سرشناسه : رضواني، علي اصغر، 1341 -
عنوان و نام پديدآور : الباني و بن باز محدث و مفتي وهابيان/ علي اصغر رضواني.
مشخصات نشر : تهران: نشر مشعر ، 1390.
مشخصات ظاهري : 195 ص.
فروست : سلسله مباحث وهابيت شناسي.
شابك : 22000 ريال : 978-964-540-294-3
وضعيت فهرست نويسي : فاپا
يادداشت : كتابنامه: ص. [193] - 195؛ همچنين به صورت زيرنويس.
موضوع : الباني، محمد ناصرالدين، 1914 - 1999م.
موضوع : ابن باز، عبدالعزيز، 1912 - 1999م.
موضوع : وهابيه -- عقايد
رده بندي كنگره : BP207/6 /ر55الف7 1390
رده بندي ديويي : 297/416
شماره كتابشناسي ملي : 2322241
ص:1
ص:2
ص:3
ص:4
ص:5
ص:6
ص:7
ص: 8
ص9
ص10
ص11
ص12
ص13
ص14
ص15
بسم الله الرحمن الرحيم
تاريخ انديشه اسلامى همراه فراز و فرودها و آكنده از تحول و دگرگونى ها و تنوع برداشت ها و نظريه هاست. در اين تاريخ پرتحول، فرقه ها و مذاهب گوناگون و با انگيزه ها و مبانى مختلفى ظهور نموده و برخى از آنان پس از چندى به فراموشى سپرده شده اند و برخى نيز با سير تحول همچنان در جوامع اسلامى نقش آفرينند، اما در اين ميان، فرقه وهابيت را سير و سرّ ديگرى است؛ زيرا اين فرقه با آنكه از انديشه استوارى در ميان صاحب نظران اسلامى برخوردار نيست، بر آن است تا انديشه هاى نااستوار و متحجرانه خويش را به ساير مسلمانان تحميل نموده و خود را تنها ميدان دار انديشه و تفكر اسلامى بقبولاند.
از اين رو، شناخت راز و رمزها و سير تحول و انديشه هاى اين فرقه كارى است بايستة تحقيق كه استاد ارجمند جناب آقاى على اصغر رضوانى با تلاش پيگير و درخور تقدير به
ص16
زواياى پيدا و پنهان اين تفكر پرداخته و با بهره مندى از منابع تحقيقاتى فراوان به واكاوى انديشه ها و نگرش هاى اين فرقه پرداخته است.
ضمن تقدير و تشكر از زحمات ايشان، اميد است اين سلسله تحقيقات موجب آشنايى بيشتر با اين فرقه انحرافى گرديده و با بهره گيرى از ديدگاه هاى انديشمندان و صاحب نظران در چاپ هاى بعدى بر ارتقاى كيفى اين مجموعه افزوده شود.
انه ولى التوفيق
مركز تحقيقات حج
گروه كلام و معارف
ص: 17
ص: 18
ص19
بخش اول: البانى، محدث وهابيان
محمّد ناصرالدين بن نوح نجاتى بن آدم، ملقب به (البانى) منسوب به كشور (البانى) مى باشد و كنيه او ابو عبدالرحمان است.
او در سال 1332 ه. ق در شهر (اشقو درة) پايتخت وقت البانى متولد شد و در خانواده اى فقير رشد نمود. پدرش حاج نوح از مدارس پايتخت عثمانى (آستانه) فارغ التحصيل شد و به كشورش به جهت تعليم احكام دين بازگشت.
و چون پادشاه احمد زوگو حاكم بر البانى شد و بر روش همسايگانش از اهل كتاب حكومت رانى كرد، حاج نوح نجاتى به دمشق هجرت نمود و در آنجا مستقر شد و در آن هنگام كه فرزندش نه ساله بود او را به مدرسه ابتدايى فرستاد، ولى به مدارس حكومتى اكتفا نكرد و خود به تدريس پسرش پرداخت و سپس او را به
ص20
دوستش شيخ سعيد برهانى سپرد. (1)
وى بعدها به عنوان يكى از محدثان برجسته سلفى گرى شناخته شد. از اين رو ضرورى است به شرح حال و بيان ديدگاه هاى وى پرداخته شود.
ص21
يكى از بزرگان علماى وهابى كه نزد آنان متخصص در علم حديث مى باشد محمّد ناصر الدين البانى است، و وهابيان در مباحث حديثى به او مراجعه كرده و آراء او را در مورد احاديث از حيث ضعف و صحت اخذ مى كنند و آن قدر در حق او غلو مى كنند كه درباره او تعبيراتى از قبيل (داناترين شخص روى زمين به سنت)، (محدث عصر)، (امام دعوت)، (ناصر سنت)، (محدث متقن) و (علامه متفنن) مى نمايند. و اين در حالى است كه مى دانند او طلب علم نكرده و علم حديث و جرح و تعديل را نزد استاد متخصص يا غير متخصص فرا نگرفته است، و اين امرى است كه پيروان او آن را از علما مخفى مى دارند.
او كسى بود كه از آلبانى با پدرش به بلاد عرب آمد و در دمشق سكنى گزيد و تا سال چهارم ابتدايى درس خواند. سپس پدرش به او قرائت قرآن و تجويد و صرف و مقدارى از فقه حنفى ياد داد.
آن گاه يكى از دوستان پدرش به نام سعيد برهانى كتاب (مراقى الفلاح
ص22
بامداد الفتاح) را كه در فقه حنفى است بر او تدريس كرد و نيز درس هايى را در علم بلاغت نزد او آموخت و سپس به شغل نجارى پرداخت ...
او پس از مدتى روى به علم حديث آورد و اهل فتوا شد ولى فتاوايى داد كه موجب وهن در دين بود و اين در حالى است كه وهابيان فتاوا و كلمات او را ميزان و معيار در شناخت حق از باطل مى دانند.
از پيامبر اكرم (ص) نقل شده كه فرمود:
سَيَأتِى عَلَى النّاسِ سَنَواتٌ خُدّاعاتُ يُصَدَّقُ فِيهَا الكاذِبُ وَ يُكَذَّبُ فِيهَا الصّادِقُ، وَ يُؤتَمَنُ فِيهَا الخائِنُ، وَ يُخَوَّنُ فِيهَا الأَمينُ، وَ يَنطِقُ فِيهَا الرُّوَيبَضَةُ. قِيلَ: وَ مَا الرُّوَيبَضَةُ؟ قالَ: الرَّجُلُ التّافَهُ فِى امرِ العامَّةِ. (1)
زود است كه بر مردم سال هاى سخت و دشوارى برسد كه در آن شخص دروغگو تصديق و شخص راستگو تكذيب و شخص خائن مورد اعتماد و شخص امين خيانت كار به حساب مى آيد، و در آن سال ها رويبضه به نطق مى آيد. گفته شد: رويبضه چيست؟ فرمود: مرد بى ارزش كه در امر عموم مردم سخن مى گويد.
خداوند متعال از مهم ترين اسباب گمراهى و انحراف و فتواى بدون علم را پيروى از هواى نفس دانسته آنجا كه مى فرمايد:
(فَإِنْ لَمْ يَسْتَجِيبُوا لَكَ فَاعْلَمْ أَنَّما يَتَّبِعُونَ أَهْواءَهُمْ وَ مَنْ أَضَلُّ مِمَّنِ اتَّبَعَ هَواهُ بِغَيْرِ هُدىً مِنَ اللهِ إِنَّ اللهَ لا يَهْدِى الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ) (قصص: 50)
اگر پيشنهاد تو را نپذيرند، بدان كه آنان تنها از هوس هاى خود پيروى مى كنند! وچه كسى گمراه تر است از آن كس كه پيروى
ص: 23
هواى نفس خويش كرده وهيچ هدايت الهى را نپذيرفته؟ به يقين خداوند گروه ستمكاران را هدايت نمى كند!
و نيز خداوند متعال مردم را به طور عموم و اهل علم را به طور خصوص از تحريف احكام و فتواى بدون علم نهى كرده و از خطر و جرم آن بر حذر داشته و شديدترين عذاب را براى آن مقرر فرموده آنجا كه مى فرمايد:
(فَوَيْلٌ لِلَّذِينَ يَكْتُبُونَ الْكِتابَ بِأَيْدِيهِمْ ثُمَّ يَقُولُونَ هذا مِنْ عِنْدِ اللهِ لِيَشْتَرُوا بِهِ ثَمَناً قَلِيلًا فَوَيْلٌ لَهُمْ مِمَّا كَتَبَتْ أَيْدِيهِمْ وَ وَيْلٌ لَهُمْ مِمَّا يَكْسِبُونَ) (بقره: 79)
پس واى بر آنها كه نوشته اى با دست خود مى نويسند، سپس مى گويند: اين، از طرف خداست. تا آن را به بهاى كمى بفروشند. پس واى بر آنها از آنچه با دست خود نوشتند؛ وواى بر آنان از آنچه از اين راه به دست مى آورند!
و نيز مى فرمايد:
(وَ لَوْ لا فَضْلُ اللهِ عَلَيْكُمْ وَ رَحْمَتُهُ فِى الدُّنْيا وَ الآخِرَةِ لَمَسَّكُمْ فِيما أَفَضْتُمْ فِيهِ عَذابٌ عَظِيمٌ* إِذْ تَلَقَّوْنَهُ بِأَلْسِنَتِكُمْ وَ تَقُولُونَ بِأَفْواهِكُمْ ما لَيْسَ لَكُمْ بِهِ عِلْمٌ وَ تَحْسَبُونَهُ هَيِّناً وَ هُوَ عِنْدَ اللهِ عَظِيمٌ) (نور: 14- 15)
و اگر فضل ورحمت الهى در دنيا وآخرت شامل حال شما نمى شد، به خاطر اين گناهى كه كرديد عذاب سختى به شما مى رسد! به ياد بياوريد زمانى را كه اين شايعه را از زبان يكديگر مى گرفتيد، وبا دهان خود سخنى مى گفتيد كه به آن يقين نداشتيد؛ وآن را ساده و كوچك مى پنداشتيد در حالى كه نزد خدا بزرگ است!
و مى فرمايد:
(وَ لا تَقُولُوا لِما تَصِفُ أَلْسِنَتُكُمُ الْكَذِبَ هذا حَلالٌ وَ هذا حَرامٌ
ص24
لِتَفْتَرُوا عَلَى اللهِ الْكَذِبَ إِنَّ الَّذِينَ يَفْتَرُونَ عَلَى اللهِ الْكَذِبَ لايُفْلِحُونَ) (نحل: 116)
به خاطر دروغى كه بر زبانتان جارى مى شود (و چيزى را مجاز وچيزى را ممنوع مى كنيد)، نگوييد: اين حلال است وآن حرام، تا بر خدا افترا ببنديد به يقين كسانى كه به خدا دروغ مى بندند، رستگار نخواهند شد!
بخارى و ديگران از عبدالله بن عمرو بن عاص نقل كرده اند كه گفت: از رسول خدا (ص) شنيدم كه مى فرمود:
إِنَّ اللهَ لايَقبِضُ العِلمَ انتِزاعاً يَنتَزِعُهُ مِنَ العِبادِ، وَ لكِنْ يَقبِضُ العِلمَ بِقَبضِ العُلَماءِ، حَتّى إذا لَم يُبْقِ عالِماً اتَّخَذَ النّاسُ رَؤُساً جُهّالًا، فَسُئِلُوا فَأَفتَوا بِغَيرِ عِلمٍ فَضَلُّوا وَ اضَلُّوا. (1)
همانا خداوند علم را از بندگانش نمى گيرد ولى علم را با گرفتن عالمان اخذ مى كند، و چون عالمى باقى نمى ماند مردم به سراغ سركرده هاى جاهلى مى روند و آنها مورد سؤال و پرسش واقع مى شوند، و فتوا به غير علم مى دهند، و هم خود را گمراه كرده و هم ديگران را گمراه مى نمايند».
كلينى به سندش از امام على (ع) نقل كرده كه در خطبه اى فرمود:
أَيُّهَا النّاسُ! إِنَّما بَدءُ وُقُوعِ الفِتَنِ أَهواءٌ تُتَّبَعُ وَ أَحكامٌ تُبتَدَعُ، يُخالَفُ فِيها كِتابُ اللهِ، يَتَوَلّى فِيها رِجالٌ رِجالًا، فَلَو أَنَّ الباطِلَ خَلصَ لَم يَخفَ عَلى ذِى حِجىً، وَ لَو أَنَّ الحَقَّ خَلَصَ لَم يَكُنِ
اختِلافٌ، وَ لكِن يُؤخَذُ مِن هذا ضِعثٌ وَ مِن هذا ضِعثٌ، فَيُمزَجانِ فَيَجيئانِ مَعاً، فَهُنالِكَ اسْتَحوَذَ الشَّيطانُ عَلى أَولِيائِهِ وَ نَجَا الَّذِينَ
ص: 25
سَبَقَتْ لَهُم مِنَ اللهِ الحُسنى. (1)
اى مردم! همانا شروع وقوع فتنه ها هواهايى است كه متابعت مى شود و احكامى است كه بدعت گذاشته مى شود و در آن با كتاب خدا مخالفت شده و مردانى تحت ولايت مردانى ديگر مى روند. پس اگر باطل خالص باشد بر صاحب خرد محققى نمى ماند و اگر حق خالص باشد اختلاف نمى باشد ولى دسته اى از اين و دسته اى از آن گرفته مى شود و با هم ممزوج شده و آورده مى شود. و در آن صورت است كه شيطان بر اوليائش تسلط مى يابد و تنها كسانى كه از جانب خدا بر آنان نيكى نوشته شده نجات مى يابند.
مفضل بن يزيد مى گويد: امام صادق (ع) به من فرمود:
أَنهاكَ عَن خِصلَتَيْنِ فِيهِما هَلاكُ الرِّجالِ: أَنهاكَ أَنْ تَديِنَ اللهَ بِالباطِلِ، وَ تُفتِىَ النّاسَ بِما لاتَعلَمُ. (2)
تو را از دو خصلت نهى مى كنم كه در آن دو هلاكت مردان است: نهى مى كنم تو را از اينكه به باطل اعتقاد پيدا كنى، و اينكه به آنچه نمى دانى فتوا دهى.
ابوعبيده حذاء از امام باقر (ع) نقل كرده كه فرمود:
مَنْ أَفتىَ النّاسَ بِغَيرِ عِلمٍ وَ لا هُدىً لَعَنَتهُ مَلائِكةُ الرَّحمَةِ وَ مَلائِكَةُ العَذابِ، وَ لَحِقَهُ وِزرُ مَن عَمِلَ بِفُتياهُ.
هركس براى مردم به غير علم و هدايت فتوا دهد وزر و وبال
كسانى كه به فتواى او عمل كرده اند بر او ملحق مى گردد.
ص26
آن قدر البانى در فتوا از واقع دور بوده و آراء شاذّى داشته كه بسيارى از علماى اهل سنت او را مورد سرزنش قرار داده اند، و اين مطلب هيچ تعجبى ندارد؛ چرا كه او اهل فتوا نبوده و تنها محدث بوده است.
1. شيخ حماد انصارى درباره او مى گويد:
انّ الشيخ الالبانى له شواذ تتبعها و افتى بها، و هذا لاينبغى، انّما كان عليه ان يبحثها لنفسه، ولايفتى بها العامة. (1)
همانا شيخ البانى داراى فتاواى شاذى است كه آنها را دنبال كرده و هرگز سزاوار نبوده است، بلكه بايد فقط براى خودش پيگيرى مى كرده و به آن براى عوام مردم فتوا نمى داده است.
2. شيخ دكتر وهبه الزحيلى در سؤالى كه از او درباره البانى در اينترنت شده مى گويد:
الشيخ ناصر الألبانى له طبع قاس خاص، و آراء خاصة اغلبها شاذ.
شيخ ناصر البانى داراى طبعى سخت و مخصوص به خودش بوده و آراى خاصى داشته كه اغلب آنها شاذ است.
او همچنين درباره البانى مى گويد: «و قد عانى المسلمون إلى الآن من افكاره و شذوذاته»؛ «و مسلمانان تا الآن از افكار و شذوذاتش در زحمت افتاده اند».
3. شيخ عبدالله بن محمّد بن صديق غمارى مفتى ديار مغرب درباره
ص: 27
البانى در كتاب «ارغام المبتدع الغبى» مى نويسد:
والذى اقرره هنا انّ الالبانى غير مؤتمن فى تصحيحه و تضعيفه، بل يستعمل فى ذلك انواعاً من التدليس و الخيانة فى النقل، و التحريف فى كلمات العلماء، مع جرأته على مخالفة الاجماع، و على دعوى النسخ بدون دليل. و هذا يرجع إلى جهله بعلم الأصول و قواعد الاستنباط، و يدعى انّه يحارب البدع مثل التوسل بالنبى (ص) و تسويده فى الصلاة عليه، و قرائة القرآن على الميت، لكنه يرتكب اقبح البدع بتحريم ما احلّ الله و شتم مخالفيه باقذر الشتائم، خصوصاً الاشعرية و الصوفية، و حاله فى هذا كحال ابن تيمية؛ تطاول على الناس فاكفر طائفة من العلماء و بدّع طائفة اخرى. ثم اعتنق هو بدعتين لايوجد اقبح منهما: احدهما قوله بقدم العالم، و هى بدعة كفرية و العياذ بالله تعالى، و الاخرى انحرافه عن على (ع)، و لذلك وسمه علماء عصره بالنفاق؛ لقول النبى (ص) لعلى: (لايحبك إلّا مؤمن و لايبغضك إلّا منافق). و هذه عقوبة من الله لابن تيمية الذى يسميه الألبانى شيخ الاسلام. ولاادرى كيف يعطى هذا اللقب و هو يعتقد عقيدة تناقض الاسلام. و اظنّ بل اجزم انّ الحافظ ابن ناصر لو اطلع على عقيدته و ما فيها من طامات لما كتب فى الدفاع عنه كتاب «الرد الوافر»؛ لانّه كتبه و هو مغرور بمن اثنى عليه، و كذلك الآلوسى ابن صاحب التفسير، لو عرف عقيدته على حقيقتها ما كتب جلاء العينين.
وشواذ البانى فى اجتهاداته الآثمة و غشّه و خيانته فى التصحيح
ص: 208
والتضعيف حسب الهوى و استطالته على العلماء و افاضل المسلمين، كل ذلك عقوبة من الله له و هو لايشعر، فهو من الذين (يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ يُحْسِنُونَ صُنْعاً) ألا ساء مايظنون. نسأل الله العافية مما ابتلاه به، و نعوذ بالله من كل سوء، و صلّى الله على سيدنا محمّد و آله الأكرمين. (1)
آنچه را كه من در اينجا اقرار مى كنم اينكه البانى شخصى است كه در تصحيح و تضعيفش مورد اعتماد نمى باشد، بلكه در اين زمينه انواعى از تدليس و خيانت در نقل و تحريف كلمات علما دارد، با جرأتش بر مخالفت اجماع و بر ادعاى نسخ بدون دليل. و اين به جهل او به علم اصول و قواعد استنباط باز مى گردد. او ادعا مى كند كه با بدعت ها همچون توسل به پيامبر (ص) مى جنگد و با درود بر پيامبر (ص) و قرائت قرآن بر ميت مخالف است، ولى مرتكب قبيح ترين بدعت ها با تحريم حلال الهى و دشنام دادن مخالفان خود با بدترين دشنام ها شده است، خصوصاً اشاعره و صوفيه، و حال او در اين مورد همانند حال ابن تيميه است؛ متعرض مردم شده و طائفه اى از علما را تكفير كرده و طائفه اى ديگر را بدعت گزار معرفى كرده است، ولى خودش دو بدعت گذاشته كه قبيح تر از آن وجود ندارد: يكى اعتقاد او به قديم بودن عالم كه بدعت كفرى است- پناه به خداى متعال- و ديگرى انحرافش از على (ع). و بدين جهت است كه علماى عصرش او را منافق خوانده اند؛ به جهت قول پيامبر (ص) به على (ع): (دوست ندارد تو را به جز مؤمن و دشمن
ص: 29
ندارد تو را به جز منافق). و اين عقوبتى است از جانب خداوند براى ابن تيميه كه البانى او را شيخ الاسلام ناميده است و من نمى دانم كه چگونه اين لقب را او به ابن تيميه داده در حالى كه معتقد به تناقض در عقايد اسلام است. و من گمان مى كنم بلكه يقين دارم كه حافظ ابن ناصر اگر از عقيده او مطلع و آنچه مفاسد بر آن مترتب است آگاهى داشت كتاب «الردّ الوافر» را در دفاع از او نمى نوشت؛ چرا كه او اين كتاب را در حالى نوشت كه مغرور به گفته هاى تعريف درباره او بود. و نيز آلوسى فرزند صاحب تفسير، اگر عقيده ابن تيميه را به طور حقيقى مى دانست كتاب «جلاء العينين» را درباره او نمى نوشت.
و فتاواى البانى در اجتهادات غلطش و حيله و خيانت او در تصحيح و تضعيف (احاديث) به حسب هواى نفسش و زبان درازى او بر ضد علما و فضلاى مسلمين همگى عقوبتى است از خداوند بر او در حالى كه نمى داند، و او از جمله كسانى است كه (گمان مى كنند كه كار خوب انجام مى دهند)، در حالى كه گمان اشتباهى دارند. از خداوند مى خواهيم تا ما را از آنچه كه او به آن مبتلا شده نجات دهد و به خدا پناه مى بريم از هر بدى، و درود خدا بر سيد ما محمّد و آل كريمش.
4. حسن بن سقاف شافعى در ذيل حديث «مماتى خير لكم تعرض على اعمالكم ...» مى گويد:
فانّ هناك حديثاً آخر لا يوافق هوى الألبانى و رأيه له اسناد صحيح مرسل (لم يقل فيه العلماء ولا ائمة الحفاظ انّه من
ص: 30
اضعف المرسلات كما فى الحديث السابق فى مرسل عطاء) اعترف الالبانى فى ضعيفته (2/ 405) بانّه اى هذا المرسل: رجاله كلهم ثقات رجال الشيخين، و له اسناد متصل رجاله رجال الصحيح و منهم عبدالمجيد بن عبدالعزيز بن ابى روّاد، و صحّح الحديث جمع من الحفاظ، و هو فى نظر الألبانى غير صحيح؛ لانّه يخالف مشربه كما قدّمنا!! فتحجج و تظاهر بتضعيف ابن ابى روّاد! و ليس مصيباً فى ذلك.
وعلى فرض ضعف ابن ابى روّاد فلِمَ لم يسلك الالبانى فى حديثه ما سلكه فى الحديث الأوّل الذى شرحنا و فصّلنا حال اسناده الضعيف المهلهل من جميع وجوهه؟! و ما تفسير ذلك؟ أم هى العصبية و حبّ الشغب الفارغ؟ و عبدالمجيد هذا الذى اعتمد الألبانى ههنا تضعيفه و تناقض فيه فى موضع آخر، قال عنه الذهبى فى (سير اعلام النبلاء) (9/ 434) ... فتأملوا كيف يسلك الالبانى سبيل الهوى و المزاجية فى التصحيح و التضعيف، فيتلاعب بعلم الجرح و التعديل حسب ما يملى عليه رأيه، و كل ما قدّمناه يبرهن بانّه ليس اهلا لأن يشتغل بهذا العلم الشريف، فيصحح و يضعّف و لايحلّ لأحد ان يعتمد قوله لما تقدم. (1)
در اينجا حديث ديگرى است كه با هواى نفس و رأى البانى سازگارى ندارد، حديثى كه سند صحيح و مرسل دارد و علما و امامان حفاظ درباره آن نگفته اند كه از ضعيف ترين احاديث مرسل است همانند حديث سابق در مرسل عطاء، البانى در ضعيفش ج 2، ص 405
ص: 31
اعتراف كرده كه اين مرسل تمام رجالش ثقه بوده و حكم رجال بخارى و مسلم را دارد، و براى آن سندى است متصل كه رجالش رجال صحيح مى باشد، كه از آن جمله عبدالمجيد بن عبدالعزيز بن ابى رواد است و اين حديث را جمعى از حافظان تصحيح كرده اند، ولى در نظر البانى صحيح نيست؛ زيرا با روش او سازگارى ندارد همان گونه كه گذشت!!! و لذا او ادعاى آوردن حجت كرده و تظاهر به تضعيف ابن ابى روّاد نموده كه در اين تضعيف به واقع نرسيده است.
و بر فرض ضعف ابن ابى روّاد چرا البانى در حديثش راهى را نپيموده كه در حديث اول پيموده و ما آن را شرح داديم و حال سند ضعيفش كه از هر جهت مشكل دارد را تفصيل داديم؟ و اينكه تفسير آن چيست؟ يا اينكه اين كار تعصب و احساسات بى هدف است؟ و عبدالمجيد همين كسى است كه البانى در اينجا به تضعيفش اعتماد كرده و در جاى ديگر تناقض گويى مى كند. در آنجايى كه ذهبى درباره او در كتاب (سير اعلام النبلاء، ج 9، ص 434) گفته است ...
پس تأمل كنيد كه چگونه البانى راه هواى نفس و مزاجى بودن را در تصحيح و تضعيف پيموده و با علم جرح و تعديل به حسب آنچه رأيش ابراز مى دارد بازى مى كند. و تمام آنچه را گفتم نشانگر آن است كه او اهليت اشتغال به اين علم شريف را ندارد كه تصحيح و تضعيف نمايد، و جايز نيست بر كسى كه بر قول او اعتماد كند به جهت آنچه گذشت.
ص32
از آنجا كه ناصرالدين البانى پيرو افرادى تندرو و خشونت طلب و تكفيرى همچون ابن تيميه و ابن قيم جوزيه و محمّد بن عبدالوهاب شد لذا خلق و خوى آنان را به خود گرفت و درصدد معارضه با علماى اسلام برآمد و لذا آنان نيز در برابر او صف كشيده و به مقابله با او و افكارش برآمده و كتاب هايى را بر ضدّ او تأليف نمودند كه از آن جمله عبارت است از:
1. «تنبيه المسلم الى تعدى الالبانى على صحيح مسلم»، از علامه محدث شيخ محمّد سعيد شافعى.
2. «وصول التهانى باثبات سنية السبحة و الرد على الألبانى»، از علامه محدث شيخ محمّد سعيد شافعى.
3. «القول المقنع فى الردّ على الألبانى المبتدع»، از علامه حافظ شيخ عبدالله بن صديق غمارى.
4. «قاموس شتائم الألبانى» از حسن بن على سقاف شافعى.
5. «تناقضات البانى الواضحات»، از همان.
6. «البشارة و الاتحاف فى ما بين ابن تيمية و الألبانى فى العقيدة و الاختلاف» از همان.
7. «الشماطيط فى ما يهذى به الألبانى فى مقدماته من تخبطات و تخليط» از همان.
8. «الالبانى؛ شذوذه و اخطاؤه»، از علامه محدث شيخ حبيب الرحمان اعظمى.
ص: 33
9. «كتاب مفتوح الى الشيخ ناصر الدين الالبانى» از شاگردش محمود مهدى استانبولى.
10. «التعريف بأوهام من قسّم السنن الى صحيح و ضعيف»، از علامه محمود سعيد ممدوح.
بر كسى مخفى نيست كه ناصرالدين البانى از پيروان افرادى همچون ابن تيميه و ابن قيم جوزيه و محمّد بن عبدالوهاب بوده كه از سركردگان وهابيت كنونى هستند و در مسائل علمى و اعتقادى روش آنان را داشته و آنان را بسيار مدح و ستايش كرده و الگوى خود به حساب آورده گرچه در برخى از موارد نيز آنان را نقد نموده است.
البانى در نوارى كه از او به جاى مانده از سلسله نوارهاى «الهدى و النور» شماره 880 مى گويد:
منهجنا قائم على اتباع الكتاب و السنة، و على ما كان عليه سلفنا الصالح، و اعتقد انّ البلاد السعودية إلى الآن لايزال الكثير من اهل العلم فيهم على هذا المنهج، متأثرين بما تأثرنا به نحن مثلهم، بدعوة شيخ الاسلام بحق احمد بن تيمية، ثم تلميذه ابن قيم الجوزية، ثم بمن سار على منهجهم و سلك سبيلهم، كالشيخ محمد بن عبدالوهاب، الذى كان له الفضل الأول باحياء دعوة التوحيد فى بلاد نجد اولا، و بتفصيل دقيق، حتّى لمسناه فى الصغار قبل الكبار هناك، كما انّه اسّس للدعوة: اتباع السنة و
عدم ايثار اى مذهب من مذاهب أهل السنة الأربعة على الكتاب و
ص: 34
السنة. و كان له الفضل الثالث بعد الشيخين ابن تيمية و ابن قيم الجوزية فى اعتقادى؛ باحيائه منهج الشيخين فى العالم النجدى أولا، ثم فى العالم الاسلامى ثانياً ... (1)
روش ما قائم بر كتاب (خدا) و سنت و آنچه سلف صالح بر آن بوده مى باشد، و معتقدم كه شهرهاى سعودى تاكنون بسيارى از اهل علم در آن بر اين روش بوده و از آنچه ما متأثر شده ايم متأثرند يعنى به دعوت شيخ الاسلام به حق احمد بن تيميه، سپس شاگردش ابن قيم جوزيه، سپس به كسى كه بر روش آن دو سير كرده و راه آن دو را پيموده است مثل شيخ محمّد بن عبدالوهاب كه پيشتاز در دعوت به توحيد در شهرهاى نجد در ابتدا بوده و با تعبير دقيق براى كودكان قبل از بزرگان راه توحيد را ترسيم كرده است، همان گونه كه براى دعوت، پيروى از سنت و مقدم نداشتن هيچ مذهبى از مذاهب اهل سنت چهارگانه بر كتاب و سنت را تأسيس كرده است. و او به اعتقاد من داراى فضيلت سومى است بعد از شيخين ابن تيميه و ابن قيم جوزيه و آن فضيلت، احياى منهج و روش آن دو در شهرهاى نجد در ابتدا و سپس در عالم اسلام است ...
علماى وهابى ناصرالدين البانى را به طور وسيع و گسترده مدح و ستايش كرده اند از آن جمله:
ص: 35
شيخ عبدالعزيز بن عبدالله بن باز درباره او مى گويد:
لا اعلم تحت قبّة الفلك فى هذا العصر اعلم من الشيخ ناصر فى علم الحديث. (1)
من در زير گنبد فلك در اين عصر داناتر از شيخ ناصر در علم حديث نمى دانم.
او همچنين البانى را اين گونه توصيف كرده است: «مجدد هذا العصر فى علوم الحديث» (2)
؛ «مجدد اين عصر در علوم حديث».
شيخ محمّد بن صالح العثيمين نيز او را محدث عصر و صاحب علم بسيار در درايه و روايت حديث معرفى كرده است. (3)
هيئت دائمى بحوث علمى و افتاء حجاز درباره او مى گويند:
وهو واسع الاطلاع فى الحديث، قوى فى نقدها، و الحكم عليها بالصحة و الضعف. (4)
او اطلاع واسعى در حديث داشته و در نقد آن قوى بوده و بر آن حكم به صحت و ضعف داشته است.
ناصرالدين البانى معروف به دشنام دادن به كسانى است كه مخالف
اويند و لذا برخى از علماى اهل سنت كتابى را به نام «قاموس شتائم
ص: 36
الالبانى» در اين باره تأليف كرده اند.
اينك براى اثبات اين ادعا به برخى از اهانت هاى او به علماى اهل سنت مخالف خود اشاره مى كنيم:
1. او درباره ذهبى مى گويد:
فتأمل مبلغ تناقض الذهبى لتحرص على العلم الصحيح و تنجو من تقليد الرجال. (1)
پس خوب تأمل كن در مقدار تناقض ذهبى تا بر علم صحيح حريص شده و از تقليد مردان نجات يابى.
2. و درباره محدث مناوى مى نويسد: «بل هو من تعصب المناوى» (2)
؛ «بلكه اين از تعصب مناوى است».
و نيز درباره او مى گويد:
وانّ من عجائب المناوى التى لااعرف لها وجهاً انّه فى كثير من الأحيان يناقض نفسه. (3)
و همانا از عجايب مناوى كه توجيهى بر آن نمى دانم اينكه در بسيارى از اوقات حرف هايش متناقض است.
