الاسباب و العلامات

اشارة

سرشناسه:نفیس بن عوض، -842؟ق.

عنوان قراردادی:الاسباب و العلامات .شرح

عنوان و نام پديدآور:شرح الاسباب والعلامات/ تالیف نفیس بن عوض کرمانی؛ تصحیح و تحقیق موسسه احیاء طب طبیعی؛ به سفارش موسسه مطالعات تاریخ پزشکی، طب اسلامی و مکمل.

مشخصات نشر:تهران: جلال الدین، 1387 -

مشخصات ظاهری:2ج.

فروست:موسسه احیاء طب طبیعی؛ 9

شابک:210000 ریال: 978-964-8410-61-8

يادداشت:عربی.

يادداشت:چاپ قبلی: تهران: موسسه مطالعات تاریخ پزشکی، طب اسلامی و مکمل، 1383.

يادداشت:ای کتاب شرحی بر کتاب " الاسباب والعلامات" تالیف محمدبن علی سمرقندی است.

موضوع:سمرقندی، محمدبن علی، - 619ق. . الاسباب و العلامات -- نقد و تفسیر.

موضوع:پزشکی اسلامی -- متون قدیمی تا قرن 14

پزشکی سنتی -- متون قدیمی تا قرن 14

شناسه افزوده:سمرقندی، محمدبن علی، - 619ق. . الاسباب و العلامات. شرح.

شناسه افزوده:موسسه احیاء طب طبیعی

شناسه افزوده:موسسه مطالعات تاریخ پزشکی٬ طب اسلامی و مکمل

رده بندی کنگره:R128/3/س8الف50218 1387

رده بندی دیویی:610/917671

شماره کتابشناسی ملی:2042845

ص:1

المجلد1

اشارة

بسم الله الرحمن الرحیم

ص: 2

پیشگفتار

یکی از کارهای ابتکاری و سودمند حکیمان ما، تألیف کتاب های کاربردی ویژه شرایط خاص است که کتاب زاد المسافرین نمونه ای از آنها است.

مؤلف کتاب حکیم حاج ملا محمد مهدی بن علی نقی شریف که در اواخر دوره صفویه و مقارن فتنه افاغنه (بین سالهای 1142 - 1134 هجری) از سفر حج به اصفهان بازگشته بود به درخواست یکی از دوستان خود به نام میرزا محمد اسماعیل که تجربه سفرهای مکرر و مستمر داشت با در نظر گرفتن شرایط خاصی که مسافران با آن روبرو بودند کتابی به نام زاد المسافرين تألیف کرد (سال 1141 هجری). در این کتاب بخش اول ناظر بر تدابیر مسافرین و دستورالعمل های بهداشتی و بخش دوم درمان بیماری هایی است که در شرایط عدم دسترسی به پزشک انجام آن توسط مسافران میسر است(1).

کتاب حاضر که توسط مؤسسه احیاء طب طبیعی قم به سفارش مؤسسه مطالعات تاریخ پزشکی، طب اسلامی و مکمل مقابله و تصحیح شده است علیرغم گذشت بیش از 3 قرن هنوز خواندنی، آموزنده و الهام بخش است و امید می رود اینک که حرکت ملی بازیابی، احیاء و آموزش طب سنتی در دانشگاه های علوم پزشکی کشور رسما آغاز شده است با استقبال دانشجویان و دانش پژوهان رو به رو گردد.

مؤسسه مطالعات تاریخ پزشکی، طب اسلامی و مکمل

ص: 3


1- برگرفته از دیباچه کتاب زاد المسافرين و خونه بخیه - انتشارات ویژه موسسه مطالعات تاریخ پزشکي، طب اسلامی و مکمل (1383). الاسباب و العلامات است که توسط مؤلف و در حقیقت مترجم کتاب به عالمگیر شاه اهداء شده است . همان منبع.

از اینرو مؤسسه مطالعات تاریخ پزشکی، طب اسلامی و مكمل بر آن شد تا در قالب یک طرح پژوهشی این مهم را به مؤسسه احیاء طب قدیمی قم واگذار نماید که بیاری پروردگار این کار مهم اکنون به سامان رسیده و این اثر ارزشمند در اختیار دانش پژوهان قرار میگیرد. امید میرود با استمرار این حرکت در آیندة نزدیک شاهد کارهای مشابه و متعددی باشیم که هرکدام به سهم خود بتوانند بخشی از این گنجینه عظیم را به دوستداران علم، تجربه و میراث ملی عرضه

نمایند.

مؤسسه مطالعات تاریخ پزشکي، طب اسلامي و مکمل

ص: 4

سخن آغازين

ارزش طب سنتى چه از لحاظ علمى و كاربردى و چه از لحاظ فرهنگى و تاريخى بر هيچ كس پوشيده نيست. ولى متأسفانه در صده اخير كه تاخت وتاز تمدن جديد كشورمان را درنورديد، مورد بيمهرى و بعضى اوقات مقابله و تخريب واقع گرفت.

در صورتى كه اگر با سعه صدر و بدون طرفداريهاى كوركورانه در كنار طب جديد و ديدگاههاى جديد از آن بهره بردارى مى شد هم جلوى كجرويهاى طب جديد گرفته شده و طب قديم هم ديگر طب قديم نمى ماند و با نيازهاى روز رشد مى كرد و از دست كاسبان حكيم نما در امان مى ماند. و با كمترين هزينه اقتصادى و خسارت اجتماعى تأمين كننده شرائطى مطلوب براى حفظ سلامت عمومى جامعه و تقويت فرايند پيشرفت علمى، اجتماعى، اقتصادى و سياسى را در اين شاخه فراهم مى كرد.

پس از انقلاب شكوهمند اسلامى على الخصوص در دهه اخير مجددا با تلاش تعدادى از محققان بارقه هاى اميد دوباره در دل محققين روشن شد و قدمهاى مثبتى در اين زمينه برداشته شد تا شايد بتوان دوباره با اتكاء بر منابع علمى كشور و تلاش محققين، اين علم مهجور را به شكل علمى آن رواج داد.

اين مؤسسه نيز على رغم همه محدوديتها با توكل بر حضرت صاحب العصر و الزمان (عج)، و حمايت جمعى از علاقمندان بسهم خود تلاش نموده تا قدمهايى در اين زمينه بردارد كه خلاصه اى از اقدامات انجام شده بنظر مى رساند.

1- تأسيس كتابخانه تخصصى طب طبيعى در چهار قسمت خطى، چاپ سنگى، آرشيو نسخ خطى و كتابخانه عمومى.

2- تدريس دوره هاى مقدماتى و دوره هاى تكميلى طب طبيعى.

3- تأليف و تدوين متون درسى طب طبيعى.

4- ايجاد ارتباط، خدمات رسانى و همكارى با ساير مراكز طب طبيعى.

5- ايجاد بانك گياهان دارويى (هرباريوم).

ص: 5

6- تحقيق و تصحيح متون اصلى طب طبيعى كه اين كتاب يك نمونه از آن مى باشد.

اين كتابها توسط مؤسسه مطالعات تاريخ پزشكى، طب اسلامى و مكمل مورد توجه و مهرورزى قرار گرفت و براى اولين بار به حليه طبع مزيّن گشت و تقديم محققان و علاقمندان گرديد و جا دارد اذعان گردد بدون توجه آن موسسه شايد اين تحقيقات به مرور زمان به بوته نسيان سپرده شده و ساليان سال مهجور مى ماند. لذا بدين وسيله از دست اندركاران آن مؤسسه تشكر و قدردانى مى گردد.

در خاتمه از خداوند متعال براى كليه محققينى كه در تصحيح اين كتاب ما را يارى نموده اند اجر جزيل خواستاريم.

مؤسسه احياء طب طبيعى مجتبى هاتف قوچانى قم المقدسة

ص: 6

مقدمه موسسه احياء طب طبيعى

اشاره

بسم اللّه الرحمن الرحيم بار ديگر مصحفى از گنجينه گرانبهاى طب سنتى رخ مى گشايد تا سندى ديگر بر ارج و ارزش تحقيقات طبى گذشتگان و رهنمودى در گره گشايى از معضلات علمى و درمانى طب اين دوران و بالاخره مرهمى بر دردهاى دردمندان باشد و نفسى تازه در قافله احياگران اين دانش از يادرفته بدمد.

«شرح الأسباب و العلامات»، كتابى آشنا و انيسى دلربا براى هر دانشجوى طب سنتى و جليسى دلگشا براى هر طبيب در طول ساليان طولانى بوده و اكنون با تحقيق و تصحيح و ويرايش و نگارش پاورقى ها و ... گرد از رخسار خود برافشانده و در لباس زيبا و فاخر بار ديگر در دوران اوج شكوفايى علم و فرهنگ به اين بازار پررونق آمده تا نشان دهد كه هنوز هم گفتنى ها دارد و هنوز هم مى تواند عرصه يى از دانش را در تسخير خود داشته باشد و بلكه چشم اندازى نوين بر روى آن بگشايد.

اين كتاب از متون معتبر و متقن طب سنتى مى باشد و در شرافت آن همين بس كه از بين صدها كتاب كوچك و بزرگ كه در اين دانش توسط حكيمان و طبيبان و بزرگان علم طب در گذشته ها نگاشته شده اين اثر توانسته است به عنوان متنى درسى و خواندنى و آموختنى از تمام هم رديفان خود گوى سبقت را بربايد و بر كرسى تحقيق و دقت بنشيند. و از اين است كه از روزگار پس از تأليف اين كتاب، در كنار دائرة المعارف عظيم «قانون» به عنوان كتاب آموزشى در هر محفل طبى مطرح بوده است.

ص: 7

بارى، مشك ما خود مى بويد نه اين اينكه فقط گفته عطار بر چهره اش رنگ و لعابى بنشاند و اكنون كه از كتاب و مؤلف بگوئيم، خود بهترين شاهد بر حسن آن و آشكارترين دليل بر ارج و قدر آن خواهد بود.

اما «حكيم نفيس بن عوض كرمانى» ....

از سال تولد او چيزى يافت نشد اما قدر مسلم اين است كه در نيمه اول قرن نهم مى زيسته است. نامش «نفيس» و لقبش «برهان الدين» مى باشد. او در كرمان به دنيا آمد و به دعوت الغ بيك گوركانى از كرمان به سمرقند رفت و به عنوان طبيب مخصوص او تا پايان عمر شاه در دربار او بود و به اشارت او كتاب «الأسباب و العلامات» از تأليفات سمرقندى را شرح نمود. او پس از مرگ شاه به وطن خود بازگشت و تا پايان عمر در آنجا بود.

وى در مقدمه «شرح الأسباب و العلامات» مى گويد: «من از خانواده پزشكان بوده ام و در همان سن جوانى اشتغال به اين دانش داشته ام ...» هم چنان كه گاهى هم نسخه هايى را از پدران خود تجويز مى كند. بنابراين، او از كسانى است كه علم طب در خاندان آن ها موروثى بوده و لذا علاوه بر دانش نظرى طب، از فن عملى و بالينى آن هم بهره وافرى داشته و با افزودن اين تجارب عينى كه اهميت آن در هر نوع مكتب درمانى خصوص در طب سنتى امرى واضح است بر نظريه آموزى هاى علمى و حكمى توانسته است حقيقتا شاهكارهائى در اين دانش بنگارد و كاوش هاى نظرى و عملى خود را در آن ها جاويدان سازد.

آنچه از تأليفات وى در دست است به اين شرح مى باشد:

1. شرح الاسباب و العلامات: كه همين كتاب است و پيرامون آن مفصلا سخن خواهيم گفت.

2. شرح موجز القانون: كه شرحى بر كتاب «موجز القانون» از تأليفات حكيم «ابو الحزم ابن نفيس قرشى» مى باشد و از ميان شروح مختلفى كه بر اين كتاب نوشته شده چون شرح سديدى؛ شرح اقسرائى؛ و ... شايد بتوان بهترين شرح را همين كتاب دانست خصوصا در قسمت داروشناسى كه حقيقتا نوعى داروشناسى تخصصى و علمى است كه در نوع خود كم نظير يا بى نظير است

ص: 8

و نمونه كلمات او در اين قسمت را تنها در كتاب «الشامل» از تأليفات «قرشى» مى توان ديد.

اين كتاب، به نام «معالجات نفيسى»، «شرح نفيسى» و نيز «نفيسى» معروف مى باشد.

3. شرح الامراض الجزئيه كه شرح قسمت امراض از كتاب «فصول» بقراط مى باشد.

4. بحارين در طب.

5. رساله اى در سمومات.

و شرح الأسباب و العلامات، ...

اين كتاب، شرحى مزجى(1) بر كتاب «الاسباب و العلامات» از تأليفات حكيم «نجيب الدين سمرقندى»(2) مى باشد. او اين كتاب را به عنوان تلخيص قانون ابن سينا در بحث هاى اسباب و علامات امراض جمع آورد كرده كه در سفرها با خود داشته باشد و به هنگام ضرورت از نكات كليدى آن بهره برد و همين خاصيت ايجاز آن، سبب شده كه متنى مناسب باشد كه شارحان در پيرامون آن، قلم زنند و دانسته ها و تجربيات و تحقيقات خود را بنگارند.

جايگاه تاريخى و موقعيت علمى اين كتاب را در ابتداى سخن تا حدودى نمايانديم و در اينجا در توصيف بيشتر اين كتاب، ترجيح مى دهيم به عبارتى از حكيم «ارزانى» از كسانى كه اين كتاب را در دو قرن گذشته ترجمه نموده و «طب

ص: 9


1- 1. ( 1). شرح كردن متون در روش قدماء به طرق مختلفى بوده است: گاهى متن را ذكر مى كرده اند و شرح خود را در پاورقى مى نوشته اند. گاهى قطعه اى از متن را به شكل« قال: ....» ذكر مى كردند و به شكل« أقول: ....» شرح خود را بيان مى كرده اند و گاهى متن را با شرح خود مى آميختند و با علائمى آن ها را جدا مى كرده اند. اين مورد اخير را« شرح مزجى» مى نامند.
2- 2. ( 2). او به نقل دهخدا در سال 619 حيات داشته است اما از تولد و مرگ و ساير زواياى حيات او چيزى در دست نيست. از تأليفات اوست: ابدال الادوية، الادوية المفردة، الاسباب و العلامات، الاطعمة للاصحاء، الاطعمة للمرضى، أصول التراكيب، الأغذية و الاشربة، الخمسة الطبيّة، القرابادين، قوانين تركيب الادوية القلبية، مجرّبات الشفاء و مداواة وجع المفاصل.

الاكبر» نام نهاده است در مورد اين كتاب اشاره كنيم تا برگ زرينى ديگر باشد بر افتخار علمى اين صحيفه مباركه:

«... اين منزوى زاويه خمول بعد تصحيح عقايد دينيه و اكتساب علوم متداوله يقينيه چون از علم ابدان نيز بهره يافته و بر علو شأن اين فن عالى كه علمى است بس شريف و جنسى است بس لطيف ... آگاهى حاصل نمود ... خواست كه در اين دير نيست هست نما نسخه «جامع الفوائد» ترتيب دهد و بعد ملاحظه كتب طبيه و صحف حكميه به ظهور آمد كه هرچند در رسايل معتبره هذه الفن اسباب و علامات امراض مع الكليات مذكور است ليكن چنان هم در كتاب فيض انتساب شرح اسباب و علامات معالجات مستوفى مسطور گرديده در غير آن نيست بناء على هذا در خاطر حقير ريخت كه اگر آن مجموعه كثير النفع كه در كمال متانت و اعتبار است جهت عموم افاده و استفاده به لسان فارسى از عربى مترجم ساخته شود ... اولى و انسب است ....».

آرى، اين كتاب گرچه در نكات زيبائى ها و جامعيتش بدون شك بر سر سفره كتب عظيمى چون «قانون» نشسته است و از فرآورده هاى علمى آن خوشه چينى كرده ولى حق اين است كه در تئوريزه كردن مطالب علمى گذشتگان و برهانى نمودن تحقيقات ايشان و طرح مباحث استدلالى و گشودن صحنه هاى مناظره علمى و نقل و ردّ و اثبات اقوال حكماى گذشته سهمى به سزا دارد و نقشى بى بديل از خود به يادگار نهاده است.

اينجانب در مراجعات مكرر به اين كتاب و كتاب «قانون» ابن سينا مزيت مذكوره را در اين كتاب به وضوح لمس نموده ام و بر افق والاى علمى و تحقيقى اين كتاب و نويسنده اش درود فرستاده ام گرچه اين را هم بايد متذكر شوم كه جايگاه رفيعى كه كتاب مستطاب «قانون» در اين دانش اشغال كرده است براى هميشه مخصرا در اختيار اوست و تا جايى كه تحقيق نموده ام هيچ كتابى را ياراى هماوردى نهايى با آن نمى باشد و مطالبى بس گرانقدر در آن دائرة المعارف عظيم در بحث امراض وجود دارد كه اين كتاب با تمام قدر و قيمتش از آن خالى است

ص: 10

ولى به هرحال، تكرار سخن گذشتگان هنرى نيست كه برخى مولفان با آن بر خود مى بالند و فخر مى فروشند بلكه نوآورى و ابتكارآفرينى است كه يك نوشته را خواندنى و ماندنى مى كند كه كتاب «شرح اسباب و علامات»، از اين امتياز بهره مند است و اين رتبه را توانسته است بيابد كه نقايص و كاستى هاى «قانون» را در خود جبران كند گرچه برخى مطالب آن را تكرار نكرده باشد كه اين هم خود امتيازى است.

و بالاخره روش ما در احياى كتاب ....

پس از بررسى و جمع آورى نسخ خطى و چاپ سنگى اين كتاب، مراحل تحقيق، تصحيح و ويرايش اين كتاب در طول چند سال به شكل ذيل اجرا شده است:

الف: مقابله كتاب با برخى نسخه ها و اصلاح اغلاط تايپى در چند مرحله و به طور مكرر كه از هرگونه غلط تايپى پاكيزه و آماده تصحيح و تحقيق علمى شود.

ب: ويرايش علمى متن و ايجاد ابواب و فصول و عناوين علمى در آن.

ج: ايجاد فهارس فنى و نگارش فهرست تفصيلى كه در جهت دسترسى به فصول و نكات پراكنده.

د: تصحيح علمى براساس دو نسخه چاپ سنگى و يك نسخه خطى كه يك نسخه چاپ سنگى در «لكنهو» تصحيح شده بوده است كه در اين مرحله با كمك ضوابط علمى(1) و متون معتبر و كمك گرفتن از ديگر كتب قدماء دست به گزينش نسخه زده شده و صحيح ترين آن ها ضبط شده است و هرجا كه مطلبى هم در تمام نسخه ها به يك شكل ضبط شده بود اما مصحح مصرّ بود كه صحيح نمى باشد، در پاورقى متذكر شده است.

