هستم اگر ميروم

مشخصات كتاب

سرشناسه : حيدري، فاطمه، 1356 -

عنوان و نام پديدآور : هستم اگر مي روم/ فاطمه حيدري؛ [براي] حوزه نمايندگي ولي فقيه در امور حج و زيارت، مركز تحقيقات حج.

مشخصات نشر : تهران: مشعر، 1389.

مشخصات ظاهري : 101 ص.؛ 5/9 × 19 س م.

شابك : 8000ريال: 978-964-540-263-9

وضعيت فهرست نويسي : فيپا

يادداشت : كتابنامه: ص. 99.

موضوع : حيدري، فاطمه، 1356 -

موضوع : حج -- خاطرات

موضوع : سفرنامه ها

شناسه افزوده : حوزه نمايندگي ولي فقيه در امور حج و زيارت. مركز تحقيقات حج

رده بندي كنگره : BP188/8/ح97ھ5 1389

رده بندي ديويي : 297/357

شماره كتابشناسي ملي : 2105831

ص:1

اشاره

ص:2

ص:3

ص:4

ص:5

ص: 6

ديباچه

اشاره

ص: 7

اگر دفتر تاريخ را ورق بزنيم، سرزمين ها و نام هاى اشخاصى را مى بينيم كه به صورت برجسته ترى ثبت شده اند به گونه اى كه هيچ گاه از ياد نمى روند.

از اين رو، هركس به آن سرزمين، پا مى گذارد و با آن شخصيت ها آشنا مى شود، با خود خاطرات زيادى به همراه مى آورد.

سرزمين وحى و بزرگان تاريخ ساز اين سرزمين براى هر انسان

علاقه مند به حقايق و شيفته اهل بيت (عليهم السلام) خاطره آميز و درس آموز است و براى او دفترى از خاطرات مى گشايد.

اثر پيش رو با نام «هستم اگر مى روم» بيان خاطرات خانم فاطمه حيدرى از سرزمين وحى است كه در ايام

ص:8

عمره دانشجويى به آن اماكن مقدس تشرف يافته و با قلمى روان و شيوا نگارش يافته است و صرفا بيانگر نظرات مؤلف است.

اميدواريم كه براى همه خوانندگان مفيد واقع شود.

انه ولى التوفيق

مركز تحقيقات حج

گروه اخلاق و سيره

درباره كتاب

ص: 9

«هستم اگر مى روم»، سفرنامه اى از ماجراى سفر من به سرزمين وحى و حماسه؛ مكه و مدينه است.

عنوان اين سفرنامه را از مصراعى از اقبال لاهورى گرفته ام؛ زيرا همواره ايجاز و اعجاز گفته اقبال مرا به فكر وا مى داشت كه مصراع: «هستم اگر مى روم، گر نروم نيستم»؛ به چه معناست؟ كه پاسخ آن را در حد درك خويش، در اين سفر يافتم.

در طى سفر و پس از آن كوشيده ام، به موقعيت هاى تاريخى و چگونگى شكل گيرى اماكن مقدس در دو شهر مدينه و مكه، توجه داشته باشم؛ زيرا معتقدم ناآگاهى از تاريخچه اين اماكن مقدس و زيارت صِرف، نه تنها هدايت گر و سودمند نيست، بلكه مى تواند

ص: 10

گمراه كننده نيز باشد. بى شك، زيارت و سجده بردن جاهلانه، از هر صنم پرستى برمى آيد و تنها موحد صمدپرست، با آگاهى سر بر سجده مى سايد و اماكن مقدس را با معرفت زيارت مى كند و خاك آن را توتياى چشم مى سازد.

در هر بخش از اين سفرنامه، پس از بيان هر مكان مقدس، كوشيده ام با روايتى داستان گونه، گذرى به تاريخ داشته باشم و ذهنيت خواننده از تاريخ را با عينيت پيش چشم، بپيوندم، حال چقدر در اين كار موفق بوده ام،

«وَاللهُ اعْلَم بِالصَّواب»

. از كتاب هاى بسيارى براى پيش برد مقصود، كمك گرفته ام و كوشيده ام با رعايت امانت، نام نويسنده را در ذيل هر صفحه بيان كنم. در پايان نيز به منابع و مآخذ مورد استفاده اشاره كرده ام. اميدوارم در خواندن اين شرح ناقص از چنان مكان هاى باعظمتى، صبر و حوصله به خرج دهيد، چه من، جاهلى بوده ام در تاريكى كه فقط بر آن موجوديت نمى توان حقيقت را به كار برد چون دست يابى به حقيقت كل، كار هر كسى نيست. به كل دست سوده ام و به قول مولوى، گوش را بادبزن، تصور كرده ام:

چشم حس همچون كف دست است و بس نيست كف را بر همه او دست رس

ص: 11

چشم دريا، ديگر است و كف دگر كف بِهِل، وز دي-- ده دريا نگ-- ر

***

اى قوم به حج رفته كجاييد، كجاييد؟ معشوق همين جاست، بياييد، بياييد!

معشوق تو همسايه و ديوار به ديوار در باديه سرگشته، شما در چه هواييد؟

گر صورت بى صورت معشوق ببينيد هم خواجه و هم خانه و هم كعبه شماييد

ده بار از آن راه بدان خانه برفتيد يك بار از اين خانه بر اين بام برآييد

آن خانه لطيف است، نشان هاش بگفتيد از خواجه آن خانه نشانى بنمايي-- د (1)

مولوى


1- كليات شمس، تصحيح: فروزانفر، ج 2، ص 65.

ص: 12

ص13

سفرى آغاز خواهد شد كه نمى دانم چگونه است؟ تنها شنيده ام، سفرى است متفاوت، چنان متفاوت و ديگرگون كه زندگى، منش، خلق و خو و حتى تمام وجود آدمى را متحول مى كند. اضطراب و نگرانى، سراسر وجودم را گرفته است. چندين هفته گذشته، كتاب هايى درباره اين سرزمين و مناسك آن خوانده ام، كتاب هايى چون «تاريخ اسلام»، «تحليلى از مناسك حج» (دكتر شريعتى)، «خسى در ميقات» و مانندآن.

آن سرزمين كه هركه از آن باز گشته، آن را «يدرك و لا يوصف» دانسته، چگونه جايى است؟ خدايا، خدايا! دلواپسى ام را پاسخى ده فراخور اين حال!

لباس هاى سپيد احرام را با دقت، درون چمدان

يكشنبه 18 شهريور

اشاره

ص14

مى گذارم. كتاب دعاى كوچكى را كه سال هاست با آن مأنوسم، برمى دارم. وسايل سفر آماده است، ولى حال مسافر به گونه اى ديگر است. اضطراب لحظه اى امانم نمى دهد. با بيشتر كسانى كه مى شناسم، تماس مى گيرم، حلاليت مى طلبم و همگى التماس دعاگويان، بدرقه ام مى كنند.

پرواز به جده قرار است از اصفهان صورت گيرد و چون هفته هاى پايانى تعطيلات تابستانى است، بليط هواپيما براى اصفهان به سختى گير مى آيد.

دوشنبه 19 شهريور

ص15

ساعت 10: 6 بامداد، از تهران رهسپار اصفهان مى شوم. از خانواده ام مى خواهم تنها به اصفهان بروم. مى خواهم بيشتر به اين سفر بينديشم؛ چرا كه اين سفر در تنهايى و غربت، عظمت خود را بيشتر نمايان مى سازد.

حدود يك ساعت بعد در فرودگاه اصفهان فرود مى آييم. بايد به دانشگاه اصفهان، محل تجمع دانشجويان عازم حج بروم. فاصله فرودگاه تا دانشگاه، زياد است. در مسجد دانشگاه اصفهان، نخست دانشجويان دانشگاه خودمان (كاشان) نظرم را جلب مى كنند؛ دوستان و همراهانم در مدينه و مكه.

پرواز به طرف جده، ساعت 50: 18 است و تا آن وقت،

ص16

زمان زيادى داريم. نماز ظهر و عصر را در دانشگاه اصفهان مى خوانيم و از ساعت 16 به فرودگاه مى رويم.

سرانجام، زمان موعود، فرا مى رسد و ما بر فراز آسمان، به سمت كعبه مقصود پرواز مى كنيم. گروه 150 نفرى زائران كه از پنج دانشگاه اصفهان، صنعتى اصفهان، كاشان، شهركرد و اراك آمده اند، گروهى بسيار شاداب و جوان و آماده بهره بردن از اين سفر روحانى و معنوى هستند.

شوق آميخته به اضطراب اين سفر كه از صبح كمتر شده بود، دوباره زياد مى شود. دلواپس اين هستم كه آيا خواهم توانست، آنچه را كه در پى آنم، دريابم؟ آيا روحم آمادگى پذيرش اين همه معنويت را دارد؟

با خود مى گويم: خدايا! نكند اينجا باشم، با دستانى تهى. مباد آنكه مرا نبينى! مباد آنكه نخواهى مرا ببينى! خدايا! شوق و اضطرابم را لحظه لحظه افزون كن تا دريابم به كجا مى روم و مدينه و مكه، يعنى چه؟

ساعت 15: 20 به وقت عربستان، به جده مى رسيم. تنفس در هواى گرم و شرجى اين بندر، كمى دشوار است. كارهاى گمركى انجام مى شود. بيرون از سالن فرودگاه در فضاى باز، نماز مغرب و عشاء را مى خوانيم. سپس سوار اتوبوس ها مى شويم و به راه مى افتيم. بيشتر بچه ها

ص: 17

به دليل خستگى راه، به خواب مى روند. من هم اگر چه هنوز اضطراب دارم، با توكل بر خدا، چشمانم را بر هم مى گذارم.

ص18

سه شنبه 20 شهريور (مدينه)

اشاره

ص19

اشاره

حدود ساعت 30: 4 ناگهان بيدار مى شوم و چشمانم را مى گشايم. خداى من! نماى شهر مدينه، دوستان!

خيزيد! مخسپيد كه نزديك رسيديم آواز خروس و سگ آن كوى شنيديم

خيزيد! مخسپيد كه هنگام صبوحست است--- اره روز آمد و آث-- اربديديم

شب بود و همه قافله محبوس رباطيم خيزيد كزآن ظلمت و آن حبس رهيديم

(1)

مولوى

نخستين چيزى كه از دور به چشم مى آيد،


1- كليات شمس، ج 3، ص 227

ص20

قبه الخضراى نبوى است كه در سياهى شب، محصور شده و مرا با خود به دل تاريخ مى برد.

ربيع الاول سال 14 بعثت، مكه، دارالندوه

عده اى از دارالندوه بيرون مى آيند. گويى مذاكراتشان نتيجه داده كه مى گويند: «همه با هم بر سرش مى ريزيم و هر كدام ضربه اى به او مى زنيم. سپس خون بهايش را مى پردازيم و قائله براى هميشه خاتمه مى يابد».

محمد (ص)، در محراب مشغول عبادت است. جبرئيل فرود مى آيد و مى گويد: «اى محمد! عده اى در دارالخدعه، تصميم به قتل تو گرفته اند.» محمد فقط نگاهش مى كند و جبرئيل ادامه مى دهد: «كسى را به جاى خود بخوابان و خود از مكه خارج شو! به سوى يثرب برو! آنجا همه منتظر تو هستند».

محمد (ص)، در انديشه بود كه ناگاه على (ع) وارد شود.

- السلام عليك يا رسول الله!

- عليكم السلام. على جان! مى دانى چه شده است؟ در دارالندوه تصميم به قتل من گرفته اند. من بايد بروم، اما كسى بايد به جاى من در خانه بماند ....

على (ع) مصمم نگاهش مى كند و عرض مى كند: من مى مانم. حضرت مى گويد: «تو؟! ولى على جان ممكن است آسيبى به تو رسد؟» على مصمم حرفش را تكرار مى كند.

ص21

سرانجام، شب فرا مى رسد؛ ليلةالمبيت. على (ع) در بستر محمد (ص) مى آرامد و محمد (ص)، از خانه خارج مى شود و نخست راه غار ثور و سپس راه يثرب در پيش مى گيرد. عده اى بى صبرانه منتظر رسول خدا (ص) هستند.

حضرت محمد (ص) به يثرب مى رسد و عشق آغاز مى شود. محمد مى آيد و يثرب، مدينه مى شود.

اتوبوس دور مسجدالنبى مى گردد. لحظه اى از گنبد چشم برنمى دارم. باورم نمى شود! خدايا! اينجا هستم، در كنار حرم رسول خدا (ص)! اكنون چه بايد بكنم؟! يا چه كارى مى توانم بكنم؟ خداى من! آيا اين همان مدينه است؛ شهر اوس و خزرج و خيبر؟! آيا اين همان شهر است كه پيامبر (ص) پس از خروج مخفيانه از مكه، به آن وارد شد؟ آن شب، در ليلةالمبيت، شب معامله على (ع) با خدا، شبى كه على جانش را فروخت و ايمانش را خريد، چه كسى مى دانست محمد (ص) به قصد تأسيس پايگاه عظيم دينى مى رود؟ خداى من! اين همان شهر است كه اعراب جاهلى باديه نشين در آن مى زيسته اند؟!

راستى، رسول خدا (ص) از كدام سو وارد اين شهر شد؟ راه دهيد، راه دهيد ...! او خسته است، نُه شبانه روز به خاطر شما راه آمده، او رحمت خداوند است كه بر شما نازل شده، خسته است، راه دهيد!

بو كنيد بچه ها! بو كنيد، بوى او را استشمام مى كنيد!

ص22

اينجا باشيم و عطر گل محمدى وجودش را استشمام نكنيم، چه زيان بزرگى!

سكوتى سنگين، اتوبوس را فرا مى گيرد و لحظه اى بعد، مقابل هتلى رو به حرم نبوى (ص)، توقف مى كنيم. اتاق ما درست رو به قبه الخضراست و از پنجره آن به راحتى، مى توان آنجا را ديد و در نور و زيبايى

آن غرق شد.

هم زمان با ورود ما، اذان صبح گفته مى شود. وضو مى گيريم و نماز مى خوانيم. پس از نماز، رو به روى حرم مى نشينم و نگاه مى كنم. از نگاه كردن سير نمى شوم. مى خواهم جزء جزء اين منظره زيبا، در تمامى مويرگ هاى چشمانم نقش بندد و تا زنده ام، اين تصوير، زنده و روشن، مقابل چشمانم به حركت درآيد.

كم كم آفتاب طلوع مى كند. قرار است همه با هم به مسجدالنبى (ص) برويم. غسل زيارت مى كنم و اين بيت حافظ را زير لب زمزمه مى كنم:

ثواب روزه و حج قبول آن كس برد كه خاك ميكده عشق را زيارت كرد آيا محمد (ص) اذن دخولم مى دهد؟!

«أأدخُلُ يا رَسولَ الله!»محمد (ص)، بخشنده تر از آن است كه مرا به

ص23

حضور نپذيرد. او «رَحمةٌ لِلعالَمين»

است. چشمانم را مى بندم، مى خواهم ديگرگونه ديدن را تجربه كنم. خدايا! كمك كن با گشودن چشمانم، بصيرت حقيقى به آنها راه يابد.