3. البانى درباره شيخ محمّد سعيد بوطى و شيخ محمّد عوامه مى گويد:
وظنّى انّ هذا المقلد و ذاك، على ما بينهما من الخلاف فى الأصول و الفروع إلّا فى التقليد الأعمى ... فما حيلتنا مع اناس
ص: 37
ندعوهم إلى اتباع الكتاب و السنة لينجو من العصبية و الغباوة الحيوانية، فيأبون. (1)
و گمان من اين است كه اين مقلد و آن شخص با اختلافى كه بين آن دو در اصول و فروع است جز در تقليد كوركورانه ... پس چيست چاره ما با كسانى كه آنان را به پيروى از كتاب و سنت دعوت مى كنيم تا به سبب آن از تعصب مذهبى و گمراهى حيوانيت رها شوند، ولى نمى پذيرند.
4. البانى درباره شيخ عبدالفتاح ابوغده از علماى اهل سنت مى گويد: «اشلّ الله يدك و قطع لسانك» (2)
؛ «خداوند دست تو را شل و زبانت را قطع كند».
5. او درباره شيخ صابونى در مقدمه كتاب «سلسلة الاحاديث الصحيحة» مى نويسد:
سرّاق، غير صادق، جاهل مضلّ، صاحب دعوى فارغة، سأكشف خزيه و عاره. (3)
او دزد، دروغگو، جاهل گمراه كننده، صاحب ادعاى بى دليل است، و من به زودى از خوار بودن و عار بودنش پرده برمى دارم.
البانى به پيروى از ابن تيميه فردى است كه عقيده به تجسيم خدا
ص: 38
دارد، عقايدى همانند:
1. خداوند متعال دو چشم دارد. (1)
2. خداوند متعال ساق دارد. (2)
3. خداوند متعال به طور حقيقى دست دارد. (3)
4. خنده از صفات خداوند سبحان و متعال است. (4)
5. تعجب از صفات خداوند عزّوجلّ است. (5)
6. ايمان به اينكه خداوند سبحان و متعال در آسمان است. (6)
7. ناصرالدين البانى مى گويد:
واما قول العامة و كثير من الخاصة: الله موجود فى كل مكان أو فى كل الوجود و يعنون بذاته؛ فهو ضلال، بل هو مأخوذ من القول بوحدة الوجود الذى يقول به غلاة الصوفية ... (7)
و اما قوم عوام و بسيارى از خواص كه خداوند در هر مكان و تمام عالم موجود است و مقصود آنان ذات خداست، اين گمراهى است، بلكه اين حرف برگرفته از قول به وحدت وجودى است كه غاليان صوفيه مى گويند ...
ص39
البانى مى گويد:
فهما- أى العجب و الضحك- صفتان لله عزّوجلّ عند اهل السنة، خلافاً للأشاعرة؛ فانّهم لايعتقدونهما، بل يتأولونهما بمعنى الرضا. (1)
آن دو- يعنى تعجب و خنديدن- دو صفتى است كه براى خداوند عزوجل نزد اهل سنت ثابت مى باشد، بر خلاف نظر اشاعره كه به آن دو اعتقادى ندارند، بلكه آن دو را به معناى رضا مى گيرند.
مقصود وى از اهل سنت، پيروان محمد بن عبدالوهاب است.
1. عصمت انبياء عصمت مطلق نيست. (2)
2. انبيا و رسولان مرتكب گناهان و معاصى صغيره مى شوند. (3)
1. رسول خدا (ص) گاهى اجتهاد مى كرد و در غالب اوقات موفق به صواب بود ولى در برخى اوقات هم موفق نمى شد و اجتهادش بر خطا
مى رفت و وحى بر او نازل مى شد تا آن را تصحيح كند. (4)
2. ممكن است كه رسول خدا (ص) بخشى از آيات قرآن را كه به مردم
ص: 40
ابلاغ كرده فراموش كند. (1)
3. هنگام تعارض بين قول با فعل رسول خدا (ص) قولش را بر فعلش مقدم مى داريم. (2)
4. نفرين پيامبر (ص) بر معاويه (خدا شكمش را سير نكند) جدّى نبوده است. (3)
5. اعتقاد به ممكن بودن زنا فى حد نفسه از زنان پيامبر (ص). (4)
6. درخواست تخريب قبر پيامبر (ص) و خارج كردن قبر پيامبر (ص) از مسجدش. (5)
7. پيامبر (ص) برترين خلايق نزد خداوند نيست. (6)
8. پدر و مادر پيامبر (ص) و جدّ او عبدالمطلب در آتش دوزخ اند. (7)
9. درخواست عدم مدح پيامبر (ص). (8)
10. تحريم توسل به پيامبر (ص) نزد خداوند متعال. (9)
11. عدم جواز جهر به صلوات بر پيامبر (ص) بعد از اذان. (10)
ص: 41
12. بدعت بودن جهر به صلوات بر پيامبر (ص) قبل از اذان. (1)
13. تحريم تلاوت آيه (إ نَّ اللهَ وَ مَلائِكَتَهُ يُص لُّونَ عَلَى النَّبِىِّ ....) در روز جمعه و بدعت دانستن آن. (2)
14. منع صلوات فرستادن بر پيامبر (ص) هنگام تعجب از كارى. (3)
15. تحريم سفر به جهت زيارت قبر پيامبر (ص). (4)
16. عدم جواز تلقين ميت به اقرار به نبوت پيامبر (ص) و امامت ائمه اهل بيت (ع) و بدعت دانستن آنها. (5)
17. عدم جواز اهداى ثواب اعمال نيك بر پيامبر اكرم (ص) و ديگر اشخاص. (6)
18. منع از برپايى مراسم جشن در ولادت پيامبر (ص). (7)
19. برپايى مراسم مولودى خوانى تقليد از مسيحيان است. (8)
1. او بوسيدن قرآن كريم را حرام و آن را بدعت و ضلالت مى داند. (9)
ص: 42
2. گفتن (صدق الله العظيم) بعد از قرائت قرآن از بدعت هاست. (1)مباح بودن قرائت قرآن بر زن حائض. (2)
البانى درباره عترت و اهل بيت پيامبر (ص) مى گويد:
اهل بيت در واقع همان زنان پيامبر (ص) است و اينكه شيعيان آن را به على و فاطمه و حسن و حسين (ع) نسبت مى دهند و شامل زنان پيامبر (ص) نمى دانند از تحريف شيعه نسبت به آيات خداست تا هواهاى نفسانى خود را يارى دهند. (3)
ناصرالدين البانى در كتاب «سلسلة الاحاديث الصحيحة» مى گويد:
قبّح الله علم الكلام، الذى اودى بكبار العلماء إلى مثل هذا الكلام. (4)
خداوند علم كلام را قبيح گرداند كه بزرگان علما را به مثل اين كشانيد.
همچنين مى گويد: «ولوضوح بطلان علم الكلام تاب منه جمع من
افاضل علمائهم ...» (5)؛ «و به جهت وضوح بطلان علم كلام جمعى از افاضل
ص: 43
علمايشان از آن توبه نموده اند ...».
او نيز در ادامه مى گويد:
وإذا اردت ايها القارى ء الكريم ان ترى اثراً من آثار علم الكلام الخطيرة و المنافية للنقل الصحيح و العقل الصريح، فاقرأ كتب الكوثرى و من جرى مجراه، كذلك التلميذ السقاف، فسوف ترى ما يزيدك بصيرة، و قناعة بانّ الذى يتعلمونه منهم انّما (وَ يَتَعَلَّمُونَ ما يَضُرُّهُمْ وَ لا يَنْفَعُهُمْ) (1)، بل هو الكفر بعينه اذا التزموه ... (2)
هرگاه اراده كردى، اى خواننده كريم تا اثرى از آثار خطرناك و منافى با نقل صحيح و عقل صريح علم كلام را ببينى كتاب هاى كوثرى و كسانى را قرائت كن كه دنباله رو او هستند و نيز شاگردش سقّاف كه به بصيرت و قناعتت افزوده خواهدشد، به اينكه آنچه را آنان از اساتيد خود فرا مى گيرند همانا (ياد مى گيرند امورى را كه بر آنان ضرر دارد و نه نفع ...)، بلكه به عينه همان كفر است اگر به آنها ملتزم شوند ...
ص: 44
ص45
1. او مى گويد: «اذان در مساجد در برابر بلندگوى صوتى (ميكرفون) مشروع نمى باشد». (1)
2. تأسيس مناره ها در مساجد براى اذان گفتن بدعت است. (2)
3. وجود محراب در مسجد بدعت است. (3)
4. منع كردن از ورود زنان عالمه و دعوت كننده به اسلام از تدريس براى زنان و تعليم آنان در مساجد. (4)
5. مباح بودن داخل شدن زن حائض در مساجد و مسجدالحرام و طواف به دور كعبه و قرائت قرآن. (5)
ص46
او مى گويد: «اقامه نماز جماعت دوم در مسجد بعد از اقامه نماز جماعت اول جايز نيست».
البانى مى گويد: «الصلاة و السلام على النبى (ص) جهراً عقب الأذان بدعة» (1)؛ «درود و سلام بر پيامبر (ص) به صورت بلند و آشكار بعد از اذان بدعت است».
وى همچنين مى گويد:
الصلاة و السلام على النبى (ص) جهراً قبيل الإقامة و هى بدعة فاشية رأيناها فى حلب و ادلب و غيرهما من بلاد الشمال. (2)
درود و سلام بر پيامبر (ص) به صورت آشكار قبل از اقامه بدعتى است همگانى كه ما آن را در حلب و ادلب و ديگر شهرهاى شمال مشاهده كرده ايم.
1. درخواست دعا از ديگران در پايان درس يا جلسه مذاكره حرام است، و جايز نيست بگويى: «اى فلانى! براى من دعا كن يا از شما درخواست دعا دارم». (3)
ص: 47
2. دعا براى جنگ جويان و مرزبانان و مدافعان از وطن از جانب خطيب نماز جمعه حرام است. (1)
1. البانى مى گويد: «بوسيدن دست پدر و مادر جايز نيست، بلكه از بدعت هاست». (2)
2. وى همچنين مى گويد: «زيارت قبر والدين در هر روز جمعه عملى غير جايز و از جمله بدعت هاست.» (3)
1. البانى مى گويد: «لايجوز للمرأة التى نبتت لها لحية ان تحلقها» (4)؛ «براى زنى كه بر صورتش ريش و مو روييده جايز نيست آن را از خود ازاله كند».
2. وى همچنين مى گويد:
لايجوز للمرأة كثيرة الشعر نتف الشعر عن ذراعيها و لو استقبح زوجها ذلك. «(5)
براى زنى كه موى زيادى دارد جايز نيست كه موهاى دست خود را بچيند، گرچه همسرش از آن بدش بيايد.
ص: 48
3. زنان حق ندارند براى تدريس و تعليم زنان در مساجد حاضر شوند. (1)
4. زنان حق ندارند به جهت تبليغ و تدريس و جلسات تعليمى براى زنان در مجالس آنان به خانه ها بروند.(2)
5. او نيز درباره زن حامله و زايمان او مى گويد:
أصل ادخال المرأة الحامل للمستشفى للولادة لايجوز القول بجوازه مطلقاً. (3)
اصل داخل كردن زن حامله در بيمارستان به جهت وضع حمل به طور مطلق نمى توان گفت جايز است.
6. او درباره تدريس زن در مسجد براى زنان مى گويد:
وامّا ما شاع هنا فى دمشق فى الآونة الأخيرة من ارتياد النساء للمساجد فى اوقات معينة ليسمعن درساً من احداهنّ، ممّن يتسمّون بالداعيات- زعمن- فذلك من الامور المحدثة التى لم تكن فى عهد النبى (ص) ولا فى عهد السلف الصالح، و انّما المعهود ان يتولّى تعليمهنّ العلماء الصالحون فى مكان خاص ...(4)
و اما آنچه كه در اينجا در دمشق اخيراً شيوع پيدا كرده كه زنان در اوقات معينى به مسجد مى آيند تا درسى را از يكى از خودشان گوش فرا دهند كه به- گمان خودشان- معروفند، اين از كارهاى
ص: 49
جديدى است كه در عهد پيامبر (ص) و سلف صالح نبوده است، بلكه آنچه رسيده اينكه علماى صالح در هر مكان خاصى متولى تعليم آنان گردند.
1. البانى مى گويد:
لايجوز نقل الميت إلى اماكن بعيدة لدفنه عند قبور اهل البيت الصالحين. (1)
نقل ميت به مكان هاى دور به جهت دفن او نزد قبور اهل بيت و صالحين جايز نيست.
2. او همچنين فتوا به عدم جواز قرائت سوره «يس» بر محتضر داده است. (2)
3. البانى در جاى ديگر مى گويد:
لايجوز التهليل و التكبير و التسبيح و الصلاة على النبى (ص) جهراً امام الجنازة، و هو بدعة فى الدين.(3)
گفتن (لا اله الّا الله) و (سبحان الله) و صلوات بر پيامبر (ص) با صداى بلند جلوى جنازه جايز نيست و بدعت در دين مى باشد.
4. همچنين مى گويد:
قرائة الفاتحة للموتى و طلب قرائة الفاتحة على روح فلان بدعة،
ص: 50
والقرائة لايصل ثوابها للأموات. (1)
قرائت فاتحه براى اموات و درخواست خواندن فاتحه بر روح فلان مرده بدعت است، و ثواب قرائت به اموات نمى رسد.
5. وى مى گويد:
اذا مات الميت فلايجوز تعزية ذويه عند القبور، و لايجوز الاجتماع فى مكان أو ديوان لتقديم التعزية، ولايجوز تحديد التعزية بثلاثة أيام. (2)
هرگاه كسى بميرد جايز نيست نزد قبور به صاحبان و اقرباى ميت تعزيت داد، و نيز اجتماع در مكانى يا ديوانى براى عرض تعزيت جايز نمى باشد، و نيز محدود كردن تعزيت دادن به سه روز جايز نيست.
6. البانى در جاى ديگر مى گويد: «نقش اسم الميت و تاريخ الوفاة على القبر أمر محر م» (3)
؛ «نقش اسم ميت و تاريخ وفات او بر قبر امرى حرام مى باشد».
1. او در باب مفطرات روزه مى گويد: «الاستمناء لايفطر الصائم و لايبطل الصوم» (4)
؛ «استمناء، روزة روزه دار را باطل نمى كند».
ص: 51
2. او درباره روزه گرفتن در ماه رجب مى گويد: «لايجوز تخصيص شهر رجب بالصيام» (1)؛ «جايز نيست اختصاص دادن ماه رجب به روزه گرفتن».
1. او نيز مى گويد: «استفاده از تسبيح براى ذكر خدا حرام است». (2)
2. او نيز درباره منى و نماز، در لباسى كه داراى منى است مى گويد:
المنى طاهر و تجوز الصلاة فى ثوب اصابه منى. (3)
منى طاهر است و خواندن نماز در لباسى كه منى به آن اصابت كرده، جايز مى باشد.
3. او نيز درباره التزام به قرائت سوره اى خاص در شب جمعه مى گويد:
لايجوز للمصلى التزام قراءة سورة الجمعة و سورة المنافقين فى صلاة العشاء فى ليلة الجمعة. (4)
جايز نيست بر نمازگزار كه ملتزم به قرائت سوره جمعه و سوره منافقون در نماز عشاى شب جمعه شود.
1. البانى مى گويد: «اتخاذ يوم الجمعة يوم عطلة بدعة»(5)
؛ «روز جمعه را روز تعطيلى به حساب آوردن بدعت است».
ص: 52
2. وى همچنين مى گويد:
لايجوز للمسلم ان يودع ماله فى بنك؛ سواء كان فى بلد اسلامى أو غير اسلامى. (1)
براى مسلمان جايز نيست كه مالش را در بانك به وديعه گذارد، چه در كشور اسلامى و چه غير اسلامى.
1. البانى مى گويد:
لايجوز للانسان أن يقول عند الأكل (بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحِيمِ) بل يقول: (بِسمِ اللهِ) فقط، و لايجوز أن يزيد (الرَّحمنِ الرَّحِيمِ). (2)
جايز نيست بر انسان كه هنگام خوردن غذا بگويد: (بسم الله الرحمن الرحيم) بلكه بايد بگويد: (بسم الله) فقط، و جايز نيست بر آن اضافه كند (الرحمن الرحيم) را.
2. وى همچنين مى گويد: «التمثيليات غير مشروعة فى الاسلام» (3)
؛ «تأتر و تعزيه خوانى در اسلام غيرمشروع است».
3. البانى درباره نحوه آب خوردن مى گويد: «لايجوز للانسان أن يشرب و هو قائم» (4)
؛ «جايز نيست كه انسان در حال ايستاده آب بياشامد».
4. وى درباره استفاده زن و مرد از شلوار رو مى گويد: «لبس البنطال
ص: 53
(البنطلون) حرام؛ سواء للرجال او النساء» (1)
؛ «پوشيدن شلوار رو حرام است؛ چه بر مردان و چه بر زنان».
البانى در اين باره مى نويسد: «پيرو مذهب بودن و انتساب به مذهب خاص همچون شافعى يا حنفى حرام است». (2)
البانى در ذيل حديثى مى گويد:
قلت: و فيه اشارة قوية إلى انّ قصّ اللحية- كما تفعل بعض الجماعات- هو كحلقها من حيث التشبه، و انّ ذلك لايجوز. (3)
نظر من اين است كه در اين حديث اشاره قوى است به كوتاه كردن ريش- آن گونه كه برخى از مردم چنين مى كنند- همانند تراشيدن آن تشبه به كفار است، كه جايز نمى باشد.
البانى مى گويد:
... انّ من رأيى انّ وجود الآلات المكبرة للصوت اليوم يغنى عن اتخاذ المئذنة كاداة للتبليغ، و لاسيما انّها تكلف اموالا طائلة،
ص: 54
فبناؤها و الحالة هذه- مع كونه بدعة، و وجود ما يغنى عنه- غير مشروع. (1)
... رأى من آن است كه وجود وسايل بلندكننده صدا در امروز ما را از مأذنه درست كردن به عنوان وسيله تبليغ بى نياز مى گرداند، پس ساختن آن در اين صورت- با آنكه بدعت است، و كارهايى است كه مى تواند ما را از آن مستغنى گرداند- غير مشروع مى باشد.
البانى مى گويد:
قول الناس اليوم فى بعض البلاد: (الفاتحة على روح فلان) مخالف للسنة المذكورة، فهو بدعة بلاشك، لاسيما و القرائة لاتصل إلى الموتى على القول الصحيح. (2)
قول مردم امروزه در برخى از شهرها: (به روح فلان شخص فاتحه بخوانيد) مخالف با سنتى است كه ذكر شد، بلكه بدون شك بدعت است، خصوصاً آنكه ثواب قرائت- بنابر قول صحيح- به مرده ها نمى رسد.
البانى مى گويد:
واما الاجتماع على تلاوة القرآن بصوت واحد فليس ممّا يشمله
ص: 55
الحديث؛ لانّه بدعة محدثة لم تكن فى عهد السلف ... (1)
و اما اجتماع بر تلاوت قرآن با يك صوت از كارهايى نيست كه احاديث بر آن دلالت داشته باشد؛ چرا كه اين عمل بدعتى است حادث شده و در عهد سلف نبوده است ...
البانى مى گويد:
التسبيح باليدين كلتيهما معاً خلاف السنة، و كيف يليق بالمسلم ان يسبح باليد اليسرى يستنثر بها و يستنجى بها؟! (2)
تسبيح با هر دو دست خلاف سنت است، و چگونه سزاوار است بر مسلمان تا با دست چپش تسبيح بگويد كه با آن تطهير از بول و غائط مى كند.
او همچنين مى گويد:
«و بالجملة، فمن سبّح باليسرى فقد عصى، و من سبّح باليدين معاً كما يفعل كثيرون فقد (خَلَطُوا عَمَلًا صالِحاً وَ آخَرَ سَيِّئاً عَسَى اللهُ أَنْ يَتُوبَ عَلَيْهِمْ) (3) و من خصّه باليمنى فقد اهتدى، و اصاب سنة المصطفى (ص). (4)
و خلاصه اينكه هركس با دست چپش تسبيح كند عصيان نموده و
ص: 56
كسى كه با هر دو دستش تسبيح گويد آن گونه كه بسيارى از مردم مى كنند به طور حتم (عمل صالحى را با عمل بدى مخلوط كرده كه اميد است خداوند از او بگذرد) و هركس كه تسبيح را به دست راستش اختصاص دهد به طور حتم هدايت يافته و به سنت مصطفى (ص) رسيده است.
ص57
او فقه حنفى را با انجيل محرّف يكسان مى داند. (1)
محمد ناصر الدين البانى تمام جماعت ها و فرقه ها را باطل دانسته و به آنها نسبت بدعت مى دهد به جز جماعت سلفيه، و در توجيه آن مى گويد: «زيرا غير سلفيه منسوب به عصمت نيستند، ولى سلفيه به عصمت منتسب اند». (2)
او جماعت تبليغ را صوفيان عصر دانسته كه بر كتاب خدا و سنت
ص58
رسولش قيام نكرده اند. (1)
او نيز مى گويد: «اجاره دادن خانه به صوفيه جايز نيست در صورتى كه در آن مذهب خود را اعلان مى دارند». (2)
ص59
البانى با اينكه پيرو ابن تيميه است، اما در مواردى بر اساس ضوابط خود مجبور شده است برخى از روايات مربوط به فضايل اهل بيت: را تصحيح نمايد.
ترمذى و طبرانى از زيد بن حسن انماطى، از جعفر، از پدرش از جابر بن عبدالله نقل كرده كه گفت:
رَأَيتُ رَسُولَ اللهِ (ص) فِى حَجَّتِهِ يَوْمَ عَرَفَةَ وَ هُوَ عَلى ناقَتِهِ القَصْواءِ يَخطُبُ فَسَمِعتُهُ يَقُولُ: يا أَيُّهَا النّاسُ! إِنِّى قَدْ تَرَكتُ فِيكُم ما إِنْ أَخَذْتُمْ بِهِ لَن تَضِلُّوا: كِتابَ اللهِ وَ عِترَتى أَهْلَ بَيْتِى. (1)
رسول خدا (ص) در حجّش، روز عرفه در حالى كه بر روى شتر قصواء خطبه مى خواند مشاهده كردم و شنيدم كه مى فرمود: اى
ص60
مردم! همانا من در ميان شما چيزى گذاشته ام كه اگر به آن تمسك كنيد هرگز گمراه نمى شويد؛ كتاب خدا و عترتم اهل بيتم.
البانى بعد از نقل حديث فوق مى گويد:
لكن الحديث صحيح؛ فانّ له شاهداً من حديث زيد بن ارقم قال: قامَ رَسُولُ اللهِ (ص) يَوماً فِينا خَطِيباً بِماءٍ يُدْعى خُمّاً بَينَ مَكَّةَ وَ المَدِينَةِ، فَحَمدِاللهَ وَ أَثْنى عَلَيْهِ وَ وَعَظَ وَ ذَكَّرَ ثُمَّ قالَ: أَمّا بَعدُ؛ أَلا أَيُّهَا النّاسُ فَإِنَّما أَنَا بَشَرٌ يُوشِكُ أنْ يَأتِىَ رَسُولُ رِبِّى فَأُجِيبَ، وَ أَنَا تارِكٌ فِيكُم ثَقَلَيْنِ: أَوَّلُهُما: كِتابُ اللهِ، فِيهِ الهُدى وَ النُّورُ [مَنِ اسْتَمسَكَ بِهِ وَ أَخَذَ كانَ عَلَى الهُدى، وَ مَن أَخطَأَهُ ضَلَ]، فَخُذُوا بِكِتابِ اللهِ وَ اسْتَمسِكُوا بِهِ- فَحَثَّ عَلى كِتابِ اللهِ وَ رَغَّبَ- ثُمَّ قالَ: وَ أَهلُ بَيْتِى، أُذَكِّرُكُمُ اللهَ فِى أَهْلِ بَيْتِى، أُذَكِّرُكُمُ اللهَ فِى أَهْلِ بَيْتِى، أُذَكِّرُكُمُ اللهَ فِى أَهْلِ بَيْتِى. (1)
ولى حديث صحيح است؛ چرا كه براى آن شاهدى از حيث زيد بن ارقم است كه گفت: رسول خدا (ص) روزى در بين ما برخواست و در كنار بركه آبى به نام (خم) ما بين مكه و مدينه خطبه خواند، و حمد و ثناى الهى نمود و موعظه كرد و تذكّر داد، سپس فرمود: اما بعد؛ آگاه باشيد اى مردم! همانا من بشرى هستم كه نزديك است فرستاده پروردگارم برسد و من دعوت او را اجابت كنم، و من در ميان شما دو چيز ارزشمند مى گذارم: اول آن دو، كتاب خداست كه در آن هدايت و نور است [هركس به آن چنگ زند و اخذ نمايد بر
ص: 61
هدايت است، و كسى كه آن را رها كند گمراه مى باشد]، پس كتاب خدا را گرفته و به آن تمسك جوييد. پيامبر (ص) بر كتاب خدا تشويق و ترغيب نمود و سپس فرمود: و اهل بيتم، شما را در حق اهل بيتم تذكّر مى دهم. اين جمله را سه بار تكرار كرد.
و نيز احمد بن حنبل و طبرانى و طحاوى آن را از طريق على بن ربيعه نقل كرده اند كه گفت:
لَقِيتُ زَيدَ بنَ أَرْقَمَ وَ هُوَ داخِلٌ عَلَى المُختار أَوْ خارِجٌ مِن عِندِهِ، فَقُلتُ لَهُ: أَسَمِعْتَ رَسُولَ اللهِ يَقُولُ: إِنِّى تارِكٌ فِيكُمُ الثَّقَلَيْنِ [كِتابَ اللهِ وَ عِتْرَتِى]؟ قالَ: نَعَمْ. (1)
زيد بن ارقم را ديدم كه بر مختار وارد مى شد يا از نزد او بيرون مى آمد. به او گفتم: آيا از رسول خدا (ص) شنيدى كه مى فرمود: همانا من در ميان شما دو چيز گرانبها مى گذارم: [كتاب خدا و عترتم؟] گفت: آرى.
آن گاه مى گويد: «سند آن صحيح و رجال آن رجال صحيح مى باشد».
و مى گويد: «و براى آن طرق ديگرى است نزد طبرانى و حاكم كه او و ذهبى برخى از آنهارا تصحيح نموده اند». (2)
او در ادامه مى گويد:
وَ شاهِدٌ آخَرُ مِن حَدِيثِ عَطِيَّةَ العَوْفِىِّ عَنْ أَبِى سَعِيدٍ الْخُدْرِىِّ مَرفُوعاً: (إِنِّى أَوْشَكَ أَنْ ادعى فَأُجِيبَ وَ إِنِّى تَرَكْتُ فِيكُم ما إِنْ
ص: 62
أَخَذْتُمْ بِهِ لَن تَضِلُّوا بَعدِى: أَلثَّقَلَيْنِ، أَحَدَهُما أَكْبَرُ مِنَ الآخَرِ: كِتابَ اللهِ، حَبْلٌ مَمْدُودٌ مِنَ السَّماءِ إِلَى الأَرْضِ، وَ عِتْرَتِى أَهْلَ بَيْتِى، أَلا إِنَّهُما لَنْ يَتَفَرَّقا حَتّى يَرِدا عَلَى الحَوْضَ. و هو اسناد حسن فى الشواهد. (1)
من نزديك است كه خوانده شوم و اجابت نمايم و همانا من در ميان شما چيزى گزاردم كه اگر به آن اخذ كنيد هرگز بعد از من گمراه نخواهيد شد: دو چيز گرانبها؛ كه يكى از آن دو از ديگرى بزرگ تر است: كتاب خدا، ريسمانى كشيده شده از آسمان به طرف زمين، و عترتم اهل بيتم، آگاه باشيد! كه آن دو هرگز از يكديگر جدا نمى شوند تا در كنار حوض ملحق به من شوند. و اين سندى حسن در شواهد است.
او نيز مى گويد:
اين حديث شواهد ديگرى دارد از حديث ابوهريره نزد دار قطنى و حاكم و خطيب، و ابن عباس نزد حاكم كه آن را تصحيح كرده و ذهبى با آن موافقت نموده است. (2)
آن گاه در آخر مى گويد:
بعد تخريج هذا الحديث بزمن بعيد كتب على ان اهاجر من دمشق الى عمّان، ثم ان اسافر منها إلى الامارات العربية اوائل سنة 1402 هجرية، فلقيت فى قطر بعض الأساتذة و الدكاترة
ص: 63
الطيبين، فاهدى إلى احدهم رسالة له مطبوعة فى تضعيف هذا الحديث، فلمّا قرأتها تبيّن لى انّه حديث عهد بهذه الصناعة، و ذلك من ناحيتين ذكرتهما له:
الاولى: انّه اقتصر فى تخريجه على بعض المصادر المطبوعة المتداولة، و لذلك قصّر تقصيراً فاحشاً فى تحقيق الكلام عليه، و فاته كثير من الطرق و الأسانيد التى هى بذاتها صحيحة أو حسنة، فضلا عن الشواهد و المتابعات، كما يبدو لكل ناظر يقابل تخريجه بما خرّجته هنا.
الثانية: انّه لم يلتفت إلى اقوال المصححين للحديث من العلماء و لا إلى قاعدتهم التى ذكروها فى مصطلح الحديث، و هى انّ الحديث الضعيف يتقوى بكثرة الطرق، فوقع فى هذا الخطأ الفادح من تضعيف الحديث الصحيح. (1)
بعد از مدت زيادى از آنكه اين حديث را تخريج كردم در سال 1402 هجرى بر من نامه اى نوشته شد تا از دمشق به عمّان مسافرت نمايم و پس از آنجا به امارات عربى بروم، در قطر برخى از اساتيد و دكترهاى خوبى را ديدم، يكى از آنان رساله اى چاپ شده در تضعيف اين حديث به من داد. و چون آن را قرائت نمودم برايم روشن شد كه مؤلف آن تازه كار در اين فن است، و اين به دو جهت بود كه به او تذكر دادم؛
جهت اول: اينكه او در تخريج اين حديث به برخى از مصادر چاپ شده متداول در دست مردم اكتفا كرده و لذا تقصير فاحشى در تحقيق
ص: 64
مطلب بر آن داشته است، و بسيارى از طرق و اسانيد آنكه فى حدّ ذاته صحيح يا حسن است را از دست داده است، تا چه رسد به شواهد و متابعات، آن گونه كه براى هر نظر كننده اى آشكار مى شود اگر مقابله كند بين تخريج او و تخريجى كه اينجا آمده است.
جهت دوم: اينكه او التفاتى به اقوال تصحيح كنندگان اين حديث از علما نداشته و به قاعده آنان كه در اصطلاح حديث ذكر كرده اند نگاهى نكرده است، و آن اينكه حديث ضعيف ازراه كثرت طرق قوت مى يابد، و لذا در اين خطاى فاحش كه تضعيف حديث صحيح است گرفتار آمده است.
البانى در رقم حديث 408 از سهيل بن ابى صالح، از پدرش نقل كرده كه رسول خدا (ص) در روز خيبر فرمود:
لأَدفَعَنَّ الرَّأيَةَ إلى رَجُلٍ يُحِبُّ اللهَ وَ رَسُولَهُ، يَفْتَحُ اللهُ عَلَيْهِ. قالَ: فَقالَ عُمَرُ: فَما أَحْبَبْتُ الإمارَةَ قَبْلَ يَوْمَئِذٍ، فَتَطاوَلْتُ لَها وَ إِسْتَشْرَفْتُ، رَجاءً أَنْ يَدْفَعَها إِلى، فَلَمّا كَانَ الغَدُ دَعا عَلِيّاً فَدَفَعَها إِلَيْهِ. فَقالَ: قاتِلْ وَ لاتَلْتَفِتْ حَتّى يَفْتَحَ اللهُ عَلَيْكَ. فَسارَ قَرِيباً ثُمَّ نادى: يا رَسُولَ اللهِ! عَلى ما أُقاتِلُ؟ قالَ: حَتّى يَشهَدُوا أَنْ لا إلهَ إلَاّ اللهُ، وَ أنَّ مُحَمّداً رَسُولُ اللهِ ...(1)
هر آينه پرچم را به دست مردى خواهم داد كه خدا و رسولش را
ص: 65
دوست دارد و خدا فتح را به دستان او قرار خواهد داد. او مى گويد: عمر گفت: تا قبل از آن موقع امارات را دوست نداشتم، ولى در آن وقت بود كه آن را انتظار مى كشيدم تا به من عنايت نمايد. فردا كه شد على را خواست و پرچم را به دست او داد و فرمود: بجنگ و درنگ نكن تا خداوند پيروزى را به دست تو قرار دهد. على (ع) مقدار كمى حركت كرد آن گاه ندا داد: اى رسول خدا! تا كى با آنان بجنگم؟ حضرت فرمود: تا آنكه شهادت به وحدانيت خدا و رسالت محمّد دهند ...