ص: 11


1- 3. ( 1). متأسفانه در احياى كتب، از اين روش كمتر بهره برده مى شود و توصيه ما اين است در احياى آثار علمى گذشتگان يا يك نسخه را متن و تمام اختلاف نسخه ها را بدون كم و كاست در پاورقى متذكر بايد شد و يا اينكه اگر گزينش مى شود به روش علمى و با مقارنه با متون آن علم و توسط افراد ورزيده و آگاه بر ظرايف و ضوابط آن دانش باشد كه اگر اين دستمايه علمى به كمك نسخ معتبر از هر كتاب بيايد، كارى پربهره خواهد بود نه اينكه صرفا به همان نسخه يا نسخه هاى خطى و سنگى اتكاء داشت.

ه: افزودن بيش از يك هزار پاورقى در توضيح و تشريح مطالب كتاب كه بر اساس يكى از چاپ هاى كتاب در «لكنهو» گزينش شده است كه توضيح اين مطلب به اين قرار است:

يك نسخه از كتاب «شرح الاسباب و العلامات» كه در هندوستان چاپ شده به نام «حل المعضلات» معروف است كه توسط «مولوى حكيم سيد حسين» از حكماى آن ديار از حواشى و شروح اين كتاب جمع آورى شده و نكاتى هم از استادش بر آن افزوده است. اين كتاب در سال 1339 هجرى قمرى در لكنهو چاپ شده است و محشى در مقدمه كتاب خود متذكر شده كه فوايد زيادى از كتب گوناگونى در اين مجموعه گردآورده است كه برخى از آنها به اين شرح مى باشند:

منتهى الارب، كشف اللغات، غياث اللغات، الصحاح، بحر الجواهر، المعالجات البقراطيه، الحاوى الصغير و الكبير، جامع الشرحين، القانون، سائر رسائل طبى ابن سينا، كامل الصناعه، المائه، الغنى و المنى، ذخيره خوارزمشاهى، موجز القانون و شروح آن، كشف الاشكالات عن شرح الاسباب و العلامات، الفوائد الشريفيّه، التحقيقات الشامخات على شرح الاسباب و العلامات، شرح حكيم على عابدى سرهندى بر شرح اسباب و ...

اما اين نكته را بايد متذكر شويم كه در اين حواشى، زوائد فراوانى چون مباحث تشريحيه و كليات طب و شرح ادويه مفرده و احوال شخصيت ها و احيانا تكرار مكرر آنها به چشم مى خورد كه بدون شك براى پر كردن حاشيه نگاشته شده اند وگرنه هريك از اين مطالب در جاى خود و رشته علمى ويژه آن مفصلا بحث شده است و اين امر بر مراجعه كننده به نوع حواشى كه در هند و پاكستان بر كتب چاپ مى شود پوشيده نيست و به همين جهت ما دست به گزينش اين حواشى زده ايم و آنچه در گره گشائى از مطالب كتاب مفيد بوده يا حاوى نكته مفيدى بوده است برگزيده ايم. مطلب آخر اينكه اين حواشى اغلاط ادبى كم و بيش به چشم مى خورد و تا حد امكان كه باعث تشويش عبارت نشود در [] تصحيح شده است ولى به هرحال عبارات پاورقى در حدى كه مطلب را برساند قابل تأييد است.

ص: 12

نسخه هاى مورد استفاده در تصحيح كتاب:

1- نسخه كتابخانه فاضلى خوانسار مورخ 10 شعبان 845 در سمرقند. در 782 صفحه قديمى ترين نسخه موجود از كتاب مى باشد. اين نسخه خوانا، كم غلط و به عنوان نسخه اصل در نظر گرفته شد.

2- نسخه چاپ سنگى، تهران با حواشى ميرزا عبد الباقى و تصحيح ميرزا محمد على شيرازى و شيخ رضا تهرانى كه در سنه 1304 به همراه شرح موجز مؤلف در 416 صفحه به چاپ رسيده است.

3- نسخه ديگر چاپ سنگى تهران كه در سنة 1281 به چاپ رسيده اما نسبت به نسخه قبلى پرغلط بوده و در تصحيح كتاب زياد از آن استفاده نشد.

4- نسخه شرح الاسباب و العلامات با حاشيه حل المعضلات كه در سنة 1339 هجرى در دو جلد به چاپ رسيده و داراى حواشى مفيدى از حكيم سيد حسين مى باشد كه در تصحيح اين كتاب از آنها بهره برده شده.

5- نسخه شرح الاسباب چاپ هند كه در مطبعة ميرزا فاضل بيگ در سنة 1271 به چاپ رسيده اين نسخه داراى حواشى مفيدى از شريف خان و احمد خان بوده و قديمى تر نسخه چاپى شرح الاسباب مى باشد.

6- گاهى از نسخه ترجمه شرح الاسباب و العلامات به زبان اردو استفاده شد اين ترجمه توسط حكيم خواجه رضوان احمد انجام شده و در كراچى به چاپ رسيده است.

و السلام عليكم و رحمه الله و بركاته موسسه احياء طب طبيعى

ص: 13

تصویر

صفحه اول نسخه فاضلى خونسار مورخ 845

ص: 14

تصویر

صفحه آخر نسخه فاضلى خونسار مورخ 845

ص: 15

تصویر

صفحه اول نسخه چاپ تهران با حواشى عبد الباقى

ص: 16

تصویر

صفحه آخر نسخه چاپ تهران با حواشى عبد الباقى

ص: 17

تصویر

صفحه اول نسخه چاپ تهران مورخ 1281

ص: 18

تصویر

صفحه اول شرح الاسباب با حاشيه حل معضلات

ص: 19

تصویر

صفحه آخر شرح الاسباب با حاشيه حل معضلات

ص: 20

تصویر

شرح الاسباب چاپ هند سنه 1271

ص: 21

تصویر

ترجمه شرح الاسباب و العلامات به زبان اردو

ص: 22

مقدمة الشارح

بسم اللّه الرحمن الرحيم

الحمد للّه رب العالمين و الصلاة و السلام الأتمان على من يداوى الأرواح بطب الحقيقة و يربى الأبدان بعلم الشريعة و يعالج القلوب بحكمة الطريقة «أبى القاسم محمد» المبعوث إلى كافة الخلائق بما هو هدى و نور و شفاء لما في الصدور. و على آله و أصحابه الذين بهم كشف الظلمة عن العيون الكليلة و زال الأسقام عن النفوس العليلة حكماء مشفعون و أطباء حاذقون يعالجون على قانون الحكمة المصطفوية و يداوون على منهاج السنة النبوية.

عد يقول الفقير إلى الله تعالى «نفيس بن عوض بن الحكيم الطبيب» إنى قد كنت من أهل بيت مشهورين بهذه الصناعة و ابتليت في عنفوان الصبا و ريعان الشباب بمزاولة العلاج و إصلاح المزاج و لم تقنع نفسى بتعلم رؤوس المسائل على التقليد، كما قنعت به نفس كل غبى و بليد، و كان قسم الأمراض الجزئية من هذا الفن لم يتصدّد أحد من الأفاضل إلى الآن إلى تفسيره و تشريحه و لم يتعرض أحد من الأواخر و الأوائل لحلّ معضله و توضيحه إلا لما هو نزر ليس له قدر مما أورده الإمام «بقراط» في «فصوله» فأردت أن أكشف عن وجوه فوائد هذا الفن نقابها و أذلل عن مسالكه صعابها و أستوضح مكنون غوامضها و أستخرج سرّ حلوه و حامضه و أبيّن رموزه و أظهر ذخائره و كنوزه بحسب ما سمح به النظر الفاتر و الفكر القاصر مستعينا بالله تعالى.

و اخترت هذا الكتاب لأملى عليه الحواشى و أرفع عن أسراره الغواشى و أستوقد

ص: 1

النار للعواشى لأنه مختصر جامع لكثير العلل و أسبابها و علاماتها و نبذ من معالجاتها و كانت همم أهل الزمان أيضا مقصورة على درس المختصر قاصرة عن إفشاء المطولات. و المأمول ممن إتصف بالإنصاف طبعا و عدل عن طريق الإعتساف سجية أنه إذا عثر على سهو أن يستره بذيل التجاوز و العفو فإنى في هذا الفن كمبين منهج في شعاب المسالك المتوعرة و مقنن قاعدة في كشف المدارك المتعسرة مع أن وفور العلائق و كرور العوائق قد بلغت إلى حد المنع من معاودة التنقيح و التهذيب و اختيار الالفاظ و جودة الترتيب هذا مع قلة البضاعة و القصور في الصناعة و سيحمد من حسن ختمه و سلم من الحلم أديمه ما أودعت في هذا الكتاب من تبيين لمعاقد و تفسير لمقاصد كل باب و أنا أسأل الله تعالى و أعوذ به من الغواية. و لما ورد الأمر المطاع بإحضارى من «كرمان» التي هى أول أرض مس جلدى ترابها إلى خدمة السلطان ابن السلطان ابن السلطان، ظل الله تعالى على كافة الإنسان، مالك رقاب أعاظم السلاطين شرقا و غربا، ناشر العدل في أقطار الأرضين بعدا و قربا، المؤيد بالعنايات الرحمانية، المظفر المنصور بالألطاف الربانية، أمير زاده مغيث الدولة و الدنيا و الدين «الغ بيك كوركان» و كان صلاح العالم و ملجأ اساطين بنى آدم.

شعر:

ملك كأن الشمس فوق جبينه متهلل الإمساء و الإصباح

و إذا دخلت ببابه و رواقه فانزل بسعد و ارتحل بنجاح

خلّد الله تعالى خلافته و سلطنته و أيد بالنصر جنوده و أعوانه و جعل له من وقايته حرزا حصينا و حصنا حريزا و نصر من عنده نصرا عزيزا، أهديت إلى حضرته هدية تبقى ببقاء الدهور و لا تفنى بكرور الشهور قائلا «يا أَيُّهَا الْعَزِيزُ مَسَّنا وَ أَهْلَنَا الضُّرُّ وَ جِئْنا بِبِضاعَةٍ مُزْجاةٍ» و تقربت إلى سدته بكتاب في علم الأبدان جامع لما شذّ من الاذهان و وشحت ديباجته بقلائد ألقابه راجيا إلى أن يهب عليه قبول الإقبال و يخطى من القبول بغاية الآمال و إنما مثلى كمثل جالب الكمون إلى «كرمان» و الدر إلى «عمان» لكن المرجو من الأفاضل أن يلحظوه بعين الرضا.

شعر:

فعين الرضا عن كل عيب كليلةو لكن عين السخط تبدى المساويا

و من اللّه التوفيق.

ص: 2

الباب الاول: فى امراض الرأس

اشاره

ص: 3

ص: 4

[الباب الأول: في امراض الرأس]

الفصل الأول: في الصداع4

قال المصنف الصداع ألم و هو خروج من حالة طبيعية إلى حالة غير طبيعية على ما عرّفه «جالينوس» و من تبعه ك «الرازي» و «صاحب الكامل» و «أبى سهل المسيحى» صاحب «المائة».

و عرفه «الشيخ» رحمه الله بأنه ادراك بالمنافى من حيث هو مناف و هذا هو الصحيح، لأن السكارى ربما قطع منهم عضو أو جرحوا فلا يتألمون بذلك لعدم الإدراك و قد حصل الخروج عن الحالة الطبيعية و كذا من غلب عليه الفكر في أمر مهم لا يتألم من التبدل لعدم الادراك. و إنما قيده بالحيثية لأن الشي ء قد ينافى من وجه دون وجه كالدواء البشع.

و الوجع مرادف له كما هو مصرّح به في المقالة الرابعة من «العلل و الأعراض» و من «جوامع الإسكندرانين» حيث قال: لا فرق بين أن يسمى الألم و الوجع و الحدث ألما و وجعا و حدثا.

و ما قال «القرشى» في «شرح الكلّيات»: «الذى ظهر لى أن الألم أعم فإنه هو إدراك بالمنافى بأية قوة كانت و الوجع إدراك بحس اللمس»، فهو مما اختص هو به

ص: 5

و إلّا فإنى قد تفحّصت كثيرا من كلام المتقدمين و المتأخرين فلم أر اختلافا في موارد استعمالها.

و هو عرض عام لهذه العلة اقيم مقام الجنس و هو مرض مزاجى مؤلم أو تفرقى كما أن الصداع أيضا عرض عام لها سمى به تسمية للشى ء باسم لازمه.

فى أعضاء الرأس. قال «الفاضل العلامة قطب المحققين» في «شرح الكلّيات»: ليس العين و نحوها من أعضاء الرأس و إلّا لكان الرمد صداعا، بل اعضاؤه الجلد و اللحم و الغشاء الخارج و القحف و الغشاء الصلب و الغشاء الرقيق و جوهر الدماغ و الغشاءان تحته و الشبكة و العظم الذى هو قاعدة الدماغ و أما الأعصاب فهى كالفروع. و الظاهر أن المراد بها هاهنا هذه المذكورات ما عدا العظم و جوهر الدماغ إذ لا حس لهما و الألم إنما هو الإحساس.

اعترض على هذا التعريف بأن بعض الأوجاع الحادثة عن قرحة في الرأس أو شجة أو ضربة لا تسمى صداعا مع أنه ألم في أعضاء الرأس و استصعبه كثير فزاد بعضهم التعريف قيد آخر و هو «تكلّ معه الحواس» ليخرج الوجع الحادث منها و ليس بخارج. و قال بعضهم «المراد أن الصداع ألم من شأنه أن يوجد في أعضاء الرأس فقط» و هذا يخلّ بالمقصود؛ لأن جميع الآلام الحادثة في الرأس عن سوء المزاج و تفرق الاتصال، ليست مخصوصة بأعضاء الرأس، بل مشتركة بينها و بين جميع الأعضاء، مع أنه مما لا عين له الكتاب و لا أثر.

و الحقّ أن السؤال ليس بوارد اصلا؛ لأن كل وجع يحدث في أعضاء الرأس فصلناها سواء كان من سوء مزاج أو تفرق اتصال من قرحة أو شجة أو سقطة أو ضربة أو غيرها فقد يسمى صداعا، و صريح كلام القوم يشهد بهذا.

و يكون أى الصداع إما من سوء مزاج أى مختلف و هو أن يكون للأعضاء في جواهرها مزاج متمكن ثم يعرض عليها مزاج مضاد للمتمكن حتى يكون أسخن مثلا أو أبرد فتحسّ الحاسة حينئذ بالمنافى؛ لأن المستوى- و هو الذى استقر في جوهر العضو و صار كالمزاج الأصلى و أبطل المقاومة- لا يكون عنه أذى كما في المدقوقين.

ص: 6

حارّ ساذج و ذلك يكون إما من أسباب خارجة عن البدن و السبب عند الأطباء هو ما كان فاعلا في بدن الإنسان لوجود حالة من الأحوال الثلاث و متقدما عليها بالذات، كالكائن عن الإحتراق بالشمس و غيرها كالنار و الحمام؛ فإن المسخن بالفعل- كالشمس مثلا- إذا كانت حرارته أقوى من حرارة البدن، يزيد فيها؛ إذ الأزيد لا بدّ و أن يفيد الأضعف قوة، إذا لاقاه فيسخن السطح الذى تلقاه من الرأس مثلا اوّلا ثم الذى يليه أولا فأولا على حسب طول اللبث و استعداد اللابث إلى أن تتحلّل الرطوبات الرقيقة اللطيفة و يسخن الباقى و يفور فيزيد حجمه و يتمدّد الموضع الذى كان فيه من الأغشية و العروق و الشرايين و يحمى الدماغ و ما يجاوره أيضا بسخونة تلك الرطوبات و سخونة السبب السابق. و هذا الصداع موسوم عند القوم بالإحتراقى و عرّفوه بأنه عبارة عن حرارة مقيمة في الرأس تحدث من شمس القيظ(1) مثلا إذا ساروا فيها طويلا بحيث تثبت تلك الحرارة في الرأس و لا تثبت في الجميع بل تهدأ في البعض قبل الغسل و فى بعض بعده بحسب المزاج.

و اعلم أن سوء المزاج الحار المختلف و كذا البارد سواء كان ماديا أو ساذجا يؤلم عند «الشيخ» بالذات بمجرد كيفية الحرارة و البرودة لأن الألم إنفعال و لا بد له من فاعل و هما كيفيتان فاعلتان فإذا تأثر العضو الحساس عنهما تألم. و يؤلم بتفرق الإتصال أيضا: أما المادي، فظاهر و أما الساذج، فإن الحار يخلخل و يفرق الأجزاء و يميز جوهر الرطب عن اليابس تصعيدا للرطب و ترسيبا لليابس و البارد يجمع و يكثف و يلزم منه أن يجذب الأجزاء إلى حيث يتكاثف إليه فيتفرق من حيث يتجذب عنه.

و اما الرطب و اليابس فلا يؤلمان بالذات بمجرد كيفيتهما؛ لأن الرطوبة هى التي يكون الجسم بها سهل القبول و اليبوسة هي التي يكون الجسم بها عسر القبول فهما كيفيتان انفعاليتان فلا يؤلمان بالذات بل:

اليابس يؤلم بتفرق الإتصال: أما إذا كان ماديا فظاهر، و أما إذا كان ساذجا فلأنه يجمع العضو و يقبضه لئلا يلزم الخلاء من فقدان الرطوبة التي كانت تملأ خلل العضو و عند الجمع يلزم التفرق في الجهة التي عنها الجمع، كما يعرض للطين أن ينشقّ إذا جفّ.

و أما الرطب فلا يؤلم إلّا إذا كان ماديا فيفرق الإتصال و ما قال «أبو سهل

ص: 7


1- 5. ( 1). أى: صميم الصيف و هى الشدة.

المسيحى» من «أن سوء المزاج متى كان من الرطوبة و اليبوسة كان الألم ضعيفا و من أن الرطب مؤلم غير أن إيلامه خفى جدا»، فالمراد هي الرطوبة، بمعنى البلة.(1)

و علامته، العلامة حالة يستدلّ بها على حالة بدنية و هى أعمّ من العرض، لأنه قد يستدل بالأسباب على المسببات و هى متقدمة و العرض متأخر لكونه عبارة عما يتبع المرض و لأن العلامة توجد في حال الصحة و المرض و العرض لا يوجد إلّا في المرض.

وجود السبب و هو الحرارة الخارجية أو تقدمه لأنها من الأسباب المتخلفة التي يبقى أثرها في الفعل مدة بعد مفارقتها.

فإن قيل: قد اتفق الجمهور على أن عدم السبب سبب لعدم المسبب و هذا هو الفرق بين السبب و المعدّ فكيف يبقى التأثير بعد مفارقة المؤثر؟

قلنا: هذا الكلام إنما هو على سبيل المجاز فإن الذى قد بقى بعد مفارقة السبب ليس هو مسبب هذا السبب في الحقيقة فإن السيف إنما هو سبب لنفس القطع و التفرق الباقى بعده ليس مسببه بل مسبب ليبوسة الأعضاء فإنها لكونها غير مائعة و لا سائلة كالماء، لم تلتحم بعد الإفتراق و لم تترك الشكل الذي قبلته بسهولة فبقيت متفرقة و إن الماء المسخن بالنار يبقى حارا بعد زوال النار عنه لأن النار علة لتسخين عنصر الماء و التسخين علة لإبطال استعداده بالفعل لقبول كيفية الماء أو حفظها و ذلك علة لأحداث الإستعداد التام في مثل هذا الحال لقبول ضدها و هى كيفية النار و حفظها و قس على هذا تسخين الشمس و غيرها للبدن.

