كشته ميشود و در اين مدت اموال او محترم و مال خود او است. و اگر زن باشد همان حكم مرتد فطرى (حبس ابد) را دارد.

اصل بحث: در كتاب طهارت باب نجاسات انواع كفار ذكر شد و از نظر نجاست

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 87

ذاتى و طهارت به تفصيل بحث شد. فتواى مشهور اين بود كه همه اقسام كافر محكوم به نجاست است. فتواى امام راحل نيز همين بود. بر اين اساس بحث ميكنيم كه آيا معامله مملوك كافر جايز است يا خير؟ فتواى مشهور جواز است به نحو مطلق؛ چه كافر اصلى و چه مرتد فطرى و چه مرتد ملى، چه زن باشد، چه مرد. براى اين مطلب هم به وجوهى استدلال شده است:

1. ادعاي اجماع: عدهاى از فقها بر جواز بيع ادعاى اجماع كردهاند؛ از جمله مرحوم صاحب جواهر است كه اجماع مسلمين را ادعا كرده و در باب بيع كلب به مناسبت چنين آورده است:

كما أنّه لا إشكال في جوازه بأخيه أي الكافر حربياً كان أم ذمّياً ... وإن كان هو من الأعيان النجسة إلا أنّ ذلك لا يمنع من بيعه بإجماع المسلمين والنصوص.[201]

شيخ اعظم نيز پس از نقل كلام جواهر، از آن نفى بعد كرده و ادعاى اجماع را تأييد نموده است.[202]

2. عمومات و مطلقات ابواب معاملات و تجارات : مانند أوْفُوا بِالْعُقُودِ، تِجَارَةً عَنْ تَرَاضٍ، «المؤمنون

عند شروطهم» و مطلقات هر بابى به صورت جداگانه، از قبيل أحَلَّ اللهُ الْبَيْعَ.

مملوك كافر در زمان كفرش داراى منافع حلال مهم و قابل اعتناست همچون استفاده از انواع خدمات او، به نكاح در آوردنش، آزاد كردنش بابت كفاره، و ... به خاطر اينها عرفاً و شرعاً ماليت دارد و مقتضى براى بيع او موجود است و مانعى هم نيست. شبهات مخالف هم جواب دارد كه در ادامه خواهد آمد.

3. روايات خاصه: روايات متعددى كه در ميان آنها صحيح و موثق هم وجود دارد بر جواز بيع مملوك كافر دلالت دارند. بر فرض كه خريد و فروش اعيان نجسه حرام باشد، به بركت اين روايات خريد و فروش مملوك كافر مستثناست. اين روايات در دو

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 88

باب از ابواب كتاب تجارت آمده است.[203] براى نمونه در صحيحه رفاعه ميخوانيم:

لا بأس بشرائهم.[204]

در روايت ابراهيم بن عبدالحميد ميخوانيم:

اشترهنّ وبعهنّ؛[205]

كنيزهاى رومى را ميتوانى خريدارى كنى و بفروشى.

در مقابل مشهور مرحوم كاشف الغطاء و شاگردش مرحوم صاحب مفتاح الكرامه [206] و به پيروى از اين دو، مرحوم صاحب جواهر[207] در خصوص مرتد فطرى با مشهور مخالفت كرده است و در بيع آن شبهه دارد. تعبير وى اين است:

أمّا المرتدّ عن فطرة فالمتّجه عدم جواز التكسّب به بناءً علي عدم قبول توبته ظاهراً وباطناً ولعلّ من جوّز بيعه كالمحقّق الثاني ... بناه علي قبول توبته باطناً

. شبهات اين دسته چند امر است كه در اينجا آنها را بيان ميكنيم و پاسخ ميدهيم:

1. كافر از اعيان نجسه است، همين جهت مانع از جواز معامله او است.

پاسخ: تاكنون بارها بيان شد كه عين نجس بودن مانع از جواز معامله

نيست.

2. صحت انتفاع از عين نجس، متوقف است بر قابل تطهير بودن، و قبول تطهير در مرتدّ فطرى موقوف به قبول توبه است و توبه او قبول نيست تا قابل تطهير و در نهايت قابل انتفاع باشد.

پاسخ: بعضى از اعيان نجسه فايدهاش متوقف بر طهارت است، مثل خمر كه تا سركه نشود قابل انتفاع نيست. ولى همه آنها چنين نيستند و بدون طهارت هم قابل انتفاع اند، مثل انواع سگها و مملوك كافر كه قبلًا در دليل سوم مشهور به منافع آن اشاره شد.

4. مهمترين شبهه اين است كه مرتدّ فطرى در معرض قتل است،[208] بنابراين از ماليت

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 89

ساقط مى شود و چيزى كه شرعاً ماليت ندارد معامله هم ندارد.

پاسخ: اولًا مرتد ملّى هم در معرض كشته شدن است- زيرا شايد توبه نكرد و پس از سه روز اعدام شد- پس او هم نبايد بيعش جايز باشد، در حالى كه خود اينها جايز ميدانند. ثانياً در معرض قتل بودن موجب سقوط ماليت به نحو كلى نيست و حداكثر سبب نقصان ماليت و ارزش است؛ زيرا تا كشته شدن چندين جهت لازم است؛ مثل وجود حاكم شرع، قدرت و بسط يد او بر اجراى حدود الهى، اثبات ارتداد در محكمه از راه بينه و اقرار و ... و چه بسا مدتها طول بكشد تا اينها ثابت شود و در تمام اين مدت مرتدّ فطرى ماليت دارد و ملك صاحبش ميباشد، و اگر غير حاكم او را بكشد ضامن است و منافع او در اين مدت، براى مولى و مالك او است. با اين همه مرتد فطرى عرفاً و شرعاً ماليت دارد و از

اين جهت مانعى نيست. ثالثاً براى بعضى از كفارات، قابل عتق و آزاد كردن است و اين براى يك مسلمان متدين فايده كمى نيست.

نتيجه: استثناى مشهور كاملًا صحيح است و خريد و فروش مملوك كافر بلا مانع است و فرقى ميان كافر اصلى و مرتد ملى و حتى مرتد فطرى نيست و همان طور كه ماتن فرموده است، على الاقوى همه اينها جايز است زيرا هم ادله عامه و هم روايات خاصه از اين جهات اطلاق دارند.

استثناى سوم، سگهاى شكارى

سومين موردى كه از عموم حرمت بيع اعيان نجسه استثنا شده است، خريد و فروش برخى از سگهاست كه داراى منافع حلال مهمى هستند. قبل از هر مطلبى دو عبارت را نقل ميكنيم:

از فقه اماميه، علامه در منتهى مى فرمايد:

وقد أجمع علماؤنا علي تحريم ما عدا كلب الصيد والماشية والزرع والحائط من الكلاب، وعلي جواز بيع كلب الصيد، واختلفوا في الثلاثة الباقية.[209]

از فقه عامّه، در كتاب الفقه علي المذاهب الأربعه آمده است:

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 90

عن المالكية: لا يصحّ بيع الكلب مع كونه ظاهراً سواء كان كلب صيد أو حراسة أو غيرهما، لورود النهي عن بيعه شرعاً. وعن الحنابلة: لا يصحّ بيع الكلب سواء كان كلب صيد ونحوه أو لا. و عن الشافعية: لا يصحّ بيع كلّ نجس كالخنزير والخمر والزبل والكلب ولو كان كلب صيد. وعن الحنفية: يصحّ بيع كلب الصيد والحراسة ونحوه من الجوارح.[210]

اقسام كلاب

1. سگ شكارى سلوقى [211] يا سگ تازى كه بسيار شكيل، زيبا، سريع، توفنده و سبك است.

2. سگ شكارى غير سلوقى يا سگهاى شكارى مناطق ديگر عالم.

3. سگهاى حراست و نگهبانى كه يا نگهبان گلّه هستند، يا نگهبان مزرعه، باغ و بوستان، منزل و ....

4. سگهاى پليسى يا تعليم ديده و تربيت شده براى كشف جرائم، يابنده جسدهاى زير آوار و ... كه امروزه از منافع مهم اين قسم سگهاست.

5. سگهايى كه براى بازى و تفريح و سرگرمى و همنشينى و انس و الفت و ... به كار گرفته ميشوند كه مورد استفاده آدمهاى سگ باز و عياش و غربيها است.

6. سگهاى مهمل و بى خاصيت مثل سگهاى ولگرد كه در گوشه و كنار شهرها و روستاها پرسه ميزنند، و سگهاى

هارى كه براى جامعه ضرر دارند و موجب انتقال بيماريهاى خطرناكى به انسان هستند.

در مورد معامله سگ دو مطلب مطرح است:

1. اصل خريد و فروش سگ فى الجمله؛ قطع نظر از انواع آن: فتواى فقهاى خاصه و عامه بر منع و حرمت است و به دو دليل استناد كردهاند: يكى ادعاى اجماع است كه در كلمات بسيارى از فقها آمده است. اين دليل دو جواب دارد: اوّلًا اجماع محصّل

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 91

امكان ندارد و اجماع منقول هم حجت نيست. ثانياً به احتمال زياد اجماع مدركى است و كاشف تعبدى نيست تا حجت باشد. لذا مهم ترين دليل، دليل دوم است. روايات متعددى از طريق فريقين (شيعه و سنى) نقل شده است و به وضوح بر حرمت معامله كلب دلالت دارد، برخى از ثمن كلب به سُحت (حرام) تعبير كردهاند و برخى لفظ نهى دارد كه ظهور در حرمت دارد.

براى نمونه در منابع شيعه [212] به روايت امام رضا (ع) به روايت بيهقى از جابر اشاره ميكنيم كه ميگويد:

وثمن الكلب سحت.[213]

از منابع عامّه به روايت بيهقى از جابر اشاره ميكنيم كه ميگويد:

نهي عن ثمن الكلب الا كلب صيد.[214]

البته بيشتر روايات عامه اطلاق دارد و كلب صيد را استثنا نكرده اند، لذا اغلب آنان (مالكيها، حنبليها و شافعيها) به طور مطلق فتوى به حرمت و منع دادهاند. ولى در روايات ما كلب صيد استثنا شده است، لذا بيشتر فقهاى شيعه فى الجمله به حرمت بيع كلب فتوى دادهاند.

2. موارد جزئى يا بيان حكم اقسام سگها (شش قسمى كه ذكر شد) به صورت جداگانه:

سگ صيد سلوقى: اين قسم به اتفاق كلمه از سوى فقهاى اماميه استثنا شده و

خريد و فروش آن جايز است. در روايات متعدد استثنا شده از جمله صحيح ابن فضال از امام صادق (ع) نيز استثنا شده است:

قال: سألت أبا عبدالله (ع) عن الكلب الصيود يباع؟ قال:

«نعم ويؤكل ثمنه».[215]

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 92

يا از باب قدر متيقن، يا از باب انصراف مطلقات به اين فرد، يا از باب فرد اكمل بودن براى مطلقات و يا از باب ظهور و متفاهم عرفى همه قبول دارند كه مقصود از كلب صيد يا صيود در روايات، حتماً همين قسم است.

سگ شكارى غير سلوقى: مشهور فقها اين قسم را نيز استثنا كرده و فتوى به جواز بيع آن داده اند ولى جاى توهّم اختصاص «كلب صيد» به قسم اوّل (سلوقى) وجود دارد، لذا در اين باره بايد كمى بحث كنيم:

در روايات ما ابداً اسمى از سگ سلوقى برده نشده است و تنها روى كلب صيد و صيود و مانند آن تكيه شده است و شايسته است به طور قاطعانه فتوى به جواز بيع مطلق سگ شكارى بدهيم؛ چه سلوقى، چه غير سلوقى. ولى در بعضى از متون فقهى قديم، قيد «سلوقى» صريحاً آمده است. براى نمونه شيخ مفيد در مقنعه مى فرمايد:

ثمن الكلب حرام إلا ما كان سلوقياً للصيد فإنّه لا بأس ببيعه وأكل ثمنه.[216]

و شيخ طوسى در نهايه مى فرمايد:

وكذلك ثمن الكلب إلا ما كان سلوقياً للصيد فإنّه لا بأس ببيعه وشرائه وأكل ثمنه والتكسّب به.[217]

كسانى كه به اين متون به چشم روايت نگاه ميكنند و معتقدند كه اين كتابها براى نقل فتاواى صادره از معصومين (ع) مهيا شدهاند- مثل مرحوم آيت الله العظمى بروجردى- ميتوانند به مورد متون يعنى سگ شكارى سلوقى

بسنده كنند و بيع ساير سگهاى شكارى را منع كنند. ولى از نظر مشهور اين جهت محرز نيست و متون مزبور از نظر تقسيم بندى، فتاوى و تعابير با روايات موجود اختلاف زيادى دارند، لذا از اين تعابير به يك روايت مورد قبول نميرسيم. به ناچار بايد روايات باب را ملاحظه كنيم در اين باره در روايات سه تعبير آمده است:

1. «كلب الصيد»؛[218] سگى كه مخصوص شكار است و چه بسا در آن زمان منحصر به

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 93

«سلوقى» بوده، يا اينكه اغلب افرادش از سلوقى بوده است، ولى اين غلبه وجود سبب انصراف مطلقات نميشود.

2. «كلب صيود»؛[219] سگى كه آموزش ديده و داراى ملكه اصطياد و شكار كردن شده است كه به آن «كلب معلّم» گويند و شايد آوردن صفت مشبهه اشاره به همين جهت باشد، چون داراى معناى ثبوتى است.

3. «الكلب الذي لا يصيد أو لا يصطاد»؛[220] مفهوم اين جمله اين است : «الكلب الذي يصيد أو يصطاد». فعل ظهور در حدوث دارد؛ بنابراين مقصود سگى است كه بالفعل در خارج شكار ميكند، خواه براى اين امر تربيت شده باشد يا نه. البته شايد هم چون مضارع بر استمرار دلالت دارد منظور همان كلب صيد يا صيود باشد. به هر حال هر سه تعبير با اطلاقشان سگ شكارى غير سلوقى را هم شامل اند و فتواى مشهور به جاست كه اين نيز معاملهاش جايز است.

سگ نگهبان گله و زراعت و باغ و منزل: در مورد خريد و فروش اين سه قسم دو نظريه وجود دارد:

الف) به فتواى مشهور قدما و عدهاى از متأخران از قبيل محقق اول،[221] صاحب حدائق ،[222] كاشف الغطاء،[223] فقط خريد

و فروش سگ شكارى جايز است و ساير سگها گرچه داراى منافع حلال و قابل توجه باشند و نزد عقلا ماليت داشته باشند معامله آنها حرام است.

دليل اين فتوا اين است كه اطلاقات روايات بيع سگ حراست را ميگيرد و دليلى بر تخصيص آن وجود ندارد. در صورتى هم كه شك كنيم، به اصاله الاطلاق تمسك ميكنيم. در اين مورد تنها سگ شكارى استثنا شده است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 94

گفتنى است كسى نميتواند ذكر «كلب صيد» در روايات را از باب مثال بداند و ملاك را «كلاب نافعه» بداند و مدّعى شود كلب حراست هم با اقسامش خارج شده است. زيرا اوّلًا حمل بر مثال، خلاف ظاهر است و دليل معتبر ميطلبد كه وجود ندارد. ادله قول ديگر هم كه خواهد آمد ناتمام است. ثانياً استثناى مطلق كلاب نافعه، موجب تخصيص اكثر است كه قبيح و مستهجن است و از مولاى حكيم و عارف به اساليب كلام صادر نميشود.

ب) به فتواى مشهور فقها- از شيخ طوسى تا به امروز، از جمله امام راحل- خريد و فروش سگ حراست هم جايز است و از اين نظر ملحق به سگ شكارى است. دلايل اين فتوى شش امر است.

1. مرسله شيخ طوسى در مبسوط:

وروي أنّ كلب الماشية والحائط كذلك.[224]

قبل از اين فرموده است:

يجوز بيع كلب الصيد.

پس مرسله را نقل كرده است. اسم اشاره هم به جواز بيع نظر دارد؛ بنابراين بيع اينها نيز جايز است. وانگهى شهرت عملى، ضعف سند را جبران ميكند.

پاسخ : اوّلًا مرسله مزبور فقط در كتاب مبسوط نقل شده و در هيچ منبعى از منابع حديث عامه و خاصه نقل نشده است. حتى

خود شيخ هم در دو كتاب حديث خود آن را نياورده است. بنابراين، اصل روايت بودن آن ثابت نيست. ثانياً بر فرض ثبوت، عمل مشهور طبق آن محرز نيست بلكه به استناد چهار دليل كه بعداً خواهد آمد فتوى به جواز دادهاند. شهرت عمل در صورتى ضعف سند را جبران ميكند كه به استناد روايت باشد و مجرد هماهنگى فتواى مشهور با يك حديث كافى نيست تا ضعف سند جبران شود. ثالثاً شهرت عملى قدما ضعف را جبران ميكند، نه شهرت بين متأخرين كه بر اساس اجتهاد و استنباط فتوى ميدهند و به متن روايت توجهى ندارند:

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 95

2. اجماع: برخى از بزرگان بر جواز بيع سگهاى گله و زراعت و باغ و منزل ادعاى اجماع كردهاند. براى نمونه شهيد اول در بعضى از حواشى فرموده است:

إنّ أحداً لم يفرق بين الكلاب الأربعة؛[225] هيچ فقيهى ميان چهار قسم سگها (سگ شكارى و گله، سگ منزل، سگ زراعت) فرق نگذاشته است.

بنابراين بيع اين اقسام جايز است.

پاسخ : اولًا اجماع مزبور معارض دارد و شيخ طوسى در خلاف فرموده است:

يجوز بيع كلاب الصيد ... ولا يجوز بيع غير الكلب المعلّم علي حال ... دليلنا إجماع الفرقة وأخبارهم فإنّهم لا يختلفون فيه.[226]

ثانياً اجماع محصل امكان ندارد، اجماع منقول هم حجت نيست. ثالثاً اجماع، به احتمال زياد مدركى است و وجوه بعدى دليل فتوادهندگان است. رابعاً اصلًا اجماعى در ميان نيست؛ زيرا با وجود مخالفت مشهور قدما و گروهى از متأخران ادعاى اجماع ناتمام است.

3. علامه در مختلف چنين استدلال كرده است:

براى كلاب ثلاثه (سگ گله، سگ زراعت و سگ منزل) در شريعت ديه معين تعيين

شده است:[227] و اين در واقع قيمت آنهاست؛ بنابراين ماليت دارند و معاوضه بر آنها جايز است.[228]

پاسخ : شيخ اعظم و ديگران در جواب گفتهاند: ثبوت ديه در شريعت دليل ماليت و ملكيت آنها نيست تا معاوضه جايز باشد، زيرا ديه براى انسان آزاد هم ثابت است (هم براى خودش و براى يك يك اعضاى بدنش)؛ در حالى كه انسان حرّ مال نيست. و اصولًا ديه يك غرامت شرعى است كه دليل خاص خود را دارد و اگر قيمت شي ء يا شخص بود به اختلاف زمانها و مكانها و خود اشيا مختلف ميشد.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 96

البته در بعضى از روايات بر قيمت، اطلاق ديه شده است، مثل صحيحه ابن مسكان:

«دية العبد قيمته».[229]

ولى اين اطلاق دليل بر اين نيست كه ديه همان قيمت باشد و تا محرز نشود استدلال ناتمام است.

4. مهمترين دليل مشهور اين است كه اگر معامله سگ شكارى جايز است بايد معامله ساير سگهاى سودمند نيز جايز باشد، زيرا مقتضى و ملاك جواز بيع، منفعت حلال داشتن است كه موجب ماليت و ارزش شي ء ميگردد و به دنبالش معامله جايز ميگردد.

اين ملاك در ساير كلاب نافعه نيز موجود است و چه بسا نفع حلال اينها از سگ شكارى بيشتر باشد. بنابراين به وحدت مناط يا به حكم اولويت بايد بيع اينها جايز باشد؛ و اين يك مناط قطعى است، نه قياس ظنى.

پاسخ : سخنان مستدل از نظر ضوابط عقلايى كاملًا متين است، ولى نكته اين است كه تنها ماليت عقلايى كفايت نميكند بلكه شرعاً نيز بايد ماليت داشته باشد (ماليت عرفى بايد امضا شود) تا خريد و فروش چيزى حلال و جايز

باشد. در مورد سگها تنها خريد و فروش سگ شكارى امضا شده است و براى ساير سگها ماليت قائل نشده و عرف و عقلا را تخطئه كرده است.[230] روايات باب مانع است و جلوى مقتضى جواز را در مورد ساير كلاب نافعه ميگيرد، پس استدلال فوق ناتمام است.

5. ترديدى نيست كه اجاره سگهاى سودمند (سگ گله و زراعت و ...) شرعاً جايز است و فقها بر اين امر اتفاق نظر دارند. قانون كلى اين است كه هر چيزى اجارهاش جايز است بيعش هم جايز است- و متقابلًا هر چيزى كه بيعش جايز است اجارهاش نيز جايز است- پس بيع اين سگها نيز جايز است.

پاسخ : قاعده فوق در هر دو طرف اصل و عكس، ماده نقض فراوان دارد و پذيرفتنى

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 97

نيست، زيرا خيلى چيزها اجارهاش جايز است ولى بيعش جايز نيست، مثل اجاره شخص آزاد و كنيز ام ولد، و مالى كه بر بطون مختلف وقف است. متقابلًا خيلى چيزها بيعش جايز است ولى اجارهاش جايز نيست، مثل انواع خوردنيها و نوشيدنيها و هرچه كه با انتفاع از آن عينش تلف ميشود و با بقاى عين ديگر انتفاع ندارد. در نتيجه كبراى مزبور كليت ندارد و بدون آن استدلال از نظر منطقى عقيم است.

6. حاصل جمع دو دسته روايات عبارت است از جواز بيع كلاب نافعه.

توضيح : از طرفى در بخشى از روايت تحف العقول ميخوانيم:

وكلّ شى ء يكون لهم فيه الصلاح من جهة من الجهات فهذا كلّه حلال بيعه و شرائه ....

از طرف ديگر در روايات باب كلب ميخوانيم:

ثمن الكلب سحت.

نسبت اين دو دسته، عموم من وجه است و ماده اجتماع آنها كلاب

نافعه است. روايت تحف به عمومش بر جواز بيع آن دلالت دارد و روايات باب به اطلاقش بر عدم جواز آن دلالت دارند و قانون اين است كه پس از تعارض و تساقط، به عمومات و اطلاقات ابواب معاملات و بيوع مراجعه كنيم أوْفُوا بِالْعُقُودِ، تِجَارَةً عَنْ تَرَاضٍ، أحَلَّ اللهُ الْبَيْعَ. به بركت اينها به صحت بيع سگهاى سودمند حكم ميكنيم.

پاسخ : اولًا قبلًا به تفصيل درباره روايت تحف العقول و سند و متن آن بحث شد و ديديم كه قابل استدلال نيست تا با روايات باب تعارض كند. ثانياً بر فرض كه حجت باشد، ولى در ماده اجتماع، اخبار باب مقدم است، زيرا هر جا دو دليل عام و خاص من وجه به گونهاى باشند كه اگر ماده اجتماع را از يكى گرفته و به ديگرى بدهيم مشكلى پيش نميآيد و براى اين يكى مصاديق فراوانى باقى ميماند. ولى اگر عكس كنيم و ماده اجتماع را از ديگرى گرفته به اين بدهيم، ديگرى كلًا بى مورد يا بسيار كم مورد ميشود؛ به گونهاى كه «النادر كالمعدوم». در اين موارد از نظر اصولى، عامى كه كم مورد يا بى مورد ميشود مقدم است و بايد مادهى اجتماع به آن داده شود تا كلام معصوم لغو و يا شبه لغو نباشد.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 98

در مورد بحث ما اگر كلاب نافعه را از روايات باب بگيريم و به روايت تحف العقول بدهيم اين روايات متواتر لغو خواهد بود، زيرا منحصر ميشود به سگهاى ولگرد كه آنها اولًا در مقايسه با كلاب سودمند خيلى كم هستند و تخصيص اكثر قبيح است، ثانياً در واقع بى مورد ميگردند زيرا كلاب

مهمله نيازى به بيان ندارد و خود عرف و عقلا براى آنها ماليت قائل نيستند. لذا براى خروج كلام حكيم از لغويت ناگزيريم ماده اجتماع را به روايات باب داده و عموم روايت تحف العقول را تخصيص ميزنيم به غير كلاب از ساير امور سودمند و داراى جهت صلاح و نفع و محذورى ندارد.

نتيجة نهايي: انصافاً هيچ دليل قابل توجهى بر جواز بيع ساير كلاب نافعه- غير از كلب صيد- وجود ندارد و بلكه دليل (روايات باب ثمن كلب) بر خلاف آن است و با وجود اينها نوبت به عمومات و مطلقات ابواب معاملات و بيوع نميرسد. آرى اجاره دادن آنها، هبه كردن، وقف نمودن، وصيت كردن، مهر زنان قرار دادن اين كلاب مانعى ندارد و اين همان اصل جواز انتفاع است كه قبلًا در مورد مطلق نجس العين ذكر شد در اينجا هم مطلب همان است و غير از خريد و فروش، ساير استفادههاى حلال و مشروع بلا مانع است و رواياتى هم از طريق فريقين در اين باره نقل شده است.[231]

نظر امام دربارة حكم كلب صيد

در پايان گفتنى است اگرچه از نظر ادله، حكم به جواز بيع ساير كلاب مشكل شد ولى در عين حال چون مشهور بزرگان فقه- از شيخ طوسى تا به امروز- حكم به جواز كردهاند و امارات ملكيت و قابل بيع بودن در اينها موجود است (ماليت عرفيه دارند) و با توجه به اين كه محتمل است منظور از كلب صيد، مطلق كلاب نافعه اى باشد كه در آنها ملكه صيد كردن وجود دارد، و با توجه به اين كه شايد روايات باب در مقام بيان نباشند و اطلاق نداشته باشند- بلكه اهمال يا اجمال دارند-

و با توجه به عمومات و اطلاقات باب بيع، حضرت امام در متن تحرير به جواز بيع كلب صيد بسنده نكرده و باب ترقى سگهاى حراست را نيز به آن ملحق نموده و فتوى به جواز بيع آنها داده است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 99

حق اختصاص در اعيان نجس

اشاره

مسألة 2: الأعيان النجسة عدا ما استثني وإن لم يعامل معها شرعاً معاملة الأموال، لكن لمن كانت هي في يده وتحت استيلائه حقّ اختصاص متعلّق بها ناشئ إِمّا من حيازتها أو من كون أصلها مالًا له و نحو ذلك كما إذا مات حيوان له فصار ميتة أو صار عنبه خمراً، وهذا الحق قابل للانتقال إلي الغير بالإرث وغيره، ولا يجوز لأحد التصرّف فيها بلا إذن صاحب الحق، فيصحّ أن يصالح عليه بلا عوض، لكن جعله عوضاً لا يخلو من إشكال، بل لا يبعد دخوله في الاكتساب المحظور، نعم لو بذل له مالًا ليرفع يده عنها ويُعرض فيجوزها الباذل سلم من الإشكال نظير بذل المال لِمَن سَبق إلي مكانٍ من الأمكنة المشتركة كالمسجد والمدرسة ليرفع يده عنه فيسكن الباذل.

ت- رجمه: اگرچه شرعاً با اعيان نجس- غير از] سه [موردى كه استثنا شد- معامله اموال نميشود،] و لذا قابل معاوضه نيستند [، اما حق اختصاص متعلق به اين اعيان براى كسى كه اينها در اختيار او و تحت سلطه و استيلاى اوست ثابت است. و اين حق، يا از حيازت آنها به دست ميآيد، يا از جهت اين كه اصل آنها مال او بوده است، و يا از راه هاى ديگر[232] مانند وقتى كه حيوان او] بدون ذبح شرعى [بميرد و مردار شود يا اينكه انگورش شراب گردد.[233] ديگر اينكه اين

حق با ارث و ... قابل انتفاع به غير است. و براى هيچ كس تصرف در اعيان نجسه بدون اذن و- رضايت- صاحب حق جايز نيست. پس صحيح است كه روى اين حق بدون عوض مصالحه كند. البته عوض قرار دادن آن

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 100

خالى از اشكال نيست، حتى بعيد نيست كه داخل در كسب ممنوع باشد؛ ولى اگر مالى به او بخشيده شود تا دست از آن عين نجس بردارد و او هم از آن عين اعراض كند، سپس بخشنده مال، آن را حيازت كند، اشكالى ندارد. مانند بذل نمودن مال به كسى كه در جاهاى مشترك- مانند مسجد و مدرسه زودتر از ديگرى جا گرفته است- تا دست از آن جا بردارد و بخشنده مال ساكن آن شود.

بررسى نظرية امام و مشهور
اشاره

شرح: به فتواى مشهور و امام راحل در مسأله اوّل، اعيان نجسه شرعاً ماليت ندارند و اكتساب با آنها جايز نيست. ولى آيا متعلّق حقّ صاحب اصلى هم نيستند تا وى با ديگران برابر باشد يا او حقّ الاختصاص و اولويت دارد و تا زمانى كه از اين عين صرف نظر نكرده است، ديگران حق ندارند كمترين دخل و تصرفى در آن بنمايند؟ مثلًا اگر حيوان بدون ذبح شرعى تلف شد- كه ميته و نجس است و قابل معامله نيست- اما آيا ممكن است صاحب حيوان أولى باشد از ديگران؟ يا مثلًا اگر انگور شراب شده- كه نجس است و ماليت ندارد و قابل بيع نيست- اما مى شود مالك، أولى باشد از ديگران.

به فتواى مشهور اين اولويت و حق اختصاص وجود دارد و براى آن دلايلى اقامه شده است، اما قبل از ذكر

آنها مطالبى درباره تعريف مطلق حقّ، خصوص حقّ اختصاص، علل و عوامل و دلايل آن، و شرايط و آثار و احكام آن بيان مى شود:

معناى لغوى حقّ: حق در لغت به معناى ثبوت است و به هر چيزى كه نوعى ثبوت و تقرر در وعاء و ظرف مناسب خود داشته باشد حق ميگويند؛ خواه آن چيز در عالم تكوين باشد، خواه در عالم تشريع و خواه در ذهن باشد، خواه در خارج. در قرآن كريم نيز حق به معناى ثابت فراوان به كار رفته است.

معناى اصطلاحى حقّ: حق در اصطلاح عبارت است از: «الإضافه الخاصّه المتعلّقه بالعين تاره وبالمنفعه اخرى». يعنى رابطه و نسبت خاصى كه يك طرف آن، انسانِ صاحب حق است و طرف ديگر آن، عينى از اعيان يا منفعتى از منافع است. بنابراين دايره حق بسيار وسيع است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 101

معناى حق اختصاص: يكى از انواع حقوق، حق اختصاص است كه عبارت است از نوعى اولويت و تقدّم كه شخص نسبت به اشياى در تحت اختيار و سلطه خود دارد و تا وى از آن چيز صرف نظر و اعراض نكرده باشد ديگران حق ندارند در آن دخل و تصرفى بنمايند.

عوامل گوناگون حقّ اختصاص

1. حيازت و جمعآورى؛ مثل جمع آورى هيزمهاى بيابان؛

2. پيشى گرفتن از ديگران به يك مكان مشترك، مثل مسجد، مدرسه، بازار، كاروان سرا؛

3. ملكيت پيشين نسبت به چيزى كه اكنون از ماليت ساقط شده است، ولى از متعلّق حقّ مالك بودن ساقط نشده است؛ مثل تلف شدن حيوان يا شراب شدن انگور. آنچه مورد بحث ماست همين قسم است.

دلايل حق اختصاص: 1. حكم عقل؛ 2. سيره عقلا و متشرعه؛ 3. روايات خاصه. در

صورتى كه روايت خاصى نباشد ولى از سوى شارع، ردع و منعى وارد نشده باشد هم مورد تأييد است.

بيان حكم عقل : مثلًا اگر كسى مقدارى هيزم جمعآورى كند و بدون اين كه از آن صرف نظر نمايد، ديگرى آنها را ببرد يا بدون رضايت وى آنها را آتش بزند، عرف و عقلا او را ظالم و متعدى ميشمارند؛ چرا كه به حريم ديگران تعدى كرده است. ظلم و تعدى عقلًا زشت و شرعاً حرام است.

شرط پيدا شدن اين حق اختصاص قصد باطنى است كه بعداً بررسى خواهد شد. بعضى از احكام شرعى اين حق نيز بعد از اصل بحث ذكر خواهد شد.

دلايل وجود حق اختصاص در مورد اعيان نجسه [234]

كوثر فقه (محمدى) ؛ ج 1 ؛ ص101

قبل از اين كه مملوك، عين نجس شود، مالك سه نوع سلطنت داشت و آن شي ء سه ويژگى داشت: ماليت، ملكيت و حقّ اختصاص، كه هر كدام در عرض ديگرى و مستقل

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 102

از يكديگر بودند. پس از عين نجس گرديدن، ماليت شي ء شرعاً زائل مى شود،[235] ولى حق اولويت او باقى است و دليلى بر زوال آن نيست بلكه به حكم عقل و سيره عقلا، دليل بر بقاى آن داريم در صورت شك در بقا هم از استصحابِ اين حق بهره مى گيريم.

پاسخ: آيت الله خوئى (رحمه الله):

مستقل بودن اين حق و در عرض ملك بودن آن ثبوتاً و عقلًا ممكن است ولى در مقام اثبات هيچ دليلى بر آن نداريم و صرف ادعا است.[236]

2. ملكيت حقيقتى است مشكّك و داراى مراتب مختلف و حق اختصاص از شئون و مراتب ملكيت است؛ البته مرتبه ضعيف ملكيت است و مانعى ندارد كه مرتبه قوى آن از بين برود ولى

مرتبه ضعيف آن باقى بماند. نظير رنگها و مزهها و بوها كه داراى مراتب ميباشند. يا براى مثال، سياهى شديد برود ولى سياهى ضعيف باقى بماند.

در مورد بحث ما هم وقتى انگورها شراب شد ماليت شرعى و ملكيت، زائل شد ولى اولويت و حق اختصاص باقى است و بر فرض شك، استصحاب ميشود.

پاسخ: اين دليل دو اشكال مهم دارد:

1. حق الاختصاص از مراتب ملكيت نيست تا عين آن باشد بلكه از لوازم و آثار و احكام آن است. اگر ملزوم زائل شود لازم آن نيز زائل ميشود؛ زيرا حكم بدون موضوع نميماند. و ديگر اين كه به نظر ما در نجس العين فقط ماليت شرعى منتفى مى شود، اما ملكيت باقى است و قطعاً حكم آن (حق الاختصاص) نيز باقى است. به همين جهت فتوا به بقاء اولويت ميدهيم.

3. ادعاى اجماع بر بقاى حق اختصاص، پس از زوال ماليت و ملكيت.

پاسخ: اين دليل نيز ناتمام است و چند بار از اين ادعاهاى اجماع پاسخ دادهايم.

4. هم از نظر سيره عقلا، هم از نظر سيره متشرعه و هم از نظر روايات معصومين،

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 103

تصرّف در مال ديگران بدون رضايت مالك جايز نيست. در موثقه سماعه از امام صادق ميخوانيم:

«قال رسول الله (ص): مَن كانت عنده أمانة فليؤدها إلي مَن ائتمنه عليها، فإنّه لا يحلّ دم إمرء مسلم ولا ماله إلا بطيبة نفسه».[237]

حال با تبديل انگور به شراب، ماليت و ملكيت آن زائل شد؛ ولى شك داريم كه حكم حرمت تصرف بدون رضايت مالك اصلى باقى است يا اين هم ساقط شده است كه در اينجا استصحاب بقاء جارى ميشود.

پاسخ آيت الله خوئى (رحمه

الله): موضوع حرمت، تصرف مال غير است. وقتى مال مورد نظر نجس العين شد از ماليت ساقط مى شود كه در اين صورت موضوع قطعاً رفته است و حكم حرمت تصرف هم ساقط ميشود. بنابراين شكى نداريم تا از استصحاب استفاده كنيم. حتى اگر ملك باشد باز هم حرمت تصرف نيست، زيرا روايات، بر مال تكيه كرده است؛ چه رسد به اين كه ملك هم زايل شده باشد كه قطعاً حكم حرمت تصرف يا همان اولويت و حق اختصاص ساقط ميشود.[238]

5. قاعده معروف «مَن حاز ملك» با بحث ما مطابقت دارد؛ زيرا صاحب اصلى حيوان يا انگور و ... حتماً حيازت كرده و مراقب مال خويش بوده است. از سويى، اطلاق قاعده ميگويد هر كس حيازت كند مالك ميشود. پس وى مالك اين عين است و تصرف در ملك غير، بدون اذن مالك حرام است، و هر مالكى داراى اولويت است.

پاسخ اولًا: قاعده مزبور روايت نيست و در هيچ يك از كتب فرقه اماميه و اهل سنّت وجود ندارد و قابل استناد نيست. ديگر اينكه استدلال به كليت و اطلاق قاعده فقهى ناتمام است، ثانياً: بر فرض كه روايت باشد؛ اما يك روايت مرسله است. شهرت عملى هم ندارد تا معتبر باشد؛ ثالثاً: بر فرض كه روايت معتبرى باشد؛ اما مفادش مالك

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 104

شدن است، در حالى كه سخن ما در مورد نجس العين، زوال ماليت و ملكيت مسلّم است.[239]

6. روايات سبقت گرفتن به عينى از اعيان يا مكانى از اماكن كه فريقين آنها را نقل كردهاند، مثل:

«من سبق إلي ما لا يسبقه إليه مسلّم فهو أحقّ به»،[240] «سوق المسلمين كمسجدهم فمن سبق

إلي مكان فهو أحقّ به إلي الليل».[241]

به حكم اين روايات، مالك اصلى نجس العين از ديگران جلوتر احق و أولى است.

پاسخ : موضوع اين روايات هم سبقت گرفتن از ديگران و زودتر دست گذاشتن روى عينى از اعيان مباحه يا مكانى از اماكن عمومى و مشترك است و شامل مورد بحث ما نيست.

نتيجه : دلايل مزبور نميتواند دليل بر اولويت و حق اختصاص در مورد بحث ما باشد. ولى اين حق براى مالك اصلى ثابت است. مثلًا در مورد ميتهاى كه پوست آن قابل انتفاع است يا روغن آن براى روشنايى مفيد است، يا خمر محترمه كه قابل شيره يا سركه شدن است، مالك اصلى اولويت دارد. دليل اين مطلب هم حكم عقل مستقل است كه دخل و تصرف ديگران را تعدّى به حريم ديگران و ظلم ميداند سيره عقلا و سيره متشرعه نيز همين است. هيچ منعى هم از سوى شارع وارد نشده است. حتى مى توان گفت اگر روايات مزبور قابل استدلال باشد، اين سيره مورد امضا هم هست. و اين دليل كافى است تا حق اختصاص را در مورد بحث ثابت كند.

احكام حق الاختصاص

بعضى از احكام حق الاختصاص به قرار زير است:

1. هيچ كس حق ندارد بدون اذن و رضايت صاحب حق در عين نجس تصرف كند.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 105

دليل: سيره عقلا، سيره مسلمين و حكم عقل مستقل.

2. صاحب حق ميتواند حق خود را اسقاط كند و از آن صرف نظر نمايد، خواه به زبان، اسقاط حق كند، خواه در عمل رفع يد نمايد.

دليل: زمام امر حق در دستان صاحب حق است. او ميتواند حق خود را ابقا كند و از آن استفاده

كند يا آن را اسقاط نمايد.

بررسى يك مطلب: حقوق از نظر قابل نقل و انتقال بودن سه گونه است:

الف) حقوقى كه هم قابل نقل اختيارى است [242] و هم قابل انتقال قهرى است.[243] گفتنى است حق الاختصاص از اين قسم است. در اين باره توضيحات بيشترى داده خواهد شد.

ب) حقوقى كه نه قابل نقل اختيارى اند، نه انتقال قهرى. مثل حق حضانت و ولايت.

ج) حقوقى كه قابل نقل اختيارى نيستند، ولى قابل انتقال قهرى هستند. مثل حق شفعه و حق خيار.[244]

حق اختصاص مورد بحث از حقوقى است كه قابل انتقال قهرى هست و در اين ترديدى نيست، اما آيا قابل نقل اختيارى هست يا نه؟ پاسخ اين است كه قطعاً قابل بيع نيست، چون بيع مبادله مال در مقابل مال است و حق، غير از مال است. قابل اجاره هم نيست، چون اجاره هم، بر منافع است كه مال ميباشند. ولى دايره وصيت، هبه، صلح و ... وسيعتر است و به حق نيز تعلق ميگيرد؛ بنابراين، اين قسم از نقل مورد بحث است. وصيت كردن، هبه مجانى و بدون عوض، و صلح بدون عوض صحيح است و مانعى ندارد.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 107

احكام فروش اجزاى ميته

مسألة 3: لا إشكال في جواز بيع ما لا تحلّه الحياة من أجزاء الميتة ممّا كانت له منفعة محلّلة مقصودة كشعرها وصوفها بل ولبنها إن قلنا بطهارته، وفي جواز بيع الميتة الطاهرة كالسمك ونحوه إذا كانت له منفعة ولو من دهنه إشكال لا يترك الاحتياط.

ترجمه: فروش آنچه از اجزاى ميته كه حيات در آن حلول نكرده و داراى منفعت حلال مقصود] كه عقلاى عالم آن را قصد ميكنند و به

خاطر آن پول ميدهند [باشد جايز است، مانند مو و پشم ميته. حتى شير آن نيز در صورتى كه قائل به طهارت چنين شيرى باشيم جايز است.[245] جواز فروش ميته پاك، همچون ماهى و مانند آن [246] در صورتى كه داراى منفعت حلال باشد، گرچه منفعت از روغن آن باشد، اشكال دارد و نبايد احتياط ترك شود.

شرح: بحث در مسأله سوم درباره دو مطلب است:

1. خريد و فروش آن بخش از اجزاى مردار كه حيات در آنها حلول نميكند؛

2. خريد و فروش آن دسته از مردارهايى كه شرعاً محكوم به طهارت هستند.

مقدمه: ميته حيوانات از يك نظر به سه دسته تقسيم مى شوند:

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 108

1. ميته سگ و خوكى كه در خشكى زندگى ميكنند؛ اينها تمام اجزايشان نجس است و به فتواى مشهور، معاوضه بر اعيان نجسه جايز نيست؛ حتى اگر داراى منافع حلالى هم باشند.

2. ميته حيواناتى كه داراى خون جهنده اند و اگر با شرايط ذبح شوند مذكّى و پاك ميباشند، ولو حرام گوشت باشند، اما اكنون بدون شرايط ذبح شده اند يا به مرگ طبيعى مرده و به ميته تبديل گشته اند.

3. ميته حيواناتى كه داراى خون جهنده نيستند و مردار آنها پاك است؛ ولو خوردن آنها حرام باشد. مثل انواع ماهى، مار، عقرب و ملخ. البته در خصوص قورباغه و عقرب شيخ طوسى و قاضى ابن براج با مشهور مخالفند و حكم به نجاست نمودهاند.[247] در ميان اهل سنت هم فتواى مشهور، طهارت ميته اين حيوانات است ولى شافعيها فتوى به نجاست دادهاند.[248]

مطلب اول: با توجه به اين مقدمه، مطلب اول درباره خريد و فروش اجزاى ميته حيواناتى است كه داراى خون جهنده اند.

معاوضه بر خود ميته اين حيوانات قبلًا در مسأله اول ذكر شد كه چون نجس العين ميباشند به فتواى مشهور، حرام است.

خريد و فروش اجزايى كه حيات در آنها حلول ميكند- مثل پوست اين حيوانات- نيز همان حكم را دارد؛ هرچند پوستشان قابل انتفاع است. در اينجا اصل، جواز انتفاع است، ولى معاوضه بر عين نجس حرام است. خريد و فروش اجزايى- همچون دنبه- كه از حيوان زنده جدا شده است همين حكم را دارد.

خريد و فروش اجزايى كه حيات در آنها حلول نميكند و داراى منفعت حلال مورد نظر عقلا هم هست، مثل موى بدن حيوان، پشم و كرك آن، مورد بحث است و فقها فتوا به جواز بيع دادهاند و نظر حضرت امام نيز همين است زيرا مقتضى (ماليت) براى جواز معامله موجود است، مانع (نجاست) هم مفقود است و وقتى مانعى نبود سيره

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 109

عقلا و عمومات و اطلاقات ابواب معاملات، اين معامله را در بر ميگيرد و به موجب آنها حكم به جواز ميشود.

معامله چيزهايى كه قبلًا جزء بدن حيوان بوده و بعداً مستقل شده و وجود حيوان، ظرف آن گرديده است- بنابر اين كه پاك باشند و داراى منفعت قابل قبول باشند- جايز است. مثلًا شيرى كه در پستان حيوان مرده جمع شده است، پاك و قابل معامله است. تخم مرغ يا تخم پرندهاى كه مرده است، شيردان برّه گوسفند يا بزغاله نر قبل از غذاخور شدن، كيسه مُشك كه پس از گذشت زمانى، مستقل ميشوند، حتى اگر در وجود حيوانِ مرده باشند محكوم به طهارتند و چون منفعت حلال دارند معامله آنها جايز است. دليل مطلب

وجود مقتضى و فقدان مانع است.

مطلب دوم: دومين مطلب درباره خريد و فروش ميتههاى پاك است؛ مثل ماهيانى كه مردهاند، ولى از پوست يا روغن آنها بهره بردارى هاى مختلفى ميشود. آيا معامله اين مردارها به قصد منافع حلال جايز است؟

نظر مشهور فقهاى فريقين جواز معامله است. شيخ اعظم در مكاسب هم ادعاى نفى خلاف كرده است.[249]

دليل مشهور، همان وجود مقتضى و فقدان مانع است. بنابراين عمومات و اطلاقات معاملات اينجا را در بر ميگيرد و بر جواز دلالت ميكند.

ظاهراً تنها كسى كه مخالفت كرده است مرحوم ميرزاى شيرازى است.[250] دليل وى اطلاق رواياتى است كه ثمن ميته را سُحت و حرام دانستهاند.[251] به ادّعاى ايشان، اين روايات ميته پاك را نيز شامل است و دليلى بر تخصيص و تقييد و انصراف آنها به خصوص ميته نجس وجود ندارد.

نظر امام (رحمه الله): حضرت امام در اين بخش در جواز بيع، اشكال كرده است و در نهايت با جمله «لا يترك الاحتياط» كه ظاهرش احتياط وجوبى است، از مسأله عبور كرده و

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 110

بنابر احتياط، بيع را منع نموده است. شايد وجه اشكال، وجود اطلاقات باشد كه قبلًا از قول محقق شيرازى آورديم. ولى امام راحل در بحثهاى استدلالى فقهى خود در مكاسب محرّمه صريحاً فتوا به جواز داده و فرموده است:

ثمّ إنّ الميتة من غير ذي النفس السائلة تجوز المعاوضة عليها وعلي أجزائها القابلة للانتفاع العقلائي لقصور الأدلّة عن إثبات منعها واختصاصها أو إنصرافها إلي غيرها؛[252]

مردار حيوانى كه خون جهنده ندارد معاوضه بر آن و بر اجزايش كه داراى فايده و منفعت عقلايى باشد جايز است؛ زيرا ادلّه، از اثبات منع معاوضه، قاصرند

و مخصوص مردار حيوانى هستند كه داراى خون جهنده است، يا اطلاقشان انصراف به اينها دارد.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 111

خريد و فروش فضله و بول حيوانات

اشاره

مسألة 4: لا إشكال في جواز بيع الأرواث إذا كانت لها منفعة، وأمّا الأبوال الطاهرة فلا إشكال في جواز بيع بول الإبل، وأمّا غيره ففيه إشكال لا يبعد الجواز لو كانت له منفعة محلّلة مقصودة.

ترجمه: در صورتى كه فضلههاى حيوانات داراى منفعت باشد، هيچ اشكالى در جواز فروش آنها نيست، و اما فروش بولهاى پاك: فروش بول شتر بدون اشكال جايز است. جواز فروش بول حيوانات ديگر] مثل فروش بول گاو و گوسفند [داراى اشكال است؛ اما در صورتى كه داراى منفعت حلال مقصود باشد، جايز بودن آن بعيد نيست.

شرح: در كتاب طهارت در باب نجاسات بيان شد كه بول و غائط حيوانات حرام گوشت جزو اعيان نجسه است و طبعاً حكم آن دو- از نظر جواز و حرمت اكتساب- از مسأله اول دانسته ميشود؛ زيرا در آنجا حكم اكتساب به مطلق اعيان نجسه ذكر شد و گفته شد به فتواى مشهور و امام راحل، جايز نيست. بنابراين موضوع بحث در مسأله چهارم بول و مدفوع حيوانات حلال گوشت است كه از نظر فقه اهل بيت (ع) محكوم به طهارتند و دليلى بر نجاست آنها قائم نشده است. در صورت شك هم اصل طهارت جارى ميشود. شافعيها در اين مسأله قائل به نجاست شدهاند.[253]

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 112

در اين مسأله، سه مطلب مطرح است:

1. خريد و فروش ارواث؛[254]

2. خريد و فروش بول شتر؛

3. خريد و فروش بول ساير حيوانات حلال گوشت.

خريد و فروش ارواث: شيخ طوسى در خلاف [255] مى گويد:

سرجين

ما يؤكل لحمه يجوز بيعه، وقال أبو حنيفه: يجوز بيع السراجين، و قال الشافعي: لا يجوز بيعها ولم يفصّلا. دليلنا علي جواز ذلك أنّه طاهر عندنا ومَن منع منه فإنّما منع لنجاسته، ويدلّ علي ذلك بيع أهل الأمصار في جميع الأعصار لذروعهم وثمارهم ولم نجد أحداً كره ذلك ولا خلاف فيه فوجب أن يكون جائزاً.

با توجه به عبارت مزبور اگر جميع منافع فضله حيوانات شرعاً حرام باشد، معامله آن از باب اكل مال به باطل، جايز نيست، و اگر هيچ منفعت حلال و حرامى نداشته باشد و مثل برخى حشرات باشد نيز عرفاً معامله جايز نيست زيرا ماليت ندارد. بنابراين آنچه در اين مسأله مورد بحث است فضله حيواناتى است كه داراى منفعت حلال و مشروع باشد؛ مثلا براى گرم كردن منزل به جاى هيزم استفاده شود يا به جاى كود استفاده شود.

در چنين فرضى درباره خريد و فروش فضله حيوانات دو نظر وجود دارد:

1. عدم جواز: از نظر شافعى جايز نيست، زيرا فضله حيوانات را نجس مى داند و قائل به منع بيع هر نجسى است.[256]

و از ظاهر كلام شيخ مفيد در مقنعه [257] و سلار در مراسم هم عدم جواز به دست مى آيد.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 113

دليل ديگرى كه بر حرمت بيع فضله حيوانات حلال گوشت آورده اند، آيه تحريم خبائث است : وَيُحَرِّمُ عَلَيْهِمْ الْخَبَائِثَ.[258]

2. جواز: زيرا اوّلًا مقتضى (منفعت مباح مورد نظر عقلا) براى جواز بيع موجود است و مانع مفقود. چون اينها نجس نيستند، بنابراين به عمومات و مطلقات جواز و صحت معاملات تمسك ميكنيم. ثانياً سيره عقلا هم بر معامله اينها تعلق گرفته و هيچ منعى از اين سيره وارد نشده

است.

نظريه امام (رحمه الله):

حضرت امام هم در اين باره فرموده است:

لا إشكال فى جواز بيع الأرواث إذا كانت لها منفعه.

خريد و فروش بول شتر: درباره بول شتر چند نكته بيان ميشود:

الف) اصل جواز انتفاع در اين مورد جارى و سارى است. انتفاع مهم در آن زمان، نوشيدن بول شتر براى مداواى برخى امراض بوده است. لذا اصل جواز شرب مسلّم است.[259]

ب) آيا در حال اختيار هم خوردن آن جايز است يا مخصوص حال اضطرار و مداواست؟ در اين باره دو نظريه وجود دارد:

1. مطلقاً جايز است، حتى در حال اختيار. مهم ترين دليلى كه فقهاى قائل به جواز بيان كرده اند دو روايت است:

روايت ابوالبخترى از امام صادق (ع) از پدر بزرگوارش از رسول خدا (ص):

«لا بأس ببول ما أكل لحمه».[260]

روايت ديگر روايت جعفرى از امام هفتم (ع) است:

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 114

«أبوال الإبل خيرٌ من ألبانها، ويجعل الله الشفاء في ألبانها».[261]

2. فقط در حال اضطرار و حاجت و براى مداواى بيمارى جايز است، نه مطلقاً. دليل اين قول موثقه عمار بن موسى از امام صادق (ع) است:

قال: سُئل عن بول البقر يشربه الرجل؟ قال: «إن كان محتاجاً إليه يتداوي به يشربه، وكذلك أبوال الإبل والغنم».[262]

به دو دليل همين قول مقدم است:

الف) مفهوم شرط اخصّ و دو روايت قبل اعمّ است. قانون در اينجا تقديم خاصّ بر عامّ، و تخصيص يا تقييد عام و مطلق، به اخصّ و مقيد است. در اصول فقه هم ثابت شده است كه دليل خاص- گرچه مفهوم مخالف باشد- بر عامّ مقدم است؛ بنابراين تنها در حال نياز و ضرورت جايز است.

ب) دو روايت قبلى از نظر سند حجت نيستند تا قابل

استناد باشند. زيرا راوى روايت اوّل ابوالبخترى است كه نامش وهب بن وهب است و گفته شده كه او كذّاب است.[263] در سند روايت دوم (روايت جعفرى) هم بكر بن صالح است و رجاليها او را تضعيف كردهاند. در نتيجه موثقه عمار معارضى ندارد و به حكم شرطيه، شرب بول شتر تنها در حال اضطرار جايز است. روايات ديگر باب [264] نيز مؤيد همين مطلب است.

خريد و فروش بول شتر: در اين باره دو نظريه وجود دارد:

1. به نظر مشهور جايز است؛ حتى محقّق ثانى در اين باره ادعاى اجماع كرده است. به دليل اينكه داراى منفعت حلال است بنابراين ماليت دارد. پس مقتضى موجود است و موانع بيع (دلايل قول ثانى) عموماً جواب دارند. بنابراين عمومات باب معاملات اين مورد را شامل ميشود. سيره عقلا هم بر معامله اشياى داراى ماليت است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 115

2. به فتواى برخى- از جمله علامه- جايز نيست.[265]

دلايل اين فتوا عبارت است از:

1. ابوال نجس هستند و بيع نجس جايز نيست.

جواب: اين دليل اهل سنت است. در فقه اماميه ابوال حيوانات حلال گوشت پاك است.

2. ابوال از خبائث هستند و طبع انسان از آنها متنفر است، بنابراين مشمول آيه تحريم خبائث هستند.

جواب: از اين دليل چند بار جواب داده شده است.

3. منفعت حلال بول ابل، آشاميدن آن براى مداواست و اين يك منفعت جزئى نادر و ناچيز است كه قابل اعتنا نيست و ملاك ماليت نميباشد؛ بنابراين معاملهاش باطل است.

جواب: منفعت بول شتر اگرچه مال مريض و مداواى آن است ولى جزئى و ناچيز نيست بلكه كلى و قابل اعتناست. عقلا حاضرند براى علاج مرض، مبالغ سنگينى

براى آن بپردازند.

4. بر فرض كه منفعت آن كلى و مهم باشد؛ امّا مخصوص حال اضطرار است و منفعت كذايى ملاك ماليت و مجوز بيع نيست، بلكه منفعت حلال مهم در حال اختيار، ملاك است، و به قول شيخ اعظم:

أقول: بل لأنّ المنفعة المحللّة للاضطرار وإن كانت كلّية لا تسوّغ البيع.[266]

جواب: دليلى نداريم كه منفعت در حال اضطرار، ملاك ماليت نباشد. بسيارى از داروهاى بيماريهاى كشنده ماليت نخواهند داشت و هيچ عاقلى اين را قبول ندارد. حتى دليل بر خلاف آن داريم. سماعه از امام صادق (ع) نقل مى كند:

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 116

«ليس شى ء ممّا حرّم الله إلا وقد أحلّه لمن اضطرّ إليه».[267]

بنابراين هيچ دليلى بر حرمت نداريم و لذا حكم به جواز بيع بول شتر ميكنيم.

نظريه حضرت امام (رحمه الله): حضرت امام در تحرير قاطعانه فرموده است:

لا إشكال فى جواز بيع بول الإبل.[268]

خريد و فروش بول ساير حيوانات حلال گوشت: در اينجا نيز اصل جواز انتفاع مسلّم است؛ انتفاع مهم در آن، زمان خوردن بول است. همچنين بحث شرب اختيارى و اضطرارى مطرح است همان گونه كه شرب، در حال ضرورت جايز است، شرب در حال اختيار هم جايز است.

درباره خريد و فروش اين بول ها هم دو نظريه وجود دارد، ولى عكس دو نظرى است كه در بيع بول شتر بود. يعنى مشهور فتوى به منع دادهاند و عدهاى فتوى به جواز.

دلايل منع همان دلايلى است كه در بول شتر ذكر شد. جواب دلايل نيز همان دلايل مزبور است. پس دليلى بر منع نيست و على القاعده بايد جايز باشد مشروط بر اين كه داراى منفعت حلال عقلايى باشد. لذا مرحوم امام اگرچه در

ابتدا به اين مسأله اشكال وارد مى كند، امّا بلافاصله مى فرمايد: اگر داراى منفعت حلال مقصود باشد بعيد نيست جايز باشد، و اين فتواست.

شايان ذكر است كه خوردن بول حيوانات براى مداوا، در زمانهاى قديم مرسوم بوده است، امروزه با وجود انواع داروها كسى از بول حيوانات (شتر و ...) استفاده نمى كند، مخصوصاً كه طبع آدمى از آن اشمئزاز دارد. بنابراين، اين جهت، ملاك ماليت نيست و مجوز بيع نميباشد. آرى اگر با امكانات امروزى بتوان از بول حيوانات در تركيبات دارويى استفاده كرد ماليت پيدا ميكند و خريد و فروش آن بلامانع است و اين جاست كه زمانها و مكانها در اجتهاد نقش دارند.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 117

خريد و فروش اشياى متنجس

اشاره

مسألة 5: لا إشكال فى جواز بيع المتنجّس القابل للتطهير، و كذا غير القابل له إذا جاز الانتفاع به مع وصف نجاسته فى حال الاختيار كالدّهن المتنجّس الذى يمكن الانتفاع به بالإسراج وطلى السفن، والصبغ والطين المتنجّسين، والصابون ونحو ذلك، وأمّا ما لا يقبل التطهير وكان جواز الانتفاع به متوقّفاً على طهارته كالسكنجبين النجس ونحوه فلا يجوز بيعه والمعاوضة عليه .

ترجمه: در جواز فروش چيز متنجسى كه قابل تطهير است اشكالى نيست. همچنين است متنجس غير قابل تطهير، در صورتى كه انتفاع (استفاده كردن) از آن با همان صفت نجاستش در حال اختيار، جايز باشد. مانند روغن متنجس كه انتفاع از آن مى تواند در روشن كردن چراغ و چرب كردن چوب كشتيها باشد. همچنين است رنگ و گِل متنجس، صابون و مانند آن. اما آنچه قابل تطهير نباشد و جواز انتفاع از آن متوقف بر طهارتش باشد- مانند سكنجبين نجس و مانند آن- فروش آن

و مبادلهاش جايز نيست.

شرح: نجاست بعضى از اشيا ذاتى است و نجاست، عين ذات آنهاست. نام اين اشيا اعيان نجس است كه حكمشان در مسأله يك بيان شد. ولى بعضى از چيزها ذاتاً پاك هستند و بالعرض در اثر ملاقات با نجس متنجس شده و نجاست پذير شده اند. مانند هر چيزى غير از اعيان نجس.

اين اشيا به يك اعتبار سه دسته اند:

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 118

1. چيزهايى كه قابل تطهير هستند- به سبب يكى از مطهرات و پاك كنندهها- مانند لباس، فرش، ظرف، حتى آب نجس كه بنابر قولى به مجرد اتصال آب كرّ به آن پاك مى شود.

2. چيزهايى كه قابل تطهير نميباشند ولى با همان وصف نجاستشان، قابل انتفاع ميباشند؛ مانند روغن نجس براى روشن كردن چراغ.

3. چيزهايى كه نه قابل تطهير هستند و نه با وصف نجاست قابل انتفاع هستند؛ مانند سكنجبين نجس، شير نجس، شيره نجس، انواع مايعات و آبهاى مضاف و نجس.

حال خريد و فروش هر سه دسته شرعاً جايز است يا خير؟ و آيا تفصيل در كار است؟ يعنى فروش بعضى از آنها جايز است و فروش بعضى ديگر جايز نيست. در اين باره چند احتمال، بلكه چند وجه وجود دارد. قبل از بيان آنها سه نكته از سخنان فقهاى اماميه و اهل سنت نقل ميكنيم:

طبق سخن شيخ طوسى در نهايه ،[269] تكسّب به اشياى متنجّس مطلقاً حرام است و تفصيل ندارد. علامه در تذكره ،[270] ميان شي ء متنجس قابل تطهير و غير قابل تطهير تفصيل داده است. در كتاب الفقه علي المذاهب الاربعه [271] آمده است. مالكيت بيع شي ء متنجسى را كه قابل تطهير نيست- همچون روغن و عسل- صحيح نمى دانند؛ اما قائل به

جواز بيع اشياى قابل تطهير هستند. حنابله قائلند بيع روغن متنجس حرام است، اما مى توان از آن براى روشنايى در غير مساجد استفاده كرد. حنفيه مى گويند: غير از اكل، انتفاعات ديگر از اشياى متنجس صحيح است، پس بيع روغن متنجس جايز مى باشد.

بيان سه وجه مسأله

وجه اوّل: ظاهراً كسى فتوى نداده ولى محتمل است فقيهى بگويد: خريد و فروش هر سه قسم متنجسات جايز است؛ چون مقتضى براى جواز موجود است و مانع مفقود.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 119

اشكال اين دليل، اين است كه دليل اخصّ از مدّعاست.

وجه دوم: ظاهر شيخ طوسى در نهايه اين است كه معامله با هر سه قسم متنجّسات حرام است؛ به پنج دليل:

1. ادّعاى اجماع. از اين دليل قبلًا جواب دادهايم.

2. روايات عامّه، از قبيل روايت نبوى (ص): «إنّ الله تعالى إذا حرم شيئاً حرم ثمنه ».

اين دليل هم ناتمام است و در جاى خودش از نظر سند و دلالت به اين روايت اشكال شد.

3. آيه لا تَأكُلُوا أمْوَالَكُمْ بَيْنَكُمْ بِالْبَاطِلِ.[272]

اين دليل نيز قبلًا در بحث آيات مسأله اوّل ذكر شد و به تفصيل جواب داده شد.

4. قاعده اين است كه هر متنجسى در همه احكام ملحق است به عين نجسى كه ملاقات كرده است. فى المثل متنجس به خون به منزله خون است، متنجس به خمر به منزله خمر است، و ...؛ معاوضه عين نجس حرام است، پس بيع متنجس هم حرام است. مستدل اين قاعده را از روايت جابر از حضرت امام باقر (ع) استفاده كرده است.[273]

اين دليل نيز ناتمام است زيرا اوّلًا در سند آن عمرو بن شمر آمده كه ضعيف است. ثانياً به بيان امام راحل در مكاسب خود:

عبارت فوق به هيچ وجه بر اصل تنزيل دلالت ندارد تا چه رسد به تنزيل در همه احكام و تا چه رسد به الغاى خصوصيت و سرايت دادن آن به همه متنجسات.[274] ثالثاً بر فرض كه مفيد تنزيل باشد ولى قدر مسلّم تنزيل در جهت خوردن است، نه در همه احكام، دليلى ندارد كه خوردن هر چيزى كه حرام است فروش آن نيز حرام باشد.

5. انتفاعات شي ء متنجس چون شرعاً حرام است ماليت ندارد و هر چيزى كه ماليت

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 120

نداشته باشد، بيعش جايز نيست. اين دليل هم كلّيت ندارد و تنها در بخش سوم از متنجّسات جريان دارد و دو قسم قبلى را شامل نيست پس قول دوم نيز ناتمام است.

وجه سوم: قول سوم تفصيل در مسأله است. مشهور فقها- از زمان شيخ طوسى تاكنون- قائل به اين تفصيل هستند كه كاملترين شكل آن، تفصيل امام راحل در مسأله است. ايشان سه قسم براى مسأله درست كردهاند. قبل از ايشان شيخ انصارى در مكاسب همين تفصيل را بيان كرده است:

المسألة الثامنة: يحرم المعاوضة علي الأعيان المتنجّسة الغير القابلة للطهارة إذا توقّف منافعها المحلّلة المعتدّ بها علي الطهارة.[275]

نظرية امام راحل:

1. فروش متنجسهايى كه قابل تطهيرند بى هيچ اشكالى جايز است.

دليل: مقتضى (ماليت عرفى و شرعى) موجود است، مانع (نجاست) هم مفقود است؛ زيرا اوّلًا نجس بودن مانع نيست، ثانياً قابل تطهير است، مثل عصير عنبى. قبلًا هم ذكر شد.

2. فروش متنجسهايى كه قابل تطهير نيستند ولى قابل انتفاع هستند جايز است.

دليل: اين بخش نيز همان دليل قبلى است. يعنى مقتضى موجود و مانع مفقود است و عمومات معامله اين را شامل است. البته

امام راحل قيدى هم دارد. وى مى فرمايد ملاك قابل انتفاع بودن، در حال اختيار است، نه حال اضطرار.

3. فروش متنجسهاى غير قابل تطهير و غير قابل انتفاع جايز نيست. معاوضات ديگر اين نوع متنجسات نيز جايز نيست.

دليل: اين اشيا- اگرچه در نظر غير مسلمان يا مسلمان بى توجه به شرع ماليت دارند اما- شرعاً ماليت ندارند، بنابراين فروش و معاوضه بر آنها جايز نيست.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 121

احكام خريد و فروش داروهاى نجس

اشاره

مسألة 6: لا بأس ببيع الترياق المشتمل علي لحوم الافاعي؛ مع عدم ثبوت أنّها من ذوات الأنفس السائلات، ومع استهلاكها فيه كما هو الغالب بل المتعارف جاز استعماله وينتفع به، وأمّا المشتمل علي الخمر فلا يجوز بيعه، لعدم قابليته للتطهير، وعدم حلّية الانتفاع به مع وصف النجاسة حال الاختيار الذي هو المدار لا الجواز عند الضطرار.

ترجمه: فروش ترياق [276] كه داراى تركيبى از گوشت افعى است- در صورتى كه ثابت نشود خون جهنده دارد جايز است، و در صورت تجزيه و حلّ شدن گوشت در ترياق- كه معمولًا چنين است- استعمال و انتفاع از آن جايز است. اما فروش ترياقى كه داراى تركيب شراب باشد جايز نيست؛ زيرا قابل تطهير نيست، و انتفاع از آن با وصف نجس بودن در حال اختيار كه معيار جواز بيع است- نه در حال اضطرار- حلال نيست.

اقسام داروها

شرح: داروها از يك نظر به سه دسته تقسيم ميشوند:

1. داروهايى كه از مواد و اشياى حلال و طاهر ساخته شدهاند؛ مثل انواع داروهاى گياهى كه از گياهان بى ضرر درست شدهاند، يا از عضو حلالى از اعضاى حيوان حلال گوشت مذكّى ساخته شدهاند.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 122

اين نوع از داروها قطعاً ماليت دارند و مقتضى براى معامله در آنها موجود است. هيچ مانعى هم- از حرمت تكليفى و نجاست وضعى- در آنها نيست. بنابراين بى شك بيع آنها صحيح است.

2. داروهايى كه از چيز حرام- اما پاك- ساخته شدهاند، مثل ترياق يا معجونى كه مشتمل بر گوشت مار افعى است، يا از گوشت و چربى ماهى سَقَنقُور (ريگ ماهى كه گونهاى از سوسمار است). يا از حيوانات قابل تذكيه- اما حرام

گوشت- ساخته شده است. و يا از مادهاى ساخته شده كه ذاتاً حلال است ولى به خاطر ضرر داشتن، حرام ميباشد.

اين نوع از داروها اگر داراى ماليت باشند و همه منافع آنها حرام شرعى نباشد خريد و فروششان اشكالى ندارد، مخصوصاً اگر ماده حرام در اين معجون مستهلك باشد، به گونهاى كه به طور معمول معدوم مى شود. در اين فرض حتى براى خوردن و آشاميدن نيز بلامانع است.

در غير فرض استهلاك اگرچه در حال اختيار خوردنش حرام است ولى منافعى دارد كه منحصر به خوردن آن نيست؛ اگر در غير اين مورد مفيد باشد- مثلًا براى مرهم روى زخم از آن استفاده كنند- باز هم مانعى ندارد. حتى اگر منافع آن منحصر به خوردن باشد باز هم بنابر اين كه موجب سلامتى و مداواى بيمارى است مانعى ندارد زيرا فرق است ميان حال مرض و حال اضطرار. بر فرض هم اگر در حال اضطرار مجوز بيع نباشد، حال مرض مجوز آن است، چون اضطرار امرى است كه به ندرت اتفاق ميافتد و از قبيل مضطر شدن به خوردن مردار است براى كسى كه در وسط كوير گرفتار شده است. ولى حال مرض اين گونه نيست، بلكه از حالات معروف انسان است؛ بسيارى از انسانها همه عمر يا بخشى از عمر خويش را با آن دست به گريبان هستند كه بيمارى آنها با مصرف داروهاى معمولى مداوا شدنى است. به همين سبب شيخ اعظم انصارى در مكاسب نخست انتفاع در حال اضطرار را ذكر ميكند و آن را مجوز بيع نمى داند.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 123

نظرية حضرت امام (رحمه الله): نظر امام راحل نيز همين است كه در

ضمن مسأله پنجم به آن اشاره كرد و در ذيل مسأله ششم تصريح فرمود. ولى همين شيخ اعظم در ادامه مى فرمايد: باب دواهاى حرام كه در غير حال مرض حرام ميباشند باب جدايى است و نبايد كسى اينها را ماده نقض قرار دهد.[277]

و در جاى ديگر ميفرمايد قياس بولهاى پاك ولى حرام به باب داروها درست نيست.[278] بنابراين خريد و فروش داروهاى مشتمل بر حرام اشكالى ندارد.

3. داروهايى كه از عين نجس ساخته شده است. اين نوع از داروها دو گونه اند:

الف) تمام معجون از عين نجس درست شده است. مثلًا از شراب يا مردار يا گوشت خوك يا چربى درست شده است. فروش اين نوع، از نظر مشهور و امام راحل جايز نيست.

دليل: زيرا معاوضه با عين نجس است كه حكم آن در مسأله اوّل بيان شد. در ضمن، نه عين نجس در چيزى مستهلك شده است تا پاك گردد- مثل استهلاك شير نجس در آب- نه استحاله شده است تا پاك باشد- مثل استحاله مردار به خاك- و نه انقلابى رخ داده است تا پاك شود- مثلًا انقلاب خمر به سركه- بنابراين، چنين معامله اى بيع عين نجس است و جايز نيست.

ب) داروهايى كه مشتمل بر نجس است، مثلًا تركيب يافته از شراب يا گوشت مردار است. به فتواى امام راحل خريد و فروش اين قسم جايز نيست.

دليل: اين دارو به خاطر اشتمال بر عين نجس، نه قابل تطهير است و نه با وصف نجاست- و در اين حالت- قابل انتفاع است تا مجوز بيع باشد.

حضرت امام (رحمه الله) در پايان مسأله صريحاً ميفرمايد: ملاك قابل انتفاع بودن در حال اختيار است، وگرنه هر چيزى در

حال اضطرار قابل انتفاع است و چنين امرى مجوز بيع و معاوضه نيست.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 124

مرحوم آيت الله خوئى در مصباح ميان حال مرض با حال اضطرار تفاوت قائل است.[279]

اگر شفاى مرض از راه ديگر ممكن باشد، انتفاع از داروى نجس ضرورت نخواهد داشت و مجوز بيع ندارد، و اگر منحصر به آن باشد همان مسأله اضطرار پيش ميآيد كه امام راحل مطرح كرد و فرمود انتفاع در حال اضطرار مجوز بيع نيست.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 125

احكام خريد و فروش حيوانات

اشاره

مسألة 7: يجوز بيع الهرّة ويحلّ ثمنها بلا إشكال، وأمّا غيرها من أنواع السباع فالظاهر جوازه إذا كان ذا منفعة محلّلة مقصودة عند العقلاء. وكذا الحشرات، بل المسوخ- أيضاً- إذا كانت كذلك. فهذا هو المدار في جميع الأنواع، فلا إشكال في بيع العلق الذي يمصّ الدم الفاسد، ودود القزّ، و نحل العسل وإن كانت من الحشرات، وكذا الفيل الذي ينتفع بظهره وعظمه وإن كان من المسوخ.

ترجمه: فروش گربه جايز است و پول آن حلال ميباشد. اشكالى هم در اين مسأله نيست اما فروش ديگر حيوانات درنده اگر داراى منفعت حلال مقصود عقلا باشند، ظاهر، اين است كه جايز است. همچنين است حكم فروش حشرات. فروش حيوانات مسخ شده نيز در صورتى كه داراى منفعت حلال مقصود باشند جايز است. بنابراين، معيار در تمام انواع حيوانات همين (منفعت حلال مقصود) است. پس در فروش زالو- كه خون فاسد را ميمكد- و كرم ابريشم و زنبور عسل، اگرچه حشره هستند اشكال نيست. و همچنين است فيل كه براى سوار شدن و عاج آن انتفاع ميبرند؛ اگرچه ازحيوانات مسخ شده است.

شرح: اين مسأله درباره خريد

و فروش سه نوع حيوان است:

1. معامله انواع حيوانات درنده؛ 2. معامله انواع حشرات؛ 3. معامله حيوانات مسخ شده.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 126

معامله حيوانات درنده
اشاره

حضرت امام ابتدا درباره گربه ميفرمايد: فروش گربه جايز و بهاى آن حلال است و در اين جهت جاى هيچ اشكالى نيست.

دليل: اوّلًا مقتضى براى بيع موجود است. يعنى وجود منفعت حلال عقلايى همچون شكار انواع موش ها، خوردن پس مانده غذاها كه از آلودگى محيط زيست مى كاهد و ...؛ مانع از بيع آن هم مفقود است؛ زيرا از نظر مشهور و امام راحل عين نجس بودن مانع است؛ اما گربه با اينكه حلال گوشت نيست، پاك است. بنابراين مشمول عمومات تجارت ميگردد.

ثانياً نصّ خاصّ بر جواز بيع گربه داريم: يكى از آنها روايت موثّقه محمد بن مسلم و عبدالرحمن بن أبى عبدالله از حضرت صادق (ع) است كه ميفرمايد:

«ثمن الكلب الذي لا يصيد سحت، ثم قال: ولا بأس بثمن الهرّ».[280]

ثالثاً به گفته علامه در تذكره،[281] جواز بيع گربه در فقه اماميه اجماعى است. به همين دليل امام راحل فروش گربه را از ساير درندگان جدا كرده است.

به فتواى مشهور قدما، خريد و فروش حيوانات درنده- به جز گربه- حرام است و عدهاى همچون شيخ طوسى [282] و سيد بن زهره [283] ادعاى اجماع كردهاند؛ ولى به فتواى مشهور متأخرين معامله آنها جايز است؛ به شرط اين كه داراى منفعت حلال مورد اعتنا باشند.

مرحوم امام نيز در متن تحرير الوسيله ، ملاك را همين امر دانسته و درندگان را دو دسته كرده است: خريد و فروش آن دسته كه داراى منفعت مباح مقصود نيستند مثل گرگ و

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 127

كفتار جايز نيست و خريد

و فروش آن دسته كه داراى منافع مباح مقصود هستند مثل باز شكارى و پلنگ جايز است.

دلايل مشهور متأخرين

اولًا: مقتضى (وجود منفعت حلال مثل شكار كردن، پوست، استخوان، روغن و حتى گوشت آنها براى تغذيه حيوان شكارى و ...) موجود است و مانع جواز بيع آنها مفقود. موانعى هم كه از سوى مشهور متقدّمان گفته شده عموماً داراى جواب است و واقعاً مانع نيست، بنابراين معاوضه آنها مشمول عمومات تجارت و عقود است. سيره عقلا هم همين است و شرعاً تأييد شده است. مانند رواياتى كه در باب لباس نمازگزار وارد شده است.[284]

ثانياً: دليل خاص بر جواز تجارت با اين درندگان دلالت دارد: باب 37 و باب 38 از ابواب ما يكتسب به.[285]

دلايل مشهور قدما

1. درندگان از اعيان نجسه هستند و خريد و فروش عين نجس جايز نيست.

اين دليل از نظر صغرا و كبرا ناتمام است. صغرا: از ميان انواع حيوانات تنها سگ و خوك نجس العين هستند، تنها دليل نجس بودن درندگان مرسله يونس از امام صادق (ع) است كه در آخرش ميخوانيم: «ولكن يغسل يده ».[286] اما مرسله اعتبارى ندارد.

افزون بر اين، روايات فراوانى بر جواز انتفاع و بر طهارت آنها دلالت دارد.[287]

كبرا: به تفصيل در مسأله اوّل بيان شد كه عين نجس بودن مانع از جواز معامله نيست.

2. درندگان، حرام گوشت هستند، بنابراين، بيع آنها حرام است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 128

اين دليل نيز ناتمام است؛ زيرا هيچ ملازمهاى ميان حرمت اكل و حرمت بيع نيست. اگر همه منافع آنها در خوردن گوشت خلاصه ميشد جاى اين ملازمه بود؛ اما عمده منافع آنها ساير انتفاعات است.

3. ادعاى اجماع شيخ طوسى و ديگران كه قبلًا اشاره شد.

در پاسخ اين دليل ذكر شد كه اين اجماعات اعتبار ندارد.

4. درندگان ماليت ندارند و داراى منافع

حلال مقصود نيستند، پس بيع آنها جايز نيست و از قبيل اكل مال به باطل است.

اين دليل هم مردود است زيرا بحث ما درباره درندگانى است كه منفعت حلال مقصود دارند.

5 و 6. عمده دليل اين قول دو روايت است كه هر دو از امير مؤمنان (ع) نقل شده است:

1. روايت جعفريات . حضرت فرمود:

«من السّحت ثمن الميتة وثمن اللقاح .... وثمن القرد وجلود السباع».[288]

2. روايت دعائم الاسلام :

«من السّحت ثمن جلود السباع».[289]

سحت در اينجا به معناى حرمت است.

پاسخ: اولًا هر دو روايت از نظر سند اشكال دارند و حجيت دو كتاب مزبور مورد مناقشه است. ثانياً بر فرض حجيت، با روايات مشهور قابل معاوضه نيستند، و بر فرض تعارض و تساقط، به عمومات جواز بيع و تجارت رجوع ميشود.

نتيجه: خريد و فروش حيوانات درندهاى كه داراى منافع حلال مقصود باشند بلامانع است. نظر فقه عامه هم كه در كتاب الفقه علي المذاهب الأربعه [290] بيان شده جواز بيع است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 129

معامله حشرات

فروش حشرات در كلام مشهور فقها همچون شيخ طوسى [291] و علامه [292] منع شده است.

مشهور نص خاصّى بر تحريم ندارند و تنها به دليل نداشتن ماليت و منفعت حلال بيع آنها را حرام مى دانند. ولى عدهاى از فقهاى متأخر از جمله امام راحل- در متن تحرير- ملاك كلى را وجود و عدم منفعت حلال مقصود دانستهاند و براى عنوان حشره بودن مثل عنوان مسوخ بودن يا از سباع بودن، موضوعيت قائل نشدهاند؛ بلكه معتقدند خريد و فروش هر حشرهاى كه داراى منافع حلال مهم و قابل اعتنا باشد جايز است. چون مقتضى براى جواز موجود، و مانع، مفقود است. تجارت حشرات مشمول عمومات

ابواب عقود و معاملات و تجارات است؛ مانند زنبور عسل كه مولد عسل است، و كرم ابريشم كه مولد ابريشم است، و زالو كه كاربردهاى طبى دارد. آرى حشراتى كه داراى منافع حلال نباشند، تجارت با آنها حرام است؛ مثل انواع سوسكها، مگسها، پشهها و ....

لازم به ذكر است كه منفعت حلال عقلايى منحصر در خوردن و آشاميدن نيست تا درباره معامله بسيارى از حشرات اشكال شود؛ بلكه منافع عقلايى زيادى وجود دارد كه عقلا به خاطر آنها بذل مال ميكنند. مثل نگهدارى پروانهها براى ظرافت و نقوش زيباى آنها، نگهدارى برخى جانداران براى نغمههاى زيباى آنها، براى نگهدارى در باغ وحش، و براى تحقيق و مطالعات علمى و ....

معامله حيوانات مسخ شده

بيع ميمون در كلام فقهاى متقدم و متأخر همچون شيخ مفيد،[293] شيخ طوسى،[294] محقق [295] و

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 130

ديگران منع شده است. وجه منع يكى از امور زير است:

1. مسوخ بودن آن مانع است؛ 2. از اعيان نجسه بودن مانع است؛ 3. حرام گوشت بودن مانع است. پيش تر به اين وجوه جواب داده شد. مهم ترين دلايل اين گروه دو وجه ديگر است:

1. ميمون داراى منفعت حلال مقصود نيست و ماليت ندارد تا بيع آن جايز باشد.

پاسخ: منفعت ميمون كمتر از گربه نيست. ميمون آمادگى بيشترى براى تعليم و تربيت و نگهبانى دارد.

2. دو روايت بر حرمت بيع ميمون دلالت دارد:

الف) روايت مسمع از امام صادق (ع).[296]

ب) روايت جعفريات از على (ع).[297]

پاسخ: هر دو روايت از نظر سند ناتمام است. در سلسله روات روايت اوّل محمد بن حسن شمون غالى و ضعيف وجود دارد. روايت دوم از جعفريات (كتاب اشعثيات) است. و مورد تأييد

نيست.

بنابراين ميمون هم مثل ساير مسوخ در ملاك كلى داخل است كه اگر منفعت حلال مقصود دارد معاملهاش جايز است و اگر ندارد جايز نيست.

خريد و فروش چيزهايى كه داراى منفعت نمى باشند

در پايان مسأله هفتم درباره معامله مطلق اشياى غير قابل انتفاع برداشتى از قول امام راحل عظيم الشأن ذكر مى شود:

دليل بطلان بيع اشياى غيرقابل انتفاع، علاوه بر خسّت و عدم التفات شارع، از نظر امام راحل اين است كه هيچ يك از عناوين معاملات (بيع، صلح، هبه، اجاره و ...) بر مبادله اين اشياء صدق نميكند؛ زيرا حقيقت معامله قوامش به تبديل و جابه جايى اضافات و نسبتهاى خاصّ است، و آن عبارت است از اضافه ملكيت يا اضافه

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 131

اختصاص و اولويتى كه ميان شخص و يك شي ء برقرار است. با بيع و هبه و ... اين اضافهها براى مشترى، نسبت به شي ء اعتبار ميشود. اين، فرع بر اعتبار ملكيت يا اختصاصى است كه عقلا در ابتدا براى بايع اعتبار كرده بودند و پس از معامله براى مشترى اعتبار ميكنند. اين اعتبارات عقلايى عبث و گزاف نيست بلكه از وجود منافع و مصالحى سرچشمه ميگيرد، و چيزى كه هيچ نفعى ندارد و هيچ عاقلى غرضى در رسيدن به آن و حفظ و نگهدارى آن ندارد معنا ندارد كه عقلا براى كسى نسبت به آن، ملكيت يا اختصاص اعتبار كنند تا با معامله اين رابطه به ديگرى منتقل شود.

به طور مثال كك، شپش، مگس و ... نه ملك فردى است و نه احدى نسبت به آنها حق الاختصاص دارد؛ چون نه فعلًا متعلق غرض عاقلى هستند و نه احتمال مى رود كه در آينده متعلّق غرض عقلايى باشند.

همين طور است معامله

اشيايى كه به خاطر قلّت يا كثرت، ماليت ندارند، و متعلّق غرض عقلايى نيستند. همچنين اشيايى كه منفعت حلال آنها خيلى كم است؛ به گونهاى كه از نظر عرف و عقلا اصلًا به حساب نميآيد و بود و نبودش يكسان است. مثل انتفاع از خمر جهت آبيارى درختان يا مداواى بيماران.

بنابراين معيار در صحت معامله اين است كه عقلايى و غير سفيهانه باشد، خواه متعلّق غرض نوعى باشد، خواه متعلق غرض شخص خاصى از عقلا؛ مانند كسى كه تمبرهاى قديمى را نگهدارى ميكند و كلكسيون تمبر درست كرده است، يا بيمارى كه حتماً بايد از فلان داروى منحصر به فرد استفاده كند كه كسى جز او رغبتى به مصرف اين دارو ندارد، حتى يك غرض سياسى يا اقتصادى امكان دارد منشأ رغبت مشترى و موجب حدوث ماليت شود. در اين صورت باز هم معاملهاش صحيح است و مقتضى براى صحت موجود است و تا زمانى كه منع خاص از سوى شارع نباشد حكم به جواز ميشود. بنابراين مجرد اين كه چيزى منفعتش كم است دليل بر عدم جواز بيع آن نيست، مگر به قدرى نادر باشد كه ملحق به عدم باشد و معاملهاش سفيهانه باشد؛ چون شرعاً معاملات سفيهانه اشكال دارد.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 133

خريد و فروش آلات حرام

اشاره

مسألة 8: يحرم بيع كلّ ما كان آلة للحرام؛ بحيث كانت منفعة المقصودة منحصرة فيه، مثل آلات اللهو كالعيدان والمزامير والبرابط ونحوها وآلات القمار كالنّرد والشطرنج ونحوهما، وكما يحرم بيعها و شراؤها يحرم صنعتها والاجرة عليها، بل يجب كسرها وتغيير هيئتها، نعم يجوز بيع مادّتها من الخشب والصفر مثلًا بعد الكسر، بل قبله أيضاً إذا اشترط علي المشتري

كسرها، أو بيع المادّة ممّن يثق به أنّه يكسرها. ومع عدم ما ذكر ففيه إشكال، ويجوز بيع أواني الذهب والفضّة للتزيين والاقتناء.

ترجمه: خريد و فروش هر چيزى كه وسيله اى براى انجام كار حرام است، به طورى كه منفعت مورد نظر از آن، منحصر در حرام باشد، مانند آلات لهو (عود، نى و بربط و ...) و آلات قمار، (نرد و شطرنج و ...) حرام است. همچنان كه خريد و فروش آنها حرام است، ساخت و اجرت بر آنها نيز حرام است؛ بلكه شكستن و تغيير دادن شكل آنها واجب است. البته فروش ماده اصلى آنها- مثل چوب يا فلز بعد از شكستن جايز است. قبل از شكستن هم در صورتى كه با مشترى شرط كند كه آنها را بشكند نيز جايز است. در صورتى هم كه ماده اصلى آنها را به كسى بفروشد كه اطمينان دارد آنها را ميشكند، جايز است. اگر شرايط مزبور آن گونه كه بيان شد، نباشد، معامله مورد اشكال است. خريد و فروش ظروف طلا و نقره براى زينت و نگه داشتن جايز است.

شرح: حضرت امام انواع مكاسب محرمه را بر اساس ترتيبى كه شيخ انصارى در كتاب

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 134

مكاسب [298] بيان كرده است در مسأله 8- 11 بررسى نموده است. مكاسب محرّمه عبارت است از چيزهايى كه تجارت با آنها حرام است به خاطر آنچه از آنها قصد ميشود. در واقع قصد و غرض حرام و نيت ترتّب اثر محرّم، سبب حرمت معامله بر اين اشياست. اين امور به سه دسته تقسيم شده است.

1. چيزهايى كه جز فساد و حرام بر آنها مترتّب نيست و به اصطلاح، ماده فساد هستند

و با هيئت و وجود ويژه اى كه دارند جز حرام از آنها اراده نميشود. مثل انواع بتها و صليبها، وسايل لهو و لعب، انواع آلات قمار، و ظروف طلا و نقره، و درهم و دينار غشّ دار و ناخالص.

2. چيزهايى كه هم داراى جهت صلاح هستند و هم داراى جهت فساد، هم در جهت حرام از آنها استفاده مى شود و هم در جهت حلال ولى قصد طرفين معامله، انتفاعات حلال نيست بلكه به قصد استفاده حرام معامله ميكنند، مثلًا فروختن چوبها يا فلزات به مشترى به شرط صليب درست كردن يا بت ساختن، يا فروختن انگور به شرط شراب درست كردن.

3. چيزهايى كه داراى منافع حلال مهم و مقصود هم هستند و قصد فعلى طرفين هم استفاده حرام نيست ولى شأنيت و قابليت دارند كه در جهت حرام هم به كار گرفته شوند اين احتمال هم مى رود كه مشترى از آنها انتفاع حرام ببرد، مانند فروش اسلحه توسط مسلمانان به دشمنان دين در حال صلح.

حضرت امام (رحمه الله) در مسأله هشتم سه مورد از پنج مورد قسم اوّل را بحث كرده است اما اشاره اى به تجارت با صليب و صنم را ننموده است. ايشان تنها حكم آلات لهو و آلات قمار و ظروف طلا و نقره را بيان نموده است. در مسأله نهم درهم و دينار مغشوش را مورد بررسى قرار داده و در مسأله دهم درباره قسم دوم از سه قسم مزبور در كلام شيخ بحث نموده و در مسأله يازدهم به مسأله فروش اسلحه به دشمنان دين پرداخته است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 135

ما هم ابتدا به پيروى از شيخ اعظم درباره هياكل

عبادت يا صليب و صنم بحث مى كنيم. ابتدا قبل از ورود به اصل بحث مقدمهاى ميآوريم كه براى بحث درباره آلات لهو و آلات قمار و ظروف نقدين و درهم و دينار مغشوش هم سودمند است:

شكى نيست كه صليب و صنم با هيئت خاصى كه دارند نزد مسيحيان و بت پرستان ارزش و ماليت دارند؛ البته گاهى هم بدون هيئت و شكل خاص ماليت دارند، مثل اين كه از طلا و نقره يا ساير فلزات ساخته شده باشند. گاهى به تنهايى ارزشى ندارند، مثلًا اگر از گل ساخته شده باشند. هنگام معامله هم گاهى بر ماده تنها معامله ميكنند، مثلًا پس از شكستن و خرد كردن صليب و صنم، اجزاى آنها را ميفروشند؛ يا قبل از شكستن به شرط شكستنى و انتفاع بردن از مواد، آنها مى فروشند.

متعلق معامله گاهى هيئت و وجود خاص آنهاست و گاهى معامله بر مجموع ماده و هيئت واقع ميشود. البته گفتنى است ماده و هيئت دو جزء يك مركب نيستند، بلكه عارض و معروض هستند؛ هيئت بر ماده عارض ميشود و از قبيل قيد است، نه جزء. به عبارت ديگر، جزء تحليلى است، نه خارجى؛ بنابراين قصد هيئت- به تنهايى- معنا ندارد، بلكه معامله بر ماده داراى هيئت صليبى و صنمى واقع ميشود. خلاصه اينكه هيئت خاص دخيل در غرض مشترى است، كه مورد بحث همين فرض است.

صليب يا صنم گاهى با هيئت خاصى كه دارند در جهت حلال هم قابل انتفاع مى اشند؛ آن هم قابل ملاحظه و مهم است، مثلًا صنم را گاهى به شكلى مى سازند كه هم بت باشد و بپرستند و هم ظرف باشد كه با آن آب و

غذا بخورند. و گاهى فقط در جهت حرام قابل انتفاع هستند و هيچ منفعت حلالى ندارند يا خيلى كم دارند، به گونه ى كه ملحق به عدم است.

با توجه به اين مطالب، بحث اصلى در معامله صليب و صنم است با هيئت خاصى كه دارند، آن هم با اين فرض كه جز اثر حرام بر آن مترتب نيست و مقصود طرفين فقط همين است. مثلًا صنم را براى عبادت معامله ميكنند. آيا چنين تجارتى حلال است يا حرام؟ نخست عباراتى از فقهاى فريقين نقل ميكنيم كه اين عبارات، هم در بحث صليب و صنم به كار مى آيد و هم در بحث آلات لهو و آلات قمار و ظرف طلا و نقره.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 136

شيخ مفيد در مقنعه [299] ميگويد:

وعمل العيدان والطنابير وسائر الملاهي محرّم والتجارة فيه مخطورة، وعمل الأصنام والصلبان والتماثيل المجسّمة والشطرنج والنرد وما أشبه ذلك حرام وبيعه وابتياعه حرام.

شيخ طوسى در نهايه [300] ميگويد:

وعمل الأصنام والصلبان ... والشطرنج والنّرد وسائر أنواع القمار حتّي لعب الصبيان بالجوز، فالتجارة فيها والتصرّف والكسب بها حرام محظور.

در كتاب الفقه علي المذاهب الأربعه [301] آمده است:

عن الحنفيّة: الشرط الرابع: أن يكون المبيع ما لا متقوّماً شرعاً فلا ينعقد بيع الخمر ونحوه من كلّما لا يباح الانتفاع به شرعاً.

وعن الحنابله:

لا يصحّ بيع ما لا نفع له أصلًا كالحشرات و ما فيه منفعة محرّمة كالخمر.

و عن المالكيه:

ثانيهما أن يكون منتفعاً به شرعاً فلا يصحّ بيع آلة اللهو.

بنابراين به فتواى فقهاى عامّه و خاصّه معامله صليب و صنم جايز نيست و قاعده كلى اين است كه خريد و فروش هر چه منفعت حلال ندارد و تنها در جهت حرام قابل انتفاع است و شارع

مقدس ماليت آن را اسقاط كرده است جايز نيست.

دلايل حرمت تجارت صليب و صنم
اشاره

1. اجماع، به ادعاى محقق اردبيلى، علامه در منتهي ، فاضل نراقى در مستند، و صاحب جواهر در دائر ه المعارف فقهى خودش؛

2. آيه وَالرُّجْزَ فَاهْجُرْ؛[302]

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 137

3. آيه فَاجْتَنِبُوا الرِّجْسَ مِنْ الأوْثَانِ؛[303]

4. آيه إِنَّمَا الْخَمْرُ وَالْمَيْسِرُ وَالأنصَابُ وَالأزْلَامُ رِجْسٌ مِنْ عَمَلِ الشَّيْطَانِ فَاجْتَنِبُوهُ؛[304]

5. آيه نهى از اكل مال به باطل: لا تَأكُلُوا أمْوَالَكُمْ بَيْنَكُمْ بِالْبَاطِلِ.[305]

6. روايات عامّه از قبيل فرازى از تحف العقول :

«إنّما حرّم الله الصناعة التي هي حرام كلّها التى يجيئ منها الفساد محضاً، نظير البرابط والمزامير والشطرنج وكلّ ملهوّبه والصلبان والأصنام .... فحرام تعليمه وتعلّمه والعمل به وأخذ الأجر عليه وجميع التقلّب فيه من جميع وجوه الحركات».[306]

7. روايت نبوى:

«إنّ الله إذا حرّم شيئاً حرّم ثمنه».

دليل يك، سه و چهار قابل استدلال نيست و قبلًا در مسأله اوّل جواب آنها داده شد.

بررسى روايات نهى از بيع صنم

در دو روايت از صنم نام برده شده و بيع آن را نهى كرده است كه ظهور در تحريم دارد. يا خود ماده تحريم را به كار برده است كه نص در حرمت است.

الف) روايت دعائم الاسلام از امير مؤمنان (ع):

«إنّ رسول الله (ص) نهي عن بيع الأحرار وعن بيع الميتة و ... والأصنام».[307]

ب) روايت ابوداود به سند خودش از جابر بن عبدالله:

إنّه سمع رسول الله (ص) يقول عام الفتح وهو بمكة: «إنّ الله حرّم بيع الخمر والميتة والخنزير والأصنام».[308]

دلالت دو روايت بر حرمت بيع اصنام واضح است ولى متأسفانه اشكال سندى

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 138

دارند؛ زيرا روايت الف به نحو مرسل نقل شده و روايت عامى است. آرى اگر دليل محكمى وجود داشته باشد- كه وجود دارد- اين دو روايت و نيز روايت تحف العقول

و نبوى معروف كه قبلًا اشاره شد مؤيد آن دليل خواهند بود.

مرحوم آيت الله خوئى در مصباح بيان ديگرى دارند كه در واقع يك دليل و دو مؤيد است و خود ايشان روى اين دليل تكيه دارند.

دليل: روايات معتبرى وجود دارد كه فروختن چوب به قصد ساختن صليب يا صنم حرام است. پس به طريق أولى فروش خود صليب و صنم حرام خواهد بود.[309]

مؤيّد اول: سيره مستمره قطعيه كه به طور حتم به زمان معصوم (ع) منتهى ميشود بر حرمت فروش صليب و صنم دلالت دارد.[310]

مؤيّد دوم: صليب و صنم ماده فساد هستند و عقل و نقل ميگويد فساد بايد ريشه كن شود. به همين دليل اتلاف آنها شرعاً واجب است. شخص پيامبر و امير مؤمنان هم در جريان فتح مكه بتها را نابود كردند.[311] اگر خريد و فروش آنها جايز بود اتلافشان واجب نميشد، از وجوب اتلاف به حرمت بيع منتقل ميشويم.[312]

نظريه امام خمينى (رحمه الله)

حضرت امام در مكاسب محرّمه دليل ديگرى دارد كه متضمن بيان عقلى و نقلى است. دو مطلب در اينجا وجود دارد كه داراى اهميت است: يكى مطلب عقلى است، كه به صورت منطقى ميگوييم: بر فروش صليب و صنم، جز قبيح و مبغوض شارع (عبادت آنها) مترتب نميشود: صغرا؛ هرچه اين گونه باشد عقلًا قبيح است و شرعاً از راه ملازمه حرام است: كبرا؛ يعنى فروش صليب و صنم حرام است.[313]

البته اگر منظور از كبراى كلى اين باشد كه بيع مقدمه حرام است و مقدمه الحرام

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 139

حرامٌ، قابل مناقشه است: اولًا مقدمه حرام، حرام نيست، ثانياً بر فرض حرمت، خصوص مقدمه آخرى و جزء اخير علّت تامه حرمت دارد.

ولى از باب تجرّى اين بيان كاملًا متين است و بيع صليب و صنم با قصد مزبور ظلم بر مولى و هتك حرمت اوست و عقلًا قبيح و شرعاً حرام است. اين سخن با مسلك امام راحل هم كاملًا هماهنگ است، زيرا ايشان محل بحث را در حرمت شرعى و تكليفى قرار داده است و اين مطلب را در چند جاى مكاسب خود بيان كرده است.

و مطلب ديگر ايشان اين است كه در بيع خمر گفته شد طبق روايات، ده گروه مرتبط با مسأله لعن شدهاند: از كسى كه درخت آن را غرس ميكند تا كسى كه معامله ميكند و آن را مينوشد، و طبق روايت «مدمن الخمر كعابد الوثن »،[314] يعنى دائم الخمر مثل بت پرست است. از اين تشبيه و تنزيل معلوم ميشود مفسده صليب و صنم به مراتب بيشتر از مفسده خمر است و ملاك حرمت در آن قويتر است. با توجه به اين نكته اگر هر نوع تقلّبى- از جمله خريد و فروش خمر- حرام باشد پس معامله صليب و صنم به طريق اولى حرمت دارد. افزون بر اين دليل، بخشى از روايت تحف العقول دلالت بر حرمت دارند.[315]

نتيجه : فتواى فريقين بر حرمت معامله صليب و صنم كاملًا مستند است.

بررسى خريد و فروش صليب و صنم از نگاهى ديگر: آنچه تا به حال ذكر شد در صورتى بود كه صليب و صنم با همين هيئت و شكل خاص باشند كه استفاده اى جز حرام ندارند و ماده فساد هستند. در اين فرض فروش آنها جايز نيست چون شرعاً ماليت ندارند. حال اگر همين صليب و صنم با وجود خاصى كه دارند داراى منافع حلالِ

قابل ملاحظه و مهم نيز باشند- مثل بسيارى از وسايل مورد نياز زندگى كه به صورت صليب و صنم ساخته ميشوند- و به اصطلاح دو منظوره اند- آيا باز هم معامله آنها حرام است؟

ظاهر كلام كاشف الغطاء اين است كه خريد و فروش صليب و صنم جايز نيست و

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 140

فرقى ميان قصد جهت حلال و جهت غير حلال وجود ندارد.[316] و شيخ اعظم در مكاسب جواز بيع را تقويت كرده است.[317]

مرحوم شهيد ثانى هم در مسالك [318] در بحث آلات لهو و مانند آن همين فتوا را دارد.

در صليب و صنمهاى دو يا چند منظوره از نظر قصد و متعاملين چهار فرض وجود دارد:

1. فقط به قصد منفعت حرام معامله شود، كه گفته شد جايز نيست؛

2. فقط به قصد منفعت حلال، معامله شود؛ اين فرض هم بررسى شد و گفته شد جايز است؛

3. به قصد هر دو منفعت معامله شود كه اين فرض، ملحق به فرض اوّل است و جايز نيست؛

4. در ضمن معامله، هيچ كدام از دو منفعت معيناً قصد نشود و مطلق آورده شود.

از ظاهر بلكه صريح كلام شيخ اعظم و شهيد ثانى استفاده ميشود كه اين نيز جايز نيست و فقط به قصد منفعت حلال جايز است. محقق ايروانى در حاشية مكاسب مى فرمايد: اين قسم هم جايز است.

خريد و فروش ماده و هيئت

درباره صليب و صنمى كه از طلا و نقره يا از فلزات قيمتى ديگر ساخته شده باشد كه در بازار بت پرستان مشترى دارد چهار فرض وجود دارد:

1. قصد طرفين فقط هيئت صليبى و صنمى باشد و در برابر وجود خاصّ، پول بدهند، اگرچه طلا بودن مواد آن، داعى شود مبلغ بيشترى بدهند؛

ولى اين مبلغ را در مقابل هيئت مى دهند. اين قسم به تفصيل، بررسى شد كه به قصد انتفاع حرام معامله جايز نيست.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 141

2. معامله بر مجموع ماده و هيئت باشد و خريدار در برابر هر دو، مالى را بپردازد. اين نيز جايز نيست زيرا فرض اين است كه هيئت آنها ماليت ندارد و معامله اش سفيهانه است.

3. قصد متعاملين خود ماده با قطع نظر از هيئت باشد كه اين خود، چند صورت دارد: گاهى بعد از شكستن صليب و صنم، مواد آنها (طلا، نقره يا فلز ديگر) را معامله مى كنند. اين قطعاً جايز است زيرا ماده ماليت دارد. مقتضى موجود است، مانع هم مفقود. عمومات تجارت و معامله هم شامل اين صورت مى شود.

گاهى فروشنده قبل از شكستن صليب و صنم آنها را مى فروشد ولى قبل از تسليم به مشترى، آنها را مى شكند و مواد را تحويل مى دهد؛ در اين صورت باز هم معامله صحيح است.

گاهى صليب و صنم را سالم به مشترى تحويل مى دهد ولى با او شرط مى كند كه آنها را بشكند و هيئت را نابود كند. اين معامله هم صحيح است.

گاهى فروشنده شرط نمى كند ولى وثوق و اطمينان دارد كه مشترى اين كار را خواهد كرد و در جهت حرام استفاده نخواهد كرد؛ باز هم اين معامله جايز است زيرا ماده ماليت دارد و مانعى هم از معامله نيست.

گاهى بايع هيئت را نابود نمى كند، شرط شكستن هم نمى كند. مشترى هم مورد اطمينان نيست و احتمال عقلايى مى دهد كه وى در جهت حرام استفاده كند؛ در اين فرض اصل معامله جايز است زيرا ماده ماليت دارد، ولى بر بايع است

كه قبل از تسليم مبيع به مشترى ماده فساد را نابود كند. و اگر مظنه استفاده حرام وجود دارد در «بيع ما يقصد به الحرام شأناً» داخل مى شود كه در مسأله يازدهم بررسى خواهد شد.

4. معامله به نحو مطلق انجام شود، يعنى نه خصوص ماده قصد شود و نه هيئت؛ بلكه قطع نظر از خصوصيات، معامله بر اصل مبيع انجام شود. اين همان فرض است كه قبلًا در هيئت دو منظوره گفته شد.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 142

معامله آثار باستانى

اگر صليب و صنم، در زمانى ماده فساد نباشد؛ مثلًا اكنون كه عصر بت پرستى منقرض شده در حفارى ها صنمى يافت شده و در موزه نگهدارى مى شود يا صرفاً براى تزيين، يا مطالعات علمى و تاريخى مورد استفاده قرار مى گيرد؛ در اين فرض بعيد است كه نگهدارى آن و فروش آن به منظورهاى مزبور اشكالى داشته باشد؛ زيرا ادله حرمت معامله بر صليب و صنم از اين فرض انصراف دارند و ماده فساد نيست تا شرعاً ماليت آن ساقط شود، حضرت امام در مكاسب خود به اين امر تصريح كرده است.[319]

معامله آلات لهو

يكى ديگر از چيزهايى كه با هيئت خاصش فقط اثر حرام بر آن مترتّب است و منفعت حلال ندارد يا داراى منفعت ناچيزى است آلات لهو است. مثل عود و مزمار (نى)، بربط و مانند آن- همچون طبل، دف، طنبور، تار و ...- همان سه فرضى كه درباره صليب و صنم ذكر شد درباره آلات لهو نيز مطرح است.

1. آلات لهو با وجود خاصّ فقط داراى انتفاعات حرام و لهوى هستند؛

2. آلات لهوى كه دو منظوره هستند و در جهات حلال نيز قابل انتفاع شايع اند؛

3. آلات لهوى كه علاوه بر هيئت آنها موادشان نيز ماليت دارد.

همان بحث ها و استدلال هايى كه درباره صليب و صنم بود در اينجا هم جارى است.

درباره تجارت با آلات لهو گفتنى است آلات لهو كه متناسب با مجالس لهو و لعب هستند و با دميدن در آن ها يا با نواختن آن ها، نواهايى ايجاد مى شود كه آدمى به رقص مى آيد و بى اختيار حركاتى انجام مى دهد، طرب و شادى شديد و بيش از حدّ پيدا مى كند، يا با آن آهنگ و نغمه، هم صدا

مى شود و زمزمه مى كند.

درباره معامله آلات لهو در ابتداى بيع صليب و صنم، با ذكر عباراتى از فقهاى شيعه

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 143

و سنى بيان شد تجارت اينها حرام است. مهم ترين دليل حرمت اين است كه شارع مقدس ماليت آلات لهو را اسقاط كرده است و اينها شرعاً منفعت حلال قابل ملاحظه ندارند و در نتيجه ماليت ندارند، و چيزى كه ماليت ندارد معامله اش جايز نيست و سفيهانه است.

مطلب قابل توجهى كه در اين دليل وجود دارد مسأله اسقاط ماليت و منحصر بودن فايده آنها در جهت حرام است كه از روايات فراوان و در حدّ تواتر- در منابع خاصه [320] و عامه [321]- به دست مى آيد. بر فرض هم كه اين روايات در حدّ تواتر نباشد، در ميان آنها روايات معتبر فراوانى وجود دارد كه ما را از بحث سندى بى نياز مى كند.

خداوند دف، كوبه، مزمار (نى) و هر آلت لهو و لعبى را تحريم نموده است، رسول خدا (ص) فرموده است: شما از زِقن (رقص) و مزمار و كوبات (طبل هاى كوچك) و الكبرات (طبل بزرگ) نهى مى كنم. روزى مردى طنبور كسى را شكست. وى نزد شريح قاضى شكايت برد و وى طرف را ضامن ندانست. امير مؤمنان على (ع) هم روزى طنبور مردى را شكست و .... از اين موارد به دست مى آيد كه شارع مقدس ماليت آلات لهو را ساقط كرده است. اينها شرعاً داراى منفعت حلال شايع نيستند، در نتيجه ماليت ندارند، و معامله چيزى كه عرفاً يا شرعاً ماليت ندارد سفيهانه است و جايز نيست.

اين مسأله براى صورتى است كه آلات لهو با همان هيئت و شكل خاصى كه دارند فقط

در جهت حرام و لهو مورد استفاده قرار بگيرند. حال اگر با وجود خاص در جهت حلال نيز قابل انتفاع باشند مثل طبل براى جنگ و تشجيع رزمندگان اسلام كه منفعت حلال آن شايع و غالب است نه شاذ و نادر، مثل صليب و صنم بلامانع است.

اگر در روايات به طور مطلق از اين آلات نهى شده است به خاطر اين است كه در دوران پيشين از اين آلات جز در جهت حرام استفاده نمى شد، البته از طبل در جنگ استفاده مى شد و از اين جهت نهى اى وارد نشده است. باب معاملات مثل باب عبادات

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 144

نيست تا تعبّداً به اطلاق دليل استناد شود؛ بلكه مناط اصلى، ماليت عرفى يا شرعى است كه اگر چنين مناطى وجود داشته باشد مقتضى موجود است و معامله بلامانع است.

فرض ديگر اين است كه اگر علاوه بر هيئت و شكل، مواد اين آلات هم داراى قيمت باشند مثل صليب و صنم تجارت با اينها به قصد ماده اشكالى ندارد؛ همانند بحث صليب و صنم.

معامله آلات قمار

يكى از چيزهايى كه با وجود خاص فقط در جهت حرام قابل انتفاع مى باشد و منافع حلال ندارد، يا داراى منافع بسيار ناچيزى است آلات قمار است مثل نرد و شطرنج. قبل از اينكه درباره خريد و فروش آلات قمار بحث شود درباره تعريف قمار، انواع و حكم آن مطالبى توضيح داده مى شود:

به طور كلى بازى هاى دو نفره، يا دو گروهه كه داراى برد و باخت است و گاهى با آلات قمار انجام مى شود و گاهى بدون آلات قمار مثل بازى با توپ، سنگ، كبوتر، خروس جنگى و ... و هر

كدام از اين بازيها يا همراه با رهن و عوض است كه بازنده بايد مالى را به برنده بدهد و يا بدون عوض است و صرفاً جهت سرگرمى است؛ مثل شطرنج بازى.

از اين چهار قسم، قسم اوّل (بازى با آلات قمار و همراه با عوض) يقيناً قمار است بلكه مصداق اكمل و قدر متيقن قمار است و به قطع، حرام است.

دليل: 1. اجماع فقهاى اسلام؛ 2. آيات متعدد كه تعبير «ميسر»[322] دارد؛ 3. روايات متواتر.[323] افزون بر اينها، حرمت قمار از ضروريات فقه اسلام است و نيازى به بحث و بررسى ندارد.

قسم دوم، يعنى بازى با آلات قمار، بدون عوض و رهن، از نظر صدق قمار

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 145

مشكوك است؛ زيرا اگرچه كلمات بعضى از اهل لغت [324] اطلاق دارد ولى بيشتر اهل لغت قمار را به رهن و عوض معنا كرده اند.[325]

از نظر عرف هم به صرف بازى با شطرنج، قماربازى اطلاق نمى شود، آرى اگر همراه با عوض و برد و باخت باشد عرف به آن قمار مى گويند.

نظريه حضرت امام (رحمه الله): مرحوم آيت الله خوئى از تعبير برد و باخت عوض داشتن را فهميده و همين را دليل دخالت عوض در صدق قمار گرفته است.[326] مرحوم امام در مكاسب خود به استناد گفتار لغويان و عرف عام همين نظر را دارد و مجرد بازى به آلات قمار- بدون عوض- را قمار نمى داند، و مى فرمايد:

از برخى كتب لغت (مصباح المنير)[327] و از مكاسب شيخ اعظم [328] استفاده مى شود كه بر مطلق مغالبه [و لو عوض نباشد] قمار اطلاق شده؛ ولى اوّلًا چنين اطلاقى ثابت نيست و بر فرض ثبوت، مجرد اطلاق اعم از حقيقت

و مجاز است، و بر فرض كه حقيقت باشد، بر خلاف عرف عام است و در اين گونه موارد، نظر عرف عام بر نظر لغوى و فقيه مقدم است.[329] [تبادر نزد عرف ملاك است ].

حكم اين نوع بازى: اين نوع بازى ها از نظر فقه اماميه حرام است؛ حتى فاضل نراقى در مستند[330] ادعاى اجماع كرده است. ولى در ميان فقهاى عامّه اختلاف نظر وجود دارد.[331]

امام راحل در مكاسب خود فرموده است:

«ولعلّ فتوي بعض العامّة بعدم حرمة اللعب بها بلا رهن لجلب نظر الخلفاء والامراء»؛[332]

پس فتواى دينى نيست.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 146

خلاصه: از نظر فقه اماميه نفس بازى با نرد و شطرنج و مانند آن، اگرچه براى سرگرمى باشد حرام است و مهم ترين دليل حرمت، مطلقات روايات متواتر است كه متجاوز از سى روايت [333] است و بازى با نرد و شطرنج را با تعابير غليظ و شديد نهى كرده است و اطلاق روايات، هم فرض بازى با عوض و هم فرض بازى بدون عوض را شامل مى شود.

بازى با غير آلات قمار: آيا بازى هايى كه با آلات قمار نيست ولى با شرط عوض برد و باخت انجام مى شود، مثل مسابقه زور آزمايى، وزنه بردارى، كشتى، كبوتر بازى، دو، خروس بازى و ... كه بازنده يا فرد ديگرى مالى به برنده پرداخت مى كند نيز از قمار است حرام؟ يا موضوعاً قمار نيست، اگرچه نفس بازى حرام باشد، عوضى هم كه مى گيرد «سُحت» و باطل و حرام باشد؟

بررسى موضوعى قمار

مرحوم آيت الله خوئى مى گويد: اين قسم نيز قمار است و عنوان قمار بدون رعايت علاقه و قرينه هم بر آن صدق مى كند.

دليل: الف) از نظر عرف بر آن قمار صدق مى كند. صدق

عرفى هم مهم است.

ب) گفتار اهل لغت كه نوعاً اطلاق دارد و آنها قمار را به بازى با عوض تفسير كرده اند و قيد نكرده اند كه با آلات قمار باشد. ديگر اينكه اصولًا تفسير قمار به بازى با آلات قمار از قبيل تعريف دورى است كه درست نيست.

ج) در فارسى هم مرادف قمار عنوان «برد و باخت» است؛ به هر شكلى و با هر وسيله اى كه باشد. بنابراين بر بازى با آلات ديگر هم در فرضى كه عوض مطرح باشد قمار صدق مى كند و طبعاً روايات تحريم قمار و ميسر اينجا را مى گيرد.[334]

به نظر مى رسد هر سه بيان ايشان قابل خدشه است زيرا صدق عرفى كلّيت ندارد. از نظر لغت هم اگرچه كلام برخى يا اكثر اهل لغت اطلاق دارد ولى كلام بعضى مقيد

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 147

است. اشكال دورى بودن تعريف هم وارد نيست زيرا در تعاريف حقيقى و ماهوى شروطى- از جمله دورى نبودن آن- مطرح است ولى در تعاريف لفظى و لغوى كه مجرد بيان لفظى با لفظ واضح تر است جاى اين اعتراضات نيست.

تعبير فارسى «برد و باخت» هم قرينه اى بر بازى با هر وسيله اى به شرط عوض نيست؛ زيرا در بازى هاى دوستانه هم كه عوض مطرح نيست عنوان «برد و باخت» صدق مى كند و معمولًا يكى برنده و يكى بازنده است، و برد و باخت كنايه از مغالبه است. چون بازى معمولًا غالب و مغلوب دارد؛ خواه عوضى در ميان باشد، خواه نباشد.

نظريه حضرت امام (رحمه الله): امام راحل در مكاسب مى فرمايد بر بازى با ساير آلات- اگرچه با عوض باشد- قمار اطلاق نمى شود:

لأنّ القمار عرفاً ليس مطلق المغالبة برهان.

فلا يقال لمن جعل الرهان بإزاء الغلبة في حسن الخط أو تجويد قراءة القرآن، أو سرعة العدو، أو الرمي و نحوها: إنّه مقامر، ولا لفعلها: إنّه قمار. والعرف أصدق شاهد عليه.[335]

نمونه هايى كه ذكر شده است از نظر عرف قمار نيست. استناد به نظر عرف هم كاملًا متين است؛ در مواردى هم كه منصوص نيست بايد به عرف مراجعه كنيم. در كلام آيت الله خوئى هم چنين موردى وجود دارد ولى كلّيت آن ناتمام است يعنى براى اثبات اينكه سخن مرحوم خوئى در همه موارد مزبور، قمار صدق نمى كند- با اينكه بازى با آلات قمار صورت نگرفته است- ناتمام است. ولى از نظر عرفى قمار صدق مى كند؛ اين نوع بازى ها از باب قمار حرام است.

بر فرض هم كه در صدق قمار ترديد كنيم، از نظر حكمى ملحق به قمار هستند و روايات متعددى [336] بر حرمت بازى با غير آلات قمار، مثل گردوبازى و ... وجود دارد كه بعضى از آنها معتبر است [337] و در خود روايات بر اين بازى ها اطلاق قمار شده است. بنابراين قمار يا بازى با آلات قمار است مثل نرد و شطرنج، يا بازى با چيزهايى است

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 148

كه عرفاً بر آن قمار صدق مى كند. به فرموده صاحب جواهر:

لا فرق في ذلك بين الشطرنج والنرد و بين غيرهما من أفراده كلعبة الأمير والثلاثة والأربعة عشر والجوز والبيض والكعاب ونحوهما ممّا اِعتيد المقامرة به سابقاً أو لاحقاً.[338]

حكم اين نوع بازى ها: بر فرض بر اين بازى ها عنوان قمار صدق نكند، امّا آيا حكم قمار را دارند تا حرام باشد؟

تفصيل بحث در باب سبق و رمايه است. امّا خلاصه اينكه به فتواى

فقهاى اماميه حرام است و بلكه ادعاى اجماع هم شده است. به رواياتى هم استناد شده است كه در همان باب بايد بحث شود. و به حكم بعضى از مطلقات روايات، بعيد نيست حرام باشد.

بازى با ساير آلات، بدون وجود عوض

اگر بازى با ساير آلات و بدون عوض و رهن صورت بگيرد و صرفاً جهت تفريح و سرگرمى و دوستانه باشد مثل زورآزمايى، كشتى، حبس نفس در سينه .... درباره عدم اطلاق قمار بر اين گونه بازى ها بحثى نيست و از بحث هاى لغوى و عرفى كه ذكر شد به اين نتيجه مى رسيم كه در صدق حقيقى قمار، عوض و رهن دخيل است.

ولى درباره حكم اين بازى ها ميان فقها دو نظريه وجود دارد: عدّه اى قائل به حرمت اند و عدّه اى فتوى به جواز داده اند كه بررسى بيشتر اين مسأله در باب سبق و رمايه صورت گرفته است؛ امّا بعيد نيست كه جايز باشد.

بررسى حكم تجارت آلات قمار

تا اينجا مقدمه طولانى بحث راجع به قمار و صور مختلف آن تمام شد. اكنون مى پردازيم به بررسى اصل بحث (تجارت آلات قمار و ساير آلات، بنابر اينكه بازى با آنها حرام باشد و از آلات حرام باشند كه حكماً مطلق به آلات قمار مى باشند).

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 149

درباره معامله آلات قمار و ملحقات آن سه فرض مطرح است:

فرض اوّل: خريد و فروش اين آلات با اين فرض كه با همان وجود خاص، جز در حرام، قابل انتفاع نيستند و منفعت حلال شايع و مهمى ندارند. اين قسم از معامله قطعاً جايز نيست. پيشتر در اوّل بحث بيع صليب و صنم فتواى فقهاى شيعه و سنّى را نقل كرديم. اصل حرمت جاى بحث ندارد.

دليل: آنچه مهم است بيان دلايل مسأله است؛ دو دليل بر حرمت اين معامله وجود دارد:

الف) شارع مقدس ماليت آلات مزبور را با فرضى كه ساقط كرده است. يعنى اين آلات شرعاً ماليت ندارند. هر چيزى هم كه عرفاً يا

شرعاً ماليت ندارد معامله اش سفيهانه است.

ب) روايات خاصى هم بر حرمت بيع آلات قمار دلالت دارد. صاحب وسائل چهار روايت را نقل كرده است:

1. روايت على بن ابراهيم در تفسيرش از ابوالجارود از امام باقر (ع) كه در تفسير آيه إنّما الخمر والميسر والأنصاب والأزلام رِجسٌ من عمل الشيطان فاجتنبوه [339] بيان شده است. امام پس از تفسير ميسر به نرد و شطرنج، و بيان اين كه هر قمارى ميسر است و بيان ازلام به نوعى قماربازى عرب جاهلى مى فرمايد:

«كلّ هذا بيعه وشراؤه والانتفاع بشي ء من هذا حرام من الله محترم».[340]

بررسى دلالت روايت: دلالت روايت واضح است و نصّ در حرمت بيع و شراء آلات قمار است. ولى از نظر سند مشكل دارد زيرا اوّلًا ميان على بن ابراهيم و ابوالجارود وسائط متعددى وجود دارد كه ذكر نشده و مجهول است؛ ثانياً خود ابى الجارود (زياد بن منذر) هم ضعيف است.

2. روايت ابن ادريس از جامع بزنطى از ابى بصير از امام صادق (ع). در صدر

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 150

روايت دو جمله وجود دارد كه صريح در حرمت بيع آلات قمار است، يعنى:

«بيع الشطرنج حرامٌ، وأكل ثمنه سحتٌ».[341]

سند روايت: شيخ صدوق به سند خودش از شعيب بن واقد از حسين بن زيد از امام صادق (ع) از پدرانش (ع) از رسول اكرم (ص) در حديث معروف مناهى نقل مى كند:

«نهي رسول الله عن اللعب بالنّرد والشطرنج و ... و نهي عن بيع النرد».[342]

بررسي دلالت روايت: دلالت روايت ظاهر است؛ زيرا نهى ظهور در تحريم دارد. از نظر سندى هم اگرچه شعيب و حسين، محل مناقشه اند ولى متن حديث به قدرى قوى و محكم است كه هر شبهه اى

را از ميان برمى دارد و در وثاقت آن همين جهت كافى است.

البته روايت بزنطى و صدوق در خصوص شطرنج و نرد است و ساير آلات قمار را شامل نيست؛ ولى به بركت صحيحه معمّر بن خلاد از امام هفتم استفاده مى كنيم كه اين دو روايت خصوصيتى ندارند؛ زيرا در اين روايت مى فرمايد:

«النرد والشطرنج والأربعة عشر بمنزلة واحدة وكلّ ما قومر عليه فهو ميسر».[343]

در اين جا نخست سه نوع قمار بازى به منزله هم دانسته شد؛ سپس امام (ع) به صورت موجبه كلّيه فرمود: بر هر چه كه عرفاً، قمار اطلاق شود، يعنى به وسيله آن برد و باخت صورت گيرد، ميسر است. ميسر هم از نظر قرآن، رجس و عمل شيطانى و حرام است.

نتيجه: به بركت روايات خاصه هم بيع آلات قمار حرام است.

فرض دوم: معامله آلات قمار با فرض اين كه با همان وجود خاص، داراى منفعت مباح شايع باشند. در اين فرض بيع به قصد منفعت مباح مانعى ندارد. اين مطلب به تفصيل، در بيع صليب و صنم توضيح داده شد.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 151

فرض سوم: معامله مواد اين آلات در صورتى كه مواد آنها داراى قيمت باشد. باز بيع آلات قمار به قصد مواد كذايى بلامانع است. اين مطلب هم به صورت كامل در بيع صليب و صنم بيان شد.

حكم ساخت و اجرت آلات لهو و قمار

مرحوم امام در ادامه مسأله هشتم به بعضى ديگر از احكام آلات لهو و آلات قمار، اشاره كرده است. البته همين احكام در صليب و صنم نيز جارى است. حكم خريد و فروش آلات مزبور حرمت است كه به صورت كامل بررسى شد. علاوه بر آن، صنعت (ساختن) اين آلات نيز حرام

است.

اين حكم هم لازمه حرمت خود آلات مزبور است. در برخى روايات [344] باب آلات قمار و ... هم از نزديك شدن به آنها نهى است. گفتنى است صنعت و ساختن اين آلات، از مصاديق نزديك شدن به آنهاست. در بخش هاى متعددى از روايت تحف العقول هم از جميع تقلبات اين آلات نهى شده است كه مؤيد دلايل فوق است.

گرفتن و پرداختن اجرت در مقابل اين آلات از باب اكل مال به باطل و به حكم روايت تحف العقول و ... حرام است.

حكم ديگر وجوب كسر و شكستن اين آلات و تغيير دادن هيئت و شكل آنهاست و دليل آن در پايان مسأله نهم از قول حضرت امام ذكر شده است كه:

«لا يبعد وجوب إتلافها ولو بكسرها دفعاً لمادّة الفساد».

يعنى اين آلات ماده فساد هستند و اتلاف آنها واجب فورى است.

مرحوم امام در ادامه مسأله هشتم به صورت تبصره درباره خريد و فروش مواد اين آلات بحث مى كند كه مبسوطاً در بيع صليب و صنم توضيح داده شد و نيازى به تكرار نيست.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 152

حكم معامله ظرف طلا و نقره

درباره خريد و فروش ظرف هاى طلا و نقره دو بحث مطرح است:

1. بحث موضوعى؛ در اين بحث، مقصود از «اناء» بررسى مى شود كه آيا مرادف «ظرف» است يا اخص از آن است يا مباين آن است؟ در اين باره بعد از بيان حكم بحث خواهيم كرد.

2. بحث حكمى؛ اين بحث، بحث اصلى فقيه است و داراى دو موضوع است:

الف) حكم تكليفى ظروف طلا و نقره از نظر انتفاعات و استعمالاتشان در جهات گوناگون؛

ب) حكم تجارت و معامله ظرف طلا و نقره كه بحث اصلى ما در باب

مكاسب محرّمه است. از آنجا كه جواز و عدم جواز بيع بر بحث حرمت و عدم حرمت استعمال و انتفاع مبتنى است از باب مقدمه اجمالًا حكم تكليفى را هم بحث مى كنيم. در اين باره پنج احتمال- بلكه پنج وجه، و بلكه پنج قول- مطرح است:

1. مطلق اتخاذ و گرفتن ظرف طلا و نقره حتى اگر به منظور نگهدارى باشد حرام است. صاحب شرايع [345]، صاحب عروه [346]، صاحب جواهر و اهل سنّت معتقد به اين حكم هستند.

2. مطلق انتفاع از ظروف طلا و نقره حرام است حتى اگر براى تزيين و دكور استفاده شود ولى اتخاذ براى نگهدارى جايز است.

3. مطلق استعمال ظرف طلا و نقره حرام است، خواه براى خوردن و آشاميدن استفاده شود، يا در جهات ديگر مثل وضو گرفتن، لباس شستن، غسل كردن، و .... امّا انتفاعى كه استعمال بر آن صدق نكند حرام نيست، بنابراين نگهدارى آنها و تزيين منزل و ... با آنها بلامانع است. فتواى آيت الله حكيم [347] و مرحوم امام خمينى [348] همين است.[349]

كوثر فقه (محمدى) ؛ ج 1 ؛ ص152

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 153

4. خصوص استعمال آن در جهت خوردن و آشاميدن حرام است، امّا ساير استعمالات روزمرّه بلامانع است. در بيشتر روايات باب مستقيماً[350] از اكل و شرب نهى شده است ولى دليلى بر انحصار وجود ندارد. رواياتى هم داريم كه مطلق استعمال را تحريم مى كند.[351]

5. به فتواى داود از فقهاى عامه، استعمال ظرف طلا و نقره فقط براى نوشيدن حرام است؛ امّا غذا خوردن با آن جايز است. مستند اين فتوا يك روايت است كه در منابع عامه [352] ذكر شده، ولى در همان منبع رواياتى هم

از اكل و شرب هر دو نهى كرده است.[353] اين اقوال با دليل و مدرك در كتاب طهارت باب الاوانى ذكر شد.

بررسى اقوال

مسأله بيع اين ظروف مبتنى بر اقوال فوق است. اگر قول اوّل را اختيار كنيم نتيجه اين است كه ظرف طلا و نقره مثل آلات لهو و قمار و صليب و صنم ماده فساد است و هيچ منفعت حلالى ندارد و خريد و فروش آن جايز نيست؛ مگر اينكه خريد و فروش به قصد ماده باشد كه چون ماليت دارد معامله اش جايز است، ولى بيع هيئت يا مجموع جايز نيست.

اگر قول دوم را اختيار كنيم نتيجه اين است كه بيع به قصد اقتنا و نگهدارى جايز است؛ زيرا منفعت حلال است، ولى به قصد تزيين و استعمال جايز نيست.

اگر قول سوم را اختيار كنيم نتيجه اين است كه بيع به قصد مطلق استعمال- از جمله براى خوردن و آشاميدن- جايز نيست، زيرا شارع اينها را تحريم كرده است و به اين اعتبار ماليت ندارند، ولى به قصد ساير انتفاعات جايز است. از جمله براى تزيين و اقتنا بلامانع است. به همين منظور مرحوم امام در متن تحرير مى فرمايد:

«ويجوز بيع

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 154

أواني الذهب والفضّة للتزيين والاقتناء».

اگر قول چهارم را اختيار كنيم نتيجه اين است كه بيع فقط به قصد خوردن و آشاميدن حرام است، امّا به قصد ساير استعمالات اشكالى ندارد. زيرا منافعِ حلال هستند.

اگر قول پنجم را اختيار كنيم نتيجه اين است كه انتفاع اگر به صرف آشاميدن باشد، بيع حرام است، ولى به قصد ساير انتفاعات و استعمالات- حتى براى خوردن- جايز است.

بحث موضوعى: در بعضى از كتب،

لغت «اناء» به معناى «وعاء» آمده است. فيومى مى نويسد:

«الإناء كوعاء وزناً ومعناً»[354]

و در كتاب أقرب الموارد مى خوانيم:

«الإناء الوعاء والجمع آنية وجمع الجمع أوان ...».[355]

بنابراين، مقصود از اناء مطلق ظرف است، زيرا وعاء يعنى مطلق ظرف يا چيزى كه ظرف و محل براى مظروفى باشد.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 155

حكم معامله با دراهم تقلّبى

اشاره

مسألة 9: الدراهم الخارجة عن الاعتبار، أو المغشوشة المعمولة لأجل غشّ الناس، تحرم المعاملة بها وجعلها عوضاً أو معوّضاً في المعاملات مع جهل من تدفع إليه، بل مع علمه واطّلاعه أيضاً علي الأحوط لو لم يكن الأقوى، إلا إذا وقعت المعاملة علي مادّتها واشترط علي المتعامل كسرها، أو كان موثوقاً به في الكسر؛ إذ لا يبعد وجوب إتلافها ولو بكسرها؛ دفعاً لمادّة الفساد.

ترجمه: معامله با درهم ها- و پول هايى- كه از اعتبار خارج شده، و يا درهم هاى تقلّبى كه براى فريب مردم ساخته شده است، حرام است اگر طرف معامله نداد كه پول، تقلّبى است، عوض يا معوض قرار دادن آن در معاملات حرام است. بلكه در صورتى كه بداند و اطلاع داشته باشد نيز بنابر احتياط [واجب ]- اگر اقوى نباشد- حرام است؛ مگر اينكه معامله بر ماده آنها واقع شود و با طرف شرط شود كه آنها را بشكند [و از بين ببرد] يا به او اطمينان داشته باشد كه آنها را مى شكند. زيرا بعيد نيست كه به خاطر دفع ماده فساد، اتلاف آنها واجب باشد، اگرچه اتلاف آنها شكستن باشد.

شرح: پنجمين موردى كه شيخ اعظم در مكاسب ذكر كرده و از امورى دانسته است كه ماده فساد هستند و جز حرام از آنها قصد نمى شود و داراى منافع حلال مهم نمى باشند و

هم غشّ دار است- ك- ه صرفاً جه- ت فري- ب مردم ساخت- ه ش- ده است- درهم تقلّبى است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 156

امام راحل در مسأله نهم علاوه بر درهم غشّ دار و ناخالص و آميخته با نقره و جنس ديگر، درهم خارج از اعتبار را نيز مطرح كرده است كه سكه سلاطين پيشين بوده است، ولى الآن نقد رايج نيست و كسى آنها را عوض يا معوض قرار نمى دهد.

درباره اين دو نوع درهم- مثل صليب و صنم، و آلات لهو و آلات قمار- نيز سه فرض مطرح است كه نيازى به بحث مبسوط ندارد. به فرموده خود حضرت امام در مكاسب محرّمه :

ثم إنّ البحث عن آلات قمار وآلات اللهو وأواني الذهب والفضّة والدراهم المغشوشة نظير البحث عن هياكل كلّ العبادات، فلا داعي إلى التكرار.[356]

امّا درباره برخى نكات و برخى فروض جديد به اختصار بحث مى كنيم:

فرض اوّل: از اين دراهم غشّ دار فقط در جهت حرام استفاده شود و در بازار مبادله شود، درحالى كه از نظر عقلا ماليت ندارند و امر حقيقتاً بر ديگران مشتبه مى شود و درهم صحيح با مغشوش مخلوط مى گردد. و اين دراهم هيچ فايده ديگرى هم ندارند، يعنى جهت تزيين و نگهدارى و ... هم مورد استفاده قرار نمى گيرند و صرفاً جهت حرام و فريب مردم به كار مى روند و در حقيقت با جود خاصى كه دارند منفعت حلالى ندارند.

در اين صورت معامله با آنها حرام است. زيرا ماليت ندارند. حتّى اتلاف آنها واجب است؛ زيرا ماده فسادند و به حكم عقل و عقلا، ابطال و اعدام آنها لازم است ولو ابطال آنها به تغيير هيئت آنها باشد. حتّى امام معصوم (ع)

هم امر به اتلاف كرده و خود وى درهم را دو نيمه كرده و فرموده است: آن را به چاه بيندازند.

فرض دوم: اين دراهم با همان وجود خاص، جهت تزيين قابل انتفاع باشند و به طور كلى داراى منافع مباح و حلال عقلايى باشند و مطمئن هم باشيم كه وارد بازار نمى شوند و با آنها معامله نمى شود. در اين صورت وجهى براى اتلاف آنها نيست و بلكه به منظور زينت، قابل معامله مى باشند. ولى اين فرض مورد نظر امام راحل

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 157

نيست و در مسأله نهم مطرح نشده است.

فرض سوم: هيئت آنها داراى ماليت نيست و كسى با آنها معامله نمى كند و به تعبير روايات به عنوان عوض يا معوض انفاق نمى شوند، ولى موارد آنها ماليت دارد. در اين فرض معامله به قصد ماده، مانعى ندارد با همان شروطى كه در مسأله هشتم ذكر شد يعنى آنها را بشكند و هيئت آنها را تغيير دهد يا با مشترى شرط كند يا اطمينان داشته باشد كه مشترى در جهت حرام از آن استفاده نمى كند.

دو نكته

1. دراهمى كه مغشوش و ناخالص هستند ولى غشّ آنها آشكار است و اصولًا خود حكومت وقت آنها را ضرب كرده است و به عنوان نقد رايج كشور اعتبار دارد و در بازار هم با آنها مبادله مى شود و غالباً سكه هاى رايج درهم از اين قسم اند و خالص نيستند. معامله با اينها جايز است و در واقع نبايد آنها را درهم مغشوش بر شمرد، زيرا در غشّ نوعى مخفى كارى و تدليس و فريب كارى وجود دارد كه بدون آنها صدق غشّ بر آن دراهم ممكن نيست، و در نقد

رايج بلد، اين ويژگى وجود ندارد و همگان اين را مى دانند. و روايات متعددى كه بر جواز معامله با درهم مغشوش و مدخول به دلالت دارند[357] ناظر به اين فرض است.

2. در مورد آلات قمار و غيره، بحث علم و جهل مشترى مطرح نبود ولى در باب درهم مغشوش مطرح است، زيرا تا طرف، جاهل نباشد غشّ و فريب صدق نمى كند. لذا بحث علم و جهل مشترى و صور مختلف مسأله نيز مطرح است كه شيخ هم در مكاسب آن را مطرح كرده است. مرحوم امام هم در ضمن مسأله به آن اشاره كرده است كه توضيح آن از اين قرار است:

گاهى معامله بر درهم كلى واقع مى شود كه در اين صورت اگر درهم مغشوش تحويل دهد، بر طرف لازم است كه امتناع كند و طرف را به پرداخت درهم سالم يا نقد رايج

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 158

مجبور كند. و گاهى معامله بر درهم شخصى است، كه اين فرض چهار صورت دارد:

1. طرفين هر دو مى دانند كه درهم معين مغشوش است؛ اين معامله جايز و صحيح و لازم است؛ زيرا غشّ صدق نمى كند تا حرام باشد. چون غشّ يعنى تدليس و تزوير و فريب دادن كه نسبت به عالم صدق نمى كند. وجه صحت، اقدام طرف است و وجه لزوم هم علم اوست كه خيار تدليس و عيب را برمى دارد.

2. هر دو جاهل اند و نمى دانند كه مغشوش است؛ در اين صورت هم غشّ نيست، زيرا خود دهنده هم جاهل است و قصد فريب ندارد؛ پس حرمت تكليفى ندارد، ولى از نظر صحت معامله بستگى دارد به اينكه خصوصيات و قيود مأخوذ در عوضين از چه

قسمى باشند؟ اگر از مقدمات مبيع باشند و فاقد آن با واجدش عرفاً مباين باشند معامله باطل است. مثلًا اگر كسى فلزى را به عنوان اين كه طلا باشد معامله كرد و سپس معلوم شد مس است يا چيزى را به عنوان عبا فروخت، سپس معلوم شد فرش است وجه بطلان اين معامله اين است كه «ما قصد لم يقع و ما وقع لم يقصد»، و عقود تابع قصودند. ولى اگر از عوارض زائد بر ذات باشد و فاقد و واجد وصف، يك عين باشد معامله صحيح است و طرف، خيار تخلف شرط يا وصف دارد. مثلًا كسى عبدى را بفروشد به شرط اينكه كاتب باشد، امّا بعداً معلوم شود كه كاتب نيست. در اينجا عبد، همان عبد است و تنها وصف كتابت را ندارد.

در مورد بحث ما هم اگر معلوم شد درهم مغشوش تقلّبى است و اصلًا ماليت ندارد و ماده فساد است، معامله باطل است، زيرا عرفاً درهم رايج بلد با درهم تقلّبى دو چيز هستند. و اگر معلوم شد سكّه، سكّه امسال نيست و سكّه سال قبل است، موجب بطلان معامله نيست و حداكثر حق الخيار مى آورد.

3. فروشنده درهم عالم به غشّ است و خريدار جاهل است. در اينجا علاوه بر دو فرض پيشين، از نظر حكم وضعى، حكم تكليفى (حرمت) هم دارد زيرا حقيقتاً غشّ صدق مى كند.

4. عكس فرض قبلى. در اينجا حرمت تكليفى وجود ندارد، زيرا خود فروشنده جاهل است و قصد فريب ندارد؛ مشترى هم عالم است و غشّ و تدليس او معنا ندارد؛

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 159

از نظر وضعى هم معامله صحيح و لازم است و مشترى حق

خيار هم ندارد چون عالماً و عامداً بر معامله اقدام كرده است و خودش ضامن است.

حال همه اين فروض در موردى است كه درهم مغشوش به عنوان ماده فساد اتلافش واجب نباشد، وگرنه ماليت نخواهد داشت و اصل معامله اشكال خواهد داشت. مفروض كلام امام در مسأله همين صورت است و در اين جهت فرقى ميان فرض علم مشترى و جهل او وجود ندارد. يعنى معامله در هر دو فرض حرام است، حتى در فرض علم هم على الاقوى حرام است زيرا اتلاف ماده فساد، لازم است و حداقل على الاحوط، واجب است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 161

معامله اجناس حلال براى مصرف حرام

اشاره

مسألة 10: يحرم بيع العنب والتمر ليعمل خمراً، والخشب- مثلًا- ليعمل صنماً أو آلة للهو أو القمار ونحو ذلك؛ وذلك إمّا بذكر صرفه في المحرّم والالتزام به في العقد، أو تواطئهما علي ذلك، ولو بأن يقول المشتري لصاحب العنب مثلًا: بعني منّا من العنب لا عمله خمراً فباعه. وكذا تحرم إجارة المساكن ليباع ويحرز فيها الخمر، أو ليعمل فيها بعض المحرّمات، وإجارة السفن أو الحمولة لحمل الخمر وشبهها بأحد الوجهين المتقدّمين، وكما يحرم البيع والإجارة فيما ذكر يفسدان أيضاً، فلا يحلّ له الثمن والاجرة، وكذا بيع الخشب لمن يعلم أنّه يجعله صليباً أو صنماً، بل وكذا بيع العنب والتمر والخشب ممّن يعلم أنّه يجعلهما خمراً وآلة للقمار والبرابط، وإجارة المساكن لمن يعلم أنّه يعمل فيها ما ذكر أو يبيعها وأمثال ذلك؛ في وجه قويّ. والمسألة من جهة النصوص مشكلة جدّاً، والظاهر أنّها معلّلة.

ترجمه: فروش انگور و خرما به منظور شراب سازى، و فروش چوب مثلًا [يا انواع فلزات ] براى ساختن بت يا آلت لهو يا قمار

و مانند آن حرام است. به قصد حرام فروختن، اين گونه است كه يا در متن عقد قيد شود كه در حرام به كار رود، يا- خارج از عقد- هر دو بر آن توافق كنند، ولو در اين حدّ كه مشترى به صاحب انگور مثلًا بگويد: يك من انگور به من بفروش تا شراب بسازم، و او هم بفروشد. همچنين اجاره داده مسكن به اين منظور كه در آن شراب فروخته شود و يا نگهدارى شود، يا بعضى از

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 162

چيزهاى حرام در آن ساخته شود، حرام است. اجاره كشتى يا حيوانات باربر جهت حمل شراب و مانند آن- به يكى از دو صورت گذشته- حرام است. همان طور كه بيع و اجاره در موارد مزبور حرام است، فاسد هم هست؛ پس ثمن و اجرت برايش حلال نمى باشد. و همچنين است فروختن چوب به كسى كه مى داند خريدار، از آن صليب يا بت درست مى كند. فروختن انگور و خرما و چوب به كسى كه فروشنده مى داند از آنها شراب و آلت قمار و بربط (يكى از آلات لهو) درست مى كند نيز حرام است. همچنين اجاره دادن مسكن به كسى كه موجر مى داند مستأجر در آنجا، آنچه را كه ذكر شد درست مى كند يا مى فروشد و امثال اينها بنابر وجهى قوى. و مسأله از ناحيه نصوص جدّاً مشكل است و ظاهر، اين است كه اين نصوص معلّل است.

شرح: در دو مسأله قبل مواردى ذكر شد كه ماده فساد بودند و جز در جهت حرام قابل انتفاع نبودند. در اين مسأله مواردى ذكر مى شود كه در جهت حلال هم منافع شايانى دارند ولى قصد فعلى طرفين

معامله، استفاده حرام است، يا اينكه فروشنده مى داند مشترى در جهت حرام از متاع استفاده مى كند. مثلًا انگور براى خوردن، تبديل به كشمش، سركه درست كردن، شيره درست كردن و مانند آن قابل استفاده است ولى متعاملين براى شراب درست كردن معامله مى كنند. در اين مسأله چهار فرض كلى مطرح است:

1. منفعت حرام تمام الموضوع است و تنها غرض متعاملين استفاده حرام است و در متن عقد هم به اين جهت تصريح مى كنند. مثلًا فروشنده مى گويد: انگورهاى اين باغ را فروختم به اين شرط كه شراب بسازى، يا چوب ها را براى صليب و صنم و آلت قمار درست كردن فروختم، مشترى هم با همين خصوصيت قبول مى كند. مصداق اكمل مسأله دهم همين فرض است.

2. منفعت حرام، داعى طرفين بر معامله است، يعنى در متن عقد به آن تصريح ندارند ولى قبلًا بر اين امر تبانى و توافق كرده اند و معامله را با توافق قبلى انجام مى دهند.

3. منفعت حرام جزء موضوع و غرض باشد به نحو تصريح در متن معامله يا با

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 163

توافق قبلى. مثل اينكه مشترى كنيز آواز خوان را به مبلغى خريدارى مى كند كه بخشى از ثمن، در برابر صفت غنا در آواز خوان بودن اوست و جهت حرام هم دخيل است؛ اگرچه بخش مهم ثمن، در برابر خود ذات كنيز است. اين صورت در متن تحرير مطرح نشده است، ولى شيخ اعظم و ديگران آن را بررسى كرده اند.

4. قصد متعاملين استفاده حرام نيست و لااقل قصد فروشنده اين نيست، تبانى قبلى هم نكرده اند ولى فروشنده يقين دارد كه مشترى از اين متاع در جهت حرام استفاده خواهد كرد. مثلًا

باغ دار مسلمانى براى فروش انگورها و رسيدن به پول اقدام مى كند، ولى خريدار كسى است كه كارش شراب ساختن است، يا در خصوص اين معامله دنبال شراب درست كردن است. حتى ممكن است هنگام اين معامله قصد شراب ساختن نداشته باشد ولى فروشنده يقين دارد كه خريدار به زودى تصميم خواهد گرفت و انگورها را شراب خواهد ساخت.

همه اين چهار صورت كه در مورد بيع بود در مورد اجاره متاع هاى مزبور هم مطرح است و با چهار صورت بيع هشت صورت پديد مى آيد، و در هر كدام از صور از نظر حكم تكليفى (حرمت معامله) و حكم وضعى (صحت و بطلان معامله) بحث مى شود، كه شانزده صورت مى شود.

بررسى حكم اجاره و بيع موارد مزبور

صورت اوّل و دوم: بيع انگور فقط به قصد شراب درست كردن يا بيع چوب فقط براى بت ساختن با تصريح به انتفاع حرام در متن عقد، آيا حلال است يا حرام؟ بر فرض حرمت آيا فاسد است يا خير؟

دلايل حرمت و فساد بيع متاع به قصد استفاده حرام با تصريح به قصد مزبور:

دليل اوّل : اجماع. پيشتر، اين دليل بررسى شد كه ناتمام بود.

دليل دوم : آيه تحريم تعاون بر گناه و ظلم: وَلا تَعَاوَنُوا عَلَى الإِثْمِ وَالْعُدْوَانِ.[358]

شيوه استدلال: بيع انگور يا چوب با قصد گناه يكى از مصاديق اعانت بر گناه و

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 164

حرام است: صغرا؛ اعانت ديگران بر گناه و ستم حرام است، زيرا مورد نهى واقع شده است: كبرا؛ پس بيع مزبور حرام است: نتيجه.

اشكال بر دليل دوم

محقق ايروانى در حاشيه مكاسب مى گويد: نهى آيه، تحريمى نيست تا براى حرمت بيع مزبور، به آن استدلال شود بلكه نهى كراهتى و تنزيهى

است، زيرا قبلًا فرموده است: تَعَاوَنُوا عَلَى الْبِرِّ وَالتَّقْوَى كه اين امر قطعاً ايجابى نيست بلكه استحبابى است، چون اعانت بر جنس نيكى- ولو مستحبات- واجب نيست؛ آنگاه به قرينه مقابله، نهى لا تَعَاوَنُوا هم براى تحريم نيست. بنابراين آيه نمى تواند دليل حرمت بيع مورد بحث باشد.[359]

جواب حضرت امام

حضرت امام از اين شبهه جواب محكمى داده و فرموده است: در مواردى كه در خود جمله، قرائن روشنى باشد نوبت به قرينه مقابله نمى رسد. در جمله مورد بحث دو شاهد بر تحريمى بودن نهى وجود دارد يكى تعلق نهى بر اعانت بر اثم است كه به تناسب حكم و موضوع، حرمت به ذهن مى آيد. ديگرى عطف كلمه عدوان است كه عقلًا و شرعاً اعانت ديگران بر ظلم، حرام است. بنابراين اشكال اوّل فاضل ايروانى وارد نيست.

سخنى ديگر از محقق ايروانى: وى مى گويد: مورد بحث ما از باب اعانت ديگرى بر گناه است. به اين معنا كه شخصى مقدمات حرام را براى ديگرى فراهم كند و تنها در اين جهت معينِ او باشد و او مستقل باشد در ارتكاب حرام. مثل مشترى كه پس از خريدن انگور از بايع، خودش تصميم مى گيرد و شراب مى سازد. ولى مفاد آيه اين نيست، بلكه اجتماع بر ارتكاب گناه و عدوان است، يعنى عده اى دسته جمعى كار حرامى را انجام دهند؛ مثلًا به كمك هم مال كسى را غارت كنند. اين معنا از نهى لا تعاونوا كه از باب تفاعل است و به معناى اجتماع بر انجام كارى است فهميده

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 165

مى شود. بنابراين، آيه از مورد بحث ما بيگانه است.[360]

پاسخ مرحوم امام به شبهه محقق ايروانى: امام

راحل از اين شبهه نيز پاسخ متقنى داده است كه خلاصه اش از اين قرار است:

گرچه يكى از ويژگى هاى باب تفاعل جمع ميان دو نفر يا دو گروه است ولى چنين نيست كه به معناى خصوص اجتماع آن دو بر كارى باشد، بلكه به معناى عامّ و جامعى است كه هم بر اجتماع بر كارى صادق است- مثل اجتماع بر قتل فردى- و هم بر كمك يكى به ديگرى صادق است، كه وى معين است و مقدمات كار را انجام مى دهد و ديگرى مباشر و فاعل مستقل است. از نظر عرف هم مسأله شريك جرم مطرح است. بلكه اغلب موارد در خارج به همين صورت است، نه به نحو اجتماع بر كارى.

اين مطلب شواهد فراوانى دارد كه عبارت است از: نظر علمِ صرف، يكى از معانى باب تفاعل به معناى باب افعال است مثل تَساقَطَ، أى أسقَطَ. همچنين در جمله قبل كه امر به تعاون بر نيكى كرده است قطعاً مقصود، اجتماع بر نيكى نيست، بلكه اصل كمك كردن به ديگران بر خير و نيكى است ولو به انجام مقدمات آن باشد. در جمله مورد بحث هم به قرينه مقابله، نهى از تعاون بر گناه، به معناى عام است. و نيز اهل لغت و مفسران و فقيهان، تعاون را به معناى اعانت و كمك كردن به ديگرى براى انجام كارى گرفته اند كه شامل انجام مقدمات كار هم مى شود.

مثال: در مصباح [361] و قاموس [362] مى خوانيم: «تعاونوا واعتونوا، أي أعان بعضهم بعضاً»؛ در تفسير مجمع [363] مى خوانيم: «أمر الله تعالي عباده بأن يعين بعضهم بعضاً على البرّ والتقوي ونهاهم أن يعيني بعضهم بعضاً علي الإثم» كه باز هم معناى عامى

است و با مورد بحث ما مناسب تر است، يعنى در صورتى كه يكى ديگرى را بر نيكى يا گناه كمك كند و مقدمات كار او را فراهم سازد. در صورت چهارم از صور مسأله دهم (فرضى كه

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 166

فروشنده، انگور را مى فروشد و قصدش استفاده حرام نيست ولى علم دارد كه مشترى در جهت حرام به كار خواهد گرفت) خواهد آمد كه تعبير نوع فقها از تعاون بر اثم، اعانت بر اثم است كه معناى مورد نظر ماست. در مقام استعمال هم واژه هاى تراحم، تضامن، تفاهم و ... از باب تفاعل است، ولى يقيناً مقصود، اجتماع بر كار نيست، بلكه مطلق كمك به ديگرى و ضامن شدن، رحم كردن و درك كردن غير است؛ اگرچه هر كدام در جهتى و كارى و امرى ضامن ديگرى مى باشد.

بنابراين اشكال دوم، فاضل ايروانى هم وارد نيست.

اشكال ديگرى از فاضل ايروانى: فاضل ايروانى باز هم اشكال مى كند و مى گويد: بر فرض كه نهى لا تعاونوا براى حرمت باشد و مراد از تعاون هم اعانت غير بر حرام باشد، و اين اعانت حرام باشد؛ ولى بر مورد بحث ما تطبيق نمى كند و بيع به قصد حرام صغراى اين كبراى كلى نيست، زيرا ميان بيع كذايى با عنوان اعانت بر اثم، عموم من وجه است: گاهى بيع به قصد حرام محقق مى شود ولى اعانت بر اثم، صدق نمى كند زيرا بعداً مشترى منصرف مى شود، يا موفق به انجام حرام نمى شود؛ در اينجا اثم و حرامى نيست تا اعانت بر اثم صدق كند، البته بيع به قصد كذايى نوعى تجرّى است. گاهى اعانت بر اثم هست بدون بيع كذايى.

مثلًا فروشنده انگور را رايگان در اختيار مشترى مى گذارد و او را مسلّط مى كند و او هم شراب درست مى كند. و گاهى هر دو صورت هست. فاضل از اينجا نتيجه گرفته است كه مجرد بيع به قصد حرام، اعانت بر حرام نيست تا مشمول آيه باشد، آرى تسليط و اقباض اعانت بر حرام هست.[364]

پاسخ اشكال فوق

پاسخ اين اشكال هم اين است كه از نظر صدق عرفى، هم بر تسليط و اقباض، اعانت بر اثم صدق مى كند و هم بر بيع به قصد كذا. عرف هم فردى را كه مواد مخدر يا اسلحه مى فروشد يا سلاح شيميايى به كشورى مى فروشد مجرم مى شمارد و به عنوان شريك جرم محكومش مى كند، اگرچه خودش مباشر نباشد.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 167

اشكالى ديگر بر دلالت آيه: اشكال مهمى كه بر دلالت آيه در ما نحن فيه وجود دارد اين است كه آيه نهى از اعانت بر اثم، حداكثر بر حرمت تكليفى دلالت دارد؛ درحالى كه مدّعاى فقها، هم حرمت بيع است و هم فساد آن. از آيه هم بطلان معامله استفاده نمى شود، و دلالت آيه از اين جهت قاصر است. آرى استفاده فساد دو راه دارد كه هر دو باطل است: يكى راه ملازمه است كه انسان معتقد باشد در معاملات هم مثل عبادات، ميان نهى و بطلان ملازمه وجود دارد، ولى اين مبنا باطل است و در علم اصول به ثبت رسيده است كه نهى از عبادات دالّ بر فساد است. چون دالّ بر حرمت است و حرمت كاشف از مفسده و مبغوضيت است و عمل مبغوض نمى تواند انسان را به مولى نزديك كند، بلكه دوركننده از مولاست و

تا عبادت مقرِّب نباشد صحيح نخواهد بود. ولى در معاملات اين ويژگى نيست، تا حرمت معامله مستلزم فساد آن باشد. راه ديگر اين است كه خود نهى لا تعاونوا ارشاد به فساد باشد؛ امّا اين نيز باطل است، زيرا نهى اگر به ذات معامله يا جزء يا شرط آن تعلق گيرد مى تواند ارشاد به بطلان باشد ولى اگر به عنوان ديگرى تعلق گيرد- كه گاهى بر معامله منطبق مى شود- چنين نهى اى دالّ بر فساد نيست و مورد آيه از اين قبيل است، يعنى بر اعانت بر اثم تعلّق گرفته است و گاهى بر بيع صدق مى كند.

در نتيجه اين اشكال وارد است و آيه بر حرمت تكليفى بيع به قصد حرام دلالت دارد و بر بطلان اين بيع دلالت ندارد. همين مقدار براى بحث ما مهم است. در ميان دلايل بعدى دليل بر فساد هم خواهيم داشت كه مكمّل اين دليل باشد و مقصود فقهاى عظام تأمين مى گردد.

دليل سوم: حكم عقل. مرحوم امام در مكاسب خود به اين دليل استدلال كرده است.[365]

حاصل بيان از اين قرار است: همان گونه كه عقلًا ارتكاب حرام و منكر و مبغوض مولى قبيح است و مرتكب آن مستحق مذمّت است، و همان طور كه امر به منكر و

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 168

معصيت مولى و وادار كردن ديگرى به حرام، قبح عقلى دارد، همچنين كمك به ديگرى و فراهم نمودن اسباب و مقدمات حرام نيز قبح عقلى دارد و موجب استحقاق عقاب است. اين مطلب، هم در قوانين عرفى شاهد دارد، هم در قانون شرع.

اما عرف: قانون عقلايى، هر كسى را كه معينِ جرم باشد مجرم مى شمارد ولو شريك جرم نباشد.

اما

شرع: در باب قصاص آمده است كه اگر كسى شخصى را كه از دست ظالمى در فرار است بگيرد و نگذارد فرار كند يا از خود دفاع كند و شخص ظالم وى را به قتل برساند و فرد ثالثى ناظر و ديده بان باشد هر سه مجرم هستند و مجازات دارند؛ قاتل بايد قصاص شود، مُمسك حبس ابد دارد، چشمهاى ناظر هم بايد نابينا شود.[366]

بنابراين فراهم كردن اسباب و مقدمات معصيت مولى قبح عقلى دارد و به قاعده ملازمه ميان حكم عقل و شرع، حرمت شرعى هم دارد؛ البته نه از باب مقدمه حرام، بلكه از اين باب كه عرفاً خود اين بيع اعانت بر اثم و معصيت است و صغراى حكم عقل به قبح اعانت بر اثم است.

ضمناً ولا تعاونوا هم ارشاد به همين حكم عقل است، نه اينكه يك دستور تعبدى مولوى شرعى باشد، و اگر عقلى شد تخصيص بردار نيست.

اين دليل در جهت اثبات حرمت تكليفى بيعِ مورد بحث، دليل محكمى است ولى براى اثبات فساد معامله سودمند نيست. قبلًا هم اشاره شد كه در معاملات، ميان حرمت و بطلان، ملازمه اى وجود ندارد، و نظر مبارك حضرت امام هم به حرمت شرعى بيع به قصد حرام است، زيرا براى فساد و بطلان دليل جداگانه دارد كه به چهار بيان، آنها را تقرير كرده است. به اين چهار بيان در ادامه مطالب اشاره خواهد شد.[367]

دليل چهارم: آيه نهى از اكل مال به باطل.

اين دليل ناتمام است. قبلًا در حكم تحريم بيع نجاسات بيان شد كه باء در كلمه

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 169

بالباطل براى مقابله نيست تا به حال معاملات و تجارات سودمند باشد،

بلكه براى سببّيت است و منظور آيه تصرف در مال ديگرى به سببى از اسباب نامشروع است.

دليل پنجم: شراب ساختن انگورها منكر است. دفع منكر به حكم عقل مثل رفع آن واجب و لازم است و دفع آن به اين است كه به اين مشترى و با اين قصد نفروشد. پس ترك اين بيع، واجب است و خود آن حرام است.

پاسخ: اين دليل تنها حرمت تكليفى را ثابت مى كند و فساد را اثبات نمى كند.

دليل ششم: روايت جابر يا صابر از امام صادق (ع) است:

قال: سألت أبا عبدالله (ع) عن الرجل يؤاجر بيته، فيباع فيه الخمر؟ قال:

«حرام أجره».[368]

اين دليل دو اشكال اساسى دارد:

1. از نظر سند آخرين راوى ميان جابر و صابر مردّد است و صابر مجهول الحال است. جابر هم ميان عدّه اى از راويان مردّد است و معلوم نيست مقصود، كدام جابر است، لذا روايت از نظر سند حجت نيست.

2. معارض دارد. معارضش روايت عمر بن اذينه از امام صادق (ع) است:

قال: سألت أبا عبدالله عن الرجل يؤاجر سفينته ودابّته لمن يحمل فيها أو عليها الخمر والخنازير؟ قال: «لا بأس».[369]

دليل هفتم: مكاتبه ابن اذينه از امام صادق (ع) است:

كتب إلى أبي عبدالله أسأله عن رجل له خشب فباعه ممّن يتخذه برابط؟ فقال: «لا بأس»، وعن رجل له خشب فباعه ممّن يتخذه صلباناً؟ قال: «لا».[370]

و روايت عمرو بن حريث يا جرير:

عن التوت أبيعه ممّن يصنع الصليب أو الصنم؟

قال: «لا».[371]

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 170

دو روايت فوق، مخصوص فروش چوب براى صليب و صنم است و شامل فروش انگور به قصد شراب، فروش چون به قصد آلات قمار و آلات لهو و مانند آن نيست و

بلكه صدر مكاتبه صريحاً بيع چوب به قصد بربط سازى را تجويز كرده است؛ بنابراين به درد مدعاى ما نمى خورد و اخصّ از آن است.

دليل هشتم: مهم ترين دليلى كه در همه جا بيع كالا به قصد خصوص انتفاع حرام را منع مى كند و بر بطلان آن دلالت دارد اين است: ماليت و قيمت اشيا به خاطر منافع آنهاست و اگر چيزى اصلًا منفعت نداشته باشد يا منفعت آن بسيار نادر باشد عرف و شرع براى آن ماليت قائل نيست و چيزى كه ماليت ندارد معامله اش باطل است، زيرا چنين سفيهانه است و از قبيل اكل مال در برابر باطل است. در اين جهت هم فرقى نيست ميان اينكه چيزى عقلًا قابل انتفاع نباشد، يا از نظر عرف و عقلا داراى منفعت نباشد؛ مثل بسيارى از حشرات، يا از منظر شارع مقدس فاقد منفعت باشد و شارع ماليت آن را اسقاط كرده باشد؛ مثل انواع صليب و صنم و آلات لهو و آلات قمار و ... كه ماده فسادند، يا خود متعاقدين و شرع چيزى را غير قابل انتفاع قرار دهد كه مورد بحث ما از همين قسم است؛ زيرا تمام منافع متاع (انگور، چوب و ...) در اختيار بايع است و فرض اين است كه منافع حلال را نفى كرده و مشترى هم قبول كرده است كه بيع به قصد آنها نباشد.

پس اين منافع از جهت اينكه مورد قصد طرفين نيست وجودش كالعدم است زيرا عقود، تابع قصود است و منفعت حرام هم كه شرعاً منع شده و ماليت و ارزش آن اسقاط گرديده است، پس گويا بايع، مبيع را به مشترى مى فروشد با سلب همه

منافع و در واقع ملك مشترى باشد ولى حق هيچ انتفاعى نداشته باشد؛ چنين شرطى با مقتضاى عقد بيع منافات دارد، يعنى موجب سلطنت مشترى نيست و حق تصرف ندارد. مبيع كذايى هم به منزله متاعى است كه اصلًا ماليت ندارد و بيع آن باطل است.

نتيجه نهايى: بيع متاع فقط به قصد انتفاع حرام با تصريح به آن در متن معامله، هم حرام تكليفى است و هم فاسد وضعى. اين مطلب از دلايل مذكور مخصوصاً از دليل دوم و سوم و هفتم و هشتم به خوبى استفاده شد.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 171

يك نكته: شيوه فقها از قديم اين گونه بوده است كه مسأله را با بيع انگور براى شراب ساختن و چوب را براى صليب و صنم ساختن آغاز مى كردند، امام راحل نيز در مسأله دهم همين مسائل را آورده است، ولى بايد بدانيم كه اين دو مورد از باب نمونه است. شايان ذكر است هر كالايى كه داراى منافع حلال باشد و در جهت حرام نيز قابل انتفاع باشد همين مباحث درباره اش وجود دارد، يعنى اگر به قصد انتفاع حرام معامله شود، معامله حرام و باطل است، بنابراين اگر چوب را براى آلات لهو و قمار بفروشد، چاقو را فقط براى كشتن انسان ها بفروشد، و ... معامله حرام و باطل است.

صورت سوم و چهارم: انتفاع حرام به عنوان داعى بر بيع مورد نظر است يعنى طرفين قبل از معامله توافق كرده اند كه مشترى در جهت حرام استفاده كند و با بناگذارى بر اين توافق معامله كرده اند ولى در متن عقد تصريح به شرط حرام ننموده اند. حكم اين بيع از نظر حرمت شرعى و فساد

و بطلان معامله، حكم دو صورت قبل است، دليل مطلب هم همان ادلّه اى است كه ذكر شد.

صورت پنجم تا هشتم: چهار صورت فوق، در مورد بيع بود؛ امّا نظير آن در اجاره متاع به قصد حرام و براى استفاده حرام نيز مطرح است. مثلًا اجاره دادن كشتى به شرط حمل كردن مشروبات الكلى و ...؛ چه اين شرط در متن عقد صريحاً بيان شود، چه بناگذارى قبلى باشد، در هر حال اجاره از نظر تكليفى حرام است و از نظر وضعى باطل. دلايل مطلب هم همان است كه در صور بيع ذكر شد.

اگر بيع به قصد حرام، حرام و باطل است، اجاره به قصد حرام به طريق أولى حرام و باطل است، زيرا در اجاره امتيازى وجود دارد كه در بيع نيست، يعنى بيع تمليك خود عين مال. و چه بسا ميان خود عين و شرط حرام، تفكيك شود و اصل بيع صحيح باشد، ولى شرط ضمنى فاسد باشد كه در عين حال، بر بطلان آن دليل آورديم.

در اجاره مستقيماً تمليك منافع مى شود و اگر با شرط و جعل متعاقدين و با اسقاط شرعى قابل انتفاع نباشد در حقيقت اين شرط با مقتضاى ماهيت خود اجاره، منافات دارد و چنين اشاره اى قطعاً باطل است؛ حتى اگر شرط فاسد، مفسدِ عقد نباشد.

صورت نهم تا دوازدهم: مواردى كه صفت حرام تمام موضوع معامله نيست، بلكه

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 172

جزء موضوع است و جزء ديگر، خود ذات است كه ماليت دارد، يا صفات حلال مبيع است كه- اين هم- ماليت دارند. مانند بيع جاريه مغنّيه است كه خود كنيز ملك است و قابل معامله كه صفت مغنيه

بودن او نيز در معامله دخيل است و بخشى از عوض در برابر آن قرار مى گيرد، و مثل عبدى است كه مُغنّى است و يا در سرقت و قمار و مانند آن مهارت دارد و خودش هم ماليت دارد.

معامله بر چنين كنيز يا غلامى گاهى به صورت بيع است و گاهى به صورت اجاره. در هر صورت يا در متن عقد تصريح مى كنند كه بخشى از عوض در برابر صفت حرام باشد يا تصريح نمى كنند امّا داعى آنها اين جهت است. اين مسأله از نظر حرمت تكليفى و فساد وضعى قابل بحث است ولى از آنجا كه امروزه محل ابتلا نيست، مرحوم امام در تحرير الوسيله آن را بررسى نكرده است. ما نيز متابعت نموده از شرح و بيان خوددارى مى كنيم.

صورت سيزدهم تا شانزدهم: مهم ترين فرض مسأله همين بخش است: فروشنده متاعى را به فردى مى فروشد يا اجاره مى دهد؛ خود مالك اصلى قصد حرام ندارد ولى مى داند كه خريدار يا مستأجر در جهت حرام استفاده خواهد كرد، مثلًا مى داند كه مشترى انگورها را براى شراب ساختن خريدارى مى كند جهت اهميت اين است كه فرض هاى قبلى نسبتاً نادر و كم است زيرا مسلمان به عنوان مسلمان داعى ندارد كه قصد حرام كند و يا در متن عقد شرط كند كه در جهت حرام استفاده كند، يا انگيزه قبلى اش اين باشد، يا جهت حرام هم در كنار جهت حلال، مورد ملاحظه او باشد. ولى در فرض فعلى قصد فروشنده، فروش متاع و رسيدن به پول است و كارى ندارد كه مشترى چه قصدى دارد و براى چه منظورى خريدارى مى كند، اين قسم از معامله در خارج فراوان

است و نوع روايات باب هم نظر به اين فرض دارد و به دقت بايد احكامش بيان شود.

به فتواى بعضى از فقهاى اماميه، معامله با كسى كه مى دانيم متاع را در جهت حرام

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 173

استفاده خواهد كرد، جايز و حلال و صحيح است. طبق برخى فتاوا كراهت دارد،[372] ولى طبق فتواى علامه در تحريم، حرام تكليفى است، البته ايشان از فساد وضعى سخنى به ميان نياورده است.

فتاواى فقهاى اهل سنّت نيز مختلف است، حنابله فتوا به حرمت داده اند، شافعى قائل به كراهت شده است و ابوحنيفه صريحاً طرفدار جواز تكليفى و وضعى است [373]. بنابراين روايات باب كه در آينده مطرح مى شود حمل بر تقيه نمى شود.

اصل بحث

فقها در مورد بيع يا اجاره مال به فردى كه مى داند در جهت حرام استفاده مى كند و لو قصد بايع يا موجر اين جهت نباشد، دو بحث منعقد كرده اند:

1. مقتضاى قواعد عامّه؛ 2. مفاد نصوص و روايات باب.

بحث مقتضاى قواعد عامّه
اشاره

سه قاعده اساسى مطرح است كه براى حرمت اين معامله به آنها استدلال شده است:

1. قانون حرمت شرعى «تعاون بر اثم و عدوان» كه از آيه ولا تعاونوا استفاده مى شود؛

2. قانون عقلى قبح اعانت و مساعدت ديگرى بر كار قبيح و حرام؛

3. قانون شرعى و عقلى وجوب نهى از منكر و لزوم دفع منكر.

قانون نخست: درباره تحريم اعانت بر اثم و عدوان دو بحث مطرح است:

الف) بحث مفهومى و موضوعى، كه اعانت بر اثم به چه معناست و چه خصوصياتى در صدق آن دخيل است؛

ب) بحث حكمى، كه آِيا اعانت بر اثم، مطلق حرام است يا مطلق حرام نيست، يا اينكه تفصيل در كار است؟

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 174

الف) بحث مفهومى

آيا اعانت ديگرى بر حرام و معصيت كه مقدمه كار اوست مطلقاً حرام است يا علم به اينكه او آن كار را خواهد كرد هم دخيل است؟ يا بالاتر از علم، قصد معين هم دخيل است؟ يا بالاتر از آن، تحقّق مُعان عليه (فعل ديگرى) هم معتبر است يا نه؟ شش وجه در مسأله مطرح است:

وجه اوّل: اعانت ديگرى بر كارى عبارت است از انجام برخى از مقدمات كار او مطلقاً؛ چه با قصد حصول و تحقّق فعل غير باشد، چه بدون آن؛ چه به دنبال اين اعانت، فعل غير در خارج محقق بشود، چه نشود.[374]

وجه دوم: اعانت عبارت است از ايجاد مقدمه اى از مقدمات كار ديگرى با قصد تحقّق فعل از غير. مثلًا به قصد ساختن مسجد توسط مشترى، آجر و آهن به او بفروشد، يا به قصد شراب سازى، انگور به او بفروشد، خواه به دنبال اين اعانت، فعل ديگرى محقق بشود، خواه

نشود. اين قول عده اى از بزرگان- از جمله مرحوم امام خمينى (رحمه الله)- است.[375]

وجه سوم: در صدق اعانت علاوه بر قصد معين، وقوع عمل از سوى مُعان له نيز دخالت دارد و در واقع تحقّق عمل از سوى هر كدام نباشد اعانت نيست. اين قول به فاضل نراقى مستند است.[376]

وجه چهارم: در صدق اعانت يكى از دو امر معتبر است: يا قصد معين كه مقدمه را براى رسيدن ديگرى به فلان كار انجام مى دهد، يا صدق عرفى كه اگر هم وى چنين قصدى ندارد ولى به قضاوت عرف كارش اعانت بر كار ديگرى است، مثل كسى كه عصا را به دست ظالمى مى دهد كه مى داند قصد كشتن مظلومى را دارد هرچند قصد دهنده عصا تحقّق ظلم و قتل نباشد؛ ولى هر كس شاهد و ناظر باشد كار او را اعانت

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 175

مى داند. اين نظريه به محقق اردبيلى منسوب است.[377]

وجه پنجم: اعانت عبارت است از انجام برخى از مقدمات قريب كار ديگرى؛ امّا ايجاد مقدمات بعيد و دور، اعانت شمرده نمى شود. مثلًا كسى كه به شراب ساز انگور مى فروشد يا انگورها را تحويل دهد، معين او بر اين كار است، ولى كسى كه درخت انگور را غرس مى كند يا آن را آبيارى مى كند، و ... معين شمرده نمى شود.

وجه ششم: در صدق اعانت هيچ خصوصيتى از قصد معين و علم او به تحقّق مُعان عليه دخالت ندارد و مهم اين است كه به دنبال ايجاد برخى از مقدمات، آن كار از ديگرى صادر شود. اين نظريه، نظريه مرحوم آيت الله خوئى است.

بررسى وجوه و اقوال

در صدق اعانت غير، ايجاد مقدمات كار او قطعاً معتبر است و

كسى ترديد ندارد كه بدون ايجاد حتى يكى از مقدمات فعل غير، اعانت او صدق نمى كند. در اينجا قدر متيقن، مقدمات قريبه است. ولى چهار محور قابل بحث وجود دارد:

محور اوّل: دخالت علم معين به ترتّب فعل غير بر اين مقدمات؛

محور دوم: دخالت قصد معين در صدق اعانت؛

محور سوم: ترتّب فعل غير و حصول آن در خارج، به دنبال اين مقدمات؛

محور چهارم: اعتبار صدق عرفى در معناى اعانت غير.

بررسى محور اوّل: به عقيده گروهى از فقها مهم اصل ترتّب و تحقّق فعل مُعانُ عليه است [378] و علم معين به آن يا التفات او به اين حصول مهم نيست، بلكه اگر جاهل هم باشد اعانت صدق مى كند؛ حتى اگر غافل هم باشد صدق مى كند؛ بلكه اگر غير ذى شعور و حتى اگر جماد هم باشد صدق مى كند.

محقق نراقى علم يا ظن معين به ترتّب فعل غير را معتبر نمى داند و انجام مقدمات فعل ديگرى را به اميد ترتّب فعل غير بر آن كافى مى داند[379] محقق ايروانى نيز علم را در

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 176

اصل صدق اعانت دخيل نمى داند بلكه در تنجّز حكم اعانت دخيل مى داند.[380]

مرحوم آيت الله خوئى هم علم را در صدق اعانت دخيل نمى داند. وى قصد را نيز معتبر نمى داند و مجرد وقوع فعل غير، به دنبال ايجاد مقدمات آن از سوى معين را كافى مى داند. دليل مهم ايشان موارد استعمال است كه در غير مورد علم هم فراوان اطلاق شده است.

معين در لغت بر ظهير و مساعد اطلاق شده است و قيدى ندارد؛ مثلًا مى گويند: به كمك عصا راه مى روم، به كمك عينك مى بينم و ... در حالى كه عصا و عينك و

... جماد است و اصلًا شعور ندارد تا ملتفت و عالم باشد.

در قرآن هم مى فرمايد: واستعينوا بالصبر والصلاة در حالى كه روزه و نماز فعل اختيارى مكلّف است و موجود عالم عاقل نيست ولى نماز و روزه معين هستند. و ادّعاى مجازيت در همه موارد گزاف است، زيرا قرينه مى طلبد.[381]

پاسخ حضرت امام (رحمه الله)

امام راحل در پاسخ اين موارد مى فرمايد: مجرد استعمال، نشانه حقيقت بودن نيست و اين موارد از قبيل استعاره و مجاز و مانند آن است و از نظر متفاهم عرفى، نه تنها علمْ دخيل است بلكه قصد تحقّق فعلِ غير هم دخيل است.[382] در محور بعدى، كلام ايشان را بيان مى كنيم.

بررسى محور دوم: گاهى به قصد تحقّق فعل غير، مقدمات كار او را انجام مى دهد و انگيزه اش از بيع، مثلًا تحقّق شراب و صليب و صنم و مانند آن است، و گاهى علم دارد كه ديگرى اين كار را خواهد كرد، ولى به اين قصد، مقدمه را انجام نمى دهد بلكه به دواعى و انگيزه هاى ديگر انجام مى دهد، مثلًا انگور را مى فروشد تا به پول آن برسد؛ آيا به مجرد علم وى به تحقّق فلان كار از ديگرى- اگر مقدمه را انجام داد- اعانت غير است يا قصد مزبور هم دخيل است؟

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 177

بعضى از فقها، قصد را در صدق اعانت معتبر نمى دانند؛[383] امّا عدّه اى معتبر مى دانند.[384] امام راحل از جمله كسانى است كه از نظر متفاهم عرفى، قصد را معتبر مى داند و در مكاسب خود مى فرمايد:

اعانت شخصى بر امرى عبارت است از مساعدت او بر آن امر و ظهير و پشتوانه بودن براى فاعل آن، و وقتى صدق مى كند

كه انسان ديگرى را در راه رسيدن غير به امرى مقدمات كار او را انجام دهد، پس اعانت عرفاً متوقف بر قصد است.

آنگاه امام دو مثال ذكر مى كند: يكى اينكه اگر فرد بنا دارد مسجدى بسازد هر كسى كه به قصد رسيدن وى به مقصدش مقدمه اى از مقدمات مسجدسازى را فراهم كند او را مساعد و معين اين فرد بر ساختن مسجد مى گويند؛ امّا فروشنده اى كه نه به قصد ساختمان مسجد، بلكه به نيت تجارت و رسيدن به پول، مصالح مسجد را مى فروشد او را معين و مساعد نمى شمارند.

مثال ديگر اين است كه [بافنده پارچه ] يا بزّار و فروشنده پارچه اگر به قصد اينكه پارچه مورد معامله پرده كعبه يا ضريحى بشود، با فروختن آن، كارش اعانت بر نيكى و تقواست، ولى به معامله كسى كه انگور را به شراب ساز مى فروشد، امّا نه به قصد رسيدن او به شراب، بلكه به قصد رسيدن به پول، اعانت بر اثم صدق نمى كند؛ چه اينكه بر كار آن بزّاز، اعانت بر نيكى صدق ندارد، آرى اگر همراه با قصد ترتّب نيكى و تقوا يا ترتّب «اثم و عدوان» باشد يقيناً اعانت است.[385]

بررسى محور سوم: بر فرض كه علم معين و قصد او در صدق اعانت دخيل باشد، ولى آيا ترتّب فعل غير هم- مثل ساختن مسجد، شراب و ...- در صدق اعانت دخيل است يا اين جهت خارج از ماهيت اعانت است و در صدق آن معتبر نيست؟ در اين مسأله هم دو نظريه مطرح است:

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 178

به نظر عده اى تحقّق فعل غير، معتبر است و بدون آن، توهّم اعانت است نه خود اعانت.

آيت الله خوئى اين عقيده را دارد و مى فرمايد: آنچه موافق اعتبار و ملاحظات عقلى است و موارد استعمال هم آن را تأييد مى كند تقييد مفهوم اعانت به وقوع مُعان عليه (فعل غير) است، و اعانت براى اين معناى خاص وضع شده است و بدون آن حقيقت نيست.

به نظر عده اى ديگر از فقها ترتّب فعل غير معتبر نيست و همين كه شخص با قصد تحقّق، آن مقدمات را ايجاد كرده است اعانت صدق مى كند. امام راحل هم به همين عقيده است و مى فرمايد: متفاهم عرفى از اعانت، ايجاد مقدمه اى از مقدمات كار ديگرى به قصد تحقّق آن كار است هر چند خود آن كار محقق نشود. ايشان استناد مى كند به اينكه اگر كسى به يك دزد نردبانى بدهد به قصد اينكه وى دزدى كند، اين كار اعانت بر ايجاد سرقت است و اگر به هر دليلى سرقت واقع نشود بر كار او اعانت صدق نمى كند.[386]

حقيقت اين است كه اين نمونه ها از هر دو طرف قابل توجه است و هيچ كدام مايه اطمينان خاطر انسان نيست تا به موجب آن، فقيه بتواند نظر دهد و لذا خود امام راحل در پايان مى فرمايد:

لكن مع ذلك كلّه لا يخلو الصدق من خفاء والمسأله من غموض وإن كان الصدق أظهر عرفاً.[387]

بنابراين على القاعده بايد بگوييم: مفهوم اعانت اجمال دارد و قدر متيقن فرض وجود علم و قصد و تربت مُعان عليه است و در غير اين صورت صدق اعانت معلوم نيست. ولى در محور چهارم (صدق عرفى) بايد ديد آيا از اين راه مشكل قابل حل است؟

بررسى محور چهارم: از تعابير گروهى [388] استفاده مى شود كه مناط، صدق عرفى است،

كوثر فقه

(محمدى)، ج 1، ص: 179

يعنى صدق عرفى يا قصد را معتبر مى دانند.

به نظر امام راحل هم متفاهم عرفى، دخالت قصد است.[389] ولى خود اين بزرگان در بيان موارد و مصاديق صدق عرفى اختلاف نظر دارند. مثلًا مرحوم خوئى حتى مثال تجارت و اخذ ماليات از ناحيه حكومت جور را نوعى اعانت مى داند؛ در حالى كه ديگر بزرگان به صراحت، اين موارد را خارج از اعانت مى دانند. يا محقق اردبيلى دادن تازيانه به دست ستمگر را از مصاديق اعانت مى داند و صدق عرفى را مسلّم مى شمارد ولى درباره فروش انگور به خمّار و فروش شراب فرق قائل نيست [390] و فروش انگور را به دادن عصا به ظالم ملحق كرده و آنها را مثل هم دانسته است. شيخ اعظم انصارى به همين فرق معترض است و بيع مذكور را با اعطاء مزبور از يك وادى مى داند؛ در صورتى كه در هر دو طرفدار صدق عرفى هستند، ولى به اين مقدار هم راضى نمى شوند و در پايان ميان شروط و مقدمات حرام فرق مى گذارند و مى گويند: گاهى شرط و مقدمه به گونه اى است كه از نظر عرف مثل جزء اخيرِ علت تامّه مى ماند و فايده اش منحصر در مشروط و فعل حرام است و فايده ديگرى براى آن متصور نيست مثل دادن عصا به دست ظالم براى زدن مظلوم كه در اين زمان خاص، انتفاع از عصا منحصر در زدن مظلوم است. اينجا صدق عرفى دارد و كار دهنده عصا، اعانت بر حرام است.

گاهى اين گونه نيست و فايده حلال ديگرى هم متصور است، مثل فروش انگور به خمّار و تمليك آن به وى كه پس از بيع و تسليم مبيع هم باز

وى مختار است و مى تواند استفاده حلال بكند، كه اينجا صدق عرفى ندارد.[391]

به نظر ما اصل صدق عرفى كاملًا متين است و براى فهم معانى و مرادات شارع بايد به فهم عرف و اهل لسان مراجعه شود، ولى صدق عرفى در مورد بحث ما محرز نيست و مجرد علم بايع به اينكه مشترى استفاده حرام خواهد كرد كفايت نمى كند و دليل بر

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 180

صدق عرفى نيست؛ آرى اگر قصد هم باشد صدق هست. امام راحل هم به اين امر تصريح كرده است.[392]

حكم موارد شك: در موارد شك در صدق اعانت نمى توانيم به اطلاق نهى از تعاون بر اثم استناد كنيم، زيرا از باب تمسك به عام در شبهات مصداقيه است كه جايز نيست؛ نوبت مى رسد به شك در حرمت كه اصل عملى برائت جارى مى شود و على القاعده بايد بيع مزبور جايز باشد، اينكه مگر دليل ديگرى بر حرمت اقامه شود. آرى در مواردى كه صدق عرفى محرز است حرمت اعانت جارى و سارى است و در مواردى هم كه عدم آن محرز است، عدم حرمتْ جارى و سارى است.

ب) بحث حكمى

بر فرض كه چنين معامله اى از مصاديق اعانت بر اثم باشد و صغراى قضيه درست شود. كبراى كلى روشن است كه آيه وَلا تَعَاوَنُوا عَلَى الإِثْمِ وَالْعُدْوَانِ بر حرمت آن دلالت دارد. البته بر اين مطلب اشكال هايى شده است كه قبلًا در فرض بيع انگور به قصد ترتّب حرام از قول محقق ايروانى آورديم و سه اشكال را پاسخ داديم و عمده اشكال چهارم بود كه آيه تنها بر حرمت تكليفى دلالت دارد. بحث ما در حرمت و فساد است و

بطلان معامله از آن استفاده نمى شود زيرا نهى به عنوان ديگرى غير از عنوان معامله تعلق گرفته است، و چنين موردى به طور حتم ارشاد به بطلان نيست و از راه ملازمه هم نمى توانيم فساد را ثابت كنيم، زيرا در معاملات، ملازمه ميان حرمت و بطلان نيست.

نتيجه: قانون شرعى (حرمت اعانت بر اثم) در مورد بحث ما (بيع العنب ممّن يعلم أنّه يجعله خمراً) جارى نيست زيرا نه صدق اعانت بر اين بيع محرز است و نه دلالت بر فساد و بطلان.

قانون عقلى قبح اعانت بر كار حرام

امام راحل روى اين قانون تكيه كرده و از اين راه حرمت بيع مزبور را ثابت مى كند.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 181

خلاصه بيان ايشان از اين قرار است.

همان گونه كه ارتكاب منكر عقلًا زشت و ناپسند است و امر به آن و وادار كردن و فريب دادن ديگرى و القاى ديگرى در منكر عقلًا قبيح است، فراهم نمودن اسباب و مقدمات منكر و كمك به فاعل منكر نيز عقلًا قبيح است و باعث استحقاق عقوبت مى شود. به همين سبب در قوانين عرفى براى معين جرم، كيفر و مجازات قائل اند. در قوانين شرعى هم براى معين، جزا، مقرر شده است از جمله كيفر قاتل عامد، قصاص و كيفر نگهدارنده مقتول، قبل از جنايت، حبس ابد است.

اگر شخصى به دزدى كمك كند و مقدمات سرقت او را فراهم سازد، نزد عقل و عقلا، مجرم است، و اين نه از باب حرمت مقدمه حرام است بلكه از باب اعانت بر حرام است، چون نفس اين كار اعانت است و قبح عقلى دارد.

ضمناً فرقى ندارد كه معين، به قصد رسيدن غير به حرام و جرم، مقدمات جرم

او را فراهم كند يا بدون اين قصد. بنابراين كسى كه علم دارد فرد سارق، مثلًا نردبان را براى سرقت كردن از جايى خريدارى مى كند و معذلك فروشنده نردبان را به او تسليم كند، خود اين كار قبح عقلى دارد؛ اگرچه در صورت قبل كه به قصد توصل به حرام تسليم مى كرد قبح بيشترى دارد. همچنين فرقى ندارد كه معين بداند مشترى، هم اكنون اراده حرام دارد و به او كمك كند يا اينكه الآن و در هنگام خريدن، قصد جرم ندارد، امّا يقين دارد كه بعداً مرتكب حرام خواهد شد. در هر حال انجام مقدمات، كمك به جرم است. همچنين فرقى ندارد فروشنده ديگرى هم وجود داشته باشد كه به خمّار انگور بفروشد يا منحصر در همين فروشنده باشد. در هر حال بيع و تسليم، قبيح است ولو مراتب دارد. ضمناً حكم عقلى، تخصيص بردار نيست و تهيه مقدمات كار حرام براى ديگرى، با علم معينْ هميشه و همه جا قبيح است.

حضرت امام در پايان مى فرمايد: حكم عقل به قبح تهيه مقدمات كار حرام براى ديگرى، دائر مدار صدق عنوان اعانت بر اثم يا تعاون بر اثم و مانند آن نيست- تا برگردد به قانون شرعى حرمت تعاون بر اثم، يا كسى اشكال كند كه اصل صدق اعانت مشكوك است- بلكه عقل مستقلًا قبح تهيه مقدمات معصيت و جرم را درك مى كند؛

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 182

چه آن عناوين صدق بكند، چه صدق نكند. پس اين حكم عقل، قانون مستقلى است.[393]

شايد تعبير امام راحل در متن تحرير به حرمت چنين بيع و اجاره اى «فى وجه قوى» اشاره به همين وجه و قانون عقلى باشد.

بررسى نظريه امام (رحمه

الله)

به نظر شارح، قانون عقلى مذكور صحيح و تمام است و استدلال امام راحل به آن كاملًا مقبول است و قضاوت عقلايى شاهد صدق آن است؛ زيرا عقلاى عالم كسى را كه با علم و التفات به استفاده نامشروع، چيزى را به ديگرى مى دهد مورد بازخواست قرار مى دهند و مستحق سرزنش مى دانند. بنابراين ما تابع صدق عنوان اعانت بر اثم و مانند آن نيستيم، بلكه نفس فراهم كردن اسباب و مقدمات جرم و كار حرام، مذموم و جرم محسوب مى شود.

ولى اين قانون هم تنها قبح عقلى و حرمت شرعى تهيه مقدمات فعل غير را دلالت مى كند و به درد فساد و بطلان بيع و اجاره مورد بحث ما نمى خورد و خود مستدل هم اين را قبول دارد زيرا به پيروى از شيخ اعظم بحث فساد معامله را جداگانه مطرح كرده و مورد استدلال قرار داده است.

همانندى قانون وجوب دفع منكر با وجوب رفع آن

محقق اردبيلى براى حرمت بيع مورد بحث علاوه بر استدلال به تحريم تعاون بر اثم و عدوان، به قانون وجوب دفع منكر هم استدلال نموده است. امام راحل استدلال محقق اردبيلى را در كمال اتقان و استحكام دانسته است. خلاصه سخن امام چنين است:

حاكم در روابط فيما بين عبيد و موالى، عقل انسان است. عقل حكم به لزوم ايجاد مطلوب مولى مى كند و درك مى كند كه آنچه را مطلوب مولاست عبد بايد ايجاد كند، و نيز حكم به لزوم جلوگيرى از مبغوض مولى مى كند و مى گويد آنچه مبغوض مولاست نبايد ايجاد شود؛ بلكه بايد جلوى تحقّق آن گرفته شود و اگر ايجاد شده است حتماً بايد جلوى تداوم و ادامه آن گرفته شود. عقل در اين جهت فرق نمى گذارد

بين صدور

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 183

مبغوض مولى از غير مكلفين.[394] و بين صدور آن از مكلفين. در اينجا هم بر عبد لازم است اگر مى تواند ممانعت كند و طرف را از ايجاد مبغوض مولى زجر و ردع و منع نمايد. ملاك هر دو باب يكى است، يعنى مبغوضيت عمل نزد مولى. همچنين عقل فرق نمى گذارد ميان دفع پيشگيرى از مبغوض مولى و رفع آنكه اگر محق شده است جلوى بقاى آن گرفته شود. بنابراين عقلًا دفع منكر واجب است تا مبغوض مولى جامه عمل نپوشد، و در مورد بحث ما شراب و صليب و صنم مبغوض مولى هستند و بايد جلوى تحقّق آنها گرفته شود. اين هدف با ترك بيع انگورها و چوب ها به شراب ساز و صنم ساز حاصل مى شود؛ بنابراين به حكم عقل- از باب دفع منكر- مكلّف بايد اين معامله را ترك كند.

اگر وجوب نهى از منكر را شرعى بدانيم باز هم ترك معامله واجب است، زيرا مقصد اعلاى شارع از ايجاب نهى از منكر، اين است كه ماده فساد و گناه ريشه كن شود؛ چه اينكه فلسفه اصلى وجوب اتلاف و شكستن صليب و صنم و آلات قمار و آلات لهو و مانند آن قطع ريشه فساد و تباهى انسان است، به اين جهت فروشنده يا مالك حق ندارد مالش را به چنين كسى بفروشد يا اجاره دهد؛ زيرا با غرض اعلاى شارع مقدس منافات دارد و تجويز آن از سوى شارع، نقض غرض است.[395]

امام راحل نظير اين سخن را درباره آيه نهى از اعانت بر اثم آورده است كه خلاصه اش از اين قرار است:

اگرچه از منظر عرف و

لغت، قصد ترتّب حرام در صدق اعانت دخيل مى باشد ولى از نظر شرع، مطلقاً حرام است و لو قصدى نباشد و مجرد علم به ترتّب حرام باشد؛ زيرا غرض اصلى و مقصد اعلاى شارع، از نهى از اعانت بر اثم و عدوان، اين است كه

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 184

ماده فساد ريشه كن شود و جلوى اشاعه اثم و عدوان گرفته شود و اين ملاك در فرض علم بايع به استفاده حرام وجود دارد و به همين دليل خصوصيت قصد توصل به حرام ملغى است و در فرض علم هم حرام است.[396]

اين قانون نيز بر فرض تماميت، حرمت تكليفى بيع مزبور را دلالت مى كند و بر فساد و بطلان آن دلالت ندارد، زيرا نهى و تحريم روى عنوان بيع نرفته است، بلكه روى عنوان مبغوض مولى بار شده است و ما بر دفع منكر يا رفع آن امر شده ايم كه گاهى بر بيع كذايى منطبق مى شود. گفتنى است چنين نهى اى ارشاد به فساد نيست و ملازمه با بطلان هم ندارد؛ بنابراين، از قوانين فوق فساد معامله دانسته نمى شود. افزون بر اين، اگر فروشنده منحصر در يك نفر باشد، قدرت دارد جلوى منكر را بگيرد و نگذارد مبغوض مولى يا ماده فساد ايجاد شود و از اين باب بايد معامله را ترك كند، ولى اگر منحصر نيست و ديگران اين معامله را انجام مى دهند حتماً شراب و مبغوض مولى محقق مى شود و در اين فرض وى نمى تواند از تحقّق مبغوض مولى ممانعت كند يا نهى از منكر نمايد تا ترك معامله واجب باشد.

بحث مفاد نصوص و روايات خاصه

تاكنون مقتضاى قواعد عامّه بحث شد. به عقيده امام راحل- به موجب

هر سه قاعده، معامله متاع- چه بيع باشد، چه اجاره- با كسى مى داند وى در جهت حرام استفاده خواهد كرد- و لو قصد بايع يا موجر چنين نباشد- قبح عقلى و حرمت شرعى دارد و جايز نيست. حال بايد بررسى شود كه روايات باب چه مى گويد؟

در اين باب دو دسته روايت وجود دارد كه بايد به نوعى، ميان آنها جمع كنيم، تا مشكل حل شود:

1. روايات فراوانى كه دليل بر جوازند[397] و در ميان آنها روايات صحيح [398] نيز وجود

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 185

دارد و لذا نياز به بحث سندى نداريم و براى نمونه يكى از آنها (مكاتبه عمر بن اذينه) را نقل مى كنيم.

قال: كتبت إلى أبى عبدالله (ع) أسأله عن رجل له كرم أيبيع العنب التمر ممّن يعلم أنّه يجعله خمراً أو سكراً؟ فقال

: «إنّما باعه حلالًا في الأبان الذي يحلّ شربه أو أكله، فلا بأس ببيعه».[399]

در اين روايت سؤال از بيع مورد بحث (فرض علم بايع) است و امام در جواب سؤال صريحاً از اين معامله، نفى بأس نموده است. قدر متيقن در اينجا جواز وضعى است ولى اختصاص به آن ندارد. جواز تكليفى نيز استفاده مى شود. ضمناً روايات جواز عموماً در مورد فروش انگور يا خرما يا عصير است و قسمتى از مكاتبه ديگر ابن اذينه كه در ادامه مى آيد در مورد فروش جواب است به كسى كه آن را به آلت لهو تبديل مى كند. و درباره فروش چوب به كسى كه صليب يا صنم مى سازد ساكت است و نياز به انضمام عدم قول به فصل دارد تا اين مورد را نيز شامل گردد. در نتيجه به موجب اين اخبار، فروش

كالا به كسى مى دانيم كه در جهت حرام استفاده خواهد كرد جايز و صحيح است.

2. رواياتى كه دليل منع هستند و از نظر سند مشكلى ندارند. در اين باره دو روايت وجود دارد كه براى نمونه، تنها روايت اوّل (مكاتبه ديگر عمر بن اذينه) را نقل مى كنيم.

قال: كتبت إلى أبي عبدالله (ع) أسأله عن رجل له خشب فباعه ممّن يتخذه برابط؟ فقال: «لا بأس به»، وعن رجل له خشب فباعه ممّن يتخذه صلباناً؟ فقال: «لا».[400]

در اين روايات درباره علم بايع به صراحت ذكرى در ميان نيست، ولى تعبير «ممّن يتخذه صلباناً» قرينه اى بر آن است، زيرا مضارع، دالّ بر استمرار است، يعنى كار خريدار صليب سازى است و كسى كه چوب ها را به اين فرد مى فروشد عادتاً مى داند از اين

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 186

چوب ها هم در ساختن صليب و صنم استفاده خواهد شد. امام (ع) اين معامله را منع كرد و فرمود: «لا». يعنى «لا يجوز» يا «لا تبع» و مانند آن. ضمناً مورد اين روايات فروش چوب به صليب ساز و صنم ساز است و از فروش انگور و غيره ساكت است و باز هم نياز به ضميمه عدم قول به فصل دارد تا نتيجه اش اين باشد كه فروش كالا به كسى كه مى داند در راه حرام استفاده مى كند، جايز نيست.

اين دو دسته روايت، با انضمام عدم فصل، با يكديگر تعارض دارند، زيرا دسته اى اين معامله را تجويز كرده اند و دسته ديگر منع. حال بايد براى حل تعارض چاره اى انديشيده شود.

وجه الجمع ميان روايات: از سوى فقها چند وجه الجمع ذكر شده است؛ ما در اينجا چهار وجه را بيان مى كنيم:

1. اخبار

جواز، بر فرض عدم اشتراط قصد حمل شود و اخبار منع، بر فرض قصد ترتّب حرام. يعنى اگر مالك به قصد ترتّب حرام با طرف معامله كند حرام است چه در متن معامله، متعاملين به اين قصد تصريح كنند و چه با توافق قبلى و به داعى ترتّب حرام باشد. اگر چنين قصدى ندارد ولى از خارج مى داند كه طرف در جهت حرام استفاده مى كند، اشكالى ندارد.

اين وجه چند اشكال دارد: يكى اينكه جمع عرفى و عقلايى نيست كه عام و خاص يا نصّ و ظاهر يا اظهر و ظاهر باشد و خاص يا نصّ يا اظهر مقدم شود و ديگرى توجيه گردد، بلكه ظاهر تعبير هر دو دسته مثل هم است و هر دو اطلاق دارند و صورت قصد و علم را شامل مى شوند. آرى قدر متيقن از اخبار منع، فرض اشتراط و قصد است و قدر متيقن از اخبار جواز، فرض عدم قصد مزبور است، ولى قدر متيقن خارجى مانع نيست از تمسك به اطلاق هر دو. بنابراين تعارض به اين وسيله حل نمى شود.

2. مشهور- از جمله شيخ اعظم [401]- روايات جواز را مقدم داشته و فتوا به جواز

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 187

معامله داده اند و روايات منع را بر كراهت حمل كرده اند. حاصل جمع جواز به نحو كراهت است و چنين بيعى شرعاً مكروه است، نه حرام. مشهور بر اين جمع دو شاهد آورده اند: يكى اينكه اخبار جواز، نصّ در جواز است و روايات منع با تعبير «لا»، حداكثر ظهور در منع دارد. نصّ بر ظاهر مقدم است و به بركت آن در ظاهرِ منع و نهى تصرف مى كنيم و بر كراهت

حمل مى نماييم كه جمع عرفى هم هست.

شاهد ديگر به قول شيخ اعظم: غير واحدى از روايات تعبيراتى دارند كه حداكثر، كراهت را دلالت دارند، از جمله در روايت حلبى كه مى فرمايد:

«بعه ممّن يطبخه أو يصنعه خلًا أحبّ إلىّ ولا أري بالأوّل بأساً».[402]

از تعبير «أحبّ إلى» استفاده مى شود كه فروش انگور به كسى كه شراب مى سازد محبوب امام نيست، و دوست نداشتن بر كراهت حمل مى شود، نه حرمت.

اين وجه مخصوصاً با شاهد اوّلش وجه مهمى است ولى معذلك اشكال دارد؛ زيرا اوّلًا تنها يك روايت، تعبير «أحبّ إلى» دارد، نه چند روايت. تعبير شيخ اعظم هم به «شهادة غير واحد من الأخبار على الكراهة» ناتمام است.

ثانياً در چند روايت از جمله روايت أبى كهمس [403] و صحيحه رفاعه [404] كه سندش هم قوى است فعل خود امام را بيان كرده است كه وى مى فرمايد ما نيز اين معاملات را داريم و خرما به شراب ساز مى فروشيم. با فعل مضارع هم آمده است كه ظهور در استمرار دارد، يعنى هر سال انجام مى دهيم. حال اگر بيع مزبور مكروه باشد، حتى يك بار هم صدورش از امام معصوم (ع) قبول كردنى نيست؛ آن هم بدون وجود مصلحت مهم تر، تا چه رسد به تكرار آن. ديگر اينكه صدورش به دفعات اين روايات، قرينه است بر اينكه نتوانيم اخبار منع را بر كراهت حمل كنيم. مخصوصاً كه اخبار منع با قانون عقلى قبحِ تهيه اسباب حرام نيز موافق است و حكم عقل قاطع، تخصيص بردار و توجيه بردار نيست.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 188

3. روايات منع را مقدم بداريم و فتوا به حرمت معامله دهيم و اخبار متعدد جواز را بر تقيه حمل كنيم،

زيرا با فتواى ابوحنيفه موافق هستند كه او نيز قائل به صحت و جواز شده است.

اين وجه نيز ناتمام است، زيرا در آغاز بحث عباراتى از فقهاى خاصّه و عامّه آورديم و ملاحظه شد كه هر دو گروه اختلاف نظر دارند، لذا حمل يك دسته بر تقيه، قبول كردنى نيست، زيرا دسته ديگر هم با فتواى برخى از اهل سنّت موافق و قابل حمل بر تقيه است.

4. مهم ترين وجه اين است كه اصولًا اخبار جواز و منع، تعارض و تنافى ندارند تا نياز به جمع و صرف نظر از ظاهر هر دو دسته روايت يا از يك دسته باشد، زيرا مورد اخبار، جواز فروش انگور و خرما و عصير و مانند آن و نيز فروش چوب به كسى است كه آلت لهو و لعب مى سازد. و امام در اينجا حكم به جواز كرده است و هرگز صورت فروش چوب به سازنده صليب و صنم را تعرض نكرده است تا منافى باشد؛ مورد اخبار منع هم فروش چوب به كسى است كه صليب و صنم مى سازد و از حكم فروش چيزهاى ديگر ساكت است و منع نكرده است تا منافى باشد؛ بنابراين به هر دسته در مورد خودش عمل مى شود و ما در اين باره تفصيل قائل مى شويم.

تنها اشكال اين وجه، اين است كه مستلزم قول به فصل است و بايد ميان بيع انگور و عصير به خمّار، با بيع چوب به بت تراش فرق بگذاريم؛ در صورتى كه فقها، قائل به فصل نشده اند و در واقع اين وجه به نوعى خرق اجماع مركب است و جايز نيست، و به قول شيخ اعظم: «وهذا الجمع قول فصل،

لو لم يكن قولًا بالفصل».[405] يعنى بهترين جمع است و فصل الخطاب است. ولى چه كنيم كه قول به فصل ميان دو مورد فوق است و كسى قائل به تفصيل نشده است.

پاسخ اشكال اين است كه اوّلًا اگر ادعاى صريح اجماع هم بود ما قبول نداشتيم،[406] تا

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 189

چه رسد به ادعاى عدم فصل كه به طريق اولى ارزش ندارد؛ ثانياً بر فرض اعتبار، قول به عدم فصل ارزشمند است نه عدم قول به فصل كه با سكوت و عدم فتواى عده اى هم سازگار است و در مورد بحث ما حداكثر عدم قول به فصل است نه عدم فصل واقعى يا قول به عدم، و بلكه اصولًا عدم قول به فصل هم نيست و قول به فصل است. در نتيجه وجه جمع چهارم خالى از اشكال است و هر دسته اى بر مورد خودش عمل مى شود.

البته اين بر فرض قول به فصل بين دو باب است ولى اگر مثل مشهور و شيخ اعظم بنا را بر عدم فصل بگذاريم و حكم هر مورد يكى باشد، حتماً دو دسته روايت تعارض پيدا مى كنند و وجوه جمع قبلى هم ناتمام است؛ به ناچار بايد قواعد باب تعارض اجرا شود. در اين مرحله چهار نظريه مطرح است:

اجراى قواعد باب تعارض: 1. به نظر آيت الله خوئى (رحمه الله) اخبار جواز، رجحان دارد و مقدم مى شود و بايد طبق آن فتوا دهيم زيرا اين روايات با عمومات ابواب معاملات و تجارات موافق هستند، و موافقت كتاب از مرجحات منصوصه است.[407]

2. به نظر امام راحل، اخبار منع رجحان دارد، زيرا اخبار جواز، مخالف كتاب [408] و سنّت مستفيضه [409]

و روايات نهى از منكر و ... هستند[410] و دستور اين است كه آنچه مخالف كتاب و سنّت است بايد طرح شود.[411]

3. به عقيده گروهى از اصولى ها- مثل صاحب كفايه - حكم تخيير است و هر فقيهى مختار است هر دسته را اخذ كند و بر طبق آن فتوا دهد.

4. توقف در مقام فتوا و احتياط در مقام عمل و ترك معامله مورد بحث.

بر فرض تساقط دو دسته، نوبت به قواعد و عمومات مى رسد كه به نظر آقاى

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 190

خوئى، عمومات تجارت و بيع است و به نظر امام راحل قانون عقلى قبح اعانت بر اثم و قبح تهيه مقدمات كار حرام است كه به تفصيل ذكر شد و ما همين قانون را تقويت كرديم.

در پايان گفتنى است: اگرچه مقتضاى قواعد كلى (سه قانون تحريم اعانت بر گناه، قبح تهيه مقدمات مبغوض مولى، وجوب دفع منكر) حرمت است ولى مقتضاى قاعده خاص در باب بيع انگور و خرما و عصير جواز بيع است و روايات فراوانى بر آن دلالت دارد. حال معماى تنافى مقتضاى قاعده عامّه با مفاد روايات باب را چگونه حل كنيم؟

در اين مسأله شش وجه و احتمال وجود دارد:

1. به فتواى امام راحل بيع مطلقاً- در برابر تفاصيل بعدى- حرام است و قاعده اوّلى مقدم است و اخبار جواز، طرح مى شود يا علم آنها به اهلش (اهل بيت (ع)) واگذار مى شود؛ زيرا اين روايات مخالف كتاب [412] و سنّت مستفيضه [413] و مخالف روايات فراوان نهى از منكر هستند و بايد طرح شوند- بلكه مخالف اصول مذهب مى باشند- و برخلاف قداست ساحت معصوم (ع) هستند و بديهى است رواياتى كه با

اين جهات مخالف باشد و مخصوصاً كه با حكم عقل قاطع به قبح تهيه اسباب حرام، مخالفت دارند و بايد طرح شوند.[414]

سپس امام راحل از صاحب رياض نقل مى كند كه او نيز در تقديم اخبار جواز، اشكال كرده و مسأله را از معضلات دانسته و قائل به احتياط شده است.[415] ولى امام فرموده است: اشكال و تردد ندارد، اى كاش قاطعانه اين حرف را مى زد و اخبار جواز

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 191

را به اهل آن رد مى كرد كه ما مأمور به اين كار هستيم كه اين گونه روايات را به اهلش ارجاع دهيم [416] و بگوييم: «أهل البيت أدري بما في البيت» البته امام راحل در متن تحرير با اين قاطعيت روايات جواز را رد نكرده است؛ بلكه صرفاً فرموده است: مسأله از ناحيه نصوص اشكال جدّى دارد و فتوا به حرمت خيلى سخت است.

2. به فتواى آقاى خوئى اخبار جواز مقدم است زيرا قواعد اوليه سه قاعده است. البته ايشان قانون عقلى را ذكر نكرده است؛ دو قانون ديگر را هم قبول ندارند و بر فرض قبول، گفتنى است عمومات و مطلقات شرعى قابل تخصيص است و مانعى ندارد كه در خصوص فروش انگور و خرما و عصير به كارخانه شراب سازى، جايز باشد زيرا دليل خاص دارد.

3. فرق است ميان امور مهمه و غير مهمه، در امور مهم مثل صليب و صنم سازى كه مربوط به عقيده و ترويج مكاتب غلط است معامله جايز نيست، ولى در امور غير مهم مثل شراب سازى و ساختن آلات لهو و لعب كه مربوط به فروع دين است معامله اشكالى ندارد.

اين تفصيل بر خلاف حكم عقل

قاطع است، چون حكم عقل تخصيص بردار نيست، فرقى ميان امور مختلف نمى گذارد و مطلقاً تهيه اسباب و مقدمات حرام را تقبيح مى كند. فتواى قبلى هم همين اشكال را دارد.

4. فرق است ميان مواردى از قبيل دادن عصا به دست ظالم كه حالت منتظره ندارد و بلافاصله حرام محقق مى شود و ميان مواردى از قبيل فروش انگور و چوب كه فاصله زمانى زيادى دارد تا شراب يا صنم ساخته شود. در چنين مواردى معامله جايز است.

اين تفصيل نيز مردود است و مخالف حكم قطعى عقلى است.

5. اگر فروشنده منحصر به يك نفر باشد مقتضاى قاعده اوّلى مقدم است و بيع عقلًا قبيح است ولى اگر منحصر به يك نفر نباشد- كه غالباً چنين است- جاى اخبار جواز است و بايد فتوا به جواز داد.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 192

اين نيز مردود است زيرا عقل فرق نمى گذارد ميان دو صورت. در فرض عدم انحصار هم اگر زيد مقدمات حرام را فراهم كند مستحق مذمّت است، هر چند اگر او چنين كارى نكند ديگرى خواهد كرد.

6. تفصيل ديگرى به نظر مى رسد كه قواعد عامّه حكم تكليفى حرمت بيع را بيان مى كند و ربطى به صحت و فساد آن ندارد:

در مفاد روايات جواز سه احتمال وجود دارد:

1. شايد مقصود از «لا بأس ببيعه» جواز تكليفى باشد؛ در اين صورت، اين روايات حتماً با قاعده اوّلى منافات دارند و قاعده چون قطعى است مقدم است. ولى اين احتمال بعيد است، زيرا روايات باب معاملات، در صدد بيان حكم تكليفى تعبدى محض نيستند.

2. شايد مقصود، خصوص جواز وضعى (صحت معامله) باشد؛ بنابراين، اين روايات با قاعده عامّه منافاتى ندارند زيرا

مقتضاى قاعده، حرمت تكليفى و مقتضاى روايات، جواز وضعى است و در معاملات مانعى ندارد كه معامله اى تكليفاً حرام، ولى وضعاً صحيح باشد.

3. شايد مقصود، اعم از جواز تكليفى و وضعى باشد كه همين احتمال قوى است، زيرا جواز يا نفى بأس به معناى نبود مانع است و از نظر لغت عرب و عرف اهل لسان، قدر جامع به ذهن مى آيد. بنابراين باز هم مقتضاى قاعده با مفاد روايات تنافى پيدا مى كند و ناگزير بايد روايات را كنار بگذاريم و علم آن را به اهلش واگذاريم.

ولى نكته مهم از نظر اصولى اين است كه حرمت تكليفى به عنوان اعانت بر اثم يا تهيه مقدمات فعل حرام تعلق گرفته است كه غير از عنوان بيع و ساير معاملات است و گاهى بر آن منطبق مى شود. در جاى خود بيان شده است كه احكام از عناوين به معنونات سرايت نمى كند؛ بنابراين وجهى ندارد كه بيع خارجى حرام باشد. آرى بر مبناى سرايت احكام از عناوين به معنونات، اين بيعْ به عنوان اعانت بر اثم، حرام مى باشد كه مسلك صاحب كفايه و پيروان ايشان است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 193

بررسى صحت معامله مزبور

بر فرض كه بيع مورد بحث ما حرام باشد آيا فاسد است يا صحيح؟ براى قول به فساد چند وجه ذكر شده است:

1. اين بيع از باب اعانت بر اثم يا از باب مسامحه در ترك و دفع منكر يا از باب تهيه مقدمات حرام، قبح عقلى دارد و حرام شرعى است، و نهى مستلزم فساد است.

پاسخ اين دليل روشن است زيرا اگر نهى به ذات معامله يا جزء و شرط آن تعلق بگيرد غالباً ارشاد به فساد

و بطلان آن است، مثل «لا تبع ما ليس عندك». ولى اگر به عنوان مستقل ديگرى تعلق بگيرد كه گاهى بر معامله منطبق مى شود. چنين نهى اى نه ارشاد به فساد است و نه در باب معاملات ملازمه با فساد و بطلان دارد مورد بحث ما از همين قسم است و انطباق آن بر معامله (به نحو قضيه اتفاقيه و موجبه جزئيه). و گاهى موجب سرايت حرمت از آن به معامله نمى شود تا خود معامله حرام و فاسد باشد؛ نظير نهى از تصرف در ملك غير كه حرام است، ولى به عنوان مأمور به (نماز) سرايت نمى كند تا نماز هم منهى و باطل باشد؛ بنابراين مانعى ندارد كه در مورد بحث ما بيع به عنوان اعانت بر اثم و غيره حرام تكليفى باشد ولى پس از وقوعش مصداق آيه أوفوا بالعقود باشد و نه تنها صحيح و جايز باشد بلكه لزوم وفا داشته باشد.

2. بخشى از روايت تحف العقول :

«وكلّ منهيّ عنه ممّا يتقرّب به لغير الله أو يقوي به الكفر و الشرك من جميع وجوه المعاصي أو باب من الأبواب يقوى به باب من أبواب الضلالة أو باب من أبواب الباطل أو باب يوهن به الحقّ فهو حرام محرّم حرام بيعه وشراؤه وإمساكه ...».[417]

شيوه استدلال: عبارت «أو باب من أبواب الباطل» مطلق معاصى را شامل مى شود و چيزى كه مايه تقويت شرك و كفر باشد، يا بابى از ابواب ضلالت باشد، يا بابى از ابواب باطل باشد، خريد و فروش آن حرام محرّم است و در مورد بحث ما فروش

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 194

چوب به كارگاه بت سازى، و فروش انگور به كارخانه شراب،

بابى از ابواب باطل و معصيت است و خريد و فروش آن به حكم روايت حرام است و روايت در مقام، باينِ معاملات صحيح از باطل است و براى اين جهت وارد شده و دالّ بر فساد است، يا چون تحريم صريح به خود بيع و شرا تعلق گرفته ارشاد به فساد است. خلاصه اينكه اين بخش، بر بطلان معامله مورد بحث ما دلالت دارد.

پاسخ اين دليل نيز اين است كه از لحاظ سند، مرسله و از لحاظ متن مضطرب است و قابل استدلال نيست.

3. رواياتى از فريقين وارد شده است كه در آن رسول خدا (ص) درباره شراب، ده گروه را لعنت مى كند كه كاشف از حرمت است از جمله حديث مناهى [418] و روايت عبدالله بن عمر از رسول اكرم (ص) در منابع عامّه.[419]

شيوه استدلال: اگر غارسى درخت انگور و حارس و ساقى آن ملعون است پس بايع انگور به شراب ساز به طريق أولى ملعون است و لعن، كاشف از حرمت است؛ پس بيع حرام است و حرمت اگر به خود معامله تعلق گيرد مقتضى فساد است.

پاسخ اين دليل آن است كه مورد روايات فوق، فرض قصدِ ترتّب حرام است، و از بحث ما (فرض علم بايع بدون قصد ترتّب حرام) خارج است.

4. دليل اصلى اين است كه اگرچه بايع قصد ترتّب حرام ندارد ولى مى داند مشترى به قصد حرام خريدارى مى كند، بنابراين، خريدن (شراء) به قصد حرام است و چنين شرائى شرعاً ارزش ندارد، چون ماليت آن ساقط است و در واقع ثمن از ملك مشترى خارج نمى شود، و وقتى خريدن (شراء) باطل شد بيع هم باطل است زيرا قوام معامله به

دو طرف است و معقول نيست از يك طرفْ صحيح، و از طرف ديگر باطل باشد، والا جمع ميان عوض و معوض در ملك مشترى مى شود كه قطعاً محال، باطل و خلاف ماهيت معامله است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 195

بنابراين فتواى امام به حرمت و بطلان اين بيع كاملًا مستند و مبرهن است، زيرا حرمت آن با قانون عقلى قبح تهيه مقدمات حرام درست مى شود. و بطلان آن با دليل چهارم- كه در بالا آورديم- و روايات جواز بيع انگور و خرما و عصير مخالف قواعد مزبور است و بايد علم آن به اهلش واگذار شود.

البته امام راحل در مكاسب محرّمه به صراحت و قاطعيت روايات را رد مى كند، ولى در متن تحرير تنها به وجود اشكال جدى از اين ناحيه بسنده مى نمايد و به دنبال آن مى فرمايد:

«والظاهر انّ النصوص معلِّلة

» كه شايد اشاره به بعضى از روايات باب باشد كه حكم به جواز را معطل كرده اند، البته تعليل صريح نيست ولى به صورت وصف يا حال آمده و مشعر به عليت است. مثل روايت ابى بصير:

«إذا بعته قبل أن يكون خمراً وهو حلال فلا بأس به».[420]

يعنى چون بيع قبل از اينكه خمر شود حلال بود و در آن حال فروخته شده است اشكالى ندارد. و مانند روايت حلبى:

«لا بأس به تبيعه حلالًا فتجعله حراماً ...».[421]

يعنى مناط صحت معامله حلّيت خود بيع نيست، بلكه حلّيت مبيع براى بايع است و چون در اين حال فروخته شده است اشكالى ندارد.

حال شايد نظر مبارك امام اين باشد كه اين نصوص چون معلّل هستند تقدّم دارند و حكم به جواز بيع مى شود. شايد نظر ديگرى دارند كه

نياز به تأمل بيشترى است زيرا معلّل بودن آنها ظاهر و صريح نيست و اشعار به عليت است كه نمى تواند مورد استناد باشد. به هر حال ايشان قبلًا به صورت وجه قوى فتوا به حرمت و بطلان داده است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 197

احكام فروش سلاح به دشمن دين

اشاره

مسألة 11: يحرم بيع السلاح من أعداء الدين حال مقاتلتهم مع المسلمين، بل حال مباينتهم معهم بحيث يخاف منهم عليهم. وأمّا في حال الهدنة معهم أو زمان وقوع الحرب بين أنفسهم ومقاتلة بعضهم مع بعض، فلابدّ في بيعه من مراعاة مصالح الإسلام والمسلمين ومقتضيات اليوم، والأمر فيه موكول إلى نظر والي المسلمين، وليس لغيره الاستبداد بذلك. ويلحق بالكفّار من يعادي الفرقة الحقّة من سائر الفرق المسلمة، ولا يبعد التعدّي إلى قُطّاع الطريق وأشباههم، بل لا يبعد التعدّي من بيع السلاح إلى بيع غيره لهم؛ ممّا يكون سبباً لتقويتهم علي أهل الحقّ كالزاد والراحلة والحمولة ونحوها.

ترجمه: فروش اسلحه به دشمنان دين كه در حال جنگ با مسلمانان هستند بلكه در دوره قطع رابطه با مسلمان اند، امّا بيم حمله آنها بر مسلمانان وجود دارد حرام است. امّا در حال صلح با آنان يا در زمان وقوع جنگ بين خود كفّار حتماً بايد در فروش سلاح به آنان، مصالح اسلام و مسلمانان و مقتضيات زمان رعايت شود. تصميم گيرى در اين باره به والى مسلمانان [بايد] واگذار شود و كسى غير از او حق ندارد و در اين امر نظر خود را تحميل كند. كسى كه از ساير فرق اسلامى باشد و با فرقه حقه دشمنى كند در اين جهت ملحق به كفّار مى شود، و بعيد نيست كه به راهزنان و نظاير

آنان، تعدّى شود؛ بلكه بعيد نيست به فروش [چيزهايى ] غير از سلاح به دشمنان دين كه سبب تقويت و برترى آنان بر اهل حق است تعدّى شود؛ مانند زاد و توشه، مركب سوارى، حيوانات باربر و مانند آنها.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 198

اقوال مطرح شده در مسأله
اشاره

شرح: در آغاز شرح مسأله هشتم ذكر شد معاملاتى كه به نحوى اثر حرام دارند چند نوعند: 1. معامله چيزهايى كه با وجود و هيئت خاصى كه دارند فقط فايده حرام دارند و ماده فسادند، مثل صليب و صنم و آلات لهو؛ 2. معامله اشيايى كه داراى منافع حلال شايع هستند ولى قصد خريدار و فروشنده استفاده حرام است؛ 3. معامله چيزهايى كه منافع حلال دارند و قصد فعلى طرفين استفاده حرام نيست، ولى بايع يقين دارد كه مشترى در جهت حرام استفاده خواهد كرد.

تاكنون اين سه بخش بيان شد؛ اكنون در مسأله يازدهم دسته چهارم بررسى مى شود، يعنى فروش چيزهايى كه شأنيت دارند در جهت حرام به كار برده شوند و احتمال و مظنّه استفاده حرام در آنها وجود دارد. مثل فروش اسلحه به دشمنان اسلام (كفّار و مشركان) كه ممكن است روزى قوى شوند و به جنگ مسلمانان بيايند. اگر قصد فروشنده تقويت نظامى دشمنان نيست ولى در هنگام معامله يقين دارد كه مشترى در جهت حرام استفاده خواهد كرد اين مسأله داخل دسته سوم معاملات است كه بحث شد. ولى اگر نه قصد دارد و نه علم، بلكه مبيع از امورى است كه ممكن است در جهت حرام استفاده شود و داراى اين شأنيت است، مورد بحث است. ضمناً طرح بحث به اين صورت كه «بيع اشيايى كه شأنيت

دارند در جهت حرام استفاده شوند» ناصحيح است زيرا چيزى وجود ندارد كه شأنيت فوق در آن نباشد، بنابراين فقها بحث را روى مصداق خاصى (فروش اسلحه به دشمنان دين) قرار داده اند.

در اين مسأله پنج بحث مطرح است:

1. حرمت يا حلّيت بيع اسلحه به دشمنان دين (كفّار و مشركان)؛

2. حرمت يا اباحه بيع اسلحه به مخالفان فرقه حقّه اماميه؛

3. حرمت و جواز بيع ابزار و ادوات دفاع شخصى، همچون سپر و كلاه خود؛

4. تعميم حرمت به قطاع الطريق و امثال آنها؛

5. حكم وضعى، يعنى صحت و بطلان اين بيع.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 199

1. حرمت يا حليت بيع اسلحه به دشمنان دين

درباره حرمت و اباحه فروش اسلحه به كفّار و مشركان چند قول وجود دارد. مهم ترين نظريه ها و احتمالات، قول به جواز بيع به نحو مطلق، قول به حرمت آن به نحو مطلق و قول به تفصيل ميان حال جنگ و حال صلح است.

منشأ اختلاف اقوال هم اختلاف روايات باب است [422] چون بعضى از روايات، ظهور در جواز به نحو مطلق دارند، بعضى در منع به نحو مطلق دارند، بعضى ظهور در تفصيل ميان زمان صلح و زمان مباينت (قطع رابطه) و ....

بررسى روايات و نظريه هاى مربوط به بحث

قول شهيد اوّل حرمت بيع است مطلقاً (چه در حال جنگ و چه در حال صلح)؛ زيرا اين معامله از مصاديق تقويت كافران بر مسلمانان است و در هيچ حالى جايز نيست.

اشكال بر نظريه شهيد: شيخ اعظم دو اشكال بر نظريه شهيد وارد كرده است:

1. فتواى شهيد شبيه اجتهاد در مقابل نصّ است و جايز نيست، زيرا با وجود مقيدات (دو روايت اوّل باب) كه ميان حال جنگ و حال صلح فرق گذاشته و تنها

در حال جنگ يا مباينت، بيع را منع كرده است، نوبت به استدلال به مطلقات (صحيحه على بن جعفر) كه مطلقاً منع كرده است نمى رسد.

2. دليل شهيد كلّيت ندارد و براى مدعاى ايشان كفايت نمى كند، زيرا اگرچه فروش اسلحه به كفّار گاهى سبب تقويت آنهاست ولى گاهى هم تقويت كافر بر مسلمان نيست زيرا در دورانى، در حال صلح و همزيستى مسالمت آميز هستند و خطرى آنها را تهديد نمى كند، يا در حال جنگ با گروه ديگرى از كافران هستند و تقويت كافر بر كافر كه منعى ندارد؛ تنها در حال جنگ كافر با مسلمان تقويت كفّار است و در آن حال جايز نيست.[423]

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 200

دفاع از نظريه شهيد اوّل: مرحوم آيت الله خوئى از شهيد اوّل دفاع كرده و از هر دو ايراد شيخ اعظم پاسخ داده است:

پاسخ ايراد اوّل (شبهه اجتهاد در مقابل نص) اين است كه دو روايت مقيد كه تفصيل داده اند و شيخ به آنها استدلال كرده است، از مورد بحث ما اجنبى هستند؛ زيرا درباره فروش اسلحه به حاكم جور و حكومت مخالفان فرقه حقه است و ربطى به فروش سلاح به حكومت ها و دولت هاى غير اسلامى ندارد؛ بنابراين اطلاق مفهوم صحيحه على بن جعفر به قوّت خود باقى است و استدلال شهيد به آن بجاست.

پاسخ ايراد دوم (تقويت كافر در برابر مسلمان كلّيت ندارد) اين است تقويت شخص كافر از آن جهت كه انسان است محل بحث نيست، مثل آب و غذا دادن به كافر؛ ولى تقويت كافر از آن جهت كه كافر است قطعاً جايز نيست و شكى نيست كه فروش سلاح و در اختيار

كافر گذاشتن تقويت دولتِ كفر است، حتى در شرايط صلح يا جنگ كافر با كافر ديگر، زيرا خوف اين امر وجود دارد كه دير يا زود كفّار متحد شوند و به جنگ مسلمانان بيايند. در اين امور مهم، احتمال هم منجّز است و عقل منع كند، چه رسد به مظنّه و در معرض بودن كه به طريق أولى عقل آن را اجازه نمى دهد، مخصوصاً كه در آيه كريمه مسلمانان امر شده اند به آمادگى و تقويت نيروى رزمى به منظور ارعاب دشمنان دين [424]. ديگر اين كه فروش سلاح به كفّار و تقويت آنان نقض غرض است و قطعاً جايز نيست. بنابراين استدلال شهيد كلّيت دارد و فروش سلاح به كافر در همه حال تقويت آنان است و جايز نيست.

خود شيخ اعظم در بحث حرمت فروش سلاح به قطاع الطريق به بخشى از روايت تحف العقول (مسأله تقويت باطل و وهن حق) استناد كرده است.[425] بنابراين فتواى شهيد اوّل قوى و مستند است و اشكال شيخ اعظم وارد نيست.

گفتنى است قول به جواز بيع اسلحه به دشمنان دين مطلقاً (چه در حال جنگ و چه

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 201

صلح) قائل ندارد، چون روايت صيقل [426] كه در اين باره به آن استناد شده است اوّلًا ضعيف است؛ ثانياً مكاتبه است؛ ثالثاً مطهره است، رابعاً سلطان در حديث به سلطان و حاكم مسلمان جائر انصراف دارد و صيقل با اينها معامله داشته نه با سلطان غير مسلمان، بنابراين روايت از مورد بحث ما اجنبى است.

نظريه شيخ انصارى: شيخ اعظم طرفدار تفصيل [427] است و فرموده است: در حال صلح فروش اسلحه به دولت غير مسلمان جايز است ولى در

حال جنگ يا حداقل در حال مباينت و قطع رابطه، بيع سلاح جايز نيست. دليل ايشان سه نوع روايت است: 1. رواياتى كه به قول مطلق منع كرده اند، مثل صحيحه على بن جعفر؛ 2. رواياتى كه مطلقاً تجويز كرده اند، مثل روايت ابوالقاسم صيقل؛ 3. رواياتى كه تفصيل داده اند، مثل روايت حضرمى [428] و روايت هند سرّاج [429]. و قانون اين است كه مطلقات را با مقيدات تقييد كنيم؛ و حاصل جمع عرفى ميان آنها تفصيلى است كه ذكر شد.

اشكال نظريه شيخ انصارى: اشكال اين تفصيل، اين است كه دو روايت مقيده، از محل بحث اجنبى است و ربطى به فروش سلاح به حكومت هاى كافر و مشرك ندارد. بنابراين تفصيل شيخ بى دليل است.

عده اى همچون شهيد ثانى [430] و صاحب جواهر[431] تفصيل ديگرى داده اند و ملاك تحريم را قصد اعانت و مساعدت دانسته اند و گفته اند اگر فروشنده به اين قصد به كافر سلاح بفروشد حرام است و بدون آن حرام نيست؛ مگر در شرايط خاصى.

اين تفصيل نيز ناتمام است زيرا در هيچ روايتى قصد اعانت يا حتى علم به استفاده حرام نيامده است. روايت اوّل و دوم باب هم كه تفصيل داده اند در فرض عدم قصد و

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 202

عدم علم است و صرفاً شأنيت و مظنّه و در معرض استفاده حرام بودن مطرح است.

نتيجه: در اين ميان حق با شهيد اوّل است و بيع سلاح به دولت هاى كافر، مطلقاً جايز نيست ولو در حال صلح ولى مرحوم امام نظر خاصى دارد كه خلاصه اش به قرار زير است:

نظريه امام خمينى (رحمه الله): مسأله فروش آلات لهو و قمار و انگور به كارخانه شراب سازى و ... از احكام

دينى محض است و قابل تغيير نيست. ولى مسأله فروش اسلحه به حكومت هاى كافر و مشرك با اين مسأله تفاوت دارد. اين مسأله ماهيت سياسى دارد و حكم آن حكومتى است و احكام سياسى و حكومتى تابع مقتضيات زمان و مكان است و قابل تغيير است و زمام امر آن به دست ولى امر مسلمانان است. او بايد مصلحت امت اسلامى را لحاظ كند و تصميم بگيرد و حكم صادر كند. بر اين اساس بديهى است كه در زمان جنگ به هيچ وجه فروش اسلحه به دشمن جايز نيست و عقل، مستقل به اين امر است. در زمان مباينت و قطع رابطه هم جايز نيست، زيرا بيم اين مى رود كه دشمن تقويت شود و به حوزه اسلام حمله كند و جان و مال و ناموس مسلمانان مورد تعرض قرار گيرد. در چنين امورى احتمال هم كفايت مى كند، چه رسد به اينكه مظنّه و محل گمان براى چنين تهاجمى وجود داشته باشد كه قطعاً عقل تجويز نمى كند.

حكم تحريم بيع سلاح به دولت كفّار چه شرعى محض باشد و چه حكومتى و سياسى اساس آنچه تا اينجا گفته شد، فرقى ندارد، و عقل و شرع قائل به تحريم اند. ولى از اينجا به بعد فرق مى كند. يعنى در زمان صلح و سازش- كه امنيت برقرار است و از سوى دشمن خطرى مسلمانان را تهديد نمى كند- و بلكه در زمان جنگ كفّار با كفّار آيا فروش اسلحه به يك طرف جنگ يا هر دو طرف جايز است يا خير؟

از نظر حكم شرعى، طبق بررسى هاى پيشين، به فتواى شهيد جايز نيست و به فتواى شيخ اعظم جايز است، ولى از

ديدگاه امام راحل كه اين مسأله حكم حكومتى و سياسى محض مى داند فتوا اين است كه اختيار اين امر به دست حاكم مسلمانان و فقيه جامع الشرايط است. اگر به صلاح مسلمانان باشد فروش اسلحه بلامانع است و اگر به صلاح نباشد ممنوع است. ملاك جواز و منع، همين امر (مصلحت و عدم مصلحت) است، نه

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 203

مسأله در حال صلح بودن يا عنوان مشرك بودن طرف مقابل و مانند آن. در امور سياسى ما تابع قواعد ظاهرى اصولى نيستيم كه مطلق و مقيد درست كنيم و تقييد بزنيم، بلكه مناط، مصالح امت اسلامى است كه به اقتضاى زمان تفاوت مى كند.[432]

البته در لسان روايات تعبيرى نيست كه شاهدى بر سياسى بودن مسأله باشد؛ اگر چه تعبير به فروش به سلطان، در روايات آمده است، ولى مهم، ماهيت خود مسأله است كه سياسى است و قوانينى دارد.

2. حرمت يا اباحه بيع اسلحه به مخالفان فرقه حقّه اماميه

بحث دوم درباره فروش اسلحه به دشمنان فرقه حقّه است، يعنى فروش اسلحه توسط حكومت شيعى به حكومت هاى غير شيعى. در اين مسأله هم دو نظريه وجود دارد:

1. از ديدگاه امام راحل كه براى آن هويت سياسى محض قائل است. آنچه در بحث فروش سلاح به حكومت هاى غير اسلامى آورديم در اين بحث هم جارى است.

2. از ديدگاه مشهور كه براى آن ماهيت حكم شرعى فرعى الهى قائل اند كه بر اين مبنا بايد نظريه تفصيل را بپذيريم. زيرا روايت اوّل و دوم باب در همين مورد است و امام ميان زمان جنگ و زمان صلح تفصيل داده است. كه نيازى به بيان ندارد. از آنجا كه مسأله از شئون حكومت و اداره امروز جامعه و تقويت

بنيه نظامى حكومت هاى ديگر است اختيار آن با ولى امر مسلمين است، و بديهى است كه در حال جنگ و حتى در حال مباينت و قطع رابطه با آنها، معامله صلاح نيست ولى در زمان صلح، يا جنگِ حكومت هاى غير حقّه با يكديگر اگر به صلاح باشد جايز است.

3. حرمت و جواز بيع ابزار و ادوات دفاع شخصى

بحث سوم درباره فروش ابزار و ادواتى غير از اسلحه است، مثل فروش سپر، زره، كلاه خود، لباس هاى مخصوص، ماسك هاى مخصوص و .... آيا فروش اينها به دولت هاى كافر و به حكومت هاى غير شيعى جايز است يا خير؟ نظر امام راحل همان

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 204

است كه درباره فروش خود اسلحه فرمود، يعنى فروش ابزار و ادوات دفاع و حفاظت نيز مربوط به حكومت و حاكم اسلامى است.

4. تعميم حرمت به قطاع الطريق و امثال آنها

بحث چهارم درباره افراد و گروه هايى است كه در حكومت اسلامى و در كشور اسلامى و شيعى زندگى مى كنند ولى با نظام اسلامى سر جنگ دارند، مانند باندهاى قاچاق، سارقان، قطاع طريق و .... آيا فروش اسلحه به اين افراد و گروه ها جايز است يا حرام؟

به صِرف نصوص باب بايد حكم به جواز شود، زيرا نصّ خاصى درباره اين گروه ها وجود ندارد. حكم تحريم بيع هم خلاف اصل جواز و اباحه اشياست؛ بنابراين به قدر متيقن (مورد نص) اكتفا مى كنيم و در ساير موارد به اصل اوّلى برمى گرديم. ولى از راه القاى خصوصيت و تنقيح مناط و تعميم آن، مى توانيم حكم به حرمت كنيم و فروش اسلحه به اين افراد را حرام بدانيم.

در اين باره چند ملاك وجود دارد:

الف) تقويت باطل و وهن حق: از روايت تحف العقول استفاده مى شود كه ملاك، تقويت باطل و وهن حق است و اين ملاك در فروش سلاح به قطاع الطريق و مانند آنها وجود دارد پس حرام است. شيخ اعظم پس از ذكر مناط فوق، امر به تأمّل كرده است [433] كه شايد اشاره به اين باشد كه بخش مزبور، قابل استناد نيست زيرا بحث متبادر از حق و باطل،

در امور عقيدتى است، نه در ساير معاصى.

اين نكته ناتمام است، زيرا در روايات به فراوانى باطل بر «مطلق معصيت» اطلاق شده است و مشخصاً مصاديقى از قبيل قمار، رشوه، سرقت و ... ذكر شده است. بر فرض هم كه احتمال دهيم مقصود، باطل عقيدتى باشد ولى عبارت آشكارترى در روايت تحف العقول آمده است: «أو شي ء فيه وجه من وجوه الفساد». اين عبارت فروش سلاح به اين افراد را شامل مى شود. ولى متأسفانه سند روايت، مرسله و غير معتبر

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 205

است، لذا نمى تواند دليل باشد؛ تنها مى تواند مؤيد باشد.

ب) اعانت بر حرام: در كلام شهيد ثانى روى عنوان «اعانت بر حرام» تكيه شده است و فروش سلاح به اين افراد هم از مصاديق آن شمرده شده است كه از آن باب حرام است.[434] اين ملاك هم بستگى دارد كه در صدق اعانت بر حرام، قصد يا علم معتبر باشد يا مجرد صدق عرفى كفايت كند كه صدق آن بعيد نيست؛ و بلكه فروشنده بر حسب عادت علم دارد به استفاده حرام. اين مسأله از اين جهت، بعيد نيست در مسأله دهم- در فروش متاع با علم بايع به ترتّب حرام- داخل باشد. مرحوم آقاى خوئى نيز همين نظر را دارد.[435]

ج) كمك به ظالم در جهت ظلم: ملاك مهم تر اين است كه فروش سلاح به اين گروه ها كمك به ظالم و طاغى در جهت ظلم و طغيان است، تضعيف حكومت مركزى، اخلال امنيت اجتماعى، تهاجم به جان و مال و ناموس آحاد جامعه است و بديهى است كه اين امور عقلًا و شرعاً قبيح و حرام اند. ضمناً در اين بخش تفصيل

ميان حال جنگ و حال صلح معنا ندارد؛ زيرا اگر سارق مسلح يا قاطع الطريق سلاح را زمين بگذارد و از اين كار استعفا دهد عنوان سارق و مانند آن از او سلب مى شود و بحث فروش سلاح به سارق و غيره سالبه به انتفاء موضوع مى شود.

5. حكم وضعى

تا به حال حكم تكليفى فروش اسلحه به حكومت هاى غير مسلمان و غير شيعه مورد بحث بود؛ امّا اكنون حكم وضعى، يعنى صحت و بطلان معامله مورد بررسى قرار مى گيرد: اگر اصل فروش سلاح به كفّار و غير مسلمانان جايز و حلال باشد قطعاً صحيح و لازم هم خواهد بود، ولى بنابر حرمت تكليفى آن، مطلقاً يا فقط در حال جنگ و يا حداكثر در حال قطع رابطه آيا فروش سلاح فقط حرام و عقاب آور است يا علاوه بر آن اصل معامله باطل است و نقل و انتقالى محقق نمى شود؟

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 206

نظريه امام خمينى (رحمه الله): امام راحل در متن تحرير از نظر فساد معامله بحثى نكرده است ولى در مكاسب محرمه خود فتوا به بطلان داده و فرموده است:

الكلام في بطلان المعاملة كالكلام في بطلان معاملة بيع العنب للتخمير أو ممّن يعلم أنّه يجعله خمراً فالارجح البطلان.[436]

البته استدلال حضرت امام قابل مناقشه است؛ زيرا اگرچه ما قبلًا فروش انگور به قصد شراب شدن و نيز فروش آن بدون قصد، ولى با علم به اينكه مشترى خمر درست خواهد كرد، در هر دو قائل به بطلان بيع شديم ولى مورد بحث ما نظير اين دو باب نيست؛ زيرا فرض اين است كه نه قصد متعاملين ترتّب حرام است و نه علم به ترتّب حرام

دارد و صرفاً شأنيت و مظنّه استفاده حرام در ميان است. ولى اصل فتوا به بطلان متين است و ما از روايات باب اين جهت را استفاده مى كنيم:

گرچه در روايت اوّل تعبير «حرام» و در دومى تعبير «مشرك» ذكر شده و ظهور در تكليفى دارند ولى هرگز منحصر نكرده و به مفهومش فساد وضعى را نفى ننموده است و دو روايت آخر باب يعنى حديث ششم و هفتم مى توانند دليل فساد باشند. به اين بيان كه به روايت شيخ صدوق، رسول اعظم (ص) ده گروه از امت خود را كافر ناميده است كه يكى از آنها فروشنده اسلحه به كفّار حربى است و كفر مثل لعنت، كاشف از حرمت است، و حرمت بيع يا فقط به معناى فساد و عدم ترتّب اثر است كه در معاملات بعيد نيست چنين باشد و يا اعم از فساد و حرمت تكليفى است، و اين جهت محذورى هم ندارد كه استعمال در اكثر باشد. البته از نظر سند حديث بعضى از راويان آن مجهول اند و قابل اعتماد نيستند. از جمله حماد بن عمرو، و انس بن محمد.

ولى روايت ششم باب (صحيحه على بن جعفر) در مورد مشركان، به مفهوم شرط دلالت دارد بر اينكه حمل سلاح به عنوان مال التجاره اشكال دارد و متفاهم عرفى در معاملات، فساد معامله است. بزرگان هم در رساله هاى عمليه اين موارد را در معاملات باطل آورده اند. قبلًا هم عبارت شيخ طوسى در نهايه را آورديم كه هم فروش سلاح را

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 207

حرام دانست، هم ساختن آن را براى كفّار و هم تكسب به آن را. اگر هم معامله صحيح

باشد وجهى براى حرمت ثمن نيست. روايت تحف العقول هم در حدّ مؤيد مى تواند بيانگر فساد اين معامله باشد. در عين حال نياز به تأمل بيشتر است.

البته اين بحث ها بر مسلك مشهور است كه مسأله را صرفاً دينى محض دانسته اند و اگر از منظر سياسى نگاه كنيم و آن را از شئون حكومت بدانيم صحت و فساد معامله تابع امضا يا فسخ والى مسلمانان است و به فرموده امام راحل: «فلو قلنا فى المقام بالصحّه فلوالى المسلمين نقض البيع حسب ما تناسب المصالح العامّه».[437] و اصولًا كليه قراردادهايى كه دولت ها با حكومت هاى كافر منعقد كرده اند فقيه جامع الشرائط و مبسوط اليد اگر تشخيص دهد مى تواند آنها را لغو كند. شايان ذكر است كه در تاريخ فقهاى شيعه از اين نمونه ها فراوان است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 209

حكم نقاشى، مجسمه سازى و عكس بردارى

اشاره

مسألة 12: يحرم تصوير ذوات الأرواح من الإنسان والحيوان إذا كانت الصورة مجسّمة، كالمعمولة من الأحجار والفلزّات والأخشاب ونحوها. والأقوى جوازه مع عدم التجسيم وإن كان الأحوط تركه. ويجوز تصوير غير ذوات الأرواح كالأشجار والأوراد ونحوها ولو مع التجسيم؛ ولا فرق بين أنحاء التصوير من النقش والتخطيط والتطريز والحكّ وغيرذلك. ويجوز التصوير المتداول في زماننا بالآلات المتداولة، بل الظاهر أنّه ليس من التصوير؛ وكما يحرم عمل التصوير من ذوات الأرواح مجسّمة يحرم التكسّب به وأخذ الاجرة عليه، هذا كلّه في عمل الصور. وأمّا بيعها وإقتناؤها واستعمالها والنظر إليها، فالأقوي جواز ذلك كلّه حتّي المجسّمات، نعم يكره اقتناؤها وإمساكها في البيت.

ترجمه : ايجاد صورت جانداران (انسان و حيوان) در صورتى كه به صورت مجسمه باشد حرام است، مانند مجسمه هايى كه از سنگ و فلز و چوب و

مانند اينها درست مى شود. و اقوا اين است كه اگر به صورت مجسمه نباشد جايز است؛ اگرچه احتياط مستحبى ترك آن است. تصوير غير صاحبان روح مانند درختان و گل ها و امثال اينها ولو مجسم هم باشد جايز است. بين اقسام تصوير (نقش كردن و بافتن و دوختن و تراشيدن و غير اينها) فرقى نيست. تصوير متداول در زمان ما با وسايل متداول جايز است، بلكه ظاهر اين است كه اين كار جزء تصوير نيست. همان طور كه عمل صورت سازى از موجودات داراى روح به صورت مجسمه حرام است، كسب كردن با اين كار و گرفتن اجرت بر آن نيز حرام مى باشد. تمام اين مسائل درباره درست كردن صورت بود؛ امّا درباره فروختن و نگه داشتن و استعمال آنها و نگاه به

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 210

آنها، اقوا اين است كه جايز است؛ حتى درباره مجسمه؛ البته نگه داشتن آن در خانه مكروه است.

كسب از راه عمل حرام

شرح: از آنجا كه سخن در اين مسأله، «عمل» حرام است طبعاً بحث «بيع» مطرح نيست؛ زيرا مبيع بايد عين خارجى باشد، نه منفعت و عمل، بلكه اجاره و جعاله و صلح و مانند اينها مطرح است.

هر فعلى از افعال اختيارى ما محكوم به حكمى از احكام خمسه است. ما در اين مسأله درباره افعالى بحث مى كنيم كه متصف به يكى از اين احكام است، يعنى افعال حرام.

افعال حرام از يك نگاه بر دوگونه است:

1. برخى از آنها قابليت ندارند كه مورد معامله واقع شوند؛ يا در عرف چنين چيزى متعارف نيست، مثلًا شخصى اجير شود و پول بگيرد تا غيبت كند، يا دروغ بگويد.

2. برخى از آنها قابليت دارند كه مورد

معامله قرار بگيرند و چه بسا عرف و عقلا- منهاى نظر شارع- از اين معاملات و اجاره ها دارند، مثلًا كسى اجير مى شود براى مجسمه سازى، غنا و آواز خوانى، جادوگرى، حفظ كتب ضلالت و گمراهى و ... محور بحث ما، همين بخش از كارهاى حرام است.

امام راحل در تحرير الوسيله شش مسأله را كه داراى اهميت زيادى است مورد بحث و بررسى قرار داده است.

قبل از بررسى شش مسأله تحرير به جاست تا يك بحث كلى درباره حكم تكليفى اجاره بر عمل حرام و حكم وضعى آن داشته باشيم.

حرمت تكليفى اجاره بر عمل حرام
اشاره

امام راحل براى حرمت سه دليل و يك مؤيد آورده است كه دليل اوّل و دوم اهميت بيشترى دارد؛ بنابراين از ذكر دليل سوم صرف نظر مى شود.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 211

دليل اوّل: حكم و ادراك عقلى: ترديدى نيست در اين كه اجير كردن ديگرى، و اجير شدن براى ديگرى به منظور ارتكاب قبائح عقلى، نزد عقل و عقلا قبيح و ناپسند است و عقلاى عالم چنين فردى را مستحق سرزنش مى دانند و بر نفس عقد و التزام و تعهد او كه براى ديگران اجير شود تا ستم كند، آدم بكشد، دزدى و خيانت كند و ... مذمّت مى كنند. همان طور كه شخص بر اجير شدن بر ارتكاب قبيح، عقلًا مذمّت و نكوهش مى شود، كسى هم كه پس از اطلاع از حرمت شرعى عمل، و معصيت بودن و مبغوض مولى بودن آن كار اجير شود، از نظر عقل و عقلا مستحق مذمّت است. زيرا هر حرام شرعى اى پس از علم به آن، قبيح عقلى مى گردد و اجاره بر قبائح مذموم است و به حكم ملازمه، شرعاً حرام است.

اشكال:

چنين اجاره اى- منهاى ارتكاب خود حرام- تنها قبح فاعلى دارد و حاكى از خبائث و پليدى باطن فرد است نظير تجرّى كه قبح فاعلى دارد. معصيت و عقاب هم دائر مدار قبح فعلى است.

جواب: اوّلًا در مواردى نفس «اجاره» قبح فعلى دارد؛ مثل اجاره ناموس براى فحشا، كه علاوه بر دنائت و پستى طرف و خبث باطن او خود اين اجاره قبيح است [؛ و ثانياً از نظر اصولى تجرّى هم مثل معصيت واقعى موجب عقوبت است ].[438]

دليل دوم: همان طور كه امر به معروف و دعوت و وادار كردن ديگران به معروف عقلًا و نقلًا واجب است، امر به منكر و دعوت ديگران به معاصى هم عقلًا و نقلًا حرام است و شكى نيست كه اين نوع اجاره و ساير عقدهاى اين چنينى، از مصاديق وا داشتن ديگرى به گناه است و حرمت دارد؛ مثلًا كسى كه كنيز آواز خوان را براى تغنّى و آواز خواندن اجير مى كند او را به ارتكاب حرام دعوت كرده است.[439]

مؤيّد: از روايت تحف العقول هم به وضوح و صراحت حرمت چنين اجاره اى استفاده مى شود:

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 212

«وأمّا وجوه الحرام من وجوه الإجارة نظير أن يؤاجر نفسه على حمل ما يحرم عليه أكله أو شربه أو لبسه، أو يؤاجر نفسه في صنعة ذلك الشي ء أو حفظه أو لبسه، أو يؤاجر نفسه في هدم المساجد ضراراً، أو قتل النفس بغير حلّ، أو حمل التصاوير والأصنام والمزامير والبرابط والخمر والخنازير والميتة والدم أو شي ء من وجوه الفساد الذي كان محرّماً عليه من غير جهة الإجارة فيه، وكلّ أمر منهي عنه من جهة من الجهات فمحرّم علي الإنسان إجارة نفسه فيه أو له».[440]

البته

از آنجا كه اين روايت مرسله مى باشد به عنوان دليل مستقل مطرح نيست ولى در حدّ مؤيد خيلى عالى است.

حرمت وضعى (بطلان) اجاره بر عمل حرام

پس از اثبات حرمت تكليفى اين معامله، نوبت به بررسى حرمت وضعى مى رسد كه آيا چنين معامله اى فاسد است و اصلًا اجاره منعقد نمى شود، يا صحيح است و منعقد مى شود و بر اجير لازم است كه عمل حرام را انجام دهد و بر مستأجر واجب است كه اجرت او را بپردازد؟

دو دليل از امام خمينى (رحمه الله) بر حرمت

فتواى فقها بطلان اين اجاره است امام راحل براى بطلان اين اجاره به وجوهى استدلال فرموده است كه دو وجه آن به قرار زير است:

در بحث اعيان نجسه و ساير اعيان محرّمه گفته شد كه شارع مقدس ماليت آن اعيان- همچون صليب و صنم- را اسقاط كرده است زيرا تمام منافع آنها در حرام خلاصه مى شود و يا داراى هيچ منفعت حلالى نيستند يا داراى منفعت حلال بسيار كمى هستند كه ملاك ماليت نيست، و چيزى كه شرعاً ماليت ندارد مثل چيزى است كه عرفاً و نزد عقلا ماليت ندارد و معامله بر آن اكل مال به باطل است.

حال در اينجا درباره عمل حرام مى گوييم: خود عمل حرام شرعاً ارزش و ماليت

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 213

ندارد و اجاره بر آن باطل است، بلكه چنين معامله اى اصلًا معامله نيست. دليل اينكه شرعاً ماليت ندارد، اين است كه اگر كسى جلوى اين عمل حرام و منفعت محرّم را بگيرد به طور قطع ضامن نيست. مثلًا يك گروه نوازنده را براى فلان جشن يا عروسى دعوت كرده اند ولى يك مسلمان متعهد مانع شد و نگذاشت آنها موسيقى اجرا كنند، ضامن مبلغى كه صاحب مجلس به آن گروه داده است نخواهد بود؛ در حالى كه اگر ماليت داشت حتماً ضمان داشت؛ زيرا وى مال مردم را تلف

كرده است و قانون اتلاف مى گويد: «من تلف مال الغير فهو له ضامن».[441]

از مقتضيات و لوازم لا ينفك ذات معامله، امكان تسليم و تسلّم است، يعنى هر طرفى چيزى را كه تعهد كرده است بايد به طرف معامله بپردازد و در عوض چيزى را از او دريافت كند، و در مورد اعمال حرام- كه منع شرعى دارند- شرعاً امكان تسليم وجود ندارد؛ نه اجير حق دارد چنين حرامى را تسليم مستأجر كند و نه مستأجر حق دارد بگيرد، و واضح است كه وقتى لازمِ لا ينفك معامله نباشد خود معامله هم نخواهد بود و معناى بطلان جز اين نيست.[442]

مرحوم آيت الله خوئى نيز همين نظر را دارد و مى فرمايد نفس ادله حرمت اين اعمال، كافى است براى حكم به بطلان اجاره بر آنها. زيرا از طرفى اگر معامله صحيح باشد لازمه اش وجوب وفا به عقد و ايجاد عمل حرام است- به حكم اوفوا بالعقود- از طرف ديگر مقتضاى ادله حرمت اين اعمال، اين است كه ايجاد اينها حرام است و طرف معامله حق ندارد به عنوان وفا به عقد يا به هر عنوان ديگرى آنها را مرتكب شود و اين دو قابل جمع نيستند.[443]

از روايت تحف العقول هم بطلان قابل استفاده است زيرا حرمت بر خود اجاره تعلق گرفته و نهى از خود معامله بيش از آنكه حرمت تكليفى را دلالت كند ارشاد به فساد و بطلان معامله است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 214

بررسى و توضيح شش مسأله تحرير

مسأله اوّل: مسأله اوّل درباره تصوير موجودات است (تصاوير انسان، حيوانات، نباتات، جمادات، اجرام علوى، جن، فرشته، معصومين، موجودات خيالى، مجسمه سازى (تصوير با تجسيم)، تصوير از

طريق نقاشى كردن، فيلم بردارى، عكس بردارى با ابزار معروف امروزى، تصوير كامل اين موجودات، تصوير ناقص آنها، مثل نيم تنه، تصوير سر، دست، پا و ... عمليات تصويرسازى و تصويربردارى، ايجاد صور و ساختن مجسمه آنها، خريد و فروش تصاوير و تماثيل، نگهدارى آنها، استعمال آنها جهت تزيين، نگاه به آنها و ...).

اگر عمل تصوير و تمثيل (ايجاد صورت و هيئت اشيا و ساختن مجسمه آنها يا ايجاد مطلق صور اشيا ولو به صورت نقاشى و بدون تجسم) حرام باشد به مقدارى كه حرمت دارد تجارت با آن و كسب مال از اين طريق و اجير كردن يا اجير شدن براى آن حرام و باطل است.

نگاه به سه واژه: 1. نقش؛ 2. تمثال؛ 3. تصوير.

نقش: متفاهم عرفى از نقش نقاشى كردن و ايجاد نقش موجودات بر روى كاغذ و لباس و مانند آن است، بدون اينكه همراه با تجسم باشد، البته حك كردن و كندن تصوير موجودات بر روى انگشتر يا ديوار يا سنگ و مانند آن نيز نقش است.

تمثال: اين واژه اسم مصدر از باب تفعيل و مصدرش تمثيل است و از ريشه مثل و مثول گرفته شده است.

مثل عبارت است از شبيه چيزى در مثال و نمونه و در مقدار و اندازه و مانند آن، حتى در معنا و مفهوم، و تمثيل كه مصدر است به معناى تصوير و ايجاد صورت و هيئت چيزى است، به گونه اى كه گويا به خود آن نگاه مى كنى، و تمثال كه اسم مصدر است اسم خود آن چيزى است كه تمثيل و تصوير شده است بر خلقت و آفرينش غير خودش.[444]

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 215

تصوير: بر اساس

سخن ابن اثير در نهايه [445] مقصود از صورت، همان شكل و هيئت شي ء است، يعنى ظاهر شي ء. تصوير يعنى هيئت شي ء از همه جهات- از جمله جسم داشتن. [مقصود همان ساختن مجسمه اشياست ].

طبق سخن صاحب معجم مقاييس اللغه [446] صورت بر هيئت خلقت و آفرينش شي ء اطلاق مى شود و هيئت آن، مجسمه و پيكره آن است.

جوهرى هم در صحاح مى نويسد: «التصاوير التماثيل»[447]. يعنى تصويرها همان تمثال ها هستند. يعنى تساوى كلى در صدق دارند، خواه ترادف در معنا هم داشته باشند، خواه نداشته باشند.

مرحوم كاشف اللثام هم مى نويسد: «المعروف كما في اللغة ترادف التماثيل والتصاوير»؛[448] بنابراين، منظور از تصوير، ساختن صورت و هيئت و شكل چيزى همراه با تجسم است.

حال از فرمايش امام راحل در مكاسب استفاده مى شود كه مقصود از تمثال و تصوير، وقتى مطلق استعمال مى شود مشابه آن شي ء در جميع جوانب و جهات- از جمله در جسميت است- و اطلاق آن بر تمثالِ چهره يا مقاديم بدن، نوعى مسامحه و مجازگويى است؛ چه اينكه اطلاق آن بر مجرد نقش و عكس در روايات و تعبيرات، نوعى مجاز است. وگرنه متفاهم عرفى خصوص مجسمه اشياست و آنچه كه حرام است، مجسمه سازى است.[449]

در اينجا اين بحث مطرح است كه آيا خصوص مجسّمه حيوان و موجود داراى حيات و روح، مورد نظر است يا اعم از آن؟ يعنى آيا مجسمه نباتات و جمادات هم مورد نظر است يا نه؟

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 216

در اين باره فرق گذارى و تفاوت قائل شدن، ناتمام است. استعمال عرفى هم در اعم است و بر مجسمه درخت، كوه و صحرا و ... نيز فراوان اطلاق شده است. پس اختصاص به

مجسمه حيوان ندارد. آرى اگر مجمل باشد بر خصوص مجسمه حيوانات حمل مى شود كه قدر متيقن است.

تقسيم كلى صور
اشاره

صورت يا صورت حيوان (جاندار) است يا صورت غير حيوان، و هر كدام يا همراه با جسميت است و يا مجرد نقش (بدون تجسّم) است و هر چهار مورد يا تصوير فعل مباشرى مكلّف است و با دست آن را ايجاد مى كند و يا فعل تثبيتى است و با ابزار و ادوات ديگر- همچون دوربين عكّاسى و دستگاه چاپ ايجاد مى شود. درباره مسأله صور پنج قول وجود دارد:

1. تصوير مطلقاً حرام است؛ چه تصوير حيوان باشد، چه تصوير غير حيوان، چه به صورت مجسّمه باشد، چه مجرد نقش.

2. تصوير مطلقاً حرام نيست و كراهت دارد.

3. تصوير همراه تجسم مطلقاً حرام است؛ چه مجسمه حيوان باشد چه مجسمه غير حيوان؛ ولى تصوير بدون تجسم و مجرد نقاشى مطلقاً جايز است ولو تصوير حيوان باشد.

4. تصوير حيوان مطلقاً حرام است ولو مجرد نقاشى باشد و مجسمه نباشد؛ تصوير غير حيوان مطلقاً جايز است، حتى ساختن مجسمه آنها.

5. خصوص تصوير حيوان، همراه با تجسم (ساختن مجسمه موجودات جاندار) حرام است، امّا تصوير حيوان، بدون تجسّم حرام نيست. تصوير غير حيوان هم مطلقاً حرام نيست حتى ساختن مجسّمه آنها. فتواى امام در تحرير همين است كه قبلًا در مسأله دوازده ذكر شد.

با توجه به اين مطالب، بررسى اصل مسأله را آغاز مى كنيم. اين مسأله داراى هشت بخش است:

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 217

بخش اوّل: تصوير حيوانات به نحو تجسّم (ساختن مجسمه)
اشاره

شيخ اعظم در مكاسب اين كار را حرام دانسته و فرموده است: از لحاظ نصّ و فتوا در آن خلافى نيست.[450]

امام راحل هم در مكاسب خود فرموده است: قدر متيقن از معقد اجماع، همين صورت است.[451]

دليل حرمتِ ساختن مجسمه حيوانات

1. ادعاى اجماع: جمعى از بزرگان در مسأله ادعاى اجماع كرده اند[452].

اين دليل مورد مناقشه است؛ زيرا اوّلًا اجماع محصل ممكن نيست، اجماع منقول هم حجت نيست، ثانياً بر فرض كه حجت باشد، اجماع تعبدى حجت است و اجماع فوق به احتمال قوى مدركى است؛ ثالثاً مخالف دارد.

2. روايات متعددى كه در باب تصوير وجود دارد. در ميان اين روايات هم خبر صحيح وجود دارد، هم موثق و بر تحريم تصوير دلالت دارند.

بخش دوم: تصوير حيوانات، بدون تجسّم (مجرد نقاشى)

منظور از اين نوع تصوير، صرف نقاشى و ترسيم نقش و صورت آنها بر روى كاغذ يا پارچه، يا ديوار، يا سقف، يا انگشترى و يا هر چيز ديگر است. درباره تحريم يا جواز اين تصوير دو فتوا وجود دارد:

شيخ اعظم در مكاسب طرفدار تحريم آن است و تحريم را به عده اى از بزرگان هم نسبت داده است.[453]

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 218

امام راحل در تحرير فتوا به جواز داده و احتياط را در ترك دانسته است (احتياط مستحبى). چون آنچه مسبوق به اين فتواست، بر خلاف است و از نظر ايشان دليلى بر تحريم نداريم. بر فرض شك هم به اصل جواز و اباحه رجوع مى كنيم. ناگفته نماند تمام دلايل شيخ اعظم قابل مناقشه است.

مهم ترين دليلى [454] كه شيخ انصارى براى حرمت، به آن استناد كرده، صحيحه محمدبن مسلّم است. به عقيده وى دلالت اين روايت از دلالت روايات ديگر واضح تر است:[455]

كوثر فقه (محمدى) ؛ ج 1 ؛ ص218

قال: سألت ابا عبدالله (ع) عن تماثيل الشجر والشمس والقمر؟ قال (ع):

«لا بأس ما لم يكن شيئاً من الحيوان».[456]

شيوة استدلال: «ما لم يكن شيئاً من الحيوان» به منزله استثنا از «لا بأس » است و

گويا فرموده است:

«لا بأس بالتماثيل إلّا أن يكون شيئاً من الحيوان».

مفهوم مخالف استثنا هم اين است كه:

«فإذا كان شيئاً من الحيوان ففيه بأس

». آنگاه «بأس » دليل بر حرمت تمثال حيوان است و اين مفهوم اطلاق هم دارد، يعنى مجرد نقش را هم شامل مى شود و مخصوص مجسّمه حيوان نيست. مخصوصاً مثال خورشيد و ماه بهترين گواه بر اراده مجرد نقش است؛ زيرا ايجاد مجسمه خورشيد و ماه از محالات است.

اشكال اين دليل: امام راحل سه اشكال به اين دليل وارد كرده است:[457]

1. در اين حديث، از عمل (صنعت و ايجاد) تماثيل درخت و ... پرسش نشده است تا دليل مورد بحث ما باشد و در نتيجه بر حرمت عمل تمثال حيوان دلالت كند؛ بلكه از خود تماثيل كه عين خارجى است پرسيده شده است. آنگاه معلوم نيست مقصود، عمل تماثيل است يا بازى با آنها يا نگهدارى آنها!؟ و وقتى مجمل شد براى مورد بحث قابل استدلال نيست.

2. بر فرض كه منظور، عمل تماثيل باشد، ولى «فيه بأس » لزوماً به معناى تحريم

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 219

نيست و با كراهت هم مى سازد؛ زيرا در مواردى «بأس » در كراهت و مرجوح بودن استعمال شده است. و بر فرض كه منظور، حرمت باشد، ولى از نظر ادبيات عرب، در جمله هاى مشتمل بر استثنا، متكلم در مقام بيان حال مستثنامنه است، لذا به اطلاق آن مى توانيم استناد كنيم، ولى در مقام بيان حال مستثنا نيست تا به اطلاق آن استناد شود. پس طرف مستثنا اجمال دارد و قدر مسلّم صورت و تمثال مجسمه و داراى جسم حيوانات است، نه مطلق تصوير.

3. امّا اين كه شيخ اعظم مثال زدن

به خورشيد و ماه را قرينه گرفت بر اراده مجرد نقش ... پاسخش اين است كه در آن دوران، افراد خورشيدپرست، ماه پرست، ستاره پرست فراوان بودند و تصويرهاى اين معبودها را ايجاد كرده بودند تا پرستش كنند؛ بديهى است كه در برابر عكس سجده نمى كردند، بلكه در برابر جسم و هيكل آنها سجده مى كردند و براى سيارات هفت گانه مثال ها و هيكل هايى ساخته بودند كه آنها را مظاهر خود سيارات، و سيارات را مظاهر عقول مجرّده مدبّره مى دانستند، لذا هيكل ساختگى خورشيد و ماه و ستاره را مى پرستند نه عكس آنها را. علاوه بر اين، در روايات قبل هم آورديم كه مثال و تمثال، يا ظهور در خصوص مجسّمه دارد و يا قدر متيقن خصوص مجسّمه است.

خلاصه: دلالتِ دليل بر تحريم تصوير حيوانات بدون تجسم كامل نبود؛ بنابراين هيچ دليل معتبرى بر حرمت مجرد نقاشى كردن و ترسيم عكس و نقش حيوانات وجود ندارد. بر فرض شك هم به اصل اباحه و جواز برمى گرديم كه هم اصل اوّلى عقلى در اشياست- در برابر اصل حظر و اصل توقف- و هم اصلى عملى شرعى بعد از فحص و يأس از دليل است؛ ضمن اينكه به عمومات و اطلاقات آيات و رواياتِ بابِ طلب رزق و باب كسب و امرار معاش به هر طريق و از هر راه- مگر راه حرام- نيز مى توانيم استناد كنيم. نقاشى كردن يك هنر و فن است و نزد عقلا ارزش و ماليت دارد و شرعاً هم منعى نداريم؛ بنابراين مشمول عمومات و اطلاقات مشار إليها مى باشد.

در عين حال امام راحل در تحرير احتياط مى كند و مى فرمايد: «وإن كان الأحوط تركه» كه چون

مسبوق به فتوا، بر خلاف است قطعاً احتياط مستحبى است و صد البته

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 220

احتياط مستحبى بجاست؛ زيرا اگرچه روايات مذكور بر فرض ايجاد مجسّمه حيوانات حمل شد، ولى احتمال اطلاق و شمول در آنها منتفى نيست. عده اى از فقهاى بزرگ فتوا به تحريم مطلق تصوير حيوان داده اند، بنابراين، احتمال حرمت- ولو ضعيف- موجود است و قطع به جواز نداريم و احتياط پسنديده است.

ضمناً اگر اين كار، حرام باشد بايد جلوى صدور آن از غير مكلّف هم گرفته شود و بر مكلّف لازم است در اين صورت، كودكان را بر اين كار متمكن نسازد و امكانات و ابزار فعل حرام را در اختيار آنان قرار ندهد. ولى خوشبختانه دليلى بر حرمت نيست و قول به جواز قوى است.

اگر اين تصاوير جنبه قداست پيدا كرد و به عنوان شي ء مقدس مورد پرستش و عبوديت قرار گرفت از باب ساختن صليب و صنم و هياكل عبادت، حرمت پيدا مى كنند نه از باب تصوير محض.

يك نكته: اگر مناط واقعى و علت تامه حرمت تصوير جانداران، تشبّه به خالق و تضاد با مصوّر حقيقى باشد حكم، تابع علت مى شود و در نتيجه بدون قصد مزبور، تصوير حيوان بلامانع است، حتى اگر مجسمه آن باشد، ولى اين مناط براى ما قطعى نشد و حداكثر حكمت حكم براى ما قطعى است، نه علت آن و حكم هم دائر مدار حكمت نيست. و به موجب روايات فراوان بدون قصد مزبور هم تصوير حرام است.

همچنين اگر براى فقيهى احراز شود كه حرمت تصوير حيوان به خاطر تقديس و پرستش آن است كه در زمان صدور روايات چنين بوده است، باز

مى توان گفت بدون اين جهت بلامانع است و در زمان ها و مكان هايى كه آنها را نمى پرستند ساختشان جايز است. ولى اين جهت نيز احراز نشده است و روايات باب چنين قيدى ندارد و تصوير حيوان و تمثيل آن را مطلقاً تحريم نموده اند.

همچنين اگر براى فقيهى حرمت آن ثابت نشد و حداكثر فتوا به كراهت داد- مثل شيخ طوسى و علامه طبرسى- باز هر يك مكروه جايز است و تصوير حيوان ولو با تجسم باشد جايز است؛ ولى تعبيرات غليظ و شديد روايات كه سخن از عذاب قيامت دارد با كراهت سازگار نيست. بنابراين حكم واقعى اوّلى تصوير حيوان در اسلام، حرمت

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 221

است؛ حال مطلق تصوير آن حرام است كه فتواى شيخ اعظم و ديگران است يا خصوص ايجاد مجسمه آن حرام است كه فتواى امام راحل و ديگران است. و وقتى كه حكم اصلى شد، تنها در موارد خاصى حرمت برداشته مى شود و آن در فرض ضرر است كه در مواردى تحريم يا ايجاب ضررى با قانون نفى ضرر رفع مى شود، و نيز در فرض عسر و حرج و فرض ضرورت است كه به قدرت رفعِ ضرورت، جايز مى گردد، يا از باب مقدمه واجب مهم تر، به شرط مقدمه منحصر بودن، حرمتش برداشته مى شود، حتى شايد واجب گردد، مثل هر وجوب و حرمت اصلى و واقعى و اوّلى اسلام كه در اثر اكراه و اضطرار و عسر و حرج و مانند آن قابل رفع واقعى يا ظاهرى است، وگرنه در مواقع عادى و نبود عروض يكى از عناوين فوق و مانند آنها، حرمت ايجاد مجسمه مقطوع است.

بخش سوم: تصوير غير حيوانات

اين بخش از بحث درباره

تصوير غير حيوانات است؛ اعم از نباتات و جمادات، اجسام سفلى و اجرام علوى؛ اعم از ايجاد مجسمه آنها يا مطلق تصوير ولو مجرد نقش و كشيدن عكس آنها.

درباره حكم شرعى اينها دو نظريه وجود دارد:

1. طبق نقل علامه در مختلف عده اى مطلق تصوير حيوان و غير حيوان، مجسمه و غير مجسمه را حرام دانسته اند و عده اى خصوص ايجاد مجسمه همه موجودات را حرام دانسته اند ولو جاندار نباشند.[458] طبق اين نظر تصوير غير حيوان هم فى الجمله حرام است. دليل اين نظر اطلاق برخى روايات است.

اين استدلال ناتمام است زيرا رواياتى داريم كه صريحاً بر جواز تصوير غير جانداران دلالت دارند.

2. نظريه مشهور از جمله امام راحل، شيخ اعظم و صاحب جواهر. جواز تصوير غير حيوان است مطلقاً (حتى ساختن مجسمه آنها، مثل مجسمه درخت، گل و ...). براى اين

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 222

فتوا به دلايل متعددى مى توان استدلال كرد:

1. عمومات و مطلقات آيات و روايات فراوانى كه در مورد طلب روزى و كسب مال از هر طريق وارد شده است و بر جواز آن دلالت دارد. تنها مواردى كه حرمت آن مدلّل شده از اين عمومات خارج است و نسبت به تصوير غير حيوانات شك داريم كه در اين صورت به عمومات و اطلاقات كتاب و سنّت تمسك مى كنيم و به اين نتيجه مى رسيم كه امرار معاش از طريق ساختن اين تصاوير و فروش آنها يا اجير شدن بر عمل آنها جايز است.

2. روايات خاصه: در خصوص تصوير و تمثال غير حيوان، رواياتى در منابع شيعه و سنى وجود دارد كه بر جواز آن دلالت دارند، و آن روايات عبارت است از:

موثقه

ابوالعباس:

عن أبى عبدالله (ع) فى قول الله عزّ وجلّ:

يعملون له ما يشاء من محاريب وتماثيل.

فقال:

«والله ما هي تماثيل الرجال والنساء ولكنّها الشجر وشبهه».[459]

صحيحه زراره:

عن أبى جعفر (ع) قال:

«لا بأس بتماثيل الشجر

».[460]

صحيحه محمد بن مسلم:

قال: سألت أبا عبدالله (ع) عن تماثيل الشجر والشمس والقمر، فقال:

«لا بأس ما لم يكن شيئاً من الحيوان».[461]

ما به بركت اين روايات خاصه مطلقات حرمت تصوير را تقييد مى كنيم و بر تصوير حيوانات حمل مى كنيم و بر فرض تعارض و تساقط، نوبت به عمومات و مطلقات اوليه مى رسد كه در دليل اوّل اشاره شد. يا مى توان گفت قبل از تساقط، روايات جواز، موافق كتاب و سنّت هستند و بر روايات منع مقدم مى شوند.

3. سيره مستمره.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 223

بخش چهارم: عدم فرق بين تصوير حيوانات و غير حيوانات

اين بخش در واقع تكمله بخش دوم و سوم است كه در آن دو بخش حكم تصويرات حيوانات بدون تجسم و نيز تصويرات غير حيوانات ذكر شد و فتوا به جواز دادند، حال در بخش چهارم مى فرمايد: در حكم به جواز تصوير بدون تجسيم، فرقى ميان انواع گوناگون تصوير وجود ندارد و همه آنها جايز مى باشند؛ از قبيل نقاشى كردن صورت حيوانات و هيئت درختان و گل ها و كوه ها و ... كه مصداق روشنِ تصوير بدون جسم است، يا تخطيط و بافتن صورت آنها در فرش و پشتى و متكا و مانند آن، يا تطرير و دوختن آنها، مانند گل دوزى، يا حك كردن آنها بر سنگ يا انگشتر (كنده كارى و تراشيدن سنگ يا فلز).

دليل عدم فرق، اطلاق لفظى روايات جواز است كه قبلًا در تصوير غير حيوان ذكر شد، و اگر هم اطلاق لفظى در كار نباشد اطلاق مقامى داريم كه-

سكوت مولى از ذكر خصوصيات، با وجودِ در مقام بيان بودن- دليل عدم اعتبار نوع خاص از تصوير است، اگر هم به فرض، دليل اجتهادى وجود نداشته باشد، از اصل اباحه و جواز استفاده مى كنيم و حكم به جواز مى كنيم.

بخش پنجم: حكم عكاسى و فيلم بردارى

درباره حكم اين عمل بايد گفت: كسانى كه تصوير موجودات را مطلقاً منع كرده اند، اين قسم را هم بايد تحريم كنند، چون اين هم تصوير اشياست. كسانى كه تصوير حيوانات را منع كرده اند بايد اينجا هم منع كنند. كسانى هم كه تصوير بدون تجسيم را جايز دانستند، اينجا هم بايد فتوا به جواز دهند؛ به همان دلايلى كه در بخش دوم و سوم ذكر شد.

امام راحل هم كه در آنجا فتوا به جواز داده است در اينجا هم صريحاً فرموده است: «ويجوز التصوير المتداول فى زماننا بالآلات المتداوله». ولى در اين بخش نكته مهمى وجود دارد كه مورد بحث واقع شده و آن اين است كه تا به حال عكس بردارى و فيلم بردارى را هم نوعى تصوير دانستيم و از نظر حكمى بحث كرديم، ولى حالا بحث

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 224

موضوعى داريم كه آيا اصولًا اينها موضوعاً تصوير هستند تا حكم آنها از بخش هاى قبل روشن شود يا تصوير ناميده نمى شوند و از عنوان مذكور در روايات خارج اند؟

امام راحل در مكاسب محرّمه فرموده است: ظاهر ادله حرمتِ تصويرِ صورت و تمثيلِ مثال، خصوص صورت و مثالى است كه مباشرتاً و مستقيماً به دست فاعل ساخته شده باشد و ايجاد صورت به وسيله دوربين را شامل نمى شود. بر فرض كه مجرد تصوير حيوان حرام باشد ولى عكس بردارى حرام نيست.

ايشان علاوه بر اين مى فرمايد: واژه تصوير و

تمثيل مخصوصاً در زمان صدور روايات و عصر معصومين (ع) مخصوص ايجاد صورت با قوّه فاعله شخص بوده است و از ايجاد صورت، با ابزار امروزى انصراف دارد. نظير كتابت كه شامل گرفتن فتوكپى دفتر ديگرى نمى شود و نمى گويند: فلانى اين مطالب را نوشته است، بلكه مى گويند: از آنها كپى و تصوير گرفته است.

بنابراين تصوير و تمثيل، حقيقتاً بر عكس بردارى با دوربين صدق نمى كند. اطلاق مسامحى و مجازى هم مهم نيست؛ آرى اگر چيزى اصل وجودش مبغوض ملى باشد ايجاد آن به هر شكل- ولو با ابزار جديد- مبغوض خواهد بود، زيرا ايجاد و وجود، حقيقتاً يكى هستند و فرقشان اعتبارى است، ولى صورت اشيا اين گونه نيست كه وجودش حرام و مبغوض باشد، بلكه به زودى بيان خواهد شد كه نگهدارى آنها جايز است و اتلافشان واجب نيست، پس ايجادشان هم با وسيله هاى امروزى حرام نيست و اصولًا نامش تصوير نيست؛ در عين حال احتياط در ترك آن است.[462]

حضرت امام در تحريم تصريح كرده است كه عكس بردارى از باب تصوير نيست. البته نبود اين ابزار در عصر صدور روايات، دليل انصراف عنوان تصوير از تصوير با دوربين نيست، ولى از منظر امام راحل فرقى ندارد، عكس بردارى، موضوعاً، چه تصوير باشد و چه نباشد، حكم آن جواز است و در اين جهت ترديد ندارد و احتياط مستحبى هم به جاست.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 225

چند فرع

قبل از بيان بخش هاى بعدى مسأله دوازدهم، چند فرع مهم درباره انواع گوناگون تصوير، و تصوير انواعى از موجودات بيان مى شود:

فرع اوّل: حكم عكس بردارى و فيلم بردارى با دوربين ذكر شد؛ حال اگر دستگاه خودكارى ساخته شده باشد براى ايجاد صور

مجسمه- هر نوع مجسمه اى كه باشد، مجسمه كامل انسان يا حيوان، مجسمه هاى عروسكى، اسباب بازى كودكان، خوراكى ها و ...- و نقش انسان فقط تأمين مواد لازم براى دستگاه و روشن كردن آن باشد، آيا اين نوع از ايجاد و صنعت مجسّمه حرام است يا فقط مجسمه هايى كه با دست انسان مكلّف ساخته مى شود حرام است؟

آنچه در مورد گرفتن عكس با دوربين ذكر شد در مورد صنعت مجسمه با دستگاه نيز مطرح است و نظر دو فقيه بزرگوار، يعنى امام راحل و آيت الله خوئى (رحمه الله) اين است كه اشكالى ندارد، زيرا بر اين امر، تصوير و تمثيل اطلاق نمى شود تا مشمول روايات حرمت اين دو عنوان باشد.[463]

فرع دوم: گاهى شخص معينى تصوير و مجسمه كامل موجودى را مى سازد، چنين تصوير و تمثيلى قطعاً مشمول ادلّه تحريم تمثيل است، ولى گاهى دو يا چند نفر مشتركاً مجسمه اى را ايجاد مى كنند، مثلًا يكى اجزاى تمثال را مى سازد و ديگرى آنها را به هم ضميمه مى كند؛ آيا اين نيز حرام است يا نه؟

از سخنان امام راحل در مكاسب محرّمه به دست مى آيد كه حرام نيست. وى صريحاً مى فرمايد:

لو اشترك إثنان أو أكثر في عمل صورة فالظاهر قصور الأدلّة عن إثبات الحرمة لفعل كلّ من الفاعلين أو أكثر.[464]

منشأ بحث، عنوان «مَن صوّر صورة» يا «مَن مثّل مثالًا» يا «مَن صوّر التماثيل » و مانند

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 226

آن در روايات است كه آيا منظور از «من »، شخص خارجى معين است و بايد صدق كند كه فرد معين تمام مثال و صورت [465] را به تصوير كشيده و ايجاد كرده است يا منظور، شخصِ فاعل فعل است؟ اگر اين

باشد در فرض اشتراك شخص فاعل و مصوّر، مجموع دو يا چند نفر هستند كه همه با هم يك فاعل و يك مصوّر يا يك ممثّل محسوب مى شوند و واحدِ اعتبارى اند نه حقيقى؛ زيرا در خارج، مجموع مركب از چند نفر وجود ندارند.

نظريه امام خمينى (رحمه الله): به عقيده مرحوم امام، از تعبير «من صوّر» و «من مثّل » اوّلى تبادر مى كند و منظور، اين است كه شخص معينى تمام صورت و مثال را تصوير و تمثيل كند و در فرض اشتراك بر هيچ يك از افراد، صدق نمى كند، زيرا هر كدام بخشى از تمثال را ايجاد كرده اند، نه تمام آن را؛ بنابراين، روايات باب، اين صورت را شامل نيست و لاأقل شمول محرز نيست تا قابل استدلال باشند.

ضمناً فرقى ندارد كه از آغاز تا پايان، همه با هم شروع به ساختن صورت كنند، يا يكى ابتدا بخشى از آن را بسازد، سپس ديگرى باقيمانده آن را، يا يكى اجزاى متفرق آن را بسازد و ديگرى آنها را كنار هم بگذارد و با هم تركيب كند. حضرت امام در اين باره تنظير كرده است به «من قال شعراً» يا «من كتب سطراً» و مانند آن و فرموده است متفاهم اين است كه هر شخصى كه يك بيت شعر بسرايد يا يك سطر بنويسد نه اينكه دو يا چند نفر مشتركاً بيتى را انشاد كنند. با وجود اين، چون برخى قائل اند كه به نحو اشتراك هم اشكال دارد و احتمال القاى خصوصيت هم وجود دارد، در پايان احتياط كرده و اجتناب از تصوير و تمثيل را ولو به نحو اشتراك باشد احوط مى داند كه حتماً مقصود، احتياط مستحبى

است زيرا مسبوق به فتوى، بر خلاف آن است.[466]

البته استفاده از تعبير «من صوّر» و «من مثّل » مشكل است و همان طور كه حضرت امام فرمود، به ذهن مى آيد كه منظور، اشخاص حقيقى باشند، يعنى هر شخص صورت

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 227

كامل را ايجاد كند و فرض اشخاص اعتبارى يا مجموع فاعلين معلوم نيست؛ مخصوصاً كه عموم انحلالى است نه مجموعى. ولى شواهد ديگرى وجود دارد كه فرض شركت را نيز شامل است و در نتيجه تصوير و تمثيل صورت و مثال، حتى اگر به نحو اشتراك باشد حرام است.

الف) گرچه در نوع روايات تعبير «من صوّر» و «من مثّل » آمده ولى برخى روايات اين تعبير را ندارد. از قبيل «نهي عن تزويق البيوت»، «إنّ ربّك ينهى عن التماثيل » و .... آنچه از اين روايات به دست مى آيد حرمت و مبغوضيت اصل وجود تصاوير و تماثيل است كه ابداً فرق نگذاشته اند ميان تصوير كل صورت، به دست يك يا چند نفر، و اطلاق اين روايات فرض اشتراك را شامل است.

ب) غالباً مجسمه اشيا را چند نفر ايجاد مى كنند و حمل روايات «من مثّل » و «من صوّر» بر فرض شخص واحد حقيقى، حمل بر فرد نادر است كه هيچ دليلى ندارد و با منزلت معصوم سازگار نيست.

ج) قول به تحريم تصوير و تمثيل، از فاعل واحد و عدم تحريم تصوير از چند نفر مشتركاً لازمى دارد كه قابل التزام نيست، يعنى حمل نوع ادله ابواب محرّمات بر شخص واحد حقيقى، كه زمينه اى براى ارتكاب محرّمات از سوى افراد لا ابالى به صورت مشترك براى فرار از تحقّق حرام است.

علاوه بر اين، در سخنان خود امام

راحل هم مؤيداتى بود، از قبيل احتمال القاى خصوصيت، و احتمال قوى تحقّق مناط (تشبه به خالق و ضدّيت با اوست)، و فرض اشتراك را نيز شامل مى شود، و در نتيجه يا بايد فتوى به تحريم دهيم و يا حداقل طرفدار احتياط واجب باشيم.

فرع سوم: تصوير مُعظم اجزا كفايت مى كند يا تصوير كل لازم است؟!

مقدمه: در باب معاملات اين بحث مطرح است كه آيا الفاظ معاملات از قبيل بيع و نكاح و ... براى اسباب (ايجاب و قبول با شروطى كه دارند) وضع شده اند تا داراى معناى مركبى باشند كه از يك سلسله اجزاى تدريجى تشكيل شده است يا براى مسببات و نتايج وضع شده اند كه يك سلسله امور بسيط مى باشند؟

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 228

در باب طهارت ثلاث هم اين بحث مطرح است كه آيا وضو و غسل و تيمم اسم اند براى غسلات و مسحات كه مجموعه هاى مركب اند و داراى اجزاى تدريجى مى باشند يا اسم براى مسببات آنها (طهارت باطنيه) هستند؟ نظر مشهور اين است كه اينها براى خود اسباب وضع شده اند و بر خود افعال تدريجى اطلاق مى شوند. با توجه به اين مقدمه مى گوييم:

در روايات مسأله روى عنوان صورت و مثال و تمثال تكيه شده است و بحثى وجود دارد مبنى بر اينكه آيا اينها داراى معناى تركيبى هستند يعنى براى مجموعه اجزاى تصوير و تمثال كه افعال تدريجى مى باشند وضع شده اند يا داراى معناى بسيط هستند و بر هيئت اجتماعيه اى كه از اين افعال تدريجى حاصل مى شود وضع شده اند؟

تفاوت دو احتمال يا ثمره عملى آن در اين است كه بنابر مجموع مركب بودن، شخص از آغاز ساختن مجسمه يا كشيدن نقاشى، وارد

حرام شده است و از همان لحظه مستحق مجازات و عقوبت است، اگر كار را به اتمام برساند. ولى بنابر بسيط بودن و بر هيئت اجتماعيه اطلاق شدن، تمام اين كارها از آغاز تا انجام مقدمات، حرام مى باشند و بستگى دارد كه مقدمه حرام حرام باشد يا نباشد كه به نظر تحقيق، همان طور كه مقدمه واجب وجوب شرعى ندارد، مقدمه حرام نيز حرمت شرعى ندارد و بر فرض كه حرام باشد قدر مسلّم جزء اخير علت تامّه، حرام است كه به دنبال آن مسبب و حرام (هيئت اجتماعيه) محقق مى شود.

به هر صورت، تحقيق احتمال اوّل است و متفاهم عرفى از صورت و تمثال مجموعه اجزاى آن است همان طور كه مفهوم خود صاحب صورت- مثلًا زيد- همان وجود خارجى مركب است، و اصولًا عرف از كلمه عكس، هيئت اجتماعى و مانند آن نمى فهمد و بايد توجه داشت كه در فهم معانى كلمات، فهم عرف مهم است. در مقام بيان هم مى گوييم: اين مجسمه يا نقاشى، فلانى است، اين سر اوست، اين چشم اوست، اين دست اوست و ....

حال كه اسم براى مجموعِ مركب از افعال تدريجى است آيا هر فعلى حرمت نفسى و استقلالى دارد يعنى ساختن يا كشيدن سر جداگانه حرام است، دست جداگانه حرام

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 229

است و ...؟ يا هر عضوى حرمت ضمنى و تبعى دارد و مجموع مركب يك حرام مى باشند؟ در اين بحث هم حق همين است و اصولًا كسى قائل به حرمت نفسى يك يك اجزا نشده است.

حال كه صورت و مثال اسم مجموع مركب اند و مجموع، يك حرام بيش نيست، آيا اسم اند براى خصوص صحيح (صورتى كه

جامع جميع اجزا باشد) يا با نبود بعضى از اعضا هم صدق حقيقى دارند؟

مرحوم شيخ در مكاسب فرموده است: ملاك عرف است و از نظر عرفى اگر ملاك، معظم اجزا باشد صورت حقيقتاً صدق مى كند و نبودن يكى از اجزا مثل چشم، گوش، حتى يك دست مخلّ نيست.

و بنابر هر يك از مبانى مذكور (هيئت اجتماعيه باشد، مجموع مركب باشد، كل اجزا باشد يا معظم آنها) اگر شخص به قصد ساختن صورت و مثال حيوانى شروع به ساختن كرد و تا آخر هم انجام داد، در اين فرض بنابر همه مبانى ارتكاب حرام صدق مى كند و مستحق عقوبت است. و اگر ابتدا به قصد ساختن نصف آن- مثلًا- اقدام كرد و پس از آن بدا حاصل شد و بقيه صورت و تمثال را كامل كرد باز بر همه مبانى مرتكب حرام شده است و مؤاخذه دارد؛ زيرا مهم، صدق عرفى است و هر كس ببيند مى گويد فلانى اين مجسمه يا نقاشى را ايجاد كرده است و از قصد باطنى او تحقيق نمى كنند كه از اوّل به نيت كل وارد شده يا در حين عمل، بدا حاصل شده و مجسمه يا عكس را كامل كرده است.

اگر از آغاز به قصد كل وارد شد ولى در حين عمل، بدا حاصل شد و از تكميل آن منصرف شد بر مسلك هيئت اجتماعيه، مرتكب حرام نشده است و مؤاخذه ندارد، زيرا تنها برخى از مقدمات حرام را انجام داده است و مقدمه حرام يا حرام نيست و يا بر فرض حرمت عقوبت ندارد. ولى بر مسلك مجموع مركب بودن كه به مجرد اشتغال وارد حرام شده ولى تكميل نكرده

باشد محل بحث است كه آيا با همين مقدار كه انجام داده است حرام و معصيت مولى را مرتكب شده است و عقاب بر معصيت است يا حداكثر تجرّى بر حرام كرده است و حكم فرد متجرّى را دارد؟

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 230

شيخ اعظم در مكاسب دو وجه ذكر كرده است ولى با امر به تأملى كه آورده قول به تجرّى را تقويت كرده است.[467] نظر امام راحل نيز همين است [468] و همين صحيح است زيرا از اين جهت، فرقى ميان واجب و حرام مركب نيست و تا عمل را كامل نكند ارتكاب واجب يا حرام صدق نمى كند و با شروع عمل مركب، اگرچه عنوان ورود در واجب يا حرام اطلاق مى شود، ولى ظاهرى است و به خيال انجام عمل تا آخر است.

اگر فردى نصف صورت را ايجاد كرد و منصرف شد و فرد ديگرى نصف ديگر را ايجاد نمود و كار نيمه تمام او را به اتمام رساند كدام يك مرتكب حرام و مستحق عقوبت است؟ جواب بر مسلك هيئت اجتماعيه دومى است، زيرا كسى كه آخرين جزء صورت را ايجاد مى كند دومى است. ولى بر مسلك مجموع مركب، هيچ كدام مرتكب حرام نيستند، زيرا هر كدام نصف صورت را ايجاد كرده اند نه كل آن و در واقع خود صورت را و در روايات، عنوان «من صوّر صورة»، «من مثّل مثالًا» و مانند آن ذكر شده است و ترديدى نيست كه ايجاد بعض غير از ايجاد كل است، زيرا خود جزء (نصف ثلث و ...) غير از كل است، پس هيچ كدام حرامى مرتكب نشده اند. آرى اگر قصد تحقّق حرام داشته اند متجرّى هستند و از

آن باب معاقب اند.

نتيجه: تصوير حيوان به هر نحوى كه باشد (ايستاده، نشسته، خوابيده و ...). البته مادامى كه عرف آن را صورت كامل حيوان بداند و صدق عرفى دارد مشمول روايات است و اطلاق روايات باب همه را شامل مى شود و مخصوص صورت و مثال ايستاده و مرئى الاعضاء نيست.

فرع چهارم: تصوير حيوان خيالى- مثل تصوير سيمرغ، اسب بالدار، انسان داراى چند سر و دست و پا و ...- چه حكمى دارد؟

پاسخ اين است كه فرقى ندارد، مخصوصاً اگر ساختن مجسمه آن باشد كه مشمول روايات تكليف و امر به نفخ روح مى گردد و حتماً حرام است و اطلاق روايات اين را

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 231

هم شامل است و اختصاص به حيوان واقعى ندارد. ادعاى انصراف هم در اين زمينه ناتمام است، زيرا انصراف بدوى ارزش ندارد.

فرع پنجم: تصوير فرشته و جن؛ بنابر اين كه تصوير همه موجودات و مصنوعات الهى حرام باشد تصوير فرشته و جن نيز حرام است. ولى بنابر تحقيق كه حرمت مخصوص تصوير حيوانات است، اين بحث مطرح است كه آيا تصوير جن و ملك نيز حرام و ملحق به حيوان است يا حرمت ندارد؟

در اين باره دو قول مطرح است:

1. عدّه اى قائل به حرمت هستند، از جمله مرحوم صاحب جواهر، مرحوم سيد و مرحوم آيت الله خوئى.

2. عدّه اى هم از جمله امام راحل در مكاسب محرّمه فتوى به جواز داده اند.[469]

خلاصه سخنان حضرت امام:

امام راحل در مكاسب محرّمه مى فرمايد: بعضى از روايات باب تصوير حيوان، مربوط به ساختن هياكل عبادت (صليب و صنم) اند كه از بحث خارج اند، بعضى ديگر اطلاق ندارند تا به حكم اطلاق، جن و ملك را

شامل شوند؛ برخى هم كه اطلاق دارند سندشان ضعيف است، و مطلب قابل بحث در باب، روايات نفخ روح است.

اين روايات هم به سبب اشتمال بر كلمه تصوير و نفخ، مربوط انسان و ساير حيوانات است و جن و فرشته و شيطان را شامل نمى شوند.

توضيح: موجودات عالم امكان از نظر ايجاد و خلق دوگونه هستند: دسته اى تدريجاً آفريده مى شوند، يعنى نخست جسم و صورت آنها كامل مى گردد سپس روح در آنها دميده مى شود و به تعبير قرآن كريم: نخست تسويد (مستوى الخلقه شدن) صورت مى گيرد، سپس نفخ روح. نباتات و حيوانات و انسان ها از اين قسم هستند.

دسته ديگر، موجودات عالم ابداع و امر هستند كه به طور دفعى، و از اوّل به طور كامل ايجاد مى شوند و نياز به طى مراحل تكامل تدريجى ندارند، فرشته و شيطان و

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 232

جن از اين قسم اند. واژه تصوير و نفخ روح با قسم اوّل تناسب دارد و قسم ثانى را شامل نيست، پس اينها از مساق روايات خارج اند و حرمت تصوير شامل اينها نيست.

افزون بر اين، به احتمال قوى، و بلكه ظاهر روايات اين است كه فلسفه تحريم تشبه به خالق در مصوّر بودن است كه در تصوير واقعى موجودات امكان پذير است؛ در حالى كه تصوير فرشته و جن، تصوير خيالى است نه واقعى. مصوّر هرگز صورت فرشته و جن را نديده است تا تصوير، واقعى باشد. بنابراين، اين كار، تشبه به خالق نيست تا حرام باشد. حضرت امام در پايان مى فرمايد:

فالأقوى عدم الحرمة وإن كان الاحتياط لا ينبغي أن يترك لاحتمال إطلاق بعض الأخبار، أو فهم المناط منها، أو إلغاء الخصوصية، أو كون المراد

من الحيوان مطلق ذي الروح ولو لمناسبات أو غير ذلك.[470]

البته روايات، منحصر در اخبار نفخ روح نيست و روايت صحيحه ابن مسلم اطلاق دارد؛ روايات نفخ روح هم كنايه از اعطاى روح است و لزوماً به اين معنا نيست كه خلقت يك- مثلًا- موجود تدريجاً باشد، ضمن اينكه ساختن مجسمه جن، تدريجى صورت گرفته و تكليف نفخ روح بجاست. مسأله تشبه به خالق هم حكمت حكم است و حكم تابع آن نيست، بلكه تابع اطلاقات است.

در نتيجه ساختن مجسمه فرشته و جن حرام است. مثل ساختن مجسمه انسان و حيوانات.

فرع ششم: تصوير حقايق معنوى و مجرّد از مادّه، مثل تصوير عقول مجرّده و تصوير خيالى از ذات اقدس الهى، تصوير ربّ النوع ها و تصوير براى تقوى، عدالت، آزادى و مانند آن- مثل مجسّمه آزادى- آيا حرام است يا حلال؟

از طرفى ممكن است به اطلاق روايات تمسك شود و حكم به حرمت شود، از طرف ديگر به احتمال قوى، عنوان تصوير صورت و تمثيل مثال، از اين موارد منصرف باشد؛ مخصوصاً صورت كه به معناى شكل و هيئت است. مجردات عقليه داراى شكل

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 233

و هيئت نيستند، پس تصويرشان بايد جايز باشد. و يا از باب اينكه تصاوير مزبور نوعاً تخيلى هستند از باب تصوير موجود زنده خيالى حرام باشد؛ به هر حال در اينها نيز احتياط واجب در ترك تصوير مجسمه اى است.

فرع هفتم: اگر كودك- كه غير مكلّف است- مجسمه حيوانى را ايجاد كند و نقش و تصوير حيوانى را خلق و رسم كند آيا بر مكلّفان واجب است كه ممانعت كنند و جلوى اين عمل را بگيرند يا خير؟

محرّمات دوگونه

هستند: برخى از آنها به قدرى اهميت دارند كه نفس وجود و تحقّق آنها در خارج مبغوض شارع است و شارع به هيچ وجه راضى به تحقّق آنها نيست، از هر كسى كه باشد، يا هر محرّمى كه باشد. حتى اگر از بهيمه صادر شود، مثل قتل نفس. در اين قسم ممانعت لازم است. ولى برخى از محرّمات به اين درجه نمى رسند و صدور آنها فقط از مكلّف عاقل بالغ ملتفت قاصد مختار حرام است نه اصل تحقّق آنها؛ در اين قسم ممانعت لازم نيست.

مسأله تصوير حيوانات نيز از اين قسم است، زيرا اوّلًا اصل اهميت آن- كه به پاى قتل نفس و مانند آن برسد- محرز نيست. بر فرض شك، اصل برائت جارى مى شود و در نتيجه ممانعت بر مكلّف واجب نخواهد بود؛ ثانياً از دلايل جواز نگهدارى تصاوير و تماثيل و نگاه به آنها و حتى خريد و فروش آنها- كه در ادامه مباحث خواهد آمد- استفاده مى كنيم كه اصل وجود اينها مبغوض نيست تا بر مكلّف واجب باشد جلوى كودكان را نيز بگيرد.

بخش ششم: حكم تكسّب از تصاوير

حضرت امام پس از اثبات حرمت تصوير مى فرمايد تكسّب به آن نيز حرام است. مرحوم امام در مسأله اوّل فرمود مقصود از تكسّب و اكتساب، خودِ معامله عقلايى است. در اينجا هم مقصود، اجاره بر عمل تصوير يا جعاله بر آن و مانند اينهاست. يعنى اجاره بر حرام، حرام است.

درباره حرمت وضعى يا بطلان معامله تصوير- در اوايل تشريح همين مسأله- ذكر

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 234

شدكه عمل حرام ماليت ندارد و شرط صحت معامله ماليت است امّا در اين مورد، ماليت شرعاً وجود ندارد؛ زيرا ماليت تصوير حيوان،

اسقاط شده است.

حال كه معامله بر تصوير حرام است پس اخذ اجرت در مقابل آن نيز حرام است زيرا از مصاديق اكل مال به سبب باطل و حرام و غير مشروع است. مشمول روايت تحف العقول و نبوى (ص) «إنّ الله إذا حرّم شيئاً حرّم ثمنه» نيز هست.

بخش هفتم: نگهدارى تصاوير و تماثيل و استفاده از آن ها
اشاره

اگر اصل عمل تصوير جايز و حلال باشد يقيناً اجاره بر آن هم حلال و صحيح است و حفظ و نگهدارى آن نيز قطعاً جايز است ولى فتواى فقهاى فريقين بر حرمت تصوير تعلق گرفت و هر كدام با قيودى قائل به تحريم شدند، حال بنابر حرمت تصوير اگر به هر دليلى تصوير يا تمثال حيوانى موجود شد آيا حفظ و نگهدارى تصوير و تمثال حرام است. يا بلامانع است و حكم ماده فساد را ندارد؟ دو قول در مسأله وجود دارد:

1. عده اى از قدما و بلكه مشهور فتوى به حرمت داده اند؛

2. عده اى از متأخرين فتوى به حلّيت و جواز داده اند.

بررسى دلايل قول به جواز

اوّلًا از اصل اولى عقلى استفاده مى كنيم كه اصل اوّلى در اشيا اباحه و جواز است و تحريم نيازمند بيان است، و ما در اين باره بيان معتبرى نداريم؛ ثانياً روايات فراوانى بر جواز دلالت دارند كه چون خيلى زيادند و در حد تواتر، از بحث سندى آنها صرف نظر مى كنيم و بحث را در اصل دلالت روايات و مقدار دلالت آنها قرار مى دهيم:

روايات مورد نظر در سه باب از كتاب الصلاة (باب چهل و پنجم از ابواب لباس نماز گزار[471] و باب چهارم از ابواب احكام مساكن [472] و باب سى و دوم از ابواب مكان

نماز

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 235

گزار[473]) ذكر شده كه به طور كلى درباره تصوير بدون تجسّم است؛ زيرا مورد آنها وجود تصوير در پرده، در متكا و پشتى و مانند آن است كه بافته شده يا دوخته شده است، يا تعبير به قرار دادن آنها زير پا يا به عنوان زير انداز است كه قرينه بر مجرد نقش حيوان

است و دلالت دارند بر اينكه در حال نماز بهتر است اين تصاوير رو به روى انسان و در جهت قبله نباشند و اصل مشروعيت وجود آنها را مسلّم و مفروغ عنه گرفته اند.

برخى ديگر از روايات، اطلاق دارند و شامل مجسمه هم مى شوند، يا اينكه هم مجرد نقش و هم مجسمه را مورد نظر قرار داده اند و دلالت دارند كه نمازگزار در حال نماز اگر سر تمثال را بشكند يا به گونه اى آن را بپوشاند نماز اشكالى ندارد، يا مورد برخى، بازى كردن با صورت و تمثال است كه باز قرينه بر مجسمه بودن آن است، نه عكس.

اين روايات به وضوح بر جواز نگهدارى تصوير و داشتن آن دلالت دارند، حتى اگر به صورت مجسمه باشد.

يكى از اين روايات مطلق، روايت على بن جعفر است كه مى گويد:

وسألته عن رجل كان في بيته تماثيل أو في ستر ولم يعلم بها وهو يصلّي في ذلك البيت ثم علم. ما عليه؟ فقال:

«ليس عليه فيما لا يعلم شي ء؛ فإذا علم فلينزع الستر وليكسر رؤوس التماثيل».[474]

در اين حديث تمثال را از تصوير در پرده تفكيك كرده و قسيم آن قرار داده و خود قرينه بر مجسمه است و امر به كسر رأس هم شاهد ديگر است.

در نوع روايات مزبور، راوى اصل وجود تمثال را در منزل مسلّم و مفروغ عنه گرفته و تنها از حال نماز پرسيده است كه آيا در اين بيت نماز ايرادى دارد؟ امام (ع) نيز با سكوتش تقرير كرده كه اصل وجودش بلامانع است و تكليف نماز در آن خانه را بيان

فرموده است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 236

بر فرض هم اگر اين روايات از نظر سند يا

دلالت اشكال داشته باشند يا با روايات ديگر تعارض و تساقط كنند، در حرمت نگهدارى تصوير شك مى كنيم، امّا اصل برائت، حكم به جواز و اباحه ظاهرى مى كند؛ اگرچه احتياط مستحبى در اجتناب است.

حال كه اقتنا و نگهدارى تصاوير و تماثيل جايز است، انتفاع به آنها و استعمال آنها در جهت تزيين و تعليم و مانند آن نيز جايز و حلال است؛ در نتيجه شرعاً ماليت دارند؛ پس خريد و فروش آنها نيز جايز است و مشمول عمومات صحت عقد و بيع و تجارت هستند.

بررسى دلايل قول به حرمت

براى حرمت نگهدارى تصوير به دو دليل استناد شده است:

1. عمل و ايجاد تصاوير حرام است پس وجود آنها نيز مبغوض و حرام است و بايد نابود شوند، بنابراين نگهدارى، انتفاع، بيع آنها حرام و باطل است.

پاسخ: اگر منظور مستدل اين است كه وجود، عين ايجاد است و ماهيت هر دو يكى است و فرقشان اعتبارى است پاسخ اين است كه وجود حدوثى، عين ايجاد است ولى وجود بقائى عين ايجاد نيست، بلكه بقاى موجودِ حادث است؛ مگر اينكه به گونه اى باشد كه بقا هم هر لحظه ايجاد و حدوث باشد. اين رابطه در موجودى است كه ذاتش آرام و قرار و ثبات ندارد. مثل كل جهان امكان نسبت به واجب الوجود كه هر لحظه عالم جديدى ايجاد مى كند و كُلَّ يَوْمٍ هُوَ فِي شَأنٍ [475] اما رابطه تصوير در بقا، با مصوّر، از اين قبيل نيست، بلكه بقا يك حقيقت و ماهيت قارّ الذات است كه تا علت صورى و مادى و غائى و فاعلى آن باقى باشند اين تصوير هم باقى است و در بقا نيازى به مصوّر ندارد. پس

بقاى تصوير غير از حدوث آن است و اگر حدوث عين احداث و ايجاد و حرام باشد دليل نمى شود تا بقا هم حرام باشد.

و اگر منظور، ملازمه و تلازم است، و لازمه حرمتِ وجود حدوثى يا ايجاد، حرمتِ

بقاى موجود و حادث است، پاسخ اين است كه ميان حرمت بقا با حرمت حدوث، نه

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 237

ملازمه عقلى است، نه ملازمه شرعى و نه ملازمه عرفى و عادى، نتيجه اينكه حرمت ايجاد دليل، حرمت بقا نيست.

2. روايات متعددى مورد استدلال اين قول قرار گرفته است كه با بررسى آنها روشن مى شود كه روايات هم دليل حرمت اقتنا نيست. براى نمونه به چند حديث اشاره مى شود:

الف) صحيحه محمد بن مسلم:

قال: سألت أبا عبدالله (ع) عن تماثيل الشجر والشمس والقمر؟ فقال (ع):

«لا بأس ما لم يكن شيئاً من الحيوان».[476]

شيوه استدلال به دو تقريب: معمولًا پرسيدن درباره امورى است كه مورد ابتلاى سائل و امثال اوست و در مورد بحث ما آنچه محل ابتلاى عموم است نگهدارى و ساير دخل و تصرف ها در تصوير است، نه ساختن و كشيدن آنها؛ زيرا عمل تصوير، تخصّصى است و فقط از نقاش و مجسمه ساز برمى آيد، نه از هر كسى. بعيد است محمد بن مسلم هم از كارى بپرسد كه محل ابتلاى او و امثال او نيست. به همين دليل سؤال، بر پرسش از نگهدارى و مانند آن حمل مى شود و دلالت حديث بر حرمت آن در خصوص تصاوير حيوانات روشن است، زيرا مفهوم كلام اين است كه: «فيه بأس» و بأس ظهور در تحريم دارد.

پاسخ اين تقريب: اگر سائل يك فرد عادى بود جاى اين حمل بود كه از

امام حكم محل ابتلاى خود را مى پرسد، ولى سائل محمد بن مسلم است و امثال او شأن و منزلتشان اين بود كه به محضر امام صادق (ع) مى رسيدند و از فروع و فروض مختلف مسائل مى پرسند تا احكام همه افراد و اصناف را امام بيان كند و آنان به آيندگان منتقل كنند؛ لذا از چنين سائلى بعيد نيست كه از حكم فعل نقاش و مصوّر بپرسد هر چند خودش از اين صنف نباشد.