او در پايان حديث مى گويد:
وهذا سند صحيح على شرط مسلم، و صحّحه ابن حبان. (1)
و اين سندى است صحيح بر شرط مسلم، و ابن حبان آن را تصحيح كرده است.
البانى در جلد هفت كتابش مضمون اين حديث را اين گونه از پيامبر (ص) آورده است:
إنّى دافع لوائى غداً إلى رجل يحبّ الله و رسوله، و يحبّه الله و رسوله، لا يرجع حتّى يفتح له، يعنى علياً. (2)
و هر آينه من پرچم خود را فردا به دست مردى خواهم داد كه او خدا و رسولش را دوست دارد و خدا و رسولش نيز او را دوست دارند؛ باز نمى گردد تا آنكه فتح براى او باشد، يعنى على (ع).
ص: 66
احمد بن حنبل اين حديث را از طريق حسين بن واقد، از عبدالله بن بريده نقل كرده كه البانى درباره اين سند مى گويد:
وهذا اسناد صحيح على شرط مسلم، و الحسين بن واقد فيه كلام يسير لايضرّ. (1)
اين سندى است صحيح بر شرط مسلم، و در حسين بن واقد سخن اندكى است كه موجب ضرر به او نمى باشد.
آن گاه مى گويد:
اين حديث دو شاهد ديگر نيز دارد كه يكى از آن دو حديثى است از على (ع) كه محمّد بن عبدالرحمان بن ابى يعلى، از حكم و منهال از عبدالرحمان بن ابى يعلى از پدرش از على (ع) نقل مى كند. (2)
البانى مى گويد: به سند صحيح از ام سلمه نقل شده كه گفت:
أَشْهَدُ أَنِّى سَمِعْتُ رَسُولَ اللهِ (ص) يَقُولُ: مَنْ أَحَبَّ عَلِياً فَقَدْ أَحَبَّنِى، وَ مَنْ أَحَبَّنِى فَقَدْ أَحَبَّ اللهَ عَزَّوَجَلَّ، وَ مَنْ أَبْغَضَ عَلِياً فَقَدْ أَبْغَضَنِى، وَ مَنْ أَبْغَضَنِى فَقَدْ أَبْغَضَ اللهَ عَزَّوَجَلَّ. (3)
گواهى مى دهم كه از رسول خدا (ص) شنيدم كه مى فرمود: هركس
ص: 67
على را دوست بدارد مرا دوست داشته و هركس مرا دوست بدارد خداى عزوجل را دوست داشته است، و هركس على را دشمن بدارد مرا دشمن داشته و هركس مرا دشمن بدارد خداى عزوجل را دشمن داشته است.
احمد بن حنبل و بخارى و حاكم و طبرانى از محمّد بن اسحاق، از زيد بن عبدالله بن قسيط، از محمّد بن اسامه، از پدرش نقل كرده كه گفت:
إِجْتَمَعَ عَلِىٌّ وَ جَعْفَرَ وَ زَيْدِ بْنُ حارِثَةَ فَقالَ جَعْفَرُ: أَنَا أَحَبَّكُمْ إلى رَسُولِ اللهِ (ص)، وَ قالَ عَلِىٌّ: أَنَا أَحَبُّكُمْ إلى رَسُولِ اللهِ (ص)، وَ قالَ زَيْدٌ: أَنَا أَحَبُّكُمْ إِلى رَسُولِ اللهِ (ص)، فَقالُوا: إِنْطَلِقُوا بِنا إِلى رَسُولِ اللهِ (ص) حَتّى نَسْأُلهُ. فَقالَ أُسامَةِ بنِ زَيْدِ: فَجاؤُا يَستَأذِنُونَهُ فَقالَ اخرُجْ فَانْظُرْ مَنْ هؤُلاءِ فَقُلْتُ: هذا جَعْفَرٌ وَ عَلِىٌّ وَ زَيدٌ، ما أَقُولُ أَبِى.
قالَ: إِئْذَنْ لَهُمْ، وَ دَخَلُوا فَقالُوا: مَنْ أَحَبَّ إِلَيْكَ؟
قالَ: فاطِمَةُ.
قالُوا: نَسْأَلُكَ عَنِ الرِّجالِ.
قالَ: أَمّا أَنتَ يا جَعفَرُ فَأَشْبَهُ خُلُقُكَ خُلُقِى، وَ أَشْبَهَ خُلقِى خُلُقُكَ، وَ أَنْتَ مِنِّى وَ شَجَرَتِى، وَ أَمّا أَنتَ يا عَلِىُّ فَخَتَنِى وَ أَبُو وَلَدِى، وَ أَنَا مِنْكَ وَ أَنتَ مِنِّى ... (1)
على و جعفر و زيد بن حارثه اجتماع كردند، جعفر گفت: من
ص: 68
محبوب ترين شما نزد خدا و رسول خدا (ص) مى باشم. و على فرمود: من محبوب ترين شما نزد رسول خدا (ص) مى باشم. و زيد گفت: من محبوب ترين شما به رسول خدا (ص) هستم. هر سه نفر گفتند: به نزد رسول خدا (ص) برويم تا از اودر اين باره سؤال نماييم؟ اسامة بن زيد گفت: آنان نزد رسول خدا (ص) آمده و از او اذن ورود گرفتند.
پيامبر (ص) به اسامه فرمود: برو و ببين آنان كيانند؟
اسامة بن زيد مى گويد: عرض كردم: جعفر و على و زيد است. (و نگفتم پدرم)
حضرت فرمود: به آنان اجازه ورود بده. آنان وارد شدند و گفتند: چه كسى نزد تو محبوب تر است؟
حضرت فرمود: فاطمه.
عرضه داشتيم: از مردان سؤال كرديم؟
فرمود: اما تو اى جعفر، پس اخلاق و سيماى تو همانند من است و تو از من و شجره منى و اما تو اى على پس داماد و پدر اولاد منى و من از تو و تو از منى ...
آن گاه البانى مى گويد:
وللحديث شاهد من حديث على بإسناد رجاله ثقات، خرّجته فى الارواء (2191) ... و بالجملة: فالحديث صحيح بهذه الطرق و الشواهد الّا قوله فى آخره: (وَ أَحَبَّ القَوْمِ إِلَىَّ) فحسن، والله اعلم. (1)
و براى حديث شاهدى است از حديث على (ع) به سندى كه رجال
ص: 69
آن ثقه مى باشند و من در كتاب «الارواء» حديث (2191) آن را آورده ام ... و خلاصه اينكه: حديث با اين طرق و شواهد صحيح است جز قول او در آخرش (و احبّ القوم الى) كه حسن مى باشد، و خدا داناتر مى باشد.
البانى در جلد چهارم كتاب «سلسلة الاحاديث الصحيحة» صفحه 330 رقم حديث 1750 از پيامبر (ص) نقل مى كند كه فرمود:
مَنْ كُنتُ مَوْلاهُ فَعَلِىٌّ مَولاهُ، أَللّهُمَّ والِ مَنْ والاهُ وَ عادِ مَنْ عاداهُ.
هركس كه من مولاى اويم پس على مولاى اوست؛ بارالها دوست بدار هر كه ولايت او را پذيرد و دشمن بدار هر كه با او دشمنى نمايد.
او سپس مى گويد:
اين حديث از زيد بن ارقم، سعد بن ابى وقاص، بريدة بن حصيب، على بن ابى طالب [ (ع)] ابوايوب انصارى، براء بن عازب، عبدالله بن عباس، انس بن مالك، ابوسعيد و ابوهريره نقل شده است.
الف) حديث زيد بن ارقم
اين حديث از پنج طريق از زيد بن ارقم نقل شده است.
طريق اول: از ابوالطفيل از زيد بن ارقم كه گفت:
لَمّا رَجَعَ النَّبِىُّ (ص) مِنْ حَجَّةِ الوداعِ وَ نَزَلَ غَدِيرَ خُمٍّ، أَمَرَ بِدَوْحاتٍ فَقُمِّمْنَ، ثُمَّ قالَ: كَأَنِّى دُعِيتُ فَاجِبْتُ، وَ إِنِّى تارِكٌ فِيكُمُ الثَّقَلَيْنِ،
ص: 70
أَحَدُهُما أَكبَرُ مِنَ الآخَرِ؛ كِتابَ اللهِ وَ عِتْرَتِى أَهْلَ بَيْتِى، فَانْظُرُوا كَيفَ تَخْلُفُونِّى فِيهِما، فَإِنَّهُما لَنْ يَفْتَرِقا حَتّى يَرِدا عَلَىَّ الحَوْضَ. ثُمَّ قالَ: إِنَّ اللهَ مَوْلاىَ وَ أَنَا مَوْلَى كُلِّ مُؤمِنٍ، ثُمَّ إِنَّهُ أَخَذَ بِيَدِ عَلِىٍّ فَقالَ: مَنْ كُنتُ وَلِيَّهُ فَهذا وَلِيُّهُ، أَللّهُمَّ والِ مَن والاهُ وَ عادِ مَنْ عاداهُ. (1)
چون پيامبر (ص) از حجة الوداع بازگشت و در غديرخم فرود آمد، دستور داد زير درخت ها را جارو زدند، سپس فرمود: گويا كه من فراخوانده شده ام و اجابت كرده ام، و همانا من در ميان شما دو چيز گرانبها مى گذارم كه يكى از آن دو از ديگرى بزرگ تر است؛ كتاب خدا و عترتم اهل بيتم، پس نظر كنيد كه چگونه حق مرا در مورد آن دو رعايت مى كنيد؛ زيرا آن دو از يكديگر جدا نمى شوند تا بر من در كنار حوض [كوثر] ملحق شوند. سپس فرمود: همانا خداوند مولاى من و من مولاى هر مؤمنى هستم، آن گاه دست على7
را گرفت و فرمود: هركس من ولى اويم پس اين [على] ولى اوست؛ بارالها! هركس ولايت او را بپذيرد، دوستش بدار، و با هركس كه با او دشمنى مى كند دشمن باش.
طريق دوم: از طريق ميمون ابى عبدالله. (2)
طريق سوم: از طريق ابوسليمان مؤذن از زيد بن ارقم كه گفت:
إسْتَشْهَدَ عَلِىٌّ النّاسَ، فَقالَ: أَنشُدُ اللهَ رَجُلًا سَمِعَ النَّبِىُّ (ص) يَقُولُ:
ص: 71
أَللّهُمَّ مَنْ كُنتُ مَوْلاهُ فَعَلِىٌّ مَولاهُ، أَللّهُمَّ والِ مَنْ والاهُ وَ عادِ مَنْ عاداهُ؟ قالَ: فَقامَ سِتَّةَ عَشَرَ رَجُلًا فَشَهِدُوا. (1)
على (ع) مردم را گواه گرفت و فرمود: قسم ياد مى كنم كسى را كه از پيامبر (ص) شنيده كه مى فرمود: بارالها! هر كه من مولاى اويم پس على مولاى اوست، بارالها! هركس ولايت او را پذيرفت دوستش بدار و با دشمنش دشمن باش [برخيزد و گواهى دهد]. زيد بن ارقم مى گويد: شانزده مرد برخاسته و شهادت دادند.
طريق چهارم: از طريق يحيى بن جعده از زيد بن ارقم. (2)
طريق پنجم: از عطيه عوفى از زيد بن ارقم. (3)
ب) روايت سعد بن ابى وقّاص
روايت سعد بن ابى وقّاص از سه طريق نقل شده است:
طريق اول: از عبدالرحمان بن سابط از سعد بن ابى وقاص.(4)
طريق دوم: از عبدالواحد بن ايمن، از پدرش از سعد. (5)
طريق سوم: از خيثمة بن عبدالرحمان، از سعد. (6)
ج) حديث بريده
حديث بريده نيز از سه طريق رسيده است:
ص72
طريق اول: از ابن عباس از بريده كه گفت: خَرَجْتُ مَعَ عَلِىٍّ إِلَى الْيَمَنِ فَرَأَيْتُ مِنهُ جَفْوَةً، فَقَدِمْتُ عَلَى النَّبِىِّ (ص)، فَذَكَرْتُ عَلِيّاً، فَجَعَلَ رَسُولُ الله (ص) يَتَغَيَّرُ وَجْهَهُ فَقالَ:
يا بُرَيْدَةُ! أَلَسْتُ أَوْلى بِالمُؤمِنِينَ مِنْ أَنفُسِهِمْ؟ قُلتُ: بَلى يا رَسُولَ اللهِ، قالَ: مَنْ كُنتُ مَولاهُ فَعَلِىٌّ مَولاهُ. (1)
همراه على (ع) به طرف يمن حركت كردم، و از او چيزى مشاهده كردم كه ناخوشايند من بود، خدمت پيامبر (ص) رسيدم و آن را تذكّر دادم، رسول خدا (ص) چهره اش دگرگون شد و فرمود: اى بريده! آيا من از مؤمنان به آنان سزاوارتر نيستم؟ عرض كردم: آرى اى رسول خدا! فرمود: هركس كه من مولاى اويم، پس على مولاى اوست.
طريق دوم: از فرزند بريده از بريده. (2)
طريق سوم: از طاووس از بريده. (3)
د) حديث على بن ابى طالب (ع)
حديث او از نُه طريق نقل شده است:
طريق اول: از عمرو بن سعيد. (4)
طريق دوم: از زازان بن عمر. (5)
ص73
طريق سوم و چهارم: از سعيد بن وهب و زيد بن يُثيع. (1)
طريق پنجم: از شريك از ابواسحاق از عمرو ذى مر. (2)
طريق ششم: از عبدالرحمان بن ابى ليلى. (3)
طريق هفتم و هشتم: از ابومريم و مردى از همنشينان على (ع). (4)
طريق نهم: از طلحة بن مصرف. (5)
ه) حديث ابوايوب انصارى
حديث او را رياح بن حارث نقل كرده كه گفت:
جاءَ رَهْطُ إِلى عَلِىٍّ بِالرَّحْبَةِ، فَقالُوا: أَلسَّلامُ عَلَيكَ يا مَوْلانا.
قالَ: كَيفَ أَكُونُ مَوْلاكُمْ وَ أَنْتُمْ قَوْمٌ عَرَبٌ؟ قالُوا: سَمِعْنا رَسُولَ اللهِ (ص) يَومَ غَدِيرِخُمٍّ يَقُولُ: مَنْ كُنتُ مَولاهُ فَان هذا مَولاهُ. (6)
در منطقه رحبه جماعتى نزد على (ع) آمدند و عرض كردند: درود بر تو اى مولاى ما. حضرت فرمود: چگونه من مولاى شمايم در حالى كه شما قوم عرب هستيد؟ عرضه داشتند: از رسول خدا (ص) شنيديم كه در روز غدير خم مى فرمود: هر كس من مولاى اويم اين [على (ع)] مولاى اوست.
ص: 74
و) حديث براء بن عازب
حديث او را عدى بن ثابت نقل كرده است. (1)
ز) حديث ابن عباس
حديث او را عمرو بن ميمون نقل كرده است. (2)
ح، ط، ى) حديث انس بن مالك و ابوسعيد و ابوهريره
حديث اين سه نفر از صحابه را عَميرة بن سعد نقل كرده كه گفت:
شَهِدْتُ عَلِيّاً عَلَى الْمِنْبرَ يُناشِدُ أَصْحابَ رَسُولِ اللهِ (ص): (مَنْ سَمِعَ رَسُولَ اللهِ (ص) يَوْمَ غَدِيرِ خُمٍّ يَقُولُ: ما قالَ فَلْيَشْهَدْ). فَقامَ إِثْنا عَشَرَ رَجُلًا، مِنْهُمْ أَبُوهُرَيرَةٍ وَ أَبُوسَعِيدٍ وَ أَنَسُ بنُ مالِكٍ، فَشَهِدُوا أَنَّهُمْ سَمِعُوا رَسُولَ اللهِ (ص) يَقولُ: مَنْ كُنتُ مَولاهُ فَعَلِىٌّ مَولاهُ، أَللّهُمَّ والِ مَنْ والاه وَ عادِ مَنْ عاداه. (3)
على (ع) را بر بالاى منبر شاهد بودم كه اصحاب رسول خدا (ص) را گواهى مى گرفت كه هركس از حضرت در روز عيد غدير خم شنيد آنچه را كه گفت، پس گواهى دهد. دوازده مرد كه از آن جمله ابوهريره و ابوسعيد و انس بن مالك بودند برخواسته و گواهى دادند كه از رسول خدا (ص) شنيديم كه مى فرمود: هر كسى كه من مولاى
اويم، پس على مولاى اوست. بارالها دوست بدار دوستدارش را و دشمن بدار كسى كه او را دشمن بدارد.
ص: 75
ناصرالدين البانى بعد از نقل اين حديث با طرق متعدد آن مى گويد:
وللحديث طرق كثيرة، جمع طائفة كبيرة منها الهيثمى فى المجمع (9/ 103- 108)، و قد ذكرت و خرّجت ما تيسر لى منها ممّا يقطع الواقف عليها- بعد تحقيق الكلام على اسانيدها- بصحة الحديث يقيناً، و الّا فهى كثيرة جداً، و قد استوعبها ابن عقدة فى كتاب مفرد، قال الحافظ ابن حجر: منها صحاح و منها حسان.
وجملة القول: انّ حديث الترجمة حديث صحيح بشطريه، بل الأول منه متواتر عنه (ص)، كما يظهر لمن تتبع اسانيده و طرقه و ما ذكرت منها كفاية ...
اذا عرفت هذا فقد كان الدافع لتحرير الكلام على الحديث و بيان صحّته انّنى رأيت شيخ الاسلام ابن تيمية قد ضعّف الشطر الأول من الحديث، و اما الشطر الآخر فزعم انّه كذب! و هذا من مبالغاته الناتجة فى تقديرى من تسرعه فى تضعيف الاحاديث قبل ان يجمع طرقه و يدقّق النظر فيها. والله المستعان. (1)
و براى حديث طرق بسيارى است، كه بسيارى از آنها را هيثمى در كتاب «مجمع الزوائد» (ج 9، ص 103 و 108) جمع كرده است و من ذكر كردم و تخريج نمودم مقدارى از آنهارا كه برايم ميسّر بود، مقدارى كه انسان با تحقيق كلام بر سندهايش به صحت آنها قطع پيدا مى كند، وگرنه آنها جداً بسيار است، و ابن عقده در كتاب مستقل اين روايات را جمع كرده و حافظ ابن حجر گفته: بخشى از
آنها صحيح و بخش ديگرى حسن است.
ص: 76
و خلاصه اينكه حديث ترجمه شده- يعنى حديث غدير- حديثى است صحيح به هر دو جزئش، بلكه اول آن به تواتر از پيامبر (ص) نقل شده آن گونه كه ظاهر مى شود براى كسى كه سندها و طرق آن را جستجو كند، و آنچه را كه من از آن اسناد ذكر كرده ام كفايت مى كند.
چون اين مطلب را دانستى اين را نيز بدان كه انگيزه من از اطاله كلام بر اين حديث و بيان صحتش آن است كه ديدم شيخ الاسلام ابن تيميه را كه جزء اول از اين حديث را تضعيف كرده و جز ديگر را گمان نموده كه دروغ است، و اين به نظر من از مبالغه گويى هاى او و در نتيجه عجله در تضعيف احاديث است قبل از آنكه طرق آن را جمع كرده و در آن دقت نمايد، و خداوند كمك كار مى باشد.
البانى از امام على (ع) نقل كرده كه رسول خدا (ص) خطاب به او فرمود: «إنّهُ لايُحِبُّكَ إلّا مُؤْمِنٌ وَ لايُبْغِضُكَ إلّا مُنافِقٌ»(1)؛ «هرگز دوست ندارد تو را جز مؤمن و دشمن ندارد تو را مگر منافق».
اين حديث از طرقى، از اعمش، از عدى بن ثابت، از زر بن حبيش، از
امام على (ع) نقل شده و ترمذى آن را حديث حسن غريب دانسته است. (2)
ص77
ترمذى و ديگران از طريق جعفر بن سليمان ضبعى، از يزيد الرشك، از مطرف، از عمران بن حصين نقل كرده كه گفت: پيامبر (ص) در حديثى فرمود: «... إِنَّ عَلِيّاً مِنِّى وَ أَنَا مِنهُ وَ هُوَ وَلِىٌّ كُلِّ مُؤْمِنٍ بَعدِى» (1)؛ «... همانا على از من و من از اويم، و او ولى هر مؤمنى بعد از من است».
ترمذى بعد از نقل اين حديث مى گويد: «حديث حسن غريب، لانعرفه إلّا من حديث جعفر بن سليمان»؛ «حديثى است حسن و غريب، و از منفردات حديث جعفر بن سليمان مى باشد».
البانى در ذيل آن مى گويد:
وهو ثقة من رجال مسلم و كذا سائر رجاله، و لذا قال الحاكم: صحيح على شرط مسلم، و اقرّه الذهبى. و للحديث شاهد يرويه اجلح الكندى، عن عبدالله بن بريدة، عن ابيه ... اخرجه احمد (5/ 356).
قلت: و اسناده حسن، رجاله ثقاة رجال الشيخين غير الأجلح و هو ابن عبدالله الكندى، مختلف فيه و فى التقريب: صدوق شيعى.
فان قال قائل: راوى هذا الشاهد شيعى، و كذلك فى سند المشهود له شيعى آخر، و هو جعفر بن سليمان، افلا يعتبر ذلك طعناً فى الحديث و علة فيه؟
فاقول: كلّا؛ لانّ العبرة فى رواية الحديث انّما هو الصدق، و اما المذهب فهو بينه و بين ربّه، فهو حسيبه، و لذلك نجد صاحبى
ص: 78
الصحيحين و غيرهما قد اخرجوا الكثير من الثقاة المخالفين، كالخوارج و الشيعة و غيرهم، و هذا هو المثال بين ايدينا، فقد صحّح الحديث ابن حبّان كما رأيت، مع انّه قال فى رواية جعفر فى كتابه (مشاهير علماء الأمصار) (159/ 1263) (كان يتشيع و يغلو فيه). بل انّه قال فى ثقاته (6/ 140): (كان يبغض الشيخين) ... و مع ذلك فقد قال ابن حبان- عقب التصريح-: (و كان جعفر بن سليمان من الثقاة المتقين فى الروايات غير انّه كان ينتحل الميل إلى اهل البيت، و لم يكن بداعية إلى مذهبه، و ليس بين اهل الحديث من ائتمنا خلاف انّ الصدوق المتقن إذا كان فيه بدعة و لم يكن يدعو إليها انّ الاحتجاج بأخباره جائز ...
على انّ الحديث جاء مفرّقا من طرق اخرى ليس فيها شيعى.
أما قوله: (إِنَّ عَلِيّاً مِنِّى وَ أَنَا مِنهُ) فهو ثابت فى صحيح البخارى (2699) ... و اما قوله: (وَ هُوَ وَلِىُّ كُلِّ مُؤْمِنٍ بَعدِى) فقد جاء من حديث ابن عباس، فقال الطيالسى (2752) ... و اخرجه احمد (1/ 330- 331) و من طريقه الحاكم (3/ 132- 133) ...
فمن العجب حقاً ان يتجرأ شيخ الاسلام ابن تيمية على انكار هذا الحديث و تكذيبه فى منهاج السنة (4/ 104) كما فعل بالحديث المتقدم هناك ... فلا ادرى بعد ذلك وجه تكذيبه للحديث إلّا التسرع و المبالغة فى الردّ على الشيعة. (1)
جعفر بن سليمان و او ثقه و از رجال مسلم است، و همچنين است ساير رجالش، و لذا حاكم گفته: صحيح است بر شرط مسلم، و ذهبى
ص: 79
آن را تقرير نموده است. و براى اين حديث شاهدى است كه اجلح بن كندى آن را از عبدالله بن بريده از پدرش ... نقل كرده و احمد در جلد 5، ص 356 آن را آورده است.
من مى گويم: و سند آن حسن است و تمام رجالش ثقه و از رجال بخارى و مسلم مى باشند، غير از اجلح كه مقصود از او ابن عبدالله كندى است و در او اختلاف مى باشد. و در كتاب «التقريب» وى صدوق شيعى معرفى شده است.
پس اگر كسى بگويد: راوى اين شاهد شيعه است و نيز در سند حديثى كه به عنوان شاهد آورده شد شيعى ديگر وجود دارد، كه جعفر بن سليمان است، آيا اين امر باعث طعن در حديث و موجب ضعف آن نمى باشد؟
من مى گويم: هرگز؛ زيرا اعتبار در روايت حديث صداقت راوى است، و اما مذهب، بين او و خداست و خدا حسابرس اوست، و لذا مشاهده مى كنيم از صاحب صحيح بخارى و مسلم و ديگر آن كه از بسيارى از راويان ثقه و مخالف همچون خوارج و شيعه و ديگران روايت مى كنند، و نمونه اش همين حديثى است كه در برابر ما مى باشد. اين حديث را ابن حبان آن گونه كه مشاهده كردى تصحيح كرده با آنكه در كتابش به نام «مشاهير علماء الامصار» در مورد روايت جعفر گفته: (او شيعه بوده و غالى در آن مى باشد) بلكه در كتاب ثقاتش (ج 6، ص 140) گفته: او دشمن ابوبكر و عمر بوده است ... با اين حال ابن حبان- بعد از اين تصريح- گفته: جعفر بن سليمان از موثقين باتقوا در روايات است جز آنكه ميل به اهل بيت
ص: 80
را مذهب خود كرده ولى دعوت به مذهبش نمى كند، و بين اهل حديث از امامان ما اختلافى نيست در اينكه صدوق متقن در صورتى كه بدعتى داشته باشد ولى به آن دعوت نكند احتجاج به رواياتش جايز مى باشد.
علاوه بر اينكه اين حديث از طرق ديگرى نيز وارد شده كه در سند آن شيعه وجود ندارد.
اما سخن پيامبر (ص) (همانا على از من و من از اويم) اين حديث حتى در صحيح بخارى (رقم 2699) وارد شده است ...
و اما سخن پيامبر (ص): (و او ولى هر مؤمنى بعد از من است) از طريق ابن عباس رسيده، كه طيالسى در [مسندش]، رقم حديث (2752) آورده است ... و احمد نيز در جلد اول ص 330 و 331 نقل كرده كه در طريق حاكم نيز آمده است. (ج 3، ص 132 و 133) ...
از جمله امور تعجب آور اينكه شيخ الاسلام ابن تيميه بر انكار اين حديث و تكذيب آن در «منهاج السنة» ج 4، ص 104 جرأت كرده، همان كارى را كه با حديث پيشين نموده است. و حال آنكه وجهى براى تكذيب اين حديث نمى يابم جز آنكه ابن تيميه در ردّ بر شيعه سرعت و مبالغه داشته است.
ابوسعيد خدرى مى گويد:
إِشْتَكى النّاسُ عَلِيّاً- رِضْوانُ اللهِ عَلَيهِ- فَقامَ رَسُولُ اللهِ (ص) فِينا خَطِيباً، فَسَمِعْتُهُ يَقُولُ: أَيُّهَا النّاسُ! لاتَشْكُوا عَلِيّاً، فَوَ اللهِ إِنَّهُ
ص: 81
لأَخْشَنُ فِى ذاتِ اللهِ ... (1)
مردم از على- كه خشنودى خدا بر او باد- شكايت كردند، رسول خدا (ص) از بين ما برخاست و خطبه اى خواند و من شنيدم كه مى فرمود: اى مردم! از على شكوه نكنيد، به خدا سوگند كه او در راه خدا شدت به خرج مى دهد ...
احمد بن حنبل اين حديث را از عبدالله بن عبدالرحمان بن معمّر بن حزم، از سليمان بن محمّد بن كعب بن عجره، از عمه اش زينب دختر كعب، از ابوسعيد خدرى نقل كرده است.
البانى بعد از نقل اين حديث مى گويد:
وهذا اسناد جيّد، رجاله ثقاة معروفون، غير زينب بنت كعب، فقال فى التجريد: (صحابية، تزوّجها ابوسعيد الخدرى). (2)
و اين سند خوبى است، كه رجال آن همگى ثقه و معروفند، به جز زينب دختر كعب. در «تجريد» گفته او زنى صحابيه است كه ابوسعيد خدرى او را به نكاح خود درآورد.
ابوسعيد خدرى مى گويد:
كُنّا جُلُوساً نَنْتَظِرُ رَسُولَ اللهِ (ص)، فَخَرَجَ عَلَيْنا مِنْ بَعْضِ بُيُوتِ نِسائِهِ، قالَ: فَقُمْنا مَعَهُ، فَانْقَطَعَتْ نَعْلَهُ، فَتَخَلَّفَ عَلَيها عَلَىٌّ يَخْصِفُها، فَمَضى رَسُولُ اللهِ (ص) وَ مَضَيْنا مَعَهُ، ثُمَّ قامَ يَنْتَظِرُهُ، وَ
ص: 82
قُمْنا مَعَهُ فَقالَ: (إِنَّ مِنْكُمْ مَنْ يُقاتِلُ عَلى تَأوِيلِ القُرآنِ كَما قاتَلْتُ عَلى تَنْزِيلِهِ)، فَاسْتَشْرَفْنا وَ فِينا أَبُوبَكرٍ وَ عُمَرُ. فَقالَ: لا، وَ لكِنَّهُ خاصِفُ النَّعْلِ؛ يَعْنِى عَلِيّاً. (1)
ما نشسته بوديم و انتظار آمدن رسول خدا (ص) را داشتيم كه آن حضرت از حجره هاى برخى از زنانش بيرون آمد. ابوسعيد مى گويد: ما با او برخواستيم، كه كفش حضرت پاره شد، على (ع) عقب ماند و مشغول وصله آن كفش شد، رسول خدا (ص) حركت كرد و ما نيز همراه او حركت نموديم، آن گاه به انتظار على (ع) ايستاد و ما نيز با حضرت توقف كرديم، حضرت فرمود: (همانا در ميان شما كسى است كه بر تأويل قرآن مى جنگد آن گونه كه من بر تنزيل قرآن جنگيدم). ما برپا خواستيم در حالى كه بين ما ابوبكر و عمر بودند. حضرت فرمود: هرگز (شما را اراده نكردم) بلكه مقصودم كسى است كه كفش را وصله مى زند، يعنى على (ع).
حاكم و ذهبى اين حديث را تصحيح كرده اند. و نيز هيثمى رجال آن را رجال صحيح مى داند غير از فطر بن خليفه كه ثقه است. (2)
خطيب بغدادى و ابن عساكر نيز اين مضمون را با سندى ديگر نقل كرده اند كه البانى سند آن را حسن مى داند.
آن گاه مى گويد: «طريق ديگرى را براى آن از ربعى يافتم كه به آن
ص: 83
حديث تقويت مى شود». (1)
ترمذى مى گويد: «حديث حسن غريب است و آن را از غير حديث ربعى از على [ (ع)] نمى شناسم».
آن گاه البانى درباره سند اين حديث مى گويد: «شريك بد حافظه بوده، ولى براى استشهاد و تقويت مى توان به حديث او استشهاد كرد». (2)
هبيرة بن بريم مى گويد:
سَمِعْتُ الحَسَنَ بْنَ عَلِىٍّ قامَ فَخَطَبَ النّاسَ فَقالَ: (أَيُّهَا النّاسُ! لَقَدْ فارَقَكُمْ أَمْسِ رَجُلٌ ما سَبَقَهُ الأَوَّلُونَ، وَ لايُدْرِكُهُ الآخَرُونَ، لَقَدْ كانَ رَسُولُ اللهِ (ص) يَبْعَثُهُ، فَيُعْطِيَهُ الرَّأيَةَ، فَما يَرْجِعُ حَتّى يَفْتَحَ اللهُ عَلَيْهِ؛ جَبْرَئِيلُ عَنْ يَمِينِهِ وَ مِيكائِيلُ عَنْ يَسارِهِ- يَعْنِى عَلِيّاً-، ما تَرَكَ بَيْضاءَ وَ لا صَفْراءَ إلّا سَبْعَمِائَةِ دِرْهَمٍ، فَضَلَتْ مِنْ عَطائِهِ أرادَ أنْ يَشْتَرِىَ بِها خادِماً.(3)
از حسن بن على شنيدم در حالى كه ايستاده خطبه مى خواند و مى فرمود: اى مردم! ديروز مردى از ميان شما رفت كه سابق بر او همچون او نيامده و در آينده هم مثل او نخواهد آمد، رسول خدا (ص) او را مى فرستاد و به دستش پرچم مى داد و باز نمى گشت تا آنكه
ص: 84
خداوند فتح و پيروزى به او دهد؛ جبرئيل به طرف راست او و ميكائيل در طرف چپش بود- يعنى على (ع)- و هيچ طلا و نقره اى را از خود به جاى نگذاشت مگر هفتصد درهم كه از حقوقش باقى مانده بود و مى خواست با آن خدمت كارى تهيه كند.