و حرارة ملمس جلد الرأس و ذلك لأن لكل واحد من الأعضاء مزاجا ما مؤلّفا من الحار و البارد و الرطب و اليابس يليق به و ما دام ذلك المزاج الخاص به موجودا له كانت الصحة موجودة له و بزواله تزول الصحة عنه، فبقاؤه على اعتداله اللائق به في تلك الكيفيات يدل دلالة جوهرية(2) على الصحة و انحرافه عن هذا

ص: 8


1- 6. ( 1). المراد من البلّه هو الجسم الرطب الجوهر إذا جرى على ظاهر جسم آخر كما قال« الشارح» في الحاشية ناقلا عن« الشيخ»: إن هاهنا« رطب الجوهر» و« مبتلّا» و« منتقعا»؛ فرطب الجوهر، الجسم الذي يقتضي صورته النوعية الرطوبة أى الكيفية المفسّرة بسهولة قبول الأشكال و تركها. و المبتل ما يكون بالجسم جاريا على ظاهره. و المنتقّع ما يكون نافذا إلى باطنه».
2- 7. ( 2). أى: دلالة مأخوذة من جوهر الأعضاء كالإستدلال من الخلقة و من اعتدال مزاج الأعضاء و انحراف مزاجها عن الاعتدال.

الإعتدال إلى أية كيفية كانت تدلّ دلالة جوهرية على المرض، و إنما يتوصل إلى الإعتدال اللائق و الإنحراف بالافعال مطلقا و بانفعال اللامس المعتدل المزاج في الأعضاء الظاهرة، فإن استسخنها اللامس المعتدل مثلا دل على أن انحرافها عن الإعتدال إنما هو إلى جانب الحرارة و ظهرت تلك الكيفية عليها لغلبتها و كذلك ان استبردها أو استلأنها أو استصلبها؛ لأن الشى ء إنما ينفعل عن ضده لا عن شبهه.

و اعتدال البول و البراز بأن يكون البول أترجيا، صافيا، معتدل القوام و الرائحة و الرسوب و المقدار، عديم الزبدية. و يكون البراز خفيف النارية، معتدل القوام و القدر و الوقت و الرائحة عديم الزبدية، و سببه اعتدال أعضاء الغذاء و النفض(1) و انتفاء مادة موجبة لانعدام النضج.

و جفاف الريق؛ لأن الحرارة بسبب التبخير تحلل الرطوبات التي تجلب من الدماغ إلى الحنك و اللسان و تجفّف اللحم الغددى الذى يتولّد منه الرضاب(2) بسبب مجاورة الدماغ.

و عدم الثقل و التمدد و يبس الخياشيم و العطش هو اشتياق الطبيعة إلى البارد الرطب و سببه هنا زيادة الحرارة و الجفاف.

و دوى في الأذن و هو صوت لا وجود له في الخارج و سببه حركة الأبخرة الحاصلة من الإحتراق في فضاء الدماغ، فإن من شأن الحرارة إذا أثرت في جسم أن يميز بين أجزاءه الرطبة و اليابسة بأن يحيل الأجزاء المائية إلى الطبيعة الهوائية بالتلطيف و الهوائية إلى النارية فتنفصل أجزاء المائية عن الأجزاء الأرضية بالغلبة و على هذا فتنفصل عن الرطوبات التي في الدماغ عند تأثير الحرارة فيها أبخرة حارة و تدور في فضائه فتدرك القوة السامعة حسيسها(3) و السكون بالأشياء الباردة لإزالتها الحرارة الراسخة بالمضادة.

و علاجه تعديل الهواء و تبريده؛ لأن العلاج إنما يكون بالضد، و ذلك لأن الضدين ينتازعان على محل واحد إذ صورة كل واحد منهما يريد خلع الموضوع

ص: 9


1- 8. ( 1). أعضاء النفض هي اعضاء البول و البراز مثل الكليتين و المثانة و الأمعاء و المقعد و غير ذلك.
2- 9. ( 2). أى: اللعاب.
3- 10. ( 3). أى: الصوت الخفى.

بكيفيتة عن صورة الآخر و الحلول في محلها فأيهما يكون أقوى يزيل الأضعف و يقوم مقامه.

و أما الهواء فإن تأثيره الدائمى في الداخل و الخارج سيما في الدماغ و القلب، فإنه يتجدّد عليهما لحظة فلحظة من غير وسايط و لم يتغير عن حاله إلّا يسيرا بخلاف سائر التدابير و المؤثر الدائمى و إن كان ضعيفا أقوى من غيره و إن كان قويا.

و الإيواء إلى المساكن الباردة الرطبة لتبريد الهواء و تعديله، فإن الرطوبة معاونة للبرودة من حيث أنها تحقن الحرارة و تغمرها و تطفئها فتضعف المطيبة بالطيوب الباردة كالصندل و ماء الورد و الكافور ليكون التبريد أسرع و أكثر لملائمتها للطبيعة و تقويتها لمزاج الدماغ و الروح.

و تبريد الرأس بالشمومات الباردة كالبنفسج و الكافور و التفاح؛ لأن تأثيرها يصل إلى الدماغ بسرعة دفعة على صرافتها فلذلك تكون أقوى من المتناولات.

و النطولات و هى المياه التي تسكب و تصبّ على العضو حارة كانت أو باردة و تستعمل في الشي ء الغليظ. قال «صاحب المفتاح»: «و يشبه أن يكون من النطل و هو الدردى» و ينبغي أن يكون هاهنا بالأشياء الباردة بالفعل و القوة مثل دهن الورد المخلوط بالماء البارد فإنه يطفئ البخارات الرديئة المتصاعدة إلى الرأس و يعكسها إلى أسفل إلّا إذا كانت الأبخرة كثيرة، فلا يستعمل حينئذ الأشياء الشديدة البرد بالفعل و لا بالقوة لئلا تسدّ المسام بشدة القبض و التكثيف فتحتقن البخارات و لئلا يغلظها و يمنعها من التحليل، بل يخلط بها دهن البابونج الحديث فإن تعذر فقليل من العتيق على قدر الثلث. و كذا في الأبدان التي لا يجب أن لا تبرد تبريدا شديدا كالنساء و الخصيان.

و الأدهان المبرّدة المطفئة التي لا قبض فيها مثل دهن البنفسج و النيلوفر و القرع مبردا على الثلج. و الغرض من تركيب الادوية بالأدهان إيداع كيفياتها و قواها في حامل لطيف المل(1)، لزج، بطى ء التحلل، نافذ المسام بالإرخاء و التليين، ملائم للطبيعة، موافق لمزاج سائر الأعضاء فيؤثر فيها بطول الملاقات أثرا تاما.

و لذا قال بعض الفضلاء: «ينبغي أن تستعمل الأدهان اللطيفة القوية الفعل مثل دهن

ص: 10


1- 11. ( 1). خ. ل: لطيف المحل.[ و على كل تقدير فمعناه لطيف المحمل و هذا مصدر ميمى كقولهم سهل المأخذ أى: سهل للأخذ. و الغرض من لطافته حفظه لما يودع فيه].

البلسان مخلوطا بالشمع ليحفظها عن التحلّل و انتشاف الهواء فإنها لشدة لطافتها تتحلل قواها قبل بلوغ أفعالها إلّا إذا كان معها ما يحفظها.»

و وضع الخلّ ليكون التبريد أكثر و التنفيذ أسرع؛ فإن من عادته أن يغوص إلى العمق للطافته و لذعه و رقّة قوامه و يوصل الادويه أيضا إلى تلك المواضع المغايرة المحجوبة و لذلك إذا أصاب الأرض غاص فيها و حرّك الأجزاء الهوائية التي في خللها، حتى إذا التأمت تلك الأجزاء و ارتفعت إلى فوق لحلول الخلّ في محلها، ارتفع ما فوقها من الأجزاء الرطبة فصارت نفاخات و له مع ذلك قوة قابضة يقوى الأعضاء بها على دفع ما ينصبّ إليها. و ليكن الخل ربع الدهن إذا أريد التبريد باعتدال و أكثر منه حيثما اريدت الزيادة فيه حتى يكون مثل الدهن أو أكثر و ينبغي أن لا يكون ثقيفا(1) جدا، لأن فيه لذعا و حدّة و تهيجا.

و ماء ورد؛ لأن له مع التبريد عطرية تميل إليها الارواح و القوى بالطبع، فيكون تأثيرها أقوى. قال «الشيخ» في «الادويه القلبية»: «الدواء المساوى لدواء آخر في قوته إذا كان أطيب كان أنفع؛ لأن القوة الجاذبة التي في الأعضاء تقبله أشدّ». و له لطافة شديدة تعين على تنفيذه، يدل على ذلك سرعة جفافه و رقته و عدم لزوجته و أنّ رائحة دهنه تغلب على سائر الأدهان المطيبة لأنه يغوص في الخياشيم و يملأ المنافذ و المجارى قبل أن تصل إليها روائح تلك الأشياء.

و دهن الورد؛ فإنه يبرد و يرطب و يسكّن الوهج المشتعل من الشمس و يحطّ البخار بالتبريد و القبض. و أجوده الحديث الذى لم يمض عليه الحول، الخام أى غير المعمول بالنار. و الأجود منه ما اتخذ بدهن حل طرى و لم يخالطه شى ء من الملح(2) و القى فيه كثير من الورد.

على الرأس بل على أمّه المسمى باليافوخ؛ لأن عظامه رخوة رقيقة تصل منها الحرارة و البرودة إلى الداخل بسرعة و فيه الدرز الإكليلى المعين للتنفيذ.

قال «جالينوس»: «لا ينبغي أن يبرد مؤخر الرأس فإنه يضر منشأ العصب و أيضا العظم الذي يحيط به في غاية الصلابة لا ينفذ فيه الدواء و لا يقبل الإحتراق أيضا

ص: 11


1- 12. ( 1). أي: شديد الحدّة.
2- 13. ( 2). لأن الأطباء يطرحون فيه ملحا لئلّا يفسد و الإمتناع عن ذالك لئلّا يكتسب الدهن حرارة الملح.

سريعا»؛ فعلى هذا ينبغي أن يكلّل اليافوخ بعد الحلق فإنه أعون(1) على نفوذ الدواء بعجين أو صوف، كما يدور على القمحدوة إلى الحاجبين ليحبس ما يصبّ عليه فيستوفى الدماغ منها بالاستنشاف و لا يسلب الهواء قوتها قبل بلوغ افعالها، ثم يصبّ عليه الدواء.

و التغذى بالأغذية الباردة الرطبة مثل المزورة المعمولة من الشعير و الماش مع القرع و الاسفاناج و الخس و الكزبرة الرطبة و حليب لب اللوز أو من العدس المقشّر و الخلّ و السكر و اللوز.

و لما كان هذا النوع من الصداع سهل العلاج كما ذكره «الرازي» لا حاجة فيه إلى سقى الادويه و الأشربة الدوائية بل يكفى فيه استعمال الأغذية الدوائية، اقتصر عليه المصنّف.

و إما من أسباب داخلة في البدن؛ كالكائن عن أخذ الادويه الحارة مثل الحلبة و الفلفل و الأغذية الضارة بالدماغ- مثل الخمر و التمر- لما يكثر تولد الأبخرة الحارة منهما و البخار الحار يسخن الرأس أكثر و أسرع من سائر الأعضاء؛ لأنه بحرارته و لطافته يتحرك إلى أعالى البدن.

و إيلامه إما لتمديده بكثرة كميته و إما لحدّته و لذعه برداءة كيفيته و إما لازدياد حجم الأخلاط التي في الرأس بغليانها و تخلخلها لتسخين تلك الأبخرة لها.

و علامته تقدم السبب؛ لأن تاثير الأسباب الداخلة إنما يكون بعد تصرف الطبيعة فيها و إخراج قوتها من القوة إلى الفعل فيفعل ما يفعله الحار بالفعل مثلا.

و يبس الخياشيم و هى أقصى الأنف و ذلك لنقصان الرطوبات بغلبة الحرارة المحللة المجففة.

و القلق و هو أن العليل إذا انتقل عن الشكل الذى هو عليه إلى شكل آخر اشتهى أن ينتقل منه إلى شكل آخر و ذلك لغلبة الحرارة الموجبة للإضطراب و التشويش في الأفعال؛ لأنه من قبيل الحركات، و الحركة من الحرارة. و أيضا العليل لكثرة الإلتهاب يشتاق أن ينتقل من شكل آخر توهما منه أنه يسكن بذلك.

و تغير الحواس جميعا و سوء الفكر لإختلاط الروح النفسى بالأبخرة

ص: 12


1- 14. ( 1). فإن الأشياء السيّالة إذا لم يحتبس بمثل هذا الإكليل سالت و لم يبق على الرأس منها إلّا بقدر يسير فيقوى الهواء على نشفه و إحالته بخلاف ما اذا كان كثير المقدار.

المظلمة فتتغير لذلك أفعال الدماغ. و سيجي ء بيانه إن شاء الله تعالى.

و فقدان النوم؛ لتجفيف الدماغ و لأن الحرارة تحدّ مزاج الروح فيحدث لها قلق الحركة و ميل إلى الظاهر.

و علاجه: تبريد الدماغ بالأقراص المطلية المتخذة من الأنزروت و القاقيا و الصندل و الحضض و ورد النيلوفر و الماميثا و بزر الخس بماء الكزبرة. و يحذر من استعمال المخدرات فى كالأفيون و اليبروج إلّا عند الاضطرار؛ فإنها ربما أورثت بلايا رديئة مثل ظلمة البصر و ربما أدّت إلى الهلاك فقد ذكر «الطبرى» انه رأى طبيبا يرد هذا الصداع بالخل و الأفيون و الكافور، و كان بإمرأة حامل فأسقطت الجنين و سكتت و هلكت بعد إثنين و سبعين ساعة.

و الأقراص المأكولة المتخذة من بزر الخيار و القثاء و القرع و الكزبرة اليابسة و الطباشير و بزر الخس و الفرفخ مع الترنجبين.

و الأشربة مثل شراب النيلوفر و البنفسج و العناب و التمر الهندى.

و الاطلية المتخذة من النيلوفر و الصندل و الحضض و الماميثا بماء الخيار و القرع و الخس و الكزبرة الرطبة مع قليل خل و ماء ورد و دهن ورد. و الطلاء ما يجعل على العضو، و يستعمل في الشي ء الرقيق الذي يساعد اليد و الضماد في الغليظ الذى لا يساعدها.

و النطولات المتخذة من العصارات الباردة مثل عصارة الخس و البقلة و الخلاف.

و الادهان الباردة التي ليس فيها قبض لئلا تحتقن الأبخرة بتسديدها المسام بالجمع و التكثيف.

و أخذ ماء الشعير؛ فإن فيه عشر خصال صار بها أفضل الأغذية للأمراض الحارة على ما حقّقه «ابقراط» و هو أنه بارد، منضج للأخلاط، مستفرغ للمحترقة منها، منقّ للمعدة، سهل النفوذ(1) إلى جميع البدن، لذيذ ليس بالبشع و العفص، معتدل الغذاء، مسكّن للعطش، لا يهيج الأخلاط الفاسدة و لا ينتفخ و لا يربو في المعدة(2).

ص: 13


1- 15. ( 1). يلزم من ذالك أن يكون سريع التغذية و التقوية. و يستفاد من قوله« لذيذ ليس بالبشع» أن يكون مقبولا عند الطبيعة فحينئذ يكون تأثيره أسرع و أقوى في البدن.
2- 16. ( 2). لأنه اذا اهتمّ في طبخه لا يبقى فيه رطوبة فضلية يتولّد منه رياح.

و صفته: أن يؤخذ الشعير الأبيض الجيد و هو الذى ينتفخ عند الطبخ انتفاخا كثيرا، و لا يتعفن فيه، و يكون ماؤه أحمر و اما الاستدلال بسمنه على جودته فلا يصحّ في جميع الأوقات فيقشّر و يلقى على كل كيل منه أربعة عشر كيلا من الماء العذب الصافى و قيل عشرة أكيال ماء و قيل أربعة و عشرون كيلا من الماء و يطبخ بنار معتدلة و تكشط رغوته، فإذا نضج رفع و صفّى.

و الأغذية الباردة مثل مزوّرة الماش و القرع و الخيار و الاسفاناج و الكزبرة الرطبة مع التمر الهندي أو النيشوق أو الرمان الحامض.

و إما من سوء مزاج بارد ساذج مختلف و ذلك يكون أيضا إما من أسباب خارجة من البدن كالكائن الذى يعرض من برد الهواء و مصادفة الثلوج و النزول في الماء البارد فإنها توهن الحرارة و تضعفها و تبرد العضو بمقاومته الضد و الحلول في محله و فى ماء الحمات و هي جمع حمة بالفتح و التشديد، و هي العيون الحارة التي يستشفى بها الأعلّاء فإن هذه العيون لا تخلو من قوى اجسام معدنية كالكبريت و النطرون و البورق و الملح و غيرها فإنها إنما تبرد لأنها تخلخل المسام و تمدد الحرارة و تجذبها إلى ظاهر البدن بالمناسبة فيتحلل بسهولة كالاتون إذا فتحت زواياه حينئذ تبرد الأعضاء بجواهرها و قد صحّفه بعض المغفلين لقصور نظرهم و كلال بصرهم بالحمأة و هى الطين الأسود و هو خطأ فاحش لفظا و معنى أما لفظا فظاهر، و أما معنى فلأن المياه الكدرة التي خالطتها أجزاء أرضية تسدّ المسام لغلظها و لزوجتها و يبسها و توجب التكاثف في ظاهر البدن و ذلك من الأسباب المسخنة التي تحقن البخار و يسمى هذا الصداع بالحنبطة لاستلزامه لها و هى حالة كالحيرة و الهيمان و تبلّد الحواس بسبب انحصار الدماغ و انقباضه من البرد و يؤول إلى الزكام(1)؛ لأن الدماغ إذا برد لم ينضج ما يصل إليه من الكيموس و لا يتحلل ما يتحلل منه من فضوله و لا ما يتصاعد إليه من البخارات سيما إذا كانت البخارات رطبة غليظة فتتراكم و تصير رطوبات و تنعكس مع فضول الغذاء، كما ينعكس من «الانبيق» ما يصل إليه من «القرع».

و علامته: وجود السبب أو تقدمه و ثقل الحواس أى كلالها و تكدرها

ص: 14


1- 17. ( 1). خصّصه المصنف و إن كان قد يؤول الى النزلة فلعل ذالك باعتبار الأكثر؛ لأن فضول الدماغى على الأكثر ينحدر الى المنخرين.