مورد سؤال و مذكور در حديث، عمل و فعل تصوير نيست تا ايجاد صورت حرام

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 238

باشد و ربطى به نگهدارى آن نداشته باشد، بلكه عنوان «تماثيل» مورد سؤال است- مثل سؤالى از مشروبات و مأكولات- و متفاهم عرفى از آن، تمثال هاى موجود در خارج است و بديهى است كه بايد فعلى از افعال اختيارى مقدّر باشد؛ زيرا تعلّق حكم به عين خارجى به لحاظ فعل اختيارى ماست، و فعل، مناسب اصل عمل و ايجاد تصوير نيست زيرا ايجاد تصوير، موجود معقول است- يعنى تحصيل حاصل است- تا از حكم آن بپرسد، به ناچار بايد فعلى از افعال مناسب تماثيل پس از ايجاد مقدّر باشد و آن فعل اقتنا و نگهدارى، يا تزيين و انتفاع به آن، و يا خريد و فروش آن، و يا ساير تصرف هاست كه همه مبتنى بر اصل نگهدارى است، و از باب اثر بارز خصوص اقتنا مراد است، يا از باب يكى از افعال مناسب مراد است. در هر حال صحيح بر حرمت اقتنا و بيع و شراء تصوير و مانند آن دلالت دارد.

پاسخ: اوّلًا تمثال، اسم جنس است و بر طبيعت دلالت دارد

و سؤال از طبيعت و حقيقت تمثال ممكن است به لحاظ ايجاد آن باشد و ممكن است به لحاظ فعلى از افعال مناسب پس از ايجاد باشد و «إذا جاء الاحتمال بطل الاستدلال بالصحيحه لخصوص تحريم الاقتناء وغيره»؛ ثانياً بر فرض كه اجمال و احتمال نباشد بلكه همه افعال مناسبه مقدّر باشد، حداكثر اين است كه روايت با تعبير «فيه بأس » ظهور در حرمت دارد ولى رواياتى را كه براى قول به جواز قبلًا آورديم دلالت و ظهورشان در جواز قوى تر و اظهر است و قانون اصولى اين است كه اظهر يا نصّ يا شبه نصّ مقدم است و ظاهر بايد توجيه شود و بر كراهت حمل گردد حاصل جمع روايات هم همين كراهت است.

ب) بخشى از روايت تحف العقول :

«إنّما حرّم الله الصناعة التي حرام هي كلّها الّتي يجي ء منها الفساد محضاً نظير البرابط والمزامير ... وما يكون منه وفيه الفساد محضاً ولا يكون فيه ولا منه شي ءٌ من وجوه الصلاح فحرام تعليمه وتعلّمه والعمل به وأخذ الاجر عليه وجميع

التقلّب فيه من جميع وجوه الحركات كلّها».[477]

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 239

شيوة استدلال: از طرفى فرض اين است كه صناعت و عمل تصوير و تمثيل حرام است. اين مطلب از روايات فراوان، از جمله روايات «من صوّر صورة» و «من مثّل مثالًا» به دست آمد.

از طرف ديگر بخش مزبور با كلمه «إنّما» كه ادات حصر است بيانگر اين است كه: منحصراً صناعتى حرام است كه جز فساد مورد استفاده ديگرى نداشته باشد. از اينجا كشف مى كنيم كه بر صناعت تصوير، جز فساد مترتّب نيست وگرنه حرام نمى شد، و از طرف سوم در ذيل و ادامه

اين بخش مى فرمايد: هر صناعتى هم كه جز فساد بر آن مترتّب نباشد و داراى جهتى از جهات صلاح نباشد تعليم و تعلم اش حرام است، عمل به آن و اخذ اجرت بر آن حرام است و هر نوع تقلّبى در آن (همه انواع حركات) حرام است، بنابراين نگهدارى، انتفاع از آن، نگاه به آن و خريد و فروش آن نيز حرام است.

پاسخ: اوّلًا در بخش مورد نظر و ديگر عبارت هاى روايت، به تصريح صناعتى را حرام دانسته است كه جز فساد بر آن مترتّب نشود و به هيچ وجه از وجوه داراى جهت صلاح نباشد، وگرنه صناعاتى كه داراى جهت صلاح و جهت فساد باشند، به جهت صلاح، تقلبات و تصرفات و غيره در آنها بلامانع است. صناعت تصوير و مجسمه سازى هم از اين قسم است، يعنى هم جهت فساد دارند (تعظيم و تقديس و پرستش) و هم جهت صلاح دارد (تزيين، تعليم به دانشجويان رشته طب، هنر نمايى و قدرت خلاقيت يك هنرمند و ...) است. بنابراين به حكم خود روايت تحف العقول بايد جايز باشد حتى صناعت و عمل آن، تا چه رسد به نگهدارى آن. خود مستدل به اين جهت ملتزم نيست زيرا روايات تحريم تصوير، اطلاق دارد.

ثانياً روايت تحف العقول از نظر سند ارسال دارد و از جهت متن اضطراب دارد و قابل استدلال نيست.

ج) مفهوم صحيحه زراره [478] و روايت المثنى از امام صادق (ع)[479] و روايت حلبى از

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 240

حضرت صادق (ع)[480] كه در همه اين روايات، روى عنوان تماثيل و صور در بيوت و خانه ها تكيه شده و به احتمال قوى مربوط به حال نماز

است. معمولًا انسان در منزل نماز مى خواند و وجود تماثيل در منزل و در حال نماز جايز نيست، يا به تعبير روايت المثنى چنين نمازى كراهت دارد. خلاصه اينكه ربطى به حالات ديگر ندارد و دليل بر حرمت نگهدارى صور و تماثيل به قول مطلق نيستند. بنابراين ضرورتى ندارد كه اين گونه روايات جدا جدا مورد بحث و بررسى قرار گيرد.

سخن پايانى: حال كه ميان حرمت عمل تصوير با حرمت نگهدارى آن ملازمه يا عينيت نيست هر دليلى بر حرمت اقتنا نيست، از طرفى هم عرف و عقلا براى تماثيل ماليت قائل اند و جهت تزيين و تعليم و مانند آن مورد استفاده قرار مى دهند، پس مقتضى براى جواز معامله بر تماثيلِ مورد نظر و خريد و فروش آنها، اجاره دادن آنها، مصالحه بر آنها و ... موجود است، مانع عقلى يا عرفى يا شرعى هم نداريم؛ بنابراين، عموماتِ عقود و بيوع و تجارات و اجارات، اينها را شامل مى شود و خريد و فروش آنها بلامانع است.

بخش هشتم: حكم نگهدارى صور و تماثيل مزبور

امام راحل در پايان مسأله دوازده درباره نگهدارى صور و تماثيل در منزل، فتوا به كراهت داده است. اين فتوا از روايات باب قابل دستيابى است، زيرا در برخى تعبير به «لا يصلح» دارد، و در برخى تعبير به «كره» دارد كه در لغت عرب اعم از حرمت و كراهت مصطلح است و قدر متيقن كراهت است. رواياتى هم ميان نگهدارى صور و تماثيل در بيوت و نگهدارى كلب در بيت و نگهدارى ظرف بول در منزل جمع كرده است [481] كه به صورت سياق نگهدارى صور هم مكروه است. البته اين مؤيد مطلب است

وگرنه وحدت سياق، قرينه محكمى نيست. به

هر حال بهتر است تماثيل مجسّمه در منزل و محل نماز نباشد.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 241

احكام غنا

اشاره

مسألة 13: الغناء حرام فعله وسماعه والتكسّب به؛ وليس هو مجرّد تحسين الصوت، بل هو مدّه و ترجيعه بكيفيّة خاصّة مطربة تُناسب مجالس اللهو و محافل الطرب وآلات اللهو والملاهي. ولا فرق بين استعماله في كلام حقّ من قراءة القرآن والدعاء والمرثية وغيره من شعر أو نثر، بل قد يتضاعف عقابه لو استعمل فيما يطاع به الله تعالي، نعم قد يستثني غناء المغنّيات في الأعراس، و هو غير بعيد، و لايترك الاحتياط بالاقتصار علي زفّ العرائس والمجلس المعدّ له مقدّماً ومؤخّراً، لا مطلق المجالس، بل الأحوط الاجتناب مطلقاً.

ترجمه: كار غنا، شنيدن و كسب كردن با آن حرام است، غنا تنها زيبا و خوش كردن صدا نيست، بلكه عبارت است از كشيدن و گرداندن صدا با كيفيت خاصى كه طرب آور و مناسب مجالس لهو و محافل طرب و آلات لهو و ادوات موسيقى باشد. فرقى هم ندارد، چه در كلام حق- مانند خواندن قرآن و دعا و مرثيه- به كار برده شود چه در شعر يا نثر. بلكه اگر غنا در اذكارى كه خداوند متعال با آن اطاعت [و عبادت ] مى شود استعمال گردد، كيفرش مضاعف و بيشتر مى گردد.

البته گاهى غناى زنان آوازخوان در عروسى ها استثنا شده است [كه بلا اشكال بودنش ] بعيد نيست. [نكته مورد توجه اين كه ] احتياط[482] ترك نشود كه اين غنا [فقط] به زفاف عروس و مجلس كه قبل يا بعد از آن اكتفا شود، نه هر مجلسى، بلكه احتياط[483]

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 242

اين است كه از غنا مطلقاً اجتناب شود.

شرح:

غنا يكى از كارهايى است كه با وجود ماليت داشتن و قابل معاوضه و تجارت بودن، حرمت ذاتى دارد. «غِنا» به كسر غين و الف ممدوده بر وزن «كِسا» به معناى خوانندگى و آواز خواندن است خواه همراه با نوازندگى به وسيله يكى از آلات لهو و لعب باشد، خواه بدون آن. البته آوازى مورد بحث ماست كه متناسب با مجالس عيش و نوش و خوش گذرانى و جشن و پايكوبى باشد، وگرنه مداح و قارى و ذاكر و مرثيه سرا نيز خواننده هستند. درباره غنا سه بحث مطرح است:

بحث حكمي : بيان حكم فقهى غنا (حرمت و كراهت و اباحه).

بحث موضوعي : تعريف غنا (بيان حقيقت آن كه از چه مقوله اى است).

مستثنيات باب غنا: مواردى كه غنا هست ولى بنابر بعضى از اقوال يا بنابر مشهور، حرام نيست.

بحث حكمى غنا
اشاره

در اين باره چند مطلب مورد بررسى قرار خواهد گرفت: 1. حكم خود فعل غنا؛ 2. حكم سماع و شنيدن غنا؛ 3. حكم تعليم و تعلّم غنا؛ 4. حكم اكتساب و كسب مال و امرار معاش از راه غنا (بررسى حكم وضعى و حكم تكليفى).

در فقه اماميه غنا حرمت ذاتى دارد و قطع نظر از عوارض ديگر، حرام است، ولى در فقه اهل سنّت حرمت ذاتى ندارد بلكه ذاتاً مباح است و گاهى بالعرض و به خاطر برخى جهات خارج از ذات، حرمت پيدا مى كند. مثلًا اگر به سبب غنا زن معينى را توصيف كند يا پسر نوجوان زيبايى را توصيف كند و موجب تهييج شهوت نامردان و نامحرمان شود، به اين اعتبار حرام است، و بدون يكى از اين جهات و عوارض، كار مباح و جايزى است.

ادلّه تحريم غنا
اشاره

از ادلّه اربعه به سه دليل اجماع و كتاب و سنّت استناد شده است. دليل عقلى مورد استناد قرار نگرفته است شايد به اين جهت كه عقل به تنهايى قبح غنا را درك نمى كند،

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 243

همان طور كه قبح خوردن گوشت خوك و حيوان غير مذكّى و ... را مستقلًا درك نمى كند.

دليل اوّل: اجماع

عده اى از بزرگان از جمله فاضل نراقى و صاحب جواهر بر حرمت غنا، هم ادعاى اجماع محصل دارند و هم ادعاى اجماع منقول و بلكه ادعاى ضرورت مذهب كرده اند كه اگر براى كسى محرز شود نيازى به هيچ دليل ديگر ندارد.

اشكال دليل فوق: اوّلًا اجماع منقول حجت نيست، اجماع محصل هم قابل تحصيل نيست؛ ثانياً به احتمال زياد، اين اجماع مدركى است و دليل تعبدى نيست.

دليل دوم: كتاب (قرآن كريم)

در قرآن واژه «غنا» صريحاً ذكر نشده است ولى آياتى وجود دارد كه بر اساس روايات، بر حرمت غنا دلالت مى كنند:

الف) آيه قول زور: فَاجْتَنِبُوا الرِّجْسَ مِنْ الْأَوْثَانِ وَاجْتَنِبُوا قَوْلَ الزُّورِ.[484]

شيوه استدلال در قالب شكل اوّل منطقى: غنا از مصاديق قول زور است: صغرا؛ هر قول زورى يا قول زور به طور مطلق حرام است: كبرا؛ پس غنا حرام است: نتيجه.

توضيح صغرا: گرچه متفاهم عرفى از قول زور، كلام باطل به لحاظ معنا و مدلول آن است مثل دروغ، تهمت، غيبت، مسخره كردن و ... ولى بر اساس روايات اهل بيت عصمت و طهارت (ع) (مفسران واقعى قرآن)، قول زور به غنا تفسير شده است كه البته تفسير به معنا نيست، بلكه تفسير به مصداق و بيان يكى از مصاديق قول زور است در اين باره چند روايت [485] وجود دارد كه در اينجا فقط دو روايت نقل مى شود:

1. صحيحه زيد شحّام از امام صادق (ع):

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 244

قال سألت ابا عبدالله (ع) عن قوله عزوجل: واجتنبوا قول الزور قال: «قول الزور الغناء».[486]

2. صحيحه هشام از امام صادق (ع) در مورد آيه فاجتنبوا الرجس من الأوثان، واجتنبوا قول الزور فرمود:

«الرجس من الأوثان: الشطرنج، وقول الزور: الغناء».[487]

دلالت هر

دو روايت پر واضح است و نيازى به بيان ندارد.

اشكال بر دليل 2: در آيه روى «قول زور» تكيه شده است. زور در لغت به معناى ميل و انحراف از حق است. كذب قول زور است، چون از جهت خودش (صدق) منحرف است، ظلم قول زور است چون از حق و عدل منحرف است و .... خلاصه اينكه قول زور به كلام باطل اطلاق مى شود و متفاهم عرفى كلام باطل به اعتبار مدلول آن است مثل كذب، شهادت ناحق، افترا، تهمت، و .... پس قول زور يعنى كلام باطل. پس، از مقوله كلام است كه بر خود آن اطلاق مى شود و غنا- چنانكه تعريف آن خواهد آمد- از مقوله كيفيات مسموعه است و در واقع كيفيتى است در صوت كه موجب طرب و رقص و پاى كوبى و متناسب با مجالس لهو و لعب است، يا صوتى است كه مكيف به كيفيت خاص باشد و در يك كلام، آواز مخصوصى است كه داراى لحن و آهنگ ويژه اى است كه مناسب مجالس جشن و طرب است.

در نتيجه قول زور و غنا از دو مقوله هستند و ميان آنها مباينت است [488].

با توجه به اين مطالب چگونه ممكن است از قول زور، غنا اراده شود؟ آيا اين تفسير به مباين نيست؟

جواب اشكال: اوّلًا بر اساس قواعد ادبيات عرب و اصول فقه پاسخ مى دهيم: پنج احتمال در آيه وجود دارد:

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 245

1. شايد مقصود، خصوص كلام باطل به لحاظ مدلول آن باشد كه تمام نظر آيه به اين جهت است و كارى با صفت كلام و كيفيت تلفظ آن و آهنگ خاص ندارد، اين احتمال- با

توجه به ظاهر و متفاهم عرفى از آيه- كاملًا، متين است ولى شيوه فقهى اهل بيت (ع) اينگونه است كه ظواهر آيات را در كنار روايات ببينند. مفسران واقعى قرآن، قول زور را به جنس غنا تفسير كرده اند كه از مقوله كيفيت خاصه است و مخصوص كلام باطل به لحاظ مدلول نيست و ظهور غنا در معناى عرفى خودش قوى تر از ظهور قول زور در كلام باطل به لحاظ مدلولى است. وجه قوّت اين است كه روايات، قرينه و بيان و تفسير است و ظهور مفسِّر قوى تر از ظهور مفسَّر است و مقدم مى باشد.

2. شايد مقصود، خصوص غنا باشد و قول زور كنايه از آن باشد؛ اين نيز ناتمام است زيرا در روايات، حصرى وجود ندارد و غنا را به عنوان يكى از مصاديق قول زور آورده باشد. در روايات ديگرى هم قول زور به كذب و بهتان و افترا و مانند آن تفسير شده است كه نشانه عدم اختصاص به يكى از اين موارد است.

3. اصولًا قول بودن و از مقوله كلام بودن، موضوعيت ندارد و تمام مناط، زور و باطل بودن است و تعليق حكم بر وصف، مشعر به علّيت وصف است و باطل اعم از باطل به لحاظ مدلول و باطل به لحاظ صفت و كيفيت خاص و صوت و آهنگ مخصوص است.

اين احتمال اگرچه نتيجه اش حرمت غنا به طور مستقل است ولى مجرد اشعار به علّيت، كافى نيست و ظهور لازم است كه در اينجا وجود ندارد و قول بودن هم دخالت ندارد و اشكال برمى گردد به مطلب كه چگونه قول زور به غنا تفسير شده است؟!

4. شايد هر دو با

هم به نحو مجموعى مورد نظر باشد، يعنى به بركت روايات مفسّره، منظور از قول زور عبارت باشد از قولى كه هم مدلول آن زور و باطل و خلاف شرع يا خلاف عقل است و هم مشتمل بر صوت خاص و آهنگ مخصوص است. و در واقع غنا مخصوص كلام باطلى است كه با آهنگ خاص خوانده شود و كلام حق را شامل نيست. اگرچه شيخ اعظم اين احتمال را اختيار كرده و بر آن پاى فشرده است

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 246

ولى با ظاهر لفظ غنا كه اسم جنس است نمى سازد و بر جنس غنا و كيفيت خاصه دلالت دارد و مخصوص كلام باطل نيست بلكه اطلاق دارد.

5. بهترين احتمال اين است كه قول زور به معناى كلام باطل باشد و قيد نكنيم كه باطل و زور بودن به لحاظ مدلول آن باشد يا به لحاظ صفت آن (صوت و لحن خاص) كه روى كلام پياده مى شود. وقتى اعم شد هم بر كلام باطل به لحاظ مدلول اطلاق مى شود، هم بر كلام باطل به لحاظ صفت خاصه كه از اين جهت باطل و حرام و خلاف شرع است ولو مدلولش حق باشد، و هم بر هر دوى آنها اطلاق مى شود.

البته بعضى از مصاديق اين معناى عام و جامع، خيلى واضح است و عرف هم مى فهمد مثل كلام باطل از نظر مدلول، ولى بعضى از مصاديق آن را عرف نمى فهمد و با بيان شارع و روايات معصومين (ع) قابل فهم مى شود. آنچه متناسب با كلمه «الغناء» است، همين احتمال است، زيرا جنس غنا يا غنا بما هو غنا مراد است؛ خواه در ضمن كلام حق

باشد يا در ضمن كلام باطل؛ خواه در ضمن كلام داراى معنا باشد يا در ضمن لفظ مهمل، خواه در ضمن كلام باشد يا كلمه، يا حرف واحدى كه با تكرارش آهنگ خاص درست مى شود. اينها بر اساس احتمالات بود.

ثانياً بر فرض كه نتوانيم وجه تفسير معصوم را بفهميم، امّا تعبداً آن را مى پذيريم و مى گوييم يكى از مصاديق آيه، غناست و براى فقيه همين مهم است كه به صراحت از روايات استفاده مى شود.

شايد ندانيم وجه تفسير امام (ع) چيست و به خود اهل بيت (ع) واگذاريم. چرا كه به آنچه در بيت وحى و رسالت و كتاب الهى است داناترند.

خلاصه غنا مشمول آيه هست و صغراى استدلال تمام است.

توضيح كبرا: حرمت قول زور به نحو مطلق از امر «اجتنبوا» فهميده مى شود كه ظهور در وجوب اجتناب دارد و اگر قول زور يا غنا حرام نبود اجتنابش واجب نمى شد. بنابراين آيه قول زور به كمك تفسير روايات، بر حرمت شرعى غنا دلالت دارد. ديگر اينكه غنا بما هو غنا حرام است، نه غنا در كلام لهوى و باطل كه استنباط شيخ اعظم بود.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 247

يك نكته: همان طور كه مرحوم امام در كتاب مكاسب محرمة خود فرموده است، دلالت آيه بر تحريم غنا محل تأمل و اشكال است.[489]

وجه اشكال اين است كه آيه و آيات قبل و بعد در مقام بيان اوصاف عباد الرحمان است و از ميان فضيلت هاى اخلاقى و صفات پسنديده، امورى را بيان كرده است و در واقع اوصاف كمال است نه وصف صحت و اصل ايمان، چرا كه نبود اين فضائل موجب نبود ايمان است. بنابراين حرمت تكليفى شركت

در مجالس باطل و مجلس غنا از اين آيه استفاده نمى شود، ولى مهم نيست زيرا آيه قول زور و آيه لهو الحديث به وضوح بر حرمت غنا دلالت دارد و همان كفايت مى كند.

دليل سوم: سنّت (روايات متواتره)

دليل اصلى بر حرمت غنا روايات فراوانى است كه از حضرات معصومين (ع) براى ما نقل شده است، و برخى از بزرگان از جمله مرحوم فخرالمحققين [490] و صاحب جواهر[491] ادعاى تواتر كرده اند. البته اين روايات تواتر لفظى ندارند ولى تواتر معنوى دارند و همه آنها بالمطابقه يا بالملازمه بر مبغوض بودن جنس غنا نزد شارع دلالت دارند. در باب نود و نهم از ابواب ما يكتسب به در وسائل الشيعه سى و دو روايت نقل كرده كه از هر كدام به نوعى حرمت غنا قابل استفاده است.[492]

در 15 و 16 هم رواياتى وجود دارد كه غالباً اصل حرمت غنا را مفروغ عنه گرفته و به حرمت استماع آن، تعلّم و ياد گرفتن آن، حرمت ثمن و اجرت آن و تكسّب مال از اين طريق پرداخته است [493] و در روايتى آن را از جمله گناهان كبيره برشمرده است.[494] بنابراين اصل تحريم غنا قطعى است و ادعاى ضرورت مذهب كه

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 248

صاحب جواهر[495] و فاضل نراقى دارند[496] ادعاى مقبولى است. بر فرض هم به درجه ضرورت دين يا تواتر يا اجماع قطعى نرسد، روايات باب مشتمل بر روايات صحيحه و موثقه و حسنه است. در استنباط حكم فرعى فقهى وجود يك روايت صحيح كفايت مى كند چه رسد به روايات مستفيضه از قبيل صحيحه على بن جعفر،[497] صحيحه ريان بن صلت،[498] موثقه ابن فضال،[499] صحيحه ابراهيم بن ابى البلاد[500] و حسنه

نصر بن قابوس [501] و ....

حرمت فعل و عمل غنا و آواز خواندن كاملًا بيان شد. از روايات استفاده مى شود كه جنس و طبيعت و ذات غنا و آواز مُطرب مهيج و متناسب با مجالس لهو و لعب حرام است نه، اين كه حرمت آن عرضى و به خاطر بعضى از عوامل بيرون از ذات باشد و ذاتاً حلال و مباح باشد.

حكم سماع و شنيدن غنا

استماع و شنيدن غنا نيز حرام است و قسمتى از روايات ابوابى كه در بالا ذكر شد شنيدن غنا را صريحاً تحريم نموده است؛ از جمله در باب 99، حديث 19، 29 و 32؛ در باب 16، حديث 5 و 7. براى نمونه دو حديث از اين ابواب نقل مى شود:

1. موثقه ابن فضال از سعيد بن محمد طاطرى از پدرش از امام صادق (ع):

قال: سأله رجل عن بيع الجوارى المغنّيات. فقال:

«شراؤهنّ وبيعهنّ حرام وتعليمهنّ كفر، واستماعهنّ نفاق».[502]

2. صحيحه على بن جعفر از برادرش حضرت امام كاظم (ع):

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 249

قال: سألته عن الرجل يتعمد الغناء يجلس إليه، قال: «لا»؛[503] يعنى حق ندارد عمداً در مجلس غنا بنشيند و گوش فرا دهد.

از اطلاق آيه قول زور با تفسير امام به «غنا» هم حرمت استماع قابل استفاده است، زيرا اجتناب از جنس غنا به اجتناب از فعل آن، شنيدن آن، تعلّم و تعليم آن و تكسّب به آن است.

حكم تعليم و تعلّم غنا

حرمت تعليم و تعلّم نيز به وضوح از دو روايت ابراهيم بن ابى البلاد[504] و موثقه ابن فضال [505] استفاده مى شود. بنابراين كسى حق ندارد شرعاً به عنوان يك هنر آن را ياد گيرد و يا ياد دهد.

حكم تكسّب از راه غنا

بحث اصلى در باب مكاسب محرّمه همين بحث است و بحث حرمت فعل غنا و شنيدن آن و ... مقدمه اين بحث است. در حرمت اكتساب دو بحث مطرح است:

1. حرمت تكليفي: حرمت تكليفى از روايات فراوان استفاده مى شود از جمله در باب 15، حديث حسنه نصر بن قابوس از امام صادق (ع) كه مى فرمايد: «المغنيّة ملعونة، ملعون من أكل كسبها».[506] جمله نخست بر تحريم

خود غنا دلالت دارد و جمله دوم بر حرمت اكتساب به آن. لعن هم كاشف از حرمت است. همچنين صحيحه ابراهيم بن ابى البلاد از امام هفتم (ع) كه در آخر حديث مى فرمايد:

«إنّ ثمن الكلب و المغنّية سحت»؛[507]

و روايت حسن بن على وشّاء از امام هشتم (ع) كه در مورد جاريه مغنيه مى گويد: «وما ثمنها إلا ثمن كلب، وثمن الكلب سحت، والسحت في النار».[508]

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 250

ضمناً اين حرمت اختصاص به جاريه و كنيز آوازخوان ندارد، بلكه مرد و زن آزاد هم اگر آوازخوان باشند و از اين طريق امرار معاش كنند حرام است. آيه نهى از اكل مال از طريق باطل و نامشروع هم اين مورد را در بر مى گيرد.

2. حرمت وضعى (بطلان تجارت و تكسب از طريق غنا): پس از اثبات حرمت تكليفى، بطلان هم روشن است زيرا غنا شرعاً ماليت ندارد و چيزى را كه شارع ماليت آن را اسقاط كرده باشد معامله اش باطل است، چون شرط قطعى صحت معامله ماليت عوضين است. افزون بر اين، حكم به صحت اجاره، با حكم به حرمت غنا قابل جمع نيست و نقض غرض است. چون بايد از طرفى غنا را حرام كند و ايجاد آن مبغوض مطلقاً باشد و از طرف ديگر اگر مورد معامله واقع شد صحيح باشد و لزوم وفا داشته باشد و بايد اجير، غنا و آواز بخواند و به عقدش وفا كند و اين لزوم و بايد را هم شارع گفته است. اين نقض غرض است.

بحث موضوعى غنا
اشاره

تعريف غنا: غنا در كلام اهل لغت و فقها با تعابير گوناگونى تعريف شده است كه غالباً تعريف به اعم و

كلى گويى است؛ ضمن اينكه تعابير از جهات زيادى به هم نزديك اند و معمولًا نزاع لفظى در ميان است نه معنوى.

ابتدا فهرستى از تعريف هاى غنا را كه در كتاب مكاسب محرمة امام راحل وجود دارد بيان مى كنيم:[509]

غنا عبارت است از سماع (نظر جوهرى در صحاح )؛

غنا عبارت است از صوت (نظر فيومى در مصباح )؛

غنا عبارت است از صوت مُطرب (المنجد و لسان العرب )؛

غنا صوتى است كه مشتمل بر ترجيع و غلطاندن صدا در گلو باشد؛

غنا صوتى است كه مشتمل بر ترجيع و اطراب باشد (نظر طريحى در مجمع البيان )؛

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 251

غنا عبارت است از ترجيع (نظر علامه در قواعد)؛

غنا عبارت است از تطريب (فرق تطريب و اطراف، به تدريجى و دفعى بودن است)؛

غنا ترجيع و تطريب است؛

غنا رفع صوت را گويند؛

غنا رفع صوت با ترجيع است؛

غنا مدّ و كشيدن صداست (مفتاح الكرامه )؛

غنا مدّ صوت با ترجيع يا تطريب است؛

غنا مدّ صوت با ترجيع و تطريب است؛

غنا تحسين صوت است. (اين تعريف را ابن اثير در نهايه از شافعى نقل كرده است)؛

غنا حسن ذاتى صداست (امام راحل به اين تمايل دارد)؛

غنا مدّ صدا و موالات آن است؛

غنا صداى موزونى است كه قلب را حركت دهد (نظر غزالى)؛

غنا مدّ صوت همراه ترجيع و اطراب است (نظر مشهور)؛

غنا آن است كه عرف آن را غنا بداند (مسالك ، حدائق و نظر محقق اردبيلى)؛

غنا صوت لهوى است (نظر شيخ اعظم و مرحوم خوئى)؛

غنا صوتى است كه از الحان اهل معاصى و كبائر باشد (نظر شيخ اعظم و مرحوم خوئى)؛

غنا آن است كه با برخى از آلات لهو و لعب و رقص متناسب باشد؛

غنا صوتى است كه براى

مجالس لهو و لعب تدارك ديده مى شود؛

غنا صوتى است كه ميل جنسى را در انسان تحريك مى كند.

نقد و بررسى تعريف ها

بيشتر تعريف ها به نوعى كلى و مجمل گويى است و اصطلاحاً از باب تعريف به اعم است و به هيچ وجه بيانگر ماهيت غنا نيست. مثلًا در تعريف دوم، غنا به صوت تفسير

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 252

شده درحالى كه دايره صوت خيلى وسيع است و بر صداى كودكان، حيوانات، نباتات و حتى صدايى كه از برخورد اشيا شنيده شود، اطلاق مى گردد؛ در حالى كه قطعاً اينها غنا نيست.

يا مثلًا غنا به مدّ و كشيدن صدا، ترجيع صوت، رفع صوت، رفع آن با مدّش، تحسين و ترقيق آن و ... تعريف شده است كه عموماً تعريف به اعم است و هر مدّ و ترجيع يا بلند كردن صدا و يا تحسين و نازك كردن آن، غنا نيست؛ در غير اين صورت صداى اذان هم بايد غنا باشد، صدا زدن كسى از مكان دور هم بايد غنا باشد و ....

البته اگر تعريف هاى فوق، از نوع تعريف حقيقى و ماهوى باشند اشكال حتماً وارد است، ولى از آنجا كه تعريف لغوى و لفظى و به قولى شرح الاسمى هستند، تعريف به اعم مانعى ندارد و از قبيل «السعدانة نبتٌ » مى باشد كه مقصود، صرفاً بيان جنس است نه نوع.

غنا هم از جنس صوت و مدّ و تحسين آن و امثال اينهاست. اين تعريف ها سنخ و نوع آن را بيان نمى كند، و شايد همه آنها اشاره به آن كيفيت و آهنگ مخصوص است كه عرف آن را مى شناسد و تعريف كننده در صدد اشاره به همان است.

از ميان تعريف هاى ياد شده دو تعريف را

مورد بحث قرار مى دهيم:

1. تعريف مشهور: مشهور در تعريف غنا سه قيد را در نظر داشته اند: يكى مدّ و كشيدن صدا، ديگرى ترجيع آن و سومى مطرب بودن آن. قيد نخست روشن است ولى اطراب نيازمند توضيح است: اطراب از طرب گرفته شده است و طرب در لغت حالت خاصى است كه براى انسان پيش مى آيد و به گفته جوهرى در صحاح : «الطرب خفه تعترى الإنسان لشدّه حزن أو سرور».[510] و به گفته زمخشرى در اساس : «الطرب خفه لسرور اوهمّ».[511] يعنى طرب نوعى سبكى است كه در اثر شادى يا غم- مطلقاً- يا در اثر شدت غم يا شادى پيش مى آيد و انسان احساس سبكبالى مى كند، گويى از خود، بى خود

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 253

مى گردد و بى اختيار مى شود و حركاتى از او سر مى زند كه در شأن او نيست يا با سنّ او همخوانى ندارد، در سن پيرى كار جوانانه و كودكانه مى كند و با دست يا سر يا بدن حالت رقص و پاى كوبى به خود مى گيرد.

نكته قابل توجه اينكه اطراب فعلى و شخصى ملاك نيست، زيرا اگر چنين باشد مصاديق زيادى از غنا تخصيص مى خورند و خارج مى شوند چون بالفعل طرب آور نيستند، مخصوصاً اگر طرب فعلى براى همه ملاك باشد، امّا شايد غنايى با اين ويژگى وجود نداشته باشد كه بدون استثنا براى همه طرب آور باشد. بنابراين اطراب شأنى و نوعى ملاك است يعنى به گونه اى باشد كه شأنيت دارد تا مطرب باشد و غالباً هم در خارج طرب آور است. ولى چه بسا براى فردى بى احساس طرب آور نباشد يا فردى تصميم بگيرد و بر وجود خويش مسلّط شود و مانع

از تحقّق طرب گردد.

از همين جا به اين نتيجه كه بايد صوت زيبا و نيكويى باشد تا بتواند مطرب باشد و صوت بد و ناموزون كه گوش ها از شنيدن آن آزار مى بينند و آن را طرد مى كنند و دلنشين نيست غنا هم نيست- ولو آهنگ مخصوص را داشته باشد- زيرا براى نوع شنوندگان طرب زا نيست.

ديگر اينكه نظر عامّه مردم طرب به معناى شادى و سرور و آن خفّت و سبكى اى است كه در اثر سرور پيدا مى شود ولى از نظر لغت، اعم از حزن و سرور است و غنايى را هم كه انسان را محزون مى كند و بر اثر غم و غصه اشك مى ريزد شامل مى شود و مخصوص آوازهاى شادى آفرين نيست؛ هر دو در اين جهت مشترك اند كه آدم را سرگرم مى كنند و از ياد خدا غافل مى گردانند.

نقد تعريف مشهور: اوّلًا تعريف مشهور شامل كثيرى از قرائت هاى قرآن، مناجات ها، خواندن اشعار عارفانه، مرثيه ها و مدح اولياى خدا مى شود؛ زيرا اينها هم داراى مدّ صوت و ترجيع آن و طرب آور بودن آن مى باشند. بسيارى، از يك قرائت خوش قرآنى از خود بى خود مى شوند، برخى بى هوش مى شوند، برخى اشك مى ريزند، برخى صلوات مى فرستند و ... بنابراين تعريف، مخصوص غنا نيست.

ثانياً قيد مدّ صوت و قيد ترجيع اصلًا معتبر نيست، بدون هر كدام هم ممكن است

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 254

صوتى مطرب باشد. امروزه هم نغمه ها و آهنگ هاى فراوانى از اين قبيل است. البته شايد در گذشته غناها نوعاً همراه با مدّ و ترجيع بوده است و مشهور اين قيدها را مورد توجّه قرار داده اند، ولى امروزه موسيقى و آوازها با گذشته فرق كرده است.

2. بهترين

تعريف شايد ارجاع به عرف باشد. يعنى بگوييم غنا صوتى است كه نزد عرف عامِ مردم طرب آور باشد و آنها را به رقص و پاى كوبى وادار كند. قانون هم مى گويد در موضوعاتى كه شارع بيان خاصى ندارد به عرف مراجعه شود و متفاهم عرفى ملاك است. از نظر عرف مواردى يقيناً غناست و عرف آن را كاملًا درك مى كند ولو از توصيف آن ناتوان باشد، مواردى هم يقيناً غنا نيست و مواردى هم مشكوك مى ماند كه در آنها اصل برائت جارى مى شود؛ اگرچه احتياط مستحبى اجتناب است، ولى واجب نيست.

شيخ اعظم هم كه غنا را به صوت لهوى تفسير كرده، فرموده است: ملاك در لهو، صدق عرفى است كه لهو بودن را وجدان مى كند و البته مراتب مختلفى دارد.[512]

اگر از نظر فهم عرفى ضابطه اى نبود نوبت به رجوع به لغت مى رسد و چون واژه غنا اجمال دارد بايد به قدر متيقن آن قناعت شود، و چه بسا قدر متيقن همان تعريف مشهور باشد كه مدّ صوت و ترجيع و اطراب آن (همه) دخالت دارند. ولى با وجود فهم عرفى نوبت به اين بحث ها نمى رسد و همان طور كه اشاره شد، هر جا معيار عرف باشد طبعاً موارد مشتبه نيز يافت مى شود. بنابراين، جاى برائت است.

اشكال: شبهه موضوعيه اگر از نوع شبهه مصداقى باشد جاى برائت است مثل اين كه مفهوم عالم يا فاسق معلوم است ولى نمى دانيم زيد عالم است تا وجوب اكرام داشته باشد، يا فاسق است تا حرمت اكرام بيايد؟ يا اصلًا عالم نيست تا آزاد باشيم. ولى اگر از نوع شبهه موضوعى مفهومى باشد كه منشأ شبهه، اشتباه و اجمال مفهوم است، جاى

احتياط است نه برائت. مورد بحث ما هم از همين قسم است، زيرا منشأ شك اشتباه مفهوم غناست و چون از غنا تهى شده ايم و امرش مشتبه است اشتغال يقينى، خواهان

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 255

فراغت يقينى است كه جز با احتياط حاصل نمى شود.

پاسخ: احتياط در موردى است كه موارد و افراد معلوم عرفى در ميان نباشد وگرنه همان افراد قطعاً حرام است و نسبت به موارد مشكوك مجرد شك است و از اوّل شمول غنا نسبت به آنها مشكوك است و بديهى است كه اينجا جاى برائت است نه احتياط؛ چون از موارد شك در اصل تكليف است.

امام راحل (رحمه الله) با اينكه در مكاسب خويش با نظر مشهور شيخ اعظم مخالفت كرده است و تعريف ديگرى را برگزيده اند و فرموده اند:

فالاولى تعريف الغناء بأنّه صوت الإنسان الذي له رقّة وحسن ذاتي ولو في الجملة وله شأنية إيجاد الطرب بتناسبه لمتعارف الناس.[513]

و قيود تعريف را جداگانه بيان نموده اند. ولى در متن تحرير الوسيله حاصل جمع تعريف مشهور و شيخ اعظم را اختيار كرده و فرموده است:

وليس هو مجرّد تحسين الصوت بل هو مدّه و ترجيعه بكيفية خاصة مطربة تناسب مجالس اللهو ومحافل الطرب وآلات اللهو والملاهي

. يعنى غنا صرف زيبا كردن صدا- و نازك كردن آن- نيست بلكه عبارت است از كشيدن صدا و ترجيع و ترديد آن در گلو (چهچه زدن)، آن هم با كيفيت و آهنگ خاصى كه طرب آور است و متناسب با مجالس لهو و لعب و محافل طرب و پاى كوبى به همراه آلات لهو و لعب و ملاهى (نى، تار، و ...) است.

اين فرمايشات مبتنى بر مجمل بودن معناى

غنا از نظر لغت است. گفتنى است در مجملات بايد به قدر متيقن بسنده شود و در موارد مشكوك به اصل برائت رجوع شود. البته امام راحل با اين بيان در صدد بيان ماهيت غنا نيست زيرا شايد نتوانيم تعريف جامعى از آن ارائه كنيم، بلكه در صدد بيان ملاك عرفى است و معتقد است اگر قيود مزبور وجود داشته باشد عرفاً غنا صدق مى كند.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 256

استثناها و تبصره ها
اشاره

هفت مورد به عنوان موارد تخصيص و استثنا مطرح است. در هر موردى عده اى قائل به استثنا هستند و دست كم احتمال قول به استثنا وجود دارد:

تبصره اول

تبصره اوّل درباره تجويز غنا در قرآن است كه مشخصاً به دو فقيه بزرگوار نسبت داده شده است: فاضل سبزوارى در كفايه [514] و فاضل نراقى در مستند[515]. هر كدام از اين دو فقيه دليلى دارند. دو دليل براى تجويز غنا در قرآن مطرح است:

دليل اوّل: فاضل سبزوارى به روايات مدح و تمجيد از صوت حسن- به ويژه قرائت قرآن به صداى خوش و زيبا-[516] استدلال كرده است كه در آنها امر شده به قرائت قرآن به صوت زيبا. يكى از آنها روايت ابى بصير است:

«ورجّع بالقرآن صوتك فانّ الله عزّ وجلّ يحبّ الصوت الحسن يرجّع فيه ترجيعاً».[517]

شيوه استدلال: اين روايات به تحسين و ترجيع صوت در قرآن دعوت كرده اند و از قرائت قرآن به صوت حسن تمجيد نموده اند. غنا همان تحسين و ترجيع صوت است، يا اگر هم صوت حسن و مرجّع اعم باشد غنا را نيز شامل است. به هر حال دلالت دارد بر جواز تغنّى به قرآن و خواندن آن با آهنگ موسيقى.

پاسخ: از اين روايات به سه بيان جواب مى دهيم: اوّلًا سند تمامى اين روايات ضعيف است زيرا يا مرسله هستند يا راويان ضعيف دارند. در سند روايت ابى بصير هم «على بن ابى حمزه بطائنى» وجود دارد كه از وكلاى امام هفتم (ع) بود و وجوهات در اختيار او بوده و پس از شبهات حضرت، واقفى مذهب شد.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 257

مشهور فقها روايات او را قبول ندارند، برخى هم به دلايلى قبول

دارند، ولى ما از نظر رجال دليل معتبرى نيافتيم و لذا در قبول روايات او متوقف هستيم.

پاسخ فوق قابل مناقشه است زيرا اگرچه سند يك يك روايات اشكال دارد ولى از آنجا كه تعداد آنها زياد است و بيش از ده روايت است و احتمال كذب بودن هم بعيد، بنابراين، يك اطمينان نسبى به صدق و صدور بعضى از آنها حاصل مى شود و همين كافى است.

ثانياً مفاد روايات تمجيد از صوت خوش و دلنشين است و اين معنا نه عين غناى مصطلح است و نه ملازم آن، تا لزوماً از صوت حسن آهنگ غنايى اراده شود كه مخصوص اهل موسيقى است؛ بلكه منظور، معناى لغوى و متفاهم عرفى آن است يعنى قرآن را مثل كتاب هاى ديگر نخوانيد بلكه آهسته آهسته و با ترتيل بخوانيد. اين به معناى ترخيص غنا در قرآن نيست.

ثالثاً در ميان همان روايات روايتى هست كه از ترجيع غنايى در قرآن مذمّت كرده است. مانند روايت عبدالله بن سنان.[518]

در روايت تفسير قمى در مقام مذمّت انسان هاى آخر الزمان از رسول اكرم (ص) هم روايتى وجود دارد كه صريحاً از تغنّى به قرآن و قرائت آن با آهنگ موسيقى منع و مذمّت نموده است [519]. همچنين روايت شيخ صدوق در عيون .[520]

در اين احاديث از مزمار قرار دادن قرآن مذمّت شده است و به فرموده امام راحل:

الظاهر أنّ المراد باتخاذ القرآن مزامير قرائته على نحو إيقاع المزامير؛ فإنّ التصويت فيها ليس قرآناً وقراءةً.[521]

البته سند سه روايت مزبور هم ضعيف است ولى با فرض قبول سند مى گوييم: اين روايات با روايت ابى بصير و مانند آن تعارض و تساقط مى كنند و برمى گرديم به

كوثر فقه (محمدى)،

ج 1، ص: 258

عمومات و مطلقات آيات و روايات تحريم غنا كه قطعاً غنا در قرآن را نيز شامل مى شود و نتيجه مى گيريم كه غنا در قرآن استثنا نشده است. حتى بيان خواهد شد كه گناه اين كار مضاعف است.

دليل دوم: فاضل نراقى در مستند به عمومات و اطلاقات ادلّه استحباب قرائت قرآن استدلال كرده و گفته است در ابواب مختلف، قرائت قرآن ذكر شده است كه بر فضيلت و رجحان مطلق قرائت قرآن دلالت دارند؛[522] و ميان اين روايات با روايات تحريم غنا، عموم من وجه است، زيرا گاهى قرائت قرآن هست و غنا نيست، گاهى غنا هست و قرائت قرآن نيست، و گاهى هر دو تصادق دارند (غنا در قرآن يا قرائت آن به نحو غنا). مقتضاى قاعده هم در اينجا اين است كه هر دو دسته در اين مورد تساقط مى كنند و به اصل عملى (اباحه و برائت) مراجعه مى شود و به حكم اصل برائت به جواز ظاهرى غنا در قرآن حكم مى شود.[523]

پاسخ: شيخ اعظم انصارى در مكاسب از اين دليل جوابى داده است. وى نخست به صورت كلى مى فرمايد: ادلّه مستحبات نمى توانند در برابر ادلّه محرّمات مقاومت كنند، بلكه دليل تحريم مقدم است. آنگاه به سه بيان جواب مى دهد:

الف) مرجع ادله استحباب به اين است كه مستحب است فلان كار- مثلًا قرائت قرآن- را از راه حلال و سبب مباح ايجاد كنيم نه از راه حرام. بنابراين هر جا بر مستحبى عنوان حرام منطبق شد يا حرامى سبب رسيدن به مستحبى شد و براى نيل به مستحب ناگزير از راه حرام باشيم، نوبت به دليل استحباب نمى رسد تا با دليل حرمت تعارض

كند.[524]

اين بيان شيخ اعظم ناتمام است. وجهى ندارد دليل استحباب به اين فرض ارجاع شود، زيرا منشأ اين ارجاع يا انصراف دليل استحباب است كه خلاف ظاهر اطلاقِ آن است و انصراف ظهورى ندارد تا ارزشمند باشد؛ انصراف خارجى هم ملاك نيست. يا

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 259

منشأ آن، اهمال و اجمال دليل مستحبات است كه اين نيز خلاف ظاهر ادله است و از نظر متفاهم عرفى ميان «الغناء حرام» با «قراءة القرآن مستحبة» هيچ فرق نيست؛ اگر اهمال و اجمال دارند هر دو دارند و اگر اطلاق دارند هر دو دارند، پس وجهى براى تفكيك نيست.

ب) در عبارت ديگرى با عنوان «والسرّ في ذلك ...» مى گويد: مفاد ادله استحباب عبارت است از استحباب فلان عمل اگر خودش باشد و نظر به طبع آن و با نبود عاملى كه سبب لزوم دفع يا ترك آن شود و اگر مدلول آن يك حكم لولائى و اگرى شد، واضح است كه با وجود دليل حرمت و سبب لزوم ترك، جاى دليل استحباب نيست تا معارضه كند.[525]

اين بيان نيز ناتمام است؛ زيرا خلاف ظاهر اطلاق ادله مستحبات است و همان طور كه ظاهر دليل محرّمات اطلاق دارد و مفادش حكم فعلى است نه شأنى و لولائى، ظاهر دليل مستحبات هم اطلاق دارد و مفادش حكم فعلى است نه لولائى، و تفكيك قابل اثبات نيست.

ج) در عبارت ديگر با عنوان «والحاصل ...» مى فرمايد: هرگز ملاكات و جهات سه حكم غير الزامى (مستحب، مكروه و مباح) با ملاكات و جهات دو حكم الزامى (وجوب و تحريم) قدرت مزاحمت ندارند، و ملاك تكليف الزامى مهم تر است لذا فعلى و مقدم است

و جاى دليل استحباب نيست.[526]

در اين بيان شيخ اعظم پذيرفته است كه دليل مستحب هم ملاك و مقتضى دارد ولى ملاك دليل حرمت مهم تر است و اين فرع بر عدم تعارض آن دو است وگرنه راهى براى اثبات مقتضى و ملاك و اثبات اهميت يكى نبود و اين خلف مفروض بحث نراقى و شيخ اعظم است كه دليل مستحب و واجب يا حرام را متعارض دانسته اند.

پاسخ امام راحل از دليل فاضل نراقى: همان طور كه در منطق، قضيه شخصيه و كليه

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 260

داريم، در فقه نيز خطاب شخصى و كلى داريم. نوع خطابات شرعى از قسم خطاب كلى است كه به صورت عمومات و مطلقات وارد شده اند، و به تعبير ميرزاى نائينى از نوع قضاياى حقيقيه مى باشند، و به تعبير امام راحل از نوع خطابات قانونيه هستند. در اين قسم از خطابات همه قبول دارند كه حكم در ظاهر خطاب، به عنوان كلى و طبيعت تعلق گرفته است ولى به نظر مشهور احكام از عناوين به معنونات سرايت مى كند، و در واقع مصاديق و افراد خارجى متعلق امر يا نهى مى باشند و لذا مى گويند: به تعداد افراد، حكم نيز متعدد و منحل مى گردد و در حقيقت هزاران خطاب است نه يك خطاب.

بر اين مبنا در دو خطابى هم كه ميان متعلق آنها عموم من وجه است در ماده اجتماعْ تعارض، قابل تحقّق است و عامين من وجه از باب متعارضين هستند و تعارض مخصوص تباين كلى نيست، ولى از نظر برخى از محققان، حكم از عنوان به معنون سرايت نمى كند و هرگز فرد و مصداق، متعلق يا موضوع حكم واقع نمى شود؛ نه

پس از ايجاد آن در خارج مورد طلب است- چون طلب حاصل و تحصيل حاصل و محال ذاتى است- و نه قبل از آن متعلق طلب است- چون طلب كه امر وجودى است محال است متقوّم به امر عدمى باشد.[527]

محقق اصفهانى [528] و به پيروى از ايشان مرحوم مظفر در اصول فقه [529] همين نظر را دارند. بر اساس اين مسلك، شارع مقدس و هر قانون گذارى در مقام جعل و تشريع و تصويب قانون، ابداً نظر به افراد ندارد و از آنها قطع نظر كرده و تمام نظر به خود طبيعت و عنوان، معطوف است. البته طبيعت خالى و برهنه از همه خصوصيات فردى در خارج قابل تحقّق نيست و همواره وجود خارجى با مشخصات همراه است «والشي ء ما لم يتشخّص لم يوجد»؛ ولى اين از باب سرايت حكم به خود افراد خارجى نيست، بلكه از باب انطباق و صدق طبيعى بر فرد است كه قهرى است. صدق كه آمد به حكم عقل مجزى است «الانطباق قهريّ والإجزاء عقليّ » و راه ديگرى براى امتثال نداريم. ولى

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 261

اگر بر فرض محال ممكن باشد كه طبيعت بدون خصوصيات فردى امتثال شود همان مطلوب است.

طبق اين مبنا دو عنوان كلى كه ميان آن دو عموم من وجه باشد از باب متعارضان نيستند؛ زيرا هر عنوانى ملاك خود را دارد و بر اساس آن، حكم فعلى هم دارد و مزاحمى هم ندارد. آرى اگر مكلّف به سوء اختيار يا از باب ضرورتْ خود مجمع هر دو عنوان را اختيار كرد، اجتماع امر و نهى مى شود كه امكان و امتناع آن در اصول است. اگر بخواهد مجمع

را اختيار كند بايد ملاحظه كند كه ملاك كدام حكم قوى تر است كه همان را بايد مراعات كند. حاكم به اين مطلق هم عقل است.

خلاصه مطالب: با توجه به اين مطالب گفتنى است در مورد بحث ما ميان دليل حرمت غنا با دليل استحباب و فضيلت قرائت قرآن تعارضى نيست، بلكه هر كدام به طبيعت و عنوان جدايى بار شده اند و در مقام دلالت و اثبات حكم براى متعلق خويش تعارضى ندارند و تعارض مال همين مقام است. آرى در مرحله انطباق هر دو بر يك فرد، تزاحم پيش مى آيد كه باب انطباق و صدق غير از باب دلالت و مقام اثبات و استعمال است، لذا مانعى ندارد هر دو حكم صادر شوند و هر دو فعلى باشند، و هر دو داراى ملاك و مقتضى باشند.

در نتيجه مورد بحث ما از باب تعارض دو دليل نيست كه محور استدلال فاضل نراقى بود. و بر فرض، تنزل كنيم و بپذيريم كه از باب تعارض است قول به تساقط آن دو و رجوع به اصل عملى ناتمام است و به جهات مختلف روايات تحريم غنا رجحان دارند و بر روايات استحباب قرائت قرآن مقدم مى شوند، از جمله: موافقت آنها با فتواى مشهور بلكه با اجماع، و موافق احتياط بودن آنها، ظهور قوى تر آنها در دلالت، مخالف عامّه بودن آنها كه احتمال تقيه را در طرف مقابل تقويت مى كند و ... و به احتمال قوى روايات استحباب قرائت بر قرائت معروف و متعارف عربى حمل مى شود كه در روايت عبدالله بن سنان هم اشاره شده است كه قرآن را به الحان عربى قرائت كنيد نه الحان اهل فسق

و كبائر.

نتيجه: هيچ دليلى بر استثناى غنا در قرآن نداريم و اطلاقات تحريم غنا نسبت به آن،

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 262

تخصيص نخورده و به عموم يا اطلاق خود باقى هستند. غنا در قرآن نيز حرام است و بلكه حرمت مضاعف دارد، زيرا سبب هتك و بى حرمتى و استخفاف قرآن و به تعبير شيخ اعظم معصيت در مقام اطاعت است.[530]

تبصره دوم

غنا در اذكار، مناجات ها، دعاها، مواعظ، حكمت ها، اشعار عارفانه، مدح اولياى الهى، بيان فضائل و مناقب اهل بيت (ع) و هر كلام و شعرى كه شنونده را به ياد قيامت و بهشت و دوزخ بيندازد و از دنيا و زخارف آن جدا كند، يعنى در برابر غناى لهوى كه حاوى مضامين فاسد و باطل و حرام و متناسب با مجالس عيش و نوش و لهو و لعب است و انسان را از ياد مبدأ و معاد دور مى سازد و به هواها و هوس ها و شهوات سرگرم مى كند.

نظريه فيض كاشانى: فيض كاشانى در كتاب وافى مى گويد آنچه از روايات به دست مى آيد اين است كه حرمت غنا و حرمت تعليم و تعلّم آن مخصوص غناى رايج در عصر بنى اميه و بنى عباس است كه زنان مغنّيه آواز مى خواندند و ... امّا غناهاى ديگر كه شنونده را به ياد بهشت و جنهم مى اندازد و موجب ترغيب به آخرت مى شود و انسان را به بندگى خدا سوق مى دهد مانعى ندارد .... دو استنباط از كلام ايشان شده است: يكى برداشت مشهور است كه ظاهر كلام فيض را ملاك قرار داده و او را در رديف مخالفان حرمت اصل غنا قرار داده اند و گفته اند فيض در اين مسأله

از غزالى و امثال او پيروى كرده و براى غنا حرمت ذاتى قائل نيست و حرمت را مال مقارنات غنا مى داند. نظر عده اى از جمله امام راحل هم اين است كه فيض قائل به تفصيل است و غناى لهوى كذائى را حرام مى داند، ولى غنايى را كه يادآور آخرت و قيامت باشد حلال مى داند. در واقع فيض هم مثل ساير فقهاى شيعه براى غنا حرمت ذاتى قائل است و تنها يك مورد (غناى در ذكر و دعا و مناجات و مواعظ و حكمت ها) را استثنا كرده است. در اينجا طبق اين برداشت بحث داريم و نظر

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 263

فيض را به عنوان تبصره دوم مطرح مى كنيم:

مجموعاً براى استثناى فوق به سه وجه مى توان استدلال كرد كه هر سه جواب دارد:

1. روايات باب غنا در مقام تشريع اصل تحريم غناست و در مقام بيان قيود و خصوصيات غناى حرام نيست تا به آن تمسك كنيم و غنا در ذكر و مناجات را حرام بدانيم، و در اين مورد اهمال دارد. قدر متيقن از غنا هم غناى لهوى و غير مذكّر آخرت است. غناى مذكّر منعى ندارد و به حكم عمومات حلّيت و جواز انتفاع از نعمت هاى دنيا، جايز است و بر فرض شك هم اصل برائت جارى مى شود.

پاسخ: نسبت به آيات احكام آن هم خصوص آيات عبادات جا دارد بگوييم كه اينها در مقام اصل تشريع هستند و در مقام بيان نيستند ولى نسبت به آيات معاملات از قبيل: أوْفُوا بِالعُقُود، أحلّ اللهُ الْبَيْع، تِجارَةً عَنْ تَراضٍ و ... ادعاى در مقام بيان نبودن، تالى فاسد دارد و مستلزم تأسيس فقه جديد است.

زيرا در باب غير عبادات غير از اين عمومات و مطلقات روايت زيادى نداريم و سيره مستمره بر تمسك به اين مطلقات بوده و هست. به ويژه نسبت به روايات اهل بيت (ع) و روايات حضرت باقر (ع) و حضرت صادق (ع) ادعاى در مقام اصل تشريع بودن قابل اعتنا نيست؛ امامان ما حتماً در مقام بيان بوده اند و شأن آنها بيان حدود و شعور احكام الهى است؛ وگرنه باب تمسك به مطلقات مسدود مى گردد كه هيچ فقيهى به چنين چيزى راضى و ملتزم نيست. در مورد بحث غنا هم كه روايات متواتر داريم و در همه يا اغلب آنها روى طبيعت غنا تكيه شده است و حمل تمام اينها بر اصل تشريع، هرگز معقول و مقبول فقيهان نيست.

بنابراين روايات باب اطلاق دارند و غنا در ذكر و مناجات و اشعار حكيمانه و عارفانه را هم شامل مى شوند. پس دليل اوّل اين تبصره مردود است.

در برخى از روايات و آيات هم كه روى عنوان لهويت و زوريت و باطل بودن تكيه شده است كه دليل بر حصر نيست و حداكثر اشعار دارد و مانع از تمسك به اطلاقات نيست.

2. روايات حرمت غنا بر خصوص غناى متعارف در عصر بنى اميه و بنى عباس

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 264

حمل مى شود و آن غنايى است كه همراه بوده با ورود مردان به مجلس زنان آوازخوان، خواندن اشعار باطل و حرام و گفتن كلمات ركيك و ناپسند و ارتكاب افعال زشت و ناپسند و .... بنابراين روايات تحريم، غناى خالى از اين امور را شامل نيست. غنا در ذكر و مناجات و ... خالى از اين محرّمات است پس

اشكالى ندارد.

منشأ اين حصر و اختصاص يا الف و لام در «الغنا» براى عهد و اشاره به همان غناى معهود و متعارف در آن زمان است و يا اگر هم براى جنس و ماهيت است و اطلاق دارد به غنا در آن زمان منصرف است و انصراف، از تمسك به اطلاق ممانعت مى كند.

پاسخ: امّا اين كه الف و لام براى عهد باشد خلاف اصل و قاعده است و اصل در الف و لام اين است كه براى جنس و ماهيت باشد و براى عهد بودن دليل و قرينه مى طلبد كه در اينجا دليلى نيست.

مضافاً به اين كه در يكى از روايات باب، اولين مُغنّى و آوازخوان را شيطان دانسته اند كه پس از وسوسه آدم ابوالبشر پاى كوبى كرد و آواز خواند.[531] لفظ غنا در اين روايت امكان ندارد بر غناى معهود در عصر بنى اميه و بنى عباس حمل شود، زيرا هزاران سال قبل از آنها نيز غنا بوده است.

مسأله انصراف به چند وجه جواب دادنى است:

اوّلًا اگر فرد اكمل بودن منشأ انصراف باشد، مى گوييم بر فرض كه غناى در آن عصر، فرد اكمل جنس غنا باشد ولى موجب انصراف نيست، زيرا هر مطلقى در عالم فرد اكملى دارد و اگر مجرد اين، سبب انصراف گردد لازم مى آيد به هيچ مطلقى تمسك نشود و باب استدلال به مطلقات مسدود گردد كه هيچ كس به اين لازم ملتزم نيست.

اگر غلبه وجود خارجى منشأ انصراف باشد، جوابش اين است كه بر فرض قبول اصل غلبه و قبول حجيت آن از باب ظن، اين انصراف بدوى است و با اندك تأملى زائل مى شود و مانع از اطلاق نيست. آرى اگر منشأ انصراف،

كثرت استعمال مطلق در

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 265

فرد يا صنف باشد كه مايه انس و الفت ذهن با اين فرد يا صنف مى گردد و به درجه ظهور مى رسد و ارزش پيدا مى كند، مى گوييم چنين انصرافى جلوى اطلاق را مى گيرد، ولى اصل آن مشكوك است و دليلى نداريم بر كثرت استعمال كلمه غنا در غناى متعارف در زمان بنى اميه و بنى عباس.

ثانياً بر فرض كه ما اصل انصراف را قبول كنيم ولى انصراف مدعاى مرحوم فيض را اثبات نمى كند، زيرا غناى معهود كذائى قيود مختلفى دارد كه با همه آنها در آن زمان ها مرسوم و رايج بوده است؛ از قبيل حضور مردان نامحرم در مجلس زنانه مغنيه، رقص آنها، نوازندگى و ... آنگاه اگر هيچ كدام از اين قيود نباشد و فردى به تنهايى آوازى بخواند كه نه مهيج و برانگيزاننده شهوت باشد، نه مضمون حرامى داشته باشد ولى ذكر و مناجات هم نباشد، طبق ادعاى انصراف، نبايد اين قسم حرام باشد، در حالى كه غنا در ذكر هم نيست. يا اگر برخى از قيود باشد و برخى نباشد، مثلًا دخول رجال بر نسا باشد ولى ساز و رقص نباشد، باز نبايد حرام باشد، چون فرد رايج آن زمان نيست، در حالى كه مدعاى شما اين نيست.

ثالثاً در روايت معتبر عبدالاعلى حتى غنا در كلمات خوب و مبارك و تحيت (حيونا حيونا نحييكم) نيز جايز نيست و اگر منصرف بود به غناى مخصوص زمان خلفاى جور، نبايد اين قسم حرام باشد.

از اينجا نتيجه مى گيريم كه اطلاقات به غناى خاصى انصراف ندارند و به اطلاقشان غناى در اذكار و ادعيه و مناجات ها را نيز شامل مى شوند و

اينها هم حرمت دارند و چه بسا به عنوان وهن دعا و ذكر و استخفاف به آن، حرمت مضاعف داشته باشند.

3. از خود روايات باب استفاده مى شود كه مطلق غنا حرام نيست و تفصيل در كار است؛ از جمله آيات و رواياتى كه روى عنوان لهو و باطل و زور تكيه دارند و مفهومشان اين است كه غناى غير لهوى حرمت ندارد. غنا در ذكر و دعا هم غير لهوى است. و شيخ اعظم به استناد همين آيات و روايات غنا را صوت لهوى مى داند ولى اين دسته از روايات مفهوم ندارند تا مفيد حصر باشند و با مطلقات معارضه كنند.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 266

همچنين صحيحه ابى بصير كه فعلًا عمده دليل مطلب است. در اين روايت امام صادق (ع) مى فرمايد:

«أجر المغنّية التي تزفّ العرائس ليس به بأس، وليست بالتي يدخل عليها الرجال».[532]

اين حديث با افزودن جمله اخير غنا را تقسيم كرده است به غنايى كه همراه با دخول مردان به مجلس زنان باشد و كنايه باشد از همراه بودن غنا با يكى از محرّمات، كه اين قسم حرام است و غنايى كه همراه با آن نباشد، كه حلال است. غنا در ذكر از اين قبيل است و محكوم به جواز است.

پاسخ: اوّلًا حمل «دخول الرجال على النساء» بر كنايه و از باب مثال بودن، خلاف ظاهر تعبير است كه بر عنوان «دخول رجال ...» تكيه دارد و ظاهرش اين است كه اگر غنا خالى از آن باشد ولو همراه با حرام ديگر باشد جايز است. حتى خود مستدل به اين امر ملتزم نيست.

ثانياً در روايت چند احتمال وجود دارد: يك احتمال را خود

مستدل ذكر كرد و احتمال ديگر اين است كه جمله اخير در مقام تعليل است و كنايه از مقارنت مطلق حرام كه بنابراين، مفاد حديث اين است كه خود غنا حرمت ذاتى ندارد، آنچه حرمت دارد مقارنات حرام است. امّا اين مطلب خلاف روايات متواتر است.

احتمال ديگر اين است كه جمله اخير، حال از فاعل «تزفّ» باشد و قيدى براى غنا در زفاف عروس باشد، يعنى خصوص غنا در مجلس زفاف هم با قيد مزبور حلال است، نه بدون آن، بنابراين، ربطى به غناى در غير آن مجلس- و از جمله غناى در ذكر و مناجات و ...- ندارد تا قابل استدلال باشد و همين كه احتمالات درست شد حديث مجمل مى شود و قابل استدلال نيست.

ميان عمومات و اطلاقات امر به ذكر و دعا و مناجات با مطلقات غنا، عموم من وجه است و ماده اجتماع غنا، در ذكر و مناجات است كه «تعارضا و تساقطا» و به اصل جواز

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 267

مراجعه مى شود. نظير اين استدلال قبلًا در غنا در قرآن از قول فاضل نراقى ذكر شد كه به تفصيل پاسخ داديم.

نتيجه: هيچ دليلى بر استثناى غنا در ذكر و مانند آن نيست؛ بنابراين در اطلاق حرمت غنا داخل مى شود و حرام است.

تبصره سوم

يكى از مواردى كه استثنا كردن آن از مطلقات تحريمِ غنا، مورد بحث است غنا در مرثيه است. مثلًا مرثيه خواندن براى امام حسين يا ساير امامان (ع) يا يكى از علماى ربانى با آهنگ غنا.

به محقق اردبيلى در شرح ارشاد[533] نسبت داده اند كه وى قائل به اين تفصيل است و براى ادعاى خود به پنج دليل و

مؤيد استدلال كرده است كه به سه دليل اشاره مى شود:

1. ميان عمومات استحباب بكا و ابكا و تباكى و مرثيه سرايى در عزاى حضرت سيد الشهدا (ع) و ساير اولياى دين، با مطلقات تحريم غنا، عموم من وجه است و در خصوص مرثيه غنايى تعارض و تساقط مى كنند و جاى اصل برائت و جواز است.

پاسخ: پاسخ ما همان است كه قبلًا در قرائت قرآن آورديم و در غنا در ذكر هم اشاره شد.

2. حرمت غنا صرفاً به خاطر طرب (مطرب و شادى آور بودن) است و در مرثيه طربى نيست بلكه سراسر حزن و غم و ناله و اندوه و اشك است. بنابراين وجهى ندارد كه حرام باشد.

پاسخ : طبق روايات، ذات غنا (صوت مخصوص) حرام است و مواد و مضامين دخالت ندارد و نيز طرب آور بودن هم دخيل نيست، آرى شأنيت بايد باشد، كه در آهنگ خاص وجود دارد، ولى ممكن است مضامين كلمات (مظلوميت، شهادت، ارباً ارباً و ...) مانع از فعليت طرب باشد. بنابراين فرقى ندارد؛ مخصوصاً اگر طرب را به معناى اعم بدانيم (خفّت و سبكى روح كه در اثر سرور يا غم عارض مى شود) اين را

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 268

نيز شامل مى شود زيرا آهنگ غنايى در مرثيه موجب طرب از اين قسم مى گردد و شنونده را از خود، بى خود مى كند و موجب گريه شديد او مى شود. دليل ندارد كه غنا فقط شاد كننده باشد بلكه گاهى اشك انسان را در مى آورد.

3. تغنى و با آواز خواندن مرثيه از زمان قديم و دوران مشايخ (بزرگان شيعه مثل شيخ صدوق و شيخ طوسى) در مناطق مسلمان نشين مرسوم بوده است و همه جا

براى امام حسين (ع) مجلس عزا اقامه مى كردند و مداحان و روضه خوانان، روضه را با آهنگ غنايى مى خواندند و در طول تاريخ كسى را سراغ نداريم كه بر اين امر اعتراض نموده باشد و از آن مجلس خارج شده باشد.

پاسخ: اوّلًا عدم انكار علماى بزرگ قابل مناقشه است، زيرا اثبات ادعاى عدم انكار هيچ كس آسان نيست، شايد كسانى هم اعتراض كرده اند، يا اگر هم اعتراض نشده از باب اين است كه برخى مثل محقق اردبيلى غنا در مرثيه را جايز مى دانسته اند، و برخى خواندن هاى مجالس مرثيه را غنا نمى دانسته اند و قطع به عدم داشتند، زيرا مجرد ترجيع و تحسين صوت و مانند آن غنا نيست. شايد هم خيلى ها شبهه داشتند كه در شبهات موضوعيه احتياط واجب نيست و برائت جارى مى شود. ديگر اينكه سكوت يك مجتهد بر اساس مبناى خاص فقهى، براى ديگران حجت نيست.

ثانياً اتصال اين سيره به عصر معصوم محل بحث است و معلوم نيست در آن اعصار هم با آواز و آهنگ مرثيه سرايى مى كردند تا سكوت امام نشانه رضايت باشد. آرى در قرون و اعصار متأخر هر روز آهنگ جديدى ابداع مى شود و گاهى ترانه را به شكل مرثيه يا مرثيه را به شكل ترانه مى خوانند، و به فرموده امام راحل اين نوع خواندن ها از دوران صفويه پيدا شده و قبل از آن نبوده است،[534] و به قول شيخ اعظم: گويا در عصر مقدس اردبيلى مرثيه هاى كذائى با آهنگ هاى شاد و متناسب با مجالس اهل لهو و مترفين نبوده است وگرنه حكم به جواز نمى كردند.[535]

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 269

ثالثاً بر فرض كه در طول تاريخ اين محافل بوده و افرادى

با صدا ذكر مصيبت مى كردند و مرثيه مى خواندند ولى دليل بر اين نيست كه به شكل غنايى بوده باشد بلكه قدر متيقن با صداى حزين و متناسب با مجالس عزاى امام حسين (ع) بوده است كه بنابر همه تعاريف، غير از غناست.

تبصره چهارم

تبصره چهارم غنا در نياحت و خواندن اشعارى در مراسم سوگوارى است كه معمولًا زنانى را اجير مى كردند و آنها براى گرم كردن مجلس كلماتى را مى گفتند و اشعارى را مى خواندند تا صاحبان عزا و مصيبت، اشك ماتم بريزند و بر عزيز خود بگريند و تخليه شوند.

حال از كلام مقدس اردبيلى استفاده مى شود كه وى قائل است تغنى در نياحت جايز است و رواياتى بر جواز اخذ اجرت بر اين كار دلالت دارند كه اصل جواز نياحت در آنها مفروغ عنه است، وگرنه اجرت آنها حرام و سحت و اكل مال به باطل است. يكى از اين روايات صحيحه ابى بصير از امام صادق (ع) است كه مى فرمايد:

«لا بأس بأجر النائحة التي تنوح على الميّت».[536]

پاسخ: اوّلًا در همان باب [537] رواياتى بر حرمت نياحت دلالت دارد و با روايات جواز تعارض دارند، البته بزرگان فقه به دلايلى ميان دو دسته جمع كرده و روايات جواز را بر نوحه سرايى به حق حمل كرده اند و روايات منع را بر نياحت به نحو باطل و حرام. و قائل به تساقط نشده اند.

ثانياً به گواهى لغت و عرف و روايات، نياحت چيزى غير از غناست، نه عين آن است و نه ملازم آن. و وقتى مغاير بود ربطى به غنا ندارد و موضوعاً خارج است نه اينكه تخصيص در ادله حرمت غنا باشد.

روايت عبدالله بن سنان از امام صادق (ع)

هم آمده است:

«يرجّعون القرآن ترجيع

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 270

الغناء و النوح و الرهبانية»؛[538]

كه ترجيع به نحو نياحت با واو بر ترجيع غنايى عطف شده و نشانه مغايرت آن دو است نه اتحاد و عينيت يا تلازم.

ثالثاً بر فرض كه نياحت و غنا عامين من وجه باشند به همان بيانى كه در قرائت غنايى قرآن ذكر شد اينها تعارض ندارند و بر فرض تعارض، روايات حرمت غنا رجحان دارند و مقدم مى شوند.

نتيجه: بر فرض كه نوحه سرايى بر ميت به آهنگ غنايى خوانده شود، دليلى بر استثنا ندارد و به عنوان يكى از مصاديق غنا حرام است.

تبصره پنجم

پنجمين تبصره درباره غنا در حُدا براى راندن شتران است. در كلمات عده اى از فقها حُداى شتران از غنا استثنا شده و فتوى به جواز آن داده شده است. عده اى هم ادعاى شهرت كرده اند امّا به عقيده امام راحل: «والإنصاف عدم ثبوت الشهرة المعتمدة في طرفي القضيّة».[539]

يك دليل بر استثناي حُدا: معتبره سكونى از امام صادق (ع) از رسول خدا (ص) است: قال رسول الله (ص):

«زاد المسافر الحُداء و الشعر ما كان منه ليس فيه جفاء».[540]

جمله دوم مجمل است زيرا در كلمه «جفاء» چند احتمال وجود دارد. شايد «جفاء» باشد و شايد «خناء» با الف ممدوده باشد، و شايد «جنان» باشد، ولى مهم جمله اوّل است كه حُدا را زاد و توشه سفر و مسافر دانسته و جواز آن هم تأييد شده است.

اين روايت از نظر سند اشكالى ندارد زيرا شيخ صدوق آن را از پدرش از سعد به عبدالله اشعرى قمى، از ابراهيم بن هاشم از نوفلى از سكونى نقل كرده است، و سكونى اگرچه مذهبش

محل بحث است كه آيا امامى است يا عامى، ولى اماميه بالاجماع روايات او را قبول كرده اند و به عقيده ما تراكم ظنون در رجال موجب وثوق

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 271

است؛[541] نوفلى نيز همين حكم را دارد.

ولى دلالت حديث محل اشكال است زيرا به فرموده امام راحل [542] در معناى «حُداء» چند احتمال وجود دارد:

1. حُدا يعنى راندن شتران به هر وسيله اى (چه با صوت چه با ابزار ديگر)؛

2. حُدا يعنى راندن شتر به مطلق صوت (غنايى و غير آن)؛

3. حُدا يعنى راندن شتران با غنا (اخص معانى)؛

4. حُدا مغاير و مباين با غناست.

آن گاه يا معناى اخير صحيح است زيرا عرف گواه است كه حُدا غير از غناست، يا يكى از چند احتمال است و با وجود احتمال، استدلال به روايت غلط است.

در نتيجه دليلى بر استثناى غنا در حُدا نداريم و عمومات حرمت غنا، آن را شامل است.

تبصره ششم

اين تبصره درباره غنا در عيد فطر و قربان و ساير ايام فرح و شادمانى از اعياد مذهبى و ملى و ... است. در اين باره دو روايت وجود دارد: صحيحه على بن جعفر از برادرش حضرت امام هفتم (ع) است:

قال: سألته عن الغناء أيصلح فى الفطر والأضحى و الفرح؟ قال (ع):

«لا بأس ما لم يزمر به».[543]

اين روايت از نظر سند و دلالت خوب است و مراد از «ما لم يزمر به » اين است كه غنا همراه با مزمار و نواختن نباشد، چون از آلات لهو و استفاده از آن حرام است.

روايت ديگر روايت حميرى در قرب الاسناد است كه به سند خودش از على بن جعفر از امام كاظم (ع) نقل كرده و

همان سؤال و جواب قبلى است با اين تفاوت كه

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 272

در آخرش «ما لم يعص به »[544] دارد و از جهتى اعم از روايت قبلى است و مطلق معصيت را شامل مى شود؛ چه استفاده از آلات لهو باشد و چه معصيت ديگرى از قبيل ورود مردان به مجلس زنان، تكلم به اباطيل و .... البته در سند آن «عبدالله بن حسن» وجود دارد كه مجهول الحال است. ولى روايت اوّل كفايت مى كند.

اشكال هاي اين استثنا: 1. حديث مزبور با روايات متواتر تحريم غنا، تعارض دارد و هرگز خبر واحد قدرت معارضه با روايات متواتر را ندارد، لذا يا طرح مى شود و يا حمل بر تقيه مى شود.[545] زيرا موافق اهل سنّت است كه مطلقاً غنا را حلال مى دانند.

پاسخ: از آنجا كه اين حديث اخص از اخبار تحريم است قانون، تخصيص و تقييد است و نوبت به تعارض نمى رسد زيرا جمع عرفى دارد.

2. هيچ فقيهى در طول تاريخ فتوى به استثناى غناى مزبور نداده و بلكه احتمال هم نداده است كه مستثنى باشد، لذا چون صحيحه مورد اعراض است ارزشى ندارد.

پاسخ: در جاى خود آمده كه اعراض مشهور سبب وهن روايت نيست و اگر فى نفسه معتبر باشد كفايت مى كند و قابل استدلال است.

3. روز عيد فطر و قربان و ديگر اعياد مذهبى روزهاى طاعت خداوند و نماز و دعا و مناجات و انقطاع به سوى خداوند است و با تغنّى در آنها تناسبى ندارد، لذا بعيد است غنا در اين روزها جايز باشد.

پاسخ: اين سخن هم مجرد استبعاد است و قابل استدلال نيست.

نتيجه: از نظر قواعد استنباط بايد غنا در اعياد جايز و مستثنى

باشد، ولى از آنجا كه از احدى قول به جواز نقل نشده و همه به نحو مطلق فتوى به حرمت غنا داده اند ما مخالفت كلى نمى كنيم و در مسأله احتياط مى كنيم و مى گوييم: احتياط واجب ترك غنا در اعياد است، بنابراين استثناى فوق ناتمام است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 273

تبصره هفتم

در اين تبصره درباره غناى زنان مغنيه و آوازخوان در مجلس عروسى سخن رانده مى شود:

مشهور فقها اين مورد را استثنا كرده و گفته اند: با قيودى كه خواهد آمد، مانعى ندارد و در مجلس زفاف عروسى كه زنان، عروس را آماده مى كنند تا به حجله داماد ببرند، زن مغنيه آواز بخواند. البته تعبير دقيق تر اين است كه اشهر و اكثر فقها به اين امر فتوا داده اند، زيرا در مقابل آنها عده قابل توجهى قائل به استثنا نيستند و مطلق غنا را حرام كرده اند

سه دليل بر استثنا وجود دارد كه هر سه از يك راوى به نام ابى بصير نقل شده است. احتمال دارد هر سه يك روايت باشد:

1. روايت ابى بصير از امام صادق (ع):[546][547]

كوثر فقه (محمدى) ؛ ج 1 ؛ ص273

ل: سألت أبا عبدالله (ع) عن كسب المغنّيات، فقال

: «التي يدخل عليها الرجال حرام، و التي تدعي إلى الأعراس ليس به بأس،

و هو قول الله عزّ وجلّ: وَمِنْ النَّاسِ مَنْ يَشْتَرِي لَهْوَ الْحَدِيثِ».

دلالت اين روايت بر جواز، صريح و روشن است ولى از نظر سند اشكال دارد زيرا در سند آن على بن ابى حمزه بطائنى وجود دارد كه از نظر مشهور اهل فن، ضعيف است و ما مدرك معتبرى بر وثاقت او نيافتيم.

2. روايت ديگر ابى بصير از امام صادق (ع):[548]

قال:

«المغنية التي تزفّ

العرائس لا بأس بكسبها

». اين حديث هم از نظر دلالت واضح است، ولى از نظر سند مشكل است، زيرا «حكم خياط» مجهول الحال است.

3. روايت سوم ابى بصير از امام صادق (ع):[549]

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 274

قال أبو عبدالله (ع):

«أجر المغنّية التي تزفّ العرائس ليس به بأس، و ليست بالتي يدخل عليها الرجال».

سند اين روايت صحيح و دلالت آن واضح است و مهم ترين روايت باب است.

اشكال هاى اين استثنا: 1. ابو بصير كنيه چهار يا پنج نفر است (عبدالله بن محمد اسى؛ ليث بن بخترى؛ يحيى بن قاسم؛ يوسف بن حارث؛ حماد بن عبدالله بن اسيد هروى) كه برخى از آنها مورد وثوق اند و برخى توثيق نشده اند. احتمال دارد اين ابوبصير همان فرد غير موثق باشد و تا وثاقت راوى احراز نشود روايت قابل استدلال نيست.[550]

پاسخ: اوّلًا كنيه يوسف بن حارث ابو نصر است نه ابو بصير، كنيه حماد بن عبدالله نيز ابو نصير است. پس ابو بصير كنيه سه نفر اوّل است كه دو نفر اولى به اتفاق مورد وثوق هستند و سومى را هم نجاشى توثيق كرده است كه كفايت مى كند.[551] بنابراين هر كدام از سه نفر باشد مورد وثوق است، ثانياً به گفته امام راحل:[552] راوى حديث از ابو بصير از امام صادق (ع) على بن ابى حمزه است و او از يحيى بن قاسم نقل مى كند بنابراين احتمال ندارد و مشخص است.

2. هر سه روايت راجع به اجرت مغنيه حكم به جواز كرده و راجع به خود غنا سكوت نموده اند و بر جواز آن دلالت ندارند تا قابل استثنا باشد.[553]

پاسخ: قطعاً لازمه جواز اجاره و حلّيت اخذ اجرت، جواز غنا هم

هست، زيرا اگر خود عمل حرام باشد اجاره بر آن نيز حرام و باطل است و از قبيل اكل مال به باطل است. بنابراين جواز خود غنا نيازى به بيان ندارد.

3. صحيحه ابى بصير خبر واحد است و روايات تحريم خبر متواتر. هرگز خبر

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 275

واحد نمى تواند با روايات متواتر تعارض كند، بلكه متواتر مقدم است، و اينجا جاى حكم به تحريم است.[554]

پاسخ: از آنجا كه روايت ابى بصير اخص است و در خصوص عروسى، غنا را جايز دانسته است و روايات تحريم غنا اطلاق دارند، جاى جمع عرفى و تقييد مطلقات با خبر ابى بصير است و نوبت به تعارض نمى رسد.

نتيجه: حق با مشهور است و غنا در عروسى جايز است البته با سه قيد:

1. همراه با حرام ديگرى نباشد، مثل ورود مردان نامحرم به مجلس زنان، تكلم به اباطيل، نوازندگى با آلات لهو و ....

2. در روايات كلمه «مغنيه» آمده و تنها تغنّى زن آوازخوان را استثنا كرده است، بنابراين مرد مغنّى استثنا نشده و حق ندارد در مجلس عروسى مردان براى آماده كردن داماد، حمام بردن او، لباس بر تن كردن او آواز بخواند.

3. در روايات روى كلمه «عروس» تكيه شده است يعنى زن مغنيه تنها در مجلس عروسى مجاز است آواز بخواند ولى در ساير مجالس قبل و بعد عروسى، نه. با اين همه، احتياط در ترك است و بهتر است حتى در زفاف عروسى هم آواز نخوانند.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 277

حكم اعانت و يارى كردن ظالمان

اشاره

مسألة 14: معونة الظالمين في ظلمهم- بل في كل محرّم- حرام بلا إشكال، بل ورد عن النبي (ص) أنّه قال: «من

مشي إلى ظالم ليعينه وهو يعلم أنّه ظالم فقد خرج عن الاسلام». وعنه (ص): «إذا كان يوم القيامة ينادي مناد: أين الظلمة وأعوان الظلمة حتّي من برى لهم قلماً، ولاق لهم دواة؟ قال: فيجتمعون في تابوت من حديد ثم يُرمى بهم في جهنم». وأمّا معونتهم في غير المحرّمات فالظاهر جوازها ما لم يعدّ من أعوانهم وحواشيهم والمنسوبين إليهم، ولم يكن اسمه مقيّداً في دفترهم وديوانهم ولم يكن ذلك موجباً لازدياد شوكتهم وقوّتهم.

ترجمه: كمك به ستمگران در جهت ظلم و ستم آنان، بلكه در هر حرامى بدون ترديد حرام است، بلكه از پيامبر (ص) وارد شده است كه فرمود: «كسى كه به سوى ظالمى برود تا او را كمك كند در حالى كه مى داند او ظالم است، همانا از اسلام خارج شده است». و از آن حضرت نقل شده است كه فرمود: «وقتى روز قيامت بر پا شود، منادى ندا كند كه كجا هستند ستمگران و دستياران آنها، حتى كسى كه براى آنان قلمى را تراشيده و ليقه دواتى را مهيا نموده است؟ فرمود: پس همه در تابوتى از آهن نهاده مى شوند سپس به جهنم انداخته مى شوند». و امّا كمك به آنان در غير محرّمات، ظاهراً جايز است، مادامى كه جزء اعوان و حاشيه نشينان و منسوبان آنها نشود، و اسمش در

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 278

دفتر و ديوان آنها نوشته نشود و اين كمك، موجب زياد شدن شوكت و قوّت آنها نگردد.

شرح: يكى از كارهايى كه از نظر شرعى، ذاتاً و فى نفسه حرام است و به همين دليل تكسّب به آن نيز حرام و باطل است معونه ظالمان است. قبل از بيان حرمت معونه ظالمان، موضوع مسأله،

يعنى اين كه مقصود از معونه و ظلم و ظالم چيست؟ اعانت كدام ظالم حرام است؟ و چه نوع اعانتى حرمت دارد؟ مورد بررسى قرار مى گيرد.

كلمة معونه : فيومى در مصباح مى نويسد:

العون الظهير على الأمر والجمع أعوان. واسم المعونة، ووزن المعونة مفعلة بضمّ العين، وبعضهم يجعل الميم أصلية ويقول: هي مأخوذة من الماعون ويقول هي فعلولة، وتعاون القوم واعتونوا أعان بعضهم بعضاً.[555]

كلمة ظلم: فيومى در مصباح مى نويسد:

أصل الظلم وضع الشي ء في غير موضعه.[556]

راغب در مفردات :

الظلم عند أهل اللغة وكثير من العلماء وضع الشي ء في غير موضعه المختصّ به إمّا بنقصان أو بزيادة وإمّا بعدول عن وقته أو مكانه.[557]

خلاصه ظلم يعنى جور و ستم و تعدّى و تجاوز از حدّ و مرز مقرر عقلى و شرعى. و ظالم يعنى متعدى و متجاوز از اين حدّ.

ظلم از منظر آيات و روايات سه شعبه دارد:

1. ظلم بر مولى و پروردگار كه انسان عاصى و متجرى مرتكب آن است، يعنى نعمت هاى مولاى كريم را خورده ولى شكر نكرده و كفران ورزيده است.

2. ظلم به نفس كه انسان متخلف و متعدى از حدود الهى، نخستين ستم را به

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 279

خويشتن خويش نموده است كه خود را از شرف و كرامت انسانى و خليفه الله بودن تنزّل داده است.

3. ظلم به ديگر انسان ها. ظلمى كه متفاهم عرفى است و ذهن عامه مردم به آن منصرف است همين قسم است و مورد بحث ما نيز همين است و «معونة الظالمين » يعنى كمك به كسانى كه در حق ديگران ستم مى كنند.

ظلم به غير، خود شعبى دارد: گاهى فردى كارش ستم كردن به ديگران نيست ولى گاهى متصف به وصف ظلم مى شود

و در يك يا چند مورد به ديگران ستم مى كند. و گاهى شغل او جور و ظلم به ديگران است مثل قطاع الطريق و ديگر غاصبان حقوق مردم. از مصاديق بارز اين گروه سلاطين و حكام و امراى جائر و ستمكار مى باشند كه در حق امتى ستم مى كنند، و بدترين نوع آن خلفاى غاصب بنى اميه و بنى عباس بودند كه حق مسلّم ولايت و حكومت امامان معصوم را غصب كرده و به ظلم و ناحق از اهلش گرفتند.

در بحث ما آنچه مهم است كمك به ظالم و متجاوز به حق ديگران است خواه ظالمى باشد كه بر حسب اتفاق در موردى ستم مى كند يا كسانى كه دائماً و نوعاً به ديگران ستم مى كنند. البته چنانكه خواهد آمد، برخى روايات در مورد اعوان سلطان جور است، و برخى در مورد اعوان ظلمه است كه به ظالم (خوانين و باج گيران و دزدان مسلح) منصرف است. ولى برخى روايات اطلاق دارد و ظالمى را هم كه تنها در يك مورد ستم كند شامل مى شود و كمك به او در همان مورد از مصاديق كمك به ظالم است.

كمك به ظلم و سلاطين جور هم گاهى در يك مورد يا چند مورد است و گاهى شخص از اعوان و منسوبان و حاشيه نشينان و دستياران آنهاست و نامش در دفتر آنها ثبت است، مثلًا راننده ظالم است، وكيل تام الاختيار اوست، و .... و گاهى از ناحيه آنها قبول ولايت كرده و والى جائر است، مثل استاندار و فرماندار و وزير و وكيل و منشى و محافظ و جُندى حكومت جور. قسم اخير (قبول ولايت از ناحيه حاكم جور) جدا

بحث خواهد شد، ولى قسم قبلى در اين مسأله بررسى مى شود.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 280

اعانت و كمك ابعادى دارد كه عنوان بحث (معونه الظالمين) همه نوع آن را شامل مى شود (مالى، نظامى، سياسى و ...)، خواه شخص وكيل ظالم شود- ولو در كار معينى- يا اجير او باشد يا عامل در جعاله باشد، حتى كارهايى از قبيل دادن عصا و شمشير و اسلحه به دست ظالم، دادن قلم و دوات به دست او در جهت ظلم يا حرام ديگر.

بررسى حكم شرعى معونة الظالمين
اشاره

در اين باره چند بحث مطرح است:

1. حرمت كمك به ظالمان؛ 2. حكم حرمت تكليفى تكسّب از طريق كمك به ظالمان؛ 3. حرمت وضعى يا بطلان اجاره، جعاله، وكالت و ... به ظالمان.

1. حرمت كمك به ظالمان

به حكم ادلّه اربعه كمك به ستمگران در جهت ظلم و ستم آنان حرام است:

حكم عقل: قبلًا در اوايل شرح مسأله دهم اين امر بيان شد و براى آن به قوانين عرفى و شرعى هم استشهاد كرديم، و نيازى به اعاده نيست.

اجماع: البته مدرك فتواى كلى آيات و رواياتى است كه در همين مسأله بيان مى شود، لذا اجماع، دليل مستقل نيست، ضمن اين كه محصّل آن ممتنع الحصول است، منقول آن هم حجت نيست.

قرآن: در اين باره به دو آيه مى توان استدلال كرد:

1. آيه نهى از ركون به ظالمان: وَلا تَرْكَنُوا إِلَى الّذِينَ ظَلَمُوا فَتَمَسَّكُمُ النَّارُ.[558] نهى ظهور در تحريم دارد، وعده عذاب هم نشانه ديگر حرمت است. مراد از ركون هم يا ميل به ظالمان است كه اگر تمايل به آنها حرام باشد كمك به آنها به طريق أولى حرمت دارد. امكان دارد ركون به معناى ورود با آنان در كارى با زور در ظلم باشد و كمك به ظلم را شامل است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 281

2. آيه تحريم تعاون بر اثم و عدوان: وَلا تَعَاوَنُوا عَلَى الإِثْمِ وَالْعُدْوَانِ .[559] اعانت بر مطلق اثم حرام و منهى است و قطعاً از مصاديق بارز آن، ظلم است، پس اعانت بر ظلم هم حرام است.

سنّت: مهم ترين دليل مسأله، روايات فراوان بلكه متواترى است كه در ابواب مختلف مطرح است؛ از جمله در باب چهل و دوم از ابواب ما يكتسب به در جلد

دوازده وسائل الشيعه هفده روايت نقل شده است. در باب سى و پنجم از ابواب ما يكتسب به در جلد سيزده مستدرك الوسائل بيست و سه روايت و ... بنابراين، اصل حرمت كمك به ظالمان جاى بحث ندارد. البته بعضى از روايات مربوط به اعوان ظلمه و سلاطين جور است كه چه بسا منصرف باشند به كسانى كه شغل آنها ظلم كردن است، ولى بعضى ديگر از روايات كه سند آنها نيز صحيح يا موثق است اطلاق دارند و كسانى را هم كه در موردى ظلم مى كنند در برمى گيرند و بر حرمت اعانت آنها در همان مورد دلالت دارند. در اينجا چهار روايت را نقل مى كنيم.

1. روايت على بن حمزه ثمالى از امام سجاد (ع):

فى حديث قال

: «إيّاكم وصحبة العاصين ومعونة الظالمين».[560]

2. روايت شيخ صدوق در عقاب الاعمال به سند خودش از محمد بن حسن بن وليد از محمد بن حسن صفار از عباس بن معروف قمى از عبدالله بن مغيره، از سكونى از امام صادق (ع) از رسول اكرم (ص):

فى حديث قال:

«من تولّى خصومة ظالم أو أعانه عليها نزل به ملك الموت بالبشري بلعنة وبنار جهنم وبئس المصير».[561]

3. روايت شيخ صدوق در عقاب الاعمال از پدرش از سعد بن عبدالله اشعرى قمى از احمد بن محمد بن عيسى از حسن بن محبوب از عبدالله بن سنان:

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 282

قال: سمعت أبا عبدالله يقول:

«من أعان ظالماً على مظلوم لم يزل الله عليه ساخطاً حتي ينزع من معونته».[562]

4. به قول حاجى نورى در مستدرك : راوندى در نوادرش به سند صحيح خود از حضرت موسى بن جعفر (ع) نقل كرده كه حضرت فرموده است:

قال

رسول الله (ص):

«من نكث بيعة أو رفع لواء ضلالة أو كتم علماً أو اعتقل مالًا ظلماً أو أعان ظالماً على ظلمه وهو يعلم أنّه ظالم فقد برئ من الإسلام».[563]

نتيجه: اصل حرمت كمك به ظالم جاى بحث نيست و از مسلّمات فقه اماميه است؛ حتى در منابع اهل سنّت نيز در سنن بيهقي آمده: «نهي عن الإعانة على ظلم».[564]

2. حرمت تكليفى تكسّب از طريق كمك به ظالمان

اگر كسى اجير يا وكيل شود و از اين طريق امرار معاش كند، آيا اين معامله و تكسّب مال از اين راه تكليفاً حلال است يا حرام؟ و آيا وضعاً فاسد است يا صحيح؟

بررسى حرمت تكليفى: نصّ خاصى در اين باره وارد نشده است مگر سخن امير مؤمنان به كميل كه فرموده است:

«يا كميل لا تطرق أبواب الظالمين للاختلاط بهم والاكتساب معهم».[565]

اين حديث، مرسله است و حجت نيست، امّا عموم بخشى از روايت معروف تحف العقول مورد بحث را فرا مى گيرد:

«و كل أمر منهيّ عنه من جهة من الجهات فمحرّم علي الإنسان إجارة نفسه فيه أوّله».[566]

اين حديث نيز مرسله است و قابل استناد نيست، امّا گفتنى است وجود نصّ لازم نيست و حكم عقل به قبح آن كافى است؛ زيرا عقلًا همان طور كه نفس كمك به ظالم قبيح است اجاره و اجير شدن بر اين كار نيز قبيح است، زيرا نوعى تجرّى است كه قبح

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 283

عقلى دارد و موجب عقاب است. تفصيل اين وجه در شرح مسأله دوازدهم تحرير الوسيله ذكر شد.

حرمت وضعى يا بطلان اجاره و ... به ظالمان

قطعاً معونه ظالم حرام شرعى است، پس قطعاً ماليت شرعى ندارد ولو عرفاً ماليت داشته باشد، و چيزى كه شارع ماليت آن را

اسقاط كرده باشد مثل اين است كه عرفاً هم ماليت ندارد. يكى از شروط قطعى صحت معامله نيز ماليت است كه با نبود آن، مشروط هم نابود است يعنى معامله باطل است.

بحث آخر در اين مسأله درباره گستره و شمول مسأله است. كمك به ظالم و ظلمه سه فرض دارد:

1. كمك به ظالم در جهت ظلم او و در خصوص كارى كه ظلم به غير است.

2. كمك به ظالم در ساير محرّمات، غير از جهت ظلم، مثل كمك به او در تهيه شراب، قمار و ....

3. كمك به ظالم و حاكم جور در كارهاى غير حرام (مباحات، مكروهات، مستحبات).

فرض اوّل: اين فرض قطعاً حرام است و تكسب به آن نيز حرام و باطل است. و قدر متيقن از روايات حرمت «معونة الظالمين » همين مورد است (اعانت آنها در جهت ظلم)، بلكه ظاهر روايات باب همين است؛ زيرا كلمه «عون» يا «معونه» يا «اعوان» را به «ظالم» و «ظلمه» اضافه كرده است و ظاهرش اين است كه كمك به ظالم در جهت ظلمش باشد. اگر هم چنين ظهورى نباشد قدر متيقن، همين مورد است يا مصداق اكمل روايات همين فرض است. و بلكه در برخى از روايات قيد «في ظلمه » را صريحاً آورده است كه بيان مى كند مقصود، كمك به ظالم در جهت ظلم اوست و مى تواند مفسّر ساير روايات هم باشد و ممكن است مقصود از مطلقات يا مجملات هم همين فرض باشد.

فرض دوّم: اصل حرمت كمك به ظالم در هر حرامى از محرّمات الهى مسلّم است. قبلًا هم به آيه نهى از تعاون بر اثم و عدوان استدلال شد و اختصاص به ظالم هم

ندارد بلكه هر كسى بخواهد حرامى را مرتكب شود ديگران حق ندارند به او كمك كنند و

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 284

اسباب و مقدمات كار حرام او را فراهم كنند.

در مسأله دهم ذكر شد كه فروش انگور به شراب ساز و فروش چوب به صليب ساز و صنم ساز حرام است، ولى دخول اين قسم روايات حرمت «معونة الظالمين » مورد مناقشه است.

زيرا در روايات باب يا عنوان «معونة الظالمين» ذكر شده است، يا عنوان «اعوان الظلمه » يا «عون الظالم » و يا «اعان ظالماً» و يا «يعين ظالماً». كلمه «عون » يا «اعانت » يا «معونه » يا «اعوان » هم به «ظالم » و «ظالمين » و «ظلمة» اضافه شده است. در اين گونه موارد متفاهم عرفى اين است كه عنوان ظالم «موضوعيت و خصوصيت» دارد، نه اينكه طريق و معرّف و عنوان مشير به ذات باشد، بلكه تمام موضوع، مبدأ اشتقاق اين عنوان است، يعنى ظلم دخيل است و كمك ظالم به عنوان اينكه ظالم است و از جهت اينكه متلبس و متصف به صفت ظلم است ملاك و موضوع است. بنابراين، ظالم را از جهت اينكه عاصى است و حرام ديگرى را مرتكب مى شود،- مثلًا شارب الخمر و زانى است- شامل نمى شود. چه اينكه متفاهم عرفى از اعانت قاتل و ضارب و شارب الخمر اعانت در قتل و زدن و شرب خمر است نه در جهات ديگر.

در روايت صحيح ابى حمزه ثمالى هم حضرت امام سجاد (ع) عنوان «معونة الظالمين » را از عنوان «صحبة العاصين » جدا كرده و قسيم از آن قرار داده است، و اصل هم بر اين است كه هر عنوانى موضوعيت داشته باشد.

افزون بر اين بر فرض

كه از اضافه عون به ظالم، معناى فوق، متفاهم و ظاهر نباشد ولى قطعاً محتمل است و صلاحيت دارد قرينه باشد بر دخالت مبدأ اشتقاق ظالم، يعنى ظلم در حكم حرمت است؟ و هر كجا چنين باشد كلام اجمال پيدا مى كند و قدر متيقن معونه ظالمان در ظلم آنان است و در برخى روايات هم قيد «على ظلمه » يا «لظلمه » و مانند آن ذكر شده است كه اگر ظهور در حرمت تعيينى داشته باشد موجب تقييد ساير مطلقات يا تبيين مجملات مى شود و روايات در مقام اهمال را تفسير مى كند.

به هر حال كمك ظالم بر هر حرامى جايز نيست ولى كمك او بر ظلم به ديگران مورد بحث ماست و كمك او در حرام هاى ديگر محل بحث نيست، چون از باب

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 285

«معونة الظالم » نيست، بلكه «معونة العاصي » است.

فرض سوم: آيا كمك به ظالم در مباحات مطلقاً جايز است يا مطلقاً حرام است؟ يا اينكه تفصيل در كار است؟ در اين باره سه وجه موجود است كه هر كدام فى الجمله قائل هم دارد:

1. به نقل صاحب جواهر[567]، علامه بحر العلوم در مصابيح خود گفته است: اگر اجماع نبود هر آينه به حكم روايات فراوان كمك به ظالم حتى در مباحات حرام بود، زيرا دلالت روايات بر حرمت پر واضح است؛ از جمله روايت محمد بن عذافر از پدرش عذافر از امام صادق (ع) كه به صرف معامله عذافر با ابو ايوب و ربيع، او را از اعوان ظلمه دانسته و از اينكه در قيامت با اين گروه محشور شود بيم داده است؛[568] و روايت يونس بن يعقوب از امام صادق (ع)

كه فرموده:

«لا تعنهم على بناء مسجد

»؛[569] و با اينكه ساختن مسجد مستحب است، ولى از كمك ظلمه بر اين عمل هم نهى كرده است و ظهور در حرمت دارد.

2. به نظر مشهور كمك به ظالم فقط در جهت ظلم به غير حرام و بلكه كبيره است و در غير اين جهت حرام نيست از روايات فوق هم مى توان جواب داد، زيرا روايت محمد بن عذافر- اگرچه سندش خوب است ولى- چون به لفظ مضارع «تعامل» آمده است و ظهور در استمرار دارد مفادش اين است كه عذافر پيوسته با آن دو نفر كه حكومتى بودند معامله مى كرد و بديهى است كه چنين كسى عرفاً از اعوان ظلمه محسوب مى شود و فرق مى كند با كسى كه گاهى با افراد و اطرافيان سلطان جور معامله مى كند.

روايت يونس هم نهى از ساختن مسجد به خاطر اين است كه مسجد براى سلاطين اموى و عباسى مايه اقتدار و تقويت پايه هاى حكومت آنها بود و قطعاً تقويت حكومت و قدرت آنها جايز نيست، و باز به كارهاى مباح معمولى كه براى امرار معاش خياطت يا بنايى مى كند، ربطى ندارد.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 286

بنابراين دليل معتبرى نداريم بر اينكه مجرد انجام يك يا چند كار مباح براى ظالم حرام باشد و بر فرض شك، اصل برائت و جواز جارى مى شود. و بلكه به گفته صاحب جواهر: سيره مستمره بر جواز دلالت دارد.[570]

3. امام راحل عظيم الشأن در متن تحرير مى فرمايد: كمك به ظالمان در غير كارهاى حرام (اعم از مباحات، مستحبات و مكروهات) با سه شرط جايز است:

1. عامل، با اين عملى كه انجام مى دهد (خياطى و ...) از اعوان

و انصار و اطرافيان و منسوبان ظلمه شمرده نشود؛ بنابراين اگر با عمل مباح هم از اعوان آنها شمرده شود كارش حرام است به دليل روايات اعوان الظلمه كه وعده عذاب داده اند.

2. نام عامل در دفتر ظلمه ثبت نشده باشد، وگرنه عاصى است و مستحق عقوبت است، زيرا رواياتى داريم مبنى بر اينكه تسويه اسم در ديوان آنان حرام است، از جمله روايت خواهرزاده وليد بن صبيح كاهلى از امام صادق (ع) كه فرموده است:

«من سوّد اسمه في ديوان ولد سابع حشره الله يوم القيامة خنزيراً».[571]

3. انجام كار مباح يا مستحب موجب تقويت حكومت آنها و فزونى شوكت و عظمت شان نشود، وگرنه تقويت آنها حرام است، مثل ساختن مسجد براى آنها كه مايه فريب عوام مردم و جمع شدن در اطراف آنها مى شود.

كلام امام يك شرطيه مركبه است كه با سه شرط حكم به جواز كرده است. مفهوم شرط مركب اين است كه اگر هيچ كدام از سه شرط نباشد (يعنى هم از اعوان ظلمه باشد، هم نامش در دفتر آنها باشد، و هم كارش موجب تقويت حكومت آنها باشد) جايز نيست و اگر بعضى از آنها هم نباشد باز جايز نيست.

البته احتمال دارد قيد سوم مكمل قيد دوم باشد، زيرا بعيد است مجرد ثبت شدن نام در دفتر آنها حرام و گناه باشد، وگرنه در زمان ائمه (ع) نام شيعيان در دفتر آنها نمى بود و از بيت المال سهمى نداشتند، بلكه ثبت نامى كه موجب تقويت و اقتدار آنها شود

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 287

مورد نظر است و چنين چيزى غالباً ملازم عنوان «اعوان ظلمه» است. به هر حال مهم عنوان اعوان ظلمه است

و بخشى از بحث كه مربوط به حكومتى ها و متوليان امور حكومت جور باشد مربوط به مسأله 24 مى باشد كه در جاى خود بررسى خواهد شد.

در ضمن، در صدق اعانت ظالم در مباحات، علم و قصد دخيل است، يعنى معين و فاعل و تهيه كننده مقدمات بداند كه مُعان له ظالم است و قصدش هم رسيدن او به ظلم است و اگر به قصد امرار معاش خياطت و بنايى مى كند و از اعوان ظلمه هم شمرده نمى شود اشكالى ندارد و دليل بر حرمت آن نيست، بلكه دليل بر جواز دارد، يعنى صحيحه حلبى از امام صادق (ع) است كه فرموده است:

وقال:

وسألته عن رجل مسكين خدمهم رجاء أن يصيب معهم شيئاً فيغنيه الله به

فمات فى بعثهم، قال:

«هو بمنزلة الأجير، إنّه إنّما يعطي الله العباد على نيّاتهم».[572]

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 289

احكام مربوط به كتب ضلالت

اشاره

مسألة 15: يحرم حفظ كتب الضلال ونسخها وقراءتها ودرسها وتدريسها؛ إن لم يكن غرض صحيح في ذلك، كأن يكون قاصداً لنقضها وإبطالها وكان أهلًا لذلك ومأموناً من الضلال. وأمّا مجرّد الاطلاع على مطالبها، فليس من الأغراض الصحيحة المجوّزة لحفظها لغالب الناس؛ من العوام الذين يخشي عليهم الضلال والزلل، فاللازم على أمثالهم التجنّب عن الكتب المشتملة على ما يخالف عقائد المسلمين خصوصاً ما اشتمل منها على شبهات ومغالطات عجزوا عن حلّها ودفعها، ولا يجوز لهم شراؤها وإمساكها وحفظها، بل يجب عليهم إتلافها.

ترجمه: نگهدارى كتب ضلالت و گمراهى، و نسخه بردارى و خواندن و درس گرفتن و تدريس آنها- در صورتى كه هدف صحيحى در آن نباشد- حرام است. مثلًا اگر قصد رد كردن و ابطال آنها را داشته باشد و براى اين هدف، صلاحيت

داشته باشد و ايمن از گمراهى باشد. و امّا [نگهدارى و خواندن و ... به ] مجرّد اطلاع از مطالب آن كتاب ها براى غالب مردم كه خوف لغزش و گمراهى در آنها مى رود، جزء اغراض صحيح و مجوز حفظ آن كتاب ها نيست. پس بر چنين مردمى لازم است از كتاب هايى كه در بردارنده مطالبى مخالف با عقايد مسلمانان است- به ويژه كتاب هايى كه مشتمل بر شبهات و مغالطه كارى هايى است كه از حل و دفع آن ناتوانند- اجتناب ورزند. خريدارى، نگهدارى و حفظ اين كتاب ها هم براى آنها جايز نيست، بلكه واجب است

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 290

اين نوع كتاب ها را نابود كنند و از بين ببرند.

شرح: يكى از اعمالى كه انجام آن و تكسّب به آن حرام و باطل است حفظ كتاب هاى ضلالت و گمراه كننده است.

درباره حفظ كتب ضلالت دو مطلب بايد بحث شود: 1. بحث موضوعى؛ 2. بحث حكمى.

بحث موضوعى

موضوع مسأله از سه كلمه تشكيل شده است: حفظ، كتاب، ضلالت.

حفظ: در لغت عرب [573] به دو معنا آمده است: يكى به معناى منع از ضايع شدن و تلف شدن است، ديگرى به حفظ به خاطر سپردن.

محقق ايروانى درباره كلمه حفظ در اين مسأله سه احتمال داده است:

الف) ظاهر كلمه حفظ عبارت است از منع از تلف و مخصوص فرضى است كه كتابى در معرض تلف و نابودى باشد و فردى از نابود شدن آن جلوگيرى كند.

ب) علاوه بر رفع موانع، كتاب بايد برداشته شود، در منزل و مخزن كتابخانه امساك و نگهدارى گردد، تا زمينه براى تلف شدن آن پيدا نشود.

ج) حفظ يك معناى سلبى و نفيى دارد (عدم اتلاف). به اين معنا كه شخص

عاقل بالغ با اراده و اختيار خودش متعرض تلف كردن نشود، اگرچه خودبه خود و با آفت سماوى تلف شود. اين نوع حفظ كردن ربطى به مكلّف ندارد و حفظ او صرفاً به معناى تلف نكردن عمدى از سوى اوست.

متفاهم عرفى از حفظ، همان معناى نخست است، ولى بعداً بايد ادلّه بررسى شود و چه بسا دليل حرمت حفظ، معناى سوم در بر بگيرد. حرام بودن حفظ كتب ضلال به معناى حرام بودن عدم اتلاف آنهاست پس بر مكلّف واجب است آنها را تلف و نابود كند. در اصل، اتلاف واجب است و با ملازمه، ترك آن حرام و لازم است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 291

كتاب: در بعضى از عبارات كلمه «كتاب» ذكر نشده و مستقيماً حفظِ خودِ ضلال و استنساخ آن مطرح شده كه مقصود، موجب ضلالت است خواه قول باشد، خواه نوشته، نوار، فيلم، سى دى يا .... نوشته هم خواه كتاب باشد، خواه مجله يا روزنامه اى كه سبب انحراف و گمراهى انسان مى گردد. در نوع عبارات اگرچه «كتاب» ذكر شده است، ولى قطعاً موضوعيت ندارد و شامل مقاله و مجله و روزنامه و فيلم و ... مى شود و اگر در كلام مشهور، لفظ كتاب آمده است از اين باب است كه در آن زمان ها مجله و روزنامه و نوار و ... وجود نداشته است و به هر حال هر چيزى كه سبب ضلالت باشد يا براى آن تهيه شده باشد مشمول عنوان است مخصوصاً كه در لسان ادلّه هم تنها در يك روايت لفظ كتاب آمده و فرموده است: «احرق كتبك»؛[574] و در ساير ادلّه، سخن از ماده فساد و قول زور و

لهو الحديث و مانند آن است كه غير كتاب را نيز شامل مى گردد.

ضلال: در لغت عرب سه معنا دارد:

1. به معناى گمراهى- كه ضد هدايت و ارشاد است- همين معنا بيشتر اراده مى شود؛

2. به معناى گمشده است؛ مثل مال گمشده، حيوان گمشده كه نامش «ضالّه» است.

3. به معناى باطل و لغو و لهو، يعنى چيزى كه هيچ غرض صحيح عقلايى ندارد.

در مورد بحث ما ضلال به معناى اوّل منظور است. لفظ كتب به ضلال اضافه شده است. در اين مركب ناقص چهار احتمال متصور است:

1. كتب ضلال يعنى كتب مشتمل بر مطالب باطل و لغو و فاقد غرض عقلايى كه صرفاً جهت سرگرمى نوشته شده است مثل نوع كتاب هاى قصه و داستان تخيلى و غير واقعى و سرگرم كننده.

2. كتب ضلال يعنى كتبى كه مشتمل است بر مطالبى كه موجب گمراهى عوام انسان ها مى شود ولو صاحب كتاب قصد اضلال نداشته باشد و مطالب كتاب هم باطل و كذب و خلاف حق و واقع نباشد ولى به گونه اى است كه خواننده، قدرت درك و

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 292

ظرفيت آن را ندارد و با خواندن آن گمراه مى شود. مثل بعضى از مطالب عرفانى و فلسفى و حتى اعتقادى و كلامى.

3. كتب ضلال يعنى كتبى كه از اوّل به منظور اضلال و اغوا و فريب عوام و منحرف كردن آنها يا ايجاد شبهه در اذهان آنان نوشته مى شود، نظير كتاب سلمان رشدى مرتد.

4. كتب ضلال يعنى كتاب هايى كه خود مؤلفشان اهل ضلالت و گمراهى هستند،[575] مثل يك كتاب رياضى يا تاريخى كه مؤلفش مادى گراست.

از چهار احتمال مذكور احتمال 2 و 3 مدّ نظر ماست، زيرا دليلى

بر حرمت حفظ مطلق كتب مشتمل بر مطالب لغو و لهو وجود ندارد. البته شايد از باب اينكه غرض عقلايى در آن نباشد معامله آنها باطل باشد، مگر اينكه جلد و كاغذ آنها ارزش و ماليت داشته باشد تا از اين جهت معامله هم صحيح باشد.

احتمال چهارم نيز قطعاً باطل است و علاوه بر اينكه تقدير خلاف اصل است، در حفظ كتب طب و لغت و صرف و نحو و رياضيات و ... مفسده اى وجود ندارد كه به خاطر آن حرام باشد. پس مقصود از كتب ضلال يا كتاب هايى است كه به منظور اضلال نوشته شده است و يا كتاب هايى كه نتيجه خواندن آنها ضلالت و گمراهى است.

بررسى حكم حفظ كتب ضلال

حفظ كتب ضلال كه موضوع مسأله است اعم است از حفظ آنها از انواع آفت ها و موانع و جلوگيرى از تلف شدن آنها، و يا حفظ آنها در ذهن و دل كه شامل استنساخ و مطالعه و قرائت و مذاكره و مباحثه و تعليم و تعلّم آنها نيز مى شود، زيرا هر كدام از اينها به نوعى حفظ كتب ضلال و ابقا و تخليد آنهاست كه از نظر مشهور- بلكه از نظر همه- حرام است و اين تعميم از كلام بزرگان فقها استفاده مى شود.

امام راحل در متن تحرير در آغاز مى فرمايد: «يحرم حفظ كتب الضلال ونسخها وقراءتها ودرسها وتدريسها».[576] و بديهى است كه حرمت عناوين فوق، (تدريس، درس،

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 293

نسخ، قرائت، مطالعه و حفظ) جداگانه دليل ندارد بلكه هر كدام شعبه اى از حفظ كتب ضلال و جلوگيرى از تلف آنهاست.

بحث حكمى

به عقيده بعضى از فقها دليلى بر حرمت وجود ندارد و تا دليل نباشد حكم به تحريم نمى شود. اين عده از فقها نيازى به دليل خاص ندارند و بر فرض شك، از اصل اباحه و جواز استفاده مى كنند. ولى مشهور بايد براى حرمت حفظ كتب ضلال دليل اقامه كنند. مشهور به ادله اربعه استدلال كرده اند كه در هر دليلى راجع به اصل دلالت آن بر مدعا، و درباره ميزان دلالت آن بايد بحث شود.

دليل اوّل، كتاب: از ميان آيات دو آيه توسط فقها مورد بحث قرار گرفته است:

1. آيه اشتراء لهو الحديث:

وَمِنَ النَّاسِ مَنْ يَشْتَرِي لَهْوَ الْحَدِيثِ لِيُضِلَّ عَنْ سَبِيلِ اللهِ بِغَيْرِ عِلْمٍ وَيَتَّخِذَهَا هُزُواً اولَئِكَ لَهُمْ عَذَابٌ مُهِينٌ .[577]

شيوة استدلال: كلمه اشترا اگرچه در اصطلاح فقها به معناى خريدن- در مقابل فروختن-

است و بر معامله خاص اطلاق مى گردد امّا از مورد بحث ما بيگانه است، زيرا كلام ما در خريد و فروش كتب ضلالت نيست، بلكه در حفظ و نگهدارى آنها و ممانعت از تلف آنهاست. در لغت و استعمالات قرآنى به معناى مطلق اخذ و سلطه و احاطه و در اختيار داشتن امرى است و حتى شامل امساك و نگهدارى، حفظ و يادگيرى و تعلّم امرى مى شود. در آيه نيز منظور، همين معناست. شأن نزول آيه شاهد مطلب است: تاجر عربى به بلاد عجم مى آمد و داستان هاى كسرى و قيصر و رستم و اسفنديار را ياد مى گرفت و براى حجازى ها تعريف مى كرد ... و از تعلّم او به اشترا و خريدن تعبير شده است. شاهد ديگر تفسير لهو الحديث به غناست كه در مسأله سيزدهم ذكر شد. خريدن غنا بلكه كنايه از تعلّم آن است.

بنابراين اشترا، بر تعلّم و حفظ در قلب نيز اطلاق مى شود و اگر تعلّم و حفظ كتب

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 294

ضلال حرام باشد امساك آنها در خارج نيز حرام است. مقصود از لهو الحديث هم يا مطلق سخنان باطل و بيهوده است يا خصوص مطالب حرام و خلاف واقع است. از اين جهت دايره آيه خاص است، زيرا شامل كتب عرفانى و فلسفى و كلامى نمى شود، چون مطالب آنها لهوالحديث نيست بلكه از آن جهت كه مشكل و صعب است موجب گمراهى خواننده مى شود.

مقصود از ليضلّ هم يا گمراه شدن خود شخص متعلّم و حافظ است، اگر ليضلّ ثلاثى مجرد باشد و يا گمراه كردن ديگران است، اگر ليضلّ از باب افعال باشد كه قرائت مشهور همين است و

با شأن نزول هم سازگار است. در هر حال لام يا براى غايت و نتيجه است، يعنى مطالبى كه موجب گمراهى مى شود و به اين قصد نوشته شده است؛ بنابراين بعضى از كتب فلسفى و عرفانى را نيز شامل مى شود. يا غرض و هدف است، يعنى مطالبى كه به قصد اضلال، حفظ و يادگيرى شده است؛ بنابراين مخصوص كتبى از قبيل كتاب سلمان رشدى است كه نويسنده به قصد اضلال نوشته است، چاپ كننده به قصد اضلال چاپ كرده است، نگه دارنده نيز به همين قصد نگهدارى مى كند. و همين احتمال قوى است.

در پايان وعده عذاب داده كه دليل حرمت، اين اشترا و تعلّم و حفظ است. در ضمن، آنچه مهم است حفظ به قصد اضلال است؛ خواه در خارج ضلالتى مترتّب شود و فردى را گمراه بكند يا نكند، كه ربطى به اين حفظ كننده ندارد. در نتيجه آيه بر اصل حرمت حفظ كتب ضلال دلالت دارد ولى مقدار دلالت آن محدود است به كتب ضلالى كه به قصد و غرض اضلال غير، نگهدارى شود و اگر بدون اين قصد باشد مشمول آيه نيست.

2. آيه نهى از قول زور: وَاجْتَنِبُوا قَوْلَ الزُّورِ.[578]

دليل دوم، سنّت: دومين دليل بر حرمت حفظ كتب ضلالت احاديث معصومين (ع) است: براى نمونه مى توان به بخشى از روايت تحف العقول اشاره كرد:

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 295

«... أو يقوّي به الكفر و الشرك في جميع وجوه المعاصي ... أو باب يوهن به الحق فهو حرام محرم بيعه و شراؤه و إمساكه و ملكه و هبته و عاريته و جميع التقلّب فيه».

ونيز:

«... أو يؤاجر نفسه في صنعة ذلك الشي ء أو

حفظه ... أو شي ء من وجوه الفساد الذي كان محرّماً ...».

و از قبيل:

«وكلّ أمر منهيّ عنه من جهة من الجهات فمحرّم على الإنسان إجارة نفسه فيه أو له ...».

و از قبيل:

«إنّما حرّم الله الصناعة التي حرام هي كلّها التي يجي ء منها الفساد محضاً ...».

و از قبيل:

«وما يكون منه و فيه الفساد محضاً ولا يكون منه ولا فيه شي ء من وجوه الصلاح، فحرام تعليمه و تعلّمه و الحمل به وأخذ الاجرة عليه وجميع التقلّب فيه ...».[579]

تعابيرى از قبيل حرمت امساك و حرمت حفظ و حرمت جميع تقلبات و حرمت چيزى كه از جهتى داراى مفسده است بر حرمت حفظ كتب ضلالت دلالت مى كند. در اصل دلالت بحثى نيست، مقدار آن نيز روشن است: حفظ چون مفسده دارد حرام است، بنابراين اگر در موردى حفظ داراى مفسده نباشد- و چه بسا داراى مصلحت باشد- حرام نيست، ولى اشكال اصلى روايت اين است كه سند آن حجت نيست زيرا مرسله است و متن آن نيز مضطرب است و استناد آن را به امام بعيد است.

روايت ديگرى كه مى توان در مورد بحث، از آن استفاده كرد روايت عبدالملك بن اعين از امام صادق (ع) است:

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 296

قلت لأبي عبدالله (ع): إنّي قد ابتليتُ بهذا العلم فاريد الحاجة فإذا نظرت إلى الطالع و رأيت الطالع الشرّ جلست و لم أذهب فيها و إذا رأيت الطالع الخير ذهبت في الحاجة، فقال لي: «تقضي؟» قلت: نعم، قال: «احرق كتبك».[580]

شيوه استدلال: كتب نجوم كذائى از مصاديق كتب ضلال است و حضرت امر به احراق نمود. امر دال بر وجوب است، پس اتلاف كتب ضلال واجب و حفظ آن حرام

است.

بررسى: روايت از نظر سند خوب است ولى از نظر دلالت قابل خدشه است؛ زيرا مدّعا حرمت مطلق حفظ است، ولى دليل قائل به تفصيل است و اگر طبق كتب نجوم قضاوت و حكم كند حرام است، در غير اين صورت حرام نيست. افزون بر اين شايد امر مزبور ارشادى باشد نه مولوى؛ بنابراين دليل وجوب اتلاف و دليل حرمت، ابقا و حفظ نيست.

دليل سوم، ادعاى اجماع: برخى مثل صاحب مفتاح الكرامه صريحاً ادعاى اجماع كرده اند[581] و بعضى مثل علامه در تذكره ادعاى نفى خلاف كرده اند[582] كه تالى تلو اجماع است.

پاسخ: اوّلًا اجماع منقول ذاتاً حجت نيست و اجماع محصل هم ممتنع الحصول است.

ثانياً: نه تنها اجماع بر حرمت حفظ و وجوب اتلاف كتب ضلال محرز نيست، بلكه عدم آن محرز است و در مسأله مخالف وجود دارد.

ثالثاً: بر فرض كه اجماعى وجود داشته باشد ولى گفتنى است اجماع تعبدى به مناط كشف قطعى از رأى معصوم حجت است. اجماع مورد بحث اگر مقطوع المدرك نباشد حداقل احتمال قوى دارد كه مدركى باشد و به استناد آيات و روايات مذكور باشد؛ چنين اجماعى به اتفاق حجت نيست.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 297

دليل چهارم، حكم و ادراك عقل: عقل هر عاقلى مستقل است به اينكه ماده فساد بايد ريشه كن شود و عقلاى عالم بر قطع ريشه هاى مفاسد اجتماعى تطابق آرا دارند و در اصل كبراى كلى لزومِ قطع ماده فساد ترديدى نيست ولو در برخى صغريات آن ترديد باشد و انطباق كبرا بر آن موارد محل نزاع باشد، ولى اصل كبرا مقطوع است.

مقدار دلالت حكم عقل: هر كتابى است كه به حسب نوع مردم ماده

ضلال و موجب گمراهى است و مفسده عامّه داشته باشد مشمول اين دليل است و كتابى كه احياناً و براى يك يا چند نفر موجب اضلال است و مفسده نوعيه ندارد اتلافش واجب نيست. كتب فلسفى قديم و جديد و كتب عرفانى و برخى مطالب غامض كلامى اين گونه نيست كه مفسده عامّه داشته باشد؛ آرى براى عده خاصى ممكن است موجب ضلالت شود كه ملاك حكم عقل نيست، وگرنه قرآن و روايات نيز بايد كتب ضلال باشند، زيرا براى عده خاصى جز خسارت و ضلالت ايجاد نمى كنند، يعنى براى ستمگران و مجرمان و معاندان.

بنابراين آيه لهو الحديث و حكم عقل كتاب ها و مجلات و روزنامه هايى را شامل مى شوند كه به قصد اضلال نوشته شده اند يا موجب اضلال نوع مى گردند؛ ولو غرض نويسنده اضلال نباشد.

يك تبصره: اگر بر حفظ كتب ضلال مفسده نوعيه مترتّب شود حرمت دارد، بنابراين اگر در حفظ آن مصالحى باشد، مانعى ندارد و گاهى حفظ و استنساخ آن واجب مى شود مثل عالم ماهرى كه كتاب هاى ديگران را خريدارى مى كند و در كتابخانه خود نگهدارى مى كند و با دقت آنها را مطالعه مى كند تا عليه مكتب مخالف، استدلال كند. در حقيقت اين موارد تخصصاً از بحث خارج است، زيرا آن مقدارى كه دليل دارد حفظ كتب ضلال با وجود مفسده نوعى و اجتماعى است و در مواردى كه چنين مفسده اى وجود نداشته باشد حرمت هم نيست.

در پايان چند نكته را مطرح مى كنيم:

1. آيا مراد از كتاب ضلال، اين است كه تمام كتاب، مشتمل بر مطالب كذب و افترا و انحراف باشد؟ يا شامل بخشى از كتاب هم مى شود؟ از سخنان صاحب مفتاح

كوثر فقه

(محمدى)، ج 1، ص: 298

الكرامه [583] استفاده مى شود كه اگر كل كتاب انحرافى باشد حفظش حرام و اتلافش واجب است و اگر بخشى از آن انحرافى باشد حفظ حرام نيست يك دليل ايشان كلمه «كتاب» در عنوان مسأله است كه ظهور در كل كتاب (مجموع ما بين دو جلد) دارد و جزء كتاب غير از كل است و دليل جدا ندارد.

در مقابل، نظر مشهور اين است كه اگر جزئى از كتاب هم حاوى مطالب انحرافى باشد اتلافش واجب است. آيه به «لهو الحديث» اشاره كرده است كه بر يك حديث لهوى و مطلب انحرافى هم صدق مى كند، عقل هم روى ماده فساد تكيه دارد؛ خواه يك كتاب يا يك صفحه يا يك سطر باشد.

2. آيا كتب آسمانى منسوخ از قبيل زبور، تورات، انجيل و ... جزء كتب ضلال مى باشند؟ جواب اين است كه مجرد منسوخ بودن، ملازمه اى با كتب ضلال بودن ندارد. بلكه اگر دچار تحريف نشده باشد مثل زبور داود كه مشتمل بر مواعظ و نصايح است قطعاً كتاب ضلال نيست امّا اگر مثل تورات و انجيل دچار تحريف شده باشد، از كلمات جمعى از بزرگان فقها استفاده مى شود كه كتب ضلال هستند، ولى حق اين است كه اين كتاب ها براى مسلمانان كه از نسخ و تحريف آنها آگاه مى باشند ماده فساد و كتب ضلال نيست. آرى از كتب باطله است كه چون ماليت ندارند معامله هم ندارند، ولى اتلاف آنها لازم نيست.

3. اگر كسى از راه حفظ كتب ضلال، نشر يا استنساخ و يا تعليم و تعلّم آنها امرار معاش كند، آيا جايز است؟ از نظر تكليفى معامله حرمت دارد زيرا اجاره بر قبيح عقلًا

قبيح است و تجرّى بر مولاست. از نظر وضعى هم فاسد و باطل است، زيرا اين عمل شرعاً حرام است پس ارزش و ماليت شرعيه ندارد و چيزى كه شرعاً مال نيست معامله بر آن باطل است، چون شرط قطعى صحت معامله، اين است كه عوضين ماليت داشته باشند و اگر يكى يا هر دو ماليت نداشته باشند معامله باطل است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 299

احكام سحر، احضار جن، شعبده، كهانت، قيافه شناسى و تنجيم

اشاره

مسألة 16: عمل السحر وتعليمه وتعلّمه والتكسّب به حرام. والمراد به ما يعمل من كتابة أو تكلّم أو دخنة أو تصوير أو نفث أو عقد ونحو ذلك يؤثّر في بدن المسحور أو قلبه أو عقله، فيؤثّر في إحضاره أو إنامته أو إغمائه أو تحبيبه أو تبغيضه ونحو ذلك. ويلحق بذلك استخدام الملائكة، وإحضار الجنّ وتسخيرهم، وإحضار الأرواح وتسخيرها، وأمثال ذلك. بل يلحق به- أو يكون منه- الشعبذه وهي إراءة غير الواقع واقعاً بسبب الحركة السريعة. وكذلك الكهانة: وهي تعاطي الأخبار عن الكائنات في مستقبل الزمان بزعم أنّه يلقي إليه الأخبار عنها بعض الجانّ، أو بزعم أنّه يعرف الامور بمقدّمات وأسباب يستدلّ بها علي مواقعها. والقيافة: وهي الاستناد إلى علامات خاصّة في إلحاق بعض الناس ببعض، وسلب بعض عن بعض؛ على خلاف ما جعله الشارع ميزاناً للإلحاق وعدمه، من الفراش وعدمه. والتنجيم: وهو الإخبار علي البتّ والجزم عن حوادث الكون، من الرخص والغلاء والجدب والخصب وكثرة الأمطار وقلّتها، وغير ذلك من الخير والشر والنفع والضرر، مستنداً إلى الحركات الفلكيّة والنظرات والاتصالات الكوكبية؛ معتقداً تأثيرها في هذا العالم علي نحو الاستقلال أو الاشتراك مع الله- تعالي عمّا يقول الظالمون- دون مطلق التأثير؛ ولو بإعطاء الله تعالي إيّاها إذا

كان عن دليل قطعيّ. وليس منه الإخبار عن الخسوف والكسوف والأهلّة واقتران الكواكب وانفصالها، بعد كونه ناشئاً عن اصول وقواعد سديدة، والخطأ الواقع منهم أحياناً ناشئ من الخطأ في الحساب وإعمال القواعد كسائر العلوم.

ترجمه: جادو كردن، ياد دادن آن به ديگران، ياد گرفتن آن و كسب كردن به سبب آن، حرام است. منظور از جادوگرى اين است كه با نوشتن يا سخن گفتن يا دود نمودن

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 300

يا با تصوير يا دميدن يا گره زدن و مانند اينها انجام مى گيرد كه در بدن شخص مسحور (سحر شده) يا قلب او يا عقل او اثر مى كند، در نتيجه در احضار وى يا خواب كردن يا بيهوش نمودن يا به دوستى و يا دشمنى وا داشتن او و مانند اينها تأثير مى كند. به خدمت گرفتن فرشتگان و حاضر كردن جن و تسخير آنها و احضار ارواح و تسخيرشان و امثال اينها به جادوگرى ملحق است. شعبده هم به سحر ملحق مى شود يا قسمى از آن است. شعبده عبارت است از اين كه به سبب حركت سريع، غير واقع، واقع نشان داده شود. همچنين است «كهانت»؛ و آن عبارت است از اين كه خبر داده شود از آنچه در آينده واقع مى شود، به اعتقاد اين كه بعضى از جن ها خبر آن را به او القا مى كنند، يا به زعم اين كه امور را به وسيله مقدمات و اسبابى كه با آن بر زمان وقوع آنها استدلال مى كند مى داند. همچنين است «قيافه شناسى». قيافه شناسى عبارت است از اين كه با نشانه هاى خاصى استناد كند تا بعضى از مردم را [از نظر نسب ] به بعضى ديگر ملحق نمايد و بعضى را از

بعضى ديگر سلب كند؛ بر خلاف آنچه كه شارع مقدس آن را ميزان ملحق شدن و نشدن قرار داده است، يعنى بودن و نبودن فراش. همچنين است «تنجيم». تنجيم عبارت است از خبر دادن يقينى و جزمى از حوادث عالم، مانند ارزانى و گرانى و كم حاصلى و پر حاصلى و زيادى و كمى باران و غير اينها از خير و شر و نفع و ضرر، به استناد حركات فلكى و نظرات ستاره شناسى و اتصالات كوكبى و با اعتقاد به اين امور فلكى در اين جهان به طور مستقل يا با شركت با خداوند- تعالى عمّا يقول الظالمون- مؤثر باشند، نه اعتقاد به هر تأثيرى؛ و لو اعتقاد به اينكه خداى متعال آن اثر را به آنها عطا كرده باشد. خبر دادن به گرفتن خورشيد و ماه و به اوّل هر ماه و به نزديكى كواكب و جدا شدن آنها، در صورتى كه از روى اصول و قواعد درستى ناشى باشد، جزء تنجيم حرام نيست. و اشتباهى كه احياناً از آنها واقع مى شود، مانند ساير علوم، از خطاى در حساب و به كارگيرى قواعد، سرچشمه مى گيرد.

شرح: اين مسأله شش قسمت دارد:

1. جادو كردن و كسب مال از طريق آن؛ 2. استخدام و تسخير فرشتگان و جنّ، احضار ارواح و مانند آن؛ 3. شعبده بازى؛ 4. كهانت؛ 5. قيافه شناسى؛ 6. تنجيم و منجّم گرى.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 301

احكام سحر
اشارة

درباره مسأله سحر و جادو دو مطلب اساسى مطرح است: بحث حكمى و بحث موضوعى. البته ترتيب طبيعى، تقديم بحث موضوعى بر بحث حكمى است ولى ما ترتيب طبيعى را رعايت مى كنيم:

1. بحث موضوعى (تعريف جادو و افسون گرى)

نظر اهل لغت: جوهرى در صحاح : «السحر ما لطف مأخذه ودقّ ».[584] يعنى هر كارى و هر چيزى كه مأخذ و سرچشمه آن مخفى و پنهان است.

ابن اثير در نهايه : «السحر صرف الشي ء عن وجهه ».[585] يعنى سحر عبارت است از صرف و تغيير چيزى از صورت و شكل يا ماهيت آن با شكل يا ماهيت ديگر [البته با يك سلسله علل و عوامل مخفى و پنهان ].

ابن فارس در مجمل :

السحر إخراج الباطل في صورة الحق.[586]

يعنى سحر اين است كه جادوگر امر باطل و بدون واقعيت را به صورت حق و واقعيت دار نشان دهد. طبق اين تعريف جادوگرى يك امر حقيقى و واقعى نيست، بلكه امرى پندارى و خيالى است و چه بسا كسى كه با قدرت بيان امر باطلى را به صورت حق و حقيقت جلوه مى دهد و در ذهن مخاطب جا مى اندازد نوعى افسون گر باشد.

شرتونى لبنانى در اقرب الموارد:

سُحره سحراً عمل له السحر وخدعه وسحر فلاناً من الامور صرفه.[587]

طبق اين بيان اگر ماده سحر بدون حرف جر استعمال شود به معناى خدعه و افسون و فريب و نيرنگ است و امر واقعى نيست ولى اگر با حرف «من» استعمال شود به

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 302

معناى صرف و تغيير و بازگرداندن كسى از كارى است.

راغب اصفهانى در مفردات :

السحر يقال علي معان: الأوّل الخِداع وتخييلات لا حقيقة لها نحو ما يفعله المشعبذ بصرف الابصار عمّا يفعله لخفة يد ...، الثاني استجلاب معاونة الشيطان بضرب

من التقرّب إليه ...، والثالث ما يذهب إليه الاغتام وهو اسم لفعل يزعمون أنّه من قوّته يغيّر الصور والطبائع فيجعل الإنسان حماراً ولا حقيقة لذلك عند المحصلين.[588]

سحر به سه معنا آمده است: 1. خدعه و خيالات بدون حقيقت و واقعيت، مانند شعبده و تردستى؛ 2. جلب شياطين از راه هاى خاص و كمك گرفتن از آنها؛ 3. تغيير دادن شكل و ماهيت اشخاص و موجودات با وسايل ويژه، مثلًا انسان را به صورت حيوانى درآورد، كه اين نوع خيال و پندارى بيش نيست و واقعيت ندارد.

نظر فقها: علامه در قواعد و تحرير:

السحر كلام يتكلّم به أو يكتبه، أو رُقية، أو يعمل شيئاً يؤثّر في بدن المسحور أو قلبه أو عقله من غير مباشرة.[589]

رُقيه به معناى عُوذه است وزناً و معناً يعنى تعويذ، البته نه تعويذهاى شرعى كه در كتب ادعيه آمده است و براى دفع بلا و شر دشمن و ضرر حيوانات موذى و ... كاربرد دارد.

شهيد اوّل در دروس :

وتحرم الكهانة والسحر بالكلام والكتابة والرقية والدخنة بعقاقير الكواكب وتصفية النفس والتصوير والعقد والنفث والأقسام والعزائم بما لايفهم معناه ويضرّ بالغير فعله.[590]

مرحوم مجلسى در بحار:

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 303

السحر في عرف الشرع مختصّ بكلّ أمر يخفى سببه ويتخيّل على غير حقيقته، ويجري مجرى التمويه والخداع.[591]

مرحوم شيخ در مكاسب پس از ذكر تعريف هاى متعدد و بيان اقسام هشت گانه سحر از قول مرحوم مجلسى در پايان مى فرمايند:

ثمّ لا يخفي أنّ الجمع بين ما ذكر في معنى السحر في غاية الإشكال لكنّ المهمّ بيان حكمه لا موضوعه.[592]

زيرا كار فقيه بيان حكم موضوعات و متعلقات و افعال اختيارى مكلفين است و شناخت موضوع كار او نيست، مخصوصاً موضوعاتى

از قبيل سحر كه پيچيده است.

حقيقت اين است كه تا خود انسان سحر و جادو نداند از حقيقت آن آگاه نمى شود و لذا پرونده بحث موضوعى را مى بنديم. موارد مشكوك اگر تالى فاسد دارد و موجب اضرار به بدن يا روح يا عقل ديگرى است از باب قانون «لا ضرر» حرمت دارد. در مواردى كه ضرر ندارد و سحر بودن آن هم مشكوك است اصل اباحه جارى مى شود؛ اگرچه احتياط مستحب در اجتناب از موارد مشكوكه است؛ ولى جاى تمسك به عمومات حرمت سحر نيست؛ زيرا از قبيل تمسك به عام در شبهه مصداقيه دليل عام است كه قطعاً جايز نيست.

گفتنى است تعريف امام در متن تحرير الوسيله متعادل ترين و جامع ترين تعريف است كه هم اشاره به مصاديق بارز آن كرده است، همچون كتابت و كلام و ...، هم به تأثير آن در بدن يا عقل يا قلب مسحور، و هم به نتيجه و اثر آن (احضار كردن، خواباندن و ...)، و با ذكر عبارت «و نحو ذلك» اشاره دارد به اينكه مصادق ديگرى هم متصور است و آثار ديگرى هم ممكن است.

چند نكته:

1. آيا اضرار در معنا و مفهوم سحر معتبر است؟

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 304

ظاهر تعريف شهيد اوّل در دروس و شهيد ثانى در مسالك و بعضى ديگر اعتبار اضرار است. ولى ظاهر كلام اكثر فقها عدم اعتبار آن است و بهترين دليل آن، رواياتى است كه دلالت دارند بر جواز دفع سحر به سبب سحر. آنچه از اين روايات به دست مى آيد اين است كه سحر دوگونه است: سحر مضر و سحر نافع. بنابراين، عمل مزبور چه مضر باشد چه

مضر نباشد حقيقتاً سحر است. آرى از نظر حكمى محل بحث است كه آيا طبيعى سحر حرمت دارد يا خصوص سحر مضر حرام است كه در بحث حكمى روشن خواهد شد.

2. آيا سحر، امر واقعى است يا امر تخيلى؟

ظاهر كلام اكثر اهل لغت و فقها و مفسران عامّه و خاصه اين است كه سحر امرى تخيلى است و واقعيت ندارد، عده اى هم از جمله محقق ثانى [593] و شهيد ثانى [594] و صاحب مفتاح الكرامه [595] تصريح دارند بر اينكه برخى از اقسام سحر واقعيت دارند و خيال محض نيست، مثلًا با سحر و جادو مانع توانايى و قدرت نزديكى مردى با همسرش مى شوند كه اين يك واقعيت است و وجود دارد.

2. بحث حكمى

از حرمت تكسب مى توان به حرمت عمل پى برد؛ زيرا اگر عمل جادوگرى حلال بود تكسب به آن نيز حلال مى شد. و نيز از حرمت تعليم و تعلّم مى توان به طريق اولى به حرمت عمل منتقل شد؛ زيرا اگر جادوگرى كار حرامى نبود به هيچ وجه ياد گرفتن آن حرام نمى شد، بلكه چه بسا رجحان و برترى داشت چون نوعى علم و آگاهى است كه هرگز با جهل قابل مقايسه نيست و به قول قرآن: هَلْ يَسْتَوِي الّذِينَ يَعْلَمُونَ وَالّذِينَ لَا يَعْلَمُونَ.[596]

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 305

در بحث حكمى چهار موضوع مورد بحث است كه امام راحل در متن به همه آنها تصريح كرده است:

1. حرمت عمل سحر

اصل حرمت افسون گرى در اسلام از مسلّمات و قطعيات است و به اجماع مسلمانان حرام است و بلكه از ضروريات دين مبين اسلام است كه انكار آن با توجه به ضرورى بودنش موجب خروج از دين است.

بسيارى از فقها در اين باره ادعاى اجماع مسلمين و ادعاى ضرورت كرده اند،[597] بنابراين نيازى به اثبات و استدلال ندارد؛ امّا در عين حال به قرآن و سنّت استدلال شده است:

آيات قرآن: آيات متعددى مى تواند دليل حرمت سحر باشد از جمله: مَا جِئْتُمْ بِهِ السِّحْرُ إِنَّ اللهَ سَيُبْطِلُهُ إِنَّ اللهَ لا يُصْلِحُ عَمَلَ الْمُفْسِدِينَ؛[598] وَلا يُفْلِحُ السَّاحِرُ حَيْثُ أتَى؛[599] وَاتَّبَعُوا مَا تَتْلُو الشَّيَاطِينُ عَلَى مُلْكِ سُلَيْمَانَ وَمَا كَفَرَ سُلَيْمَانُ وَلَكِنَّ الشَّيَاطِينَ كَفَرُوا يُعَلّمُونَ النّاسَ السِّحْرَ وَمَا أنزِلَ عَلَى الْمَلَكَيْنِ بِبَابِلَ هَارُوتَ وَمَارُوتَ وَمَا يُعَلّمَانِ مِنْ أحَدٍ حَتَّى يَقُولا إِنّمَا نَحْنُ فِتْنَةٌ فَلا تَكْفُرْ فَيَتَعَلّمُونَ مِنْهُمَا مَا يُفَرِّقُونَ بِهِ بَيْنَ الْمَرْءِ وَزَوْجِهِ وَمَا هُمْ بِضَارِّينَ بِهِ مِنْ أحَدٍ إِلا بِإِذْنِ اللهِ وَيَتَعَلّمُونَ مَا يَضُرُّهُمْ وَلا يَنفَعُهُمْ وَلَقَدْ عَلِمُوا لَمَنِ اشْتَرَاهُ مَا لَهُ فِي الآخِرَةِ مِنْ خَلاقٍ وَلَبِئْسَ مَا شَرَوْا بِهِ أنفُسَهُمْ لَوْ كَانُوا يَعْلَمُونَ.[600] اين آيه (آيه هاروت و ماروت) مهم ترين آيه در حرمت سحر است و ظاهرش اين است كه استعمال سحر و ضرر رساندن به ديگران موجب كفر است و از برخى روايات هم كه در عيون اخبار الرضا در تفسير آيه فوق نقل شده است، به صراحت اين معنا استفاده مى شود.[601]

روايات: روايات از طرق فريقين در اين باب بسيار است و به ادعاى صاحب

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 306

جواهر[602] از طرق اماميه در حدّ تواتر روايت داريم كه بر حرمت سحر دلالت دارد. بر فرض هم كه متواتر نباشد روايات متعددى وارد شده است كه در ميان آنها روايات صحيح و معتبر وجود دارد و همين در اثبات حرمت عمل سحر كافى است:

روايت معتبره سكونى از امام صادق (ع) از پدر بزرگوارش

از رسول اعظم (ص):

ساحر المسلمين يقتل وساحر الكفار لا يقتل، قيل يا رسول الله لِم لا يقتل ساحر الكفار؟ قال: «لأنّ الشرك أعظم من السحر، لأنّ السحر والشرك مقرونان».[603]

البته در باب حدود روايات متعددى وجود دارد مبنى بر اينكه حدّ شرعى جادوگرى قتل است و اگر سحر حرام نباشد وجهى ندارد كه داراى حدّ شرعى قتل باشد كه بالاترين نوع حدّ است نسبت به تازيانه و مانند آن.

صحيحه حضرت عبدالعظيم الحسنى از امام نهم (ع) در ذكر گناهان كبيره كه دهمين مورد را سحر دانسته و مى فرمايد:

«والسحر لأنّ الله عزّ وجلّ يقول: وَلَقَدْ عَلِمُوا لَمَنْ اشْتَرَاهُ مَا لَهُ فِي الآخِرَةِ مِنْ خَلاقٍ».[604]

روايت نصر بن قابوس از امام رضا (ع):

«المنجّم ملعون، والكاهن ملعون، والساحر ملعون، والمغنّية ملعونة، ومن آواها ملعون، وآكل كسبها ملعون».[605]

نتيجه: اصل حرمت سحر جاى بحث نيست و از قطعيات است.

حكم عقل: صاحب جواهر مسأله اعتبار و ملاحظات عقلى را هم به عنوان مؤيد و بازوى تقويت كننده روايات آورده و در بيان ادراك عقلى چنين آورده:

ضرورة كونه منبع فساد مورث الشك في كثير من آيات الله، وموهم للشركة مع

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 307

الله في خلقه، وفي عجائبه كما هو واضح.[606]

به هر حال سحر و جادو در غالب موارد، سبب فريب و گمراه كردن مردمان است و به نوعى ميان معجزه كه حق است و جادو كه باطل است خلط مى شود و سبب ظلم به خويش و به ديگران است و قبح عقلى آن نيز مسلّم است. بنابراين مى توان گفت، به حكم ادله اربعه سحر حرام است.

حرمت سحر به خاطر اضرار: آيا سحر مطلقاً حرام است يا خصوص سحرى كه به حال مسحور

ضرر بدنى يا روحى يا عقلى داشته باشد حرام است؟ دو نظر در اين رابطه وجود دارد:

الف) به نظر اكثر فقها مطلق سحر و جادو حرام است، اگر چه به حال مسحور ضرر نداشته باشد. دليل اين عدّه، اطلاق روايات است كه به برخى از آنها اشاره شد و در آن روايات روى طبيعت سحر و ساحر تكيه شده است.

ب) به نظر عده اى خصوص سحر مضرّ حرام است، نه مطلق سحر. بنابراين سحر نافع حلال است. سحرى هم كه براى سرگرمى انجام مى گيرد و به حال كسى ضرر ندارد حرام نيست، اين عده دو دسته اند؛ برخى مثل شهيد اوّل در دروس و شهيد ثانى در مسالك معتقدند در اصل مفهوم سحر و صدق آن اضرار به غير معتبر است و بدون آن سحر نيست تا از حرمت آن بحث شود و لاأقل صدق سحر مشكوك است و تا محرز نباشد حق نداريم به اطلاقات استناد كنيم. برخى هم مثل مرحوم شهيدى معتقدند كه در اصل هدف سحر، اضرار به غير مطرح نيست ولى در حكم به حرمت سحر، مضر بودن دخيل است.

گفتنى است طبق تعريف اكثر لغويين و فقها، ضرر داشتن در مفهوم سحر معتبر نيست، و اطلاقات هم محفوظ است و وجهى براى انصراف و تقييد نيست. و حق اين است كه سحر مطلقاً حرمت دارد. امام راحل نيز در متن تحرير قيدى نياورده و سحر را مطلقاً حرام دانسته است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 308

البته در تعريف سحر، گروهى از فقها از جمله مرحوم امام تعبير به مؤثر بودن در بدن يا عقل يا قلب را آورده اند. اگر مرادشان از تأثير، خصوص

تأثير منفى و اضرار باشد بايد اين عده نيز از گروه دوم و طرفدار قول دوم محسوب شوند؛ ولى تأثير، اعم است از منفى و مثبت، مخصوصاً با نتايجى كه امام راحل متفرع ساخته است كه موجب خواب، دوستى، اغما و مانند آن است؛ اينها گاهى مضر است و گاهى به نفع شخص مسحور است كه با تلقين يا سحر و جادو و يا ذكر و دعا بيهوش شود تا درد جانكاه بيمار مداوا گردد، يا مدتى بخوابد و استراحت كند، يا محبت افراطى فردى از قلب او خارج شود تا از ناراحتى روحى درآيد، و ... بنابراين سحر و جادو اگرچه نافع باشد حرمت دارد.

موارد استثنا: حرمت سحر و جادو مثل حرمت و قبح ظلم و شرك نيست كه علت تامه حرمت باشد و تخصيص بردار نباشد، بلكه مثل حرمت كذب و شراب و غناست كه مقتضى حرمت مى باشند؛ هيچ اشكالى ندارد كه گاهى براى يك ملاك مهم تر حلال و جايز و بلكه راجح و واجب باشند، لذا با اين كه حكم اصلى و اوّلى سحر در اسلام حرمت است ولى در مواردى تجويز شده است؛ مثلًا براى دفع ضرر سحر با سحر يا حلّ و گشودن گره سحر با سحر.

گشودن سحر و جادو با دعاها و اذكار و آيات، با اراده و تأثير نفس ولى خدا و با دارو و درمان طبيب قطعاً جايز است، و خلاصه باز كردن جادو با غير جادو از امور حلال جايز است و كسى در آن ترديد نكرده است. امّا آيا دفع يا رفع سحر با سحر هم جايز است؟

ظاهر كلام علامه در منتهي [607] بلكه صريح كلام شهيد اوّل

در دروس [608] اين است كه: «ويجوز حلّه بالقرآن والذكر والاقتسام لا به». روايت حلّ سحر هم بر همين حمل مى شود (البته روايت علاء در جوامع روائى نيست ولى روايت عيسى بن شقفى هست. عيسى

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 309

جادوگر بود و از مردم در برابر جادو مزد مى گرفت. روزى خدمت امام صادق (ع) رسيد و گفت:

«جعلت فداك أنا رجل كانت صناعتي السحر وكنت آخذ عليه الأجر وكان معاشي وقد حججت منه ومنّ الله عليّ بلقائك وقد تُبتُ إلى الله عزّ وجلّ، فهل لي في شي ء من ذلك مخرج؟ فقال له أبوعبدالله (ع): «حلّ ولا تعقد».[609]

وجه الحمل: در روايت تصريح به حلّ سحر با سحر ندارد بلكه سربسته و به صورت اجمال فرموده است جادو را باز كن و جادو نكن ولى اشاره اى به وسيله باز كردن نكرده است. فرموده امام (ع) در اينجا مجمل است و قدر مسلّم بر باز كردن با قرآن و ذكر و دعا و تعويذ حمل مى شود.

ولى اين حمل و توجيه خلاف ظاهر است زيرا يقيناً مقصود از «لا تعقد» بستن با سحر است يعنى با جادو گره ايجاد نكن و كسى را مبند. و به قرينه مقابله منظور از «حلّ» هم گشودن با سحر است، و حمل آن بر حلّ با قرآن و ذكر و دعا خلاف ظاهر است؛ بنابراين حلّ سحر با سحر اشكال ندارد. البته سند روايت مرسله است. و به روايات وارده در داستان هاروت و ماروت [610] هم استدلال شده كه قبلًا به چند عبارت آن اشاره شد.

ولى سند آنها نيز ضعيف است. عمده استدلال به آيه داستان هاروت و ماروت است كه دلالت روشنى دارد؛

زيرا اگر باز كردن سحر با سحر جايز نباشد تعليم و تعلّم سحر به اين منظور لغو و بى فايده است.

از نظر عقلى هم قبح سحر به خاطر مفسده آن است. البته در مورد بحث مفسده نيست بلكه مصلحت است پس قبحى ندارد. چه بسا گاهى استعمال سحر براى مصلحت مهم ترى واجب باشد؛ مثلًا جادوگرى ادعاى پيامبرى يا ادعاى امامت دارد؟ و جادو را به جاى معجزه و كرامت دست آويز خود قرار داده است، براى دفع ادعاى او توسل به سحر بى اشكال، بلكه لازم است تا مردم گمراه نشوند.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 310

2. حرمت تعلّم سحر

اصل حرمت تعلّم و يادگيرى سحر جاى بحث نيست و چنانكه در عمل سحر ذكر شد تعلّم آن نيز به اجماع مسلمين حرام است و بلكه از ضروريات دين است. در برخى روايات هم آمده است:

«من تعلّم شيئاً من السحر قليلًا أو كثيراً فقد كفر، وكان آخر عهده برّبه وحده أن يقتل إلا أن يتوب».[611]

از آيه هاروت و ماروت هم اين حكم استفاده مى شود، زيرا در آخر آيه آمده است: لَمَنْ اشْتَرَاهُ مَا لَهُ فِي الآخِرَةِ مِنْ خَلاقٍ ... كه به احتمال زياد اشترا كنايه از تعلّم است. قبلًا هم در باب غنا در آيه لهو الحديث ذكر شد كه «يشتري » به معناى «يتعلّم » است و مذمّت آيه دليل حرمت آن است.

اگر هدف، استعمال و به كارگيرى سحر باشد اشكال دارد؛ در آيه هم اشاره شد كه وَيَتَعَلّمُونَ مَا يَضُرُّهُمْ وَلا يَنفَعُهُمْ، ولى اگر به قصد نگهدارى خود از جادو شدن، ابطال سحر ديگران، دفع سحر مدعيان نبوت و مصالح ديگر باشد اشكالى ندارد و بلكه گاهى واجب مى شود.

درباره

تعلّم سحر فقط براى اطلاع از آن به عنوان يكى از علوم غريبه ظاهر كلام اكثر فقها، عدم جواز است چون روايت مذكور اطلاق دارد و توجيه آن به تعلّم به قصد عمل يا تعلّم و عمل، خلاف ظاهر است.[612]

البته اگر اطلاق روايت صحيح باشد استثناى دو مورد مذكور در كلام شهيدين قابل مناقشه است، زيرا راه حفاظت از شرّ ساحران يا دفع سحر منحصر در تعلّم سحر نيست، زيرا راه تعويذات و اذكار و قرآن (آيه الكرسى، چهار قل و ...) باز است، و نيز خداوند به فضل و لطف و كرمش سحر مدعيان نبوت را باطل مى كند.

ولى روايت سندش به خاطر «ابى البخترى» ضعيف است و قابل استدلال نيست، و

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 311

لذا جاى استناد به عمومات حسن ذاتى و رجحان و فضيلت شرعى تعلّم و علم است و اصل تعلّم آن به قصد علم به اين رشته مانعى ندارد، مشروط بر اينكه همراه با كلمات حرام و خلاف شرع نباشد. در عين حال بسيارى از يادگيرندگان در مسير غلط استفاده مى كنند و بدون قصد باطل و اضرار هم احتياط در ترك تعلّم آن است، مخصوصاً كه آيه در مقام مذمّت فرموده است: وَيَتَعَلّمُونَ مَا يَضُرُّهُمْ وَلا يَنفَعُهُمْ و روى ضرر تنها تكيه نكرده بلكه «عدم نفع» هم اضافه كرده است كه ياد مى گيرند آنچه را ضرر دارد و نفعى به حال آنها ندارد. ممكن است از اين تعبير استفاده كنيم كه تنها فرضى كه تعلّم آن نفعى به حال خود متعلم يا ديگران دارد بلامانع است و اگر نافع نيست، خواه مضر باشد يا نه، اشكال دارد؛ به هر

حال احوط، ترك تعلّم علم سحر است.

3. حرمت تعليم سحر

آنچه در باب تعلّم و يادگيرى ذكر شد در مورد تعليم و آموزش دادن نيز مطرح است و بحث جدايى ندارد.

4. حرمت تكسب با سحر

از نظر تكليفى، علت حرمت روشن است، زيرا مشمول آيه «نهى از اكل مال به باطل» است. از نظر وضعى هم معامله فاسد و باطل است، زيرا سحر عملى است حرام و از نظر شرعى ماليت ندارد و شرط قطعى صحت معامله ماليت داشتن است. و وقتى معامله باطل شد، گرفتن اجرت و تصرف در آن هم حرام است، زيرا تصرف در مال، بدون رضايت مالك آن است، زيرا رضايت او مقيد به فرض معامله بود نه تصرف مجانى. معامله را هم شارع اجازه نداده است: «فما قصد لم يقع وما وقع لم يقصد». بنابراين اكتساب و اخذ اجرت از طريق سحر و تعليم آن به ديگران و تعلّم آن تكليفاً حرام و وضعاً فاسد است.

احضار و تسخير جنّ و روح

بخش دومِ مسأله شانزدهم، درباره استخدام، تسخير و احضار است. انسان با برخى وردهايى كه مى خواند و مى دمد و قسم ها و عزائمى كه بر زبان جارى مى كند فرشته را

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 312

به خدمت مى گيرد، جن را تسخير مى كند، احضار ارواح مى كند. گاهى روح كسى را تسخير مى كند و به اين وسيله فردى را كه ديوانه و جن زده شده معالجه مى كند، يا از زبان آنها خبر از امور غايب به دست مى آورد و كشف غائبات مى كند، يا روح را احضار مى كند و آن را مثل لباسى كه به تن مى كنند، بر بدن زن يا كودكى كه حالت انفعال و تأثرش شديد است و منفعل

مى شود، مى پوشاند و از زبان او خبر از غائب مى دهد. بخشى از تسخيرها هم تسخير انواع حيوانات موذى و غير موذى است و حتى تسخير انسان.

حال بحث در اين است كه آيا انواع تسخيرات، جزء سحر و از مصاديق آن است و داخل در عنوان كلى سحر است و در نتيجه محكوم به همان احكام است و عمل تسخير و تعليم و تعلّم آن و كسب مال با آن حرام است؟

يا اگر موضوعاً خارج از سحر هستند، آيا حكماً داخل مى باشند و ملحق به سحرند يا حكماً هم خارج مى باشند؟ يعنى آيا خود تسخير ذاتاً حرام نيست، تعليم و تعلّمش اشكالى ندارد، امرار معاش از اين طريق هم بلامانع است و اگر حرمتى وجود دارد به خاطر پاره اى امور حرام خارجى است كه گاه با تسخير همراه مى شوند- از قبيل اهانت به اسماء مقدسه الهيه، آزار روح جن يا انسان مؤمن و ملك، اضرار مالى يا جانى يا جسمى به مؤمن و ظلم به نفوس محترمه و مانند آن است- وگرنه ذاتاً جايز است؟

شهيد اوّل در دروس [613] و شهيد ثانى در مسالك [614] صريحاً استخدام ملك و جن و استنزال شياطين و استحضار آنان و نيز احضار ارواح را از مصاديق سحر شمرده اند. اين در حالى است كه آن دو فقيه بزرگ اضرار به مسحور را در مفهوم اضرار دخيل مى دانند. شيخ انصارى مى فرمايد:

الظاهر أنّ المسحور في ما ذكراه هي الملائكة والجنّ والشياطين، والإضرار بهم يحصل بتسخيرهم وتعجيزهم من المخالفة له والجائهم إلى الخدمة.[615]

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 313

وى صريحاً مى گويد: تسخيرها با انواعى كه دارند بنابر همه تعاريف سحر داخل در سحر مى باشند، حتى

تعريف شهيدين كه اضرار را معتبر دانستند تسخيرات را شامل است. از كلام فخرالدين در ايضاح استفاده مى شود كه حرمت اين نيز از ضروريات دين است.[616] و استدلال خود شيخ اين است كه اينها در بحث اقسام و عزائم و نفث داخل مى باشند. و بلكه تسخير انواع حيوانات از خزندگان، درندگان، حيوانات وحشى و ... و تسخير انسان نيز در عنوان تسخير مورد بحث و در نتيجه در عنوان سحر داخل مى باشند.[617]

امّا بر اساس جميع تعاريف قوم از سحر، انواع تسخير را شامل نيست بلكه برخى از آنها شامل است، فى المثل آنان كه سحر را امرى تخيلى و خدعه و نيرنگ و اظهار باطل به صورت حق، مى دانند تسخير از مصاديق سحر نيست، زيرا امرى واقعى است. آرى با تسامح و مجازاً نامش را سحر گذاشتن مانعى ندارد، ولى حقيقتاً سحر نيستند تا محكوم به احكام سحر باشند.

در مقابل ادعاى شيخ اعظم، محقق ايروانى در حاشيه مكاسب مدعى شده است كه تسخيرات با همه انواعش از سحر خارج است و هيچ كدام از تعاريف سحر در لغت و در اصطلاح فقها، تسخير را شامل نيست و لذا اگر تسخير حرام باشد به خاطر برخى از مقارنات يا مقدمات حرام آن است از قبيل آزار نفس مؤمن، اهانت به اسماء حسناى الهى و ....[618]

به نظر ما اين فرمايش نيز كليت ندارد و طبق برخى تعاريف اهل لغت و فقها، تسخير هم نوعى سحر است. مثلًا جوهرى در صحاح گفته است: «السحر ما لطف مأخذه و دقّ»؛[619] اين تعريف قطعاً تسخير ملائكه و شياطين و غيرهم را شامل مى شود. فاضل مقداد در تنقيح گفته است: «السحر عمل

يستفاد منه ملكة نفسانية يقتدر بها على أفعال

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 314

غريبة بأسباب خفيّة».[620] اين نيز انواع تسخيرات را در بر مى گيرد.

و امّا الحاق حكمى و خروج موضوعى به صورت كلى باز دليل مى طلبد و دليلى بر اينكه تسخيرات در حكم سحر و جادو باشند نداريم و ادعاى ضرورت در كلام فخرالدين و شهيد و مرحوم مجلسى نمى تواند دليل باشد؛ زيرا ادعاى حدسى و اجتهادى است، نه حسى. بنابراين اگر از نظر عرف بر تسخيرى سحر اطلاق مى شود و ظهور عرفى دارد، طبعاً حكم سحر بر آن جارى مى شود. و اگر عدم صدق محرز است يا صدق آن مشكوك است اصل بر جواز و اباحه است و دليلى بر حرمت ذاتى تسخير نداريم؛ آرى اگر همراه با حرام ديگرى باشد از آن جهت حرمت پيدا مى كند.

نظير اين مطلب را مرحوم شيخ در مكاسب از قول مرحوم سيد عبدالله حفيد مرحوم محدث جزائرى در شرح نخبه در مورد طلسمات نقل كرده است.[621]

مرحوم شهيد در دروس در تعريف طلسم فرموده است:

«وهي تمزيج القوى العالية الفعالة بالقوى السافلة المنفعلة ليحدث عنها فعل غريب»

و آن را به سحر ملحق نموده است.[622]

البته امام راحل در متن تحرير تسخير ملك و جن و شيطان و احضار ارواح را به سحر ملحق نموده و از رأى مشهور پيروى كرده است، و در مورد تسخير حيوان بحثى ندارد. شايد عبارت «وأمثال ذلك » شامل همه انواع تسخيرات باشد كه مثل نظر شيخ در مكاسب است.

احكام شعبده
اشاره

بخش سوم مسأله درباره شعبده بازى يا تردستى و چشم بندى است. در زبان عربى به اين عمل شعبذه يا شعوذه مى گويند. عرب اصيل اين كلمه را با

واو استعمال مى كرده است، نه با «باء».

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 315

تعريف لغوى شعبده

لسان العرب:

الشعوذة خفة في اليد وأخذ كالسحر يرى الشي ء بغير ما هو عليه أصله في رأي العين والشعوذة السرعة، وقيل الخفة في كل أمر.[623]

المصباح المنير:

شعوذ الرجل شعوذة وقيل: شعبذة شعبذة وهو بالذال المعجمة وليس من كلام أهل البادية وهو لعب يرى الإنسان ما ليس له حقيقة كالسحر.[624]

اقرب الموارد:

الشعبذة كشعوذة زنة ومعنى، وفيه أيضاً: الشعوذة خفة في اليد وأخذ كالسحر يري الشي ء رأي العين بغير ما عليه أصله.[625]

المنجد:

الشعبذة كشعوذة زنة ومعني، الشعوذة خفة في اليد واعمال كالسحر ترى الشي ء في العين بغير ما هو عليه.[626]

تعاريف فقها از شعبده

شهيد اوّل در دروس:

الشعبذة هي الأفعال العجيبة المترتبة علي سرعة اليد بالحركة فيلتبس علي الحسّ.[627]

شهيد ثانى در مسالك:

وعرّفوها بأنّها الحركات السريعة التي يترتب عليها الأفعال العجيبة بحيث يلتبس

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 316

علي الحسّ الفرق بين الشي ء وشبهه، لسرعة الانتقال منه إلى شبهه.

وى در حاشية منه فرموده است: تعبير به «عرفوها» (ديگران چنين تعريف كرده اند) اشاره به ضعف آن است. ديگر اين كه خود شهيد ثانى قبول ندارد، زيرا متفاهم عرفى از شعبده غير از آن است كه در تعريف آورده اند.[628]

شيخ اعظم در مكاسب :

وهي الحركة السريعة بحيث يوجب علي الحسّ الانتقال من الشي ء إلى شبهه كما ترى النار المتحركة على الاستدارة دائرة متصلة لعدم إدارك السكونات المتخلّلة بين الحركات.[629]

از مجموع تعاريف اهل لغت و فقها استفاده مى كنيم شعبده همان بازى معروفى است كه در فارسى به چشم بندى و تردستى معروف است و نوعى حركت هاى سريع و خفيف و سبكى است كه شعبده باز انجام مى دهد و به سرعت چيزهايى را جابه جا مى كند و در نظر بيننده كارهاى عجيب و غريبى انجام مى دهد و امر براى او مشتبه مى شود و غير واقع

را واقع خيال مى كند.

سخن در اين است كه آيا شعبده قسمى از سحر است يا چيزى غير از آن، ولى مثل و شبيه آن است؟

بر اساس بعضى از تعاريف سحر، شعبده قسمى از سحر است، مثل تعريف سحر به «خدعه و تمويه» يا «صرف الشي ء عن وجهه» يا «ما لطف مأخذه ودقّ». و تعريف فاضل مقداد و علامه مجلسى از سحر. ولى طبق تعريف علامه و ديگران، از جمله امام راحل در اوّل مسأله، كه كلام يا نوشتار و ... مؤثر باشد در بدن مسحور يا در عقل و قلب او و سبب اغما يا نوم و ... گردد، اينها بر شعبده اطلاق نمى شود، زيرا شعبده بازى بيشتر نوعى تفريح و سرگرمى است، نه چيزى كه واقعاً مؤثر باشد، مخصوصاً اگر تأثير به معناى اضرار به مسحور مخاطب باشد كه تردستى اين ويژگى را ندارد و اصولًا امر

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 317

واقعى و حقيقى نيست، بلكه تخيلى است و بيشتر فقها شعبده را جدا از سحر ذكر كرده اند، از جمله شيخ اعظم در مكاسب كه انواع تسخيرات را از سحر دانسته ولى شعبده را در مسأله ديگرى آورده است.

به هر حال از نظر موضوعى ثابت نيست كه شعبده از اقسام سحر باشد.

حكم شرعى شعبده بازى

نظر مشهور فقها حرمت است. شيخ طوسى در نهايه به اين نكته تصريح كرده و تكسب با آن را حرام دانسته است و اين، كاشف از حرمت خود عمل است، زيرا اگر اصل عمل حلال باشد وجهى براى حرمت تكسب نيست.

شيخ اعظم براى حرمت اين عمل، در مكاسب [630] به چهار دليل استدلال نموده است:

1. ادعاى نفى خلاف يا اجماع- و به قول

صاحب جواهر: اجماع محصل و منقول-.[631]

امّا قبلًا گفته شد كه اجماع محصل براى ما حاصل نيست، بلكه ممتنع الحصول است، و اجماع منقول هم حجت نيست و بر فرض حجيت، معلوم نيست اجماع تعبدى باشد بلكه شايد به استناد وجوه بعدى باشد كه در اين فرض خود اجماع ارزشى ندارد.

2. شعبده بازى از مصاديق لهو و باطل است: صغرا؛ لهو و باطل در اسلام حرام است: كبرا؛ پس شعبده حرام است: نتيجه.

اين دليل هم از نظر صغرا و كبرا قابل مناقشه است زيرا اوّل ثابت نيست كه شعبده بازى مطلقاً لهو و باطل باشد. چه بسا در مواردى غرض عقلايى دارد؛ ثانياً بر فرض كه لهو و باطل باشد در جاى خود بيان شد كه مطلق لهو و باطل حرام نيست، بلكه لهو و باطل خاصى حرام است و شعبده را شامل نيست.

3. در بخشى از روايت احتجاج طبرسى مى خوانيم: «و نوع آخر منه خطفة و سرعة

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 318

ومحاريق وخفّة».[632] اين روايت در بيان انواع سحر است و شعبده را نوعى از آن دانسته است؛ پس ادلّه حرمت سحر در آن مى آيد.

ولى سند روايت ضعيف است و ادعاى اينكه اجماع منقول ضعف سند را جبران مى كند[633] قابل قبول نيست، زيرا خود اجماع منقول حجت نيست و انضمام يك لاحجت به يك لاحجت ديگر نتيجه اش حجيت نيست و مثل انضمام چند صفر به يكديگر است كه حاصل آن، عدد نيست بلكه چند صفر است.

4. طبق تعريف فاضل مقداد و مجلسى بر شعبده، سحر اطلاق مى شود، پس احكام سحر (حرمت) را دارد.

اين دليل هم فايده اى ندارد زيرا طبق بعضى از تعاريف ديگر، بر شعبده،

سحر اطلاق نمى شود، پس دخول آن در موضوع سحر يا الحاق حكمى آن به سحر ثابت و محرز نيست. در نتيجه شك در حرمت است و جاى اصل اباحه و جواز است، ولى در عين حال چون مشهور فقها به حرمت آن فتوى داده اند و بلكه- غير واحدى- ادعاى اجماع كرده اند، ما مخالفت كلى نمى كنيم و در مسأله احتياطى هستيم و مى گوييم: الأحوط الاجتناب. در هر حال خود شعبده بازى، وجوب اجتناب و حرمت ارتكاب دارد على المشهور؛ ولى تماشاى آن دليلى بر حرمتش نيست و چه بسا نوعى تفريح و سرگرمى است، اگر چه بهتر است مكلف تماشا نكند. شايان ذكر است اگر شعبده همراه با حرام ديگرى باشد از اين جهت محكوم به حرمت است.

نظريه امام خمينى (رحمه الله)

از نظر امام راحل مثل مشهور فقها، شعبده بازى حرام است و حكماً ملحق به سحر است و يا از اقسام سحر است و طبعاً خود عمل تردستى و تعليم و تعلّم آن حرام است. اكتساب و اخذ اجرت بر آن نيز حرمت دارد. مستند حضرت امام همان اجماعات و شهرت محصّله است كه شهرت قدمائى در نظر ايشان حجت است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 319

احكام كهانت
اشاره

درباره كهانت چهار مطلب مطرح است:

1. تعريف لغوى كهانت

لفظ كهانت يا به كسر كاف بر وزن كتابت است و يا به فتح كاف بر وزن علامت. جوهرى در صحاح گفته است:

«كهن يكهن كهانةً ككتب يكتب كتابةً- بالكسر- إذا تكهن و يقال كهن- بالضم- كهانة- بالفتح- اذا صار كاهناً».[634]

و در كتاب قاموس مى خوانيم:

«كهن يكهن الكهانة- بالكسر-».[635]

ولى فيومى در مصباح گفته است:

«كهن يكهن كهانة- بالفتح-».[636]

تعريف لغوي: ابن اثير در نهايه مى گويد:

الكاهن من يتعاطي الخبر عن الكائنات في المستقبل، وقد كان في العرب كهنةً، فمنهم من كان يزعم أنّ له تابعاً من الجنّ يلقي إليه الأخبار، ومنهم من كان يزعم أنّه يعرف الامور بمقدّمات وأسباب يستدلّ بها على مواقعها وهذا يحضونه باسم العراف الذي يدعي معرفة الشي ء المسروق ومكان الضالّة ونحوها.[637]

راغب در مفردات مى گويد:

العراف كالكاهن إلّا أنّ العراف يختص بمن يخبر بالأحوال المستقبلة و الكاهن بمن يخبر عن الأحوال الماضية.[638]

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 320

خلاصه كاهن يا عراف به كسى مى گويند كه ادعاى علم غيب دارد و از امور غايب خبر مى دهد، خواه مربوط به حوادثى باشد كه در گذشته اتفاق افتاده باشد مثل سرقت و قتل يا حوادثى كه در آينده اتفاق خواهد افتاد. برخى براى هر كدام اسم خاصى اختيار كرده اند و براى خبر دهنده از گذشته ها نام عراف را برگزيده اند و كاهن را به خبر دهنده از آينده اطلاق كرده اند.

تعريف فقهي كهانت: علامه در قواعد:

الكاهن مَن كان له رئيّ من الجنّ يأتيه الأخبار.[639]

رئى بر وزن فعيل به معناى صاحب رأى و نظر است؛ «فلان رئى القوم أى صاحب رأيهم» و برخى مثل قاموس [640] و نهايه [641] گفته اند رئى يك نفر از جن است كه كاهن او را

مى بيند و از او خبرها را مى گيرد و او تابع كاهن است. فاضل مقداد اين تعريف را به مشهور نسبت داده است.[642]

شهيد ثانى در مسالك :

هي- بكسر الكاف- عمل يوجب طاعة بعض الجانّ له، واتّباعه له، بحيث يأتيه بالأخبار الغائبة، وهو قريب من السحر.[643]

طبق تعريف مشهور و شهيد ثانى كاهن كسى است كه به كمك جن از غايبات خبر مى دهد و قيد نشده است كه از خصوص مستقبل خبر دهد؛ مگر اينكه مقصود از غايبات، همان حوادث آينده باشد كه اين هم بعيد و خلاف اطلاق غيب و غايب است. ولى در برخى تعاريف، خبر دادن از آينده قيد شده است؛ مثلًا صاحب جواهر مى گويد:

الكهانة بالكسر والفتح، وهي تعاطي الأخبار عن الكائنات في مستقبل الزمان.[644]

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 321

امام راحل نيز در متن، كهانت را به خبر دادن از حوادث آينده تعريف كرده است. و در روايت احتجاج طبرسى از امام صادق (ع) كاهن بر هر دو قسم اطلاق شده است چه آنكه از حوادث آينده خبر مى دهد و چه آنكه از حوادث گذشته خبر مى دهد؛ با اين ويژگى كه پس از بعثت پيامبر اسلام (ص) راه هاى نفوذ به آسمان ها به سوى جن بسته شده است و نمى توانند استراق سمع كنند و از حوادث آينده آگاه شوند تا به كاهن بگويند، ولى خبرهاى زمينى و مربوط به گذشته را از گوشه و كنار جهان به سرعت مى گيرند و به كاهن خبر مى دهند، مثلًا فلانى دزدى كرد، فلانى آدم كشت و ....[645]

قدر متيقّن در تعابير فقها و اهل لغت اين است كه كهانت مثل سحر و نزديك به آن است و اين از تعريف شهيد

ثانى و از سخن مجمع البحرين و از برخى روايات استفاده مى شود؛ بنابراين محرز نيست كه كهانت يكى از اقسام سحر باشد، ولى از نظر حكمى طبق رواياتى كه خواهد آمد ملحق به سحر است.

2. حكم شرعى كهانت

كهانت قطعاً حرام است و مستند آن افزون بر ادعاى اجماع كه در كلام جمعى از فقها از جمله شيخ اعظم در مكاسب [646] روايات متعددى است كه در مسأله وارده شده است از جمله: روايت شيخ صدوق در خصال به سند صحيح از ابى بصير از امام صادق (ع):

«من تكهّن أو تكهّن له فقد برئ من دين محمد (ص) ...».[647]

دلالت حديث بر حرمت كهانت و حرمت رجوع به كاهن واضح است.

همچنين صحيحه ابن ادريس در مستطرف السرائر به نقل از كتاب مشيخة حسن بن محبوب از هيثم از امام صادق (ع):

قلت لأبي عبدالله (ع): إنّ عندنا بالجزيرة رجلًا ربّما أخبر من يأتيه يسأله عن الشي ء يسرق، أو شبه ذلك، فتسأله؟ فقال: «قال رسول الله (ص): من مشى إلى

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 322

ساحر أوكاهن أو كذّاب يصدّقه فيما يقول، فقد كفر بما أنزل الله من كتاب».[648]

البته حديث بالمطابقه راجع به حرمت رجوع ديگران به كاهن است، ولى بالملازمه بر حرمت خود كهانت و سحر و كذب دلالت دارد، زيرا اگر خود اين عمل ها حرمت نداشت رجوع به آنها در حدّ كفر عملى نبود.

و نيز روايت نصر بن قابوس از امام صادق (ع):

«المنجّم ملعونٌ، والكاهن ملعونٌ والساحر ملعونٌ».[649]

البته سند آن به سبب حسن بن على كوفى و اسحاق بن ابراهيم، ضعيف است. و از جمله كلام امير مؤمنان در نهج البلاغه :

«أيّها الناس إيّاكم و تعلّم النجوم إلا ما يهتدي به

في برّ أو بحر فإنّها تدعوا إلى الكهانة والمنجّم كالكاهن والكاهن كالساحر، والساحر كالكافر، والكافر في النار ...».[650]

3. حكم مراجعه به كاهن

همان طور كه خود كهانت حرام است، رجوع ديگران به كاهن و تصديق او (عمل به گفته او، ترتيب اثر دادن به قول او و استناد به قول او در اثبات يا نفى چيزى) حرمت دارد، و دليل آن علاوه بر عمومات نهى از افترا بر خداوند، و عمومات حرمت عمل به ظن، خصوص دو روايت صحيحه ابى بصير و ابن ادريس است كه ذكر شد و عبارت «تكهّن له » در روايت اوّل بر همين مطلب دلالت دارد. روايت دوم هم مستقيماً و بالمطابقه بر حرمت رجوع به كاهن دلالت دارد.

4. خبر دادن از غائبات
اشاره

خبر دادن از غائبات گاهى بر اساس ولايت و عبوديت و پيدا كردن چشم برزخى و غيبى است كه شرعاً اشكال ندارد و در روايات متعدد از جمله حديثى از رسول

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 323

اعظم (ص) به آن اشاره شده است: «ما من عبد إلا و تقلّبه عينان و هما غيب يدرك بهما الغيب».[651] در رأس اين گونه خبر دادن ها پيامبران الهى و امامان و اوصياى واقعى پيامبران هستند كه با تكيه بر وحى الهى و علم لدنّى، از حقايق عالم تا قيامت خبر دارند و براى پيروان خويش گوشه هايى را بيان نموده اند.

خبر دادن از غائبات بر اساس محاسبات علمى هم از بحث خارج است و امروزه در علم هواشناسى و اخترشناسى و غيره از خسوف و كسوف و گرما و سرما و بارندگى و طوفان خبر مى دهند. سخن در كار كاهنان و غيب گويان است كه از طريق ارتباط با شياطين و جنّيان خبر مى دهند، اينها گاهى خودشان شاك هستند و معذلك خبر مى دهند و گاهى جازم هستند و بر سبيل جزم خبر مى دهند؛

حال آيا مطلق اخبار از غايبات حرام است؟

نظر مشهور همين است و مدرك آن اطلاقات روايات مذكور است كه هيچ قيدى ندارند و سخن از جنس كهانت و كاهنى كردن است و نوع آنكه جزماً خبر دهد يا بدون جزم، مطرح نيست.

ولى از كلام مرحوم فيض در مفاتيح استفاده مى شود كه اگر به نحو جزم و قطع از غايبات خبر دهد حرام است و اگر بر سبيل تفأل باشد اشكالى ندارد.[652] مرحوم آقاى خوئى هم معتقد است كه اگر جازم باشد و خبر دهد حرام نيست، زيرا نه كذب است و نه قول به غير علم؛ دليل ديگرى هم ندارد.[653]

ولى چون هر دو نظر خلاف اطلاقات است و مخصوصاً خبر دادن بر اساس فال زدن كه موضوعاً از كهانت خارج است، وجهى براى حرمت آن نيست. حتى بر اساس روايتى كه اهل سنّت از پيامبر (ص) نقل كرده اند حضرت فال را دوست داشتند[654] و فال بد را دشمن مى داشتند كه در روايات ما به «طيره» تعبير شده است.[655]

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 324

اكتساب با كهانت

اكتساب و اخذ اجرت و امرار معاش از طريق كهانت تكليفاً حرام است، زيرا اكل مال به باطل است و وضعاً باطل است، چون شرعاً ماليت ندارد تا اجير شدن براى آن صحيح باشد.

در روايت معتبره سكونى از امام صادق (ع) چنين آمده:

«السحت ثمن الميتة وثمن الكلب وثمن الخمر ومهر البغي، والرشوة في الحكم وأجر الكاهن».[656]

تعليم و تعلّم و علم كهانت

كهانت اگر شعبه اى از سحر باشد يا حكماً ملحق به سحر باشد طبعاً تعليم و تعلّم آن مثل علم سحر حرام خواهد بود. فتواى مشهور و از جمله امام راحل همين است. ولى اگر از اقسام سحر نباشد و موضوع جدايى- باشد كه مثل سحر و شبيه آن و نزديك به آن است- دليلى ندارد حرام باشد، بلكه به عنوان يك علم، حسن و رجحان دارد و ياد گرفتن آن فضل است و در روايت معروف نبوى (ص) در كافي شريف مى خوانيم:

«إنّما العلم ثلاثة: آية محكمة، أو فريضة عادلة، أو سنّة قائمة وما خلاهنّ فهو فضلٌ».[657]

مگر اينكه تعليم و تعلّم آن همراه باشد با برخى حرام هاى ديگر كه در اين فرض بالعرض حرام مى شود، وگرنه حرمت ذاتى ندارد.

ممكن است كسانى فرق بگذارند ميان تعلّم آن به عنوان يك علم و اطلاع و به عنوان مقدمه براى عمل و به قصد كاهنى كردن و مزد گرفتن، و دومى را از باب اينكه مقدمه حرام است حرام بدانند ولى اين سخن نيز ناتمام است، زيرا بر فرض كه مقدمه واجب، واجب شرعى باشد، ولى مقدمه حرام، حرمت شرعى ندارد. بر فرض هم كه

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 325

حرام باشد خصوص مقدمه سببى يا جزء اخير علت تامه حرام، حرام است

نه ساير مقدمات. يادگيرى جزء اخير نيست، زيرا ممكن است كسى فنى و علمى را ياد بگيرد ولى هرگز به كار نبندد، بنابراين دليلى بر حرمت تعليم و تعلّم نيست و به قصد حرام هم باشد حداكثر تجرّى بر نيت است كه نيت گناه يا گناه نيست و يا عفو شده است و اين مطلب در جاى خود بحث گرديده است. در عين حال احوط اين است كه از ياد گرفتن آن هم اجتناب شود.

احكام قيافه شناسى
اشاره

امام راحل به پيروى از مشهور فقها قيافه شناسى را مثل كهانت و شعبده ملحق به سحر دانسته است و قهراً عمل قائف حرام است، تعليم و تعلّم آن حرمت دارد، رجوع به قائف و تصديق او و ترتيب اثر به قول وى حرام است، اكتساب با آن نيز حرمت دارد.

تعريف لغوي: در كتب لغت مثل صحاح [658] و قاموس [659] و تاج العروس [660] و غيره مى خوانيم: «القائف الذي يعرف الآثار وجمعه قافّة». در نهاية ابن اثير آمده است: «القائف الذي يتبع الآثار، ويعرفها، ويعرف شبه الرجل بأخيه وأبيه».[661] بنابراين قائف تنها قيافه شناس نيست كه مى داند فلانى شبيه پدر يا برادرش مى باشد، بلكه كسى است كه از علامات و نشانه ها پيروى مى كند و بر اساس آن حكم و قضاوت مى كند و فردى را به فرد ديگر ملحق مى داند كه فلانى پسر يا برادر يا از منسوبين فلانى است يا فلانى اين گونه نيست.

تعريف فقها: شهيد ثانى در مسالك :

وهي الاستناد إلى علامات ومقادير يترتّب عليها إلحاق بعض الناس ببعض ونحوه.[662]

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 326

منظور از علامات رنگ چهره و مانند آن است و منظور از مقادير اندازه پا و مانند آن است.[663]

كوثر فقه (محمدى) ؛ ج 1 ؛ ص326

قق ثانى در جامع المقاصد: «هي إلحاق الناس بعضهم ببعض».[664]

البته اين تعريف، تعريف به اعم است زيرا الحاق بعضى به بعضى ديگر در نسب اعم از اين است كه به استناد علامت و نشانه ها باشد- كه غالباً هم ظن و حدس و تخمين است- يا به استناد ملاك هاى شرعى همچون اقرار و فراش.

به همين دليل تعريف شهيد ثانى قيد كرده است كه الحاق در نسبت به استناد علامات و مقادير باشد. ولى تعريف ايشان هم از جهتى اخص از مطلوب است، زيرا تنها جنبه اثباتى (الحاق و اثبات نسبت) را گفته است و جنبه سلبى (سلب نسبت) را نگفته است. و لذا تعريف امام راحل در متن كامل ترين است البته امروزه از طريق آزمايش خون، الحاق و عدم آن را تشخيص مى دهند، و از راه علائمى آثار جرم و شخص مجرم را شناسايى مى كنند و حرمت ذاتى اينها دليل ندارد، مگر اينكه همراه با محرّمات ديگرى باشند. فعلًا كلام در قيافه شناسى است كه درباره الحاق و عدم الحاق افراد در نسبت است و نتايج مهم عملى دارد از قبيل مسأله توارث و ازدواج و محرميت و مانند آن.

حكم شرعى قيافه شناسى

اصل تحصيل اعتقاد علمى يا ظنى به نسبت فردى با فرد ديگر و فاميل بودن آنها بدون عمل به قول قائف و ترتيب اثر بر آن اشكالى ندارد و دليلى بر حرمت آن نيست. بر فرض شك هم از اصل اباحه و جواز استفاده مى شود. البته اگر از اين طريق قاطع شد به نسبت، يقين حجت است و فرد قاطع بايد طبق آن، خود ترتيب اثر دهد، زيرا يقين از

هر راهى حاصل شود حجت است و اين مطلب در مباحث قطعِ علم اصول، از واضحات است ولى مجرد قدم برداشتن در اين وادى و دقت در علامت ها و حدس

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 327

زدن به نسبت ها بدون ترتيب اثر مانعى ندارد، مهم فرض ترتيب اثر دادن و عمل به قول قائف است.

بنابراين قيافه شناسى حرمت ذاتى ندارد بلكه در صورت ترتّب حرام، اشكال دارد و حرمت آن عرضى است.

دلايل حرمت

1. ادعاى اجماع يا نفى خلاف كه در كلام علامه در منتهي [665] و سبزوارى در كفايه [666] آمده است.

2. صاحب جواهر: شايد قيافه شناسى قسمى از كهانت باشد، پس ادله حرمت كهانت، آن را شامل مى شود.[667]

3. آيت الله خوئى: آياتى كه بر حرمت عمل به غيرعلم و حرمت اتباع ظن دلالت دارند، عمل به قول قائف و ترتيب اثر بر آن را شامل مى شود، زيرا كار قائف از مرز استحسان و ظن و گمان خارج نيست.[668]

4. شيخ اعظم: روايات از رجوع به قائف و ترتيب اثر به گفته او نهى كرده اند از جمله روايت شيخ صدوق در خصال كه به سند معتبر در وسائل الشيعه از ابى بصير از امام صادق (ع) نقل شده است. صدر حديث در مورد كهانت است- كه قبلًا ذكر شد- و ذيل آن در مورد قيافه شناسى است. راوى از امام پرسيده و حضرت در جواب فرموده است

: «ما احبّ أن تأتيهم».[669]

در مجمع البحرين هم آمده است: «إنّ فى الحديث: لا آخذ بقول قائف».[670] و روايت مفصلى كه درباره امام رضا (ع) و فرزند گرامى ايشان امام جواد (ع) وارد شده است كه وقتى شيعيان و اطرافيان از حضرت خواستند

قيافه

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 328

شناسى بياورند و او نظر دهد، حضرت فرمود:

«ابعثوا أنتم إليهم، و أمّا أنا فلا».[671]

در روايتى كه محدث نورى از كتاب جعفريات نقل كرده، حضرت اجر و مزد قائف را سحت و حرام دانسته است [672] كه كاشف از حرمت قيافه شناسى و رجوع به آنهاست.

جواب از اجماع: بارها جواب داده شد كه اجماع منقول ارزش ندارد و بر فرض اعتبار، تعبدى بودن آن مشكوك است. و امّا دخول قيافه در كهانت، مسلّم نيست و خود جواهر با كلمه «لعل » تعبير كرده. استناد به آيات ناهيه هم از ترتيب اثر به ظن مخصوص، فرض حصول ظن از قول قائف است و فرض حصول جزم را شامل نيست.

روايات مذكور در كلام شيخ اعظم نيز علاوه بر اشكال سندى روايت مجمع البحرين و روايت داستان امام رضا و امام جواد، زكريا ابن يحيى، مجهول الحال است، از نظر دلالت هم دال بر حرمت نمى باشند، زيرا «لا احبّ » ظهور در كراهت دارد، «لا آخذ ...» يعنى من اين كار را نمى كنم، و معنايش نهى ديگران از اين كار نيست. عدم اقدام امام در رجوع به قائف هم روشن است كه او از طرق صحيح و مشروع و وحى و الهام عالم است و نيازى به رجوع به قائف ندارد، و «أمّا أنا فلا» نيز مثل روايت قبلى است و مفادش نهى ديگران از اين كار نيست. بنابراين، بهترين دليل حرمت، سه دليل ذيل است:

1. حرمت اخذ به قول قائف از باب حرمت اخذ به ظن و حدس؛ زيرا غالباً قول قائف گمان آور است.

2. قانون شرعى مورد قبول فريقين اين است كه «الولد للفراش وللعاهر

الحجر»؛[673] و ترتيب اثر دادن به قول قائف در خيلى جاها- كه خطا دارد و مطابق واقع نيست- با اين قانون مسلّم منافات دارد.

3. استصحاب عدم ثبوت نسبت، حكم به عدم الحاق مى كند مگر اينكه اماره معتبرى

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 329

بر خلاف آن باشد، و قيافه شناسى و قول قائف از امارات معتبره نيست تا بر استصحاب مقدم باشد.

احكام تنجيم
اشاره

شرح اين بخش را با ذكر دو نكته آغاز مى كنيم:

الف) يكى از اصول قطعى عقلى و نقلى كه مورد قبول همه اديان و مذاهب الهى- بلكه همه الهيون است- عقيده به وجود مبدأ عالم است و در فرهنگ اسلامى از آن حقيقت به «الله» تعبير مى شود كه اسم است براى ذاتى كه جامع جميع كمالات و منزه از جميع نقائص است و انكار مبدأ عالم قطعاً موجب كفر است.

اصل قطعى عقلى و نقلى ديگر، اصل توحيد و يكتايى و يگانگى است كه انكار آن، و نيز عقيده به شرك و چند خدايى نيز موجب كفر است.

اصل قطعى ديگر اين است كه تنها و تنها او مؤثر حقيقى است و هيچ موجودى استقلال در تأثير ندارد و شريك او در تأثير نيز نيست. و انكار اين مطلب نيز موجب كفر است. اصل قطعى ديگر اين است كه موجودات و مخلوقات عالم همان طور كه در اصل حدوث محتاج به خالق هستند در بقا و استدامه نيز آن به آن محتاج به او هستند و قائم به غيرند و تنها حقيقتى كه قائم به ذات و قيوم همه عوالم امكان است ذات حق تبارك و تعالى است.

سخن دهرى مسلكان و ماده گرايان هم كه مى گويند همه حوادث

عالم معلول فعل و انفعالات مادى است و دست روزگار را علت تامّه مى دانند و به اشكال مختلف منكر صانع متعال مى باشند باطل است.

و به نقل قرآن از قول دهرى مسلك ها: وَقَالُوا مَا هِيَ إِلا حَيَاتُنَا الدُّنْيَا نَمُوتُ وَنَحْيَا وَمَا يُهْلِكُنَا إِلا الدَّهْرُ.[674] سخن آن دسته از فلاسفه متقدم هم كه براى افلاك، نفوس ناطقه قائل بودند و آنها را مؤثر مى دانستند و در حوادث اين عالم و مرگ و حيات، فقر

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 330

و غنا، بيمارى و سلامتى، گرانى و ارزانى، مذكر و مؤنث بودن جنين، خير و شر، فتح و شكست و ... را به افلاك نسبت مى دادند خلاف كتاب و سنّت است.

و نيز سخن يهوديان كه قائل به تعطيل هستند و دستگاه الهى را تعطيل مى دانند و علل و عوامل موجود در اين جهان را علت مستقل حوادث و پديده ها مى دانند باطل است. همچنين سخن آن دسته از اهل سنّت كه قائل به تفويض هستند باطل است كه جهان و پديده هاى آن را در اصل حدوث، محتاج به خداوند مى دانند، امّا در بقا براى آنها استقلال قائل اند. و نيز سخن آن دسته از فرق شيعى كه اهل غلوّ هستند و به نوع ديگرى قائل به تفويض هستند و حوادث عالم را مستقلًا به دست پيامبر و آل او مى دانند باطل است و به فتواى فقهاى اماميه موجب كفر است.

آرى عقيده به تأثير به اذن الهى مانعى ندارد و به نصّ قرآن حضرت عيسى مرده زنده مى كرد، نابينا را شفا مى داد و ... ولى همه اينها باذن الله و به حول و قوه الهى بود، كما اينكه مانعى ندارد خداوند

شفا را در نسخه طبيب قرار دهد، سيرى را در خوردن، سيرابى را در نوشيدن قرار دهد و اينها مؤثر باشند باذن الله حال كه اينها مؤثرند چنين نيست تخلف محال است و به نوعى فاعل ايجابى و تأثير جبرى باشد، بلكه هر آن خدا بخواهد تأثير را از آنها مى گيرد و به تعبير قرآن كريم يَمْحُوا اللهُ مَا يَشَاءُ وَيُثْبِتُ وَعِنْدَهُ امُّ الْكِتَابِ.[675]

شايان توجه است كه علل و عوامل مادى در اين عالم مؤثر و مقتضى هم نيستند، بلكه معدّات هستند و زمينه را براى تأثير الهى و اعطاى اثر از سوى ذات حق فراهم مى كنند. مثلًا كشاورز با پاشيدن دانه در زمين و شخم زدن آن، زمينه را براى تأثير الهى فراهم مى كند، وگرنه زارع حقيقى خداوند است.

ب) بى شك ميان ستارگان و اوضاع فلكى و جوّى با حوادثى كه در عالم عناصر و زمين رخ مى دهد رابطه مرموزى وجود دارد مثل رابطه تابش آفتاب و انرژى خورشيدى با تداوم حيات و رشد و بالندگى نباتات و حيوانات و انسان ها، و مثل رابطه نزديك تر و

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 331

دورتر شدن خورشيد از خط استوا در اختلاف فصل ها و پيدايش گرما و سرما و ...، و مثل كم و زياد شدن رطوبات بدن با كم و زياد شدن نور ماه. حتى ظاهر برخى روايات تأثير طلوع و غروب ستارگان در حوادث زمينى است. از جمله در روايت مفصلى كه ابان بن تغلب از امام صادق (ع) نقل كرده است، حضرت در ملاقات با سعد يمانى فرمود:

فما اسم النجم الذي إذا طلع هاجت الإبل؟ قال اليماني: لا أدري، فقال له أبو عبدالله (ع): «صدقت،

فما اسم النجم الذي إذا طلع هاجت البقر؟» فقال اليماني: لا أدري، فقال له أبوعبدالله (ع): «صدقت، فما اسم النجم الذي إذا طلع هاجت الكلاب؟» فقال اليماني: لا أدري، فقال له أبوعبدالله (ع): «صدقت في قولك لا أدري ...».[676] البته از آنجا كه قول به تأثير طلوع ستاره در هيجان شتر يا گاو و يا كلب، به نحو تأثير حقيقى و علت مستقل يا شريكه العلّه بودن، خلاف قرآن و سنّت و برهان است بايد توجيه شود، كه در ادامه خواهد آمد. خلاصه اينكه اوضاع فلكى، علت معدّه هستند و اگر هم تأثيرى دارند، اين تأثير را خدا به آنها داده است و خود او نظام اين عالم را نظام اسباب و مسببات قرار داده و او مسبّب الاسباب است ولى جبر هم نيست و هر گاه بخواهد اين تأثير را مى گيرد، آن گونه كه آتش را بر ابراهيم گلستان نمود.

با توجه به اين دو نكته در ارتباط با تنجيم اين بحث مطرح مى شود:

اصل صحت علم نجوم

از قرآن و روايات فراوان استفاده مى شود كه علم نجوم يكى از علوم واقعى است و بلكه يكى از علوم پيامبران است و آنان واقف به اين علم بوده اند و روابط اوضاع افلاك و كواكب را با حوادث و پديده هاى زمينى مى دانستند.

واضح ترين آيه در مورد حضرت ابراهيم (ع) است كه مى فرمايد: فَنَظَرَ نَظْرَةً فِي النُّجُومِ* فَقَالَ إِنِّي سَقِيمٌ.[677] البته مرحوم طبرسى در مجمع البيان سه قول در تفسير آيه ذكر كرده اند: يك تفسير اين است كه او نوعى بيمارى- همچون تب- داشت كه در

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 332

فواصل زمانى خاصى به سراغش مى آمد و با نگاه به اوضاع كواكب مى خواست

وقت دقيق آن را دريابد.[678] طبق اين تفسير، آيه دليل بر صحت علم نجوم است و به قول صاحب جواهر: اظهر وجوه و احتمالات همين است،[679] زيرا ساير احتمالات با ظاهر آيه تناسب ندارد.

روايات فراوان- و به قول صاحب جواهر: «التى لا يمكن حصرها»-[680] بر اصل صحت علم نجوم دلالت دارد و جاى ترديد ندارد. از جمله روايت ابان بن تغلب كه قبلًا در نكته دوم اشاره شد و روايت دهقان پارسى زبان با اميرمؤمنان (ع) كه براى جنگ نهروان مى رفت و دهقان منجم، او را بر حذر داشت و گفت امروز روز نحسى است و جنگ به نفع شما نيست و روز سختى در پيش داريد، زيرا «قد انقلب فيه كوكب و انقدح من برجك النيران». حضرت پس از پرسش هاى متعددى فرمودند:

«أمّا قولك قد انقدح من برجك النيران فكان الواجب أن تحكم لي به لا عليّ، أمّا نوره وضيائه فعندي وأمّا حريقه ولهبه فذهب عنّي، فهذه مسألة عميقة أحبّها إن كنت حاسباً».

حضرت رفت و خوارج را شكست داد و با فتح و ظفر برگشت؛ اينجا بود كه دهقان گفت: «ليس هذا العلم ممّا في أيدي أهل زماننا، هذا علم مادّته من السماء» البته اين روايت به سه طريق نقل شده است.

بنابراين اصل نجوم حق است، امّا احاطه به تمام دقايق اين علم از حوزه ادراك انسان هاى معمولى خارج است و تنها علام الغيوب و كسانى كه خدا اين علم را در اختيار آنان گذاشته از همه جهات آن آگاهند و ادراك ديگران كامل نيست و اشتباه فراوان دارند و چه بسا ستاره اى را نحس بدانند در حالى كه سعد است، عكس آن نيز ممكن است،

از جمله در ذيل حديث ابان بن تغلب در داستان سعد يمانى امام صادق (ع) از سعد پرسيد:

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 333

فما زحل عندكم فى النجوم؟ فقال اليمانى: نجم نحس! فقال أبو عبدالله (ع):

«لا تقل هذا، هو نجم اميرالمؤمنين (ع) وهو نجم الأوصياء وهو الذى النجم الثاقب قال الله تعالى فى كتابه.[681]

البته صعوبت و دشوارى آن و داراى دقايق و ظرائف بودن و ذات الابعاد بودن آن و وجود كثرت اشتباه در محاسبات منجّمان، مانع از اصل صحت اين علم و فراگيرى آن نيست وگرنه بايد فرا گرفتن علم كلام و فلسفه نيز ممنوع باشد و بلكه به طريق اولى حرام باشد زيرا خطر اشتباه و لغزش در اين علوم به مراتب بزرگتر از خطر اشتباه در محاسبات نجومى است.

بنابراين اصل تعلّم علم نجوم بدون اعتقاد به تأثير، شرعاً منعى ندارد، و عده زيادى از بزرگان، عالم به نجوم بوده اند. تنجيم مصطلح كه فقهاى اسلام به حرمت آن فتوى داده اند اصل علم نجوم و تعلّم آن نيست بلكه قسم خاصى از آن است كه خواهد آمد. نه تنها اصل تعلّم نجوم مانعى ندارد بلكه چه بسا رجحان هم دارد، زيرا با مطالعه در اوضاع كواكب و روابط عميق آنها با حوادث ارضى و وجود همبستگى كامل ميان پديده هاى عالم، معرفت انسان به علم و حكمت و قدرت بارى تعالى بيشتر مى شود.

تعريف تنجيم

شيخ اعظم از قول محقق ثانى تنجيم را اين گونه تعريف كرده است:

التنجيم الإخبار عن أحكام النجوم باعتبار الحركات الفلكيّة والاتصالات الكوكبيه.[682]

منجم گرى عبارت است از خبر دادن از احكام و آثار ستارگان به اعتبار حركات فلكى و اتصالات كوكبى. يعنى از اقتران

و اتصال دو ستاره به يكديگر فلان حادثه در زمين رخ مى دهد، از دور شدن و فاصله گرفتن آنها فلان حادثه رخ مى دهد، نحوه قرار گرفتن فلان ستاره دليل وقوع فلان حادثه است، طلوع فلان ستاره دليل حدوث فلان

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 334

حادثه است و ... خلاصه خيرات و شرور واقع در اين عالم را به اوضاع فلكى و حوادث سماوى مستند و منتسب كند.

البته اين خبر دادن به چند صورت متصور است:

1. گاهى همراه با اعتقاد به تأثير است يعنى واقعاً اوضاع فلكى را مؤثر در حوادث ارضى مى داند و براى آنها استقلال در تأثير قائل است و تخلف بردار نيست. يا در كنار اراده الهى و در عرض آن و به عنوان شريك العلّه اوضاع فلكى هم مؤثرند. اين قسم از تنجيم و منجم گرى قطعاً كفر است و فقهاى اسلام به اتفاق كلمه آن را كفر دانسته اند.

2. گاهى همراه با اعتقاد فوق نيست، بلكه اوضاع فلكى و طلوع و غروب ستارگان را مؤثر مى داند ولى نه به اين نحو كه تخلف بردار نباشد، بلكه مؤثر حقيقى را خداوند مى داند و عقيده به محو و اثبات دارد و تأثير افلاك و كواكب را هم از خدا مى داند چنين اعتقادى موجب كفر نيست، زيرا چنين فردى نه اصل وجود خداوند را منكر است نه توحيد الهى را، نه تأثير او در همه حوادث را منكر است، نه معاد را انكار مى كند، نه نبوت را و نه ضرورى دين را بلكه همه را قبول دارد و به تجربه و مطالعه به دست آورده است كه ميان اوضاع فلكى و برخى حوادث ارضى رابطه وجود دارد. اين

محكوم به كفر نيست، و خود خداوند نظام عالم را نظام اسباب و مسببات قرار داده است.

3. گاهى اصلًا اوضاع فلكى را مؤثر نمى داند بلكه اينها را علامت و كاشف مى داند و معتقد است كه عادت الهى بر اين جارى شده است كه نزد فلان وضع فلكى، فلان حادثه زمينى را ايجاد كند و مؤثر مستقيم، خود ذات الهى است. اين با مبناى اشاعره سازگار است كه قائل به عادت الله هستند.

4. گاهى به اين صورت است كه اوضاع فلكى را معدّ و زمينه ساز و علت معدّه مى داند كه خود ذات حق اينها را معدّ قرار داده است، نه مقتضى و سبب و علت و مؤثر؛ بلكه مؤثر حقيقى، خود اوست. اين نيز موجب كفر نيست. رواياتى كه درباره تحريم تنجيم و تعلّم نجوم وارد شده است شامل اين قسم و دو قسم قبلى نيست، زيرا تنجيم مصطلح، همان قسم اوّل است. روايات اين قسم را رد مى كنند. مانند روايت معتبره عبدالملك بن اعين از امام صادق (ع):

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 335

قال: قلت لإبي عبدالله (ع) إنّي قد ابتليتُ بهذا العلم فاريد الحاجة، فإذا نظرت إلى الطالع و رأيت الطالع الشرّ جلست ولم أذهب فيها، وإذا رأيت طالع الخير ذهبتُ في الحاجة، فقال لي: «تقضي؟» قلت: نعم، قال: «احرق كتبك».[683]

ملاحظه مى كنيم كه حضرت مطلق نظر در علم نجوم را محكوم نكرده است بلكه استفصال كرد كه اگر قضاوت (حكم و قطع) مى كنى و به قطع، طالع خير و شر را مؤثر مى دانى حرام است. مفهوم كلام اين است كه بدون آن حرام نيست.

رواياتى هم كه به ظاهر اطلاق دارند و از نجوم و

تنجيم نهى كرده اند بر همين معنا حمل مى شود كه نجوم را مؤثرات بدانيم و تخلف حوادث ارضى از اوضاع فلكى را از باب تخلف معلول از علت تامّه محال بدانيم.

از جمله روايت قاسم بن عبدالرحمن:

«إنّ النبي (ص) نهى عن خصال منها مهر البغي، ومنها النظر في النجوم».[684]

و روايت نصر بن قابوس از امام صادق (ع):

«المنجّم ملعون، والكاهن ملعون، والساحر ملعون و ...».[685]

و روايت مرسله محقق در معتبر و علامه در تذكره :

قال النبى (ص):

«من صدّق كاهناً أو منجّماً فهو كافر بما أنزل علي محمّد».[686]

بنابراين اصل تنجيم و منجم گرى با اعتقاد مذكور حرام است، رجوع به منجم و تصديق او حرام است، تعلّم علم نجوم با اين عقيده حرمت دارد، تعليم آن به ديگران حرام است، اكتساب از اين طريق حرمت دارد، معامله بر اين كار و اجير شدن در برابر آن هم باطل است. ولى بدون اعتقاد به تأثير استقلالى يا مدخليت و شركت در تأثير، حرمت آن دليلى ندارد و اصل بر جواز و اباحه است و بلكه به حكم عمومات تعليم و تعلّم نيز جايز است و بلكه براى معرفت عظمت و قدرت

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 336

حق تعالى رجحان هم دارد كه قبلًا اشاره شد.

در ضمن مطالب فوق، مخصوص علم نجوم و منجّمان نيست بلكه در ساير امور نيز جارى و سارى است. مثلًا در علم طب نيز مطلب همين است. يعنى اگر با اعتقاد به تأثير دارو و مداوا باشد و آن را علت تامّه يا شريكه العله بداند كفر است. زيرا خلاف قرآن و برهان و روايات است كه شافى حقيقى را خداوند معرفى مى كنند و دارو و درمان را

به اذن الله مؤثر مى دانند و يا علت معدّه مى دانند. در مورد انواع و اقسام حرزها و تعويذها و دعاها و طلسمات و خواص حروف و مانند آن نيز مطلب از اين قرار است.

خلاصه اينكه هيچ چيزى در عالم، استقلال در تأثير ندارد، شريك خداوند در تأثير هم نيست بلكه تمام تأثير از خداوند است و ساير چيزها از حقايق نورانى و وجودات روحانى و ملكوتى تا پديده هاى مادى، هر اثرى كه دارند باذن الله و تحت حول و قوه الهى است.

در پايان مسأله درباره علم هيئت و اختر شناسى بحث شده است و اينكه مطالعه در اوضاع و احوال كواكب و خبر دادن از خسوف و كسوف و اوّل و آخر ماه و اقتران و ابتعاد كواكب و فاصله ستارگان از يكديگر و ديگر جوانب مسأله هيچ اشكالى ندارد، بلكه يكى از علومى است كه در جهت شناخت عظمت آفرينش خيلى كمك مى كند و در مواردى براى شناخت قبله و مانند آن چه بسا وجوب كفايى دارد و هيچ ربطى به اعتقاد به تأثير و مانند آن ندارد، بنابراين مى توان به گفته آنان ترتيب اثر داد مگر در مواردى مثل اوّل ماه رمضان و اوّل ماه شوال كه باز گفته علماى هيئت و اختر شناسان، ملاك نيست زيرا دليل دارد كه «صم للرؤية و أفطر للرؤية».

البته در علم هيئت نيز اشتباه رخ مى دهد و چه بسا هواشناس، ستاره شناس، و ... در محاسبات خود اشتباه كنند و مثلًا اوّل ماه را حدس بزنند و اشتباه كنند، ولى اين يك امر طبيعى است و در كليه علوم و فنون و رشته هايى كه با حدس و

محاسبه و نظر، سر و كار دارند كم و بيش اشتباه وجود دارد و مخصوص علم هيئت و علماى هيئت نيست و هيچ كس نگفته كه چون در فتوى- مثلًا- اشتباه وجود دارد پس كسى حق فتوى و نظر ندارد، يا چون در طبابت اشتباه وجود دارد كسى حق طبابت ندارد و ....

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 337

غشّ در معامله

اشاره

مسألة 17: يحرم الغشّ بما يخفي في البيع والشراء كشوب اللبن بالماء وخلط الطعام الجيّد بالردي ء ومزج الدهن بالشحم أو بالدهن النباتي ونحو ذلك من دون إعلام، ولا يفسد المعاملة به وإن حرم فعله و أوجب الخيار للطرف بعد الاطلاع. نعم لو كان الغشّ بإظهار الشي ء على خلاف جنسه كبيع الممّوه علي أنّه ذهبٌ أو فضّة و نحو ذلك فسد أصل المعاملة.

ترجمه: در خريد و فروش، غشّ به وسيله آنچه كه مخفى مى باشد، حرام است، مانند مخلوط كردن شير با آب، گندم مرغوب با گندم نا مرغوب، روغن با پيه يا روغن نباتى، و مانند اينها بدون اينكه طرف را آگاه كند. معامله با غشّ باطل نمى شود؛ اگرچه كارش حرام است و موجب خيار فسخ براى طرف معامله بعد از اطلاع از آن مى گردد. البته اگر غشّ به اين صورت باشد كه چيزى را بر خلاف جنس آن نشان دهد، مانند فروش چيزى كه آب طلا يا نقره داده شده به عنوان اينكه طلا يا نقره است و مانند آن، اصل معامله باطل مى شود».

شرح: درباره غشّ در معامله و حكم تكليفى و وضعى آن سه بحث مطرح است:

1. بحث موضوعى يا بيان معناى غشّ در لغت و اصطلاح؛

2. حكم شرعى خود غشّ يا بيان حرمت آن؛

3.

حكم شرعى معامله با غشّ.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 338

بحث موضوعى
اشاره

در مصباح المنير آمده است:

غشّه غشّاً، من باب قتل والاسم الغيش بالكسر: لم ينصحه وزيّن له غير المصلحة، ولبن مغشوش، مخلوط بالماء.[687]

در نهايه ابن اثير آمده است:

الغشّ ضدّ النصح من الغشش وهو المشرب الكدر.[688]

در المنجد آمده است:

غشّ غشّاً و غشش: أظهر له خلاف ما أضمره وزيّن له غير المصلحة، خدعه، ضد النصيحة، الغشّ إسم من الغشّ الخيانة نقيض النصح وهو مأخوذ من الغشش أي المشرب الكدر، الكدر من كلّ شي ء، الغشاش أوّل الظلمة وآخرها المغشوش غير الخالص، يقال لبنٌ مغشوش أي مخلوط بالماء غير الخالص.[689]

و نظير آن در اقرب الموارد آمده است، به اضافه:

غشّه غشّاً، لم يمحضه النصح ... فضته مغشوشه أي مخلوطة بالنحاس.[690]

خلاصه اينكه غش گاهى به عين خارجى نسبت داده مى شود، مثلًا مى گوييم: لبنٌ مغشوشٌ يا درهمٌ مغشوشٌ به معناى ناخالص و مشوب و ممزوج به چيز ديگر است، خواه از جنس خودش باشد، ولو پست تر از آن، مثل گندم خوبى كه با گندم بد مخلوط شود، خواه از جنس خودش نباشد، مثل مخلوط كردن آب با شير، خواه شخصى مخلوط كند يا خود به خود مخلوط شود، در فرض مخلوط كردن شخصى هم خواه عمداً و به قصد فريب دادن باشد يا بدون قصد مزبور.

و گاهى به شخص نسبت داده مى شود و مى گوييم: غشّ فلانٌ كه فعل ارادى تبادر

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 339

مى كند، يعنى فلانى عمداً اين كار را كرده است، خواه به قصد فريب دادن كسى باشد يا بدون آن؛ مثلًا مقدارى آب داخل شير مى كند تا بنوشد. آرى وقتى به مفعول ذى شعور هم نسبت داده مى شود و

مى گوييم: «غشّ زيدٌ بكراً» اينجا به معناى خدعه و مكر و خيانت است و در كلمات اهل لغت هم آمده بود كه «غشّ فلاناً أي لم ينصحه، لم يمحضه النصح، أظهر له خلاف ما أضمره، زيّن له غير المصلحة، خدع ه»، و در فارسى به گول زدن و فريب دادن تعبير مى شود.

در اصطلاح فقها و روايات نيز به همين معناى عرفى و لغوى استعمال شده است و داراى حقيقت شرعيه يا متشرعه نيست.

ضمناً كلمه غشّ، به فتح غين، مصدر باب غشّ و به كسر آن اسم مصدر است كه حاصل و نتيجه مصدر است و در مصدر اسناد آن به فاعل، مدّ نظر است يعنى مخلوط كردن، خالص نكردن متاع از آنچه مورد اعراض طرف است. و اسم مصدر به معناى خالص نبودن و مشوب بودن متاع است كه حاصل كار شخصِ غاشّ و خائن و خادع است. در عنوان بحث، غشّ به فتحْ صحيح است زيرا متعلق حرمت بايد فعل اختيارى مكلّف باشد و آن غشّ به معناى مصدرى است. قبلًا هم در تصوير و مانند آن به صورت مصدر آمده بود. بنابراين ضبط آن به كسر غين در شرح لمعه [691] قابل مناقشه است.

غشّ گاهى نيز در كلام و نصيحت است، يعنى در مقام مشورت، طرف را فريب مى دهد، و گاهى در غير كلام است، گاهى هم در معامله است كه مورد بحث ما همين است، ولى غشّ مخصوص آن نيست. در معامله هم گاهى طرفين (غاشّ و فريب دهنده با مغشوش عليه و فريب خورده) هر دو علم به واقع دارند و مى دانند كه متاع مغشوش است، گاهى هر دو جاهل به آن هستند

و گاهى غاشّ جاهل است و مغشوش عليه از واقع با خبر است و گاهى به عكس آن است.

نظريه مرحوم آيت الله خوئي: به نظر ايشان تنها در قسم اخير، غشّ در معامله صدق

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 340

مى كند و در صور قبلى اصلًا غشّ صدق نمى كند[692] و همين صحيح است زيرا غشّ به معناى خدعه و خيانت و فريب دادن است و تنها در فرضى صدق مى كند كه غاشّ عالم به غشّ باشد و مغشوش عليه جاهل باشد. و با علم هر دو يا علم مغشوش عليه يا جهل هر دو عرف نمى گويد بايع خيانت كرده و طرف را فريب داده است. و بر فرض كه اصل غشّ صدق كند ولى حكم آن (حرمت) قطعاً منتفى است و با علم هر دو يا جهل هر دو و يا علم مشترى معامله حرام نيست.

غشّ گاهى به سبب چيزى است كه به طور طبيعى مخفى و پنهان مى ماند و طرف از آن با خبر نمى شود- مگر اين كه خبره و كار كشته در شناخت غشّ در معامله باشد- و گاهى به سبب چيزى است كه ولو فعلًا مخفى است ولى هر كسى مى تواند آن را بشناسد و نيازى به خبرويت و كاركشتگى ندارد مثلًا بالاى جعبه يا كيسه جنس خوب گذاشته و پايين آن جنس بد و كم ارزش كه هر كسى با زير و رو كردن متاع مى تواند بفهمد.

و گاهى هم به سبب امرى است كه فعلًا ظاهر و هويداست، مثلًا گندم را با خاك و سنگ ريزه مخلوط كرده يا گندم را با جو مخلوط كرده و در معرض بيع قرار داده است؛ قدر مسلّم

از غشّ، صورت اوّل است و اطلاقات كلام اهل لغت و روايات، فرض دوم را نيز شامل مى شود ولى در فرض اخير كه خلط و مزج ظاهر و آشكار است صدق غشّ مشكل است، مگر اينكه بدون ديد و نظر بفروشد و به طرف بگويد متاع خالص است يا با بنا گذارى بر خالص بودن، معامله كنند كه از نظر ارتكاب كذب كار حرامى كرده است نه از جهت غشّ در معامله.

در صدق غشّ به معناى مصدرى لازم نيست حتماً مزج خوب و بد به سبب فعل مايع باشد بلكه مهم استناد غشّ به اوست، بنابراين اگر ديگرى شير و آب را مخلوط كرده يا به سبب عامل سماوى و الهى مخلوط شده و باد و طوفان، گندم جيد و ردى را ممزوج كرده باشد و فروشنده هم بداند و سكوت كند و چيزى نگويد، باز هم عنوان غشّ در معامله صدق مى كند.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 341

انواع غشّ

غشّ گاهى به مخفى كردن جنس دنى و پست در جنس جيد و خوب است، مثل برنج شكسته و سالم يا گندم خوب و بد، و گاهى به مخلوط كردن غير مراد در مراد است، مثل ممزوج كردن گندم و خاك يا شير و آب، يا روغن نباتى با روغن حيوانى يا پيه با روغن حيوانى. و گاهى به اظهار صفت خوبى درباره چيزى است كه داراى آن صفت نيست. نام اين عمل در اصطلاح تدليس است، مثلًا در سايه مى فروشد يا در زير چراغ هاى قوى و پر نور مى فروشد تا كيفيت كالا را چند برابر جلوه دهد و گاهى به اين است كه چيزى را

بر خلاف جنس آن نشان مى دهد مثلًا طلا و نقره بدلى را به جاى اصلى مى فروشد يا فلزى را آب طلا و نقره مى دهد و به جاى طلا و نقره مى فروشد.

حكم تكليفى
اشاره

حرمت غشّ فى الجمله- قطع نظر از قيود و تفصيلاتى كه خواهد آمد- مسلّم است. يكى از افعال محرّمه در اسلام غشّ است؛ به چند دليل:

1. اجماع

نه تنها فقهاى اماميه، بلكه همه فقهاى اسلام فتوى به حرمت غشّ داده اند، و نه تنها اجماع مسلمين، بلكه به تعبير برخى از بزرگان [693] از ضروريات مذهب مسلمين است كه فوق اجماع است و نيازى به بيان و اثبات ندارد.

2. حكم عقل

از آنجا كه غشّ و فريب دادن ديگرى نوعى خيانت و القاى در مفسده و ضرر است و در واقع ظلم در حق ديگرى است از اين جهت عقل قاطع است به قبح و مفسده؛ و حرمت شرعى آن به ملازمه عقليه ثابت است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 342

3. روايات

عمده دليل مسأله، اخبار فراوانى است كه از طرق اماميه [694] و اهل سنت [695] نقل شده است. اين روايات در حدّ تواتر است و جاى گفت و گوى سندى نيست، گرچه اگر هم خبر واحد باشند در ميان آنها روايات صحيحه و موثقه فراوان است و حجيت آنها مسلّم است.

از نظر مضمون و مفاد، برخى روايات با كراهت مناسب است مثل روايت حسين بن مختار از امام صادق (ع) كه مى فرمايد: «احبّ لك أن تبيّن لهم ما فيها»،[696] ولى روايات فراوانى وجود دارد كه ظهور در حرمت دارند يا نصّ در حرمت هستند، مثل صحيحه يا حسنه هشام بن حكم از امام هفتم (ع):

«يا هشام إنّ البيع في الظلال غشّ والغشّ لا يحلّ».[697]

و معتبره سكونى از امام صادق (ع):

«نهي النبي (ص) أن يشاب اللبن بالماء للبيع».[698]

البته اين از باب مثال است و قطعاً اختصاص به شوب لبن به ماء ندارد.

و در برخى روايات به آثار وضعى غشّ نيز اشاره شده است؛ از جمله روايت عيسى بن هشام از امام صادق (ع) كه به مرد آرد فروش فرمود:

«إيّاك والغشّ فإنّه مَن غَشّ غُشّ في ماله، فإن لم يكن له مال غُشّ في أهله».[699]

و مثل روايت عقاب الاعمال از رسول اكرم (ص):

«ومن غشّ أخاه المسلم نزع الله بركة رزقه وأفسد عليه معيشته، ووكّله إلى نفسه».[700]

با نصّ اين روايات

يا ظهور آنها در حرمت، اجمال روايات «ما احب » يا «لا يصلح »

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 343

و مانند آن تفسير و رفع مى شود و اصل دلالت روايات بر حرمت غشّ فى الجمله مقطوع مى گردد.

ضمناً از روايات فراوان استفاده مى شود كه خود عنوان غشّ موضوعيت دارد و حرمت بر آن مترتّب است، حرمت هم تكليفى است، همان طور كه خود غنا و تصوير ذات الروح و ... حرمت دارد.

بنابراين خود غشّ حرام است ولى قيود و تفصيلاتى دارد:

قيد اوّل: غشّ گاهى به سبب چيزى است كه به طور طبيعى و بدون اختبار خبره يا اخبار طرف، مخفى مى ماند، مثل مزج شير و آب و گاهى به سبب چيزى است كه ظاهر و روشن است و كافى است مشترى چشم باز كند و نگاه كند، يا مثلًا دست ببرد و ميوه هاى زيرين جعبه را بيرون آورد و ... نيازى به مهارت و خبرويت هم نيست.

در كلام شيخ مفيد و شيخ طوسى مطلق غشّ تحريم شده است، ولى در كلام مشهور متأخرين خصوص قسم اوّل يعنى «غشّ بما يخفي » تحريم شده است. مزج به سبب چيزى كه آشكار است يا اصلًا غشّ نيست و موضوعاً خارج است ظاهر سخن آقاى خوئى نيز است؛[701] و يا اگر غشّ است ظاهر كلام مشهور است و شهيد ثانى در مسالك [702] و محقق ثانى در جامع المقاصد[703] در ذيل كلام محقق در شرايع و علامه در قواعد، فرموده اند تقييد به «ما يخفي » براى احتراز از «غشّ بما لا يخفي » است، مثل خلط گندم خوب با گندم بد و پست و كم ارزش. ظاهر تعبير امام راحل در متن همين است. خلاصه اينكه

غشّ به سبب چيزى كه مخفى مى ماند- و مشترى نمى فهمد مگر با اعلام بايع يا اختبار خبره- حرام است، نه «غشّ بما لا يخفي ».

دليل اين تفصيل صحيحه محمد بن مسلم از يكى از دو امام همام (امام باقر يا امام صادق) است:

سئل (ع) عن الطعام يخلط بعضه ببعض، و بعضه اجود من بعض، قال (ع): «إذا

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 344

رؤيا جميعاً فلا بأس ما لم يغط الجيّد الردي ء».[704]

آنگاه با منطوق اين شرطيه، اطلاقات روايات حرمت غشّ تقييد مى شود و بر خصوص غشّ «بما يخفى» حمل مى گردد.

از قيد «ما لم يغط الجيّد الردي ء» نيز استفاده مى شود كه ملاك در مزج بما يخفى اين نيست كه به قدرى مخفى باشد كه تنها غاشّ از آن مطلع گردد يا حداكثر اهل خبره و غشّ شناس آن را به اختبار بفهمند، بلكه كافى است كه در ظاهر امر مخفى باشد و جنس خوب روى جنس بد را بپوشاند- ولو هر كسى با دست زدن و زيرورو كردن بفهمد كه مغشوش است. از روايت سعد اسكاف نيز همين استفاده مى شود كه امام باقر (ع) فرموده:

«مرّ النبي (ص) في سوق المدينة بطعام فقال لصاحبه: ما أرى طعامك إلّا طيّباً، وسأله عن سعره، فأوحى الله عزّ وجلّ إليه أن يدسّ يده في الطعام ففعل فأخرج طعاماً ردئاً، فقال لصاحبه: ما أراك إلا وقد جمعت خيانة و غشاً للمسلمين».[705]

بنابراين تنها فرض مزج به سبب چيزى كه ظاهر و هويداست و ديده مى شود اشكالى ندارد و مزج به چيزى كه با چشم ديده نمى شود و جنس خوب، بد را پوشانده، غشّ و حرام است.

بنابراين مثال شهيد ثانى در مسالك و محقق ثانى

در جامع المقاصد براى غشّ بما لا يخفى به خلط گندم خوب و بد حمل مى شود بر فرضى كه هر دو ديده شوند، نه مطلق مزج ولو به پنهان كردن طعام ردي ء در زير طعام جيد و خوب؛ چه اينكه امام راحل اين را از مثال هاى غشّ بما يخفى آورده و منظورش فرض پوشاندن طعام ردي ء با طعام جيد است.

قيد دوم: غشّ گاهى در معامله و بلكه در خصوص «بيع و شراء» است و گاهى در غير معامله است؛ مثلًا كسى ميهمان دارد و از او با شير مخلوط به آب يا نان به دست آمده از گندم خوب و بد، يا با برنج مخلوط خوب و بد پذيرايى مى كند، يا مال

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 345

مغشوش را به فقير و مسكين صدقه مى دهد. امّا مورد بسيارى از روايات غشّ در معامله و در خصوص بيع و شراء است و در حديث مناهى از رسول گرامى (ص) نقل شده است كه «من غشّ مسلماً في شراء أو بيع فليس منّا»؛[706] و در معتبره سكونى از امام صادق (ع) مى خوانيم: «نهى النبى (ص) أن يشاب اللبن بالماء للبيع ».[707] بر همين اساس امام راحل در متن، قيد «بيع و شراء» را آورده است. بنابراين غشّ در غير معامله- در اعمال اختيارى- حرام نيست زيرا دليلى بر حرمت آنها نداريم بلكه سيره قطعى و قضاوت عرفى بر عدم حرمت است، و روايات باب بر غشّ در معامله حمل مى شود. آرى در غير معامله اگر خبر دهد كه شير خالص است، برنج درجه يك است و ... از باب كذب حرام است، نه از باب غشّ در معامله.

قيد

سوم: معامله كالاى غشّ دار گاهى بدون اعلام به مشترى است و گاهى با اعلام به غشّ است. روايات باب غالباً قيد اعلام ندارد ولى از اين جهت اطلاق هم ندارد كه حتى با اعلام هم حرام باشد، بلكه اهمال دارد و در مقام بيان اين جهت نيست، و بر فرض كه اطلاق داشته باشد، ولى در برخى روايات معتبره قيد بدون اعلام دارد، مثل صحيحه داود بن سرهان از امام صادق (ع)، كه در مورد مُشك خشك و تر است كه مشك تر را راحت مى فروشد ولى مُشك خشك به آن قيمت مشترى ندارد، راوى از امام پرسيد اگر تر كنم و بفروشم چه حكمى دارد؟ حضرت فرمود: «لا! إلا أن تعلمهم »، راوى مى گويد: جنس خشك را مرطوب كردم و به مشتريان اعلام هم كردم. حضرت فرمود: «لا بأس به إذا أعلمتهم ».[708]

مفهوم شرطيه سخن امام، اين است كه اگر اعلام نكنى اشكال دارد، و با منطوق اين جمله مطلقات حرمت غشّ در معامله تقييد مى شود به فرض عدم اعلام، و اينكه با اعلام اشكالى ندارد و حرام نيست.

قيد چهارم: مزج جنس خوب با جنس بد گاهى به صورت اتفاقى و به عاملى خارج

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 346

از اراده و اختيار طرف است، و گاهى به فعل اوست، نه به قصد افساد و اغراى به جهل و تلبيس امر بر مشترى، بلكه به قصد اصلاح مال و مانند آن است و گاهى به فعل او با قصد خدعه و فريب است.

از نظر روايات ميان صور فوق فرقى وجود ندارد و بر فروشنده است كه اگر عالم به غشّ است به طرف اعلام كند؛ بدون

اعلام، غشّ و حرام است. دليل آن هم اطلاق روايات است.

بنابراين قصد تلبيس و خدعه نه در معنا و مفهوم غشّ دخيل است و نه در حكم حرمت آن، ولى از كلام صاحب رياض تفصيل استفاده مى شود، زيرا فرموده است: «لو غشّ لكن لا بقصده بل بقصد إصلاح المال لم يحرم» و استدلال كرده است به اصل اباحه و عدم حرمت و انصراف روايات باب به صورت قصد خدعه داشتن.[709] شيخ اعظم نيز در مكاسب اين را به صورت احتمال آورده است؛[710] ولى ادعاى انصراف دليل ندارد و اطلاقات حاكم است؛ لذا قصد غشّ دخيل نيست، بدون آن هم اگر خوب و بد را ممزوج كند و بدون اعلام بفروشد حرام است. به همين دليل، مرحوم امام در متن، قيد مذكور را نياورده است.

قيد پنجم: در اغلب روايات باب، غشّ در معامله با مسلمان تحريم شده است مثلًا: «أما علمت أن ليس من المسلمين مَن غشّهم »؛[711] ولى هيچ حصرى در اين نوع روايات نيست تا غشّ در معامله با غير مسلمان را خارج كند، بلكه از اين جهت ساكت است.

ولى برخى از روايات باب اطلاق دارد و به طور كلى غشّ در معامله را حرام كرده است از جمله روايت صحيحه هشام بن حكم از امام هفتم (ع):

«يا هشام! إنّ البيع في الظلال غشّ والغشّ لا يحلّ».[712] يعنى جنس غشّ حلال نيست، خواه مغشوش عليه مسلمان باشد يا كافر.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 347

حكم معامله با غشّ

معامله يا خريد و فروش طعام مغشوش يا مطلق كالاى مغشوش از دو جهت مورد بحث است:

1. از نظر حلّيت و حرمت آن (حكم تكليفى)؛

2. از نظر حكم وضعى (صحت

و بطلان معامله).

حكم تكليفى

در مواردى نفس بيع و معامله مفسده ملزمه دارد و حرام است، مثل بيع در وقت ندا براى نماز جمعه- در عصر حضور معصوم و واجب عينى بودن جمعه- و مثل خريد و فروش خمر و انواع مسكرات. ولى در مورد بحث ما دليلى بر حرمت تكليفى نفس معامله نيست. سه روايت در اين باره وجود دارد:

1. روايت موسى بن بكر از امام هفتم (ع) كه در مورد دينار مغشوش است؛ حضرت آن را دو نيمه كرد سپس فرمود:

«ألقه في البالوعة حتّي لا يباع شي ء فيه غشّ».[713]

ولى اين روايت مرسله است و قابل استدلال نيست؛ ضمن اينكه نهى در معاملات ظهور در فساد معامله دارد، نه در حرمت تكليفى آن.

2. روايت مفضل بن عمر جعفى است از امام صادق (ع):

كنت عند أبى عبدالله (ع) فألقى بين يديه دراهم فالقى إلى درهماً منها فقال: «إيش هذا؟» فقلت: ستوق، فقال: «وما الستوق؟» فقلت: طبقتين طبقه نفضه و طبقه من نحاس. فقال: «اكسرها فإنّه لا يحلّ بيع هذا و لا إنفاقه ».[714]

اين روايت هم از نظر سند ضعيف است زيرا على بن حسن صيرفى در سند آن است.

3. صحيحه هشام بن حكم از امام هفتم (ع) كه قوى ترين روايت براى حرمت

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 348

تكليفى است. امام به هشام مى فرمايد:

«إنّ البيع في الظلال غشّ والغشّ لا يحلّ».[715]

يعنى خود بيع در سايه، از مصاديق غشّ است و غشّ حرام است، پس خود معامله حرمت دارد. ولى اين حديث داراى جواب است، زيرا در مقابل آن روايات متعددى- مثل معتبره سكونى و حديث مناهى و روايت عقاب الاعمال - وجود دارد دالّ بر اينكه بيع، مصداق غشّ

نيست بلكه غشّ در معامله و براى آن و مقدمه آن است، نه اينكه خود بيع غشّ باشد، غشّ همان خلط و امتزاج جنس بد با جنس خوب است و بيع، امر ديگرى است (خريد و فروش جنس مغشوش)، آنگاه نهى به غشّ تعلق گرفته كه غير از معامله است؛ پس خود معامله متعلق نهى نيست تا حرمت داشته باشد. در بحث حكم وضعى به همين دليل، روايات بر بطلان معامله جنس مغشوش دلالت نمى كنند زيرا نهى از خود معامله نيست تا حرام باشد.

حكم وضعى

از نظر فساد و بطلان معامله با غشّ برخى مثل مقدس اردبيلى [716] فتوا به فساد داده اند و به روايات مزبور استناد كرده اند كه پاسخ آنها داده شد. و در خصوص دو روايت موسى بن بكر و مفضل بن عمر جعفى افزون بر اشكال سندى، اشكال ديگرى وجود دارد كه قياس مورد بحث ما به باب دينار و درهم مغشوش، مع الفارق است زيرا شير مخلوط با آب و ... ماليت و ارزش دارد و حداكثر معيوب به عيب مخفى است. ولى درهم يا دينار مغشوش اصلًا ماليت ندارد و ماده فساد است و از امورى است كه «لا يترتّب عليها بهيئتها إلّا حرام» و منافع حلال ندارند تا معامله بر آنها صحيح باشد، بلكه از قبيل هياكل عبادت و آلات لهو و مانند آن است زيرا اگر ماليت داشت امام (ع) آن را دو نيمه نمى كرد يا امر به كسر و شكستن نمى نمود زيرا اسراف است و امام كار حرام نمى كند. بنابراين آن روايات در مورد بحث ما قابل استناد نيست.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 349

برخى از فقها در مسأله

دو وجه ذكر كرده اند و عبور كرده اند، از جمله محقق ثانى در جامع المقاصد:

وأمّا حال البيع في الفرض الأوّل (غشّ بما يخفى) فيمكن صحّته، لأنّ المحرّم هو الغشّ وأمّا المبيع فإنّه عين منتفع بها يعدّ مالًا فيصحّ ويمكن الحكم بالبطلان لأنّ المقصود بالبيع هو اللبن والجاري عليه هو المشوب.[717]

ولى به نظر مشهور معامله صحيح است و مشترى اگر جاهل بوده خيار عيب دارد و مى تواند معامله را فسخ كند، يا امضا كند مجاناً، و يا امضا كند و ارش بگيرد؛ يا خيار تدليس دارد اگر از اين باب باشد يا خيار تخلف شرط و وصف دارد، ولى باطل نيست و استدلال به «ما قصد لم يقع و ما وقع لم يقصد» درست نيست، زيرا مقصود از معامله، گندم يا شير يا روغن است كه موجود است؛ حداكثر اين است كه متاع، معيوب است يا شرط آن تخلف كرده و در جاى خود در باب خيارات ثابت است كه اينها موجب بطلان نيست بلكه موجب خيار است و بلكه در فرضى كه معامله بر مبيع كلى واقع شود صحيح و لازم است. و اگر در مقام تحويل، متاع معيوب و مغشوش بدهد مشترى حق دارد نگيرد و متاع خالص و بى غلّ و غشّ را مطالبه كند؛ آرى اگر روى متاع شخصى و مال موجود خارجى معامله شود و مغشوش باشد حق الخيار دارد و معامله لازم نيست، بلكه جايز و متزلزل است ولى به هر حال صحيح است. در نتيجه هيچ دليلى بر فساد و بطلان نيست و عمومات صحت بيع و تجارت، معامله متاع مغشوش را شامل مى شود.

تنها در يك صورت معامله فاسد و باطل

است و آن در موردى است كه مبيع بر خلاف جنس واقعى مورد معامله باشد، مثلًا فلان متاع را به عنوان اين كه عبد حبشى است بفروشد سپس معلوم شود كه حمار وحشى است، يا به عنوان طلا و نقره بفروشد سپس معلوم شود كه مطلا بوده و آب طلا و نقره داده شده است و جنس واقعى آن مس است. چنين معامله اى باطل است زيرا «ما قصد لم يقع وما وقع لم يقصد، والعقود تابعه للقصود»، يا «ما وقع عليه العقد ليس بموجود وما هو موجود لم يقع عليه العقد حتّى

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 350

يكون صحيحاً». و در واقع از قبيل وصف مقدم و صورت نوعيه است كه اگر نباشد ماهيت عوض مى شود و مورد معامله نيست تا صحيح باشد، و اين صورت كاملًا طبق قاعده است ولى در اوصافى كه خارج از وصف مقوّم است و از قبيل اوصاف صحت و كمال مى باشند تخلف آنها موجب بطلان نيست بلكه موجب خيار مشترى است، مثل معيوب بودن متاع كه وصف صحت را ندارد، يا عبدى را فروخته به شرط اينكه كاتب يا خياط باشد و بعداً معلوم شد كه فاقد وصف است كه وصف كمال را ندارد، وگرنه عبد، همان عبد است و معامله بر همين موجود خارجى واقع شده است.

در پايان به اين نكته اشاره مى شود كه محقق ثانى از قول شهيد در ذكري آورده است:

وفي الذكرى في باب الجماعة ما حاصله: لو نوى الاقتداء بإمام معيّن على أنّه زيد فظهر عمراً، إنّ في الحكم نظر قال: ومثله ما لو قال بعتك هذا الفرس فإذا هو حمار، وجعل منشأ التردّد تغليب الإشارة

أو الوصف.[718]

خلاصه اين كه محقق ثانى و شهيد اوّل خواسته اند مسأله را از باب تعارض اشاره و عنوان بدانند كه در آن دو وجه وجود دارد: برخى عنوان را مقدم دانسته اند و برخى اشاره را. ولى بزرگان فقها اين را رد كرده اند و از جمله شهيد ثانى در مسالك ،[719] صاحب جواهر[720] و شيخ اعظم [721] و ديگران، كه مسأله از آن باب نيست زيرا اين در صورتى است كه از عنوان مبيع، خصوص صحيح مراد باشد مثل اين كه بگويد: «اين عبد بينا را مى فروشم» سپس معلوم مى شود كه نابيناست. ولى در مورد بحث ما اين گونه نيست و وصف صحت به عنوان شرط مطرح است و معامله بر خود عين خارجى واقع شده است بنا بر اين كه سالم باشد و معيوب يا مغشوش نباشد و اينجا جاى تردد و دو وجه نيست و فقط جاى حكم به صحت است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 351

اخذ اجرت بر واجبات

اشاره

مسألة 18: يحرم أخذ الاجرة على ما يجب عليه فعله عيناً، بل ولو كان كفائيّاً على الأحوط فيه، كتغسيل الموتى وتكفينهم ودفنهم. نعم لو كان الواجب توصّليّاً- كالدفن- ولم يبذل المال لأجل أصل العمل، بل لاختيار عمل خاصّ لابأس به؛ فالمحرّم أخذ الاجرة لأصل الدفن. و أمّا لو اختار الوليّ مكاناً خاصّاً وقبراً مخصوصاً، وأعطى المال لحفر ذلك المكان الخاصّ، فالظاهر أنّه لابأس به، كما لا بأس بأخذ الطبيب الاجرة للحضور عند المريض، و إن أشكل أخذها لأصل المعالجة؛ وإن كان الأقوى جوازه. ولو كان العمل تعبّدياً يشترط فيه التقرّب كالتغسيل، فلا يجوز أخذها عليه على أيّ حال. نعم لا بأس بأخذها على بعض الامور غير الواجبة كما تقدّم في غسل

الميّت. وممّا يجب على الإنسان تعليم مسائل الحلال والحرام، فلا يجوز أخذها عليه، و أمّا تعليم القرآن فضلًا عن غيره من الكتابة وقراءة الخط وغير ذلك فلا بأس بأخذها عليه والمراد بالواجبات المذكورة ما وجب علي نفس الأجير؛ وأمّا ما وجب على غيره ولا يعتبر فيه المباشرة، فلا بأس بأخذ الاجرة عليه حتي في العبادات التي يشرع فيها النيابة، فلا بأس بالاستئجار للأموات في العبادات كالحجّ والصوم والصلاة.

ترجمه: گرفتن اجرت براى چيزى كه انجام دادن آن بر مكلّف واجب عينى است، حرام مى باشد. بلكه اگرچه واجب كفايى باشد، بنابر احتياط- واجب- در مورد آن، مانند غسل دادن و كفن كردن و دفن نمودن اموات. البته اگر واجب توصّلى باشد

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 352

- مانند دفن ميت- و مالى به خاطر اصل كار (دفن كردن) بذل نشود، بلكه به خاطر اين كه عمل خاصى (دفن مخصوصى) اختيار شده است اشكالى ندارد؛ پس آنچه حرام است، گرفتن اجرت براى اصل دفن مى باشد و امّا اگر ولى، جاى خاص و قبر مخصوصى را انتخاب كند و مال را براى حفر آن مكان مخصوص بدهد ظاهر اين است كه مانعى ندارد، چنان كه مانعى ندارد پزشك براى حاضر شدن نزد بيمار اجرت بگيرد؛ اگرچه براى گرفتن اجرت براى اصل معالجه، اشكال شده است، ولى اقوا جايز بودن آن است، اگر عمل، تعبّدى باشد- كه در آن قصد قربت شرط است- مانند غسل دادن ميت، اجرت گرفتن بر آن در هر صورت جايز نيست، البته گرفتن اجرت براى برخى از كارهاى غير واجب اشكال ندارد، همان گونه كه در غسل ميت گذشت. يكى از چيزهايى كه بر انسان واجب است، ياد دادن

مسائل حلال و حرام است؛ پس اجرت گرفتن بر آن جايز نيست. و امّا اجرت گرفتن براى تعليم قرآن- چه رسد به غير آن، مانند كتابت و خواندن خط و غير اينها- مانعى ندارد، منظور از واجباتى كه گفته شد [گرفتن اجرت بر آن حرام است ] واجباتى است كه بر خود اجير واجب باشد و امّا آنچه بر غير او واجب باشد و مباشرت در آن معتبر نباشد، گرفتن اجرت بر آن، حتى در عباداتى كه نيابت در آنها مشروع است مانعى ندارد، بنابراين اجير گرفتن براى اموات در مورد عبادات مانند حج و روزه و نماز اشكالى ندارد.

شرح: در ابتدا اخذ اجرت بر واجبات مورد بحث است. و در ضمن آن يا در پايان مسأله، درباره اخذ اجرت بر مستحبات هم بحث خواهد شد. اخذ اجرت بر مباحات و مكروهات و اجير شدن براى انجام آن كارها جايز است.

اقسام واجب
اشاره

براى واجب در فقه و اصول، تقسيم هاى مختلفى ذكر شده است كه به تفصيل در خاتمه مباحث باب اوامر علم اصول بيان شده است، برخى از آنها عبارتند از:

1. واجب تعبدى و توصلى: واجب تعبدى واجبى است كه قصد قربت، شرط صحت آن است و بدون آن، عملْ باطل است. واجب توصلى واجبى است كه قصد

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 353

قربت در امتثال آن معتبر نيست، اگرچه قصد قربت در آن ممكن و جايز و بلكه راجح است ولى لازم نيست.

2. واجب عينى و كفايى: واجب عينى واجبى است كه بر هر فردى از افراد مكلّفِ واجد شرايط، واجب است و با انجام دادن برخى، از عهده ديگران ساقط نمى شود. ولى واجب كفايى واجبى است

كه ابتدا بر هر مكلّفِ جامع شرايط، واجب مى گردد، ولى با امتثال بعضى، از عهده ديگران برداشته مى شود.

3. واجب تعيينى و تخييرى: واجب تعيينى عملى است كه معيناً خودش واجب و داراى مصلحت ملزمه است و بدل و جايگزين ارادى و اختيارى ندارد، ولو ممكن است داراى بدل طولى و اضطرارى باشد. واجب تخييرى عملى است كه داراى بديل عرضى و اختيارى است و از ابتدا يكى از چند عمل، واجب مى شود، بدون اختصاص به يكى از آنها.

4. واجب نفسى و غيرى: واجب نفسى واجبى است كه براى خودش واجب است. واجب غيرى واجبى است كه براى رسيدن به واجب ديگر واجب شده است.

5. واجب مباشرى و استنابى: واجب مباشرى آن است كه بر شخص اجير واجب گرديده و شخصاً بايد انجام دهد و نيابت بردار نيست. واجب غير مباشرى و استنابى آن است كه بر ديگرى واجب گرديده ولى مباشرت در آن معتبر نيست و نيابت بردار است، مثل نماز و روزه هاى استيجارى به نيابت از اموات.

درباره حرمت اخذ اجرت بر واجبات فوق- به استثناى قسم اخير كه به اتفاق كلمه اجير شدن براى آن مشروع است- اقوال و تفصيلات متعددى وجود دارد. مرحوم آيت الله خوئى در مصباح هشت قول ذكر كرده است:

1. نظر مشهور: گرفتن اجرت در مقابل مطلق واجبات حرام است.[722]

2. فخرالمحققين در ايضاح : در واجب كفايى توصلى، اخذ اجرت جايز است و در غير آن حرام است.[723]

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 354

3. باز هم از فخرالدين ولى به نقل مصابيح : گرفتن اجرت بر واجب تعبدى جايز نيست و بر واجب توصلى جايز است.[724]

4. صاحب رياض در باب متاجر: اخذ اجرت بر

واجب عينى جايز نيست، بر واجب كفايى هم كه وجوبش ذاتى است جايز نيست، ولى در مقابل واجب كفايى توصلى جايز است.[725]

5. منسوب به سيد مرتضى: اخذ اجرت بر واجب كفايى جايز است و بر واجب عينى جايز نيست.[726]

6. صاحب مفتاح الكرامه : هر واجبى كه غرض اصلى از آن آخرت باشد اخذ اجرت بر آن جايز نيست و هر واجبى كه غرض اهم و اصلى از آن دنيا باشد اخذ اجرت بر آن جايز است.[727]

7. صاحب بلغه از جدش علامه طباطبائى در مصابيح : اخذ اجرت بر واجب تعبدى مطلقاً جايز نيست ولى بر واجب توصلى اگر كفايى باشد مطلقاً جايز است؛ اگر عينى باشد در صورتى كه وجوبش براى ضرورت باشد باز هم اخذ اجرت جايز است و اگر وجوبش براى حفظ نظام باشد، مطلقاً جايز نيست؛ خواه واجب ذاتى باشد يا غيرى.[728]

8. تفصيل شيخ اعظم در مكاسب : اخذ اجرت بر واجب عينى تعيينى و كفايى تعبدى جايز نيست ولى بر واجب كفايى توصلى و واجب تخييرى جايز است، ضمناً ايشان در واجب تخييرى تعبدى مردّد هستند.[729]

مختار خود آيت الله خوئى: اخذ اجرت در برابر واجبات مطلقاً جايز است.[730]

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 355

با توجه به اقوال فوق و تقسيم هاى گوناگون واجب، به ترتيب متن وارد بحث مى شويم:

آنچه در ماهيت اجاره معتبر است، در اجاره بر واجبات هم قطعاً معتبر است و بدون آن اصلًا اجاره نيست، و نيز آنچه در صحت و لزوم اجاره معتبر است، در اجاره بر واجب نيز معتبر است و كسى در اين جهت بحثى ندارد، بنابراين مقتضى براى جواز اخذ اجرت موجود است. آنچه موجب بحث از جواز

و عدم جواز گرفتن اجرت بر واجبات و بلكه بر مستحبات است دو عامل است: يكى وجوب و فريضه بودن كه از نظر مشهور با اجرت گرفتن بر آن منافات دارد و قابل جمع نيست و مانع از اخذ اجرت و تأثير مقتضى است، ديگرى عبادت بودن و قصد قربت است كه باز از نظر مشهور با اجير شدن و انجام عمل به نيت اجاره منافات دارد و مانع از اخذ اجرت است، عامل اوّل مخصوص واجبات توصلى است كه وجوب دارند ولى قصد قربت ندارند، دومى مخصوص مستحبات عبادى است كه قصد قربت لازم دارند ولى وجوب ندارند، و هر دو عامل در واجبات تعبدى جمع شده اند، و در واقع از دو جهت اجاره بر آنها جايز نيست.

بررسى عامل: منافات داشتن وجوب تعبدى يا توصلى با اخذ اجرت بر عمل واجب:

همان طور كه قبلًا اشاره شد واجب، تقسيماتى دارد از جمله عينى و كفايى، تعيينى و تخييرى، نفسى و غيرى- بنا بر اين كه وجوب، مقدمه شرعى باشد نه عقلى- بحث ما اكنون در واجب عينى تعيينى نفسى است؛ خواه تعبدى باشد يا توصلى كه فعلًا جهت عباديت مطرح نيست و جهت وجوب مورد بحث است. مثل نمازهاى واجب، روزه ماه رمضان و حج واجب درباره واجب كفايى و واجب تخييرى و واجب غيرى هم بعداً بحث خواهيم كرد.

مشهور براى اثبات منافات وجوب با استحقاق اجرت به چند وجه استدلال كرده اند كه اهم آنها را مورد بحث قرار مى دهيم:

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 356

استدلال كاشف الغطاء

به گفته شيخ اعظم، استدلال كاشف الغطاء قوى ترين دليل است:

إنّ التنافي بين صفة الوجوب والتملّك ذاتي لأنّ المملوك والمستحقّ لا يملك ولا

يستحقّ ثانياً.[731]

توضيح: قانون اجاره اين است كه اجاره دهنده- خواه موجر باشد در اجاره بر اعيان، خواه در اجاره بر اعمال- بايد مالك مال مورد اجاره باشد تا بتواند آن را به ديگرى اجاره دهد و در مقابل آن مال الاجاره دريافت كند؛ بدون آن اجاره باطل است و يا فضولى است و با اجاره و رضايت مالك اصلى براى خودِ مالك واقع مى شود نه براى فضولى.

بر اين اساس، اجاره بر واجبات، صحيح نيست زيرا از طرفى مفاد وجوب اين است كه عمل صددرصد ملك خود عامل نيست بلكه ملك غير است و ديگرى مستحق آن است- خواه ذات اقدس احديت باشد كه نوع واجبات عينى تعيينى از اين قبيل است و همين مدّ نظر مستدلّ است، خواه شخص ديگرى باشد كه خداوند اين حق را براى او قائل شده و او را مستحق اين عمل قرار داده است، مثل تجهيز ميت كه حقى است براى ميت بر گردن انسان هاى زنده، البته اين از موارد واجب كفايى است ولى اكنون كارى به جهت كفايى بودن نداريم و جهت وجوب و استحقاق غير مورد نظر است.

از طرف ديگر مفاد صحت اجاره اين است كه عمل، صددرصد ملك خود عامل است و او استحقاق اين عمل را دارد. و لذا مى تواند به ديگرى تمليك كند و اجاره دهد، امّا ميان آن دو تناقص ذاتى و واقعى است و محال است عمل واحد در آن واحد، هم صددرصد ملك خدا باشد و او مستحق اين عمل باشد ي- ا ف- رد ثالث- ى- مثل ميت- مالك و مستحق آن باشد، و هم صددرصد ملك خود عامل و مورد

استحقاق او باشد.

به بيان ديگر: مفاد وجوب اين است كه مكلّف با خدا معامله كرده و عمل را به او فروخته است و او مالك عامل بر ذمّه عامل است و امكان ندارد در عرض آن، خود

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 357

مكلّف مالك عمل باشد و بتواند آن را به ديگرى تمليك كند و همزمانْ عمل، ملك مستأجر گردد، نظير اين كه اگر عين يا عملى را به انسانى اجاره دهد امكان ندارد همزمان آن را به انسان ديگر اجاره دهد، المملوك لا يملك ثانياً، المستحق لا يستحقّ ثانياً، المستأجر لا يستأجر ثانياً.

آرى پس از رفع وجوب اجاره بر عمل، بلامانع است، پس از فسخ اجاره اوّل، اجاره جديد كاملًا معقول است ولى با وجود وجوب و بقاى اجاره نخست، اجاره دوم در عرض آن تناقض بين و آشكار است، البته در اصل از نوع اجتماع مثلين در شي ء واحد است كه به اجتماع نقيضان و متنافيان برمى گردد.

نقد و بررسى

از استدلال فوق پاسخ هايى داده شده است:

الف) پاسخ مرحوم سيد در حاشيه [732] و مرحوم آيت الله خوئى در مصباح :[733]

آنچه محال است، اجتماع دو ملكيت و استحقاق در عرض هم است، يعنى شي ء واحد (عين خارجى يا عمل معين) در زمان واحد، هم به طور كامل و مستقلًا ملك زيد باشد و هم صددرصد ملك بكر باشد، كه اجتماع متنافيان است. ولى اجتماع دو ملكيت و استحقاق در طول هم (مالكيت و سلطنت شخصى در طول مالكيت و سلطنت و استحقاق ديگرى) استحاله اى ندارد و كاملًا ممكن است. در شريعت مقدسه هم در مواردى واقع شده است؛ از جمله در سلطنت ولى شرعى يا وصى يا وكيل

در تصرف در اموال مولّى عليه و بچه صغير و موكّل كه مالكيت اينها در طول مالكيت مالك اصلى (موكّل، صغير و مولّى عليه) است و مانعى ندارد هم موكّل سلطنت داشته باشد، هم وكيل. همچنين مالكيت عبد نسبت به اموال و ما يملك خودش- بنابر قول به جواز مالك شدن عبد- كه در طول مالكيت مولى نسبت به آن اموال است و كسى نگفته كه اين دو مالكيت، قابل جمع نيستند.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 358

در مورد بحث ما هم مانعى ندارد كه هم خداوند با امر و طلب و ايجاب، مالك عمل بر ذمه ملكف باشد، هم مستأجر مالك عمل بر عهده اجير باشد و چون در طول هم هستند اصلًا اجتماع نيست، يا از نوع اجتماع محال نيست، چرا كه در عرض هم بودن شرط استحاله است.

سخن حضرت امام: فرض پاسخ فوق، بر اين است كه مالكيت الهى نسبت به عمل اعتبارى و از نوع مالكيت انسان بر مال باشد. امام راحل در ردّ اين پاسخ مى فرمايد: اوّلًا مجرد فرض طوليت، محذور تناقض را حل نمى كند زيرا مثل اين است كه بگوييم: خداوند مالك ذات عمل شده است و مستأجر مالك عملى شده كه ملك خداوند است و عمل به وصف ملك خدا بودن در طول ذات عمل است. و نيز مثل آن است كه بگوييم: اين لباس ملك زيد است و همين لباس با وصف اينكه ملك زيد است ملك بكر است و عرف اين را تناقض آشكار مى داند.

ثانياً فرض ملكيت اعتبارى براى خداوند معقول نيست. يعنى معقول نيست كه عقلا براى مالك حقيقى همه اعيان و افعال و حركات

و سكنات اشيا يك مالكيت اعتبارى و قراردادى فرض كنند كه بدترين نوع تحصيل حاصل است. علاوه بر اين لوازمى دارد كه قابل التزام نيست، از جمله اينكه ملكيت اعتبارى با هبه و مانند آن به ديگرى منتقل مى شود، و اگر مالكيت الهى از اين قسم باشد بايد با هبه كردن به پيامبران يا توسط آنها به بنده اى از بندگان بايد علقه و اضافه و اختصاص ملكى از خداوند زائل و به بنده منتقل شود، چرا كه اين قانون ملكيت هاى اعتبارى است؛ امّا هيچ فقيهى به اين لازم ملتزم نيست.[734]

مرحوم آيت الله خوئى در ادامه پاسخ خود مى گويد:

خداوند مالك حقيقى همه موجودات عالم است، آن هم از نوع مالكيت تكوينى ايجادى كه در اصطلاح اهل معقول از آن به اضافه اشراقيه تعبير مى شود، و همين خداوند از ميان همه موجودات براى انسان مالكيت جعل كرده و او را بر ساير

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 359

موجودات مسلّط ساخته و دو نوع مالكيت به او عطا فرموده است: يكى مالكيت ذاتيه كه عبارت است از مالكيت انسان نسبت به اعمال و ذمّه خويش، ديگرى مالكيت اعتباريه، مثل مالكيت او بر اموالش. اين گونه از مالكيت ها در طول مالكيت تكوينى الهى است و با هم تنافى ندارند.[735] سپس سخن شيخ اعظم در مكاسب [736] را به همين مطلب ارجاع داده كه فرموده است:

وليس استحقاق الشارع للفعل وتملّكه المنتزع من طلبه من قبيل استحقاق الآدمي وتملّكه الذي ينافي تملّك الغير واستحقاقه.

پاسخ حضرت امام: مرحوم امام در پاسخ، اين مطلب را قياس مع الفارق و مسأله مالكيت الهى به نحو اضافه اشراقيه را بيگانه از محل بحث دانسته است؛ چرا كه

سخن در مالكيت اعتبارى و انتزاعى الهى است كه از طلب و امر و ايجاب او انتزاع مى شود و ربطى به مالكيت تكوينى ايجادى ندارد. ايشان توصيه كرده است كه مباحث دقيق عقلى و غير فقهى را در فقه داخل نكنند و موجب مشوش شدن افكار اهل فن نشوند، مخصوصاً مسأله مهمى مثل اضافه اشراقيه كه هنوز عمق آن براى اهل حكمت به درستى روشن نيست نبايد با عرفيات خلط شود و در فقه ملاك، رجوع به عرف نيست.[737]

قياس مورد بحث به باب سلطنت ولى و وصى و وكيل هم مع الفارق است زيرا هرگز ولى يا وكيل يا وصى مالك خود عين يا عمل نمى شوند بلكه حداكثر يك سلطنت بر تصرف دارند كه با اذن شارع يا مالك به آنها داده شده است و در محدوده اذن، حق تصرف براى مالك اصلى و به نفع او دارند نه اينكه خود، مالك مستقل باشند.

مسأله مالكيت پيامبر و امام هم كه در كلام محقق ايروانى [738] آمده است، و طبق نقل

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 360

امام در حاشيه سيد هم به آن تصريح شده است [739] و آن را نمونه ديگرى از اجتماع دو مالك شخصى بر يك مال دانسته است. پاسخ اين است كه امام و پيامبر مالك اعتبارى اموال مردم نيستند تا اجتماع دو مالك بر مال واحد پيش آيد، بلكه خداوند يك سلطنت و اولويت در تصرفى به آنان عطا كرده است كه مى توانند دخالت كنند و مالكيت فردى را نسبت به مال، سلب يا اقرار و تثبيت كنند، نظير سلاطين عرفى كه اين حق را براى خود قائل اند كه بدون اينكه خود، مالك

باشند طبق صلاحديد حكومت، معامله را فسخ يا امضا كنند. ولى اين سلطنت و اولويت ربطى به مالكيت اعتبارى آنها بر اموال مردم ندارد وگرنه بايد با موت آنها تمام اين اموال به ورثه آنها منتقل شود، در حالى كه هيچ كس به اين لازم ملتزم نيست، حتى آنان به جعل الهى بر جان مردم سلطنت دارند و النَّبِىُّ أوْلَى بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أنْفُسِهِمْ ،[740] ولى هرگز به معناى اين نيست كه مالك حقيقى جان مردمان است آن گونه كه خالق انسان، مالك حقيقى و تكوينى و موجد اوست، يا مالك اعتبارى جان مردمان است آن گونه كه موالى عرفى، مالك عبيد و بردگان خويش هستند.

ب) پاسخ محقق ايروانى: محقق ايروانى، مانحن فيه را باب اجتماع وكلاى متعدد يا اوصياى متعدد بر يك چيز، قياس كرده و فرموده است: همان طور كه دو وكيل يا وصى مستقل هر كدام استقلال در تصرف دارند و در عرض هم مالك تصرف هستند و تناقضى هم نيست، اجتماع مالكيت خدا بر عمل، با مالكيت مستأجر نسبت به عمل هم موجب تناقض نيست و مانعى ندارد هر دو مالك عمل بر ذمّه مكلّف اجير باشند، و صريحاً گفته است:

نحن ننكر أنّ المملوك لا يملّك ثانياً بل يمكن أن تجتمع ملكيّتان عرضيّتان مستقلّتان على مال واحد، كما تجتمع أوصياء متعدّدون و وكلاء متعدّدون على مال واحد، كلٌّ مستقلٌّ في وصيّته و وكالته.[741]

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 361

سخن حضرت امام: امام راحل در نقد اين سخن هم قياس را مع الفارق دانسته و فرموده است: حقيقت ملكيت يك نوع اضافه (علقه و ارتباط) ميان مال و مالك است كه لازم اين اضافه، اختصاص مال به مالك است و

قطعاً محال است. يعنى ممكن نيست مال واحد، هم اضافه و اختصاص تام به زيد داشته باشد و هم به بكر. ولى مسأله وكلا و اوصيا از اين باب نيست بلكه يك نوع سلطنت بر تصرف در مال موكّل و صغير است كه هر كدام مستقلًا داراى اين سلطنت هستند، به اين معنا كه هر كدام حق دارند بدون نظر ديگرى به نفع مالك اصلى در مال، تصرف كنند و هر كدام كه زودتر اقدام كرد همان نافذ است و اگر اقدام آن دو، همزمان بود، يا هيچ كدام نافذ نيست يا يكى نافذ است، نه اينكه بالفعل و در عرض هم هر كدام حق تصرف دارند و اگر تصرف كردند نافذ باشد. اين سخن قابل تفوّه نيست زيرا معناى نفوذ تصرف هر دو، اين است كه هم تمام مال، ملك زيد شود- چون يك وكيل به او فروخته است- و هم ملك بكر شود- چون وكيل ديگر به او فروخته است- و اين تناقض آشكار است.[742]

نتيجه: با ادعاى طوليت و ترتّب و مسأله اضافه اشراقيه و قياس مورد بحث، به باب مالكيت پيامبر و امامان، يا مالكيت وكيل و موكّل يا ولى و مولّى عليه يا وصى و صغير، يا قياس به باب وكلاى متعدد و اوصياى متعدد، مشكل تنافى و تناقض ميان وجوب و استحقاق خدا با اجاره و استحقاق مستأجر- كه در كلام كاشف الغطا ذكر شده بود- قابل حل نيست.

ج) پاسخ امام راحل به مرحوم كاشف الغطاء:

اگر منظور ايشان اين است كه به وسيله طلب و ايجاب، خداوند مالك عمل بر ذمّه مكلّف مى شود و در واقع يكى از اسباب موجب ملكيت

ايجاب و امر است و پس از انتزاع ملكيت براى خداوند امكان ندارد عمل، ملك ديگرى باشد و مكلّف با اجاره براى ديگرى جعل ملكيت كند پاسخ اين است كه مجرد ايجاب و امر و طلب نه عرفاً و نزد عقلا از اسباب مملّكه است و نه شرعاً و نزد شارع. امّا از نظر عقلا كافى است به

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 362

اوامر پدرها و موالى توجه شود كه با امر آنها عمل، بر فرزند و مملوك واجب مى شود ولى هرگز پدر يا مولى مالك آن عمل نمى شوند وگرنه چه بسا ارزش عمل در حدى باشد كه سبب استطاعت پدر و مولى گردد و حج بر آنها واجب شود و نيز با مرگ پدر و مولى آن مال بر ذمّه فرزند و مملوك، به ورثه پدر و مولى منتقل شود، و ساير احكام و آثار شرعى مال مترتّب شود؛ در حالى كه هيچ كس به اين لوازم ملتزم نيست.

و امّا از نظر شارع مقدس: اسباب مملّكه در شريعت مشخص است و هر كدام دليل خود را دارد، مثل بيع و صلح و هبه. و در هيچ دليلى نيامده است كه به مجرد ايجاب، آمر و موجَب، مالك عمل مى شود؛ سبب مملّك بودن دليل مى طلبد كه در مورد ايجاب و طلب چنين دليلى نيست، بلكه دليل بر خلاف آن است، مثلًا اگر فرزندى امر پدر را امتثال كرد و مأمور به را انجام داد- مثلًا نماز خواند- به ضرورت فقه اين عمل مال پدر نيست و ملك او نمى شود.

و اگر منظورش اين است كه با ايجاب، سلطنتِ مكلّف، از عمل منقطع مى شود و سلطنتى براى آمر

و مولى پيدا مى شود و وقتى مكلّف سلطنت بر عمل نداشت، مالك آن هم نيست، زيرا ملكيت بدون سلطنت معقول نيست و اعتبار ملكيت به اعتبار آثار آن است، و وقتى مكلّف مالك عمل خود نيست معقول نيست آن را به ديگرى تمليك كند. پاسخ امام اين است كه مراد ايشان چيست؟

اگر مراد اين است كه با ايجاب و امر، هرگونه سلطنتى از مكلّف منقطع مى شود حتى سلطنت بر معامله و اجاره، در جواب مى گوييم: اين مصادره به مطلوب و اوّل الكلام است زيرا اصل بحث در اين است كه اخذ اجرت و انعقاد اجاره بر واجب صحيح است يا نه؟ و آيا ايجاب و طلب موجب بطلان اجاره هست يا خير؟ و هنوز اين مطلب اثبات نشده است و مستدل آن را در دليل خود مسلّم گرفته و به آن اشاره كرده است و اين چيزى جز مصادره به مطلوب نيست.

و اگر مراد اين است كه با ايجاب، بخشى از سلطنت مكلّف (آزادى عمل و اراده و اختيار) قطع مى شود، يعنى پس از ايجاب، مكلّف تشريعاً آزاد نيست و حق ندارد برائت جارى كند بلكه لزوماً بايد انجام دهد، چرا كه وجوب جز اين معنا نيست.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 363

در جواب مى گوييم: اين مطلب صحيح است ولى با سلب مالكيت ملازمه اى ندارد و با خود ملكيت منافاتى ندارد تا با ايجاب، ملكيت عمل از مكلّف زائل شود و نتواند به ديگرى اجاره دهد، زيرا فراوان در شريعت داريم كه اصل ملكيت محفوظ است، اگر چه طرف حق برخى از تصرفات را ندارد و پاره اى از سلطنت هاى او منتفى است.

نتيجه: در نتيجه استدلال علامه

كاشف الغطاء پذيرفتنى نيست و ميان صفت وجوب عمل و ملك مكلّف بودن آن و قابل تمليك بودنش به ديگران منافاتى وجود ندارد، و مجرد ايجاب هم سبب مالكيت خداوند نسبت به عمل نيست تا با مالكيت ديگران منافى باشد.[743]

يك دليل ديگر: صاحب جواهر دليل ديگرى از قول استادش مرحوم كاشف الغطاء آورده كه حاصلش اين است: يكى از لوازم لاينفك اجاره اين است كه مستأجر، مالك عمل شود و ايجاد و عدم آن تحت اختيار او باشد، يعنى بتواند ايجاد آن را مطالبه كند و بتواند اجير را بري ء الذمه كند، يا با تراضى يكديگر اقاله (فسخ طرفين) كنند، يا به تأخير بيندازد و آن را مؤجّل و مدت دار قرار دهد، متقابلًا اجير هم قدرت بر تسليم داشته باشد و با اراده و اختيار بتواند عمل مورد اجاره را به مستأجر تحويل دهد. در حالى كه در عمل واجب، هيچ كدام از اين لوازم نيست و ما از انتفاء لازم به انتقاء ملزوم مى رسيم.[744]

صاحب جواهر در پاسخ اين دليل مى گويد:

والسلطان من حيث الإجارة بالإبراء والإقالة ونحوهما متحقّق هنا.[745]

منظور اين است كه عمل واجب مورد اجاره دو جنبه دارد: يكى جنبه وجوب و ديگرى جنبه اجاره، و واضح است كه از جنبه اجاره آن لوازم وجود دارد و مستأجر مى تواند ابراء ذمه كند يا اقاله نمايد و ...؛ آرى از جهت وجوب الهى قابل ابراء و اقاله نيست ولى ربطى به جهت اجاره ندارد، بنابراين «اجاره بما هو اجاره» آن احكام را دارد

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 364

و تخلفى پيش نيامده است تا از نبود لازم به نبود ملزوم منتقل شويم.

دليل محقق نراقى: محقق نراقى در

مستند دو دليل آورده كه حاصل آن دو اين است: اوّلًا اگر واجبى مقيد به قيد اخذ اجرت نباشد- بلكه از اين ناحيه مطلق باشد و يا بالاتر از آن مقيد به مجّانى بودن باشد- مكلّف حق ندارد در برابر آن اجرت بگيرد؛ حتى اگر براى مستأجر منفعتى داشته باشد؛ مثل نجات فرزند او از غرق شدن زيرا نفس امر و ايجاب انقاذ غريق در واقع، تمليك اين عمل به مستأجر است،- و معنا ندارد دوباره با اجاره عمل را به مستأجر تمليك كند- ثانياً تمام منافع بنده ملك خداوند است، البته خود خدا به بنده اجازه داده تا انواع تصرفات را داشته باشد ولى اين تا وقتى است كه امر نكرده و عملى را واجب ننموده است و به مجرد ايجاب و امر لازمه اش سلب اختيار از مكلّف و عدم اذن او در تصرف و اخذ عوض است، پس قبل از ايجاب، مُجاز بود عوض بگيرد ولى پس از آن مجاز نيست.[746]

پاسخ امام: امام راحل از هر دو دليل ايشان پاسخ محكمى داده است:

پاسخ دليل اوّل: اوّلًا، دليل اخص از مدعاست؛ زيرا همه واجبات، از قبيل انقاذ فرزند نيست تا كسى توهم كند كه خداوند جانب پدر را مراعات كرده است، يا امر به انقاذ غريق، منفعت مكلّف را به مستأجر تمليك كرده است، اين حقى است از طرف مستأجر بر گردن اجير؛ بلكه برخى از واجبات مثل حج است كه صددرصد الهى و حق الله است و هرگز كسى تفوه نكرده است كه وجوب حج بر مستطيع تمليك عمل به كسى باشد كه اين عمل به نفع اوست؛ مثلًا از انجام حج، ديگرى

هم احكام را ياد مى گيرد و انجام مى دهد كه منفعتى براى او است. ثانياً ممكن است از انجام واجب، نفعى به ديگرى برسد و يكى از حكمت هاى آن همين جهت و امثال آن باشد ولى اصولًا امر الهى و ايجاب عمل بر مكلّف حكم شرعى محض است حتى در مثل انقاذ غريق و تجهيز ميت، تا چه رسد به امثال حج و نماز و ... نه اينكه عمل يا منافع آن، ملك مستأجر باشد يا متعلق حق او باشد، بلكه حكم شرعى خالص است. شاهد مدّعا

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 365

اين است كه هيچ يك از آثار و احكام ملك و حق بار نمى شود، نه قابل اعراض است، نه قابل اسقاط، نه قابل ارث بردن است، نه قابل هبه و نقل به ديگرى؛ بله در انقاذ غريق، نجات غريق بر مكلّف واجب است حتى اگر خود غريق يا مولى يا پدر او اذن ندهند و حتى اگر نهى بكنند. بنابراين استدلال نراقى «لأنّ إيجاب الله على الأجير تمليك له» ناتمام است.

جواب دليل دوم: اوّلًا اين ادّعا كه منافع عبد ملك مولاست و عبد تنها اذن در تصرف دارد، لازمه اش اين است كه اعيان خارجى هم ملك خداوند باشند و انسان فقط اباحه تصرف دارد نه بيشتر: پاسخ نقضى. ثانياً در هر دو مورد، سخن ايشان ناتمام است و مخالف ضرورى فقه است كه اعيان خارجيه و منافع آنها- و از جمله منافع اعمال خود ما- ملك انسان هستند و مجرد اباحه تصرف نيست بلكه اعتبار ملكيت است؛ آنگاه ايجاب از سوى مولى مانع از اخذ عوض نيست، موجب تقويت منفعت نيست، منفعت را از مملوك

انسان بودن خارج نمى كند و منافاتى با اخذ اجرت ندارد.[747] قبلًا هم در پاسخ دليل كاشف الغطاء به تفصيل بيان شد كه منافاتى نيست.

5. شيخ اعظم در مكاسب استدلال ديگرى دارد كه حاصل آن از اين قرار است: اخذ اجرت در برابر واجبات عينى تعيينى از باب اكل مال به باطل است كه قطعاً جايز نيست، زيرا انجام واجب منوط به طيب نفس مكلّف نيست بلكه اگر امتناع هم بكند شرعاً بايد انجام دهد و مجبور و مقهور به انجام آن است و چنين عملى داراى احترام و ارزش مالى نيست، در نتيجه قابل معاوضه نيست.

سپس شيخ اعظم به قضاوت عقلا استشهاد كرده است كه اگر مولايى عبدش را به انجام كارى فرمان دهد و از آن غرضى داشته باشد، ولى ضمناً نفعى هم به حال ديگرى داشته باشد، اگر اين عبد مأمور، در برابر آن عمل از ديگرى اجرت بگيرد، عقلا او را سرزنش مى كنند و كار او را از قبيل اكل مال به نحو مجّانى و بدون عوض مى دانند.[748]

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 366

پاسخ: اوّلًا بارها گفته شد كه اكل مال به باطل از مورد بحث ما بيگانه است زيرا باء براى مقابله نيست بلكه باء سببيت است و مفاد آيه اين است كه گرفتن مال مردم و تصرف در آن از طرق باطل به وسيله هاى حرام و نامشروع (قمار، سرقت، غصب و ...) جايز نيست و مورد بحث ما از باب اكل مال مردم به سبب تجارت و معامله است كه خداوند و عقلا آن را حلال و معتبر دانسته اند.

ثانياً بر فرض كه باء براى مقابله باشد و آيه لا تأكلوا

مربوط به مورد بحث باشد، ولى معامله و اجاره بر واجبات [749] مشمول نهى نيست و در ذيل آيه كه إِلا أنْ تَكُونَ تِجَارَةً عَنْ تَرَاضٍ باشد داخل است و از منظر عرف و عقلا اين معامله «اكل مال به باطل نيست» بلكه تِجَارَةً عَنْ تَرَاضٍ است؛ آنگاه براى خروج معامله اين عمل از ذيل آيه يا مستثنى، و دخول آن در صدر يا مستثنى منه، دليل تعبدى شرعى لازم است و صرف ايجاب شارع و مقهور بودن مكلّف بر انجام آن از سوى شارع منافاتى با صحت اجاره و مقهور شدن طرف از سوى مستأجر ندارد بلكه از دو ناحيه قابل اجبار است. ثمره مطلب در اينجا ظاهر مى شود كه اگر مكلّف با امر خداوند مخالفت كرد و به هر دليلى امتثال نكرد و از باب امر به معروف و نهى از منكر هم امكان اجبار او بر عمل وجود نداشت- مثلًا در مناطقى است كه حاكم شرع وجود ندارد، اداره امر به معروف و نهى از منكرى نيست و ...- در اين شرايط مستأجر حق اجبار دارد و مى تواند به قوانين همان كشور مراجعه كند و بر اساس قانون، طرف را به انجام عمل ملزم سازد.

ثالثاً اينكه شيخ فرمود: چون مجبور است عمل را انجام دهد پس عمل او محترم نيست و ماليت ندارد تا قابل معاوضه باشد، جوابش اين است كه ميان مجبور بودن بر عمل و عدم ماليت آن ملازمه اى نيست زيرا موارد متعددى وجود دارد كه طرف مجبور و مضطر به انجام كارى است و معذلك مى تواند معامله كند مثل كسى كه از ترس درنده يا دزد يا از ترس سرما

و تلف شدن، به زور وارد حمام يا منزل ديگرى شده و

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 367

مدتى در آنجا مانده يا لباس او را پوشيده يا بر مركب او سوار شده است كه شرعاً در برابر آن ضامن است و بايد از عهده آن برآيد با اينكه براى حفظ جان، انجام اين كارها واجب شده است. بنابراين مقهور شدن بر عمل، موجب عدم احترام آن و سقوط آن از ماليت نيست و اضافه عمل را به عامل قطع نمى كند تا مستحق اجرت نباشد.

جواب از استشهاد شيخ اعظم به قضاوت عقلا: در همين جا هم قبول نداريم كه اخذ اجرت از سوى عبد، از باب اكل مال به نحو مجّانى و بلا عوض باشد، آرى اگر از خارج يقين داريم كه مولى امر كرده مجاناً فلان كار را انجام دهد، حق ندارد اجرت بگيرد ولى اين فرض، از بحث خارج است و مورد بحث امر به اصل انجام كار به نحو مطلق است و قيد نشده كه مجّانى باشد؛ آنگاه در اين مورد هم اخذ اجرت بلامانع است و مقهور بودن بر عمل از سوى امر مولى منافات با اجرت گرفتن بر آن و مقهور شدن از سوى مستأجر ندارد.

بهترين شاهد مطلب اين است كه امام راحل در مكاسب خود فرموده است اگر مولاى آمر تصريح كند كه «فلان كار را بايد انجام دهى ولى مانعى ندارد كه مطالبه اجرت كنى و از طرفى كه كار براى او انجام شده، مزد بگيرى»، در اينجا طبق فرمايشات شيخ اعظم بايد ميان امر مولى به عمل با تصريح او به اخذ اجرت منافات باشد؛ درحالى كه چنين نيست

و عقلا حكم به تنافى نمى كنند، حال اگر شارع عملى را واجب كند و دليل معتبر شرعى بر جواز اخذ اجرت بر واجب دلالت كند گمان نداريم كه شيخ اعظم قائل به تنافى باشد و اين دليل معتبر را معارض كتاب و سنّت بداند و طرح كند[750]. نتيجه اينكه از راه شيخ اعظم هم نمى توانيم ثابت كنيم كه گرفتن اجرت بر واجبات حرام است.

6. استدلال محقق نائينى: در صحت اجاره دو چيز معتبر است:

1. منفعت [751] و عمل [752] كه طرف (اجاره كننده) در برابر آنها مال الاجاره بذل مى كند

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 368

ملك طرف ديگر (اجاره دهنده) بود و در تحت اختيار و سلطنت او باشد تا بتواند به ديگرى اجاره دهد.

2. منفعت يا عمل از امورى باشد كه براى اجاره كننده (مستأجر) ممكن الحصول باشد به گونه اى كه بتواند آن را استيفا كند تا اجاره، سفيهانه نباشد.

متفرع بر اين دو؛ اجاره بر واجبات و محرّمات باطل است، زيرا در واجبات هر دو شرط مذكور منتفى است، يعنى اوّلًا عمل،[753] ملك عامل و تحت سلطنت او نيست به دليل اينكه شرعاً بر او واجب شده و قدرت بر ترك ندارد- امتناع شرعى هم مثل امتناع عقلى است- و مجبور است انجام دهد، و شرط صحت معامله اين است فعل و ترك عملْ مقدور، و در اختيار مستأجر و عامل باشد.

ثانياً عمل براى مستأجر حاصل نمى شود و امكان ندارد براى او واقع شود و او بتواند عمل را استيفا كند بلكه براى خود عامل واقع مى شود كه وجوب مباشرى دارد و شخصاً بايد انجام دهد، نتيجه عمل هم براى خود اوست و ربطى به مستأجر ندارد؛

پس اجاره اين عمل، سفيهانه و باطل است.

در محرّمات هم گرچه شرط دوم محفوظ است و نتيجه عمل به مستأجر برمى گردد ولى شرط اوّل منتفى است، زيرا عمل، بود و نبودش در اختيار عامل نيست بلكه چون نهى شرعى دارد بايد ترك كند و نبايد انجام دهد، و از شروط صحت اجاره، مقدور بودن عمل است. پس اجاره بر فعل واجب و حرام باطل است.[754]

پاسخ شرط اول: ظاهراً مراد ايشان همان است كه قبلًا در استدلال شيخ اعظم ذكر شد؛[755] بنابراين پاسخ ما همان است كه قبلًا از دليل شيخ انصارى ذكر شد و نيازى به اعاده نيست.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 369

بر فرض كه كلام محقق نائينى به كلام شيخ اعظم بر نگردد، مى گوييم نوعى مصادره به مطلوب است، زيرا مدّعا اين است كه اخذ اجرت بر واجبات حرام است و اجاره بر آن باطل است، و دليل اين است كه چون قدرت بر ترك ندارد و عمل شرعاً در اختيار او نيست. اين دليل چيزى جز وجوب و الزام نيست و گويا گفته اند: چون اين عمل واجب است نبايد اجرت بگيرد و چنين دليلى عين مدّعا و مصادره است. گذشته از اينكه اگر شارع عملى را با قيد مجّانى بودن، واجب كند اجرت گرفتن بر آن درست نيست ولى اگر به نحو مطلق و بدون قيد مجّانيت واجب كند، اجرت گرفتن بر آن على القاعده جايز است و منع از آن دليل مى طلبد كه نداريم.

پاسخ شرط دوم: اگر منظور اين است كه نتيجه و فايده عمل به خود مستأجر برگردد، ما اصل اين شرط را قبول نداريم زيرا موارد متعددى وجود دارد

كه اجاره قطعاً صحيح است و نتيجه عمل به خود طرف برنمى گردد، بلكه به ديگرى برمى گردد؛ مثلًا آدم خيرى كارگرى را اجير مى كند تا منزل فلان فقير را تعمير و تكميل كند. يا نتيجه عمل اصلًا به فرد خاصى برنمى گردد بلكه به عناوين و جهات عامّه برمى گردد؛ مثل اجير كردن فردى براى تعمير مساجد و ساختن راه ها و پل ها و ... و اگر منظور اين است كه خود عمل، ملك مستأجر باشد به گونه اى كه بتواند حق خود را اسقاط كند و عامل را بري ء الذمه كند و بتواند حق خود را اعمال كند و طرف را ملزم به كار كند؛ چنين مالكيت و حقى محفوظ است و مستأجر مى تواند ابراء و اسقاط كند، يا اگر حق الخيار دارد فسخ كند يا با تراضى طرفين اقامه كنند و ... و مى تواند از محاكم مربوطه بخواهد طرف را مجبور كنند كه عمل را انجام دهد.

قبلًا هم در پاسخ دليل هاى ديگر ذكر شد كه جهت وجوب شرعى را با جهت وجوب و الزام مالكى نبايد خلط كرد و اگر اجير شد از دو جهت واجب است انجام دهد و اگر حاكم شرعى نباشد يا طرف كافر است و وجوب شرعى را قبول ندارد و انجام نمى دهد امّا چون اجير شده خود را ملزم به انجام مى داند از نظر قانون اجاره حق دارد عامل را مجبور كند و از او بخواهد و او را وادار كند به انجام عمل. در نتيجه استدلال محقق نائينى هم ناتمام است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 370

7. استدلال امام راحل در مكاسب محرّمه :

عمده واجبات عينى تعيينى از قبيل نماز، روزه، حج و ... علاوه

بر اينكه امر مولوى تعبدى دارند و واجب هستند، جنبه دَين بودن در آنها لحاظ شده و همان گونه كه ديون و بدهكارى هاى انسانى نسبت به انسان ديگر بر عهده بدهكار است و طلبكار، فلان مبلغ را بر ذمّه بدهكار مالك است و هر زمان بخواهد حق دارد مطالبه كند، همين طور واجبات مزبور هم دين الله است بر گردن مكلّفين، و خدا مالك آنها بر ذمّه عبد است و بايد از عهده برآيد. اين مطلب از آيات و روايات همان واجبات قابل استفاده است، مخصوصاً در مورد حج كه هم آيه قرآن تعبيرش واضح است و مى فرمايد و للهِ عَلَى النّاسِ حِجُّ الْبَيْتِ مَنِ اسْتَطَاعَ إِلَيْهِ سَبِيلًا[756] كه كلمه لله و كلمه على الناس ظهور در دَين بودن دارد و خدا از بنده مستطيع يك حج طلبكار است و اين ملك اوست. اين مطلب از بعضى روايات هم استفاده مى شود، از جمله دو روايت مرسله در مستدرك كه يكى از دعائم الاسلام نقل شده [757] و ديگرى از تفسير ابو الفتوح رازى كه رسول خدا (ص) به زن خثعمى- از قبيله خثعم- درباره انجام حج به نيابت از پدر كهنسال خود پرسيد كه آيا سودى به حال پدر دارد يا نه؟ حضرت فرمودند:

«رأيت لو كان على أبيك دين فقضيته، أمّا كان يجري؟ قالت: نعم، قال: فدين الله أحقّ».[758]

كه حضرت صريحاً حج را «دَين الله» ناميده است.

در مورد روزه هم تعبير آيه اين است: كُتِبَ عَلَيْكُمْ الصِّيَامُ كَمَا كُتِبَ عَلَى الّذِينَ مِنْ قَبْلِكُمْ [759] كه على ظهور در عهده و ذمه دارد، يعنى علاوه بر وجوب، روزه يك دَين و قرض است از خدا بر ذمّه مكلفين كه

بايد از عهده برآيند. در مورد نماز هم تعبير يك آيه چنين است: إِنَّ الصَّلاةَ كَانَتْ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ كِتَاباً مَوْقُوتاً.[760] باز هم تعبير

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 371

عَلَى بر دين بودن نماز و بر عهده مكلّف بودن دلالت دارد، و وقتى اين اعمال واجب عينى تعيينى، ملك خداوند است مكلّف حق ندارد خود را براى اين كارها اجاره دهد، زيرا اجاره بر ملك غير است.

در مورد آن دسته از واجبات عينى تعيينى هم كه اين تعبير نيامده و ظهور در «دَين الله» بودن ندارند و مجرّد وجوب و امر است از راه عدم قول به فصل به واجبات مذكور ملحق مى شوند و حكمشان همان است.

پس امام راحل مسأله وجوب قضاى واجبات را قوى ترين شاهد بر اعتبار مذكور (دين بودن و طلبكار بودن خدا بر ذمه بنده) مى داند، زيرا اگر نماز و روزه و حج فقط وجوب شرعى داشتند قضاى آنها پس از مرگ مكلّف- توسط پسر بزرگ تر يا ديگرى- معنا نداشت، بلكه با مرگ شخص، آن تكاليف هم ساقط مى شد. از اينكه اينها قضا دارند استفاده مى كنيم كه علاوه بر اصل وجوب، مسأله حق الله و دين اللهى بودن و ملك خدا بودن هم مطرح است و ملك ديگرى را حق نداريم به فرد ديگرى اجاره دهيم.

سپس در ادامه فرموده است: اصولًا ممكن است ادّعا كنيم كه مسأله عدم جواز اخذ اجرت بر واجب عينى تعيينى، در اذهان متشرعه مرتكز بوده و جاى ترديد نداشته است و وجوهى كه بزرگان به آن استناد كرده اند در واقع توجيه آن امر مرتكز و ذكر وجه براى آن است، ولو وجود ناتمامى باشد ولى اصل مطلب

مسلّم و مرتكز است. علاوه بر اين كه در مورد واجب عينى تعيينى، از هيچ فقيهى نقل خلاف نشده و اگر خلاف هست در واجبات كفايى است- كه بحث آن خواهد آمد- نه در واجب عينى، بنابراين، مسأله، مظنّه اجماع است.

در نهايت چنين فتوا داده است:

فالأقوى فيما يعتبر فيه العهدة والذمّة عدم الجواز وفي غيرها هو الأحوط بل لايخلو عن قوّة.[761]

شايد وجه «احوط» بودن اين است كه احدى فتوا به جواز نداده و نظر مشهور، عدم

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 372

جواز است و در اين موارد- ولو دليل معتبرى نباشد- جاى احتياط واجب است. و وجه ترقى و فتوا با تعبير «لا يخلو عن قوّه» همان عدم قول به فصل است كه ذكر شد. شايد هم وجه آن، ارتكاز متشرعى باشد.

پاسخ: در قسمت نخست كه عمده واجبات عينى تعيينى را از قبيل دين الهى دانست و گفت خدا مالك آنهاست و مكلّف حق ندارد ملك غير را اجاره دهد. پاسخ اين است كه مراد از ملك آيا مالكيت تكوينى ايجادى است؟ يقيناً مراد اين نيست. پس ملكيت اعتبارى مراد است، و اين ناتمام است، زيرا لوازم و آثار ملك اعتبارى را ندارند كه قابل نقل و انتقال به غير باشد و اين مالكيت از خدا به ديگرى منتقل نمى شود و قابل اسقاط و ابراء نيست كه اگر مصلحت ملزمه دارند اسقاط آنها تقويت مصلحت از مكلّف است و اگر ندارند اصل امر و ايجاب آنها لغو و خلاف حكمت است و صدورش محال. و ظواهر آيات و تعبيرات «له» و «عليه» يا «على الناس» بايد توجيه شود.

و دو روايت مورد استناد هم مرسله و غير

قابل استناد است، آرى مى توانند مؤيد ظاهر آيات باشند. از آنجا كه او مولاست و ما بنده، به موجب حق مولويت و عبوديت بر ماست كه امر او را امتثال كنيم بدون هيچ چشمداشتى به عوض، و اگر عوضى هم باشد تفضّل است نه استحقاق، و به فرموده اميرمؤمنان (ع) در نهج البلاغه :

لكنّه سبحانه جعل حقّه على العباد أن يطيعوه، وجعل جزاءهم عليه مضاعفة الثواب تفضّلًا منه.[762]

بنابراين غير از مسأله تعبّدى و وجوب اطاعت امر مولى چيز ديگرى به نام مالكيت و طلبكارى و دين مطرح نيست.

گذشته از اينكه در مورد امر پدر و مادر هم كه از نظر ماهيت امر ايجابى، تفاوتى ندارند و هكذا امر مولاى عرفى به عبد هم بايد قائل به مالكيت پدر و مادر يا مولى يا امام معصوم (ع) بر گردن مأمور و عبد و فرزند شويم كه قبلًا خود امام راحل اين موارد را نقد نمود.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 373

جواب بخش دوم (قضاى واجب): تحقيقاً قضا تابع ادا نيست و به امر اوّل نيست تا مسأله مالكيت عمل مطرح شود بلكه به امر جديد و تعبدى محض است و خبرى از حكم وضعى و دَين بودن در ميان نيست. در قسمت ديگر به مسأله اجماع استناد كرد و فرمود: مسأله، مظنّه اجماع است زيرا احدى در واجب عينى تعيينى قائل به جواز اجاره نيست.

پاسخ: مظنّه اجماع كافى نيست بلكه ادعاى صريح اجماع هم قابل مناقشه است زيرا معلوم نيست اجماع تعبدى باشد، ضمن اينكه خيلى ها سكوت كرده و واجب عينى تعيينى را بحث ننموده اند تا اجماعى باشد. در فراز ديگر نسبت به ساير واجبات عينى تعيينى-

غير از نماز و روزه و حج- ادعاى عدم قول به فصل كرد كه اين نيز ناتمام است و لذا در كلام خود حضرت امام امر به «تأمّل» آمده است زيرا عدم قول به فصل كافى نيست و اعتبارى ندارد.

آرى استناد به ارتكاز متشرعه پذيرفتنى است و ما از آن به سيره مستمره تعبير مى كنيم كه قطعاً در طول تاريخ، كسى براى انجام واجب عينى تعيينى اجرت نگرفته و سيره بر عدم اجرت و بر انجام مجّانى اين اعمال است و خود مكلّف خود را مستحق اجرت و عوض دنيوى نمى داند ولو مستحق ثواب و پاداش الهى بداند.

از اين رو ما پيرو فتواى مشهور هستيم و به پيروى از امام راحل معتقديم كه اجرت گرفتن در مقابل واجب عينى تعيينى جايز نيست و مى توان گفت سيره مسلمين بر اين است و با مسامحه، اجماع مصطلح مسلمين را ادّعا داريم زيرا مذاهب اربعه اهل سنّت هم صريحاً فتوى به عدم صحت اجاره داده اند. و فتواى آيت الله خوئى را هم كه طرفدار جواز بر وجه اطلاق شده است؛[763] قبول نداريم.

بر فرض تنزّل، طرفدار احتياط واجب هستيم در مطلق واجبات عينى تعيينى.

يك نكته: در پايان به نكته مهمى اشاره مى كنيم: اخذ اجرت در مقابل خود واجب عينى تعيينى حرام است ولى در برابر برخى از جهات و خصوصيات كه زائد بر واجب

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 374

هستند و براى مستأجر قابل انتفاع، اشكالى ندارد، مثلًا مكلّف را اجير كند كه در اين مكان معين يا در فلان زمان معين- مثل اوّل وقت- نمازش را بخواند تا مستأجر احكام نماز را از اجير فرا گيرد و بجا

آورد كه اين عمل به حال وى نافع است و خصوصيت مزبور هم واجب نيست تا اخذ اجرت بر واجب باشد، لذا از ناحيه وجوب، مانعى نيست، از نظر قواعد عامه معاملات هم مانعى ندارد. پس عمومات تجارت و معامله شاملش مى شود.

اجرت گرفتن در برابر واجب تخييرى

واجب تخييرى سنخ خاصى از واجب است در مقابل واجب تعيينى، و وجوب در آن روى جامع و عنوان كلى رفته است خواه جامع حقيقى باشد يا جامع اعتبارى و انتزاعى كه غالباً همين است. مثلًا در خصال كفاره، يكى از سه كار واجب است: يا آزاد كردن يك بنده، يا اطعام شصت مسكين، يا دو ماه روزه گرفتن، و جامع آنها عنوان «احد الامور» است، زيرا ميان آنها جامع ماهوى وجود ندارد، آرى اگر مولى به شخص معين بگويد: يا زيد را اطعام كن يا خالد را، جامع آن دو اطعام احدهم است كه ماهوى است. يا اگر بگويد: ميت را يا در اين مكان دفن كن يا در آن مكان. ضمناً در مورد بحث فرقى ندارد كه تخيير ميان افراد شرعى باشد، مثل مثال هاى مزبور، يا عقلى باشد، مثل امر به اكرام انسان كه به طبيعى امر شده و عقلًا مخير است بين اكرام اين يا آن.

حال اگر اجاره بر واجب (قدر جامع) منعقد شود، مثل اجاره بر اصل خصال كفاره يا بر اصل احكام يا دفن، از قبيل اجاره بر واجب است و مطلب همان است كه مبسوطاً در اجاره بر واجب ذكر شد، يعنى اجرت گرفتن بر آن جايز نيست. و اگر اجاره بر خصوصيت تعلّق بگيرد و در انتخاب آن يك غرض عقلايى براى مستأجر باشد، اجاره صحيح

است، مثلًا در امر به دفن در يكى از مكان ها، ولى ميت فلان مكان را اختيار مى كند و به مكلّف پول مى دهد كه ميت را فلان جا دفن كن چون زمين آن داراى استحكام است يا چون قداست دارد، و ... اين مانعى ندارد زيرا آنچه واجب است (اصل دفن) متعلق اجاره نيست و آنچه متعلق اجاره است (خصوصيت فرديه) واجب نيست

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 375

تا اجاره در مقابل واجب باشد. و اگر اجازه بر فرد خاص باشد يعنى دفن در اين مكان، مسأله مبتنى مى شود بر سرايت حكم از عنوان به معنون كه اگر قائل به سرايت باشيم باز هم اجاره بر واجب است و صحيح نيست. ولى اگر قائل به سرايت نباشيم- كه تحقيق همين است و در فن اصول فقه بيان شده است- باز هم اجاره بر فرد خاص اشكالى ندارد زيرا اجاره بر واجب نيست.

فرقى هم ندارد كه واجب به تخييرى بودن باقى باشد، مثل اين كه مكلّف قدرت دارد هر يك از افراد را امتثال كند، يا از تخييرى بودن خارج شود و بالعرض تعيينى شود. مثلًا قدرت بر اطعام مسكين و صيام شهرين ندارد و تنها قدرت بر آزاد كردن يك بنده دارد، باز هم اخذ اجرت در برابر خصوصيت فرديه بلامانع است، زيرا تعين عرضى باعث نمى شود كه شرعاً همين فرد مصبّ وجوب باشد و وجوب بر خصوص آن وارد شود، بلكه وجوب به طبيعى و كلى و جامع متوجه است و لذا باز هم خصوصيت امر ندارد و اخذ اجرت بر آن از باب اخذ اجرت بر واجب نيست تا جايز نباشد.

از منظر امام راحل بستگى دارد

به اينكه جنبه «دَين الله» بودن از ادلّه واجبات تخييرى استفاده شود يا نه: اگر دين الله باشد فرقى ندارد و اخذ اجرت بر فرد خاص هم جايز نيست زيرا ملاك خداست، و اگر دين الله نباشد اشكالى ندارد. البته از دلايل و خطابات واجب تخييرى، دين بودن استفاده نمى شود و على القاعده بايد اجاره صحيح باشد؛ ولى احتياط در عدم اجاره است.

حكم اخذ اجرت بر واجب كفايى

شيخ اعظم در مكاسب يك جا تصريح دارد كه اگر واجب كفايى توصلى باشد[764] و عامل، عمل را براى بذل كننده اجرت انجام دهد مى تواند اجرت بگيرد و مانعى ندارد و در حقيقت مستأجر عامل واقعى است.[765]

در جاى ديگر ضمن توضيح دليل كاشف الغطاء در خصوص احكام تجهيز ميت

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 376

مى گويد: اين احكام حقى است از ميت بر عهده زنده ها، و فلسفه امر الهى به اين كارها اين است كه ميت را مستحق اين امور بر زندگان قرار دهد و اگر ميت مستحق اينهاست پس ديگرى استحقاق آن را ندارد و اجاره اش صحيح نيست.[766] و در جاى سوم در كليه واجبات كفايى تصريح دارد به اينكه: از ادلّه واجبات كفايى استفاده مى شود كه اين كارها حقوقى است كه انسانى به گردن مكلفين و انسان هاى ديگر دارد و هر كس اقدام كند حق آن انسان را ادا كرده است و در نتيجه حق ندارد از خود آن مخلوق يا از ديگر مكلّفان كه عمل بر آنها نيز واجب كفايى است اجرت بگيرد، و در پايان گفته است: شايد تجهيز ميت، انقاذ غريق، معالجه طبيب براى دفع هلاك از اين قبيل است و اجرت گرفتن بر آنها جايز نيست.[767]

و بالأخره

در جاى چهارم گفته است: اخذ اجرت بر واجب كفايى جايز است و با عمل اجير، واجب از عهده مستأجر و ديگران ساقط مى شود، و به مورد تجهيز ميت و مانند آن استناد كرده است، چون متعلق حق ميت هستند.[768]

پاسخ: اگرچه در برخى از روايات، فلسفه برخى از واجبات كفايى، قيام به حق الناس مطرح شده است از جمله در مورد تجهيز ميت،[769] ولى اين علت ها و فلسفه ها از باب علت حقيقى تامّه نيست بلكه غالباً از باب حكمت حكم است و اصل حكم، دائر مدار آن نيست، بلكه تعبداً و از باب امتثال امر مولى بايد انجام شود، لذا نمى توانيم از اين راه استدلال كنيم كه چون مخلوقى مستحق فلان كار است پس عامل، حق ندارد اجرت بگيرد.

امام راحل در مكاسب محرّمه چنين فرموده است: در باب حقيقت و ماهيت واجب كفايى دو مسلك وجود دارد: يكى اينكه ابتدا خطاب به همه متوجه است و بر هر مكلّف جامع شرايطى واجب است، ولى از آنجا كه با انجام بعضى غرض حاصل

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 377

مى شود و بقاى امر بدون غرض، لغو و خلاف حكمت است قهراً از ديگران ساقط مى شود. ديگر اينكه مخاطب همگان نيستند بلكه عنوان جامع «احد المكلّفين» است كه قابل انطباق بر هر يك از افراد و آحاد است، امّا نه به صورت عموم و اطلاق شمولى بلكه به نحو بدلى و تبادل و جابه جايى، كه هر كدام انجام دهد از ديگران ساقط مى شود.

البته فعلًا كارى به دو مبنا نداريم و مهم اين است كه عنوان دَين بودن و ملك خدا بودن صدق كند. طبق هر دو مبنا امكان

اين معنا وجود دارد كه فلان عمل دين الهى بر گردن همه باشد يا بر عهده يكى از مكلفين باشد. امّا مهم اين است كه از ادله واجبات كفايى اين جهت قابل استفاده باشد تا اجاره بر آن از باب اجاره بر ملك غير و تمليك مال غير باشد كه جايز نمى باشد، در مورد واجب عينى از خود ادلّه آنها (آيات حج و صوم و صلاه) جنبه دَين و ملك خدا بودن را استفاده كرديم و قاطعانه فتوا به عدم جواز اجاره داديم، ولى در مورد واجب كفايى، اين معنا از ادلّه استفاده نمى شود تا اجير شدن در برابر آن جايز نباشد، و نيز حق مخلوق بودن هم استفاده نمى شود تا اجاره اش باطل باشد و بگوييم: «المستحقّ لا يستحقّ ثانياً». اينكه شيخ اعظم درباره تجهيز ميت ادّعا كرده كه متعلق حق آدمى (ميت) است ما قبول نداريم و دليلى ندارد كه علت امر به تجهيز اين جهت باشد؛ در نتيجه واجب كفايى نه ملك خداوند است و نه حق آدمى. مجرد وجوب هم كه با جواز اجاره منافات ندارد، لذا حضرت امام در مكاسب خود صريحاً فتوا به صحت اجاره بر واجب كفايى داده و فرموده است:

«الأقوى صحّة الاستيجار في الكفائيات».[770]

ولى ما قبلًا در مسأله دين و ملك خدا بودن عمل واجب عينى مناقشه كرديم و از راه سيره و مانند آن وارد شديم، ولى اين جهت در واجب كفايى ثابت نيست و لذا على القاعده بايد فتوا به جواز و صحت اجاره دهيم؛ چون عمومات صحت تجارت، اين مورد را شامل مى شود زيرا مفروض بحث اين است كه اجاره، جامع همه شروط هست

كوثر

فقه (محمدى)، ج 1، ص: 378

و تنها مسأله وجوب مطرح است كه آن هم مانع نيست، مگر اينكه ملك خدا متعلق حق آدمى باشد.

در عين حال نظر امام در متن تحرير را اختيار مى كنيم كه احتياط واجب دارد و در واجب كفايى هم على الاحوط اجرت گرفتن را جايز نمى داند. وجه احتياط واجب اين است كه از نظر مشهور فقهاى شيعه- قدما و متأخرين- و بلكه در برخى كلمات بر برخى از واجبات كفايى ادعاى اجماع شده است؛ در چنين مواردى جاى احتياط است و احتياط طريق نجات است.

البته همه اينها درباره اخذ اجرت بر خود عمل واجب است- همچون تغسيل و تكفين و تدفين ميت- امّا اخذ اجرت بر جهاتى كه زائد بر اصل عمل واجب هستند اشكالى ندارد، مثلًا بر اصل دفن نبايد اجرت بگيرد ولى بر دفن در مكان مخصوص كه متعلق غرض ولى ميت است، اجرت گرفتن مانعى ندارد، زيرا اينها زائد بر واجب هستند. ابن ادريس و شهيد اوّل هم صريحاً فتوى دادند به جواز اخذ مال بر اصل آب غسل ميت، بر اصل كفن او، بر دفن او در مشاهد مشرّفه و ... البته اينها در واقع از محل بحث خارج است زيرا بحث در اخذ اجرت بر عمل واجب است نه بر امورى كه زائد بر واجب هستند.

اخذ اجرت براى طبابت

اين بخش در واقع مربوط به واجبات نظاميه است، يعنى امورى كه نظام حيات و معاش و معيشت انسان ها قائم به آنهاست، از قبيل انواع صناعات (خياطت و زراعت و ...) و انواع صناعات پيچيده امروزى كه قوام جامعه به آنهاست.

طبابت براى طبيب در موردى كه اگر معالجه نكند بيمار در

معرض هلاكت قرار مى گيرد، و امثال اينها كه قوام نظام زندگى به آنهاست از واجبات كفايى است. و مسأله طبيب و طبابت يكى از مصاديق بارز آن است كه در متن تحرير عنوان شده است.

اشكال مهم اين است كه اينها از واجبات كفايى هستند و بايد من به الكفايه به آن قيام كنند بلكه گاهى در اثر انحصار صنعتى به فرد يا گروه معين، بالعرض واجب عينى

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 379

مى شوند، و در آن عدّه تعين پيدا مى كند و معذلك اجماع و سيره قطعى بر جواز اخذ اجرت بر اين صناعات قائم است و هيچ كس در آن مخالفت نكرده است. حال اگر اجرت گرفتن در برابر واجب كفايى جايز باشد بحثى نيست؛ ولى بر ملك مشهور كه جايز نيست چرا اخذ اجرت بر خصوص صناعات و واجبات نظاميه جايز است؟ در مورد صناعات كذائى دو بحث مطرح است:

1. اصل وجوب اين صناعات: آيا حفظ نظام واجب است يا اخلال به آن حرام است؟ بر فرض حفظ نظام واجب باشد آيا كارها و صناعاتى كه حفظ نظامِ معاش مردم، بر آنها متوقف است وجوب شرعى دارند؟ وجوب آنها از باب مقدمه واجب است و بستگى دارد به اينكه مقدمه واجب، داراى وجوب شرعى غيرى باشد ولى در فن اصول فقه تحقيق شده است كه مقدمه واجب مطلقاً وجوب شرعى ندارد تا اخذ اجرت بر آن از مصاديق اخذ اجرت بر واجبات باشد.

ضمن اينكه دليلى نداريم بر وجوب شرعى حفظ نظام، آرى در بخشى از روايت تحف العقول [771] درباره صناعات بحث شده است ولى سخن از وجوب آنها نيست بلكه سخن از جواز و حليت تعليم

و تعلّم آنها و عمل به آنها براى خود يا ديگران است كه سه بار به اصل جواز و حليت آنها و اخذ اجرت بر آنها تصريح شده است.

افزون بر اين، روايت مذكور مرسله است و قابل احتجاج نيست. آرى اخلال به نظام حرام است زيرا به حكم عقل قطعى، مبغوض شارع مقدس است و ترك صناعات سبب اخلال به نظام است ولى در باب مقدمه حرام هم دليلى ندارد كه مقدمه حرام داراى حرمت شرعى باشد و بر فرض حرمت، خصوص مقدمه سببى يا جزء اخير علت تامه حرام، حرام است نه هر مقدمه اى. آنگاه بستگى دارد كه نهى از شي ء مقتضى امر به ضد آن باشد حتى نهى تبعى و غيرى، و بگوييم: چون ترك صناعت حرام است پس فعل آن واجب است تا مسأله از موارد اخذ اجرت در برابر واجب باشد. ولى در علم اصول ثابت شده است كه نه امر به شي ء مقتضى نهى از ضد است به نهى شرعى مولوى، و نه

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 380

نهى از چيزى مقتضى امر به ضد آن است به امر مولى شرعى كه مورد نظر ماست.

در نتيجه اصل وجوب شرعى كفايى صناعات، مورد اشكال است و تخصصاً از باب اخذ اجرت بر واجبات خارج است و با توجه به اينكه مقتضى براى اخذ اجرت موجود است [772] مانع (وجوب شرعى صناعات) هم مفقود است؛ اخذ اجرت بر آنها كاملًا قانونى است و مشمول عمومات و اطلاقات ابواب معاملات از اجاره و جعاله و مانند آن است.