ناصرالدين البانى بعد از نقل اين حديث مى گويد:
رجاله ثقاة، رجال الشيخين، غير هبيرة فقد اختلفوا فيه، و قال الحافظ: لا بأس به و قد عيّب بالتشيع. (1)
رجال او همگى ثقه و از رجال شيخين مى باشند به جز هبيره كه در آن اختلاف است. و حافظ گفته در آن باكى نيست، و تنها عيب او در شيعه بودن است.
ص: 85
ناصرالدين البانى بعد از ذكر طرق حديث و بررسى سندهاى آن مى گويد: «وبالجملة: فالحديث صحيح بمجموع هذه الطرق» (1)؛ «و خلاصه اينكه اين حديث صحيح است به تمام اين طرق».
طبرانى از محمّد بن حسين ابوحصين قاضى، از عون بن سلام، از عيسى بن عبدالرحمان سلمى، از سدّى، از ابوعبدالله جدلى نقل كرده كه گفت:
قالَتْ لِى امُّ سَلَمَةَ: أَيُسَبُّ رَسُولُ اللهِ (ص) بَيْنَكُم عَلَى المَنابِرِ؟ قُلتُ: سُبْحانَ اللهِ! وَ أنّى يُسَبُّ رَسُولُ اللهِ!؟ قالَتْ: أَلَيْسَ يُسَبُّ عَلِىُّ بنُ أَبِى طالِبٍ وَ مَنْ يُحِبُّهُ! وَ أَشْهَدُ أَنَّ رَسُولَ اللهِ (ص) يُحِبُّهُ. (2)
ام سلمه گفت: آيا رسول خدا (ص) در بين شما بر بالاى منبرها سبّ مى شود؟ عرض كردم: منزه است خدا! كجا رسول خدا (ص) سب مى شود؟ گفت: آيا على بن ابى طالب و كسانى كه او را دوست مى دارند سب نمى گردند؟ من گواهى مى دهم كه رسول خدا (ص) او را دوست مى داشت.
البانى بعد از نقل اين حديث و بررسى سند آن مى گويد: «وهذا اسناد جيّد،
ورجاله كلّهم ثقات» (3)؛ «و اين سند خوبى است و رجال آن همگى ثقه مى باشند».
ص86
احمد بن حنبل و طبرانى و ديگران از داود بن فرات كندى، از علباء بن احمد يشكرى، از عكرمه، از ابن عباس نقل كرده كه گفت:
خَطَّ رَسُولُ اللهِ (ص) أَرْبَعَ خُطَطٍ، ثُمَّ قالَ: أَتَدْرُونَ ما هذا؟
قالُوا: اللهُ وَ رَسُولُه أَعْلَمُ.
قالَ رَسُولُ اللهِ (ص): أَفضَلُ نِساءِ أَهلِ الجَنَّةِ: خَدِيجَةُ بِنتُ خُوَيلِدٍ، وَ فاطِمَةُ بِنتُ مُحَمَّدٍ، وَ مَريَمُ بِنتُ عِمرانَ وَ آسِيَةُ بِنْتُ مُزاحِمٍ [إِمْرَأَةُ فِرعُونَ]. (1)
رسول خدا (ص) چهار خط كشيد و سپس فرمود: آيا مى دانيد اين چيست؟ گفتند: خدا و رسولش بهتر مى داند.
رسول خدا (ص) فرمود: برترين زنان اهل بهشت خديجه دختر خويلد و فاطمه دختر محمّد و مريم دختر عمران و آسيه دختر مزاحم [همسر فرعون] مى باشند.
حاكم نيشابورى او را صحيح الاسناد دانسته و ذهبى نيز با او موافقت كرده است.
ناصرالدين البانى در آخر مى گويد:
قلت: و رجاله ثقاة، رجال البخارى غير علباء بن احمد، فهو من رجال مسلم، و له شاهد من حديث انس مرفوعاً بلفظ: (حَسْبُكَ
مِنْ نِساءِ العالَمِينَ ...) فذكرهنّ. اخرجه احمد (3/ 135)، و صحّحه ابن حبان (2223).
ص: 87
ثم وجدت للحديث طريقاً آخر عند الطبرانى (12179) بسنده عن كريب، عن ابن عباس مرفوعاً بلفظ (سَيِّداتُ نِساءِ أَهْلِ الجَنَّةِ بَعْدَ مَريَمَ بِنتِ عِمْرانَ، فاطِمَةُ وَ خَدِيجَةُ وَ آسِيَةُ إِمْرَأَةُ فِرْعَونَ). قلت: و اسناده صحيح. (1)
من مى گويم: رجال آن همگى ثقه و از رجال بخارى مى باشند غير از علباء بن احمد كه از رجال مسلم است و براى او شاهدى است از حديث انس مرفوعاً با لفظ (حسبك من نساء العالمين ...) كه آن را ذكر نموده است. احمد آن را نقل كرده در جلد 3، ص 135، و ابن حبان در رقم 2223 نيز تصحيح كرده است.
آن گاه براى اين حديث طريق ديگرى يافتم نزد طبرانى (12179) به سندش از كريب، از ابن عباس، به لفظ (سيدات نساء اهل الجنة بعد مريم بنت عمران، فاطمة و خديجة و آسية امرأة فرعون). من مى گويم: كه سند آن صحيح است.
احمد بن حنبل و ديگران از محمّد بن ابى يعقوب، از عبدالرحمان بن ابى نعيم نقل كرده كه گفت:
انّ رجلا سأل ابن عمر- [و انا جالس]- عن دم البعوضة يصيب الثوب؟ [فقال له: ممّن انت؟ قال: من اهل العراق]. فقال ابن عمر: [ها] انظروا إلى هذا، يسأل عن دم البعوضة وقد قتلوا ابن
رسول الله (ص)، سَمِعْتُ رَسُولُ اللهِ (ص) يَقُولُ: إِنَّ الحَسَنَ وَ الحُسَينَ
ص: 88
هُما رَيحانَتاىَ مِنَ الدُّنيا. (1)
مردى از ابن عمر- در حالى كه من نشسته بودم- از خون پشه سؤال كرد كه به لباس رسيده است؟ به او گفت: از كجايى؟ گفت: از اهل عراق. ابن عمر گفت: به اين مرد نظر كنيد، از خون پشه سؤال مى كند در حالى كه فرزند رسول خدا (ص) را كشته اند. از آن حضرت شنيدم كه مى فرمود: همانا حسن و حسين دو دسته گل من از دنيا هستند.
ترمذى بعد از نقل حديث فوق مى گويد: «هذا حديث حسن صحيح»؛ «اين حديثى حسن و صحيح است».
اين حديث به توسط تعدادى از صحابه از پيامبر (ص) نقل شده است:
عبدالرحمان بن ابى نعيم از ابوسعيد خدرى نقل كرده كه رسول خدا (ص) فرمود: «الحَسَنُ وَ الحُسَيْنُ سَيِّدا شَبابِ أَهْلِ الجَنَّةِ» (2)؛ «حسن و حسين دو سرور جوانان اهل بهشت اند».
ترمذى بعد از نقل آن مى گويد: «حديث حسن صحيح»؛ «حديثى حسن و صحيح است».
ص: 89
ابن حبان نيز آن را تصحيح كرده است. (1)
حاكم نيشابورى مى گويد:
حديث قد صحّ من اوجه كثيرة، و انا اتعجب انّهما لم يخرجا. (2)
حديثى است كه از وجوه بسيارى صحيح مى باشد، و من تعجب مى كنم كه چرا آن را نقل نكرده اند.
حديث او از سه طريق نقل شده است:
طريق اول: از اسرائيل، از ميسره هندى، از منهال بن عمرو، از زر بن حبيش از حذيفه نقل كرده كه گفت:
أَتَيْتُ النَّبِىَّ (ص)، فَصَلَّيْتُ مَعَهُ المَغْرِبَ، ثُمَّ قامَ يُصَلّى حَتّى صَلَّى العِشاءَ، ثُمَّ خَرَجَ فَأَتْبَعْتُهُ، فَقالَ: عَرَضَ إلى مَلَكٌ استَأذَنَ رَبَّهُ أَنْ يُسَلِّمَ عَلَىَّ وَ يُبَشِّرَنِى فِى أَنَّ الحَسَنَ وَ الحُسَيْنَ سَيِّدا شَبابِ أَهْلِ الجَنَّةِ. (3)
خدمت پيامبر (ص) رسيدم و نماز جماعت را همراه او به جاى آوردم، آن گاه برخاست تا نماز گزارد تا اينكه نماز عشاء را به جاى آورد، سپس بيرون آمد و من نيز به دنبال او حركت كردم. حضرت فرمود: فرشته اى بر من وارد شد در حالى كه از پروردگارش اجازه
گرفته بود تا بر من درود فرستد و بشارت دهد مرا كه حسن و حسين دو سرور جوانان اهل بهشت اند.
ص: 90
ناصرالدين البانى بعد از نقل اين حديث مى گويد:
وهذا اسناده صحيح، رجاله ثقاة رجال الصحيح غير ميسرة- و هو ابن حبيب- و هو ثقة. (1)
و اين سندى است صحيح كه رجالش همگى رجال صحيح اند غير از ميسره فرزند حبيب كه ثقه مى باشد.
طريق دوم: احمد بن حنبل، از اسود بن عامر، از اسرائيل، از ابن ابى السفر، از شعبى از حذيفه اين حديث را نقل كرده است. (2)
البانى ذيل آن مى گويد: «وهو اسناد صحيح على شرط مسلم، و اسم ابن ابى السفر عبدالله» (3)؛ «و آن سندى است صحيح بر شرط مسلم، و اسم ابن ابى السفر عبدالله مى باشد».
طريق سوم: از مسيب بن واضح، از عطاء بن مسلم خفاف ابومحمّد حلبى، از ابوعمرو اشجعى، از سالم بن ابى جعد، از قيس بن ابى حازم از حذيفه.
البانى مى گويد: «وهذا الاسناد لابأس به فى الشواهد و المتابعات» (4)؛ «و اين سند براى شواهد و متابعات خوب است».
حديث امام على (ع) از پنج طريق نقل شده است:
ص: 91
طريق اول: از على بن عبدالله بن معاوية بن ميسرة بن شريح، از پدرش، از جدش، از معاوية بن ميسره، از شريح، از على (ع).(1)
طريق دوم: طريق حارث از على (ع). (2)
طريق سوم: از ابى حفص اعشى، از ابان بن تغلب، از ابوجعفر، از على بن حسين (ع) از على (ع). (3)
طريق چهارم: از ابو جناب، از شعبى، از زيد بن يثيع از على (ع). (4)
طريق پنجم: از ابواسحاق از على (ع). (5)
طريق ششم: از جابر، از عبدالله بن نجى از على (ع). (6)
حديث او را احمد بن مقدام، از حكيم بن حزام ابوسمير، از اعمش، از ابراهيم بن يزيد تميمى، از پدرش، از على (ع) از عمر بن خطاب نقل كرده است. (7)
حديث او از دو طريق نقل شده است:
ص: 92
طريق اول: از على بن صالح، از عاصم، از زر، از عبدالله بن مسعود.
طريق دوم: از عبدالحميد بن بحر، از ابوسعيد كوفى، از منصور بن ابى الأسود، از اعمش، از ابراهيم، از علقمه، از عبدالله بن مسعود. (1)
حديث او را معلّى بن عبدالرحمان، از ابن ابى ذئب، از نافع، از عبدالله بن عمر نقل كرده است. (2)
حديث او را محمّد بن مروان ذهلى، از ابوحازم، از ابوهريره نقل كرده است. (3)
البانى در ذيل اين حديث مى گويد:
وهذا اسناد حسن رجاله ثقاة كلّهم غير الذهلى هذا، قال الحافظ فى التقريب: مقبول. (4)
و اين سندى است حسن كه رجال آن همگى ثقه مى باشند غير از
ذهلى كه حافظ در (التقريب) او را مقبول دانسته است.
ص93
حديث او را جابر بن يزيد جعفى از عبدالرحمان بن سابط از جابر بن عبدالله نقل كرده است. (1)
حديث او را عبدالرحمان بن زياد بن انعم، از معاوية بن قرّه، از پدرش، از او نقل كرده است. (2)
ناصر الدين البانى بعد از ذكر طرق اين حديث و اسناد آن مى گويد:
فالحديث صحيح بلاريب، بل هو متواتر كما نقله المناوى. (3)
پس حديث بدون شك صحيح است، بلكه آن گونه كه مناوى نقل كرده متواتر مى باشد.
احمد بن حنبل از جعفر بن إياس، از عبدالرحمان بن مسعود، از ابوهريره نقل كرده كه گفت:
خَرَجَ عَلَيْنا رَسُولُ اللهِ (ص) وَ مَعَهُ حَسَنٌ وَ حُسَيْنٌ، هذا عَلى عاتِقهِ وَ هذا عَلى عاتِقِه، وَ هُوَ يَلْثِمُ هذا مَرَّةً وَ يَلْثِمُ هذا مَرَّةً حَتَّى
انْتَهى إِلَيْنا. فَقالَ لَهُ رَجُلٌ: يا رَسُولَ اللهِ! إِنَّكَ تُحِبُّهُما؟ فَقالَ: مَنْ أَحَبَّهُما فَقَدْ أَحَبَّنِى وَ مَنْ أَبْغَضَهُما فَقَد أَبْغَضَنِى يَعْنِى الحَسَنَ وَ
ص: 94
الحُسَيْنَ 8. (1)
رسول خدا (ص) در حالى كه با حسن و حسين بود و هر كدام بر شانه حضرت سوار بودند و هر بار يكى را مى بوسيد بر ما وارد شد تا به ما رسيد. مردى به او عرض كرد: اى رسول خدا! آيا شما آن دو را دوست داريد؟ حضرت فرمود: هركس آن دو را دوست بدارد مرا دوست داشته و هركس آن دو را دشمن بدارد مرا دشمن داشته است. و مقصود حضرت از آن دو حسن و حسين 8 بودند.
ناصرالدين البانى بعد از نقل اين حديث و بررسى سند آن مى گويد:
وصحّحه الحاكم و وافقه الذهبى، و هو كما قالا. (2)
حاكم آن را تصحيح كرده و ذهبى نيز با آن موافقت نموده است، و تصحيح آن دو صحيح مى باشد.
بخارى و ديگران از شعبه نقل كرده اند كه گفت:
رَأَيْتُ النَّبِىَّ (ص) وَ الْحَسَنُ بنُ عَلِىٍّ عَلى عاتِقِهِ يَقُولُ: أَللّهُمَّ إِنِّى احِبُّهُ فَأَحِبَّهُ؛ يَعْنِى الحَسَنَ بْنِ عَلِىٍّ. (3)
پيامبر (ص) را ديدم در حالى كه حسن بن على را بر شانه خود سوار
ص: 95
كرده بود و مى فرمود: بارالها! همانا من او را دوست دارم پس تو نيز او را دوست بدار. و مقصود او حسن بن على بود.
ترمذى و ديگران از عبدالله بن عثمان بن خثيم، از سعد بن راشد، از يعلى بن مره نقل كرده اند كه رسول خدا (ص) فرمود:
حُسَيْنُ مِنِّى وَ أَنَا من حسين، احبّ الله من احبّ حسيناً، حسين سبط من الأسباط. (1)
حسين از من و من از حسينم، خدا دوست بدارد هر كس كه حسين را دوست دارد، و حسين نسلى از نسل هاست.
ترمذى بعد از نقل اين حديث آن را حسن دانسته و حاكم صحيح الاسناد معرفى كرده و ذهبى نيز او را موافقت نموده است.
ناصرالدين البانى بعد از بررسى سند اين حديث مى گويد:
وعليه فالاسناد جيّد؛ لانّ راشد بن سعد ثقة اتفاقاً، و من دونه من رجال الصحيح. و فى عبدالله بن صالح كلام لايضرّ هنا ان شاء الله تعالى. (2)
بنابراين سند خوب است؛ زيرا راشد بن سعد به اتفاق ثقه است، و كمتر از آن رجال صحيح بخارى و مسلم به حساب آمده است، و در عبدالله بن صالح كلامى است كه در اينجا ضررى نمى رساند اگر خداوند متعال بخواهد.
ص96
جماعتى از محدثان از طريق حسن بن قتيبه مدائنى، از مستلم بن سعيد ثقفى، از حجاج بن اسود، از ثابت بنانى، از انس نقل كرده اند كه پيامبر (ص) فرمود:
الأنبياء- صلوات الله عليهم- احياء فى قبورهم يصلّون. (1)
پيامبران- كه درود خدا بر آنان باد- در قبرهايشان زنده اند و دعا مى كنند [نماز مى خوانند].
ناصرالدين البانى بعد از نقل اين حديث و بررسى اسناد آن مى گويد:
هذا و قد كنت برهة من الدهر ارى انّ هذا الحديث ضعيف؛ لظنّى انّه ممّا تفرد به ابن قتيبة- كما قال البيهقى- و لم اكن قد وقفت عليه فى (مسند ابى يعلى) و (اخبار اصبهان)، فلمّا وقفت على اسناده فيهما تبين لى انّه اسناد قوى، و انّ التفرد المذكور غير صحيح، و لذلك بادرت إلى اخراجه فى هذا الكتاب. (2)
من در برهه اى از زمان نظرم اين بود كه اين حديث ضعيف است؛ به جهت گمانم كه از منفردات ابن قتيبه مى باشد- آن گونه كه بيهقى گفته- در حالى كه من به وجود آن در كتاب (مسند ابى يعلى) و (اخبار اصبهان) واقف نبودم، و هنگامى كه بر سند آن در اين دو كتاب واقف شدم بر من واضح شد كه اين حديث سندى
قوى دارد و ادعاى تفرد ابن قتيبه صحيح نيست، و لذا مبادرت به تخريج آن در اين كتاب نمودم.
ص97
ترمذى از طريق علاء بن عبدالرحمان، از پدرش از ابوهريره نقل كرده كه رسول خدا (ص) فرمود: «ابَشِّرُ عَمّارَ! تَقْتُلُكَ الفِئَةُ الباغِيَةُ» (1)؛ «بشارت باد بر عمار! تو را گروه ظالم خواهند كشت».
از تعدادى ديگر از صحابه نيز اين حديث نقل شده و البانى نيز آن را در سلسله احاديث صحيح آورده است.
مسلم و ديگران از طرقى از سليمان تيمى از انس نقل كرده اند كه رسول خدا (ص) فرمود:
مَرَرْتُ لَيْلَةَ اسرِىَ بِى عَلى مُوسى فَرَأَيتُهُ قائِماً يُصَلِّى فِى قَبرِهِ. (2)
در شب معراج بر موسى (ع) گذر نمودم، و او را ايستاده ديدم كه در قبرش [دعا] نماز مى خواند.
حاكم نيشابورى از محمّد بن مصعب، از اوزاعى، از ابوعمار شداد بن
عبدالله، از ام فضل دختر حارث نقل كرده كه گفت:
أَنَّها دَخَلَتْ عَلى رَسُولِ اللهِ (ص) فَقالَتْ: يا رَسُولَ اللهِ! إِنِّى رَأَيْتُ
ص: 98
حُلُماً مُنكِراً أَللَيلَةَ، قالَ: وَ ما هُوَ؟ قالَتْ: إِنَّهُ شَدِيدٌ. قالَ: وَ ما هُوَ؟ قالَتْ: رَأَيْتُ كَأَنَّ قِطْعَةُ مِنْ جَسَدِكَ قُطِعَتْ وَ وُضِعَتْ فِى حِجْرِى. فَقالَ: رَأَيْتُ خَيْراً؛ تَلِدُ فاطِمَةُ إِنْ شاءَ اللهُ غُلاماً فَيَكُونُ فِى حِجْرَكَ. فَوَلَدَتْ فاطِمَةُ الحُسَيْنَ، فَكانَ فِى حِجْرِى كَما قالَ رَسُولُ اللهِ (ص). فَدَخَلْتُ يَوْماً إِلى رَسُولِ اللهِ (ص) فَوَضَعْتُهُ فِى حِجْرِهِ، ثُمَّ حانَتْ مِنِّى إِلْتَفاتَةً فَإِذا عَيْنا رَسُولِ اللهِ (ص) تُهْرِيقانِ مِنَ الدُّمُوعِ. قالَتْ: فَقُلْتُ: يا نَبِىَّ الله! بِأَبِى أَنْتَ وَ امِّى ما لَكَ؟ قالَ: أَتانِى جِبرِيلُ عَلَيْهِ الصَّلاةُ وَ السَّلامُ فَأَخْبَرَنِى أَنَّ امَّتِى سَتَقْتُلُ إِبْنِى هذا [يَعْنِى الحُسَيْنَ]. فَقُلْتُ: هذا؟ فَقالَ: نَعَمْ. وَ أَتانِى بِتُرْبَةٍ مِنْ تُرْبَتِهِ حَمٍراءَ. (1)
ام فضل بر رسول خدا (ص) وارد شد و عرض كرد: اى رسول خدا (ص) من ديشب خواب بدى ديدم. حضرت فرمود: چه خوابى بود؟ گفت: خواب بدى بود. فرمود: چه خوابى بود؟ عرضه داشت: ديدم گويا پاره اى از جسد شما جدا شده و در دامان من قرار گرفت. حضرت فرمود: خواب خوبى ديدى، فاطمه- ان شاء الله- فرزندى مى زايد و در دامان تو قرار مى گيرد. فاطمه حسين را زاييد و او در دامان من بود آن گونه كه رسول خدا (ص) فرمود. روزى بر رسول خدا (ص) وارد شدم و حسين را در دامانش گذاردم، آن گاه توجهى كردم ناگهان مشاهده كردم كه دو چشم رسول خدا اشك ريزان است. او مى گويد: عرضه داشتم: اى رسول خدا! پدر و مادرم به فداى تو، شما را چه شده است؟ حضرت فرمود: جبرئيل عليه الصلاة و السلام بر من وارد
شد و مرا خبر داد كه همانا امتم زود است كه اين فرزندم يعنى
ص: 99
حسين را به قتل رسانند. عرض كردم: اين فرزند را؟ فرمود: آرى. آن گاه تربتى از خاك قرمز او را برايم آورد.
ناصرالدين البانى بعد از نقل اين حديث در كتاب «سلسلة الاحاديث الصحيحة» مى گويد:
له شواهد عديدة تشهد لصحته؛ منها ما عند احمد (/ 294) ... (1)
براى آن شواهد زيادى است كه گواهى به صحت آن مى دهد، از آن جمله حديثى است نزد احمد، (ج 6، ص 294).
ترمذى و ديگران از طريق عبدالعزيز بن سياه، از حبيب بن ابى ثابت، از عطاء بن يسار، از عائشه نقل كرده اند كه رسول خدا (ص) فرمود:
ما خُيِّر عَمّارٌ بَيْنَ أَمْرَيْنِ إِلَّا اخْتارَ أَرْشَدَهُما. (2)
عمار مخيّر بين دو امر نشد جز آنكه امرى را اختيار كرد كه نزديك به واقع است.
ترمذى بعد از نقل حديث فوق مى گويد:
حديث حسن غريب لانعرفه إلّا من حديث عبدالعزيز بن سياه، و هو شيخ كوفى، و قد روى عنه الناس.
حديثى است حسن و غريب كه جز از حديث عبدالعزيز بن سياه نمى شناسم، و او شيخى است كوفى و مردم از او روايت مى كنند.
ص: 100
ولى ناصرالدين البانى در تعليقه خود بر كلام ترمذى مى گويد:
وهو ثقة من رجال الشيخين، و لم يتفرد به؛ فقال الامام احمد (6/ 113) ثنا ابواحمد قال: ثنا عبدالله بن حبيب، عن حبيب بن ابى ثابت، عن عطاء بن يسار قال: جاءَ رَجُلٌ فَوَقَعَ فِى عَلِىٍّ وَ فِى عَمّارٍ عِنْدَ عائِشَةَ، فَقالَتْ: أَمّا عَلِىٌّ فَلَسْتُ قائِلَةً فِيهِ شَيْئاً، وَ أَمّا عَمّارٌ فَإِنِّى سَمِعْتُ رَسُولَ اللهِ (ص) يَقُولُ: ... (1)
و او ثقه و از رجال صحيح بخارى و مسلم است، و متفرد به آن نمى باشد؛ زيرا امام احمد (6/ 113) از ابواحمد و او از عبدالله بن حبيب و او از حبيب بن ابى ثابت، و او از عطاء بن يسار نقل كرده كه گفت: مردى وارد شد و شروع به ناسزاگويى در حقّ على و عمار نزد عايشه كرد. عايشه گفت: اما على! من در مورد او چيزى نمى گويم!! ولى درباره عمار از رسول خدا (ص) شنيدم كه مى فرمود ...
ابن سعد، از موسى بن عبيده، از ابوبكر بن عبيدالله بن انس يا ايوب ابن خالد يا هر دو، از عبيدالله نقل كرده كه پيامبر (ص) به على (ع) فرمود:
يا عَلِىُّ! مَنْ أَشْقَى الأَوَّلِينَ وَ الآخَرِينَ؟ قالَ: أَللهُ وَ رَسُولُهُ أَعْلَمُ. قالَ: أَشْقَى الأَوَّلِينَ عاقِرُ النّاقَةِ، وَ أَشقَى الآخَرِينَ الَّذِى يَطْعَنُكَ يا
عَلِىُّ، وَ أَشارَ إِلى حَيثُ يَطْعَنُ. (2)
ص: 101
اى على! شقى ترين اولين و آخرين كيست؟ گفت: خدا و رسولش بهتر مى دانند. حضرت فرمود: شقى ترين اولين كسى است كه شتر [صالح] را پى كرد، و شقى ترين آخرين كسى است كه تو را ضربه خواهد زد اى على! آن گاه به موضع ضربت خوردنش اشاره كرد.
ناصرالدين البانى بعد از نقل اين حديث مى گويد:
قلت: و هذا اسناد مرسل ضعيف .... لكن الحديث صحيح، فقد جاءت له شواهد كثيرة عن جمع من الصحابة، منهم علىٌّ نَفْسُهُ (1)
، و عمّار بن ياسر (2)
من مى گويم: و اين سند مرسل و ضعيف است ... ولى حديث صحيح مى باشد؛ چرا كه براى آن شواهد بسيارى است از صحابه همچون خود على و عمار بن ياسر و صهيب رومى ...
احمد بن حنبل از عبدالله بن نجى، از پدرش نقل كرده:
إِنَّهُ سارَ مَعَ عَلِىٍّ وَ كانَ صاحِبُ مِطْهِرِتِهِ، فَلَمّا حاذى نَينَوى وَ هُوَ مُنطَلِقٌ إِلى صِفَّيْنِ فَنادى عَلِىٌّ: إِصْبِرْ أَبا عَبْدِاللهِ! إِصْبِرْ أَبا عَبْدِاللهِ بِشَطِّ الفُراتِ. قُلتُ: وَ ماذا؟ قالَ: دَخَلْتُ عَلَى النَّبِىِّ (ص) ذاتَ يَوْمٍ وَ
عَيْناهُ تَفِيضانِ. قُلتُ: يا نَبِىَّ اللهِ! أَغْضَبَكَ أَحَدٌ؟ ما شَأنُ عَيْنَكَ
ص:102
تَفِيضانِ؟ قالَ: بَلْ قامَ مِنْ عِنْدِى جِبرِيلُ قَبلُ، فَحَدَّثَنِى إِنَّ الحُسَينَ يُقْتَلُ بِشَطِّ الفُراتِ. قالَ: فَقالَ: هَلْ لَكَ إِلى أَنْ أَشُمَّكَ مِنْ تُرْبَتِهِ؟ قالَ: قُلتُ: نَعَمْ، فَمَدَّيَدَهُ فَقَبَضَ قَبْضَةً مِنْ تُرابٍ فَأَعْطانِيها، فَلَمْ أَمْلِكُ عَيْنِى إِنْ فاضَتا. (1)
نجى همراه با على بود و ظرف آب او را حمل مى نمود، و چون به نينوا رسيد كه در راه صفين قرار داشت على ندا داد: صبر كن اى ابا عبدالله! صبر كن اى ابا عبدالله در كنار شط فرات. گفتم: ماجرا چيست؟ فرمود: روزى بر پيامبر (ص) وارد شدم در حالى كه از دو چشمش اشك مى باريد. عرض كردم: اى پيامبر خدا! آيا كسى شما را غضبناك نموده؟ چه شده كه چشمانت گريان است؟ فرمود: بلكه لحظه اى قبل از نزدم جبرئيل برخاست و مرا حديث كرد كه حسين در كنار شط فرات به قتل مى رسد. آن گاه فرمود: مى خواهى كه از تربتش به تو دهم تا استشمام كنى؟ عرض كردم: آرى، آن گاه دستش را برد و قبضه اى از خاك برداشت و به من داد و لذا نتوانستم جلو اشك چشمانم را بگيرم.
ناصرالدين البانى بعد از نقل اين حديث مى گويد:
قال الهيثمى (9/ 187): رواه احمد و ابويعلى و البزار و الطبرانى و رجاله ثقات، و لم ينفرد نجى بهذا. قلت: يعنى انّ له شواهد تقويه، و هو كذلك. (2)
هيثمى گفته (ج 9، ص 187) [مجمع الزوائد]: احمد و ابويعلى و بزار
ص:103
و طبرانى آن را نقل كرده و رجالش ثقه مى باشند، و نجى متفرد به آن نيست. من مى گويم: مقصود او آن است كه براى آن شواهدى است كه آن را تقويت مى كند و همين طور هم هست.
ابوداود طيالسى در مسندش از نوح بن قيس، از عمرو بن مالك نكرى، از ابوالجوزاء، از ابن عباس نقل كرده كه گفت:
كانَتْ إِمْرَأَةٌ تُصَلِّى خَلْفَ النَّبِىِّ (ص) [حَسناءَ مِنْ] أَجْمَلِ النّاسِ، فَكانَ نَاسٌ يُصَلُّونَ فِى آخَرِ صُفُوفِ الرِّجالِ فَيَنْظُرُونَ إِلَيها، فَكانَ أَحَدُهُمْ يَنْظُرُ إِلَيْها مِنْ تَحْتِ إِبْطِهِ [إِذا رَكَعَ] وَ كانَ أَحَدُهُمْ يَتَقَدَّمُ إِلَى الصَّفِ الأَوَّلِ حَتّى لايَراها، فَأَنزَلَ اللهُ عَزَّوَجَلَّ هذِهِ الآيَةَ (وَ لَقَدْ عَلِمْنَا الْمُسْتَقْدِمِينَ مِنْكُمْ وَ لَقَدْ عَلِمْنَا الْمُسْتَأْخِرِينَ). (1)
زنى بود كه پشت سر پيامبر (ص) نماز مى گزارد؛ بسيار زيبا از زيباترين مردم، عده اى در صف آخر مردان نماز مى گذاردند تا به او نظر كنند. يكى از آنها از زير بغلش هنگام ركوع به او نظر مى كرد، و يكى ديگر به صف اول مى رفت تا آن زن را نبيند. خداوند عزوجل اين آيه را نازل كرد: (ما به طور حتم كسانى از آنان كه جلو رفته را مى شناسيم و [نيز] كسانى را كه در عقب صف قرار گرفتند را مى شناسيم).
ص: 104
ناصرالدين البانى بعد از نقل اين حديث با سند آن مى گويد:
وهذا اسناد صحيح، رجاله ثقات، رجال مسلم، غير عمرو بن مالك النكرى، و هو ثقة، كما قال الذهبى فى (الميزان) اذكره فيه تمييزاً، و وثّقه ايضاً من صحح حديثه هذا ممّن يأتى ذكرهم. (1)
و اين سندى است صحيح كه رجال آن همگى ثقه مى باشند همانند رجال مسلم، غير از عمرو بن مالك نكرى كه ثقه مى باشد آن گونه كه ذهبى در (ميزان الاعتدال) او را به صورت تمييز ذكر كرده و نيز كسى كه اين حديثش را تصحيح كرده و ذكر آن خواهد آمد او را توثيق نموده است.
البانى نيز مى گويد:
واما النكارة الشديدة التى زعمها ابن كثير فالظاهر انّه يعنى انّه من غير المعقول ان يتأخّر احد من المصلّين إلى الصف الآخر لينظر إلى امرأة!