و ذلك لأن البرد يكثف الأعصاب و يسدّ مسالكها فلا تنبعث الروح فيها إلى مظاهرها و تكسل عن الحركة؛ لأنها تخمد الحرارة الغريزية التي هي آلة لجميع الحركات و لأنها تغلظ الروح و تغلظ المادة التي تتولد هي عنها فيتبلد الذهن عن الحركة.

و ميل الوجع إلى مؤخر الرأس لا لذكاء حسه، بل لأنه أبرد أقسام الدماغ، فيكون تأثير البرودة هناك اقوى.

و استلذاذ الهواء الحار.

و علاجه: التكميد و التسخين بما هو مسخن بالفعل غير مائع حتى تصل الحرارة إلى غور الرأس و يزيل الجور الحادث فيه من البرد؛ رطبا كان ذلك من المثاناة المملوءة من المياه الحارة و كالخرق المشربة منها فانها اقوى من التنطيل بالماء الحار لأنها أثبت على العضو، أو يابسا كالملح و النخالة و الجاورس و الرمل المسخنة فانها ليبسها تحفظ القوة و الحرارة و تفيدها حدّة.

و الإستحمام فإنه يسخن الدماغ باستنشاق الهواء الحار و بنفوذه إليه من المسام ينضج الفضول التي فيه و يحللها و يحلل الأبخرة الغليظة بترطيب الماء الحار و يلين الجلد و يزيل منه القبض و التكاثف و يلين الأعصاب.

و الإنكباب على المياه الحارة المسخنة متزملا، فإن الأبخرة الحارة المتصاعدة منها إلى الدماغ تفعل فعل الحمام.

و التدهين بالأدهان الحارة مثل دهن السوسن و الياسمين و المرزنجوش تسخن و تسكب على الرأس و تغمس فيها اسفنجة طرية أو صوفة و توضع على اليافوخ فإنه يبرأ به سريعا بالتسخين و الإرخاء و التحليل.

و تقليل الغذاء لئلا تكثر الأبخرة و ليقل فضول الدماغ إذ عند تكثير الغذاء يكثر نصيب الدماغ و هو لضعفه يعجز عن التصرف فيه و يصير كلّا عليه و لأن عند تقليل الغذاء و الجوع تشتدّ الحرارة حتى لا تصير مغمورة بكثرة الرطوبة الغذائية.

و تليين الطبيعة بطبيخ البنفسج و السفستان و بزر الخطمى و بزر الكتان و التين مع الترنجبين ليزول به الجمود و التكاثف، و لتنعكس الأبخرة من الدماغ إلى أسفل و تندفع الرطوبة المتولدة في الدماغ.

ص: 15

و إما من أسباب داخلة كالذى يعرض من شرب الماء الشديد البرد لما يتأذّى منه الدماغ بالمشاركة التي بينه و بين المعدة و نحوه مما يبرد تبريدا قويا بالفعل أو بالقوة؛ لكن الذى يكون من المبرد بالقوة يتأخر عنه قدر ما تتصرف فيه الطبيعة و تظهر قوته من القوة إلى الفعل فيفعل فعل البارد بالفعل من مقاومة الضد و الحلول في محله.

و علامته: مقارنة السبب أى تقدمه يكون قريبا من المسبب بحيث لا يتخلل بينهما ساعة زمانية. إما البارد بالفعل فلأنه لو لم يؤثر عند اشتداد برودته لم يمكن أن يؤثر بعد انكسارها من الحرارة البدنية.

و اما البارد بالقوة مثل اللبن الحامض؛ فلأنه تتصرف فيه الطبيعة أولا و يتغير هو عنها ثم يؤثر في البدن و يغيره ثانيا ثم يتغير عن البدن آخر الأمر و يبطل قوته، و إذا مضت عليه بعد الشرب مدة مّا و لم يظهر أثره دلّ ذلك على أن الطبيعة قد استولت عليه و اضعفت قوته فلم يقدر على تغيير البدن لعجزه، و على هذا يزداد ضعفه لحظة فلحظة إلى أن يتلاشى بالكلية فلا يمكنه التغيير بعد ذلك قطعا.

و برودة الملمس و الانتفاع بالتدفئ بالثياب لأنه يمنع الهواء البارد من أن يصل إلى البدن، و الأبخرة المندفعة عن المسامات من أن تتفرق، و ذلك مما يوجب السخونة بالضرورة؛ أو بغيرها مما يسخن بالفعل أو بالقوة؛ لأنه يزيل البرد بالمضادة.

و علاجه: التنطيل بمياه طبخت فيها الحشائش الحارة مثل البابونج و الإكليل و النمام و المرزنجوش و الصعتر و الفوتنج و الشيح الأرمنى.

و شمّ الطيوب الحارة مثل النسرين و السوسن و المشك و غير ذلك من العنبر و العود و الريحان و زهر النارنج.

و التضميد بالأضمدة الحارة المتخذة من الخزميان و حب الغار و القسط و الكبابة بماء السداب و ماء الورد.

و الإنكباب على ماء الحشائش الحارة كما ذكر المبطوخة في القمقم لتبقى فيه الحرارة مدة و لا تخرج عنه الأبخرة سريعا و لا يدخل فيه الهواء البارد كثيرا و لا تتحلل أجزاؤه اللطيفة السريعة النفوذ في المسام التي قد انفصلت من تلك

ص: 16

الحشائش قبل تأثيرها البدن، و قد حوذى ببزالته(1) الأنف و الأذن متزملا بمنديل كثيف حتى تصل الحرارة إلى مكامن الرأس.

و يكون الصداع من سوء مزاج حار مع مادة. و ذلك يكون:

إما لغلبة الدم الزائد في الحرارة بحيث يوجب سوء مزاج(2) حار، فإنه يؤلم حينئذ بالكيفية و الكمية.

و علامته: حمرة الوجه و العين؛ لأن الجلد مطلقا أبيض اللون، و كذلك اللحم و يظهر فيه ذلك إذا بولغ في غسله(3) و إذا برص. و إنما حمرتهما لما هو احمر اللون لا غير و هو الدم الذى في العروق الشعرية الممتزجة بهما، و لو كان قليلا لم يف بذلك و كذلك الكلام العين. و إنما اختص الوجه و العين بالذكر لأن البحث في غلبة الدم على الرأس.

مع انتفاخ أى مع تهيج في الوجه و أجفان العين لضعف الهضم باستيلاء الرطوبة و غمرها للحرارة الغريزية أو مع درور في عروق الوجه و العين لزيادة حجم الدم بكثرة الكمية و لغلبة الحرارة المخلخلة.

و ثقل عظيم في الرأس لزيادة وزنه بامتلائه من الدم، و الدم أكثر مقدارا في البدن من سائر الأخلاط. و لأن الدم يغمر القوة و الحرارة الغريزية فيضعف عن حمل الرأس و يحسّ العليل حينئذ بثقل عظيم كالمعى الممنو بحمل شى ء ثقيل بالنسبة إلى قوته.

و ضربان أى حركة شديدة للشرايين سيما لما يجاور الرأس و ذلك لشدة الحاجة إلى جذب الهواء البارد.

و ظهور حالة شبيهة بالنوم؛ لأن الدم لرطوبته و غلظ قوامه يسدّ مسالك الروح و يمنعها من الإنبعاث إلى ظاهر البدن و يغلظ قوامه أيضا فلا ينفذ فيها على

ص: 17


1- 18. ( 1). الأصفى من الشئ و المراد به هاهنا البخار.
2- 19. ( 2). يجب أن يعلم أن الخلط الذى يقول إنه محدث لسوء المزاج ليس هو في الحقيقة سببا لسوء المزاج بل سببا لإسائة المزاج و تلك الإسائة تزول بزوال ذالك الخلط و أما سوء مزاج الباقى فيكون سببه حدوث قوة فى الأعضاء من شأنها إبقاء ذالك المزاج مدة. و كذلك إذا حدث عن المادة تفرق الاتصال؛ فالذى حدث عنها فى الحقيقة هو التفريق و أما بقاء العضو متفرقا فذلك لأجل اليبوسة الحافظة لما تحدث فيه من التفريق.
3- 20. ( 3).[ أى: في غسل اللحم].

المجرى الطبيعى، و يغمر الحرارة الغريزية فيعجز عن الظهور مع الروح إلى الدماغ.

مع قلة الرقاد؛ لأنه بسبب حرارته يبسط الأرواح و يمنعها من الكمون في الباطن، فهو يوجب النوم بإحدى الكيفيتين و بكثرة الكمية و يوجب اليقظة بالكيفية الأخرى فقط، فلذلك يغلب النوم و يكون دائما في حالة شبيهة به.

و عظم النبض أى أن يكون طويلا عريضا شاهقا. و ذلك للين الآلة بسبب ترطيب الدم و لشدة الحاجة إلى الترويح بسبب حرارته و إن لم تكن القوة قوية، فإن الآلة إذا كانت لينة تكفى في تعظيم النبض أدنى قوة.

و ثخن القارورة أى غلظها لكثرة ما ينحدر في البول من الفضول. و ذلك لضعف الهضم و لأن المميزة تضعف لكثرة المادة و انغمارها تحتها عن تمييز الدم عن المائية فيختلط معها و يفيدها غلظا لأنه اثخن منها.

و علاجه: فصد القيفال ليجذب المادة من الرأس فقط و يستفرغ؛ فإن القيفال شعبة من الأجوف الصاعد غير متركبة(1) مع الإبطى. و القيفال عندهم طرف كل شى ء فسمّى العرق به لأنه في طرف الذراع. و قيل معناه عرق الرأس؛ فإنه مشتق من كيفالس و هو في لغتهم الرأس و إنما سمى هذا العرق به لأن فصده ينقى الرأس.

و حجامة الساق(2) بالشّرط ليستفرغ شى ء من المادة و يتوجه الباقى إلى الأسافل.

و تليين البطن لا لإخراج الدم، بل لإخراج الأخلاط المرّية فينجذب الدم عن الأعالى عوضها لضرورة الخلاء بمطبوخ الفواكه المتخذ من العناب و الاجاص و النيشوق و السفستان و التمر الهندي و البنفسج و الشاهترج مع الترنجبين.

و سقى ماء الشعير إن كان معه سعال(3) و الأشربة المطفئة للدم مثل شراب العناب و النيلوفر و الاجاص.

ص: 18


1- 21. ( 1). هذا احتراز من الأكحل لأنه ايضا شعبة من الأجوف لكن يخالطه شعبة من الابطى و لذلك فصده يستفرغ المادة من ساير البدن لما يستفرغ مادة أعالى البدن من شعبة الأجوف و مادة الأسافل من طريق شعبة الابطى.
2- 22. ( 2). موضع حجامة الساق فوق الكعب بيسير و دون الركبة بأربع أصابع.
3- 23. ( 3). قاله الشارح في وجه سقى ماء الشعير و هذا الوجه غير موجّه؛ لأن المادة لا يخلو من أن يكون صاعدة أو نازلة؛ فإن كانت صاعدة فليس سبب السعال و إن كانت نازلة فليس صداعا؛ اللّهم إذا كانت المادة كثيرا جدّا فإنها مع ايجابها الصداع كانت موجبة للسعال. فينبغي أن يوجه بهذا: إن ماء الشعير يطفى حدة الدم و يبسه الذى يحدث من حرارتة.

و التغذى بالمزوّرات و هي الشورباجات التي لا يكون فيها شى ء من اللحوم و ذلك لتقليل الدم. الحامضة المتخذة من الاجاص و المشمش أو من التمر الهندي مع السكر اليسير، أو من العدس المقشر بماء الرمان أو الحصرم، أو من الماش المقشر مع القرع و الاسفاناج بماء النارنج إن لم يكن معه سعال؛ فذلك لأن الحموضات تقلل الدم الموجود و تقمعه و تكسر كيفيته؛ لأن مادة الدم إنما هي الأغذية و الاشربة المعتدلة، و فاعله الحرارة المعتدلة و مادة الحموضات هي الجوهر اللطيف و فاعلها البرودة فهى مخالفة للدم بحسب المادة و الكيفية الفاعلة، و بحسب الكيفية المنفعلة أيضا؛ لأنها يابسة و الدم رطب. و بحسب الطعم فإن كيفية الحلاوة لا يكسرها شى ء من الطعوم مثل الحموضة، و لذلك ترى الإستكثار منها يسقط القوة و يفسد اللون و يجفّف الطبع و يجلب الهرم سريعا(1).

و بعد التنقية التامة لئلا تحتبس المادة المؤلمة في الرأس بفرط التبريد و تزيد الصداع و يكثر توجه المواد من البدن إليه بسبب زيادة الوجع و لا يؤمن حينئذ من أن ينصبّ منها شى ء إلى الدماغ و يتولد منه ورم يؤدي إلى الهلاك، يعالج:

بالاطلية المتخذة من دقيق الشعير مع الطحلب و عصارة الخلاف مع يسير من الخل.

و السعوطات و هى ما يستنشق من الدواء مثل ما يؤخذ من عصارة ورق الخس و الحمقاء و القرع مع دهن الورد.

و لبن البنات و اللخالخ الباردة المتخذة من ماء الخيار و الخس و الكزبرة الرطبة و دهن الورد و الخل اليسير مضروبة مخضخضة في قارورة واسعة الرأس.

و إما من الصفراء و علامته شدة الحرارة؛ لأن الصفراء أشد حرارة من سائر الأخلاط.

و الإستراحة من الأشياء الباردة و يبس الخياشيم و العطش(2) و مرارة الفم؛ لأن ما ينزل من الدماغ إلى الحنك من الفضول يكون مختلطا بالصفراء و هى المرة. و السهر ليبس الدماغ و حرارته، و ذلك يوجب نارية الروح و اشتعالها و ميلها إلى الظاهر.

ص: 19


1- 24. ( 1). الظاهر أن المراد من الهرم بياض الشعر لا الهرم الطبيعى.
2- 25. ( 2). هذا لا يكون مفرطا؛ لأن سببه و هو كثرة الصفراء ليس في نواحى المعدة أو القلب حتى يحدث فرط العطش.

و سرعة النبض أى إتمام الحركة فيه يكون في زمان أقصر مما جرت به العادة فتكون سكوناته متقاربة و سببه هاهنا شدة حرارة الصفراء المستلزمة لكثرة الحركة و لشدة الحاجة إلى جذب الهواء البارد و شدة يبوستها المستلزمة لصلابة الآلة و عصيانها عن الإنبساط التام، فيصير النبض لذلك سريعا ليتدارك بالسرعة ما يفوته من العظم.

و صفاء القارورة لترقى المادة إلى الدماغ للطافتها و شدة حرارتها؛ و لذا قيل منزلة الصفراء من الأخلاط منزلة النار من العناصر.

و يكون لون الوجه ضاربا إلى الصفرة؛ لأن الصفراء بسبب لطافتها تنفذ إلى ظاهر الجلد و تجعله اصفر مّا هو أى: ما ذلك اللون في ميله إلى الصفرة و هو استفهام على سبيل التعجب و التفخيم كأنه لشدته و فضاعته حقيق بأن يستفهم عنه حيث لا يدرك كنهه نحو. «مَا الْقارِعَةُ».*

و علاجه: استفراغ الصفراء بمطبوخ الهليلج الأصفر، و الكابلى، و الاجاص، و الزبيب، و العناب، و اصل السوس، و التمر الهندى، و السفستان مع الترنجبين، و الشيرخشت، و حليب الخيارشنبر.

ثم تبديل المزاج بما ذكرنا في الدموى من الأطلية و السعوطات و اللخالخ و غيرها من التدبيرات المبردة؛ لكن ينبغي أن تكون المبالغة في التبريد هاهنا أكثر و التحليل هنالك.

و إما من سوء مزاج بارد مع مادة، و ذلك إما من البلغم.

و علامته: شدة الصداع(1) لكثرة الكمية و رداءة الكيفية من جهة تجاوزها عن الاعتدال؛ لكن لا يكون اشتداده كاشتداد الصفراوى و الدموى؛ لأن الحرارة اقوى الفاعلتين. و ما قال «الرازي» من أنه لا يكاد يكون منه صداع شديد فهو بالنسبة بلا حرارة في الرأس و لا حمرة في العين و الوجه، لانتفاء الموجب.

و الثقل في الرأس لزيادة وزنه بالإمتلاء و لإنغمار الحرارة بكثرة المادة و لضعف القوة بكيفيتها المضادة للروح و الحرارة الغريزية لضعف الأعصاب

ص: 20


1- 26. ( 1).[ هذا مناقض لما قاله« الشيخ» في« القانون» من عدم شدة الوجع في الصداع البلغمى. و يمكن أن يكون الوجه فيه هو كثرة كميته و ردائة كيفيته المذكورتان في كلام الشارح].

لرطوبتها و برودتها فإن قوتها بالحرارة و اليبوسة و قد انتفتا فتعجز عن حمل الرأس.

و السبات أى النوم الطويل الغرق لإسترخاء الأعصاب لرطوبتها و برودتها و انسداد مسالك الروح النفسانى بانطباق بعض أجزائها على بعض فلا يمكنه النفوذ فيها إلى الظاهر سيما إذا غلظ جوهره بما يخالطه من الأبخرة المنفصلة من المادة الغليظة اللزجة فتسكن الحواس و الحركات جميعا.

و كدورة الحواس لغلظ الروح و ضعف القوى من الرطوبة و البرودة.

و رطوبة المنخرين و الفم لأن فضلات الدماغ تندفع في مجريين: أحدهما، عند الحد المشترك بين البطنين المقدمين و مبدؤه واسع ثم يتدرج إلى ضيق كالقمع و يندفع الفضول منه في الزائدتين الشبيهتين بحلمتى الثدى و يندفع إلى العظم المشاشى الذى تحتهما المسمى بالمصفاة و ينزل منه إلى الخيشوم و المنخرين.

و الثانى، عند الحد المشترك بين الجزء المقدم و الجزء المؤخر(1) و هو

أيضا واسع متدرج إلى ضيق تندفع الفضلة منه في غدة موضوعة بين الغشاء الصلب و الحنك ثم يندفع منها إلى الحنك و الفم. و عند امتلاء الدماغ من الرطوبات يكثر اندفاعها إلى تلك المواضع إلّا أن تكون المادة غليظة جدا أو الدافعة ضعيفة أو المدافع منسدّة.

و الإزمان أى طول مدة المرض؛ إذ المادة لبرودتها و غلظتها و لزوجتها لا تنضج بسرعة.

و بطء النبض أى يكون اتمام الحركة فيه في مدة أطول من المعتاد فتكون سكوناته متباعدة. و سببه هنا قلة الحاجة إلى الترويح للبرودة و ضعف القوة؛ لأن ملاكها الحرارة.

و بياض القارورة لبياض الخلط الغالب و عدم الحرارة الصابغة. و غلظتها لاندفاع المادة إما لكثرتها أو لدفع الطبيعة لها. و الفرق بينهما أن الأول يكون بياضه شبيها بالمنى و يضرب إلى الرصاصية و الثانى يكون في ايام الباحورية و يوجد بعده خفة و راحة.