2. بر فرض كه اصل وجوب شرعى اين صناعات را بپذيريم و اخذ اجرت بر آنها را

از مصاديق اخذ اجرت بر واجبات بدانيم اگر دليل حرمت اجاره بر واجبات را يك دليل تعبدى شرعى به نام اجماع بدانيم و بگوييم: به دليل اجماع، اجرت گرفتن بر واجبات حرام است، چنانكه صاحب رياض [773] و صاحب مفتاح الكرامه [774] از راه اجماع وارد شده اند، باز هم مشكلى نيست، زيرا بر فرض كه در مورد واجب كفايى چنين اجماعى باشد يا ادّعا شود، ولى در مورد صناعات واجبه چنين اجماعى نيست و بلكه اجماع و سيره قطعيه بر جواز اخذ اجرت است. و اگر دليل حرمت را دليل عقلى بدانيم- كه مشهور قائلند و ميان وجوب و اخذ اجرت قائل به تنافى هستند- باز اگر قائل باشيم به عدم منافات وجوب با جواز اجاره- كه تحقيق همين است و قبلًا تمام وجوه تنافى را پاسخ داديم- اخذ اجرت بلامانع است؛ زيرا مقتضى، موجود و مانع مفقود است.

ولى اگر مثل مشهور قائل به تنافى باشيم اين اشكال مطرح مى شود كه چگونه اخذ اجرت بر صناعات واجبه جايز است با اينكه اينها نيز واجب كفايى هستند؟

در اينجا از اشكال معروف باب واجبات نظاميه يا صناعات واجبه، به چند وجه پاسخ داده شده است. شيخ اعظم در مكاسب هفت وجه را از قول ديگران نقل كرده و پاسخ داده است؛[775] كه نيازى به بيان و تكرار آنها نيست. غير از اين وجوه سه وجه ديگر

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 381

مطرح است كه در اينجا بررسى مى كنيم:

وجه اوّل: وجه اوّل نظريه خود شيخ اعظم است كه با عنوان «فالتحقيق ...» آمده است. حاصل مطلب از اين قرار است: اگر واجب از قسم واجب عينى باشد گرفتن اجرت بر

آن جايز نيست و فرقى ندارد كه از واجبات نظاميه (صناعات مورد نياز جامعه) باشد يا از واجبات ديگر- مثل نماز و روزه و ...- بنابراين طبيب حق ندارد بابت تشخيص درد و بيان دارو (ويزيت كردن و نسخه دادن) از بيمار اجرت بگيرد.

و اگر از نوع واجب كفايى باشد اجرت گرفتن بلامانع است و با انجام عمل مورد اجاره، هم از دوش خود اجير ساقط مى شود، هم از مستأجر و هم از ديگر مكلفين ولو امتثال امر و استحقاق مثوبت، براى مستأجر است و ربطى به ديگران ندارد. بنابراين اجرت گرفتن طبيب براى حضور بر بالين مريض جايز است، زيرا اگرچه اصل معالجه و مداوا واجب عينى است و در اين طبيب، متعين شده است ولى حضور او در منزل مريض و بر بالين وى متعين نيست، چون راه ديگرى هم وجود دارد، مثلًا اولياى بيمار، وى را نزد طبيب بياورند. بنابراين، جمع ميان آن دو از باب مقدمه براى علاج، بر طبيب واجب عينى نيست بلكه واجب كفايى است و اجرت گرفتن بر آن صحيح است.

پاسخ: اوّلًا قبول نداريم كه معالجه و مداوا بر فلان طبيب واجب عينى باشد، مخصوصاً در اين عصر و زمان كه در هر رشته اى طبيبان متعددى وجود دارد.

ثانياً بر فرض كه در برخى موارد يا اكثر موارد، مداوا در فلان طبيب منحصر باشد و بر او تعين پيدا كند، ولى اين از موارد تعين بالعرض است كه منافاتى با كفايى بودن ذاتى واجب ندارد و واجب كفايى اى كه فعلًا و در حال ضرورت، عينى شده است احكام كفايى را دارد نه احكام عينى را. بر فرض شك هم

از عمومات جواز اجاره كمك مى گيريم.

ثالثاً ايشان مسأله جمع ميان بيمار و طبيب را از باب مقدمه واجب كفايى دانست؛ در علم اصول ثابت گرديده است كه مقدمه واجب- حتى اگر ذى المقدمه واجب عينى باشد- وجوب شرعى ندارد تا اجرت گرفتن بر آن از باب اخذ اجرت بر واجب شرعى باشد. در نتيجه اگرچه در مواردى مداوا بر طبيب واجب عينى است ولى اجرت گرفتن

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 382

بر آن مانعى ندارد، و نيز بر حضور در منزل بيمار و مداواى او اجرت گرفتن بلامانع است و بلكه به هر نسبت راه طولانى تر باشد اجرت بيشتر مى شود. و سخن شيخ اعظم در مورد طبابت پذيرفتنى نيست. مخصوصاً كه از نظر ما در واجب عينى هم به حكم اجماع مسلمين و سيره مستمره، اجرت گرفتن بر بجا آوردن نماز و روزه واجب جايز نيست، والا منافات عقلى ميان وجوب و اجاره وجود ندارد. در مورد واجب كفايى مخصوصاً در صناعات و واجبات نظاميه هم نه تنها سيره بر عدم اخذ اجرت نيست بلكه سيره مستمره بر اخذ اجرت است، طبيب از بيمار اجرت مى گيرد، خياط براى خياطت اجرت مى گيرد و ....

وجه دوم: نظريه محقق نائينى: ايشان ابتدا دو امر را در اجاره شرط و معتبر دانسته است. خلاصه دو امر از اين قرار است:

1. منفعت يا عمل مورد اجاره ملك موجر و در تحت اختيار و سلطنت او باشد؛

2. براى مستأجر و اجاره كننده ممكن الحصول باشد و بتواند آن را استيفا كند.

سپس گفته است: در واجبات نظاميه هر دو شرط حاصل است. حصول شرط دوم واضح است، ي- عنى مستأجر مى تواند عمل مورد

اجاره را استيفا كند و طبيب- مث- لًا- فلان طبابت را براى او انجام دهد.

و امّا شرط اوّل: در واجبات نظاميه دو امر وجود دارد: يكى معناى مصدرى است كه فعل اجير است مثل طبابت كردن، ديگرى معناى اسم مصدرى يا نتيجه المصدر است كه محصول طبابت است و اين دو اگرچه واقعاً يكى هستند (مثل ايجاد و وجود) ولى اعتباراً مختلف و متعددند و معتبر مى تواند آنها را جداگانه اعتبار كند. آنچه بر طبيب واجب شرعى است و از واجبات نظاميه است معناى مصدرى است و آنچه اجرت در مقابل آن قرار مى گيرد معناى اسم مصدرى است، زيرا اين امر ماليت دارد، نه مصدر و معناى مصدرى كه يك معناى آلى است و واقعيت خارجى ندارد. بنابراين آنچه واجب است (نفس عمل) اجرت ندارد چون ماليت ندارد، و آنچه ماليت دارد (نتيجه عمل) واجب نيست تا اجرت بر واجب باشد و از نظر عقل هيچ محذورى ندارد كه مولى ميان دو امر فوق، تفكيك كند و براى معناى مصدرى اعتبار وجوب كند و براى معناى اسم

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 383

مصدرى اعتبار ملكيت. تنها باب قضاوت را از اين امر مستثنى دانسته است، به اين دليل كه اگرچه قضاوت هم از واجبات نظاميه است، ولى تكليف به معناى مصدرى يعنى خود عمل قاضى (قضاوت كردن) تعلق نگرفته است، بلكه به معناى اسم مصدرى و نتيجه عمل كه فصل خصومت باشد تعلق گرفته است و نتيجه المصدر نمى تواند هم واجب شرعى مولوى باشد و هم متعلق اجاره.[776]

پاسخ امام (رحمه الله): امام راحل در مكاسب خود پاسخ هاى قاطعى به اين وجه داده است كه حاصل دو

جواب ايشان از اين قرار است: اوّلًا در باب اجاره بر عمل، همه جا متعلق اجاره نفس عمل اجير است كه معناى مصدرى است، نه نتيجه آن و معناى اسم مصدرى؛ زيرا نتيجه عمل منهاى اضافه و نسبت آن به فاعل و عامل، امر مستقلى است كه ارتباطى به فاعل ندارد و قابل اجاره دادن نيست تا اجير آن را اجاره دهد. مثلًا خياط براى خياطت كردن اجير مى شود، رنگرز براى رنگ كردن لباس اجير مى شود و .... متفاهم عرفى اين است و سيره مستمره بر همين مستقر است و توجيه محقق نائينى بلا وجه است. حاصل مصدر، نتيجه عمل، آثار عمل و ... كلًا از محطّ اجاره خارج هستند.

در مورد قضاوت هم قبول نداريم كه بر قاضى، معناى اسم مصدرى (فصل خصومت) واجب باشد، بلكه حكم و قضاوت كردن- به معناى مصدرى- واجب است و البته نتيجه و ثمره آن، فصل خصومت است، يا اينكه واجب، خود فصل خصومت و حل دعوا و رفع نزاع است كه باز هم معناى مصدرى و از افعال اختيارى قاضى است، نه معناى اسم مصدرى.[777]

ثانياً بر فرض كه توجيه ايشان را بپذيريم؛ امّا در اين صورت هم نتيجه اش جواز اجاره بر خصوص واجبات نظاميه نيست بلكه لازمه اش تصحيح اجاره در مقابل مطلق واجبات است- خواه از قسم واجبات نظاميه باشند يا از قسم واجبات عين باشند- زيرا همه جا تكاليف شرعى و امر مولى به خود عمل مكلّف به معناى مصدرى تعلق

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 384

مى گيرد، نه به معناى اسم مصدرى؛ بنابراين در همه جا متعلق ايجاب، معناى مصدرى است و متعلق اجاره، معناى اسم مصدرى و حاصل مصدر

است. بنابراين اجير شدن براى خواندن نمازهاى واجب يوميه هم اگر به حال مستأجر سودى داشته باشد و غرض عقلايى داشته باشد- مثل ياد گرفتن نماز- بايد صحيح باشد، در حالى كه هرگز محقق نائينى به اين لازم ملتزم نيست.[778]

وجه سوم: اين وجه نظريه امام راحل در مكاسب محرّمه است كه نظير آن را در واجب عينى هم ذكر كرده است قبلًا در دليل هفتم آن باب بيان شده است. حاصل مطلب اين است كه اوّلًا صناعات و كارهايى كه نظام معاش مردم قائم به آنهاست وجوب شرعى ندارند.[779]

ثانياً بر فرض كه واجب باشند امّا هرگز از لسان دليل استفاده نمى شود كه اينها دَين خداوند است و خدا مالك اين كارها بر عهده بندگان است تا اجاره دادن آنها به ديگرى صحيح نباشد، و نه ملك ديگرى هستند تا عامل حق نداشته باشد آن را اجاره دهد. اگر كسى خيال كند اينها مورد استحقاق ديگران است و حق الناس هستند- مثلًا بيمار مالك و مستحق مداوا بر عهده طبيب است- خيال باطلى است، زيرا حق يا ملك ديگرى آثار و لوازمى دارد كه بر اين صناعات مترتّب نيست، مثل قابل نقل و انتقال بودن به ديگرى، قابل اسقاط و ابراء ذمه بودن، محتاج به اذن بودن. اگر صاحب حق از اين كار نهى كرد بايد نهى او نافذ باشد، در حالى كه بر طبيب و مهندس و نجات غريق و ... لازم است كه وظايف خود را انجام دهند و طرف را از هلاكت و غرق شدن و ... نجات دهند.

در نتيجه بر فرض كه واجب باشند صرفاً يك واجبات شرعى مولوى هستند و متعلق

حق كسى نيستند، ملك كسى هم نيستند، و از آنجا كه اين كارها احترام و ارزش مالى دارند اگر طبيب و كننده كار، قصد تبرع نداشته باشد- بلكه قصد اجرت كند- چه

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 385

تصريح كند و چه بدون تصريح، عمل را انجام دهد مى تواند اجرت بگيرد و مستحق آن است. البته اگر اجرت را تعيين كند همان متعين مى شود، وگرنه نوبت به اجره المثل مى رسد.[780]

اگر بر اصل طبابت اجرت گرفتن جايز است بر مقدمات آن مثل حضور بر بالين بيمار و مانند آن به طريق اولى اجرت گرفتن جايز است و در متن تحرير هم فتواى امام راحل همين است البته اشاره مى كند به اشكال معروف و مشهور كه ما قبلًا در اوايل بحث واجبات نظاميه آن را آورديم ولى بلافاصله مى فرمايد: «الأقوى الجواز». يعنى بر خود معالجه هم اجرت گرفتن جايز است؛ به بيانى كه تبيين شد.

ضمناً تكليف اخذ اجرت بر قضاوت روشن شد، تكليف عوض گرفتن مادر براى «لبأ» يا اولين شيرى كه به نوزاد مى دهد[781] نيز روشن شد، يعنى در مقابل اينها عوض يا اجرت گرفتن جايز است، زيرا يا اصلًا وجوب شرعى ندارند، يا اگر وجوب شرعى دارند عينى نيستند و كفايى هستند، يا اگر هم عينى هستند، ملك يا حق كسى نيستند تا قابل اجاره نباشند، و وجوب آنها هم با اخذ اجرت منافات عقلى ندارد. آرى اگر عامل قصد تبرع كند حق ندارد عوض بگيرد، اگر عمل براى ديگرى فايده ندارد اجاره بر آن سفيهانه است و ... ولى اين گونه موارد از محل بحث خارج هستند.

اجرت گرفتن بر عمل تعبدى

در اوايل مسأله هيجدهم بيان شد كه اجاره بر

واجبات از دو جهت مبتلا به اشكال است: يكى منافات وجوب با انعقاد اجاره كه تاكنون تشريح شد؛ ديگرى منافات عباديت و قصد قربت با اخذ اجرت كه مخصوص واجبات عبادى است و در واجبات توصلى چنين محذورى وجود ندارد.

خلاصة اشكال: در عبادات قصد قربت و امتثال امر عبادى شرط و معتبر است، يعنى مكلّف بايد عمل را صددرصد براى خدا انجام دهد؛ قصد اجرت با قصد قربت تنافى

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 386

دارند و قابل جمع نيستند، زيرا معناى قصد قربت عبارت است از انجام عمل صددرصد براى خدا و به نيت اينكه او استحقاق اين عمل را دارد؛ امّا معناى قصد اجرت انجام عمل است صددرصد براى مستأجر و به عنوان اينكه حق اوست و او مستحق اين عمل است. اين دو جهت قابل جمع نيست و لذا اجاره در واجبات عبادى صحيح نيست و منعقد نمى شود.

پاسخ اشكال : از اشكال فوق اين گونه پاسخ داده شده است:

صاحب مفتاح الكرامه [782] و صاحب جواهر[783] و جمعى ديگر گفته اند: نه تنها اجاره منافاتى با اخلاص و قصد قربت ندارد، بلكه مؤكّد آن است، زيرا قبل از اجير شدن به نماز امر داشت و بر او واجب بود آن را به قصد قربت بياورد، پس از اجاره هم امر ديگرى مى آيد أوْفُوا بِالْعُقُودِ و وجوب ديگرى به همان عمل تعلق مى گيرد كه اين، مؤكّد وجوب قبلى است و در نهايت، تضاعف وجوب عمل، مؤكّد عباديت آن است.

نقد اين پاسخ: اوّلًا جواب مزبور مستلزم تفكيك باب جعاله از باب اجاره است؛ اين گونه كه اجاره بر عبادات صحيح باشد ولى جعاله صحيح نباشد، زيرا جعاله امر آور نيست تا

از اين ناحيه وجوب ديگرى درست شود و موجب تضاعف اخلاص گردد؛ كسى به اين لازم ملتزم نيست.

ثانياً به گفته شيخ اعظم اگر منظور اين است كه تضاعف وجوب، مؤكّد اصل اشتراط اخلاص و قصد قربت است،[784] اشكال اين است كه اساساً امر اجارى أوْفُوا بِالْعُقُودِ، تِجارَةً عَنْ تَراضٍ و ... امر تعبدى نيست تا از اين ناحيه هم قصد قربتى معتبر باشد و موجب تأكّد اخلاص قبلى گردد، بلكه صددرصد امر توصلى است و قصد قربت در آن شرط نيست.

و اگر مراد اين است كه تضاعف وجوب، سبب تأكّد تحقّق اخلاص [785] از سوى عامل

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 387

مى گردد اشكالش اين است كه خلاف واقع است، زيرا وجداناً عملى كه بر آن اجر دنيوى مترتّب نباشد خالص تر از عملى است كه بر آن اجير شود و در برابر آن اجر و مزد هم بگيرد. بنابراين تأكّد اخلاص و عباديت وجهى ندارد.[786]

ثالثاً به فرموده امام راحل در مكاسب محرّمه مراد از تأكّد اخلاص چيست؟ سه احتمال در اين باره وجود دارد:

الف) امر اجارى يعنى أوْفُوا بِالْعُقُودِ رنگى ندارد و بستگى دارد كه متعلق آن چه چيزى باشد؟ اگر متعلق آن عمل توصلى باشد اين امر هم توصلى است و اگر تعبدى باشد تعبدى است و در واقع أوْفُوا بِالْعُقُودِ به منزله «صلّ» و «صم» و مانند آن است: به عقد وفا كن يعنى فلان عمل را انجام بده. آنگاه امر صلاتى و صومى و مانند آن به ذات عبادت تعلق مى گيرد، امر اجارى هم كه به منزله آن است به ذات عبادت بار مى شود و از اين جهت متعلق هر دو امر يكى است

و بديهى است كه امر دومى مؤكّد امر اوّلى است و از آنجا كه اوّلى عبادى است، پس دومى مؤكّد عباديت و اخلاص است.

ب) امر اجارى رنگ دارد و ماهيت آن توصلى است و قصد قربت لازم ندارد، ولى هر امر توصلى مولوى قابليت دارد كه به قصد قربت آورده شود؛ و به ديگر سخن اگرچه قصد قربت شرط آن نيست ولى منافاتى هم ندارد و ممكن است به قصد قربت اتيان شود و اصطلاحاً از قسم عبادى به معناى اخص نيست، ولى عبادى به معناى اعم است. آنگاه معناى تأكّد اخلاص اين است كه قبل از تعلّق امر اجارى تنها راه اخلاص و تقرب به مولى قصد امر عبادى بود، و پس از تعلّق امر اجارى راه ديگرى هم براى قصد اخلاص پيدا شده است، يعنى قصد امتثال امر اجارى، چه اينكه اگر عنوان نذر و مانند آن هم اضافه شود و امر وفا به نذر هم بيايد راه سومى براى قصد اخلاص پيدا مى شود كه امكان تقرب از اين راه هم هست.

ج) از آنجا كه متعلق امر عبادى و امر اجارى در خارج اتحاد دارند و مثلًا يك نماز

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 388

است كه هم متعلق امر اقيموا الصلوة است و هم متعلق امر وأوْفُوا بِالْعُقُودِ مكلّف مى تواند در مقام امتثال، قصد هر دو امر كند و براى خدا عمل را به قصد هر دو بياورد و چون به قصد امتثال در امر الهى انجام داده است تعدد سبب، موجب تعدد و ازدياد اخلاص مى گردد. معناى تأكّد اخلاص همين است.

پاسخ امام (رحمه الله): امام راحل از هر سه احتمال پاسخ داده

و مسأله تأكّد اخلاص و تضاعف وجوب را ناتمام دانسته است.

پاسخ احتمال الف : تأكيد امر اوّل در موردى است كه موضوع آن، عمل مهمى است و لذا آمر تأكيد مى كند، يا به اين صورت كه از الفاظ تأكيد استفاده مى كند و دستور اكيد صادر مى كند و يا دوباره به همان عمل امر مى كند؛ مثلًا يك بار ديگر مى گويد: «صلّ» يا «صم». امّا اگر هر امرى به دليلى، از مولى صادر شده باشد امر دوم مؤكّد امر اول نخواهد بود. در مورد بحث، امر عبادى به يك منظور به نماز تعلق گرفته و امر اجارى به منظور ديگرى، و هر كدام غرض و هدفى را تعقيب مى كنند؛ در اين گونه موارد حتى اگر امر دوم به ذات عبادت بار شود (بار ديگر هم بگويد: «صلّ» يا «صم» ولى به يك منظور ديگرى) امر عبادى است، زيرا موضوع امر عبادى مثلًا نماز يا روزه است ولى موضوع امر اجارى وفا به عقد است و در علم اصول ثابت شده است كه احكام، از عناوين به معنونات سرايت نمى كنند و هر عنوان امر جدا دارد؛ آرى اگر كسى نماز را در خارج به قصد هر دو امر بياورد اين عمل مجمع دو عنوان مى گردد ولى جاى تأكّد نيست زيرا موطن تعلق امرها (عناوين) موطن اختلاف موضوعات و متعلقات است و موطن اتحاد آنها (عمل خارجى) موطن تعلق امرها نيست تا يكى مؤكّد ديگرى باشد.

ضمناً با همين بيان از احتمال دوم و سوم هم مى توان پاسخ داد. زيرا مبناى احتمال ثانى هم اين است كه امر اجارى به خود عمل عبادى و موضوع عبادى تعلق گرفته باشد، درحالى كه ديديم موضوعات

متعدد است و وجهى ندارد تا قصد تقرب به امرى كه موضوع جدايى دارد مصحّح و مؤكّد قصد قربت به امر ديگر باشد. مبناى احتمال ثالث هم بر اتحاد عمل خارجى است كه امر ندارد و آنچه كه امر دارد (متعلق ها و

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 389

عناوين)، اتحاد ندارند تا يكى مؤكّد ديگرى باشد.

علاوه بر اين، هر سه احتمال بر اين فرض است كه امر اجارى باشد تا مؤكّد امر عبادى باشد؛ وجود امر اجارى موقوف بر صحت اجاره بر واجب عبادى است و اشكال همين جاست كه اين دو تنافى دارند و قابل جمع نيستند، و در حالى كه هنوز صحت اجاره ثابت نشده است شما امر اجارى را مفروض گرفته و مؤكّد امر عبادى دانستيد؛ در صورتى كه اين درست نيست.[787]

ان قلت: اغراض دنيوى و نيز فوايد اخروى از طمع بهشت و ترس عذاب و ... اگر از خدا خواسته شود و بنده عباداتى را انجام دهد تا به خدا نزديك شود و در نهايت از طريق خدا به خواسته هاى خود برسد اشكالى ندارد بلكه طلب حاجت از خداى سبحان مطلوب و محبوب اوست، اگر چه حاجات دنيوى باشد و اينها به عباديت عمل صدمه نمى زند، بلكه مؤكّد آن است؛ ولى غرض دنيوى اى كه از غير خدا خواسته شود و محرك اصلى انسان رسيدن به اجرت باشد به عبادت خلل مى رساند و قياس اين به آن مع الفارق است. مورد بحث ما از همين قسم است.[788]

قلت: از مطالبى كه ذكر شد به اين نتيجه مى رسيم كه فرقى ندارد؛ آنچه در صحت عبادت اكثر مردم مهمّ است جهت انتساب عمل به خداوند و قصد قربت

است و امّا اينكه محرك اصلى و نهايى بر اين قصد قربت چه باشد مهم نيست و در مورد بحث ما اگر فقط به قصد اجرت باشد عبادت باطل است و اگر، هم به قصد قربت و هم به قصد اجرت باشد باز اخلاص ندارد و باطل است، ولى اگر فقط به قصد قربت نماز مى خواند ولى انگيزه اش از اين عملِ قربى، رسيدن به اجر و مزد است عمل صحيح است، همان طور كه اگر انگيزه اش رسيدن به بهشت يا نجات از دوزخ باشد، يا در مثل نماز جعفر طيار و غيره انگيزه اش رسيدن به حاجات دنيوى باشد.

فتحصّل من جميع ذلك صحّة صلاة الخائف والطامع، وهي دليل على أنّ العبرة

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 390

في الصحّة ليست إلا إطاعة أمر الله تعالي بلا تشريك غيره فيها، ولاينظر إلى غايات محرّكة للطاعة والعبادة.

ان قلت: بايد عمل قابليت داشته باشد تا به عنوان استحقاق مستأجر و از باب تسليم مال و حق غير به صاحبش انجام شود. عبادت چنين قابليتى ندارد؛ پس اجاره بر آن صحيح نيست.[789]

قلت: اگر عبادت اجير براى مستأجر باشد، و منفعتى داشته باشد كه به او برسد در صحت اجاره كفايت مى كند و دليلى ندارد كه حتماً به قصد امر اجارى انجام شود بلكه به قصد امر عبادى هم كفايت مى كند، ولو غرض اقصى، رسيدن به اجرت باشد.

بنابراين از نظر قاعده ميان اخذ اجرت با قصد قربت منافاتى وجود ندارد، همان گونه كه ميان وجوب و اجاره منافاتى نيست. و اگر عامل قصد تبرع نداشته باشد و عمل او براى ديگرى فايده داشته باشد و اجاره يا جعاله سفيهانه نباشد عقلًا مانعى از اجاره

نيست.[790]

كوثر فقه (محمدى) ؛ ج 1 ؛ ص390

ى در عين حال به فتواى فقها، اجرت گرفتن در مقابل واجبات عبادى جايز نيست. فتواى امام راحل هم در متن تحرير همين است. دليل مطلب قبلًا در اخذ اجرت بر واجبات ذكر شد، يعنى مسأله ارتكاز متشرعه يا سيره مستمره مسلمين، مخصوصاً در واجبات عبادى كه افزون بر وجوب، جنبه عباديت هم دارند. ضمناً فرقى ندارد كه واجب عبادى از نوع واجب عينى باشد يا واجب كفايى مثل غسل دادن ميت. امام هم در متن تحرير همين مثال را زده است. و نيز ميان عبادات واجبه و مستحبه هم فرق نيست؛ بنابراين نماز شب نيز همين حكم را دارد. زيرا سيره مستمره بر اين است كه اينها را مجّانى و بدون اخذ اجرت انجام دهند.

آرى در برابر برخى از كارهايى كه نه وجوب دارند و نه جنبه عباديت، و از كارهاى غير واجب توصلى هستند كه بنا به درخواست شخص انجام مى گيرند، اجرت گرفتن مانعى ندارد، زيرا مقتضى (عمل محترم و ارزشمند) براى اجرت گرفتن موجود است و

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 391

مانع (وجوب يا عباديت) هم از آن مفقود است. اين مطلب در مسأله نهم از مسائل كيفيت غسل ميت آمده است:

لا يجوز أخذ الاجرة على تغسيل الميت؛ الا إذا جُعلت الاجرة في قبال بعض الامور غير الواجبة، مثل تليين أصابعه ومفاصله، وغسل يديه قبل التغسيل إلى نصف الذراع، وغسل رأسه برغوة السدر أو الخطمي، وغسل فرجيه بالسدر أو الاشنان قبل التغسيل، وتنشيفه بعد الفراغ بثوب نظيف، وغير ذلك؛ براى غسل دادن ميت، مزد گرفتن جايز نيست؛ مگر آنكه مزد در قبال بعضى از كارهاى

غير واجب قرار داده شود، مانند نرم كردن انگشت ها و مفاصل و شستن دست هايش قبل از غسل تا ذراع و شستن سر او با كف سدر يا خطمى و شستن عورتين او با سدر يا اشنان قبل از غسل و خشك كردن او بعد از فراغ از غسل با پارچه تميز و مانند اينها.

نتيجه: به حكم سيره مستمره مسلمين، اجرت گرفتن در برابر واجبات عبادى جايز نيست.

اجرت آموزش مسائل حلال و حرام

از جمله امورى كه بر مكلّف عالم به احكام دين واجب مى باشد بيان احكام شرعيه و تعليم مسائل حلال و حرام به ديگران است كه از باب ارشاد جاهل واجب مى باشد و اين معنا از آيه نفر و سؤال و كتمان و ... و روايات متعدد استفاده مى شود و از مواردى است كه اجماع مسلمين بر آن است و فرقى ميان احكام تكليفى و احكام وضعى وجود ندارد.[791]

حال بر مسلك كسانى كه از نظر آنها وجوب با اخذ اجرت منافاتى ندارد و اجماع يا سيره اى هم احراز نشده است- همچون مرحوم آيت الله خوئى- اجرت گرفتن بر بيان

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 392

و تعليم مسائل شرعى جايز است. ولى بر مسلك مشهور و امام راحل كه اخذ اجرت بر واجبات جايز نيست بايد گفت: يكى از واجبات تعليم مسائل حلال و حرام است پس گرفتن اجرت در مقابل آن جايز نيست؛ البته امام راحل قبلًا در فرازى در باب اخذ اجرت بر واجب توصلى كفايى فتوا به حرمت نداد و احتياط كرد (احتياط واجب)؛ ولى در اينجا صريحاً فتوا به عدم جواز داده است، لذا جا دارد بگوييم: اگر تعليم مسائل حلال و حرام، از قسم واجبات

عينى باشد بايد فتوا دهيم كه: گرفتن اجرت در برابر آن جايز نيست، ولى ظاهراً از نوع واجب كفايى است و حداكثر على الاحوط جايز نيست، نه على الاقوى؛ مگر اينكه به سيره مستمره و ارتكاز متشرعه استناد كنيم و بگوييم در بيان احكام دين، فرقى ميان وجوب عينى و كفايى نيست يا اينكه اين امر را واجب عينى بدانيم.

در بيان حلال و حرام و تعليم آن فرقى نيست ميان افتا- و فتوا دادن- كه كار فقيه است و مسأله گفتن كه كار مسأله گو است. هر دو بيان حكم شرعى است، مگر اينكه فتوا دادن و استخراج احكام، از منابع تعليم و بيان حلال و حرام نباشد كه حتماً هست. و نيز فرقى ندارد كه بيان احكام شرعى فرعى باشد يا بيان مسأله اعتقادى باشد. امر به معروف و نهى از منكر هم كه يكى از واجبات كفايى است اگر تعبدى باشد و قصد قربت در آن شرط باشد در قسم واجب عبادى داخل است و اجرت گرفتن در برابر آن جايز نيست، و اگر توصلى باشد- كه اقوى همين است- به فتواى امام در صور مسأله على الاحوط جايز نيست و عامل بايد از بيت المال ارتزاق كند يا از راه كار و كسب ديگر امرار معاش نمايد.

حضرت امام در ادامه مسأله و به دنبال بيان حرمت گرفتن اجرت بر تعليم حلال و حرام، راجع به گرفتن اجرت در برابر تعليم خود قرآن و تعليم و كتابت و نوشتن و تعليم قرائت و خواندن نوشته و تعليم حكمت و انواع موعظه ها، علوم دينى (تفسير، حديث و ...)، علوم دنيوى (فيزيك و شيمى و ...)،

استنساخ قرآن و مانند آن، بحث كرده است. مسأله اصلى و مهم در اينجا درباره تعليم خود قرآن است كه اگر گرفتن اجرت در برابر آن جايز باشد، به طريق اولى در برابر تعليم قرائت و كتابت و ... جايز خواهد

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 393

بود و نيازى به بحث ندارد. از نظر قاعده كه بحثى ندارد زيرا اين كار، عمل محترم است و عرف براى آن ارزش و ماليت قائل است؛ مقتضى موجود است، مانع هم مفقود؛ زيرا اين كار نه امر تعبدّى است تا عباديتش با قصد اجرت منافى باشد و نه واجب است تا وجوبش با اخذ اجرت قابل جمع نباشد. از نظر نصوص و فتاوى هم ظاهراً كسى فتوى به حرمت نداده است بلكه حداكثر گفته اند: اگر از اوّل براى تعليم قرآن شرط اجرت كند كراهت دارد و بدون شرط مكروه هم نيست و حلال خالص است.

از عبارت شيخ مفيد در مقنعه استفاده مى شود كه مطلقاً كراهت دارد زيرا فرموده است: «والتنزه عنه افضل » البته بر عالم واجب است بخشى از قرآن را به جاهل بياموزد، مثل حمد و سوره و ... كه اينها در بخش تعليم احكام دين داخل مى شود، امّا فعلًا كلام در اصل تعليم قرآن- و زائد بر مقدار واجب عينى يا كفايى است-. از نظر مشهور گرفتن اجرت در برابر آن جايز است و علاوه بر دليل فوق استدلال شده به وجود اجماع بر جواز مهريه قرار دادن تعليم كل يا جزء قرآن كه لازمه اش جواز و حلّيت اخذ اجرت است. و نيز استدلال شده به برخى از روايات، از جمله روايت فضل بن ابى قره كه

مشايخ ثلاث نقل كرده اند:

قال: قلت لأبي عبدالله (ع): هؤلاء يقولون: إنّ كسب المعلّم سحت، فقال:

«كذبوا أعداء الله إنّما أرادوا أنْ لا يعلّموا القرآن، لو أنّ المعلّم أعطاه رجل دية ولده لكان للمعلّم مباحاً».[792]

البته رواياتى هم بر عدم جواز دلالت دارند، از جمله روايت حسان معلم از امام صادق (ع):

قال: سألت أبا عبدالله (ع) عن التعليم، فقال:

«لاتأخذ علي التعليم أجراً ...».[793]

ولى اوّلًا روايت قبلى نصّ بر كراهت است؛ ثانياً احتمال تقيه در روايت حسان معلم وجود دارد و قرينه اش باز روايت فضل بن ابى قره است و لذا قابل اخذ و عمل نيست.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 394

در نتيجه هيچ دليلى بر منع و حتى بر كراهت آن وجود ندارد. و به فرموده امام راحل در متن: «وامّا تعليم القرآن ... فلا بأس بأخذها عليه ». حال كه اخذ اجرت بر تعليم قرآن، اشكالى ندارد، در برابر ساير امور از قبيل تعليم انواع علوم دينى و دنيوى و حرفه ها و صناعات، و حكمت ها و مواعظ و شعر و غيره، به طريق اولى اشكالى ندارد، مگر به حدّ وجوب برسند كه اجرت گرفتن بر واجب باشد، يا ارزش و ماليت نداشته باشند كه اينها از فرض كلام خارج است.

اجرت در برابر عبادات نيابتى

يك مقدمه: به طور كلى افعال ارادى و اختيارى اى كه از ما سر مى زند- غير از حرام ها كه منع شرعى دارند و مثل ممتنع عقلى مى مانند- و از جمله كارهاى واجب كه بايد انجام شوند، در تقسيمى دو دسته اند:

1. كارهايى كه مباشرت در آنها لازم نيست و غرض شارع به اصل ايجاد آن تعلق گرفته است، خواه از شخص مكلّف صادر شود، خواه از ديگرى كه وكالتاً انجام دهد

يا نيابتاً، چه به قصد اجرت و چه تبرّعاً، چه اجاره باشد چه جعاله، و ... مثل عتق كه غرض، فكّ رقبه و برداشتن قيد رقّيت و بردگى است، خواه مالك عبد اين كار را بكند يا ديگرى، و مانند طلاق كه غرض شارع، رفع عُلقه زوجيت است، خواه خود زوج انشاى طلاق كند يا ديگرى، و همچون نكاح كه غرض، ايجاد عُلقه زوجيت است، و هكذا در ساير عقود و ايقاعات.

2. كارهايى كه مباشرت لازم دارد و غرض، به ايجاد آن توسط شخص مكلّف تعلّق گرفته است. ملاك و مصحلت عمل هم زمانى تأمين مى شود كه هر شخص مكلفى انجام دهد و وكالت يا نيابت بردار نيست، مثل بخش عمده اى از عبادات كه غرض اصلى انقياد و خضوع و خشوع در برابر مولاست و اين با فعل خود مكلّف حاصل مى شود، وگرنه هر انسان مغرور و متكبرى مى تواند پول بدهد و كسى را براى نماز خواندن و روزه گرفتن و ... اجير كند؛ امّا اين فايده اى ندارد و محصّل غرض مولى نيست؛ از قبيل طهارت كه بر فرض، مكلّف از ريختن آب و شستن اعضاى وضو يا

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 395

غسل ناتوان باشد و كسى او را كمك كند، در حالى كه مكلّف در نيت كردن ناتوان نيست و خود او بايد متولى امر نيت باشد، و در فرض قدرت بر غسلات و مسحات، بايد تمام افعال وضو يا غسل يا تيمم را خودش انجام دهد تا به ملاك طهارت دست يابد.

البته تشخيص موارد كه كدام واجب نيابت بردار نيست و كدام نيابت بردار است، يك ضابطه كلى غير قابل نقضى ندارد، بلكه نقلى است و بايد

در هر موردى دلالت دليل آن ملاحظه شود ولى غالب معاملات به معناى اعم، از قسم اوّل است و غالب عبادات به معناى اخص، از قسم دوم است.

با توجه به اين مقدمه مى گوييم: آنچه در مسأله هيجدهم تاكنون مطرح شد در مورد واجباتى بود كه بر شخص مكلّف واجب شده و نيابت بردار هم نيست، بلكه بايد خودش انجام دهد و حق ندارد ديگرى را اجير كند و ديديم كه به نظر مشهور گرفتن اجرت بر واجبات جايز نيست؛ خواه توصلى باشند و خواه تعبدى- مثل واجبات عبادى در حال حيات.

ولى واجباتى هم داريم كه بر ديگرى واجب شده و او در حال حياتش انجام نداده است، يا اكنون كه زنده است قدرت بر انجامش ندارد مثل نمازهاى واجب، روزه ماه مبارك رمضان و حج.

از نظر قاعده بايد خود مكلّف انجام دهد و اگر انجام نداد و معصيت كرد و از دنيا رفت، بايد ساقط شود.[794] يا اگر ناتوان بود بايد ساقط شود و نوبت به استنابه و نايب گرفتن نمى رسد؛ در عين حال در مواردى دليل داريم كه فلان واجب نيابت بردار است؛[795] به ويژه در مورد واجبات عبادى اى همچون نماز و روزه و حج كه حتى در زمان حيات هم با شروطى اگر عاجز باشد مى تواند براى حج نايب بگيرد و حج استنابى انجام دهد. ما هم تابع دليل هستيم و اصل استنابت به ضرورت فقه «لا ريب

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 396

فيه» است و ديگرى مى تواند اجير شود يا تبرعاً به نيابت از ميت يا عاجز، عبادات او را انجام دهد.[796]

ولى سخن در امكان عقلى آن است كه اگر عقلًا ممتنع باشد ناگزير بايد

ظواهر شرعى توجيه شوند، ولى اگر امكان عقلى استنابت ثابت شد ديگر نيازى به اثبات وقوع آن نيست، زيرا روايات فراوان دلالت بر وقوع دارند. محذور عقلى اين است كه چگونه ممكن است با تقرّب نائب، منسوب عنه به مولى نزديك شود و عبادت از گردن او برداشته شود؟ ديگر اينكه آيا اجرت در مقابل خود نيابت است يا در برابر عمل؟

در بخش هاى قبلى بحث در اين بود كه شخص بر عبادت خويش اخذ اجرت كند و اشكال اين بود كه اخذ اجرت با قصد قربت منافات دارد، ولى در اين بخش علاوه بر اشكال مزبور كه براى نايب مطرح است- يعنى بايد قصد قربت كند، اجرت گرفتن هم با قصد قربت منافات دارد- اين اشكال هم مطرح است كه چگونه با تقرب نايب، منوب عنه تقرّب پيدا مى كند؛ البته در واجبات غير عبادى مشكلى نيست زيرا قبل از اجاره، بر اجير واجب نيست تا اخذ اجرت با وجوب منافى باشد، آرى بر ديگرى واجب بوده ولى مباشرت لازم نبوده است لذا فردى را اجير كرد و پس از اجاره و به سبب آن، بر اجير واجب شد و چنين وجوبى كه از اجاره ناشى شود با خود اجاره و اخذ اجرت منافاتى ندارد.

بنابراين بحث در واجبات عبادى متمركز شده است؛ فقها براى حل مشكلِ قصد قربتِ اجير و تقرب مستأجر يا ميت به مولى، چاره هايى انديشيده اند كه راه حلّ حضرت امام به قرار زير است:

همان طور كه در اجاره هاى معمولى اجاره بر عمل اجير واقع مى شود و متفاهم عرفى هم همين است، در عبادات استيجارى و استنابى هم اجاره بر عمل عبادى واقع مى شود و كسى

اجير مى شود تا از طرف ميت يا عاجز يا به نيابت از والدين خود، مثلًا زيارتى

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 397

انجام دهد، حجى بجاى آورد، نمازى بخواند. اجرت در مقابل عمل است نه در برابر تنزيل و نيابت كه فعلى قلبى است.[797]

دليل: دليل مطلب، متفاهم عرفى از اجاره و نيابت است و لسان روايات هم همين است زيرا تعبير، اين است كه از طرف ميت حج بياورد يا نماز بخواند يا روزه بگيرد، از جمله، روايت عبدالله بن سنان در مورد حج:

قال: كنت عند أبي عبدالله (ع)، إذا دخل عليه رجل فأعطاه ثلاثين ديناراً يحجّ بها عن إسماعيل، ولم يترك شيئاً من العمرة إلى الحجّ إلا اشترط عليه، حتي اشترط عليه أن يسعي في وادي محسر. ثمّ قال: يا هذا إذا أنت فعلت هذا كان لإسماعيل حجّة بما أنفق من ماله وكانت لك تسع حجج بما اتعبت من بدنك.[798]

اين روايت تقريباً صراحت دارد در اينكه اجرت در برابر عملِ حج است نه در مقابل تنزيل [799]. در اين باره روايات ديگرى نيز وجود دارد مانند روايات باب قضاى عبادات ديگرى كه تعبير يصلّى عنه و يصوم عنه و مانند آن دارد.[800]

تنها اشكالى كه مطرح است اين است كه امر اجارى، توصلى است و قصد قربت ندارد، و اخذ اجرت در برابر عمل عبادى هم با عباديت و اخلاص منافى است، اين هم قبلًا از راه داعى بر داعى حل شد كه لزومى ندارد تمام دواعى طولى و عرضى شخص، تقرب به مولى و اخلاص باشد، بلكه كافى است كه داعى قريبِ او تقرب باشد يعنى نماز يا روزه ميت را به قصد قربت بجا آورد،

حتى اگر داعى بعيد او اجاره و اخذ اجرت باشد؛ امّا اجاره بر عمل عبادى محقق شده است و از اين جهت اشكالى نيست.

در تعابير متبادر و عرفى هم اين گونه است. مردم مى گويند: فلانى اجير شده است

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 398

تا به نيابت از ديگرى نماز بخواند، يا فلان كار را انجام دهد كه تا انجام ندهد استحقاق مطالبه اجرت ندارد، البته اگر عمل توصلى باشد مهم انجام ذات عمل است به هر قصدى كه باشد؛ اگر تعبدى باشد بايد عمل را به قصد قربت انجام دهد وگرنه متعلق اجاره را انجام نداده است و بينه و بين الله مستحق اجرت نيست. البته اينها توجيهاتى است براى امكان عقلى مسأله، وگرنه از نظر نصوص و فتاوى بديهى است كه عبادت استيجارى صحيح و مُبرء ذمّه است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 399

شغل هاى مكروه

اشاره

مسألة 19: يكره اتّخاذ بيع الصرف والأكفان والطعام حزفة، وكذا بيع الرقيق؛ فإنّ شرّ الناس من باع الناس، وكذا اتّخاذ الذبح والنحر صنعة، وكذا صنعة الحياكة والحجامة، وكذا التكسّب بضراب الفحل، بأن يؤاجره لذلك مع ضبطه بالمرّة والمرّات المعيّنة أو بالمدّة أو بغير الإجارة؛ نعم لا بأس بأخذ الهدية و العطية لذلك.

ترجمه: شغل قرار دادن صرّافى و كفن فروشى و طعام فروشى مكروه است. همچنين است برده فروشى، زيرا بدترين مردم كسى است كه مردم را بفروشد. و همچنين شغل قرار دادن ذبح حيوانات و نحر شتران (قصابى و سلاخى) مكروه است. و همچنين است شغل بافندگى و حجامت. و همچنين است كسب كردن به ضراب فحل (جفت قرار دادن حيوان نر)، يعنى حيوان نر را به اين منظور اجاره

دهد؛ به اين صورت كه آن را با [عدد، يعنى ] يك مرتبه و چند مرتبه، و يا با مدت، تعيين نمايد؛ يا اينكه به صورت غير اجاره [ (به جعاله و صلح و ...)] باشد. البته گرفتن هديه و بخشش براى اين منظور، مانعى ندارد.

شرح: در مسأله نوزدهم درباره برخى از كسب هاى مكروه [801] بحث مى شود.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 400

در اين بخش تنها از نظر حكم تكليفى بحث مى شود وگرنه از نظر وضعى قطعاً اين معاملات- اگر واجد شروط صحت باشند- صحيح مى باشند، زيرا شرعاً هم هر مكروهى جايز است و شارع ماليت آن را اسقاط نكرده تا محكوم به بطلان باشد. بنابراين تنها جهت تكليفى و كراهت مورد بحث است.

امام راحل در اين مسأله هشت كسب [802] از كسب هاى مكروه را ذكر كرده است كه به ترتيب تشريح مى شود. ابتدا يك مطلب مهم اصولى: از آنجا كه نوع روايات و ادله اين موارد از نظر سند ضعيف مى باشند لذا اثبات كراهت با روايات ضعيف مبتنى است بر قبول دو مطلب:

1. قانون تسامح در ادله سنن را بپذيريم.

همه فقها مى گويند: در واجب و حرام جاى مسامحه نيست و حتماً بايد به دليل معتبر- سنداً و دلالتاً- حرمت يا وجوب عملى ثابت شود. ولى در غير احكام الزامى- و مشخصاً در مستحبات- محل بحث است كه آيا با خبر ضعيف هم مى شود فتوا به استحباب داد يا اين نيز حكم شرعى الهى است و دليل معتبر لازم دارد؟

از نظر مشهور پاسخ مثبت است و حكم استحبابى با خبر ضعيف نيز قابل اثبات است. دليل مشهور اخبار «من بلغ» است كه دربردارنده هفت روايت است.[803] در ميان

اين اخبار، روايت صحيح و موثق وجود دارد و مفادشان اين است كه از هر طريقى- اگرچه ضعيف- روايتى به شما برسد كه فلان عمل داراى فلان ثواب است و شما آن عمل را انجام دهيد ثواب خود عمل را مى بريد، و اين كاشف از استحباب شرعى آن عمل است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 401

از متأخرين هم مرحوم محقق خراسانى در كفايه [804] و محقق نائينى در تقريرات ،[805] همين عقيده را دارند؛ اگرچه اختلاف دارند در اين كه مفاد اخبار من بلغ مستقيماً حكم شرعى فرعى استحباب فلان عمل است (عقيده صاحب كفايه )، يا مفاد آنها حجيت خبر ضعيف در مستحبات است كه حكم اصولى است و عقيده محقق نائينى است. عقيده برخى ديگر از محققان اصولى اين است كه اخبار من بلغ بر استحباب خود عمل دلالت ندارند بلكه بر استحقاق ثواب بر انجام فلان عمل به اميد رسيدن به فلان ثواب دلالت دارند كه از باب احتياط و به اميد رسيدن به واقع است و خود عقل، حاكم به اين امر است، شيخ اعظم در رسائل همين عقيده را دارد[806] مرحوم آيت الله خوئى در اصول [807] و فقه [808] همين نظر را دارد، امام راحل نيز در اصول [809] بر اين باور است، دلايل طرفين در علم اصول بحث شده است در يكى از تنبيهات اصل برائت؛ بنابراين آنچه در تحرير الوسيله در مسأله نوزدهم ذكر شده بر مسلك مشهور است.

2. تعميم قانون تسامح در ادله سنن به باب مكروهات.

مورد رواياتِ «من بلغ»، باب سنن و مستحبات است زيرا همه جا سخن از بلوغ اجر و ثواب بر فلان عمل است و مورد آن مستحبات است كه

امر دارد و موجب ثواب است. در مكروهات نه امرى هست و نه ثوابى، بلكه سخن از نهى كراهتى و تنزيهى است و دليل خاصى نداريم بر اينكه كراهت را با خبر ضعيف بتوان ثابت كرد. مورد بحث ما فعلًا در معاملات مكروه و اثبات كراهت به خبر ضعيف است و راهى ندارد جز تعميم قانون مزبور به باب مكروهات؛ و تحقيقاً جاى اين تعميم نيست ولى از نظر مشهور بلامانع است و بسيارى از مكروهات در كتب فقهى و فتوائى از همين راه ثابت شده است وگرنه دليل آن اشكال سندى دارد.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 402

بررسى شغل هاى مكروه

بررسى بخشى از مكاسب مكروه كه در مسأله نوزدهم ذكر شده است:

1. شغل صرّافى و كسب مال به بيع صرف.[810]

دليل مطلب رواياتى است كه در ابواب «ما يكتسب به» ذكر شده، يعنى روايت اسحاق بن عمار از امام صادق (ع) كه فرموده است:

فرزندت را از پنج كار منصرف كن و به هر كار ديگرى كه مايلى بگمار: يكى از آنها اين است كه «لا تسلّمه صيرفياً فإنّ الصيرفي لا يسلم من الربا».[811]

در حديث از صيرفى بودن نهى شده است؛ ظاهرش حرمت است ولى چون سند- به خاطر جعفر بن يحيى كه مجهول الحال است و نيز به خاطر يحيى بن ابى العلاء الخزاعى كه مجهول الحال است- ضعيف است، حمل بر كراهت مى شود.

تعبير «لا يسلم من الربا» با كراهت مى سازد؛ و چون اين تعبير، علت واقعى نيست، قدر مسلّم، حكمت حكم است لذا فرقى ندارد طرف ايمن باشد از وقوع در ربا يا نباشد، و به قول مطلق بيع صرف كراهت دارد.

آنچه از روايت و فتواى

مشهور استفاده مى شود اين است كه شغل صرّافى كراهت دارد؛ وگرنه از باب ضرورت، يك بار- با مراعات شروط بيع صرف- نقدى را به نقد ديگر تبديل كردن كراهت ندارد زيرا دليلى ندارد كه مكروه باشد، بلكه عمومات جواز معامله و تجارت بر اباحه دلالت دارد، واژه صيرفى هم ظهور در شغل و حرفه دارد.

2. شغل كفن فروشى

دليل كراهت آن دو روايت است كه صاحب وسائل نقل كرده است:

الف) روايت اسحاق بن عمار از امام صادق (ع):

«ولا تسلّمه بيّاع أكفان، فإنّ صاحب الأكفان يسرّه الوباء إذا كان».[812]

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 403

ب) روايت ابراهيم بن عبدالحميد از امام هفتم (ع):

حضرت فرمود: ... لا تسلّمه سبّاء. راوى پرسيد: سبّاء چيست؟ حضرت فرمود:

«الذي يبيع الأكفان ويتمنّي موت امّتي وللمولود من امّتي أحبّ إليّ ممّا طلعت عليه الشمس».[813]

البته هر دو روايت از نظر سند ضعيف است، ضعف روايت اوّل قبلًا در بيع صرف ذكر شد، و در روايت دوم هم عبدالله دهقان در سند آمده است كه مجهول الحال است؛ ولى بر مسلك مشهور كه قائل به تسامح در ادلّه سنن و مكروهات هستند به درد كراهت مى خورد.

از نظر شهيد ثانى اين معامله حرام است، زيرا منجر به امر حرام مى شود، يعنى آرزوى مرگ انسان ها.

در پاسخ اين سخن گفتنى است مقدمه حرام حرمت ندارد. مجرد تمنى و دوست داشتن قلبى نشانه خبث باطن و گرفتارى به رذيله اخلاقى است كه از نظر فقهى و تكليفى حرام نيست يا اگر هم موجب عقاب باشد بخشيده شده است و بر نيت بد، كيفر لازم نمى شود.

ديگر اينكه از تعبير «بياع» و «سبّاء» كه صيغه مبالغه است و بر كثرت دلالت دارد

و نيز از تعبير «يبيع» و غيره كه مضارع است و ظهور در استمرار دارد، استفاده مى كنيم كه شغل قرار دادن كفن فروشى كراهت دارد، ولى پارچه فروشى كه در كنار انواع پارچه ها، پارچه كفنى بفروشد كراهتى ندارد.

3. طعام فروشى

طعام فروشى نيز كراهت دارد. دليل آن روايات باب بيست و يكم از ابواب «ما يكتسب به» است. در فرازى از روايت اوّل آمده است:

«ولا تسلّمه بياع طعام فإنّه لا يسلم من الاحتكار».[814]

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 404

و در فرازى از روايت چهارم فرموده است:

«ولا حنّاطاً وأمّا الحنّاط فإنّه يحتكر الطعام على امّتي، ولئن يلقي الله العبدُ سارقاً أحبّ إليّ من أنْ يلقاه قد احتكر الطعام أربعين يوماً».[815]

و در روايت ششم فرموده است:

«مَن باع الطعام نزعت منه الرّحمة».[816]

در روايت چهارم كلمه «حنّاط» (گندم فروش) ذكر شده است ولى در ادامه همان حديث و در دو حديث ديگر، كلمه «طعام» ذكر شده است كه اعم از گندم است. به هر حال اين روايات بر كراهت حرفه طعام فروشى دلالت دارند و در دو روايت نخست روى احتكار تكيه شده است كه چون اغذيه فروش از احتكار سالم نمى ماند كراهت دارد؛ البته اينها حكمت حكم است، امّا اصل بيع طعام، به قول مطلق كراهت دارد.

4. برده فروشى

روايت اوّل و چهارم باب بيست و يكم از ابواب «ما يكتسب به» معصوم (ع)، فروشنده انسان (انسان مملوك) را بدترين مردم دانسته و فرموده است: «شرّ الناس مَن باع الناس » يعنى «أقلّهم خيراً و بركة». يعنى چنين كسى خير نمى بيند و در كسب او بركت نخواهد بود. ضمناً حتى اگر روايات اين مورد، صحيح و معتبر بود و بر حرمت دلالت مى كرد،

امّا روايت پنجم باب كه سندش خوب است (حسنه نضر بن سويد) صريحاً بر نفى بأس (اشكال) دلالت دارد و قرينه مى شد بر تصرف در ظاهر نهى و حمل آن بر كراهت.

5. سلاخى و قصابى

اين دو شغل نيز از شغل هاى مكروه است. دليل آن، روايت اوّل و چهارم باب بيست و يكم است. امام (ع) در روايت اوّل فرموده است:

«ولا تسلّمه جزّاراً فإنّ الجزّار تسلب منه الرحمة».[817]

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 405

و در روايت چهارم فرموده است:

«ولا قصّاباً ... وأمّا القصّاب فإنّه يذبح حتي تذهب الرحمة من قلبه».[818]

حكمت نهى، قساوت قلب و خروج رحمت و مهربانى از دل قصّاب و سلاخ است. در روايتى آمده است:

«والقاسى القلب منّى بعيد».[819]

رحمت و شفقت و مهربانى دل از صفات خوب و كمال است و قساوت قلب، صفت نقص و رذيله است و شرط كمال اين است كه آدمى قسّى القلب نباشد، و اين با كراهت مناسب است نه با حرمت. گفتنى است اگر اين كار، صنعت و شغل انسان باشد كراهت دارد، وگرنه هر انسانى در طول عمر يك يا چند بار به مناسبت، شترى را نحر مى كند، گاو يا گوسفندى را سر مى برد كه كراهت ندارد در روايات هم روى جزّار و قصّاب تكيه شده است كه مبالغه و دالّ بر كثرت است و علامت شغل بودن است.

6. بافندگى

بافندگى نيز از شغل هاى مكروه است و مستند آن روايت ابو اسماعيل صيقل رازى از امام صادق (ع) است:

دخلت على أبى عبدالله (ع) ومعى ثوبان، فقال لى:

«يا أبا إسماعيل يجيئني من قبلكم أثواب كثيرة، وليس يجيئني مثل هذين الثوبين»،

فقلت: جعلت فداك تغزلهما امّ إسماعيل و أنسجهما أنا فقال

لى: «حائك؟» قلت: نعم، فقال:

«لا تكن حائكاً ...».[820]

محل شاهد: حضرت از حياكت و حائك بودن نهى كرده است، ولى چون خبر ضعيف است بر كراهت حمل شده است. البته در اينجا دو عنوان وجود دارد يكى «حياكت» است و ديگرى «نساجت». در برخى از تعابير واژه «حياكت» آمده است و تعبير امام راحل در متن تحرير همين است، در برخى ديگر از تعابير واژه «نساجت»

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 406

آمده است. و در برخى تعابير هر دو آمده است. آيا اين دو واژه مترادف اند و مثل «انسان و بشر» يا «هرّه و قطّه » هستند يا نساجت اعم مطلق از حياكت است، يعنى هم بر بافتنى جامه هاى رقيق اطلاق مى شود و هم بر ضخيم ولى حياكت مخصوص بافتن جامه هاى ضخيم است؟ يا مباين هستند، يعنى نساجت مخصوص بافتن جامه رقيق و نازك است و حياكت مخصوص جامه ضخيم؟

از كلمات اهل لغت و فقه، احتمال اوّل استفاده مى شود، يعنى مترادف هستند. از روايت مذكور هم همين استفاده مى شود؛ زيرا راوى گفت «وأنسجهما أنا» يعنى من نخ هاى رشته شده را مى بافم، و از كلمه نساجت استفاده كرد و حضرت فرمود: تو حائكى؟ او گفت: آرى، فرمود: حائك نباش، و لفظ حياكت را به كار برد. يعنى فرقى ميان دو تعبير نيست.

البته در روايتى حائك بر بافنده كلمات كذب و افترا به خدا و رسول به كار رفته است [821] ولى ربطى به ساير روايات ندارد و قرينه نمى شود كه از روايت ابو اسماعيل هم حياكت سخن اراده شود. بنابراين حياكت و نساجت از شغل هاى مكروه است و فلسفه كراهت، پستى شغل است كه در كلمات بزرگان اشاره شده

است.

7. حجامت گرى

حجامت كردن ديگران نيز مكروه است. در اين باره روايات مختلف است، در برخى از آنها به طور مطلق از اين كار نهى شده و آمده است اگر شتر آبكشى دارد، پول حجامت را صرف علف او كن و خودت استفاده نكن، مثل صحيحه حلبى از امام صادق (ع):

إنّ رجلًا سأل رسول الله (ص) عن كسب الحجام، فقال:

«لك ناضح؟» فقال: نعم، فقال: «أعلفه إيّاه ولا تأكله».[822]

و در برخى روايات مقيد شده است به صورت اشتراط، يعنى در صورتى كه

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 407

حجامت كننده شرط اجرت كند و بگويد: براى هر بار يا هر ساعت حجامت فلان مبلغ مى گيرم، تنها در اين صورت كراهت دارد.

همچنين روايت ابو بصير از امام صادق (ع) كه از حضرت درباره كسب حجّام پرسيد، حضرت در جواب فرمودند:

«لا بأس به إذا لم يشارط»؛[823]

يا در روايت سماعه از امام صادق (ع) مى خوانيم: «السحت أنواع كثيرة، منها كسب الحجّام إذا شارط».[824] البته «سُحت» ظهور در حرمت دارد ولى حاصل جمع روايات، حمل بر كراهت است.

بر اساس اختلاف روايات فتاوى نيز مختلف است: برخى مثل محقق در شرايع و شهيد ثانى در شرح لمعه و علامه در منتهى صريحاً قيد كرده اند به فرض اشتراط كه در اين صورت كراهت دارد و مفهوم شرط اين است كه در غير اين صورت (بدون اشتراط) كراهت ندارد؛ بنابراين اگر حجامت شونده پول را به نيت هديه دهد عيبى ندارد.

ولى بعضى ديگر از فقها از قبيل شهيد اوّل در متن لمعه ، و امام راحل در متن تحرير قيد فوق را ندارند و به قول مطلق شغل حجامت كردن را مكروه مى دانند.

البته صاحب جواهر دو

قول مذكور را قابل جمع مى داند و مى گويد اصل شغل حجامت گرى مطلقاً مكروه است و اگر با شرط اجرت باشد كراهت شديده دارد، و اين جمع را با قانون تسامح در ادله سنن تأييد كرده است.[825] يعنى اگر بحث وجوب يا حرمت بود جاى تقييد بود و مطلقات با مقيدات قيد مى شد، ولى چون سخن از كراهت است اين سختگيرى ها را ندارد و لزومى به تقييد نيست و اخذ به مطلق و حل مقيد بر مرحله شديده رواست.

8. شغل ضراب الفحل

شغل شدن ضراب الفحل نيز مكروه است. در اين رابطه صاحب وسائل چهار روايت نقل كرده است كه دو روايت نهى كرده و ظهور در حرمت دارد: روايت شيخ

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 408

صدوق. وى به سند خودش از امام باقر (ع) از پدر بزرگوارش از رسول خدا (ص) نقل كرده است كه آن حضرت در حديثى، از نه خصلت نهى كرده كه يكى از آنها «عسيب الفحل » يعنى كسب الفحل است.[826] روايت ديگر مرسله صدوق است كه مستقيماً از رسول اكرم (ص) نقل كرده است:

«نهى رسول الله (ص) عن عسيب الفحل وهو اجرة الضراب».[827]

دو روايت هم صريح در جواز و نفى بأس است: روايت حنان بن سدير از امام صادق (ع) كه در جواب فرقد حمام كه پرسيد من حيوان نرى دارم كه كرايه مى دهم و از اين راه كسب درآمد مى كنم، نظر شما چيست فرمود

: «كلّ كسبه فإنّه لك حلال».

سپس فرمود: مردم از اين كار كراهت دارند، حنّان پرسيد: با اينكه حلال است چرا كراهت دارند؟ حضرت فرمود:

«لتعيير الناس بعضهم بعضاً

».[828] يعنى مردم يكديگر را سرزنش مى كنند [كه فلانى از اين راه

امرار معاش مى كند].

روايت ديگر صحيحه معاويه بن عمار از امام صادق (ع) است كه در حديثى به امام عرض مى كند: «اجرت تيوس (حيوان نر براى جفت گيرى) چه حكمى دارد؟ حضرت فرمود:

«إن كانت العرب لتعاير به ولا بأس».[829]

يعنى اگرچه عرب يكديگر را بر اين امر سرزنش مى كنند ولى شرعاً اشكالى ندارد.

حال اگر سند هر دو دسته صحيح بود جاى تقييد بود كه روايات جواز چون نصّ يا اظهرند، بر روايات نهى مقدم باشد و آنها را بر كراهت حمل كنيم، ولى سند هر دو روايت نهى، ضعيف است، زيرا دومى مرسله است و در سند اولى افراد مجهول الحالى وجود دارند از جمله «قاسم بن عبدالرحمن». بنابراين بر اساس قاعده بايد فتوا به جواز و اباحه داد و شغل مذكور را از كسب هاى حلال برشمرد نه مكروه. در عين حال از خود دو روايت جواز هم مى توان مرجوح بودن اين كسب را استفاده كرد، زيرا تعبير به

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 409

تعيير و سرزنش دارد و از طرفى مكروه امرش آسان است و با خبر ضعيف هم قابل اثبات است كه فعلًا بناى مسأله نوزدهم بر قانون تسامح در ادلّه سنن است و نفى بأس هم منافاتى با كراهت ندارد و در برابر حرمت است كه ظاهراً بعضى از عامّه و اهل سنّت فتوى به حرمت داده اند.

البته همه اينها در فرض اجاره و صلح و جعاله و مانند آن است كه اكتساب مال صدق كند و حيوان نر را واقعاً براى اين منظور اجاره دهد و حتى از نظر مدت يا عدد مقدار را تعيين كند؛ امّا اگر تعيين در ميان نباشد و صاحب

حيوان ماده هديه و عطيه اى به صاحب فحل بدهد بلامانع است و حتى كراهت هم ندارد، زيرا عنوان كسب مال از اين راه صدق نمى كند تا مكروه باشد.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 411

استحباب بعضى از شغل ها

اشاره

مسألة 20: لا ريب في أنّ التكسّب وتحصيل المعيشة بالكدّ والتّعب محبوب عندالله تعالي، و قد ورد عن النبي (ص) والأئمة (ع) الحثّ والترغيب عليه مطلقاً، وعلى خصوص التجارة والزراعة واقتناء الأغنام والبقر روايات كثيرة. نعم ورد النهي عن إكثار الإبل .

ترجمه: شكى نيست كه كسب كردن و به دست آوردن اسبابِ گذران زندگى- با كوشش و زحمت- نزد خداى متعال محبوب است و از پيغمبر اكرم (ص) و ائمه اطهار (ع) ترغيب و تحريك بر آن به طور عموم، و بر تجارت و زراعت و نگهدارى گاو و گوسفند (دامدارى)، به طور خصوص، روايات زيادى وارد شده است؛ البته از زياد كردن و تكثير شتر، نهى وارد شده است».

شرح: اصل مسأله واضح است و تشريح آن از قبيل توضيح واضحات است زيرا روايات در مورد مطلوبيت كسب و كار و امرار معاش از اين طريق- از طرق خاصه و عامّه- در حدّ تواتر و فوق آن است؛[830] و بلكه در روايات طلب روزى حلال و كسب و كار بدين منظور را بالاترين جزء عبادت دانسته شده است. در روايتى ابو خالد كوفى از امام باقر (ع) از رسول اعظم (ص) نقل كرده است:

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 412

«العبادة سبعون جزءاً أفضلها طلب الحلال».[831]

در روايت على بن عبدالعزيز از امام صادق (ع) نيز مى خوانيم:

«ما فعل عمر بن مسلم؟»

قلت: جعلت فداك أقبل على العباده و ترك التجاره، فقال: «

ويحه! أما علم

أنّ تارك الطلب لا يستجاب له دعوته؟ إنّ قوماً من أصحاب رسول الله (ص)

لمّا نزلت: وَمَنْ يَتَّقِ اللهَ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً وَيَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لا يَحْتَسِبُ إغلقوا الأبواب وأقبلوا على العبادة وقالوا: قد كُفينا! فبلغ ذلك النبي (ص) فارسل إليهم، فقال لهم: ما حملكم إلى ما صنعتم؟ فقالوا: يا رسول الله تكفّل لنا بإرزاقنا فأقبلنا علي العبادة. فقال رسول الله (ص): إنّه مَن فعل ذلك لم يستجب له؛ عليكم بالطلب».[832]

البته نظر مبارك ماتن به اصل محبوبيت و مطلوبيت تكسب و كسب و كار و امرار معاش از اين طريق است وگرنه گاهى تكسب واجب مى شود، يعنى تحصيل درآمد براى حفظ نفس از هلاكت؛ كسب مال براى اداره خانواده و افراد تحت تكفل و واجب النفقه.

در ميان انواع و اقسام كسب هاى حلال به خصوص چند امر تأكيد بيشترى شده و مى توان گفت اين كسب ها مستحب مؤكّدند از جمله:

1. تجارت و دادوستد

بر اساس روايت نه دهم رزق و روزى انسان، در تجارت قرار داده شده است.[833] در بعضى ديگر از روايات نُه دهم بركت در تجارت و يك دهم باقيمانده را در نگهدارى گوسفند معرفى شده است.[834] در حديث اربعمأه از امير مؤمنان (ع) نقل شده است كه:

«تعرضوا للتجارات فإنّ لكم فيها غنى عمّا في أيدي الناس، وإنّ الله عزّ وجلّ يحبّ المحترف الأمين».[835]

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 413

و در روايات متعددى نيز از ترك تجارت نهى شده است و با فلسفه اى كه براى آن آمده است حمل بر كراهت مى شود و ترك تجارت و كنار گذاشتن آن مكروه است و مايه ذلت و فقر و خوارى مى شود،[836] همچون:

«لا تدعوا التجارة فتهونوا اتّجروا بارك الله لكم».[837]

و نيز:

«لا تكفّوا

عن التجارة والتمسوا من فضل الله عزّ وجلّ».[838]

2. زراعت و كشاورزى

روايات فراوانى بر استحباب كشاورزى دلالت دارد و انسان ها را به اين كار دعوت كرده است.[839] امام باقر (ع) مى فرمايد:

كان أبى يقول: «خير الأعمال الحرث يزرعه فيأكل منه البرّ والفاجر، أمّا البرّ فما أكل من شي ء استغفر لك، وأمّا الفاجر فما أكل منه من شي ء لعنه، ويأكل منه البهائم و الطير».[840]

3. دامدارى

در روايات متعددى نگهدارى گاو و گوسفند تشويق شده است، از جمله روايت محاسن از على (ع):

قال: «قال رسول الله (ص): عليكم بالغنم والحرث فإنّهما يغدوان بخير ويروحان بخير».[841]

البته درباره نگهدارى و تكثير شتر رواياتى داريم كه از زياد كردن آن ها نهى كرده

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 414

است. اين روايات در كتاب حج در ابواب احكام دواب نقل شده است.[842]

البته در خصوص زراعت و نگهدارى گوسفند يا شبانى، اصل اين كارها استحباب دارد ولو مجّانى باشد و از اين طريق امرار معاش نكند. در روايات نفس زراعت و رعى (چرانيدن گوسفندان) مورد تشويق قرار گرفته است ولى در كلام مشهور از جمله شيخ اعظم در مكاسب و امام راحل در متن تحرير تكسّب و زراعت و گوسفنددارى مطلوب شمرده شده است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 415

لزوم اطلاع تاجر از احكام تجارت

اشاره

مسألة 21: يجب على كلّ مَن يباشر التجارة وسائر انواع التكسّب، تعلّم أحكامها والمسائل المتعلّقة بها ليعرف صحيحها عن فاسدها، ويسلم من الربا. والقدر اللازم أن يكون عالماً- ولو عن تقليد- بحكم التجارة والمعاملة التي يوقعها حين إيقاعها. بل ولو بعد إيقاعها إذا كان الشكّ في الصحّة والفاسد فقط. و أمّا إذا اشتبه حكمها من جهة الحرمة والحلّية لا من جهة مجرّد الصحّة والفساد يجب الاجتناب عنها، كموارد الشكّ في أنّ المعاملة ربويّة؛ بناءً على حرمة نفس المعاملة أيضاً، كما هو كذلك علي الاحوط.

ترجمه: بر هر كسى كه تجارت مى كند و مشغول ساير انواع كسب (اجاره، جعاله، صلح و ...) است واجب است احكام و مسائل مربوط به آن را ياد بگيرد تا تجارت صحيح را از تجارت فاسد باز شناسد و گرفتار ربا نشود.

البته مقدار لازم، اين است كه هنگام تجارت حكم تجارت و معامله اى را كه انجام مى دهد- ولو از روى تقليد- بداند؛ حتى اگر بعد از ايقاع (انشا و ايجاد) معامله بداند، در صورتى كه فقط شك در صحت و فساد باشد (نه در حرمت و حلّيت). اگر حكم آن از نظر حرمت و حلّيت مشتبه باشد، نه فقط از نظر فساد و صحت، اجتناب از آن واجب است، مانند موارد شك در ربوى بودن معامله، بنابر اينكه نفس معامله هم حرام باشد؛ همان طور كه بنابر احتياط (واجب) اين چنين است».

شرح: مسأله بيست و يكم درباره فراگيرى احكام و مسائل شرعى تجارت و معامله است. فردى كه وارد معامله اى مى شود بايد با احكام آن آشنا باشد تا گرفتار معامله

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 416

فاسد و باطل نگردد و مخصوصاً از معامله ربوى سالم بماند. اين مطلب را در دو مقام بررسى مى كنيم:

الف) تعلّم مطلق احكام دين؛

ب) تعلّم خصوص احكام تجارت و ساير انواع مكاسب.

الف) تعلّم مطلق احكام دين

شكى نيست كه ياد گرفتن احكام و مسائل شرعى، امرى مطلوب و پسنديده است و حاكم به آن عقل است كه علم به آنها را حسن و كمالى براى نفس مى داند و جهل به آنها را قبيح و نقص مى شمارد و نيز تعلّم آن را فعلى ممدوح مى داند كه فاعل آن مستحق مدح است و ترك تعلّم را امرى مذموم مى شمارد كه «ينبغى تركه». البته اين حكم عقل، مخصوص احكام دين نيست بلكه عقل، مطلق علم را كمال و مطلوب مى داند و مطلق جهل را نقص و نامطلوب مى داند و انسان ها به موجب همين عقل فطرى با جهل و نادانى دشمن هستند:

«الناس أعداء ما جهلوا».

محل بحث، وجوب معرفت احكام دين است؛ از آنجا كه احكام شرعى پنج قسم است، شناخت مستحبات و مكروهات و مباحات قطعاً واجب نيست، زيرا نه شرعاً دليلى بر وجوب معرفت آنها قيام كرده است، نه عقلًا معرفت آنها لازم است، مخصوصاً كه در احكام شرعى فرعى، معرفتْ موضوعيت ندارد، بلكه حداكثر طريق و مقدمه به سوى عمل است، و وقتى اصل عمل، واجب يا حرام نيست شناخت آن هم واجب نخواهد بود.

بنابراين محل بحث خصوص احكام الزامى يا واجبات و محرّمات الهى است. در اين بخش هم اگر مكلّف يقين دارد كه هرگز در طول عمر به فلان واجب يا حرام مبتلا نخواهد بود يادگيرى آن حكم لازم نيست زيرا دليلى ندارد، معرفت هم موضوعيت ندارد؛ عمل مهم است كه آن هم مورد ابتلاى او نيست. مثال: احكامى كه مخصوص زنان است دليلى ندارد كه تعلّم آنها بر مردان واجب باشد، و بالعكس. يا مثلًا احكامى كه مخصوص عبيد و اماء (بردگان و كنيزان) است دليلى ندارد كه بر احرار (آزادگان)

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 417

واجب باشد تا آنها را فرا بگيرند، و بالعكس.

همچنين احكامى كه احتمال ابتلا به آنها خيلى ضعيف و غير قابل اعتناست و مكلّف عادتاً به آن مبتلا نمى شود نيازى نيست فرا بگيرد، احتمال وجود حكم هم چون ضعيف و غير قابل اعتناست تأثيرى ندارد و موجب احتياط نيست. مانند يادگيرى احكام حج براى فردى كه مطمئن است در طول عمرش مستطيع نخواهد شد. البته براى عده خاصى كه فقيه و مجتهد هستند و كارشان حفظ و حراست از ارزش هاى دينى و تبيين احكام الهى است واجب

است تا احكام را بدانند تا مقلدان به فتواى آنها عمل كنند و به آيندگان منتقل شود.

اما احكامى كه مكلّف احتمال قوى مى دهد مورد ابتلا باشد، مثل شك بين 2 و 3 يا 2 و 4 در نماز، احكام جنابت، احكام وضو و روزه. يا اطمينان دارد كه مبتلابهِ او هستند يا يقين دارد كه محل ابتلا هستند، آيا تعلّم اينها لازم است يا مستحب و مطلوب است؟ در اين رابطه چند بحث وجود دارد:

1. اصل وجوب تعلّم

اين مطلب مسلّم است و در علم اصول فقه در خاتمه اصول عملى، در بخشى كه درباره شروط جريان اصلى عملى بحث مى شود مورد بررسى قرار گرفته است، و مهم ترين شرط آن لزوم فحص است. به چند دليل وجوب تعلّم احكام و مسائل شرعى مورد ابتلا ثابت شده است: 1. آياتى از قرآن، 2. چند روايت؛ 3. علم اجمالى؛ 4. حكم عقل؛ 5. اجماع.

2. نوع وجوب تعلّم

آيا وجوب تعلّم از سنخ وجوب شرعى نفسى استقلالى است يا از سنخ وجوب نفسى تهيوئى يا از سنخ وجوب شرعى طريقى؟ آيا واجب شرعى غيرى و مقدمى است يا وجوب عقلى دارد؟ تحقيقات نشان مى دهد وجوب تعلّم، عقلى است و آيات و روايات هم ارشاد به همين حكم عقل است. اين بحث نيز در علم اصول مطرح شده است و ما در اينجا مطرح نمى كنيم.

بر فرض عقلى بودن باز هم بحثى وجود دارد كه آيا به ملاك مقدميت و از باب

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 418

مقدمه واجب، وجوب و لزوم عقلى دارد يا به مناط حكم عقل به قبح تفويت است يا اينكه از باب حكم عقل به وجوب دفع ضرر

(عقاب) محتمل است كه مجرد احتمال عقلايى تكليف، مساوق است با احتمال عقاب و عقل مستقل است به لزوم كسب مؤمّن از عقاب، و تا حجتى به دست نياورد معذور نخواهد بود؟

نظر امام راحل در كتاب البيع همين است و مى فرمايد:

ففي المقام يمكن أن يقال: إنّ الاشتغال مثلًا بالتجارة[843] التي فيها محرّمات وواجبات، لا يؤمن معه من العقاب، فلابدّ من تركه، ولو أراد الاشتغال بها، يحكم العقل بوجوب التعلّم، ليأمَنَ مِن العقاب، فالوجوب هاهنا، كوجوب الفحص عقلًا عن طعام يريد أكله، ولا يأمن من كونه مسموماً ....[844]

اين بحث نيز در علم اصول مطرح شده است.

3. وجوب عينى تعلّم احكام

وجوب تعلّم احكام محل ابتلا، از نوع وجوب عينى است و فرا گرفتن احكام مورد ابتلا- به حكم عقل- بر هر فردى واجب است. به همان دليل كه احتمال حرمت يا وجوب مى دهد، به دنبال آن احتمال عقاب مى آيد و دفع ضرر محتمل و كسب مؤمّن از عقاب و تحصيل حجت عقلى يا شرعى واجب است.

4. مكفى بودن شناخت تقليدى

در باب تعلّم واجب و حرام الهى شناخت تقليد هم كفايت مى كند و لزومى ندارد از روى اجتهاد و استنباط باشد، زيرا لزوم معرفت علمى و استدلالى و اجتهادى از منابع و ادلّه تفصيلى براى همه مستلزم عسر شديد و حرج اكيد است كه به قانون نفى عسر و حرج برداشته شده است، و بلكه مستلزم اختلال نظام معاش مردمان است كه قطعاً مرضى شارع مقدس نيست؛ و بلكه براى بسيارى از انسان ها مقدور نيست و توان لازم براى كسب ملكه اجتهاد و استنباط را ندارند؛ به ويژه در عصر ما كه دامنه علوم پايه و مبادى اجتهاد و

مخصوصاً قواعد اصولى، بسيار عميق و گسترده است و بسيارى از

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 419

طلاب حوزه ها نيز پس از سال ها تلاش، از فهم آن عاجزند تا چه رسد به مردم عادى و غير طلبه.

5. زمان تعلّم واجب و حرام

از آنجا كه تعلّم، موضوعيت ندارد و مقدمه است براى عمل و فرار از عذاب الهى، مهم اين است كه در هنگام عمل فرا بگيرد و عمل را صحيح انجام دهد. البته در عبادات چون از آغاز، قصد قربت لازم است بايد قبل از عمل فرا بگيرد تا بتواند قصد قربت كند، مگر اينكه فردى از اين جهت غافل باشد و بدون تعلّم هم قصد قربت از او متمشّى و ممكن باشد.

ملتفت شاك و جاهل بايد فرا بگيرد تا قصد قربت كند، حتى اگر پس از دخول وقت، تعليم ممكن نباشد بايد قبل از وقت فرا بگيرد تا بتواند واجب را در وقت خود انجام دهد.

در معاملات كه توصلى هستند و قصد قربت لازم ندارند نيازى به تعلّم قبل از عمل نيست بلكه اگر در حين انشاى معامله هم فرا بگيرد كفايت مى كند. به همين دليل امام راحل در متن فرموده است:

قدر مسلّم اين است كه «حين ايقاع المعامله» واجب و حرام را بشناسد، و بلكه حتى اگر انشاى معامله كرده و پس از معامله دچار ترديد شده است، تعلّم احكام واجب است. البته پس از معامله گاهى در صحت و فساد آن شك دارد كه تعلّم بعدى هم كفايت مى كند، ولى گاهى در اصل حلّيت و حرمت انشا و ايقاع معامله اى شك دارد كه در اينجا حق ندارد بدون تعلّم وارد معامله شود. و

احتياط واجب در ترك است؛ به همان دليل كه دفع عقاب محتمل واجب است.

ب) تعلّم احكام ويژه تجارت و معامله

تمام مطالبى كه در بحث اوّل ذكر شد در اين بحث نيز جارى و سارى است، زيرا بحث ها كلى بود و اختصاص به عبادات و غير معاملات نداشت؛ تنها چند نكته است كه در مورد تعلّم مسائل معاملات بايد ذكر شود.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 420

1. بعضى از فقها تعلّم احكام تجارت و كسب را مستحب مى دانند، ولى همان گونه كه بحث شد تعلّم واجب و حرام دين، چه در عبادات و چه در معاملات واجب است. بسيارى از فقها تعلّم اين احكام را واجب مى دانند، از جمله شيخ اعظم در مكاسب كه فرموده است:

فالحكم باستحباب التفقّه للتاجر محلّ نظر، بل الأولى وجوبه عليه.[845]

امام راحل نيز در مسأله مورد بحث، صريحاً تعبير به «يجب» دارد، و در كتاب بيع خويش [846] وجوب را عقلى محض مى داند؛ به مناط تحصيل مؤمّن از عقاب و كيفر. روايات وارده [847] را هم ارشاد به حكم عقل مى داند.

2. شيخ اعظم در مكاسب [848] و به پيروى از ايشان آيت الله خوئى در مصباح [849] بر اين باورند كه وجوب تفقه واجبات و محرّمات در غير معاملات، عقلى محض است ولى در باب معاملات علاوه بر عقلى بودن، شرعى هم هست؛ زيرا در معاملات خصوصيتى وجود دارد كه در غير معاملات نيست، يعنى «اصل فساد يا استصحاب عدم ترتّب اثر و نقل و انتقال»، كه اصل اوّل در معاملات است و عند الشك در صحت و فساد معامله، جارى مى شود و به حكم اين اصل در ظاهر، تصرف در عوضين حرام است يعنى بايع حق ندارد در ثمن تصرف كند، مشترى

حق ندارد در ثمن تصرف كند، مگر اينكه قبلًا يقين كند شارع مقدس اين معامله را امضا كرده است؛ در نتيجه وجوب معرفت معامله صحيح از معامله فاسد، شرعى است چون نهى ظاهرى استصحابى دارد كه شارع از تصرف در اين مال نهى كرده است و به بركت اين اصل، تعلّم صحيح و فاسدِ معامله، واجب شرعى است.

اما مرحوم ايروانى در حاشية مكاسب خود[850] مناقشه كرده و فرموده است: نتيجه اصل

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 421

فساد و عدم حصول نقل و انتقال، حرمت تصرف در مال مورد معامله است، نه اينكه نتيجه اش وجوب معرفت احكام معامله باشد. نظير همين اشكال را امام راحل در كتاب البيع دارد و مى فرمايد:

حرمت ظاهرى تصرف بايع در ثمن و مشترى در مثمن كه به بركت اصل فساد درست مى شود نتيجه اش وجوب شرعى تعلّم نيست و ملازمه اى با آن ندارد، در نتيجه وجوب تعلّم، عقلى محض است، نه شرعى.[851]

در عبادات از آنجا كه قصد قربت معتبر است و قصد قربت، با شك در وجوب و حرمت ممكن نيست لذا مكلف قبل از عمل، بايد احكام آنها را فرا بگيرد تا بتواند قصد قربت كند، ولى در معاملات لزومى ندارد، حتى اگر در هنگام انجام معامله، از حكم شرعى آن آگاه شود كفايت مى كند. اگر بعد از معامله نيز فرا بگيرد و يقين كند معامله اى كه انجام داده صحيح است كفايت مى كند. امام راحل در متن مسأله به اين نكته تصريح فرموده است:

البته حضرت امام (رحمه الله) نكته اى را نيز افزوده است كه از نظر صحت و فساد معامله مطلب از اين قرار است و تعلّم پس از معامله نيز

كافى است. امّا از نظر حلّيت و حرمت فرق مى كند: مكلّف اگر در اصل حرمت ايقاع معامله، شك كند كه آيا نفس انشا حلال است يا حرام، بايد ياد بگيرد و حق انشا ندارد، زيرا احتمال عقاب مى دهد و كسب مؤمّن از عذاب به حكم عقل لازم است. حضرت براى اين مورد، به بيع ربوى مثال مى زند كه اصل انشاى معامله ربوى حرام است.

البته به نظر ايشان از باب احتياط واجب، حرمت دارد و بايد ترك شود. تفصيل كلام در باب بيع ربوى خواهد آمد.

حال بر اين مبنا اگر مكلّف درباره معامله اى شك كرد كه آيا ربوى است يا نه، شك مى كند كه نفس معامله حلال است يا حرام؟ بايد حكم را فرا بگيرد و اگر بدون تعلّم، معامله كرد و اين معامله در واقع ربوى بود، مستحق عقوبت است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 423

آداب تجارت و كسب مال

اشاره

مسألة 22: للتجارة والتكسّب آداب مستحبّة ومكروهة: أمّا المستحبّة فأهمّها: الإجمال في الطلب والاقتصاد فيه، بحيث لا يكون مضيعاً ولا حريصاً. ومنها: إقالة النادم في البيع والشراء لو استقاله. ومنها: التسوية بين المتبايعين في السعر، فلا يفرق بين المماكس وغيره بأن يقلّل الثمن للأوّل ويزيده للثاني. نعم لا بأس بالفرق بسبب الفضل والدين ونحو ذلك ظاهراً. ومنها: أن يقبض لنفسه ناقصاً ويعطي راجحاً. و أمّا المكروهة فامور: منها: مدح البائع لمتاعه. ومنها: ذمّ المشتري لما يشتريه. ومنها: اليمين صادقاً علي البيع والشراء. ومنها: البيع في موضع يستتر فيه العيب. ومنها: الربح علي المؤمن إلّا مع الضرورة أو كان الشراء للتجارة، أو كان اشتراؤه للمتاع أكثر من مائة درهم، فإنّ ربح قوت اليوم منه غير مكروه. ومنها: الربح

على من وعده بالإحسان إلّا مع الضرورة. ومنها: السوم ما بين الطلوعين. ومنها: الدخول في السوق أوّلًا والخروج عنه آخراً. ومنها: مبايعة الأدنين الذين لايبالون بما قالوا وما قيل لهم. ومنها: التعرّض للكيل أو الوزن أو العدّ أو المساحة إذا لم يحسنه. ومنها: الاستحطاط من الثمن بعد العقد. ومنها: الدخول في سوم المؤمن على الأظهر. وقيل بالحرمة، ولا يكون منه الزيادة فيما إذا كان المبيع في المزائدة. ومنها: تلقّي الرّكبان والقوافل واستقبالهم للبيع عليهم أو الشراء منهم قبل وصولهم إلى البلد. وقيل: يحرم وإن صحّ البيع والشراء؛ وهو الأحوط وإن كان الأظهر الكراهة، وإنّما يكره بشروط: أحدها: كون الخروج بقصد ذلك. ثانيها: تحقّق مسمّي الخروج من البلد. ثالثها: أن يكون دون الأربعة فراسخ، فلو تلقّي في الأربعة فصاعداً لم يثبت الحكم؛ بل هو سفر تجارة، والأقوي عدم اعتبار كون الركب جاهلًا بسعر البلد، وهل يعمّ الحكم غير البيع والشراء كالإجارة ونحوها، وجهان.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 424

ترجمه: براى تجارت و اكتساب آداب مستحب و مكروهى وجود دارد. مهم ترين آداب مستحب به قرار زير است: [1.] اجمال و اقتصاد داشتن (ميانه روى) در طلب مال، به طورى كه نه كوتاهى كند و نه حريص باشد (افراط و تفريط نداشته باشد)؛ [2.] اگر طرف معامله در خريد و فروش پشيمان شد و درخواست اقاله كرد، قبول كند؛ [3.] در قيمت، ميان خريداران به طور مساوى عمل كند، و ميان كسى كه چانه مى زند و غير او فرق نگذارد كه قيمت را براى اوّلى (چانه زن) كم و براى دومى زياد كند. آرى اگر به سبب فضيلت و ديانت و مانند آن (علم و ارزش) فرق بگذارد مانعى ندارد؛

[4.] جنس را براى خود كمتر بگيرد و [به ديگران ] بيشتر بدهد. آداب مكروه چند چيز[852] است: فروشنده كالاى خود را تعريف كند؛ خريدار، آنچه را خريدارى مى كند، مذمّت كند؛ سوگند راست بر خريد و فروش خوردن؛ فروش كالا در جايى كه عيب در آنجا مخفى مى ماند واقع شود؛ از مؤمن سود گرفته شود، مگر در صورتى كه ضرورت باشد، يا خريد براى تجارت باشد، يا كالايى را كه او مى خرد بيشتر از صد درهم باشد، كه اگر قوت روزش را از او سود ببرد مكروه نيست؛ از كسى كه وعده احسان به او داده است سود ببرد، مگر در صورت ضرورت؛ عرضه كردن كالا هنگام بين الطلوعين؛ پيش از همه وارد بازار شدن و پس از همه بيرون رفتن؛ معامله كردن با فرومايگان كه نسبت به آنچه مى گويند و آنچه درباره آنها گفته مى شود باكى ندارند؛ عهده دار شدن پيمانه يا وزن كردن يا شمردن يا مساحت نمودن، در صورتى كه از انجام آن به خوبى برنيايد؛ پس از عقد خواهان پايين آوردن قيمت شدن. داخل شدن در معامله مؤمن كه بنا بر اظهر مكروه است و گفته شده كه حرام است. در جايى كه كالا به مزايده گذاشته شده است اگر بيشتر از ديگرى بدهد مكروه نيست. يكى از آداب مكروه تجارت عبارت است از به استقبال سواره ها و قافله ها رفتن و خريدن يا فروختن جنس به آنها پيش از رسيدن به شهر. گفته شده است كه اين عمل حرام است، ولى خريد و فروش صحيح

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 425

است. احتياط مستحب همين است، ولى اظهر كراهت آن است. البته اين كار

با چند شرط مكروه است: بيرون رفتن از شهر به اين قصد باشد؛ به قدرى خارج شود كه گفته شود از شهر خارج شده است؛ فاصله، كمتر از چهار فرسخ باشد. پس اگر در چهار فرسخى يا بيشتر به آنها برسد حكم كراهت ثابت نمى شود، بلكه سفر تجارتى است. و بنابر اقوا معتبر نيست كه قافله، قيمت شهر را ندانند. و درباره اين كه حكم شامل غير از خريد و فروش- مانند اجاره و مثل آن- مى شود يا نه، دو وجه وجود دارد.

آداب مستحب و مكروه در تجارت

شرح: اين مسأله درباره آداب تجارت و كسب مال است؛ در هر تجارتى امورى واجب و لازم و شرط صحت معامله است كه اگر نباشد و رعايت نشود معامله باطل است. امورى نيز حرام است و موجب فساد و بطلان معامله. امورى هم از آداب تجارت و كسب مال هستند. ويژگى آداب تجارت اين است كه با نبود آنها هم معامله صحيح و لازم است ولى بهتر است اين آداب مراعات شوند. آداب تجارت به دو بخش تقسيم مى شود:

1. آداب مستحب؛ 2. آداب مكروه.

آداب مستحب

امورى كه مستحب است در تجارت مراعات شوند و فعل آنها ثواب دارد، خيلى زياد است كه در اين مسأله چهار مورد ذكر شده است.

1. اجمال و اقتصاد در طلب مال: دين مقدس اسلام دين اعتدال است و امت اسلامى امت وسط است، و «خير الامور أوسطها» در همه ابعاد آن جارى و سارى است. در مورد تجارت و طلب مال هم اقتصاد و اعتدال مطلوب است. مسلمان در امر معاش و كسب مال بايد نه آنچنان حريص باشد كه همه چيز را فداى كسب درآمد كند و نه

آن گونه كوتاهى كند كه در عسر و حرج و فقر و فشار، زندگى كند، بلكه بايسته است حدّ وسطى را انتخاب كند، و اين مطلب در روايات فراوانى توصيه شده است مثلًا:

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 426

مرسله ابن فضال از امام صادق (ع):

«ليكن طلبك للمعيشة فوق كسب المضيّع ودون طلب الحريص الراضي بدنياه المطمئن إليها، ولكن أنزل نفسك من ذلك بمنزلةَ المنصف المتعفّف؛ ترفع نفسك عن منزلة الواهن الضعيف وتكسب ما لابدّ منه؛ إنّ الذين اعطوا المال ثمّ لم يشكروا، لا مال لهم».[853]

2. قبول اقاله طرف: اگر طرف معامله به هر دليل، از معامله پشيمان است و استقاله (طلب اقاله) مى كند[854] طرف ديگر قبول كند و بگويد «أقَلت» كه تفاسخ طرفينى معامله است. گفتنى است فرقى هم ندارد كه نادم، بايع باشد كه از مشترى طلب اقاله مى كند يا مشترى باشد كه پشيمان شده و از فروشنده مى خواهد معامله را فسخ كنند.

و نيز فرقى ندارد طرف، مؤمن (شيعه اثنى عشرى) باشد يا نباشد، مسلمان باشد يا نباشد، زيرا روايات باب اطلاق دارد، مانند روايت سماعه بن مهران از امام صادق (ع):

«أربعة ينظر الله عزّ وجلّ إليهم يوم القيامة: من أقال نادماً، أو أغاث لهفان، أو أعتق نسمة، أو زوج عزباً».[855]

البته در برخى از روايات روى كلمه «مسلم» تكيه كرده ولى قطعاً مفيد حصر نيست و مفهوم ندارد؛ زيرا يا از باب لقب است كه قطعاً مفهوم ندارد، يا از باب وصف است كه تحقيقاً مفهوم ندارد.

3. تسويه ميان خريداران: يكى از آداب معامله اين است كه فروشنده ميان مشتريان فرق نگذارد و متاع را به همه به يك قيمت بفروشد، خواه مشترى اهل مماكسه و

چانه زدن باشد، خواه نباشد.

دليل اين مطلب روايتى است كه عامر بن جذاعه از امام صادق (ع) نقل كرده است.[856] آرى تفضيل و فرق گذارى به سبب زيادى ايمان و تقوى و علم و فقر و مانند اينها

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 427

مانعى ندارد، و عقل و شرع مى پسندد كه به اهل علم ارزان تر بفروشد، به كسى كه تقوايش بيشتر است لطف بيشترى كند، با كسى كه فقير است ارزان تر معامله كند.

4. كم گرفتن و بيشتر دادن: از آداب تجارت اين است كه وقتى جنسى را براى خود مى گيرد- مثلًا گندمى را براى خود برمى دارد- كمتر بگيرد- مثلًا اگر يك كيلو گندم مى خواهد بخرد كمتر از يك كيلو وزن كند- و وقتى مى خواهد جنسى را به ديگرى بدهد بيشتر بدهد. مستند مطلب، رواياتى است كه در اين زمينه وارد شده است؛[857] از جمله روايت معتبر سكونى از امام صادق (ع):

«مرّ أميرالمؤمنين (ع) على جارية قد اشترت لحماً من قصّاب وهي تقول: زدني، فقال له أميرالمؤمنين (ع): زدها فإنّه أعظم للبركة».[858]

آداب مكروه

هر يك از روايات دوازده مورد از مكروهات معامله يا از نظر سند مشكل دارند و از باب قانون تسامح در ادلّه سنن حمل بر كراهت شده است و يا اگر هم سند آنها صحيح است در خود روايات قرينه بر كراهت وجود دارد و از آنها، حرمت استفاده نمى شود.

در اين بخش براى هر موردى، برخى از روايات باب نقل مى شود:

1. تعريف كردن از كالاي خود: در روايت سكونى از امام صادق (ع) مى خوانيم:

«مَن باع واشتري فليحفظ خمس خصال وإلا فلا يشترين ولا يبيعن: الربا، والحلف، وكتمان العيب، والحمد إذا باع، والذمّ إذا اشتري».[859]

2. مذمت

كردن كالاى ديگران هنگام خريد: در روايت قبلى به آن اشاره شد. در حديث نبوى هم مى خوانيم:

«أربعٌ مَن كُنّ فيه طاب مكسبه: إذا اشتري لم يعب، وإذا باع لم يحمد، ولايدلس، وفيما بين ذلك لا يحلف».[860]

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 428

3. قسم خوردن براى خريد و فروش: در دو روايت قبل به آن اشاره شد. امّا در روايت ابراهيم بن عبدالحميد از امام هفتم (ع) هم مى خوانيم:

«ثلاثة لاينظر الله إليهم يوم القيامة: أحدهم رجل اتخذ الله بضاعة لا يشترى الا بيمين ولا يبيع إلّا بيمين».[861]

4. فروش در محلى كه عيب مخفى مى ماند[862]: در دو روايت اوّل و دوم به آن اشاره شده است. در روايت اوّل با تعبير

«وكتمان العيب»

و در روايت دوم با عبارت «ولا يدلس ». افزون بر اين، هشام بن حكم مى گويد:

كنت أبيع السابري في الظلال فمرّ بي الكاظم (ع) فقال: «يا هشام! إنّ البيع في الظلال غشّ والغشّ لا يحلّ».[863]

بعيد نيست كه قرار دادن ميوه هاى خوب در بالاى جعبه و ميوه هاى پست و نارس و خراب در پايين آن از اين قبيل باشد. رسول خدا (ص) به كسى كه اين كار را كرده بود، فرمود:

«ما أراك ألّا قد جمعتَ خيانة و غشّاً للمسلمين».[864]

5. سود گرفتن از مؤمن: مستند آن روايتى از حضرت صادق (ع) است:

«ربح المؤمن على المؤمن رباً إلّا أن يشتري بأكثر من مائة درهم فأربح عليه قوت يومك، أو يشتريه للتجارة فأربحوا عليهم، وأرفقوا بهم».[865]

ضمناً سه مورد در متن مسأله استثنا شده است كه به دو مورد آن در اين روايت تصريح شده است: يكى خريد براى تجارت و ديگرى خريد بيش از صد درهم، مورد سوم در روايت ديگرى

از امام صادق (ع) نقل شده است كه مى فرمايد:

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 429

«وهل رأيت أحداً يشتري غنياً أو فقيراً إلّا من ضرورة، يا عمر قد أحلّ الله البيع وحرّم الرّبا».[866]

در غير اين صور بهتر است از مؤمن سود نگيرد و به همان قيمتى كه خريده است به او بفروشد و سود گرفتن كراهت دارد.

6. سود گرفتن از كسى كه وعده احسان داده است: در حديثى امام صادق (ع) مى فرمايد:

«إذا قال الرجل للرجل: هلمّ أحسن بيعك يحرم عليه الربح».[867]

7. عرضة كالا هنگام بين الطلوعين: در روايت مرفوعه ابن اسباط آمده است:

«نهى النبي (ص) عن السوم ما بين طلوع الفجر إلى طلوع الشمس».[868]

مؤيد مطلب اين است كه بين الطلوعين وقت ذكر و تعقيب نماز است كه براى طلب روزى مؤثرتر از ورود در معامله است.[869]

8. زود وارد بازار شدن و دير خارج شدن: دليل مطلب اين است كه زودتر از همه وارد شدن و ديرتر خارج شدن با اجمال و اقتصاد و در طلب روزى بودن منافات دارد و نشانه حرص و ولع شديد به متاع دنياست، و سزاوار است كه پس از همه وارد شود و پيش همه خارج شود.

9. معامله با افراد پست و فرومايه: امام صادق (ع) مى فرمايد:

«إيّاك ومخالطة السفلة فإنّ السفلة لا يؤول إلى خير».[870]

فرومايگان را نه احسان و نيكى خوشحالشان مى كند و نه اسائه و بدى ناراحتشان مى كند. آنها افراد لا ابالى هستند، و بر اندك چيزى هم محاسبه مى كنند، اهل گذشت نيستند و تا ريال آخر را محاسبه مى كنند.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 430

10. عهده دار شدن كيل و وزن و ...: در حديثى از امام صادق (ع)

مى خوانيم:

قلت له: رجل من نيّته الوفاء و هو إذا كال لم يحسن أن يكيل، قال: «فما يقول الذين حوله؟ قلت: يقولون: لا يوفّى، قال: هذا لا ينبغي له أن يكيل».[871]

البته حديث در مورد كيل است، ولى از باب نمونه است. وزن و شمارش و مساحت نيز از همين قبيل است.

11. كم كردن قيمت پس از عقد: امام صادق (ع) فرموده است:

«إنّ رسول الله (ص) نهى عن الاستحطاط بعد الصفقة».[872]

استحطاط يعنى طلب كم كردن قيمت، صفقه يعنى دست دادن كه كنايه از تمام شدن معامله است.

12. ورود در معامله برادر دينى: امام صادق (ع) در حديثى فرموده است:

«نهى رسول الله (ص) أن يدخل الرجل في سوم أخيه المسلم».[873]

منظور اين است كه اگر مسلمانى متاعى را خريدارى مى كند و ثمن معينى را مى دهد و طرفين راضى مى شوند، ديگرى دخالت نكند و نگويد من به مبلغ بيشترى خريدارم، يا اگر فروشنده جنسى را به فردى عرضه كرده و مشترى راضى شده است تا آن را خريدارى كند، ديگرى وارد نشود و نگويد من جنس بهترى دارم يا همين جنس را ارزان تر مى فروشم.

البته اين در فرضى است كه طرفين تراضى كرده اند و به قيمتى راضى شده اند، ولى قبل از توافق طرفين يا در حال مزايده اشكالى ندارد و ورود در معامله مسلمان ديگر محسوب نمى شود.

تلقّى ركبان
اشاره

درباره تلقّى ركبان يك بحث موضوعى و چند بحث حكمى مطرح است:

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 431

بحث موضوعى

ابن اثير مى گويد:

التلقّي هو أن يستقبل الحضري البدوي قبل وصوله إلى البلد ويخبره بكساد ما معه كذباً، ليشتري منه سلعته بالوكس وأقل من ثمن المثل.[874]

وكس به معناى نقص و ضرر است و در حقيقت جمله بعدى در نهايه تفسير وكس است.

در تعريف مزبور دو قيد ذكر شده است: يكى تقييد استقبال به حضرى و بدوى است كه دليلى ندارد، مهم اصل استقبال و تلقى است؛ خواه شهرى به استقبال بدوى (بيابان نشين) برود يا شهرى به استقبال قروى (روستايى) برود، يا حضرى به استقبال حضرى ديگر برود و ....

قيد ديگر «ويخبره بكساد ما معه كذباً» است كه دليلى ندارد و بر خلاف ظواهر نصوص و فتاواى قوم است و اصولًا استقبال با اين قيد حرام است، نه مكروه. و شايد فتواى اهل سنّت به حرمت تلقى ركبان به اين جهت باشد. بنابراين، تعريف صحيح آن است كه مرحوم شهيد ثانى در مسالك آورده است:

التلقّي الخروج إلى الركب القاصد إلى بلد للبيع عليهم أو الشراء منهم.[875]

امام راحل نيز در متن تحرير چنين آورده است:

واستقبالهم للبيع عليهم أو الشراء منهم قبل وصولهم إلى البلد.

جمله حضرت امام تفسير تلقّى ركبان و قوافل است و افزودن قوافل براى اين است كه اختصاص به ركبان و فرسان (سواره ها، اعم از شتر سوار يا اسب سوار) ندارد بلكه مطلق قافله ها را كه مال التجاره حمل مى كنند و آن را از نقطه اى به نقطه ديگر مى برند شامل مى شود.

بنابراين تلقى ركبان يعنى به استقبال قافله ها رفتن تا در وسط راه و قبل از رسيدن به

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 432

شهر، اموال و امتعه آنان را خريدارى كنند يا كالاى مورد نياز آنها را به آنان بفروشند و از اين طريق به سود سرشارى برسند.

حكم تلقّى

در اين باره چند مطلب مطرح است:

1. حكم تلقّى از نظر تكليفى

درباره حكم تلقى سه قول وجود دارد:

الف) حرمت تلقّى : از كلام ابن ادريس در سرائر[876] و علامه در منتهي [877] و شهيد اوّل در دروس [878] حرمت تلقى استفاده مى شود. مهم ترين دليل اين قول، روايات باب است كه از تلقى ركبان نهى كرده است از جمله روايت منهال قصّاب از امام صادق (ع) كه فرموده است:

«لا تلقّ ولا تشتر ما تلقّي ولا تأكل منه».[879]

همچنين روايت عروه بن عبدالله از امام باقر (ع)[880]، مرسله شيخ صدوق از رسول اعظم [881] (ص) و روايت منهال قصّاب از امام صادق (ع) در خصوص تلقى غنم.[882] ولى تمام اين روايات از نظر سند ضعيف است و دليل بر حرمت تلقى نيست زيرا دو روايت از منهال قصّاب نقل شده است، و وى امامى مجهول الحال است. روايت ديگر از عروه بن عبدالله است كه در سند آن عمرو بن شهر است، امّا به قول نجاشى: «ضعيف جدّاً».[883] خود عروه نيز مجهول الحال است. روايت ديگر هم مرسله است و اعتبارى

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 433

ندارد. مخصوصاً كه مشهور از ظاهر اين روايات اعراض كرده و فتوا به حرمت نداده اند تا ضعف آنها جبران گردد، و به ويژه، موافقت ظاهر تحريم با فتواى عامّه است كه بر فرض صحت سند، باعث حمل بر تقيه مى شود. بنابراين قول به حرمت دليل ندارد اگرچه احوط[884] است.

ب) كراهت تلقّي: نظر مشهور قدما و متأخرين

كراهت تلقّى است. شيخ مفيد در مقنعه ،[885] شيخ طوسى در نهايه [886] و علامه در نهاية الاحكام [887] به اين نكته تصريح كرده اند. دليل مهم اين گروه، علاوه بر شهرت و ادعاى اجماع در برخى كلمات، حمل اخبار ناهيه بر كراهت است كه در اثر ضعف سند نتوانستند دليل بر حرمت باشند.

اين قول مبتنى است بر قبول قانون تسامح در ادلّه سنن و توسعه آن به باب مكروهات، كه قبلًا در شرح مسأله نوزدهم تبيين شد و فعلًا فتوا به كراهت، بر اين اساس است.

ج) اباحه و جواز تلقّى: اين قول دليل جدا لازم ندارد و پس از ردّ روايات باب از نظر سند و نيز عدم قبول قانون تسامح، على القاعده كراهت نيز دليل معتبر مى طلبد و چنين دليلى نداريم و به موجب عمومات كسب و تجارت و مانند آن حكم به اباحه مى شود و بر فرض شك، اصل اباحه جارى مى گردد. آرى از نظر اخلاقى و جوانمردى كار مطلوبى نيست كه فردى زيركى كند و به استقبال كاروان برود و ... ولى فقها دليل بر كراهت ندارد.

شروط حرمت يا كراهت تلقّى ركبان

مشهور فقها كه تلقى ركبان را امرى مرجوح مى دانند چه قائل به تحريم و چه قائلين به كراهت، براى اثبات مرجوحيت، قائل به چهار شرط هستند:

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 434

الف) حدود تلقّى از نظر مسافت: از عبارات برخى از بزرگان [888] استفاده مى شود كه حدّ تلقى چهار فرسخ است و تا رأس چهار فرسخ تلقى ركبان محسوب مى شود و حرام يا مكروه است و زائد بر آن تلقى نيست. و از عبارات برخى ديگر[889] استفاده مى شود كه حدّ تلقى كمتر از چهار فرسخ

است و خود رأس چهار فرسخ يا غايت و حدّ خارج است و اگر كسى تا سر چهار فرسخ يا بيشتر به استقبال كاروان برود و در آنجا معامله كند مرجوحيت ندارد. امام راحل نيز در متن تحرير صريحاً اين رأى را اختيار كرده است. گفتنى است منشأ اختلاف تعابير، روايات [890] است.

ب) به قصد معامله با كاروان حركت كند: به اين قصد حركت كند تا مكروه يا حرام باشد. در واقع عنوان تلقى ركبان، از عناوين قصديه است، پس اگر به قصد معامله نباشد بلكه به قصد استقبال از زائر و فاميل و مانند آن خارج شود و بر حسب اتفاق با فروشنده اى معامله كند مرجوح نيست، و به طريق اولى اگر اصلًا قصد استقبال از قافله ندارد و به قصد يافتن گمشده و مانند آن حركت كرده و تصادفاً به كاروان برخورد كرده است و به طور اتفاقى و بدون قصد قبلى معامله كرده است باز هم مكروه يا حرام نيست، زيرا عنوان «التلقّى للتجاره» صدق نمى كند تا مكروه يا حرام باشد.

آرى در مرسله صدوق آمده است:

«ذروا المسلمين يرزق الله بعضهم من بعض».[891]

ظاهر اين مرسله عموم مرجوحيت است يعنى چه قصد تلقى و قصد تجارت باشد يا نباشد اين تجارت مرجوح است و ترك آن بهتر است ولى عبارت فوق حكمت حكم است نه علت آن تا موجب عموميت حكم باشد، بنابراين قصد تجارت و تلقى به اين منظور شرط است.

ذيل اين، چند فرع، شايان ذكر است:

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 435

اگر به قصد چهار فرسخ و يا بيشتر خارج شد ولى در كمتر از چهار فرسخ با كاروان برخورد كرد و معامله نمود

اشكالى ندارد و تلقى ركبان مصطلح نيست. اين مفهوم، مخالف شرط مزبور است.

اگر قصدش مسافرت بيش از چهار فرسخ است ولى با اين نيت حركت مى كند كه در كمتر از چهار فرسخ معامله كند اين تلقى محسوب مى شود و مرجوحيت دارد، زيرا در صدق عنوان تلقى، قصد تجارت در كمتر از چهار فرسخ معتبر است، خواه قصد ديگرى هم باشد يا نباشد كه قادح نيست.

اگر به قصد ملاقات يك كاروان حركت كند ولى در كمتر از چهار فرسخ با كاروان ديگر ملاقات و معامله كند، يا با همان كاروان ملاقات كند ولى معامله را ترك كند و به سراغ كاروان ديگر برود، عنوان تلقى ركبان صدق مى كند؛ زيرا قصد دارد. حكم آن نيز جارى است.

اگر در رأس چهار فرسخ يا مازاد معامله كند ولى كالا را در محدوده كمتر از چهار فرسخ تحويل گيرد تلقى ركبان مصطلح نيست و كراهت ندارد؛ زيرا مهم اصل تجارت و معامله است نه تسليم و تسلّم مال التجاره.

اگر به استقبال آنها برود ولى با آنان معامله نكند تا وارد شهر شوند، و صرفاً به قصد اظهار محبت و دوستى به استقبال برود تا محبت آنها را جلب كند و وقتى وارد شهر شدند با او معامله كنند، مانعى ندارد.

ج) مسماى خروج از بلد به قصد مذكور محقق شود: بنابراين اگر در اوّل شهر (دروازه شهر) با كاروان ملاقات كند و معامله نمايد، كراهت يا حرمت ندارد؛ زيرا عنوان تلقى ركبان و به استقبال آنها رفتن صدق نمى كند. آرى اگر قسمتى از كاروان به شهر رسيده باشد ولى قسمتى هنوز به شهر نرسيده باشد و شخص به استقبال اين بخش

برود و در بيرون شهر معامله كند تلقى صدق مى كند.

د) جهل قافله به قيمت بازار: اگر قافله جاهل باشد تلقى مذكور كراهت دارد و اگر عالم باشد مرجوحيتى ندارد. ولى اين شرط معتبر نيست، زيرا دليلى بر اعتبار آن وجود ندارد، بنابراين اگر عالم هم باشد تلقى ركبان كراهت دارد، زيرا معلوم نيست فلسفه

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 436

مرجوحيت، جهل و غبن فروشنده باشد بلكه شايد كراهت تلقى براى اين باشد كه اگر شخصى كل متاع را خريدارى كند با تخفيف كمترى در اختيار مردم بگذارد، يا اصلًا آن را احتكار كند و سبب گرانى كاذب گردد، در صورتى كه خود كاروان ارزان تر مى دهد و در كوچه و بازار متاعش را عرضه مى كند. شايد تعبير «المسلمون يرزق الله بعضهم من بعض »[892] هم اشاره به اين جهت باشد. به هر حال دليلى بر اشتراط جهل نيست.

2. وجه كراهت تلقّى ركبان

آيا نفس تلقى ركبان كراهت دارد- ولو معامله و تجارتى محقق نشود- يا در فرض تجارت و معامله كراهت مى آيد؟ جواب روشن است و متفاهم عرفى از روايات باب [893] اين است كه تجارت كذائى مكروه است، نه مجرد استقبال بدون تجارت. اين مطلب را امام راحل در كتاب بيع خود تصريح فرموده است:

المتفاهم من رواية الحناط عن المنهال أيضاً هو أنّ المكروه التجارة عن تلق لا نفس الاستقبال ولو بقصد التجارة إن لم يتجر، بل المتفاهم عرفاً من جميع الروايات ذلك.[894]

3. حكم وضعى تجارت مذكور

بنابر عدم حرمت تلقى ركبان قطعاً معامله صحيح است ولو مكروه باشد، ولى بنابر حرمت آن، محل بحث است: اگر نواهى مذكور در روايات ارشاد به فساد و بطلان باشد تكليف روشن است،

ولى قطعاً چنين نيست و هيچ كس فتوى به آن نداده است، بنابراين، نهى مولوى است؛ به همين روى، فتواى جمهور فقهاى اماميه اصل معامله صحيح است زيرا نهى به عنوان «تلقى ركبان» تعلق گرفته و آن غير از عنوان بيع و معامله است و حتى ملازمه هم ندارند و ميان آن دو، عموم من وجه است و چنين نهى اى موجب فساد و بطلان نيست؛ تنها از ابن جنيد اسكافى قول به بطلان نقل شده

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 437

است كه قابل اعتنا نيست، زيرا فتواى او شبيه فتواى عامّه است. آرى اگر سند روايت صحيح بود چه بسا از تعبير «لا تأكل منه »؛[895] يا «ولا تأكل من لحم ما يتلقّي »؛[896] از باب اكل مال به باطل استفاده بطلان مى شد ولى روايات ضعيف السندند و دليل بر حرمت تكليفى و وضعى نمى باشند.

4. لزوم و عدم لزوم معامله

پس از حكم به صحت معامله فوق اين بحث مطرح است كه آيا اين معامله، لازم و غير قابل فسخ است يا جايز و متزلزل و قابل فسخ است؟ على القاعده صحيح و لازم است و عمومات وجوب وفا شامل آن مى شود، مگر اينكه فروشنده جاهل باشد و از اين بابت دچار غبن فاحش گردد كه خيار غبن پيدا مى شود. در مقابل مشهور از ابن ادريس نقل شده است كه معامله جايز و خيارى است و كاروان حق دارند آن را فسخ كنند.[897]

5. حكم اجاره و صلح و ...

تلقى ركبان گاهى براى بيع و شراء است و گاهى براى معاملات ديگرى از قبيل صلح يا اجاره كه كاروان سرا يا مغازه يا منزلى را به كاروانيان اجاره دهد. در اينجا

دو وجه جريان دارد: نظر شهيد ثانى بر حصر و اختصاص است ولى نظر بزرگانى مثل صاحب جواهر و شيخ اعظم بر تعميم است. دليل تعميم هم «المسلمون يرزق الله بعضهم من بعض» است كه به منزله علت و يا حكمت حكم است. مرحوم امام مسأله را مطرح كرده و تنها به ذكر اين دو وجه قناعت كرده است ولى هيچ طرف را تقويت نفرموده است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 439

احتكار و احكام آن

اشاره

مسألة 23: يحرم الاحتكار، وهو حبس الطعام وجمعه يتربّص به الغلاء؛ مع ضرورة المسلمين وحاجتهم وعدم وجود من يبذلهم قدر كفايتهم. نعم مجرّد حبس الطعام انتظاراً لعلوّ السعر مع عدم ضرورة الناس ووجود الباذل ليس بحرام وإن كان مكروهاً. ولو حبسه في زمان الغلاء لصرفه في حوائجه لا للبيع فلا حرمة فيه ولا كراهة. والأقوي عدم تحقّقه إلّا في الغلات الأربع والسمن والزيت. نعم هو أمرٌ مرغوب عنه في مطلق ما يحتاج إليه الناس، لكن لا يثبت لغير ما ذكر أحكام الاحتكار، ويجبر المحتكر على البيع، ولا يعيّن عليه السعر على الأحوط، بل له أن يبيع بما شاء إلا إذا أجحف، فيجبر علي النزول من دون تسعير عليه، و مع عدم تعيينه يعيّن الحاكم بما يري من المصلحة.

ترجمه: احتكار حرام است؛ و آن عبارت است از حبس و جمع كردن طعام و انتظار كشيدن تا اين كه طعام گران شود در حالى كه مسلمين به آن احتياج دارند و براى آنها ضرورى است و كسى هم نيست كه به قدر كفايتشان، به دست آنها طعام برساند. البته تنها حبس كردن طعام و انتظار كشيدن بالا رفتن قيمت، با اينكه براى مردم ضرورت ندارد

و بذل كننده هم وجود دارد، حرام نيست، گرچه مكروه است. اگر در زمان گرانى براى مصرف خود- نه براى فروش- آن را حبس كند، نه حرام است و نه مكروه. اقوا اين است كه احتكار تحقّق پيدا نمى كند مگر در غلّات چهار گانه [يعنى گندم، جو، خرما، كشمش ] و روغن حيوانى و روغن زيتون. البته جمع كردن مطلق آنچه كه مردم

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 440

به آن نياز دارند، امرى است كه از آن اعراض شده است [و مطلوب نيست ]؛ وليكن براى غير آنچه ذكر شد، احكام احتكار ثابت نيست. بايد شخص محتكر به فروختن اجبار شود و بنابر احتياط واجب قيمت براى او تعيين نمى شود، بلكه حق دارد به هر قيمت كه مى خواهد بفروشد، مگر آنكه اجحاف كند، كه در اين صورت او را مجبور مى كنند كه قيمت را پايين بياورد- بدون اينكه برايش تعيين قيمت نمايند- و اگر او تعيين نكرد، حاكم شرع قيمتى را كه مصلحت مى بيند، معين مى كند.

شرح: مسأله بيست و سوم درباره احتكار و احكام آن و جهات گوناگون آن است كه در ضمن چند مطلب ذكر مى شود:

مطلب اول، تعريف احتكار

اهل لغت از جمله جوهرى در صحاح [898] و فيومى در مصباح [899] و ابن اثير در نهايه [900] در تعريف آن گفته اند:

الاحتكار جمع الطعام وحبسه يتربّص به الغلاء.

فقهاى معظم از جمله امام راحل نيز در متن مسأله، همين تعريف را آورده اند. حضرت امام در كتاب البيع گفته است:

الاحتكار وهو حبس الطعام لانتظار الغلاء.[901]

به نظر مى رسد قوام احتكار به همين جنس طعام، به انتظار گران شدن است و جمع طعام مقدمه حبس آن است، نه اينكه مقوّم احتكار و داخل مفهوم آن باشد بلكه

شرط آن است.

مطلب دوم، حكم شرعى احتكار

اصل مرجوح بودن احتكار مسلّم است و كسى در آن ترديد ندارد. نزاع فقها در كراهت

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 441

و حرمت آن است، از ظاهر كلمات فقها سه قول به دست مى آيد:

قول اوّل و دوم (مكروه بودن احتكار و حرام بودن آن) كه اطلاق دارند و قول سوم كه مختار شيخ اعظم در مكاسب [902] و مرحوم آيت الله خوئى در مصباح [903] و امام خمينى در تحرير و كتاب البيع [904] است، اين است كه اگر مسلمانان به اين طعام نياز داشته باشند و كسى هم نباشد كه به مقدار كفايت آنان بذل كند و طعام در اختيار آنان بگذارد، احتكار و حبس طعام حرام است و اگر چنين ضرورتى نباشد و طعام جايگزين هست و بذل كننده وجود دارد و در اين ميان يك تاجر هم طعام را انبار كند به زندگى مردم زيان نمى رسد؛ احتكار در اين فرض حرام نيست، بلكه مكروه است.

منشأ اقوال اختلاف تعبيرهاى متفاوت روايات است: در برخى روايات تعبير كراهت آمده است، مانند صحيحه حلبى از امام صادق (ع):

قال: سألته عن الرجل يحتكر الطعام ويتربّص به، هل يصلح ذلك؟ قال: «إن كان الطعام كثيراً يسع الناس فلا بأس به وإن كان الطعام قليلًا لايسع الناس فإنّه يكره أن يحتكر الطعام ويترك الناس، ليس لهم طعام ...».[905]

و در رواياتى هم نهى آمده است؛ امّا مرسله هستند و براى فتوى به حرمت قابل استدلال نيستند. اين روايات بر اساس تسامح در ادلّه سنن براى كراهت قابل استدلال هستند، از جمله مرسله صدوق:

قال رسول الله (ص) «لايحتكر الطعام إلّا خاطئ».[906]

و مرسله ديگر او:

«نهى أميرالمؤمنين (ع) عن الحكرة في الأمصار».[907]

كوثر

فقه (محمدى)، ج 1، ص: 442

و روايت دعائم الاسلام از اميرمؤمنان (ع):

«المحتكر آثمٌ عاص».[908]

در روايات فراوانى هم نهى آمده است؛ امّا از نظر سند و دلالت مورد قبول مى باشند، از جمله در روايت معتبره سكونى كه شهيد ثانى از آن به صحيحه اسماعيل بن ابى زياد تعبير آورده است [909] و البته بر اصطلاح متأخرين، تعبير دقيقى نيست، زيرا سكونى از اهل سنّت است و صحيحه آن است كه همه راويان آن امامى عدل باشند. امّا اين روايت، معتبره است.

در بعضى ديگر از روايات هم تفصيل وجود دارد از جمله صحيحه سالم حناط از امام صادق (ع):

قال: قال لى أبو عبدالله (ع): «

ما عملك؟»

قلت: حنّاط، وربّما قدمت على نفاق، وربّما قدمت على كساد فحبست، قال:

«فما يقول من قبلك فيه؟»

قلت: يقولون محتكر. فقال:

«يبيعه أحد غيرك؟»

قلت: ما أبيع أنا من ألف جزء جزءاً. قال

: «لا بأس إنّما كان ذلك رجل من قريش يقال له حكيم بن حزام، وكان إذا دخل الطعام المدينة اشتراه كلّه، فمرّ عليه النبي (ص) فقال: يا حكيم بن حزام! إيّاك أن تحتكر».[910]

استفصال امام روشن است. حديث به دو بيان بر حرمت دلالت دارد: يكى تعبير «لا بأس» كه مفهوم آن وجود بأس است در فرض نبود بايع و باذل ديگر، و بأس ظهور در حرمت دارد.

ديگرى استناد به سخن رسول خدا (ص) است، كه در فرض انحصار طعام، به طعام محبوس و نبودن باذل به حكيم بن حزام فرمود: «إيّاك أن تحتكر». و «ايّاك » براى تحذير است، يعنى بر حذر باشد از احتكار، و ظهورش در حرمت قوى تر از ظهور نهى در حرمت است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 443

از ميان سه قول فوق، قول

سوم (تفصيل) قوى و قابل استدلال است و دو قول ديگر يا بايد به اين تفصيل برگردد و مرادشان همين باشد تا نزاع لفظى باشد و يا اگر هم قابل ارجاع نباشد براى هر دو قول جواب مناسبى وجود دارد:

جواب قول به كراهت: از رواياتى كه تعبير به «يكره» دارد جواب داده شد. قاعده «سلطنت مردم بر اموالشان» هم جواب دارد، زيرا نسبت روايات تحريم احتكار با قاعده مزبور، عموم مطلق است و خاص مقدم است و نوبت به آن قانون نمى رسد.

جواب قول به حرمت مطلقه: رواياتى كه براى تفصيل ذكر شد منطوقاً يا مفهوماً روايات حرمت و نهى مطلق را تقييد مى كنند و جمع دو دسته همين است، يعنى مطلقات بر مقيدات حمل شود. در نتيجه اگر ضرورت پيش آمده و مسلمانان به اين طعام نياز دارند و بذل كننده ديگرى نيست، احتكار طعام حرام است و در غير اين فرض كراهت دارد و بهتر است كه در هيچ حالى احتكار نكنند.

حكم حكومت يا حكم شرعى الهى

آيا نهى از احتكار يك حكم مولوى سلطانى و حكومتى است كه حاكم اسلامى بر اساس صلاحديد، آن را وضع مى كند و هر جا كه مصلحت نباشد، آن را برمى دارد، و اينكه آيا اختيار حكم به دست حاكم شرعى است يا حكم يك حكم الهى شرعى است كه حاكم هم حق ندارد در آن دخل و تصرف كند بلكه ثابت و باقى است؟

در پاسخ بايد گفت ظاهراً حكم شرعى الهى است و از طرف خدا وحى يا الهام شده است و دليل آن اين است كه اوّلًا اصل در اوامر و نواهى صادره از معصومين (ع) اين است

كه حكم الهى را بيان مى كنند؛ ثانياً از حصر احتكار در امور معين [911] همين استفاده مى شود. زيرا اگر حكم سلطانى باشد براى حصر نيست و به تناسب هر زمان ممكن است مواردى بر آن افزوده شود يا از آن كاسته شود و اين بستگى دارد كه چه زمانى چه امورى حبس و جمعش بر خلاف سياست حاكم و به ضرر مسلمانان باشد.

ثالثاً نهى از احتكار، تنها از پيامبر اعظم (ص) و امير مؤمنان (ع) كه مبسوط اليد و

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 444

حاكم بودند صادر نشده است تا حكم سلطانى باشد، بلكه از امام باقر (ع) و امام صادق (ع) نيز وارد شده است در حالى كه آنها مبسوط اليد نبودند تا امر و نهى آنها حكومتى باشد، پس حتماً حكم شرعى الهى است، و براى همه عصرها و نسل ها به عنوان حكم ثابت و مستمر فعليت دارد و مخالفت آن موجب عقوبت است.

وانگهى بر فرض كه حكومتى باشد باز هم ثابت و دائمى است و تا ابد در حق امت اسلامى نافذ است و احكام سلطان الهى (رسول اعظم (ص) و امير مؤمنان (ع)) مثل احكام ساير سلاطين نيست كه با عزل آنها يا با مرگشان حكم هم از ارزش ساقط شود.

مرحوم امام ابتدا روايت صحيحه حذيفه بن منصور از امام صادق (ع) را نقل مى كند كه مى فرمايد:

«نفد الطعام على عهد رسول الله (ص)، فأتاه المسلمون فقالوا: يا رسول الله، قد نفد الطعام، ولم يبق منه شي ء إلّا عند فلان، فمره يبيعه الناس، قال: فحمد الله وأثنى عليه، ثمّ قال: يا فلان! إنّ المسلمين ذكروا أنّ الطعام قد نفد إلا شى ء عندك، فأخرِجه

وبِعهُ كيف شئت ولا تحبسه».[912]

سپس در ذيل حديث مى فرمايد:

والظاهر أنّ أمره بالإخراج، والنهي عن الحبس، حكم إلهي شرعي، لا مولوي سلطاني.[913]

آنگاه مى فرمايد:

بل لو كان حكماً سلطانياً منه (ص) فهو نافذ على الامّة إلى الأبد، وليست أحكامه كأحكام سائر السلاطين بل أحكام سائر الأئمة (ع) أيضاً كذلك، كما ترى أنّ بعض الأئمة (ع) استشهد في روايات الباب وغيره بأحكام رسول الله (ص).[914]

و در نهايت:

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 445

فقوله (ص): «لا تحبسه» ظاهر في الحرمة، سواء كان المنع شرعياً أو سلطانياً، وحكمه على الأوّلين حكمه على الآخرين كالحكم الشرعي، كما يظهر من صحيحة الحنّاط ومن كتاب أميرالمؤمنين (ع) في نهج البلاغة إلى مالك الأشتر.[915]

ضمناً قول به تفصيل از صحيحه حذيفه نيز به خوبى استفاده مى شود، زيرا مفروض روايت، نبودن طعام است و اينكه گفته شد جز در نزد فلانى طعامى نبوده است و مسلمانان به آن نياز داشتند و در چنين فرضى حضرت، امر به اخراج طعام و نهى از حبس آن نموده است كه ظهور در تحريم دارد. ضمناً شايد قائلين به كراهت احتكار، مرادشان فرضى است كه طعام ديگر هست و باذلى دارد و صرف اينكه كسى طعامى را كه خريده حبس كرده است- نه اينكه نباشد- و مسلمانان به آن نياز داشته باشند، كه اگر اين باشد نزاع لفظى است. امام راحل در متن مسأله بيست و سه با ذكر كلمه «نعم ...» به اين نكته اشاره كرده است.

يكى از انگيزه هاى احتكار اين است كه گاهى بازار كساد است از اين رو محتكر طعام را حبس مى كند تا قيمت ترقى كند.[916]

گاهى حبس طعام براى اين نيست كه گران بفروشد بلكه براى آن

است كه به جان و مال مسلمانان ضرر برساند و قصد براندازى و ضربه زدن به نظام را دارد. اين اگرچه از باب اضرار به مسلمانان حرمت دارد، ولى از باب احتكار به عنوان اولى حرام نيست و مشمول بحث نمى باشد. آرى اگر حاكم اسلامى دستور دهد تا محتكر، طعام را عرضه كند به عنوان ثانوى احتكار و حبس آن حرام است.

گاهى حبس طعام براى اين است كه آينده نگرى دارد و تشخيص مى دهد كه بزودى قحطى پيش مى آيد يا مسلمانان مورد هجوم دشمن واقع مى شوند و مال آنها به تاراج مى رود و مضطر مى شوند، بنابراين براى كمك به آنان در شرايط اضطرار، طعام را حبس مى كند. اين قسم صددرصد از اخبار باب احتكار خارج است و نه تنها حرام

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 446

نيست بلكه مكروه هم نمى باشد و چه بسا مستحب يا واجب باشد.

گاهى هم حبس طعام براى اين است كه مى بيند كه اجناس در حال گران شدن است و وى قدرت ندارد با قيمت گران خريدارى كند لذا از پيش، مقدارى طعام حبس مى كند تا در زمان گرانى صرف نيازمندى هاى خود كند، اين نيز مشمول روايات تحريم احتكار نيست و دليلى بر حرمت يا كراهت آن نيست. بلكه از رواياتى [917] استفاده مى شود كه خوب است انسان قوت يك سال خود را ذخيره كند و با آسودگى خاطر تا پايان سال زندگى كند و به عبادت و كارهاى ديگر بپردازد. از جمله در حديثى از ابن بكير از امام هفتم (ع) از رسول اكرم (ص) مى خوانيم:

«إنّ النفس إذا أحرزت قوتها استقرّت».[918]

مطلب سوم، موضوع احتكار

امورى كه احتكار در آنها محقق مى شود كدام است؟ اگر حرمت

يا كراهت احتكار حكم حكومتى و سلطانى باشد تعيين آن به دست حاكم است و در هر موردى قابل تحقّق است. بنابراين اگر كسى آهن و سيمان و لاستيك و مانند آن را هم احتكار كند و بر خلاف مصالح جامعه اسلامى باشد به فرمان حاكم اسلامى بايد آنها را عرضه كند و بفروشد و مشكل مسلمانان را حل كند.[919]

كوثر فقه (محمدى) ؛ ج 1 ؛ ص446

ى بنابر اينكه حكم شرعى الهى باشد- كه همين طور هم هست و قبلًا اثبات شد- غير از طعام را قطعاً شامل نمى شود و اين جهت مورد اتفاق فقهاست، زيرا هم خود احتكار به معناى جمع و حبس طعام به منظور گران شدن است و هم در روايات باب روى حبس طعام و كمبود طعام و تعابيرى از اين قبيل تكيه شده است و غير طعام را شامل نيست، و بر فرض شك، اصل برائت جارى مى شود. ولى نزاع در اين است كه آيا مطلق طعام موضوع احتكار است و حبس آن در مورد ضرورت و نياز مسلمانان حرام است يا موارد خاصى حرمت دارد؟ در اين باره دو نظريه وجود دارد:

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 447

1. به نظر مشهور موارد خاصى مطرح است، و قدر متيقن و مسلّم غلّات اربع (گندم، جو، كشمش و خرما) است كه احدى در آن ترديد ندارند. علاوه بر آن روغن حيوانى و روغن زيتون هم در برخى روايات ذكر شده است.[920]

تمام اين روايات مفيد حصر هستند و مفهومشان اين است كه در غير شش مورد مذكور احتكار تحقّق نمى يابد يا حرمت ندارد[921] و به بركت اينها از ظاهر اطلاق ساير روايات

از قبيل صحيحه سالم حناط و صحيحه حلبى و روايت امام على (ع) به مالك اشتر و مانند آن رفع يد مى كنيم و آنها را تقييد مى زنيم.

برخى از فقها[922] نمك را هم به موارد احتكار افزوده اند، ولى در نصوص و رواياتى كه به دست ما رسيده است خبرى از آن نيست تا قبول كنيم. بنابراين امام راحل در كتاب بيع فرموده است:

«وأمّا إلحاق الملح فلا دليل عليه».[923]

در ضمن، تعبير روايات با حصرى كه دارند به گونه اى است كه كسى نمى تواند موارد مذكور را حمل بر مثال كند و به اطلاق روايات ديگر تمسك كند و در مطلق طعام و خوراكى از گوشت و برنج و پنير و روغن نباتى و ... قائل به تحقّق احتكار شود.

2. در مقابل مشهور، فتواى مرحوم آيت الله خوئى در مصباح است كه به مطلقات تمسك كرده و فرموده است: مستفاد از مطلقات اين است كه موضوع احتكار، جنس طعام است و هر چيزى كه در منطقه اى بر آن طعام اطلاق شود احتكارش در آنجا جايز نيست ولو در منطقه ديگر طعام نباشد. دليل ايشان اين است كه روايات بيان كننده حصر احتكار، در شش مورد، از نظر سند ضعيف اند و ما نمى توانيم به سبب اينها از مطلقات رفع يد كنيم: «وإلا لزم رفع اليد عن الحجّة بغير الحجّة الشرعية»؛ بنابراين به

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 448

مطلقات اخذ كرده و احتكار را در مطلق طعام حرام دانسته است.[924]

ولى اين استدلال جواب دارد: همان طور كه اشاره شد روايات حصر، صحيحه و موثقه و حسنه هستند و استدلال به آنها از نظر سند اشكالى ندارد؛ از نظر دلالت هم خود ايشان نيز

قبول دارد كه مفيد حصر هستند، و به مفهوم حصر، بر نفى احتكار از غير موارد مذكور دلالت دارند؛ بنابراين مقيدات مورد استناد و فتواست و حداكثر در شش مورد احتكار محقق مى شود و حرمت يا كراهت دارد.

بر فرض تعميم، در مطلق طعام احتكار محقق مى شود و در غير طعام- ولو از مقدمات آن باشد- دليلى بر تحقّق احتكار نيست، بنابراين منع از نفت و گاز و هيزم، از موارد احتكار نيست. البته احتكار مطلقاً مرجوح و مورد اعراض است ولى حرمت يا كراهت مخصوص شش مورد است و در ساير موارد، اين حكم شرعى نيست؛ آرى گاهى به عنوان ثانوى (حكم حكومتى) حرام مى شود و پس از نهى حاكم از احتكار يا امر او به عرضه كردن متاع در نظام اسلامى و ولائى مخالفت با حكم حاكم شرعى حرام است.

مطلب چهارم، بيع اكراهى

اگر فرد محتكر با تذكر مردم يا حكومت اقدام كرد و طعام را عرضه كرد كه بحثى نيست، ولى اگر امتناع كرد و حاضر به فروش نشد مجبور به بيع مى شود. اين يكى از موارد بيع اكراهى صحيح است و طيب نفس مالك در آن معتبر نيست. دليل اجبار علاوه بر ادعاى اجماع در كلمات فقها- كه برخى ادعاى اجماع كرده اند؛[925] و برخى ادعاى نفى خلاف [926] و برخى ادعاى عدم كلام در اجبار[927]- برخى روايات باب است، از جمله نامه امير مؤمنان (ع) به مالك اشتر كه در ذيل آن پس از نهى از احتكار مى فرمايد:

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 449

«فمن قارف حكرة بعد نهيك إيّاه فنكّل به وعاقبه في غير إسراف».[928]

عقوب بر ترك بيع شاهد جواز اجبار بر بيع است. همچنين روايت

حسين بن عبيدالله بن حمزه كه از اميرمؤمنان (ع) نقل كرده است روزى رسول اعظم (ص) بر محتكران گذر كرد و امر نمود طعام مورد احتكار خود را از انبارها به بازارها بياورند و در معرض ديد مردم قرار دهند.[929]

و نيز در روايت حذيفه بن منصور حضرت (ص) امر به اخراج و بيع و نهى از حبس كرده است [930] كه از امر او استفاده مى كنيم كه طرف بايد اين كار را بكند؛ چه طيب نفس داشته باشد، چه نداشته باشد.

در ضمن، قانون «لا يجبر المسلم على ما لايجب عليه » در مورد بحث ما با اجماع و روايات مذكور تخصيص خورده است، عقل هم اين را تأييد مى كند؛ زيرا مصلحت عامّه و سياست و اداره جامعه نيز بر همين حكم مى كند. قانون سلطنت مردم بر مالشان نيز در مورد بحث تخصيص خورده است و اجبار مشروع است، و مصلحت جمع بر مصلحت فرد مقدم است و قانون تقديم اهم بر مهم نيز بدين امر حكم مى كند.

مطلب پنجم، تعيين قيمت طعام

تعيين قيمت طعام به اختيار مالك طعام و فروشنده است و به هر قيمتى كه بخواهد مى تواند بفروشد و حاكم شرع يا ديگران حق ندارند او را به تعيين قيمت مجبور كنند. البته فقها در اين باره سه نظريه دارند:

1. ظاهر كلام شيخ مفيد در مقنعه اين است كه تسعير و تعيين قيمت بلامانع است و حاكم شرع طبق مصلحت مالك و عامّه مردم قيمت گذارى مى كند.[931]

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 450

2. ظاهر كلام ابن ادريس اين است كه تسعير مطلقاً جايز نيست و امر آن در اختيار خود فروشنده است.

3. نظر گروهى از فقها از جمله علامه،[932] شهيد

اوّل،[933] شهيد ثانى،[934] نظر مشهور و از جمله امام راحل در متن، قول به تفصيل است، يعنى اگر بايع به قيمت مناسبى بفروشد كسى حق ندارد او را مجبور كند و برايش تعيين قيمت نمايد، ولى اگر اجحاف كند و قيمت خيلى بالايى را در نظر بگيرد حاكم شرع او را وادار مى كند كه تنزل كند و به قيمت متعادلى بفروشد و دليل آن سه امر است: يكى اينكه اجحاف نقض غرض است؛ دليل ديگر قانون نفى ضرر است، چون اجحاف در قيمت به ضرر مسلمانان است دليل سوم، نامه اميرمؤمنان (ع) به مالك اشتر است كه فرموده است:

«وليكن البيع بيعاً سمحاً في موازين عدل واسعار لا تجحف بالفريقين من البايع والمبتاع».[935]

آنگاه اطلاق قانون سلطنت بر مال، و اطلاق روايت حذيفه بن منصور، و اطلاق روايات باب سى ام با اين دو دليل تقييد مى شود و بر خود غالب، حمل مى شود.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 451

كارگزارى در حكومت ظالم

مسألة 24: لا يجوز مع الاختيار الدخول في الولايات والمناصب والأشغال من قبل الجائر؛ وإن كان أصل الشغل مشروعاً مع قطع النظر عن تولّيه من قبله، كجباية الخراج، وجمع الزكاة، وتولّى المناصب الجنديّة والأمنيّة، وحكومة البلاد ونحو ذلك؛ فضلًا عمّا كان غير مشروع في نفسه، كأخذ العشور والمكوس وغير ذلك من أنواع الظلم المبتدعة. نعم يسوغ كلّ ذلك مع الجبر والإكراه بإلزام من يُخشى من التخلّف عن إلزامه على نفسه أو عرضه أو ماله المعتدّ به، إلا في الدماء المحترمة، بل في إطلاقه بالنسبة إلى تولّي بعض أنواع الظلم، كهتك أعراض طائفة من المسلمين ونهب أموالهم وسبي نسائهم وإيقاعهم في الحرج، مع خوفه علي عرضه ببعض مراتبه

الضعيفة أو على ماله إذا لم يقع في الحرج، بل مطلقاً في بعضها، إشكال بل منع، ويسوّغ خصوص القسم الأوّل- و هو الدخول في الولاية على أمر مشروع في نفسه- القيام بمصالح المسلمين وإخوانه في الدين، بل لو كان دخوله فيها بقصد الإحسان إلى المؤمنين ودفع الضرر عنهم كان راجحاً، بل ربّما بلغ الدخول في بعض المناصب والأشغال لبعض الأشخاص أحياناً إلى حدّ الوجوب، كما إذا تمكّن شخص بسببه من دفع مفسدة دينيّة أو المنع عن بعض المنكرات الشرعية مثلًا، ومع ذلك فيها خطرات كثيرة إلا لمن عصمه الله تعالى.

ترجمه: داخل شدن در ولايت ها و منصب ها و شغل ها از طرف ظالم- با اختيار- جايز نيست؛ اگرچه اصل شغل- با قطع نظر از تصدى آن از طرف ظالم- مشروع

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 452

باشد؛ مانند جمع آورى خراج (ماليات) و زكات، و تصدّى منصب هاى نظامى و انتظامى و فرماندارى شهرها و مانند آن؛ چه رسد به آنچه كه به خودى خود مشروع نباشد، مانند گرفتن ده يك، گمركى و غير آن، همچون اقسام ستم هاى نوين. آرى همه موارد مزبور (دخول در ولايت ها و مناصب و شغل ها) در صورت اجبار و اكراه جايز است، به اين معنا كه شخصى وى را بر انجام آنها الزام كند، و او به سبب تخلف نمودن، بر جان خود يا آبرو يا مال مورد توجه اش بترسد، مگر در مورد خون هاى محترم [كه ريختن آن حرام است ] بلكه در اطلاق جواز، نسبت به انجام بعضى از انواع ظلم- مانند هتك نواميس گروهى از مسلمانان و غارت اموال آنها و اسير كردن زنانشان و آنها را در حرج قرار دادن- به خاطر ترس كم

بر عرض يا مال خود- در صورتى كه در حرج واقع نشود- اشكال وجود دارد، بلكه در بعضى از آنها به طور مطلق اشكال، بلكه منع وجود دارد. و خصوص قسم اوّل- يعنى وارد شدن در تصدّى امر مشروع- را قيام به مصالح مسلمين و برادران دينى، تجويز مى كند، بلكه اگر به قصد احسان به مؤمنين و دفع ضرر از آنان متصدى شغل هاى ذكر شده شود، راجح مى باشد، بلكه چه بسا داخل شدن در بعضى از شغل ها و منصب ها براى بعضى از افراد احياناً به حدّ وجوب برسد، مانند اينكه شخصى بتواند به وسيله آن مفسده دينى را دفع كند يا مانع بعضى از منكرات شرعى را شود. و با وجود همه اينها، در شغل هاى مزبور خطرات زيادى وجود دارد، مگر براى كسى كه خداى متعال او را حفظ فرمايد.

شرح: ورود در مشاغل حكومتى و قبول ولايت و سرپرستى- مثل منصب قضاوت، مناصب دولتى، همچون وزارت، استاندارى، بخش دارى و نازل ترين منصب ها در يك رژيم و نظام، مسئوليت هاى نظامى و امنيتى يا انتظامى، عامل خراج و زكات شدن و ...- اگر در حكومت حاكم عادل باشد قطعاً جايز است و گاهى رجحان پيدا مى كند و مستحب مى شود؛ گاهى هم واجب مى شود، اگر به امر امام يا فقيه عادل باشد، و در اين باره كمترين بحثى ميان فقها وجود ندارد.

در فرازى از روايت تحف العقول هم چنين آمده است.[936] البته روايت تحف العقول به

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 453

لحاظ ارسال و ضعف سند، دليل نيست بلكه مؤيد مطلب است، وگرنه اصل مطلب ضرورى و بديهى است.

اگر منصب هاى مزبور در حكومت جور و از ناحيه حاكم و والى

جائر باشد اصل حرمت دخول در مناصب و مشاغل دولتى مسلّم است و هيچ يك از فقهاى اماميه در آن ترديد نكرده اند، زيرا علاوه بر اينكه قبول ولايت والى جائر، كمك به ظالم است، روايات متواتر بر حرمت آن دلالت دارد؛[937] حتى به قول صاحب جواهر از ضروريات مذهب اماميه است كه فوق استدلال به اجماع و خبر متواتر است؛[938] و بلكه از نظر عقل هم قابل استدلال است.

پس اصل حرمت قبول ولايت و پست و مقام و شغل و مسئوليت در حكومت هاى جائر عقلًا و نقلًا حرام است. ولى سخن در اين است كه گاهى ولايت بر امر حرام و بر كارهايى است كه فى نفسها و ذاتاً حرمت دارند و نامشروع اند، مثل ولايت بر ظلم به ديگران، كشتن انسان هاى بى گناه، غارت اموال آن ها، گرفتن عوارض گمركى و مانند آن از مردم؛ و گاهى بر كارهايى است كه مشتمل بر حلال و حرام و مختلط است مثل قبول استاندارى و فرماندارى كه همراه است با اداره امور آن منطقه و ايجاد امنيت و آبادانى، و در كنار آن همراه است با برخى مظالم بر رعايا و افراد تحت حكومت، همچون اخذ ماليات و ....

و گاهى ولايت بر خصوص كارهاى حلال و مباح است، مثل جمع آورى خراج و زكات و اداره امور مردم بدون ارتكاب حرامى از محرّمات.

حال آيا قبول ولايت از ناحيه حكومت جور مطلقاً حرام است يا در صورت اوّل و دوم حرام است و در فرض سوم اشكالى ندارد؟ به ديگر سخن: آيا ورود در مشاغل حكومتى در حكومت جور، حرمت ذاتيه دارد و نفس قبول ولايت حرام است- با قطع نظر از

ارتكاب حرامى از محرّمات ديگر- يا حرمت عرضيه دارد و به خاطر ارتكاب

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 454

كارهاى حرام است، و آيا نفس قبول ولايت منهاى ارتكاب حرام، اشكالى ندارد؟

در اين باره دو نظريه وجود دارد:

1. حرمت ذاتى دارد، نسبت ميان ولايت از سوى جائر با ارتكاب اعمال حرام، نيز عموم من وجه است، زيرا چه بسا ولايت باشد و شخص، مرتكب حرام نشود و تنها به كارهاى حلال و مشروع بپردازد؛ و چه بسا ارتكاب حرام باشد ولى ولايت نباشد، مثل كسى كه براى خوشايند حكومت جور مظالمى را مرتكب مى شود، گرچه جزء كارمندان حكومت جور نيست. و چه بسا، هم ولايت باشد و هم ارتكاب حرام كه غالباً چنين است و هر كس از ناحيه حكومت جور ولايتى دارد محرّماتى هم مرتكب مى شود. طبق نظر فوق، عامل در صورت ارتكاب حرام، دو گناه مرتكب شده است و مستحق دو كيفر است: يكى براى اصل ولايت و ديگرى براى ظلم به مردم و غصب و غارت مال آنها و .... اين نظر مختار شيخ اعظم در مكاسب [939] و مرحوم آيت الله خوئى در مصباح [940] و امام راحل در كتاب مكاسب المحرمه است.[941] بنابراين همان طور كه شراب و قمار و غيبت و ... حرام مى باشند، قبول ولايت والى جور هم يكى از محرّمات است.

2. عده اى براى ولايت مزبور، قائل به حرمت عرضى اند و به اعتبار ارتكاب حرام ديگر، حرام مى دانند كه غالباً هم چنين است. و اگر بر فرض، كسى باشد كه والى جائر باشد ولى ستم نكند و حرام ديگرى مرتكب نشود مجرد ولايت اشكالى ندارد و امر جايزى است.

منشأ دو نظريه فوق، اختلاف

روايات است:

1. رواياتى مفادشان همان مفاد حكم عقل است و دلالت دارند بر اينكه سلطنت و ولايت از طرف خدا به امامان (ع) داده شده است و بدون اذن و رضايت آنها متولى شدن امور، نوعى تصرف در سلطنت و حق غير و غصب است. براى نمونه به روايت ابوحمزه ثمالى از امام باقر (ع) اشاره مى شود:

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 455

عن أبي حمزة، عن أبي جعفر (ع) قال: سمعته يقول:

«من أحللنا له شيئاً أصابه من أعمال الظالمين فهو له حلال، وما حرّمناه من ذلك فهو له حرام».[942]

شيوة استدلال: يا مراد از شي ء مبهم است و «من اعمال الظالمين» بيان آن است، يعنى هر كس شغلى و مقام و منصبى از ستمگران به چنگ آورد حق ما را غصب كرده است و مشغول شدن در آنها بدون اذن ما حرام است. يا اينكه شي ء كنايه از مال است، يعنى كسى كه از ناحيه عمّال ظلمه بودن، مالى به دست آورده باشد، مثلًا خراجى يا زكاتى جمع آورى كرده يا حقوقى گرفته باشد بدون اذن ما حلال نيست و بالملازمه بر حرمت اصل شغل آنها بدون اجازه امام دلالت دارد. خلاصه اينكه از نظر تصرف در حق امام اشكال دارد و اگر صاحب حق، اذن دهد اشكالى ندارد، البته اصل ولايت حلال مى شود، نه اينكه ارتكاب كارهاى حرام و ظلم به ديگران هم حلال شود، زيرا يقيناً امام معصوم اذن در حرام نمى دهد و حق ندارد چنين اذنى بدهد.

2. رواياتى كه دلالت دارند بر اينكه ولايت از جانب سلطان جور حرمت ذاتى دارد. از جمله بخشى از روايت تحف العقول :

«وأمّا وجه الحرام من الولاية، فولاية

الوالي الجائر، وولاية ولاته، الرئيس منهم وأتباع الوالي، فمن دونه من ولاة الولاة إلى أدناهم باباً من أبواب الولاية علي من هو وال عليه، والعمل لهم والكسب معهم بجهة الولاية لهم حرام محرّم، معذب من فعل ذلك علي قليل من فعله أو كثير».[943]

البته روايت از نظر سند اشكال دارد و در حدّ مؤيد پذيرفتنى است. حديث در ادامه به فلسفه تشريع حرمت اشاره دارد:

«لانّ كلّ شي ء من جهة المعونة معصية كبيرة من الكبائر، وذلك أنّ في ولاية الوالي الجائر دوس الحق كلّه وإحياء الباطل كلّه، وإظهار الظلم والجور والفساد وإبطال الكتب، وقتل الأنبياء والمؤمنين، وهدم المساجد، وتبديل سنّة الله

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 456

وشرايعه فلذلك حرم العمل معهم، ومعونتهم والكسب معهم، إلّا بجهة الضرورة، نظير الضرورة إلى الدم والميتة».[944]

ممكن است توهم شود كه ذكر اين علت ها قرينه است بر اينكه حرمت ولايت به لحاظ ترتّب اين امور است، نه اينكه ذاتى باشد، ولى پاسخ اين است كه اينها علت واقعى نيستند تا حكم دائر مدارشان باشد، بلكه حكمت حكم هستند و بدون آنها هم ولايت از سوى جائر حرمت دارد و شاهدش اين است كه در زمره علت ها قتل انبيا را نيز آورد؛ در حالى كه در زمان بنى اميه و بنى عباس و ديگر خلفاى جور پس از اسلام، پيامبرى وجود ندارد كه قتل او علت حرمت ولايت باشد. همچنين سخن از محو و نابودى تمام حق و احياى تمام باطل به ميان آورد، در حالى كه در هر حكومت جورى دست كم بخشى از حق وجود دارد و چنين نيست كه تمام باطل زنده شود، آرى در حكومتى مثل حكومت يزيد (لعنه الله

عليه) چنين بوده است. خلاصه اينكه روايت تحف العقول را مؤيد قرار مى دهيم.

روايات ديگرى نيز در اين باره وجود دارد كه ظاهرشان دلالت مى كند بر اينكه نفس دخول در حكومت جور و از عمال آنها بودن از نظر بزرگى گناه مانند كفر است.

3. رواياتى كه دلالت دارند بر اينكه ولايت جائر، حرمت ذاتى ندارد و به خاطر ارتكاب حرام ديگر و امر خارج از ذات ولايت، حرمت دارد. از جمله صحيحه ابى بصير:

قال: سألت أبا جعفر (ع) عن أعمالهم، فقال لى:

«يا أبا محمد لا ولامدة قلم إنّ أحدهم لا يصيب من دنياهم شيئاً إلّا أصابوا من دينه مثله، أو حتّي يصيبوا من دينه مثله».

اشتباه و ترديد از راوى يعنى ابن ابى عمير است.[945]

كيفيت دلالت: روايت، ارشاد به اين است كه اگر مى خواهى دينت حفظ شود وارد حكومت جور نشو، و ورود در آن و رسيدن به دنياى آباد حاكمان جور، ملازمه عادى دارد با از دست دادن دين و فرو افتادن در محرّمات و ارتكاب حرام.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 457

روايات دسته سوم مفيد حصر نيست كه حرمت فقط به خاطر امر خارجى باشد. بنابراين منافاتى ندارد كه قبول ولايت ذاتاً حرام باشد و به جهت حرام خارجى هم حرام باشد كه تعدد عنوان، و سبب، موجب تعدد مسبب شود و قبلًا هم ذكر شد كه ميان آن دو عموم من وجه است.

روايات دسته اوّل هم منافاتى با دسته دوم ندارد و در واقع هر دو به يك حقيقت اشاره دارند كه حرمت نفس ولايت، به خاطر غصب و تصرف در حق و سلطنت امام (ع) است.

آرى اگر عناوين ديگرى از قبيل معونه ظالم، تقويت

سلطنت آنها و ... پيدا شود به همين سبب حرمت و عقاب مضاعف مى شود. بنابراين ورود در مشاغل دولتى و حكومتى در حكومت جور حرام است ولو شغلى باشد كه طرف، مرتكب حرام ديگر نشود تا چه رسد به اينكه مرتكب حرام ديگر هم بشود و شغل حرامى داشته باشد، مثل ظلم به مردم، غارت اموال آنها براى حكومت و ... و حق همان است كه امام راحل در متن فرمود.

در ضمن همان طور كه اصل ورود در مشاغل و مناصب حكومتى حرام است، اكتساب و امرار معاش از اين طريق نيز حرام است زيرا از مصاديق اكل مال به باطل است و در روايت تحف العقول هم بدان اشاره شد.

جواز كارگزارى در حكومت ظالم در موارد خاصّ

اشاره

حكم اصلى و اولى ولايت از سوى جائر حرمت است كه تاكنون تشريح شد؛ ولى دو مورد استثنا شده و قبول ولايت از جانب حاكم جور حرام نيست بلكه جائز است و چه بسا راجح يا واجب باشد. يكى از اين دو مورد، اجبار و اكراه بر قبول ولايت است و بلكه مطلق عذر و اضطرار است؛ اعم از اكراه مصطلح و مسأله تقيه و مسأله اضطرار- كه غير از اكراه است و هر دو غير از تقيه مى باشند-. اصل جواز قبول ولايت والى جائر مسلّم است و كسى در آن مخالفتى ندارد. دليل جواز، دو دسته از آيات و روايات است:

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 458

دسته اوّل، عمومات آيات و روايات است كه يكى از مصاديق آن، ولايت والى جور است، مثل آيه:

لا يَتَّخِذِ الْمُؤْمِنُونَ الْكَافِرِينَ أوْلِيَاءَ مِنْ دُونِ الْمُؤْمِنِينَ وَمَنْ يَفْعَلْ ذَلِكَ فَلَيْسَ مِنَ اللهِ فِي شَيْ ءٍ إِلا أنْ تَتَّقُوا مِنْهُمْ تُقَاةً

وَيُحَذِّرُكُمُ اللهُ نَفْسَهُ وَإِلَى اللهِ الْمَصِير.[946]

ولى در آيه به معناى دوست و حامى و هم پيمان و يار و ياور (سرپرست) است.

آيه تهديد شديدى دارد بر اينكه مؤمنان، كافران را يار و ياور خويش بگيرند و به نهى تنها قناعت نكرده است بلكه جرم اين كار را به قدرى بزرگ دانسته است كه موجب گسسته شدن رابطه او با خداوند مى شود. سپس يك مورد مهم (مورد تقيه و ترس از جان و مانند آن) را استثنا كرده است، كه تنها در اين فرض دوستى با آنان و- در واقع- قبول ولايت آنان بلامانع است.

البته بين كافر و حاكم جور عموم من وجه است، زيرا شايد كسى كافر باشد و جائر نباشد يا شايد جائر باشد و در ظاهر كافر نباشد بلكه مسلمان باشد مثل خلفاى بنى اميه و بنى عباس و بسيارى از حاكمان بلاد اسلامى در اعصار و قرون مختلف. و شايد، هم كافر باشد و هم جائر. آيه اين مورد را هم مى گيرد و اگر قبول ولايت حاكم جائر كافر در صورت تقيه جايز باشد قبول ولايت حاكم جائر مسلمان به طريق اولى در فرض تقيه جايز است.

آيه اى ديگر:

مَنْ كَفَرَ بِاللهِ مِنْ بَعْدِ إِيمَانِهِ إِلا مَنْ اكْرِهَ وَقَلْبُهُ مُطْمَئِنٌّ بِالإِيمَانِ .[947]

كيفيت دلالت: وقتى اكراه مجوز اظهار كفر و تبرّى از دين و از پيامبر (ص) است، پس به طريق اولى مجوّز قبول ولايت ولات جور است، زيرا گناه قبول ولايت- مخصوصاً اگر همراه با ارتكاب حرامى نباشد- به مراتب كمتر از گناه كفر و تبرّى از پيامبر (ص) و امام (ع) است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 459

واضح تر از آيات فوق در دلالت، روايات

عامى است كه با عنوان تقيه و اكراه و اضطرار وارد شده كه از هر كدام به يك روايت بسنده مى كنيم.

اكراه: حديث معروف رفع است كه شيخ صدوق به سند صحيح از امام صادق (ع) از رسول اكرم (ص) نقل كرده است:

«رفع عن امتي تسعة أشياء: الخطأ و النسيان، وما اكرهوا عليه، وما لايعلمون، وما لا يطيقون، وما اضطرّوا إليه، والحسد، والطيرة، والتفكّر في الوسوسة في الخلوة مالم ينطقوا بشفة».[948]

اضطرار: حديث رفع در موثقه سماعه بن مهران از ابى بصير از امام صادق (ع) كه در پايان حديث به صورت كبراى كلى فرموده است:

«وليس شي ء ممّا حرّم الله إلّا و قد أحلّه لمن اضطرّ إليه».[949]

همچنين قاعده معروف «الضرورات تُبيح المحظورات ».

تقيّه: در صحيحه زراره از امام باقر (ع) آمده است:

قال:

«التقيّة في كلّ ضرورة».[950]

و در صحيحه ديگر زراره و ابن مسلم و محمد بن يحيى مى خوانيم:

سمعنا أبا جعفر (ع) يقول:

«التقية في كلّ شي ء يضطرّ إليه ابن آدم فقد أحلّه الله له».[951]

اين روايات به عمومشان هر حرامى را شامل مى شوند و بر جواز آن در فرض اكراه و اضطرار و تقيه دلالت مى نمايند كه يكى از مصاديق آنها ولايت ولات جور است.

دسته دوم رواياتى است كه در خصوص ولايت والى جور وارد شده و دلالت دارند بر جواز آن در فرض اكراه و اجبار و در چندين روايت داستان قبول ولايت امام هشتم (ع) آمده است كه حضرت به صراحت مى فرمايد:

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 460

مرا مجبور كردند و به اختيار خود قبول نكردم.

اكنون به يكى از اين روايات (موثقه عمار ساباطى از امام صادق (ع)) اشاره مى كنيم:

سئل عن أعمال السلطان يخرج فيه الرجل؟ قال

: «لا إلّا

أن لا يقدر على شي ء يأكل ولا يشرب ولا يقدر على حيلة، فإن فعل فصار في يده شي ء فليبعث بخمسة إلى أهل البيت».[952]

محل شاهد، جمله «ولا يقدر علي حيلة» است كه دلالت دارد بر اينكه اگر راه فرار و چاره اى ندارد و مضطر يا ملزم به قبول است اشكالى ندارد، وگرنه حق ندارد و در كارهاى حكومتى وارد شود.

نتيجه: در حال ضرورت و اضطرار و اكراه و تقيه كه هر كدام نزد عقل و عقلا و شرع عذر محسوب مى شوند قبول ولايت از سوى حكومت جور بلامانع است. چند مطلب مهم:

مطلب اول ، معناى لغوى و عرفى اكراه: اكراه در مقابل اختيار و طيب نفس است.

براى صدق اكراه بر كار مورد نظر، حتى اگر اكراه كننده مجبور و مقهور نكند بلكه از او خواهش و تمنا كند كافى است زيرا كلمه حمل (وادار كردن و تحريك نمودن) اعم از اين است كه با قهر و جبر و غلبه و به زور وادار كند يا با استدعا و التماس.

مطلب دوم ، شروط تحقّق اكراه: در تحقّق اكراه امورى مطرح است كه برخى مقوّم اكراه هستند- و در اصل مفهوم آن دخالت دارند- و برخى، محقق آن هستند و در صدق و تحقّق آن دخيل مى باشند:

1. به حدّ الجا و جبر نرسد كه كاملًا اراده و اختيار از او سلب شود مثل كسى كه بخوابانند و شراب در حلق او بريزند، بلكه به دنبال ترس يا تهديد براى حفظ جان يا مال يا آبرو اراده مى كند و انجام مى دهد.

2. پاى فرد ديگر به نام مكره و ظالم در ميان باشد و مكرَه از ترس آن شخص اقدام كند نه

اينكه خودش مضطر باشد و براى نجات از تشنگى و گرسنگى مفرط و موجب

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 461

هلاك، اقدام مى كند و مايع نجس را مى نوشد يا گوشت مردار را مى خورد. بنابراين اكراه غير از اضطرار است.

3. تهديد و وعيد در ميان باشد. البته گفتنى است اين شرط مورد پذيرش امام راحل نيست.

4. ظن به ضرر وجود داشته باشد: مكره ظن به ترتّب ضرر داشته باشد. حضرت امام (رحمه الله) اين امر را هم نمى پذيرد[953] و در متن تحرير الوسيله هم از خشيت ضرر سخن مى گويد.

5. گاهى خوف يا ظن ضرر يا حرج بر جان و مال و عرض خود شخص يا اهل و بستگان درجه يك او است كه به منزله خود او هستند كه در اينجا قطعاً اكراه صدق مى كند، ولى گاهى بر جان و مال و عرض افراد اجنبى و غريبه و بيگانه است؛ اينجا اكراه صدق نمى كند.

6. عجز از تفصّى (ناتوانى از فرار و هجرت) از عمل مكره عليه وجود داشته باشد.

مطلب سوم: همان طور كه به سبب اكراه و تقيه و مانند آن از عذرهاى عقلى و عقلايى و شرعى، اصل قبول ولايت والى جائر جائز است، ارتكاب ساير محرّمات هم كه به نحوى مرتبط با ولايت مذكور باشند جائز است. نظر امام راحل اين است كه با اكراه، مطلق محرّمات جائز مى شود، اگرچه اضرار به ديگران باشد و تنها فرض ضرر جانى و ريختن خون بى گناهان جائز نيست و مكره حق ندارد براى حفظ جان خويش خون ديگران را بريزد؛[954] در اينجا تقيه روا نيست. به دليل اطلاق آيه اكراه بر حرام و رواياتى چون حديث رفع، اطلاق قانون

نفى حرج، اطلاق روايات تقيه، اطلاق قانون نفى ضرر و اطلاق رفع اضطرار.

اصل مسأله اين بود كه توليت سلطان جائر و قبول ولايت او حرام است ولى در دو مورد توليت جايز است: مورد اوّل فرض عذر و اضطرار و اكراه و تقيه است كه تا به حال

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 462

ذكر شد. مورد دوم، قيام و اقدام به نفع مؤمنان و تأمين مصالح آنان، و دفع شرور و مفاسد از آنان است، اگرچه وقتى وارد توليت مى شود، اكراهى وجود نداشته باشد و در واقع ميان قبول ولايت از روى اكراه با قبول ولايت براى مصالح بندگان خدا، عموم من وجه است.

گاهى توليت براى مصالح مردم است ولى اكراه و اجبار نيست بلكه به اختيار شخص است. و گاهى توليت اكراهى و اجبارى است، ولى قيام به مصالح مردم نيست بلكه چه بسا به ضرر آنهاست. گاهى هم از روى اكراه و اجبار، ولايت جائر را مى پذيرد و از ناحيه سلطان جائر متولى امر منطقه اى مى شود، و هم قيام به مصالح مؤمنان است، يعنى از موقعيت استفاده مى كند و مانع فشار و مضيقه بر مؤمنان مى شود.

به هر حال فعلًا بحث در قبول ولايت براى قيام و اقدام به نفع شيعيان است آن هم قسم اوّل ولايت (شخص متولى كارهاى مشروع و حلال باشد). مثل ايجاد نظم و امنيت و اداره شهر، وگرنه ولايت از قسم دوم (شخص، متولى كارهاى حرام شود، يا نوع كار مخلوط باشد و بخواهد مرتكب حرام هم بشود تا قيام به مصالح كند) جايز نيست و در آغاز مسأله بيست و چهارم به اين اقسام اشاره شد.

ادلّة اثبات جواز
اشاره

براى اثبات

جواز اين قسم از ولايت به ادلّه اربعه استدلال شده است.

1. حكم عقل

شيخ اعظم در مكاسب [955] فرموده است: ولايت جائر، يا ذاتاً و فى نفسه حرام است و يا بالعرض و به خاطر محرّمات خارجى. اگر حرام ذاتى باشد مانعى ندارد كه به خاطر مصالح مهم تر و دفع مفاسد مهم تر جايز و مباح گردد، زيرا قانون اهمّ و مهمّ و تزاحم ملاكات اين جهت را ايجاب مى كند. و اگر حرام عرضى باشد، فرض اين است كه در مورد بحث ما اين جهت منتفى است و متولى، براى مصالح آنان و دفع شر و ضرر و مفسده از آنان، قيام مى كند نه براى ظلم به آنان؛ پس بايد جايز باشد.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 463

پاسخ دليل: امام راحل [956] و آيت الله خوئى [957] در جواب دليل فرموده اند: دليل اخص از مدعاست، زيرا مدّعا اين است كه قيام به هر مصلحتى از مصالح عباد مجوّز قبول ولايت است. از روايات باب نيز همين جهت استفاده مى شود ولى دليل مى گويد مصالح چون مهم تر است مقدم مى شود. و مصلحتِ مهم تر از حرام، مخصوص حفظ نفوس و اعراض و اموال است و هرگز با حرام قدرت مزاحمت ندارند.

افزون بر اين مدّعا، استثناى قيام به مصالح عباد و دفع شرور از آنان، يكى از عمومات و مطلقات حرمت ولايت است و اينكه در اين موارد، توليت حرام نيست و مفسده اى ندارد نه اينكه مسأله از باب تزاحم ملاكات و اهم و مهم باشد، كه اگر از آن باب باشد انصافاً احراز ملاك اهم و ترجيح يكى از دو ملاك بر ديگرى مشكل است، و در كمتر موردى تميز رجحان ميسور است زيرا هر

اندازه مصالح مؤمنان مهم باشد، متقابلًا ورود به ولايت جائر سبب تقويت حكومت و سلطنت آنهاست كه اين مفسده كمى نيست. تشخيص اهم و مهم آسان نيست، و حمل آن همه روايت كه بر جواز در فرض قيام به مصالح مؤمنان دلالت دارند، بر فرد نادر دور از شأن و منزلت معصوم است و فرد نادر يا معدوم اين همه هياهو و بيان لازم ندارد.

2. اجماع

قطب راوندى در فقه القرآن [958] و شيخ اعظم در مكاسب [959] به اجماع استدلال كرده اند.

پاسخ: اجماع محصّل براى ما حاصل نشده است و بلكه امكان حصول ندارد، اجماع منقول هم حجت نيست، و بر فرض حصول اجماع محصّل يا حجيت اجماع منقول، بايد بدانيم اجماع تعبدى ارزش دارد، نه اجماع مدركى. يا آنكه احتمال دارد مدركى باشد، اجماع مورد ادّعا نيز به احتمال قوى مدركى است و مستند آن حكم عقل يا روايات آتيه است، لذا كاشف تعبدى از رأى معصوم نيست، و خود شيخ هم در مكاسب

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 464

فرموده است: «ويدلّ عليه قبل الإجماع ...»؛[960] كه هر كجا در مكاسب تعبير به «بعد الاجماع » مى شود مراد اين است كه اجماع دليل مستقلى است و غير از آن دليل ديگرى هم هست. ولى هر جا تعبير به «قبل الاجماع » مى شود اشاره به اين است كه اجماع دليل مستقل نيست و متكى به روايات يا آيات يا حكم عقل است كه نظر شيخ همين است.

3. قرآن

باز مرحوم قطب راوندى [961] به آيه اى از قرآن استدلال كرده است كه حضرت يوسف (ع) به عزيز مصر فرمود: اجْعَلْنِي عَلَى خَزَائِنِ الأرْضِ إِنِّي حَفِيظٌ عَلِيمٌ،[962] و با اين كه حاكم مصر، كافر و مشرك بود و حكومت و ولايت او ولايت جور بود ولى يوسف پيامبر معصوم تقاضا كرد كه او را بر امر خزانه و اقتصاد مملكت بگمارد، چرا كه هم داناست هم امانت دار و نگهبان است و به مصالح مردمان آگاه است. پس براى يوسف مباح بود. استصحاب بقاى حكم شرايع قبلى هم مى گويد: براى مسلمان نيز مباح است مگر اين كه دليل قاطع بر نسخ بيايد

كه چنين نيست.

پاسخ آقاي خوئي: اوّلًا وجه استدلال به آيه براى مدّعا و مطلوب براى ما روشن نيست؛ ثانياً قياس مع الفارق است زيرا يوسف پيامبر بود و سلطنت حق او بود و حق خود را از عزيز مصر مطالبه كرده است نه اينكه از ناحيه جائر قبول ولايت كرده باشد. پس استدلال به آيه ناتمام است.[963]

به عقيده ما اين پاسخ ناتمام است زيرا وجه استدلال را كه قبلًا توضيح داديم؛ مسأله مطالبه حق و والى جائر نبودن هم، خلاف ظاهر خود آيه است كه تقاضاى جعل و نصب كرد و گفت مرا بر امر خزانه بگمار، كه اين، تولّى امر از سوى جائر است و بر خلاف رواياتى است كه در آنها امام رضا (ع) به داستان يوسف استدلال مى كند و

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 465

مى فرمايد اگر من ولايت عهدى مأمون را پذيرفتم، قبلًا يوسف پيامبر هم ولايت جائر را پذيرفته بود. وانگهى حاكم وقت يوسف كافر و مشرك بود و حاكم وقت من به ظاهر مسلمان است، و نيز يوسف مكره نشد و خود پيشنهاد قبول ولايت داد، در حالى كه من مكره شدم؛[964] بنابراين استدلال به آيه صحيح است.

4. سنّت

عمده دليل مطلب روايات فراوانى است كه بر جواز ولايت در فرض قيام به مصالح بندگان و دفع شر از آنان دلالت دارند و در ابواب مختلف وسائل الشيعه [965] و مستدرك [966] و غيره ذكر شده است و ادعاى تواتر آنها بعيد نيست؛ ضمن اينكه نيازى به اثبات تواتر نداريم و در ميان آنها روايت صحيح و موثق وجود دارد و همان براى مدّعا كفايت مى كند. برخى از رواياتى كه بر مدعاى ما

دلالت دارد:

1. صحيحه زيد شحّام از امام صادق (ع):

«من تولّى أمراً من امور الناس فعدل وفتح بابه ورفع ستره، ونظر في امور الناس، كان حقّاً على الله عزّ وجلّ أن يؤمن روعته يوم القيامة ويدخله الجنّة».[967]

طبق اين حديث كسى كه متولى بخشى از امور و كارهاى مردم شود- چه از سوى سلطان عادل و چه سلطان جائر كه مورد بحث است- و به عدالت رفتار كند و به مصالح مردم قيام كند- خواه انسان هاى تحت سرپرستى و ولايت او مسلمان باشند يا غير مسلمان- حتماً جايگاه او در بهشت خواهد بود و از هراس هاى قيامت در امان است. بنابراين نه تنها توليت با قيام به مصالح مردم جايز و مباح است، بلكه حتماً راجح و مستحب است و مستوجب بهشت و پاداش الهى است.

2. صحيحه على بن يقطين از امام هفتم (ع):

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 466

قال: قال لى أبوالحسن موسى بن جعفر (ع):

«إنّ لله تبارك وتعالى مع السلطان أولياء يدفع بهم عن أوليائه».[968]

مورد حديث، سلطان جائر است و ظاهر حديث، اخبار است از اينكه خداوند در كنار سلطان جائر اوليا و دوستانى دارد كه به وسيله آنان از اولياى خود (بندگان مؤمن) بلاها را دفع مى كند، و باطن حديث تأييد و تشويق به اين كار است و اينكه وجود چنين افرادى در كنار سلطان حرام نيست.

3. صحيحه زياد بن ابى سلمه از حضرت امام موسى بن جعفر (ع):

«يا زياد لئن أسقط من حالق فاتقطع قطعة أحبّ إليّ من أن أتولّى لأحد منهم عملًا أو أطأ بساط رجل منهم، إلا لمأذا؟ قلت: لا أدري، جعلت فداك، قال: إلا لتفريج كربة عن مؤمن أو فكّ اسره،

أو قضاء دينه ... يا زياد فإن ولّيت شيئاً من أعمالهم فاحسن إلى إخوانك فواحدة بواحدة».[969]

مورد روايت، اين است كه كسى عيال وار است و براى تأمين معاش متولى كارى از سوى سلطان جائر شده است و امام (ع) صريحاً مورد بحث ما را استثنا كرده و توليت به اين منظور را تجويز نموده است. و از تعبير بخش دوم استفاده مى شود كه اگرچه جايز است ولى رجحان ندارد بلكه مرجوح است، و نيكى به برادران جبران توليت از سوى ظالم است.

روايات متعارض و حل تعارض آنها:

از مواردى كه در فقه روايات فراوان و مختلف و به ظاهر متعارض، وجود دارد بحث ولايت والى جائر است كه تعارض آنها بايد حل شود.

اصل روايات

دسته اول رواياتى است كه به طور مطلق بر حرمت توليت از ناحيه سلطان جائر دلالت دارند، خواه عذرى داشته باشد و يا معذور نباشد، و خواه به مصالح مردم قيام

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 467

بكند يا نه، اين روايات در آغاز مسأله بيست و چهارم ذكر شد و يقيناً روايات و آيات باب عذر و اكراه و تقيه و اضطرار و عسر و حرج- كه قبلًا در مورد اوّل از دو مورد استثنا آورده شد- بر اين مطلقات و عمومات، حاكم و مقدم هستند، از باب حكومت دليل عنوان ثانوى بر اوّلى. همين طور قطعاً روايات باب توليت براى قيام به مصالح مردم كه به چند مورد اشاره شد و اخص از مطلقات مذكور هستند، بر مطلقات مقدم مى شوند و باعث تخصيص عمومات و تقييد مطلقات مى شوند.

دسته دوم خود روايات باب عذر و اكراه و تقيه است كه هر كدام ظهور در

حصر دارند و به مفهومشان غير مورد خود را نفى مى كنند و به ظاهر متعارض مى نمايند. مثلًا در روايت تحف العقول مى خوانيم:

«فلذلك حرم العمل معهم ومعونتهم والكسب معهم إلا بجهة الضرورة نظير الضرورة إلى الدم والميتة».[970]

حل تعارض: اگر اين روايات را به عرف و اهل لسان عرضه كنيم، ميان آنها تعارض غير قابل جمعى نمى بينيد بلكه كاملًا مى شود جمع كرد و فهميد كه مجوز دخول در ولايت جائر مطلق عذر است، خواه اكراه باشد، خواه تقيه و خواه ضرورت زندگى. و هر كدام از روايات مذكور يكى از مصاديق عذر و معذوريت را ذكر كرده است. به ديگر سخن: حصر مذكور در آنها حصر اضافى است و در مقابل ورود در حكومت جور بدون عذر است كه جايز نيست، عمومات باب تقيه و اكراه و اضطرار نيز گواه اين حمل و توجيه و جمع است زيرا دلالت دارند بر اينكه هر يك از تقيه و اكراه و مانند آن جداگانه عذر محسوب مى شوند.

دسته سوم تعارض روايات باب عذر و اضطرار است كه مفادشان حصر اضافى شد و دلالت دارند بر اينكه فقط در هنگام عذر و اضطرار عرفى و شرعى، قبول ولايت جايز است، و از غير موارد ضرورت، سلب جواز مى كنند. اين روايات با روايات مورد بحث ما- كه مفادشان جواز در فرض قيام به مصالح عباد و دفع شر و گرفتارى از

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 468

شيعيان است- و با حصر دسته اوّل به ظاهر تنافى دارند.

حل تعارض: رواياتى كه ضرورت ها (اكراه، تقيه و ...) را عنوان كرده است مربوط به عناوين ثانويه است كه حاكم بر عناوين اوليه اند، و رواياتى كه

قيام به مصالح مؤمنان يا مطلق بندگان خدا و انسان ها را مطرح كرده است، مربوط به عنوان اوّلى است، زيرا تخصيص و تقييد عمومات تحريم ولايت جائر، هستند كه به عنوان اصلى و اولى است و از نظر رتبه تخصيص و تقييد كه به عنوان اولى است بر اكراه و تقيه و ... كه به عنوان ثانوى هستند تقدّم دارند؛ و حاصل كلام اين است كه با قيام به مصالح انسان ها، قبول ولايت جايز است، اگر چه اكراه و اجبار و ضرورتى نباشد. بدون قيام به مصالح هم در فرض ضرورت، جايز است در خود روايات نيز ميان اين دو جهت جمع كرده و شاهد خوبى بر عدم معارضه است. روايت مزبور، روايت محمد بن ادريس در آخر سرائر است كه به نقل از كتاب مسائل الرجال از حضرت امام هادى (ع) نقل كرده:

إنّ محمّد بن على بن عيسى كتب إليه يسأله عن العمل لبنى العباس وأخذ ما يتمكّن من أموالهم هل فيه رخصه؟ فقال:

«ما كان المدخل فيه بالجبر و القهر فالله قابل العذر، وما خلا ذلك فمكروه، ...»

قال: فكتبت إليه فى جواب ذلك أعلمه إنّ مذهبى فى الدخول فى أمرهم وجود السبيل إلى إدخال المكروه على عدوّه، و انبساط اليد فى التشفّى منهم بشي ء أن نقرب به إليهم، فأجاب (ع):

«من فعل ذلك فليس مدخله في العمل حراماً بل أجراً و ثواباً».[971]

ملاحظه كنيد كه صدر روايت ويژه دخول در ولايت براى گذران زندگى است و در اين مورد امام جواب داده است كه بدون قهر و اجبار جايز نيست، ولى ذيل آن، كه مربوط به قيام به مصالح عباد است، امام (ع) بدون طرح اجبار

و اكراه و ضرورت جواب داده است كه نه تنها حرام نيست بلكه پاداش و ثواب هم دارد، يعنى مستحب يا واجب است.

بنابراين منافاتى ميان دو دسته وجود ندارد. و به تعبير ديگر ولايت مورد بحث در

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 469

روايات قيام به مصالح مسلمين از نوع ولايت اختيارى است كه خود شخص پيشنهاد مى دهد و وارد مى شود؛ مثل يوسف صديق، و ولايت مزبور در روايات تقيه و اكراه و عذر، ولايت قهرى و اكراهى است، مثلًا ولايت امام رضا (ع) از مأمون.

دسته چهارم خود روايات باب قيام به مصالح مؤمنان و دفع شر و بدى از آنان است كه ممكن است به نظر برسد كه با يكديگر تنافى دارند، زيرا ظاهر برخى از آنها جواز قبول ولايت به نحو كراهت است و اين كار را مرجوح دانسته اند، مثل روايت ابى نصر يا ابى بصير از امام صادق (ع) كه فرموده است:

«ما من جبّار إلا ومعه مؤمن يدفع الله عزّوجلّ به عن المؤمنين، و هو أقلّهم حظّاً في الآخرة، يعنى: اقل المؤمنين خطاً بصحبة الجبّار».[972]

و كمى پاداش اين مؤمن به خاطر ورود در كارهاى حكومتى يا نشست و برخاست با آنان است.

حال چه بايد كرد؟ آيا قبول ولايت با قيام به مصالح عباد مكروه است يا مباح است يا مستحب؟ فقهاى عظام در صدد حل تعارض و جمع ميان روايات برآمده اند ولى كامل ترين وجه جمع از امام راحل در مكاسب محرّمه است [973] كه حاصل كلام ايشان اين است:

ورود در حكومت جائر گاهى براى كمك به آنان و تقويت حكومت و سلطنت آنان است، و گاهى به قصد امرار معاش و مانند آن، همچون

اغراض شخصى [و قومى و نژادى ] است، و گاهى براى گذران زندگى است و ضمناً شخص، قصد احسان به ديگران هم دارد، و گاهى فقط به قصد قيام به مصالح عباد است.

روايات باب هم چهار دسته است: دسته اى نظر به اوّلى دارند و كمك به ظلم و تقويت پايه هاى حكومت آنان و ورود در دستگاه آنان و حتى ثبت نام در دفتر آنان را حرام دانسته اند كه برخى از اين روايات در آغاز مسأله بيست و چهار ذكر شد؛ دسته اى از روايات نظر به دومى (قصد امرار معاش) دارند، كه بدون ضرورت جايز نيست و تنها

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 470

با اضطرار، در حدّ رفع اضطرار جايز است، نظير اضطرار به خوردن گوشت مردار؛ دسته اى از روايات هم نظر به سومى دارند كه شخص قصد احسان هم دارد و اين را جايز و مباح دانسته اند، بلكه چه بسا براى حفظ جان و مال و آبروى مؤمنان واجب باشد، و چنين متولّيان امرى از اولياى الهى قلمداد شده اند.

بنابراين، سلسله مراتب در كار است و به اختلاف هدف و قصد فرد، حكم تفاوت مى كند و از حرمت قبول ولايت تا وجوب آن مطرح مى شود.

وجوب قبول ولايت از سوى سلطان جور

دانستيم كه قبول ولايت اگر همراه با احسان و خدمت به بندگان خدا باشد و شخص مرتكب حرام نشود، جايز است. و اگر از ابتدا به نيت احسان به بندگان و رفع گرفتارى آنان باشد استحباب هم دارد.

حال مطلب از حدّ رجحان فراتر رفته و به درجه وجوب مى رسد و چه بسا براى افرادى قبول ولايت واجب و لازم گردد. اين وجوب در موردى است كه فرد يقين يا اطمينان داشته باشد كه

در سايه ولايت، جلوى برخى از منكرات در جامعه را بگيرد و امر به معروف و نهى از منكر نمايد، جلوى مفاسد اجتماعى را بگيرد و مانع از تحقّق بدعت ها در امر دين شود و مقاصد مهم ديگرى كه قطعاً در شريعت واجب و لازم است، و ولايت، مقدمه واجب است و از اين باب وجوب شرعى يا لزوم عقلى [974] پيدا مى كند؛ البته در اين گونه موارد دو دسته دليل وجود دارد: دسته اى بر حرمت قبول ولايت جائر دلالت دارند كه مبسوطاً ذكر شد؛ دسته ديگر بر وجوب امر به معروف و نهى از منكر و بلكه بر لزوم عقلى آن دلالت دارند. در اينجا بايد ديد مسأله از صغريات چه باب است؟ آيا از موارد باب تزاحم است يا تعارض؟

صاحب جواهر از باب تعارض دانسته است [975] ولى اين مبنا ناتمام است، زيرا تعارض، تنافى دليل ها در مقام اثبات و دلالت است؛ به گونه اى كه تشريع و جعل هر دو

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 471

محال است چون مستلزم اجتماع نقيضان يا ضدان در اراده مولاست. يعنى در موردى است كه نفى و اثبات بر موضوع واحد وارد شوند يا علم اجمالى به كذب يكى داشته باشيم؛ در صورتى كه در مورد بحث ما هيچ كدام نيست، زيرا ادله حرمت ولايت، موضوعشان ولايت از ناحيه جائر است و ادله امر به معروف و نهى از منكر، موضوعشان امر به معروف و نهى از منكر است و در اصل جعل و تشريع تكاذبى ندارند تا مسأله تعارض مطرح شود. بنابراين صدور هر دو مسلّم و قطعى است و هر دو داراى ملاك هستند. پس مسأله از باب توقف واجبى بر

مقدمه حرام است كه از موارد باب تزاحم است و امر دائر است بين اينكه آيا حرمت مقدمه و قبح آن مهم تر است، تا وجوب ذى المقدمه از فعليت ساقط شود يا وجوب ذى المقدمه اهم است تا حرمت مقدمه از فعليت ساقط شود.

در اينجا طبعاً قواعد متزاحمان جريان پيدا مى كند كه گاهى يكى از آن دو معيناً مقطوع الاهمّيه يا محتمل الاهمّيه است كه حتماً همان فعلى و مقدم است و گاهى هيچ كدام مهم تر نيست بلكه مساوى اند، يا يكى از آن دو به نحو غير معين محتمل الاهمّيه است كه جاى تخيير است. البته در مورد بحث ما انصافاً از نظر تشخيص ملاك كه كدام اهم و كدام مهم است، كار خيلى سخت و دشوارى است.

اين بحث ها از نظر قواعد است امّا از نظر نصوص و روايات و آيات:

از يك سو آيات و روايات فراوانى بر وجوب امر به معروف و نهى از منكر دلالت دارند كه در باب خود آمده است، از سوى ديگر، روايات فراوانى بر حرمت ولايت از سوى حاكم جائر دلالت دارند كه قبلًا ذكر شد.

از طرف ديگر مفروض بحث ما قيام به مصالح عباد است كه در چنين موردى اصل قبول ولايت جايز است، ولو مكروه باشد؛ تا چه رسد به اباحه يا استحباب. آن گاه واضح است كه اگر امر مباح و جايزى مقدمه واجبى قرار گرفت، حتماً متصف به وجوب شرعى يا لزوم عقلى مى شود در نتيجه كاملًا صحيح است كه بگوييم: گاهى ولايت از سوى جائر براى امر به معروف و نهى از منكر و جلوگيرى از مفاسد، واجب و لازم است. البته اگر مصالح ديگرى مطرح

نباشد و تنها مسأله امر به معروف و نهى از

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 472

منكر مطرح باشد و ولايت حرام صرفاً مقدمه چنين واجبى باشد انصافاً تشخيص اهم و مهم مشكل است و جاى حكم به تخيير بين متزاحمان است نه جاى حكم به وجوب قبول ولايت؛ مگر اينكه كسى بگويد: خود امر به معروف و نهى از منكر بخشى از مصالح بندگان است و قبول ولايت براى مصالح عباد، شامل اين مورد هم مى شود و براى اين منظور نيز جايز مى شود، ولى وجوب استفاده نمى شود.

گفتنى است با اينكه از ادله، وجوب را به دست آورديم و معلوم شد قبول ولايت براى امر به معروف و نهى از منكر واجب است و بزرگانى مثل شيخ اعظم [976] و آيت الله خوئى [977] و امام راحل در متن تحرير، نيز فتوا به وجوب داده اند، ولى از كلمات عده اى از بزرگان فقهاء استحباب و عدم وجوب استفاده مى شود؛ از جمله شيخ طوسى، ابن ادريس و محقق. عده اى هم در صدد توجيه برآمده اند، از جمله شهيد ثانى، صاحب جواهر و شيخ اعظم.

نكته پايانى : آيا قيام به مصالح مطلق انسان هاى تحت ولايت و حكومت، مجوّز قبول ولايت حاكم جور است يا خصوص قيام به مصالح مؤمنان و شيعيان مجوز قبول ولايت است؟ عمده روايات باب در مورد مصالح مؤمنان و شيعيان است، و قدر متيقن از ساير روايات هم اصلاح حال شيعه است كه در آن عصر و زمان در اقليت بودند و مورد اذيت و آزار حكومت و ديگران بودند. ولى از برخى ادله، عموم و اطلاق استفاده مى شود، از جمله آيه مورد استدلال در داستان حضرت يوسف (ع) و

رواياتى كه سخن از مصالح عباد و ناس و مانند آن است كه غير شيعه را نيز شامل مى شود: ظاهراً وجهى براى حصر وجود ندارد و در متن تحرير هم امام راحل تعبير به مصالح مسلمين دارد كه عام است و به دنبال آن فرموده است «واخوانه المؤمنين» كه بعيد است عطف تفسير باشد بلكه به احتمال قوى از باب ذكر خاص بعد از عام است و دليل بر اهميت ويژه شيعيان است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 473

احكام خراج در حكومت ظالم

اشاره

مسألة 25: ما يأخذه الحكومة من الضريبة على الأراضى مع شرائطها جنساً أو نقداً وعلى النخيل والأشجار، يعامل معها معاملة وما يأخذه السلطان العادل، فيبرأ ذمّة الدافع عمّا كان عليه من الخراج الذى هو اجرة الأرض الخراجية، ويجوز لكلّ أحد شراؤه وأخذه مجّاناً وبالعوض، والتصرّف فيه بأنواع التصرّف؛ بل لو لم يأخذه الحكومة وحوّل شخصاً على من عليه الخراج بمقدار، فدفعه إلى المحتال يحلّ له، وتبرأ ذمّة المحال عليه عمّا عليه، لكن الأحوط خصوصاً فى مثل هذه الأزمنة رجوع من ينتفع بهذه الأراضى ويتصرّف فيها فى أمر خراجها وكذلك من يصل إليه من هذه الأموال شى ء إلى حاكم الشرع أيضاً. والظاهر أنّ حكم السلطان المؤالف كالمخالف وإن كان الاحتياط بالرجوع إلى الحاكم فى الأوّل أشدّ.

ترجمه: با آنچه كه حكومت جور به عنوان مقررى بر زمين ها- با رعايت شرايطش به صورت جنس يا نقد- بر درختان خرما و ساير درخت ها مى گيرد، همان معامله اى مى شود كه از بري ءالذمه مى شود. و براى هر كسى جايز است كه آن را بخرد و يا به رايگان و يا با عوض بگيرد و هر نوع تصرفى در آن انجام دهد.

بلكه اگر خود حكومت آن را نگيرد و شخصى را به كسى كه خراج بر ذمه او است حواله دهد تا مقدارى بگيرد، او هم آن مقدار را به حواله گيرنده پرداخت نمايد، [تصرف در زمين ] براى او حلال مى شود و كسى كه بر او حواله شده است از بدهى خود بري ء الذمه مى شود. اما احتياط مستحب اين است كه- به ويژه در مثل اين زمان ها- كسى كه از اين گونه

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 474

زمين ها تصرف و استفاده مى كند، در مورد خراج آن، و همچنين كسى كه از اين اموال چيزى به او مى رسد، به حاكم شرع هم مراجعه كند. و ظاهر آن است كه حكم سلطان شيعه مانند مخالف باشد، اگرچه رجوع به حاكم در اوّلى، احتياطش شديدتر است.

شرح: در اسلام چهار نوع حقوق مالى شرعى واجب، و تعريف شده وجود دارد كه با شروطى در اموال مردم يا بر ذمه آنان ثابت است. اين چهار حق عبارتند از: خمس و زكات و خراج (ماليات بر زمين) و مقاسمه (ماليات بر درآمد).

در حكومت اسلامى اين وظيفه حكومت است كه حقوق مزبور را از مردم وصول كند و در مصالح امت اسلام به كار گيرد. در عصر نورانى حكومت نبوى (ص) پيامبر اكرم از طريق مأمورانى كه داشت اينها را اخذ مى كرد. پس از پيامبر به اعتقاد ما خليفه واقعى پيامبر يعنى امير مؤمنان و يازده فرزند معصومش به ترتيب اين حق را داشتند و در عصر غيبت هم حق از آن حاكم شرع، يعنى فقيه جامع الشرائط است. البته پس از پيامبر (ص) خلافت از مسير اصلى منحرف شد و به دست بنى اميه و بنى عباس

و ديگران افتاد كه به اعتقاد ما عموماً از خلفاى جور بودند و حق نداشتند اين حقوق شرعى را دريافت كنند و مصرف نمايند.

اين بحث ها هم در سلطان مخالف (سنى مذهب) و هم سلطان مؤالف (شيعه مذهب) مطرح است و گفتنى است عنوان سلطان جائر مخصوص سلاطين و حكام اهل سنت نيست بلكه ممكن است يك سلطان شيعه باشد و در عين حال جائر هم باشد مثل سلاطين صفوى و قاجارى و پهلوى كه اگر اينها خود را خليفه و جانشين پيامبر (ص) و امام (ع) بدانند گرفتن اين حقوق مالى را براى خود جايز مى شمارند و از اين زاويه بحث خمس هم قابل طرح است، البته احكامى كه در ادامه در رابطه با صدقات (زكات) و خراجات و مقاسمات مطرح مى شود، همان احكام در مورد خمس هم كه حاكم جائر شيعى بگيرد مطرح است و از اين جهت نيازى به بحث جدا ندارد. در اين مورد بحث در اين مسأله خراج و ماليات اراضى خراجيه و باغ ها و بستان ها است كه در متن مسأله تعبير به درختان خرما و ساير درختان شده است. ظاهراً در زمان هاى پيشين بر هر درختى مبلغى را تعيين مى كردند كه صاحب درخت موظف بود

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 475

يا از محصول و ميوه آن يا به صورت نقدى بپردازد.

كلمه ضريبه صفت مشبهه به معناى اسم مفعول است، أى المضروبه. و ضرب به معناى وضع است، و ضرب الخراج أى وضعها وإيجابها والإلزام بها. پس ضريبه يعنى مقدارى كه حكومت به صورت نقدى يا جنسى بر اراضى يا محصولات يا بر رئوس، وضع و تعيين مى كند. و مردم بايد آن

مقدار را به حكومت بپردازند. براى روشن شدن ابعاد گوناگون مسأله، چند مطلب به ترتيب متن مسأله در تحرير عنوان مى شود:

مطلب اول، جواز اخذ خراج براى سلطان عادل

از نظر فقه اهل بيت صدقات و خراجات اراضى و غلات و انعام و نخيلات و اشجار و رئوس را اگر سلطان عادل و حكومت حقّه وصول كند قطعاً اصل اخذ و گرفتن جايز و مشروع است و بلكه وظيفه حاكم است كه وصول كند؛ مخصوصاً اخماس و زكوات كه به جعل الهى وضع شده اند، و قطعاً دادن آن به ديگران- چه به صورت مجانى و به عنوان حقوق بيت المال، چه با عوض و به صورت معامله- جايز مشروع است و حاكم شرعى و كارگزاران او حق دارند به اذن او اين اموال را به مردم بدهند، و قطعاً تصرف آنها در اين اموال با رعايت مصالح مسلمين مشروع است، و قطعاً اگر از مردم گرفتند به عنوان خمس و زكات و خراج و مقاسمه مردم را بري ء الذمه مى كند و قطعاً سلطان عادل ضامن اين اموال نخواهد بود. حكم تمام اينها در حكومت عدل، روشن است و كسى در آن ترديد ندارد.

سخن در اخذ سلطان جائر و عمال اوست كه اگر آنها اين اموال را وصول كردند چه احكامى دارد؟

اولين نكته اين است كه آيا حاكم جور حق دارد اين اموال را از مردم بگيرد؟ جواب منفى است زيرا از نظر قواعد فقه اين اخذ حرام است. چون آخذ حق ندارد آن را بگيرد و اگر بگيرد غاصب است و قطعاً كار حرامى كرده است. از نظر روايات هم نص خاصى بر جواز اخذ جائر قيام نكرده است تا به دليل خاص

جايز باشد.

ان قلت : اگر جائر با كسانى كه اين حقوق مالى بر ذمه آنها است تراضى كردند كه اين حقوق مالى را به جائر بدهد آيا كفايت مى كند و شرعاً اخذ جائر، جايز مى شود؟

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 476

قلت : خير، زيرا چيزى كه شرعاً حرمت دارد با تراضى حاكم جور و مردم حلال نمى شود، تنها با اذن شارع مقدس و سلطان عادل جايز مى شود. به قول شيخ اعظم [978] اخذ مذكور شبيه اين است كه فردى، منزل ديگرى را اجاره كرده و بايد مال الاجاره را به صاحب منزل (موجر) بدهد، ولى با ظالمى توافق كرده است تا عوض اجرت منزل، مالى را به ظالم بدهد و اجاره نپردازد، اين توافق و تراضى ارزشى ندارد.

تنها دليلى كه ممكن است براى جواز اخذ جائر اقامه شود اين است كه كسى بگويد: اگرچه در اصل حكومت و سلطنت غاصب و عاصى است و قطعاً مستوجب عقوبت و دوزخ است ولى پس از غصب خلافت در ساير احكام مجاز است كه اين حقوق مالى را بگيرد و در مصالح مسلمين صرف كند و اگر بگيرد كار حرامى نكرده است؛ چون موضوع اين احكام، خصوص سلطنت حقه نيست بلكه مطلق سلطنت است خواه حقه باشد يا باطله.[979]

پاسخ اين دليل: اين سخن اگرچه ثبوتاً ممكن است ولى اثباتاً هيچ دليلى ندارد؛ بلكه دليل بر خلاف آن است كه قبلًا ذكر شد، يعنى اخذ و استيلا بر اموال ديگران بدون اذن شرعى است كه غصب محسوب مى شود و رضايت مالك هم كافى نيست؛ زيرا بايد اذن امام و سلطان الهى باشد.[980]

مطلب دوم، ضمانت حاكم جائر

اگر جائر اين اموال را گرفت و در دست او تلف

شد يا آنها را به مردم داد آيا ضامن است يا خير؟ وى ضامن است زيرا وقتى اصل اخذ و گرفتن حرام و غصب باشد، غاصب ضامن است و حتى اگر آنها را به اهلش برساند و در ميان مردم به طور عادلانه تقسيم كند باز هم ضامن است و بري ء الذمه نمى شود.

مرحوم سيد در حاشية مكاسب فتوا به برائت ذمه ظالم و جائر داده است، به اين

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 477

دليل كه تصرف جائر در اين حقوق مثل تصرف فضولى در مال و حق ديگرى است كه با اذن و رضايت مالك نافذ و جائز است. ائمه (ع) هم، طبق رواياتى كه خواهد آمد به شيعيان خود اذن داده اند كه اين اموال را از جائر بگيرند. در نتيجه جائر ولو گناه كرده است، ضامن نيست.[981]

ولى اين استدلال ناتمام است؛ اذن امام در خريدن و گرفتن اين اموال از دست حكومت جائر، دليل بر جواز اخذ آن براى شيعيان است كه به جهت تسهيل در امور و قرار نگرفتن آنان در عسر و حرج حق دارند بگيرند، ولى دليل آن نيست كه جائر هم حق دارد تصرف كند. بنابراين از نظر قواعد ضامن است؛ زيرا دست او بر اين اموال دست عدوانى و استيلاء غاصبانه و ظالمانه است و قانون «على اليد ما اخذت حتى تؤديه »[982] آن را شامل مى شود و تمام احكام وضعى و تكليفى غصب در حق جائر اجرا مى شود.

مطلب سوم، ابراء ذمه ماليات دهنده

اگر جائر اين حقوق را از مسلمانان گرفت آيا مال مأخوذ، خمس و زكات و خراج و مقاسمه محسوب مى شود و اين حقوق مالى از ذمه مسلمانان برداشته مى شود و به

عبارتى آنها بري ءالذمه مى شوند يا خير؟ مقتضاى قاعده اين است كه با اخذ جائر زكات و خراج و غيره در اين مال مأخوذ متعين نمى شود و از ذمه آنان برداشته نمى شود، زيرا شارع مقدس حكم نموده است به ثبوت اين حقوق بر ذمه مسلمين و به اخذ صاحب واقعى حق و والى شرعى مسلمين و صرف آنها در مصارفى كه شارع معين كرده است. و قطعاً جائر چنين حقى ندارد پس گرفتن او سبب برائت ذمه دهنده نيست. ولى از رواياتى كه در مطلب بعدى خواهيم آورد به دست مى آيد كه همين اموال به عنوان خمس و زكات و خراج محسوب مى شود و ماليات دهنده، از اين حقوق مالى بري ء الذمه شود، زيرا روايات دلالت دارند بر جواز اخذ اين اموال و جواز خريدن آنها و اگر

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 478

به عنوان زكات و خراج متعين نمى شد اخذ و شراء آن صحيح نبود.

البته قدر مسلّم، فرض اخذ قهرى است كه حكومت جور به زور و اجبار اين حقوق را از مسلمين مى گيرد، ولى در فرض تمكّن و اختيار معلوم نيست متعين شود و زكات و خراج محسوب گردد زيرا صحيحه عيص بن قاسم از امام رضا (ع) از اين كار نهى كرده است:

«ما أخذوا منكم بنو اميّة فاحتبسوا به ولا تعطوهم شيئاً ما استطعتم فإنّ المال لا يبقى على هذا أن يزكيه مرّتين».[983]

ولى در همان باب، روايات متعددى وجود دارد كه مى فرمايد آنچه را عُشّار و مأموران ماليات از شما به عنوان ماليات مى گيرند مى توانيد به عنوان زكات حساب كنيد و همان كفايت مى كند.

تنها يك روايت (صحيحه ابى اسامه زيد شحام از امام

صادق (ع)) است كه راوى مى پرسد:

جعلت فداك إنّ هؤلاء المصدّقين يأتونا ويأخذون منّا الصدقة فنعطيهم إيّاها، أتجزى عنّا؟

حضرت در جواب مى فرمايد:

«لا، إنّما هؤلاء قوم غصبوكم- أو قال-: ظلموكم أموالكم وإنّما الصدقة لأهلها».[984]

ولى روايت با تعبير «لا» ظهور در عدم احتساب دارد و روايات ديگر نص در جواز احتساب است و بر ظاهر مقدم مى شوند و ظاهر قابل توجيه است. به همين سبب شيخ طوسى آن را حمل بر استحباب اعاده كرده است،[985] يعنى بهتر است به اين مال بسنده نكند و زكات مال را دوباره بدهد ولى واجب نيست، چون روايات ديگر تكرار و اعاده را نفى كرده است. آرى در حال اختيار مسأله فرق مى كند و روايت عيص هم دلالت دارد پس دهنده برى ءالذمه مى شود.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 479

مطلب چهارم، اخذ اموال از حكومت ظالم

مهم ترين مطلب مسأله، جواز اخذ اين اموال از دست حكومت جور است. اگر سلطان جائر مستحل اين امور نباشد و اخذ آنها را براى خود حلال نشمارد و عقيده نداشته باشد كه خليفه پيامبر است و حق داشته باشد اينها را بگيرد و آنچه مى گيرد ظلم و غصب مى داند. حق نداريم آن اموال را از او بگيريم ولى اگر خود را مجاز به اخذ بداند محل بحث است كه آيا شيعيان مجازند اين اموال را از او بگيرند يا نه؟ از نظر مقتضاى قواعد مجاز نيستند، همان گونه كه در مطلب اول گفته شد خود سلطان جائر مجاز نيست، زيرا اموالى را كه او يا كارگزارانش از مردم گرفته اند مجوّز شرعى ندارد و ملك خود صاحبان اموال است و دست جائر بر آنها غصبى و عدوانى است. آنگاه اگر هزار دست هم بگردد،

باز هم ملك مالك اصلى است و در دست ديگران غصب است و تكليفاً حرام، و وضعاً ضمان آور است. در عين حال به دلايل متعددى شيعيان مى توانند اين اموال را از دست حكومت جور بگيرند و اگر قبول كردند و گرفتند ملك آنها مى شود و حق هرگونه تصرفى در آن را دارند.

دليل: 1. شهرت محصّله: فتواى مشهور فقها از زمان شيخ طوسى تاكنون جواز اخذ است و كسى در آن مخالفت نكرده مگر فاضل قطيفى [986] و محقق اردبيلى.[987]

2. اجماع: بسيارى از بزرگان ادعاى اجماع يا نفى خلاف كرده اند. اين دليل هم حداكثر اجماع منقول به خبر مستفيض است و ذاتاً حجت نيست.

3. قانون نفى عسر و حرج: اگر شيعيان از اخذ اين اموال و دخل و تصرف در آنها اجتناب كنند دچار عسر شديد و حرج اكيد مى شوند كه قطعاً به قانون نفى حرج وَمَا جَعَلَ عَلَيْكُمْ فِي الدِّينِ مِنْ حَرَجٍ [988] برداشته شده است و اخذ حرام نيست.

4. روايات فراوانى كه بر جواز اخذ جوائز سلطان جائر دلالت دارند و يقيناً در ميان

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 480

جوايز آنان از اموال خراجى و زكاتى وجود دارد و مخصوصاً جوايز كلانى كه به افراد مى دهند كه نوعاً از همين اموال است نه از ملك شخصى. بنابراين روايات جوائز سلطان به اطلاقش بر جواز اخذ اموال خراجى و مقاسمه اى و زكاتى دلالت دارند، البته امام راحل در متن تحرير الوسيله ، مسأله جوايز سلطان را مطرح نكرده اند.

5. روايات خاصه اى كه در خصوص مورد بحث ما وارد شده است و بر جواز اخذ خراج و مقاسمه دلالت دارد.[989]

6. رواياتى كه در مورد تقبّل زمين هاى خراجى و تقبل خراج

آن ها و نيز تقبل جزيه رئوس، از دست جائر وارد شده اند.[990]

نتيجه: اينكه امام راحل در بخش دوم مسأله فرمود: «ويجوز لكلّ أحد شراؤه وأخذه مجاناً وبالعوض، والتصرّف فيه بأنواع التصرّف» كاملًا اثبات شد. اصل جواز اخذ با دلايل متعدد هم ذكر شد، مسأله جواز انواع تصرف نيز از اطلاق روايات و از صراحت برخى به دست آمد كه حتى براى بهترين عبادات (حج) مى توان از اين اموال استفاده كرد.

و مسأله شراء يا اخذ مجّانى هم از روايات به دست آمد؛ زيرا اگرچه مورد برخى روايات، شراء بود، ولى برخى ديگر از روايات اطلاق داشت و بلكه موردش اخذ مجّانى بود. در مورد اخذ به عوض هم گفتنى است اختصاص به شراء ندارد بلكه با مصالحه و مانند آن نيز قابل معامله است، زيرا اگرچه در يك روايت، بحث شراء مطرح شد ولى در روايت ديگر به عنوان اجرت عمل مطرح شد كه مسأله اجاره است.

مطلب پنجم، ميزان شمول جواز اخذ خراج

در ضمن بخش اول مسأله تعبير كردند به «ما يأخذه الحكومه من الضريبه على الأراضى ...» حال اين پرسش مطرح است كه آيا جواز اخذ خراج و مقاسمه مخصوص مالياتى است كه حاكم جور از خصوص اراضى خراجيه مى گيرد (كه ملك همه مسلمانان است) يا تعميم دارد و هر چه كه حاكم جور به اسم خراج و مقاسمه از

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 481

زمين ها مى گيرد را نيز شامل مى شود ولو در اصطلاح فقهى از اراضى خراجيه نباشد؟

اصولًا زمين ها از يك نظر سه دسته اند:

1. زمين هايى كه ارتش اسلام آنها را فتح كرده است و به اصطلاح «مفتوحه عنوه او صلحاً» هستند و ملك همه مسلمانان است. قدر متقين از اراضى

خراجيه همين قسم است؛

2. زمين هايى كه ملك شخصى افراد است و در اثر احيا مالك شده اند و ملك شخصى مُحيى و آبادكننده است. همچون سرزمين هايى كه مسلمانان با آنان جنگ نكرده اند بلكه اهل آنجا با طوع و رغبت اسلام آورده اند كه آن اراضى هم ملك مالكان قبلى خودشان هستند؛

3. زمين هايى كه از جمله «انفال» است مثل كوه ها و دره ها كه ملك امام هستند و در زمان غيبت براى شيعيان مباحند.

قسم اول از اراضى، قطعاً مشمول اخبار باب است و خراجى كه حاكم جور از آنها مى گيرد، اخذ و شراء آن براى شيعيان جايز است. قسم دوم قطعاً خارج از اخبار باب است و هيچ فقهى به ثبوت خراج در آنها قائل نشده است، و اگر هم حاكم جورى از پيش خود ماليات وضع كند و از صاحبان آنها بگيرد قطعاً غصب است و اخذ آن براى ديگران جايز نيست و مشمول قبح عقلى و حرمت شرعى تصرف در ملك غير است.

قسم سوم از روايات باب جوايز سلطان، و باب تقبل اراضى خراجيه و روايات باب خراج و مقاسمه خارج است و دست كم اطلاق روايات نسبت به اينها مشكوك است و قابل استناد نيست و دليل ديگرى هم ندارد. پس اگر حاكم جائرى بر انفال، ماليات ببندد و از مردم وصول كند، اخذ آن از دست جائر حرام است و مشمول حرمت تصرف در ملك غير است. بنابراين جواز اخذ خراج و مقاسمه از حاكم جور، مخصوص خراج اراضى خراجيه است كه ملك مسلمانان است.

از متن تحرير الوسيله نيز همين نكته به دست مى آيد؛ زيرا تعبير «مع شرائطها» كه در مطالب بعدى خواهد آمد، و

تعبير «الذى هو اجرة الأرض الخراجيه » قرينه و شاهد بر اين است. ضمناً كلمه «جنساً ونقداً» اشاره به اين است كه فرقى ندارد كه خراج و ماليات يا ضريبه الارض، جنس و كالا باشد (مثل گندم و جو) يا نقد باشد (مثل درهم و دينار).

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 482

ونيز فرقى ندارد كه بر زمين باشد و بر باغ و بوستان يا به تعبير متن بر نخل و درختان ديگر باشد، زيرا در بعضى از روايات بر اين موارد و حتى بر نيزارها و صيدگاه ها نيز تصريح شده است.

مطلب ششم، شرايط اراضى خراجيه

در متن تحرير الوسيله فرموده: «مع شرائطها» كه اشاره به سه شرط اراضى خراجيه است كه مشهور مطرح كرده اند و با وجود آنها زمين از اراضى خراجيه مى شود و ملك همه مسلمانان است. اين سه شرط عبارت است از:

1. زمينى كه با قهر و غلبه لشكر اسلام فتح شده (المفتوحه عنوه) است، مثل بيشتر مناطق عراق يا اينكه با مصالحه صاحبانش و متاركه جنگ فتح شده است (المفتوحه صلحاً). آن هم با قيد اينكه مصالحه كرده اند كه فلان زمين ها مال مسلمانان باشد؛ ولى اگر قيدش اين باشد كه مال امام باشد يا مال خود صاحبان زمين باشد. از ارض خراجى بودن خارج است.

2. از نظر مشهور بايد فتح آن سرزمين ها با اذن امام (ع) باشد؛ بنابراين فتوحاتى كه ديگران انجام داده اند از جمله فتوحات خليفه دوم، مشمول ارض خراجى نيست. و استناد برخى به اين كه على (ع) طرف مشورت بوده و اذن امام حاصل است، قابل مناقشه است.

3. سرزمينى باشد كه در حال فتح، آباد بوده است تا در زمره غنائم درآيد و پس از

اخراج خمس آن، بقيه اش از آنِ مسلمانان باشد. و اگر موات بوده ملك امام است كه براى شيعيان مباح كرده است.

درباره مطلب ششم گفتنى بسيار زياد است كه چون در متن تحريرالوسيله عنوان نشده است مطرح نمى كنيم. اما به مقدار لازم در آخر جلد سوم شرح مكاسب خود آورده ايم.

مطلب هفتم، جواز اخذ از سلطان جائر پيش از ماليات

مطلب هفتم جواز اخذ و شراء صدقات و خراجات و تقبل آنها از سلطان جائر قبل از اخذ خود او از مردم است:

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 483

آيا قبل از اينكه حاكم جائر يا عمال او خراج را از مردم بگيرند مى توانند آنچه را كه بر ذمّه كشاورز و استعمال كننده زمين است به ديگرى بفروشند يا طبق قواعد حواله، در صورتى كه بدهكار هستند به ديگرى حواله دهند تا او برود از كشاورز وصول كند يا لزوماً بايد پس از اخذ باشد؟ ظاهر عبارات اكثر فقها كه تعبير دارند به ما يأخذه السلطان ... از جمله عبارت شيخ در مكاسب [991] و صدر عبارت امام راحل در همين مسأله، اين است كه جواز شراء يا حواله مخصوص بعد از اخذ است و قبل از آن معامله بر مافى الذمّه و حواله دادن طلبكار به كشاورز جايز نيست. قدر متيقن هم همين است، زيرا اصل حكم به جواز اخذ، خلاف قاعده است و قبلًا ذكر شد كه جائر حق ندارد اين حقوق مالى را وصول كند و در آن تصرف نمايد و به ديگرى منتقل كند، ديگرى هم حق ندارد بگيرد، زيرا ملك غير است و تصرف در آن حرام. و در امور خلاف قاعده به قدر متيقن بسنده مى شود و قدر متيقن، جواز شراء و حواله و مانند

آن پس از اخذ جائر است.

ولى عده اى از فقهاى عظام به صراحت گفته اند: ميان قبل از قبض و بعد از آن فرقى نيست و قبل از آن نيز مى توان خراجى را كه بر عهده كشاورز است به ديگرى فروخت؛ آرى به خود زارع و مستعمل الارض و تقبل كننده زمين نمى تواند بفروشد، زيرا تا جدا نكند و تحويل نگيرد معين نمى شود و فروش مال به صاحب آن مال معنا ندارد، ولى به فرد ثالث مى تواند بفروشد يا حواله دهد كه برود و از كشاورز وصول كند، و اگر طلبكار اين حواله را قبول كرد و وصول نمود ذمّه محال عليه (كشاورز) بري ء مى شود و براى محتال (قبول كننده حواله) نيز تصرف در آن حلال است.

نظر امام راحل در همين مسأله، با توجه به جمله «بل لو لم يأخذه الحكومه ...» همين است.

و دليل مطلب روايات باب تقبل ارض خراجى از سلطان جائر و تقبل خراجات اراضى و جزيه رئوس از جائر قبل از اخذ خود جائر است و تقبل خراج قبل از اخذ همان شراء و خريدن آن از جائر است نه چيز ديگر.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 484

سؤال: پس چرا اكثر فقها يا همه آنها تعبير به «ما يأخذه السلطان أو الحكومة» دارند؟

جواب: يا از باب حمل بر غالب است كه غالباً در خارج مى گيرد سپس به ديگران مى فروشد يا مجاناً عطا مى كند، نه اينكه معين و منحصر در عبد از اخذ باشد. يا مراد اين است كه آنچه را كه بنا مى گذارد بر اخذش يا اراده دارد اخذ كند يا در آينده اخذ خواهد كرد ولو فعلًا اخذ نكرده است.

تعبير به «ما

يأخذه » كه مضارع است با همين سازگار است وگرنه مى گفتند: «ما أخذه السلطان ». به هر حال با وجود دليل روشن بر جواز، اين تعبير اكثر قابل توجيه است و مشكلى ايجاد نمى كند.

سؤال: در صحيحه حذاء آمده است: «إن كان قد أخذها و عزلها فلا بأس ».[992] مفهوم شرط اين جمله، اين است كه قبل از اخذ، فروختن اشكال دارد.

جواب: مورد اين جمله، فروش به خود كشاورز و آباد كننده زمين است و واضح است كه تا عزل و اخذ نباشد به عنوان زكات معين نمى شود و جزء ملك خود او خواهد بود، و فروش مال به صاحب آن قبل از انتقال از ملك او معنا ندارد. امّا در فروش مافى الذمّه به شخص ديگر، اين محذور وجود ندارد، ولى در حواله دادن به ديگرى اين مانع نيست و لذا اشكالى ندارد.

سؤال: مورد روايات، تقبل ارض خراجى و تقبل خود خراج الارض و جزيه رئوس، خراج و ماليات است و بر جواز شراء و حواله قبل الأخذ، دليلْ قائم است؛ ولى حكم صدقات و زكوات روشن نشد، آيا زكات نيز چنين است كه قبل الأخذ از سوى جائر، قابل معامله و حواله به غير است يا حتماً بعد از اخذ بايد باشد؟

جواب: ظاهر اكثر، عدم الفرق و الغاى خصوصيت و سرايت دادن حكم از جزيه و خراج به زكات و خمس است، ولى نظر امام راحل در مكاسب محرّمه اين است كه ميان اين دو تفاوت وجود دارد، زيرا خراج و مقاسمه به جعل حاكم و سلطان است و قبل از اخذ هم، حكم حاكم مى تواند نافذ باشد، ولى زكات و خمس مجعول الهى است و

كوثر فقه

(محمدى)، ج 1، ص: 485

ربطى به والى ندارد، بنابراين دليلى ندارد كه امر او قبل از اخذش هم نافذ باشد، پس قدر متيقن، بعد از قبض است كه نافذ است و شخص مى تواند به ديگرى بفروشد يا مجّانى عطا كند، و قبل از قبض جايز نيست و الغاى خصوصيت و سرايت دادن حكم موضوعى به موضوع ديگر دليل مى طلبد كه چنين دليلى نداريم.[993]

اين گفته كاملًا متين است و اگر كسى بگويد در مورد خمس و زكات، همان طور كه دليل بر جواز شراء قبل از اخذ نداريم، دليل بر عدم جواز هم نداريم. در جواب مى گوييم: عدم جواز، دليل خاص لازم ندارد بلكه طبق قاعده است كه حرمت اخذ و تعريف جائر باشد و لذا جواز، دليل مى خواهد كه ما در اينجا دليل نداريم. پس تفصيل امام راحل پذيرفتنى است.

آرى در باب خراج ارض خراجى و جزيه رئوس، دليل داريم و مى پذيريم، بنابراين، امام راحل در متن صريحاً فرموده است: «بل لو لم يأخذه و الحكومه وحوّل شخصاً ...». مگر اين كه كسى به اطلاق صدر صحيحه حذاء تمسك كند كه در مورد صدقات و زكوات است و دلالت دارد بر جواز شراء مقدارى كه به حق مى تواند بگيرد، و فرقى ندارد كه در خارج، زكات شتر و گوسفند يا گندم و جو را گرفته باشد يا خير:

«سألته عن الرجل منّا يشتري من السلطان من إبل الصدقة و غنم الصدقة و هو يعلم أنّهم يأخذون منهم أكثر من الحقّ الذى يجب عليهم، قال: فقال: «ما الإبل الا مثل الحنطة والشعير وغير ذلك لا بأس به حتّى تعرف الحرام بعينه».[994]

مطلب هشتم، حدود جواز شراء

آيا جواز شراء صدقات و خراجات از جائر، محدود

به حدّ كفاف و استحقاق است يا حدّ و مرزى دارد؟ پاسخ روشن است زيرا روايات جواز شراء، همچون صحيحه حذاء، موثقه اسحاق هيچ قيدى ندارند و به اطلاقشان مقدار زائد بر حدّ كفاف و استحقاق را هم شامل مى شوند.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 486

آرى اخذ مجّانى و به عنوان عطا از بيت المال بايد به قدر استحقاق و كفاف باشد و بيش از آن دليلى بر جواز ندارد، مگر اينكه كسى به روايات جوايز سلطان استناد كند كه به اطلاقش اخذ هر نوع جايزه اى را دلالت دارد ولو جوائز و عطاهاى خيلى بزرگ و گران بها و بيش از حدّ كفاف و نياز و استحقاق باشد.

مطلب نهم، مقدار خراج

مقدار اخماس و زكوات كه به جعل خداوند مجعول مى باشند كاملًا معين و مضبوط است ولى آيا خراج و مقاسمه هم كه به جعل حاكم و سلطان است- چه عادل و چه جائر- مقدار معينى دارد كه بيشتر از آن جايز نيست؟

جواب اين است كه قانون مزارعه و مساقات و اجاره و ساير معاملات در اينجا اجرا مى شود كه ملاك رضايت طرفين (حاكم و مستعمل زمين) است كه به چه مبلغى تراضى كنند، زيرا خراج، اجرت زمين است و منوط به رضايت مؤجر و مستأجر است و آيه تِجَارَةً عَنْ تَرَاضٍ [995] بر همين دلالت دارد، امّا بيش از مبلغ مورد توافق غصب و حرام است و حاكم حق ندارد از زارع و ساقى اخذ كند، ديگران هم اگر يقين دارند كه اين مال همان زياده بر قرارداد است حق ندارند از حاكم خريدارى كنند يا مجّانى بگيرند.

مطلب دهم، مقصود از حاكم جائر كيست؟

آيا مقصود از حاكم جائر خصوص سلطان و خليفه مركزى و عمال او است كه مدعى رياست عامّه بر همه مسلمانان هستند؟ يا هر كسى كه بر سلطان و خليفه خروج كند و شهر يا منطقه اى را به تصرف درآورد و در آنجا حكومتى تشكيل دهد و حقوق مالى زكات و خراج از مردم بگيرد، او را هم شامل مى شود؟ در اين باره دو وجه مطرح است:

1. مخصوص سلطانى است كه سلطنت عامّه دارد و به عنوان خليفه وقت مطرح

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 487

است. دليل مطلب هم اين است كه اصل جواز اخذ خراج و مقاسمه و زكات از حاكم جور خلاف قاعده است و در امور كذايى بايد به قدر متيقن قناعت شود و آن

خليفه و حكومت مركزى است.

2. اختصاص به سلطان كذائى ندارد و هر خروج كننده اشغال كننده يك منطقه را هم شامل مى شود، زيرا اوّلًا كلمه سلطان در برخى روايات- مثل صحيحه حذاء- و كلمه عامل در برخى روايات (مثل روايت اسحاق بن عمار) و كلمه جائر و مانند آن اطلاق دارد. ثانياً عدم شمول حكم جواز اخذ، نسبت به اشغال گران يك منطقه مستلزم عسر و حرج است كه در اسلام برداشته شده است.

گفتنى است هر دو دليل داراى اشكال است. امّا اوّلى: كلمه سلطان و حاكم و مانند آن ظهور در سلطان مدعى رياست عامّه دارد و هر انسان طاغى و ياغى و شورشى را شامل نمى شود.

و امّا دومى: هر عسر و حرجى مجوز حكم نيست، وگرنه هر فرد شرورى اگر به زور از انسانى ماليت و زكات گرفت بايد بري ء الذمه باشد در حالى كه هيچ فقيه و بلكه متفقهى به آن ملتزم نيست. بنابراين احكام مذكور در مسأله بيست و پنجم مخصوص سلطان عام است، همان كسى كه خود را خليفه پيامبر و ولى امر مسلمانان مى داند ولى حكومت او حكومت جور است.

مطلب يازدهم، مذهب سلطان

آيا جواز اخذ خراج و مقاسمه از حاكم جور و عمال او مخصوص سلطان سنى مذهب است يا شامل سلطان جائر شيعه مذهب هم مى شود؟ و يا حتى سلطان غير مسلمان را هم مى گيرد؟

علامه در تذكره استدلالى دارد كه ظاهرش شمول حكم نسبت به هر سه قسم است. علاوه بر آن، به دو دليل مى توان استدلال كرد: قانون عسر و حرج و اطلاق برخى روايات مثل صحيحه حلبى از امام صادق (ع):

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 488

«لا بأس أن يتقبّل الأرض

وأهلها من السلطان».[996]

مقصود از كلمه «السلطان» جنس سلطان و حاكم است ولو سنى مذهب نباشد، و مخصوصاً معناى كلمه «سلطان» كه به صورت نكره آمده است حاكمى از حكام، سلطانى از سلاطين، شاهى از شاهان است كه شامل سلطان كافر هم مى شود.

ولى اين استدلال ها اشكال دارد: زيرا قانون نفى حرج در مطلب قبلى هم نقد شد، علاوه بر آن به قول شيخ اعظم: در اين زمان ها سلاطين تنها از اراضى خراجيه ماليات نمى گيرند، بلكه از خيلى چيزها خراج مى گيرند و بلكه به ناحق و بيش از حق، از مردم مى گيرند، پس بايد در همه اين فروض اخذ از آنها جايز باشد، به دليل نفى حرج؛ در حالى كه چنين نيست و كسى به اين لوازم ملتزم نيست و با اين اموال مثل مجهول المالك رفتار مى شود.[997] اطلاقات هم در مطلب قبلى جواب داده شد.

البته اين نظر عده اى از فقهاى شيعه است از جمله شهيد ثانى در مسالك [998] و صاحب رياض [999] و شيخ اعظم در مكاسب [1000] و مرحوم آيت الله خوئى در مصباح [1001] ولى نظر عده اى ديگر، عدم اختصاص است و قائل هستند كه فرقى ميان سلطان سنى و شيعى نيست و اخذ خراج و مقاسمه از دست هر كدام جايز است. از جمله صاحب جواهر[1002] و ظاهر كلام امام راحل در پايان همين مسأله كه صريحاً مى فرمايد: «والظاهر أنّ حكم السلطان المؤالف كالمخالف».

عمده دليل اين قول همان اطلاقات روايات است كه به برخى اشاره شد، دليل ديگر حمل اينها بر فرد غالب (سطان سنى در عصر ائمه (ع)) و انصراف اين اطلاقات به فرد غالب و قضيه خارجيه دانستن اين روايات خلاف ظاهر روايات است.

كوثر

فقه (محمدى)، ج 1، ص: 489

احتياط مستحب: در عين حال كه فتوى به جواز اخذ داده شد و شيعيان حق دارند خراج و زكات را از سلطان جائر بگيرند و هر نوع تصرف در آن بنمايند و اگر جائر از آنها گرفت بري ء الذمه مى شوند و ... و نيازى به اذن حاكم شرع و فقيه جامع شرائط نيست. ولى از آنجا كه اين مطلب قطعى نيست بلكه از ظواهر ادله استفاده مى شود و احتمال خلاف منتفى نمى باشد احتياط در اين است كه اخذ كنندگان اين اموال از سلطان جور، به حاكم شرع مراجعه كنند و اذن در تصرف بگيرند. مخصوصاً در مورد سلطان شيعه مذهب احتياط شديدتر است، زيرا احتمال دارد جواز اخذ، مخصوص اخذ از دست سلطان جائر سنى مذهب باشد ولو ظاهر اطلاق روايات، تعميم است. البته بديهى است كه احتياط مستحبى است نه واجب، زيرا مسبوق به فتوى برخلاف است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 491

اجاره زمين خراجى از حكومت

اشاره

مسألة 26: يجوز لكل أحد أن يتقبّل الأراضي الخراجيّة، ويضمنها من الحكومة بشي ء، و ينتفع بها بنفسه بزرع أو غرس أو غيره، أو يقبلها ويضمنها لغيره، ولو بالزيادة على كراهية في هذه بالصورة، إلّا أن يحدث فيها حدثاً كحفر نهر أو عمل فيها بما يعين المستأجر، بل الأحوط ترك التقبيل بالزيادة إلّا معه.

ترجمه: براى هر كسى جايز است كه زمين هاى خراجى را قبول كند و آن را براى حكومت، در برابر چيزى ضامن شود، و خودش با زراعت يا درخت كارى يا غير آن از زمين استفاده ببرد، يا آن را براى ديگرى ولو با مقدارى زيادى قبول كرده و ضامن شود؛ ولى اين صورت كراهت

دارد، مگر آنكه چيزى در آن احداث كند مانند كندن نهر، يا در آن كارى كند كه مستأجر را كمك كند؛ بلكه بنابر احتياط [مستحب ] قبولاندن آن به ديگرى با زياده ترك شود، مگر در صورت مذكور (احداث چيزى)».

شرح: مسأله دو بخش دارد، بخش اوّل درباره اصل تقبل (شراء يا استيجار) اراضى خراجيه از سلطان و حكومت است. حضرت امام مى فرمايد: هر فردى [1003] شرعاً مى تواند اراضى خراجى را تقبل كند (از حكومت اجاره كند) و در مقابل، مالى به حكومت

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 492

بدهد[1004] و خودش از آن زمين استفاده كند، باز فرقى ندارد كه زراعت كند يا درختكارى كند يا استفاده ديگر ببرد. زيرا روايات از اين جهت هم اطلاق دارند.

پس اصل تقبّل ارضى خراجى و پرداخت مال القبال به حكومت و انواع استفاده از زمين براى فرد متقبل و مستأجر بلامانع است و مستند آن روايات فراوانى است كه در ابواب اجاره [1005] و ابواب مزارعه و مساقات [1006] ذكر شده است. از جمله صحيحه حلبى از امام صادق (ع):

«لا بأس أن يتقبّل الأرض وأهلها من السلطان».[1007]

البته مورد مسأله تقبل ارض خراجى است و تقبّل اهل آنكه كفّار ذمى هستند و جزيه رئوس مى دهند، فعلًا مورد بحث نيست، گرچه در حديث اين هم ذكر شده است. اصولًا نوع رواياتِ باب اصل تقبل ارضِ خراجى از حكومت را مسلّم گرفته است و راجع به آن بحثى ندارد، بلكه درباره موضوع ديگرى بحث كرده است كه در بخش دوم مسأله بيان خواهيم كرد.

بخش دوم درباره تقبيل ارض خراجى به ديگران است يعنى فردى اراضى خراجيه را از حكومت اجاره و تقبل مى كند، سپس خودش در

آن زمين ها كشاورزى يا باغدارى و دامدارى و ... نمى كند بلكه به ديگران اجاره مى دهد تا آنان در زمين، كشاورزى و درختكارى كنند.

درباره اصل تقبيل ارض به ديگران و اجاره دادن آن مقطوع است و از روايات متعددى استفاده مى شود. از جمله روايت فيض بن مختار از امام صادق (ع) است:

قال: قلت لأبي عبدالله (ع) جعلت فداك، ما تقول في أرض أتقبّلها من السلطان ثمّ اؤاجرها اكرتي على أنّ ما أخرج الله منها من شي ء لي من ذلك النصف أو

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 493

الثلث بعد حقّ السلطان؟ قال (ع): «لا بأس، كذلك اعامل اكرتي».[1008]

مطلب ديگرى كه وجود دارد اين است كه تقبل ارض خراجى و تقبيل آن به ديگران به چهار صورت متصور است:

1. اجرت در هر دو بخش به صورت سهمى از محصولات زمين يا به طعام معينى باشد، مثلًا به صد من گندم يا به ثلث يا نصف محصول زمين؛

2. اجرت در هر دو بخش به صورت نقدى باشد، يعنى به درهم يا دينارهاى معينى اجاره كند و به نقد هم به ديگران بقبولاند و اجاره دهد؛

3. تقبل خودش از سلطان به مال القباله نقدى باشد و تقبيلش به ديگران به جنس باشد؛

4. عكس فرض سوم.

همه اين چهار صورت تقبّل و تقبيل مشروع و جايز است با اين تفاوت كه اگر هر دو نقد باشد تقبيل به زيادتر از مبلغى كه خود قبول كرده است جايز نيست. دليل آن، روايات متعددى است از جمله روايت ابى بصير از امام صادق (ع):

«إذا تقبّلت أرضاً بذهب أو فضّة فلا تقبّلها بأكثر ممّا قبلتها به لأنّ الذهب والفضّة مصمتان لا يزيدان».[1009]

اما اگر تقبل به

جنس باشد و تقبيل هم به جنس باشد تقبيل به زياده مشروع است و فراز اوّل روايت حلبى به خوبى بر آن دلالت دارد، به اين صورت كه خود فرد، زمينى را به ثلث يا ربع محصول آن تقبل كرده است ولى به نصف محصول، به ديگرى قبولانده است. همچنين صحيحه ابى ربيع شامى از امام صادق (ع):

سألته عن الرجل يتقبّل الأرض من الدهاقين، ثمّ يؤاجرها ممّا تقبّلها به يقوم فيها بحظّ السلطان، فقال: «لا بأس به، إنّ الأرض ليست مثل الأجير ولا مثل البيت؛ إنّ فضل الأجير والبيت حرام».[1010]

البته به فتواى حضرت امام در متن تحرير الوسيله اين قسم گرچه حرام نيست و

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 494

جايز است ولى كراهت دارد؛ مگر اينكه پس از تقبّل ارض، كارى روى آن انجام دهد كه به نفع مستأجران و قبول كنندگان از دست او باشد، يا مثلًا نهرى يا چاهى حفر كند، كه در اين صورت كراهت هم مرتفع مى شود و جايز است.

مستند اين فتوى دو موثقه اسماعيل بن فضل هاشمى از امام صادق (ع) است كه در اوّلى چنين آمده است:

سألته عن الرجل استأجر من السلطان من أرض الخراج بدرهم مسمّاة أو بطعام مسمّى ثمّ آجرها وشرط لمن يزرعها أن يقاسمه النصف أو أقلّ من ذلك أو أكثر، و له في الأرض بعد ذلك فضل أيصلح له ذلك؟ قال:

«نعم، إذا حفر لهم نهراً أو عمل لهم شيئاً يعينهم بذلك فله ذلك».[1011]

مفهوم شرط جمله اخير اين است كه اگر چاهى حفر نكند يا كار ديگرى نكند كه به حال زارع كمكى باشد، اجاره به زيادتر صلاح نيست و از عبارت «لا يصلح » چيزى بيش

از كراهت استفاده نمى شود. پس بدون احداث حدث و ايجاد تغيير اجاره دادن به ديگران به بيش از مقدارى كه خود اجاره داده است مكروه است.

و در روايت دوم كه ذيل روايت قبلى آمده است مى خوانيم:

وسألته عن الرجل استأجر أرضاً من أرض الخراج بدراهم مسمّاة أو بطعام معلوم فيؤاجرها قطعة قطعة أو جريباً جريباً بشي ء معلوم ... علي أن يعطيه البذر والنفقة، فيكون له في ذلك فضل على إجارته، وله تربة الأرض أو ليست له، فقال له

: «إذا استأجرت أرضاً فأنفقت فيها شيئاً أو رمّمت فيها فلا بأس بما ذكرت».[1012]

مفهوم اين شرطيه آن است كه اگر كارى در زمين نكرده و ترميم و مرمتى ننموده است اجاره به بيشتر، محل اشكال است و متفاهم از «فيه بأس » حرمت است نه كراهت.

جمله حضرت امام در پايان، لفظ احتياط هم دارد كه اگرچه اجاره به بيشتر جايز است، ولى احوط اين است كه بدون اصلاح و ترميم اين كار را نكند؛ البته چون مسبوق به فتوى بر خلاف است، احتياط مستحبى است و كاملًا متين و مقبول است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 495

كتاب نامه

قرآن كريم.

نهج البلاغه.

1. الاحتجاج ، احمد بن على بن ابى طالب طبرسى، مطبعه النعمان، نجف، 1386 ق.

2. اساس البلاغة، زمخشرى، دار المعرفه، بيروت، 1399 ق.

3. الاستبصار، شيخ طوسى، دار الكتب الاسلاميه، چاپ سوم، تهران، 1390 ق.

4. اصول الفقه ، شيخ محمدرضا مظفر، مطبعه دار النعمان، چاپ دوم، نجف اشرف، 1386 ق.

5. أقرب الموارد، سعيد خورى شرتونى اللبنانى، منشورات مكتبه آيه الله مرعشى نجفى، قم، 1403 ق.

6. الانتصار، سيد مرتضى علم الهدى، مؤسسه النشر الاسلامى، قم، 1415 ق.

7. انوار الهداية، امام خمينى، مؤسسه تنظيم ونشر آثار

امام خمينى، قم، 1414 ق.

ايضاح الفوائد، فخر المحقّقين شيخ ابو طالب محمد بن الحسن بن يوسف بن المطهر الحلّى، انتشارات اسماعيليان، چاپ دوم، قم، 1363.

بحار الأنوار، علامه مجلسى، مؤسسه الوفاء، چاپ دوم، بيروت، 1403 ق.

8. تاج العروس من جواهر القاموس ، محمد مرتضى الزبيدى، المكتبه الحياه، بيروت.

9. التبيان فى تفسير القرآن ، شيخ طوسى، مكتب الاعلام الاسلامى، 1409 ق.

10. تحرير الاحكام، علامه حلّى، مؤسسه الامام الصادق (ع)، قم، 1420 ق.

11. تحرير الوسيله ، امام خمينى، مؤسسه تنظيم و نشر آثار امام خمينى، قم، 1379.

12.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 496

تحف العقول عن آل الرسول، حسين بن شعبه الحرّانى، مؤسسه الاعلمى، چاپ پنجم، بيروت، 1394 ق.

13. تذكرة الفقهاء، علامه حلّى، مؤسسه آل البيت لاحياء التراث، قم، 1414 ق.

14. التنقيح الرائع ، فاضل مقداد، منشورات آيت الله مرعشى نجفى، قم، 1404 ق.

15. تنقيح المقال فى علم الرجال ، شيخ عبدالله مامقانى، چاپ سنگى.

16. تهذيب الاحكام ، شيخ طوسى، مكتبه الصدوق، تهران، 1418 ق.

17. جامع المقاصد، شيخ على بن الحسين كركى، معروف به محقق ثانى، مؤسسه آل البيت (ع) لاحياء التراث، چاپ دوم، قم، 1414 ق.

18. جواهر الكلام ، شيخ محمد حسن نجفى، دار احياء التراث العربى، چاپ هفتم، بيروت، 1981 م.

19. حاشية المكاسب ، سيد محمد كاظم يزدى، مؤسسه دار العلم، قم، 1378 ق.

20. حاشية كتاب المكاسب ، ميرزا على ايروانى غروى، منشورات ذوى القربى، قم، 1421 ق.

21. الحدائق الناضرة، شيخ يوسف بحرانى، مؤسسه النشر الاسلامى، قم، 1409 ق.

22. الحديقة الهلاليّة، شيخ بهايى.

23. الخصال، شيخ صدوق، مؤسسه النشر الاسلامى، قم.

24. الخلاف، ابو جعفر محمد بن حسن طوسى، مؤسسه النشر الاسلامى، چاپ اول، قم، 1417 ق.

25. الدروس الشرعيّة، شهيد اوّل، مؤسسه النشر الاسلامى، قم.

26. دعائم الاسلام ، قاضى نعمان

مصرى، دار المعارف، قاهره، 1383 ق.

27. رجال النجاشى ، احمد بن على بن العباس النجاشى، مؤسسه النشر الاسلامى، قم، 1407 ق.

28. رسائل فقهيّة، شيخ مرتضى انصارى، مجمع الفكر الاسلامى، قم، 1414 ق.

29. رياض المسائل ، سيد على طباطبايى، مؤسسه النشر الاسلامى، قم، 1412 ق.

30.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 497

زبدة البيان فى احكام القرآن ، محقق اردبيلى، مكتبه المرتضويه لاحياء الآثار الجعفريه، تهران.

31. السرائر، ابن ادريس حلّى، مؤسسه النشر الاسلامى، چاپ دوم، قم، 1410 ق.

32. سلسلة الينابيع الفقهيه ، شيخ على اصغر مرواريد، مؤسسه فقه الشيعه- الدار الاسلاميه، تهران، 1410 ق.

33. السنن الكبرى ، احمد بن حسين بن على بيهقى، دار الفكر، بيروت.

34. شرايع الاسلام فى مسائل الحلال والحرام ، محقق حلّى، انتشارات الاستقلال، تهران، 1409 ق.

35. شرح نهج البلاغه ، ابن ابى الحديد، منشورات مكتبه آيت الله مرعشى نجفى، چاپ دوم، قم، 1404 ق.

36. الصحاح تاج اللغة وصحاح العربية، اسماعيل بن حماد الجوهرى، دار العلم للملايين، چاپ چهارم، بيروت، 1407 ق.

37. عدة الاصول ، شيخ طوسى، مؤسسه آل البيت (ع).

38. عروة الوثقى ، سيد محمد كاظم يزدى، انتشارات الاسلاميه، تهران، 1399 ق.

39. عوائد الايّام ، مولى احمد نراقى، انتشارات بصيرتى، قم، 1408 ق.

40. عوالى اللئالى العزيزية فى الاحاديث الدينية، ابن ابى جمهور الاحسائى، مطبعه سيد الشهداء، قم، 1403 ق.

41. عيون اخبار الرضا، شيخ صدوق، منشورات الاعلمى، تهران، 1390 ق.

42. الغدير، علامه امينى، مكتبه الامام امير المؤمنين (ع)، چاپ چهارم، تهران، 1396 ق.

43. غنية النزوع ، سيد بن زهره الحلبى، مؤسسه الامام صادق (ع)، قم، 1417.

44. فرهنگ معين ، دكتر محمد معين، انتشارات امير كبير، چاپ چهارم، تهران، 1360.

45. فقه القرآن ، قطب الدين راوندى، منشورات آيت الله العظمى نجفى مرعشى، چاپ دوم، قم، 1405 ق.

46. الفقه المنسوب للامام

الرضا (ع)، تحقيق مؤسسه آل البيت، مشهد مقدس، 1406 ق.

47.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 498

الفقه على المذاهب الأربعه، عبدالرحمن الجزيرى، دار احياء التراث العربى، بيروت، چاپ سوم.

48. فوائد الاصول ، تقريرات درس محقق نائينى به قلم شيخ محمد على كاظمى خراسانى، مؤسسه النشر الاسلامى، قم.

49. فوائد الاصول ، شيخ مرتضى انصارى، مجمع الفكر الاسلامى، قم، 1419 ق.

50. القاموس المحيط، محمد بن يعقوب فيروز آبادى، مؤسسه الرساله، 1407 ق.

51. قواعد الاحكام ، علامه حلّى، مؤسسه النشر الاسلامى، قم، 1413 ق.

52. القواعد والفوائد، شهيد اوّل، منشورات مكتبه المفيد، قم.

53. قوانين الاصول ، محقق قمى، انتشارات العلميه الاسلاميه، تهران.

54. الكافى، ثقه الاسلام الكلينى، دار الكتب الاسلاميه، چاپ دوم، تهران، 1362.

55. كتاب البيع ، امام خمينى، مؤسسه تنظيم و نشر آثار امام خمينى، قم، 1379.

56. كشف اللثام ، فاضل هندى، مؤسسه النشر الاسلامى، قم، 1416 ق.

57. كفاية الاحكام ، محمد باقر بن محمد مؤمن السبزوارى، انتشارات مدرسه صدر مهدوى، اصفهان.

58. كفاية الاصول ، آخوند خراسانى، انتشارات الاسلاميه، تهران.

59. لسان العرب ، ابن منظور، نشر ادب الحوزه، 1405 ق.

60. اللمعة الدمشقيه، شهيد اول، نمونه، قم، 1403 ق.

61. المبسوط، شيخ طوسى، المكتبه المرتضويه، چاپ دوم، تهران، 1387 ق.

62. مجمع البحرين ، فخر الدين طريحى، دفتر نشر فرهنگ اسلامى، چاپ دوم، تهران، 1362.

63. مجمع البيان ، فضل بن حسن طبرسى، دار احياء التراث العربى، بيروت، 1379 ق.

64. مجمع الفائدة والبرهان ، محقق اردبيلى، مؤسسه النشر الاسلامى، قم، 1403 ق.

65. محجة البيضاء، فيض كاشانى، دفتر انتشارات اسلامى، چاپ دوم، قم، 1384 ق.

66. مختلف الشيعه ، علامه حلّى، دفتر تبليغات اسلامى، قم، 1416 ق.

67.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 499

مسالك الافهام ، زين الدين بن على العاملى معروف به شهيد ثانى، مؤسسه المعارف الاسلاميه، 1414 ق.

68. مستدرك الوسائل ، محدث

نورى، مؤسسه آل البيت، قم، 1407 ق.

69. مستند الشيعة، احمد بن محمد مهدى نراقى، مؤسسه آل البيت لإحياء التراث، قم، 1415 ق.

70. مسند احمد، احمد بن حنبل، دار صادر، بيروت.

71. مصباح الفقاهه ، تقريرات محقّق خويى، به قلم ميرزا محمد على توحيدى تبريزى، انتشارات انصاريان، چاپ چهارم، قم، 1417 ق.

72. المصباح المنير، احمد بن محمد بن على الفيومى، 1347 ق.

73. معجم مفردات الفاظ القرآن ، راغب اصفهانى، المكتبه المرتضويه لاحياء الآثار الجعفريه.

74. مفاتيح الشرايع ، فيض كاشانى، مطبعه الخيام، قم، 1401 ق.

75. مفتاح الكرامة، سيد محمد جواد الحسين العاملى، مؤسسه آل البيت، قم.

76. المقنع ، شيخ صدوق، مؤسسه الامام الهادى (ع)، قم، 1415 ق.

77. المقنعة، ابو عبدالله محمد بن محمد بن النعمان (شيخ مفيد)، مؤسسه النشر الاسلامى، قم، 1410 ق.

78. المكاسب المحرّمة، امام خمينى، مؤسسه تنظيم و نشر آثار امام خمينى، قم، 1373.

79. المكاسب والبيع ، تقريرات درس محقق نائينى به قلم شيخ محمد تقى آملى، مؤسسه النشر الاسلامى، چاپ پنجم، قم، 1413 ق.

80. المكاسب ، شيخ مرتضى انصارى، مؤسسه الهادى، قم، 1418 ق.

81. من لا يحضره الفقيه ، شيخ صدوق، دار الكتب الاسلاميه، چاپ پنجم، تهران، 1390 ق.

82. منتهى المطلب ، علامه حلّى، مجمع البحوث الاسلاميه، چاپ دوم، مشهد، 1412 ق.

83. المنجد فى اللغة والاعلام ، لويس معلوف، دار المشرق، چاپ بيست و سوم، بيروت.

84. منية الطالب فى شرح المكاسب، تقريرات محقق نائينى، موسى بن محمد النجفى الخوانسارى، مؤسسه النشر الاسلامى، 1418 ق.

85. المهذب البارع، قاضى ابن برّاج، مؤسسه النشر الاسلامى، قم، 1406 ق.

86.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 500

نهاية الأحكام، علامه الحلّى، مؤسسه اسماعيليان، چاپ دوم، قم، 1410 ق.

87. نهاية الدراية، محقق اصفهانى، مؤسسه آل البيت (ع)

، قم، 1408 ق.

88. النهاية فى مجرد

الفقه والفتاوى ، شيخ طوسى، دار الاندلس، بيروت.

89. النهاية فى غريب الحديث والاثر، ابن الاثير، موسسه اسماعيليان، چاپ چهارم، قم، 1364.

90. هداية الطالب ، ميرزا فتاح شهيدى تبريزى، دار الفقه للطباعه والنشر، قم، 1428 ق.

91. الوافى بالوفيات، صلاح الدين خليل بن ايبك الصفدى، دار صادر، بيروت، 1411 ق.

92. وسائل الشيعه ، شيخ محمد حر عاملى، مؤسسه آل البيت لاحياء التراث، چاپ دوم، قم، 1414 ق.[1013]

كوثر فقه: شرح فارسى تحرير الوسيلة (محمدى)

جلد دوم

سخن ناشر ..... ص : 1

كتاب بيع ..... ص : 1

مقدمه ..... ص : 3

نكته اول، معناى مبادله و بررسى انواع اضافه ..... ص : 3

انواع اضافه مالكيت ..... ص : 4

اشكال به تعريف بيع .....

ص : 7

نكته دوم، بررسى معناى مبادله و اشكال بر آن ..... ص : 8

دو پاسخ از اشكال مزبور ..... ص : 8

نكته سوم، مقصود از مال و ملك و نسبت ميان آن دو ..... ص : 10

نكته چهارم، بازشناسى بايع و مشترى ..... ص : 12

نكته پنجم، بررسى وقوع بيع بر اعيان، منافع و حقوق ..... ص : 17

نكته ششم، بيع دين، بلكه مطلق

كلى در ذمه ..... ص : 23

نكته هفتم، فروش عمل انسان آزاد ..... ص : 27

نكته هشتم، معامله حقوق ..... ص : 31

معناى لغوى و اصطلاحى حق ..... ص : 32

اقسام حق و معاوضه بر حق ..... ص : 35

نكته نهم، اعتبارى بودن ماهيت بيع ..... ص : 37

تعاريف بيع در اصطلاح فقها ..... ص

: 38

بررسى ايجاب و قبول در بيع ..... ص : 45

شروط عقد البيع ..... ص : 50

1. عربيت عقود و ايقاعات ..... ص : 50

2. صراحت يا كنايى بودن لفظ عقد ..... ص : 52

3. صحت انشاى عقد با صيغه مضارع ..... ص : 56

دلايل قول مشهور ..... ص : 57

دلايل قول دوم ..... ص : 59

صحت عقد در صورت غلط ادا شدن لفظ ..... ص : 60

ترتيب ..... ص : 62

1. عدم جواز تقديم ..... ص : 63

2. جواز تقديم ..... ص : 64

3. تفصيل ..... ص : 65

نقد نظريه شيخ اعظم ..... ص : 67

موالات ..... ص : 75

الف) نظريه طرفداران شرطيت موالات ..... ص : 76

ب) نظريه طرفداران عدم شرطيت موالات ..... ص : 80

نظريه امام خمينى(قدس سره) ..... ص : 81

تطابق ايجاب و قبول ..... ص : 83

الف) تطابق در نوع و صنف عقد ..... ص : 84

ب) تطابق از جهت بايع و مشترى ..... ص : 85

ج) تطابق از جهت ثمن و مثمن ..... ص : 86

د) تطابق ايجاب و قبول در فروع و توابع عقد ..... ص : 87

اشاره و كتابت ..... ص : 89

دلايل صحت اشاره در عقد قول ..... ص : 90

نظريه امام خمينى(قدس سره) ..... ص : 94

دلايل انعقاد معامله با اشاره يا كتابت در حال عجز ..... ص : 94

معاطات ..... ص : 99

تعريف معاطات ..... ص : 100

بررسى تفصيلى معاطات ..... ص : 102

بررسى ايجاب يا عدم ايجاب ملكيت با معاطات ..... ص : 103

ادله متأخرين بر صحت معاطات ..... ص : 104

ادله مشهور بر عدم صحت معاطات ..... ص : 126

صحت معاطات در اشياى حقير و خطير ..... ص : 128

تحقق معاطات به اعطا و اخذ واحد ..... ص : 129

معتبر بودن شرايط بيع در معاطات ..... ص : 136

بررسى شرايط بيع ..... ص : 136

بحث ثبوت خيارات ..... ص : 139

لازم بودن معاطات ..... ص : 143

اصل لزوم عقود ..... ص : 143

چهار دليل بر اصل لزوم معاطات ..... ص : 146

اصل لزوم معاطات در بناى عقلا ..... ص : 146

اصل لزوم معاطات در عمومات آيات ..... ص : 147

اصل لزوم معاطات در روايات ..... ص : 164

اصل عدم لزوم عقود ..... ص : 189

شرطپذير بودن معاطات ..... ص : 207

حدود جريان معاطات ..... ص : 210

بررسى لزوم يا عدم لزوم مباشرت مالك در انشاى عقد ..... ص : 211

مطلب اول: بررسى لزوم يا عدم لزوم مباشرت مالك براى انشاى عقد ..... ص : 211

مطلب دوم: بررسى جواز يا عدم جواز اجراى عقد توسط يك نفر ازسوى دو طرف ..... ص : 213

بررسى شرط تنجيز و اثر تعليق دو عقد ..... ص : 214

تعريف تنجيز و تعليق ..... ص : 215

احكام مقبوض به بيع فاسد ..... ص : 229

احكام تكليفى، وضعى و... ..... ص : 229

معناى قاعده و بيان مفردات آن ..... ص : 230

بررسى احكام مقبوض به عقد فاسد ..... ص : 232

الف) ضمان مقبوض به عقد فاسد ..... ص : 232

ب) بررسى مسأله ضمان مقبوض به بيع فاسد ..... ص : 253

ج) وجوب رد عين و حرمت امساك ..... ص : 257

حكم تصرف در مقبوض به بيع فاسد ..... ص : 260

وجوب رد مال و حرمت امساك ..... ص : 263

بررسى تأمين مخارج رد ..... ص : 266

حكم نفس قبض مال ..... ص : 269

ضمان منافع ..... ص : 269

تلف مبيع به بيع فاسد ..... ص : 270

حكم موارد مشكوك ..... ص : 281

نوع رضايت متعاملين ..... ص : 287

گفتارى درباره شروط بيع ..... ص : 289

القول: فى شروط البيع ..... ص : 291

شرايط خريدار و فروشنده ..... ص : 292

شرط اول: بلوغ ..... ص : 292

عدم صحت معامله صبى بر فرض استقلال ..... ص : 294

بررسى احتمالات ..... ص : 295

نقد احتمالات ..... ص : 297

نظريه امام خمينى(رحمه الله) ..... ص : 298

عدم استقلال و عدم صحت معاملات صبى ..... ص : 299

وكيل تام الاختيار بودن صبى ..... ص : 300

حكم معاملات امتحانى كودك ..... ص :

301

بررسى روايات ..... ص : 301

شهرت فتوايى و اجماع منقول ..... ص : 312

مقدار دلالت آيه و روايات ..... ص : 314

معاملات كودكان در چيزهاى كم قيمت ..... ص : 316

دلايل صحت در امور يسيره ..... ص : 318

شرط دوم: عقل ..... ص : 324

شرط سوم: قصد ..... ص : 326

قصد تعيين مالك ها ..... ص : 327

تعيين مالك ها در معامله اعيان خارجى ..... ص : 331

شرط چهارم: اختيار ..... ص : 334

مطلب اول: معناى اختيار ..... ص : 335

مطلب دوم: دلايل لزوم اختيار و عدم وقوع بيع مكره ..... ص : 338

مطلب سوم: حقيقت اكراه ..... ص : 347

مطلب چهارم: معاملات مضطر ..... ص : 352

تفاوت اكراه و اضطرار ..... ص : 353

نظريه امام راحل(رحمه الله) ..... ص : 354

مطلب پنجم: تهديد شخصى ..... ص : 356

مطلب ششم: تأثير ضرر پس از زوال اكراه ..... ص : 357

بررسى توريه در اكراه ..... ص : 370

تعريف توريه ..... ص : 371

بررسى مطلب ..... ص : 373

نظريه امام راحل(رحمه الله) ..... ص : 376

نقش انواع محذوريت ها در تحقق اكراه ..... ص : 378

بررسى صور مختلف اكراه ..... ص : 378

بررسى شعب صورت چهارم ..... ص : 388

اكراه

بر بيع يكى از اموال ..... ص : 390

بررسى سه فرض مختلف ..... ص : 391

بررسى چهار فرع در مسأله ..... ص : 393

شرط پنجم: مالك بودن متعاقدان ..... ص : 409

بحثى درباره عقد فضولى ..... ص : 411

معناى عدم وقوع عقد فضولى ..... ص : 413

اقوال علماى اماميه و عامه ..... ص : 414

بررسى دلايل نظريه هاى فوق ..... ص : 416

دليل اول: وقوع عقد فضولى از اهل آن و محل مناسب آن ..... ص : 416

دليل دوم: روايت عروه بارقى ..... ص : 421

دليل سوم: صحيحه محمد بن قيس ..... ص : 427

دليل چهارم: فحواى روايات باب نكاح ..... ص : 431

دليل پنجم: صحيحه دوم زراره ..... ص : 435

دليل ششم: روايات ديگرى در باب نكاح عبد وامه ..... ص : 438

دليل هفتم: روايات باب مضاربه ..... ص : 439

دليل هشتم: روايات اتجار با مال يتيم ..... ص : 442

دلايل بطلان بيع فضولى ..... ص : 444

دليل اول: قرآن ..... ص : 444

دليل دوم: سنت ..... ص : 454

1. روايت مستفيض نبوى(ص) ..... ص : 454

2. روايت ديگر نبوى(ص) ..... ص : 458

3. صحيحه صفار از حضرت عسكرى(ع) ..... ص : 460

4. صحيحه محمد بن قاسم بن فضل از

امام هفتم(ع) ..... ص : 461

5. مكاتبه حميرى از حضرت ولى عصر ..... ص : 462

دليل سوم: اجماع ..... ص : 466

دليل چهارم: حكم عقل ..... ص : 466

عدم تأثير قصد فضولى در صحت بيع ..... ص : 469

بررسى بيع فضولى با وجود منع مالك ..... ص : 478

جريان بيع فضولى در بيع كلى در ذمه ..... ص : 482

جريان فضولى در معاطات ..... ص : 491

بررسى نافذ بودن شرط تأثير اجازه ..... ص : 497

دلايل عدم نفوذ اجازه پس از رد ..... ص : 498

دلايل نفوذ اجازه پس از رد ..... ص : 506

لغو بودن رد پس از اجازه ..... ص : 510

اجازه فعلى ..... ص : 511

بررسى اقوال موجود در بحث ..... ص : 512

نظريه امام راحل(قدس سره) ..... ص : 520

بررسى كاشفيت و ناقليت اجازه ..... ص : 523

تبيين مرحله اول(امكان يا امتناع ناقل بودن) ..... ص : 525

تبيين مرحله دوم(مقتضاى قواعد مستفاد از عمومات و مطلقات) ..... ص : 534

تبيين مرحله سوم(مفاد ادله خاصه يا روايات باب) ..... ص : 542

ثمره قول به نقل يا كشف ..... ص : 555

بيان ثمره ميان انواع كشف ..... ص : 556

بيان ثمره ميان كشف و نقل ..... ص : 559

نقش كفايت رضايت باطنى در معامله فضولى ..... ص : 566

فرضيه اول ..... ص : 567

فرضيه دوم ..... ص : 576

فرضيه سوم ..... ص : 577

عدم اشتراط قصد فضولى بودن براى فضولى ..... ص : 578

بررسى مسأله ..... ص : 579

بطلان بيع فضولى در صورت تجدد ملك ..... ص : 588

نظريه شيخ اعظم ..... ص : 589

نظريه محقق تسترى ..... ص : 591

نظريه امام راحل(قدس سره) ..... ص : 593

روايات خاصه ..... ص : 618

بيع فضولى متعارف ..... ص : 626

كتاب نامه ..... ص : 635

________________________________________

[1] ( 1). الكافى، ج

1، ص 32، ح 1.

[2] ( 2). انشقاق( 84): 6.

[3] ( 3). قمر( 54): 55

[4] ( 4). فجر( 89): 27- 30.

[5] ( 5). نمل( 27): 14.

[6] ( 1). عصر( 103): 1- 3.

[7] ( 2). شمس( 91): 9- 10.

[8] ( 1). بقره( 2): 187.

[9] ( 2). بقره( 2): 229.

[10] ( 1). الكافى، ج 1، ص 32، ح 1.

[11] ( 2). عوائد الأيام، ص 195- 196.

[12] ( 1). توبه( 9): 122.

[13] ( 2). تحف العقول، ص 410.

[14] ( 3). الكافى، ج 1، ص 31، ح 7.

[15] ( 1). وسائل الشيعه، ج 17، ص 45، ح 2.

[16] ( 2). معالم الدين، ص 22.

[17] ( 1). الاستصحاب، ص 159.

[18] ( 2). همان.

[19] ( 3). جواهر الكلام، ج 22، ص 208.

[20] ( 4). مصباح الفقاهه، ج 2، ص 10- 11.

[21] ( 1). كتاب البيع، ج 1، ص 32.

[22] ( 2). تحرير الوسيله، ج 1، ص 490.

[23] ( 3). وسائل الشيعه، ج 26، ص 14، ح 10.

[24] ( 1). عوالى اللئالى، ج 1، ص 224، ح 106.

[25] ( 2). جواهر الكلام، ج 37، ص 35.

[26] ( 3). المكاسب، ج 3، ص 189.

[27] ( 1). كتاب البيع، ج 1، ص 376.

[28] ( 2). طلاق( 65): 1.

[29] ( 3). انوار الهدايه، ج 2، ص 40.

[30] ( 4). نهايه الاصول، ص 25.

[31] ( 1). يوسف( 12): 82.

[32] ( 2). وفيات الاعيان، ج 6، ص 86.

[33] ( 3). الخصال، ج 2، ص 417، ح 9.

[34] ( 1). كتاب البيع، ج 2، ص 78.

[35] ( 2). وسائل الشيعه، ج 14، ص 572، ح 2.

[36] ( 3). كتاب البيع، ج 1، ص 165- 166.

[37] ( 1). تحرير

الوسيله، ج 1، ص 442، مسأله 13.

[38] ( 2). به مصادرى كه در زبان فارسى با حرف ميم شروع ميشوند، مصدر ميمى گفته مى شود.

[39] ( 1). جواهر الكلام، ج 22، ص 4.

[40] ( 2). جامع المقاصد، ج 4، ص 55.

[41] ( 3). اللمعه الدمشقيه، ج 3، ص 205 و 206.

[42] ( 4). جواهر الكلام، ج 22، ص 5.

[43] ( 1). ر. ك: النهايه، ص 363.

[44] ( 2). ر. ك: شرائع الاسلام، ج 2، ص 9- 11.

[45] ( 1). ر. ك: المراسم، ص 169.

[46] ( 2). ر. ك: قواعد الاحكام، ج 1، ص 119.

[47] ( 3). ر. ك: مسالك الافهام، ج 3، ص 118.

[48] ( 4). ر. ك: مصباح الفقاهه، ج 1، ص 27.

[49] ( 5). مسالك الافهام، ج 3، ص 118.

[50] ( 1). جواهر الكلام، ج 22، ص 5.

[51] ( 1). الفقه على المذاهب الاربعه، ج 2، ص 224.

[52] ( 1). المكاسب، ج 1، ص 13.

[53] ( 2). همان، ج 3، ص 11.

[54] ( 1). حاشيه المكاسب، ج 1، ص 21.

[55] ( 2). مصباح الفقاهه، ج 1، ص 29 28.

[56] ( 3). همان، ص 30.

[57] ( 4). شيوه تقرير اين نظريه به تقرير و بيان شارح است.

[58] ( 1). اين اعتبار از نوع نيت و قصد و لحاظ و امر باطنى و قائم به نفس بايع است.

[59] ( 1). المكاسب المحرمه، ج 1، ص 5- 6.

[60] ( 1). همان، ص 13.

[61] ( 2). مسالك الافهام، ج 3، ص 118.

[62] ( 1). المكاسب، ج 3، ص 4.

[63] ( 2). همان، ج 5، ص 19.

[64] ( 3). همان، پاورقى ص 18.

[65] ( 1). دليل عدم جواز، اين

است كه هبه و صلح مذكور نياز به قبول دارد و نوعى اكتساب شمرده ميشود و مطلق اكتساب با اعيان نجس اشكال دارد.

[66] ( 2). منفعتى كه مورد توجه عقلاست و عقلا قصد آن حلال را ميكنند و براى آن پول ميدهند.

[67] ( 3). شرط جوش آمدن و غليان آب انگور اين است كه به وسيله آتش باشد نه به خودى خود.

[68] ( 4). مرتد فطرى واجب القتل است ولى تا اعدام نشده است ماليت دارد اگرچه از ارزش آن كاسته شده است.

[69] ( 1). بنابر اين كه پس از غليان و پيش از كم شدن دو ثلث آن نجس باشد.

[70] ( 2). المكاسب، ج 1، ص 17- 43.

[71] ( 3). المقنعه، ص 589.

[72] ( 1). النهايه، ص 363.

[73] ( 2). همان، ص 364.

[74] ( 3). چيزى كه عقد معامله بر آن واقع ميشود.

[75] ( 4). سلسله الينابيع الفقهيه، ج 13، ص 207.

[76] ( 1). التنقيح الرائع، ج 2، ص 5.

[77] ( 2). ايضاح الفوائد، ج 1، ص 401.

[78] ( 3). الفقه على المذاهب الاربعه، ج 2، ص 231.

[79] ( 1). همان.

[80] ( 2). نساء( 4): 29.

[81] ( 1). به نقل از: مصباح الفقاهه، ج 1، ص 35.

[82] ( 1). مجمع البيان، ج 2، ص 37.

[83] ( 2). مصباح الفقاهه، ج 1، ص 35.

[84] ( 3). زبده البيان، ص 427.

[85] ( 4). وسائل الشيعه، ج 17، ص 166، ح 8.

[86] ( 1). همان، ص 164، ح 1.

[87] ( 2). همان، ص 166، ح 8.

[88] ( 3). اعراف( 7): 157.

[89] ( 1). مفردات راغب؛ مصباح المنير؛ تاج العروس؛ النهايه، ابن اثير و ....

[90] ( 2). ر. ك:

المكاسب المحرمه، ج 1، ص 51.

[91] ( 3). نساء( 4): 59.

[92] ( 1). حشر( 59): 7.

[93] ( 2). نهج البلاغه، نامه 31.

[94] ( 1). به معناى اعم از خوردن مصطلح و نوشيدن.

[95] ( 2). كتاب المكاسب، ج 1، ص 26.

[96] ( 3). مصباح الفقاهه، ج 1، ص 38.

[97] ( 1). مدثر( 74): 5.

[98] ( 2). مجمع البيان، ج 9 و 10، ص 385.

[99] ( 1). مدثر( 74): 4.

[100] ( 2). مائده( 5): 90.

[101] ( 1). وسائل الشيعه، ج 24، ص 99، 103، ح 1 و 3- 5.

[102] ( 2). ر. ك: المكاسب المحرمه، ج 1، ص 49- 50.

[103] ( 1). تحف العقول، ص 233.

[104] ( 2). تنقيح المقال، ج 1، ص 293.

[105] ( 3). حذف سلسله سند و وسائط ميان مؤلف تا معصوم.

[106] ( 4). تحف العقول، ص 3.

[107] ( 1). مثل مقنع شيخ صدوق، النهايه شيخ طوسى، الكافى ابوالصلاح حلبى و ....

[108] محمدى خراسانى، على، كوثر فقه (محمدى) - تهران، چاپ: اول، 1388 ه.ش.

[109] ( 1). حاشيه المكاسب( سيد يزدى)، ص 2.

[110] ( 2). مصباح الفقاهه، ج 1، ص 7.

[111] ( 1). المكاسب المحرّمه، ج 1، ص 10.

[112] ( 2). مصباح الفقاهه، ج 1، ص 8.

[113] ( 3). مؤلف كتاب، يعنى قاضى نعمان مصرى قاضى القضات دولت فاطميون در مصر بوده و در سال 363 در قاهره فوت شده و كتاب دعائم او قانون رسمى فاطميها بوده است. ايشان ابتدا سنّى مالكى بود سپس شيعه شد. ولى محل بحث است كه آيا شيعه دوازده امامى بود يا شش امامى و اسماعيلى مذهب. اين مطلب در خاتمه مستدرك مرحوم حاجى نورى در فايده دوم بررسى

شده است.

[114] ( 4). دعائم الاسلام، ج 2، ص 18، ح 23.

[115] ( 5). نسبت به خصوص بيع و شراء، نه مطلق معاوضه؛ مگر اينكه ذكر بيع و شراء از باب مثال باشد.

[116] ( 6). المكاسب المحرمه، ج 1، ص 11- 12.

[117] ( 1). روايات اين كتاب غالباً به صورت رُوِى، رُوينا و مانند آن ذكر شده است.

[118] ( 2). دعائم الاسلام، ج 1، ص 2.

[119] ( 3). فقه الرضا، ص 250.

[120] ( 1). در زمان مرحوم مجلسى اوّل عدهاى از مردم قم به حج مشرف شدند و در مكه با محدث و عالم جليل، مرحوم سيد اميرحسين ملاقات كردند و تعدادى كتاب به ايشان عرضه كردند از جمله كتابى با عنوان فقه الرضا كه در بعضى از صفحات آن مطالبى به خط مبارك امام رضا( ع) نوشته بود و اجازه نامههاى فراوانى هم در حواشى آن ثبت شده بود. سيد خيلى خوشحال شد و از آن نسخه بردارى كرد و وقتى به اصفهان مراجعت نمود جريان را به مجلسى اوّل گفت، ايشان هم از روى نسخه سيد، نسخه ديگرى برداشت و مورد قبول ايشان و سپس فرزند برومندشان مجلسى دوم صاحب بحارالانوار واقع شد و به عنوان يكى از منابع بحار مورد استفاده قرار گرفت. بعداً هم مرحوم صاحب حدائق، صاحب رياض، فيض كاشانى و جمعى ديگر پذيرفتند كه كتاب فقه الرضا واقعاً از آنِ امام( ع) است كه يا خود حضرت آن را انشاء نموده است و يا به ديگرى املاء كرده و او نوشته است.

[121] ( 2). چاپ كنگره جهانى امام رضا( ع).

[122] ( 1). ر. ك: فقه الرضا، ص 10.

[123] ( 2).

ر. ك: مصباح الفقاهه، ج 1، ص 13- 16.

[124] ( 1). مستدرك الوسائل، ج 13، ص 64، ح 4.

[125] ( 2). جواهر الكلام، ج 21، ص 397- 398.

[126] ( 3). الخلاف، ج 3، ص 184 و 185.

[127] ( 1). مستدرك الوسائل، ج 13، ص 73.

[128] ( 2). الحدائق الناضره، ج 1، ص 99.

[129] ( 3). سنن ابى داود، ج 2، ص 251.

[130] ( 4). سنن بيهقى، ج 6، ص 13.

[131] ( 5). مسند احمد، ج 1، ص 247- 293.

[132] ( 6). همان، ص 293.

[133] ( 1). ر. ك: وسائل الشيعه، ج 17، ص 92- 94، ح 2- 9.

[134] ( 2). همان، ص 93، ح 5.

[135] ( 3). مفردات راغب، ص 231؛ النهايه ابن اثير، ج 2، ص 345؛ المنجد، ص 323 و ....

[136] ( 1). چه حرمت تكليفى مراد باشد، چه حرمت وضعى كه قبلًا بحث شد.

[137] ( 1). وسائل الشيعه، ج 17، ص 223- 226.

[138] ( 2). همان، ص 224، ح 4.

[139] ( 1). مستدرك الوسائل، ج 17، ص 51، ح 4.

[140] ( 2). ر. ك: همان، ج 17، ص 225- 226، ح 1.

[141] ( 3). مستدرك الوسائل، ج 13، ص 71، ح 5.

[142] ( 4). وسائل الشيعه، ج 17، ص 175، ح 1.

[143] ( 1). جواهر الكلام، ج 22، ص 17.

[144] ( 2). وسائل الشيعه، ج 17، ص 175، ح 3.

[145] ( 3). تنقيح المقال، ج 3، ص 188.

[146] ( 4). وسائل الشيعه، ج 17، ص 175، ح 2.

[147] ( 1). رجال نجاشى، ص 420، ش 1124.

[148] ( 2). المكاسب المحرمه، ج 1، ص 13.

[149] ( 3). مصباح الفقاهه، ج 1، ص 50.

[150]

( 1). به نقل از: مصباح الفقاهه، ج 1، ص 49.

[151] ( 1). المبسوط، ج 2، ص 165.

[152] ( 2). تذكره الفقهاء، ج 1، ص 464.

[153] ( 3). منتهى المطلب، ج 2، ص 1008.

[154] ( 4). تحرير الاحكام، ج 1، ص 160.

[155] ( 5). جواهر الكلام، ج 22، ص 8.

[156] ( 6). اين دليل، مهم ترين دليل مشهور است.

[157] ( 7). المكاسب المحرمه، ج 1، ص 48.

[158] ( 1). مصباح الفقاهه، ج 1، ص 33.

[159] ( 2). منتهى المطلب، ج 2، ص 1009.

[160] ( 3). همان.

[161] ( 4). تذكره الفقهاء، ج 1، ص 464.

[162] ( 1). جواهر الكلام، ج 22، ص 9.

[163] ( 2). مصباح الفقاهه، ج 1، ص 34.

[164] ( 1). نقل و انتقال و ملكيت.

[165] ( 1). المكاسب المحرمه، ج 1، ص 18- 44.

[166] ( 1). المراسم، ص 170.

[167] ( 2). المبسوط، ج 2، ص 165.

[168] ( 3). النهايه، ص 364.

[169] ( 4). اعراف( 7): 157.

[170] ( 5). مائده( 5): 90.

[171] ( 6). مدثر( 74): 5.

[172] ( 7). مائده( 5): 3.

[173] ( 1). تحف العقول، ص 333.

[174] ( 1). همان.

[175] ( 2). جواهر الكلام، ج 22، ص 9.

[176] ( 3). المكاسب، ج 1، ص 99- 102.

[177] ( 1). وسائل الشيعه، ج 17، ص 229، باب 59.

[178] ( 2). كتاب طهارت، باب نجاسات.

[179] ( 3). المكاسب، ج 1، ص 61.

[180] ( 1). وسائل الشيعه، ج 17، ص 229، باب 59.

[181] ( 2). همان، ج 4، ص 169.

[182] ( 3). همان، ص 168.

[183] ( 4). المكاسب المحرمه، ج 1، ص 123.

[184] ( 5). يا دو قسم ديگر.

[185] ( 6). المكاسب المحرمه، ج 1، ص 124.

[186] (

7). همان، ص 128.

[187] ( 1). المكاسب، ج 1، ص 61.

[188] ( 2). جواهر الكلام، ج 22، ص 8.

[189] ( 3). المكاسب المحرمه، ج 1، ص 124.

[190] ( 4). مصباح الفقاهه، ج 1، ص 103.

[191] ( 5). مفتاح الكرامه، ج 12، ص 41.

[192] ( 6). مستند الشيعه، ج 2، ص 332.

[193] ( 7). النهايه، ص 591.

[194] ( 1). الخلاف، ج 3، ص 184.

[195] ( 1). وسائل الشيعه، ج 25، ص 285، ح 7.

[196] ( 2). همان، ج 17، ص 231، ح 6.

[197] ( 1). همان، ص 229، ح 2.

[198] ( 1). ر. ك: المكاسب المحرمه، ج 1، ص 125.

[199] ( 1). اعم از كنيز و عبد.

[200] ( 2). ابن صورت محل اختلاف است.

[201] ( 1). جواهر الكلام، ج 22، ص 23.

[202] ( 2). المكاسب، ج 1، ص 47.

[203] ( 1). وسائل الشيعه، ج 18، ص 243- 245، باب 1 و 2.

[204] ( 2). همان، ص 245، ح 1.

[205] ( 3). همان، ح 2.

[206] ( 4). مفتاح الكرامه، ج 12، ص 39.

[207] ( 5) جواهر الكلام، ج 22، ص 8.

[208] ( 6). يعنى هرچه زودتر بايد اعدام شود.

[209] ( 1). منتهى المطلب، ج 2، ص 1009.

[210] ( 1). الفقه على المذاهب الأربعه، ج 2، ص 231- 232.

[211] ( 2). سلوق نام قريهاى است در يمن كه بيشتر سگهاى آنجا شكارى بودهاند.

[212] ( 1). وسائل الشيعه، ج 17، ص 118، ح 2.

[213] ( 2). همان، ح 2.

[214] ( 3). سنن الترمذى، ج 2، ص 375، ح 1299؛ السنن الكبرى، ج 6، ص 6.

[215] ( 4). وسائل الشيعه، ج 23، ص 399، ح 4.

[216] ( 1). المقنعه، ص

589.

[217] ( 2). النهايه، ص 364.

[218] ( 3). ر. ك: وسائل الشيعه، ج 17، ص 119، ح 5.

[219] ( 1). ر. ك: همان، ج 23، ص 399، ح 4.

[220] ( 2). وسائل الشيعه، ج 17، ح 3 و 6.

[221] ( 3). شرايع الاسلام، ج 2، ص 11.

[222] ( 4). الحدائق الناضره، ج 18، ص 81.

[223] ( 5). شرح القواعد، ص 147.

[224] ( 1). المبسوط، ج 2، ص 166.

[225] ( 1). مفتاح الكرامه، ج 12، ص 95.

[226] ( 2). الخلاف، ج 3، ص 181.

[227] ( 3). براى سگ گله بيست درهم، براى سگ منزل بيست درهم و ....

[228] ( 4). مختلف الشيعه، ج 5، ص 43.

[229] ( 1). ر. ك: وسائل الشيعه، ج 29، ص 207، ح 2.

[230] ( 2). همان طور كه عرف براى شراب و فقاع و خنزير و مانند آن نيز ماليت قائل است ولى شرع انور اينها را مال نميداند.

[231] ( 1). وسائل الشيعه، ج 11، ص 530.

[232] ( 1). همچون سبقت گرفتن، هبه كردن صاحب حق، و به ارث بردن.

[233] ( 2). البته خمر محترمه كه قابل انتفاع است با تبديل به شيره و سركه شدن، نه هر خمرى.

[234] محمدى خراسانى، على، كوثر فقه (محمدى) - تهران، چاپ: اول، 1388 ه.ش.

[235] ( 1). از نظر مشهور، ملكيت شي ء آن هم زايل مى شود.

[236] ( 2). مصباح الفقاهه، ج 1، ص 143 و ج 3، ص 325.

[237] ( 1). وسائل الشيعه، ج 29، ص 10، ح 3.

[238] ( 2). مصباح الفقاهه، ج 1، ص 144.

[239] ( 1). همان، ص 145.

[240] ( 2). مستدرك الوسائل، ج 17، ص 111.

[241] ( 3). وسائل الشيعه، ج

17، ص 405.

[242] ( 1). به سبب هبه، صلح و ....

[243] ( 2). به سبب ارث.

[244] ( 3). البته قسم چهارمى هم وجود دارد. يعنى حقى قابل انتقال قهرى نباشد، ولى قابل نقل اختيارى باشد. اما چون براى اين قسم مثالى وجود ندارد در تقسيم حقوق نيامده است.

[245] ( 1). در كتاب طهارت در مباحث نجاسات، شير ميته را پاك دانستهاند، همين طور است تخممرغ، شيردان، كيسه مُشك و عنبر.

[246] ( 2). همچون حيوانات و حشراتى كه خون جهنده ندارند، مثل مار، قورباغه، عقرب و ملخ.

[247] ( 1). النهايه، ص 6؛ المهذب البارع، ج 1، ص 26.

[248] ( 2). الفقه على المذاهب الاربعه، ج 1، ص 10.

[249] ( 1). المكاسب، ج 1، ص 40.

[250] ( 2). حاشيه المكاسب، ص 12.

[251] ( 3). ر. ك: وسائل الشيعه، ج 17، ص 93، ح 5.

[252] ( 1). المكاسب المحرمه، ج 1، ص 96.

[253] ( 1). الفقه على المذاهب الاربعه، ج 1، ص 12.

[254] ( 1). ارواث جمع روث است به معناى فضله حيوانات يا سرگين آن ها.

[255] ( 2). الخلاف، ج 3، ص 185، مسأله 310.

[256] ( 3). الفقه على المذاهب الأربعه، ج 2، ص 232.

[257] ( 4). المقنعه، ص 587.

[258] ( 1). اعراف( 7): 157.

[259] ( 2). النهايه، ص 364.

[260] ( 3). وسائل الشيعه، ج 25، ص 114، ح 2.

[261] ( 1). همان، ح 3.

[262] ( 2). همان، ح 1.

[263] ( 3). تنقيح المقال، ج 2، ص 281.

[264] ( 4). وسائل الشيعه، ج 17، ص 87- 88.

[265] ( 1). نهايه الاحكام، ج 2، ص 463.

[266] ( 2). المكاسب، ج 1، ص 22.

[267] ( 1). وسائل الشيعه، ج 5، ص

482، ح 6.

[268] ( 2). تحرير الوسيله، ج 1، ص 470، مسأله 4.

[269] ( 1). النهايه، ص 364.

[270] ( 2). تذكره الفقهاء، ج 1، ص 464.

[271] ( 3). الفقه على المذاهب الأربعه، ج 2، ص 231- 232.

[272] ( 1). بقره( 2): 188.

[273] ( 2).« قال: أتاه رجل فقال: وقعت فأره فى خابيه فيها سمن أو زيت فما ترى فى أكله؟ قال: فقال له أبو جعفر( ع): لا تأكله، فقال له الرجل: الفأره أهون على من أن أترك طعامى من أجلها؟ قال:

\iُ فقال له أبو جعفر( ع): أنّك لم تستخفّ بالفأرة وإنّما استخففت بدينك، إنّ الله حرّم الميتة من كلّ شى ء».\E

( وسائل الشيعه، ج 1، ص 206، ح 2).

[274] ( 3). ر. ك: المكاسب المحرمه، ج 1، ص 31.

[275] ( 1). المكاسب، ج 1، ص 43.

[276] ( 1). معجونى مركب از داروهاى مسكّن و مخدّر كه به عنوان پادزهر به كار ميرود و در تركيبش عصارههاى گياهان خانواده شقايق و خشخاش به كار ميرود.( فرهنگ معين، ج 1، ص 1075).

[277] ( 1). المكاسب، ج 1، ص 19.

[278] ( 2). همان، ص 18.

[279] ( 1). مصباح الفقاهه، ج 1، ص 40.

[280] ( 1). وسائل الشيعه، ج 17، ص 119، ح 3.

[281] ( 2). تذكره الفقهاء، ج 1، ص 464.

[282] ( 3). الخلاف، ج 3، ص 183؛ المبسوط، ج 2، ص 166.

[283] ( 4). غنيه النزوع، ج 1، ص 213.

[284] ( 1). وسائل الشيعه، ج 4، ص 352، باب 5.

[285] ( 2). ر. ك: همان، ج 17، ص 170- 173.

[286] ( 3). ر. ك: همان، ج 3، ص 300، ح 4.

[287] ( 4). همان.

[288] ( 1). مستدرك الوسائل،

ج 13، ص 69، ح 1.

[289] ( 2). دعائم الاسلام، ج 1، ص 12.

[290] ( 3). الفقه على المذاهب الأربعه، ج 2، ص 232.

[291] ( 1). المبسوط، ج 2، ص 166.

[292] ( 2). تذكره الفقهاء، ج 1، ص 465.

[293] ( 3). المقنعه، ص 589.

[294] ( 4). النهايه، ص 364؛ الخلاف، ج 3، ص 183.

[295] ( 5). شرايع الاسلام، ج 2، ص 10.

[296] ( 1). وسائل الشيعه، ج 17، ص 171، ح 4.

[297] ( 2). الجعفريات، ص 180.

[298] ( 1). المكاسب، ج 1، ص 111- 152.

[299] ( 1). المقنعه، ص 587.

[300] ( 2). النهايه، ص 363.

[301] ( 3). الفقه على المذاهب الأربعه، ج 2، ص 167.

[302] ( 4). مدثر( 74): 5.

[303] ( 1). حج( 22): 30.

[304] ( 2). مائده( 5): 90.

[305] ( 3). بقره( 2): 188.

[306] ( 4). تحف العقول، ص 335- 336.

[307] ( 5). دعائم الاسلام، ج 2، ص 18، ح 22.

[308] ( 6). سنن ابى داود، ج 2، ص 141، ح 3486.

[309] ( 1). مصباح الفقاهه، ج 1، ص 149.

[310] ( 2). همان.

[311] ( 3). بحار الانوار، ج 21، ص 116، ح 11؛ سنن بيهقى، ج 6، ص 101.

[312] ( 4). مصباح الفقاهه، ج 1، ص 149.

[313] ( 5). ر. ك: المكاسب المحرمه، ج 1، ص 162.

[314] ( 1). مستدرك الوسائل، ج 17، ص 63، ح 7.

[315] ( 2). المكاسب المحرمه، ج 1، ص 162.

[316] ( 1). شرح القواعد، ص 155- 156.

[317] ( 2). المكاسب، ج 1، ص 112.

[318] ( 3). مسالك الافهام، ج 3، ص 122.

[319] ( 1). ر. ك: المكاسب المحرمه، ج 1، ص 164.

[320] ( 1). ر. ك: وسائل الشيعه، ج

17، ص 312- 317؛ مستدرك الوسائل، ج 13، ص 215- 220.

[321] ( 2). سنن بيهقى، ج 6، ص 101 و ج 10، ص 221.

[322] ( 1). بقره( 2): 219؛ مائده( 5): 90- 91.

[323] ( 2). ر. ك: وسائل الشيعه، ج 17، ص 164- 167 و 318- 326.

[324] ( 1). المصباح المنير، ص 515.

[325] ( 2). المنجد، ص 653؛ القاموس اللغه، ج 2، ص 125؛ مجمع البحرين، ج 3، ص 463.

[326] ( 3). مصباح الفقاهه، ج 1، ص 372.

[327] ( 4). المصباح المنير، ص 515.

[328] ( 5). المكاسب، ج 1، ص 117.

[329] ( 6). المكاسب المحرمه، ج 2، ص 9.

[330] ( 7). مستند الشيعه، ج 2، ص 337.

[331] ( 8). ر. ك: الفقه على المذاهب الأربعه، ج 2، ص 51- 52.

[332] ( 9). المكاسب المحرمه، ج 2، ص 19.

[333] ( 1). ر. ك: وسائل الشيعه، ج 17، ص 318- 326.

[334] ( 2). مصباح الفقاهه، ج 1، ص 375.

[335] ( 1). المكاسب المحرمه، ج 2، ص 8.

[336] ( 2). ر. ك: وسائل الشيعه، ج 17، ص 164- 167.

[337] ( 3). ر. ك: همان، ص 165، ح 4 و ص 166، ح 6 و 7.

[338] ( 1). جواهر الكلام، ج 22، ص 109.

[339] ( 1). مائده( 5): 90.

[340] ( 2). وسائل الشيعه، ج 17، ص 321، ح 12.

[341] ( 1). همان، ص 323، ح 4.

[342] ( 2). همان، ص 325، ح 6.

[343] ( 3). همان، ص 323، ح 1.

[344] ( 1). وسائل الشيعه، ج 17، ص 320، ح 10.

[345] ( 1). شرايع الإسلام، ج 1، ص 55.

[346] ( 2). عروه الوثقى، كتاب طهارت، باب الأوانى، مسأله 4.

[347] (

3). مستمسك العروه الوثقى، ج 2، ص 176.

[348] ( 4). تحرير الوسيله، ج 1، ص 128، مسأله 2.

[349] محمدى خراسانى، على، كوثر فقه (محمدى) - تهران، چاپ: اول، 1388 ه.ش.

[350] ( 1). وسائل الشيعه، ج 3، ص 505- 510.

[351] ( 2). همان، ص 506، ح 1، 3، 4.

[352] ( 3). سنن بيهقى، ج 1، ص 27- 28.

[353] ( 4). همان.

[354] ( 1). المصباح المنير، ص 28.

[355] ( 2). اقرب الموارد، ج 1، ص 23.

[356] ( 1). المكاسب المحرمه، ج 1، ص 172.

[357] ( 1). وسائل الشيعه، ج 18، ص 185، باب 10 و ج 19، ص 280، ح 5؛ دعائم الإسلام، ج 2، ص 29.

[358] ( 1). مائده( 5): 2.

[359] ( 1). حاشيه المكاسب، ج 1، ص 97.

[360] ( 1). همان.

[361] ( 2). المصباح المنير، ج 2، ص 104.

[362] ( 3). القاموس المحيط، ج 4، ص 252.

[363] ( 4). مجمع البيان، ج 3 و 4، ص 240.

[364] ( 1). حاشيه المكاسب، ج 1، ص 90.

[365] ( 1). ر. ك: المكاسب المحرمه، ج 1، ص 194- 196.

[366] ( 1). وسائل الشيعه، ج 25، ص 50، ح 3.

[367] ( 2). ر. ك: المكاسب المحرمه، ج 1، ص 176- 179.

[368] ( 1). وسائل الشيعه، ج 17، ص 174، ح 1.

[369] ( 2). همان، ح 2.

[370] ( 3). همان، ص 176، ح 1.

[371] ( 4). همان، ح 2.

[372] ( 1). النهايه، ص 369 و 403؛ المبسوط، ج 2، ص 138؛ السرائر، ج 2، ص 225؛ شرائع الاسلام، ج 2، ص 10؛ مختلف الشيعه، ج 5، ص 53.

[373] ( 2). المغنى ابن قدامه، ج 4، ص 283؛ الفقه على المذاهب

الأربعه، ج 2، ص 52؛ المبسوط، السرخسى، ج 12، ص 24.

[374] ( 1). شيخ در مكاسب اين قول را به اكثر فقها نسبت داده است.

[375] ( 2). نظر خود شيخ در مكاسب و نظر مرحوم امام در مكاسب محرمه و محقق ثانى در حاشيه ارشاد.

[376] ( 3). عوائد الأيام، عائده هفتم، ص 26.

[377] ( 1). زبده البيان، ص 297.

[378] ( 2). آن گونه كه مسبب بر سبب مترتب مى شود و به دنبالش محقق مى گردد.

[379] ( 3). عوائد الأيام، عائده هفتم، ص 26.

[380] ( 1). حاشيه المكاسب، ج 1، ص 97.

[381] ( 2). مصباح الفقاهه، ج 1، ص 176- 178.

[382] ( 3). ر. ك: المكاسب المحرمه، ج 1، ص 212.

[383] ( 1). ر. ك: المكاسب، ج 1، ص 133- 134؛ مصباح الفقاهه، ج 1، ص 176.

[384] ( 2). ر. ك: المكاسب، ج 1، ص 133.

[385] ( 3). ر. ك: المكاسب المحرمه، ج 1، ص 213.

[386] ( 1). ر. ك: همان، ص 211.

[387] ( 2). المكاسب المحرمه، ص 212.

[388] ( 3). زبده البيان، ص 297؛ المكاسب، ج 1، ص 136، 140- 141؛ مصباح الفقاهه، ج 1، ص 279.

[389] ( 1). ر. ك: المكاسب المحرمه، ج 1، ص 211.

[390] ( 2). مجمع الفائده والبرهان، ج 8، ص 50.

[391] ( 3). المكاسب، ج 1، ص 140.

[392] ( 1). ر. ك: المكاسب المحرمه، ج 1، ص 211.

[393] ( 1). ر. ك: همان، ج 1، ص 194- 195.

[394] ( 1). مثلًا از ديوانه اى يا كودكى صادر شود، يا از حيوان يا جمادى صادر شود. در همه اينها اگر مقدور است، بر عبد لازم است كه مانع شود و نگذارد مبغوض مولى

محقق شود. مثلًا حيوان درنده اى به فرزند مولى حمله ور شده است و او در معرض نابودى است و اين صددرصد مبغوض مولاست؛ در اينجا به حكم عقل مستقل بايد عبد، ممانعت كند.

[395] ( 2). ر. ك: المكاسب المحرمه، ج 1، ص 203.

[396] ( 1). ر. ك: همان، ص 214.

[397] ( 2). ر. ك: وسائل الشيعه، ج 17، ص 229- 231.

[398] ( 3). مثل صحيحه ابن اذينه، صحيحه بزنطى، دو صحيحه حلبى، و ....

[399] ( 1). وسائل الشيعه، ج 17، ص 230، ح 5.

[400] ( 2). همان، ح 1.

[401] ( 1). همان.

[402] ( 1). وسائل الشيعه، ج 17، ص 231، ح 9.

[403] ( 2). همان، ح 6.

[404] ( 3). همان، ح 8.

[405] ( 1). المكاسب، ج 1، ص 132.

[406] ( 2). زيرا اجماع محصّل كه امكان ندارد، اجماع منقول هم حجت نيست.

[407] ( 1). مصباح الفقاهه، ج 1، ص 175.

[408] ( 2). يعنى آيه نهى از اعانت بر اثم و آيات نهى از منكر.

[409] ( 3). يعنى روايات لعن ده گروه در مورد شراب.

[410] ( 4). سخن امام در ادامه مطالب به طور كامل نقل خواهد شد.

[411] ( 5). ر. ك: المكاسب المحرمه، ج 1، ص 219.

[412] ( 1). آيه نهى از تعاون بر اثم و آيات نهى از منكر.

[413] ( 2). روايات لعن ده گروه در مورد خمر كه يكى از آنها كسى است كه درخت انگور را غرس مى كند، ديگرى فردى است كه آبيارى مى كند و ... كه اگر اينها ملعون باشند فروشنده انگور به شراب ساز به طريق أولى ملعون است و كارش حرام.

[414] ( 3). همان.

[415] ( 4). رياض المسائل، ج 8،

ص 50- 55.

[416] ( 1). ر. ك: المكاسب المحرمه، ج 1، ص 219- 220.

[417] ( 1). تحف العقول، ص 333.

[418] ( 1) وسائل الشيعه، ج 17، ص 224، ح 5.

[419] ( 2). سنن بيهقى، ج 8، ص 287.

[420] ( 1). وسائل الشيعه، ج 17، ص 229، ح 2.

[421] ( 2). همان، ص 230، ح 4.

[422] ( 1). ر. ك: وسائل الشيعه، ج 17، ص 101- 103.

[423] ( 2). المكاسب، ج 1، ص 149.

[424] ( 1). انفال( 8): 62.

[425] ( 2). المكاسب، ج 1، ص 152.

[426] ( 1). وسائل الشيعه، ج 17، ص 103، ح 5.

[427] ( 2). المكاسب، ج 1، ص 148.

[428] ( 3). وسائل الشيعه، ج 17، ص 101، ح 1.

[429] ( 4). همان، ح 2.

[430] ( 5). مسالك الأفهام، ج 3، ص 123.

[431] ( 6). جواهر الكلام، ج 22، ص 28.

[432] ( 1). ر. ك: المكاسب المحرمه، ج 1، ص 227- 228.

[433] ( 1). المكاسب، ج 1، ص 152.

[434] ( 1). مسالك الافهام، ج 3، ص 123.

[435] ( 2). مصباح الفقاهه، ج 1، ص 191.

[436] ( 1). المكاسب المحرمه، ج 1، ص 234.

[437] ( 1). همان.

[438] ( 1). ر. ك: المكاسب المحرمه، ج 1، ص 251.

[439] ( 2). ر. ك: همان، ص 252.

[440] ( 1). تحف العقول، ص 334.

[441] ( 1). ر. ك: المكاسب المحرمه، ج 1، ص 253.

[442] ( 2). ر. ك: همان.

[443] ( 3). مصباح الفقاهه، ج 1، ص 197.

[444] ( 1). العين، ج 8، ص 228.

[445] ( 1). النهايه، ابن أثير، ج 3، ص 58.

[446] ( 2). معجم مقاييس اللغه، ج 3، ص 320.

[447] ( 3). الصحاح، ج 2، ص

717.

[448] ( 4). كشف اللثام، ج 1، ص 191.

[449] ( 5). ر. ك: المكاسب المحرمه، ج 1، ص 256.

[450] ( 1). المكاسب، ج 1، ص 183.

[451] ( 2). المكاسب المحرمه، ج 1، ص 183.

[452] ( 3). ر. ك: جامع المقاصد، ج 4، ص 23؛ رياض المسائل، ج 8، ص 58؛ مجمع الفائده و البرهان، ج 8، ص 54؛ جواهر الكلام، ج 22، ص 41.

[453] ( 4). المكاسب ج 1، ص 183.

[454] ( 1). ر. ك: المكاسب، ج 1، ص 185.

[455] محمدى خراسانى، على، كوثر فقه (محمدى) - تهران، چاپ: اول، 1388 ه.ش.

[456] ( 2). وسائل الشيعه، ج 17، ص 296، ح 3.

[457] ( 3). ر. ك: المكاسب المحرمه، ج 1، ص 262- 263.

[458] ( 1). مختلف الشيعه، ج 5، ص 44.

[459] ( 1). وسائل الشيعه، ج 17، ص 296، ح 1.

[460] ( 2). همان، ح 2.

[461] ( 3). همان، ح 3.

[462] ( 1). ر. ك: المكاسب المحرمه، ج 1، ص 269- 270.

[463] ( 1). ر. ك: همان، ص 270.

[464] ( 2). المكاسب المحرمه، ج 1، ص 278.

[465] ( 1). كلمه مثال و تمثال و صورت ظهور در كل دارد، يعنى صورت و مجسمه كامل شي ء.

[466] ( 2). همان، ص 278- 279.

[467] ( 1). المكاسب، ج 1، ص 189.

[468] ( 2). ر. ك: المكاسب المحرمه، ج 1، ص 283.

[469] ( 1). المكاسب المحرمه، ج 1، ص 277.

[470] ( 1). المكاسب المحرمه، ج 1، ص 277.

[471] ( 1). وسائل الشيعه، ج 4، ص 436.

[472] ( 2). همان، ج 5، ص 308.

[473] ( 1). همان، ص 170.

[474] ( 2). همان، ج 4، ص 441، ح 20.

[475] ( 1).

الرحمن( 55): 29.

[476] ( 1). وسائل الشيعه، ج 17، ص 296، ح 3.

[477] ( 1). تحف العقول، ص 335.

[478] ( 1). وسائل الشيعه، ج 5، ص 308، ح 3.

[479] ( 2). همان، ص 304، ح 3.

[480] ( 1). همان، ص 309، ح 7.

[481] ( 2). همان، ص 174- 176.

[482] ( 1). احتياط واجب.

[483] ( 2). احتياط مستحب.

[484] ( 1). حج( 22): 30.

[485] ( 2). وسائل الشيعه، ج 17، ص 303، باب 99، ح 2، 8، 9، 20 و 26.

[486] ( 1). همان، روايت 2.

[487] ( 2). همان، ص 310، ح 26.

[488] ( 3). ميان آن دو عموم من وجه است و تباين جزئى دارند: گاهى كلام، باطل و قول زور است ولى غنا نيست، مثلًا كسى بدون آهنگ مخصوص دروغ بگويد يا مؤمنى را هجو كند. و گاهى غنا هست و كلام باطل نيست، مثل غنا در كلام حق( قرآن) و دعا و مرثيه. گاهى هم هر دو مجتمع مى باشند مثل اينكه كسى كلام باطلى را با آهنگ غنا بخواند.

[489] ( 1). المكاسب المحرمه، ج 1، ص 314.

[490] ( 2). ايضاح الفوائد، ج 1، ص 405.

[491] ( 3). جواهر الكلام، ج 22، ص 44.

[492] ( 4). ر. ك: وسائل الشيعه، ج 17، ص 303- 312.

[493] ( 5). همان، ص 120- 124.

[494] ( 6). همان، ج 15، ص 331، ح 36.

[495] ( 1). جواهر الكلام، ج 22، ص 44.

[496] ( 2). مستند الشيعه، ج 2، ص 340.

[497] ( 3). وسائل الشيعه، ج 17، ص 312، ح 32.

[498] ( 4). همان، ص 306، ح 14.

[499] ( 5). همان، ص 124، ح 7.

[500] ( 6). همان، ص 123،

ح 4.

[501] ( 7). همان، ص 121، ح 4.

[502] ( 8). همان، ص 124، ح 7.

[503] ( 1). همان، ص 312، ح 32.

[504] ( 2). همان، ص 123، ح 4.

[505] ( 3). همان، ص 123، ح 7.

[506] ( 4). همان، ص 121، ح 4.

[507] ( 5). همان، ص 123، ح 4.

[508] ( 6). همان، ص 124، ح 6.

[509] ( 1). المكاسب المحرمه، ج 1، ص 299.

[510] ( 1). الصحاح، ج 1، ص 171.

[511] ( 2). اساس البلاغه، ص 277.

[512] ( 1). المكاسب، ج 1، ص 297.

[513] ( 1). المكاسب المحرمه، ج 1، ص 305.

[514] ( 1). كفايه الاحكام، ص 86.

[515] ( 2) مستند الشيعه، ج 2، ص 343.

[516] ( 3). ر. ك: وسائل الشيعه، ج 6، ص 210- 211.

[517] ( 4). همان، ص 212، ح 5.

[518] ( 1). ر. ك: همان، ص 210، ح 1.

[519] ( 2). همان، ج 17، ص 310، ح 27.

[520] ( 3). عيون اخبار الرضا، ج 2، ص 41، باب 3، ح 140.

[521] ( 4). المكاسب المحرمه، ج 1، ص 342.

[522] ( 1). ر. ك: وسائل الشيعه، ج 6، ابواب قرائت قرآن.

[523] ( 2). مستند الشيعه، ج 2، ص 343.

[524] ( 3). المكاسب، ج 1، ص 308.

[525] ( 1). همان.

[526] ( 2). همان، ص 309.

[527] ( 1). براى مطالعه بيشتر ر. ك: كتاب هاى اصول فقه، مبحث اجتماع امر و نهى در شي ء واحد.

[528] ( 2). نهايه الدرايه، ج 2، ص 313- 314.

[529] ( 3). اصول الفقه، ج 2، ص 328- 331.

[530] ( 1). المكاسب، ج 1، ص 297.

[531] ( 1). همان، ص 231، ح 28.

[532] ( 1). وسائل الشيعه، ج 17،

ص 121، ح 3.

[533] ( 1). مجمع الفائده و البرهان، ج 8، ص 61.

[534] ( 1). المكاسب المحرمه، ج 1، ص 337.

[535] ( 2). المكاسب، ج 1، ص 312.

[536] ( 1). وسائل الشيعه، ج 17، ص 127، ح 7.

[537] ( 2). ر. ك: همان، ص 128، ح 11 و 12 و 13 و 14.

[538] ( 1). وسائل الشيعه، ج 6، ص 210، ح 1.

[539] ( 2). المكاسب المحرمه، ج 1، ص 345.

[540] ( 3). وسائل الشيعه، ج 11، ص 418، ح 1.

[541] ( 1). تنقيح المقال، ج 1، ص 128.

[542] ( 2). ر. ك: المكاسب المحرمه، ج 1، ص 348- 349.

[543] ( 3). بحار الانوار، ج 10، ص 271.

[544] ( 1). وسائل الشيعه، ج 17، ص 122، ح 5.

[545] ( 2). همان، ذيل حديث پنجم.

[546] ( 1). همان، ص 120، ح 1.

[547] محمدى خراسانى، على، كوثر فقه (محمدى) - تهران، چاپ: اول، 1388 ه.ش.

[548] ( 2). همان، ص 121، ح 2.

[549] ( 3). همان، ح 3.

[550] ( 1). مجمع الفائده والبرهان، ج 8، ص 61.

[551] ( 2). تنقيح المقال، ج 3، ص 5 فصل الكنى.

[552] ( 3). المكاسب المحرمه، ج 1، ص 350.

[553] ( 4). مستند الشيعه، ج 2، ص 343.

[554] ( 1). ايضاح الفوائد، ج 1، ص 405.

[555] ( 1). المصباح المنير، ج 2، ص 104.

[556] ( 2). همان، ص 39.

[557] ( 3). مفردات راغب، ص 326.

[558] ( 1). هود( 11): 113.

[559] ( 1). مائده( 5): 2.

[560] ( 2). وسائل الشيعه، ج 17، ص 177، ح 1.

[561] ( 3). همان، ص 181، ح 14.

[562] ( 1). همان، ج 16، ص 57، ح 5.

[563] (

2). مستدرك الوسائل، ج 13، ص 123، ح 4.

[564] ( 3). سنن بيهقى، ج 10، ص 234.

[565] ( 4). تحف العقول، ص 173.

[566] ( 5). همان، ص 334.

[567] ( 1). جواهر الكلام، ج 22، ص 52.

[568] ( 2). وسائل الشيعه، ج 17، ص 178، ح 3.

[569] ( 3). همان، ص 180، ح 8.

[570] ( 1). جواهر الكلام، ج 22، ص 54.

[571] ( 2) وسائل الشيعه، ج 17، ص 180، ح 9.

[572] ( 1). همان، ص 202، ح 2.

[573] ( 1). المصباح المنير، ج 1، ص 174.

[574] ( 1). وسائل الشيعه، ج 11، ص 370، ح 1.

[575] ( 1). الحدائق الناضره، ج 18، ص 143.

[576] ( 2). تحرير الوسيله، ج 1، ص 473.

[577] ( 1). لقمان( 31): 6.

[578] ( 1). حج( 22): 30.

[579] ( 1). تحف العقول، ص 331.

[580] ( 1). وسائل الشيعه، ج 11، ص 370، ح 1.

[581] ( 2). مفتاح الكرامه، ج 12، ص 204- 207.

[582] ( 3). تذكره الفقهاء، ج 1، ص 582.

[583] ( 1). مفتاح الكرامه، ج 12، ص 205.

[584] ( 1). صحاح اللغه، ج 2، ص 679، ماده سحر.

[585] ( 2). النهايه، ابن اثير، ج 2، ص 346 ماده سحر.

[586] ( 3). به نقل صاحب مفتاح الكرامه، ج 4، ص 69.

[587] ( 4). اقرب الموارد، ج 1، ص 499.

[588] ( 1). مفردات الفاظ القرآن، ص 231.

[589] ( 2). قواعد الاحكام، ج 1، ص 121؛ تحرير الاحكام، ج 1، ص 161.

[590] ( 3). الدروس الشرعيه، ج 3، ص 163.

[591] ( 1). بحار الانوار، ج 59، ص 277.

[592] ( 2). المكاسب، ج 1، ص 265.

[593] ( 1). جامع المقاصد، ج 4، ص 30

29.

[594] ( 2). مسالك الافهام، ج 3، ص 128.

[595] ( 3). مفتاح الكرامه، ج 12، ص 232.

[596] ( 4). زمر( 39): 9.

[597] ( 1). الدروس الشرعيه، ج 3، ص 163 و 164؛ مفتاح الكرامه، ج 12، ص 226؛ جواهر الكلام، ج 22، ص 75؛ المكاسب، ج 1، ص 257؛ مصباح الفقاهه، ج 1، ص 283.

[598] ( 2). يونس( 10): 82.

[599] ( 3). طه( 20): 69.

[600] ( 4). بقره( 2): 102.

[601] ( 5). وسائل الشيعه، ج 17، ص 147، ح 4.

[602] ( 1). جواهر الكلام، ج 22، ص 75.

[603] ( 2). وسائل الشيعه، ج 17، ص 146، ح 2.

[604] ( 3). همان، ج 15، ص 319، ح 2.

[605] ( 4). همان، ج 17، ص 143، ح 7.

[606] ( 1). جواهر الكلام، ج 22، ص 78.

[607] ( 1). منتهى المطلب، ج 1، ص 1014.

[608] ( 2). الدروس الشرعيه، ج 3، ص 164.

[609] ( 1). وسائل الشيعه، ج 17، ص 146، ح 1.

[610] ( 2). همان، ص 147، ح 4 و 5.

[611] ( 1). همان، ص 148، ح 7.

[612] ( 2). الدروس الشرعيه، ج 3، ص 164؛ مسالك الافهام، ج 3، ص 128.

[613] ( 1). الدروس الشرعيه، ج 3، ص 164.

[614] ( 2). مسالك الافهام، ج 3، ص 128.

[615] ( 3). المكاسب، ج 1، ص 260.

[616] ( 1). ايضاح الفوائد، ج 1، ص 405.

[617] ( 2). المكاسب، ج 1، ص 273.

[618] ( 3). حاشيه كتاب المكاسب، ج 1، ص 172.

[619] ( 4). صحاح اللغه، ج 2، ص 679.

[620] ( 1). التنقيح الرائع، ج 2، ص 12.

[621] ( 2). المكاسب، ج 1، ص 266.

[622] ( 3). الدروس الشرعيه، ج

3، ص 164.

[623] ( 1). لسان العرب، ج 3، ص 495.

[624] ( 2). المصباح المنير، ج 1، ص 380.

[625] ( 3). اقرب الموارد، ج 1، ص 597.

[626] ( 4). المنجد، ص 393 ماده شعوذ.

[627] ( 5). الدروس الشرعيه، ج 3، ص 164.

[628] ( 1). مسالك الافهام، ج 3، ص 129.

[629] ( 2). المكاسب، ج 1، ص 274.

[630] ( 1). المكاسب، ج 1، ص 274.

[631] ( 2). جواهر الكلام، ج 22، ص 94.

[632] ( 1). الاحتجاج، ج 2، ص 82.

[633] ( 2). المكاسب، ج 1، ص 274.

[634] ( 1). صحاح اللغه، ج 6، ص 2191.

[635] ( 2). القاموس المحيط، ج 4، ص 264.

[636] ( 3). المصباح المنير، ج 2، ص 543.

[637] ( 4). النهايه، ابن اثير، ج 4، ص 214.

[638] ( 5). مفردات الفاظ القرآن، ص 460.

[639] ( 1). قواعد الاحكام، ج 1، ص 121.