وجوابنا عليه انّهم قد قالوا: إذا ورد الأثر بطل النظر، فبعد ثبوت الحديث لامجال لاستنكار ما تضمنه من الواقع، و لو انّنا فتحنا باب الاستنكار لمجرد الاستبعاد العقلى للزم انكار كثير من الأحاديث الصحيحة، و هذا ليس من شأن أهل السنة و الحديث، بل هو من دأب المعتزلة و أهل الأهواء ... (2)
اما كراهت شديد كه ابن كثير آن را گمان كرده، پس ظاهر است
كه مقصود وى آن است كه معقول نيست كسى از نمازگزاران به
ص: 105
صف آخر رود تا نگاه به زنى نمايد!!
ولى جواب ما به او اين است كه علما گفته اند: هرگاه خبرى رسيد نظردادن باطل مى گردد، پس بعد از ثبوت حديث مجالى براى انكار مضمون آن نيست، و اگر ما باب انكار را به مجرد استبعاد عقلى باز كنيم منجرّ به انكار بسيارى از احاديث صحيح خواهد شد، و اين از شأن اهل سنت و حديث نخواهد بود، بلكه از روش معتزله و اهل هواهاى نفسانى است.
حاكم نيشابورى به سندش از ابوحرب بن ابى الأسود نقل مى كند كه گفت:
شَهِدْتُ عَلِيّاً وَ الزُّبَيْرَ لَمّا رَجَعَ الزُّبَيْرُ عَلى دابّتِهِ يَشُقُّ الصُّفُوفَ، فَعَرضَ عَلَيْهِ إِبْنَهُ عَبْدُاللهِ، فَقالَ لَهُ: ما لَكَ؟ فَقالَ: ذَكَرَ لِى عَلِىٌّ حَدِيثاً سَمِعْتُهُ مِنْ رَسُولِ اللهِ (ص) يَقُولُ: (لَتُقاتِلَنَّهُ وَ أَنْتَ ظالِمٌ لَهُ). (1)
من شاهد على و زبير بودم هنگامى كه زبير سوار بر اسبش بود و صفوف را مى شكافت و باز مى گشت. فرزندش عبدالله خود را به او رساند و گفت: تو را چه شده؟ پس گفت: على حديثى را به من تذكّر داد كه از رسول خدا (ص) شنيدم كه مى فرمود: (تو با او مى جنگى در حالى كه به او ظلم مى نمايى).
اين روايت را حاكم نيشابورى از منجاب با دو طريق نقل كرده يكى
ص: 106
از طريق پدرش از يزيد فقير، و ديگرى از طريق فضل بن فضاله، و هر دو از ابوحرب بن ابوالأسود.
ناصرالدين البانى مى گويد:
هذا اسناد حسن من الوجه الأول، و صحيح من الوجه الآخر ان ثبتت عدالة فضل بن فضالة؛ فانّى لم اجد له ترجمة، ولا استبعد ان يكون هو فضيل بن فضالة الهوزنى الشامى، تحرف اسمه على الناسخ، و هو صدوق روى عنه جمع، و ذكره ابن حبان فى (الثقات) ... (1)
و اين سندى است حسن از وجه اول و صحيح است از وجه ديگر اگر عدالت فضل بن فضاله ثابت گردد؛ چرا كه من براى او ترجمه اى نيافتم، و بعيد نمى دانم كه او فضيل بن فضاله هوزنى شامى باشد كه اسمش بر نسخه بردار اشتباه شده است، و او صدوق است و جماعتى از او روايت كرده اند و ابن حبان او را در كتاب (الثقات) آورده است ...
ابن حبان در صحيحش از طريق ابن ابى السرى، از عبدالرزاق، از معمر، از زهرى، از يحيى بن سعيد بن عاص از عائشه نقل كرده كه گفت:
إِنَّ النَّبِىَّ (ص) إِسْتَعْذَرَ أَبابَكرٍ مِنْ عائِشَةَ وَ لَمْ يَظُنَّ النَّبِىُّ (ص) أَنْ يَنالَ مِنْها بِالَّذِى نالَ مِنْها، فَرَفَعَ أَبُوبَكْرٍ يَدَهُ فَلَطَمَها وَصَكَّ فِى صَدْرِها،
ص: 1017
فَوَجَدَ مِنْ ذلِكَ النَّبِىَّ (ص) وَ قالَ: يا أَبابَكْرٍ! ما أَنَا بِمُسْتَعْذِرُكَ مِنْها بَعْدَ هذا أَبَداً. (1)
پيامبر (ص) عذر عائشه را از ابوبكر خواست، ولى گمان نمى كرد كه او دست به كارى زند آن كارى كه كرد، ابوبكر دستش را بالا برد و سيلى به صورت او زد و مشتى نيز به سينه اش كوبيد، پيامبر (ص) كه اين صحنه را ديد فرمود: اى ابابكر! ديگر بعد از اين عذر عائشه را از تو نمى خواهم.
ناصرالدين البانى بعد از نقل اين روايت مى گويد:
وهذا اسناد صحيح، رجاله ثقات رجال الشيخين، غير ابن ابى السرى، و هو حافظ صدوق إلّا انّ له اوهاماً كثيرة، و اسمه محمد بن المتوكل و قد قال الذهبى فى (الكاشف): حافظ وثق، و ليّنه ابوحاتم. قلت: فمثله يستشهد به على الأقل، و يتقوى حديثه بالمتابعة، و هذا هو الواقع. (2)
و اين سند صحيح و رجالش همه ثقه و از رجال بخارى و مسلم اند، غير از ابن ابى السرى، كه او حافظ و صدوق است، جز آنكه براى او اوهام بسيارى است، و اسم او محمّد بن متوكل است، و ذهبى درباره او در كتاب (الكاشف) گفته: او حافظى است توثيق شده كه ابوحاتم او را تضعيف نموده است. من مى گويم: پس به مثل او مى توان- لااقل- استشهاد نمود، و حديثش با متابعت تقويت مى گردد، و اين همان واقع است.
ص: 108
احمد بن حنبل از وكيع، از اسرائيل، از ابواسحاق، از عيزار بن حريث، از نعمان بن بشير نقل كرده كه گفت:
جاءَ أَبُوبَكْرٍ يَسْتَأذِنُ عَلَى النَّبِىِّ (ص)، فَسَمِعَ عائِشَةُ وَ هِىَ رافِعَةٌ صَوْتَها عَلى رَسُولِ اللهِ (ص)! فَأَذِنَ لَهُ، فَدَخَلَ، فَقالَ: يَا ابْنَةَ رُومانَ- وَ تَناوَلَها- أَتَرْفَعِينَ صَوْتِكِ عَلى رَسُولِ اللهِ (ص)؟! قالَ: فَحالَ النَّبِىُّ بَيْنَهُ وَ بَيْنَها. قالَ: فَلَمّا خَرَجَ أَبُوبَكْرٍ جَعَلَ النَّبِىُّ (ص) يَقُولُ لَها- يَتَرَضّاها-: أَلاتَرِينَ أَنِّى قَدْ حِلْتُ بَيْنَ الرَّجُلِ وَ بَيْنَكِ. ثُمَّ جاءَ أَبُوبَكْرٍ فَاسْتَأذَنَ عَلَيْهِ، فَوَجَدَهُ يُضاحِكُها، فَأَذِنَ لَهُ، فَدَخَلَ، فَقالَ لَهُ أَبُوبَكْرٍ: يا رَسُولَ اللهِ! أَشْرَكانِى فِى سِلْمِكُما، كَما أَشْرَكْتُمانِى فِى حَرْبِكُما. (1)
ابوبكر آمد و از پيامبر (ص) اذن [ورود] گرفت، ولى از عايشه شنيد كه صدايش را بر رسول خدا (ص) بالا برده است. پيامبر (ص) به او اجازه داد و او داخل خانه شد. ابوبكر گفت: اى دختر رومان- در اين حال او را گرفت- آيا صدايت را بر رسول خدا (ص) بلند مى كنى؟! گفت: پيامبر (ص) ابوبكر و عائشه را از هم جدا كرد.
راوى مى گويد: چون ابوبكر خارج شد پيامبر (ص) به جهت آنكه عائشه را راضى گرداند به عائشه فرمود: آيا نديدى كه من بين تو و او
جدايى افكندم. سپس ابوبكر بازگشت و از حضرت اجازه خواست، و او را ديد كه عائشه را مى خنداند، و به او اجازه [ورود]
ص: 109
داد و او داخل شد. ابوبكر به حضرت عرض كرد: اى رسول خدا! ما را در صلحتان شركت دادى همان گونه كه در جنگتان شركت دادى.
محمّد ناصرالدين البانى بعد از نقل اين حديث مى گويد:
وهذا اسناد رجاله ثقات رجال الشيخين، غير العيزار، فانّه من رجال مسلم وحده، و لولا انّ ابا اسحاق كان اختلط، و هو إلى ذلك مدلس و قد عنعنه لجزمت بصحته، لكنه قد توبع كما يأتى، فهو بذلك صحيح، و اسمه عمرو بن عبدالله السبيعى. (1)
و اين سندى است كه رجالش همگى ثقه اند به نوع رجال بخارى و مسلم، غير از عيزار، كه او تنها از رجال مسلم مى باشد، و اگر نبود كه ابواسحاق اختلاط داشته و بدين جهت مدلس به حساب مى آيد چرا كه به صورت عنعنه نقل كرده من جزم به صحت حديث پيدا مى كردم، ولى قابل متابعت است آن گونه كه خواهدآمد، و لذا بدين جهت صحيح مى باشد، و اسم او عمرو بن عبدالله سبيعى است.
احمد بن حنبل و بزار و طبرانى از طريق ابومعاويه، از اعمش، از شقيق، از ام سلمه نقل كرده:
دَخَلَ عَلَيْها عَبدُالرَّحمانِ بنِ عَوْفٍ فَقالَ: يا امَّه! قَدْ خِفْتُ أَنْ يُهْلِكَنِى كَثْرَةُ مالِى، أَنَا أَكْثَرُ قُرَيْشٍ مالًا؟ قالَت: يا بُنَىَّ! فَإِنِّى
ص: 110
سَمِعْتُ رَسُولَ اللهِ (ص) يَقُولُ: (إِنَّ مِن أَصْحابِى مَنْ لايَرانِى بَعدَ أَنْ افارِقُهُ) ... (1)
عبدالرحمان بن عوف بر او وارد شد و گفت: اى مادرم! من مى ترسم كه زيادى مالم مرا به هلاكت برساند، من از همه قريش ثروت بيشترى دارم؟ ام سلمه گفت: اى فرزندم! از رسول خدا (ص) شنيدم كه مى فرمود: (همانا از بين اصحابم كسانى هستند كه بعد از جدايى از من مرا نخواهند ديد) ...
ناصرالدين البانى بعد از نقل اين حديث مى گويد:
رواه الأعمش و غيره عن ابى وائل، عن ام سلمة ... قلت: و هذا اسناد صحيح رجاله ثقات رجال الشيخين ...
وقال الحافظ فى (مختصر زوائد مسند البزار) (2/ 294) عقب قول البزار المتقدم: صحيح. و الظاهر انّه يعنى صحيح الاسناد. والله اعلم. (2)
اعمش و ديگران از ابو وائل، از ام سلمه نقل كرده اند ... من مى گويم: و اين سندى است صحيح كه رجالش همگى ثقه و از رجال شيخين مى باشند ...
و حافظ در كتاب «مختصر زوائد مسند بزار» ج 2، ص 294 بعد از قول بزار كه گذشت گفته: صحيح است. و ظاهر اينكه مقصودش صحت سند آن مى باشد. و خداوند داناتر است.
ص111
محمّد ناصرالدين البانى درباره محمّد بن عبدالوهاب مى نويسد:
... بخلاف الشيخ محمد بن عبدالوهاب، فلم تكن له عناية لا فى الحديث ولا فى الفقه السلفى، فهو من الناحية المذهبية حنبلى و من الناحية الحديثية كغيره، فليس له آثار فى الفقه تدلّنا على انّه كابن تيمية سلفى المنهج فى التفقه و الدين. و لعل له فى ذلك عذراً، كما ألمحت اليه آنفاً، كذلك فى الأحاديث فهو كغيره لامعرفة له فى الحديث الصحيح و الضعيف. (1)
... به خلاف شيخ محمّد بن عبدالوهاب، كه عنايتى به فقه و حديث سلفى نداشته است، و او از ناحيه مذهبى حنبلى و از ناحيه حديثى همانند ديگران است؛ چرا كه آثارى در فقه ندارد تا دلالت كند بر اينكه او همانند ابن تيميه در تفقه و دين روش سلفى دارد. و گويا او در اين جهت معذور است همان گونه كه الآن گفتم، همچنين در احاديث، او همانند ديگران معرفتى به حديث صحيح و ضعيف ندارد.
ص: 112
ص113
او- مع الاسف- كارهاى منفى نيز دارد كه به برخى از آنها اشاره مى كنيم:
ناصرالدين البانى از جمله كارهاى منفى اش دفاع از خط فكرى وعقيدتى وتندروى هاى محمّد بن عبدالوهاب رئيس فرقه وهابيان است، فرقه اى كه با عملكردش، در جامعه اسلامى ايجاد تنش ونزاع ودرگيرى شده است؛ زيرا اين گروه هر فرقه ومذهبى كه افكارش را قبول ندارد به كفر وزندقه نسبت مى دهد وبه اين هم اكتفا نكرده با مخالفانش به جنگ پرداخته ودست به قتل وغارت آنان زده است.
البانى درباره محمّد بن عبدالوهاب مى گويد:
فيجب ان نعلم انّ الشيخ محمّد بن عبدالوهاب كان سلفياً فى العقيدة وله الفضل الاوّل بعد شيخ الاسلام ابن تيمية فى نشر الدعوة
ص: 114
للتوحيد فى العالم الاسلامى بصورة عامة والبلاد النجدية والحجازية فيما بعد بصورة خاصة، يعود الفضل إليه بعد ابن تيمية ... (1)
بايد بدانيم كه محمّد بن عبد الوهاب در عقيده، فردى سلفى بوده وبعد از شيخ الاسلام ابن تيميه، داراى اولين فضيلت در نشر دعوت به توحيد در عالم اسلام به طور عام وشهرهاى نجد وحجاز به طور خصوص بوده است، ولذا بعد از ابن تيميه فضيلت به او باز مى گردد.
البانى در جرح وتعديل راويان حديث، مبانى متعصبانه اى اتخاذ كرده كه با واقعيت هاسازگارى ندارد، اينك به برخى از آنهااشاره مى كنيم:
يكى از نقاط ضعف او تضعيف راوى به جهت تشيع است، گرچه او صدوق وعادل باشد، و اين كار با ادعاى او كه ثقه بودن راوى معيار در عمل به روايت است، واقعيت ندارد.
او در تضعيف حديثى كه در مدح اميرالمؤمنين (ع) استمى گويد:
... فآفة الاسنادين عمرو بن ثابت وابن ابى رافع؛ لأنّ مدارهما عليهما مع شدّة ضعفهما وتشيّعهما.
... پس آفت اين دو سند عمرو بن ثابت وابن ابى رافع است؛ زيرا مدار آن دو حديث بر اين دو نفر است در حالى كه شديداً ضعيف
بوده وتشيع شديد دارند.
ص: 115
البانى در برخى موارد روايتى را به جهت اينكه راوى او كوفى واز شيعيان حضرت على (ع) بوده تضعيف كرده است.
پيامبر (ص) در مدح حضرت على (ع) فرمود:
اوِصِى مَنْ آمَنَ بِى وَصَدَّقَنِى بِوَلايَةِ عَلِىٍّ، فَمَنْ تَوَلّاهُ تَوَلّانِى وَمَنْ تَوَلّانِى فَقَدْ تَوَلَّى اللهَ. (1)
به هر كس كه به من ايمان آورده ومرا تصديق نموده به ولايت على سفارش مى كنم؛ زيرا هر كس كه ولايت على را بپذيرد ولايت مرا پذيرفته وهر كس ولايت مرا بپذيرد به طور حتم ولايت خدا را پذيرفته است.
البانى در تضعيف سند اين حديث مى گويد:
ومدار الإسناد الآخر على محمّد بن عبيدالله بن أبى رافع، وهو ضعيف جداً، وهو من شيعة الكوفة ... (2)
مدار سند ديگر بر محمّد بن عبيدالله بن ابى رافع است كه جداً ضعيف مى باشد واو از شيعيان كوفه است ...
وما در جاى خود به اثبات رسانده ايم كه مجرد كوفى بودن يا شيعى بودن سبب جرح او نمى شود؛ در صورتى كه راوى، ثقه وصدوق است. (3)
ص116
در برخى از موارد، حديثى را به جهت آنكه متنش با عقايد ومسلك شيعه موافقت دارد تضعيف نموده است؛
حسن بن على سقاف شافعى اردنى مى نويسد:
وممّا يدلّ على نصبه من جانب آخر انّه ضعّف احاديث صحيحة فى فضائل سيّدنا على، بل حكم على بعضها بالبطلان. (1)
واز جمله مسائلى كه دلالت بر نصب وعداوت او نسبت به اهل بيت از جانب ديگر دارد اينكه او احاديثى صحيح السند را در باب فضائل سيّد ما على تضعيف كرده بلكه نسبت به برخى از آنهاحكم به بطلان نموده است.
آن گاه سقاف براى اثبات مدّعاى خود، نمونه هايى از تناقضات البانى در باب فضايل اهل بيت (ع) آورده وبه آنها استشهاد مى كند؛ از باب نمونه:
البانى در كتاب «سلسلة الاحاديث الضعيفة» حديثى از بريده نقل مى كند كه گفت: «كانَ أَحَبُّ النِّساءِ إلى رَسُولِ اللهِ (ص) فاطِمَةُ، وَمِنَ الرِّجالَ عَلِىٌّ»؛ «محبوب ترين زنان نزد رسول خدا (ص) فاطمه، واز مردان على بود».
آن گاه حكم به بطلان آن نموده و مى گويد:
ترمذى وحاكم آن را از طريق جعفر بن زياد احمر، از عبدالله بن عطا، از عبدالله بن بريده، از پدرش چنين نقل كرده، وترمذى آن را حديث
حسن غريب وحاكم وذهبى آن را صحيح الاسناد معرفى كرده اند.
آن گاه درصدد تضعيف حديث برآمده، عبدالله بن عطا وراوى از او؛
ص: 117
يعنى جعفر بن زياد احمر را تضعيف مى كند در عين حال كه از ذهبى اعتراف به ثقه بودن او را نقل كرده واز حافظ ابن حجر عنوان «صدوق يتشيع» را آورده است. سپس مى گويد:
مثل اين شخص، انسان به حديثش اطمينان ندارد، خصوصاً كه در فضيلت على (ع) وارد شده است؛ زيرا به طور معلوم شيعه در مورد او غلو كرده وحديث بسيارى در مناقب او نقل كرده است كه هرگز ثابت نشده است. ومن بر اين حديث حكم به بطلان از حيث معنا نمودم؛ زيرا مخالف آن چيزى است كه از پيامبر (ص) در مورد محبوب ترين زنان ومردان ذكر كرده است.
آن گاه حسن بن على سقاف درصدد تصحيح اين حديث واثبات تناقض گويى البانى برآمده و مى گويد:
اما گفتار وتضعيف او درباره عبدالله بن عطاء ... جوابش آن است كه عبدالله بن عطاء از رجال مسلم در «صحيح» وچهار كتاب ديگر از كتب اربعه به حساب مى آيد ويحيى بن معين وترمذى در «سنن» وابن حبّان در «الثقات» او را توثيق كرده وذهبى در «الكاشف» او را «صدوق» معرفى كرده است.
آن گاه مى گويد:
واز عجايب تناقضات البانى اين است كه در موردى ديگر حديثى را كه در سند آن عبدالله بن عطاء از عبدالله بن بريده از پدرش قرار داشته، تصحيح كرده است. (1)
ص: 118
و اما در مورد جرح او درباره جعفر بن زياد احمر، سقّاف اين گونه پاسخ مى دهد: «اين حرفى باطل وكلامى متهافت ومتناقض است؛ زيرا:
اوّلًا: البانى در كتاب «إرواء غليله» او را توثيق نموده است. (1)
ثانياً: تعداد بسيارى از رجاليين ومحدثين اهل سنّت او را توثيق كرده اند، كه از آن جمله، احمد او را صالح الحديث وابن معين ويعقوب بن سفيان فسوى وعجلى او را توثيق وابوزرعه وابوداوود او را صدوق، وازدى حديثش را مستقيم وعثمان بن ابى شيبه او را صدوق ثقه معرفى كرده است. (2)
و نيز از تناقضات آشكار البانى اينكه در مورد حديث فوق مى گويد: «مثل اين شخص؛ يعنى جعفر بن زياد الاحمر قلب انسان به حديث او اطمينان ندارد؛ زيرا او از شيعيان به حساب مى آيد گرچه صدوق است».
اين در حالى است كه در جايى ديگر تصريح دارد كه تشيع شخص صدوق هيچ گونه ضررى به روايت او نمى رساند.
او در ذيل حديث (2223) از كتاب «سلسلة الاحاديث الصحيحة» در ترجمه اجلح بن عبدالله كندى مى گويد:
درباره او اختلاف شده است. ولى ابن حجر در «التقريب» او را «صدوق شيعى» معرفى كرده است. واگر كسى اشكال كند كه راوى اين شاهد، شيعى است وهمچنين در سند مشهودله شيعى ديگر؛ يعنى جعفر بن سليمان وجود دارد، آيا اين طعن در حديث
وعيب در آن به حساب نمى آيد؟!
ص: 119
در جواب مى گوييم: هرگز! زيرا اعتبار در روايت حديث تنها به صدق وحفظ است، واما مذهب، آن بين او است وبين پروردگارش وخداوند حسابرس از او است. وبه همين جهت است كه مشاهده مى كنيم صاحب «صحيحين» وغير از اين دو از افراد ثقه كه با آنها مخالف در مذهبند همچون خوارج وشيعه وديگران روايت نقل كرده اند. ونمونه اش همين حديثى است كه مورد بحث ما است ... (1)
آن گاه سقّاف مى گويد:
و اما قول البانى كه مى گويد: من بر اين حديث حكم به بطلان از حيث معنا مى كنم؛ زيرا مخالف آن چيزى است كه از پيامبر (ص) درباره محبوب ترين زنان ومردان نزد او رسيده است! اين ادّعا دلالت بر بى اطّلاعى او در علم اصول وعدم معرفت او به جمع بين احاديث صحيحه دارد ... (2)
و اين در حالى است كه ترمذى به سند خود از جميع بن عمير تيمى نقل كرده كه من با عمه وبنابر نقلى با مادرم وارد بر عايشه شديم. مادرم يا عمه ام از او سؤال كرد:
أَىُّ النّاس أَحَبُّ إِلى رَسُولِ اللهِ (ص)؟ قالَتْ: فاطِمَةُ. فَقِيلَ: مِنَ الرِّجالِ؟ قالَتْ: زَوْجُها. «(3)
كدامين مردم نزد رسول خدا (ص) محبوب تر است؟ عايشه گفت:
فاطمه. سؤال شد: از مردان؟ گفت: همسرش.
ص: 120
ترمذى بعد از نقل اين حديث آن را حسن دانسته وحاكم نيشابورى آن را «صحيح الاسناد» معرفى كرده است.
اين، نمونه اى از تناقضات البانى در تضعيف احاديث بود.
او در وجه تضعيف حديثى كه در مدح اميرالمؤمنين (ع) وارد شده مى گويد: «در سند آن عمرو بن ثابت است كه رافضى خبيث مى باشد». (1)
حسن بن على سقاف شافعى در ردّ او كتابى به نام «تناقضات الألبانى الواضحات» نوشته است.
ص121
1. او خطاب به اهالى فلسطين كرده و مى گويد: «بر اهالى فلسطين است كه شهرهاى خود را رها كرده و به اشغال گر صهيونيست واگذارند. (1)
2. انتفاضه مردم فلسطين بر ضدّ اشغال گران صهيونيست كارى حرام و غير جايز است. (2)
3. ايستادن در برابر پرچم كشور و سلام دادن به آن كارى حرام و غير جايز است و به اسلام و شريعت و آداب اخلال وارد مى كند. (3)
شخصى كه از فلسطين به نزد محدث وهابى محمد ناصر الدين البانى آمده بود از او سؤال هايى نمود كه از جمله آنها اظهار شكايت و ناراحتى
ص: 122
از وضعيت مردم ساكن در فلسطين بود و از او سؤال كرد كه وظيفه آنان چيست؟ او در پاسخ سؤال كننده گفت:
انّ مكة خير من الفلسطين، و انّ النبى (ص) لمّا لم يستطع اقامة الدين فيها هاجر منها، فعلى كل مسلم لايستطيع ان يقيم دينه فى أى بقعة ان يتركها و ينتقل إلى بلدة يستطيع فيها ذلك. (1)
همانا مكه از فلسطين بهتر است و چون پيامبر (ص) نتوانست دين را در مكه پياده كند از آن ديار هجرت نمود و لذا بر هر مسلمانى كه نمى تواند دينش را در هر سرزمينى اقامه كند لازم است آنجا را ترك كرده و به سرزمين ديگرى وارد شود كه مى تواند در آنجا دينش را اقامه نمايد.
وهابيان نه تنها فتواى البانى را نقد نكرده اند، بلكه در ردّ علماى اهل سنت كه بر او ايراد گرفته و انتقاد نموده اند، توجيهى كرده اند كه هر انسان عاقل و سياست مدارى پى به بطلان آن مى برد.
محمد كامل قصاب و محمد عزالدين قسّام مشتركاً در كتاب «السلفيون و قضية فلسطين فى واقعنا المعاصر» بعد از نقل كلام البانى مى گويند:
نرتب فتوى الشيخ بأجزائها المتفرقة المؤتلفة فى نقاط واحدة محددة:
ص: 123
- الهجرة و الجهاد ماضيان إلى يوم القيامة
- ليست الفتيا موجهة إلى بلد بعينه، أو شعب بذاته.
- و قد هاجر اشرف انسان و اعظمه محمد عليه الصلاة و السلام من اشرف بقعة و اعظمها، مكة المكرمة و كل انسان- منذ خلق الناس و إلى ساعة- دون محمد عليه الصلاة و السلام منزلة، و كل بقاع الأرض دونها شرفاً و قدسية.
- و تجب الهجرة حين لايجد المسلم مستقرّاً لدينه فى أرض هو فيها امتحن فى دينه، فلم يعد فى وسعه اظهار ما كلّفه الله به من أحكام شرعية، خشية ان يُفْتن فى نفسه من بلاء يقع عليه أو مسِّ اذى يصيبه فى بدنه فينقلب على عقبيه. و هذه النقطة هى مناط الحكم فى فتوى الشيخ و المرتكز الاساس فيها- لو كانوا يعقلون- و بها يرتبط الحكم وجوداً و نفياً. (1)
ما فتواى شيخ با اجزاى متفرقه و مجتمع آن را در چند نقطه محدود مترتب مى سازيم؛
1. هجرت و جهاد تا روز قيامت ثابت است.
2. فتوا مخصوص كشور و يا جمعيت خاصى نيست.
3. شريف ترين و بزرگ ترين انسان يعنى محمد عليه الصلاة و السلام از بزرگ ترين و شريف ترين مكانى كه مكه است هجرت نمود. و هر انسانى- از آن زمان كه خلق شده تاكنون- مرتبه اش پايين تر از محمد عليه الصلاة و السلام است و هر سرزمينى شرفش از شرف مكه پايين تر مى باشد.
ص: 124
4. هرگاه مسلمانى نتوانست دين خود را در سرزمينى استقرار بخشد، دينى كه با آن امتحان مى گردد، و نتوانست آنچه را كه به آن مكلف است از احكام شرعى اظهار نمايد؛ زيرا كه مى ترسد تا بلايى بر خودش وارد گردد كه به آن عقب گرد نمايد هجرت بر او واجب است. و اين نقطه همان مناط حكم در فتواى شيخ و مركز اساسى در آن است اگر تعقل كنيد، و مناط حكم همان چيزى است كه حكم وجوداً و عدماً بر آن مترتب است.
اولًا: هجرتى كه در كتب فقه مطرح است هجرت از بلاد كفر به دار اسلام مى باشد، در حالى كه در طول قرون متمادى فلسطين و بيت المقدس از بلاد اسلامى بوده كه به دست مسلمانان فتح شده و تا مدت ها قبله اول مسلمانان قرار گرفته است، گرچه وجود اقوام و صاحبان اديان ديگر از قبيل مسيحيان و يهود در آن ديار قابل انكار نيست، ولى اين دليل نمى شود كه فلسطين را دار كفر به شمار آوريم.
ثانياً: سؤال كننده از البانى يك نفر است كه به طور خصوصى و حضورى نزد او آمده و اين سؤال را از او كرده است و به طور قطع جواب او هم مربوط به همان قضيه فلسطين و فلسطينيان مى باشد.
ثالثاً: موضوع هجرت پيامبر (ص) از مكه به مدينه به طور كلّى با قضيه فلسطين فرق مى كند؛ زيرا خروج پيامبر (ص) از مكه مشكل سياسى نداشت. وانگهى پيامبر (ص) مى دانست كه در آينده اى نه چندان دور به موطن خود با
پيروزى باز خواهدگشت، ولى در مورد قصه فلسطين اين
ص125
چنين نيست،
زيرا يهوديان صهيونيست با هدايت مستكبران از سرتاسر عالم آمده اند تا در منطقه مهم خليج فارس پايگاهى براى غرب باشند و با اشغال كشور فلسطين و بيرون راندن مسلمانان از آن ديار براى خود كشورى مستقل ايجاد كرده و از اين نقطه هدف بزرگ خود را كه اشغال از نيل تا فرات است تحقق بخشند. و شكى نيست كه وجود يهوديان صهيونيست در اين منطقه به مانند غده سرطانى است كه مى تواند منطقه را به آشوب بكشد.
لذا بر عموم فلسطينيان وظيفه است تا از وطن خود و قدس شريف دفاع كرده و مسلمانان ديگر نيز آنها را در اين امر مهم و به هر نحو ممكن يارى دهند. و به طور كلى مى توان گفت كه اگر خيانت سياست مداران كشورهاى اسلامى و علماى دربارى مسلمانان نبود هرگز يهوديان صهيونيست نمى توانستند به اهداف شوم خود نايل شوند.
ص: 126
ص: 127
ص128
ص129
يكى از مفتيان معاصر وهابى در عربستان كه وهابيان او را به قدرى بزرگ مى دانند كه لقب مجتهد مطلق به او داده اند، شيخ عبدالعزيز بن عبدالله بن باز است. او در مسايل اعتقادى، حديثى، فقهى، سياسى و اجتماعى داراى نظرياتى است قابل تأمل. جا دارد شرح حال و برخى نظريات فقهى وى را مرور نموده و مورد نقد و ارزيابى قرار دهيم.
ص130
ص131
او عبدالعزيز بن عبدالله بن عبدالرحمان بن محمّد بن عبدالله آل باز است كه در شهر رياض در ماه ذى الحجه سال 1330 ه. ق متولد شد. در آغاز تحصيل بينا بود، ولى در سال 1346 ه. ق مرضى گرفت و به سبب آن چشمانش ضعيف و نهايتاً نا بينا شد.
اساتيد او عبارتند از:
1. شيخ محمّد بن عبداللطيف بن عبدالرحمن بن حسن بن شيخ محمّد بن عبدالوهاب.
2. شيخ صالح بن عبدالعزيز بن عبدالرحمن بن حسن بن شيخ محمّد بن عبدالوهاب، قاضى رياض.
3. شيخ سعد بن حمد بن عتيق، قاضى رياض.
4. شيخ حمد بن فارس، وكيل بيت المال در رياض.
ص: 132
5. شيخ سعد وقاص بخارى از علماى مكه، كه علم تجويد را از او در سال 1355 ه. ق فرا گرفت.
6. شيخ محمّد بن ابراهيم بن عبداللطيف آل الشيخ، كه حدود ده سال ملازم درس هاى او بود و از او علوم شرعى را از ابتداى سال 1347 تا 1357 ه. ق فرا گرفت، آن زمانى كه از ناحيه او كانديدا براى قضاوت شد.
او در مدت زندگى خود مناصب و پست هايى را بر عهده گرفته كه عبارتند از:
1. قضاوت در منطقه (خرج) در مدتى طولانى كه چهارده سال و چند ماه طول كشيد و بين سال 1357 تا 1371 ه. ق امتداد يافت و تا سال 1371 ه. ق باقى ماند.
2. تدريس در معهد علمى رياض، سال 1372 ه. ق، و دانشكده شريعت در رياض بعد از تأسيس آن در سال 1373 ه. ق، در علوم فقه و توحيد و حديث، و كار در آنجا نُه سال طول كشيد و در سال 1380 ه. ق به پايان رسيد.