و علاجه: استفراغ البلغم من جميع البدن اولا بمثل ايارج فيقرا، و السفرجلى المسهل المتقوى بالسقمونيا، و شحم الحنظل، و ذلك لئلا ينجلب ما في البدن من

ص: 21


1- 27. ( 1). هما يحصلان بانقسام الدماغ عرضا تحت الدرز اللامى باندراج الغشاء الصلب فيه فحينئذ يكون البطن الأوسط داخلا في المقدم.

الفضول إلى الرأس لو ابتدأ بتنقيته أوّلا. ثم تنقية الرأس خاصة بالحبوب المتخذة من الصبر، و التربد، و الأنيسون، و المصطكى، و السقمونيا، و الملح الهندى، معجونة بالعسل على قدر الحمص، ليفعل القليل فعلا كثيرا بطول اللبث و بطء الانحلال.

و الايارجات و معنى الايارج الدواء الإلهى، و إنما نسب إلى الله تعالى و إن كان الكل من عنده لأن فعله من الخواص و الخواص و القوى من عالم الأمر الذى هو أشرف و أعلى من عالم الأجسام الذى هو عالم الخلق. و قيل معناه الشريف و قيل المصلح. و هو أول مسهل ركّبه القدماء من المسهلات، إذ لم يكونوا يجسرون على استعمال غيره من المسهلات، بل يقتصرون على استعماله لكثرة ما فيه من المصلحات.

و الشبيارات المتخذة من الصبر، و المصطكى، و التربد، و الغاريقون، و الملح الهندى، و الأنيسون، معجونة بالعسل، أو بماء ورق الأترج، أو بالماء القراح.

و الشبيار لفظ فارسى سمّي المركب به لأنه يتناول بالليل كالايارج و ينام عليه لئلّا يبطل الحركة و اليقظة فعله باستعجاله(1) في النزول عن المعدة قبل أن يفعل فعله و ليقوى القوى على إخراج ما فيه من القوة إلى الفعل. و في «المفتاح»: «الشبيار بالفارسية الصبر و إطلاقه على المركب لأن الخميرة فيه الصبر».

و الغراغر(2) المتخذة من الايارج و السكنجبين أو من الخردل و العاقر قرحا

ص: 22


1- 28. ( 1). و ينبغي أن يحبّب حبوبا كبارا لأن يطول بقاءه في المعدة و اذا طال بقاءه فيها كان ما يصل منه الى الدماغ من الأبخرة كثير فيكون فعله في استفراغ مواد الدماغ أقوى. ... و الغرض من الهليلج ليس منع البخار مطلقا الأن فيه قوة منع صعود الأبخرة الى الرأس] بل منع البخار الحاد؛ لأن الهليلج ببرده يعدّل ما يتولّد من الشبيارات من البخار.
2- 29. ( 2). ينبغي أن يعتبر في الغرغرة أمور: أحدها: إن الأدوية التي يستعمل فيها لا يكون إضرارها بالريه سواء كان لحدّتها أو لذعها و حراقتها؛ لأن تلك الادويه عند استعمالها في الغرغرة لا يبعد أن يصل منها الى الرية شى ء من[ مع] الريق فيضرها. و ثانيها: أن لا يكون المادة النزلة[ النازلة] بالغرغرة من الرأس من جنس خلط حادّ لذّاع فإنه حينئذ ينزل شى ء منها الى الرية فيقرّحها. و ثالثها: أن لا يكون المريض مستعدا لأمراض الرية بأن يكون على هيئة اصحاب السل مثلا فانه حينئذ لا يبعد أن ينزل من المواد الدماغ ما يعرض منه قرحة في الرية. و رابعها: أن يكون ذلك المريض بحيث يمكنه الحفاظة عن نزول شى ء رديّ الى ريته بأن-[ إلّا] يكون طفلا أو ضعيفا عنه[ فحينئذ] لا يستعمل له الغرغرة. هذا كله اذا لم يكن حال الرأس أشد اهتماما من حال الرية و إن لم يكن كما اذا كانت المادة في الرأس بحيث اذا أهملت قتلت سريعا أو كانت بوضع لا يمكن سبيل خروجها الّا بالغرغرة بأن يكون قريبة من مجرى الحنك و انما يكون سبيل خروجها من هناك فحينئذ لا بدّ من الغراغرة و إن كان يلزم منها ضررا بالرية.

و المرزنجوش و الصعتر مع العسل و المرى.

بعد الانضاج أى كل ذلك ينبغي أن يكون بعد نضج المادة بمثل ماء الاصول.

و النضج عبارة عن اعتدال قوام المادة و استعدادها للاستفراغ و النفض. هذا عند الأفاضل من الأطباء، فإن كل واحد من الغلظ و الرقة و اللزوجة مانع من سهولة الدفع؛ أما الغلظ و اللزوجة فظاهر و أما الرقة فلأن الرقيق من شأنه أن يداخل خلل ما هو محتبس فيه فيعسر إخراجه منه. و بعضهم ذهبوا إلى أن الفضول كلّما كان أرقّ كان اخراجه أسهل، لأنه يكون اطوع في الانفعال فيكون النضج(1) عندهم عبارة عن رقة قوام المادة و هذا ليس بشى ء لأن معتدل القوام اطوع في الاستفراغ، و لذلك لا يحصل النفث في ذات الجنب من أول يوم و لا يظهر رسوب في البول في أول يوم من الأمراض الحارة.

و تبديل المزاج بعد التنقية بالأضمدة و النطولات و الشمومات المذكورة في البارد الساذج و العطوسات و هى ما يستعمل لأجل العطاس سعوطا كان كالجندبيدستر و الفربيون بماء السلق أو بماء المرزنجوش أو شموما كالكندش و التربد و الجندبيدستر المسحوقة المصرورة. و ذلك لأن العطاس يسخّن الدماغ بالحركة القوية العنيفة و ينقيه أيضا بأنه يزعج الرطوبات التي فيه و يستأصلها و يقطعها فيتحلل أو يستفرغ. و القطورات و هى ما يقطّر في الأنف و الأذن أو غيرهما مثل طبيخ السذاب و البابونج و المرزنجوش و الفوتنج. و الأدهان الحارة و الكمادات المذكورة.

ص: 23


1- 30. ( 1). و كذلك ينبغي أن تكون الادويه المنضجة ليست شديدة الحرارة فتحلل لطيف المادة و تزيد في غلظ غليظها. و لا تكون شديد البرودة فتخمد الحرارة الغريزية التي هي المنضجة في الحقيقة و لا شديدة اليبوسة فإن الإنضاج طبخ و هو إنما يكون بالرطوبة ... و كذلك ينبغي أن لا يكون مسهرة أيضا فان السهر يتفجج و لا أن تكون محركة للفضول فإن النضج مع السكون. و ينبغي أن تستعمل حارة بالفعل فإن ذلك أعون على نفوذها الّا أن يكون المادة شديد الحرارة كالصفراء فحينئذ تستعمل باردة. و أيضا ينبغي أن تستعمل على الريق لأن يسهل نفوذها و وصولها الى موضع المادة.

و إما من السوداء

و علامته: ثقل في الرأس لكثرة المادة الغليظة و برودتها، لكن أقل من البلغمى ليبسها و قلة مقدارها في البدن بالنسبة إليه مع يبس الخياشيم و العين لغلبة أجزائها الأرضية و برد مزاجها المجمد المكثف لها.

و سهر و كمودة اللون لما يتلون الجلد بلون الخلط الغالب و لأن السوداء تبردها و يبسها يكثف الدم و الروح و الجلد و الكثافة توجب الكمودة و السوداء لأنها تجمع الأجزاء و تقبضها و يحدث من ذلك أمران يوجبان السواد:

أحدهما: أنه يخرج ما في خللها من الأجزاء الشفافة الهوائية كما يشاهد هذا العفص المختلط بالزاج فإن في الزاج قوة نافذة و فى العفص قوة قابضة فإذا اختلطا نفذت أجزاء الزاج في خلل أجزاء العفص لقوة نفوذه و ضغطها العفص بقوة قبضه فيخرج ما في خلله من الهواء المشفّ فيسودّ المختلط.

و ثانيهما: أنه لا تنفذ فيها الأنوار و الأشعّة فإنها إذا نفذت في خلل الأجزاء تعاكست من بعض سطوحها إلى بعض فإن كانت قليلة أوجبت البياض و إن كانت كثيرة أوجبت الصفرة ثم الحمرة.

و جفاف البدن إن كانت في البدن أيضا لما ذكر و دقة النبض أى أخذه من الإصبع العرض يكون أقل من المعتدل و سببه هاهنا صلابة الآلة لكثرة اليبس و الجفاف فلا يمكن أن يميل الطبقة العالية منها على السافلة ليستعرض. و بطؤه لقلة الحاجة إلى الترويح. و بياض القارورة و رقتها لتحجر السوداء و عدم اندفاع شى ء منها إلى الماء. و إنما يكون هذا عند عدم النضج و أما بعد كمال النضج فيكون أسود غليظ القوام لكثرة ما يختلط به منها.

و علاجه بعد النضج التام بطبيخ البسفايج و الأسطوخودوس و الزبيب و لسان الثور و البادرنجبوية و الاجاص و الأفتيمون مع الترنجبين استفراغ السوداء بالحبوب المتخذة من الأفتيمون و البسفايج و الغاريقون و الأسطوخودوس و الايارج و التربد بماء الرازيانج و الأيارجات، ثم تبديل المزاج بعد التنقية التامة بالأضمدة المتخذة من البابونج و الإكليل و المرزنجوش مع دهن الياسمين و النطولات المعمولة من طبيخ البابونج و الإكليل و الصعتر و الشيح و لسان الثور و ورق السلق و النخالة و الشمومات مثل النرجس و المسك و العنبر. و الادهان

ص: 24

الحارة الرطبة مثل دهن البابونج و دهن السوسن و النرجس و المرزنجوش مع دهن البنفسج و النيلوفر.

و الأولى أن يكون هذا التبديل بالأشياء القليلة الحرارة المائلة إلى البرودة إن كانت السوداء طبيعية لأن بردها قليل، و أما إن كانت حراقية فيحتاج فيها إلى تبريد كثير لتزول به الحرارة الكامنة فيها كما في الرماد و لئلا يسخّن الدماغ و يؤول إلى الجنون.

و التغذى بالأغذية الجيدة الكيموس مثل البيض النيمبرشت و ما يجفف من الطيور كالدراريج و الفراريج و التياهيج المطبوخة مع الحمص و تجويد الهضم لئلّا يكثر توليد السوداء بمثل الجوارشات المعتدلة المفرّحة.

و النوم الطويل على اليسار فإنه أعون على الهضم لإشتمال الكبد على المعدة.

و ترك الرياضات.

و قد يكون الصداع من رياح غليظة محتقنة في الرأس لا تتحلل لغلظها و يؤلم بالتمديد. و سبب تولدها أن الحرارة الضعيفة إذا عملت في مادة غليظة ارتفعت منها بخارات غليظة عسرة التحلل فإذا فارقتها الحرارة و ازدادت غلظا، صارت رياحا.

و علامته: التمدد لأنها لغلبة الأجزاء الهوائية عليها تروم الإنفصال و الخروج عن العضو فيتحرك و يحدث منها التمدد في العضو سيما إذا كان مقدارها أكثر من تجويف العضو. و هذه العلامة مشتركة بين الرياح و الأخلاط؛ لأن كلا منهما إذا استولت على عضو مدّدته و فرّقت إتصاله. و العلامة المخصوصة بها عدم الثقل لخلو مادتها من الأجزاء الأرضية الموجبة لثقل ما هي فيه.

و الدوىّ و سببه الإحساس بالصوت الحاصل من تموج الرياح و حركتها و انتقال الوجع من جانب إلى آخر بانتقال الريح، فإن الريح إنما يطلق على ما كانت منتشرة في العضو غير محصورة فيه فتتحرك منزعجة عن مستقرها كالماء غير المحصور إذا حركته الريح فتدافع و سال عن مستقره بخلاف النفخة فإنها إنما تطلق على الريح إذا كانت محتبسة في فضاء واحد.

و الضربان فيه شى ء لأن الضربان لا يكون من الرياح سيما من الغليظ منها. قال «إبن سرافيون» في الصداع: «إن كان مع الوجع تمدد بلا ثقل، و لا ضربان فالعلة هي الريح.»

ص: 25

و قال «الرازي» فيه: «إن كان العليل يحس بتمدد الرأس من غير أن يكون معه ثقل و ضربان تبيّن أن العلة من ريح».

نعم قد يكون الصداع من بخار غليظ في الرأس كما قال «الرازي» في «الفاخر» و يلزمه شدة ضربان الأصداغ لما أن الطبيعة تروم نفض تلك الأبخرة و تنقية الروح منها فتتنبّض الشرايين و تتحرك حركة شديدة مستكرهة لذلك.

و علاجه: تحليل تلك الرياح بالنطولات المتخذة من طبيخ الشيح و البرنجاسف و الصعتر و المرزنجوش و الإكليل و الكرفس و الشبت و ما أشبهها.

و الشمومات مثل السذاب الرطب و المرزنجوش و ورق الرازيانج و المسك.

و العطوسات: مثل الفلفل و الجندبيدستر لما يندفع به الرياح و الأبخرة الغليظة من الدماغ بالعطاس. قال «ابقراط» في «ابيذيميا»: العطاس يشفى الصداع الكائن من ريح غليظ. و السعوطات التمخذة من الصبر و الكندش و الزعفران و الفلفل الأبيض و المسك بماء المرزنجوش.

و هجر المنفخات من الأغذية بل يقتصر على الفراريخ المطبوخة بماء الحمص و الكمون و الدارصينى مع لبّ القرطم. و تليين الطبيعة لتندفع به المادة المولدة للرياح.

و قد يكون بشركة المعدة لإتصالها بحجب الدماغ بواسطة العصب الراجع و لمحاذاتها له و لما فيها من عصب كثير الحس جدا يتأدى منه الألم إلى الدماغ.

و مما يدل على هذه الشركة أمران: أحدهما، أن الإنسان إذا شمّ رائحة كريهة حدث له تهوّع. و الثاني، أنه إذا شرب ماءا باردا أحسّ بذلك البرد في دماغه و هو يتأذى بأذية المعدة أكثر مما تتأذى المعدة بأذيته لكونها محاذية للدماغ ترتفع منها البخارات إليه و هو للطافة جوهره و ضعف جرمه يقبلها و ينفعل عنها و المعدة و هى و إن كانت تحته فلا تنفذ فيها الفضول المنحدرة منه، لغلظها، بل تقع في تجويفها و تندفع مع الثفل بانزلاقها عنها من غير أذية كثيرة فيكون الصداع الشركى.

إما لسوء مزاجها المفرد و اما لامتلائها من الأخلاط. و هذا الصداع يكون بأدوار و نوائب على حسب اختلاف أحوال المعدة و وصول الأبخرة أو الكيفيات الردئة منها إليه.

و التى تكون من سوء مزاج المعدة بلا مادة.

ص: 26

و علامته: ان يعظم الصداع مع ثقل المعدة من الطعام لأن جميع انواع سوء المزاج تضعف القوة و تمنعها من الهضم التام و التصرف في المعدة فيكلّ عليها و يشتدّ الأذى على المعدة لذلك و يتأدّى نفس الأذى منها إلى الدماغ. و لا مانع أن يكون مع الأبخرة؛ إذ عند امتلائها يكثر تصاعد الأبخرة بسبب طبخ طول الغذاء و يخف عند خفتها لقلة الأذى و انعدام الأبخرة و قد يكون في الحار الساذج على العكس فيهج على الخواء أو الجوع لاشتداد الحرارة.

و ضعف المعدة؛ فإن قوة العضو و صدور الأفعال عنه على ما ينبغي موقوف على اعتداله اللائق فمتى تغير، تغير.

و علاجه: إصلاح حال المعدة و تبديل مزاجها على ما يجي ء بيانه إن شاء تعالى.

و الذى يكون عن اجتماع الأخلاط فيها فيكون إما لمرار في فم المعدة.

و علامته الغثى و هو حالة للمعدة كأنها تتقاضى القى ء و سببه هاهنا أن فم المعدة لذكاء حسّه يتأذى من لذع الصفراء أو حدّتها و مرارتها، فتروم الطبيعة دفعها و فتحدث هذه الحالة. و صفرة العين لما يتصعّد المرار للطافته و خفته إلى الدماغ و تتلون العين بلونه لسطوع بياضه. و مغص المعدة لحدّة المادة و لذعها و عدم تسفلها إلى الأمعاء بسهولة للطافتها، بل ميلها إلى الأعالى. و مرارة الفم لاتصال سطحه بسطح المعدة. و العطش و السكون بعقب القى ء الصفراوى لزوال السبب.

و علاجه: القى ء بالسكنجبين و الماء الحار فإن الماء الحار يغثى و يقيّ ء لما أنه يسيّل رطوبات المعدة و يرقّقها و يطفوها بالهوائية التي حصلت له بالتفتير و يرخى جوهر المعدة فيزول عنها شدة استمساكها و اشتمالها على ما فيها فيندفع بسهولة. و الخل يقمع الصفراء و يعدّلها و يضعف المعدة عن امساكها، لكونها عصبية و الخل من أضرّ الأشياء بالأعضاء العصبانية و ينفذ في جوهر المعدة و يزيل عنها ما شربته من الصفراء و ذلك لما فيه من الحدة و الحرافة اللتين يفتحان المسام و يعينان عن غوص البرد و نفوذه إلى داخل و لهذا يزداد تبريده على سائر الحموضات، فإن لها قبضا يمنع حموضتها عن التبريد البالغ إلى داخل و يقطع الرطوبات البلغمية إن كانت قد اختلطت بها و السكر يجلو و يرطّب و يعدّل حدّة الخل و لذعة و يعين على

ص: 27

تأثيره حيث تتصرف فيه الطبيعة بالاشتياق بسبب الحلاوة.

و تنقية المعدة منها ثم التطفئة أى تسكن حرارة الرأس و المعدة لدفع البخار.

و تقوية المعدة لئلا يقبل المواد الفاسدة و يستولي على دفعها بالربوب القابضة مثل رب السفرجل و الحصرم و الرمان و الزعرور. و الرب ما يحلب من الشي ء ثم يطبخ حتى يغلظ و يرجع إلى الربع من غير أن يجعل فيه شى ء من السكر. و قد يزداد فيها هاهنا الطباشير و الورد و الطين الأرمنى لزيادة التبريد و القبض. و تقوية الرأس ليدفع الأذى و الأبخرة المتأدية إليه من المعدة بما ذكر في الصداع الصفراوي.

و أما لبلغم لزج يجتمع في المعدة قد تشبّث و لحج بجرمها فلا ينفصل عنها بسهولة.