[640] ( 2). القاموس المحيط، ج 4، ص 331.

[641] ( 3). النهايه، ابن اثير، ج 2، ص 178.

[642] ( 4). التنقيح الرائع، ج 2، ص 13.

[643] ( 5). مسالك الافهام، ج 3، ص 128.

[644] ( 6). جواهر الكلام، ج 22، ص 89.

[645] ( 1). الاحتجاج، ج 2، ص 81.

[646] ( 2). المكاسب، ج 2، ص 37.

[647] ( 3). وسائل الشيعه، ج 17، ص 149، ح 2.

[648] ( 1). همان، ص 150، ح 3.

[649] ( 2). همان، ص 143، ح 7.

[650] ( 3). نهج البلاغه، خطبه 79.

[651] ( 1). محجه البيضاء، ج 5، ص 46.

[652] ( 2). مفاتيح الشرايع، ج 2، ص 23.

[653] ( 3). مصباح الفقاهه، ج 1، ص 418.

[654] ( 4). مسند احمد حنبل، ج 2، ص 332.

[655] ( 5). وسائل

الشيعه، ج 15، ص 369، ح 1.

[656] ( 1). همان، ج 17، ص 93، ح 5.

[657] ( 2). الكافى، ج 1، ص 32، ح 1.

[658] ( 1). الصحاح، ج 4، ص 1419، ماده قوف.

[659] ( 2). القاموس المحيط، ج 3، ص 188.

[660] ( 3). تاج العروس، ج 6، ص 228.

[661] ( 4). النهايه، ابن اثير، ج 4، ص 121.

[662] ( 5). مسالك الافهام، ج 3، ص 129.

[663] محمدى خراسانى، على، كوثر فقه (محمدى) - تهران، چاپ: اول، 1388 ه.ش.

[664] ( 1). جامع المقاصد، ج 4، ص 33.

[665] ( 1). منتهى المطلب، ج 2، ص 1014.

[666] ( 2). كفايه الاحكام، ص 87.

[667] ( 3). جواهر الكلام، ج 22، ص 92.

[668] ( 4). مصباح الفقاهه، ج 1، ص 383.

[669] ( 5). وسائل الشيعه، ج 17، ص 150، ح 2.

[670] ( 6). مجمع البحرين، ج 5، ص 110.

[671] ( 1). الكافى، ج 1، ص 322، ح 14.

[672] ( 2). ر. ك: مستدرك الوسائل، ج 13، ص 110، ح 1.

[673] ( 3). مسالك الافهام، ج 8، ص 380.

[674] ( 1). جاثيه( 45): 24.

[675] ( 1). رعد( 13): 39.

[676] ( 1). الاحتجاج، ج 2، ص 101.

[677] ( 2). صافات( 37): 89- 90.

[678] ( 1). مجمع البيان، ج 7- 8، ص 449.

[679] ( 2). جواهر الكلام، ج 22، ص 95.

[680] ( 3). همان، ص 106.

[681] ( 1). الاحتجاج، ج 2، ص 101.

[682] ( 2). المكاسب، ج 1، ص 201 به نقل از جامع المقاصد، ج 4، ص 31.

[683] ( 1). وسائل الشيعه، ج 11، ص 370، ح 1.

[684] ( 2). همان، ج 17، ص 142، ح 5.

[685] ( 3). همان، ص

143، ح 7.

[686] ( 4). همان، ص 144، ح 11.

[687] ( 1). المصباح المنير، ج 2، ص 116.

[688] ( 2). النهايه، ابن اثير، ج 3، ص 369.

[689] ( 3). المنجد، ص 552.

[690] ( 4). اقرب الموارد، ج 2، ص 873.

[691] ( 1). اللمعه الدمشقيه، ج 3، ص 216.

[692] ( 1). مصباح الفقاهه، ج 1، ص 300.

[693] ( 1). همان، ص 298.

[694] ( 1). وسائل الشيعه، ج 17، ص 279- 283 و ج 18، ص 112- 113.

[695] ( 2). سنن بيهقى، ج 5، ص 320.

[696] ( 3). وسائل الشيعه، ج 17، ص 282، ح 9.

[697] ( 4). همان، ص 280، ح 3.

[698] ( 5). همان، ح 4.

[699] ( 6). همان، ص 281، ح 7.

[700] ( 7). همان، ص 283، ح 11.

[701] ( 1). مصباح الفقاهه، ج 1، ص 300.

[702] ( 2). مسالك الافهام، ج 3، ص 129.

[703] ( 3). جامع المقاصد، ج 4، ص 25.

[704] ( 1). وسائل الشيعه، ج 18، ص 112، ح 1.

[705] ( 2). همان، ج 17، ص 289، ح 8.

[706] ( 1). همان، ح 10.

[707] ( 2). همان، ص 280، ح 4.

[708] ( 3). همان، ج 18، ص 113، ح 4.

[709] ( 1). رياض المسائل، ج 8، ص 76.

[710] ( 2). المكاسب، ج 1، ص 279.

[711] ( 3). وسائل الشيعه، ج 17، ص 279، ح 2.

[712] ( 4). همان، ص 280، ح 3.

[713] ( 1). همان، ص 281، ح 5.

[714] ( 2). همان، ج 18، ص 186، ح 5.

[715] ( 1). همان، ج 17، ص 280، ح 3.

[716] ( 2). مجمع الفائده و البرهان، ج 8، ص 83.

[717] ( 1). جامع المقاصد،

ج 4، ص 25.

[718] ( 1). جامع المقاصد، ج 4، ص 25.

[719] ( 2). مسالك الافهام، ج 3، ص 129.

[720] ( 3). جواهر الكلام، ج 22، ص 112.

[721] ( 4). المكاسب، ج 1، ص 281 280.

[722] ( 1). مسالك الافهام، ج 3، ص 130.

[723] ( 2). ايضاح الفوائد، ج 2، ص 264.

[724] ( 1). المصابيح خطى، ص 59.

[725] ( 2). رياض المسائل، ج 8، ص 83.

[726] ( 3). به نقل شهيد در الدروس الشرعيه، ج 3، ص 172.

[727] ( 4). مفتاح الكرامه، ج 12، ص 302.

[728] ( 5). بلغه الفقيه، ج 2، ص 12.

[729] ( 6). المكاسب، ج 2، ص 134- 136.

[730] ( 7). مصباح الفقاهه، ج 1، ص 460.

[731] ( 1). شرح القواعد، ج 1، ص 279.

[732] ( 1). حاشيه المكاسب، ص 26.

[733] ( 2). مصباح الفقاهه، ج 1، ص 471.

[734] ( 1). ر. ك: المكاسب المحرمه، ج 2، ص 292- 293.

[735] ( 1). مصباح الفقاهه، ج 1، ص 471.

[736] ( 2). المكاسب، ج 2، ص 130.

[737] ( 3). ر. ك: المكاسب المحرمه، ج 2، ص 294.

[738] ( 4). الحاشيه على المكاسب المحرمه، ج 1، ص 284.

[739] ( 1). حاشيه المكاسب، ص 26، به نقل از المكاسب المحرمه، ج 2، ص 292.

[740] ( 2). احزاب( 33): 6.

[741] ( 3). حاشيه المكاسب، ج 1، ص 283.

[742] ( 1). ر. ك: المكاسب المحرمه، ج 2، ص 295.

[743] ( 1). ر. ك: المكاسب المحرمه، ج 2، ص 291- 292.

[744] ( 2). جواهر الكلام، ج 22، ص 117.

[745] ( 3). همان.

[746] ( 1). مستند الشيعه، ج 2، ص 349.

[747] ( 1). ر. ك: المكاسب المحرمه، ج 2، ص

296.

[748] ( 2). المكاسب، ج 2، ص 135.

[749] ( 1). در صورتى كه براى مستأجر منفعت قابل ملاحظه اى داشته باشد كه مفروض بحث همين است، زيرا اگر جز اين باشد از نظر عقلا معامله درست نيست، چون شرط صحت معامله، اين است كه عوضين ماليت داشته باشند.

[750] ( 1). ر. ك: المكاسب المحرمه، ج 2، ص 285.

[751] ( 2). در اجاره بر عين، مثل سكناى منزل.

[752] ( 3). در اجاره بر عمل.

[753] ( 1). فعلًا مورد بحث ما در عمل است و اجاره بر عين مورد بحث نيست تا آن را هم توضيح دهيم.

[754] ( 2). المكاسب و البيع( تقريرات بحث ميرزاى نائينى، تأليف علامه آملى، ج 1، ص 43 40 و كتاب منيه الطالب، ج 1، ص 15.

[755] ( 3). وقتى عملى واجب شد مكلّف مقهور و مجبور به انجام آن است و قدرت بر ترك ندارد و در نتيجه عمل او محترم نيست تا ماليت داشته باشد و قابل اجاره باشد.

[756] ( 1). آل عمران( 3): 97.

[757] ( 2). مستدرك الوسائل، ج 8، ص 26، باب 18، ح 1 و 3.

[758] ( 3). همان.

[759] ( 4). بقره( 2): 183.

[760] ( 5). نساء( 4): 103.

[761] ( 1). المكاسب المحرمه، ج 2، ص 297- 299.

[762] ( 1). نهج البلاغه، خطبه 216.

[763] ( 1). مصباح الفقاهه، ج 1، ص 472.

[764] ( 1). فعلًا براى ما اين جهت مهم نيست، و مهم اصل امكان و جواز اخذ اجرت بر واجب كفايى است.

[765] ( 2). المكاسب، ج 2، ص 136.

[766] ( 1). همان، ص 130.

[767] ( 2). همان، ص 137.

[768] ( 3). همان، ص 142- 143.

[769] ( 4).

وسائل الشيعه، ج 3، ص 5، ح 1.

[770] ( 1). المكاسب المحرمه، ج 2، ص 302- 304.

[771] ( 1). ر. ك: تحف العقول، ص 331؛ وسائل الشيعه، ج 17، ص 83- 86.

[772] ( 1). زيرا اينها كارهاى ارزشمندى هستند كه شرعاً و عرفاً محترم و داراى ماليت مى باشند و عامل هم قصد تبرّع ندارد، بلكه قصد اجرت و امرار معاش و اكتساب دارد.

[773] ( 2). رياض المسائل، ج 8، ص 83.

[774] ( 3). مفتاح الكرامه، ج 12، ص 302.

[775] ( 4). المكاسب، ج 2، ص 137- 141.

[776] ( 1). منيه الطالب، ج 1، ص 15- 16.

[777] ( 2). المكاسب المحرمه، ج 2، ص 306- 307.

[778] ( 1). همان، ص 308- 309.

[779] ( 2). اين مطلب را قبلًا در اوّل بحث واجبات نظاميه توضيح داديم.

[780] ( 1). المكاسب المحرمه، ج 2، ص 304.

[781] ( 2). دادن اين شير بر مادر واجب است و اگر اين شير را به نوزاد ندهد نوزاد جان خود را از دست خواهد داد.

[782] ( 1). مفتاح الكرامه، ج 12، ص 303.

[783] ( 2). جواهر الكلام، ج 22، ص 117.

[784] ( 3). اين مربوط به مولاست، يعنى به خود او مربوط است كه در چه عملى قصد قربت را شرط و معتبر بداند.

[785] ( 4). اين، فعل مكلّف است و ربطى به مولى ندارد.

[786] ( 1). المكاسب، ج 2، ص 126.

[787] ( 1). المكاسب المحرمه، ج 2، ص 258- 261.

[788] ( 2). المكاسب، ج 2، ص 128.

[789] ( 1). همان.

[790] محمدى خراسانى، على، كوثر فقه (محمدى) - تهران، چاپ: اول، 1388 ه.ش.

[791] ( 1). البته قدر مسلّم بيان واجبات است تا مسلمانان

به آن عمل كنند، و نيز بيان محرّمات است تا از آنها اجتناب كنند؛ امّا بيان مكروهات و مستحبات و مباحات جداگانه واجب نيست، مگر از باب حفظ شريعت، نه به منظور عمل كه فعلًا مدّ نظر است. مثالى كه فقها زده اند تعليم صيغه نكاح و مانند آن است.

[792] ( 1). وسائل الشيعه، ج 17، ص 154، ح 2.

[793] ( 2). همان، ح 1.

[794] ( 1). سقوط تكليف گاهى در اثر امتثال آن است، گاهى در اثر انتفاء موضوع آن است و گاهى در اثر معصيت.

[795] ( 2). ر. ك: وسائل الشيعه، ج 8، ص 281، ح 19 و 21 و 23.

[796] ( 1). اين مطلب دليل ديگرى است بر اينكه ميان وجوب و اجاره و ميان عباديت و اخذ اجرت منافاتى نيست.

[797] ( 1) نظر شيخ اعظم همين است ولى مبتلا به اشكال است. ر. ك: المكاسب، ج 2، ص 144- 145.

[798] ( 2). وسائل الشيعه، ج 11، ص 163، ح 1.

[799] ( 3). چه تنزيل خودش به منزله منوب عنه در عمل، و چه تنزيل عملش به منزله عمل منوب عنه.

[800] ( 4). وسائل الشيعه، ج 8، ص 276- 282.

[801] ( 1). آنچه تاكنون در هيجده مسأله ذكر شد درباره انواع مكاسب محرّمه بود، يعنى امورى كه اكتساب به آنها و امرار معاش از طريق آنها شرعاً حرام است؛ خواه از اعيان خارجى باشند، مثل اعيان نجسه، اشيا متنجسى كه قابل تطهير نيستند، چيزهايى كه ارزش و ماليت ندارند، امورى كه با هيئت خاص جز در جهت حرام قابل استفاده نمى باشند، و خواه از افعال اختيارى مكلّف باشند، مثل مجسمه سازى، حفظ و

نگهدارى كتب ضلال، و .... قدر مشترك همه، اين است كه يا عرفاً و يا شرعاً ماليت و ارزش ندارند و معامله آنها جايز نيست، و يا شرعاً ماليت ندارند ولو از نظر عرف مال و قابل معاوضه باشند. و در تمام موارد مذكور علاوه بر حرمت تكليفى، از نظر وضعى نيز معامله فاسد و باطل است به بيانى كه در هر مسأله از مسائل فوق، ذكر شد.

[802] ( 1). البته كسب هاى ديگرى هم وجود دارد كه مكروه است ولى بزرگان بر اساس سيره اى كه دارند هر كدام را به تناسب، در باب هاى ديگر ذكر كرده اند.

[803] ( 2). وسائل الشيعه، ج 1، ص 80- 82.

[804] ( 1). كفايه الاصول، ج 2، ص 197.

[805] ( 2). فوائد الاصول، ج 3، ص 409- 412.

[806] ( 3). همان، ج 2، ص 153- 156.

[807] ( 4). مصباح الاصول، ج 2، ص 319.

[808] ( 5). مصباح الفقاهه، ج 5، ص 482.

[809] ( 6). انوار الهدايه، ج 2، ص 133.

[810] ( 1). بيع طلا به طلا، بيع طلا به نقره، بيع نقره به نقره و بيع نقره به طلا را بيع صرف گويند، كه عوضين هر دو طلا يا نقره يا يكى طلا و ديگرى نقره است.

[811] ( 2). وسائل الشيعه، ج 17، ص 135، ح 1.

[812] ( 3). همان.

[813] ( 1). همان، ص 137، ح 4.

[814] ( 2). همان، ص 136، ح 1.

[815] ( 1). همان، ص 137، ح 4.

[816] ( 2). همان، ص 138، ح 6.

[817] ( 3). همان، ص 136، ح 1.

[818] ( 1). همان، ص 137، ح 4.

[819] ( 2). همان، ج 16، ص 45، ح 3.

[820]

( 3). همان، ج 17، ص 140، ح 1.

[821] ( 1). همان، ح 2.

[822] ( 2). همان، ص 104، ح 2.

[823] ( 1). همان، ح 1.

[824] ( 2). همان، ص 92، ح 2.

[825] ( 3). جواهر الكلام، ج 22، ص 131.

[826] ( 1). وسائل الشيعه، ج 17، ص 95، ح 13 و 14.

[827] ( 2). همان، ص 111، ح 3.

[828] ( 3). همان، ح 1.

[829] ( 4). همان، ح 2.

[830] ( 1). وسائل الشيعه، ج 17، ابواب مقدمات تجارت كه سى باب است و عمدتاً در جهت تشويق به كسب و كار و تجارت و زراعت و نهال كارى و دامدارى وارد شده است؛ و كافى شريف، ج 5، كتاب معيشت؛ سنن بيهقى، ج 6؛ صحيح بخارى، ج 2 و ....

[831] ( 1). وسائل الشيعه، ج 17، ص 24، ح 15.

[832] ( 2). همان، ص 27، ح 7.

[833] ( 3). همان، ص 10، ح 3.

[834] ( 4). همان، ح 4.

[835] ( 5). همان، ص 11، ح 6.

[836] ( 1). ر. ك: همان، ص 13- 17.

[837] ( 2). همان، ص 15، ح 6.

[838] ( 3). همان، ص 16، ح 8.

[839] ( 4). ر. ك: الكافى، ج 5، ص 260- 261.

[840] ( 5). وسائل الشيعه، ج 19، ص 34، ح 6.

[841] ( 6). همان، ج 11، ص 539، ح 3.

[842] ( 1). ر. ك: همان، ص 501- 502.

[843] ( 1). يعنى اختصاص به تجارت ندارد در غير تجارت هم مطلب همين است.

[844] ( 2). كتاب البيع، ج 3، ص 589.

[845] ( 1). المكاسب، ج 4، ص 340.

[846] ( 2). كتاب البيع، ج 3، ص 588.

[847] ( 3). ر.

ك: وسائل الشيعه، ج 17، ص 381- 382.

[848] ( 4). المكاسب، ج 4، ص 340.

[849] ( 5). مصباح الفقاهه، ج 5، ص 475.

[850] ( 6). حاشيه المكاسب، ج 2، ص 633.

[851] ( 1). كتاب البيع، ج 3، ص 592.

[852] ( 1). مجموعاً سيزده امر در مسأله ذكر شده است كه فعلًا دوازده مورد را بيان مى كنيم. مورد سيزدهم بعداً بررسى خواهد شد.

[853] ( 1). وسائل الشيعه، ج 17، ص 48، ح 3.

[854] ( 2). خواه لفظاً استقاله كند، يعنى بگويد« أقلنى» يا معناً استقاله كند، يعنى اظهار ندامت كند، كه بالملازمه دال بر استقاله و طلب فسخ معامله است.

[855] ( 3). وسائل الشيعه، ج 17، ص 387، ح 5.

[856] ( 4). ر. ك: همان، ص 398، ح 1.

[857] ( 1). ر. ك: همان، ص 392- 393.

[858] ( 2). وسائل الشيعه، ج 17، ص 392، ح 1.

[859] ( 3). همان، ص 383، ح 2.

[860] ( 4). همان، ص 384، ح 3.

[861] ( 1). همان، ص 419، ح 2.

[862] ( 2). مثلًا در تاريكى يا در روشنائى زياد كه نور چراغ هاى قوى، جنس را بيشتر از آنچه هست زيبا و براق نشان مى دهد.

[863] ( 3). وسائل الشيعه، ج 17، ص 466، ح 1.

[864] ( 4). همان، ص 282، ح 8.

[865] ( 5). همان، ص 396، ح 1.

[866] ( 1). همان، ص 447، ح 1.

[867] ( 2). همان، ص 395، ح 1.

[868] ( 3). همان، ص 399، ح 2.

[869] ( 4). همان، ج 6، ص 461، ح 10.

[870] ( 5). همان، ج 17، ص 417، ح 1.

[871] ( 1). همان، ص 394، ح 1.

[872] ( 2). همان، ص

452، ح 1.

[873] ( 3). همان، ص 459، ح 3.

[874] ( 1). النهايه، ابن اثير، ج 4، ص 266.

[875] ( 2). مسالك الافهام، ج 3، ص 189.

[876] ( 1). السرائر، ج 2، ص 237.

[877] ( 2). منتهى المطلب، ج 2، ص 1005.

[878] ( 3). الدروس الشرعيه، ج 3، ص 179.

[879] ( 4). وسائل الشيعه، ج 17، ص 443، ح 2.

[880] ( 5). همان، ح 5.

[881] ( 6). من لا يحضره الفقيه، ج 3، ص 174، ح 1.

[882] ( 7). وسائل الشيعه، ج 17، ص 443، ح 3.

[883] ( 8). رجال نجاشى، ص 287.

[884] ( 1). استحبابى.

[885] ( 2). المقنعه، ص 616.

[886] ( 3). النهايه، ص 375.

[887] ( 4). نهايه الاحكام، ج 2، ص 517.

[888] ( 1). المقنعه، ص 616؛ منتهى المطلب، ج 2، ص 1006؛ مسالك الافهام، ج 3، ص 189.

[889] ( 2). جواهر الكلام، ج 22، ص 471؛ المكاسب، ج 4، ص 391.

[890] ( 3). ر. ك: وسائل الشيعه، ج 17، ص 444، ح 1 و 2؛ من لا يحضره الفقيه، ج 3، ص 174، ح 3.

[891] ( 4). من لا يحضره الفقيه، ج 3، ص 174، ح 1.

[892] ( 1). مسالك الافهام، ج 3، ص 190.

[893] ( 2). وسائل الشيعه، ج 17، ص 443- 444.

[894] ( 3). كتاب البيع، ج 3، ص 597.

[895] ( 1). وسائل الشيعه، ج 17، ص 443، ح 2.

[896] ( 2). همان، ح 3.

[897] ( 3). السرائر، ج 2، ص 238.

[898] ( 1). صحاح اللغه، ج 2، ص 635.

[899] ( 2). المصباح المنير، ج 1، ص 145.

[900] ( 3). النهايه، ابن اثير، ج 1، ص 417.

[901] ( 4). كتاب

البيع، ج 3، ص 601.

[902] ( 1). المكاسب، ج 4، ص 364.

[903] ( 2). مصباح الفقاهه، ج 5، ص 494.

[904] ( 3). كتاب البيع، ج 3، ص 602.

[905] ( 4). وسائل الشيعه، ج 17، ص 424، ح 2.

[906] ( 5). من لا يحضره الفقيه، ج 3، ص 266، ح 3959.

[907] ( 6). همان، ص 3962.

[908] ( 1). دعائم الاسلام، ج 2، ص 35، ح 77.

[909] ( 2). مسالك الافهام، ج 3، ص 192.

[910] ( 3). وسائل الشيعه، ج 17، ص 428، ح 3.

[911] ( 1). در مباحث بعدى بررسى خواهد شد.

[912] ( 1). وسائل الشيعه، ج 17، ص 429، ح 1.

[913] ( 2). كتاب البيع، ج 3، ص 603.

[914] ( 3). همان.

[915] ( 1). همان، ص 603- 604.

[916] ( 2). ر. ك: وسائل الشيعه، ج 17، ص 428، ح 3.

[917] ( 1). همان، ص 434- 435.

[918] ( 2). همان، ص 434، ح 3.

[919] محمدى خراسانى، على، كوثر فقه (محمدى) - تهران، چاپ: اول، 1388 ه.ش.

[920] ( 1). ر. ك: وسائل الشيعه، ج 17، ص 425، ح 4 و ص 426، ح 7.

[921] ( 2). حكومت يا تخصيص.

[922] ( 3). شيخ طوسى در مبسوط، ج 2، ص 195، و علامه در تذكره الفقهاء، ج 1، ص 585، و شهيد ثانى در مسالك الافهام، ج 3، ص 192 و ....

[923] ( 4). كتاب البيع، ج 3، ص 611.

[924] ( 1). مصباح الفقاهه، ج 5، ص 497- 499.

[925] ( 2). المهذب البارع، ج 2، ص 370.

[926] ( 3). التنقيح الرائع، ج 2، ص 420.

[927] ( 4). مفتاح الكرامه، ج 12، ص 360.

[928] ( 1). نهج البلاغه، نامه 53.

[929]

( 2). وسائل الشيعه، ج 17، ص 430، ح 1.

[930] ( 3). همان، ص 429، ح 1.

[931] ( 4). المقنعه، ص 616.

[932] ( 1). مختلف الشيعه، ج 5، ص 42.

[933] ( 2). الدروس الشرعيه، ج 3، ص 180.

[934] ( 3). مسالك الافهام، ج 3، ص 193.

[935] ( 4). نهج البلاغه، نامه 53.

[936] ( 1). ر. ك: تحف العقول، ص 332.

[937] ( 1). وسائل الشيعه، ج 17، ص 17- 206، باب 42 و 45- 48؛ مستدرك الوسائل، ج 13، ص 130- 141، باب 39 و 41.

[938] ( 2). جواهر الكلام، ج 22، ص 156.

[939] ( 1). المكاسب، ج 2، ص 70.

[940] ( 2). مصباح الفقاهه، ج 1، ص 436.

[941] ( 3). ر. ك: المكاسب المحرمه، ج 2، ص 158- 173.

[942] ( 1). وسائل الشيعه، ج 17، ص 198، ح 15.

[943] ( 2). تحف العقول، ص 332.

[944] ( 1). همان.

[945] ( 2). وسائل الشيعه، ج 17، ص 179، ح 5.

[946] ( 1). آل عمران( 3): 28.

[947] ( 2). نحل( 16): 106.

[948] ( 1). وسائل الشيعه، ج 15، ص 369، ح 1.

[949] ( 2). همان، ج 5، ص 483، ح 7.

[950] ( 3). همان، ج 16، ص 214، ح 1.

[951] ( 4). همان، ح 2.

[952] ( 1). همان، ج 17، ص 202، ح 3.

[953] ( 1). ر. ك: المكاسب المحرمه، ج 2، ص 250.

[954] ( 2). ر. ك: همان، ج 2، ص 209- 220.

[955] ( 1). المكاسب، ج 2، ص 72.

[956] ( 1). ر. ك: المكاسب المحرمه، ج 2، ص 174.

[957] ( 2). مصباح الفقاهه، ج 1، ص 437.

[958] ( 3). فقه القرآن، ج 2، ص 24.

[959] (

4). المكاسب، ج 2، ص 72.

[960] ( 1). همان.

[961] ( 2). فقه القرآن، ج 2، ص 24.

[962] ( 3). اسراء( 17): 55.

[963] ( 4). مصباح الفقاهه، ج 1، ص 438.

[964] ( 1). وسائل الشيعه، ج 17، ص 202- 203، ح 4 و 5 و ص 206، ح 10.

[965] ( 2). همان، ص 185- 206، باب 44- 48.

[966] ( 3). ر. ك: مستدرك الوسائل، ج 13، ص 130- 138.

[967] ( 4). وسائل الشيعه، ج 17، ص 193، ح 7.

[968] ( 1). همان، ص 192، ح 1.

[969] ( 2). همان، ص 194، ح 9.

[970] ( 1). تحف العقول، ص 332.

[971] ( 1). وسائل الشيعه، ج 17، ص 190، ح 9.

[972] ( 1). همان، ص 186، ح 4.

[973] ( 2). ر. ك: المكاسب المحرمه، ج 2، ص 183- 185.

[974] ( 1). به اختلاف مبانى در علم اصول.

[975] ( 2). ر. ك: جواهر الكلام، ج 22، ص 164.

[976] ( 1). المكاسب، ج 2، ص 84.

[977] ( 2). مصباح الفقاهه، ج 1، ص 443.

[978] ( 1). المكاسب، ج 2، ص 201.

[979] ( 2). مصباح الفقاهه، ج 1، ص 534.

[980] ( 3). همان.

[981] ( 1). حاشيه المكاسب، ص 43.

[982] ( 2). مستدرك الوسائل، ج 14، ص 7، ح 12.

[983] ( 1). وسائل الشيعه، ج 9، ص 252، ح 3.

[984] ( 2). همان، ص 253، ح 6.

[985] ( 3). ر. ك: تهذيب الاحكام، ج 4، ص 54، ذيل حديث 101.

[986] ( 1). رساله السراج الوهاج.

[987] ( 2). مجمع الفائده والبرهان، ج 8، ص 101 به بعد.

[988] ( 3). حجّ( 22): 78.

[989] ( 1). ر. ك: وسائل الشيعه، ج 17، ص 213- 222،

باب 51 و 52 و 53.

[990] ( 2). ر. ك: همان، ج 19، ص 59- 61، باب 18.

[991] ( 1). المكاسب، ج 2، ص 201.

[992] ( 1). وسائل الشيعه، ج 17، ص 220، ح 5.

[993] ( 1). المكاسب المحرمه، ج 2، ص 417- 419.

[994] ( 2). وسائل الشيعه، ج 17، ص 219، ح 5.

[995] ( 1). نساء( 4): 29.

[996] ( 1). وسائل الشيعه، ج 19، ص 60، ح 3.

[997] ( 2). المكاسب، ج 2، ص 228.

[998] ( 3). مسالك الافهام، ج 3، ص 144.

[999] ( 4). رياض المسائل، ج 8، ص 106.

[1000] ( 5). المكاسب، ج 2، ص 227- 231.

[1001] ( 6). مصباح الفقاهه، ج 1، ص 543.

[1002] ( 7). جواهر الكلام، ج 22، ص 190- 195.

[1003] ( 1). مسلمان يا كافر، مسلمان شيعى يا سنى، زيرا روايات از اين جهت اطلاق دارند و تعبير« عن الرجل استأجر» يا« عن الرجل يتقبل» و ... دارد.

[1004] ( 1). فرقى ندارد كه نقد باشد مثل درهم و دينار يا جنس باشد مثل گندم و مانند آن، زيرا رواياتى كه در ادامه اشاره خواهد شد به هر دو مورد اشاره كرده است، و صريحاً فرموده اند:« لا بأس» اشكالى ندارد.

[1005] ( 2). ر. ك: وسائل الشيعه، ج 19، ص 124- 128.

[1006] ( 3). ر. ك: همان، ص 40، باب 8 و ص 52، باب 15 و ص 59، باب 18.

[1007] ( 4). وسائل الشيعه، ج 19، ص 59، ح 3.

[1008] ( 1). همان، ص 52، ح 3.

[1009] ( 2). همان، ص 128، ح 6.

[1010] ( 3). همان، ص 125، ح 2.

[1011] ( 1). همان، ص 127، ح 3.

[1012] (

2). همان، ح 4.

[1013] محمدى خراسانى، على، كوثر فقه (محمدى) - تهران، چاپ: اول، 1388 ه.ش.

كوثر فقه جلد 2

اشاره

نام كتاب: كوثر فقه( محمدى)

نويسنده: محمدى خراسانى، على

تاريخ وفات مؤلف: معاصر

موضوع: فقه استدلالى

زبان: فارسى

تعداد جلد: 2

ناشر: موسسه تنظيم و نشر آثار امام خمينى( ره)، موسسه چاپ و نشر عروج

مكان چاپ: تهران

سال چاپ: 1388 ه. ش

نوبت چاپ: اول

سخن ناشر

الف

امام خمينى (س) از شخصيت هاى كم نظيرى است كه علاوه بر جامعيت بين معقول و منقول، در عرصه علم و عمل نيز سرآمد عصر خود گرديد. ايشان فيلسوفى عارف و عارفى واصل بود، كه در برهه اى از حيات پربركت خود همه اشتغالات تدريسى و تحقيقى خويش را در حوزه علوم عقلى و نقلى به انجام رساند.

اما به حق از شگفتى هاى شخصيت علمى حضرت امام (س) اين است كه همان فيلسوف عارف، فقيهى بزرگ و اصولى صاحب مبنا و سبكى گرديد، كه تربيت صدها مجتهد فاضل و تعداد فراوانى فقيه بزرگ و مرجع تقليد، در كنار آثار مكتوب بسيار ارزنده ايشان، بهترين گواه اين ادعاست.

كتاب ارزنده تحرير الوسيله اثر فقهى آن فقيه مجاهد است كه به هنگام تبعيد در تركيه به انجام رسيد و به جهت اخلاص و اتقان مؤلّف آن، به سرعت در كنار شرايع الإسلام و عروة الوثقى ، يكى از متون اصلى درس ها و شرح هاى عالى فقه قرار گرفت.

تنظيم مناسب و نشر بايسته آثار ماندگار حضرت امام (س) رسالت اصلى مؤسسه تنظيم و نشر آثار امام خمينى (س) مى باشد. در همين راستا و نظر به جايگاه «فقه» در

ب

زندگى عملى و عينى جامعه و در جهت عمومى سازى مباحث استدلالى فقه، به ويژه در دانشگاه ها، معاونت پژوهش دفتر قم نگارش شرحى استدلالى به زبان فارسى را در اولويت كار خود قرار داده و از يكى از اساتيد مبرز

حوزه علميه قم اين مهم را درخواست كرده است.

استاد ارجمند حضرت حجت الاسلام والمسلمين محمدى خراسانى (دامت افاضاته) با علاقه فراوان و با قلمى روان و محققانه به شرح استدلالى مباحث معاملات تحرير الوسيله پرداختند كه با تقدير فراوان از زحمات ارزنده ايشان، جلد دوم اين مجموعه، تقديم علاقه مندان گرامى مى گردد.

مؤسسه تنظيم و نشر آثار امام خمينى (س)

دفتر قم

كتاب بيع

اشاره

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 3

مقدّمه

اشاره

در آغاز بحث از مكاسب محرّمه تحت عنوان كلى «كتاب مكاسب و متاجر» به انواع كسب ها و تجارت ها و داد و ستدهاى حلال و مشروع از قبيل بيع، اجاره، صلح و ... اشاره شد. على القاعده مى بايست مصاديق آن ها يك يك بيان مى شد، ولى قبل از آن، در مقدمه، مسائلى در مورد كسب ها و معاملات حرام و مكروه در بيست و شش مسأله تبيين شد.

در اين جلد يكايك مكاسب و متاجر حلال و مشروع را مورد بررسى قرار مى دهيم و انواع و شروط و احكام آن را بررسى مى كنيم. قبل از بيان اقسام بيع، شروط و احكام شرعى آن ها، به جاست با حقيقت بيع آشنا شويم.

فيومى در مصباح المنير مى نويسد: «الأصل في البيع مبادلة مال بمال».[1] براى تبيين اين تعريف نُه نكته شايان ذكر است:

نكته اول، معناى مبادله و بررسى انواع اضافه
اشاره

مبادله مصدر باب مفاعله و در فارسى به معناى جابه جا كردن است و دو شعبه دارد: الف) مبادله تكوينى و خارجى كه يا در جوهر و ذات دو چيز است، يا در صفات حقيقى آن دو است و يا در اضافات و نسبت هاى خارجى آن دو؛ مانند اضافه مكانى، اضافه زمانى، اضافه جهتى، اضافه كمّى و كيفى. ب) مبادله اعتبارى و قراردادى؛ اين

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 4

نوع مبادله را عقلا جعل كرده اند و شارع امضا فرموده است. اين مبادله در اضافه ملكيت يا اضافه ماليت و يا اضافه حقّيت است.

انواع اضافه مالكيت

اضافه مالكى عبارت است از اضافه و نسبتى كه ميان مالك و مالش وجود دارد و خود، داراى دو قسم است:

الف) يا از نوع اضافه ذاتى تكوينى و فوق جعل و اعتبار است؛ مثل مالكيت و سلطنت آدمى بر ذات خود و شؤون گوناگون آن؛

ب) يا از نوع اضافه عرضى و اعتبارى است كه ميان مالك و مال او اعتبار مى شود و سبب و علّت مى طلبد؛ يعنى اسباب مملّكه. اين قسم نيز داراى دو شعبه است:

1. اضافه مالكى اعتبارىِ اوّلى: اضافه اى كه ميان شخصى و مالى پيدا شده است و دو شعبه دارد:

الف) يا اضافه اوّلى اصلى است؛ مثل اضافه اى كه از حيازت مالى به دست آمده است. اولين و مهم ترين سببِ موجب ملكيت همين است و انسان هاى اوّليه از اين راه چيزها را مالك مى شدند. هم اكنون نيز نسبت به مباحات اصليه تنها راه مالك شدن حيازت است، و مثل اضافه اى كه از راه عمل و صنعت به دست مى آيد. مانند اين كه شخصى وسيله اى را مى سازد و بدين وسيله مالك آن مى شود و حقّ هر نوع

استفاده اى از آن مصنوع، مخصوص او مى گردد. و مثل اضافه اى كه از مجموع عمل و حيازت به وجود مى آيد و فردى براى اولين بار مالك چيزى مى شود.

ب) يا اضافه اوّلى تبعى است، مثل نتايج و نمائات شى ءاى كه به تبع مالك اصل بودن، مالك فرع و نتيجه آن از متصل و منفصل مى شود. ولى اولين اضافه ملكى است كه ميان مالك عين و نمائات آن حاصل مى شود و مسبوق به سابقه نيست.

2. اضافه مالكىِ اعتبارىِ ثانوى: آن قسم از اضافات مالكى اى كه مسبوق به سابقه

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 5

است و قبل از تحقق آن ميان مالك فعلى و ملك، ميان مالك قبلى و ملك بوده است. منظور از لفظ ثانوى، ثانوى در مقابل ثالث و رابع نيست كه «به شرط شى ء» باشد، بلكه به تعبير معروف: «ما ليس بأوّلٍ» است؛ خواه واقعاً اضافه ثانوى و دوم باشد يا اضافه دهم و صدم و هزارم. يعنى مالى باشد كه چندين بار دست به دست شده و از مالكى به مالك ديگر منتقل گشته و اضافه هاى ملكى متعددى در طول زمان پيدا كرده است، مثل غالب اموال و املاك. اين قسم نيز دو شعبه دارد:

الف) گاهى از نوع اضافه مالكى قهرى و غير ارادى است؛ يعنى اراده و اختيار و طيب نفس طرف در تحقق آن دخيل نيست، مثل باب ارث كه با مرگ مورِّث به وارث منتقل مى شود.

ب) گاهى از نوع اضافه اختيارى است؛ مثل هبه معوضه، صلح، اجاره، بيع، و ... تا طرفين با تراضى معامله نكنند مال به ديگرى منتقل نمى شود و اضافه ملكيت ميان او و مال حاصل نمى شود. مورد بحث ما در

همين قسم است.

با توجه به نكات مزبور ترديدى نيست كه بيع، مبادله در اضافه است و در واقع طرفين معامله اضافه اى را به اضافه ديگر تبديل مى كنند يا اضافه و ارتباط و تعلّقى را عطا و اضافه ديگر را دريافت مى كنند. ولى آيا بيع مبادله در اضافه ملكيت است يا در اضافه ماليت؟ يا اعم از اين هاست؟ قدر مسلّم اين است كه بيع مخصوص مبادله اضافه ملكى نيست؛ اگرچه غالباً در خارج چنين است و طرفين معامله هر دو مالك هستند و اضافه هاى ملكى جابه جا مى شود ولى فعلًا سخن در «حقيقت و ماهيت» بيع است، نه در اغلب افراد آن. در صدق حقيقت بيع وجود اضافه ملكى معتبر نيست و بدون آن نيز بيع صدق مى كند.

مثلًا در مورد اموال زكوى، بنا بر اين كه هشت گروه مذكور در آيه إِنّمَا الصَّدَقَاتُ لِلْفُقَرَاءِ وَالْمَسَاكِينِ وَالْعَامِلِينَ عَلَيْهَا وَالْمُؤَلّفَةِ قُلُوبُهُمْ وَفِي الرِّقَابِ وَالْغَارِمِينَ وَفِي سَبِيلِ اللهِ

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 6

وَابْنِ السَّبِيلِ [2] براى بيان مصرف زكات باشد، نه براى بيان مالك زكات بودن آن ها. دست كم در مورد گروه هفتم؛ يعنى وَفِي سَبِيلِ اللهِ تعبير عوض شده و به جاى «لام» ملكيت و اختصاص، حرف «فى» آمده كه صرفاً مصرف زكات را بيان مى كند. در اين جا حاكم شرع يا متولى امر، سهم وَفِي سَبِيلِ اللهِ را مى فروشد و مال به مشترى منتقل مى شود بدون اين كه مالك معينى داشته باشد. و هكذا در بيع برخى از موقوفات كه عنداللزوم يا هنگام مصلحت بودن بيع، متولى وقف مى تواند آن ها را بفروشد، و حقيقتاً بيع است، در حالى كه اضافه مالكى نيست تا كسى بگويد بيع تبديل اضافه مالكى به اضافه مالكى ديگر است.

متقابلًا

گاهى اضافه مالكى هست، ولى بيع عرفى نيست؛ فى المثل يك حبّه گندم، ملك مالك است، ولى عرفاً بيع جدّىِ عقلايى روى آن انجام نمى گيرد.

همچنين بيع، مبادله اضافه حقّى نيست و بر كسى كه مالى را مى گيرد و از حق خود صرف نظر مى كند صدق معامله نمى كند كه عوض در مقابل خود «حق سبق» و مانند آن باشد، بلكه مالى مى گيرد تا از حق خود صرف نظر كند و به دنبال آن بذل كننده مال، سبقت بگيرد يا حيازت كند و به سبب مستقل مملِّك، مالك شود يا حق پيدا كند.[3]

بنابراين، بيع مبادله اضافه ماليت است كه ميان مال و مالك آن وجود دارد و تعبير فيومى در مصباح [4] دقيق است كه بيع را مبادله مال به مال دانسته و روى عنوان مال بودن تكيه كرده است، نه روى عنوان ملك يا شى ء و مانند آن ها؛ و تعليق به وصف، مشعر به عليت آن است و در صدق حقيقت بيع عقلايى، ماليت معتبر است و بدون آن، بيع حقيقى نيست؛ آرى بيع صورى صدق مى كند، ولى فايده اى ندارد، چه اين كه ممكن است از روى هزل و شوخى غير مال را مورد بيع قرار دهند؛ ولى اين ملاك نيست.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 7

اشكال به تعريف بيع

مرحوم آيت الله خوئى در مصباح الفقاهه [5] بر اين عقيده است كه حقيقت بيع، نه خصوص مبادله در اضافه ملكيت است، نه خصوص مبادله در اضافه ماليت و نه مبادله در اضافه حقى، بلكه مبادله در يكى از اين اضافات است، زيرا مبادله و تبديل خصوص اضافه ملكى در مثل بيع مال زكاتى و وقفى و مانند آن نقض مى شود.[6] مبادله خصوص اضافه حقى هم به اتفاق كلمه

ناتمام است و عمده موارد بيع، تمليك خود عين است. اشكال مبادله خصوص اضافه مالى هم اين است كه در مواردى، بيع حقيقتاً صدق مى كند در حالى كه مبيع اصلًا مال نيست تا داراى اضافه مالى باشد. مثلًا يك مشترى به خاطر غرض شخصى مبلغ كلانى مى دهد و مقدارى حشره خريدارى مى كند. اين قطعاً بيع است و صدق آن بديهى است، در حالى كه حشرات از نظر عرف و عقلا ماليت ندارند و اگر بيع تبديل اضافه مالى باشد در اين موارد نقض مى شود.[7]

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 8

بنابراين، همان طور كه امام راحل فرموده است: تعريف مصباح از بيع كاملًا دقيق، پذيرفتنى و قابل دفاع است [8] و حقيقت بيع تبديل اضافه مالى به اضافه مالى ديگر است و مال بودن در صدق بيع دخيل است، نه اين كه خارج از ماهيت بيع و از شروط صحت معامله باشد؛ آن گونه كه مشهور آورده اند.

نكته دوم، بررسى معناى مبادله و اشكال بر آن
اشاره

كلمه «مبادله» در تعريف مصباح ، مصدر باب مفاعله است؛ يعنى فعلى ميان دو كس به گونه اى انجام گيرد كه هركدام، هم فاعل اند و هم مفعول به، مثل «ضارب زيدٌ بكراً»؛ زيد و بكر زد و خورد كردند؛ يعنى هركدام هم زدند و هم خوردند. خلاصه، باب مفاعله براى مشاركت است و دو طرف لازم دارد كه تفاعل داشته باشند. بنابراين ذكر «مبادله» در تعريف بيع مسامحى است؛ زيرا بيع فقط كار بايع است كه مالش را به ديگرى تمليك مى كند يا مال خود را به مال ديگرى تبديل مى كند، نه كار بايع و مشترى. بر اين اساس آيت الله خوئى مى گويد: آوردن لفظ «مبادله» در تعريف بيع، صحيح نيست و بايد به جاى آن، كلمه «تبديل» بياوريم و بيع

را به «تبديلُ مالٍ بمالٍ أو إضافة بإضافة» تعريف كنيم.[9]

دو پاسخ از اشكال مزبور

1. پاسخ محقق اصفهانى:[10] از قرآن كريم و روايات و ساير استعمالات فصيح و صحيح به وضوح استفاده مى شود كه لزومى ندارد مفاعله ميان دو كس باشد، بلكه گاهى قوام آن به يك طرف است و بر فعل يك شخص اطلاق مى شود، مثل يُخادِعُونَ

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 9

اللهَ وَ الّذِينَ آمَنُوا[11] كه خدعه يك طرفه منافقان نسبت به خدا و مؤمنان را بيان مى كند، و مثل «عاجله بالعقوبة»، «خالع المرأة»، «بارزه بالمحاربة» كه در همه اين موارد به معناى فعل مجرد است و بر عجله كردن مولى در عقوبت، طلاق خلع دادن مرد، مبارز طلبيدن و ... دلالت دارد. بر اين اساس «مبادله» هم در تبديل بايع استعمال شده و استعمال كاملًا صحيحى است و نيازى به تغيير عبارت نيست.

نقد پاسخ محقق اصفهانى: متبادر و متفاهم عرفى از باب مفاعله مشاركت و بين الاثنين بودن است و براى فهم معناى حقيقى تبادر، بهترين راه است و مواردى كه به عنوان شاهد مثال در كلام محقق اصفهانى ذكر شد، حداكثر استعمال را دلالت مى كند كه اعم از حقيقت و مجاز است و قرينه لازم دارد. موارد فوق، دليل بر اين نمى شود كه از مبادله، حقيقتاً تبديل بايع اراده شود.

2. پاسخ امام راحل:[12] واژه «بيع» گاهى در مقابل «شراء» استعمال مى شود، مثل «باع» و «اشترى»، «بايع» و «مشترى» و ...، در اين اطلاق از بيع، خصوص فعل بايع اراده مى شود كه كارش ايجاب و اعطا و تبديل از طرف خودش است و فعل مشترى جداست و در اين اطلاق، تعبير مبادله و معامله و مانند آن درست نيست. ولى

گاهى «بيع» در مقابل «اجاره»، «نكاح»، و مانند آن به كار مى رود، در اين اطلاق از «بيع»، معامله خاصى اراده مى شود و الفاظ مخصوص، شروط، احكام و اقسامى دارد؛ چه اين كه از «اجاره»، معامله خاصى اراده مى شود كه مركب از ايجاب و قبول است و ميان دو طرف است؛ يا يك نفر به نيابت يا به وكالت از دو طرف، عقد را واقع مى سازد. مقصود فقها از «كتاب البيع» به همين معناست. مراد قرآن از وَذَرُوا البَيْع [13] و أحَلّ اللهُ البَيْع [14] و مراد روايات

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 10

فراوان از بيان احكام بيع و خيارات نيز همين معناست. و مراد مصباح از بيع، معامله مخصوص است و بر اين اساس تعبير «مبادله» دقيق و صحيح و لازم است و تغيير آن به صلاح نيست؛ زيرا غلط خواهد بود.

نكته سوم، مقصود از مال و ملك و نسبت ميان آن دو

مراد از مال و ملك چيست و اين دو چه نسبتى با هم دارند؟

تعريف مال در لغت: المنجد مى نويسد: «المال ما ملكتَه من جميع الأشياء، وهو عند أهل البادية يطلق على النَعَم والمواشي كالإبل والغنم».[15]

شرتونى لبنانى در اقرب الموارد مى نويسد: «المال ما ملكتَه من جميع الأشياء وعند أهل الباديه: النعم».[16]

طريحى در مجمع البحرين مى نويسد: «المال في الأصل الملك من الذهب والفضة، ثمّ اطلق على كلّ ما يقتني ويملك من الأعيان. وأكثر ما يطلق عند العرب على الإبل، لأنّها كانت أكثر أموالهم».[17]

فرهنگ معين براى مال سه معنا ذكر كرده است: 1. آنچه در ملك كسى باشد؛ 2. آنچه ارزش مبادله داشته باشد؛ 3. هر چيزى كه انسان مى تواند از آن استفاده كند و قابل تملك باشد.[18]

در تمام تعريف هاى مزبور، مال به ملك تفسير شده و از آن، هر چيزى

كه ملك فعلى انسان باشد، اراده شده است؛ در حالى كه سخن در تفسير طبيعت مال است، نه مال مضاف به انسان معين يا عنوان كلى مثل مال من، مال تو، مال او، و ... و ملك، مال

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 11

مضاف است كه صاحب بشرى دارد، پس تفسيرهاى فوق، مسامحه دارد. البته دو معناى اخير فرهنگ معين پذيرفتنى است و بر مطلق مال و جنس آن اطلاق مى شود؛ زيرا هر مالى ارزش مبادله دارد و قابل تملك است و انسان مى تواند از آن استفاده كند.

تعريف مال در عرف عام: عقلا از مال اراده مى كنند هرچه را كه مردم ميل به آن دارند و آن را قصد مى كنند و حاضرند براى آن پول بدهند، و به تعبير فقهى: آنچه داراى منفعت مقصوده عقلائيه است.

تعريف مال نزد شارع: هر چيزى كه علاوه بر داشتن منافع قابل ملاحظه عقلائى، شرعاً داراى منافع حلال و مباح باشد، بنابراين شراب، خوك و مانند آن ماليت ندارند.

تعريف واژه ملك: المنجد مى نويسد: «مَلَكَ الشي ء: احتواه قادراً على التصرف والاستبداد»، «مَلَكَ علي القوم: استولى عليهم»، «ملك نفسه: قدر على حبسها».[19]

فرهنگ معين مى نويسد: «ملك: به تصرف درآوردن» (معناى مصدرى)، «ملك: آنچه در تصرف شخص باشد» (معناى اسمى)، «ملك: زمين متعلق به شخص».[20]

شايد بهترين تفسير اين باشد كه ملك يعنى هر چيزى كه صاحب بشرى دارد؛[21] خواه قدرت بر تصرف داشته باشد يا نه؛ مثل افرادى كه محجورند.

قدرت بر تصرف يا سلطنت از شؤون و لوازم ملك است، نه اين كه مقوّم آن باشد، در تصرف بودن يا به تصرف درآوردن هم مقوّم ملك نيست، زيرا غاصب، سارق، ولى، وصىّ و متولّى هم متصرف

هستند؛ در حالى كه مالك نيستند.

البته تفسيرهاى فوق، لفظى و لغوى و شرح الاسمى است و عبارتى را به عبارت روان و آسان تر ادا كردن است، نه بيان ماهيت مال و ملك. به نظر ما عبارت بهتر «صاحب بشرى داشتن» است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 12

نسبت مال و ملك از نسبت هاى چهارگانه منطقى عموم و خصوص من وجه است: در بيشتر اشياء هر دو صدق دارند، يعنى هم ماليت دارند و قابل مبادله و استفاده مى باشند؛ هم ملكيت دارند و هم مالك معينى دارند. در مواردى مال هست، ولى ملك نيست، مثل مباحات اصليه كه كسى تا به حال آن ها را حيازت نكرده باشد. در مواردى ملك هست و مال نيست، مثل جزء يسير از اشياء، مانند يك دانه گندم، يا يك نخ لباس و ....

نكته چهارم، بازشناسى بايع و مشترى

مُّادله مال به مال در طرف بايع و مشترى هر دو صادق است؛ زيرا هركدام مالى را مى دهند و مالى را مى گيرند، يا اضافه ماليتى را مى دهند و اضافه اى را دريافت مى كنند و داراى احكام مشتركى هستند. ولى احكام خاصى براى بايع وجود دارد كه براى مشترى نيست، يا مشترى احكامى دارد كه براى بايع نيست، بيع و شراء، مبيع و ثمن نيز احكامى دارند، لذا ضرورى است آن دو را از هم بازشناسيم.

اصولًا معامله از يك سو يا از هر دو طرف به قصد سود بردن- با حفظ ماليت و سرمايه- است كه كار تاجر و بازرگان است، يا از هر دو طرف با قصد رفع حاجت و ضرورت معيشت است كه مبادله نوع مأكولات و ملبوسات و مشروبات از اين قبيل است، و يا از يك طرف به قصد

ربح و از طرف ديگر براى رفع حاجت است.

از سويى ديگر، معامله يا ميان دو متاع و جنس و عَرَضْ انجام مى گيرد، مثل معاوضه گندم با جو، و روغن با خوراكى ديگر؛ و يا ميان دو نقد رايج بلد انجام مى گيرد، مثل معامله درهم به درهم، درهم به دينار، دلار به ريال، و ...؛ و يا ميان يك نقد و يك جنس واقع مى شود كه امروزه غالب معاملات از اين قسم است، ولى در گذشته هاى دور تمام معاملات يا اغلب آن ها از قبيل مبادله جنس با جنس بود. حال معيارهايى براى شناخت بايع از مشترى ذكر شده است:

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 13

مرحوم آيت الله خوئى در مصباح [22] دو ملاك براى تمييز بيع از شراء، بايع از مشترى و مبيع از ثمن آورده است كه هر دو داراى اشكال است:

1. اگر يكى از طرفين، متاع و جنس را عوض قرار دهد و به ديگرى بدهد و طرف ديگر نقد و پول بدهد از نظر عرف، اولى بايع و كارش بيع و مالش مبيع است و دومى مشترى و كارش اشترا و مالش ثمن نام دارد. ضمناً فرقى ندارد كه هر دو طرف قصد ربح با حفظ سرمايه داشته باشند، يا هر دو به قصد تأمين نيازهاى زندگى معامله كنند، يا يكى با قصد ربح و ديگرى با قصد تأمين نياز مبادله كنند.

اشكال: اشكال اين معيار اين است كه اولًا: بيع جنس به جنس و نقد به نقد را- كه دو قسم از اقسام رايج بيع اند- شامل نمى شود. البته از اين اشكال خود آقاى خوئى در معيار بعدى اين گونه جواب داده است كه ما اين نوع مبادلات

را بيع نمى دانيم بلكه يك عقد مستقل است. نقد اين جواب در ادامه مطالب خواهد آمد.

و ثانياً: اگر چه متعارف همان است كه دهنده جنس را بايع و دهنده پول را مشترى مى دانند، ولى كليت ندارد و نقض مى شود به فرعى كه قطب رازى از قول علامه نقل كرده [23] كه ادعاى اجماع علامه دليل رواج اين مطلب در ميان فقهاست و آن اين كه: «لو باع ديناراً بحيوان يثبت الخيار للبائع إجماعاً».

ملاحظه مى كنيم كه دينار نقد است و حيوان جنس است ولى بر دهنده دينار «بايع» و بر كار او «بيع» اطلاق شده است، و طبعاً بر دهنده حيوان «مشترى» صدق مى كند، و صريحاً گفته: براى بايع- كه دهنده دينار است- خيار (خيار حيوان) ثابت است، چون صاحب الحيوان است.

امام خمينى (قدس سره) پس از نقل اين فرع مى فرمايد:

«ولا يبعد»[24]

و با نفى بُعد، آن را

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 14

مى پذيرد. در نتيجه كليت ندارد كه همه جا دهنده متاع و جنس، بايع و دهنده نقد و پول، مشترى باشد. آرى به عنوان يك معيار غالبى مى پذيريم. نظر آقاى خوئى نيز همين است وگرنه در منقولات و معاملات و ملاكاتِ امتياز آن ها از يكديگر به يك ضابطه كلى و غير قابل نقض نخواهيم دست يافت.

2. در خصوص مواردى كه جنس به جنس يا نقد به نقد مبادله مى شود، معيار تمييز بايع از مشترى اين است كه هركدام علاوه بر حفظ ماليت مالشان (سرمايه) قصد ربح و سود بردن دارد بايع است و هركدام كه فقط قصد تأمين ضرورت معيشت دارد، مشترى است؛ مالى را كه مى دهد ثمن است و مالى را كه مى گيرد مبيع است.

دليل مطلب هم تبادر و ارتكاز

در ذهن هر انسان است كه از بيع آن را مى فهمد و از شراء اين را. ضمناً اختصاص به لغت و زبان عربى هم ندارد، بلكه از مرادف بيع و شراء و بايع و مشترى در هر زبان همين فهميده مى شود و علامت حقيقت است.[25]

اشكال: اشكال اين معيار اين است كه اوّلًا: در مواردى مادّه نقض دارد؛ زيرا گاهى به كسى كه قصد ربح دارد عرفاً مشترى اطلاق مى شود، و به كسى كه قصد تأمين معاش دارد بايع گفته مى شود. مثلًا شخصى براى رفع حاجت، فرش يا وسيله ديگر منزل را در معرض فروش قرار مى دهد و تاجر يا دلالى آن را خريدارى مى كند تا سودى ببرد، در اين جا به صاحب فرش بايع مى گويند با اين كه قصد ربح ندارد، و به دلال و واسطه يا تاجر، مشترى مى گويند با اين كه قصد ربح دارد.

ثانياً: بر فرض قبول ضابطه و صرف نظر از اشكال قبلى، مى گوييم: در مبادله جنس به جنس يا نقد به نقد، چنين نيست كه همه جا يك طرف قصد ربح داشته باشد و طرف ديگر قصد تأمين معاش، تا ضابطه ايشان اجرا شود؛ بلكه گاهى هر دو قصد ربح و سود دارند، و گاهى هر دو قصد رفع نياز معيشت. مثلًا دو تاجر در دو كشور زندگى

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 15

مى كنند؛ يكى از كشور مبدأ جنس و كالايى را به تاجر كشور ديگر مى فروشد، متقابلًا تاجر كشور مقصد، نقد نمى دهد، بلكه او نيز جنس مى دهد و هر دو قصد تجارت و سودآورى دارند. يا دو نفر نقد به نقد را مبادله مى كنند و هر دو قصد رفع نياز دارند. ضابطه دوم بر

اين موارد هم منطبق نيست.

پاسخ آيت الله خوئى: اين گونه موارد اصلًا بيع نيست، بلكه تجارت مستقل ديگرى است كه به بركت عمومات أوْفُوا بِالْعُقُودِ[26] و تِجَارَةً عَن تَرَاضٍ [27] درست شده است و احكام جدايى دارد و ربطى به بيع ندارد، و اگر در عرف و شرع بر اين ها اطلاق بيع شده، حتماً مجاز است؛ زيرا اين معنا متبادر نيست و به نحوى صحت سلب دارد.[28]

نقد اين جواب: اگرچه ثبوتاً ممكن است مبادلات مزبور، تجارت مستقلى باشد، ولى اثباتاً دليل مى طلبد، و شما چنين دليلى نداريد و عموم وجوب وفا به عقد يا تجارت از روى تراضى، دليل بر معامله مستقل بودن آن ها نيست، بلكه دليل برخلاف آن داريم و آن صدق و اطلاق عرفى است كه بر اين ها بيع اطلاق كرده اند و دليل ندارد مجاز باشد.

وانگهى اگر معامله مستقلى بود حتماً عرف و عقلا براى آن قوانين جدايى وضع مى كردند و شارع هم تأييد مى كرد؛ در حالى كه نه در عرف و نه در شرع عين و اثرى از اين كه آن ها معامله جدا باشند وجود ندارد، بلكه عرف بين الملل اين ها را بيع مى داند و احكام بيع بر آن مترتب مى كند، و صرف اين كه بر هر طرف بتوانيم اطلاق بايع و مشترى كنيم، دليل بر اين نيست كه مبادله مستقلى است مثل بيمه، سرقفلى و ...، پس هر دو ضابطه آقاى خوئى ناتمام است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 16

مرحوم آقاى خوئى مدّعى شدند كه مبادله جنس به جنس يا نقد به نقد بدون قصد ربح در هر دو يا با قصد ربح در هر دو، بيع نيست، بلكه معامله خاصى است كه به دليل عموم آيه وفا به عقد آيه

تجارت، ثابت است. در ادامه تبصره اى آورده اند كه: در برخى از كتب اهل سنّت بر مطلق مبادله جنس به جنس- ولو قصد ربح در هيچ كدام نباشد يا در هر دو باشد يا در يكى باشد- بيع اطلاق شده، ولى برخلاف ارتكاز عرفى است و قبول نيست.[29] ولى از بحث هاى ما روشن شد كه اطلاق بيع بر مبادله متاع به متاع كاملًا صحيح است و ايراد آقاى خوئى وارد نيست.[30]

امام خمينى (قدس سره) در كتاب البيع معيار ديگرى ذكر فرموده است:

نعم، البائع والمشتري في بيع الأعيان بالأثمان معلوم لدى العرف، لكن في بيع الدرهم بالدرهم يمكن أن يكون كل واحد منهما بائعاً، فمَن أوجب التمليك بالعوض بائعٌ، فلا يتعيّن فيه البائع لدى العرف ولا المشترى. فلو باع ديناراً بدينارين أو بدراهم وقبل الآخر، صار الأوّل بائعاً، والثاني مشترياً، ولو انعكس انعكس.[31]

خلاصه اين كه در معامله جنس به نقد از نظر عرف روشن است كه دهنده جنس، بايع است و دهنده پول مشترى است. ولى در معامله نقد به نقد[32] هركدام زودتر اقدام

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 17

كرد و تمليك به عوض را ايجاد كرد همان بايع است، و كسى كه بعداً تمليك مى كند مشترى است.[33]

البته بر اين معيار هم نقض هايى وارد است، از جمله اين كه اگر استيجاب و ايجاب باشد؛ يعنى نخست مشترى به بايع مى گويد «ملّكْني هذا بهذا» و طلب تمليك مى كند، سپس بايع انشاء تمليك مى كند. بنا بر اين كه نيازى به الحاق و انضمام قبول بعدى نباشد، در اين جا بايد طلب كننده را بايع بناميم، در حالى كه عرف او را مشترى مى نامند و تمليك كننده را بايع مى شناسد. همچنين اگر دو نفر به وكالت از هر

دو مالك، همزمان انشاء معامله و تمليك كنند، تقدم و تأخرى نيست تا بايع را از مشترى باز شناسيم. و نيز در معاطات هم اگر اعطاء و اخذ، در آنِ واحد باشد باز تقدم و تأخرى نيست و تمييز مشكل است. در عين حال ضابطه امام قوى تر از ضوابط قبلى و داراى اشكال كمترى است.

بهتر است مطلب را به عرف ارجاع دهيم و قاضى و حاكم را عرف بدانيم. عرف در نوع موارد به راحتى بايع را از مشترى مى شناسد، البته در مواردى هم ممكن است امر بر اهل عرف مشتبه شود و نتواند بايع را از مشترى تمييز دهد كه در اين جا سراغ اصول و قواعد ديگر مى رويم و احكام مختص هريك را جارى نمى كنيم چون موضوع آن ها احراز نشده است ولى احكام مشترك جارى مى شود.

نكته پنجم، بررسى وقوع بيع بر اعيان، منافع و حقوق

در بيع لزوماً بايد مبيع از اعيان باشد يا مانعى ندارد كه از منافع يا حقوق هم باشد؟ كلمه «عين» گاه در مقابل «دين» به كار مى رود و از آن، موجود خارجى شخصى و معين

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 18

اراده مى شود، مثل «اين كتاب»، «آن فرش» و ...؛ در مقابل كلى كه به ذمّه طرف مى آيد؛ خواه كلى فى المعين باشد يا كلى در ذمّه. اين معنا در نكته ششم تشريح خواهد شد. ولى گاهى در مقابل منفعت و حق و عمل انسان آزاد، استعمال مى شود و مقصود از آن، ذات و رقبه شى ء است؛ مثل خود فرش، خود منزل، خود كتاب و ...؛ در مقابل منافع آن و در برابر حقوقى از قبيل حق تحجير، حق اولويت، حق سبق و .... در نكته پنجم همين معنا مورد نظر است.

قطعاً مبيع

اگر عين و ذات شى ء باشد، نام معامله بيع است و اگر داراى ساير شروط هم باشد صحيح و لازم است، ولى آيا منحصر در اين است و اگر منفعت يا حق، مورد معامله قرار گيرد بيع نيست؟ يا حصرى وجود ندارد و بيع حقيقتاً بر هر يك از تمليك اعيان و منافع و حقوق صدق مى كند؟

دو نظريه در اين باره وجود دارد:

نظريه اوّل: به عقيده مشهور فقها، لزوماً بايد مبيع از اعيان باشد و اگر از منافع يا حقوق باشد صدق بيع، حقيقى نيست و از روى تسامح و تساهل است، بلكه اين را امرى مقطوع و مورد اتفاق و خالى از اشكال دانسته اند. مانند صاحب جواهر[34] و مرحوم آيت الله خوئى.[35]

براى قول مشهور سه دليل و دو مؤيد ذكر مى شود:

دليل اوّل، تبادر و ارتكاز عرفى است؛[36]

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 19

دليل دوم، صحت سلب است؛[37]

دليل سوم [38]، بر فرض كه تبادر و ارتكاز عرفى و صحت سلب نباشد ولى اين مقدار مسلّم است كه يقين به صدق بيع بر تمليك منافع نداريم بلكه مجرّد شك است و همين كافى است كه تمليك منافع مشمول ادلّه امضا و تنفيذ بيع نباشد، زيرا تمسك به اطلاق، فرع احراز صدق اسم و عنوان است.

مؤيد اوّل، استقرار طريقه فقهاست؛[39]

مؤيد دوم سخن برخى از علماى اهل سنّت است كه گفته اند: «البيع فى اللغه إخراج ذاتٍ عن الملك بعوضٍ فتمليك المنفعه بالإجاره لا يسمّى بيعاً».[40]

نظريه دوم: به عقيده برخى از فقيهان بزرگ از قبيل امام خمينى (قدس سره)[41] و محقق ايروانى،[42] بيع به تمليك و نقل عين و ذات اختصاص ندارد بلكه حقيقتاً نقل منافع و اعيان را نيز شامل است و

شواهدى اين را تأييد و تقويت مى كند.

الف) گفتار اهل لغت؛[43]

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 20

ب) گفتار برخى از فقيهان عامه و خاصه؛[44] مثلًا امام خمينى (قدس سره) در كتاب البيع ، مى فرمايد:

«... فبيع المنافع والحقوق بيع عرفاً ولغةً ولو فرض بطلانه»[45]

و در تحرير الوسيله در باب شرايط عوضين مى نويسد: «الأوّل: يشترط في المبيع أن يكون عيناً على الأحوط، ... فلا يجوز على الأحوط أنْ يكون منفعة ... أو حقّاً، وإنْ كان الجواز- خصوصاً في الحقوق- لا يخلو عن قوّة»[46] و از اين فتواى برخلاف، معلوم مى شود كه احتياط قبلى از نوع احتياط مستحبى است، در رساله عمليه مرحوم امام هم در باب شرايط جنس و عوض آن چنين آمده است: پنجم آن كه بنا بر احتياط، خود جنس را بفروشد نه منفعت آن را، گرچه جايز بودن خالى از قوّت نيست. پس اگر منفعت يك ساله خانه را بفروشد صحيح است.

ج) روايات فراوان بر تمليك منافع و حقوق، بيع اطلاق كرده است، از جمله در سه باب زير: باب بيع خدمت عبد مدبّر است [47] كه قطعاً از منافع است؛ باب بيع سكناى منزلى كه مجهول المالك است كه بر بيع سكنى اطلاق بيع شده است [48] و باب فروش زمين هاى خراجى كه عين آن ها ملك همه مسلمانان است ولى منافع آن ها مال كسى

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 21

است كه اين اراضى را تقبل كرده و روايات بر جواز بيع منافع اين اراضى دلالت دارند.[49]

د) امروزه اطلاق بيع بر بيع حق، خيلى رايج و متعارف است، مثل بيع سرقفلى كه نوعى حق است [50] و مثل حق آب و گل، و مثل حقى كه كشاورز بابت شيار كردن زمين و

شخم زدن آن، هموار و آماده كردن آن براى زراعت، جدول بندى و ...، پيدا مى كند كه بعداً اگر منصرف شد و يا هجرت كرد مى تواند اين حقوق را به ديگرى واگذار كند و در واقع به او بفروشد. و مثل انواع مالكيت هاى معنوى اعتبارى كه در اين زمان مطرح است، از قبيل فروش حق تأليف، فروش امتيازها، فروش حق وام و مانند آن، و جالب اين است كه عرف بر همه اين ها اطلاق بيع مى كند و ترديدى ندارد.

حال اگر دليل معتبرى باشد كه بر اختصاص بيع به تمليك عين دلالت كند مى توان ادّعا كرد كه همه اين موارد قبلى (الف تا ج) از باب اطلاق مجازى و مسامحى است، چنان كه شيخ اعظم در مكاسب [51] و آقاى خوئى در مصباح ادعا نموده اند.[52] ولى به نظر ما چنين دليلى وجود ندارد تا مجبور شويم اين همه اطلاق را مجاز بدانيم. مجاز خلاف اصل است و تا دليلى نباشد نمى توانيم بدان قائل شويم. و دلايلى كه از قول مشهور ذكر شد (سه دليل) عموماً داراى جواب مى باشند.

امّا دليل تبادر: جوابش اين است كه هر تبادرى علامت حقيقت نيست. اگر تبادر معنا از يك لفظ، مستند باشد به متن لفظ، ارزشمند است ولى اگر مستند باشد به خارج از لفظ، دليل حقيقت بودن نيست؛ در مورد بحث ما تبادر تمليك عين، از لفظ «بيع»

مستند است به غلبه وجود خارجى، ديگر اين كه در خارج در نوع معاملات و بيوع،

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 22

مبيع از اعيان است نه از منافع و حقوق، و در واقع از قسم انصراف بدوى است كه از غلبه وجود سرچشمه مى گيرد و ارزشى ندارد.

و امّا

دليل صحت سلب: اوّلًا در علم اصول ثابت شده كه صحت سلب و صحت حمل علامت نيستند و به درد تمييز حقيقت از مجاز نمى خورند؛ ثانياً از منظر امام راحل اين علامت جدايى نيست و به تبادر برمى گردد، پاسخ آن داده شد؛ ثالثاً پس از آن همه اطلاقات عرفى و شرعى و لغوى و فقهى، صحّت سلب معنا ندارد تا علامت مجاز بودن اين اطلاق ها باشد.

و امّا دليل شك در صدق و عدم شمول اطلاقات: اوّلًا ما در صدق شك نداريم؛ ثانياً استناد به اطلاقات براى بيان حكم شرعىِ آن است كه صحيح است يا باطل؛ فعلًا كلام در اصل صدق عرفى است كه ترديد ندارد. در نتيجه بيع، مفهوم عامى دارد و مخصوص تمليك عين نيست و لزومى ندارد مبيع از اعيان باشد، اگرچه غالباً از اعيان است.

مرحوم امام علاوه بر اين كه در كتاب بيع با استدلال اين مطلب را تثبيت كرده است، در تحرير الوسيله هم به آن فتوا داده و جواز و صحت بيع منافع و حقوق و اعمال را تقويت نموده است. ايشان در باب شروط عوضين چنين مى فرمايد:

وهى امور: الأوّل: يشترط في المبيع أنْ يكون عيناً على الأحوط ... فلا يجوز على الأحوط أنْ يكون منفعة كمنفعة الدار أو الدابّة، أو عملًا كخياطة الثوب، أو حقّاً، وإنْ كان الجواز- خصوصاً في الحقوق- لا يخلو عن قوّة.[53]

و احتياط مذكور استحبابى است چون ملحوق به فتوا برخلاف آن است. در رساله عمليه ايشان هم در شرايط جنس و عوض آن مى خوانيم:

پنجم آن كه بنا بر احتياط، خود جنس را بفروشد نه منفعت آن را؛ اگرچه

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 23

جايز بودن خالى از

قوّت نيست، پس اگر مثلًا منفعت يك ساله خانه را بفروشد صحيح است.

سؤال: پس فرق باب بيع و باب اجاره كجا ظاهر مى شود؟

پاسخ: شايد منشأ نظر مشهور همين باشد كه خيال كرده اند متعلق بيع از اعيان است و متعلق اجاره از منافع؛ بيع نقل عين است و اجاره نقل منفعت و بر اين اساس بيع را مخصوص تمليك عين دانسته اند. ولى چنين نيست بلكه هر يك از بيع و اجاره به عين تعلق مى گيرد و متعلق هر دو، عين است و همان طور كه مى گوييم «بعت الدار بكذا» مى گوييم «آجرت الدار بكذا سنة» كه مدت را معلوم مى كنيم. البته بيع علاوه بر اين به منفعت هم تعلق مى گيرد و مى توان گفت: «بعتك سكنى الدار سنة»؛ ولى اجاره به منفعت تعلق نمى گيرد و صيغه

«آجرتك منفعة الدار

» غلط است؛ آرى اثر تمليك منزل در بيع و اجاره متفاوت است؛ زيرا اثر

«بعت الدار

» نقل رقبه منزل و خود آن است، ولى اثر «آجرتك» نقل منفعت آن است. بنابراين، بيع اعم از اجاره است و بر هريك از تمليك عين و تمليك منفعت اطلاق مى شود، ولى اجاره مخصوص تمليك منفعت است؛ آن گاه اگر اين را با لفظ «بعت» بياورد احكام بيع را دارد و اگر با لفظ «آجرت» بياورد احكام اجاره را دارد و مانعى ندارد كه اجاره فردى از بيع باشد و احكام خاصى هم داشته باشد. نظير اين كه از نظر شيخ طوسى صلح عقد جدايى نيست و از مقوله بيع است. در عين حال احتياط در همان است كه مشهور گفته اند و بهتر است كه براى تمليك منفعت، از واژه بيع استفاده نشود ولو تمليك حقّ، اشكالى ندارد.

نكته ششم، بيع دَين، بلكه مطلق كلىِ در ذمّه

عين

در مقابل كلى، بر اعيان و موجودات شخصى خارجى اطلاق مى شود، مثل اين كتاب، آن لباس، فلان ماشين و ... و قابل صدق بر كثيرين نيست؛ ولى كلّى آن است كه قابل صدق بر افراد متعدد تا بى نهايت باشد كه خود داراى سه قسم است: 1. كلّىِ

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 24

مشاع؛ مثل ثلث ملك يا دو دانگ منزل؛ 2. كلّىِ در معين، مثل يك تن از گندم موجود در سيلو؛ 3. كلّىِ در ذمّه كه صد در صد كلى است و هيچ قيدى ندارد و به چيزى اضافه نشده است تا دايره اش محدود باشد، مثل صد من گندم. اين قسم نيز دو نوع است:

الف) گاهى دَين است كه قبل از معامله مالى بر عهده طرف است و فروشنده از او طلب دارد و آن ما فى الذمّه را يا به خود بدهكار مى فروشد يا به فرد ثالث.

ب) گاهى قبل از معامله چيزى بر ذمّه طرف نيست و به خود معامله، ذمّه و عهده درست مى شود و متاعى بر عهده فروشنده مى آيد خواه به صورت بيع سلم (پيش فروش) باشد، يا بيع حالّ (فعلى و نقد). از نظر عرف همه انواع فوق، بيع است. از نظر شرع نيز با شروطى همه اين ها امضا شده است و در كتاب بيع در جاى خود تبيين خواهد شد. بنابراين عين در مقابل منافع و حقوق است نه در مقابل دين و كلّى. پس، از اين زاويه بر فرض كه بيع، تمليك عين باشد و لزوماً مبيع از اعيان باشد، ولى بايد بدانيم فرقى ميان انواع عين- در برابر منافع و حقوق- نيست و بر هريك از عين شخصى و كلّى مشاع

و كلّى در معين و كلّى در ذمّه صدق مى كند.

طرح يك سؤال: در خصوص بيع عين شخصى اشكالى نيست زيرا محل و معروض و موصوف ملك و مال- كه خود جنس و عين باشد- وجود دارد و قابل اتصاف به ملك و مال است و معامله كمبودى ندارد و بايع با فروش آن، اضافه ملكيت و ماليتى را كه نسبت به آن داشت به مشترى منتقل مى كند. در مورد بيع كلىِ مشاع نيز اشكالى نيست زيرا سهم و كسر مشاع از ملك و زمين خارجى، مورد بيع است كه باز هم قابل اتصاف به ملكيت و ماليت مى شود و معامله صحيح است. در مورد كلّىِ در معين نيز مطلب از اين قرار است.

ولى در كلّىِ در ذمّه اشكال وجود دارد مخصوصاً در فرضى كه قبل از معامله، ذمّه اى نيست و به نفس معامله فروشنده متاع يا طعامى را بر عهده مى گيرد، و اشكال

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 25

اين است كه ماليت و ملكيت از اعراض است و عرض بدون معروض و محلِ موجود، محال است و كلّى در ذمّه پيش از معامله چيزى نيست و وجودى ندارد تا معروض ملك باشد، و وقتى محل نبود پس خود ملك و مال هم نيست، آن گاه چگونه بيع كلى در ذمّه ممكن و معقول است؟

پاسخ: از اشكال مزبور سه پاسخ داده شده است:

1. پاسخ فاضل نراقى در عوائد به نقل از حاشيه مرحوم سيد بر مكاسب : آنچه مقوم بيع و داراى اهميت مى باشد؛ اين است كه نقل ملك به ديگرى فعلى باشد و لزومى ندارد ملك هم فعلى باشد، بلكه كافى است در آينده مالك شود و الآن

بفروشد. گويا گفته است: «فروختم صد منى را كه در آينده مالك خواهم شد به صد هزار تومان» و پس از بيع بر او واجب است صد من گندم را در وقت مقرر تحصيل كند تا بتواند تسليم مشترى كند و در اين جهت فرقى ميان بيع سلم و بيع حالّ نيست [54].[55]

اين پاسخ ناتمام است؛ زيرا اوّلًا در علم اصول به ثبت رسيده كه تفكيك ميان انشاء و مُنْشَأ محال است؛ ثانياً نقل، استقلال ندارد بلكه همواره به چيزى مرتبط است؛ يا نقل مكانى است، يا نقل اضافه اى از اضافات شى ء است، يا اضافه ملكى يا اضافه مالى و يا حقى، و اضافه بدون طرفين امكان ندارد پس تا حق يا مال يا ملكى نباشد نقل فعلى معقول نيست.

2. پاسخ خود مرحوم سيد در حاشيه مكاسب : ملكيت اگرچه از اعراض خارجيه است و معروض و محل لازم دارد ولى حقيقت آن متقوم به اعتبار عقلاست لذا مانعى ندارد عقلا كلى در ذمه را امرى موجود اعتبار كنند (وجود اعتبارى) و براى آن ملكيت

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 26

و ماليت اعتبار نمايند؛ آن گاه ملك بدون محل و معروض نيست بلكه محلِ موجود به وجود اعتبارى دارد.[56]

اصل پاسخ ايشان متين است و در جواب سوم روى همين تكيه مى كنيم ولى اين كه در صدر جواب ملك را از اعراض خارجيه دانسته ناتمام است؛ زيرا ملكيت به معناى مقوله جده از اعراض خارجيه و از مقولات تسع عرضى است، ولى ملكيت اعتبارى عقلائى از مقولات نيست و وجود خارجى ندارد بلكه صد در صد امر اعتبارى است و در عالم اعتبار موجود مى شود.

3. پاسخ امام راحل در كتاب البيع [57]

و آقاى خوئى در مصباح [58]، كه پاسخ اصلى هستند. حاصل بيان امام اين است كه خود ملكيت از امور اعتبارى عقلائى است، كلى در ذمّه هم از امور ديگر اعتبارى عقلائى است و در عالم اعتبار وجود دارند و مانعى ندارد كه محل و معروض يك امر اعتبارى (ملكيت)، امر اعتبارى ديگر (ذمّه طرف يا كلى در ذمّه) باشد. زمام امر اعتبارى هم به دست معتبِر است، چه اين كه ماليت هر چيزى هم تابع اعتبار عقلا و شارع است، حتى ماليت اموال خارجى مانند نقد رايج (اسكناس ها) نيز ذاتى و واقعى نيست (مال واقعى طلا و نقره است كه پشتوانه اسكناس و پول است) بلكه عقلا براى اين اسكناس ها، چك ها، كارت ها و ... اعتبار ماليت مى كنند؛ حال مانعى ندارد كه براى كلّى در ذمّه نيز اعتبار ماليت كنند و مال و ملك بر آن محلِ موجودِ اعتبارى، عارض و مترتّب شود. در نتيجه بيع دَين و كلّى در ذمّه و كلى در معين و كلى مشاع از اين نظر اشكالى ندارد.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 27

نكته هفتم، فروش عمل انسان آزاد

به اتفاق كلمه، عمل عبد و مملوك قابل معاوضه است و مولى مى تواند خدمات (خياطت، خطاطى، بنّايى و ...) وى را به ديگرى معاوضه كند؛ زيرا هم ملك مولاست و هم مال او است و همانند ساير منافع (منفعت منزل، فرش، لباس، ماشين و ...) قابل انتقال به غير است.[59]

عمل حرّ و آزاد: پس از معاوضه بر آن (مثلًا انسان آزادى اجيرشده تا مدتى براى ديگرى خياطى يا كارگرى كند و قطعاً اجاره بر عمل صحيح است) مبادله اش به اتفاق كلمه- مثل عمل عبد- صحيح است زيرا هم ملك مستأجر

است و هم مال او، و از اين جهات كمبودى ندارد و قابل نقل و انتقال به فرد ثالث است و مستأجر مى تواند آن را به ملك ديگرى درآورد، البته از نظر مشهور فقط ثمن واقع مى شود، و تحقيقاً مبيع هم واقع مى شود و در بيع منفعت داخل است؛ محل كلام در عمل حرّ پيش از معاوضه بر آن است؛ در اين مرحله سه بحث مطرح است:

بحث اوّل: آيا ملكيت دارد؟ اگر مراد ملك اعتبارى عقلائى و شرعى باشد، خير ملكيت ندارد زيرا عقلاى عالم براى اين اعمال اعتبار ملكيت نمى كنند، ولى اگر مراد مطلق ملكيت و سلطنت باشد آرى ملك است، آن هم از قسم ملك تكوينى ذاتى؛ زيرا هر انسان آزادى هم مالك نفس خويش است و هم مالك شؤون گوناگون نفس، كه از جمله آن ها افعال اختيارى او است و با وجود ملكيت تكوينى نيازى به اعتبار ملك نداريم و لغو است؛ بلكه تحصيل حاصل است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 28

بحث دوم: آيا ماليت دارد؟ از نظر صدق مال بر عمل حرّ قبل از معاوضه و اجير شدن، سه وجه وجود دارد:

1. مال نيست زيرا اگر مال باشد لازمه اش اين است كه وى مستطيع باشد و حج بر او واجب شود، و نيز لازمه اش اين است كه وى فقير يا مسكين نباشد و نتواند از زكات ارتزاق كند، و نيز لازمه اش اين است كه اگر كسى او را حبس كرد و براى مدتى نگذاشت كار كند، ضامن باشد، زيرا مال كسى را تلف كرده و قانون «الضمان بالإتلاف » حكم به ضمانت مى كند. در حالى كه هيچ كدام از اين لوازم مترتب نيست و

كسى فتوا به استطاعت و وجوب حج نداده است، كسى فتوا به ضمان نداده است. و ما از انتفاء لازم و اثر، به انتفاء ملزوم (مال بودن عمل) منتقل مى شويم.

2. مرحوم سيد در حاشيه ميان انسان كسوب [60] و غير آن فرق گذاشته است. وى نسبت به كسوب براى عملش قبل از معامله ماليت قائل شده و آثار مال را مترتب كرده است؛ از جمله ضامن بودن متلف اين عمل، ولى براى عمل غير كسوب [61] ماليت قائل نيست و اتلاف آن را موجب ضمان نمى داند.[62]

3. عده اى از فقهاى عظام از قبيل امام راحل [63] و آقاى خوئى [64] و مرحوم شهيدى در شرح مكاسب [65] معتقدند كه عمل حرّ قبل از معاوضه نيز مال است و در آن ترديدى نيست، زيرا مال به هر معنايى كه باشد عرفاً بر اين عمل صدق مى كند. خواه به معناى «ما يرغب فيه العقلاء» باشد يا به معناى «ما يبذل بازائه شي ء»، يا «ما يجري فيه الشح والبخل »، يا «ما يدّخر لوقت الضرورة والحاجة»؛ به هر حال عمل حرّ را شامل مى شود و

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 29

شرعاً هم اصطلاح ديگرى ندارد و معناى عرفى آن مراد است. بنابراين عمل حرّ قبل از معاوضه مال است و فرقى ميان كسوب و غير كسوب نيست. آرى در ضمانت فرق دارند يعنى عمل حرّ كسوب اگر اتلاف شود و غاصبى او را حبس كند و نگذارد سر كار برود، موجب ضمانت است ولى عمل غير كسوب موجب ضمان نيست، البته اگر ظالمى به زور عمل او را استيفا كند ضامن است. ولى مجرد حبس، سبب ضمان نيست. امّا از نظر مال بودن فرقى ندارند.

سؤال: اگر

ماليت دارد چرا اتلاف آن موجب ضمان نيست؟

پاسخ: دليل الضمان «من أتلف مال الغير فهو له ضامن » اتلاف مطلق مال را موجب ضمان نمى داند، بلكه اتلاف مال غير را- كه مضاف به غير است، مثلًا مى گوييم: مال فلانى- سبب ضمان مى داند و عمل حرّ تا معاوضه نشود يا محقق نشود مال فلان بودن صدق نمى كند ولو اصل مال بودن صدق كند، از اين جهت ضمان آور نيست.

سؤال: اگر ماليت دارد پس شخص حرّ مستطيع است و بايد به حج برود.

پاسخ: در حج، استطاعت ويژه اى لازم است و آن استطاعت مالى فعلى است و عمل حرّ تدريجاً محقق مى شود و لذا استطاعت فعلى ندارد تا حج واجب شود.

سؤال: اگر عمل حرّ مال است پس وى حق ندارد از زكات و ساير وجوه شرعى مالى كه مال فقرا و مساكين است، استفاده كند.

پاسخ: همين طور است و اگر تدريجاً مى تواند مخارج سال خود و عيالش را تأمين كند حق ندارد از وجوه مذكور استفاده كند آرى اگر تدريجاً هم نتواند فقير است و حق دارد از زكات ارتزاق كند.

بحث سوم: آيا عمل حرّ قبل از معاوضه مى تواند مبيع واقع شود و شخص حرّ آن را بفروشد؟ يا اين كه مى تواند ثمن واقع شود و مثلًا با عمل يك ماه خود، مالى را خريدارى كند؟ مشهور بحث را در ثمن واقع شدن عمل حرّ قرار داده اند زيرا عمل، از

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 30

منافع است و نزد آن ها نمى تواند مبيع باشد. ولى ما بحث را در مثمن قرار گرفتن آن مطرح مى كنيم و اگر مبيع شدن آن ثابت شد ثمن بودنش به طريق اولى ثابت است.

چهار اشكال بر اين معاوضه مطرح

شده است:

اشكال اوّل: مبيع بايد از اعيان و ذوات باشد، در حالى كه عمل حرّ از منافع است.

جواب: قبلًا در نكته پنجم به تفصيل بررسى شد كه منافع هم مى تواند مبيع واقع شود اگرچه احتياط در اين است كه براى تمليك منافع از صيغه بيع استفاده نشود.

اشكال دوم: مبيع بايد ملك باشد تا قابل بيع باشد و عمل حرّ قبل از اجاره ملك نيست.

جواب: اوّلًا ملك تكوينى است و همان كفايت مى كند؛ ثانياً قبلًا به تفصيل بيان شد كه در بيع، اضافه ملكيت معتبر نيست و بدون آن نيز صحيح است و مثال آورديم به بيع قسمتى از مال زكاتى و بيع وقف عام و مانند آن، و در اين جا اضافه مى كنيم كه ثمن قرار گرفتن اين ها نيز متوقف بر اضافه ملكيت نيست و غير مالك هم مى تواند با صدقات مردم براى محرومان جهيزيه خريدارى كند، يا متولى وقف عام، مال موقوفه اى را با موقوفه ديگر مبادله كند.

اشكال سوم: مبيع بايد مال باشد و عمل حرّ قبل از معاوضه ماليت ندارد.

جواب: اوّلًا بر مبناى سيد در حاشية مكاسب [66] و آقاى خوئى در مصباح [67] در صدق بيع و معامله، اضافه ماليت هم معتبر نيست، اگرچه ما اين مبنا را قبلًا نقد كرديم و معامله اى را كه يكى از عوض ها يا هر دو فاقد ماليت باشند نوعى «اضحُوكه» و بازى دانستيم تا معامله عقلائى؛

ثانياً در قول سوم در ماليت عمل حرّ بيان كرديم كه عمل حرّ ماليت دارد و از اين لحاظ مشكلى نداريم؛

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 31

ثالثاً دليل ندارد كه حتماً مبيع يا ثمن قبل از بيع مال باشند، بلكه كافى است كه به نفس

بيع ماليت پيدا كنند. عمل حرّ هم از اين قسم است و بيش از آن دليل ندارد.

اشكال چهارم: مبيع بايد موجود باشد تا قابل اتصاف به ملك و مال شود و معاوضه اش معقول باشد و عمل حرّ قبل از معاوضه موجود نيست و بيع معدوم معنا ندارد.

جواب: قبلًا در بيع كلّىِ در ذمّه، نظير اين اشكال مطرح شد و مبسوطاً جواب داديم كه در امور اعتبارى اشكالى نيست و عقلا براى عمل، اعتبار وجود و اعتبار ماليت و ملكيت مى كنند و معامله بر آن را معقول و مقبول مى دانند، آرى اگر عملى باشد كه در آينده هم موجود نخواهد شد و از تحقق آن نااميد هستيم، معامله بر آن عقلائى نيست، ولى اگر متوقع الحصول باشد كفايت مى كند كه اعتبار وجود و اعتبار ماليت شود و معامله آن مجاز باشد.

نتيجه: عمل حرّ قبل از معاوضه ماليت دارد و قابل معاوضه است و مبيع هم واقع مى شود تا چه رسد به ثمن و عوض واقع شدن كه به طريق اولى صحيح است. البته شيخ اعظم در مكاسب با ترديد و احتمال، از مسأله عبور كرده و هيچ طرفى را اختيار نكرده است.[68]

نكته هشتم، معامله حقوق
اشاره

درباره حق دو بحث مطرح است:

1. بيان معناى لغوى و اصطلاحى حق و ماهيت آن؛ 2. بيان اقسام حق و جواز معاوضه بر آن ها از نظر مبيع واقع شدن و ثمن بودن.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 32

معناى لغوى و اصطلاحى حق

حق در لغت عرب به معناى ثبوت و وجوب آمده است.[69] در اصطلاح فقهى و حقوقى (شرع و عرف) معناى خاصى دارد و قطعاً از امور اعتبارى و قراردادى است؛ چه عرف و عقلا اين حق را جعل كنند و شارع مقدس امضا كند، چه خود شارع مستقلًا آن را جعل كند كه مجعول تأسيسى است و از همين جا استفاده مى شود كه حق نوعى حكم شرعى وضعى است، مثل ساير احكام وضعيه از قبيل ملكيت و زوجيت. و مثل احكام تكليفى از قبيل وجوب و حرمت؛ با اين تفاوت كه ساير احكام پس از جعل، اختيارشان در دست شارع است و مكلف نمى تواند آن را اسقاط كند يا به ديگرى منتقل نمايد، و ... ولى حق به گونه اى است كه زمام امرش در دستان صاحب حق است و مى تواند حق خود را اعمال يا اسقاط نمايد، يا اگر قابل انتقال است به ديگرى نقل دهد. و در تعريف مصطلح حق مى گوييم: «الحق إضافة خاصة متعلقة بالشخص الآخر تارة وبالعين أُخرى وبالمنفعة ثالثة»؛ حق عبارت است از اضافه و نسبت و ربط خاصى كه ميان شخص ذى حق با متعلق حق برقرار مى شود؛ خواه متعلق حق، شخص ديگرى باشد، مثل حق ولايت بر مولّى عليه، يا متعلق حق عين باشد، مثل زمين و مسجد، يا منفعتى از منافع باشد، مثل سكناى منزل كه مالك يا مستأجر حق دارند از آن استفاده

كنند.

بحث مهم اين است كه آيا حق همان ملكيت است يا همان سلطنت؟ و اعتبار حق عين اعتبار و جعل سلطنت و ملكيت است يا اعتبار جدا و مستقلى است و غير از سلطنت و ملكيت است؟

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 33

از كلام شيخ اعظم به صراحت استفاده مى شود كه حق همان سلطنت فعلى است [70] از كلام مرحوم سيد در حاشيه استفاده مى شود كه حق مرتبه ضعيفه ملك، و نوعى از آن است [71] از كلام ديگر سيد استفاده مى شود كه حق نوعى سلطنت و ملك است.[72] در نتيجه حق و ملك و سلطنت عبارات گوناگونى هستند كه يك معنا دارند و همه به آن معنا اشاره دارند.

ولى واقعيت اين است كه حق يك معنىِ اصطلاحى بيشتر ندارد و غير از سلطنت و ملك و مال است؛ زيرا اوّلًا فهم عرفى و ارتكاز عقلائى از حق و ملك و سلطنت متفاوت است و از هركدام مفهومى به ذهن مى آيد و نزد عرف كاربردهاى خود را دارند هرچند گاهى به جاى يكديگر استعمال مى شوند؛ ثانياً عمده اين است كه در مواردى هركدام بدون ديگرى صدق مى كند و ميان آن ها عموم من وجه است، و اگر مترادف بودند هرگز يكى بدون ديگرى صدق نمى كرد.

توضيح: نسبت حق با مال عموم من وجه است: گاهى حق هست و مال نيست، مثل خمر محترمه مانند اين كه كسى انگورها را جوشانده است و پس از جوشش تا زمانى كه دو ثلث آن كم نشود شراب و نجس و حرام است و شرعاً ماليت ندارد ولى صاحب انگورها اولى است تا آن را پاى درخت بريزد يا تبديل به سركه كند و ... در اين جا

حق وجود دارد و صدق مى كند ولى مال فعلى نيست. متقابلًا گاهى مال هست و حق نيست مثل مباحات عالم قبل از اين كه از راه سبق و حيازت و ... متعلق حق فعلى بشوند؛ در اين مرحله مال هستند ولى متعلق حق نيستند.

در موارد بسيارى حق و مال هر دو تصادق دارند. نسبت حق و ملك نيز عموم من وجه است: گاهى حق هست و ملك نيست؛ مثل حق سبق، حق تحجير، حق پدر بر

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 34

فرزند، و حق مؤمن بر مؤمن. گاهى ملك هست و حق نيست مثل كسى كه مالك مالى باشد ولى از تصرّف در آن محروم باشد.

و در موارد زيادى هر دو صدق مى كنند. نسبت حق و سلطنت نيز عموم من وجه است: گاهى حق هست و سلطنت نيست؛ مثل حق تحجير و حق قذف و حق استحلاف. كه با موت مورّث به وارث صغير او منتقل شده است در اين جا وارث حق دارد ولى سلطنت فعلى ندارد.

سؤال: ولىّ يا وصى سلطنت دارند و سلطنت اين ها سلطنت وارث است.

پاسخ: سلطنت آن ها مستقلًا از سوى شارع جعل شده است نه اين كه سلطنت صغير و مجنون به آن ها تفويض شده باشد و از باب توكيل باشد.

و گاهى سلطنت هست و حق اعتبارى اصطلاحى نيست؛ مثل سلطنت انسان بر نفس خويش. همان گونه كه شخص بر اموال خود سلطه دارد بر جان خويش هم مسلّط است، منهاى مواردى كه منع قانونى يا شرعى دارد (مثل خودكشى، خودفروشى، اضرار به نفس و ...) هر نوع تصرفى در نفس آزاد است، حتى امروزه بحث فروش خون و برخى از اعضاى بدن؛ از قبيل كليه و ...

مطرح است، ولى حق نيست و كسى نمى گويد انسان بر جان خويش حق اعتبارى و قراردادى دارد و خودش بر خودش حق دارد.

مواردى هم كه حق سلطنت هر دو صدق كنند فراوان است. نسبت حق و حكم شرعى قبلًا روشن شد كه حق نوعى حكم شرعى وضعى است.

نسبت مال و ملك هم قبلًا بيان شد كه عموم و خصوص من وجه است.

نسبت مال و سلطنت نيز عموم من وجه است: گاهى مال هست و سلطنت نيست؛ مثل محجور از تصرف كه مالك است و مال دارد ولى سلطنت فعلى ندارد. و گاهى سلطنت هست و مال نيست مثل سلطنت سلطان بر رعيت، و در مواردى هر دو صدق دارند.

نسبت ملك و سلطنت نيز عموم من وجه است: گاهى ملك هست و سلطنت نيست؛

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 35

مثل افراد محجور از تصرف نسبت به املاك خودشان، و گاهى سلطنت هست و ملك نيست؛ مثل ولىِ صغير و مجنون، وصىّ، متولّى موقوفات كه مسلّط هستند ولى مالك نيستند.

از كلام محقق نائينى استفاده مى شود كه سلطنت همان ملكيت است [73] ولى با بيانى كه ذكر شد معلوم مى گردد كه اين ها مغايرت دارند و يكى نيستند. افزون بر اين اگر سلطنت، همان ملك باشد در مثل روايت «

الناس مسلّطون على أموالهم

»[74] معنا اين مى شود كه

«الناس مالكون على أملاكهم»

. زيرا مالِ مضاف به شخص، همان ملك او است و «اموالهم» يعنى «املاكهم» پس معناى جمله اين است كه مردم، مالك ملك خود هستند و اين كلام لغو و تحصيل حاصل و توضيح واضح است. آرى سلطنت از آثار و احكام و عوارض ملك است و در غالب موارد، كسى كه مالك است سلطنت

هم دارد. و سلطنت را به ملك معنا كردن از موارد خلط لازم به ملزوم است.

نتيجه: حق اضافه اعتبارى خاصى است كه غير از اضافه ملكيت و ماليت و سلطنت است و ميان شخصى با شخص ديگر يا با شى ءاى ديگر، اعتبار مى شود و احكام خاص خود را دارد.

اقسام حق و معاوضه بر حق

شيخ اعظم در مكاسب حقوق را از نظر قابل معاوضه و نقل اختيارى بودن و قابل انتقال قهرى بودن و قابل اسقاط بودن سه دسته كرده [75] است كه اجمالًا اين اقسام را با ذكر يك مثال براى هركدام، بيان مى كنيم و به بيان جزئيات نمى پردازيم.

1. حقوقى كه نه قابل اسقاط هستند، نه قابل انتقال قهرى (ارث بردن) و نه قابل نقل

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 36

اختيارى (معاوضه)؛ مثل حق ولايت حاكم، حق وصايت وصىّ و حق أبوّت. ولايت و رضايت و مانند اين ها از حقوق نيستند تا زمام امر آن ها در دستان صاحب حق باشد و بتواند اسقاط كند يا به ديگرى منتقل كند، بلكه ولايت، مثل ولايت پيامبر يا ائمه (ع) از احكام شرعى وضعى است كه اختيار آن با مولاى حكيم است و مادامى كه او جعل ولايت كرده است ولايت والى باقى است.

2. حقوقى كه قابل اسقاط و قابل انتقال به نقل قهرى هستند ولى قابل معاوضه و نقل اختيارى نيستند؛ مثل حق شفعه و حق خيار براى نمونه، حق الخيارى كه هر دو طرف يا يك طرف معامله پيدا مى كنند مى توانند اسقاط كنند يا اگر در زمان خيار مردند به وارث آن ها منتقل شود. اين احكام در باب خيارات به تفصيل بيان خواهد شد.[76]

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 37

3. حقوقى كه قابل اسقاط

و قابل انتقال قهرى و قابل نقل اختيارى هستند، مثل

حقّ التحجير و حقّ السبق.[77]

نتيجه: حقوق هم مثل منافع و اعيان على القاعده قابل معاوضه هستند و بيع و شراء آن ها بلامانع است؛ مگر اين كه در موردى دليل خاص بر عدم جواز قيام كند كه در آن جا تابع دليل هستيم؛ همان طور كه در مورد اعيان و منافع هم در مواردى به دليل خاص معامله صحيح نيست مثل فروش خمر و خنزير، يا فروش منافع حرام يك شى ء.

يك نكته: حكم حقوقى كه قابل نقل بودن آن ها از نظر عرف و شرع احراز شده باشد، روشن است. و حكم حقوقى كه شرعاً و عرفاً غيرقابل نقل باشند، باز روشن است، ولى اگر در مورد حقى شك كرديم كه قابل نقل هست يا نه، اگر شك ما در قابليت عرفيه باشد نمى توانيم به عمومات معاملات استناد كنيم زيرا فرع بر احراز صدق اسم و عنوان است. آرى اگر شك در قابليت شرعى باشد و صدق عرفى محرز باشد، مى توانيم به اطلاقات باب استدلال كنيم، زيرا اصل صدق عنوان بيع محرز است و شك ما در يك خصوصيت زائد بر صدق عنوان است و شرط تمسك به اطلاق يا عموم، فراهم است.

نكته نهم، اعتبارى بودن ماهيت بيع

بيع و ساير معاملات (اجاره، نكاح، جعاله و ...) نه از مقوله لفظ و قول هستند كه ايجاب

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 38

و قبول يا ايجاب تنها باشند و نه از مقوله فعل و عمل هستند كه داد و ستد خارجى و اعطا و اخذ باشند؛ بلكه از امور معنوى هستند، زيرا بيع داراى ماهيت اعتبارى است كه عقلا آن را اعتبار كرده اند و شارع مقدس امضا نموده است. قوام امر

اعتبارى هم به اعتبار است و اعتبار به نفس اعتباركننده قائم است و از امورى است كه در نفس او موجود است و آن عبارت است از نفس مبادله مال به مال در اضافه اى از اضافات آن، كه اضافه ملكيت يا ماليت يا حقيت باشد، و نفس تمليك و تملّك در عالم اعتبار كه هركدام اضافه اى را كه ميان او و مالش وجود دارد به ديگرى عطا مى كند. البته اين اعتبار نفسانى بايد با قول يا اشاره يا فعل ابراز شود، ولى بيع، خود اين انشاى قولى يا فعلى نيست بلكه مُنْشَأ به اين انشا و معتبر به اين اعتبار است. و لذا گاهى با قول، انشا مى شود و از آن به «بيع به صيغه» تعبير مى شود، و گاهى با فعل انشا مى شود و از آن به «معاطات» تعبير مى شود. خلاصه اين كه خود ايجاب و قبول بيع نيست، بلكه بيع به سبب آن انجام مى گيرد.

تعاريف بيع در اصطلاح فقها

غير از نكته هاى مذكور نكات ديگرى نيز جاى بحث، و گفت وگو دارد كه در بحث هاى اصولى مطرح شده است و نيازى به توضيح ندارد؛ مثلًا بيع از امور انشايى است و بايد ماهيت انشا بيان شود، يا مثلًا الفاظ معاملات براى خصوص صحيح وضع شده اند يا براى اعم از صحيح و فاسد؟ و ... اما در اين جا از بحث هاى مقدماتى صرف نظر مى كنيم و به تعريف بيع نزد فقها مى پردازيم.

قبل از هر توضيحى توجه به يك نكته ضرورى است: بيع و مطلق الفاظ معاملات از امورى نيستند كه داراى حقيقت شرعيه يا متشرّعيه باشند و معانى آن ها پس از اسلام حادث شده باشد- نظير الفاظ عبادات كه به قول مشهور ماهيات

مجعوله و از مخترعات شارع مى باشند- بلكه به همان معناى عرفى خود باقى هستند و تعريف هاى

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 39

گوناگون فقها در حقيقت تعبير و بيانى علمى از همان حقيقت عرفيه است.

در كتاب مفتاح الكرامه [78] و مكاسب شيخ اعظم [79] تعريف هاى متعددى نقل شده و مورد ارزيابى قرار گرفته است. نخست چهار تعريف- كه در مكاسب ذكر شده است بيان مى شود، سپس به برخى تعاريف محققان متأخر هم اشاره مى گردد:

1. تعريف شيخ طوسى در مبسوط[80] و ابن ادريس در سرائر[81] و علامه در تذكره [82] و غيره: «البيع انتقال عين من شخص إلى غيره بعوض مقدّر على وجه التراضي».[83]

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 40

2. تعريف منسوب به مشهور، از جمله محقق اوّل [84] و شهيد اوّل [85]: «البيع الإيجاب والقبول الدالان على الانتقال».[86]

3. تعريف محقق ثانى: «البيع نقل العين بالصيغة المخصوصة». البته اين عبارت را شيخ در مكاسب [87] نقل كرده است ولى در جامع المقاصد عبارت خود محقق ثانى از اين قرار است: «البيع نقل الملك من مالك إلى آخر بصيغة مخصوصة»[88].[89]

4. تعريف شيخ اعظم: «البيع انشاء تمليك عين بمال»[90].[91]

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 41

5. محقق نائينى براساس اشكالى كه به تعريف شيخ كرد، از آن عدول كرده و بيع را چنين تعريف كرده است: «البيع تمليك عين بعوض فى ظرف تملك المشترى»[92].[93]

6. تعريف محقق اصفهانى: ايشان در حاشيه بر مكاسب [94] پس از ذكر نقوضى چند بر تعريف شيخ انصارى، خود در صدد تعريف برآمده و گفته است: «ولا يبعد أنْ يقال: إنّ البيع جعل شي ءٍ بإزاء شي ءٍ فيختلف أثره بحسب الموارد». در ادامه هم گفته است: «هذا المسلك وإنْ كان غير معروف ولا مألوف إلا أنّ المتّبع

هو البرهان»[95].[96]

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 42

7. امام راحل در كتاب بيع تعريف مصباح المنير[97] را محكم ترين تعريف دانسته و بيع را به مبادله مال به مال تعريف نموده است [98] و در ادامه برخى از توهّمات و شبهات را از تعريف رفع كرده و پاسخ داده است كه انصافاً دفاع ايشان از تعريف، كاملًا متين و حكيمانه است و جاى چون و چرا براى كسى باقى نمى گذارد.[99]

در پايان مى گوييم: مفهوم بيع از مفاهيم واضح و بديهى است و هر كسى از آن معناى روشنى در ذهن دارد و بر آن اساس واژه بيع را در موارد خودش استعمال مى كند. بر اين اساس تعريف هاى مذكور هيچ كدام ماهوى نيست تا جاى ايراد و اشكال باشد بلكه از نوع تعريف لفظى است كه عبارتى را به عبارت بهتر ادا مى كنند. پس معيار، فهم عرف است؛ آن گاه در مواردى كه صدق عرفى محرز است احكام بيع جارى مى شود و در مواردى كه عدم صدق محرز است احكام بيع را ندارد. آرى موارد شك (شبهه مصداقيه) نيز وجود دارد كه صدق بيع مشكوك است، در اين موارد فقيه به عمومات و اطلاقات وجوب وفا به عقود، و تجارت و مانند آن مراجعه مى كند. و اگر به هر دليل نتواند به آن ها رجوع كند، آخرين راه، مراجعه به اصول عمليه است. تا اين جا بحث هاى مقدماتى مطرح شد.

تعريف بيع نزد فقهاى اهل سنّت: در كتاب الفقه على المذاهب الأربعه در اوّل كتاب احكام بيع در متن كتاب مى خوانيم: «تعريفه: في اللغة: مقابلة شي ء بشي ءٍ ... وقال بعض

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 43

الفقهاء: إنّ معناه في اللغة: تمليك المال بالمال ... ونقل بعضهم

أنّه في اللغة إخراج ذات عن الملك بعوض»[100].[101]

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 45

بررسى ايجاب و قبول در بيع

اشاره

مسألة 1: عقد البيع يحتاج إلى إيجاب وقبول، وقد يستغنى بالإيجاب عن القبول، كما إذا وكّل المشترى أو البائع صاحبه فى البيع والشراء أو وكّلا ثالثاً، فيقول: «بعت هذا بهذا» فإنّ الأقوى عدم الاحتياج حينئذٍ إلى القبول. والأقوى عدم اعتبار العربية، بل يقع بكلّ لغة ولو مع إمكان العربى. كما أنّه لا يعتبر فيه الصراحة، بل يقع بكلّ لفظ دالّ على المقصود عند أهل المحاورة، ك- «بعتُ» و «ملّكتُ» ونحوها في الإيجاب، و «قبلت» و «اشتريت» و «ابتعت» ونحو ذلك في القبول. والظاهر عدم اعتبار الماضوية، فيجوز بالمضارع وإن كان أحوط. ولا يعتبر فيه عدم اللحن من حيث المادّة والهيئة والإعراب؛ إذا كان دالًا على المقصود عند أبناء المحاورة، وعُدّ ملحوناً منه لا كلاماً آخر ذكر في هذا المقام، كما إذا قال: «بعت» بفتح الباء أو بكسر العين وسكون التاء؛ وأولى بذلك، اللغات المحرّفة كالمتداولة بين اهل السواد ومن ضاهاهم.

ترجمه: عقد بيع نياز به ايجاب و قبول دارد و گاهى به وسيله ايجاب از قبول بى نيازى حاصل مى شود، مثل اين كه خريدار يا فروشنده، طرفش را در خريد و فروش وكيل كند، يا هر دو، شخص سومى را وكيل كنند [و وكيل ] بگويد: «اين را به آن فروختم» اقوا آن است كه در اين صورت نيازى به قبول نيست.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 46

اقوا آن است كه عربى بودن [عقد] لازم نيست، بلكه با هر لغتى واقع مى شود حتى اگر عربى ممكن باشد.

در عقد، صراحت نيز اعتبار ندارد، بلكه با هر لفظى كه نزد اهل محاوره دلالت بر مقصود كند واقع مى شود،

مانند «بعت» (فروختم) و «ملّكت» (تمليك نمودم) و مانند اين ها در ايجاب؛ و «قبلت» (قبول كردم) و «اشتريت» (خريدم) و «ابتعت» (ابتياع نمودم) و مانند اين ها در قبول. و ظاهر آن است كه ماضى بودن صيغه معتبر نيست؛ پس با مضارع (صيغه زمان حال يا آينده) نيز جايز است؛ اگرچه احتياط [مستحب ] ماضى بودن است.

در صورتى كه نزد اهل زبان دلالت بر مقصود بكند لازم نيست كه از نظر جنس و شكل و اعراب، غلط ادا نشود، البته در صورتى كه عقد غلط شمرده شود، نه آن كه كلامى غير از آنچه مورد نظر طرفين است به حساب آيد مثلًا بگويد: «بَعْت»- به فتحه باء يا به كسره عين و سكون تاء- و از آن شايسته تر- به صحت-، لغات تحريف شده است، مانند لغاتى كه بين اهل عراق و كسانى كه نظير آن ها هستند، متداول است.

شرح: فراز اول مسأله: بيع در يك تقسيم كلّى دو قسم است: 1. بيع قولى يا بيع به صيغه، كه به سبب صيغه خاص (ايجاب و قبول) انشا مى شود. 2. بيع فعلى يا معاطات، كه به سبب اعطا و اخذ، انشا مى شود. از نظر اهميت، بيع به صيغه، اصل و مهم است و در اصل بيع بودن معاطات بحث است كه بررسى خواهد شد. ولى از نظر زمانى، معاطات جلوتر است؛ از روزى كه بشر وارد معاملات شد و جنس به جنس را مبادله كرد به شكل معاطات بوده است و تا به امروز هم معاطات وجود دارد، و حداقل در چيزهاى حقير و يسير از معاطات استفاده مى شود، مثلًا كسى پول مى دهد و يك پاكت شير مى گيرد. كسانى كه قدمت زمانى يا

اختصار را مناط تقدم بحث دانسته اند نخست

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 47

درباره معاطات بحث كرده اند. مثل شيخ اعظم در مكاسب [102]. كسانى هم كه اهميت بحث را ملاك تقدم دانسته اند ابتدا درباره بيع به صيغه بحث كرده اند، مثل مرحوم امام در متن تحرير الوسيله ، ما نيز كه در مقام شرح تحرير هستيم طبيعى است كه از متن و ماتن اعظم پيروى كنيم.

شكى نيست كه بيع يكى از معاملات به معناى اخص كلمه (عقود) است. و شكى نيست كه هر عقدى مركب از ايجاب و قبول است و دو طرف دارد، و قطعاً بر انشاى ايجاب و قبول، بيع صدق مى كند و اگر ساير شروط باشد صحيح و لازم هم مى گردد. ولى آيا اين يك قانون كلى است و استثنابردار نيست و هر بيعِ به صيغه اى محتاج به ايجاب و قبول است يا مواردى به عنوان تبصره وجود دارد كه بيع با ايجاب تنها منعقد مى شود و نيازى به انضمام قبول نيست؟ مرحوم امام در متن تحرير مى فرمايد: اگرچه اصل و قاعده همين است كه ايجاب و قبول هر دو باشند، ولى چند مورد از اين اصل استثنا شده است. در اين جا به دو مورد اشاره مى شود كه هر دو از باب توكيل در اجراى عقد است:

1. يكى از طرفين معامله، ديگرى را در اجراى صيغه وكيل كند؛ در اين جا عاقد كه خود، يك طرف معامله است با گفتن «بعت هذا بهذا» معامله را واقع مى سازد و نيازى به گفتن «قبلت» يا «اشتريت» و مانند آن نيست.

2. هر دو طرف معامله فرد ثالثى را در اجراى صيغه وكيل كنند؛ در اين جا هم ايجاب تنها كافى است و با

گفتن «بعت هذا بهذا» معامله واقع مى شود و گفتن قبول لازم نيست.

در باب ولايت و وصايت هم مواردى وجود دارد كه ايجاب، به تنهايى كفايت مى كند و نيازى به قبول نيست.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 48

دلايل تبصره هاى مذكور:

1. دانستيم كه بيع نزد عرف مبادله مال به مال يا تمليك مال به مال يا عين به مال يا عين به عوض و مانند آن است، و شكى نيست كه در موارد مذكور به مجرّد ايجاب، اين معنا صدق مى كند و وكيل يا ولىّ يا وصىّ، مالى را به مالى مبادله كرد و در اضافه ماليت تبادل و جابه جايى صورت گرفت، بنابراين نيازى به آوردن قبول نيست و آوردنش لغو است. البته بايد رضايت طرفين باشد تا تجارت و بيع صحيح باشد، برخلاف ايقاعات [103] كه رضايت طرف لازم نيست ولى پس از احراز رضايت، گفتن «قبلت» و مانند آن لازم نيست و بدون آن نيز بيع صدق مى كند، عمومات و مطلقات بيع و تجارت اين موارد را شامل مى شود.

2. در كتاب نكاح رواياتى داريم مبنى بر جواز انشاى صيغه نكاح به ايجاب تنها و وقتى در نكاح كفايت كند، در بيع و اجاره و مانند آن به طريق اولى كفايت مى كند. و آن روايات در دو باب است.

الف) ابواب نكاح عبيد و اماء[104]: در صحيحه محمد بن مسلم از امام باقر (ع) آمده است:

قال: سألته عن الرجل كيف ينكح عبده أمته؟ قال:

«يجزيه أنْ يقول: قد أنْكحتك فلانة ...».[105]

ب) ابواب عقد نكاح باب اوّل [106]: براى نمونه يكى از روايات نقل مى شود: در صحيحه محمد بن مسلم از امام باقر (ع) نقل شده است:

فقال: أتحسّن شيئاً من القرآن؟ قال:

«نعم،

قال: قد زوّجتكها على ما تحسن من

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 49

القرآن فعلّمها إيّاه».[107]

محل شاهد جمله «قد زوّجتكها» است كه ايجاب تنها است.

سؤال: قول مرد؛ يعنى «زوّجنى» قبول است و بر ايجاب مقدم شده و از موارد استيجاب و ايجاب است، نه اين كه قبول لازم نباشد.

پاسخ: ابداً اين قول در صدد استيجاب و انشاى قبول تزويج نيست بلكه صرف تقاضا و درخواست و اعلام آمادگى است نه قبول نكاح، بنابراين به ايجاب تنها واقع شده است، ضمن اين كه در سه روايت ديگر باب اين تعبير نيست تا ادعا شود كه قبول دارد؛ ولى پيش از ايجاب ذكر شده است.

نتيجه: در مواردى كه عاقد، وكيل يا ولىّ يا وصىّ باشد ايجاب كفايت مى كند، اين فتواى امام است و فتواى مرحوم سيد در عروه [108] در كتاب نكاح نيز همين است.

مرحوم خوئى در شرح عروه [109] با اين فتوا مخالفت كرده است. امّا فتواى امام راحل كاملًا مستند و داراى مدرك است و طبق نظر ايشان، در موارد استثناى مذكور نيازى به قبول نيست. بلكه مى توان اضافه كرد كه گاهى با قبول تنها كفايت مى كند، ولى نه به لفظ «قبلت» كه فرع بر وجود ايجابى است تا قبول به آن تعلق بگيرد، بلكه بالفظ «ملكّت هذا بهذا»- اگر در شراء هم استعمال شود- و با لفظ «اشتريت هذا بهذا» كفايت مى كند زيرا اطلاقات تجارت از روى تراضى، آن را شامل مى شود. البته ازآن جاكه كسى نگفته، احوط اين است كه به اين الفاظ بسنده نشود ولى اكتفا به ايجاب، كاملًا قابل استدلال است و در روايات نكاح هم صريحاً ذكر شده است و علاوه بر رواياتى كه قبلًا ذ كر شد، روايت

سهل ساعدى از رسول خدا (ص) نيز وجود دارد كه در منابع فريقين نقل شده [110] و شبيه صحيحه محمد بن مسلم است كه قبلًا نقل كرديم.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 50

شروط عقد البيع
اشاره

شيخ اعظم [111] براى بيع به صيغه سه دسته شرط ذكر كرده است.

امام راحل در كتاب تحرير تحت عنوان «القول فى شروط البيع» تنها ذكر كرده و براى شروط صيغه باب جدايى نياورده است امّا در ضمن چند مسأله در آغاز «كتاب بيع» آن ها را يادآور شده است. شايد به اين دليل كه حقيقت بيع مبادله مال به مال است كه غالباً از سوى مالك ها و گاهى از سوى ولىّ و وكيل و وصىّ و فضولى است و بديهى است كه شروط طرفين و عوضين مربوط به اصل مبادله و صحّت و لزوم آن است و بايد بيان شوند. ولى صيغه در حقيقت اعتبارى بيع دخالت ندارد بلكه به سبب آن، بيع و مبادله انشا مى شود، پس در واقع صيغه و عقد، سبب مبادله فوق است نه خود آن؛ شروط صيغه هم شروط سبب مبادله است نه شروط خود بيع.

مرحوم امام طى چند مسأله تمام شروط عقد بيع را برشمرده است. بيشتر شروطى كه ذكر مى شود مخصوص عقد بيع نيست بلكه در الفاظ كليه عقود و ايقاعات مطرح است.

1. عربيت عقود و ايقاعات

شرط اوّل از شروط مطلق عقود و ايقاعات، به زبان عربى بودن آن هاست. در اين باره دو نظر مطرح است:

گروهى مثل فاضل مقداد،[112] محقق ثانى [113] و شهيد ثانى [114] عربيت را شرط دانسته اند و با قدرت بر انشاى صيغه به عربى، لزوماً بايد به لغت عرب انشا شود و به غيرعربى بيع

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 51

نيست؛ و يا به عبارتى، صحيح نيست. فرض عجز بعداً بحث خواهد شد. اين گروه به چهار دليل استدلال كرده اند:

دليل 1. اگر به زبان عربى انشا نشود، مفهوم آن محقق نمى شود؛ انشا به

زبان ديگر موضوعاً و تخصصاً خارج از عقد است.

پاسخ: دليل فوق، هيچ پشتوانه عقلى (برهان) و نقلى (تعبّد) و عرفى و عقلائى ندارد؛ نظر عرف، اين معامله خاص به هر زبان كه انشا شود نامش بيع است و عمومات و مطلقات باب بيع و عقد و تجارت آن را شامل مى شود.

دليل 2. پيامبر (ص) صيغ عقود و ايقاعات را به عربى انشا مى كرد- با اين كه به علم الهى، قدرت داشت به زبان هاى ديگر انشا كند- فعل پيامبر حجت است و ما مسلمانان بايد به او اقتدا كنيم و حتماً به عربى انشا نماييم.

پاسخ: اوّلًا انشا به غير عربى مورد ابتلاى حضرت نبوده تا به فعل او استناد شود؛ ثانياً عمل مجمل است و حداكثر «جواز» يا «رجحان» انشا به عربى را دلالت دارد و بر وجوب و لزوم آن دلالت نمى كند.

دليل 3. به زودى تبيين خواهد شد كه انشاى عقد به مضارع عربى صحيح نيست- با اين كه اصل عربيت را دارد- پس انشاى آن به غيرعربى به طريق اولى صحيح نيست.

پاسخ: اوّلًا بررسى خواهيم كرد كه انشا به فعل مضارع نيز صحيح است؛ ثانياً بر فرض كه صحيح نباشد؛ اين به خاطر ويژگى هايى است كه در مضارع وجود دارد امّا در ماضى نيست؛ ماضى چه عربى چه غيرعربى از الفاظى است كه به درد انشا مى خورد. پس قياس اولويت باطل است.

دليل 4. بر فرض هيچ دليلى بر لزوم عربيت نباشد و شك در اعتبار آن داشته باشيم باز كافى است كه احتياط كنيم و از باب قدر متيقن به عربى انشا كنيم؛ زيرا نسبت به انشاى به لغت ديگر، شك در تأثير داريم و اصل اوّلى

در معاملات، فساد و عدم ترتب اثر است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 52

پاسخ: مطلقات و عمومات باب بيع؛ يعنى أحَلّ الله البَيْعَ و تجارت؛ يعنى تِجَارَةً عَنْ تَراضٍ و عقود؛ يعنى أوفُوا بِالعُقُودِ انشا به غيرعربى را نيز شامل مى شوند و دليلى بر انصراف آن ها به خصوص عربى وجود ندارد، زيرا غلبه وجود و فرد غالب و مورد ابتلا بودن، سبب انصراف نيست و با وجود دليل اجتهادى نوبت به اصل عملى نمى رسد.

نتيجه: هيچ دليل قانع كننده اى بر عدم صحت عقد بيع يا هر عقد ديگر با لفظ غير عربى نداريم؛ بلكه دليل بر خلاف داريم؛ يعنى عمومات و اطلاقات كه ذكر شد. دليل ديگر اين است كه مسأله وجوب انشا به زبان عربى از مسائل مهمّ و مورد ابتلاى مسلمانان است؛ در چنين موردى اگر عربيت شرط بود حتماً بيان مى شد، آن هم در حد تواتر. مخصوصاً كه بيش تر مسلمانان غير عرب بودند؛ در حالى كه لزوم عربيت صيغه حتى به صورت خبر واحد هم وارد نشده است. از اين جا به طور يقين كشف مى كنيم كه عربيت معتبر نيست و قول محققان در برابر قول اوّل، همين است.

نظر امام راحل در متن تحرير همين است كه با امكان انشاى عقد به عربى مى توان به لغت ديگر، انشاى بيع كرد و لزومى ندارد به عربى انشا شود. آرى در خصوص صيغه نكاح و طلاق يا قائل به احتياطِ واجب است و يا فتوا به لزوم عربيت داده است كه در جاى خود ويژگىِ آن دو باب بيان خواهد شد، ولى در ساير ابواب عقود و ايقاعات عربيت معتبر نيست.

2. صراحت يا كنايى بودن لفظ عقد

شرط دومى كه درباره صيغ عقود و ايقاعات مورد

بحث قرار گرفته، استفاده از الفاظى است كه به صراحت بر مراد انشاكننده دلالت مى كنند، يا در مراد عاقد حقيقت مى باشند و براى دلالت بر فلان معامله وضع شده باشند، يا ظهور در دلالت بر مراد وى داشته باشند.[115] بحث اين است كه در مقام انشاى عقود و ايقاعات حتماً بايد الفاظ صريح به كار

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 53

ببريم يا از كنايه نيز مى توانيم استفاده كنيم به شرط اين كه مفيدِ مقصود باشد؟ آيا لزوماً بايد از حقايق استفاده كنيم يا مجازات هم با افاده مقصود، مانعى ندارد؟ آيا لزوماً بايد از الفاظى كه ظهور ذاتى دارند استفاده شود يا از مشترك لفظى يا معنوى هم با آوردن قرينه مُفهمه مانعى ندارد؟ در اين باره شش قول وجود دارد:

1. عده اى تصريح را شرط كرده و استفاده از الفاظ صريح را لازم دانسته اند و اكتفا به كنايات را جايز نمى دانند.[116]

2. عده اى حقيقت بودن را شرط دانسته اند و اكتفا به مجازات را جايز ندانسته اند و فرقى ميان مجاز قريب و بعيد نگذاشته اند.[117]

3. هر معامله اى نزد عرف با هر عنوانى كه مشهور است با همان عنوان بايد انشا شود، مثلًا بيع با لفظ «بعت»، اجاره با لفظ «آجرت» يا «اكريت»، صلح با لفظ «صالحت» و ... و به الفاظ ديگر؛ حتى اگر مقصود را بفهمانند انشاى عقد يا ايقاع صحيح نيست. به ديگر سخن بايد از الفاظ و عباراتى استفاده كنيم كه به حمل اولى (حمل مفهومى) بر معامله دلالت كنند، مثل «اشتريت» يا مرادف آن كه «ابتعت» باشد براى خريدن استفاده شود نه لفظ ديگر.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 54

4. الفاظ معاملات مثل الفاظ عبادات توقيفى هستند و بايد

از شارع مقدس تلقى شوند و به ما رسيده باشند و تنها از صيغ تلقى شده از معصوم مى توانيم استفاده كنيم نه از لفظ ديگر؛ حتى اگر مرادف آن باشد. مثلًا در نكاح از صيغ «انكحت» يا «زوّجت» يا «متّعت» استفاده كنيم؛ زيرا قرآن كريم به هر سه تصريح كرده است. و امّا صيغه هايى كه در لسان كتاب و سنت نيامده است قابل استفاده نيست.[118]

5. بايد از الفاظى كه ظهور دارند استفاده شود، و از مشترك لفظى و معنوى ولو قرينه مُفهمه داشته باشند حق نداريم استفاده كنيم، مثلًا لفظ «شريت» در لغت عرب به دو معناى متضاد (خريدن و فروختن) آمده و چون مشترك لفظى است حق نداريم در ايجاب بيع از آن استفاده كنيم اگرچه قرينه بر اراده فروختن قائم باشد.

عمده دليل اقوال مزبور اين است كه: عقد يا ايقاع به لفظ صريح قطعاً منعقد مى شود و قدر متيقّن است، ولى به لفظ كنايه مشكوك است؛ و نيز به لفظى كه حقيقت است حتماً واقع مى شود، ولى به مجاز مشكوك است، به مشترك لفظى و مانند آن مشكوك است و در نتيجه با انشاى معامله با الفاظ كنايى و مجازى و ... شك مى كنيم كه معامله منعقد شد يا خير؟ صحيح است يا باطل؟ از اصالت فساد- كه اصل اوّلى در معاملات است- استفاده مى كنيم و حكم مى كنيم به عدم انعقاد معامله، عدم ترتب اثر، عدم نقل و انتقال. اگر هم در اين استصحاب ها مناقشه شود كه استصحاب عدم ازلى اعتبارى ندارد، از اصل بقاى ملك براى مالك اصلى استفاده مى شود كه استصحاب وجودى است و اركان آن كامل است. علامه در تذكره

به اين دليل تصريح كرده است.[119] دلايل ديگرى نيز در لابه لاى كلمات بزرگان آمده كه نيازى به ذكر ندارد.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 55

6. قول عدّه اى از محققان از جمله امام راحل در كتاب بيع [120] و در متن تحرير، و مرحوم آيت اللّه خوئى در مصباح [121] اين است كه با هر لفظى كه دال بر مراد متكلم باشد و متفاهم عرفى داشته باشد مى توانيم عقد يا ايقاع را انشا كنيم- بجز باب نكاح و طلاق كه در جاى خود بحث خواهد شد- خواه لفظ صريح باشد يا كنايه، خواه حقيقت باشد يا مجاز، خواه مجاز قريب باشد يا بعيد، خواه قرينه اش مقاليه باشد يا غيرمقاليه، خواه مختص باشد يا مشترك لفظى يا مشترك معنوى؛ به شرط اين كه در همه موارد، صيغه به گونه اى القا شود كه كاملًا و به طور واضح بر مراد متكلم دلالت كند و اهل محاوره قضاوت كنند كه مقصود، فلان معامله است.

دليل: 1. حقيقت معامله همان مبادله اعتبارى است كه قائم به نفس معتبِر و طرفين معامله است كه از آن به معامله مسببى يا معاهده و معاقده و معامله عرفى تعبير مى شود و قوام بيع به همان تمليك و تملك واقعى است؛ البته بايد به چيزى انشا شود و با نشانه اى ابراز گردد و مجرّد اعتبار نفسانى كافى نيست.[122] امّا اين كه آن سبب حتماً لفظ صريح باشد، يا حتماً حقيقت باشد، يا حتماً به حمل اوّل بر فلان معامله دلالت كند، يا حتماً از شارع تلقّى شده باشد، هيچ كدام دليل ندارد و خلاف عرف و سيره عقلاست و حتى لفظ هم لازم نيست، بلكه با اشاره و عمل و مانند آن نيز مبادله

عقلائى قابل انشاست و عقلا اين كارها را مى كنند. بنابراين به هركدام از الفاظ مزبور جايز است و عقد يا ايقاع منعقد مى شود، البته بايد همراه با قرائنى باشد كه عرف مراد را بفهمد وگرنه گاهى از نظر عرف غلط است ولو صد قرينه بياورد مثلًا از «بعت» نكاح را اراده كند، از «انكحت» به كمك قرائنى بيع را اراده كند، از «صالحت» اجاره مرادش باشد و ...

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 56

اين صحيح نيست ولى ملزم به استفاده از لفظ صريح و حقيقت و ظاهر هم نيستيم، بنابراين مى شود بيع را با لفظ «بعت»، «ملّكت بكذا»، «بادلت كذا بكذا»، «جعلت هذا عوضاً عن ذاك»، «خذ هذا بكذا» و ... انشا كرد.

2. اطلاقات و عمومات باب عقود و ايقاعات؛ زيرا آنچه مهم است بيع عرفى است و با هر لفظى كه عرف، مقصود را بفهمد كفايت مى كند. از همين جا جواب اقوال قبلى هم داده مى شود كه با وجود دلايل اجتهادى، نوبت به اصل عملى نمى رسد.

با توجه به توضيحاتى كه در قول ششم داده شد ديگر نيازى به تبيين و توضيح هريك از الفاظ نيست. امام راحل هم در كتاب البيع به اين نكته تصريح فرموده است:

فعلى ذلك يقع البحث عن ألفاظ الإيجاب والقبول، وأنّ أيّهما مختصّ، وأيّهما مشترك، زائداً[123].[124]

3. صحّت انشاى عقد با صيغه مضارع
اشاره

شرط سومى كه در مورد صيغ عقود و ايقاعات مطرح شده است، ماضى بودن آن هاست؛ صحّت انشاى عقد يا ايقاع به صيغه ماضى جاى بحث ندارد، ولى آيا لزوماً بايد ماضى باشد يا به صيغه مضارع- و حتى به صيغه امر- نيز جايز است و منعقد مى شود؟ در اين باره دو نظريه وجود دارد:

1. به فتواى مشهور

فقها ماضويت شرط است و به مضارع يا امر منعقد نمى شود؛

2. به فتواى عده اى از فقها- از قبيل قاضى ابن براج [125] از متقدمان، شيخ اعظم

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 57

انصارى،[126] امام راحل،[127] و آيت الله خوئى-[128] ماضى بودن شرط نيست و به فعل مضارع- مثل «أبيعك هذا بكذا»، «أتزوجك على كذا»- و فعل امر- مثل «اشتر منى بكذا»، «زوّجينى نفسك»- نيز جايز است.

دلايل قول مشهور

1. ادعاى شهرت فتوائيه.[129]

پاسخ: شهرت فتوائيه حجت نيست.

2. ادعاى اجماع.[130]

پاسخ: اوّلًا مسأله اجماعى نيست؛ ثانياً اجماع منقول حجت نيست؛ ثالثاً بر فرض كه حجت باشد يا حتى اجماع محصّل داشته باشيم به احتمال زياد مدركى است و اجماع تعبّدى به مناط كشف قطعى از رضايت معصوم نيست تا ارزشمند باشد.

3. فعل ماضى صريح در انشاست ولى فعل مضارع به وعده دادن شبيه تر است. انشاى فعل امر هم در حقيقت استدعا و تقاضاى معامله است نه اين كه انشاى معامله باشد.

پاسخ: قبول نداريم كه ماضى صريح در انشا باشد بلكه اين نيز در دو مقام اخبار و انشا استعمال مى شود[131] و براى اراده انشا نياز به قرينه- حاليه و مقاميه و مانند آن- دارد. همان طور كه مضارع و امر- براى دلالت بر انشاى عقد- محتاج به قرينه مى باشند.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 58

وانگهى در مضارع و امر، امتيازى وجود دارد كه در ماضى نيست؛ زيرا مضارع ميان حال و آينده مشترك است و اراده حال معناى حقيقى آن است، امر هم كه براى انشا وضع شده است؛[132] بنابراين استعمال امر و مضارع در انشاى عقد و ايقاع مناسب تر و اولى از ماضى است. آرى متعارف اين است كه از مضارع و امر كم تر استفاده

مى كنند. بنابراين اگر صراحت در انشا معتبر باشد از ماضى هم نبايد استفاده كنيم.

توضيح بيشتر اين كه در شرط قبلى به تفصيل بيان شد كه حقيقت معامله، قائم به نفس طرفين است و در عالم اعتبار هركدام اضافه ماليت و ملكيت را از گردن خود باز كرده و به دوش ديگرى مى گذارند، البته مجرد اعتبار نفسانى كافى نيست، يك لفظ يا يك فعلى لازم است تا به سبب آن، معامله عقلائى انشا شود ولى اين كه آن لفظ چگونه باشد مهمّ نيست؛ با الفاظ صريح، كنايه، حقيقت، مجاز و ... به شرط دلالت آن ها بر مراد، نزد اهل لسان، انشا صحيح است و حتى لفظ هم لازم نيست و با فعل هم مى توان مبادله انشا كرد. بر اين اساس به ماضى هم مى شود اشاره كرد، به مضارع و امر نيز مانعى ندارد. ديگر اين كه فرد غالب در خارج و ميان اهل معامله، انشا به صيغه ماضى است و به لفظ مضارع خيلى كم است، دليل نمى شود كه به فعل مضارع غلط باشد.

4. اگر به فعل ماضى انشا شود قطعاً صحيح است ولى اگر به سبب مضارع و امر انشا شود شك داريم و جاى اصل فساد است كه اصل اوّلى در معامله است. پس، ماضويت لازم است.

پاسخ: اصل عملى وقتى دليل است كه دليل اجتهادى وجود نداشته باشد و بزودى در بيان دلايل قول دوم تبيين خواهيم كرد كه عمومات و اطلاقات و خصوصات، دليل جواز انشا به فعل مضارع و امر است و با وجود آن ها جاى اصل عملى نيست.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 59

دلايل قول دوم

علاوه بر توضيحات پيشين درباره حقيقت معاملات و عدم نياز آن ها

به لفظ خاص، و قابل انشا بودن آن ها با هر لفظى كه متفاهم عرفى دارد، و اين كه اهل لسان ولو به كمك قرينه مراد را مى فهمند، دو دليل ديگر وجود دارد:

1. عمومات و مطلقات ابواب عقود و ايقاعات؛ مثل أوفُوا بِالعُقُودِ، أحَلَ اللهُ البَيْعَ ، «الصلح جايز بين المسلمين » و ... كه در مقام بيان هستند و قيد نكرده اند كه عقد به صيغه ماضى باشد؛ به اطلاق اين ها مى گوييم ماضويت شرط نيست.

2. خصوصات؛ در ابواب مختلف بيع رواياتى داريم كه بر جواز بيع به صيغه مضارع و امر دلالت دارد. از جمله در مورد بيع شير در پستان حيوان،[133] فروش عبد آبق و فرارى [134] و فروش مصحف [135] رواياتى وارد شده كه صريحاً انشاى بيع را به لفظ مضارع و امر آورده است. و در خصوص نكاح نيز رواياتى داريم كه عقد نكاح را به فعل مضارع «أتزوجك» و فعل امر «زوّجينى نفسك» بيان كرده اند.[136]

و حمل اين ها بر مقام مقاوله و گفت وگوهاى پيش از عقد، خلاف ظاهر است و پذيرفتنى نيست و اگر در نكاح كه جاى احتياط است و بناى شارع بر دقت است، انشا به صيغه مضارع جايز است، پس در ساير عقود به طريق اولى جايز است.[137]

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 60

صحت عقد در صورت غلط ادا شدن لفظ

اين بخش درباره دو نكته است:

1. بر فرض كه عربى بودن معتبر باشد آيا لزوماً بايد به عربى صحيح عقد را انشا كرد يا به عربى غلط هم مانعى ندارد؟[138] اين مسأله، محل بحث است، و چه بسا محل اشكال باشد؛ زيرا شك در انعقاد آن پيدا مى شود و مجراى اصل فساد است. علاوه بر اين، معصوم با عربى صحيح تلفظ كرده است

و ما نيز از باب تأسى و اقتدا بايد به عربى صحيح انشا كنيم. ولى از بحث هاى گذشته روشن شد كه به عربى غلط نيز مانعى ندارد، زيرا آنچه مهم است انشاى معامله به وسيله لفظى است كه دالّ بر رضايت طرفين باشد. عمومات و اطلاقات هم قيدى ندارد كه بيانگر لزوم استفاده از لفظ عربى صحيح باشد، بلكه مخاطب آن ها عرف عام است و از نظر عرف عام مثلًا «بِعْتُ» و «بَعْتُ» هر دو انشاى بيع است و بر معامله دلالت مى كنند، و بيش از اين هم چيزى لازم نيست و به بركت اطلاقات رد مى شود.

افزون بر اين، اگر انشا به عبارت صحيح فنى لازم بود حتماً بيان مى شد و به ما مى رسيد، ولى در اين باره در معاملات، يك روايت هم وجود ندارد. آرى نبايد به گونه اى باشد كه از منظر عرف عام هم غلط تلقى شود و كلام ديگرى محسوب شود و قابليت انشا به آن را نداشته باشد؛ مثلًا به جاى «بعتُ» نگويد «بعتَ». امّا اگر از نظر عرف عام

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 61

صحيح باشد و بر معناى مقصود دلالت كند كفايت مى كند؛ اگرچه از نظر عالم نحوى كه عرف خاص است غلط محسوب شود؛ خطابات قرآن به عرف عام است.

سؤال: آيا عقد و ايقاع بايد به عربى فصيح انشا شود يا به عربى محلى [139] نيز منعقد مى شود؟

پاسخ: مانعى ندارد به شرط اين كه در عرف خود آن ها بر معناى مورد نظر دلالت كند. اطلاق عقد و ايقاع در آيات و روايات نيز بيانگر همين مطلب است و اگر لازم بود حتماً بيان مى شد. اگرچه احتياط مستحب اين است كه به عربى صحيح و فصيح

انشا شود.

فتواى چهار مذهب اهل سنّت نيز همانند نظر فقهاى بزرگى مثل آيت اللّه خوئى و امام راحل است؛ يعنى اهل سنّت نيز عربى بودن، ماضى بودن، صريح بودن، حقيقت بودن، صحيح و فصيح بودن را معتبر نمى دانند.[140]

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 62

ترتيب

اشاره

مسأله 2: الظاهر جواز تقديم القبول على الإيجاب إذا كان بمثل «اشتريتُ» و «ابتعت»؛ إذا اريد به إنشاء الشراء، لا المعنى المطاوعي، ولا يجوز بمثل «قبلت» و «رضيت»؛ وأمّا إذا كان بنحو الأمر والاستيجاب، كما إذا قال مَن يريد الشراء: بعني الشي ء الفلاني بكذا فقال البائع: بعتكه بكذا، فالظاهر الصحة؛ وإن كان الأحوط إعادة المشترى القبول.

ترجمه: اگر صيغه قبول با مانند «اشتريت» و «ابتعتُ» باشد در صورتى كه با گفتن آن، انشا و ايجاد خريدن را اراده كند- نه معناى موافقت و پذيرش فروش را- ظاهراً جلو انداختن قبول جايز است؛ امّا با مانند «قبلت» و «رضيت» جايز نيست؛ ولى اگر به نحو امر و تقاضاى ايجاب باشد مثلًا كسى كه مى خواهد بخرد بگويد: «فلان چيز را به اين مبلغ به من بفروش» آن گاه فروشنده بگويد: «فروختم آن را در مقابل آن مبلغ»، ظاهر اين است كه صحيح است؛ اگرچه احتياط [مستحب ] آن است كه مشترى قبول را اعاده كند.

شرح: اين مسأله درباره اشتراط ترتيب ميان ايجاب و قبول است. بى ترديد اگر ايجاب، پيش از قبول انشا شود معامله منعقد مى شود. قدر متيقن از عقد صحيح هم همين است؛ يعنى نخست ايجاب، سپس قبول انشا مى شود. ولى آيا عكس اين نيز صحيح است؛ يعنى اگر قبول بر ايجابِ انشا مقدم شود باز هم عقد منعقد مى شود- اگرچه بهتر آن است كه

ايجاب مقدم باشد- يا لزوماً بايد ابتدا ايجاب، انشا شود و تقديم قبول بر آن جايز نيست؟

درباره اين مسأله سه قول وجود دارد:

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 63

1. عدم جواز تقديم

عده اى از فقهاى عظام از قبيل شيخ طوسى در كتاب خلاف [141] و ابن حمزه طوسى [142] و ابن ادريس حلّى [143] و علامه در تذكره [144] و فخرالمحققين [145] و محقق ثانى [146] فتوا به عدم جواز تقديم قبول داده اند و در مجموع به سه دليل استدلال كرده اند.

الف) ادعاى اجماع: شهيد اوّل در غاية المراد از شيخ طوسى در خلاف نقل اجماع كرده است.[147] ولى سخن شيخ در خلاف اين است كه بيع با تقديم ايجاب، مورد اتفاق همه است و از باب متيقن به آن اخذ مى شود و بر جانب عدم تقديم قبول، اجماعى ادعا نكرده است. بر فرض هم كه ادعايى باشد بارها پاسخ اين گونه اجماعات داده شده است.

ب) گفته محقق ثانى: قبول، مبتنى بر ايجاب (فرع و تابع آن) است و تقدم آن بر ايجاب صحيح نيست.[148] اين دليل هم در مثل «قبلت» و «رضيت» پذيرفتنى است ولى در مثل «اشتريت» و «اتبعت» و مانند آن مقبول نيست. تفصيل اين مطلب در قول سوم خواهد آمد.

ج) در خارج و ميان اهل معامله متعارف اين است كه ايجاب، مقدم بر قبول است، و اطلاق آيات و روايات بيع و تجارت و عقد، بر همين فرد متعارف حمل مى شود.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 64

فرض تقديم قبول بر ايجاب مشكوك است و اصل اولى در معاملات هم فساد[149] است؛ پس حتماً بايد ايجاب جلوتر و قبول بعداً انشا شود، وگرنه معامله در ظاهر باطل است.

2. جواز تقديم

عده ديگرى از بزرگان فقها مثل شيخ طوسى در مبسوط[150] و محقق اوّل [151] و علامه در برخى كتاب هاى خود[152] و شهيد اوّل [153] و شهيد ثانى [154] و محقق اردبيلى [155] و صاحب حدائق [156] و صاحب جواهر[157] (قدّس

الله اسرارهم)، فتوا به جواز تقديم قبول بر ايجاب داده اند و به دو دسته دليل استناد كرده اند:

الف) عمومات و اطلاقات كه بر حليت بيع و تجارت و وجوب وفا به عقد دلالت دارند و قيدى هم ندارند كه حتماً عقد يا بيعى باشد تا ايجاب مقدم باشد؛ بنابراين فرض تقديم قبول را نيز شامل مى شوند. ديگر اين كه ادعاى انصراف آن ها به فرد متعارف، نادرست است زيرا منشأ آن غلبه وجود است و بايد غلبه استعمال باشد تا انصراف ظهورى درست گردد و جلوى تمسك به اطلاق را بگيرد. در اين جا ساير انصراف ها ارزشمند نيست.

ب) خصوص رواياتى كه در باب نكاح وارد شده كه در برخى از آن ها قبول به لفظ

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 65

مضارع پيش از ايجاب ذكر شده است، مثل روايت ابان بن تغلب از امام صادق (ع) در مورد متعه كه مرد به زن مى گويد:

«أتزوجك متعة على كتاب الله وسنة نبيه ... فإذا قالت: نعم، فقد رضيت وهى امرأتك وأنت أولى الناس بها».[158]

و در برخى از روايات، قبول به لفظ امر جلوتر ذكر شده است.[159][160]

كوثر فقه (محمدى) ؛ ج 2 ؛ ص65

ل وقتى در نكاح كه بنا، بر احتياط است تقديم قبول جايز باشد در باب بيع و مانند آن به طريق اولى جايز است.

3. تفصيل
اشاره

شيخ اعظم در مكاسب قائل به تفصيل شده و الفاظ قبول را سه دسته كرده و درباره آن به تفصيل بحث كرده است [161] خلاصه سخنان شيخ از اين قرار است:

گاهى صيغه قبول با لفظ «قبلت» و «رضيت» و مانند اين ها انشا مى شود و گاهى به لفظ امر؛ گاهى هم با لفظ «اشتريتُ» و «اتبعتُ» و «مَلَكتُ» و

مانند اين ها انشا مى شود.

اگر قبول به لفظ «قبلت» و مانند آن باشد تقديمش بر ايجاب جايز نيست. زيرا: اوّلًا: عده اى از فقها ادعاى نفى خلاف كرده اند[162] و بلكه علامه در تذكره [163] ادعاى اجماع كرده بر عدم جواز. البته اجماع در اين موارد دليل جدا نيست، و حداكثر مؤيد است. ثانياً: اطلاقات و عمومات بر فرد متعارف حمل مى شوند و تقديم قبول به لفظ «قبلت» متعارف نيست پس مشمول خطابات نيست، پس مشكوك است و اصل فساد جارى

مى شود. ثالثاً: عمده دليل شيخ همين است اگر قبول صرف رضايت قابل، به ايجاب

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 66

باشد امرش آسان است؛ زيرا رضايت، هم به كارى كه در گذشته انجام شده قابل تعلق است، هم به كارى كه فعلًا در حال انجام است و هم به كارى كه بعداً انجام خواهد شد. ولى حقيقت قبول تنها اين نيست بلكه ضمن اعلان رضايت به ايجاب، خود قبول ركن دوم عقد است و بر انشاى نقل فعلى [164] و تا زمانى كه انشاى ايجابى نشود انشاى نقل فعلى با لفظ «قبلت» و مانند آن امكان ندارد. دليل اين مطلب، اين است كه در قبول و مانند آن، معناى مطاوعه (انفعال، قبول اثر، واكنش) نهفته است و اين معنا بدون فعل و تأثير و كنش فعلى معقول نيست چه اين كه انكسار بدون كسر معنا ندارد.[165] بر اين اساس اگر قبول با لفظ «قبلت» و «رضيت» باشد لزوماً بايد متأخر از ايجاب باشد و تقديم جايز نيست.

و اگر قبول به لفظ امر باشد باز به عقيده شيخ تقديم آن بر ايجاب صحيح نيست زيرا امر قبلى، انشاى قبول فعلى نسبت به ايجاب استقبالى

نيست بلكه مجرد استدعا و طلب و تقاضاى بيع است كه مشترى از فروشنده خواهش مى كند تا متاع را به او بفروشد، وگرنه هنوز انشاى معامله اى صورت نگرفته است. بنابراين پس از ايجاب بايع، قبول بايد ضميمه شود و نبايد به امر و استدعاى قبلى بسنده كند. بلكه اگر تقديم به لفظ «قبلت» صحيح نيست پس به لفظ امر به طريق اولى صحيح نيست، زيرا در «قبلت» ماضويت هست و عده اى ماضى بودن را شرط مى دانند.

پس «قبلت» يك نقطه ضعف دارد كه تقديمش محال است و امر دو نقطه ضعف

دارد كه يكى از آن دو نبودن ماضويت است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 67

آرى اگر قبول با لفظ «اشتريت» و مانند آن انشا شود تقديمش بر ايجاب جايز است زيرا در اين الفاظ معناى مطاوعه نگنجيده است تا تقديمْ ممتنع باشد بلكه «اشتريت»، مثل «بعت» مستقلًا انشاى نقل و مبادله و معامله است با اين تفاوت كه ايجاب، انشاى مبادله است به اين نحو كه بالمطابقه و اصاله اخراج متاع از ملك بايع و ادخال آن در ملك مشترى است و بالالتزام و تبعاً ادخال ثمن در ملك بايع است، و قبول بعكس آن است، وگرنه استقلالًا انشاى مبادله است لذا مانعى ندارد بر ايجاب مقدم شود. اطلاقات بيع و تجارت و عقد و مانند آن، اين مورد را هم شامل مى شود. در عين حال در پايان گفته اند:

نعم يشكل الأمر بأنّ المعهود المتعارف من الصيغة تقديم الإيجاب ولا فرق بين المتعارف هنا وبينه فى المسألة الآتية- الموالاة- فالحكم لا يخلو عن شوب الإشكال.[166]

نقد نظريه شيخ اعظم

در معاملات قطعاً رضايت باطنى طرفين شرط است و بدون آن يا اصلًا

بيع صدق نمى كند و يا شرعاً صحيح و لازم نمى شود. ولى رضاى باطنى كافى نيست و ابراز آن از سوى طرفين لازم است و در معاملات قولى يقيناً بايد ايجاب، به وسيله قول انشا شود ولى در جانب قبول، قول لازم نيست و ابراز رضايت به هر مُبرِز و مُظهِرى كه مفيد باشد و بر مقصود دلالت كند كفايت مى كند، حتى اگر به فعل يا اشاره باشد. بر فرض كه اظهار قولى لازم باشد به لفظ صريح يا حقيقت، لازم نيست و با كنايه و مجاز و مانند آن نيز

كفايت مى كند. البته نظر مشهور و شيخ اعظم [167] و محقق نائينى [168] غير از اين است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 68

ولى اين مطلب ناتمام است؛ زيرا تمام حقيقت و ماهيت بيع با ايجاب بايع حاصل مى شود و وى با گفتن «بعت» يا «بادلت هذا بهذا» در واقع علقه ملكيت خود نسبت به عين را به مشترى و علقه ملكيت مشترى نسبت به ثمن را به خودش منتقل كرد؛ تمام بيع همين است و كار مشترى يا قابل، جز تقرير و تثبيت ايجاب و انشاى بايع چيز ديگرى نيست. بنابراين نيازى به انشاى جديد نيست تا بگويد من هم علقه ملكيت خود را نسبت به ثمن از دوش خود برداشته و به بايع عطا كردم و متقابلًا علقه ملكيت بايع نسبت به عين را بر گردن گرفتم؛ چرا كه اين سخن زايد و لغو و بلكه به نحوى تحصيل حاصل است. پس حقيقت قبول، انشاى جديدى در قبال انشاى بايع نيست بلكه قبول انشاى بايع و رضايت دادن به آن است و مفادش اين است كه همان چيزى را

كه بايع انشا كرد من قبول دارم و به آن راضى هستم.

بر فرض كه قبول نيز انشاى نقل مالى به مالى باشد ولى دليلى ندارد كه عقد از يك ايجاب و قبول مركب باشد، بلكه از دو ايجاب يا دو قبول- به اصطلاح مشهور كه اشتريت و مانند آن را نيز قبول مى دانند- هم تشكيل مى شود. مثلًا در بيع جنس به جنس يا نقد به نقد كه هركدام مى توانند فروشنده و خريدار باشند نخست يكى بگويد: «ملّكتك متاعى بمتاعك»، سپس ديگرى با همين جمله، انشاى تمليك كند، يا هر دو با «بعت هذا بهذا» يا با «اشتريت هذا بهذا» انشاى معامله كنند. اطلاق بيع و تجارت و عقد- عهد و التزام- هريك از اين موارد را شامل مى گردد.

آرى از آن جا كه در معاملات قولى، متعارف اين است كه يكى ايجاب و ديگرى قبول را به زبان مى آورند و هركدام قصد انشا دارند، لذا خصوصياتى از سوى مشهور

اعتبار شده است، وگرنه در ناحيه قبول، ابراز رضا به معامله با هر مبرزى، با هر لفظى و به هر نيتى كه مراد را بفهماند كفايت مى كند.

با اين مقدمه بحث خود را با شيخ در سه مرحله قرار مى دهيم:

مرحله اول: راجع به لفظ اشتريت و مانند آن، شيخ اعظم قبول دارد كه تقديم لفظ

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 69

اشتريت مانعى ندارد؛ زيرا انشا مستقل است وداراى معناى مطاوعى نيست تا تقديم آن اشكال داشته باشد. ولى تحقيقاً «اشتريت» و مانند آن اگر مقدم شود از باب تقديم قبول بر ايجاب نيست، بلكه ايجاب معامله است، زيرا حقيقت بيع مبادله مال به مال ديگرى است و كار بايع و مشترى هر

دو در عرض هم است. آن گاه هركدام اين حقيقت را جلوتر انشا كنند[169] بر كار همان، ايجاب صدق مى كند و اگر مشترى جلوتر گفت «اشتريت هذا بهذا» قول او ايجاب است، و بر بايع است كه ايجاب او را قبول كند و به آن رضايت دهد، اگرچه با لفظ «بعت» ابراز رضايت كند؛ ولى اين، ايجاب و تمليك نيست؛ زيرا ايجاب بعدى بايع يا تمليك و بيع جديد است پس ربطى به انشاى مشترى ندارد تا ايجاب او باشد و معامله قبلى صحيح باشد. و اگر ايجاد همان معامله اى است كه مشترى انشا كرده است، نيازى به ايجاب جديد نيست بلكه تحصيل حاصل است و باطل و محال مى باشد. در نتيجه تقديم «اشتريت» صحيح است و در واقع موضوعاً از بحث ما خارج است برخلاف شيخ اعظم كه اين را قبول بيع و از مصاديق تقديم قبول بر ايجاب مى داند و به نظر ايشان لزوماً بايد بايع به دنبال انشاى مشترى، از ايجاب بيع «بعتُ» استفاده كند و حق ندارد به لفظ «قبلتُ» و مانند آن اكتفا كند. و حتى خود شيخ اعظم در بيان الفاظ ايجاب، از جمله لفظ «اشتريت» را مورد بحث قرار داده. و مدعى شده است كه ايجاب بودن «اشتريت» مبتنى است بر اعتماد به قرينه غيرلفظيه در تعيين

مراد متكلم در باب الفاظ عقود، امّا ما اين را قبول نداريم.[170] ولى قبلًا بيان شد كه آنچه مهم است دلالت لفظ بر مراد از معامله است و لفظيه يا غيرلفظيه بودن قرينه اش مهم نيست.

بنابراين «اشتريت» اگر مقدم شود از الفاظ ايجاب محسوب مى شود و هيچ منعى

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 70

ندارد و عدم

ذكر آن در قرآن و روايات و عدم غلبه و عدم تعارف آن، دليل بر غلط بودن آن نيست. پس تقديم «اشتريت» صحيح است ولى از باب تقديم قبول بر ايجاب نيست بلكه تقديم ايجاب بر قبول است. از روايات نيز استفاده مى شود كه انشاى ايجاب به لفظ «اشتريت» صحيح است. از جمله اين كه دو روايت در مورد معامله عبد فرارى وارد شده است كه اولى صحيحه و دومى موثقه است [171] و مى فرمايد: مشترى در مقام معامله بگويد: «أشترى منكم جاريتكم فلانة وهذا المتاع بكذا و كذا درهماً». و اگر چنين گفت معامله جايز و نافذ است.

اين روايت از اين جهت اطلاق دارد كه آيا لازم است قبل از آن ايجاب انشا شده باشد يا نه، يا بعد از آن انشا بيعى باشد يا نه؟ اگر لازم است به لفظ «بعت» بايد باشد يا به لفظ «قبلت» نيز منعقد مى شود، يا اين كه اساساً نياز به «بعت» يا «قبلت» نيست و به نفس «اشترى منكم ...» منعقد مى شود و خود اين ايجاب است و چون معامله با اين صيغه محقق مى شود در طرف ديگر بيش از رضايت به معامله لازم نيست. بنابراين به اطلاقش مى تواند بر جواز ايجاب به لفظ «اشترى» شاهد باشد، و به طريق اولى به لفظ «اشتريت».

مرحله دوم: قبول به لفظ «قبلت» و «رضيت» و مانند اين ها:

قبلًا عقيده شيخ اعظم ذكر شد كه چون قبول داراى معناى مطاوعى است انشاى شراء

از سوى مشترى با لفظ «قبلت» قبل از انشاى بيع از سوى بايع، درست نيست. و بر عدم جواز، ادعاى اجماع شده است. حال آيا راهى براى جواز تقديم قبول به لفظ «قبلت»

وجود دارد؟ از كلمات فقها و از مبانى قوم و آنچه به ذهن مى آيد پنج راه متصور است:

1. به نوع واجب مشروط باشد؛ اين راه را امام راحل در كتاب بيع پيشنهاد كرده است. حاصل مطلب اين است كه در واجبات مشروطه مثل «إن جائك زيد فاكرمه »

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 71

به عقيده مشهور، انشاى تكليف و ايجاب، فعلى و حالى و در حين خطاب است ولى مُنشَأ و وجوب استقبالى پس از حصول شرط است، و تا زمانى كه شرط محقق نشود وجوب و تكليفى نيست. فايده اين گونه انشاءات، اين است كه پس از حصول شرط، تكليف، فعلى مى شود و نيازى به خطاب جديد نيست. در مورد بحث هم مشترى بگويد: «إن ملّكتني هذا بكذا قبلتُ » كه قبول لفظى يا لفظ قبول يا انشاى آن مقدم بر ايجاب است ولى مُنشأ به اين انشا؛ يعنى قبول حقيقى، بلافاصله پس از تحقق ايجاب محقق مى شود و فايده انشاى مشروط مذكور اين است كه به دنبال ايجاب بايع، نيازى به قبول جديد نيست.[172]

اين راه اشكال دارد؛ زيرا مستلزم تعليق در عقد است و در مسأله دوازدهم خواهد آمد كه در عقد لازم، تنجيز شرط است يا بر مسلك امام احتياط واجب، اين است كه تنجيزاً انشا كنند.

2. به پيشنهاد امام راحل به نحو واجب معلق [173] انشاى قبول كند. در مورد بحث ما هم بدون ذكر شرطى در ظاهر به نحو مطلق مى گويد: «قبلتُ هذا بهذا» ولى باز اصل

انشاى قبول، فعلى و مُنشأ آن استقبالى است؛ در واقع لفظ قبول مقدم و حقيقت آن مؤخّر از ايجاب است.[174] اين راه مبتنى است بر قبول واجب معلق و خود امام

راحل اين نكته را در اصول قبول دارد[175] ولى از منظر مشهور محال است.[176] حضرت امام در متن

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 72

تحرير از مشهور پيروى كرده و تقديم قبول به لفظ «قبلت» را جايز ندانسته است.

3. مرحوم آيت الله خوئى در مصباح [177] به پيروزى از محقق اصفهانى در حاشيه [178] از راه ديگرى تقديم قبول به لفظ «قبلت» را تجويز كرده اند كه حاصل طريق از اين قرار است: قبول گاهى به معناى مصدرى [179] تعلق مى گيرد، و گاهى به معناى اسم مصدرى [180] بنا بر اوّل تقديم قبول بر ايجاب صحيح نيست؛ زيرا مطاوعه و انشاى قبول فعلى با نبود ايجاب فعلى محال است همان گونه كه تحقق انكسار قبل از كسر محال است، ولى بنا بر دومى تقديم قبول مانعى ندارد و مطاوعه قبل از ايجاب محقق مى شود.[181] در نتيجه در تحقق مفهوم عقد چه ايجاب مقدم باشد چه قبول فرقى ندارد، اين هم به لفظ «اشتريت» باشد يا «قبلت».

اشكال اين راه اين است كه قبول مطاوعه است و متفاهم عرفى از مطاوعه قبول فعل غير به معناى مصدرى آن است كه جنبه اسناد به غير ملحوظ است و تا ايجاب فعلى از سوى بايع نباشد، انشاى قبول فعلى از سوى مشترى امكان ندارد.

4. «قبلت» به معناى مطابقى خود يعنى مطاوعه و قبول انشاى ديگرى نباشد بلكه كنايه از انشاى نقل و تمليك و تملك از سوى مشترى باشد و گويا به جاى «اشتريت» از «قبلتُ» استفاده كرده است. تقديم قبول به اين معنا كاملًا ممكن است و قبلًا در

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 73

«اشتريت» ذكر شد. كنايه بودن هم مانعى ايجاد نمى كند زيرا قبلًا در مسأله اوّل به

تفصيل بيان كرديم كه تصريح لازم نيست و كنايه هم كفايت مى كند.

اشكال عمده اين راه اين است كه اگر «قبلت» كنايه از «اشتريت» و به منزله آن و بلكه در عالم ادعا، خود او شد، قسم جدايى نخواهد بود بلكه به قسم قبلى برمى گردد كه حتى ايجاب هم مى تواند واقع شود تا چه رسد به قبول بودن و مقدم شدن.

5. قبلًا بيان شد كه تمام حقيقت بيع با ايجاب بايع انجام مى گيرد و مبادله مال به مال محقق مى شود و لزومى ندارد مشترى مجدداً انشاى نقل كند، و در واقع در معامله دو انشاى جدا لازم نيست بلكه كافى است كه يك طرف معامله را انشا و طرف ديگر آن را قبول كند و به آن راضى باشد. اين معنا چنان كه پس از ايجاب بايع قابل تحقق و الحاق به ايجاب است قبل از ايجاب هم قابل تحقق است و مشترى با گفتن «قبلتُ» رضايت خويش را به معامله اعلام مى دارد. بنابراين مانعى از تقديم قبول نيست.

اشكال اين راه اين است كه: «قبلتُ» خصوصيتى ندارد و قسم جدايى نيست بلكه ملاك ابراز رضايت به ايجاب بايع است؛ خواه با فعل امر و گفتن «بِعنى» و «زوّجنى» اين كار انجام بگيرد، يا با فعل ماضى و گفتن «رضيت» و «قبلت» و خواه با هر وسيله ديگرى كه باشد كفايت مى كند.

نتيجه: بر مسلك مشهور كه در عقود- مخصوصاً عقدهاى لازم- دو انشا معتبر مى دانند و هر دو طرف بايد انشاى معامله يا زوجيت كنند؛ تقديم قبول به لفظ «قبلت»

صحيح نيست.

مرحله سوم: قبول به لفظ امر، مثل «بِعنى»، «زوّجنى» و ...:

اصولًا آيا فعل امر انشاى معامله است يا

مجرد استدعا و تمنّى و طلب بيع است؟ حقيقت اين است كه امر، انشاى معامله نيست بلكه طلب و تقاضاى معامله است؛ زيرا اگرچه فعل امر بر انشا دلالت مى كند ولى بر انشاى طلب فعل است نه بر انشاى خود معامله. بنابراين مجرد فعل امر «بعنى» انشاى معامله نيست. آرى امر، دالّ بر رضايت

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 74

مشترى به معامله است و اگر مجرد رضايت كافى باشد قبول به لفظ امر كافى است ولى اگر در طرف قبول هم انشاى نقل معتبر باشد كه مسلك مشهور و شيخ اعظم همين است، فعل امر كافى نيست- مگر با كنايه و مجاز كه فعلًا مورد نظر نمى باشند. آن گاه اگر فروشنده به تقاضاى خريدار پاسخ مثبت داد و انشاى بيع كرد، بر مشترى است كه قبول را انشا كند و در حقيقت، قبول متأخر از ايجاب است نه متقدم بر آن، و از بحث ما كه جواز تقديم قبول بر ايجاب است، خارج مى باشد. ولى از آن جا كه معتقديم تمام حقيقت بيع با ايجاب تنها انشا مى شود و قبول، جز تقرير و تثبيت و رضايت و امضاى انشاى بايع نيست- و آن هم با فعل امر و تقاضاى بيع حاصل شده است- لذا نيازى به قبول دوباره پس از بيع نيست، اگرچه احتياط مستحب اين است كه قبول هم ضميمه شود. مخصوصاً در روايات باب نكاح- كه در آن سخت گيرى شده و بنا بر احتياط و دقت است.

نتيجه: انشاى بيع به صورت استيجاب و ايجاب صحيح است و نيازى به قبول بعدى نيست اگرچه احوط استحبابى، انضمام قبول به ايجاب است كه امام راحل در متن تحرير ذكر

فرموده است.

در ميان اهل سنّت نيز اختلاف است، پيروان ابوحنيفه تقديم قبول به لفظ امر را

جايز ندانسته اند ولى پيروان سه مذهب ديگر تجويز كرده اند.[182]

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 75

موالات

اشاره

مسأله 3: يعتبر الموالاة بين الإيجاب والقبول؛ بمعنى عدم الفصل الطويل بينهما بما يخرجهما عن عنوان العقد والمعاقدة، ولا يضرّ القليل؛ بحيث يصدق معه أنّ هذا قبول لذلك الإيجاب.

ترجمه: موالات بين ايجاب و قبول- به معناى نبودن فاصله طولانى بين آن ها كه آن را از عنوان عقد و قرارداد بستن، خارج سازد- معتبر مى باشد و فاصله مختصر، به طورى كه گفته شود كه اين قبول مربوط به آن ايجاب است، ضررى نمى رساند.

شرح: موالات به معناى پى درپى بودن و بلافاصله است؛ يعنى به محض اين كه ايجاب عقد، انشا شد بلافاصله قبول آن هم انشا شود. موالات دو گونه است:

1. موالات به دقت عقلى، كه به هيچ وجه ميان ايجاب و قبول فاصله زمانى نباشد و به مجرد رسيدن ايجاب به حرف آخر فورى قبول ضميمه شود. اين موالات در عقد معتبر نيست. اصولًا در احكام شرعى كه خطابش به عرف عام است دقت عقلى و فلسفى لازم نيست.

2. موالات عرفى و عقلائى، كه فاصله اندك ضرر ندارد و به معامله صدمه نمى زند. آرى فصل طويل مضرّ است و مانع انعقاد عقد مى شود.

گفتنى است فصل قليل يا طويل يك ضابطه كلى ندارد و به اختلاف موارد فرق دارد، مثلًا موالاتى كه ميان حروف يك كلمه لازم است بيش از موالاتى است كه ميان كلمات يك كلام معتبر است، و موالات ميان كلمات يك جمله بيش تر از موالات ميان دو يا چند جمله پى درپى است. در هر موردى عرف

بايد قضاوت كند كه موالات وجود دارد يا ندارد. موالات مورد بحث ما موالات عرفى است و در رابطه با اعتبار آن در عقود دو نظر وجود دارد كه هركدام با دلايل آن بررسى مى شود:

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 76

الف) نظريه طرفداران شرطيت موالات

نظر بسيارى از فقها اين است كه موالات شرط است و فصل طويل ميان ايجاب و قبول ضرر دارد و باعث مى شود تا عقد صدق نكند يا اگر هم صدق كند باعث مى شود مشمول دليل حكم نباشد. براى مدعاى فوق به چهار وجه استدلال شده است:

وجه اوّل، اجماع: اين دليل بارها مطرح شده است و به وجوه مختلف پاسخ آن را داده ايم.

وجه دوم، استدلال شيخ اعظم در مكاسب :

مقدمه: امورى كه تدريجاً و ذرّه ذرّه موجود مى شود اگر داراى هيئت اتصاليه عرفى باشند؛ مثل نماز لازم است در هنگام حكم كردن بر آن ها، آن هيئت اتصاليه، مراعات و لحاظ شود و بدون آن، نه از سوى مولى محكوم به حكمى هستند و نه از سوى مكلف موجب امتثال مى شوند.

با توجه به اين مقدمه مى گوييم: در باب عقود- كه قوامشان به ايجاب و قبول است و از آن دو تشكيل شده اند- ايجاب و قبولشان به منزله كلام واحدى است كه صدر و ذيل آن به هم مربوط است و نبايد ميان اجزاى آن فاصله بيفتد؛ وگرنه عرفاً كلام واحد نخواهد بود و اثر واحد نخواهد داشت. آرى اگر دليل معامله اى آيه أوفُوا بِالعُقُودِ نباشد كه موضوع آن عقد است، بلكه آيه أحَلَّ اللهُ البَيْعَ و تِجارةً عَنْ تَراضٍ باشد مى توان گفت بدون موالات هم عنوان بيع و تجارت صدق مى كند و مشمول اطلاقات مذكور است ولى اگر روى

أوفُوا بِالعُقُودِ تكيه كنيم حتماً موالات لازم است؛ زيرا عقد مركب از ايجاب و قبول است.[183]

از اين دليل دو پاسخ مى توان داد:

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 77

پاسخ اول: اگر الفاظ معاملات براى اسباب؛ يعنى خود ايجاب و قبول وضع شده باشد، مى شود ادعا كرد كه بايد ميان اين ها موالات باشد؛ به بيانى كه شيخ فرموده است. ولى حقيقت اين است كه اين عناوين اسم هستند براى حقيقت معامله، يعنى آن عُلقه و ربطى كه ميان طرفين، مبادله مى شود، و آن امر معنوىِ اعتبارى است و هركدام از طرفين كه آن را اعتبار مى كند، علقه ملكيت را براى ديگرى ايجاد مى نمايد. ولى مجرد قصد و نيت و اعتبار و هر امر باطنى و نفسانى ديگر كافى نيست و لزوماً بايد به سببى انشا شود كه آن سبب يا فعل است (معاطات) و يا قول و صيغه (بيع قولى).

اگر بيع نام آن مبادله اعتبارى و معنوى است، اوّلًا قياس آن به باب هيئت اتصاليه نماز و قرائت و اذان و غيره صحيح نيست؛ ثانياً امر تدريجى نيست، بلكه آنى و لحظه اى و تابع اعتبار معتبِر است. مخصوصاً قبلًا ذكر شد كه تمام حقيقت معامله به نفس ايجاب، ايجاد مى شود و كار قابل، صرفِ قبول و رضا به آن است. آن گاه اعتبار موالات بى معنا مى شود و كافى است كه طرف به معامله بايع راضى شود، و فرقى ندارد كه بلافاصله اعلان رضايت كند يا پس از مدتى مطالعه و تأمل و مشورت قبول كند. مهم اين است كه انشاى بايع نسياً منسياً نشود و يا قبل از قبول مشترى، پشيمان نشود و معامله را فسخ نكند و ميان

قبول بعدى با انشاى قبلى ارتباط باشد و معلوم باشد كه اين قبول براى آن ايجاب است. امّا اين كه حتماً بلافاصله قبول كند و راضى شود دليل ندارد؛ وقتى در مسبب و اصل مبادله موالات لازم نيست در سبب آن، كه عقد و ايجاب و قبول باشد نيز موالات لازم نيست.

درباره آيه وجوب وفا كه در آن روى عقد تكيه شده است بايد بدانيم كه عقد در آيه به معناى اصطلاحى فقهىِ آن نيست تا مقصود، مجموع ايجاب و قبول لفظى باشد؛ بلكه يا به معناى عهد مطلق است و يا خصوص عهد مشدّد و محكم. هركدام باشد از مقوله لفظ نيست و يك امر واقعى است كه طرف، به آن ملتزم شده و آن را بر عهده گرفته است و البته به سبب لفظ، از آن عهد و التزام پرده برداشته است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 78

پاسخ دوم: شيخ اعظم ميان «عقد» با «بيع» و «تجارت» فرق گذاشت و مدعى شد كه در مورد بيع و تجارت دايره وسيع است و بدون موالات نيز صدق مى كند. تفاوت بين عقد و بيع پذيرفتنى نيست؛ زيرا عقد به معناى ايجاب و قبول لفظى نيست بلكه به معناى عهد و قرارداد است و از اين جهت با بيع و تجارت فرقى ندارد. در نتيجه اگر در مورد بيع و تجارت، موالات شرط نباشد در مورد عقد نيز شرط نخواهد بود.

وجه سوم، برهان محقق نائينى: حقيقت عقودِ عهدىِ معاوضى و شبه معاوضى يا ملحق به آن عبارت است از خلع و لبس؛ يعنى موجِب با انشا كردن ايجاب، اضافه ملكيت خود را نسبت به عينْ از خود، خلع

و جدا مى كند و به مشترى مى پوشاند و بر عهده او مى گذارد، يا در مورد نكاح، موجب (زن) با انشا كردن ايجاب، علقه زوجيت خود را براى زوج ايجاد مى كند. اگر قابل بلافاصله قبول كند و انشاى تملك كند اضافه ملكيت از بايع خلع و بر مشترى لُبس مى شود و محذور عقلى ندارد، يا علقه زوجيت براى زوج ايجاد مى شود و به او تعلّق دارد. ولى اگر موالات نباشد پس از مدتى قبول بيايد- با توجه به اين كه تا طرف قبول نكند مالك عين نمى شود- لازم مى آيد در ايجاب و قبول، اضافه ملكيت بدون محل و موضوع باشد و مستقل در وجود و قائم به ذات خود باشد و اين يعنى بقاى عرض بدون محل و موضوع كه از محالات است. علقه زوجيت هم قائم به دو طرف است و وجود آن بدون طرفين، معقول نيست.

با توجه به اين مطالب اگر قبول متصل به ايجاب باشد عرفاً محذورى نيست ولى اگر منفصل عرفى باشد لازمه اش وجود علقه زوجيت بدون زوج فعلى است كه اين نيز محال است و قوام عُلقه و اضافه به دو طرف آن است. بنابراين به حكم برهان عقلى، ميان ايجاب و قبول بايد موالات عرفى باشد.[184]

پاسخ: اوّلًا: در امور اعتبارى عقلائى يا شرعى جاى دقت عقلى نيست و استدلال

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 79

برهان مناسب نيست بلكه ملاك، رأى و نظر عرف و عقلا يا شارع است. ثانياً: برهان مزبور، مواد نقض متعددى دارد، زيرا خود مستدل قائل به موالات عرفى است و فاصله شدن چند لحظه يا چند دقيقه را مضر نمى داند؛ در حالى كه برهان عقلى، ميان چند لحظه

و چند ساعت و چند ماه و چند سال فرق نمى گذارد، چون در موارد موالات عرفى نيز پس از ايجاب، لحظاتى مى گذرد و بعد، قبول ضميمه مى شود و در اين چند لحظه، موجبْ اضافه ملكيت را از خود خلع كرده است؛ در حالى كه هنوز به ملك مشترى درنيامده است و با قبول، ملك او مى شود؛ پس براى لحظاتى اضافه ملك بدون محل و موضوع مى شود و عقل همين را هم محال مى داند. حتى در موردى كه قبول، متصل به ايجاب است و هيچ فاصله زمانى ندارد، ولى قبول تدريجاً انشا مى شود و تا به پايان نرسد متاع ملك مشترى نمى شود و حداقل براى چند لحظه اضافه ملك بدون محل مى ماند كه همين هم عقلًا محال است. در نتيجه طبق برهان محقق نائينى تحقق عقود بايد مطلقاً (با موالات يا بدون آن) محال باشد و خود محقق نائينى هم به اين امر ملتزم نيست، و قابل التزام نيست.

ثالثاً: همان گونه كه در پاسخ دليل شيخ اعظم آورديم، حقيقت معامله امرى اعتبارى است كه بايع اعتبار مى كند مالكيت مشترى را به مثمن، و امر اعتبارى به دست اعتباركننده است؛ آن گاه اگر بايع ملكيت مطلق را اعتبار مى كرد امكان داشت كه بگوييم تا زمانى كه قبول نيامده است مشترى مالك نمى شود و لازمه اش بقاى ملك بدون مالك است و فرقى ميان صورت موالات و عدم آن نبود. ولى اعتبار تمليك بايع، به نحومطلق نيست؛ بلكه بر فرض قبول مشترى و معلق بر آن يا در ظرف آن است؛ اگر چنين شد تا زمانى كه از سوى مشترى رضايت و قبول ملحق نشود مبيع از ملك بايع خارج نمى شود. قيام اضافه

ملكيت به ذات بايع است و پس از قبول به مشترى منتقل مى شود و در اين جهت فرقى نيست بين اين كه قبول مشترى فوراً و بلافاصله باشد يا با فاصله طولانى. حتى اگر يك سال هم طول بكشد در اين مدت، مبيع

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 80

ملك بايع است و پس از قبول، مالِ مشترى مى شود.

و به ديگر سخن به فرموده امام راحل در كتاب البيع [185]: با ايجاب بايع، تنها خلع ولُبس ايقاعى و انشائى حاصل مى شود. و بعد از قبولِ مشترى خلع و لبس واقعى اعتبارى محقق مى شود و اين محذورى ندارد و مستلزم تحقق اضافه بدون محل نيست.

وجه چهارم، اگر موالات عرفى مراعات شود يقيناً معامله منعقد مى شود؛ قدر متيقن هم همين فرض است؛ ولى اگر موالات عرفى نباشد در انعقاد معامله شك مى كنيم. اصل اوّلى در معاملات فساد و بطلان است؛ آن گاه به بركت قدر متيقن و اصل فساد، حكم به اعتبار موالات مى كنيم.

پاسخ: اگر دليل اجتهادى نباشد استدلال مذكور بجاست و نوبت به اصل عملى مى رسد. ولى عمومات و مطلقات أحَلَّ اللهُ البَيْعَ ، تِجارَةً عَنْ تَراضٍ و حتى أوفُوا بِالعُقُودِ ميان وجود موالات و عدم آن فرقى نمى گذارد و اعتبار موالات را كنار مى زند و نوبت به استصحاب عدم ترتب اثر نمى رسد؛ علاوه بر اين كه سيره عرف و عقلا نيز همين است و قبلًا در پاسخ دليل شيخ اعظم به آن اشاره شد. بعداً هم در دلايل منكران موالات بيان خواهد شد.

ب) نظريه طرفداران عدم شرطيت موالات
اشاره

گروهى از فقيهان موالات را در عقود- چه در عقود لازم و چه در عقود جايز، چه در عقود معاوضى و چه در عقود غير معاوضى، چه در عقود عهدى و چه در

عقود اذنى مثل وكالت- معتبر نمى دانند و براى آن دو دليل دارند:

1. عمومات و مطلقات كه قبلًا در پاسخ دليل چهارم ذكر شد.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 81

2. سيره عقلا. سيره عقلا در هدايايى كه براى يكديگر مى فرستند و در قراردادهايى كه امضا مى كنند بر اين است كه موالات را معتبر نمى دانند؛ زيرا گاهى هديه كننده هدايايى را براى كسى ارسال مى كند كه هنگام ارسال، ايجاب هبه، محقق شده است، ولى قبول آن پس از رسيدن به مقصد و تحويل به طرف و قبول و رضايت اومحقق مى شود و چه بسا يك سال طول بكشد تا به دست وى برسد. اين سيره در منظر معصوم (ع) بوده و در عين حال ردعى محقق نشده است و چه بسا تأييد نيز شده است.

در داستان ماريه قبطيه همين طور است و پادشاه حبشه پس از اسلام آوردن، هدايايى از جمله ماريه را براى پيامبر (ص) به مدينه فرستاد و مدت ها، بعد حضرت قبول كرد. و هيچ اعتراضى نكرد و نفرمود كه موالات ندارد و معتبر نيست؛ بنابراين، چنين سيره اى حجت و معتبر است. پس موالات معتبر نيست اگرچه احتياط مستحب در مراعات آن است.

نظريه امام خمينى (قدس سره)

امام راحل در كتاب البيع به صراحت، اعتبار موالات را در مطلق عقود نپذيرفته اند. ولى در عين حال در متن تحرير الوسيله مثل مشهور و شيخ اعظم، فتوا به اعتبار موالات داده اند. البته حضرت امام در ضمن تفسير موالات به عدم فصل طويل بين ايجاب و قبول، يك قيدى آورده است كه: «بما يخرجهما عن عنوان العقد والمعاقده». اين قيد كاملًا موافق است با آنچه در كتاب البيع فرموده است. ايشان مى فرمايد: آنچه مهم است وجود ربط ميان ايجاب

و قبول است تا عقد و معاقده (قرار داد) صدق كند و خارج از اين عنوان نشود، بنابراين تا زمانى كه ايجاب بايع، نسياً منسياً نشده و با قرارِ خود باقى است، الحاق قبول بلامانع است حتى اگر دو روز فاصله شود، با اين كه به قول امام

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 82

راحل [186]: «فلو قال: بعتك هذا الفرس، قم وتفكر في صلاحك »، فقام وتأمّل ساعه أو ساعتين، بل يوماً أو يومين، فاختار القبول، يصدق «العقد» عليه، و يجب الوفاء به عرفاًوشرعاً». موالات و عدم موالات دائر مدار فاصله اى است كه ايجاب و قبول را از عنوان عقد و معاقده (قرارداد) خارج كند كه موجبِ نبودِ موالات است، يا خارج نكند كه موجب موالات است، و به اين معنا كاملًا منطقى و مستند است كه دليلش قبلًا ذكرشد.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 83

تطابق ايجاب و قبول

اشاره

مسأله 4: يعتبر فى العقد التطابق بين الإيجاب والقبول، فلو اختلفا- بأنْ أوجب البائع على وجه خاصّ، من حيث المشترى أو المبيع أو الثمن أو توابع العقد من الشروط، وقبل المشترى على وجه آخر- لم ينعقد، فلو قال البائع: بعت هذا من موكّلك بكذا، فقال الوكيل: اشتريته لنفسى، لم ينعقد؛ نعم لو قال: بعت هذا من موكّلك، فقال الموكّل الحاضر غير المخاطب: قبلت، لا يبعد الصحّة؛ ولو قال: بعتك هذا بكذا، فقال: قبلت لموكّلي، فإنْ كان الموجب قاصداً لوقوع البيع للمخاطب نفسه لم ينعقد، وإنْ كان قاصداً له أعمّ من كونه أصيلًا أو وكيلًا صحّ؛ ولو قال: بِعتك هذا بألف، فقال: «اشتريت نصفه بألف أو بخمسمائة»، لم ينعقد، بل لو قال: اشتريت كلّ نصف منه بخمسمائة، لا يخلو من إشكال، نعم لا

يبعد الصحّة لو أراد كلّ نصف مشاعاً. ولو قال لشخصين: بعتكما هذا بألف، فقال أحدهما: اشتريت نصفه بخمسمائة لم ينعقد، ولو قال كلّ منهما ذلك لا يبعد الصحّة وإن لا يخلو من إشكال؛ ولو قال: بعت هذا بهذا على أن يكون لي الخيار ثلاثة أيّام- مثلًا- فقال: اشتريت بلا شرط، لم ينعقد؛ ولو انعكس بأنْ أوجب البائع بلا شرط وقبل المشتري معه، فلا ينعقد مشروطاً، وهل ينعقد مطلقاً وبلا شرط؟ فيه إشكال.

ترجمه: مطابقت بين ايجاب و قبول، در عقد معتبر است؛ پس اگر با هم اختلاف داشته باشند، اين گونه فروشنده به طور خاصى- از جهت مشترى يا جنس يا عوض آن يا شرايطى كه همراه عقد است- ايجاب كند، و خريدار به طور ديگرى قبول كند، قرارداد منعقد نمى شود. بنابراين اگر فروشنده بگويد: «اين را به موكّل تو به فلان مبلغ فروختم» و وكيل بگويد: «براى خودم خريدم» معامله منعقد نمى شود؛ آرى اگر فروشنده بگويد: «اين را به موكّل تو فروختم و خود موكّل كه حاضر است و مورد خطاب فروشنده نبوده است، بگويد «قبول كردم» بعيد نيست كه صحيح باشد؛ و اگر بگويد:

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 84

«اين را در مقابل فلان مبلغ به تو فروختم» و او بگويد «براى موكّل خود قبول كردم»، در صورتى كه قصد فروشنده، فروش براى خود مخاطب بوده است، منعقد نمى شود، و اگر قصدش از مخاطب اعم از اين باشد كه او اصيل باشد يا وكيل؛ صحيح است. و اگر فروشند بگويد: «اين را به تو، به هزار فروختم» و مشترى بگويد «نصف آن را به هزار يا پانصد خريدم» خالى از اشكال نيست، آرى اگر مشترى هر نصفى از

آن را به طور مشاع اراده كرده باشد، بعيد نيست كه صحيح باشد و اگر فروشنده به دو نفر بگويد: «فروختم اين را به شما به هزار» و يكى از آن ها بگويد «نصف آن را به پانصد خريدم» منعقد نمى شود، و اگر هر دو نفر اين چنين بگويند بعيد نيست كه صحيح باشد، اگرچه خالى از اشكال نيست؛ و اگر فروشنده بگويد: «اين را به آن فروختم به شرط آن كه سه روز براى من خيار فسخ باشد» و مشترى بگويد: «بدون شرط خريدم» منعقد نمى شود؛ و اگر عكس آن باشد؛ يعنى فروشنده بدون شرط ايجاب كند و مشترى با شرط قبول كند، معامله مشروط منعقد نشده است و اين كه آيا معامله به طور مطلق و بدون شرط منعقد شده است، در آن اشكال است.

شرح: مسأله چهارم درباره تطابق و هماهنگى ميان ايجاب و قبول است؛ يعنى ايجاب هرگونه كه باشد قبول هم بايد همان گونه باشد، وگرنه عقد و قرارداد نخواهد بود و ربطى به هم نخواهند داشت تا مجموعاً يك واحد مركب شوند و موجب تأثير در ملكيت و زوجيت و مانند آن ها گردند. اين مطلب فرض هاى گوناگونى دارد كه به اهم آن ها (چهار صورت) اشاره مى شود:

الف) تطابق در نوع و صنف عقد

اگر بايع ايجاب بيع را انشا كرده باشد مشترى هم بايد قبول بيع را به زبان آورد و انشاى قبول بيع كند يا رضايت خود را به بيع ابراز نمايد. بنابراين اگر ايجاب مال بيع است و قبول مال هبه يا اجاره يا صلح و مانند اين ها، قطعاً منعقد نمى شود، زيرا اين

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 85

قبول به آن ايجاب ربطى ندارد و پيوند نمى خورد. از اين رو معاهده و معاقده

و قراردادى به وجود نمى آيد. همچنين اگر بايع، بيع نقد را انشا كند مشترى هم بايد با همين ويژگى قبول كند و رضايت خود را اعلام بدارد؛ بنابراين اگر به صورت نسيه قبول كند منعقد نمى شود زيرا در صنف بيع، ميان ايجاب و قبول هماهنگى نيست. اين فرض به قدرى واضح است كه امام راحل آن را در متن تحرير نياورده اند.

ب) تطابق از جهت بايع و مشترى

اگر بايع به شخصى- مثلًا زيد- خطاب كند و بگويد: «اين كالا را به فلان مبلغ به تو فروختم» زيد بايد بيع را قبول كند و بدان راضى شود. بنابراين اگر بكر اعلان رضايت يا انشاى قبول كند فايده اى ندارد و براى او منعقد نمى شود. و اگر مشترى در مقام خريدن به فروشنده خاصى خطاب كند و بگويد «فلان متاع را از تو به فلان مبلغ خريدم» بايد همان فرد خاص بگويد «فروختم»؛ نه اين كه فرد ديگرى انشاى بيع كند، در حالى كه مشترى با او حرفى نزده است. البته حساب وكيل و موكّل با فرد ثالث و اجنبى متفاوت است زيرا دست و زبان وكيل، دست و زبان موكّل است؛ پس اگر فروشنده به وكيل خطاب كند و بگويد: «اين را به فلان مبلغ به تو فروختم» موكّل او كه در مجلس عقد حضور دارد و مخاطب بايع نيست مى تواند بگويد «خريدم»؛ زيرا فرقى ندارد؛ وكيل هم اگر بگويد «خريدم» متاع براى موكّل است نه براى خودش. آرى شرطش اين است كه فروشنده بداند فلانى وكيل است و براى موكّل خود خريدارى مى كند، و معذلك انشاى بيع كند، يا برايش فرقى نداشته باشد كه وكيل براى خود خريدارى مى كند يا براى موكّل. امّا اگر

نمى داند و در فروختن به شخص وكيل، غرض خاص عقلائى دارد اگر موكّل او قبول كند يا خود وكيل براى موكّلش قبول كند، حكم به صحت اشكال دارد، زيرا در اين جا تطابق كامل وجود ندارد؛ و چه بسا ممكن است افراد مشترى از نظر غرض بايع، متفاوت باشند و اين تفاوت، دخيل در انشا باشد.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 86

ج) تطابق از جهت ثمن و مثمن

اگر فروشنده گفت: «اين «غلام» را به هزار درهم فروختم» خريدار بايد همين را قبول كند، بنابراين اگر گفت: «آن «كنيز» را به هزار درهم خريدم» معامله منعقد نمى شود زيرا ميان ايجاب و قبول در مبيع هماهنگى وجود ندارد. يا اگر خريدار گفت: «نصف اين غلام را به پانصد يا هزار درهم خريدم» باز هم منعقد نمى شود و تطابق نيست.[187] يا اگر فروشنده گفت: «اين را به صد درهم فروختم» ولى خريدار گفت: «اين را به ده دينار خريدم» باز هم منعقد نمى شود؛ هرچند صد درهم معادل ده دينار است ولى غرض ها متفاوت است.

دليل (دليل لزوم تطابق در جهات فوق): علاوه بر اين كه اين مسأله اجماعى است و هيچ كس در اصل لزوم آن مخالفتى ندارد،[188] سيره عرف و عقلا و اهل بازار براى چنين عقودى، ارزش قائل نيست و آن را عقد نمى داند. آن ها خيلى راحت مى گويند اين قبول ربطى به آن ايجاب ندارد؛ و ما مى دانيم كه تا ارتباط وثيق و محكمى نباشد عقد و معاقده و معاهده (قرارداد) صدق نمى كند. روى همين اصل محقق نائينى (رحمه الله) فرموده است: اعتبار تطابق بين ايجاب و قبول در عقد، از قضايايى است كه «قياساتها معها»؛ يعنى استدلال آن ها همراه آن هاست و نيازى به اثبات و استدلال

ندارد.[189] و به گفته شيخ اعظم [190] اين شرط از اصل اعتبار قبول در عقود اخذ شده است و نفس لزوم قبول، بر لزوم تطابق دلالت مى كند؛ زيرا حقيقت قبول، رضا به ايجاب است.[191]

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 87

بر اساس همين اصل امام راحل در كتاب بيع خود چنين مى فرمايد: كبراى كلى روشن است؛ [يعنى ] عرفاً بايد تطابق باشد وگرنه عقد صدق نمى كند. ولى در تشخيص صغريات و مصاديق چه بسا موارد ابهامى باشد كه آن هم ضابطه كلى ندارد و بر عرف است كه هر مورد را جدا ملاحظه كند.[192]

د) تطابق ايجاب و قبول در فروع و توابع عقد

در اين جا منظور از فروع و توابع عقد، شروط ضمن عقد است؛ مثلًا اگر فروشنده بگويد: «اين جنس را به فلان مبلغ فروختم و شرط مى كنم كه سه روز خيار فسخ داشته باشم» قبول هم بايد با همين شرط باشد و مشترى اگر بدون شرطِ بايع قبول كرد، يا بايع ايجاب را بدون قيد و شرط گفت ولى مشترى آن را به نحو مشروط قبول كرد، بستگى دارد كه شرط ضمنى از نوع التزام مستقل در ظرف التزام به اصل معامله باشد يا التزام مستقلى نباشد و به نحو قيد اصل معامله- و به قول اصوليان، از باب وحدت مطلوب يا تعدد مطلوب باشد- اگر قيد و به نحو وحدت مطلوب باشد باز هم منعقد نمى شود؛ زيرا قيد كه نباشد مقيد نيز نابود است و همين مبنا حق است، و اگر به نحو تعدد مطلوب و التزام در التزام باشد فرق مى كند، و امكان دارد كه با نبود شرط و مخالفت با آن هم اصل عقد و معامله منعقد شود ولى لازم نباشد بلكه داراى خيار

فسخ باشد.

نتيجه: اصل اشتراط تطابق مسلّم است و جا ندارد كسى با آن مخالفت كند.

ضمناً از توضيحاتى كه داديم حكم فرض هاى گوناگون كلام امام راحل در تحرير الوسيله روشن مى گردد و نيازى به بيان يك يك آن ها نداريم. تنها در بخش تعبير به «لا يخلو عن إشكال» يا «و فيه إشكال» وجود دارد: يكى در مورد عدم تطابق از جهت مبيع كه بايع مى گويد: «اين متاع را به هزار فروختم» ولى مشترى مى گويد: «هر نصف آن را

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 88

به پانصد خريدارم» كه حضرت امام فرموده است: «لا يخلو من إشكال». وجه اشكال اين است كه اگر ظاهر صيغه را نگاه كنيم ميان ايجاب و قبول تطابق نيست؛ زيرا بايع گفته است: «اين را فروختم به هزار» كه ظاهرش مجموع من حيث المجموع است، ولى مشترى روى هر نصف، جدا جدا تكيه كرده است. ولى اگر به باطن و واقع نگاه كنيم هر نصف به كذا در معنا همان است كه تمام متاع را به هزار خريدم، ولى در عقود و معاملات قولى، علاوه بر معنا، لفظ نيز مهم است و لذا اين قسم اشكال دارد.

ديگرى در مورد عدم تطابق از جهت مشترى است كه بايع به دو نفر گفته است: «اين را به هر دو به هزار فروختم» ولى آن ها هركدام گفته اند: «من نصف اين را به پانصد خريدم». اين نيز شبيه فرض قبلى است و خالى از اشكال نيست؛ به همان بيان. و مورد سوم در آخر مسأله است كه در مورد توابع عقد يا شروط ضمن عقد است كه بايع به صورت مطلق، انشا كرده و مشترى به صورت مشروط قبول كرده

است. وجه اشكال اين است كه شرط ضمنى التزامى مستقل در ضمن التزام به اصل بيع است تا اصل بيع صحيح باشد، يا التزام مستقلى نيست و قيد التزام به اصل بيع است تا اگر قيد نبود مقيد هم نابود شود، كه قبلًا در ضمن فرض چهارم بيان شد.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 89

اشاره و كتابت

اشاره

مسألة 5: لو تعذّر التلفّظ- لخرس ونحوه- تقوم الإشارة المُفهمة مقامه؛ حتّى مع التمكّن من التوكيل على الأقوى، ولو عجز عن الإشارة أيضاً فالأحوط التوكيل أو المعاطاة، ومع تعذّرهما إنشاؤه بالكتابة.

ترجمه: اگر به جهت لال بودن و مانند آن، تلفظ [به عقد] ممكن نباشد، اشاره اى كه فهماننده [معنا] باشد جاى لفظ را مى گيرد، حتى بنا بر اقوا در صورتى هم كه متمكن از وكيل گرفتن باشد. و اگر از اشاره هم ناتوان باشد احتياط [واجب ] آن است كه يا وكيل بگيرد يا به طور معاطات انجام دهد. و در صورتى كه هيچ يك از اين دو ممكن نباشد، انشاى عقد با نوشتن ممكن خواهد بود.

شرح: آيا معاملات (عقود و ايقاعات) آدم هايى كه قدرت تكلم ندارند و ناچار به اشاره دست و پا و چشم و سر يا نوشتن هستند تا مقصود خود را به ديگران بفهمانند، صحيح است و منعقد مى شود يا خير؟ بر فرض صحت، آيا اين عقد، لازم است، يا جايز و متزلزل؟

به طور كلى هر معامله اى مى تواند با يكى از چهار سبب، انشا و ايجاد شود: 1. با قول و لفظ و صيغه مخصوص؛ 2. با معاطات و تسليم و تسلّم، يا دادن و ستاندن خارجى به قصد معامله؛ 3. با اشاره؛ 4. با كتابت با طرفى كه غايب

است. از اين چهار سبب دو سبب نخست در حال اختيار سببيت دارند و انشاى معامله با آن ها صحيح است؛ با اين تفاوت كه اگر به قول و صيغه خاصه باشد قطعاً منعقد مى شود و لازم مى گردد، ولى اگر به نحو معاطات باشد محل بحث است كه آيا معاطات هم بيع و مفيد ملك است؟ در صورتى كه بيع باشد آيا مفيد لزوم است و عقد بر آن صدق مى كند يا خير؟ اين پرسش ها در مسائل بعد از اين مسأله بيان خواهد شد. ولى فعلًا اين مقدار مسلّم است كه هم بيع قولى و هم معاطاتى در حال اختيار هم قابل انشا هستند.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 90

امّا دو سبب اشاره و كتابت در حال عجز و عدم قدرت بر تكلم قطعاً كفايت مى كنند و به حكم اجماع و رواياتى كه خواهد آمد اشاره عاجز يا كتابت او سبب انشاى معامله است. البته در اين مورد بحث هايى فرعى اى هم وجود دارد كه بررسى خواهد شد؛ مانند اكتفا به اشاره با تمكن از معاطات، تقدم اشاره بر كتابت يا بعكس آن يا عدم ترجيح يكى بر ديگرى. ولى قبل از آن، اين بحث مهم مطرح است كه آيا با تمكن از انشاى قولى مى توانيم به اشاره يا نوشتن بسنده كنيم يا لزوماً بايد از صيغه و قول استفاده كنيم؟ در اين باره دو نظريه مطرح است:

1. مشهور فقها و بلكه طبق ادعاى بعض،[193] همه فقها گفته اند: معيناً از انشاى قولى استفاده كند و حق ندارد به اشاره و كتابت قناعت كند. اين دسته، دلايلى دارند كه بررسى خواهد شد.

2. عده اى از فقها از جمله مرحوم آيت اللّه خوئى [194]

و مرحوم شهيدى در حاشيه مكاسب [195] و حضرت امام (قدس سره) در كتاب البيع [196] نظرشان اين است كه در حال اختيار هم اشاره كفايت مى كند، و در حقيقت چهار سبب مذكور، در يك رتبه قرار دارند و افرادى هم كه قدرت تكلم دارند مختارند از هركدام براى انشاى معامله استفاده كنند و هيچ كدام فرع بر ديگرى و قائم مقام اضطرارى آن نمى باشند.

دلايل صحت اشاره در عقد قول
اشاره

دليل اول: مقتضاى قاعده اوليه همين است؛ زيرا سابقاً در تعريف بيع گفتيم: «مبادله مال بمال» يا «تمليك عين بعوض»، و گفتيم مبادله تكوينى مراد نيست كه جوهر ذات دو مال

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 91

به يكديگر تبديل شود يا عرضى از اعراض آن ها يا دست كم مكان آن ها جابه جا شود، بلكه مراد، مبادله اعتبارى و در عالم اعتبار است؛ امّا نه اين كه مجرد نيت و اعتبار نفسانى كافى باشد بلكه بايد با سبب و وسيله اى انشا و ابراز شود، آن هم مُبرزى كه مُظهِر مقصودِ طرفين باشد. بيش از اين هم لزومى ندارد كه حتماً به سبب قول يا فعل خاص معاطات ابراز كند بلكه با اشاره مُفهِمه و كتابت دالّه بر مقصود نيز مى تواند آن اعتبار تمليك و تملك را اظهار و انشا كند. پس در عرض قول، اشاره و كتابت هم كفايت مى كند و سبب انعقاد معامله است؛ اگرچه براى لزوم معامله، قول مخصوص لازم است ولى فعلًا كلام در اصل انعقاد معامله و انشاى آن با اشاره و مانند آن است.

اشكال: مجرد سبب بودن چيزى براى انشاى معامله با آن، كافى نيست بلكه لزوماً بايد سبب عقلائى وجود داشته باشد. انشاى قولى و فعلى از اسباب عقلائى هستند و ايجاد معامله

با آن دو مرسوم و متعارف است ولى انشاى معامله به سبب اشاره و كتابت مرسوم و عقلائى نيست و كفايت نمى كند و لااقل شك داريم كه با تمكن از انشاى قولى، اشاره كافى است يا نه؟ هر كجا در اصل انعقاد شك كرديم از اصل فساد معامله استفاده مى كنيم.

جواب: اوّلًا: انشا به سبب اشاره و كتابت هم در بازار وجود دارد. البته معامله قولى خيلى بيش تر است؛ نه به اين دليل كه قول موضوعيت و خصوصيت دارد بلكه به اين دليل كه قول هزينه اى ندارد و آسان ترين راه ابراز مافى الضمير است. ثانياً: در حالات خاصى كه شخص قدرت بر تكلم ندارد- خواه به خاطر گنگ و لال بودن يا به خاطر اين كه زبان طرف را نمى داند؛ مثل معامله عرب با عجم- معامله اشاره اى يا نوشتارى مرسوم است و همين كافى است تا اين ها هم از اسباب عقلائى باشند و در حال اختيار هم موجب انعقاد معامله باشند، اگرچه احتياط مستحب اين است كه با تمكن از قول، به قول انشا كند.

دليل دوم: عمومات و مطلقات، بيع و تجارت اشاره اى را هم شامل مى شوند؛ زيرا

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 92

اين نيز بيع و تجارت است و در آيه بيع، يعنى أحَلّ الله البَيْعَ و آيه تجارت، يعنى تِجارةً عَنْ تَراضٍ ؛ غير از رضايت طرفين قيد ديگرى وجود ندارد. و بر فرض در صحت بيع با اشاره يا كتابت شك كنيم از اين عمومات و مطلقات استفاده مى كنيم، و حتى عموم أوفُوا بِالعُقُودِ نيز آن را شامل مى شود زيرا عقد به معناى عهد و التزام و قرارداد است و در معامله با اشاره و نوشتن نيز قرارداد

و التزام طرفين وجود دارد. بنابراين به بركت مطلقات و عمومات كتاب و سنت نيز قابل اثبات است.

اشكال: اين ادلّه به فرد متعارف انصراف دارند كه بيع قولى يا معاطاتى باشد و بيع با اشاره و كتابت را شامل نمى شوند و بر سبب بودن اين دو براى انشاى معامله دلالت نمى كنند.

جواب: منشأ انصراف، فرد متعارف بودن و غلبه وجود است كه در اصول فقه ثابت است. اين انصراف جلو اطلاق را نمى گيرد و مانع از شمول آن نسبت به فرد قليل نمى باشد.

نتيجه: در حال اختيار هم انشاى معامله با اشاره و نوشتن صحيح است و منعقد مى شود. در ضمن ميان اشاره و كتابت، عموم من وجه است؛ زيرا گاهى اشاره، مورد دارد ولى كتابت مورد ندارد. مثلًا فردى كه نوشتن نمى داند با اشاره معامله مى كند- چه قدرت تكلم داشته باشد، چه نداشته باشد- و گاهى كتابت، مورد دارد ولى اشاره، مورد ندارد مثل معامله با فرد غايب كه با فرستادن پيك يا نامه انجام مى گيرد و اشاره به غايب معقول نيست گاهى هم هر دو راه مطرح است چه براى قادر بر تكلم كه قادر به اشاره و كتابت هم هست و چه براى عاجز از تكلم ولى قادر بر اشاره و كتابت.

دلايل لزوم انشاى قولى فقهايى كه معتقدند در حال اختيار و تمكن، انشاى قولى لازم است به چهار دليل استناد كرده اند:

1. اجماع: قبلًا اشاره شد كه مرحوم ابن زهره و مرحوم محقق ثانى ادعاى اجماع

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 93

كرده اند تعبير محقق اين است: «لأنّ النطق معتبر فى العقود اللازمة بالإجماع».[197]

پاسخ: اوّلًا اجماعى وجود ندارد؛ ثانياً اجماع منقول به خبر واحد حجت نيست؛

ثالثاً اجماعى كه اين فقها مى گويند به احتمال زياد مدركى است.

2. روايات: «إنّما يحلّل الكلام ويحرّم الكلام » كه هم در كتاب بيع [198] ذكر شده است و هم در كتاب مزارعه و مساقات [199] و ظهور در حصر دارند كه تنها كلام و قول است كه محلّل و محرّم است. پس اشاره و كتابت كافى نيست.

پاسخ: اوّلًا اگر به اين روايات استناد كنيم بايد معاطات را نيز كنار بگذاريم چون معاطات هم فعل است نه قول و كلام، و مشهور يا جمعى از آنان به اين ملتزم نيستند. ثانياً در روايت فوق، چند احتمال وجود دارد كه در مسائل معاطات خواهد آمد و طبق يك احتمال قابل استدلال است ولى احتمالات ديگرى هم هست كه «إذا جاء الاحتمال بطل الاستدلال». افزون بر اين، احتمال مشار اليه مستلزم تخصيص اكثر است و ذاتاً نادرست است.[200]

3. روايات خاصه اى كه در برخى از ابواب معاملات آمده است از جمله در مورد بيع مصحف [201] و بيع عبد فرارى [202] و مانند آن، كه امام (ع) در مقام بيان معامله فرموده است: «مشترى چنين و چنان بگويد» كه ظاهرش لزوم قول است.

پاسخ: اوّلًا اين روايات در ابواب خاصى است و قاعده كلى از آن استفاده نمى شود؛ ثانياً در همان موارد هم مفيد حصر نيست تا به مفهومش انشاى غير قولى را ابطال كند،

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 94

بلكه از باب فرد متعارف، قولى را بيان كرده است. بنابراين با مطلقات و عموماتِ معاملات منافاتى ندارند.

4. در حال اختيار، قدر متيقن اين است كه با قول، انشا كند و مازاد بر آن؛ يعنى با اشاره يا كتابت، مشكوك است، لذا از اصل فساد معامله

استفاده مى كنيم.

پاسخ: با وجود مطلقات و عمومات كه دليل هاى اجتهادى هستند نوبت به اصل عملى نمى رسد.

نتيجه: هيچ دليل معتبرى نيست تا بر لزوم انشاى قولى براى فرد متمكن دلالت كند. پس با اشاره و كتابت هم كفايت مى كند.

نظريه امام خمينى (قدس سره)

امام راحل در متن تحرير بر اساس تحقيقى كه در كتاب بيع دارند، بحث نكرده است بلكه بر مسلك مشهور بحث كرده و فرموده است: «اشاره و كتابت مخصوص فرض تعذر تلفظ است و با امكان نطق و قول، با اشاره منعقد نمى شود زيرا مسبّبات عقلائى بايد داراى اسباب عقلائى باشند. عقلا در حال اختيار و تمكن، از قول يا معاطات استفاده مى كنند نه از اشاره يا كتابت ولى در حال عجز و اضطرار از اشاره هم استفاده مى كنند و با آن مرادات خود را مى فهمانند».

دلايل انعقاد معامله با اشاره يا كتابت در حال عجز

1. اجماع: فقيهى را سراغ نداريم كه اشاره را براى اخرس كافى نداند.

2. سيره عقلا: خود انسان هاى اخرس با يكديگر در جميع شؤون معيشت خود- و از جمله در معاملات و مبادلات- از اشاره بهره مى گيرند؛ ديگران هم در برخورد با آنان با زبان آن ها كه زبان اشاره است مقصودشان را مى فهمانند و اين روش از سوى شرع، ردع و منع نشده است و بلكه به بركت دو دليل بعدى چه بسا تأييد گرديده است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 95

3. عمومات و مطلقات ابواب عقود و ايقاعات، بر فرض اگر به حكم اجماع در مورد انسان قادر و متمكن تقييد شده باشند و بگويند حتماً با قول بايد انشا كند، ولى در مورد انسان عاجز از تكلم تقييد نشده اند و بر فرض شك در تقييد، به اصاله العموم و اصاله الاطلاق تمسك مى كنيم.

4. به سه فحوا و اولويت نيز استدلال شده است يا ممكن است كسى استدلال كند:

الف) فحواى طلاق اخرس: رواياتى در باب طلاق وارد شده مبنى بر اين كه طلاق اخرس با اشاره يا كتابت منعقد مى شود.[203] حال

اگر اطلاق اخرس با اشاره صحيح است ساير معاملات و عقود و ايقاعات او به طريق اولى با اشاره صحيح است.

ب) فحواى وصيت اخرس: رواياتى داريم كه انسانى كه در حال مرگ زبانش بند آمده و قدرت تكلم ندارد مى تواند با اشاره وصيت كند و چنين وصيتى مشروع است.[204] حال ممكن است ادعا كنيم كه باب وصيت خصوصيتى ندارد و يكى از معاملات به معناى اعم است، پس در ساير معاملات و از جمله بيع هم، اخرس مى تواند با اشاره معامله كند.

ج) فحواى قرائت نماز اخرس: رواياتى داريم كه انسان اخرس قرائت نماز را با اشاره انجام دهد و همين كافى است.[205] حال، نماز كه عبادت است و خيلى مهم است براى اخرس با اشاره برگزار مى شود پس معاملات اخرس به طريق اولى با اشاره صحيح است.

نقد و بررسى: اين دليل ناتمام است؛ زيرا فحوا يا مفهوم موافقت يا قياس اولويت بايد قطعى باشد و اگر ظنى شد ارزشى ندارد. هر سه فحوا در اين جا مورد قطعى نيست و قابل تشكيك است:

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 96

امّا فحواى روايات طلاق: به گفته محقق اصفهانى: باب طلاق و نكاح خصوصيت دارند و چه بسا براى حفظ فروج، توسعه يا تضييقى در آن دو باب باشد ولى اين خصوصيت در ساير معاملات نيست تا بتوانيم حكم را به آن ها توسعه دهيم.

امّا فحواى روايات وصيت: باز در اين باب از ناحيه شارع تسهيلاتى اعمال شده است كه در جاهاى ديگر نيست و لذا وصيت تعليقى هم مشروع است؛ در حالى كه در ساير عقود و ايقاعات تعليق مضر است. بنابراين سرايت دادن حكم باب وصيت به ساير موارد، نوعى

قياس است.

امّا فحواى باب قرائت نماز: از آن جا كه در نماز، مباشرت لازم است و خود مكلف بايد آن را بجا آورد و در هيچ حالى هم قابل ترك نيست، بديهى است كه اگر تلفظ ممكن نباشد، اشاره جايگزين آن مى شود، ولى معاملات اين ويژگى را ندارند و توكيل هم در آن ها جايز است. پس قياس مع الفارق است.

البته سه دليل قبلى كفايت مى كند و اصل جواز و صحت معامله اخرس با اشاره يا كتابت، مسلّم است. ولى چند فرع قابل بحث است:

الف) اگر اخرس همان گونه كه از تكلم ناتوان است از توكيل (وكيل گرفتن براى انشاى عقد) نيز ناتوان باشد قطعاً به اشاره منعقد مى شود، ولى آيا با تمكن از توكيل هم اشاره او كافى است يا لزوماً بايد وكيل بگيرد؟ ظاهراً در كفايت اشاره مخالفى وجود ندارد و فتواى فقها عدم لزوم توكيل است.[206]

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 97

ب) به حكم سيره عقلا ظهور افعال و حركات و اشارات و كتابات مثل اقوال هستند و حجيت دارند، و ظهور يقين آور نيست؛ آرى بايد وثوق و اطمينان آور باشد و مجرّد ظن ولو ظن غالب كفايت نمى كند.

ج) مشهور اشاره را بر كتابت مقدم داشته اند به اين دليل كه اشاره «اصرح» است و دلالت آن بر مقصود روشن تر است. برخى هم كتابت را مقدم دانسته اند؛ مثل مرحوم سيد در حاشيه.[207] به اين دليل كه كتابت «اضبط» است و دقت بيش ترى در آن وجود دارد. ولى اين استدلال ها ناتمام است؛ زيرا اوّلًا كليت ندارند، بلكه گاهى اشاره از كتابت «اضبط» است يا كتابت از اشاره «اصرح» است؛ ثانياً وجوهى استحسانى مى باشند كه در فقه اهل بيت (ع) به آن ها

اهميتى داده نشده است. بنابراين بايد روايات ملاحظه شود.

در روايات باب وصيت تنها «اشاره» مطرح شده و خبرى از كتابت نيست. در روايات طلاق اخرس هم، در سه روايت، تنها اشاره مطرح شده و با اين كه در مقام بيان است خصوص اشاره را آورده است. يكى از دو روايت ديگر (روايت يونس [208]) هم به امام مستند نكرده و به احتمال زياد فتواى خود يونس است، كه براى ما حجت نيست. ضمن اين كه در سند آن اسماعيل بن مرار آمده كه مجهول الحال است. روايت ديگر

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 98

روايت صحيحه احمد بن محمد بن ابى نصر بزنطى از امام رضا (ع) است كه در اين روايت ابتدا كتابت را عنوان كرده سپس سراغ راه هاى ديگر رفته است [209] و برخى مثل مرحوم سيد در حاشيه [210] و مثل ابن ادريس حلّى [211] كتابت را ترجيح داده اند. ولى اوّلًا از روايت، لزوم ترتيب استفاده نمى شود و محتمل است در مقام بيان اصل استفاده از كتابت و راه هاى ديگر باشد؛ ثانياً بر فرض كه ترتيب فهميده شود، فقط در باب طلاق چنين است و ربطى به ساير معاملات ندارد.

پس با توجه به فتواى مشهور و تقديم اشاره و نيز با توجه به فرد غالب و متعارف بودن اشاره كه اخرس ها بيشتر با اشاره مراد را مى فهمانند نه كتابت، و با توجه به اين كه روايات وصيت و بيشتر روايات طلاق اخرس، روى اشاره تكيه كرده اند احتياط واجب اين است كه نخست اشاره و اگر اشاره ميسّر نشد- مثل فرد غايب كه با او به اشاره سخن گفتن و معامله كردن، معنا ندارد- نوبت به كتابت مى رسد. حتى امام راحل از باب احتياط

واجب، معاطات و توكيل را هم پيش از كتابت مى دانند چون سبب عقلائى و متعارف هستند و اولويت دارند، و در پايان اگر هيچ راهى نبود از باب ضرورت و ناچارى از كتابت استفاده كند.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 99

معاطات

اشاره

مسألة 6: الأقوى وقوع البيع بالمعاطاة في الحقير والخطير. وهي: عبارة عن تسليم العين بقصد صيرورتها ملكاً للغير بالعوض وتسلّم العوض بعنوان العوضية، والظاهر تحقّقها بمجرّد تسليم المبيع بقصد التمليك بالعوض مع قصد المشتري في أخذه التملّك بالعوض؛ فيجوز جعل الثمن كلّياً في ذمّة المشتري، وفي تحقّقها بتسلّم العوض فقط من المشتري بقصد المعاوضة إشكال وإن كان التحقّق به لا يخلو من قوّة.

ترجمه: اقوا آن است كه بيع، در چيز كوچك و بزرگ، با معاطات واقع مى شود. و «معاطات» عبارت است از تسليم نمودن عين به قصد مالك ديگرى شدن با عوض، و تحويل گرفتن عوض به قصد عنوان عوض بودن. و ظاهر آن است كه به مجرد اين كه فروشنده مبيع را به قصد تمليك به مشترى، در مقابل عوض تسليم نمايد و مشترى هم در گرفتن آن، مالك شدن در مقابل عوض را قصد نمايد معاطات تحقق مى يابد؛ بنابراين جايز است كه ثمن را چيز كلى در ذمّه مشترى قرار دهد. و در تحقق پيدا كردن معاطات به اين كه فقط عوض (ثمن) را از مشترى به قصد معاوضه تحويل بگيرد، اشكال است؛ اگرچه تحقق معاطات با آن خالى از قوّت نيست.

شرح: حقيقت بيع مبادله اعتبارى مال به مال است كه از آن به بيع مُسبّبى تعبير مى شود، و اين مبادله به دو سبب عرفى و عقلائى قابل انشا و ابراز است كه از

آن ها به بيع سببى تعبير مى شود. يكى عبارت است از قول و صيغه مخصوص كه از آن به بيع به صيغه ياد مى شود. پنج مسأله پيشين درباره اين قسم بود. قسم ديگر عبارت است از فعل مخصوص كه از آن به بيع معاطاتى ياد مى شود و در مسأله ششم، و چهار مسأله بعدى از زواياى گوناگون مورد بحث ما قرار مى گيرند.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 100

تعريف معاطات

واژه معاطات در كتاب و سنت نيامده است تا مجبور باشيم حدود و ثغور آن را بيان كنيم اين نوع معامله در عرف و در ميان مردم رايج است؛ مثلًا از فروشگاه ها اجناسى را برمى دارند و بُن يا كارت خريد يا قيمت آن را كه مشخص است به فروشنده مى دهند و ... و نزد خود عرف روشن و بديهى است، در عين حال به اختصار معناى لغوى و اصطلاحى فقها درباره آن را بيان مى كنيم:

تعريف لغوى معاطات: معاطات مصدر باب مفاعله و از ثلاثى مجرد «عطا يعطو عطواً» گرفته شده است و در لغت عرب به معناى مناوله و تعاطى است. يعنى دو نفر كه از هركدام چيزى به ديگرى برسد و نصيب او شود، و هركدام چيزى را به ديگرى بدهد و در عوض چيزى از او بگيرد.[212] خلاصه اين كه معاطات يعنى مناوله و تعاطى و اعطا و اخذ و در فارسى به دادن و ستاندن تعبير مى شود. ضمناً در لغت معناى وسيعى دارد و مخصوص معامله معاطاتى نيست بلكه در عاريه و هديه و هبه و مصالحه و مبايعه و ... كاربرد دارد و هركدام با فعل، قابل ايجاد هستند. در معامله لازم نيست تعاطى، فعلى باشد،

يعنى هم زمان دادنى و ستاندنى باشد يا از دستى بدهد و در مقابل با دست ديگر بستاند يا بلافاصله پس از اعطا اخذى باشد؛ بلكه بيع سلم و نسيه و مانند آن را هم كه از يك طرف اعطا فعلى و از طرف ديگر چند ماه ديگر محقق مى گردد، شامل مى شود.

معاطات در اصطلاح فقها: شيخ اعظم در مكاسب [213] از قول گروهى (شهيد ثانى در شرح لمعه [214] و صاحب رياض [215] و غيره) اين گونه نقل كرده: «المعاطاة: أنْ يُعطى كل من

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 101

اثنين عوضاً عمّا يأخذه من الآخر» يعنى هريك از دو نفر به ديگرى عوض عطا كند در برابر آنچه از ديگرى مى گيرد؛ سپس فرموده است: معاطات به اين معنا دو گونه است:

1. هركدام متعاطيان به قصد اباحه تصرف عوضى را به ديگرى بدهد بدون اين كه قصد تمليك مال به او داشته باشد؛ مثل ميزبانى كه به قصد اباحه تصرف طعام را در اختيار ميهمان مى گذارد و نيازى به اذن قولى ندارد.

2. هركدام به قصد تمليك و با اين نيت تعاطى مى كنند و عوضى را به ديگرى مى دهند و عوضى را از ديگرى مى گيرند؛ سپس دو وجه ديگر براى معاطات از قول صاحب جواهر ذكر كرده و در آن ها مناقشه نموده است كه نيازى به ذكر آن ها و تكرار مناقشات شيخ در مكاسب [216] نيست. از آن جا كه تعريف مذكور اعم از بيع معاطاتى [217] است لذا امام راحل در صدد تعريف ديگرى برآمده كه مخصوص معامله معروف معاطاتى است و در ضمن مسأله ششم مى فرمايند:

وهي عبارة عن تسليم العين بقصد صيرورتها ملكاً للغير بالعوض وتسلّم العوض بعنوان العوضيه.

اين تعريف مخصوص وجه دوم از

دو وجهى است كه شيخ اعظم تبيين كرد. مورد بحث ما هم در باب بيع درباره معاطات بر وجه تمليك است و بر وجه اباحه تصرف كار نداريم.

سير بحث در اين باب به قرار زير است:

1. آيا معاطات معامله مستقلى است يا قسمى از بيع است؟

2. بر فرض كه بيع باشد آيا بيع فاسد است يا بيع صحيح؟

3. بر فرض كه بيع صحيح باشد آيا مفيد اباحه تصرف است يا مفيد ملكيت؟

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 102

4. بر فرض كه مفيد ملك باشد آيا مفيد ملك لازم است- مثل بيع قولى- يا ملك جايز و متزلزل است كه با تلف يك طرف و مانند آن لازم مى گردد؟ اگر چنين باشد بحث ديگرى مطرح مى شود به نام مُلزِمات معاطات.

در ضمن بحث هاى فوق يا پس از آن ها بحث ديگرى مطرح مى شود كه در مكاسبِ شيخ با عنوان تنبيهات از آن ها ياد شده است؛ از جمله اين كه آيا معاطات مخصوص بيع است يا در ساير معاملات نيز جارى و سارى است؟ و ....

قبل از ورود به بحث به ترتيبى كه ذكر شد، فهرستى از اقوال گوناگون را درباره معاطات بيان مى كنيم: اقوال فقهاى [218] اهل بيت (ع):

1. معاطات مثل بيع قولى مفيد لزوم است مطلقاً.

2. معاطات مفيد لزوم است اگر دلالت كننده بر تراضى يا بر معامله لفظ باشد.

3. معاطات مفيد ملك جايز و متزلزل است كه با تلف يك عوض، لازم مى شود.

4. معاطات مفيد اباحه جميع تصرفات است، حتى تصرف هاى متوقف بر ملك.

5. معاطات مفيد اباحه جميع تصرفات است مگر تصرف هاى ملكى.

6. معاطات نه مفيد ملك است و نه اباحه، بلكه يك معامله فاسد است.

7. معاطات معامله مستقلى است و

مفيد ملك هم هست و ربطى به بيع ندارد.

اقوال نزد فقهاى اهل سنت:[219] سه فرقه مالكى و حنبلى و حنفى معاطات را بيع صحيح و لازم مى دانند و براى بيع دو قسم قائلند: يكى بيع قولى و ديگرى بيع فعلى يا معاطات، ولى فرقه شافعى منكر اين معناست.

بررسى تفصيلى معاطات

بحث اوّل: آيا معاطات معامله اى مستقل است يا قسمى از بيع است كه با فعل داد و ستد انشا مى شود، در مقابل بيع قولى كه با صيغه خاصى انشا مى گردد؟

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 103

ظاهراً تنها كسى كه معاطات را معامله مستقلى دانسته مرحوم شيخ جعفر كاشف الغطاء است كه مرحوم سيد در حاشيه از قول ايشان نقل كرده است [220] البته صاحب مفتاح الكرامه از حواشى شهيد اول حكايت كرده كه معاطات معاوضه مستقل باشد[221] ولى هيچ دليلى بر آن اقامه نكرده اند، بلكه دليل، يعنى عرف عام مردم و عرف خاص مسلمانان و عرف اخص فقهاى شيعه و سنى برخلاف آن است. البته ثبوتاً ممكن است معاطات، تجارت مستقلى باشد و به عموم آيه تجارت و مانند آن استدلال شود ولى اثباتاً چنين نيست و كسى آن را معامله جدا محسوب نكرده است.

بحث دوم: آيا معاطات از معاملات صحيحه است يا از معاملات و بيوع فاسده؟ تنها علامه در كتاب نهاية الأحكام [222] قائل شده كه معاطات نه بيع است و نه مفيد اباحه و با مالى كه به معاطات گرفته شده مثل مقبوض به عقد فاسد معامله مى شود. البته ايشان در ساير كتاب ها رجوع كرده و معاطات را بيع صحيح و مفيد ملك دانسته و تنها لزوم را از آن نفى كرده است.[223]

بررسى ايجاب يا عدم ايجاب ملكيت با معاطات
اشاره

بحث سوم: آيا معاطات بيع صحيح و موجب تمليك و تملك است- ولو مفيد ملكيت لازمه نباشد- يا موجب ملكيت نيست و حداكثر مفيد اباحه تصرف است؟ دو نظريه وجود دارد:

1. مشهور فقها تا زمان محقق ثانى گفته اند: معاطات مفيد اباحه تصرف است نه ملكيت.[224]

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 104

2. محقق ثانى [225]

و گروهى از فقيهان و محدثان گفته اند: معاطات مثل بيع به صيغه مفيد ملكيت است.[226] ولى در اين كه مراد ملك جايز و متزلزل است يا ملك لازم اختلاف دارند كه در مسأله هشتم از مسائل تحرير الوسيله خواهد آمد. فعلًا بررسى اصل افاده ملك مهم است. ضمناً نزاع در معاطات به قصد تمليك است، نه معاطات به قصد اباحه.

دلايل طرفين: نخست، دلايل متأخرين را مى آوريم كه عقيده به صحت معاطات دارند و آن را بيع صحيح و مفيد ملكيت مى دانند:

ادله متأخرين بر صحت معاطات

دليل اوّل، سيرة قطعية عقلاى عالم و خصوص مسلمين:

در طول تاريخ مردم با مالى كه از طريق معاطات به دست مى آوردند معامله ملك مى كردند و تمام احكام ملك را بر آن مترتب مى كردند؛ همين سيره در زمان معصومين (ع) هم بوده، مسلمانان هم معاملات معاطاتى داشتند و امروز هم هست و بلكه بيشتر معاملات مردم به اين نحو انجام مى گيرد و معاملات قول خيلى كم است اين سيره به هيچ وجه از سوى شارع مقدس ردع نشده است وگرنه به دست ما مى رسيد و نظر شارع را مى فهميديم و چه بسا به بركت عمومات آيات و رواياتى كه در دلايل بعدى خواهد آمد، مى توانيم ادعا كنيم كه امضا هم نموده است، در نتيجه اين سيره از سيره هاى مقطوعه است و موجب يقين به صحت معاطات است.

دو اشكال: الف) شيخ در مكاسب مى گويد: مسلمانان از روى بى مبالاتى يا

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 105

كم مبالاتى سيره هاى فراوانى دارند كه ربطى به شارع ندارد و داراى ارزش نيست، حال شايد سيره مذكور هم از اين قسم سيره ها باشد؛ پس قابل استناد نيست.

پاسخ: اوّلًا سيره مذكور عقلائى است و همه مردم عالم با

هر مسلك و مرام و دين و مذهبى و حتى لامذهبان عالم در معاملات خود اين گونه هستند، پس سيره عقلائيه است، نه شرعيه يا متشرعيه؛ ثانياً فقط عوام مسلمانان اين كار را نمى كنند بلكه خواص و متدينان و حتى عالمان دينى هم عملًا بر مال مأخوذ به معاطات، آثار ملك مترتب مى كنند، لذا نمى توان اين كار را از روى بى مبالاتى دانست.

ب) اين سيره رسماً از سوى شارع ردع شده است، و به دليل اجماع و اصل فساد و برخى روايات، تا زمانى كه قول نباشد ملكيتى نيست؛ پس اين سيره ارزشى ندارد.

پاسخ: پاسخ اين اشكال پس از دلايل متأخرين، دلايل مشهور بر عدم افاده ملكيت را خواهيم آورد و جواب خواهيم داد و روشن خواهد شد كه اين ها صلاحيت ندارند تا رادع باشند.

پس دليل سيره، دليل محكمى است و جاى مناقشه ندارد؛ بلكه به قول امام راحل:

بل الظاهر بناء العقلاء بل المتشرّعة على اللزوم أيضاً، وبالجملة: لا فرق لديهم بين إنشاء البيع بالصيغة وبين المعاطاة في شى ءٍ من الآثار صحّة ولزوماً.[227]

دليل دوم: آيه أحَلَّ اللهُ الْبَيْعَ وَحَرَّمَ الرِّبَا[228]:

محقق ثانى [229] و شيخ اعظم [230] و امام راحل [231] براى اثبات صحت و نفوذ و تأثير معاطات و مفيد ملك بودن آن- به آيه حليت بيع استدلال كرده اند. بيان منطقى دليل:

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 106

مقدمه اوّل: معاطات بيع است. مقدمه دوم: خداوند بيع را حلال نموده است. نتيجه: پس خداوند معاطات را حلال فرموده است.

توضيح مقدمه اوّل: صدق بيع به معناى حقيقى كلمه (مبادله مال به مال) بر معاطات مسلّم است و جاى ترديد ندارد و تنها كسى كه معاطات را مستقل از بيع دانسته، مرحوم كاشف الغطاء

است كه قبلًا نظر ايشان رد شد.

البته شبهاتى در مورد مقدمه اوّل وجود دارد كه همگى قابل جواب است.[232]

توضيح مقدمه دوم: شيخ اعظم در مكاسب [233] مى گويد: مراد از حليت بيع در آيه، حليت وضعى [234] نيست تا آيه مستقيم و بالمطابقه بر مدعاى ما دلالت كند، بلكه مقصود

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 107

حليت تكليفى [235] است، زيرا اوّلًا ظاهر خود كلمه حليت و حرمت يا احلال و تحريم شرعى و مولوى، همين است كه عقاب ندارد يا دارد؛ ثانياً در ادامه آيه، حرمت ربا مطرح شده كه مقصود آن حتماً حرمت تكليفى است يعنى ربا حرام و موجب عقوبت است و لفظ بيع يا معامله ندارد تا بر حرمت وضعى حمل شود. پس به قرينه مقابله از حليت بيع هم، تكليفى مراد است.

آن گاه در ظاهر آيه، احلال به خود بيع نسبت داده شده و آمده است: خداوند بيع را حلال نموده است و با توجه به معنايى كه قبلًا براى بيع ذكر شد «البيع إنشاء تمليك عين بمال»[236] ظاهر آيه مراد نيست زيرا معنا ندارد كه خداوند انشاى تمليك را حلال كند؛ انشاى تمليك منهاى تصرفات بعدى هيچ گاه حرام نبوده است تا حلال شود؛ احتمال حرمت آن هم نمى رفت تا آيه در صدد دفع توهّم حظر باشد. به ناچار بايد فعل اختيارى مربوط به بيع در تقدير باشد و آن تصرف پس از بيع است و چون فعل خاص منظور نيست بلكه در ظاهر به خود جنس و طبيعت نسبت داده شده، مقصود اين است كه هر تصرفى در مبيع را حلال كرده است، از جمله تصرفات متوقف بر ملك، مثل بيع و عتق و وطى و

وصيت و توريث و ... كه بدون مالك بودن منعقد نمى شوند زيرا «لا بيع إلا في ملك»، «لا عتق إلا في ملك»، «لا وطي إلا في ملك» و ...، آن گاه از حليتِ اين گونه تصرفات كه لازم ملك بودن هستند، كشف مى كنيم اصل ملكيت را.

پس در يك جمله: بيع مفيد ملكيت است.

ولى خود شيخ اعظم در ادامه فرموده: مدلول مطابقى آيه، حليت و اباحه جميع تصرفات است و ما مى خواهيم از اين مدلول مطابقى به يك مدلول التزامى منتقل شويم و به اين وسيله ملكيت را كشف كنيم. امّا در مورد معاطات مشكل است؛ زيرا در بيع

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 108

قولى و مانند آن، ملازمه شرعى وجود دارد و به دليل اجماع و عدم تفريق، از راه اباحه تصرفات، به ملك منتقل مى شويم ولى در معاطات چنين اجماعى وجود ندارد، زيرا مشهور[237] منكر ملازمه هستند و تنها درباره اباحه تصرف گفته اند ملازمه شرعى يا عقلى يا عادى ميان اباحه تصرف و ملكيت نيست. بنابراين اثبات اين مدعا (معاطات مفيد ملكيت است) با اين دليل (آيه حليت بيع) ناتمام است. سپس شيخ اعظم براى پاسخ اين مطالب [238] مى فرمايد: در اين موارد راه ديگرى وجود دارد؛ يعنى قول به ملكيت آنى و لحظه اى قبل از تصرف به اين معنا كه يك آن قبل از بيع يا عتق يا وطى و ... مالك مى شود و تصرف او صحيح و نافذ است؛ به اين وسيله ميان ادلّه گوناگون جمع مى گردد، ولى به كار مستدل نمى آيد؛ زيرا وى مدعى است كه معاطات از اول كه محقق مى شود مفيد ملكيت است نه اين كه يك لحظه قبل از تصرف موجب ملك باشد.[239]

بنابراين استدلال به

آيه حليت بيع ناتمام است. خوشبختانه خود شيخ اعظم در بخشى از ايراد خود عدول كرده و مى فرمايد: «الاولى التمسك في المطلب بأنّ المتبادر عرفاً من حلّ البيع، صحته شرعاً».[240] يعنى اگر حليت بيع به معناى حليت تكليفى باشد مشكل آفرين است، ولى به معناى حليت وضعى يعنى صحت و نفوذ شرعى بيع است كه جز مفيد ملك بودن و تأثير در آن، معنايى ندارد. دليل اين معنا تبادر عرفى است يعنى از حليت بيع، صحت شرعى در ذهن اهل لسان تبادر مى كند و مفاد آيه صحت و نفوذ بيع است و «أحلّ» يعنى «أنفذ». آن گاه استدلال به آيه تمام است، زيرا معاطات بيع است و بيع، صحيح و مؤثر و نافذ است (مفيد ملك است)؛ پس معاطات نيز چنين

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 109

است. البته شيخ از قرينه مقابله جوابى نداده است، شايد مرادش اين است كه مقصود از تحريم ربا هم تحريم وضعى معامله ربوى؛ يعنى فساد و بطلان است.

نقد و بررسى: سخنان شيخ درباره مقدمه دوم دليل (كبراى كلىِ أحلّ اللّه البيع) از آغاز تا به انجام قابل مناقشه است كه اهم آن ها به قرار زير است:

1. شيخ حليت را در آيه به معناى تكليفى گرفتند به قرينه خود ظاهر كلمه و به قرينه مقابله حليت با حرمت حَرَّمَ الرِبوا.

اشكال اين است كه لفظ حلال و حرام و مشتقات آن دو، در اصطلاح فقها به معناى تكليفى آن استعمال مى شود و مراد از حلال و حرام عقابت داشتن و نداشتن است. ولى در كتاب و سنّت به معناى لغوى خودشان استعمال مى شوند و حليت در لغت به معناى ارسال، اطلاق، ترخيص، اباحه، تخيير

و رفع المنع است، و حرمت به معناى منع و حجر و عدم توسعه و ترخيص است و اين معنا هيچ قيدى ندارد كه از نظر تكليفى چنين باشد يا از نظر وضعى و صحيح و نافذ و مؤثر بودن. آن گاه بر حسب موارد فرق مى كند و هر كجا به قرينه مناسبت حكم و موضوع مى توانيم مقصود را بفهميم، مثلًا در مثالِ «شرب خمر حرام است» قطعاً مراد حرمت تكليفى است؛ يعنى عقاب دارد نه حرمت وضعى (فساد و بطلان). در مواردى ممكن است مقصود فقط حليت و حرمت وضعى (صحت و فساد) باشد. و در مواردى هم جامع هر دو مورد نظر است و بر هر دو قسم تكليفى و وضعى قابل صدق است؛ مثل باب معاملات و اسباب و مسببات و از جمله در آيه مورد نظر ما، كه حليت به بيع، و حرمت به بيع ربوى بار شده است و بيع به عنوان يك مبادله اعتبارى و فعل اختيارى، هم حكم تكليفى (حليت يا حرمت) دارد و هم حكم وضعى (صحت يا بطلان). بنابراين هيچ مانعى ندارد در آيه مورد بحث مقصود اين باشد كه بيع، هم تكليفاً حلال و جايز و مباح است و هم وضعاً صحيح و نافذ است، متقابلًا بيع ربوى يا مطلق معامله ربوى، ولو رباى در قرض، هم تكليفاً حرام و ممنوع است و هم وضعاً فاسد و باطل است. ضمناً از باب استعمال لفظ در جامع و

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 110

قدر مشترك است كه بر هر دو فردش قابل صدق است، نه از باب استعمال در اكثر تا اشكال شود كه از محالات است. افزون بر

اين از نظر اصول، استعمال در اكثر هم ممكن است زيرا استعمال، علامت بودن لفظ براى معانى است نه مرآت بودن آن براى چند معنا؛ بنابراين هيچ دليلى نداريم كه حليت در آيه را به خصوص تكليفى معنا كنيم.

2. شيخ در ادامه فرمود: حليت تكليفى به خود بيع تعلّق نمى گيرد زيرا بيع، انشاى تمليك است و قطعاً حلال است و كسى ترديد ندارد تا آيه رفع ترديد كند و بگويد بيع را خداوند حلال كرده است، بر اين اساس ناچار شده است از تقدير جميع تصرفات، آن گاه از راه اباحه جميع تصرفات به ملكيت منتقل شده است.

اشكال اين است كه با بيانى كه در اشكال قبل آورديم اصلًا نيازى به تقدير نيست و حليت- به خود بيع به عنوان يك مبادله اعتبارى اختيارى- تعلق گرفته و به هريك از معناى تكليفى و وضعى حلال و نافذ است و نيازى به تقدير نيست، ضمن اين كه تقدير، خلاف اصل است و تا ضرورت ايجاب نكند قول به تقدير درست نيست.

3. شيخ در ادامه اشكال كرد و گفت: از آيه حداكثر، اباحه جميع تصرفات استفاده مى شود ولى ملكيت استفاده نمى شود؛ زيرا ملكيت عين اباحه تصرف نيست، بلكه از راه ملازمه بايد ثابت شود و چنين ملازمه اى وجود ندارد. شاهد مطلب، ميهمان و مستعير و غيره است كه اباحه تصرف دارند ولى مالك نيستند. در مورد بحث ما هم ملازمه نيست، وگرنه مشهور نفى ملكيت نمى كردند.

اشكال اين است كه آيه نمى گويد: «خداوند جميع تصرفات را حلال كرده است»، تا شما بگوييد: اين معنا ملازم با ملكيت نيست، بلكه مى گويد: خداوند جميع تصرفات مترتب بر بيع را حلال كرده است. و

واضح است كه مقصود تصرفاتى است كه بيع در آن ها دخيل و سبب اباحه است نه اين كه تعبداً حلال باشند و بيع دخيل نباشد. گفتنى است دخالت بيع هم جز به ملكيت نيست، بنابراين اباحه تصرف متوقّفِ بر بيع، يا عين ملك يا مستلزم آن است- ضمن اين كه ما روى عنوان ملكيت حساسيتى نداريم و

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 111

مقصودمان اين است كه بيع موجب اباحه جميع آثار است، حتى تصرفِ متوقف بر ملك، و اين غير از مالكيت چيزى نيست، اگر شما نامش را ملكيت نمى گذاريد، نام گذارى مهم نيست.

4. شيخ در ادامه براى حل معضل اباحه جميع تصرفات حتى متوقف بر ملك، و قول به عدم افاده ملكيت معاطات، ملكيت آنى قبل از تصرف درست كرد ....

اشكال اين است كه على القاعده ملكيت از لحظه بيع و معاطات مى آيد و ملازمه هم درست شد؛ آن گاه نوبت به اين توجيه نمى رسد و اين توجيه هيچ وجه وجيهى ندارد مگر براى جمع ميان ادلّه، و ديديم كه عمل به ادلّه، راه بهترى دارد؛ يعنى قول به صحت و نفوذ معاطات و افاده ملكيت از اوّل معامله است.

5. شيخ اعظم در پايان، استدلال به آيه را قبول كرد از اين راه كه متبادر عرفى از آيه، حليت وضعى (صحت و نفوذ معامله) است و بالمطابقه بر ملكيت دلالت دارد، نه بالملازمه.

اشكال اين است كه گرچه اين بيان از بيان اوّل ايشان كه از راه حليت تكليفى وارد شد قوى تر است، زيرا نيازى به تقدير ندارد و آنچه متناسب با باب معاملات است هم همين نفوذ و صحت وضعى است نه حكم تكليفى تعبدى، ولى اين هم خالى از اشكال

نيست زيرا اوّلًا حليت را به معناى خصوص وضعى گرفت، در حالى كه قبلًا در اشكال اوّل آورديم كه حليت در لغت معناى عامى دارد؛ ثانياً خود ايشان قبلًا حليت وضعى را قبول نكرد و در آن تأمل داشت ولى اين جا مى پذيرد، و نوعى تهافت در كلام وجود دارد؛ ثالثاً در مورد حرمت ربا كه به نظر شيخ، ظهور در تكليفى دارد و مقابل حليت بيع است توضيحى نداده است و لابد آن جا هم حرمت را به خصوص حرمت وضعى معنا مى كند و متبادر مى داند، در حالى كه اراده خصوص وضعى در اين جا مشكل تر از اراده خصوص حليت وضعى در فراز قبلى آيه است، زيرا حرمت در ظاهر به خود ربا و زيادى بار شده است نه بيع ربوى.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 112

استدلال به آيه به شيوه اى بهتر

در آيه سه احتمال وجود دارد و برابر هركدام از آن ها، استدلال به آيه- براى صحت معاطات و مفيد ملك بودن آن- درست است ولو احتمال يك، و دو خالى از اشكال نيست:

1. مقصود حليت تكليفى باشد و تصرفات مترتب بر بيع در تقدير باشد كه بيان اول شيخ اعظم بود و به تفصيل بيان شد و در جواب اشكال شيخ به اين احتمال، تبيين گرديد كه ميان اباحه اين تصرفات و ملكيت، ملازمه وجود دارد و از اين راه ملكيت را كشف مى كنيم. منتها اصل احتمال مبتلا به اشكال است كه به تفصيل در اشكال اوّل ما به شيخ ذكر شد.

2. مراد حليت وضعى باشد كه در پايان كلام شيخ آمده است كه بيان شد. طبق اين احتمال هم آيه، دالّ بر صحت و نفوذ و مفيد

ملك بودن معاطات است و حتى به دلالت مطابقى هم دلالت دارد. ولى اين احتمال هم قبلًا مورد نقد قرار گرفت.

3. مراد از حليت، معناى لغوى آن باشد كه اطلاق و ارسال و جواز و ترخيص و رفع المنع است و چنان كه قبلًا بيان كرديم اين معناى عامى است و با هريك از حليت تكليفى و وضعى سازگار است و در مورد آيه كه حليت، به بيع و معامله مستند شده است هيچ مانعى ندارد كه هر دو يا در واقع معناى جامع مراد باشد كه بر هر دو قابل صدق است و تفصيلًا بيان شد.

بنابراين حليت بيع را هرگونه كه معنا كنيم دلالت آيه بر مفيد ملك بودن بيع مسلّم است و معاطات هم قطعاً بيع است، پس مفيد ملك است.

اشكال: تنها اشكالى كه در استدلال به آيه شده اين است كه آيه و آيات قبل و بعد آن در مقام بيان حرمت ربا و در مقام سرزنش كسانى است كه مى گفتند: بيع هم مثل ربا است. آيه مى فرمايد: اين دو با هم فرق دارند و مثل هم نيستند؛ بيع را خدا حلال كرده ولى ربا را حرام نموده است، و چون در مقام بيان حرمت رباست از اين جهت

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 113

مى توانيم به اطلاق آيه استناد كنيم و بگوييم جنس ربا و مطلق ربا- ولو رباى قرضى- حرام است، ولى از جهت حكم بيع در مقام بيان نيست تا به اطلاق آن تمسك شود، بلكه در مقام اصل تشريعِ حلال بودن بيع است ولى درصد نيست تا بيان كند كدام بيع حلال و صحيح و نافذ است؟ بلكه قدر متيقن

بيع به صيغه را مى گيرد، و شمول آن نسبت به معاطات معلوم نيست.[241]

پاسخ: اگر آيه با فاء تفريع، اين دو جمله أحَلّ الله البَيْعَ و حرّمَ الرَّبوا را بر مطالب قبلى متفرع مى كرد امكان داشت اشكال شود كه قبلش در مورد حرمت ربا بحث شده است و آيه از اين جهت در صدد بيان است. ولى با واو حاليه فرموده است: وَأحَلَّ اللّهُ البَيْعَ .... و اين تعبير، اعطاى قاعده و كبراى كلى است، مخصوصاً كه جمله أحَلّ اللّهُ البَيْعَ نيز اطلاق دارد، مخصوصاً كه مراد از بيع در آيه بيع عرفى است و معاطات هم قطعاً بيع عرفى است و مشمول آيه است؛ بلكه ممكن است ادعا كنيم كه قدر متيقن از آيه همين بيع است زيرا بيع قولى در خارج بسيار كم اتفاق مى افتد.

نتيجه: دلالت آيه حليت بيع بر صحت معاطات مسلّم است.

دليل سوم، آيه تجارت: يَا أيُّهَا الّذِينَ آمَنُوا لا تَأكُلُوا أمْوالَكُمْ بَيْنَكُمْ بِالْباطِلِ إِلا أنْ تَكُونَ تِجارَةً عَنْ تَراضٍ [242]:[243]

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 116

شيوه استدلال: با توجه به هفت نكته اى كه ذكر شد اصل استدلال به اين آيه از زبان شيخ اعظم همانند استدلال به آيه بيع است: «معاطات تجارت از روى تراضى است»، «و چنين تجارتى به حكم آيه حلال است»؛ پس معاطات حلال و جايز است. بيان شيخ همان بيان آيه بيع است و اشكال ايشان به اين دليل همان اشكال است كه حداكثر اباحه تصرفات مترتب بر تجارت را مى فهماند ولى اين با ملكيت ملازمه اى ندارد تا كاشف از ملك باشد. وى نسبت به تصرفات متوقف بر ملك هم به ملكيت آنى قائل شده است.[244] ضمناً در پايان

به آيه بيع از راه تبادر حليت وضعى استدلال كرد ولى به آيه تجارت چنين استدلالى ندارد و ظاهراً پذيرفته است كه نمى توان براى صحت معاطات به اين آيه استدلال كرد.

ولى همان گونه كه برخى از فقهاى بزرگ همچون محقق ايروانى [245] و آيت اللّه خوئى [246] و امام راحل [247] فرموده اند، استدلال به اين آيه هم صحيح است و فرقى ندارد كه «اكل»، كنايه از مطلق تصرف باشد يا كنايه از تملك و تصاحب مال ديگران، نهى مولوى باشد يا ارشادى، تجارت مرفوع باشد يا منصوب، تجارت مساوى با بيع باشد يا اعم از آن يا اخص، و بالاخره استثنا متصل باشد يا منفصل.

توضيح: به دو بيان مى توانيم به آيه استناد كنيم:

1. «اكل» كنايه از مطلق تصرفات باشد و مفاد آيه اين باشد كه تصرف در اموال ديگران از راه هاى باطل حرام است ولى از راه تجارت حلال است، و اين اباحه مطلق تصرفات كه حكم تكليفى است كاشف از ملك است كه حكم وضعى است. جواب شيخ اعظم كه منكر ملازمه شد و تنها اباحه تصرفات را قبول كرد نه ملكيت را، اين

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 117

است كه آيه، تصرفات مترتب بر تجارت و از طريق تجارت را حلال كرده است؛ آن گاه اين احتمال كه جواز تصرف، يك ترخيص مستقلى است كه پس از تجارت تعبداً جعل گرديده است و ربطى به تجارت ندارد، مردود است، و خصوص اين احتمال كه جواز تصرف، مسبب از تجارت و به سبب آن، متفاهم است و اين كاشف از تأثير و نفوذ تجارت و معامله است و تأثير آن جز ايجاد ملك و افاده، چيز ديگر نيست.

2. «اكل» كنايه از

تملك و تصاحب باشد و مفاد آيه اين باشد كه تملك اموال ديگران از راه باطل و ناحق حرام است ولى از راه تجارت حلال است. طبق اين احتمال آيه بالمطابقه بر ملكيت و حكم وضعى دلالت مى كند. صغراى دليل هم اين است كه معاطات تجارت از روى تراضى است، پس مفيد ملك است.

تنها اشكال اين است كه جمله مشتمل بر استثنا، در مقام بيان حكم مستثنى منه است و از آن جهت اطلاق دارد، ولى در مقام بيان حكم مستثنى نيست و از اين جهت اجمال دارد، و قدر متيقن اين است كه تجارت به صيغه مراد است و دخول تجارت معاطاتى مشكوك است.

جواب: اوّلًا اين سخن را قبول نداريم؛ ظاهر كلام اين است كه در مقام بيان هم حكم مستثنى منه و هم حكم مستثنى است؛ ثانياً بر فرض، چنان باشد كه در اشكال ذكر شد ولى در استثناى متصل آن احتمال وجود دارد نه در منقطع كه به منزله كلام مستقل و داراى حكم مستقل است؛ ثالثاً در آيه قرينه داريم كه از جهت مستثنى نيز در مقام بيان است و آن قيد «عن تراض» مى باشد.

نتيجه: استدلال به آيه تجارت نيز صحيح است.

دليل چهارم، آيه وفا به عقد:[248] يَا أيُّهَا الّذِينَ آمَنُوا أوْفُوا بِالْعُقُودِ[249].[250]

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 118

استدلال: معاطات، عقد (عهد) است كه دو طرف معامله؛ يعنى متعاطيان انشا مى كنند: صغرا؛ عقد صحيح و نافذ و مؤثر است: كبرا؛ پس معاطات صحيح و نافذ است: نتيجه:

صغراى دليل در بيان مفردات آيه تشريح شد. امّا كبراى كلى: آيه وفاى به عقد، به دلالت مطابقى بر لزوم عقد (معاهده و معاقده) و غيرقابل فسخ

بودن آن دلالت مى كند و بالملازمه بر صحت آن دلالت مى كند؛ زيرا اگر صحيح نباشد و فاسد باشد معنا ندارد كه

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 119

لازم باشد، بلكه لزوم معامله، فرع بر صحت آن است و به طريق اولى كاشف از صحت است.[251]

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 121

دليل پنجم، حديث سلطنت: قوله (ص):

«إنّ الناس مسلّطون على أموالهم»:[252]

مفاد مفردات حديث واضح است زيرا «ناس» يعنى آحاد مردم و مالكين اموال، و «سلطنت»، يعنى حقِ هر نوع تصرفى داشتن، و «اموال» يعنى املاك مردمان.

استدلال: حذف متعلق سلطنت، مفيد عموم است يا اين كه در مقام بيان بودن حديث، موجب اطلاق آن است و شامل تصرفات خارجى و تكوينى (خوردن، پوشيدن، نوشيدن و ...) و تصرفات اعتبارى (بيع، هبه، مصالحه، وصيت كردن و ...) است. همچنين از نظر حكم وضعى و تكليفى، عموم دارد و هر دو را شامل مى شود و جواز يا نفوذ يا حق تصرّف داشتن، هم دليل اباحه تكليفى است كه تصرف در مال خود عقاب ندارد، هم دليل صحت وضعى است كه اين تصرف نافذ و سبب انتقال مال به ديگرى است، از نظر كيفيت نقل يا اسباب ناقله و مملّكه نيز اطلاق دارد؛ يعنى بيعِ به صيغه را شامل مى شود، بيع معاطاتى را هم شامل مى گردد.

آن گاه همان سه احتمال كه در آيه حليت بيع بود در اين حديث هم هست، يعنى يا مراد جواز تكليفى همه تصرفات است و به ملازمه، به ملكيت دلالت دارد؛ يا مراد جواز وضعى (صحت و نفوذ) است و به دلالت مطابقى يا تضمنى يا از باب كلى و فرد، بر صحت معاطات دلالت دارد؛ و يا مراد جواز

به معناى اعم (رفع منع و ترخيص) است كه با هريك از تكليفى و وضعى سازگار است. در هر حال بر صحت معاطات دلالت مى كند.

حديث سلطنت از لحاظ سند بى اعتبار است و از نظر محتوا داراى چند اشكال است؛ بنابراين نمى توان به آن استناد و استدلال كرد.[253]

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 124

دليل ششم، حديث:

«المسلمون عند شروطهم»[254] يا «المؤمنون عند شروطهم»[255]:

مفردات حديث: از تعليق حكم بر وصف استفاده مى كنيم كه مسلمان و مؤمن بايد به شرطش وفا كند و نبايد تخلّف كند. اين ويژگى علامت ايمان و اسلام است و اگر پايبند به شرط و التزام و تعهد خويش نباشد مسلمان نيست- البته عملًا، نه اعتقاداً- و اين دالّ بر وجوب پايبندى به شرط و حرمت تخلف از آن است. از كلمه «عند شروطهم» هم مى توان وجوب را فهميد، زيرا نزد شرط بودن؛ يعنى حضور با شرط و غايب نشدن و جدا نشدن از شرط. پس نوعى ملازمه ميان مؤمن بودن و وفا كردن به شرط وجود دارد.

ضمناً فرقى ندارد وجوب وفا به شرط، حكم تكليفى محض باشد كه مخالفت با آن سبب عقاب و مؤاخذه است يا حكم وضعى باشد؛ به اين معنا كه آنچه را كه مؤمن ملتزم شده صحيح و لازم و غير قابل فسخ است.

كلمه شرط به معناى الزام و التزام است؛ گاهى يك نفر خود را ملزم مى كند و خود نيز ملتزم مى شود، گاهى مولى بنده اش را به كارى ملزم مى كند و بنده ملتزم مى شود، و گاهى دو طرف معامله يكديگر را ملزم و ملتزم مى كنند. حال آيا شرط به معناى مطلق الزام و التزام است ولو ابتدايى و استقلالى؟ يا

به معناى خصوص الزام و التزام ضمنى و در ظرف و ضمن عقدى از عقود و امرى از امور است؟ گروهى معناى دوم را اختيار كرده اند، از جمله مرحوم آقاى خوئى در مصباح [256] به استناد كلام دو لغوى همين معنا را قبول كرده است. فيروزآبادى در قاموس [257] مى گويد: «الشرط الزام الشي ء والتزامه في البيع

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 125

ونحوه». اقرب الموارد[258] هم نظير كلام قاموس را دارد. شيخ اعظم در اوايل خيارات در استدلال به حديث فوق براى اصاله اللزوم، شرط را الزام و التزام ضمنى مى داند ولى همين شيخ اعظم در دو جاى مكاسب شرط را مطلق الزام و التزام معنا كرده است: يكى در مبحث معاطات، در استدلال بر لزوم آن [259] و ديگرى در باب خيارات در «القول في الشروط».[260] مرحوم سيد هم در حاشيه مكاسب همين را اختيار كرده [261] و استدلال كرده است به قول برخى از اهل لغت از قبيل المنجد[262] كه مى گويد: «الشرط الزام الشي ء والتزامه» و قيد «في البيع ونحوه» ندارد. به تبادر و متفاهم عرفى نيز استفاده شده است. و مهم تر از همه، روايات و دعاهاى متعددى وجود دارد كه از معصومين نقل شده [263] و در آن ها شرط در مطلق الزام و التزام استعمال شده است كه مهم ترين شاهد مطلب همين است.

استدلال: معاطات نوعى شرط- يعنى الزام و التزام- است كه طرفين با اعطا و اخذ ملتزم مى شوند تا معامله را فسخ نكنند و پاى التزام خود بايستند: صغرا؛ و هر شرطى لازم و غيرقابل فسخ يا واجب الوفاست: كبرا؛ پس معاطات لازم و غيرقابل فسخ است: نتيجه. آن گاه مدلول مطابقى كلام، لزوم است و همان گونه كه در آيه

وفا به عقد ذكر شد، از راه لزوم، صحت را كشف مى كنيم؛ زيرا لزوم فرع صحت است و اگر صحيح نبود لازم نمى شد. پس حديث مزبور به دلالت التزامى بر صحت معاطات دلالت مى نمايد. ضمناً روايت اوّل صحيحه عبدالله بن سنان است و به لحاظ سند هم اشكالى ندارد اگرچه در روايت دوم بحثى است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 126

ناگفته نماند كه بر اين حديث چند اشكال شده است كه همه داراى جواب است.[264]

ادله مشهور بر عدم صحت معاطات

نظر مشهور قدما و متأخرين تا زمان محقق ثانى اين است كه معاطات بيع صحيح و

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 127

مفيد ملك نيست، البته مثل عقد فاسد هم نيست كه هيچ اثرى نداشته باشد، بلكه به حكم اجماع، مفيد اباحه تصرف است، كلمات جمعى از بزرگان در مكاسب شيخ اعظم نقل شده است و از ضمن آن عبارات، دلايلى بر عدم صحت و عدم افاده ملك استفاده مى شود كه به اختصار نقل و نقد مى شود:

1. بيع قولى قدر متيقن است و حتماً مفيد ملك است ولى در مورد معاطات شك داريم و از اصل فساد در معاملات استفاده مى كنيم و بنا را بر عدم افاده ملك مى گذاريم.

پاسخ: اصل عملى در صورتى ارزش دارد كه دليل اجتهادى برخلاف آن نباشد و با وجود سيره عقلا و آيات مذكور و روايت نبوى (ص)، نوبت به اصل نمى رسد.

2. شيخ طوسى در خلاف [265]: اسباب شرعىِ تمليك، توقيفى هستند (توقف دارند بر بيان شارع). ما نسبت به بيع قولى بيان داريم ولى نسبت به بيع معاطاتى نداريم؛ پس نمى توانيم آن را مفيد ملك بدانيم.

پاسخ: سيره عقلا و عمومات آيات بهترين دليل است بر اين كه معاطات هم

موجب ملك است و نزد شارع از اسباب مملِّكه است.

3. ابن ادريس در سرائر[266]: معاطات اصلًا بيع نيست تا مفيد ملك باشد، زيرا ايجاب و قبول ندارد.

پاسخ: از بحث هاى گذشته روشن شد كه قوام بيع به ايجاب و قبول نيست بلكه به اصل مبادله مال به مال است؛ چه با قول ابراز شود چه با فعل.

4. سيد بن زهره در غنيه [267]: اگر ايجاب و قبول، قولى باشد بالاجماع بيع منعقد مى شود و صحيح است، ولى اگر قولى نباشد و به معاطات انجام پذيرد دليلى بر صحت آن نيست.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 128

پاسخ: قبلًا تبيين روشن شد كه دليل داريم و آن سيره و آيات و روايات است.

5. علامه در تذكره [268]: قبل از اعطا و اخذ، مالك اصلى مالك مال بود؛ پس از اعطا و اخذ يا بيع معاطاتى شك داريم؛ در اين جا استصحاب بقاى ملك جارى مى شود.

پاسخ: «الأصل دليل حيث لا دليل».

6. باز هم علامه در تذكره [269]: فعل اجمال و ابهام دارد و از دلالت بر مراد طرفين قاصر است، لذا ارزشى ندارد.

پاسخ: سخن در فعلى است كه به كمك قرينه، دلالتش بر مراد فاعل روشن است، نه فعلى كه اجمال دارد؛ و اگر با قرينه بود قطعاً كفايت مى كند چه اين كه در بيع قولى هم ما قول صريح يا داراى ظهور ذاتى را لازم ندانستيم و قول مجازى و كنايى و غيره را هم- اگر دارى قرينه باشد و بر مراد دلالت كند- كافى دانستيم.

پس مشهور براى نفى صحت معاطات هيچ دليل معتبرى ندارند. آرى به برخى از روايات هم استناد شده است يا ممكن است استناد شود- مثل: «إنّما يحلّل الكلام ويحرّم

الكلام»- ولى آن ها ذو وجهين هستند يعنى هم ممكن است براى نفى صحت مورد استناد باشند و هم براى نفى لزوم، لذا فعلًا از طرح آن ها صرف نظر مى كنيم امّا ذيل مسأله هشتم از مسائل تحرير در بحث لزوم معاطات، مطرح خواهند شد.

صحت معاطات در اشياى حقير و خطير

معامله گاهى در اشياى حقير و پست يا يسير و كم ارزش [270] است مثل يك ليوان آب، يك عدد نان، يك بسته سبزى و ... و گاهى در چيزهاى خطير و گران قيمت است مثل يك باب منزل، يك تخته فرش، يك مثقال طلا و نقره و ... حال آيا در انعقاد

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 129

بيع معاطاتى ميان اين دو دسته فرق است؟

از نظر فقه عامه به نظر مالكى و حنبلى فرقى نيست و با هر دو منعقد مى شود و ظاهراً لازم است. از نظر فقه شافعى هم فرقى نيست ولى در هيچ كدام معاطات منعقد نمى شود. از منظر گروهى از حنفيه ميان اشياى حقير و خطير فرق است به اين صورت كه در حقير منعقد مى شود و بيع معاطاتى هم كفايت مى كند ولى در خطير منعقد نمى شود.[271]

از نظر فقه اماميه نيز فرقى ندارد و بر مسلك مشهور قدما و متأخران تا زمان محقق ثانى، معاطات مطلقاً موجب اباحه تصرف است. و بر مسلك مشهور متأخرالمتأخرين از محقق ثانى تاكنون، معاطات مطلقاً موجب ملك است و فرقى ميان خطير و حقير نيست. نظر امام راحل نيز همين است و در متن مسأله مورد بحث به آن تصريح كرده است. دليل مطلب همان سيره مستمره و آيات بيع و تجارت و وفاى به عقد است كه مورد استناد قرار گرفتند كه در آن ها تفصيلى مطرح نيست و

به اطلاق و عموم خود بيع معاطاتى ولو در اشياى خطير را شامل مى شوند.

تحقق معاطات به اعطا و اخذ واحد

بيع معاطاتى به سه صورت فرض دارد:

1. از هيچ طرف اعطا و اخذى در ميان نباشد؛ اين قسم قطعاً مردود است و كراراً ذكر شد كه در معامله، مجرد قصد و نيت طرفين كفايت نمى كند بلكه بايد به نحوى ابراز و اظهار شود- چه با قول، چه با فعل- و مجرّد اعتبار نفسانى موجب تحقق معامله نيست.

2. از هر دو طرف تعاطىِ فعلى محقق شود يعنى همزمان يا بلافاصله يكى پس از

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 130

ديگرى عوضى را به ديگرى بدهند و عوضى را از ديگرى بگيرند و در اين داد و ستد قصد تمليك و تملك داشته باشند، زيرا قصد مجرّد اباحه تصرف، از مورد بحث خارج است. از نظر مشهور قدر متيقن از معاطات همين است و به قول مشهور تا محقق ثانى، اين معاطات مفيد اباحه تصرف است و به نظر مشهور از زمان محقق ثانى تاكنون، اين معاطات مفيد ملكيت است.

3. از يك طرف اعطا حاصل شود- مثلًا بايع متاع را به مشترى تسليم كند- و از طرف ديگر اخذ محقق شود، بدون اين كه از طرف ديگر اعطايى صورت پذيرد. در اين صورت آيا به اين وسيله هم معاطات محقق مى شود؟ از نظر فاضل ايروانى حتماً محقق مى شود و حتى در صورت قبلى هم با اعطا و اخذ يك طرفه معاطات منعقد مى شود و معقول نيست بر عطاى طرفينى متوقف باشد؛ زيرا از دو حال خارج نيست:

1. يا گيرنده متاع به قصد انشاى قبول و تملك فعلى آن را اخذ مى كند؛ در اين صورت به نفس اخذ معامله تمام

است زيرا دهنده با قصد انشاى تمليك داد، و گيرنده هم با قصد انشاى قبول و تملك گرفت. در معامله بيش از ايجاب و قبول قولى يا فعلى لازم نيست و در اين جا هر دو حاصل شده است، و بعداً كه مشترى يا گيرنده عوض را به بايع يا دهنده، عطا مى كند اين عطا مقوم بيع نيست و در صدق معامله دخيل نمى باشند بلكه يكى از احكام معامله، وفا به عهد و عقد است كه به حكم آيه وجوب وفاى به عقد ثابت است؛ 2. و يا قصد انشاى قبول و تملك ندارد و بدون اين قصد، اخذ مى كند؛ در اين صورت حتى اگر بعداً عطايى باشد و به قصد تمليك هم عطا كند فايده اى ندارد؛ زيرا عطاى دوم ربطى به عطاى اوّل ندارد، و از قبيل دو ايجاب مستقل و دو انشاى تمليك جداگانه بدون قبول است كه هيچ كدام منعقد نمى شود. بنابراين حتى در تعاطى فعلى از دو طرف هم اصل معامله و بيع معاطاتى با همان اعطا و اخذ اوّل منعقد شده و دومى، يعنى وجوب تسليم از باب وفا احكام معامله است.[272]

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 131

نظير بيع قولى كه به نفس ايجاب و قبول قولى منعقد مى شود و سپس احكامى دارد كه وجوب تسليم عوض باشد.

ما اين نظر را قبول نداريم؛ زيرا اوّلًا در بيع قولى گذشت كه حقيقت قبول، انشاى تملك نيست بلكه اظهار رضايت قلبى به بيع و تمليك است؛ چه با قول ابراز شود چه با فعل. در مورد اين بحث هم مانعى ندارد كه گيرنده با عطاى عوض به طرف مقابل رضايت خود را ابراز كند و منحصر

نيست به ابراز رضايت به اخذ مال طرف؛ ثانياً بر فرض در قبول انشا معتبر باشد؛ لزومى ندارد اين انشاى قبول با اخذ و گرفتن محقق شود بلكه با عطاى عوض مى تواند قصد انشاى تمليك كند، و اين كه «دو تمليك مستقل مى شود ربطى به هم ندارند و بيع واحد صدق نمى كند»، مورد قبول نيست؛ زيرا قبلًا در بيع قولى به تفصيل مطرح شد كه انشاى بيعِ واحد به طرق مختلف ممكن است؛ از جمله با دو انشاى تمليك در صورتى كه هركدام بگويند: «ملّكت هذا بهذا»، و يا وكيل هر دو طرف بگويد: «بادلت هذا بهذا». اين دو از نظر عرف، تمليك مستقل و دو ايجاب بدون قبول نيست بلكه كاملًا به هم مربوط هستند و يك معامله را تشكيل مى دهند.

نظريه محقق ثانى: به نظر محقق نائينى حتماً بايد تعاطى از دو طرف فعلًا حاصل شود وگرنه معاطات منعقد نمى شود- به عكس فاضل ايروانى- دليل ايشان: حقيقت بيع تبديل مالى به مال ديگر است، نه تبديل مكانى و غيره، بلكه تبديل اضافه ملكيت كه در واقع هركدام از طرفين، اضافه ملكيت ميان خود و مالش را به ديگرى وا مى گزارد و به او منتقل مى كند، و اگر يك طرف اين تبديل را انجام دهد و ديگرى انجام ندهد فايده اى ندارد و بيع محقق نمى شود، آن گاه- همان طور كه در بيع قولى اگر ايجاب باشد و قبول نباشد بيع صدق نمى كند، چون تبديل يك جانبه است نه دوجانبه- در معاطات هم اگر از هر دو طرف اعطا باشد مستقيماً تبديل مكانى مالى به مال ديگر است، و اين تبديل به طبع اصلى اش، تبديل اضافه مالى به اضافه مالى ديگر

است و چون هر دو طرف قصد تمليك و تبديل اضافه دارند بيع صدق مى كند؛ ولى اگر يك

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 132

طرف اعطا كند تبديل اضافه يك جانبه است و معامله بر آن صدق نمى كند، مثل اين است كه ايجاب تنها باشد و قبول ضميمه نشود.[273]

پاسخ: كراراً ذكر شد كه بيع، مبادله اعتبارى مال به مال است ولى مجرّد اعتبار نفسانى كافى نيست و ابراز آن به مبرزى هم لازم است و اين معنا با اعطاى يك طرف به قصد تمليك در برابر عوض و اخذ طرف ديگر به قصد تملك در برابر عوض محقق مى شود و بدون اعطاى فعلىِ طرف ديگر هم، معامله صادق است. دليل مطلب اين است كه عنوان معاطات در لسان آيات و روايات و در معقد اجماعات نيامده است تا ما مجبور باشيم در محدوده صدق معاطات حركت كنيم و بر عنوان مذكور تحفظ داشته باشيم و به قدر متيقن آن (تعاطىِ فعلىِ طرفينى) اخذ كنيم؛ بلكه كلام در اين است كه بيع همان گونه كه به سبب انشاى قولى محقق مى شود به سبب انشاى فعلى هم محقق مى شود. بنابراين، مهم ملاحظه آن فعل است، و اگر بر فعلى عرفاً عنوان بيع صدق كند حتماً بيع است و بديهى است كه اعطاى يك طرف به قصد تمليك، عرفاً ايجاب فعلى است و اخذ طرف ديگر به قصد تملك به عوض، قبول فعلى است. آن گاه اعطاى عوض از طرف ديگر، مقوّم صدق بيع نيست بلكه از احكام بيع و از باب وفاى به عقد است؛[274] البته منحصر به اين نيست و با اعطاى طرف ديگر هم معاطات محقق مى شود، برخلاف نظر فاضل ايروانى

كه قبلًا مطالب ايشان نقد شد.

پس در اين باره سه نظريه مطرح شد: 1. لزوماً معاطات به تعاطى طرفينى محقق مى شود كه عقيده محقق نائينى است. 2. لزوماً به اعطا و اخذ اوّل محقق مى شود؛ حتى اگر فى المجلس و بالفعل از طرف ديگر عطايى باشد كه عقيده فاضل ايروانى است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 133

3. به هر دو نحو قابل تحقق است مخصوصاً اگر همزمان و دست به دست، داد و ستد انجام بگيرد كه هيچ كدام اولويت ندارد تا با آن محقق شود.

حال كه معاطات به اعطا و اخذ واحد منعقد مى شود و اعطاى بعدى از باب وفا به عقد است پس مانعى ندارد در معاطات، ثمن، كلّى و در ذمّه مشترى باشد و از هر مالى بتواند بدهد و از عهده برآيد، و لزومى ندارد عين خارجى مشخص باشد، برخلاف نظريه محقق نائينى كه لازمه اش عين بودن هر دو عوض است؛ زيرا تعاطى و اعطا و اخذ طرفينى در خارج فقط در مورد اعيان خارجى معقول است نه در كلّىِ در ذمّه، و چون امام راحل نظر اول را قبول دارد صريحاً در متن مى فرمايد

: «فيجوز جعل الثمن كلّياً في ذمّة المشترى».

سپس اين فرض را مطرح مى كند كه آيا معاطات با تسلّم عوض از مشترى (گرفتن بايع) به قصد معامله محقق مى شود يا خير؟ ايشان ابتدا مى فرمايد: مسأله محل اشكال است. سپس تحقق را تقويت مى كند و مى فرمايد: تحقق معاطات خالى از قوّت نيست. شايد وجه اشكال اين باشد كه اعطاى ثمن از سوى مشترى و تسلّم آن از سوى بايع، از باب تقدم قبول بر ايجاب است و از نظر مشهور قبول بايد متأخر

باشد؛ مخصوصاً اگر به لفظ «قبلتُ» و «رضيتُ» باشد يا به فعلى كه دالّ بر رضاست. وجه قوّت اين است كه حقيقت قبول، رضا به ايجاب است و امر رضا آسان است و به امر استقبالى هم تعلّق مى گيرد؛ بنابراين مانعى ندارد. و شايد وجه قوّت اين باشد كه از نظر عرف و عقلا فرقى ندارد كه در معاطات، اوّل بايع عطا كند و مشترى اخذ كند يا اوّل از سوى مشترى اعطا و از سوى بايع اخذ باشد؛ در هر دو صورت، ايشان معامله را صحيح مى داند.

در پايان به سه فرض ديگر اشاره مى شود: 1. از هيچ طرف فعل (اعطا و اخذ) محقق نشده؛ بلكه صرفاً مقاوله و گفت وگو و توافق بر سر قيمت محقق شده است و قصد باطنى معامله هم دارند. آيا اين مقدار هم كفايت مى كند؟

پاسخ: به اتفاق كلمه اين كفايت نمى كند زيرا نه بيع قولى است و نه فعلى، بلكه از

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 134

قبيل مساومه و چانه زنى و بحث هاى پيش از معامله است و اصل معامله- كه اعتبار تمليك و تملك و ابراز آن به مبرزى باشد- محقق نشده است.

2. اگر عوض ها دست طرفين است و به صرف قصد باطنى اكتفا مى كنند و پس از مذاكره و توافق، هركدام نيت مى كنند كه مال او ملك ديگرى شود، البته در برابر عوضى كه نزد او است و بدون اين كه انشاى قولى يا فعلى انجام دهند، آيا اين كفايت مى كند؟

پاسخ: اين هم مثل فرض قبلى است و بدون انشاى قولى يا فعلى كفايت نمى كند زيرا حقيقت معامله كه اعتبار تمليك و تملك است بايد به سببى ابراز و ايجاد شود،

در حالى كه اين امر در اين وجه، واقع نشده است.

3. گاهى اصلًا اعطا و اخذ حتى از يك طرف صدق نمى كند؛ بلكه مجرّد ايصال و وصول است. مثلًا توسط چهارپا يا كلبى مالى به دست ديگرى مى رسد، يا مقدارى سبزى از مغازه سبزى فروش برمى دارد و مقدارى پول در داخل صندوقچه مغازه مى اندازد، يا از حمام عمومى استفاده مى كند و عوضى را روى ميز حمّامى مى گذارد؛ آيا به اين وسيله معامله محقق مى شود؟ جواب اين است كه مناط، صدق عرفى معامله است؛ اگر عرف اين امور را معامله بداند شرعاً معامله محسوب مى شود، زيرا ردع شرعى ندارد بلكه به بركت عمومات و اطلاقات، امضا شده است. و اگر عرفاً معامله نباشند شرعاً هم نيستند و احكام معاملات را ندارند بلكه از باب اباحه در برابر عوض مى باشند كه يك طرف، مالش را براى ديگرى مباح مى كند و او حق دارد استفاده كند و عوضى هم بدهد؛ گفتنى است در امور جزئيه و كم ارزش سيره عقلا بر همين است.

آن گاه مثال هاى فوق تفاوت مى كند؛ مثلًا در مورد برداشتن سبزى بعيد نيست عرفاً بيع صدق كند، از نظر مقررات بيع هم اشكالى ندارد، ولى در مورد استحمام و دادن عوض، صدق معامله مشكل است؛ زيرا اگر اين امر بيع است بايد عوض ها از هر نظر معلوم باشد، در حالى كه مقدار آبى كه طرف مصرف مى كند معلوم نيست؛ اگر اجاره باشد بايد مدت زمان استحمام تعيين شود، در حالى كه چنين نيست و تعيين تخمينى و

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 135

احاله به عرف كفايت نمى كند زيرا اين كار، عرفِ ثابتى نيست؛ از باب هبه هم نيست؛ مثلًا قصد حمّامى اين

باشد كه من استفاده از حمام را براى شما مباح كردم و آب را ملك شما كردم، به شرط عوض، بلكه نوعى اباحه در برابر عوض است. مثال سقّا و نوشيدن مقدارى آب و گذاشتن مقدارى پول در ظرف سقّا نيز از همين قبيل است؛ زيرا اگر بيع باشد دقيقاً بايد اندازه آب مشخص باشد، در حالى كه چنين نيست و چه بسا فردى كمتر مى نوشد و ديگرى بيش تر مى نوشد، در صورتى كه بيع غررى مشروعيت ندارد. خلاصه اين كه قاعده كلى را بيان كرديم و تعيين حكم موارد جزئى بر عهده عرف است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 136

معتبر بودن شرايط بيع در معاطات

اشاره

مسأله 7: يعتبر فى المعاطاه جميع ما يعتبر فى البيع بالصيغه من الشروط الآتية ما عدا اللفظ، فلا تصحّ مع فقد واحد منها؛ سواء كان ممّا اعتُبر فى المتبايعين أو فى العوضين، كما أنّ الأقوى ثبوت الخيارات الآتية فيها.

ترجمه: در معاطات به جز لفظ (صيغه)، تمام شرايط بيع با صيغه معتبر است؛ پس با نبود يكى از آن شروط، معاطات صحيح نيست؛ چه از شروطى باشد كه در خريدار و فروشنده معتبر است و چه از شروطى باشد كه در عوض و معوض معتبر است؛ چنان كه اقوا آن است كه خياراتى كه در آينده بررسى خواهد شد در معاطات ثابت است.

شرح: در بيع با صيغه چهار بحث وجود دارد:

1. اقسام بيع؛ همچون از نقد و نسيه، حالّ و سلم.

2. شروط بيع؛ همچون شروط صيغه (عربى بودن، ماضى بودن و ...)، و شروط متعاقدين (عقل، بلوغ، قدرت بر تسليم و ...)، و شروط عوضين (ماليت، ملكيت، معلوم بودن و ...).

3. احكام بيع؛ يعنى تمام مسائلى كه در

طول كتاب بيع در هر بابى مطرح مى شود.

4. خيارات گوناگون همچون خيار مجلس، خيار حيوان، خيار شرط.

آنچه مورد بحث است اين كه آيا همه اين موارد، در معاطات و بيع فعلى هم وجود دارد يا مخصوص بيع قولى است؟ در متن، دو مورد (شرايط بيع و خيارات) ذكر شده است؛ ولى دو مورد ديگر هم معتبر است و شايد با اعتبار شروط، نيازى به ذكر آن ها نيست.

بررسى شرايط بيع

قدر مسلّم اين است كه در بيع معاطاتى، لفظ و شروط آن (عربيت، ماضويت و ...) معتبر نيست و در واقع از باب «سالبه به انتفاء موضوع» است زيرا معاطات، قسيم بيع

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 137

قولى است و بديهى است كه بايد فاقد لفظ باشد وگرنه قسمى از بيع قولى مى شود. ولى شروط عوضين و متعاملين محور بحث اصلى مسأله است، و بر سه مبنا محاسبه مى شود:

1. بنا بر اين كه متعاطيان به قصد اباحه تصرف، اعطا و اخذ داشته باشند نه با قصد تمليك و تملك. اين مبنا از فرض بحث ما در بيع معاطاتى خارج است و بيع عرفى نيست تا مورد بحث قرار گيرد، آرى اگر قصد طرفين اباحه جميع تصرفات باشد حتى تصرف متوقف بر ملك، امكان دارد تا از اين اباحه، ملكيت انتزاع شود ولى نه ملكيت از اوّل معاطات، بلكه يك آن قبل از تصرف. به هر حال اين مبنا از بحث بيگانه است.

2. بنا بر اين كه قصد طرفين، تمليك و تملك و معامله باشد ولى شرعاً بر اين معاطات اثر ملكيت مترتب نشود بلكه مفيد اباحه تصرف باشد.[275] البته طبق اين مبنا، معاطات مفيد ملكيت و لزوم از اول امر نيست ولى

از لحظه تصرف، ملكيت مى آيد و از لحظه تلف يكى از عوضين يا هر دو و يا عوامل و ملزمات ديگر، لزوم هم مى آيد.

شيخ اعظم دو دليل بر بيع بودن اين معاطات و اعتبار شرايط بيع قولى در آن، ذكر كرده است كه مى توان هر دو را پذيرفت، ولى مهم، دليل اوّل است كه ما به بيان خود تقرير و از آن دفاع مى كنيم:

قطعاً معاطات به قصد تمليك بيع عرفى و عقلايى است و بلكه مصداق اصلى و اوّلى بيع است و در روزگاران اوليه، معاملات مردم به اين طريق بوده و الآن هم فرد غالب در بيوع، همين بيع است. و مقصودِ ادلّه شروط (آيات و روايات بيع، بيع عرفى است؛ زيرا خطاب به عرف متوجه است، و در معاملات، شارع مقدس مخترع نيست و معناى جديدى را اراده نكرده است تا حقيقت شرعيه يا متشرعيه باشد بلكه به معناى لغوى و عرفى، آن را استعمال كرده است پس عنوان بيع در ادلّه، همان بيع عرفى است؛

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 138

در نتيجه تمام احكامى كه در ادلّه ذكر شده و تمام شروطى كه براى بيع بيان شده است در معاطات هم معتبر است.

سؤال: مشهور قدما ادعاى اجماع كرده اند بر عدم افاده ملك؛ بلكه معاطات را مفيد اباحه مى دانند. آيا اين اجماع، به صدق بيع بر معاطات ضرر نمى زند؟ و مانع از اعتبار احكام و شروط بيع در معاطات نمى شود؟

پاسخ: اين حكم به اباحه يك حكم تعبدى شرعى است كه تا قبل از تصرف در مال مأخوذ به معاطات، ثابت است و بعد از آن ملكيت هم مى آيد، ولى مانع از صدق بيع بر

معاطات نيست؛ نه عرفاً مانع است زيرا عرف حتماً معاطات را بيع مى داند، و نه شرعاً مانع است، زيرا نمونه هاى ديگرى وجود دارد كه شرعاً از اوّل، امر ملكيت نمى آيد ولى به اتفاق كلمه بيع صدق مى كند. از جمله در بيع صرف كه تا تقابض در مجلس معامله محقق نشود، ملك حاصل نمى شود ولى قطعاً بر بيع صرف بيع مى گويند.

سؤال: لفظ بيع از اين معاطات- كه شرعاً مفيد اباحه است- انصراف دارد و بر بيعِ مفيدِ ملكِ لازم، حمل مى شود و در نتيجه احكام و شروط مذكور در ادلّه، مخصوص بيع قولى است.

پاسخ: انصراف خارجى مانع از تمسك به اطلاق نيست.

سؤال: شايد آيات و روايات بيان اجزا و شروط و احكام بيع، در مقام بيان نباشد و در مقام اصل تشريع باشد و در نتيجه قدر متيقن بيع با صيغه را شامل مى شود.

پاسخ: نسبت به روايات بيان اجزا و شروط، ادعاى عدم بيان، خلف فرض است و حتّى نسبت به آيات معاملات هم اطلاق، محرز است و اگر باب تمسك به اين مطلقات مسدود شود باب استنباط و افتاى در معاملات، مسدود خواهد شد و هيچ فقيهى به آن ملتزم نيست.

3. بنا بر اين كه قصد طرفين، معامله باشد و شرعاً هم صحيح و مؤثر و مفيد ملك

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 139

جايز يا لازم باشد.[276] بر اين مبنا به طريق اولى احكام بيع قولى در معاطات جارى مى شود، شروط لازم در بيع قولى هم در معاطات معتبر است؛ زيرا قطعاً معاطات، مصداق بيعِ صحيحِ عرفى و شرعى است و قطعاً مشمول خطابات آيات و روايات است؛ مگر اين كه دليل خاص بر لزوم مراعات شرطى در

خصوص بيع قولى وجود داشته باشد كه از بحث خارج است، و على القاعده تمام شروط و احكام بيع را دارد؛ و بايد داشته باشد چون حتماً بيع است نه ماهيت ديگر. ضمناً فرقى ندارد كه اين شرايط با دليل لفظى (آيات و روايات) ثابت باشند يا به بركت اجماع و شهرت و امثال آن دو؛ همچون دليل هاى غير لفظى. از آن جا كه تفصيل در اين جهت از قبيل مناقشه در امر بديهى است، امام راحل در متن تحرير تفصيل نداده و به قول مطلق، فتوا داده است به اعتبار شروط بيع با صيغه در معاطات.

بحث ثبوت خيارات

مقدمه: سه تعريف خيار در اصطلاح فقها:

1. مرحوم فخرالدين مى گويد: «الخيار ملك فسخ العقد».[277]

2. مرحوم فاضل مقداد مى گويد: «الخيار ملك اقرار العقد وإزالته».[278]

3. امام راحل در كتاب البيع مى گويد: «الخيار حقّ اصطفاء الفسخ».[279]

اكنون در اين جا در صدد توضيح تعريف خيار نيستيم و تنها اشاره مى كنيم كه طبق هر سه تعريف، خيار سلطنت بر فسخ معامله و عقد است، و تا زمانى كه معامله اى نباشد خيارى نيست. با توجه به اين مطالب، بحث ثبوت خيارات در بيع

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 140

معاطاتى را بر چهار مبنا مطرح مى كنيم:

1. اين كه قصد متعاطيان مجرد اباحه تصرف باشد. بر اين مبنا معاطات، اصلًا معامله نيست تا جاى ثبوت خيار باشد و قطعاً خيارات ثابت نيست، چون موضوع ندارند.

2. اين كه قصد آن ها تمليك و تملك و معامله است ولى مفيد ملك نيست، بلكه تنها مفيد اباحه تصرف است. بر اين مبنا اگرچه معاطات، بيع عرفى است. ولى باز خيارات در آن ثابت نيست؛ زيرا اگر مقصود اباحه مالكى باشد، به مجرّد عدم رضايت مالك و احراز آن،

طرف حق ندارد در مأخوذ به معاطات تصرف كند، و نيازى به اعمال خيار و فسخ معامله نيست؛ و اگر مقصود اباحه شرعى باشد باز حقى است كه شارع براى آخذ قائل شده است و تا زمانى كه مُعطى راضى باشد نيازى به خيار نيست. و اگر حكم شرعى محض است باز هم در صورتى مقيد است به فرض رضايت مُعطى كه به مجرد عدم رضايت، مرتفع مى شود و نيازى به خيار نيست، و اگر حكم مطلق است با عدم رضايت طرف باقى است و جاى اعمال خيار نيست.

3. اين كه قصدشان معامله است؛ عرفاً و شرعاً معاطات معامله صحيح و مفيد ملك لازم است و با بيع قولى فرقى ندارد. در اين فرض يقيناً خيارات در معاطات جارى است و ادلّه خيارات، اين معامله را شامل است و لذا شيخ اعظم متذكر اين صورت نشده است.

4. اين كه معاطات مفيد ملك جايز و متزلزل است. بر اين مبنا در ثبوت خيارات سه وجه وجود دارد:

الف) همه خيارات در معاطات ثابت است؛ زيرا معاطات هم بيع صحيح عرفى و شرعى است و مشمول ادلّه ثبوت خيارات است. مختار امام راحل در متن تحرير و در كتاب البيع [280] همين وجه است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 141

ب) هيچ خيارى در معاطات ثابت نيست؛ به اين دليل كه معاطات، خودش جايز و متزلزل بالذات است و نيازى به جواز و تزلزل بالعرض- از طريق جعل خيار- ندارد و جعل آن لغو و تحصيل حاصل است كه محال مى باشد.

پاسخ: اگرچه معاطات تا قبل از تصرف و تلف يكى از دو عوض، جايز و متزلزل است ولى باعث نمى شود تا جعل خيار

لغو باشد، بلكه داراى اثر و فايده است، مثل: اسقاط خيار قبل از لزوم معاطات، مصالحه بر حق الخيار و مانند آن. افزون بر اين، ميان جواز معاطاتى با جواز خيارى عموم من وجه است.[281] بنابراين متزلزل بودن معاطات مانع از صحت جعل خيار نيست.[282]

كوثر فقه (محمدى) ؛ ج 2 ؛ ص141

شيخ اعظم در آغاز بحث، وجه اوّل را پذيرفته است ولى در آخر، احتمال تفصيل داده است؛ به اين بيان: خياراتى كه به دليل خاص براى معامله لازم ثابت است- مثل خيار مجلس و خيار حيوان- براى معاطات ثابت نيست؛ چون مفيد لزوم نيست، ولى خياراتى كه براى مطلق معامله- ولو جايز و متزلزل- ثابت است در معاطات مى آيد- مثل خيار غبن و خيار عيب- زيرا معاطات نيز بيع متزلزل است.[283]

ولى اين تفصيل ناتمام است؛ زيرا مفاد دليل خيار مجلس و حيوان و ... اين است كه اگر مجلس تمام شد، معامله از طرف اين خيار لازم مى شود نه از جميع جهات؛ اگرچه اين خيار، خيار حيوان باشد؛ يا اگر سه روز تمام شد معامله از طرف خيار حيوان لازم مى شود نه از جهات ديگر ولو مثل خيار شرط باشد. پس مفاد اين ادلّه لزوم معامله با قطع نظر از ثبوت خيارات ديگر است و منافاتى ندارد كه از ناحيه خيار شرط، عيب،

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 142

غبن و ... جايز و قابل فسخ باشد؛ آن گاه همان طور كه اين خيارات در بيع قولى ثابت هستند، در معاطات نيز ثابت اند.

امام راحل در متن تحرير فرموده است: «كما أنّ الأقوى ثبوت الخيارات الآتيه في ها» كه جمع با الف و لام مفيد عموم است؛ يعنى جميع خياراتى كه در

بيع قولى ثابت است در معاطات ثابت است و تفصيلى در كار نيست؛ به بيانى كه ما توضيح داديم. اين فتوا بر اساس مبناى اصولىِ امام راحل- كه ميان احكام و خطابات قانونى و غير قانونى، قائل به تفاوت است-[284] كاملًا قابل اثبات است؛ زيرا دليل خيار مجلس و مانند آن براى كلى بيع صحيحِ عرفى و شرعى، ثابت است نه براى خصوص بيع لازم يا جايز تا اشكال شود كه در بيع جايز چون ذاتاً جايز و متزلزل است نيازى به جعل خيار نيست؛ آرى اگر دليل خيار بر جعل آن براى خصوص معامله جايز دلالت مى كرد جاى مناقشاتى از قبيل لغويت، تحصيل حاصل، اجتماع مثلان و ... بود ولى بر اساس خطابات قانونى چنين نيست و اساساً اشكال هاى فوق وارد نيست.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 143

لازم بودن معاطات

اشاره

مسأله 8: البيع بالصيغة لازم من الطرفين إلا مع وجود الخيار. نعم، يجوز الإقالة، وهي الفسخ من الطرفين، والأقوى أنّ المعاطاة أيضاً لازمة من الطرفين إلا مع الخيار، وتجري فيها الإقالة.

ترجمه: بيع با صيغه از ناحيه هر دو طرف لازم است، مگر با وجود خيار؛ البته اقاله جايز است؛ و [يك نوع ] فسخ از سوى دو طرف است. و اقوا آن است كه معاطات هم از هر دو طرف لازم است، مگر با بودن خيار، و در معاطات نيز اقاله جارى مى شود.

شرح: در مسأله ششم صحت معاطات و مفيد ملك بودن آن ثابت شد، در اين مسأله درباره لزوم معاطات بحث مى شود.

اصل لزوم عقود

محور اصلى بحث اين است كه آيا معاطات مفيد ملك لازم است- تا با فسخ يك طرف، معامله باطل نگردد و به قوت خود باقى باشد- يا مفيد ملك جايز و متزلزل است- تا با فسخ يك طرف از بين برود؟

قبل از بررسى اين مسأله، درباره بيع قولى يا بيع با صيغه، از لزوم و جواز آن بحث مى شود كه آيا بيع قولى مفيد ملك لازم است يا مفيد ملك جايز؟ درباره اصل در بيع نيز بررسى مى كنيم كه آيا لزوم است يا عدم لزوم؟ شايان ذكر است فايده بيان اصل، در موارد شك روشن مى شود. ما حكم معاملات مشتبه را به اصل ارجاع مى دهيم.[285] اصلى كه قابل بيان است و مى تواند در خصوص معاطات باشد، به اين نحو كه: آيا اصل اولى در معاطات لزوم است يا جواز؟ و هم مى تواند در مطلق بيع باشد به اين نحو كه آيا

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 144

اصل اولى در بيع لزوم است يا

جواز؟ مرحوم علامه در تذكره [286] و قواعد[287] گفته: «الأصل في البيع اللزوم» و هم مى تواند در مطلق معاملات و عقود باشد، به اين نحو كه آيا اصل اوّلى در عقود و معاملات لزوم است يا عدم لزوم؟ جواب اين پرسش ها از بيان معناى اصل و دلايل آن روشن خواهد شد.

شيخ اعظم درباره معناى اصل، چهار احتمال ذكر كرده است:[288]

1. به گفته محقق ثانى: اصل به معناى راجح است؛[289] يعنى غالب و مظنون، لزوم است. در هر موردى كه شك كرديم به حكم «الظن يلحق الشي ء بالأعم الأغلب » بر لزوم آن بنا مى گذاريم.

اين احتمال مردود است چه مراد، غالب عقود و معاملات باشد، چه غالب بيع ها.[290]

2. به احتمالى، اصل به معناى لغوى كلمه باشد؛ يعنى وضع معامله و بناى آن از آغاز، بر لزوم است و گويا طرفين در ضمن عقد ملتزم شده اند كه فسخ نكنند و بر عقد

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 145

و معامله استوار باشند. نظير بيع متاع سالم؛ اصل به اين معنا قبول است و ملاك آن سيره عقلا در معاملات است كه به محض انعقاد معامله و امضاى سند و قولنامه و قرارداد، خود را مالك مى دانند و معامله را لازم مى شمرند.

البته از آن جا كه بناى عقلا فعلى و عملى است و اجمال دارد، قدر متيقن در بيع و نكاح و ... چنين بنايى است و نسبت به مطلق معاملات چنين بنايى محرز نيست تا اگر در لزوم عقدى از عقود شك كرديم- و احتمال داديم متزلزل باشد- به بناى عقلا مراجعه كنيم. آرى در مثل بيع و نكاح چنين سيره اى وجود دارد و منع و ردعى هم از سوى شارع حاصل

نشده است و در سيره هاى عقلايىِ مهمّ و مبتلابه و عام البلوى، مجرد عدم ردع كفايت مى كند.

3. به گفته شهيد ثانى [291] و صاحب جواهر[292] و ...: اصل به معناى قاعده شرعىِ مستفاد از عمومات و مطلقات، كتاب و سنت است.[293] اگر اصل به اين معنا باشد دايره اش همه عقود و معاملات را شامل مى گردد و اصل مهمى است؛ اگر نسبت به هر معامله اى از نظر حكم شرعى (شبهه حكميه) شك در لزوم پيدا كنيم بنا را بر اصل لزوم مى گذاريم. شيخ اعظم اصل به اين معنا را مى پسندد[294] و يكى از سه محور بحث ما در مباحث آتيه است.

4. به گفته خود علامه [295] كه اولين بار «اصل لزوم در بيع» را مطرح كرده است، به احتمال، مراد از اصل، استصحاب است كه اگر از قاعده مستفاد از عمومات محروم شديم، از اين قاعده به عنوان اصل عملى استفاده كنيم. ضمناً استصحاب لزوم، به

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 146

ظاهرش معقول نيست. زيرا در موردى جريان دارد كه يك معامله به نحو لزوم منعقد شده باشد سپس در بقاى لزوم آن شك كنيم كه در اين صورت از استصحاب كمك مى گيريم. در حالى كه محور بحث ما در معامله اى است كه از اوّل انعقاد، در لزوم آن شك داريم و اركان استصحاب لزوم هم ناتمام است و بلكه جا دارد كسى از استصحاب عدم لزوم استفاده كند و جواز را نتيجه بگيرد. لذا شيخ اعظم استصحاب لزوم را به «اصل عدم ارتفاع اثر عقد به مجرد فسخ يك طرف» يا به «استصحاب بقاى ملك»[296] برگردانده [297] و فرموده: مراد اين است و اين اصل ها قابل جريان است زيرا به مجرّد

تحقق عقد، اثر آن هم محقق شد و اگر بعداً فسخ كند شك مى كنيم كه اثر عقد مرتفع شد يا باقى است، بدون درنگ استصحاب بقاى اثر جارى مى شود. اصل به اين معنا را شيخ اعظم پسنديده [298] و محور ديگر بحث قرار داده است.

چهار دليل بر اصل لزوم معاطات
اشاره

پس ما در چهار محور به ترتيب بحث مى كنيم تا هم اصل لزوم، تثبيت شود و هم مقدار دلالت آن معلوم گردد كه در خصوص بيع يا در مطلق عقود، اصل لزوم است و جواز، دليل خاص مى طلبد.

اصل لزوم معاطات در بناى عقلا

محور اوّل: محور اوّل بناى عقلاست كه اشاره شد، آمد كه محدوده اش بيع و نكاح و مانند آن است. در مورد معاطات هم سيره عقلا بر صحت و لزوم است كه قبلًا در ذكر دلايل صحت معاطات به آن اشاره شد و در آينده تبيين خواهد شد كه اين سيره حتمى است و هيچ رادعى ندارد.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 147

اصل لزوم معاطات در عمومات آيات

محور دوم: عمومات و مطلقات آيات:[299]

1. آيه وفا به عقود: يَا أيُّهَا الّذِينَ آمَنُوا أوْفُوا بِالْعُقُودِ[300].[301]

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 148

استدلال شيخ به آيه

آيه به بركت فعل امر، بر وجوب وفا به هر عقدى دلالت دارد؛ وفا به عقد به معناى عمل كردن به مقتضى و مدلول عقد است؛ پس عمل به مفاد عقد واجب و نقض آن حرام است. آن گاه اگر عقد از نوع بيع- مثلًا- باشد كه عقد تمليكى است و مفادش تمليك متاع به ديگرى است مفاد آيه در اين مورد، وجوب عمل به مقتضاى عقد و تمليك است؛ يعنى بايد بنا را بر مالكيت مشترى بگذارد و آثار مالكيت او را مترتب كند

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 149

كه بعضى از آثار مالكيت او اين است كه امساك مبيع و دريغ كردن آن از مشترى حرام است، تسليم آن به مشترى واجب است، تصرف در مبيع بدون رضايت مشترى حرام است.

ضمناً اطلاق آيه فرق نمى گذارد ميان تصرف قبل از فسخ يك جانبه با تصرفات بعد از فسخ يك طرف، بدون موافقت طرف ديگر، و بر حرمت اين تصرفات هم دلالت مى كند؛ و اين ها نيز نقض مفاد و مضمون عقد است و جايز نيست. آن گاه از راه حرمت اين تصرفات منتقل مى شويم به

لزوم عقد بيع و عدم انفساخ آن به مجرد فسخ يك طرف بدون رضايت طرف ديگر، و در واقع حرمت تصرفات مذكور لازم و لزوم بيع ملزوم است و چون لازم مساوى است، از آن به ملزوم مى رسيم؛ زيرا اگر معامله لازم نبود و جايز بود حتماً پس از فسخ يك طرف، تصرفات هم جايز مى شد نه حرام. از اين كه حرام است معلوم مى شود معامله لازم است.[302] پس شيخ اعظم در واقع از راه حكم تكليفى حرمت تصرف در مبيع بعد از فسخ يك جانبه، بر حكم وضعىِ لزوم معامله و عدم انفساخ آن با فسخ يك طرف، استدلال كرد و اصولًا ايشان بر مبناى خودش راه ديگرى ندارد و نمى تواند از آيه مستقيماً و به دلالت مطابقى، لزوم را استفاده كند؛ زيرا حكم وضعى را منتزع از حكم تكليفى مى داند و براى آن جعل مستقل قائل نيست تا مستقيماً از آيه استفاده شود.[303]

اشكال بر دليل شيخ

1. استدلال مذكور از قبيل تمسك به عام در شبهه مصداقيه است كه تحقيقاً جايز نيست. گفتنى است مهم ترين اشكال بر دليل فوق، همين اشكال است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 150

توضيح: وجوب وفا به عقد و حرمت نقض آن و لزوم ترتيب اثر بر عقد و حرمت تصرفات بعد از فسخ يك جانبه، فرع وجود عقد هستند و اگر عقدى نباشد حرمت تصرف هم نيست، وجوب وفا هم منتفى است آن گاه قبل از فسخ يك جانبه، عقد هست و احكام مذكور را دارد ولى بعد از فسخ يك طرف، احتمال مى دهيم اين فسخ مؤثر واقع شده و عقد را ابطال كرده است، و وجود عقد در اين جا محرز نيست تا وفا واجب

و تصرف حرام باشد، و با شك در وجود عقد، استناد به عموم يا اطلاق آيه وجوب وفا به عقد و حرمت نقض عقد، از باب تمسك به عام در شبهه مصداقيه دليل عام است كه صحيح نيست و شرط تمسك به عام، احراز صدق عنوان عقد است. آرى از راه استصحاب مى توان وارد شد و بقاى عقد و آثار آن يا عدم تأثير فسخ يك طرف را استصحاب كرد، ولى اين راه علاوه بر اشكال هاى خود استصحاب كه در جاى خود بررسى خواهد شد يك اشكال مهم دارد، يعنى در اين صورت، استدلال به آيه نيست بلكه به استصحاب است كه يك دليل جدا است و خواهد آمد.[304]

پاسخ: فقيهان بزرگ در صدد حل اين شبهه برآمده اند. از جمله محقق نائينى [305]، محقق اصفهانى [306]، ميرزاى شيرازى [307]، كه پاسخ هاى آنان با نقدها در كتاب البيع [308] امام راحل تشريح شده است كه در اين جا به دو پاسخ اشاره مى شود:

الف) مرحوم ميرزاى شيرازى و مرحوم آيت اللّه خوئى گفته اند: عقد و انشاى معامله از عناوينى است كه مجرّد حدوث آن ها براى ترتب احكام براى هميشه كافى است. بنابراين به مجرد حدوث عقد، وجوب وفا و حرمت نقض براى هميشه ثابت است و

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 151

اين امرى قطعى است و پس از فسخ يك طرف به حكم اطلاق آيه ثابت است و ما شك نداريم تا نياز به استصحاب باشد.

نقد اين پاسخ: گويا ايشان عنوان عقد و انشا را مثل عنوان ظلم در آيه لا يَنالُ عَهْدِي الظّالِميِن [309] گرفته اند كه مجرد حدوث ظلم ولو يك بار كافى است تا شخص براى هميشه از نيل به منصب امامت محروم باشد. ولى اوّلًا صرف

ادعاست كه نفس عقد و انشا از اين قبيل باشد و مجرد حدوث كافى باشد؛ حتى در مورد آيه نيز ظاهرش اين است كه منصب امامت به ظالم فعلى نمى رسد، نه كسى كه يك بار در عمرش ظلم كرده است. ما در مورد خلفا معتقديم كه در هنگام تصدى خلافت ظالم بوده اند، و بر فرض در مورد آيه بپذيريم به دليل خاص است كه عظمت منصب الهى، امامت متناسب است با عصمت مطلقه و عدم ظلم در همه عمر و اين كه حتى يك نقطه سياه در صفحه زندگىِ امام و جانشين پيامبر (ص) نباشد. ولى اين قرينه در مورد عقد و انشا نيست؛ پس اين ادّعا كه حدوث عقد در يك لحظه كافى است تا براى هميشه اثر مترتب شود، ادعاى بدون دليل است.

ب) يك پاسخى بهتر از پاسخ قبل وجود دارد كه در سخنان امام راحل (قدس سره) به آن اشاره شده و آن عبارت از اين است كه همراه انشاى معامله و صدور عقد، يك اعتبار نفسانى هم در نفس طرفين وجود دارد كه قوام معامله به همان است و ايجاب و قبول ها يا دادن و گرفتن ها حاكى از آن و اظهار كننده آن است، و آن مبادله اعتبارى كه هركدام اعتبار مى كنند ملكيت مالشان را براى ديگرى به امرى باقى و پايدار است و قصدشان از اوّل همين است كه مبيع براى هميشه ملك مشترى و ثمن ملك بايع باشد. اين امر اعتبارى عقلائى در لحظه انشا و ابراز موجود است؛ قبل از فسخ يك طرف قطعاً باقى است و بعد از فسخ يك طرف هم حتماً باقى است، حتى اگر فسخ او

شرعاً نافذ

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 152

باشد و يا از اول، حكم به بطلان شرعى شود- مثل بيع آلات لهو- باز آن اعتبار باقى است؛ تا چه رسد به مورد بحث ما كه فسخ يك طرف شرعاً مبطل نيست، يا شك داريم كه مبطل باشد، كه در اين فرض آن اعتبار عقلائى قطعاً باقى است و وجوب وفا و حرمت نقض هم بر همان بار شده است و ما شك نداريم تا استصحاب جارى كنيم، و اگر قطعاً باقى است پس تصرف بعد از فسخ حرام است و استدلال شيخ صحيح است كه از راه حرمت تصرف كذايى به لزوم و عدم انفساخ معامله منتقل مى شويم.

در نتيجه دلالت آيه بر لزوم، واضح است و مقدار دلالت آن هم هر عقدى از عقود است و به حكم آيه، اصل اوّلى در همه عقود و معاهدات و معاملات عرفى و شرعى، لزوم است- مگر اين كه معامله اى به دليل خاص جايز باشد- از جمله اصل در مطلق بيع و در خصوص بيع معاطاتى لزوم است و با فسخ يك طرف يا تصرف غاصبانه او بدون رضاى طرف ديگر، منفسخ نمى گردد.

استدلال امام خمينى (قدس سره) به آيه

مقدمه: در معناى وجوب وفا به عقد و حرمت نقض آن سه نظر وجود دارد:

1. وجوب وفا به عقد به معناى عمل كردن به مقتضاى عقد است و شامل همه تصرفات بعدى هم شود و به حكم آيه، امساك مبيع حرام است و تسليم آن به مشترى واجب است، تصرف در آن بدون رضايت مشترى، چه بدون فسخ يك جانبه و چه بعد از آن، حرام است. اطلاق آيه همه اين ها را شامل مى شود. شيخ

اعظم از آيه اين برداشت را كرده و از راه حرمت تصرفات بعد از فسخ به لزوم عقد منتقل شده است.[310]

2. عقد يعنى معاقده و قرارداد در عالم اعتبار و التزام نفسانى؛ و وفا به عقد يعنى باقى گذاشتن آن و اتمام قرارداد، و نقض آن يعنى فسخ عقد و رجوع از اعتبار ملكيت و زوجيت و ...، و تمام نظر آيه به اين است و اصلًا كارى با تصرفات بعدى ندارد و

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 153

حرمت آن ها دليل جدا دارد. از كلام آيت اللّه خوئى [311] به پيروى از محقق اصفهانى [312] همين معنا استفاده مى شود.

3. امام راحل وفا به عقد را به معناى عمل به مقتضاى عقد مى داند ولى نه در حد وسيعى كه شيخ اعظم قائل شد؛ بلكه در حدّى كه پس از معامله بنا را بر مالكيت مشترى بگذارد و مبيع را امساك نكند و به مشترى تحويل دهد، و كارى با تصرفات خارجى بدون رضايت مشترى ندارد، چون آن ها از دليل جدا استفاده مى شوند.[313] از نظر متفاهم عرفى همين نظر مقبول تر است زيرا عرف، تسليم كردن را وفا به عقد، و امساك را نقض عقد مى داند و اگر يك طرف، مبيع را تحويل ندهد عرف او را مذمت مى كند و مى گويد مال مردم را بايد به صاحبش تحويل دهى و حق ندارى امساك كنى. ولى حرمت تصرفات غاصبانه، از آيه وجوب وفا فهميده نمى شود و دليل جدا دارد.

حال امام راحل بر اين اساس به سه تقرير از آيه، لزوم معامله را به دست آورده است:

1. آيه در صدد اثبات حكم تكليفى وجوب شرعى وفا و حرمت شرعى نقض نيست بلكه كنايه از

لزوم معامله است و گويا گفته است: «العقود لازمه». منتها ذكر لازم (وجوب وفا و حرمت نقض) كرده و اراده ملزوم (لزوم عقد) نموده است، نظير «زيد كثير الرماد» كه كنايه از جود و سخاوت زيد است.

2. آيه ارشاد به حكم عقل و عقلاست: عقل مستقل به ادراك لزوم است و پس از وقوع معامله، طرف را به تسليم و ردّ مال مشترى به صاحبش ملزم مى سازد، عقلاى عالم نيز الزام دارند و بايع را ملزم به ردّ مبيع و مشترى را ملزم به ردّ ثمن مى دانند، و چون آيه در چنين موردى وارد شده است ارشاد به همان الزام عقلائى است و اين الزام

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 154

به عمل به مقتضاى عقد، مستلزم لزوم معامله است؛ زيرا اگر لازم نبود و جايز بود الزام نداشت و به تعبير امام:

لعدم الانفكاك بين لزوم العمل بالمقتضى ولزوم العقد، أو للتنافى بين لزوم العمل وجواز العقد.[314]

3. آيه در مقام جعل حكم شرعى مولوى است و بر وجوب شرعى وفا و عمل به عقد و حرمت شرعى نقض آن دلالت دارد، ولى همين وجوب شرعى مستلزم لزوم عقد و كاشف از آن است، زيرا حرمت نقض يا وجوب وفا در معاملات، تعبدى محض نيست بلكه به مناط لزوم معامله است؛ بنابراين از همين وجوب شرعى وفا به لزوم معامله و قبال فسخ نبودن آن منتقل مى شويم.