3. در سال 1381 ه. ق به عنوان نايب رئيس دانشگاه اسلامى در مدينه منوره معين شد و در اين منصب تا سال 1390 ه. ق باقى ماند.
4. در سال 1390 ه. ق متولى رياست دانشگاه اسلامى شد و بعد از آنكه رئيس آن شيخ محمّد بن ابراهيم آل الشيخ، در رمضان سال 1389 ه. ق وفات يافت، در اين منصب تا سال 1395 ه. ق باقى ماند.
5. در تاريخ 14/ 10/ 1395 ه. ق دستورى از ملك فهد صادر شد مبنى
ص133
بر تعيين او به منصب رئيس كل ادارات بحوث علمى و افتاء و دعوت و ارشاد، كه تاكنون در اين پست باقى است.
او در كنار همين شغل ها عضويت در بسيارى از مجالس علمى و اسلامى را دارد كه از آن جمله است:
1. عضويت هيئت بزرگان علماى مملكت.
2. رياست هيئت دائمى بحوث علمى و افتا در آن هيئت.
3. عضويت و رياست مجلس نخبگان مركز رابطة العالم الاسلامى.
4. رياست مجلس اعلاى جهانى مساجد.
5. رياست مجمع فقهى اسلامى در مكه مكرمه، تابع رابطة العالم الاسلامى.
6. عضويت مجلس اعلاى جامعة الاسلاميه در مدينه منوره.
7. عضويت هيئت بلندپايه دعوت اسلامى در عربستان.
و اما مؤلفات او عبارت است از:
1. الفوائد الجلية فى المباحث الفرضية.
2. التحقيق و الايضاح لكثير من مسائل الحج و العمرة و الزيارة «توضيح المناسك».
3. التحذير من البدع، كه مشتمل بر چهار مقاله مفيد است به نام هاى «الاحتفال بالمولد النبوى»، «ليلة الاسراء و المعراج»، «ليلة النصف من شعبان»، «تكذيب الرؤيا المزعومة من خادم الحجرة النبوية المسمّى الشيخ احمد».
ص: 134
4. دو رساله كوچك در زكات و روزه.
5. العقيدة الصحيحة و مايضادها.
6. وجوب العمل بسنة الرسول (ص) و كفر من انكرها.
7. الدعوة الى الله و اخلاق الدعاة.
8. وجوب تحكيم شرع الله و نبذ ما خالفه.
9. حكم السفور و الحجاب و نكاح الشغار.
10. نقد القومية العربية.
11. الجواب المفيد فى حكم التصوير.
12. الشيخ محمّد بن عبدالوهاب؛ دعوته و سيرته.
13. ثلاث رسائل فى الصلاة: الف) كيفية صلاة النبى (ص)؛ ب) وجوب اداء الصلاة فى جماعة: ج) اين يضع المصلّى حين الرفع من الركوع.
14. حكم الاسلام فيمن طعن فى القرآن او فى رسول الله (ص)
15. حاشيه اى مفيد بر «فتح البارى» كه تا كتاب الحج رسيده است.
16. رساله ادله نقليه و حسّيه بر جريان خورشيد و سكون زمين و امكان رفتن به كواكب.
17. اقامة البراهين على حكم من استغاث بغير الله او صدّق الكهنة و العرافين.
18. الجهاد فى سبيل الله.
19. الدروس المهمة لعامة الأمة.
20. فتاوى تتعلق بأحكم الحج و العمرة و الزيارة.
21. وجوب لزوم السنة و الحذر من البدعة. (1)
ص135
شيخ عبدالعزيز دو زن و چهار فرزند پسر به نام هاى عبدالله، و عبدالرحمان و احمد و خالد دارد و شش دختر. او در صبحگاه روز پنج شنبه 27 ماه محرم، سال 1420 ه. ق در شهر طائف وفات يافت، و روز جمعه در مسجد الحرام بر او نماز خوانده شد، و در مقبره «العدل» در مكه مكرمه دفن شد. (1)
در مورد شرح حال و ترجمه شيخ عبدالعزيز بن عبدالله بن باز نكاتى قابل تأمل و توجه است كه به آن اشاره مى كنيم:
1. او در شهر رياض متولد شده كه يكى از پايگاه هاى نجدى هاست و لذا با آل سعود در زادگاه و موطن مشترك است.
2. با مراجعه به زندگى نامه او كه از زبان خودش تدوين شده به مطلب قابل توجهى برخورد نمى كنيم كه دلالت بر نشاط علمى و نبوغ او داشته باشد؛ زيرا تنها نزد علماى رياض درس خوانده و مسافرتى را به جهت كسب علم نداشته و نزد علماى غير وهابى كسب علم نكرده است و اين به نوبه خود دلالت دارد بر اينكه از كودكى فكرش با عقايد وهابيت عجين و بسته شده است؛ زيرا شش نفر از اساتيد و شيوخى كه نام آنان را برده از بزرگان وهابيان بوده اند و حتى برخى از آنها از نوادگان
محمّد بن عبدالوهاب اند، و اين افراد داراى مدرسه فقهى مورد توجه و اعتمادى نبوده اند بلكه خود را به عنوان عالم رياض معرفى كرده اند بعد
ص: 136
از آنكه دعوت وهابيان با حمايت آل سعود در آن مناطق گسترش يافت و تمام مدارس آن ديار از غير وهابيان تصفيه شد.
3. مناصب و پست هايى را كه بن باز به آنها اشاره كرده با قدرت يك نفر شخص كورى كه عمرش از هفتاد سال تجاوز كرده سازگارى ندارد، و اين به نوبه خود دلالت مى كند كه در انتخاب او به جهت افتا و مناصب دينى جهت دينى ملاحظه نشده، بلكه مسأله حكومتى و سياسى لحاظ شده است؛ زيرا آل سعود در وجود چنين شخصيتى اخلاص و ولا نسبت به خود را ديدند كه در نسل محمّد بن عبدالوهاب كه معروف به (آل الشيخ) هستند مشاهده نمى شد.
4. با ملاحظه مؤلفات او پى مى بريم كه او مؤلف به معناى علمى براى تأليف نبوده و تأليفات او مجموعه اى از خطابه ها و فتاوايى است كه شاگردانش آنها را جمع كرده و منتشر نموده اند.
5. آراء و فتاواى او همگى سطحى است و از دايره خط وهابى حنبلى خارج نمى شود.
6. مناصب و پست هايى كه او بر عهده داشته همگى دلالت دارد بر اينكه او فقيهى حكومتى بوده و از فقهاى دربارى به حساب مى آمده است.
آرى اين است ارزش و بهاى علمى آثار چنين شخصى كه خود را سخنگوى اسلام معرفى كرده و شاگردانش او را بسيار تقديس و تمجيد كرده اند، آرى همه اين فعاليت ها و تبليغات او و شاگردانش در سايه اموال بسيارى است كه از نفت به دست آورده اند و معتقدند كه اسلام حقيقى تنها در سايه حمايت از آل سعود و در دايره شهرهاى آنان است.
ص137
گروه دائمى افتاى وهابيان به رياست بن باز مى گويند:
الدم نجس لايجوز استعماله و لا تناوله لعلاج ولا لغيره؛ سواء استعمل عن طريق الفم أو عن طريق الشرايين أو غير ذلك؛ لعموم الأحاديث الواردة بالمنع من التداوى بالنجس والمحرم منه ... (1)
خون نجس است و نمى توان از آن بهره جست يا براى علاج از مرضى يا غير آن به كار گرفت؛ چه آنكه از راه دهان استعمال گردد يا از راه رگ ها يا غير از آن دو؛ به جهت عموم احاديثى كه وارد شده و از مداواى با نجس و محرم از آن منع كرده است ...
او درباره ذبيحه و قربانى كسى كه مدعى اسلام است، ولى به غير خدا در امور غيبى استغاثه مى كند و از ارواح انبيا كمك مى گيرد و معتقد
ص: 138
به ولايت آنها است مى گويد:
... فذبيحته كذبيحة المشركين و الوثنيين عباد اللات و العزى و مناة و ودّ و سواء و يغوث و يعوق و نسراً؛ لايحلّ للمسلم الحقيقى اكلها؛ لانّها ميتة، بل حاله اشدّ من حال هؤلاء؛ لانّه مرتد عن الاسلام الذى يزعمه من أجل لجئه إلى غير الله فيما لايقدر عليه إلّا الله؛ من توفيق ضال و شفاء مريض و امثال ذلك ... (1)
... پس ذبيحه آنان همانند ذبيحه مشركان و بت پرستان كه «لات» و «عزى» و «منات» و «ودّ» و «سواء» و «يغوث» و «يعوق» و «نسر» را مى پرستند مى باشد، و لذا براى مسلمان حقيقى خوردن آن حلال نمى باشد؛ چرا كه در حكم مردار است، بلكه وضعيت او از وضعيت آنان بدتر مى باشد؛ چرا كه چنين كسى از اسلامى كه گمان مى كرده مرتد شده است به جهت پناه بردن او به غير خدا در آنچه كه جز خدا بر آن قدرت ندارد؛ مثل درخواست توفيق دادن به گمراه و شفاى مريض و امثال آن ...
او درباره اقتدا به كسى كه از ذبيحه مسلمانى خورده كه معتقد به جواز استغاثه به ارواح اولياست مى گويد:
إذا كان امام مسجد يأكل من هذه الذبائح بعد البيان و اقامة الحجة عليه، مستبيحاً لأكلها لم تصح الصلاة خلفه؛ لاعتقاده حلّ
ص: 139
ما حرّم الله من الميتة، و ان كان يأكل منها بعد البيان له و اقامة الحجة عليه، معتقداً حرمتها فهو فاسق، و فى حكم الصلاة خلف المسلم الفاسق تفصيل. (1)
اگر امام مسجدى از اين ذبيحه ها بعد از بيان و اقامه حجت بر او مى خورد در حالى كه خوردن آن را مباح مى داند نماز خواندن پشت سر او صحيح نمى باشد؛ چرا كه او معتقد به حليت چيزى است كه خدا حرام كرده، همانند مردار. ولى اگر از ذبيحه بعد از بيان و اقامه حجت بر او بخورد در حالى كه معتقد به حرمت آن است او فاسق مى باشد، و در حكم نماز پشت سر مسلمان فاسق تفصيل است.
او در اين باره مى گويد:
لبس الكعب العالى لا يجوز؛ لانّه يعرض المرأة للسقوط، و الانسان مأمور شرعاً بتجنب الأخطار، بمثل عموم قول الله:
(وَ لا تُلْقُوا بِأَيْدِيكُمْ إِلَى التَّهْلُكَةِ)، و قوله: (وَ لا تَقْتُلُوا أَنْفُسَكُمْ)، كما انّه يظهر قامة المرأة و عجيزتها بأكثر ممّا هى عليه، و فى هذا تدليس و ابداء لبعض الزينة التى نهيت عن ابدائها المرأة المؤمنة بقول الله سبحانه و تعالى: (وَ لا يُبْدِينَ زِينَتَهُنَّ إِلَّا ما ظَهَرَ مِنْها وَ لْيَضْرِبْنَ بِخُمُرِهِنَّ عَلى جُيُوبِهِنَّ وَ لا يُبْدِينَ زِينَتَهُنَّ إِلَّا لِبُعُولَتِهِنَّ أَوْ آبائِهِنَّ أَوْ آباءِ بُعُولَتِهِنَّ أَوْ أَبْنائِهِنَ أَوْ أَبْناءِ بُعُولَتِهِنَّ أَوْ
ص: 140
إِخْوانِهِنَّ أَوْ بَنِى إِخْوانِهِنَّ أَوْ بَنِى أَخَواتِهِنَّ أَوْ نِسائِهِنَّ). (1)
پوشيدن كفش پاشنه بلند جايز نيست؛ زيرا زن را در معرض سقوط قرار مى دهد و انسان شرعاً مأمور به اجتناب از خطرهاست؛ به مثل عموم قول خداوند (با دستانتان خود را به هلاكت نيندازيد) و قول خداوند: (خودكشى نكنيد)، همان گونه كه قامت زن و پشت او بيش از آنكه هست پيدا مى شود و اين گول زدن مرد و ظاهر نمودن برخى از زينت اوست كه زن مؤمن از ظاهر نمودن آن نهى شده است به قول خداوند سبحان و متعالى: (و زينت خود را- جز آن مقدار كه نمايان است- آشكار ننمايند، و [اطراف] روسرى هاى خود را بر سينة خود افكنند [تا گردن و سينه با آن پوشانده شود]، و زينت خود را آشكار نسازند مگر براى شوهرانشان، پدرانشان، يا پدرشوهرانشان، يا پسرانشان، يا پسران همسرانشان، يا برادرانشان، يا پسران برادرانشان، يا پسران خواهرانشان، يا زنان هم كشيشان).
او در اين باره مى گويد:
أما المناكير فلاتجوز؛ لما فيها من منع وصول الماء فى الوضوء و الغسل إلى الأظافر ... (2)
اما كارهاى منكر جايز نيست؛ چرا كه باعث مى شود هنگام وضوگرفتن و غسل كردن آب به ناخن ها نرسد ...
ص141
بن باز مى گويد:
ازالة الحاجبين بطلب من الزوج لايجوز؛ لانّ الرسول (ص) لعن النامصة و المتنمصة، و النمص هو اخذ شعر الحاجبين. (1)
زايل كردن موى دو ابرو به درخواست همسر جايز نيست؛ زيرا پيامبر (ص) نامصه و متنمصه را لعن كرده و «نمص» به معناى چيدن موى دو ابروست.
بن باز مى گويد:
... و لايجوز ان تترك اكثر من اربعين ليلة، لما ثبت عن انس قال: وَقَّتَ لَنَا رَسُولُ الله (ص) فِى قَصِّ الشّارِبِ وَ قَلَمِ الظُّفُرِ وَ نَتْفِ الإِبِطِ وَ حَلْقِ العانَةِ أَنْ لا نَتْرُكَ شَيْئاً مِن ذَلِكَ أَكْثَرُ مِن أربَعِينَ لَيلَةَ، وَلأَنَّ تطوِيلَها فِيهِ تَشَبُّهٌ بالبهائِمِ وَ بَعْضِ الكَفَرَةِ. (2)
... جايز نيست كه انسان بيش از چهل روز ناخن خود را بلند گذارد؛ چرا كه از انس ثابت شده كه گفت: رسول خدا (ص) براى ما در چيدن سبيل و كوتاه كردن ناخن و كندن موى زير بغل و تراشيدن موى زير ناف بيش از چهل روز وقت نداده كه آن را رها كنيم؛ زيرا در بلند كردن ناخن تشبه به حيوانات و برخى از كافران است.
ص142
بن باز مى گويد:
الحجاب الشرعى هو ان تحجب المرأة كل بدنها عن الرجال: الرأس و الوجه و الصدر و الرجل و اليد؛ لانّها كلّها عورة بالنسبة للرجل غير المحرم لقول الله جلّ و علا (وَ إِذا سَأَلْتُمُوهُنَّ مَتاعاً فَسْئَلُوهُنَّ مِنْ وَراءِ حِجابٍ ...) و قال تعالى: (وَ لا يُبْدِينَ زِينَتَهُنَّ إِلَّا لِبُعُولَتِهِنَّ أَوْ آبائِهِنَّ ...) و الوجه من اعظم الزينة، و الشعر كذلك، و اليد كذلك. و يمكن ان تحجب المرأة وجهها بالنقاب و هو الذى تبدو منه العينان أو احدهما و يكون الوجه مستوراً ... «(1)
حجاب شرعى به اين است كه زن تمام بدن خود را از مردان بپوشاند كه عبارت باشد از سر و صورت و سينه و پا و دست؛ زيرا تمام اين اعضا نسبت به مرد نامحرم عورت به حساب مى آيد، به جهت آنچه كه خداوند جلّ و علا فرمود: (و چون از آنان درخواست چيزى كرديد از پشت حجاب بخواهيد ...) و نيز فرمود: (و زينت هايشان را آشكار نكنند مگر براى شوهران يا پدرانشان ...) و صورت از مهم ترين زينت هاست، همچنين مو و دست. و ممكن است كه زن صورتش را با نقاب بپوشاند و آن وسيله اى است كه دو چشم يا يكى از آن دو را آشكار مى كند و صورت پوشيده مى باشد.
ص143
بن باز مى گويد:
لايجوز للمسلم ان يصاحب مثل هذا الشخص الذى يترك الصلاة فى بعض الأوقات، بل يجب عليه ان ينصحه و ينكر عليه عمله السيى ء، فان تاب و إلّا هجره، و لم يتخذه صاحباً، و ابغضه فى الله حتى يتوب من عمله المنكر؛ لانّ ترك الصلاة كفر اكبر؛ لقول النبى (ص) (العَهْدُ الَّذِى بَيْنَنَا وَ بَيْنَهُمُ الصَّلاةُ؛ فَمَنْ تَرَكَهَا فَقَدْ كَفَرَ). (1)
بر مسلمان جايز نيست با چنين شخصى كه نماز را در برخى از اوقات ترك مى كند مصاحبت نمايد، بلكه بر او واجب است او را نصيحت كند و بر كار زشتش سرزنش نمايد، و اگر توبه كرد كه هيچ و گرنه او را ترك كند و او را رفيق خود انتخاب نكند بلكه او را به خاطر خدا دشمن بدارد تا از عمل بدش توبه كند؛ زيرا ترك نماز كفر اكبر است، به جهت قول پيامبر (ص): (عهد بين ما و بين مردم نماز است پس هركس آن را ترك كند به طور حتم كافر مى باشد).
بن باز درباره خوردن غذا با شخص بى نماز مى گويد:
لا حرج فى ذلك إذا دعت الحاجة اليه؛ لانّ النبى (ص) اكل مع اليهود و من مائدة اليهود، لكن مع بغضهم فى الله و عداوتهم و
ص144
عدم محبتهم و عدم موالاتهم. (1)
در آن باكى نيست در صورتى كه به آن احتياج دارد؛ زيرا پيامبر (ص) با يهود هم غذا مى شد و از سفره آنان مى خورد، ولى با دشمن داشتن آنها در راه خدا و عداوت آنان و دوست نداشتن و عدم موالات با آنان.
بن باز مى گويد:
يجب على المؤمن أن يصلى فى المسجد، و لايجوز له التساهل و الصلاة فى البيت مع قرب المسجد. «(2)
بر مؤمن واجب است كه نمازش را در مسجد بخواند و جايز نيست بر او سهل انگارى كردن و خواندن نماز در خانه اش با نزديكى به مسجد.
بن باز درباره تارك نماز گرچه منكر آن نباشد به خانمى كه شوهرش
نماز نمى خواند مى گويد:
إذا كان لايصلّى فهو يستحق الهجر و لاتسلّمى عليه، و لاتردى عليه السلام، حتّى يتوب؛ لانّ ترك الصلاة كفر اكبر و ان لم يجحد وجوبها فى اصحّ قول العلماء ... (3)
اگر او نماز نمى خواند مستحق قهر كردن است و نبايد به او سلام
ص145
كنى و جواب سلامش را بدهى تا توبه كند؛ زيرا ترك نماز كفر اكبر است گرچه وجوب آن را انكار نمى كند در اصحّ قول علما ...
همچنين مى گويد:
الذى يترك الصلاة متعمّداً كافر كفراً اكبر فى اصح قولى العلماء إذا كان مقراً بوجوبها، فان كان جاحداً لوجوبها فهو كافر عند جميع اهل العلم ... (1)
كسى كه نماز را عمداً ترك مى كند در صورتى كه به وجوب آن اقرار دارد، بنابر صحيح ترين دو قول نزد علما كافر و بزرگ ترين كفر را داراست، و اگر منكر وجوب آن باشد، نزد تمام اهل علم كافر است ...
بن باز مى گويد:
من مات من المكلفين و هو لايصلّى فهو كافر، لايغسل و لايصلّى عليه، و لايدفن فى مقابر المسلمين، و لايرثه اقاربه، بل
ماله لبيت مال المسلمين فى اصحّ اقوال العلماء ... و هذا فيمن تركه كسلا و لم يجحد وجوبها، و اما من جحد وجوبها فهو كافر مرتد عن الاسلام عند جميع اهل العلم ... (2)
كسى از مكلفين اگر بميرد در حالى كه نماز نمى خوانده كافر است و نبايد او را غسل داد و بر او نماز خواند، و نيز در قبرستان هاى
ص146
مسلمانان دفن نمى شود و نزديكانش از او ارث نمى برند، بلكه مالش براى بيت المال مسلمين مى باشد در اصح اقوال علما ... و اين در صورتى است كه از روى تنبلى آن را ترك كرده، ولى منكر وجوب نماز نيست، و اما كسى كه وجوب نماز را ترك كرده كافر و مرتد از اسلام است نزد تمام اهل علم.
بن باز مى گويد:
إذا كانت هذه حاله كما ذكرت- ايتها السائلة- من كونه يصلّى بعض الاحيان و لايصلّى فى اكثر الاحيان، فانّ هذا لايجوز لك ان تبقى معه؛ لانّ ترك الصلاة كفر اكبر فى اصحّ قولى العلماء ولو لم يجحد وجوبها. فالواجب عليك التخلص منه، و لايجوز لكِ الدخول عليه، و لايجوز بقاء هذا النكاح، بل هو و الحال كما ذكر عقد باطل فى اصحّ قولى العلماء، و عليك ان تحذرى ان يمسك او يقربك ... (1)
اگر موقعيت او اين چنين است كه ذكر كردى- اى زن سؤال كننده- از اينكه شوهرت در برخى از اوقات نماز مى خواند ولى در بيشتر اوقات نماز نمى خواند، با اين حال جايز نيست بر تو كه همراه او باقى باشى؛ زيرا ترك نماز كفر اكبر است بنابر قول صحيح تر از دو قول، گرچه وجوب آن را انكار نكند. پس واجب بر تو خلاصى از دست اوست، و بر تو جايز نيست كه بر او وارد شوى و بقاء اين
ص147
نكاح جايز نمى باشد، بلكه در اين حال عقد باطل است در اصح دو قول علما، و بر تو است كه نگذارى او تو را لمس كند يا نزديك تو شود ...
بن باز در پاسخ سؤال مردى كه درباره سستى زنش در اداى نماز از او سؤال كرده مى گويد:
إذا كان حال زوجتك ما ذكرت من تهاون بالصلاة و عدم محافظتها عليها رغم نصيحتك لها و اجتهادك فى توجيهها إلى الخير، فالواجب عليك فراقها؛ لانّ من ترك الصلاة من الرجال او النساء كفر كفراً اكبر، و ان لم يجحد وجوبها فى اصح قولى العلماء ... (1)
اگر وضعيت همسرت اين گونه است كه ذكر كردى به اينكه او نماز را سبك مى شمارد و بر آن محافظت نمى كند به رغم آنكه او را نصيحت مى كنى و در توجيه او به خير كوشش مى نمايى، بر تو واجب است كه از او جدا شوى گرچه وجوب نماز را انكار نمى كند در اصح دو قول علما ...
بن باز مى گويد:
ومن ترك الصلاة بعد البلوغ و لم يقبل النصيحة يرفع امره إلى
ص148
المحاكم الشرعية حتّى تستتيبه، فان تاب و إلّا قتل ... (1)
و كسى كه نماز را بعد از بلوغ ترك كند و نصيحت را قبول ننمايد امرش به محاكم شرعى برده مى شود تا او را توبه دهند، و اگر توبه نكرد كشته مى شود ...
بن باز مى گويد:
امّا ترك صيام رمضان من غير عذر شرعى فمن اعظم الجرائم و الكبائر، و قد ذهب بعض اهل العلم إلى كفر من ترك صيام رمضان من غير عذر شرعى كالمرض و السفر، فالواجب عليك ان تبغضه فى الله و ان تحجره حتى يتوب إلى الله سبحانه، و الواجب على ولاة امر المسلمين استتابة من عرف بترك الصلاة، فان تاب و إلّا قتل؛ لقول الله عزوجل: (فَإِنْ تابُوا وَ أَقامُوا الصَّلاةَ وَ آتَوُا الزَّكاةَ فَخَلُّوا سَبِيلَهُمْ)؛ فدلّ ذلك على انّ من لم يصل لايخلّى سبيله ...(2)
اما ترك روزه ماه رمضان بدون عذر شرعى از بزرگ ترين جرائم و گناهان كبيره است و برخى از اهل علم فتوا به كفر ترك روزه ماه رمضان بدون عذر شرعى همچون مرض و سفر داده اند، پس واجب بر تو آن است كه او را به خاطر خدا دشمن بدارى و او را رها كنى تا به سوى خداوند سبحان توبه كند، و بر واليان امر مسلمين واجب
ص149
است تا كسانى كه معروف به ترك نمازند را توبه دهند و اگر توبه نكردند بايد كشته شوند به جهت قول خداوند عزوجل: (اگر توبه كرده و نماز به پا داشته و زكات پرداختند آنان را رها كنيد)، كه اين آيه دلالت دارد بر اينكه هركس نماز نمى خواند جلو او را بگيريد و رهايش نسازيد ...
بن باز مى گويد:
... و قوله لا إله إلّا الله و هكذا شهادته ان لا اله إلّا الله و أنّ محمداً رسول الله لايمنع من تكفيره إذا أتى بناقض من نواقض الاسلام، كما لو سبّ الله أو سبّ رسوله أو استهزأ بالدين أو جحد وجوب الصلاة أو تحريم الزنا أو نحو ذلك، فانّه يكفّر باجماع المسلمين، و لو شهد أن لا إله إلّا الله و أنّ محمداً رسول الله و صلّى و صام؛ لانّ هذه الشهادة انّما تعصم قائلها إذا عمل بمعناها و ادّى حقّها، أما إذا خالفها و لم يؤدّ حقها فانّها لاتعصم دمه و لا ماله ... (1)
... و قول او (لا اله الّا الله) و همچنين گواهى او به توحيد و اينكه محمّد فرستاده خداست مانع از تكفير او نمى شود در صورتى كه يكى از نواقض اسلام را به جا آورد، مثل آنكه خدا يا رسولش را ناسزا گويد، يا دين را مسخره كرده يا منكر وجوب نماز يا تحريم زنا يا مثل آن گردد، كه به اجماع مسلمانان تكفير مى گردد، گرچه
ص150
به وحدانيت و رسالت محمّد از جانب خدا شهادت دهد و نماز بخواند و روزه بگيرد؛ زيرا اين گواهى، گوينده آن را هنگامى نگه مى دارد و خونش را محفوظ مى دارد كه به معناى آن عمل كند و حق آن را ادا نمايد، ولى اگر با آن مخالفت كرده و حقش را ادا ننمايد خون و مالش محفوظ نمى باشد ...
بن باز درباره زنى كه شوهرش نماز نمى خواند مى گويد:
يجب عليها ان تفارقه و تذهب إلى اهلها إذا كان لايصلّى؛ لانّ ترك الصلاة كفر اكبر؛ لقول النبى (ص): (بَيْنَ الرَّجُلِ وَ بَيْنَ الكُفرِ وَ الشِّركِ تَركَ الصَّلاةِ). (1)
بر او واجب است كه از شوهرش جدا شود و به اهلش باز گردد در صورتى كه نماز نمى خواند؛ زيرا ترك نماز كفر اكبر است؛ به جهت قول پيامبر (ص): (بين مرد و بين كفر و شرك، ترك نماز است). و نيز به جهت قول ديگر پيامبر (ص): (عهدى كه بين ما و مردم است نماز مى باشد؛ پس هركس آن را ترك كند به طور حتم كافر مى باشد).
بن باز درباره كسى كه از مردم خجالت مى كشد و لذا نمازش را در خانه مى خواند مى گويد:
ص151
الواجب عليه ان يتقى الله و يصلّى مع الناس، و علّموه و وجّهوه للخير؛ لانّ هذا الخجل لا وجه له، و انّما هو ضعف و عجز و كسل لايجوز، بل عليه ان يبادر و يصلّى مع الناس، و لايجوز له ان يصلّى فى البيت. (1)
بر او واجب است كه از خدا بترسد و با مردم نماز گزارد، و او را ياد داده و توجيه به خير كنيد؛ زيرا اين خجالت وجهى ندارد، بلكه ضعف و عجز و تنبلى است كه جايز نمى باشد، بلكه بر اوست كه مبادرت كرده و با مردم نماز بخواند و بر او جايز نيست كه در خانه نماز گزارد.
بن باز در اين باره و در جواب سؤال كننده اى مى گويد:
ليس ما ذكرته عذراً يسوّغ لك تأخير الصلاة مع الجماعة، بل الواجب عليك ان تبادر اليها مع اخوانك المسلمين فى بيوت الله عزوجلّ، ثم تكون الراحة و تناول الطعام بعد ذلك؛ لانّ الله سبحانه أوجب عليك اداء الصلاة فى وقتها مع اخوانك المسلمين فى الجماعة ...(2)
آنچه را كه تو ذكر كردى عذرى نيست كه مجوّز تأخير نماز براى تو با جماعت گردد، بلكه بر تو واجب است كه بر آن همراه با برادران مسلمانت در خانه هاى خداوند عزّوجلّ به جا آورى، سپس
ص152
مى توانى بعد از آن استراحت كرده و بعد صرف غذا نمايى؛ زيرا خداوند سبحان بر تو اداى نماز در وقتش همراه با برادران مسلمانت با جماعت را واجب كرده است ...
بن باز درباره نماز خواندن همراه با ساعتى كه داراى تصوير است، مى نويسد:
إذا كانت الصور فى الساعات مستورة لاترى فلاحرج فى ذلك. اما اذا كانت ترى فى ظاهر الساعة أو فى داخلها إذا فتحها لم يجز ذلك؛ لما ثبت عنه (ص) من قوله لعلى: (لا تَدَعْ صُورَةً إلّا طَمَسْتَهَا) ... (1)
در صورتى كه صورت هاى در ساعت ها پنهان باشد و ديده نشود اشكالى در آن نيست، ولى اگر در ظاهر ساعت يا داخل آن در صورتى كه آن در را باز كند تصاوير ديده شود، نماز با آن جايز نيست؛ زيرا از پيامبر (ص) در قول على (ع) ثابت شده كه فرمود: (صورتى مگذار جز آنكه آن را محو كنى) ...
بن باز مى گويد:
لايجوز للنساء زيارة القبور، لانّ الرسول (ص) لعن زائرات القبور، و لانهنّ فتنة، و صبرهنّ قليل، فمن رحمة الله و احسانه ان حرّم
ص153
عليهنّ زيارة القبور حتى لايفتن و لايفتن.(1)
جايز نيست براى زنان كه به زيارت قبرها روند؛ زيرا پيامبر (ص) زنان زيارت كننده قبرها را لعنت كرده است، و به جهت آنكه وجودشان فتنه بوده و صبرشان كم است، پس از رحمت الهى و احسان او اينكه براى زنان زيارت قبرها را حرام كرده تا باعث فتنه نشده و آنان نيز مورد فتنه قرار نگيرند.
بن باز مى گويد:
احياء تاريخ الوفاة على رأس كل عام بدعة لا اصل لها ... (2)
زنده كردن تاريخ وفات در اول هر سال بدعتى است كه اصل و اساسى براى آن نمى باشد ...
بن باز در اين باره مى گويد:
ابتدعها من جهلوا الاسلام. و ما يجب عليهم نحوه من المحافظة على اصوله و فروعه، و ليس لديهم وازع دينى سليم، بل مشوب بتقاليد اهل الضلال، فهو بدعة متحدثة فى الاسلام فكانت مردودة شرعاً ... (3)
ص154
آن را كسانى بدعت گزارده اند كه به اسلام جاهل مى باشند. و آنچه بر آنان واجب است اينكه اصول و فروع اسلام را محافظت كنند، و نزد آنان ميزان دينى سالمى نيست، بلكه كارهاى آنان محفوظ با تقاليد اهل ضلالت است، و لذا اين كار بدعتى است كه در اسلام حادث شده و لذا شرعاً مردود مى باشد ...
بن باز مى گويد:
الاصل فيها انّها عادة فرعونية كانت لدى الفراعنة قبل الاسلام ثم انتشرت عنهم و سرت فى غيرهم، و هى بدعة منكرة لا اصل لها فى الاسلام ... (1)
اصل در آن اين است كه اين كار از عادات فرعونى است كه نزد
فراعنه قبل از اسلام بوده و سپس از سوى آنان منتشر شده و به غير آنان سرايت كرده است، و اين كار بدعتى منكر مى باشد كه برايش اصل و اساسى در اسلام نيست ...
بن باز مفتى سابق وهابيان مى گويد: «نفى الجسمية و الجوارح و الاعضاء عن الله من الكلام المذموم»؛(2) «نفى جسميت و جوارح و اعضاء از خداوند از جمله سخنان پست است».