و علامته: تقدم التخم فإن التخمة هي عبارة عن فساد الغذاء بسبب ضعف الهاضمة و هو سبب لتولد البلغم في المعدة. و الجشاء الحامض؛ أما الجشاء و هو حالة تحدث عند اندفاع الفضل الريحى المحتبس في المعدة من طريق الفم لحركة قوّتها الدافعة لدفعه و لكثرة تولد الأبخرة الغليظة الرياحية لضعف الهضم و دفع الطبيعة لها من طريق الفم. و أما الحموضة فلقصور عمل الحرارة و عدم استيلائها على هضم الطعام فإنه حينئذ يصير حامضا كالثمار التفهة إذا انضجتها الحرارة نضجا ضعيفا أو لإختلاط السوداء التي تنصبّ إلى المعدة يوما فيوما بتلك البلاغم المتشبّثة بها.

و نفخ المعدة لما علمت من أن تولده من عمل الحرارة الضعيفة في المادة الغليظة. و كثرة الريق إما لتصاعد الرطوبات لكثرتها من المعدة إلى الفم، أو لأن الرضاب الذى يتولّد من اللحم الغددى الذى عند مؤخّر اللسان لا تجذبه المعدة لاستغنائها عنه، فيكثر اجتماعه في الفم. و التهوع و هو حركة المعدة لدفع المؤذى عنها من غير أن تصحبها حركة الموذى و سببه هاهنا تأذى المعدة من تلك الفضول و حركتها لدفعها مع عجزها و ضعفها عن قلعها و تحريكها بالدفع للزوجتها و تشبثها بخملها. و السكون بعقب القى ء البلغمى.

و علاجه: تنقية المعدة بالقى ء بطبيخ الشبت و الفجل و أصل السوس مع السكنجبين العسلى أو بالاسهال بحب الايارج. و تقويتها على دفع الفضول و تجويد الهضم بتلطيف التدبير و أخذ الجوارشات الحارة لئلا يتولّد البلغم.

ص: 28

و إما لخلط سوداوى في فم المعدة.

و علامته: حرقة المعدة لحدته و حموضته. و كثرة الشهوة لدغدغته و لذعه فم المعدة سيما إذا لم يكن رديئا بحسب كيفيته فإن الاشتياق حينئذ إلى الدفع يكون أكثر من الجذب. و الخفة بالقئ السوداوي.

و علاجه: بعد النضج بطبيخ الأفتيمون تنقية المعدة بالادويه المنقية للسوداء مثل الحبوب المتخذة من الهليلج الأسود و البسفايج و الأسطوخودوس و الأفتيمون و الغاريقون و حجر اللازورد و السقمونيا بالماء البادرنجبويه.

و إما لرياح حادثة المعدة.

و علامته: تقدم وجع في المعدة، لأن الرياح الحادثة في المعدة إنما توجب الصداع إذا كانت كثيرة غليظة بحيث تنتقل إلى الرأس و لا تتحلل في تلك المسافة و حينئذ لا بد و أن يتقدمه وجع في المعدة لتمددها بها. و يمكن أن يكون المتأدى إلى الدماغ مجرد الأذى فيكون تقدم وجع المعدة على الصداع تقدم المرض على العرض.

و أن يكون الصداع في اليافوخ أولا لمحاذاته المعدة و إيصال الأذى أولا اليه ثم ينتقل عنه إذا كثر إلى الجهات الأخر. و هذه علامة مشتركة في جميع ما يكون بشركة المعدة. و يسكن بسكون وجع المعدة لتحليل تلك الرياح. و يهيج من الأطعمة النافخة لزيادة السبب.

و علاجه: تحليل النفخ و تقوية المعدة بالجوارشات الحارة الكاسرة للرياح كالكموني و الفوتنجى. و الجوارش معرّب گوارش و معناه الهاضوم.

و إما لضعف فم المعدة و شدة حسه حتى يقبل المواد الفاسدة لضعفه. و فيه بحث(1)؛ لأن شدة الحس لا يجامع الضعف لأنها إنما تكون عن كمال قوة و سلامة افعاله. فتفسد فيه الكيموسات الصالحة إما لفساد ما ينصبّ اليه أو لضعفه و عجزه عن الهضم و التصرف فيها على ما ينبغي. و الصواب أن يقول: و يفسد فيه الكيلوسات فيتألم فم المعدة منها لردائة كيفيتها و لضعفه فإن العضو الضعيف يكون سريع القبول للمؤذيات و يشركه الدماغ في التألم.

ص: 29


1- 31. ( 1). الضعف في القوة الهاضمة التي من القوى الطبيعية و الشدّة إنما هو ميله في القوة الحسّاسة التي من القوى النفسانية فلا منافاة بينهما.

و علامته: أن يهيج بالغدوات بعد الإنتباه من النوم و عند الخواء أى خلاء المعدة من الطعام؛ فإن الطبيعة حينئذ تدفع فضولا إلى المعدة لتعدّ غذاءا للأعضاء رأفة عليها و المعدة تقبلها لضعفها و اشتياقها إلى الغذاء حينئذ.

و علاجه: المباردة إلى أخذ لقم خبز مغموسة في ماء الحصرم أو الريباس أو السماق أو حب الرمان فإن هذه القوابض تقوى المعدة و تسكن الأبخرة و تقمع المرار فإنه هو الذى ينصبّ إلى المعدة عند الخواء في أكثر الأمر و إذا كانت معها لقم خبز طال لبثها في المعدة فتنفذ إلى الأعضاء أولا فأولا و لا ينصبّ إليها فضلة. و إذا كان مزاج المعدة مع ضعفها باردا فتؤخذ لقم الخبز المغموسة مبزرة بالابازير الحارة كالأنيسون و الكرويا و النانخواه مفوّهة بالأفاوية و هى الادويه الحارة التي فيها عطرية كالزعفران و العود الهندي و القرفة لتكون تقويتها أكثر و إقبال الطبيعة عليها أشد. و إن كانت الحموضة لا توافق لسعال حادث مثلا أو لغيره من الأسباب المانعة فيؤخذ الخبز مع الجلاب المعمول بالسكر و الماء العذب و ماء الورد.

و يكون الصداع من ضعف الدماغ.

و علامته: هيجانه مع أدنى(1) سبب مثل الأبخرة المتصاعدة من الغذاء عند الهضم و مثل الأصوات و الروائح و غيرها لشدة انفعاله بها و عدم اقتداره على دفع ما يتأدى إليه و إن كان يسيرا. و كدورة الحواس. و وجود الآفة في الأفعال الدماغية من الفكر و التخيل و التذكر و الحركات الإرادية و غيرها.

و علاجه: تقوية الدماغ بمقويات الرأس من الأغذية المعطرة فإنها أكثر تغذية و تقوية و أكثر هضما لملائمتها للطبيعة اللطيفة ليقل فضولها و يسهل انهضامها و نفوذها إلى الأعضاء مثل الفراريخ و الطياهيج المطبوخة مع الحمص و الزعفران و الدارصينى و ماء الورد و نحوها من الأطلية مثل القرنفل و ماء الورد و الأدهان مثل دهن الورد و الأرايح(2) غير

ص: 30


1- 32. ( 1). هذا أى ضعف الدماغ وحده لا يكفى في حدوث الصداع بل لا بدّ فيه من وجود سبب آخر و لذلك قال المصنف:« يكون حدوثه من أدنى سبب» لأن الضعف يعدّ[ يستعد] الرأس لقبول الأسباب.
2- 33. ( 2). جمع الأريحة و هو الطيب.

الحارة الزفرة(1) الرائحة مثل التفاح و العنبر و ماء الورد. و تبديل مزاجه إن كان ثمة سوء مزاج بما يضاده بعد الاستفراغ و التنقية إن كان ماديا.

و قد يكون من قوة حس الدماغ فيدرك(2) أدنى شى ء ينافيه و يتأذى منه.

و علامته: سرعة الانفعال من أدنى سبب محسوس و نقاء المجاري من الرمص و الوسخ و المخاط و غيرها لنقاء الدماغ من الفضول و المواد الفاسدة و سلامة افعال الدماغ.

و علاجه: تبليد الحس بالأغذية الغليظة مثل الرؤوس و الأكارع المطبوخة مع كشك الشعير و الهريسة بلحم البقر إن كان الهضم قويا على مثل هذه الأغذية فإنها تضعف الحس بوجهين: أحدهما، أنها يتولد عنها دم غليظ بارد المزاج و يتولد عنها روح كثيف بطى ء لا ينفذ في الأعضاء على ما ينبغى، فيتبلد الحس. و ثانيهما، أنها يقل تولد الروح عنها بسبب عوز الدم اللطيف الذى هو مادة الروح. و الا أى و إن لم يكن، فبالبقول الباردة مثل ورق الخس و الفرفخ و الكزبرة الرطبة فإنها تبرد الدم، و الدم إذا برد تكاثف فغلظ. لكن هذا التكاثف ربما لا يجي ء إلا عن برد قوي و لذلك ربما احتيج إلى المخدرات شربا مثل شراب الخشخاش و نحوه مما هو مألوف مأكول؛ لأنه قد تكرر للطبيعة إصلاحه و رفع مضاره و تمرّنت على الفعل فيه فتكون قوتها على ذلك اقوى و احتمالها له اسهل. فإن لم يكف ذلك فالفلونيا و طلاء مثل بزر الخس و قشور الخشخاش و الأفيون و بزر البنج و ورق القنب بماء ورق اللفاح؛ لكنها ربما أورثت بلايا رديئة مثل ظلمة البصر و ربما ادت إلى الهلاك، كما حكى «الطبري» و نقلناه من قبل فإن اضطر إليها فقليل مع حذر فإذا تغيرت احوال العليل و نقصت حواسه عدل هذا عن التدبير إلى صب الماء الفاتر.

و قد يكون من الخواء و اليبس و يسمى الخفة تسمية له باسم عرضه.

و علامته: أن يحدث بعقب الاستفراغ الكثير إما من أعضاء الرأس مثل

ص: 31


1- 34. ( 1).[ إن كان بالذال المعجمة فيكون معناه قوى الرائحة و إن كان بالزاء، فيكون معناه متوسط الرائحة].
2- 35. ( 2). و لقائل أن يقول:« الدماغ لا حس له فكيف يدرك أدنى شئ؟» و جوابه: أن عادة الأطباء أن يطلقون لفظ الدماغ على معان: أحدها، نفس المخّ الذى داخل الحجب و هذا لا حس له. و ثانيها، جميع ما يحويه القحف من المخّ و الأغشية و الأعصاب و هذا له حس بما فيه من العصب. و ثالثها، مجموع الرأس و هو المراد هاهنا.

النزلة و الرعاف و تجلب الرطوبات بالغراغر و غيرها و إما من سائر الأعضاء مثل الإستفراغات الكلية من البدن كالقى ء و الإسهال و الفصد و الإدرار. و قد يكون بعقب انقطاع مادة الغذاء من غير استفراغ كما في الصوم. قال «الرازي»: أكثر ما تصيب الخفة النساء، قيل لكثرة خروج دم النفاس بعقب الولادة و دم الحيض أيضا.

أو بعقب النزف و هو انفتاح عرق مثل البواسير. و لا فائدة في تخصيصه بالذكر لأنه داخل في الاستفراغ.

أو السهر فإنه يجفف لكثرة تحلل الرطوبات بالحرارة الحادثة عن حركة الأرواح إلى جهة الظاهر و عن حركة الحواس في ادراكاتها عن الحركات الإرادية لكن تأثيرها الدماغ يكون أكثر و اقوى؛ لأنه مبدأ الحواس و الحركات الإرادية و عند الجفاف و تقليل الرطوبات تشتعل الحرارة بالضرورة فيزداد اليبس و الجفاف بازدياد تحليل الرطوبات و احتراقها.

أو الغموم و الغم، كيفية نفسانية تتبعها حركة الروح و الحرارة الغريزية إلى داخل البدن خوفا من المؤذى الواقع و هو لتكاثف الروح بالبرد الحادث عند انتفاء الحرارة الغريزية لشدة الانقباض و الاختناق، يتبعها ضعف القوى الطبيعية و يلزمه قلة توليد بدل ما يتحلل من الدم و الروح و كثرة التحلل منهما لعجز القوة عن حفظها من التحلل، فيحدث الجفاف بالظاهر و أيضا الحرارة قد يعرض لها فيه ان تعود راجعة إلى ذاتها عن طريق الاجتماع و الاحتقان فتفنى الرطوبة التي هي مركب لها إما بالتشيّظ أو بالتقشّف و السهر و الغم و إن كانا من جملة الإستفراغات، لكن استفراغهما عن طريق التحلل الخفى و لذا خصّهما بالذكر.

و أن يزداد الصداع مع تكرر هذه المجففات لزيادة التجفيف.

و علاجه: تغذية المريض بالأغذية المرطّبة الجيدة الكيموس مثل كشك الشعير و حسو النشاء و دهن اللوز و السكر و الفراريج المسمنة و ماء اللحم من رقبة الجداء الرضيع مع الأدهان الرطبة مثل دهن اللوز و الحل و استعمال السعوطات بالادهان مثل دهن البنفسج و القرع و النيلوفر و الأمخاخ مثل مخ ساق البقر و الشحوم الرطبة مثل شحم الدجاج و الدراريج.

و يكون الصداع عرضا للحميات بسبب ارتفاع بخارات حارة من البدن إلى

ص: 32

الدماغ.

و علامته: أن يهيج معها و يسكن عند انقلاعها.

و علاجه: علاجها.

و يكون لورم حار أو بارد في الدماغ و أغشيته.

و علامته: وجود السرسام بعلاماته و هو ورم في الدماغ أو في أغشيته أعم من أن يكون حارا أو باردا على رأى المصنف على ما سيجي ء ذكره.

و علاجه، و قد يحدث بعد الجماع. و ذلك:

إما بسبب إيراثه اليبس من جهة ما يلزمه من الحركة المجففة و من جهة استفراغ المنى فإن استفراغه أشدّ تجفيفا من استفراغ سائر الرطوبات على ما يجي ء بيانه فيكون هذا الصداع صنفا من النوع المسمّى بالخفّة.

و علامته: أن يهيج بعد الإكثار منه إذ عند التقليل لا يعرض منه في البدن جفاف يعتدّ به. و البدن نحيف جاف مع ذلك فإن الأبدان الضخمة العبلة لا يورثها الجماع و إن كان كثيرا تجفيفا يؤدي إلى آفة في البدن.

و علاجه: علاج الصداع الذى من اليبس و الإغتسال بالماء العذب لترطيب البدن و لترطيب الدماغ بالأصالة و بالمشاركة التي بين الأعصاب و الدماغ؛ لكن ينبغي أن لا يكون شديد البرد لأن الجماع لكثرة تحليله يخلخل البدن و يبرده و يضعف قواه فلا يؤمن عليه انطفاء حرارته بالكلية من الماء البارد. و التنشق بدهن البنفسج لترطيب الدماغ أولا و ترطيب البدن بالمشاركة.

و إما بسبب تهيج البخارات إلى الدماغ من الأخلاط للحركات البدنية و النفسانية المسخنة للأخلاط المثورة لها سيما إذا كانت لها كيفية رديئة.

و علامته: امتلاء البدن و وجود علامات الأخلاط.

و علاجه: تنقية البدن منها بحسب الواجب و تقوية الرأس لئلا يقبل البخارات.

و إما بسبب ضعف أعصاب المجامع فيتألم الدماغ عند تعبها بحركة الجماع للمشاركة و لا يحدث هذا النوع بالشاب القوى الشبق.

و علامته: الإرتعاش بعد الجماع في البدن؛ لأن الأعصاب من جهة ضعفها لا تستقل عن الحركة المتصلة و السكون المتصل فتختلط حركات و سكونات غير

ص: 33

إرادية بحركة إرادية و كذا حركات غير إرادية بالسكون الإرادي، سيما في الرجلين لضعف أعصابهما عن حمل البدن و بعيد المباشرة(1) حتى تستريح القوى و ترجع إلى حالها الأول. و ظهور ضعف الحركة لضعف آلتها و كأن شيئا يقبض على دماغه فيجذبه إلى قدام أو إلى خلف بحسب ضعف أقسامه فإن أضعف الأقسام يلحقه النكاية و الأذى أشدّ و أقوى فينقبض نفسه هربا من المؤذى و ينجذب ما يقابله إليه؛ فإن كان الضعف مثلا في المقدم و انقبض في نفسه، انجذب المؤخر إليه و بالعكس.

و ربما أدّى تأذى الدماغ و انقباضه إلى السكتة و الموت فجأة عند الجماع.

و علاجه: تقويتها بالتمريخ بدهن القسط مع الخزميان و يتغذى بمثل لحوم الحملان المطيبة و غيرها و تقوية الدماغ لئلا ينفعل عن الاذى بالروائح الطيبة المذكورة و قد يحدث من شرب الشراب الصرف الكثير، خصوصا إذا كان الشراب عتيقا غليظا أو كدرا فتضعف المعدة عن هضمه و تبقى فيها منه فضلة قد استحالت إلى كيفية رديئة فيكثر تولد الأبخرة منها و يحدث الصداع لترقى تلك البخارات الحارة الرديئة منها إلى الدماغ فيحمى مزاج الدماغ و الأغشية و تضعف القوة عن تحليلها فيبقى هنالك و يؤذى بالتسخين و التمديد و رداءة الكيفية.

قال «ابن سرافيون»: لما كانت الخمور تحدث صداعا علمنا أنها إنما تفعل ذلك ببخارات حارة تدفعها إلى الرأس و هو أى الصداع المذكور يحدث من الخمار لا أنه نفسه، فإن الخمار هو أن لا ينهضم الشراب و تبقى منه فضلة فهذه الفضلة التي خالطتها الرطوبة أورثت ثقلا في الرأس و صداعا و إذا خالطتها الصفراء أورثت القى ء و التهوع و بحسب كثرة الصفراء و رداءتها يزيد القى ء و التهوع فقد رؤيى مخمور وقع عليه التهوع ثم قذف خلطا و بال مثله ثم تثبر لسانه و فمه و مات من يومه و آخر ما زال يتهوع حتى تدلع لسانه و تورّم ثم رعف و مات و هذا يكون لاجتماع أخلاط رديئة في البدن فيتحرك عند حركة التهوع و القى ء و إذا خالطها الدم أورثت النشاط.

و علامته: أن يهيّج بعقبة و يكون الرأس ثقيلا في الغاية بحيث قد يبلغ

ص: 34


1- 36. ( 1).[ معطوف على قوله:« فى الرجلين» فيكون معناه: سيّما في الرجلين و سيّما بعد زمان مختصر من المباشرة لم يسترح القوى].

خصوصا صاحب الدماغ البارد الرطب إلى أن لا يستطيع أن يقعد منتصبا و ذلك لكثرة ترقى البخارات الرديئة غير المنهضمة إليه و استفادتها هناك غلظا و رطوبة لبرودة الدماغ كما في سقوف الحمامات.