حضرت امام در پايان مى فرمايد: برابر هر سه تقريب، آيه بر لزوم عقود دلالت دارد، ولى اگر جمود بر ظاهر آيه داشته باشيم احتمال سوم قوى تر است [زيرا اصل در امر مولوى بودن است ]. و اگر اعتبار و محاسبات عقلى را بگيريم

[كه در مورد الزام عقلى و عقلائى وارد شده و اين قرينه بر حمل آيه بر ارشاد است ] احتمال دوم قوى تر است.

وكيف كان: لا يفترق الأمر على ما ذكرناه في الاحتمالات الثلاثة؛ إذ على جميعها يثبت المطلوب.[315]

مقدار دلالت آيه هم لزوم كليه عقود است و كاملًا يك قاعده شرعى مستفاد از آيه است و به معناى حقيقى كلمه «الأصل في العقود اللزوم» از جمله اصل در بيع لزوم است، اصل در معاطات نيز لزوم است. البته هر عام شرعى يا عرفى قابل تخصيص است و منافاتى ندارد كه مواردى به دليل خاص از قانون مذكور استثناء شده باشد.

2. آيه حليت بيع: وَأحَلّ اللهُ البَيْعَ.[316]

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 155

قبلًا در بحث صحت معاطات درباره اين آيه به تفصيل بحث شد؛ اكنون خلاصه استدلال شيخ اعظم به آيه را براى اصل لزوم نقل مى كنيم:

از نظر شيخ، مقصود آيه، حليت تكليفى به معناى جواز و مشروعيت است در برابر حرمت و نامشروع بودن و عقاب داشتن، و مقصود از بيع، انشاى تمليك عين در مقابل مال است و چون بيع به اين معنا قطعاً حلال است و جاى توهم حرمت هم نيست ناگزير، تقدير (تصرفات مترتب بر بيع) لازم است و مفاد آيه اين است كه خداوند جميع تصرفات مترتب بر بيع را حلال كرده است و چون اطلاق دارد تصرفات پس از فسخ يك طرف را هم شامل مى شود. بنابراين مشترى حق دارد پس از فسخ بايع- بدون يكى از خيارات و بدون اقاله و تراضى طرفينى- نيز در مبيع تصرف كند و اين تصرفات بر او حرام نيست. اين امر كاشف از لزوم بيع است؛ زيرا

اگر لازم نبود فسخ بايع سبب انفساخ مى شد و مبيع از ملك مشترى خارج مى شد و تصرف او حرام مى بود؛ در حالى كه به حكم اطلاق آيه چنين نيست.[317]

مقدار دلالت آيه هم، اصل لزوم در خصوص بيع است و درباره ساير عقود و معاملات ساكت است، ولى در باب بيع فرقى ميان بيع قولى و معاطاتى نيست زيرا آيه بيع عرفى را مفيد لزوم مى داند، معاطات نيز قطعاً بيع عرفى است.

اشكال بر دليل شيخ

مهم ترين اشكال اين دليل، كلام آيت اللّه خوئى (رحمه الله) است:[318] در معناى حليت سه احتمال وجود دارد و طبق هيچ كدام آيه دليل اصل لزوم نيست:

1. حليت تكليفى: بيع ربوى حرمت تكليفى دارد ولى بيع غير ربوى حرام و موجب عقاب نيست؛[319] آن گاه مفاد آيه اين است كه شرعاً بيع غير ربوى حلال است و عقاب

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 156

ندارد، امّا اين كه تصرفات پس از معامله چه حكمى دارد؟ و تصرف قبل از فسخ يك طرف حلال است يا حرام؟ آيه در صدد بيان آن نيست و از اين جهت اطلاق ندارد؛ تا چه رسد به تصرفات پس از فسخ يك طرف كه به طريق اولى از آيه حكم آن ها استفاده نمى شود تا شيخ اعظم از اين راه بر لزوم بيع استدلال كند. چه اين كه متقابلًا تحريم بيع ربوى هم به معناى حرمت تكليفى، اصل معامله ربوى است و اين كه بيع ربوى مثل بيع غررى و بيع فضولى و بيع ما ليس عندك و بيع ما لا يقدر على سليمه و ... نيست كه تنها وضعاً فاسد باشد بلكه تكليفاً هم حرمت دارد و نفس معامله ربوى حرام است. و امّا اين كه

تصرفات بعد از معامله چه حكمى دارد؟ آيه در اين صدد نيست و حليت و حرمت آن ها از مفاد آيه اجنبى است.

2. حليت وضعى: بيع ربوى حرمت وضعى دارد، يعنى فاسد و باطل است ولى بيع غير ربوى حليت وضعى دارد، يعنى صحيح است و منعقد مى شود و امّا اين كه پس از انعقاد، تكليف تصرفات بعدى چه مى شود و اين كه بيع با فسخ يك طرف باطل مى شود يا نمى شود؟ اصلًا آيه در اين مقام نيست بلكه تمام نظر آيه به اصل ثبوت بيع و نفوذ و صحت آن در اسلام است و كارى به بقا و عدم بقاى آن ندارد تا شيخ اعظم از راه اطلاق آيه بر صحت تصرفات مشترى پس از فسخ بايع، استدلال كند و از اين راه به لزوم بيع منتقل شود.

3. حليت تكليفى و وضعى: البته نه به اين معنا كه لفظ «احلّ» در هريك از دو حليت مذكور جداگانه استعمال شده است تا از باب استعمال در اكثر باشد بلكه به اين معنا كه از حليت، معناى جامعى اراده شده است كه جواز و رخصت و اطلاق و عدم

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 157

منع باشد.[320] و به قرينه مقام در هر موردى بر خصوص فردى حمل مى شود: گاهى بر خصوص تكليفى، مثل نهى از بيع در وقت ندا؛ گاهى بر خصوص وضعى، مثل نهى از بيع با كودك؛ و گاهى بر جامع كه آيه مورد بحث است. بنابراين آيه، هم بر حليت تكليفى دلالت دارد و هم بر حليت وضعى كه بيع غير ربوى در اسلام، هم حلال است و هم صحيح، چه اين كه متقابلًا بيع ربوى، هم حرام

است و هم فاسد. باز آيه كارى با تصرفات بعدى ندارد تا شيخ اعظم از راه اطلاق آيه و جواز تصرفات بعد از فسخ، بر لزوم استدلال كند. پس استدلال به اين آيه ناتمام است.

البته مى توان ادعا كرد كه مراد بيع عرفى و عقلائى است، خداوند هم اين بيع را امضا كرده است، و بيع عقلائى نه تنها جايز و صحيح است، بلكه لازم و غيرقابل فسخ است و امضاى الهى به همه اين ها تعلّق گرفته است. پس بيع شرعاً لازم است. ولى در اين صورت آيه دليل جدا نخواهد بود بلكه امضاى سيره عقلا يا حكم عقلاست كه قبلًا به عنوان دليل قاطع ذكر شد و آيه هم امضاى سيره و تأييد آن است و ردّ بر كسانى است كه در خصوص معاطات گفته اند: اين سيره از سوى شارع ردع شده است و معاطات مفيد لزوم نيست، ولى دليل جدا بر لزوم بيع نيست.

3. آيه نهى از اكل مال به باطل: يَا أيُّهَا الّذِينَ آمَنُوا لَا تَأكُلُوا أمْوَالَكُم بَيْنَكُم بِالْبَاطِلِ إِلا أن تَكُونَ تِجَارَةً عَن تَرَاضٍ مِنْكُمْ.[321]

سومين آيه اى كه براى اثبات لزوم در معاطات بلكه در مطلق بيع و بلكه در مطلق امور مالى به آن استدلال شده، آيه «نهى از اكل مال به باطل مگر [از راه ] تجارت از روى تراضى» است. اين آيه مشتمل بر صدر و ذيل است كه به صورت استثنا آمده است. در اين استثنا دو احتمال وجود دارد: يكى متصل بودن و ديگرى منقطع بودن. بنا

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 158

بر منقطع بودن، صدر آيه جمله اى مستقل و ذيل آن (مستثنى) جمله ديگرى است كه هركدام قابل استدلال هستند. بنا بر

متصل بودن، صدر و ذيل، يك جمله و داراى يك مضمون است. بنابراين از سه جهت مى توان به آيه استدلال كرد: 1. جمله مستثنى منه؛ 2. جمله مستثنى؛ 3. مجموع مستثنى و مستثنى منه.

استدلال به جمله مستثنى منه (صدر آيه)

اكل در اصل لغت به معناى خوردن است ولى در غالب استعمالات، كنايه از تملك و تصاحب است و در آيه به قرينه اضافه به أموالَكُم كه جمع مضاف و مفيد عموم است، همين معناى كنايى مراد است. باطل هم به معناى باطل عرفى است؛ زيرا خطابات، به عرف عام متوجه است. البته شارع مقدس دخالت كرده و قدرى دايره باطل عرفى را توسعه داده است و امورى را كه عرف باطل نمى دانسته، شارع اضافه كرده و باطل قلمداد نموده است، مثل بيع ربوى، بيع منابذه، ملامست و حصات. نهى يا مولوى تكليفى است؛ به اين معنا كه تصاحب مال مردم از راه هاى باطل حرام است و عقاب دارد، و يا ارشادى وضعى است؛ به اين معنا كه اين تصاحب باطل است و راه هاى باطل، از اسباب مملكه نيستند و اين تصاحب صحيح و مؤثر و نافذ و موجب ملك نيست.

شيوه استدلال به شكل منطقى: فسخ يك جانبه و تملك و تصاحب مبيع بدون رضايت طرف ديگر از مصاديق تملك مال مردم به باطل عرفى است: صغرا؛ اكل مال مردم (تملك و تصاحب) به باطل، يا حرام تكليفى است يا وضعاً فاسد و باطل است: كبرا؛ پس فسخ مذكور تكليفاً حرام و وضعاً بى اثر است: نتيجه. و هر كدام كه باشد مُنتج است؛ زيرا اگر وضعاً فاسد باشد مستقيماً دليل لزوم معامله است وگرنه فسخ باطل نبود، و اگر

تكليفاً حرام باشد باز وجهى ندارد مگر عدم تأثير فسخ يك جانبه، كه باز به لزوم آن منتقل مى شويم.[322]

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 159

مقدار دلالت جمله مستثنى منه: اين جمله به بيان مذكور بر لزوم معاطات بلكه لزوم مطلق بيع بلكه لزوم مطلق امور مالى و نقل و انتقالات مالى دلالت دارد و شامل قرض و مانند آن مى شود. ضمناً اصل بيان از شيخ اعظم در مكاسب [323] است كه ما به تقرير خود توضيح داديم.

مرحوم آيت الله خوئى به صغرا و كبراى دليل مذكور اشكال دارد.

اشكال صغرا: قبول نداريم كه فسخ يك جانبه از مصاديق تصاحب مال مردم به باطل عرفى باشد، زيرا اگر يقيناً فسخ مذكور بى تأثير باشد صغراى مذكور صحيح است ولى مجرّد احتمال است كه شايد فسخ يك جانبه بى تأثير باشد و تملك بعدى از باب اكل مال به باطل باشد و شايد مؤثر واقع باشد و تملك از اين طريق، اكل مال به باطل نيست. آن گاه با وجود شبهه مذكور، تمسك به عام براى نفى تأثير اين فسخ، از باب تمسك عام در شبهه مصداقيه است كه جايز نيست.[324]

نقد اشكال: به عقيده ما اين اشكال وارد نيست زيرا مطمئناً فسخ بدون رضايت مشترى و تصاحب مبيع از سوى بايع، از مصاديق اكل مال به باطل عرفى است و عقلا در اين امر ترديد ندارند و فسخ او را بى اثر و تصرفات او را ظالمانه مى دانند و شرعاً هم ردع نشده است؛ پس صغرا تمام است.

اشكال كبرا: قبول نداريم كه باطل در آيه به معناى باطل عرفى باشد كه مصاديق روشنى دارد و فسخ يك طرفه از مصاديق آن نيست، بلكه به معناى باطل واقعى است،

كوثر فقه

(محمدى)، ج 2، ص: 160

زيرا الفاظ براى معانى واقعى وضع شده اند، و باطل واقعى بر حسب موارد فرق مى كند و در مورد بحث ما معلوم نيست فسخ مذكور از مصاديق اكل مال به باطل واقعى باشد تا به حكم آيه؛ فاسد و باطل يا حرام باشد تا از اين راه به لزوم برسيم.[325]

به نظر ما اين اشكال نيز وارد نيست، زيرا مخاطب آيات و روايات، عرف عام است و باطل در آيه بر باطل عرفى حمل مى شود البته به انضمام توسعه شرعى و افزودن مواردى از باطل به باطل عرفى. و غير از اين، باطل ديگرى در معناى كلام مشهور نيست تا قابل تشكيك باشد؛ پس استدلال به صدر آيه صحيح است.

استدلال به جمله مستثنى (ذيل آيه)

بنا بر انقطاع استثنا، ذيل آيه جمله جداگانه اى است و مفاد مستقلى دارد؛ يعنى تجارت همراه با رضايت طرفين، مجوّز اكل و تصرف و تصاحب مال ديگرى است، خواه جواز تكليفى باشد كه حلال است نه حرام، خواه جواز وضعى باشد كه صحيح است و تجارت كذائى يكى از اسباب مملِّكه است.

آن گاه فسخ يك طرف، بدون توافق طرف ديگر اوّلًا تجارت نيست- بلكه استرداد عين به ملك قديم بايع است- ثانياً بر فرض كه تجارت باشد همراه با تراضى نيست. بنابراين مجوز اكل و تصاحب نيست چه وضعى مراد باشد- يعنى فسخ مذكور صحيح و نافذ و مؤثر نيست و سبب انفساخ معامله و مالك شدن بايع نمى گردد، و اين كاشف از لزوم تجارت است- و چه تكليفى مراد باشد- يعنى فسخ مذكور جايز نيست و حرام است و هيچ وجهى براى حرمت آن وجود ندارد جز عدم تأثير فسخ

و عدم مالك شدن بايع، و به هر حال كاشف از لزوم تجارت همراه با تراضى است. باز اصل بيان از شيخ اعظم است [326] كه ما توضيح داديم.

مقدار دلالت آيه هم لزوم تجارت با تراضى است و قبلًا در مبحث صحت معاطات،

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 161

ذيل اين آيه درباره مفهوم تجارت بحث شد كه آيا با بيع مساوى است يا اخص مطلق است يا اعم مطلق است و يا اعم من وجه است؟ و بعيد نيست دايره تجارت از بيع وسيع تر باشد، زيرا در آيه كريمه رِجَالٌ لا تُلْهِيهِمْ تِجَارَةٌ وَلَا بَيْعٌ عَن ذِكْرِ اللهِ ،[327] بيع را جدا آورده و بر تجارت عطف كرده است و بعيد نيست از باب ذكر خاص پس از عام باشد.

دو اشكال بر استدلال به ذيل آيه: الف) بنا بر اين كه استثنا منقطع باشد مابعد «الا» به منزله جمله جداگانه است و حكم جدايى دارد و مفيد حصر نيست؛ زيرا ربطى به ماقبل ندارد. مفاد جمله هم اين است كه از نظر اسلام، تجارت با تراضى يكى از اسباب مملّكه و مجوّز اكل (تملك و تصاحب و تصرفات) است؛[328] ولى آيه سبب ملك را منحصر در تجارت با تراضى نكرد تا غير آن هرچه هست خارج شود، از جمله اين كه فسخ يك جانبه مجوّز اكل نباشد، بلكه حكم تجارت را بيان كرده و از حكم امور ديگر نفياً و اثباتاً ساكت است. بنابراين، استدلال به جمله مستثنى براى حرمت و بطلانِ فسخ يك جانبه و عدم تأثير آن و اثبات لزوم از اين طريق، ناتمام است.

ب) به گفته آيت اللّه خوئى (رحمه الله): جمله تجارةً عَنْ تَراضٍ مَنْكُم مثل آيه أحَلّ اللهُ البَيْع

است و حداكثر دلالت مى كند كه تجارت با تراضى، حلال و صحيح و نافذ است امّا اين كه بعد از تجارت مذكور و مالك شدن مشترى آيا فسخ يك جانبه بايع و تصاحب مبيع و تصرفات او قبل يا بعد از فسخ، جايز است يا حرام؟ فسخ او نافذ است يا بى اثر؟ آيه در مقام بيان اين ها نيست و از اين جهت اطلاق ندارد تا بگوييم تصرّفات بعد از فسخ هم نافذ نيست، پس فسخ او بى اثر است، در نتيجه معامله و تجارت لازم است. آرى تصرّفات بايع بعد از معامله و تملك مشترى، به دلايل عقلى و نقلى جداگانه حرام است و ربطى به آيه تجارت ندارد، بلكه اگر ما بوديم و آيه تجارت، ادعا مى كرديم كه

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 162

تجارت، صحيح و نافذ است و مشترى مالك مبيع مى شود و در عين حال بايع حق دارد در مال مشترى تصرف كند.[329]

همين اشكال را مرحوم سيد نيز در حاشيه دارد[330] بنابراين از جمله مستثنى لزوم تجارت فهميده نمى شود.

استدلال به مجموع صدر و ذيل آيه بنا بر اين كه استثنا متصل باشد: مفاد آيه اين است كه تملك و تصاحب مال مردم از هر راه حرامى، حرام و فاسد است مگر اين كه به سبب تجارت با تراضى، كه منحصراً تجارت كذائى حلال و صحيح و سبب مملك است و كلمه «بالباطل» بيان علت حرمت اكل است؛ گويا فرموده است: «لا تأكلوا أموالكم بوجه من الوجوه إلا بوجه التجاره، فإنّ الأكل بغير هذا الوجه باطل». صدر آيه هم مفيد عموم است يعنى اكل مال مردم به هر طريقى از طرق حرام است خواه از طريق سرقت و غصب

باشد، خواه از راه قمار، يا از راه فسخ معامله يا از راه تجارت با تراضى و ...، زيرا اگر صدر، مفيد عموم نباشد استثنا و تخصيص لغو خواهد بود؛ نظير «أكرم بعض العلماء إلا زيداً» كه از اوّل، شمول خطاب نسبت به زيد مشكوك است و اهمال يا اجمال دارد و استثنا معقول نيست.

بنابراين، فسخ يك جانبه و تصاحب مبيع هم اكل مال به باطل است و جايز و صحيح نيست. ذيل آيه تنها تجارت با تراضى را استثنا كرده است، و فسخ مذكور تجارةً عن تراضٍ نيست، دليل ديگرى هم بر استثناى آن از عموم صدر آيه نداريم، پس به اصالت عموم آيه در شك در تخصيص زائد استناد مى كنيم. نتيجه اين مى شود كه فسخ مذكور حرام و باطل و بى اثر است و مجوز اكل نيست، پس معلوم مى شود معامله لازم است، وگرنه فسخ اثر مى كرد.

اشكال مهم: چگونه آيه، مجوز اكل و سبب مملّك را در تجارت با تراضى منحصر

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 163

كرده است در حالى كه در اسلام راه هاى فراوان ديگرى وجود دارد كه مجوز تصرف در مال ديگران است، مثل قرض كردن كه پس از قرض، فرد مقترض مالك پول مى شود و حق هر تصرفى دارد، و مثل اباحه تصرف در مانند تصرف مهمان در طعام كه مجوز اكل است، و مثل حيازت كه سبب مملّك و مجوز اكل است و ...، حصر آيه با اين موارد سازگار نيست.

جواب: امام راحل از اشكال مذكور جواب متقنى مى دهد كه حاصلش اين است:

در آيه علتى ذكر شد يعنى «بالباطل»، و حاصل معنى آيه اين است كه تصرف و تصاحب در اموال ديگران

از باب اكل مال به باطل حرام است، ذيلًا كه تجارت با تراضى را استثنا كرده است به مناسبت حكم و موضوع، متفاهم عرفى اين است كه اكل مال مردم به سبب تجارت، اكل مال به باطل نيست بلكه به حق است؛ آن گاه مناط جواز، اكل مال به حق بودن است و به حكم «العلّة تعمّم وتخصّص » نتيجه مى گيريم كه هر اكل مال به باطلى جايز نيست و هر اكل مال به حقى جايز است. و اين عنوان تمام موارد مذكور در اشكال و امثال آن ها را شامل مى گردد، چون همگى از باب اكل مال مردم به حق عرفى يا شرعى است و شارع اجازه داده است؛ ذكر تجارت هم از باب اين است كه فرد جلى و عالىِ اكل مال مردم، به حق است؛ پس مشكل حصر هم حل شد. ضمناً تخصيص در آيه از باب تخصيص مصطلح نيست كه اين موارد هم موضوعاً اكل مال به باطل باشند و حكماً جايز باشند، بلكه از باب تخصص و خروج موضوعى است و با تجويز شارع، اين موارد موضوعاً اكل مال به باطل نيستند، چون اكل مال به باطل مطلقاً حرام است و لسان آيه از مواردى است كه آبى از تخصيص مى باشد.[331]

اشكال مهم ديگر: حال كه مشكل انحصار حل شد و مفاد آيه اين شد كه اكل مال به باطل حرام است و اكل مال به حق جايز است، اشكال ديگرى پيدا مى شود كه مربوط

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 164

به بحث ماست و آن لزوم تمسك به عام در شبهه مصداقيه است، زيرا فسخ يك جانبه احتمال دارد مؤثر باشد و مبيع را به ملك

بايع عودت دهد، بنابراين پس از فسخ شك داريم كه تصاحب بايع و تصرف او در مبيع، از مصاديق اكل مال به باطل است تا حرام و فاسد باشد و كاشف از لزوم باشد، يا از مصاديق اكل مال به حق است كه شايد فسخ اثر كرده و واقعاً مالك شده و تصرفش حلال است؟

در اين مورد تمسك به عموم مستثنى منه براى اثبات حرمت فسخ يك جانبه و تصرف بعد از آن، از باب تمسك به عام در شبهه مصداقيه است كه نزد محققان صحيح نيست، بنابراين حكم تصرف و تصاحب مبيع بعد از فسخ، از آيه دانسته نشد؛ آرى از راه استصحاب بقاى ملك مشترى پس از فسخ يك طرفه، مى توانيم عدم تأثير فسخ و ثبوت لزوم معامله را ثابت كنيم ولى در اين صورت استدلال به آيه نخواهد بود بلكه استدلال به استصحاب است كه دليل جدا بر اصل لزوم در معاملات است كه بعداً بررسى خواهد شد.

پاسخ: اگرچه احتمال مى دهيم فسخ بايع مؤثر باشد ولى عقلا به اين احتمال اعتنا نمى كنند و عملًا و حكماً بنا را بر لزم مى گذارند و بايع را ذى حق نمى دانند، شارع هم ردع نكرده است و لذا فسخ مذكور و تصرف در مبيع از موارد اكل مال به باطل عرفى و به ناحق است و در مستثنى منه داخل است و استدلال به مجموع آيه براى اثبات لزوم معامله صحيح است.

اصل لزوم معاطات در روايات

محور سوم: دلالت روايات بر اصل لزوم در معاطات، بلكه در مطلق بيع، بلكه در مطلق معاملات:

روايت دسته اوّل:

«المؤمنون عند شروطهم».[332]

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 165

درباره اين حديث در باب صحت معاطات بحث شد، در اين جا به

اختصار توضيحاتى داده مى شود تا دلالت آن بر اصل لزوم روشن شود.

الف) از روايت، وجوب وفا به شرط و حرمت نقض آن استفاده مى شود نه اين كه فقط حُسن و رجحان استفاده شود. دليل وجوب وفا: اوّلًا تكيه روى وصف ايمان است كه وفا به شرط را نشانه ايمان مؤمنان دانسته است؛ گويا كسى كه وفا به شرط ندارد ايمان ندارد، و اين، كنايه از بزرگى گناه نقض شرط است؛ ثانياً لفظ

«عند شروطهم»

دلالت بر ملازمه شرعى ميان مؤمن، و وفا به شرط دارد كه باز وجوب را مى رساند؛ ثالثاً در رواياتى معصومين (ع) براى وجوب وفا، به حديث نبوى مذكور استدلال كرده اند، مثل موثقه اسحاق بن عمار از امام صادق (ع) از پدر بزرگوارش:

«إنّ علي بن أبيطالب (ع) كان يقول: من شرط لامرأته شرطاً فليف لها به؛ فإنّ المسلمين عند شروطهم إلا شرط حرّم حلالًا أو أحلّ حراماً».[333]

اگر حديث نبوى مفيد وجوب نبود امام (ع) استدلال نمى كرد.

ب) شرط در روايت، يا به معناى خصوص الزام و التزام ضمنى است يا به معناى مطلق الزام و التزام است، ولو ابتدايى و استقلالى. مثل همه قراردادها و تعهدات و ميثاق نامه ها ميان دو شخص يا دو شركت يا دو دولت.

شيخ اعظم در باب معاطات شرط را به معناى مطلق التزام گرفته و معاطات را نوعى قرارداد دانسته است و براى لزوم آن به اين حديث استدلال كرده است.[334] وى در اوايل مبحث خيارات، شرط را به خصوص التزام ضمنى معنا كرده و گفته است كه شامل بيع و معاطات و مانند آن نمى شود،[335] ولى در اواخر مبحث خيارات، در باب «القول فى

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 166

الشروط» شرط را به

مطلق الزام و التزام تفسير كرده است.[336] مختار ما هم همين است و قبلًا با ذكر شواهد و مدارك در مبحث صحت معاطات توضيح داديم و استدلال بر لزوم مطلق معاهدات و معاملات بر همين اساس است.

ج) وفا به شرط به اين است كه طبق آن عمل كند و مخالفت و ترك نكند و وفا را به آخر برساند زيرا كسى كه مدتى به شرط و قرارش پايبند باشد و بعداً آن را نقض كند در واقع اصلًا وفا نكرده است، نه اين كه تا به حال وفا كرده و از حالا به بعد وفا نمى كند.

د) حديث نبوى جمله خبريه است ولى به داعى انشا صادر شده و دلالت آن بر وجوب وفا قوى تر از دلالت فعل امر بر وجوب است. مبناى اين نكته در علم اصول تبيين شده است.

ه) حديث نبوى، يا به طور مستقيم بر وجوب وضعى دلالت دارد و مفادش اين است كه نقض التزام و قرارداد، باطل است و قابل نقض نيست و فسخ يك جانبه بى اثر است؛ بنابراين لزوم قراردادهاى معاملى از آن فهميده مى شود؛ و يا بر وجوب تكليفى وجوب وفا و حرمت نقض دلالت دارد كه باز هم براى استفاده لزوم كفايت مى كند، زيرا حرمت نقض آن وجهى ندارد مگر لزوم قرارداد و معامله، و اگر لازم نبود فسخ و نقض آن حرام نمى شد و چنين نيست كه حرمت نقض يك حكم تعبدى محض باشد، بلكه به مناط لزوم است و كاشف از آن مى باشد.

با اين چند نكته دلالت حديث بر لزوم پرواضح است و مقدار دلالت آن هم لزوم مطلق قراردادها و معاهدات است، از جمله لزوم مطلق بيع و

لزوم خصوص معاطات نيز استفاده مى شود. و خلاصه اين كه آنچه در آيه أوْفُوا بِالْعُقُود قبلًا ذكر شد در حديث «المؤمنون عند شروطهم» نيز ذكر مى شود و از نظر دلالت بر لزوم مطلق عقود و عهود و قراردادها مثل هم هستند و بلكه دلالت روايت بر وجوب وفا و حرمت نقض قوى تر

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 167

است؛ زيرا جمله خبريه در مقام انشاست و به قدرى اصل لزوم وفا به شرط را مسلّم گرفته است كه آن را به لفظ خبريه بيان نموده است.

در پايان به كلام امام راحل اشاره مى كنيم كه در كتاب البيع فرموده است:

بر فرض كه «شرط» در حديث به معناى خصوص شرط ضمنى باشد ولى از راه الغاى خصوصيت، حكم را به شروط ابتدايى و استقلالى سرايت مى دهيم؛ زيرا مناسبت حكم و موضوع اقتضا مى كند كه ضمنى بودن، موضوعيت نداشته باشد و مهم اصل عقد و قرارداد است كه مؤمن بايد به قرارش متعهد باشد و از آن تخلف نكند ولو قراردادهاى معاملى اى كه ابتدا به ساكن و مستقلًا منعقد مى كند. دليل الغاى خصوصيت هم فهم عرف است.[337]

روايت دسته دوم: رواياتِ عدم جواز تصرف در مال مردم بدون رضايت آن ها:

الف) توقيع شريف از ناحيه مقدسه از قول محمد بن عثمان عمرى از حضرت صاحب الزمان (عج):

«لا يحلّ لأحد أنْ يتصرّف فى مال غيره بغير إذنه».[338]

ب) موثقه سماعه از حضرت صادق (ع):

«إنّ رسول الله (ص) قال: من كانت عنده أمانته فليؤدها إلى من ائتمنه عليها، فإنّه لا يحلّ دم امرئٍ مسلم ولا ماله إلا بطيبة نفس منه».[339]

ج) مرسله على بن شعبه در تحف العقول از رسول اكرم (ص) كه در حجه الوداع فرموده است:

«أيها الناس إنّما

المؤمنون إخوة ولا يحلّ لمؤمن مال أخيه إلا عن طيب نفس منه».[340]

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 168

د) مرسله عوالى اللآلى از رسول اعظم (ص):

«المسلم أخو المسلم، لا يحلّ ماله إلا عن طيب نفس منه».[341]

محور استدلال، موثقه سماعه است كه سنداً حجت و دلاله روشن است.

توضيح: حليت و عدم حليت يا حرمت در كتاب و سنت به معناى لغوى و عرف عام باقى است؛ حليت يعنى جواز، ترخيص، رفع المنع، اطلاق و ارسال (باز كردن و رها كردن) و حرمت يعنى منع، عدم ترخيص. و به اين معناى وسيع بر حلال تكليفى و وضعى قابل صدق است و در واقع داراى معناى عام و جامعى است كه بر حسب موارد و به كمك قرينه گاهى خصوص حليت تكليفى اراده مى شود و گاهى خصوص وضعى (صحت و نفوذ) و گاهى اعم مراد است.

در روايات مذكور- غير از توقيع شريف- حليت و عدم آن در ظاهر به خود مالِ غير، مستند شده است كه عين خارجى است و از نظر مشهور لزوماً بايد فعل اختيارى متناسب با آن در تقدير باشد و محل بحث است كه جميع افعالِ متناسب با مال در تقدير است يا فعل خاصى مقدر است و آن فعل خاص كدام است؟ ما به پيروى از امام راحل در كتاب البيع [342] در چهار مرحله به موثقه استدلال مى كنيم:

مرحله اوّل: تقدير ضرورى نيست و مى توان به ظاهر حديث اخذ كرد و حليت و عدم آن به خود مالِ غير، مستند باشد ولى با ادّعاى اين كه بدون رضايت مالك، خود مال حلال نيست و نفى حليت از خود مال مساوى است با نفى حليت از هرچه كه

مربوط به مالِ غير است؛ يعنى امساك آن، غصب آن، خوردن و نوشيدن و استفاده كردن از آن، و هر نوع دخل و تصرف ديگر. يكى از اين امور فسخ يك جانبه و دخل و تصرف در مبيع است كه مال مشترى شده و حديث به عموم و اطلاقش آن را نفى مى كند.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 169

مرحله دوم: بر فرض كه تقدير لازم باشد، ولى متفاهم عرفى، تقدير جميع افعال متناسب با مال غير است و مخصوص تصرف در مال مردم نيست، آن گاه حديث به عمومش فسخ يك جانبه و تصرف در مبيع را شامل است.

مرحله سوم: بر فرض كه خصوص تصرف، مقدر باشد ولى تصرف مخصوص تصرفات حسى (خوردن، نوشيدن، پوشيدن و ...) نيست بلكه مطلق تقلب و تحول و تبدل را شامل است و يكى از آن ها فسخ معامله و دخل و تصرف در مبيع است. دليل اين اطلاق، كلمات اهل لغت است.[343]

مرحله چهارم: بر فرض كه خصوص تصرف حسى مراد باشد، امّا باز الغاى خصوصيت مى كنيم و مناط كلى، مال غير بودن و حرمت تصرف حسى در مال غير بدون رضايت او است. همين مناط در تصرف غير حسى و بيع مال مردم يا فسخ يك جانبه و تصرف در مال مردم و رجوع بدون رضايت مشترى، وجود دارد.

نتيجه: هرگونه دخالت و تصرف و تقلب و تحولى در مال مردم بدون رضايت آن ها از جمله فسخ و رجوع يك جانبه، حلال و جايز نيست؛ خواه مقصود، حليت تكليفى باشد؛ يعنى حرام است و عقاب دارد و مناط آن لزوم معامله است، زيرا اگر لازم نبود وجهى براى حرمت فسخ نبود؛ خواه مقصود، حليت وضعى باشد؛

يعنى اين تقلّبات و فسخ يك طرفه، صحيح و نافذ و مؤثر نيست كه باز هم كاشف از لزوم معامله است؛ وگرنه فسخ تأثير مى گذاشت. بنابراين اصل دلالت موثقه بر لزوم، مسلّم است، مقدار دلالت آن هم كلّيه معاملات و امور مالى است همچون بيع، اجاره، صلح، مضاربه و ...؛

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 170

مگر مواردى كه به دليل خاص جايز و متزلزل هستند.

اشكال به استدلال مزبور: در حواشى مكاسب همچون حاشيه مرحوم ايروانى و مرحوم سيد و مرحوم محقق اصفهانى، ايرادهايى مطرح شده است كه با توجه به تقرير استدلال، همه آن ها داراى جواب است:

1. «لا يحلّ» در حرمت تكليفى مولوى ظهور دارد و براى حرمت وضعى قابل استدلال نيست.

جواب: دانستيم كه حليت و حرمت در كتاب و سنت معناى جامعى دارد.

2. اراده حرمت تكليفى و وضعى از «لا يحلّ» استعمال در اكثر است.

جواب: دانستيم كه لفظ در جامع استعمال شده است نه در خصوص اين و آن.

3. حليت به عين خارجى مستند شده است نه به سبب، و اين با مولوى بودن مناسب است.

جواب: در مرحله اوّل و دوم روشن شد كه معناى جامعى مراد است.

4. مقدر، خصوص تصرف است و ظهور در تصرف حسى دارد.

جواب: در مرحله سوم و چهارم روشن شد كه وجهى براى ظهور فوق نيست.

5. در موثقه، درباره حرمت خون مسلمان هم صحبت شده است كه حتماً مقصود، حرمت تكليفى است و قرينه است كه حرمت مالِ مسلمان هم به معناى تكليفى باشد، نه وضعى تا دليل لزوم وضعى باشد.

جواب: موثقه به صورت تعليل و كبراى كلى بيان شده است و اگر مورد اوّل با حكم تكليفى متناسب است دليل بر اين

نيست كه مورد دوم هم با تكليف متناسب باشد.

6. پس از فسخ يك جانبه، معلوم نيست مبيع مال غير باشد تا تصرف در آن حرام باشد، زيرا شايد فسخ تأثير گذاشت و مال خود بايع شد. بدون احراز مال غير بودن، تمسّك به روايت از قبيل تمسك به عام در شبهه مصداقيه است؛ بنابراين استدلال به خود روايت ناقص است، مگر اين كه استصحاب بقاى ملك مشترى به آن ضميمه شود

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 171

كه در اين صورت، استدلال، فقط به روايت نخواهد بود بلكه به كمك استصحاب است كه خود، دليل جدايى است و در ادامه بررسى خواهد شد.

جواب: قبلًا در ذيل استدلال به آيات و نيز به روايت وجوب وفا، از اين شبهه جواب داديم كه عرف به احتمال تأثير فسخ، اعتنا نمى كنند و شرعاً هم ردعى نيامده است؛ بنابراين پس از فسخ يك جانبه هم، مبيع مال مشترى است و مال غير بودن محرز است و تمسّك به عموم يا اطلاق حديث به جا است.

روايت دسته سوم:

روايات خيار مجلس.[344] اين روايات دو دسته اند:

الف) رواياتى كه تصريح به مفهوم غايت ندارند و تنها منطوق را بيان كرده اند؛ اكثر روايات باب خيار مجلس از اين قرار است، از جمله صحيحه محمد بن مسلّم از امام صادق (ع):

«البيعان بالخيار حتى يفترقا وصاحب الحيوان بالخيار ثلاثة أيّام».[345]

ب) رواياتى كه تصريح به مفهوم غايت دارند، مثل صحيحه حلبى از امام صادق (ع):

«أيّما رجل اشترى من رجل بيعا فهما بالخيار حتّى يفترقا فإذا افترقا وجب البيع».[346]

و مثل صحيحه فضيل از حضرت صادق (ع):

قلت له: ما الشرط فى الحيوان؟ قال:

«ثلاثة أيام للمشترى

»، قلت: وما الشرط فى غير الحيوان؟ قال:

«البيعان بالخيار ما لم

يفترقا فإذا افترقا فلا خيار بعد الرضا منهما».[347]

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 172

البته دسته سومى هم هست كه عمل امام (ع) را نقل مى كند[348] ولى از آن جا كه عمل، مجمل است و ممكن است از باب «قضيّة في واقعة» باشد و در مورد خاصى بوده است، به اين ها استدلال نمى كنيم، و به رواياتى كه قول معصوم را نقل كرده است استدلال مى كنيم.

شيوه استدلال: در رواياتى كه صريحاً مفهوم ذكر شده است سخن امام (ع) اطلاق دارد و مفادش اين است كه مجلس معامله كه منقضى شد معامله از هر جهت لازم است و جنس خيار منتفى است، چه خيار غبن باشد، چه خيار عيب، چه خيار شرط و ...، آن گاه اگر دليلى بر نبودن يكى از اين خيارات در مابعد مجلس معامله، دلالت كرد مخصص اين اطلاق خواهد بود، و منهاى دليل خاص اصل بر لزوم بيع از ناحيه مطلق خيارات است.

مقدار دلالت روايات هم لزوم مطلق بيع است- قولى يا معاطاتى- و متعرّض حكم ساير معاملات نيست.

اشكال: اشكال اين دليل اين است كه در صدر روايت يا منطوق كلام كه فرموده است: «البيّعان بالخيار» مقصود، مطلق خيار و جنس آن نيست بلكه يقيناً مقصود خيار خاص است (خيار مجلس). آن گاه در ذيل كه مى گويد: «فإذا افترقا فلا خيار» صدر، قرينه است بر اين كه مقصود نفى خصوص خيار مجلس است و كارى با ساير خيارات ندارد. متفاهم عرفى هم اين است كه پس از تفرّق، خيار مجلس يا خيار از اين ناحيه منتفى است و نفياً و اثباتاً با ساير خيارات كارى ندارد، و دست كم صدر، صلاحيت دارد تا قرينه بر مراد از ذيل باشد

و ذيل مجمل مى گردد و قابل استدلال نيست.

روايت دسته چهارم: روايت سلطنت مردم بر مال خودشان.

تنها يك روايت است كه مرحوم مجلسى در بحار[349] از قول ابن ابى جمهور در

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 173

عوالى [350] نقل كرده كه رسول اعظم (ص) فرموده است:

«الناس مسلّطون على أموالهم

». شيوه استدلال: حديث، سلطنت مطلقه را براى مردمان بر امولشان ثابت كرده است و مقتضاى چنين سلطنتى اين است كه ديگران حق ندارند بدون رضاى مالك در اموال او دخل و تصرف كنند و آن ها را مالك شوند، از جمله اين كه بايع و مالك اصلى حق ندارد با فسخ يك جانبه مبيع را تملك كند؛ زيرا با سلطنت مطلقه مالك منافات دارد، و لازمه اين امر، لزوم معامله است زيرا اگر جايز و متزلزل باشد منافاتى ندارد كه با فسخ كردن مالك شود.

اشكال: اشكال اين دليل اين است كه: اوّلًا روايت از نظر سند ضعيف و مرسله است و قبلًا در مبحث صحت معاطات به تفصيل ذكر شد؛ بنابراين قابل استدلال نيست؛ ثانياً روايت در صدد بيان اين است كه مالك بر مال خود مسلّط است و هرگونه تصرفى مى تواند انجام دهد ولى در مقام بيان اين نيست كه اگر پس از معامله، بايع معامله را فسخ كرد چه حكمى دارد؟ آيا فسخ او نافذ است يا خير؟ مفيد حصر هم نيست تا حق هر دخل و تصرفى را از ديگرى سلب كند. به هر حال نيازى به استدلال به حديث سلطنت و احاديث خيار مجلس نداريم، و روايات عدم حليتِ مال مردم و روايات وجوب وفا به شرط، و آيات نهى از اكل مال مردم، و امر به وفا به

عقد، كفايت مى كند، و اصل لزوم به وضوح از آن ها استفاده مى شود.

شبهات موضوعيه مصداقيه: آنچه در مباحث گذشته از عمومات قرآن مجيد و روايات معتبر استفاده شد اصل لزوم در شبهات حكميه است كه رفع شك به عهده شارع است؛ مثلًا اگر در اصل لزوم صلح يا اجاره يا جعاله و ... شك كنيم، از اصل لزوم عقود و معاهدات استفاده مى كنيم. و اين مورد، از موارد شك در تخصيص زائد است و جاى تمسك به عمومات كتاب و سنّت است و اگر شك كرديم كه نسبت به فلان

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 174

معامله هم تخصيص خورده است يا خير اصاله العموم جارى مى شود. حال درباره شبهه موضوعيه مصداقيه بحث مى شود كه منشأ شبهه، خطاب شارع نيست بلكه امور خارجيه است و رفع شبهه هم وظيفه شارع نيست. مثلًا در خارج عقدى ميان دو نفر واقع شده است ولى مردد است كه هبه است تا جايز باشد يا بيع است تا لازم باشد؟ آيا اجاره است تا لازم باشد يا جعاله است تا جايز باشد؟ آيا هبه است تا جايز باشد يا صدقه است تا لازم باشد؟ آيا هبه به يكى از منسوبين است تا لازم باشد يا به بيگانه است تا جايز باشد؟ آيا بيع قولى است تا لازم باشد يا بيع معاطاتى است تا به قول مشهور متأخرين جايز باشد؟ و ...؛ در اين موارد در چند مرحله بحث مى شود:

1. اين كه به همان عمومات و مطلقات لزوم هر عقد تمسك كنيم و بنا را بر لزوم اين فرد مردد و مصداق مشتبه بگذاريم. اين مبتنى است بر جواز تمسك به عام در شبهات

مصداقيه كه به تفصيل در فن اصول فقه بيان گرديده است و نظرات متفاوتى درباره اش وجود دارد: يكى جواز تمسك به عام است مطلقاً؛ نظر ديگر عدم جواز است مطلقاً؛ نظر سوم تفصيل ميان مخصص لفظى و لبّى است؛ نظر چهارم تفصيل ميان حكم عقل ضرورى و غير ضرورى است. تفصيلات ديگرى نيز در مسأله وجود دارد. و تحقيقاً به نظر امام راحل تمسك به عام در شبهه مصداقيه، مطلقاً جايز نيست.[351]

2. اين كه به اصول عمليه مراجعه شود؛ به اين صورت كه اگر اصل موضوعى يا سببى در رتبه قبل باشد و از نظر جواز و لزوم، نتيجه را روشن كند نوبت به اصل حكمى و مسببى نمى رسد. براى مثال در شك در صدقه يا هبه بودن، اصل عدم قصد قربت جارى مى شود و معارضى هم ندارد، زيرا شك در صدقه بودن مسبب از شك در قصد قربت است و با اصل عدم قصد قربت، تكليف روشن مى شود؛ جواز و تزلزل. يا مثلًا بيعى در خارج واقع شده و لزوم و تزلزل آن مشكوك است. منشأ شك هم احتمال

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 175

وجود يكى از خيارات است؛ اصل عدم وجود خيار كه جارى شد قهراً تكليف روشن مى شود؛ يعنى لزوم بيع.

ولى اين هم مبتنى است بر اين كه اصل موضوعى مذكور كه از اصول اعدام ازليه است قابل جريان باشند ولى تحقيقاً استصحاب عدم ازلى قابل جريان نيست.

3. اگر اصل موضوعى نباشد يا در اثر معارضه سقوط كند يا در اثر عدم ازلى بودن جارى نشود نوبت به اصل عملى حكمى مى رسد. مثلًا عقدى واقع شده و بيع يا هبه بودن آن مشكوك است. اصل عدم

هبه با اصل عدم بيع تعارض مى كنند و جارى نمى شوند؛ آن گاه استصحاب بقاى اثر عقد و عدم زوال اثر عقد جارى مى شود؛ به اين معنا كه اگر بعد از عقد، مالك اصلى بدون موافقت طرف ديگر رجوع كرد و عقد را فسخ كرد بقاى مالكيت طرف، مشكوك مى شود و استصحاب بقاى ملك جارى مى شود. اين نظر شيخ اعظم در مكاسب است.[352]

اشكال مرحوم خوئى: مرحوم آيت اللّه خوئى به اين اصل اعتراض دارد؛ زيرا استصحاب ملك، از استصحاب حكم است و به نظر ايشان استصحاب احكام مطلقاً جارى نمى شود؛ چه استصحاب حكم وضعى و چه تكليفى؛ چه حكم كلى و چه جزئى. دليل ايشان بر اين مدعا در اصول مطرح است؛[353] وى بر اين اساس تنها راه را جريان استصحاب عدم ازلى مى داند و آن اصل عدم هبه بودن اين عقد خارجى است و نتيجه اين اصل، عدم جواز رجوع و فسخ است؛ بنابراين از راه اصل عدم ازلى به لزوم مى رسيم.

ايشان در جواب اين اشكال- كه اصل مذكور معارض دارد چون همان طور كه احتمال هبه با اصل عدم هبه دفع مى شود، احتمال بيع بودن با اصل عدم بيع نيز دفع مى شود و نتيجه اين اصل، جواز رجوع و فسخ است- فرموده اند: اگر بيع بودن،

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 176

موضوع لزوم معامله بود جاى اصل عدم بيع بود و با اصل عدم هبه بودن عقد، تعارض مى كرد ولى احراز بيع بودن مطرح نيست و هبه نبودن براى حكم به لزوم، كفايت مى كند، زيرا عموم آيه، بر لزوم هر عقدى دلالت دارد؛ داراى هر عنوانى كه باشد. عقد هبه، از اين عموم خارج شده است و ما شك

داريم كه اين عقد از قسم عقد هبه است يا نه، اصل عدم هبه بودن كفايت مى كند تا به حكم عموم آيات و روايات بر لزوم آن حكم شود و معارضى ندارد.

وى در پايان فرموده است: اگر اصل عدم ازلى را قبول نكنيم چاره اى نداريم جز اين كه از راه قرعه و مصالحه حل مشكل نماييم؛ اگر مالك اصلى يا ورثه رجوع كردند، بيع يا هبه بودن، به قيد قرعه تعيين مى شود يا اين كه طرف ها بايد از راه مصالحه دعوا را ختم كنند.[354]

اين نظريه در هر دو بخش قابل مناقشه است: در بخش اوّل، عدم جريان استصحاب را در احكام شرعيه قبول نداريم؛ مناقشه ايشان در علم اصول پاسخ داده شده است. در قسمت دوم هم استصحاب عدم ازلى قبول نيست؛ اين مطلب هم در علم اصول تحقيق شده است. لذا برمى گرديم به فتواى شيخ اعظم كه اين جا مجراى استصحاب بقاى اثر عقد و عدم زوال اثر عقد (ملكيت) است. ايرادهاى اين سخن بعداً در محور سوم بحث پاسخ داده خواهد شد.

البته استصحاب بقاى اثر عقد (وجودى) يا استصحاب عدم ارتفاع اثر عقد (عدمى) كه در كلام شيخ اعظم آمده است به نحو ديگرى قابل مناقشه است: استصحاب عدمى در واقع نفى نفى است، زيرا خود ارتفاع و زوال اثر، امر عدمى است و وقتى عدم بر آن درآيد، نفىِ نفى يا عدمِ عدم اثر عقد، يا سلبِ سلب اثر است و نفىِ نفى، يا عين اثبات است كه استصحاب جدايى نيست و تعبير ديگرى از استصحاب بقاى اثر است و ظاهراً

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 177

نظر شيخ به اين است. و يا نفىِ نفى، مستلزم

ايجاب است كه اصل مثبت مى شود و حجت نيست، زيرا اثبات يك نقيض با سلب نقيض ديگر، يا سلب يكى از دو نقيض با اثبات نقيض ديگر، عقلى است نه شرعى و اصلى كه اثر عقلى دارد مثبت است.

و امّا استصحاب وجودى يا بقاى اثر عقد: اين اصل محكوم اصل ديگر است و با وجود اصل سببى و حاكم، نوبت به آن نمى رسد و اصل سببى اصل بقاى خود عقد و معامله است؛ مثلًا يقين داريم عقدى واقع شده است و پس از فسخ يك طرف (مالك اصلى) شك در بقاى آن داريم؛ در اين صورت استصحاب خود عقد جارى مى شود، و وقتى خود عقد ثابت شد آثار آن نيز حتماً مترتب مى شود و نيازى به استصحاب جدايى ندارد. بنابراين از نظر فنّى جاى استصحاب بقاى اثر نيست.

سؤال: عقد همان ايجاب و قبول قولى يا داد و ستد عملى است كه يك آن موجود و قطعاً منعدم مى شود، زيرا حقيقت تدريجى و متصرّم الوجود است و ما در اين باره شك نداريم تا استصحاب خود عقد جارى را جارى كنيم؛ از اين رو ناگزيريم از استصحاب بقاى اثر عقد استفاده كنيم كه قابل بقاست.

پاسخ: اگر عقد همان ايجاب و قبول باشد آرى، قطعاً منتفى شده است و جاى استصحاب نيست، ولى كراراً در معناى آيه وفا به عقد و روايت وفا به شرط، ذكر شد كه عقد به معناى مطلق معاهده و معامله و قرارداد عقلائى است و قوامش به اعتبار نفسانى است، و ايجاب و قبول كاشف و مُظِهر است و آن معامله عقلائى قابل بقا است و اگر پس از فسخ يك طرفْ شك كرديم، استصحاب

بقاى آن را جارى مى كنيم، و نوبت به استصحاب بقاى اثر نمى رسد.

در ضمن استصحاب بقاى عقد، هم مستقيماً اثر شرعى دارد كه بقاى اثر شرعى عقد (ملكيت، تا زوجيت و ...) باشد و از اين جهت جارى مى شود، و هم مى تواند موضوع عمومات لزوم عقد را منقّح كند. توضيح در مباحث عام و خاص از علم اصول آمده است كه اگر يك عام و مخصّصى وارد شود مثل «أكرم العلماء» و «لا تكرم الفساق منهم »

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 178

پس از تخصيص، عام در عالمِ غير فاسق حجت است؛ حال در مورد فردى يقين داريم كه قبلًا عالم عادل بود و الان در بقاى عدالت او شك داريم، در اين جا ابتدا حق نداريم به عموم عام تمسك كنيم، زيرا تمسك به عام در شبهه مصداقيه جايز نيست، ولى مى توانيم با استصحاب بقاى عدالت او يا استصحاب عدم عروض فسق بر او، يا عدم اتصاف او به فسق، فاسق نبودنش را احراز كنيم تا موضوع منقّح شود؛ سپس به عموم عام براى وجوب اكرام او تمسّك كنيم؛ مگر اين كه استصحاب عدم ازلى باشد كه جارى نمى شود. در مورد بحث نيز عمومات و مطلقات بر لزوم عقد دلالت دارند و در مورد عقدى كه نمى دانيم هبه است يا بيع و به دنبالش نمى دانيم با فسخ مالك اصلى باطل شد يا نه، ابتدا نمى توانيم به عموم أوفُوا بِالعُقُودِ تمسك كنيم، زيرا عقد بودن آن محرز نيست، ولى با استصحاب بقاى عقد و معامله، موضوع عام منقح و بقاى عقد محرز شد؛ آن گاه عمومات «كلّ عقد لازم» اين را شامل مى شود و بر لزوم آن دلالت مى كند.

در پايان گفتنى

است استصحاب عقد از نوع استصحاب شخصى نيست؛ زيرا شخص عقدى كه در خارج محقق شده است، يا خصوص هبه است كه با فسخ واهب قطعاً منتفى است و شك نداريم تا استصحاب خصوص عقد هبه جارى شود؛ و يا خصوص بيع است كه اگر اين باشد قطعاً باقى است ولى نسبت به بيع در اصل وجود آن شك داريم و يقين سابق نداريم تا اركان استصحاب تمام باشد. استصحاب فرد مردّد هم معنا و مفهوم معقولى ندارد؛ آرى كلى و طبيعىِ عقد، قابل استصحاب است و ازنوع كلى قسم ثانى است كه يا در ضمن فرد قصيرالعمر محقق شده است و يا در ضمن فرد طويل العمر؛ ولى به هر حال با تحقق فرد، كلى طبيعى كه به عين فرد موجود مى شود، محقق مى شود. حال، ما در بقاى همان كلى شك داريم. گرچه نسبت به خصوص اين فرد يا فرد ديگر، اركان استصحاب ناتمام است ولى نسبت به كلى و جامع اركان تمام است و در فن اصول به ثبت رسيده است كه اين قسم از استصحاب كلى، قابل جريان است و اشكالات آن پاسخ داده شده است و به اهم آن اشكال ها در

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 179

آينده، در بحث استصحاب لزوم، پاسخ خواهيم داد.

يك نكته: استصحاب بقاى طبيعى عقد يا استصحاب بقاى اثر عقد و عدم زوال آن به درد لزوم وفا و بقاى ملكيت طرف مى خورد كه اثر مشترك هبه و بيع است؛ امّا آثار و احكام مخصوص بيع يا مخصوص هبه را ثابت نمى كند، زيرا ترتب اين آثار، فرع بر ثبوت خصوص بيع يا هبه است و چنان كه ملاحظه كرديم هيچ كدام

قابل اثبات نيستند. بنابراين اگر در ترتب حكمى از احكامِ خصوص هر كدام ترديد كرديم بايد سراغ اصول و قواعد مناسب با آن برويم؛ مثلًا اگر در اشتغال ذمّه قابض به عوض عين شك كرديم- كه اثر بيع است- اصل برائت ذمه جارى مى شود. البتّه منوط بر اين كه جريان اصل برائت در اين موارد، مستلزم مخالفت قطعيه با علم اجمالى نباشد، وگرنه اصل عملى در اطراف علم اجمالى، يا ذاتاً جارى نمى شود يا در اثر معارضه، ساقط مى شود و نوبت به اعمال قوانين علم اجمالى مى رسد كه تفصيل آن در جاى خود بحث شده است ودر اين مقام بيش از اين نياز به بيان نداريم.

استصحاب لزوم

محور چهارم؛ استصحاب لزوم: تاكنون بر اساس ادلّه اجتهاديه بر اصل لزوم در معاملات استدلال مى شد و نتيجه عموماتِ كتاب و سنت، «لزومِ مطلقِ معامله» شد. حال اگر به هر دليلى استدلال به دلايل اجتهادى ممكن نباشد[355] نوبت مى رسد به اصول عمليه (استصحاب لزوم). البته خود لزوم عقد، قابل استصحاب نيست؛ زيرا حالت سابقه يقينى ندارد و از آغاز تشريع عقود، لزوم و جواز آن ها مشكوك است، و اگر لازم باشند از روز اوّل لازم بوده اند، و تا يقين سابق نباشد استصحاب جارى نيست بلكه جا دارد از استصحاب عدم ازلىِ لزوم استفاده شود كه حالت سابقه يقينى دارد- اگرچه تحقيقاً اين

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 180

نيز جارى نمى شود؛ در اصول فقه به ثبت رسيده كه استصحاب عدم ازلى ناتمام است- ولى نيازى به استصحاب خود لزوم نداريم تا اشكال شود. استصحابات ديگرى جريان مى يابد كه در نتيجه، لزوم مطلق عقود را ثابت مى كند. اين استصحاب، از نظر شيخ اعظم

در اوّل خيارات مكاسب [356] عبارت است از استصحاب بقاى اثر عقد و عدم زوال اثر عقد با فسخ يك جانبه [357] ولى به نظر امام راحل در كتاب البيع [358]، استصحاب خود عقد و معامله جارى مى شود و با وجود آن، نوبت به استصحاب بقاى اثر نمى رسد؛ ولى هركدام كه باشد نتيجه اش بقاى آثار و احكام عقد (ملكيت عين، ملكيت منفعت، حق انتفاع، زوجيت و ...) است، و بقاى آن پس از فسخ يك طرف، عين لزوم معامله يا كاشف از لزوم آن است؛ و هوالمطلوب.

استصحاب بقاى ملك

تا اين جا از نظر اصل عملى، به لزوم رسيديم و نتيجه استصحاب هم لزوم مطلق عقود است مگر مواردى كه به دليل خاص، جايز و متزلزل باشد كه از اين اصل لزوم، خارج مى شود، البته يا از باب حكومت، يا از باب ورود و يا از باب توفيق عرفى كه جاى بحث آن در اصول فقه است. ولى شيخ اعظم در خصوص معاطات،[359] از استصحاب بقاى ملك استفاده كرده و از اين راه، لزوم معاطات را اثبات كرده است و مقدارى در اطراف اين استصحاب بحث نموده است؛ متأخرين هم به پيروى از ايشان اين بحث ها را تعقيب كرده اند؛ از جمله امام راحل كه در كتاب بيع درباره آن بحث كرده است.[360] در اين جا به اهمّ مطالب اين قسمت اشاره مى شود:

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 181

يك مطلب اين است كه قبل از استصحاب ملك، استصحاب بقاى خود معاطات و معامله جارى و آثار آن مترتب مى شود و نيازى به استصحاب ملك نيست؛ اين مطلب قبلًا ذكر شد. بحث ديگر اين است كه آيا استصحاب ملكيت بر فرض جريان داشتن، از نوع استصحاب

كلىِ قسم دوم است يا از نوع استصحاب شخصى؟ بر اساس هر دو احتمال، مسأله را بررسى مى كنيم:

امّا بنا بر اين كه استصحاب كلى قسم ثانى باشد: كلى و طبيعى ملكيت متيقن است زيرا مفروض بحث اين است كه معاطات، بيع صحيح و مؤثر و مفيد ملك است. اين طبيعى دو فرد دارد: يكى ملك جايز است و به مجرد فسخ، زائل مى شود، و ديگرى ملك لازم است كه با فسخ يك طرف هم باقى است. حال خصوص ملك جايز قابل استصحاب نيست زيرا بر فرض حدوث، با فسخ، زائل شده و مقطوع الارتفاع است نه مشكوك البقا تا جاى استصحاب باشد. و خصوص ملك لازم نيز از اوّل حدوثش مشكوك است و يقين سابق ندارد تا استصحاب شود. ولى كلى و طبيعى و اصل ملكيت- كه قدر مشترك ميان ملك جايز و لازم است- قطعاً موجود مى شود. ما پس از فسخ يك طرف، در بقاى قدر مشترك شك داريم؛ نسبت به خود كلى، اركان استصحاب كامل است و جارى مى شود و نتيجه اش لزوم است.

چند اشكال: ايرادهاى فراوانى بر اين استصحاب وارد است كه برخى به مطلق استصحاب كلى قسم ثانى متوجه است و برخى به خصوص استصحاب ملكيت؛ اهمّ آن ها به قرار زير است:

اشكال اوّل: شيخ اعظم با امر به «تأمّل» شايد مى خواهد بگويد: از نظر ما استصحاب در شك در مقتضى حجت نيست و تنها در شك در رافع حجت است.[361] استصحاب ملكيت هم از قبيل جريان استصحاب در شك در مقتضى است؛ زيرا شك ما در اصل

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 182

قابليت و استعداد بقاى ملكيت است كه اگر جايز باشد پس از فسخ

حتماً زائل مى شود و بيش از آن قابليت بقا ندارد، و اگر لازم باشد پس از فسخ هم باقى است؛ پس شك در اقتضاى بقاى مستصحب است. بر مبناى شيخ، اين استصحاب جارى نمى شود. اين ايراد را مرحوم آخوند خراسانى ذكر كرده است.[362]

پاسخ: 1. اصل مبناى شيخ در اصول ناتمام است و مشهور متأخرين و از جمله امام راحل [363] استصحاب را مطلقاً حجت مى دانند، هم در شك در مقتضى، هم در شك در رافع؛ زيرا روايات باب، اطلاق دارند.

2. بر فرض كه تفصيل شيخ را بپذيريم؛ ولى شك در بقاى ملكيت از موارد شك در مقتضى نيست بلكه از موارد شك در رافع است، زيرا كليه امور اعتبارى از قبيل زوجيت، ملكيت، طهارت، نجاست، وجوب، حرمت و ... به محض جعل و اعتبار قابليت دارند تا ابد باقى باشند و از نظر اقتضا و استعدادِ بقا، محدوديتى ندارند، مگر اين كه مانع و رافعى جلوى تداوم آن ها را بگيرد و موجب رفع و زوال آن ها شود. در مورد بحث ما، فسخ مالك اصلى مطرح است كه آيا مؤثر است و مى تواند مالكيت مشترى را نسبت به مبيع بردارد يا خير؟ حتى ملك يا عقد جايز نيز اقتضاى بقا دارد و تا زمانى كه فسخ نشود باقى است و فسخ رافع آن است، بنابراين شك ما در مقتضى نيست بلكه در رافع است و شيخ نيز قبول دارد كه استصحاب در شك در رافع جارى است. پس اشكال اوّل وارد نيست.

اشكال دوم: اشكال مرحوم سيد در حاشيه مكاسب:

مقدمه: از نظر اصولى اصل سببى بر اصل مسببى حاكم است و با وجود آن، اصل مسبّبى جارى نمى شود و

نيازى به جريان آن نداريم. و از نظر عقلى و فلسفى وجود كلى، مسبّب از وجود فرد و عدم آن مسبب از عدم افراد است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 183

با توجه به اين مقدمه ايراد مرحوم سيد بيان مى شود: شك در بقاى كلىِ قسم ثانى، مسبّب از شك در حدوث فرد طويل است زيرا اگر فرد قصير حادث شده بود قطعاً منتفى شده است و كلى هم قطعاً نيست؛ آن گاه اركان استصحابِ عدم حدوث فرد طويل، كامل است و جارى مى شود و وقتى سبب نبود مسبب (كلى) نيز نخواهد بود و نوبت به استصحاب كلى نمى رسد. در مورد بحث هم شك در بقاى ملكيت مشتركه، مسبب از شك در حدوث ملك لازم است [364] و با اصل عدم حدوث فرد طويل، حكم مى شود به عدم بقاى كلى و ملك مشترك، و عدم آن احراز مى شود. پس شك نداريم تا از استصحاب كلى ملك استفاده شود.[365]

پاسخ: 1. پاسخ امام راحل در كتاب البيع:

مقدّمه: درباره كلى و فرد، سه احتمال وجود دارد:

الف) عينيت: كلى در خارج به عين وجود فرد، موجود است؛

ب) سببيت: وجود كلى مسبّب از وجود فرد است نه عين آن؛

ج) رابطه مجرّد تقدم و تأخر رتبى: وجود كلى غير از وجود فرد است و معلول آن هم نيست بلكه وجود استقلالى دارد و صرفاً از نظر عادت به دنبال وجود فرد، كلى هم به صورت جدا موجود مى شود. نظير سخنى كه اشاعره دارند؛ اشاعره رابطه علّى و معلول ميان پديده ها را انكار مى كنند و مى گويند عادت الهى بر اين جارى شده است كه به دنبال فلان پديده، فلان اثر را مستقلًا ايجاد كند.

تحقيق همان رابطه عينيت است كه

در كتب منطقى و فلسفى بيان گرديده است ولى چون نظر مرحوم سيد، رابطه سببيت است از اشكال ايشان جواب مى دهيم كه استصحاب عدم حدوث فرد طويل جارى نمى شود؛ زيرا اصل مثبت است و اثر عقلى دارد، نه شرعى؛ زيرا اگر كلى، مسبّب از فرد است بديهى است كه با عدم فرد (سبب)

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 184

كلى (مسبب) هم قطعاً و به حكم عقل معدوم مى گردد نه شرعاً؛ حتى اگر اصل عليت و سببيت، شرعى باشد، ولى پس از جعل سببيت با وجود سبب عقلًا مسبب موجود مى شود و با عدم آن هم عقلًا مسبّب معدوم مى شود، نه شرعاً. بنابراين، استصحاب مذكور چون مثبِت است جارى نمى شود.[366] بنابراين، اصل سببى جارى نمى شود و نوبت به اصل مسببى (استصحاب بقاى كلى) مى رسد. البته امام راحل مسأله را بر مبناى عينيت نيز بررسى كرده و ثابت كرده است كه اصل عدم حدوث فرد طويل، اصل مثبت است ولى از آن جا كه اشكال بر اساس سببيت فرد براى كلى بود ما همين مقدار از جواب را بيان كرديم.

2. بر فرض كه اصل مثبت را حجت بدانيم و استصحاب عدم حدوث فرد طويل هم قابل جريان باشد، ولى معارضى دارد و آن اصل عدم حدوث فرد قصير (ملك جايز) است؛ زيرا همان گونه كه نسبت به حدوث ملك لازم، ترديد داريم، نسبت به حدوث ملك جايز- با خصوصيت جواز- نيز ترديد داريم و در اثر تعارض تساقط مى كنند؛ پس باز هم جريان استصحاب بقاى كلىِ ملكيت بلامانع مى گردد.

اشكال سوم: اشكال محقق نائينى در تقريرات : بر فرض كه در ساير موارد- مثل كلىِ حيوان در تردد ميان فيل و پشه،

و مثل كلى حدثِ مردّد ميان اصغر و اكبر- استصحاب كلى قسم ثانى جارى باشد، امّا در خصوص ملكِ مشترك ميان باقى و مرتفع يا زائل، استصحاب كلى جارى نمى شود زيرا شرط جريان اين استصحاب آن است كه كلى و قدر مشترك با قطع نظر از حكم به بقا و ارتفاع آن، ميان دو يا چند امر، مشترك باشد و دو نوع داشته باشد تا كلى و جامع قابل بقا باشد و با استصحاب، حكم به بقاى آن شود. مثل كلى حيوان كه ميان فيل و پشه مشترك است و دو نوع دارد و مى توان گفت با ورود فيل يا پشه به منزل، كلىِ حيوان موجود شد و الآن در بقا يا

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 185

ارتفاع آن كلىِ مردد، شك داريم و استصحاب بقاى كلى مى شود، ولى در مورد ملك مشترك ميان باقى و مرتفع، جدا از اين دو فرد، افراد و انواعى ندارد[367] تا گفته شود كلى مردد، ميان آن دو مشكوك البقا و الارتفاع است و استصحاب بقا جارى مى شود، بلكه انواع ملك همين دو فرد باقى و مرتفع است؛ بنابراين، استصحاب كلى ملك به اين معنا خواهد بود كه ملك مشترك ميان باقى و مرتفع، يقيناً حادث شده است و الآن مشكوك البقاست كه استصحاب مى شود و حكم به بقاى ملك مشترك كذائى مى شود.

ولى اين استصحاب جارى نمى شود؛ زيرا مستلزم اخذ عقد الحمل در عقد الوضع است يعنى بقا كه محمول است و مى خواهد با استصحاب، بر كلىِ مشترك بار شود، در ناحيه موضوع- كه خود كلى است- اخذ شده است و گويا گفته شده است ملك مشترك ميان باقى و

مرتفع، باقى است كه در واقع به منزله اين است كه گفته شود ملك باقى باقى است و اين به نوعى قضيه ضروريه به شرط محمول است و قبل از حمل بقا بر موضوع ملك، خود بقا در موضوع قضيه اخذ شده است و ملك باقى حتماً و ضرورتاً باقى است و استصحاب آن، امكان ندارد و تحصيل حاصل يقينى به تحصيل تعبّدى است.[368]

پاسخ: اوّلًا ممكن است گفته شود ملك هم، قطع نظر از بقا و ارتفاع، قابل تقسيم به ملك جايز و لازم است، و بقا و ارتفاع، از احكام و لوازم آن دو است، نه خود آن ها؛ ثانياً طبيعت و كلى دوگونه ملاحظه مى شود: گاهى تمام نظر به ذات و ذاتيات ماهيت است با قطع نظر از هر خصوصيت زائد بر ذاتى كه از آن به «ماهيت مهمله»، يا «لا بشرط مقسمى» تعبير مى شود. و گاهى ماهيت را با خارج از ذات سنجيده مى شود و وجود و عدم فلان خصوصيت در آن دخيل نيست لذا قيود و خصوصيات، رفض و

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 186

ترك مى شود كه از اين به «ماهيت مطلقه»، يا «ماهيت لا بشرط قسمى» تعبير مى شود. حال ملك مشترك ميان باقى و مرتفع اگر با قيد بقا و ارتفاع ملاحظه شود و قدر مشترك هر دو اخذ شود سپس استصحاب و به بقاى آن حكم شود، ايراد محقق نائينى وارد است؛ ولى طبيعى به ملاحظه اول كه تمام نظر به ذات و ماهيت است و هيچ خصوصيتى- حتى خصوصيت بقا و ارتفاع- در آن اخذ نشده است مانعى ندارد تا موضوع قرار گيرد و با استصحاب، به بقاى آن حكم شود

و محذور مذكور هم پيش نيايد؛ ثالثاً ملك مشترك ميان باقى و مترفع به دو قضيه منحل مى شود: يكى اين كه ملك باقى باقى است و ديگرى اين است كه ملك مرتفع باقى است نه اين كه فقط به منزله اين باشد كه ملك باقى باقى است.

نتيجه: استصحاب كلىِ قسم ثانى در مورد بحث ما (ملك مشترك) قابل جريان است و اهمّ اشكالات آن دفع شد. البته اشكال هاى ديگرى هم وجود دارد كه نيازى به بيان ندارد زيرا فقهاى بزرگ آن ها را پاسخ داده اند، از جمله دو اشكال را امام راحل در كتاب بيع آورده و پاسخ داده است.[369]

استصحاب شخصى ملكيت

تاكنون بر اين فرض بحث شد كه ملكيت مثل حيوانيت يك عنوان كلى و جامعى است كه داراى دو نوع قصير و طويل است و قيد جايز و لازم بودن، فصل مقوّم هر نوع آن است، لذا در خود اين فرد يا آن فرد، استصحاب جارى نشد و ناگزير از استصحاب كلى و قدر جامع شديم، ولى حقيقت اين است كه ملك، حقايق متعدد و متباين نيست بلكه حقيقت واحده است كه همان علاقه و رابطه خاص ميان مالك و مملوك و اضافه مالكى و مملوكى است و با معاطات موجود و با فسخ يك طرف، مشكوك شده است

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 187

كه نفس آن استصحاب مى شود، و به تعبير فقهاى عظام، استصحاب شخصى است نه كلىِ قسم ثانى.

توضيح: در مورد حقيقت ملكيت سه قول وجود دارد:

1. ملكيت از قبيل حيوان است و داراى دو نوع مختلف است.

2. حقيقت واحده مشككه است و داراى دو مرتبه است؛

3. حقيقت واحده بسيطه متواطيه است و داراى مراتب نيست.

احتمال اوّل

مردود است به اين دليل كه به اتفاق كلمه، ملكْ مسبب از اسبابى است كه از آن ها به سبب مملّك تعبير مى شود، و بى ترديد خود اسباب، حقيقه متصف به جايز و لازم هستند؛ مثلًا بيع عقد لازم است و هبه عقد جايز، و بدون شك، اتصاف ملك به جواز و لزوم به سبب اتصاف عقد به جواز و لزوم است. آن گاه به فرموده امام راحل در كتاب بيع [370]، بيشتر از سه فرض وجود ندارد:

الف) سبب مملك يا عقد، واسطه است در ثبوت جواز و لزوم براى ملك، حقيقه و تكويناً. مثل آتش كه واسطه در ثبوت حرارت براى آب است. اين احتمال باطل است زيرا عقود و اسباب مملكه و مسببات آن ها (خود ملكيت) از امور اعتباريه عقلائى و شرعى است، نه از حقايق تكوينى تا از قبيل واسطه در ثبوت به معناى مصطلح اهل معقول باشد.

ب) سبب مملك، واسطه در ثبوت لزوم يا جواز براى ملك است؛ ولى نه به معناى اصطلاحى آن، بلكه به اين معنا كه به دنبال عقد لازم، جداگانه لزوم براى ملك اعتبار مى شود و به دنبال عقد جايز، جواز و تزلزل براى ملك جداگانه مى شود. اين نيز مردود است زيرا با اعتبار لزوم براى خود عقد و سبب، نيازى به اعتبار جداگانه لزوم براى مسبب و ملك نيست، و چنين اعتبارى لغو است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 188

ج) از قبيل واسطه در عروض باشد كه عرض لزوم و جواز، حقيقه وصف خود عقد است ولى مجازاً و بالعرض به ملك هم نسبت داده مى شود، و اسناد آن به ملك از باب وصف به حال متعلّق است.

طبق اين احتمال، ملك دو نوع

مختلف نيست تا سخن از كلى و جامع به ميان آيد، و تا نوبت به استصحاب كلى قسم ثانى برسد و مورد اشكال هاى متعدد قرار گيرد.

احتمال دوم- كه داراى مراتب باشد[371]- نيز مردود است [372] زيرا تشكيك در امورى است كه داراى عرض عريض اند و واقعاً مراتب ضعيف و شديد دارند؛ از قبيل نور، سياهى، سفيدى، وجود كه دامنه اش از واجب الوجود تا ماده المواد و هيولاى اوُلى گسترده است ولى امورى از قبيل ملكيت، زوجيت، طهارت، نجاست و ... اين گونه نيستند، لذا افعل تفضيلى ندارند، يعنى نمى توان گفت ملك و ملك تر، پاك و پاك تر؛ و نمى توان گفت فلانى مالك و فلانى مالك تر است، بلكه ملك حقيقت واحد بسيطى است كه اگر سبب آن كامل باشد موجود مى شود و اگر ناقص باشد موجود نمى شود؛ نه اين كه در يك مرحله، وجود ناقص و ضعيفى دارد و در مرحله اى ديگر كامل و قوى مى شود.

با اين بيانات، خود به خود احتمال سوم تعين پيدا مى كند؛ يعنى ملك، حقيقت واحد بسيط غير مشكك است و همان علاقه و رابطه خاص ميان مالك و مملوك است و آثار و احكامى دارد؛ يعنى جواز تصرف مالك و حرمت تصرف غير مالك. و خود اين علاقه و ارتباط استصحاب مى گردد و اركان استصحاب در آن تمام است و اشكال هاى استصحاب كلى را هم ندارد، و وقتى خود ملك، استصحاب شد لازمه عقلى و قهرى آن لزوم است و ترتب اثر عقلى بلامانع است؛ زيرا اصل مثبت كه حجت نيست، در موضوعات است. و امّا در احكام، بر استصحاب خود حكم، تمام آثار حكم مترتب

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 189

است؛ چه عقلى باشد، چه

شرعى. لذا اگر وجوب با استصحاب هم ثابت شود عقلًا اطاعت و معصيت دارد. پس در خصوص معاطات با استصحاب ملك هم لزوم قابل اثبات است، همان طور كه در مطلق معاملات، قبلًا استصحاب جارى شد.

يك نكته: مى توان به جاى استصحاب بقاى ملك، استصحاب بقاى خود معامله معاطاتى را جارى كرد و بلكه اين اصل مقدم است زيرا ملك، اثر معاطات است و تا اصل در مؤثر و سبب، جريان داشته باشد نوبت به اصل در اثر و مسبّب نمى رسد، البته استصحاب خود عقد و معامله، از باب استصحاب كلى قسم ثانى است نه استصحاب شخصى، زيرا عقد و معامله و سبب مملك، حقيقه داراى دو نوع لازم و جايز است.

نكته ديگر: ملك از نظر جايز و لازم بودن، حقيقت شخصى است و دو قسم ندارد وگرنه فى نفسه، كلى و قابل صدق بر كثيرين است و بر هر ملكى از املاك مردم صدق مى كند؛ اعم از ملك عين، منفعت و انتفاع كه هركدام مصاديقى دارند و در مورد معاطات نيز بر هر فردى از افراد ملك هاى حاصل از معاطات ها صدق مى كند. آن گاه اگر شبهه، حكميه باشد و حكم كلىِ بقاى ملك پس از فسخ يك طرف، مشكوك باشد استصحاب ملك جارى مى شود و تكليف فقيه را روشن مى كند، و اگر شبهه موضوعيه باشد؛ يعنى در خارج معاطاتى محقق شده و به دنبال آن، فسخ يك جانبه اى صورت گرفته باشد در بقاى ملكِ موجودِ خارجىِ معين، شك داريم باز هم استصحاب ملك جارى مى شود و حكم همين مورد را روشن مى كند و بلكه با استصحاب حكم كلى نيازى به استصحاب حكم جزئى نيست.

اصل عدم لزوم عقود

براساس تتبع در كلمات

فقها درباره اصل اوّلى در عقود صحيح و مؤثر، پنج قول وجود دارد. تاكنون نظريه مشهور محققان بيان شد نظر اين عدّه، اصل لزوم در عقود و معاملات و از جمله معاطات است. حال نظريه دوم مطرح است كه از قول علامه در

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 190

كتاب مختلف [373] نقل شده است، و آن اصل عدم لزوم عقد است و در شك در لزوم و عدم لزوم هر عقدى به اين اصل مراجعه مى شود.

نقد نظريّه عدم لزوم: اگر مراد از اصل عدم لزوم، غلبه و رجحان عدم لزوم باشد، جواب اين است كه: اوّلًا اصل غلبه را قبول نداريم و نمى پذيريم كه بيشتر عقود غير لازم باشند؛ ثانياً بر فرض قبول اصل غلبه، اعتبار آن مردود است زيرا مفيد گمان است و اصل اوّلى حرمت پيروى از ظن و گمان است.

و اگر مراد از اصل مزبور، قاعده برگرفته از آيات و روايات باشد، جواب اين است كه هيچ آيه و روايتى بر عدم لزوم عقود دلالت ندارد، بلكه عموم آيات و روايات وفا به عقد و شرط، بر لزوم مطلق عقود دلالت دارند كه پيش از اين، به تفصيل تبيين شد.

و اگر مراد، استصحاب عدم لزوم است به نوع عدم اصلى و ازلى، جواب اين است كه استصحاب عدم ازلى حجّت نيست. اين مطلب هم در اصول فقه بيان شده است.

و اگر مراد، عدم عارض و حادث است، يعنى يك زمانى عقد بود و لازم نبود، بعداً در لزوم آن شك كرديم و استصحاب عدم لازم جارى كرديم؛ جواب اين است كه لزوم و عدم لزوم حالت سابقه ندارد تا استصحاب شود؛ بلكه اگر لزوم باشد از

اوّل عقد است و اگر عدم لزوم باشد از اوّل است و چنين نيست كه عقدى باشد و لزومى نباشد و بعداً عدم لزوم استصحاب شود.

در نتيجه قول مزبور (اصل عدم لزوم) مردود است.

تفصيل شيخ

شيخ اعظم از اصل عدم لزوم پاسخى داده است كه از آن، قول به تفصيل به دست مى آيد. حاصل كلام اين است كه برخى از عقود از اول كه انشا مى شوند داراى اثر فعلى

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 191

عقلائى و شرعى هستند؛ مثل عقد بيع كه موجب تمليك است، و عقد عاريه كه سبب تسليط است. برخى از عقدها داراى اثر فعلى [374] نيستند، بلكه اثر تعليقى و مشروط دارند. مانند عقد مسابقه و مرامات كه به محض انشاى عقد، طرفين مسابقه، نه مالك سَبَقْ و عوض مى شوند و نه حقى پيدا مى كنند، بلكه همه چيز در گرو مسابقه دادن و برنده شدن است و هركس برنده شد مالك و مسلّط مى شود. حال در مورد عقد مسابقه و مانند آن اصل عدم لزوم است و اگر يك طرف، قبل از مسابقه نادم شد و فسخ كرد، معامله فسخ مى شود و استصحاب عدم لزوم جارى است؛ ولى در مثل بيع و اجاره و مانند آن، اصل عدم لزوم نمى آيد بلكه استصحاب بقاى اثر و عدم زوال اثر جارى مى شود؛ در نتيجه اصل، لزوم اين گونه از عقود است.[375]

نقد تفصيل شيخ: اوّلًا ضرورتى ندارد كه از اصل بقاى اثر عقد استفاده كنيم تا اشكال شود كه در عقد مسابقه فعلًا اثرى نيست و لازم است استصحاب شود، بلكه بقاى اثر و خود عقد و قرارداد را استصحاب مى كنيم؛ نسبت به آن هم اركان استصحاب كامل است و

عقد هم خود ايجاب و قبول نيست تا قابل استصحاب نباشد، بلكه قرارداد و اعتبار و التزام قلبى و باطنى و نفسانى است كه با ايجاب و قبول، ابراز مى شود و قابل ابقاست.

ثانياً در عقد مسابقه اگرچه به مجرد عقد، ملكيت و تسلّط فعلى حاصل نشده است ولى ملكيت تعليقى حاصل است و مبناى خود شيخ اعظم در اصول [376] و ساير محققان اصولى اين است كه استصحاب همان طور كه در احكام تنجيزى جارى مى شود در احكام تعليقى هم جارى مى شود؛ بنابراين استصحاب بقاى ملك تعليقى، مى تواند جريان داشته باشد و نتيجه، حكم به لزوم است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 192

تفصيل محقق نائينى

محقق نائينى عقود را دو دسته كرده است:

1. عقدهاى غير اذنى، مثل عقد بيع، اجاره، نكاح و صلح؛ 2. عقدهاى اذنى، مثل عقد وكالت، عاريه، وديعه و مضاربه كه قوام اين ها به مجرد اذن مالك اصلى و رضايت قلبى او است. آن گاه در عقدهاى غير اذنى، اصل لزوم عقد جارى مى شود ولى در عقدهاى اذنى اصل عدم لزوم جارى مى شود؛ زيرا قوام اين ها به اذن است و با فسخ و رجوع مالك اصلى، اذن و رضايتى نيست تا عقدى باشد، و بلكه در واقع اين گونه از عقدها، عقد نيستند و تخصّصاً از عموم أوْفُوا بِالْعُقُود خارج اند.[377]

نقد تفصيل نائينى: امام راحل در ردّ اين نظريه سه وجه ذكر فرموده است:

1. اگر عقود اذنى، عقود نيستند پس تقسيم عقود به دو قسم و تفصيل ميان دو قسم در كلام مرحوم نائينى بلاوجه است.

2. ميان مضاربه و مساقات و مزارعه فرقى وجود ندارد و ماهيت هر سه يكى است و تنها متعلق هركدام با ديگرى متفاوت است؛

زيرا مساقات، قراردادى است كه ميان مالك باغ و باغبان منعقد مى شود تا در قبال سهم معينى از ميوه ها، از باغ مواظبت كند، درختان را آبيارى كند، آفات را دفع كند و .... مزارعه هم قراردادى است ميان مالك مزرعه با دهقان كه در زمين او زراعت بكارد تا از محصول آن سهم معينى مال مالك اصلى، و بقيه مال كشاورز باشد. مضاربه هم قرارداد معينى است ميان صاحب سرمايه و عامل مضارب كه مدّت معلومى از سرمايه كار بكشد و سود حاصله به نسبت معينى تقسيم گردد. با اين احوال چرا مضاربه را عقد غيرلازم دانستيد ولى مزارعه و مساقات را عقد لازم مى دانيد؟

3. تحقيق اين است كه همه اين ها عقد و قرارداد هستند؛ حتى وديعه و عاريه هم

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 193

نوعى عقد است، با اين تفاوت كه برخى از عقود به دليل خاص، جايز و قابل فسخ است و اين خود مؤيد عقد بودن است، نه مزاحم صدق عقد؛ اگر عقد هستند اصل در عقود لزوم است مگر اين كه دليل خاص بر جواز باشد. دليل اصل هم يا عمومات و مطلقات آيات و روايات است يا استصحاب بقاى عقد و بقاى اثر آن است.[378]

تفصيلى ديگر

در معاملات قولى، اصل لزوم است ولى در معاملات فعلى، يعنى معاطات- چه در بيع، چه در اجاره و غيره- اصل، عدم لزوم است، و به ديگر سخن: اگرچه اصل اوّلى در معاملات لزوم است ولى معاطات به دلايل خاص (سه دليل) از اين اصل خارج مى شود، يا اين كه مفيد ملك نمى باشد و يا اگر هم مفيد ملك باشد مفيد لزوم نيست:

دليل اوّل: شهرت فتوايى، بلكه اجماع منقول

و بلكه سيره عقلا:

اين دليل در كلام شيخ اعظم در مكاسب [379] آمده است كه نخست ادعاى شهرت محصّله نموده است. يعنى خودش در مسأله، تحصيل شهرت نموده و فتواى مشهور را بر عدم لزوم معاطات از نزديك ديده است. و در قدم بعد، از قول عده اى نقل اجماع كرده است، از جمله كاشف الغطاء در شرح قواعد[380] و سيد ابن زهره در غنيه [381] و محقق ثانى در جامع المقاصد[382] و شهيد اوّل در قواعد[383]. و در قدم سوم ادعا كرده است كه در خصوص اشياى گران قيمت و خطير كه بنا، بر عدم رجوع است، سيره عقلا بر اين است كه به مجرّد تراضى قلبى، اكتفا نمى كنند و به نوعى، از قول و صيغه استفاده مى كنند؛ آرى در اشياى كم ارزش به معاطات بسنده مى كنند و خود را ملزم به عدم

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 194

رجوع نمى دانند بلكه تا زمانى كه عين مال در دستان طرفين موجود است حق رجوع را محفوظ مى دانند و به كسى كه از رجوع امتناع كند اعتراض مى كنند و كار او را منكر مى دانند. پس سيره عقلا هم دليل بر اصل عدم لزوم در معاملات معاطاتى است.

نقد و بررسى دليل اوّل (شهرت): اوّلًا اصل وجود شهرت محل اشكال است زيرا فقيه بزرگى مثل علامه در كتاب تذكره فرموده است:

«الأشهر عندنا أنّه لابدّ من الصيغة

»[384] و تعبير «اشهر» دليل بر اين است كه در مقابل عدّه قابل ملاحظه اى مخالف لزوم صيغه هستند زيرا «اشهر» قسيم مشهور است و مشهور، قسيم شاذ است و اگر مخالف، شاذ و نادر بود تعبير به «مشهور» مى نمود. و در كتاب مختلف [385] تعبير به اكثر نموده كه مقابل

كثير است و شاهد بر اين است كه جمع قابل توجهى مخالف لزوم صيغه هستند. و در كتاب تحرير حتى اين تعبير هم نيست بلكه صرفاً گفته است : «الأقوى عندى أنّ المعاطاة غير لازم»[386] يعنى به نظر ايشان معاطات، مفيد لزوم نيست و كارى با نظر ديگران ندارد.

ثانياً بر فرض كه شهرتى باشد، امّا در ميان متأخر المتأخرين است يعنى از محقق كركى به بعد مشهور، طرفدار ملك جايز هستند و در ميان قدما تا زمان محقق ثانى شهرتى نيست؛[387] تا بتوان به آن ها نسبت داد كه طرفدار ملك جايز هستند. انكار اصل ملك هم دليل بر انكار لزوم بر فرض قبول ملك نيست زيرا شايد اگر آنان طرفدار ملك مى شدند قول به لزوم را برمى گزيدند. ديگر اين كه شهرت نزد متأخران اعتبارى ندارد.

ثالثاً بر فرض كه مشهور فقها قديماً و حديثاً معاطات را مفيد ملك جايز بدانند ولى در علم اصول ثابت شده است كه شهرت فتوايى مفيد ظن است و دليلى بر حجيت آن نداريم.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 195

نقد اجماع: اوّلًا اصل وجود اجماع قابل تأمل است زيرا «شيخ مفيد» از قدماست. و مخالف ملك جايز است و منسوب به ايشان قول به لزوم معاطات است. از ميان متأخران هم بزرگانى امثال محقق اردبيلى، فيض كاشانى و امام خمينى (قدس سره) مخالف قول به جواز هستند و با وجود اين، اجماعى كه كاشف قطعى از رأى معصوم باشد حاصل نمى شود؛ زيرا اجماع حدسى اى ارزش دارد كه از اتفاق جميع فقها در همه عصرها و نسل ها و شهرها ناشى شود و بتوان از اين راه حدس قطعى به رأى معصوم زد و با وجود

مخالفان بزرگوارى كه ذكر شد چنين حدسى نمى آيد و اجماعات ديگر (حسى و دخولى، لطفى و ...) حجت نيست و مبناى آن ها مخدوش است. البته عبارت شيخ مفيد در مقنعه صريح در افاده لزوم معاطات نيست و بزرگانى مثل علامه در مختلف به اين امر اعتراف كرده اند[388] و بزرگى مثل كاشف الرموز از شيخ مفيد و شيخ طوسى قول به لزوم لفظ مخصوص در بيع را حكايت كرده است؛[389] ولى مخالفت بزرگان ديگرى كه نام برديم كفايت مى كند تا حدس قطعى به رأى امام حاصل نشود.

ثانياً اجماع مزبور در كلام مستدل، از نوع اجماع منقول به خبر واحد است و ذاتاً حجّت نيست و در علم اصول اين امر ثابت است؛ ثالثاً بر فرض كه حجّت باشد ولى اتفاق آرا بر محور واحد نيست، بلكه مشهور تا محقق ثانى، منكر اصل ملك هستند و اباحه را قبول دارند و مخالفت آنان با ملك لازم از باب «سالبه به انتفاء موضوع» است و چه بسا اگر ملك را قبول مى كردند فتوا به لزوم هم مى دادند؛ رابعاً اجماع اگر محصل هم باشد كاشف از رأى معصوم نيست زيرا مسأله از مسائل تعبدى نيست بلكه از مسائل اجتهادى و استنباطى است و لذا در كلمات بزرگان، نوعاً به وجوهى از قبيل «عدم الدليل دليل العدم»، «اصالت بقاء ملك»، «قصور افعال از دلالت بر مقصود» و ... استناد كرده اند و اجماع مدركى كاشف تعبدى نيست.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 196

نقد سيره عقلا: اوّلًا مجرّد ادعاست كه اكتفا به معاطات در امور كم ارزش، از باب عدم التزام به لزوم باشد، بلكه شايد از اين باب باشد كه ارزش ندارد تا

انسان مقاومت كند و مال كم ارزش را پس ندهد، وگرنه طرفِ گيرنده، اين حق را براى خود محفوظ مى داند و در جاى خود مقاومت هم مى كند و از حق خود دفاع مى كند و مال را نمى دهد و دليلى هم ندارد كه عقلا كار او را ناپسند بدانند و از درِ اعتراض وارد شوند؛ ثانياً مستلزم تفصيل ميان اشياى خطير و گرانبها با اشياى حقير و يسير است كه در دسته دوم معاطات مى آيد ولى در دسته اوّل نمى آيد و حتماً بايد لفظ باشد. قول به تفصيل به اتفاق آرا از سوى فقهاى اماميه مردود است، از سوى عامه نيز اكثر قريب به اتفاق، مخالف تفصيل هستند و تنها به نقل صاحب الفقه على المذاهب الأربعه ، صاحب احيا- از حنفى ها- تفصيل را پذيرفته است.[390]

در نتيجه از راه سيره يا اجماع يا شهرت ثابت نمى شود كه معاطات مفيد ملك لازم نيست.

دليل دوم: روايات: به سه دسته از روايات استدلال شده است:

الف) رواياتى كه شيخ اعظم در مكاسب آورده است. به نظر شيخ اين روايات اشعار دارند بر لزوم به كار بردن لفظ در اصل انعقاد بيع يا در لزوم آن نه اين كه صريح يا ظاهر در مطلوب باشند. در اين جا به يك روايت اشاره مى شود:

روايت يحيى بن حجاج: شيخ طوسى به سند خودش از احمد بن محمد از محمد بن عيسى از يحيى بن حجاج از امام صادق (ع):

قال: سألت أبا عبدالله (ع) عن رجل قال لى: اشتر هذا الثوب وهذه الدابه، وبعينها اربحك فيها كذا وكذا؛ قال:

«لا بأس بذلك، اشترها ولا تواجبه البيع قبل أن تستوجبها أو تشتريها».[391]

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 197

سند حديث معتبر است زيرا

خود شيخ طوسى در مشيخه كتاب تهذيب [392] فرموده است: آنچه را از احمد بن محمد نقل مى كنم به سند من از محمد بن يعقوب كلينى است. و در جاى ديگر سه طريق ميان خود تا مرحوم كلينى ذكر كرده است كه روايت را از اين طريق از كلينى نقل مى كند و تمام آن ها امامى ثقه و عدل مى باشند[393] و خود كلينى هم از عدّه اى از اصحاب اماميه از احمد بن محمد نقل كرده است [394] و احمد بن محمد و محمد بن عيسى و يحيى بن حجاج همه مورد وثوق هستند. تنها اشكال سند در تعبير مرحوم كلينى به «عده من أصحابنا» مى باشد كه برخى توهّم كرده اند اين نقطه ضعف حديث است؛ زيرا نام اين عدّه ذكر نشده است. به نظر ما شايد ثقه نباشند و نتيجه تابع اخسّ مقدمات است. ولى در كتب رجالى اين مطلب حل شده است و تعبير مذكور نه تنها سبب ضعف نيست بلكه سبب قوّت حديث است، چرا كه كلينى نه تنها از يك نفر بلكه از عده اى از اصحاب اماميه كه همه از مشايخ او بوده اند نقل مى كند،[395] پس به احتمال قدح اعتنا نمى شود. شايد به همين جهت امام راحل تعبير كرده است به: «الموثقه على احتمال غير بعيد».[396]

دلالت يا اشعار حديث: شيخ اعظم روى كلمه «لا تواجبه البيع» تكيه كرده و فرموده است: ظاهراً مراد از مواجبه بيع- كه قبل از خريدن ممنوع و پس از خريدن و مالك شدن آن، مجاز است- مجرد اعطاى عين به مشترى نيست [397] تا پس از مالك شدن، معاطات هم مشروع باشد، بلكه مراد ايجاب و قبول قولى است و مشعر به اين است

كه با قول منعقد مى شود، نه بدون آن.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 198

نقد اين دليل: اوّلًا خود شيخ معترف است كه تعبير فوق، اشعار دارد، نه دلالت، و اشعار كفايت نمى كند؛ ثانياً مواجبه به معناى ايجاب و قبول لفظى نيست بلكه به معناى ايجاب طرفينى است و از وجوب مشتق است كه به معناى ثبوت يا لزوم است و معناى كلام اين است كه قبل از خريدن و مالك شدن، بيع را اثبات نكن (منعقد نكن، صحيح نيست) يا لازم نكن (منعقد مى شود ولى لازم نيست) و پس از خريدن، مواجبه (انعقاد يا لزوم) مشروع است امّا اين اثبات يا الزام به چه وسيله بايد باشد؟ آيا به سبب قول و ايجاب و قبول قولى بايد باشد يا به سبب فعل هم كفايت مى كند؟

گفتنى است اين نكته از روايت استفاده نمى شود و بلكه به گفته امام راحل، چه بسا اطلاق حديث دليل كفايت معاطات باشد، چه اين كه قبل از آن فرموده است: «اشترها» و قيد نكرده است كه شرا قولى باشد يا فعلى كه باز به اطلاقش معاطات را مى گيرد. بر فرض كه مواجبه به معناى انعقاد بيع به قول باشد ولى به دنبال آن فرموده است: «أو تشتريها» و با «أو» بر استيجاب عطف كرده است كه تخيير را مى رساند، و باز اشترا اعم از اين است كه به قول باشد يا به فعل؛[398] ثالثاً باز به گفته امام راحل اصولًا روايت از نظر لزوم قول يا كفايت معاطات، در مقام بيان نيست و نظر به اين ندارد تا دليل لزوم ايجاب و قبول قولى باشد بلكه در صدد بيان حكم اين مسأله است

كه آيا قبل از خريدن و مالك شدن مى تواند مالى را كه در اختيار ندارد بفروشد يا چون «بيع ما ليس عنده» است؛ يعنى صحيح نيست و منعقد نمى شود؟ اما اين كه اين معامله را با قول انجام دهد يا با فعل، حديث كارى به اين جهت ندارد؛ حتى اشعار هم ندارد تا چه رسد به دلالت بر اعتبار قول.[399]

ب) رواياتى كه درباره خريد و فروش مُصحف (قرآن كريم) وارد شده است:

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 199

يكى از اين روايات موثقه سماعه بن مهران از امام صادق (ع) است كه مرحوم صاحب وسائل از قول كلينى از عده اى از اصحاب از احمد بن محمد از عثمان بن عيسى از سماعه نقل كرده است:

قال: سألته عن بيع المصاحف وشرائها، فقال:

«لا تشتر كتاب الله ولكن إشتر الحديد والورق والدفتين، و قل: أشتري منك هذا بكذا وكذا».[400]

سند حديث جاى بحث ندارد و همه روات مورد وثوق اند. از نظر دلالت بر لزوم قول هم گفتنى است كه امر امام (ع) «قل أشترى ...» امر تعبدى مولوى نيست، بلكه امر ارشادى و ارشاد به شرط بودن قول و گفتن «أشترى ...» است؛ پس در خصوص معامله مصحف، انشاى قول لازم است و چون اين مورد خصوصيت ندارد و از باب نمونه است نه تعبّداً، الغاى خصوصيت مى كنيم و حكم شرط بودن قول را به ساير موارد و مطلق بيع سرايت مى دهيم.

نقد امام خمينى (قدس سره): امام راحل از اين روايت سه جواب داده است:

1. معلوم نيست منظور حديث، اصل ايجاد معامله و انشاى بيع باشد تا ادعا شود كه در اين مقام قول و لفظ معتبر است و معاطات كافى نيست؛

بلكه شايد در مقام مقاوله و گفت وگوى پيش از اصل معامله است؛ اگر اين گونه باشد ربطى به اشتراط قول در انعقاد بيع ندارد، و «إذا جاء الاحتمال بطل الاستدلال».

2. مورد روايت از مواردى است كه يا معاطات امكان ندارد يا انجام معامله به اين نحو دشوار است؛ زيرا سخن از فروش بخشى از مجموع مصحف است كه مشتمل بر خود كلام الهى و كاغذ و جلد و ... است، و در بيع بعضى از مجموع مركب، تعيين بعض براى رفع غرر و جهالت لازم است و تعيين با قول آسان تر است؛ لذا امام فرموده است:

«قل أشتري منك هذا بكذا وكذا».

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 200

3. اصولًا اين روايت نيز مانند دو روايت قبلى در مقام بيان لزوم و عدم لزوم قول در معامله نيست بلكه در مقام بيان اين مسأله است كه از نظر شرعى، خريد و فروش خود مصحف جايز نيست و اگر بخواهيد معامله كنيد بايد بر ورق آن- كه از پوست است و قيمت دارد- يا بر جلد و ... آن معامله شود.

ج) دسته سوم رواياتى است كه جمله

«إنّما يحلّل الكلام ويحرّم الكلام

» در آن ها آمده است و بيشتر، روايت كلينى و شيخ طوسى از امام صادق (ع) در وسائل الشيعه است؛ از جمله:

وعنه عن ابن أبى عمير عن يحيى بن الحجاج عن خالد بن حجاج [401] [أو خالد بن نجيح ][402] قال: قلت لأبى عبدالله (ع):

«الرجل يجيئ فيقول: إشتر هذا الثوب، واربحك كذا وكذا، قال: «أليس إن شاء ترك، و إن شاء أخذ؟» قلت: بلى، قال: «لا بأس به إنّما يحل الكلام ويحرّم الكلام».[403]

در سند حديث اگر خالد بن حجاج باشد امامىِ مجهول الحال

است و حديث ضعيف است، و اگر خالد بن نجيح باشد مدح شده ولى توثيق نشده است و روايت حداكثر حسن است نه موثّق، كه باز هم معتبر نيست، و وجود ابن ابى عمير در سند هم دليل بر اين نيست كه راويان بعد از وى تا امام (ع) همه ثقه باشند. ولى فعلًا جهت سند مهم نيست؛ زيرا همان تعبير «

إنّما يحرم الكلام»

در روايات ديگر هم آمده است؛ از جمله روايت حلبى از امام صادق (ع) كه سندش صحيح است.[404]

شيخ اعظم ابتدا در جمله

«إنّما يحلّل الكلام ويحرّم الكلام

» چهار احتمال داده و احتمال اوّل و دوم را رد كرده است، و طبق احتمال سوم و چهارم ثابت كرده است كه

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 201

روايت، دليل بر عدم صحت معاطات در ساير جاها- كه شخص مالك مال است و مى خواهد به ديگرى بفروشد- نيست. ولى در ادامه ادّعا كرده است كه روايت، محلّل و محرّم را در كلام و قول منحصر كرده است، و ظاهر حصر حقيقى است؛ يعنى به صورت ضابطه كلى در همه جا قول، شرط صحت است و مفهوم حصر، اين است كه معاطات كفايت نمى كند. سپس اشكال كرده و گفته است شايد وجه حصر به محلل و محرم اين باشد كه اصولًا در اين گونه موارد، معاطات ممكن نيست چون طرف هنوز مالك نشده است تا بتواند اعطا كند، از اين رو قول را لازم دانسته، سپس با امر به «تأمل» از اين اشكال جواب داده است [405] و معذلك روايت محلّل و محرّم را در كلام منحصر كرده است. شيخ در پايان گفته است: «وكيف كان فلا تخلوا الرواية عن إشعار أو ظهور».[406] پس

به نظر شيخ به دليل شهرت محصَّله و اجماع منقول و روايات مذكور، معاطات مفيد لزوم نيست.

پاسخ روايات: گاهى تمام نظر به جمله «إنّما يحلّل الكلام ويحرّم الكلام » است با قطع نظر از صدر حديث و مورد آن. در اين نگاه به گفته امام راحل در كتاب بيع نه تنها روايت، دليل بر عدم لزوم يا عدم صحت معاطات نيست بلكه دليل بر صحت و لزوم آن است زيرا مكرر گفته شد كه حليت و حرمت در كتاب و سنت به معناى لغوى و عرفى است؛ حليت به معناى جواز و آزادى و رفع منع است، حرمت هم به معناى ممنوعيت است كه هركدام جامع ميان حليت و حرمت تكليفى و وضعى هستند و تعيين هريك در گرو قرينه است. الف و لام «الكلام» هم الف و لام جنس است يعنى طبيعىِ كلام، كه شامل كلام شارع مقدس هم مى شود و بلكه فرد اعلاى كلام محلّل و محرّم، كلام شارع است و ساير كلام ها- مثل كلام بايع و مشترى، زوج و زوجه و ... از

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 202

كلّيه متعاقدان- در پرتو اذن شارع، محلل و محرِم هستند؛ از جمله كلام هاى شارع مقدس آيه أوفُوا بِالْعُقُود است كه بر لزوم هر عقد و عهد و قراردادى دلالت مى كند و به عمومش بر صحت و لزوم قرارداد معاطاتى هم دلالت مى كند. و از جمله كلام رسول اكرم (ص) است، روايت «المؤمنون عند شروطهم» كه بر وجوب وفا و لزوم شرط و التزام و معامله دلالت مى كند و به عمومش معاطات را مى گيرد. در نتيجه جمله «انّما يحلّل ...» دليل صحت و لزوم معاطات است.

و گاهى جمله مزبور

را با در نظر گرفتن صدر حديث مورد ملاحظه قرار مى دهيم: صدر حديث سخن از خريدن فلان جامه و كسب ربح است و امام (ع) در جواب سائل دو فرض درست كرده و تفصيل داده است: فرض اوّل منطوق كلام است كه اگر قبل از خريدن جامه، بيع صورت نگرفته است و طرف خود را ملزم به آن نمى داند و بعداً به اختيار خريدارى مى كند[407] اشكالى ندارد و اگر خود را ملزم مى داند و كلام موجِبِ التزام به بيع، بر زبان آمده است [408] اشكال دارد.

خلاصه: صدر حديث نظر به اين دو بيع دارد كه بيع قبل از خريدن و مالك شدن اشكال دارد و بيع پس از آن اشكال ندارد و جمله «انما يحلّل ...» كنايه از همين دو بيع است و به قرينه صدر، به لزوم قول و لفظ و عدم كفايت معاطات نظر ندارد، و اگر تعبير «كلام» آورده است از باب اين است كه غالباً «بيع ما ليس عنده» به قول، انجام مى گيرد و كمتر اتفاق مى افتد كه متاع دست شخص- مثل دلال، امانت دار، عاريه گيرنده، غاصب و ...- باشد و به نحو معاطات معامله كنند. بنابراين ذيل حديث در مقام نفى معاطات نيست تا مورد استدلال باشد.[409] و بر فرض كه كنايه از دو نوع بيع مذكور نباشد و به قرينه صدر، ظهور در اين معنا نداشته باشد، ولى ظهور در اين هم ندارد كه

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 203

لفظ و كلام موضوعيت داشته باشد و معاطات را نفى كند بلكه حداكثر، احتمال اين معنا وجود دارد: «وإذا جاء الاحتمال بطل الاستدلال»؛ چون روايت مجمل مى شود.

افزون بر اين ها بر فرض كه

ظهورى باشد ولى قابل اخذ نيست زيرا لازم و تالى فاسد دارد كه قابل التزام نيست زيرا ظاهرش حصر محلل و محرم در كلام است و به مفهوم حصر، اصل مشروعيت معاطات را نفى مى كند. ديگر اين كه معاطات فايده اى ندارد در حالى كه به اتفاق كلمه مسلمين، معاطات حداقل مفيد اباحه تصرف است و تنها علامه در موردى آن را بيع فاسد دانسته است كه حتى مفيد اباحه هم نيست. ولى او نيز در ساير موارد رجوع كرده و مثل مشهور، معاطات را مفيد اباحه دانسته است كه قبلًا بحث آن گذشت. پس چاره اى نداريم از توجيه و حمل جمله مذكور برخلاف ظاهر، از قبيل حصر غالبى، كه ذكر شد.

ديگر اين كه تمام حرف هاى مذكور در كلام مستدل و در جواب ما بر فرض اين است كه سند روايت معتبر باشد؛ ولى روايت مجهول است زيرا خالد بن حجاج مجهول الحال است، خالد بن نجيح هم، اگرچه مدح شده ولى توثيق نشده است.

روايات باب مزارعه هم كه جمله «إنما يحرّم الكلام » دارد[410] و برخى از آن ها سندش صحيح است ولى باز در مقام بيان اين نيست كه كلام و قول لازم است و معاطات كافى نيست، بلكه تمام نظر روايات به اين است كه اشتراط ثلث براى بذر و ثلث براى گاو شخم زن، اشكال دارد، چه با قول باشد، چه با نيت و فعل، ولى از آن جا كه معمولًا با قول است و به زبان مى آورند تا مراد روشن شود تعبير مذكور وارد شده است.

نتيجه: از نظر روايات هم دليل معتبرى نيافتيم براى عدم لزوم يا عدم صحت معاطات و همچنان اطلاقات و عمومات آيات و رواياتِ

صحت و لزوم، به قوّت خود باقى است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 204

دليل سوم: اصول عمليه:

براى نفى لزوم يا نفى صحت معاطات به يك سلسله اصول عمليه هم استناد شده است كه همه آن ها از نوع استصحاب هستند ولى برخى اصل وجودى هستند و برخى اصل عدمى، مفاد برخى نفى صحت است و مفاد برخى نفى لزوم، برخى اصل عدم ازلى هستند و برخى عدم حادث، برخى در حكم تكليفى جارى مى شوند و برخى در حكم وضعى كه فهرست آن ها از قرار زير است:

1. استصحاب عدم حصول ملك: قبل از معاطاتْ متاع، ملك آخذ نبود، بعد از آن شك مى كنيم كه ملك او شد يا نه؛ استصحاب عدم ملك جارى مى شود.

2. استصحاب بقاى علاقه ملكيت مالك اصلى: قبل از معاطات، مُعطى يا مالك اصلى، مالك متاع بود، پس از معاطات شك مى كنيم؛ در اينجا استصحاب بقاى ملك جارى مى شود.

3. استصحاب عدم انقطاع علاقه ملكيت مالك اصلى: اين همان استصحاب قبلى است ولى قبلى اصل وجودى بود و اين اصل، عدمى است، ضمناً حاصل هر سه اصل اين است كه معاطات مفيد ملك نيست و حداكثر مفيد اباحه تصرف است.

4. استصحاب عدم لزوم: قبل از معاطات نه معامله اى بود و نه لزومى،[411] پس از معاطات ملك حاصل شد و گيرنده، مالك متاع شد ولى آيا لزوم آمد يا نه؛ در اينجا اصل عدم ازلى لزوم جارى مى شود.

5. استصحاب بقاى سلطنت مالك اصلى بر اعاده: قبل از معاطات، مالك اصلى، هم مالك بود و هم سلطنت مطلقه داشت، از جمله سلطنت اعاده عين به ملك؛ پس از معاطات علقه ملكيت او منقطع شد ولى آيا سلطنت بر

اعاده باقى است يا نه؛ در اين جا استصحاب بقاى سلطنت جارى مى شود.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 205

6. استصحاب بقاى علاقه مجلس معامله يا خيار مجلس: يقيناً تا مجلس معامله باقى است معامله لازم نيست و مالك اصلى خيار فسخ دارد، پس از انقضاى مجلس شك مى كنيم؛ در اين جا اصل بقاى حقّ خيار جارى مى شود.

7. استصحاب علاقه استرجاع عين به مالك اصلى: قبل از معاطات اين عُلقه براى مالك اصلى بود كه اگر متاع از ملك او خارج شود وى حق دارد آن را به ملك خود برگرداند؛ پس از معاطات هم اين حقّ استصحاب مى شود.

حاصل اين استصحاب ها عدم لزوم معاطات است. ضمناً اين اصول در كلمات شيخ اعظم [412] و امام خمينى (قدس سره)[413] از قول منكر لزوم يا صحت معاطات، مطرح شده است.

پاسخ اين دليل: پاسخ كلى همان است كه امام راحل به آن اشاره كرده است؛ يعنى با وجود دليل هاى اجتهادى،[414] نوبت به اصول عمليه نمى رسد. و شايد مبناى تمسّك به اصول عمليه اين است كه مستدل در دلالت يا سند دليل هاى اجتهادى اشكال دارد، وگرنه با وجود دليل اجتهادى جاى اصل نيست. از يك يك اصول عمليه مذكور نيز مى توان پاسخ داد كه نيازى به طرح همه نيست، مثلًا استصحاب عدم لزوم اصل، عدم ازلى است و حجيت ندارد، استصحاب بقاى سلطنت مالك هم محكوم به استصحاب بقاى معامله است، ضمن اين كه سلطنت قديم، تابع ملك بود و با زوال ملك، آن هم قطعاً زائل شده و سلطنت جديد هم از اوّل مشكوك الحدوث است. استصحاب خيار مجلس هم چند اشكال دارد از قبيل اين كه همه جا خيار مجلس نيست تا قابل استصحاب باشد،

مضافاً با اين كه تفرق به ابدان، قيد آن است و پس از آن اگر خيارى باشد خيار ديگرى است نه خيار مجلس، و نه طبيعى و كلى خيار تا قابل استصحاب باشد.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 206

نتيجة نهايى: معاطات مثل بيع قولى، هم صحيح است و هم لازم، و از اين نظر فرقى با بيع قولى ندارد. از دو نظر ديگر هم مثل بيع قولى است و همان احكام را دارد كه در ضمن مسأله هشتم به آن اشاره شد: يكى از نظر خيارات است كه معاطات ذاتاً لازم است ولى بالعرض و به سبب يكى از خيارات، جايز و متزلزل مى شود. در مسأله هفتم اشاره شد كه خيارات در بيع فعلى هم جارى و سارى است و تنها خيار شرط مورد بحث است كه در مسأله نهم بررسى خواهد شد. و جهت ديگر مسأله اقاله است كه احكام آن در خاتمه كتاب بيعِ تحرير الوسيله خواهد آمد، ولى خلاصه مطلب از اين قرار است كه اقاله عبارت است از فسخ عقد از هر دو طرف معامله كه منهاى آن معامله صحيح و لازم است ولى با توافق دو طرف، قابل فسخ است، و اقاله در كليه عقود، مى تواند جريان داشته باشد مگر در عقد نكاح؛ حال همان طور كه بيع قولى اقاله بردار است بيع فعلى يا معاطات نيز اقاله بردار است و دليل آن اطلاقات روايات مشروعيت و رجحان اقاله است كه در جاى خود ذكر گرديده است.[415]

نكته پايانى: شيخ اعظم و ديگران كه معاطات را صحيح، ولى جايز و غيرلازم مى دانند معتقدند كه معاطات از اوّل، مفيد لزوم نيست ولى در اثر تصرف يا تلف

و مانند آن لازم مى شود و به اين مناسبت بحثى با عنوان «ملزمات معاطات» ذكر كرده اند. ولى بر مبناى تحقيق كه مبناى امام راحل و ديگران است و معاطات را از اوّل، مفيد لزوم مى دانند، نوبت به اين بحث نمى رسد و طرح آن ضرورتى ندارد.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 207

شرطپذير بودن معاطات

مسأله 9: البيع المعاطاتي ليس قابلًا للشرط على الأحوط. فلو اريد ثبوت خيار بالشرط، أو سقوطه به، أو شرط آخر؛ حتّى جعل مدّة وأجل لأحد العوضين، يتوسّل بإجراء البيع بالصيغة و إدراجه فيه، وإن كان قبوله لذلك بالمقاولة قُبيله والتعاطى مبنيّاً عليها، لا يخلو من وجه وقوّة.

ترجمه: بيع معاطاتى بنا بر احتياط، شرطپذير نيست؛ پس اگر بخواهند با شرط، خيار قرار دهند، يا با شرط، خيار را ساقط كنند، يا شرط ديگرى كنند، حتى اين كه مدتى براى عوض يا معوض قرار دهند، به اجراى صيغه متوسل شده و شرط در آن مندرج مى شود. البته شرطپذير بودن آن در صورتى كه كمى قبل از آن با مقاوله شرطى شده باشد و تعاطى (داد و ستد) بر اساس آن باشد، خالى از وجه و قوّت نيست.

شرح: موضوع اين مسأله شرطپذير بودن معاطات است. پيش از توضيح، توجه به يك مقدمه بايسته است:

مقدّمه: به اتفاق كلمه اصحاب، تمام عقود شرطبردار هستند و دو طرف عقد يا يك طرف، مى توانند در ضمن عقد، چيزى را شرط كنند. دليل مطلب علاوه بر وجود سيره عقلا و متداول بودن اين امر در ميان آن ها، و علاوه بر اجماع مورد اشاره، عمومات و اطلاقات روايات متواتر باب شروط است كه قدر متيقن از آن ها همين شروط ضمن عقد است و

بلكه به قول عده اى از فقها بر التزام هاى ابتدايى و استقلالى شرط گرفته نمى شود. اين روايات در مباحث باب خيارات در باب خيار شرط و غيره خواهد آمد. البته شرط دو نوع است: شرط صحيح كه با شروطى صحيح و واجب الوفاست و شرط فاسد كه وجوب وفا ندارد، و بحث درباره اين شرط، اين است كه آيا مفسد عقد است يا نه؟ تفصيل اين مباحث در باب خودش مطرح مى شود.

اما درباره شرط صحيح گفتنى است كه فرقى ندارد از قبيل شرط خيار باشد كه به

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 208

جعل يك يا دو طرف ثابت مى شود- مثلًا بايع مى گويد: مى فروشم به شرط اين كه تا يك ماه حقّ فسخ داشته باشم- يا از قبيل شرط سقوط باشد- مثلًا بگويد: فروختم و شرط مى كنم كه كليه خيارات ساقط باشد- يا از قبيل شرط خياطت و كتابت و مانند آن باشد، يا شرط مدت باشد كه مثلًا يك ماه ديگر متاع را تحويل دهم و ...، تمام اين ها در عقود و معاملات قولى وجود دارد؛ در بيع قولى هم هست و يقيناً شرطبردار است.

با توجه به اين مقدّمه سؤال اين است كه آيا بيع معاطاتى هم شرطپذير است؟ شيخ اعظم در مكاسب بر اين باور است كه بيع معاطاتى شرطبردار نيست. البته ايشان اين نظريه را در مورد خيار شرط گفته است ولى از باب مثال است و دليل شيخ هم كلى است. وى گفته است: «والسرّ في ذلك إنّ الشرط القولي لا يمكن ارتباطه بالإنشاء الفعلى»؛[416] يعنى ميان شرط قولى [417] با انشاى فعلى و معاطاتى ارتباط و تناسبى نيست تا شرط قولى مربوط به معامله فعلى باشد؛

بلكه وجود اين رابطه ممكن نيست (عرف اين دو تا را بيگانه از هم مى دانند). و فرض ما هم اين است كه شرط بايد در ضمن عقد و در متن آن بيايد، بنابراين بايد معامله قولى باشد تا شرطپذير باشد. معمولًا اهل معامله هرجا مى خواهند در معامله امرى را شرط كنند لزوماً بايد از معامله قولى و انشاى قولى استفاده كنند.

امام راحل در متن مسأله ابتدا احتياط كرده و همين باور را مطرح نموده است؛ و ظاهر كلام اين است كه احتياط واجب مورد نظر است، و در حاشيه وسيلة النجاة هم ذيل كلمه «يلزم» حاشيه زده و نوشته است: «على الأحوط»،[418] كه مؤيد احتياط واجب است. ولى در ذيل مسأله مورد بحث ما در تحرير تصريح نموده است به اين كه معاطات هم شرطپذير است؛ به اين صورت كه مبناى نظر شيخ را قبول ندارد؛ يعنى نمى پذيرد كه

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 209

لزوماً بايد شرط در متن عقد ذكر شود تا صحيح و لازم باشد، زيرا اين مبنا اگرچه مشهور است ولى دليل قانع كننده اى ندارد و گفت وگو و توافق قبلى بر شرطى از شروط، و انشاى معامله با بناگذارى قلبى بر آن، كفايت مى كند و همين قوى است.[419] بر اين اساس هيچ مانعى ندارد كه قبلًا بر شرطى توافق كنند و معاطاتى را مبتنى بر آن انجام دهند و معاطات هم شرطبردار است. از اين «ذيل» كه فتوى برخلاف آن «صدر» است استفاده مى كنيم كه احتياط مزبور از نوع احتياط مستحبى است.

جواب از دليل شيخ: حاصل جواب امام خمينى (قدس سره) در كتاب بيع [420] از دليل شيخ اعظم كه شرط قولى، ربطى به انشاى فعلى ندارد

از اين قرار است: اصل معامله، امرى اعتبارى است، شرطى هم كه مى كنند امرى اعتبارى است؛ رابطه شرط با اصل معامله هم اعتبارى است و در امور اعتبارى هيچ محذورى ندارد كه معاطات يا تعاطى طرفين با بناگذارى قلبى بر شرط قبلى انجام پذيرد.

به بيان كامل تر: حقيقت معامله، اعتبار عقلائى و شرعى ملكيت است و قوام اعتبار به نفس معتبر است، ولى بايد به سبب مبرِزى ابراز شود: حال گاهى كل معامله و شرط ضمنى با قول ابراز مى شود و گاهى اصل معامله با فعل اعطا و اخذ ابراز مى شود و شرط آن با قول ابراز مى شود، به گونه اى كه ارتباط آن دو محفوظ باشد يعنى قبلًا توافق كرده اند و معاطات را با بناگذارى بر آن انجام مى دهند. بنابراين، معاطات نيز شرطپذير است و ضرورتى ندارد كه براى ثبوت خيار شرط يا سقوط آن و يا هر شرط مشروع ديگر، به عقد قولى و انشاى معامله با صيغه متوسل شويم؛ اگرچه احوط همين است و جاى شبهه ندارد.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 210

حدود جريان معاطات

مسأله 10: هل تجري المعاطاة في سائر المعاملات مطلقاً، أو لا كذلك، أو في بعضها دون بعض؟ سيظهر الأمر في الأبواب الآتية إن شاء الله تعالى.

ترجمه: آيا معاطات در ساير معاملات به طور مطلق جارى است و يا در هيچ يك جارى نيست؟ و يا در بعضى از معاملات جارى است و در بعضى ديگر جارى نيست؟ اين مطلب به زودى در باب هاى آينده معلوم مى شود.

شرح: روشن است كه معاطات در خصوص بيع جارى است و بيع صحيح شرعى دو قسم دارد: 1. بيع قولى؛ 2. بيع فعلى. حال آيا معاطات در همه معاملات-

همچون اجاره، صلح، هبه، قرض، رهن- جارى است يا غير از بيع در هيچ معامله اى جارى نيست؟ يا در برخى جارى است و در برخى ديگر جارى نيست؟ در اين باره دو بحث مطرح است:

1. مقتضاى قاعده اين است كه معاطات در همه معاملات جريان دارد، مگر در مواردى كه دليل خاص بر عدم جريان قيام كرده است. سرّ مطلب اين است كه آنچه در معاملات مهم است اعتبار نفسانى و ابراز آن به يك مبرز است و فعل هم مثل قول مبرز و آلت ايجاد اعتبارى است و از نظر عقلا فرقى در ميان نيست، مقتضاى عمومات باب عقود و معاملات و شروط نيز همين است؛ به بيانى كه در بيع معاطاتى ذكر شد.

2. مقتضاى دليل خاص هر باب: در خصوص اجاره، صلح، و ...، از دليل باب چه چيزى استفاده مى شود؟ بديهى است كه بحث از اين نظر، بايد در باب خود بررسى شود. فعلًا باب بيع بررسى شده است كه جريان معاطات در آن مسلّم و قدر متيقن است و بقيه ابواب هركدام در جاى خود بايد مورد بررسى قرار گيرد تا معلوم شود كه دليل خاص بر «جريان» دارد يا بر «عدم جريان»؟ بنابراين به گفته امام (رحمه الله) مى توان گفت:

مقتضى القاعدة جريان المعاطاة في كلّ عقد أو إيقاع يمكن إنشاؤه بالفعل ....[421]

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 211

بررسى لزوم يا عدم لزوم مباشرت مالك در انشاى عقد

اشاره

مسألة 11: كما يقع البيع والشراء بمباشرة المالك، يقع بالتوكيل أو الولاية من طرف واحد أو الطرفين، ويجوز لشخص واحد تولّى طرفي العقد؛ أصالة من طرف ووكالة أو ولاية من آخر، أو وكالة من الطرفين، أو ولاية منهما، أو وكالة من طرف

وولاية من آخر.

ترجمه: همان گونه كه خريد و فروش با مباشرت خود مالك واقع مى شود، با وكالت دادن يا ولايت داشتن از يك طرف يا از دو طرف هم واقع مى شود. و براى يك نفر جايز است كه هر دو طرف عقد را متصدى شود؛ از يك طرف اصالتاً و از طرف ديگر به طور وكالت يا ولايت؛ يا به صورت وكالت از هر دو طرف يا به صورت ولايت از هر دو طرف و يا به صورت وكالت از يك طرف و ولايت از طرف ديگر.

شرح: در اين مسأله درباره دو مطلب به بحث و بررسى مى نشينيم:

1. بررسى لزوم يا عدم لزوم مباشرت مالك براى انشاى عقد؛ 2. بررسى جواز يا عدم جواز اجراى عقد توسط يك نفر از دو طرف:

مطلب اوّل: بررسى لزوم يا عدم لزوم مباشرت مالك براى انشاى عقد

انسان نسبت به مالى از اموال يا مالك است يا ولىّ [422] مالك است؛ يا وكيل شرعى و قانونى مالك است و يا فضولى است. درباره معاملات فضولى در آينده بحث خواهد شد. فعلًا راجع به مالك و ولىّ و وكيل بحث داريم كه آيا لزوماً شرط صحت مطلق معامله- از جمله بيع و شرا- و بلكه مطلق عقود و ايقاعات، اين است كه مستقيماً و مباشرتاً از مالك اصلى انشا شود و با انشاى ولىّ يا وكيل منعقد نمى شود؟ يا اين كه مباشرت مالك لازم نيست و توسط وكيل يا ولىّ شرعى هم منعقد مى شود؟ دايره بحث [423]

كوثر فقه (محمدى) ؛ ج 2 ؛ ص211

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 212

وسيع تر از باب معاملات است و در كلّيه افعال اختيارى مكلف- از عبادات و معاملات- مطرح است كه آيا مباشرت لازم است و مكلف بايد شخصاً آن ها را انجام دهد يا

نيابت هم كفايت مى كند، يعنى قائم مقام وى (ولى يا وكيل) هم مى تواند انجام دهند؟

گفتنى است همان گونه كه در كارهاى خارجى و تكوينى، برخى از كارها نيابت بردار نيست و برخى نيابت بردار است.[424] در كارهاى شرعى و عقلايى هم برخى از افعال به گونه اى هستند كه غرض از آن حاصل نمى شود مگر با صدور آن از شخص مكلف؛ اين ها نيز نيابت بردار نيستند. مثل اغلب عبادات واجبه كه غرض خضوع و خشوع و تسليم بنده در برابر مولاست.

ولى از عبادات كه بگذريم در نوع معاملات و توصليات غرض، با اصل انجام كار محقق مى شود و صدور آن از شخص خاصّى لازم نيست؛ مثلًا غرض از طلاق، رفع زوجيت است، غرض از صيغه نكاح، ايجاد علاقه زوجيت است و با انشاى وكيل يا ولى هم تأمين مى شود. اين گونه از كارها نيابت بردار هستند.

براساس ضابطه فوق، در مورد بحث هم مى گوييم: همان طور كه بيع و شرا با مباشرت شخص مالك واقع مى شود، با وكالت و ولايت از يك طرف يا از هر دو طرف واقع مى شود و مانعى ندارد كه دو مالك اصلى با يكديگر معامله كنند يا دو ولىِّ شرعى مالك ها براى مالك ها معامله كنند، يا دو وكيل براى موكّل خود خريد و فروش نمايند، يا مالك با ولىّ معامله كند، يا مالك و وكيل، و يا ولىّ با وكيل معامله كنند.

علاوه بر ضابطه فوق كه فقها در كتاب وكالت مطرح كرده اند، عمومات و مطلقات ابواب معاملات، و نيز عمومات و مطلقات باب وكالت و باب ولايت، بر وقوع معامله از سوى وكيل يا ولىّ دلالت دارند كه هركدام در كتاب فقهى مربوطه ذكر شده است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 213

مثلًا

مطلقات بيع از قبيل: أحَلَّ اللهُ الْبَيْعَ ،[425] تِجَارَةً عَن تَرَاضٍ [426] بيع و شراء وكيل و ولىّ را نيز شامل مى شوند، مطلقات باب وكالت، بيع و شراء وكيل را دربر مى گيرند، مطلقات باب ولايت پدر و جد پدرى،[427] باب ولايت وصى، باب ولايت فقيه جامع شرايط، باب منصوب از ناحيه حاكم شرعى و باب عدول مؤمنان- كه هركدام در مسأله مربوطه خواهد آمد- نيز خريد و فروش اين اولياى تصرف را دربر مى گيرند.

مطلب دوم: بررسى جواز يا عدم جواز اجراى عقد توسط يك نفر ازسوى دو طرف

اين كه دو نفر متصدى اجراى عقد باشند قطعاً جايز و صحيح است و منعقد مى شود، خواه هر دو مالك باشند يا هر دو وكيل يا هر دو ولىّ و يا مختلف باشند. امّا آيا يك نفر مى تواند از سوى هر دو طرف متصدى اجراى صيغه باشد؟ فتواى امام راحل اين است كه مانعى ندارد.

دليل: تنها مانع متصوّر، اتحاد موجب و قابل است كه به گمان برخى، مانع از تصدى عقد از سوى هر دو طرف است. جواب، اين است كه تغاير اعتبارى كفايت مى كند و تغاير حقيقى هيچ دليلى ندارد، و تغاير اعتبارى موجود است زيرا يك نفر به يك اعتبار موجب است و ايجاب عقد را انشا مى كند و به اعتبار ديگر قابل است و قبول عقد را انشا يا ابراز مى كند. ضمناً فرقى نيست كه يك نفر يكى از مالك ها باشد كه از طرف خود، اصيل و از طرف ديگرى ولىّ يا وكيل است، يا فرد ثالثى باشد كه از هر دو طرف، ولىّ يا از هر دو طرف وكيل يا از طرفى ولىّ و از طرف ديگر وكيل است و براى مولّى عليه يا موكل خود معامله مى كند.

دليل عدم فرق ميان اين

دو صورت اطلاقات و عموماتى است كه در پايان مطلب اوّلِ اين مسأله به آن ها اشاره شد.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 214

بررسى شرط تنجيز و اثر تعليق دو عقد

اشاره

مسألة 12: لا يجوز على الأحوط تعليق البيع على شي ءٍ غير حاصل حين العقد، سواء علم حصوله فيما بعد أم لا، ولا على شي ءٍ مجهول الحصول حينه، وأمّا تعليقه على معلوم الحصول حينه- كأنْ يقول: بعتك إنْ كان اليوم يوم السبت؛ مع العلم به- فالأقوى جوازه.

ترجمه: بنا بر احتياط [واجب ] معلّق كردن بيع بر چيزى كه در هنگام عقد حاصل نيست، جايز نمى باشد؛ چه بداند كه بعداً حاصل مى شود، چه نداند و [نيز، معلق نمودن آن ] بر چيزى كه حصول آن در وقت عقد مجهول است؛ و امّا تعليق آن بر چيزى كه در وقت عقد، معلوم الحصول است مثل اين كه بگويد: «به تو فروختم اگر امروز روز شنبه باشد»، با اين كه مى داند امروز شنبه است، اقوا آن است كه جايز است.

شرح: اين مسأله در حقيقت بيان يكى از شروط انعقاد عقود است و جاى آن قبل از مسائل معاطات است كه درباره شروط عقد- مثل ترتيب، موالات، تطابق و ...- بحث بود، ولى در مسأله دوازدهم مطرح شده است، و آن شرط تنجيز است. عده اى از فقها[428] گفته اند: تنجيز شرط صحت و انعقاد عقد- از جمله عقد بيع- است و تعليق، مانع صحت عقد است. البته بيشتر فقها اين بحث را در كتاب وكالت آورده اند ولى برخى صريحاً ساير عقود را به عقد وكالت ملحق كرده اند، از جمله مرحوم فخرالمحققين در شرح ارشاد به نقل صاحب مفتاح الكرامه . عبارت او از اين قرار است: «إنّ تعليق الوكالة على الشرط لا يصحّ

عند الإماميه وكذا غيره من العقود لازمة كانت أو جائزة».[429] همچنين مرحوم صاحب جواهر مى گويد: «شرط الوكالة أنْ تقع منجّزة كغيرها من العقود بلاخلاف

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 215

أجده بل الإجماع بقسميه عليه».[430] و برخى ديگر از فقها تنها در مورد عقد وكالت تنجيز را شرط دانسته اند و تعميم نداده اند؛ از قبيل شيخ طوسى در مبسوط[431] و ابن ادريس در سرائر[432]؛ ولى از راه فحوى و اولويت براى باب بيع استدلال مى شود زيرا اگر در عقد جايزى مثل وكالت كه بنا، بر تسهيل و آسان گرفتن است، تنجيز شرط باشد در عقود لازمه مثل بيع و اجاره و نكاح به طريق اولى تنجيز شرط است. به هر حال طرح اين شرط در كتاب بيع كاملًا به جاست.

تعريف تنجيز و تعليق

شيخ اعظم در مكاسب مى گويد:

ومن جملة الشرائط التي ذكرها جماعة: التنجيز في العقد بأن لا يكون معلّقاً على شي ء بأداة الشرط، بأن يقصد المتعاقدان إنعقاد المعاملة في صورة وجود ذلك الشي ء لا في غيرها.[433]

تعليق آن است كه عقد بر چيزى- مثلًا آمدن مسافر، فرا رسيدن فلان زمان و ...- معلق و مشروط باشد يعنى متعاقدان قصدشان اين باشد كه تنها در صورت وجود آن چيز معامله منعقد شود نه در غير آن صورت.

متقابلًا تنجيز آن است كه اصل عقد و معامله بر چيزى معلّق نباشد و به نحو مطلق و جزماً انشا شود ولو متعلّق آن امرى استقبالى و در آينده و مشروط به شرطى باشد. مثلًا بگويد: «تو وكيل من هستى» ولى متعلق وكالت را در فلان زمان يا فلان مكان بايد انجام دهى.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 216

ضمناً تعليق گاهى صريح است و در متن عقد ذكر

مى شود مثل «ملّكتك هذا بهذا إذا جاء زيد»؛ و گاهى ضمنى و لازم كلام است، يعنى ولو صريحاً ذكر نشده است ولى از ضمن كلام دانسته مى شود، مثل «ملّكتك هذا بكذا يوم الجمعه » كه به منزله اين است كه بگويد: «ملّكتك هذا بهذا إذا جاء يوم الجمعه ». از نظر حكمى فرقى ميان تعليق صريح و ضمنى وجود ندارد و شيخ اعظم به آن تصريح كرده و از فتواى علامه و فخرالدين به بطلان بيع وارث، شاهد آورده است.[434]

تعليق چند صورت دارد؛ امام راحل در متن چهار صورت ذكر كرده است: يا معلّق عليه، امر معلوم الحصول است و يا مجهول الحصول و در هريك از دو صورت، ظرف حصول آن، يا زمان حال و در هنگام عقد است و يا زمان استقبال و در مابعد عقد است.

شيخ اعظم در مكاسب هشت صورت [435] و مرحوم آقاى خوئى دوازده صورت تصوير كرده اند.[436]

براى تعليق مى توان شانزده صورت فرض كرد. به اين بيان كه در هريك از چهار صورت مذكور در كلام امام راحل تعليق يا بر امرى است كه در «اصل صدق عنوان بيع» و مانند آن دخيل است و بدون آن، بيع يا معامله ديگر صدق نمى كند و يا در

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 217

«صحت معامله» دخيل است، يا در «لزوم» آن دخالت دارد و يا در هيچ كدام دخيل نيست، ولى اصل معامله بر آن معلق گرديده است. و حاصل ضرب چهار در چهار شانزده صورت است. بلكه مى توانيم بيست و چهار صورت تصوير كنيم زيرا بر حسب مقام ثبوت و تصوّر، معلق عليه، يا معلوم الحصول است يا مجهول الحصول و يا معلوم العدم و در هريك از سه صورت يا ظرف

حصول يا عدم حصول در حال عقد است و يا در آينده و در هريك از شش فرض معلق عليه يا در اصل صدق عقد دخيل است يا در صحت آن دخالت دارد، يا در لزوم آن دخيل است و يا در هيچ كدام دخيل نيست. حاصل ضرب شش در چهار بيست و چهار صورت است.

البته از مجموع اين صور، هشت صورت معلوم العدم در كلمات فقها مطرح نشده است، از مجموع شانزده صورت باقى مانده، چهار صورت شرط لزوم ذكر نشده است ولى دوازده صورت ديگر مطرح و مورد بحث قرار گرفته است. شيخ اعظم در مكاسب گرچه در مقام تقسيم به چهار صورت شرط دخيل در مفهوم عقد، اشاره نكرده و به هشت صورت بسنده نموده است ولى در ضمن بحث، صور تعليق بر شرط مقوم عقد را هم مورد بحث قرار داده است.[437]

قبل از ورود به اصل بحث، براى برخى از دوازده صورت فوق، مثال مى آوريم:

مثال براى صورتى كه معلق عليه معلوم الحصول در حال عقد باشد و شرط، مقوم و دخيل در معنا و مفهوم عقد باشد: مثلًا مرد در مقام انشاى طلاق بگويد: «إن كانت هذه زوجتي فهي طالق» و بداند كه اين زن زوجه او است؛ در اين جا معلق عليه (زوجه بودن زن) در حين عقد حاصل و مورد علم طرف است و قوام صدق طلاق هم به زوجه بودن است، زيرا طلاق فك زوجيت است.

مثال براى صورتى كه معلق عليه مجهول الحصول و شرط مقوم باشد: مثلًا بايع به

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 218

مشترى بگويد: «بعتك هذا بكذا إن قبلت » و نداند كه قبول خواهد كرد يا نه كه قبول، مقوم صدق عقد بيع

است.

مثال براى صورتى كه معلق عليه شرط صحت باشد بسيار زياد است: اجمالًا يا شرط مبيع است يا شرط ثمن يا شرط بايع يا شرط مشترى، مثلًا بايع به مشترى بگويد: «بعتك هذا بهذا إن كنت عاقلًا بالغاً».

مثال براى صورتى كه مجهول الحصول باشد: مثلًا بايع علم ندارد كه متاع ملك او است لذا به صورت مشروط مى گويد: «إن كان هذا مالي فقد بعتك بكذا»، ملك بايع بودن شرط صحت بيع است.

مثال براى صورتى كه معلوم الحصول و از نوع صفت باشد كه دخيل در بيع نيست: مثلًا بگويد: «إن كان اليوم يوم الجمعه فقد بعته» و مى داند كه امروز جمعه است.

مثال براى صورتى كه مجهول الحصول باشد: مثل «إذا جاء زيد من السفر فقد بعتك هذا بهذا» و نمى داند كه زيد خواهد آمد يا نه، يا نمى داند كه آمده است يا خير؟

بررسى اصل مطلب: آيا تعليق به نحو مطلق مبطل عقد است يا مطلقاً موجب بطلان نيست، يا در مواردى مُبطل است در مواردى قادح نيست؟ بايد دلايل شرط بودن تنجيز و مانع بودن تعليق بررسى شود تا مقدار دلالت آن ها روشن گردد. گفتنى است در اين باره هفت دليل وجود دارد:

دليل اوّل: گروهى از فقها- از جمله فخرالدين و صاحب جواهر كه قبلًا عبارات آن ها ذكر شد- ادعاى اجماع كرده اند و به گفته شيخ اعظم: «والعمدة في المسألة هو الإجماع».[438]

پاسخ: كراراً از اين دليل جواب داديم كه: اوّلًا اصل وجود اجماع قابل مناقشه است زيرا ظاهراً مسأله در ميان متقدمين مطرح نبوده است تا نظر آن ها بر لزوم شرط بودن

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 219

تنجيز مثبت باشد؛ ثانياً اجماع منقول حجيت ندارد و ثالثاً بر فرض كه اجماعى وجود

داشته باشد ولى به احتمال قوى مدركى است؛ زيرا بزرگان به يك سلسله وجوه عقلى و عرفى استناد كرده و فتوى به اشتراط تنجيز داده اند، و اجماع مدركى كاشف تعبدى از رأى معصوم نيست و بر فقيه لازم است كه مستقلًا دلايل مذكور را ملاحظه كند.

دليل دوم: اسباب عقود و ايقاعات و الفاظ معاملات، از امور توقيفى هستند و بايد از سوى شارع به ما برسد و آنچه رسيده و در لسان آيات و روايات آمده است معاملات تنجيزى است، نه تعليقى؛ بنابراين حق نداريم از عقد معلّق استفاده كنيم.

پاسخ: اوّلًا قياس معاملات به عبادات صحيح نيست؛ در عبادات، ادعاى توقيفى بودن كاملًا صحيح است زيرا شارع، مخترع و مؤسس است ولى در معاملات، نقش امضايى دارد و معاملات عرفى را تأييد يا رد كرده است و از نظر عرف، هم قراردادهاى تنجيزى معتبر است و هم تعليقى؛ ثانياً دليل برخلاف داريم، يعنى اطلاقات و عمومات آيات و روايات معاملات مثل آيه تجارت، وفا به عقد، حليت بيع كه هريك از عقد تعليقى و تنجيزى را شامل مى شوند.

دليل سوم: اصل اوّلى در معاملات، فساد و بطلان است و صحت معامله دليل خاص مى طلبد، و قدر متيقن اين است كه عقد تنجيزى دليل دارد و در عقود غير تنجيزى به اصل اولى (بطلان معامله) رجوع مى شود. بنابراين به حكم اصل مذكور و از باب قدر متيقن، تنجيزْ شرط و تعليق قادح است.

پاسخ: با وجود عمومات و مطلقات نوبت به اصل عملى نمى رسد.

دليل چهارم: از قول صاحب جواهر[439] و محقق نائينى [440] نقل شده است كه اطلاقات صحت عقد از عقد معلّق منصرف است و مخصوص عقد منجّز

است؛ زيرا خطابات به عرف عام متوجه است و عامه مردم در معاملات و قراردادهاى فيمابين خودشان از عقد

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 220

منجّز استفاده مى كنند نه معلّق؛ بنابراين عقود معلّقه، متعارف نيست. در نتيجه اين عقود مشمول ادلّه صحت عقود نيستند و انصراف، مانع از تمسك به اطلاق آن ها مى باشد.

پاسخ: اولًا قبول نداريم كه عقود معلقه مرسوم و متعارف نباشند بلكه عرف عام از اين عقود فراوان انجام مى دهند، مثلًا بايع مى گويد: «اين ماشين را به تو فروختم به شرط اين كه پدرم راضى باشد»، يا مى گويد: «فروختم اگر استخاره راه دهد» و ... البته عقد منجّز بيشتر از عقد معلّق است، ولى عقد معلّق هم به سهم خودش بسيار است؛ ثانياً غلبه وجود سبب انصراف خارجى است كه ارزش ندارد، بلكه بايد انصراف ظهورى باشد كه ثابت نيست؛ ثالثاً به گفته مرحوم آقاى خوئى: همه ادلّه صحت عقد مطلقات نيست تا ادعاى انصراف شود، بلكه عمومات هم هستند، مثل أوُفُوا بِالْعُقُود، «المؤمنون عند شروطهم ». و به ظهور وضعى عقد معلق را هم شامل مى شوند و به مقدمات حكمت نيست تا ادعا شود كه انصراف به فرد متعارف و غالب، مانع از تمسّك به اطلاق است.[441]

البته ما اين پاسخ را قبول نداريم زيرا آيه وفا به عقد از نظر كمّيت و افراد عقد بيع و اجاره و صلح و بيع زيد و بكر و خالد و ...، عموم وضعى دارد ولى از نظر كيفيت عقد كه منجّز است يا معلّق، اطلاق احوالى دارد، و اين كه هر اطلاقى نيازمند مقدمات حكمت است و امكان دارد ادعاى انصراف شود ولى جواب اوّل و دوم كامل است.

دليل پنجم:

از قول علامه در تذكره [442] و شهيد اوّل در قواعد و فوائد[443] نقل شده است كه جزم حتماً در معامله معتبر است و ترديد، قادح است و تعليق با جزم در عقد، منافات دارد و با هم جمع نمى شوند و جمع آن دو، نوعى تناقض است؛ بنابراين تعليق موجب بطلان است و تنجيز شرط است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 221

پاسخ: اوّلًا همه جا تعليق با جزم منافات ندارد، مثلًا كسى كه مى داند مشترى قبول خواهد كرد، يا مى داند كه فلان متاع مال او است، يا مى داند كه امروز جمعه است اگر به صورت معلق بگويد «بعت إن قبلت» يا «بعت إن كان مالى»، يا «بعت إن كان اليوم يوم الجمعه» با جزم در معامله هيچ منافاتى ندارد؛ ثانياً اصل جزم دليل ندارد- نه در عبادات و نه در معاملات- و وقتى اصل دليل ندارد نمى توانيم قادح بودن تعليق را بر آن مبتنى كنيم؛ ثالثاً دليل برخلاف داريم كه اطلاقات، ادلّه صحت عقود و ايقاعات باشند.

دليل ششم: صاحب جواهر گفته است: ظاهر دليل صحت عقد، مثل آيه اوفوا بالعقود اين است كه مسبب عقد و حكم آن، در حال وقوع آن مترتب شود و به مجرد انعقاد عقد، وجوب وفا بيايد. زيرا عقد، تمام موضوع اين حكم، يا سبب اين مسبب است و حكم از موضوع، انفكاك زمانى ندارد، و در عقد معلّق اين گونه نيست. بلكه پس از تحقق معلّق عليه، وجوب وفا محقق مى شود نه از زمان عقد؛ پس عقد معلق مشمول ادلّه سببيت عقد نيست و غير از آن دليل ديگرى نداريم. پس عقد معلّق باطل است و تحت اصل فساد داخل است.[444]

شيخ اعظم از اين

دليل چند پاسخ داده است كه از آن ميان سه پاسخ از اهميت بيشترى برخوردار است:

1. آيه بر وجوب وفا به عقد و قرارداد عرفى دلالت مى كند و بستگى دارد به اين كه خود عقد چگونه باشد؟ اگر به نحو منجّز انشا شده باشد آيه بر وجوب وفا از زمان عقد دلالت دارد، و اگر به نحو معلّق انشا شده باشد بر وجوب وفا از زمان تحقق معلّق عليه دلالت دارد، و هيچ قيدى نيست تا بيانگر وجوب وفا مخصوص عقد منجّز باشد بلكه به اطلاق احوالى هر دو را شامل مى شود. و وجوب وفا در هر عقدى متناسب با همان عقد است. و بالجمله امضاى شارع تابع انشا و جعل متعاقدين است؛ اگر منجّز باشد

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 222

وجوب وفاى تنجيزى دارد و اگر معلّق باشد وجوب وفاى تعليقى دارد.

2. موارد فراوانى وجود دارد كه در آن ها عقد معلّق است و در عين حال وجوب وفا از عقد جدا نيست و تخلّف مسبب از سبب يا محمول از موضوع پيش نمى آيد؛ از جمله در شرط مقوم عقد كه بايع مى گويد «بعتك هذا بهذا إن قبلت»، و نمى داند قبول خواهد كرد يا نه؛ در اين جا عقد، معلق است برآمدن قبول در آينده، ولى وجوب وفا، منفك از عقد نيست زيرا بعداً كه قبول آمد عقد كامل مى شود و بلافاصله اثر عقد بار مى شود.

3. اصولًا مقتضاى طبيعت و ذات برخى از عقود و ايقاعات اين است كه اثر از حين انعقاد عقد و صيغه مترتب نشود و از نظر زمان، منفك از معامله باشد كه در اين موارد انفكاك نه تنها قادح نيست بلكه به گونه اى ضرورت دارد،

از قبيل عقد وصيت كه الآن از سوى موصى انشا مى شود و موصى له قبول مى كند ولى اثر آن و وجوب وفا به آن و مالك شدن موصى له، پس از مرگ موصى است كه شايد سال ها به طول بيانجامد.[445]

شايد منشأ استدلال مزبور خلط امور تكوينى با امور اعتبارى باشد كه در امور تكوينى تخلف مسبب از سبب محال است ولى امور اعتبارى با تكوينى قابل قياس نيست و تابع اعتبار معتبر است و گاه ضرورت معيشت ايجاب مى كند از اين عقود و ايقاعات هم داشته باشند.

دليل هفتم: هفتمين دليل از قول مرحوم سيد يزدى است كه محقق نائينى هم آن را پذيرفته است: همان طور كه ايجاد تكوينى تعليق بردار نيست و محال است كه معلق بر امرى باشد[446] همين طور ايجاد انشائى هم تعليق بردار نيست بلكه نفس انشا- مثل انشاى تمليك و تزويج- يا هست و يا نيست، و اين مخصوص انشا هم نيست بلكه در اخبار

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 223

نيز خود خبر دادن، معلق به چيزى نيست؛ بلكه يا خبر مى دهد و كلام را بر زبان مى آورد و يا خبر نمى دهد و بر زبان نمى آورد. لذا اساساً انشا (عقد و ايجاب و قبول) تعليق بردار نيست تا بحث شود كه آيا انشاى معلق صحيح است يا نه؛ انشا هميشه منجّز است. آرى مُنْشَأ به انشا- مثل خود ملكيت و زوجيت- قابل تعليق است و نه تنها ممكن است بلكه در شرعيات و عرفيات فراوان واقع شده است. مثلًا در باب وصيت، انشاى آن فعلى و حالى و در هنگام وصيت است، ولى مُنشأ به آن ملكيت پس از مرگ موصى است. در تدبير، انشاى عتق، الآن

است ولى خود عتق پس از مرگ مولاست، و هكذا در جعاله، سبق و رمايه، نذر و عهد و مانند اين ها.[447] مبناى اين سخن از نظر محقق نائينى اين است كه قضاياى شرعيه، از نوع قضاياى حقيقيه هستند كه در واقع به يك سلسله قضاياى مشروطه برمى گردند كه شرط آن ها وجود موضوع در خارج است، مثلًا ايجاب حج بر مستطيع، هزار و چهارصد و اندى سال قبل انشا شده است ولى مُنشأ آن (وجوب فعلى) منوط به اين است كه در خارج انسانِ مستطيع و جامع شروط استطاعت، موجود شود.[448] در نتيجه هرجا تعليقى وجود دارد لزوماً به مُنشأ برمى گردد؛ نه به خود انشا. مرحوم آقاى خوئى نيز اين مطلب را پذيرفته است.[449]

پاسخ امام خمينى (قدس سره): حاصل جواب سه مطلب است: اوّلًا به عقيده ايشان خود انشا قابل تعليق است زيرا اگر انشا ايجاد معنى با لفظ باشد- كه نظر مشهور است- تعليق را برنمى تابد، بلكه يا هست و يا نيست.[450] ولى حقيقت انشا و جعل و تشريع اين نيست، انشا غير از تلفظ به الفاظ مخصوصى است كه موجِد آن هستند، زيرا اين الفاظ خودشان

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 224

وجود تكوينى دارند كه به قول سيد، تعليق آن ها محال است. حقيقت انشا همان اعتبار تمليك و ايجاد اعتبارى است كه قائم به نفس معتبِر است و در همه انشاهاى طلبى- مثل امرها و نهى ها- و غيرطلبى- مثل صيغ عقود و ايقاعات- وجود اعتبارى دارد و الفاظ عقود و ايقاعات دالّ بر آن امر اعتبارى و كاشف و مبرِزِ آن است، و مكرر ذكر شد كه حقيقت معامله همين اعتبار تمليك و تزويج و مانند

آن است و قوام معامله به اعتبار است. زمام امر اعتبارى هم به دست اعتبار كننده است و كاملًا معقول است كه مثلًا تمليك روز جمعه را اعتبار كند و با صيغه «بعتك هذا بهذا إذا جاء يوم الجمعة» ابراز نمايد و نفس انشا (طلب و بعث يا تمليك و تزويج) معلق بر امرى باشد. كلام مرحوم سيد و مرحوم نائينى از باب خلط امور اعتبارى با امور تكوينى است كه قياس مع الفارق است.[451]

ثانياً برخلاف نظر سه فقيه بزرگوارى كه نام برديم، به نظر امام راحل اين مُنشأ است كه تعليق بردار نيست. مثلًا ملكيت روز جمعه، ملكيت بر فرض آمدن زيد، و ... معقول نيست زيرا تعليق در مورد قضيه است كه داراى نسبت و تصديق است مثل جمله خبريه و انشائيه؛ و امّا در مُنشأ مثل خود ضَرْبْ، وجوب، ملكيت، زوجيت و ... كه امور تصورى هستند تعليق معنا ندارد بلكه يا هستند- اگر سبب موجود باشد- و يا نيستند- اگر سبب آن ها موجود نباشد- و ناگزير بايد تعليق ها به خود انشا برگردد.

ثالثاً بر فرض كه رجوع تعليق به خود مُنشأ ممكن باشد؛ امّا ناچاريم به انشا ارجاع دهيم زيرا رجوع آن به مُنشأ، لازم غيرقابل التزامى دارد و هيچ فقيهى به آن ملتزم نشده است و آن تعدد و تكثر ملكيت است زيرا تعليق چه به صورت شرط و چه به نحو صفت، قيد است و خاصيت قيد، تكثير و تعدد مقيد است؛ يعنى مقيد با اين قيد، امرى

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 225

است و بدون آن يا با قيد ديگر امر ديگرى است.

براى مثال، ملكيت روز جمعه غير از ملكيت روزهاى ديگر است و

اگر قيد به خود ملكيت برگردد معناى عقد بيع اين مى شود كه ملكيت روز جمعه خودم را نسبت به متاع، به مشترى تمليك نمودم، و ملكيت روزهاى بعد را تمليك ننموده است. پس نسبت به روزهاى بعد بايد اجتماع دو مالك بر يك مملوك شود كه محال است. و نيز مستلزم اين است كه زيد هزاران ملكيت نسبت به متاعى داشته باشد؛ در حالى كه وجداناً علاقه ملكيت يك امر مستمر است. و مالكيت عين در بيع، مثل مالكيت منفعت در اجاره نيست كه به تمليك منافع هر روز جدا جدا در برابر اجرت معين منحل گردد. در نتيجه چاره اى نيست جز ارجاع تعليق به نفس انشا كه امرى اعتبارى است و كاملًا تعليق بردار است.[452] و امّا قضيه حقيقيه بودن خطابات شرعى و تعلق حكم به افراد و مصاديق، و عنوان مشير بودن عناوين مأخوذه در خطابات كه مبناى كلام محقق نائينى است بحث ديگرى مى طلبد كه در فن اصول فقه بايد دنبال شود.

نتيجه بحث در مسأله: عمومات و مطلقات ابواب معاملات، عقد معلّق را نيز شامل مى شود و بر صحت آن دلالت مى نمايد و هيچ دليل قابل قبولى بر تقييد و تخصيص آن ها وجود ندارد؛ زيرا تمام ادلّه اشتراط تنجيز و مانع بودن تعليق، ذكر شد و از تمام آن ها جواب داديم، و لذا تحقيق در مسأله، عدم اشتراط تنجيز است مخصوصاً در تعليق به امورى كه شرط مقوم عقد مى باشند و در اصل مفهوم عقد يا ايقاع دخالت دارند، مثل زوجه بودن در طلاق، عبد بودن در عتق، قبول و مشيت مشترى در معاملات و ... كه به طريق اولى تعليق عقد و

ايقاع بر اين ها مبطل نيست؛ زيرا عقد يا ايقاع در واقع بر اين امور معلّق است؛ چه در متن صيغه انشا ذكر بشوند، چه ذكر نشوند. بنابراين ذكر اين ها در عقد چيزى زائد بر خود مقتضاى عقد نيست تا موجب قدح باشد.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 226

و نيز مخصوصاً در تعليق به امورى كه شرط صحت هستند- همچون ماليت، ملكيت، معلوميت عوضين، عاقل و بالغ بودن طرفين- از نظر عقلا يا از نظر شارع وجودشان معتبر است و بايد در واقع باشند تا معامله صحيح باشد و ذكر يا حذف آن ها در متن عقد تفاوتى ندارد و چيزى زائد بر مقتضاى عرفى يا شرعى معامله نيست. و بالأخص اگر معلق عليه امرى باشد كه معلوم الحصول در حين عقد باشد؛ مثلًا مى داند كه اين متاع مال او است و مى گويد: «إن كان مالي فقد بعته»، يا مى داند امروز جمعه است و مى گويد: «إن كان اليوم يوم الجمعه فقد بعته» كه در اين موارد تعليق، صد در صد صورى و ظاهرى است، نه واقعى و حقيقى كه از ترديد و شك ناشى شود، و واضح است كه تعليق صورى قادح نيست.

در پايان، نظر سه فقيه اعظم را نقل مى كنيم:

1. شيخ اعظم در مكاسب مى گويد:

وبالجملة فإثبات هذا الشرط في العقود- مع عموم أدلّتها ووقوع كثير منها في العرف على وجه التعليق- بغير الإجماع محققاً أو منقولًا مشكلٌ.[453]

2. مرحوم خويى در مصباح مى گويد:

نتيجه البحث: أنّه لا دليل على بطلان العقود بالتعليق لكي يكون ذلك الدليل مخصّصاً لأدلّة صحة العقود، وعليه فالعمدة في المقام هو الإجماع فإنْ تمّ فهو وإلا فالمرجع هو العمومات والإطلاقات، وقد عرفت عدم تمامية الإجماع في

المقام، ومن هنا جزم المحقق القمى بصحّة الوكالة المعلّقة ....[454]

3. حضرت امام در كتاب البيع مى گويد:

فالتحقيق: عدم اعتبار التنجيز في المعاملات مطلقاً سواء كانت معلّقة على معلوم

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 227

في الحال أو الاستقبال أو مجهول كذلك بل أو معلوم العدم كذلك ثمّ بانَ تحقّقه.[455]

در عين حال امام راحل در متن تحرير الوسيله چهار صورت اصلى تعليق را آورده و در يك صورت [456] فتوا به جواز تعليق داده است؛ زيرا تعليق، صورى محض است و واقعى نيست تا مبطل باشد. ولى در سه صورت ديگر،[457] بنا بر احتياط، تعليق را جايز ندانسته است، و چون اين احتياط مسبوق و ملحوق به فتوا بر خلاف نيست حتماً احتياط واجب است ولى بايد منشأ آن را بيان كنيم:

لزوم احتياط يا در شبهه بدويه قبل از فحص است، كه قطعاً مورد بحث ما از اين باب نيست؛ زيرا بعد از فحص از ادلّه است. و يا در موارد علم اجمالى و شبهه مقرون به علم اجمالى است، قطعاً اين مورد نيز در مورد بحث مطرح نيست؛ زيرا وجهى براى لزوم انشاى تعليقى و تنجيزى وجود ندارد و كسى هم به آن قائل نشده است. و يا در موارد دوران بين تعيين و تخيير كه از باب قدر متيقن، جانب تعيين اختيار مى شود، اين مورد هم از بحث خارج است و با وجود اطلاقات و عمومات، جاى اجمال و احتياط و قدر متيقن نيست. بنابراين منشأ احتياط امام راحل اين است كه به فتواى مشهور فقها تنجيز شرط است، و بلكه عده اى از بزرگان ادعاى اجماع كرده اند و در اين گونه موارد نوعاً فقيه با فتواى فقها مخالفت كلى

نمى كند؛ مگر اين كه دليل قاطع و صريحى داشته باشد، بلكه احتياط مى كند و اين كاملًا عقلائى و حكيمانه است؛ زيرا در هر رشته اى اگر مشهور دانشمندانِ آن فن بر نظرى متفق باشند، دانشمند بعدى تا دليل روشنى نداشته باشد مخالفت نمى كند.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 228

گفتنى است در ميان اهل سنت، تنها شافعى ها در اين باره نظر روشنى دارند و مى گويند:

أمّا إذا علّق الصيغة بقول إن شاء اللّه أو بأيّ تعليق لا يقتضيه العقد كقوله: إن شاء فلان، فإنّ ذلك يبطل العقد.[458]

و از قول حنابله نقل كرده كه تنها تعليق به مشيت الهى (إن شاء الله) را بيان كرده اند و گفته اند: چه بايع و چه مشترى اگر عقد را بر آن معلق كنند اشكالى ندارد.[459]

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 229

احكام مقبوض به بيع فاسد

اشاره

مسألة 13: لو قبض المشتري ما ابتاعه بالعقد الفاسد لم يملكه، وكان مضموناً عليه، بمعنى أنّه يجب عليه أن يردّه إلى مالكه، ولو تلف- ولو بآفة سماوية- يجب عليه ردّ عوضه من المثل أو القيمة. نعم، لو كان كلّ من البائع والمشترى راضياً بتصرّف الآخر مطلقاً فيما قبضه- ولو على تقدير الفساد- يباح لكلّ منهما التصرّف والانتفاع بما قبضه ولو بإتلافه، ولا ضمان عليه.

ترجمه: اگر خريدار، آنچه را كه با عقد باطل خريده است قبض كند، مالك آن نمى شود و ضمان آن بر عهده او مى باشد؛ يعنى واجب است كه آن را به مالكش برگرداند، و اگر تلف شود- ولو به آفت آسمانى باشد- بر او واجب است كه مثل يا قيمت آن را رد كند. البته اگر هركدام از فروشنده و خريدار، به تصرف نمودن طرف ديگر در آنچه كه آن را قبض

مى كند مطلقاً- ولو بر فرض اين كه باطل باشد- راضى باشند، براى هريك از آن ها تصرف و بهره مند شدن- ولو به اين كه آن را تلف نمايند- مباح است و ضمانى بر او نيست.

احكام تكليفى، وضعى و ...
اشاره

شرح: موضوع بحث در اين مسأله، مقبوض به بيع فاسد است: اگر دو نفر بيع فاسد و باطلى انجام دادند و مشترى متاع مورد معامله را قبض كرد- از نظر تكليفى، وضعى، و مطالب فراوانى كه بر آن متفرع است- چه احكامى دارد؟ از آن جا كه اين بحث يكى از مصاديق قاعده مشهور فقهى است و از زمان علامه مطرح شده است، لازم است ابتدا خود اين قاعده مورد بحث قرار گيرد سپس مصداق مورد بحث، در اين مسأله تشريح شود.

قانون مزبور اصلى دارد با عنوان «كل عقد يضمن بصحيحه يضمن بفاسده». و عكسى

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 230

دارد كه عبارت است از «وكل عقد لا يضمن بصحيحه لا يضمن بفاسده »، و هر دو بايد بررسى شود. قانون فوق با تعبير ديگرى هم آمده است: «كل ما يضمن بصحيحه يضمن بفاسده». دايره اين عبارت وسيع تر است، زيرا عقد مخصوص امورى است كه ايجاب و قبول لازم دارند، ولى «ماى» موصول، اعم از عقود و از مثل جعاله و خلع است كه چه بسا ماهيت ايقاعى دارند ولى از جهاتى شبيه عقد هستند، مثلًا در خلع اول بايد زوجه مال را به زوج بذل كند تا زوج طلاق خلع را انشا كند.

در مورد قانون فقهى مزبور سه مطلب وجود دارد:

1. معناى قاعده و بيان مفردات تصورى آن؛

2. دلايل اثبات آن؛[460]

3. موارد تطبيق آن در فقه. اين مورد از حوزه بحث ما خارج و در قواعد

فقهى داخل است.

معناى قاعده و بيان مفردات آن

كلمه عقد در موضوع قاعده، هريك از عقد جايز و لازم را شامل مى باشد و مخصوص عقد لازم نيست. مثلًا بيع كه عقد لازم است صحيح آن موجب ضمان است، فاسدش نيز موجب ضمان است. و عقد وكالت كه عقد جايز است صحيح آن موجب ضمان و فاسدش نيز موجب ضمان است. كلمه «كل عقد» عامّ و مفيد عموم است ولى آيا از نوع عموم انواعى است [461] يا از نوع عموم اصنافى،[462] يا از نوع عموم افرادى؟[463] نظر شيخ

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 231

انصارى اين است كه مراد، عموم اضافى است و نظر امام راحل اين است كه مراد، عموم افرادى است.[464]

كلمه ضمان در لغت به معناى تعهد مالى است، ولى در معاملات صحيح، ضمان به عوض معين و مسمّى در متن عقد است و در معاملات فاسد، ضمان به عوض واقعى (مثل يا قيمت) است. حال آيا ضمان دو معناى متفاوت دارد؟ ظاهراً ضمان در همه جا به معناى ضمان به ماليت شى ء است منتها در معاملات صحيح، ماليت شى ء همان مقدارى است كه طرفين با توافق، تعيين كرده اند. و در معاملات فاسد ماليت شى ء ماليت واقعى يا مقدارى است كه عقلا و عرفِ بازار تعيين مى كنند. خلاصه اين كه

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 232

مقبوض به عقد فاسد هدر و ضايع نيست بلكه بر عهده قابض است؛ اگر عين موجود باشد بايد همان را به مالك اصلى عودت دهد و اگر تلف شده باشد بايد مثل يا قيمت آن را بپردازد. پس ضمان چند معنى متفاوت ندارد.

- حرف باء در «بصحيحه» و «بفاسده» يا به معناى «فى» است، يعنى هر عقدى كه در

صحيح آن ضمان ثابت است در فاسدش نيز ثابت است. و يا به معناى سببيت است- كه احتمالش قوى تر است- يعنى هر عقدى كه صحيح آن، سبب ضمان است فاسدش هم سبب ضمان است. البته مقصود، سببيت تامه نيست، زيرا تنها «عقد فاسد» سبب تام ضمان نيست. بلكه قبض و استيلا بر مال غير هم لازم است؛ تا قبض و اقباضى نباشد ضمانى نخواهد بود، حتى در عقد صحيح هم خود عقد علت تامّه ضمان به عوض المسمّى نيست؛ زيرا در مثل بيع صرف و سلم تا تقابض، يا قبض ثمن نيايد ضمانتى در كار نيست. در تمام بيوع هم قانون اين است: «كل مبيع تلف قبل قبضه فهو من مال بايعه»؛ بنابراين قبض هم در ضمانت دخيل است؛ لذا مقصود، مطلق سببيت عقد است ولو جزء سبب باشد، و جزء ديگر قبض باشد.

از آن جا كه قانون «كل عقد يضمن بصحيحه يضمن بفاسده» و عكس آن نه آيه قرآن است و نه روايت، بلكه سخن فقهاست نياز به اثبات دارد و بايد دلايل اثبات آن بررسى شود. اين مطلب را مى توان تحت عنوان احكام مقبوض به عقد فاسد بررسى كرد.

بررسى احكام مقبوض به عقد فاسد
الف) ضمان مقبوض به عقد فاسد

براى اين منظور به چند وجه استناد شده است:

وجه اول، قانون ضمان باليد: منظور حديث مشهور نبوى (ص) است كه به تعابير مختلف نقل گرديده است كه گاهى با عبارت «على اليد ما اخذت حتى تؤدّى» يا «تؤديه» نقل شده است، گاهى با عبارت «على اليد ما قبضت حتى تؤدي » نقل شده است، و گاهى

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 233

با تعبير «على اليد ما جنت حتى تؤدّى». عبارت اخير براى يد جانيه است، مثل يد

عدوانى و ظالمانه، و معامله فاسدى را كه طرفين از روى جهل قصورى انجام داده اند شامل نمى شود. ولى عبارت حديث مشهور، اوّلين عبارت مذكور است و يد معاملى به معامله فاسد را نيز مى گيرد. درباره اين حديث سه بحث وجود دارد:

1. سند حديث: در منابع معتبر حديثىِ اماميه، خبر و اثرى از اين حديث وجود ندارد؛ تنها ابن ابى جمهور احسائى در كتاب عوالى اللآلى [465] آن را نقل كرده است كه خود او و كتابش مورد طعن و قدح مى باشند. مرحوم حاجى نورى هم در مستدرك [466] از كتاب مذكور نقل كرده است. آرى در منابع معتبر اهل سنّت- مثل مسند احمد[467] و سنن ابى داود[468] و سنن بيهقى [469] و غيره- از قول سمره بن جُندب از رسول اكرم (ص) نقل شده است. شايان ذكر است روايتى كه عامه متفرد به نقل آن باشند از نظر فقهاى اماميه اعتبارى ندارد، مخصوصاً كه راوىِ آن سمره بن جُندب باشد و حتى بزرگان عامه؛ مثل ابن ابى الحديد معتزلى [470] در او قدح كرده و مطاعن متعدد او را ذكر نموده است.

عده اى از بزرگان فقهاى ما- مثل صاحب جواهر[471] و شيخ اعظم [472] و صاحب قواعد فقهيه [473] فرموده اند: از آن جا كه حديث ميان فريقين مشهور است كفايت مى كند و ضعف سند با شهرت فتوايى بر طرق آن جبران مى گردد، لذا روايت حجّت است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 234

ولى بارها از اين دليل جواب داده شد كه شهرت فتوائيه نه حجيت دارد، و نه ضعف سند را جبران مى كند و تازه اصل عمل مشهور به اين روايت محرز نيست تا سخن از جبران باشد. بنابراين روايت از نظر سند اعتبار ندارد و نمى تواند دليل

بر مدعاى مذكور باشد.

امام راحل عظيم الشأن درباره سير تاريخى اين حديث در فقه اماميه تحقيق منحصر به فردى دارد كه حاصل آن چنين است: روايت در منابع فقهى مهمى از قبيل مقنع و هداية شيخ صدوق، مراسم سلار، وسيله ابن حمزه و جواهرالفقهِ قاضى ابن برّاج- كه از منابع قديم اماميه هستند و معمولًا فتاواى آنان متن روايت است- وجود ندارد. آرى در كتب فقهىِ سيد مرتضى (انتصار) و شيخ طوسى (خلاف و مبسوط) و ابن زهره (غنيه ) آمده است ولى نه به عنوان دليل بر حكم در مسأله، و فرعى از فروع، بلكه به عنوان احتجاج عليه عامه.[474] بنابراين حديث در ميان قدما شهرت فتوايى و عملى ندارد. اولين كسى كه در چندين مورد جزماً اين روايت را به پيامبر (ص) نسبت داده ابن ادريس در سرائر است كه با وجود اين كه ايشان خبر واحد مجرّد از قرينه را- ولو خبر عادل باشد- حجت نمى داند، ولى به اين روايت استناد كرده است. امّا اين هم مشكل سند را حل نمى كند؛ زيرا شايد بر اساس اجتهاد خودش به قرائن علمى دست يافته و قاطع شده است نه بر اساس حسن و سند معتبر، مخصوصاً كه وى از اين روايت در كتاب خود، مثل شيخ طوسى و سيد مرتضى، براى احتجاج عليه اهل سنّت استفاده كرده است كه به احتمال قوى در ساير موارد هم به اين روش، مشى كرده است نه اين كه سند را قبول دارد و به آن فتوى داده باشد.

آرى از عصر علامه به بعد روايت در كتب بزرگان مثل شهيد اوّل، محقق ثانى، شهيد ثانى و ديگران مطرح شده و به آن استناد شده است

و با گذشت زمان، از مشهورات

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 235

گرديده و در نزد متأخر المتأخرين از شهرت مورد قبولى برخوردار گرديده است تا رسيده به عصر صاحب جواهر و شيخ و فاضل نراقى و ديگران كه آن را مسلّم گرفته و گفته اند: «لا ينبغي التكلم في سنده » يا «نحن في غنىً عن البحث في سنده ». بنابراين حديث حتى از شهرت عملىِ قدمايى برخوردار نيست تا مورد قبول باشد، آرى ممكن است فقيهى از قوّت و استحكام و فصاحت متن حديث، به وثوق خبرى دست يابد كه همين هم حجت است و وثوق مخبرى لازم نيست، ولى اين هم براى شخص فقيه واثق ارزش دارد نه براى فقيه ديگر.[475] ولى اين هم مشكل است زيرا اگر حديث، طولانى و حاوى مطالب متعدد و از كلمات جامعه بود، مثل روايت چهارصد اصل اميرالمؤمنين (ع)، مى توان از خود متن روايت، وثوق به صدور پيدا كرد ولى صدور يك جمله زيبا از هر كسى ممكن است، مخصوصاً بناى عقلا هم بر اين است و لذا از متن و محتوا نيز به وثوق نمى رسيم، لذا روايت از نظر سند حجت نيست. در عين حال مرحوم امام بحث را خاتمه نمى دهد و با امر به تدبّر مى فرمايد:

«فتدبّر لعلّ الله يحدث بعد ذلك شيئاً

»[476] كه اقتباس از آيه كريمه است.[477]

2. دلالت حديث: در اين باره سه قول وجود دارد:

الف) فاضل ايروانى در حاشيه مكاسب خود مى گويد: حديث، ظهور در حكم تكليفى دارد و مفادش وجوب تكليفىِ حفظ مال مردم است تا زمانى كه به صاحبش رد كند و براى حكم وضعىِ ضمان يد، قابل استدلال نيست، زيرا كلمه «عَلى» همه جا ظهور در

وجوب تكليفى دارد و مفاد حديث اين است:

«يجب على الآخذ حفظ ما اخذت إلى زمان الأداء».

اين ظهور با دو قرينه ديگر در حديث تأييد مى شود: يكى كلمه «اليد» است كه «على» به آن مستند شده و متناسب با آن تكليف است، زيرا كار يد و دست حفظ و

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 236

نگاهدارى مال مردم يا رساندن آن به مالك اصلى است؛ و ديگرى ماء موصول است كه ظهور در عين مال دارد و مفاد حديث، حفظ و رد عين مال ديگران است و اين هم با وجوب تكليفى مناسب است نه با ضمان، زيرا ضمان پس از تلف مطرح مى شود نه وقتى كه عين مال موجود است؛ در نتيجه يا روايت ظهور در وجوب تكليفى دارد و يا مجمل است و به هر حال براى ضمان وضعى قابل استدلال نيست.[478]

ب) شيخ اعظم در مكاسب قائل به تفصيل شده و گفته است: اگر «على» به فعل اختيارى مكلف مستند شود، مثل وَلِلّه عَلَى النّاسِ حَجُّ الْبَيْتِ [479] يا «عليك بصلاة الليل »[480] ظهور در وجوب تكليفى دارد ولى اگر به مالى از اموال مستند شود- مثل مورد حديث كه به ماء موصول، يعنى مال اسناد داده شده است و مثل عليه دينٌ يا علىّ دينٌ- ظهور در مجرّد استقرار مال در عهده خود آخذ يا مقرّ دارد و مفادش وجوب تكليفى نيست بلكه استقرار و ثبوت مال بر ذمّه طرف است كه با ضمان متناسب است- آرى پس از استقرار ضمان، يكى از احكام آن، وجوب حفظ و وجوب اداى مال به مالك است؛ بر اين اساس از نظر شيخ دلالت حديث بر ضمان هم مثل سند

روايت روشن است.[481]

ج) امام راحل در كتاب البيع مى فرمايد: كلمه «على» در همه جا ظهور در ضمان دارد و بر استقرار عين يا دين بر عهده و ذمّه طرف دلالت دارد و فرقى ندارد كه به فعلى از افعال مكلف اسناد داده شود- مثل آيه حج- يا به مالى از اموال مستند باشد- مثل روايت مذكور. همان طور كه متفاهم از «زيد على السطح» استقرار او بر بام است، مفاد روايت هم اين است كه مالى را كه بدون مجوّز شرعى و عرفى از كسى گرفته بر عهده اش مستقر شده است، البته نه به اين معنا كه وجود تكوينى و خارجىِ مال بر

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 237

گردنش آمده است تا خود متاع آويزه گردن او باشد، بلكه وجود اعتبارى آن بر عهده آمده است. ضمان هم غير از اين نيست كه مالى بر عهده كسى بيايد و بايد از عهده برآيد يعنى تا عين مال موجود است خود آن بر عهده است و بايد از عهده برآيد و وقتى تلف شد بايد از مال خود تدارك كند و مثل يا قيمت آن را بپردازد.[482]

همين قول مطابق دليل است، زيرا در كلمه «على» دو احتمال وجود دارد: يكى اين كه ظرف مستقر باشد كه عامل آن يكى از افعال عموم- مثل مستقرٌ، ثابتٌ، كائنٌ و ...- است و ديگر اين كه ظرف لغو باشد و عاملش فعل خاص باشد- مثل يجب در مورد حديث كه به قرينه مقام است. احتمال اوّل قوى است زيرا احتمال دوم محتاج به تقدير است كه گفته شود: «يجب على اليد[483] حفظ ما اخذت حتى تؤدّي »؛ زيرا وجوب تكليفى اگر هم در ظاهر به

عين مستند باشد بايد فعلى از افعال اختيارى، مقدر باشد؛ يعنى «حفظ»، «اداء»، «اعطاء» و ...؛ ولى احتمال اوّل محتاج به تقدير نيست و مستقيماً گفته مى شود: «استقرت على اليد ما اخذت ...». تقدير هم خلاف اصل است. در نتيجه روايت نبوى از نظر دلالت بر ضمان نقصى ندارد و همان طور كه شيخ اعظم گفته دلالتش ظاهر است [484] ولى از نظر سندى اشكال دارد.

3. مقدار دلالت روايت: شيخ اعظم در مكاسب چنين آورده است:

ودلالته وإن كانت ظاهرة وسنده منجبراً إلا أنّ مورده مختص بالأعيان فلا يشمل المنافع والأعمال المضمونة في الإجارة الفاس.[485]

حاصل سخن شيخ: مدعا اين است كه هر عقدى كه صحيح آن ضمان دارد فاسدش موجب ضمان است؛ خواه بيع فاسد باشد كه از نظر مشهور به اعيان تعلّق مى گيرد- ولو

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 238

تحقيقاً بيع منفعت و عمل جايز است و قبلًا بحث شد- و خواه اجاره فاسده باشد كه به منافع عين- مثل سكناى منزل، ركوب دابّه و ...- يا به عمل حرّ تعلّق مى گيرد؛ در حالى كه حديث على اليد به سه دليل مخصوص اعيان خارجى- مثل اين كتاب، آن فرش و ...- است و منافع و اعمال را شامل نمى شود:

دليل اوّل: دليل خود شيخ: در روايت كلمه «اخذت» آمده و اخذ، ظهور در اخذ حسى و خارجى دارد كه انسان چيزى را بگيرد؛ مثل گرفتن كتاب. نسبت به اعيان، اخذ و قبض حسى معقول است ولى نسبت به منافع و اعمال، اخذ و قبض معنا ندارد، بنابراين روايت اين موارد را شامل نمى باشد.[486]

پاسخ: اگرچه در ابتدا لفظ اخذ و قبض مثل هر لفظ ديگر در امور حسى به كار رفته

است ولى يقيناً اختصاص به آن ندارد و در امور غيرحسى هم فراوان به كار رفته است، مثل اخذ عهد و ميثاق، قبض روح و اخذ علم از معلم، و حتى در امور مادى هم در بسيارى از موارد، اخذ به معناى گرفتن با دست نيست بلكه كنايه از استيلاست، مثل گرفتن منزل و باغ. بنابراين اخذ كنايه از استيلاست و شامل استيلا بر منافع و اعمال هم مى شود. ضمن اين كه در منافع، اخذ بدون واسطه نيست ولى اخذ مع الواسطه هست و آن حصول منافع در دست طرف به سبب گرفتن عين است، و همين كفايت مى كند.

دليل دوم: دليل مرحوم مامقانى در حاشيه مكاسب : بر فرض كه اخذ، كنايه از مطلق استيلا بر چيزى باشد ولى باز هم شامل منافع و اعمال نمى شود؛ زيرا قوام استيلا به وجود شخص مستولى شونده و شى ء مستولى شده است اگر اين شى ء از اعيان باشد كه وجود مستقر دارند و همه اجزاى آن ها مُجامِع در وجود هستند، هر دو ركن محقق است و استيلا بر آن حقيقه صدق مى كند، ولى اگر از منافع يا اعمال باشد كه وجود

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 239

تدريجى و متصرم دارند و ذره ذره موجود و معدوم مى شوند استيلا صدق ندارد، زيرا مستولى عليه نيست چون منفعت اين لحظه، تا موجود شد بلافاصله معدوم شد و منفعت «آنْ» هاى بعدى هنوز موجود نشده است و در واقع مستولى عليه معدوم است، و امكان ندارد امر عدمى طرف اضافه امر وجودى باشد و قوام موجود به معدوم باشد. بنابراينْ اخذ، چه به معناى گرفتن حسى باشد و چه كنايه از استيلا باشد در مورد منافع، معقول نيست.[487]

پاسخ:

استيلا در هر موردى متناسب با همان مورد است؛ مثلًا در مورد عين خارجى- از قبيل كتاب و مانند آن- به گرفتن آن است و در مثل باغ و منزل، به گرفتن كليد منزل و باغ است و در مورد منافع هم به استيلا بر اولين جزء از منفعت (سكناى منزل) است. اگر به دقت عقلى محاسبه كنيم مطلب همان است كه در دليل دوم ذكر شد ولى از نظر عرف همه آنات و لحظاتِ سكناى منزل در طول مدّت اجاره يك امر مستمر و ممتد است كه جزء اوّل آن فعلى است و اجزاى بعدى به تدريج حاصل مى شوند؛ چه مستأجر اين منفعت را استيفا كند و چه نكند. بنابراين در مورد منافع هم يك امر موجود تدريجىِ مستمر است كه استيلا بر آن، به استيلا بر جزء اول است و قوام استيلا به امر موجود است نه معدوم.

دليل سوم: در آخر روايت لفظ «حتّى تؤدّى يا تؤدّيه» ذكر شده كه غايت ضمان است و ظاهرش تأديه، و رد خود مالى است كه طرف، آن را اخذ كرده و بر آن مستولى شده است، آن گاه اگر عين خارجى باشد رد خود آن به صاحبش ممكن است و «حتّى تؤدّى» صدق مى كند، ولى اگر منفعت يا عمل باشد رد خود آن به صاحب منزل يا صاحب عمل ممكن نيست، لذا «حتّى تؤدّى» صدق نمى كند و منافع و اعمال به سبب ذيل حديث و غايت آن مشمول حديث نمى باشند. مرحوم آقاى خوئى بر اين اساس

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 240

تسليم اشكال شده و مثل شيخ اعظم حديث را مخصوص اعيان دانسته است كه اخص از مدّعاست.[488]

پاسخ امام:

امام راحل از اين دليل هم پاسخ داده و تسليم اشكال نشده است، حاصل جواب از اين قرار است: درباره حديث «كلّ شي ء نظيف حتّى تعلم أنّه قذر»[489] در اصول به طور مفصل بحث شده است كه مفاد آن چيست؟ در مجموع هفت احتمال ذكر شده است: به نظر مشهور، غايت «حتّى تعلم أنّه قذر» قيد موضوع است و حديث مخصوص قاعده و اصل طهارت است، گويا گفته شده است: «كلّ شي ء شُك فى طهارته ونجاسته طاهرٌ». بنابراين غايت خود حكم طهارت، ذكر نشده است؛ يعنى هر چيزى كه طهارت و نجاست آن مشكوك است تا زمانى كه علم به قذارت پيدا شود پاك است، امّا اين كه چه زمانى علم خواهد آمد و اساساً آيا حصول علم به قذارت ممكن است يا ممكن نيست، روايت از اين جهت در مقام بيان نيست و تمام توجه حديث به بيان طهارت ظاهرىِ شى ء مجهول و مشكوك العنوان أو الحكم است.

حديث على اليد نيز از اين قرار است يعنى غايت «حتّى تؤدّى » قيد موضوع (ما اخذ) است و تمام عنايت حديث به اين است كه «المال المأخوذ أو المستولى عليه غير المؤدّى إلى صاحبه مالم يؤدّ إلى صاحبه مضمون على الآخر أو المستولى »، امّا اين كه آيا امكان تأديه خود آن موجود است يا خير، از اين نظر در مقام بيان نيست و با هريك از دو مورد امكان رد- مثل خود عين- و عدم امكان آن- مثل منفعت و عمل- سازگار است.[490] بنابراين حديث على اليد، هم دليل ضمان عين است و هم دليل ضمان منفعت و

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 241

عمل، و در نهايت دليل مساوى با مدعاست

نه اخص از آن،[491] ولى از نظر سندى قابل اعتماد نيست، لذا از استدلال به آن صرف نظر مى شود.

وجه دوم، قانون اقدام بر ضمان: شيخ طوسى در چند جا در كتاب مبسوط[492] و به پيروى از ايشان شهيد ثانى در مسالك [493] براى ضمان مقبوض به عقد فاسد يا قضيه «كلّ عقد يضمن بصحيحه يضمن بفاسده» به قانون اقدام، استدلال كرده اند كه به صورت شكل اول منطقى از اين قرار است:

القابض أقدم على الضمان: صغرا؛ و كل من أقدم على الضمان فهو ضامن: كبرا؛ فالقابض ضامن: نتيجه.

حاصل كلام: كسى كه به موجب معامله فاسدى مال طرف را مى گيرد اقدام بر ضمان كرده است و به تعبير خود شيخ طوسى: «دخل على أن يكون المال مضموناً عليه بالمسمّى» و قانون كلى اين است كه هركس اقدام بر ضمانت كند شرعاً ضامن است، امّا اگر معامله صحيح باشد وى ضامن عوض تعيين شده در متن عقد است و اگر فاسد باشد- كه فرض ما همين است- عوض المسمّى را ضامن نيست و قهراً نوبت به عوض واقعى؛ يعنى مثل يا قيمت مى رسد. بنابراين به موجب قانون اقدام، قابض ضامن است.

نقد اين دليل: شيخ اعظم در مكاسب با دو بيان اين استدلال را رد نموده است:

الف) كبراى كلى، نه جامع افراد است و نه مانع اغيار يعنى چنين نيست كه هرجا اقدام بود ضمان هم باشد؛ بلكه گاهى اقدام هست و ضمان نيست، و چنين نيست كه هرجا اقدام نبود ضمان نباشد يا هرجا ضمان بود اقدام هم باشد؛ بلكه گاهى ضمان هست ولى اقدام نيست. اما اقدام بدون ضمان در مثل تلف مبيع قبل از قبض است كه

كوثر فقه

(محمدى)، ج 2، ص: 242

به حكم قانون «كل مبيع تلف قبل قبضه فهو من مال بايعه » خسارت بر بايع وارد مى شود و مشترى ضامن نيست با اين كه با ورود در معامله، اقدام بر ضمان نموده و متعهد شده است كه عوض المسمّى را بپردازد.

و امّا ضمان بدون اقدام در مثل معامله اى است كه مشترى شرط كرده است كه اگر مبيع پس از قبض هم تلف شد بر عهده بايع باشد و ضررى به مشترى نخورد در اين جا ضمان هست ولى اقدام نيست. همچنين مثل بيع بدون ثمن و اجاره بدون اجرت كه در آن، ضمان هست ولى اقدام بر ضمان نيست.

به نظر تحقيق، اين بيان شيخ اعظم ناتمام است؛ زيرا در مثل تلف مبيع قبل از قبض، حكم اين است كه به محض تلف، اصل معامله منفسخ مى گردد و به دنبال آن اقدام معاملى منتفى مى شود پس مشترى هم ضامن نيست، اما نه از باب اين كه اقدام هست و ضمان نيست بلكه از باب اين كه اقدام منتفى است و نبود ضمان به نبود موضوع آن است. و در مثل شرط بودن تلف مبيع از مشترى، اقدام بر ضمان هست (طرفين معامله هر دو متعهد شده اند كه عوض را بدهند) ضمان هست، آرى شرط مذكور امر زائدى است كه ضمن عقد آمده است و بستگى دارد كه شرط صحيح باشد يا فاسد؛ و اگر فاسد است آيا مفسد عقد است يا نه؟ ولى اين موارد ربطى به اصل اقدام معاملى و ضمان معاملى ندارد. در مثل بيع بدون ثمن و اجاره بدون اجرت نامش را بيع يا اجاره گذاشته اند وگرنه واقعاً بيع و اجاره نيست؛ زيرا قوام بيع به

عوضين، و قيام اجاره به اجرت است و در واقع از نوع هبه و عاريه است كه نامش بيع و اجاره نهاده شده است. تكليف هبه و عاريه هم روشن است؛ زيرا صحيح آن ها موجب ضمان نيست تا فاسدش موجب ضمان باشد؛ پس نه ضمان هست و نه اقدام.

ب) دليل اصلى شيخ اعظم اين است كه اقدام طرفين در معامله فاسده، بر مطلق ضمان نيست تا شامل ضمان به عوض واقعى (مثل يا قيمت) هم باشد. بلكه بر ضمان خاصى (به عوض المسمّى) اقدام كرده اند، و فرض اين است كه معامله فاسد است و

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 243

شارع اين ضمان خاص را امضا نكرده است؛ ضمان به مثل يا قيمت هم مورد اقدام نيست تا براى اثبات آن به قانون اقدام استدلال شود. بنابراين دليل از مدعا اجنبى است، زيرا مدعا ضمان به عوض واقعى است كه مورد اقدام نيست و دليل، قانون اقدام است كه بر عوض المسمّى است.[494]

بنابراين استدلال به قانون اقدام هم مثل استدلال به حديث «على اليد» ناتمام است.

شيخ اعظم در پايان توجيه مى كند و مى گويد: شيخ طوسى قانون اقدام را دليل مستقلى نمى داند، بلكه دليل اصلى را يد و استيلا بر مال ديگرى مى داند كه مقتضى براى ضمان ذى اليد و مستولى است، و قانون اقدام را از قبيل عدم المانع مى داند؛ زيرا اگر تسليط مجانى و بدون عوض باشد مانع از ضمان قابض و متصرف است. گفتنى است در مورد بحث ما اين جهت نيست و گيرنده به عنوان معامله اقدام كرده است، پس مانعى از ضمان وجود ندارد و دليل اصلى، همان يد و استيلا بر مال غير است.[495] بنابراين

اعتراض به شيخ طوسى متوجه نيست. البته شهيد ثانى در مسالك هركدام از قانون يد و قانون اقدام را دليل جدايى دانسته است.[496] دو اشكالى هم كه ذكر شد به ايشان متوجه است.[497]

در نتيجه شيخ اعظم مى پذيرد كه دليل اصلى، حديث «على اليد» است و قانون اقدام بر ضمان هم از قبيل عدم المانع براى تأثير مقتضى است، ولى قبلًا ما دليل «على اليد» را نيز نپذيرفتيم، و از اين راه به نتيجه نمى رسيم كه قابضِ مالِ طرف به عقد فاسد ضامن باشد.

وجه سوم، روايات احترام مال مؤمن: شيخ اعظم پس از نقد دليل اقدام و قبول

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 244

حديث «على اليد» و مناقشه در شمول حديث، نسبت به ضمان منافع و اعمال و تخصيص آن به اعيان خارجى، با عبارت «اللهم إلا أن يستدل ...»[498] به روايات احترام مال مؤمن براى حكم به ضمان منافع و اعمال استدلال كرده است. اين روايات سه دسته است:

الف) روايات «

لا يحلّ مال امرءٍ مسلم الا بطيبة نفسه

». در ميان اين دسته روايات دو روايت معتبر وجود دارد كه هر دو را مرحوم كلينى در كافى آورده است.[499] مرحوم صاحب وسائل هم به نقل از مرحوم صدوق به سند معتبر نقل كرده است.[500]

شيوه استدلال: عدم حليت مال ديگران، مخصوص حالِ وجودِ مال، در دست غير نيست تا مراد، حرمت تكليفى تصرّف در مال ديگران و اتلاف آن باشد، بلكه حالِ تلف مال غير را نيز شامل مى شود. معناى عدم حليت مال غير هم در حال تلف يا حرمت آن پس از تلف، جز ضمانت نيست، يعنى نبايد مال مردم ضايع شود و هدر برود و راهى ندارد

مگر ضمان و تدارك به مثل يا قيمت. و كسى كه به سبب معامله فاسدى مال ديگرى را گرفته است، تصرف در حال وجود آن، حرام است و در حال تلف آن ضامن است.

نقد اين دليل: در ظاهر كلام، حكم حرمت يا عدم حليت، به عين خارجى مستند شده است و چون معناى معقولى ندارد بايد فعل اختيارى مكلف در تقدير باشد. گفتنى است در اينجا فعل مناسب، تصرّف در مال غير است و مفاد حديث، حرمت تكليفى دخل و تصرف است. و امّا اين كه اگر تصرف كرد و تلف نمود يا خود به خود تلف شد ضامن هم باشد مطلب ديگرى است كه از حديث استفاده نمى شود و به قول امام راحل: دلالت حديث بر ضمان روشن نيست.[501]

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 245

ب) روايات

«حرمة مال المؤمن كحرمة دمه».

اين تعبير در سه حديث آمده است: يكى در موثقه ابى بصير از امام باقر (ع): قال: قال رسول الله (ص):

«سباب المؤمن فسوق، وقتاله كفر، وأكل لحمه معصية وحرمة ماله كحرمة دمه».[502]

ديگرى روايت ابى ذر از رسول خدا (ص) است،[503] و سومى مرسله شيخ صدوق (رحمه الله) است.[504] در سند روايت دوم اشخاص ضعيف وجود دارند. روايت سوم هم مرسله است، ولى روايت اولى موثقه است و كفايت مى كند.

شيوه استدلال: محقق اصفهانى [505] و به پيروى از ايشان مرحوم آيت اللّه خوئى [506] گفته اند: حديث براى حرمت تكليفى است و خون مؤمن محترم است؛ يعنى ريختن آن حرام است و احترام مالش هم مثل احترام خون او است؛ پس تصرف در آن حرام است و امّا اين مطلب كه «پس از ريختن خون يا تلف كردن مال، ضامن است و نبايد خون يا مال

مؤمن ضايع و هدر شود و بايد تدارك شود» از روايت استفاده نمى شود، مخصوصاً كه لفظ حرمت، ظهور در تكليفى دارد، و جمله در سياق و رديف چند جمله ديگر است كه همه آن ها ظهور در حكم تكليفى دارند. ولى امام راحل معتقد است كه حرمت و احترام خون مؤمن- كه مشبّه به است- از هر دو جهت روشن است و از صدر اسلام در آيات قرآن، هم حرمت تكليفى آن ذكر شده است و هم اين كه نبايد هدر رود و بايد قصاص شود يا ديه بدهد؛ و چون در حديث، احترام مال مؤمن به احترام خون او تشبيه شده و قيدى هم نيامده است، ظاهرش اطلاق و عموم تشبيه است و هر حكمى كه خون مسلمان دارد مال مسلمان هم دارد. پس تصرف در آن حرام است و هم اگر

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 246

تصرف كرد و تلف شد نبايد هدر رود بلكه بايد جبران شود. معناى ضمان نيز همين است،[507] از روايت موثقه امام باقر (ع) همين نظر تأييد مى شود؛ زيرا قطعاً قبل از آن حضرت، در لسان قرآن و پيامبر اعظم (ص) حكم خون مسلمان تكليفاً و وضعاً بيان شده است و تشبيه كلى مال او به خونش، شاهد اين است كه حكم وضعى و تكليفى مال مؤمن را بيان كرده است. پس روايت دليل ضمان است و وحدت سياق هم قرينه محكمى نيست تا از اين بخش حكم تكليفى مراد باشد؛ لفظ حرمت هم ظهور در حرمت تكليفى ندارد بلكه به معناى احترام مال مؤمن است و با حكم وضعىِ ضمان نيز سازگار است.

اشكال اصلى اين روايات اين است كه مخصوص فرض

اتلاف هستند نه تلف سماوى؛ زيرا هيچ كس فتوا نداده است بر اين كه اگر كسى مسلمانى را حبس كرد و او در زندان به مرگ طبيعى از دنيا رفت ضامن باشد، يا اگر مال مؤمنى در گوشه اى از دنيا تلف شد ديگران ضامن باشند. آرى، اگر سبب يا مباشر در قتل يا اتلاف باشد ضامن است نه مطلقاً؛ در حالى كه مدعا اعم از فرض تلف و اتلاف است، وانگهى در فرض اتلاف هم نيازى به استدلال به اين روايات نداريم چون دلايل محكمى دارد. بنابراين دليل اخص از مدعاست.

ج) روايات

«لا يصلح ذهاب حق احد».[508]

اين دسته از روايات شامل سه روايت است كه در باب وصيت ذكر شده است. روايت اول صحيحه كناسى [509] و دومى صحيحه محمد بن مسلم [510] و سومى روايت سماعه است.[511]

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 247

روايت سوم به خاطر محمد بن عيسى ضعيف است ولى روايت اوّل و دوم كفايت مى كند و اشكال سندى ندارند.

شيوه استدلال: روايات مى گويد: حق هيچ كس يا هيچ مسلمانى نبايد ضايع شود و از بين برود، و اگر در معامله فاسد، مشترى مبيع را بگيرد و تلف كند و ضامن نباشد حق بايع از بين رفته است، بنابراين حكم به ضمان قابض مى شود تا حق ديگرى تأمين شود.

نقد اين دليل: اوّلًا عبارت «لا يصلح » مثل عبارت «لا ينبغى » ظهور در حرمت ندارد تا مفادش اين باشد كه نبايد حقى ضايع شود تا دال بر ضمان باشد؛ بلكه ظهور در كراهت و مرجوحيت دارد و از آن، ضمانت و لزوم تدارك، استفاده نمى شود؛ ثانياً بر فرض كه دليل ضمان باشد امّا باز هم دليل اخص از مدعاست؛ زيرا تنها در فرض

اتلاف مال يا اتلاف حق ديگرى، ضمان را ثابت مى كند و نبايد حقِ حق دار هدر رود، و فرض تلف قهرى و سماوى را شامل نيست و هيچ كس فتوا نداده است به اين كه در فرض تلف قهرى هم اگر مال يا حق كسى از بين رفت ديگران مسئول باشند.

وجه چهارم، حديث نفى ضرر: در كتاب كافى ، در دو روايت عبارت «لا ضرر ولا ضرار» ذكر شده است. هر دوى اين روايات در مورد قضيه سمره بن جُندب است و از قول رسول اعظم (ص) نقل شده كه حضرت فرموده است:

«فإنّه لا ضرر ولا ضرار

»[512] يا فرموده است:

«ولا ضرر ولا ضرار على مؤمن

».[513] ساير روايات، يا راويان آن ضعيف هستند و يا به صورت مرسل نقل شده و قابل استناد نيستند. البته از دو روايت مورد اشاره نيز روايت دوم، مرسله است؛ زيرا «عن بعض أصحابنا» دارد، ولى روايت اوّل موثقه است- به خاطر ابن بكير كه فطحى مذهب ولى ثقه است- و براى استفاده حكم شرعى فرعى كفايت مى كند.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 248

شيوه استدلال: به صورت قياس منطقى مى گوييم: اگر در مقبوض به عقد فاسد، قابض ضامن نباشد لازمه اش تضرر مالك اصلى- مثلًا بايع- است و به حكم روايت نفى ضرر، اين لازم منتفى است پس ملزوم (عدم ضمان) نيز منتفى مى گردد و وقتى عدم ضمان نبود حتماً ضمان مى آيد، وگرنه ارتفاع نقيضان مى شود كه محال ذاتى است.

نقد اين دليل: اوّلًا لا ضرر و لا حرج و مانند آن مُشرِّع نيستند تا توسط آن ها حكم تكليفى يا وضعى (ضمان) ثابت گردد بلكه حداكثر نافى مى باشند و حكم ضررى را برمى دارند، و به تعبير ديگر ضررى كه از ناحيه

حكم شرعى پيش آيد با لا ضرر نفى مى گردد و ضررى كه از ناحيه عدم حكم شرعى (عدم ضمان) بيايد با حديث لا ضرر منتفى نمى گردد.

ثانياً بر فرض كه حديث، براى نفى اين ضرر هم به كار آيد ولى دليل از مدعا اخص است؛ زيرا در خصوص تصرف و اتلاف مال غير، طرف ضامن است تا ضرر به مالك اصلى وارد نشود، ولى در مورد تلف قهرى و به آفت سماوى به ويژه با تحفظ قابض بر مال، لا ضرر حكم به ضمان نمى كند. زيرا در مقام امتنان بر جنس امت است و نبايد به گونه اى باشد كه در حق فردى مايه امتنان، و در حق ديگرى خلاف امتنان باشد؛ وگرنه لا ضررِ اين با لا ضررِ آن تعارض مى كنند، و در فرض تلف قهرى اگر قابض ضامن باشد بدون دليل، متضرر مى شود و لا ضرر اين را نفى مى كند.

ثالثاً به گفته امام راحل:

إنّ التحقيق في دليل نفي الضرر أنّه حكم سلطاني من رسول الله (ص) ونهى منه من الإضرار وإيقاع الحرج على الغير كما يشهد به مورد القضية صدراً وذيلًا.[514]

يعنى اصولًا حديث نفى ضرر در مقام بيان حكم شرعى الهى نيست تا بتوانيم از آن، حكم شرعى به دست آوريم و بر طبق آن فتوا دهيم، بلكه يك حكم حكومتى و سلطانى

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 249

است كه پيامبر اسلام (ص) به عنوان حاكم و ولىّ امر صلاح ديده و حكم كرده است تا براى رفع فتنه ها چنين دستورى بدهد؛ و مورد حديث هم گواه اين مطلب است.[515]

وجه پنجم، سيره عقلا: مرحوم آيت الله خوئى براى اثبات ضمان در مورد بحث (مقبوض به عقد فاسد) به سيره قطعى عقلا، و عدم

ردع شارع استدلال كرده است. خلاصه استدلال وى از اين قرار است: بناء عملىِ قطعىِ عقلا در طول تاريخ اين گونه استقرار يافته كه اگر كسى بدون تسليط مجانىِ مالك اصلى، بر مال ديگرى استيلا پيدا كند و آن را در اختيار بگيرد مسئول و ضامن است و بايد از عهده آن برآيد. از اين سيره قطعى، فرض تسليط مجانى و امانت مالكى خارج است و فرض غصب و معامله فاسد داخل است. بنابراين از نظر عقلا، قابض مال به دنبال عقد فاسد، ضامن است. و اين سبب يقيناً در عصر معصوم بوده و مع ذلك ردعى صورت نگرفته است و در سيره هاى مهم و مورد ابتلاى عموم، عدم ردع هم كفايت مى كند. و ما به اين دليل به ضمان مقبوض به عقد فاسد حكم مى كنيم.[516]

نقد اين دليل: اگر چنين سيره اى وجود داشته باشد، بر ضمان به عوض المسمّى است، نه به عوض واقعى؛ در حالى كه شرعاً اگر ضامن باشد به عوض واقعى (مثل يا قيمت) است؛ بنابراين عدم ردع در اين موارد فايده اى ندارد و لااقل مقطوع نيست، و تا سيره قطعى نباشد قابل استدلال نيست.

نتيجه: تا اين جا تمام دلائل ضمان را بررسى كرديم و هيچ كدام پذيرفتنى نبود. بنابراين براى اصل قضيه «كل عقد يضمن بصحيحه يضمن بفاسده » دليل نداريم و ناچاريم در مورد هر عقد فاسدى جداگانه بحث كنيم؛ مثلًا آيا بيع فاسد موجب ضمان مشترى

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 250

نسبت به عين هست يا خير؟ اجاره فاسده موجب ضمان مستأجر نسبت به عمل اجير مى شود يا نه؟ و ... در ادامه درباره خصوص مقبوض به بيع فاسد، بحث خواهد شد كه متن مسأله

سيزدهم است.

درباره عكس قاعده مذكور يا قضيه «كل عقد لا يضمن بصحيحه لا يضمن بفاسده » مدعا اين است كه هر عقدى كه در مورد صحيح آن ضمان نيست در مورد فاسد آن نيز ضمان نيست؛ مثل عقد رهن، وكالت، مضاربه، عاريه، وديعه، هبه و ... خلاصه اين كه در مقبوض به يكى از عقود فاسد مزبور، ضمانى نيست و قابض (مرتهن، وكيل، عامل مضارب، مستعير، ودعى، متهب و ...) ضامن عين مرهونه و مستعاره و مستودعه و مستوهبه و ... نمى باشند، اين عكس داراى دو دليل است:

1. اولويت: شيخ طوسى در مبسوط به اين دليل استدلال كرده است و در مورد رهن فاسد مى گويد: «إنّ صحيحه لا يوجب الضمان فكيف يضمن بفاسده».[517]

شيخ اعظم در توضيح آن مى گويد: اگر صحيح از عقود مذكور و مانند آن ها مقتضىِ ضمان نباشد- با اين كه شارع مقدس آن را امضا نموده و مؤثر قرار داده است پس فاسدش كه به منزله عدم است و گويا عقدى نيست به طريق اولى مفيد و مؤثر در ضمان نخواهد بود؛ زيرا ضمان يا از اقدام قابض بر ضمانت ناشى مى شود، يا از قانون ضمان يدى «على اليد ما اخذت ...»، و يا از حكم شارع. گفتنى است هر سه مورد اشكال دارد زيرا قابض اگر اقدام بر ضمان كرده بود صحيح اين عقود ضمان آور بود؛ اما نيست؛ اگر «على اليد» مدرك ضمان باشد يد مجّانى را شامل نيست و اين مواردتخصيصاً يا تخصّصاً از تحت قاعده «على اليد» خارج مى باشند. دليل خاص شرعى هم بر ضمان عقود مذكور نداريم، بنابراين صحيح از اين عقود موجب ضمان نيست پس فاسد آن ها به طريق اولى ضمان آور نيست؛ چون فرض

اين است كه

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 251

لغووغيرمؤثر است و وجودش كالعدم است.[518]

سپس شيخ اعظم مناقشه كرده و گفته است در مثل رهن و اجاره صحيح از آن جا كه قابض (مرتهن و مستأجر) بر عين مرهونه و مستأجره مسلط مى شوند و مالك اصلى، آن ها را مجاناً مسلّط كرده است ضامن نيستند ولى در رهن و اجاره فاسد، چنين تسلّطى نيست و وجود آن ها كالعدم است پس تسليط مجانى نيست و به طريق اولى ضامن نيست؛ بنابراين اولويت مورد نظر، مخدوش است.[519]

2. عمومات ادلّه استيمان: خود شيخ اعظم به اين عمومات استدلال كرده و گفته است: عموم ادلّه اى كه دلالت دارند بر اين كه «مَن لم يضمّنه المالك فهو غير ضامن ». سپس مى گويد:

سواء ملّكه إيّاه بغير عوض أو سلّطه على الانتفاع به، أو استأمنه عليه لحفظه، أو دفعه إليه لاستيفاء حقه، أو العمل فيه بلا اجرة أو معها، أو غير ذلك.[520]

خلاصه: مالك اصلى، مال را به هر كسى كه بدهد و او را ضامن قرار ندهد، شرعاً ضامن نيست، خواه مال را مجاناً به او تمليك نمايد،[521] يا او را بر مالش مسلط كند تا از آن انتفاع برد،[522] يا او را امين بداند و به او اعتماد كند و مال را به او بدهد تا حفظ كند،[523] يا اين كه مالى را به او بدهد تا عند اللزوم، حق خود را استيفا كند،[524] يا مال را به كسى بدهد تا در آن عمل كند بدون اجرت يا با اجرت و ... بنابراين كبراى كلى «من لم يضمّنه المالك فليس بضامن» شامل عقود فاسد و مذكور مى شود همان طور كه صحيحِ آن ها را

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 252

مى گيرد؛ زيرا

در هيچ كدام، مالك اصلى قابض را ضامن قرار نداده است، بلكه اين عمل، تسليط مجانى است نه معاملى و معاوضى كه عين تضمين باشد.

نقد دليل دوم: اوّلًا همان گونه كه مرحوم شهيدى در حاشيه [525] و امام راحل در كتاب بيع [526] تصريح كرده اند چنين دليلى وجود ندارد كه «من لم يضمّنه المالك فهو غير ضامن » تا مورد استدلال قرار گيرد. آرى در ابواب مختلف از قبيل باب امانت [527] و عاريه [528] و اجاره [529] و مانند آن رواياتى وجود دارد مبنى بر اين كه امين، ضامن نيست ولى از اين روايات، هرگز عليت استفاده نمى شود تا بگوييم «العلّة تعمّم » در نتيجه قاعده كلى (در كلّيه عقودى كه صحيح آن ضمان ندارد فاسدش نيز ضمان ندارد) به دست آيد. آرى در رواياتى تعليق حكم بر وصف است كه مشعر به عليت است و كافى نيست، و در مواردى هم به صورت جمله شرطيه آمده است،[530] ولى اين كه تعبير كلى داشته باشيم كه هر كجا تسليط مجانى بود يا گيرنده امين بود ضامن نباشد، از روايات ابواب مشارٌاليها برنمى آيد.

ثانياً روايات ابواب مورد اشاره هركدامش از نظر سند و دلالت قابل بحث و بررسى است كه در كتب مربوطه (كتاب اجاره، كتاب رهن و ...) بايد بررسى شود. ثالثاً در خصوص اجاره و رهن، اصل امانت بودن عين مقبوضه و اصل تسليط مجانى بودن قابل مناقشه است؛ زيرا موجر عين مورد اجاره را به رسم امانت به مستأجر نداده است تا در حفظ آن بكوشد بلكه براى استيفاى حقش و از باب وفا به عقدِ اجاره تسليم نموده است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 253

3. عدم دليل بر ضمان: بهترين دليل بر عدم ضمان در عقود

فاسد مذكور، نبودن دليل بر ضمان است؛ زيرا ضمانت، حكم شرعى است و دليل مى طلبد، و ما هر جا كه شك كرديم از اصل برائت و عدم ضمان استفاده مى كنيم و در مثل رهن و مضاربه حكم به عدم ضمان مى شود مگر اين كه طرف، افراط يا تفريط كند و سبب تلف مال گردد كه بحث ديگرى است؛ اتلاف عمدى يقيناً سبب ضمان است.

ب) بررسى مسأله ضمان مقبوض به بيع فاسد

تاكنون درباره قانون كلى ضمان مقبوض به عقد فاسد قضيه «كل عقد يضمن بصحيحه يضمن بفاسده» بحث شد و در نتيجه دليلى بر آن نيافتيم. اين جا به بررسى خصوصىِ ضمانِ مقبوض به بيع فاسد كه موضوع اصلى بحث ما در كتاب بيع است مى پردازيم. مدّعا اين است كه: «لو قبض المشترى ما ابتاعه بالعقد الفاسد لم يملكه وكان مضموناً عليه» عين اين تعبير در مكاسب [531] و سرائر[532] نيز آمده است. شيخ طوسى،[533] كاشف الغطاء[534] و ابن ادريس [535] هم ادعاى اجماع كرده اند. ظاهراً در اصل ضمان مشترى نسبت به مبيع مقبوض به عقد فاسد مخالفى وجود ندارد. البته قبل از حكم به ضمان، فتوا به عدم ملك داده اند ولى اين واضح است و دليل نمى خواهد؛ زيرا ملكيت اثر بيع صحيح است و وقتى بيع، فاسد بود قطعاً مؤثر و مفيد ملك نخواهد بود. آن كه مهم است حكم به ضمان مشترى نسبت به مبيع مقبوض است آن هم نه ضمان به عوض المسمّى؛ زيرا وقتى عقد فاسد باشد بايع هم مالك عوض معين نيست و حق مطالبه ندارد. «تنها سبب ضمان» به اين عوض، بيع صحيح است كه در اين فرض منتفى است. بنابراين محل

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 254

بحث، ضمان به عوض واقعى

(مثل يا قيمت) است.

دلايل اثبات اين مدّعا:

1. ادعاى اجماع.

جواب: بارها از اين دليل پاسخ داده ايم و آن را در حدّ مؤيد قبول داريم.

2. حديث

«على اليد ما اخذت حتى تؤدّي».[536]

جواب: قبلًا درباره قانون

«كل عقد يضمن بصحيحه يضمن بفاسده

» به اين حديث استدلال شد كه از نظر سندى مبتلا به اشكال بود؛ لذا قابل استدلال نيست.

3. خود قضيه: خود قضيه كلى مزبور يكى ديگر از دلايل ضمان مبيع است كه بدان استناد شده و بر مورد بحث منطبق مى باشد.

جواب: ولى اين دليل نيز ناتمام است؛ زيرا قبلًا تحقيق شد و هيچ دليل قانع كننده اى بر آن وجود نداشت.

4. روايات بيع امة مسروقه:[537] اين روايات اگرچه نوعاً ضعيف مى باشند ولى در ميان آن ها روايت موثقه هم وجود دارد؛ مثل موثقه جميل بن دراج از امام صادق (ع). اين روايت به خاطر معاويه بن حكيم موثقه ناميده شده است وگرنه ساير راويان حديث، امامى عدل هستند.[538]

متن روايت:

فى الرجل يشترى الجاريه من السوق فيولدها ثمّ يجي ء مستحق الجاريه؛ قال (ع

): «يأخذ الجارية المستحق ويدفع إليه المبتاع قيمة الولد ويرجع على من

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 255

باعه بثمن الجارية وقيمة الولد التي أخذت منه».[539]

شيوه استدلال: ولد در مورد حديث، نماء غير مستوفات است؛ يعنى نتاج و منفعت كنيز است و استيفاء هم نشده است،[540] در عين حال مشترى ضامن آن است و بايد قيمت ولد را به صاحب كنيز بدهد.[541] حال اگر مشترى، نماء غيرمستوفات را ضامن است پس نماء مستوفات (خدمات جاريه اگر استيفا كرده باشد) را به طريق اولى ضامن است؛[542] طريق اولى خود كنيز را ضامن است، يعنى اگر عين موجود است همان را بايد به مولاى جاريه مسترد كند

و اگر تلف شده باشد بايد قيمت آن را بپردازد. وجه اولويت در اين جا اين است كه نماء جاريه، فرع بر خود جاريه است و عقلائى نيست كه نماء را ضامن باشد ولى خود عين را ضامن نباشد. ضمناً مورد حديث هم مقبوض به بيع فاسد است؛ زيرا بيع سارق فضولى است و فرض اين است كه صاحب كنيز امضا نكرده، پس باطل است. در مورد بيع فاسد هم، امام (ع) حكم به ضامن نموده است. بنابراين به بركت اين موثقه، مقبوض به بيع فاسد، مورد ضمان است.

دو اشكال مهم:

1. اشكال شيخ اعظم در مكاسب : استيلاد[543] از مصاديق اتلاف مال غير است [544] و بديهى است كه اتلاف عمدى، سبب ضمان است ولى دليل بر اين نيست كه تلف قهرى

هم سبب ضمان باشد در حالى كه بحث ما، يا در تلف قهرى و يا در اعم از تلف و

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 256

اتلاف است؛ در نتيجه دليل اخص از مدّعاست.

خلاصه پاسخ شيخ اعظم:[545] استيلاد از قبيل اتلاف نماء عين نيست تا اشكال شود. بلكه از قبيل ايجاد نماء عين است به نحوى كه قابل تملك براى صاحب كنيز نيست.[546] و فرض اين است كه مشترى خبر ندارد كه كنيز مسروقه است، و با جهل مركب با او نزديكى كرده و صاحب فرزند گرديده است. چنين فرضى مثل نماء مُتلَف نيست كه عمداً تلف شده باشد بلكه مثل نماء تالف است كه گويا قهراً تلف شده است. از اين جهت شامل تلف قهرى يا شبه آن نيز مى شود، مخصوصاً اطلاق كلمه «ويرجع على من باعه » كه فرض تلف و اتلاف هر دو را شامل است.

2. اشكال

مرحوم آيت اللّه خوئى: اين روايات از مركز بحث ما بيگانه مى باشند؛ زيرا مورد بحث در بايعى است كه مالك اصلى است ولى معامله فاسد و باطل است و مورد روايات در بايعى است كه غاصب است.[547]

پاسخ: اگرچه در مورد روايات، بايع، غاصب و سارق است ولى روايت ابتداءً حكم به ضمان غاصب نمى داند بلكه مشترى را ضامن مى داند و طبق آن مالك جاريه، قيمت را از او مى گيرد. از اين نظر، دليل ضمان در مقبوض به بيع فاسد است و با بحث ما بيگانه نيست. البته چون غاصب موجب چنين ضررى به مشترى شده است در ادامه روايت، تكليف او هم مشخص شده است؛ يعنى مشترى هم حق دارد به غاصب رجوع كند و پولى را كه بابت كنيز داده و نيز قيمت ولد را بگيرد. پس ضمان بر عهده غاصب استقرار مى يابد.

نتيجه: روايت موثقه، دليل بر ضمان مقبوض به بيع فاسد است و اجماعات صدر

بحث و حديث على اليد و فتواى قطعى مشهور نيز مؤيد آن است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 257

ج) وجوب ردّ عين و حرمت امساك

چند نكته درباره ضمان

امام راحل درباره معناى ضمانت مى فرمايد:

«بمعنى أنّه يجب عليه أن يردّه إلى مالكه ولو تلف ولو بآفه سماوية يجب عليه ردّ عوضه من المثل أو القيمة».[548]

پيش از بيان هر نكته اى توجه به سه نكته بايسته است:

الف) حضرت امام (رحمه الله) ضمانت را- كه يك حكم وضعى است- به وجود ردّ- كه يك حكم تكليفى است- معنا كرده است. اين معنا با مبناى شيخ اعظم [549] موافق است. شيخ براى حكم وضعى جعل مستقل قائل نيست و آن را تبعى و انتزاعى مى داند. حتى در پاره اى از تعابيرش، حكم وضعى را

به حكم تكليفى ارجاع داده و عين آن مى داند. وى ضامن را به معناى «من يجب عليه الغرامة» مى گيرد. ولى بر مسلك اصوليان متأخر از شيخ اعظم، حكم وضعى عين حكم تكليفى نيست و هركدام جداگانه قابل جعل مى باشند كه تفصيل مطلب در باب استصحاب علم اصول فقه مطرح است و اجمال قضيه در مورد ضمانت اين است كه حقيقت آن نوعى التزام و كفالت- در مورد اموال- است و وجوب ردّ عين يا عوض آن، از احكام ضمانت است و لازم المعنى به جاى خود معنا اخذ شده است. مناسب تر اين بود كه اين احكام را از فروعات مقبوض به بيع فاسد بيان مى كرد چنان كه در مكاسب شيخ اعظم و در كتاب البيع خود حضرت امام اين گونه مطرح شده است. البته اين نزاع ثمره عملى ندارد؛ زيرا ضمانت را چه به معناى خود وجوب ردّ بگيريم و چه اين كه وجوب ردّ، از آثار و لوازم آن باشد در هر حال اين احكام مطرح است، و چون تمام غرض فقيه بيان آثار و احكام ضمانت است امام

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 258

راحل ضمانت را به خود وجوب ردّ عين يا عوض معنا كرده است؛ نظير تفسير صحت و فساد به موافقت امر و عدم آن، كه در اصل به معناى تماميت و نقصان است ولى تفسير فقيه از باب تفسير به غرض اصلى او است.

ب) در مورد حقيقت ضمان، نظر مشهور اين است كه: «الضمان عهدة الدرك والخسارة والغرامة» و به گفته شيخ اعظم در مكاسب : «أمّا الضمان بمعنى كون تلفه عليه »،[550] و در جاى ديگر مى گويد: «المراد بالضمان هو كون درك المضمون عليه بمعنى

كون خسارته ودركه فى ماله الأصلى»،[551] و يك جا مى گويد: «فالمراد بالضمان بقول مطلق هو لزوم تداركه بعوضه الواقعي».[552] ا ز همه تعابير مزبور به وضوح استفاده مى شود كه ضمان، فعلى و منجّز است و به معناى حقيقى كلمه، بعد از تلف مقبوض به عقد فاسد است زيرا تدارك، خسارت، غرامت، عوض واقعى و ... دالّ بر همين مطلب است. بنابراين قبل از تلف و تا زمانى كه عين مقبوض در دست قابض موجود است تنها حكم تكليفىِ حرمت امساك و وجوب ردّ، مطرح است نه ضمانت؛ اگر هم بحث ضمان مطرح شود يك ضمان تعليقى است: «أى عهدة التدارك لو تلف العين».

از برخى كتب لغت نيز همين استفاده مى شود؛ مثلًا المنجد در ماده ضمن مى گويد: «الضمان عبارة عن التزام ردّ مثل الهالك إن كان مثليّاً أو قيمته إن كان قيميّاً».[553] أقرب الموارد نيز عين اين عبارت را دارد.[554]

ولى از عبارت پيش گفته امام راحل، معناى عامى استفاده مى شود و به دست مى آيد كه ضمان مخصوص فرض تلف نيست، بلكه قبل از تلف هم صدق مى كند و عين مال

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 259

بر عهده قابض است، و وى ضامن است و بايد از عهده برآيد؛ به اين صورت كه اگر عين موجود است همان را به مالك اصلى ردّ كند و اگر تلف شده است مثل يا قيمت آن را ردّ كند. برخى از كتب لغت از قبيل فيومى در مصباح ، ضمان را به معناى مطلق التزام معنى كرده [555] كه فرض وجود عين را نيز شامل است. لذا مى توان همين معنا را پذيرفت؛ زيرا اوّلًا صدق عرفى دارد و عرف كسى را كه مال مردم

را به ناحق گرفته باشد ضامن مى داند؛ ثانياً خود شيخ اعظم و مشهور كه حديث «على اليد» را قبول دارند كلمه «على» را به معناى استقرار بر عهده؛ يعنى ضمانت كه حكم وضعى است دانسته اند و از «على اليد» ضمان را فهميده اند؛ در حالى كه مورد حديث، خود مالى است كه طرف از صاحبش گرفته است، مخصوصاً غايت (حتى تودّيه) كه ضمان را مغيا كرده است به اداء خود مال مأخوذ، يا اعم از خودش و بدلش؛ ثالثاً در معاملات صحيح، تعبير به ضمانِ به «عوض المسمّى» مى شود و هركدام ضامن هستند، در حالى كه تلفى مطرح نيست. بنابراين بهتر است ضمان را به معناى مطلق التزام و بر عهده آمدن بگيريم كه شامل استقرار عين بر عهده و استقرار بدل آن بشود.

ج) در كلام امام، فرض تلف قهرى يا تلف با آفت سماوى ذكر شده و فرض تلف اختيارى يا اتلاف ذكر نشده است. از برخى تعابير شيخ اعظم در مكاسب [556] نيز همين (تلف قهرى) به دست مى آيد. سرّ مطلب اين است كه اوّلًا فرض اتلاف، جداگانه دليل دارد و اجماعاً مُتلِف ضامن است و قانون اتلاف «من أتلف مال الغير فهو له ضامن» از قواعد مسلّم است و جاى بحث ندارد تا در مورد مقبوض به بيع فاسد مطرح شود؛ ثانياً اگر در فرض تلف قهرى، قابضْ ضامن باشد در فرض اتلاف، به طريق اولى ضامن است؛ بنابراين نيازى به ذكر فرض اتلاف نيست.

با توجه به سه نكته پيشين، سومين حكم از احكام مقبوض به بيع فاسد، اين است

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 260

كه ردّ عين به مالك، واجب و امساك آن حرام است.

در اين باره سه بحث وجود دارد:

1. آيا تصرف در مقبوض به بيع فاسد جايز است يا حرام؟

2. بر فرض حرمت، آيا بر قابض واجب است مبيع را به مالك اصلى ردّ كند، يا اين كه تخليه و رفع يد كفايت مى كند؟ به اين معنا كه از اداء آن ممانعت نكند و اعلان آمادگى كند.

3. بر فرض كه ردّ واجب باشد، اما اگر رد كردن، مخارجى داشته باشد، اين مخارج آيا بر عهده مالك اصلى است يا بر عهده قابض است؟

حكم تصرف در مقبوض به بيع فاسد

كبراى كلى عقلى و شرعى مسلّم است؛ يعنى تصرف در مال ديگران بدون اذن و رضايت مالك عقلًا قبيح و شرعاً حرام است. نزاع در صغراى مطلب است: آيا در مورد بحث ما، تصرف قابض در مقبوضِ به بيع فاسد، از مصاديق تصرف در مال ديگرى بدون اذن مالك است تا حتماً قبيح و حرام باشد يا تصرف با اذن مالك است تا تكليفاً حرام نباشد- ولو وضعاً موجب ضمان باشد؟ در اين باره سه وجه وجود دارد:

1. نظر مشهور- از جمله شيخ اعظم در مكاسب [557] و مرحوم آقاى خوئى در مصباح [558] و امام راحل در كتاب بيع [559] و در متن تحرير- حرمت تصرف است مطلقاً؛[560] زيرا تنها مجوز تصرف، معامله است كه آن هم على الفرض، فاسد و باطل است و مجوز ديگرى وجود ندارد. بنابراين تصرف مذكور از نوع تصرف در مال غير بدون اذن مالك است و به حكم عقل و نقل جايز نيست.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 261

2. از نظر برخى از محشّين مكاسب از جمله مرحوم ايروانى [561]، تصرف مذكور شرعاً و تكليفاً حرام نيست- اگرچه وضعاً ضامن است- به اين دليل كه

اذن ضمنى وجود دارد و مالك اصلى با اين معامله فاسدى كه انجام داده است و به دنبالش، مال را به مشترى تحويل داده و او را بر مالش مسلّط كرده است در واقع راضى است كه مشترى در مالش تصرف كند و تصرف در مال غير با اذن و رضاى مالك جايز است.

اشكال: اذن و رضايت مالك، مطلق نيست بلكه مقيد به فرض معامله و حصول ملكيت است، و فرض اين است كه معامله باطل است و مشترى مالك مبيع نشده است. پس وقتى قيد نبود، مقيد (رضايت) هم نابود است. و على الفرض رضايت ديگرى هم وجود ندارد تا مجوّز تصرف باشد؛ اگر هم وجود داشته باشد، از محل بحث خارج است.

3. مرحوم سيد در حاشيه ، ميان فرض علم و جهل دافع، تفصيل داده و فرموده است: اگر دافع، جاهل به فساد معامله بوده است و به گمان اين كه معامله صحيح است متاع خود را به طرف معامله تسليم كرده ولى بعداً فهميده است كه معامله باطل است قابض حق ندارد در آن مال تصرف كند. ولى اگر عالم به فساد بوده و با اراده خودش، مال را به طرف داده باشد و او هم گرفته باشد، شرعاً و تكليفاً حق دارد تصرف كند؛ حتى مى تواند اتلاف كند و اين كارش هم حرام نيست اگرچه وضعاً ضامن عين و منافع آن است، ولى تكليفاً كار حرامى نكرده است.

حاصل دليل سيد اين است كه معامله دو جهت دارد: يكى تمليك مال به غير، و ديگرى اذن و رضايت مالك به تصرف طرف در اين مال. جهت اوّل وجودش كالعدم است و مؤثر در ملكيت

نيست؛ زيرا مالك شدن، منوط به عقد صحيح و جامع همه اجزاء و شروط است كه على الفرض چنين نيست؛ ولى جهت دوم يا اذن در تصرف، مشروط به

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 262

شرطى نيست و از هر راهى كه اذن و رضايت حاصل شود، مجوّز تصرف در مال است؛ بنابراين با فرض فساد معامله، اگر عالماً و عامداً دفع كرده باشد، معنايش رضايت و طيب نفس به تصرف ديگرى است و همين تمام موضوع جواز تصرف است.[562]

اشكال: اوّلًا قبول نداريم كه در معامله دو جهت (تمليك و اذن) وجود داشته باشد بلكه وجداناً و از نظر متفاهم عرفى، حقيقت معامله همان تمليك اعتبارى است نه اذن در تصرف؛ آرى پس از حصول ملكيت، جواز تصرف هم مى آيد چه مالك اصلى اذن بدهد چه اذن ندهد. گفتنى است اين از احكام و آثار ملك است نه از اركان و مقومات معامله و تمليك؛ ثانياً مقصود از اذن در تصرف به عنوان يكى از دو جهت معامله چيست؟ اگر مقصود، اذن تبعى و ضمنى و مقيد باشد قبلًا در پاسخ نظريه دوم بيان شد كه با بطلان و انفساخ معامله، اذن در ضمن آن و تابع آن نيز منتفى مى شود؛ اگر مقصود، اذن مطلق و مستقل است و دافع، جدا از معامله، راضى به تصرف است، مى گوييم:

اوّلًا وجداناً چنين اذنى منتفى است؛ ثانياً بر فرض كه چنين اذنى احراز شود از بحث ما خارج است؛ زيرا كلام در جواز تصرف در مقبوض به بيع فاسد به عنوان مقبوض كذائى است، نه در تصرف در مقبوض كه با صرف نظر از اين عنوان، مورد اذن در تصرف است.

نتيجه: قابض

حقّ ندارد در مال مقبوض به بيع فاسد تصرف كند؛ آرى با جهل به فساد اگر تصرف كند و جاهل قاصر هم باشد عقاب ندارد و حرمت فعلى از او برداشته مى شود، ولى اگر با علم به فساد تصرف كند مشمول تصرف در مال غير بدون اذن مالك مى شود كه عقلًا و نقلًا جايز نيست. البته فعلًا بحث ما در عقود و معاملات از قبيل بيع و اجاره است و امّا عقودى از قبيل وكالت و عاريه و ... كه به قول محقق نائينى عقود اذنيه مى باشند بحث ديگرى دارد كه در باب خودش بايد مطرح شود.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 263

وجوب ردّ مال و حرمت امساك

حال كه تصرف حرام است آيا بر قابض واجب است مال را به صاحبش ردّ كند و حرام است امساك كند و نزد خود نگهدارد؟ يا ردّ واجب نيست و مجرّد تخليه و رفع يد كفايت مى كند؟ البته اگر مال را حبس كند و از ردّ آن به صاحبش امتناع كند و امتناع او به ناحق باشد، اشكال دارد؛ زيرا اين كار غصب و ظلم در حقّ مالك است؛ ولى بحث ما در فرض عدم امتناع از ردّ است كه آيا همين كفايت مى كند يا علاوه بر آن بايد اقدام كند و مال را به مالكش برگرداند؟

شيخ اعظم در مكاسب [563] مى گويد: ردّ واجب و امساك حرام است و مجرّد تخليه كافى نيست. وجوبش هم فورى است و در اولين فرصت ممكن بايد اقدام كند، وگرنه مرتكب حرام شده و مستحق عقوبت است.

مهم ترين دليل شيخ دو روايت است: يكى توقيع مروى از حضرت ولى عصر (عج) است كه در بخشى از آن مى خوانيم:

«لا يحلّ لأحد

أنْ يتصرّف في مال غيره بغير إذنه

».[564] و ديگرى روايت نبوى (ص) است كه در بخشى از آن مى فرمايد:

«ولا يحلّ دم امرءٍ مسلم ولا ماله إلا بطيب نفس عنه».[565]

شيوه استدلال: استدلال به روايت نبوى اين گونه است كه: در ظاهر روايت، حرمت به خود عين خارجى (مال مسلمان) اسناد داده شده است، و چون اسناد حكم تكليفى بايد به فعل اختيارى مكلّف باشد نه به عين خارجى- كه ربطى به مكلف ندارد- ناگزير از تقدير هستيم و چون حذف متعلق، مفيد عموم است مى گوييم مقدر، جميع افعال مربوط به مال غير است كه از جمله آن ها امساك يا بودن مال، نزد غير مالك

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 264

است؛ بنابراين، امساك مالِ غير بدون اذن مالك، حرام است و به حكم فهم عرفى ردّ آن به صاحبش به وجوب فورى واجب است.

اشكال مرحوم خوئى: مقدّر فقط يكى از افعال اختيارى است و در هر موردى به تناسب حكم و موضوع آن فعل معلوم مى شود، مثلًا در «حرّم عليكم الخمر» فعل مناسب «شُرْبْ» است. در مورد بحث هم فعل مناسب، تملك مال غير يا انتفاع از آن است. حداكثر اين است كه مطلق تصرف در مال غير حرام است ولى مجرّد امساك و نگهدارى، بدون امتناع از ردّ، تصرّف نيست تا مشمول حديث باشد. به همين دليل، وى بحث را روى قاعده برده است كه اگر امساك، همراه با امتناع باشد از باب غصب حرام است و اگر بدون آن باشد حرمتى ندارد تا ردّ آن واجب باشد. ايشان در نهايت به كفايت تخليه رأى داده است.[566]

امام راحل در كتاب البيع نظر شيخ اعظم را پذيرفته و از

حديث نبوى (ص) حرمت امساك را به دست آورده است، ولى نه از راه شيخ و مشهور (نياز به تقدير)، بلكه از راه حقيقت ادعائيه. خلاصه شيوه امام راحل اين است كه در حديث، حرمت به ذات مال غير نسبت داده شده است و حرمت ذات مال به اين است كه جميع شؤون مربوط به آن حرام باشد؛ زيرا اگر برخى از شؤون مال غير حرام نباشد اسناد حرمت به ذات، صحيح نيست. يكى از شؤون مال غير، امساك آن در نزد ديگرى بدون اذن مالك است، بنابراين روايت شأن امساك را نيز مى گيرد و بر حرمت آن و برابر فهم عرفى بر وجوب ردّ آن دلالت مى كند. در اين صورت، نيازى به تقدير هم نيست و بر فرض كه نيازى به تقدير باشد، نوبت به تقدير فعل خاص نمى رسد؛ زيرا اگر فعل خاص، منظور بود بيان مى كرد تا مجمل گويى نباشد. و همان طور كه شيخ اعظم گفت، جميع افعال مربوطه در تقدير است كه يكى از آن ها امساك مال غير و بودن آن در اختيار غير مالك است.[567]

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 265

با نگاه عرفى به روايت نيز همين معنا فهميده مى شود، مثلًا اگر واقف بگويد: اين موقوفه فقط مال سادات است و براى ديگران ممنوع است، متفاهم اين است كه ورود به آن موقوفه و هر نوع استفاده اى از آن، براى غير سادات جايز نيست. بنابراين روايت نبوى (ص) دلالتش كامل است، سندش هم به اعتبار سماعه، موثقه است و بر حرمت امساك و وجوب ردّ دلالت دارد.

اشكال مرحوم آخوند:[568] مرحوم آخوند و محقق اصفهانى [569] نيز به استدلال شيخ اشكال كرده و گفته اند: روايت بر حرمت

امساك دلالت مى كند و مدعاى شما وجوب ردّ است و ردّ و امساك ضدّان هستند؛ آن گاه استدلال كردن از راه حرمت امساك بر وجوب ردّ، مبتنى بر مبنائى است كه خود شيخ اعظم قبول ندارد و آن مسأله اقتضاى امر به شى ء، نسبت به نهى از ضدّ خاص و متقابلًا اقتضاى نهى از شى ء، نسبت به امر به ضدّ آن است تا بتوانيم از راه نهى از امساك بر امر به ردّ استدلال كنيم. بنابراين مبناى دليل مذكور به نظر شما[570] ناتمام است [571] چگونه استدلال را بر آن مبتنى كرده ايد؟ آيا از مبناى خود رجوع كرده ايد يا آن را فراموش نموده ايد؟!

پاسخ امام راحل:[572] خلاصه سخن امام از اين قرار است: شيخ اعظم مبناى اصولى خويش را فراموش نكرده است، و البته استدلال فوق، مبتنى بر آن نيست زيرا مسأله اقتضا، نسبت به ضد خاص در علم اصول، بر يكى از دو مسلك «مقدميت» يا «تلازم» كه صد در صد عقلى و برهانى اند مبتنى است. البته شايان ذكر است كه هر دو مسلك باطل است؛ ولى استدلال شيخ بر اساس فهم عرف و عقلاست زيرا هر عاقلى، از

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 266

حرمت امساك، به وجوب ردّ منتقل مى شود و نيازى به برهان دقيق عقلى ندارد. در خود روايت هم ابتدا وجوب ردّ امانت به صاحبش را بيان كرده سپس اين كبراى كلى را آورده و فرموده است: «ولا يحلّ دم امرءٍ مُسلم ولا ماله إلا بطيب نفس منه» و قضيه حرمت همه شؤون مال ديگرى- از جمله حرمت امساك آن را- بر مورد وجوب ردّ، منطبق كرده و در واقع بدان معلّل ساخته است. كه

در اين جا تعليل به امر ارتكازى عرفى است. بنابراين اثبات وجوب ردّ از راه حديث فوق، امرى عقلائى و عرفى است و ربطى به مبناى باب ضدّ كه كاملًا عقلى و برهانى است، ندارد.

نتيجه: دلالت روايت بر وجوب ردّ مال مقبوض به بيع فاسد به صاحب آن، خالى از اشكال است و به گفته امام راحل در متن: «يحب عليه أنْ يرده إلى مالكه».

در اين باره بحث هاى بيشترى مطرح است. مرحوم نائينى نيز در اين باره مطالبى بيان داشته است كه مى توان در كتاب منية الطالب [573] به مطالعه آن پرداخت.

بررسى تأمين مخارج ردّ

بر فرض كه ردّ واجب باشد و تخليه كفايت نكند؛ آيا مخارج ردّ بر عهده مالك است، يا بر عهده قابض، يا تفصيل وجود دارد؟

در اين باره پنج احتمال وجود دارد:

1. تمام مخارج بر عهده مالك است و تفصيلى مطرح نيست. اين احتمال نه دليل دارد و نه قائل.

2. مخارج ردّ مطلقاً بر عهده قابض است؛ چه كم باشد چه زياد؛ به مقدار متعارف باشد يا بيشتر؛ طرفين عالم به فساد باشند يا جاهل. اين قول از جناب علامه [574] و محقق

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 267

ثانى [575] نقل شده و دليل آن ها اين است كه خود ردّ بر قابض واجب است و آن بدون مؤونه و مخارج حاصل نمى شود؛ پس، از باب مقدمه واجب بايد مخارج ردّ را بپردازد تا بتواند واجب (ردّ) را انجام دهد.

پاسخ: اوّلًا وجوب شرعى مقدمه واجب را قبول نداريم تا از اين راه بر وجوب اداى مؤونه استدلال شود؛ ثانياً بر فرض قبول، قانون نفى ضرر آن را برمى دارد.

3. اگر مؤونه كم باشد بايد قابض بپردازد و اگر زياد باشد واجب نيست، زيرا ضرر

است و به حكم قانون نفى ضرر، برداشته مى شود. اين نظريه از پاسخ شيخ به استدلال علامه و محقق ثانى به دست مى آيد.[576]

پاسخ: اين تفصيل ناتمام است، زيرا اگر نفى ضررْ حاكم است فرقى ميان ضرر كم و زياد نيست و اين قانون، جنس حكم ضررى را برمى دارد؛ بنابراين اگر ضرر قليل هم باشد منتفى است، مگر اين كه به قدرى ناچيز باشد كه اصلًا وجودش كالعدم باشد و عرف آن را ضرر نداند.

4. محقق خراسانى و محقق نائينى [577] تفصيل ديگرى داده اند: آن مقدار مؤونه اى كه مقتضاى طبيعت ردّ است، و ردّ لو خلّى و طبعه آن را اقتضا مى كند و در واقع مقدار متعارف است، بر عهده قابض است و لا ضرر در آن جارى نمى شود؛ زيرا قانون نفى ضرر، احكامى را كه بر حسب طبع اصلى و اولى، ضررى هستند شامل نمى شود، مثل وجوب خمس، زكات، حج و ...، ولى آن مؤونه اى كه بيش از مقدار متعارف است بر قابض واجب نيست؛ زيرا موجب ضرر است و به حكم قانون «لا ضرر» برداشته شده است. اين نظريه، نظريه محقق خراسانى [578] و محقق نائينى [579] است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 268

پاسخ امام راحل: چنين نيست كه طبيعت ردّ اقتضاى مؤونه اى داشته باشد، بلكه مؤونه از مقدمات برخى از مصاديق ردّ است؛ يعنى در موارد زيادى ردّ مال محقق مى شود بدون آن كه مخارجى متحمل شود، و در موارد فراوان ديگرى، ردّ مال غير بدون تحمل هزينه ممكن نيست. بنابراين مؤونه مقتضاى طبع ردّ نيست وگرنه از آن جدا نمى شد، و غالباً يا دائماً ردّ بايد همراه مؤونه اى باشد. آرى در موارد معدودى- كه از خصوصيات شخصيه آن موارد است-

نظير وجوب وضو و غسل كه در مواردى ضررى است و در مواردى ضررى نيست؛ ولو مؤونه متعارف باشد مشمول قانون نفى ضرر است و تفصيل مذكور ناتمام است.[580] البته اين سخنان بر مبناى مشهور است كه قانون «لا ضرر» را دليل عنوان ثانوى و حاكم بر ادلّه احكام مى دانند، وگرنه بر مبناى خود امام، اين قانون يك حكم حكومتى و سلطانى است و بر ادلّه احكام، حاكم نيست.[581]

5. نظريه امام خمينى (رحمه الله) خود امام راحل با عبارت: «نعم يمكن أن يقال ...» تمايل به تفصيل ديگرى دارد كه عبارت است از:

1. اگر دافع، جاهل به فساد معامله و اهل مبالات در دين است، و چون گمان مى كرد كه معامله صحيح است مبيع را تسليم كرده باشد ولى قابض عالم به فساد بود و اهل مبالات در دين نباشد و با علم و عمد قبض كرده باشد، تمام مؤونه ردّ، بر عهده قابض است؛ زيرا او به منزله غاصب است و بلكه خود غاصب است و «الغاصب يؤخذ بأشق الأحوال» و به هر قيمتى كه باشد بايد مال مردم را ردّ كند؛ اگرچه دچار ضرر و عسر و حرج شود.

2. اگر دافع عالم به فساد است و اهل مبالات نيست و با علم و عمد، مبيع را داده است، ولى قابض، جاهل به فساد است و اهل مبالات در دين است و گمان مى كرد

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 269

مالك شده است و حقّ قبض دارد، مؤونه ردّ بر دافع است؛ و بر قابض جز اصل ردّ، واجب نيست.[582]

البته دو فرض ديگر هم وجود دارد كه در كلام امام راحل نيامده است.

حكم نفس قبض مال

حكم خود قبض مالى

كه به بيع فاسد معامله شده است:

دانستيم كه تصرف در اين مال حرام است، امساك آن ولو تصرف نباشد حرام است و ردّ آن به صاحبش واجب است. حال اصل قبض آن از مالك اصلى چه حكمى دارد؟ اصل قبض هم حرام است؛ زيرا موثقه سماعه، جميع شؤون مربوط به مال غير را دربر مى گيرد. يكى از آن شؤون، گرفتن مال ديگرى بدون رضايت مالك و استيلا بر آن است كه به بركت اطلاق موثقه، حرام است. آرى اگر قابض جاهل باشد و در امر دين هم بى مبالات نباشد، قبض در حقّ او حرمت فعلى و منجّز پيدا نمى كند و عذاب ندارد و مشمول حديث رفع مى گردد؛ چه اين كه تصرف و امساك بدون علم به فساد معامله، حرمت تنجيزى و عقاب ندارد، ردّ هم وجوب فعلى و فورى ندارد؛ اگرچه واقعاً حرام است.

ضمان منافع

شيخ اعظم [583] و به پيروى از ايشان، امام راحل در كتاب البيع [584]، پس از بحث وجوب ردّ، مبحث ضمان منافع مقبوض به عقد فاسد را به عنوان يكى از فروع بحث مقبوض به

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 270

عقد فاسد، عنوان كرده اند، و انصافاً بحث مهمّى است. ولى امام راحل در متن تحرير در مسأله 13 ضمان منافع مستوفات و غير مستوفات را عنوان نكرده اند و تنها ضمان خود عين را بيان كرده اند، ما نيز بر اساس متن، ضمان منافع را بررسى نمى كنيم؛ چون محل اصلى آن كتاب غصب است؛ زيرا در آن جا مكرر بيان خواهد شد كه مقبوض به عقد فاسد به منزله غصب است، يا گفته مى شود: «المغصوب وما بحكمه» كه مقصود، همين مقبوض به عقد فاسد و مانند آن است و راجع به

ضمان منافع «مغصوب وما بحكمه» بحث مى شود. بنابراين مبحث ضمان منافع را به كتاب غصب تحرير ارجاع مى دهيم.

تلف مبيع به بيع فاسد

اتلاف چندين مال قطعاً موجب ضمان است و بايد مُتلِف از عهده برآيد و عوض آن را به صاحب مال بپردازد و قانون «من أتلف مال الغير بغير إذن مالكه فهو له ضامن»، از قواعد فقهى مشهور و مسلّم و بلكه اجماعى است، و سيره عقلا بر آن است. البته قاعده فوق، با همان عبارت در آيه يا روايتى ذكر نشده و تنها در معقد اجماعات آمده است؛ ولى از روايات متفرقى كه در ابواب مختلف- از قبيل باب رهن، باب اجاره، باب عاريه، باب وديعه، باب مضاربه- آمده، اين قاعده اقتباس و اصطياد گرديده است. افزون بر اين روايات، كتب قواعد فقهى به آيه اعتداء و روايات احترام مال مؤمن و مانند آن ها نيز استدلال كرده اند.

گذشته از تمام اين ها سيره قطعى عقلا بر ضمانت مُتلِف مستقر شده است و جاى كمترين مناقشه اى نيست؛ مهم، تلف قهرىِ آن است كه در نزد قابض بدون كمترين افراط يا تفريطى و بدون كمترين دخالتى خود به خود تلف شده و از قابليت استفاده خارج گرديده است. اصل اين مطلب كه اگر تلف شد قابض ضامن است و بايد تدارك كند و عوضِ آن را به صاحبش بدهد مسلّم است و اصولًا معناى ضمان از نظر مشهور همين است. حتى اگر معناى ضمان اصل التزام باشد، وجوب ردّ بدل و عوض، از

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 271

احكام و لوازم قطعى و مسلّم آن است و نيازى به اثبات و استدلال ويژه اى ندارد لذا بزرگان فقه از قبيل شيخ اعظم، امام

راحل و ديگران، بحث را روى اين نقطه متمركز كرده اند كه اگر مثلى باشد، قابضْ ضامن به مثل آن است و تا مثل به قيمت متعارف موجود است نوبت به قيمت نمى رسد؛ مگر اين كه طرفين راضى باشند، يا مثل متعذر باشد، يا اگر هم ميسّر باشد، قابض مجبور است آن را به قيمت گزافى تهيه كند و به مالك تحويل دهد كه در ادامه به اين جهات پرداخته خواهد شد. اگر قيمى باشد ضامن به قيمت آن است. عبارت مشهورى در اين باره وجود دارد كه امام راحل آن را در كتاب البيع بيان كرده است: «إذا تلف المبيع فإنْ كان مثلياً وجب مثله وإن كان قيمياً وجبت قيمته».[585]

بحث موضوعى: مقصود از مثلى و قيمى چيست؟ شيخ اعظم در مكاسب هفت تعريف از بزرگان فقه اماميه و اهل سنّت را نقل كرده است.[586] امّا گفتنى است اين تعريف ها از نوع تعريف ماهوى و منطقى و عقلى نيستند تا تعريف به اجناس و فصول يا اعراض خاصه باشند؛ زيرا شرايط تعريف منطقى را ندارند. شيخ اشاره اى به تعريف قيمى ندارد و تنها فرموده است:

«والقيميّ بخلافه».

امّا به نظر مى رسد واژه هاى مثلى و قيمى به معناى عرفى خود باقى هستند و هر معنايى را كه اهل بازار از آن اراده مى كنند، فقيه در مقام بيان حكمِ همان است. عرف، مثل و مثلى را براى هدف هاى متفاوتى به كار مى برد؛ غرض ما نيز در مورد بحث، مماثلت و مساوات در قيمت است، كه آن هم در گرو مشابهت در صفات است. شايان ذكر است كه در اين جا دو دسته از صفات مطرح است:

1. صفاتى كه هيچ گاه در ماليت و قيمت شى ء

دخالت ندارند؛

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 272

2. صفاتى كه از نظر عرف در ارزش اشياء و كم و زياد شدن قيمت آن ها كاملًا دخيل اند. منظور ما مماثلت در اين صفات است آن هم يا مشابهت دو فرد از يك صنف، يا مشابهت دو صنف از يك نوع مورد نظر است. مشابهت دو نوع از يك جنس مورد نظر نيست، وگرنه گندم كه اظهر مصاديق مثلى است انواعى دارد و قيمت هر نوع با نوع ديگر بسيار متفاوت است.

امّا در خارج اشيايى وجود دارد كه قيمى يا مثلى بودن آن ها از نظر عرف و اهل بازار مشكوك است كه اين موارد بايد به بركت اصل عملى روشن گردد.

امام راحل در كتاب البيع وارد بحث تعريف ها نشده و تنها مى فرمايد: ملاك، نظر عرف است:

فهما موكولان إلى العرف سيّما الثاني منهما (القيمى)؛ فإنّهما كسائر العناوين المأخوذة في الأدلّة، التي مرجع تشخيصها العرف واللغة.[587]

و در تحرير الوسيله ، كتاب غصب، مسأله 23 نيز تصريح مى فرمايد كه تعيين مثلى و قيمى بودن، موكول به عرف است.

بحث حكمى: براى فقيه بيان حكم مهم است؛ لذا امام راحل در كتاب البيع به تعريف نپرداخته و مستقيماً در مقام اثبات حكم شرعى برآمده است. مدعا اين است: مالى كه مشترى به عقد فاسد قبض كرده و نزدش تلف شد؛ اگر مثلى است ضامن بايد مثل آن را به مالك اصلى بدهد و اگر قيمى است بايد قيمت آن را بپردازد. بر اين مدعا به كتاب و سنّت و اجماع و ... استدلال شده است.

دليل اول: كتاب

آيه اعتداء: ظاهراً اوّلين بار شيخ طوسى در دو كتاب مبسوط[588] و خلاف [589] به آن

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 273

استدلال

كرده است: ... فَمَنِ اعْتَدَى عَلَيْكُمْ فَاعْتَدُوا عَلَيْهِ بِمِثْلِ مَا اعْتَدَى عَلَيْكُمْ ....[590]

تقريب استدلال: در اين آيه حكم اعتدا و تجاوز ابتدايى بيان نشده است؛ و در صدد بيان آن هم نيست بلكه حكم آن از خارج روشن است؛ يعنى تعدّى و تجاوز به حدود و حقوق ديگران و حريم شخصى آنان جرم است و قبح عقلى و حرمت شرعى دارد و همه خردمندان جهان، فرد متجاوز را مستحق مذمت و كيفر و مجازات مى دانند.

آيه حكم اعتداى مجازاتى را بيان كرده و فرموده است كه اگر كسى بر شما تعدّى نمود شما هم متقابلًا بر او تعدّى كنيد. البته امر در آيه، امر ايجابى نيست تا مفادش وجوب مقابله به مثل باشد؛ زيرا چه بسا فردى مورد تعدّى و تجاوز قرار گيرد و عفو كند و انتقام نگيرد؛ بلكه مقصود، اصل جواز تعدّى به مثل است و امر ترخيص از قبيل امر إذا حَلَلتُمْ فَاصْطادُوا[591] يا امر فَكُلُوا مِمّا أمْسَكْنَ [592] و نظائر آن است كه در مقام دفع توهم حظر است. پس آيه كريمه، اعتدا به مثل را اجازه داده، ولى حدود آن را بيان نكرده است كه اعتدا، در چه جهتى مجوّزِ اعتدا به مثل است؟ امكان دارد آيه به سبب اطلاقش جنبه جانى و مالى و آبرويى و ... را شامل شود. ولى قطعاً مواردى، از اين اطلاق بيرون است؛ مثلًا اگر كسى به ناموس ديگرى تعدّى كند، طرف حقّ ندارد به ناموسِ متعدّى تعدّى كند؛ قدر مسلّم اين است كه در جنبه جانى و مالى، اعتدا به مثل اجازه داده شده است، بنابراين اگر كسى به ناحق مال ديگرى را تلف كرد طرف او

حقّ دارد به همان اندازه، مال متجاوز را بگيرد و در آن دخل و تصرّف كند نه بيشتر از آن. بر همين اساس، بزرگان، از امر به اعتدا به مثل، بهره جسته اند كه: متجاوز به مال و مُتلِف مال مردم ضامن است و بايد از عهده برآيد، و ادعا كرده اند مماثلت در آيه، به معناى عام كلمه است يعنى اگر مثلى بوده مثل آن را ضامن است و اگر قيمى بوده

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 274

قيمت را ضامن است؛ زيرا مماثل هر چيزى متناسب با همان چيز است، مماثلِ مثلى، مثل آن است و مماثل قيمى، قيمت آن است.[593]

نتيجه: آيه كريمه كاملًا مدعا را ثابت مى كند؛ يعنى اگر مال تالف، مثلى بود طرف، ضامن به مثل آن است و اگر قيمى بود، ضامن به قيمت آن است.

اشكال: به استدلال فوق، چند اشكال وارد شده است كه به يكى از مهم ترين آن ها (اشكالى كه از سوى امام خمينى (رحمه الله) وارد شده است) اشاره مى شود:[594]

حضرت امام (رحمه الله) مى فرمايد: آيه شريفه در ضمن آيات جهاد و قتال [595] وارد شده و به گفته مفسران در مورد صلح حديبيه است كه در سال ششم هجرى در ماه ذى القعده منعقد شد و مسلمانان حج نرفتند ولى به جاى آن سال هفتم حج كردند. اشاره جمله اوّل آيه، يعنى الشّهرُ الحَرامُ بِالشّهرِ الحَرامِ [596] به اين است كه ذى قعده امسال كه به مكه آمديد و مناسك حج را به جا آورديد در مقابل ذى قعده سال قبل است كه از انجام مناسك، منع شديد. و شايد مقصود اين باشد كه قتال شما با مشركان در ماه حرام (ذى القعده) در برابر قتال آنان با

شما در اين ماه است. طبق اين احتمال معناى جمله دوم آيه، يعنى وَالحُرُماتُ قِصاصٌ [597] اين است كه قتال شما در منطقه حرم و در ماه حرام و در شهر حرام (مكه) در برابر قتال مشركان با شما و هتك حرمت آنان نسبت به اين سه حرام است.

در ادامه مى فرمايد: ... فَمَنِ اعْتَدَى عَلَيْكُمْ فَاعْتَدُوا عَلَيْهِ بِمِثْلِ مَا اعْتَدَى عَلَيْكُمْ ....[598]

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 275

دو احتمال در اين بخش آيه وجود دارد: 1. به قرينه فاء تفريع، مخصوص قتال و جنگ با مشركان است، بنابراين ربطى به امور مالى ندارد و دليل بر ضمان مورد بحث ما نيست؛ 2. بر فرض كه آيه اطلاق داشته باشد و مفادش كبراى كلى باشد و امور مالى را هم دربر بگيرد، ولى قطعاً مورد آيه (اعتدا به جنگ) را شامل مى شود و طبق آن، خروج مورد، قبيح است و نسبت به مورد آيه (قتال با مشركان) قطعاً مراد اين نيست كه با آنچه آنان تعدى و قتال كردند شما نيز همان گونه و با همان چيز و به همان اندازه تعدى كنيد؛ مثلًا اگر يك نفر از شما را كشتند شما هم يك نفر از آنان را بكشيد، اگر يك تير زدند شما هم يك تير بزنيد، اگر شمشير آنان بر عضو خاصى از بدن شما وارد شد شما هم بر همان عضو كافر شمشير بزنيد و حقّ نداريد بر عضو ديگر بزنيد. خود اين قرينه است كه مراد از مثل در آيه مماثلت در مقدار اعتدا و در معتدى به نيست؛ بلكه مراد اين است كه: «الكفار إنْ اعتدوا عليكم فاعتدوا عليهم كما أنّهم اعتدوا عليكم »؛ يعنى همان گونه

كه آنان بر شما تعدى مى كنند شما هم بر آن ها تعدى كنيد و با آنان بجنگيد. و وقتى نسبت به مورد آيه، مقصودْ مماثلت در مقدار و در معتدى به، نبود نسبت به ساير موارد- از جمله امور مالى و ضمانت آن- نيز مماثلت در مقدار و در معتدى به مقصود نخواهد بود. به اين معنا كه مفادش اين نيست كه اگر مثلى بود ضامن به مثل باشد و اگر قيمى بود ضامن به قيمت باشد.

نتيجه: آيه شريفه دليل بر ضمان مورد نظرِ مشهور نمى باشد.[599]

دليل دوم: روايات

براى مدعاى مذكور (ضمان مثل در مثلى و ضمان قيمت در قيمى) به چند دسته از روايات استدلال شده است:

1. اطلاقات ضمان: در ابواب مختلف فقه، مثل باب غصب، وديعه، عاريه، رهن و

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 276

غيره آمده است كه اگر مال كسى در دست ديگرى تلف شد. در روايات، حكم به ضمان شده و تصريح گرديده است: «هو ضامن»، ولى نحوه ضمانت بيان نشده است؛ بنابراين، چند احتمال در اين باره به وجود آمده است كه هركدام نتيجه اى دارد:

الف) شايد اين روايات در مقام اصل تشريع ضمان است و در مقام بيان كيفيت ضمان نيست، و چون از اين نظر اجمال يا اهمال دارند بايد به قدر متيقن (در مثلى، مثل و در قيمى، قيمت) رجوع شود. مطلوب مشهور هم همين است.

اين احتمال باطل است؛ زيرا اگر روايات ابواب معاملات در مقام بيان نباشند دست ما از استدلال به آن ها كوتاه مى شود و هيچ فقيهى به آن ملتزم نيست و اصولًا اصل در روايات معصومين (ع) اين است كه در مقام بيان هستند نه در صدد اهمال يا اجمال.

ب) شايد

روايات در مقام بيان است و از نظر كيفيتِ ضمان، اختيار با خود ضامن است كه مثل مال تالف را بدهد يا قيمت آن را؛ فرقى هم ندارد كه تالف، مثلى بوده است يا قيمى. مثل «اعتق رقبه» كه از نظر احوال و افراد اطلاق دارد و مكلف مخير است تا در هر حالى از حالات و هر عبدى را كه مايل است آزاد كند. طبق اين احتمال، فتواى مشهور- در مثلى مثل و در قيمى قيمت معين است و ضامن مختار نيست- ثابت نمى شود و كسى هم به آن قائل نشده است.[600]

كوثر فقه (محمدى) ؛ ج 2 ؛ ص276

به نظر شيخ اعظم در مكاسب از اين اطلاقات يك قاعده كلى استفاده مى شود و آن اين كه، چون در مورد ضمان مال، متعارف و متفاهم عرفى وجود دارد روايات بر آن اعتماد كرده اند و نيازى به بيان نديده اند و روايات متفرقه در ابواب مختلف ضمانات با وجود تعدد و كثرت همه جا، يا در اكثر موارد به بيان اصل ضمان بسنده كرده اند و مقدار و كمّيت و كيفيت را بيان نكرده اند و احاله به عرف داده اند و متعارف اين است كه در قدم اوّل معيناً بايد مثل مال تالف را بدهد؛ زيرا مثل از دو جهت به تالف نزديك تر است يكى از جهت صفات و خصوصيات و يكى از لحاظ ماليت و ارزش، و قانون اين است كه «الأقرب أولى» يا «الأقرب يمنع الأبعد» و با وجود آن نوبت به دورتر

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 277

نمى رسد. و در قدم ثانى اگر مثل، متعذر شد بايد قيمت تالف را بر اساس نقد رايج بلد بپردازد؛ زيرا اگرچه از

نظر صفات شبيه تالف نيست ولى از نظر ماليت به آن نزديك تر است و سلسله مراتب بايد عمل شود.[601]

اين احتمال هم اوّلًا مقصود مشهور را تأمين نمى كند؛ زيرا مشهور طرفدار «در عرض هم بودن ضمان به مثل و قيمت» هستند و از اول مى گويند: در مثلى ضامن به مثل است و در قيمى ضامن به قيمت؛ ولى احتمال فوق، دلالت بر طوليت و ترتب دارد؛ ثانياً خود شيخ به اين دليل اشكال دارد و نظير اعتراضى كه به آيه داشت به عرف و قاعده مستفاد از مطلقات هم دارد كه نسبت اين دليل با مدعاى مشهور عموم من وجه است؛ ثالثاً اصل بيان شيخ قابل مناقشه است و در ادامه خواهد آمد كه از نظر حكم عرف و عقلا، در مثلى مثل را ضامن است و در قيمى قيمت را. شايان ذكر است كه طوليت ناتمام است ضمن اين كه كبراى كلى «الأقرب أولى» و ...، پايه و اساسى جز استحسان و ظن و مانند آن ندارد تا قبول كنيم.

د) به نظر ما روايات در مقام بيان هستند و اطلاق دارند. علت بيان نكردن كيفيت ضمان هم اين است كه خود عرف مى فهمد و خطابات هم منزَّل بر عرف است و نيازى به بيان نيست. توضيح بيشتر درباره فهم عرف در دليل چهارمِ فتواى مشهور بررسى خواهد شد.

2. روايت ضمان يد، حديث معروف «على اليد ما اخذت حتّى تؤدى »: ظاهر حديث، با وجود ضمير منصوب در «تؤدّيه» كه به «ما» ى موصول برمى گردد- اين است كه آخذ و قابض، خودِ مال مأخوذ را ضامن است. در اين حديث هم چند احتمال وجود دارد:

الف) احتمال دارد مفاد حديث

ضمان، خودِ عين مأخوذه باشد مطلقاً و إلى الأبد؛ يعنى حتى پس از تلف هم ضامن به عين است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 278

اين احتمال باطل است زيرا به گفته امام راحل: تعليق به محال است [602] و به تعبير ما تكليف به غير مقدور است كه صدور آن از حكيم، محالِ وقوعى است.

ب) شايد مفادش اين باشد كه تا عين مال موجود است، شخص ضامن است و بايد مال را به صاحبش ردّ كند و به محض تلف عين، ضمان هم منتفى مى شود، زيرا بقاء ضمانِ خود عين، لغو است.

اين احتمال نيز باطل است و هيچ فقيهى قائل به سقوط ضمان نيست و عقلا هم بر آن، قائل نيستند، ساير روايات هم اين را ردّ مى كنند.

ج) به احتمالى، مفادش اين باشد كه شخص ضامن است و بايد خود مال يا بدل آن را بدهد تا فرض تلف را نيز شامل شود.

اين احتمال مستلزم در تقدير گرفتن لفظ «أو بدله» است كه خلاف اصل است، زيرا «الأصل عدم التقدير».

د) شايد مفاد حديث، مثل مفاد روايات قبلى باشد به بيان شيخ اعظم كه طوليت و ترتب درست كرده است. مرحوم آقاى خوئى نيز از حديث، همين مطلب را استفاده كرده است.[603]

اشكال اين احتمال همان است كه در نقد كلام شيخ ذكر شد.

ه) به عقيده مرحوم شهيدى در هدايةالطالب مفاد روايت اين است كه آخذ ضامن خود مال مأخوذ است مطلقاً ولو تلف شده باشد؛ منتها به اين صورت كه تا زمانى كه عين موجود است خودِ حقيقى آن را ضامن است و وقتى عين تلف شد خودِ ادعائى و تنزيلى را ضامن است كه مثل در مثلى و

قيمت در قيمى باشد و مدعاى مشهور را ثابت مى كند.[604]

و) امام راحل در كتاب البيع مى فرمايد: حديث «على اليد» مثل مطلقات ابواب

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 279

مختلف ضمانات، اصل ضمان را بيان كرده امّا كيفيت آن را بيان نكرده است؛ زيرا از نظر عقلا، مشخص است كه شخص ضامن، در مثلى، ضامن به مثل و در قيمى، ضامن به قيمت است. اگر شارع نظر ديگرى داشت بيان مى كرد با اين كه در مقام بيان بود؛ چون بيان نكرده است، كشف مى كنيم كه نظرش همان نظر عرف است و كيفيت ضمان را به عرف محوّل كرده است. بنابراين حديث «

على اليد

» بر مدعاى مشهور دلالت دارد[605] ولى مع الأسف روايت از نظر سند پذيرفتنى نيست و قبلًا در مدرك قانون «كل عقد يضمن ...» به تفصيل بيان كرديم و در اين جا نيازى به تكرار نيست.

3. روايت احترام مال مؤمن: «

حرمة ماله كحرمة دمه»:

اين روايت نيز قبلًا در بيان دلايل قاعده «كل عقد يضمن ...» در غالب دليل سوم آن قاعده ذكر شد و اصل دلالت آن بر ضمانت را از راه اطلاق و عموم تشبيه ثابت كرديم ولى از نظر نحوه ضمان، بيانى ندارد. تنها مى توان گفت مثل روايت «ضمان باليد» و اطلاقات ابواب ضمانات است كه احاله به عرف است.

دليل سوم: اجماع

يكى ديگر از دلايل فتواى مشهور ادعاى اجماع است كه در كلمات فقها نقل شده است و شيخ اعظم در مكاسب [606] آن را مطرح كرده است ولى ما بارها به اين دليل (به اجماع) پاسخ داده ايم و گفته ايم: اوّلًا اجماع منقول حجت نيست؛ ثانياً بر فرض كه حجت باشد اجماع تعبدى به مناط كشف از رأى

معصوم، ارزشمند است و اجماع در مورد بحث، به احتمال قوى مدركى است و مستند آن آيه اعتدا يا روايات مذكور يا حكم عرف و عقلاست كه بعداً بررسى خواهد شد. ديگر اين كه اجماع مدركى ارزشى ندارد.

دليل چهارم: سيره عقلا

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 280

مهم ترين دليل فتواى مشهور، سيره عقلاى عالم است كه هم مرحوم آيت الله خوئى [607] و هم امام راحل در كتاب البيع به آن استدلال كرده اند. چون بيان امام كامل تر است آن را تقرير مى كنيم. البته امام راحل مثل شيخ انصارى [608] باب مثلى و باب قيمى را جدا مطرح كرده است،[609] ولى ما هر دو بخش را در اين جا نقل مى كنيم تا استدلال كامل باشد و بتوان تمام مدعاى مشهور را ثابت كرد.

همان طور كه اصل ضمان، امرى عقلايى است و همه عقلاى عالم به آن حكم مى كنند. كيفيت ضمان نيز امرى عقلايى است و اختصاص به مسلمانان ندارد. از نظر عقلا اگر كسى بدون مجوز قانونى و عقلايى مال ديگرى را بگيرد و بر آن سلطه پيدا كند، تا زمانى كه عين مال، نزد قابض باشد خود آن را مطالبه مى كنند و اگر غاصب امتناع كند شكايت مى كنند و در تمام دنيا، محكمه طرف را محكوم و ملزم به اداى خود عين مى نمايد[610] دليل مطالبه عين مال اين است كه علاوه بر دارا بودن صفات و خصوصيات و ماليت، جهات شخصى هم دارد؛ چه بسا مورد غرض انسان است. اگر عين نزد غاصب و ضامن تلف شود در صورتى كه مثلى باشد مثل را مطالبه مى كنند و به سراغ قيمت نمى روند مگر در موارد خاصى كه مثل، متعذر باشد يا طرفين توافق كنند و ....

دليل مطالبه مثل

اين است كه مماثل تالف، همه جهات مورد توجه عقلا را دارد؛ يعنى از نظر صفات و خصوصيات و قيمت، همانند تالف است؛ تنها هويت شخصى مثل با عين، متفاوت است كه نوعاً مورد غرض عقلا نيست؛ اگرچه گاهى متعلق غرض شخصى است، به همين سبب با يك درجه تنزل، اين مماثلْ خودِ همان عين است. اگر

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 281

قيمى باشد- مثل انواع حيوانات- و نزد كسى تلف شود، سيره عقلا اين است كه مستقيماً سراغ قيمت مى روند و ابداً بحث مثل را مطرح نمى كنند.

حال در شرع مقدس يقيناً از اين سيره، ردع و منعى صورت نگرفته است و حتماً يك مورد نداريم كه شارع آن را محكوم كرده باشد بلكه در چند مورد معدود، بر وفق سيره حكم كرده است، مثلًا در مورد سكه اى كه به نام سلطان قبل بوده و در زمان او نقد رايج بوده و فردى از ديگرى هزار دينار قرض كرده- كه قطعاً مثلى است- اگر دوران او گذشت و دوره سلطان جديد آمد و آن سكه ها از رواج افتاد، باز هم حضرت مى فرمايد از همان سكه هاى قديم قرضش را ادا كند[611] و در اغلب ابواب ضمانات- مثل وديعه، عاريه، رهن و ...- به صورت كلى حكم به ضمان كرده، امّا كيفيت آن را بيان نكرده است. البته نيازى هم به بيان نيست؛ زيرا خطاب به عرف است و حكم عرف و عقلا روشن است؛ يعنى ضامن در مثلى، مثل و در قيمى، قيمت را بايد بدهد. بنابراين دليل اصلى فتواى مشهور اين است.

حكم موارد مشكوك

آنچه تا به حال بيان شد در موردى بود كه به اتفاق كلمه، مثلى يا

قيمى است. حال مواردى وجود دارد كه نه بر مثلى بودن مالى اجماع داريم و نه بر قيمى بودن آن و امر بر ما مشتبه است [612] قاعده چيست؟

ابتدا اگر يك قاعده اجتهادىِ برگرفته از عمومات و مطلقات كتاب و سنت وجود داشته باشد حتماً به اين قاعده مراجعه مى كنيم، ولى چنين قاعده اى وجود ندارد؛ زيرا همان گونه كه در ضمن سيره عقلا اشاره شد، شارع مقدس در بيش تر موارد، نحوه

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 282

ضمان را بيان ننموده و امر آن را به خود عرف محوّل فرموده است.

آن گاه نوبت به قاعده فقاهتى يا اصل عملى مى رسد؛ بايد ديد مقتضاى اصول عمليه چيست؟ آيا مقتضاى اصلى عملى ضمان به مثل است و ضامن معيناً بايد مثل تالف مشكوك را بدهد يا مقتضاى آن، ضمان به قيمت است و معيناً بايد قيمت را بپردازد؟

آيا مفاد اصل عملى، تخيير مالك ميان مثل و قيمت است، به اين معنا كه هركدام را اختيار كرد ضامن ملزم است- از باب يقين به فراغ ذمّه- همان را تهيه كند و به مالك ردّ كند.

يا مقتضاى اصل عملى، اين است كه ضامن از باب اصل برائت ذمّه از تعيين، مُخير است ميان مثل و قيمت؟ آيا مقتضاى اصل عملى تخيير ضامن است ولى نه از باب اصل برائت، بلكه از اين باب كه دوران بين محذورين است و احتياط ممكن نيست و به حكم عقل مخير است، يا اين كه بايد احتياط كند و هم مثل را بدهد، هم قيمت را؟

آيا مفاد اصل عملى بر حسب موارد متفاوت است و در واقع، تفصيل مطرح است، يا به قيد قرعه معلوم مى شود، يا جاى مصالحه

است؟

تمام اين وجود در مسأله وجود دارد و بايد يك يك آن ها مورد بحث و بررسى قرار گيرد:

بررسى احتمال اول (تعيّن ضمان مثل): براى اين احتمال سه دليل ذكر شده است:

1. ابتدا، دادن مثل بر ضامن، واجب است- چه در مثليات و چه در قيميات- زيرا مثل از هر جهت (صفات، خصوصيات و ماليت) به تالف مشكوك نزديك تر است؛ ولى شارع مقدس ارفاق كرده و در قيميات، دادن قيمت را كافى دانسته و بر مثل اصرار نكرده است؛ زيرا مثل آن به ندرت يافت مى شود و تهيه اش براى ضامن دشوار است. آن گاه هرجا شك كرديم كه ضامن به مثل است يا به قيمت، به قاعده مذكور رجوع مى كنيم.

پاسخ: در مهم ترين دليل مسأله بيان شد كه قاعده عرفى و عقلايى اين است كه در

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 283

مثليات ابتداءً مثل، واجب است و در قيميات، قيمت و ما قاعده اى مبنى بر اين كه اصل در همه جا بر ضمانت به مثل باشد نداريم؛ اقربيت هم دليليت ندارد.

2. بالأخره ضامن مشغول الذمه است كه يا مثل تالف را بدهد يا قيمت را؛ در جانب قيمت كه يقيناً احتمال تعين نيست ولى در جانب مثل اين احتمال وجود دارد. اين مسأله از موارد دوران بين تخيير و تعيين يا محتمل التعين است و در اين موارد جانب تعيين مقدم است؛ زيرا اشتغال يقينى مستدعىِ فراغت يقينيه است كه بدون جانب تعيين حاصل نمى شود.

پاسخ: وقتى به حكم عقلا، از ابتدا، در مثلى مثل واجب است و در قيمى قيمت، پس هر دو در عرض هم هستند و هيچ كدام متعين يا محتمل التعين نيست تا بحث احتياط مطرح شود.

3. مرحوم آقاى خوئى همين احتمال

(وجوب تعينى مثل) را اختيار كرده و پس از نقد دو دليل قبلى، اين گونه استدلال كرده است: سيره عقلا بر اين است كه اگر كسى مال ديگرى را به ناحق گرفت، تا زمانى كه عين موجود است خود عين را بايد بدهد و اگر عين تلف شد مثل را بايد بدهد؛ چون نزديك تر به تالف است. و اين امر، قانونى و مقتضاى قاعده است. از اين قاعده مواردى كه قطعاً قيمى هستند خارج شده و موارد مشكوك در تحت قاعده باقى است و ضامن بايد مثل را بدهد مگر اين كه مثل متعذر باشد يا توافق كنند و نوبت به قيمت برسد.[613]

پاسخ: سخنان آقاى خوئى داراى تناقض است؛ زيرا قبلًا در اثبات فتواى مشهور به سيره عقلا استدلال كرد و ثابت نمود كه قانون اصلى در هركدام يك چيز است،[614] ولى در اين جا در اثبات تعين مثل، به همين سيره استدلال كرده و در فرض تلف عين، قانون

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 284

را انتقال ضمان به مثل دانسته است [615] و اين دو كلام با هم جمع شدنى نيست. در نتيجه ما احتمال اول را قبول نداريم.

بررسى احتمال دوم: مسأله از باب دوران ميان اقل و اكثر است؛ اقل كه متيقن است بر ضامن واجب است و اكثر يا مازاد كه مشكوك است مجراى اصل برائت است.

توضيح: منظور از اكثر، صفات و خصوصيات مال تالف و ماليت آن است كه مجموعاً مثل عين تالف است. و منظور از اقل، ماليت تنها بدون صفات و خصوصيات دخيل در ماليت (قيمت تالف) است؛ آن گاه ماليت، قدر متيقن است و در هر صورت تأمين آن بر ضامن واجب است ولى

وجوبِ تأمينِ مازاد بر آن (صفات و خصوصيات) مشكوك است و در علم اصول تحقيق شده است كه در اقل و اكثر- چه استقلالى و چه ارتباطى- نسبت به اكثر و مشكوك، اصل برائت جارى مى شود؛ بنابراين خصوص ادا كردن ماليت و قيمت واجب است، نه ادا كردن مثل.

پاسخ: مثل و قيمت نه عرفاً اقل و اكثرند، نه عقلًا؛ از نظر دقت عقلى مالِ داراى فلان صفات، از باب بشرط شى ء است و مالِ فاقد آن صفات، يا بشرط لا است؛ در صورتى كه مقيد به عدم آن باشد، و يا لا بشرط قسمى است؛ اگر مقيد به هيچ كدام نباشد. در هر حال اعتبارات بشرط شى ء و بشرط لا يا لا بشرط قسمى، قسيم يكديگر و مباين هستند. از نظر عرف هم مثل، غير از قيمت است و مباين آن است، مخصوصاً اين كه مقصود از ماليت، هر ماليتى نيست بلكه خصوص نقد رايج بلد است. نتيجه اين كه مسأله از موارد علم اجمالى و دوران بين متباينين است نه اقل و اكثر.

بررسى احتمال سوم (وجوب جمع ميان مثل و قيمت): احتمال سوم اين است كه بر ضامن واجب باشد، هم مثل عين تالف را بدهد و هم قيمت را، دليل اين احتمال همان است كه در پايانِ پاسخِ احتمال قبل ذكر شد؛ يعنى علم اجمالى و دوران بين

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 285

متباينان است و از نظر اصولى علم اجمالى منجّز واقع است- خواه علت تامه باشد خواه مقتضى- و راه امتثال يقينى، احتياط و جمع هر دو است، نظير علم اجمالى به وجوب ظهر و جمعه.

پاسخ: در امور مالى قطعاً جمع هر دو و دادن

مثل و قيمت، بر ضامن واجب نيست زيرا اجماع قاطع داريم بلكه ضرورت دين بر آن قائم است، بلكه عقل، قاطع به عدم وجوب مثل و قيمت است؛ زيرا ظلم بر ضامن است، قانون لا ضرر نيز آن را نفى مى كند.

بررسى احتمال چهارم: اصل عملى، تخيير مالك است بين مطالبه مثل يا قيمت و هركدام را كه اختيار كرد بر ضامن واجب است آن را بپردازد و حقّ ندارد امتناع كند. دليل اين احتمال اين است كه اشتغال ذمّه ضامن، قطعى است و اشتغال يقينى مستدعى فراغت يقينيه است؛ آن گاه اگر اختيار به دست ضامن نباشد فراغ يقينى حاصل نمى شود زيرا او مثل را اختيار مى كند، در حالى كه شايد در واقع قيمى باشد و بايد قيمت را بدهد، و يا بالعكس. ولى اگر مالك يكى را اختيار كند در هر حال ضامن، برى ءالذمه مى شود؛ زيرا يا بدل واقعى را اختيار كرده است يا بدلِ بدل واقعى را. مثلًا او قيمت را اختيار كرد و در واقع، متاعْ قيمى بود؛ پس خود قيمت ادا شده است و اگر در واقع مثلى بود، بدل واقعى، مثل است و قيمتْ بدلِ بدل است ولى چون مالك اصلى، خودش موافقت كرده و راضى شده است يقيناً ضامن برى ءالذّمه است.

پاسخ: راه فراغ يقينى منحصر در تخيير مالك نيست بلكه راه هاى ديگرى هم وجود دارد، مثلًا خود ضامن مثل و قيمت را در اختيار مالك بگذارد تا او يكى را اختيار كند كه به محض در اختيار قرار دادن هر دو، قطعاً برى ء الذمه مى شود، يا مثلًا به قيد قرعه يكى را معين كنند- البته بنا بر اين كه در شبهات

حكميه نيز قانون قرعه، مشروع باشد، كه جاى بحث از آن در اواخر استصحاب است- و يا مصالحه كنند كه عمومات و اطلاقات صلح قطعاً اين جا را دربر مى گيرد، آن هم با مصالحه اختيارى كه بنشينند و

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 286

توافق كنند، يا به مصالحه قهرى و اجبارى كه نزد حاكم شرع ببرند و او حكم كند به مصالحه، يا اين كه خودش يكى را اختيار كند و به اين وسيله فصل خصومت شود.

بررسى احتمال پنجم: اصل عملى، تخيير ضامن است؛ ضامن هركدام را كه اختيار كرد مالك بايد قبول كند و حق امتناع ندارد. دليل اين احتمال هم اصل برائت از لزوم تعين مثل يا قيمت است كه با توجه به اين كه جمع هر دو واجب نيست، و سقوط هر دو هم معنا ندارد و تعيين هركدام هم با برائت برداشته شد، پس تنها راه، تخيير ضامن است.

پاسخ: نظير پاسخى كه از احتمال قبلى ذكر شد در اين احتمال هم ذكر مى شود و راه منحصر به آن نيست.

بررسى احتمال ششم: به قيد قرعه مثل يا قيمت را تعيين كنند. اين راه مبتنى است بر اين كه ادله قرعه، اطلاق داشته باشد و شبهات حكميه را شامل شود ولى از نظر مشهور، مورد مناقشه است. اگرچه به نظر امام خمينى تعيين به قيد قرعه بلامانع است و تفصيل آن در علم اصول بيان گرديده است.[616]

بررسى احتمال هفتم: اين راه بهترين راه مصالحه است؛ عمومات باب صلح اين مورد را دربر مى گيرند. شايان ذكر است صلح يا اختيارى است كه طرفين به نحوى تراضى كنند و يا مثل را بپذيرند يا قيمت را، و يا در نصفْ

مثل و در نصفْ قيمت. يا اين كه قهرى و اجبارى است؛ به اين نحو كه اگر طرفين به توافقى نرسند و «كلٌ يجرّ النار إلى قرصه» كه براى فصل نزاع، نزد حاكم مى روند و حاكم آن ها را مجبور به صلح مى كند و يا خودش يكى را اختيار مى كند و ضامن را ملزم مى كند به اداى آن و مالك را به قبول آن. اين كار از باب تخيير در فتوا به يكى از متعارضين در مسأله شرعى فرعى- كه مربوط به منصب افتاى حاكم است- نمى باشد بلكه از باب حكم حاكم براى رفع

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 287

خصوصت است كه به جنبه منصب قضاى او مربوط مى شود. البته فرض صلح و قرعه از موضوع بحث (مقتضاى اصول عمليه) بيرون است و پنج احتمال قبلى در بحث داخل است. در اين جا احتمال ديگرى هم وجود دارد كه شيخ اعظم به آن اشاره دارد. احتمال ششم تخيير ضامن است از باب دوران بين المحذورين، اگرچه خود ايشان تخيير مالك را اقوا دانسته است.

نوع رضايت متعاملين

حضرت امام در ادامه مسأله سيزده فرموده است: «نعم لو كان كل من البائع والمشترى ...» كه اشاره به نوع رضايت متعاملين دارد. رضايت هركدام از بايع و مشترى به تصرف ديگرى در مال او دو گونه است:

1. رضايت مقيد به بيع كه تاكنون بحث شد و نتيجه اين شد كه در معامله باطل هيچ كدام حق ندارند در مال ديگرى تصرف كنند؛ زيرا مقيد كه منتفى شد، قيد آن نيز منتفى مى شود.

2. رضايت مطلقه كه در عبارت فوق، به صورت تبصره ذكر شده است؛ يعنى طرفين هركدام راضى اند كه ديگرى در مال او تصرف كند

خواه معامله صحيح باشد، خواه صحيح نباشد. البته در اين صورت تصرف حلال است، حتى اگر معامله باطل باشد و حتى اگر رضايت به مطلق تصرف باشد، حق دارد تلف هم بكند- نظير ميهمانى كه از طعام ميزبان استفاده مى كند- دليل اين جواز، مفهوم موثقه «لا يحلّ مال إمرئ مسلم إلا بطيب نفسه» است و اگر تلف كند ضامن نيست و هيچ كدام از دلايل ضمانت اين صورت را نمى گيرد.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 289

گفتارى درباره شروط بيع

اشاره

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 291

القول: فى شروط البيع

وهي: إمّا في المتعاقدين، وإمّا في العوضين

القول: فى شرائط المتعاقدين

وهي امور:

الأوّل: البلوغ، فلا يصحّ بيع الصغير- ولو كان مميّزاً وكان بإذن الوليّ- إذا كان مستقلًا في إيقاعه؛ على الأقوى في الأشياء الخطيرة، وعلى الأحوط في غيرها، وإن كان الصحّة فى اليسيرة إذا كان مميّزاً ممّا جرت عليه السيرة لا تخلو من وجه وقوّة، كما أنّه لو كان بمنزلة الآلة- بحيث تكون حقيقة المعاملة بين البالغين- ممّا لا بأس به مطلقاً. وكما لا تصحّ معاملة الصبيّ في الأشياء الخطيرة لنفسه، كذلك لا تصحّ لغيره أيضاً إذا كان وكيلًا؛ حتّى مع إذن الوليّ في الوكالة، وأمّا لو كان وكيلًا لمجرّد إجراء الصيغة، وكان أصل المعاملة بين البالغين، فصحّته لا تخلو من قرب، فليس هو مسلوب العبارة، لكن لا ينبغي ترك الاحتياط.

ترجمه: گفتارى درباره شروط بيع؛ اين شروط يا در [باره ] خريدار و فروشنده است و يا در [باره ] عوض و معوض.

شرايط خريدار و فروشنده؛ اين شرايط چندتاست:

[شرط] اول: «بلوغ»: بيع نابالغ- اگرچه مميز باشد و بيع با اذن ولىّ باشد- در

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 292

صورتى كه در واقع ساختن آن مستقل باشد صحيح نيست؛ البته در بيع اشياى قابل توجه و با اهميت «بنا بر اقوا» صحيح نيست و در غير آن ها بنا بر «احتياط [مستحب ]»؛ اگرچه صحت معامله براى مميز، همين چيزهاى جزئى و مختصرى كه سيره عقلا بر آن جارى است، خالى از وجه و قوت نيست. چنان كه اگر نابالغ به منزله وسيله باشد به گونه اى كه حقيقت معامله بين دو بالغ باشد مطلقاً اشكالى ندارد. و همان طور كه معامله نابالغ براى خودش در چيزهاى با اهميت

صحيح نيست، براى غير خودش هم در صورتى كه وكيل باشد- ولو با اذن ولىّ- صحيح نيست. و امّا اگر تنها جهت اجراى صيغه، وكيل باشد و اصل معامله بين دو بالغ باشد صحت آن خالى از قرب نيست؛ پس نابالغ مسلوب العباره نيست، لكن سزاوار نيست كه احتياط، ترك شود.

شرايط خريدار و فروشنده

اشاره

شرح: به طور كلى صحت بيع داراى دو دسته شروط است:

1. شرايط متعاقدين؛[617]

2. شرايط عوضين؛[618]

شروطى كه در هريك از بايع و مشترى معتبر است عبارت است از:

شرط اول: بلوغ
اشاره

در صورتى معامله صحيح است كه هر دو طرف معامله بالغ باشند و به سن تكليف رسيده باشند.

درباره انواع اقوال و افعالِ شخص نابالغ و احكام آن ها مباحث متنوع و جالبى وجود دارد؛ از قبيل اين كه: آيا اسلام نابالغ پذيرفته است؟ آيا عبادات صغير شرعيت دارد يا

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 293

صرفاً تمرينى است؟ آيا اتلاف صبى سبب ضمانت است؟ آيا قبض صبى ارزشمند است؟ آيا وصيت صبى نافذ است؟ نشانه هاى بلوغ كدام است؟ آيا دخول سبب جنابت او مى شود؟ و ....

محور بحث ما در كتاب بيع در باب شروط متعاقدين، درباره صحت يا عدم صحت معاملات كودك و عقود و ايقاعات او است. ضمناً كلام در معاملات «طفل مميز» است امّا تصرفات و معاملات طفل غير مميز به اتفاق كلمه و به حكم عقل و نقل نافذ نيست. در اين جا چهار مطلب مهم است كه به بررسى آن ها مى پردازيم:

1. آيا فرد نابالغ در معاملاتش (عقود و ايقاعات) استقلال دارد و صحّت معاملات او متوقف بر اذن قبلى ولىّ و اجازه بعدى او نيست يا اين كه او چنين استقلالى ندارد؟

2. بر فرض نبود استقلال مزبور آيا با اذن يا اجازه ولىّ، معاملات كودك صحيح است؛ به گونه اى كه يك اذن كلى بدهد و پس از آن كودك در معاملاتش مستقل باشد و محتاج نباشد كه براى هر معامله اى اذن بگيرد و تحت نظر ولىّ عمل كند يا اين كه چنين استقلالى هم ندارد؟

3. بر فرض عدم استقلال مذكور، آيا

معاملات صبى به نيابت و وكالت از ولىّ او صحيح و نافذ است- به گونه اى كه به وكالت از ولىّ، در اموال خود صغير تصرف كند و معامله انجام دهد، يا در اموال فرد ثالث دخالت كند و به وكالت از مالك، معامله كند، يا اين كه چنين حقى هم ندارد؟

4. بر فرض نبود حقّ مزبور آيا مجرّد انشاى صيغه از سوى نابالغ صحيح است تا بتواند در مجرّد صيغه، وكيل ولىّ يا فرد ثالث باشد، يا اين كه حتى عقد صادر از او نيز لغو و بى اثر است و كاملًا مسلوب العباره است؟

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 294

عدم صحت معامله صبى بر فرض استقلال
اشاره

منشأ اين بحث ها قرآن كريم و روايات صادره از معصومين است. بعضى از اين آيات و روايات را در اين جا مورد بررسى قرار مى دهيم تا اصل دلالت و مقدار دلالت آن ها معلوم شود:

بررسى آيه: وَابْتَلُوا الْيَتَامَى حَتَّى إِذَا بَلَغُوا النِّكَاحَ فَإِنْ آنَسْتُمْ مِنْهُمْ رُشْداً فَادْفَعُوا إِلَيْهِمْ أمْوَالَهُمْ وَلَا تَأكُلُوهَا إِسْرَافاً وَبِدَاراً أن يَكْبَرُوا ....[619]

اگر صدر و ذيل آيه كريمه روى بلوغ تكيه كرده بود و مثلًا فرموده بود:

«وابتلوا اليتامى حتّى إذا بلغوا النكاح فإذا بلغوا فادفعوا إليهم أموالهم»

مقصود روشن بود كه تمام ملاكِ استقلال يتيم و قطع ولايت ولىّ، رسيدن به سن بلوغ است. و اگر روى ايناس رشد[620] تكيه مى كرد و مى فرمود:

«وابتلوا اليتامى حتّى إذا آنستم منهم الرشد فإذا آنستم منهم رشداً فادفعوا إليهم أموالهم»

باز هم مقصود روشن بود كه تمام ملاك «رشد» است. ولى صدر آيه روى بلوغ تكيه كرده و ذيل آن روى «رشد». در اين جا درباره آيه، چهار احتمال وجود دارد:

1. تمام مناط بلوغ است و رشد دخالتى ندارد؛

2. تمام مناط رشد است و بلوغ

دخالتى ندارد؛

3. مناط استقلال مجموع بلوغ و رشد است؛

4. مناط استقلال، هريك از بلوغ و رشد جداگانه است و هركدام كه زودتر محقق شد همان مناط استقلال است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 295

بررسى احتمالات

امام راحل در كتاب بيع [621] در اين باره چهار احتمال را مورد بحث قرار داده است:

الف) احتمال دارد كلمه «حتى» براى انتهاى غايت باشد، ضمناً از مواردى باشد كه ما بعد «حتى» يعنى غايت، داخل در مغياست؛ نظير «كُلِ السمكه حتّى رأسها». بنا بر اين احتمال، معناى آيه اين است كه يتيمان را امتحان كنيد حتى پس از رسيدن آنان به سنّ بلوغ؛ پس اگر پس از امتحان آنان را رشيد يافتيد اموال شان را به آن ها بدهيد.

بر اساس اين احتمال، تمام ملاك براى استقلال يتيمان و قطع ولايت ولىّ، رشد است، خواه قبل از بلوغ باشد يا پس از آن، و ذكر «حتّى إذا بلغوا النكاح» براى اين است كه كسى گمان نكند امتحان مخصوص افراد نابالغ است و بالغ محتاج امتحان نيست.

ب) احتمال دارد كلمه «حتّى» براى غايت باشد و از مواردى باشد كه مابعد «حتّى» داخل در ماقبل آن نيست؛ نظير: ... كُلُوا وَاشْرَبُوا حَتَّى يَتَبَيَّنَ لَكُمُ الْخَيْطُ الأبْيَضُ مِنَ الْخَيْطِ الأسْوَدِ ...،[622] و شايد معناى آيه اين باشد كه يتيمان را تا لحظه بلوغ امتحان كنيد و به محض رسيدن به مرز بلوغ، امتحان تمام مى شود. اين كه در دنبال آيه فرموده: فإنْ آنستم ...[623] متفرع بر ابتلا تا زمان بلوغ است؛ يعنى اگر در اين فاصله زمانى آن ها را امتحان مى كنيد، رشيد يافتيد اموال شان را بدهيد، و اگر نيافتيد ندهيد؛ امّا پس از بلوغ، مال آن ها را بدهيد اگرچه رشيد

نباشند تا بالغ اسوءُ حالًا از غير بالغ نباشد.

بر اساس اين احتمال مفاد آيه اين است كه يكى از دو امر، مناط استقلال يتيمان است: يا رشد آن ها، اگرچه قبل از بلوغ حاصل شود و با امتحان براى شما معلوم گردد؛ و يا بلوغ آن ها، اگرچه رشيد نباشند.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 296

ج) احتمال دارد كلمه «حتّى» براى غايت باشد و بر لزوم استمرار و تداوم امتحان تا زمان بلوغ دلالت كند؛ نظير: «كُلُّ شي ءٍ طاهر حتّى تعلم أنّه قذر» كه ظاهرش اين است كه هر چيز مشكوكى در ظاهر پاك است تا زمانى كه علم به نجاست آن پيدا كنى، يعنى تا علم به نجاست نيامده آن پاكى ظاهرى مستمر است. مفاد آيه اين است كه واجب است يتيمان را امتحان كنيد تا زمانى كه به سن بلوغ برسند. متفرع و مترتب بر آن فرموده است: پس از امتحان مستمر كذائى تا بلوغ، از دو حال خارج نيست: يا رشيد بودن آنان معلوم مى شود پس مال شان به آن ها ردّ مى شود؛ و يا رشيد بودن آن ها معلوم نمى شود، پس مال شان ردّ نمى شود.

بر اساس اين احتمال، هيچ كدام از بلوغ و رشد مستقلًا علت تامه و تمام الموضوع براى دفع مال نيستند؛ بلكه هركدام جزء علت هستند و پس از بلوغ اگر رشد هم احراز شد ولايت ولىّ قطع مى شود و مال به يتيم دفع مى شود، در غير اين صورت، خير.

د) احتمال دارد كلمه «حتى» براى ابتدا و استيناف باشد، نه براى دلالت بر غايت. معناى حرف استيناف اين است كه مابعد آن، يك جمله مستأنفه و مستقل است؛ يعنى جمله إِذَا بَلَغُوا النِّكَاحَ فَإِنْ آنَسْتُمْ مِنْهُمْ رُشْداً

فَادْفَعُوا إِلَيْهِمْ أمْوَالَهُمْ [624] كه كلمه إذا شرطيه است و فعل بلغوا النكاح فعل شرط، و جمله فإن آنَسْتُمْ ...، جزاى شرط است كه خودش يك جمله شرطيه است و جزاى آن، مترتب بر شرط آن است و كل اين شرط و جزا مترتب بر فعل شرط است. مفاد آيه اين است كه: وقتى يتيمان به سن بلوغ رسيدند اگر رشيد بودند بايد مال شان را به آن ها بدهيد؛ مفهوم شرط اين است كه اگر رشيد نبودند مال شان را ندهيد. در اين گونه موارد اگر اصل بلوغ نباشد جزا هم نيست و اگر اصل بلوغ باشد و رشد نباشد باز وجوب ادا نيست، بايد هر دو با هم باشند.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 297

نتيجه احتمال چهارم مثل احتمال سوم است؛ يعنى مجموع بلوغ و رشد دخالت دارند، و احتمال اخير نظير اين مثال است كه: «إذا جائك زيد فإنْ قبّل يدك فاكرمه » كه مفهومش اين است كه مجرد آمدن، كافى نيست بلكه اگر پس از آمدن دست تو را هم بوسيد اكرامش واجب است و اگر هر دو يا يكى از آن دو نباشند وجوب اكرام نابود است. پس به ترتيب، هم مجى ء زيد دخيل است و هم در طول آن تقبيل يد دخيل است.

نقد احتمالات

تمام موضوع بودن بلوغ براى استقلال يتيم و دخيل نبودن رشد، از آيه استفاده نمى شود؛ زيرا آيه روى ايناس رشد هم تكيه كرده و وجوب دفع مال يتيم يعنى استقلال او را بر رشد او مترتب كرده است.

علت تامه بودن هريك از بلوغ و رشد به صورت جداگانه، نه قائل دارد و نه با ظاهر آيه هماهنگ است؛ زيرا در آيه حرف «أو» يا

«إمّا» نيامده است تا دالّ بر تخيير و عدم انحصار باشد؛ مخصوصاً براى بلوغ نكاح جزائى ذكر نشده و از خارج با ضميمه مقدّمه «لزوم اسوئيت حال» بايد استقلال او ثابت شود كه خلاف ظاهر آيه است.

دو احتمال قائل دارد:

يكى از دو احتمال اين است كه علت تامه استقلال، رشد باشد و به محض احراز رشد حتى در صورت بالغ نبودن، مستقل مى شود و اگر در آيه، بحث بلوغ مطرح شده از باب اين است كه طريق به سوى احراز رشد است وگرنه موضوعيت ندارد. دليل اين احتمال اطلاق جمله فَإِنْ آنَسْتُمْ مِنْهُمْ رُشْداً فَادْفَعُوا إِلَيْهِمْ أمْوَالَهُمْ است كه در مقام بيان مستقلًا روى ايناس و احراز رشد تكيه كرده و آن را سبب وجوب دفع مال دانسته است، نه بلوغ را.[625]

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 298

ولى اين احتمال درست نيست؛ زيرا لازمه اش لغويت ذكر غايت؛ يعنى حتّى إذا بَلَغُوا النّكاحَ است، و حمل بر طريقيت و اماره بودن، موجب خروج از لغويت نيست و بلكه خلاف ظاهر است؛ زيرا اصل اين است كه هر قيدى كه ذكر مى شود موضوعيت دارد نه طريقيت.

نظريه امام خمينى (رحمه الله)

احتمال ديگر كه مختار مشهور است و بزرگانى از قبيل محقق نائينى [626] مرحوم آيت اللّه خوئى [627] و امام راحل [628] آن را اختيار كرده اند اين است كه مجموع بلوغ و رشد علت تامه هستند و هركدام جزء موضوع استقلال صغير مى باشند.

دليل حضرت امام (رحمه الله)

استدلال امام راحل در كتاب البيع به صورت خلاصه، از اين قرار است: كلمه «حتى» ظهور در غايت دارد و مابعد آن، قيد براى ماقبل است، و اراده عطف يا استيناف در موارد خاصى است كه قرينه مى طلبد. كلمه «اذا» پس

از «حتّى» ظهور در ظرفيت دارد و صرفاً به معناى زمان و وقت است و اراده شرطيت دليل مى طلبد. بر اين اساس مفاد صدر آيه اين است كه آزمايش يتيمان تا زمانى است كه بالغ شوند، گويا فرموده است

: «وابتلوا اليتامى إلى أن يبلغوا».

البته بديهى است كه مبدأ اين آزمايش از زمان احتمال رشد و عقل است، نه از لحظه تولد آنان؛ زيرا در اين صورت امر لغو مى شود. منتهاى آن هم تا زمان بلوغ است و بررسى پس از آن، لزوم اختبار از آيه استفاده نمى شود بلكه مفهوم غايت، عدم وجوب آن است در صورتى كه غايتْ قيد حكم باشد.

حال پس از بلوغ تكليف چيست؟ اين مسأله را ذيل آيه، با فاء تفريع- كه بر ترتيب

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 299

و تأخّر زمانى دلالت دارد- بيان نموده و فرموده است عملًا دو حالت متعارف است: حالت اول اين است كه پس از بلوغ در آنان رشد و تدبير احراز مى شود، پس بايد مال آن ها را داد.[629] بر اين مطلب، منطوق شرط دلالت دارد و متعارف و غالب نيز همين است. حالت دوم اين است كه به مرز رشد و تدبير و اصلاح مال نرسيده است، پس نبايد مال او را به او بدهد.[630] معمولًا كسى كه پس از بلوغ رشيد نيست فرد استثنايى و عقب افتاده است كه تا آخر عمر هم سفيه مى ماند. با اين توضيح گويا خداوند فرموده: «اختبروا اليتامى إلى زمان بلوغهم فإذا اختبرتموهم إلى بلوغهم فإنْ آنستم منهم رشداً فادفعوا إليهم أموالهم ». پس هم بلوغ معتبر است و هم رشد. ايناس رشد هم در حال بلوغ مهم است نه قبل از آن

تا تمام الموضوع خود رشد باشد، زيرا فاء تفريع، ترتيب و طوليت و تأخّر زمانى را مى فهماند.[631]

نتيجه: تا اين جا از آيه كريمه، شرطيت بلوغ و رشد (هر دو با هم) استفاه شد و معلوم شد تا زمانى كه يتيم به سن بلوغ نرسد و پس از آن رشيد نشود استقلال ندارد و معاملات او صحيح نيست.

عدم استقلال و عدم صحت معاملات صبى

آنچه ذكر شد در فرض استقلال كودك بود؛ يعنى زمانى كه صبى بدون اذن و اجازه ولىّ عمل كند، حال آيا با اذن ولى استقلال در معامله پيدا مى كند؟ يعنى يك اذن كلى از ولى بگيرد و به دنبالش مستقلًا عمل كند و در اموال خويش دخل و تصرف كند. آيا مجرد اذن يا اجازه بعدىِ ولىّ كفايت مى كند؟ آنچه از آيه به دست مى آيد عدم استقلال صبى است كه به دو بيان اثبات مى شود:

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 300

1. بيان امام راحل. حضرت امام از راه نكته عقلايىِ اختيار و عدم استقلال وارد بحث شده است كه به صورت خلاصه از اين قرار است: از نظر عقلا سرّ عدم استقلال صبى و محجور بودن او از تصرّف اين است كه سرمايه يك عمر زندگى را در آغاز راه از بين نبرد و وابسته و محتاج ديگران نشود و اهل بازار سرمايه او را به ثمن بخس از او نستانند و .... همين نكته در صورت اذن كلى و استقلال در تصرف صبى به دنبال اذن، وجود دارد، بنابراين باز هم معاملات او نافذ نيست.[632]

2. آيه كريمه. آيه اطلاق دارد و به قول مطلق، بلوغ و رشد را شرط دانسته است و بدون اين دو امر طفل را محجور مى داند. ديگر

اين كه آيه قيد نكرده است كه اگر بدون اذن ولىّ باشد صحيح نيست.

وكيل تام الاختيار بودن صبى

كودك مستقل نيست امّا وكيل تام الاختيار ولىّ است و به وكالت از او در اموال خويش تصرف مى كند و وارد معامله مى شود؛ حكم اين فرض چيست؟ آنچه در صورت قبل ذكر شد در اين صورت هم طابق النعل بالنعل جارى و سارى است.

آيا غير بالغ در مجرد انشاى صيغه عقد يا ايقاع هم استقلال ندارد و محجور است و عبارت او كالعدم است؟ يا در اين جهت مأذون است و مسلوب العباره نيست؟ اين صورت از آيه كريمه استفاده نمى شود؛ زيرا طفل در مال خود يا ديگران تصرف نكرده است تا نافذ نباشد، بلكه صرفاً در زبان خود تصرّف كرده و پس از اين كه ولىّ طفل تمام كارها را مهيا كرد و مقدمات را فراهم ساخت و با طرف توافق كرد، به كودك اجازه مى دهد كه صيغه بيع را به وكالت از ولىّ اجرا كند، و اين فرض از حوزه مفاد آيه بيرون است لذا بايد از روايات و فتاوا استفاده شود كه در ادامه مطالب، بررسى خواهدشد.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 301

حكم معاملات امتحانىِ كودك

آيا بلوغ و رشد در صحت و نفوذِ مطلق معاملات يتيم، شرطيت دارد يا مخصوص معاملات غير امتحانى او است و معاملات امتحانِى او محكوم به صحت است؟

برخى از فقها از اطلاق جمله «وابتلوا اليتامى ...» به دست آورده اند كه ولىّ مى تواند يتيم را با اموال خود او امتحان كند؛ به اين صورت كه بخشى از سرمايه او را در اختيارش قرار دهد تا با آن معامله كند و به اين وسيله رشد او را بفهمد؛ زيرا جمله فوق، هيچ قيدى ندارد و امتحان يتيم به تجارت در مال خود يتيم را شامل مى شود. اين دسته از فقها

از راه مشروعيت يا لزوم اين امتحان، صحت و نفوذ معامله او را نتيجه گرفته اند و لازم آن دانسته اند. امّا اين نظريه مردود است و لازمه امتحان مزبور، صحت معامله نيست؛ بلكه اعم از اين است كه معامله اش صحيح باشد يا فاسد. ولى با اصل معامله، غرض از امتحانْ محقق شود، يا با معامله صورى، غرض حاصل شود و در واقع همه كارها را خود ولىّ انجام داده است. بنابراين از اثبات اعم به اثبات اخص نمى رسيم.

نتيجه: جميع معاملات كودك تا زمانى كه بالغ و رشيد نشده باشد باطل است. آرى وكالت او در مجرد انشاى عقد با اذن دادن به او در اجزاى صيغه، ممنوعيتى ندارد و از آيه به دست نمى آيد كه كودك از اين جهت هم محجور باشد.

بررسى روايات

در اين باره سه دسته روايت وجود دارد:

الف) روايات عدم جواز

دسته اول از روايات، روايات عدم جواز و نفوذ امر كودك است كه از نظر معنا با آيه فوق، كاملًا هماهنگ هستند. اين دسته از روايات، خودْ داراى چهارگونه روايت است:

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 302

1. رواياتى كه تنها مسأله بلوغ را مطرح كرده و آن را موضوع جواز و نفوذ تصرفات كودك دانسته و اشاره اى به موضوع رشد نكرده است. ما از اطلاق مقامى آن استفاده مى كنيم كه تمام الموضوع براى استقلال كودك، رسيدن به مرز بلوغ است؛ زيرا اگر رشد هم دخيل بود حتماً بيان مى كرد تا اخلال به غرض نشود.

يكى از اين روايات، روايت حمران از امام صادق (ع) است:

«إنّ الجارية ليست مثل الغلام، إنّ الجارية إذا تزوّجت ودخل بها ولها تسع سنين، ذهب عنها اليتم، ودفع اليها مالها، وجاز أمرها فى الشراء

والبيع واقيمت عليها الحدود التامّة، واخذت لها وبها. قال: والغلام لا يجوز أمره فى الشراء والبيع، ولا يخرج عن اليتم حتّى يبلغ خمس عشرة سنة أو يحتلم أو يشعر أو ينبت قبل ذلك».[633]

2. رواياتى كه تنها مسأله رشد و عقلانيت را مطرح كرده و از طرح مسأله بلوغ سكوت كرده است. در اين جا هم مثل مورد قبلى، از اطلاق مقامىِ آن (سكوت در مقام بيان) به دست مى آوريم كه بلوغ معتبر نيست.

يكى از اين روايات، روايت اصبغ بن نباته از امير مؤمنان (ع) است

: «أنّه (ع) قضى أن يُحجر على الغلام المفسد حتّى يعقل».[634]

مقصود از عقل در روايت، عقل در مقابل جنون نيست، بلكه در مقابل سفاهت است كه سبب افساد و تضييع مال مى شود و تا مُفسد و تباه كننده مال است محجور است و وقتى عاقل و مدبر گرديد محجوريت مرتفع مى شود. نكته ديگر اين كه بر اساس ظاهر حديث، اين يك حكم كلى و قانون اسلام است نه اين كه صرفاً يك قضيه شخصيه و مربوط به مورد خاص باشد.

3. رواياتى كه ظهور دارند در اين كه هريك از بلوغ و رشد- مستقل از ديگرى- موضوعيت دارد و سبب رفع حجر است و هركدام زودتر محقق شد كودك استقلال

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 303

پيدا مى كند. مانند صحيحه عيص بن قاسم از امام صادق (ع):

قال: سألته عن اليتيمه متى يدفع إليها مالها؟ قال:

«إذا علمت أنّها لا تفسد ولا تضيّع»

، فسالته: إن كانت قد زوّجت؟ فقال:

«إذا زوّجت فقد انقطع ملك الوصيّ عنها».[635]

احراز رشد در جمله نخست، به صورت شرط مستقل ملاك دانسته شده است. عبارت

«لا تفسد ولا تضيّع

» اشاره به همين مطلب است. در جمله بعدى بلوغ مستقلًا مطرح شده

است؛ زيرا مقصود از ازدواج، ازدواج فعلى نيست- كه به اتفاق كلمه دخالت ندارد- بلكه كنايه از رسيدن به سن بلوغ و قابليت ازدواج است، يا ازدواج طريق و كاشف از بلوغ است؛ پس معلوم مى شود هركدام جداگانه موضوع استقلال كودك هستند.

4. رواياتى كه هر دو را با هم شرط دانسته و به يكى از آن دو اكتفا نكرده اند و بلكه تصريح دارند كه بلوغ كفايت نمى كند و بايد رشيد هم باشد. يكى از اين روايات، صحيحه هشام از امام صادق (ع) است كه مى فرمايد:

«انقطاع يتم اليتيم بالاحتلام، وهو أشدّه، وإن احتلم ولم يؤنس منه رشده وكان سفيهاً أو ضعيفاً فليمسك عنه وليّه ماله».[636]

در آخر روايت ابى بصير هم مى فرمايد:

«وإن احتلم ولم يكن له عقل لم يدفع إليه شي ءٌ أبداً».[637]

هر دو روايت صراحت دارند بر اين كه علاوه بر احتلام و بلوغ، رشد و عقلانيت هم لازم است و اگر محتلم مى شود ولى سفيه و ناتوان است و نمى تواند اموال خود را مديريت كند همچنان محجور است.