ص155
و نيز مى گويد:
يوم يجى ء الربّ- يوم القيامة- و يكشف لعباده المؤمنين عن ساقه، و هى العلامة بينه و بينهم، فإذا كشف عن ساقه عرفوه و تبعوه. (1)
روزى كه پروردگار در روز قيامت مى آيد و ساقش را براى بندگان مؤمنش كشف مى كند كه اين نشانه اى بين او و آنان است، در اين هنگام است كه همگى او را شناخته و از او پيروى مى كنند.
بن باز مى گويد:
ليس فى القرآن مجاز على الحدّ الذى يعرفه اصحاب فن البلاغة، وكلّ ما فيه فهو حقيقة. (2)
در قرآن آن گونه كه اصحاب فنّ بلاغت مى گويند مجاز وجود ندارد بلكه هر آنچه در اوست حقيقت است.
بن باز وهابى مى گويد: «لا يجوز للمرأة قيادة السيارة» (3)؛ «رانندگى براى زنان جايز نيست».
ص156
بن باز وهابى مى گويد: «من ترك الصلاة فى جماعة لا يزوّج» (1)؛ «به كسى كه نماز جماعت را ترك مى كند نبايد زن داد».
بن باز وهابى مى گويد:
انّه يجب منع الرجال من تعليم البنات و النساء من تعليم الصبيان فى الصفوف الابتدائية. (2)
واجب است كه از تعليم دختران توسط مردها و تعليم پسران توسط زن ها در كلاس هاى ابتدايى جلوگيرى كرد.
32. تحريم «صدق الله العظيم» بعد از قرائت قرآن
بن باز وهابى مى گويد:
انّ قول (صدق الله العظيم) بعد الفراق من قرائة القرآن بدعة ضلالة. (3)
گفتن (صدق الله العظيم) بعد از فارق شدن از قرائت قرآن بدعت گمراه كننده است.
بن باز وهابى مى گويد:
... أنا عندى بعض التوقف فى مثل هذا؛ لعظم الخطر فى
ص157
التصوير، و لما جاء فيه من الاحاديث الثابتة فى الصحيحين و غيرهما فى بيان انّ اشدّ الناس عذاباً يوم القيامة المصوّرون و احاديث لعن المصوّرين إلى غير ذلك من الاحاديث. (1)
نزد من در اين مورد اشكال است؛ چرا كه خطر تصوير زياد مى باشد، و به جهت اينكه در اين موضوع احاديث ثابت در صحيح بخارى و مسلم و ديگر كتابها رسيده كه شديدترين مردم از حيث عذاب در روز قيامت كسانى هستند كه تصوير مى كشند، و نيز احاديثى كه در آنها تصويركننده ها مورد لعن واقع شده اند.
بن باز وهابى مى گويد:
انّ قيام البنات للمدرّسة و البنين للمدرّسين امر لا ينبغى، واقلّ ما فيه الكراهة الشديدة. (2)
ايستادن دختران براى معلّم زن خود، و نيز پسران براى معلم مرد، كارى است كه نبايد انجام گيرد و كمترين حكمى كه بر آن است كراهت شديده مى باشد.
بن باز وهابى مى گويد:
ليس من منهج السلف التشهير بعيوب الولاة و ذكر ذلك على
ص158
المنابر؛ لانّ ذلك يفضى الى الفوضى و عدم السمع والطاعة فى المعروف، و يفضى الى الخوض الذى يضر ولاينفع ...
از روش سلف اين نبوده كه عيوب حاكمان را علنى بگويند و آنها را مشهور كرده و بر بالاى منبرها ذكر كنند؛ چرا كه اين مطالب موجب شورش شده و باعث مى شود كه مردم در كارهاى خوب از او اطاعت نكنند، و نيز منجر به امورى مى شود كه ضرر داشته و نفع ندارد ...
عبدالعزيز بن عبدالله بن باز مى گويد:
انّ تربية اللحية و توفيرها و ارخاءها فرض لايجوز تركه ... (1)
مرتب كردن ريش و بلند گذاشتن و رها كردن آن واجب است و تركش جايز نيست ...
بن باز مى گويد: «لايجوز اخذ شعر الحاجبين و لا التخفيف منها ...» (2)؛ «چيدن موى از دو ابرو و باريك كردن آن دو جايز نيست ...».
ص159
مبانى اجتهادى بن باز مشكلاتى دارد كه در مورد فتوا به مشكل برخورد نموده و چنين فتاواى سخت و دشوارى از او صادر شده است؛ فتاوايى كه با شريعت سهل و آسانى كه پيامبر اسلام 9 از آن خبر داده، سازگارى ندارد. او در برخى از موارد، افعال مسلمانان را به بدعت نسبت داده و در برخى موارد نيز حرام مى داند و در برخى موارد ديگر نيز عملى را به كفر نسبت داده و انجام دهندة آن را كافر مى داند. جا دارد تا مبانى او را نقد نماييم:
بن باز در بسيارى از موارد حكم به تفكير افراد كرده و قتل آنان را واجب دانسته است؛ چه در مسائل اعتقادى يا فرعى فقهى در حالى كه كفر مراتبى دارد و همه مراتب آن موجب خروج از دين و حكم به قتل نيست. اينك جا دارد به اين مسأله مهم به طور اختصار بپردازيم.
ص160
در آيات قرآن كه سخن از كفر به ميان آمده آن را بر دو نوع اطلاق نموده است:
خروج از ملت اسلامخداوند متعال مى فرمايد:
(إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا سَواءٌ عَلَيْهِمْ أَ أَنْذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ لايُؤْمِنُونَ) (بقره: 6)
كسانى كه كافر شدند، براى آنان تفاوت نمى كند كه آنان را (از عذاب الهى) بترسانى يا نترسانى؛ ايمان نخواهند آورد.
طبرى در تفسير اين آيه مى گويد:
واما معنى الكفر فى الآية فانّه الجحود، و ذلك انّ الأحبار من يهود المدينة جحدوا نبوة محمد (ص) و ستروه عن الناس، و كتموا امره و هم يعرفونه كما يعرفون ابناءهم. و اصل الكفر عند العرب: تغطية الشى ء ... فكذلك الأحبار من اليهود غطّوا امر محمد (ص) و كتموه عن الناس مع علمهم بنبوته و وجود صفته فى كتبهم. (1)
و اما معناى كفر در اين آيه به معناى جحود و انكار است، و دليل آن اينكه دانشمندان از يهود مدينه نبوت محمّد (ص) را انكار كرده و از
مردم مخفى داشتند و امر او را مكتوم نمودند، و حال آنكه او را مى شناختند آن گونه كه فرزندانشان را مى شناختند، و اصل كفر نزد
ص: 161
عرب پوشاندن چيزى است. پس همچنين است دانشمندان از يهود كه امر محمّد (ص) را پوشانده و آن را از مردم كتمان نمودند با آگاهى آنان به نبوت او و وجود صفت او در كتاب هايشان.
خداوند متعال مى فرمايد:
(وَ إِذْ قُلْنا لِلْمَلائِكَةِ اسْجُدُوا لآِدَمَ فَسَجَدُوا إِلَّا إِبْلِيسَ أَبى وَ اسْتَكْبَرَ وَ كانَ مِنَ الْكافِرِينَ) (بقره: 34)
و (ياد كن) هنگامى را كه به فرشتگان گفتيم: براى آدم سجده وخضوع كنيد! همگى سجده كردند؛ جز ابليس كه سر باز زد، وتكبر ورزيد، (و به خاطر نافرمانى وتكبرش) از كافران شد.
همچنين مى فرمايد:
(أَ لَمْ تَرَ إِلَى الَّذِى حَاجَّ إِبْراهِيمَ فِى رَبِّهِ أَنْ آتاهُ اللهُ الْمُلْكَ إِذْ قالَ إِبْراهِيمُ رَبِّىَ الَّذِى يُحْيِى وَ يُمِيتُ قالَ أَنَا أُحْيِى وَ أُمِيتُ قالَ إِبْراهِيمُ فَإِنَّ اللهَ يَأْتِى بِالشَّمْسِ مِنَ الْمَشْرِقِ فَأْتِ بِها مِنَ الْمَغْرِبِ فَبُهِتَ الَّذِى كَفَرَ وَ اللَّهُ لا يَهْدِى الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ) (بقره: 258)
آيا نديدى (و آگاهى ندارى از) كسى [نمرود] كه با ابراهيم در باره پروردگارش محاجه وگفتگو كرد؟ زيرا خداوند به او حكومت داده بود؛ (و بر اثر كمى ظرفيت، از باده غرور سرمست شده بود؛) هنگامى كه ابراهيم گفت: خداى من آن كسى است كه زنده مى كند و مى ميراند. او گفت: من نيز زنده مى كنم و مى ميرانم! (و براى اثبات اين كار ومشتبه ساختن بر مردم دستور داد دو زندانى را حاضر كردند، فرمان آزادى يكى وقتل ديگرى را داد) ابراهيم گفت: خداوند، خورشيد را از افق مشرق مى آورد؛ (اگر راست
ص: 162
مى گويى كه حاكم بر جهان هستى تويى)، خورشيد را از مغرب بياور! (در اينجا) آن مرد كافر، مبهوت ووامانده شد. وخداوند، قوم ستمگر را هدايت نمى كند.
خداوند متعا ل مى فرمايد:
(لَقَدْ كَفَرَ الَّذِينَ قالُوا إِنَّ اللَّهَ هُوَ الْمَسِيحُ ابْنُ مَرْيَمَ قُلْ فَمَنْ يَمْلِكُ مِنَ اللهِ شَيْئاً إِنْ أَرادَ أَنْ يُهْلِكَ الْمَسِيحَ ابْنَ مَرْيَمَ وَ أُمَّهُ وَ مَنْ فِى الأَرْضِ جَمِيعاً وَ لِلَّهِ مُلْكُ السَّماواتِ وَ الأَرْضِ وَ ما بَيْنَهُما يَخْلُقُ ما يَشاءُ وَ اللهُ عَلى كُلِّ شَىْ ءٍ قَدِيرٌ) (مائده: 17)
آنها كه گفتند: خدا، همان مسيح بن مريم است، به طور مسلّم كافر شدند؛ بگو: اگر خدا بخواهد مسيح پسر مريم ومادرش وهمه كسانى را كه روى زمين هستند هلاك كند، چه كسى مى تواند جلوگيرى كند؟ (آرى،) حكومت آسمان ها وزمين، وآنچه ميان آن دو قرار دارد از آن خداست؛ هر چه بخواهد، مى آفريند؛ (حتّى انسانى بدون پدر، مانند مسيح)؛ واو، بر هر چيزى تواناست.
و نيز مى فرمايد:
(لَقَدْ كَفَرَ الَّذِينَ قالُوا إِنَّ اللهَ ثالِثُ ثَلاثَةٍ وَ ما مِنْ إِلهٍ إِلَّا إِلهٌ واحِدٌ وَ إِنْ لَمْ يَنْتَهُوا عَمَّا يَقُولُونَ لَيَمَسَّنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْهُمْ عَذابٌ أَلِيمٌ) (مائده: 73)
آنها كه گفتند: خداوند، يكى از سه خداست. (نيز) بيقين كافر شدند؛ معبودى جز معبود يگانه نيست؛ واگر از آنچه مى گويند دست بر ندارند، عذاب دردناكى به كافران آنها (كه روى اين عقيده ايستادگى كنند،) خواهد رسيد.
ص: 163
خداوند متعال مى فرمايد:
(إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا يُنْفِقُونَ أَمْوالَهُمْ لِيَصُدُّوا عَنْ سَبِيلِ اللهِ فَسَيُنْفِقُونَها ثُمَّ تَكُونُ عَلَيْهِمْ حَسْرَةً ثُمَّ يُغْلَبُونَ وَ الَّذِينَ كَفَرُوا إِلى جَهَنَّمَ يُحْشَرُونَ) (انفال: 36)
آنها كه كافر شدند، اموالشان را براى بازداشتن (مردم) از راه خدا خرج مى كنند؛ آنان اين اموال را (كه براى به دست آوردنش زحمت كشيده اند، در اين راه) مصرف مى كنند، امّا مايه حسرت واندوهشان خواهد شد؛ وسپس شكست خواهند خورد؛ و (در جهان ديگر) كافران همگى به سوى دوزخ گردآورى خواهند شد.
و مى فرمايد:
(إِلَّا تَنْصُرُوهُ فَقَدْ نَصَرَهُ اللهُ إِذْ أَخْرَجَهُ الَّذِينَ كَفَرُوا ثانِىَ اثْنَيْنِ إِذْ هُما فِى الْغارِ إِذْ يَقُولُ لِصاحِبِهِ لا تَحْزَنْ إِنَّ اللهَ مَعَنا فَأَنْزَلَ اللهُ سَكِينَتَهُ عَلَيْهِ وَ أَيَّدَهُ بِجُنُودٍ لَمْ تَرَوْها وَ جَعَلَ كَلِمَةَ الَّذِينَ كَفَرُوا السُّفْلى وَ كَلِمَةُ اللهِ هِىَ الْعُلْيا وَ اللهُ عَزِيزٌ حَكِيمٌ) (توبه: 40)
اگر او را يارى نكنيد، خداوند او را يارى كرد؛ (و در مشكل ترين ساعات، او را تنها نگذاشت؛) آن هنگام كه كافران او را (از مكّه) بيرون كردند، در حالى كه دوّمين نفر بود (و يك نفر بيشتر همراه نداشت)؛ در آن هنگام كه آن دو در غار بودند، واو به همراه خود مى گفت: «غم مخور، خدا با ماست!» در اين موقع، خداوند سكينه (و آرامش) خود را بر او فرستاد؛ وبا لشكرهايى كه مشاهده نمى كرديد، او را تقويت نمود؛ وگفتار (و هدف)
كافران را پايين قرار داد، (و آنها را با شكست مواجه ساخت؛)
ص: 164
وسخن خدا (و آيين او)، بالا (و پيروز) است؛ وخداوند عزيز وحكيم است!
و مى فرمايد:
(وَ سِيقَ الَّذِينَ كَفَرُوا إِلى جَهَنَّمَ زُمَراً حَتَّى إِذا جاؤُها فُتِحَتْ أَبْوابُها وَ قالَ لَهُمْ خَزَنَتُها أَ لَمْ يَأْتِكُمْ رُسُلٌ مِنْكُمْ يَتْلُونَ عَلَيْكُمْ آياتِ رَبِّكُمْ وَ يُنْذِرُونَكُمْ لِقاءَ يَوْمِكُمْ هذا قالُوا بَلى وَ لكِنْ حَقَّتْ كَلِمَةُ الْعَذابِ عَلَى الْكافِرِينَ) (زمر: 71)
و كسانى كه كافر شدند گروه گروه به سوى جهنّم رانده مى شوند؛ وقتى به دوزخ مى رسند، درهاى آن گشوده مى شود ونگهبانان دوزخ به آنها مى گويند: آيا رسولانى از ميان شما به سويتان نيامدند كه آيات پروردگارتان را براى شما بخوانند واز ملاقات اين روز شما را بر حذر دارند؟! مى گويند: آرى، (پيامبران آمدند وآيات الهى را بر ما خواندند، وما مخالفت كرديم!) ولى فرمان عذاب الهى بر كافران مسلّم شده است.
2. عدم خروج از ملت اسلام
در قرآن كريم گاهى كلمه كفر در مورد ديگر غير از خروج از ملت اسلام به كار رفته است.
خداوند متعال مى فرمايد:
(فَاذْكُرُونِى أَذْكُرْكُمْ وَ اشْكُرُوا لِى وَ لا تَكْفُرُونِ) (بقره: 152)
پس به ياد من باشيد، تا به ياد شما باشم! وشكر مرا گوييد و (در برابر نعمت هايم) كفران نكنيد.
ص: 165
مفسران بسيارى كفر در اين آيه را به معناى پوشاندن نعمت دانسته اند نه تكذيب آيات الهى. (1)
قرطبى در معناى آن مى گويد:
والمعنى: لاتجحدوا احسانى اليكم، و لاتكفروا نعمتى و أيادى. (2)
و معنا اين است: انكار نكنيد احسان مرا به شما و كفر نورزيد به نعمت ها و عنايات من.
خداوند متعال مى فرمايد:
(يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنْ تُطِيعُوا فَرِيقاً مِنَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ يَرُدُّوكُمْ بَعْدَ إِيمانِكُمْ كافِرِينَ* وَ كَيْفَ تَكْفُرُونَ وَ أَنْتُمْ تُتْلى عَلَيْكُمْ آياتُ اللهِ وَ فِيكُمْ رَسُولُهُ وَ مَنْ يَعْتَصِمْ بِاللهِ فَقَدْ هُدِىَ إِلى صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ) (آل عمران: 100- 101)
اى كسانى كه ايمان آورده ايد! اگر از گروهى از اهل كتاب، (كه كارشان نفاق افكنى وشعله ورساختنِ آتش كينه وعداوت است) اطاعت كنيد، شما را پس از ايمان، به كفر باز مى گردانند. و چگونه ممكن است شما كافر شويد، با اينكه (در دامان وحى قرار گرفته ايد، و) آيات خدا بر شما خوانده مى شود، وپيامبر او در ميان شماست؟! (بنابراين، به خدا تمسّك جوييد!) وهر كس به خدا تمسّك جويد، به راهى راست، هدايت شده است».
با مراجعه به سبب نزول آيه استفاده مى شود كه كفر در اين آيه به
ص: 166
معناى ارتداد و خروج از ملت اسلام نيست، بلكه مقصود به آن عمل به اخلاق و اعمال كافران است كه با اخلاق و اعمال اسلام سازگارى ندارد. (1)
و نيز از زبان حضرت سليمان (ع) مى فرمايد:
(قالَ هذا مِنْ فَضْلِ رَبِّى لِيَبْلُوَنِى أَ أَشْكُرُ أَمْ أَكْفُرُ وَ مَنْ شَكَرَ فَإِنَّما يَشْكُرُ لِنَفْسِهِ وَ مَنْ كَفَرَ فَإِنَّ رَبِّى غَنِىٌّ كَرِيمٌ) (نمل: 40)
(امّا) كسى كه دانشى از كتاب (آسمانى) داشت گفت: پيش از آنكه چشم بر هم زنى، آن را نزد تو خواهم آورد! وهنگامى كه (سليمان) آن (تخت) را نزد خود ثابت وپابرجا ديد گفت: اين از فضل پروردگار من است، تا مرا آزمايش كند كه آيا شكر او را به جا مى آورم يا كفران مى كنم؟! وهر كس شكر كند، به نفع خود شكر مى كند؛ وهر كس كفران نمايد (به زيان خويش نموده است، كه) پروردگار من، غنى وكريم است!
مقصود به كفر در اين آيه عدم شكرگزارى بر نعمت ها و فضل الهى است نه به معناى تكذيب، همان گونه كه شوكانى، طبرانى و صابونى در تفاسيرشان ذيل اين آيه به آن اشاره كرده اند.
از روايات فرقين نيز استفاده مى شود كه كفر بر دو نوع است؛ برخى از انواع آن موجب خروج از اسلام شده و برخى چنين نمى باشد.
ص167
كفرى كه موجب خروج از اسلام بوده و ارتداد مى باشد:
در روايات اهل بيت (ع) نيز به طور گسترده به حكم مرتدّ اشاره شده است:
يك- على بن جعفر مى گويد: به برادرم موسى بن جعفر (ص) عرض كردم: شخصى نصرانى اسلام آورده وسپس مرتدّ مى شود، حكمش چيست؟ حضرت فرمود:
يُسْتَتابُ فَإنْ رَجَعَ وَإلّا قُتِلَ؛ (1)
او را توبه مى دهند، اگر به اسلام بازگشت [به او كارى ندارند] وگرنه كشته خواهد شد.
دو- محمد بن مسلم در حديثى از امام باقر (ع) نقل كرده كه فرمود:
وَ مَنْ جَحَدَ نَبيّاً مُرسَلًا نُبُوَّتَهُ وَكَذَّبَهُ فَدَمُهُ مُباحٌ ... (2)
و هر كس منكر نبوّت نبى مرسلى شود واو را تكذيب كند خونش مباح است.
در روايات اهل سنت نيز اشاره اى به مسأله ارتداد به طرق مختلف شده است:
ص: 168
يك- برخى روايات اشاره به عملكرد پيامبر (ص) با مرتدّين دارد، از حيث اينكه توبه برخى را پذيرفته وآنها را عفو كرده وبرخى ديگر را به قتل رسانده است.
دو- رواياتى كه دلالت بر مذمّت ارتداد از ناحيه رسول خدا (ص) دارد.
سه- رواياتى كه به طور مطلق اشاره به حكم مرتدّ دارد.
چهار- رواياتى كه حكم مرتدّ را بين زن ومرد تفصيل داده است.
پنج- رواياتى نيز اشاره به سيره واقوال صحابه دارد.
اينك به برخى از اين روايات اشاره مى كنيم:
اول- رسول خدا (ص) فرمود:
إنّ مِنْ أبْغَضِ الخَلْقِ إلَى اللهِ تَعالَى لَمَنْ آمَنَ ثُمَّ كَفَرَ. (1)
از مبغوض ترين خلق نزد خداوند متعال كسى است كه ايمان آورده وسپس كافر شده است.
دوم- همچنين فرمود:
لا يَحِلُّ دَمُ امْرِى ءٍ مُسْلِمٍ إلّا فِى إحدى ثَلاثٍ: رَجُلٍ زَنَى وَهُوَ مُحْصِنٌ، فَرُجِمَ. أوْ رَجُلٍ قَتَلَ نَفْسَاً بِغَيْرِ نَفْسٍ. أَوْ رَجُلٍ ارتَدَّ بَعْدَ إسْلامِهِ. (2)
ريختن خون مسلمان مگر در سه مورد جايز نيست: مردى كه زنا كرده در حالى كه محصن است كه بايد رجم شود. يا مردى كه كسى را بدون جهت كشته است. يا مردى كه بعد از اسلامش به
كفر باز گشته است.
ص: 169
سوم- رسول خدا (ص) در جاى ديگر فرمود: «مَنْ ارتَدَّ عَنْ دِينِهِ فاقْتُلُوهُ»؛ (1) «هر كس از دين خود خارج شود او را بكشيد».
چهارم- همچنين فرمود:
مَنْ بَدَّلَ دِينَهَ فَاقْتُلُوهُ، لايَقْبَلُ اللهُ تَوْبَةَ عَبْدٍ كَفَرَ بَعْدَ إسْلامِهِ. (2)
هر كس دين خود را تبديل كرد او را بكشيد. خداوند توبه بنده اى را كه بعد از اسلامش كافر شود نمى پذيرد.
پنجم- ونيز فرمود:
أيُّما رَجُلٍ إرْتَدَّ عَنِ الإسلامِ فَادْعُهُ فَإنْ تابَ فَاقْبِلْ مِنهُ وَإنْ لَمْ يَتُبْ فَاضْرِبْ عُنُقَهُ. وَأيُّما إمْرَأَةٍ إرْتَدَّتْ عَنِ الإسْلامِ فَادْعُها فَإنْ تابَتْ فَاقبِلْ مِنها وَإنْ أَبَتْ فَاسْتَتِبها. (3)
هر مردى كه از اسلام برگشته است او را به اسلام دعوت كن، اگر توبه كرد از او قبول نما وگرنه گردن او را بزن. وهر زنى كه از اسلام خارج شد او را به اسلام دعوت كن، اگر توبه كرد از او بپذير واگر ابا كرد باز از او طلب توبه نما.
ششم- سعيد بن عبدالعزيز تنوخى مى گويد:
زنى به نام ام قرنه بعد از اسلام اختيار كردنش به كفر بازگشت، ابوبكر او را به توبه دستور داد، ولى او قبول نكرد تا او را به قتل
رسانيد. (4)
ص: 170
هفتم- سليمان بن موسى مى گويد: «عثمان بن عفان، سه بار مرتدّ را به اسلام دعوت مى كرد ودر صورت نپذيرفتن، او را مى كشت». (1)
از ظاهر روايات استفاده مى شود كه كفر داراى مراتبى است و نمى توان تمام رواياتى كه در آن لفظ «كفر» آمده را حمل بر كفر صد در صد كرد و حكم به كشتن كافر به تمام مراتب نمود.
مسلم به سندش از ابوهريره نقل كرده كه رسول خدا (ص) فرمود:
إثْنَتانِ فِى النّاسِ هُما بِهِمْ كُفْرٌ: أَلطَّعنُ فِى النَّسَبِ وَ النّياحَةِ عَلَى المَيِّتِ. (2)
دو عمل در بين مردم است كه باعث كفر آنان مى شود: يكى طعن در نسب و ديگرى نوحه خوانى بر مردگان.
بخارى به سندش از ابن عباس نقل كرده كه رسول خدا (ص) فرمود:
اريتُ النّارَ فَإذا أكثَرُ أَهْلِهَا النّساءُ يَكْفُرْنَ. قِيلَ: أَيَكْفُرنَ بِاللهِ؟ قالَ: يَكْفُرْنَ العَشِيرَ، وَ يَكْفُرْنَ الإحْسانَ، لَوْ احْسَنْتَ إلَى إحْداهُنَّ الدَّهْرَ ثُمَّ رَأَتْ مِنْكَ شَيْئَاً قَالَتْ: مَا رَأَيْتُ مِنْكَ خَيْراً قَطُّ. (3)
آتش دوزخ به من نشان داده شد و مشاهده كردم كه بيشتر اهل آن زنانى هستند كه كفر مى ورزند. عرض شد: آيا به خدا كافر شده اند؟
فرمود: آنان كفر معاشرت و كفر نيكى و احسان دارند؛ زيرا اگر تو
ص: 171
به يكى از آنها مدت زيادى نيكى كنى آنگاه از تو چيز [ناخوشى] مشاهده نمايد مى گويد: من از تو هيچ خيرى نديدم.
بخارى به سندش از عبدالله بن مسعود نقل كرده كه رسول خدا (ص) فرمود: «سَبابُ المُؤْمِنِ فُسُوقٌ وَ قَتَالُهُ كُفْرٌ» (1)؛ «دشنام دادن به مومن فسق و جنگ با او كفر است».
و نيز به سندش از ابن عمر نقل كرده كه رسول خدا (ص) فرمود: «لاتَرْجِعُوا بَعْدِى كُفّاراً يَضْرِبُ بَعْضُكُمْ رِقابَ بَعضٍ» (2)؛ «بعد از من به كفر باز نگرديد به اينكه گردن يكديگر را بزنيد».
در اين روايات گرچه سخن از كفر به ميان آمده ولى مقصود به آن كفرى نيست كه موجب خروج از ملت اسلام شود.
ابوعبيد قاسم بن سلام مى گويد:
وأما الآثار المرويات بذكر الكفر و الشرك ووجودهما بالمعاصى فانّ معناها عندنا ليست تثبت على أهلها كفراً و لا شركاً يزيلان الإيمان عن صاحبه، انّما وجوهها انّها من الأخلاق و السنن التى عليها الكفار و المشركون. (3)
و اما آثارى كه روايت شده به ذكر كفر و شرك و تحقق آن دو با گناهان؛ پس همانا معناى آن نزد ما اثبات نمى كند بر اهلش كفر و شرك را، و ايمان را از صاحب آن زايل نمى كند، بلكه توجيه آن اين است كه معاصى از اخلاق و سنت هاى كفار و مشركان است.
ص: 172
نووى مى گويد:
انّ مذهب اهل الحق انّه لايكفر المسلم بالمعاصى من غير بطلان دين الاسلام. و الاحاديث المروية تحمل على كفر النعمة و الإحسان، و انّه من اعمال الكفار و اخلاق الجاهلية، و ليس المراد المخرج عن ملة الاسلام. (1)
همانا مذهب اهل حق اين است كه مسلمان تا زمانى كه دينش از بين نرود، با گناهان كافر نمى شود. و احاديث روايت شده حمل مى شود بر كفر نعمت و احسان، و اينكه معصيت از اعمال كفار و اخلاق جاهليت است، و مراد كفرى نيست كه او را از ملت اسلام خارج كند.
وانگهى آيات قرآن دو دسته از جنگ كنندگان مسلمان را مؤمن ناميده است؛ آنجا كه مى فرمايد:
(وَ إِنْ طائِفَتانِ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ اقْتَتَلُوا فَأَصْلِحُوا بَيْنَهُما فَإِنْ بَغَتْ إِحْداهُما عَلَى الأُخْرى فَقاتِلُوا الَّتِى تَبْغِى حَتَّى تَفِى ءَ إِلى أَمْرِ اللهِ فَإِنْ فاءَتْ فَأَصْلِحُوا بَيْنَهُما بِالْعَدْلِ وَ أَقْسِطُوا إِنَّ اللهَ يُحِبُّ الْمُقْسِطِينَ* إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ فَأَصْلِحُوا بَيْنَ أَخَوَيْكُمْ وَ اتَّقُوا اللهَ لَعَلَّكُمْ تُرْحَمُونَ) (حجرات: 9- 10)
و هرگاه دو گروه از مؤمنان با هم به نزاع وجنگ پردازند، آنها را آشتى دهيد؛ واگر يكى از آن دو بر ديگرى تجاوز كند، با گروه متجاوز پيكار كنيد تا به فرمان خدا بازگردد؛ وهرگاه بازگشت (و
زمينه صلح فراهم شد)، در ميان آن دو به عدالت صلح برقرار سازيد؛
ص: 173
وعدالت پيشه كنيد كه خداوند عدالت پيشگان را دوست مى دارد. مؤمنان برادر يكديگرند؛ پس دو برادر خود را صلح وآشتى دهيد وتقواى الهى پيشه كنيد، باشد كه مشمول رحمت او شويد!
و نيز در آيه اى ديگر تعبير به برادر كرده و مى فرمايد:
(فَمَنْ عُفِىَ لَهُ مِنْ أَخِيهِ شَىْ ءٌ فَاتِّباعٌ بِالْمَعْرُوفِ وَ أَداءٌ إِلَيْهِ بِإِحْسانٍ ذلِكَ تَخْفِيفٌ مِنْ رَبِّكُمْ وَ رَحْمَةٌ) (بقره: 178)
پس اگر كسى از سوى برادر (دينى) خود، چيزى به او بخشيده شود، (و حكم قصاص او، تبديل به خونبها گردد،) بايد از راه پسنديده پيروى كند. (و صاحب خون، حال پرداخت كننده ديه را در نظر بگيرد.) واو [قاتل] نيز، به نيكى ديه را (به ولى مقتول) بپردازد؛ (و در آن، مسامحه نكند.) اين، تخفيف ورحمتى است از ناحيه پروردگار شما!
نووى در شرح حديث «لا يَزْنِى الزّانِى حِينَ يَزْنِى وَ هُوَ مُؤْمِنٌ وَ ...» مى گويد:
القول الصحيح الذى قاله المحققون انّ معناه: لايفعل هذه المعاصى و هو كامل الايمان، و هذا من الألفاظ التى تطلق على نفى الشى ء و يراد نفى كماله و مختاره. (1)
قول صحيحى كه محققان آن را انتخاب كرده اند معنايش آن است كه فردى كه ايمانش كامل است، اين گناهان را انجام نمى دهد. و اين از الفاظى است كه اطلاق مى شود بر نفى چيزى و مقصود به آن نفى كمال و مختار از آن است.
ص: 174
آنگاه در صدد تفسير و بيان سبب اين تأويل برآمده و مى گويد:
وانّما تأولناه على ما ذكرناه؛ لحديث ابى ذر و غيره: (مَنْ قَالَ لا إلَهَ إلّا اللهُ دَخَلَ الجَنّةَ، وَ إن زَنى وَ إنْ سَرَقَ) (1)
، وحديث عبادة بن الصامت الصحيح المشهور: إنَّهُمْ بَايَعُوهُ (ص) عَلَى أنْ لايَسْرِقُوا وَلا يَزْنُوا وَلا يَعْصُوا ... فَمَنْ وَفَى مِنْكُمْ فَأَجْرُهُ عَلَى اللهِ، وَ مَنْ فَعَلَ شَيْئَاً مِنْ ذَلِكَ فَعُوقِبَ فِى الدُّنْيَا فَهُوَ كَفّارَتُهُ، وَ مَنْ فَعَلَ وَ لَمْ يُعَاقَبْ فَهُو إلَى اللهِ تَعَالَى، إنْ شَاءَ عَفَا عَنْهُ وَ إنْ شَاءَ عَذَّبَهُ. (2)
همانا آن را آن گونه كه ذكر كرديم تأويل نموديم به جهت حديث ابوذر و ديگران: (هركس لا اله الّا الله بگويد داخل بهشت مى شود گرچه زنا كند، گرچه دزدى كند). و در حديث عبادة بن صامت كه صحيح و مشهور است آمده: اينكه آنان با پيامبر (ص) بيعت كردند بر اينكه سرقت نكرده و زنا نكنند و معصيت به جاى نياورند ... پس هركس از شما به اين [شروط] وفا كند اجرش بر خداست، و هركس چيزى از اين امور را انجام دهد و در دنيا عقوبت شود همان كفاره اوست، و هركس چيزى از آن را انجام دهد و عقوبت نشود امرش به دست خداست اگر بخواهد او را عفو مى كند و گرنه او را عذاب مى نمايد.