و علاجه: نفض ما في المعدة من بقايا الشراب بالقي ء و السكنجبين و طبيخ الشبت مرات لأنه أسهل، أو بالإسهال بما يجمع بين إسهال البلغم و الصفراء مثل ايارج فيقرا مقوى بالسقمونيا أو بماء الرمانين مع السقمونيا بحسب المزاج لتندفع تلك الفضول غير المنهضمة عنها سريعا فيزول السبب الموجب للصداع و لا يطول لبثها فيها أيضا فيصير غروية لزجة لا ينحلّ و لا ينزل و لا يستعد للهضم. فإن لم يندفع و اشتدّ التهوع و الغثيان أطعم يسيرا من الطعام المحمود ليختلط بتلك البقية الرديئة ثم أمر بالقذف.

و تقويتها بأشربة مطفئة للحرارة مقوية للمعدة مقطعة للبخارات مثل شراب الرمان و التفاح و السفرجل و الحصرم بالماء البارد و من جملتها الفقاع المتخذ بيسير من الأفاويه مثل السنبل ليعطر المعدة و يقويها و كشك الشعير فإن من خاصيته غسل المعدة من بقايا الشراب مع ما فيه من تطفئة الحرارة و تقطيع الأبخرة خصوصا إذا طرح فيه قليل من ماء الحصرم أو الليمون و يسير من الملح لتلطيف الفقاع و سرعة حل الطبيعة و انحدار الفضول عن المعدة فإنه ينفعهم خاصة لأن هذا الفقاع ينقّى المعدة و يقوّيها و يطفي ء الحرارة و يسكن الأبخرة و يعين على الهضم.

و تقوية الرأس لتندفع الأبخرة عنه بالتحليل و الردع و تبريده في الإبتداء بمثل دهن الورد و الآس مع الخل، و أما في الانتهاء فلا ينبغي أن يكون التبريد شديدا لئلا يكثف المسام و يغلظ الأبخرة فيمتنع عن التحلل بل يستعمل عليه مثل دهن البابونج و دهن السوسن فاترين. و دلك القدمين فيما طبخ فيه البنفسج و البابونج مع يسير ملح لينجذب البخار من اعلى إلى أسفل. قال «الرازي»: كان رجل به صداع فدلك رجله يوما و ليلة دائما فبرئ.

و يكون عن سقطة أو ضربة تصيب الرأس و تؤلم، إما بمجرد الأذى و النكاية الحادثة منهما في الحجاب الموضوع على القحف ابتداء ثم في الحجب الأخر بالمشاركة، و إما بما يعرض منهما ورم في جوهر الدماغ أو في أغشيته أو انشقاق

ص: 35

في الدماغ أو في الحجب الداخلية أو في الغشاء المجلل الخارجة أو شجة في العظم تتمدد معها الأغشية و تزعزع في الدماغ و هو يوجب الهلاك إلّا نادرا و سيجى ء.

و علاجه: في الإبتداء قبل حدوث الورم تسكين وجع الضربة ما امكن لئلا يرم الدماغ و الأغشية فإن الطبيعة تتوجه إلى موضع الوجع لمقاومة السبب و يصحبها الدم فيتورم العضو و يزداد الوجع و تبريد الرأس لأن الوجع يثير الحرارة لتوجه الحرارة الغريزية و الدم و الروح إلى موضعه و كلها حارة تسخن العضو و الحرارة تجلب المواد إليه و تقويته؛ لأنه بسبب ضعفه يقبل المواد التي ترسلها الطبيعة إليه لإصلاحه و يعجز أيضا عن هضم غذائه الذى يرد عليه يوما فيوما فيفسد فيه و يصير كلا عليه بالأضمدة قيد الجميع أى الثلاثة ينبغي أن تكون بالأضمدة المتخذة من أطراف الآس و دقيق الشعير و الطين الأرمنى و الماميثا و دقيق العدس و الحضض و القاقيا و الصندل بماء لسان الحمل. و استعمال دهن الورد في هذه الحال صالح؛ لأنه يسكّن الوجع و يقوى الرأس و ربما خلط معه يسير من الخل ليوصله بلطافته إلى داخل القحف و يبدرق به إلا إذا كان الوجع شديدا فيقتصر على الدهن وحده لأن الخل يزيد في الوجع لحدته و حرافته.

و تبعيد المادة عنه و لو بالفصد من القيفال أو الأكحل و الإسهال بطبيخ العناب و الخيارشنبر أو بالحقن اللينة و هى أولى ليستفرغ ما في الأمعاء من الثفل أولا فتنقطع البخارات المرتفعة إلى الرأس و لتنجذب المواد إلى أسفل ثانيا بدلا له و تندفع فيسلم الموضع العليل من انصبابها إليه.

و أما إذا ظهرت الحمى و اختلاط العقل فقد أخذ في التورم فليستعمل القوابض القوية لتمنع من ازدياد الورم مثل قشور الرمان و الطرفاء و السرو و دقاق الكندر و الورد.

و اما إذا كان معهما إنشقاق فإن كان في الغشاء المجلّل للقحف، يعالج الجراحة بالمراهم بعد تبديل سوء المزاج لتندمل. و إن كان في الأغشية الداخلة دون حجاب الدماغ المسمى مانيخس(1)، فعلاجه عسر ربما لم يلتحم و يبقى قرحة توذى

ص: 36


1- 37. ( 1). يفهم من كلام« الشارح» أن مانيخس هو الحجاب الصلب من الدماغ و أما ما يظهر من كلام بعض الأطباء ك« الأقسرائى» أنه يطلق بالإشتراك اللفظى على الصلب و الرقيق من حجابى الدماغ.

و تصدع دائما. و إن كان في جوهر الدماغ أو في مانيخس، كانت العلة أصعب و العلاج أعسر و فيه خطر عظيم لرئاسة العضو و شرفه. و بالجملة، فطريق العلاج ما ذكر. و إن كان في مانيخس، كانت العلة أصعب مما يكون في غيره من الحجب الداخلة؛ لأنها و إن كانت أقرب إلى الدماغ، لكنه أعسر إلتحاما لصلابته.

و إذا كان معهما كسر في العظم فقد يجي ء علاجه في آخر الكتاب.

و نوع من الصداع يقال له «البيضة» و هذا النوع يكون من بخاراة غليظة تنفصل عن الأخلاط و تلك الأخلاط تكون إما موجودة في البدن تتصاعد منها الأبخرة المؤذية و يعجز عن دفعها إما من الطريق الأوسع و هو طريق المعدة أو من طريق العروق التي يرتقى فيها الغذاء إلى الرأس و إما في الرأس خاصة. و احتقانها تحت الغشاء المجلّل للقحف أو الغشاءين الداخلين في القحف المحيطين بجوهر الدماغ مع ضعف الدماغ حتى يقبل الأبخرة المؤذية و يعجز عن دفعها و تحليلها و يتأذى من أدنى شى ء يصيبه مثل حركات تلك الأبخرة و سخونتها و تمديدها. و هو صداع شديد؛ لأن التمدد في الأعضاء العصبانية القوية الحس القريبة من الدماغ مشتمل على جميع الرأس كاشتمال الأغشية عليه عسر الإنقلاع لكثرة الأبخرة و غلظها و ضعف الدماغ عن تحليلها و صفاقة(1) الأغشية و تلززها و امتناع تحلل الأبخرة عنها إلّا في زمان طويل ترقّ و تسخف فيه ثم ينفذ في جواهرها و يندفع على سبيل الرشح.

و اعلم أن القوم قد اختلفوا في ماهية هذا الصداع و نحن نقتصر على ما أفاده «الشيخ» حذرا من التطويل من غير طائل و هو أنه: «صداع مشتمل لابث ثابت مزمن تهيج صعوبته كل ساعة و لأدنى شى ء حتى أن صاحبه يبغض الصوت و الضوء و المخالطة مع الناس و يحب الوحدة و الظلمة و الراحة و الاستلقاء و يحسّ كل ساعة كأن رأسه يطرق بمطرقة أو يجذب جذبا أو يشقّ شقا(2)» ثم قال بعد ذلك: «و من الأطباء من لا يراعى فيه هذه الشرائط بل يطلق البيضة على كل وجع يشتمل على الرأس كله خارج القحف و داخله.(3)» هذا.

ص: 37


1- 38. ( 1).: و هي خلاف السخافة.
2- 39. ( 2).:[ الجذب اذا كان التمديد ضعيفا و الشقّ اذا كان قويا].
3- 40. ( 3).: و عند المهرة من الأطباء مخصوص بالغشاء الخارج أو كان الداخل كما هو مصرّح في كلامه أو بجوهر الدماغ كما هو المفهوم من كلامه.

و اتفقوا على أن سببه قد يكون من بخارات المعدة أو بخارات الرأس أو أخلاط رديئة من دم أو صفراء أو بلغم أو سوداء أو فلغمونى في نفس الدماغ أو حجبه أو حمرة أو ورم بارد أو ريح غليظ و المصنف لم يذكر من أسبابه غير البخار و يشبه أنه لما رأى في كلام بعضهم أن له نوائب صعبة، توهّم أنه لا يكون من غير الأبخرة و إلّا لكان ثابتا دائما لم تكن له أوقات راحة و سكون و ليس كذلك؛ لأن المراد بالنوائب هي نوائب الصعوبة كما يدل عليه كلام «الشيخ» حيث قال: «إنه لابث ثابت مزمن تهيج صعوبته كل ساعة»، على أن النوائب أيضا قد تكون بسبب الرياح و الأخلاط كما في الصرع.

و علامته: أن يهيج من أدنى سبب(1) مثل حركة يسيرة أو شرب خمر أو تناول مبخّر أو ملاقات مسخن أو استماع صوت شديد بنوائب صعبة على حسب الأسباب المولدة و الأسباب المهيجة فإن الدماغ الضعيف إذا احتقنت فيه أبخرة غليظة فاسدة مثلا و هيّجها سبب مّا، عرض منها صداع شديد حتى تندفع تلك الأبخرة أو يسكن الأثر الحادث من السبب المهيّج.

و يتأذى صاحبه لضعف الدماغ من استماع الأصوات الشديدة و الكلام أى الصوت المتوسط. و ذلك لأن الصوت العظيم و المتوسط لعنف الحركة الهوائية و شدة صدمتها يفرق اتصال عصبة السمع و يؤلمها و يتأدى الأذى منها إلى الغشاءين الداخلين لاتصالها بهما و منهما إلى الغشاء المجلّل للقحف لاتصالهما به بشظايا العصب المرتقية و المنحدرة من الشؤون فيتهيج صعوبة الوجع لذلك، سواء كان الإحتقان تحت الغشاء المجلل أو الغشاءين الداخلين. و من مشاهدة الضوء لأنه يفرق و يبدّد حاسة البصر و يتأدى الأذى منها إلى العصبتين المجوفتين و هما متصلتان بالغشاءين. و سبب ذلك أن الروح جوهر نورانى شبيه بالأجسام السماوية

ص: 38


1- 41. ( 1).: و أعلم أن الاختلاف يكون لأصحاب الصداع في التأذى عن تلك الأسباب و ذلك الأمور: أحدها، اختلافهم فى قوة الصداع و ضعفه فإنه من كان صداعه قويا يتأذى بالصوت المتوسط و لا كذلك من كان صداعه خفيفا. و ثانيها، اختلافهم في سبب الصداع فان السبب الموجب للصداع إن كان في وسط رأسه يتأذى صاحبه من الأصوات أكثر مما يتأذى بالضوء و إن كان السبب في مقدم رأسه كان بالعكس. و ثالثها، اختلافهم في كون هذا الصداع أصليا أو بالشركة فإن كان هذا الصداع أصلى يتضرر بالمحسوسات أكثر مما يتصور بالحركات البدنية و كذلك إن كان هذا الصداع بمشاركة المعدة يتضرر بتناول المبخّرات أكثر مما يتضرر بتناول غيره.

في الصفاء ملائم للأضواء و الأنوار فعند مشاهدته لها يبرز بالكلية إلى الخارج شوقا إليها و هشاشة لإدراكها فيتفرق و يتبدّد و بتفرقه يتفرق محله لشدة إزدحامه و تراكمه ميلا إلى الخروج و عند الظلمة ينقبض و يجتمع هربا منها لمضادته لها فيقوى ما لم يفرط الإنقباض. و أيضا الأضواء كلها حرارات و الحرارة من شأنها التحلّل و التبدّد و الظلم برودات و البرودة من شأنها القبض و التكثيف. هذا على مذهب من يجعل الظلمة كيفية وجودية، أما عند من يجعلها عدم الضوء فتكون مستدعية للبرودة؛ لأن اعدام الملكات لما لم يكن اعداما صرفا جاز أن تكون مستدعية للأمور الوجودية.

و يحب الظلمة و الوحدة هربا من الضوء و الكلام.

و الهدوء أى الراحة و السكون؛ لأن الحركة بتسخينها تثير الأخلاط و الأبخرة و تهيجها فيتأذى الدماغ لضعفه عنها و من نفس الحركة أيضا و لو كانت يسيرة كالحركات الغذائية(1) و البخارية.

و لا يقدر على فتح العين عند النوبة لشدة الوجع، فإن الوجع يشغل القوة المحركة لآلات النفس عن التنفس الذى هو ضرورى في بقاء الحياة فضلا عن غيره أو لبغض الضوء و التأذى منه لما قلنا من ازدياد الوجع بالحركة و لو كانت يسيرة سيما إذا كانت العلة فى الغشاء المجلل؛ لأنه متصل بالجفن و ظاهر أن حركة الاجفان ليست بأضعف من الحركات البخارية.

و لا يكون الوجع مع الضربان. هذا مبنى على مدعاه، فإن سببه إذا كان أبخرة محتقنة تحت الأغشية يكون خاليا من الضربان لخلو الأغشية من الشرايين.

و يحسّ كل ساعة كأن رأسه يطرق بمطرقة إذا كانت الأبخرة منزعجة متحركة تحت الأغشية بقوة فتشبه صدمتها لجرمها بطرق المطرقة. أو يشق شقا إذا كانت الأبخرة راكدة مع تمديدها إلى الجهات لشدة تمدد الأغشية.

فإن كان السبب في الحجاب الداخل الغليظ أو الرقيق، أحسّ الوجع و التمدد في أصول العينين لاشتماله على العصبتين و امتداد جزء منه إلى الحدقة و لاتصاله بالطبقة الصلبة و المشيمة اللتين من طبقات العين. و إن كان في الحجاب

ص: 39


1- 42. ( 1). أى: الحركات الغذائية في الدماغ حين تصرف الطبيعة في الغذاء لتصير جزء له فيتأذى الدماغ.

الخارج المجلّل للقحف، أحسّه أي العليل الوجع بمس اليد عليه. و يكره المس عليه لازدياد الوجع و يجد كالتمدد فى وجهه مع تغير لون الوجه بحسب تغير لون البخار المرتفع من الخلط الموجب، أو إلى الحمرة؛ لأن الوجع جذّاب و أكثر ما يجذب في مثل هذه الحالة إلى العضو هو الدم؛ لأن الطبيعة عند الوجع تتوجه إلى العضو للإصلاح و يصحبها الروح من الدم، أو لأن الأبخرة لحرارتها تذيب الدم الذى في الرأس و الوجه و ترققه و تنشره فيبرز إلى الظاهر و يظهر لونه. لأن هذا الحجاب محيط بجميع الرأس و الوجه و لهذا يسمى هذا النوع من الصداع بيضة و خوذة تشبيها له ببيضة السلاح في اشتمالة على جميع الرأس و الوجه.

و علاجه: التفقد أنه من بخارات أىّ خلط يحدث؟ و ذلك بمعرفة علامات غلبة الأخلاط و بما يستدل به عليها أى على غلبة الأخلاط في الوجه و الرأس مثل ما يستدل على البخارات الدموية بحمى أى حرّ شديد يقال حمى التنّور حميا إذا اشتدّ حره في الرأس و تلهّب لغلبة الحرارة الغريبة و خروجها عن الاعتدال و تغير اللون إلى الحمرة الكمدة أى الضاربة إلى السواد غير الناصعة المشرقة لغلظ قوام المادة و كثافتها و تراكمها لكثرتها.

و يستدل على البخارات الرطوبية أى البلغمية بالثقل لضعف الحرارة الغريزية و القوى بما يغمرها الرطوبة عن حمل الرأس و التمدد لزيادة حجمها عن تجويف الأعضاء و التهيج أى الإنتفاخ مع الترهل في الوجه لغلظ الأبخرة المتصاعدة إلى الرأس و الوجه و ضعف الحرارة الغريزية و القوى عن تحليلها فتصير رطوبة مائية و تحتبس تحت الجلد و تغير اللون إلى البياض.

و يستدل على البخارات السوداوية بالقشف و اليبس في الجلد بحيث يظن أنه قد جف على العظم ليبس السوداء مع خبث النفس لأن السوداء بسبب ظلمتها و سوادها و ظلمة الأبخرة المتصاعدة عنها توحش الروح و التوحش معدّ للغضب و خبث النفس و سيجي ء تحقيقه إن شاء تعالى. و تغير لون الوجه إلى السواد.

و يستدل على البخارات الصفراوية بشدة الحرقة كأنه وضع عليه الجمرة و تغير لون الوجه إلى الصفرة المشبعة أى التامة لأنها بسبب لطافتها تنفذ إلى ظاهر البشرة فيصفرّ منها الجلد اصفرارا شديدا بخلاف البلغم و السوداء فإنهما قد يكثران في البدن و لا يغيران اللون تغيرا كثيرا لكونهما باردين غليظين متسفلين بالطبع.

ص: 40

فليستفرغ الخلط الغالب بعد التفقد و الوثوق بغلبته، ثم يقوى الرأس(1) بما علمت غير مرة على حسب الواجب.

و قد يهيّج الصداع البحرانى في الأمراض الحارة العفونية عند البحران لتصاعد الأبخرة إلى الدماغ بسبب هيجان الأخلاط و ثورانها: أما الصالحة منها فلإتباع الطبيعة في اضطرابها و مجاهدتها عند المحاربة مع المرض و أما الفاسدة فلتحريك الطبيعة لها.

و علامته: أن يكون في يوم باحوري و هو اليوم الذى يقع فيه البحران و يقال له يوم بحران بالإضافة و يوم باحورى على غير القياس كأنه منسوب إلى باحور و هو شدة الحر فى تموز. و ربما يكون معه أى مع هذا الصداع بياض البول و رقته لانصراف الطبيعة إلى دفع المرض و عدم التصرف في المائية و لهذا ربما يحتبس البول و البراز عند البحران إلى أن يغلب الطبيعة أو لإنصراف المواد الصابغة المغلظة للبول إلى الدماغ أو إلى الجهة التي انصرفت الطبيعة إليها. مع شدة الحمى إذ لثوران الأخلاط و حركتها و اضطراب الطبيعة تكثر الحرارة و يزداد وصول الأبخرة إلى القلب.