سال چهاردهم بعثت، مدينة النبى

(ص)

مردم يثرب با شادى، چونان انگشترى، گوهر وجود پيامبر (ص) و همراهانش را در برمى گيرند و هر كدام او را به خانه خود دعوت مى كنند. پيامبر (ص) تدبيرى مى انديشد، از شتر پياده مى شود و مى گويد: «شتر من مأمور است، هر جا بنشيند، آنجا منزل مى كنم». شتر حركت مى كند و بر زمين يتيمان خاندان «بنى مالك بن نجار» زانو به زمين مى زند. رسول اكرم (ص) آن زمين را مى خرد و نخستين پايگاه دينى اسلام، روى همين زمين بنا مى شود؛ همين زمينى كه بر آن گام برمى دارم

«أأدخلُ يا رَسولَ اللهِ ...!»

فرصت زيارت براى زن ها كم است؛ فقط تا ظهر فرصت داريم و دو ساعتى هم پس از نماز ظهر.

گام هايم را كوتاه برمى دارم. مناره مسجد غرق در مه صبح گاهى است. چشمانم را مى بندم و صد بار خدا را به بزرگى مى ستايم. مى خواهم از «باب جبرئيل» وارد شوم، ولى اين امكان وجود ندارد و فقط خروج از اين در ممكن است.

ص24

در برابر «باب النساء» مى ايستم، اذن دخول مى طلبم، پاى راست را پيش مى گذارم و جسمى را كه از شكوه حرم رسول خدا (ص) سخت لرزان است، به دنبال مى كشم. چشمانِ به اشك نشسته ام، امان نگريستنم نمى دهند.

نخستين چيزى كه به چشمم مى خورد، سكويى است كه درست رو به روى ضريح قرار دارد؛ همان مكان زندگى اهل صُفه؛ مستمندان روزى خور خوان پيامبر (ص)؛ ياورانى مخلص، مهاجرانى صديق و اصحابى بى ادعا.

به سمت چپ مى نگرم. خداى من! مرقد مطهر پيامبر، روضةالنبى، ضريحى درست به موازات قبةالخضراء كه گنبد و زمين را به هم پيوسته است. تمامى گفته ها فراموشم مى شود و اشك ها، گوياى همه آنها مى گردد. صداى گريه همراهان پيوسته به گوش مى رسد.

28 صفر سال 11 هجرت

فرياد از خانه محمد (ص) بلند مى شود: «روح رسول الله در جوار رحمت حق قرار يافت ...»

و تو اى محمد! اگر نبود حكم محكم تنزيل حكيم كه انَّكَ مَيّتٌ وَانَّهُم مَيِّتُون (زمر: 30) هيچ كس مرگت را به باور نمى نشست.

مى انديشم و باز مى انديشم:

يا رسول الله! على بى خبر از سقيفه بنى ساعده، غسل

ص25

مى دهد و مويه مى كند و جز سلمان و بوذر و ديگر نزديكانت، كسى دل خاندانت را تسلا نمى دهد و تو اى محمد (ص)! اى شريعت ساز! و اى مقصودِ لَولاكَ! (1)

به حق پيوستى.

پيشتر مى آيم و نجوا مى كنم:

السَّلامُ عَلَيكَ يا خاتَمَ النَّبيّينَ، اشهَدُ انَّكَ قَد بَلَّغتَ الرِّسالَة!

و مويه مى كنم:

«واقَمتَ الصّلاة».

و ناله مى كنم:

«وآتَيتَ الزَّكاة».

مى چرخم و مى چرخم، گريه امانم نمى دهد، مى چرخم گرداگرد.

دورادور ضريح را زنان نقابدار گرفته اند و اجازه نزديك شدن و لمس ضريح را نمى دهند حتى براى تيمّن و تبرك:

چو پرده دار به تيغ مى زند همه را

كسى مقيم حريم حرم نخواهد ماند

حافظ

ولى ما همچنان مى مانيم و مى موييم، مى مانيم و مى مانيم.

مدفن پيامبر، قدرى جلوتر نزديك ستون هاى وفود و توبه و عايشه است. قسمتى از ضريح در قسمت مردانه


1- مقصود حديث «لولاك لما خلقت الافلاك» است.

ص26

است و بيشتر ستون ها نيز، محراب و منبر رسول نيز آنجاست و زنان بى بهره از استفاده اين اماكن! مى چرخم و مى چرخم، برابر باب الفاطمه مى ايستم:

«السَّلامُ عَلَيكِ يا بِنتَ رَسولِ اللهِ، يا امَّ ابيها».

اينجا خانه فاطمه بوده است. اينجا كه تمامى آثار گذشته آن از بين رفته و هيچ، جز عطر و بوى خاندان عترت در آن نمانده است.

چشمانم را مى بندم. فاطمه جان! چشمانم آتش گرفته و چونان درِ خانه ات مى سوزد و زبانه مى كشد. بى اختيار برابر خانه فاطمه مى نشينم:

درود بر تو اى محمد (ص) و درود بر دخترت!

فاطمه جان! اى كاش مى شد، آن طرف بين منبر و قبر پدرت- كه او خود فرمود:

«بَينَ قَبريِ وَمِنبَري رَوضَةٌ مِن رياضِ الجَنّة» (1)

و به پندار برخى آن روضه جنت، مدفن توست؛ مدفن ناشناخته ات- رخ بر زمين سايم و با اشك چشمانم، آن مكان مقدس را بروبم.

فاطمه جان! بر كدام غربتت گريه كنم.

فاطمه جان! چه كسى بود آن شب تاريك كه على، يكه و تنها غسلت داد، تسلاى دل او باشد. شبانه به خاكت سپرد و جهان و تاريخ را در حسرت ديدار مرقدت گذاشت.


1- من لا يحضره الفقيه، شيخ صدوق، ج 2، ص 572.

ص27

برابر خانه ات نشسته ام، اما كجا تو را جويم؟

«بانو! نمى يابيمت، اما كنار تو، گريه مرسوم است، مگر مى توان پهلوى تو بود و شكسته نبود؟» (1)

بانوى من! اينجايى؟! بين منبر و قبر پدر؟! يا در چند قدمى اينجا، پس از كوچه بنى هاشم، در بقيع؟ كجا بانو؟ كجا؟

اى بى نشان در آينه باور نمى كنم

روحى چنان بزرگ به غربت چنين شده است

در مشهد بقيع بجوييد خاكرا

انگشتر رسول خدا بى نگين شده است

عبدالجبار كاكايى

تا اذان ظهر چيزى نمانده و خادمان حرم نبوى (ص) مشغول عقب تر فرستادن زن ها هستند تا اطراف ضريح را به كلى به مردان اختصاص دهند. خود را به پشت ستون ابولبابه (توبه)- كه اين ستون هم متأسفانه در قسمت مردانه است- مى رسانم؛ دو ركعت نماز، استغفار و اميد به بخشايش كردگار.

خود را از جمعيت كنار مى كشم، به نشانه تكريم و سپاس و تعظيم، پس پس مى روم. كرنش مى كنم و نجوا مى كنم: «اى محمد (ص)! پيامبر بيدارى و آزادى و قدرت! بر


1- شعر از حميدرضا شكارسرى.

ص28

سر خواب رفتگان، فرياد زن! «قُم فَانذر!» بيدارشان كن!» (1)

از باب جبرئيل خارج مى شوم. در بين الحرمين هستم: فاصله بين مسجدالنبى (ص) و بقيع. آثار كوچه بنى هاشم به كلى از بين رفته و زمين يكپارچه مرمر سپيد. سر پايين، چشم ها بسته:

«السَّلامُ عَلَيكُم يا ائِمَةَ البَقيع! جَميعاً وَرَحمةُاللهِ وَبَرَكاتُه»

. از درهاى سبز مسجدالنبى (ص) خارج مى شوم؛ چند قدم مانده به ديوارهاى بقيع، از دو طرف و جايى كه شيعيان براى غربت پيشوايانشان، غريبانه مى گريند، پلكانى است. در زير پلكان عده اى عرب، مشغول داد و ستد هستند و برخى نيز بالاى پلكان و نزديك تر به بقيع! چه تجارت ناسودمندى!

از پله ها بالا مى روم و خود را پشت ديوارهاى بقيع مى بينم؛ آتش از چشمانم زبانه مى كشد:

كيستى بغض بقيع ستان-- ى ام ابتداى شروه طوفانى ام

اى بقيع من كه تنها مانده اى پشت چشمان تماشا مانده اى

تو، بهشتى در زمين جامانده اى از براى خ-- اطر ما مان-- ده اى

پرويز بيگى حبيب آبادى

اين همه غربت، كنار قبر جدتان! باور نمى كنم!

شمايان! اى برترين خلق! اينجا و اين همه غريب؟!


1- نيايش، دكتر شريعتى، صص 118 و 119.

ص29

اى بقيع من بگو جانم كجاست؟ آى، زهراى شهيدانم كجاست؟

پرويز بيگى حبيب آبادى

فاطمه و قبر ناپيدايش در اين زمين؟

غربت بقيع را كه مى بينم، جان كلام فاطمه (س) را در آغوش مى كشم؛ آن هنگام كه نااميد از ياران ديروز و دشمنان امروز غمگنانه سرود:

صُبَّت عَليَّ مَصائِبي لَو انَّها

صُبَّت عَلَى الايّامِ صِرنَ لَياليا (1)

مصيبت هايى بر من فرو ريخت كه اگر بر روزها فرو مى آمد، شب مى شدند.

يا ام ابيها! غريبى ات اينجا دو چندان است: يكى بقيع و ديگر گور ناپيدا ...

اما نه! حتى اگر فاطمه اينجا نباشد، چهار تكه از بدن او اينجاست. همين جا، در اين زمين، در بقيع:

حسن مجتبى (ع)، زين العابدين (ع)، محمد باقر (ع) و جعفر صادق (ع)، نه ... بى شك فاطمه اينجاست. فاطمه اينجاست ...

رو به شما، با شما مى گويم اى ائمه بقيع! بغضِ اين همه غربت را چگونه فرو خورم؟! كه با شما در حيات و


1- بحارالانوار، ج 79، ص 106؛ تاريخ جهانگشاى جوينى، به اهتمام دكتر قزوينى، ص 133.

ص30

مماتتان، آنچه شايسته بود نكردند و شيعه تنها مى تواند امروز براى تان بگريد. بر شما مى مويم و ذهنم گذشته را مى كاود.

15 رمضان سال سوم هجرت

ميلاد با شكوه تو، در خانواده اى كه جدش رسول خدا (ص)، پدرش على (ع)، مادرش فاطمه (س)، خواهرش زينب (س) و برادر نيامده اش خون خداست.

چه صبورانه بار مرگ مادر، پدر، صلح تحميلى، ياران بى وفا و شريك ناشريك را به دوش كشيدى و چقدر نام همسر، كنار نام جعده بى معناست. جگرگاه تو پيش از آنكه به زهر دشمن آلوده شود، به خنجر دوست دريده شد و باز تو اى تنهاترين سردار! چه صبورانه سكوت كردى.

28صفر سال 50 هجرت

غمى ديگر، امت رسول (ص) را عزادار مى كند. رو به تو مى كنم اى كريم اهل بيت! اى حسن مجتبى! كه پدرت حلم خود را به تو تقديم كرد. چه صبورانه در اين خاك خفته اى و گويا خاكِ بقيع از حضور تو اين چنين بردبار و آرام، قرار يافته است.

تابوت تو بر روى شانه هاى برادرانت، قبرستان بقيع و باران تير جهلى كه بى محابا، بر پيكر پاكت فرود مى آمد.

ص31

امروز پس از گذشت ساليان سال، هنوز زمين بقيع به احترام بردبارى و سكوت تو، گرد و غبار غم را از چهره نتكانده است.

«السَّلامُ عَلَيكَ يا حَبيبَ اللهِ، السَّلامُ عَلَيَكَ يا نَبيَّ اللهِ»

و اى زيباترين روح پرستنده! (1) اى زينت عابدان! اى بزرگ ترين ساجدان! محنت تو، خارج از تصور هر انسانى است. آنچه تو در صحراى عشق و شور و شعور؛ نينوا ديدى و آنچه تو به جان خريدى، اى آزادترين اسير! خارج از تحمل و صبورى صبر است و ايوب؛ مظهر صبر و بردبارى، در اين راه چونان آموزنده اى در مكتب تو، زانوى شاگردى به زمين خواهد زد.

اى زيباترين جلوه نيايش، آزادى، رهايى و صبر! ديدن غربتت مرا كه زيباترين لحظاتم را در صحيفه تو جست وجو كرده ام، بى طاقت مى كند و عشقم را به شما دوچندان.

چگونه نستايم تو را، اى زيباترين روح پرستنده؟! هنگامى كه در آمرزش خواهى مى گويى:

انا الَّذِي اوقَرَتِ الخطايا ظَهرَهُ انتَ غافِرٌ لِمَن بَكاكَ، فَاسرِعَ في البُكاء؟ (2)

منم كه خطاها پشتم را سنگين كرده، آنكه به درگاهت بنالد را مى آمرزى، تا در گريه شتاب كنم؟


1- تعبير از دكتر على شريعتى درباره امام سجاد ع.
2- صحيفه سجاديه، دعاى شانزدهم.

ص32

همراه و هم زبان با تو زمزمه مى كنم:

كَلَّ لِساني عَن مُناجاتِكَ يا الهي. (1)

پروردگار من! زبان من در رازگويى و مناجات با تو ناتوان است.

«السَّلامُ عَلَيكَ يَا سَيّد السّاجِدِينَ!»

و شما دو اسطوره بشرگونه ديگر؛ شكافنده علوم و بنيان گذار فقه جعفرى كه هزاران هزار شاگرد، باواسطه و بى واسطه، در محضرتان زانوى ادب و تعليم زده اند، تا جايى كه كوچك ترين ريزه خوار سفره دانش و معرفت شما «جابر بن حيان» است. شما نيز چونان پدرانتان، كُشته دشنه پيدا و پنهان اعراب كينه جو و گذشته پرست و بى بصيرت شديد و اين چنين، زمانه از درك حضورتان عاجز ماند.

«السَّلامُ عَلَيكُم يا اهلَ بَيتِ النُّبُوّة»

بى شك، اگر رسالت نبوى (ص) و ولايت علوى (ع) نبود، اعراب باديه نشين و جاهل، هنوز در جاهليت خود غوطه مى خوردند.

اين چند روزى كه در مدينه هستيم، لحظه لحظه اش بايد بين مسجد النبى (ص) و بقيع تقسيم شود.

پنج شنبه 22 شهريور


1- صحيفه سجاديه، دعاى شانزدهم.

ص: 33

دعاى كميل شب جمعه، حال و هوايى دارد نگفتنى. قرار بود دعا را پشت ديوارهاى بقيع بخوانيم، ولى گروهى ديگر از دانشجويان كه در هتلى نزديك مسجدالنبى (ص) سكونت دارند، ما را به هتلشان دعوت مى كنند و حاج مهدى منصورى، دعاى كميل را در حال و هوايى معنوى قرائت مى كند. پس از دعا، همگى به طرف بقيع مى رويم، گويى تا به پشت پنجره هاى بقيع نرويم، دلمان آرام

نمى شود و بغضمان فرو نمى نشيند. آرى، غربت ها تنها با تقسيم شدن كم مى شوند.