بدين جهت است كه برخى از اين قسم به «كفر دون كفر» تعبير
كرده اند، كه از آن جمله بخارى در صحيحش مى باشد. او بابى در كتاب
ص: 175
«الايمان» آورده تحت عنوان «باب كفران العشير و كفر دون كفر»، آنگاه روايت ابن عباس را نقل كرده كه پيامبر (ص) فرمود:
اريتُ النّارَ فَإذَا أكْثَرُ أهْلِهَا النّسَاءُ يَكْفُرْنَ. قِيلَ: أَيَكْفُرْنَ بِاللهِ؟ قَالَ: يَكْفُرْنَ العَشِيرَ، وَ يَكْفُرْنَ الإحْسَان. لَوْ أَحْسَنْتَ إلَى إحْداهُنَّ الدَّهْرَ ثُمَّ رَأَتْ مِنْكَ شَيْئاً قَالَتْ: مَا رَأَيْتُ مِنْكَ خَيْراً قَطُّ. (1)
به من آتش [دوزخ] نشان داده شد پس ناگهان مشاهده كردم كه اكثر اهل آن زنانى هستند كه كافر شده اند. عرض شد: آيا كافر به خدا شدند؟ فرمود: كفر معاشرت و كفر احسان داشته اند. اگر به يكى از آنها تا ابد احسان شود ولى از شما يك بدى ببيند مى گويد: من هرگز از تو خيرى نديدم.
ابن حجر در شرح اين حديث مى گويد:
ومراد البخارى ان يبين انّ الطاعات كما تسمى ايماناً كذلك المعاصى تسمى كفراً، لكن حيث يطلق عليها الكفر لا يراد الكفر المخرج من الملة. (2)
و مراد بخارى اين است كه بيان كند همان گونه كه طاعات ايمان ناميده مى شود همچنين معاصى كفر ناميده مى شود، ولى آنجا كه بر معاصى كفر اطلاق مى شود مقصود به آن كفرى نيست كه انسان را از ملت اسلام خارج كند.
و نيز بخارى بابى دارد تحت عنوان: «باب المعاصى من امر الجاهلية ولا يكفر صاحبها بارتكابها الّا بالشرك؛ لقول النبى 9: إنَّكَ امرَؤٌ فِيكَ
ص: 176
جاهِلِيَّةٌ، وقول الله تعالى: (إِنَّ اللهَ لا يَغْفِرُ أَنْ يُشْرَكَ بِهِ وَ يَغْفِرُ ما دُونَ ذلِكَ لِمَنْ يَشاءُ)» (1)؛ «باب اينكه معاصى از امر جاهليت است، و صاحب آن به جهت ارتكاب گناه جز شرك كافر نمى شود؛ به جهت قول پيامبر (ص) تو مردى هستى كه جاهليت در توست، و قول خداوند متعال: همانا خداوند از شرك نمى گذرد و غير از آن را از هركس كه بخواهد مى بخشد».
حافظ بن حجر مى گويد:
فغرض البخارى الردّ على من يكفّر بالذنوب كالخوارج و يقول: ان مات على ذلك يخلد فى النار. و الآية ترد عليهم؛ لانّ المراد بقوله: (وَ يَغْفِرُ ما دُونَ ذلِكَ لِمَنْ يَشاءُ) من مات على كل ذنب سوى الشرك. (2)
پس غرض بخارى ردّ بر كسانى است كه به گناهان تكفير مى كنند همانند خوارج، و مى گويند: اگر بر اين حال بميرد در آتش دائماً خواهد ماند. و آيه ردّ بر آنان است؛ زيرا مراد به قول خداوند: (و مى آمرزد غير از آن را بر هر كسى كه بخواهد) آن است كه هركس بميرد بر هر گناهى به جز شرك.
و نيز مسلم در صحيحش بابى دارد تحت عنوان: «باب بى ان نقصان الايمان بنقص الطاعات و بيان اطلاق لفظ الكفر على غير الكفر بالله؛ ككفر النعمة و الحقوق» (3)؛ «بابى در بيان نقصان ايمان به نقص طاعات و بيان اطلاق لفظ كفر بر غير كفر به خدا، همانند كفر نعمت و حقوق».
ص177
دكتر محمّد عبدالحكيم حامد مى گويد:
بعد تأمل كثير من تعريفات العلماء استخلصنا هذا التعريف:
الكفر الاصغر هو الكفر المحض، الذى لم يستلزم الاعتقاد و لم يناقض تصديق القلب و اذعانه، و هو صادر عن غلبة هوى و شهوة و غير ذلك دون اعتقاد القلب.
اما الكفر الأكبر، فهو الجحود بالقلب او اللسان لشى ء مما افترض الله تعالى الإيمان به فى كتابه أو على لسان رسول الله (ص) بعد قيام الحجة و بلوغ الحق. و هو صادر عن تكذيب أو اعراض أو استكبار أو حسد يمنع الانقياد. (1)
بعد از تأمل بسيار از تعريفات علما به اين تعريف به صورت خلاصه رسيده ايم:
كفر اصغر كفر عملى محض است، كه مستلزم اعتقاد نمى باشد، و با تصديق قلبى و اعتقاد آن تناقض ندارد، و آن صادر است از غلبه هواى نفس و شهوت و غير از آن دو، بدون اعتقاد قلبى.
اما كفر اكبر عبارت است از انكار به قلب يا زبان به چيزى از امورى كه خداوند متعال ايمان به آن را در كتابش يا بر زبان رسولش واجب كرده بعد از قيام حجت و رسيدن حق. و آن صادر
است از تكذيب يا اعراض يا استكبار يا حسدى كه مانع از اطاعت است.
ص178
ضابطه بين كفر اكبر و كفر اصغر چند چيز است:
يكى از ضوابط نص دليل است كه فلان عمل كفر يا شرك اصغر است.
از پيامبر (ص) نقل شده كه فرمود:
إنَّ أَخْوَفَ مَا أَخَافَ عَلَيْكُمُ الشِّركُ الأصغَرُ. قالُوا: يَا رَسُولَ اللهِ! وَ مَا الشِّركُ الأصْغَرُ؟ قالَ: الرِّياءُ. (1)
همانا چيزى را كه از همه بيشتر بر شما مى ترسم شرك اصغر است. گفتند: اى رسول خدا! شرك اصغر چيست؟ فرمود: ريا.
گاهى در حديثى آمده كه فلان عمل كفر است ولى در حديث ديگر فاعل آن را مؤمن توصيف كرده، و با جمع بين اين دو دليل به اين نتيجه مى رسيم كه مقصود به كفر، كفر اصغرى است كه صاحب آن را از ملت اسلام خارج نمى كند.
از باب مثال: در حديثى آمده است: «سِبابُ المُسْلِمُ فُسُوقٌ وَ قِتَالُهُ كُفْرٌ»؛ «دشنام دادن مسلمان فسق و كشتن او كفر است».
با جمع بين اين حديث و آيه شريفه (وَ إِنْ طائِفَتانِ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ اقْتَتَلُوا ....) استفاده مى شود كه مقصود به كفر در آن حديث، كفر اصغر
ص: 179
است نه كفر اكبر، چرا كه در آيه از دو دسته كه با هم قتال مى كنند تعبير به مؤمنين كرده است.
گاهى در خود دليل قرينه اى بر يكى از دو معناى كفر اصغر و كفر اكبر وجود دارد.
از پيامبر (ص) نقل شده كه فرمود: «مَنْ قالَ لأَخَيهِ يَا كَافِرُ فَقَدْ بَاءَ بِهَا أَحَدُهُما» (1)؛ «هرگاه كسى به برادرش بگويد: اى كافر، كفر به يكى از آن دو باز مى گردد».
ابن تيميه در شرح اين حديث مى گويد:
فقد سمّاه اخاه حين القول، و قد اخبر انّ احدهما باء بها، فلو خرج عن الإسلام بالكلية لم يكن اخاه. (2)
پيامبر (ص) او را هنگام گفتن برادر ناميد و خبر داده كه يكى از آن دو به كفر باز مى گردند، پس اگر به طور كلى از اسلام خارج مى شد برادر او به حساب نمى آمد.
بخارى به سندش از پيامبر (ص) نقل كرده كه فرمود:
إذَا التَقَى المُسْلِمَانِ بِسَيْفِهِمَا فَالْقَاتِلُ وَ المَقْتُولُ فِى النّارِ. (3)
هرگاه دو مسلمان رو در روى هم با شمشيرشان قرار بگيرند قاتل و مقتول در آتش [دوزخ اند].
ص: 180
ابن حجر در شرح اين حديث مى گويد:
استدل البخارى على انّ المؤمن اذا ارتكب معصية لا يكفر؛ بقوله (ص): (إذا التَقَى المُسْلِمَانِ بِسَيْفِهِمَا) فسماهما مسلمين مع التوعد بالنار.(1)
استدلال كرده بخارى بر اينكه مومن هرگاه مرتكب معصيتى شود كافر نمى گردد به قول پيامبر (ص): (هرگاه دو مسلمان با شمشيرشان رو در روى هم شوند). حضرت آن دو را مسلمان خوانده با وعده دادن به آتش [دوزخ].
گاهى با مقايسه برخى گناهان با گناهان ديگر پى مى بريم كه كفر عملى اصغر است نه اكبر. مثل آنكه پيامبر (ص) فرمود:
إذَا قَالَ المُسْلِمُ لأَخِيهِ: يَا كَافِرُ فَقَدْ بَاءَ بِهَا أَحَدُهُمَا.
هرگاه مسلمانى به برادرش بگويد: اى كافر يكى از آن دو به كفر باز گشته اند.
ابن تيميه در مورد اين حديث مى گويد:
فقد سمّاه النبى (ص) بقوله لأخيه: يا كافر كافراً. و هذه الكلمة دون الزنا و السرقة و شرب الخمر. و هذه الأعمال ليست بكفر ينتقل عن الملة، ولا يجب ان يستتاب اصحابها، فكذلك من قال لأخيه:
يا كافر. (2)
ص: 181
پيامبر (ص) او را به جهت گفتن يا كافر به برادر [دينى اش] كافر ناميده است. و اين كلمه كمتر از زنا و سرقت و شرب خمر است. و اين اعمال موجب كفرى نمى شود كه انسان را از ملت اسلام خارج كند، و واجب نيست كه صاحبان آن توبه داده شوند، پس همچنين است كسى كه به برادر [دينى اش] بگويد: اى كافر.
گاهى از انجام دهنده كارى نفى ايمان مى شود و سپس عقابى غير از عقوبت مرتد بر او بار مى گردد، كه از اين گونه حكم استفاده مى شود كه نفى ايمان به معناى خروج از ملت اسلام نيست، و مقصود به كفر در آن، كفر اصغر است، مثل حكم زانى و سارق و شارب خمر.
مبانى تكفيرگرايانه بن باز مورد نقد قرار گرفت، اما مبانى اتهام گرايانه بدعت و تحريم گرايانه وى نيز مورد نقد است؛ زيرا از جهات مختلف مى توان به سهولت و آسانى شريعت و دين اسلام پى برد:
شريعت اسلامى بر خلاف شرايع ديگر، از آنجا كه خاتم شرايع آسمانى است، لذا مشتمل بر قواعد وقوانينى شمول گرا است كه مى تواند تا روز قيامت پاسخ گوى همه نيازهاى بشر در تمام زمينه ها ودر هر
عصر وزمان باشد.
ص: 182
ولذا خداوند متعال مى فرمايد: (ما فَرَّطْنا فِى الْكِتابِ مِنْ شَىْ ءٍ)؛ «ما هيچ چيز را دراين كتاب فروگذار نكرديم». (انعام: 38)
ونيز مى فرمايد: (وَ كُلَّ شَىْ ءٍ فَصَّلْناهُ تَفْصِيلًا)؛ «و هر چيزى را به طور مشخص [و آشكار] بيان كرديم». (اسراء: 12)
همچنين مى فرمايد:
(وَ نَزَّلْنا عَلَيْكَ الْكِتابَ تِبْياناً لِكُلِّ شَىْ ءٍ وَ هُدىً وَ رَحْمَةً وَ بُشْرى لِلْمُسْلِمِينَ) (نحل: 89)
و ما اين كتاب را بر تو نازل كرديم كه بيانگر همه چيز، ومايه هدايت ورحمت وبشارت براى مسلمانان است.
پيامبراكرم (ص) در خطبه اى كه در حجةالوداع ايراد كرد، فرمود:
اى مردم! به خدا سوگند، هر چه را كه باعث نزديكى شما به بهشت ودورى شما از جهنم مى شود به آن امر نمودم، وهر چه كه شما را به جهنم نزديك واز بهشت دور مى كند شما را از آن نهى كردم ... (1)
در حقيقت اساس اين عموميت وشموليت آن است كه شريعت اسلامى، شريعتى است فطرى كه با فطرت انسان سازگارى تمام داشته وپاسخ گوى حاجات بشر است؛ شريعتى كه تعيين كننده مصالح ومفاسد واقعى انسان ها است.
پيامبر (ص) واهل بيت معصومين اونيز در همين راستا تشريك مساعى
كرده ودر جهت توسعه شريعت وتكامل وتطبيق آن سعى
ص: 183
فراوان نمودند، تا دين وشريعت الهى واسلامى اين گونه در آمد كه قابل انطباق واجرا در تمام زمينه ها وعصرها وزمان ها است.
از جمله امتيازات شريعت اسلامى كه باعث شموليت وعموميت دايره آن شده، مسئله توسعه در حلّيت وگسترش دايره حليّت است. در نظر اسلام، اصل اولى حليّت وطهارت است. هر چيزى براى انسان حلال وپاك است مگر آنكه خلاف آن به طور علم واطمينان ثابت شده باشد.
خداوند متعال مى فرمايد:
(وَ ما كُنَّا مُعَذِّبِينَ حَتَّى نَبْعَثَ رَسُولًا) (اسراء: 15)
و ما هرگز [قومى را] مجازات نخواهيم كرد مگر آنكه پيامبرى مبعوث كرده باشيم.
و نيز مى فرمايد: (لا يُكَلِّفُ اللهُ نَفْساً إِلَّا وُسْعَها)؛ «خداوند هيچ كس را، جز به اندازه توانايى اش تكليف نمى كند». (بقره: 286)
در حقيقت كارهاى مباح وحلال، ناشى از واقع امر وملاكات اقتضايى است كه مولى درصدد آن است كه انسان را نسبت به آن امور وافعال آزاد بگذارد.
پيامبراكرم (ص) فرمود:
چه شده است گروهى را كه از رخصت ها ومباحات الهى اعراض مى كنند؟ به خدا سوگند كه من داناترين آنان به خدايم واز همه بيشتر از او خشيت دارم. (1)
ص: 184
خداوند متعال مى فرمايد:
(قُلْ مَنْ حَرَّمَ زِينَةَ اللهِ الَّتِى أَخْرَجَ لِعِبادِهِ وَ الطَّيِّباتِ مِنَ الرِّزْقِ قُلْ هِىَ لِلَّذِينَ آمَنُوا فِى الْحَياةِ الدُّنْيا خالِصَةً يَوْمَ الْقِيامَةِ) (اعراف: 32)
بگو: چه كسى زينت هاى الهى را كه براى بندگان خود آفريده، وروزى هاى پاكيزه را حرام كرده است؟ بگو: اينها در زندگى دنيا براى كسانى است كه ايمان آورده اند [اگرچه ديگران نيز با آنان مشاركت دارند، ولى] در قيامت، خالص [براى مؤمنان] خواهد بود.
و به جهت توسعه در جانب حلّيت است كه ملاحظه مى كنيم شريعت اسلامى تأكيد فراوانى بر ترك اصرار در سؤال ودنبال نمودن مسائل نموده است.
پيامبر اكرم (ص) فرمود:
آنچه را بر شما ترك كردم شما نيز آن را ترك كنيد. هر گاه حديثى براى شما بيان كردم آن را از من اخذ كنيد؛ زيرا كسانى قبل از شما به جهت كثرت سؤال، وآمد وشد براى سؤال نزد انبيايشان به هلاكت افتادند. (1)
اينها همه ناشى از آن است كه شريعت اسلامى شريعتى آسان وروان است، خداوند متعال مى فرمايد: (يُرِيدُ اللهُ بِكُمُ الْيُسْرَ وَ لا يُرِيدُ بِكُمُ
الْعُسْرَ)؛ «خداوند راحتى شما را مى خواهد، نه زحمت شما را». (بقره: 185)
ص: 185
همچنين خداوند مى فرمايد:
(يُرِيدُ اللهُ أَنْ يُخَفِّفَ عَنْكُمْ وَ خُلِقَ الإِنْسانُ ضَعِيفاً) (نساء: 28)
خدا مى خواهد كار را بر شما سبك كند، وانسان ضعيف آفريده شده است.
رسول خدا (ص) بنابر نقلى فرمود: «من به يهوديت ونصرانيت مبعوث نگشتم، بلكه به حنفيّت وتسامح در دين مبعوث شده ام». (1)
علماى علم اصول مى گويند: اصل اوّلى در افعال وعادات، حليّت وبرائت است، مگر آنكه مورد نهى قرار گيرد. خداوند متعال خطاب به پيامبرش مى فرمايد:
(قُلْ لا أَجِدُ فِى ما اوحِىَ إِلَىَّ مُحَرَّماً عَلى طاعِمٍ يَطْعَمُهُ إِلَّا أَنْ يَكُونَ مَيْتَةً أَوْ دَماً مَسْفُوحاً أَوْ لَحْمَ خِنزِيرٍ فَإِنَّهُ رِجْسٌ أَوْ فِسْقاً اهِلَّ لِغَيْرِ اللهِ بِهِ) (انعام: 145)
بگو اى پيامبر در احكامى كه به من وحى شده، چيزى كه براى خورندگان طعام حرام باشد نمى يابم جز آنكه مردار باشد يا خون ريخته يا گوشت خوك كه پليد است يا حيوانى كه بدون ذكر نام خدا از روى فسق ذبح كنند.
دكتر يوسف قرضاوى مى گويد:
كان اول مبدء قرره الاسلام: ان الاصل فيما خلق الله من اشياء و
منافع هو الحل و الاباحة، و لاحرام إلّا ما ورد نص صحيح
ص: 186
صريح من الشارع بتحريمه ...(1)
اوّل مَبدئى كه اسلام آن را تقرير كرده، آن است كه اصل اوّلى در اشياء ومنافعى كه خداوند خلق كرده، حليّت واباحه است، وحرام نيست مگر آنچه كه بر او نصّ صريح صحيح از شارع بر تحريمش رسيده باشد ...
اما بنابر نظر وهابيان اصل در هر چيزى حرمت است، مگر آنكه دليل بر اباحه آن پيدا شود.
ص187
انسان وقتى به فتاواى وهابيان و بن باز مراجعه مى كند پى مى برد به اينكه بسيارى از كارهايى را كه به عنوان بدعت معرفى كرده اند، دليلشان اين است كه سلف صالح آن را انجام نداده اند.
ابن تيميه در مورد برپايى مولودى خوانى در ولادت پيامبر (ص) مى گويد:
... فانّ هذا لم يفعله السلف مع قيام المقتضى له و عدم المانع منه، ولو كان هذا خيرا محضاً أو راجحاً لكان السلف احقّ به منّا؛ فانهم كانوا اشدّ محبّة برسول الله و تعظيماً له منّا، و هو على الخير احرص. (1)
... اين كارى است كه سلف وپيشينيان انجام نداده اند با آنكه مقتضى آن وجود داشت ومانعى نيز بر انجام آن نبود واگر اين كار خير محض يا راجح بود سلف از ما سزاوارتر به انجام آن بودند؛ زيرا آنان محبّت بيشترى از ما به رسول خدا (ص) داشتند واز ما بيشتر پيامبر (ص) را تعظيم مى نمودند، وبر كارهاى خير حريص تر بودند.
ص: 188
او در جايى ديگر مى گويد:
وأمّا اتخاذ موسم غير المواسم الشرعية كبعض ليالى شهر ربيع الأول التى يقال انّها ليلة المولد، و بعض ليالى رجب، أو ثامن شوال الذى يسميه الجهال عيد الابرار، فانّها من البدع التى لم يستحبها السلف و لم يفعلوها. (1)
و امّا قرار دادن موسمى غير از موسم هاى شرعى همچون برخى از شب هاى ماه ربيع الاول كه گفته مى شود شب مولد است، ونيز برخى از شب هاى ماه رجب، يا هشتم شوّال كه جاهلان آن را عيد ابرار مى نامند، اينها همه بدعت هايى است كه سلف آنها را مستحب ندانسته وانجام نداده اند.
ابن الحاج نيز در تحريم برگزارى مولودى خوانى مى گويد:
فهو بدعة بنفس نيته فقط؛ اذ انّ ذلك زيادة فى الدين و ليس من عمل السلف الماضين، و اتّباع السلف اولى. (2)
اين عمل به خود نيّتش بدعت است؛ زيرا اين عمل زيادتى در دين است واز عمل پيشينيان به حساب نمى آيد؛ در حالى كه متابعت وپيروى از سلف سزاوارتر است.
اوّلًا: ما معتقديم كه عمل پيشينيان نمى تواند مصدرى از مصادر
تشريع به حساب آيد، وهيچ دليلى بر آن وجود ندارد.
ص: 189
ثانياً: ما در هيچ موردى نمى توانيم آراى جميع افراد سلف را در يك عصر جمع كرده وبه نقطه وحدت ويكپارچگى برسيم، تا چه رسد به اينكه بخواهيم آراى مردم وحتى علماى سه عصر وقرن را جمع كرده وبه نقطه مشترك وواحدى برسيم؛ زيرا در هر مسأله اى اختلاف اقوال وجود داشته است. بسيارى از اعمال ورفتار سلف بوده كه در جانب نقيض فعل وترك بوده ومحكوم به جوّ سياسى در آن زمان ارتباط داشته است. امرى كه با موشكافى رفتار گذشتگان مى توان به علت آن پى برد. رفتار گذشتگان گاهى از حالت خوف وترس وگاهى از حالت تسامح وبى مبالاتى نسبت به امور شرعى نشأت گرفته است، ودر برخى از موارد نيز ناشى از فهم اشتباه وتأويلات وتوجيهات غير دقيق از نصوص شرعى بوده است.
ما به يقين مى دانيم كه قائلين به وجوب متابعت از رفتار سلف نمى توانند از خود يك ضابطه وقانون معيّن ومحدودى را به دست بدهند تا هويّت سلف را مشخص كند، سلفى كه از چنان اطمينان واعتمادى نزد آنان برخوردار است كه مصدر تشريع در مسائل دينى شده اند. مقصود از اين سلف كيست؟
جالب توجّه اين است كه ابن تيميه كه از سردمداران اين نظريه است، مى گويد:
فكيف يعتمد المؤمن العلم على عادات اكثر من اعتادها عامة، أو من قيدته العامة، أو قوم مترئسون بالجهالة لم يرسخوا فى
العلم، ولا يعدّون من أولى الأمر، ولا يصلحون للشورى، و لعلّهم
ص:190
لم يتمّ ايمانهم بالله و رسوله ... (1)
چگونه مؤمن عالم مى تواند بر عادات عوام مردم يا كسانى كه عوام زدگى آنان را زنجير كرده يا قومى كه در جهالت غوطه ور بوده وهرگز رسوخ در علم نكرده اند، اعتماد كند، آنان كه از اولى الأمر به حساب نيامده وبراى مشورت صلاحيّت ندارند، وشايد كه ايمانشان به خدا ورسولش كامل نشده است ...
حال اگر اهل سلف ممكن است چنين باشند، چگونه فعل وكردار آنان را حجّت ومصدر تشريع مى دانند؟!
به هر حال ما معتقديم كه مصدر تشريع كه مى تواند از خلال آن احكام دين استنباط واستخراج شود، بايد از مصونيّت از خطا برخوردار باشند واز كمترين چيزى كه تصوّرش در تناقض واختلاف واشتباه مى رود محفوظ باشد كه در مورد فعل سلف اين چنين تصوّرى ممكن نيست.
ثالثاً: ما معتقديم كه دين اسلام دينى آسمانى است كه براى همه امت ها وقوميّت هاى گوناگون بشرى نازل شده و نمى توان آن را محصور در ضمن عادات وعرفيّت هاى خاصّى نموده يا محصور در محدوده وجوّ تقليدى معيّن كرد. دين بالاتر از هر عرفيّتى است؛ زيرا دين درصدد برآوردن حاجات بشر است كه در نهاد بشر نهفته است. دين متكفّل نظام وقوانين عامى است كه مى تواند هدايت عموم بشر را برعهده گرفته تا به سعادت ونجات برساند، كه از آن تعبير به دين جهانى وابدى مى شود.
ص: 191
به تعبيرى ديگر: از آنجا كه عرف عمومى انسان در بردارنده ابعاد تغيير وتحوّل واختلاف وپيشرفت است، لذا اين جهت مورد نظر ولحاظ شارع بوده وبراى آن چاره انديشى كرده وحكم كلى بيان كرده است. لذا مى توان گفت كه عرف عمومى انسان مورد توجّه واهتمام شريعت اسلامى بوده واز احترام ويژه اى برخوردار است، واگر شارع حكمى را متوجه عرف خاصى كرده، از خلال وديدگاه همان عرف عام انسانى است.
كسانى كه درصدد برآمده اند تا با تمسك به عدم فعل سلف نسبت به امور مستحدث وجديد، اين امور را به «بدعت» نسبت داده وتحريم نمايند، جنايتى نابخشودنى نسبت به تشريع اسلامى انجام داده اند.
بيشتر امور شرعى كه حادث مى شود وانسان مسلمان با آنها در مراحل مختلف زندگانى سر وكار دارد داراى دو خاصيّت است:
چيزى است كه ما مى توانيم بر آن عنوان «جانب شرعى امر حادث» اطلاق كنيم كه آن عبارت است از اصل ممارست مشروع ومبتنى بر ادله ثابت در تشريع.
چيزى است كه ما از او به «جانب عرفى در امر حادث» ياد مى كنيم، كه عبارت است از شكل عمل مشروع واسلوب وقوع آن. امرى كه به حسب پيشرفت وگذر زمان وطبيعت مختلف عرف ها وتقاليد رايج در
مجتمع ها، تغيير واختلاف پيدا مى كند، بدون آنكه تأثيرى بر اصل
ص: 192
مشروعيّت آن بگذارد.
عموم مسلمانان، امروزه بسيارى از امور واعمال شرعى خود را از آن جهت كه جنبه شرعى ثابت دارد انجام مى دهند، ولى آنها را در قالب وروش جديدى پياده مى نمايند. واگر تغييرى پيدا شده وبا رفتار مسلمانان صدر اسلام وسلف وپيشينيان سازگارى ندارد، تنها در جانب عرفى امر حادث است نه در جانب شرعى آن. و مى دانيم كه تغيير در جانب عرفى امرى است كه ضرورت زندگى آن را مى طلبد.
قضيه يادبود گرفتن ونصرت دين اسلام وپيامبرش امرى مسلم بوده ومورد توجّه همه مسلمانان از صدر اسلام تاكنون بوده است، ولى با گذر زمان وتحوّل وتغيير در حالات وعرفيّت ها، روش هاى نصرت ويادبود فرق كرده است، در عين اينكه روح شرعيّت آن محفوظ مانده است. واين امرى صحيح وعقلايى ومورد قبول شرع وعقل است.
رابعاً: در بحث اصول به اثبات رسيده كه تنها صدور فعلى از شخص معصوم دلالت بر عدم حرمت آن فعل دارد؛ زيرا شخص معصوم از گناه مصون ومحفوظ است، ولى نمى توان ادّعا كرد كه ترك فعلى از طرف معصوم دلالت بر حرمت وكراهت آن دارد؛ زيرا ممكن است كه شخص معصوم فعل مباح يا حتى بنابر نقلى مستحبّى را ترك نمايد. اين مطلب درباره افراد معصوم گفته شده تا چه رسد به افرادى كه از عصمت برخوردار نبوده اند، به طور حتم عمل سلف وگذشتگان از عصمت برخوردار نبوده وحتى نمى توان همه آنان را عادل دانست، لذا نمى تواند فعل سلف ميزان مشروعيّت اعمال ما قرار گيرد.
ص: 193
كتابنامه
* قرآن كريم.
1. الاجوبة النافعة عن اسألة لجنة مسجد الجامعة، البانى، چاپ دوم، بيروت، المكتب الاسلامى.
2. احكام الجنائز وبدعها، البانى، چاپ چهارم، بيروت، المكتبة الاسلامية.
3. ارغام المبتدع، غمارى، چاپ دوم، اردن، دار الامام النووى.
4. ارواء الغليل، البانى، بيروت، المكتب الاسلامى، 1405 ه. ق.
5. اسباب النزول، نيشابورى، قاهره، دار زهران، 1404 ه. ق.
6. امام عصر، دكتر ناصر بن مسور زهرانى، چاپ رياض.
7. الآيات البينات، آلوسى، المكتب الاسلامى، 1405 ه. ق.
8. ائمة التكفير، محمدبن عبدالحكيم حامد، مصر، دار الفروق.
9. تحذير المساجد، البانى، چاپ سوم، بيروت، المكتبة الاسلامية.
10. تفسير جامع البيان، طبرى، بيروت، دار الفكر.
11. تمام المنة، البانى، چاپ پنجم، رياض، دار الراية.
12. تناقضات الألبانى الواضحات، حسن بن على سقاف شافعى،
ص: 194
اردن، دار الامام النووى.
13. التنبيهات من الردّ على تأويل الصفات، شيخ عبدالعزيز بن عبدالله بن باز، چاپ رياض.
14. التوسل، انواعه واحكامه، البانى، چاپ اول، رياض، مكتبة المعارف.
15. الحاوى من فتاوى الألبانى، ابوهمام مصرى، دار هند.
16. سلسلة الاحاديث الصحيحة، البانى، رياض، مكتبة المعارف.
17. سلسلة الاحاديث الضعيفة، البانى، رياض، مكتبة المعارف.
18. شرح صحيح مسلم، نووى، بيروت، دار احياء التراث العربى.
19. الشيخ الالبانى ومنهجه فى تقرير مسائل الاعتقاد، محمد سرور شعبان، چاپ اول، رياض، دار الكيان.
20. صحيح السيرة النبوية، البانى، چاپ اول، اردن، المكتبة الاسلامية.
21. صحيح سنن ابن ماجه، البانى، رياض، مكتبة المعارف، 1417 ه. ق.
22. فتاوى الجنة الدائمة، احمد بن عبدالرزاق دريسى، جده، دار المؤيد، 1421 ه. ق.
23. فتاوى المرأة، رياض، دار الوطن.
24. الفتاوى الاسترالية، البانى، چاپ اول، مصر، دار الضياء.
25. فتاوى الالبانى فى المدينة و الامارات، تدوين عمرو عبدالمنعم سليم، چاپ اول، مصر، دار الضياء.
26. فتاوى الشيخ الألبانى، دار الجبل، چاپ دوم، بيروت.
27. الفتاوى الكويتية، البانى، تدوين از عمرو بن عبدالمنعم سليم، چاپ اول، مصر، دار الضياء.
28. قاموس البدع، دوحه، دار الامام البخارى، 1429 ه. ق.
29. كتاب الايمان ابوعبيد قاسم بن سالم، تحقيق البانى، چاپ دوم، بيروت، 1403 ه. ق.
ص195
30. كيف يجب علينا ان نفسر القرآن الكريم، چاپ اول، اردن،
31. المكتبة الاسلامية.
32. مجلة البحوث الاسلامية، چاپ رياض.
33. مختصر صحيح مسلم، منذرى، تحقيق البانى، چاپ سوم، رياض، مكتبة المعارف للنشر و التوزيع.
34. موسوعة امام المسلمين فى القرن العشرين.
35. موسوعة بن باز، لبنان، موسسة الريان، 1428 ه. ق.
36. وسائل الشيعة، محمد بن حسن حر عاملى، تحقيق موسسة آل البيت، قم.