امام راحل عظيم الشأن پس از دسته بندى روايات به چهار دسته اى كه ذكر شد در

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 304

صدد جمع ميان روايات برآمده و ابتدا اطلاق گروه اوّل و دوم را با تقييد گروه سوم و چهارم تقييد كرده است كه جمعى كاملًا عرفى و عقلايى است و جاى بحث ندارد. سپس در وجه جمع گروه سوم- كه رشد و بلوغ را جدا جدا مطرح كرد- و گروه چهارم- كه هركدام را جزء علت مى دانند- فرموده است: گروه سوم حداكثر، ظهور در استقلال بلوغ و رشد دارند. ولى گروه چهارم نصّ در اعتبار هر دو هستند و قانون، تقديم نصّ يا

اظهر بر ظاهر و تأويل ظاهر و رفع يد از استقلال هركدام است.[638]

نكته ديگرى كه شايان ذكر است اين كه بر فرض، اين روايات قابل جمع نباشند، امّا روايات گروه چهارم مقدم و داراى حجت فعلى هستند؛ زيرا موافق ظاهر قرآن؛ يعنى آيه وابتَلُوا الْتَيَامَى ... هستند، و گروه سوم مخالف ظاهر كتاب است و از نظر فنّى، يا اصلًا حجت نيستند[639] و يا بر فرض حجيت، مرجوح اند و اخبار موافق كتاب رجحان دارند.[640] به هر حال تكليف اين است كه به روايات گروه چهارم اخذ كنيم. در نتيجه طايفه اوّل از روايات با آيه كريمه هماهنگ است و بر اعتبار بلوغ و رشد (هر دو) دلالت دارند.

مقدار دلالت روايات: همان طور كه در ذيل آيه مطرح شد، در ذيل اين روايات هم مطرح است، و اطلاق روايات، به وضوح شامل سه صورت مى شود:

1. استقلال كودك در معاملات، بدون اذن يا اجازه ولىّ؛

2. استقلال او پس از اذن ولىّ؛

3. استقلال او به نمايندگى از ولىّ، كه وكيل تام الاختيار او باشد.

در هر سه صورت، عبارت «لا يجوز أمره» صدق مى كند؛ زيرا پس از اذن كلى يا پس از توكيل هم امر (تصرّف و كار) امر خود مولّى عليه يا كودك است و به حكم روايات،

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 305

نافذ نيست. بهترين دليل اطلاق روايات، صحت استناد است كه بگويد:

«لا يجوز أمره إلا باذن وليّه أو إجازته» يا «لا يجوز أمر الطفل إلا بتوكيل من الولىّ»

حكمت و راز محجوريت كه قبلًا درباره آيه ذكر شد درباره اين روايات هم وجود دارد؛ يعنى كودك تا زمانى كه بالغ و رشيد نشود نمى تواند مال خود را حفظ كند و

سبب تباهى و تضييع مال مى گردد ....

البته روايات فوق، شامل صورت چهارم- كه بحث استقلال در تصرف باشد مطرح نيست بلكه صرفاً بحث اذن و توكيل در اجراى صيغه است- نمى شود و حكم اين صورت، از اين روايات استفاده نمى شود؛ مخصوصاً در برخى از روايات سفيه را استثناء كرده است كه قرينه خوبى بر اراده استقلال در تصرف است نه محجوريت از مجرد اجراى صيغه، زيرا يقيناً سفيه، مسلوب العباره نيست و از اجراى صيغه منع نگرديده است.

ب) روايات رفع قلم

دسته دوم از روايات، روايات رفع قلم از نابالغ است كه براى نمونه فقط به يك روايت اشاره مى شود. گفتنى است روايت شيخ صدوق در خصال [641]، از ابن ظبيان به دليل مجهول الحال بودن محمد بن عبدالله حضرمى و نبودن نام ابراهيم بن ابى معاويه در رجال، ضعيف است؛ روايت قاضى نعمان مصرى در دعائم الاسلام [642]، به دليل مرسله بودن قابل استناد نيست؛ روايت عبدالله بن جعفر حميرى در قرب الإسناد[643] از اميرالمؤمنين على (ع) نيز به دليل اين كه ابوالبخترى يكى از راويان آن است ضعيف است.

موثقه عمار ساباطى از امام صادق (ع):

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 306

قال: سألته عن الغلام متى تجب عليه الصلاه؟ فقال

: «إذا أتى عليه ثلاث عشرة سنة، فإنْ احتلم قبل ذلك فقد وجبت عليه الصلاة، وجرى عليه القلم، والجارية مثل ذلك إن اتي لها ثلاث عشرة سنة أو حاضت قبل ذلك فقد وجبت عليها الصلاة وجرى عليها القلم».[644]

اين روايت به لحاظ سند معتبر است. از لحاظ دلالت هم گفتنى است از مفهوم شرط دو جمله اى كه در روايت وجود دارد به خوبى استفاده مى شود كه تا پسر بچه يا دختر بچه به سن بلوغ نرسند

نماز بر آن ها واجب نيست و قلم بر آن ها جارى نيست؛ يعنى قلم از آن ها مرفوع است.

عده اى از بزرگان به اين روايات استدلال كرده اند؛ براى مثال شيخ طوسى در كتاب مبسوط در باب اقرار مى گويد:

فأمّا غير مكلفين فمثل الصبيّ والمجنون والنائم فهؤلاء إقرارهم لا يصح لقوله (ع): «رفع القلم ...» ورفع القلم عنهم يقتضى إلا يكون لكلامهم حكم.[645]

سيد بن زهره در غنيه [646]، ابن ادريس در سرائر[647]، علامه در تذكره [648] و محقق ثانى در جامع المقاصد[649] نيز به اين روايات استدلال كرده اند.

شيوه استدلال: مقصود از قلم، قلم تشريع و جعل حكم در حق نابالغ است. روايات رفع قلم هم اطلاق دارد و شامل مطلق احكام مى گردد- هم حكم تكليفى، هم وضعى، هم نسبت به افعال ارادى و اختيارى او و هم نسبت به اقوال او، بنابراين معاملات او- چه مستقل باشد و چه به اذن يا اجازه ولى- حكمى ندارد. حتى اجراى صيغه از

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 307

طرف او حكمى ندارد و عبارت او مثل عدم عبارت است. نتيجه اين كه نابالغ نه تنها از تصرف محجور است و بر فعل او اثرى مترتب نيست، از اجراى صيغه نيز محجور است و اثرى بر آن مترتب نيست و عقد او سبب تمليك نيست و وى مسلوب العباره است.

نقد و بررسى استدلال: بزرگان از فقها از جمله شيخ اعظم در مكاسب [650]، مرحوم آقاى خوئى در مصباح [651] و امام راحل در كتاب بيع [652] استدلال فوق را نقد و بررسى كرده اند. حاصل اين نقدها به قرار زير است:

در مورد روايات «رفع قلم» چهار احتمال وجود دارد:

1. ممكن است مقصودِ روايتِ رفع قلم، جعل شرعى به قول مطلق باشد؛ اعم از تكليفى و

وضعى و اعم از حكم فعل كودك يا قول او. شايان ذكر است استدلال فوق، بر همين اساس بود.

2. ممكن است مقصود، رفع خود قلم و از باب حقيقت ادعائيه باشد؛ به اين معنا كه چون افعال و اقوال صبى شرعاً اثرى ندارد گويا خود قلم از او برداشته شده است. اين ادعا كنايه از رفع جميع احكام شرعى از نابالغ است؛ در نتيجه با احتمال اول يكى است امّا نسبت به احتمال اول اولويت دارد، چون نياز به تقدير و مجاز در حذف يا مجاز در كلمه ندارد.

3. امكان دارد مقصود، رفع خصوص احكام الزاميه باشد؛ يعنى آن احكام الزاميه اى كه متوجه مكلّفان مى شود از كودك برداشته شده است؛ هم الزامات استقلالى، مثل ايجاب ها و تحريم ها و هم الزامات تبعى كه از حكم وضعى استفاده مى شود، همچون وجوب وفا به عقد، وجوب تسليم مبيع، وجوب اخذ به اقرار او، و .... بنابراين احكام

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 308

غير الزامى؛ همچون مستحبات و احكام وضعيه از قبيل جنابت، ضمانت، صحّت معامله، صحّت عقد و ... از او برداشته نشده است، بلكه اگر دخول حاصل شود جنب مى شود ولى ملزم به غسل نيست، اگر مال كسى را تلف كند ضامن است ولى ملزم به اداى آن نيست، اگر معامله اى انجام دهد با اذن ولىّ صحيح است امّا ملزم به تسليم مال نيست بلكه ولىّ او ملزم است يا خود او پس از بلوغ ملزم مى شود، نه فعلًا.

4. امكان دارد مقصود، رفع كتابت سيئات در حق او باشد. در روايتى از امام صادق (ع) نقل شده است:

«... فإذا بلغوا الحلم كتبت عليهم السيّئات».[653]

به قرينه مقابله مى فهميم كه

از شخص غير بالغ، قلم نوشتن سيئات و بدى ها برداشته شده است، نه حسنات و خوبى ها، نه صحّت معامله و سببيت عقد صبى براى ملكيت و زوجيت و ....

حال اولًا وجود دو احتمال اخير كافى است تا روايات رفع قلم از قابليت استدلال براى مدعاى مذكور ساقط شود زيرا

«إذا جاء الاحتمال بطل الاستدلال

»؛ ثانياً احتمال سوم قرينه محكمى دارد و آن ورود روايت در مقام امتنان است كه متناسب با آن رفع الزامات يا رفع كتابت سيئات است نه رفع مطلق احكام، چون رفع حسنات منافى با امتنان است؛ قرينه ديگر هم ثبوت احكام وضعيه در حقّ كودكان است. بنابراين روايات رفع قلم دليل بر اين نيست كه حتى عبارت و قول كودك هم بى فايده باشد و وى مسلوب العباره باشد، يا حتى معاملات او تحت نظارت ولىّ بى اثر باشد و سبب ملكيت نباشد.

ج) روايات دالّ بر خطا بودن عمد صبى

دسته سوم از روايات، رواياتى است كه بيانگر خطا بودن عمد صبى يا يكسان بودن عمد و خطاى او است.

يكى از اين روايات، صحيحه يا حسنه محمد بن مسلم از امام صادق (ع) است كه

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 309

فرموده اند:

«عمد الصبيّ وخطأه واحد».[654]

روايت ديگر، معتبره اسحاق بن عمار از امام صادق (ع) از پدر بزرگوارش كه فرموده اند:

«إنَّ عليّاً (ع) كان يقول: عمد الصبيان خطأ يحمل علي العاقلة».[655]

در سند آن غياث بن كلّوب است ولى چون به روايات او عمل شده لذا معتبره است. روايت قبلى به خاطر ابراهيم بن هاشم حسنه است ولى ملحق به صحيحه است زيرا فقهاء به روايات او عمل كرده اند.

روايات ديگرى هم در اين زمينه وجود دارد امّا از نظر مضمون، مثل روايت

اسحاق است و چون سند آن ها ضعيف است نيازى به نقل و بيان ندارد.

شيوه استدلال: شيخ اعظم به اطلاق حسنه يا صحيحه محمد بن مسلم استدلال كرده و حاصلش از اين قرار است:

افراد بالغ اگر از روى عمد و قصد جنايتى انجام دهند قصاص مى شوند و اگر از روى خطا باشد ديه دارد، و معاملات آن ها اگر از روى قصد باشد صحيح است و اثر شرعى دارد، اگر از روى شوخى و غلط و خطا باشد اثر ندارد. حال در مورد كودكان اگر همين كارها از روى عمد و قصد انجام بگيرد به منزله خطاست؛ يعنى اگر جنايتى بكند ديه آن بر عاقله است و اگر معامله اى انجام دهد و عقد، يا ايقاعى ايجاد كند اثر ندارد و وجودش كالعدم است. و چون روايت اطلاق دارد معاملات صبى را نيز شامل مى شود و در نهايت دلالت مى كند بر اين كه افعال و اقوال صبى عمدشان به منزله خطاى آن هاست و به تعبير شيخ:

فعقد الصبي وايقاعه مع القصد كعقد الهازل والغالط والخاطي وإيقاعاتهم.[656]

نتيجه: بلوغ شرط است و معاملات صبى باطل است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 310

نقد دليل فوق: چند اشكال به اين استدلال وارد شده است:

اشكال اول: حسنه ابن مسلم اگرچه اطلاق دارد و معاملات كودك را نيز شامل مى شود، ولى معتبره اسحاق و ساير روايات، مقيد است؛ زيرا در ذيل آن ها سخن از ثبوت ديه بر عاقله است، و همين قرينه مى شود تا صدر آن ها نيز مخصوص باب جنايات باشد. بنابراين، بر اساس قانون اطلاق و تقييد، اطلاق حسنه را مقيد و بر مورد جنايات صبى حمل مى كنيم كه در اين صورت مورد معاملات صبى خارج مى شود.

پاسخ: درست است

كه جاى، تقييد و حمل مطلق بر مقيد است ولى اين در مواردى است كه مطلق و مقيد متنافيان باشند، و مراد جدّى و واقعى يكى باشد تا از نظر عرف يكى همان مقيد باشد و مطلق را قيد كنيم. ولى در مواردى كه متنافيان نباشند جاى تقييد نيست بلكه به مطلق هم عمل مى شود، خواه هر دو نافى باشند

مثل «لا تعتق رقبة» با «لا تعتق الرقبة الكافرة»

و خواه هر دو مُثبِت باشند، مثل «

فى الغنم زكاة» با «فى الغنم السائمة زكاة».

البته در صورتى كه وصف داراى مفهوم باشد تنافى پيدا مى شود ولى چون تحقيقاً وصف مفهوم ندارد تنافى اى وجود ندارد. بحث ما هم از همين قبيل است؛ يعنى مطلق و مقيد مُثبت هستند، و منافاتى ندارد كه به مطلق در مورد خودش عمل شود، و در نتيجه حكم شود به صحت معاملات صبى.

اشكال دوم: ظاهر تنزيل دلالت دارد بر اين كه عمد صبى به منزله خطاى او است و هريك از عمد و خطا جداگانه داراى حكم هستند و در مورد غير صبيان عمدشان يك حكم و خطاى شان حكمى ديگر دارد. آن گاه در مورد غير بالغ مى فرمايد: عمد او به منزله خطاست؛ يعنى احكام فعل عمدى را ندارد بلكه حكم فعل خطأى را دارد، و آن منحصر به مورد جنايات است كه عمدش سبب قصاص و خطأىِ آن، سبب ديه است و شايسته است بگويد: عمد صبى در اين مورد به منزله خطاست يعنى سبب ديه است كه عاقله بايد پرداخت كند. بنابراين، مورد معاملات را شامل نيست زيرا در اين مورد

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 311

خطاى افراد بالغ حكمى ندارد تا عمد صبى به منزله

خطا و داراى همان احكام باشد.[657]

نقد امام راحل: قبول نداريم كه تعبير مزبور مخصوص مواردى از قبيل باب جنايات باشد و هركدام از عمد و خطاى آن ها داراى حكمى؛ بلكه يا مخصوص مواردى است كه تنها عمد آن ها داراى حكم شرعى است.[658] و يا اطلاق دارد و هريك از دو مورد[659] را شامل است و ادعاى اختصاص به باب جنايات بدون وجه است.[660]

اشكال سوم: خود امام راحل در نقد اين استدلال (استدلال به سومين دسته از روايات) مى فرمايد:

از آن جا كه تمام روايات وارده در مورد مجنون و اعمى و تعبير «عمدهُ خطأ» مخصوص جنايات صبى است و ربطى به معاملات او ندارد قرينه از «عمد الصبى وخطاه واحد» در مورد صحيحه نيز مخصوص جنايات صبى باشد، و اگر مَوْلى قيد كرده براى آن است كه امر معهودى بوده و متكلم بر همين معهود بودن اتّكال كرده و نيازى به بيان نديده، آن گاه احتمال مذكور كه قوى است موجب وهن اطلاق حسنه مى شود و قابل استدلال نخواهد بود.[661]

نتيجه: روايات طايفه سوم مثل روايات رفع قلم از مورد بحث ما اجنبى است و ربطى به صحت معاملات كودكان ندارد. آرى طايفه اول از روايات مثل آيه ابتلاء يتامى به خوبى بر اشتراط بلوغ دلالت دارند و همان ما را كفايت مى كند. البته فرض توكيل يا اذن در مجرّد انشاى صيغه را شامل نمى شوند و على القاعده در اين جهت غير بالغ هم

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 312

مى تواند انشاى عقد و ايقاع داشته باشد ولى معامله كردن براى خود، چه به صورت مستقل، چه با اذن ولىّ و چه با وكالت تامّه، جايز نيست.

شهرت فتوايى و اجماع منقول
اشاره

شيخ اعظم در مكاسب مهمّ ترين، بلكه

تنها دليل عدم تأثير عبارت صبى را- و به طريق اولى عدم نفوذ تصرفات او را- شهرت محقّقه و اجماع منقول مى داند و مى گويد:

«فالعمدة في سلب عبارة الصبيّ هو الإجماع المحكي المعتضد بالشهرة العظيمة

».[662] در جاى ديگر مى گويد:

«فالإنصاف أنّ الحجة في المسألة هي الشهرة المحققة والإجماع المحكي عن التذكرة»[663]

و در پايان مى گويد: «

وكيف كان فالعمل على المشهور

»[664] بنابراين به فتواى شيخ اعظم فرد نابالغ حتى از اجراى صيغه عقد و ايقاع نيز محروم است و انشاى او تأثيرى ندارد و مسلوب العباره است.

صاحب جواهر افزون بر اجماع منقول، ادعاى اجماع محصل نيز كرده و بلكه مطلب را از ضروريات و مسلمات فقه گرفته است.[665]

ممكن است كسى ادعاى بناى عقلا هم بكند و حتى ادعا كند كه عقل انسان مستقل به عدم صحّت معاملات كودكان است؛ زيرا واگذار كردن اموال آنان به خودشان نوعى ظلم و خيانت در حقّ آنان است.

نقد دليل فوق: در مورد كودكان غير مميز كه سود و زيان خويش را نمى شناسند و ممكن است كوهى را با كاهى معاوضه كنند، ادّعاى فقها و بلكه ادعاى بناى عقلا و بلكه حكم عقل مستقل، كاملًا صحيح است و عقل هر عاقلى مستقل است به اين كه دادن سرمايه به دست او ظلم و خيانت است، و فردى كه سرمايه چنين كودكى را در

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 313

اختيارش قرار دهد مستحق سرزنش و توبيخ است. سيره عقلاى عالم نيز بر همين امر استوار است؛ از نظر شرعى هم واضح است؛ يعنى تا رشد و عقل و تدبير و اصلاح مال نيايد ولىّ يا وصىّ يا حاكم حقّ ندارند مال صغير را به او بدهند. ولى در مورد

كودك مميز و رشيد، عقلْ مستقل به قبح دفع مال به او نيست؛ بناى عقلا نيز چنين نيست، و بلكه از نظر عقل و عقلا سنّ رشد و تميز كفايت مى كند، ولى از نظر شرعى: اوّلًا خود شهرت فتوايى حجت نيست، اجماع منقول نيز حجت نيست و از انضمام دو لا حجت به حجت نمى رسيم چه اين كه از جمع دو صفر به عدد نمى رسيم.

گفتنى است استدلال شيخ اعظم در فقه، در مورد بحث ما به شهرت و اجماع منقول مخالف مبناى اصولى ايشان است، مگر اين كه از انضمام آن دو به اطمينان برسيم كه علم عادى و حجت است، وگرنه مجرد ظن ولو ظن غالب كفايت نمى كند.

ثانياً ادعاى اجماع در مسأله ناتمام است و جالب است كه خود شيخ اعظم عباراتى از بزرگان نقل مى كند كه تمام آن ها نقض و نفى وجود اجماع است به ويژه اين كه عباراتى از علامه نقل مى كند كه برخلاف ادعاى اجماع او در تذكره است [666] و قبل از همه جناب شيخ طوسى در كتاب خلاف مى گويد:

لا يصحّ بيع الصبيّ وشراؤه سواء أذن له فيه الوليّ أم لم يأذن وبه قال الشافعي وقال أبوحنيفة: إن كان بإذن الوليّ صحّ وإن كان بغير إذنه وقف على إجازة الولىّ. دليلنا أنّ البيع والشراء حكم شرعيّ ولا يثبت إلا بشرع وليس فيه ما يدلّ على أنّ بيع الصبيّ وشراؤه صحيحان وأيضاً قوله رفع القلم ....[667]

امام راحل پس از نقل عبارت فوق مى فرمايد:

طريقه شيخ طوسى در كتاب خلاف استناد به اجماع است و هر مسأله اى را كه مطرح مى كند مى گويد: «دليلنا إجماع الفرقة ...» ولى در اين مورد به اجماع

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 314

استناد نكرده

و سراغ اصل رفته (اصل توقيفى بودن ...) كه معلوم مى شود در زمان ايشان عدم صحت بيع و شراء صبى اجماعى نبوده است.[668]

ثالثاً بر فرض كه اجماع وجود داشته باشد و حتى محصّل آن موجود باشد ولى با وفور روايات و آيه در مسأله، احتمال قوى مى دهيم بلكه يقين داريم كه اجماع مورد نظر، «مدركى» است و از اجماعات تعبدى محض نيست تا كاشف قطعى از رأى معصوم باشد و به مناط كشف حجّت باشد و اگر مدركى شد بر فقيه بايسته است كه مستقلًا در آن مدارك نظر كند و كارى با فتواى فقيهان ديگر نداشته باشد.

رابعاً نوع عبارات فقهاى بزرگ درباره استقلال صبى در تصرف در اموال خويش است- چه با اذن ولىّ چه بدون اذن- و فرض توكيل او در مجرد انشاى عقد را متعرض نيستند تا شيخ اعظم در اين مورد به اجماع يا شهرت استناد كند و مسلوب العباره بودن صبى را ثابت كند. امام راحل در اين باره عباراتى را از برخى از بزرگان نقل نموده است كه ملاحظه آن ها خالى از فايده نيست.[669]

نتيجه: از راه شهرت و اجماع نمى توانيم بلوغ را به عنوان يكى از شروط صحت معامله ثابت كنيم. و قبلًا از راه روايات

«عمد الصبيّ خطأ

» نيز اين مدعا ثابت نشد، از راه روايات «رفع قلم از صبى» نيز ثابت نشد و عمده دليل مسأله آيه ابتلاء يتامى و روايات عدم جواز امر صبى است كه به صورت مبسوط بررسى شد.

مقدار دلالت آيه و روايات

مصداق اكمل آيه و روايات فوق، استقلال صبى در تصرف در اموال خويش، آن هم بدون اذن و اجازه ولىّ است كه قطعاً مشمول آيه است. صبى تا بالغ و

رشيد نشود ولايت ولىّ قطع نمى شود و حقّ ندارد اموال صغير را به او بدهد. اين حكم، يك حكم

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 315

تكليفى تعبدى محض نيست بلكه كنايه از عدم ولايت صبى بر اموال خويش و عدم نفوذ تصرفات او است. و نيز قطعاً مشمول روايت عدم جواز و نفوذ امر و فعل و تصرف كودك است؛ زيرا تصرف استقلالى او، امر او است و امر او در اين مورد نافذ نيست. و عبارات: «

لا يجوز أمره في البيع والشراء» يا «لا يدفع إليه شي ءٌ من ماله» يا «فليمسك عنه وليّه ماله» يا «يحجر حتى يعقل

» و ... قطعاً اين فرض را دربر مى گيرد.

صورت ديگر (تصرف استقلالى كودك در اموال خودش با اذن كلىِ ولىّ يا اجازه كلى او) نيز مشمول آيه و روايات مزبور است و به وسيله اطلاقشان اين فرض را شامل مى شوند. دليل اطلاق، صحت استثنا است كه بگويد: «لا يجوز أمره إلا باذن الولى أو إجازته». از عدم تقييد در مقام بيان هم، اطلاق احراز مى شود.

صورت ديگر وكالت تفويضى و استقلالى است كه وكيل تام الاختيار ولىّ باشد و در اموال خودش دخل و تصرف كند، بفروشد، بخرد، ببخشد، عاريه دهد، اجاره دهد و ...، باز اين فرض هم مشمول اطلاق آيه و روايات است، مخصوصاً رواياتى كه مى گويد: «لا يدفع إليه شي ءٌ من ماله» كه به هر عنوان، دفع مال به كودك را رد مى كند و به عنوان وكالت را نيز شامل مى شود. پس از وكالت تامّه، تصرف كودك در مال خودش از مصاديق دفع مال به او و از مصاديق امر او در معامله است و آيه و روايات امر او

را نافذ نمى دانند، دفع مال به او را جايز نمى دانند، و ولايت ولىّ را منقطع نمى شمارند.

صورت ديگر اين است كه اگر كودك عاقِل رشيدِ مميز، وكيل كسى شود و به وكالت از او در مال موكّل تصرف كند نه در مال فرد صغير، آيا اين تصرف نيز اشكال دارد و امرش نافذ نيست؟ امام راحل در كتاب البيع مى فرمايد:

اين صورت مشمول آيه و روايات عدم نفوذ امر نيست؛ زيرا فرض اين است كه مال يتيم به او داده نشده [است ] تا ممنوع باشد و نيز در مال خودش تصرف نكرده [است ] تا مشمول روايات

«لا يجوز أمره في ماله

» باشد بلكه در مال موكّل با اذن موكّل تصرف مى كند و ما دليل نداريم بر بطلان وكالت

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 316

صبى از ديگران در انجام معاملات آن ها.[670]

بنابراين اطلاقات صحت وكالت و صحت معامله وكيل براى موكّل اين صورت را شامل است. ولى در متن تحرير الوسيله در بخش اخير مسأله مى فرمايد: حتى اين فرض هم صحيح نيست و تصرف طفل در اموال ديگران به نحو توكيل هم اشكال دارد. و وجه اشكال اين است كه برخى از روايات عدم جواز امر صبى، اطلاق دارد و قيد «فى ماله» يا «فى أمواله» ندارد بلكه به طور مطلق مى گويد:

«لا يجوز أمره في الشراء والبيع

» و اين اطلاق فرض توكيل را هم مى گيرد كه پس از وكالت، اين وكيل مستقل است [تا] هر معامله اى را [كه ] صلاح بداند انجام دهد. و [گفتنى است ] امر او صدق مى كند و روايت عدم جواز امر، اين مورد را نيز دربر مى گيرد.

آخرين صورت توكيل كودك، در مجرد اجراى عقد و انشاى صيغه است كه قطعاً اين

مورد مشمول آيه و روايات مزبور نيست و ما دليلى بر حجر كودك از آن نداريم؛ به همين سبب حكم به صحّت مى شود؛ اگرچه امام در پايان احتياط مى كند، ولى احتياط مستحبّى است.

معاملات كودكان در چيزهاى كم قيمت

به فتواى اشهر[671] يا مشهور[672] معاملات كودكان باطل است حتى اگر مميز و عاقل و رشيد باشند. به فتواى غير مشهور معاملات كودكان مميز صحيح است. حال آيا مطلقاً باطل است يا مطلقاً صحيح است؟ يا اين كه ميان چيزهاى خطير و مهمّ و پر ارزش با چيزهاى حقير و يسير و كم ارزش فرق است و آيا معاملات آنان در اشياى كم ارزش- اگر مميز باشند- اشكالى ندارد؟ در اين باره سه نظريه وجود دارد:

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 317

1. از نظر مشهور فرقى ندارد و مطلق معاملات كودك؛ حتى درباره خريد يك قرص نان باطل است. شيخ اعظم در مكاسب همين نظر را اختيار كرده است و مى گويد:

ثمّ إنّه ظهر ممّا ذكرنا أنّه لا فرق في معاملة الصبيّ بين أن تكون في الأشياء اليسيره أو الخطيرة لعموم النص والفتوى.[673]

يك دليل اين فتوا اطلاق يا عموم نص (آيه و روايات) است كه در مقام بيان مى گويند امر كودك در بيع و شراء نافذ نيست و روى جنس بيع و شراء تكيه دارند كه خريد و فروش چيزهاى كم ارزش را هم شامل مى شود. دليل ديگر، اطلاق فتواى فقهاى عظام است كه ميان امور يسير و خطير تفصيل نداده و فرق نگذاشته اند.

2. نظر غير مشهور اين است كه مهمّ رشد و تمييز است و آيه روى ايناس رشد تكيه كرده و فرموده است: «اگر احساس كرديد كه آنان واقعاً داراى رشد و تدبير شده اند تمام اموالشان را

بدهيد»، كنايه از اين كه ولايت ولىّ و وصىّ قطع مى شود و خود كودك ولايت پيدا مى كند و در همه اموال خود حقّ دارد تصميم بگيرد و معامله كند؛ بديهى است كه در ميان همه اموال، چيزهاى مهمّ و گران قيمت نيز وجود دارد.

البته اصل اين سخن ناتمام است و قبلًا ذيل آيه و رواياتِ عدم جواز امر صبى به طور مبسوط تبيين شد كه رشد، تمام الموضوع نيست و بلوغ نيز معتبر است.

3. عدّه اى- از جمله مرحوم فيض كاشانى در مفاتيح [674] و مرحوم محقق تسترى در مقابس - تفصيل داده و معاملات كودكان را در امور خطيره منع كرده اند،[675] ولى در امور يسيره تجويز كرده و صحيح دانسته اند. از جمله امام راحل در كتاب البيع [676] و در متن تحرير در مسأله مورد بحث همين تفصيل را برگزيده است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 318

دلايل صحت در امور يسيره

به چهار دليل معاملات كودكان در امور يسيره صحيح است:

1. سيره مستمره عقلا: در طول تاريخ از هنگامى كه جوامع مدنى و انسانى تشكيل گرديد و داد و ستد رواج يافت، همواره اين گونه بوده است كه همگان از هر مكتب و مرامى در امور يسيره با كودكان معامله كرده و مى كنند، براى خريد نان و سبزى و مانند آن بچه ها را مى فرستند، از آنان چيزهاى كم ارزش را خريدارى مى كنند و ترديد به خود راه نمى دهند، از سوى شارع هم اين سيره، ردع و ابطال نشده است، پس مورد تأييد و امضاى شارع است و حجيت دارد.

اشكال: شيخ اعظم در مكاسب در نقد اين دليل مى گويد: اين سيره مثل بسيارى از سيره هاى مردم از بى مبالاتى آنان در امر دين ناشى مى شود و چنين سيره هايى ارزشمند

نيست. اصولًا شيخ به سيره هاى عامه مردم بدبين است.

جواب: سيره مزبور در محدوده افراد بى مبالات يا كم مبالات نيست بلكه متدينان و افرادى هم كه خيلى متشرع و پاى بند هستند و حتّى علماى دين، اين سيره را دارند و در امور يسيره به معاملات صبى ترتيب اثر مى دهند. اشكال مهم درباره اين سيره اين است كه عمومات آيه و روايات عدم جواز معاملات صبى، معاملات آن ها را در امور يسيره شامل است و رادع مى باشند؛ البته ردع عمومى نه خصوصى، ولى همين نيز كافى است. و شايان ذكر است كه سيره مردوعه ارزشى ندارد.

نظريه امام راحل (رحمه الله): اگر اطلاق نصوص معاملات صبى را قبول كرديم حتماً رادعيت دارند و كسى نمى تواند سيره مذكور را مخصص عمومات مذكور قرار دهد؛ زيرا فرع بر حجيت سيره است كه آن هم فرع بر عدم ردع شارع است و عمومات، صلاحيت رادعيت دارند.

آرى بى راه نيست كه ادّعا كنيم اساساً آيه و رواياتِ باب- معاملات صبى- در امور

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 319

يسيره انصراف دارند و اين گونه معاملات را شامل نمى باشند تا بتوانند رادع باشند و سيره را از حجيت ساقط كنند.

بيان حضرت امام اين است كه سه احتمال بيشتر وجود ندارد:

الف) اصولًا در عصر نزول آيه و صدور روايات، خريد و فروش كودكان وجود خارجى نداشته و مرسوم نبوده [است ] تا روايات ناظر به اين باشد. اين احتمال قطعاً باطل است و از اوايل اجتماعات بشرى، معاملات صبى در امور يسيره وجود داشته است.

ب) معاملات صبى وجود داشته و آيه و روايات هم اطلاق دارند ولى مع ذلك همه مسلمانان در اين امر شايع و رايج به مخالفت برخاسته

و در خصوص امور يسيره به دستور شارع اعتنا نكردند و نهى شارع از اين امر فاسد مفسد را ناديده گرفتند. اين نيز قطعاً باطل است و فسادش از احتمال قبلى بيش تر است.

ج) اساساً نصوص، معاملات يسيره را شامل نبوده [است ] و از اول، از اين موردْ انصراف دارد و حكم معاملات صبى را در امور خطيره بيان كرده [است ]، چون در امور يسيره، امر رايجى بوده است نيازى به بيان و تصحيح نديده اند؛ ولو صحيح مى دانستند. برابر اين احتمال سيره مذكور ردع نشده و حجّت است. البته قدر متيقن در مواردى است كه اذن و رضايت ولىّ محرز باشد و كودك با اذن ولىّ اقدام به معاملات كوچك بنمايد و فرض استقلال او بدون اذن و اجازه را شامل نيست؛ زيرا سيره، عمل است و بايد قدر متيقن آن اخذ شود.[677]

2. قانون نفى حرج: مرحوم فيض كاشانى به اين استناد كرده و فرموده است:

ترك معامله با صبى حتى در اشياءِ يسيره حرجى است و حرج در اسلام منفى است، پس معامله مذكور بلامانع است.[678]

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 320

شيخ اعظم در نقد اين دليل مى گويد: منظور از حرجى بودن چيست؟ آيا ترك معامله با صبيان براى خود كودكان حرجى است يا براى بزرگ ترها؟ هيچ كدام حقيقت ندارد؛ نه بچه ها كه اگر معامله نكنند در عسر و حرج واقع مى شوند- و نه بزرگ ترها كه اگر با بچه ها معامله نكنند دچار حرج مى شوند؛ بنابراين استدلال فوق، ناتمام است.

3. موثقة عبيد بن زراره: محقق تسترى در مقابس به اين روايت استدلال كرده است:

قال: سألت أبا عبدالله (ع) عن شهاده الصبى والمملوك؟ فقال:

«على قدرها يوم أشهد: تجوز فى الأمر

الدون ولا تجوز فى الأمر الكثير».[679]

نقد اين دليل روشن است زيرا قياس معاملات صبى به شهادت او باطل است و هيچ ملازمه اى نيست كه اگر شهادت كودك در امر دون و پست و كوچك پذيرفته شد معاملات او نيز در اين امور صحيح باشد.

4. موثقة سكونى از امام صادق (ع):

قال:

«نهى رسول الله (ص) عن كسب الإماء فإنّها إن لم تجد زنت إلا أمة قد عرفت بصنعة يد، ونهى عن كسب الغلام الصغير الذى لا يحسن صناعة بيده فإنّه إن لم يجد سرق».[680]

شيوه استدلال: كلمه كسب يا به معناى مصدرى است؛ يعنى اكتساب و تجارت و داد و ستد كودك، و يا به معناى اسم مصدر است؛ يعنى مال مكسوب صغير، كه در اين صورت هم به دليل اطلاقش، مال كسب شده از راه تجارت را نيز دربر مى گيرد؛ اگرچه مخصوص آن نيست و مكسوب از راه التقاط و حيازت و تكدّى گرى و ... را هم شامل مى شود؛ امّا در هر حال قابل استدلال است. استدلال، اين گونه است: نهى در اين جا نهى تنزيهى است و بر كراهت و مرجوحيت تجارت و معامله صغير دلالت دارد،

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 321

و چه بسا به قرينه تقييد غلام صغير به قيد «

الذي لا يحسن صناعة بيده

» استفاده شود كه اگر صناعتى بداند كراهت هم مرتفع مى شود و جايز است.

شاهد حمل نهى بر تنزيه دو امر است: 1. صدر حديث يا جمله اوّل آن، كه در مورد تجارت كنيزان است و از آن نهى كرده است؛ در حالى كه قطعاً معامله كنيز با اذن مولى صحيح است و اين قرينه اى است بر اين كه اين نهى، تحريمى نيست. به وحدت سياق، نهى

از كسب صغير هم تنزيهى است. 2. تعليل ذيل روايت كه نهى از معامله كودك را معلّل نكرد به اين كه جامع شرايط نيست و سبب نقل و انتقال نمى شود بلكه معلّل كرد به اين كه «

فإنّه إن لم يجد سرق

» و عدول از تعليل به امر ذاتى، به تعليل به امر عرضى، قرينه اى است بر اين كه اصل معامله فاسد و باطل نيست بلكه صحيح است.

بنابراين از روايت سكونى استفاده مى شود كه معاملات صبى صحيح و قدر متيقن در اين جا، معامله در امور كم ارزش كه متعارف و مرسوم است با كودكان معامله مى شود.

نقد دليل فوق: مرحوم آقاى خويى درباره سند اين روايت مى گويد: در سند اين روايت شخصى به نام «نوفلى» وجود دارد و وى توثيق نشده است؛ بنابراين روايت ضعيف است.[681]

امّا اين سخن پذيرفتنى نيست؛ زيرا در مورد صداقت و وثاقت نوفلى و سكونى و ... امارات ظنيه گوناگونى وجود دارد كه در كتب رجال در ذيل نام آنان آمده است. وانگهى تراكم ظنون، سبب وثوق و اطمينان است. به همين سبب امام راحل به حق به «موثقه سكونى» تعبير كرده است.[682]

از نظر ما ضعف دلالت حديث مهم است؛ زيرا اوّلًا نهى- خواه صيغه لا تفعل باشد يا مادّه نهى- با مشتقات آن، ظهور در منع دارد و از نظر لغت، اعم از منع تكليفى و

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 322

وضعى است و در حديث، ارشاد به حكم وضعى و فساد است و دو شاهد مذكور در كلام مستدل قابل نقد است، زيرا وحدت سياق قرينه محكمى نيست و در موارد زيادى فقها به آن اعتنا نكرده اند. تعليل مذكور هم مى تواند از قبيل حكمت، يا تعليل

به امر تعبّدى باشد. به صرف تعليل مذكور نمى توان از ظهور قوىِ نهى در منع، صرف نظر كرد و حمل بر كراهت نمود. بنا بر اين، حديثْ ظهور در منع و تحريم و بطلان دارد نه در صحت و جواز. و اگر ظهور در منع نداشته باشد ظهور در جواز هم ندارد و مجمل است و قابل استدلال نيست.

ديگر اين كه بر فرض، روايت بر جواز و صحت معاملات صبى دلالت كند ولى قيدى ندارد و به وسيله اطلاقش تمام معاملات صبى را شامل است چه؛ در امور خطيره، چه در امور يسيره؛ در نتيجه با اطلاق آيه و رواياتِ عدم جواز امر صبى در بيع و شراء تعارض دارد، نه اين كه اخص از آن ها باشد و سبب تخصيص گردد. پس از معارضه، جمع عرفى ممكن نيست زيرا تباين كلى دارند و از مصاديق متعارضان مى باشند و چون روايات عدم جواز، موافق قرآن هستند رجحان دارند و روايت سكونى طرح مى شود و طبق آن فتوا نمى دهيم.

نتيجه: مهم ترين دليل بر جواز معاملات كودكان در امور كم ارزش، همان سيره مستمره است و امام راحل بر اساس همان، تفصيل را پذيرفته است. قدر متيقن از سيره هم معامله با اذن ولىّ است نه بدون اذن و رضايت او. در رساله عمليه امام راحل نيز مى خوانيم:

... ولى اگر بچه مميز باشد و چيز كم قيمتى را كه معامله آن براى بچه ها متعارف است معامله كند اشكال ندارد.

مورد ديگرى را هم كه امام راحل در متن تحرير استثنا كرده و تجويز نموده است در رساله عمليه- در ادامه مطلب قبلى- مى خوانيم:

و نيز اگر طفل وسيله باشد كه پول را به فروشنده بدهد و جنس

را به

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 323

خريدار برساند، يا جنس را به خريدار بدهد و پول را به فروشنده برساند- چون واقعاً دو نفر بالغ با يكديگر معامله كرده اند- معامله صحيح است ولى بايد فروشنده و خريدار يقين داشته باشند كه طفل، جنس و پول را به صاحب آن مى رساند.

مشهور كه معاملات كودك را حتى در امور يسيره صحيح نمى دانند سيره مستمره را بر همين اساس توجيه كرده و مى گويند در واقع، كودك يك وسيله در ايصال و وصول است و اصل معامله ميان بزرگ ترها انجام گرفته است- خواه به صورت قولى باشد كه قبلًا ولىّ طفل با طرف ديگر، عقد را خوانده اند و دادن و ستاندن كودك كاشف از آن است، يا طرف معامله هر دو طرف عقد را به عهده گرفته و به وكالت از ولىّ و به استقلال از طرف خود، انشاى عقد كرده است و طفل وسيله رساندن معوّض و گرفتن عوض است، و خواه به صورت معاطات باشد كه بيشتر همين قسم، رايج است و در معاطات تعاطى طرفين از دو عاقل بالغ لازم نيست؛ بلكه مجرد ايصال و وصول هم كفايت مى كند.

محقق نائينى در منيه [683] همين توجيه را بيان مى كند امّا مورد تأييد امام راحل نيست و آن را خلاف واقع مى داند.[684] در ضمن اگر طفل وسيله باشد و اصل معامله ميان دو طرف به نحو معاطات انجام بگيرد، وسيله بودن، مخصوص طفل نيست. آرى بر مسلك امام راحل و كسان ديگرى كه تفصيل دادند و معاملات صبى را در امور يسيره صحيح دانستند و خود صبى را طرف معامله مى دانند، ميان كودك و مجنون و سكران و بهيمه و ... فرق

است؛ زيرا عمده دليلِ تفصيل، سيره مستمره است و قدر متيقن از سيره، معاملات صبى است نه مجنون و ديگران و نيز قدر متيقن، در امور حقير و كم قيمت است نه در همه امور.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 324

شرط دوم: عقل

الثانى: العقل، فلا يصحّ بيع المجنون.

ترجمه: [شرط] دوم: «عقل»؛ بيعى كه ديوانه انجام دهد صحيح نيست.

شرح: شرط دوم از شروط صحت معامله كه در طرفين معامله معتبر و لازم مى باشد «عقل» است؛ بنابراين اگر هر دو طرف يا يكى از طرفين، ديوانه باشند معامله باطل است. فقهاى عظام معمولًا در مورد شرط بلوغ به تفصيل بحث كرده و درباره اشتراط عقل تنها به ذكر همين شرط بسنده نموده اند؛ چون نيازى به بحث مجدد نيست. به گفته صاحب جواهر: «لا أجد فيه خلافاً، بل الإجماع بقسميه عليه، بل الضروره من المذهب بل الدين».[685] و مى توان اضافه كرد: «بل ضرورة العقلاء» يعنى مطلبْ جهانى است و در هيچ جاى عالم مردم با ديوانه معامله نمى كنند و اگر كسى چنين كند مورد سرزنش قرار مى گيرد و عقلا آن را فاقد اعتبار مى دانند. اين مطلب از آيات و روايات نيز قابل استدلال است: وَلَا تُؤْتُوا السُّفَهَاءَ أَمْوَالَكُمُ ...[686] بنابراين كه مقصود، اموال خود سفيهان يا اعم از آن و از مال خود اوليا باشد. وقتى سفيه محجور است و تصرفات او نافذ نيست به طريق اولى معاملات ديوانه صحيح نيست زيرا سفيه، خِرد تكليف را دارد و مكلف است ولى خِرد معيشت او ضعيف است و به گفته صاحب جواهر: «فاقد العقل المعتد به »،[687] در حالى كه مجنون، فاقد حتى عقل تكليف است و اسوء حالًا از سفيه

است.

آيه ديگر ... فَإِنْ آنَسْتُمْ مِنْهُمْ رُشْداً فَادْفَعُوا إِلَيْهِمْ أمْوَالَهُمْ ...[688] است: اين آيه گرچه

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 325

در مورد يتيمان است ولى رشيد و عاقل و مدبّر بودن را شرط دانسته است و بلكه به يك تعبير تمام موضوع استقلال، رشيد بودن است و به مفهوم شرط دلالت مى كند كه يتيم تا زمانى كه عاقل نشود مستقل در تصرف نمى شود و اين مناط، در مجنون هم وجود دارد. در باب روايات عدم جواز امر صبى تعابيرى وجود دارد كه حكم معاملات مجنون را روشن مى كند.[689] مثلًا در صحيحه هشام مى خوانيم: «

وإن احتلم ولم يؤنس منه رشده وكان سفيهاً أو ضعيفاً فليمسك عنه وليّه ماله».

و در روايت ابوبصير مى خوانيم: «

وإن احتلم ولم يكن له عقل لم يدفع اليه شي ءٌ ابداً».

روايت رفع قلم هم مجنون را در رديف صبى و نائم قرار داده بود. اگر دلالت اين دسته از روايات تمام باشد به وضوح بر اشتراط عقل دلالت دارند، البته ما دلالت آن را قبول نكرديم. بنابراين متعاملان بايد عاقل باشند و بيع مجنون باطل است، ضمناً فرقى ندارد كه مجنون اطباقى باشد يا ادوارى.[690] و نيز فرقى ندارد كه به طور طبيعى و مادرزادى ديوانه باشد يا در اثر عارضه اى ديوانه شده باشد. يا در اثر شرب مسكرات، مست لا يعقل گردد و مشاعرش را از دست بدهد.[691]

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 326

شرط سوم: قصد
اشاره

الثالث: القصد، فلا يصحّ بيع غير القاصد كالهازل والغالط والساهى.

ترجمه: [شرط] سوم: «قصد»؛ بيع كسى كه قصد بيع ندارد، مانند مزاح كننده و اشتباه كار و فراموش كار صحيح نيست.

شرح: منظور از قصد مدلول، همان عقدى است كه متعاقدان بر

زبان مى آورند.[692] بنابراين معامله كسانى كه فاقد چنين قصد و اراده اى باشند باطل است. نكته قابل توجه اين كه فرقى نيست بين اين كه متعاقدان اصلًا قصد مدلول نداشته باشند- مثل كسى كه در خواب بگويد خريدم، فروختم- يا قصد داشته باشند ولى قصد مدلول نداشته باشند و تنها قصد خود لفظ را داشته باشند، يا اين كه قصد مدلول هم داشته باشند ولى قصد مدلول الفاظ اين عقد را نداشته باشند. مثلًا يكى قصد اجاره دارد ولى به اشتباه از لفظ «بعتُ» استفاده مى كند، يا قصد مدلول همين لفظ را هم دارد ولى قصد انشا ندارد بلكه قصد حكايت و اخبار دارد. يا اين كه قصد انشا دارد ولى به صورت جدّى معامله نمى كند و از باب شوخى و مسخره بازى «بعتُ» مى گويد، يا مال را به كسى مى دهد[693] كه در واقع معامله صورى و شكلى است نه واقعى و عقلايى. معاملات تمام اين ها باطل است.

يك نكته: اصل اعتبار قصد مدلول عقد، مسلّم است ولى وزان اين شرط با شروط ديگر متعاقدان متفاوت است و در واقع، شرط مصطلح نيست بلكه مقوم اصل عقد و معامله است و بدون آن، معامله عقلايى صدق نمى كند.

توضيح: شروط اصطلاحى امورى هستند كه پس از تحقق حقيقت و ماهيت شى ء- در ظرف مناسب خودش- مطرح مى شوند كه خارج از ذات و ماهيت مشروطند و

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 327

به نوعى در صحت يا لزوم آن دخالت دارند؛ مثل بلوغ، عقل، مالكيت، اختيار و .... قصد مدلول از اين قبيل نيست بلكه بدون قصد مدلول، اصل ايقاع عقد امكان پذير نيست. امّا بايد يادآور شد مهمّ نيست كه نامش را شرط بگذاريم يا مقوم اصل معامله؛

بلكه مهم، اصل اعتبار آن است.

قصد تعيين مالك ها

گاهى عوض و معوض عين خارجى هستند و خود به خود، مالك آن ها معين است و نيازى به تعيين متعاملين ندارند. ولى گاهى عوض يا معوض كلى و در ذمّه است و بدون تعيين طرفين معين نمى گردد؛ آيا در اين گونه موارد، تعيين مالك ها در نيت و قصد يا علاوه بر آن، ذكر مالك ها و تلفظ به آن، لازم و معتبر است و در ضمن عقد يا در متن آن بايد وجود داشته باشد يا بدون آن نيز معامله صحيح است- اگرچه بعداً تعيين لازم است-.

فلسفه تعيين اين است كه عقد به وجوه گوناگونى قابل تحقق است، مثلًا كسى كه مى گويد «صد من گندم به ذمه فروختم به قيمت يك ميليون تومان» ممكن است قصدش ذمّه خودش يا ذمّه موكّلش باشد. يا مثلًا وقتى مى گويد: «اين صد من گندم كلى را به يك ميليون تومان خريدم» ممكن است براى خودش يا براى موكّلش يا براى صغير يا براى اجنبى به عنوان شراء فضولى باشد، يا مثلًا در فرضى كه براى موكّل معامله مى شود ممكن است هركدام چندين موكّل داشته باشند. در اين جا وكلا بايد تعيين كنند از جانب كدام موكّل، يا براى كدام موكّل معامله مى كنند، و هكذا در فرض ولايت بر چند نفر، و هكذا در فرض فضولى كه براى اجنبى معامله مى كند بايد معين شود كه بر ذمّه چه كسى و براى چه كسى معامله مى شود.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 328

حال به نظر محقق تسترى در مقابس [694] و شيخ اعظم در مكاسب [695] تعيين مالك ها در ضمن عقد- در نيت تنها يا با تلفظ به آن- لازم است و بدون

آن، معامله باطل است و تعيين بعد از عقد هم فايده اى ندارد. اين گروه به وجوهى استدلال كرده اند:

1. دليل عقلى مرحوم تسترى: ملك يا مملوك بدون مالك يا طرف اضافه يا مضاف اليه ممتنع است؛ زيرا آن دو متضايفان هستند و از هر جهت (امكان و امتناع، قوّه و فعل) متكافئان، و معقول نيست كه مملوك يا مضاف و اضافه ملكيت، فعلى باشد امّا مضاف اليه يا مالك، فعلى نباشد و حين العقد وجود نداشته باشد؛ در صورتى كه مالك ها معين باشند و متعاملين، آن ها را در نيت يا به زبان معين كنند محذورى بيش نمى آيد ولى اگر تعيين نكنند و مبهم بگذارند لازم مى آيد تحقق مملوك بدون مالك واقعى باشد و اين محال است.[696]

پاسخ: اوّلًا اين گفته كليت ندارد؛ در بعضى از موارد بدون تعيين هم معامله منعقد مى شود و مملوك بدون مالك نيست، مثلًا فروشنده مى گويد: «صد من گندم را به يكى از دو يا ده تاجر فروختم» و خريدار را تعيين نمى كند ولى يكى از آن دو براى خودش قبول مى كند كه به مجرد قبول، معامله منعقد مى شود و همان فرد، مالك مى شود و محذور تحقق ملك بدون مالك محقق نمى شود.

ثانياً به گفته امام راحل در كتاب بيع : نتيجه برهان شما- بر فرض قبول- اين است كه معامله فعلًا تأثير نمى گذارد و موجب ملكيت نمى شود نه اين كه ايجاب و قبول از ريشه ملغى باشد و بعداً هم اثر و ملكيت محقق نشود و به كلى باطل باشد.

توضيح: اگر الفاظ معاملات از قبيل علل واقعىِ تحقق ملك و اثر بودند حق با شما بود؛ يعنى محال است علت وجود داشته باشد ولى معلول نه.

بقاى ملك بدون مالك

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 329

معقول نيست، ولى ايجاب و قبول سبب عرفى و عقلايى هستند و موضوع براى اعتبار عقلا و شارع، و هيچ مانعى ندارد كه عرفاً يا شرعاً مشروط باشند به يك سلسله شروط متأخر تا با تحقق آن ها نقل و انتقال و ملكيت محقق شود.[697] بنابراين هيچ محذور عقلى اى ندارد كه با تعيين بعدىِ مالك ها، ملكْ محقق شود و برهان شما اين را محكوم نمى كند.[698]

2. دليل نقلى محقّق تسترى: در معاملات، جزم معتبر است و تردّد، مضرّ است. اگر در ضمن عقد مالك ها تعيين نشوند و عقد مبهم باشد لازم مى آيد جزم، محقق نشود و از اين نظر اشكال دارد.[699]

پاسخ: اصل لزوم جزم را گرچه برخى در عبادات قائل شده اند[700] ولى در خود عبادات هم دليل معتبرى بر قصد جزم و تعيين نداريم، بلكه تنها بر قصد قربت دليل داريم؛ بنابراين چيزى كه اعتبارش در عبادات ثابت نيست نمى تواند مبناى استدلال در معاملات قرار گيرد و از راه لزوم جزم، بر لزوم تعيين مالك ها استدلال شود كه نوعى مصادره به مطلوب است.

مرحوم تسترى در ادامه گفته اش به نكته اى اشاره مى كند كه مى تواند دليل سوم باشد؛ يعنى عدم شمول اطلاقات صحّت معامله نسبت به فرضِ عدمِ تعيين مالك ها، زيرا اين فرد، شايع و متعارف نيست و اطلاقات از اين فرد انصراف دارد و معاملات

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 330

شايع معهود را شامل مى شود كه مالك ها معين هستند.[701]

پاسخ: صِرف شيوع و غلبه خارجى منشأ انصراف نمى شود و چنين انصرافى بدوى است و ارزشمند نيست، بنابراين ما به موجب همين مطلقات و عمومات تجارات و معاملات، حكم مى كنيم به صحت معاملاتى

كه در زمان نزول آيات و صدور روايات، وجود خارجى هم نداشتند و به مرور پيدا شده اند ولى آن ها را صحيح مى دانيم مگر اين كه دليلى از عقل يا نقل برخلاف آن بيابيم. اگر اين ها به حكم اطلاقات صحيح است پس معاملاتى كه در آن زمان بوده ولى شاذ و نادر بوده است- بدون تعيين مالك و با مبهم گذاردن آن ها- به طريق اولى مشمول اطلاقات است.

3. استدلال شيخ اعظم: از نظر ايشان تعيين مالك ها در هنگام انشاى معامله- در نيت يا در تلفظ- مثل ساير شروط، يك شرط مستقل و در عرض آن ها نيست بلكه اعتبار آن براى اين است كه در معامله، ملكيت و ماليت عوضين قطعاً معتبر است و در مواردى كه ثمن يا مثمن، كلى و در ذمّه است تا به ذمّه شخص معينى اضافه نشود آن كلى ملك و مال نمى شود و تا اين ها نباشند معامله محقق نمى شود، لذا لازم است صاحب ذمّه يا كسى كه اين كلى بر ذمّه او مى آيد معين گردد تا اين كلى، ملك و مال شود. مثلًا «صد من گندم كلى» يا «هزار دينار كلى» وجود ندارد و به همين صورت كلى با تجريد از اضافه آن به ذمّه شخصى، مورد معامله واقع نمى شود و كسى براى آن ماليتى قائل نيست، آرى وقتى اضافه شد و گفت: «صد من گندم بر ذمّه خودم مى فروشم» يا «بر ذمّه موكّلم فروختم» كاملًا ملكيت و ماليت مى آيد و عقلا اقدام به معامله مى كنند و تمام آثار و احكام ملك را بر آن مترتب مى كنند.[702]

پاسخ: اوّلًا در مقدمات مبحث بيع ذكر شد كه بيع، تنها مبادله مال به مال يا ملك

به

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 331

ملك يا ملك به مال نيست تا تعيين مالك ها براى اين منظور ضرورى باشد، بلكه مبادله حق به حق، منفعت به منفعت و ... نيز بيع است؛ ثانياً بر فرض كه مبادله مال به مال يا ملك به ملك باشد ولى دليلى ندارد كه قبل از معامله يا از لحظه شروع در معامله و انشاى ايجاب، مال و ملك باشد بلكه كافى است كه از لحظه تمام شدن عقد و تحقق قبول، ماليت و ملكيت محقق شود، يا حتى پس از معامله، صاحب ذمّه را تعيين كند و مثل اجازه در فضولى باشد كه مخصوصاً بر مسلك ناقله بردن به مجرد انشاى عقد، نقل و انتقال محقق نشده است و پس از اجازه محقق مى شود.

خلاصه: از اين راه نيز دليل بر اعتبار تعيين مالكين يافت نشد تا به عنوان شرط مستقلى معتبر باشد. البته متعارف اين است كه در متن عقد، مالك را تعيين مى كنند ولى به ندرت بدون تعيين قبلى هم معقول است.

تعيين مالك ها در معامله اعيان خارجى

در مواردى كه مالك ها خود به خود معين هستند؛ مثل معامله بر اعيان خارجى اى كه مالك مشخص دارند و تنها براى مالك واقعى واقع مى شود آيا تعيين مالك ها در نيت يا در تلفظ در هنگام انشاى معامله لازم است، يا اين كه تعيين لازم نيست ولى قصد خلاف يا تصريح به خلاف، قادح است و نبايد باشد و حداقل مطلق بياورد تا صحيح باشد؟

بررسى لزوم تعيين خود مالك ها: بنابراين كه در بيع كلى و ما فى الذمّه، تعيين در متن عقد لازم نباشد- كه تحقيقاً لازم نبود- در بيع شخصى و عين خارجى، به طريق اولى لازم نيست زيرا

بدون قصد يا تصريح به مالك ها عين شخصى، ملكيت و ماليت دارد و كمبودى ندارد. ولى بنا بر لزوم تعيين مالك ها در بيع كليات- كه بر مسلك مرحوم شيخ اعظم و مرحوم تسترى لازم بود- اين بحث مطرح است كه آيا در بيع عين خارجى هم تعيين لازم است يا نه؟

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 332

اگر متعاقدين علم تفصيلى دارند كه مبيع، ملك فلانى و ثمن خارجى، ملك فلانى است و در هنگام عقد هم غافل از اين امر نيستند قصد تعيين يا تصريح به نام مالك لازم نيست. به اين دليل كه مالك ها ذاتاً معين هستند و نيازى نيست تا با نيت يا به لفظ تعيين شوند؛ حتى مى توان گفت قصد تعيين، تحصيل حاصل و لغو است.

آرى، اگر علم اجمالى و ابهام و اجمالى در ميان باشد يعنى عاقد نمى داند كه متاع معين، ملك خودش است يا ملك موكّل، يا نمى داند كه ملك اين موكّل است يا آن موكّل، ملك اين اجنبى است يا آن اجنبى، يا مثلًا دو عين خارجى وجود دارد كه اجمالًا مى داند يكى ملك زيد است يا هر دو ملك زيد است ولى عقد را بر يكى به صورت غير معين انشاء مى كند. و ...، در اين موارد اگر قصد مالك واقعى داشته باشد صحيح است زيرا مالك واقعى معين است، اگرچه ما نمى دانيم، ولى اگر به صورت مبهم و مردد، يكى از آن دو مالك يا دو عين را قصد كند بحث لزوم تعيين در حال انشا مطرح مى شود و طبعاً آنچه در مورد بيع كليات مطرح شد- دليلًا و جواباً- در اين جا نيز مطرح مى شود و تحقيقاً تعيين در حال

انشا و قبل از آن لازم نيست.

فرض اطلاق: اين فرض به فرض قبلى بازمى گردد زيرا در واقع، مالك ها معين هستند و اطلاق، انصراف به همان دارد. در اين جا هم حكم به صحت معامله مى شود.

فرض قصد خلاف يا تصريح: اگر متعاقدين يا يكى از آن دو با علم و آگاهى از مالك واقعى، او را قصد نكند و بلكه غير او را قصد كند يا غير او را بر زبان آورد، مثلًا مى گويد: «بعت مالى عن فلان» به اين معنا كه عين خارجى، مال و ملك بايع است ولى از طرف فرد ديگر فروخته شود، يا بگويد: «بعت مالى لفلان» به اين معنا كه عين، مال من است ولى معامله براى ديگرى واقع شود و ثمن به ملك او درآيد. اين نوع انشا باطل است زيرا وى از نظر عقلا قصد جدى معامله ندارد و به هزل، اقرب از حدّ است و تا قصد جدّى نباشد معامله واقعى نيست بلكه صورى است. از نظر عقلى هم محال است كه مبيع مادامى كه ملك كسى نشده از او به ديگرى منتقل شود، در حالى كه

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 333

انتقال از او به مشترى فرع بر مالك شدن او است. از نظر ماهيت معامله هم، گفتنى است معامله، مبادله مالى به مالى است به گونه اى كه معوض از ملك هر كسى كه خارج شود عوض به ملك او داخل مى شود و جاى خالى آن را پر مى كند، و معقول نيست كه مثمن از ملك بايع و عاقد خارج شود ولى ثمن به ملك ديگرى داخل شود.

و اگر از روى جهل به مالك واقعى قصد خلاف يا تصريح به

خلاف شود، چنانچه از نوع خطا در تطبيق باشد صدمه اى به معامله نمى زند، ولى اگر عقيده به خلاف، سبب شود تا معامله برخلاف واقع، واقع شود باز هم محكوم به بطلان است. مثلًا كسى وكيل است كه فرس زيد را به بكر بفروشد ولى در مقام انشا مى گويد: فرس بكر را به اين ده دينار فروختم. اين گفته خلاف قصد معتبر در معامله است و «العقود تابعه للقصود»، و در اين مورد «ما قُصد لم يقع» و «ما وقع لم يقصد».

نتيجه: تعيين مالك ها به عنوان يك شرط در حال انشاء معتبر نيست و موضوعيت ندارد.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 334

شرط چهارم: اختيار
اشاره

الرابع: الاختيار، فلا يقع البيع من المكره، والمراد به الخائف على ترك البيع من جهة توعيد الغير عليه بإيقاع ضرر أو حرج عليه، ولا يضرّ بصحّته الاضطرار الموجب للإلجاء؛ وإنْ كان حاصلًا من إلزام الغير بشي ءٍ، كما لو ألزمه ظالم على دفع مال، فالتجأ إلى بيع ماله لدفعه إليه، ولا فرق فى الضرر المتوعّد بين أن يكون متعلّقاً بنفس المكره- نفساً أو عرضاً أو مالًا- أو بمن يكون متعلّقاً به كعياله وولده؛ ممّن يكون إيقاع المحذور عليه بمنزلة إيقاعه عليه، ولو رضي المكره بعد زوال الإكراه صحّ ولزم.

ترجمه: [شرط] چهارم: «اختيار»: بيع از شخصى كه اكراه شده است واقع نمى شود. مقصود از «مكره» كسى است كه از ترك بيع ترسان باشد؛ از اين جهت كه ديگرى او را بر بيع تهديد نمايد به اين كه ضرر يا حرج بر او واقع نمايد؛ ولى اضطرارى كه او را به فروختن وا دارد، به صحت بيع ضرر نمى رساند اگرچه اين اضطرار به خاطر اين باشد كه ديگرى او

را به چيزى الزام نموده است. مثلًا ظالمى او را ملزم كند كه مالى را بپردازد و او هم ناچار شود مالش را بفروشد تا آن را به او بپردازد. و [در مورد اكراه ] فرقى نيست بين اين كه ضررى كه به او وعده اش داده مى شود به جان يا عِرض و يا مال خود شخص مكره متعلق باشد يا به كسى كه به او وابسته است، مانند عيال و فرزند او؛ [يعنى ] از جمله كسانى كه ضرر زدن به آنان همانند ضرر زدن به خود او است. و اگر شخص مكره بعد از برطرف شدن اكراه راضى شود بيع صحيح و لازم مى شود.

شرح: شرط چهارم از شروط متعاقدين اختيار است. بنابراين، بيع مكره و مجبور واقع نمى شود. درباره اين شرط ابتدا شش مطلب را بررسى مى كنيم، آن گاه چند مسأله را در مورد ابعاد و زواياى گوناگون بيع مكره تبيين مى نماييم:

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 335

مطلب اوّل: معناى اختيار

معناى لغوى اختيار: اختيار و تخير در لغت عرب به معناى انتخاب و برگزيدن و ترجيح دادن است؛ چه ترجيح يكى از دو جانب فعل و ترك بر ديگرى، چه ترجيح يكى از دو امر وجودى بر ديگرى.

در كتاب المنجد مى خوانيم:

«تخيّر واختار: اصطفاه وانتقاه، استخار استخارةً: طلب الحيرة».[703]

معناى اصطلاحى اختيار: اختيار در اصطلاح فقها به قرار زير است: شيخ اعظم در مكاسب مى گويد:

المراد بالاختيار القصد إلى وقوع مضمون العقد عن طيب نفس في مقابل الكراهة و عدم طيب النفس، لا الاختيار في مقابل الجبر.[704]

از همين جا تفاوت شرط چهارم (اختيار) با شرط سوم (قصد) روشن مى شود. در شرط سوم اصل قصدِ تحققِ معنا و مدلول عقد مطرح بود ولى در اين جا از

روى رضا و طيب نفس بودن آن مطرح است يعنى از روى ميل باطنى و طيب خاطر مضمون عقد قصد شود نه از روى كراهت باطنى و اجبار و تحميل از خارج.

كلمه اختيار گاهى در مقابل جبر و الجاء به كار مى رود؛ منظور از جبر اين است كه شخص هيچ اراده اى از خود ندارد و عملش مثل حركت دست مرتعش است و در واقع مانند آلت و ابزارى در دست ديگرى است و بدون اراده كارى انجام مى دهد؛ مثلًا كسى را بخوابانند و شراب در حلقش بريزند. در اين جا به قرينه مقابله، مختار كسى است كه با اراده خود كارى را انجام دهد.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 336

كلمه اختيار هم گاهى در مقابل اضطرار به كار مى رود؛ مضطر كسى است كه در اثر ضرورت و نياز مبرم تصميم مى گيرد و اقدام مى كند. مثلًا كسى براى نجات از هلاكت، از گوشت مردار تغذيه مى كند يا براى مداواى بيمارى يا اداى دِين ناچار مى شود مال ارزشمندى را بفروشد بدون اين كه كسى از خارج بر او تحميل كند.

در مقابل، مختار كسى است كه چنين ضرورتى ندارد و در شرايطى عادى اقدام به معامله يا كار ديگر مى كند.

كلمه اختيار در بعضى از موارد در مقابل اكراه به كار مى رود؛ مكره كسى است كه ظالمى او را تهديد مالى يا جانى يا آبرويى كند و او از ترس عملى شدن تهديد معامله يا كار ديگر مورد اكراه را انجام دهد. در مقابل، مختار كسى است كه به طيب نفس و بدون تحميل از خارج اقدام به معامله مى كند.

حال اين بحث مطرح است كه آيا اختيار، معانى و موارد استعمال متعددى دارد يا در

همه جا به يك معنا اطلاق مى شود؟ امام راحل بر اين باور است كه اختيار در همه جا يك ماهيت و معنا دارد و به اختلاف موارد، مفهوم و ذات آن مختلف نمى گردد و همه جا داراى يك معناست- چه در برابر جبر به كار برده شود، چه در مقابل اضطرار و چه در مقابل اكراه-.

به نظر امام راحل، اختيار، انتخاب و برگزيدن و ترجيح يك طرف بر طرف ديگر است كه از مبادى فعل ارادى است و جميع افعالى كه با التفات و اراده از انسان صادر مى شود مسبوق به اختيار و ترجيح و گزينش است. البته گاهى منشأ ترجيح يك كار، ملائم با نفس بودن و موافق با شهوت و تمايلات فاعل است كه فاعل با شوق و رغبت، آن را انتخاب و اراده مى كند و انجام مى دهد. و گاهى عملى مخالف ميل و هواى نفس او است و از آن نفرت و كراهت دارد ولى عقل او درك مى كند كه انجامش به صلاح

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 337

است- مثل دفع افسد به فاسد- لذا اختيار و اراده مى كند و انجام مى دهد.[705]

از همين جا امام راحل به اين نكته متفطن شده است كه اختيار، يك شرط جدا در كنار ساير شروط نيست زيرا اگر به معناى ترجيح باشد در بيع مكره نيز وجود دارد و به حكم عقل براى فرار از شرّ ظالم، معامله را انتخاب مى كند و انجام مى دهد، پس بايد بيع مكره صحيح باشد در حالى كه به اتفاق كلمه فقهاى شيعه، بيع مكره باطل است؛ حتى صاحب جواهر در اين باره ادعاى ضرورت مذهب كرده است.[706] و اگر به معناى طيب نفس باشد و بيع

كسى كه كراهت نفس دارد باطل باشد، پس بايد بيع مضطر هم باطل باشد زيرا كراهت نفسانى دارد و دلش نمى خواهد متاعش را بفروشد ولى ناچار است؛ در حالى كه بيع مضطر به اتفاق كلمه صحيح است. و اگر طيب نفس به معناى قصد جدّى، نسبت به وقوع معامله باشد باز هم بايد بيع مكره صحيح باشد؛ زيرا گاهى قصد جدّى به وقوع دارد.

امام راحل از اين جا به اين نتيجه رسيده است كه اساساً طرح اختيار به عنوان يكى از شروط متعاقدان صحيح نيست و بهتر است عدم اكراه را شرط بدانيم يا به عبارتى، وجود اكراه را مانع صحت بدانيم يا اختيار را به معناى سلبىِ عدم اكراه و اجبار معنا كنيم.[707] به همين دليل، امام راحل در كتاب طلاق در مسأله سوم چنين فرموده است:

يشترط في الزوج المطّلق: القصد والاختيار؛ بمعنى عدم الإكراه والإجبار ....[708]

البته در مورد بحث ما در بيع، مثل مشهور اختيار را شرط دانسته و عدم وقوع بيع مكره را بر اين شرط مبتنى كرده است.

به هر حال مقصد اصلى در شرط چهارم بيان بطلان بيع مكره است و متعاقدين نبايد

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 338

مكره باشند و از اين مكره نبودن به مختار بودن تعبير شده است، ولى مقصود، روشن است.

مطلب دوم: دلايل لزوم اختيار و عدم وقوع بيع مكره

دليل اوّل: فرد مكره اصلًا قصد تحقق مدلول عقد را ندارد تا عقد او صحيح باشد و منعقد شود، و قطعاً قصد تحقق مدلول عقد، شرط صحت عقد و بلكه مقوم آن است؛ زيرا عقود و ايقاعات از عناوين قصديه اند و بدون قصد، صدق بيع و مانند آن مختل است.

اين دليل از ظاهر كلام برخى از فقها از جمله

شهيد اوّل در دروس [709] و شهيد ثانى در مسالك و فاضل نراقى در مستند استفاده مى شود. اين عدّه از فقها مى فرمايند: بايد قصد مدلول احراز شود تا معامله منعقد شود. نسبت به مكره اين امر محرز نيست و مشكوك است؛ لذا منعقد نمى شود. از كلام برخى از فقها نيز استفاده مى شود كه مكره در قصد تمليك خود جدّى نيست؛ زيرا راضى به معامله نيست تا به جِدّ انشاى معامله كند، و جدّى بودن امرى قلبى و قصدى است و اكراه پذير نيست، و تا قصد المدلول جدّاً نيايد معامله منعقد نمى شود و موقوف به رضايت بعدى هم نيست.

پاسخ: اوّلًا فرض مختار بودن و مكره نبودن متعاقدان به عنوان شرط چهارم پس از فرض قصد مدلول همان شرط سوم است كه قبلًا ذكر شد، و اگر ادّعا شود كه مكره چون قصد مدلول ندارد يا محرز نيست يا جدّى نيست، خواهيم گفت شرط چهارم به شرط سوم برمى گردد و شرط جدايى نخواهد بود و خود فقهاى مزبور نيز به آن ملتزم نيستند.

ثانياً ملاحظه موارد اكراه نشان مى دهد كه از ناحيه قصد مدلول عقد، كمبودى ندارد. مثلًا كسى كه زير شكنجه به جرمى اعتراف مى كند قطعاً چنين نيست كه صرفاً الفاظى

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 339

بدون معنا و بدون قصد مدلول بر زبان جارى مى كند؛ بلكه كاملًا قصد مدلول دارد و بر اساس اعترافات، مورد محاكمه و مجازات قرار مى گيرد و عليه او احتجاج مى شود.

ممكن است سرچشمه اصلى طرح بحث اكراه و مكره و رفع اثر سخن يا عمل اكراهى، آيه ... إِلا مَنْ اكْرِهَ وَ قَلْبُهُ مُطْمَئِنٌّ بِالإِيمَانِ ...[710] باشد كه در مورد سبّ و برائت از پيامبر

(ص) وارد شده است و از آيه و روايات استفاده مى شود كه فلان سخنان واقعاً سبّ معصوم و تبرّى از او است، ولى چون اكراهى است مؤاخذه و اثرى ندارد نه اين كه سبّ نباشد؛ در حالى كه اگر صرفاً قصد لفظ باشد بدون قصد مدلول، صدق سبّ و لعن و برائت ناتمام است.

ثالثاً از فتاواى گوناگون فقها در فروع گوناگونِ بيعِ اكراه، به روشنى استفاده مى شود كه مكره قصد تحقق مدلول هم دارد و جدّاً انشاى بيع مى كند ولى منشأ آن اكراه است. براى مثال به فتواى مشهور اگر پس از زوال اكراه، طرف راضى شود و اجازه كند معامله منعقد مى شود. اين فتوا در صورتى صحيح است كه طرفين در هنگام انشاى معامله، قصد تحقق مدلول را دارند و تنها رضايت و طيب نفس ندارند كه آن هم لزومى ندارد در هنگام عقد باشد، بلكه اگر فعلًا هم ضميمه شود كفايت مى كند. و اگر از اول، قصد مدلول نباشد اصلًا بيع صدق نمى كند و معنا ندارد كه بعداً صحيح و لازم گردد و «الشي ء لا ينقلب عمّا هو عليه».

نتيجه: دليل اوّل ناتمام است و از اين راه بطلان عقد مكره و اشتراط اختيار و عدم اكراه ثابت نمى شود و چون ظاهر سخن شهيد ثانى و ديگران پذيرفتنى نيست شيخ اعظم و ديگران در صدد توجيه برآمده اند كه طرح آن ها ضرورت ندارد.[711]

كوثر فقه (محمدى) ؛ ج 2 ؛ ص339

ته ديگر اين كه آنچه تا به حال تبيين شد بر اين فرض بود كه داعىِ مكره بر عقد، واقعاً دفع اكراه باشد و صرفاً از ترس ظالم اقدام به انشاى عقد يا اقدام به امضاى سند

كوثر

فقه (محمدى)، ج 2، ص: 340

كند، اگرچه داراى كراهت باطنى است. امّا اگر به دنبال اكراه، خودش هم تصميم به فروش گرفت به گونه اى كه اگر اكراه نبود متاع مورد نظر را مى فروخت. در اين صورت بيع او صرفاً عقيب اكراه مكرِه واقع شده است. قطعاً اين بيع صحيح و لازم است و از مفروض بحث خارج است.

دليل دوم: اجماع، عده اى در مورد بحث، ادعاى اجماع كرده اند.[712] اصل ادعاى نفى خلاف و بلكه ادعاى اجماع بعيد نيست و از فقهاى اماميه كسى مخالفت نكرده است ولى اشكال اين جاست كه اين اجماع، اجماع تعبدىِ كاشف از رأى معصوم نيست بلكه مدركى است و مدركش آيه تجارت و روايت رفع اكراه و روايات طيب نفس مالك و روايات طلاق مكره است كه به تفصيل بررسى خواهد شد.

دليل سوم: آيه تجارت از روى تراضى: يَا أيُّهَا الّذِينَ آمَنُوا لَا تَأكُلُوا أمْوَالَكُم بَيْنَكُم بِالْبَاطِلِ إِلا أن تَكُونَ تِجَارَةً عَن تَرَاضٍ مِنْكُمْ وَ لَا تَقْتُلُوا أنْفُسَكُمْ إِنَّ اللهَ كَانَ بِكُمْ رَحِيماً[713] درباره اين آيه به تفصيل در دليل سوم از ادله مفيد ملك بودن معاطات، بحث شد. در اين جا به چند نكته اشاره مى شود آن گاه كيفيت استدلال بررسى مى گردد:

الف) كلمه «اكل» در آيه، كنايه از مطلق تصرّف در مال ديگران و تملك و تصاحب اموال ديگران است و خصوصِ خوردن به عنوان فعل مخصوص، مورد نظر نيست وگرنه بايد أموالِكُم مخصوص مأكولات باشد كه تخصيص اكثر است و قبيح.

ب) حرف باء در بِالباطِلِ براى مقابله نيست بلكه براى سببيت است. دليل آن هم قرينه داخلى و خارجى است. قرينه داخلى ذيل آيه است، يعنى تِجَارَةً عَنْ تَراض ...؛ زيرا منظور از تجارت، سبب مملك است

و به قرينه مقابله، مراد از بِالباطِلِ ، اسباب مملكه ديگر، غير از تجارت صحيح است. قرينه خارجى رواياتى است كه باطل را به قمار و دزدى و مانند آن تفسير كرده است كه اين ها راه هاى باطل و نامشروع تملك مال

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 341

مردم هستند.[714] بنابراين، مفاد صدر آيه اين است كه از راه هاى باطل و ناصحيح، اموال يكديگر را تملك و تصاحب نكنيد بلكه از راه داد و ستد با تراضى اقدام كنيد.

ج) دو احتمال در استثنا: يكى استثناى متصل و ديگرى استثناى منقطع كه به صورت مشروح در بحث معاطات تبيين شد.

د) كلمه تراض در آيه به معناى قصد مدلول نيست تا مقصود اين باشد كه تجارت با قصد مدلول، مجوّز اكل و تصرف و تملك است، بلكه به معانى طيب نفس داشتن و مكره نبودن است زيرا اگر به معناى قصد مدلول باشد آوردنش لغو خواهد بود كه كلام حكيم برتر از آن است.

توضيح: خود كلمه تجارت بر قصد مدلول دلالت مى كند زيرا تجارت از عناوين قصدى است و بدون قصد مدلول، معامله و بيع و تجارت صدق نمى كند. بنابراين، نيازى به ذكر عَنْ تَراضٍ به معناى «عن قصد الطرفين المدلول» نيست. پس ذكر آن لغو يا توضيحى است كه مثل لغو است؛ آرى به معناى مكره نبودن و به زور معامله نكردن و با طيب نفس تجارت كردن است و لغو نيست.

با توجه به چند نكته فوق، استدلال به آيه از سه راه متصور است:

1. يا به مفهوم وصف آيه استناد شود كه تجارت را مقيد كرده است به قيد تراضى، و مفهومش اين است كه تجارتى كه با تراضى نباشد

منعقد نمى شود. اين بيان ناتمام است زيرا در اصول بيان شده است كه وصف مفهوم ندارد.

2. يا به مفهوم حصر آيه استناد شود، بنابراين كه استثنا متصل باشد. بر اين اساس استدلال كاملًا صحيح است زيرا مفيد حصر است و مفادش اين است كه تنها مجوز اكل، تجارت با تراضى است و مفهوم حصر استثنا اين است تجارتى كه بدون تراضى باشد منعقد نمى شود و معامله فرد مكره از مصاديق تجارت بدون تراضى است، پس واقع نمى شود.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 342

ولى قبلًا در بحث معاطات بيان شد كه استثنا منقطع است نه متصل. بنابراين، اين بيان نيز ناتمام است.

3. بنابر اين كه استثنا منقطع باشد على القاعده مفيد حصر نيست و مفهوم ندارد، زيرا ذيل كلام به منزله جمله مستقلى است و گويا گفته شده است: «التجاره عن تراض مجوّز للأكل»، و چون مفيد حصر نيست مفهوم ندارد كه تجارت بدون تراضى باطل باشد. ولى از آن جا كه آيه در صدد بيان اسباب صحيح تملك و تميز آن ها از اسباب فاسد و باطل است و در اين مقام دو قسم بيشتر بيان نكرده است مى توان برداشتِ حصر كرد؛ يعنى تنها راه تملك اموال مردم، تجارت با تراضى است؛ آن گاه مى توان گفت بيع مكره منعقد نمى شود. به بيان ديگر مى توان گفت: تجارت با تراضى موضوعيت دارد و يكى از مصاديق، تملك مال ديگران به حقّ است و آيه در مقام بيان، تملك را دو قسم كرده است: يكى تملك به غير حقّ و ديگرى تملك به حقّ، و قسم سوم ندارد. آيه در مقام بيان تملك به حقّ، تراضى را قيد كرده و فرموده است منحصراً

با اين قيد، تملكِ به حقّ است و بدون آن تملّكِ به حقّ نيست و چون بيع مكره اين قيد را ندارد پس تملك به حقّ نيست.

دليل چهارم: روايات طيب نفس. مهم ترين روايت، موثقه سماعه از امام صادق (ع) است:

فى حديث أنّ رسول الله (ص) قال:

«من كانت عنده أمانته فليؤدّها إلى من ائتمنه عليها، فإنّه لا يحلّ دم امرئ مسلم ولا ماله إلا بطيبة نفسٍ منه».[715]

شيوه استدلال: در ظاهر كلام، حكم شرعىِ «

لا يحلّ

» به عين خارجى «خون و مال» اسناد داده شده است و در اين گونه موارد از نظر مشهور فعل اختيارىِ مكلف بايد مقدر باشد. بنا بر يك قول، مقدر «فعل مناسب» است و در اين جا «تصرف» مقدر است. ولى اين احتمال هيچ شاهدى ندارد. بنا بر قول ديگر تمام افعال مربوطه به مال مردم

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 343

(امساك، تصرف، تملك، هديه دادن و ...) در تقدير است و حذف متعلق، مفيد عموم است. بنا بر تقدير همين احتمال قوى است و در نتيجه قابل استدلال است؛ زيرا تملك مال مردم بدون رضايت و طيب نفسِ مالك، ممنوع است و اگر بيع اكراهى صحيح بود وجهى براى منع نبود. و بنا بر قول ديگر نيازى به تقدير نيست و اساساً تقدير، خلاف اصل است و ظاهر حديث، اسناد حرمت به خود مال است و منظور، حرمت ذات و ماهيت مال مردم است و حرمت ذات به حرمت تمام افعال مربوط به آن است؛ از جمله تملك آن و حرمت تصاحب بدون طيب نفس، دليل بر عدم انعقاد بيع مكره است.

يك اشكال: حرمت، ظهور در حرمت تكليفى دارد و حديث فوق، حداكثر بر حرمت

تكليفى تصرف در مال مردم دلالت دارد و حكم وضعِى آن را بيان نمى كند تا دليل بر بطلان بيع مكره باشد.

جواب: اوّلًا حرمت جميع جهات مربوط به مال مردم، براى كشف بطلان كافى است، زيرا اگر بيع مكره باطل نباشد وجهى براى حرمت تصرّف نداريم، مگر اين كه تعبداً حرام باشد كه قطعاً حرام نيست؛ ثانياً واژه حلال و حرام در روايات به معناى عرفى و لغوىِ آن (رخصت و ممنوعيت) است و هركدام از تكليف و وضع را شامل مى شود.

نتيجه: دلالت روايت فوق، بر عدم انعقاد بيع مكره، خالى از اشكال است.

دليل پنجم: روايات باب طلاق و عتق مكره:

در اين جا مهم ترين روايت، حسنه يا صحيحه زراره از امام باقر (ع) است:

قال: سألته عن طلاق المكره وعتقه؟ فقال:

«ليس طلاقه بطلاق ولا عتقه بعتق ...».[716]

شيوه استدلال: در اين حديث، يا مقصود اين است كه بر طلاق و عتق مكره، اسم و

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 344

عنوان طلاق و عتق صدق نمى كند تا احكام و آثار آن ها مترتب شود، و يا مراد اين است كه طلاق و عتق مكره صحيح نيست، داراى فايده و اثر هم نيست و موجب جدايى و آزادى نمى گردد. در اين ميان، احتمال دوم قوى است زيرا در روايت، امام (ع) بر طلاق و عتق مكره، اطلاق طلاق و عتق كرده و اگر بلافاصله در ذيل آن نفى ماهيت طلاق كند صدر و ذيل، يك كلام متناقض مى شود، يعنى هم طلاق هست و هم طلاق نيست؛ و هكذا در عتق. ولى به هر حال به خوبى از روايت استفاده مى شود كه طلاق و عتق مكره منعقد نمى شود و وجود آن كالعدم است، آن گاه به

ضميمه عدم فصل قطعى،[717] در ساير عقود و ايقاعات نيز عقد اكراهى اثر ندارد و منعقد نمى شود؛ پس بيع مكره نيز واقع نمى شود.

دليل ششم: حديث معروف رفع از رسول اكرم (ص) كه شيخ صدوق (رحمه الله) در دو كتاب خصال [718] و توحيد[719] از امام صادق (ع) نقل كرده است:

قال: قال رسول (ص):

«رفع عن امتي تسعة: الخطأ، والنسيان، وما اكرهوا عليه، وما لا يعلمون، وما لا يطيقون، وما اضطرّوا إليه، والحسد، والطيرة، والتفكر في الوسوسة في الخلق ما لم ينطق بشفةٍ».

شاهد، جمله «

وما اكرهوا عليه

» است كه قطعاً از ماء موصول حكم شرعى اراده نشده است؛ زيرا حكم فعل اختيارى خداوند است و معقول نيست كه بنده نسبت به فعل خداوند مكره باشد، بنابراين مقصود، فعل مكلّف است؛ يعنى ظالمى او را بر انجام آن مجبور كرده است. ديگر اين كه نفى حقيقى فعل اكراهى هم مقصود نيست [720] زيرا اين معنى مستلزم كذب است و وجداناً مسلمانانى را مشاهده مى كنيم كه توسط ظلمه و

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 345

طواغيت بر انجام كارهايى مكره مى شوند. بنابراين، منظور نفى خود فعل اكراهى نيست بلكه نفى آثار آن است.

گفتنى است در اين جا چند احتمال وجود دارد: 1. اين كه خصوص مؤاخذه در تقدير باشد؛ يعنى فعل اكراهى مسلمانان سبب مؤاخذه و عقاب آنان نيست.

اشكال اين احتمال: مؤاخذه امرى عقلى و به حكم مستقل عقل است و ربطى به شارع بما هو شارع ندارد و وضع آن به دست او نيست تا رفعش به دست او باشد.

2. خصوص اثر شرعىِ بارز و ظاهر، مقدر باشد كه متناسب با هر فرازى از فرازهاى حديث رفع، اثر خاصى وجود دارد.

اشكال اين احتمال: هيچ دليل وجود

ندارد كه اثر بارز مقدر باشد؛ افزون بر اين، تعيين اثر بارز در هر مورد مشكل است.

3. جميع آثار و احكام شرعى (هم تكليفى و هم وضعى) مقدّر باشد. شاهد اين گفته حذف متعلق است كه مفيد عموم است.

بنابراين احتمال، حديث رفع دليل بر آن است كه فعل اكراهى نه تكليفاً حرام است و نه وضعاً صحيح و لازم؛ بلكه حرمت و صحت و لزوم برداشته شده است.

ولى احتمال قوى تر كه مختار امام راحل در كتاب بيع است اين است كه اصولًا تقدير، خلاف اصل است و ضرورتى هم ندارد؛ بلكه ظاهراً رفع به خود فعل اكراهى نسبت داده شده است و مى توان گفت خود فعل اكراهى برداشته شده است امّا نه حقيقتاً و وجداناً بلكه از راه ادعا و تنزيل. يعنى از آن جا كه وجود فعل اكراهى شرعاً مثل عدم آن است گويا اصلًا محقق نشده است و در نتيجه يا هيچ اثرى بر آن مترتب نيست و يا معظم آثار شرعى بر آن مترتب نيست؛ اگر هم اثر نادرى دارد قابل اعتنا نيست.

بنا بر اين احتمال نيز حديث رفع به وضوح دلالت دارد بر اين كه وجود بيع اكراهى كالعدم است و اثرى ندارد. مطلوب ما نيز همين است.[721]

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 346

وجه قوت اين احتمال: ساير احتمالات، عموماً در تقدير و حذف مضاف، مشترك بودند؛ تقدير هم خلاف اصل است. ولى در اين احتمال تقدير مطرح نيست بلكه صرفاً تصرف در امر عقلى است؛ يعنى ادعا كرده ايم كه وجود كار اكراهى مثل عدم آن است كه سپس لفظ در مفاد خودش استعمال شده است.

نتيجه: حديث رفع به خوبى بر عدم انعقاد بيع

مكره دلالت دارد و نيازى به استشهاد به صحيحه ابى نصر بزنطى [722] نيست كه شيخ اعظم به آن تكيه كرده است.[723]

دليل هفتم: اين دليل از امام راحل در كتاب بيع نقل مى شود. حضرت امام فرموده است:

مضافاً إلى أنّ الأمر كذلك عند العقلاء أيضاً فإنّهم لا يلزمون العاقد مكرهاً بالعمل به وأدلّة نفوذ المعاملات منصرفة عن مثله أيضاً.[724]

ممكن است اين جمله امام دو دليل باشد: يكى سيره عقلاى عالم كه بر معاملات مكره ترتيب اثر نمى دهند و فرد مكره را به وفا به عقد و عمل به موجب آن و تسليم مبيع به مشترى، ملزم نمى كنند و شرعاً هم اين سيره ردع نگرديده است پس معتبر است.

دليل ديگر انصراف است. ادله صحت و لزوم معاملات، يعنى أحَلَّ اللهُ البَيْعَ ، أوْفُوا بِالْعُقُودِ و ... از بيع مكره انصراف دارند و بر بيع متعارف و عقلايى (بيع مختار) حمل مى شوند و در نتيجه بيع مكره مشمول اطلاقات و عمومات نيست، لذا به اصل اولى در معاملات (اصل فساد) برمى گرديم.

حال اگر انصراف ادلّه را بپذيريم بيع مكره مقتضى براى صحت ندارد و اگر نپذيريم و ادلّه به اطلاق خود باقى باشند و بيع مكره را نيز شامل شوند و مقتضى موجود باشد،

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 347

روايات بطلان بيع مكره مانع است و جلوى مقتضى را مى گيرند و چون به عنوان ثانوى است حاكم بر اطلاقات و عمومات صحت و نفوذ است و دامنه آن ها را محدود مى كند. پايان سخن اين كه اكراه مانع است و بيع مكره واقع نمى شود.

يك نكته: فقهاى عظيم الشأن، از جمله امام راحل شرط بلوغ و عقل و قصد را كه مطرح كرده اند به دنبالش صريحاً گفته اند: «فلا يصحّ

بيع الصبي، فلا يصحّ بيع المجنون ...». ولى به شرط اختيار و عدم اكراه كه رسيده اند تعبيرشان عوض شده و گفته اند: «فلا يقع البيع من المكره». منظور اين است كه فعلًا بيع مكره منعقد نمى شود ولى منافاتى ندارد كه پس از زوال اكراه اگر راضى شد بيع صحيح باشد؛ مثل بيع فضولى كه با اجازه بعدى صحيح است. اين مسأله در مطلب هشتمِ شرط اختيار، در ادامه همين مسأله تشريح خواهد شد.

مطلب سوم: حقيقت اكراه

در مطلب قبلى درباره حكم بيع مكره بحث شد؛ در اين مطلب درباره موضوع اكراه بحث مى شود. اكراه در اصطلاح فقه معناى خاصى ندارد، بلكه به معناى لغوى و عرفى خود باقى است: در كتاب المنجد مى خوانيم:

أكره الرجل: حمله على أمر يكرهه وأكره فلاناً على الأمر: حمله عليه قهراً.[725]

در المصباح المنير آمده است:

أكرهته على الأمر إكراهاً: حملته عليه قهراً.[726]

در مفردات راغب آمده است:

والإكراه يقال في حمل الإنسان على ما يكرهه.[727]

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 348

در أقرب الموارد مى خوانيم:

أكرهه على الأمر: حمله عليه قهراً، أكره فلاناً: حمله على أمر يكرهه.[728]

شيخ اعظم در مكاسب مى فرمايد:

ثمّ إنّ حقيقة الإكراه لغة وعرفاً: حمل الغير على ما يكرهه.[729]

بنابراين، اكراه از حقايق لغويه و عرفيه عامه است و از كلام مصباح و از بخشى از كلام المنجد و أقرب الموارد به دست مى آيد كه با زور و قهر و غلبه كسى را بر كارى وادار كردن اكراه است؛ خواه كارى باشد كه فرد مكره قلباً از آن متنفر است و كراهت دارد و يا كارى باشد كه قلباً متنفر نيست و بلكه مشتاق است ولى به زور نمى خواهد انجام دهد و با ميل و رغبت مى خواهد انجام دهد.

ولى بعضى ديگر

از كلمات المنجد و أقرب الموارد و نيز از كلام راغب در مفردات دلالت دارد بر اين كه اكراه، حمل انسان است بر كارى كه كراهت دارد. قدر متيقن از كلام اهل لغت هم همين معناست، و لذا شيخ اعظم قيد «يكرهه» را در تعريف آورده است. البته در مورد كسى كه از قبل كراهتى بر او نيست ولى از دستور دادن ديگرى خشنود نيست و اگر امر كنند ناراحت مى شود اكراه صدق مى كند ولى بالعرض و پس از حمل و امر غير است نه قبل از آن.

شيخ اعظم براى صدق اكراه قيودى را اضافه نموده و چنين گفته است:

ويعتبر في وقوع الفعل عن ذلك الحمل: اقترانه بوعيد منه، مظنون الترتّب على ترك ذلك الفعل، مضر بحال الفاعل أو متعلّقه نفساً أو عرضاً أو مالًا.[730]

از اين عبارت سه قيد به دست مى آيد: 1. حمل، مقرون به تهديد فرد حامل و مكره باشد؛ 2. مكره ظن داشته باشد و احتمال قوى بدهد كه اگر فعل اكراهى را انجام ندهد

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 349

طرف تهديدش را عملى مى كند؛ 3. تهديد بر چيزى باشد كه به حال خود فاعل (مكرَه) يا متعلّقين او ضرر مالى يا آبرويى يا جانى داشته باشد.

بررسى قيدهاى مزبور:

الف) آيا اقتران به تهديد، در صدق اكراه دخيل است و بدون آن، اكراه صدق نمى كند يا مجرّد امر و طلب بيع از يك فرد ظالم جائرى كه از شرّ و ضرر او ايمن نباشد كفايت مى كند؟ شيخ اعظم اقتران را معتبر دانسته است. البته غالباً هم در خارج چنين است ولى ضرورت ندارد و به صرف طلب يك فرد ظالم هم اكراه صدق مى كند.

ب) گاهى

مكرَه يقين دارد كه مكرِه تهديدش را عملى مى كند و به وى ضرر مى زند يا او را شديداً در مضيقه قرار مى دهد، و گاهى يقين ندارد ولى ظن و گمان دارد و احتمال قوى و غالب مى دهد، و گاهى مجرد احتمال عقلايى است و خائف است از اين كه ضررى به او بزنند، شيخ اعظم صريحاً ظن به ترتب ضرر را قيد كرده اند ولى هيچ دليلى ندارد و مجرّد خوف از ضرر و نگرانى از عملى شدن تهديد كفايت مى كند و از نظر عقلا فرد، مكره شمرده مى شود؛ به همين سبب است كه امام راحل در تعريف «مكره» از لفظ «الخائف ...» استفاده كرده است. و چه بسا احتمال ضعيف است ولى محتمل قوى است و طرف احتمال مى دهد كه اگر انجام ندهد كشته مى شود؛ در اين جا احتمال ضعيف هم كفايت مى كند و اكراه صادق است.

ج) اگر ملاك، ضرر به حال فرد مكره باشد، افراد متفاوت هستند و چه بسا ضرر مالى خاصّى براى كسى ضرر مالى كثير به حساب آيد امّا در حقّ فرد ديگرى ضرر قابل اعتنايى نباشد. اين، يك ضابطه كلى ندارد. آرى اگر مناط را ضرر معتنابه و عقلايى بدانيم ضابطه مند مى شود و هرجا كه ضرر، قابل ملاحظه باشد اكراه صدق مى كند و چه بسا تهديد به از دست دادن منفعت قابل ملاحظه كافى، باشد تا اكراه صدق كند.

خوشبختانه خود شيخ اعظم در جاى ديگر خوف ضرر را مطرح كرده و گفته است:

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 350

لأنّه يعتبر فيه أن يكون الداعي عليه هو خوف ترتب الضرر المتوعد به على الترك.[731]

و شايد تعبير شيخ در آغاز بحث، به ظن به ضرر، متابعت از فقهاى عظام است كه

آن ها نيز به پيروى از شيخ طوسى در مبسوط چنين تعبير كرده اند[732] شيخ همچنين در مكاسب محرمه در باب ولايت از ناحيه حاكم جائر بحث خوف ضرر را عنوان كرده كه پيدا است منظور شيخ، خوف ضرر است ولو ظن به ضرر نباشد.

د) گاهى داعى و انگيزه مكرَه بر عمل، صددرصد دفع اكراه و تهديد و ضرر از خود است كه در اين جا حتماً اكراه صدق مى كند، ولى گاهى به دنبال اكراه، خود شخص واقعاً تصميم مى گيرد و عمل را انجام مى دهد، به گونه اى كه اگر اكراه نباشد آن عمل را انجام مى دهد. گفتنى است چنين كارى اكراهى نيست.

ه) گاهى در ضررى كه محتمل و عقلايى است اگر به فرد مكره متوجه شود، معلوم مى شود ضرر از سوى خود آمر به فعل است. در اين جا يقيناً اكراه صدق مى كند، ولى گاهى از سوى شخصى ديگر است و يقينى است كه خود طالبِ عمل، آسيبى به شخص نمى زند ولى از ناحيه اطرافيان او احتمال آسيب و ضرر مى رود. گاهى هم ضرر از سوى خداوند؛ يعنى ضرر، آسمانى است؛ مثلًا پيامبرى يا امامى يا يكى از اولياء از فردى مى خواهند كه فلان كار را انجام دهد و تهديدش مى كنند كه در صورت انجام ندادن، عذاب الهى و بلاى آسمانى نازل مى شود كه مخاطب، از ترس عذاب آن كار را انجام مى دهد.

از كلام سيد در حاشيه استفاده مى شود كه تنها در صورت اوّل اكراه صدق مى كند و در صورت دوم و سوم اكراه نيست.[733] ولى اين سخن قابل مناقشه است، چون در

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 351

صورت دوم نيز عرفاً اكراه صادق است و حكم فعل اكراهى بر آن مترتب

است. آرى در صورت سوم اكراه صدق نمى كند؛ زيرا قوام اكراه به حمل و وادار كردن يك انسان به وسيله انسان ديگر است نه وادار كردن و تهديد كردن به نزول بلاى آسمانى و عذاب الهى.

و) شيخ اعظم در ادامه، مناط صدق اكراه را سقوط فاعل از استقلال در تصرف دانسته است، ولى اين هم قابل مناقشه است؛ زيرا اگر منظور اين است كه داعىِ فاعل از فعل، دفع شرّ ظالم است- و او اگر مكره نبود انجام نمى داد- صحيح است؛ ولى اگر منظور اين است كه اراده فاعل دخالت ندارد و او به منزله آلت و ابزارى بى اراده است، يا اراده او جزء علت فعل او است ما قبول نداريم؛ فعل اكراهى مثل فعل اختيارى صد در صد با اراده فاعل انجام مى گيرد و استقلال دارد، منتها عامل ترجيح و انتخاب جانب فعل و سپس اراده كردن و انجام آن، دفع شرّ و ضرر ظالم است.

ز) آخوند نكته اى را از شيخ اعظم آورده كه متين است. شيخ مى گويد مطلق انجام كار براى دفع يك ضرر را اكراه نمى گويند؛ مثلًا يك ظالمى شخصى را مكره كرده است كه مقدارى پول به او بدهد و فرد مكرَه راهى ندارد مگر اين كه متاعى را بفروشد و پول تهيه كند و به ظالم بدهد؛ اين شخص در اين جا بر خودِ بيع، مكره نيست و بيع صحيح است، بلكه بر دادن پول مكره است كه آن هم غير از خود بيع است. بيع براى دفع ضرر است و اگر به صرف اين عمل، اكراهى باشد بايد نيمى از كارهاى روزمرّه انسان ها اكراهى باشد؛ زيرا افعال انسان يا براى جلب منفعت است

و يا براى دفع ضرر؛ و هيچ كس به اين لازم ملتزم نيست.

نتيجه: حقيقت اكراه روشن شد؛ يعنى كسى را به زور بر كارى وادار كردن؛ خواه با تهديد زبانى باشد، خواه بدون آن؛ خواه ظن به ضرر وجود داشته باشد، خواه خوف ضرر در ميان باشد؛ خواه به حال شخص مكره ضرر داشته باشد، خواه ضرر نداشته باشد. ديگر اين كه بيش تر مصاديق فعل اكراهى از نظر خود عقلا روشن است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 352

اكراه به حقّ

اكراه به حقّ يا اكراهى كه از سوى حاكم شرع و فقيه عادل است يا از سوى امام و پيامبر و يا از سوى خدا؛ مثل اكراه مديون بر فروش املاك و مستغلات خود و پرداخت ديون مردم، يا اكراه محتكر بر بيع ارزاق عمومى، يا مكره نمودن راهن بر فروش عين مرهونه و پرداخت حقّ مرتهن و .... آيا معاملات چنين مكرهى- كه به حق اكراه شده- صحيح است يا اين نوع نيز منعقد نمى شود؟

پاسخ اين است كه حتماً منعقد مى شود و معامله صحيح و لازم است و مشمول حديث رفع «رفع ما اكرهوا عليه» نيست، زيرا اوّلًا چنين اكراهى موضوعاً از اكراه مصطلح و معروف خارج است، زيرا در اكراه معروف، فرد ظالم و جائرى، اكراه كننده است در حالى كه در اين جا اكراه از ناحيه شريعت و شارع است كه مالك حقيقى و صاحب اختيار خود ما و همه دارايىِ انسان هاست؛ ثانياً بر فرض كه اكراه صدق كند ولى قطعاً از حديث رفع مستثناست زيرا قطعاً خود شارع در اين موارد امر به بيع نموده و يا آن را اجازه داده است؛ و اگر باز هم اين

بيع منعقد نشود اين اذن و ترخيص يا امر شارع لغو خواهد بود كه با حكمت خداى حكيم منافات دارد.

مطلب چهارم: معاملات مضطر

مطلب چهارم در ذيل شرط چهارم درباره بيع انسان مضطر است. اگر كسى مضطر و ناچار شد و از روى ضرورت و نياز شديد همچون مداواى بيمارى، سدّ جوع، رفع عطش و ... مجبور شد مالى را بفروشد آيا اين معامله مثل معامله مكره منعقد نمى شود يا اين كه صحيح است و منعقد مى شود؟

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 353

تفاوت اكراه و اضطرار

حاصل نظريه شيخ اعظم در مكاسب [734] از اين قرار است: اضطرار آن است كه از ناحيه كارِ انسان ديگرى پيش نمى آيد، بلكه به سبب گرسنگى و تشنگى و بيمارى و مانند آن پيش مى آيد. ولى اكراه آن است كه از سوى ديگران كارى بر انسان تحميل مى شود و انسان مجبور مى شود آن را انجام دهد. اكراه دو نوع است: گاهى اجبارى است كه به درجه الجاء مى رسد، يعنى فرد مكره هيچ راه فرارى ندارد و تمام راه ها به روى او بسته است و او ناچار از انجام كار اكراهى است؛ نظير اكراه عمار ياسر و پدر و مادرش بر دشنام پيامبر (ص). چنين اكراهى هم حكم وضعى را برمى دارد و صحيح نيست، مثل طلاق مكره و هم حكم تكليفى را برمى دارد، كه اگر منهاى اكراه، حرام بود با اكراه، حرمت و عقوبت ندارد.

و گاهى اكراهى است كه به اين درجه نمى رسد بلكه صرفاً نبود رضايت و طيب نفس است- نظير اكراهى كه از سوى همسر يا والدين انسان به او متوجه مى شود. اين اكراه تنها حكم وضعى را برمى دارد و اثر تكليفى را مرتفع نمى كند. ملاكِ مكره بودن در معاملات، همين مرتبه از اكراه است و نبود طيب نفس، سبب عدم انعقاد عقد و ايقاع است حتى

اگر به درجه الجاء و اجبار نرسيده باشد.

مدرك شيخ اعظم روايت عبداللّه بن سنان از امام صادق (ع) است [735] كه به زودى در مسأله يكم از مسائل بيع مكره مورد بحث و بررسى قرار خواهد گرفت.

محقق اصفهانى در حاشيه مكاسب [736] مى گويد: اكراه با همه مراتب آن (همان دو مرتبه اى كه شيخ فرمود) مخصوص احكام وضعى است يعنى صحت و فايده و لزوم را برمى دارد و كارى با حكم تكليفى ندارد.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 354

نظريه امام راحل (رحمه الله)

امام راحل نظريه شيخ اعظم و مرحوم اصفهانى را نقد مى كند، امّا ابتدا تفاوت اكراه و اضطرار را بيان مى فرمايد: اضطرار صفتى براى شخص مضطر است و از صفات انفعالى است؛ يعنى در واقع، فردِ مضطر از چيزى متأثر و منفعل است و تحت تأثير عاملى مثل گرسنگى و بيمارى و مانند آن ناچار از بيع است، ولى اكراه اگر مصدر به معناى اسم فاعل باشد صفت فرد مكرِه و از صفات فعل است كه از فعل او انتزاع مى شود اگر به اين معنا باشد ميان اضطرار و اكراه هيچ رابطه اى نيست؛ نه مفهوماً و نه مصداقاً، بلكه اين دو با هم تباين كلى دارند. اگر اكراه مصدر به معناى اسم مفعول باشد صفت فرد مكرَه است و از صفات انفعالى است. اگر به اين معنا باشد گرچه مفهوماً غير از اضطرار است ولى از نظر موارد تصادق، عام و خاص من وجه مى باشند: مادّه اجتماع، انسانى است كه هم مكرَه است و هم مضطر؛ ماده افتراق، اكراه انسانى است كه مكره شده و ديگرى به زور وادارش كرده است ولى مضطر نيست؛ به اين صورت كه اگر نفروشد در مضيقه و حرج

شديد باقى خواهد ماند و از گرسنگى يا بيمارى تلف خواهد شد. ماده افتراق هم اضطرار مضطرى است؛ به اين صورت كه اگر نفروشد در مضيقه قرار خواهد گرفت ولى هيچ تهديد و زورى عليه او وجود ندارد.[737]

امام راحل درباره اين سخن شيخ اعظم كه گفته است اضطرار مخصوص الجائى است كه از ناحيه غير نيست و از ناحيه خود شخص است مى فرمايد: گاهى منشأ اضطرار و ضرورت گرسنگى و تشنگى و مانند آن است كه آدمى را تهديد مى كند و در معرض هلاكت قرار مى دهد، و گاهى از الزام و اجبار ديگرى سرچشمه مى گيرد، امّا نه از الزام بر خود بيع مال تا نامش اكراه باشد. چنين شخصى در اين جا مضطر به بيع است ولى مكره بر بيع نيست و منشأ اضطرار هم الزام غير است. بنابراين دايره اضطرار وسيع

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 355

است و عرفاً بر اين امر، اضطرار صدق مى كند و طرف معمولًا مى گويد: ناچار بوديم. اتفاقاً همين معنا از بخشى از كلام شيخ استفاده مى شود. وى مى گويد:

وليس دفع مطلق الضرر الحاصل من إيعاد شخص يوجب صدق المكره عليه فإنّ مَن أكره على دفع مال وتوقف على بيع بعض أمواله فالبيع الواقع منه لبعض أمواله وإن كان لدفع الضرر المتوعد به على عدم دفع ذلك المال إلا أنّه ليس مكرهاً عليه.[738]

امام راحل در كتاب البيع [739] در نقد اين كلام شيخ [740] فرموده است: اين تفصيل خلاف اطلاق حديث رفع و آيه رفع اكراه است. ايشان به طور مطلق اكراه را رافع اثر وضعى و تكليفى دانسته است، لذا پذيرفتنى نيست.[741] در نقد كلام محقق اصفهانى [742] هم مى فرمايد: اين نيز خلاف اطلاق آيه و روايات

رفع اكراه است و پذيرفتنى نيست.[743]

نتيجه: هرجا كه اكراه صدق كند- به هر مرتبه اش كه باشد- هم رافع اثر تكليفى است و هم رافع اثر وضعى. معاملات مكره هم منعقد نمى شود.

فرد مضطر: اضطرار قطعاً مثل اكراه رافع تكليف است، امّا آيا مثل اكراه رافع وضع نيز هست تا بگوييم معاملات مضطر منعقد نمى شود؟

ممكن است كسى به اطلاق حديث رفع استناد كند و بگويد اضطرار نيز رافع تمام آثار تكليفى و وضعى است و در نتيجه معاملات مضطر باطل است. ولى اين استدلال

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 356

قطعاً باطل است، زيرا حديث رفع در مقام امتنان وارد شده است. آنچه متناسب با اين مقام است اين است كه براى مكلف توسعه و تسهيل ايجاد كند و به حال او ارفاق باشد و كلفتى را از دوش او بردارد و قول به اين كه اين فراز اثر وضعى (صحت معامله) را هم برمى دارد ضد امتنان است؛ زيرا موجب تحريج و تضييق مكلف مضطر است. بنابراين صحت را برنمى دارد؛ آرى تكليف را برمى دارد، كه اين كاملًا مناسب امتنان است.

ممكن است توهّم شود كه فراز «رفع ما اكرهوا» نيز به همين دليل نبايد رافع صحت باشد. پاسخ روشن است زيرا در مورد مكره، حكم به صحت، ضد امتنان است و به اين معناست كه وى چه راضى باشد چه راضى نباشد معامله اش صحيح است و اينْ مضيقه و حرج است و حكم به عدم انعقاد، مناسب و مطابق امتنان است؛ به عكس مضطر.

نتيجه: بيع مكره منعقد نمى شود ولى بيع مضطر منعقد مى شود و صحيح و لازم است.

مطلب پنجم: تهديد شخصى

در اين بخش، صدق اكراه از زاويه ديگرى بررسى مى شود، و آن اين كه

گاهى يك ستمگر خود انسان را تهديد مى كند؛ مثلًا مى گويد اگر فلان بيع را انجام ندهى به خودت آسيب مالى يا جانى يا آبرويى مى رسد؛ در اين جا قطعاً اكراه صدق مى كند. شايان توجه است كه قدر متيقن يا مصداق اكمل بيع مكره، همين مورد است.

گاهى تهديد متوجه يكى از بستگان درجه يك انسان- كه اضرار به آنان اضرار به خود انسان است- متوجه مى شود. مثلًا انسان تهديد مى شود كه اگر فلان بيع را انجام ندهى به فرزند يا همسر يا پدر و مادرت آسيبى وارد مى شود؛ از نظر عرف در اين جا هم اكراه صدق مى كند، و شخص اگر به داعىِ دفع اين شرّ كالاى مورد نظر را بفروشد حتماً بيع او بيع اكراهى است و محقق نمى شود.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 357

وجه ديگر اين است كه تهديد گاهى متوجه يكى از همسايگان او، يا هم وطنان او، يا هم كيشان شخص مى شود، مثلًا تهديد كننده مى گويد: اگر فلان بيع را انجام ندهى به فلان مسلمان ضررى متوجه مى شود؛ در اين جا قطعاً از نظر عرف و لغت اكراه بر بيع صدق نمى كند و وى مكره نيست و اگر براى دفع شرّ از مسلمانى يا مظلومى اين بيع را انجام دهد، بيعش منعقد مى شود. البته چون ملاك، صدق عرفى است مصاديق مشتبه و مجملى هم وجود خواهد داشت، مثل آسيب به يكى از دوستان صميمى انسان يا به يكى از بستگان دور انسان يا به رهبر سياسى و مذهبى انسان و ... كه اگر صدق اكراه مشتبه باشد، عمومات صحت و لزوم بيع مرجع خواهد بود و بر اساس آن ها حكم به صحت مى شود.

مطلب ششم: تأثير ضررِ پس از زوال اكراه

آخرين نكته درباره تأثير و

فايده رضايت متأخر و پس از زوال اكراه است. بيع مكره از اوّل واقع نمى شود چون اكراه مانع است؛ ولى اگر مكرَه پس از زوال اكراه راضى شد آيا كفايت مى كند و بيع صحيح و لازم مى گردد يا رضايت متأخر، اثرى ندارد و بيع مكره از اساس باطل است يا اين كه چنين نيست و تفصيل در ميان است؟

به قول شيخ اعظم: به فتواى مشهور[744] و به قول صاحب حدائق به فتواى همه فقها[745] رضاى متأخر، مؤثر است و مكرَه اگر بعد از رفع اكراه راضى شود معامله صحيح و لازم است. فتواى امام راحل در متن تحرير نيز همين است.

تنها دليل مشهور اين است كه عقدى كه از مكره صادر شده يك عقد حقيقى و جدى است كه از اهلش (مالك) صادر شده و بر محل مناسب آن (عين مملوك) وارد شده است؛ مقتضى براى صحت موجود است و همه شرايط صحت (عقل و بلوغ و

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 358

قصد متعاقدان، و ماليت و قدرت بر تسليم و معلوميت عوضين) نيز وجود دارد. تنها شرطى كه فعلًا نيست رضايت و طيب نفس و اختيار است، يا تنها مانع، تأثير اكراه است كه آن هم با رضايت بعدى مرتفع مى شود و وقتى مقتضى موجود و مانع مفقود است و معامله، جامع جميع شروط صحت است قطعاً مشمول اطلاقات و عمومات صحت و لزوم بيع خواهد بود.

در مقابل مشهور، عدّه اى بيع مكره را از اصل باطل مى دانند و رضاى بعدى را مؤثر نمى دانند و يا حداقل در تأثير آن تأمل و اشكال دارند؛ مثل محقق ثانى [746] و مقدس اردبيلى [747]:

دلايل مشهور: 1. اطلاقات صحت و لزوم بيع،

به فرد متعارف آن انصراف دارند و فرد متعارف، بيع با رضايت طرفين است؛ يعنى بايد از اوّل راضى باشند. اين اطلاقات شامل فرض لحوق رضا به بيع نيستند.

پاسخ: اين انصراف بدوى است و ارزشى ندارد؛ زيرا از غلبه وجودْ سرچشمه مى گيرد، و انصراف ظهورىِ ناشى از كثرت استعمال لازم است تا مانع شود.

2. اصولًا تا رضايت نباشد عقد صدق نمى كند و وجود رضا، مقوّم صدق عقد است و در مفهوم آن دخيل است؛ وقتى بيع صدق نمى كند نوبت به انعقاد و صحت آن نمى رسد و سالبه به انتفاء موضوع است.

پاسخ: اگر رضايت به معناى قصد مدلول باشد حتماً در مفهوم عقد دخيل است؛[748] ولى اگر به معناى طيب نفس باشد- كه چيزى زائد بر قصد مدلول است- دليلى نداريم كه اين نيز در مفهوم بيع دخيل باشد و در تعاريف بيع كسى طيب نفس را قيد نكرده است. افزون بر اين، لازمه اش عدم صدق بيع بر بيع فضولى و بر بيع مكرهِ به حق است

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 359

كه گمان نمى رود خود مستدل به اين لوازم ملتزم شود.

3. قبول داريم كه رضايت در مفهوم بيع دخيل نيست ولى در صحت و تأثير عقد بيع دخيل است. رضايت، شرط تأثير است و تا نباشد بيع صحيح نيست.

پاسخ: اصل دخالت رضاى مالك در صحت معامله و حصول نقل و انتقال را ما نيز قبول داريم ولى دليلى وجود ندارد كه رضا مقارن با عقد باشد، بلكه رضاى بعدى هم كفايت مى كند. دليل كفايت اطلاقات صحت بيع است؛ علاوه بر اين كه ممكن است دخالت رضا در تأثير، به باب بيع مكرهِ به حقّ، نقض شود كه

بيع منعقد مى شود با اين كه تا آخر هم رضايت نمى آيد. مگر اين كه كسى بگويد: اين مورد استثنا است و دليل خاص دارد، وگرنه اصل در معاملات اين است كه رضايت هم باشد تا صحيح و مؤثر باشد؛ ولى پاسخ اوّل كفايت مى كند.

4. روايت عدم حليت مال مسلمان بدون طيب نفس او، بر اعتبار و اشتراط رضا و دخالت آن در تأثير معامله دلالت دارد و بدون آن منعقد نمى شود.

پاسخ: از اين روايات هم لزوم اصل وجود رضايت استفاده مى شود و مقارن بودن آن با عقد هرگز استفاده نمى شود.

5. آيه تجارت: يَا أيُّهَا الّذِينَ آمَنُوا لَا تَأكُلُوا أمْوَالَكُم بَيْنَكُم بِالْبَاطِلِ إِلا أن تَكُونَ تِجَارَةً عَن تَرَاضٍ مِنْكُمْ ....[749]

شيوه استدلال: كلمه عَن ظهور در مجاوزت دارد و مثل «رميت السهم عن القوس» است يعنى تير را از كمان پرتاب كردم و از آن تجاوز كرد و به هدف اصابت كرد. پس تير بايد از كانال كمان بگذرد تا مجاوزت صدق كند؛ تا كمانى نباشد مجاوزت تير از آن معنا ندارد. در مورد بحث هم بايد تجارت از كانال تراضى عبور كند و از آن ناشى شود تا تِجارةً عَنْ تَراضٍ صدق كند و با لحوق رضايت بعدى، اين عنوان صدق نمى كند.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 360

بر همين اساس گفته اند عَن براى نشوء است؛ يعنى تجارت بايد از تراضى سرچشمه بگيرد و مسبب از آن باشد تا مجوّز اكل باشد. از همين بيان، براى يك لحظه، مقارنتِ رضايت با تجارت و بلكه سبقتِ تراضى بر تجارت استفاده مى شود تا ناشى از آن باشد و از آغاز تجارت، تراضى هم باشد. از آن جا كه آيه در صدد حصر است

مفهومش اين است كه منحصراً تجارت ناشى از تراضى، موجب تملك است و اثر دارد و بيع مكره- ولو بعداً راضى شود- تجارت مقرون به تراضى نيست؛ پس مجوز اكل و سبب مملّك نيست، لذا بيع مكره، از ريشه باطل است و با رضايت بعدى هم منعقد نمى شود. اين نهايت تقرير استدلال است.

پاسخ شيخ اعظم [750]: دلالت آيه بر مدعاى مستدل (لزوم مقارنت رضايت با تجارت) يا به مفهوم وصف آيه است و يا به مفهوم حصر[751] آن، كه هر دو مخدوش است:

امّا مفهوم وصف: اولًا در علم اصول به ثبت رسيده است كه جمله وصفيه، مفهوم ندارد؛ ثانياً بر فرض كه داراى مفهوم باشد ولى وصف غالبى [752] مفهوم ندارد، مثل آيه حرمت ربائب: ... وَرَبَائِبُكُمُ اللآتِي فِي حُجُورِكُم ....[753] در اين جا هم چون غالباً تجارت ميان مالك ها و مأذون هاست و از آغاز، تراضى وجود دارد به اين جهت قيد عَن تراضٍ را آورده است، وگرنه موضوعيت ندارد تا تراضىِ لاحق را نفى كند؛ ثالثاً اصل صفت بودن عَن تراضٍ براى تِجارةً قابل خدشه است زيرا در اين عبارت سه احتمال وجود دارد:[754] يكى از آن ها اين است كه عَن تراض خبر بعد از خبر باشد؛ گويا فرموده است: «إلا أن يكون سبب الأكل تجاره وتكون التجاره عن تراضٍ» كه در اين

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 361

صورت قطعاً مفيد حصر نيست و اثبات شى ء نفى ما عدا نمى كند بلكه صرفاً در منطوق آيه، تجارت همراه با تراضى را صحيح و مؤثر دانسته است ولى درباره تجارتى كه بعداً تراضى به آن ملحق شود ساكت است.

و اما مفهوم حصر: اگر استثنا در آيه از نوع متصل [755] بود

مفيد حصرى بود، ولى از نوع منقطع [756] است و مفيد حصر نيست. وجه منقطع بودن اين است كه در ناحيه مستثنى منه روى «اكل مال به باطل» تكيه شده و آن را موضوع حرمت قرار داده است و در ناحيه مستثنا روى تجارةً عن تراضٍ تكيه شده است كه يقيناً اكل مال به باطل نيست. وجه عدم افاده حصر هم اين است كه استثناى منقطع به منزله كلام مستأنف و مستقلى است و مفادش اين است كه تجارت با تراضى مجوز اكل است، ولى مفهومش اين نيست كه تجارت با تراضىِ لاحق، مجوز اكل نباشد. نتيجه اين كه آيه نسبت به بيع مكره با لحوق تراضىِ بعدى ساكت است و ما به بركت اطلاقات و عمومات صحت و لزوم تجارت، حكم به صحت و لزوم آن مى كنيم و مى گوييم: بيع مكره با رضاى بعدى صحيح است.

نقد كلام شيخ: در نقد كلام شيخ سه بيان مطرح است كه برابر هركدام، آيه مفيد حصر است و از اين جهت سخنان شيخ ناتمام است، ولى در عين حال به نفع مستدل نيست كه بيع مكره، باطل باشد.

الف) بيانى از مرحوم آيت الله خوئى: اصل در استثنا متصل بودن است، و در آيه بر همين حمل مى شود تا ظاهر محفوظ باشد؛ به اين بيان كه مستثنى منه «اكل مال مردم» است و قيد بالباطل در موضوع داخل نيست بلكه بيان علت حكم است. بنابراين تجارة عن تراض هم از مصاديق «اكل مال مردم» است و موضوعاً داخل است ولى

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 362

حكماً خارج شده است كه حرام نيست. مثل اين است كه آيه فرموده باشد

: «لا تأكلوا أموالكم بينكم إلا أن تكون

تجارة عن تراض لأنّكم إذا أكلتم بغير تجارة عن تراض كان الأكل باطلًا» يا «لأنّه باطل».

بنابراين، روشن است كه افاده حصر تنها، تجارت با تراضى مجوز اكل است. در عين حال آيه دليل بر بطلان بيع مكره كذايى نيست؛ زيرا در مستثنى منه، حكم عدم جواز اكل، معلّل شده است به «باطل بودن» و يقيناً بيع مكره با رضاى بعدى، از نظر عرف و عقلا اكل مال به باطل نيست تا داخل در مستثنى منه باشد. همين مطلب كافى است تا بيع مكره مشمول آيه نباشد و لزومى ندارد دخول آن در ذيل آيه ثابت شود بلكه عدم شمول صدر كافى است تا بگوييم: بيع مكره با لحوق رضا مشمول اطلاقات و عمومات صحت بيع است.[757]

اشكال عمده اين بيان خلاف ظاهر بودن آن است؛ زيرا ظاهر كلام اين است كه بالباطل قيد موضوع و دخيل در آن است و «اكل مال به باطل» موضوع منع است نه اين كه خارج از موضوع و بيان علت حكم باشد.

ب) بيان ديگرى از مرحوم آقاى خوئى: آيه تجارت در مقام بيان است زيرا اگر اهمال يا اجمالى داشته باشد. منكر صحت بيع مكره نيز حقّ ندارد به آن استدلال كند. آيه در مقام بيان همه اقسام و صور است نه برخى از اقسام، وگرنه باز هم اهمال و اجمال دارد و كسى به آن ملتزم نيست. آن گاه در مقام بيان، دو قسم بيشتر بيان نكرده است: يكى اكل مال به باطل كه ممنوع است و ديگرى «تجارت از تراضى» كه جايز است. آن گاه بيع مكرهى كه بعداً درباره اش رضا بايد، قطعاً در قسم اوّل داخل نيست، پس در قسم دوم داخل

است چون قسم سومى وجود ندارد. بنابراين محكوم به صحت و لزوم است. تنها مشكل اين بيان، اين است كه در ظاهر كلمه عن كه بر نشوء دلالت دارد- و ظاهرش ناشى شدن تجارت از تراضى و مقرون بودن تجارت به تراضى

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 363

است- تصرف كنيم و بگوييم: قيد از نوع قيد غالبى است [758] و موضوعيت ندارد، و حمل قيد بر غالبى بودن نظير دارد، مانند آيه تحريم ربائب. ظهور تقسيم هم در حصر قوى تر از ظهور عن در موضوعيت داشتن مقارنت است و سبب اين حمل و توجيه آن مى شود. در نتيجه حصر محفوظ است و بيع مكره در ذيل آيه داخل است.[759]

ج) بيان امام راحل: كار شارع مقدس، جعل حكم شرعى براى موضوعات يا متعلقات است و كار معصومان (ع) بيان حكم شرعىِ موضوعات و متعلقات است؛ مثل حرمت خمر و وجوب نماز و .... حال گاهى موضوع حكم، خودش امرى جديد و حادث است و اهل لسان و عرف عام عرب ها با آن بيگانه اند، مثل نوع عبادات (وضو، غسل، تيمم، نماز و حج). در اين موارد بيان موضوع نيز بر عهده اولياى دين است كه آن ها را به تمام و كمال در اخبار بيانيه تبيين كرده اند.

گاهى هم موضوع و متعلق حكم، امرى است كه عرف به خوبى آن را مى شناسد و از چند و چون آن آگاه است؛ مثل غالب موضوعات عرفى از قبيل: آب، شراب، بيع، نكاح. در اين موارد وظيفه شارع تنها بيان حكم است و بيان موضوع را به خود عرف واگذار نموده است [760] و عرف در مواردى براى عنوان مأخوذ در لسان دليل، خصوصيت و

موضوعيت قائل است و گاهى از آن الغاى خصوصيت مى كند و آن را به عنوان مثال و فرد رايج و غالب موضوع اصلى مى داند و تشخيص اين موارد هم براى عرف دشوار نيست، چون با ملاحظه مناسبات حكم و موضوع و امورى كه در ذهن او مغروس و مرتكز است مى تواند آن را بفهمد.

با توجه به اين مقدمه گفتنى است در آيه تجارت دو جمله ذكر شده است: جمله اوّل، صدر آيه يا مستثنى منه است كه روى عنوان «أكل مال به باطل» تكيه كرده است

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 364

خواه بالباطل قيد موضوع باشد، كه متفاهم عرفى همين است، خواه علت حكم باشد و حكم عدم جواز دائرمدار آن باشد. و كاملًا متفاهم عرفى دارد كه تمام الموضوع براى حكم به عدم جواز اكل مال ديگران، «بالباطل» بودن اكل و تصرّف و تملك است.

جمله دوم، ذيل آيه يا مستثنى منه است كه روى فردى از اكل مال به غير باطل، يعنى روى تجارةً عن تراض تكيه كرده است. امّا اين مورد خاص مقابل عنوان كلى «اكل مال به باطل» نيست زيرا قرض هم اكل مال به باطل نيست، صلح و هبه و جعاله و ... نيز «اكل مال به باطل» نيستند. از اين جا عرف مى فهمد كه ذكر «تجارت با تراضى» از باب نمونه و مثال است و موضوع اصلى براى جواز اكل و تصاحب «اكل مال به حقّ» بودن است كه كاملًا قسيم و مقابل اكل مال به باطل است. بنابراين اگر «تجارت كذا» را آورده است از باب اين است كه مصداقى از اين عنوان كلى است و علت انتخاب اين فرد اين است كه در

خارج، فرد غالب و متعارف تملك مال مردم به حقّ، تجارت و داد و ستد است و افراد ديگر آن (قرض، صلح، هبه و ...) نسبت به تجارت خيلى كم هستند، لذا روى فرد غالب انگشت نهاده است. بر اين اساس مى گوييم:

بيع مكره با لحوق رضايت بعدى يقيناً از باب اكل مال به باطل نيست و اين را عرف مى فهمد. وقتى از اين باب نبود يقيناً از باب اكل مال به حق است و در ذيل آيه داخل است، زيرا با بيان فوق، قسم سوم امكان ندارد.[761] بنابراين، حكمش جواز اكل و تملك است نه بطلان و عدم جواز.[762]

نتيجه: آيه تجارت نه تنها دليل بر بطلانِ بيع مكره با رضاى بعدى نيست بلكه دليل جواز و نفوذ و صحت و لزوم آن است.

6. حديث رفع: «

رفع ... ما اكرهوا عليه

»:[763] آخرين دليل قول به بطلان بيع مكره و عدم

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 365

كفايت رضايت بعدى، بخشى از حديث رفع است؛ يعنى «رفع ما اكرهوا عليه».

شيوه استدلال: مفاد حديث رفع، بيع اكراهى است كه از مصاديق كارهاى اكراهى است. به صورت قياس منطقى مى توان گفت: بيع مكره از كارهاى اكراهى است: صغرا؛ كارهاى اكراهى در اسلام برداشته شده اند و وجود آن ها كالعدم است يا هيچ حكم و اثرى- از جمله صحت- ندارند: كبرا؛ پس بيع فرد مكره برداشته شده است؛ يعنى گويا بيعى نيست، يا هيچ اثرى ندارد؛ پس صحت آن هم برداشته شده است: نتيجه.

بنابراين، لحوق رضايت پس از زوال اكراه فايده اى ندارد، زيرا شرعاً چيزى نيست كه ناقص باشد و با لحوق رضا كامل شود.[764] بنابراين بيع مكره از همان ابتدا باطل و معدوم است

و چيزى نيست تا رضايت بعدى، آن را تكميل كند.

پاسخ شيخ اعظم: پاسخ اوّل: حديث رفع چون در مقام امتنان وارد شده تنها مؤاخذه و عقوبت بر عمل مورد اكراه را برمى دارد، زيرا مؤاخذه بر آن ضد امتنان است، و نيز الزام مكره و هر حكمى را كه به الزام او منتهى شود و دستش را ببندد، از دوش او برمى دارد؛ مثلًا الزامش بر بيع اكراهى اى كه انجام داده و بايد به آن وفا كند. زيرا چنين الزامى ضد امتنان است. امّا توقف صحت و لزوم بيع مكره بر رضايت بعدى او ضد امتنان نيست تا با حديث رفع، مرتفع شود بلكه عين امتنان است كه به او اجازه دهند تا اگر بعد از رفع اكراه راضى شد معامله صحيح باشد.

به ديگر سخن: حديث رفع حكم فعل اكراهى را تا زمانى كه اكراهى است برمى دارد و كارى به پس از زوال اكراه ندارد و مانعى ندارد كه فعلًا و موقتاً و تا غايت زوال اكراه، معامله او بى اثر باشد، ولى پس از زوال اكراه و امضا و رضايت، معامله صحيح و لازم باشد، البته پس از زوال اكراه حق ندارد مماطله (امروز و فردا) كند و بايد يك طرف را انتخاب كند؛ يعنى يا رضايت دهد يا فسخ كند. اين الزام بعدى ضد امتنان

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 366

نيست بلكه از توابع حقّى است كه دارد امّا چون امتنان در حقّ يك فرد نبايد ضد امتنان در حقّ ديگرى باشد و طرف مقابلش نبايد متضرر شود، از باب جمع ميان حقوق، بايد اختيار كند.

نتيجه: به نظر شيخ اعظم حديث رفع نيز دليل بطلان بيع مكره

از اوّل معامله نيست.[765]

نقد پاسخ شيخ: همان گونه كه قبلًا بيان شد مفاد حديث رفع، تقدير خصوص مؤاخذه يا خصوص اثر بارز، يا خصوص آثار تكليفى الزامى نيست بلكه مفاد آن يا تقدير جميع آثار شرعىِ فعل اكراهى است كه يكى از آن ها صحت معامله است و يا رفع ادعايى خود فعل اكراهى است كه گويا محقق نشده است؛ رفع خود آن هم به رفع تمام آثار آن است. بنابراين با حديث رفع صحت معامله هم مرتفع شده است و استدلال مستدل پيش مى آيد، يعنى وقتى اصل صحت مرتفع شده و معامله از اول باطل است و منعقد نگرديده است، رضاى بعدى فايده اى ندارد و معدوم را موجود نمى كند، باطل را صحيح نمى كند؛ «لأنّ الشي ء لا ينقلب عما وقع عليه».

پاسخ دوم: مفاد اطلاقات و عمومات صحت و لزوم بيع و عقد؛ مثل آيه أحَلّ اللهُ الْبَيْعَ و آيه أوْفُوا بِالْعُقُودِ اين است كه به مجرد تحقّق عقد و بيع، تمام الموضوع براى حصول اثر است و با تحقق آن، اثرش هم فعلًا محقق مى شود. به تعبير خود شيخ اعظم: عقد، علّت تامه و سبب مستقل براى صحت و لزوم و ترتب اثر است و حديث رفع چون به عنوان ثانوى است و بر ادلّه عناوين اوليه حكومت دارد، بر مطلقات و عمومات مذكور حاكم و مقدم است و حكومتش به نحو تضييق است، ولى مفادش رفع مطلق امور و آثار و احكام نيست بلكه رفع امورى است كه منهاى اكراه، ثابت بودند و با اكراه، آن امور برداشته مى شوند.

حال آنچه لولا الاكراه در باب عقود ثابت است تأثير فعلى و سببيت مستقل بودن

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص:

367

آن ها براى اثر مربوطه است و در فرض اكراه، اين جهات مرتفع مى شود و عقد اكراهى تأثير فعلى و حال ندارد و تمام السبب براى ملكيت نيست، و اين منافات ندارد كه تأثيرش موقوف بر رضاى متأخر باشد و خود عقد جزء سبب براى تأثير باشد؛ اين جهت را حديث رفع برنمى دارد؛ بنابراين حديث رفع هم دليل بر بطلان عقد مكره نيست.

نقد پاسخ شيخ: شيخ اعظم در ادامه پاسخ خود را نقد كرده است:

حديث رفع نسبت به مطلقات صحت و لزوم بيع، از باب تقييد و اطلاق [766] است و قانون مطلق و مقيد اين است كه پس از تقييد، مطلق در ماعداى مقيد حجت مى شود؛ يعنى بيع غير اكراهى صحيح و لازم است و مقيد هم در مفاد خودش كه بيع اكراهى است حجت است و بر عدم صحت و لزوم آن دلالت مى كند. بنابراين، نسبت به مفروض بحث ما[767] نه دليل مطلق شامل است؛ زيرا تقييد خورده و نه دليل مقيد شامل است، و وقتى دليل اجتهادى نداريم نوبت به اصل اولى در معاملات (اصاله الفساد) مى رسد و اين در نتيجه به نفع منكران صحت بيع مكره تمام مى شود.

شيخ اعظم براى رفع مشكل مى گويد: سه دسته دليل داريم:

1. اطلاقات صحت و لزوم بيع كه ظهور در سببيت استقلالى بيع، براى ترتب اثر دارند.

2. ادلّه اربعه دلالت دارند بر لزوم طيب نفس مالك، و بدون آن دخل و تصرف در مال ديگران جايز نيست و مفاد اين ها اطلاق دارد؛ يعنى دلالت دارند بر اين كه رضايت مالك شرط است ولى فرقى نيست بين اين كه رضاى سابق و مقارن با عقد باشد يا رضاى لاحق باشد. اصل

جمع اين دو دسته آن است كه عقدى با رضايت باشد؛ اگرچه اين رضايت بعداً ملحق شود.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 368

3. حديث رفع كه بر اطلاقات صحت، حكومت دارد؛ آن جا كه از اول رضايت باشد جاى حديث رفع نيست. جايى كه از اوّل اكراه وجود داشته است حديث رفع مى آيد و دلالت مى كند كه آن تأثيرى كه لولا الاكراه بود (سببيت مستقله بودن) در مورد اكراه نيست و فرض جزء سبب بودن را برنمى دارد، البته اگر همين دو دسته دليل بود جاى اشكال بود كه در بخش قبلى، خود شيخ جواب خود را نقد كرد، ولى ادلّه رضا و طيب نفس هم وجود دارد كه داراى اطلاق اند و رضاى بعدى را كافى مى دانند و به بركت اين ها به ضميمه جزء سبب عقد، علت تامه مى شود و تأثير مى آيد. بنابراين عقد مكره با لحوق رضايت، صحيح و لازم است.[768]

نظريه امام راحل (رحمه الله): خلاصه فرمايشات حضرت امام از اين قرار است:

گفته هاى شيخ اعظم- در جواب اوّل و دوم ايشان از حديث رفع- عموماً مبتنى است بر اين كه تقدير، ضرورى و لازم باشد و خصوص مؤاخذه يا الزام و يا احكام منتهى به الزام مقدر باشد يا اين كه استقلال در تأثير، در تقدير باشد و ... ولى تمام اين ها خلاف اصل است؛ الاصل عدم التقدير. رفع هم در ظاهر حديث، نه به آثار شرعى تعلّق گرفته است نه به استقلال عقد در سببيت؛ بلكه به ذات فعل اكراهى (عقد) تعلّق گرفته است [769] و چون رفع تكوينى معقول نيست ناگزير، بر رفع ادعايى حمل مى شود يعنى عقد اكراهى موجود، به منزله معدوم است و گويا عقدى محقق نشده

است. با توجه به اين نكته اگر رفع به ذات عقد تعلّق گرفته باشد و اكراهى بودن، حكمت تعلق رفع به ذات عقد باشد حق با طرفدار بطلان عقد اكراهى است زيرا وقتى ذات عقد مرتفع شد و وجودش كالعدم بود ديگر چيزى نيست تا علت ناقصه باشد و با لحوق رضا كامل شود بلكه فرض بقاى عقد اعتباراً با ادعاى رفع تنزيلى ذات عقد از قبيل جمع متنافيان است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 369

دو احتمال ديگر در اين باره وجود دارد: يكى اين كه رفع، روى ذات عقد با قيد و حيثيت اكراهى بودن رفته است و اين حيثيت، يا تقييدى است يا تعليلى؛ هركدام كه باشد دلالت بر بطلان عقد اكراهى ندارد؛ زيرا اگر حيث تقييدى باشد مفادش اين است كه بيع مكره به عنوان اكراهى بودن، مرتفع است و واضح است كه پس از زوال اكراه و لحوق رضا اين عنوان صدق نمى كند تا حديث رفع برقرار باشد. اگر حيث تعليلى باشد مفادش اين است كه بيع چون اكراهى است رفع شده است و حكم رفع دائرمدار علت آن است و اگر اكراه زائل شد حكم رفع هم زائل مى شود؛ در نتيجه آن بخشى كه از اطلاقات صحت و لزوم خارج شده فرض عقد اكراهى است و با زوال آن، حديث رفع مى رود و اطلاقات صحت، بدون مانع و مزاحم مى شود و قابليت جريان مى يابد و با رضايت بعدى، حكم به صحت و لزوم مى شود.[770]

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 370

بررسى توريه در اكراه
اشاره

مسألة 1: الظاهر أنّه لا يعتبر في صدق الإكراه عدم إمكان التفصّي بالتورية، فلو الزم بالبيع واوعد على تركه، فباع قاصداً للمعنى مع

إمكان أن لا يقصد، أو يقصد معنى آخر غير البيع، يكون مكرهاً إذا كان التفصّي مشكلًا ومحتملًا لوقوعه في المحذور، كما هو كذلك نوعاً في مثل المقام، وأمّا مع التفاته إلى التورية وسهولتها له بلا محذور فمحلّ إشكال، بل اعتبار عدم سهولتها كذلك لا يخلو من وجه.

ترجمه: ظاهر آن است كه در صدق اكراه، ممكن نبودن فرار از آن با توريه معتبر نيست، پس اگر اجبار به بيع و تهديد بر ترك شود و او قصد معناى بيع كند و بفروشد با اين كه ممكن بود قصد نكند يا معناى ديگرى غير از بيع را قصد نمايد، مكرَه است [البته ] در صورتى كه فرار كردن مشكل باشد و احتمالِ در محذور واقع شدن، وجود داشته باشد. معمولًا در چنين مواردى مسأله نوعاً اين چنين است. و امّا با توجه او به توريه و سهولت توريه كردن بدون آن كه محذورى [771] داشته باشد محل اشكال است، بلكه اعتبار [و در نظر گرفتن ] اين كه توريه چنين سهولتى نداشته باشد[772] خالى از وجه نيست.

شرح: در ذيل شرط چهارم از شروط متعاقدان سه مسأله مطرح است:

مسأله نخست درباره اعتبار عجز از تفصى در صدق اكراه است؛ انسانى كه بر كارى يا سخنى مكره مى شود. گاهى هيچ راه فرارى ندارد و ناگزير بايد مكرهٌ عليه را مرتكب شود وگرنه تهديد درباره اش عملى مى شود. در اين فرض وى يقيناً مكره است و احكام قول يا فعل اكراهى بدون ترديد بر عمل يا عقد او بار مى شود. و گاهى راه فرار دارد كه مكرهٌ عليه را مرتكب نشود، ولى به گونه اى است كه اگر فرار كند و مكرهٌ عليه را انجام ندهد متضرر مى گردد و شخص مكرِه به او

ضربه مالى يا آبرويى وارد مى كند، در

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 371

اين صورت هم يقيناً مكرَه است و حكم اكراه (رفع حرمت فعل، وجوب قضا، حد الهى، كفاره، صحت، لزوم و ... مترتب است). گاهى امكان تفصّى وجود دارد بدون اين كه ضررى به او برسد ولى اگر فرار نكند تهديد درباره اش عملى مى شود.

اصل بحث در اين است كه آيا بر مجرّد تهديد و وادار كردن، اكراه صدق مى كند[773] يا شرط صدق اكراه، عجز از تفصّى است مطلقاً يا اين كه ميان معاملات و غير معاملات فرق است [774] و يا ميان امكان توريه با امكان ساير امور، همچون مسافرت كردن و مخفى شدن تفاوت وجود دارد،[775] و يا ميان مشكل بودن و آسان بودن توريه فرق است؟[776] قبل از بررسى اقوال و احتمالات، شايسته است نگاهى به تعريف توريه بيفكنيم:

تعريف توريه
اشاره

فيومى در مصباح مى گويد:

ورّيتُ الحديث تورية: سترته وأظهرت غيره ....

در ادامه مى گويد:

فالتورية أن تطلق لفظاً ظاهراً في معنى وتريد به معنى آخر يتناوله ذلك اللفظ

لكنّه خلاف ظاهره.[777]

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 372

لبنانى در أقرب الموارد مى گويد:

ورّى تورية الشي ء: أخفاه، وعن كذا: أراده وأظهر غيره، والخبر وعن الخبر جعله ورائه وأخفاه، ووارى مواراه: أخفاه.[778]

مرحوم آقاى خوئى در مصباح مى فرمايد:

التوريه في اللغه بمعنى الستر والإخفاء وإلقاء كلام ظاهر في معنى وإراده خلاف ظاهره مع إخفاء القرينه على المراد فكأنّ المتكلم وارى مراده عن المخاطب بإظهار غيره وخَيَّلَ إليه أنّه أراد ظاهر كلامه.[779]

خلاصه: توريه يعنى پنهان كردن چيزى و وانمود كردن چيز ديگر؛ يعنى كلام، ظهور در مطلبى دارد و مقصود گوينده خلاف ظاهر است ولى آن را مكتوم و مخفى مى كند و در ظاهر قرينه اى بر مراد نمى آورد و به

مخاطب وانمود مى كند كه ظاهر را اراده كرده است و او را به شك و ترديد يا جهل و سردرگمى مى افكند تا از شرّش رهائى يابد، بدون اين كه حرامى مرتكب شود.

و همان گونه كه از عبارت أقرب الموارد و المنجد و مانند آن ها استفاده مى شود توريه اختصاص به گفتار ندارد بلكه هم در گفتار وجود دارد، هم در فعل؛ هرچند غالباً در مورد گفتار، بيشتر به كار مى رود.[780]

البته محور بحث ما توريه در گفتار است كه فرد مكرَه وانمود مى كند كه انشاى

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 373

بيع يا طلاق يا عتق مى كند ولى در واقع منظور ديگرى غير از انشاء حقيقىِ بيع و عتق دارد.

بررسى مطلب

شيخ اعظم ميان عجز از توريه [781] و عجز از غير توريه تفصيل قائل شده است و مى گويد: عجز از توريه شرط صدق اكراه نيست و با قدرت بر توريه هم در صورتى كه واقعاً و جدّاً و به قصد نقل و انتقال، انشاء بيع كند ولى داعى او تهديد جائر باشد، اكراه صدق مى كند و چنين بيعى واقع نمى شود و لازم نيست قصد خود لفظ را بنمايد يا قصد معناى ديگرى داشته باشد و وانمود كند كه قصد بيع دارد، امّا عجز از غير توريه با امكان تفصّى و تخلّص از كار اكراهى به شيوه هاى ديگرى غير از توريه شرط است؛ مثلًا مسافرت كردن، اكراه صدق نمى كند و اگر با تمكن كذائى مرتكب شود مكره نخواهد بود و احكام اكراه را ندارد.[782]

دليل شيخ: شيخ اعظم براى بخش دوم، دليل جداگانه اى نياورده است البته نيازى هم نيست، زيرا فهم عرف و قضاوت عقلا بهترين دليل بر عدم صدق اكراه با تمكن مذكور است. مهم، بخش

اوّل تفصيل است كه با تمكن از توريه اكراه صدق مى كند. دلايل شيخ براى اين بخش عبارت است از:

الف) اطلاق معاقد اجماعات و شهرت هاى فتوائيه اى كه در آغاز مسأله بيع مكره ذكر شد و از نظر لزوم توريه قيدى نداشت؛ در حالى كه اگر با تمكن از آن، اكراه صدق

نكند حتماً قيد مى شد.

ب) اطلاق حديث رفع: اين حديث با وجود در مقامِ بيان بودن، قيد نكرده است كه

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 374

اگر متمكن از توريه نباشد حرمت و ساير احكام رفع مى شود بلكه به قوله مطلق فرموده است: كارى كه بر آن مكره شده ايد از شما برداشته شده است؛ خواه عاجز از توريه باشيد، خواه عاجز نباشد.

ج) اطلاقات روايات طلاق و عتق مكره؛[783] اين روايات هم مثل حديث رفع قيدى ندارند و فرض تمكن از توريه را نيز شامل مى شوند. گفتنى است بر اين حالت هم اكراه صدق مى كند.

د) اطلاقات اكراه بر قَسَم دروغ [784] نيز فرض تمكن از توريه را شامل مى شود.

ه-) داستان عمار ياسر هم گواه ديگرى است بر عدم وجوب توريه و صدق اكراه با تمكن از توريه. زيرا وقتى او را مكره كردند و او به زبان اظهار برائت نمود اصحاب گفتند يا رسول اللّه عمار كافر شد. حضرت فرمود: هرگز! عمار سرتا پا مالامال از ايمان است و ايمان با گوشت و خون او درآميخته است؛ در اين ميان عمار در حالى كه گريه مى كرد وارد شد. رسول خدا (ص) اشك چشمان او را پاك كرد و فرمود:

«مالك؟ أن عادوا لك فعدهم بما قلت»

يعنى تو را چه شده است؟ اگر آنان دوباره هم خواستند تبرى كنى مُجازى و مى توانى اين كار را

بكنى.[785] حضرت نفرمود كه توريه كن، در حالى كه اگر توريه واجب بود و با تمكن از آن، مكره نبود حتماً رسول رحمت و پيامبر شفيق و رئوف و رحيم او را متنبه مى كرد كه توريه كن.

و) از نظر عرف قدرت بر توريه، كلام را از اكراهى بودن خارج نمى كند؛ بنابراين صدق عرفى محرز است و مناط هم صدق عرفى است.

ز) روايت عبدالله بن سنان از امام صادق (ع):

قال أبوعبدالله (ع):

«لا يمين في غضب ولا في قطيعة رحم ولا في جبر ولا في

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 375

إكراه، قال: قلت، أصلحك اللّه، فما الفرق بين الجبر والإكراه؟ قال: الجبر من السلطان و يكون الإكراه من الزوجة والأُم والأب وليس ذلك بشي ء».[786]

شيوه استدلال: بر اصرار و اجبار همسر و والدين، اكراه اطلاق شده است در حالى كه زوج يا فرزند قدرت دارد توريه كند يا ترك عمل كند. پس با قدرت بر توريه هم اكراه صدق مى كند.

پاسخ ادله فوق: درباره دليل الف و ب و ج و دال گفتنى است: اوّلًا تمام اين ها در مقام بيان حكم كار اكراهى است و كارى با تعيين موضوع ندارند و فهم موضوع را- كه اكراه صدق مى كند يا نه- از عرف و لغت بايد به دست آوريم نه از اطلاق روايتى كه در مقام بيان حكم موضوعى است. آرى اگر در موردى صدق اكراه، عرفاً مسلّم باشد ولى از نظر شرعى در دخالت قيدِ زائدى در حكم آن ترديد كنيم مى توان به اطلاقات مورد نظر استدلال كنيم.

ثانياً اگر اطلاق روايات و اجماعات مزبور ملاك و دليل بر صدق اكراه باشد، اطلاقاتْ ميان فرضِ تمكن از توريه و تمكن از راه

فرار، فرق نگذاشته و نتيجه آن ها تفصيل شيخ اعظم نيست بلكه صدق اكراه است، البته با امكان تفصّى به سبب توريه يا غير توريه؛ بنابراين با اين ادلّه، مدعاى شيخ اعظم ثابت نمى شود.

امّا پاسخى بر روايت داستان عمار ياسر: اصولًا توريه امرى است كه نوع مردم از آن غافلند و مقدور آن ها نيست، و اگر در روايت عمار يا روايات ديگر به آن اشاره نشده است به خاطر اين است كه غالباً ممكن نيست به همين سبب به آن اشاره نكرده اند، نه اين كه توريه واجب نباشد و با تمكن از آن اكراه صدق كند. به هر حال جريان خاص

عمّار دليل كلى نيست.

و امّا پاسخ به قضاوت عرف: اين ادعاى شيخ است وگرنه ممكن است فقيه ديگر

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 376

ادعا كند كه با تمكن از توريه، اكراه صدق عرفى ندارد و لذا علامه حلى در تحرير در مورد طلاق مكره فرموده است: اگر مكره به طلاق شد و با نيت و قصد واقعى طلاق داشت منعقد مى شود؛[787] در حالى كه اگر با تمكن از توريه اكراه صادق باشد وجهى براى حكم به وقوع طلاق نخواهد بود.

و امّا پاسخ به روايت ابن سنان: اوّلًا سند اين روايت ضعيف است، زيرا در سند آن موسى بن سعدان حنّاط وجود دارد كه ضعيف است و نيز عبداللّه بن قاسم حضرمى وجود دارد كه نجاشى او را تضعيف نموده و در شأن او گفته است: «كذّابٌ غالٍ يروى عن الغلاه، لا خير فيه ولا يعتمد بروايته».[788] ثانياً قبول نداريم كه زوج در صورت اكراه زوجه، هميشه متمكن از فرار باشد بلكه گاهى واقعاً مكره است و راه فرارى ندارد؛ مثلًا

در جايى كه زوجه تهديد مى كند اگر فلان چيز را براى من تهيه نكنى فرياد مى كنم و آبروى تو را مى برم و زوج از ترس هتك حرمت و براى حفظ آبرو تسليم مى شود. ثالثاً در اين روايت تنها روى امكان تفصّى به طريق توريه تكيه نشده است و از اين جهت اطلاق دارد و در نهايت، دليلِ تفصيل شيخ اعظم نيست.[789]

نظريه امام راحل (رحمه الله)

نظر حضرت امام در كتاب البيع [790] و در متن تحرير الوسيله در مسأله مورد بحث اين است كه: [اگر فرد مكره عالم به توريه است، نه جاهل، و ملتفت به آن است، نه غافل و

ناسى و] توريه كردن براى او آسان است و محذورى ايجاد نمى كند و خوف از وقوع در ضرر ندارد بايد توريه كند و اگر توريه نكند اكراه صدق نمى كند و معامله صحيح

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 377

است. دليل ايشان اين است كه: «ففي مثله لا شبهه في عدم صدق الإكراه لو أوقع المعامله مع التفات ولم يورّ»؛[791] يعنى از نظر عرفى قطعاً در اين جا اكراه صدق نمى كند. ايشان در ادامه مى افزايد: «إنصراف الأدلّه عن الذي يقدر على التوريه بسهوله وبلا خوف كشف الحال ».[792] مى توان اين نكته را اضافه كرد كه در فرض سهولت توريه، بر فرض كه عدم صدق اكراه محرز نباشد، امّا دست كم صدق آن مشكوك است و دليل رفع اكراه جارى نمى شود، زيرا از نوع تمسك به عام در شبهه مصداقى است؛ ولى عمومات و مطلقات صحت و لزوم بيع اين جا را مى گيرد.

در صورتى كه مكره جاهل به توريه باشد يا در اثر وحشت، غافل است و فراموش كرده و يا ملتفت است ولى توريه براى او آسان و

خالى از محذور نيست و خلاصه خوف از وقوع در ضرر محفوظ است اكراه صدق مى كند و حكم بيع اكراهى مترتب مى شود، و به تعبير امام راحل: «وأمّا لو كان خائفاً من كشف الحال فيصدق «الإكراه»،»[793] و قبلًا در بيان ماهيت اكراه ذكر شد كه تهديد فعلى ملاك نيست و خوف از وقوع در ضرر از سوى ظالم كفايت مى كند كه اين مناط در مورد بحث وجود دارد. بنابراين تفصيل امام راحل خالى از اشكال است. البته از آن جا كه بحث در اكراه بر بيع است و راه فرار، توريه كردن است بحث سهولت يا صعوبت توريه مطرح شده است، زيرا راه فرار در اين بحث، توريه كردن است، ولى مى توان اين مناط را به ساير محرمات هم توسعه داد.[794]

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 378

نقش انواع محذوريت ها در تحقق اكراه
اشاره

مسألة 2: لو أكرهه على أحد الأمرين: إمّا بيع داره، أو عمل آخر، فباع داره، فإن كان في العمل الآخر محذور ديني أو دنيوى يتحرّز منه، وقع البيع مكرهاً عليه، وإلا وقع مختاراً.

ترجمه: اگر او را به يكى از دو چيز مجبور كند: يا فروش خانه اش و يا كار ديگر، و او [هم ] خانه اش را بفروشد، اگر در آن كار محذور دينى يا دنيوى باشد كه از آن اجتناب نموده است، بيع به طور اكراه واقع شده است، وگرنه به طور اختيار بوده است.

شرح: اكراه بر يك كار حرام يا غير حرام و به خصوص اكراه بر معامله- اعم از عقود و ايقاعات- و بالاخص اكراه بر بيع، صور فراوانى دارد كه از زواياى گوناگون شايسته تأمل و بررسى است. مهم ترين اين صور در مسأله دوم و سوم بيع مكره در

تحرير الوسيله تبيين شده است. در اين جا به ترتيب منطقى به صور مزبور اشاره مى شود:

بررسى صور مختلف اكراه

صورت اوّل: شخص، مكره شده است بر بيع مال معين يا انجام كار معين.

براى مكره در مقام عمل چهار فرض مطرح است:

الف) يا خصوص عمل مورد اكراه را انجام مى دهد؛ مثلًا متاع معين را مى فروشد. حكم اين فرض روشن است و مصداق اكمل مباحثى كه تاكنون در بيع اكراهى بررسى شد همين فرض است؛ يقيناً بيع او اكراهى است و بدون رضاى لاحق باطل است.

ب) يا عمل ديگرى غير از متعلق اكراه را انجام مى دهد؛ مثلًا متاع ديگرى را مى فروشد. اين معامله قطعاً اكراهى نيست و منعقد شده است؛ زيرا آنچه متعلق اكراه بوده انجام نشده است و آنچه انجام شده است مورد اكراه نبوده تا منعقد نشود.

ج) يا بر عمل اكراهى، عمل ديگرى را افزوده است؛ مثلًا بر بيع كتاب، مكره بوده

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 379

است ولى در مقام بيع كتاب ديگرى را ضميمه كرده و هر دو را با هم فروخته است. در اين فرض نسبت به مورد اكراه، معامله منعقد نمى شود و منوط به رضاى بعدى است ولى نسبت به ضميمه منعقد مى شود. دليل مطلب روشن است؛ زيرا نسبت به اولى بيع اكراهى صدق مى كند و حكم اكراه جارى مى شود و نسبت به ضميمه، بيع اكراهى صدق نمى كند و اطلاقات صحت معامله جارى مى شود. امام راحل در پايان مسأله سوم به اين فرض اشاره كرده است. شيخ اعظم نيز در مكاسب چنين گفته است:

ولو أكره على بيع معين فضمّ إليه غيره وباعهما دفعه فالأقوى الصحّه في غير ما أُكره عليه.[795]

البته گاهى بيع ضميمه هم اكراهى است،

مثلًا اگر يك جلد از يك كتاب نفيس دو جلدى را بفروشد ناقص مى شود و به حال او فايده اى ندارد. در اين جا اگر به بيع يكى از آن دو- معيناً- مكره شد از روى ناچارى كتاب يا ضميمه ديگر را هم مى فروشد، و بعيد نيست كه صدق اكراه باشد. و در غير اين صورت نسبت به ضميمه اكراه نيست، و اگر بعداً اكراه زائل شد فرد مكره، بيع عين مورد اكراه را اجازه نكرد نسبت به آن معامله باطل مى شود و مشترى خيار تبعّض صفقه پيدا مى كند كه بررسى آن فعلًا مورد نظر ما نيست.

صورت دوم: شخص، مكره شده است بر فروش تمام خانه اش، ولى در مقام معامله بخشى از آن را فروخته است. آيا بر بيع اين بخش، اكراهى بودن صدق مى كند؟ پاسخ

اين است كه اگر با طيب نفس معامله كرده باشد اكراهى بودن صادق نيست اگرچه به دنبال اكراه و تهديد باشد. اگر معامله بدون طيب نفس و به قصد امتثال امر ظالم بوده است ولى از آن جا كه براى خريد تمام منزل، مشترى وجود نداشت نصف آن را به فردى فروخته و براى دفع شرّ ظالم مصمّم است نصف ديگر را به فرد ديگر بفروشد

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 380

حتماً اكراهى است زيرا اكراه بر كل و مجموع، اكراه بر ابعاض مشاع آن نيز هست.[796]

اگر فروش نصف به قصد اين است كه اميدوار است فرد اكراه كننده به همين مقدار قناعت كند و دست از اكراه بردارد، باز بر بيع نصف، اكراهى بودن صدق مى كند زيرا معامله از روى ترس بوده است وگرنه قلباً راضى نبوده و طيب نفس ندارد.

شيخ اعظم در ذيل اين فرض

مى گويد: «لكن في سماع دعوى البائع ذلك مع عدم الأمارات نظر»[797] و فرض اختلاف بايع و مشترى را مطرح كرده اند كه اگر بايع مدعى شد كه فروش نصف از روى اكراه و براى دفع شرّ مكرِه بوده و مشترى انكار كرد آيا ادعاى بايع پذيرفته است؟ اگر اماره و قرينه صدق باشد پذيرفته است ولى بدون آن محل نظر است.[798] گفتنى است احتمال اوّل صحيح است و نفس اكراه، اماره و قرينه است بر اكراهى بودن بيع نصف؛ زيرا اكراه بر مجموع، اكراه بر اجزاء آن هم هست.

صورت سوم: شخص، مكره شده است بر فروش همه اموال يا آزاد كردن همه بندگان يا طلاق همه همسرانش.[799] در اين صورت اگر تمام اموال خويش را در يك

معامله بفروشد قطعاً بيع اكراهى صدق مى كند، اگر هر متاعى را جداگانه بفروشد- كما هو الغالب- ولى مراد مكرِه بيع مجموع است نه بيع هر متاعى به صورت جداگانه، پس صدق اكراه بر آن بعيد است. ولى معمولًا به حال مكره فرقى ندارد و هدفش از اصل بيع تمام دارايى زيد است خواه دفعه واحده باشد يا تدريجاً. در اين فرض بيع هر متاعى اكراهى است و احكام اكراه مترتب مى شود. ضمناً فرقى ندارد كه احكام به عناوين و

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 381

طبايع متعلق باشند و از عنوان، به معنونات و افراد سرايت نكند- و صدق امتثال به آوردن فرد از باب انطباق طبيعى بر فرد باشد كه قهرى است و به دنبال آن مُجزى بودن، عقلى است كه تحقيق همين است. مبناى امام راحل در خطابات كلى و قانونى نيز همين است-[800] يا اين كه احكام از عنوان به معنون سرايت كند

و در واقع حكم، مال افراد و مصاديق باشد و به تعداد آن ها منحل شود. در اين فرض واضح است كه هر بيعى جداگانه بيع اكراهى است و مشمول حديث رفع است. ولى بر مبناى تحقيق هم از آن جا كه طبيعى بدون خصوصيات فردى، قابل تحقق نيست و در ضمنِ فرد موجود مى شود با انجام هر فردى عنوان اكراهى بودن صدق مى كند.

نكته قابل توجه اين كه عناوين بايد از يكديگر تفكيك شوند؛ مثلًا در ميان اموال او قرآن و عبد مسلمانان هم وجود دارد و بايد آن ها را نيز بفروشد، امّا به صرف اكراه حق ندارد، تا زمانى كه مضطر نباشد و مشترى ديگر باشد مصحف را به مشترى كافر بفروشد. اگر اين كار را بكند كار حرامى كرده است، ولو از نظر وضعى چون اكراهى است صحيح و لازم نيست.

صورت چهارم: شخص مكره شده است بر اصل ايجاد طبيعت و صرف الوجود آن، نه طبيعت ساريه و مطلق الوجود آن؛ مثلًا بر اصل شرب خمر مكره است، بر اصل ايجاد بيع، مكره است نه بر فروش همه اموال. اين صورت داراى سه فرض است:

فرض اول: اگر خصوص مالى را اختيار كرد و فروخت، بر اين بيع، اكراهى بودن صادق است؛ زيرا صرف الوجود طبيعت، به اول وجود آن منطبق مى شود و اين فرد حقيقه اكراهى است و اگر تدريجاً شروع كرد، اموال ديگر را هم فروخت، نسبت به معاملات بعدى اكراهى بودن صدق نمى كند و صرف الشى ء تثنيه و تعدد و تكرارپذير نيست. ولى اولين معامله حتماً اكراهى است زيرا اگرچه شخص بر خود طبيعت، مكره

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 382

شده است نه بر فرد خاص امّا از آن جا

كه طبيعى به عين وجود فرد موجود مى شود پس با وجود اولين فرد، طبيعت مورد اكراه موجود شده است و جاى ترديد ندارد. اين نظر محققان است. امام راحل نيز در كتاب البيع [801] همين نظريه را اختيار كرده است.

در مقابل اين نظريه، نظريه برخى از فقها از جمله محقق تسترى در مقابس [802] است وى مى گويد:

اگر فرد خاصى را اختيار كرد و معامله را روى آن انجام داد، بيع منعقد مى شود؛ زيرا آنچه متعلق اكراه [803] است مورد اختيار مكره نيست تا منعقد نشود، و آنچه مختار[804] او است متعلّق اكراه نيست، بنابراين مانعى ندارد.

پاسخ: اگرچه اكراه به طبيعى و جامع تعلّق گرفته است نه به خصوص اين فرد يا فرد ديگر، اگر طبيعى منهاى خصوصيت، قابل ايجاد بود و وجود منهازى داشت استدلال مذكور صحيح بود؛ ولى هرگز طبيعى به وصف كليت و جدا از تشخصات فردى، وجود خارجى ندارد و قابل تحقق نيست.[805] بنابراين همواره طبيعى، به وجود فرد موجود مى شود و به قول اهل فن «الحق أنّ الطبيعى يوجد بعين وجود فرده» و اوّلين فردى را كه

مكلف اختيار مى كند و انجام مى دهد حتماً طبيعى بر آن منطبق مى شود: «الانطباق قهرى»، و به دنبال آن يقيناً اكراه صدق مى كند «والإكراه عقلى».

در نتيجه بر ايجاد اوّلين وجود طبيعى، عنوان بيع اكراهى صدق مى كند و حكم آن روشن است؛ يعنى بدون رضاى لاحق منعقد نمى شود. ضمناً ما از مبناى خود- كه احكام به طبايع و عناوين كليه تعلق مى گيرند، نه به افراد و معنونات- رفع يد نكرده ايم،

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 383

بلكه مبنا همان است و انجام فرد خاص از باب انطباق كلى بر آن است، نه از باب

مأموربه بودن خصوص آن.

نكته قابل ملاحظه اين است كه اگر بر حرامى از حرام هاى الهى مكره شد بايد اهمّ و مهمّ كند و با تمكن از فرد غير اهمّ حقّ ندارد فرد اهمّ را- كه مفسده اش بيشتر است- انجام دهد و اگر انجام دهد معذور نيست زيرا به گفته امام راحل، حديث رفع در مقام امتنان، حرمت و مؤاخذه را برمى دارد ولى ملاك واقعى و مفسده ملزمه را برنمى دارد و چنين نيست كه در موارد اكراه، ملاك واقعىِ حرام مرتفع شود؛ اگر مفسده واقعى باقى است به حكم عقل بايد آن را كه اضعف مناطاً است اختيار كند و انجام دهد و با امكان آن حقّ ندارد اشد و ازيد و اكثر ملاكاً را انجام دهد.[806] مثل اكراه بر دروغ بستن به يك مسلمان يا دروغ بستن به خدا و رسول خدا.

نتيجه: اگر بر ايجاد طبيعىِ بيع مكره شد و جهت دفع شرّ مكرِه، فردى را اختيار كرد و همان را فروخت عنوان بيع اكراهى عقلًا و عرفاً و وجداناً بر آن منطبق و صادق است.

فرض دوم: اگر به دنبال اكراه، اموال متعددى را تدريجاً و در ضمن بيع هاى متعدد مورد معامله قرار داد، در اين جا بديهى است كه بر اولين معامله، اكراهى بودن صدق مى كند ولى بر معاملات بعدى، اكراه صدق نمى كند و از اوّل صحيح و لازم هستند، زيرا

مطلوب مكرِه، صرف الوجود بيع است و قانون صرف الوجود اين است كه يا اوّلين وجود، محقق مى شود و قابل تثنيه و تعدد و تكرار نيست.

فرض سوم: اگر به دنبال اكراه، حرام هاى متعددى را انجام داد يا اموال متعددى را در يك معامله و يك جا فروخت:

محل بحث است كه آيا

بيع همه اموال باطل است يا بيع همه صحيح است يا بيع

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 384

يكى باطل و بقيه صحيح است و ديگرى به قيد قرعه معين مى شود؟

در اين باره چند احتمال وجود دارد كه قبل از بررسى آن ها شايسته است ريشه و منشأ بحث شناخته شود:

اصل بحث در باب اوامر مطرح است؛ يعنى اگر مولى ما را به ايجاد اصل طبيعت، امر كند و مطلوب او صرف وجود طبيعت باشد و ما در مقام عمل، هم زمان چند فرد را ايجاد كنيم آيا هركدام جداگانه امتثال امر مولى به حساب مى آيد و به تعداد افراد، امتثال و اطاعت و ثواب وجود دارد يا امتثال به واحد معينى از اين افراد است و يا به واحد غيرمعين است يا امتثال به مجموع افراد من حيث المجموع است يا امتثال به خود جامع و طبيعى است يا اين كه اصلًا چنين فرضى امتثال امر مولى نيست و بايد دوباره طبيعى را در ضمن فرد خاصى بياورد تا امتثال حاصل شود؟ از ميان اين چند احتمال تنها دو احتمال مهم است: احتمال اين كه هر فردى به صورت جداگانه امتثال باشد، و اين كه امتثال به جامع محقق شود.[807] مرحوم آقاى بروجردى و امام راحل (رحمه الله) قائل به اين دو

احتمال هستند:

نظريه مرحوم بروجردى: ظاهر كلام مرحوم آقاى بروجردى (اعلى الله مقامه) در حاشيه كفايه [808] و در نهايه الاصول [809] اين است كه امتثال به هركدام از مصاديق است و به عدد افراد موجود، امتثال محقق مى شود زيرا مطلوب مولى وجود و ايجاد طبيعت است

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 385

و طبيعت به وصف جامعيت و كليت، وجود خارجى ندارد، آنچه موجود است فرد خاص است كه

طبيعت به وجود آن موجود مى شود و فرض اين است كه وجود خارجى، متعدد و متكثر است و شخص، چند فرد را انجام داده است پس چند وجود طبيعت موجود شده است و با نفى ساير احتمالات و با توجه به اين كه خود جامع و طبيعى به وصف كليت قابل تحقق نيست ناگزير بايد بپذيريم كه در اين گونه موارد به تعداد افراد، امتثال حاصل مى شود.

نظريه امام راحل (رحمه الله): حاصل كلام امام راحل در تقريرات بيع: مولى در مقام امر، خود طبيعت را لحاظ مى كند با قطع نظر از هر خصوصيتى، حتّى خصوصيت لحاظ هم مغفول عنه است وگرنه ذهنى مى شود و ديگر قابل تحقق نخواهد بود. در مقام امر هم به خود طبيعت امر مى كند؛ زيرا خصوصيات در غرض او دخيل نيست، و هر امرى هم ما را به متعلق خودش دعوت مى كند. بنابراين مطلوب مولى ايجاد اصل طبيعت است، منتها طبيعى قابليت دارد تا در خارج يا به يك فرد ايجاد شود يا مثلًا به ده فرد؛ هم قابل انطباق بر واحد است و هم قابل انطباق بر كثير. امّا اين ها در اصل طبيعت دخالت ندارد و مطلوب مولى ايجاد طبيعت در ظرف عين و خارج است و در كيفيت امتثال و ايجاد طبيعت ممكن است مكلف به وجود واحد ايجاد كند يا به وجودهاى متعدد[810] بنابراين

امتثال واحد است و آن هم به ايجاد خود طبيعى و جامع است.[811]

با توجه به مطلب پيشين شايان ذكر است كه در باب اوامر، در مسأله اكراه بر ايجاد حرام يا بر ايجاد طبيعى معامله، بحث از اين قرار است: گاهى شخص بر اصل ايجاد حرام مكره مى شود؛

مانند ظلم كردن و ضرب و جرح. در اين جا حقّ ندارد طبيعى را در

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 386

ضمن دو فرد ايجاد كند؛ مثلًا حق ندارد به دو نفر هم زمان ستم كند. اگر چنين كرد يقيناً نسبت به يكى مكره نيست و كار حرامى كرده است و اين مورد، جاى حديث رفع نيست زيرا امكان تفصّى وجود دارد.

و گاهى بر ايجاد طبيعىِ معامله مكره مى شود و در مقام عمل عقد بيع را بر بيش از يك مال انشا مى كند: مثلًا تمام اموالش را مى فروشد تا قسمتى را معامله كند در حالى كه با بيع يكى هم اكراه مرتفع مى شد. حال آيا بيع همه اموال باطل است يا بيع همه صحيح است يا بيع يكى باطل و بقيه صحيح است و بيع صحيح با قيد قرعه بايد تعيين شود؟ در اين جا سه وجه وجود دارد:

وجه اول: ظاهر كلام شيخ اعظم اين است كه چنين معامله اى صحيح است، چون آنچه متعلق اكراه بوده (ايجاد صرف الوجود طبيعى بيع) محقق نشده است تا باطل باشد، و آنچه واقع شده است (ايجاد افراد متعدد طبيعى) مورد اكراه نيست تا مشمول حديث رفع باشد. بنابراين، وقتى حديث رفع يا دليل عنوان ثانوى جارى نشد جاى عمومات صحت و لزوم بيع است.[812]

پاسخ: اگر اكراه به طبيعى به نحو بشرط لا يا به قيد وحدت تعلّق گرفته بود[813]

استدلال فوق، صحيح بود، ولى اكراه به طبيعى به نحو لا بشرط از وحدت تعلّق گرفته و مقصود، اصل ايجاد طبيعى است- با توجه به اين كه ايجاد طبيعى، هم در ضمن يك فرد ممكن است ايجاد شود و هم در ضمن افراد كثيره- اگر دو يا

چند فرد را ايجاد كرد يقيناً مورد اكراه (ايجاد طبيعت) را ايجاد كرده است و به قطع، اكراه صدق مى كند و جاى حديث رفع است نه اطلاقات صحت و لزوم؛ البته نه نسبت به بيع هر دو، يا هر ده مال، بلكه فى الجمله. اين مطلب بزودى بررسى خواهد شد.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 387

وجه دوم: ظاهر كلام محقق اصفهانى بطلان اين معامله است. دليل وى اين است كه اگر بخواهد صحيح باشد، يا نسبت به هر دو يا همه صحيح است، يا نسبت به واحد معين، يا نسبت به واحد مردد، يا اين كه بايد به قيد قرعه تعيين شود. هر چهار احتمال باطل است و احتمال پنجمى هم وجود ندارد تا از آن راه، حكم به صحت شود. وقتى حكم به صحت رد شد قهراً حكم به بطلان درست مى شود؛ زيرا ميان صحت و بطلان، واسطه اى وجود ندارد.

پاسخ: مى توان احتمال اخير را انتخاب كرد و از شبهه محقق اصفهانى اين گونه جواب داد كه روايات قرعه، اطلاق دارند و به امورى كه واقعاً معين و ظاهراً مردد هستند اختصاص ندارند، بلكه امر مجهول يا مشكل يا مشتبه شامل مجهول و مشكل و مشتبه واقعى هم مى شود.

وجه سوم: اين وجه پذيرفتنى است و دليل آن به نقل از تقريرات درس امام راحل از اين قرار است:

ترديدى نيست كه در مفروض بحث ما اكراه صدق مى كند؛ زيرا اصل ايجاد بيعِ دو يا چند متاع، مستند به اكراه مكرِه است، و وجداناً اگر اكراه نبود، مكرَه اقدام به معامله نمى كرد، داعى او بر بيع، اكراه است، هرچند در مقام عمل اين فرض را برگزيده و چند مال را فروخته

است. و نيز ترديدى نيست كه نسبت به زائد، اكراه صدق ندارد زيرا او

مكره شده است به ايجاد طبيعى، و ايجاد طبيعى با وجود يكى حاصل مى شود. نسبت به بقيه هم امكان تفصّى وجود دارد و با اين حال اقدام كرده است. در نتيجه نه حكم به صحت جميع مقبول است و نه حكم به بطلان جميع، بلكه يكى باطل و بقيه صحيح است امّا آن كه باطل است از ريشه باطل نيست بلكه موقوف به رضايت بعدى است.

بنابراين اگر پس از رفع اكراه، بيع مزبور را اجازه داد نسبت به همه صحيح و لازم مى شود و اگر اجازه نداد با قيد قرعه معين مى شود كه كدام اكراهى است. قرعه متمم و

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 388

مكمل معامله است و به كمك آن حكم به صحت مى شود.[814]

صورت پنجم: اكراه بر يكى از دو يا چند عمل: سه صورت قبلى در متن تحرير الوسيله مطرح نشده است، امّا براى تكميل همه صور متصوره با استفاده از كتاب البيع امام راحل اين صور را با شعبى كه داشت بررسى كرديم.

صورت چهارم (اكراه بر يكى از دو يا چند عمل به صورت تخيير و لا على التعيين) در مسأله دوم و سوم تحرير الوسيله بيان شده است و شعب متعددى دارد كه به ترتيب بيان مى كنيم:

بررسى شعب صورت چهارم

الف) اكراه بر يكى از امور تكليفى؛ مثل اكراه بر انجام يكى از دو حرام، يا اكراه بر ترك يكى از دو واجب، يا اكراه بر ترك يك واجب يا انجام يك حرام. حكم اين فرض روشن است و آن اختيار حرامى است كه مفسده اش كمتر است يا ترك واجبى كه مصلحت آن كمتر

است. مكره در اين جا حق ندارد حرام شديد يا شديدتر را به جا آورد يا واجب مهم تر را ترك كند؛ زيرا با امكان تفصّى از آن، مكره نيست و با عدم اكراه، وجوب يا حرمت مرتفع نيست.

ب) شخص، مكره شده است بر بيع فلان مال يا بر انجام فلان كار. مثلًا يا بايد منزلش را بفروشد و يا بايد شراب بنوشد. امام راحل در مسأله دوم تحرير كه مورد بحث ما است چنين فرموده است: چنانچه در عمل ديگر كه طرف اكراه است محذور دينى يا دنيوى عقلايى وجود دارد كه به خاطر آن، طرف از انجام عمل ديگر پرهيز دارد و به خاطر محذور مذكور، جانب بيع منزل را اختيار مى كند و انجام مى دهد در اين فرض نسبت به بيع يقيناً اكراه صدق مى كند و احكام معامله اكراهى جارى است. دليل صدق هم، عرف و عقلا هستند كه او را مكره مى دانند.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 389

اشكال: نسبت به اداى دين، اكراهش به حق است و ادلّه رفع اكراه، فرض اكراه به حق را شامل نمى شوند و اين صورت تخصيصاً يا تخصّصاً از حديث رفع خارج است. بنابراين اگر براى فرار از چنين عملى اقدام به بيع كند نبايد باطل باشد.

پاسخ: نسبت به اداى دين، اكراهش به حق است- زيرا زمان اداى آن فرا رسيده و اگر ادا نكند مكره مى شود و حاكم يا طلب كار او را مجبور مى كنند، بلكه شرعاً اگر در يسر است بايد بپردازد- ولى اكراه بر بيع نه عين اكراه بر اداى دين است و نه ملازم است تا بر اين هم اكراه به حق صدق كند. وانگهى اگر ملازم هم باشد دليلى نداريم

كه هر حكمى كه يكى از دو متلازم دارد لزوماً ديگرى هم آن را داشته باشد. آرى از باب مقارنت اتفاقيه، بيع در كنار اداى دين قرار گرفته است و شخص به يكى از آن دو مكره شده است و يقيناً اگر اكراه دين، اكراه به حق باشد دليل بر اين نيست كه اكراه بر بيع هم به حق باشد. بنابراين اكراه بر بيع از حديث رفع خارج نيست و احكام آن را دارد.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 390

اكراه بر بيع يكى از اموال
اشاره

مسألة 3: لو أكرهه على بيع أحد الشيئين على التخيير، فكلّ ما وقع منه لدفع ضرره يقع مكرهاً عليه، ولو أوقعهما معاً فإن كان تدريجاً فالظاهر وقوع الأوّل مكرهاً عليه، دون الثاني إلا إذا قصد إطاعة المكرِه بالثاني فيقع الأوّل صحيحاً، فهل الثاني يقع صحيحاً أو لا؟ وجهان: أوجههما الأوّل. ولو أوقَعهما دفعة ففي صحّته بالنسبة إلى كليهما أو فساده كذلك أو صحّة أحدهما والتعيين بالقرعة، وجوه لا يخلو أوّلها من رجحان، ولو أكرهه على بيع معيّن فضمّ إليه غيره وباعهما دفعة، فالظاهر البطلان فيما اكره عليه والصحّة في غيره.

ترجمه: اگر او را بر بيع يكى از دو چيز- به طور تخيير- اكراه نمايد، هرچه را كه براى جلوگيرى از ضرر واقع مى سازد، بيع اكراهى است؛ و اگر هر دو بيع را واقع كند چنانچه تدريجى باشد ظاهر آن است كه بيع اوّل اكراهى است، نه دومى؛ مگر اين كه قصد كند با بيع دوم، اكراه كننده را اطاعت كند كه در اين صورت بيع اوّل صحيح است. [درباره اين كه ] آيا بيع دوم صحيح است يا نه؛ دو وجه وجود دارد كه بهترين آن ها وجه اوّل است. و

اگر هر دو را يك دفعه- و با هم- ايجاد كرده باشد، در اين كه بيع نسبت به هر دو صحيح است، يا نسبت به هر دو باطل است، يا يكى صحيح است و با قرعه [بايد] تعيين شود، چند وجه وجود دارد كه وجه اوّل خالى از رجحان نيست. اگر او را به بيع چيز معينى اكراه نمود و او چيز ديگرى را به آن ضميمه كرد و هر دو را به يك باره فروخت، ظاهر اين است كه در آنچه مكره بوده باطل است و در غير آن صحيح است.

شرح: صورت سوم از صور اكراه بر يكى از دو يا چند عمل به نحو تخيير، اكراه بر بيع يكى از دو يا چند مال است. در اين مسأله چهار فرض مطرح شده است. سه فرض نخست مربوط به اين مسأله است و فرض چهارم مربوط به صورت اوّل از چهار

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 391

صورت اصلى فرض هاى گوناگون اكراه است كه قبلًا در جاى خودش بررسى شد و در اين جا تكرار نمى شود.

بررسى سه فرض مختلف
اشاره

فرض اوّل: اگر بر فروش يكى از دو مال مكره شد و يكى از آن دو را اختيار نمود و براى دفع ضرر و شر مكرِه آن را انجام داد يقيناً اكراه بر همان بيع صدق مى كند و حكم بيع اكراهى را دارد.

فرض دوم: اگر به دنبال اكراه هر دو مال مورد نظر را فروخت ولى به تدريج معامله كرد، به نظر شيخ انصارى اوّلى اكراهى است و منعقد نمى شود و دومى اكراهى نيست. شيخ پس از بيان اين نظريه بلافاصله احتمال مى دهد كه تعيين بيع اكراهى به خود بايع واگذار شود و بايد از

او پرسيد كه كدام را به قصد اكراه و كدام را با طيب نفس انجام داده است؟[815] شايد دليلش اين باشد كه نيت، امرى قلبى و تنها از ناحيه خود بايع قابل تعريف است و در امورى كه از اين قبيل باشند ادعاى بايع مسموع است.

نظريه امام راحل (رحمه الله): امام راحل در متن تحرير نخست مثل شيخ اعظم فتوا به اكراهى بودن بيع اوّلى داده است ولى بلافاصله تبصره اى مى زند و مى فرمايد اگر بايع با بيع اول خود قصد اكراه دارد بدون ترديد همان اكراهى است و بيع بعدى اكراهى نيست و منعقد مى شود، ولى اگر به هر دليل در بيع اوّل قصد امتثال مكرِه را ندارد، يا اين كه با التفات و توجه يا به سبب نسيان و غفلت از اكراه، واقعاً با طيب نفس معامله مى كند بيع اوّل قطعاً صحيح و لازم است؛ زيرا به اعتراف بايع، اكراهى در ميان نيست و اقرار انسان عاقل بر ضرر خودش نافذ است.

نكته ديگر اين كه آيا بيع بعدى صحيح است يا خير؟ امام راحل مى فرمايد: اين نيز

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 392

صحيح است؛ زيرا اگرچه بايع با اين بيع، قصدِ دفعِ شرّ مكرِه را دارد. ولى واقعاً اين بيع اكراهى نيست؛ زيرا در اكراه بر بيع يكى از دو مال به نحو تخيير هركدام كه اوّل انجام شد با همان، شرّ مكرِه دفع شده است. امّا نسبت به دومى اكراه واقعى نيست و قهراً مرتفع شده است. حداكثر اين است كه توهم اكراه در اين مورد وجود دارد و ما دليلى بر تأثيرگذارى خيال اكراه نداريم. اكراه واقعى مشمول حديث رفع است نه اكراه اعتقادى و

پندارى و توهّمى.

فرض سوم: اگر به دنبال اكراه، هر دو مال را با هم در يك معامله بفروشد آيا بيع هر دو صحيح است يا بيع هر دو باطل است يا بيع يكى منعقد مى شود و آن يكى با قيد قرعه تعيين مى شود؟

در پاسخ اين سؤال ها سه احتمال وجود دارد كه قبلًا در بحث اكراه بر طبيعى و جامع و بيع هر دو مال مطرح شد. استدلال ها همان است كه پيش تر تبيين شد، با اين تفاوت كه نظر امام راحل در دو مورد متفاوت است. دو جواب در كتاب البيع [816] در پاسخ محقق اصفهانى آمده است. كه به تصريح خود امام راحل، پاسخ دوم اوجه از پاسخ اوّل است و آن تعيين صحيح واقعى به قيد قرعه است. حضرت امام (رحمه الله) مورد بحث را به باب بيع فضولى تشبيه مى كند و مى فرمايد: همان گونه كه بيع فضولى سبب ناقص است و اجازه بعدى متمم آن است انشاى بيع بر هر دو مال هم، سبب ناقص است و قرعه متمم آن است.

امّا مرحوم امام (رحمه الله) در متن تحرير وجه اوّل (حكم به صحت هر دو) را ترجيح مى دهد و در بيان علت آن، در جاى ديگرى از كتاب البيع مى فرمايد: چون اكراه بر بيع يكى از دو مال است به طور تخيير و بدون تعيين، و بايع جانب تعيين را اختيار كرده و معيناً هر دو را با هم فروخته است قطعاً مكره نيست، پس حتماً صحيح است زيرا آنچه كه متعلّق اكراه بود واقع نشده است و آنچه كه واقع شده است متعلق اكراه نيست تا

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 393

منعقد نشود.[817] فرض پايانى مسأله

هم قبلًا در ضمن شقوق صورت اوّل ذكر شد. تا اين جا صور مربوط به مسأله دو و سه كه در تحرير الوسيله آمده است تبيين و تشريح شد. فروع ديگرى هم وجود دارد كه شيخ اعظم آن ها را در مكاسب آورده و امام راحل در كتاب البيع متعرض آن ها شده است.

بررسى چهار فرع در مسأله

فرع اول: اكراه بر افراد طولى امر موسع يا امر تخييرى: تاكنون ضمن مسأله دو و سه اكراه بر افراد عرضى امر تخييرى مطرح بود، امّا در فرع يكم اكراه بر افراد طولى و تدريجى مطرح است.[818]

طرح بحث: در اين زمينه براى مكره سه بحث پيش مى آيد: 1. آيا اين شخص مخير است؟ در اين صورت اگر طبيعت را در ضمن هر فردى از افراد طوليه ايجاد كند، ولو در ضمن فرد اوّل، اكراهى بودن صدق مى كند و حكم آن مترتب مى شود يا نه؟ 2. آيا مختار نيست و لزوماً بايد فرد آخر، وقت يا آخرين فرد طولى را برگزيند و انجام دهد و اگر فرد اوّل يا وسط را انجام داد اكراهى بودن صدق نمى كند؟ در اين صورت اگر حرام را مرتكب شود مؤاخذه دارد، و اگر معامله را انجام دهد منعقد مى شود؟ 3. آيا تفصيل وجود دارد و ميان اكراه بر تكليف و وضع فرق است؟ به اين صورت كه اگر حرام تكليفى را در وسعت وقت يا در ظرف امروز انجام دهد اكراهى نيست و حرمت برداشته نمى شود ولى اگر معامله را در وسعت وقت انجام دهد اكراهى است و مشمول حديث رفع است؟

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 394

بررسى سه نظريه در مسأله: 1. نظريه محقق نائينى: ايشان ميان معاملات و محرمات و به

تعبير ديگر ميان وضعيات و تكليفيات تفصيل قائل شده و گفته است: اگر به حرامى از محرمات الهى به نحو موسع، مكره يا مضطر شود حقّ ندارد مبادرت كند و به بهانه مكره شدن، در اوّل وقت مثلًا اقدام به شرب خمر كند؛ زيرا ارتكاب حرام نياز به مجوّز دارد. امّا كسى كه فعلًا و در اوّل وقت ملزم به ارتكاب نيست مجوّز ندارد و در صورت ارتكاب، حرمت و مؤاخذه و ساير احكام شرب خمر اختيارى درباره او اجرا مى شود. در اين باره فرقى ميان اين كه احتمال تخلّص بدهد يا از پيدا شدن راه فرار مأيوس باشد وجود ندارد.

اما اگر بر معامله اى مكره شود، مثلًا بر فروش منزل به نحو موسع، چنانچه احتمال تخلّص بدهد امّا صبر نكند و در اوّل وقت اقدام كند، معامله اش اكراهى نيست و منعقد مى شود ولى اگر از امكان فرار نااميد باشد و يقين به عدم راه فرار تا آخر وقت هم نداشته باشد اقدام او به معامله در آغاز وقت اكراهى است و منعقد نمى شود.[819]

2. نظريه مرحوم آيت اللّه خوئى: ايشان تفصيل مرحوم نائينى را نپذيرفته و گفته است: تا زمانى كه احكام واقعى و اولى عمل مرتفع نشود بر اقدام كردن در وسعت وقت و به جا آوردنِ فرد اوّل وقت، عنوان اكراه و اضطرار صدق نمى كند؛ چه آن عمل، فعلِ حرامى باشد يا يك معامله. دليل وى اين است: ضررى كه از ناحيه مكره مورد تهديد است و به مكرَه متوجه مى شود بر ترك مجموع (حرام را در كل وقت وسيع ترك كند، معامله را در تمام وقت انجام ندهد) است نه بر ترك خصوص فرد اوّل وقت؛ بنابراين

نسبت به فرد اوّل ملزم نيست و اگر اقدام كرد و فرد متقدم را انجام داد در محرّمات الهى حرام را مرتكب شده است؛ در معامله هم عنوان رضا و طيب نفس صدق مى كند و محكوم به صحت است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 395

آرى اگر فرد متقدم را ترك كند ناچار بايد فرد متأخر را انجام دهد، وگرنه ضرر متوجه او مى شود. در اين جا اكراه و اضطرار حقيقه صدق مى كند و احكام بيع اكراهى را دارد. در نتيجه در افراد طولىِ امر تخييرى يا امر موسع، تنها فرد اخير متعلق اكراه يا اضطرار است، و فرقى بين معاملات و غير معاملات هم نيست.[820]

3. نظريه امام راحل در كتاب البيع : اگر مكره «يقين» دارد تا آخر وقت، اكراه باقى خواهد ماند و راه فرارى هم نخواهد بود فرقى ميان اجزاء وقت نيست؛ يعنى اگر عمل را در هر جزئى از اجزاء وقت مرتكب شود اكراهى بودن صدق مى كند. در اين باره فرقى هم بين معاملات و غير معاملات نيست.

دليل امام راحل (رحمه الله) بر نبود تفاوت ميان وضع و تكليف، اطلاق حديثِ رفع اكراه و رفع اضطرار است كه هم حكم وضعى را دربر مى گيرد، هم حكم تكليفى را. و دليل ايشان بر نبود تفاوت ميان اجزاء وقت عرف است. خلاصه اين كه بر عمل مكره، اكراهى بودن، صدق مى كند و صرف اين كه مختار است تا اوّل عمل را در وقت انجام دهد يا آخر وقت، دليل بر اين نيست كه اگر اوّل وقت انجام دهد اكراه صدق نكند. و همان طور كه اگر در عرض هم به يكى از دو كار مكره شود و يكى را به داعى

اكراه انجام دهد اكراه صادق است، اگر به يكى از دو كار طولى مكره شود و فرد متقدم را اختيار كند و به داعى اكراه انجام دهد نيز اكراه صادق است. در عين حال امام راحل در پايان بحث، احتياط مى كند و مى فرمايد: «لكن الاحتياط فى التأخير إلى ضيق الوقت».[821] بديهى است كه اين احتياط، مستحبى است زيرا ايشان قبلًا فتوا به جواز بدار در فرض اكراه و علم به عدم ارتفاع آن تا آخر وقت داده است. با اين بحث حكم اكراه بر افراد طولى امر تخييرى هم روشن شد.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 396

فرع دوم: اكراه يكى از دو يا چند نفر بر كار معين يا بر يكى از چند كار: مثال: شخص ظالمى از ميان جمعى، دو يا چند نفر را بر كار معينى مكره مى كند؛ مثلًا مى گويد: بايد يكى از شما دو نفر اين جام شراب را بنوشد، يا اين مظلوم را تازيانه بزند. يا اين كه آن افراد را بر يكى از دو كار مكره مى كند؛ مثلًا مى گويد: يكى از شما دو نفر بايد زمين خود را به من بفروشد وگرنه .... شيخ اعظم در مكاسب به طور مطلق هر دو نفر را مكره مى داند و قائل است هركدام كه اقدام كنند عمل شان حكم عمل اكراهى را دارد.[822]

امام راحل و مرحوم آقاى خوئى تفصيل داده اند. ايشان عقيده دارند اگر يكى يقين دارد يا دست كم مطمئن است كه ديگرى متعلق اكراه را- چه به دليل ترس و چه به دليل بى مبالاتى به ارتكاب محرمات- انجام خواهد داد، بر اقدام او اكراهى بودن صدق نمى كند. زيرا راه فرار دارد و مى داند كه ديگرى انجام

مى دهد و او ملزم به فعل نيست. بنابراين اگر معامله اى بود و انجام داد معامله اش منعقد مى شود و اگر عملش، كار حرامى بود و مرتكب شد مؤاخذه دارد و جاى حديث رفع نيست. ولى اگر شك دارد و احتمال عقلايى بر ترك فعل توسط شخص ديگر مى دهد يا يقين يا اطمينان بر آن دارد مكره است؛ اگر اقدام كرد عنوان عمل، اين مناط اكراهى بر آن منطبق مى شود و حديث رفع جارى خواهد شد زيرا مناط اكراه، خوف ضرر است كه در اين صورت، اين مناط وجود دارد.[823] بنابراين نبايد به طور كلى حكم به اكراهى بودن عمل شود، بلكه جاى تفصيل است. شايد منظور شيخ اعظم نيز همين فرض باشد.

يك نكته: امام راحل در ذيل فرع مزبور، فرع ديگرى را مطرح مى كند و مى فرمايد اگر جائرى يكى از دو نفر را بر انجام كارى، مثلًا معامله يا غير معامله، مكره نمود و يكى از آن دو قادر بود كه مشخصاً ديگرى را بر انجام كار مكره كند و به اين وسيله،

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 397

خودش از ارتكاب متعلق اكراه فرار كند، آيا عنوان اكراه بر فعل او صدق نمى كند؟ امام راحل در جواب اين سؤال مى فرمايد: اگر اكراه او به حقّ باشد؛ مثلًا طلب كار بدهكار را مكره مى كند تا ملكش را بفروشد و دين خود را ادا كند، راه فرار دارد و با امكان تخلّص مكره نيست و اگر خواسته جائر را انجام داد عنوان اكراه بر فعل او منطبق نيست. اما اگر اكراه او به حق نباشد و راه فرار داشته باشد ولى از نظر عقلا و شرع، راه فرار نداشته باشد و با قدرت بر

اكراه ديگرى خودش متعلّق اكراه را انجام دهد عنوان اكراه صدق مى كند و حكم عمل اكراهى درباره او جارى مى شود.[824]

يك نكته: از تفصيل فوق، اكراه وكيل و موكل خارج است؛ مثلًا اگر وكيل يا موكل را مكره كنند تا فلان مال موكّل را بفروشد. در اين صورت هركدام با علم و اطمينان از اقدام ديگرى معامله كنند اكراه صدق مى كند؛ زيرا اگرچه وكيل و موكّل در ظاهر دو نفر هستند امّا از آن جا كه عمل صادره از هركدام مربوط به مال يك نفر (موكّل) است و تعددپذير نيست مثل اين است كه خصوص وكيل يا خصوص موكل را ملزم كند.

فرع سوم: اكراه از يك زاويه گاهى به شخصى كه هم مالك است و هم عاقد، تعلّق مى گيرد و جائر، مالكِ عاقد را بر انجام معامله مكره مى كند. و گاهى به كسى كه مالك است تعلّق مى گيرد ولى عاقد، مختار است و گاهى به عاقد تعلّق مى گيرد ولى مالك مختار است.[825]

بررسى صورت اول: تاكنون تمام بحث هاى معامله اكراهى درباره همين صورت بود و خلاصه اين شد كه بيع اكراهى واقع نمى شود.

بررسى صورت دوم: مثلًا: جائرى مالك را مكره كند كه بايد فلانى را وكيل كنى تا

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 398

مال تو را بفروشد وگرنه ...، ولى وكيل با طيب نفس، وكالت را مى پذيرد و با اختيار، عقد را انشا مى كند. چنين وكالتى به گفته شيخ اعظم در مكاسب [826] و به گفته امام راحل در كتاب البيع [827] باطل است. اين نوع عقد، فضولى است و احكام عقد فضولى را دارد كه منوط به اجازه مالك اصلى است. اين نكته كه آيا اجازه ناقله است يا كاشفه به

كشف حقيقى يا كشف حكمى، بزودى در مباحث بعدى به صورت تفصيلى بررسى خواهد شد.

يك نكته: در ذيل اين صورت، مرحوم آقاى خوئى [828] و امام راحل (رحمه الله)[829] فرعى درباره اكراه بر طلاق آورده اند: آيا اگر جائرى مردى را مكره كند تا به ديگرى وكالت دهد كه زوجه مكرَه را طلاق دهد ولى وكيل با اختيار و طيب نفس صيغه طلاق را انشا كند طلاق محقق مى شود؟ پاسخ منفى است زيرا طلاق در صورتى صحيح است كه يا مستند به موكّل (خود زوج) باشد و يا به وكيل شرعى و قانونى. امّا در اين فرع، نه مستند به زوج موكّل [830] و نه مستند به وكيل كذائى است [831] بررسى توقّف صيغه بر اجازه بعدى: اگر چنانچه بعداً هم اجازه نكند قطعاً باطل است. و اگر اجازه كند و قائل شويم كه ايقاعات، فضولى بردار نيستند- كه نظر مشهور همين است و بلكه ادعاى اجماع شده است- باز هم محكوم به بطلان است، ولى اگر فضولى را در ايقاعات هم جارى بدانيم باز اگر قائل به نقل شويم و اجازه را ناقله بدانيم يا فايده ندارد زيرا بنا بر نقل، تصرفات

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 399

قبلىِ وكيل ارزشى ندارد و پس از اجازه معتبر است. فرض ما نيز همين است كه قبلًا طلاق را انشا كرده است؛ آرى اگر اجازه را كاشفه بدانيم- چه كشف حقيقى و چه حكمى- مى توان حكم به صحّت طلاق كرد. ولى اصل مبنا (جارى بودن فضولى در ايقاعات) ناتمام است. اين مطلب در ابتداى بيع فضولى به تفصيل بررسى خواهد شد.

بررسى صورت سوم: مثلًا جائر، مالك اصلى و صاحب اختيار عقد يا ايقاع ديگرى را

مكره مى كند تا به وكالت از وى زوجه اش را طلاق دهد يا بنده مالك را آزاد كند يا اموال او را بفروشد. در صحت چنين عقد يا ايقاعى دو وجه مطرح است:

الف) بطلان. چهار دليل بر بطلان وجود دارد:

1. چون عاقد قصد مدلول ندارد و قصد قطعاً معتبر است.

جواب: در آغاز بيع مكره بررسى شد و معلوم شد كه مكره نيز قصد مدلول دارد و از اين جهت كمبودى ندارد؛ اگرچه به ندرت ممكن است قصد مدلول نكند و قصد لفظ داشته باشد، يا توريه كند؛ ولى غالباً چنين نيست بلكه در اثر ترس و وحشتى كه بر او عارض مى شود حقيقه به قصد انشاى جدى معامله مى كند.

2. چون طيب نفس و رضايت ندارد و رضا معتبر است.

جواب: آنچه مهم است رضايت مالك اصلى است كه در بحث مورد نظر ما وجود دارد.

3. به گفته شهيد ثانى: چون مكره مثل مجنون، مسلوب العباره است عقدش منعقد نمى شود.[832]

جواب: اين، قياس مع الفارق است زيرا اگر مكره مثل مجنون باشد عقدش از اساس باطل خواهد بود در حالى كه به فتواى مشهور، با رضاى لاحق، صحيح و لازم مى گردد، و مثل فضولى است نه مجنون يا صغير.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 400

4. چون عاقد مكره است عقدش مشمول حديث رفع است، لذا باطل است.

جواب: حديث رفع چون در مقام امتنان است چيزى را برمى دارد كه از وضع آن، كلفت و سنگينى و مضيقه اى براى مكره پيش آيد. در مورد بحث ما چنين نيست؛ زيرا نسبت به مالك اصلى كه اثر دارد و كلفت آور است اكراه نيست چون او راضى است و اساساً خودش عاقد را مكره به اجراى

عقد يا ايقاع كرده است و از اوّل رضايت دارد و اگر رضاى بعدى مالك در صحت عقد مؤثر باشد پس از رضاى مقارن، و از اوّل امر، به طريق اولى مؤثر است. و امّا نسبت به عاقد كه مكره است عقدش اثرى ندارد تا اكراه آن را بردارد. بر فرض هم اگر اثرى باشد كه ملازم يا مقارنِ اتفاقىِ عقد يا ايقاع او باشد با حديث رفع برداشته نمى شود؛ مثلًا اگر بر طلاق دخترش مكره شود، در خود انشاى طلاق، براى مجرىِ صيغه اثرى نيست تا با حديث رفع برداشته شود. البته اگر طلاق محقق شود گاهى بالملازمه يا بالمقارنه اثر دارد كه چون دختر او است. اگر طلاق منعقد شود بايد مخارج دخترش را بپردازد ولى حديث رفع احكام و آثار شرعى خود اكراه را برمى دارد نه آثار ملازمات يا مقارنات را.

ب) صحت. صحت، فتواى فقهاى بزرگى از جمله شيخ اعظم [833] و مرحوم آقاى خوئى [834] و امام راحل [835] است. مهم ترين دليل اين فتوى وجود مقتضى و نبود مانع است؛ موانع همان چهار وجهى بود كه ذكر شد و پاسخ داديم، وجود مقتضى هم اطلاقات و عمومات صحت و لزوم عقود و ايقاعات است كه مفروض بحث ما را دربر مى گيرد.

فرع چهارم: علامه در كتاب تحرير گفته است:

«لو أكره على الطلاق فطلّق ناوياً، فالأقرب وقوع الطلاق».[836]

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 401

نظر مشهور اين شد كه طلاق مكره- و هكذا بيع و عتق و نكاح او باطل است و واقع نمى شود، ولى علامه (رحمه الله) فرموده است: اگر شخصى بر طلاق مكره شود و به دنبال آن با نيت و قصد طلاق دهد طلاق واقع مى شود.

شيخ

اعظم در مكاسب و محقق نائينى در منيه الطالب درباره مقصود سخن علامه چند احتمال ذكر شده است.

بررسى احتمالات: 1. گرچه طلاق به دنبال اكراه واقع شده است ولى اكراه هيچ دخالتى در وقوع طلاق ندارد و صد در صد با رضايت و طيب نفس انجام شده است. اكراه در واقع نه علت وقوع طلاق است و نه داعى بر وقوع آن، بلكه مجرّد مقارنت اتفاقى يا تعاقب زمانى است. مثلًا خود زوج مصمم به طلاق بود و براى غرض نفسانى قصد طلاق داشت ولى مكرِه از اين امر خبر نداشت و زوج را تهديد به طلاق كرد ولى اين اكراه هيچ تأثيرى در تصميم او نداشت؛ زيرا او قبلًا تصميم قطعى بر طلاق گرفته بود. يا اين كه قصدى نداشت ولى به دنبال اكراه، تصميم به طلاق گرفت. اين تصميم ربطى به اكراه ندارد و صرفاً از نظر زمانى پس از اكراه است وگرنه از تهديد باكى ندارد و حاضر است هرگونه ضرر و تهديدى را تحمل كند ولى خودش تصميم به طلاق گرفته است.

چنين طلاقى قطعاً واقع مى شود و مشمول ادلّه صحت است. منظور علامه از فرع مذكور اين احتمال نيست؛ زيرا اگر مقصودش اين بود تعبير به «فالأقرب» نمى كرد[837] بلكه قاطعانه فتوا به وقوع مى داد و شهيد ثانى در مسالك [838] احتمال عدم وقوع نمى داد.

2. اكراه در ايجاد داعى و انگيزه طلاق دخيل است و زوج بدون آن انگيزه طلاق نداشت؛ ولى اكراه علت تامّه نيست بلكه جزء علت است و جزء ديگر، يك امر

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 402

اختيارى است و آميزه اى از اكراه و اختيار- با هم- علت تامّه هستند. شيخ اعظم در اين

فرض نيز قاطعانه فرموده است طلاق واقع مى شود «وكذا لا ينبغى التأمل فى وقوع الطلاق»؛[839] شايد به اين دليل باشد كه حديث رفع اكراه، مخصوص موردى است كه اكراه، علت مستقل باشد و فرض ضميمه و جزء علت را نمى گيرد و نمى تواند مانع از شمول عمومات و مطلقات صحت و وقوع طلاق باشد و در واقع از باب مقتضى و لا مقتضى است، و لا اقتضاء (دليل اكراه) با اقتضاء مقتضى (مطلقات صحت) تعارض ندارند.

مرحوم آقاى خوئى مى گويد: «لكن الظاهر هو بطلان الطلاق في هذه الصوره »؛ نه به اين دليل كه اكراه مانع از صحت است يا مقتضى فساد است- زيرا مانع بودن آن مخصوص فرضى است كه اكراه، علت تامه و مستقل در تأثير باشد و متفاهم عرفى از دليل اكراه همين است- بلكه به اين دليل كه مقتضىِ صحت وجود ندارد زيرا مقتضى، عمومات و مطلقات صحت و لزوم عقود و ايقاعات است؛ مثل تِجارةً عَنْ تَراضٍ و ....

مستفاد از اين ادلّه هم اين است كه عقد و ايقاع با رضايت و طيب نفس صادر شود و متفاهم عرفى آن است كه رضا و طيب نفس علت تامّه صدور عقد و ايقاع باشد نه جزء علت آن.

بنابراين مواردى كه رضا جزء علت و اكراه، جزء ديگر است ادلّه عقود و ايقاعات شامل آن ها نمى شود. پس مقتضى براى صحت منتفى است. [و على القاعده بايد به اصاله الفساد برگرديم و حكم به بطلان كنيم ].

امام راحل درباره اين صورت تفصيل داده است كه پس از ذكر صورت سوم و چهارم تبيين خواهد شد زيرا اين تفصيل، مربوط به هر سه صورت است.

3. اين احتمال تنها در

كلام محقق نائينى وجود دارد و در مكاسب ذكر نشده است

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 403

بر اساس اين احتمال، هركدام از اكراه و رضاى باطنى علت تامه و سبب مستقل براى ايجاد طلاق هستند؛ به گونه اى كه اگر اكراهى هم نبود حتماً طلاق محقق مى شد چون شخص، طيب نفس دارد، و همين طور اگر طيب نفس هم نبود، به خاطر اكراه حتماً طلاق مى داد. به نظر محقق نائينى اين طلاق باطل است و منعقد نمى شود؛ زيرا هرگاه دو علت مستقل بر يك معلول واحد شخصى وارد شوند ميان آن دو تدافع در مى گيرد و در نتيجه هيچ كدام تأثير نمى گذارند.[840]

پاسخ مرحوم آقاى خوئى: اگر اكراه مقتضىِ فساد بود مى توان گفت اين جا از باب توارد دو علت مستقل بر معلول واحد است، مثل اين كه در يك فضا، هم عامل سرمايشى وجود داشته باشد و هم عامل گرمايشى كه چون اين دو با هم تدافع دارند در نتيجه آن فضا نه سرد است، نه گرم. ولى اين چنين نيست و اكراه مانع از صحت است و جلوى تأثير مقتضىِ صحت را مى گيرد. وقتى رضا و طيب نفس هم استقلال داشته باشد مقتضىِ صحت وجود دارد. در اين صورت مسأله از موارد تعارض دو مقتضىِ متدافع نيست بلكه از موارد تعارض مقتضى و لا مقتضى است، و بديهى است كه مقتضىِ صحت مقدم است.

علاوه بر اين كه وقتى رضا و طيب نفس مستقل است و مطلّق، صد در صد راضى است حكم به بطلان طلاق او خلاف امتنان است و در چنين موردى حديث رفع نمى آيد؛ زيرا در مقام امتنان صادر شده است و حكم ضد امتنانى را ثابت نمى كند.

بر اين اساس مرحوم آقاى خوئى

فتوا به صحت طلاق داده و قياس اين صورت به صورت دوم (جزء سبب) را مع الفارق دانسته است زيرا در صورت دوم، مقتضىِ صحت [841] نبود تا حكم به صحت شود، ولى در صورت سوم مقتضى وجود دارد و

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 404

عمومات صحت شامل اين صورت هم مى شود.[842]

نظريه امام راحل (رحمه الله) در اين باره نيز پس از تبيين صورت چهارم تشريح خواهد شد.

4. اكراه از قبيل داعى بر طلاق باشد يعنى اكراه موجب شده است تا طرف واقعاً و تكويناً راضى شود و طيب نفس پيدا كند، سپس طلاق دهد. در واقع اسناد طلاق به اكراه در طول اسناد آن به رضايت قلبى است و علت قريب آن طيب نفس است و علت بعيد آن اكراه است.[843]

مرحوم آقاى خوئى مى گويد: درباره اين صورت دو احتمال وجود دارد:

الف) احتمال صحت طلاق، به دليل اين كه بر اساس اراده و رضايت واقع شده است.

ب) احتمال بطلان آن، به دليل اين كه بالأخره هر چيزى به دورترين علت خود مستند مى شود و داعى اصلى و اولى در اين جا اكراه است، پس طلاق اكراهى است و باطل است. از نظر عرفى هم اين نوع طلاق، طلاق اكراهى است و مناط در باب احكام شرعى نيز همين امر است. به نظر آقاى خوئى همين احتمال، اقرب است. وى احتمال داده، مقصود علامه از فرع مذكور در تحرير همين صورت باشد چون فتوا به صحت طلاق داد و اين را اقرب دانست؛[844] زيرا داعى قريب رضا و طيب نفس است؛ زيرا كسى بر نيت مكره نمى شود.

امام راحل در كتاب البيع به هرسه احتمال مذكور (اين كه اكراه، جزء سبب باشد، هركدام از اكراه و رضا علت

مستقل باشند، اكراه داعى بر داعى باشد) از قول محقق نائينى [845] اشاره كرده و در نقد هر سه مطالبى بيان كرده است كه آن را با مقدمه اى تبيين مى كنيم:

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 405

در آغاز شرط چهارم گفته شد از نظر فقها اختيار به معناى رضايت باطنى و طيب نفس است و اكراه به معناى «حمل الغير على ما يكرهه» يا وادار كردن غير بر كارى كه طيب نفس ندارد. ولى از نظر امام راحل اختيار به معناى ترجيح يكى از دو طرف و انتخاب و انجام آن بود اگرچه منشأ آن اكراه مكره باشد كه باعث مى شود انسان براى دفع ضرر و شرّ، جانب معامله را اختيار كند و با اراده و رضايت، معامله اى را انجام دهد. اكراه به نظر امام راحل به معناى الزام قهرى است؛ يعنى كسى با زور و قهر و غلبه ديگرى را وادار كند به كارى اگرچه طرف، ذاتاً طيب نفس داشته باشد، ولى با مطرح شدن الزام غير ناراحت مى شود و بناى مخالفت مى گذارد. همان جا بيان شد كه ميان اكراه به اين معنا با اختيار به معناى مزبور، عموم من وجه است.

خلاصه كلام امام راحل: بر مسلك فقها كه رضا را به طيب نفس معنا كرده اند و اكراه را به خلاف آن، تفسير كرده اند در هر سه صورت مذكور، طلاق باطل است. وجهى هم براى فتوا به صحت يا احتمال صحت وجود ندارد؛ زيرا محال است كه در مورد عقد يا ايقاعى، هم كراهت باطنى و عدم طيب نفس باشد و هم طيب نفس و رضاى باطنى؛ چه به نحو علت مستقل باشد و چه به نحو جزء علت.

چون اجتماع نقيضان محال است. به نحو داعى بر داعى هم محال است زيرا داعى دوم (رضايت باطنى) كه آمد داعى اوّل (اكراه و كراهت باطنى) را طرد مى كند.[846] بنابراين معقول نيست كه رضاى باطنى، معلول اكراه باشد و از باب اسبق العلل مطرح شود. گذشته از اين، بر فرض كه در صورت استقلال در عليت، هر دو مجتمع شوند و از باب توارد دو علت بر يك معلول باشد امّا نمى توان دليل محكوم را كه دليل صحت طلاق است مقدم كرد يا احتمال تقدم داد و كلام علامه را بر اين صورت حمل كرد. بلكه دليل حاكم (حديث رفع) بايد مقدم شود و قاطعانه فتوا به بطلان داده شود.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 406

امّا بر مسلك ما كه رضا را رضاى معاملى مى دانيم و مى گوييم حتى پس از اكراه هم موجود است و اكراه را به معناى الزام قهرى بر كارى مى دانيم- حتى اگر مكره ذاتاً طيب نفس داشته باشد. فرض اين كه هر دو مستقل باشند يا از قبيل داعى بر داعى باشند محال است، و رضا و اكراه، قابل جمع نيستند زيرا اگر رضاى معاملى بر اساس حوائج شخصى باشد كه در موارد اضطرار چنين است و چنين رضايتى علت تام و مستقل بر اقدام باشد معقول نيست كه طرف از امر و الزام قهرى ديگرى هم منبعث شود و اين هم علت مستقل باشد، بلكه وجود امر و الزام او كالعدم است و موجب اكراه نمى شود. همان گونه كه معقول نيست امر و الزام قهرى، داعى باشد بر داعى قريب؛ يعنى رضاى معاملىِ ناشى از حوائج و نيازهاى شخصى.

البته در يك صورت، رضا با

اكراه جمع مى شود: اگر رضا به معناى اختيار و انتخاب باشد كه اعم است از اين كه به سبب ضرورت و نياز شخصى باشد يا اين كه از اكراه مكرِهى حاصل شود. اصولًا در معاملات اكراهى، اكراه داعى بر انتخاب و اختيار معامله و رضاى معاملى است؛ پس هم اكراه وجود دارد هم رضاى معاملى. هرجا هر دو مجتمع باشند- چه علت مستقل باشند چه داعى بر داعى- دليل اكراه حاكم و مقدم است و سبب فساد و بطلان معامله مى شود و در اين دو صورت طلاق باطل است. گفتنى است اگر هركدام جزء علت باشند اجتماع بلامانع است؛ يعنى هم امر قاهر و الزام قهرى باشد و هم داعى نفسانى ناقص، و هر دو با هم علت تامه باشند. در اين جا به نظر امام راحل معامله صحيح است زيرا رضاى معاملى موجود است و دليل اكراه، قاصر است از شمول اين صورت؛ چون ظهور دارد در علت مستقل بودن اكراه كه در اين جا نيست. دليل تجارت نيز ظهور در استقلال دارد ولى شامل رضاى حاصل به سبب اكراه هم مى شود و چون تنها دليل رفع اكراه حاكم است مقدم مى شود، و در مورد بحث فعلى، حكومتى نيست تا مانع باشد.

5. اكراه در داعويت، مستقل و علت تامه اقدام باشد با اين فرض كه ضررى كه

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 407

مكرَه به آن تهديد شده است ضررى است كه به خود مكرِه متوجه است، مثلًا فرزند به پدر مى گويد يا همسرت را طلاق بده يا خودكشى مى كنم. در اين فرض اگر ضرر به مكرِه، به منزله ضرر بر مكرَه باشد به نظر امام اكراه صدق مى كند و طلاق

يا بيع، اكراهى و باطل است. ولى اگر اجنبى باشد و عرفاً، ضرر به او ضرر بر مكره نباشد، مثلًا اجنبى تهديد كند كه «طلّق زوجتك وإلا قتلتُ نفسي » اكراه صدق نمى كند و اگر طلاق دهد صحيح است، ولى مرحوم شيخ فرموده است: خالى از اشكال نيست.[847][848]

كوثر فقه (محمدى) ؛ ج 2 ؛ ص407

باز هم اكراه استقلالًا داعى است؛ اقدام مكره هم نه به خاطر ضررى است كه متوجه او مى شود بلكه به خاطر شفقت دينى است كه بر مكرِه يا بر مطلّقه دارد يا بر كسانى است كه قصد دارند با زوجه ازدواج كنند، مثلًا براى اين كه ديگران يا زوجه در حرام واقع نشود او را طلاق مى دهد. در اين فرض هم شيخ اعظم اشكال كرده و صحت يا بطلان را اختيار نكرده،[849] ولى امام راحل فرموده است: از نظر عرفى در اين صورت اكراه صدق نمى كند و اگر اقدام كرد و طلاق داد صحيح است.[850]

7. باز هم اكراه استقلالًا داعى بر معامله است و صرفاً براى تخلص از ضررى است كه متوجه خود مكرَه است. اين گونه كه وى براى توريه كردن غافل است و گمان مى كند تنها راه دفع شر، اين است كه واقعاً قصد طلاق كند. بنابراين تصميم مى گيرد و خود را براى طلاق زوجه و اعراض و رفع يد از او مهيا مى كند و با نيت طلاق، انشاى طلاق مى كند. درباره اين صورت شيخ اعظم اول فرموده است حكم، خالى از اشكال نيست ولى بلافاصله گفته است: تحقق اكراه اقرب است.[851]

8 و 9. اكراه مستقلًا داعى است و به دنبال اكراه، طرف توطين نفس مى كند و خود را

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 408

آماده طلاق واقعى

مى كند ولى منشأ اين توطين نفس، جهل به حكم شرعى است يعنى خيال مى كند طلاق اكراهى هم صحيح است و واقع مى شود، يا مثلًا در اثر اين كه فتواى برخى از اهل سنت مثل ابوحنيفه را شنيده است كه طلاق مكره را صحيح مى دانند[852] با قصد، طلاق را انشا مى كند، اين فرض هم براى بسيارى از عوام، اتفاق مى افتد. سخن شيخ در اين باره نيز همانند فرض قبلى است و حق همان است؛ يعنى اكراه عرفاً صدق مى كند و قدر مسلّم از دليل اكراه و حديث رفع همين فرض جهل به حكم يا اعتقاد به وقوع است نه صورت علم به حكم و به ساير جهات و خصوصيات.

شايد مقصود علامه از فرع تحرير، اين صورت يا صورت قبلى باشد. امام راحل مى فرمايد: كلام علامه ظهور دارد در اين كه با امكان توريه اكراه صدق نمى كند- زيرا «فطلّق ناوياً». يعنى مى توانست قصد مدلول نكند امّا قصد كرد، پس توريه ممكن است- ولى امام كلام علامه را بر تفصيل خودش حمل مى كند و مى فرمايد اگر توريه آسان باشد و بدون خوف ضرر مى تواند توريه كند اكراه صدق نمى كند. ولى اگر مشكل باشد، اكراه صادق است و با امكان توريه هم مكره است. دليل ايشان اين است كه مقصود از امكان تخلّص مجرد امكان ذاتى و عقلى يا امكان وقوعى- به هر صورت كه باشد- نيست بلكه مقصود، امكان به نحو عرفى است؛ يعنى شخص بتواند به راحتى توريه كند. بيشتر مردم در اثر وحشت قادر به توريه نيستند، حتى امكان دارد كسى بخواهد توريه كند اما بر اثر اضطراب شديد، خود را لو دهد. بر همين اساس امام راحل مى فرمايند مقصود

علامه همين است.[853]

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 409

شرط پنجم: مالك بودن متعاقدان
اشاره

الخامس: كونهما مالكين للتصرّف، فلا يقع المعامله من غير المالك إذا لم يكن وكيلًا عنه أو وليّاً عليه- كالأب والجدّ للأب والوصيّ عنهما والحاكم- ولا من المحجور عليه لسفهٍ أو فلسٍ أو غير ذلك من أسباب الحجر.

ترجمه: [شرط] پنجم [از شروط متعاقدان اين است كه ]: هر دو، مالك تصرّف باشند؛ پس معامله از غير مالك در صورتى كه از طرف مالك وكيل نباشد يا بر مالك ولايت نداشته باشد؛ مانند پدر و جدّ پدرى و وصى از طرف آن دو و حاكم شرع، واقع نمى شود و همچنين است از كسى كه به خاطر سفاهت يا افلاس يا غير اين ها از اسباب حجر، محجور باشد.

شرح: شرط پنجم از شرايط متعاقدان- به گفته شيخ اعظم- اين است كه متعاقدان هر دو مالك اصلى باشند، يا از ناحيه مالك، اذن در تصرف داشته باشند؛ مثل وكيل مالك، و يا از ناحيه شارع مقدس مأذون باشند؛ مثل ولىّ شرعى يا وصى و يا حاكم شرعى.[854] به گفته امام راحل در كتاب البيع متعاقدان بايد نافذ التصرف باشند، مثل مالكى كه به سبب يكى از اسباب حجر، از تصرف ممنوع نيست و مثل ولىّ شرعى.[855] امام راحل در متن تحرير الوسيله مى فرمايد: متعاقدان بايد مالك تصرف باشند كه اين تعبير اعم است از اين كه مالكِ عين باشند و محجور هم نباشند، و يا اگر مالك نيستند از سوى مالك يا شارع مقدس مأذون باشند.

بنابراين معامله از سوى دو گروه منعقد نمى شود: 1. كسانى كه نه مالك هستند و نه اذن مالكى يا شرعى دارند؛ يعنى فضولىِ مصطلح يا فرد اعلى

و مصداق جلىِ فضولى؛ 2. كسانى كه مالك هستند ولى به خاطر يكى از اسباب حجر محجورند.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 410

در مورد بحث از فضولى هر دو گروه اراده شده اند و مناط، كلى عدم نفوذ تصرف متعاقدان است حتى اگر مالك عين باشند. به همين سبب شيخ اعظم در مكاسب مى گويد:

وكيف كان فيشمل العقد الصادر من الباكره الرشيده بدون إذن الوليّ، ومن المالك إذا لم يملك التصرف؛ لتعلق حق الغير بالمال ... وحينئذٍ فيشمل بيع الراهن والسفيه ونحوهما وبيع العبد بدون إذن السيد.[856]

امام راحل نيز در كتاب البيع مى گويد:

فعقد الفضولى لا يصحّ فعلًا، ولا يترتّب عليه أثر قبل لحوق الإجازة به، سواء كان الفضولي مالكاً غير نافذ التصرّف كالمحجور عليه أو غير مالك كذلك.[857]

پس فضولى در اين بحث معناى وسيعى دارد و هر انسان غير مالك تصرف را دربر مى گيرد. ديگر اين كه مقصود از فضولى كودك و مجنون و مكره و مانند آن نيست بلكه مقصود، انسان كاملى است كه مالك تصرف نيست.

اصل اعتبار شرط پنجم بديهى است و نياز به اثبات ندارد؛ زيرا صحت معاملات فضولى بدون اجازه مالك اصلى يا صاحب حق و به تعبير ديگر استقلال او در معامله و ترتب اثر بر نفس معاملات او- بدون اجازه يا اذن مالك التصرف- به تناقض منتهى مى شود، چراكه مالك اصلى هم سلطنت كامل بر مال خود دارد، هم سلطنت ندارد، مرتهن و طلب كار و مانند اين ها نسبت به فلان مال هم حق دارند، هم حق ندارند. افزون بر اين، يك يك موارد عدم وقوع معامله از فضولى و راهن و مفلس و مانند اين ها در باب خود دليل دارند كه در ادامه

مباحث بيع فضولى بررسى خواهد شد.

آنچه در اين جا مهم است اين است كه آيا معاملات فضولى از اساس فاسد است و با اجازه بعدى هم صحيح نمى شود يا مراعا و متزلزل و منوط به اجازه لاحق است؟ پاسخ اين سؤال و بحث در اين باره در ادامه تحرير الوسيله در مسأله چهارم خواهد آمد.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 411

ولى قبل از آن، بحث كوتاهى درباره ايقاعات فضولى مطرح است كه شيخ اعظم در مكاسب اشاره كرده [858] و بطلان ايقاعات فضولى را مسلّم گرفته است. امّا امام راحل در كتاب البيع [859] و مرحوم آقاى خوئى در مصباح [860] مخالفت كرده اند و فضولى را به عقد او ملحق نموده اند. شايان توجه است كه چون اين بحث در جاى ديگر بررسى نمى شود، ما در همين جا اشاره اى به آن مى كنيم:

بحثى درباره عقد فضولى

در مورد عقد فضولى سه مبنا وجود دارد كه طبق هركدام بحث مى كنيم:

مبناى اوّل: معاملات فضولى مشمول عمومات و اطلاقات صحت معامله نيست و اصل اول در معاملات، فساد و بطلان است، بنابراين مقتضاى قاعده بطلان است. بر اين مبنا ايقاعات فضولى باطل و به طريق اولى فاسد است و اجازه لاحق هم اثرى ندارد.

مبناى دوم: معاملات فضولى مشمول عمومات صحت است و مقتضاى قاعده، صحت آن با اجازه و رضايت بعدى است و روايات خاصه هم تأييد و تأكيدى بر قانون فوق است. اين نظريه نظريه مشهور است.

مبناى سوم: صحت معاملات فضولى مقتضاى عمومات و اطلاقات نيست ولى نوبت به اصل فساد هم نمى رسد؛ زيرا به دلايل خاصى- كه به آنها اشاره خواهد شد- محكوم به صحت است. بر اساس اين مبنا بايد ايقاعات او نيز دليل خاص داشته باشند،

امّا ظاهراً دليل ندارد ولى بر مبناى دوم اطلاقات صحت طلاق و عتق و مانند آن، ايقاع فضولى را شامل مى شوند و بر انعقاد آن با لحوق اجازه دلالت دارند و از اين نظر انعقاد ايقاع فضولى هم مقتضاى قاعده است و نياز به دليل خاص ندارد. در عين حال براى منع از ايقاع فضولى به چند صورت استناد شده است كه عموماً قابل نقد هستند:

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 412

وجه اوّل: ايقاعات تعليق بردار نيستند و ايقاع فضولى در معنا معلّق است بر اجازه صاحب حق يا مال؛ به همين سبب منعقد نمى شوند.

پاسخ: اولًا چنين نيست كه همه جا مفاد آن در نظر مُوقِع معلّق باشد بلكه گاهى در اثر ادعاى مالكيت يا حقِ پس از غصب عبد، يا در اثر جهل مركب گمان مى كند مالك عبد يا شوهر فلان زن است و منجّزاً انشاى عتق يا طلاق مى كند؛ ثانياً از اين نظر عقد و ايقاع فرقى ندارند و اگر تعليق، امرى محال است در عقود هم بايد محال باشد، در حالى كه قبلًا مسأله تعليق عقد، بررسى شد و دليل بر امتناع يا بطلان آن يافت نشد.

وجه دوم: طلاق اكراهى زوجه باطل است؛ بنابراين طلاق فضولى- كه اصلًا زوج نيست- به طريق اولى باطل است و به ضميمه عدم فصل، عتق فضولى نيز باطل است.

پاسخ: قبلًا در بحث عقد مكره ذكر شد كه معناى بطلان عقد يا ايقاع مكره، از اساس فاسد بودن نيست بلكه منظور اين است كه چنين عقد و ايقاعى داراى اثر فعلى نيست و استقلال در تأثير[861] ندارد و با صحيح و مؤثر بودن با اجازه و رضايت بعدى منافاتى ندارد.

منظور مشهور از صحت همين است، نه صحت فعلى.

از اين جواب، پاسخ استدلال به روايات «لا عتق إلا فى ملكٍ» و نيز رواياتى كه مى گويد امر طلاق به دست شوهر است دانسته شد و جوابش همان است.

وجه سوم: مهم ترين دليل مخالفان، ادعاى اجماع است. اين اجماع را شيخ اعظم به نقل از شهيد در غاية المراد[862] ذكر كرده است. ولى اين نيز ناتمام است؛ زيرا اوّلًا اجماع منقول اعتبارى ندارد؛ ثانياً اصل وجود اجماع مخدوش است و ماده نقض دارد، چون فقها عتق مرتهن با اجازه راهن را صحيح مى دانند و اين وصيت، نسبت به مازاد بر ثلث با اجازه وارث صحيح است؛ البته بنابراين كه وصيت از ايقاعات باشد.

نتيجه: دليل بر بطلان ايقاعات فضولى نداريم.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 413

معناى عدم وقوع عقد فضولى
اشاره

مسألة 4: معنى عدم الوقوع من غير المالك للتصرّف عدم النفوذ والتأثير لا كونه لغواً، فلو أجاز المالك عقد غيره، أو الولىّ عقد السفيه أو الغرماء عقد المفلّس، صحّ ولزم.

ترجمه: معناى واقع نشدن بيع از كسى كه مالك تصرّف (بيع) نيست اين است كه نفوذ و تأثير ندارد، نه اين كه لغو باشد؛ پس اگر مالك، عقد غير خود را، يا ولىّ، عقد سفيه را و يا طلب كارها، عقد مفلس را اجازه دهند صحيح و لازم مى شود.

شرح: در شرط پنجم ذكر شد كه عقودِ فضولى (عقد كسى كه مالك تصرف نيست) واقع نمى شود. امام راحل در اين مسأله عدم وقوع را معنا مى كند و در واقع به اقوال و آرايى كه در مورد معاملات فضولى وجود دارد اشاره مى كند. در اين باره چهار قول وجود دارد امّا در متن مسأله قول مشهور بررسى شده

است.

قول اول: مشهور مى گويند معاملات فضولى از اصل باطل و كالعدم نيست بلكه موقوف و مراعا و متزلزل است؛ يعنى اگر مالك اصلى بعداً اجازه و امضا كرد صحيح و لازم است و اگر رد كرد باطل است. و معناى عدم وقوع اين معاملات- كه در شرط پنجم ذكر شد- عدم نفوذ و تأثير فعلى و استقلالى و از حين عقد است نه اين كه راساً لغو و باطل باشد.

قول دوم: عدّه اى از بزرگان نظير فخرالدين [863] و محقق اردبيل [864] و محدث بحرانى [865] گفته اند: معاملات فضولى از اول فاسد و باطل است و اجازه بعدىِ مالك هم فايده اى ندارد.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 414

قوم سوم: برخى قائل به تفصيل شده اند؛ به اين معنا كه اگر معامله فضولى مسبوق به منع مالك است- يعنى قبلًا مالك اصلى او را از انجام فلان معامله نهى كرده باشد معامله حتماً باطل است، ولى اگر مسبوق به منع سابق نيست موقوف بر اجازه است.[866]

قول چهارم: برخى قائل به تفصيل ديگرى هستند و مى گويند اگر فضولى وثوق و اطمينان به رضايت مالك اصلى دارد و اقدام مى كند، معامله اش موقوف بر اجازه مالك است و اگر چنين وثوقى ندارد، از اساس باطل است.[867]

اقوال علماى اماميه و عامّه
اشاره

قبل از اشاره به دلايل دو قول مشهور و غير مشهور سه عبارت از فقهاى اماميه و دو عبارت از اهل سنت نقل مى شود.

اقوال علماى اماميه: شيخ طوسى در كتاب نهايه مى گويد:

لا يجوز أن يبيع الإنسانُ إلا ما يملكه في الحال فإن باع ما لا يملك كان البيع موقوفاً على صاحبه، فإن أمضاه مضى، وإن لم يمض كان باطلًا.[868]

شيخ مفيد در كتاب مقنعه قائل شده است:

ومن باع ما لا يملك

بيعه كان البيع موقوفاً على إجارة المالك له أو إبطاله إيّاه، فإن أجازه كان ماضياً وإن لم يُجزه كان مردوداً.[869]

علامه در كتاب تذكره مى فرمايد:

مسألة: يُشترط أن يكون البائع مالكاً أو من له ولاية كالأب والجدّ له والحاكم وأمينه والوكيل، فلو باع الفضولي صحّ ووقف على إجازة المالك وبه قال مالك

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 415

وإسحاق وأبوحنيفه والشافعي في القديم وأحمد في إحدى الروايتين، ... وقال أبوثور وابن المنذر والشافعي في الجديد وأحمد في الرواية الاخرى: يبطل البيع وهو قول لنا.[870]

از فتواى هر سه فقيه بزرگ، قول مشهور به وضوح استفاده مى شود، ولى جناب علامه به آراى اهل سنت هم اشاره كرده و گفته است مالكى و حنفى مثل مشهور اماميه فتوا داده اند و شافعى و حنبلى دو نظريه دارند. نظر دوم آنان بطلان است. فتواى جمعى از ما نيز همين است.

اقوال علماى اهل سنّت: در كتاب شرح فتح القدير آمده است:

ومن باع ملك غيره بغير إذنه فالمالك بالخيار إن شاء أجاز البيع وإن شاء فسخ وهو قول مالك وأحمد وقال الشافعي: لا ينعقد لأنّه لم يصدر عن ولاية شرعية لأنّها للمالك أو بإذن المالك وقد فقدا ولا انعقاد إلا بالقدرة الشرعيه وصار كبيع الآبق والطير فى الهواء فى عدم القدرة على التسليم.[871]

در كتاب الفقه على المذاهب الأربعه آمده است:

عن الشافعيه: ومن شرائط المعقود عليه أن يكون للعاقد عليه ولاية فلا يصح بيع الفضولى.[872] وعن المالكية: الرابع أن يكون العاقد مالكاً أو وكيلًا عن مالك فلايلزم بيع الفضولي [873] وعن الحنفية: أمّا بيع ملك الغير بوكالة منه فإنّه صحيح نافذ، وبيعه بدون وكالة فهو صحيح موقوف على إجازة المالك وهذا هو بيع الفضولي.[874]

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 416

بررسى دلايل نظريه هاى فوق
اشاره

دلايل

فتواى مشهور اماميه: مهم ترين دلايل مشهور اماميه بر موقوف بودن بيع فضولى بر اجازه مالك به قرار زير است:

دليل اول: وقوع عقد فضولى از اهل آن و محل مناسب آن

در كلام مشهور اين تعبير آمده است كه عقد فضولى عقدى است كه از اهل آن [875] و در محل و موضع مناسب آن [876] واقع شده است. چنين عقدى حتماً صحيح است و وجهى ندارد كه از اساس باطل باشد؛ تنها موقوف بر اجازه مالك اصلى است.[877]

البته اين مقدار از بيان قصور دارد و قابل مناقشه است. شهيد در غاية المراد[878] فرموده است: اين استدلال مصادره به مطلوب است، زيرا اصل اين سخن كه عقد فضولى؛ عقدى است صادر شده از اهل آن و واقع شده در محل آن، محل بحث است، چون شايد اذن سابق و يا دست كم رضاى قلبىِ مقارن عقد، لازم باشد. در نوع معاملات فضولى اين جهت منتفى است و پيش از اين كه اصل صدور از اهل و وقوع در محل، احراز شود به آن استناد كرده اند.

در اين باره بيان كامل ترى از شيخ اعظم [879] و مرحوم آقاى خوئى [880] و امام راحل [881] وجود دارد. ايشان مى فرمايند: در معاملات فضولى مقتضى براى صحت موجود است و مانع از

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 417

آن مفقود؛ پس مقتضى اثر خود را مى گذارد.

بررسى وجود مقتضى: يقيناً بيع فضولى اجاره، نكاح و ساير عقود او. بيع عرفى و عقلايى است و نيز يقيناً بر عقد فضولى عقد صدق مى كند، و بر تجارت او با مال ديگرى تجارت صدق مى كند. بنابراين، عمومات صحت عقود و معاملات، عقد فضولى را شامل مى شود.

بررسى وجود مانع: اعتبار مباشرت [882] مانع از صحت است، لزوم اذن قبلى و حداقل لزوم و اشتراط رضاى قلبىِ مقارن، مانع

از صحت است، ولى خوشبختانه دليلى بر اعتبار آن ها وجود ندارد تا مانع شوند. بر فرض شك در اعتبار هم به اصاله العموم يا اصاله الاطلاق آيات و روايات معاملات تمسك و اعتبار آن ها را نفى مى كنيم. در نتيجه تنها فردى كه به يقين، از عموم و اطلاق استثنا شده است معامله فضولىِ عارى از اذن قبلى و اجازه بعدى خواهد بود. ساير افراد مشكوك الخروج هستند و جاى استناد به اصل لفظِى عموم يا اطلاق است.

نتيجه اين دليل: صحت معاملات فضولى با اجازه مالك، كاملًا قانونى و مقتضاى قاعده است و نياز به استدلال به روايات و ادلّه خاصه نيست. البته از باب تأكيد و تأييد و توضيح مطلب، استناد به اين ها منعى ندارد. به همين دليل به آن ها اشاره خواهد شد. امّا قبل از آن شبهات اين دليل را بررسى مى كنيم:

يك شبهه: مهم ترين شبهه اى كه در اين باره وجود دارد اين است كه آيه وجوب وفا به عقد مى فرمايد: أوْفُوا بِالْعُقُود.[883] در مورد عقود فضولى وفا كردن به عقد بر فضولى واجب نيست؛ زيرا وفا به عقد يعنى عمل كردن به مقتضاى عقد و ترتيب اثر دادن و آن را نقض نكردن. شايان ذكر است كه اين امور مخصوص مالك عين است و از فضولى ممكن نيست، و نيز وفا كردن بر هر دو (مالك و فضولى) واجب نيست؛ به همان دليل

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 418

كه ذكر شد. بنابراين احتمال سوم (وفا بر مالك عين واجب) متعين است؛ يعنى پس از اجازه به مقتضاى عقد و معامله عمل كند و قبل از اجازه، بر مالك هم وفا لازم نيست وگرنه ملزم به اجازه

و امضا مى شود كه از باب مقدمه بايد اجازه كند، در حالى كه هيچ فقيهى ملتزم به لزوم اجازه نيست.

نسبت به مالك هم چنين نيست كه به هر عقدى، از هر عاقدى نسبت به هر معقودى وفا واجب باشد بلكه متفاهم عرفى از آيه اين است كه به عقد خودش وفا كند، پس أوْفُوا بِالْعُقُود يعنى «أوفوا بعقودكم ». عقد فضولى عقد خود مالك نيست تا بر مالك، وفا به آن واجب باشد در نتيجه از اين راه، صحت عقد كشف شود، بلكه عقد غير مالك و عقد اجنبى است و پس از اجازه هم حقيقه عقد مالك نمى شود بلكه عقد غير مالكى است كه از سوى مالك اجازه و امضا شده است و از مفاد آيه خارج است. بنابراين بيع فضولى بلكه مطلق عقد فضولى از اطلاقات و عمومات باب عقود خارج است و صحت آن محتاج دليل خاص است نه اين كه مقتضاى قواعد و عمومات باشد.[884]

پاسخ شبهه: در كلام فقها اين مطلب آمده است كه اگر مفاد آيه «أوفوا بما عقدتم » بود، به اين معنا كه وفا به آنچه خود مالك، انشاى عقد كرده واجب است، جاى اين مناقشه وجود دارد كه عقد فضولى را خود مالك، انشا و ايجاد نكرده است، ولى مفاد آيه «أوفوا بعقودكم » است يعنى به عقدى كه مضاف و منتسب به خودتان است وفا كنيد. در اين صورت عقد فضولى هم پس از اجازه مالك، به خود او منتسب مى شود و همين كافى است و انكار اين اضافه و نسبت مكابره است. بنابراين عقد فضولى هم پس از اجازه مالك مشمول عموم آيه است.[885]

نقد پاسخ: اين پاسخ مخدوش است، زيرا

اضافه و انتساب به مالك، به نحو مجاز و

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 419

مسامحى است نه به نحو حقيقت. و صحيح اين است كه بگوييم عقد غيرى است كه از سوى مالك اجازه شده است و گويا عقد خود مالك است نه تحقيقاً و حقيقه؛ به عبارت ديگر «كأَنّ» است نه «أنّ». ظاهر آيه هم اين است كه حقيقتاً عقد خودتان باشد.

پاسخ صحيح: درباره اين شبهه سه پاسخ صحيح وجود دارد كه در كلمات امام راحل در كتاب بيع آمده است:

پاسخ اوّل: در آيه تعبير «بعقودكم» نيامده است تا بحث شود كه عقد فضولى حقيقتاً عقد خود مالك است يا خير؟ بلكه عبارت بِالْعُقُود آمده است، يعنى وفا به عقدها واجب است، و ما از خارج مى دانيم كه وفا بر عقدى واجب است كه بر مال خود انسان باشد نه بر عقدى كه بر مال ديگران است. مفاد آيه هم اين است كه بر عقدى كه بر مال شما واقع شده است وفا كنيد و از اين جهت اطلاق دارد؛ يعنى فرقى ندارد كه عقد بر مال شما از زبان خود شما صادر و انشا شود يا از وكيل شما يا از مأذون از سوى شما و يا از اجنبى و فضولى باشد و شما آن را اجازه كنيد كه پس از اجازه باز وفا به عقد صدق مى كند و واجب است. بنابراين عقد فضولى هم پس از اجازه مالك، مشمول آيه وفا به عقود است.

پاسخ دوم: جواب نقضى: وفا كردن بر عقد خود مالك، بر عقد وكيل است، بر عقد كسى كه از ناحيه مالك مأذون است ولو وكيل او نيست [886] و بر عقدى

هم كه مقارن با رضايت قلبىِ مالك باشد واجب است؛ بنا بر نظريه مشهور كه در مسأله هشتم بررسى خواهد شد. اين موارد قدر متيقن از آيه و مصاديق مورد قبول آن است. با توجه به اين نكته، وفا بر عقدى هم كه از فضولى مثلًا بر مال من صادر شده است ولى من آن را بعداً اجازه كرده ام مثل عقد مقارن به رضاى باطنى و مثل عقد مسبوق به اذن است زيرا در تمام اين ها اسناد و انتساب عقد به مالك، مجاز و مسامحى است و در حقيقت عقد

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 420

غيرى است كه از سوى مالك اجازه شده يا اذن داده و يا قلباً به آن راضى بوده است. حال اگر عقد فضولى مشمول آيه نباشد، عقد مسبوق به اذن قبلى و عقد مقارن با رضا هم نبايد مشمول آيه باشد بلكه حتى عقد وكيل هم حقيقه عقد موكّل نيست بلكه عقد وكيل او است و اسناد آن به موكّل مسامحى است «ولهذا لو استفسر من المالك انّك بنفسك بعت؟ لقال: لا، بل باع وكيلي بإذني ». بنابراين در بيع فضولى يا اجازه بعدىِ مالك هم همين جهات وجود دارد و اگر اين از عمومات خارج باشد بايد عقد وكيل و مأذون هم خارج باشد؛ در حالى كه كسى به آن ملتزم نيست.

پاسخ سوم: جواب حلّىِ ديگر: بر فرض كه مفاد آيات: «أوفوا بعقودكم» و «أحل اللّه بيعكم» باشد و به مدلول لفظى، عقد فضولى را شامل نباشند ولى از راه الغاى خصوصيت شامل مى شوند؛ زيرا عرفاً تمام الموضوع براى وجوب وفا و نفوذ معامله اين است كه تجارت و معامله بر

مال كسى واقع شود و صاحب مال هم راضى باشد- خواه قبلًا اذن داده يا هم زمان با عقد راضى بوده باشد و يا بعداً اجازه كند- و مهم نيست كه الفاظ معاملات از زبان چه كسى صادر شود؛ مالك يا وكيل يا ولى يا مأذون يا فضولى. از نظر شرعى هم دليل معتبرى بر عدم وقوع از فضولى وجود ندارد. دلايل مخالفان هم در آينده نقد خواهد شد.

ممكن است از آيه تِجارَةً عَنْ تَراضٍ همين امر عرفى استفاده شود كه مهم اصل تجارت و تراضى بر آن است؛ حتى اگر رضايت مالك لاحق و متأخر باشد. گفتنى است همين مناط در بيع فضولى هم وجود دارد. پس آيه با الغاى خصوصيت، بيع فضولى را در بر مى گيرد و در نتيجه صحت آن با لحوق اجازه، مقتضاى قواعد (اصاله العموم و الاطلاق) است و به تعبير خود امام راحل:

فتحصّل من ذلك: أنّ عقد الفضولي موافق للقاعدة وكذا إيقاعه ولا يتوقف لزوم ترتّب الأثر إلا على الإجازه ولا يلزم أن يكون العقد عقده أو الإيقاع إيقاعه.[887]

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 421

دليل دوم: روايت عروه بارقى

دلايلى كه پس از اين ذكر مى شود دلايل خاصّه است و بر فرضِ اين است كه صحت بيع فضولى مقتضاى قاعده نباشد و از اطلاق و عموم آيات و روايات ابواب معاملات استفاده نشود. وگرنه نيازى به اين دلايل نيست كه تحقيق همين است. بنابراين روايات خاصه را در تأييد و تأكيد مفاد اطلاقات و عمومات مى آوريم.

يكى از روايات خاصه كه به عنوان دليل دوم از ادلّه مشهور مطرح است روايت عروه ابن ابى الجعد بارقى از رسول اكرم (ص) است. در اين روايت نقل شده است كه

حضرت، يك دينار به عروه داد و فرمود: «

إشتر لنا به شاةً للأُضيحة

»؛ وى با يك دينار دو گوسفند خريد، سپس در راه كه مى آمد يكى از آن دو را به يك دينار فروخت و با يك گوسفند و يك دينار خدمت رسول اكرم (ص) رسيد، حضرت به او فرمود:

«بارك الله لك في صفقة يمينك».[888]

بحث سندى: اين روايت اگرچه در منابع درجه يك اهل سنت و در صحاح و مسانيد آنان ذكر شده [889] ولى در منابع مهم شيعه ذكر نشده است و تنها در كتاب عوالى اللآلى ذكر گرديده كه هم خود كتاب و هم نويسنده آن مورد طعن و قدح هستند. مرحوم مجلسى هم در بحار الأنوار، مرحوم خاتم المحدثين حاجى نورى هم در مستدرك از همين كتاب نقل كرده اند. بنابراين روايت از نظر سند اعتبارى ندارد و قابل استدلال نيست.

مرحوم صاحب جواهر[890] مى گويد: روايت در ميان ما شهرت عملى دارد و مشهور متأخران به آن استناد كرده اند و همين كفايت مى كند تا ضعف سند جبران شود، و به تعبير مشهور: «كلّ ما أزداد وهناً أزداد صحّة».

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 422

اين مطلب درست نيست؛ زيرا اوّلًا شهرت عملى و فتوايى بر طبق يك حديث، نه استقلالًا حجت است [891] و نه جابر ضعف سند است، زيرا جابر بودن، دليل مى طلبد و ما دليل نداريم و قضيه مذكور هم پشتوانه اى ندارد. ثانياً اصل اشتهار عمل به اين روايت ثابت نيست؛ زيرا شايد فتواى مشهور به صحت معاملات فضولى، بر اساس عموم و اطلاق آيات باشد كه در دليل اول ذكر شد، و ذكر اين روايت هم از باب مؤيد باشد نه دليل؛ در نتيجه روايت

عروه براى حكم به صحت بيع فضولى قابل استدلال نيست.

بحث دلالى: به دو بخش از روايت ممكن است براى صحت بيع فضولى استدلال شود:

1. بخش دوم كه عروه در ميان راه يكى از گوسفندها را به يك دينارى فروخت: ظاهراً عروه وكيل پيامبر (ص) در معاملات او نبوده است تا همه خريد و فروش هاى او صحيح باشد؟ و ظاهراً در مورد بيع گوسفند به دينار، اذن قبلى نداشته است. بنابراين بيع او فضولى است و با وجود اين، رسول اكرم (ص) كار او را تقرير و امضا نمود و به او تبريك گفت. اگر بيع فضولى از اساس باطل بود حضرت هرگز آن را تقرير نمى كرد. بنابراين، دلالت بخش دوم بر صحت بيع فضولى با اجازه بعدى، واضح است.

2. بخش اوّل روايت كه حضرت با امر «اشتر» به عروه اذن داد تا گوسفندى را با يك دينار خريدارى كند ولى او با اين دينار دو گوسفند خريدارى كرد. در اين جا چهار احتمال متصوّر است و هر احتمال داراى نتيجه اى است:

احتمال اول: هم يك گوسفند موضوعيت دارد؛ يعنى بيشتر از يك گوسفند نباشد و هم يك دينار موضوعيت دارد؛ يعنى بايع بايد دقيقاً فحص كند و يك گوسفند را كه معادل يك دينار است خريدارى كند. طبق اين احتمال، خريدن دو گوسفند فضولى است فى الجمله؛ يعنى نسبت به يكى از آن دو. شايان توجه است كه پيامبر (ص) با جمله

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 423

«بارك الله ...» تقرير نموده است، پس اين بخش از حديث هم دليل بر صحت معامله فضولى است.

گفتنى است اين احتمال، خلاف متفاهم عرفى است؛ زيرا از نظر عرف، يك دينار موضوعيت

ندارد و لزومى ندارد كه حتماً فحص كند و گوسفند سالم و فربه و معادل يك دينار را خريدارى كند بلكه به كمتر از يك دينار هم كفايت مى كند و معمولًا در اين موارد، پول بيشترى مى دهند تا خريدار متمكن از خريد باشد.

احتمال دوم: مناط نه يك گوسفند بودن است و نه به قيمت يك دينار بودن؛ بلكه خريدن جنس گوسفند است كه بر چند گوسفند هم صدق مى كند و لازم نيست جنس شاه را به يك دينار كامل خريدارى كند بلكه به كمتر هم كفايت مى كند. طبق اين احتمال، شراء مذكور فضولى نيست بلكه با امر به شراء، مورد اذن است و از بحث خارج است.

اين احتمال هم در قسمت اول ناتمام است زيرا اگر جنس شاه مورد نظر بود با الف و لام جنس يا بدون تنوين بيان مى شد، در حالى كه با تنوين منكّر آمده است كه بر يك گوسفند دلالت دارد.

احتمال سوم: در مورد گوسفند، جنس ملاك است ولى در مورد دينار مهم نيست كه جنس غنم را به يك دينار خريدارى كند يا به كمتر. طبق اين احتمال هم، شراء او فضولى نيست ولى اراده جنس، خلاف ظاهر است.

احتمال چهارم: در مورد گوسفند، فرد واحد ملاك است و ظاهر «شاتاً» همين است، و در ناحيه دينار هم يك دينار موضوعيت ندارد و در صورتى كه به كمتر از يك دينار هم خريدارى كند مانعى ندارد و به طريق اولى مورد پذيرش مالك است. همين احتمال متفاهم عرفى از «إشتر لنا به شاتاً» است و شراء بيش از يك گوسفند فى الجمله فضولى است؛ امّا با وجود اين رسول اكرم (ص) آن

را تقرير كرده است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 424

پس بخش اول هم دليل بر صحت معامله فضولى است. البته اگر دو گوسفند را تدريجاً و در دو معامله خريدارى كند اولى فضولى نيست و معيناً دومى فضولى است. و اگر هر دو را در يك معامله خريدارى كند- كه ظاهر روايت همين است- يكى از آن دو به صورت غير معين فضولى است و براى تعيين آن بايد از قرعه و مانند آن استفاده شود يا حكم به تخيير شود.

نتيجه: هر دو بخش روايت بر فتواى مشهور (صحت بيع فضولى موقوفاً على اجازه المالك) دلالت دارد.

اشكال: از سوى فقها چند اشكال بر اين دليل وارد شده است. مهم ترين آن ها اشكال شيخ اعظم در مكاسب است. وى مى گويد: استدلال به اين روايت مبتنى بر اين است كه معامله مقرون به رضاى مالك اصلى، در بيع فضولى داخل باشد، امّا چنين نيست.

توضيح: ظاهراً عروه مى دانست كه پيامبر (ص) به اين معامله راضى است [892] و معامله اى كه از اول مقرون به رضايت مالك باشد موضوعاً فضولى نيست تا ما در مسأله مورد بحث مان به آن استدلال كنيم. بهترين دليل بر فضولى نبودن اين است كه قبض و اقباض هم صورت گرفته است؛ يعنى عروه پس از معامله، گوسفندى را به مشترى داد و دينارى از او گرفت. يكى از قواعدى كه در معامله فضولى وجود دارد اين است كه فقط انشاى معامله بلامانع است و قبض و اقباض حرام. و اگر چنين بود پيامبر (ص) منع مى كرد و اعلام مى كرد كه عروه كار حرامى كرده است، در حالى كه با سكوت خود آن را تقرير فرمود. همين شاهد

صادقى بر فضولى نبودن معامله است؛ زيرا از چهار احتمال خارج نيست:

1. يا بيع فضولى است و قبض و اقباض هم حرام است و با وجود اين، پيامبر (ص)

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 425

آن را تقرير كرده است. اين احتمال قطعاً مردود است و هرگز معصوم كار حرام را تقرير نخواهد كرد.

2. يا بيع فضولى است ولى قبض و اقباض- از باب اين كه عروه مى دانست پيامبر (ص) بعداً اجازه خواهد كرد- جايز است. اين احتمال هم باطل است؛ زيرا علم به تعقب اجازه كافى نيست و وجود خارجى اجازه، مجوّز تصرف است.

3. يا بيع فضولى است و قبض و اقباض جايز است؛ از باب اين كه، هم عروه و هم مشترى مى دانستند كه معامله فضولى است و با وجود اين، قبض و اقباض كردند و آن را از باب امانت مى دانستند و مى دانستند تا اجازه بعدى مالك، استيمان بلامانع است و مالك اصلى به آن راضى است. اين احتمال هم مردود است؛ زيرا هرگز از روايت استفاده نمى شود كه مشترى هم عالم به فضوليت بوده است و هر دو به رسم امانت موقت، قبض و اقباض كردند.

4. مى توان گفت اصولًا چون بيع مقرون به رضا بوده و عروه هم مى دانست، فضولى نيست و قبض و اقباض هم حرام نيست؛ مخصوصاً كه دادن گوسفند به مشترى و گرفتن دينار از وى به نحو معاطات بوده است. در صحت معاملات هم تراضى طرفين كفايت مى كند و مناط، مجرد تراضى باطنى و وصول عوضين به دست طرفين است، چه با اقباض مالك باشد چه با اقباض فضولى. يا اصلًا اقباضى در ميان نبوده و مجرّد وصول بوده است حتى به سبب وزش

باد يا حمل يك حيوان و رساندن آن به مالك. در مورد بحث ما هم فضولى آلتى براى ايصال و وصول است و تمام ملاك، رضايت باطنى مقرون به بيع است؛ بنابراين، چنين بيعى قطعاً فضولى نيست.[893]

پاسخِ اشكال: اوّلًا گرچه به نظر مشهور بيعى كه مقرون به رضاى قلبى باشد فضولى

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 426

نيست ولى به نظر برخى بايد اذن قبلى وجود داشته باشد و رضاى مقارن كفايت نمى كند.[894]

ثانياً بر فرض كه نظر مشهور صحيح باشد و بيع مقرون به رضايت، فضولى نباشد ولى در مورد بحث ما معلوم نيست كه معامله، مقرون به رضاى مالك بوده باشد. شاهد مطلب تعبيرى است كه در مسند احمد حنبل آمده است: وقتى عروه نزد پيامبر (ص) آمد و گفت اين يك دينار شما، اين هم گوسفند شما، حضرت فرمود: «صنعت كيف »؟ عروه جريان را گفت «حدثه الحديث » و وقتى حضرت مطلع شد دعا كرد و فرمود: «

اللهمّ بارك له في صفقة يمينه».

از پرسش مزبور معلوم مى شود كه پيامبر (ص) از اين بيع خبر نداشته است تا راضى باشد؛ اگر ملتفت مى شد چه بسا راضى مى شد. ولى اين رضايت تقديرى است و كفايت نمى كند. مهم رضاى فعلى است كه وجود نداشته است تا بيع از فضولى بودن خارج شود، آرى عروه معتقد بود كه حضرت (ص) راضى است، ولى علم و اعتقاد او موضوعيت ندارد و كافى نيست و جهل مركب بوده است، و بعداً معلوم شد كه اصلًا حضرت ملتفت نبوده است تا راضى باشد. بنابراين معامله فضولى بوده و روايت دليل بر صحت بيع فضولى است.

و امّا جواب از موضوع قبض و اقباض، اين است

كه هيچ ملازمه اى ميان فضولى بودن معامله و حرمت قبض و اقباض وجود ندارد؛ زيرا در معامله فضولى حكم وضعىِ صحت معامله مطرح است و در قبض و اقباض، حكم تكليفى جواز و حليت مطرح است و امرش آسان است؛ زيرا كافى است طرف به رضايت مالك معتقد باشد و براى او قطع حاصل شود و در حق چنين كسى قبض و اقباض حرام نيست زيرا جاهل قاصر است. بنابراين مسأله قبض و اقباض هم دليل بر فضولى نبودن نيست.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 427

بررسى ادعاى معاطاتى بودن: اين ادعا نيز ادعاى ناتمامى است و هرگز از روايت عروه به دست نمى آيد كه فروش يك گوسفند و خريد آن به قيمت يك دينار، به نحو معاطات بوده است، بلكه «باعَ» و «اشترى» اعم از اين است كه به نحو معاطات باشد يا به نحو قولى و انشاى عقد.

در پايان گفتنى است احتمال اين كه عروه وكيل خرج پيامبر بوده و از اين جهت بيع او فضولى نبوده است و يا قضيه شخصيه اى بوده كه در مورد خاص صادر شده است و قابل استدلال براى مطلق بيع فضولى نيست [895] ادعاى خلاف ظاهر روايت است و پذيرفتنى نيست. به گفته مرحوم سيد در حاشيه :

«لم أفهم هذه الدعوى ولم أدر من أين هذا الظهور».[896]

نتيجه: روايت عروه از نظر دلالت بر صحت بيع فضولى نقصى ندارد. آرى از نظر سند ضعيف است و قابل احتجاج نيست و در حد مؤيدى براى عمومات و مطلقات، ارزش دارد.

دليل سوم: صحيحه محمد بن قيس

يكى ديگر از دلايل مشهور از ميان روايات خاصه صحيحه محمد بن قيس است:

عن أبى جعفر (ع) قال: قضى في وليدةٍ باعها ابن سيّدها وأبوه غائب،

فاشتراها رجل فولدت منه غلاماً، ثمّ قدم سيّدها الأوّل فخاصم سيّدها الأخير فقال: هذه وليدتي باعها ابني بغير إذني، فقال (ع): «خذ وليدتك وابنها»، فناشده المشتري، فقال (ع): «خذ ابنه- يعني الذي باع الوليدة- حتى ينفذ لك ما باعك، فلمّا أخذ البيّع الابن قال أبوه: أرسل إبني فقال: لا أرسل إبنك حتى ترسل ابني، فلمّا رأى ذلك سيّد الوليدة الأوّل أجاز بيع ابنه».[897]

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 428

مطلب فوق را مرحوم شيخ طوسى در تهذيب نقل كرده است و با نقل مرحوم كلينى در كافى تفاوت هايى وجود دارد.

بررسى سند حديث: روايت را مشايخ ثلاث نقل كرده اند و جناب شيخ الطائفه به دو طريق آن را نقل كرده است كه مرحوم صاحب وسائل اشاره به همه اين ها كرده است.[898] طبق بعضى از طرق، روايت صحيحه است و بر طبق يكى از دو طريق شيخ طوسى و طريق كلينى در سند روايت «ابراهيم بن هاشم» واقع شده است ولى فقها به روايات او عمل مى كنند و به منزله صحيح است. به هر حال اين روايت اشكال سندى ندارد.

بررسى دلالت حديث: صدر حديث كه مولاى اولى با دومى مخاصمه نمود و ادعا كرد كه پسرم بدون اذن من كنيزم را فروخته است، كاملًا با بيع فضولى موافق است. يعنى بايع بدون اذن مالك، مالى را مى فروشد. سخن امام (ع) كه مى فرمايد: «تو هم فرزند مولى را بگير تا مالك اصلى معامله را تنفيذ كند» بهترين دليل است بر اين كه بيع فضولى با اجازه بعدى مالك صحيح است زيرا اگر باطل بود امام (ع) اين راه را نشان نمى داد.

در ادامه حضرت باقر (ع) فرمود: «وقتى مولاى كنيز ديد كه مشترى هم

فرزند او را گروگان گرفته است بيع پسر را اجازه كرد» باز حضرت باقر (ع) جريان را نقل كرد و سكوت فرمود كه اين سكوت علامت صحت معامله با اجازه بعدى است والا آن را نقد مى كرد. بنابراين دلالت حديث هم روشن است.

چند شبهه: اشكال هاى متعددى بر استدلال مذكور وارد شده است كه در حاشيه مرحوم سيد[899] و حاشيه مرحوم مامقانى [900] تبيين شده است. از اين ميان تنها يك اشكال مهم در مسأله مورد نظر ما مطرح است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 429

اشكال: در مورد روايت، اجازه مسبوق به رد است و در بيع فضولى بر فرض كه اجازه نافذ و مؤثر باشد اجازه اى است كه مسبوق به رد نباشد وگرنه به حكم اجماع و به موجب قواعد اجازه، نافذ نيست؛ زيرا پس از ردّ بيع، عقد و معامله منفسخ و منعدم مى گردد و چيزى نيست تا اجازه بعدى در آن مؤثر باشد. از اين رو يا بايد روايت را طرح كنيم؛ چون خلاف اجماع و خلاف قاعده است و يا بايد علم آن را به اهلش واگذار كنيم و يا ثابت كنيم كه در مورد حديث اجازه، مسبوق به رد نيست، يا اين كه توجيه كنيم اصلًا معامله فضولى نبوده است و مولاى اول واقعاً به فرزندش اذن در بيع داده بود و اكنون آن را انكار مى كند. ولى امام (ع) از واقع امر با خبر است و به مولاى دوم يك ترفند شرعى آموخت تا حق به حق دار برسد و كنيز و فرزندش به مولاى دوم بازگردانده شود.

به هر حال حديث، دليل بر صحت معامله فضولى با اجازه مالك نيست. امّا برخى از فقها براى

اثبات اين ادعا كه اجازه مسبوق به رد بوده است شواهدى از خود تعابير صحيحه اقامه كرده اند كه ظهور دارند در رد بيع از سوى مالك اصلى. يكى از اين شواهد، عبارت «فخاصم سيدها الأخير» است كه مخاصمه را كاشف از رد بيع دانسته اند. چون اگر غير از اين بود با مالك دومى منازعه نمى كرد و امر را نزد امام (ع) نمى برد. شاهد ديگر عبارت: «خذ وليدتك وابنها» يا «الحكم أن يأخذ وليدته وابنها» است كه به قول مطلق فرمود: مولاى اول حق دارد كنيزش را با فرزند او بگيرد و اين هم كاشف از ردّ بيع فضولى است، زيرا اگر رد نكرده بود امام به نحو مطلق حكم به اخذ وليده نمى كرد، بلكه آن را مقيد مى كرد به فرض رد معامله و عدم اجازه آن.

شاهد سوم مناشده مولاى دوم است كه اگر مالك اصلى معامله را رد نكرده بود نيازى به مناشده و قسم دادن امام و الحاح و اصرار بر آن نبود. و بالأخره راه حلى كه امام نشان داد كه او هم فرزند كنيز را بگيرد ...» قرينه اى است بر اين كه مالك اصلى رد كرده بود وگرنه نوبت به اين راه حل نمى رسد و در اين صورت بايد منتظر مى مانديم تا

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 430

اجازه كند يا رد نمايد يا حاكم او را به اجازه و رد وادار كند.

پاسخ شبهه: اولًا روايت نه صريح است در اين كه اجازه مسبوق به رد است، و نه ظهور قابل اطمينانى دارد تا ارزشمند باشد؛ حداكثر محتمل است كه اين گونه باشد و احتمال قادح نيست. چهار بخش مذكور در حديث هم دليل بر مسبوق بودن

اجازه بر رد نيست. حداكثر نقشى كه دارد اين است كه دليل بر كراهت باطنى مولاى اول است يا دليل تردد و توقف او است نه ردّ حتمىِ او.

بررسى عبارت «مخاصمه ...»: مخاصمه دليل رد معامله نيست بلكه به طور طبيعى وقتى كسى از مسافرت بيايد و ببيند كه ملك او در اختيار ديگرى است، ناراحت مى شود و طرح دعوا مى كند كه چرا بدون اذن او مالش را خريده است؟ ولى مفاد مخاصمه اين نيست كه قبول ندارد و رد مى كند، بلكه با احتمال توقف و تردد و عدم رد هم مى سازد و حداكثر كراهت باطنى او را نشان مى دهد؛ ولى اين كافى نيست وگرنه بيع مكره بايد باطل باشد، در حالى كه قبلًا بحث شد كه اگر پس از رفع اكراه اجازه كند صحيح است.

امّا عبارت «خُذ وليدتك وابنها» يا «الحكم أن يأخذ وليدته وابنها». اين نيز كاشف از ردّ معامله نيست؛ زيرا وجه اين قضاوت امير مؤمنان روشن نيست كه از چه باب است؟ شايد از باب اين است كه رد كرده و كنيز مال او است و حق دارد بگيرد، و شايد از اين جهت باشد كه بالأخره مدتى گذشته و فرزند او ثمن را از بين برده است و مولى حق دارد به مشترى رجوع كند و كنيز و فرزندش را بگيرد. البته متقابلًا مشترى هم حق دارد فرزند مولى را كه بايع بوده گروگان بگيرد تا به حق خود برسد، زيرا قانون اين است كه «المغرور يرجع إلى من غرّه». بنابراين حكم فوق هم كاشف از ردّ معامله نيست.

مناشده مشترى هم كاشف از ردّ بيع از سوى مولاى اول نيست بلكه

احتمال دارد كاشف از اين باشد كه او هم به حق خودش برسد وگرنه فرزند مشترى دوم به او ملحق و آزاد است و معامله چه صحيح باشد چه باطل، مولى چه اجازه بكند چه اجازه

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 431

نكند، ولد به تبع مشترى آزاد است. از همين جا وضع عبارت بعدى- كه حضرت فرمود: تو هم فرزند او را بگير تا معامله را تنفيذ كند و حق به حق دار برسد- روشن مى شود.

بنابراين روايت نص يا ظاهر در مسبوقيت اجازه به ردّ نيست تا اشكال شود و از اين جهت خلاف اجماع يا خلاف قاعده باشد. افزون بر اين كه بر فرض مسبوق به رد باشد باز هم جاى بحث دارد كه آيا چنين اجازه اى بى اثر است يا نه؟ دليل آن ادعاى اجماع و خلاف قواعد بودن است كه هر دو قابل مناقشه اند. بررسى اين مطلب در ضمن مسأله پنجم خواهد آمد. پس يكى از دلايل صحت بيع فضولى با اجازه بعدى مالك، صحيحه محمد بن قيس است.

دليل چهارم: فحواى روايات باب نكاح

برخى از بزرگان علم فقه از قبيل صاحب رياض [901] و صاحب جواهر[902] و ديگران براى فتواى مشهور (صحت بيع فضولى با اجازه بعدىِ مالك) به فحواى روايات باب نكاح استدلال كرده و گفته اند: به حكم روايات، نكاح فضولى با اجازه بعدى صحيح است؛ خواه نكاح انسان حرّ باشد يا نكاح عبد، براى نمونه به دو روايت اشاره مى شود:

1. روايت محمد بن مسلم از امام باقر (ع):

إنّه سأله عن رجل زوّجته امّه وهو غائب؟ قال: «

النكاح جائز إن شاء المتزوج قبل، وإن شاء ترك، فإن ترك المتزوج تزويجه فالمهر لازم لُامّه».[903]

بديهى است كه اگر مادرى بدون اطلاع پسرش زنى

را به ازدواج او درآورد، نكاح فضولى است. حضرت هم حكم به بطلان نكرد بلكه فرمود: اين نكاح جايز و مشروع است، منتها موقوف به نظر پسر است؛ اگر خواست مى پذيرد و به تزويج مزبور

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 432

رضايت مى دهد و اگر نخواست ترك مى كند.

2. صحيحه زراره از امام باقر عليه الصلاه والسلام:

قال: سألته عن مملوك تزوّج بغير إذن سيده؟ فقال:

«ذاك إلى سيده إن شاء أجازه وإن شاء فرّق بينهما»

قلت: أصلحك اللّه إنّ الحكم بن عتيبه وإبراهيم النخعى وأصحابهما يقولون: إنّ أصل النكاح فاسد، ولا تُحلّ إجازه السيد له؟ فقال أبوجعفر (ع):

«إنّه لم يعص الله وإنّما عصى سيّده فإذا أجازه فهو له جائز».[904]

اين نكته هم بديهى است كه ازدواج مملوك بدون اذن مولى، فضولى است. حضرت هم حكم به بطلان نكرد بلكه فرمود: اختيار اين ازدواج به دست مولاست؛ اگر بخواهد اجازه مى كند و اگر بخواهد فسخ مى كند و ميان آن دو جدايى مى افكند.

اگر نكاح فضولى با اجازه بعدى صحيح است بيع فضولى به طريق اولى صحيح خواهد بود. وجه اولويت اين است كه در امر نكاح، شارع مقدس سخت گيرى دارد و بنا را بر احتياط گذارده و حتى آن را سزاوارترين چيز براى مراعات احتياط دانسته است. او به امر نكاح اهتمام ويژه اى دارد و آن مقدار كه در امور مالى مسامحه و تساهل روا داشته است در امر نكاح و ازدواج روا نداشته است؛ با اين اوصاف اگر نكاح فضولى- كه مبتنى بر دقت و عدم تسامح است- صحيح باشد به طريق اولى بيع فضولى- كه مبتنى بر احتياط و دقت نيست- صحيح خواهد بود.

دو اشكال: دو اشكال مهم بر دليل چهارم وارد

شده است:

اشكال اول: اين اشكال را شيخ اعظم در مكاسب ذكر كرده است: از روايتى كه در باب وكالت وجود دارد به دست مى آيد كه قياس بيع به نكاح ناتمام است و قضيه برعكس است، يعنى بايد نكاح با بيع قياس شود.

توضيح: اهل سنت مى گفتند: وكيلى كه عزل شده است ولى خودش خبر ندارد، اگر

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 433

مالى از موكل را بفروشد معامله صحيح است ولى اگر براى موكل خود زن بگيرد يا موكله خويش را به عقد مردى درآورد نكاحش باطل است؛ به اين دليل كه مال عوض دارد ولى بُضع عوض ندارد.

امام صادق (ع) در نقد كلام آنان فرموده است:

«سبحان الله! ما أجور هذا الحكم وأفسده إنّ النكاح أحرى وأحرى أن يحتاط فيه وهو فرج، ومنه يكون الولد، إنّ عليّاً (ع) أتته امرأة ...».[905]

يعنى اگر بيع چنين وكيلى صحيح است نكاح او سزاوارتر است كه در آن احتياط شود و حكم به صحت شود زيرا نكاح، منشأ فرزند مى شود و اگر حكم به صحت نشود امكان دارد زنا با ذات البعل محقق شود و فرزندانى از زنا متولد شوند.

نظريه شيخ اعظم: طبق اين روايت، «بيع» اصل است و «نكاح» فرع. و امام (ع) نكاح را به بيع قياس كرده است نه بيع را به نكاح. بر همين اساس اگر در فرع «نكاح» حكمى ثابت شود؛ يعنى نكاح فضولى صحيح باشد، دليل بر آن نيست كه در اصل «بيع» نيز همان حكم ثابت شود. پس اولويت مزبور در اصل دليل، ناتمام است. شيخ در پايان گفته است: مورد روايت ربطى به مسأله فضولى ندارد؛ زيرا در مورد وكيل معزول است، ولى قانونى كه

از حديث استفاده مى شود يك قاعده كلى است؛ يعنى هرجا عقود مالى صحيح و مورد امضا باشد عقد نكاح هم چنين خواهد بود ولى اين گونه نيست كه هرجا عقد نكاح صحيح و مُمضات بود حتماً عقود مالى هم صحيح باشند. مبناى استدلال چهارم نيز همين است كه در روايت باب وكالت نقد شد.[906]

پاسخ امام راحل از اشكال شيخ اعظم [907]: اين كه اهل سنت بيع وكيل معزول را صحيح و نكاح او را باطل مى دانند از باب احتياط نيست تا شيخ اعظم استنباط كند كه

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 434

اگر ابقاى بيع، احتياط است ابقاى نكاح به طريق اولى احتياط است. استدلال سنى ها اين است كه مال عوض دارد و بُضع عوض ندارد و اين يك استدلال استحسانى است و روايت امام صادق (ع) در ردّ آن وارد شده است كه با تعجب مى فرمايند: چقدر اين حكم جائرانه و فاسد و باطل است، و ربطى به قياس اولويتِ مورد نظر شيخ ندارد. البته حضرت در ادامه فرموده است: نكاح از هر چيزى سزاوارتر است كه در آن احتياط شود. اگر روايت و نص وارد نشده است بايد احتياط كنيم نه اين كه بگوييم اين نكاح حتماً باطل يا حتماً صحيح است. حضرت، راه احتياط را بيان نكرده است، امّا به نظر مى رسد يك راه مى تواند اين باشد كه مجدداً عقد نكاحى خوانده شود تا اگر در واقع نكاح وكيل باطل بوده است عقد جديد صحيح باشد و زنا محقق نشود. راه ديگر اين است كه اگر راضى نيستند، طلاق انشا شود تا اگر در واقع صحيح بوده است زن مطلقه شود و اگر با مرد ديگرى ازدواج كرد

زنا با زن شوهردار محقق نشود. بنابراين ايراد شيخ اعظم وارد نيست.

اشكال دوم: اشكال اصلى دليل چهارم، در كلام امام راحل [908] و مرحوم آقاى خوئى [909] آمده است. خلاصه اين اشكال از اين قرار است: اگرچه شارع مقدس به امر خودِ نكاح و ازدواج، اهتمام قائل است و سخت گيرى نموده و احتياط را لازم كرده است ولى اين دليل نمى شود تا در سبب آن (انشاى عقد نكاح) هم سخت گيرى و احتياط را لازم كرده باشد، بلكه اهميت ازدواج ايجاب مى كند تا در سبب آن آسان گرفته شود؛ زيرا سخت گيرى گاهى سر از وقوع در حرام و زنا درمى آورد.

مثلًا اگر در انشاى صيغه، شرط كند كه صيغه بايد به عربى صحيح و فصيح و با لهجه عربى باشد، لازم مى آيد عقد همه مردم غير عرب باطل باشد زيرا معمولًا لهجه را مراعات نمى كنند، و نيز عقد بسيارى از عرب ها باطل باشد زيرا برخى مثل عرب لبنانى

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 435

«ج» را «ژ» تلفظ مى كنند و به جاى «زوجت» «زوّژت» مى گويند، يا برخى «زوّگتُ» مى گويند و .... همچنين سخت گيرى در اين موارد مستلزم بطلان عقد و تحقق زنا و انعقاد نطفه از زنا مى شود كه خلاف مصالح عاليه شريعت است. بر همين اساس، شارع در سبب ايجاد نكاح آسان گرفته و با كم ترين كلامِ داراى شروط، حكم به صحت كرده است. روزى مردى خدمت رسول خدا (ص) عرض كرد فلان زن را به من تزويج كن. حضرت فرمود: «

زوّجتكها على ما تحسن من القرآن فعلّمها إيّاه

»[910] و اصرار نكرد كه تو هم قبول كن يا حتماً بايد فلان مقدار مهريه قرار دهى و اگر قبول نكنى عقد نمى كنم و

.... در نتيجه ممكن است عقد نكاح فضولى صحيح باشد- كه همين طور هم هست- ولى دليل بر اين نمى شود كه عقد بيع فضولى به طريق اولى صحيح باشد، زيرا امكان دارد در ساير انشاءات اين مقدار آسان گرفته نشده باشد. پس اولويت مذكور ناتمام است و بر فرض قبول، يك اولويت ظنى است كه ارزشى ندارد زيرا ما از ملاكات احكام الهى با خبر نيستيم.

دليل پنجم: صحيحه دوم زراره
اشاره

پنجمين دليل هم مثل دليل چهارم صحيحه اى از زراره است كه از امام باقر (ع) نقل شده است. البته استدلال به اين صحيحه به اولويتى كه از صدر حديث استفاده شده است نيست بلكه به عموم تعليل ذيل حديث استناد شده است كه مى فرمايد:

«إنّه لم يعص الله وإنّما عصى سيّده فإذا أجازه فهو له جائز».[911]

شيوه استدلال: ظاهر تعليل فوق، اين است كه تمام مناط بطلان، معصيت الهى است يعنى اين كه كارى خلاف شرع باشد و از سوى شارع، تشريع نشده باشد و اگر از ناحيه شارع مانعى ندارد و خلاف شرع نيست و تنها معصيت انسانى است، با رضايت و

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 436

اجازه بعدىِ او قابل حل است و اين يك كبراى كلى مى شود و با استناد به قانون «العلّه تعمّم» مى گوييم: هر چيزى كه خلاف شرع و معصيت خداوند است هرگز منعقد نمى شود و قابليت ندارد كه اجازه بعدى به او ملحق شود؛ مثلًا نكاح در حال عدّه خلاف شرع است و از اول باطل است، نكاح با محارم همين طور است، خريد و فروش خمر و خنزير و آلات لهو و لعب و ... معصيت مولاست و از ريشه فاسد است. ولى هر عملى خلاف شرع نيست

بعضى از كارها خلاف حق آدمى و تصرف در محدوده سلطنت او است و با رضايت بعدى مى تواند منعقد شود زيرا مانعى براى آن وجود ندارد. در اين بين، نكاح عبد بدون اذن مولى- كه مورد روايت است- از همين قبيل است زيرا اصل نكاح جزء شريعت است و فقط بايد حق مولى هم مراعات شود و اذن گرفته شود ولى اين كار صورت نگرفته است كه آن هم با اجازه لاحقه درست مى شود.

در بيع فضولى هم همين طور است؛ يعنى اصل بيع، خلاف شرع نيست بلكه عقدى است كه از اهلش و در محلّ صحيح آن واقع شده است. تصرفى هم صورت نگرفته است تا قبيح و حرام باشد، تنها انشاى عقد شده و با اجازه مالك اصلى هيچ مانعى از صحت و لزوم وجود ندارد. پس به حكم تعليل فوق، در صحيحه زراره مى توان فتوا به صحت بيع فضولى، بلكه مطلق عقود فضوليه با رضايت مالك داد.

نقد مرحوم خوئى: مرحوم آيت اللّه خوئى در نقد اين دليل مى گويد:[912] اين روايت و مانند آن، به هيچ وجه نمى تواند دليل بر صحت بيع فضولى با لحوق اجازه باشد، زيرا ميان مفاد روايت با بيع فضولى تفاوت روشنى وجود دارد و آن اين كه: در مورد حديث، عبد براى خودش زن گرفته و انشاى نكاح كرده است نه براى ديگرى تا فضولىِ مصطلح باشد بلكه عقدى است كه از اهلش صادر شده و در محل آن واقع شده است. تنها اذن مولى وجود ندارد كه آن هم با اجازه بعدى جبران مى شود، ولى در بيع فضولى

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 437

اين گونه نيست چون بايع، مال را براى خودش نمى فروشد و

مال خودش را نمى فروشد، بلكه مال ديگرى را براى مالك آن مى فروشد كه در اين صورت، اصل انعقاد بيع متزلزل است. بنابراين اگر نكاح عبد با رضايت بعدى مولى صحيح است دليل بر اين نمى شود كه بيع فضولى هم با اجازه مالك صحيح باشد.

اگر تعليل اين گونه بود كه: «هر عقدى كه در آن معصيت خدا نباشد و معصيت مخلوق باشد با رضايت مخلوق صحيح است» امكان داشت به باب بيع هم تعدى شود ولى چنين نيست؛ بلكه تعبير اين است كه عبد در مورد نكاح، معصيت خدا را مرتكب نشده است. ... اگر قابل تعميم و تعدى هم باشد به موارد مشابه آن در نكاح- مثل نكاح دختر برادر همسر يا دختر خواهر او- سرايت داده مى شود نه به ساير موارد كه با مورد روايت تفاوت روشنى دارند.

گفتنى است بر فرض تعميم به بيع و مانند آن، به مثل بيع مالك راهن و مفلس تعميم پيدا مى كنند كه خودشان مالك هستند و حق بيع دارند و براى خودشان مى فروشند ولى از آن جا كه اموالشان متعلَّق حق مرتهن يا غريم و طلب كار است بايد آن ها هم راضى شوند، ولى تعميم به بيع فضولىِ مصطلح كه اصلًا مالك نيست و اهليت براى بيع ندارد، صحيح نيست.

به عقيده ما از اين نظر اشكالى نيست و در تمام موارد نكاح عبد بدون اذن مولى، نكاح دختر برادر بدون اذن عمّه، نكاح دختر خواهر بدون اذن خاله، بيع راهن بدون اذن مرتهن، بيع مفلس بدون اذن طلب كار، و بيع يا نكاح فضولى مصطلح، در همه جا اهليت وجود دارد و به قول مشهور در دليل اول: «عقدٌ صدر من أهله ووقع فى

محلّه»؛ زيرا عاقد، بالغ و عاقل و قاصد و مختار است و از اين نظر نقصى ندارد. معقود عليه هم ماليت، ملكيت، منفعت حلال و ... دارد و به قول ما: مقتضى موجود و مانع مفقود است.

در اوائل مسأله بيع فضولى اشاره شد كه منظور از فضولى خصوص اجنبى نيست بلكه اعم از اجنبى و از مالك غير نافذ التصرف است، بنابراين از اين نظر تفاوتى وجود

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 438

ندارند و اگر قضيه كليه اى باشد همه را شامل مى شود و با رضايت بعدى صحيح مى شود.

آرى از يك نظر اشكال داريم كه از تعبير روايت عموميت و كليت استفاده نمى شود بلكه در خصوص عبد و در خصوص نكاح او براى خودش است كه مى فرمايد: «إنّه لم يعص الله وإنّما عصى سيّده »، ضميرهاى مفرد عموماً به عبد برمى گردد و استفاده كبراى كلى [913] از تعبير فوق، مشكل است. به همين دليل، شيخ اعظم در مكاسب [914] اين وجه را به عنوان مؤيد ذكر كرده است نه به عنوان دليل؛ زيرا دليل بودن در گرو اثبات كبراى كلىِ مزبور است و ثابت نيست چون احتمال دارد مخصوص نكاح عبيد و مانند آن باشد

«و إذا جاء الاحتمال بطل الاستدلال

دليل ششم: روايات ديگرى در باب نكاح عبد وامه

در اين دليل هم به روايات نكاح عبد وامه استدلال مى شود ولى از نگاه ديگر، قبل از آن روايتى را ذكر مى كنيم:

صحيحه على بن جعفر از برادرش حضرت امام هفتم (ع):

قال: سألته عن مملوكه بين رجلين زوّجها أحدهما والآخر غائب هل يجوز النكاح؟ قال: «إذا كره الغائب لم يجز النكاح ».[915]

اين نكاح از نوع نكاح فضولى است زيرا يكى از دو مولى اذن نداده بود و بى اطلاع بود. در اين مورد امام فرموده

است: اگر مولاى غائب كراهت دارد- يعنى وقتى با خبر شد راضى نشد- نكاح جايز نيست و منعقد نمى شود. مفهوم شرط كلام امام اين است كه اگر راضى باشد نكاح جايز است. حال از مجموع روايات نكاح فضولى انسان آزاد

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 439

يا برده به دست مى آيد كه نكاح فضولى با اجازه بعدى صحيح است ولى آيا مى توان صحت بيع فضولى را از اين روايات دريافت؟ در مجموع سه راه وجود دارد:

الف) فحوا يا مفهوم موافقت و اولويت. اين راه در دليل چهارم بررسى شد و پذيرفته نشد.

ب) عموم تعليل صحيحه زراره و مانند آن كه فرمود: «

إنّه لم يعص الله وإنّما عصى سيده فإذا أجازه فهو له جائز».

اين راه در دليل پنجم بحث شد و آن را قبول نكرديم.

ج) الغاى خصوصيت. باب نكاح خصوصيتى ندارد و صحت نكاح فضولى، حكمى تعبدى نيست تا به مورد آن قناعت شود بلكه سياق پرسش و پاسخ در روايات مى فهماند كه پرسش از صحت نكاح فضولى به خاطر اين است كه مولاى ديگر يا اجنبى يا عبدى كه بدون اذن مولى ازدواج كرده است به نوعى به حريم سلطنت او تعدى كرده و حق او را مراعات ننموده است. اگر چنين است اختصاص به نكاح ندارد. بيع فضولى هم مثل نكاح است و با اجازه بعدى مالك و صاحب حق صحيح مى شود. ذكر نكاح در اين مسأله از باب مثال است و بحث، اختصاص به نكاح ندارد. حال در دليل ششم اين راه مطرح است، ولى انصافاً چنين ظهور و متفاهمى براى ما محرز نيست؛ اگرچه محتمل و بلكه مظنون است و در امور توصلى جاى تعبد نيست،

ولى تا ظهور درست نشود فايده اى ندارد. بنابراين دليل ششم نيز پذيرفته نيست و كلًا روايات باب نكاح فضولى، دليل بر صحت بيع فضولى نيست. تنها در حد مؤيد پذيرفتنى است.

دليل هفتم: روايات باب مضاربه

برخى از روايات باب مضاربه است كه واضح تر از همه موثقه جميل از امام صادق (ع) است:

فى رجل دفع إلى رجل مالًا يشترى به ضرباً من المتاع مضاربه فذهب فاشترى

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 440

به غير الذى أمره، قال:

«هو ضامن، والربح بينهما على ما شرط».[916]

كسى مالش را به مردى داد تا با آن متاع خاصى را خريدارى كند و با آن مال به صورت مضاربه تجارت كند، وى متاع ديگرى- كه مورد مضاربه نبود خريدارى كرد- كه از اين جهت شراء او فضولى و بدون اذن مالك است- امام در اين باره فرمود: اين مرد ضامن است يعنى اگر كالاى خريدارى شده تلف شود بايد تدارك كند و خسارت صاحب سرمايه را بدهد و سودى كه حاصل مى شود برابر قرارداد بايد ميان آن دو قسمت شود. در اين جا نسبت به شراء مذكور اذن قبلى وجود نداشته و از اين نظر فضولى است. امام هم حكم به بطلان نكرد بلكه فرمود:

«الربح بينهما

» كه كاشف از صحت شراء فضولى است علاوه بر اين، امام به طور مطلق حكم به صحت كرد و قيد نكرد كه اگر صاحب پول راضى شود و اجازه كند صحيح است و مالكِ سود مى شود.

درباره حديث فوق، دو احتمال وجود دارد:

1. حديث را بر ظاهرش حمل كنيم و بگوييم شراء در خصوصِ مورد حديث (مضاربه) به دليل نص خاص، نياز به اجازه بعدى ندارد. طبق اين احتمال، حديث دليل بر صحت بيع فضولى با اجازه

بعدى نيست [917] ولى در حد استيناس قابل استناد است، زيرا معامله فضولى مورد بحث، با شراء مورد روايت از اين نظر كه در هر دو اذن سابق وجود ندارد مشترك هستند، و اگر با نبودن اذن قبلى، شراء مذكور صحيح است پس معامله فضولى هم صحيح است. البته از خارج دليل داريم، يعنى بايد اجازه بعدى ضميمه شود ولى در مورد حديث چنين دليلى نداريم.

2. حديث را بر فرض وجود رضايت مالك مال حمل كنيم و بگوييم: اگرچه در حديث به وجود رضايت بعدى تصريح نشده است ولى نيازى هم به آن نبود زيرا در

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 441

غالب معامله هاى سودآور مالك اصلى راضى مى شود. بنابراين در مورد حديث هم، صحت شراء و مالك شدن سود با رضاى بعدى بوده است. طبق اين احتمال روايت، دليل بر صحت معامله فضولى است.

شيخ اعظم پس از طرح دو احتمال فوق، در پايان فرموده است: از آن جا كه احتمال اول هم منتفى نيست دليل بودنِ اين روايات ناتمام است ولى به عنوان تأييد مطلب مشهور، ارزشمند است.[918]

مرحوم آقاى خوئى هر دو احتمال را رد كرده و نتيجه گرفته است كه حتى استيناس هم درست نيست تا روايت باب مضاربه تأييد كلام مشهور باشد.

توضيح: اشكالِ احتمال دوم (وجود داشتن رضايت بعدى و فضولى بودن معامله) اين است كه معامله فضولى با اجازه مالك براى خود مالك مال واقع مى شود و سودى هم كه دارد تماماً مال او است در حالى كه روايت فرمود:

«والربح بينهما على ما شرطه»

و اين برخلاف قوانين باب معاملات فضولى است.

امّا احتمال اوّل: اوّلًا مجرد استيناس ارزشمند نيست و احتمال يا ظن مى آورد كه «لا يغني

من الحق شيئاً»؛ ثانياً اصل استيناس را قبول نداريم زيرا به صرف اين كه معاملات فضولى با شراء در مورد روايات در يك جهت اشتراك دارند (وجود نداشتن اذن قبلى در هيچ كدام) دليل بر اين نيست كه هر حكمى را يكى داشت ديگرى هم داشته باشد، و چون شراء مذكور صحيح است معاملات فضولى هم صحيح باشد، والا بايد معاملات فضولى هم محتاج به اجازه بعدى نباشد؛ زيرا شراء مورد حديث اين گونه است، و هيچ فقيهى ملتزم به اين نيست كه معامله فضولى، بدون اجازه صحيح باشد. در نتيجه روايات مضاربه به عنوان مؤيد هم ارزشمند نيستند.[919]

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 442

دليل هشتم: روايات اتّجار با مال يتيم

شيخ اعظم در مكاسب مى گويد: روايات اتّجار غير ولىّ با مال يتيم [920]- كه تجارتش فضولى است و اذن سابق ندارد- مثل روايات مضاربه است، يعنى در هر دو اذن سابق وجود ندارد و در هر دو امام (ع) حكم به صحت كرده است. «الربح بينهما» يا «الربح لليتيم» كاشف از صحت است و در ظاهر حديث، رضاى بعدى هم مطرح است، همان دو احتمالى كه در مورد روايات مضاربه وجود داشت در اين مورد هم وجود دارد. بنابراين، روايات اتّجار با مال يتيم مؤيد است نه دليل.[921]

اشكال: مرحوم آقاى خوئى به اين دليل دو اشكال وارد كرده است:

1. همان ايرادى كه بر دليل هفتم ذكر شد بر اين دليل نيز وارد است و در نتيجه نه استيناس به اين ها صحيح است و نه دليل قرار گرفتن آن، زيرا برخلاف قانون فضولى است؛ يعنى اگر صاحب اختيار (ولىّ) رد كند معامله باطل مى شود و اگر اجازه كند براى فضولى واقع مى شود؛ در نتيجه اگر سودى دارد

تماماً مال يتيم است و اگر ضررى دارد بر مال يتيم وارد مى شود. و حكم به اين كه اگر ضرر كرد خود متّجر ضامن است و اگر سودى بود مال يتيم است با قانون معامله سازگار نيست.

2. روايات تجارت با مال يتيم، صراحت در تجارت غير ولىّ ندارند تا براى صحت معامله فضولى به آن ها استناد شود، بلكه دو دسته هستند: برخى از آن ها مقيد به تجارت خود ولىّ اند. دسته اول داراى دو روايت است: يكى از على بن اسباط[922] و ديگرى از ابى الربيع شامى [923] كه در مورد تجارت برادر بزرگ تر با مال برادر صغيرى است كه از سوى پدر به وصايت برگزيده شده است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 443

دسته ديگر اين روايات اطلاق دارند و تجارت ولىّ و غير ولىّ را در بر مى گيرند. مثل روايت ربعى بن عبدالله [924] و روايت محمد بن مسلم.[925]

بررسى دسته اول روايات: ولىّ شرعى يا با مال يتيم براى خود يتيم تجارت مى كند- اين قسم قطعاً فضولى نيست زيرا ولى شرعى نياز به اذن كسى ندارد و مأذون الهى است- يا براى خودش تجارت مى كند؛ يعنى از مال يتيم استقراض مى كند و مالك آن مقدار مى شود و براى خود، معامله اى انجام مى دهد. اين قسم هم قطعاً فضولى نيست و تمام سود مال خود ولىّ و تمام زيان هم بر ولىّ است، و اصل استقراض هم در فرضى كه ولىّ، ملّى [926] باشد بلامانع است [927] ولى اين بحث فعلًا مدّ نظر ما نيست.

بررسى دسته دوم روايات: توجيه دسته دوم روايات كه به ظاهرش بر جواز تجارت با مال يتيم براى يتيم دلالت دارد و به اطلاقش تجارت غير ولىّ را هم در

بر مى گيرد و مقيد به رضايت بعدى هم نيست، و حمل آن ها بر فرض لحوق اجازه، بلاوجه است. اين روايات بيانگر اين نكته است كه در هر حال بايد مصلحت يتيم رعايت شود و با رعايت بالّتي هي أحسن ديگران براى يتيم تجارت كنند تا سرمايه اش، راكد نماند و در آينده وبال گردن ديگران نباشد. اين حكم، يك حكم ويژه اى در مورد تجارت با مال يتيم است و ربطى به معامله فضولى و قوانين آن باب ندارد، در غير اين صورت امام مى فرمود: اگر ولىّ اجازه داد صحيح است و معامله براى يتيم واقع مى شود و در نتيجه اگر سودى وجود داشت تمام سود براى يتيم است و اگر زيانى بود تمام آن بر يتيم است نه اين كه بر فرد متّجر باشد؛ چون خلاف قواعد معامله است. بنابراين حكم مذكور يك حكم تعبدى خاص است و قابل تعميم به ابواب ديگر

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 444

نيست و در نتيجه روايات مذكور به كار بيع فضولى نمى آيد.

يك نكته: غير از روايات مذكور، روايات ديگرى هم به عنوان مؤيد يا دليل ذكر شده است كه نيازى به طرح آن ها نيست. مهم ترين دليل بر صحت بيع فضولى، عمومات و مطلقات ابواب معاملات و عقود و تجارات است كه در دليل اول بيان شد و گفته شد مقتضى موجود است و مانع هم مفقود. مخالفان صحت بيع فضولى هم به وجوهى استناد كرده اند و خواسته اند آن ها را مانع قرار دهند ولى تمام آن وجوه داراى جواب است و نمى تواند مانع از صحت بيع فضولى باشد. پس بيع فضولى با اجازه بعدى صحيح است.

دلايل بطلان بيع فضولى
اشاره

دلايل گروهى از فقها كه طرفدار بطلان بيع

فضولى هستند:

اين عدّه مى گويند بيع فضولى از اساس فاسد است و با اجازه مالك هم منعقد نمى شود، و در واقع يكى از معاملات فاسد، معامله فضولى است. اين گروه براى اثبات مدعاى خود به چهار دليل (كتاب، سنت، اجماع و حكم عقل) تمسك كرده اند.

دليل اول: قرآن

طرفداران بطلان، به آيه تجارت استدلال كرده اند؛ آيه مى فرمايد: يَا أيُّهَا الّذِينَ آمَنُوا لاتَأكُلُوا أمْوَالَكُمْ بَيْنَكُمْ بِالْبَاطِلِ إِلا أنْ تَكُونَ تِجَارَةً عَنْ تَرَاضٍ مِنْكُمْ [928] مفردات آيه قبلًابه نحو مبسوط در بيع معاطات بررسى شد. به اين آيه با دو بيان استدلال شده است:

بيان اول: مفهوم حصر آيه: در عربى هرگاه در كلام «لا» و «إلا» ذكر شود مفيد حصر است خواه «لا» ناهيه باشد؛ مثل «لا تكرم أحداً إلا الخالد» يا نافيه باشد؛ مثل «لا

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 445

صلاه إلا بفاتحه الكتاب». در آيه مذكور هم ابتدا فرموده است: لا تَأكُلُوا أموالَكُم بَيْنَكُم بِالْباطِلْ سپس إلا أنْ تَكُونَ ....

مفاد آيه اين است كه منحصراً تجارتى كه از تراضى مالكان ناشى شود سبب تملك و تصاحب و مجوّز اكل است و چون قيد و مقيد ذكر شده مفهوم حصر كلام اين است كه اگر اصلًا تجارت نباشد- بلكه غصب و سرقت و مانند آن باشد- مجوّز اكل و تملك نيست، و اگر تجارت باشد ولى قيد عن تراضٍ نباشد باز هم مجوّز اكل نيست و چون نهى، ارشادى وضعى است، صحيح نيست و طرف مالك نمى شود تنها تجارتى كه از تراض سرچشمه بگيرد و داراى رضاى مالك ها باشد صحيح و مُملِّك است. بيع فضولى تجارت است ولى عن تراضٍ نيست و به حكم مفهوم حصر، سبب مملِّك نمى باشد و مجوّز اكل

نخواهد بود. معناى بطلان هم چيزى جز اين نيست.

اشكال: لحوق اجازه باعث مى شود تا بيع فضولى در تجارةً عن تراضٍ داخل شود و صحيح باشد.

پاسخ: هرگز اجازه بعدى باعث نمى شود تا عنوان تجارةً عن تراضٍ بر آن صدق كند، زيرا بيع فضولى كه منعقد شد ناشى از تراضى نبود، بعداً هم چنين نخواهد بود؛ «لأنّ الشي ء لا ينقلب عمّا وقع عليه».

پاسخ مشهور و شيخ اعظم به بيان مذكور: اگر استثنا در آيه از نوع استثناى متصل باشد حق با شماست؛ مفيد حصر است و بيع فضولى را كنار مى زند؛ ولى استثناى فوق، از نوع منقطع است و مستثنا موضوعاً از مستثنى منه خارج است، زيرا در صدر كلام و در ناحيه مستثنى منه، موضوعِ حرمت «اكل مال به باطل» است و در جانب مستثنى موضوعِ جواز تجارةً عن تراضٍ است و چنين تجارتى اكل مال مردم به سبب باطل نيست تا موضوعاً در مستثنى منه داخل باشد، بلكه اكل مال ديگران به سبب حق و از راه معقول و مشروع و عقلايى است، علاوه بر اين، بزرگان تفسير و ادب؛ مثل شيخ طوسى

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 446

در تبيان [929] مرحوم طبرسى در مجمع [930] و زمخشرى در كشاف [931]، تصريح كرده اند كه اين استثنا از نوع منقطع است.

معناى انقطاع اين است كه مابعد إلا ربطى به ماقبل ندارد و جمله مستقلى است كه معناى خود را دارد، آن گاه مفاد صدر يا مستثنى منه اين است كه تملك اموال ديگران به ناحق جايز نيست و مفاد ذيل يا مستثنى اين است كه تجارتِ ناشى از تراضى، سبب مُملّك است و البته بيع فضولى را شامل نيست زيرا ناشى از تراضى نيست. و

مفيد حصر هم نيست تا آن را نفى كند؛ اثبات شى ء هم نفى غير نمى كند. بنابراين آيه از بيان حكم بيع فضولى ساكت است ولى آيات ديگر به عموم يا اطلاق شان بيع فضولى را در بر مى گيرند و مانعى از شمول آن ها وجود ندارد و ما به حكم آن آيات فتوا به صحت بيع فضولى با اجازه مالك مى دهيم.[932]

اشكال مرحوم خوئى: مرحوم آيت الله خوئى به جواب مشهور سه اشكال وارد كرده است:

اشكال اول: استثنا يك قسم بيشتر ندارد و آن متصل است. استثناى منقطع از اغلاط است و معنا ندارد كسى بگويد: «ما رأيتُ عالماً إلا الجاهل » يا بگويد: «ما اتّجرت تجارة فاسدة إلا تجارة صحيحة». اين گونه سخن گفتن از كسانى كه دستى در ادبيات و آيين سخن ورى دارند بعيد است، تا چه رسد به كلام خدا كه به عنوان معجزه نازل شده و عالَم را تا قيامت تحدّى كرده و به مبارزه دعوت فرموده است. با اين وصف چگونه انسان به خود اجازه مى دهد كه بگويد در قرآن غلط و اشتباه وجود دارد؟! در نتيجه استثناى مذكور در آيه از نوع متصل است كه در اشكال بعدى بيشتر توضيح داده خواهد شد.[933]

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 447

پاسخ شارح: ايراد مذكور را قبول نداريم زيرا اولًا ادباى زبان عربى به اجماع، استثنا را به دو قسم متصل و منقطع تقسيم كرده اند و وجود استثناى منقطع را قبول دارند و سخن آقاى خوئى خلاف اتفاق نظر اهل فن است. ثانياً چنين نيست كه همه جا استثناى منقطع خلاف فصاحت باشد بلكه گاه بر لطافت كلام مى افزايد. نمونه هاى متعددى از اين دست در قرآن و متون ديگر آمده است.

از جمله آيه: لا يَسْمَعُونَ فِيهَا لَغْواً وَلَا تَأثِيماً* إِلا قِيلًا سَلَاماً سَلَاماً.[934] در اين آيه قول سلام، موضوعاً از سخن لغو و گناه خارج است. و از جمله آيه: ... مَا لَهُمْ بِهِ مِنْ عِلْمٍ إِلا اتِّبَاعَ الظّنِّ ....[935] در اين آيه نيز ظن موضوعاً از علم خارج است.

اشكال دوم: بر فرض قبول كنيم استثنا دو قسم دارد كه يكى از آن ها منقطع است، امّا باز هم ادعا مى كنيم كه استثناى مذكور در آيه از نوع متصل است نه منقطع.

توضيح: ايشان در باب بيع معاطات مدعى شد «هو الظاهر الموافق للقواعد العربية»؛[936] ولى در مورد بحث ما مى فرمايد قبل از استثنا سه كلمه (اكل، مال و باطل) ذكر شده است كه هيچ كدام صلاحيت ندارند تا مستثنى منه باشند و هيچ توضيحى نداده اند. وى در ادامه مدعى شده است مستثنى منه در تقدير است؛ گويا آيه فرموده است: «لا تأكلوا أموالكم بينكم بسبب من الأسباب» يا «بشى ءٍ من الأسباب» يا «بطريق من الطرق» و كلمه بالباطل را خارج از موضوع حكم و علت آن دانسته است. گويى آيه فرموده است: «فإنّه باطل» و مدعى است كه علت، قائم مقام مستثنى منه شده است. ايشان مى گويد نظير اين مطلب در قرآن آمده است؛ يعنى جزا حذف و علت جايگزين آن شده است، مثل إِن تَكْفُرُوا فَإِنَّ اللهَ غَنِيٌّ عَنكُمْ ...[937] أى «إن تكفروا فلن تضروا الله شيئاً فإنّ الله غنّي ...»

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 448

سپس نتيجه گرفته است كه استثنا در آيه از نوع متصل است، زيرا «شي ء من الأسباب» يا «سبب من الأسباب» تجارت ناشى از تراضى را هم در بر مى گيرد، تجارت بدون تراضىِ سابق را هم

در برمى گيرد؛ تمام اين ها موضوعاً داخل در مستثنى منه اند و اكل مال غير، بسببٍ من الاسباب هستند. آن گاه ايشان در ناحيه مستثنى، تنها تجارت از روى تراضى را خارج نموده است و يقيناً استثناى كذايى مفيد حصر است؛ يعنى منحصراً تجارت ناشى از تراضى، صحيح و مشروع است و مفهوم حصر كلام اين است كه تجارتى كه ناشى از تراضى نباشد صحيح نيست و بيع فضولى را ابطال مى كند.[938]

پاسخ شارح: اگرچه بر اساس مقتضاى قواعد عربيت، اصل در استثنا متصل بودن، و حمل آن بر منقطع خلاف اصل و خلاف ظاهر است ولى در مورد آيه، حمل استثنا بر متصل، بيشتر خلاف اصل و ظاهر است؛ زيرا اوّلًا مستلزم حذف و تقدير مستثنى منه است و «الأصل عدم التقدير»؛ ثانياً مستلزم اين است كه بِالْباطِل از دايره موضوع نهى يعنى لا تَأكُلُوا خارج و به منزله علت حكم باشد. امّا اين نيز خلاف متفاهم عرفى است و ظاهر كلام اين است كه موضوع يا متعلق نهى «اكل مال به سبب باطل» است نه مطلق اكل مال به هر سببى از اسباب و به هر طريقى از طرق. افزون بر اين، لفظ بِالْباطِل ظهور در عليت ندارد وگرنه مى فرمود: «لأنّه باطل» يا «فإنّه باطل». البته اشعار به عليت دارد امّا اين به تنهايى كافى نيست؛ ثالثاً دامنه اكل مال ديگران به سببى از اسباب، خيلى گسترده و وسيع است و شامل اسباب نامشروع، مانند غصب و سرقت و قمار و اسباب مشروع، همچون هبه، وقف، وصيت، صلح، تجارت ناشى از تراضى هم مى شود. امّا در آيه تنها تجارت از روى تراضى استثنا شده و بقيه اسبابِ مشروع و صحيحِ اكل

و تصرف استثنا نشده است. ناگزير بايد حصر را اضافى بگيريم نه حقيقى. امّا اين نيز خلاف ظاهر است. خلاصه اين كه حمل استثنا بر متصل بودن پذيرفتنى نيست.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 449

اشكال سوم: بر فرض كه قبول كنيم استثنا در آيه از نوع منقطع است و مفيد حصر نيست بلكه بر حسب ظاهر خطاب، صدر آيه از اكل مال به سبب هاى باطل نهى مى كند، ذيل آيه تجارت ناشى از تراضى را مشروع مى داند و قسم ثالثى هم به نام بيع فضولى وجود دارد كه نه عرفاً از اسباب باطله است تا در صدر آيه داخل باشد و نه از مصاديق تجارت ناشى از تراضى است تا در ذيل آيه داخل باشد. على الظاهر آيه از اين نظر اهمال يا اجمال دارد و متعرض حكم آن نيست، ولى به قرينه مقاميه مى توان ثابت كرد كه از آيه، حصر فهميده مى شود، و آن مقام تحديد و اعطاى ضابطه است.

خداوند در اين آيه در مقام بيان اسباب مشروع و صحيح معاملات و تميز آن ها از اسباب فاسد است و در چنين مقامى اهمال روا نيست؛ زيرا موجب اخلال به غرض متكلم است. بنابراين مفاد آيه اين است كه تنها تجارت ناشى از تراضى، صحيح و مشروع و مجوّز اكل است؛ در نتيجه، تجارت فضولى باطل و نامشروع است زيرا در حصر مزبور نيست.[939]

پاسخ شارح: غير از تجارت از روى تراضى، اسباب صحيح و مشروع ديگرى هم وجود دارد كه مجوّز اكل و تصرف هستند؛ مثل هبه، جعاله، وقف، وصيت، سبق و رمايه. بر اين اساس اگر آيه در مقام اعطاى ضابطه، خصوص تجارت ناشى از تراضى را صحيح

بداند بايد غير تجارت عن تراضٍ (موارد فوق) و تجارت لا عن تراضً (بيع فضولى) خارج شوند؛ در حالى كه موارد فوق، به يقين، صحيح و مشروع اند. پس، از قرينه مقام هم نمى توان حصر را به دست آورد و اگر ادعا شود كه تمام اين موارد از آيه استثنا شده اند، مستلزم تخصيص كثير است. اگر گفته شود آيه از بيان حال آن ها ساكت است خلاف مقام بيان و اعطاى ضابطه و خلاف بيان حد و مرزِ سببِ صحيح از فاسد است، گفتنى است حدّ بايد جامع و مانع باشد. بنابراين اشكال سوم هم وارد نيست.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 450

البته راه ديگرى كه خالى از اشكال است براى بيان ضابطه وجود دارد و در ادامه بحث به آن اشاره خواهد شد.

بيان دوم: مفهوم وصف آيه: بيان دوم استدلال به مفهوم وصف آيه است كه تجارت را به عن تراض قيد كرده است.

توضيح: وصف مذكور دليل انحصار حكمِ جواز و مشروعيت به مورد وصف است وگرنه ذكر وصف لغو مى بود، آن گاه مفهوم وصف كلام اين است كه تجارتى كه ناشى از تراضى نباشد جايز و مشروع نيست.

بيع فضولى از همين نوع است، پس صحيح نيست.

پاسخ شيخ. شيخ اعظم سه پاسخ به اين بيان داده است:

1. وصف مفهوم ندارد و حداكثر بر نفى شخصِ حكم، از غير مورد وصف دلالت دارد. مفهوم داشتن به معناى انتفاى سنخ حكم است نه شخص آن.