نمى دانم، اگر بقيع و غربت خاكى اش نبود، عشق باز هم بر بالاى مدينه سايه مى گسترد؟!

ص34

جمعه 23 شهريور

اشاره

ص35

اشاره

نماز صبح را مى خوانيم و پشت پنجره هاى بقيع مى رويم. صبح ها پس از نماز تا حدود ساعت ده، درِ بقيع فقط براى زيارت مردان باز است. زيارت جامعه را در بين الحرمين مى خوانيم.

امروز بعد از ظهر قرار است به زيارت دوره برويم. «از شهر بيرون، سوى جنوب، صحرايى است و گورستانى است و قبر حمزة بن عبدالمطلب (ع) آنجاست و آن موضع را قبورالشهداء گويند». (1)

ساعت 25: 17 از كنار قبور شهداى احد و حمزه به سمت اتوبوس ها باز مى گرديم. غربت اينجا هم دست كمى


1- گزيده سفرنامه ناصر خسرو، دكتر نادر وزين پور، ص 71.

ص36

از غربت بقيع ندارد و اثر از قبور سلحشوران صدر اسلام نيست. غربت حمزه، به اندازه غربت ائمه بقيع غمبار است. در روايت ها آمده است فاطمه زهرا (س)، در همان زمان كوتاهى كه پس از وفات پدر زنده بود، به اين مكان مى آمد و در كنار قبر حمزه، عموى بزرگوار پيامبر (ص)، مى گريست و دعا مى خواند. گويا در دوره اى، مسجدى در اين مكان ساخته و دوباره ويران كرده اند. دولت سعودى، به ساختن حصار و ديوار بر گرد قبرستان بسنده نكرده و با كشيدن طناب، اجازه نزديك شدن به ديوار قبرستان را نيز نمى دهد. در پايين تنگه اى كه غفلت مسلمانان در حفظ آن، موجب شكست سپاه اسلام و شهادت حضرت حمزه (ع) شد، حضور دست فروشان منظره اى زشت به وجود آورده است، معامله حمزه با پروردگار كجا و سوداى خام اينان كجا؟!

با اداى احترام به تمامى شهداى صدر اسلام به سوى مساجد سبعه حركت مى كنيم.

ذوقبلتين

مسجدى كه پيش روى ماست، نمايى يك پارچه سپيد و زيبا دارد. طبقه دوم آنكه به زنان اختصاص دارد، با پله هاى بسيارى از طبقه اول جدا مى شود.

سال دوم هجرى، مسجد بنى سلمه

ص37

مسجدى كوچك با ديوارهاى خشتى دست ساز و سرپوشى از برگ هاى درخت خرما. پيامبراكرم (ص)، آزرده از طعنه يهوديان و منافقان، به داخل مسجد مى رود تا فريضه الهى را به جا آورد. نيت مى كند و براى خواندن نماز ظهر به سوى بيت المقدس مى ايستد. دو ركعت از نماز رو به بيت المقدس خوانده مى شود كه حامل وحى سر مى رسد و مى گويد:

ما توجه تو را بر آسمان، در انتظار وحى و تغيير قبله بنگريم و البته روى تو را به سوى قبله اى بگردانيم كه خشنودت سازد. پس رو كن به سوى مسجدالحرام و شما مسلمانان نيز هر كجا باشيد، گاه نماز رو به آن سو كنيد و گروه اهل كتاب، به خوبى مى دانند اين تغيير قبله، به حق و راستى از جانب خداست و خدا از كردار آنها- منافقان و زشت كرداران- غافل نيست. (1)

حضرت محمد (ص) به فرمان خدا، از مسجدالاقصى به جانب كعبه روى مى گرداند و دو ركعت ديگر نماز خود را به آن سو مى گزارد. به اين ترتيب، مسجد «بنى سلمه»، «ذوقبلتين» مى شود.

در اين مكان مقدس، دو ركعت نماز تحيت مسجد به جا


1- بقره: 144.

ص38

مى آورم و براى تمامى شيفتگان زيارت سرزمين آرزوها دعا مى كنم.

مساجد سبعه

از «طريق خالد بن وليد» به سمت مساجدى مى رويم كه در محل جنگ احزاب (خندق) بنا شده اند. اين مساجد در كنار رشته كوه «سلع» قرار دارند و به همراه ذوقبلتين، مساجد سبعه (هفت گانه) را تشكيل مى دهند. مسجدى كه بر بالاى بلندى قرار دارد، مسجد فتح است.

سال پنجم هجرت

ابوسفيان با سپاهى ده هزار نفرى، براى جنگ با پيامبراكرم (ص)، با حزب هاى مختلف عرب هم پيمان مى شود. سلمان فارسى، پيشنهاد حفر خندق را در شمال مدينه مى دهد. سواران عرب، با ديدن خندق، از چنين راهكار نظامى شگفت زده مى شوند. بزرگانشان چون عمروبن عبدود و عكرمة بن ابى جهل، تصميم به عبور از خندق مى گيرند، ولى ذوالفقار على (ع) چنين اجازه اى به آنان نمى دهد.

در روز خندق، حضرت على (ع) چنان رشادتى از خود نشان مى دهد كه پيامبر (ص) درباره اش مى فرمايد: «يك ضربه على (ع) در روز خندق، بهتر از عبادت جن و

ص39

انس است».

فاطمه (س)، پشت جبهه را سامان دهى مى كند، به مجروحان مى رسد و حضورش تسلاى خاطر رسول خدا (ص) و حضرت على (ع) است.

پيامبر بر فراز كوه، براى سپاهيان خود دعا مى كند: تا اينكه جبرئيل، اينگونه بشارت پيروزى به آن حضرت مى دهد: إِنَّا فَتَحْنا لَكَ فَتْحاً مُبِيناً (فتح: 1) مسجد فتح در محل ايستادن پيامبر (ص) و نزول اين آيات ساخته شده است.

در دل كوه، پله هايى كار گذاشته اند، از پله ها بالا مى رويم و پس از اداى احترام به پيامبر (ص)، نماز تحيت مسجد و دعا، پايين مى آييم. در اين محل، غير از مسجد فتح، پنج مسجد ديگر نيز به نام كسانى كه در جنگ احزاب (خندق)، بيشترين شجاعت را از خود نشان داده اند، ساخته شده است.

پايين پله ها، اتاقكى كوچك، مانندِ مسجد فتح قرار دارد و به مسجد سلمان معروف است. در مسجد سلمان نيز نماز تحيتى به جا مى آوريم و سلامى و دعايى مى كنيم.

رو به روى مسجد سلمان، بر بالاى بلندى، مسجد حضرت على (ع) و نيز مسجد حضرت فاطمه (س) قرار دارد كه درِ آن بسته است. نماز تحيت مسجد حضرت فاطمه (س) را نيز در مسجد حضرت على (ع) مى خوانيم.

ص40

شلوغى و ازدحام جمعيت، اجازه توقف بيشتر را در مسجد حضرت على (ع) نمى دهد و همه فقط به خواندن نماز بسنده مى كنند و با صميميت، جاى خود را به ديگرى مى دهند. ما نيز پس از خواندن نماز در مسجد حضرت على (ع)، به سوى اتوبوس ها مى رويم و به سمت مسجدى به راه مى افتيم كه خداوند در زلال وحى، آن را اين گونه توصيف كرده است:

همانا مسجدى كه بنا شده است بر پرهيزكارى از نخستين روز، سزاوارتر است كه در آن بايستى. در آن مردمانى هستند كه دوست دارند پاكى ورزند و خدا پاكان را دوست دارد. (1)

روستاى قبا؛ سال چهاردهم بعثت

رسول خدا (ص) خسته از هجرت، در قبا؛ ناحيه اى در پنج كيلومترى جنوب مدينه، توقف كرده است. قرار است حضرت على (ع) همراه فاطمه (س) و فاطمه بنت اسد و فاطمه بنت زبير به او بپيوندد.

پيامبر (ص) چهار روز در قبا چشم به راه على (ع) و همراهانش مى ماند.

مردمِ قبا، زمينى به رسول خدا (ص) هديه مى كنند و حضرت، تصميم مى گيرد بر آن زمين، مسجدى بنا كند. پيامبر خود، دوشادوش ديگران سنگ و


1- توبه: 108.

ص41

گل حمل مى كند تا اينكه مسجد قبا ساخته مى شود و خداوند آن را استوار بر پرهيزگارى توصيف مى كند.

حضرت على (ع) از راه مى رسد و امانت هاى پيامبر (ص) را صحيح و سالم به دست او مى رساند. وى كارهاى پيامبر (ص) را در مكه سامان داده، امانت هاى مردم را به آنها بازگردانده و سرانجام به شوق ديدار پيامبر (ص) قدم به راه گذاشته است. حال، على (ع) رسيده و چشمان پيامبر (ص) روشن شده است و همگى رهسپار يثرب مى شوند.

پس از آن، هر دوشنبه پيامبر (ص) سرى به قبا و اهالى اش مى زند و آنجا نماز مى گزارد. قبا، نخستين

مسجدى است كه به دست او و يارانش ساخته شده است. و از اين رو، جايگاه بسيار ارزشمندى در ميان مسلمانان دارد.

برابر مسجد قبا كه با شكل اوليه اش تفاوت بسيارى دارد، مى ايستيم؛ مسجدى با نمايى سپيد رنگ و مناره هايى بلند و نورانى. شبستان مسجد در قسمت مردانه قرار دارد. ساعت 50: 19 وارد مسجد مى شويم. نماز تحيت و نماز مغرب و عشا را به جا مى آوريم و در پايان، دعاى مسجد قبا

«اللّهُمَّ طَهِّر قُلوبَنا مِنَ النِّفاق ...» (1)

را زمزمه مى كنيم.


1- فرازى از دعاى مسجد قبا.

ص42

شنبه، 24 شهريور

اشاره

ص43

اشاره

نماز مغرب را در مسجد نبوى بجا مى آوريم و براى اداى نماز عشا به مسجد مباهله (اجابه يا پنج تن) مى رويم. بر سر راه، مسجد ابوذر قرار دارد. به دليل بسته بودن در مسجد، نمى توانيم داخل شويم. مسجد مباهله مكانى كوچك است با يك مناره سپيد.

24 ذى الحجه سال 10 هجرت، مدينه

بزرگان نصرانى قبيله نجران، به رسول خدا (ص) مى گويند: با طرفدارانت بيا! ما نيز با طرفدارانمان مى آييم و بر يكديگر نفرين مى كنيم تا ببينيم كدام يك مقربتريم و خداوند كدام يك از ما را عقوبت مى كند.

محمد (ص) مى آيد، با على (ع) و فاطمه (س)، درحالى كه

ص44

دستان حسنين (عليهما السلام) را در دست گرفته است و قدم هايى استوار و مطمئن برمى دارد. همراهانش نيز مصمم هستند و بر چهره هيچ كدام اثرى از ترس و دلهره نيست. پيامبر (ص) به جايگاه مقرر مى رسد. عبايش را بر دوش مى كشد و خاندانش را زير عبا جمع مى كند و مى فرمايد: «خدايا! اينان اهل بيت من و ياران صديق من هستند. خدايا! ما را بر دشمنان نصرت ده». ترس تمام وجود نصرانيان را در برمى گيرد و با التماس مى گويند: «محمد، برگرد و نفرينت را از ما برگير! ما تن به اين مباهله نمى دهيم. تو بر حقى و ما نيستيم. محمد! باز گرد!»

آيه تطهير بر پيامبر (ص) نازل مى شود و محمد (ص)، پيروزمندانه همراه خاندانش بازمى گردد.

ص45

يكشنبه، 25 شهريور

امشب، آخرين شب حضور ما در مدينه است و فردا بايد رهسپار مكه شويم. مراسم وداع با مدينه را مهمان بعثه رهبرى در مدينه هستيم و آخرين شب حضور در مدينه را در كنار غربت امامانمان سپرى مى كنيم. فردا روز بزرگى است؛ آخرين روز ماه جمادى الثانى و شب اول ماه رجب و ما در چنين شبى، در مسجد «شجره» محرم مى شويم.

با غربت بقيع وداع كردن و آرزوى ديگر بار اينجا بودن، همراه گريه و ناله، زمزمه آخر همه ماست. بغض هاى در گلو مانده ما اكنون، بى محابا مى تركد، ناله و فرياد همه به گوش مى رسد و تاريكى شب، تنها پناه ماست، در كنار اين خاك شريف.

ص46

گاه به بقيع رو مى كنم و گاه به قبةالخضراء مى نگرم. شب از نيمه گذشته و تنها صداى شيعيان على (ع)، غربت فرزندان على (ع) را مى شكند.

- خدايا! «نقدها را بود آيا كه عيارى گيرند؟» (1) آيا فرزندان على (ع)، ما را به خلوت خويش راه خواهند داد؟ آيا هنگام وداع، به ما خواهند گفت: به اميد ديدار، يا خاموش چونان سكوت على (ع)، بدرقه مان خواهند كرد؟!

ستاره هاى برآمده بر آسمان مدينه، سوسو زنان، اشك هايمان را نظاره مى كنند. شب تاريكى است. دل هاى سبك شده از بار غم را برمى داريم، چشمانمان را ديگر بار مى تكانيم و فردا را انتظار مى كشيم.

دوشنبه، 26 شهريور


1- مصرع از حافظ.

ص47

هنگام نماز صبح، به مسجدالنبى (ص) مى روم. اين آخرين نماز صبح در مدينه، حال و هوايى ديگر دارد. نماز مى گزارم و به خيل خوانندگان زيارت جامعه كبيره در بين الحرمين مى پيوندم. امروز لحظه اى نبايد غفلت كنم. ساعت هاى پايانى بودن در مدينه را بايد غنيمت شمرد.

ساعت 30: 8 وسايل و چمدانم را تحويل كاميون مى دهم و به سرعت به مسجدالنبى (ص) باز مى گردم،

دل كندن سخت است. ساعت هاى پايانى را در مسجدمى گذرانم. پيش از نماز ظهر، چندين بار خود را به نزديك ضريح مطهر حضرت رسول (ص) مى رسانم.

يا رسول الله! وداع كنم يا بگويم به اميد ديدار؟ آيا

ص48

دوباره مرا به روضه ات خواهى خواند؟ من حامل سلام بسيارى از دوستدارانت هستم. آيا سلام ايشان را پاسخ خواهى گفت؟ آيا مرا چون پيكى خواهى پذيرفت يا در تمام مدتى كه سلامت مى گفتم، از من روى برگردانده و سلامم را پاسخ نداده اى؟ خدا نكند! من از سويداى دل به عطاهايت، به بخشش هايت و به تمامى خوبى هايت اميدوارم. لازم نيست من خوب باشم، تا تو مرا بپذيرى، خوب بودن تو كافى است. تو همانى كه در معراج، رهايى امتت را از آتش دوزخ خواستى. پس تو كريم تر از آنى كه نبخشى. شفاعتت از دو جهان بى نيازم مى كند. محرومم مساز، محرومم مساز!

نماز ظهر و عصر را در مسجدالنبى (ص) مى خوانم، به هتل بازمى گردم، غسل احرام مى كنم و لباس هاى سپيدم را مى پوشم. دوست دارم، پيش از وداع، با لباس هاى سپيد، پشت ديوار بقيع بروم.

پشت ديوارهاى بقيع، زير آفتاب تابان و سوزان، لحظاتى مى ايستم و فقط نگاه مى كنم و رو به ائمه بقيع (عليهم السلام)، زيارت وداع را زمزمه مى كنم:

«اللَّهٌمَّ فَاْكتُبْنا مَعَ الشَّاهِدينَ»

(1)

سپس رو به قبةالخضراء مى خوانم:


1- فرازى از زيارت وداع ائمه بقيع:.

ص49

- يا رسول الله!

«لا جَعَلَهُ

الله

آخِرَ تَسلِيمِي

عَلَيكَ»

. (1)

- و تو اى فاطمه!

«بانوى اشك و صبر

شگفت نيست كه كوتاهى عمرت

بر كلاف هجده آه

گره خورده است

كه سهمت از كتاب خدا هم

تلاوت سه آيه كوتاه است».

فرهادى بابادى

- اى كوثر محمد!

«انَا مُحِبٌ لِمَن احبَبتِ وَ مُبغِضٌ لِمَن ابغَضتِ»

. اشك، امان ديده ام را مى برد و قطره قطره بر غريبستان جانم فرود مى آيد.

ساعت 30: 16 با لباس هاى سپيد، پر از شور و اضطراب، در اتوبوس نشسته ايم. اى ديدگانم! ببينيد، شايد اين آخرين بار، شايد اين آخرين ديدارتان باشد، خوب ببينيد! با خودم نجوا مى كنم:

اينجا مدينه است. مى فهمى مدينه؛ يعنى چه؟ اگر نفهميده اى، واى بر تو! هنوز دير نشده، اكنون بفهم؛ در اين آخرين ثانيه ها بفهم و سپس برو، بفهم و سپس بمير!


1- فرازى از زيارت وداع رسول اكرم ص.

ص50

تاب آخرين ديدار را ندارم. همسفرانم با ديدگان اشك بار، تصوير قبةالخضراء را شست وشو مى دهند.

خدايا! خوب است كه مقصدمان وطن نيست و گرنه، غربت مدينه، جان داغدارمان را تا ابد در كام خود مى كشيد. خدايا! رو به تو داريم. ياد آنهايى بخير كه از همين راه و همين جا، رو به تو كرده اند! ياد «حجةالوداع» پيامبر (ص) بخير!

اتوبوس به راه مى افتد، نخل ها از برابرمان كنار مى روند، قبةالخضراء همچنان با ماست. صورت سوخته از اشكم را به خنكاى شيشه مى چسبانم و زمزمه مى كنم: محمد جان! على جان! فاطمه جان! ائمه بقيع! خداحافظ. خداحافظ اى تمام خوبى ها! اى يكسره پاكى! خداحافظ اى نخلستان هاى سوخته!

كمتر از ده دقيقه بعد، به مسجد شجره، به ميقات مى رسيم؛ مسجدى زيبا و پر از درخت. پر از نخل هاى سر سبز و بانشاط. زيبايى هاى مسجد، آدمى را مسحور مى كند. خدايا! حالا مى فهمم، چرا بايد اينجا مُحرم شد. بايد اين همه زيبايى را ديد و در همين جا، همه زيبايى هاى دنيا را بر خود حرام كرد. بايد اينجا محرم شويم تا مَحرم شويم. بايد اين همه زيبايى را ببينيم، سپس فقط با نيتى و چند لفظ كوتاه، همه را بر خود حرام كنيم؛ حتى زنان بر شوهرانشان و مردان بر همسرانشان، حرام مى شوند. بايد

ص51

اينجا، تنها دل بر او نهيم و همه

را از ياد ببريم. بايد فراموش كنيم كه در اين دنيا دل مشغولى، ماديات و زيبايى هست. بايد همه را انكار كنيم و فقط به او بينديشيم. از اين روست كه فرمان رسيده است: مردان، فقط دو تكه لباس سپيد ندوخته بپوشند و زنان براى هماهنگى، يكسره سپيد.

در آينه نگاه كردن نيز حرام است؛ يعنى اينكه تو نمى توانى خودت را ببينى؛ خودبينى و خودپسندى كفر است و شرك و دوتايى اينجا بى معناست. اينجا «تنها تو موجوديت مطلقى؛ موجوديت محض؛ چرا كه در غيابِ خود ادامه مى يابى و غيابت، حضور قاطع اعجاز است». (1)

در آينه نگريستن و خود را آراستن، صحنه قيامت را مخدوش مى كند. در قيامت، همه بايد با ظاهرحقيقى خود، خاك آلود وارد شوند، نه آراسته.

- خداى من! از شكوه حضورت، بر خودم مى لرزم. از كنار حوض هاى زيباى مسجد شجره مى گذريم. عده اى غسل كرده اند و در حال مُحرم شدن هستند. برخى نيز به داخل مسجد مى روند، نيت مى كنند و لبيك گويان و مُحرم بيرون مى آيند.


1- در آستانه، احمد شاملو، ص 19.

ص52

داخل مسجد مى شوم، همه سپيدپوشند. هيچ قانونى نمى تواند از آدميان بخواهد به اراده خودشان اين گونه باشند. به راستى، رمز اعجاز اين مناسك چيست كه اين گونه، همگان را به يك رنگ درمى آورد؟ همه نالان در برابر شكوه خداوند، نوبت خويش را انتظار مى كشند. مانند صحنه محشر كه كسى، كسى را نمى شناسد،

همه با هم بيگانه هستند و گويى، از هم مى گريزند. شايد حُسن سفرم به تنهايى نيز همين باشد؛ چرا كه اين تنهايى را دو چندان حس مى كنم. آرى، قيامت نيز چنين است؛ يَومَ يَفِرُّ المَرءُ مِن اخيهِ وَامِّهِ وَابِيهِ وَصاحِبَتِهِ وَبنِيه. (عبس: 34)

خدايا! به تو پناه مى برم، از چنان روزى. سوره واقعه را در مسجد شجره مى خوانم:

(اذا وَقَعَتِ الْواقِعَةُ* لَيْسَ لِوَقْعَتِها كاذِبَةٌ).

اينجا را نمى شود وصف كرد، فقط بايد آمد و ديد و دم نزد. اينجا تنها بايد ديد و سكوت كرد. برخى عرفا، حق حلاج مى دانستند كه به دار آويخته شود؛ زيرا رازى را كه خدا با او در ميان نهاده بود، فاش كرد.

گفتم آن يار كزو گشت سر دار بلند جرمش اين بود كه اسرار هويدا مى كرد

حافظ

زنى با لهجه شيرين شيرازى لبيك مى گفت. بايد

ص53

حروف را درست تر ادا مى كرد، ولى اينجا؛

هركس به زبانى صفت حمد تو گويد بلبل به غزلخوانى و قُمرى به ترانه

حافظ

نماز مغرب و عشا را مى خوانم، برمى خيزم، نيت مى كنم، نيت احرام براى عمره مفرده. چشمانم را مى بندم و ركن آخر مُحرم شدن را بجا مى آورم؛

«لَبيَّكَ اللّهُمَّ لَبَّيكَ، لَبَّيكَ لا شَريكَ لَكَ لَبَّيكَ، إنَّ الحَمدَ وَالنّعمَةَ لَكَ وَالمُلكَ، لا شَريكَ لَكَ لَبَّيكَ»

. احساسم چون «خسى در ميقات» (1) است. حال بايد اين خس، روى

پاهايش راه برود تا به حرم برسد. خدايا، توانم ده!

سرزمين وحى در همين نزديكى است. ساعاتى تا رسيدن به خانه خدا نمانده است، ولى خود خدا، اينجا، نزديك من؛ نزديك تر از رگ گردن به من، تنها نه در مدينه و مكه؛ همه جا با من است. من چقدر به او نزديكم؟!

بيدلى در همه احوال خدا با او بود او نمى ديدش و از دور خدايا مى كرد

حافظ


1- عنوان سفرنامه جلال آل احمد.

ص54

پس از مُحرم شدن، به اتوبوس ها برمى گرديم. چندين بار به صورت جمعى تلبيه مى گوييم. مكه در پيش و مدينه پشت سر. شب است و جاده در تاريكى فرو رفته است. شعفى وصف ناپذير، جان و دلمان را آكنده است. ديگر كمتر با هم حرف مى زنيم و نوعى سكوت معنادار، فضا را آكنده است. با خود مى انديشم اين راهى است كه رسول خدا (ص)، همراه اصحاب حقيقى خود بارها و بارها، براى زيارت مكه طى كرده است. تصور مى كنم كه با چه شكوهى، سپاه اسلام براى فتح مكه از مدينه رهسپار آن ديار شد و ما امروز بر قدمگاه هاى آنان راه مى سپاريم.

غدير بايد در همين نزديكى ها باشد، اما كجا؟ تاريكى! لحظه اى امان بده تا جاى جاى اين راه را با چشمانم در آغوش كشم. سرزمين وحى دور نيست، اى جان مشتاقم، پرآشوب شو! اى چشم بى تابم، ببار! و اى رعشه! سراپايم را برگير؛ چرا كه تا درك حضور، لحظه اى بيش نمانده است.

سه شنبه 27 شهريور

ص55

شب از نيمه گذشته است. چشم باز مى كنم، مكه بايد همين نزديكى ها باشد؛ آن «بكّه مباركه» (1)؛ همان اول خانه محل عبادت؛

(إِنَّ أَوَّلَ بَيْتٍ وُضِعَ لِلنَّاسِ لَلَّذِي بِبَكَّةَ مُبارَكاً وَ هُدىً لِلْعالَمِينَ)

. (آل عمران: 96)

«و شهر مكه، اندر ميان كوه ها نهاده است بلند، و از هر جانب كه به شهر روند، تا به مكه

نرسند، نتوان ديد». (2)

افراد بيدار، با عجله و هيجان، ديگران را بيدار مى كنند و صداى صلوات، سكوت اتوبوس را در هم مى شكند، ديگر كسى، احساساتش را كنترل نمى كند. 35 دقيقه بامداد است كه از كنار صحن بيرونى مسجدالحرام مى گذريم با


1- نك: آل عمران: 96
2- گزيده سفرنامه ناصر خسرو، ص 85.

ص56

صلوات و تحيات يك ريز و پياپى. مناره هاى مسجد را مى بينيم و جانمان شيفته تر مى شود. دوست دارم هر چه سريعتر پياده شوم، ولى بايد نخست به هتل برويم و سپس براى اداى مناسك بازگرديم. از مسجدالحرام كه دور مى شويم، بار ديگر سكوت، فضاى اطرافمان را مى گيرد. مقابل هتل (ديارالخير) مى ايستيم. حدود دو ساعتى طول مى كشد تا بارها و اطاق هايمان را تحويل بگيريم.

پس از سكونت در هتل، تجديد وضو مى كنيم و ساعت 2 بامداد، به طرف مسجدالحرام مى رويم. در صحن بيرونى مى ايستيم، تا همه اعضاى كاروان بيايند. روحانى كاروان، مناسك و ترتيب آن را دوباره توضيح مى دهد. قرار است از «باب ملك عبدالعزيز» وارد خانه خدا شويم. دلم چونان مرغى پريشان، خود را به در و ديوار قفس جانم مى كوبد. دل از دست داده، گام بر مى دارم و آرام آرام، به سوى باب ملك عبدالعزيز مى روم.

خداى من! چه خواهم ديد؟! جانم را آكنده از مهرت كن! مرا به صفات جمالى ات درياب، نه به صفات جلالى ات! خدايا، مهرت را نصيبم كن، نه قهرت را! خدايا! آنچه را خواهم ديد، بر صفحه ضميرم بنگار تا براى هميشه، آن لوح محفوظ، حرز جانم باشد. پروردگارا! چشمانم را مى بندم، اگر قدرت درك شكوهت را نيافته ام، كارى كن كه ديگر اين چشم، بينايى اش را باز نيابد و اگر بينايى ام را

ص57

باز پس دادى، خود را به من بنمايان! پروردگارا! تنها صداى قلب شكسته و گام هاى لرزانم را مى شنوم.

برابر در مى ايستم، روحم چنين امر مى كند: (فَاخْلَعْ نَعْلَيْكَ إِنَّكَ بِالْوادِ الْمُقَدَّسِ طُوىً) (طه: 12) كفش از پا درمى آورم، سرم را پايين مى اندازم و چون گنهكارى كه بار گناهان نابخشوده بر دوش دارد، شرمگين به حضور مى شتابم. از پله ها پايين مى روم، چشم ها بسته، سر پايين، آرام، آرام، آرام، لحظه موعود نزديك است. مى ايستم، آرام، آرام، چشمانم را مى گشايم، يك سياهى در پيش و ديگر هيچ، «سواد اعظم» (1) آنجاست و من در چند قدمى. خداى من! سواد اعظم، خانه تو، آرى در قيامت همه چيز از فرط قرب و نزديكى، سياه است و تاريك و امروز، روز حشر من است، قيامت من است و خداى من در همين نزديكى و خانه خدايم در همين چند قدمى.

عظمتت وادار به سجودم مى كند و گفته اميرالمؤمنين، على، را فراياد مى آورم كه: «تو را، بارخدايا! نه به طمع بهشت و نه از ترس دوزخ، بل از آن رو كه سزاوار ستايشى، مى ستايم».


1- سواد اعظم: آن است كه هر چه خواهند، در او باشد و از اينجاست كه حضرت محمد ص گويد: «عليكم بالسَّوادِ الاعظَم»: جايى باشيد كه هر چه خواهيد باشد و اين كنايه از حضرت الهى است. مبانى عرفان و احوال عارفان، دكتر حلبى، ص 812 و در شرح قصايد خاقانى تأليف دكتر سجادى، ص 858 آمده است، سواد اعظم هر شهر بزرگ عموماً و مكه معظمه خصوصاً.

ص58

عقل زِ جاى مى جهد، روح خراج مى دهد

سر به سجود مى رود، كز پى تو مدوّرم (1)

آرى اى سزاوار! حضورت وادار به سجودم مى كند. سجودم در سجود جمع و گريه ام در گريه جماعت گم مى شود. آرى راز حج همين است: نَمى از يمى، خسى در ميقاتى و ستاره اى دركهكشانى و اين همه يعنى گم شدن، ناپيدا شدن، محو شدن، به دريا پيوستن و از خويشتن خويش رهيدن و مگر نه اينكه؛ «دست خدا با جماعت است». دست لطفت را از سرمان برندار! اى لطيف!

سر بر سجده مى نالم؛ خداى من!