2. بر فرض كه وصف داراى مفهوم باشد، امّا مخصوص صفتى است كه اگر مفيد حصر نباشد و بر مفهوم دلالت نكند فايده ديگرى ندارد و لغو است، لغو هم از شأن حكيم به دور است. در مورد

آيه، شايان ذكر است كه قيد عن تراض وصف غالبى است و صرفاً براى بيان حال غالب افراد تجارت ذكر شده است. معمولًا همه تجارت ها ميان مالك هاى اصلى صورت مى گيرد و طبعاً ناشى از تراضى طرفين است ولى هرگز حكم جواز و مشروعيت، مخصوص مورد وصف نيست بلكه در مورد فرد نادر هم مى تواند باشد. پس بدون مفهوم داشتن هم وصف لغو نيست و فايده دارد، نظير آيه ... وَرَبَائِبُكُمُ الّتِي فِي حُجُورِكُم ...[940] كه وصف الّتى في حُجُورِكُم وصف غالبى است و صرفاً در مقام بيان، اين مطلب است كه غالب ربيبه ها در دامان شوهر جديد بزرگ مى شوند و در مقام بيان، حكم حرمت ازدواج مخصوص ربيبه هاى كذايى نيست.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 451

3. بر فرض كه وصف داراى مفهوم باشد و غالبى هم نباشد ولى همه اين ها در صورتى است كه عن تراضٍ صفت براى تجارةً باشد، ولى احتمال دارد خبر بعد از خبر براى تكون باشد كه در اين صورت موضوعاً از باب جمله وصفيه و مفهوم وصف خارج مى شود؛ بنابراين بيان دوم نيز ناتمام است.[941]

پاسخ مرحوم خوئى: مرحوم آقاى خوئى دو اشكال به اين پاسخ وارد كرده است كه در اين جا اشكالى كه مهم تر است به طور خلاصه تبيين مى شود: بر فرض كه وصف داراى مفهوم نباشد ولى در خصوصِ مورد آيه به قرينه مقايسه، داراى مفهوم است و بر انتفاى حكم از غير مورد وصف دلالت مى كند.

توضيح: آيه در مقام اعطاى ضابطه كلى براى اسباب صحيح و مشروع و تمييز آن، از اسباب فاسد و نامشروعِ تصرف در اموال ديگران است و فرموده است: تجارتى كه عن تراضٍ باشد مجوز و سبب

اكل و تصرف است. قانون تحديد و القاى ضابطه اين است كه مانع و جامع باشد و اهمال و اجمال نداشته باشد، بر اين اساس قيد عن تراض خصوصيت دارد و دخيل است وگرنه در مقام تحديد ذكر نمى شد. حال كه دخيل است پس تجارتى كه عن تراض نيست مجوز اكل نخواهد بود. بيع فضولى همين گونه است، پس مشروعيت ندارد. بنابراين آيه به مفهوم وصف بر نفى مشروعيت از بيع فضولى دلالت دارد. نكته قابل ذكر اين كه وقتى به قرينه مقاميه مفيد حصر شد عن تراض چه حقيقه صفت براى «تجارت» باشد، چه خبر دوم براى «تكونَ»، تجارتى را كه ناشى از تراضى نباشد نفى مى كند.[942]

پاسخ شارح: در بيان ايشان تجارةً عن تراضٍ موضوعيت دارد و با مقام اعطاى ضابطه متناسب نيست؛ زيرا اگر مفاد آيه اين بود كه تجارت بدون تراضى سبب اكل نيست و تجارت عن تراضٍ سبب اكل است مى توان گفت بيع فضولى خارج است و

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 452

آيه به مفهومش متعرض اين نكته نشده است، نه اين كه آن را مسكوت گذاشته باشد. يا اگر مفاد آيه تنها جمله اخير و ذيل آيه بود و آيه ضابطه سبب مشروع را تجارت ناشى از تراضى مى دانست باز هم مى توان گفت بيع فضولى خارج است. امّا مفاد كل آيه صدراً و ذيلًا- كه در مقام اعطاى ضابطه و تمييز اسباب صحيح از اسباب فاسد اكل مال مردم است- بسيار وسيع تر از محدوده تجارت است و صدر آيه با آوردن كلمه بالباطل [943] مفادش اين است كه تصرف در مال ديگران به هر سببِ باطل و ناحق و نامشروع، همچون تجارت باطل يا قمار

و ... جايز نيست. ذيل آيه هم كه ضابطه اسباب صحيح اكل را بيان مى كند تنها روى تجارةً عن تراض تكيه كرده و متعرض ساير اسباب مشروع، مثل وقف، وصيت، هبه و اباحه تصرف نشده است؛ پس اهمال دارد و با مقام ضابطه مناسب نيست.

يك روش بهترى وجود دارد تا هم مقام اعطاى ضابطه محفوظ باشد كه ظاهر آيه است و هم جامع و مانع باشد. اين روش در كلام امام راحل آمده است. حضرت امام مى فرمايد: متفاهم عرفى از صدر آيه اين است كه «اكل مال به باطل» موضوعيت دارد و تصرف در مال مردم به هر سببِ باطل و نامشروعى جايز نيست آنچه با صدر آيه متناسب است، اين است كه مراد از ذيل هم قضيه كليه باشد؛ يعنى تصرف در مال مردم به هر سببِ حق و مشروعى جايز است؛ خواه تجارت ناشى از تراضى باشد يا ناشى از غير تراضى. و اگر تجارةً عن تراض ذكر شده است از اين باب است كه غالباً سبب اكل مال مردم، تجارت و معامله است و غالباً هم بين مالك هاست و ناشى از تراضى است وگرنه موضوعيت ندارد و مصداق بارز در اعلاى اكل به سبب حق و از راه مشروع است.[944]

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 453

با توجه به مطالب فوق، مفاد صدر اين است كه اكل مال مردم از هر طريق و راه باطلى جايز نيست و مفاد ذيل اين است كه تصرف در مال مردم به هر سبب حقى جايز است. اين ضابطه جامع و مانع است و همه سبب هاى مشروع را در برمى گيرد و داراى اهمال نيست. البته سبب حق و

صحيح و سبب باطل و نامشروع را بيان نكرده و در واقع اين نكته را مفروض و مفروغ عنه گرفته است.

ديگر اين كه عمومات و مطلقات تأييد مى كند بيع فضولى با اجازه مالك سبب صحيح اكل است؛ بنابراين مشمول ذيل آيه است و داراى اهمال نيست و مشكلِ متناسب نبودن با مقام ضابطه را ندارد. از نظر عرف هم مناط حق بودن، تجارت مورد رضايت مالك است و ميان سابق بودن رضايت يا مقارن يا لاحق بودن آن تفاوتى نيست. از نظر امام راحل بين متصل بودن يا منقطع بودن استثنا و منصوب يا مرفوع بودن كلمه «تجارت» و صفت يا خبر بعد از خبر بودن كلمه «عن تراض» تفاوتى وجود ندارد. بنابراين آيه دليل بر بطلان تجارت فضولى نيست، بلكه دليل بر صحت آن است.[945]

جواب مرحوم خوئى: خطاب آيه به مالكان اموال است [946] و به آن ها مى گويد بايد تجارتتان همراه با تراضى باشد نه اين كه خطاب به فضولى و غير مالك باشد. نسبت به مالك ها بيع فضولى از ابتدا، تجارت مالك محسوب نمى شود بلكه پس از اجازه مالك اصلى تجارت مالك به حساب مى آيد. و اجازه هم قطعاً مقرون به رضايت است؛ پس قبل از اجازه، يك تجارت صورىِ ظاهرىِ انشايىِ محض است كه اثرى ندارد، امّا پس از اجازه، تجارت واقعى و مؤثر مى گردد. پس از آن هم تجارت «عن تراضٍ منكم أى من المالكين» است و مشمول ذيل آيه است. بنابراين به حكم آيه، بيع فضولى قبل از اجازه باطل است يعنى اثرى بر آن مترتب نيست، پس از اجازه، صحيح و مؤثر است ولى

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 454

تجارت فضولى نيست، تجارت مالكان

است و مهم همين است.[947]

نظريه امام راحل (قدس سره): از منظر امام راحل اين راه نيز ناتمام است؛ زيرا پس از اجازه حقيقه بر تجارت مزبور، تجارت خود مالك ها نيست بلكه تجارت فضولى است كه مالك آن را اجازه داده است. اين تجارت به منزله تجارت خود او است و با توسع و تجوّز، عنوان تجارت مالك بر آن صدق مى كند؛ بنابراين ادعاى تجارت خود مالك بودن، بعد الاجازه تسامحى است. البته لزومى ندارد عنوان تجارت خود مالك بر آن صدق كند، بلكه كافى است تجارت بر مال مالك با رضايت او باشد؛ خواه با رضاى سابق باشد، خواه با رضاى لاحق كه عرفاً كفايت مى كند.[948] امام راحل نظير اين مطلب را قبلًا در اطلاقات و عمومات فرمودند كه أوفوا بالعقود به معناى «أوفوا بعقودكم» نيست بلكه به معناى عقودى است كه بر مال شما انشا شده است؛ چه خودتان انشاء كرده باشيد، چه فضولى انشا كرده و شما اجازه داده و امضا كرده باشيد. بنابراين بهترين جواب از آيه همان است كه از امام راحل نقل شد.

دليل دوم: سنّت
اشاره

براى بطلان بيع فضولى به چند روايت استناد شده است:

1. روايت مستفيض نبوى (ص)

اين روايت از طريق خاصّه و عامّه نقل شده است. از طريق عامه در سنن بيهقى در سه جا چنين آمده است كه رسول خدا (ص) در جواب حكيم بن جزام فرمود:

«لا بيع ما ليس عندك».[949]

از طريق خاصه هم دو روايت در وسائل الشيعه [950] و دو روايت در

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 455

مستدرك [951] نقل شده كه رسول خدا (ص) بيع ما ليس عند البائع را نهى كرده است. از اين رو روايت نبوى، خبر واحد مستفيض است؛ از سه روايت متجاوز است ولى متواتر هم نيست.

شيوه استدلال: نهى رسول خدا (ص) از چنين بيعى از نوع نهى مولوىِ تعبدى نيست تا فقط دلالت بر حرمت تكليفىِ چنان بيعى كند، بلكه نهى ارشادىِ وضعى است و اشاره به بطلان آن دارد، زيرا از نظر قواعد اصولى هرگاه نهى به ذات معامله اى تعلّق گرفت ارشاد به فساد است. اصل در نهى از معاملات همين است و مولوىِ تعبدى بودن، نيازمند دليل خاص است؛ مثل نهى از بيع در وقت ندا براى نماز جمعه.

و قطعاً ظاهر عبارت «ما ليس عندك » مقصود نظر نيست، يعنى منظور اين نيست كه بايع نبايد متاعى را كه نزدش نيست بفروشد؛ زيرا وجود مال در نزد بايع موضوعيت ندارد و شرط صحت يا لزوم معامله نيست بلكه مالك مى تواند مال خود را در هرجا كه باشد به ديگرى بفروشد. بنابراين تعبير فوق، يا كنايه از عدم تملك است؛ يعنى متاعى را كه مالك نيستى نبايد بفروشى، و يا كنايه از عدم تسلط بايع بر تسليم است؛ يعنى متاعى را كه نمى توانى به مشترى تحويل دهى نبايد بفروشى.

در اين جا وجه عدم تسلّط، عدم تملك است؛ يعنى چون ملك تو نيست تسلّط بر تسليم ندارى؛ يعنى لازم را ذكر نموده و ملزوم (عدم تملك را) اراده نموده است. خلاصه اين كه مفاد حديث مى گويد بيع مالى كه مالك آن نيستى باطل است و بايع فضولى هم مالك مبيع نيست پس بيع او باطل است. مطلوب مستدل نيز همين است.

نقد دليل: جواب هاى چندى در نقد حديث نبوى وجود دارد:

الف) ضعف سند: اولًا طريق عامه براى ما اعتبارى ندارد و توثيق آنان نزد ما حجت نيست؛ ثانياً در طريق خاصه هم دو روايتى كه از وسائل الشيعه نقل شده به سبب وجود

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 456

نام سليمان بن صالح در روايت دوم و شعيب در روايت پنجم مجهول الحال اند پس ضعيف السندند. دو روايت مستدرك الوسائل نيز از عوالى اللآلى نقل شده كه صاحب آن و كتابش مورد طعن است، بنابراين روايت ضعيف السند است و قابل استناد نيست. شهرت عملى هم ندارد تا ضعف آن را جبران كند؛ زيرا مشهور از اين روايت اعراض كرده اند و بيع فضولى را صحيح دانسته اند، يا آن را بر غير بيع فضولى حمل كرده اند كه مى شود بيع مالى ولو با وجود اين كه متاع، ملك مالك است قدرت بر تسليم نخواهد داشت، مثل فروش پرنده اى كه در حال پرواز است و مال كسى نيست، ماهى دريا، عبد آبق و .... قدرت بر تسليم شرط صحت است، علاوه بر اين كه شهرت عملى ضعف سند را جبران نمى كند.

ب) ماء موصول در حديث، عام است و متاع كلى را هم كه نزد بايع نيست و فعلًا وجود خارجى ندارد شامل مى شود. مفاد حديث اين است

كه بيع كلى در ذمه هم باطل است در حالى كه برابر روايات صحيحه از جمله صحيحه عبدالرحمن بن حجاج [952] و به اجماع فقهاى اماميه، بيع كلى چه به صورت حالّ و چه به صورت سلَم صحيح است. روايت نبوى چون مخالف اجماع اماميه و روايات معتبر اماميه است بر فرض پذيرش سند آن، ناچاريم حمل بر تقيه كنيم زيرا با مذهب عامه موافق است و براى بيان حكم واقعى نيست تا صلاحيت استناد داشته باشد.

شيخ اعظم در مقام نقد استدلال به حديث نبوى فرموده

: «الظاهر من الموصول هي العين الشخصية للإجماع والنصّ على جواز بيع الكلّي»[953]

ولى اين هم توجيه است وگرنه ظاهر حديث و متفاهم عرفى نيست. مورد حديث هم كه حكيم بن حزام قبلًا كالاى بازرگانان را مى فروخت و بعد خريدارى مى كرد و تحويل مى داد ... دليل بر اين نيست كه متاع مورد معامله عين شخصى باشد، بلكه ظاهراً حكيم دلال بوده است و قبلًا با

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 457

كاسب ها معامله مى كرد، بعد خريدارى مى كرد و تحويل مى داد و با «كلى فروختن متاع» سازگارى دارد. علاوه بر اين فرض كه مورد سؤال حكيم از عين مشخص باشد ولى ملاك، پاسخ پيامبر (ص) است. پاسخ پيامبر كلى است و به صورت كبراى كلى فرموده است: «لا تبع ما ليس عندك ».[954]

ج) بر فرض كه منظور، عين شخصى باشد ولى ظاهر روايت اين است كه حكيم بن حزام متاع ديگرى را قبل از آن كه مالك شود براى خودش مى فروخت سپس خريدارى مى كرد و تحويل مى داد نه اين كه براى مالك اصلى بفروشد و از نوع بيع فضولىِ مورد بحث باشد، و صد البته بيع پيش گفته در حديث،

از نظر فقه اماميه باطل است زيرا غررى است و معلوم نيست مالك اصلى به او بفروشد تا او بتواند به مشترى تسليم كند. ناگفته نماند كه بيع غررى باطل است؛ البته به صورت مقاوله مانعى ندارد ولى به صورت منجّز، قبل از اين كه مالك شود، باطل است. بنابراين روايت از مورد بحث ما اجنبى است بر فرض دليل بر بطلان بيع فضولى باشد مربوط به مسأله سوم از مسائل فضولى، يعنى «بيع لنفسه» است، در صورتى كه بحث ما فعلًا درباره بيع فضولى براى مالك اصلى است.

د) بر فرض كه حديث بر بطلان مطلق فضولى دلالت كند ولى مفادش اين است كه بيع به صورت منجّز و براى بايع واقع نمى شود كه با وقوع بيع براى مالك، اجازه بعدىِ مالك اصلى منافاتى ندارد، مخصوصاً روايات صحت بيع فضولى براى مالك اصلى- مثل صحيحه محمد بن قيس- صريحاً بر صحت دلالت مى كنند و اطلاق روايت نبوى را- يا به فرض عدم لحوق اجازه، يا به فرض بيع فضولى براى خودش نه براى مالك اصلى- تقييد مى كنند. خلاصه اين كه روايت نبوى قابل استناد نيست و بر فرض وجود تعارض، باز هم جواز بيع فضولى رحجان دارد زيرا با عمومات و مطلقات قرآنى، يعنى

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 458

أوْفُوا بِالْعُقُودِ، أحَلَّ اللهُ البَيْعَ و ... موافق است.

ه-) بعيد نيست «ما ليس عندك » كنايه از عدم قدرت بر تسليم باشد؛ يعنى مالى را كه نمى توانى به مشترى تسليم كنى نبايد بفروشى و اين بيع باطل است؛ زيرا قدرت بر تسليم، شرط معامله است. اگر نهى به خاطر اين باشد باز هم از مورد بحث ما (بيع فضولى) اجنبى است زيرا ميان

عدم قدرت بر تسليم و عدم تملك عين يا فضولى بودن بايع، عموم من وجه است؛ اين گونه كه گاهى نه قدرت بر تسليم دارد و نه مالك است؛ گاهى، هم قدرت دارد و هم مالك است؛ گاهى قدرت بر تسليم ندارد ولى مالك است؛ و گاهى مالك نيست ولى قدرت بر تسليم دارد و مال غير در اختيار او است.

در اين جا مدعا بطلان بيع فضولى به عنوان بيع فضولى و عدم تملك است- چه قدرت بر تسليم باشد چه نباشد- ولى دليل، دلالت دارد بر بطلان بيعى كه تسليم در آن غير مقدور است چه مالك باشد چه نباشد. بنابراين ميان دليل و مدعا عموم من وجه است و چنين دليلى براى چنان مدعايى سودمند نيست؛ حتى احتمال مطلب فوق، كافى است تا حديث را از قابليت استدلال ساقط كند، زيرا «إذا جاء الاحتمال بطل الاستدلال».

2. روايت ديگر نبوى (ص)

رسول گرامى اسلام مى فرمايد:

«لا طلاق إلا فيما تملك، ولا عتق إلا فيما تملك، ولا بيع إلا فيما تملك».[955]

استدلال به اين نبوى از دو نظر بهتر از استدلال به نبوى قبلى است: 1. با توجه به عبارت «لا تبع» در حديث قبلى، گرچه نهى از خود معامله ظهور در ارشادىِ وضعى دارد ولى احتمال دارد كه مولوى تعبدى باشد و صرفاً بر حرمت تكليفى دلالت كند نه فساد وضعى، امّا در اين نبوى، عبارت «لا بيع» آمده است كه ظهور در نفى جنس دارد و به احتمالى، مقصود نفى حقيقى خود جنس است؛ يعنى بيع مالى كه ملك بايع نيست در

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 459

واقع اصلًا بيع نيست و وقتى بيع نبود طبعاً احكام آن را هم نخواهد داشت. به احتمال ديگر،

مقصود نفى ادعايى جنس است؛ يعنى در حقيقت نفى تمام آثار بيع مورد نظر است و اگر هيچ اثرى ندارد گويا بيع نيست. و به ديگر احتمال، مقصود نفى خصوص اثر بارز بيع (صحت) است كه در هر صورت بر نفى صحت دلالت مى كند.

2. در نبوى قبل عبارت «ما ليس عندك » وجود دارد و حداكثر كنايه از نفى ملك است. ولى به احتمال قوى منظور از آن؛ مالى است كه ملك بايع است امّا قدرت بر تسليم ندارد. از اين نظر است كه بيع اشكال دارد نه از فضولى بودن بايع و عدم ملكيت متاع؛ ولى در اين نبوى عبارت «فيما يملك » وجود دارد كه صريح در مالك بودن مبيع است و اراده عدم تسلط بر تسليم خلاف ظاهر است. البته احتمال دارد به صورت فعل مجهول باشد، يعنى چيزى كه مملوك واقع نمى شود و قابل تملك نيست، مثل خمر و خنزير كه در اين صورت از مورد بحث ما بيگانه مى گردد. امّا اين احتمال هم ضعيف است زيرا در روايات بعدى به صورت فعل معلوم به كار رفته است. به هر رو «فيما يملك» را به صورت فعل معلوم ملاحظه مى كنيم.

شيوه استدلال: حديث با «لا» و «الا» مفيد حصر است؛ يعنى منحصراً بيع «ما يملك» بيع است و صحيح. مفهوم حصر اين است كه بيع «ما لا يملك» اصلًا بيع نيست يا صحيح نيست. مقصود مستدل نيز همين است.

نقد دليل: اوّلًا سند آن ضعيف است زيرا طبق نقل مرحوم حاجى نورى از عوالى اللآلى خود كتاب و نويسنده اش مورد طعن و قدح است؛ ثانياً از نظر دلالت هم مفاد حديث بيانگر اين است كه بيع براى خود بايع واقع

نمى شود نه اين كه براى مالك اصلى با اجازه بعدى هم واقع نشود. بنابراين حديث مال مسأله سوم از مسائل فضولى است؛ ثالثاً اگر فرض كنيم كه حديث از اين نظر اطلاق دارد و دلالت مى كند بر عدم وقوع بيع «ما لا يملك» نه براى فضولى و نه براى مالك اصلى حتى پس از اجازه، ولى روايات صحت بيع فضولى و وقوع آن براى مالك با اجازه بعدى- مثل صحيحه محمد بن قيس

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 460

- مقيد و مخصوص وقوع بيع براى مالك اصلى است و اطلاق اين نبوى را تقييد مى كند. به همين دليل، روايت حمل مى شود بر فرض عدم لحوق اجازه يا فرض وقوع بيع براى فضولى؛ رابعاً اگرچه فرض كنيم دو روايت مزبور متعارضان هستند امّا باز هم روايات صحت، مقدم است؛ زيرا موافق عمومات و مطلقات قرآنى هستند و روايات بطلان و منع، مخالفِ ظواهر كتاب است و به عبارتى اصلًا حجيت ندارند و بر فرض كه حجت باشند، ولى مرجوح اند و روايات موافق، راجح.

خلاصه اين كه فقيه نمى تواند به اين حديث نبوى استدلال كند.

3. صحيحه صفار از حضرت عسكرى (ع)

مردى چند قطعه ملك در قريه اى داشت و آماده سفر حج بود و فرصت نداشت به آن جا برود و حدودش را معين كند لذا به صورت كلى تمام املاك قريه را- كه قسمتى از آن مال ديگران بود- فروخت. آيا چنين معامله اى صحيح است؟ حضرت عسكرى (ع) در جواب مرقوم فرمود:

«لا يجوز بيع ما ليس يملك، وقد وجب الشراء من البايع على ما يملك».[956]

مرحوم صاحب حدائق به اين حديث استدلال كرده و فرموده است: «لا يجوز» فرياد مى زند كه اين معامله حرام و نامشروع است، نه اين كه

جايز و موقوف به اجازه مالك باشد. هيچ وجهى براى تحريم وجود ندارد جز اين كه بايع، مالك مبيع نيست و بدون اذن مالك نقل و انتقال درست نيست. پس اين روايت دليل منع و بطلان بيع فضولى است.[957] معامله فقط نسبت به مقدارى كه ملك خود او است واجب و ثابت است.

نقد دليل: به اين روايت، از نظر سند اشكالى وارد نيست و مشايخ ثلاث به سند معتبر آن را نقل كرده اند؛ ولى از نظر دلالت اشكال دارد؛ زيرا اوّلًا به قرينه جمله بعدى

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 461

- كه تعبير به «وجب» دارد و بر لزوم بيع دلالت مى كند- مقصود از «لا يجوز ...» اين است كه بيع براى بايع نحو لزوم واقع نمى شود و با وقوع به نحو جواز و تزلزل براى مالك اصلى و موقوف بودن بر اجازه او منافاتى ندارد. قرينه اين مطلب تعبير «وجب الشراء» است كه نسبت به ما يملك خود بايع، حكم به وجوب و لزوم بيع كرده است. به قرينه مقابله نيز مقصود از «لا يجوز» نفى نفوذ بر وجه لزوم است. عبارت «لا يجوز» به فراوانى، در عدم نفوذ استعمال شده است؛ ثانياً بر فرض كه مقصود روايت، نفى صحت و مشروعيت باشد و دلالت بر بطلان بيع فضولى كند ولى با اطلاقى كه دارد وقوع بيع براى مالك اصلى را نفى مى كند امّا روايات صحت، ويژه وقوع بيع براى مالك با اجازه مالك است و موجب تقييد مى شود؛ ثالثاً بر فرضِ وجود تعارض بين اين دو دسته از روايات، روايات صحت تقدم دارند. وجه تقدم در حديث قبلى گذشت.

4. صحيحه محمد بن قاسم بن فضل از امام هفتم (ع)

در روايت آمده است:

عن رجل اشترى

من امرأه من آل فلان بعض قطائعهم وكتب عليها كتاباً بأنّها قد قبضت المال ولم تقبضه، فيعطيها المال أم يمنعها؟ قال: «قل له: ليمنعها أشدّ المنع فإنّها باعته ما لم تملكه».[958]

محل شاهد در تعليل ذيل است كه دليل منع را مالك نبودن بايع و فضولى بودن بيع دانسته است. به همين رو بر اساس حكم «العلّه تعمّم»، بيع فضولى كلًا باطل است.

نقد دليل: در روايت، سؤال از اصل بيع نيست بلكه سؤال از اعطاى ثمن به بايع فضولى (زن) است كه امام در پاسخ مى فرمايد: حق ندارد ثمن را به او بدهد بلكه شديداً بايد ممانعت كند. اين سخن امام كاملًا مطابق قواعد است زيرا در بيع فضولى قبض و اقباض حرام است. ديگر اين كه امام در مقام تعليل نفرمود اصل معامله باطل

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 462

است، بلكه فرمود معامله فضولى است. اگر معامله باطل بود تعليل به آن اولى بود؛ زيرا با وجود تعليل به امر ذاتى يا امر در رتبه متقدم، نوبت به تعليل به امر عرضى يا متأخر نمى رسد. بنابراين سؤال درباره پرداخت ثمن است و جواب هم منع از آن است؛ تعليل هم با منع ثمن كاملًا مناسب است ولى هرگز دلالت بر بطلان فضولى نمى كند و بر فرض دلالت، باز هم روايات صحت تقدم دارند.

5. مكاتبه حميرى از حضرت ولى عصر

در اين روايت آمده است:

«الضيعة لا يجوز ابتياعها إلا عن مالكها أو بأمره أو رضا منه».[959]

شيوه استدلال: امام، جواز ابتياع ضيعه (مزرعه، باغ، ملك) را در خريدن از مالك آن يا خريد به امر مالك (از وكيل وى) و يا خريد با رضايت مالك منحصر كرده است. ظاهر حديث، اين است كه نفس ابتياع-

حتى انشاى صيغه معامله- بايد با رضاى مالك باشد. مفهوم حصر اين است كه اگر هيچ كدام از سه گزينه نبود ابتياع جايز نيست و متفاهم عرفى از عدم جواز، عدم مشروعيت و بطلان معامله است و ترديدى نيست كه معامله فضولى در اين مفهوم داخل است؛ پس جايز نيست و مشروعيت ندارد.

نقد دليل: اوّلًا اين روايت مرسله است و حجيت ندارد؛ ثانياً در مواردى كه معامله معصيت خداست، «لا يجوز» به معناى بطلان از اساس است. ولى در مثل مورد بحث ما (معامله فضولى) تنها معصيت مالك شده است و دليل بر بطلان از اساس نيست و با نتيجه گرفتن عدم نفوذ و تأثير فعلى از حديث سازگارى دارد. يعنى معامله فضولى مثل معاملات ديگر نيست كه از اول صحيح و نافذ باشد ولى با نافذ و مؤثر بودن به سبب اجازه مالك منافاتى ندارد؛ ثالثاً مقصود از ابتياع در مورد حديث، مجرّد انشاى صيغه نيست بلكه مقصود، ابتياع واقعى است كه آن هم از مالك و با اجازه مالك است و

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 463

مانعى ندارد. پس «ابتياع واقعى» از فضولى نافذ نيست نه اين كه انشاى بيع و شراء هم جايز نباشد.

رابعاً در روايت قيد نشده است كه رضاى مالك، سابق بر عقد يا مقارن با آن باشد. روايت از اين نظر اطلاق دارد و با رضاى لاحق هم مى سازد[960] بنابراين نه تنها دليل بر بطلان نيست بلكه دليل بر صحت بيع فضولى با اجازه مالك است؛ خامساً بر فرض كه روايت، بر منع و بطلان دلالت كند ولى اطلاقش معامله براى خود فضولى و فرض عدم لحوق اجازه را هم در بر مى گيرد.

گفتنى است روايات صحت از اين نظر مقيد به لحوق اجازه است و مقدم مى باشند. سادساً اگر بر فرض، تعارض يا تساقط كنند نوبت به مطلقات صحت مى رسد. يا اگر روايات منع چون مخالف ظواهر كتاب است حجيت نداشته باشند جاى اخذ به روايات صحت است. و يا از باب ترجيح موافق كتاب بر مخالف، روايات صحت تقدم داشته باشند. به هر حال روايت فوق، دليل بر منع و بطلان بيع فضولى نيست.

6. صحيحه محمد بن مسلم از امام باقر (ع)

قال: سأله رجل من أهل النيل عن أرض اشتراها بفم النيل، وأهل الأرض يقولون: هى أرضهم، وأهل الأسياف يقولون: هى أرضنا؟ فقال (ع):

«لا تشترها إلا برضا أهلها».[961]

شيوه استدلال به اين حديث همانند شيوه استدلال به مكاتبه حميرى است و پاسخ ما نيز همان است به جز اشكال سندى كه در مكاتبه بود و در صحيحه نيست.

غير از روايات پيش گفته روايات ديگرى هم مورد استدلال واقع شده است؛ از جمله روايت شراء سرقت [962] و خيانت كه شيوه استدلال به آن ها و نقدشان از شيوه

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 464

استدلال و نقد روايات پيشين دانسته مى شود و نيازى به بازگويى نيست.

بررسى نسبت اخبار صحت با اخبار منع

در پايان بحث درباره روايات بيع فضولى، شايسته است نسبتِ دو دسته روايت را بررسى كنيم: در اين باره سه نظريه وجود دارد: يكى نظر شيخ اعظم [963] است كه تاكنون ذكر شد. شيخ قائل است بين دو دسته روايت نسبت عام و خاص يا مطلق و مقيد وجود دارد. نظر امام راحل [964] و مرحوم آقاى خوئى [965] نيز همين است.

نظريه دوم، نظر محقق نائينى است. وى دو دسته روايت را متباين دانسته است.

با اين توضيح: بيع فضولىِ مالِ مردم براى خود فضولى قطعاً باطل است و جاى توهّم صحت نيست تا رواياتِ منع شامل اين صورت شود و بر بطلان دلالت كند. و نيز بيع فضولى براى مالك اصلى، بدون اجازه مالك هم قطعاً باطل است و توهّم صحتِ آن روا نيست و روايات منع، آن ها را در بر نمى گيرد. بنابراين مورد روايات منع هم بيع براى مالك با لحوق اجازه است كه توهّم صحت رواست و روايات بر بطلان دلالت دارد. روايات صحت هم براى همين فرض است و بر صحت دلالت دارند؛ بنابراين تباين كلى دارند، و نفى و اثبات هستند كه جاى تعارض است نه تقييد و تخصيص.[966]

نقد نظريّه نائينى: حمل روايات منع بر خصوصِ فرض بيع براى مالك با لحوق اجازه و اخراج دو فرض ديگر، در صورتى پذيرفتنى است كه بيع فضولى براى خودش، بدون اجازه مالك مرسوم و متعارف نباشد و توهّم صحت به جا نباشد در حالى كه در خارج، چنين چيزى شايع است و افراد فاسق و فاجر و جاهل و بى مبالات به امر دين، اموال مسروقه و مغصوبه و مال حاصل از ربا و اختلاس و خيانت و قمار و غيره را مثل

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 465

مال خود مى دانند و براى خود مى فروشند و منتظر اجازه مالك هم نمى مانند؛ بنابراين مانعى ندارد روايات منع به اطلاقش، بيع لنفسه را هم در بر بگيرد و بيع بدون اجازه بعدى را هم شامل شود و اعم از روايات جواز باشد. بر فرض تباين و تعارض هم قبلًا بيان كرديم كه روايات جواز، مقدم هستند. زيرا راجح يا حجت فعلى اند.

نظريه سوم، نظريه

مرحوم ايروانى است. وى نسبت ميان دو دسته روايت را عموم و خصوص من وجه مى داند و مى گويد روايات منع از يك نظر اخص است و بيع فضولىِ لنفسه را در بر مى گيرد و از نظر ديگر (بود و نبود اجازه بعدى) اعم است. روايات جواز از يك نظر (فرض لحوق اجازه) اخص است و از نظر ديگر (لنفسه بودن يا للمالك بودن بيع) اعم است. بر همين اساس، ماده افتراق روايات منع، در فرضى است كه فضولى براى خودش بفروشد و مالك اصلى هم اجازه ندهد؛ ماده افتراق روايات جواز، در فرضى است كه فضولى براى مالك بفروشد و مالك هم اجازه دهد؛ و ماده اجتماع فرضى است كه براى خودش بفروشد و مالك هم اجازه دهد. در اين جا چون براى خودش فروخته است مشمول روايات منع است و چون اجازه مالك را دارد مشمول روايات جواز است؛ بنابراين تعارض دارند و تقديم هيچ كدام اولى نيست.[967]

پاسخ نظريه ايروانى: اوّلًا اگر روايات منع مخصوص بيع فضولىِ لنفسه باشد از بحث ما خارج است و با روايات صحت نسبت ندارد؛ زيرا بحث ما فعلًا در بيع فضولى براى مالك است. جاى بحث درباره بيع فضولى لنفسه در مسأله سوم از مسائل بيع فضولى است كه بعداً بررسى خواهد شد؛ ثانياً وجهى براى اختصاص وجود ندارد؛ روايات منع اطلاق دارد و بيع فضولى للمالك الاصلى را نيز در بر مى گيرد؛ ثالثاً بر فرض كه تعارض و تساقط وجود داشته باشد در اين صورت جاى رجوع به عمومات و مطلقات است و مشهور با استناد به آن ها فتوا به صحت داده اند.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 466

دليل سوم: اجماع

سومين دليل طرفداران بطلان

بيع فضولى اجماع است. جمعى از بزرگان فقه، در مسأله، ادعاى اجماع كرده اند؛ از جمله شيخ طوسى. وى در كتاب خلاف ضمن اين كه پذيرفته عده اى از فقها قائل به صحت هستند ولى عذر آورده است كه مخالفت آنان قادح نيست.[968] سيد بن زهره نيز در كتاب غنيه [969] و ابن ادريس در كتاب سرائر در باب مضاربه ادعاى اجماع كرده اند. ابن ادريس گفته است: اگر غاصب با عين مال غصبى- كه ملك غير است- متاعى خريدارى كند بلاخلافٍ معامله اش باطل است؛[970] بنابراين به حكم اجماع، بيع فضولى باطل است.

نقد دليل: اوّلًا با مخالفت عمده فقهاى متقدم و متأخر جاى ادعاى اجماع نيست، حتى خود شيخ طوسى در كتاب نهايه كه آخرين كتاب او است مخالفت كرده و فتوا به صحت داده است [971] ثانياً اجماعات مذكور براى ناقلان آن هم اگر محصَّل باشد، ولى براى ما منقول به خبر واحد مستفيض است و ذاتاً حجت نيست، ثالثاً محصَّل هم باشد به احتمال قوى مدركى است- به استناد آيه تجارت يا روايات منع يا به حكم عقل، فتوا به بطلان داده اند- اجماع تعبدى به مناط كشف قطعى از رأى معصوم ارزشمند است نه هر اجماعى. بنابراين دليل سوم نيز ناتمام است.

دليل چهارم: حكم عقل

چهارمين دليل طرفداران بطلان بيع فضولى حكم عقل و تأييد نقل است. توضيح درباره اين دليل به صورت قياس منطقى در سه مرحله بيان مى شود:

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 467

مرحله اول: بيع فضولى تصرف در ملك غير بدون اذن مالك است (صغرا) و تصرف كذائى عقلًا قبيح است- زيرا ظلم و تعدى به حدود حريم مالك است- (كبرا) پس بيع فضولى قبح عقلى دارد. (نتيجه)

مرحله دوم: هرجا قبح

عقلى به مناط ظلم و مفسده عامه باشد[972] كاشف از حرام شرعى است. وانگهى رواياتى هم وجود دارد كه دلالت بر حرمت شرعى مى كنند و مؤيد حكم عقلى اند؛ از جمله توقيعى كه در كتاب احتجاج از حضرت ولى عصر نقل شده است. حضرت مى فرمايد:

«لا يحلّ لأحدٍ أن يتصرّف في مال غيره بغير إذنه».[973]

بنابراين بيع فضولى حرمت شرعى دارد.

مرحله سوم: حرمت و نهى اگر به معامله اى تعلّق بگيرد مستلزم فساد آن است؛ بنابراين بيع فضولى شرعاً باطل است. مطلوب مستدل نيز همين است.

نقد دليل: اوّلًا صرف انشاى عقد بر مال ديگرى آن هم با اميد به اين كه مالك اصلى اجازه دهد و بيع براى او واقع شود، عرفاً تصرف در مال ديگرى به حساب نمى آيد. فضولى در واقع در زبان خودش تصرف كرده و اجراى صيغه نموده است. آرى اگر قبض و اقباضى در ميان باشد يا واقعاً نقل و تمليك اعتبارى محقق شود تصرف شمرده مى شود ولى مجرّد اجراى صيغه خواه از وكيل در مجرد انشا و خواه از فضولى، تصرف نيست تا حرام باشد. در اين جا بين اين كه فضولى براى مالك بفروشد يا براى خودش، فرقى وجود ندارد و باز هم مجرّد انشاى عقد، تصرف به حساب نمى آيد. بنابراين صغراى مرحله نخست ناتمام است.

ثانياً كبراى مرحله نخست هم اشكال دارد؛ زيرا بر فرض كه مجرد انشاى عقد، تصرف شمرده شود ولى چنين نيست كه مطلق تصرف در مال ديگرى حرام باشد، بلكه برخى از تصرفات و انتفاعات از مال غير به اتفاق كلمه جايز است و خود عقل، مستقلًا

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 468

به جواز آن حكم مى كند، مانند استفاده از سايه ديوار كسى، استفاده

از نور چراغ ديگران، انتفاع از حرارت و گرماى آتش ديگران بدون اين كه وارد ملك آن ها شود. صرف بهره بردارى هاى فوق، حرمت و قبحى ندارد، حتى بدون اذن مالك دقّ الباب كردن، قبح و حرمت ندارد. با وجود اين مى توان نتيجه گرفت كه انشاى عقد بالاتر از اين ها نيست.

ثالثاً بر فرض كه انشاى عقد تصرف باشد و مطلق تصرف هم حرام باشد ولى در معاملات، ميان حرمت تكليفى و قبح عقلى به مناط مفسده نوعيه، با فساد و بطلان وضعى، ملازمه قطعى وجود ندارد و در مباحث اصولى ثابت شده است. آرى اگر نهى، ارشادىِ وضعى باشد مفيد بطلان است نه نهى تعبدى شرعى كه بر مجرد تحريم دلالت دارد.

رابعاً آيات و عمومات صحت، بر صحت وضعى مطلق بيع و عقد- از جمله صحت عقد فضولى- و حكم عقل و نقل مذكور، بر حرمت و قبح تصرف و تعدى و ظلم دلالت مى كنند.

در اصول فقه ثابت شده است كه احكام، از عناوين به معنونات سرايت نمى كنند و اجتماع امر و نهى جايز است يعنى عمل واحد (بيع فضولى) از اين نظرگاه كه بيع و عقد است صحيح و نافذ است و از اين نظرگاه كه تصرف و تعدى و ظلم است حرام و قبيح است، نظير نماز در مكان غصبى كه به عنوان صلاتى امر دارد و به عنوان غصبى نهى دارد و مانعى از فعليت هر دو نيست.

نتيجه: مقتضى براى صحت بيع فضولى؛ يعنى عمومات و اطلاقات عقود و معاملات موجود است. و مانع از صحت هم مفقود است؛ زيرا موانع متصور يا متوهّم همان است كه تاكنون تحت عنوان ادلّه اربعه بر بطلان ذكر شد و پاسخ همه

آن ها را داديم. بنابراين بيع فضولى محكوم به صحت شأنى است؛ يعنى موقوف بر اجازه مالك است و از اين نظر مثل نكاح فضولى و بيع مكره است نه اين كه رأساً باطل باشد.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 469

عدم تأثير قصد فضولى در صحت بيع
اشاره

مسألة 5: لا فرق في صحّة البيع الصادر من غير المالك مع إجازته، بين ما إذا قصد وقوعه للمالك أو لنفسه، كما في بيع الغاصب، ومن اعتقد أنّه مالك، كما لا فرق بين ما إذا سبقه منع المالك عنه وغيره؛ على إشكال فيه. نعم، يعتبر في تأثير الإجازة عدم مسبوقيتها بردّ المالك بعد العقد، فلو باع فضولًا وردّه المالك ثمّ أجازه، لغت الإجازة على الأقرب وإن لا يخلو من إشكال، ولو ردّه بعد الإجازة لغا الردّ.

ترجمه: در صحت بيعى كه توسط غير مالك، با اجازه مالك، انجام شده است فرقى نمى كند كه آن شخص، قصد كرده باشد بيع براى مالك واقع شود و يا براى خودش، مانند بيع غاصب و كسى كه معتقد است خودش مالك است. چنان كه فرقى نيست بين اين كه مالك قبلًا او را و [يا] غير آن منع كرده باشد. [البته ] اشكالى در اين مورد [با منع قبلى ] وجود دارد. البته در تأثير اجازه بعد از عقد معتبر است كه مالك آن را پيش از اجازه رد نكرده باشد. پس اگر به طور فضولى بفروشد و مالك آن را رد كند بعد اجازه دهد، اين اجازه بنا بر اقرب، لغو است؛ اگرچه خالى از اشكال نيست. و اگر بعد از اجازه دادن رد كند، ردّش لغو است.

شرح: درباره بيع فضولى سه مسأله اساسى وجود دارد:

مسأله اول: اين كه فضولى براى مالك اصلى معامله كند

با اميد به رضايت و اجازه مالك. منع قبلى هم در ميان نيست. مانند آنچه در روايت عروه بارقى- كه براى پيامبر اسلام (ص) بيع فضولى انجام داده بود- ذكر شد كه اصل و پايه طرح بيع فضولى است. تاكنون حكم اين مسأله تبيين شد. نظر مبارك امام راحل مثل نظر مشهور فقها وقوف بيع بر اجازه مالك اصلى است و با اجازه او صحيح و نافذ خواهد بود.

مسأله دوم: اين كه فضولى براى مالك اصلى معامله كند منع سابق هم وجود داشته باشد؛ يعنى مالك اصلى فضولى را از اين بيع يا شراء منع كند امّا او با وجود منع، اين

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 470

كار را انجام داد، به اميد اين كه بعداً مالك وقتى مطلع شد اجازه كند.

مسأله سوم: اين كه فضولى براى خودش معامله كند و مال مردم را براى خودش بفروشد يا با پول مردم براى خودش كالايى خريدارى كند. اين صورت داراى دو بخش است:

1. بررسى اين مطلب كه آيا معامله براى خود فضولى صحيح است يا نه؟ اين حالت در صورتى رخ مى دهد كه فضولى قبلًا چيزى را بفروشد سپس خودش آن را مالك شود و بعد، بيع فضولى خود را اجازه كند: «من باع شيئاً ثم ملكه فأجاز». كار دلال ها و واسطه ها نوعاً از اين قبيل است كه فعلًا بحث مورد نظر ما نيست.

2. بررسى اين مطلب كه آيا معامله براى مالك اصلى صحيح است يا خير؟

آنچه مورد نظر است بحث درباره بخش دوم است. در اين مبحث درباره دو نوع معامله كننده بحث مى شود:

1. بحث درباره كسى است كه واقعاً گمان مى كند مالك است و با اين اعتقاد معامله مى كند و

متاع را براى خودش مى فروشد؛ غافل از اين كه در واقع مالك نيست و مال مردم را براى خودش فروخته است. مثل وارثى كه گمان مى كند مورّث از دنيا رفته است و ماترك او را به ارث برده و مالك شده است كه بر همين اساس معامله مى كند امّا بعداً معلوم مى شود مورّث زنده است و وى مال پدرش را براى خودش فروخته است.

2. درباره كسى است كه غاصبِ اموال مردم است و با علم و عمد اين اموال را براى خودش مى فروشد تا ثمن آن ها به ملك خودش درآيد. بيش ترين مصداق بيع فضولىِ لنفسه كه در مسأله سوم مطرح است، همين مورد (بيع غاصب) است.

حال از نظر ترتيب طبيعى، نخست بايد مسأله دوم را بررسى كنيم، ولى از آن جا كه در متن تحرير الوسيله در آغاز مسأله پنج، درباره مسأله سوم بحث شده است ما نيز از آن متابعت مى كنيم و ابتدا به تشريح اين مسأله مى پردازيم، آن گاه درباره «بيع الفضولى

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 471

للمالك مع سبق المنع منه» به بحث مى نشينيم.

قطعاً بيع مزبور براى خود غاصب و فضولى واقع نمى شود و ثمن در ملك او داخل نمى شود، ولى اين سؤال وجود دارد كه آيا با اجازه دادن مالك اصلى، بيع براى خودش واقع مى شود يا از اساس باطل است؟ دو پاسخ به اين سؤال داده شده است:

1. به فتواى مشهور، معامله فوق صحيح است و براى مالك اصلى واقع مى شود. دليل ايشان در مسأله قبلى (مسأله چهارم تحرير) تشريح شد؛ يعنى اطلاقات و عمومات. صحيحه محمد بن قيس نيز بر همين مطلب دلالت دارد و ظاهراً مورد آن همين مسأله سوم است.

2. به

فتواى جمعى ديگر اين معامله باطل است و اجازه هم مؤثر نيست. اين عده دلايلى دارند كه به عنوان موانع اطلاق و عموم مطرح است؛ زيرا با وجود اطلاقات و عمومات عقود و معاملات، مقتضى براى صحت موجود است و اگر مانعى نباشد فتوا به صحت داده مى شود ولى منكران صحت، امورى را مانع دانسته اند كه اگر حق با آنان باشد عمومات و اطلاق صحت معاملات به اين مسأله تخصيص و تقييد مى شوند و بيع فضولى براى خودش، از آن ها استثنا مى شود و بر فرض شك جاى تمسك به عام و مطلق نيست؛ زيرا از قبيل تمسك به عام در شبهه موضوعيه مصداقيه است كه جايز نيست. بنابراين براى ما مهم است كه اين موانع را مورد بحث قرار دهيم. در اين جا سه مانع وجود دارد: 1. نقلى؛ 2. عقلى؛ 3. عرفى و عقلايى.

مانع اول: مانع نقلى: اولين مانع، روايات منع است كه در مسأله قبل ذكر شد، مثل حديث نبوىِ «لا تبع ما ليس عندك » و نبوى ديگر «لا بيع إلا فيما يملك» كه يا ظهور در بيع الفضولى لنفسه دارند و يا قدر متيقن همين است و يا بر فرض اطلاق، بيع فضولى لنفسه را هم شامل مى شوند و از چنين بيعى نهى مى كنند. نهى يا نفى مذكور هم مفيد فساد و بطلان است.

پاسخ شارح: قبلًا شش روايت از روايات منع ذكر شد و جداگانه مورد بحث قرار

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 472

گرفت به لحاظ سند و دلالت يا از جهت دلالت بر اين روايات اشكال شد و اين نتيجه به دست آمد كه دلالت آن ها بر بطلان ناتمام است.

مانع دوم: مانع عقلى: معامله هنگامى

صحيح است كه طرفين به قصد معاوضه جدى و واقعى، انشاى معامله كنند و قصد هزل و معامله ظاهرى و صورى كفايت نمى كند. در معامله فضولى (بيع مال مردم براى خود فضولى) قصد معاوضه واقعى منتفى است، لذا باطل است بلكه اصلًا معاوضه نيست.

توضيح: معاوضه حقيقى جابه جا شدن ثمن و مثمن است امّا نه به تبادل مكانى بلكه به تبادل اضافه ملكيت؛ به اين معنا كه مثمن از ملك هر كسى كه خارج شد ثمن به ملك همان برمى گردد تا معاوضه صدق كند و هركدام جاى خالى ديگرى را در ملك او پر كند. در معامله فضولىِ مورد بحث تبادل، اين گونه نيست زيرا مثمن از ملك مالك اصلى خارج مى شود و ثمن در ملك بايع فضولى داخل مى شود و جاى مثمن در ملك مالك، خالى مى ماند كه اين معاوضه واقعى نيست. از نظر شكل ظاهرى معاوضه اى انجام گرفته است امّا قطعاً فايده اى ندارد.

پاسخ و رفع مانع عقلى: شيخ اعظم در مكاسب فرموده است: چنين چيزى از قبيل مجاز ادعايى اصولى است.[974] توضيح اين كه گاهى تصرف در اسناد و نسبت است و از قبيل «اسناد الشي ء الى غير ما هو له » است؛ گاهى تصرف در ظاهر كلمه و استعمال آن در غير موضوع له است و گاهى تصرف در امر عقلى است؛ يعنى ابتدا ادّعا مى كنيم كه مثلًا رجل شجاع، فردى از افراد اسد است و در نيت، آن را نازل منزله حيوان مفترس مى كنيم و براى اسد دو فرد واقعى و ادعايى قائل مى شويم، سپس كلمه اسد را در فرد ادعايى استعمال مى كنيم پس اين ادعا و تنزيل و اين استعمال در معناى مجازى نيست بلكه

در فرد ادّعايى است. نام اين عمليات ذهنى نامش حقيقت ادعائى است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 473

درباره بحث هم مى گوييم: نخست فرد غاصب خود را به منزله مالك حقيقى فرض مى كند كه اين فرض صد در صد جعل و اعتبار و تنزيل است و حقيقى نيست [975] ولى به دنبال اين جعل و تنزيل كه خود را مالك فرض كرد به طور جدّى و واقعاً قصد معاوضه مى كند نه مجازاً و به نحو شوخى. بنابراين منافاتى ندارد كه اصل معاوضه، جدّى و حقيقى باشد ولى در عين حال، بر يك امر جعلى و تنزيلى مبتنى باشد. آنچه در اين جا مهم است حقيقت بودنِ خود معاوضه است. بنابراين مانع عقلى هم منتفى است.[976]

نظريه محقق ايروانى: محقق ايروانى اين پاسخ را پسنديده و در ردّ آن فرموده است: چگونه امكان دارد معاوضه اى كه بر يك امر ادعايى و غير حقيقى (همان ادعاى مالكيت غاصب و جعل خود به منزله مالك اصلى) مبتنى است خودش حقيقى و واقعى باشد؟! آيا اين فرع زائد بر اصل نيست؟ بنابراين معقول نيست كه مالكيت بايع ادعايى و فرضى باشد ولى بيع او براى خودش حقيقى و واقعى باشد بلكه حداكثر، اين هم ادعايى و مجازى و صورى خواهد بود و قطعاً ارزشى ندارد و نافذ نخواهد بود.[977]

نظريه امام راحل (قدس سره): امام راحل نيز همين اشكال را به شيخ اعظم وارد كرده و فرموده است: محال است غاصب با التفات و توجه به غصبيت و ادعاى مالكيت، قصد تمليك حقيقى و جدى داشته باشد؛ زيرا چنين قصدى فقط از مالك حقيقى، متمشّى (ميسور) است؛ بنابراين هر چيزى- از جمله معاوضه غاصب- كه بر حقيقت ادعايى مبتنى

باشد خودش نيز ادعايى مى شود و در حيطه حقيقى و واقعى بودن وارد نمى شود، حتى نزد خود مدّعىِ مالكيت نيز ادعائى است، نه حقيقى.[978] آنچه ارزشمند است معامله حقيقى است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 474

نظريه مرحوم خوئى: مرحوم آقاى خوئى به دفاع از شيخ اعظم برخاسته و مقصود شيخ را به گونه اى بيان نموده كه رافعِ اشكال محقق ايروانى باشد. وى مى گويد، فعلًا كارى به صحت و سقم اين معامله از منظر شارع يا از نظر عرف و عقلا نداريم؛[979] زيرا اين ها بحث از احكام بيع است، فعلًا اصل صدق و تحقق مفهوم و حقيقت بيع مهم است و در صدق آن وجود متعاقدين و عوضين كفايت مى كند و شناخت مالك ها مهم نيست. آن گاه مقصود اصلى بايع غاصب، اصل انشاى تمليك عين به عوض و اصل مبادله مال به مال است، و لازم لا ينفك آن قصد دخول مبيع در ملك كسى است كه ثمن از ملك او خارج شده است. همين مقدار در تحقق معاوضه حقيقى كفايت مى كند.

در ضمن، فضولى قصد كرده است كه معامله براى خودش واقع شود؛ زيرا خود را به منزله مالك واقعى قرار داده است، ولى اين قصد، زيادى و لغو است و شرعاً و عرفاً اثرى بر آن مترتب نيست امّا قصد جدىِ اصل معاوضه محفوظ است و رضايت بعدىِ مالك اصلى هم كه ضميمه شود شرعاً و عرفاً نقصى ندارد و محكوم به صحت است.[980]

نظريه شارح: اين پاسخ قابل خدشه است؛ زيرا اگر دو قصد در كار باشد يعنى فضولى يك قصد به اصل تحقق معاوضه و يك قصد به وقوع آن براى خودش دارد- خواه دو قصد در عرض

هم و مستقل باشند، خواه در طول هم، و دومى در ضمن اوّلى و تابع آن باشد، كه منظور ايشان همين است.

شايد گفته شود قصد دوم زيادى و لغو است و به اصل وقوع معامله صدمه نمى زند، ولى حقيقت اين است كه فضولى يك قصد خاص و مقيد دارد، يعنى قصد وقوع معامله براى خودش. امّا قانون مقيد اين است كه اگر قيد، منتفى شد مقيد هم منتفى مى شود و قصد اصل معامله جدا نيست تا محفوظ باشد. منظور شيخ اعظم هم اين مطلب نيست بلكه عكس آن است؛ زيرا شيخ مدعى بود كه اوّل، جعل و ادعا و تنزيل است سپس [981]

كوثر فقه (محمدى) ؛ ج 2 ؛ ص475

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 475

قصد معاوضه حقيقى مبتنى بر آن، ولى مدعاى آقاى خوئى اين است كه قصد اصلى به اصل ايجاد بيع تعلق دارد و يك قصد ثانوى و تبعى به وقوع بيع براى خود فضولى. امّا اين سخن غير از سخنى است كه شيخ اعظم مدعى بود.

پاسخ ديگرى از امام راحل (قدس سره): امام راحل در كتاب بيع پاسخ ديگرى از مانع عقلى داده و فرموده است: ايجاب و قبول در معاملات از قبيل اسباب واقعى و علل حقيقى براى ايجاد ملكيت و زوجيت و مانند آن نيست تا به محض انشاى عقد و تحقق ايجاب و قبول، مسبب آن (ملكيت و مانند آن) حتماً محقق شود؛ نظير ايجاد و وجود كه از نظر رتبه گفته مى شود: «اوجِد فُوجد» يا نظير كسر و انكسار، كه با تحقق كسر لزوماً انكسار محقق مى شود، بلكه از قبيل موضوع براى اعتبار عقلاست كه وجود ايجاب و قبول

زمينه را براى اعتبار ملكيت از سوى عقلا فراهم مى كند ولى اين اعتبار مبادىِ خاص خود را دارد؛ در مواردى عقلا به دنبال ايجاب و قبول، ملكيت و مانند آن را اعتبار نمى كنند و در مواردى اعتبار مى كنند. اين موارد عبارت اند از: ايجاب و قبول مالك اصلى، ايجاب و قبول فضولى براى مالك اصلى، ايجاب و قبول فرد مكره و ايجاب و قبول غاصب. در تمام اين ها اصل انشا و ايجاب و قبول بر يك روال است و قصد همه به اصل تحقق مبادله و انشاى تمليك عين به عوض است ولى غرض ها متفاوت است. غرض انشاكننده اصيل اين است كه قبول هم ضميمه شود تا عقلاى عالم اعتبار ملكيت كنند، غرض فضولى به قصد مالك اين است كه اجازه مالك اصلى لاحق شود تا عقد و اعتبار ملكيت كنند، غرض مكره اين است كه از ضرر مورد تهديد فرار كند، و غرض غاصب هم از انشاى تمليك عين به عوض، اين است كه به سودى برسد.

اگر در تمام اين ها ايجاب و قبول به يك روال انشا مى شود و مفاد آن ها، اصل مبادله مال به مال است و تنها غرض ها متفاوت باشد، مانعى ندارد كه با اجازه بعدى مالك، براى مالك واقع شود و معامله صحيح باشد.[982]

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 476

پاسخ ديگرى از مانع عقلى: بر فرض كه در مورد بيعِ غاصبِ ملتفت به غصب، اين اشكال وجود داشته باشد ولى در مورد بيع جاهل غافل- كه گمان مى كند مال خود او است و با اين اعتقاد وارد معامله مى شود- اين اشكال وجود ندارد؛ زيرا وى صرفاً ادعاى مالكيت ندارد تا قصد معاوضه هم ادعايى

و صورى باشد و قصد معاوضه حقيقى از وى متمشى و مقدور نباشد، بلكه در اثر نسيان و غفلت، قصد جدى معامله را دارد و از اين نظر نقصى ندارد، نظير كسى كه در مكان غصبى نماز مى خواند ولى در اثر جهل به حكم يا موضوع، قصد قربت هم مى كند و از اين نظر نقصى ندارد، برخلاف عالم عامد. بنابراين مانع عقلى مرتفع شد. بر فرض وجودِ مانع عقلى، گفتنى است كه مخصوص غاصب عالم عامد است و دليل، اخص از مدّعاست.

مانع سوم: مانع دوم به اصل قصد و معامله جدى و حقيقى مربوط بود، در مانع سوم اين جهت مفروغ عنه گرفته شده و به اجازه مالك اصلى مربوط است. درباره اين نوع بيع گفتنى است كه قطعاً بدون اجازه مالك اصلى منعقد نمى شود و محتاج به اجازه است و از دو حال خارج نيست: يا همان را كه بايع فضولى انشا و قصد كرده است مالك اصلى اجازه مى دهد و يا غير آن را امضا مى كند. صورت نخست اوّلًا قابل اجازه نيست؛ زيرا با حقيقت معامله يا حداقل با صحت آن منافات دارد زيرا معنا ندارد كه مبيع از ملك مالك اصلى خارج شود ولى ثمن در ملك بايع فضولى داخل شود؛ ثانياً بر فرض كه قابل اجازه باشد؛ امّا قصد مالك اصلى اين نيست كه ثمن، ملك فضولى شود بلكه قصدش اين است كه ثمن در ملك خود او داخل شود. درباره صورت دوم هم شايان ذكر است كه: اجازه، امضاى عقدى است كه انشا شده است، امّا فضولى بيع را براى مالك اصلى انشا نكرده است؛ مشترى اصيل هم ثمن را به

مالك اصلى تملك نكرده است تا آن را امضا كند، بلكه براى فضولى انشا شده است؛ بنابراين «ما انْشِئ لم يُجز وما اجيز لم يُنْشَأ». پس چنين اجازه اى مؤثر نيست.

پاسخ: جواب هاى گوناگونى درباره نقد مانع سوم داده شده است كه براى اختصار

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 477

تنها به پاسخ شيخ انصارى اشاره مى شود.[983]

پاسخ شيخ اعظم: در اين جا به پاسخ شيخ انصارى و به پيروى از ايشان پاسخ مرحوم آقاى خوئى و امام راحل مى پردازيم:

حقيقت معامله، مبادله مال به مال يا انشاى تمليك عين به مال است و در اين حقيقت غير از تبادل مال ها در اضافه ماليت و ملكيت چيز ديگرى دخالت ندارد، و اين كه مبيع از ملك چه كسى منتقل مى شود و ثمن از ملك چه كسى؟ آيا عاقد و منشأ، مالك اصلى است يا وكيل است يا فضولى، مقوم مبادله نيست بلكه تمام اين ها خارج از ماهيت بيع و جزء توابع و لوازم و مقارنات است. در مورد بحث ما توجه به اين نكته ضرورى است كه بايع، خود را مالك مى داند- يا ادعاى مالكيت دارد و يا اعتقاد دارد كه مالك است- قصد وقوع بيع براى خودش مى كند ولى اين قصد او صدمه اى به اصل معامله نمى زند و مانع از تحقق اصل مبادله نيست. بنابراين اگر قصد او مطابق واقع باشد و در واقع مالك باشد بحثى نيست و اگر قصدش مطابق واقع نباشد، خود اين قصد لغو است و اجازه مالك اصلى، به اصل بيع و معامله تعلّق مى گيرد و معامله براى او واقع مى شود چون مالك اصلى است. با اين حساب مُجاز و مُنشَأ تطابق دارند و همان كه انشا

شده اجازه شده است و از اين نظر اشكال و نقصى وجود ندارد تا باطل باشد.[984]

نتيجه: مانعى از شمول عمومات و مطلقات ابواب عقود و معاملات وجود ندارد و بيع فضولىِ لنفسه را شامل مى شوند. و تفاوتى ميان بيع فضولى لنفسه با شراء فضولى لنفسه وجود ندارد و در هر دو حال با اجازه مالك اصلى صحيح است و براى خود مالك واقع شود.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 478

بررسى بيع فضولى با وجود منع مالك
اشاره

بخش دوم: مسأله پنجم درباره بيع فضولى با وجود منع مالك از بيع است. درباره صحت اين معامله با رضايت بعدىِ مالك اصلى و با امضاى آن، دو نظريه وجود دارد:

نظريه اول: به فتواى مشهور چنين بيعى منعقد مى شود و عمده دليل آنان اطلاقات و عمومات است كه با نظر عرف و عقلا توافق دارد. زيرا از نظر عرف، به صرف انعقاد معامله جدّى و حقيقى بر مال كسى و موافقت مالك اصلى كفايت مى كند. عقلا هم مالك را ملزم به عمل به مفاد عقد مى دانند و استدلال مى كنند به امضا و رضايت خود او. مفاد آيات نيز همين است؛ يعنى تجارت، بيع و عقد بر مال كسى محقق شود و او هم رضايت مى دهد؛ چه با رضاى لاحق يا مقارن و چه با رضاى سابق. بنابراين، مشمول اطلاقات و محكوم به صحت و لزوم وفاست؛ در نتيجه مقتضى براى شمول موجود است.

شيخ اعظم علاوه بر اطلاقات به صحيحه محمد بن قيس نيز استدلال كرده است؛ بر اساس اين روايت، امام (ع) استفصال نكرد و از وجود منع سابقى يا مجرّد عدم اذن سؤال نكرد. ترك استفصال هم مفيد عموم است پس با منع قبلى هم

اگر بعداً اجازه كرد صحيح و لازم است [985] ولى اين استدلال قابل خدشه است و معلوم نيست ترك استفصال همه جا مفيد عموم باشد.

اشكال: مالك وليده در مقام مشاجره گفته است: «إنّها وليدتي باعها ابني بغير إذنى ». بنابراين مى توان گفت عدم اذن، اعم از اين است كه مجرّد فقدان اذن قبلى باشد يا اصلًا با منع سابق باشد.

جواب شارح: از نظر منطقى آرى اعم است ولى منطقاً از اثبات اعم، اثبات اخص لازم نمى آيد و نمى توان گفت حتماً شامل فرض منع سابق مى شود، بلكه فقط احتمال

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 479

آن وجود دارد؛ احتمال هم فايده اى ندارد. از نظر عرفى هم گفتنى است عدم اذن، با نهى سابق مباينت دارد و فرق است ميان كسى كه در مقام نزاع بگويد: «من اذن نداده بودم» يا بگويد: «من نهى كرده بودم»؛ چرا كه مباين شامل مباين نيست. بنابراين استدلال به صحيحه ابن قيس مانند استدلال به فحواى روايت نكاح فضولى اشكال دارد ولى اين مهم نيست، زيرا اطلاقات و عمومات دست مايه مناسبى براى استدلال ما هستند.

نظريه دوم: در مقابل مشهور، كسانى در مسأله قبلى بيع فضولى را از ريشه باطل دانستند، در اين مسأله نيز بيع را باطل مى دانند. اين گروه به وجوهى استناد كرده اند كه در اين جا آن ها را با عنوان موانع شمول اطلاق و عموم بررسى مى كنيم:

مانع اول: اصولًا چنين انشايى، با توجه به وجود نهى قبلى، بيع يا عقد نيست و موضوعاً از مطلقات خارج است.

اين دليل مردود است؛ زيرا اصل بيع و معامله جدّى و حقيقى بودن مقطوع است و قابل انكار نيست و عرفاً هم نمى گويند چنين چيزى بيع نيست بلكه مى گويند:

فلانى را مالك از فلان بيع نهى كرده بود ولى او نافرمانى كرد و آن بيع را انجام داد.

مانع دوم: اطلاقات، خطاب به مالكان است و مفادشان اين است كه «أوفوا بعقودكم » يا «أحلّ الله بيعكم » و ... با وجود منع سابق عقد فضولى، عقد مالك و بيع مالك نيست تا مشمول اطلاقات گردد.

اين دليل نيز مردود است و قبلًا بيان شد كه به نظر عده اى عقد، قبل از اجازه، عقد و بيع مالك نيست ولى پس از اجازه نام عقد بر آن صدق مى كند. البته ما اين نظريه را نپذيرفتيم؛ زيرا پس از اجازه هم صدق حقيقى ندارد و حقيقه عقدِ مالك نيست بلكه عقد فضولى است كه مورد اجازه مالك است و اسناد آن به مالك مسامحى است. ولى جواب بهترى داده شد اما آيه اى درباره آن وجود ندارد. در جواب گفته شد «أوفوا بعقودكم» تا تلاش شود و عقد خود مالك درست شود. امّا آيه فرموده است: أوفوا بالعقود يعنى به عقدهايى كه محقق مى شود وفا كنيد، البته اگر عقد بر مال ديگرى

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 480

باشد وفاى به آن، به شخص من ربطى ندارد- اگرچه ممكن است گفته شود: همين نيز به ما مربوط است، زيرا وقتى عقدى بر مال كسى واقع شد ما نيز بايد آثار ملك مشترى را مترتب كنيم و بدون رضايت او تصرف نكنيم- ولى اگر عقدى بر مال من واقع شد اطلاق آيه آن را در بر مى گيرد و از خارج بايد رضايت من احراز شود تا منافى حكم عقل و نقل [986] نباشد. در مورد بحث، عقد و رضايت بعدى وجود دارد و نقصى در

ميان نيست تا مشمول اطلاقات نشود.

مانع سوم: مهم ترين دليل بيع فضولى داستان عروه بارقى است و در مورد آن منع سابقى وجود نداشته است و مورد بحث ما (وجود منع سابق) را شامل نمى شود.

اين مانع نيز مردود است؛ زيرا دليل اصلى ما عمومات و مطلقات است نه روايت عروه كه به لحاظ سند ناتمام است. بنابراين مانع سوم هم باطل است.

مانع چهارم: وقتى قبلًا منع كرده- و مثلًا به شريك يا به فرزند خود گفته است: «حق ندارى فلان جنس را بفروشى»- كاشف از كراهت باطنى است و معمولًا تا پس از عقد فضولى هم پايدار است و حداقل شامل يك آن، پس از بيع هم مى شود. اگر كسى ادعا كند كه در ردّ بيع مزبور، همين كراهت و عدم رضاى باطنى كفايت مى كند، و اجازه بعدى از موارد اجازه اى است كه مسبوق به ردّ است و اجماعاً چنين اجازه اى نافذ نيست.

اين مانع نيز مردود است؛ زيرا اوّلًا اصل بطلانِ مسبوق بودن اجازه بر ردّ، محل بحث است. مرحوم سيد در حاشيه صريحاً مى گويد:

الحقّ أنّ الردّ من المالك غير مانع من الإجازة بعد ذلك ولا يوجب الفسخ ... وأمّا ظهور الإجماع فمضافاً إلى المنع منه لا دليل على حجيّته ما لم يصل حدّ القطع ....[987]

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 481

ثانياً همان طور كه مجرد رضاى باطنى در انشاى عقد و تحقق بيع و صحت آن كافى نيست و بايد به مبرزى ابراز شود همين طور مجرد كراهت باطنى هم كفايت نمى كند و دليل بر ردّ نيست بلكه بايد به قول يا فعل، ابراز شود و مثل فسخ بيع است كه نياز به انشا دارد، به ويژه اين كه

دليل بطلان و لغويت اجازه پس از ردّ، اجماع است و قدر متيقن از آن، فرض انشاى ردّ است و در مورد بحث ما انشا نشده و صرف كراهت باطنى است.

مانع پنجم: اولويت. اگر ردّ لاحق، موجب انهدام معامله شود و اجازه پس از آن فايده اى ندارد پس منع سابق به طريق اولى عقد را منهدم مى كند و اصلًا مانع از انعقاد مى شود؛ زيرا دفع آسان تر از رفع است.

اين مانع نيز مردود است؛ زيرا اولويتى كه مبتنى بر «الدفع أسهل في الرفع » باشد يك اولويت ظنى و استحسانى است و ارزشى ندارد.

مانع ششم: اخبار و روايات منع. در مسأله قبلى چند روايت ذكر شد، مثل

«لا تبع ما ليس عندك

» و «

لا بيع إلا فيما يملك

». ولى همان جا از يك يك روايات جواب داده شد و از نظر دلالت يا از نظر سند و دلالت بر آن ها خدشه و اشكال وارد شد. بنابراين مانعى از شمول نيست و فتواى مشهور صحيح است و بيع فضولى با نهى سابق مالك در صورتى كه بعداً اجازه كند صحيح است. بر همين اساس، امام راحل در متن فرموده است: «كما لا فرق بين ما إذا سبقه منع المالك منه وغيره على إشكال فيه». وجه اشكال همان است كه در موانع پيش گفته، ذكر شد كه عمده اش مانع چهارم و ششم است ولى داراى اشكال و جواب بودند. به همين سبب، ايشان در كتاب البيع فرموده است:

لو باع الفضولي مع سبق نهى المالك؛ بحيث وقع بيعه منهيّاً عنه من قبله فالظاهر صحّته وصلوحه لتعقّب الإجازة.[988]

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 482

جريان بيع فضولى در بيع كلى در ذمّه

گاهى ثمن و مثمن عين شخصىِ جزئىِ خارجى اند، مثل اين كتاب،

آن دينار، و ... كه قطعاً ماليت و ملكيت دارند و معامله بر آن ها منعقد مى شود. ولى گاهى هر دو يا يكى كلى است و به ذمّه طرف مى آيد و بايد صاحب ذمّه از عهده برآيد. آنچه مورد بحث ماست همين كلى است.

نظريه مرحوم خوئى: ايشان فرموده است كلى بما هو كلى ماليت ندارد و تا به ذمّه اى اضافه نشود متصف به ماليت نمى شود. آن هم بايد ذمّه شخصى معين باشد؛ مثل يك خروار گندم به ذمّه زيد. ذمّه كلى، مثل صد من گندم بر ذمّه يا بر ذمّه اى، بى فايده است؛ زيرا اضافه كلى به كلى موجب تعين و تشخص نمى شود.[989] البته اضافه به ذمّه شخص خاص و در واقع تعيين مالك ذمّه، مقوّم بيع نيست [990] بلكه اضافه به ذمّه خاص از باب مقدمه است تا كلى ماليت پيدا كند و صلاحيت معامله داشته باشد.[991]

نظريه امام راحل: ايشان فرموده است: كلى بما هو كلى هم مال است اگرچه به ذمّه اى اضافه نشود. شاهد مطلب اين است كه عقلا (اهل بازار و اهل خبره و كارشناسان قيمت) براى يك تن گندم، ماليت قائل اند و بدون اضافه به فردى مى گويند يك تن گندم مثلًا يك ميليون تومان قيمت دارد، يك مثقال طلا فلان مقدار ارزش دارد، و ... البته بايد كلى صلاحيت وجود و تحقق داشته باشد[992] ولى بيش از آن لازم نيست كه

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 483

به ذمّه اى اضافه شود. ديگر اين كه اگر خود كلى، ماليت نداشته باشد با اضافه آن به ذمّه، ماليت درست نمى شود، زيرا اضافه ناقصه،[993] مثل عدم اضافه است و كفايت نمى كند و ماليت نمى آورد. اضافه تامّه [994] هم فايده اى ندارد زيرا

بيع مبادله مال به مال است و بايد قبل از انشاى بيع، ماليت داشته باشد تا بيع بر مال واقع شود و مبادله مال با مال صدق كند نه اين كه به نفس انشا ماليت درست شود، چراكه امكان ندارد انشاى بيع، اول چيزى را مال كند و در مرتبه بعد تمليك آن به غير شود. بنابراين كلى بدون اضافه هم ماليت دارد.[995] امام راحل در ادامه فرموده است: اضافه به ذمّه نه تنها موجب ماليت نمى شود بلكه ماليت را از كلى سلب مى كند؛ زيرا خود ذمّه و عهده، امرى عقلى (ذهنى) است و كلىِ مقيد به آن هم عقلى مى شود و قابل تحقق در خارج نخواهد بود؛ زيرا مقيد به قيد عقلى تنها در عقل تحقق دارد نه در خارج. پس ماليت ندارد، بنابراين لزوماً خود كلى بما هو كلى- مثل صد من گندم- ماليت دارد[996].[997]

با توجه به مطالب پيش گفته: اگر فردى عين شخصىِ ملك خود را بفروشد يقيناً بيع،

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 484

صحيح و شرعى است و تمام احكام بيع را دارد، اگر دين خود را بفروشد- مثلًا صد من گندم بر ذمّه زيد طلب كار است و مالك صد من بر ذمّه زيد است و آن را به بكر مى فروشد- باز هم قطعاً بيع صحيح و مشروع است. و اگر ابتداءً چيزى را بر عهده خود معامله كند- مثلًا صد من گندم بر ذمّه خودش بفروشد، يا حالًا و يا سلماً، نقداً يا به نسيه- باز هم قطعاً بيع است و احكام آن را دارد. و چون از طرف اصيل صورت گرفته است موقوف به اجازه كسى نيست.

ولى اگر شخص ديگرى كه نه مالك

است و نه مأذون، عين مال كسى را بفروشد- براى خودش يا براى مالك اصلى بدون منع سابق، يا با منع سابق- قطعاً بيع، فضولى است و مطالبى كه در سه مسأله اصلى بيع فضولى مطرح شد شامل اين فرض هم مى شود و با اجازه مالك اصلى صحيح خواهد بود.

اگر دِين كسى را بدون اذن صاحب و مالك ذمّه به ديگرى بفروشد- مثلًا بگويد: يك تن گندمى كه زيد بر ذمّه بكر طلب دارد به خالد فروختم- باز هم قطعاً بيع فضولى است و همان دو نظريه در اين جا وجود دارد و به فتواى مشهور با لحوق اجازه صحيح است. سخن در اين جاست كه ابتداءً مالى را بر عهده كسى بفروشد يا متاعى را بر عهده كسى خريدارى كند، اصل فضولى بودن معامله معلوم است ولى مباحثى چند مطرح است و قبل از طرح آن ها بايد بدانيم كه صاحب ذمّه يا به تصريح بايع فضولى، معين مى شود و يا از ظاهر كلامش فهميده مى شود و يا در قصد و نيت فضولى است. با توجه به اين مطلب چند بحث مطرح است:

الف) آيا با اجازه بعدى صاحب ذمّه اين معامله صحيح است يا رأساً باطل است؟ از نظر مشهور اين معامله هم محكوم به صحت است. دليل ايشان اطلاقات و عمومات است. از نظر غير مشهور اين معامله فضولى باطل است و علاوه بر موانعى كه پيش تر در مورد بيع عين شخصى ذكر شد، دو مانع ديگر در خصوص بيع كلى در ذمّه وجود دارد:

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 485

1. كلّى ماليت ندارد تا بيع و مبادله از مال به مال صدق كند، بنابراين تخصّصاً از

اطلاق و عموم خارج است.

از اين مانع در مقدّمه همين بحث پاسخ داديم؛ يعنى كلى بما هو كلى ماليت دارد خواه با اضافه به ذمّه معين باشد كه در مورد بحث چنين است، خواه بدون اضافه به ذمّه باشد كه فعلًا مورد بحث نيست.

2. كلى ملكيت ندارد و بيع، مبادله اضافه مالكيه است؛ يعنى بايع اضافه مالكيت خود را نسبت به مبيع به مشترى منتقل مى كند، متقابلًا مشترى هم علاقه مالكيت خود نسبت به ثمن را به بايع منتقل مى كند. پس كلى قابل بيع نيست.

پاسخ اين مانع هم روشن است؛ زيرا در تعريف بيع، سخن از مبادله مال با مال است نه مال با ملك يا ملك با ملك. قبلًا تبيين شد كه نسبت مال و ملك، عموم من وجه است: امكان دارد چيزى مال باشد، مورد معامله هم واقع شود ولى ملك كسى نباشد، مانند اوقاف عامه بنا بر اين كه عنوان يا جهت مالك نباشند.

نتيجه: از نظر مشهور بيع فضولى در بيع كلى در ذمّه نيز جارى و سارى است و با اجازه صاحب ذمّه محكوم به صحت است، آرى اگر صاحب ذمّه ردّ كرد معامله باطل مى شود.

سؤال: چه اشكالى دارد همان طور كه در بيع الفضولى لنفسه قيد «لنفسه» بودن را الغا كرديم در اين جا هم قيد «در ذمّه ديگرى بودن» را الغا كنيم و با ردّ صاحب ذمّه به بطلان معامله حكم نكنيم بلكه به وقوع آن براى خود بايع فضولى حكم كنيم؟

جواب: اضافه كلى به ذمّه ديگرى و قصد وقوع معامله براى صاحب ذمّه باعث مى شود تا معامله معيناً براى او باشد و چنين نيست كه قيد «فى ذمّة الغير» بودن زيادى باشد

تا با الغاى آن، براى عاقد واقع شود، بلكه مقوم اصل معامله است و با ردّ صاحب ذمّه كلًا باطل است؛ زيرا «ما قصد لم يقع » و عقود تابع قصودند.

ب) در فرضى كه «في ذمّة الغير» را ذكر نكرده و تنها قصد و نيت باطنى اش غير

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 486

است ولى عبارت عقد مطلق است. در اين جا يك بحث اين است كه اگر صاحب ذمّه اجازه كرد معامله صحيح است و طرف اصيل براى استيفاى دين و ما فى الذمّه به او مراجعه مى كند و ثمن را هم به او مى دهد، ولى اگر ردّ كرد محل بحث است.

به نظر مشهور چنين معامله اى رأساً باطل است.[998]

نظريه محقق نائينى: اگر صاحب ذمّه اجازه داد معامله براى او واقع مى شود و او طرف الزام و التزام مى شود؛ ولى اگر رد كرد معامله واقعاً براى بايع واقع مى شود نه اين كه ظاهراً عليه او حكم شود. ايشان براى اثبات صحت واقعىِ بيع براى بايع، سه امر مسلّم در باب معاملات را مطرح كرده است:

1. امور بنايى،[999] و غرض هاى مورد نيت [1000] هيچ تأثيرى در عقد و معامله ندارد.

2. هريك از متعاقدان مالك الزامات و التزامات و تعهدات عقدى هستند؛ يعنى مشترى مى تواند بايع و موجب را به انجام تعهدش ملزم كند، متقابلًا موجب هم مى تواند قابل را به آن ملزم نمايد.

3. در معاملات، تعيين مالك ها معتبر و شرط نيست و بدون آن هم معامله با تعيين عوضين و وجود متعاقدين محكوم به صحت است.

نتيجه: خود عاقد ملزم به تعهدات صريح يا ضمنى و قصدى است نه ديگران، پس يا بايد رضايت صاحب ذمّه جلب شود و مبيع بر ذمّه او بيايد

و يا اگر قبول نكرد طرف

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 487

بايد از عهده برآيد و وجهى براى بطلان معامله نيست.[1001]

پاسخ امام راحل (قدس سره): امام راحل در پاسخ محقق نائينى فرموده است: عدم تأثير امور بنايى و غرض هاى مورد نيت ارتباطى با مورد بحث مورد نظر ما ندارد؛ زيرا در آن موارد غرض منوى و امر بنايى، خارج از عقد است و ركنِ مقوّم آن نيست ولى در مورد بحث ما تعيين مالكِ صاحب ذمّه با قصد، ركن مقوّم است و قطعاً عقود تابع قصود است و بايع از ابتدا به قصد غير، انشا كرده نه به قصد خودش؛ بنابراين وجهى ندارد كه عقد با رد صاحب ذمّه، براى عاقد واقع شود در حالى كه مقصود از معامله نيست و عقد تابع قصد است.

از اين جا بطلان مقدمه دوم كه خود طرفين عقد ملزم باشند به دست مى آيد، زيرا بايع فضولى طرف الزام و التزام نيست تا مشترى اصيل حق داشته باشد به او مراجعه كند. وى چيزى را بر عهده نگرفته است تا ملزم باشد؛ فقط انشاى عقد كرده است بر ذمّه ديگرى.

البته اگر طرف اصيل قصد او را انكار كرد يا اظهار بى اطلاعى كرد در ظاهر حق دارد به او رجوع كند و او را ملزم نمايد كه اين، بحث ديگرى است. علاوه بر اين كه كلى بما هو كلى تا به ذمّه اى اضافه نشود تعين پيدا نمى كند و بايع آن را به ذمّه ديگرى اضافه كرده است و در واقع او طرف معامله است و اگر اجازه نكرد معامله باطل است.[1002]

ج) گاهى عاقد، هم عقد و معامله را به خود اضافه مى كند و هم ذمّه

را، مثلًا مى گويد: «اشتريتُ هذا لنفسى بدرهم على ذمّتى»؛ يقيناً چنين معامله اى صحيح است و نيازى به ذكر هر دو قيد ( «لنفسى» و «على ذمّتى») يا ذكر يكى از آن دو نيست و اطلاق كلام هم بر خود عاقد جمع مى شود؛ زيرا ارتكاز عرفى و عقلايى همين است كه براى خود و با پول خود خريدارى مى كند.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 488

گاهى هر دو را به شخص ديگر اضافه مى كند، مثلًا مى گويد: «اشتريت هذا لزيد بدرهم على ذمّته»؛ اين هم قطعاً فضولى است و منوط به اجازه صاحب ذمّه است.

گاهى يكى را به خود اضافه مى كند و ديگرى را به فرد ديگر نسبت مى دهد. مثلًا شراء را به ديگرى اضافه مى كند و ذمّه را به خودش، و مى گويد: «اشتريت هذا لفلان بدرهم على ذمّتى». يا به عكس آن؛ يعنى شراء را به خودش اضافه مى كند و ذمّه را به ديگرى و مى گويد: «اشتريت هذا لنفسى بدرهم على ذمّه فلان» كه در واقع جمع متنافيان كرده است؛ زيرا معقول نيست متاع به ملك كسى درآيد در حالى كه ثمن از ملك او خارج نمى شود و بر عهده او نمى آيد. متقابلًا معقول نيست كه عهده كسى به ثمن مشغول شود در حالى كه متاع در ملك او داخل نمى شود و اين خلاف مقتضاى معامله است. حال در اين گونه موارد چه بايد گفت؟

شيخ اعظم در مكاسب در مورد مثال اول دو احتمال داده است: 1. بطلان معامله؛ زيرا اضافه هاى مذكور منافى با مقتضاى عقد است و در واقع مثل اين است كه فردى با عين مال خودش متاعى را براى ديگرى خريدارى كند كه ثمن از ملك آن

فرد خارج شود ولى مثمن در ملك ديگرى داخل شود؛ اين مبادله، مبادله حقيقى نيست تا صحيح باشد.

2. صحت معامله؛ با الغاى يكى از دو قيد مذكور يا بايد قيد «لفلان» را ناديده بگيريم و حكم كنيم به صحت معامله براى خود عاقد، و يا قيد «على ذمّتى» را ملغى كنيم و معامله را براى غير، صحيح بدانيم كه از نوع فضولى مى شود و با اجازه غير، صحيح است.

درباره مثال دوم نيز دو احتمال وجود دارد: 1. معامله مذكور از قبيل دين باشد كه انسان با عين مال ديگرى براى خودش متاعى خريدارى كند. اين حالت قبلًا در صدر مسأله پنجم بيان شد و راهش اين بود كه قصد اصل مبادله مال به مال محفوظ و قصد نفس ملغاست. در مورد بحث هم كه با كلى در ذمّه ديگرى متاعى را براى خود

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 489

خريدارى مى كند قصد نفس لغو باشد و با اجازه صاحب ذمّه براى او واقع شود. البته راه اين كه شراء مذكور معقول شود، اين است كه يا ادّعاى مالكيت كند يا معتقد باشد كه بر ذمّه غير طلب دارد و مالكِ درهمى است و با آن متاعى را براى خودش خريده است و چون در واقع طلب كار نيست قصد نفس لغو و قصد اصل معامله بر ذمّه غير صحيح است و با اجازه او براى صاحب ذمه واقع مى شود. 2. معامله براى خود عاقد صحيح باشد؛ زيرا در مقام انشاى اول، قيد «لنفسه» را آورده و خودش را قصد كرده است سپس قيد «على ذمّه فلان» را آورده است، چون با قيد قبلى منافات دارد پس باطل و بى اثر

خواهد بود. ضمناً شيخ اعظم در مورد مثال دوم احتمال بطلان را ذكر نكرده است؛ در پايان هم يك طرف را اختيار نكرده و فرموده است:

«والمسألة تحتاج إلى تأمّل

».[1003]

نظرية محقق نائينى: ايشان در اين باره دو مطلب بيان كرده است: 1. قيد «لفلان» و «على ذمّتى» يا قيد «لنفسى» و «على ذمّه فلان» تعارض دارند و تساقط مى كنند[1004] و حكم به صحت معامله براى خود عاقد مى شود و ملزم خواهد بود. طرف اصيل هم حق دارد به او مراجعه كند؛ زيرا پس از سقوط قيدها اطلاق عقد

«اشتريت هذا بدرهم

» مى ماند كه به طور طبيعى به عاقد منصرف مى شود.[1005] منظور ايشان از انصراف بحسب طبعه، همان ارتكاز عرفى است؛ به اين معنا كه طرف براى خودش خريدارى مى كند نه براى ديگرى.

نقد امام راحل (قدس سره): حضرت امام اين مطلب را نقد كرده و فرموده است: اگر از اول، به صورت مطلق انشا كرده بود جاى رجوع به عاقد بود؛ زيرا ارتكاز عرفى بيانگر همين مطلب است. ولى در مورد بحث ما از ابتدا عقد را به صورت مقيد انشا كرده و قيد «على

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 490

ذمّه فلان» يا «لفلان» را اخذ كرده است در كلّى در ذمّه هم اضافه به ذمّه معين، در اصل معامله دخيل است و كلى بدون آن قابل معامله نيست. به همين سبب قصد غير، ركن و مقوّم است و با سقوط آن در اثر تعارض اصل معامله باطل است؛ زيرا عقد تابع قصد است و با سقوط قصدها، عقد هم سقوط مى كند و با فرض انشاى مطلق از اولِ امر، قابل قياس نيست.[1006]

2. مطلب دوم محقق نائينى در مورد مثال اول، يعنى «اشتريت

هذا لفلان بدرهم فى ذمّتى» است. وى مى گويد: شراء براى غير صحيح است. ايشان از دو راه اين نظريه را توجيه كرده است: يكى از راه هبه ضمنى يعنى عاقد با انشاى مذكور، نخست يك درهم در ذمّه خود را به فلانى هبه كرده سپس براى فلانى با مال خود او متاعى خريده است كه با اجازه فلانى صحيح خواهد بود، يا هم زمان با انشاى واحد، هم هبه كرده و در ملك او داخل كرده است و هم شراء كرده و از ملك فلانى خارج كرده است.

ديگرى از راه ضمانت است؛ معناى انشاى مذكور اين است كه براى فلانى متاعى را خريدم به يك درهم در ذمّه خود او ولى ضمناً ضمانت مى كنيم كه اگر نداد من از عهده برآيم، و اگر بر ذمّه خودش متاعى برايش خريدم فضولى است و با اجازه صاحب ذمّه صحيح است.[1007] بنابراين جاى حكم به بطلان نيست.

اين مطلب محقق نائينى هم ناتمام است؛ زيرا انشاى واحد «اشتريت هذا لفلان بدرهم على ذمّتى» نه بالمطابقه بر انشاى هبه يا انشاى ضمانت دلالت دارد، نه بالتضمن، نه به التزام لفظى و نه به التزام عقلى؛ بلكه آنچه محقق نائينى ذكر كرد توجيهى بيش نيست؛ در نتيجه وجهى براى حكم به صحت معامله در موارد جمع متنافيان وجود ندارد و على القاعده بايد باطل باشد.

ضمناً كلام شيخ اعظم نيز ناتمام است: در مورد مثال اول چون هيچ وجهى براى

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 491

الغاى يكى و حفظ ديگرى نيست، و در مورد مثال دوم به اين دليل كه از نظر عرف، صدر و ذيل كلام با هم ملاحظه مى شود و تقدم در

ذكر در كلام واحد، مناط رجحان نيست بلكه عرف آن دو را متناقض مى داند و قضاوت مى كند كه صدر و ذيل سخن شما تناقض گويى است و جاى تساقط است نه ترجيح يك قيد بر ديگرى.

و اين كه در مثال دوم شراء متاع را براى خودش به كلى در ذمّه غير، قياس كرد به باب شراء لنفسه با عين مال ديگرى قياس مع الفارق است؛ زيرا در عين خارجى، خود مال وجود دارد و مبادله حقيقه صدق مى كند و ذمّه نفس لغو است، ولى در كلّى در ذمّه تا به ذمّه معينى اضافه نشود قابل معامله نيست، با اضافه به ذمّه هم قصد ذمّه، ركن و مقوّم است و معامله بدون آن يا نيست يا باطل است زيرا «

العقود تابعة للقصود

». در نتيجه در هر دو مثال جمع متنافيان جاى حكم به بطلان انشاى مذكور است نه جاى صحت. لذا امام راحل در كتاب البيع مى فرمايد:

إن قلنا: بأنّ هذه المبادلة لا تنافي ماهية البيع ... فلا تنافي بين القيدين ويصحّ البيع بالإجازة، وإن قلنا: بمنافاتها لها، فالظاهر بطلان البيع في كلتا الصورتين.[1008]

جريان فضولى در معاطات

از بحث هاى پيشين به دست آمد كه بيع فضولى با اجازه مالك اصلى صحيح است و بيع، براى خود مالك واقع مى شود، ولى قدر متيقن، بيع فضولىِ قولى است كه با قول و لفظ انشا مى شود يعنى فضولى بر مال كسى انشاى بيع مى كند و بعداً مالك اصلى آن را اجازه مى كند. امّا آيا فضولى، در معاطات و بيع فعلى هم جريان دارد و معاطات فضولى هم با اجازه مالك اصلى صحيح است يا نه، معاطات فضولى از اساس فاسد است؟ در اين باره دو نظريه وجود دارد:

نظريه

اول: از نظر مشهور، معاطات فضولى وجود دارد و از نظر اقسام و احكام بيع

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 492

فضولى فرقى بين انشاى بيع به قول يا به فعل وجود ندارد. نظريه شيخ اعظم [1009] و امام راحل [1010] و آقاى خوئى [1011] همين است. ايشان دو دليل براى گفته خود دارند: دليل اول: عمومات و مطلقات باب بيع و ساير ابواب معاملات است. آيه در خصوص بيع مى فرمايد: أحَلَّ اللهُ الْبَيْعَ .[1012] پيش تر بحث شد كه معاطات قطعاً بيع است و به حكم آيه، حلال و صحيح است، البته اگر از فضولى واقع شد رضايت مالك اصلى هم لازم است و از نظر عرف و عقلا بيش از اصل تحقق معامله جدّى و عقلايى و رضايت مالك، چيزى معتبر نيست. اطلاق هم نظر عرف را تأييد مى كند و رضايت هم با اجازه بعدى حاصل مى شود و هيچ دليلى بر مقارنت طيب نفس به عقد وجود ندارد. بنابراين مقتضى براى صحت و مشروعيت معاطات فضولى با اجازه مالك، موجود است و به زودى موانع هم منتفى خواهد شد؛ پس مشمول اطلاق آيه است.

دليل دوم: خصوص روايت صحيحه محمد بن قيس است كه قبلًا در اوايل مسأله پنجم بررسى شد. اطلاق صحيحه بيع فعلى و معاطاتى را شامل است و روايت عروه بارقى هم كه ظاهرش معاطات است مؤيد صحيحه است و اگر سندش مخدوش نبود خود، دليل معتبرى مى شد.

نظريه دوم: گروهى غير از مشهور قائل اند، بر فرض كه فضولى در بيع با صيغه جارى باشد، امّا در معاطات جارى نيست. اين گروه دلايلى دارند كه آن دلايل با عنوان موانع شمول اطلاقات در اين جا مطرح مى شود تا ثابت شود

كه مانع هم مفقود است و اطلاقات صحت، شامل معاطات هم مى شوند:

مانع اول: معاطات يا اعطا و اخذ و قبض و اقباض با قصد تمليك و تملّك، قطعاً

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 493

تصرف در ملك ديگرى بدون اذن مالك است، و چنين تصرفى قطعاً قبح عقلى و حرمت شرعى دارد. ما هم از نهى شرعى، به حكم ملازمه به فساد و بطلان منتقل مى شويم. در نتيجه معاطات فضولى باطل است و با اجازه مالك هم منعقد نمى شود.

نقد مانع: اولًا بر فرض كه مالك اصلى راضى به تصرف نباشد ولى هر تصرفى، در هر حالى و از هر كسى حرام نيست بلكه از انسان عالم عامد حرام است و اگر از روى سهو و نسيان يا از روى خطا و اشتباه يا از روى اعتقاد و جهل مركب و به گمان اين كه مال خودش است، در آن تصرف كند چنين تصرفى حرام نيست و حديث رفع، حرمت خطا و نسيان را واقعاً رفع مى كند.[1013] آن گاه در فرض خطا و نسيان، تصرف و قبض و اقباض حرام نيست تا كسى از راه حرمت بر فساد و بطلان استدلال كند.

ثانياً در مواردى يقين داريم كه مالك اصلى به اصل تصرف راضى است- هرچند به بيع راضى نيست- مثلًا متاعى را به فردى مى دهد تا نزد كسى امانت بگذارد و به او تحويل دهد، او هم ضمن تحويل دادن، قصد تمليك مى كند. چنين معاطاتى نيز حرام نيست تا مستلزم فساد باشد.

ثالثاً در مواردى يقين داريم كه مالك اصلى به بيع هم رضايت دارد ولى آن را ابراز نكرده است، باز بنا بر اين كه به مجرّد رضايت باطنى، معامله از

فضولى بودن خارج نشود[1014] چنين معاطاتى حرام نيست زيرا در باب حكم تكليفى تصرف، اگر رضايت باطنى محرز باشد كفايت مى كند و حرمت مى رود، باز هم وجهى ندارد كه از اين راه به فساد منتقل شويم.

رابعاً در علم اصول ثابت شده است كه در معاملات ميان حرمت و فساد ملازمه اى وجود ندارد و چه بسا معامله اى تكليفاً حرام باشد ولى وضعاً فاسد نباشد بلكه صحيح

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 494

باشد؛ نظير بيع و تجارت در هنگام اقامه نماز جمعه.[1015]

خامساً بر فرض كه مستلزم فساد يا ارشاد به فساد باشد امّا فساد در موردى است كه نهى به خود معامله تعلّق گيرد، مثل نهى از بيع خمر و خنزير و آلات قمار و ... ولى در مورد بحث ما نهى به عنوان كلى تصرف در ملك غير تعلّق گرفته است و اين عنوان بر معاطات هم منطبق است. متقابلًا امر و ترخيص به عنوان بيع تعلّق گرفته و بر معاطات منطبق است و از موارد اجتماع امر و نهى است و در علم اصول ثابت شد كه اجتماع امر و نهى در شى ء واحد جايز است و در واقع اجتماع حقيقى نيست؛ زيرا احكام از عناوين، به معنونات سرايت نمى كند. پس مانعى ندارد كه عمل واحد (معاطات فضولى) به عنوان تصرف در مال غير حرام باشد و به عنوان بيع حلال و صحيح باشد.

نتيجه: مانع عقلى و شرعى، از راه استدلال فوق، از شمول مطلقات، درست نمى شود.

مانع دوم: محقق تسترى مى گويد: معاطات در گرو دو امر است: يكى تراضى طرفين و ديگرى قصد تمليك داشتن و هر دوى اين امور از شؤون مالك اصلى است و از فضولى قابل صدور

و تحقق نيستند؛ پس معاطات فضولى واقع نمى شود.[1016]

نقد مانع: اين مانع اولًا نقض مى شود بر مطلق بيع فضولى؛ زيرا در همه جا تراضى مالكين و قصد تمليك آن ها معتبر است و مخصوص معاطات نيست، پس بايد بيع فضولى با قول هم منعقد نشود، در حالى كه مستدل اين مطلب را نمى گويد.

ثانياً ما منكر دو جهت مزبور نيستيم و رضايت مالك اصلى هم معتبر است ولى دليلى بر لزوم سابق بودن آن بر معامله يا مقارن بودن با آن وجود ندارد. رضايت و قصد تمليك لا حق هم كفايت مى كند كه آن هم با اجازه بعدى حاصل مى شود.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 495

مانع سوم: اصولًا معامله فضولى خلاف اصل و قاعده است و در امور كذايى به قدر متيقن كه در اين جا بيع فضولىِ قولى است بسنده مى شود، و در معاطات فضولى به اصل فساد رجوع مى شود.

نقد مانع: اولًا در بيع فضولى ثابت شد كه اين بيع هم مقتضاى قاعده است و از نظر عرف و عقلا آنچه مهم است اصل معامله و رضايت مالك است، اگرچه متأخر باشد. عموم و اطلاق هم بر همين نكته دلالت دارد. ثانياً بر فرض كه خلاف قاعده باشد ولى دليل خاص (صحيحه محمد بن قيس و روايت عروه بارقى و ...) وجود دارد كه معاطات فضولى را هم در بر مى گيرد. گفتنى است با وجود دليل اجتهادىِ عام يا خاص نوبت به اصل فساد نمى رسد.

مانع چهارم: محقق نائينى مى گويد: در معاملات قولى كه با انشاى تمليك محقق مى شود حاصل و نتيجه مصدر از خود مصدر قابل انفكاك است يعنى ممكن است الآن انشاى تمليك ايجاد شود ولى خود ملكيت كه

حاصل آن است بعداً با اجازه مالك اصلى محقق شود. لذا فضولى در آن راه دارد و انشاى قولى از هركدام از مالك اصلى و فضولى ميسّر است. ولى در معاطات، حاصل مصدر (عطاى خارجى) از خود مصدر (اعطا) قابل انفكاك نيست و تكويناً به محض اعطا، عطا محقق مى شود.

بنابراين اگر اعطا از مالك اصلى با قصد تمليك باشد عمل او دو عنوان پيدا مى كند: يكى عنوان ذاتى اعطا و ديگرى عنوان عرضى و ثانوى تمليك؛ در واقع دو تبديل وجود دارد: يكى تبديل تكوينىِ مكانى است كه مكان دو مال، عوض مى شود و هركدام به جاى ديگرى مى روند؛ ديگرى تبديل اعتبارى يعنى تبديل اضافه مالكيت ها كه هركدام اضافه مالكيت خود را به ديگرى منتقل مى كند و لذا بيع معاطاتى هم محقق مى شود؛ ولى اگر از سوى فضولى محقق شود تنها اعطاى تكوينى مكانى است و دو جنس، مكانشان جابه جا شده است ولى اضافه هاى مالكى جابه جا نشده است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 496

تبديل اضافه منحصراً يا به ايجاد مادّه با هيئت [1017] است، و يا به فعل و اعطاى مالك با قصد بيع است كه از فضولى ممكن نيست و اجازه بعدى هم تأثيرى ندارد؛ «لأنّ الشي ء لا ينقلب عمّا وقع عليه». بنابراين معاطات فضولى منعقد نمى شود.[1018]

نقد مانع: قصد بيع كردن در ضمن معاطات و اعطاى خارجى كاملًا امكان پذير است؛ همان طور كه فضولى با انشاى قولى، قصد بيع مى كند و با اجازه بعدى مالك، منعقد مى شود، با اعطاى خارجى هم مى تواند قصد بيع و تمليك كند، و امر قصد آسان است. آن گاه اعطاى او هم دو عنوان پيدا مى كند: يكى عنوان ذاتى و اوّلى كه همان

اعطاى خارجى است و ديگرى عنوان ثانوىِ اعتبارى كه با قصد معامله عطا مى كند. در تحقق معامله و صدق آن هم بيش از اين دخالت ندارد كه نخست اعتبار ملكيت كند سپس آن را با مبرزى ابراز كند كه همان فعل خارجى است، و از اين لحاظ با انشاى قولى فرقى ندارد. بنابراين فضولى در معاطات هم جارى است و اگر مالك اصلى اجازه كرد براى او واقع مى شود.

البته تمام اين بحث ها بنا بر مسلك تحقيق است كه معاطات را هم بيع حقيقى جدى عرفى و مفيد ملك و حتى تحقيقاً مفيد ملكِ لازم مى دانند. ولى بنا بر مسلك مشهور كه معاطات را مفيد اباحه تصرف مى دانند آيا فضولى در آن جارى مى شود؟ بنابراين كه متعاطيان قصد اباحه تصرف داشته باشند، به شيوه فضولى بردار امكان پذير نيست زيرا به محض اين كه فضولى، مال ديگرى را بدون اذن مالك به فرد ثالثى داد و او هم گرفت- چه عالم باشد و چه جاهل- كار حرامى كرده، اگرچه در صورت جهل، معذور است و كيفر ندارد. چيزى هم كه شرعاً و عقلًا به نحو حرام و قبيح محقق شد امكان ندارد با اجازه بعدى مالك اصلى مباح شود و از حرمت درآيد: «لأنّ الشي ء لا ينقلب عمّا وقع عليه». از وقتى كه اجازه آمد اباحه هم مى آيد ولى ربطى به معاطات فضولى ندارد؛

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 497

فضولى تنها به منزله آلتى براى ايصال و وصول است و در اباحه تصرف، مهم، رضايت مالك است كه حاصل شده است و به دنبال آن، تصرف قابض مباح است.

ولى بنا بر اين كه قصد آن ها ملكيت است ولى شارع ملك را امضا

نكرده و اباحه تصرف را امضا كرده است آيا با اجازه مالك، معاطات فضولى مفيد اباحه تصرف مى شود يا خير؟ پاسخ اين سؤال در گرو اين نكته است كه اجازه را كاشف حقيقى بدانيم يا كاشف حكمى يا ناقل؟ كشف حقيقى كه دليل ندارد؛ بنا بر كشف حكمى هم اجازه نمى تواند در گذشته تأثير كند و اباحه حكمى بسازد، زيرا از اول به نحو حرام محقق شده و قابل تبدّل نيست، مخصوصاً كه قصد طرفين ملكيت بوده است، نه اباحه. اباحه هم كه خلاف مقتضاى قاعده است. در اين امور به قدر متيقن (معاطات مالك ها) بسنده مى شود. بنا بر ناقل بودن اجازه هم مطلب روشن است كه معاطات قبلى تأثيرى نمى كند. اجازه مالك كه آمد اباحه تصرف هم مى آيد. فضولى هم تنها مثل ابزارى براى ايصال و وصول است.

نتيجه: بنا بر اين كه معاطات، مفيد اباحه باشد به صورت فضولى ايجاد نمى شود ولى بنا بر تحقيق كه مفيد ملك لازم است تمام احكام بيع فضولى قولى در معاطات فضولى هم مى آيد و با اجازه مالك اصلى منعقد مى شود.

بررسى نافذ بودن شرط تأثير اجازه
اشاره

بر مبناى مشهور[1019] اگر مالك ابتداءً اجازه و امضا نمود قطعاً نافذ است و مشمول عمومات و مطلقات صحت و لزوم معامله خواهد بود. ولى اگر ابتدا معامله فضولى را رد كرد سپس اجازه نمود آيا باز هم اجازه مؤثر است يا لغو است؟ به ديگر سخن: آيا شرط تأثير اجازه مسبوق نبودن آن به ردّ است يا مطلقاً نافذ است، حتى اگر مسبوق به ردّ باشد؟

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 498

شيخ اعظم در مكاسب اين امر را شرط مى داند و مى گويد:

«من شروط الإجازة أنْ لا يسبقها الردّ».[1020]

در پايان هم

فرموده است:

وبالجملة فالظاهر هنا وفي جميع الالتزامات عدم الاعتبار بالإجازة الواقعة عقيب الفسخ.[1021]

بنابراين اگر ابتدا ردّ كند سپس اجازه كند فايده اى ندارد.

دلايل عدم نفوذ اجازه پس از ردّ

دليل اول: اجماع: صاحب جواهر صريحاً ادعاى اجماع كرده است [1022] شيخ اعظم هم مى گويد ظاهراً مطلب اجماعى است.[1023] شايد مقصود اين است كه در مسأله كسى مخالفت نكرده است اگرچه عدّه اى سكوت نموده و مطلب را اصلًا مطرح نكرده اند. ولى به هر حال اين دليل پذيرفتنى نيست؛ بارها گفته شد كه اجماع منقول حجيت ندارد، بر فرض كه حجت باشد يا اجماع محصَّل باشد، مدركى يا محتمل المدركيه است و ارزشى ندارد، مخصوصاً كه قدما سكوت كرده اند.

دليل دوم: اين دليل مهم ترين دليل شيخ اعظم است كه با ذكر مقدّمه اى به آن مى پردازيم: مفاد آيه أوفوا بالعقود اين است كه

«أوفوا بعقودكم أيّها المالكين

»، زيرا بر ديگران قطعاً وفا به عقد واجب نيست، و در معامله فضولى تا مالك اصلى اجازه نكند مخاطبِ به اين خطاب نمى شود، پس از اجازه، مُجيز به منزله يكى از دو طرف عقد مى شود[1024] و عقد فضولى عقد مالك ها مى شود و مالك ها مشمول خطاب مزبور مى شوند.

تبيين اصل استدلال: همان گونه كه اگر در عقد مالك ها، ميان ايجاب و قبول، ردّ

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 499

فاصله شود و قبل از انشاى قبول، فسخ بيايد معامله منفسخ مى شود و با ردّ مذكور، عنوان عقد (معاقده و معاهده) منتفى مى شود و قبول پس از ردّ بى فايده نخواهد بود همين طور اگر در عقد فضولى، قبل از اجازه، مالك اصلى رد كند اجازه بعدى فايده اى ندارد؛ زيرا مالك اصلى به منزله يكى از دو طرف عقد است و اجازه او به منزله يكى از ايجاب يا قبول است و

ردّ قبل از اجازه مثل ردّ قبل از قبول اصيل است كه مانع از تحقق عقد و معاهده مى شود و مشمول عموم آيه أوفوا بالعقود نمى شود؛ وقتى عمومات و مطلقات آن را شامل نشد به اصل فساد برمى گرديم و حكم به بطلان مى كنيم. بنابراين شرط تأثير اجازه اين است كه مسبوق به ردّ نباشد.[1025]

نقد دليل دوم: نه مقدمه و مبناى دليل پذيرفتنى است و نه خود دليل. مقدمه را نمى توان پذيرفت چون آيه از اين نظر قيدى [1026] ندارد تا به ناچار با توجيه عقد، مالك بودن درست شود بلكه كافى است عقد بر مال مالك باشد. رضايت مالك هم لازم است تا وجوب وفا بيايد و اين جهات با عقد فضولى و رضايت بعدىِ مالك تأمين مى شود اگرچه قبلًا رد كرد و بعداً نادم شد و امضا كرد.

اصل دليل هم پذيرفتنى نيست چون اين ادعا كه ردّ، مانع از تحقق عقد است نه در مقيس عليه (ردّ در اثناى ايجاب و قبول) مورد قبول است نه در مقيس (ردّ معامله فضولى قبل از اجازه). درباره اصل يا مقيس عليه گفتنى است اگر ردّ ايجاب، از سوى مشترى باشد و بعداً قبول كند حتماً اين ردّ آن ايجاب را از بين نمى برد زيرا ايجاب چه به معناى اراده مُظهَره باشد چه به معناى بناگذارى قلبى بر تمليك باشد، چه تعهّد و التزام به تمليك باشد چه خود انشاى تمليك يا تمليك به عوض، حتماً محقق شده است و مبادى خاص خود (تصور و تصديق و شوق و اراده) را دارد. و تا اين مبادى هست ايجاب هم هست و ردّ قابل، آن را نابود نمى كند تا قبول بعدى به

امر معدوم

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 500

تعلّق بگيرد و منعقد نشود. بنابراين پس از ردّ هم اگر نادم شد و انشاى قبول كرد. عقد و معاهده محقق مى شود و خطاب أوفوا بالعقود آن را شامل مى شود. آرى اگر قابل، رد كرد و رفت، به گونه اى كه موجَب از برگشتن او نااميد شد و دست از اراده و بناگذارى قلبى و تعهّد خود برداشت، خود به خود ايجاب هم منتفى مى شود و قبول تصادفىِ بعدى تأثيرى ندارد.

و اگر ردّ ايجاب، از سوى خود موجَب باشد؛ يعنى اگر قبل از قبول مشترى پشيمان شد و رجوع كرد و گفت: «نمى فروشم» بر مبناى مشهور- كه ايجاب، اراده مظهره يا تعهد قلبى يا قرار قلبى است- منهدم مى شود؛ چون يقيناً اراده و بناى قلبى ندارد و قبول بعدى از سوى مشترى فايده اى نخواهد داشت.

بر مسلك امام راحل كه حقيقت ايجاب را «تمليك به عوض» مى داند اين امر با ايجاب محقق شده است و حتى از سوى موجب، قابل انهدام نيست بلكه او بايد پايبند شرط و التزام خويش باشد؛ چون خطاب أوفوا بالعقود شامل او مى شود؛ مخصوصاً بر اساس مبناى ديگر امام راحل كه مقوم معامله، نفس ايجاب است و در ناحيه قبول، انشاى تملك لازم نيست و رضايت به مضمون ايجاب كفايت مى كند. بنابراين با انشا، ايجاب معامله محقق شده است و موجَب، حق ندارد آن را رد كند و اگر رد كرد نافذ نيست و بر فرض شك، استصحاب بقاى ايجاب جارى مى شود؛[1027] بنابراين ردّ ايجاب در اثناى معامله حتى از سوى خود موجب، ايجاب را معدوم نمى كند و صلاحيت دارد تا قبول بعدى ملحق و معامله كامل

شود، چه رسد به ردّ ايجاب از سوى مشترى و قابل.

و امّا در مورد فرع و مقيس كه مورد بحث است: بر فرض كه ردّ وسط، ايجاب قبلى را منهدم كند ولى قياس مورد بحث ما به ردّ قبل از قبول، مع الفارق است. زيرا در اين جا عقد محقّق شده است [1028] و ردّ مالك اصلى آن را منهدم نمى كند و بنا بر جميع

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 501

مبانى موجود است.[1029] و وقتى عقد باقى است كافى است كه انتساب به مالك هم پيدا كند تا بالفعل مؤثر باشد؛ و اين با رضايت مالك حاصل مى شود. بنابراين اجازه حتى اگر مسبوق به ردّ باشد باز مؤثر است و دليل فوق، ناتمام است.

دليل سوم: دليل سوم [1030] شيخ اعظم قانون سلطنت يا حديث

«إنّ الناس مسلّطون على أموالهم»[1031]

است: مفاد مطابقى حديث، سلطنت تام و مطلق مردم بر اموالشان است. يكى از مقتضيات و آثار و لوازم سلطنت مزبور اجازه يا ردّ كردن عقدى است كه ديگران بر مال او انشا كرده اند. همان طور كه اجازه اش مفيد و مؤثر است ردّ او نيز مؤثر است و موجب مى شود علاقه طرف ديگر عقد از مال او منقطع شود.

لازمه تأثير ردّ اين است كه اجازه بعدى او شرعاً تأثيرى ندارد؛ زيرا اگر باز هم اجازه اش مؤثر باشد ردّ او تأثيرى ندارد و اگر ردّ، بى اثر باشد معلوم مى شود سلطنت تامّه ندارد و اين خلف فرض است،[1032] و خلف محال و باطل است. در نتيجه ردّ او مؤثر است و عقد فضولى را منهدم مى كند و علقه شأنى طرف را از مال مالك قطع مى كند. شيخ اعظم گفته است:

مع أنّ مقتضى سلطنة الناس على أموالهم

تأثير الردّ في قطع علاقة الطرف الآخر عن ملكه فلا يبقى ما يلحقه الإجازة.[1033]

در پايان امر به تأمل كرده كه نشانه ضعف اين دليل است.

نقد دليل سوم: روايت اولًا به لحاظ سند مرسله است و از كتاب عوالى اللآلى نقل شده كه مورد طعن است، لذا حجت نيست و ضعف آن هم جبران نشده است تا

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 502

ارزشمند باشد. البته اين ايراد در مثل حديث سلطنت مهم نيست؛ زيرا اصل قاعده، عقلايى است و حديث هم ارشاد يا تأكيد و امضاى همان حكم عقلاست و نيازى به سند قوى ندارد.

ثانياً در مبحث معاطات بيان شد كه اين حديث مُشَرِّع نيست تا در موارد شك به آن تمسك كنيم و مشروعيت امرى را ثابت كنيم، بلكه در محدوده عرف و شرع، مردم بر اموالشان سلطنت دارند. بر اين اساس استدلال به حديث در مورد بحث ناتمام است زيرا آنچه مشكوك است اين است كه آيا تأثير اجازه و نفوذ آن پس از ردّ شرعاً و عرفاً نافذ است يا خير؟ مستدل با حديث سلطنت، عدم تأثير آن و لغو بودن اجازه بعدى و عدم مشروعيت آن را اثبات كرد؛ در حالى كه اول بايد از خارج، عدم مشروعيت اجازه ثابت شود تا در اين محدوده از حديث استفاده شود. بنابراين استناد به آن ناتمام است.

ثالثاً موضوع حديث سلطنت، اموال مردم است؛ يعنى صاحب اموال بر اموال خود سلطنت دارند و ديگران حق ندارند بدون رضايت آن ها در مالشان دخالت و تصرف نمايند، در حالى كه در مورد بحث ما، فضولى در مال مالك تصرفى نكرده، بلكه صرفاً انشاى عقد نموده است و حديث

دلالت ندارد كه مالك بر مجرد انشاى عقد ديگرى بر مالش سلطنت دارد؛ اصولًا امكان ندارد مالك بر عقد فضولى مسلط باشد و آن را رد كند و با ردش عقد منهدم شود، زيرا عقد محقق شده است و به هر معنا كه باشد[1034] تابع اراده و تعهد طرفين عقد است و ربطى به مالك اصلى ندارد تا آن را نفى و معدوم كند. و شايد «فتأمل» در كلام شيخ اشاره به همين جهت باشد.

رابعاً تا مالك اصلى براى طرف اصيل در معامله اجازه نكند، علاقه ملكيتى پيدا نشده است تا مالك با ردّ خود، آن علاقه و ارتباط را قطع كند بلكه كما كان بر ملك مالك اصلى باقى است و هيچ حق و پيوندى براى طرف حاصل نشده است، بنابراين ردّ

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 503

قبلى اثر ندارد تا مانع از اجازه بعدى باشد.

سخن محقق نائينى: محقق نائينى دلالت حديث سلطنت را بر اشتراطِ تأثيرِ اجازه، به عدم ردّ سابق، كامل مى داند و از سه اشكال مهمى كه ذكر شد- غير از اشكال سندى كه مهم نبود- جواب داده است.

جواب از اشكال اوّل: اوّلًا قبول نداريم كه اسقاط عقد[1035] از قابليت لحوق اجازه، حكم شرعى است بلكه همان گونه كه بيع، يكى از حقوق مالك است و مالك حق دارد مالش را بفروشد و اگر فروخت، بيعش نافذ است، ردّ نيز يكى از حقوق مالك است و اگر رد كرد نافذ و مؤثر است و نوبت به اجازه نمى رسد.

ثانياً بر فرض كه اسقاط جزء احكام شرعى باشد نه از حقوق مالك، ولى مثل جواز بيع و هبه است كه حكم شرعى اند، و در عين

حال اگر مال خود را فروخت حق ندارد پس بگيرد و بايد به عقدش وفا كند: «إذا تحقّق البيع من المالك ينفذ عليه ولا يمكنه حلّه وإيجاد ضدّه». در صورتى هم كه رد كرد و عقد را از قابليت لحوق اجازه ساقط كرد حق ندارد اجازه كند و ردّ او عليه خودش نافذ است و بايد به آن پايبند باشد و پشيمانى بعدى اش سودى ندارد.

جواب از اشكال دوم: جواب، داستان عدم تصرف فضولى در مال مالك است. اگرچه فضولى تكويناً در مال مالك تصرفى نكرده است [1036] و نيز تصرف اعتبارى شرعى و عرفى (تمليك و تملك) هم نكرده است، زيرا با انشاى فضولى مُنشأ (ملكيت) در عالم اعتبار هم محقق نمى شود و نياز به اجازه مالك دارد، ولى به نظر خود فضولى، تصرف اعتبارى شده و ملكيت براى مشترى محقق شده است، و اطلاق سلطنت مردم بر مالشان اين انشا را باطل مى كند و مالك حق دارد جلوى تصرف خيالى و تحقق ملكيت در خيال فضولى را بگيرد، و اگر اين حق براى او محفوظ است پس ردّش نافذ است و اگر

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 504

رد كرد نوبت به اجازه بعدى نمى رسد.

جواب از اشكال سوم: اين جواب، جواب داستان عدم حصول علقه است. اوّلًا گرچه شرعاً علقه ملكيت حاصل نشده ولى عرفاً حاصل شده است و همين براى لغو نبودن ردّ مالك كافى است و عُلقه عرضيه را ابطال مى كند؛ ثانياً لازم نيست علاقه فعلى باشد تا ردّ مؤثر باشد، بلكه كافى است علاقه شأنى و قابليت حصول ملك براى اصيل باشد؛ بدون شك اين قابليت در عقد فضولى وجود دارد، به گونه اى كه نياز

به انشاى جديد نيست. بنابراين، ردّ مالك، اين شأنيت و قابليت را نابود مى كند و عقد را از قابليت لحوق اجازه و حصول فعلىِ ملكيت، ساقط مى كند.

در لابه لاى سخنان محقق نائينى دو قياس هم مشاهده مى شود:

1. وى ردّ مالك قبل از اجازه را به اجازه مالك قبل از ردّ قياس كرده و گفته است: همان طور كه اگر اول اجازه كند بعداً حق ندارد ردّ كند و ردّ او نافذ نيست، اگر اول ردّ كرد بعداً حق ندارد اجازه كند و اجازه اش نافذ نيست.

2. ردّ مالك را به باب فسخ بيع خيارى قياس كرده و گفته است: همان طور كه فسخ ذى الخيار موجب فسخ معامله خيارى مى شود و رضايت بعدى هم قطعاً فايده اى ندارد و نياز به عقد جديد دارد، ردّ مالك اصلى هم موجب انفساخ عقد فضولى مى شود و آن را از قابليت اجازه ساقط مى كند.

نتيجه: از نظر محقق نائينى استدلال به حديث سلطنت خالى از اشكال است.[1037]

پاسخ امام راحل (قدس سره): حضرت امام در كتاب البيع از همه اين سخنان پاسخ داده است حاصل كلام ايشان به صورت خلاصه به قرار زير است: سخن محقق نائينى (قياس ردّ به بيع و اين كه چون حق بيع دارد حق ردّ هم دارد و چون پس از بيع حق ندارد فسخ كند و بايد به آن وفا كند، پس از ردّ هم حق ندارد اجازه كند ...) قياس مع الفارق است

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 505

زيرا بيع، نوعى تصرف [1038] است و كليه حقوق براى مالك محفوظ است ولى انشاى فضولى تصرف در ملك غير نيست تا به بيع قياس شود؛ فضولى دايره سلطنت و اختيارات مالك را محدود نكرده است

تا حديث سلطنت اجرا شود و حق ردّ را براى او ثابت كند.[1039] همچنين اگر مال خود را بفروشد مشمول اطلاق أوفوا بالعقود مى شود و وفا بر او واجب است و حق فسخ ندارد، ولى اگر بيع فضولى را ردّ كند دليلى بر لزوم وفا بر ردّ وجود ندارد و حق ندارد اجازه كند.

و امّا مسأله تصرف فضولى در مال مردم به نظر خودش: اولًا فضولى اگر ملتفت باشد و براى مالك هم بفروشد حتى به نظر خودش تصرف اعتبارى نكرده است تا ردّ به اين برگردد؛ ثانياً دليل سلطنت كارى به نظر و عقيده و پندار طرف ندارد بلكه به واقع كار دارد؛ يعنى هر اختيارى واقعاً براى مالك وجود دارد و هيچ امرى در واقع نبايد مزاحم سلطنت او باشد و مجرّد خيال تصرف ارزشى ندارد.

و امّا داستان حصول علقه عرفى يا شأنى: به نظر متعاقدان علاقه ملكيت حاصل شده است وگرنه شرعاً و عرفاً- نزد عقلا- علاقه اى پديد نيامده است تا ردّ مالك، قطع آن علاقه باشد. علاقه شأنى هم كفايت نمى كند و نيازى به ردّ ندارد بلكه عدم اجازه و امضا كافى است و در حقيقتْ مالك اصلى، بر امضا و ترك آن مسلّط است نه بر ردّ انشاى ديگرى كه ربطى به مالك ندارد و تابع اراده و تصور و تصديق فضولى است.

و امّا قياس ردّ به اجازه: اين قياس، مع الفارق است؛ زيرا پس از اجازه مشمول عمومات وجوب وفا مى شود و بديهى است كه فسخ و ردّ بعد از اجازه لغو است ولى پس از ردّ سابق، دليلى بر واجب بودن وفا به ردّ وجود ندارد؛ بنابراين حق اجازه

محفوظ است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 506

قياس ردّ به فسخ معامله خيارى هم مع الفارق است زيرا فسخ به دليل خاص، مبطل عقد و سبب انفساخ آن است و بديهى است كه پس از انفساخ، عقدى وجود ندارد تا دوباره اجازه و امضا كند، ولى در مورد ردّ دليلى نداريم كه سبب بطلان باشد؛ استدلال به حديث سلطنت هم مصادره به مطلوب است بنابراين انشاى فضولى منهدم نشده و قابل لحوق اجازه است. در نتيجه استدلال به حديث سلطنت ناتمام است.[1040]

دلايل نفوذ اجازه پس از ردّ

تاكنون دلايل عدم نفوذ بررسى شد و نتيجه اين شد كه دليل معتبرى بر مشروط بودن تأثير اجازه به عدم سبق ردّ وجود ندارد. گفتنى است نه تنها دليلى بر اشتراط مزبور نداريم بلكه دو دليل برخلاف آن داريم كه اجازه پس از ردّ را هم نافذ مى دانند:

1. صحيحه محمد بن قيس است كه قبلًا نقل شد.

شيوه استدلال: مخاصمه، دليل بر عدم رضايت است و اخذ وليده و فرزندش، ردّ عملى معامله است؛ پس ابتدا معامله فضولى را ردّ كرد ولى بعداً مجبور شد و رضايت داد و همين رضايت و اجازه كفايت كرد. امام هم نفرمود: اين اجازه كفايت نمى كند، بلكه با احكامى كه صادر كرد زمينه را براى آن فراهم نمود. پس اجازه مالك پس از ردّ معامله هم نافذ است.

شيخ اعظم اصل ظهور حديث را قبول كرده و حتى شبهه فعلى بودن ردّ را پاسخ داده و گفته است مانعى ندارد؛ ردّ فعلى هم مثل رد قولى صحيح است. ولى از آن جا كه به نظر ايشان دليل اول و دوم از ادلّه مشهور بر اشتراط كامل است و ظاهر صحيحه برخلاف آن است،

به طرح يا تأويل حديث حكم كرده و گفته است:

وبالجمله فالظاهر هنا وفي جميع الالتزامات عدم الاعتبار بالإجازة الواقعة عقيب

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 507

الفسخ فإنْ سلّم ظهور الرواية في خلافه فلتطرح أو تُؤوّل.[1041]

ولى قبلًا در ذيل صحيحه بحث شد كه اصل ظهور آن در ردّ فعلى قبل از اجازه، مخدوش است؛ زيرا نه مخاصمه دليل روشنى بر ردّ است و نه اخذ جاريه دليل واضحى بر ردّ فعلى، بلكه شايد جاريه را به قصدهاى ديگر گرفته است. اصولًا نيازى به قصد خاص ندارد بلكه جاريه ملك او است و تا زمانى كه اجازه نداده است حق دارد ملك خود را دست هر كسى يافت، بگيرد؛ بنابراين اصل ظهور، اشكال دارد وگرنه با قبول ظهور نوبت به طرح يا تأويل نمى رسد. قبلًا هم در جواب دليل شيخ اعظم ذكر شد كه چنين عقدى هم مشمول عمومات و مطلقات، و محكوم به صحت است.

2. صحيحه ابن بزيع از امام هفتم (ع):

سألت أباالحسن (ع) من امرأة أبتليت بشرب النبيذ فسكرت، فزوّجت نفسها رجلًا في سكرها، ثمّ أفاقت فأنكرت ذلك، ثمّ ظنت أنّه يلزمها ففزعت منه، فأقامت مع الرجل على ذلك التزويج أحلالٌ هو لها أم التزويج فاسد لمكان السكر ولا سبيل للزوج عليها؟ فقال (ع):

«إذا أقامت معه بعد ما أفاقت فهو رضاً منها»،

قلت: ويجوز ذلك التزويج عليها؟ فقال

: «نعم».[1042]

شيوه استدلال: درباره حديث نخست گفتنى است عقد نكاح بدون رضايت و طيب نفس لازم در معاملات، انشا شد، سپس زن آن را ردّ كرد،[1043] سپس به گمان اين كه عقد، شرعاً لازم است، به آن راضى شد. پس رضايت او بعد از ردّ است و با وجود اين، حضرت

فرمود: اين رضايت كفايت مى كند و نكاح مزبور نافذ و مشروع است. پس رضايت و اجازه بعد از ردّ مؤثر است.

سه شبهه: 1. در مورد حديث شايان ذكر است زن كه اختيار نكاح به دست او است

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 508

و مالكِ امر نكاح است عقد نكاح را انشا كرده است: «ظاهر فزوّجت نفسها رجلًا في سكرها»، و قياس مورد بحث ما به اين مورد ناتمام است زيرا ممكن است در اين مورد كه خودش انشاكننده است رضايت بعدى كافى باشد ولى در مورد بحث كه فضولى انشاى عقد كرده است رضايت پس از ردّ نافذ نباشد.

پاسخ: ظاهر حديث اين است كه زن در حال مستى با مردى ازدواج كرده است امّا حديث نگفته است كه خودش انشاى عقد كرده يا ديگرى، ديگرى هم وكيل زن بوده،[1044] يا شايد غير وكيل اجراى صيغه كرده است و اطلاق تعبير با همه اين ها مى سازد. بنابراين انشاى فضولى را هم شامل مى شود. يا به گفته مرحوم سيد در حاشيه : اگر خودش مباشرتاً عقد را انشا كرده باشد باطل است زيرا مجنون است و مسلوب العباره. ناگزير بايد خصوص توكيل فضولى مدّ نظر باشد.[1045]

افزون بر اين، بر فرض كه ظهور مزبور پذيرفته شود ولى مناط حكم در انشاى فضولى وجود دارد؛ يعنى عدم اقتران رضايت و طيب نفس به عقد كه بعداً آمده و با وجود اين، حكم به صحت شده است. مهم هم نيست كه انشاى قبلى از فضولى باشد يا از خود مالك و صاحب اختيار، امّا به هر صورت، راضى نبوده و بعداً راضى شده است، بنابراين، حكم به صحت كرده است.

2. ظاهر عبارت «فانكرت» اين

است كه زن پس از هشيار شدن منكر اصل وقوع عقد است، نه اين كه اصل انشا را قبول دارد تا دعوا در فضولى بودن يا اكراهى بودن آن باشد.

پاسخ: عبارات بعدى «فظنّت ... وفزعت» شاهد صدقى است بر اين كه اصل انشاى عقد را قبول دارد و «انكرت» يعنى كراهت دارد و آن را امر منكر و ناپسند مى داند و اگر هشيار بود چنين اقدامى نمى كرد.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 509

3. شايد در خصوص نكاح، رضايت بعد از ردّ تعبداً نافذ است و ربطى به بيع فضولى ندارد.

پاسخ: اگر در اصل صحت بيع فضولى ترديد داشتيم، پذيرش اين احتمال ممكن بود ولى فعلًا پس از اصل مشروعيت بيع فضولى بحث داريم. احتمال تعبد در معاملات منتفى است، به همين سبب، على القاعده فرقى ميان نكاح و غيره نيست. پس صحيحه مى تواند دليلى بر مؤثر بودن اجازه پس از ردّ و دليلى باشد بر اين كه شرط نيست اجازه مسبوق به ردّ نباشد.

مقتضاى اصل عملى در مسأله: بر فرض كه در بقاى عقد فضولى، پس از ردّ مالك اصلى شك كنيم. در اين صورت، استصحاب بقا جارى مى شود و جزء بعدى يا قيد آن (رضايت مالك) با اجازه بعدى وجداناً محقق مى شود؛ آن گاه موضوع كامل مى گردد و عمومات وفا به عقد اجرا و حكم به صحت و لزوم معامله مى شود.

نتيجه نهايى: از نظر مقتضاى قواعد، يقيناً ردّ مالك موجب انهدام عقد فضولى نيست و معامله فضولى به هر معنا كه باشد[1046] باقى است و كافى است تا اجازه و رضايت مالك هم ملحق شود تا معامله به او منتسب شود. از نظر ادلّه خاصه و روايات هم اجازه پس از

ردّ نافذ است، حتى اگر اجازه فعلى و عملى باشد، از نظر اصول عمليه نيز نتيجه همين است؛ يعنى اجازه بعدى نافذ است و شرطيت مسبوق نبودن اجازه به ردّ ناتمام است. در عين حال از آن جا كه شبهه اجماعى بودن اشتراط وجود دارد بزرگان فقه در اين موارد با مشهور يا با ادعاى اجماع، مخالفت كلى نمى كنند بلكه يا بر وفق مشهور فتوا مى دهند- چنان كه امام در متن تحرير فتوى داده است ولو آن را خالى از اشكال نمى داند- و يا دست كم احتياط مى كنند:

فالتحقيق بحسب القواعد: عدم اشتراط الإجازة بعدم مسبوقيتها بالردّ إلا أن يقوم

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 510

إجماع على ذلك، وإثبات الإجماع في تلك المسألة المبنيّة على القواعد مشكل بل ممنوع والاحتياط حسن.[1047]

لغو بودن ردّ پس از اجازه

در بخش قبلى به اين نتيجه رسيديم كه اجازه به دنبال ردّ لغو نيست ولى امام راحل (قدس سره) در اين بخش مى فرمايد: ردّ پس از اجازه لغو است؛ يعنى اگر مالك اصلى، ابتدا بيع فضولى را امضا نمود بعداً پشيمان شد و ردّ كرد اين ردّ بى اثر است؛ زيرا به محض اجازه و امضا، عمومات أوفوا بالعقود و «المؤمنون عند شروطهم » و ... اين معامله را فراگرفت. از نظر عقلا هم معامله در حق او لازم شد و بايد به آن وفا كند. بر همين اساس، ردّ بعدى جلوى تمسّك به عمومات را نمى گيرد و خودش لغو است و مالك اصلى حق ندارد عقد را فسخ كند مگر اين كه يكى از موجبات فسخ (خيار عيب، خيار غبن و ...) موجود باشد يا طرفين تراضى كنند و اقاله در ميان باشد.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 511

اجازه فعلى
اشاره

مسألة 6: الإجازة كما تقع باللفظ الدالّ على الرضا بالبيع بحسب متفاهم العرف ولو بالكناية، كقوله: «أمضيت» و «أجزت» و «أنفذت» و «رضيت» وشبه ذلك، وكقوله للمشتري: «بارك اللّه لك فيه» وشبه ذلك من الكنايات، كذلك تقع بالفعل الكاشف عرفاً عنه، كما إذا تصرّف في الثمن مع الالتفات، ومن ذلك ما إذا أجاز البيع الواقع عليه معه؛ لأنّها مستلزمة لإجازة البيع الواقع على المثمن، وكما إذا مكّنت الزوجة من نفسها بعنوانها إذا زوّجت فضولًا.

ترجمه: همان طور كه اجازه با لفظى كه به حسب فهم عرف، دالّ بر رضايت بر بيع است [1048] محقق مى شود- مانند گفته مالك: «امضا كردم» و «اجازه دادم» و «نافذ نمودم» و «راضى شدم» و شبه اين ها و مانند قول او به مشترى: «خدا در آن

به تو بركت دهد» و مانند كنايه هاى ديگر- با كارى كه عرفاً كشف از رضايت او نمايد هم محقق مى شود، مانند اين كه با توجه [به معامله فضولى ] در ثمن تصرف كند. همين گونه است وقتى مالك، بيع واقع شده بر ثمن را با توجه اجازه دهد؛ زيرا لازمه اين اجازه آن است كه بيع بر مثمن را اجازه نموده است. مثال ديگر اين كه وقتى زنى به صورت فضولى تزويج مى شود، خودش را به عنوان زوجه، در اختيار [زوج ] قرار دهد.

شرح: سخن در اين مسأله، اين است كه اجازه به چه وسيله اى محقق مى شود؟ آيا صرف رضايت باطنى مالك به معامله فضولى كفايت مى كند؛ چه از راه انشاى قولى كشف شود، چه از راه انشاى فعلى، و چه اصلًا انشايى در ميان نباشد و از سكوت و عدم رد مالك كشف شود؟ يا اين كه رضايت باطنى كافى نيست و بايد به نوعى اظهار شود و مالك اصلى، انشاى رضايت كند؛ يعنى آن را به سببى از اسباب ايجاد كند؟ بر

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 512

فرض لزوم انشا، آيا انشاى فعلى كفايت مى كند[1049] يا انشاى قولى لازم است و بايد رضايت خود را با قول ايجاد كند؟ و بر فرض انشاى قولى لازم باشد، آيا مطلق انشاى قولى كفايت مى كند- اگرچه با الفاظ كنايه باشد- يا لزوماً بايد با قول صريح يا ظاهر داراى ظهور و متفاهم عرفى باشد و كنايه كافى نيست؟ در اين باره چهار قول وجود دارد:

بررسى اقوال موجود در بحث
اشاره

1. فاضل مقداد در تنقيح مى گويد: لزوماً بايد به لفظ صريح- يا ظاهر عرفى- باشد و لفظ كنايه كافى نيست، چه رسد به غير لفظ. از نظر ايشان، اجازه هم انشاست

و انشا، ايجاد معنا به لفظ است و همان گونه كه در ايجاب و قبول قول و لفظ صريح لازم است و استقراى موارد، دليل آن است در اجازه هم انشا به لفظ صريح، لازم است.[1050]

اين نظريه به چند دليل ناتمام است؛ اوّلًا استقراى مزبور ناتمام است زيرا معاطات تحقيقاً بيع است و بلكه بيع لازم است و با وجود اين، با فعل اعطا و اخذ، انشا مى شود نه با قول؛ ثانياً بر فرض كه در مورد ايجاب و قبول استقرا را بپذيريم ولى در اجازه قبول نداريم؛ زيرا اجازه امضاى عقدى است كه واقع شده و دليلى ندارد كه اگر در خود عقد قول و لفظ صريح معتبر است لزوماً در اجازه هم معتبر باشد؛ ثالثاً در باب شروط صيغه بحث شد كه در خود عقد لفظ صريح لازم نيست و به هر لفظى كه مقصود را تفهيم كند كفايت مى كند، اگرچه كنايه و مجاز باشد؛ رابعاً اصل انشا بودن اجازه را قبول نداريم. در نظريه چهارم گفته خواهد شد كه ماهيت اجازه رضايت قلبى به معامله است؛ خامساً بر مسلك امام راحل: در مورد قبول عقد هم انشا بودن را قبول نداريم بلكه قوام

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 513

انشا به ايجاب است، و قبول رضايت به انشا موجب است؛ سادساً از روايت صحيحه ابن بزيع در مورد تزويج در حال مستى استفاده مى شود كه انشاى فعلى كفايت مى كند؛ سابعاً از روايت عروه بارقى هم استفاده مى شود كه لفظ صريح لازم نيست و لفظ كنايه كفايت مى كند؛ مثلًا مى تواند بگويد: «بارك الله فى صفقه يمينك» و مانند آن.

2. اجازه، انشاى رضايت است و بايد قولى

باشد امّا لزومى ندارد قول صريح باشد، بلكه كنايه هم كفايت مى كند. اين نظريه نيز مثل نظريه قبلى به چند دليل ناتمام است جز اين كه از يك نظر، حق با اين قول است: بر فرض كه قولْ لازم باشد امّا دليلى بر به كار بردن قول صريح وجود ندارد و به كنايه هم كافى است.

3. تعدادى از فقهاى بزرگ اجازه را انشاى رضايت دانسته اند ولى گفته اند: انشاى قولى لازم نيست؛ فعلى كفايت مى كند. صاحب جواهر بر اين امر ادعاى اجماع كرده است.[1051] يكى از دارندگان اين نظريه مرحوم آقاى خوئى است كه در مصباح بر مبناى خودش انشا را ايجاد معنا به لفظ نمى داند بلكه قوام آن را به اعتبار نفسانى و ابراز آن به مبرزى مى داند و مى فرمايد؛ مهم نيست كه آن اعتبار نفسانى را به لفظ صريح ابراز كند يا با الفاظ كنايى و يا با فعلى از افعال [1052] ابراز كند و به محض اين كه انشاى فعلى رضايت حاصل شد استناد عقد و معامله به مالك اصلى صدق مى كند و عمومات صحت و لزوم معامله، آن را شامل مى شود و چيزى وراى اين معتبر نيست.[1053]

اين نظريه نيز مخدوش است؛ زيرا اگر فعل مالك، كاشف از رضايت باطنى باشد و به مناط رضايت باطنى كافى باشد پذيرفتنى است. مناط اصل رضايت باطنى است، از هر راهى كه كشف شود، چه از راه قول چه از راه فعل و چه سكوت. ولى اگر با فعل انشا و ايجاد رضايت كند- كه نظر آقاى خوئى است- لازمه اش اين است كه اولين

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 514

تصرف مالك در عوض مبيع يا اولين تمكين زوجه در برابر زوج

حرام باشد؛ زيرا تصرف در ملك غير است يا تمكين بدون احراز زوجيت است و با همين تمكين زوجيت ايجاد مى شود.[1054] و قائل مذكور به اين لازم ملتزم نيست.[1055] علاوه بر اين، در نظريه چهارم هم مطلبى خواهد آمد مبنى بر اين كه در اجازه، انشا و ايجاد لازم نيست بلكه مجرد رضايت باطنى كفايت مى كند، حتى اگر با فعل يا قول، ابراز نشود اگرچه غالباً كاشف از آن، قول يا فعل است.

4. از نظر شيخ اعظم اگر شبهه اجماع- بر لزوم اظهار رضايت باطنى به قولى يا به فعلى- نباشد، و از نظر صاحب جواهر اگر لزوم اظهار رضايت به اجماع فقها نبود، حتماً مجرد رضايت باطنى كفايت مى كرد. شيخ اعظم براى اين مطلب به سه شاهد استناد كرده كه مرحوم آقاى خوئى از هر سه شاهد جواب داده است.

شاهد اوّل: عمومات و مطلقات صحت بيع و وجوب وفا به عقد كه مخاطب آن ها عرف است؛ مانند نظر عرف، چيزى بيش از اصل انشاى عقد و تحقق معامله بر مال مالك و رضايت مالك براى اضافه شدن و انتساب عقد به مالك را لازم ندانسته است. بنابراين انشاى رضايت و ايجاد آن با قول يا فعل لازم نيست و به تعبير خود شيخ اعظم:

وحينئذٍ فالعمومات المتمسّك بها لصحّة الفضولي- السالمة عن ورود مخصص عليها عدا ما دلّ على اعتبار رضا المالك في حلّ ماله وانتقاله إلى الغير ورفع سلطنته عنه- أقوى حجّة في المقام.[1056]

پاسخ مرحوم خوئى: تمسك به آيات وفا و عقد و مانند آن بديهى البطلان است زيرا اين عمومات عقد مالك ها را در بر مى گيرد و عقد غير مالك ها را در بر نمى گيرد

كوثر

فقه (محمدى)، ج 2، ص: 515

مگر پس از انتساب عقد به مالك. گفتنى است انتساب مزبور تنها در فرض انشاى اجازه و اظهار رضايت باطنى است؛ چه به قول اظهار كند، چه به فعل.[1057] بنابراين صرف رضايت باطنى بدون ابراز و اظهار آن به يك مبرز، كافى نيست.

نقد جواب فوق: اين پاسخ ناتمام است؛ زيرا انتساب به معناى اين كه ميان مالك و عقد فضولى ارتباط و اضافه اى حاصل شود به نفس رضايت باطنى كفايت مى كند، و آن كه محتاج انشا و ايجاد مى باشد عناوين معاملات است (عنوان بيع و اجاره و نكاح و ... كه عناوين تسبيبى هستند) براى محقق شدن، احتياج به انشا و ايجاد دارد خواه از اصيل باشد، خواه از فضولى. ولى اجازه امر تسبيبى نيست بلكه عقد فضولى امر تسبيبى است كه محقق شده و اجازه، رضايت به آن است و از هر راهى كه رضايت احراز شود كفايت مى كند.

شاهد دوم: دومين شاهد، روايات متفرقه اى است كه همه جا بر رضايت طرف تكيه كرده و مناط تمام را رضايت دانسته است؛ از جمله روايت صحيحه ابن بزيع درباره ازدواج در حال مستى است كه در مسأله قبل ذكر شد. حضرت در اين روايت فرمود:

«إذا قامت معه بعد ما أفاقت فهو رضاً منها»

كه همين رضايت كافى است و نكاح با آن نافذ است.

ديگرى روايات تصرف ولىّ خيار در مبيع است كه مى فرمايد:

«فإنْ أحدث ... حدثاً ... فذلك رضاً منه فلا شرط».[1058]

اين روايت هم تمام مناط را رضايت طرف دانسته كه موجب لزوم است. فعل اقامه زن با مرد و احداث حدث هم كاشف از رضايت است نه اين كه به نفس اين فعل ايجاد رضايت كند

و انشا لازم باشد.

ديگرى روايات نكاح باكره است كه اگر فضولى او را به عقد مردى در آورد سكوت

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 516

او كفايت مى كند و رضايت و اجازه محسوب مى شود.[1059] امّا قطعاً مقصود، اين نيست كه در عقد باكره اجازه و رضايت او شرط نيست بلكه مقصود اين است كه سكوت او علامت رضا و كاشف از رضايت است و همين كفايت مى كند، زيرا باكره از تصريح به الفاظ «اجازه دادم»، «راضى شدم» و مانند آن حيا مى كند. سكوت هم نه قول است نه فعل تا سخن از انشا در ميان باشد بلكه كاشف از رضاى قلبى است آنچه مهم است رضايت باطنى به عقد است.

ديگرى روايات نكاح عبد بدون اذن مولاست كه دلالت دارند بر كفايت كردن سكوت مولى پس از علم و اطلاع از امر نكاح عبد. اين سكوت اقرار به عقد[1060] و علامت و آيتِ رضايت است و موضوعيت ندارد؛ پس مناط، رضايت قلبى است.

ديگرى روايات نكاح عبد بدون اذن مولاست كه در مقام تعليل مى گويند:

«إنّه لم يعص الله وإنّما عصى سيّده ...»[1061]

كه آن هم با رضايت بعدى مرتفع مى شود. در اين روايات هم روى رضايت تكيه شده است. حاصل اين كه در روايات متعدد هم رضايت باطنى، علت تامه دانسته شده است نه انشا و اظهار آن. بنابراين از هر راهى كه رضايت مالك كشف شود كفايت مى كند، و اگر تصرف مالك هم اجازه محسوب مى شود براى اين است كه كاشف از رضايت او است؛ همين گونه است اجازه قولىِ او.[1062]

پاسخ مرحوم خوئى: درباره اقامت زن با مردى كه در حال مستى به عقد او درآمده و نيز درباره احداث حدث،

گفتنى است خود اقامت و احداث حدث، انشاى فعلى است و طرف، رضايت خود را با فعل ابراز نموده است. اين دو مورد هم دليل بر كفايت نفس رضايت باطنى نيست. در ساير موارد هم كه سكوت بكر يا سكوت مولى

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 517

مطرح بود شايان ذكر است كه: اوّلًا خود «سكوت» فعلى است كه با قصد رضايت حاصل شده است و باز هم رضايت خود را با فعل سكوت ابراز نموده است؛ ثانياً اين موارد از محل بحث ما بيگانه است و قياس مع الفارق است زيرا عبد براى خودش انشاى عقد كرده است نه براى ديگرى، بنابراين از فضولى مصطلح خارج است. پس اين روايات هم نمى توانند دليل بر كفايتِ رضايت باطنى مالك در عقد فضولى باشد.[1063]

نقد پاسخ فوق: اين پاسخ نيز ناتمام است زيرا سكوت، عدم فعل است نه فعل تا طرف اصيل يا صاحب اختيار انشاى فعلى داشته باشد، بلكه به مناط طريق و كاشف بودن از رضايت معتبر است، روايات مزبور از مورد بحث ما بيگانه نيست؛ زيرا در آغاز بيع فضولى بيان شد كه مقصود از فضولى، فرد اجنبى تنها نيست بلكه مقصود، هر كسى است كه مالك تصرف نباشد و استقلال و اختيار تصرف نداشته باشد چه مالك عين باشد، چه نباشد. بر همين اساس، عبدى هم كه بدون اذن مولى ازدواج كرده است نكاحش فضولى است، مالكى كه بدون اذن طلب كارها يا بدون اذن مرتهن، مال مورد رهن را فروخته است فضولى است. پس روايات فوق هم دليل ديگرى بر كفايت رضايت باطنى است.

شاهد سوم: كلمات فقها در موارد گوناگون شاهد بر اين است كه رضاى

باطنى ملاك است و انشاى اجازه و رضايت با قول يا فعل لازم نيست؛ براى نمونه، در باب اجازه معاملات فضولى گفته اند: سكوت كافى نيست ولى علت آن را نبود لفظ و ابراز رضايت ذكر نكرده اند بلكه دليل آن را اعم بودن سكوت از رضايت دانسته اند؛ يعنى سكوت گاهى علامت رضا هست و گاهى نيست. و چون از اثبات اعم، اثبات اخص لازم نمى آيد كافى نيست. بنابراين اگر در يك مورد رضايت را از سكوت كشف كرديم كفايت مى كند.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 518

همچنين مشهور در مورد باكره اى كه نكاح فضولى بر او اجرا شده و او سكوت نموده است فرموده اند: همين سكوت كافى است، نه به خاطر اين كه در اين مورد اجازه ساقط است بلكه به خاطر اين كه سكوت او علامت رضاست و ظهور در رضا دارد. و اگرچه مفيد يقين وجدانى نباشد ولى كفايت مى كند:

«دفعاً للحرج عليها وعلينا

». و نيز در مورد بيع مكره صريحاً گفته اند:

«لو رضي المكره بما فعله صحّ»

كه تعبير به رضايت نموده اند نه به اجازه. بنابراين، معلوم مى شود كه رضايت كفايت مى كند.[1064]

شيخ اعظم به خاطر وجود اين نمونه ها در سخنان فقهاى عظام، قيد اجماعى بودن اظهار رضايت را هم نفى كرده و فرموده است:

«وبالجملة فدعوى الإجماع في المسألة دونها خرط القتاد».[1065]

مرحوم آقاى خوئى از اين موارد هم پاسخ داده و فرموده است: مكفى بودن رضايت، فتواى جمعى از فقهاست كه بر اساس اجتهاد خود به اين نتيجه رسيده اند ولى فتواى آنان براى مجتهد ديگر حجّت نيست تا متقاعد شويم.[1066] به نظر ما با وجود عمومات و اطلاقات و نيز روايات خاصه اى كه ذكر شد كفايت رضايت باطنى كاملًا مستند است و نيازى به

انشا و ايجاد اجازه با لفظ يا اعتبار آن در نفس و ابراز آن به يك مبرز[1067] نيست؛ اگرچه غالباً همراه با ابراز و اظهار است ولى لزومى ندارد و رضايت مالك از هر راهى كه احراز شود كفايت مى كند. فعل او هم- مثل تصرف در ثمن و تمكين زوجه- به مناط كشف از رضايتْ ارزشمند است، به همين سبب، امام راحل در متن از تعبير

«الفعل الكاشف عرفاً عنه»

استفاده كرده است؛ يعنى فعل يا قول موضوعيت ندارند بلكه كاشفيت دارند و تمام مناط، كشف عرفى از رضايت باطنى است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 519

شيخ اعظم پس از اختيار كفايت رضايت و اثبات آن با شواهد گوناگون در پايان، درباره كافى بودن رضايت، دچار ترديد شده است، به اين دليل كه اگر رضاى باطنى لاحق، كافى باشد لازمه اش اين است كه رضاى سابق و مقارن هم كافى باشد،[1068] تا در نتيجه معامه اى كه مقرون به رضايت مالك است از اول صحيح و لازم باشد و محتاج به اجازه بعدى نباشد، در حالى كه فقها به اين لازم ملتزم نيستند. پس قول به كفايت رضاى باطنى پذيرفتنى نيست.

آن گاه شيخ اين مطلب را تأييد كرده است: با اين كه اگر در جانب امضا و اجازه، مجرّد رضاى باطنى كافى باشد و معامله را لازم كند و نيازى به انشا نباشد بايد در جانب فسخ معامله هم مجرّد كراهت باطنى كافى باشد و نيازى به انشاى فسخ نباشد و اگر چنين شد بايد بيع فضولى با نهى سابق از اساس فاسد باشد زيرا نهى سابق، دليل بر كراهت مالك است و معمولًا اين كراهت تا هنگام معامله و تا آنى

پس از آن پايدار است، و همين فسخ است. همچنين بيع انسان مكره بايد از اساس باطل باشد زيرا آن جا هم تا آنى پس از معامله، كراهت باطنى دارد كه همين فسخ معامله است، در حالى كه فقها به اين امور ملتزم نيستند.

بنابراين همان طور كه كراهت باطنى فسخ نيست و انشاى فسخ لازم است، به قرينه مقابله رضايت باطنى هم اجازه و امضا نيست و انشاى اجازه لازم است. شيخ در پايان گفته است: «

إلا أن يلتزم بعدم كون مجرّد الكراهة فسخاً وإن كان مجرّد الرضا إجازة

» كه به اين وسيله ميان باب اجازه و فسخ تفاوت قائل شده است؛ يعنى در فسخ، انشا لازم است و در اجازه، رضا كافى است.[1069]

پاسخ امام راحل: ما به لازم اوّل (كفايت رضاى مقارن براى صحت و لزوم، و عدم لزوم اجازه بعدى) ملتزم مى شويم،[1070] زيرا مسأله اجماعى نيست تا التزام به آن، خلاف

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 520

اجماع باشد. و معتقديم كه لازم دوم- كه در مؤيد ذكر شد- لازم نمى آيد و همان طور كه خود شيخ در پايان اشاره كرد، ميان باب اجازه و فسخ تفاوت است و قياس ميان آن دو مع الفارق است؛ زيرا در مورد اجازه، امر تسبيبى انشايى (خود عقد) با انشاى فضولى حاصل شده و كافى است كه رضايت مالك هم به آن ضميمه شود تا انتساب عقد به او محقق شود و مشمول عمومات گردد؛ ولى فسخ، مثل اصل معامله محتاج به انشاست؛ زيرا حقيقت فسخ حلّ عقد و گشودن گره است و اين معنا يك امر تسبيبى است كه به سبب فسخ ايجاد مى شود و نيازمند انشا و ايجاد قولى يا

فعلى است، در نتيجه عقد فضولى با نهى سابق هم قابل لحوق اجازه هست، عقد مكره نيز با رضايت بعدى محكوم به صحت است.[1071]

نتيجه: در اجازه بيع فضولى مالك مختار است با قول و لفظ صريح رضايت خود را اعلام كند يا با لفظ كنايى، يا با فعل يا با سكوت و مانند آن. يكى از آثار كافى بودن رضايت اين است كه اگر فضولى، متاع مالك را به ثمنى فروخت، سپس آن ثمن را با فرد ديگرى معامله كرد و مالك اصلى، معامله دوم را اجازه كرد يا با تصرف در عوض آن ابراز رضايت كرد همين كافى است كه معامله اول هم ممضات باشد زيرا اجازه دومى كاشف از اين است كه به اوّلى هم راضى بوده و لازمه اش رضا به اولى است، وگرنه بدون رضا به بيع اوّلى نمى تواند در عوض معامله دوم تصرف كند و اين مطلب مبسوطاً در بحث عقود متعدد و متعاقب بر مال مالك يا بر عوض آن بررسى خواهد شد.

نظريه امام راحل (قدس سره)

حضرت امام درباره كفايت رضاى باطنى، در كتاب البيع فرموده است:

لا يعتبر في نفوذ العقد الفضولي إلا الرضا، ولو شك في الرضا يحكم في الظاهر بعدم التأثير وعدم النقل لاستصحاب بقاء ملك كل منهما على حاله.[1072]

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 521

سپس فرموده است:

وقد يقال باعتبار إنشاء الإجازة والإنفاذ وهو غير مرضى.[1073]

آن گاه چنين استدلال نموده است: لزوم انشاى قولى يا فعلىِ اجازه و امضا براى يكى از سه امر است: 1. يا براى آن است كه بدون انشاى مزبور بر معاملات فضولى، اصل عنوان معامله صدق نمى كند؛ مثلًا تا مالك اصلى اجازه را انشا نكند بيع فضولى بيع

نيست، و نكاح او نكاح نيست؛ 2. يا براى آن است كه هرچند بدون انشاى اجازه هم، عقد فضولى عقد است، ولى كفايت نمى كند و بايد عنوان «عقد المالك» يا، «بيع المالك» صدق كند تا صحيح و نافذ باشد؛ مثلًا مقصود واقعىِ آيه أوفوا بالعقود، «أوفوا بعقودكم» است و تا اجازه نبايد و مالك، اظهار رضايت نكند اين عنوان نمى آيد؛ 3. يا براى آن است كه گرچه عنوان «عقد مالك بودن» هم لازم نيست ولى انتساب عقد به مالك بايد محقق شود تا معامله براى او واقع شود و تا انشاى اجازه نكند انتساب محقق نخواهد شد.

از نظر امام راحل هر سه احتمال مردود است؛ زيرا صدق عنوان بيع و نكاح و عقد و ... بر بيع و نكاح فضولى ضرورى و بديهى است و جاى ترديد ندارد؛ چه مالك اصلى اجازه بكند، چه اجازه نكند. در فرض اجازه هم چه انشاى اجازه ملاك باشد، چه نفس رضايت كه تمام اين ها در صحت و لزوم و ساير آثار و احكام معامله دخالت دارند نه در اصل صدق عنوان؛ بلكه عنوان بيع و عقد بر عقد باطل و فاسد هم اطلاق مى شود چه رسد به عقد فضولى كه از نظر مشهور از اساس فاسد نيست و منوط به اجازه مالك است؛ بنابراين احتمال اول مردود است.

لزوم صدق عنوان «عقد مالك» يا «عقدكم» و «بيعكم» هم مردود است؛ زيرا اوّلًا خلاف ظاهر عمومات است چون «العقود»، «البيع» و ... دارد و ظاهرش اين است كه وفا به هر عقدى، از هر عاقدى و نسبت به هر متعلقى واجب است. البته بديهى است كه

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص:

522

عقد بايد بر مال من باشد تا بر من وفا به آن واجب باشد و عقد بر مال ديگرى در حق من وجوب وفا ندارد، ولى اين كه عقد بر مال من را خودم انشا كرده باشم يا وكيل يا مأذون يا فضولى انشا كرده باشد فرقى ندارد و آيه از اين نظر يا اطلاق دارد و يا اگر ساكت است از نظر عرف و عقلا فرقى ندارد و با رضايت بعدىِ مالك منعقد مى شود.

ثانياً؛ اساساً اگر صدق «عقد المالك» و «بيع المالك» لازم باشد بايد عقد فضولى از اساس باطل باشد زيرا پس از اجازه، عنوان مزبور حقيقه صدق نمى كند و صحيح است اگر بگوييم: اين عقد مالك نيست بلكه عقدالغير است كه مالك آن را امضا كرده است و نسبت به خود مالك صحت سلب دارد؛ بنابراين احتمال دوم هم مردود است.

در تحقق انتساب عقد به مالك هم نيازى به انشاى اجازه نيست و به نفس رضايت مالك به معامله فضولى اين انتساب، محقق مى شود و اجازه قولى كاشف از رضاى باطنى است، اجازه فعلى به مناط كشف ارزش دارد، سكوت هم اگر علامت رضا باشد به همين مناط ارزش دارد و نيازى به انشا نيست؛ آرى براى ايجاد نفس معامله- كه از عناوين تسبيبى است و به سبب قول يا فعل ايجاد مى شود- انشا لازم است ولى براى رضايت به آن، انشا لازم نيست و رضايت كافى است؛[1074] بنابراين، احتمال سوم نيز مردود است، در نتيجه: «لا يعتبر فى نفوذ العقد الفضولى إلا الرضا». البته بايد رضاى مالك احراز شود و مجرّد احتمال كافى نيست. در صورت عروض شك هم استصحاب بقاى ملك

هر مالكى جارى مى شود.[1075]

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 523

بررسى كاشفيت و ناقليت اجازه
اشاره

مسألة 7: هل الإجازة كاشفة عن صحّة العقد الصادر من الفضولي من حين وقوعه، فتكشف عن أنّ المبيع كان ملكاً للمشتري والثمن ملكاً للبائع من زمان وقوع العقد، أو ناقلة بمعنى كونها شرطاً لتأثير العقد من حين وقوعها؟ وتظهر الثمرة في النماء المتخلّل بين العقد والإجازة، فعلى الأوّل نماء المبيع للمشتري ونماء الثمن للبائع، وعلى الثاني بالعكس، والمسألة مشكلة؛ لا يترك الاحتياط بالتخلّص بالصلح بالنسبة إلى النماءات.

ترجمه: آيا اجازه، كاشف از صحت عقد فضولى از زمان وقوع عقد است تا كشف شود كه مبيع از همان موقع، ملك مشترى و ثمن، ملك خريدار شده است؛ يا اين كه اجازه، ناقل است؛ به اين معنا كه اجازه، شرط تأثير عقد است از وقتى كه اجازه واقع مى شود؟ نتيجه اين [دو وجه ] در نمايى كه در فاصله عقد و اجازه، پيدا شده است ظاهر مى شود. پس بنا بر وجه اول [يعنى كاشفيت ] نماى مبيع، مال مشترى و نماى ثمن مال فروشنده است، و بنا بر وجه دوم [يعنى ناقله بودن ] برعكس است؛ و اين مسأله مشكل است، پس احتياط درباره نماءاتى كه [طرفين مى خواهند] با هم مصالحه كنند ترك نشود.

شرح: اصل اعتبار اجازه در نفوذ و تأثير معامله فضولى قطعى است ولى بحث در نحوه دخالت آن در صحت و لزوم و تحقق نقل و انتقال است. يعنى آيا اجازه كاشفيت دارد يا ناقل است؟ اگر كاشف باشد آيا از نوع كشف حقيقى است يا كشف حكمى؟ نظر مشهور كشف حقيقى است. به نظر مرحوم شريف العلماى مازندرانى استاد شيخ اعظم، كشف حكمى است و به نظر عده اى

نقل است.

شيخ اعظم در مكاسب مى فرمايد: كاشفيت به اين معناست كه وقتى اجازه آمد كشف مى كند از اين كه آثار عقد در واقع، از همان زمان وقوع عقد، محقق شده بود؛ به گونه اى

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 524

كه گويا اجازه، مقارن عقد بوده است. ناقليت به اين معناست كه وقتى اجازه آمد از هم اكنون آثار عقد مترتب مى شود و نقل و انتقال صورت مى گيرد؛ به نحوى كه گوياعقد در زمان اجازه انشا شده و قبلًا عقدى در كار نبوده است.[1076] و كشف حكمى به اين معناست كه تا اجازه نيايد اصل ملكيت نمى آيد و به دنبال اجازه، بايعْ مالك ثمن مى شود و مشترى مالك مثمن ولى به قدر امكان [1077] آثار و احكام ملكيت از زمان عقد مترتب مى شود و در واقع «احكام كشف» از اول مترتب مى شود نه خود «كشف واقعى» كه ملكيت هم از لحظه عقد محقق شود.[1078] ثمرات اين سه نظر توضيح داده خواهد شد.

دورنماى بحث: درباره كاشف يا ناقل بودن اجازه در سه مرحله بحث مى شود:

مرحله اول: هريك از كشف و نقل از نظر عقلى امكان دارد يا ممتنع است؟

مرحله دوم: بر فرض امكان، مقتضاى قواعد (عمومات و مطلقات ابواب معاملات) كدام است؟

مرحله سوم: مفاد ادلّه خاصه (روايات باب بيع فضولى) كشف است يا نقل؟

بديهى است كه نخست بايد امكان عقلى هريك از نقل و كشف ثابت شود تا از مقتضاى ادلّه عامّه و خاصّه بحث شود؛ زيرا اگر كشف ممتنع باشد قول به آن باطل است و ادلّه اى كه امكان ظهور در آن دارند يا موهم آن هستند بايد توجيه شوند و حكم قاطع عقلى به استحاله، بر ظواهر ظنّى مقدم است، و نيز اگر نقل،

ممتنع باشد نمى توانيم روايات را بر آن حمل كنيم و اگر ظهورى هم باشد يا توهم دلالت وجود داشته باشد بايد توجيه كنيم. بنابراين، بحث عقلى مقدم است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 525

تبيين مرحله اول (امكان يا امتناع ناقل بودن)

از سخنان فخرالمحققين به دست مى آيد كه ناقل بودن، محال عقلى است؛ زيرا فرض اين است كه اجازه مالك، علت تامّه تحقق ملكيت و نقل و انتقال نيست؛ مگر اين كه عقد جديدى باشد، كه قطعاً باطل است. بنابراين عقد فضولى هم دخيل است؛ يا به عنوان اين كه عقد مقتضى است و اجازه شرط است و يا به عنوان اين كه هركدام جزء علت هستند و مجموعاً تأثيرگذارند كوتاه سخن اين كه لازمه نقل، تأثير امر معدوم است زيرا در حالى كه ملكيت و اثر و معلول محقق مى شود- پس از اجازه- عقد كه الفاظى و متصرم الوجود است معدوم است، و تأثير معدوم در موجود از محالات است زيرا عدم، اثر ندارد، چيزى نيست كه مؤثر باشد، و با امر وجودى سنخيت ندارد و وجود مسانخت ميان علت و معلول قطعى و لايتخلف است. بنابراين ناقل بودن اجازه عقلًا محال است.[1079]

پاسخ نقضى از دليل فوق: در تمام علت هاى تامّه مركبّه اى كه داراى اجزاى طولى و تدريجى هستند و هر جزئى مى آيد و مى رود تا نوبت به جزء بعدى مى رسد مطلب از همين قرار است؛ يعنى تا جزء اخير محقق نشود معلول محقق نمى شود، در حالى كه اجزاى قبلى، مدت ها قبل معدوم و منقضى شده اند؛ مانند اجزاى تدريجى عقد كه حرف به حرف و كلمه به كلمه موجود و معدوم مى شوند. وقتى جزء اخير آمد ملكيت يا زوجيت هم مى آيد. بنابراين، شبهه و اشكال، مخصوص اجازه بر مسلك نقل

نيست بلكه در موارد مذكور هم هست، در حالى كه فخرالدين اين موارد را قبول دارد، هر جوابى كه از اين ها بدهد ما از شبهه مذكور همان جواب را مى دهيم.

محقق نائينى در صدد توجيه برآمده و گفته است: منظور فخرالدين تأثير معدوم در موجود نيست تا موارد مذكور نقض بر او باشد بلكه منظورش انفكاك انشا از مُنشَأ و

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 526

مصدر از حاصل مصدر است و مى خواهد بگويد اگر اجازه را ناقله بدانيم لازمه اش اين است كه انشا از مُنشَأ جدا شود؛ يعنى انشا و عقد الآن محقق شد ولى مُنشَأ و حاصل مصدر، پس از اجازه محقق مى شود، و اين محال است [1080] زيرا از قبيل كسر و انكسار، فعل و انفعال و تأثير و تأثّر است، يعنى محال است كسر، فعلى و حال باشد ولى انكسار استقبالى باشد يا بعث فعلى باشد و انبعاث استقبالى.

محقق نائينى پس از توجيه فوق، از استدلال فخرالدين اين گونه پاسخ داده است كه به نظر خود مُنشى ء و انشا كننده (فضولى) انشا از مُنشَأ منفك نيست تا محال پيش آيد؛ آرى از نظر عقلا و شارع منفك است زيرا حصول ملكيت در نزد عرف و شرع، موقوف است به رضايت مالك كه بعداً ملحق مى شود و از ابتدا انشا موجود نيست.[1081] و به نظر ميرزا، همين كه در نظر عاقد، ميان انشا و مُنشأ جدايى نيست كفايت مى كند.

نظريه امام راحل: حضرت امام پاسخ محقق نائينى را نپذيرفته و دو اشكال بر آن گرفته است:

1. اگر انشاكننده فضولى ادعاى مالكيت دارد يا خيال مى كند كه مالك است و مالى را براى خود مى فروشد و توجه ندارد كه

فضولى است، جاى اين سخن هست كه بگوييد به نظر خودش انشا از مُنشأ جدا نيست ولى كسى كه توجه دارد فضولى است و مال مردم را براى صاحبان آن ها مى فروشد و مى داند كه تا اجازه و رضايت مالك نباشد ملكيت نمى آيد، چگونه به نظرش ملكيت از انشاى تمليك جدا نيست؟!

2. بر فرض كه به نظر او جدا نباشد ولى اين مقدار كفايت نمى كند و اشكال تأثير معدوم در موجود را حلّ نمى كند؛ زيرا كماكان اشكال باقى است؛ يعنى خود ملكيت (وجود واقعىِ اعتبارى آن) پس از اجازه مى آيد در حالى كه عقد قبلًا موجود و منعدم

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 527

شده است و اشكال هم در انفكاك ملكيت واقعى از عقد است نه در انفكاك ملكيت به نظر فضولى.[1082]

اشكال بر استدلال فخرالدين: عقود و انشاءات نظير علل تكوينى نيستند كه واقعاً مؤثرات باشند و تخلّف معلول از علت، تأثير معدوم در موجود، تقدم معلول بر علت محال باشد و ... بلكه عقد، موضوع اعتبار عقلا و شارع مقدس است كه به دنبال آن، اعتبار ملكيت و زوجيت و ... مى كنند و معلول اعتبارى، موضوع يا علت اعتبارى مى طلبد كه موجود است زيرا از نظر عرف و عقلا و شرع، عقد باقى است- نه وجداناً و تكويناً بلكه اعتباراً- و اعتبار نفسانى هم كه قائم به نفس متعاقدين است باقى است و تنها الفاظ ايجاب و قبول منعدم شده است. اگر عرفاً و اعتباراً عقد باقى است وقتى اجازه هم ضميمه شد علت تامه مى شود يا موضوع كامل مى شود و حكم يا اثر (ملكيت) هم مى آيد و اين از باب تأثير معدوم نيست بلكه تأثير

موجود است و در واقع دامنه امر اعتبارى وسيع تر است و در عالم اعتبار قابل بقاست.

شواهد بقاى عقد عبارت است از جواز فسخ آن به سبب يكى از خيارات، يا جواز فسخ آن به سبب يكى از عيوب باب نكاح، جواز اقاله و تفاسخ طرفينى و جواز و صحت لحوق قبول به ايجاب- حتى با فاصله و نبود موالات- كه در تمام اين ها بنا را بر بقاى عقد مى گذارند و به جواز فسخ و مانند آن حكم مى كنند، وگرنه فسخ معدوم و قبول معدوم معقول نيست. و اين بقاى عرفى است و از لحظه عقد هم هست؛ نه تأثير معدوم لازم مى آيد و نه انفكاك مصدر از اسم مصدر.[1083]

نتيجه: روشن شد كه دليلى بر امتناع نقل وجود ندارد و ناقله بودن اجازه عقلًا ممكن است.

امكان يا امتناع كاشفه بودن: ابتدا مقدمه اى درباره چند احتمال در معناى كشف:

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 528

1. مقصود از كشف اين است كه از زمان عقد تا قبل از اجازه، واقعاً مبيع، ملك مالك اصلى است و واقعاً ملك مشترى نيست ولى پس از اجازه، آن واقع دگرگون مى شود و واقعاً مالكيت مالك از اول عقد منتفى مى شود و به جاى آن، مالكيت مشترى مى آيد، در واقع قبل از اجازه، واقعاً مالك اصلى، مالك بود و پس از اجازه واقعاً مشترى از اول عقد، مالك بوده است نه مالك اصلى.

امام راحل از اين به كشف انقلابى تعبير كرده است.[1084] اين كشف قطعاً باطل است زيرا اوّلًا انقلاب در هويت محال است و «

الشي ء لا ينقلب عمّا وقع عليه»؛

ثانياً اين كه هم- واقعاً از عقد تا اجازه مالك اصلى- مالك باشد و

هم مالك نباشد، يا مشترى هم مالك نباشد و هم مالك باشد. تناقض است.

2. از عقد تا اجازه واقعاً مالك اصلى، مالك است و پس از اجازه واقعاً مشترى هم از آغاز عقد، مالك شده است ولى قبل از اجازه واقعاً مالك نبود. اين نيز معناى ديگرى از كشف انقلابى است و محال است، زيرا مستلزم اجتماع دو مالك بر مملوك واحد است، و اين به معناى اجتماع مثلان است كه منتهى مى شود به اجتماع نقيضان. افزون بر اين، نسبت به مشترى هم تناقض است؛ يعنى هم واقعاً قبل از اجازه مالك نبود و هم با آمدن اجازه، واقع منقلب شد و معلوم شد كه وى واقعاً مالك بوده است.

3. همان طور كه قطع، طريق و كاشف محض است و هيچ موضوعيتى ندارد و تمام نظر به واقع است، اجازه هم در بيع فضولى كاشف محض باشد؛ يعنى بيانگر اين باشد كه در واقع، از اول عقد، مشترى مالك شده بود ولى ما خبر نداشتيم و اجازه مالك، كاشف محض از واقع است و هيچ دخالت و تأثيرى ندارد. اين نيز باطل است؛ زيرا مستلزم اين است كه عقد فضولى علت تامّه حصول ملكيت باشد كه خلاف عرف و شرع است و يقيناً رضايت مالك دخيل است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 529

4. كشف حكمى كه به گفته شريف العلما حتى الامكان آثار و احكام ملكيت را مترتب مى كنيم نه خود ملكيت را.

5. منظور مشهور اين است كه ملكيت از زمان عقد مى آيد و عقد فضولى، مقتضى و مؤثر در ملكيت است ولى به شرط اين كه اجازه بعداً محقق شود؛ اين همان شرط متأخّر است كه در اصول فقه مطرح

است.

با توجه به اين مقدمه مى گوييم: دليلى كه براى امتناع قول به كشف ذكر شده اين است كه كشف، مستلزم قول به شرط متأخّر است، امّا اين محال است، پس كشف محال است زيرا مستلزم المحال محال.[1085]

توضيح اين كه واضح است كاشف بودن اجازه، مستلزم شرط متأخر باشد زيرا معناى كشف اين است كه از لحظه عقد، نقل و انتقال و ملكيت حاصل شده ولى اجازه بعدى، شرط كاشف است. دليل محال بودن شرط متأخر هم اين است كه شرط، يكى از اجزاى علت تامه است و علت تامه، نسبت به تمام اجزاى پيش از معلول است (تقدم رتبى دارد) و تا در مرتبه قبل، علت تامه محقق نشود و به معلول رجحان يا ضرورت وجود- على المبنى- ندهد محال است معلول محقق شود، بنابراين چگونه ممكن است اجازه شرط باشد و در عين حال، متأخر از مشروط باشد و ملكيت قبل از آن حاصل گردد؟! اين با شرط بودن منافات دارد و از باب تقدم معلول بر علت تامّه و محال است. بنابراين كاشفه بودن اجازه محال است.

پاسخ شبهه: محور استدلال: امتناع شرط متأخر است و اگر ثابت شود كه شرط متأخر، ممتنع نيست ثابت مى شود كه كاشفيت هم محال نيست. علماى اصول براى اثباتِ امكانِ شرط متأخر، راه حل هايى ارائه داده اند كه برخى از آن اشاره مى شود:

الف) اسباب و شروط شرعى و عرفى، و در يك كلام اعتبارى، با اسباب و شروط

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 530

عقلى و واقعى و تكوينى قابل قياس نيستند، در سبب و شرط عقلى مى پذيريم كه تقدم معلول بر علت تامه به همه اجزاى آن محال است ولى در سبب

و شرط شرعى و اعتبارى نمى پذيريم؛ زيرا امر اعتبارى در اختيار اعتباركننده است و او همان طور كه براى امر مقارن، شرطيت اعتبار مى كند براى امر متأخر هم شرطيت اعتبار مى كند و بلكه شرعاً تقدم مسبّب بر سبب بلامانع است،[1086] چه رسد به شرط شرعى كه خود مؤثر نيست و شرطِ تأثير سبب و مقتضى است كه به طريق اولى اعتبار تقدم مشروط بر آن ممكن است مثل شرطيت اجازه براى ملكيت از لحظه عقد، و شرطيت غسل شب آينده براى روزه امروز مستحاضه. بنابراين در شرعيات، شرط متأخر معقول است زيرا به معناى اعتبار شرطيت براى امر متأخر است و اعتبار سهل المؤونه است.

شيخ اعظم در مكاسب اين وجه را به عنوان «ودعوى أنّ الشروط ...» مطرح كرده و چنين پاسخ داده است:

شارع بى جهت چيزى را شرط يا سبب قرار نمى دهد؛ احتمال دارد به جهت دخالت آن باشد و اگر در مشروط دخالت دارد فرقى ميان شرط شرعى با عقلى وجود ندارد و هر دو محال است كه متأخر باشند و در متقدم دخيل باشند، و فرق گذارى مثل اين است كه كسى بگويد تناقض عقلى محال است ولى تناقض شرعى محال نيست كه سخن نادرستى است، چون تناقض مطلقاً محال است و تكثير امثله- كه مدعى دو مثال از اسباب شرعى و دو مثال از شروط شرعى براى آن آورد- محال را ممكن نمى سازد و مشكل را حل نمى كند بلكه اگر شرط متأخر عقلًا محال شد بايد تمام اين موارد توجيه شود كه در امر متأخر در حقيقت، خودش شرط نيست بلكه چيز ديگرى شرط است كه مقارن است نه متأخر.[1087]

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 531

ب) صاحب

فصول فرموده است: در اين گونه موارد خود آن امر متأخر- مثلًا اجازه در مورد بحث ما- به وجود خارجى اش شرط نيست تا اشكال شود كه شرط متأخر محال است، بلكه وصف انتزاعىِ «تعقّب عقد به اجازه»، شرطيت دارد و در مواردى كه واقعاً در جاى خود اجازه محقق مى شود. عقد فضولى از زمان انشا متصف به وصف فوق است و صحيح است اگر بگوييم:

«العقد المتعقّب بالإجازة» يا «العقد المتصف بوصف كونه متعقّباً بالإجازة»؛

و اگر اين وصف شرط شد مقارن عقد است نه متأخر از آن و ملكيت هم متأخر از آن است نه متقدم بر آن تا اشكال شود كه شرط متأخر محال است.[1088]

اين راه حل نيز ناتمام است؛ زيرا اوّلًا صاحب فصول تسليم اشكال شد كه شرط متأخر محال است و از راه توجيه وارد شد و شرط مقارن درست كرد يعنى قبول داريم كه شرط متأخر امكان ندارد؛ ثانياً وصف انتزاعى استقلالًا دخيل نيست، بلكه دخالت آن به دخالت منشأ انتزاع آن است و منشأ انتزاع در اين جا وجود اجازه بعدى است و اگر اجازه دخيل شد باز اشكال برمى گردد؛ يعنى چگونه معقول است امر متأخر در متقدم تأثير گذارد و معلول بر علت تامه مقدم شود؟! ثالثاً وصف تعقّب يا تقدم و تأخر يا سابق و لاحق بودن، از اوصاف اضافيه است و موقوف به طرف اضافه يا متضايفان (ذات متقدم و متأخر) است. قانون متضايفان هم اين است كه از لحاظ قوّه و فعليت متكافى هستند؛ يعنى يا هر دو بالفعل هستند و يا هر دو بالقوه اند و محال است كه يكى فعلًا موجود باشد و ديگرى موجود نباشد. در مورد

بحث ما هم طرف اضافه، اجازه بعدى است كه هنوز محقق نشده است؛ با اين حال چگونه معقول است كه خود وصف اضافىِ تعقب يا تقدم عقد و تأخرِ اجازه انتزاع شود؟ اين خلاف قانون متضايفان است. البته از نظر عرف مانعى ندارد كه چون فردا هنوز نيامده است متصف به وصف تأخر

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 532

شود و همين امروز بگوييم امروز نسبت به فردا متقدم است و فردا متأخر از امروز است ولى فعلًا بحث ما در دقت عقلى فلسفى است نه در حكم عرفى، و از نظر عقلى، انتزاع وصفِ تعقب و اتصاف عقد به آن، قبل از وجود اجازه ممتنع است.

ج) صاحب كفايه فرموده است: حكم، چه تكليفى باشد چه وضعى، فعل اختيارى مولاست و هر كار ارادى، مبادىِ خاص خود را دارد؛ يعنى تصور و تصديق و شوق و اراده. بنابراين، مولى در مقام حكم به ايجاب و تحريم يا حكم به صحت و لزوم و ملكيت و زوجيت و مانند آن، وجود شرايط و خصوصيات را در ظرف خودشان در خارج لحاظ و حكم مى كند. لحاظ، شرط مقارن است، اگرچه متعلق آن يا امر ملحوظ شرط متقدم يا امر متأخر باشد؛ مثل اجازه در بيع فضولى كه پس از بيع محقق مى شود ولى با لحاظ وجود آن در ظرف زمانى خودش از هم اكنون (از لحظه عقد) به صحت و ملكيت و ترتيب اثر بر آن حكم مى كند. لحاظ هميشه مقارن عقد است و محذور تقدم معلول بر علت يا تأثير معدوم در موجود پيش نمى آيد.[1089]

اين راه حل هم قابل مناقشه است، زيرا اوّلًا فرار از اشكال است؛ چون اشكال،

به تأثير شرط متأخر در ملكيت متقدم بود و صاحب كفايه امكان شرط متأخر را ثابت نكرد بلكه توجيه كرد و مطلب را از باب شرط مقارن قرار داد؛ ثانياً لحاظ اجازه، امرى انتزاعى است كه از منشأ انتزاع (اجازه خارجىِ لاحق) انتزاع مى شود، لذا اگر اجازه بعدى اثر ندارد انتزاع لحاظ، لغو است و اگر مؤثر است و تأثير لحاظ اجازه هم به سبب تأثير منشأ انتزاع آن است، مى پرسيم آيا اجازه از زمان تحقق، اثر مى گذارد؟ اگر چنين باشد پس اجازه ناقله است نه كاشفه. آيا از زمان عقد اثر مى گذارد و ملكيت مى آورد؟ اگر چنين است باز هم اشكال وجود دارد، يعنى چگونه ممكن است معلول بر علت مقدم شود؟! بنابراين توجيه مرحوم آخوند هم اشكال دارد.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 533

د) نظر امام راحل: ايشان در كتب اصولى خود مشكل شرط متأخر را از راه دقيق عقلى حل كرده است كه خلاصه اش چنين است: ما روى وصف انتزاعى تعقب يا تقدم و تأخر، تكيه نمى كنيم تا همان اشكالى كه بر صاحب فصول وارد شد بر ما هم وارد شود كه صفت اضافى تأخر، طرف اضافه لازم دارد و طرف آن، خود اجازه است كه فعلًا نيست و قانون متضايفان نقض مى شود. بلكه ما روى واقع تقدم تكيه مى كنيم و مى گوييم حقايقى كه متصرم الوجود هستند، مثل زمان- و به تبع آن زمانيات نظير حركت- قطع نظر از اتصاف هر جزئى به وصف تقدم آن بر جزء بعدى و وصف تأخر آن از اجزاء قبلى، بر حسب واقع و ذات هر جزء زمان مقدم است بر اجزاى بعدى اى كه هنوز نيامده است. اين

تقدم يك تقدم واقعى و ذاتى و مربوط به هويت اجزاى زمان است و كافى است تا جزء بعدى در ظرف خودش محقق شود و با فرض تحقق آن، هم اكنون جزء قبلى تقدم واقعى دارد. زمانيات نيز به تبع زمان چنين هستند، مثلًا حركت آنِ اول، ذاتاً بر حركت آنِ بعدى مقدم است و تا زمانى كه حركت استمرار دارد و حركات بعدى در ظرف خودش واقع خواهد شد از هم اكنون حركت اين لحظه به تمام ذاتش بر حركات آناتِ بعدى تقدم دارد، مگر اين كه استمرار قطع شود تا تقدم واقعى هم منتفى شود.

در تقدم ذاتى حقيقتاً امروز بر فردا مقدم است، اگرچه هنوز فردايى وجود نداردتامتصف به وصف تأخّر باشد ولى ما با اين اتصاف عنوانى و انتزاعى كار نداريم بلكه با واقع امر كار داريم و واقعاً حركت اين «آن» مقدم است و حركت آن بعدى مؤخّر است؛ بر اين اساس، در مورد بحث مى گوييم: اثر (ملكيت، زوجيت و ...) در معاملات فضولى مترتب است بر عقدى كه واقعاً مقدم است بر اجازه اى كه در ظرف خودش مى آيد و تقدم واقعى تبعى عقد- به تبع زمان- بسته به اين است كه اجازه در ظرف خودش مقدم شود؛ با اين فرض، عقد فضولى از هم اكنون اثرمى گذارد و ملكيت مى آورد و محذور نقض متضايفان هم لازم نمى آيد؛ زيرا

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 534

وصف عنوانى مدّ نظر ما نيست بلكه واقع مدّ نظر ماست.[1090]

نتيجه: قول به كشف نيز- مثل قول به نقل- امرى است كه عقلًا امكان دارد و دليلى بر امتناع آن نداريم و همين كافى است كه بنا را بر امكان بگذاريم.

تبيين مرحله دوم (مقتضاى قواعد مستفاد از عمومات و مطلقات)

پس از اين كه در مقام

ثبوت بنا را بر امكان هريك از نقل و كشف گذاشتيم، نوبت مى رسد به مقام اثبات و اين كه از ادلّه، كدام يك استفاده مى شود؟ در اين مقام نخست از نظر عمومات بحث مى شود: كدام قول از عمومات ابواب عقود و معاملات- مثل أوفوا بالعقود، أحلّ الله البيع ، و ...- استفاده مى شود؟

نظر مشهور كاشف بودن است. ايشان به چند وجه براى نظريه خويش استدلال كرده اند:

الف) محقق ثانى و شهيد ثانى- طبق نقل شيخ اعظم در مكاسب - گفته اند: از ظاهر آيه وفا به عقد استفاده مى شود كه مؤثر تام براى وجوب وفا و حكم به ملكيت و ترتيب آثار، خود عقد است زيرا آيه در مقام بيان است و اگر خصوصيت ديگرى- مثل اجازه و رضايت- دخيل بود حتماً بيان مى كرد تا اخلال به غرض نشود؛ چرا كه اخلال به غرض از حكيم متعال محال وقوعى است، بر اين اساس اجازه بعدى در ترتيب آثار ملك دخيل نيست و شرطيت ندارد و صرفاً كاشفيت دارد از تحقق ملكيت و زوجيت و ...، از زمان عقد.[1091]

اين وجه ناتمام است زيرا اوّلًا در آيات و روايات ديگر، معامله و تجارت و تملك و تصرف در اموال مردم به وجود طيب نفس مالك و به تراضى مالك ها تقيد شده است- مثل آيه تجارت كه مى فرمايد: إلا أن تَكُونَ تِجَارَةً عَنْ تَراضٍ و به بركت اين

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 535

مقيدات منفصل، اطلاق آيه وفا به عقد، به فرض رضايت مالك تقييد مى شود و نتيجه اش وجوب وفا به عقد با رضايت است؛ ثانياً از خود آيه وفا به عقد هم دخالت رضايت استفاده مى شود زيرا يقيناً چنين نيست كه هر عقدى

از هر عاقدى، بر هر مالى كه منعقد شد وفا به آن بر ما واجب باشد بلكه به قول مشهور بايد عقد المالك صدق كند تا ترتيب اثر بدهيم. منظور آيه «أوفوا بعقودكم » است و اين پس از اجازه است نه قبل از آن، و به فرموده امام راحل صدق مذكور لازم نيست بلكه امكان ندارد[1092] ولى بايد عقد و معامله، اضافه و ارتباطى به مالك اصلى پيدا كند تا بر او وفا واجب باشد و اين انتساب پس از اجازه محقق مى شود؛ بنابراين اجازه دخالت دارد و چنين نيست كه كاشف محض باشد.

ب) محقق رشتى فقهاً و اصولًا بر اين باور است كه اجازه در تحقق ملكيت و زوجيت دخيل است؛ نه اين كه كاشف محض باشد، ولى مدّعى است كه خصوص رضاى فعلى، شرط نيست تا كسى بگويد در بيع فضولى به هنگام معامله، رضاى مالك وجود نداشته است، بلكه اعم از رضاى فعلى و تقديرى شرط است. مقصود از رضاى تقديرى هم اين است كه اگر مالك اصلى در هنگام معامله فضولى ملتفت بود حتماً راضى بود، و كفايت مطلق رضا را از اطلاق آيه تِجارةً عَنْ تَراضٍ و روايت

«لا يجوز لأحد أن يتصرّف في مال غيره إلا بطيبةٍ من نفسه»

استفاده كرده است كه تراضى و طيب نفس را به رضاى فعلى قيد نكرده اند. سپس اضافه كرده است كه اجازه بعدى كاشف از رضاى تقديرى است و در واقع، رضاى تقريرى موجب ملكيت است كه آن هم از لحظه عقد است.[1093] در حقيقت سخن ايشان صغرا و كبرايى دارد:

صغرا: اجازه لاحق، كاشف از رضاى تقديرى از ابتداى معامله است؛

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص:

536

كبرا: رضاى تقديرى هم كفايت مى كند تا اثر ملكيت و مانند آن مترتب شود.

نقد امام راحل: امام راحل در نقد سخنان محقق رشتى سنگ تمام گذاشته و از نظر صغرا و كبرا اشكال گرفته است. اشكال صغرا: منظور شما از كاشف بودن اجازه از رضاى تقديرى چيست؟ در كشف مذكور چند احتمال وجود دارد: كشف لفظى،[1094] كشف عقلى،[1095] كشف عقلى [1096] و كشف عرفى و عقلايى.[1097] هركدام كه باشد اشكال دارد:

اشكال كشف لفظى: قطعاً مفاد «أجزتُ» و «أمضيت» رضايت تقديرى و فرضى به عقد نيست بلكه مفاد آن، چه اخبار باشد و چه انشا رضايت فعلى و حالى و تنجيزى است نه تعليقى.

اشكال كشف عقلى: اگر چنين باشد تخلّف معلول از علت است و محال، در حالى كه چه بسا مالك اصلى روز اول، ناراضى بود و بعدها راضى شد، يا روز اول بر فرض التفات، شاك و مردّد بود و بعداً راضى شد، و اين كه شايد در واقع از اول راضى بوده و اگر ملتفت مى شد راضى مى شد يك احتمال از سه احتمال است.

اشكال ديگر كشف عقلى: اجازه فعلى كارى اختيارى است و مبادى آن تصور و تصديق و شوق و اراده فعلى و حالى و يك «آن» قبل از اجازه است كه همگى از امور وجودى اند نه آن رضايت تقديرى كه امر عدمى است و با فعل اختيارىِ وجودى سنخيت ندارد تا از مبادى آن باشد.

اشكال كشف عقلايى: از نظر عقلا هم، چنين نيست كه اگر ملتفت مى شد راضى بود بلكه اگر ملتفت بود و معامله هم به صلاح او بود رضايت مى داد و چه بسا تشخيص او در آن زمان اين باشد كه معامله به

ضرر او است و رضايت ديگرى هم وجود ندارد.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 537

بنابراين صغراى كلام ميرزاى رشتى مخدوش است.

اشكال كبرا: اوّلًا اين «كرّ على ما فرّ» است يعنى از آنچه فرار مى كرديم در همان واقع شده ايم زيرا رضاى تقديرى، امر عدمى است و فعلًا در زمان عقد وجود ندارد، آرى اگر ملتفت مى شد راضى بود ولى عملًا خبر نداشت و راضى هم نبود، آن گاه امر عدمى چگونه در ملكيت و زوجيت تأثير مى گذارد؟ اين تأثير معدوم در موجود است كه قطعاً محال است؛ ثانياً ادعاى كفايتِ رضايت؛ اعم از فعلى و تقديرى، خلاف ظاهر ادلّه است زيرا در آيه، روى «تراضى» و در روايات روى «طيب نفس» تكيه شده و مشتق اصولى، ظهور در فعليت دارد و ظاهرش تراضى و طيب نفس فعلى است نه اعم از فعلى و تقديرى.

ثالثاً اگر رضايت تقديرى كافى باشد لازم مى آيد پس از اجازه مالك، معامله از فضولى بودن خارج شود زيرا اجازه، كاشف از رضاى تقديرى است. در مسأله بعدى بررسى خواهد شد كه معامله مقرون به رضاى مالك تحقيقاً فضولى نيست، در حالى كه خود ميرزاى رشتى ملتزم نيست كه معامله فضولى با اجازه مالك از فضولى بودن خارج شود. وى مى گويد: اين معامله، فضولى است و مالك آن را اجازه نموده است. ناگفته نماند كه اذن و رضايت فحوايى و ارتكازى كافى است ولى اين رضايت غير از رضايت تقديرى است زيرا در رضاى فحوايى، رضايتْ فعلى است در حالى كه در رضاى تقديرى، رضايتْ فعلى نيست. از نظر حكم تكليفىِ حلال بودن تصرف در ملك غير نيز مطلب از اين قرار است؛ يعنى اذن

فحوايى كافى است ولى رضايت تقديرى كفايت نمى كند زيرا فعلًا تصرف در ملك غير بدون طيب نفس مالك است و قطعاً به حكم عقل و نقل جايز نيست.[1098]

ج) محقق قمى و صاحب رياض گفته اند: اجازه عبارت است از رضايت مالك

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 538

اصلى به مضمون و محتواى عقد، يعنى همان عقدى را كه فضولى انشا كرده است مالك امضا مى كند. مضمون عقد هم عبارت است از نقل و تمليك از هنگام عقد. يعنى مقصود عاقد از «بعتُ» اين است كه فلان متاع را از هم اكنون و از حين عقد به مشترى منتقل كردم و ملك او قرار دادم. اجازه هم كه به همين تعلّق مى گيرد؛ بنابراين نتيجه عقد فضولى و اجازه مالك اصلى، ملكيت از لحظه عقد است؛ و معناى كشف جز اين نيست.[1099]

پاسخ اين وجه: اوّلًا بيان فوق، اگرچه از جهاتى با كاشفيت سازگار است ولى حقيقت آن، نقل است نه كشف، زيرا اجازه از چيزى كشف نكرده است تا حقيقتاً كاشفه باشد، اگر هم كشفى هست براى خود عقد است كه حاكى و دالّ [1100] بر نقل از حين عقد است نه براى اجازه كه رضايت به همان مضمون عقد است.

ثانياً اساس استدلال اين است كه مضمون عقد، نقل از حين عقد باشد ولى اين ناتمام است زيرا در كتب لغت، بيع به مبادله مال با مال معنا شده است؛ در اصطلاح فقها هم تعريف هاى گوناگونى شده است، از جمله تمليك عين به مال يا به عوض، كه در هيچ كدام حرفى از تمليك و نقل از حين عقد مطرح نبود. از نظر متفاهم عرفى و عقلايى هم، مفاد بيع، خود اعتبار ملكيت

و انشا و ابراز آن با مبرز قولى و فعلى است و حرفى از زمان در ميان نيست. از نظر آيات و روايات هم سخن از نقل از لحظه عقد نيست.[1101]

حقيقت اين است كه مفاد بيع، اصل نقل و تمليك است و زمان عقد، ظرف انشاى عقد است نه اين كه قيد مُنشأ و قيد تحقق نقل و انتقال باشد. مستدل ظرف بودن را كه

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 539

در هر كار مادّى و زمانى لازم است با قيد بودن آن خلط كرده است.

ثالثاً بحث ما در مقتضاى قاعده و مفاد عمومات كتاب و سنت است. طبق مفاد عمومات نقل، از حين عقد صورت نمى گيرد بلكه از حين عقد و رضايت صورت مى پذيرد و در واقع عقد مقيد به رضايت مالك، علت تامه نقل و انتقال است. اين مطلب از آيه تَجارةً عَنْ تَراضٍ به وضوح استفاده مى شود؛ از آيه وفا به عقد نيز قابل استفاده است زيرا در معامله فضولى تا مالك اصلى راضى نشود عقد به او منتسب نمى شود، و تا زمانى كه انتساب نيايد وجوب وفا نمى آيد تا از اين راه صحت و لزوم معامله و ترتيب آثار، اثبات شود، همه اين ها پس از اجازه محقق مى شود. بنابراين استدلال فوق، مخالف ظاهر عمومات و مطلقات است.

رابعاً اگر مستدل، اجازه را كاشف محض، و مؤثر تامّ را خود عقد مى داند وجه سوم به وجه اول برمى گردد كه قبلًا از قول محقق ثانى و شهيد ثانى نقل كرديم و پاسخ داديم. اگر اجازه بعدى را در حصول نقل و انتقال از حين عقد مؤثر و دخيل مى داند، همان محذورات عقلى احيا مى شود كه قبلًا در

امتناع عقلى قول به كشف انقلابى ذكر شد، از قبيل لزوم انقلاب شى ء از آنچه بر آن واقع شده است.[1102] و نيز لزوم تناقض [1103] و لزوم اجتماع مثلين [1104] يا لزوم بقاى ملك بلامالك،[1105] و لزوم تقدم معلول بر علّت [1106] و ديگر

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 540

لوازم اين سخن، عقلًا محال است. بنابراين گفتار مستدل بازگشت به همان امتناع عقلى است كه از اين مرحله عبور كرده و با توجيهاتى از آن گذشتيم.

د) محقق نائينى در منيه الطالب فرموده است: اجازه مالك از آن جهت كه بدون آن، سبب نقل و تمليك ناتمام است و با اجازه سبب كامل مى گردد[1107] ناقله است؛ يعنى به دنبال اجازه، نقل حاصل مى شود. و از آن جهت كه- عقد مستأنف و جديد نيست بلكه- امضا و انفاذ عقدى است كه قبلًا واقع شده [1108] كاشفه است. و چون به سبب تناقض، ممكن نيست اجازه واحده، هم نسبت به اصل نقل و ملكيت و هم نسبت به آثار و نماءات و منافع ملك، كاشفه و ناقله باشد ناگزير بايد تفكيك كنيم؛ يعنى نسبت به اصل ملك ناقله باشد ولى نسبت به نماءات و منافع آن كاشفه. دليل اين تفكيك، اين است كه نسبت به عين، كاشفه بودن اثرى ندارد تا اجازه را كاشفه بدانيم [1109] ولى نسبت به منافع عين، كاشفه بودن اثر دارد زيرا اگر از اول عقد، مشترى مالك نماءات بوده از مال خودش استفاده كرده است و ضامن نيست ولى اگر از حين اجازه مالك شده است ضامن منافع عين از لحظه عقد تا لحظه اجازه است، بنابراين، اجازه نسبت به منافع، از اول عقد مفيد است و مرجع آن به

اسقاط ضمان است؛ يعنى مشترى اگر در اين مدت از منافع عين استفاده كرده است ضامن نيست.[1110]

نقد اين وجه: درباره اين كه مقصود از كاشفيت اجازه نسبت به منافع عين چيست سه احتمال وجود دارد:

1. كشف انقلابى؛ قبل از اجازه واقعاً مشترى مالك منافع نبود و پس از اجازه واقعاً

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 541

از لحظه عقد، مالك منافع بوده است، و اين يعنى انقلاب واقع از آنچه كه بر آن واقع شده بود و قطعاً محال عقلى است؛ زيرا اوّلًا

«الشي ء لا ينقلب عمّا وقع عليه»؛

ثانياً تناقض بين است؛ ثالثاً در برخى فروض اجتماع دو مالك مستقل بر مملوك واحد است و در برخى صور، بقاى ملك بدون مالك است، و تمام اين ها محال است.

2. كشف حقيقى كه مشهور از باب شرط متأخر به آن قائل اند؛ البته بنا بر اين كه شرط متأخر، ممكن باشد.[1111] وگرنه اين قسم هم محال عقلى مى شد.

اشكال اين احتمال، اين است كه اثر عقد بيع تنها نقل عين است، نه نقل منافع فقط، و نه نقل عين و منافع در عرض هم؛ بلكه مستقيماً و بالمطابقه و بالاصاله نقل عين است. به تبع نقل عين، نقل منافع هم كه لازم لا ينفك آن است محقق مى شود و اجازه هم به آنچه انشا شده تعلّق مى گيرد نه به غير آن. امّا در اين جا نقل منافع، انشا نشده است تا اجازه، انفاذ آن باشد، بلكه نقل عين، انشا شده است كه اجازه هم به همان تعلّق مى گيرد. بنابراين اگر اجازه را كاشف صرف بدانيم ناچاريم هم نسبت به نقل عين و هم به تبع نقل عين نسبت به نقل منافع كاشفه بدانيم، و در

صورتى كه اجازه را ناقله بدانيم كه دخيل در ملكيت است ناچار بايد، هم نسبت به خود عين و هم به تبع آن نسبت به منافع ناقله بدانيم؛ بنابراين تفكيك محقق نائينى صحيح نيست.

3. كشف حكمى، به معنايى كه از شريف العلماء نقل شده است؛ يعنى خود ملكيت پس از اجازه محقق مى شود ولى آثار آن از اول عقد مترتب مى شود. اين نوع كشف بر فرض كه صحيح باشد از ادلّه خاصه (روايات باب) استفاده مى شود كه آن را در مرحله بعدى مورد بحث قرار خواهيم داد، ولى فعلًا به مقتضاى قواعد (عمومات و مطلقات) بحث مى كنيم كه از اين زاويه ناتمام است زيرا يا مفاد ادلّه، نقل است و با اجازه سبب نقل كامل مى شود پس نسبت به نماءات هم مطلب همين است، و يا كشف

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 542

است كه نسبت به عين و منافع (هر دو) كاشفه است و تفكيك از عمومات استفاده نمى شود.

نتيجه: شيخ اعظم در مكاسب به اين نتيجه رسيده است كه:

الأنسب بالقواعد والعمومات هم النقل ثمّ بعده الكشف الحكمى وأمّا الكشف الحقيقي مع كون نفس الإجازة من الشروط، فإتمامه بالقواعد في غاية الإشكال.[1112]

امام راحل نيز در كتاب البيع به اين نتيجه رسيده است كه:

إنّ النقل من زمان الإجازة لا مانع منه عقلًا ولا عرفاً ولا شرعاً فإنّ العقد المسبّبي باقٍ عرفاً إلى زمان الإجازة ولحوقها به موجب لإتمامه ومضمونه ليس إلا النقل.[1113]

پس مقتضاى قواعد (عمومات و مطلقات) نقل است.

تبيين مرحله سوم (مفاد ادلّه خاصه يا روايات باب)

پيشتر عمده روايات باب در رابطه با اصل مشروعيت بيع فضولى و انعقاد آن با اجازه مالك اصلى تبيين شد. دلالت بيشتر آن ها بر اصل انعقاد ناتمام بود ولى برخى از

آن ها به روشنى دلالت بر صحت بيع فضولى داشتند، از جمله روايت عروه بارقى و روايت صحيحه محمد بن قيس. در اين جا همان روايات را از زاويه ديگر بررسى مى كنيم:

بر فرض كه روايات بر صحت معاملات فضولى (بيع و نكاح و غيره) دلالت كنند آيا مفاد آن ها كاشفه بودن اجازه است يا ناقله بودن؟ اگر از روايات باب، قول به كشف يا نقل را فهميديم فتوا به همان مى دهيم و نوبت به عمومات و مطلقات نمى رسد ولى اگر دلالت روايات ناتمام بود برمى گرديم به مقتضاى قاعده كه ذكر شد.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 543

روايات باب

1. صحيحه محمد بن قيس:

اين روايت را محمد بن قيس از امام باقر (ع) روايت كرده است و مشايخ ثلاث آن را نقل كرده اند:

قضى- أى أميرالمؤمنين كما فى روايه الكلينى- فى وليده باعها ابن سيدها وأبوه غائب فاشتراها رجل فولدت منه غلاماً ثمّ قدم سيدها الأوّل فخاصم سيدها الأخير، فقال: هذه وليدتى باعها ابنى بغير إذنى، فقال: «

خذ وليدتك وابنها

»، فناشده المشترى فقال: «

خذ ابنه- يعني الذي باع الوليدة

-

حتى ينفذ لك ما باعك، فلمّا أخذ البيّع الابنَ فقال أبوه: أرسل ابني، قال: لا أرسل ابنك حتّى ترسل ابني، فلمّا رأى ذلك سيّد الوليدة الأوّلُ أجاز بيع ابنه».[1114]

شيوه استدلال: براى انتاج قول به كشف سه استدلال به روايت فوق شده است؛ امّا هر سه استدلال از نظر امام راحل مورد مناقشه است؛[1115] يعنى از قول به كشف از صحيحه به دست نمى آيد:

استدلال اوّل: از صحيحه استفاده مى شود كه اجازه در اصل آزاد شدن ولد (پسر كنيز كه از مشترى به وجود آمده است) دخالت دارد، امّا آيا با آمدن اجازه، حرّيت محقق مى شود

تا اجازه ناقله باشد؟ قطعاً چنين نيست زيرا قبل از اجازه هم ولد، حرّ و آزاد است، و وقتى ناقله نبود معيناً كاشفه خواهد بود؛ يعنى كشف مى كند از اين كه ولد از آغاز انعقاد، حرّ بوده و نما و مال مشترى و ملحق به او است.

پاسخ: اجازه مالك هيچ نقشى در حرّيت ولد ندارد- چه ناقله باشد چه كاشفه- حتى اگر اجازه هم نكند، ولد مشترى، آزاد است؛ زيرا موثّقه سماعه مى گويد: «ولا[1116]

كوثر فقه (محمدى) ؛ ج 2 ؛ ص543

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 544

يملك ولد حرّ».[1117] وانگهى انعقاد ولد از راه زنا نبوده است تا اشكال شود، بلكه از راه وطى به شبهه بوده است چنين ولدى قطعاً به پدرش ملحق مى شود و حرّ است. پس از اين راه نمى توان كشف اجازه را نتيجه گرفت و تعبير

«حتّى ترسل ابني

» به معناى آزادى و حريت نيست؛ بلكه مالك اصلى فرزند مشترى را گرو گرفته بود تا به پولش برسد. مشترى هم مى گويد: فرزند مرا از رهن و زندان خود آزاد كن تا من هم فرزند تو را آزاد كنم.

استدلال دوم: صحيحه با اين كه در مقام بيان است از بيان ضمان مشترى نسبت به قيمت ولد- كه نماى كنيز است و مشترى آن را استيفا نموده است- سكوت نموده و اين خود قرينه بر كشف است؛ اگرچه كشف حكمى باشد؛ زيرا اگر اجازه، ناقله بود مشترى ضامن منافع بود و بر امام (ع) لازم است كه حكم آن را بيان كند تا اخلال به غرض نشود.

پاسخ: استناد به اطلاق مقامى (سكوت در مقام بيان) در صورتى است كه احراز شود امام (ع) از نظر بيان تمام

خصوصيات قصّه در مقام بيان است، در حالى كه اين نظر محرز نيست و آن مقدار كه حتماً در مقام بيان است از نظر دخالت اجازه در صحت معامله است و لذا فرمود: «

خذ ابنه حتّى ينفذ لك ما باعك

» و در آخر هم فرمود

: «فلمّا رأى ذلك ... أجاز بيع ابنه»

امّا كيفيت قضيه، مورد نظر حضرت باقر (ع) نبوده و لذا بيان نكرده است. آنچه ارزش دارد سكوت در مقام بيان است.

استدلال سوم: صاحب جواهر فرموده است اگر اجازه ناقله بود بر مشترى لازم بود كه قيمت خود ولد و قيمت خدمات كنيز در مدت مذكور و قيمت شيرى را كه به ولد مشترى داده است به مالك اصلى بپردازد. و بر امام لازم بود كه اين امور را بيان كند، امّا از ذكر اين امور خوددارى كرده است. پس معلوم مى شود دفع قيمت ولد و خدمات

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 545

جاريه و قيمت شير او واجب نيست و اين تنها با قول به كشف سازگار است.[1118]

پاسخ: پاسخ اين وجه همان پاسخ از وجه قبل است.

نتيجه: از صحيحه نه قول به كشف استفاده مى شود و نه قول به نقل. هيچ قرينه اى بر آن وجود ندارد، و كسى هم به آن تفوّه ننموده است.

2. صحيحه ابوعبيدة خدّاء:

اين روايت را ابوعبيده از امام باقر (ع) نقل مى كند:

قال: سألت أباجعفر (ع) عن غلام وجاريه زوّجهما وليان لهما وهما غير مدركين قال فقال:

«النكاح جائز أيّهما أدرك كان له الخيار فإن ماتا قبل أن يدركا فلا ميراث بينهما و لا مهر إلا أن يكونا قد أدركا ورضيا

». قلت: فإن أدرك أحدهما قبل الآخر؟ قال: «

يجوز ذلك عليه إن هو

رضي».

قلت: فإن كان الرجل الذى أدرك قبل الجاريه ورضى النكاح ثمّ مات قبل أن تدرك الجاريه أترثه؟ قال:

«نعم، يعزل ميراثها منه حتّى تدرك وتحلف بالله ما دعاها إلى أخذ الميراث إلا رضاها بالتزويج ثمّ يدفع إليها الميراث ونصف المهر»،

قلت: فإن ماتت الجاريه ولم تكن أدركت أيرثها الزوج المدرك؟ قال: «

لا، لأنّ لها الخيار إذا أدركت ...».[1119]

از اين روايت نيز قول به كشف استفاده شده است؛ با اين توضيح كه اصل دلالت آن بر صحت و مشروعيت نكاح فضولى با رضايت ازدواج بعد از بلوغ را مسلّم گرفته اند و ادّعا كرده اند كه از اين صحيحه كاشفيت اجازه استفاده مى شود.

امام فرمود «نعم» كه در جواب «أترثه» آمده و تقدير چنين است: «نعم ترثه». سپس دو بار كلمه «ميراث» را ذكر كرده است كه ظهور در فعليت دارد؛ يعنى به محض اين كه مرد بالغ شد و ازدواج را امضا كرد و وفات يافت، زن سهمى دارد و ارث مى برد. البته اگر پس از بلوغ راضى شود و قسم هم بخورد ولى پس از رضا و قَسم، از همان ابتدا

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 546

وارث مرد است و سهم الارث دارد و اين با قول به كاشفيت سازگار است نه با قول به نقل.

همچنين تعبير «عزل» بهترين قرينه بر كشف است؛ زيرا اگر اجازه بعدىِ زن، ناقله بود و از حالا مالك ارث مى شد عزل سهم او از زمان مرگ مرد لازم نبود، بلكه جايز نبود؛ زيرا با سلطنت مردم بر اموالشان مخالفت دارد، از حكم امام به لزوم عزل (احتياطاً يا جزماً) استفاده مى كنيم كه رضاى بعد كاشفيت دارد.

پاسخ: صحيحه خدّاء نيز دليل بر كشف نيست؛ زيرا مورد آن تزويج

دو ولىّ است كه دو صغيرى را كه بر آنان ولايت دارند به عقد يكديگر درآورده اند. درباره چنين تزويجى چهار احتمال وجود دارد:

احتمال اول: ازدواج صحيح و لازم است و پس از بلوغ هم حق ندارند فسخ كنند. اين احتمال از روايات معتبر شيعه استفاده مى شود و فتواى فقها نيز همين است. گفتنى است در مورد پدر، اجماعى است و در مورد جدّ پدرى، مشهور همين است، در مورد وصى نيز يك قول است كه ولايت بر نكاح صغير دارد. طبق اين احتمال، صحيحه از مورد بحث بيگانه است، ولى غير از بخش اخير صحيحه كه نقل نكرديم ساير بخش ها مخالف اين احتمال است و بر جواز و تزلزل و خيارى بودن يا فضولى بودن ازدواج دلالت دارد.

احتمال دوم: ازدواج صحيح است ولى لازم نيست. امام راحل عظيم الشأن بر اساس روايت، همين احتمال را برگزيده و قرائن زيادى از متن روايت ارائه كرده است. وى در واقع جواب شواهد احتمال بعدى را داده است [1120] كه به اهمّ آن ها اشاره مى شود:

الف) كلمه «وليان» در سؤال سائل، ظهور در ولىّ شرعى (پدر، جدّ پدرى و وصىّ) دارد و حمل آن بر ولىّ عرفى (مادر در صورتى كه سرپرست خانوار باشد، يا برادر

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 547

بزرگ تر، يا عموى طفل و ...) خلاف ظاهر است، آن گاه ازدواج ولىّ شرعى از ابتدا منعقد مى شود و صحيح است نه اين كه موقوف بر رضايت طرفين باشد.

ب) عبارت «النكاح جائز» مشتق است و ظهور در فعليت دارد، يعنى ازدواج از هم اكنون كه بالغ نشده اند جايز و نافذ و مشروع است نه اين كه پس از رضايت جايز مى شود، و اگر نكاح، فضولى

بود جواز و نفوذ و صحتِ فعلى نبود، بلكه صحت تأهّلى و شأنى و جواز، معلّق بر اجازه بود كه خلاف ظاهر است.

ج) «له الخيار»؛ اگر زوج زودتر بالغ شد خيار دارد، ظاهر اين كلمه خيار مصطلح است؛ يعنى خيار فسخ در مورد معاملات صحيح و غير لازم وجود دارد، نه خيار در مورد فضولى كه به معناى اختيار ردّ و اجازه باشد كه خلاف متفاهم عرفى از لفظ «خيار» است.

د) «

يجوز ذلك عليه إنْ هو رضى»

اگر فضولى باشد به مجرد رضايت يك طرف، لزوم وفا نمى آيد و چنين نيست كه عقد او نافذ باشد و بر او وفا واجب باشد و حق فسخ نداشته باشد، بلكه تا رضايت طرف ديگر نيامده باشد بر هيچ كدام وفا لازم نيست. آرى اين نكاح خيارى است؛ يعنى اگر يك طرف راضى شد و در واقع خيار خود را ساقط كرد وفا بر او واجب است و حق فسخ ندارد. تعبير مذكور با همين سازگار است.

طبق اين احتمال نيز صحيحه از مورد بحث اجنبى است، نه بر اصل صحت فضولى دلالت دارد و نه بر كاشفيت اجازه، و احتمال فوق، كافى است تا حديث را از قابليت استدلال ساقط كند چه رسد به اين كه قرائن مذكور، دليل بر ظهور صحيحه در اين احتمال باشد و احتمال بعدى را منتفى كند.

احتمال سوم: ازدواج مزبور فعلًا منعقد نيست و موقوف است به اين كه طرفين به سنّ قانونى برسند و آن را امضا كنند و به آن راضى شوند. طبق اين احتمال، صحيحه دليل بر صحت نكاح فضولى است و دليل بر كاشفيت اجازه هست، ولى اراده آن از صحيحه خلاف ظاهر

حديث است و نياز به تأويل دارد؛ يعنى بايد از كلمه «وليان» ولىّ

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 548

عرفى اراده شود نه ولىّ شرعى و بايد از لفظ «جايز» موقوف و مراعا بودن و جواز تعليقى اراده شود نه جواز فعلى و از كلمه «الخيار» اختيار ردّ و اجازه معامله فضولى اراده شود نه خيار مصطلح در معاملات صحيح و غير لازم. و بايد منظور از كلمه «يجور ذلك عليه إن هو رضى» رضايت و امضاى بيع فضولى باشد. چنان كه در احتمال قبل بيان شد تمام اين ها خلاف ظاهر و تأويل است و دليل ندارد.

احتمال چهارم: نكاح مزبور اساساً باطل باشد و با رضايت بعدى هم منعقد نشود. اين احتمال قطعاً باطل است و از صحيحه اصلًا استفاده نمى شود. بنابراين، احتمال قبلى بهتر از ديگر احتمالات است. در نتيجه از صحيحه، قول به كشف اجازه مالك در نكاح فضولى استفاده نمى شود. افزون بر اين، بر فرض كه دليل بر صحت فضولى و كاشفيت اجازه باشد مخصوص باب نكاح است و قبلًا در استدلال بر اصل مشروعيت معاملات فضولى تبيين شد كه صحت نكاح فضولى دليل بر صحت مطلق معاملات فضولى نيست و استناد به اولويت را رد كرديم. به همين دليل، امام راحل طرح صحيحه را ترجيح مى دهد و در پايان بحث از صحيحه مى فرمايد:

وأمّا الحمل على خلاف الظاهر، ثمّ الذهاب إلى خلاف القواعد المحكمة لأجلها، ثمّ الإسراء إلى باب المعاملات والقول بالكشف فى مطلق المعاملات فلا سبيل إليه؛ لأنّ الأمر دائر بين طرح هذا الظهور وتأويله والحمل على خلاف الظاهر ولا حجّة على الثاني حتّى يصحّ معها رفع اليد عن القواعد.[1121]

3. صحيحه حلبى:

حلبى اين روايت

را از امام صادق (ع) نقل مى كند:

قال: قلت لأبى عبدالله (ع): الغلام له عشر سنين فيزوّجه أبوه فى صغره، أيجوز طلاقه وهو ابن عشر سنين؟ قال: فقال:

«أمّا تزويجه فهو صحيح وأمّا طلاقه

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 549

فينبغى أن تحبس عليه امرأته حتّى يدرك، فيعلم أنّه كان قد طلّق، فإن أقرّ بذلك وأمضاه فهي واحدة بائنة وهو خاطب من الخطاب وإن أنكر ذلك وأبى أن يمضيه فهي امرأته»،

قلت: فإن ماتت أو مات؟ قال

: «يوقف الميراث حتّى يدرك أيّهما بقى، ثمّ يحلف باللّه ما دعاه إلى أخذ الميراث إلا الرضا بالنكاح ويدفع إليه الميراث».[1122]

از اين روايت استفاده مى شود كه ايقاع فضولى با اجازه بعدى منعقد مى شود.[1123] به دست آمدن كشف، از اين روايت، از عبارت

«ينبغي أن تحبس عليه امرأته حتّى يدرك

» است. زيرا حكم به حبس زن از شوهرش براى اين است كه شايد پس از بلوغ، شوهر او طلاق خود را امضا كند و به آن راضى شود، لذا احتياطاً از هم اكنون نبايد با هم باشند و آثار طلاق از حالا مترتب مى شود و اين با كاشف بودن رضايت بعد از بلوغ مناسب است كه كاشف از وقوع طلاق از اول امر است نه با ناقل بودن اجازه؛ چرا كه اگر ناقله باشد تا پس از بلوغ، همسر قانونى او است و وجهى براى حبس او وجود ندارد.

پاسخ: اوّلًا عبارت «ينبغى» حداكثر بر استحباب و رجحان حبس دلالت دارد نه بر لزوم و وجوب آن و وقتى مستحب شد تا زمان بلوغ، انتفاع جايز است و اين قرينه بر بقاى زوجيت است و با نقل مناسب تر است تا كشف؛ ثانياً بر فرض كه حبس لازم باشد- چنان كه

ظاهر روايت بُريد كُناسى وجوب است-[1124] ولى باز وجوب حبس زوجه عليه زوج دليل بر كاشفيت امضاى طلاق نيست بلكه دو احتمال دارد: شايد بر اساس كشف باشد كه مستدل مدعى است، و شايد براى اين باشد كه اجازه اگرچه ناقله است و پس

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 550

از امضاى طلاق، جدايى محقق مى شود ولى از هم اكنون حبس واجب است تا پس از بلوغ و امضاى طلاق عار و ننگ اين ازدواج بر دامن زن باقى نماند چون از نظر عرف، چنين پيشامدى يك نقيصه شمرده مى شود. و همين كه احتمال وجود پيدا كرد، استدلال منتفى مى شود؛ ثالثاً صحيحه مشتمل بر حكم خلاف فتاوا و نصوص معتبره (خيارى بودن تزويج ولىّ شرعى) است، لذا قابل استناد نيست. روايت كُناسى هم علاوه بر اشتمال بر تفصيل هاى نادرست، از نظر سند ضعيف است و بُريد يا يزيد كناسى توثيق نشده اند.

4. روايت عروة بارقى يا حُكيم بن حزام:

اين روايت در كتب صحاح [1125] و سنن [1126] و مسانيد[1127] اهل سنت به صورت مسند و با سند مورد قبول آنان نقل شده است و در مسند احمد به سند خودش از عروه بن ابى جعد بارقى چنين نقل شده است:

قال: عرض للنبى (ص) جَلَبٌ، فأعطانى ديناراً وقال: أى عروه ائت الجَلَبَ فاشتر لنا شاه فأُتيتُ الجَلَبَ فساومت صاحبه فاشتريت منه شاتين بدينار فجئت أسوقهما- أو قال: أقودهما- فلقينى رجل فساومنى، فأبيعه شاه بدينار فجئتُ بالدينار وجئت بالشاه، فقلت يا رسول الله هذا ديناركم وهذه شاتكم، قال: وصنعت كيف؟ قال: فحدّثته الحديث، فقال: «

اللهمّ بارك له فى صفقة يمينه

».[1128]

و در منابع اماميه از امالى ابن شيخ طوسى از حكيم بن حزام از رسول اكرم (ص)

چنين نقل شده است:

إنّ النبى (ص) دفع إليه ديناراً وقال: إشتر لنا به شاة فاشترى به شاة ثمّ باعها

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 551

بدينارين، ثمّ اشترى آخر بدينار فجاء إلى النبي (ص) بشاة ودينار. فقال له النبي (ص): «

بارك الله في صفقة يمينك».[1129]

از اين روايت نيز قول به كشف را استفاده كرده اند به اين بيان كه عروه يا حكيم بدون اذن قبلى از پيامبر (ص) در مال او تصرف كرده و در ميان راه با ديگرى معامله نموده و اعطا و اخذ صورت گرفته است و رسول اكرم فعل او را با سكوت، بلكه با دعاى خود تقرير و تأييد كرد. و اين عمل، با كاشفيت اجازه سازگار است؛ زيرا بنا بر ناقله بودن اجازه، تصرف عروه يا حكيم از نوع تصرفِ حرام است و با تقرير معصوم منافات دارد و هرگز رسول اكرم (ص) آن را تقرير نمى كند.

پاسخ: روايت در هر حال با هريك از قول به كشف و نقل سازگار است و دليل بر كشف نيست؛ زيرا يا عروه مى دانست كه پيامبر (ص) به اين تصرف راضى است و اگر آن جا بود اذن مى داد و يا نمى دانست كه ظاهر امر همين است، زيرا وى علم غيب نداشت تا بداند؛ اگر نمى دانست و تصرف كرد تصرف حرام است و قابل تقرير نيست اجازه چه كاشفه باشد، چه ناقله، زيرا بنا بر نقل، حرام واقعى را مرتكب شده است. بنا بر كشف هم- اگرچه اجازه بعدى كاشفه است و حرام واقعى را مرتكب نشده است ولى- تجرّى كرده است كه قبح عقلى و حرمت شرعى دارد؛ زيرا ظلم بر مولاست. و اگر مى دانست كه راضى

است يا بعداً راضى مى شود و گمان مى كرد، مجاز است تا چنين تصرفى كند[1130] باز مطلقاً كار حرامى نكرده است. همين كافى است در تقرير و امضاى پيامبر؛ چه اجازه ناقله باشد، چه كاشفه.

نتيجه: اين روايت نيز دليل بر كشف نيست. بر فرض كه دليل بر كشف باشد، امّا از نظر سند اشكال دارد و قبلًا در روايات اصل مشروعيت معامله فضولى، اشاره شد كه روايت به لحاظ سند مخدوش است و شهرت آن در ميان متأخران هم حلال مشكل

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 552

نيست زيرا شهرت عملى- به ويژه اگر ميان متأخران باشد- جابر ضعف سند نيست.

5. روايات تحليل خمس براى شيعيان:

مرحوم ميرزاى رشتى به اين روايات استدلال كرده و از اطلاق آن ها قول به كشف را استخراج نموده است. وى مى گويد: مفاد روايات اين است؛ در عصرى كه امام مبسوط اليد نيست و در عصر غيبت سهمى از خمس- كه مال امام (ع) است- براى شيعيان مباح است و خود امام با اين تحليل و احلال و اباحه و تطييب، آن را براى شيعيان حلال كرده و اجازه داده است.[1131] اطلاق اين روايات، معامله بر اين اموال را شامل مى شود و نيز اطلاق آن ها معاملاتى را كه سابق بر اجازه و تحليل امام انجام گرفته اند، شامل مى شود و اين با قول به كشف سازگار است وگرنه بر مسلك نقل، بايد امام قيد مى زد و بيان مى كرد كه از حالا به بعد هر تصرفى براى شما رواست. به ويژه اين كه در روايت اول باب صريحاً فرموده است: «

إنّ شيعتنا من ذلك وآباءهم في حلّ»[1132]

كه تصرفات پدران شيعيان تا زمان امام باقر و امام صادق (ع) را

نيز اجازه داده است، حتى معاملات آنان را كه حتماً مبتنى بر كشف است.

بنابراين از اين روايات قول به كشف استفاده مى شود و واضح است كه معاملات قبلى پدران و خود شيعيان در سهم امام (ع) از نوع فضولى بوده است.[1133]

نقد امام راحل (قدس سره): گويا محقق رشتى به درستى در روايات تحليل خمس دقت نكرده است وگرنه مى ديد كه تحليل و اجازه معصوم (ع)، سابق بر تصرفات و معاملات شيعيان است؛ زيرا از روايات به روشنى استفاده مى شود كه خود رسول اكرم (ص) و پس از ايشان حضرت امير مؤمنان (ع) و حضرت فاطمه اجازه داده اند. اين اجازه يقيناً از قبيل اذن سابق است نه اجازه لاحق.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 553

افزون بر اين، بر فرض كه تحليل و اباحه در كلام امام باقر و امام صادق (ع) آمده باشد ولى تعابير روايات آنان اين است كه «

أحللنا»، «طيّبنا»، «محلّلون»، «ابيح»

و ... و ظاهرشان اين است كه همه امامان اين تصرفات را حلال كرده و اجازه داده اند؛ نه اين كه تنها امام صادق (ع) اجازه داده باشد.

در اين جا هم اگر مقصود، تحليل همه است با اذن قبلى متناسب است نه اجازه بعدى تا براى معاملات فضولى به آن استناد شود. روايتى كه به آن اشاره شد و داراى لفظ «آباؤهم» بود، در نقل شيخ صدوق رضوان الله عليه به جاى آن كلمه «أبناءهم» آمده است كه دلالت دارد بر تحليل حصّه امام براى شيعيان و فرزندان آن ها نه پدرانشان، و اين با اذن قبلى مناسب تر است. به هر حال روايات تحليل سهم امام (ع) دليل بر كاشف بودن اجازه مالك اصلى نيست.[1134]

6. ساير روايات و ادلّه:

به جز رواياتى

كه تاكنون ذكر شد به روايات باب مضاربه و روايات اتّجار با مال يتيم هم استناد شده است كه قبلًا در اصل مشروعيت معاملات فضولى، به اين روايات اشاره شد و همان جا تبيين شد كه اين روايات بر اصل صحت بيع فضولى دلالت ندارند چه رسد به فرع كاشف يا ناقل بودن اجازه كه نسبت به روايات مشارٌاليها از قبيل سالبه به انتفاء موضوع است.

به شهرت فتوايى هم استناد شده كه اين نيز ناتمام است، زيرا اوّلًا شهرت فتوايى ذاتاً حجّت نيست؛ ثانياً به احتمال زياد بلكه به يقين، مستند فتواى بسيارى از فقها همين رواياتى است كه تاكنون ذكر شد و معلوم شد كه از هيچ كدام قول به كشف استفاده نمى شود. بنابراين استناد به شهرت هم ناتمام است و به تعبير امام راحل: «كماأنّ الشهره على فرضها حصلت من الاجتهاد فى الروايات ومثل هذه غير حجّه».[1135]

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 554

درپايان هم فرموده است: «

والاحتياط مطلوب».[1136]

نتيجه نهايى: در مورد كاشف و ناقل بودن اجازه در سه مرحله بحث شد:

1. امكان عقلى: در اين مرتبه ثابت شد كه هركدام از كاشفيت و ناقليت ممكن است و حداقل دليل برهانى بر امتناع آن قيام نكرده است، پس بنا را بر امكان مى گذاريم.

2. مقتضاى قواعد (عمومات و مطلقات) از نظر امام راحل در كتاب بيع، قول به نقل است كه قبلًا ذكر شد.

3. مقتضاى روايات باب: از اين روايات قول به كشف استفاده نشد و قول به نقل را هم احدى ادّعا نكرده و نگفته است كه از روايات، ناقل بودن استفاده مى شود. بنابراين جاى احتياط است به بيانى كه پس از بيان ثمرات قول به كشف و نقل

ذكر خواهد شد.

نظريه نهايى امام راحل (قدس سره): در پايان بحث برمى گرديم به متن تحرير الوسيله و ملاحظه مى شود كه امام در اين جا فتوا نداده و تنها فرموده است: «والمسأله مشكله» و نسبت به نماءات احتياط كرده است كه بعد از بيان ثمره بحث، توضيح داده خواهد شد. ولى فعلًا وجه مشكل بودن مسأله براى ما روشن نيست. وى در حاشيه «وسيلة النجاة» نيز از همين تعبير استفاده كرده است. امّا وجه اشكال چيست؟

آيا چون هريك از كشف و نقل امكان عقلى دارد فتوا دادن مشكل است؟

آيا مقتضاى قواعد روشن نيست و از عمومات، هيچ كدام به دست نمى آيد؟

آيا مفاد روايات خاصه روشن نيست و از آن ها كشف يا نقل به دست نمى آيد؟

آيا به دليل اين كه مفاد ادلّه خاصه با مقتضاى قواعد تنافى دارند سبب اشكال است؟

آيا چون اصل صحت بيع فضولى خلاف اصل است و به بركت دليل خاص ثابت شده است و از روايات خاصه هم قول به كشف يا نقل استفاده نمى شود امر مشكل است؟

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 555

يا چون قول به نقل قائل ندارد امر مشكل است حتى اگر مقتضاى قاعده نقل باشد؟

هيچ كدام از اين امور نمى توانند سبب اشكال باشند، زيرا خود امام راحل ثابت كرد كه نقل و كشف هر دو امكان عقلى دارند. خود ايشان ثابت كرد كه مقتضاى عمومات، نقل است. وى صريحاً فرموده است: «فتحصّل من جميع ما تقدّم: أنّ النقل من زمان الإجازه لا مانع منه عقلًا، ولا عرفاً، ولا شرعاً ...».[1137] آرى از روايات باب، هيچ كدام استفاده نشد ولى مفاد عمومات كفايت مى كند و با نبود خصوصات، به عمومات مراجعه مى شود و منافاتى هم نيست. ديگر اين كه

ايشان، مثل مشهور صحت فضولى را قانونى مى داند نه به دليل خاص تا استفاده كشف يا نقل از آن مشكل باشد. و بالأخره قول به نقل قائل هم دارد از قبيل مرحوم آيت اللّه سيد ابوالحسن اصفهانى در وسيله النجاة[1138] و قبل از ايشان شيخ اعظم [1139] و قبل از ايشان محقق اردبيلى [1140] و قبل از او مرحوم فخرالمحققين در ايضاح . اگرچه وى طرفدار بطلان بيع فضولى است ولى با فرض قول به صحت، طرفدار نقل است نه كشف.[1141] بنابراين امام راحل بايد فتوا به نقل بدهد ولى در عين حال در متن تحرير فتوا نداده و احتياط كرده است.

ثمره قول به نقل يا كشف
اشاره

بخش پايانى مسأله درباره ثمره عملى كشف يا نقل است. با توجه به اين كه كشف چند نوع است درباره دو موضوع بحث مى شود: 1. بيان ثمره ميان انواع كشف؛ 2. بيان ثمره ميان كشف و نقل.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 556

بيان ثمره ميان انواع كشف

چهار نوع كشف وجود دارد:

1. كشف انقلابى: كشف انقلابى اين است كه قبل از اجازه، مشترىِ اصيل واقعاً مالك نبود و عقد فضولى واقعاً مؤثر نبود ولى پس از اجازه واقعاً از اول، مالك شده است كه انقلاب عدم تأثير به تأثير، از اول عقد است.

2. كشف حقيقى: اجازه كاشف از اين است كه در واقع از اول عقد، مالك بوده و عقد مؤثر واقع شده است كه گاهى به نحو كشف محض است و گاهى به نحو تأثير، اجازه در ملك است. شرط حصول ملك هم از اول عقد است. در اين صورت يا تعقب انتزاعى، شرطيت دارد- كه مبناى صاحب فصول است- يا تعقب واقعى شرطيت دارد- كه مبناى امام راحل است- يا وصف لحاظ كه مقارنت دارد شرط است و يا خود اجازه به وجود خارجى اش شرط است. در امور اعتبارى چنين چيزى بلامانع است و يا رضايت تقديرى شرط است و يا ...؛ گفتنى است مبانى و احتمالات ديگرى هم در اين باره وجود دارد كه فعلًا اين مبانى در بحث ثمره نقشى ندارند. آنچه در اين جا مهم است اصل كشف حقيقى است. در ضمن يادآور مى شود كشف محض باطل است.

3. كشف تعبّدى: اين كشف در صورتى است كه شارع ما را متعبد كند به حصول ملك از زبان عقد و از لسان ادلّه هم چنين ملكيتى استفاده شود؛ يعنى اگر بعداً

مالك اصلى اجازه داد شرعاً ملكيت از اول عقد حاصل باشد نه واقعاً و وجداناً و عرفاً.

4. كشف حكمى: در اين نوع كشف، خود ملكيت از اول عقد محقق نشده است- نه واقعاً و نه تعبّداً- ولى به قدر امكان آثار ملك (نماء و منافع منفصل عين) مترتب مى شود. اين مسأله به تفصيل بررسى خواهد شد.

از ميان اين چهار قسم، كشف انقلابى قطعاً محال است؛ زيرا «انقلاب الشي ء عمّا هو عليه» محال است، تناقض محال است، اجتماع دو مالك بر مملوك واحد محال است

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 557

و ...؛ بنابراين نوبت به بيان ثمره آن نمى رسد. كشف تعبدى هم ملحق به كشف حقيقى است و حكم ويژه اى ندارد. بنابراين، ثمره كشف حقيقى و كشف حكمى بيان مى شود:

بيان ثمره: ثمره در جواز تصرّف اصيل در ثمن [1142] يا در مثمن [1143] و عدم جواز تصرف مذكور، ظاهر مى شود.

توضيح: بنا بر كشف حكمى تصرف اصيل در ثمن يا مثمن، از زمان عقد تا زمان اجازه مطلقاً جايز نيست؛[1144] زيرا براى جواز تصرف يا بايد واقعاً مالك باشد و يا مأذون و وكيل باشد و يا اذن و رضايت فحوايى داشته باشد؛ همچنين اين امور بايد فعلًا و در حين تصرف باشند و بنا بر كشف حكمى در هنگام تصرف نه مالك است، نه مأذون، رضايت فعلى هم وجود ندارد. حتى اگر يقين دارد كه بعداً اجازه خواهد آمد باز هم سودى ندارد و مجوّز اين تصرف نخواهد بود و عمومات عدم جواز تصرف در مال ديگران بدون اذن و رضايت و طيب نفس، اين مورد را در بر مى گيرد.

ولى بنا بر كشف حقيقى صورى قابل تحقق است، زيرا

طرف اصيل، جاهل است به فضولى بودن و گمان مى كند با مالك اصلى معامله كرده است ولى در جهل مركب است و خطا كرده و با فضولى معامله نموده است؛ در اين فرض اگر تصرف كند حرام نيست نه در ظاهر و نه در واقع، زيرا حديث رفع، حرمت را از خاطى برمى دارد. رفع هم رفع واقعى است نه اين كه تنها ظاهرى باشد. و اگر طرف اصيل، عالم به فضوليت است و تصرف مى كند، در صورتى كه يقين دارد طرف اجازه نخواهد داد بديهى است تصرفش واقعاً حرام است، ولى اين صورت از بحث ما (لحوق اجازه) خارج است و اگر يقين دارد كه اجازه خواهد آمد تصرفش ظاهراً و واقعاً جايز است؛ زيرا در مال خويش تصرف مى كند و يقين هم دارد. كسى در اين فرض، تصرف را حرام ندانسته است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 558

اگر جاهل به اجازه است و نمى داند كه طرف اجازه خواهد داد يا نه و تصرف كرد، اين تصرف واقعاً جايز و حلال است، چون در ملك خويش تصرف كرده و مرتكب حرامى نشده است؛ ولى ظاهراً جايز نيست.

دليل شيخ اعظم بر عدم اباحه ظاهرى، اصل عدم اجازه يا استصحاب عدم اجازه است [1145] ولى اين استصحاب به چند دليل قابل مناقشه است: اوّلًا استصحاب مصطلح، ابقاء ماكان است؛ يعنى حكم يا موضوعى را كه در گذشته متيقن بود به زمان حال سرايت دهيم و بنا را بر بقاى آن بگذاريم، امّا مورد بحث ما از قبيل استصحاب در امر استقبالى است- يعنى در آينده هم اجازه نخواهد آمد- نه امر حالى و نه فعلى؛ ثانياً بر فرض كه اطلاقات روايات

استصحاب اين قسم را شامل شود ولى استصحاب عدم اجازه، از نوع استصحاب عدم ازلى است و قابل مناقشه است؛ ثالثاً بر فرض كه اين استصحاب هم جارى شود ولى اصل مثبت است؛ زيرا اجازه و عدم اجازه حكم شرعى نيستند، از موضوعات خارجى هستند و استصحاب موضوع بايد مستقيماً اثر شرعى داشته باشد، وگرنه مثبت است و حجيت ندارد. در مورد بحث ما اثر عدم اجازه، عدم تحقق نقل و انتقال و عدم ملكيت است يا عدم تأثير عقد فضولى و عدم سببيت آن براى ملكيت و عدم جواز تصرف بر اين مترتب است كه مثبت مى باشد.

بنابراين جاى استصحاب نيست بلكه جاى اصل برائت است؛ يعنى بايد بررسى شود كه آيا چنين تصرفى در ظاهر حلال است يا نه اصل حليت و اباحه جارى مى شود؟ ظاهراً جايز است و تفصيل ميان حليت و جواز واقعى و عدم جواز ظاهرى ناتمام است. در نتيجه بنا بر كشف حقيقى، تصرف مشترى واقعاً و ظاهراً جايز است و بنا بر كشف حكمى ظاهراً و واقعاً جايز نيست.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 559

بيان ثمره ميان كشف و نقل

علماى علم فقه در اين باره چندين ثمره بيان كرده اند كه در اين جا ثمراتى كه داراى اهميت است بررسى مى شود:

ثمره اول: ثمره اى كه مورد قبول تمام فقهاست اين است كه ثمره مطلق كشف با نقل، در مورد نماءات و منافع ظاهر مى شود.[1146]

بيان ثمره: اگر اجازه را كاشفه بدانيم نماءات و منافع، براى منتقلٌ اليه است؛[1147] زيرا در واقع تمام اين ها در ملك خود او پيدا شده است و بديهى است كه هركس مالك عين باشد مالك منافع آن نيز خواهد بود. اگر اجازه را ناقله بدانيم نماءات

براى منتقلٌ عنه است؛ زيرا تا اجازه نيايد، مبيع ملك خود بايع يا مالك اصلى است و بالطبع نماءات آن نيز ملك او خواهد بود. امام راحل چون در اصل قول به كشف و نقل فتوا نداده و فرموده است: «المسأله مشكله» لذا در مورد اين ثمره راه احتياط در پيش گرفته و فرموده است نسبت به نماءات، احتياط ترك نشود و از راه مصالحه مطلب را حل كنند؛ يعنى طرفين با يكديگر توافق و تسالم كنند و به نوعى مشكل ثمره را حل كنند. در امور مالى راه احتياط همين است تا به قدر امكان، حقوق طرفين رعايت شود.

ثمره دوم: فقها يكى از ثمرات را نفوذ و عدم نفوذ فسخِ طرف اصيل، قبل از اجازه مالك اصلى دانسته اند؛ با اين توضيح كه طرف اصيل پس از معامله با فضولى و قبل از اجازه مالك اصلى، معامله را فسخ كرد. در صورتى كه اجازه را كاشفه بدانيم فسخ او نافذ نيست و نظير فسخ يك طرف پس از اتمام و انعقاد معامله فيمابين دو مالك يا مأذون است كه اثر ندارد. مگر اين كه طرف ديگر هم راضى شود و تفاسخ محقق گردد.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 560

دليل عدم تأثير فسخ اين است كه معامله از ناحيه طرف اصيل، كامل است و نقصى ندارد و وى بايد به عقدش وفا كند، اگرچه طرف ديگر يا مالك اصلى تا زمانى كه اجازه نداده باشد حق ردّ دارد ولى اصيل حق ندارد فسخ كند. و اگر اجازه را ناقله بدانيم فسخ اصيل قبل از آن نافذ است؛ زيرا هنوز عقد كامل نشده است تا لزوم وفا بيايد؛ نظير فسخ

موجب قبل از انشاى قبول و در اثناى عقد كه نافذ بودنش مورد تسالم همگان است.

شيخ اعظم پس از نقل اين ثمره در نقد آن مى فرمايد: بنا بر نقل هم فسخ اصيل نافذ و مؤثر نيست؛ زيرا اطلاقات صحت و لزوم معامله و وجوب وفا به آن؛ يعنى أحلّ اللّه البيع ، تِجَارَةَ عَن تَراضٍ ، أوفوا بالعقود، و ... بيع و عقد فضولى را شامل مى شوند و بر وجوب وفا به آن در حق اصيل دلالت مى كنند و احتمال اين كه فسخ هادم باشد و عدمِ فاصله شدن آن شرط باشد، با اطلاق نفى مى شود و در نتيجه بنا بر نقل هم فسخ اصيل قبل از اجازه نافذ نيست. وى در پايان مى فرمايد: «ولا يخلو عن إشكال».[1148]

شايد وجه اشكال اين باشد كه تمسك به عمومات و اطلاقات در مورد بحث ما از قبيل تمسّك به عام در شبهه مصداقيه است و جايز نيست؛ زيرا بايد عقدى وجود داشته باشد تا مشمول اطلاق أوفوا بالعقود باشد. پس از فسخ اصيل، اصل وجود عقد مشكوك است؛ زيرا شايد فسخ نافذ بوده و عقد را منهدم كرده است و تا زمانى كه عقد باقى نباشد وجوب وفا ندارد و با شك در بقاى آن، استناد به عموم يا اطلاق، فاقد شرط صدق احراز عنوان و اسم است و صحيح نيست.

احتمال ديگر در وجه اشكال اين است كه مجرّد عقد فضولى وجوب وفا ندارد بلكه بايد عقد مالك ها يا مأذون ها صدق كند و حداقل اضافه و انتساب آن به مالك محقق شود تا وفا واجب باشد و تا زمانى كه اجازه نيايد اين انتساب تحقق نخواهد داشت، يا در اين صورت عنوان

عقد مالك ها صدق نمى كند و تا صدق نكند وجوب وفا نمى آيد.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 561

بنابراين قبل از اجازه اين عمومات و مطلقات موضوع ندارند تا كسى بتواند به اطلاق آن ها تمسّك كند و احتمال جواز و نفوذ فسخ را با آن ها ردّ كند. قياس مورد بحث ما به بيع خيارى از يك طرف- كه بر طرف ديگر وفا واجب است و حق فسخ ندارد- مع الفارق است؛ زيرا در بيع خيارى حتماً بيع و عقد صدق مى كند و حتماً از خود مالك ها صادر شده است و به آن ها انتساب دارد و مشمول مطلقات هستند ولى در بيع فضولى چنين نيست.

سؤال: آيا به بركت استصحاب بقاى عقد و بيع فضولى، پس از منع اصيل به انضمام وجدانىِ اجازه بعدى از سوى مالك اصلى، نمى توانيم حكم وجوب وفا به عقد را اثبات كنيم؟ يعنى از عموم و اطلاق استفاده نكنيم تا اشكال تمسك به عام در شبهه مصداقيه شود بلكه از استصحاب بقاى عقد استفاده كنيم؟

جواب: اگر موضوع وجوب وفا مركب از خود عقد و اجازه مالك باشد امكان دارد يك جزء موضوع وجداناً محرز شود و جزء ديگر با اصل احراز شود و حكم شرعى مترتب گردد، ولى به احتمال قوى موضوع مقيد است از عقد و لحوق اجازه، و «العقد المتعقّب بالإجازه» يا «العقد المجاز أو المرضى به » موضوع است و با استصحاب ذات مقيد (خود عقد يا بيع) نمى توانيم مقيد بما هو مقيد (العقد الكذايى) را نتيجه بگيريم تا حكم وجوب وفا مترتب شود؛ زيرا مثبت است و جارى نيست. در نتيجه ايراد شيخ اعظم به ثمره دوم وارد نيست و بنا بر نقل

فسخ اصيل مؤثر است، يا اين كه احتمال تأثير و انهدام عقد وجود دارد و جاى عمومات نيست.

نظريه امام راحل (قدس سره): امام راحل درباره اين ثمره مى فرمايد فسخ اصيل مطلقاً نافذ و مؤثر است و عقد فضولى را از تأثير، ساقط مى كند خواه اجازه مالك اصلى كاشفه باشد، خواه ناقله.

توضيح: بنا بر نقل واضح است زيرا تا اجازه ملحق نشود معامله محقق نمى شود و مشمول عمومات صحت و لزوم (عمومات حليت بيع و جواز اكل و وجوب وفا)

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 562

نمى شود و فرض اين است كه قبل از اجازه، طرف اصيل، معامله را فسخ نموده است و يقيناً اين احتمال مى آيد كه فسخ نافذ باشد و عقد فضولى را منهدم كرده باشد. در اين جا تمسك به عمومات از قبيل تمسك به عام در شبهه مصداقيه است و جايز نيست، استصحاب بقاى عقد هم اصل مثبت است و جارى نمى شود. حتى اگر احتمال مثبت بودن را بدهيم حجيت آن ثابت نيست. پس شك در صحت مى كنيم؛ در نتيجه و لزوم و وجوب وفا و اصل فساد جارى مى شود كه اصل اولى در معاملات است.

و امّا بنا بر كشف: كشف حكمى در حكم نقل است؛ زيرا تا اجازه محقق نشود اصل نقل و انتقال و ملكيت محقق نمى شود و با فسخ قبلى احتمال انهدام عقد وجود دارد و در اين جا هم جاى تمسك به عمومات نيست. و منظور از كشف حقيقى، كشف محض نيست كه اجازه لاحق هيچ تأثيرى نداشته باشد بلكه مشهور براى اجازه، شرطيت و نقش قائل اند و بايد عقد فضولى تا زمان اجازه باقى باشد- حتى اعتباراً- تا اجازه به آن ملحق

شود، وگرنه با انهدام عقد جايى براى لحوق اجازه نيست و فسخ قبلى احتمال دارد كه هادم عقد باشد؛ آن گاه عنوان عقد محرز نيست تا بتوانيم به عمومات تمسك كنيم و از قبيل تمسك به عام در شبهه مصداقيه نباشد؛ بنابراين اگر اجازه كاشفه هم باشد فسخ قبلى مؤثر است.

نكته ديگر اين كه منظور قائل به ثمره مذكور كه مدعى شد بنا بر كشف، عقد از جانب طرف اصيل تامّ است و بايد به آن وفا كند چيست؟ اگر منظورش اين است كه انشاى عقد از ناحيه اصيل حاصل شده است. پاسخ اين است كه فرقى ميان كشف و نقل نيست و بنا بر نقل هم انشاى اصيل محقق است بلكه قبل از تحقق قبول هم صحيح است بگوييم انشا مربوط به موجب است و از ناحيه او محقق شده است. و اگر منظورش اين است كه بنا بر كشف، نقل و تمليك از ناحيه اصيل محقق شده است گفتنى است اين مطلب مبتنى است بر اين كه اجازه كاشف محض باشد و دخيل نباشد

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 563

يا فسخ اصيل عقد را منهدم نكند، امّا هيچ كدام از دو مبنا پذيرفته نيست. پس تفصيل ناتمام است.[1149]

نتيجه: در مورد تأثير فسخ اصيل قبل از اجازه سه نظر وجود دارد:

1. از نظر مشهور ثمره ظاهر مى شود و اگر اجازه ناقله باشد فسخ قبلى نافذ است و اگر كاشفه باشد فسخ قبلى نافذ نيست؛ 2. از نظر شيخ اعظم اگر اجازه ناقله هم باشد فسخ اصيل تأثيرى ندارد؛ 3. از نظر امام راحل اجازه كاشفه هم كه باشد فسخ اصيل نافذ و مؤثر است و ثمره ظاهر نمى شود.

ثمره سوم:

ثمره سوم در جواز تصرف اصيل در منتقلٌ عنه ظاهر مى شود. شيخ اعظم در اين باره مى گويد: اگر فسخ اصيل را مبطل ندانيم و اطلاق خطاب، عقد فضولى پس از فسخ طرف اصيل را شامل شود تصرف او جايز و نافذ است و بنا بر ناقله بودن اجازه، تصرف او جايز است.[1150] زيرا تا اجازه محقق نشود منتقل عنه، ملك خود اصيل است و به حكم قانون سلطنت حق دارد تصرف كند و بديهى است كه پس از تصرف، محلّ اجازه فوت مى شود و خود به خود عقد منفسخ مى گردد. امّا بنا بر كاشفه بودن، حق تصرف ندارد زيرا از ناحيه اصيل، عقدْ تامّ است و عموم أوفوا بالعقود جارى مى شود و فرقى ندارد كه علم داشته باشيم به لحوق اجازه يا جاهل و شاكّ باشيم و يا حتى علم به عدم اجازه هم داشته باشيم. در هر حال اصيل بايد صبر كند و منتظر ردّ يا اجازه مالك اصلى باشد.

وى در پايان فرموده است: امّا تصرف اصيل در منتقلٌ اليه مطلقاً جايز نيست چه بنا بر نقل كه واضح است؛ زيرا تا مالك اصلى اجازه نكند، متاع ملك اصيل نمى شود و به ملك خود مالك باقى است و تصرف ديگران در مال او حرام است، و چه بنا بر كشف كه باز حق تصرف ندارد؛ زيرا عموم أوفوا بالعقود مى گويد به آنچه متعهد و ملتزم

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 564

شده و بر عهده گرفته ايد وفا كنيد و نقض آن حرام است و آنچه را اصيل بر عهده گرفته و عليه خود، ملتزم شده است عبارت است از انتقال مال او به مالك اصلى. امّا انتقال مال مالك به

ملك او كه عليه او نيست بلكه به نفع او است و معنا ندارد نسبت به مال مردم وفا بر اصيل، واجب و نقض آن حرام باشد بلكه بر خود مالك اصلى، وفا پس از اجازه واجب مى شود و لذا بنا بر كشف هم عموم أوفوا بالعقود و أحلّ الله البيع مال مالك اصلى را شامل نيست تا براى اصيل حق تصرف ثابت شود.[1151]

نقد اين ثمره: دو اشكال اساسى بر اين ثمره وارد است: اوّلًا تفكيك ميان فسخ اصيل قبل از اجازه مالك با تصرف اصيل قبل از اجازه صحيح نيست؛ زيرا اگر عموم أوفوا عقد فضولى قبل از اجازه مالك را شامل شود، همان گونه كه فسخ جايز نيست تصرف متلف و ناقل و در يك كلام تصرف مفوّت محل اجازه و بلكه مطلق تصرف هم جايز نيست و عموم و اطلاق معامله اين مورد را شامل نيست.

ثانياً در مورد منتقل اليه هم سخنان شيخ اعظم قابل مناقشه است؛ اگر وى ثمره را در منتقل عنه قبول دارد بايد در اين جا هم بپذيرد؛ زيرا تعهد طرف اصيل از نوع تعهد معاملى است؛ يعنى ملتزم شده است كه مال او به مالك اصلى منتقل شود؛ امّا نه به نحو مطلق، بلكه به نحو مقيد كه مال ديگرى هم متقابلًا به او منتقل شود؛ بنابراين اگر وى بنا بر كشف حق ندارد در منتقل عنه تصرف كند على القاعده بايد بتواند در منتقل اليه تصرف كند.

ثمره چهارم: ثمره چهارم در مورد تلف يكى از عوضين است بعد از عقد فضولى و قبل از اجازه مالك اصلى.

شيخ اعظم مى گويد: بنا بر كاشفه بودن اجازه، معامله فضولى صحيح است؛ زيرا معناى كاشفيت اين

است كه گويا اجازه و رضايت مالك، مقارن عقد و از اوّل بوده و در واقع از اول، ملكِ طرف شده است. بر فرض در حين عقد، عوضين موجود بودند و

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 565

هيچ كدام تلف نشده بودند و بعد از تماميت معامله، تلف حاصل شده است امّا به اصل عقد صدمه نمى زند. بنا بر ناقله بودن، عقد باطل مى شود زيرا تا اجازه نيايد نقل و انتقالى نيست و فرض اين است كه در حال اجازه، عوضين هر دو يا يكى تلف شده است و چيزى نيست تا اجازه به آن تعلّق بگيرد و در حقيقت محل اجازه فوت شده است.[1152]

نظريه محقق نائينى: بنا بر كشف هم عقد صحيح نيست؛ زيرا قانون مسلّم اين است كه «كلّ مبيع تلف قبل قبضه فهو من مال بائعه»؛ در مورد معامله فضولى، فرض اين است كه قبل از تحويل مبيع به مشترى اصيل، مبيع تلف شده است كه چنين تلفى از مال بايع يا مالك اصلى خواهد بود و معنايش اين است كه خود به خود معامله باطل مى شود.[1153]

دو اشكال امام راحل به ميرزاى نائينى: اين دو اشكال در تقريرات درس حضرت امام است.

اشكال اول: طرح ثمره در خصوص تلف مبيع نيست تا قانون مذكور اجرا و از سوى محقق نائينى اشكال شود، بلكه طرح بحث در تلف يكى از دو عوض است كه شامل ثمن نيز مى شود. در مورد تلف ثمن قبل از اجازه چنان قانونى نيست و ثمره ظاهر مى شود.

اشكال دوم: اصولًا در قبض، قصد و انشا و مانند آن لازم نيست، كافى است متاع در دست طرف اصيل باشد؛ مثل اين كه نزد وى امانت

بوده و فضولى آن را به وى فروخته است. در چنين فرضى تلف بعد از قبض است نه پيش از آن، لذا قانون فوق، جارى نمى شود و ثمره ظاهر مى گردد.[1154]

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 566

نقش كفايت رضايت باطنى در معامله فضولى
اشاره

مسألة 8: لو كان المالك راضياً بالبيع باطناً، لكن لم يصدر منه إذنٌ وتوكيلٌ للغير في البيع والشراء، لا يبعد خروجه عن الفضولي، سيّما مع التفاته بالعقد والرضا به. نعم، لو كان بحيث لو التفت إليه صار راضياً فهو فضولي وخارج عن موضوع المسألة، وأمّا إذا كان راضياً لكن لم يلتفت تفصيلًا إليه، فهو أيضاً كافٍ في الخروج عن الفضولي بوجه لا يخلو عن قوّة.

ترجمه: اگر مالك در باطن به معامله راضى باشد، امّا از او اذن و توكيلى براى ديگرى در خريد و فروش صادر نشده باشد، بعيد نيست كه از فضولى بودن خارج باشد؛ مخصوصاً در صورت توجه به عقد و رضايت به آن. البته اگر به گونه اى بود كه در صورت توجه پيدا كردن، راضى مى شد [امّا توجّهى پيدا نكرده ] فضولى است و از موضوع اين مسأله خارج است؛ امّا اگر راضى باشد امّا به طور تفصيل به آن توجه نكرده باشد اين نيز به يك وجه- خالى از قوت نيست- براى خارج شدن از فضولى كفايت مى كند.

شرح: پنجمين مسأله از مسائل بيع فضولى، و هشتمين مسأله از مجموع مسائلى كه امام راحل در كتاب تحرير الوسيله در ذيل بيان شرايط متعاقدان مطرح كرده است درباره كفايت رضايت باطنى براى خروج معامله از فضولى بودن و عدم كفايت آن است. به طور كلى گاهى مالك اصلى، هم قلباً راضى به معامله است و هم لساناً اذن داده و

ديگرى را وكيل در معامله قرار داده است. چنين معامله اى قطعاً فضولى نيست و نيازى به اجازه و امضاى بعدى در آن نيست. گاهى مالك نه اذن در معامله داده است و نه قلباً به آن راضى است بلكه چه بسا كراهت باطنى دارد و ممكن است منع سابق داشته باشد و يا اصلًا روح مالك از معامله با خبر نبوده است تا قلباً راضى باشد؛ گفتنى است چنين معامله اى حتماً فضولى است و صحت آن موقوف بر اجازه بعدىِ مالك است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 567

گاهى اذن و توكيل در بين نبوده ولى در واقع قلباً راضى بوده است آيا مجرّد رضايت قلبى و طيب نفس كفايت مى كند و معامله از فضولى بودن خارج مى شود و ديگر نيازى به اجازه نخواهد بود يا كفايت نمى كند و باز هم معامله فضولى است و نيازمند اجازه بعدى است؟ امام راحل در متن سه فرضيه مطرح كرده است:

فرضيه اول

مالك اصلى توجه و التفات تفصيلى به عقد دارد و قلباً به آن راضى است ولى رضايت خود را به زبان نياورده و ابراز نكرده است؛ آيا چنين عقدى فضولى است يا خير؟ در اين باره سه نظريه وجود دارد:

نظريه اول: نظريه شيخ اعظم [1155]: رضايت باطنى كفايت مى كند و معامله فضولى نيست- ضمناً تفاوتى بين اين كه عاقد از اول بداند كه مالك رضايت به اين معامله دارد يا نداند، وجود ندارد. در فرض عدم علم هم فرقى ندارد كه بعداً علم پيدا كند و رضاى مالك را كشف كند يا بعداً هم منكشف نشود. آنچه مهم است وجود واقعى رضايت مالك است؛ اگر راضى بوده است بايد آثار معامله را مترتب

كند.

دليل: شيخ اعظم دلايل و مؤيدات زيادى دارد كه مهم ترين آن ها دو دليل است:

دليل اول: دليل اول عمومات و مطلقات آيات عقود و بيع و تجارت است؛ يعنى أوْفُوا بِالْعُقُودِ،[1156] تِجارةً عَنْ تَراضٍ [1157] و أحَلَّ اللهُ الْبَيْع .[1158] اين آيات، عقد و تجارت مورد بحث (رضايت قلبى داشتن و عدم اذن) را در بر مى گيرند و بر صحت و لزوم آن دلالت مى كنند.

نقد دليل: مرحوم محقق نائينى و به پيروى از ايشان مرحوم آقاى خوئى در نقد اين

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 568

دليل فرموده اند: مفاد آيه وفا به عقد به قرينه مقابله جمع به جمع [1159] اين است كه بر هر مكلفى واجب است به عقد خودش وفا كند و تا عقد مستند به او نباشد وجوب وفا نخواهد داشت و مشمول آيه نخواهد بود. مستند شدن عقد به مالك اصلى يا در صورتى است كه خودش مستقيماً انشاى عقد كند و يا به ديگرى اذن دهد و او هم به وكالت، انشا كند و يا اگر اذن نداده باشد بعداً اجازه كند تا عقد مستند به او باشد. در مورد بحث ما هيچ يك از اين دو صورت نيست، فقط رضايت باطنى به عقد وجود دارد كه كافى نيست عقد صادر از اجنبى، مستند به مالك شود و عقد مالك صدق كند؛ بنابراين از فضولى بودن خارج نيست. همچنين بايد تجارت مالك، صدق كند تا صحيح و لازم باشد و تا زمانى كه ابراز رضايت نكند تجارت مالك به مال خودش صدق نمى كند. مفاد أحلّ الله البيع هم اين است كه «احلّ الله بيوعكم » و تا زمانى كه اجازه نكند يا اذن ندهد يا خودش معامله نكند

عنوان «بيعكم» صدق نمى كند و بيع مستند به مالك نمى شود تا از فضولى بودن خارج شود؛ بنابراين معامله با رضايت قلبى مالك فضولى است و نياز به اجازه بعدى دارد.[1160]

پاسخ امام راحل (قدس سره): به نظر امام راحل، اين نقد ناتمام است؛ زيرا در ظاهر آيات سخن از «عقودكم»، «تجارتكم»، «بيوعكم» مطرح نيست و از اين نظر اطلاق دارد. البته از خارج مى دانيم كه عقد يا تجارت يا بيعى كه كلًا از مالك اصلى بيگانه باشد و هيچ انتسابى به او نداشته باشد وجوب وفا ندارد و در حق مالك، صحيح و لازم نيست و اطلاقات از اين قسم انصراف دارند ولى در صدق و صحت انتساب عقد به مالك، انشاى مباشرى كفايت مى كند، انشاى معامله با اذن مالك يا اجازه بعدى كافى است، با وجود رضايت باطنى هم عرفاً كفايت مى كند؛ به همين دليل مى بينيم عقلا بر صاحب

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 569

مال (مالك) احتجاج مى كنند و مى گويند: «إنّك كنت راضياً به وليس لك التخلّف والنقض».

خلاصه: از نظر عرف و عقلا، وجود اصل معامله با رضايت مالك اصلى كفايت مى كند، اطلاق و عموم آيات هم چيزى اضافه بر آن نياورده است بلكه مؤكد همان است.[1161]

حتى اگر مفاد آيات، وجوب وفا به عقد مالك ها و تجارت آن ها و بيع آن ها «عقودكم، بيعكم و ...» باشد نبايد براى صحت بيع فضولى به آن ها استناد شود؛ زيرا پس از اجازه هم عنوان عقد مالك و بيع مالك و تجارت مالك صدق نمى كند بلكه عقد و بيع و تجارت غير مالك است كه مالك آن را اجازه داده است و صدق عقد مالك مجاز و مسامحى است نه

حقيقت، و حتى بر عقد و بيع وكيل هم عقد و بيع مالك و موكّل صدق نمى كند بلكه عقد خود وكيل است. بنابراين اگر از مالك پرسيده شود كه خودت معامله كردى؟ مى گويد: خير، وكيل من معامله كرده است. در حالى كه خود محقق نائينى و ديگران ملتزم نيستند كه آيات براى بيع فضولى با اجازه مالك، قابل استدلال نباشند. و بر فرض كه مفاد آيات «أوفوا بعقودكم » و «أحل الله بيعكم » باشد، ولى از راه الغاى خصوصيت، مورد بحث ما را شامل مى شوند؛ زيرا از نظر عرف تمام الموضوع براى وجوب وفا و نفوذ معامله اين است كه: معامله اى بر مال مالك انجام شود و رضايت مالك هم باشد؛ يا اذن قبلى داده باشد و يا بعداً اجازه كند.

امّا اين كه خودش انشا كند يا عقد خودش باشد موضوعيت ندارد. بنابراين عقد غير مالك بر مال مالك با التفات مالك و رضايت او صحيح و لازم است و از فضولى بودن خارج است.[1162] به همين دليل، امام راحل در متن تحرير الوسيله فرموده است

: «لا يبعد

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 570

خروجه عن الفضولي سيّما مع التفاته بالعقد والرضا به».

دليل دوم: دليل دوم روايات طيب نفس است، همچون حديث «لا يحلّ مال إمرأ مسلم إلا عن طيب نفسه».[1163]

شيوه استدلال: از طرفى در مورد بحث كه مالك، رضايت قلبى به معامله دارد، حتماً راضى است كه مشترى در مال او تصرف كند و چون طيب نفس دارد به حكم روايات مزبور تصرف در مال او جايز است. از طرفى اگر معامله مورد بحث، فضولى باشد تصرف جايز نيست مگر با اجازه بعدى و اين از احكام قطعىِ

معامله فضولى است. نتيجه دو مقدّمه فوق، اين است كه بيع با رضايت مالك موضوعاً از فضولى بودن خارج است.[1164]

نقد دليل: محقق نائينى و به تبع ايشان مرحوم آقاى خوئى در نقد اين دليل گفته اند:

اوّلًا ممكن است منظور از حليت در روايات فوق، حليت تكليفى باشد مثل حليت خوردن و آشاميدن و ساير تصرّفات، و كارى به حليت وضعى يعنى صحت و لزوم معامله نداشته باشد، بنابراين از مورد بحث ما بيگانه هستند زيرا كلام در صحت و نفوذ بيع غير مالك با رضايت قلبى مالك است نه در حليت و حرمت تكليفىِ تصرف در مال مالك با رضايت او؛ ثانياً بر فرض كه منظور، چيزى اعم از حليت تكليفى و وضعى باشد ولى نهايت دلالتى كه دارد اين است كه طيب نفس و رضايت باطنى در حليت مال- و صحت معامله- دخيل است امّا منافاتى ندارد كه علاوه بر آن ابراز و اظهار رضايت به يك مبرز خارجى- مثل اذن قبلى يا اجازه بعدى- معتبر باشد.

دليل اين سخن، اين است كه اين گونه جملات مفيد حصر نيست و حداكثر دلالت دارد كه مستثنى (طيب نفس) در مستثنى منه (حليت مال) معتبر و شرط است و معامله بدون طيب نفس صحيح نيست. امّا دلالت ندارد بر اين كه فقط طيب نفس و رضايت

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 571

باطنى معتبر است نه چيز ديگر. بنابراين احتمال دارد اظهار رضايت هم دخيل باشد. لذا اين نكته كه به صرف وجود رضايت قلبى معامله از فضولى بودن خارج شود و نيازمند اجازه بعدى نباشد، از روايات به دست نمى آيد.[1165]

نظريه شارح: هر دو ايراد داراى جواب است. جواب ايراد نخست اين كه چندين بار ذكر

شد كه واژه هاى حليت و جواز و حرمت و منع در لغت عربى و در لسان آيات و روايات، مخصوص حكم تكليفى نيست بلكه به معناى جامع و اعم از تكليفى و وضعى است و حليت و جواز به معناى عدم منع است كه هم با جواز تكليفى سازگار است؛ يعنى عقاب ندارد و هم با جواز وضعى مى سازد؛ يعنى صحيح است و اثر بر آن مترتب مى شود؛ مخصوصاً در مثل مركب مذكور كه حليت به خود مال مردم تعلّق گرفته است و متفاهم عرفى، حليت تصرفات نيست بلكه حليت هر چيزى است كه به مال مردم تعلّق بگيرد.

جواب ايراد دوم: احتمال اين كه غير از طيب نفس، ابراز و اظهار آن نيز دخيل باشد وجود دارد و قبول داريم كه مفيد حصر نيست؛ ولى كارى به افاده حصر نداريم اعتبار اظهار رضايت را به وسيله اطلاق مقامى نفى مى كنيم؛ زيرا اگر معتبر بود حتماً بيان مى كرد، در حالى كه در مقام بيان است و سكوت در اين مقام علامت عدم اعتبار است. بنابراين اگر مالك اصلى در واقع راضى بوده و معامله با رضايت قلبى او انجام گرفته باشد حتماً صحيح و لازم است و نيازى به اجازه ندارد وگرنه بيان مى كرد؛ مخصوصاً اگر از ابتداى معامله، متوجه و ملتفت هم باشد كه ديگرى متاع او را مى فروشد كه به طريق اولى صحيح است و چنين رضايتى كمتر از اجازه بعدى به عنوان علامت رضايت او به بيع نيست. بنابراين استدلال به روايات طيب نفس نيز بدون ايراد است.

مؤيدات: رواياتى ديگرى هم وجود دارد كه مؤيد روايات طيب نفس است و مناط

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 572

صحت

معامله را رضايت باطنى مالك قرار داده اند؛ از قبيل صحيحه محمد بن مسلم از امام باقر (ع) در مورد خريدن زمينى كه در دهانه نيل بوده و مورد اختلاف اهل آن جا بوده است و هركدام مدعى بودند كه زمين مال آن هاست. حضرت در اين مورد فرمود: «

لا تشترها إلا برضا أهلها

»[1166] و مناط صحت شراء را رضايت صاحبان ارض قرار داد. در اين باره گفتنى است نهى «لا تشتر» تكليفى نيست تا دلالت بر حرمت كند، بلكه ارشاد به اين است كه بدون رضايت صاحبان زمين، شراء صحيح نيست و بايد با رضايت باشد، و قيد هم نكردند كه ابراز بكند.

مؤيد ديگر، روايت حميرى از حضرت ولى عصر عجل اللّه تعالى فرجه الشريف در مورد ضيعه و باغى است كه حضرت مرقوم فرمود:

«الضيعة لا يجوز ابتياعها إلا من مالكها أو بأمره أو رضا منه»[1167]

يعنى تنها در صورتى ابتياع زمين صحيح است كه يا از مالك آن خريدارى كند يا به امر او باشد- از وكيل او خريدارى كند- يا به رضايت او باشد. حضرت، اين جمله را با حرف «أو» بيان فرمود كه هركدام كفايت مى كند. بنابراين مجرد رضايت باطنى هم كفايت مى كند و با وجود آن معامله صحيح است.

نقد مؤيدات: محقق نائينى و مرحوم آقاى خوئى در پاسخ اين دو روايت گفته اند از روايات استفاده نمى شود كه ابراز رضايت لازم نباشد و ....[1168]

پاسخ شارح: پاسخ ما همان است كه قبلًا ذكر شد و به بركت اطلاق مقامى، اعتبار اجازه و اظهار رضايت را رد كرديم. اين دو فقيه عالى قدر احتمال داده اند كه رضايت در دو روايت به معناى طيب نفس نباشد بلكه به معناى اختيار

در مقابل اكراه باشد و روايات نظر به شرط چهارم از شروط متعاقدان داشته باشند و از محور بحث ما اجنبى

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 573

باشند.[1169] ولى اين نيز خلاف ظاهر كلمه «رضاء» است و پذيرفتنى نيست. بنابراين دو روايت فوق، خودشان دليل بر كفايت رضايت باطنى اند و مفادشان مفاد آيه تجارت است؛ يعنى تجارتى بر مال مالك انجام گيرد و مالك هم از آغاز راضى باشد؛ بيش از اين هم لازم نيست. درباره عرف و عقلا هم پيشتر ذكر شد، از نظر عرف تمام موضوع براى صحت و انتساب معامله به مالك همين است كه با رضايت قلبى او معامله صورت گيرد و عرفاً بيش از اين لازم نيست، از كلمات فقها نيز مى توان مؤيداتى بر مطلب مذكور آورد. شيخ اعظم در مكاسب به دو مورد اشاره كرده است:

مثل قولهم في الاستدلال على الصحّة: إنّ الشرائط كلّها حاصلة إلا رضا المالك، وقولهم: إنّ الإجازة لا يكفي فيها السكوت لأنّه أعمّ من الرضا.[1170]

نتيجه: ظاهر بلكه صريح روايات طيب نفس و دو روايت محمد بن مسلم و حميرى و نظر عرف و عقلا و آيه تجارت و كلمات فقها همگى دلالت دارند بر اين كه با وجود طيب نفس مالك، معامله از فضولى بودن خارج است. دلايل مذكور هم روى وجود رضايت واقعى تكيه دارند؛ زيرا الفاظ براى معانىِ واقعى وضع شده اند. بنابراين همين كه مالك راضى بوده است بايد به عقدش وفا كند و معامله بر مال او صحيح و لازم خواهد بود و تفاوتى بين اين كه بايع علم به رضايت او داشته باشد يا حين البيع عالم نبوده و بعداً كشف شد و يا حتى

بعداً هم كشف نشود وجود ندارد. ولى مالك اصلى بينه و بين الله بايد به معامله ترتيب اثر دهد. و باز تفاوتى بين اين كه مالك اصلى ملتفت بود كه مال او را مى فروشند يا غافل بود و بعداً ملتفت شد وجود ندارد، ولى در هر حال رضايت قلبى داشته و همين كفايت مى كند. آرى اگر ملتفت هم بود به طريق اولى كفايت مى كند. به همين دليل امام راحل در متن تحرير گفته است: «سيما مع التفاته بالعقد والرضا به».

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 574

نظريه دوم: نظريه محقق نائينى: از عبارت شيخ در مكاسب استفاده مى شود كه نظر مشهور بلكه نظر عموم فقها همين است؛ زيرا در مقام بيان نظريه خود فرموده اند:

وإن كان الذي يقوى في النفس لولا خروجه عن ظاهر الأصحاب، عدم توقّفه على الإجازة اللاحقة.[1171]

معلوم مى شود ظاهر الاصحاب توقف بر اجازه است،[1172] خواه مالك عين نباشد كه فضولى مصطلح است، خواه مالك عين نباشد ولى مالك تصرف باشد، مثل راهن و مفلّس و ...- بلكه بايد مالك اصلى يا صاحب حق، مرتهن، غريمان و طلب كاران، مولاى عبد و ...- اجازه كند تا صحيح باشد.

دليل: قانون در اين موارد مى گويد عقد، موقوف به نظر مالك يا صاحب حق است و بدون آن نافذ و ماضى نيست و از توقيف خارج نمى شود مگر اين كه مستند به مالك يا صاحب حق شود و آن ها هم عقد و معامله را تنفيذ كنند. استناد و تنفيذ از امور انشايى و ايجادى است كه بايد به وسيله مبرزى ابراز شود. به اين صورت كه خود مالك، مستقيم و بالمباشره انشاى بيع كند؛ اذن مالك [1173] يا اذن شرعى باشد[1174] و يا اگر هيچ كدام نيست

بايد اجازه لاحق باشد تا معامله مستند شود به مالك و صاحب حق، و اگر هيچ كدام نبود استنادى وجود نخواهد داشت و عنوان «عقدكم» و «بيعكم» و ... صدق نخواهد كرد تا مشمول اطلاقات باشد.

در مورد بحث ما فقط رضايت باطنى وجود دارد كه كفايت نمى كند و عقد را مستند به مالك نمى نمايد تا مشمول ادلّه صحت باشد. از اين نظر رضايت باطنى مثل كراهت باطنى است و همان طور كه كراهت باطنى، ردّ محسوب نمى شود و كفايت نمى كند

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 575

رضايت باطنى هم كافى نيست و امضا محسوب نمى شود و عقد را منتسب به مالك نمى كند.[1175]

نظريه شارح: پاسخ اين نظريه از مطالبى كه در استدلال بر نظريه اول تبيين كرديم روشن شد زيرا روايات طيب نفس به انضمام آيه تجارت و نظر عرف [1176] به وضوح دلالت دارند بر اين كه رضايت باطنى هم كفايت مى كند و عقد را از توقيف خارج مى كند و نيازى به اجازه ندارد وگرنه روايات ذكر مى كردند.

نظريه سوم: نظريه مرحوم سيد[1177] و مرحوم آقاى خوئى: به نظر اين دو فقيه گران قدر قول به تفصيل صحيح است؛ يعنى اگر عاقد اصلًا مالك عين نيست و اجنبى است رضايت قلبى مالك كافى نيست و اجازه بعدى لازم است، ولى اگر مالك عين هست و استقلال در تصرف ندارد و مالش متعلّق حق ديگران است مجرد رضايت قلبى صاحبان حق كفايت مى كند و معامله را صحيح و لازم مى كند.

دليل اين مطلب، اين است كه در قسمت اول كه عاقد اجنبى است تا زمانى كه عقد مستند به مالك نشود مشمول اطلاقات و عمومات صحت و لزوم نمى شود. استناد به مالك در صورتى است

كه يا خودش انشاى عقد كند، يا وكيل او انشا كند و يا اگر اجنبى انشا كرده است مالك، آن را اجازه كند تا عنوان عقد مالك و بيع مالك و تجارت مالك صدق كند تا مشمول اطلاقات شود. صرف رضايت باطنى كفايت نمى كند و باعث نمى شود كه عقد مستند به مالك شود.

در قسمت دوم كه خود مالك عين عقد را انشا كرده باشد اصل استناد عقد به مالك مسلّم است و مقتضى براى شمول اطلاقات صحت موجود است و مانع، تنها مراعات حق صاحبان حق است كه آن هم با رضايت قلبى آنان برطرف مى شود. بنابراين مانع

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 576

هم مفقود است و اطلاقات اين فرض را شامل مى شوند. سپس مرحوم آقاى خوئى شش مثال آورده براى مواردى كه طرف، مالك عين است و خودش معامله كرده، ولى استقلال در تصرف ندارد و مالش متعلّق حق غير است يا نكاحش منوط به رضايت غير مى باشد. در تمام اين موارد به فتواى فقها اگر ذى حق راضى باشد كفايت مى كند.[1178]

نظريه شارح: به نظر ما اين تفصيل در بخش دوم با نظريه اول كاملًا موافق است و در بخش اول كه لزوم اجازه را معتبر دانست تا استناد عقد به مالك ثابت شود تا مشمول اطلاقات باشد پذيرفتنى نيست. اين بحث قبلًا در ذيل آيه وفا به عقد و حليت بيع و تجارت، از قول امام راحل به تفصيل بررسى شد.

نتيجه: در مواردى كه مالك اصلى رضايت فعلى دارد و در واقع از اول به معامله راضى بوده است موضوعاً از فضولى بودن خارج است و بدون اجازه بعدى مالك يا صاحب حق، صحيح و

لازم است.

فرضيه دوم

فرضيه دوم اين است كه:

«نعم لو كان بحيث لو التفت إليه صار راضياً فهو فضولي وخارج عن موضوع المسألة».

گاهى مالك اصلى در هنگام معامله اصلًا توجه نداشت و غافل بود. قبلًا هم بناى قلبى بر معامله نداشت و اصلًا نمى دانست كه ديگرى مال او را فروخته است و بعدها متوجه شد؛ ولى به گونه اى است كه اگر از اول متوجه مى شد به معامله رضايت مى داد.

امام راحل مى فرمايد: چنين معامله اى فضولى است و از موضوع مسأله هشتم بيرون است زيرا موضوع مسأله، فرض رضايت باطنى به بيع است و اين كه از اول راضى بوده (رضايت فعلى) نه اين كه اگر ملتفت مى شد راضى مى شد (رضايت تقديرى). اين در واقع رضايت نيست زيرا هر مشروطى تا شرطش نباشد مشروطش هم منتفى است. آرى

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 577

بعد از التفات، رضايتْ فعلى شده است و چنين معامله اى حتماً فضولى است و احكام آن را دارد؛ يعنى لزوم اجازه و امضاى لاحق.

فرضيه سوم

گاهى مالك رضايت قلبى دارد فعلى هم هست، امّا التفات تفصيلى به عقد ندارد و توجه ندارد كه فلانى مال او را مى فروشد. اين نيز كفايت مى كند و عقد را از فضولى بودن خارج مى كند؛ زيرا مهم رضايت واقعىِ فعلى است كه در اين جا موجود است امّا التفات تفصيلى يا اجمالى به عقد ديگرى يا غفلت از آن در حين عقد مهم نيست و موضوعيت ندارد.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 578

عدم اشتراط قصد فضولى بودن براى فضولى
اشاره

مسألة 9: لا يشترط في الفضولي قصد الفضولية، فلو تخيّل كونه وليّاً أو وكيلًا فتبيّن خلافه يكون من الفضولي، ويصحّ بالإجازة، وأمّا العكس- بأن تخيّل كونه غير جائز التصرّف فتبيّن كونه وكيلًا أو وليّاً- فالظاهر صحّته وعدم احتياجه إلى الإجازة على إشكال في الثاني، ومثله ما إذا تخيّل كونه غير مالك فتبيّن كونه مالكاً، لكن عدم الصحّة والاحتياج إلى الإجازة فيه لا يخلو من قوّة.

ترجمه: در شخص فضولى شرط نيست كه قصد فضولى بودن كند، پس اگر خيال كند كه ولىّ يا وكيل است سپس خلاف آن معلوم شود، اين عقد از موارد فضولى است و با اجازه صحيح مى شود. و امّا عكس آن، كه خيال كند حق تصرف ندارد سپس معلوم شود كه وى وكيل يا ولىّ بوده است ظاهر آن است كه صحيح است و احتياج به اجازه ندارد؛ [البته ] با توجه به اشكالى كه در دومى (عدم احتياج به اجازه) وجود دارد؛ و در موردى كه خيال كند مالك نيست سپس معلوم شود كه مالك است هم مثل همين مورد [پيشين ] است، امّا صحيح نبودن و احتياج به اجازه داشتن در اين مورد، خالى از قوّت نيست.

شرح: اصل عنوان

معامله از عناوين قصديه است و بدون قصد عنوان بيع، اجاره و ...، معامله محقق نمى شود. در شرط سوم از شرايط متعاقدان ذكر شد كه بايد قصد مدلول داشته باشد و جدّاً انشاى بيع كند وگرنه صدق عرفى ندارد. ولى آيا قصد عنوان فضولى بودن، مالك بودن، ولىّ بودن و وكيل بودن هم معتبر است؟ يعنى اگر فضولى است بايد به قصد عنوان فضولى بودن انشاى بيع كند تا بيع فضولى صدق كند و احكام آن مترتب شود يا همين كه در واقع فضولى است كفايت مى كند و عرفاً آن را بيع فضولى مى گويند، حتى اگر قصد فضولى بودن نداشته باشد؟ همچنين نسبت به عنوان مالك و وكيل و ولىّ بودن.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 579

ثمره اين بحث در موارد كشف خلاف ظاهر مى شود. با اين توضيح كه گاهى عاقد به قصد مالك يا ولىّ يا وكيل بودن، معامله مى كند و به عنوان اين كه مالك تصرف است مالى را مى فروشد و اعتقاد او هم مطابق واقع است. قطعاً اين معامله صحيح و لازم است. شايان ذكر است كه بيشتر معاملات اهل عالم از اين نوع است. گاهى به قصد فضولى بودن مى فروشد؛ يعنى معتقد است كه مالك تصرف نيست و اجنبى است امّا مال مردم را مى فروشد، چه از ناحيه مالك و براى او بفروشد، چه براى خودش. ديگر اين كه اعتقادش مصيب است و در واقع اجنبى است. چنين معامله اى قطعاً فضولى است و احكام آن را دارد، يعنى موقوف است بر اجازه مالك اصلى. و گاهى اعتقاد او مطابق واقع نيست؛ يعنى خيال مى كرد مالك تصرف است و به عنوان اين كه جايزالتصرف است معامله كرد، سپس كشف خلاف

شد، يا گمان مى كرد كه وكيل يا ولىّ نيست و حق تصرف ندارد و خود را فضولى مى پنداشت و به عنوان فضولى فروخت، سپس معلوم شد كه مالك تصرف بوده و در واقع وكيل يا ولىّ مالك بوده است. يا اين كه گمان مى كرد مالك عين نيست؛ يا گمان مى كرد وكيل يا فضولى است، و اقدام به فروش مالى كرد، سپس معلوم شد كه مالك اصلى بوده است.

در اين چند فرض حكم شرعى چيست؟ آيا معامله از اساس باطل است؟ يا صحيح و لازم است؟ يا موقوف به اجازه لاحق است؟

بررسى مسأله

بررسى بخش اول مسأله: امام راحل در متن تحرير الوسيله مى فرمايد: قصد فضولى بودن، شرط صدق بيع فضولى نيست؛ يعنى لازم نيست به عنوان فضولى بودن بفروشد تا عنوان بيع فضولى صادق باشد و احكام شرعى آن مترتب شود بلكه كافى است كه در واقع فضولى باشد، بنابراين اگر به خيال اين كه مالك اصلى است يا ولىّ و وكيل است و در يك كلام، به گمان اين كه مالك تصرف است اقدام كرد و مالى را فروخت سپس

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 580

معلوم شد كه در واقع جايزالتصرف نبوده بلكه فضولى بوده است كفايت مى كند و معامله او فضولى و موقوف به اجازه مالك اصلى خواهد بود.

دليل: الفاظ و مصطلحات براى معانى واقعى و نفس الامرى (ذوات معانى) وضع شده اند نه معانى به قيد معلوم و مراد بودن. بر اساس اين كه اراده و قصد، جزء يا قيد موضوع له نيست. عنوان بيع فضولى هم (بيعى كه در واقع فضولى باشد) كه در اين جا چنين است و امّا اين كه بايع قصد فضوليت نداشته دخالتى ندارد، بنابراين كه فضولى باشد كفايت مى كند

و احكام آن را دارد.

بررسى بخش دوم مسأله: گمان مى كرد نافذالتصرف نيست و فضولى است ولى بعداً معلوم شد كه ولىّ يا وكيل و جايزالتصرف است ولى به قصد ولىّ يا وكيل بودن معامله نكرد، بلكه به قصد فضولى بودن معامله كرد. حكم اين فرض چيست؟ شيخ اعظم در مكاسب [1179] و به پيروى از ايشان امام راحل در كتاب البيع [1180] براى اين فرض دو بخش ذكر كرده اند: 1. گاهى به گمان اين كه فضولى است از ناحيه مالك اصلى و براى او مى فروشد و بعد معلوم مى شود وكيل يا ولىّ بوده است؛ 2. گاهى با گمان فضولى بودن براى خودش مى فروشد، مثل سارق ها كه ادعاى مالكيت مى كنند و براى خود مى فروشند. در صورتى كه براى مالك اصلى مى فروشد و سپس معلوم مى شود وكيل يا ولىّ بوده است باز اصل معامله صحيح است؛ زيرا به عنوان ولىّ يا وكيل بودن نفروخته و قصد اين عناوين را نكرده، ولى در واقع جايزالتصرف بوده است كه همان كفايت مى كند، ولى آيا معامله صحيح و لازم است و نيازمند اجازه بعدى نيست؟ يا پس از كشف خلاف بايد معامله خودش را به عنوان ولىّ يا وكيل اجازه كند و مثل بيع فضولىِ واقعى موقوف به اجازه است؟

فتواى فقها، از جمله امام راحل در كتاب بيع عدم احتياج به اجازه است و بلكه به

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 581

قول شيخ اعظم: «

لا ينبغي الإشكال في اللزوم حتى على القول ببطلان الفضولي

».[1181] زيرا در واقع جايزالتصرف بوده و به قصد مالك اصلى (مولىّ عليه يا موكّل) فروخته است و نقصى ندارد تا نياز به اجازه باشد؛ در عين حال اگر احتمال داده شود كه اجازه

لازم است گفتنى است احتياج به اجازه، براى يكى از چهار صورت زير است كه همه مردودند:

1. يا براى اين است كه بدون اجازه بعدى، اصل عنوان بيع صدق نمى كند؛ اين احتمال قطعاً باطل است. گفتنى است در صدق عنوان بيع، قصد جدّىِ مدلول كفايت مى كند، حتى اگر معامله ردّ شود و باطل باشد باز هم بيعِ مردود و باطل است.

2. يا براى اين است كه بدون اجازه، جزم در معامله صدق نمى كند و جزم معتبر است. اين نيز قطعاً باطل است؛ زيرا اوّلًا در اصل اعتبار جزم در معامله بحث و اشكال وجود دارد؛ ثانياً جزم در معامله هست و عاقد جازماً انشاى بيع كرده است نه اين كه با ترديد انشا كرده باشد.

3. يا براى اين است كه عاقد مالك تصرف بوده است ولى علم به اين امر نداشته و شايد اگر عالم بود به چنين معامله اى رضايت نمى داد. براى اين كه رضايت او به بيع احراز شود نياز به اجازه بعدى دارد. اين نيز مردود است زيرا فرض اين است كه با اراده و اختيار اقدام كرده و معامله نموده و واقعاً هم حق داشته است معامله كند؛ امّا اين كه شايد اگر عالم بود اقدام به خصوص اين بيع نمى كرد، به اين احتمال اعتنا نمى شود.

4. يا براى اين است كه صرف قصد و رضايت قلبى به معامله كافى نيست بلكه بايد به عنوان اين كه مال مولّى عليه يا موكل است راضى باشد و به عنوان ولايت و وكالت بفروشد امّا چنين قصدى نداشته است. اين احتمال نيز مردود است زيرا الفاظ براى

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 582

معانى واقعى وضع شده اند و وى واقعاً ولىّ يا وكيل است و

اطلاق ادلّه ولايت و وكالت هم احتمال دخالت قصد مذكور را نفى مى كند.

نتيجه: معامله مزبور صحيح و لازم است و نيازى به اجازه بايع به عنوان ولىّ يا وكيل نيست.

امّا وقتى براى خودش مى فروشد و در واقع وكالت يا ولايت دارد هم اصل معامله صحيح است؛ زيرا عقدى است كه در واقع از اهل آن (انسان جامع شروط) صادر شده و در محلّ خودش واقع شده است و مشمول ادلّه صحت معامله است و از اين نظر كاستى ندارد. ولى از نظر احتياج به اجازه محل بحث است و در اين باره سه نظريه وجود دارد:

1. شيخ اعظم تمايل دارد به لزوم اجازه، ولى به اين امر جازم نيست؛ زيرا ابتدا فرموده است: در توقف عقد بر اجازه بايع براى مولّى عليه وجهى وجود دارد و آن اين است كه ولىّ شرعاً مجاز است تا براى مولّى عليه بفروشد نه براى خودش

: «فالمأذون فيه غير واقع وغيرَ مُنْشَأٍ»، «والمُنشأ غير مأذون فيه

»، و براى اين كه عقد مطابق با اذن شرعى و بر وجه مأذون باشد بايد اجازه كند ولى بعداً با امر به «تأمّل» ضعف اين مطلب را مى رساند.[1182]

2. مرحوم آقاى خوئى از بيان وجه تأمل نظر ديگرى را با عنوان عدم نياز به اجازه بيان كرده است، زيرا اگر قيد لنفسه قيد مقوّم است و در اصل ماهيت بيع دخيل است يا شرط صحت است پس بايد بدون آن، اصل معامله باطل و منتفى باشد و وجهى براى حكم به صحت نيست،[1183] و اگر قيد اصل بيع نيست و بدون آن هم بيع موجود و صحيح است [1184] پس

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 583

قيد «لنفسه» لغو است. بنابراين، جايى

براى نياز معامله به اجازه نيست.[1185]

3. امام راحل نظر ميانه اى دارد و مى فرمايد: ممكن است قائل شويم به اين كه قيدهايى كه به موجودات خارجيه [1186] ملحق مى شوند نه از قيودى هستند كه مقوّم باشند و بدون آن ها حكمى نباشد و اصل ذات مقيد بدون حكم باشد و نه لغو محض هستند كه بود و نبود آن ها يكسان باشد. براى مثال اگر فردى بر ديگرى اين گونه سلام كند كه: «السلام عليك أيها الرجل العالم» چنانچه در واقع وى عالم باشد سلام بر رجل عالم واقع شده و اگر غير عالم باشد كلام بر رجل واقع شده و قيد عالم ملغى است و در هر دو حال جواب سلام بر او واجب است [1187] ولى اگر بگويد: «السلام على الرجل العالم» و شرعاً جواب چنين سلامى هم واجب باشد، در صورتى كه شنونده عالم باشد جواب سلام واجب است و اگر عالم نباشد جواب سلام واجب نيست. پس قيد لغو نيست.

در مورد بحث، هم، چنين نيست كه قيد «لنفسه» لغو باشد و در واقع بيع بر ذات مبيع بدون هر قيدى واقع شده باشد تا گفته شود اين صورت هم مثل صورت قبل است كه به نيت مالك واقعى و از ناحيه او فروخته است و گفتيم نيازى به اجازه نيست و براى موكّل يا مولّى عليه واقع مى شود، بلكه قيد لنفسه قيد مفيد است؛ بنابراين اگر پس از بيع و قبل از اجازه، خود بايع مالك عين شد معامله صحيح و لازم مى گردد و براى خودش واقع مى شود بدون نياز به اجازه.[1188] پس قيد «لنفسه» لغو نيست و على القاعده بايد مشكل ساز باشد، منتها از آن جا كه معامله بر عين

خارجىِ ملك ديگرى واقع شده است قابليت آن را دارد كه با اجازه بعدى براى او واقع شود، در نتيجه قيد «لنفسه» به خودى

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 584

خود لغو نيست بلكه با اجازه بعدى لغو مى شود؛ بر فرض هم كه «فى نفسه» لغو باشد باز مجرّد ذكر آن در عقد، مانع از انصراف آن به صاحب مال است و در نتيجه بدون اجازه بعدى نه براى مقيد (خود بايع) واقع مى شود و نه براى مالك اصلى، و نياز به اجازه بعدى دارد تا اين مانع را دفع كند و معامله براى مالك اصلى واقع شود.

بنابراين از نظر امام راحل اجازه لازم است [1189] لذا در متن تحرير الوسيله ابتدا فتوا به صحت معامله و عدم احتياج به اجازه ولىّ داده و بلافاصله فرموده است: «على إشكال فى الثانى»؛ يعنى عدم نياز به اجازه اشكال دارد. وجه اشكال همان است كه بيان شد، و وقتى مشكل شد بايد در عمل احتياط شود و بايع عقد خودش را به عنوان ولىّ يا وكيل، براى موكّل يا مولّى عليه اجازه كند.

بررسى بخش سوم مسأله: بايع گمان مى كرد مالك نيست و فضولى است و مال مردم را فروخت ولى پس از معامله روشن شد كه در واقع خودش مالك بوده و ملك خودش را فروخته است، مثلًا فرزندى به گمان اين كه پدرش در قيد حيات است بخشى از اموال او را فروخت امّا بعداً معلوم شد كه در هنگام بيع، پدرش از دنيا رفته و مال به فرزند او ارث رسيده بود و خودش مالك بوده و در حقيقت، مال خودش را فروخته است؛ آيا چنين معامله اى صحيح است يا خير؟

و بر فرض صحت، آيا نياز به اجازه دارد كه بعداً معامله خودش را امضا كند يا خير؟ اين بخش نيز دو صورت دارد:

1. مال پدر را از جانب پدر و براى او مى فروشد كه ثمن به ملك پدر داخل شود؛

2. مال را براى خودش مى فروشد كه ثمن به ملك فرزند داخل شود؛ نظير بيع سارق و غاصب.

درباره صورت اول دو بحث مطرح است:

الف) اصل صحت معامله: آيا معامله مزبور از اساس باطل است يا صحيح است؟

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 585

نظريه مشهور: صحيح است زيرا در واقع خودش مالك بوده و عقد او جامع شرايط است و عقدى است كه از اهل آن صادر شده و بر محلّ آن واقع شده است و مشمول ادلّه صحت معامله است.

در برابر مشهور شهيد اول [1190] و علامه [1191] و فخرالدين [1192] احتمال داده اند كه باطل باشد.

دليل بطلان: «ما قصد لم يقع وما وقع لم يقصد»؛ يعنى وى وقوع بيع را براى پدرش قصد كرده است امّا چنين قصدى محقق نشده است؛ «فما قصد لم يقع»، «وما وقع لم يقصد»؛ يعنى وقوع بيع براى خود فرزند در قصد او نبوده و عقود، تابع قصود هستند و چون تخلّف كرده است صحيح نيست.[1193]

پاسخ شيخ اعظم: درست است كه پسر از جانب پدر و براى او فروخته است ولى براى پدر بودن موضوعيت ندارد بلكه نظر به او عبورى است و به عنوان مالك واقعى مطرح است؛ پس در حقيقت براى مالك واقعى فروخته است منتها در تطبيق، خطا دارد. و اگر براى مالك واقعى فروخته و او را قصد كرده است، تابع بودن عقود از قصود محفوظ است و تخلف نكرده است

تا باطل باشد «وكيف كان فلا ينبغى الإشكال فى صحه العقد».[1194]

البتّه كليت اين نظريه قابل مناقشه است؛ زيرا اگر قصدش بيع براى پدر باشد و عنوان «ابيه» موضوعيت داشته باشد حكم به صحت مشكل است؛ زيرا خود پدر از دنيا رفته بود و قابليت ندارد مالك عوض شود تا بيع براى او واقع شود. فرزند هم كه در واقع مالك بوده قصد نشده است و عقد، تابع قصد است. اگر قصدش بيع براى مالك

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 586

(پدر) است باز هم اشكال دارد زيرا عنوان مالك بودن در اين جا هم موضوعيت ندارد و عنوان پدر مهم است و تعليق حكم بر وصف، مشعر به عليت است و به همان بيان حكم به صحت مشكل است. آرى اگر قصد بايع، بيع براى پدرى است كه مالك است و اصل، عنوان مالك بودن است و به گمان اين كه پدر مالك است او را ذكر يا قصد كرده است، اين جا عقد تابع قصد است و براى مالك واقعى (خود بايع) واقع مى شود و ذكر پدر يا قصد آن از باب خطاى در تطبيق است. همچنين اگر قصدش بيع براى مالك واقعى باشد بدون اين كه پدر يا غير پدر را ذكر كند يا قصد كند و تمام نظر به مالك واقعى باشد از ناحيه تبعيت عقود از قصود مشكلى ندارد، و نظر شيخ تنها در دو فرض اخير پذيرفتنى است.

ب) نياز اين معامله به اجازه خود بايع: آيا بعداً كه فهميد خودش مالك بوده بايد بيع خود را اجازه كند يا نيازى به اجازه نيست؟ جواب اين است كه اجازه لازم است. فتواى امام در تحرير الوسيله نيز

همين است و وجه آن شايد عمومات سلطنت مردم بر اموالشان باشد كه اگر بگوييم به صرف اين كه در واقع مالك بوده است كفايت مى كند و معامله صحيح و لازم است سلطنت مالك را محدود كرده ايم زيرا احتمال دارد اگر مى دانست كه مالك اصلى است اقدام نمى كرد، و اين با قاعده سلطنت منافات دارد لذا به حكم عموم سلطنت و عمومات حليت تصرف با طيب نفس و ... اقتضا مى كند كه اجازه لازم باشد و به عنوان مالك راضى باشد، و به بيان ديگر، بايع به اصل تبديل و جابه جايى، طيب نفس دارد ولى به عنوان تبديل مالكى، طيب نفس او محرز نيست و با اجازه بعدى احراز مى شود؛ پس اجازه لازم است.

و امّا در قسمت دوم- كه مال پدر را براى خودش مى فروشد و بعد معلوم مى شود كه ملك خودش بوده است- نيز اصل صحت معامله و شمول اطلاقات و عمومات نسبت به آن جاى ترديد نيست؛ زيرا عقدى است كه جامع شرايط است و از اهل آن

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 587

صادر شده و بر محل آن واقع گشته است و اشكال قسمت اول [1195] را ندارد بلكه در اين جا خود را قصد كرده و براى خودش فروخته است و در واقع خودش مالك بوده و ادعاى مالكيت مطابق واقع است و وجهى براى بطلان نيست. از نظر احتياج به اجازه هم به نظر شيخ اعظم اجازه لازم است، به همان دليلى كه در قسمت اول ذكر شد؛ ولى تحقيقاً اجازه لازم نيست زيرا خود مالك اصلى مباشرت داشته و عقد را براى خود واقع ساخته است و واقعاً چنين است و به اصطلاح، نه تنها به

اصل تبديل و جابه جايى رضايت دارد بلكه به تبديل مالكى هم راضى است و رضايت، مقرون به عقد است و با وجود آن نيازى به اجازه جديد نيست بلكه به نوعى تحصيل حاصل و محال است.

خلاصه: تنها در صورت دوم از دو صورت بخش دوم و صورت اول از دو صورت بخش سوم نياز به اجازه هست و بدون اجازه بعدى، حكم به صحت مشكل است، يا به وجه قوى اجازه لازم است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 588

بطلان بيع فضولى در صورت تجدّد ملك
اشاره

مسألة 10: لو باع شيئاً فضولياً ثمّ ملكه- إمّا باختياره كالشراء، أو بغيره كالإرث- فالبطلان بحيث لا تجدى الإجازة لا يخلو من قوّة.

ترجمه: اگر چيزى را به طور فضولى بفروشد، سپس- چه با اختيار خودش، مانند خريدن، چه بدون اختيارش، مانند ارث- مالك آن شود، بطلان آن به طورى كه اجازه فايده نداشته باشد خالى از قوّت نيست.

شرح: اين مسأله در كلمات فقها با عنوان «من باع شيئاً ثمّ ملكه فأجازه» ذكر شده است و ظاهرش اين است كه خود بايع فضولى، مالك متاع شود. مطلب مهم و مورد توجه در اين جا تجدّد ملك است؛ يعنى پس از بيع فضولى و قبل از اجازه آن از سوى مالك اوّلى. اساساً قبل از اطلاع او از اين بيع، متاع از ملك وى به ديگرى منتقل شده و مالك جديد پيدا كرده است، چه از راه خريدن- كه عملى اختيارى است- به ديگرى منتقل شده باشد، چه از راه قهرىِ ارث، مالك شده باشد و چه مالك جديد، خودش يا فرد ديگرى بايع فضولى باشد، ولى در كلام فقها در اين باره چند وجه ذكر كرده اند. حكم ساير صور نيز

از حكم اين چند وجه دانسته مى شود، صورى كه مطرح شده به قرار زير است:

1. فضولى متاع ديگرى را براى خودش فروخت و سپس خودش مالك شد و اجازه كرد.

2. فضولى متاعى را براى مالك اصلى فروخت سپس خودش مالك شد و اجازه كرد.

3. يكى از دو فرض قبل با اين قيد كه بعد از مالك شدن اجازه نكرد.

براى روشن شدن حكم صور مذكور بحث را با پرسشى مطرح مى كنيم: آيا به مجرّد اين كه فضولى، خودش مالك شد معامله فضولى صحيح و لازم مى شود و حتى نياز به

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 589

اجازه هم ندارد يا موقوف به اجازه مالك جديد است؟ و يا از اساس چنين معامله اى فاسد است و با اجازه مالك جديد هم درست نمى شود؟

نظريه شيخ اعظم

بيع مذكور صحيح است- اگرچه نياز به اجازه دارد ولى فعلًا اصل صحت مطرح است- دليل شيخ اين است كه: «

للأصل والعمومات السليمة عمّا يرد عليه ...».[1196]

منظور از عمومات معلوم است؛ يعنى آيات عقد و بيع و تجارت كه عقد فضولىِ مذكور را شامل مى شوند زيرا آن هم عقد بيع و تجارت است و پس از اجازه مالك جديد (خود بايع فضولى) عقد و بيع و تجارت مالك هم صدق مى كند و مشمول عمومات و مطلقات مى شود. در اين جا مقتضى موجود است و مانع هم مفقود است زيرا مهم، وجوهى است كه مرحوم محقق تسترى در مقابس [1197] آورده است.[1198] امّا منظور شيخ از اصل چيست؟ احتمالاتى از سوى بزرگانِ صاحب حاشيه بر مكاسب از جمله از سوى امام راحل در كتاب البيع [1199] مطرح شده است:

1. ممكن است منظور اصل، صحت باشد يعنى اصل اوّلى در معاملات صحت است

مگر اين كه مانعى جلوى اين اصل را بگيرد. اين احتمال مردود است زيرا اصل اوّلى در معاملات فساد و عدم ترتب اثر است نه صحت.

2. ممكن است منظور از اصل، قاعده مستفاد از عمومات و مطلقات باشد يعنى اصاله العموم يا اصاله الاطلاق (اصل لفظى عقلايى). طبق اين احتمال، عطف «والعمومات السليمه ...» از باب عطف تفسير است و بيانگر منظور شيخ از اصل است. ولى اين هم

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 590

خلاف ظاهر عطف است كه ظهور در مغايرت معطوف و معطوف عليه دارد نه اتحاد و مفسّر بودن.

3. ممكن است منظور، اصل برائت باشد كه با شك در جزئيت و شرطيت جارى مى شود؛ يعنى شك داريم كه مجيز، بايد همان كسى باشد كه در حال عقد مالك بود يا لزومى ندارد و مالك جديد هم مى تواند مجيز باشد؟ شايان ذكر است كه با شك در شرطيت، حديث رفع و مانند آن جارى مى شود. اين احتمال هم با مبناى خود شيخ اعظم سازگار نيست زيرا ايشان اصل برائت را در شك در حكم تكليفى جارى مى دانند نه در شك در شرطيت كه حكم وضعى است و مستقل به جعل نيست تا رفع آن به دست شارع باشد. علاوه بر اين، اصل مثبت است زيرا نتيجه اش اين است كه مالك جديد هم اگر اجازه كند اثر، مترتب مى شود و اجازه او هم مؤثر است، و اين يك اثر شرعى نيست.

4. ممكن است منظور از اصل، استصحاب عدم اشتراط باشد، آن هم استصحاب حكم فرد؛ يعنى در خصوص اين بيع فضولى كه واقع شده و سپس خود بايع مالك شده است مشروط بودن آن به لزوم مالك

بودن مجيز در حال عقد مشكوك است و بايد استصحاب عدم اشتراط آن جارى شود. اشكال مى شود كه شخص اين بيع فضولى حالت سابقه يقينى ندارد تا استصحاب شود.

5. ممكن است منظور، استصحاب حكم كلى و طبيعى باشد؛ يعنى يك زمانى چنين شرطيتى جعل و تشريع نشده بود؛ ساير شروط صحت و تأثير هم مجعول نبودند؛ بعد از آمدن شريعت اسلام امورى شرط شده اند ولى آيا جعل شده است كه بايد همان مالك اوّلى باشد يا نه؟ در اين جا استصحاب عدم ازلى جارى مى شود. اين احتمال نيز اشكال دارد، زيرا استصحاب عدم ازلى ناتمام است و بر فرض تماميت، اصل مثبت است و اعتبارى ندارد. خلاصه اين كه منظور شيخ از اصل روشن نيست. شايد از باب توجيه كلام بزرگان احتمال دوم مورد نظر وى باشد. پايان سخن، اين كه نيازى به اصل نيست و مهم عمومات و مطلقات است كه مورد استناد شيخ است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 591

نظريه محقّق تسترى

محقّق تسترى درباره «

من باع شيئاً فضولياً ثم ملّكه

» قائل است چه اجازه بدهد چه اجازه ندهد اصل معامله باطل است. وى براى اثبات بطلان به چند وجه استناد كرده است كه شيخ اعظم در مكاسب ، از آن ها به موانع اطلاقات و عمومات تعبير كرده و از آن ها پاسخ داده است.

دليل اول: دليل يا مانع اول: به نظر ما مسأله سوم از مسائل بيع فضولى «أن يبيع لنفسه» باطل است و با اجازه مالك اصلى هم قابل تصحيح نيست. اين نظريه سه دليل عقلى و نقلى و عقلايى دارد كه قبلًا در جاى خود ذكر شد. مورد بحث نيز از مصاديق همان باب است، يعنى فضولى متاع

مردم را براى خودش فروخته و چنين بيعى باطل است چه بعداً مالك اصلى اجازه دهد و چه خود فضولى مالك شود و اجازه بدهد.

پاسخ: قبلًا در همان مسأله سوم از سه مسأله اصلى بيع فضولى از سه وجه عقلى و نقلى و عقلايى پاسخ داديم و بيع فضولى براى خود را با اجازه بعدى صحيح دانستيم؛ بنابراين مورد بحث نيز از اين نظر محكوم به صحت است و وجهى براى بطلان آن نيست.

دليل دوم: دليل يا مانع دوم: در اصل صدق عنوان بيع يا در صحت بيع، جهاتى معتبر است كه در مورد بحث ما آن جهات منتفى است، لذا معامله محكوم به بطلان است يا اصلًا بيع نيست. سه جهت در مورد بحث وجود دارد:

جهت اول: بيع، مبادله ملك با ملك است؛ يعنى هركدام از مالك ثمن و مثمن اضافه ملكيت خود را نسبت به ملك خويش به ديگرى منتقل مى كند. در مورد بحث ما اين جهت منتفى است زيرا بيع براى مالك اصلى و اوّلى واقع نمى شود؛ چون بايع فضولى او را قصد نكرده است. بر فرض هم اگر قصد كرده باشد او از دنيا رفت و اجازه نداد، يا قبل از اجازه به ديگرى فروخت و جاى وقوع آن براى او نماند و بايع فضولى يا

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 592

مالك جديد هم در هنگام بيع، مالك نبود تا مبادله ملك به ملك صدق كند؛ بنابراين اصل صدق بيع مختل است.

جهت دوم: در صحت معامله، رضايت و طيب نفس مالك از هنگام عقد معتبر است. در مورد بحث ما چنين كسى وجود ندارد؛ زيرا مالك اصلى كه در حين بيع مالك

بود و رضايت او دخيل و مؤثر بود اصلًا در معامله قصد نشده و بيع براى او انشا نشده است؛ مالك جديد هم كه قصد شده رضايت او در زمان وقوع بيع فضولى دخيل و مؤثر نيست زيرا در آن هنگام، مالك نبود تا رضايت او مؤثر باشد؛ بنابراين شرط صحت بيع (رضاى مالك از زمان عقد) منتفى است.

جهت سوم: در صحت بيع، قدرت بر تسليم در زمان انشاى معامله شرط و معتبر است. در مورد بحث ما اين جهت منتفى است؛ زيرا قدرت مالك اوّلى و صاحب مال، اعتبارى ندارد چون اصلًا وى قصد نشده و عقد براى او انشا نشده است تا قدرتش دخيل باشد، فضولى يا مالك جديد هم در هنگام بيع، قدرت بر تسليم نداشته است بر فرض هم اگر عرفاً قدرت مى داشت قدرت او در صحت معامله دخالت نداشت. در نتيجه باز هم شرط صحت منتفى است و اصل بيع باطل است.

پاسخ: هر سه جهت در مورد بحث ما- به مقدارى كه دليل بر اعتبار آن ها دلالت دارد- موجود است.

جهت نخست يا صدق بيع: پذيرفته نيست كه حقيقت بيع، مبادله ميان دو ملك دو مالكِ در زمان عقد باشد تا اشكال شود. حقيقت بيع، مبادله ميان دو مال است كه در مورد بحث وجود دارد؛ حتى مى توان گفت بر مبادله ميان دو حق هم بيع صدق مى كند و از اين نظر نقصى ندارد و عدم انتقال فعلى و در هنگام انشاى بيع هم ضررى ندارد و مانع از صدق بيع نيست زيرا در موارد زيادى از زمان انشا نقل و انتقال و ملكيت محقق نمى شود از جمله در فضولى هاى معمولى

بنابر نقل، تا اجازه نيايد نقل و انتقالى نيست ولى صدق بيع حتمى است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 593

جهت دوم يا رضايت مالك: هيچ دليلى وجود ندارد كه بايد رضايت مالك در زمان عقد باشد تا بيع صحيح باشد، بلكه مهم رضايت كسى است كه در زمان تأثير عقد و نقل و انتقال فعلى، مالك است و عقد براى او واقع شده است. در مورد بحث ما چنين كسى خودِ فضولى است كه مالك جديد است، و بر فرض هم شك كنيم به اطلاق ادلّه تجارت و طيب نفس و ... استناد مى كنيم، زيرا مهم اين است كه تجارتى باشد و رضايت مالك هم باشد و در بيع فضولى بنا بر نقل، رضايت مالك اصلى از زمان اجازه است نه از زمان عقد.