آمده ام كه سر نهم، عشق تو را به سر برم

ور تو بگوييم كه نى، نى شكنم شكر برم

آمده ام چو عقل و جان، از همه ديده ها نهان

تا سوى جان و ديدگان، مشعله نظ-- ر برم

آمده ام كه ره زنم، بر سر گنج شه زنم

آمده ام كه زر برم، زر نبرم، خب--- ر برم

اوست نشسته در نظر، من به كجا نظر كنم

اوست گرفته شهر دل، من به كجا سفر برم

آنكه ز زخم تير او كوه شكاف مى كند

پيش گشادِ تير او، واى اگ-- ر سپر برم (2)


1- كليات شمس، تصحيح بديع الزمان فروزانفر، ج 3، ص 186.
2- همان.

ص59

اينجا مسجدالحرام است و خانه در پيش كعبه. اينجا مركز زمين است، قلب زمين است و همگان رو به سوى قلب و مگر نه اين كه تمامى اعضاى بدن آدمى در خدمت قلبند. مگر نه آنكه، هر خونى كه در بدن جريان دارد، بايد در هر دور گردش خود سرى به قلب بزند.

اينجا، مسجدالحرام است و اين خانه، خانه كعبه.

اينجا؛ يعنى حرم امن خدا. اينجا صيد ممنوع است؛ يعنى حتى جانوران بايد امنيت كامل داشته باشند. در اين حريم، جنگ و قتال حرام است. در اين حريم، صلح حرف اول را مى زند و آنكه حرمت حريم حرم را بشكند، چونان ابرهه و سپاهيانش، گرفتار سپاه ابابيل خواهد شد و چونان علفى هرز، در زير پاى ستوران خواهد بود.

اينجا مسجدالحرام است و اين خانه، بيت العتيق. در اينجا نماز هيچ مسافرى شكسته نيست. اينجا چونان مسجدالنبى (ص)، حكم وطن آدمى را دارد و وطن؛ يعنى همين جا. وطن؛ يعنى دل؛ يعنى قلب.

اينجا ام القرى، بلد امين، مكه است. آدم و حوا، پس از هبوط و پس از سال ها سرگردانى، در همين سرزمين يكديگر را يافتند و هاجر و ابراهيم (ع)، در همين سرزمين سرگردان شدند و اسماعيل و ابراهيم (عليهم السلام) در همين سرزمين به ساختن خانه كعبه مامور شدند. اينجا

ص60

مكه است و اين خانه، كعبه و من؛ خسى كه به ميقات آمده و نمى كه به يمى پيوسته. اينجا سرزمين آرزوهاست؛

سر از سجده برمى دارم، لحظه اى چشم از خانه برنمى گيرم. آرام آرام از پله ها پايين مى روم. بايد مناسك عمره را آغاز كنم. پيش مى روم، پيشتر ...

دومين گام از گام هاى عمره مفرده، طواف است؛ گرديدن و چرخيدن بايد از روى خط قهوه اى منتهى به حجرالاسود آغاز كنم. سنگ سياه، همان فرشته همنشين آدم؛ همان فرشته اى كه به صورت سنگى سپيد، از سوى خداوند براى هم نشينى آدم فرستاده شد، همان سنگ سپيد كه از فرط گناه بنى آدم، چنين سياه شد و روز به روز تيره تر. نه، ديگر به تو نمى نگرم، تيرگى بس است، مبادا سياهى ام از اين سياه ترت كند!

با اين حال، تو تنها پناه گاهى. بايد امانم دهى! من بايد طواف را از تو شروع كنم. اى فرشته سپيد! اميدم ده! بگذار شروع كنم، بگذار سياهى من در سپيدى تو و تيرگى گناه بنى آدم غرق شود! اى دست خداوند! دستم را در دستت نگه دار و بيعتم را بپذير (1)

، مپسند كه تهى دست باز گردم!

طوافم را از ركن حجرالاسود شروع مى كنم. هفت بار


1- بر گرفته از: «الحَجَرُ الاسوَد يمِينُ اللهِ فِى الارضِ يصافِحُ بِها خَلقه».

ص61

بايد بچرخم، به تعداد طبقات زمين و آسمان، به تعداد تلاش هاى هاجر، به تعداد هفت شهر عشق و به تعداد مراحل سلوك.

بايد در اين هفت دور طواف و هفت مرحله سعى، از «طلب» آغاز كنم، «عشق» را بر سر دست گيرم، «معرفتم» را به كار بندم، از همه جهان «استغنا» حاصل كنم، به «توحيدت» موحد گردم، «حيرتم» با پيروى از گفته رسولت افزون شود و ترجيع وار تكرار كنم:

«اللّهُمَّ زِدْنِي تَحَيُّراً»

و آن گاه در فناى تو غوطه ور شوم:

گفت ما را هفت وادى در ره است

چون گذشتى، هفت وادى، درگه است

هس-- ت وادى طلب، آغاز كار

وادى عشق است از آن پس بى كنار

پس سيم واديست آنِ معرفت

پس چه-- ارم وادى استغ-- نا صفت

هست پنج-- م وادى توحيد پاك

پس شش-- م وادى حيرت صعب-- ناك

هفتمي-- ن وادى فقرست و فنا

بعد از اين، روى روش نبود تو را «(1)

در تمام اين چرخش ها، بايد شانه چپ به سمت خانه


1- منطق الطير، عطار، ص 180.

ص62

كعبه باشد. طرف چپ را به سمت خانه خدا قراردادن؛ يعنى قلب و دل را بايد به طرف قلب زمين نگه داشت؛ زيرا خداوند، در هيچ كجا نمى گنجد، ولى در دل مؤمن مى گنجد، چنان كه حضرت امام باقر (ع) مى فرمايد:

إنَّ القلوبَ بَينَ اصبَعَينِ مِن اصَابِعِ اللهِ يقلّبُها كَيفَ يَشاء. «(1)

قلب هاى مؤمنين، در ميان دو انگشت از انگشتان خداوند قرار دارد و آن را آن گونه كه بخواهد، منقلب مى كند.

دل آدمى، جايى است كه وقتى ابليس در كالبد انسان پيش از دميدن روح مى گشت و به آنجا رسيد، «دل را بر مثال كوشكى يافت در پيش او، از سينه ميدانى ساخته چون سراى پادشاهان. هر چند كوشيد كه راهى يابد تا در اندرون دل رود، هيچ راه نيافت. با خود گفت: هر چه ديدم، سهل بود، كار مشكل اينجاست. اگر ما را وقتى آفتى رسد از اين شخص، از اين موضع تواند بود و اگر حق تعالى را با اين قالب، سر و كارى باشد يا تعبيه اى دارد، در اين موضع تواند داشت. با صدهزار انديشه، نوميد از درِ دل بازگشت». (2)

با ياد و نام خدا و ذكر و تحميد او، از حجرالاسود آغاز مى كنم، از برابر در خانه كعبه عبور مى كنم. جلوتر، حجر اسماعيل را بايد داخل طواف قرار دهم. آرى، مقام والاى


1- بحارالانوار، ج 72، ص 48.
2- گزيده مرصاد العباد، دكتر محمد امين رياحى، ص 70.

ص63

زن و مادر اين گونه نمايان تر مى شود.

اى معتمر! طواف كن و حجر اسماعيل را داخل طواف قرار ده؛ يعنى هم خدا را طواف كن، هم خانه خدا را، هم معشوقت را، هم دل زمين را و هم حجر اسماعيل را. برگرد دامنِ مادر اسماعيل (ع)؛ يعنى هاجر 3 را نيز ط-- واف كن! همان كسى كه همراه ابراهي-- م نبى و ولى، به وادى «غير ذى زرع» (1) آمد و ابراهيم به فرمان خدا، او و كودكش اسماعيل را رها كرد. آن گاه خداوند به دعاى ابراهيم (ع)، مهر آنان را در دل قبيله «جرهم» افكند. ناودان طلا بر بالاى حجر اسماعيل است و هر دعايى زير ناودان، مستجاب مى شود. حجر اسماعيل، مدفن هاجر، اسماعيل و هفتاد پيامبر است. از حجر اسماعيل نيز طوف كنان مى گذرم و اركان «شامى» و «عراقى»؛ دو ركن ديگر خانه كعبه را كه حجر اسماعيل آنها را در برگرفته است، پشت سر مى گذارم. به «مستجار» مى رسم.

درد زايمان، فاطمه بنت اسد (س) را به كنار خانه كعبه كشانده است. اين پيرو راه ابراهيم حنيف، به خداوند يكتاى كعبه پناه آورده است. به خداوند ابراهيم (ع) پناه مى برد و ناگهان، ديوار كعبه شكاف برمى دارد و ندايى مى شنود كه مى گويد: داخل شو اى فاطمه! كه ما تو را در اين درد، بهترين ياوريم.


1- نك: ابراهيم: 37.

ص64

فاطمه 3، گام هاى استوارش را به داخل خانه كعبه مى گذارد و ناگهان شكاف ديوار بسته مى شود. خانه كعبه؛ خانه دست ساز ابراهيم و اسماعيل 8؛ حاصل دسترنج ابراهيم حنيف، نفى كننده تمامى افول كنندگان، به خانه لات و هبل و عزى مبدل شده است. پوست پاره هايى با معلقات امرؤالقيس، طرفه، زهير، لبيد، عمرو، عنتره و حارث نيز از در و ديوار آن آويزان است كه چشمان فاطمه 3 را مى آزارد. درد زايمان،

طاقت از كف او مى ربايد و ناگهان، «حقيقتى بر گونه اساطير» (1) نقش مى بندد و فرزند فاطمه و ابوطالب به دنيا مى آيد. هاتفى از قول خداوند چنين مى گويد: «كودكت را هم نام من كن؛ على» و اندوهگين مباش اى فاطمه، اى پيرو صديق ابراهيم! كه روزى فرزند تو به يارى بهترين بندگان ما، محمد بن عبدالله (ص) اين خانه را از حضور لات و عزّى پاك خواهد كرد و معلقات را در هم خواهد پيچيد.

مى چرخم، به ركن يمانى مى رسم. پيامبران و امامان و اوليا در روز قيامت، از اين ركن وارد محشر مى شوند. مى چرخم و دوباره به مقابل حجرالاسود مى رسم، هفت بار، و در هر بار، ذكر خدا وتحميد، يادآورى گناهان و استغفار و جانم از اين گردش پرآشوب مى شود.


1- عنوان كتاب دكتر على شريعتى درباره حضرت على ع

ص65

وَ الطُّورِ* وَ كِتابٍ مَسْطُورٍ* فِي رَقٍّ مَنْشُورٍ* وَ الْبَيْتِ الْمَعْمُورِ (طور: 1- 4)

آرى، بر بالاى خانه كعبه در آسمان چهارم، خانه اى است به نام «بيت المعمور» كه براى فرشتگان و كروبيان حكم كعبه را دارد.

مى چرخم و مى چرخم، طواف تمام مى شود و من از ميان طواف كنندگان، از ميان تمامى آنان كه اينجا با من، چون روحى در قالب هايى گوناگون هستيم، خارج مى شوم. از خانه كعبه، دور مى شوم. روبه روى در خانه كعبه، مقامى و جاى پايى است؛ جاى پاى ابراهيم.

ابراهيم (ع)، عرق از پيشانى مى گيرد و آخرين خشت را مى گذارد. پايين مى آيد، چند مترى عقب ت مى ايستد و به حاصل كار خويش مى نگرد. دست هاى گِلى اش را پاك مى كند، آيين طهارت به جا مى آورد، نماز مى خواند و دست به دعا برمى دارد:

(رَبَّنا تَقَبَّلْ مِنَّا إِنَّكَ أَنْتَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ)

(بقره: 127) و جاى پاى ابراهيم، مصلاى حج گزاران مى شود:

(وَ اتَّخِذُوا مِنْ مَقامِ إِبْراهِيمَ مُصَلًّى)

(بقره: 125).

به پشت مقام ابراهيم (ع) مى روم و نماز طواف؛ سومين گام عمره را به جا مى آورم. برمى خيزم، چاه زمزم در چند قدمى است، ولى پيش از سعى، از آب زمزم نمى نوشم. هاجر نيز پيش از سعى، زمزم نيافت، پيش از سعى، هيچ چيز نمى توانى بيابى، آرى سعى نابرده به جايى نرسى.

ص66

چاه زمزم را پشت سر مى گذارم. از پله ها بالا مى روم و داخل رواق مسجد الحرام مى شوم، پشت رواق، محل سعى صفا و مروه است؛ محلى كه امروزه چون بزرگراهى دو طرفه، راهى براى رفت و راهى براى باز گشت دارد. در ميان اين دو راه، دو راه باريك رفت و برگشت براى پيران و معلولان نيز در نظر گرفته شده است.

به سمت راست مى روم. كوه صفا در اين سو قرار دارد. از خود مى پرسم: صفا و مروه يعنى چه و چه جايگاهى در مناسك حج دارد؟ مگر هاجر چه كرده بود، غير از وظيفه مادرى. مگر هر مادر ديگرى بود، اين كار را نمى كرد؟ اما هاجر با همه تفاوت داشت، او همسر ابراهيم بود؛ كنيزى كه همسر ابراهيم، ساره، وى را براى باردار شدن به همسرى ابراهيم درآورد. هاجر، كنيزى سيه چرده بود كه در آن وادى «غير ذى زرع»، هيچ كس را جز خدا نداشت. وى مادر اسماعيل (ع) بود و اسماعيل (ع) كسى است كه خداوند او را وسيله سخت ترين آزمايش الهى، ابراهيم قرار داد. هاجر، زن و مادرى تنها بود كه افزون بر رنج آوارگى، دورى از همسر و تشنگى خود، تشنگى فرزندش وى را بى تاب تر كرده بود. هاجر، مطيع عشق و غرق محبت بود، پس اگر به جاى هفت بار، هفتاد بار نيز مى دويد، جاى شگفتى نبود. سراب، هفت بار او را فريفت و وى باز با توكل به خدا در پى آب روان شد. اين كار از هر كسى ساخته

ص67

نيست. شايد اگر فرد ديگرى بود، با يك بار طى مسافت ميان اين دو كوه، درمى يافت آنچه مى بيند، سراب است، نه آب و ديگر خود را خسته نمى كرد، ولى هاجر با اطمينان و توكل به خدا، هر بار با اعتمادى راسخ تر به رخ دادن معجزه، مى دويد و چون به خداوند گمان نيكو برد، خداوند نيزگمان او را تحقق بخشيد.

صفا و مروه كه در آيه 157 سوره بقره شعائر خدا معرفى شده، دو كوهى است كه امروزه تا نيمه، سنگ فرش شده و فقط قسمت هايى از كوه پيداست. بايد پايت سنگ هاى صفا را لمس كند تا صفاى زيارت بيشتر نمايان شود. تنها با صفا بودن كافى است تا از صفا به چشم بر هم زدنى، به مروه برسى. در مروه نيز بايد هفت بار بروى و باز گردى؛ چهار بار از صفا به مروه و سه بار از مروه به صفا. همگان بايد اين چهارمين گام عمره را به جا آورند و مقام والاى زن و مادر را ديگر باره، در مكه؛ سرزمينى كه دختران زنده به گور مى شدند، ارج نهند و به پاس سعى هاجر، سعيى دوباره كنند. از صفا، مناجات كنان سرازير مى شوم و باز هم شانه چپ به طرف كعبه است.

در سمت راست، درهايى است كه از مسعى به بيرون مسجدالحرام راه دارد؛ به باب هايى چون «دارالارقم»، «بنى هاشم»، «على»، «عباس»، «نبى»، «بنى شيبه»، «حُجون»، «معلاه»، «مدعى» و «مروه».

ص68

از صفا كه حركت مى كنى، «به محاذات كعبه مى رسى، بخشى از مسير را هروله مى كنى و سپس به حركت عادى خويش بازمى گردى و ادامه راه را تا پاى كوه مروه سعى مى كنى». (1) امروزه مكان هروله، با مهتابى هاى سبزرنگ مشخص شده است.

«يا ذَا المَنِّ وَالفَضلِ وَالكَرَمِ»

گويان به مروه مى رسم، پاى بر سنگ هاى مروه مى سايم و دور بعد، از مروه به سمت صفا به راه مى افتم. از مروه به صفا نيز باب هايى مسعى را به رواق مسجدالحرام مى پيوندد؛ باب هايى چون «مراد»، «المحصّب»، «عرفه»، «منى» و «سُلّم قريش الكهربايى» و پس از اين باب، خروجى ها باز است و بدون در.

به صفا مى رسم، باب الصفا در سمت چپ و پشت صفا قرار دارد و اين سومين گام را نيز هفت بار انجام مى دهم. احساس مادرى تنها و بى پناه كه فرزندش از تشنگى در حال تلف شدن است، آدمى را هاجرگونه وادار به دويدن مى كند؛ دويدن اگر چه براى هيچ، هر چه براى سراب. به راحتى كدام يك از ما، در اين دويدن، به اندازه هاجر اميدوار بوديم و متوكل؟ خدا مى داند!

آخرين دور سعى، به مروه ختم مى شود. بر بالاى مروه


1- تحليلى از مناسك حج، دكتر شريعتى، ص 82.

ص69

مى ايستم، گام پنجم تقصير است؛ يعنى كوتاه كردن مو و ناخن.

اى معتمر! كم كم خود را بايد براى حضور در اجتماع آماده كنى. احرام در حال تمام شدن است، فقط دو گام ديگر تا پيوستن به دنيا باقى است. پس از آن دو گام، مى توانى لباس هايت را بپوشى، خود را بيارايى، در آيينه بنگرى و لبخندى از سر رضايت بر لب آورى؛ رضايت از خودت، رضايت از خدايت و رضايت از هر چه خداوند براى تو مقدر كرده كه رضا و تسليم در برابر اوامر خداوند، والاترين مرتبه ايمان است. آرى، فقط دو گام ديگر، فقط دو گام.

بار ديگر نيت كن، نيتت فقط تقرب به خداوند باشد! سپس اندكى از مو يا ناخن را كوتاه كن! از مروه پايين بيا و دوباره داخل مسجدالحرام شو؛ داخل حريم خانه يار، حريم خانه معبود، حريم حرم دوست.

اى پروردگار سبوح و قدوس! ديگر بار به حريم حرمت پناه مى آورم. مبادا مدعى ام بپندارى و با دست غيبت بر سينه نامحرمم (1) بكوبى كه اين خوارى را بر نخواهم تافت و مرغ جانم از قفس سينه پر خواهد كشيد. مرا درياب، اى خداى كعبه! اى بزرگوار! چه شعفى مرا فرا خواهد گرفت


1- بر گرفته از اين بيت حافظ: مدعى خواست كه آيد به تماشاگه راز دست غيب آمد و بر سينه نامحرم زد

ص70

اگر از زبان تو بشنوم كه مرا در پناه امن خودت پذيرفته اى و خداوندانه مى فرمايى:

حضور خلوت انس است و دوستان جمعند وَ إِنْ يكاد بخوانيد و در فراز كنيد

حافظ

از رواق مسجد مى گذرم؛ شاد چون هاجر آن گاه كه در زير پاى اسماعيل (ع)، چشمه اى در حال جوشيدن ديد. جايگاهى را كه بر بالاى آن نوشته شده است «بئر زمزم»، دور مى زنم. چون هاجر با خود تكرار مى كنم زم زم (يعنى اى آب! بايست) و از پله ها پايين مى روم، قدرى آب مى نوشم، تجديد وضو مى كنم و باز مى گردم.

صداى مؤذن از مناره هاى مسجد به گوش مى رسد. خداى من! اذان صبح در مسجدالحرام! تصميم مى گيرم، طواف نساء را پس از نماز صبح انجام دهم. برابر خانه كعبه مى نشينم و تماشا مى كنم. به مناره ها چشم مى دوزم، بر بالاى هر يك، دايره فلزى نيمه تمامى وجود دارد. با خود زمزمه مى كنم:

(ثُم دَنَى فَتَدَلّى* فَكَانَ قَابَقَوسَينِ او ادنَى) (نجم: 8 و 9)

آن گاه نزديك آمد و بر او نازل شد آن قدر نزديك كه با او به قدر دو كمان فاصله داشت.

اقامه نيز گفته مى شود. مؤذن با صداى خوشى ادامه

ص71

مى دهد:

«حي على الفلاح

» و همه آماده اداى فريضه نماز مى شوند؛ حلقه هايى از انسان، به گرد خانه مكعب شكل. نماز صبح را به جماعت ادا مى كنم.

گام ششم از مناسك عمره، طواف نساء است. باز هم زن و باز هم ارزش والاى او نزد پروردگار. در مناسك حج، دو گونه طواف وجود دارد: طواف مطلق و طواف نساء. اين بدان معناست كه زن، نيمى از هستى است و نيم ديگر هستى، همچنان به وجود زن؛ يعنى مادر بستگى دارد.

و تو اى معتمر! اگر طواف نساء را چه زن باشى، چه مرد، درست بجا نياورى، همسرت و تمامى زنان و مردان جهان بر تو حرام خواهند بود. پس دقت كن، بيش از پيش و طواف كن و قدرشناس همه زنان زندگى ات باش!

زن كيست؟! همان كه به تو موجوديت بخشيده، همان كه تو را در رحم خويش پرورده، همان كه تو را به دنيا آورده و همان كه تو را از شيره جانش نوشانده است، يعنى مادر. مادر كيست؟ فاطمه، مريم، آمنه و هاجر.

زن كيست؟! همان كه همراه توست، غمخوار توست، ياور توست؛ آن كه شادى ات، شادش مى كند و غمت، غبار غم بر چهره اش مى نشاند؛ يعنى همسر كه مادر فرزندان توست. همسر كيست؟ هاجر، خديجه و فاطمه (س).

زن كيست؟! همان كه به شنيدن صداى تو دل خوش دارد و تمام آرزوهاى كودكانه اش، با دستان

مردانه و

ص72

پرقدرت تو جامه عمل مى پوشد، همان كه خداوند به داد خواهى او پرسيد:

«بِأَيّ ذَنب قُتِلَت؟»

؛ ى عنى دخترت. دختر كيست؟ فاطمه (س) (ام ابيها)، زينب (س) (زينت پدر) و معصومه (س).

دوباره از كنار سنگ سياه، بايد طواف را آغاز كنم و همان جا به پايان برسانم. در هر دور، مقامى از مقام هاى هفت گانه سلوك طى مى شود. در دور اول، مقام توبه؛ دور دوم، منزل ورع و دورى از گناه؛ دور سوم، منزل «فقر الى الله»؛ يعنى احساس نياز به خدا در همه امور؛ دور چهارم، وادى زهد و روگردان از دنيا؛ دور پنجم، منزل صبر؛ دور ششم، منزل توكل و در دور هفتم، منزل رضا طى مى شود. (1)

گام هفتم، آخرين گام؛ نماز طواف نساء و باز هم پشت مقام ابراهيم (ع). آرى، زن و مرد فقط در كنار هم معنا مى يابند و اين دو موجود، با هم مكمل اسرار خلقت هستند؛ همان گونه كه آدم و حوا

(خَلقناكُم مِن ذَكَرٍ وَانثى)

(حجرات: 13). نماز را بجا مى آورم.

پس از نماز طواف نساء، خود را به رواق مسجد مى رسانم و دوباره به تماشاى كعبه مى نشينم. اينجا همه چيز براى خدايى بودن فراهم است، فقط بايد دل داد، و


1- ره توشه ى زائر، محمود كارآموزيان، ص 65.

ص73

گرنه اين مناسك، آداب و ترتيبى بيش نيست.

كعبه، اين خانه مكعب شكل، تنها خانه اى است، مكانى است و نقطه اى است كه هر سال يك بار، همگان را گرد خود جمع مى كند و هيچ دينى نه يهود، نه نصارا، نه بودا، چنين مناسك و دعوتى ندارد. آن گاه آدميان فوج فوج، گرد اين خانه حلقه مى زنند و با خداى خانه به گفت وگو مى نشينند.

به داخل حجر اسماعيل (ع) مى روم. زير ناودان طلا، همه كسانى را كه التماس دعا گفته اند، ياد مى كنم، براى همه دعا مى خوانم، استغفار مى طلبم و چشم به ناودان مى دوزم. در طرف راست ناودان، روى پرده سياهِ خانه، با خط طلايى، آيه اى از قرآن نوشته شده: نَبِّئْ عِبادي أَنِّي أَنَا الْغَفُورُ الرَّحيم؛ «اى پيامبر! بندگانم را آگاه كن كه آمرزنده مهربان منم». (حجر: 49) و در سمت چپ، باز هم آيه اى ديگر و بشارتى ديگر

(وَ إِذا سَأَلَكَ عِبادِي عَنِّي فَإِنِّي قَرِيبٌ)

؛ «و چون بندگانم از تو درباره من بپرسند، به آنها بگو من به ايشان نزديكم». (بقره: 186)

اينجا نوميدى كفر است، اينجا نوميدى بى معناست و به راستى، «نوميد مردمان را معادى مقدر نيست».

ص: 74

پنجشنبه 29 شهريور

ص75

هيچ چيز در مسجدالحرام مانند طواف، آدمى را به خدا نزديك نمى كند. حس كسى را دارى كه محبوب و معشوقش در ميانه نشسته است و وى دورش مى گردد. كمى برگشتن، پشت كردن و به هم خوردن تعادل شانه ها، طواف را باطل مى كند. پس دل يكسره به او بسپار حضور قلب، به گرد او بگرد، بگرد و بگرد!

نماز مغرب را در مسجدالحرام مى خوانم. قصد خروج از مسجد را دارم كه باران مى گيرد؛ بارانى تند و درشت و يكريز. مردم دسته دسته به صحن هجوم مى آورند، عده اى طواف مى كنند. عده اى در رواق ها ايستاده اند و دعا مى خوانند. به طبقه دوم مى روم. دوست دارم سيل خروشان مردم را زير باران رحمت الهى ببينم. رو به ناودان طلا مى ايستم. همگان با صداى بلند تهليل مى گويند و

ص76

خدا را شكر مى كنند. مناجات اميرمؤمنان على (ع) را زمزمه مى كنم:

«مَولايَ يا مَولايَ أَنتَ الْمالِكُ وَ انَا الْمَمْلوكُ وَ هَلْ يَرْحَمُ الْمَمْلوكَ إلَّا الْمالِكُ ...»

. مسجدالحرام، خانه خدا، ناودان طلا، ماه رجب، نخستين شب جمعه ماه رجب؛ ليله الرغايب. هر كس اين شب عزيز را احياء بدارد و با تهجد به صبح برساند، به ويژه در كنار خانه خدا، عبادت او هم پاى آن فرشتگانى است كه ساعتى به اذان صبح مانده، بر زمين بطحاء فرود مى آيند و به طواف خانه دوست مى پردازند. خداى من! همه چيز براى خوبى مهياست اگر، اگر ... ابر چشمانم با ابر آسمان ها هم نوا مى شود و باريدن مى گيرد.

امشب را بايد در اين خانه به صبح بياورى، شايد عبادت تو در كنار عبادت فرشتگان مقرب پذيرفته شود، شايد و هزار اى كاش!

اى خداوند كعبه! چه مى شد اين بنده حقير، مأموم آن امام آزاده اى بود كه چون در ماه رجب معتمر گشت، شب و روز خود را به سجده و زمزمه اين ذكر سپرى كرد:

الهي! عَظُمَ الذَّنبُ مِن عَبدِكَ فَليَحسُنِ العَفوُ مِن عِندِكَ. (1)

خداى من! چه بزرگ است گناه بنده تو و چه زيباست گذشت از سوى تو!


1- ذكر على بن الحسين ع آن هنگام كه معتمر شده بود در ماه رجب.

ص77

آه اى خداى من! اگر تو اعمالم را نپذيرى، آن گاه كه پس از دميده شدن صور اسرافيل فرياد برآورند:

«اين الرجبيون؟!»

، چه بگويم كه من خود را در برابر معتمرى چون على بن الحسين (ع) اين بزرگ مرد عرصه عبادت، معتمر نمى دانم.

اى كاش اين رغايب، اين شب آرزوها و خواستن ها هرگز به پايان نرسد كه من خواسته اى دارم بزرگ! من از دوست غير دوست نخواهم كه هر خواسته اى غير او زيانى بزرگ است. خداى من! به كدامين عمل، لياقت يافتم امشب را در كنار خانه تو به سر آورم؛ خانه اى كه به يقين، مولايم؛ يگانه دهر؛ منتَظَرِ زمان، امشب را در كنار آن به عبادت مشغول است.

مولاى من! در كدامين گوشه اين حريم، سر بر سجده عبادت نهاده اى؟ روى بنما كه اين شب خواسته ها، بى تو شب هجرى بيش نيست.

ز در درآ و شبستان ما منور كن

هواى مجلس روحانيان معطر كن

حافظ

چشمم چون ابرهاى مكه مى بارد. خدايا! باران، خانه تو، ماه رجب، ليله الرغايب، به كدامين عمل لياقت يافتم مرا به خانه خود دعوت كنى؟! چه بسا لياقتى در كار نباشد

ص78

و همه لطف باشد و مرحمت تو، كه همين گونه نيز هست و من در خود لياقتى نمى بينم. پروردگارا! به لطفت سوگند كه اين لطف را از من مگير!

چشمانم هم نواى ابرهاى مكه مى نالد و مى بارد و من چون وادى «غير ذى زرع»، نزول باران رحمتت

را در برمى كشم. از پله ها پايين مى آيم و به خيل طواف كنندگان مى پيوندم. باران چنان شديد مى شود كه بيشتر طواف كنندگان، از صفوف طواف بيرون مى آيند. ده نفر بيشتر نيستيم كه طواف مى كنيم. پرده باران خورده كعبه را مى گيرم و روى زمين مى نشينم.