جهت سوم يا قدرت بر تسليم: شيخ اعظم اين شرط را پذيرفته و به طور مجمل در جواب فرموده است: بحث ما در بيع فضولى، زمانى است كه واجد تمام شرايط باشد و تنها شرط رضايت مالك نباشد كه آن هم با اجازه و امضاى بعدى محقق مى شود؛ بنابراين وقتى از نظر قدرت بر تسليم نقص دارد از محل بحث خارج است.[1200] ولى اين پاسخ نوعى تسليم شدن بر اشكال است و حقيقت اين است كه قدرت بر تسليم هم بيش از قدرت بر تسليم در زمان نفوذ و تأثير فعلىِ عقد، معتبر نيست و اين مقدار در مورد بحث ما حاصل است؛ زيرا مالك جديد در هنگام اجازه، مالك شده و قدرت تسليم دارد و اين كه از آغاز انشاى عقد فضولى قدرت بر تسليم باشد دليلى ندارد. بر فرض هم اگر چنين احتمالى

بدهيم با اطلاقات و عمومات صحت و لزوم، دفع مى شود. بنابراين بيع فضولىِ مورد بحث از نظر واجد شرايط بودن كاستى ندارد.

نظريه امام راحل (قدس سره)
اشاره

امام راحل در كتاب بيع مى فرمايد: شايد منظور مستدل اين است كه اصل صحت بيع فضولى خلاف قاعده و به دليل خاص ثابت است و در امورى كه خلاف قاعده باشد بايد به قدر متيقن اكتفا شود. امّا قدر متيقن- چيزى غير از مورد بحث است- يعنى در

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 594

موردى است كه خود مالك اصلى، مالك است و بعداً اجازه مى دهد و بيع هم براى خود مالك انجام شده نه براى فضولى؛ بنابراين در مورد بحث؛ دليلى بر صحت نداريم و به اصل فساد و بطلان برمى گرديم. امام راحل از اين احتمال هم پاسخ داده كه در مبحث اصلى صحت و بطلان بيع فضولى تبيين شد و گفته شد كه صحت آن على القاعده است و عمومات و اطلاقات معاملات، اين بيع را شامل مى شود و از باب دليل خاص نيست. و وقتى قانونى شد در مورد اعتبار هر قيد اضافى شك كرديم به اطلاق و عموم ادلّه تمسك مى كنيم. پس مانع دوم تسترى هم نمى تواند جلوى اطلاقات را بگيرد.[1201]

دليل سوم: دليل يا مانع سوم: از آن جا كه بيع مورد بحث «من باع شيئاً ثمّ ملكه» از نوع بيع فضولى و حتماً نيازمند اجازه است، مالك جديد است. اجازه هم تحقيقاً- از نظر مشهور و مستدل- كاشفيت دارد نه ناقليت. يعنى كشف مى كند از اين كه مبيع، از زمان وقوع عقد، در واقع ملك مشترىِ اصيل شده است. در مورد بحث ما صحت بيع فضولى با اجازه مالك جديد بر مبناى كشف،

مستلزم خروج متاع از ملك بايع مجيز، قبل از دخول آن در ملك وى است؛ زيرا وى بعد از خريدن يا ارث بردن، مالك شده و قبل از آن مالك نبوده است. معناى اجازه على الكشف هم اين است كه از قبل (زمان وقوع عقد) ملك مشترى شود، امّا محال است قبل از اين كه مبيع، ملك بايع فضولى شود از ملك او به مشترى منتقل شود. بنابراين قول به كشف محذور عقلى دارد، قول به نقل هم از اساس باطل است و دليل ندارد، بيع فضولى هم بدون اجازه صحيح نيست در نتيجه بطلان آن متعين است.

پاسخ: اوّلًا در مبحث كشف و نقل به تفصيل ثابت شد كه اجازه ناقله است، نه كاشفه، و قول به نقل مطابق قاعده است، زيرا بنا به گفته مشهور تا زمانى كه عقد مالك،

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 595

بيع و تجارت مالك صدق نكند مشمول عمومات و مطلقات نمى شود. صدق مذكور پس از اجازه مالك است و به قول امام راحل صدق عقدالمالك و ... لازم نيست ولى انتساب عقد و بيع به مالك لازم است كه پس از اجازه صورت مى پذيرد نه پيش از آن. خلاصه اين كه اجازه دخيل و مؤثر است و پس از آن مشمول عمومات و مطلقات است و بنا بر نقل، محذورى پيش نمى آيد زيرا بايع فضولى مالك شده و بعداً اجازه كرده و از حالا مبيع، ملك مشترى اصيل گرديده است و اين خروج از ملك، پس از دخول در ملك است نه قبل از آن. البته قول به كشف محذور دارد نه قول به نقل؛ از آن جا كه قول به نقل قوى

است صحت بيع فضولى محذورى ندارد، ضمناً دليل خاصى هم بر كشف قيام نكرده است.

ثانياً بر فرض كه كشف داراى دليل باشد- مثل صحيحه محمد بن قيس و روايت عروه بارقى و ...- ولى روايات دليل هاى كشف اطلاق ندارند؛ يعنى دلالت نمى كنند بر صحت كشف مطلقاً- چه درباره مالك اصلى و چه درباره مالك جديد- بلكه مورد آن ها صورتى است كه مالك اوّلى اجازه كند. گفتنى است مالك اوّلى قبل از بيع فضولى مالك بوده است و اجازه اش مستلزم خروج مبيع از ملك، قبل از دخول در ملك نيست. بنابراين نسبت به مورد بحث- كه مالك جديد مى خواهد اجازه دهد- روايات كشف شامل اين نكته نيست كه بايد به عمومات و قواعد، كه قول به نقل را اثبات مى كرد بازگرديم. نه اين كه از اساس حكم به بطلان بيع كنيم.[1202]

ثالثاً به گفته شيخ اعظم در مورد بحث ما كشف حقيقى به معناى اين كه از اول بيع فضولى مشترى، مالك شده باشد محذور عقلى دارد ولى كشف نسبى [1203] مانعى ندارد يعنى اجازه مالك جديد، كاشف باشد از صحت بيع فضولىِ او از زمان خريدن و مالك شدن او، نه از زمان انعقاد بيع فضولى كه ممكن نيست. دليل اين مطلب، اين است كه

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 596

مقدار كاشفيت اجازه، تابع اصل صحت معامله است و وقتى ثابت كرديم كه به موجب عمومات و مطلقات، اين عقد هم عقدى است كه صَدَرَ من اهله و وَقَعَ فى محله و جامع همه شروط است، تنها رضايت مالك را كم دارد مى گوييم: با رضايت مالك، حكم به صحت آن مى شود و فرقى ندارد كه مالك اوّلى به آن رضايت

دهد و اجازه كند- كه در غالب معاملات فضولى چنين است- يا مالك جديد رضايت دهد- كه در مورد بحث ما چنين است-. ادلّه لزوم رضايت و طيب نفس مالك از اين جهت اطلاق دارند و مقيد به اين نيستند كه لزوماً بايد مالك اوّلى اجازه دهد.

نتيجه اين مطالب همان قول به كشف نسبى و از زمان امكان (زمان مالك شدن بايع فضولى) است و چنين كشفى نه محذور عقلى دارد و نه مانع نقلى تا جلوى اطلاقات و عمومات را بگيرد و ناچار شويم اطلاقات صحت را با اين مورد تخصيص بزنيم.[1204]

نقد پاسخ: اين پاسخ ناتمام است؛ زيرا اجازه و رضايت مالك بايد به همان عقدى باشد كه انشا شده نه به چيزى كه انشا نشده است و بنا بر كشف، آن كه انشا شده نقل از زمان عقد است نه از زمان مالك شدن بايع فضولى و اين كه اجازه شده، نقل و انتقال از زمان تملّك است نه از زمان وقوع بيع؛ پس در واقع «ما هو المجاز غير واقع» و «ما هو واقع غير مجاز»، و به تعبير ديگر: «ما قصد لم يقع

» و «ما وقع لم يقصد». عقود هم تابع قصود هستند و تا زمانى كه مطابق قصد نباشند منعقد نمى شوند. پس در واقع بيع فضولى مورد بحث، طبق جواب شيخ اعظم و كشف نسبى اصلًا مقتضى براى شمول ندارد و اطلاقات او را در بر نمى گيرد زيرا در هيچ مرحله اى بيع مذكور منتسب به مالك نيست تا أوفوا بالعقود اجرا شود، و مقتضى ندارد. نه اين كه مقتضى دارد و مانع در ميان است تا از طريق شيخ اعظم پاسخ دهيم.

نتيجه: جواب اول و دوم داده شد و وجه سوم محقق تسترى هم پذيرفتنى نيست.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 597

دليل چهارم: دليل يا مانع چهارم: اين در واقع دو مانع از موانع صحت يا دو دليل بر بطلان بيع فضولى مورد بحث است كه يك جا بيان شده است كه در اين جا به تفكيك بيان مى شود:

الف) از طرفى صحت بيع فضولى موقوف است بر اجازه بايع فضولى (مالك جديد) زيرا قانون بيع فضولى اين است كه بدون اجازه مالك صحيح نيست. از طرف ديگر، تأثير اجازه بايع فضولى هم موقوف است بر صحت بيع دوم؛ زيرا اگر بيع دوم باطل باشد فضولى مالك نمى شود و اجازه اش فايده اى ندارد. از طرف سوم صحت بيع دوم هم موقوف است بر اين كه مالكيت مالك اصلى تا زمان بيع دوم و انتقال مبيع به بايع فضولى، باقى باشد زيرا اگر باقى نباشد معامله دوم صحيح نخواهد بود- از باب «لا بيع إلا فى ملك».

نتيجه سه مقدمه اين است كه از زمان وقوع بيع فضولى تا زمان بيع دوم دو مالك مستقل بر مبيع واحد اجتماع كنند، از طرفى مالك اصلى واقعاً مالك است و ملك او باقى است وگرنه بيع او باطل مى شود، از طرفى هم مشترى اصيل واقعاً مالك است زيرا اجازه كاشف از اين است كه در واقع از زمان بيع فضولى وى مالك شده، و اجتماع دو مالك مستقل بر مبيع واحد شخصى در زمان واحد، اجتماع مثلان است و منتهى مى شود به اجتماع نقيضان؛ زيرا مال واحد در آنِ واحد قابليت ندارد تا ملك طلق دو نفر به صورت مستقل شود و برمى گردد به اين كه در واقع

هركدام، هم مالك هستند و هم نيستند. منشأ اين محال عبارت است از قول به صحت بيع فضولىِ مورد بحث و كاشفيت اجازه كه ناگزيريم از رفع يد از كشف اجازه و اختيار نقل كه مشهور قائل نيستند و يا رفع يد مى كنيم از صحت چنين بيع فضولى؛ و همين متعين است.

ب) از طرفى صحت بيع فضولى مستلزم عدم صحت بيع دوم است، زيرا وقتى بيع فضولى صحيح باشد با توجه به اين كه اجازه، كاشف حقيقى از ملك مشترى اصيل از

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 598

حين عقد است.[1205] بايد بيع دوم صحيح نباشد؛ زيرا در واقع مالك اصلى تا زمان بيع دوم مالك است كه اجتماع مثلين مى شود، يا مالك نيست پس بيع او اثر ندارد زيرا «لا بيع إلا فى ملك». از طرف ديگر عدم صحت بيع دوم، مستلزم عدم صحت- بلكه عدم وجود- بيع فضولى است؛ زيرا اگر بيع دوم صحيح نباشد بايع فضولى مالك نمى شود و اگر مالك نشود اجازه اش اثر ندارد، چون اجازه مالك لازم است و اگر اجازه لغو شد بيع اوّلى هم لغو مى شود زيرا بيع فضولى محتاج به اجازه است پس قول به وجود (صحتِ) بيع فضولى، منتهى مى شود به قول به عدم آن و از وجودش عدمش لازم مى آيد و چيزى كه «يلزم من وجوده العدم »، محال است. منشأ استحاله هم صحت فضولى و كشف اجازه است و در نهايت به بيان الف بايد از صحت آن بگذريم؛ مطلوب محقق تسترى نيز همين است.

پاسخ: پاسخ دليل چهارم همان سه پاسخى است كه قبلًا از دليل سوم تسترى داديم؛ يعنى اوّلًا تحقيقاً اجازه ناقله است نه كاشفه و

بنا بر نقل، اجتماع دو مالك پيش نمى آيد زيرا تا زمان بيع دوم، در واقع فقط مالك اصلى مالك است و پس از آن تا زمان اجازه فقط مالك جديد مالك است و پس از آن هم تنها مشترى اصيل مالك است. و نيز از وجود آن عدمش لازم نمى آيد زيرا عقد فضولى در جاى خود صحيح است، عقد دوم هم صحيح است و وجود اولى مستلزم عدم دومى نيست و پس از اجازه هم عقد فضولى مؤثر است و محذور لزوم العدم من الوجود پيش نمى آيد.

ثانياً بر فرض كه كاشفه باشد؛ امّا به دليل خاص است كه مورد آن در جايى است كه مجيز، مالك اصلى و اوّلى باشد نه مالك جديد. لذا آن ادلّه، مورد بحث ما را شامل نيست پس باز برمى گرديم به مقتضاى قاعده، يعنى نقل.

ثالثاً به گفته شيخ اعظم در مورد بحث ما، كشف از زمان وقوع عقد فضولى امكان

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 599

ندارد و كشف از زمان عقد دوم ممكن است و قائل به اين هستيم ... ولى در وجه سوم اين پاسخ پذيرفته نشد و گفته شد كه مجاز، مطابق با مُنْشَأ نيست تا مشمول عمومات باشد علاوه بر اين، اضافه مى كنيم كه بر فرض قبول، مشكل اجتماع دو مالك تا زمان عقد ثانى حل شد ولى مشكل اجتماع دو مالك از زمان بيع دوم تا زمان اجازه مالك جديد حل نشد.

يك اشكال مهم: اشكال چهارم محقق تسترى موجب شده است تا دايره اشكال وسيع تر باشد و در مطلق بيع فضولى- حتى در موردى كه مجيز، مالك اوّلى است- اشكال اجتماع دو مالك مطرح شود، زيرا از طرفى

اجازه مالك اصلى كاشف از مالك شدن مشترى از اول عقد است و از طرفى هم مالك اصلى تا زمان اجازه بايد مالك باشد تا اجازه اش مؤثر باشد، در غير اين صورت اجازه اجنبى فايده اى ندارد. بنابراين از لحظه عقد فضولى تا زمان اجازه مالك اصلى دو مالك مستقل بر يك مملوك اجتماع كرده اند كه اين محال است. حتى به گفته شيخ اعظم در مورد بحث ما كه مالك جديد مطرح است اجتماع سه مالك پيش مى آيد:

يكى مشترى اصيل كه اجازه مالك، كاشف از مالكيت مشترى از لحظه عقد است، ديگرى مالك اصلى كه بعداً به بايع فضولى مى فروشد كه اگر مالك نباشد بيع دوم صحيح نيست. سومى خود بايع فضولى كه اگر از لحظه بيع فضولى مالك نباشد اجازه اش نافع نخواهد بود و مبيع را از زمان بيع فضولى ملك مشترى نمى كند زيرا اجازه اجنبى ارزش ندارد.

پس در واقع از زمان بيع فضولى تا زمان بيع دوم، سه مالك بر مملوك واحد اجتماع كرده اند كه به طريق اولى محال است.[1206]

مطلب ديگر اين كه در همين فرض، از زمان بيع دوم تا اجازه مالك جديد هم

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 600

اجتماع دو مالك مستقل بر مملوك واحد مطرح است؛ يكى مشترى اصيل است كه اجازه كاشف از آن است- حتى بنا بر كشف نسبى- و ديگرى مالك جديد است كه اگر تا زمان اجازه، مالك نباشد اجازه اش نافذ نيست.

پاسخ: چهار پاسخ به اين اشكال داده شده است:

پاسخ اول: پاسخ محقق تسترى: مقدّمه: در اصول فقه به ثبت رسيد كه دو حكم واقعى فعلى با يكديگر تنافى دارند و جمع آن دو در موضوع واحد محال است. مثلًا

اگر عملى، هم واقعاً حرام باشد و هم واقعاً حلال باشد، اجتماع ضدان يا نقيضان خواهد بود ولى جمع ميان حكم واقعى و حكم ظاهرى مانعى ندارد و از باب اجتماع دو نقيض نيست زيرا اين دو، اختلاف رتبه دارند و حكم ظاهرى متأخر از آن است.

اصل پاسخ: در باب اجازه بيع فضولى- كه مالك اصلى بايد اجازه دهد تا صحيح باشد- ملكيت واقعى لازم نيست، ملكيت ظاهرى هم كفايت مى كند؛ يعنى قبول داريم كه اجازه مالك لازم است، ولى نه مالك واقعى بلكه مالك ظاهرى. چنين ملكيتى براى مالك اصلى تا زمان اجازه وجود دارد زيرا استصحاب بقاى ملك جارى مى شود- قبل از بيع فضولى، مالك اصلى قطعاً مالك عين بود و پس از آن تا زمان اجازه شك داريم كه از لحظه بيع اجازه خواهد داد تا كاشف از مالكيت مشترى اصيل باشد، يا اجازه نخواهد داد تا مالكيت خود مالك باقى باشد؟ در اين جا استصحاب بقاى ملك جارى مى شود و در ظاهر حكم مى كند به ملكيت او. همين مالكيت ظاهرى براى اجازه دادن كفايت مى كند زيرا حقيقت اجازه، رفع يد از حق و اسقاط حق است.[1207] امر اسقاط حق آسان است و وجود مالكيت ظاهرى كافى است، در نتيجه اجتماع دو مالك واقعى بر ملك واحد نيست بلكه يك مالك واقعى وجود دارد كه مشترى اصيل باشد و مالكيت مالك اصلى، ظاهرى و صورى است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 601

گفتنى است اين پاسخ را در خصوص مسأله مورد بحث (من باع شيئاً فضولياً لنفسه ثم ملّكه فأجازه) نمى توان داد؛ زيرا مالكيت صورى و ظاهرى براى صحت بيع دوم- كه خود مالك اصلى

به بايع فضولى مى فروشد- كفايت نمى كند و بايد تا زمان عقد دوم واقعاً مالك باشد تا بيع او صحيح باشد؛ از طرفى هم اجازه بنا بر كشف حقيقى كاشف از اين است كه مشترى اصيل هم واقعاً از اول عقد فضولى مالك بوده است و اجتماع دو مالك واقعى لازم مى آيد كه حتماً اجتماع ضدان است و باطل؛ ولى در ساير موارد فضولى كه مُجيز، خود مالك اصلى است پاسخ فوق، بى نقص است.[1208]

نقد پاسخ: شيخ اعظم در مكاسب اين پاسخ را نپسنديده و در مجموع سه اشكال بر آن وارد كرده است:

الف) مالكيت ظاهرى و استصحابى تا زمانى كفايت مى كند كه واقع، منكشف نشده باشد و پس از انكشاف حال و روشن شدن اين كه وى در واقع مالك نبوده است اجازه اش نافذ نخواهد بود؛ زيرا اجازه مالك نيست تا كافى باشد و دليل صحت و نفوذ اجازه، دلالت دارد بر اين كه اجازه و رضايت «مالك» نافذ است نه هر كسى، و الفاظ، ظهور در معانى واقعى دارند يعنى بايد واقعاً مالك باشد كه در مورد بحث ما چنين نيست؛ زيرا على الكشف مشترى اصيل در واقع مالك بوده است نه مالك اصلى، و خداوند از آن آگاه بود ولى ما نمى دانستيم، با اجازه بعدى آن را فهميديم، لذا اگر در موارد ديگر، فردى كه در واقع مالك اصلى نبود و اجازه كرد و بعداً روشن شد كه مالك نبوده است اجازه اش فايده اى ندارد؛ زيرا مالك بودن از شروط واقعى است نه علمى و در واقع مجيز، مالك نبوده است تا اجازه اش نافذ باشد.

ب) مرحوم تسترى ميان صورت اجازه مالك اصلى با صورت بيع مالك اصلى فرق

گذاشت و در اوّلى «ملكيت ظاهرى» را كافى دانست، ولى در دومى «مالكيت واقعى» را

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 602

لازم دانست ... امّا اين را هم نپذيرفتيم زيرا اجازه عقد اول با عقد دوم از يك سنخ هستند و در هر دو اجازه مالك و عقد مالك معتبر است و ظاهرش مالك واقعى است نه ظاهرى؛ فالفرق باطل.

ج) محقق تسترى فرمود: اجازه، اسقاط حق است و براى اين منظور ملك ظاهرى كافى است، ما مى گوييم: تا واقعاً حقى نباشد رفع يد يا اسقاط آن معنا ندارد و سالبه به انتفاء موضوع است و بنا بر كاشفيت اجازه از ملكيت مشترى اصيل از اول امر، مجيز و مالك اصلى حقى نداشته است تا آن را اسقاط كند.[1209]

پاسخ دوم: پاسخ خود شيخ اعظم از اشكال: اشكال بر مبناى مشهور است كه قائل به كشف حقيقى هستند و اجازه متأخر و لاحق را به وجود خارجى اش در حصول ملكيت واقعى از اول عقد فضولى موثر مى دانند؛ ولى ما طرفدار كشف حكمى هستيم، يعنى در واقع، مشترى اصيل مالك عين نشده است ولى آثار ملك به قدر امكان مترتب مى شود و گويا او مالك شده است. ملكيت واقعى هم پس از اجازه است؛ بنابراين تا قبل از اجازه واقعاً خود مجيز، مالك عين است و لذا نما و منفعت عين، مال او نيست و پس از اجازه، مشترى مالك واقعى مى شود و هرگز جمع دو مالك در ملك واحد لازم نمى آيد.[1210]

نقد پاسخ: اشكال اين پاسخ مبنايى است و ما قول به كاشفيت اجازه را قبول نكرديم زيرا مقتضاى قواعد تنها قول به نقل است و از روايات خاصه هم

قول به كشف استفاده نشد تا مخالف قواعد باشد و به ناچار كشفى شويم.

پاسخ سوم: پاسخ مرحوم سيد در حاشيه مكاسب : مقدّمه: در باب حكم شرعى به عنوان اوّلى و ثانوى اين بحث مطرح است كه مانعى ندارد نماز شب مثلًا- به عنوان اصلى و اوّلى- مستحب باشد و پس از نذر- به عنوان ثانوى- واجب باشد و جمع اين

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 603

ندب و ايجاب از جمع متضادان نيست، زيرا استحباب تقديرى و لولايى است. يعنى لولاالنذر مستحب است و مع النذر واجب است و هركدام در مرحله اى جداست. در مورد بحث ما هم اگر مالكيت مالك اصلى، فعلى باشد جمع دو مالك مى شود ولى مالكيت او تقديرى است يعنى لولاالإجازه، مالك است و مع الاجازه مالك نيست، آن گاه براى صحت و نفوذ اجازه، همين مالكيت شأنى و تقديرى كفايت مى كند و لزومى ندارد مالك فعلى باشد تا محذور جمع دو مالك پيش آيد. آرى اين جواب در مسأله «من باع شيئاً ثمّ ملكه وأجازه» نمى آيد زيرا براى عقد دوم و فروش آن به بايع فضولى، مالكيت فعلى لازم است و تقديرى كفايت نمى كند، و اگر مرحوم تسترى تعبير به استصحاب نداشت ممكن بود كلام او را بر همين ملكيت تقديرى و شأنى و اگرى حمل كنيم.[1211]

نقد پاسخ: اين پاسخ نيز ناتمام است و تنها توجيهى كه مبتنى است بر اين كه كشف حقيقى ثابت باشد تا ناگزير از اين تأويل باشيم، ولى مقتضاى قواعد، قول به نقل است و نيازى به اين توجيهات نيست.

پاسخ چهارم: پاسخ محقق نائينى به بيان مرحوم آقاى خوئى در مصباح [1212]: اجتماع دو مالك مستقل و در عرض هم محال است ولى اجتماع دو

مالك در طول هم به گونه اى كه يكى تابع و از شؤون ديگرى باشد نه تنها محال نيست، امكان دارد بلكه واقع هم شده است. اين بهترين دليل بر امكان اجتماع دو مالك است.[1213]

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 604

در مورد بحث ما هم مالكيت مشترىِ اصيل يا مجاز له در طول مالكيت مالك اصلى و از توابع و شؤون او است و تا مالك اصلى اجازه نكند وى مالك نيست و چون در طول آن و تابع آن است اجتماعشان محال نيست.

نقد پاسخ: اين پاسخ نيز ناتمام است و قياس مورد بحث به موارد مالكيت عبد و مولى، انسان و خداوند و ... مع الفارق است. در مورد بحث ما مالكيت مشترى اصيل اگرچه متأخر از مالكيت مالك اصلى است و پس از آن و با اجازه او است ولى مالكيت او مستقل است و هرگز از شؤون مالكيت مالك اصيل نيست؛ بنابراين تمام احكام ملك مستقل (ارث بردن، داشتن حق هر نوع تصرف و ...) براى مشترى مترتب است و تأخر زمانى مهم نيست، آنچه مهم است تأخر رتبى است كه طوليت مى آورد و چنين نيست. بنابراين اگر اجازه كاشفه باشد حقيقه دو مالك مستقل در عرض هم مى شوند و اجتماع آن دو محال است.

نتيجه: اشكال فوق، در مطلق بيع فضولى از راه هاى مذكور (مالكيت ظاهرى و استصحابى، مالكيت تقديرى، مالكيت طولى) قابل حل نيست، از راهى هم كه مرحوم آقاى خوئى (همان راه سيد در حاشيه) رفته است؛ يعنى ملكيت تقديرى و لولايى قابل حل نيست مخصوصاً كه در آخر، تعبير كرده است كه: «فإنّ زمان الإجازه هو مالك حقيقة فبالإجازة نكشف عن حصول الملكية من

زمان العقد حقيقة».[1214]

يعنى تا لحظه اجازه، مالك اصلى واقعاً مالك مبيع است و مشترى واقعاً مالك نيست و به محض اجازه، مشترى اصيل مالك مبيع مى شود، آن هم حقيقتاً و واقعاً و نه از زمان

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 605

اجازه بلكه از زمان عقد فضولى. اين سخن علاوه بر اين كه تناقض آشكار است- چون مستلزم اين است كه مشترى اصيل، هم مالك باشد و هم نباشد- انقلاب در ذات است و از نوع كشف انقلابى است و قطعاً محال است. پيشتر در اين باره گفته شد «الشي ء لا ينقلب عمّا وقع عليه»، به ناچار بايد همچون شيخ اعظم از راه كشف حكمى وارد شويم تا مشكل اجتماع دو مالك را رفع كنيم. گفتنى است تا اجازه نيايد در واقع مشترى مالك عين نيست ولو نماءات، مال او باشد. ولى خود عين، مال مالك اصلى است و پس از اجازه ملك مشترى مى شود و اجتماع دو مالك در عين واحد لازم نمى آيد. ولى كشف حكمى دليل ندارد تا بپذيريم، آرى اگر روايات، دليل بر كشف بودند از باب ضرورت، كشف حكمى را اختيار مى كرديم ولى در جاى خود بحث شد كه از روايات قول به كشف استفاده نمى شود.

تنها راه حل اشكال، قول به نقل است كه در جاى خود بيان شد و مقتضاى قاعده همين بود. بنابراين تا زمان اجازه، فقط مالك اصلى مالك است و پس از آن فقط مشترى اصيل مالك است و اجتماع دو مالك مطرح نيست.

ادامه سخن شيخ اعظم: ايشان در ادامه توضيح اشكال افزوده است: در خصوص مورد بحث «من باع شيئاً ثمّ ملكه فأجاز» بنا بر كاشفيت حقيقىِ اجازه، اجتماع سه مالك

لازم مى آيد كه قبلًا بيان شد. محقق نائينى در نقد اين سخن مدعى شده است: از زمان عقد فضولى تا زمان عقد دوم تنها اجتماع دو مالك وجود دارد: يكى مالك اصلى و ديگرى مشترى اصيل. از زمان عقد دوم و مالك شدن خود بايع فضولى هم تا زمان اجازه او اجتماع دو مالك لازم مى آيد: يكى مشترى اصيل و ديگرى مالك جديد، و چون در طول هم هستند مانعى ندارد و در هيچ مرحله اى اجتماع سه مالك لازم نمى آيد. حاصل بيان ايشان اين است كه بايد مالك اجازه دهد و مشترى، ملك را از مالك آن تلقى كند ولى لازم نيست آن مالك، خصوص فرد اجازه دهنده باشد بلكه كافى است مالكى باشد يا مالك اصلى و يا مالك مجيز. در مورد بحث ما نيز چنين

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 606

است و مشترى از هركدام كه تلّقى كند از مالك تلقى كرده است، و همين كفايت مى كند.[1215]

نقد امام راحل (قدس سره): حضرت امام در نقد اين بيان فرموده است: امكان تلقى از هريك از دو مالك قديم و جديد وجود دارد ولى امكان، غير از وقوع خارجى و فعليتِ تلقى است و شكى نيست كه تلقى فعلىِ ملك، از مالك مجيز است نه از مالك اصلى، و به حكم اين كه اجازه مالك معتبر است بايد براى مجيز هم فرض مالكيت شود تا اجازه اش سودمند باشد و شكى نيست. بر اين اساس، اجتماع سه مالك لازم مى آيد و پاسخ و توجيهى هم برايش وجود ندارد.[1216] آرى راه حل اين است كه يا از راه كشف نسبى و به قدر امكان وارد شويم كه شيخ اعظم

از اين راه جواب داده است؛ ولى اين راه قبلًا ردّ شد و گفته شد مشمول عمومات و مطلقات نيست، و يا از راه نقل وارد شويم و بگوييم اجازه ناقله است. در اين صورت اشكالى پيش نمى آيد زيرا تا زمان عقد دوم، فقط مالك اصلى مالك است و تا زمان اجازه، فقط مالك جديد مالك است. پس از اجازه هم فقط مشترِى اصيل مالك است و در هيچ مقطعى اجتماع دو مالك مستقل پيش نمى آيد تا محال باشد.

دليل پنجم: دليل يا مانع پنجم اين است كه صحت بيع فضولى در مورد بحث «من باع شيئاً ثمّ ملكه فأجاز» و قول به كاشفيت اجازه از مالكيت واقعىِ مشترىِ اصيل از زمان عقد فضولى، دو تالى فاسد دارد:

الف) مستلزم دور است. توضيح: بنا بر كشف، مشترى اصيل، در واقع از اول معامله فضولى مالك مبيع شده است، آن گاه بيعِ مبيع به وسيله مالك اصلى به بايع فضولى در واقع از نوع بيع ملك مردم است، بنابراين نيازمند اجازه مشترى اصيل است زيرا تا مالك اصيل اجازه ندهد صحيح نيست، لذا صحت و تأثير بيع دوم متوقف است بر

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 607

اجازه مشترىِ اصيل. از طرفى هم در فرض بحث ما تا مالك جديد (بايع فضولى) بيع فضولى اوّلى را اجازه ندهد فايده اى ندارد و آن بيع منعقد نمى شود، بنابراين صحت و تأثير بيع فضولى هم، منوط به اجازه مالك جديد است؛ پس در نهايت تأثير اجازه هركدام از مشترى و بايع فضولى متوقف است بر اجازه ديگرى؛ و اين دور است.

ب) مستلزم متوقف بودن صحت و نفوذ هر دو عقد بر اجازه مشترى اصيل است، امّا

عقد دوم مستقيماً بر اجازه مشترى متوقف است؛ زيرا بنا بر كشف، در واقع مشترى مالك متاع بوده و مالك قبلى، ملك او را به بايع فضولى فروخته است و بايد مالك اصيل اجازه دهد تا صحيح باشد. و امّا عقد اول هم مع الواسطه بر اجازه مشترى متوقف است زيرا بنا بر كشف، او مالك واقعى است و بايد بيع دوم را اجازه دهد تا بايع فضولى مالك متاع شود در نتيجه وى بيع فضولىِ اول را اجازه دهد تا صحيح باشد.

منوط بودن صحت هر دو به اجازه مشترى اصيل سخن عجيبى است زيرا از طرفى مستلزم اين است كه مالك اصلىِ متاع، نه مالك ثمن باشد و نه مالك مثمن.[1217] نسبت به ثمنِ بيع فضولىِ اول هم، فرض اين است كه مالك اصلى آن را اجازه ندهد تا آن ثمن ملك وى باشد پس معامله اى كرده در حالى كه نه ثمن ملك او است نه مثمن. چنين عملى نامش معامله و بيع نيست زيرا حقيقت بيع، مبادله مال به مال است. از طرف ديگر در برخى از موارد، مستلزم مالك شدن مشترىِ اصيل است بدون پرداخت عوض.[1218] مثلًا كسى متاع را در بيع اول به ده دينار خريدارى مى كند، سپس در بيع دوم- كه على الكشف متاع او فروخته شده است- به ده دينار به خود بايع فضولى مى فروشد كه در نتيجه، مثمن با بيع اوّلى و ثمن با بيع دوم ملك او مى شود. اين، تملك

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 608

مبيع بدون دادن ثمن است، و يا جمع بين ثمن و مثمن است.

در برخى از موارد هم مستلزم مالكيت قسمتى از مبيع به صورت مجانى و

بدون عوض است؛ مثلًا كسى در بيع اول، متاع را به ده دينار خريدارى مى كند و در بيع دوم آن را به پنج دينار مى فروشد. مبيع و اين پنج دينار ملك مشترى است، در حالى كه قيمت نصف مبيع است و نصف ديگر به صورت مجانى به او منتقل شده است كه باز هم با حقيقت بيع سازگار نيست. در بعضى از موارد هم مستلزم اين است كه مبيع را با مقدار زيادترى از ثمن اول تملك كند؛ مثلًا كسى در بيع اول متاعى را به پنج دينار خريدارى مى كند و در بيع دوم آن را به ده دينار مى فروشد. مبيع و اين ده دينار ملك مشترى است و پنج دينار، اضافه بر ثمن به او تعلّق مى گيرد. تمام اين لوازم باور كردنى نيست.

حال چه كنيم؟ منشأ اين محاذير، صحت بيع فضولى بنا بر قول به كشف است پس يا بايد از خير كشف بگذريم و اجازه را ناقله بدانيم تا محذورى پيش نيايد و نيازى به اجازه مشترى اصيل نباشد، و يا بايد از خير اصل صحت بيع بگذريم و چنين بيعى را باطل بدانيم و چون از روايات، قول به كشف استفاده مى شود و قابل ردّ نيست پس بطلان اين بيع متعين است؛ و هوالمطلوب.[1219]

پاسخ شيخ اعظم: پاسخ وجه پنجم همانند پاسخ از وجه چهارم و سوم است. شيخ معتقد است كه منشأ هر سه وجه يك چيز است و آن قول به كشف حقيقى از زمان بيع اول است ولى لزومى ندارد قائل به چنين كشفى باشيم، كه اساساً امكان ندارد؛ چون بايع فضولى از حين عقد دوم مالك شده، نه از اول،

تا اين كه اجازه اش از اول، مفيد و مؤثر باشد. آرى قول به كشف از زمان عقد دوم و مالك شدن مجيز ممكن است، كه محذورات وجه سوم تا پنجم را ندارد؛ به همين دليل قائل به اين كشف مى شويم و اين

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 609

كشف، امكان عقلى دارد و مانعى هم ندارد، و با اين حال نوبت به بطلان بيع فضولى نمى رسد.[1220]

نقد امام راحل (قدس سره): از نظر امام راحل اين پاسخ ناتمام است. قبلًا در جواب شيخ از وجه سوم توضيح داده شد كه چنين بيع فضولى اى مقتضىِ صحت ندارد و مشمول اطلاقات و عمومات صحت بيع نيست؛ زيرا مُجاز و مُنْشَأ تطابق ندارند و عقود، تابع قصود نشده است تا صحيح باشد. بنابراين تنها راه حل اشكال پنجم محقق تسترى اين است كه اجازه را ناقله بدانيم؛ در اين صورت مالكيت مشترى پس از اجازه مالك جديد است و از آغاز اول بيع فضولى يا از آغاز بيع دوم نيست تا صحت بيع دوم محتاج به اجازه مشترى باشد و محذور دور و محذور ديگر لازم آيد.

امام راحل در نقد وجه پنجم به نكته اى اشاره مى كند و مى فرمايد: ميزان در تكثر استدلال بر يك مدّعا اين است كه هر دليلى مستقل از دليل هاى ديگر، مطلوب را اثبات كند- و بنا بر جميع تقديرها، دليل ديگر بتواند مطلوب را اثبات كند نه اين كه بنا بر يك تقدير مثبِت باشد و بنا بر تقدير ديگر به كار نيايد- و در مورد بحث ما دليل پنجم مبتنى است بر دليل چهارم و از فروع آن است؛ يعنى اگر در آن جا اجتماع دو مالك مستقل بر مملوك واحد

را محال دانستيم بر اين تقدير نيز محاذير وجه پنجم مطرح است و در واقع از لوازم امتناع اجتماع دو مالك است. امّا اگر در آن جا اجتماع دو مالك مستقل را ممكن دانستيم- چه از راه طوليت، چه از راه هاى ديگر- بنا بر اين تقدير محاذير وجه پنجم لازم نمى آيد زيرا هريك از مشترى اصيل و مالك اصلى استقلالًا حق دارند متاع را به ديگرى بفروشند. اگر مالك اصلى فروخت نيازى به اجازه مشترى اصيل ندارد تا مستلزم دور و غيره باشد؛ زيرا مالك اصلى هم استقلالًا حق دارد بفروشد. البته تصرف خارجى در متاع بايد با اجازه هر دو باشد ولى مجرّد بيع آن، مانعى ندارد و هريك در

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 610

اين باره استقلال دارند و اگر مالك اصلى، متاع را فروخت از زمان بيع، مشترى يا مالك جديد استقلال خواهند داشت، در نتيجه صحت معامله دوم محتاج به اجازه مشترى اصيل نيست و تمام محذورات مذكور در وجه پنجم مندفع مى شود. بنابراين وجه پنجم، فرعى از يك تقديرِ وجه چهارم است و بنا بر تمام تقادير آن نيست تا دليل مستقلى باشد.[1221]

دليل ششم: دليل يا مانع ششم: يكى از مسلّمات اين است كه هريك از اجازه و ردّ بيع فضولى، همان گونه كه با قول و انشاى قولى محقق مى شود با فعل نيز محقق مى شوند؛ يعنى مالك اصلى مى تواند كارى انجام دهد كه از لوازم اجازه يا ردّ است؛ مثلًا پس از اطلاع از بيع فضولى در ثمن آن تصرف كند كه كاشف از رضايت و اجازه بيع است. از آن جا كه اين بيع از سوى مالك صادر شده است حتماً صحيح و

لازم است و مالك اصلى، مالك ثمن مى شود و پس از آن امكان ندارد بيع فضولىِ اوّلى را هم اجازه دهد و آن صحيح و مالك ثمن اول هم باشد. پس قهراً بيع دوم علامت فسخ بيع اول است. به همين وسيله بيع اول منفسخ مى شود و اجازه بعدى فايده اى ندارد زيرا چيزى نيست كه اجازه كند.

نظير باب معاملات و عقود جائزه كه پس از هبه كردن، اگر واهب، همين عين موهوبه را به فرد ديگرى بفروشد يا هبه كند يا آن را وقف كند و هرگونه تصرف متلف و ناقلى انجام دهد- كه با بقاى عقد اول منافات نداشته باشد- مبطل آن است و كسى در اين ترديد ندارد. در مورد بحث ما نيز همين طور است. بلكه به طريق اولى، بيع دوم، فسخ بيع فضولى است.[1222] ضمناً فرقى ندارد كه مالك اصلى با علم به بيع فضولى، اقدام به بيع جديد كند يا بدون علم. در هر حال به طور قهرى، از لازم (فعل منافى با عقد

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 611

اولى يا بيع ثانى) به ملزوم (فسخ و رد) منتقل مى شويم. پس بيع فضولى باطل شد و جايى براى اجازه كسى- حتى مالك جديد- باقى نمى ماند.[1223]

پاسخ: اين دليل نيز داراى چند اشكال است و دليل مهمى نيست:

الف) به گفته شيخ در مكاسب انشاى قولىِ ردّ و فسخ، موجب انفساخ عقد فضولى مى شود و اجازه بعدى فايده اى ندارد؛ انشاى فعلى نيز موجب انفساخ است و اجازه بعدى اثر ندارد، ولى مجرّد انجام كارى، اگرچه با بيع اول منافى است [1224] موجب انفساخ بيع فضولى اول نيست و دليلى بر مُبطل بودن آن وجود ندارد. در صورت

شك استصحاب بقاى بيع فضولى جارى مى شود. بنابراين، طبق فتواى فقها اگر بعداً معلوم شد كه بيع دوم فاسد بوده و جامع شرائط نبوده، بيع فضولى قابل اجازه است. پس مجرّد بيع دوم، موجب بطلان بيع فضولى نيست كه قهراً منفسخ شود. ضمناً تنظير و قياس مورد بحث ما به باب عقود جايز، صحيح نيست؛ زيرا در عقود جايز، اصل معامله منعقد شده و طرف، مالك شده است و تصرفات متلف يا ناقل از سوى واهب يا بايع و ... حتماً متوقف است بر فسخ عقد و اين كه يك آنْ قبل از آن، عقد را فسخ كرده است وگرنه تصرف در ملك غير است و اشكال دارد و از باب حمل فعل مسلمان بر صحت، تصرف او كاشف از فسخ است؛ ولى در مورد بحث ما نيازى به اين استدلال ها نيست زيرا مالك اصلى، مالك متاع است و حق دارد در ملك خود هر تصرفى بنمايد و لزومى ندارد ابتدا بيع فضولى را فسخ كند سپس تصرف كند. البته پس از تصرف متلف يا ناقل، محل اجازه نسبت به او فوت مى شود؛ ولى اين چيزى غير از كاشف بودن تصرف مزبور از فسخ بيع فضولى و قابل تحقق نبودن با اجازه مالك جديد و عدم امكان اجازه بيع فضولى در صورت فاسد بودن بيع مالك است.[1225]

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 612

ب) بر فرض كه فعل منافى (بيع دوم) ردّ عملىِ بيع فضولى باشد، امّا اين، حداكثر مسقط عقد فضولى از قابليت اجازه براى مالك اصلى است ولى مانع از صحت آن با اجازه مالك جديد نيست؛ زيرا دليل مسقط بودن، يا اجماع است يا قانون سلطنت

كه هر دو دليل در مورد مالك اصلى وجود دارد؛ زيرا اجماع، دليل لبّى است، قدر متيقن، مالك اصلى مى باشد و موضوع قانون سلطنت هم اموال خود مالك است و شامل اموال ديگران نيست و پس از بيع به مالك جديد، مالك اصلى سلطنتى بر مال ندارد تا جلوى تأثير اجازه مالك جديد را بگيرد. بنابراين با اجازه مالك جديد منعقد مى شود.

ج) در مسأله پنجم بحث شد كه اجازه، اگر مسبوق به ردّ هم باشد مفيد است و شرط مشهور[1226] مورد مناقشه واقع شد. بنابراين بر فرض كه فعل بيع، فسخ عملى باشد؛ امّا بيع دوم، اگر به هر دليلى باطل شد و متاع به ملك مالك اصلى برگشت يا در ملك او باقى بود حق دارد اجازه دهد.

د) به گفته امام راحل اين دليل ششم نيز مثل دليل پنجم دليل مستقلى نيست، بلكه از شعب دليل چهارم يا پنجم است؛ زيرا اگر در دليل چهارم، اجتماع دو مالك مستقل را محال دانستيم صحت بيع مالك اصلى موجب بطلان و انفساخ عقد فضولى است و با وجود مالكيت او محال است مشترى اصيل هم مالك باشد، ولى اگر اجتماع مالك هاى مستقل را ممكن دانستيم منافاتى ندارد كه مشترى اصيل در واقع مالك مستقل باشد و در عين حال، مالك اصلى حق فروش داشته باشد و پس از بيع تا مدت اجازه مالك جديد، هم مشترى و هم مالك جديد هريك مستقلًا مالك باشند، و مالكيت يكى موجب نابودى ملك ديگرى نباشد. بلكه برابر وجه پنجم محقق تسترى بايد گفت بيع دوم بر ملك واقعىِ مشترى اوّلى واقع شده و خودش موقوف به اجازه مشترى است.

بنابراين، معامله اى كه موقوف است بر اجازه مشترى اصيل چگونه موجب ردّ بيع

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 613

فضولىِ اول مى شود؟ آرى اگر موقوف بر اجازه مشترى اول نباشد ممكن است ردّ آن محسوب شود.[1227]

ه) امام راحل فرموده است: بر فرض كه بيع دوم ردّ عملى باشد و ردّ فعلى هم فسخ بيع فضولى باشد و فسخ هم سبب انفساخ آن گردد ولى قدر مسلّم در جايى است كه بايع فضولى براى مالك اصلى بفروشد و با فعل منافى او براى او واقع نمى شود و باطل است. ولى در مورد بحث ما بايع فضولى متاع را براى خودش فروخته و بعداً هم خريده و مالك شده است و خودش مى خواهد اجازه دهد؛ اين ها ربطى به مالك اصلى ندارد تا با بيع او به بايع فضولى منفسخ گردد.[1228]

نتيجه: دليل ششم مرحوم تسترى هم ناتمام است.

دليل هفتم: دليل يا مانع هفتم: محقق تسترى براى بطلان بيع فضولى مورد بحث «من باع شيئاً فضولياً ثمّ ملكه فأجاز» علاوه بر وجوه عقلى و عرفى كه تا به حال مورد بحث واقع شد به چهار دسته از روايات استناد كرده است: دو دسته از روايات عمومات و مطلقات است و دو دسته خصوصات يا مقيدات است كه به ترتيب بررسى مى شود:

دسته اوّل: روايت نبوىِ مستفيض كه از طريق فريقين نقل شده است. حضرت (ص) در اين حديث از «بيع ما ليس عندك» نهى فرموده است. در منابع عامه چنين آمده است: عن النبى (ص) قال: «لا بيع ما ليس عندك »[1229] و در منابع خاصه آمده است: «نهى النبي (ص) عن بيع ما ليس عندك ».[1230]

شيوه استدلال: مقصود از نهى،[1231] نهى مولوى تعبدى

تحريمى يا تنزيهى نيست تا

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 614

تمام نظر رسول اكرم (ص) به حرمت يا كراهت چنين بيعى باشد، بلكه مقصود نهى ارشادى است و ارشاد به فساد و بطلان مى باشد. در معاملات، نهى مولوى تعبّدى خلاف قاعده است و دليل خاص مى طلبد. اصل هم در نهى ارشاد به بطلان است. قبلًا اشاره شد كه نهى به معناى منع و زجر است و به تناسب حكم و موضوع، حرمت يا بطلان از آن فهميده مى شود. در مورد بحث ما چون نهى به خود بيع تعلّق گرفته است- كه از نظر عرف و عقلا سببيت براى نقل و تمليك دارد- نهى از آن به معناى منع از سببيت چنين بيعى براى تمليك است. اين نهى با فساد و بطلان مى سازد. و ظاهرش اين است كه ارشاد به فساد و بطلان دارد و با اجازه بعدى هم منعقد نمى شود نه اين كه فاسد است، يعنى مثل معاملات مالكانه نيست و موقوف به اجازه است.

مقصود از ماء موصول با قطع نظر از صدر روايت نبوى [1232] اعم از مبيع شخصى و مبيع كلى و اعم از آن دو است و با همه مى سازد و مورد بحث ما[1233] را هم در بر مى گيرد.

مقصود از «ليس عندك» نيز كنايه از اين است كه ملك تو نيست و مال ديگرى است يا در اختيار تو و تحت سلطنت تو نيست [1234] و يا اعمّ از هر دو مراد است كه در هر صورت، مورد بحث ما را در بر مى گيرد. و قدر مسلّم از ظاهر سؤال و جواب اين است كه فضولى مال مردم را براى خودش مى فروشد و اگر هم اعم

از بيع مال مردم براى خودش يا براى مالك باشد، باز هم بيع لنفسه را در بر مى گيرد.

نتيجه: با توضيحات فوق، به روشنى از روايت نبوى استفاده مى شود كه بيع مورد بحث ما باطل است.

پاسخ: اوّلًا روايت نبوى از نظر سند ضعيف است؛ زيرا آنچه از طريق عامه نقل شده

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 615

سندش براى ما معتبر نيست، آنچه هم از طريق خاصه نقل شده دو روايت است كه در سند روايت اول، سليمان بن صالح واقع شده و وى مجهول الحال است و در سند روايت دوم، شعيب واقد واقع شده كه او نيز مجهول الحال است. شهرت عملى هم ندارند تا ضعف آن ها جبران شود. بر فرض وجود شهرت هم ما معتقديم كه صرف آن جابر نيست. بنابراين روايت نبوى قابل استناد نيست.

ثانياً: گرچه ظاهر روايت مطلق است و بيع عين شخصى و مبيع كلىِ در ذمه را مى گيرد ولى تقييد آن ها و حملشان بر مبيع شخصى، تخصيص كثير يا اكثر، و حمل مطلق يا عام بر فرد نادر است. چنين تخصيصى قبيح است و ابقاى آن بر ظاهرش سبب تنافى با روايات معتبر فراوانى است كه از نظر فقه شيعه بر جواز بيع كلى در ذمّه [1235] دلالت دارد، و از نظر فقه اماميه مسأله اجماعى است. بنابراين، روايت نبوى با اجماع و روايات معتبر تنافى دارد و قابل عمل و فتوا نيست، لذا فقها در اين باب بحث هاى مهمى دارند. امام راحل در اين باره در كتاب البيع مى فرمايد:

فالظاهر أنّ تلك الروايات الضعيفه إمّا مختلقه أو محموله على التقيه على فرض الصدور.[1236]

ثالثاً: شيخ اعظم در مكاسب مى گويد: مفاد روايت نبوى اين نيست كه بيع

فضولى مورد بحث از اساس باطل باشد و حتى با اجازه بعدى هم منعقد نشود بلكه منظور اين است كه بيع ما ليس عندك، مثل بيع ما عنده نيست كه طرف، مالك يا مسلّط است و به محض انشاى بيع، نقل و انتقال جزمى و تنجيزى محقق مى شود و حالت منتظره اى هم ندارد، و اين معنى با موقوف بودن بر اجازه و منعقد شدن با اجازه بعدى منافاتى ندارد.[1237]

اشكال: اين پاسخ ناتمام است زيرا ظاهر نهى، فساد و بطلان اين بيع است و ظاهرِ

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 616

فساد و بطلان هم اين است كه از اساس باطل است و عقد منعقد نمى شود و اثر مقصود، بار نمى شود نه اين كه فاسد است، يعنى فعلًا محقق نمى شود و معلق بر اجازه است. اين پاسخ شيخ توجيه و تأويل و خلاف ظاهر است.

رابعاً: به گفته امام راحل شايد عبارت «ما ليس عندك» كنايه از عدم قدرت بر تسليم باشد كه شرط صحت است و بدون آن بيع باطل است. بر اساس اين احتمال، روايت از مورد بحث ما اجنبى است زيرا بحث ما در بطلان بيع فضولى بما هو فضولى است كه طرف، مالك نيست و روايت دلالت مى كند بر بطلان بيع مالى كه قدرت بر تسليم ندارد و ميان عدم قدرت بر تسليم با عدم مالك بودن يا با فضولى بودن عموم من وجه است زيرا شايد مالك باشد و قدرت بر تسليم نداشته، و شايد فضولى باشد و قدرت بر تسليم داشته و شايد نه مالك باشد و نه قادر بر تسليم و ميان دليل با مدعا عموم من وجه است و چنين دليلى به كار چنان

مدعايى نمى آيد.

دسته دوم: دو روايت عامه ديگر با مضمون نفى بيع از بيعِ ما لا يملكه البايع كه صاحب عوالى اللآلى از رسول اكرم (ص) نقل كرده است: يكى در خصوص بيع است كه حضرت فرمود: «لا بيع إلا فيما تملك »[1238] و دومى در مورد عتق و طلاق و بيع است: «لا طلاق إلا فيما تملكه، ولا عتق إلا فيما تملكه، ولا بيع إلا فيما تملكه ».[1239]

شيوه استدلال: يا از عموم منطوق صدر استفاده مى كنيم كه نفى بيع كرده از بيع هر مالى و ذيلًا تنها يك مورد (بيع مالى را كه بايع مالك آن است) استثنا كرده. بنابراين بيع مالى كه بايع مالك آن نيست در عموم صدر داخل است. و يا از مفهوم حصر كلام استفاده مى كنيم كه منطوقش، فقط بيع مالى كه طرف مالك آن مى باشد بيع است و مفهومش، بيع مالى كه طرف مالك آن نيست بيع نيست. طبق هر دو احتمال، از بيع ما لا يملكه البايع نفى بيع شده است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 617

مقصود از نفى بيع، مى تواند چند احتمال وجود داشته باشد:

1. نفى حقيقت و جنس حقيقتاً: بنا بر اين كه الفاظ معاملات براى خصوص معامله صحيح وضع شده باشند و غير آن حقيقتاً بيع نباشد. بنابراين بيع چنين بايعى اصلًا بيع نيست.

2. نفى جنس ادّعاءً: يعنى اگر از نظر لغت، بيع بر آن صدق كند از آن جا كه وجودش كالعدم است گويا بيع نيست و در عالمِ ادّعا و تنزيل نفى بيع شده است.[1240]

كوثر فقه (محمدى) ؛ ج 2 ؛ ص617

نفى جميع آثار: اگرچه بيع است ولى هيچ حكمى از احكام بيع را ندارد- نه صحت، نه لزوم،

نه وجوب تسليم و تسلم، نه حرمت تصرف و امساك و ...- كه گويا در اين صورت هم خود بيع، نفى شده است.

4. نفى اثر بارز: اثر بارز بيع، جز صحت و نقل و انتقال نيست.

هركدام از اين احتمالات، بر مطلوب دلالت دارند؛ يعنى بيع مالى كه بايع، مالك آن نيست باطل است؛ ضمناً فرقى ندارد كه غير مالك، مال مردم را براى خودش بفروشد يا براى مالك آن. بر فرض هم اگر بيع براى مالك اصلى از مفاد روايات خارج باشد[1241] بيع براى خود فضولى در مفاد روايات داخل است حتى مى توان ادّعا كرد كه متفاهم عرفى همين فرض است. خلاصه اين كه از باب قدر متيقن يا از باب ظهور و متفاهم عرفى، مورد بحث ما را در بر مى گيرند و بر بطلان چنين بيعى دلالت دارند.

نقد روايات: از نظر دلالت جاى بحث نيست ولى از نظر سند نكته اين است كه دو روايت مذكور از ابن ابى جمهور در عوالى اللآلى نقل شده است و همان گونه كه مشهور است خود كتاب و نويسنده آن مورد طعن است، لذا سند آن ها معتبر نيست.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 618

روايات خاصه

دسته سوم: روايات خاصه اى كه در مورد بيع عين شخصى است و كاملًا بر مورد بحث ما منطبق هستند، يعنى فضولى عين خارجى مردم را مى فروشد، سپس خودش خريدارى مى كند و مالك مى شود و يا از راه ارث مالك مى شود:

روايت اول: صحيحه يحيى بن حجاج از امام صادق (ع):

قال: سألت أبا عبدالله (ع) عن رجل قال لى:

إشتر هذا الثوب وهذه الدابّة وبعنيها

أربحك فيها كذا وكذا، قال:

«لا بأس بذلك إشترها ولا تواجبه البيع قبل أن تستوجبها أو تشتريها».[1242]

شيوه استدلال:

نهى «لا تواجبه البيع» ارشاد به فساد بيع ما لا يملكه البايع است، يعنى قبل از اين كه بايع، متاع را از مالك اصلى خريدارى كند و مالك شود حق ندارد با كسى كه از او خواسته متاع را خريدارى كند و به وى بفروشد، مواجبه كند؛ يعنى حق ندارد انشاى ايجاب و قبول كند و به او بفروشد، و نهى در معاملات و از خود بيع، ارشاد به فساد آن است، يعنى چنين انشايى سبب معامله واقع نمى شود. بنابراين اگر قبل از خريدن و مالك شدن با متقاضى گفت وگويى بوده و سخن از سودى بوده است مانعى ندارد، ولى اگر واقعاً قبل از خريدن، معامله كرده و فروخته است اشكال دارد. مطلوب مستدل نيز همين است، يعنى بيع مال مردم براى خود بايع، قبل از خريدن و مالك شدن، صحيح نيست. بحث سود هم كه مطرح شده است براى اين است كه طرف براى خريد از مالك اصلى تشويق شود و بعداً به اين متقاضى، به بيع مرابحه اى كه شرعاً اشكالى ندارد بفروشد. اين روايت سنداً و دلاله مورد اعتماد است و جاى مناقشه نيست.

روايت دوم: روايت خالد بن حجاج:

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 619

قال: قلت لأبى عبدالله (ع): الرجل يجئ فيقول:

إشتر هذا الثوب وأربحك كذا و

كذا؟ قال: «أليس إن شاء ترك وإن شاء أخذ؟» قلت: بلى. قال:

«لا بأس به، إنّما يحلّ الكلام و يحرّم الكلام».[1243]

در مورد جمله اخير و احتمالات آن به تفصيل در باب معاطات بحث شده است سخن درباره ما قبل اين جمله است كه مى گويد: مردى نزد كسى مى رود و از او مى خواهد كه فلان پارچه را خريدارى كن [و به

من بفروش [1244]] و من فلان مبلغ به تو سود مى دهم. اين چه حكمى دارد؟

حضرت نخست استفصال كرد كه آيا فرد متقاضى مختار است پس از خريد واسطه، پارچه را از او بگيرد يا نگيرد يا مجبور است (خود را ملزم مى داند) كه بگيرد؟ اگر طرفى كه خريده او را مجبور مى كند به گرفتن در اين صورت بيع اكراهى است و از اين نظر، بيع باطل است ولى روايات ديگر مورد بحث گواهى مى دهند كه اين نكته مورد نظر نيست، بلكه منظور اين است كه چون قبلًا معامله انجام شده خود را ملزم به قبول و گرفتن مى داند.

راوى عرض كرد: آرى آزاد است؛ يعنى قبلًا معامله اى انجام نشده است تا خود را ملزم بداند. حضرت فرمود: اشكالى ندارد. مفهوم كلام اين است كه اگر قبل از خريدن واسطه و مالك شدنش، با متقاضى معامله كرده اند اشكال دارد و در معاملات، اشكال داشتن به معناى فساد و بطلان است نه حرمت يا كراهت تكليفى. بر همين اساس، اين روايت هم بر بطلان بيع مورد بحث «من باع شيئاً فضولياً ثم ملّكه» دلالت دارد.

روايت سوم: صحيحه محمد بن مسلم:

قال: سألته عن رجل أتاه رجل، فقال: ابتع لى متاعاً لعلّى اشتريه منك بنقد أو

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 620

نسيئه فابتاعه الرجل من أجله، قال:

«ليس

به بأس إنّما يشتريه منه بعد ما يملكه ».[1245]

اين روايت از دو روايت قبلى واضح تر است و بر بطلان بيع مورد نظر دلالت مى كند؛ زيرا سخن از سود كذا و كذا در ميان نيست تا احتمال داده شود كه روايت از اين نظر در مقام بيان است و ارشاد به تخلّص از رباست و به اصل بيع و

شراء، قبل از مالك شدن كارى ندارد تا ارشاد به بطلان آن باشد. معلوم هم نيست طرفى كه آمر از او مى خواهد تا متاعى را خريدارى كند، واسطه و دلال باشد تا اصل وجود ربح مسلّم باشد و نيازى به ذكر نباشد، بلكه صرفاً مردى از مرد ديگرى چنين تقاضايى كرده است. ضمناً كلمه «متاعاً» كنايه از متاع معينى است، نه اين كه كلى باشد و مقصود هر نوع متاعى نيست. و بر فرض اجمال، قدر متيقن متاع معين خارجى است، و در خود سؤال مطرح شده است كه متقاضى مجبور نيست از او بپذيرد بلكه صرف مقاوله است و اميد است كه بعداً- به معامله نقد يا نسيه- از وى خريدارى كند. امام (ع) در جواب مى فرمايد: اشكالى ندارد. سپس از عدم اشكال، تعليلى مى آورد و مى فرمايد علت عدم اشكال اين است كه متقاضى، پس از مالك شدن خريدار، از او خريدارى مى كند و خريدن از مالك منعى ندارد. مفهوم كلام اين است كه اگر قبل از مالك شدن از او خريدارى كند اشكال دارد؛ يعنى معامله باطل است؛ مطلوب ما نيز همين است.

روايت چهارم: صحيحه منصور بن حازم:

عن أبى عبدالله (ع) فى رجل أمَرَ رجلًا يشترى له متاعاً فيشتريه منه، قال

: «لا بأس بذلك إنّما البيع بعد ما يشتريه».[1246]

شيوه استدلال: كيفيت بيان و استدلال به اين حديث مانند حديث قبلى است.

مهم، دليل بطلان بيع فضولىِ مورد بحث «من باع شيئاً ثم ملّك» همين روايات

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 621

خاصه است كه از نظر سند، صحيحه و از نظر دلالت، ظاهر بلكه كالصريح هستند زيرا المعلّل كالنص. و لذا امام راحل در متن تحرير فرموده

است: بطلان، خالى از قوّت نيست و وجه قوّت همين روايات است. شيخ اعظم نيز در مكاسب به موجب همين روايات گفته است: «فالأقوى العمل بالروايات والفتوى بالمنع عن البيع المذكور».[1247] تفاوت فتواى دو فقيه عظيم الشأن در اين است كه شيخ فرموده است بطلان، مخصوص مورد روايات است كه طرف قبل از مالك شدن، مال مردم را به ديگرى بفروشد، سپس به سبب خريدن يا ارث، مالك شود و منتظر آمدن اجازه هم نباشيم؛ يعنى وقوع اين بيع به نحو منجّز كه قطعاً موجب نقل و انتقال باشد باطل است. امّا تعليق بر اجازه كه پس از مالك شدن، اجازه كند آيا باز هم باطل است؟

روايات از اين نظر سخنى ندارد، لذا منافاتى با صحت، در صورت اجازه مالك جديد ندارد. مثل ساير بيوع فضولى كه از اول منعقد نمى شود ولى با اجازه مالك اصلى منعقد مى شود.[1248] امّا فتواى امام اين است كه اين بيع مطلقاً باطل است به گونه اى كه اجازه بعدى هم فايده اى ندارد و ظاهر اطلاقى روايات مذكور بلكه صريح تعليل دو روايت اخير همين است، يعنى اگر قبل از مالك شدن بفروشد حتماً معامله اشكال دارد و فرقى بين اين كه بعداً اجازه بدهد يا ندهد وجود ندارد. حمل روايات هم بر صورت عدم لحوق اجازه يا عدم انعقاد تنجيزى خلاف ظاهر است و پذيرفتنى نيست. ديگر اين كه صرف قدر متيقن بودن فرض عدم اجازه دليل بر رفع يد از اطلاقات و حمل آن ها بر فرض مزبور نيست. بنابراين بيع مال مردم براى خودش چه به صورت منجّز و چه معلّق بر مالك شدن و اجازه دادن، بر اساس روايات، باطل است.

دسته چهارم از

روايات در خصوص بيع كلى يا اعم از كلى و شخصى است. در صحيحه معاويه بن عمار آمده است:

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 622

قال: قلت لأبي عبدالله (ع): يجيئني الرجل يطلب بيع الحرير وليس عندي منه شي ء فيقاولني عليه وأقاوله في الربح والأجل حتّى نجتمع على شي ء. ثمّ أذهب فأشتري له الحرير فأدعوه إليه؟ فقال: «أرأيت إن وجد بيعاً هو أحبّ إليه ممّا عندك أيستطيع أن ينصرف إليه ويدعك؟ أو وجدت أنت ذلك أتستطيع أن تنصرف إليه وتدعه؟» قلت: نعم، قال: «فلا بأس».[1249]

شيوه استدلال: كيفيت استدلال به اين روايت مانند استدلال به روايت خالد بن حجاج است و نيازى به تكرار نيست؛ ولى مورد اين صحيحه مبيع كلى است و از نظر فقه اهل سنّت اشكال دارد امّا از نظر فقه اهل بيت بيع كلى به ذمّه- حالًا أو سلماً- مانعى ندارد. از اين رو يا بايد اين روايت را طرح كنيم و يا بر تقيه حمل نماييم و يا توجيه ديگرى نماييم، ولى نيازى به اين روايت نداريم و همان روايات قبلى مخصوصاً دو روايت يحيى و خالد بن حجاج كه در مورد عين شخصى بودند مورد بحث ماست و بر بطلان بيع مال مردم قبل از مالك شدن دلالت داشتند. در پايان به اين نكته نيز اشاره مى شود كه قياس اين مسأله به مسأله سومِ فضولى [1250] مع الفارق است؛ زيرا در آن مسأله خود مالك اصلى اجازه مى داد. تمام موانع صحت در آن مسأله مرتفع شد؛ هم مانع عقلى، هم مانع نقلى و هم مانع عرفى. ولى در مورد بحث ما مالك جديد مى خواهد اجازه دهد. از نظر قواعد منعى نيست ولى به حكم روايات

خاصه، باطل است و اجازه هم فايده اى ندارد و بديهى است كه با وجود نص خاص، نوبت به مقتضاى قاعده و اخذ به عمومات و مطلقات نمى رسد و نص خاص مقدم است.

بررسى يك فرض ديگر: در متن مسأله اين تعبير آمده است كه «لو باع شيئاً فضولياً ثمّ ملكه ...» ولى قيد نشده است كه: «باعَ لنفسه» أو «باع لمالكه» أو «باع لفرد ثالث» ثمّ ملكه ....

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 623

البته متفاهم عرفى همان فرض اول «باع لنفسه» است و معلوم شد كه بيع باطل است، چه مالك جديد بعداً اجازه بدهد چه اجازه ندهد. حال اگر مال مردم را براى مالك اصلى فروخت سپس خود بايع فضولى يا فرد ثالثى با خريدن يا ارث بردن، مالك شد آيا اين بيع از اساس باطل است يا با اجازه بعدىِ مالك اصلى براى او واقع مى شود و خريدن فضولى از او محل تأمل است يا با اجازه مالك جديد، صحيح است و اگر اجازه نكرد باطل است؟

پاسخ اين است كه اجازه مالك اصلى منتفى است؛ زيرا متاع از ملك او منتقل شده است و حين الاجازه مالك نيست و آنچه مفيد و مؤثر است اجازه مالك است.

امّا مسأله صحت بيع با اجازه مالك جديد: شيخ اعظم در مكاسب فتوا به صحت داده و اين فرض را به مسأله سوم از مسائل فضولى در مكاسب قياس كرده است كه فضولى مال مردم را براى خويشتن مى فروشد سپس مالك اصلى اجازه مى دهد. در جاى خود بحث شد كه اين بيع صحيح است و براى مالك واقع مى شود، مورد بحث ما عكس آن است؛ يعنى فضولى مال مردم را

براى صاحبش فروخته سپس خود، مالك گرديده و اجازه داده است كه باز هم با اجازه صحيح است و براى مالك واقع مى شود. دليل شيخ عبارت است از وجود مقتضى و عدم مانع.

امّا وجود مقتضى: عمومات و مطلقات صحت و لزوم معامله، اين بيع را پس از اجازه مالك جديد شامل مى شود زيرا اجازه به منزله ايجاب يا قبول است و عنوان عقد مالك و بيع مالك و تجارت از روى تراضى مالك ها صدق مى كند و از اين نظر نقصى ندارد؛ همان گونه كه فرض قبلى را شامل مى شد.

و امّا عدم مانع: مهم ترين مانع، روايات خاصه صحيحه (صحيحه يحيى بن حجاج و ...) است كه بيع و شراء قبل از مالك شدن را محل اشكال مى دانند. خوشبختانه مورد تمام آن روايات، فرض بيع فضولى قبل از خريدن و مالك شدن، براى خود فضولى است و فرض مورد نظر (بيع براى مالك) را شامل نمى شوند و على الفرض مانع ديگرى

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 624

هم نيست. پس وقتى مقتضى موجود و مانع مفقود است، مقتضى اثر خود را گذاشته و به سبب وجود عمومات، حكم به صحت مى شود و با اجازه مالك جديد صحيح است.[1251]

نظريه مرحوم خوئى: مرحوم آقاى خوئى در مصباح فتوا به بطلان داده، به اين دليل كه نه مقتضى موجود و نه مانع مفقود است. امّا عدم مقتضى: مجيز مالك جديد است و مى خواهد بيع را براى خودش اجازه دهد نه براى مالك اصلى و چنين اجازه اى مفيد نيست؛ زيرا مُنْشَأ، غير از مجاز است؛ يعنى عقدى كه انشا شده به نيت مالك اصلى و براى او است و آن چه اجازه داده شده براى مالك جديد

است: «فالمُنشأ غير المجاز والمجاز غير مُنْشَأً». به ديگر سخن: «ما قُصد لم يقع وما وقع لم يقصد». و قطعى است كه عقود، تابع قصود است از اين رو اصلًا يكى از اركان و شروط مسلّم عقد (قصد مدلول) منتفى است و اصل شمول اطلاقات ناتمام است.

شايان ذكر است كه قياس مورد بحث ما به مسأله سوم از مسائل فضولى غلط است، زيرا در آن مسأله بايع فضولى به گمان اين كه مالك است يا با ادعاى مالكيت، مال مردم را براى خود مى فروشد، و در حقيقت شخص خودش خصوصيت ندارد، عنوان مالكيت مهم است. لذا اگر مالك اصلى اجازه دهد، عقد براى او واقع مى شود و قصد نفس فضولى لغو است و صدق اصل معامله هم كمبودى ندارد؛ زيرا بيع مبادله مال به مال است كه اضافه هاى ماليه جابه جا شود. در اين جا شناخت مالك واقعى مهم نيست و پس از تبادل، اضافه هاى مالى، ضمير مرجع خود را مى يابد و مثمن از ملك هركس كه خارج شد ثمن به ملك همان كس برمى گردد، ولى در مورد بحث ما عنوان مالك تمام الموضوع نيست و شخص خاص دخيل است، بنابراين، روز اول براى شخص مالك اصلى مى فروشد و او را قصد مى كند ولى او اجازه نداد تا معامله صحيح باشد بلكه بعداً خود بايع فضولى مالك مى شود و براى شخص خودش يا مالكى كه خودش

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 625

هست اجازه مى دهد. در اين جا اشكال به وجود مى آيد؛ چون از ابتدا بيع براى او منعقد نشده است تا با اجازه او صحيح باشد و بيع و تجارت، منتسب به او شود لذا اجازه مفيد نيست، و شايد امر به

تأمل در كلام شيخ اشاره به همين باشد.

و امّا وجود مانع: اگرچه مورد روايات خاصه، فرض بيع فضولى براى خودش قبل از مالك شدن است ولى جواب امام (ع) كلى است. مخصوصاً در صحيحه منصور بن حازم و صحيحه محمد بن مسلم به صورت تعليل- كه مفيد عموميت است- فرموده است: «إنّما البيع بعد ما يشتريه» يا «إنّما يشتريه بعد ما يملكه ». فرقى هم ندارد كه بيع براى خودش باشد يا براى مالك اصلى؛ مهم اين است كه پس از مالك شدن باشد. در اين جا بيع مستند به مالك است و مانعى ندارد و قبل از مالك شدن، بيع مستند به مالك (مالك جديد) نيست تا اجازه او سودمند باشد.[1252]

نظريه امام راحل (قدس سره): امام راحل در كتاب البيع راه ميانه اى را برگزيده و فتوا به بطلان داده است ولى در مقام اثبات فرموده: اگرچه مانع مفقود است و اين فرض بى شك از مورد روايات مانعه خارج است ولى مقتضى موجود نيست؛ زيرا مُنشأ و مُجاز تطابق ندارند تا بيع مورد نظر، انتساب به مالك جديد پيدا كند و عرفاً و شرعاً صحيح باشد. پس وقتى مورد بحث ما مشمول اطلاقات نباشد وجهى براى حكم به صحت نيست.[1253]

آنچه در فرض مذكور بيان كرديم حكم فرض ديگر هم دانسته مى شود (بايع فضولى متاعى را براى فرد ثالث- نه براى مالك اصلى و نه براى خود بايع- مى فروشد سپس همان فرد ثالث مالك مى شود و اجازه مى دهد. در اين صورت هم فتاوى همان فتاواى پيشين است كه از قول شيخ و امام راحل و آقاى خوئى بيان شد.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 626

بيع فضولى متعارف
اشاره

مسألة 11: لا يعتبر

في المجيز أن يكون مالكاً حين العقد، فيجوز أن يكون المالك حين العقد غيره حين الإجازة، كما إذا مات المالك حين العقد قبل الإجازة فيصحّ بإجازة الوارث، وأولى به ما إذا كان المالك حين العقد غير جائز التصرّف لمانع من صغر أو سفه ونحوهما ثمّ ارتفع المانع، فإنّه يصحّ بإجازته.

ترجمه: لازم نيست كه شخص اجازه دهنده، در وقت عقد مالك باشد، پس جايز است مالك هنگام عقد، غير از مالك هنگام اجازه باشد، مانند اين كه مالك هنگام عقد، قبل از اجازه بميرد، كه با اجازه وارث صحيح مى شود. و از آن اولى (به صحت) اين است كه مالك، وقت عقد به خاطر مانعى همچون صغير بودن يا سفيه بودن و مانند اين ها، جايزالتصرف نباشد، سپس مانع برطرف شود، كه عقد با اجازه او صحيح مى شود.

شرح: در مسأله گذشته راجع به «من باع شيئاً فضولياً ثمّ ملكه » بحث شد كه بايع فضولى متاعى را بفروشد- چه براى خودش چه براى مالك اصلى- سپس خودش مالك شود و اجازه دهد. در اين مسأله راجع به بيع فضولى متعارف بحث مى شود كه فضولى مال مردم را براى خود يا براى مالك اصلى مى فروشد سپس مالك آن اجازه مى دهد- كه ربطى به بايع فضولى ندارد- در اين باره سه پرسش مطرح است:

1. آيا شرط است كه مُجيز حتماً در حال بيع فضولى باشد يا پس از معامله و در حال اجازه اگر مجيزى وجود داشته باشد كفايت مى كند؟ اين مطلب در متن نيامده ولى در كتاب البيع [1254] به پيروى از شيخ اعظم در مكاسب [1255] مطرح شده است؛ بنابراين در اين جا به بررسى آن پرداخته مى شود.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 627

2. بر

فرض كه وجود آن در حال عقد فضولى لازم باشد آيا شرط است كه مجيز، مالك حين عقد هم باشد يا مالك بودن او در حال اجازه كفايت مى كند؟ مثلًا فضولى مال مورّث را فروخت سپس قبل از اجازه مالك، از دنيا رفت و مال به وارث او رسيد؛ او در حال اجازه مالك است ولى در حال بيع مالك نبود.

3. بر فرض كه وجود مجيز مالك در حال عقد شرط باشد، آيا لازم است مُجيز در حال عقد فضولى جايزالتصرف هم باشد يا جايزالتصرف بودن در حال اجازه كفايت مى كند؟ مثلًا راهن، عين مرهونه را مى فروشد سپس فك رهن مى كند سپس بيع اول را كه فضولى (متعلّق حق غير) بوده اجازه مى دهد.

پاسخ پرسش اول: مثال مسأله، بيع مال يتيم است كه فضولى فروخته است و فعلًا و در حال عقد، مجيز شرعى نيست.[1256] البته ممكن است در اين مثال مناقشه شود كه از منظر فقه شيعه، امام معصوم (ع) در هر زمان هست و ولايت دارد؛ بر فرض كه در اثر غيبت دست رسى به او نباشد ولى نايب عام او يا فقيه جامع شرائط هست و بر كسانى كه ولىّ ندارند ولايت دارد، و بر فرض كه به او هم دست رسى نباشد امّا عدول مؤمنان هستند، و بر فرض كه به آنان هم دست رسى نباشد از باب امور حسبيه فساق از مؤمنان اجازه مى دهند تا زندگى و امور يتيم مختل نشود. با اين اوصاف همواره مجيز فعلى و در حال عقد وجود دارد. ولى مثال خالى از اشكال اين است كه فضولى بدون مراعات مصلحت، مال يتيم را فروخت و در حال بيع اين

تصرف نه مصلحت داشت نه ضرر و يا حتى به ضرر يتيم بود كه چنين بيعى را هيچ كس- حتى پدر طفل- حق ندارد امضا كند زيرا قرآن دستور داده كه تصرف و دخالت در اموال صغار بايد بر وجه احسن و داراى غبطه و مصلحت باشد و در اين جا نيست و خود مالك هم صغير است و اجازه اش نافذ نيست، در اين جا فعلًا مجيزى نيست ولى پس از مدتى همان بيع كاملًا

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 628

به صلاح يتيم شده است و در اثر اين كه ملك او در محدوده طرح- مثلًا- واقع شده خيلى قيمت آن تنزل كرده است يا فلان خريد با مال يتيم الآن كاملًا به صلاح او است هرچند در حال معامله فضولى به ضرر بود، و چون مصلحت پيدا كرده قابل اجازه است، در اين مثال در حال عقد، مجيزى وجود نداشت ولى هم اكنون مجيزى وجود دارد آيا اجازه او كافى است يا مجيز حال عقد لازم است؟

در اين باره دو نظريه وجود دارد:

1. نظريه علامه: علامه در قواعد عقيده به لزوم وجود مجيز در حين عقد دارد.[1257] براى اين قول دو دليل وجود دارد:

دليل اول: فرزند علامه (فخرالمحققين) در اين زمينه دليلى بيان كرده است كه از سه مقدمه تشكيل شده است:

مقدمه اول: فرض كلام در بيع فضولى موردى است كه بيع جامع جميع شرايط است (عقدى است كه از اهل آن صادر و بر محل آن واقع گشته است) و از نظر تأثير آن در صحت، در نزديك ترين مرتبه از مراتب امكان استعدادى است و تنها نقص آن، اجازه است كه به مجرّد لحوق، تأثيرْ فعلى مى شود، آن گاه اگر امكان

آن، امكان قريب (نزديك به فعليت و وقوع خارجى) باشد و هيچ مانعى از آن نباشد و تنها اراده مجيز لازم باشد جاى حكم به صحت بيع هست- ولى اگر امكان آن بعيد باشد و در اثر نبود مجيز فعلى تا مرز اجازه، فاصله زياد است و ده ها عامل مى طلبد نمى توان حكم به صحت كرد. اين در مقدّمه دوم آمده است.

مقدمه دوم: هرگاه شرطى ممتنع التحقق باشد، آنچه مشروط به آن شرط است نيز ممتنع مى شود.[1258]

مقدمه سوم: وقتى در يك زمان حكم به صحت يك بيع، ممتنع شد هميشه ممتنع

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 629

خواهد بود؛ زيرا وقتى در زمان وقوع عقد نتوانيم حكم به صحت آن كنيم ناگزير بايد به بطلان آن حكم كنيم تا ارتفاع نقيضان لازم نيايد. وقتى در آنِ وقوع، محكوم به فساد و بطلان شد براى هميشه باطل است زيرا «الشي ء لا ينقلب عمّا وقع عليه». تنها در مورد وجود مجيز فعلى، امكان حكم به صحت وجود دارد و بدون آن جاى صحت نيست، حتى اگر بعداً مجيز جامع شروط موجود باشد. بنابراين وجود مجيز در حال عقد، شرط صحت آن است.[1259]

نقد دليل: شيخ اعظم و پيروان او درباره مقدمه سوم گفته اند درباره چيزى امتناع ذاتى داشته باشد قبول داريم اگر يك آن محال باشد دائماً هم محال است؛ مثلًا اجتماع نقيضان محال است چه يك لحظه و چه صد سال، ولى اگر چيزى امتناع بالغير داشته باشد و در اثر نبودن علت، ممتنع باشد دليلى ندارد براى هميشه محال باشد بلكه چه بسا در زمان بعد در اثر تحقق علت، ضرورت وجود پيدا كند، بر اين اساس در مورد بحث ما امتناع

صحت بيع فضولى در زمان عقد، ذاتىِ آن نيست بلكه به سبب نبود مجيز فعلى است. بنابراين اگر بعداً مجيز موجود شد وجهى ندارد كه باز هم صحت آن محال باشد بلكه كاملًا ممكن است. بنابراين استدلال شما ناتمام است.[1260]

نظريه امام راحل (قدس سره): اصل اشكال بر مقدّمه اولِ استدلال است كه در باطن مصادره به مطلوب است، و به نوعى دليل، عين مدّعاست؛ زيرا مدّعا لزوم وجود مجيز در هنگام عقد است تا بيع فضولى صحيح باشد. دليل هم اين است كه صحت بيع، منوط به وجود مجيز در حال عقد است تا همه مراتب امكان استعدادى، تكميل شود زيرا ساير شروط جمع است و بايد مجيز باشد تا عقد صحيح باشد.

چنين استدلالى باطل است؛ حتى مى توان گفت اساساً استدلال نيست، و آنچه مستدل درباره معناى صحت بيع گفت صحيح نيست، معناى بيع اين است كه اگر اجازه

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 630

بعداً به بيع ملحق شود معامله صحيح است امّا اين كه آيا فعلًا امكان لحوق اجازه هست يا نيست خارج از فرض بحث است.

اگر اين مقدمه را پذيرفتيم اشكال بر مقدّمه سوم وارد نيست؛ زيرا بيع از امورى است كه اگر در هنگام عقد باطل بود و امكان صحت نداشت براى هميشه باطل است- مگر اين كه عقد جديد منعقد شود- و محال است پس از مدتى صحيح شود زيرا «الشي ء لا ينقلب عمّا وقع عليه»[1261] و قياس آن به باب پديده هاى مادى و امكان استعدادى ناتمام است؛ مثلًا پذيرفته نيست كه كسى بگويد: پديده اى اگر براى پيدايش، نياز به ده عامل دارد، در صورتى كه نُه عامل آن محقق شود باز هم فعلًا

ممتنع است چون علت آن تامّه نيست و وقتى عامل دهم آمد نه تنها امتناع مى رود و امكان مى آيد بلكه ضرورت وجود پيدا مى كند و موجود مى شود. اين سخن در امور تدريجى پذيرفتنى است ولى در مثل بيع و نكاح و اجاره كسى نمى تواند بگويد كه بيع حين العقد باطل است، و محال است صحيح باشد ولى پس از عقد و لحوق اجازه صحيح مى شود. افزون بر اين ما در مقام فتوا تابع ظواهر نصوص هستيم نه تابع اين وجوه عقلىِ استحسانى.

دليل سوم: اگر بيع فضولى بدون مجيز در حال عقد هم صحيح باشد مستلزم ضرر بر مشترى است زيرا عقد از طرف او منعقد شده است و حق ندارد در ثمن تصرف كند و بايد به عقد خود پايبند باشد. از طرفى هم تا پيدا شدن مجيز و اجازه كردنش حق ندارد در مبيع تصرف كند، و اين ضرر است و قانون لا ضرر آن را برمى دارد و از انتفاى لازم به انتفاى ملزوم (صحت بيع) منتقل مى شويم.

نقد دليل: اوّلًا چنين چيزى كليت ندارد و مخصوص ثمن معين است و در ثمن كلى در ذمّه اين محذور وجود ندارد؛ ثانياً در ثمن معين هم كليت ندارد زيرا گاهى مدت تحقق مجيز و اجازه دادن خيلى اندك است و صبر كردن در اين مدّت نوعاً

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 631

مستلزم ضرر نيست؛ ثالثاً در مدّت طولانى هم گاهى مشترى هيچ داعى و انگيزه اى براى تصرف در مبيع يا در ثمن ندارد تا صبر كردن ضرر باشد؛ رابعاً قبول نداريم كه عقد از طرف مشترى صحيح و لازم باشد و حق تصرف نداشته باشد بلكه تا زمانى

كه اجازه نيايد عقد فضولى از اساس متزلزل است و هركدام از طرفين حق دارند در مال خويش تصرف كنند. لزوم ضرر متوقف است بر لزوم معامله و وقتى لزوم منتفى شد ضرر هم منتفى مى شود و اگر خود مشترى راضى شد و صبر كرد خودش اقدام بر ضرر خودش كرده است، بنابراين قانون لا ضرر جارى نمى شود.

نتيجه: نظريه اول يا فتواى علامه در قواعد ناتمام است.

2. نظريه مشهور: به عقيده مشهور از جمله شيخ اعظم،[1262] صاحب جواهر،[1263] مرحوم آقاى خوئى [1264] و امام راحل عظيم الشأن [1265] وجود مجيز در حال عقد فضولى، شرط صحت آن نيست و وجود او در حال اجازه كفايت مى كند. براى اين مطلب يك دليل و يك مؤيد ارائه شده است:

دليل: اطلاقات و عمومات ابواب بيع شامل بيع فضولى نسبت به مال يتيم هم هست زيرا عنوان عقد و تجارت و بيع قطعاً بر اين بيع صدق مى كند و پس از وجود مجيز و اجازه كردن بيع، عنوان بيع و عقد منتسب به مالك يا مأذون هم قطعاً صدق مى كند، بنابراين، كاستى ندارد و مقتضى براى شمول موجود است. فرض هم اين است كه مانع نيز مفقود است؛ بنابراين بيع فضولىِ مورد بحث نيز كاملًا قانونى و مقتضاى قاعده است.

مؤيد: رواياتى درباره نكاح صغيرين وجود دارد[1266] كه بر صحت آن با اجازه صغيرين

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 632

پس از بلوغ دلالت دارند. اين روايات، اطلاق دارند يعنى هم فرض وجود ولىّ شرعى را در بر مى گيرند كه اهمال مى كند و نكاح را مسكوت مى گذارد تا وقتى كه خود آن ها بالغ مى شوند و اجازه مى دهند، و هم فرض نبود ولىّ را در بر

مى گيرند.[1267] وجه مؤيد بودن روايات فوق، اين است كه شايد باب نكاح خصوصيتى دارد كه به دلايلى نكاح فضولى هم محكوم به صحت است و دليل نمى شود كه باب بيع هم چنين باشد. و شايد بتوان الغاى خصوصيت كنيم و حكم را به مطلق ابواب معاملات توسعه دهيم. به خاطر همين دو احتمال به عنوان مؤيد قرار داديم، نه دليل.

نتيجه: وجود مجيز در حال عقد فضولى معتبر نيست و پس از عقد و در حال اجازه كه باشد كفايت مى كند.

پاسخ پرسش دوم و سوم: پرسش دوم كه در مورد لزوم مالك بودن مجيز در حال عقد فضولى است و پرسش سوم را كه در مورد جايزالتصرف بودن مجيز است با هم پاسخ مى دهيم:

اصل جايزالتصرف بودن مجيز مسلّم است و از قضايايى است كه قياسات و استدلال هاى آن ها همراه خودشان است؛ زيرا اگر جايزالتصرف نباشد بديهى است كه اجازه اش مفيد و مؤثر نيست و بيع فضولى را صحيح و لازم نمى گرداند ولى عدم جواز تصرف سه فرض دارد:

1. گاهى مجيز در حال عقد فضولى جايزالتصرف نيست به خاطر اين كه مالك نيست و مقتضى براى نفوذ تصرف ندارد؛ 2. گاهى مقتضى دارد ولى فاقد شرطى از شروط جواز تصرف است، و گاهى واجد شروط هم هست ولى مانع مفقود نيست و وجود مانع، جلوى نفوذ تصرف او را گرفته است.

بررسى فرض اول: مجيز در حال عقد فضولى مالك نبود ولى در حال اجازه مالك

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 633

است. خود اين فرض دو بخش كلى دارد:

گاهى بايع فضولى مال كسى را براى خودش يا براى مالكش مى فروشد سپس خودش- يا با خريدن يا با ارث بردن- مالك مى شود. اين همان

بحثى است كه به تفصيل در مسأله دهم با عنوان «من باع شيئاً فضوليا ثم ملّكه فأجاز» تبيين شد. اين نوع بيع فضولى تحقيقاً باطل است يا به خاطر وجود مانع (روايات خاصه) و يا به خاطر نبود مقتضى (عمومات و مطلقات) كه آن بيع را شامل نمى شد چون مُجاز با مُنشَأ تطابق نداشت. و گاهى فضولى مال كسى را براى مالك اصلى يا خودش مى فروشد و قبل از اجازه، مالك اصلى از دنيا مى رود و به وارث او كه به منزله مورث است منتقل مى شود؛ بحث در اين جاست كه آيا اجازه وارث مفيد است يا نه؟

مورد بحث ما همين فرض است و نظر مشهور اين است كه اجازه مالك جديد مفيد و مؤثر است زيرا مقتضى موجود و مانع مفقود است.

امّا وجود مقتضى: عمومات و اطلاقات، اين فرض را شامل مى شوند زيرا يقيناً عنوان بيع و عقد و تجارت بر آن صدق مى كند و از جهت صدور از اهل آن، و وقوع در محل كم ندارد و تنها مسأله انتساب به مالك را كم دارد كه آن هم با اجازه بعدى حاصل مى شود. از نظر عرف هم بدون ترديد اگر ورثه اجازه دهند، بيع منعقد مى شود و اطلاقات هم ناظر به معاملات عرفى است و خصوصيتى اضافه بر عرف ندارد و بر فرض شك هم از اصاله العموم آن ها استفاده مى شود.

امّا نبود مانع: نه مانع عقلى وجود دارد- مخصوصاً بنا بر ناقله بودن اجازه- و نه مانع عرفى و نه مانع شرعى و نص خاص.

بررسى فرض دوم: مجيز در حال عقد هم مالك بود ولى جامع شرايط نبود- مثلًا صغير، يا مجنون، يا سفيه و يا مجبور

بود- لذا تصرف او نافذ نبود، ولى در حال اجازه جامع شرائط است يعنى بالغ و عاقل و مختار و رشيد است و تصرفش نافذ است، باز بيع فضولى با اجازه او صحيح و لازم مى شود. دليل مطلب همان است كه در فرض قبلى ذكر

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 634

شد؛ يعنى اطلاقات و عمومات اين بيع را شامل مى شود و مانعى هم وجود ندارد، و به فرموده امام راحل در متن مسأله: اگر در فرض اول كه مقتضى نداشت و اصلًا مالك نبود و بعداً مالك شد اجازه اش مفيد باشد در اين فرض كه مقتضى دارد و مالك است و تنها فاقد شرط بود و الآن واجد شرط شده به طريق اولى اجازه اش نافذ است.

بررسى فرض سوم: مجيز در حال عقد، هم مالك بود و هم جامع شرايط، ولى مانع داشت، امّا در حال اجازه آن مانع مرتفع شده است مثلًا فضولى مالى را كه در رهن ديگرى است به خود مرتهن يا به فرد ثالث فروخت. در اين حال مالك عين مرهونه، استقلال در تصرف ندارد ولى بعداً مالش را از رهن آزاد كرد و مانع مرتفع شد و بيع فضولى را اجازه كرد؛ آيا اين اجازه نافذ است يا حتماً بايد در هنگام بيع فضولى جايزالتصرف باشد تا اجازه اش مفيد باشد؟ حكم اين فرض نيز از فرض قبلى روشن مى شود و بلكه به طريق اولى بيع فضولى با اجازه مالك صحيح است و حتماً مشمول مطلقات است و مانعى هم ندارد، بلكه اگر خود راهن، عين مال در رهن را بفروشد سپس فك رهن كند اجازه بعدى هم لازم نيست زيرا قطعاً راضى

بوده كه اقدام به فروش آن كرده، و رضايت مالك از اول معامله وجود داشته است، پس از فك رهن هم يك آن وجود دارد؛- فرض اين است- گفتنى است با احراز رضايت باطنى نيازى به انشاى اجازه نيست زيرا تحقيقاً اجازه به مناط كشف از طيب نفس اعتبار دارد و طريقيت دارد، نه موضوعيت. و على الفرض در اين مورد رضاى مالك به نفس بيع او محرز است و نيازى به اجازه نيست بلكه لغو و بلكه تحصيل حاصل است و قياس رضاى راهن در هنگام بيع، به رضايت اجنبى به اصل معامله، قياسى مع الفارق است؛ زيرا در مورد اجنبى مقتضى موجود نيست ولى در مورد مالك راهن مقتضى براى تأثير اجازه موجود است، تنها مانع مفقود نيست و مبيع، متعلق حق مرتهن است كه آن هم با فك رهن مرتفع مى شود و همين كافى است تا بيع صحيح و لازم شود و نيازى به اجازه نباشد.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 635

كتاب نامه

قرآن كريم.

نهج البلاغه.

1. الاحتجاج ، احمد بن على بن ابى طالب طبرسى، مطبعة النعمان، نجف، 1386 ق.

2. اساس البلاغه ، زمخشرى، دار المعرفه، بيروت، 1399 ق.

3. الاستبصار، شيخ طوسى، دار الكتب الاسلاميه، چاپ سوم، تهران، 1390 ق.

4. اصول الفقه ، شيخ محمدرضا مظفر، مطبعة دارالنعمان، چاپ دوم، نجف اشرف، 1386 ق.

5. أقرب الموارد، سعيد خورى شرتونى اللبنانى، منشورات مكتبة آية الله مرعشى نجفى، قم، 1403 ق.

6. الانتصار، سيد مرتضى علم الهدى، مؤسسة النشر الاسلامى، قم، 1415 ق.

7. انوار الهداية، امام خمينى، مؤسسه تنظيم ونشر آثار امام خمينى، قم، 1414 ق.

8. ايضاح الفوائد، فخر المحقّقين شيخ ابو طالب محمد بن الحسن بن يوسف بن المطهر

الحلّى، انتشارات اسماعيليان، چاپ دوم، قم، 1363.

9. بحار الأنوار، علامه مجلسى، مؤسسة الوفاء، چاپ دوم، بيروت، 1403 ق.

10. تاج العروس من جواهر القاموس ، محمد مرتضى الزبيدى، المكتبة الحياة، بيروت.

11. التبيان فى تفسير القرآن ، شيخ طوسى، مكتب الاعلام الاسلامى، 1409 ق.

12. تحرير الاحكام، علامه حلّى، مؤسسة الامام الصادق (ع)، قم، 1420 ق.

13.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 636

تحرير الوسيله ، امام خمينى، مؤسسه تنظيم و نشر آثار امام خمينى، قم، 1379.

14. تحف العقول عن آل الرسول، حسين بن شعبة الحرّانى، مؤسسة الاعلمى، چاپ پنجم، بيروت، 1394 ق.

15. تذكره الفقهاء، علامه حلّى، مؤسسة آل البيت لاحياء التراث، قم، 1414 ق.

16. التنقيح الرائع ، فاضل مقداد، منشورات آيت الله مرعشى نجفى، قم، 1404 ق.

17. تنقيح المقال فى علم الرجال ، شيخ عبدالله مامقانى، چاپ سنگى.

18. تهذيب الاحكام ، شيخ طوسى، مكتبة الصدوق، تهران، 1418 ق.

19. جامع المقاصد، شيخ على بن الحسين كركى، معروف به محقق ثانى، مؤسسه آل البيت (ع) لاحياء التراث، چاپ دوم، قم، 1414 ق.

20. جواهر الكلام ، شيخ محمد حسن نجفى، دار احياء التراث العربى، چاپ هفتم، بيروت، 1981 م.

21. حاشية المكاسب ، سيد محمد كاظم يزدى، مؤسسة دار العلم، قم، 1378 ق.

22. حاشية كتاب المكاسب ، ميرزا على ايروانى غروى، منشورات ذوى القربى، قم، 1421 ق.

23. الحدائق الناضرة، شيخ يوسف بحرانى، مؤسسة النشر الاسلامى، قم، 1409 ق.

24. الحديقة الهلاليّة، شيخ بهايى.

25. الخصال، شيخ صدوق، مؤسسة النشر الاسلامى، قم.

26. الخلاف، ابو جعفر محمد بن حسن طوسى، مؤسسة النشر الاسلامى، چاپ اول، قم، 1417 ق.

27. الدروس الشرعيّة، شهيد اوّل، مؤسسة النشر الاسلامى، قم.

28. دعائم الاسلام ، قاضى نعمان مصرى، دار المعارف، قاهره، 1383 ق.

29. رجال النجاشى ، احمد بن على بن العباس النجاشى، مؤسسة النشر الاسلامى،

قم، 1407 ق.

30.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 637

رسائل فقهيّة، شيخ مرتضى انصارى، مجمع الفكر الاسلامى، قم، 1414 ق.

31. رياض المسائل ، سيد على طباطبايى، مؤسسة النشر الاسلامى، قم، 1412 ق.

32. زبدة البيان فى احكام القرآن ، محقق اردبيلى، مكتبة المرتضوية لاحياء الآثار الجعفرية، تهران.

33. السرائر، ابن ادريس حلّى، مؤسسة النشر الاسلامى، چاپ دوم، قم، 1410 ق.

34. سلسلة الينابيع الفقهيه ، شيخ على اصغر مرواريد، مؤسسه فقه الشيعة- الدار الاسلاميه، تهران، 1410 ق.

35. السنن الكبرى ، احمد بن حسين بن على بيهقى، دار الفكر، بيروت.

36. شرايع الاسلام فى مسائل الحلال والحرام ، محقق حلّى، انتشارات الاستقلال، تهران، 1409 ق.

37. شرح نهج البلاغه ، ابن ابى الحديد، منشورات مكتبة آيت الله مرعشى نجفى، چاپ دوم، قم، 1404 ق.

38. الصحاح تاج اللغة وصحاح العربية، اسماعيل بن حماد الجوهرى، دار العلم للملايين، چاپ چهارم، بيروت، 1407 ق.

39. عدة الاصول ، شيخ طوسى، مؤسسه آل البيت (ع).

40. عروة الوثقى ، سيد محمد كاظم يزدى، انتشارات الاسلاميه، تهران، 1399 ق.

41. عوائد الايّام ، مولى احمد نراقى، انتشارات بصيرتى، قم، 1408 ق.

42. عوالى اللئالى العزيزية فى الاحاديث الدينية، ابن ابى جمهور الاحسائى، مطبعة سيد الشهداء، قم، 1403 ق.

43. عيون اخبار الرضا، شيخ صدوق، منشورات الاعلمى، تهران، 1390 ق.

44. الغدير، علامه امينى، مكتبة الامام امير المؤمنين (ع)، چاپ چهارم، تهران، 1396 ق.

45. غنية النزوع ، سيد بن زهرة الحلبى، مؤسسة الامام صادق (ع)، قم، 1417.

46. فرائد الاصول ، شيخ مرتضى انصارى، مجمع الفكر الاسلامى، قم، 1419 ق.

47.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 638

فرهنگ معين ، دكتر محمد معين، انتشارات امير كبير، چاپ چهارم، تهران، 1360.

48. فقه القرآن ، قطب الدين راوندى، منشورات آيت الله العظمى نجفى مرعشى، چاپ دوم، قم، 1405 ق.

49. الفقه المنسوب للامام الرضا (ع)،

تحقيق مؤسسة آل البيت، مشهد مقدس، 1406 ق.

50. الفقه على المذاهب الأربعه، عبدالرحمن الجزيرى، دار احياء التراث العربى، بيروت، چاپ سوم.

51. فوائد الاصول ، تقريرات درس محقق نائينى به قلم شيخ محمد على كاظمى خراسانى، مؤسسة النشر الاسلامى، قم.

52. القاموس المحيط، محمد بن يعقوب فيروز آبادى، مؤسسة الرسالة، 1407 ق.

53. قواعد الاحكام ، علامة حلّى، مؤسسة النشر الاسلامى، قم، 1413 ق.

54. القواعد والفوائد، شهيد اوّل، منشورات مكتبة المفيد، قم.

55. قوانين الاصول ، محقق قمى، انتشارات العلمية الاسلاميه، تهران.

56. الكافى، ثقة الاسلام الكلينى، دار الكتب الاسلاميه، چاپ دوم، تهران، 1362.

57. كتاب البيع ، امام خمينى، مؤسسه تنظيم و نشر آثار امام خمينى، قم، 1379.

58. كشف اللثام ، فاضل هندى، مؤسسة النشر الاسلامى، قم، 1416 ق.

59. كفاية الاحكام ، محمد باقر بن محمد مؤمن السبزوارى، انتشارات مدرسه صدر مهدوى، اصفهان.

60. كفاية الاصول ، آخوند خراسانى، انتشارات الاسلاميه، تهران.

61. لسان العرب ، ابن منظور، نشر ادب الحوزة، 1405 ق.

62. اللمعة الدمشقيه، شهيد اول، نمونه، قم، 1403 ق.

63. المبسوط، شيخ طوسى، المكتبة المرتضويه، چاپ دوم، تهران، 1387 ق.

64. مجمع البحرين ، فخر الدين طريحى، دفتر نشر فرهنگ اسلامى، چاپ دوم، تهران، 1362.

65.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 639

مجمع البيان ، فضل بن حسن طبرسى، دار احياء التراث العربى، بيروت، 1379 ق.

66. مجمع الفائدة والبرهان ، محقق اردبيلى، مؤسسة النشر الاسلامى، قم، 1403 ق.

67. محجة البيضاء، فيض كاشانى، دفتر انتشارات اسلامى، چاپ دوم، قم، 1384 ق.

68. مختلف الشيعه ، علامه حلّى، دفتر تبليغات اسلامى، قم، 1416 ق.

69. مسالك الافهام ، زين الدين بن على العاملى معروف به شهيد ثانى، مؤسسة المعارف الاسلاميه، 1414 ق.

70. مستدرك الوسائل ، محدث نورى، مؤسسة آل البيت، قم، 1407 ق.

71. مستند الشيعة، احمد بن محمد مهدى نراقى، مؤسسة آل البيت

لإحياء التراث، قم، 1415 ق.

72. مسند احمد، احمد بن حنبل، دار صادر، بيروت.

73. مصباح الفقاهه ، تقريرات محقّق خويى، به قلم ميرزا محمد على توحيدى تبريزى، انتشارات انصاريان، چاپ چهارم، قم، 1417 ق.

74. المصباح المنير، احمد بن محمد بن على الفيومى، 1347 ق.

75. معجم مفردات الفاظ القرآن ، راغب اصفهانى، المكتبة المرتضوية لاحياء الآثار الجعفريه.

76. مفاتيح الشرايع ، فيض كاشانى، مطبعة الخيام، قم، 1401 ق.

77. مفتاح الكرامة، سيد محمد جواد الحسين العاملى، مؤسسه آل البيت، قم.

78. المقنع ، شيخ صدوق، مؤسسة الامام الهادى (ع)، قم، 1415 ق.

79. المقنعة، ابو عبدالله محمد بن محمد بن النعمان (شيخ مفيد)، مؤسسة النشر الاسلامى، قم، 1410 ق.

80.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 640

المكاسب المحرّمة، امام خمينى، مؤسسه تنظيم و نشر آثار امام خمينى، قم، 1373.

81. المكاسب والبيع ، تقريرات درس محقق نائينى به قلم شيخ محمد تقى آملى، مؤسسة النشر الاسلامى، چاپ پنجم، قم، 1413 ق.

82. المكاسب ، شيخ مرتضى انصارى، مؤسسة الهادى، قم، 1418 ق.

83. من لا يحضره الفقيه ، شيخ صدوق، دار الكتب الاسلاميه، چاپ پنجم، تهران، 1390 ق.

84. منتهى المطلب ، علامه حلّى، مجمع البحوث الاسلاميه، چاپ دوم، مشهد، 1412 ق.

85. المنجد فى اللغة والاعلام ، لويس معلوف، دار المشرق، چاپ بيست و سوم، بيروت.

86. منية الطالب فى شرح المكاسب، تقريرات محقق نائينى، موسى بن محمد النجفى الخوانسارى، مؤسسة النشر الاسلامى، 1418 ق.

87. المهذب البارع، قاضى ابن برّاج، مؤسسة النشر الاسلامى، قم، 1406 ق.

88. نهاية الأحكام، علامة الحلّى، مؤسسه اسماعيليان، چاپ دوم، قم، 1410 ق.

89. نهاية الدراية، محقق اصفهانى، مؤسسة آل البيت (ع)، قم، 1408 ق.

90. النهاية فى مجرد الفقه والفتاوى ، شيخ طوسى، دار الاندلس، بيروت.

91. النهاية فى غريب الحديث والاثر، ابن الاثير، موسسة اسماعيليان، چاپ

چهارم، قم، 1364.

92. هداية الطالب ، ميرزا فتاح شهيدى تبريزى، دار الفقه للطباعة والنشر، قم، 1428 ق.

93. الوافى بالوفيات، صلاح الدين خليل بن ايبك الصفدى، دار صادر، بيروت، 1411 ق.

94. وسائل الشيعه ، شيخ محمد حر عاملى، مؤسسة آل البيت لاحياء التراث، چاپ دوم، قم، 1414 ق.[1268]

________________________________________

[1] ( 1). المصباح المنير، ج 1، ص 69، ماده« بيع» ..

[2] ( 1). توبه( 9): 60.

[3] ( 2). درباره انواع حقوق و مالكيت هاى معنوى در آينده بحث خواهيم كرد.

[4] ( 3). المصباح المنير، ج 1، ص 69، مادّه« بيع» ..

[5] ( 1). ر. ك: مصباح الفقاهه، ج 2، ص 23.

[6] ( 2). شرح آن قبلًا گذشت.

[7] ( 3). به نظر مى رسد مثال مزبور( بيع حشرات) داراى جواب است؛ زيرا اگر مراد اين باشد كه چيزى نزد همه عقلا مال باشد، لازم مى آيد اشياى زيادى در عالم، ماليت نداشته باشند، چون مورد اقبال عمومى نيستند و همه مردم ميل به آن ها ندارند و در برابر آن ها پول نمى دهند، و اين لازم قابل التزام نيست. و اگر مراد اين است كه نزد دسته اى مال باشد، حشرات و مانند آن ماليت دارند، مخصوصاً در اين عصر و زمان كه فوايد بسيارى براى آن ها كشف شده و گروه هاى مختلف حشره شناسى براى تحقيقات علمى، مبالغ سنگينى را مى پردازند تا مثلًا يك حشره كمياب، يا يك گياه خاص، يا آثار باستانى را خريدارى كنند. قبلًا در باب مكاسب محرّمه در اكتساب به آلات لهو و هياكل عبادت( صليب و صنم) ذكر شد كه اگر با همين هيئت، منفعت حلال داشته باشند، خريد و فروش آن ها به اين قصد اشكالى ندارد و عموم آيه بيع

و تجارت و عقود و مانند اين ها، آن را شامل مى شود. آرى اگر غرض شخصى محض باشد و تنها شخص مشترى براى فلان چيز پول مى دهد نه ديگران، مثلًا براى خريدن عكس پدر يا دستخط جدّش حاضر است قيمت گزافى پرداخت كند كه ديگران حاضر به خريد آن نيستند و ماليت ندارد. ولى همين مورد هم قابل مناقشه است؛ زيرا متعلق غرض شخص عاقل قرار گرفته و براى او ارزش دارد ..

[8] ( 1). ر. ك: كتاب البيع، ج 1، ص 25- 68.

[9] ( 2). مصباح الفقاهه، ج 2، ص 26.

[10] ( 3). حاشيه المكاسب( محقق اصفهانى)، ج 1، ص 2 ..

[11] ( 1). بقره( 2): 9.

[12] ( 2). كتاب البيع، ج 1، ص 69.

[13] ( 3). جمعه( 62): 9.

[14] ( 4). بقره( 2): 275 ..

[15] ( 1). المنجد، ص 780، مادّة« مول».

[16] ( 2). اقرب الموارد، ج 2، ص 1252، مادّة« مول».

[17] ( 3). مجمع البحرين، ج 5، ص 475.

[18] ( 4). فرهنگ معين، ج 3، ص 3708 ..

[19] ( 1). المنجد، ص 774، مادّة« ملك».

[20] ( 2). فرهنگ معين، ج 4، ص 4347.

[21] ( 3). در برابر مالك بودن خداوند كه بر همه عوالم امكان است ..

[22] ( 1). مصباح الفقاهه، ج 2، ص 8.

[23] ( 2). مسالك الأفهام، ج 3، ص 333.

[24] ( 3). كتاب البيع، ج 1، ص 30 ..

[25] ( 1). مصباح الفقاهه، ج 2، ص 8 و 9 ..

[26] ( 1). مائده( 5): 1.

[27] ( 2). نساء( 4): 29.

[28] ( 3). مصباح الفقاهه، ج 2، ص 2 و 3 ..

[29] ( 1). مصباح الفقاهه، ج 2، ص 9.( منظور

ايشان عبارت هر چهار مذهب عامه در كتاب الفقه على المذاهب الأربعه است كه در جلد دوم، صفحه 148، از حنفيه نقل كرده است:« إنّ مِن أقسام البيع مبادله سلعه بسلعه و يسمّونها مقايضه». و در صفحه 152، از قول مالكيه نقل كرده است:« إنّ مِن أقسام البيع بيع العرض بالعرض». و در همان صفحه از قول حنابله نقل كرده است كه:« إنّ مفهوم البيع يشمل المقايضه و هي مبادله سلعه بسلعه». و در صفحه 154، از قول شافعيه نقل كرده است:« الثامن [ من أقسام البيع ] بيع الحيوان بالحيوان ويسمّيه غيرهم مقايضه و هو صحيح.»).

[30] ( 2). محقق ايروانى نيز ملاك ديگرى برشمرده است كه نظر وى هم داراى نقد و اشكال است. ايشان نيز بر نقد نظريه اش پاسخ داده است. براى مطالعه كامل ر. ك: حاشيهكتاب المكاسب، ج 2، ص 19.

[31] ( 3). كتاب البيع، ج 1، ص 30.

[32] ( 4). به نظر مى رسد اين مورد از باب مثال باشد. در معامله جنس به جنس هم بحث جارى است ..

[33] ( 1). در معاطات هم- بنا بر اين كه بيع باشد- به نظر امام در مسأله ششم تحرير، اقوا، وقوع بيع به سبب معاطات است، و بيع فعلى است، آن كه اول اعطا مى كند بايع است و آن كه بعداً عطا مى كند مشترى است.( ر. ك: تحرير الوسيله، ج 1، ص 481).

[34] ( 1). ر. ك: جواهر الكلام، ج 22، ص 208.

[35] ( 2). ر. ك: مصباح الفقاهه، ج 2، ص 10 و 11.

[36] ( 3). در حال حاضر از لفظ بيع خصوص تمليك اعيان تبادر مى كند. ولى شك داريم كه در عرف، زمان صدور آيات و

روايات آيا معناى عامى داشته و بر نقل منفعت نيز اطلاق مى شد و بعدها از آن معنى عام به معنى خاص منتقل شد و يا از آغاز به معناى نقل عين بوده و الان نيز برهان باقى است؟ از اصل عدم نقل استفاده مى كنيم و بنا را مى گذاريم بر اين كه در گذشته نيز همين معنا را داشته و نقلى پيش نيامده است، و دليل اصل عدم نقل بناى عقلا و سيره علما و فقهاى عظام است؛ زيرا اگر جز اين باشد باب اجتهاد مسدود مى گردد و طريق استنباط ويران مى شود ..

[37] ( 1). وجداناً لفظ« بيع» از تمليك منافع و حقوق، صحت سلب دارد و مى توانيم بگوييم نقل منافع بيع نيست. بلكه اجاره است و اگر نقل منافع مفهوم بيع يا مصداقى از مصاديق آن بود، يقيناً صحت سلب نداشت بلكه صحت حمل داشت.( حاشيه المكاسب( محقّق يزدى)، ص 53؛ مصباح الفقاهه، ج 2، ص 10 و 11)

[38] ( 2). منيه الطالب، ج 1، ص 39.

[39] ( 3). به قول شيخ اعظم در كتاب مكاسب، ج 3، ص 7:« و عليه استقر اصطلاح الفقهاء فى البيع» كه همه جا در اصطلاح خود معوض را مخصوص اعيان دانسته اند و اين كاشف از اين است كه آن ها نيز از بيع، تمليك عين را فهميده اند.

[40] ( 4). الفقه على المذاهب الأربعه، ج 2، ص 147.

[41] ( 5). كتاب البيع، ج 1، ص 32.

[42] ( 6). حاشيه كتاب المكاسب، ج 2، ص 20.

[43] ( 7). فيومى در مصباح المنير، ج 1، ص 69 مى گويد:« البيع في الأصل مبادله مال بمال» و مال از نظر عرف شامل منافع نيز مى شود، آرى

طريحى در مجمع البحرين، ج 5، ص 475 چنين گفته است:« المال في الأصل الملك من الذهب و الفضه، ثمّ اطلق على كلّ ما يقتني و يتملّك من الأعيان». ولى تخصيص به اعيان هيچ وجهى ندارد و مال قطعاً بر منافع نيز اطلاق مى شود، و شايد منظور طريحى بيان فرد غالب مال باشد كه عين است و در صدد حصر نباشد. لبنانى در اقرب الموارد، ج 2، ص 1252 مى گويد:« المال ما ملكته من جميع الأشياء، و عند أهل الباديه: النعم» و« جميع الأشياء» اعيان و منافع و حقوق را شامل مى شود، و هكذا سخن المنجد كه قبلًا نقل شد ..

[44] ( 1). شيخ طبرسى در مبسوط، ج 6، ص 172 در مورد بيع خدمت عبد مدبّر مى نويسد:« لأنّ عندنا يصحّ بيع خدمته دون رقبته مدّه حياته» و خدمت عبد همان منافع او است. فاضل ايروانى در حاشيه كتاب المكاسب، ج 2، ص 20 مى نويسد:« بل المقطوع به خلافه و أنّه يعمّ أبدال المنافع». از اهل سنّت هم از قول مالكى ها نقل شده است كه:« إنّه يصح إطلاق البيع على نقل المنافع» و از قول حنبلى ها نقل شده است كه:« إنّ معنى البيع في الشرع مبادله مال بمال أو مبادله منفعه مباحه بمنفعه مباحه على التأبيد». ر. ك: الفقه على المذاهب الأربعه، ج 2، ص 111 و 152.

[45] ( 2). كتاب البيع، ج 1، ص 32.

[46] ( 3). تحرير الوسيله، ج 1، ص 490.

[47] ( 4). وسائل الشيعه، ج 23، ص 119، باب 3، ح 1 و 3 و 4.

[48] ( 5). همان، ج 17، ص 335، باب 1، ح 5 ..

[49] ( 1). همان،

ص 370، باب 21، ح 9 و 10.

[50] ( 2). به گفته فرهنگ معين: سرقفلى حقى است كه بازرگان و كاسب نسبت به محلّى پيدا مى كند به جهت تقدم در اجازه، شهرت، جمع آورى مشترى و غيره.

[51] ( 3). المكاسب، ج 3، ص 7.

[52] ( 4). مصباح الفقاهه، ج 2، ص 12 و 14 ..

[53] ( 1). تحرير الوسيله، ج 1، ص 490 ..

[54] ( 1). حاشية المكاسب( محقّق يزدى)، ص 54.

[55] ( 2). نظير واجب معلّق در اصول فقه كه صاحب فصول اختراع كرده و گفته است: مانعى ندارد وجوب، فعلى و حالى باشد ولى واجب، استقبالى و در آينده باشد و در نتيجه از هم اكنون كه مستطيع شد تكليف و امر به حج مى آيد و بايد مقدمات كار را انجام دهد تا بتواند در موسم حج، امتثال كند ..

[56] ( 1). حاشية المكاسب( محقّق يزدى)، ص 54.

[57] ( 2). كتاب البيع، ج 1، ص 34 و 35.

[58] ( 3). مصباح الفقاهه، ج 2، ص 21 و 23 ..

[59] ( 1). البته از نظر مشهور منافع و از جمله عمل عبد فقط مى تواند ثمن قرار گيرد و مبيع واقع نمى شود چون از اعيان نيست، ولى از نظر تحقيق، مبيع هم واقع مى شود و بايع مى تواند عمل عبدش را به ديگرى بفروشد، كما اين كه در خدمت عبد مدبّر چنين است؛ يعنى بيع خود او جايز نيست ولى بيع خدماتش جايز است. ر. ك: وسائل الشيعه، ج 23، ص 119 ..

[60] ( 1). كسى كه شغل خاصى دارد و هر روز به آن مشغول است، مثلًا هر روز سر كار مى رود و خياطى مى كند.

[61] ( 2). آدمى

كه بى كار است و شغل خاصى ندارد كه مثلًا صبح براى انجامش برود.

[62] ( 3). حاشية المكاسب، ص 55.

[63] ( 4). كتاب البيع، ج 1، ص 36.

[64] ( 5). مصباح الفقاهه، ج 2، ص 33.

[65] ( 6). هدايه الطالب، ج 2، ص 14 ..

[66] ( 1). حاشية المكاسب( محقّق يزدى)، ص 54.

[67] ( 2). مصباح الفقاهه، ج 2، ص 23 ..

[68] ( 1). المكاسب، ج 3، ص 8 ..

[69] ( 1). در المصباح المنير مى خوانيم:« الحق خلاف الباطل، حَقَّ الشي ء إذا وجب و ثبت». و در المنجد مى خوانيم:« حقّ: ثبت و وجب؛ حقّق الأمر: أثبة و أوجبه»،« حق عليه أنْ يفعل كذا: وجب عليه» البته ثبوت هر چيزى متناسب با همان چيز و در ظرف مناسب آن است، مثلًا ثبوت و تقرر ماهيت در نفس الامر است، ثبوت مفهوم در ذهن است، ثبوت اشياء در خارج است، و ثبوت امر مجعول و اعتبارى هم در عالم جعل و اعتبار است. بنابراين حق در لغت معنى و مفهوم عامى دارد ..

[70] ( 1). المكاسب، ج 3، ص 9.

[71] ( 2). حاشية المكاسب( محقّق يزدى)، ص 55.

[72] ( 3). همان، ص 57 ..

[73] ( 1). منية الطالب، ج 1، ص 34.

[74] ( 2). بحار الانوار، ج 2، ص 272.

[75] ( 3). المكاسب، ج 3، ص 8 و 9 ..

[76] ( 1). از نظر شيخ اعظم اين حق قابل معاوضه نيست و كسى نمى تواند حقّ الخيار خود را بفروشد يا با آن متاعى را خريدارى كند، زيرا بيع، تمليك به ديگرى است- خواه بايع باشد كه مبيع را تمليك مى كند يا مشترى كه ثمن را تمليك مى كند- و چيزى

كه قابل نقل نيست قابل تمليك هم نيست و حقّ الخيار قابل نقل نيست پس قابل بيع نيست. ر. ك: المكاسب، ج 3، ص 8 و 9.

ولى به نظر مرحوم سيد در حاشيه مكاسب، ص 56، و به نظر امام راحل در كتاب البيع، ج 1، ص 48. حقّ الخيار قابل نقل و معاوضه است؛ زيرا خيار يك حقى است كه قائم به عقد بيع است و از آثار آن اين است كه صاحب خيار سلطنت بر فسخ و امضا دارد، و يكى از آثار فسخ اين است كه مثمن به ملك بايع برگردد و ثمن به ملك مشترى، و اين معنا قابل نقل به ديگرى است و پس از نقل و تمليك حق به فرد ثالث، سلطنت بر فسخ و امضا پيدا مى كند. نظير اين كه از ابتدا براى اجنبى حقّ الخيار جعل كنند كه يقيناً اشكالى ندارد، حال با بيع و نقل هم وى حقّ الخيار پيدا مى كند و چنين معامله اى نه محذور عقلى دارد، نه محذور عرفى و عقلائى- مثل سفهى بودن معامله، جوابش اين است كه گاهى نقل خيار به ديگرى براى او فايده و غرض عقلائى دارد- و نه منع تعبدى شرعى دارد، چرا كه هيچ آيه و روايت و اجماعى بر اين امر قائم نيست، ضمن اين كه بر فرض اگر محذور شرعى باشد، مانع از صحت بيع است نه از اصل صدق بيع. آرى دليل خاصى هم بر جواز اين بيع نداريم، ولى نيازى نيست و عمومات و مطلقات باب بيع و تجارت و عقد و معامله كفايت مى كند. از نظر ملك بودن هم محذورى نيست، زيرا قبلًا گذشت كه در معامله مبادله اضافه

ملكيت مطرح نيست، نه در مبيع و نه در ثمن و مثال زديم به بيع موقوفات عامه به موقوفه ديگر و بيع اموال زكوى به مال زكوى ديگر؛ بنابراين كه هشت صنف مذكور در آيه، براى بيان مصرف زكات باشد نه اين كه عنوان كلى هركدام مالك زكات باشند. از نظر ماليت هم محذورى نيست زيرا اگر در نقل خيار به ديگرى غرض عقلائى باشد ارزش و ماليت هم پيدا مى كند ..

[77] ( 1). شيخ اعظم در معاوضه بر اين ها اشكال كرده كه بيع مبادله مال به مال است و حقوق مورد اشاره ماليت ندارند و بيع آن ها- چه مثمن واقع شوند چه ثمن، و بلكه از نظر شيخ مثمن حتماً بايد عين باشد و حق، عين نيست و لذا بحث ايشان در ثمن بودن حق است- از اين جهت صحيح نيست. ر. ك: المكاسب، ج 3، ص 9. در اين بخش نيز مثال مذكور مناقشه دارد و حق تحجير و حق سبق و حق اولويت و مانند اين ها از امورى هستند كه نزد عرف قيمت و ماليت دارند، زيرا عقلا در برابر آن ها مال بذل مى كنند، نسبت به آن ها ميل و رغبت نشان مى دهند، و ... خلاصه مال به هر معنا كه باشد عرفاً بر اين ها صدق مى كند و دليلى ندارد كه ثمن يا مثمن قرار گرفتن اين ها در بيع، مبتلا به اشكال باشد ..

[78] ( 1). مفتاح الكرامه، ج 12، ص 475 و 476.

[79] ( 2). المكاسب، ج 3، ص 10 و 11.

[80] ( 3). المبسوط، ج 2، ص 76.

[81] ( 4). السرائر، ج 2، ص 240.

[82] ( 5). تذكرة الفقهاء، ج 10، ص

5.

[83] ( 6). مناقشات اين تعريف:

الف) تعبير به« انتقال» دقيق نيست؛ زيرا انتقال اگر به معناى تملّك و قبول ملكيت باشد، كار مشترى است و در تعريف به كار بايع كه نقل و تمليك است اشاره اى نشده است، و اگر به معناى ملكيت است كه اثر و لازم نقل و تمليك است، نه خود آن، پس در واقع اين گروه بيع را به اثر و لازم آن تعريف كرده اند نه به ماهيت بيع، و لازم شى ء را به جاى خود آن آورده اند.

ب) تعبير به« عين» نيز دقيق نيست؛ زيرا اگرچه بيع غالباً نقل عين است، ولى از مباحث مقدماتى دانستيم كه اختصاص به عين ندارد و نقل منافع و حقوق و عمل حرّ را نيز شامل است.

ج) عبارت« من شخص إلى غيره» نيز كامل نيست؛ زيرا اگرچه غالباً بيع، نقل يك عين از مالكى به مالك ديگر است، ولى گاهى از شخصى به شخص ديگرى نيست، بلكه از مالك كلى( عنوان كلى فقير و مسكين و ...) به مالك كلى ديگر است، و گاهى اصلًا مالك بشرى ندارد؛ مثل برخى از مصارف زكات، و موقوفات عامه با موقوفات عامه ديگر.

د) تعبير« بعوض» بر مبناى كسانى صحيح است كه در صدق بيع، مال بودن عوض را معتبر نمى دانند، مثل مرحوم سيد در حاشيه و مرحوم آقاى خوئى در مصباح كه قبلًا بحث شد، ولى تحقيقاً در بيع عرفى و عقلائى بايد عوضين، ماليت داشته باشند تا بيع عرفى صدق كند وگرنه شوخى و بازيگرى است، نه معامله عقلائى.

ه-) تعبير« مقدرٍ» در صدق بيع دخالت ندارد، بلكه از شروط صحت معامله است كه ثمن و مثمن بايد معلوم

و معين باشند و جهالت و ابهام قادح است. و شروط صحت را در تعريف نمى آورند.

و) تعبير« على وجه التراضى» نيز از شروط صحت معامله است و بيع اكراهى اشكال دارد و ربطى به اصل صدق بيع و تعريف آن ندارد ..

[84] ( 1). المختصر النافع، ص 118.

[85] ( 2). الدروس الشرعيه، ج 3، ص 191.

[86] ( 3). اشكال اين تعريف: اوّلًا در نكته نهم ذكر شد كه بيع از مقوله معناست، نه لفظ؛ لذا قابل انشاست و اگر از مقوله لفظ( ايجاب و قبول) بود هرگز قابل انشا نبود زيرا انشا ايجاد معنا به لفظ است نه لفظ به لفظ، بنابراين تعريفِ امر معنوى به ايجاب و قبولِ لفظى صحيح نيست؛ ثانياً در پايان كلمه انتقال آمده است- كه در تعريف اوّل نيز آمده بود- و مبتلا به همان اشكال است؛ ثالثاً عنوان و عبارت تعريف خيلى كلّى است و بر بيع، اجاره، نكاح، صلح، جعاله، هبه و ... صدق مى كند؛ زيرا در تمام اين ها ايجاب و قبول دالّ بر انتقال وجود دارد و تعريفى نيست كه بيع را از بقيه جدا كند.

[87] ( 4). المكاسب، ج 3، ص 11.

[88] ( 5). جامع المقاصد، ج 4، ص 58.

[89] ( 6). مناقشات اين تعريف: الف) لفظ« نقل» خيلى كلى و مبهم است و نبايد در تعريف اخذ شود. ب) عبارت« عين» كه در تعريف اوّل هم ذكر شد همان اشكال را دارد، و اگر عبارت« ملك» باشد باز اشكال دارد؛ چرا كه هميشه بيع، نقل ملك نيست؛ زيرا گاهى مالك بشرى ندارد تا ملك صدق كند و اضافه ملكيت تحقق يابد، مثل بيع موقوفات عامه،

بيع صدقات و .... ج) عبارت« بصيغه مخصوصه» اوّلًا مستلزم دور است كه در تعريف بيع از« بعت» استفاده كنيم، ثانياً شامل معاطات نيست، در حالى كه ايشان معاطات را بيع مى داند.

[90] ( 7). المكاسب، ج 3، ص 11.

[91] ( 8). اين تعريف نيز قابل مناقشه است؛ زيرا اوّلًا بيع، خود انشا نيست بلكه امرى معنوى است كه قابل انشاى قولى يا فعلى است و اگر خود انشا باشد، معنا ندارد كه انشا قابل انشا باشد؛ ثانياً لفظ« تمليك»، ناقص است و تمليك، فرع بر وجود مالك است و در بيع مال زكات و موقوفات عامه مالكى وجود ندارد تا تمليك محقق شود؛ آرى غالباً مالك دارد؛ ثالثاً لفظ« عين» اشكال دارد و بيع تنها نقل و تمليك عين نيست بلكه بيع منافع و حقوق نيز بيع و تمليك است؛ رابعاً به گفته محقق نائينى:« اگر ايشان بيع در مقابل شراء را معنا مى كند تعريف صحيحى است ولى منظور ايشان نيست». و اگر بيع را به عنوان يك معامله تعريف مى كند لازمه تعريفش اين است كه بيع از ايقاعات باشد نه از عقود؛ زيرا تمليك عين به مال، فقط كار بايع است و يك طرف دارد و از طرف ديگر تملك و قبول ملك است، نه تمليك صريح. و خود شيخ اعظم هم به اين لازم ملتزم نيست. ر. ك: منية الطالب، ج 1، ص 45 ..

[92] ( 1). منية الطالب، ج 1، ص 45.

[93] ( 2). اين تعريف نيز مناقشاتى دارد از جمله تعبير« تمليك» اشكال دارد؛ زيرا تمليك، فرع بر قبول ملك و قابليت تملك است و در مثل موقوفات عامه پس از وقف،

قابل تمليك و تملك نيست بلكه فكّ ملك است. و هكذا در مال زكاتى؛ بنا بر اين كه نه مالك خاص دارد و نه مالك عام. ديگر اين كه تعبير« عين» كه منافع و حقوق را شامل نمى شود در حالى كه بيع اعم از تمليك عين و منافع و حقوق است و هركدام از اين ها مبيع واقع مى شوند. افزون بر اين، تعبير« بعوض» كه شامل چيزهايى مى شود كه ماليت ندارد؛ در حالى كه بيع عرفى فقط بر اموال صدق مى كند و بالأخره عبارت« فى ظرف تملك المشترى» هم مشكلى را حل نمى كند؛ زيرا برخى از فقها تملك مشترى را شرط قرار داده و گفته اند:« البيع تمليك العين بمال بشرط تعقّبه بتملك المشترى» كه در مكاسب شيخ، ج 3، ص 16، ذكر شده و مورد اشكال قرار گرفته است، و محقق نائينى از شرط بودن به ظرف بودن عدول كرده است ولى به هر حال همان اشكالى كه به شيخ اعظم دارد به خود ايشان وارد است و طبق بيان ايشان هم لازم مى آيد بيع از ايقاعات باشد نه از عقود.

[94] ( 3). حاشية المكاسب، ج 1، ص 16.

[95] ( 4). همان.

[96] ( 5). امام راحل در ردّ اين تعريف آن را پست ترين تعريف دانسته و بر اصل تعريف نقض هاى متعددى وارد كرده و چنين فرموده است:« ويرد عليه من النقوض إلى ما شاء الله كجعل شي ءٍ بإزاء شي ء مكاناً وكالجعاله والطلاق خلعاً ومباراه والإجاره والهبه غير المجانيه والصلح وكذلك جعل الله الثواب مقابل العمل ... إلى غير ذلك». كتاب البيع، ج 1، ص 67. و اين كه محقق اصفهانى برهان را مطاع و متبّع دانسته است جوابش اين

است كه در فهم معانى لغات و عناوين، جاى برهان و دقت عقلى نيست بلكه جاى تتبع موارد استعمال و جاى تبادر و فهم عرفى است. و اگر مقصود وى از برهان، متفاهم عرفى است خود وى صريحاً تعريف مذكور را غير معروف و غير مألوف دانسته است و اين خود، بهترين دليل بر ردّ آن است، وگرنه معنا ندارد كه تعريف بيع عرفى، نزد عرف غير متعارف و نامأنوس باشد ..

[97] ( 1). المصباح المنير، ج 1، ص 69.

[98] ( 2). كتاب البيع، ج 1، ص 68.

[99] ( 3). همان، ص 68 و 70 ..

[100] ( 1). الفقه على المذاهب الأربعه، ج 2، ص 147.

[101] ( 2). در پاورقى كتاب درباره تعريف شرعى آن در اصطلاح فقها پرداخته و مى نويسد: الحنفية قالوا: البيع يطلق فى اصطلاح الفقهاء على معنيين: أحدهما خاص و هو بيع العين بالنقدين الذهب و الفضة و نحوهما، فإذا اطلق لفظ البيع لا ينصرف إلا إلى هذا المعنى. وثانيهما عام و هو اثنا عشر قسماً ... و أمّا تعريفه بالمعنى العام: فهو مبادله المال بالمال على وجه مخصوص ...

المالكيه قالوا: للبيع فى اصطلاح الفقهاء تعريفان: أحدهما تعريف لجميع أفراد البيع ... ثانيها تعريف لفرد واحد ... والأوّل يسمّى تعريفاً للبيع بالمعنى الأخص. فأمّا تعريفه بالمعنى الأعم فهو عقد معاوضه على غير منافع و لا متعة لذّة ... وامّا تعريفه بالمعنى الأخص فهو عقد معاوضة على غير منافع ولا متعة لذة ذو مكايسة، أحد عوضيه غير ذهب و لا فضة، معين غير العين فيه ...

الحنابلة قالوا: معنى البيع فى الشرع مبادلة مال بمال أو مبادلة منفعة مباحة بمنفعة مباحة على التأبيد من

غير ربا و قرض ...

الشافعية قالوا: البيع فى الشرع مبادلة مال بمال على وجه مخصوص، أى عقد ذو مقابلة مال بمال ....( الفقه على المذاهب الأربعه، ج 2، ص 147- 153).

[102] ( 1). المكاسب، ج 3، ص 23 ..

[103] ( 1). مثل عتق، طلاق، ابراء، و به قولى وصايت.

[104] ( 2). ر. ك: وسائل الشيعه، ج 21، ص 146، باب 43.

[105] ( 3). همان، ح 1.

[106] ( 4). همان، ج 20، ص 262- 264، ح 3 و 6 و 9 و 10 ..

[107] ( 1). همان، ح 3.

[108] ( 2). ر. ك: عروة الوثقى، ج 2، مسألة 3816.

[109] ( 3). ر. ك: شرح العروة الوثقى، ج 33، ص 99.

[110] ( 4). عوالى اللئالى، ج 2، ص 263، ح 8؛ السنن الكبرى( بيهقى)، ج 7، ص 242 باب نكاح بر تعليم قرآن ..

[111] ( 1). ر. ك: المكاسب، ج 3، ص 117.

[112] ( 2). ر. ك: التنقيح الرائع، ج 2، ص 184.

[113] ( 3). ر. ك: جامع المقاصد، ج 4، ص 59.

[114] ( 4). ر. ك: الروضة البهيه، ج 3، ص 225 ..

[115] ( 1). براى تبيين اين شرط، لازم است با اصطلاحاتى از قبيل صريح و كنايه، حقيقت و مجاز، مجاز قريب و بعيد، مجازى كه متكى به قرينه مقاليه باشد يا به قرينه غيرلفظيه، ظاهر و مجمل، از مشترك لفظى، مشترك معنوى، منقول و امثال اين ها، آشنا شويم ولى از آن جا كه در ادبيات و منطق و اصول فقه به دفعات، اين ها معنا و تفسير شده اند در اين جا نيازى به ذكر تعريف نيست ..

[116] ( 1). علامه حلّى در تذكرة الفقهاء، ج 10، ص

9؛ شهيد اوّل در غاية المراد، ص 81؛ محقق نائينى در منية الطالب، ج 1، ص 105- 106 و محقق خراسانى در حاشية المكاسب، ص 26- 27.

[117] ( 2). علامه بحرالعلوم به نقل صاحب مفتاح الكرامه، ج 12، ص 483؛ صاحب جواهر در جواهر الكلام، ج 22، ص 249. همين جا به برخى از وجوه فرعى اشاره مى كنيم: برخى ميان مجاز قريب و بعيد فرق گذاشته اند و در واقع به اين صورت ميان كلمات مشهور جمع كرده اند. ر. ك: جامع المقاصد، ج 4، ص 217. و برخى مثل شيخ اعظم ميان مجازى كه قرينه اش لفظيه و مقاليه باشد با مجاز متكى به قرائن مقاميه و معنويه فرق گذاشته اند و دومى را كافى ندانسته اند. ر. ك: المكاسب، ج 3، ص 126 ..

[118] ( 1). نظرية فخرالمحققين در إيضاح الفوائد، ج 3، ص 12؛ شهيد ثانى در مسالك الأفهام، ج 5، ص 172 و فاضل مقداد در كنز العرفان، ج 2، ص 146.

[119] ( 2). تذكرة الفقهاء، ج 10، ص 9 ..

[120] ( 1). كتاب البيع، ج 1، ص 314- 324.

[121] ( 2). مصباح الفقاهه، ج 3، ص 16- 19.

[122] ( 3). كما اين كه در معاطات هم صرف نيّت طرفين كفايت نمى كند تا مثلًا نان، ملك مشترى و پول مال نانوا گردد بلكه بايد به سببى انشا شود ..

[123] ( 1). كتاب البيع، ج 1، ص 324.

[124] ( 2). يك نكته: تفاوت كنايه و مجاز در اين است كه در مجاز، مرادْ استعمال معناى مجازى است، ولى در كنايه، مراد استعمال مجاز نيست و لفظ در معناى خودش به كار مى رود ولى مراد جدى نيست، بلكه لازم آن معنا يا

ملزوم آن است كه بستگى دارد به اين كه كنايه ذكر ملزوم و اراده لازم باشد يا عكس آن. ضمناً لازمِ مساوىْ مراد است نه لازم اعمّ.

[125] ( 3). به نقل علامه در مختلف الشيعه، ج 5، ص 53 ..

[126] ( 1). المكاسب، ج 3، ص 139.

[127] ( 2). كتاب البيع، ج 1، ص 329.

[128] ( 3). مصباح الفقاهه، ج 3، ص 41.

[129] ( 4). المكاسب، ج 3، ص 138.

[130] ( 5). تذكرة الفقهاء، ج 10، ص 8.

[131] ( 6). گاهى با صيغة« بعت» از فروختن قبلى خبر مى دهد و گاهى در مقام انشاى بيع برآمده و به خود آن، معامله را واقع مى سازد ..

[132] ( 1). چه انشاى طلب باشد، چه انشاى تمنى، چه انشاى بيع و .....

[133] ( 1). وسائل الشيعه، ج 17، ص 349، باب 8، ح 2.

[134] ( 2). همان، ص 353، باب 11، ح 1 و 2.

[135] ( 3). همان، ص 158، باب 31، ح 3 و 4.

[136] ( 4). همان، ج 21، ص 43، باب 18.

[137] ( 5). گفتنى است بحث مذكور بر اين فرض است كه اصل« جملة فعليه بودن صيغة عقد» مسلّم گرفته شده و نزاع در ماضى و مضارع و امر است. ولى ما مى گوييم انشاى عقد با جمله اسميه نيز بلامانع است و اگر مراد را بفهماند كفايت مى كند. دليل ما علاوه بر تحليلى كه از حقيقت معاملات ارائه شد، اطلاقات و عمومات ابواب عقود و معاملات و ايقاعات است. بنابراين بايع مى تواند در مقام انشاى بيع بگويد:« أنا بايعك هذا بهذا». يا زن بگويد:« أنا منكوحتك على كذا» يا موجر بگويد:« منفعه داري لك بكذا»

و ... و در خصوص طلاق و عتق روايات فراوان، بر انشاى آن ها با جمله اسميه دلالت دارد، مثل« أنتِ طالق»،« زوجتى فلانة طالق»،« أنت حرّ لوجه الله» و ...؛ در عين حال احتياط مستحب اين است كه صيغ عقود و ايقاعات- غير از مثل طلاق و عتق و ...- را به صيغه ماضى انشا كرد كه قدر متيقن است و به اجماع مسلمانان با آن منعقد مى شود ..

[138] ( 1). عربى صحيح آن است كه از نظر مواد و هيئات و اعراب ها خالى از اشكال فنى و تخصصى باشد و علماى ادبيات عرب بر آن ايراد نگيرند. عربى غلط آن است كه يا از نظر ماده اشكال دارد مثل« جوّزت» بدل از« زوّجت»؛ يا از نظر هيئت اشكال دارد، مثل« مَلَكَتْ» به جاى« مَلَّكْتُ»؛ يا از نظر اعراب اشكال دارد، مثلًا به جاى« بِعْتُ»،« بَعْتُ» بگويد ..

[139] ( 1). مثلًا لفظ فصيحِ« زوّجتُ» در گفتمان مصرى ها« زوّگتُ» و در گفتمان لبنانى ها« زوّژتُ» است.

[140] ( 2). ر. ك: الفقه على المذاهب الأربعه، ج 2، ص 155 ..

[141] ( 1). الخلاف، ج 3، ص 39.

[142] ( 2). الوسيله، ص 237.

[143] ( 3). السرائر، ج 2، ص 243.

[144] ( 4). تذكرة الفقهاء، ج 10، ص 8.

[145] ( 5). ايضاح الفوائد، ج 1، ص 413.

[146] ( 6). جامع المقاصد، ج 4، ص 60.

[147] ( 7). غاية المراد، ص 80.

[148] ( 8). جامع المقاصد، ج 4، ص 60 ..

[149] ( 1). عدم ترتب اثر و نقل و انتقال در بيع، عدم حصول علقة زوجيت در نكاح، عدم جواز تصرف در عين در اجاره و ....

[150] ( 2). المبسوط، ج 2، ص

87.

[151] ( 3). شرايع الاسلام، ج 2، ص 13.

[152] ( 4). تحرير الأحكام، ج 1، ص 164.

[153] ( 5). الدروس الشرعيه، ج 3، ص 191.

[154] ( 6). مسالك الأفهام، ج 3، ص 154.

[155] ( 7). مجمع الفائدة والبرهان، ج 8، ص 145.

[156] ( 8). الحدائق الناضره، ج 18، ص 349.

[157] ( 9). جواهر الكلام، ج 22، ص 254 ..

[158] ( 1). وسائل الشيعه، ج 21، ص 43، ح 1.

[159] ( 2). ر. ك: همان، ص 242، ح 1 و عوالى اللآلى، ج 2، ص 263؛ السنن الكبرى( بيهقى)، ج 7، ص 242.

[160] محمدى خراسانى، على، كوثر فقه (محمدى) - تهران، چاپ: اول، 1388 ه.ش.

[161] ( 3). المكاسب، ج 3، ص 140- 156.

[162] ( 4). مانند شهيد ثانى در مسالك الأفهام، ج 3، ص 154؛ محقق اردبيلى در مجمع الفايدة والبرهان، ج 8، ص 146.

[163] ( 5). تذكرة الفقهاء، ج 10، ص 9 ..

[164] ( 1). نقل مبيع از بايع به مشترى و نقل ثمن از خود به بايع.

[165] ( 2). زيرا فعل و انفعال يا قبول، از متضايفان اند و از لحاظ قوّه و فعل تكافؤ دارند و محال است انفعال فعلى باشد ولى فعل و تأثيرى فعلًا نباشد و در آينده محقق شود كه تحقق معلول بدون علت است. چه اين كه تأثير فعلى هم بدون تأثر فعلى محال است، لذا در اصول فقه، واجب معلق را محال مى دانيم به اين دليل كه بعث و انبعاث متضايف اند و محال است بعث فعلى باشد ولى انبعاث استقبالى باشد ..

[166] ( 1). المكاسب، ج 3، ص 153.

[167] ( 2). ر. ك: همان، ص 150- 152.

[168] ( 3). ر.

ك: منية الطالب، ج 1، ص 109 ..

[169] ( 1). به لفظى كه بتواند مقدم ذكر شود، نه مثل قبلت.

[170] ( 2). المكاسب، ج 3، ص 132- 133 ..

[171] ( 1). وسائل الشيعه، ج 17، ص 353، ح 1 و 2 ..

[172] ( 1). كتاب البيع، ج 1، ص 327.

[173] ( 2). واجب معلق كه صاحب فصول اختراع كرده آن است كه اصل وجوب فعلى و حالى است ولى واجب و امتثال امر استقبالى است؛ مثلًا با حصول استطاعت ولو چهار ماه قبل از موسم حج، تكليف فعلى به حج مى آيد ولى امتثال آن در موسم حج است و فايدة چنين ايجابى اين است كه از هم اكنون بايد به فكر باشد و اسباب سفر را مهيا كند تا در وقت خود، حج از وى فوت نشود.

[174] ( 3). كتاب البيع، ج 1، ص 427.

[175] ( 4). مناهج الوصول، ج 1، ص 358- 364.

[176] ( 5). ر. ك: نهاية الدرايه، ج 1، ص 185- 188 ..

[177] ( 1). مصباح الفقاهه، ج 3، ص 49- 50.

[178] ( 2). حاشية المكاسب( محقق اصفهانى)، ج 1، ص 70.

[179] ( 3). معناى مصدرى خود انشاى بيع و تمليك كه كار بايع است و جنبة اضافه به فاعل و صدور از او لحاظ شده است.

[180] ( 4). اسم مصدرى نتيجه مصدر يا حاصل مصدر كه خود بيع و مبادله ميان دو مال است به عنوان يك امر معنوىِ اعتبارىِ عقلائى، قطع نظر از اضافه و نسبت آن به بايع.

[181] ( 5). زيرا مطاوعه به معناى اخذ مبدأ است و واضح است كه وقتى مشترى با« قبلت مالك بمالى» تملك مال بايع را

در مقابل مال خودش انشا مى كند بر اين انشا، مطاوعه صدق مى كند، يعنى وى به سهم خود مبدأ را كه اصل بيع و مبادله است براى خودش و از جانب خودش اخذ كرده است و از اين جهت كمبودى ندارد و بقيه راه را بايد بايع برود و ربطى به مشترى ندارد ..

[182] ( 1). ر. ك: الفقه على المذاهب الأربعه، ج 2، ص 156- 159 ..

[183] ( 1). المكاسب، ج 3، ص 158 و 159 ..

[184] ( 1). منية الطالب، ج 1، ص 111 ..

[185] ( 1). كتاب البيع، ج 1، ص 342 ..

[186] ( 1). همان، ص 345 ..

[187] ( 1). چه بسا براى افراد مهم است كه تمام متاع را بفروشند، نه نصف يا ثلث آن را، چراكه شركت مى آورد و شركت مورد انتخاب خيلى ها نيست.

[188] ( 2). ولو در برخى از فروع و جزئيات اختلاف نظر باشد.

[189] ( 3). مصباح الفقاهه، ج 3، ص 71.

[190] ( 4). المكاسب، ج 3، ص 175.

[191] ( 5). خواه رضاى انشائى يا مجرّد اظهار رضايت بر دو مبنايى كه در مسائل قبلى ذكر شد؛ يعنى به همان چيزى كه موجب انشا كرده است راضى ام و آن از نظر عقد خاص بودن و از نظر طرفين و عوضين خصوصيت دارد ..

[192] ( 1). ر. ك: كتاب البيع، ج 1، ص 352 و 353 ..

[193] ( 1). مثل محقق ثانى در جامع المقاصد، ج 5، ص 309.

[194] ( 2). مصباح الفقاهه، ج 3، ص 13 و 14.

[195] ( 3). هداية الطالب، ج 2، ص 173.

[196] ( 4). ر. ك: كتاب البيع، ج 1، ص 302 ..

[197] ( 1).

جامع المقاصد، ج 5، ص 309.

[198] ( 2). وسائل الشيعه، ج 18، ص 50، ح 4.

[199] ( 3). همان، ج 19، ص 43 و 44، ح 6 و 10.

[200] ( 4). توضيح بيش تر در مسائل معاطات خواهد آمد.

[201] ( 5). وسائل الشيعه، ج 17، ص 158.

[202] ( 6). همان، ص 353 ..

[203] ( 1). وسائل الشيعه، ج 22، ص 47.

[204] ( 2). همان، ج 19، ص 373.

[205] ( 3). همان، ج 6، ص 136 ..

[206] ( 1). دلايل فرع اول: 1. ادعاى اجماع: شيخ در مكاسب مى گويد:« الظاهر عدم الخلاف فى عدم وجوب التوكيل». ر. ك: المكاسب، ج 3، ص 118. البته اين اجماع را دليل مستقل نمى دانيم و در حدّ مؤيد مهم است.

2. اصل عدم وجوب: صاحب مفتاح الكرامه. ر. ك: مفتاح الكرامة، ج 12، ص 478. از اين راه استدلال كرده است. شيخ اعظم اين را رد كرده و فرموده است وجوب مورد بحث، از نوع وجوب تكليفى نيست تا اگر شك كرديم از اصل برائت يا استصحاب عدم وجوب استفاده كنيم، بلكه از نوع وجوب شرطى و وضعى است؛ يعنى شك داريم كه شرط انعقاد معامله اخرس با اشاره، اين است كه از توكيل هم عاجز باشد يا بدون اين شرط هم منعقد مى شود؟ مسأله از باب شك در انعقاد معامله است و جاى اصل فساد و عدم انعقاد است و بايد گفت:« الاصل وجوب التوكيل»، نه عدم وجوب آن.

3. عمومات و مطلقات ابواب عقود و ايقاعات كه فرض عجز و اشاره را مى گيرد، قيدى بر عدم امكان توكيل ندارد. به بركت اين ها اعتبار عجز از توكيل، نفى مى گردد.

4. فحواى باب طلاق:

خود شيخ اعظم به اين استدلال كرده و بيانش اين است كه روايات باب طلاق اخرس حكم به صحت آن با اشاره كرده و در ابواب ديگر به طريق اولى اشاره كافى است. ضمناً قيد نكرده است كه اخرس از توكيل هم عاجز باشد، و حمل اين مطلقات بر فرض عجز از توكيل، حمل بر فرد نادر يا معدوم است كه لايق شأن امام نيست. ر. ك: المكاسب، ج 3، ص 118. البته به نظر ما استدلال به فحوا خيلى قوى نيست و قبلًا مناقشه شد. بنابراين با تمكن از توكيل هم با اشاره منعقد مى شود ..

[207] ( 1). حاشية المكاسب، ص 85.

[208] ( 2). وسائل الشيعه، ج 22، ص 48، ح 4 ..

[209] ( 1). همان، ص 47، ح 1.

[210] ( 2). حاشية المكاسب، ص 85.

[211] ( 3). السرائر، ج 2، ص 678 ..

[212] ( 1). ر. ك: مفردات راغب، ص 351؛ المنجد، ص 513، مادة عطا؛ النهاية، ج 3، ص 259؛ أقرب الموارد، ج 2، ص 798؛ المصباح المنير، ج 2، ص 178.

[213] ( 2). المكاسب، ج 3، ص 23.

[214] ( 3). اللمعة الدمشقيه، ج 3، ص 222.

[215] ( 4). رياض المسائل، ج 8، ص 111 ..

[216] ( 1). المكاسب، ج 3، ص 24.

[217] ( 2). شامل معاطات غير معاملى هم مى شود؛ مثل عاريه كه هركدام به قصد انتفاع مالى را به ديگرى مى دهند، يا هدايائى كه به يكديگر مى دهند. يا امروز زيد ميهمانى مى دهد و در عوض فردا شب بكر ميهمانى مى دهد، و ... ..

[218] ( 1). ر. ك: المكاسب، ج 3، ص 37 و 38؛ حاشية المكاسب، ص 68.

[219] ( 2).

ر. ك: الفقه على المذاهب الاربعه، ج 2، ص 155 و 156 ..

[220] ( 1). حاشية المكاسب، ص 68.

[221] ( 2). مفتاح الكرامه، ج 12، ص 510.

[222] ( 3). نهاية الاحكام، ج 2، ص 449.

[223] ( 4). ر. ك: تحرير الأحكام، ج 2، ص 274.

[224] ( 5). ر. ك: المكاسب، ج 3، ص 27- 32؛ الخلاف، ج 3، ص 41، مسألة 59؛ الغنية، ص 214؛ الكافى فى الفقه، ص 352 و 353؛ السرائر، ج 2، ص 250؛ تذكرة الفقهاء، ج 10، ص 7؛ شرايع الإسلام، ج 2، ص 13؛ القواعد و الفوائد، ج 1، ص 178، قاعدة 47 ..

[225] ( 1). جامع المقاصد، ج 4، ص 58.

[226] ( 2). ر. ك: مجمع الفائدة و البرهان، ج 8، ص 139؛ مفاتيح الشرايع، ج 3، ص 48؛ الحدائق الناضره، ج 18، ص 350؛ كفاية الأحكام، ص 448، مستند الشيعه، ج 14، ص 253؛ المكاسب، ج 3، ص 40 ..

[227] ( 1). كتاب البيع، ج 1، ص 90.

[228] ( 2). بقره( 2): 275.

[229] ( 3). جامع المقاصد، ج 4، ص 58.

[230] ( 4). المكاسب، ج 3، ص 40.

[231] ( 5). كتاب البيع، ج 1، ص 90- 98 ..

[232] ( 1). الف) سيد بن زهره در غنيه، ص 214 ادعاى اجماع كرده بر اين كه معاطات بيع نيست و اين از مسلّم بودن صدق اسم بيع بر معاطات، جلوگيرى مى كند. پاسخ: اوّلًا ادعاى اجماع در مسائل لغوى و موضوعى و صدق الاسم، حجت نيست؛ اجماعْ تنها در احكام شرعى با شرايطى معتبر است؛ ثانياً ادعاى سيد معارض دارد، زيرا محقق ثانى در جامع المقاصد، ج 4، ص 58 مى فرمايد:« وقوله تعالى \i

أحلّ الله البَيّع \E يتناولها لأنّها بيع بالإتفاق حتى من القائلين بفسادها، لأنّهم يقولون هى بيع فاسد». و در اثر معارضه ساقط است؛ ثالثاً بعيد نيست مراد ابن زهره اين باشد كه معاطات بيع صحيح لازم نيست؛ نه اين كه بيع صحيح نيست يا اصلًا بيع نيست. اين پاسخ را شيخ اعظم داده و شاهدى هم از كلام سيّد ذكر كرده است كه در مكاسب، ج 3، ص 41 مذكور است. ب) بيع از مقولة لفظ و قول است و جمعى در تعريف آن از عبارت« العقد» يا« الإيجاب و القبول» و ... استفاده كرده اند- كه قبلًا در تعريف بيع ذكر شد- و معاطات از مقولة قول نيست پس معاطات بيع نيست. پاسخ: به هيچ وجه بيع از مقوله قول و لفظ نيست وگرنه با لفظ و صيغه انشا نمى شد؛ زيرا اتحاد منشئ و مُنْشَأ لازم مى آيد؛ بلكه امرى معنوى( مبادله اعتبارى مالى به مال ديگر) است و همان طور كه با صيغه قابل انشا است با فعل خاص هم قابل انشاست. ج) بيع امرى معنوى است( مبادله اعتبارى يا تمليك و تملك اعتبارى) و بايد به سبب لفظ ابراز و انشا شود و به غيرلفظ كفايت نمى كند؛ زيرا فعل مجمل است. پاسخ: قبلًا به تفصيل بحث شد آنچه مهم است اصل ابراز مبادله اعتبارى است. امّا اين كه با قول ابراز شود يا با فعل، فرقى ندارد و هركدام مى توانند مُبرِز باشند، البته بايد فعلى باشد كه مجمل نباشد و به كمك قرينه مقصود را بفهماند، و اين امر در قول هم شرط است و مخصوص فعل نيست. آرى فعل اجمال بيشترى دارد ولى فعلًا سخن در فعلى است

كه مبيّن باشد و بر مراد دلالت كند. نتيجه: صدق بيع بر معاملات واضح است و جاى ترديد و تأمل ندارد.

[233] ( 2). المكاسب، ج 3، ص 40.

[234] ( 3). يعنى صحت و نفوذ و تأثير و مفيد ملك بودن ..

[235] ( 1). حلال است و اگر كسى مرتكب شد عقاب ندارد.

[236] ( 2). المكاسب، ج 3، ص 11 ..

[237] ( 1). قبلًا به عبارات هفت نفر اشاره شد كه صريحاً مى گفتند معاطات مفيد اباحه است نه ملكيت.

[238] ( 2). اگر معاطات مفيد ملك نيست پس اباحه جميع تصرفات از جمله تصرف هاى متوقف ملك را چگونه توجيه مى كنيد؟

[239] ( 3). المكاسب، ج 3، ص 43.

[240] ( 4). همان، ص 42 و 43 ..

[241] ( 1). لبّ اشكال در حاشيه مكاسب مرحوم آخوند، ص 11 بيان شده و در جامع المدارك مرحوم آيت الله خوانسارى، ج 3، ص 71 نيز آمده است.

[242] ( 2). نساء( 4): 29.

[243] ( 3). چند بحث مقدّمى در استدلال به آيه: 1.« اكل» در اصل لغت به معناى خوردن است، كه فعل خاصى است در مقابل آشاميدن، پوشيدن و ...، ولى در استعمالات اهل زبان و در كلام فصيحان در مطلق استيلا و تصرف و تملك و تصاحب، فراوان استعمال مى شود. به كسى كه زمين مردم را به زور مى گيرد« زمين خوار» اطلاق مى شود، رباخوار، مال مردم خوار و ... نيز از اين دست است؛ مخصوصاً كه در آيه روى \i أموالَكُمْ \E به صورت جمع مضاف تكيه شده و حمل آن بر خصوص مأكولات، تخصيص اكثر است. پس اكل، كنايه است يا از مطلق تصرف در مال ديگران ولو تصرفات متوقّف بر ملك و يا كنايه

از تملك و تصاحب مال ديگران است. همين متفاهم عرفى است و هركدام كه باشد به درد استدلال مى خورد.

2. نهى \i لا تأكُلُوا\E ممكن است مولوى باشد كه تصرّف در مال ديگران را حرام مى كند، و ممكن است ارشادى باشد؛ يعنى خود عقل و عقلا مى فهمند كه نبايد از طريق باطل و به ناحق در اموال ديگران تصرف كنند، و نهى هم ارشاد به آن است، مخصوصاً اگر اكل كنايه از تملك باشد كه نهى از تملك و تصاحب، ارشاد به فساد و بطلان آن است.

3. باء در ب \i الباطل \E يا براى سببيّت است و مفاد آيه اين است كه اموال يكديگر را از طرق و اسباب باطله و راه هاى نامشروع تصاحب نكنيد يا در آن ها تصرف نكنيد. مثلًا از طريق سرقت، غصب، اختلاس، معامله ربوى، قمار و ... در مال ديگران تصرف نكنيد. يا اين كه براى مقابله است و مثل بائى است كه بر سر ثمن و عوض داخل مى شود و مى گوييم:« بعتُ هذا بهذا» كه در اين صورت مفاد آيه اين است كه اموال ديگران را در مقابل باطل( چيزى كه ارزش و ماليت ندارد و مورد غرض عقلا نيست) تصاحب و تملك نكنيد و بيع سفيهانه انجام ندهيد. ولى احتمال اوّل قوى تر است زيرا هم قرينه داخلى دارد كه \i الا أن تَكُونَ تِجارةً عَنْ تَراضٍ \E باشد كه تجارت، سبب تملك و تصاحب مال است و آيه با تقسيمى كه كرده مفادش اين است كه تصرف در مال ديگران به سبب باطل و نامشروع، حرام است و به سبب تجارت، حلال است و دو قسمت آيه با هم كاملًا مسانخت دارند. و هم قرينه خارجى

دارد كه در رواياتى باطل را به قمار و مانند آن تفسير كرده است. ر. ك: وسائل الشيعه، ج 17، ص 164- 167.

4. مقصود از باطل هم باطل عرفى است ولى منحصر به آن نيست و برخى از راه هاى باطل شرعى هم به آن ها اضافه شده است و شارع در دايره موضوع- از باب حكومت- تصرف كرده و توسعه داده است و مثل بيع ربوى، و بيع منابذة و ملامسه و حصاه و مانند آن را از راه هاى باطل دانسته است. بنابراين لزومى ندارد باطل را خصوص باطل شرعى بگيريم بلكه باطل عرفى مراد است و خطابات به عرف متوجه است ولى با توسعه شرعى بايد لحاظ شود.

5. در كلمه تجارت از نظر قواعد نحوى سه احتمال وجود دارد: الف) مرفوع باشد و فاعل« تكون». و خود« تكون» تامه باشد كه نيازى به خبر ندارد. در اين صورت ذيل آيه جمله اى مستقل است و وجود تجارت با تراضى را مجوز اكل و تصرف مى داند. ب) منصوب باشد و جانشين خبر اصلى باشد، به اين كه« تكون» ناقصه باشد، ضمير مستتر به اموال برگردد كه قبلًا ذكر شده است. و در واقع مولى چنين فرموده است:« الا أن تكون الأموال أموال تجارةٍ عن تراض». البته اين احتمال مستلزم تقدير خبر اصلى است و تقدير خلاف اصل است. ج) منصوب باشد و خود« تجارةً» خبر« تكون» باشد و ضمير مستتر به اموال برگردد و مراد اين باشد كه« إلا أن تكون الأموال تجارةً عن تراض»؛ منتها مال كه خودش تجارت نيست، مال سبب و دست مايه تجارت است ولى از باب ادعا و تنزيل گويا مال خود تجارت است، يا

تجارت كردن خود مال است. يا اين كه ضمير« تكون» به« تجارت» مقدر برگردد كه به قرينه مقام فهميده مى شود و مراد اين است كه« إلا أن تكون التجارة تجارةً عن تراض»، و نيازى به تنزيل و ادّعا نيست.

6. در معناى تجارت چهار احتمال وجود دارد: الف) اعم از بيع باشد، صاحب جواهر مى گويد:« المراد بها مطلق المعاوضة». ر. ك: جواهر الكلام، ج 22، ص 4. ب) اخص از بيع باشد، علامه طباطبائى مى گويد:« التجارة البيع المستمر والبيع اعم من ذلك». ر. ك: الميزان، ج 15، ص 127. ج) مساوى و مرادف با بيع باشد. لسان العرب مى نويسد:« تجر يتجر تجراً وتجارةً: باع واشترى». ر. ك: لسان العرب، ج 4، ص 89. و مجمع البيان مى فرمايد:« تجارةً اى مبايعة». ر. ك: مجمع البيان، ج 2، ص 37. د) عام و خاص من وجه باشند. راغب در مفردات مى نويسد:« التجارة التصرف فى رأس المال طلباً للربح». ر. ك: مفردات الفاظ القرآن، ص 69. كه از طرفى سخن از خصوص خريد و فروش نيست و ساير معاملات و صناعات را هم مى گيرد، از طرف ديگر مخصوص استرباح و قصد ربح است و بيع بدون اين قصد را نمى گيرد و اخص است.

7. استثنا دو گونه است: متصل و منقطع. استثناى متصل آن است كه مستثنى موضوعاً در مستثنى منه داخل و حكماً از آن خارج است- شبيه تخصيص و تقييد اصولى- مثل« جائنى القوم الا زيداً» يا« اكرم العلماء الا الفاسقين منهم» استثناى منفصل آن است كه مستثنى موضوعاً از مستثنى منه خارج است- شبيه تخصّص اصولى- مثل« جائنى القوم الا حماراً» كه حمار از اوّل داخل آدم نبوده است، و مثل«

اكرم العلماء الا الجهال». حال اصل، در استثناى متصل است كه هم متفاهم از ظاهر جمله استثنائيه است و هم مطابق قواعد ادبيات عرب است كه استثنا را اخراج حكمى، پس از دخول موضوعى دانسته اند؛ ولى در مورد آيه اختلاف است كه از كدام قسم است؟ منشأ اختلاف اين است كه در ظاهر آيه قيد« بالباطل» در موضوع حكم در صدر آيه يا مستثنى منه داخل است و حكم حرمت بر« اكل مال به باطل» بار شده است، و تجارت با تراضى اكل مال به باطل نيست و در نتيجه بايد استثناى منقطع باشد. ولى برخى اصرار دارند كه متّصل است، از جمله آيت اللّه خوئى مى گويد:

\iُ« هو الظاهر الموافق للقواعد العربيّه»\E

. ر. ك: مصباح الفقاهه، ج 2، ص 104. وى براى تصوير آن گفته است: در واقع مستثنى منه مطلق تصرف در اموال ديگران و تملك آن هاست به هر سببى از اسباب كه باشد- ولو به سبب تجارت- و كلمه« بالباطل» به منزله كلام مستقلى است كه براى بيان حال مستثنى منه پس از اخراج مستثنى ذكر شده و گويا خداوند فرموده است:«

\iُ لا تأكلوا أموالكم بينكم إلا بطريق التجارة عن تراض فإنّكم إنْ أكلتموها بغير هذا الطريق كان أكلًا بالباطل».\E

يا گويا فرموده است:« لا يجوز تملك أموال الناس بسببٍ من الأسباب فإنّه باطل إلا أن يكون ذلك السبب تجارة عن تراض»؛ آن گاه آيه مفيد حصر هم مى باشد كه تنها راه جواز تملك اموال ديگران، راه تجارت است. ولى استثناى متصل بودن و حمل« بالباطل» بر كلام مستقل و جملة معترضه، خلاف ظاهر و متفاهم عرفى است؛ زيرا متفاهم از آيه اين است كه قيد« بالباطل»

داخل موضوع حكم است و حرمت بر موضوع« اكل مال به باطل» حمل گرديده است. لذا عده اى آن را استثناى منقطع و آيه را در مقام بيان دو حكم مستقل دانسته اند كه يكى حرمت تصرف و تملك اموال مردم به باطل( اسباب و طرق باطله) است و دومى جواز تملك اموال ديگران به وسيله تجارت از روى تراضى. ان قلت: استثناى منقطع برخلاف فصاحت كلام است. قلت: اين امر كلّيّت ندارد بلكه گاهى لطف سخن آن را ايجاب مى كند نظير آيه \i لا يَسْمَعُونَ فِيهَا لَغْواً وَلَا تَأثِيماً* إِلا قِيلًا سَلَاماً سَلَاماً\E. ر. ك: واقعه( 56): 25 و 26. كه گفتار« سلام سلام» موضوعاً از قول لغو و معصيت خارج است و در عين حال لطافت كلام را صدچندان ساخته است ..

[244] ( 1). المكاسب، ج 3، ص 42 و 43.

[245] ( 2). حاشية المكاسب( محقق ايروانى)، ج 2، ص 44.

[246] ( 3). مصباح الفقاهه، ج 2، ص 102.

[247] ( 4). كتاب البيع، ج 1، ص 99- 102 ..

[248] ( 1). حاشية المكاسب( محقق اصفهانى)، ج 1، ص 35.

[249] ( 2). مائده( 5): 1.

[250] ( 3). بررسى كلّى مفردات آيه: 1. معناى وفاى به عقد: برخى از صاحبان حاشيه بر مكاسب گفته اند: وفاى به عقد به معنى ابقاى عقد حادث و عدم فسخ آن است، و عدم وفا، به معناى اعدام عقد و فسخ آن و رجوع در آن است. ولى امام راحل در كتاب بيع، ج 1، ص 109، وفاى به عقد و عهد را به معناى عمل كردن به مقتضاى آن دانسته و عمل به مقتضى را در هر موردى متناسب با آن گرفته است.

مثلًا كسى كه نذر كرده يا قسم خورده يا با خداى خود عهد بسته كه سه روز روزه بگيرد وفاى به آن، انجام متعلق نذر و عهد و قسم است؛ يعنى سه روز روزه گرفتن، و كسى كه معامله اى انجام داده وفاى به آن عمل به مقتضاى معامله است؛ يعنى تسليم عوضين. بنابراين مجرد عدم فكّ نذر و عهد و عدم فسخ معامله، وفاى به عقد و عهد نيست بلكه بايد به مقتضاى آن ها عمل شود. متفاهم عرفى از موارد استعمال كلمه وفا كردن، وفا داشتن و ... همين است كه به موجب عهد و عقد و نذر و مانند آن عمل كند نه اين كه صرفاً در دل، بر عهد خويش باقى و پايدار باشد. شيخ اعظم نيز در اوايل خيارات، وفا را عمل به مقتضاى عقد دانسته است. البته فعلًا در بحث ما كه صحت معاطات است دو قول مزبور فرقى ندارد.

2. امر به وفا كه بر وجوب وفاى به عقد دلالت دارد بنا بر قولى امر مولوى تعبدى است و بر وجوب تكليفى وفاى به عقد( عدم فسخ آن يا عمل بر طبق آن) و بر حرمت تكليفى نقض آن دلالت دارد، و بنا بر قولى ارشاد به عدم انفساخ عقد با فسخ است كه از نظر عرف و عقلا قابل فسخ نيست و آيه هم ارشاد به همين امر دارد و اين احتمال قوى تر است.

3. عقود، جمع عقد است و در اصطلاح فقها به خصوص ايجاب و قبول قولى عقد گفته مى شود. ولى در كتاب و سنت به معناى لغوى و عرفى استعمال شده و مقصود از عقد، مطلق عهد يا خصوص

عهد مشدّد و مؤكد است. شاهد مطلب هم كلام اهل لغت و اهل تفسير و روايات است. بنابراين عقد به معناى عهد است؛ خواه خصوص عهد مشدّد و مؤكد و خواه مطلق عقد. و چون جمع با الف و لام و مفيد عموم است هرچه را كه نزد عرف يا شرع، معاهده و معاقده و قرارداد و ميثاق نامه باشد شامل مى شود؛ خواه از قراردادهايى باشد كه مردم با يكديگر دارند، اعم از افراد حقيقى و حقوقى و شركت ها و دولت ها، يا با خداى خود عهد و ميثاق بسته و با صيغه نذر و عهد و مانند آن انشا كند و يا در قلب ملتزم شود به آنچه پيامبران از طرف خدا آورده اند، ولو ابراز و انشايى نباشد ..

[251] ( 1). چند اشكال به اين دليل:

اشكال اوّل: آيه به دلالت التزامى بر صحت معاطات دلالت مى كند و دلالت التزامى، تابع دلالت مطابقى است و نسبت به معاطات مدلول مطابقى آيه( لزوم معاطات) ساقط است؛ زيرا در مبحث لزوم معاطات خواهد آمد كه به حكم اجماع، معاطات مفيد لزوم نيست و وقتى معناى مطابقى از اعتبار افتاد مدلول التزامى هم كه تابع آن است از اعتبار مى افتد در نتيجه آيه وفاى به عقد نمى تواند دليل صحت معاطات باشد. پاسخ: 1. ما قبول نداريم كه مدلول مطابقى آن در مورد معاطات دچار اشكال باشد، بلكه به حكم سيره عقلا و مانند آن، معاطات هم مفيد لزوم است. مسأله اجماع هم پاسخ دارد: اوّلًا شيخ مفيد مخالف آن است؛ ثانياً اجماع منقول حجت نيست؛ ثالثاً اين اجماع، به احتمال زياد مدركى است و مدرك آن رواياتى چند است كه

در آينده پاسخ داده خواهند شد و از اين نظر مانعى از شمول آيه نسبت به معاطات نيست. وقتى مدلول مطابقى آيه معاطات را شامل مى شود پس مدلول التزامى هم هست كه صحت معاطات باشد.

2. بر مبناى محقق نائينى مدلول التزامى در اصل وجود و ثبوت، تابع مدلول مطابقى است، ولى در حجيت تابع آن نيست و منافاتى ندارد كه آيه از نظر مدلول مطابقى، معاطات را شامل نشود و اجماع مذكور مانع باشد، ولى از نظر التزامى مانعى ندارد و معاطات را هم شامل مى شود و بر صحت آن دلالت دارد. ما از نظر اصولى اين جواب را قبول نداريم؛ زيرا در تبعيت دلالت التزامى از مطابقى سه مسلك وجود دارد: يكى همان است كه از محقق نائينى نقل شد كه مطلقاً منكر تبعيت است. ر. ك: مصباح الاصول، ج 3، ص 368- 380. ديگرى از مرحوم آقاى خوئى نقل شده است كه مطلقاً مُثبت تبعيت است. ر. ك: همان. و سومى نظر خود ماست كه مدلول التزامى لفظى در حجيت، تابع مدلول مطابقى نيست ولى مدلول التزامى عقلى تابع است، و با نبود مطابقه اين التزام هم نابود است، وگرنه بقاى معلول، بدون علت يا بالعكس است كه محال است. مورد بحث ما از همين قسم است، زيرا صحت به حكم عقل با لزوم ملازمه دارد و محال است عقد و عهد و معامله اى صحيح نباشد ولى لازم باشد. و چون عقلى است با نبود مدلول مطابقى( متبوع) دلالت التزامى( تابع) هم نابود است. بنابراين جواب دوم از اشكال ناتمام است؛ آرى جواب اوّل حق است و در مسأله هشتم از مسائل تحرير

به تفصيل خواهد آمد. بنابراين مدلول مطابقى آيه در مورد معاطات محفوظ است؛ پس مدلول التزامى عقلى هم محفوظ است و از اين نظر اشكالى به آيه نيست.

اشكال دوم: آيه روى عنوان« عقود» كه جمع عقد است تكيه كرده است و عقد در اصطلاح فقها به خصوص عقد لفظى- داراى ايجاب و قبول قولى- اطلاق مى شود و معاطات را شامل نمى شود. پاسخ: قبلًا در بيان مفردات آيه از قول اهل لغت و تفسير و از روايات خاصه و عامه دليل آورديم بر اين كه مراد از عقد در آيه، عقد مصطلح فقهى نيست بلكه مطلق عهد و پيمان و قرارداد و التزام و تعهد است و معاطات را نيز شامل مى باشد.

اشكال سوم: محقق نائينى در منية الطالب فرموده است: عقد در آيه به معناى عهد مؤكّد و مشدّد است و تشديد آن فقط به اين است كه با لفظ انشا شود و اگر با فعل انشا شد عهد مشدّد نيست و مشمول آيه نمى باشد. پاسخ: اوّلًا قبول نداريم عقد به معناى خصوص عهد مشدّد باشد، بلكه طبق بيان روايات خاصه و عامه به معناى مطلق عهد است و بر معاطات هم اطلاق مى شود؛ ثانياً به گفته امام راحل در كتاب البيع، ج 1، ص 105: مراد ايشان از عهد مشدّد چيست؟ اگر مقصود لزوم است و وى مدعى است كه تنها در صورت انشاى به لفظ، لزوم مى آيد و معاطات لزوم آور نيست خواهيم گفت: اين اوّل كلام است و صرف ادعاست و در كلام ايشان اثبات نشده است- افزون بر اين فعلًا سخن در صحت معاطات است نه در لزوم آن- و اگر مرادشان تشديد و تأكيد به

معناى مصطلح كلمه است، خواهيم گفت: بيع قولى و فعلى در اين جهت يكى هستند و در هيچ كدام تأكيدى وجود ندارد، زيرا بيع مسببى، يا مبادله مال به مال تأكيدبردار نيست و امرش ميان وجود و عدم دور مى زند؛ يعنى يا هست يا نيست و تأكيد نمى پذيرد. بيع سببى هم كه صيغه يا اعطا و اخذ باشد تأكيدى ندارد زيرا مرسوم نيست كسى بگويد:« بعت البتّة ...» يا« بعت بعتُ» كه تأكيد لفظى است، يا« بعت هذا بهذا عينه أو نفسه و ...» كه تأكيد معنوى است، بلكه خود صيغه بيع را مى گويند. در فعل هم به نيّت تملك، داد و ستد مى شود و هيچ كدام مشتمل بر تأكيد نيست تا فرق ما هوى داشته باشند و يكى مشمول آيه باشد و ديگرى نباشد، و اگر جداى از عقد بيع بر عدم فسخ معامله تأكيد كند، باز در بيع قولى و فعلى هر دو، متصور است و ربطى به خود انشاى قولى يا فعلى ندارد تا يكى مشدّد و ديگرى غير مشدّد باشد- و اگر مراد اين است كه به لفظ باشد ظهور ذاتى دارد ولى اگر به فعل باشد مبهم و مجمل است و نيازمند قرينه است، خواهيم گفت: كلام در مورد فعلى است كه به قرينه مقام كاملًا بر مراد دلالت مى كند و اجمال ندارد. ضمن اين كه در لفظى هم لزومى ندارد به لفظ صريح يا ظاهر انشا شود بلكه به الفاظ كنايى و مجازى هم با قرينه مى تواند انشا كند و از اين جهت فرقى ندارند- در نتيجه اشكال محقق نائينى وارد نيست.

اشكال چهارم: مرحوم فاضل نراقى در عوائد الأيام، ج 1، ص

8، پس از بحث مفصل درباره آيه وفاى به عقد پنج اشكال را مطرح كرده است. برخى از آن ها مربوط به لزوم معامله است و فعلًا موردِ بحث ما نيست. برخى از اين اشكال ها را امام راحل در كتاب البيع، ج 1، ص 111- 117، پاسخ داده است كه در اين جا به يكى از آن اشكال ها اشاره مى شود: عقد در آيه به معناى عهد مشدّد است و شمول آن نسبت به معاطات مشكوك است، لذا حق نداريم به عموم آيه تمسك كنيم؛ زيرا از قبيل تمسك به عام در شبهه مصداقيه است. پاسخ: اوّلًا- در جواب اشكال قبلى بيان شد كه- عقد به معناى مطلق عهد است نه خصوص عهد مشدّد، و ادعاى اراده خصوص اين، از قبيل اجتهاد در برابر نص است؛ ثانياً بر فرض كه مقصود، عهد مشدّد باشد ولى شمول آن نسبت به معاطات مشكوك نيست بلكه معلوم است؛ زيرا مراد عهد مشدّد شرعى نيست بلكه عهد مشدّد عرفى است- خطابات هم متوجه عرف است و فهم عرفى ملاك است- و از منظر عرف، معاطات عهد مشدّد است و تمام الموضوع براى وجوب وفا به عهد« هو عهدٌ و عقدٌ» است نه چيز ديگر. آرى مراتب شدّت و ابرام و استحكام متفاوت است و امرى است مقول به تشكيك، ولى عقود و عهود عرفى در اصل شدت و استحكام و لزوم و غيرقابل فسخ بودن مشترك مى باشند. نتيجه: استدلال به آيه وجوب وفا به عقد صحيح است و اشكالى متوجه آن نيست و اين آيه نيز مثل آيه حليت بيع و آيه تجارت بر صحت معاطات دلالت مى كند ..

[252] ( 1). بحار

الأنوار، ج 2، ص 272؛ عوالى اللآلى، ج 1، ص 222، ح 99.

[253] ( 2). اشكال هاى اين دليل:

1. از نظر سند اعتبار ندارد؛ زيرا در هيچ يك از منابع معتبر حديثى ذكر نشده و تنها در كتاب عوالى اللآلى نقل شده است و مرحوم مجلسى در بحار از عوالى نقل كرده و نويسنده كتاب( ابن ابى جمهور) متهم است كه احتياط نكرده و هر حديثى را نقل كرده است. كتاب عوالى او هم مورد قدح بزرگان است و حتى محدثان در آن خدشه دارند، ضمن اين كه به صورت مرسل و بدون ذكر اسناد از رسول اكرم صلى الله عليه وآله نقل كرده است، لذا از نظر سندى به هيچ وجه پذيرفتنى نيست تا قابل استدلال باشد.

سؤال: اگرچه روايت نبوى صلى الله عليه و آله از نظر سند ضعيف است ولى مشهور فقها در ابواب گوناگون فقه به اين حديث استناد كرده اند و به تعبير معروف« أرسلوه إرسال المسلّمات»، و در سند آن اشكال نكرده اند. شهرت عملى هم ضعف سند را جبران مى كند و به تعبير معروف:« كلّما ازداد وهناً ازداد صحه».

پاسخ: اوّلًا اصل شهرت عملى ثابت نيست، زيرا فتواى فقها به سلطنت مردم بر مال خود و جواز هر تصرفى در آن، شايد به استناد سيره عقلا و متشرعه باشد، نه به استناد حديث مذكور؛ اگرچه فتوا با محتواى اين روايت موافق و هماهنگ است ولى مستند به اين حديث نيست. شهرت عملى هم بر فرض كه ضعف سند را جبران كند مخصوص فتواى مشهور به استناد همين حديث و عمل بر طبق آن است كه محرز نيست؛ ثانياً اصل شهرت عملى ثابت نيست زيرا مشهور قدما در معاطات،

فتوا به اباحه تصرف داده اند نه به ملكيت تا شهرتى ثابت شود، و شهرت در ميان متأخرين، از محقق ثانى تا كنون، كفايت نمى كند و به اتفاق كلمه جابر نيست؛ ثالثاً بر فرض كه شهرتى باشد و مستند به اين حديث هم باشد ولى در علم اصول به اثبات رسيده است كه شهرت عملى ضعف سند را جبران نمى كند، زيرا اگر شهرت فتوايى حجت باشد نيازى به جبران ضعف سند نداريم. و اگر حجت نباشد- كه نيست- از انضمام لا حجت به لا حجت، حجت درست نمى شود و چيزى كه خودش فاقد ارزش است نمى تواند به چيز ديگرى ارزش و اعتبار ببخشد و به تعبير معروف:« فاقد الشي ء لا يكون معطياً». آرى اگر شهرت عملى موجب وثوق خبرى يا مخبرى گردد، وثوق و اطمينان نزد عقلا ارزشمند است ولى در اين جهت هم گفتنى است: اوّلًا شهرت موضوعيت ندارد بلكه اگر از عمل يك فقيه براى انسان، اطمينان به صحت و صدور حديث پيدا شود كفايت مى كند؛ ثانياً شهرت عملى، حداكثر مفيد ظن به صدور و صدق است و مظنه ارزشى ندارد. بنابراين حديث سلطنت به لحاظ سند بى اعتبار است و نمى توان به آن استدلال كرد.

2. بر فرض كه سند آن مورد قبول باشد، امّا به لحاظ دلالت داراى خدشه است و اطلاق يا عموم كمّى- هر نوع تصرفى- و كيفىِ حديث- با هر كيفيت و اسبابى كه باشد چه قولى يا فعلى و معاطاتى- مورد بحث است و از سوى بزرگان مورد خدشه واقع شده است: الف) محقق خراسانى در حاشية المكاسب، ص 12، و آيت الله خوئى در مصباح الفقاهه، ج 2، ص 102،

گفته اند: روايت در مقام اصل تشريع سلطنت مردمان بر اموالشان است؛ ديگر اين كه آن ها استقلال در تصرف دارند و محجور از تصرف در جهات مشروع و حلال نيستند. امّا اين كه آيا هر نوع تصرفى با هر كيفيتى جايز است يا نه؟ از اين جهات اهمال دارد و در مقام بيان نيست تا به اطلاق آن استدلال شود، و شأن و منزلت حديث سلطنت از اين نظر مثل اوامر قرآنى است كه در مقام تشريع و بيان اصل وجوب نماز و روزه و حج و مانند آن صادر شده اند و كارى با كمّيت و كيفيت و اجزاء و شرايط و موانع و قواطع و مبطلات آن ها ندارند؛ بنابراين اصلًا اطلاقى نيست تا بتوان به آن استناد كرد. اين پاسخ را قبول نداريم زيرا در مقام اصل تشريع بودن و در مقام بيان نبودن، خلاف اصل است؛ اصل بيان است نه اهمال يا اجمال. متفاهم عرفى از حديث هم اين است كه در مقام بيان است.

ب) شيخ اعظم در نقد دلالت حديث مدعى شده است: حديث از نظر كمّيت در مقام بيان است و متفاهم عرفى دارد؛ يعنى مردم حق هر نوع تصرفى را در اموال خود دارند( تصرف خارجى و تكوينى و اعتبارى، آن هم از بيع و صلح و هبه و ...)، لذا اگر از اين نظر در سلطنت خاصى شك كنيم- مثلًا جواز مضاربه و مزارعه- به عموم حديث استناد مى كنيم و حكم به جواز و نفوذ مى دهيم. ولى از نظر كيفيت تصرف در مقام بيان نيست و اگر شك كرديم كه تصرف بيعى كه جايز و نافذ است آيا به هر سببى كه

انشا شود كفايت مى كند- خواه قول و به صيغه باشد، خواه فعل و به معاطات- و اين كه آيا معاطات هم از اسباب مملكه است يا نه؟ حديث از اين نظر قابل استدلال نيست. البته در قسمت اول هم بايد تصرف مشروع باشد و حديث كارى به تصرف غير مشروع ندارد؛ مثلًا تصرف از نوع حرام و خلاف شرع و عرف و قانون، مراد نيست، و با ادلّه حرمت برخى از تصرفات منافاتى ندارد تا نوبت به طرح يا تخصيص آن برسد. با اين توضيح اشكال آقاى خوئى( رحمه الله) به شيخ اعظم- كه اگر قائل به عموم كمّى شويم و حديث از اين جهت در مقام بيان باشد لازمه اش جواز خوردن گوشت خرگوش و مانند آن است ...- وارد نيست. ر. ك: مصباح الفقاهه، ج 2، ص 101- 102.

ج) كامل ترين بيان در پاسخ از استدلال به نبوى صلى الله عليه و آله كلام امام راحل در كتاب البيع، ج 1، ص 122- 123 است كه مى فرمايد: حديث سلطنت در مقام جعل و تشريع و تأسيس حكم جديد نيست، بلكه در مقام تنفيذ و تحكيم و امضاى حكم عقلاست؛ زيرا همه عقلاى عالم مى گويند: هر انسانى بر اموال خويش مسلّط است، فقها و مسلمانان هم به استناد همين حكم عقلائى و اين كه از عقلا هستند مى گويند همه بر مال خويش سلطنت دارند، و حديث سلطنت هم مفادش همين است. كسى هم توهم نكرده است كه از نظر شارع، مردم بر اموال خود مسلط نباشند تا پيامبر صلى الله عليه وآله براى دفع توهم حظر بفرمايد:« الناس مسلّطون على أموالهم». آن گاه حكم عقلا به سلطنت مردم بر اموالشان معلّق

است بر اين كه خلاف مقررات و قوانين نباشد و در محدوده قانون حكم به سلطنت مى كنند نه فراتر از آن، زيرا نزد عقلا مردم بر« مال خود» سلطنت دارند نه بر« قانون»، بلكه تابع قانون هستند. آن گاه مفاد حديث اين است كه شرعاً هم مردم بر اموال خود سلطنت دارند، ولى در محدوده شريعت و قوانين شرعى؛ امّا آن محدوده چيست؟ چه راه هايى را شرع و قانون تجويز كرده و سبب تصرف دانسته است و چه راه هايى را منع كرده است؟ اين مطلب از حديث استفاده نمى شود، و حديث از اين جهت در مقام بيان نيست؛ بنابراين با ساير ادله منع و تحريم منافاتى ندارد. با اين محاسبه از حديث استفاده نمى شود كه آيا مطلق بيع سبب مملِّك هست يا نيست؟ آيا خصوص معاطات سبب مملّك هست يا نيست؟ براى فهم اين جهت نياز داريم از سيره عقلا يا آيه حليت بيع و تجارت و مانند آن استفاده كنيم كه خود آن ها دليل هاى جدا هستند و بر صحت معاطات دلالت مى كنند. بنا براين، حديث سلطنت از نظر محتوا هم قابل استدلال نيست، و اگر ظهور مزبور را هم نپذيريم حداقل به عنوان يكى از احتمالات مطرح است و« إذا جاء الاحتمال بطل الاستدلال» ..

[254] ( 1). وسائل الشيعه، ج 18، ص 16.

[255] ( 2). همان، ج 21، ص 276.

[256] ( 3). مصباح الفقاهه، ج 2، ص 141 و 142.

[257] ( 4). القاموس المحيط، ج 2، ص 381 ..

[258] ( 1). أقرب الموارد، ج 1، ص 583.

[259] ( 2). المكاسب، ج 3، ص 56.

[260] ( 3). همان، ج 6، ص 11.

[261] ( 4). حاشية المكاسب، ج 2،

ص 117.

[262] ( 5). المنجد، ص 382.

[263] ( 6). المكاسب، ج 6، ص 11- 14 ..

[264] ( 1). اشكال هاى اين دليل: 1. نظير اشكال اول به آيه وفا به عقد است كه گذشت. خلاصه اين كه مدلول مطابقى حديث( لزوم) در مورد معاطات منتفى است، زيرا اجماع داريم بر عدم لزوم معاطات، و وقتى مطابقه نبود مدلول التزامى( صحت) هم نخواهد بود؛ زيرا تابع معناى مطابقى است. از اين اشكال دو جواب داده شد. مهم جواب اوّل است كه قبول نداريم معناى مطابقى حديث در مورد معاطات منتفى باشد بلكه خواهد آمد كه معاطات هم مفيد لزوم است و اجماع مورد ادعا مبسوطاً جواب داده مى شود. پس مدلول التزامى هم محفوظ است و از اين ناحيه اشكالى نيست. 2. آقاى خوئى در مصباح الفقاهه، ج 2، ص 141 و 142 مى گويد: معاطات الزام و التزام ابتدايى و استقلالى است، و شرط حديث به معناى الزام و التزام ضمنى است. شاهد آن هم گفتار دو تن از اهل لغت است( قاموس و اقرب الموارد) كه قبلًا عبارت آن ها نقل شد. بنابراين مورد حديث از مورد بحث ما اجنبى است و براى صحت معاطات، قابل استدلال نيست. پاسخ: اوّلًا برخى از اهل لغت شرط را به مطلق الزام و التزام تفسير كرده اند- مثل كتاب المنجد كه قبلًا نقل شد- بنابراين قول اهل لغت متعارض است؛ ثانياً مهم اطلاق روايات و ادعيه است كه پيشتر تبيين شد كه بر مطلق الزام و التزام، شرط اطلاق كرده اند، بنابراين روايت از مورد بحث ما اجنبى نيست. 3. باز هم آقاى خوئى در مصباح مى گويد: بر فرض كه شرط در حديث، مطلق

الزام و التزام را شامل شود، امّا باز استدلال به حديث فايده اى ندارد زيرا مفاد آن وجوب تكليفىِ وفا به شرط است و گويا گفته است:« المؤمن عند عدته» و به درد حكم وضعى( صحت معاطات و لزوم آن) نمى خورد تا قابل استدلال باشد. پاسخ: مجرد وجوب تكليفى هم كفايت مى كند زيرا اگر معاطات( مطلق الزام و التزام) صحيح نبود وجوب وفا هم نداشت، ضمن اين كه در معاملات بعيد مى نمايد كه حكم تكليفى، تعبدى محض باشد و ربطى به صحت معامله نداشته باشد. 4. فاضل ايروانى در حاشيه مكاسب، ج 2، ص 62 مى گويد: حديث نبوى صلى الله عليه وآله حتى بر وجوب تكليفى هم دلالت ندارد بلكه يك دستور اخلاقى است و حداكثر بر حُسن و رجحان وفا دلالت دارد و كاشف از صحت آن نيست. پاسخ: اوّلًا عدم استفاده وجوب، خلاف ظاهر است و مفاد« المؤمنون عند شروطهم» نظير آيه \i يا أيها الذين آمنوا أوفوا بالعقود\E است، با اين تفاوت كه جمله خبريه در مقام انشاست؛ ثانياً رجحان و استحباب هم كفايت مى كند زيرا اگر صحيح نبود استحباب وفا هم نداشت. در نتيجه دلالت حديث نبوى صلى الله عليه وآله بر صحت معاطات خالى از اشكال است. ضمن اين كه بر فرض تشكيك در آن، سيره عقلا، آيات بيع، تجارت و وفا به عقد براى اثبات صحت معاطات كفايت مى كند. و حق با محقق ثانى و متأخرين از ايشان الى يومنا هذاست كه معاطات را مفيد ملك دانسته اند ..

[265] ( 1). الخلاف، ج 3، ص 41، مسألة 59.

[266] ( 2). السرائر، ج 2، ص 250.

[267] ( 3). الغنيه، ص 214 ..

[268] ( 1). تذكرة الفقهاء، ج

10، ص 7.

[269] ( 2). همان.

[270] ( 3). كم ارزش مالى و معاملى و به لحاظ قيمت بازار ..

[271] ( 1). تذكرة الفقهاء، ج 10، ص 7 ..

[272] ( 1). حاشية المكاسب، ج 2، ص 70 ..

[273] ( 1). منية الطالب، ج 1، ص 68 و 69.

[274] ( 2). همان طور كه در بيع قولى معامله به ايجاب و قبول محقق مى شود و در ناحيه قبول، بيش از رضايت به ايجاب معتبر نيست يا اگر هم انشا لازم باشد با صيغه« إشتريتُ» محقق مى شود و تسليم و تسلّم مبيع و ثمن از احكام عقد و از باب وفاى به آن است ..

[275] ( 1). نظر مشهور تا زمان محقق ثانى همين است و قبلًا بحث شد ..

[276] ( 1). مبناى مشهور فقها از محقق ثانى تاكنون، همين است.

[277] ( 2). ايضاح الفوائد، ج 1، ص 482.

[278] ( 3). التنقيح الرائع، ج 2، ص 43.

[279] ( 4). كتاب البيع، ج 4، ص 12 ..

[280] ( 1). همان، ج 1، ص 234 ..

[281] ( 1). زيرا گاهى جواز خيارى هست و جواز معاطاتى نيست، مثلًا؛ مجلس معامله باقى است و خيار مجلس هست ولى يكى از عوض ها تلف شده و جواز معاطاتى نيست. و گاهى جواز معاطاتى هست و جواز خيارى نيست. مثلًا؛ مجلس معامله تمام شده است و طرفين متفرق شده اند، ولى هنوز تصرف يا تلفى حادث نشده است تا جواز معاطاتى از بين برود. و گاهى هر دو جواز هست و گاهى هيچ كدام نيست.

[282] محمدى خراسانى، على، كوثر فقه (محمدى) - تهران، چاپ: اول، 1388 ه.ش.

[283] ( 2). المكاسب، ج 3، ص 72 ..

[284] ( 1). مناهج

الوصول، ج 2، ص 25- 27 ..

[285] ( 1). البته اگر شبهه حكميه باشد وگرنه حساب شبهه موضوعيه جداست كه در ادامه خواهد آمد ..

[286] ( 1). تذكرة الفقهاء، ج 11، ص 5.

[287] ( 2). قواعد الأحكام، ج 2، ص 64.

[288] ( 3). المكاسب، ج 5، ص 13 و 14.

[289] ( 4). جامع المقاصد، ج 4، ص 282.

[290] ( 5). اگر مراد غالب عقود باشد ايراد اين است كه: اوّلًا صغرا را قبول نداريم كه بيشتر معاملات از نوع لازم و غير قابل فسخ باشند، زيرا مجرّد ادعا است و با تتبع و فحص، حقيقت روشن مى شود. ثانياً بر فرض قبول، غلبه و رجحان و ظن حجت نيست تا اگر در مورد عقدى شك كرديم، به فرد غالب ملحق كنيم و بنا را بر لزوم بگذاريم. اگر مراد غالب بيوع باشد ايراد اين است كه: اوّلًا كبراى كلى« الظن يلحق ...» اعتبارى ندارد؛ ثانياً مراد از غلبه اگر به لحاظ افراد خارجى بيوع باشد خواهيم گفت. اتفاقاً در خارج برعكس است و بيشتر بيع ها، روز اوّل جايز هستند نه لازم؛ زيرا حداقل خيار مجلس دارند و از اين بابت حق فسخ دارند مگر اين كه در ضمن عقد، آن را اسقاط كنند. در مواردى خيار حيوان دارند كه از اين جهت هم غير لازم است، در خيلى از موارد خيار شرط دارند و طرف حق فسخ دارد، و ... و اگر غلبه به لحاظ زمان ها باشد كه بالاخره مدت خيار، محدود به زمان خاصى است- مثلًا زمان مجلس معامله، سه روز در حيوان، مدت اشتراط در خيار شرط و ...- و پس از آن براى مدت

طولانى، معامله لازم مى شود. خواهيم گفت: آرى، ولى فايده اى ندارد و حكم فرد مشكوك را روشن نمى كند كه فلان بيع يا عقد خاص از اول لازم است يا جايز؟.

[291] ( 1). تمهيد القواعد، ص 32.

[292] ( 2). جواهر الكلام، ج 23، ص 3.

[293] ( 3). مثل عموم \i اوفوا بالعقود\E، و« المؤمنون عند شروطهم» و\i تجارةً عن تراض \E و ....

[294] ( 4). المكاسب، ج 5، ص 14.

[295] ( 5). تذكرة الفقهاء، ج 11، ص 5 ..

[296] ( 1). در باب بيع، و در باب نكاح استصحاب بقاى زوجيت، و ....

[297] ( 2). المكاسب، ج 5، ص 14.

[298] ( 3). همان ..

[299] ( 1). محور سوم( دلالت عمومات روايات بر اصل لزوم در معاطات، بلكه در مطلق بيع و معاملات) در ص 176 بررسى مى شود.

[300] ( 2). مائده( 5): 1.

[301] ( 3). مفردات آيه: كلمة« وفا» به معناى تمام و كمال است، و وفا كردن يعنى به نهايت رساندن و تمام كردن به گفته راغب در مفردات:« الوافي الذي بلغ التمام، يقال درهم وافٍ وكيل واف، أوفوا الكيل إذا كلتم، أوفيتُ الكيل والوزن» درهم وافى يعنى كامل و بى نقص پيمانة وافى يعنى پر و كامل. مقابل و ضد آن« غدر» است. كلمه عقد در روايات و كتب لغت و كلام اهل تفسير به معناى مطلق عهد يا خصوص عهد مشدّد است و قبلًا در ادله صحت معاطات تشريح شد. و از آن جا كه خطابات قرآن به عرف عام مردمان است و الفاظ كتاب و سنت بر مفاهيم و مصاديق عرفى خود حمل مى شوند، منظور از عقود در آيه هر چيزى است كه عرف يا شرع آن را

معاهده و معاقده و ميثاق و قرارداد مى دانند؛ چه ميان دو شخص حقيقى يا حقوقى منعقد شود، چه ميان انسان با خودش و چه ميان او و خدايش؛ مثل نذر و عهد و قسم. وفاى به عقد يا عهد( مركب ناقص يا مضاف و مضاف اليه) به معناى اتمام عقد و انهاى آن و عدم نقض آن است. به قول راغب در مفردات، ص 565:« وفى بعهده، يفى وفاءً وأوفى: إذا تمّم العهد ولم ينقض حفظه». بنابراين، ثلاثى مجرّد« وَفى» و ثلاثى مزيد« أوفى» به يك معنا است؛ البته در قرآن كريم واژه« وَفى» و مشتقات آن از ثلاثى مجرد، استعمال نشده بلكه يا به لفظ« أوفى» يا« وفّى» و مشتقات آن دو ذكر شده است و« توفّيه» يعنى« بذل الشي ء وافياً» و« استيفاء» يعنى« تناول الشي ء وافيا»، ر. ك: مفردات الفاظ القرآن، ص 566. و« توفّى» هم به معناى استيفا و گرفتن كامل جان است كه \i اللهُ يَتَوَفَّى الأنفُسَ حِينَ مَوْتِهَا\E، سوره زمر( 39): 42. بنابراين وفا به عقد يعنى به اتمام رساندن آن و نقض نكردنش، و به فرموده امام راحل در كتاب البيع، ج 4، ص 28:« الظاهر من الوفاء هو العمل على طبق مقتضى العقد وافياً».

« العقود» جمع با الف و لام و مفيد عموم است يعنى هر عقدى و هر عهدى از انواع عقود و عهود و قراردادها از جمله انواع معاملاتى كه ميان انسان ها محقق مى شود، همچون بيع، اجاره، نكاح. و از اين نظر دايره شمول آيه بسيار وسيع است و مخصوص بيع و مانند آن نيست بلكه بر لزوم كليه عقود دلالت مى كند و اين يك اصل و قاعده است

كه از ظاهر آيه استفاده مى شود و به معناى حقيقى كلمه« الأصل فى العقود اللزوم» مگر عقودى كه به دليل خاص جايز هستند.

عموم ازمانى: علاوه بر عموم افرادى آيه كه هر عقدى را شامل شد، عموم ازمانى هم دارد يعنى دلالت مى كند بر لزوم وفا به عقد در هر زمان و براى هميشه. اين نكته از واژه« وفا به عقد» فهميده مى شود زيرا اگر مدّتى عقد را فسخ نكند و بعد از آن فسخ كند عرفاً وفا به عقد صدق نمى كند؛ وفا وقتى صدق مى كند كه براى هميشه نقض نكند به همين جهت شهيد ثانى در شرح لمعه، ج 4، ص 424 فرموده است:« الأصل فى الوفاء العمل بمقتضاه دائماً». البته دوام و استمرار در هر موردى بر حسب همان مورد است، مثلًا در نكاح دائم يا در بيع، وفا به اين است كه تا ابد فسخ نكند و اگر ده سال ديگر هم فسخ كند وفا نكرده و در نكاح منقطع يا تمليك موقت وفا به اين است كه تا همان مدت معين فسخ نكند.

امر به وفا در آيه: اصل در اوامر كتاب و سنت اين است كه مولوى باشند و از شارع به عنوان اين كه مولاست و حق امر و نهى دارد صادر شوند، ولى گاهى به دلايلى بر ارشادى بودن حمل مى شوند؛ يكى از آن موارد امر در آيه مورد بحث است كه به دو بيان ارشادى است:

الف) معناى وجوب وفا به عقد عبارت است از حرمت نقض آن و از آن جا كه خود نقض عقد و فسخ آن و رجوع از اعتبار تمليك و تملك، از محرمات نيست؛ لذا نمى توانيم آيه را بر

وجوب شرعى وفا به عقد و حرمت شرعى نقض و فسخ آن حمل كنيم، ناگزير بر حرمت وضعى فسخ حمل مى شود؛ معناى وجوب وضعى وفا و حرمت وضعى فسخ هم جز اين نيست كه اين فسخ، اثر ندارد و موجب انفساخ نمى شود، و اين معنا همان لزوم عقد است. ب) اصولًا لزوم عمل بر طبق ميثاق نامه ها و قراردادها و وفا كردن به آن ها و عدم نقض آن ها، از موارد مستقلات عقليه است و عقل هر عاقلى به لزوم آن و عدم انفساخ آن حكم مى كند. امر مذكور در آيه نيز در چنين موردى وارد شده است و يقيناً امر مولوى تأسيسى نيست بلكه لزوماً تأكيدى و ارشادى است؛ مثل امر\i أطيعوا الله وأطيعوا الرسول \E. بنابراين به حكم عقل مستقل و به حكم تأكيد آيه، وفاى به هر عقدى لازم است و نقض و فسخ آن جايز نيست و آيه به دلالت مطابقى، بر خود لزوم عقد( حكم وضعى) دلالت مى كند و نيازى نيست تا از راه حكم تكليفى به حكم وضعى برسيم، و نيز حاجتى نيست ادعا كنيم كه از آيه، هم حكم تكليفى استفاده مى شود و هم حكم وضعى تا اشكال شود كه اين از باب استعمال در اكثر است و اشكال دارد. ضمناً مقدار دلالت آيه گسترده است و اصل لزوم را در هر عقد و معامله اى اثبات مى كند. يكى از مصاديق بارز عقد لازم، مطلق بيع و از جمله معاطات است. شبهات عدم شمول آيه نسبت به معاطات نيز قبلًا در استدلال به آيه براى صحت معاطات پاسخ داده شد ..

[302] ( 1). آرى اگر حرمت تصرف، لازم اعم باشد منطقاً از

اثبات اعم به اثبات اخص نمى رسيم ولى لازم مساوى است و مى توان گفت هر جا كه حرمت تصرف بعد از فسخ ثابت باشد لزوم هم ثابت است و هر جا كه لزوم باشد حرمت تصرف مذكور هم هست، و اثبات لازم مساوى منطقاً موجب اثبات ملزوم است.

[303] ( 2). ر. ك: المكاسب، ج 5، ص 17 و 18 ..

[304] ( 1). علاوه بر اشكال مزبور، مرحوم آقاى خوئى نيز بر اين دليل اشكال وارد ساخته و به شيوه خود، به آيه استدلال نموده است. براى مطالعه كامل ر. ك: مصباح الفقاهه، ج 6، ص 23- 25.

[305] ( 2). ر. ك: منية الطالب، ج 1، ص 64.

[306] ( 3). ر. ك: حاشيه المكاسب، ج 2، ص 7.

[307] ( 4). ر. ك: همان، ج 2، ص 71.

[308] ( 5). كتاب البيع، ج 1، ص 195- 207 ..

[309] ( 1). بقره( 2): 124 ..

[310] ( 1). ر. ك: المكاسب، ج 5، ص 17 و 18 ..

[311] ( 1). ر. ك: مصباح الفقاهه، ج 6، ص 25.

[312] ( 2). ر. ك: حاشية المكاسب( محقق اصفهانى)، ج 2، ص 6.

[313] ( 3). ر. ك: كتاب البيع، ج 1، ص 185 ..

[314] ( 1). همان، ص 186.

[315] ( 2). همان، ص 187.

[316] ( 3). بقره( 2): 275 ..

[317] ( 1). المكاسب، ج 5، ص 19.

[318] ( 2). ر. ك: مصباح الفقاهه، ج 6، ص 30- 32.

[319] ( 3). ضمناً نيازى به تقديرِ تصرفات مترتب بر بيع ندارد، زيرا بيع به معناى معادله مال با مال است و خودش قابل تعلّق حليت و حرمت تكليفى است، چه اين كه اهل جاهليت مى گفتند: بيع غير

ربوى هم مثل بيع ربوى است و بايد هر دو حلال باشد ولى خدا در ردّ گفتار آن ها فرموده است: بيع حلال است و ربا حرام است و قابل قياس نيستند ..

[320] ( 1). در لغت و عرف عام به همين معناست و استعمال كتاب و سنت بر همان حمل مى شود نه بر اصطلاح خاص فقها كه حرمت و حليت را تكليفى دانسته اند.

[321] ( 2). نساء( 4): 29 ..

[322] ( 1). البته مواردى وجود دارد كه عرفاً اكل مال به باطل است ولى شرعاً به دليل خاص تجويز شده است، مثل حق شفعه، حق المارّة و حق الخيار كه بالعرض سبب جواز و تزلزل است و منافاتى ندارد كه ذاتاً لازم باشد؛ و مثل باب اقاله و تفاسخ طرفينى. اما اين موارد تخصصاً خارج است نه اين كه اكل مال به باطل است ولى تخصيص خورده و از عموم آيه استثنا شده است بلكه با تجويز مالك حقيقى يعنى شارع اقدس، موضوعاً اكل مال به باطل نيست، وگرنه لسان آيه آبى از تخصيص است ..

[323] ( 1). المكاسب، ج 3، ص 54 و ج 5، ص 20.

[324] ( 2). مصباح الاصول، ج 6، ص 40 ..

[325] ( 1). همان.

[326] ( 2). ر. ك: المكاسب، ج 3، ص 54 ..

[327] ( 1). نور( 24): 37.

[328] ( 2). البته حكم امضايى است؛ زيرا عقلا نيز آن را سبب مملّك مى دانند ..

[329] ( 1). مصباح الفقاهه، ج 6، ص 35- 36.

[330] ( 2). ر. ك: حاشية المكاسب، ج 2، ص 4 ..

[331] ( 1). كتاب البيع، ج 1، ص 177 و 178 ..

[332] ( 1). وسائل الشيعه، ج 21، ص 276

..

[333] ( 1). تهذيب الأحكام، ج 7، ص 467.

[334] ( 2). المكاسب، ج 3، ص 56.

[335] ( 3). همان، ج 5، ص 21 ..

[336] ( 1). همان، ج 6، ص 11 و 12 ..

[337] ( 1). كتاب البيع، ج 1، ص 207.

[338] ( 2). وسائل الشيعه، ج 24، ص 234.

[339] ( 3). همان، ج 5، ص 120.

[340] ( 4). تحف العقول، ص 34 ..

[341] ( 1). عوالى اللئالى، ج 3، ص 473.

[342] ( 2). كتاب البيع، ج 1، ص 165- 167 ..

[343] ( 1). أقرب الموارد، ج 1، ص 464 و 465 مى نويسد:« صرف الدرهم: بدّلها بدراهم و دنانير، صارفه: بادله. و فى نهج البلاغة:« لوددت و الله إانّ معاوية صارفنى بكم صرف الدينار بالدرهم، فأخذ منّى عشرة منكم و أعطانى رجلًا منهم». و تصرّف فى الأمر: احتال و تقلّب فيه». المنجد در ص 422 و 423 مى نويسد:« صرف الدنانير: بدلّها بدراهم أو دنانير سواها، صرّف الشي ء: باعه، تصرف فى الأمر: إحتال وتقلّب فيه، الصّراف والصرفى: بيّاع النقود بنقود غيرها» ..

[344] ( 1). وسائل الشيعه، ج 18، ص 5، باب 1 و 2 و 3.

[345] ( 2). همان، ص 5.

[346] ( 3). همان، ص 6.

[347] ( 4). همان ..

[348] ( 1). همان، ص 7.

[349] ( 2). بحار الانوار، ج 2، ص 272 ..

[350] ( 1). عوالى اللآلى، ج 1، ص 222 ..

[351] ( 1). ر. ك: مناهج الوصول، ج 2، ص 247- 254 ..

[352] ( 1). المكاسب، ج 5، ص 24.

[353] ( 2). مصباح الاصول، ج 3، ص 36- 40 ..

[354] ( 1). مصباح الفقاهه، ج 6، ص 54 و 55 ..

[355] ( 1). يا به

اين دليل كه اصل دلالت آن ها بر لزوم، ناتمام است و يا به اين دليل كه اطلاق و عموم آن ها مشكل دارد و به درد اصل لزوم در معاملات نمى خورند و كبراى كلىِ« كل عقدٍ لازمٌ» را ثابت نمى كنند ..

[356] ( 1). المكاسب، ج 5، ص 14- 22.

[357] ( 2). به بيانى كه قبلًا در شبهه موضوعيه مصداقيه به مناسبت ذكر شد.

[358] ( 3). كتاب البيع، ج 4، ص 35- 39.

[359] ( 4). المكاسب، ج 3، ص 51.

[360] ( 5). كتاب البيع، ج 1، ص 143 ..

[361] ( 1). فرائد الاصول، ج 3، ص 51- 78 ..

[362] ( 1). ر. ك: حاشية المكاسب، ص 13.

[363] ( 2). ر. ك: الاستصحاب، ص 32 ..

[364] ( 1). زيرا اگر با معاطات، ملك جايز حادث شده بود قطعاً با فسخ يك طرف از بين رفته است.

[365] ( 2). حاشية المكاسب للسيّد، ج 1، ص 73 ..

[366] ( 1). كتاب البيع، ج 1، ص 146 ..

[367] ( 1). در مفروضِ بحث ما.

[368] ( 2). ر. ك: المكاسب و البيع( محمدتقى آملى)، ج 1، ص 166 ..

[369] ( 1). كتاب البيع، ج 1، ص 145- 146 ..

[370] ( 1). همان، ص 150 و 152 ..

[371] ( 1). منسوب به مرحوم سيد. ر. ك: حاشية المكاسب، ج 2، ص 4.

[372] ( 2). ر. ك: حاشية المكاسب، ج 1، ص 73 ..

[373] ( 1). مختلف الشيعه، ج 6، ص 255 ..

[374] ( 1). بلافاصله پس از انشاى عقد.

[375] ( 2). المكاسب، ج 5، ص 23.

[376] ( 3). فرائد الاصول، ج 3، ص 223 ..

[377] ( 1). منية الطالب، ج 2، ص 9

..

[378] ( 1). كتاب البيع، ج 4، ص 47.

[379] ( 2). المكاسب، ج 3، ص 56- 60.

[380] ( 3). شرح قواعد، خطى، ص 49.

[381] ( 4). غنية النزوع، ص 214.

[382] ( 5). جامع المقاصد، ج 5، ص 309.

[383] ( 6). القواعد و الفوائد، ج 1، ص 178 ..

[384] ( 1). تذكرة الفقهاء، ج 10، ص 7.

[385] ( 2). مختلف الشيعه، ج 5، ص 51.

[386] ( 3). تحرير الأحكام، ج 2، ص 275.

[387] ( 4). زيرا آنان اساس ملك را انكار دارند و معاطات را مفيد اباحه مى دانند نه ملك ..

[388] ( 1). مختلف الشيعه، ج 5، ص 51.

[389] ( 2). كشف الرموز، ج 1، ص 445 و 446 ..

[390] ( 1). ر. ك: الفقه على المذاهب الأربعه، ج 2، ص 155.

[391] ( 2). وسائل الشيعه، ج 18، ص 52 ..

[392] ( 1). تهذيب الأحكام، ج 10، ص 384.

[393] ( 2). همان، ص 383 و 384.

[394] ( 3). همان.

[395] ( 4). الكافى، ج 5، ص 198.

[396] ( 5). كتاب البيع، ج 1، ص 217.

[397] ( 6). المكاسب، ج 3، ص 65 ..

[398] ( 1). كتاب البيع، ج 1، ص 218.

[399] ( 2). همان ..

[400] ( 1). وسائل الشيعه، ج 17، ص 158 ..

[401] ( 1). به تعبير تهذيب شيخ طوسى.

[402] ( 2). به تعبير كافى.

[403] ( 3). وسائل الشيعه، ج 18، ص 50.

[404] ( 4). همان، ج 19، ص 42، ح 4 ..

[405] ( 1). جواب: در مورد حديث هم معاطات ممكن است؛ زيرا قبلًا بيان كرديم كه در معاطات تعاطى فعلى از دو طرف لازم نيست و اعطاى يك طرف و اخذ طرف ديگر هم

كافى است.

[406] ( 2). المكاسب، ج 3، ص 60- 64 ..

[407] ( 1). يعنى بيع پس از مالك شدن جامه.

[408] ( 2). يعنى بيع قبل از مالك شدن.

[409] ( 3). كتاب البيع، ج 1، ص 212- 214 ..

[410] ( 1). وسائل الشيعه، ج 19، ص 42 و 43 ..

[411] ( 1). از باب سالبه به انتفاء موضوع ..

[412] ( 1). المكاسب، ج 5، ص 22 و 23.

[413] ( 2). كتاب البيع، ج 1، ص 154- 156.

[414] ( 3). سيرة عقلا، آيات و روايات صحت و لزوم كه قبلًا به تفصيل ذكر شد ..

[415] ( 1). وسائل الشيعه، ج 17، ص 385- 387 ..

[416] ( 1). المكاسب، ج 5، ص 156.

[417] ( 2). شرط حتماً بايد ذكر شود و به زبان آيد وگرنه شرط بر آن اطلاق نمى شود.

[418] ( 3). وسيله النجاة مع تعاليق الإمام الخمينى، ص 334 ..

[419] ( 1). بناى عقلا مؤيد همين امر است.

[420] ( 2). كتاب البيع، ج 4، ص 390 ..

[421] ( 1). كتاب البيع، ج 1، ص 267 ..

[422] ( 1). مثل پدر، جد پدرى، وصى يكى از آن دو، حاكم شرع و عدول مؤمنان ..

[423] محمدى خراسانى، على، كوثر فقه (محمدى) - تهران، چاپ: اول، 1388 ه.ش.

[424] ( 1). ضابطه كلى اين است كه اگر غرض عمل، تنها در صورتى حاصل مى شود كه شخص فاعل انجام دهد، نيابت برنمى دارد مثل استعمال دارو براى بهبودى، و اگر غرض با عمل كردن هر كسى مترتب مى شود، نيابت بردار است، مثل شستن لباس براى تطهير ..

[425] ( 1). بقره( 2): 275.

[426] ( 2). نساء( 4): 29.

[427] ( 3). ر. ك: وسائل الشيعه، ج

17، ص 262- 267؛ و ج 19، ص 161 ..

[428] ( 1). ر. ك: المكاسب، ج 3، ص 162- 166.

[429] ( 2). مفتاح الكرامة، ج 21، ص 20 ..

[430] ( 1). ر. ك: جواهر الكلام، ج 27، ص 352.

[431] ( 2). ر. ك: المبسوط، ج 2، ص 399.

[432] ( 3). ر. ك: السرائر، ج 2، ص 99.

[433] ( 4). همان ..

[434] ( 1). ر. ك: المكاسب، ج 3، ص 167.

[435] ( 2). در هريك از چهار صورت مذكور در كلام امام تعليق يا بر چيزى است كه شرط صحت است- خواه در مبيع شرط باشد يا در ثمن، خواه در بايع شرط باشد يا در مشترى- و يا بر امرى است كه شرط صحت معامله نيست كه از آن به صفت تعبير مى شود؛ مثل روز جمعه بودن، آمدن مسافر، شفاى بيمار و ....

[436] ( 3). در هريك از چهار صورت مذكور در كلام امام راحل معلّق عليه يا امرى است كه شرط اصل مفهوم عقد است و بدون آن عنوان معامله يا عقد يا ايقاع صدق نمى كند و از مقومات ماهيت و مفهوم بيع است؛ مثل زوجه بودن در صدق طلاق، عبد بودن در صدق عتق، قبول كردن در صدق عقد و ...، و يا امرى است كه شرط صحت عقد است، و يا امرى است كه دخيل در هيچ كدام نيست كه از آن به تعليق بر صفت ياد مى شود. و حاصل ضرب چهار صورت در اين سه صورت دوازده صورت است. ر. ك: مصباح الفقاهه، ج 3، ص 61 ..

[437] ( 1). المكاسب، ج 3، ص 173 ..

[438] ( 1). همان، ص 170 ..

[439]

( 1). جواهر الكلام، ج 22، ص 253.

[440] ( 2). منية الطالب، ج 1، ص 113 ..

[441] ( 1). مصباح الفقاهه، ج 3، ص 70.

[442] ( 2). تذكرة الفقهاء، ج 10، ص 9.

[443] ( 3). القواعد و الفوائد، ج 1، ص 65 ..

[444] ( 1). جواهر الكلام، ج 22، ص 253 و ج 23، ص 198 و ج 27، ص 352 ..

[445] ( 1). ر. ك: المكاسب، ج 3، ص 170- 172.

[446] ( 2). مثلًا تحقق ضرب يا قتل در خارج منوط به دشمن بودن مضروب يا مقتول نيست بلكه اگر دستى بالا رفت و بر سرى فرود آمد حتماً زدن يا كشتن يا مجروح كردن محقق مى شود ..

[447] ( 1). ر. ك: حاشية المكاسب( محقّق يزدى)، ج 1، ص 91.

[448] ( 2). ر. ك: منية الطالب، ج 1، ص 112 و 113.

[449] ( 3). ر. ك: مصباح الفقاهه، ج 3، ص 66.

[450] ( 4). يعنى اگر بايع در مقام بيع، صيغة بيع را جارى كند انشا هست وگرنه نيست و معنا ندارد كه معلق باشد، و به گفته خود ميرزا، نوعى جمع متناقضين است كه هم انشا باشد و هم تعليق ..

[451] ( 1). تعجب از مرحوم آقاى خوئى است كه با اين كه قوام انشا را به اعتبار نفسانى مى داند و الفاظ عقود را مبرز مى داند مع ذلك در اين جا تعليق را در انشا محال دانسته است ..

[452] ( 1). كتاب البيع، ج 1، ص 348- 350 ..

[453] ( 1). المكاسب، ج 3، ص 172.

[454] ( 2). مصباح الفقاهه، ج 3، ص 70 ..

[455] ( 1). كتاب البيع، ج 1، ص 352.

[456] ( 2).

در صورتى كه معلق عليه امرى باشد كه در حين عقد معلوم الحصول باشد، مثلًا امروز روز جمعه است و مى گويد:« إن كان اليوم جمعة فقد بعته».

[457] ( 3). يعنى اگر معلق عليه امرى باشد معلوم الحصول در آينده، يا امرى باشد مجهول الحصول چه در حال و چه در آينده ..

[458] ( 1). الفقه على المذاهب الأربعه، ج 2، ص 158.

[459] ( 2). همان، ص 159 ..

[460] ( 1). چون قانون فوق، آيه يا روايت نيست تا خودش حجت و ثابت باشد و محتاج به اثبات نباشد، بلكه قانونى است برگرفته از برخى قواعد و دلايل ديگر.

[461] ( 2). يعنى مقصود، هر نوعى از انواع عقد- مثل عقد بيع، صلح، اجاره و ...- است؟

[462] ( 3). مثل صلح كه دو قسم دارد: قسمتى نتيجه اش مثل هبة معوضه است و قسمتى سبب ابراء ذمه. آيا هر صنفى از نوع مراد است؟

[463] ( 4). مثل عقد صلح زيد و بكر در خارج، عقد بيع اين دو نفر، عقد بيع آن دو نفر و ...- و هر فردى از افراد عقد در خارج مراد است؟.

[464] ( 1). به نظر شيخ در مكاسب عموم اصنافى مراد است زيرا گرچه« كل عقد» ظهور در عموم افرادى دارد و مراد هر فرد خارجى از افراد عقد است- مثل كل انسان، كل رجل و ...- ولى ذيل آن كلمه صحيح و فاسد آمده است كه مشتق اند و ظهور در فعليت دارند و قرينه هستند بر عدم اراده عموم افرادى؛ زيرا فرد خارجى، صحيح و فاسدِ فعلى ندارد، بلكه اگر جامع شروط باشد از اول براى هميشه صحيح است، و اگر فاقد جزء يا شرطى باشد فقط

فاسد است؛ لذا عموم افرادى مراد نيست بلكه اصنافى مراد است. ر. ك: المكاسب، ج 3، ص 184. به نظر امام راحل وقتى مقصود، عموم افرادى نشد عموم انواعى مراد است نه اصنافى؛ زيرا متفاهم از هر عقد يا هر فرد و شخص عقد است و يا هر كلى و نوع، نه هر صنفى از نوع و كلى؛ در حالى كه شيخ اعظم عموم انواعى را مطرح نكرده است، ولى متفاهم همين است. در كلمات بزرگان نيز يا فرد مطرح است يا كلى و جامع؛ يعنى نوع يا جنس، نه صنف. ر. ك: كتاب البيع، ج 1، ص 398.

امام راحل در پايان با يك تبصره اراده عموم افرادى را تأييد مى كند؛ امّا به اين صورت كه قضيه« كل عقد يضمن بصحيحه يضمن بفاسده» در مقام بيان ملازمه ميان موجب ضمان بودن صحيح و فاسد است و در حقيقت از نوع قضيه شرطيه است و در شرطيه فرض وجود، كفايت مى كند و فعلى بودن آن معتبر نيست. بنابراين مى توان گفت مقصود هر شخص و فرد عقدى است كه در خارج يافت مى شود با فرض وجود و جامع شروط بودن، و صحيح بودن موجب ضمان است، همان فرد در فرض فاسد بودن هم موجب ضمان است كه در واقع بالفعل فقط فاسد است، ولى اگر صحيح بود موجب ضمان بود حال كه فاسد است باز موجب ضمان است. ر. ك: كتاب البيع، ج 1، ص 398. و بالجمله يا بايد در ظاهرِ صدر قاعده، تصرف شود و بر عموم اصنافى يا انواع حمل شود و يا در ظاهر كلمه صحيح تصرف شود و بر صحيح تقديرى و فرضى

حمل شود كه وقتى صحيح ضمان دارد، فاسدش هم ضمان دارد. و همين وجه مناسب تر است ..

[465] ( 1). عوالى اللآلى، ج 1، ص 224.

[466] ( 2). مستدرك الوسائل، ج 17، ص 7.

[467] ( 3). مسند احمد حنبل، ج 5، ص 8.

[468] ( 4). سنن ابى داود، ج 2، ص 318.

[469] ( 5). السنن الكبرى، البيهقى، ج 6، ص 90.

[470] ( 6). شرح نهج البلاغه، ج 4، ص 77.

[471] ( 7). جواهر الكلام، ج 37، ص 35.

[472] ( 8). المكاسب، ج 3، ص 189.

[473] ( 9). القواعد الفقهيه، ج 2، ص 87 ..

[474] ( 1). در واقع استدلال جدلى است كه از مقبولات و مشهورات و مسلّمات خصم عليه او استفاده شده است ..

[475] ( 1). كتاب البيع، ج 1، ص 372- 376.

[476] ( 2). همان، ص 376.

[477] ( 3). طلاق( 65): 1 ..

[478] ( 1). حاشية المكاسب،( محقق ايروانى)، ج 2، ص 111.

[479] ( 2). آل عمران( 3): 97.

[480] ( 3). وسائل الشيعه، ج 4، ص 91، ح 5.

[481] ( 4). المكاسب، ج 3، ص 181 ..

[482] ( 1). ر. ك: كتاب البيع، ج 1، ص 377.

[483] ( 2). يد كنايه از شخص گيرنده است و به جاى آن على القابض مانعى ندارد.

[484] ( 3). المكاسب، ج 3، ص 189.

[485] ( 4). همان ..

[486] ( 1). همان، ص 204 ..

[487] ( 1). حاشية المكاسب، ج 1، ص 272 ..

[488] ( 1). مصباح الفقاهه، ج 3، ص 128 و 129.

[489] ( 2). وسائل الشيعه، ج 3، ص 467.

[490] ( 3). بلكه اگر در حديث طهارت، غايت قيد موضوع است و در واقع، غايت حكم بيان نشده است و

حديث در اين صدد نيست، در حديث على اليد به طريق اولى غايت قيد موضوع است؛ زيرا بلافاصله پس از موضوع آمده است، برخلاف حديث طهارت كه غايت پس از حكم طهارت ذكر شده است و احتمال دارد قيد حكم باشد ..

[491] ( 1). ر. ك: كتاب البيع، ج 1، ص 214.

[492] ( 2). المبسوط، ج 3، ص 58، 65، 68، 85 و 89.

[493] ( 3). مسالك الأفهام، ج 4، ص 56 و ج 3، ص 154 ..

[494] ( 1). المكاسب، ج 3، ص 188.

[495] ( 2). المبسوط، ج 3، ص 65- 68 و ج 2، ص 149.

[496] ( 3). مسالك الأفهام، ج 3، ص 154.

[497] ( 4). المكاسب، ج 3، ص 190 و 191 ..

[498] ( 1). همان، ص 190.

[499] ( 2). الكافى، ج 7، ص 237 و ص 274.

[500] ( 3). وسائل الشيعه، ج 5، ص 120.

[501] ( 4). كتاب البيع، ج 1، ص 420 ..

[502] ( 1). وسائل الشيعه، ج 12، باب 297.

[503] ( 2). همان، ص 281.

[504] ( 3). ر. ك: من لايحضره الفقيه، ج 4، ص 272، ح 828.

[505] ( 4). ر. ك: الحاشية على المكاسب، ج 1، ص 80.

[506] ( 5). ر. ك: مصباح الفقاهة، ج 3، ص 91- 92 ..

[507] ( 1). كتاب البيع، ج 1، ص 417.

[508] ( 2). وسائل الشيعه، ج 19، ص 310.

[509] ( 3). همان، ص 309، ح 1.

[510] ( 4). همان، ص 310، ح 3.

[511] ( 5). همان، ص 311، ح 5 ..

[512] ( 1). الكافى، ج 5، ص 293.

[513] ( 2). همان، ص 294 ..

[514] ( 1). كتاب البيع، ج 1، ص

421- 422 ..

[515] ( 1). زيرا در هيچ موردى سراغ نداريم كه معصومين( ع) براى بيان حكم الهى از راه مذكور در روايت وارد شوند. بر فرض هم كه احتمال دهيم حكم حكومتى باشد، اما باز كفايت مى كند كه نتوانيم در مورد ضمان در ما نحن فيه به آن استناد كنيم.

[516] ( 2). مصباح الفقاهه، ج 3، ص 96 ..

[517] ( 1). المبسوط، ج 2، ص 204 ..

[518] ( 1). المكاسب، ج 3، ص 196.

[519] ( 2). همان، ص 197.

[520] ( 3). همان، ص 197 و 198.

[521] ( 4). مثل هبه.

[522] ( 5). مثل عاريه.

[523] ( 6). مثل وديعه.

[524] ( 7). مثل رهن ..

[525] ( 1). ر. ك: هداية الطالب، ج 2، ص 287.

[526] ( 2). ر. ك: كتاب البيع، ج 1، ص 430.

[527] ( 3). وسائل الشيعه، ج 19، ص 79، باب 4.

[528] ( 4). همان، ص 92، باب 1، ح 3.

[529] ( 5). همان، ص 140 و 141، كتاب اجاره باب 28، ح 1 و 4 و 29.

[530] ( 6). مثلًا در مورد عاريه مى گويد: اگر مستعير امين باشد ضامن نيست و يا مثلًا در مورد وديعه مى گويد: اگر ودعى امين باشد ضامن نيست ..

[531] ( 1). ر. ك: المكاسب، ج 3، ص 180.

[532] ( 2). ر. ك: السرائر، ج 2، ص 285.

[533] ( 3). ر. ك: المبسوط، ج 2، ص 150.

[534] ( 4). ر. ك: شرح قواعد، خطى، ص 52.

[535] ( 5). ر. ك: السرائر، ج 2، ص 326 ..

[536] ( 1). ر. ك: المكاسب، ج 3، ص 181.

[537] ( 2). وسائل الشيعه، ج 21، ص 203- 205.

[538] ( 3). ولى به

نقل كشى از عياشى در مقباس الهداية، ج 1، ص 176:« إنّه فطحيٌ من فقهاء أصحابنا»، كه به خاطر« فقيه اصحاب» بودن و نيز به خاطر توثيق نجاشى در صفحة 412 رجالش كه مى گويد:« ثقة جليل من أصحاب الرضا عليه السلام» موثق است. او به خاطر فساد مذهب عادل نيست ولى ملاك حجيت خبر واحد و ثاقت راوى است ولو عادل نباشد ..

[539] ( 1). وسائل الشيعه، ج 21، ص 205، ح 5.

[540] ( 2). زيرا از نطفه خود مشترى و آزاد است و مال كسى نيست تا در آن تصرّف كند و استيفا نمايد.

[541] ( 3). منظور اين است كه اگر ولد مملوك بود- مثلًا مولاى كنيز او را به عقد عبدى درآورده بود و فرزند هم برده بود و ملك مولاى كنيز و قيمتى داشت- همان قيمت را محاسبه كرده و از مشترى مى گيرد.

[542] ( 4). اين صورت در يكى از فروع مسأله بررسى خواهد شد.

[543] ( 5). يعنى مباشرت مشترى با كنيز و حامله شدن كنيز.

[544] ( 6). زيرا اگر مشترى كنيز را مستولده نكرده بود صاحبش مى توانست آن را به عقد غلامش درآورد يا به عقد غلام مولاى ديگر درآورد و شرط كند كه ولد ملك صاحب كنيز باشد و از اين ولد به عنوان مملوك بهره مند شود ..

[545] ( 1). ر. ك: المكاسب، ج 3، ص 181.

[546] ( 2). زيرا ولدِ مشترى به تبع خود مشترى آزاد است و قابل تملك نيست.

[547] ( 3). مصباح الفقاهه، ج 3، ص 89 ..

[548] ( 1). وسيلة النجاة مع التعاليق، ص 335.

[549] ( 2). فرائد الاصول، ج 3، ص 126 ..

[550] ( 1). المكاسب، ج 3، ص 180.

[551] (

2). همان، ص 183.

[552] ( 3). همان، ص 184.

[553] ( 4). المنجد، مادة ضمن، ص 455.

[554] ( 5). ر. ك: أقرب الموارد، ج 1، ص 691 ..

[555] ( 1). المصباح المنير، ج 2، ص 12، مادة ضمن.

[556] ( 2). المكاسب، ج 3، ص 181 و 205 ..

[557] ( 1). المكاسب، ج 3، ص 199- 200.

[558] ( 2). مصباح الفقاهه، ج 3، ص 114- 116.

[559] ( 3). كتاب البيع، ج 1، ص 458.

[560] ( 4). در برابر تفصيل مرحوم سيّد كه بررسى خواهد شد ..

[561] ( 1). حاشية كتاب المكاسب، ج 2، ص 123 ..

[562] ( 1). حاشية المكاسب( محقق يزدى)، ج 1، ص 95 ..

[563] ( 1). المكاسب، ج 3، ص 199- 200.

[564] ( 2). وسائل الشيعه، ج 9، ص 540- 541، ح 6.

[565] ( 3). همان، ج 5، ص 120، ح 1 ..

[566] ( 1). مصباح الفقاهه، ج 3، ص 122.

[567] ( 2). كتاب البيع، ج 1، ص 454 ..

[568] ( 1). حاشية المكاسب( آخوند خراسانى)، ص 33.

[569] ( 2). حاشية المكاسب( محقق اصفهانى)، ج 1، ص 85.

[570] ( 3). و تحقيقاً هم همين است.

[571] ( 4). مطارح الأنظار، ص 104- 107.

[572] ( 5). ر. ك: كتاب البيع، ج 1، ص 454 ..

[573] ( 1). ر. ك: منية الطالب، ج 1، ح 131- 132، ضمناً امام راحل در مسألة 20 كتاب غصب اين صور را مورد بحث قرار داده اند.

[574] ( 2). تذكرة الفقهاء، ج 10، ص 279 ..

[575] ( 1). جامع المقاصد، ج 4، ص 435.

[576] ( 2). ر. ك: المكاسب، ج 3، ص 199.

[577] ( 3). منية الطالب، ج 1، ص 132.

[578] (

4). حاشية المكاسب( آخوند خراسانى)، ص 33.

[579] ( 5). منية الطالب، ص 132 ..

[580] ( 1). كتاب البيع، ج 1، ص 461- 462.

[581] ( 2). بدائع الدرر( امام خمينى( رحمه الله))، ص 129 ..

[582] ( 1). عقلاى عالم، دافع را مسئول مى دانند نه قابض را، مخصوصاً اگر قانون نفى ضرر حاكم باشد كه حتماً وجوب هزينه را از قابض نفى مى كند؛ ولى دافع مبيع را با علم و عمد تحويل داده و در واقع بر ضرر خويش اقدام كرده است. ر. ك: كتاب البيع، ج 1، ص 464.

[583] ( 2). المكاسب، ج 3، ص 201- 208.

[584] ( 3). كتاب البيع، ج 1، ص 465- 478 ..

[585] ( 1). همان، ص 478.

[586] ( 2). ر. ك: المكاسب، ج 3، ص 209، 213 و 214 ..

[587] ( 1). كتاب البيع، ج 1، ص 489.

[588] ( 2). ر. ك: المبسوط، ج 3، ص 60.

[589] ( 3). ر. ك: الخلاف، ج 3، ص 402 و 406 ..

[590] ( 1). بقره( 2): 194.

[591] ( 2). مائده( 5): 2.

[592] ( 3). مائده( 5): 4 ..

[593] ( 1). الخلاف، ج 3، ص 402- 403.

[594] ( 2). در ميان اشكال هايى كه بر استدلال فوق وارد شده اشكال شيخ اعظم در كتاب مكاسب، ج 3، ص 220 نيز درخور توجه است.

[595] ( 3). بقره( 2): 191- 193.

[596] ( 4). بقره( 2): 194.

[597] ( 5). بقره( 2): 194.

[598] ( 6). بقره( 2): 194 ..

[599] ( 1). كتاب البيع، ج 1، ص 480- 482 ..

[600] محمدى خراسانى، على، كوثر فقه (محمدى) - تهران، چاپ: اول، 1388 ه.ش.

[601] ( 1). المكاسب، ج 3، ص 217 ..

[602] (

1). كتاب البيع، ج 1، ص 488.

[603] ( 2). ر. ك: مصباح الفقاهه، ج 3، ص 146.

[604] ( 3). ر. ك: هداية الطالب، ج 2، ص 239 ..

[605] ( 1). كتاب البيع، ج 1، ص 488.

[606] ( 2). المكاسب، ج 3، ص 209 و 240 ..

[607] ( 1). مصباح الفقاهه، ج 3، ص 150.

[608] ( 2). المكاسب، ج 3، ص 209 و 240.

[609] ( 3). كتاب البيع، ج 1، ص 486 و 583.

[610] ( 4). و چه بسا حديث على اليد هم بر فرض حجيت، در صدد بيان و تأييد همين امر عقلايى باشد ..

[611] ( 1). وسائل الشيعه، ج 18، ص 206، ح 2.

[612] ( 2). براى مثال، در موارد طلا و نقره غير مسكوك، آهن و مس و ...، و انگور و رطب اختلاف وجود دارد، حتى در مورد پارچه كه به نظر مشهور، قيمى است محقق ثانى در جامع المقاصد، ج 6، ص 243 آن را مثلى مى داند ..

[613] ( 1). مصباح الفقاهه، ج 3، ص 156.

[614] ( 2). همان، ص 150 ..

[615] ( 1). همان، ص 156 ..

[616] ( 1). الاستصحاب،( امام خمينى)، ص 392- 393 ..

[617] ( 1). يعنى متعاملين يا« بايع و مشترى».

[618] ( 2). يعنى ثمن و مثمن يا عوض و معوض ..

[619] ( 1). نساء( 4): 6.

[620] ( 2). يعنى عقل معيشت كه فريب نخورد و مورد خدعه قرار نگيرد ..

[621] ( 1). كتاب البيع، ج 2، ص 9- 13.

[622] ( 2). بقره( 2): 187.

[623] ( 3). نساء( 4): 6 ..

[624] ( 1). نساء( 4): 6 ..

[625] ( 1). ر. ك: حاشيه مرحوم ايروانى بر مكاسب، ج 2،

ص 170؛ هداية الطالب، ج 2، ص 419- 420 ..

[626] ( 1). ر. ك: منية الطالب، ج 1، ص 169- 170.

[627] ( 2). ر. ك: مصباح الفقاهه، ج 3، ص 244.

[628] ( 3). كتاب البيع، ج 2، ص 13 ..

[629] ( 1). اين مطلب كنايه از استقلال آنان است.

[630] ( 2). اين مطلب كنايه از عدم استقلال است.

[631] ( 3). كتاب البيع، ج 2، ص 13 ..

[632] ( 1). كتاب البيع، ج 2، ص 21- 22 ..

[633] ( 1). وسائل الشيعه، ج 18، ص 411، ح 1.

[634] ( 2). همان، ص 410، ح 4 ..

[635] ( 1). همان، ص 410، ح 3.

[636] ( 2). همان، ص 409، ح 1.

[637] ( 3). همان، ج 19، ص 367، ح 5 ..

[638] ( 1). كتاب البيع، ج 2، ص 26- 28.

[639] ( 2). اگر اخبار اخذ به موافق و طرح مخالف قرآن در مقام تميز حجت از لا حجت باشند.

[640] ( 3). اگر روايات اخذ و طرح موافق و مخالف كتاب در مقام ترجيح يكى از دو حجت بر حجت ديگر باشند ..

[641] ( 1). وسائل الشيعه، ج 1، ص 45، ح 11.

[642] ( 2). دعائم الاسلام، ج 2، ص 456، ح 1607.

[643] ( 3). وسائل الشيعه، ج 28، ص 90، ح 2 ..

[644] ( 1). وسائل الشيعه، ج 1، ص 45، ح 12.

[645] ( 2). المبسوط، ج 3، ص 3.

[646] ( 3). ر. ك: الغنية، ص 210.

[647] ( 4). ر. ك: السرائر، ج 3، ص 207.

[648] ( 5). ر. ك: تذكرة الفقهاء، ج 15، ص 256.

[649] ( 6). ر. ك: جامع المقاصد، ج 7، ص 82 ..

[650]

( 1). المكاسب، ج 3، ص 278.

[651] ( 2). مصباح الفقاهه، ج 3، ص 250.

[652] ( 3). كتاب البيع، ج 2، ص 31- 33 ..

[653] ( 1). وسائل الشيعه، ج 1، ص 42، ح 1 ..

[654] ( 1). همان، ج 29، ص 400، ح 2.

[655] ( 2). همان، ح 3.

[656] ( 3). المكاسب، ج 3، ص 282 ..

[657] ( 1). حاشية المكاسب( آخوند خراسانى)، ص 46.

[658] ( 2). غرض از اين تعبير سلب حكم عمد از كار صبى است؛ دليل هم متفاهم عرفى است؛ يعنى وقتى عرف مى گويد فلانى قول و عدم قولش يكسان است منظور اين است كه بر گفته او اثرى مترتب نيست.

[659] ( 3). يعنى موردى كه عمد و خطا جداگانه حكم دارند، مثل باب جنايات؛ و موردى كه عمد آن حكم دارد نه خطاى آن، مثل باب معاملات.

[660] ( 4). كتاب البيع، ج 2، ص 36.

[661] ( 5). همان، ص 35 ..

[662] ( 1). المكاسب، ج 3، ص 278.

[663] ( 2). همان، ص 280.

[664] ( 3). همان، ص 281.

[665] ( 4). جواهر الكلام، ج 22، ص 261 ..

[666] ( 1). المكاسب، ج 3، ص 278- 280.

[667] ( 2). الخلاف، ج 3، ص 178 ..

[668] ( 1). كتاب البيع، ج 2، ص 42.

[669] ( 2). ر. ك: همان، ص 42 و 43 ..

[670] ( 1). ر. ك: همان، ص 41 و 49.

[671] ( 2). الدروس الشرعيه، ج 3، ص 192.

[672] ( 3). المكاسب، ج 3، ص 275 و 278 و 280 و 281 ..

[673] ( 1). همان، ص 286.

[674] ( 2). مفاتيح الشرايع، ج 3، ص 46.

[675] ( 3). دليل اين دو

بزرگوار همان دليل مشهور( آيه و روايات) است.

[676] ( 4). كتاب البيع، ج 2، ص 44- 49 ..

[677] ( 1). كتاب البيع، ج 2، ص 47 و 48.

[678] ( 2). مفاتيح الشرايع، ج 3، ص 46 ..

[679] ( 1). تهذيب الأحكام، ج 6، ص 252، ح 55.

[680] ( 2). وسائل الشيعه، ج 17، ص 163، ح 1 ..

[681] ( 1). مصباح الفقاهه، ج 3، ص 270.

[682] ( 2). كتاب البيع، ج 2، ص 46 ..

[683] ( 1). منية الطالب، ج 1، ص 175.

[684] ( 2). كتاب البيع، ج 2، ص 49 ..

[685] ( 1). جواهر الكلام، ج 22، ص 265.

[686] ( 2). نساء( 4): 5.

[687] ( 3). جواهر الكلام، ج 22، ص 265.

[688] ( 4). نساء( 4): 6 ..

[689] ( 1). اين روايات پيشتر بيان شد.

[690] ( 2). معامله با مجنون ادوارى فقط در دورة جنونش باطل است.

[691] ( 3). معامله با انسان مست فقط در حال مستى او باطل است ..

[692] ( 1). اگر به نحو معاطات باشد در عمل نشان مى دهند.

[693] ( 2). هازل ..

[694] ( 1). ر. ك: مقابس الأنوار، ص 115.

[695] ( 2). ر. ك: المكاسب، ج 3، ص 299- 300.

[696] ( 3). مقابس الأنوار، ص 115 ..

[697] ( 1). مانند بيع صرف كه تقابض فى المجلس شرط صحت و تأثير آن است، و بيع سلم كه قبض ثمن فى المجلس شرط است، و مثل بيع فضولى و مكره كه رضايت و اجازه بعدى، در آن دخيل است و مثل انقضاى مدّت خيار كه به قول شيخ طوسى شرط تحقق ملكيت است.

[698] ( 2). كتاب البيع، ج 2، ص 54- 55.

[699] ( 3).

مقابس الأنوار، ص 115.

[700] ( 4). مثل شهيد ثانى كه جزم در نيت را معتبر مى داند و صريحاً مى گويد:« يجب الجزم فى مشخصات النيّة من التعيين و الأداء و القضاء و الوجوب و الندب مع إمكانه و لا يجزى الترديد حيث يمكن الجزم لانّ القصد الى الفعل انما يتحقق مع الجزم». ر. ك: القواعد و الفوائد، ج 1، ص 85 ..

[701] ( 1). مقابس الأنوار، ص 115.

[702] ( 2). المكاسب، ج 3، ص 299 و 300 ..

[703] ( 1). المنجد فى اللغة، ص 201، مادّة خير. براى مطالعه بيشتر ر. ك: أقرب الموارد، ج 1، ص 11، ماده خير؛ مفردات راغب، ص 163، ماده خير.

[704] ( 2). المكاسب، ج 3، ص 307 ..

[705] ( 1). ر. ك: كتاب البيع، ج 2، ص 75.

[706] ( 2). جواهر الكلام، ج 22، ص 265.

[707] ( 3). كتاب البيع، ج 2، ص 76.

[708] ( 4). تحرير الوسيله، ج 2، ص 309، مسأله 3 ..

[709] ( 1). الدروس الشرعيه، ج 3، ص 335 ..

[710] ( 1). نحل( 16): 106 ..

[711] محمدى خراسانى، على، كوثر فقه (محمدى) - تهران، چاپ: اول، 1388 ه.ش.

[712] ( 1). جواهر الكلام، ج 22، ص 265.

[713] ( 2). نساء( 4): 29 ..

[714] ( 1). وسائل الشيعه، ج 17، ص 164- 167، ح 1 و 8 و 9 و 14 ..

[715] ( 1). وسائل الشيعه، ج 5، ص 120، ح 1 ..

[716] ( 1). وسائل الشيعه، ج 22، ص 86، ح 1 ..

[717] ( 1). زيرا هيچ فقيهى ميان اين دو باب با ساير ابواب ايقاعات و عقود فرق قائل نشده است.

[718] ( 2). الخصال، ج 2،

ص 417، ح 9.

[719] ( 3). التوحيد، ص 353، ح 24.

[720] ( 4). تا منظور اين باشد كه امت پيامبر صلى الله عليه وآله بر هيچ كارى مكره نمى شود و كلًا كار اكراهى از آن ها برداشته شده است ..

[721] ( 1). كتاب البيع، ج 2، ص 78 ..

[722] ( 1). وسائل الشيعه، ج 23، ص 226، ح 12.

[723] ( 2). المكاسب، ج 3، ص 308.

[724] ( 3). كتاب البيع، ج 2، ص 78 ..

[725] ( 1). المنجد فى اللغة و الاعلام، ص 682.

[726] ( 2). المصباح المنير، ج 2، ص 219، مادّة كره.

[727] ( 3). مفردات الفاظ القرآن، ص 447 ..

[728] ( 1). أقرب الموارد، ج 2، ص 1080.

[729] ( 2). المكاسب، ج 3، ص 311.

[730] ( 3). همان ..

[731] ( 1). المكاسب، ج 3، ص 314.

[732] ( 2). المبسوط، ج 5، ص 51.

[733] ( 3). حاشية المكاسب، ج 1، ص 122 ..

[734] ( 1). المكاسب، ج 3، ص 317- 318.

[735] ( 2). وسائل الشيعه، ج 23، ص 235، ح 1.

[736] ( 3). الحاشية على المكاسب، ج 1، ص 123 ..

[737] ( 1). كتاب البيع، ج 2، ص 91- 92 ..

[738] ( 1). المكاسب، ج 3، ص 311.

[739] ( 2). كتاب البيع، ج 2، ص 93.

[740] ( 3). شيخ فرموده است: اگر اكراه به حد الجاء برسد رافع اثر تكليفى و وضعى است و اگر به اين حد نرسد تنها اثر وضعى را برمى دارد.

[741] ( 4). روايت ابن سنان هم كه مستند شيخ است بعداً خواهد آمد؛ ضمن اين كه در سند آن عبداللّه بن قاسم وجود دارد كه ضعيف يا مجهول است.

[742] ( 5). محقق اصفهانى مى گويد: اكراه

به همه مراتب آن مخصوص آثار وضعى است.

[743] ( 6). كتاب البيع، ج 2، ص 93 ..

[744] ( 1). المكاسب، ج 3، ص 328.

[745] ( 2). الحدائق الناضرة، ج 18، ص 373 ..

[746] ( 1). جامع المقاصد، ج 4، ص 62.

[747] ( 2). مجمع الفائدة، ج 8، ص 156.

[748] ( 3). اين مطلب در شرط سوم تبيين شده است ..

[749] ( 1). نساء( 4): 29 ..

[750] ( 1). المكاسب، ج 3، ص 331.

[751] ( 2). اين حصر از استثناى از نفس به دست مى آيد.

[752] ( 3). وصفى كه در مورد غالب وارد شده و صرفاً بيان كنندة حال غالب افراد موصوف است نه اين كه در صدد حصر باشد.

[753] ( 4). نساء( 4): 23.

[754] ( 5). ر. ك: مبحث معاطاة ..

[755] ( 1). اخراج حكمى بعد از دخول موضوعى.

[756] ( 2). مستثنا موضوعاً از مستثنى منه خارج است ..

[757] ( 1). مصباح الفقاهه، ج 3، ص 332- 333 ..

[758] ( 1). اين مطلب قبلًا در ضمن سخنان شيخ اعظم بيان شد.

[759] ( 2). مصباح الفقاهه، ج 3، ص 333.

[760] ( 3). البته گاهى توسعه و تضييقى در آن ايجاد نموده است كه فعلًا كارى به اين جهت نداريم ..

[761] ( 1). از باب ارتفاع يا اجتماع نقيضان يا ضدانى كه ثالث ندارند و چنين اجتماع و ارتفاعى محال است.

[762] ( 2). كتاب البيع، ج 2، ص 115- 116.

[763] ( 3). الخصال، ج 2، ص 417، ح 9 ..

[764] ( 1). برخلاف بيع فضولى كه بيع است و شرعاً هم رفع نشده است، ولى ناقص است و با اجازة مالك اصلى كامل مى گردد و صحيح و لازم مى شود ..

[765]

( 1). المكاسب، ج 3، ص 331 ..

[766] ( 1). البته تقييد يا تخصيص مصطلح نيست بلكه حكومت است، ولى حكومت به نحو تضييق، نتيجه اش همان تخصيص و تقييد يا اخراج حكمى است كه به زبان خروج موضوعى بيان گرديده است.

[767] ( 2). كه اول با اكراه صادر شده و بعداً رضايت آمده است ..

[768] ( 1). المكاسب، ج 3، ص 332- 335.

[769] ( 2). زيرا ماء موصول در فراز مورد بحث، به معناى فعل مكلف است نه حكم و اثر شرعى كه در اختيار مكلف نيست و ربطى به او ندارد ..

[770] ( 1). كتاب البيع، ج 2، ص 122- 124 ..

[771] ( 1). منعقد نشدن بيع.

[772] ( 2). محذورى برايش وجود نداشته باشد ..

[773] ( 1). اگرچه امكان تفصى وجود داشته باشد و هيچ ضررى از باب تفصّى و چاره جويى به شخص متوجه نشود؟

[774] ( 2). به اين صورت كه در معاملات، عجز از تفصى شرط صدق اكراه نيست و ملاك، نبودن رضايت و طيب نفس است ولى در ساير امور- مثل اكراه بر شرب خمر، افطار عمدى و ...- عجز از تفصى شرط است و با تمكن از آن اكراه صدق نمى كند؟ اين تفصيل از برخى كلمات شيخ اعظم استفاده مى شود و در ادامه بيان خواهد شد.

[775] ( 3). يعنى نسبت به توريه عجز از آن شرط نيست و با امكان توريه هم اكراه صدق مى كند ولى نسبت به ساير امور عجز از آن ها شرطِ صدق است؟ اين تفصيل نيز از كلام ديگر شيخ اعظم استفاده مى شود.

[776] ( 4). يعنى اگر توريه دشوار است و محذور دارد عجز از آن شرط نيست

و با تمكن از آن اكراه صدق مى كند ولى اگر توريه كردن آسان است عجز از آن شرط است و با امكان آن اكراه صدق ندارد؟ اين تفصيل از متن مسأله مورد بحث ما در تحرير الوسيله استفاده مى شود.

[777] ( 5). المصباح المنير، ج 2، ص 376، مادّة ورى ..

[778] ( 1). أقرب الموارد، ج 2، ص 1447، مادّة درى.

[779] ( 2). مصباح الفقاهه، ج 3، ص 300.

[780] ( 3). مثال: شخص زورگويى فردى را مجبور مى كند كه اعتراف كند؛ او در جواب، توريه مى كند و مى گويد:« علم اللّه ما قُلته» و منظورش ماء موصول است يعنى خدا مى داند آنچه را گفته ام، ولى به گونه اى ادا مى كند كه وانمود مى كند كه منظورش ماء نافيه است؛ يعنى من نگفته ام تا از شرّ ظالم رها شود. يك مثال براى توريه در عمل هم اين است كه ظالمى به فردى شلاق مى دهد و مى گويد: فلان مظلوم را بزن و او شلاق را به ديوار مى كوبد و مظلوم هم ظاهراً شيون مى كند و مكرَه اين گونه وانمود مى كند كه در حال تازيانه زدن است. اين نيز توريه است ..

[781] ( 1). عجز از توريه يا به سبب جهل به آن است و علم و توانايى بر توريه ندارد و يا به سبب وحشت فراوانى است كه از اكراه بر او عارض شده و قدرت توريه كردن را از وى سلب نموده است.

[782] ( 2). المكاسب، ج 3، ص 313- 316 ..

[783] ( 1). وسائل الشيعه، ج 22، ص 86.

[784] ( 2). الكافى، ج 7، ص 463، ح 17.

[785] ( 3). ر. ك: وسائل الشيعه، ج 16، ص 225، ح 2 ..

[786] (

1). همان، ج 23، ص 235- 236، ح 1 ..

[787] ( 1). تحرير الأحكام، ج 2، ص 51.( چاپ قديم)

[788] ( 2). رجال النجاشى، ص 404، ح 1072.

[789] ( 3). شيخ انصارى تفصيل ديگرى در اين زمينه دارد كه براى مطالعه آن مى توان رجوع كرد به: المكاسب، ج 3، ص 317 و 318.

[790] ( 4). كتاب البيع، ج 2، ص 85 ..

[791] ( 1). همان.

[792] ( 2). همان، ص 87.

[793] ( 3). همان، ص 85.

[794] ( 4). مثلًا اگر شخص مى تواند بدون اين كه ضررى به او برسد از حرام فرار كند يقيناً مكره نيست و اگر مرتكب شود مرتكب فعل حرام شده است، ولى اگر فرار از حرام مشكل است و سبب عسر و حرج يا ضرر شود در اين صورت مكره است، و اگر حرامى مرتكب شد مؤاخذه ندارد و قانون نفى ضرر و حرج و نفى اكراه جارى مى گردد ..

[795] ( 1). المكاسب، ج 3، ص 324 ..

[796] ( 1). همان گونه كه امر به كل و مركب، امر به اجزاء آن است.

[797] ( 2). همان، ص 325.

[798] ( 3). شايد وجه نظر اين باشد كه مورد بحث از طرفى از قبيل مواردى است كه« لا يُعرف الأمر إلا من ناحية الداعى» و در اين گونه موارد ادعاى مدعى مسموع است؛ و از طرفى ظاهر حال اين است كه به اختيار خود اقدام كرده است، پس ادعاى اكراه مسموع نيست.

[799] ( 4). اين اكراه چه به صورت خطاب عام باشد؛ مثلًا بگويد: بايد همه اموالت را بفروشى، چه به صورت مطلق شمولى باشد و از قبيل امر به طبيعت ساريه در همه افراد باشد كه مطلوب مطلق الوجود طبيعت

و همه افراد آن است ..

[800] ( 1). مناهج الوصول، ج 2، ص 25- 28 ..

[801] ( 1). كتاب البيع، ج 2، ص 94- 95.

[802] ( 2). مقابس الأنوار، ص 118.

[803] ( 3). خود طبيعى و جامع به وصف جامعيت و كلى بودن.

[804] ( 4). فرد خاص با خصوصيت و تشخص فردى.

[805] ( 5). اصولًا به قول حكيمان:« الشي ء ما لم يتشخص لم يوجد»، بلكه صحيح اين است كه« الشى ء ما لم يتشخص امتنع وجوده» ..

[806] ( 1). كتاب البيع، ج 2، ص 97- 98 ..

[807] ( 1). ساير احتمالات مردود است، زيرا احتمال اين كه به فرد معين باشد ترجيح بدون مرجح است، و احتمال فرد غير معين معقول نيست؛ زيرا فرد غير معين وجود خارجى ندارد تا امتثال باشد، با توجه به اين كه ظرف امتثال، خارج است، و احتمال اين كه امتثال به مجموع باشد خلاف ظاهر دليل است زيرا امر، به ايجاد اصل طبيعت تعلّق گرفته و هر امرى مكلف را به متعلق خود دعوت مى كند و ايجاد طبيعت هم به وجود يك فرد محقق مى شود و وجود مجموع به وصف مجموعيت متعلّق امر نيست تا موجب امتثال باشد. احتمال اخير( اصلًا امتثال نباشد) هم وجداناً باطل است، زيرا قطعاً امر مولى در ضمن يكى از آن ها امتثال شده است.

[808] ( 2). الحاشية على كفاية الاصول، ج 1، ص 210.

[809] ( 3). نهاية الاصول، ص 124 ..

[810] ( 1). نظير باب احتياط و امتثال اجمالى كه مطلوب واقعى، ايجاد نماز ظهر به سوى قبله است ولى در مقام امتثال، فردى سراغ امتثال تفصيلى مى رود و ديگرى به امتثال اجمالى و تكرار عمل بسنده مى كند؛

ولى چنين نيست كه امتثال به همه اين ها يا به هركدام، جداگانه باشد بلكه به نماز واقعى و جامع شروط است.

[811] ( 2). البيع، ص 391 ..

[812] ( 1). المكاسب، ج 3، ص 324.

[813] ( 2). نظير امر به ايجاد طبيعى تكبيرة الإحرام به قيد وحدت ..

[814] ( 1). البيع( محمد حسن قديرى)، ص 397 ..

[815] ( 1). المكاسب، ج 3، ص 324 ..

[816] ( 1). كتاب البيع، ج 2، ص 104 ..

[817] ( 1). همان، ص 102.

[818] ( 2). مثل اكراه بر انجام فلان حرام يا در ظرف امروز يا در ظرف فردا؛ يا اكراه بر انجام فلان معامله يا امروز و يا فردا كه اطراف تخيير طولى است؛ يا اكراه بر انجام حرامى در وقت موسّعى مثل اين كه جائرى بگويد از اوّل ظهر تا غروب بايد شرابى بخورى؛ يا اكراه بر انجام معامله اى در وقت وسيع، مثلًا بگويد: بايد از اوّل ظهر شرعى تا نيمه شب منزلت را بفروشى ..

[819] ( 1). منية الطالب، ج 1، ص 190 ..

[820] ( 1). مصباح الاصول، ج 3، ص 315- 316.

[821] ( 2). كتاب البيع، ج 2، ص 100- 102 ..

[822] ( 1). المكاسب، ج 3، ص 321.

[823] ( 2). كتاب البيع، ج 2، ص 98؛ مصباح الفقاهه، ج 3، ص 318- 320 ..

[824] ( 1). كتاب البيع، ج 2، ص 98.

[825] ( 2). فرض چهارمى هم متصوّر است؛ يعنى هم مالك مكره باشد هم عاقد، مثلًا جائر، مالك را مكره مى كند كه ديگرى را در انجام كارى وكيل كند و وكيل را هم مكره مى كند كه عقد را انشا كند. حكم اين فرض، از فرض

اول روشن مى شود ..

[826] ( 1). همان.

[827] ( 2). كتاب البيع، ج 2، ص 99.

[828] ( 3). ر. ك: مصباح الفقاهه، ج 3، ص 320.

[829] ( 4). ر. ك: كتاب البيع، ج 2، ص 99.

[830] ( 5). زيرا توكيل او اكراهى است و حديث رفع آن را برمى دارد و نمى توان گفت:« لسان الوكيل لسان الموكّل»، خود زوج هم انشاى طلاق نكرده است تا منعقد شود.

[831] ( 6). زيرا توكيل اكراهى و بدون رضايت موكل، محقق نمى شود و وجود انشايى هم كه مبتنى بر آن باشد كالعدم است، و در يك كلام چنين ايقاعى فضولى است و فعلًا منعقد نمى شود ..

[832] ( 1). البته اين دليل به صورت يك وجه و احتمال مطرح كرده است. ر. ك: مسالك الأفهام، ج 9، ص 322 ..

[833] ( 1). المكاسب، ج 3، ص 321.

[834] ( 2). مصباح الفقاهه، ج 3، ص 321.

[835] ( 3). كتاب البيع، ج 2، ص 99- 100.

[836] ( 4). تحرير الأحكام الشرعيه، ج 2، ص 51 ..

[837] ( 1). چون عبارت« فالأقرب» مشعر به اين است كه قول يا احتمال ديگرى هم هست كه قريب به واقع يا بعيد يا ابعد است، و آن عدم وقوع طلاق است.

[838] ( 2). مسالك الأفهام، ج 9، ص 22 ..

[839] ( 1). مصباح الفقاهه، ج 3، ص 328 ..

[840] ( 1). منية الطالب، ج 1، ص 196.

[841] ( 2). طيب نفس، عامل مستقل وقوع عقد و ايقاع باشد ..

[842] ( 1). ر. ك: مصباح الفقاهه، ج 3، ص 329.

[843] ( 2). نظير اين بحث دربارة صوم و صلات استيجارى و قصد قربت و اخذ اجرت كه در مباحث مكاسب

محرمه، در باب اخذ اجرت بر عبادات بحث شده است.

[844] ( 3). مصباح الفقاهه، ج 3، ص 329- 330.

[845] ( 4). منية الطالب، ج 1، ص 196- 197 ..

[846] ( 1). هر ضدى يا نقيضى طارد ضد يا نقيض ديگر است ..

[847] ( 1). المكاسب، ج 3، ص 327.

[848] محمدى خراسانى، على، كوثر فقه (محمدى) - تهران، چاپ: اول، 1388 ه.ش.

[849] ( 2). همان.

[850] ( 3). ر. ك: كتاب البيع، ج 2، ص 111.

[851] ( 4). ر. ك: المكاسب، ج 3، ص 328 ..

[852] ( 1). ر. ك: بداية المجتهد، ج 2، ص 81.

[853] ( 2). ر. ك: كتاب البيع، ج 2، ص 107 ..

[854] ( 1). ر. ك: المكاسب، ج 3، ص 345.

[855] ( 2). ر. ك: كتاب البيع، ج 2، ص 127 ..

[856] ( 1). المكاسب، ج 3، ص 346.

[857] ( 2). كتاب البيع، ج 2، ص 127 ..

[858] ( 1).« بعد اتفاقهم على بطلان إيقاعه كما فى غاية المراد». ر. ك: المكاسب، ج 3، ص 345.

[859] ( 2). ر. ك: كتاب البيع، ج 2، ص 127- 131.

[860] ( 3). ر. ك: مصباح الفقاهه، ج 4، ص 4- 6 ..

[861] ( 1). يعنى نفس عقد يا ايقاع، علت تامه براى ترتب اثر بودن.

[862] ( 2). ر. ك: غاية المراد، ص 177 ..

[863] ( 1). ر. ك: إيضاح الفوائد، ج 1، ص 417.

[864] ( 2). ر. ك: مجمع الفائدة، ج 8، ص 158.

[865] ( 3). ر. ك: الحدائق الناضرة، ج 18، ص 378 ..

[866] ( 1). اين قول در مسألة پنجم به تفصيل بررسى خواهد شد. در اين جا فعلًا دو قول قبلى مطرح است.

[867]

( 2). اين نظريه نيز در مباحث بعدى بررسى خواهد شد.

[868] ( 3). النهاية، ص 385.

[869] ( 4). المقنعة، ص 606 ..

[870] ( 1). تذكرة الفقهاء، ج 10، ص 14.

[871] ( 2). شرح فتح القدير، ج 5، ص 305.

[872] ( 3). الفقه على المذاهب الاربعة، ج 2، ص 166.

[873] ( 4). همان، ص 168.

[874] ( 5). همان، ص 240 ..

[875] ( 1). يعنى كسى كه اهليت براى معامله و انشاى عقد دارد، يعنى عاقل و بالغ و قاصد و مختار است و از اين لحاظ نقصى ندارد. صادر شده؟

[876] ( 2). يعنى متاعى كه ماليت دارد و از نظر عرف و شرع، قابل معاوضه است.

[877] ( 3). مختلف الشيعه، ج 5، ص 54؛ رياض المسائل، ج 8، ص 118.

[878] ( 4). ر. ك: غاية المراد، ص 178.

[879] ( 5). ر. ك: المكاسب، ج 3، ص 350.

[880] ( 6). ر. ك: مصباح الفقاهه، ج 4، ص 19- 20.

[881] ( 7). ر. ك: كتاب البيع، ج 2، ص 133 ..

[882] ( 1). به اين معنا كه حتماً بايد خود مالك اصل عقد را انشا كند.

[883] ( 2). مائده( 5): 1 ..

[884] ( 1). ر. ك: حاشية المكاسب( آخوند خراسانى)، ص 52 و 53؛ حاشية المكاسب( محقق يزدى)، ج 1، ص 133؛ منية الطالب، ج 1، ص 210.

[885] ( 2). ر. ك: حاشية المكاسب( محقق اصفهانى)، ج 1، ص 131؛ مصباح الفقاهه، ج 4، ص 20 ..

[886] ( 1). بنا بر اين كه اذن در عقد و معامله غير از توكيل در آن باشد كه در جعاله اذن هست و وكالت نيست ..

[887] ( 1). كتاب البيع، ج 2،

ص 133 ..

[888] ( 1). السنن الكبرى، ج 6، ص 112؛ عوالى اللآلى، ج 3، ص 205، ح 36.

[889] ( 2). ر. ك: صحيح بخارى، ج 5، ص 58؛ مسند احمد، ج 4، ص 376 و ....

[890] ( 3). ر. ك: جواهر الكلام، ج 22، ص 277 ..

[891] ( 1). اين نكته در اصول ثابت شده است مخصوصاً شهرت نزد متأخران ..

[892] ( 1). بر اساس محاسبه اى كه كرده بود وقتى با يك دينار به خريدن يك گوسفند راضى است پس به خريدن دو تا هم راضى است و بلكه به طريق اولى رضايت دارد، و نيز راضى است كه هم گوسفندى خريدارى شود و هم دينارش به او برگردد ..

[893] ( 1). ر. ك: المكاسب، ج 3، ص 352 ..

[894] ( 1). اين مطلب در تشريح مسألة هشتمِ تحرير الوسيله بررسى خواهد شد ..

[895] ( 1). ر. ك: منية الطالب، ج 1، ص 213.

[896] ( 2). حاشية المكاسب( محقق يزدى)، ص 134.

[897] ( 3). وسائل الشيعه، ج 21، ص 203 ..

[898] ( 1). ر. ك: وسائل الشيعه، ج 21، ص 203.

[899] ( 2). ر. ك: حاشية المكاسب( محقق يزدى)، ج 1، ص 135.

[900] ( 3). ر. ك: غاية الآمال، ص 357 ..

[901] ( 1). ر. ك: رياض المسائل، ج 8، ص 119.

[902] ( 2). ر. ك: جواهر الكلام، ج 22، ص 276.

[903] ( 3). وسائل الشيعه، ج 20، ص 281، ح 3 ..

[904] ( 1). همان، ج 21، ص 114، ح 1 ..

[905] ( 1). وسائل الشيعه، ج 19، ص 163.

[906] ( 2). ر. ك: المكاسب، ج 3، ص 356- 358.

[907] ( 3). ر.

ك: كتاب البيع، ج 2، ص 157 ..

[908] ( 1). ر. ك: كتاب البيع، ج 2، ص 155.

[909] ( 2). ر. ك: مصباح الفقاهه، ج 4، ص 36 و 37 ..

[910] ( 1). وسائل الشيعه، ج 20، ص 262، ح 3.

[911] ( 2). همان، ج 21، ص 114، ح 1 ..

[912] ( 1). ر. ك: مصباح الفقاهه، ج 4، ص 45 ..

[913] ( 1). اين كه هر عقدى از هر عاقدى- اگر معصيت خدا نباشد و تنها معصيت مولى يا مالك باشد- اشكالى ندارد و با اجازه درست مى شود.

[914] ( 2). ر. ك: المكاسب، ج 3، ص 363.

[915] ( 3). وسائل الشيعه، ج 21، ص 190، ح 1 ..

[916] ( 1). وسائل الشيعه، ج 19، ص 18، ح 9.

[917] ( 2). نظرية مشهور ..

[918] ( 1). ر. ك: المكاسب، ج 3، ص 358.

[919] ( 2). ر. ك: مصباح الفقاهه، ج 4، ص 51- 53 ..

[920] ( 1). ر. ك: وسائل الشيعه، ج 9، ص 87 و ج 17، ص 257.

[921] ( 2). ر. ك: الدروس الشرعيه، ج 1، ص 229؛ المكاسب، ج 3، ص 360.

[922] ( 3). ر. ك: وسائل الشيعه، ج 17، ص 256- 257.

[923] ( 4). ر. ك: همان، ج 9، ص 89 ..

[924] ( 1). ر. ك: همان، ج 17، ص 257.

[925] ( 2). ر. ك: همان، ح 2.

[926] ( 3). يعنى داراى مالى باشد كه بتواند قرض يتيم را بپردازد.

[927] ( 4). وسائل الشيعه، ج 17، ص 259 ..

[928] ( 1). نساء( 4): 29 ..

[929] ( 1). ر. ك: التبيان، ج 3، ص 178.

[930] ( 2). ر. ك: مجمع البيان، ج

2، ص 36.

[931] ( 3). ر. ك: الكشاف، ج 1، ص 502.

[932] ( 4). ر. ك: المكاسب، ج 3، ص 364.

[933] ( 5). ر. ك: مصباح الفقاهه، ج 4، ص 79 ..

[934] ( 1). واقعه( 56): 25- 26.

[935] ( 2). نساء( 4): 157.

[936] ( 3). مصباح الاصول، ج 2، ص 104.

[937] ( 4). زمر( 39): 7 ..

[938] ( 1). ر. ك: مصباح الاصول، ج 4، ص 80 ..

[939] ( 1). ر. ك: همان، ص 81 ..

[940] ( 1). نساء( 4): 23 ..

[941] ( 1). ر. ك: المكاسب، ج 3، ص 364.

[942] ( 2). ر. ك: مصباح الفقاهه، ج 4، ص 82- 83 ..

[943] ( 1). باء براى سببيت است و از« الباطل» جنس باطل مراد است و همه سبب هاى نامشروع را شامل مى شود.

[944] ( 2). البته اين تأويل و تصرف در ظاهر آيه است ولى تأويل بنا بر جميع مبانى و محتملات آيه وجود دارد و تأويل فوق كم ترين بوده و مقام اعطاى ضابطه هم دليل آن است ..

[945] ( 1). ر. ك: كتاب البيع، ج 2، ص 174.

[946] ( 2). لفظ\i أموالكم، بينكم و منكم \E قرينه بر اين نكته است ..

[947] ( 1). ر. ك: مصباح الفقاهه، ج 4، ص 83- 84؛ المكاسب، ج 3، ص 365.

[948] ( 2). ر. ك: كتاب البيع، ج 2، ص 174.

[949] ( 3). السنن الكبرى( بيهقى)، ج 5، ص 267 و 317 و 339.( البته در دو صفحه اخير« لاتبع ما ليس عندك» آمده است)

[950] ( 4). ر. ك: وسائل الشيعه، ج 18، ص 47، ح 2 و 5 ..

[951] ( 1). ر. ك: مستدرك الوسائل، ج 13،

ص 230، ح 3 و 4 ..

[952] ( 1). ر. ك: وسائل الشيعه، ج 18، ص 46.

[953] ( 2). المكاسب، ج 3، ص 365 ..

[954] ( 1). كتاب البيع، ج 2، ص 175 ..

[955] ( 1). كنز العمال، ج 9، ص 641؛ ر. ك: مستدرك الوسائل، ج 13، ص 230 ..

[956] ( 1). وسائل الشيعه، ج 17، ص 339، ح 1.

[957] ( 2). ر. ك: الحدائق الناضرة، ج 18، ص 386 ..

[958] ( 1). وسائل الشيعه، ج 17، ص 334، ح 2 ..

[959] ( 1). همان، ص 337 ..

[960] ( 1). مخصوصاً از نظر عقلا، رضاى لاحق كفايت مى كند.

[961] ( 2). وسائل الشيعه، ج 17، ص 334، ح 3.

[962] ( 3). ر. ك: همان، روايات باب اول ..

[963] ( 1). ر. ك: همان، ص 334، ح 3.

[964] ( 2). ر. ك: كتاب البيع، ج 2، ص 178- 179.

[965] ( 3). ر. ك: مصباح الفقاهه، ج 4، ص 99.

[966] ( 4). ر. ك: منية الطالب، ج 1، ص 222 ..

[967] ( 1). ر. ك: حاشية المكاسب( محقق ايروانى)، ج 2، ص 230 ..

[968] ( 1). ر. ك: الخلاف، ج 3، ص 168؛ كتاب البيوع، مسألة 275.

[969] ( 2). ر. ك: الغنية، ص 207.

[970] ( 3). ر. ك: السرائر، ج 2، ص 415.

[971] ( 4). ر. ك: النهاية، ص 385 ..

[972] ( 1). به حكم ملازمة عقلى ميان ادراك عقلى و حكم شرعى.

[973] ( 2). وسائل الشيعه، ج 9، ص 540- 541 ..

[974] ( 1). البته تعبير، تسامحى است وگرنه منظور شيخ حقيقتِ ادعايى سكّاكى است كه در ادبيات مطرح است ..

[975] ( 1). چون وى واقعاً

مالك نيست.

[976] ( 2). ر. ك: المكاسب، ج 3، ص 377 و 378.

[977] ( 3). ر. ك: حاشية المكاسب( محقق ايروانى)، ج 2، ص 238.

[978] ( 4). ر. ك: كتاب البيع، ج 2، ص 190 ..

[979] ( 1). اين كه حتماً چنين معامله اى را براى غاصب، صحيح و نافذ نمى دانند.

[980] ( 2). ر. ك: مصباح الفقاهه، ج 4، ص 114 و 115 ..

[981] محمدى خراسانى، على، كوثر فقه (محمدى) - تهران، چاپ: اول، 1388 ه.ش.

[982] ( 1). ر. ك: كتاب البيع، ج 2، ص 193 ..

[983] ( 1). براى مطالعه پاسخ محقق قمى ر. ك: جامع الشتات، ج 2، ص 319 و ص 276 و براى مطالعه پاسخ كاشف الغطاء كه محقق تسترى نيز از وى پيروى كرده است ر. ك: شرح القواعد خطى، ص 6؛ مقابس الأنوار، ص 132.

[984] ( 2). ر. ك: المكاسب، ج 3، ص 380؛ مصباح الفقاهه، ج 4، ص 116؛ كتاب البيع، ج 2، ص 194 ..

[985] ( 1). ر. ك: المكاسب، ج 3، ص 373 ..

[986] ( 1). سلطنت مالك بر مال خودش در اين كه هيچ دخل و تصرفى بدون رضاى او صحيح نيست.

[987] ( 2). حاشية المكاسب( محقق يزدى)، ج 1، ص 159 ..

[988] ( 1). كتاب البيع، ج 2، ص 185 ..

[989] ( 1). و لذا در منطق آورده اند كه اگر كلى هزار قيد هم پيدا كند باز كلى است اگرچه دايره شمول آن محدودتر مى شود ولى ذاتاً كلى و قابل صدق بر كثيرين است و تا وقتى كه به شخص خاصى قيد نشود جزئى نمى گردد.

[990] ( 2). و لذا در بيع عين شخصى سخن از مبادله مال

با مال و اين كه براى چه كسى واقع شود و از ملك چه كسى خارج شود و ... مهم نيست و در صدق بيع دخالت ندارد.

[991] ( 3). مصباح الفقاهه، ج 4، ص 122.

[992] ( 4). صاحب ذمّه هم بايد قدرت بر تسليم داشته باشد و اگر ممتنع الوجود عقلى يا عادى باشد يا از تحقق آن مأيوس باشند آن را مال و قابل معامله نمى دانند ..

[993] ( 1). همان مركب ناقص كه به صورت صفت و موصوف يا به حال مضاف و مضاف اليه گفته مى شود. يك تن گندم در ذمّة زيد، بدون اين كه حكم و تصديق باشد.

[994] ( 2). اين كه بر آن كلى در ذمّه، انشاى بيع كند و مركب تام انشايى درست شود، يعنى بگويد:« بعتُ كرّاً من الطعام بذمّة زيد، بكذا».

[995] ( 3). البته اين مطلب قابل مناقشه است؛ زيرا در اوايل كتاب بيع تبيين شد كه لزومى بر ماليت مبيع قبل از بيع وجود ندارد و كافى است به نفس بيع ماليت هم ايجاد شود و متأخر از بيع نباشد ولى اصل سخن متين است و اضافه به ذمّه در ماليّت كلى دخالت ندارد.

[996] ( 4). ر. ك: كتاب البيع، ج 2، ص 202.

[997] ( 5). اين نكته نيز قابل مناقشه است؛ زيرا اگر قيد در ذمّه بودن مقوّم ماليت باشد مى توان گفت: المقيّد بهذا القيد ذهنى و غير قابل للوجود الخارجى؛ ولى اضافه به ذمّه مُصحّح ماليت كلى است؛ نظير تصور موضوع و محمول و نسبت حكميه كه مُصحّح حمل قيام بر زيد است ولى ذات زيد موضوع و ذات قائم محمول است نه اين كه زيد متصور موضوع و قائم متصور محمول

باشد، وگرنه تمام قضايا ذهنيه خواهند بود، امّا اين قطعاً محال و باطل است ولى اصل مطلب خدشه ندارد و كلى بما هو كلى داراى ماليت است و اهل بازار براى آن قيمت قائل اند ..

[998] ( 1). البته در اين جا بحث ديگرى مطرح مى شود كه اگر طرف اصيل اقرار كرد كه از قصد بايع مطلع بوده است حق ندارد به او مراجعه كند و او را ملزم كند به اداى ما فى الذمّه. ولى اگر انكار كرد و ادّعا نمود كه بايع براى خودش فروخته يا من فكر مى كردم براى خودش فروخته است و بايع انكار نمود، موازين باب قضا و شهادات پيش مى آيد كه بايع بايد بيّنه بياورد و قصد خود را اثبات كند و اگر نتوانست در ظاهر به نفع طرف اصيل حكم مى شود و وى مى تواند بايع را ملزم كند به انجام تعهّد و تحصيل مبيع و تسليم آن به مشترى.

[999] ( 2). مثل بناگذارى بر اشتراط خياطت به صرف مذاكرة قبلى و انشاى عقد با بناگذارى قلبى بر امر قبلى بدون ذكر آن در متن عقد.

[1000] ( 3). مثلًا غرض اصلى از خريدن دارو اين است كه آن را بخورد تا سلامتى حاصل كند ..

[1001] ( 1). ر. ك: منية الطالب، ج 1، ص 232.

[1002] ( 2). ر. ك: كتاب البيع، ج 2، ص 205 و 206 ..

[1003] ( 1). المكاسب، ج 3، ص 392.

[1004] ( 2). زيرا حفظ يكى و الغاى ديگرى ترجيح بلامرجح است و حفظ هر دو مستلزم تناقض است.

[1005] ( 3). ر. ك: منية الطالب، ج 1، ص 230 ..

[1006] ( 1). ر. ك: كتاب البيع، ج

2، ص 207.

[1007] ( 2). ر. ك: منية الطالب، ج 1، ص 230 ..

[1008] ( 1). كتاب البيع، ج 2، ص 207 ..

[1009] ( 1). ر. ك: المكاسب، ج 3، ص 394.

[1010] ( 2). ر. ك: كتاب البيع، ج 2، ص 209.

[1011] ( 3). ر. ك: مصباح الفقاهه، ج 4، ص 128- 133.

[1012] ( 4). بقره( 2): 275 ..

[1013] ( 1). برخلاف جملة« رفع ما لا يعلمون» كه ظاهراً حرمت را برمى دارد و دليل خاصى دارد؛ يعنى اشتراك احكام واقعى ميان عالم و جاهل باشد.

[1014] ( 2). اين مطلب در مسأله هشتم تحرير الوسيله بررسى خواهد شد ..

[1015] ( 1). آرى در عبادات ملازمه وجود دارد زيرا عبادت مشروط به قصد قربت است و اگر متعلق نهى شد، نهى كاشف از مبغوضيت عمل است، و مبغوض مُبعّد از مولاست و چگونه ممكن است عمل مبعّد، مَقرّب باشد؟!

[1016] ( 2). ر. ك: مقابس الأنوار، ص 138 ..

[1017] ( 1). منظور، انشاى قولى است.

[1018] ( 2). ر. ك: منية الطالب، ج 1، ص 233 ..

[1019] ( 1). اجازه مالك مؤثر است و بر صحت و انعقاد بيع فضولى دلالت مى كند ..

[1020] ( 1). المكاسب، ج 3، ص 426 و 427.

[1021] ( 2). همان.

[1022] ( 3). ر. ك: جواهر الكلام، ج 22، ص 278.

[1023] ( 4). ر. ك: المكاسب، ج 3، ص 426.

[1024] ( 5). اگر ايجاب فضولى است مجيز به منزله موجب است و اگر قبول فضولى است مجيز به منزله قابل است ..

[1025] ( 1). ر. ك: المكاسب، ج 3، ص 426.

[1026] ( 2). قيد آيه« عقودكم» است ..

[1027] ( 1). ر. ك: كتاب البيع، ج 2، ص

282- 284.

[1028] ( 2). حتى بر مبناى مشهور كه مركب از ايجاب و قبول است ..

[1029] ( 1). چه عقد را اراده هاى مُظهرة دو طرف عقد بدانيم، چه تعهد طرفينى بر نقل و انتقال و چه مبادله مالى با مالى باشد.

[1030] ( 2). ر. ك: المكاسب، ج 3، ص 427.

[1031] ( 3). بحار الأنوار، ج 2، ص 272؛ عوالى اللالى، ج 1، ص 222، ح 99.

[1032] ( 4). زيرا نخست به حكم حديث فرض كرديم كه چنين سلطنتى ثابت است.

[1033] ( 5). ر. ك: المكاسب، ج 3، ص 427 ..

[1034] ( 1). يعنى اراده مُظهره و مبرزه، بناگذارى قلبى بر تمليك و تملك، تعهد طرفينى، انشاى تمليك، مبادله مال به مال و .....

[1035] ( 1). اگر ردّ مؤثر باشد نتيجه اش اسقاط مذكور است.

[1036] ( 2). مثلًا جابه جا كند يا به قبض طرف معامله بدهد و .....

[1037] ( 1). ر. ك: منية الطالب، ج 1، ص 255- 256 ..

[1038] ( 1). تصرف اعتبارى.

[1039] ( 2). بلكه چه بسا انشاى فضولى راه را براى مالك هموار كرده و به او كمك نموده است زيرا نيازى به انشاى جديد نيست و اگر راضى شد همان انشاى فضولى كافى است ..

[1040] ( 1). ر. ك: كتاب البيع، ج 2، ص 286- 290 ..

[1041] ( 1). المكاسب، ج 3، ص 427.

[1042] ( 2). وسائل الشيعه، ج 20، ص 294.

[1043] ( 3). انكار و فزع همان ردّ فعلى است ..

[1044] ( 1). متعارف در نكاح همين است و خود زن حيا مى كند كه مستقيماً انشاى عقد كند و به مردى بگويد: من زن شما مى شوم يا خودم را به عقد شما درآوردم.

[1045]

( 2). ر. ك: حاشية المكاسب( محقق يزدى)، ج 1، ص 158 و 159 ..

[1046] ( 1). اراده مظهره، بناى قلبى بر تمليك و تملك، مبادلة مال به مال و .....

[1047] ( 1). كتاب البيع، ج 2، ص 293 ..

[1048] ( 1). اگرچه با كنايه باشد ..

[1049] ( 1). يعنى به فعلى از افعال ابراز رضايت كند، مثلًا با توجه به معاملة فضولى، در ثمن تصرف كند، يا زن با توجه به نكاح فضولى، خود را در اختيار روج قرار دهد.

[1050] ( 2). ر. ك: التنقيح الرائع، ج 2، ص 27 ..

[1051] ( 1). ر. ك: جواهر الكلام، ج 22، ص 293.

[1052] ( 2). حتى اگر حركت دادن سر باشد.

[1053] ( 3). ر. ك: مصباح الفقاهه، ج 4، ص 206- 207 ..

[1054] ( 1). البته تكليفاً حرام است، هرچند كه وضعاً مفيد است و موجب ملكيت و زوجيت مى شود.

[1055] ( 2). البته جزء اوّل تصرف، حرام است، امّا اجزاى بعدى حرمت ندارد.

[1056] ( 3). المكاسب، ج 3، ص 424 ..

[1057] ( 1). ر. ك: مصباح الفقاهه، ج 4، ص 207.

[1058] ( 2). وسائل الشيعه، ج 18، ص 13، ح 1 ..

[1059] ( 1). ر. ك: وسائل الشيعه، ج 21، ص 206.

[1060] ( 2). ر. ك: همان، ج 21، ص 117.

[1061] ( 3). همان، ص 114، ح 1.

[1062] ( 4). ر. ك: المكاسب، ج 3، ص 424- 425 ..

[1063] ( 1). ر. ك: مصباح الفقاهه، ج 4، ص 207- 209 ..

[1064] ( 1). ر. ك: المكاسب، ج 3، ص 423- 424.

[1065] ( 2). همان، ص 424.

[1066] ( 3). ر. ك: مصباح الفقاهه، ج 4، ص 211.

[1067]

( 4). حتى اگر آن مبرز، فعل باشد ..

[1068] ( 1). اگرچه ابراز نكرده و اذن در معامله نداده است.

[1069] ( 2). ر. ك: المكاسب، ج 3، ص 425- 426.

[1070] ( 3). بحث تكميلى در اين باره در مسألة هشتم بررسى شده است ..

[1071] ( 1). ر. ك: كتاب البيع، ج 2، ص 279.

[1072] ( 2). كتاب البيع، ج 2، ص 274 ..

[1073] ( 1). همان ..

[1074] ( 1). حتى از منظر امام در باب عقد هم آن كه انشا، مقوّم آن است ايجاب عقد است و در ناحيه قبول انشا، تملك لازم نيست و رضايت به انشاى تمليك بايع كفايت مى كند.

[1075] ( 2). ر. ك: كتاب البيع، ج 2، ص 274- 278 ..

[1076] ( 1). ر. ك: المكاسب، ج 3، ص 399.

[1077] ( 2). اين مطلب در مباحث بعدى با ذكر نمونه هايى بيان خواهد شد.

[1078] ( 3). ر. ك: همان، ص 408 ..

[1079] ( 1). ر. ك: ايضاح الفوائد، ج 1، ص 419 ..

[1080] ( 1). ر. ك: منية الطالب، ج 2، ص 56.

[1081] ( 2). ر. ك: همان ..

[1082] ( 1). ر. ك: البيع،( محمد حسن قديرى)، ص 480 و 481.

[1083] ( 2). ر. ك: كتاب البيع، ج 2، ص 213- 214 ..

[1084] ( 1). ر. ك: همان، ص 217 ..

[1085] ( 1). ر. ك: حاشية آقا جمال بر شرح لمعه، ص 358 ..

[1086] ( 1). مثل تقدم غسل جمعه بر روز جمعه كه سبب استحباب آن است و مثل تقدم اداى زكات بر حلول حول كه سبب وجوب آن است.

[1087] ( 2). ر. ك: المكاسب، ج 3، ص 401 ..

[1088] ( 1). ر.

ك: الفصول الغروية، ص 80 ..

[1089] ( 1). ر. ك: كفاية الاصول، ج 1، ص 118- 119 ..

[1090] ( 1). ر. ك: مناهج الوصول، ج 1، ص 340- 341.

[1091] ( 2). ر. ك: جامع المقاصد، ج 4، ص 74 و 75؛ الروضة البهيّه، ج 3، ص 229؛ المكاسب، ج 3، ص 400 ..

[1092] ( 1). زيرا پس از اجازه هم صحيح است گفته شود اين عقد، عقد فضولى است كه مالك، آن را اجازه كرده است، نه اين كه عقد خودش باشد.

[1093] ( 2). ر. ك: بدائع الافكار، ص 323؛ الإجارة، ص 184 و 185 ..

[1094] ( 1). آن گونه كه لفظ كاشف از معنا و دالّ بر آن و حاكى از مراد متكلم است.

[1095] ( 2). از نوع كشف معلول از وجود علّت.

[1096] ( 3). از نوع كشف ذى المبدء از مبادى كه هر كار اختيارى مسبوق به مبادى آن است.

[1097] ( 4). كه عرفاً ميان اجازه فعلى لا حق با رضايت تقديرىِ از اول عقد ملازمه وجود دارد ..

[1098] ( 1). ر. ك: كتاب البيع، ج 2، ص 219- 223 ..

[1099] ( 1). ر. ك: جامع الشتات، ج 2، ص 279؛ رياض المسائل، ج 8، ص 119- 123.

[1100] ( 2). كشف لفظى كه حكايت و دلالت باشد.

[1101] ( 3). در مثل بيع صرف و سلم تا تقابض يا قبض فى المجلس نيايد ملكيتى نمى آيد و اگر مراد طرفين و مفهوم عقد نقل از حين عقد باشد، پس در اين موارد تخلّف شده است، در حالى كه عقود، تابع قصودند ..

[1102] ( 1). قبل از اجازه واقعاً مشترى مالك متاع نبود و پس از اجازه، واقعْ عوض

شد و واقعاً از اول عقد و از حين انشا مالك شد؛ اين محال است« لأنّ الشي ء لا ينقلب عمّا وقع عليه». مگر اين كه بتوانيم خود زمان گذشته را به زمان اجازه بياوريم كه اين نيز محال است و به تعبير امام راحل در كتاب البيع، ج 2، ص 224« لا يمكن وقوع زمان فى زمان» يا وجود زمان گذشته را در زمان حال اعتبار كنيم، كه اين هم فايده اى ندارد، زيرا به قول امام راحل:« الزمان الاعتبارى لا يفيد، لأنّ العقد لم يقع فيه، بل وقع فى الزمان الواقعى وهو غير قابلٍ للإرجاع». بنابراين گذشته گذشته است و اگر واقعاً مشترى مالك نبوده است، امكان ندارد كه برگردد و واقعاً مالك شود.

[1103] ( 2). مشترى هم از حين عقد تا حين اجازه واقعاً مالك نبود و هم واقعاً مالك بود.

[1104] ( 3). اگر در واقع از حين عقد، هم مالك اصلى مالك بوده و هم مشترى.

[1105] ( 4). اگر واقعاً، نه مالك اصلى مالك بوده نه مشترى.

[1106] ( 5). منظور جزء علت است؛ يعنى اجازه ..

[1107] ( 1). يعنى جزء سبب، خود عقد فضولى و جزء ديگر اجازه است.

[1108] ( 2). يعنى عقد فضولى را تنفيذ كرده است.

[1109] ( 3). زيرا فرض اين است كه خود عين موجود است و فرض ملكيت از اول عقد يا از حالا نسبت به خود عين فرقى ندارد لذا اجازه را نسبت به اصل مالك شدن عين ناقله مى گيريم.

[1110] ( 4). ر. ك: منية الطالب، ج 2، ص 55 ..

[1111] ( 1). قبلًا با توجيهاتى امكان آن را پذيرفتيم ..

[1112] ( 1). المكاسب، ج 3، ص 408.

[1113] (

2). كتاب البيع، ج 2، ص 234 ..

[1114] ( 1). وسائل الشيعه، ج 21، ص 203، ح 1.

[1115] ( 2). ر. ك: كتاب البيع، ج 2، ص 234 و 235 ..

[1116] محمدى خراسانى، على، كوثر فقه (محمدى) - تهران، چاپ: اول، 1388 ه.ش.

[1117] ( 1). وسائل الشيعه، ج 21، ص 188، ح 5 ..

[1118] ( 1). ر. ك: جواهر الكلام، ج 22، ص 287.

[1119] ( 2). وسائل الشيعه، ج 26، ص 219، ح 1 ..

[1120] ( 1). ر. ك: كتاب البيع، ج 2، ص 238 و 239 ..

[1121] ( 1). كتاب البيع، ج 2، ص 239 و 240 ..

[1122] ( 1). وسائل الشيعه، ج 26، ص 221، ح 4.

[1123] ( 2). چون مورد حديث، طلاق كودك ده ساله است كه گرچه زوج است ولى مالك تصرف نيست و عبارت او فعلًا اثرى ندارد، لذا نياز به امضاى پس از بلوغ دارد. در آغاز بيع فضولى ذكر شد كه منظور از فضولى كسى است كه مالك تصرف نيست، ضمناً اگر ايقاع فضولى منعقد شود عقد او به طريق اولى منعقد مى شود و از اين جهت صحيحه قابل استناد است.

[1124] ( 3). ر. ك: وسائل الشيعه، ج 20، ص 278، ح 9 ..

[1125] ( 1). ر. ك: صحيح بخارى، ج 5، ص 58- 166.

[1126] ( 2). ر. ك: سنن ابن داود، ج 2، ص 276- 284.

[1127] ( 3). ر. ك: مسند احمد حنبل، ج 4، ص 376.

[1128] ( 4). همان ..

[1129] ( 1). ر. ك: الامالى، ج 2، ص 13، ح 890.

[1130] ( 2). چنين كسى در واقع قاصر است نه مقصّر ..

[1131] ( 1). ر. ك: وسائل

الشيعه، ج 9، ص 543- 553.

[1132] ( 2). همان، ص 543، ح 1.

[1133] ( 3). ر. ك: الإجاره، ص 186 ..

[1134] ( 1). ر. ك: كتاب البيع، ج 2، ص 246 و 247.

[1135] ( 2). همان، ص 247 ..

[1136] ( 1). همان ..

[1137] ( 1). كتاب البيع، ج 2، ص 234.

[1138] ( 2). ر. ك: وسيلة النجاة، ص 337.

[1139] ( 3). ر. ك: المكاسب، ج 3، ص 408.

[1140] ( 4). ر. ك: مجمع الفائدة والبرهان، ج 8، ص 159.

[1141] ( 5). ر. ك: ايضاح الفوائد، ج 1، ص 420 ..

[1142] ( 1). در صورتى كه اصيل، بايع باشد.

[1143] ( 2). در صورتى كه اصيل، مشترى باشد.

[1144] ( 3). در برابر تفاصيل كشف حقيقى ..

[1145] ( 1). ر. ك: المكاسب، ج 3، ص 410 ..

[1146] ( 1). منظور، خصوص نماء منفصلى است كه در فاصله زمانى پس از عقد فضولى تا زمان اجازه مالك محقق مى شود، از قبيل ميوه درخت، برّه گوسفند، فرزند جاريه و ... و امّا نماءات متصله، از قبيل چاقى حيوان، رشد درخت و ... تابع خود عين است و حساب جدايى ندارد.

[1147] ( 2). مثلًا نماءات مبيع مال مشترى است و اگر ثمن هم عين خارجى باشد و داراى نمايى باشد مال بايع است ..

[1148] ( 1). المكاسب، ج 3، ص 412 و 413 ..

[1149] ( 1). ر. ك: البيع، ص 528- 530.

[1150] ( 2). حتى تصرف ناقل و متلف ..

[1151] ( 1). ر. ك: المكاسب، ج 3، ص 413 ..

[1152] ( 1). آيت الله قديرى( رحمه الله)، به نقل از كتاب البيع، ص 538.

[1153] ( 2). همان.

[1154] ( 3). ر. ك: البيع،

ص 539 ..

[1155] ( 1). ر. ك: المكاسب، ج 3، ص 346- 348.

[1156] ( 2). مائده( 5): 1.

[1157] ( 3). نساء( 4): 29.

[1158] ( 4). بقره( 2): 275 ..

[1159] ( 1). جمع اول \i أوفوا\E و جمع دوم \i العقود\E كه معنايش اين است كه بر همه مؤمنان واجب است به همه عقدها وفا كنند.

[1160] ( 2). ر. ك: منية الطالب، ج 2، ص 4؛ مصباح الفقاهه، ج 4، ص 6 و 7 ..

[1161] ( 1). چه بسا از آيه تجارت، صريحاً نظر عرف استفاده شود كه تجارتى بر مال مالك واقع شود، رضايت طرفين معامله هم باشد. در مورد بحث ما نيز چنين است. بنابراين معامله مورد بحث، مشمول آيات فوق است و محكوم به صحت و لزوم است كه از وجوب وفا استفاده مى شود.

[1162] ( 2). ر. ك: كتاب البيع، ج 2، ص 133- 134 ..

[1163] ( 1). عوالى اللآلى، ج 2، ص 113، ح 309.

[1164] ( 2). ر. ك: مصباح الفقاهه، ج 4، ص 7 ..

[1165] ( 1). ر. ك: منية الطالب، ج 2، ص 4 و 5؛ مصباح الفقاهه، ج 4، ص 7 ..

[1166] ( 1). وسائل الشيعه، ج 17، ص 334.

[1167] ( 2). همان، ص 337.

[1168] ( 3). ر. ك: منية الطالب، ج 2، ص 6؛ مصباح الفقاهه، ج 4، ص 16 ..

[1169] ( 1). ر. ك: همان.

[1170] ( 2). المكاسب، ج 3، ص 348 ..

[1171] ( 1). المكاسب، ج 3، ص 347.

[1172] ( 2). مجرّد رضايت باطنى كفايت نمى كند و عقد غير مالك تصرف را صحيح نمى كند.

[1173] ( 3). در مورد وكيل.

[1174] ( 4). در مورد ولىّ ..

[1175] ( 1). ر. ك:

منية الطالب، ج 2، ص 3.

[1176] ( 2). يعنى معامله باشد و رضايت مالك هم باشد.

[1177] ( 3). ر. ك: الحاشية المكاسب( محقق يزدى)، ج 1، ص 133 ..

[1178] ( 1). ر. ك: مصباح الفقاهه، ج 4، ص 12- 14 ..

[1179] ( 1). ر. ك: المكاسب، ج 3، ص 459- 460.

[1180] ( 2). ر. ك: كتاب البيع، ج 2، ص 384- 389 ..

[1181] ( 1). المكاسب، ج 3، ص 459 ..

[1182] ( 1). ر. ك: المكاسب، ج 3، ص 459.

[1183] ( 2). در حالى كه شيخ حكم به صحت كرد، ديگران نيز همين نظر را دارند.

[1184] ( 3). حق همين است زيرا بيع، مبادله مال به مال است و مبيع از ملك هركس كه خارج شد ثمن نيز در ملك همان فرد داخل مى شود و قصد فرد ديگر بى مورد است ..

[1185] ( 1). ر. ك: مصباح الفقاهه، ج 4، ص 293.

[1186] ( 2). و در مورد بحث ما قصد لنفسه كه به عين خارجى ملك مولّى عليه و موكّل ملحق مى شوند.

[1187] ( 3). چون سلام بر مخاطب است ولى از آن جا كه تصور مى كرد وى عالم است قيد كرده و اين از خطاى در تطبيق است.

[1188] ( 4). يك نظر در مسأله« من باع شيئاً ثم ملكه» همين است ..

[1189] ( 1). ر. ك: كتاب البيع، ج 2، ص 389 و 390 ..

[1190] ( 1). ر. ك: القواعد و الفوائد، ج 2، ص 238.

[1191] ( 2). ر. ك: قواعد الاحكام، ج 1، ص 275.

[1192] ( 3). ر. ك: ايضاح الفوائد، ج 1، ص 420.

[1193] ( 4). ر. ك: همان.

[1194] ( 5). المكاسب، ج 3، ص 460-

461 ..

[1195] ( 1). بايع قصد پدر كرده بود نه قصد خودش و عقد تابع قصد است و .....

[1196] ( 1). المكاسب، ج 3، ص 437.

[1197] ( 2). ر. ك: مقابس الأنوار، ص 134 و 135.

[1198] ( 3). تمام اين وجوه داراى پاسخ و نقد است كه در ادامه مباحث به آن ها پرداخته خواهد شد.

[1199] ( 4). ر. ك: كتاب البيع، ج 1، ص 334 و 335 ..

[1200] ( 1). ر. ك: المكاسب، ج 3، ص 438 ..

[1201] ( 1). ر. ك: كتاب البيع، ج 2، ص 342 ..

[1202] ( 1). ر. ك: كتاب البيع، ج 2، ص 343.

[1203] ( 2). اين تعبير از نويسنده است ..

[1204] ( 1). ر. ك: المكاسب، ج 3، ص 438 ..

[1205] ( 1). مفروض بحث همين است ..

[1206] ( 1). ر. ك: المكاسب، ج 3، ص 441 ..

[1207] ( 1). مالك اصلى حق داشت معامله را اجازه ندهد و از حق سلطنت خود از مال رفع يد نكند ولى چنين نكرد بلكه اجازه داد ..

[1208] ( 1). ر. ك: مقابس الأنوار، ص 134 ..

[1209] ( 1). ر. ك: المكاسب، ج 3، ص 442.

[1210] ( 2). ر. ك: همان ..

[1211] ( 1). ر. ك: حاشية المكاسب( محقق يزدى)، ج 1، ص 164.

[1212] ( 2). ر. ك: مصباح الاصول، ج 4، ص 275.

[1213] ( 3). نمونه اى از اجتماع مالكان طولى: بنابراين كه عبد انسان، هم شرعاً بتواند مالك باشد، نسبت به متاع واحد، هم عبد مالك است و هم مولاى او مالكيت دارد. مالكيت مولى در طول مالكيت عبد است و مالكيت عبد از شؤون مالكيت مولاست و در واقع آنچه

در دست عبد و در اختيار او و ملك او است با خود عبد، ملك مولاست:« العبد وما فى يده كان لمولاه»، نمونه اى از مالكيت هاى طولى تكوينى: انسان، مالك نفس و قواى نفسانى خويش است و مالكيت و سلطنت او از نوع تكوينى است؛ يعنى واقعاً و خارجاً چنين است نه به صورت اعتبارى و قراردادى. هم زمان خود انسان و قواى نفس او و تمام مايملك او ملك خداوند است. ولى مالكيت الهى در طول مالكيت انسان و مالكيت انسان از شؤون مالكيت الهى است و منافاتى با هم ندارند. در باب ولايت و اولويت تصرف هم ولايت نماينده حاكم، از شؤون ولايت خود حاكم است، ولايت فقيه از شؤون ولايت امام معصوم است و ... و جمع آن دو محال نيست ..

[1214] ( 1). مصباح الاصول، ج 4، ص 276 ..

[1215] ( 1). ر. ك: منية الطالب، ج 2، ص 116 و 117.

[1216] ( 2). ر. ك: كتاب البيع، ج 2، ص 355 ..

[1217] ( 1). دليل مالك مثمن نبودن اين است كه به اختيار خودش آن را فروخته است و معامله هم صحيح است، پس از ملكش خارج شده است، و امّا مالك ثمن نيست زيرا على الكشف مشترى، مالك مبيع بوده و هركس مالك مبيع باشد همان كس مالك ثمن مى گردد نه ديگرى.

[1218] ( 2). در واقع جمع بين عوض و معوّض در ملك واحد است كه اين نيز مبادله نيست ..

[1219] ( 1). ر. ك: مقابس الأنوار، ص 135 ..

[1220] ( 1). ر. ك: المكاسب، ج 3، ص 443- 444 ..

[1221] ( 1). ر. ك: كتاب البيع، ج 2، ص 357 و

358.

[1222] ( 2). ممكن است وجه اولويت اين باشد كه در بيع خيارى اصل انعقاد و صحت، محقق شده است ولى در بيع فضولى تا اجازه نيايد اصل بيع، متزلزل و مراعا و متوقف است ..

[1223] ( 1). ر. ك: مقابس الأنوار، ص 135.

[1224] ( 2). مثل بيع به ديگرى بدون قصد ردّ بيع فضولى، چه با علم و اطلاع از آن باشد، چه بدون اطلاع و التفات.

[1225] ( 3). ر. ك: المكاسب، ج 3، ص 444- 446 ..

[1226] ( 1). اجازه نبايد مسبوق به ردّ باشد وگرنه تأثير ندارد ..

[1227] ( 1). ر. ك: كتاب البيع، ج 2، ص 360- 362.

[1228] ( 2). ر. ك: همان.

[1229] ( 3). السنن الكبرى( بيهقى)، ج 5، ص 267.

[1230] ( 4). وسائل الشيعه، ج 18، ص 46- 47.

[1231] ( 5). چه صيغه نهى كه در نقل اهل سنّت آمده، چه مادّه نهى كه در نقل محدثان شيعه آمده است ..

[1232] ( 1). حكيم بن حزام پرسيد: متاعى را مى فروشم سپس مى روم از صاحبش خريدارى مى كنم و به مشترى تحويل مى دهم و ظاهر بدوى آن متاع شخصى است.

[1233] ( 2). فضولى مال شخصى مردم را مى فروشد و سپس خودش خريدارى مى كند و مالك مى شود و روايت از اين هم نهى كرده است.

[1234] ( 3). يا مالك عين هستى ولى سلطنت و قدرت تصرف ندارى يا عدم سلطنت به خاطر عدم ملك است ..

[1235] ( 1). چه حالًا و چه سلماً.

[1236] ( 2). كتاب البيع، ج 2، ص 367.

[1237] ( 3). ر. ك: المكاسب، ج 3، ص 449 ..

[1238] ( 1). عوالى اللآلى، ج 2، ص 247.

[1239] ( 2). همان، ج

3، ص 205، ح 37 ..

[1240] محمدى خراسانى، على، كوثر فقه (محمدى) - تهران، چاپ: اول، 1388 ه.ش.

[1241] ( 1). از باب اين كه نياز به اجازه مالك دارد و پس از اجازه به منزله بيع خود مالك است و همان طور كه بيع مأذون، بيع مالك نيست ولى به منزله آن و جايز است، بيع فضولى مالك هم با اجازة مالك به منزلة بيع خود او است ..

[1242] ( 1). وسائل الشيعه، ج 18، ص 52 ..

[1243] ( 1). همان، ص 50، ح 4.

[1244] ( 2). اين جمله اگر چه در متن حديث نيامده است ولى حتماً مدّ نظر است چنان كه در صحيحه قبل صريحاً آمده بود ..

[1245] ( 1). وسائل الشيعه، ج 18، ص 51.

[1246] ( 2). همان، ص 50 ..

[1247] ( 1). المكاسب، ج 3، ص 453.

[1248] ( 2). ر. ك: همان، ص 454 و 455 ..

[1249] ( 1). وسائل الشيعه، ج 18، ص 50- 51.

[1250] ( 2). بايع فضولى با ادعاى مالكيت؛ مال مردم را براى خودش مى فروشد سپس مالك اصلى اجازه مى دهد ..

[1251] ( 1). ر. ك: المكاسب، ج 3، ص 456 ..

[1252] ( 1). ر. ك: مصباح الفقاهه، ج 4، ص 283- 285.

[1253] ( 2). ر. ك: كتاب البيع، ج 2، ص 378 ..

[1254] ( 1). ر. ك: كتاب البيع، ج 2، ص 321.

[1255] ( 2). ر. ك: المكاسب، ج 3، ص 431 ..

[1256] ( 1). يعنى نه پدر دارد، نه جد پدرى، نه وصى يكى از آن دو يا اگر هم وصى هست ولى شرعاً اين حق را ندارد كه اجازه دهد ..

[1257] ( 1). ر. ك: القواعد، ج 1، ص 124.

[1258] (

2). اين، قانون اشتراط است زيرا اگر با امتناع شرط مشروط ممكن باشد شرط بودن منتفى است ..

[1259] ( 1). ر. ك: ايضاح الفوائد، ج 1، ص 418 و 419.

[1260] ( 2). ر. ك: المكاسب، ج 3، ص 431؛ مصباح الفقاهه، ج 4، ص 247 ..

[1261] ( 1). كتاب البيع، ج 2، ص 322 و 323 ..

[1262] ( 1). ر. ك: المكاسب، ج 3، ص 432.

[1263] ( 2). ر. ك: جواهرالكلام، ج 22، ص 299.

[1264] ( 3). ر. ك: مصباح الفقاهه، ج 4، ص 245- 247.

[1265] ( 4). ر. ك: كتاب البيع، ج 2، ص 321.

[1266] ( 5). ر. ك: وسائل الشيعه، ج 20، ص 275 ..

[1267] ( 1). البته بنابر اين كه حاكم شرعى بر امر نكاح صغار ولايت نداشته باشد، يا اگر ولايت دارد ولىّ او هم نباشد و دست رسى به او ممكن نباشد ..

[1268] محمدى خراسانى، على، كوثر فقه (محمدى) - تهران، چاپ: اول، 1388 ه.ش.

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109