بوى عطر پرده مستم مى كند و صداى گريه ام بلند مى شود. چند نفر از هم وطنانم نيز كنار من مى نشينند و صداى گريه مان در هم مى آميزد. تمام لباس هايم خيس است، حالى دارم نگفتنى، هرگز در طول عمر خود چنين حال خوشى نداشتم. آرزو دارم هرگز اين ساعت ها و اين حال خوش به پايان نرسد! بر مى خيزم و به پشت مقام ابراهيم (ع) مى روم. تا مچ پايم داخل آب مى رود. پشت مقام هيچ كس نيست و من پس از اين طواف باران خورده به نماز مى ايستم. سجده بر آب را تجربه مى كنم، پيشانى ام در آب فرو مى رود. خداى من، اين حال را برايم مكرركن! پس از نماز دوباره به طواف مى روم. اين شب را بايد با طواف به سر آورد. بار خدايا، مرا درياب!

شنبه 31 شهريور

اشاره

ص79

اشاره

ساعت 7 بامداد: رهسپار زيارت دوره در مكه مى شويم، نخستين زيارتگاهمان قبرستان ابوطالب (ع) است؛ مدفن عبدمناف، عبدالمطلب، ابوطالب، خديجه (س) و پسران پيامبر (ص). در كنار اين قبرستان براى همه درگذشتگان طلب مغفرت و آمرزش مى كنم و از ياران صديق پيامبر (ص)، كه سال وفات آنان چنان بر پيامبر (ص) گران آمد كه آن سال را «عام الحزن» ناميد، شفاعت مى طلبم. اينجا مزار همان ياران مخلص است؛ «خديجه»؛ شريك، يار، غمخوار، نخستين زن مسلمان، همو كه همه دارايى خود را براى نشر اسلام بخشيد و «ابوطالب»؛ عمو، پدر، ياور، پدر بهترين ياور، همو كه پيامبر (ص) دشوارترين سال هاى عمر خويش را در شعب او و به حمايت او تاب آورد. خداوندا! بر

ص80

بهترين ياران پيامبر درود فرست و ما را از شفاعت آنان بى نصيب مفرما و روح آنان را در اعلى عليين متنعم گردان!

ساعت 30: 8 بامداد: به طرف جبل الثور آمديم. جبرئيل، پيامبر (ص) را از قصد كفار مكه آگاه كرد. پيامبر فرمان يافت شبانه از مكه خارج شود، و على (ع) بر بستر رسول خدا (ص)، آرميد. آن گاه آيه (

وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يَشْرِي نَفْسَهُ ابْتِغاءَ مَرْضاتِ اللهِ وَ اللهُ رَؤُفٌ بِالْعِبادِ

) (بقره: 207) در

ص81

شأن على (ع)، نازل شد.

پيامبر اكرم (ص) همراه ابوبكر به غارى در جبل الثور درآمد و «بخشاينده اى كه تار عنكبوت را سد عصمت دوستان كرد» (1)، جنود ناديدنى خود را براى يارى پيامبر (ص) فرستاد و حضرت خطاب به ابوبكر گفت: (لا تَحْزَنْ إِنَّ اللهَ مَعَنا) و آن گاه (فَأَنْزَلَ اللهُ سَكِينَتَهُ عَلَيْه) و عنكبوت آن (بِجُنُودٍ لَمْ تَرَوْها) به يارى پيامبر (ص) آمد و (كَلِمَةَ الَّذِينَ كَفَرُوا السُّفْلى وَ كَلِمَةُ اللهِ هِيَ الْعُلْيا) (توبه: 40) ساعت به ساعت بر گرماى روز افزوده مى شود و ما از جبل الثور رهسپار عرفات مى شويم.

ساعت 9 بامداد: عرفات؛ سرزمينى گرم و سوزان با شن هايى نرم و گداخته. عرفات؛ سرزمينى است داغ و تفتيده كه هيچ ندارد، فقط صحرايى است يادآور صحراى محشر، بى هيچ منزل گاهى، بى هيچ استراحت گاهى. شايد به اين دليل است كه حجاج امر شده اند، در اينجا درنگ كنند، به خود

بينديشند، به خود بيايند و آن گاه راهى مكه شوند كه

«مَن عَرَفَ نَفسَهُ فَقَد عَرَفَ رَبَّه».

پس زائران بايد نخست به خود بپردازند، آن گاه به خداى خود و به تعبير دكتر على شريعتى:

از كعبه ناگهان در عرفات؛ (إِنَّا لِلَّهِ) و از عرفات به


1- كليله و دمنه، تصحيح عبدالعظيم قريب، ص 2.

ص82

سوى كعبه، منزل به منزل، در بازگشت؛

(إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ)

پس عرفات، آغاز است؛ آغاز آفرينش ما در جهان. (1)

ريشه عرفات، از عرفه است؛ يعنى شناخت. مى گويند: آدم و حوا پس از هبوط و سرگردانى در زمين، در اين منطقه يكديگر را شناختند. همچنين، نقل است جبرئيل در اين سرزمين، مناسك و مراحل سلوك الى الله رابه آدم (ع) آموخت. در حج تمتع، حجاج در روز نهم ذى الحجه (روز عرفه)، در اين مكان درنگ مى كنند، نماز ظهر و عصر را مى گزارند و به مكه باز مى گردند. عرفه، بيرون از حريم حرم قرار دارد. ازاين رو، حجاج فرمان يافته اند پيش از حاجى شدن، به بيرون حرم بروند، خود را تزكيه كنند، خود را با عبادت پاك سازند، آن گاه دوباره خود را به حرم برسانند. براى همين تزكيه شدن است كه در روايت ها آمده است: هيچ كس نيست كه در روز عرفه در عرفات حضور يابد و گناهش بخشوده نگردد و حاجت روا نشود. پس تو اى حاج! عرفه را بشناس و خودت را نيز! آن گاه خواهى ديد كه چگونه خدايت، خود را به تو خواهد شناساند. اى حاج! اين دم را درياب كه تو در عرفه، دوباره از مادر زاده خواهى شد به همان پاكى و معصوميت. چشمانت را با خون دل بشوى،


1- تحليلى از مناسك حج، ص 103.

ص83

نگاهت را پاك كن، بى شك، او را خواهى ديد. مى گويند او در روز عرفه بر خاك عرفات سر بر سجود مى نهد و خداى جهانيان را مى ستايد؛ آنكه جهان در انتظار اوست. سلام هيچ سلام دهنده اى را بى پاسخ مگذار، شايد او يوسف زهرا 3 باشد كه سر از پرده غيبت برون آورده است.

در عرفات، كوهى به نام «جبل الرحمه» وجود دارد كه مى گويند ابراهيم حنيف و هزار پيامبر ديگر بر فراز آن نماز خوانده اند. اين كوه با ستونى سنگى، بر فراز عرفات خودنمايى مى كند. حسين (ع) در كنار همين كوه مناجات عرفه را در گوش زمين و زمان زمزمه كرد، چنان كه اگر گوش جان به خاك عرفه بسپارى، هنوز نواى حزين او را خواهى شنيد.

عصر روز عرفه

«سيدالشهدا (ع)، از خيمه خود بيرون آمدند، با گروهى از اهل بيت و فرزندان و شيعيان؛ با نهايت تذلل و خشوع. پس در جانب چپ كوه ايستادند و روى مبارك را به سوى كعبه گردانيدند و دست ها را برابر رو برداشتند، مانند مسكينى كه طعام طلبد و اين چنين آغاز فرمودند:

الحَمدُ لله الَّذِي لَيسَ لِقَضائِهِ دَافع وَلا لِعَطائِهِ مَانِع

». (1)


1- مفاتيح الجنان، ترجمه: شيخ عباس قمى، ص 531.

ص84

عرفات، سرزمين غريبى است. در شأن اين سرزمين، همين بس كه امام حسين (ع)، وارث آدم، دعاى عرفه را در اين مكان خواند.

عده اى عكاس عرب، با شتران بزك كرده، حجاج را براى گرفتن عكس فرا مى خوانند. از كنار آنها عبور مى كنيم و پاى در قدمگاه حسين (ع)، از جبل الرحمه بالا مى رويم. بر فراز اين كوه نماز مى خوانيم. در دل آرزو مى كنم روز نهم ذى الحجه هنگام اوج گيرى آفتاب، به اين سرزمين درآيم و با غروب خورشيد، رهسپار مشعر شوم. بايد روز عرفه اينجا بود، خود را شناخت، حسين (ع) را دريافت و آن گاه به خداى كعبه انديشيد.

ساعت 45: 9؛ مشعر: محل شعور، سرزمين مزدلفه، قرارگاه حجاج پس از عرفات، محل گزاردن نماز مغرب و عشاء و صبح روز دهم، محل و جمع آورى سنگ براى دفع شياطين، سرزمينى سنگلاخ. آرى، شعور از پس شناخت مى آيد و تا شناختى نباشد، شعورى در كار نيست. نخست خودت را بشناس، آن گاه خدايت را درياب؛ اين روال حج است. شب عيدت را صرف بيتوته جمع آورى سنگ ريزه كن كه فردا مأموريت

مهمى دارى! اگر امشب را دريابى، همه عمر آسوده اى. اگر چونان ابراهيم، مسلح به سوى شيطان بروى، ديگر قصد تو نخواهد كرد. از آرامش شب و تاريكى اش استفاده كن و فردا؛ روز بزرگ، روز عيد، فقط از

ص85

آن خدا باش. سلاحت را اينجا بجوى، با همان ويژگى هايى كه گفته اند؛ گرد، صيقلى، كوچك تر از گردو! براى دشمنى چنان بزرگ، بايد سلاحى محكم داشت؛ از جنس سنگ. هنگامى كه وقت مى گذارى تا سنگ جمع كنى، بينديش كه چرا؟ آن گاه بزرگى و شكوه اين مبارزه را خواهى يافت. تمام شب را سلاح جمع مى كنى تا روز رو در روى دشمن بايستى. همين كار را در زندگى روزمره ات، خارج از مكه نيز بكن؛ شب به تهجد و جمع آورى سلاح با عبادت بپرداز و روز به پيكار با شيطان؛ همو كه به عزت پروردگار سوگند خورد همه را گمراه كند، مگر پرستندگان خالص را. پس سنگ جمع كن و بينديش تا خالص شوى مخلص شوى! آن گاه شيطان براى هميشه از تو نوميد مى گردد.

ساعت 30: 10 به سرزمين منى مى رسيم؛ زمينى گسترده با چادرهاى فراوان. اين چادرها، هر سال در موسم حج، حدود دو ميليون زائر را در خود جاى مى دهد. چادرهاى سپيد منى در لابه لاى كوه ها، مناظر بديعى را به وجود آورده است. از خيابانى عبور مى كنيم. در هر دو طرف خيابان، اين چادرها برپاست. درسمت چپ، «مسجد الخيف» قرار دارد. گويند: ابراهيم (ع) و بسيارى از پيامبران در اين مسجد نماز گزارده اند. به دليل بسته بودن مسجد، نمى توانيم به آنجا برويم. اتوبوس ها از زير پل دور مى زنند، سه جمره در پيش است؛ جمره اولى، جمره وسطى و

ص86

جمره عقبى.

آيا اينها نماد شيطان هستند؟! اينها كه هيچ نيستند، تنها سه ستون آجرى فقط همين!

حاجيان بايد در اين مكان، به سنت ابراهيم (ع)، در برابر هر شيطانى بايستند، نه بگويند و سنگى پرتاب كنند. هر بار هفت سنگ، در مجموع هفتاد سنگ. «در نخستين حمله، آخرين شيطان، عَقَبى را بزن، آخرى كه افتاد، اولى و دومى ديگر قادر نيستند، بر روى پاى خود بايستند. اين آخرى است كه اولى و دومى را بر پا مى دارد.» (1) پس از آن حاجيان رهسپار قربآن گاه مى شوند، قربانى مى كنند و حج و عيد خود را جشن مى گيرند.

سرزمين منى، خدا، ابراهيم، اسماعيل، مأموريت، شيطان

اسماعيل (ع) دراز مى كشد، ابراهيم (ع) در چشمان پسر با دقت مى نگرد، مى خواهد بداند پسر از ته دل گفته:

(يا ابَتِ افعَل مَا تُؤمَر)

(صافات: 102)، يا ترس وجود او را فرا گرفته است. اسماعيل نگاه از نگاه پدر مى گيرد و مى گويد: پدر! آنچه را مأمورى انجام بده، چرا ترديد دارى؟

- نمى ترسى، مطمئنى؟

- هيچ گاه اين قدر مطمئن نبودم. دستانم را ببند، به چشمانم نگاه نكن، يك لحظه بيشتر نيست و رستگارى ما در گرو اين يك لحظه است. پدر! نگاهم نكن! با نگاه تو من


1- تحليلى از مناسك حج، صص 141- 142.

ص87

هم سست مى شوم. خودت كه ديدى، مادر را به زور راضى كردم در پى ما نيايد. زود باش اگر خيلى دير كنى، ممكن است او نيز از راه برسد و ديگر نتوانى وظيفه ات را انجام دهى. تو را به خدا زود باش پدر!

بغض گلوى ابراهيم (ع) را مى فشارد. سكوت مى كند تا اسماعيل (ع) صداى لرزان او را نشنود. با ريسمانى كه همراه آورده است، دست و پاى اسماعيل (ع) را مى بندد، سرش را رو به آسمان بلند مى كند، سكوتى مبهم فضا را آكنده است. ابراهيم (ع) خنجر از نيام مى كشد. تيغه تيز خنجر زير نور آفتاب برق مى زند. اسماعيل (ع) رويش را از پدر برمى گرداند، نمى خواهد با نگاه كردن، اين پيامبر دل سوخته خدا را عذاب دهد. ابراهيم خنجر را در مشتش مى فشارد، زانو مى زند و با صدايى خش دار، آرام مى گويد: اسماعيل، پسرم! آماده اى؟ اسماعيل (ع) بدون آنكه پشت سرش را نگاه كند، محكم پاسخ مى دهد: بله، پدر!

ابراهيم (ع) با دست چپ گردن پسر را بالا مى آورد، اشك امانش را مى برد. يادش مى آيد چقدر براى

به دنيا آمدن اين فرزند، منتظر بوده و خداوند اسماعيل را در پيرى به او ارزانى داشته است. حال بايد او را قربانى كند؛ زيرا خدايش اين گونه خواسته است. خنجر را بر گلوى اسماعيل (ع) مى نهد، ناگهان مردى فرياد مى زند: نه، نه. ابراهيم اطرافش را مى نگرد. مرد در جمره اولى ايستاده

ص88

است و مى گويد: ابراهيم! من فرشته خدا هستم. اين كار را نكن! تو نبايد فرزندت را قربانى كنى، ابراهيم در صورت مرد دقيق تر مى شود، ناگهان خنجر را مى اندازد دستش را بر زمين مى كشد، نخستين سنگى را كه به دستش مى خورد، برمى دارد و با صداى بلند مى گويد: پناه مى برم به خدا از [شر] تو و سنگ را به سوى او پرتاب مى كند و مرد محو مى شود. ابراهيم (ع)، دوباره به فكر فرومى رود. اين بار شيطان در مكان جمره وسطى ظاهر مى شود و مى گويد: «ابراهيم منصرف شو، خدايت تو را فريب مى دهد!» ابراهيم (ع) اين بار ترديد نمى كند، سنگى برمى دارد، به سوى او پرتاب مى كند و شيطان نيست مى شود.

ابراهيم (ع)، خنجر برگلوى اسماعيل (ع) مى نهد. ديگر بار، شيطان در جمره عقبى ظاهر مى شود و مى گويد: «ابراهيم! اين كار را نكن، پشيمان مى شوى!» ابراهيم (ع) به سرعت خنجر را بر زمين مى اندازد و سنگى پرتاب مى كند. شيطان نابود مى شود و ابراهيم مى ماند؛ پيروز و سرفراز.

خليل الرحمن، بار ديگر خنجر بر گلوى پسر مى گذارد، بسم الله مى گويد، خنجر را مى كشد، ولى نمى برد، دوباره مى كشد، باز هم نمى بُرَد.

- چرا خنجر نمى برد؟! خودم آن را تيز كردم.

ص89

آن را بر سنگ مى كشد، سنگ دو پاره مى شود .... دوباره خنجر را بر گلوى اسماعيل (ع) مى نهد، بسم الله الرحمن الرحيم مى گويد و مى كشد، ولى باز هم نمى برد .... ناگهان سكوت وهم انگيز منى با صداى خوش جبرئيل در هم مى شكند. ابراهيم و اسماعيل هر دو نيم خيز مى شوند و جبرئيل را مى بينند كه مى گويد: سلام بر ابراهيم! من فرشته خدا جبرئيل هستم. خداوند من بر تو و پسر بزرگوارت درود مى فرستد و اين گوسفند را به عنوان هديه براى تو فرستاده است تا آن را به جاى فرزندت قربانى كنى. بشارت باد شما را كه خداوند، قربانى شما را پذيرفت و شما را از رستگاران و درست كرداران قرار دارد! چه بسيار آدميانى كه به پيروى از شما در اين مكان، شيطان مغضوب را رمى و به ياد قربانى بزرگِ منى، اسماعيل (ع) قربانى خواهند كرد.

ساعت 11 جبل النور؛

«يا نورَ النّور يا مُنَوّر النّور يا خالِقَ النّور يَا نورُ يا قُدّوس يا اوَّلَ الاوَّلينَ وَيا آخِرَ الآخِرين».

جبل النور، غار حراء، مهبط وحى، همين رو به روست، پشت آن ساختمان هاى بلند و سر برآورده. به آن بالا بنگريد و چشم هايتان را با نور شست وشو دهيد!

با چند تن از دوستان تصميم مى گيريم به بالاى جبل النور برويم. گرماى هوا طاقت فرساست، خيلى ها در

ص90

اتوبوس مى كوشند ما را منصرف كنند، ولى مگر مى شود تا اينجا آمد و غار حرا را نديده، بازگشت؟ نه، من كه نمى توانم. دوستان هر چه آب در بطرى هايشان بود، به ما دادند و ما به راه افتاديم. گرما با سرعت به ما

هجوم مى آورد، ولى ما مصمم بوديم اين راه را تا پايان برويم. بطرى هاى آب در همان نيم ساعت اول تمام شد. قسمت هايى از راه به دست افرادى از كشور پاكستان به صورت پله پله درآمده بود و عبور بسيار راحت بود. بر فراز كوه كه رسيديم، هيچ نديديم. عده اى در حال بازگشت از غار بودند. از آنها پرسيديم چگونه مى توان به غار رسيد؟ گفتند: بايد از جانب ديگر كوه چند مترى پايين برويد، از آنجا غار پيداست. به همان جانب به راه افتاديم.

واى خداى من! تنها دو تخته سنگ بر روى هم افتاده، معبد و عبادتگاه برترين خلق خداست؟! يك باره همه شكوه و عظمت ديرها و معابد بزرگ تاريخ از نظرمان محو شد. در سايبان دو تخته سنگ نيز مى توان خدا را يافت، همان گونهكه حضرت محمد (ص) يافت.

اينجا ديگرآدمى مالك چشم ها و اشك هايش نيست. هر چند اينجا هيچ گونه مصيبتى روى نداده كه ديدگان، اشك بار باشد و مرقد نبى و وليى نيست، ولى همين جاست كه خدا با برگزيده خود سخن مى گويد؛ غار حراء بر فراز جبل النور.

آنچه آرزوى ديدارش را داشته ام و در اين ظهر سوزان

ص91

تابستان، به شوقش راهى دشوار را درنورديده ام، دو تخته سنگ بيش نيست. به راستى چه چيز دلم را شيفته اين سادگى مى كند؟! بى ترديد، دليل اين همه شگفتى، معنويت حاكم بر اين مكان است و هاله اى از الوهيت كه همچنان برفراز آن مى درخشد.

كوهستان خاموش است. گويى هنوز مدهوش نيايش هاى غريبانه مردى است كه دور از نيستان

خويش، نى وار، سوگ سوزناك جدايى سر داده و با معبود خود راز و نيازى عاشقانه دارد.

سكوت ارمغان اين كوهستان خاموش به زوار شيفته خويش است. شيفته اين مكان مى شوم و خدا را به بزرگى مى ستايم. عرق از پيشانى مى گيرم و لحظه اى در سايه سار غار مى نشينم. يك باره صداى الله اكبر مؤذن مسجد نزديك جبل النور، فضاى كوه را پر مى كند. نگاهى به ساعتم مى اندازم، صعودمان يك ساعت طول كشيده است. چهار مرد عرب نيز براى زيارت به اين مكان آمده اند كه با شنيدن صداى اذان، يكى از آنها به عنوان پيش نماز مى ايستد و سه نفر ديگر زير آفتاب گرم ظهر به او اقتدا مى كنند و نمازشان را به جماعت مى گزارند. كمى منتظر مى شويم تا آنها نمازشان را بخوانند. با رفتن آنها سكوت، دوباره به كوهستان باز مى گردد. با باقى مانده آب بطرى وضو مى گيريم و تك تك در سايه سار غار، رو به خداى

ص92

كعبه به نماز مى ايستيم. از لابه لاى سنگ هاى مقابل دهانه ورودى غار، باد خنكى صورتم را نوازش مى دهد. كمى جلوتر مى روم تا خنكاى آن را به جان دربركشم كه از آنجا مناره هاى بلند مسجد الحرام را مى بينم.

از غار بيرون مى آيم. با خود مى انديشم شايد سكوت اين كوه دورافتاده و بى سكنه، محمد (ص) را از شنيدن صداى جبرئيل به هراس مى افكند؛ هراسى كه محمد (ص) را به دريافت دو لقب ايُّهَا المُدَّثِّر (1) و ايُّها المُزَّمّل (2)

مفتخر ساخت، چنان كه خود مى گويد: «وقتى نخستين نداى جبرائيل را شنيدم، از غار بيرون آمدم و عظمت او را چنان ديدم كه گويى پايى در مشرق و پايى در مغرب داشت. اگر تمامى درياهاى عالم مُركب شوند و تمامى درختان جهان قلم، نمى توانم عظمت او را بيان كنم».

قرآن همراهم را مى گشايم و شروع به خواندن مى كنم: (اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذِي خَلَقَ) (علق: 1)؛ اولين آيه وحى شده به رسول خدا (ص) و نشانه اى كه به آدمى درس خودشناسى مى دهد كه از كجا آمده است و آمدنش بهر چيست؟ آرى، محمد در اين كوهستان بكر و دورافتاده، نخست به نفس خويش و سپس به خداى خود عارف گشت. چه مكان عجيبى است اينجا، چند تخته سنگ و اين همه معنويت؟!


1- نك: مدّثرّ: 1.
2- نك: مزمّل: 1.

ص93

بسيارى از كسانى كه التماس دعا گفته اند، در برابرم مجسم مى شوند و از خداوند براى همه آنها طلب خير مى كنم.

ساعتى بر فراز جبل النور مى مانيم و سپس با بوسيدن سنگ هاى قدمگاه پيامبر اكرم (ص) عزم، بازگشت مى كنيم. تمامى راه بازگشت در سكوت مى گذرد و من تنها به مهمانى خداوند مى انديشم. كه اين گونه دعوتمان كرد و برفراز دورافتاده ترين كوه هاى جهان، خوانى برايمان گسترد كه گمان نمى كنم كسانى كه درخنكاى شب، آن راه را پيموده اند، چنين بهره و نصيبى برده باشند.

خداوندا! تو برفراز جبل النور با ما چه كرده اى كه ديگر اين آفتاب سوزان ظهر تابستان، برجانمان كارگر نيست؟

خداوندا! تو را سپاس كه سورى چنين شكوهمند و سفره اى چنين گسترده براى ما تدارك ديدى و پايمان را به خانه اى گشودى كه ديگر از آن گزيرى نيست. خوشا خانه اى كه صاحبش تويى و خوشا ميهمانى اى كه تو ميزبانش باشى!

صنما تو همچو شيرى، من اسير تو چه آهو

به جهان كه ديده صيدى كه بترسد از رهايى؟

تو اى محمد! اى پيامبر امى! چه را ه دشوارى تا رسيدن به «خواندن» (1) گذرانده اى، خدا مى داند؟!


1- مقصود جمله آغازين سوره علق؛ يعنى «اقرأ» است.

ص94

يكشنبه 1 مهر

ص95

آخرين روز حضور در مكه، خود را براى آخرين طواف ها و دعاها و نيايش ها آماده مى كنيم. دوباره باران گرفت؛ آن هم چه بارانى. خدايا! چگونه شكر نعمت هايت را بگزاريم كه اين گونه ما را از لطف و محبت خويش بهره مند كرده اى؟ دو طواف زير باران، به نيابت از همه آرزومندان، نماز طواف پشت مقام ابراهيم (ع)، سجده بر آب، گرفتن پرده باران خورده و معطر كعبه در دست و ناله اى كه در هاى هاى قطره هاى باران گم مى شود. داخل حجر اسماعيل (ع) و زير ناودان طلا نمى توان رفت. شرطه ها بر بالاى حجر اسماعيل ايستاده اند. آنها را رها كن! خداى كعبه را درياب كه همين نزديكى است، نزديك به تو.

ص96

ساعت 30: 22 دوباره مسجدالحرام و لحظه اى پايانى حضور. پنج طواف، سى و پنج بار گرد معشوق مى گردم و هر هفت دور را به نمازى به پايان مى برم. لحظات پايانى حضور است و شب از نيمه گذشته.

دوشنبه 2 مهر

ص97

ساعت 30: 2 بامداد، مسجدالحرام؛ آخرين طواف را انجام مى دهم (طواف وداع). نماز طواف و شكر مى خوانم. گفتن خداحافظ برايم سخت است، خداحافظى نمى كنم. خدايا! بخواه كه دوباره بيايم، دوباره نه، چندين باره. خدايا! به قدر فضلت بخواه كه بيايم كه خوب مى دانم فضل تو بى نهايت است.

چشم از كعبه برنمى دارم. به رسم احترام، به عقب گام برمى دارم. از پله ها بالا مى روم

و در همان جايى كه براى نخستين بار، چشمم به كعبه افتاد، سر بر سجده، مى نالم:

اى شاه عالم سوز من، اى ماه جان افروز من

اى سوز من، اى ساز من، كى بينمت بار دگر؟

ساعت 11 صبح، آسمان؛ لحظاتى پيش، هواپيما از باند

ص98

فرودگاه جده برخاست و من با حسرت، سرزمينى را كه؛«در نَوَشته ام، به وداع فرا پشت مى نگرمفرصت كوتاه بود ...،اما يگانه بود و هيچ كم نداشتبه جان، منت پذيرم و حق گزارم». (1)

كتابنامه


1- در آستانه، صص 23- 24.

ص99

* قرآن كريم

1. ادعيه و زيارات مدينه منوره، تهيه و تنظيم: على حبيب اللهى، چاپ چهارم، نشر مشعر، 1380 ه. ش.

2. تاريخ تحليلى اسلام، سيد جعفر شهيدى، چاپ پانزدهم، مركز نشر دانشگاهى، 1373 ه. ش.

3. تاريخ جهانگشاى، عطا ملك جوينى، به اهتمام: محمد قزوينى، دوره سه جلدى، مطبعه بريل، 1911 م.

4. تحليلى از مناسك حج، على شريعتى، چاپ دوازدهم، انتشارات الهام، 1379 ه. ش.

5. خسى در ميقات، جلال آل احمد، چاپ هفتم، انتشارات فردوس، 1379 ه. ش

6. در آستانه، احمد شاملو، چاپ اول، انتشارات نگاه، 1376 ه. ش.

ص100

7.ديوان حافظ، تصحيح غنى- قزوينى، چاپ اول، انتشارات جامى، 1370 ه. ش.

8. ره توشه زائر، محمود كارآموزيان، نشر مشعر.

9.زندگانى فاطمه زهرا (س)، تهيه و تنظيم: سيد جعفر شهيدى، چاپ دهم، دفتر نشر فرهنگ اسلامى، 1368 ه. ش.

10. شرح قصايد خاقانى، ضياء الدين سجادى، چاپ اول، انتشارات زوار، 1374 ه. ش.

11.صحيفه سجاديه، ترجمه: حسين انصاريان، چاپ دوم، انتشارات پيام آزادى، 1378 ه. ش.

12.عصمت سبز (مجموعه شعر)، تهيه و تنظيم: ابراهيم سنايى، چاپ اول، قم، نشر روح، 1375 ه. ش

13.كليات اشعار و آثار فارسى شيخ بهايى، مقدمه: سعيد نفيسى، چاپ سوم، نشر چكامه.

14.كليات شمس، جلال الدين مولوى، تصحيح: استاد فروزانفر، دوره ده جلدى، چاپ سوم، انتشارات امير كبير، 1363 ه. ش.

15.كليله و دمنه، نصرالله منشى، تصحيح: عبدالعظيم قريب، چاپ ششم، انتشارات سعدى و بوستان، 1369 ه. ش.

16.گزيده سفرنامه ناصر خسرو، تهيه و تنظيم: نادر وزين پور، چاپ يازدهم، انتشارات علمى فرهنگى، 1373 ه. ش.

17.گزيده مرصادالعباد، محمدامين رياحى، چاپ نهم، انتشارات علمى، 1375 ه. ش.

ص101

18.مبانى عرفان و احوال عارفان، تهيه و تنظيم على اصغر حلبى، چاپ اول، انتشارات اساطير، 1376 ه. ش.

19.مثنوى معنوى، جلال الدين مولوى، تصحيح: نيكلسون، به اهتمام: نصرالله پورجوادى، دوره 4 جلدى، چاپ دوم، انتشارات امير كبير، 1373 ه. ش.

20.معلقات سبع، ترجمه: عبدالمحمد آيتى، چاپ چهارم، انتشارات سروش، 1377 ه. ش.

21.مفاتيح الجنان، شيخ عباس قمى، كتابفروشى محمد حسن علمى.

22. منطق الطير، عطار نيشابورى، تصحيح: سيد صادق گوهرين، چاپ يازدهم، انتشارات علمى فرهنگى، 1374 ه. ش.

23. نيايش، تهيه و تنظيم: على شريعتى، چاپ ششم، انتشارات الهام، 1375 ه. ش.

24.هشت كتاب، سهراب سپهرى، چاپ سوم، انتشارات طهورى، 1380 ه. ش.

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109