و علاجه: أن يتعرف جهة(2) ميل المادة إليها وجهة دفع الطبيعة لها أي للمادة إليها أي إلى تلك الجهة فلينظر:

هل يجد العليل غثيانا و تقلّب نفس و هو الغثيان اللازم إذا لم يكن شديدا و دوارا؟ فإنها تدل على أن الطبيعة تميل المادة إلى فوق و تدفعها بالقى ء؛ أما الغثيان فظاهر و أما الدوار فلأنه مع الغثيان إنما يكون بمشاركة المعدة لارتفاع الأبخرة منها إلى الدماغ أو بسبب آفة و أذية من الأخلاط اللذاعة تنال(3) العصب المنحدر

ص: 41


1- 43. ( 1). لأن ضعف الرأس لازم لهذا المرض حتى إنه لو كان قويا يوجب أن يضعف بإزمان المرض.
2- 44. ( 2).: قد تكون جهة ميل المادة و جهة دفع الطبيعة واحدة مثل أن يجتمع الصفراء في أعلى المعدة[ و] عرض غثى فإن المادة الصفراوية متوجهة الى العلوّ و الطبيعة أيضا يدفعه بالقئ و قد يكون ميل المادة الى جهة و دفع الطبيعة الى جهة أخرى كما قد يدفعه[ يدفع] المادة الصفراوية التي في المعدة بالإسهال و كما قد يدفع المادة السوداوية بالقئ. و على كل التقادير ينبغي أن تعان الطبيعة المدبرة الّا أنه اذا كان جهة الميلين متفقا يكفى لإعانة الطبيب أدنى من شى ء.
3- 45. ( 3).: و من أذية العصب يتأذى الدماغ فيتشوش الروح هربا من الموذى فيحدث الدوار.

من الدماغ الى المعدة على ما نبينه إن شاء تعالى.

أو ينظر هل يجد قراقر و هي الأصوات الحادثة من حركة الريح نفسها من غير احتياج إلى حركة تحدث منها للأمعاء و نفخا و اضطرابا و حرقة في المراق؟

و المراد به هاهنا جلد البطن(1) فإنها تدل على أن الطبيعة تدفع المادة بالإسهال؛ أما القراقر فإن الأخلاط متى انحدرت إلى الامعاء انحلّت عنها بطول الإحتباس فيها أبخرة غليظة رياحية(2) على أن الامعاء لا تخلو في أكثر الأمر عن أجزاء هوائية و خالطت بتلك الأخلاط و خرقتها في صعودها بالطبع و هبوطها بمدافعة الأخلاط و الأثفال لها و عرضت من ذلك الخرق و الاصطكاك بالضرورة قراقر. و أما النفخ، فلتضايق المكان على تلك الأجزاء الهوائية و عجزها عن انخراق الأخلاط لغلظها فيحسّ العليل بضغطها و تمديدها للأمعاء ما لا يحسّ به عند خلائها منها إلى أن يندفع بالإسهال. و أما الاضطراب و الحرقة، فلحرارة المادة و عفونتها.

أو هل يجد شعاعا و حمرة و خيالات حمراء أو صفراء قدام العين؟ فإنها تدل على أن الطبيعة تدفعها بالرعاف(3) و سببه أن الدم العفن- مثلا- إذا صعد إلى الأعالى و انفصلت منه أبخرة متلوّنة بلونه و اختلطت مع الروح الباصرة تكيف الروح بكيفيتها فأدرك أشباحا مشعشعة حمراء و صفراء يظن العليل بها أنها في الخارج. و قيل لأنها ترطّب الروح و تغلظ برطوبة الدم و تحصل له أجزاء رشّية(4) تحكى لون الدم و إشراقه لقبوله(5) الإنعكاس كما في الهالة و قوس قزح فيتخيل أن لها وجودا في الخارج كما أن من غلب عليه خلط يختل طعمه في المأكول و المشروب.

أو هل يجد ثقلا في الكلى و تحت أضلاع الخلف؟ فإنه يدل على أن الطبيعة تدفعها بالإدرار.

ص: 42


1- 46. ( 1).: لعل وجهه على ما يخطر بالبال و الله أعلم بحقيقة الحال أن امتياز المريض إن الإضطراب و الحرقة بين المراق المصطلح دون غيره من الأغشية متعسر بخلاف جلد البطن فإن أحوال الأعضاء المفردة الظاهر يدرك سريعا و صريحا.
2- 47. ( 2).: فتحدث الأصوات من حركتها.
3- 48. ( 3).: لضعف عروق الأنف و لينها.
4- 49. ( 4).: في المعنى: يحصل للروح أجزاء مخلوطة برطوبة الدم غليظة.
5- 50. ( 5). أى: يكون تلك الأجزاء بسبب غلظها قابلة لأن ينعكس عنها النور و لا ينفذ فيها و يخرج منها فيرى ما يحاذيها من الأجزاء المتلونة بلون الدم.

ثم تعان(1) الطبيعة على دفعها من تلك الجهة: فإن كان لها بالقى ء، تعان عليه بالسكنجبين و الماء الحار أو طبيخ أصل السوس أو أصل الخيار و السلق. و إن كان بالإسهال، يعان عليه بنقيع الاجاص و العناب و السفستان و الزبيب النقى و التمر الهندي مع الشيرخشت أو بشراب الاجاص و العناب أو التمر الهندي أو الورد المكرر مع الماء البارد(2) أو بالحقنة اللينة المتخذة من طبيخ العناب و السفستان و الاجاص و ورق السلق و كشك الشعير و النيلوفر و البنفسج و النيشوق مع الترنجبين و دهن الحل. و إن كان بالرعاف، تعان عليه بحك الأنف و الإنكباب على بخار الخل و النظر إلى الأشياء الحمر و وضع فتيلة من الفودنج البرى و فقاح الإذخر و الكندش معجونة بمرارة الثور. و إن كان بالإدرار، تعان بحليب بزر البطيخ و الخيار مع السكنجبين و شراب البنفسج.

و قد يكون الصداع من روائح تملأ الرأس بالاستنشاق و بالنفوذ من جهة المسام و تلك الأرائح تكون:

إما طيبة حادة تصدع بحدّتها و زفارتها إذا صادفت مزاج الدماغ حارا؛ لأنها حينئذ تكون أكثر تهيجا بسبب أنّ طبيعة العضو تكون معينة للسبب و أما المزاج البارد فإنه يبطل السبب بالمضادة كالمسك و نحوه.

و علاجه: شم الروائح المضادة لها و تنطيل الرأس و شم الكافور و الطيوب الباردة مثل البنفسج و النيلوفر إن كان اضرارها بمجرد الحرارة و إن كان مع اليبوسة فالعلاج تنشّق أدهانها. و إما منتنة حارّة كالمرّ و الحلتيت و هذه الروائح المنتنة تصدع إذا صادفت مزاج الدماغ ضعيفا مع حرارة؛ لأن الدماغ

ص: 43


1- 51. ( 1).: اعلم أنه قد تقرر في زماننا هذا عدم استعمال المحرّك يوم البحران بل يحلّون بين الطبيعة و المرض و يكتفون بدفع الطبيعة و يستعملون فيه الأدوية المقوية للطبيعة الغير القوية في كيفياتها المضادة لكيفيات المرض. فعلى هذا لا يعان الطبيعة بالتحريك الّا إذا علم شدة الصداع و استبطاء الطبيعة و عجزها بدفع المواد بتعيين طريق اندفاع المواد منه علما يقينيا و خيف من عجز الطبيعة و ثوران المواد أن يقع الى الأعضاء الرئيسة فيحدث السرسام و الغشى و أمثال ذلك.
2- 52. ( 2).: متعلق بشراب الورد المكرر لا بشراب الاجاص و التمر الهندى؛ لانه من خواص شراب الورد[ أنه] إن شرب عليه الماء الحار ضعف فعله و بالعكس يكون قويا كما صرّح به المحققون من الأطباء. و كذلك امر الأطباء فى حب الملوك و سفوف التربد فان شرب عليه الماء الحار يكون سببا لبطلان قوته و ضعف عمله. كذا قال« القرشى» في« شرح القانون».

القوي يدفعها عن نفسه لتنفره منها و قوته على دفعها بخلاف الروائح الطيبة فإنها لشدة ملاءمتها لمزاج الدماغ يجذبها إلى نفسه بقوة.

و علاجه: تشميم الروائح الطيبة المضادة لها فإن كانت يابسة فيقاوم بالنيلوفر و البنفسج و إن كانت رطبة فبالكافور و الصندل و ماء الورد. و إنما يعالج بالمشمومات لأن التضرر حيث كان بالمشموم كان العلاج بالمشموم أسهل و انسب.

و تنطيل الرأس بحسب المزاج لتقوية الدماغ و تعديل مزاجه و تفتيح المسام و تحليل الأبخرة و كسر عاديتها و الإستنشاق بالأدهان المضادة بحسب المزاج و الرائحة و تقوية الرأس بما ذكر.

و إما روائح المزابل(1) و المستنقعات(2) كالجلود التي يستنقعها الدباغون، فتلك تحتقن في الدماغ و تصدع بالعفونة و الغلظ و الثقل و المزاحمة فإن الأبخرة المنفصلة عنها تكون في غاية الغلظ و الثقل لكثرة رطوبتها فإذا حصلت في الدماغ اثقلته و زاحمته. و ربما حدث منها فيه تشنّج و تقلّص في الحجاب الموضوع عليه لغلظ الأبخرة و اجتماع العضو و انقباضه في نفسه من شدة التنفر و الاستكراه لا بمجرد الكيفية مثل رائحة المر و الحلتيت.

و علاجه: الاستحمام و صبّ الماء الفاتر الكثير على الرأس لتلطيف تلك الأبخرة و تحليلها و تفتيح المسام و شمّ الخل فإنه يلطف و يقطع و يدفع العفونة بخاصية فيه و وضع الفتل المبلولة بالخل في الانف و شم الروائح الطيبة حارة أو باردة على حسب الحال فإن كان شيخا فبالحارة و إن كان شابا فبالباردة.

و يكون الصداع من سدة تحدث من أخلاط غليظة إما في أوردة جوهر الدماغ أو في شرايينه أو في أوردة الحجاب الداخلة في البطون أو شرايينها(3).

و علامته: إمتلاء الوجه(4) لكثرة ما يحتبس فيه بسبب السدة. و إنما خصّ بالوجه، لأن الإمتلاء لو كان في جميع البدن لم يكن علامة للسدة و الثقل و التمدّد فيه لتنفيذ القوة المادة المحتبسة و ممانعة السدة و مقاومتها لها و لأن ما يحتبس في

ص: 44


1- 53. ( 1).:[ جمع مزبلة أى: محل الزبل و هي الأرواث لا ما يفهم منه في عرف الآن]
2- 54. ( 2).: موضع وقوف الماء.
3- 55. ( 3).: هذا مناقض لما قاله في بحث« البيضة» في وجه عدم الضربان من عدم الشرائين في الحجب.
4- 56. ( 4).: فان السدّة اذا عاقت الغذاء من النفوذ، تميل الى الجوانب فيحسّ بالإمتلاء في نواحى الوجه.

تلك المجارى لا بد أن تجرى فيها مواد كثيرة تكون أكثر مما تسعه المجارى فيحصل التمدد بالضرورة و تقدم الإكثار من الطعام، فإن الإكثار منه يوجب قصور الهضم فيكثر تولد الفضول الغليظة المسدّدة(1) و تقدم الراحة؛ لأن الحركة تسخّن البدن و ترقّق الفضول و تلطّفها و تحلّلها و السكون بالضد و ترك الإستحمام فإن الحمام يسخن البدن و ينضّج الأخلاط الباردة و يحلّلها بالعرق و البخار.

و علاجه: تلطيف تلك الأخلاط الغليظة و تقطيعها بمثل طبيخ الزوفاء و الحاشا و البسفايج و الأفتيمون مع الجلنجبين و تنقيتها بالأيارجات و الشبيارات.

و قد يكون في الندرة(2) عن الدود المتولد في الدماغ مما يلى أقصى المنخرين عند مقدم الدماغ. و سبب تولده هناك كثرة المواد الغليظة المتعفنة، فإنها إذا تعفنت عرض لها مزاج مستعدّ لقبول صورة دودية ففاضت عليها ضرورة أنه لا يخل من جهة المبدئ الفياض كما تتولد الحيوانات الخسيسة في العالم بسبب العفونة و كما أن في العالم يندفع بها الوباء لاستحالة العفونات إليها و لتغذيتها بالعفونات للمشاكلة كذلك فينتفع به الدماغ و غيره من الأعضاء بتنقيته من العفونات فلا يعرض له مرض من قبلها و إن كانت الدود أيضا لا تخلو عن عفونة و خبث و قذارة، لكن تعرض منها آفات أخر من مضادة حركاتها و مضادة مزاجها لمزاج الإنسان و مصّها و تمزيقها الأعضاء. و قد ذكر بعض أطباء «الهند» أن الدود قد يتولد في نواحى الرأس عند حجب الدماغ و جوّز «الشيخ» ذلك و تلك الديدان توجع بحركتها و تمزيقها أي تفريقها اتصال الأعضاء.

و علامته: حكاك لحركة الدود و تمزيقه و لخبث ما يبقى من مادته العفنة الرديئة لم تستحل بعد إلى الدود فإنها لفسادها تؤذى العضو و تأكله شديد لقوة السبب و لذكاء حس العضو و قربه من الدماغ و نتن رائحة الأنف لمكان المادة المتعفنة الباقية و لنفس الدود أيضا و اشتداد الصداع مع الحركة أي حركة صاحب الصداع أو حركة رأسه لإستلزامها حركة الدود و هيجانه و هيجان المادة

ص: 45


1- 57. ( 1).: السدّة قد تكون من خلط منافى الكيفيته لخلط فأوجب الصداع؛ مثلا وقعت السدة من بلغم غليظ لزج مجرى كان الصفراء يندفع في ذلك المجرى من الدماغ فاحتقن الصفراء في الدماغ و أوجب صداعا حارا صفراويا مع كون السدة من بلغم بارد[ فعلى هذا يكون فرقا بين المادة المسدّدة و الخلط المسدّد].
2- 58. ( 2).: لقلّة جمع أسبابه.

و ثورانها بسبب الحرارة و التخضخض و سكونه مع السكون.

و علاجه: تنقية الدماغ أولا و إسعاط أيارج فيقرا فإنه ينقى الدماغ و يقتل الدود أيضا لمرارته و الادويه القاتلة للدود مثل عصارة ورق الخوخ و عصارة أصل التوث و طبيخ الأفسنتين و الشيح الارمنى و الادويه التي تصلح لنتن الأنف كما سيجي ء.

و يكون الصداع من تزعزع الدماغ أى تحركه و ذلك التزعزع يحدث من هزّ شديد من الملاعبة أو السقطة أو سقوط شى ء عليه فيتفرق اتصاله و يتغير وضع بعض أجزائه إلى بعض عن الوضع الطبيعى فيحصل التمدد من جانب و الاسترخاء من آخر و ربما انهتك بعض الأغشية أو انصدع بعض أجزاء الدماغ و حينئذ لا يرجى أن يعيش العليل.

و علامته: الإحساس بتمدّد الأعصاب و العروق القريبة من الدماغ لتغير وضع اجزائه و ميل بعضها إلى جانب فتتمدّد الرواشح(1) المتصلة منه إلى غير جانب الميل و حاله شبيهة بالسدر و النسيان لضعف(2) القوى الدماغية و رجوعها عن بعض التصرفات و ربما يؤول إلى السكتة عند سكونها عن جميع التصرفات. و ربما عرض لصاحبه أن يجد عند شمه الروائح كلها رائحة واحدة و ذلك عند ما تنصبّ مادة إلى محل قوة الشم فإذا وصل إليها الهواء المستنشق يكيّف بالرائحة التي لتلك المادة لإستيلاء رايحتها على الروائح الخارجية و إمتلاء الدماغ منها.

و علاجه: الفصد من الباسليق أو الأكحل لتتوجه المادة من الدماغ إلى الجانب المخالف فلا يحدث فيه ورم و حلّ الطبيعة لما ذكرنا و ليستفرغ ما في الأمعاء لقطع أبخرتها المتصاعدة من الدماغ فيؤمن من حدوث الورم بالحقن اللينة و سقى ماء الهندباء مع الخيارشنبر إن كانت منه حمى و إلّا فبالحقن الحارة و سقى حب القوقايا و تشميم الروائح الطيبة المشاكل(3) مزاجها لمزاج العليل و التضميد

ص: 46


1- 59. ( 1).: هي العروق الدقاق.
2- 60. ( 2).: هذا الوجه مشترك لإشتباه تلك الحالة بالنسيان و السدر أيضا. و أما الوجه الخاص لاشتباهها بالسدر فهى إن مادة الورم إذا انفصلت عنها ابخرة كثيرة و خالطت الروح الباصرة و هي كدرة مظلمة تصير حجابا عن وقوع الشبح عليه فيرى ظلمة.
3- 61. ( 3).: فالمعنى: التي توافق مزاجها لمزاج العليل؛ فالمرض اذا كان حارا يوافق و يصلح لمزاجه بارد و اذا كان باردا فحارّ.

بالأضمدة المقوية مثل الصندل و الفوفل و الطين الأرمنى و الراوند و الطحلب و دقيق الشعير و الباقلاء إن كان معه ورم و حمى(1) و الّا فمثل الجلنار و العدس و قشور الرمان و الورد و الآس و قصب الذريرة و الشبّ اليماني و التسعيط بالأدهان الموافقة مثل دهن الورد و البنفسج مع لبن النساء قد ديف(2) فيها حضض و تغريق الرأس بها و التقطير في الأذن منها فإنها مع ما يقوى الرأس، تسكن الوجع و تمنع الورم و تزيل السهر و التمدد العارض في الأعصاب و العروق.

و نوع من الصداع يقال له الشقيقة تسمية له باسم محله. و هو وجع في أحد شقى الرأس إلى حد الشأن الممتد في الرأس طولا و عرّفها «جالينوس» ب «أنها السائرة المتوسطة» أى هي التي تسير الرأس بالوجع إلى أن يتوسطه فإذا بلغ الألم الغشاء المنصّف للدماغ طولا انقطع. و هو في الأكثر يكون معتادا لازما ذا أدوار.

و إنما لا يعمّ الرأس كله، لأن مادة هذا الصداع قليلة فيه إشارة إلى أنه لا يكون من سوء مزاج ساذج كما صرح به المحققون. و إنما تكون قليلة، لأنها تكون في أكثر(3) الأمر في شرايين الرأس وحدها حاصلة أى متولدة فيها أو مرتقية إليها من شرايين البدن فتقبلها الشرايين التي في الجانب الأضعف. و الفضول المتولدة في الشرايين يسيرة، لأن دمها لا ينصرف إلى تغذية البدن بل يعطى دم الأوردة قوة فقط- على مذهب «أبقراط» و «جالينوس»- فهو محتبس فيها بالطبع لا يزيد و لا ينقص إلا عند الأمراض و أنواع الإستفراغات و على هذا تكون الفضول المتولدة فيها يسيره جدا. و أما عند من يقول أنه كالبزر الذى لا يتم النبت إلا به، فالمنصرف منه إلى الغذاء يكون يسيرا و فضوله المتولدة منه تكون يسيرة أيضا و على التقديرين يتمّ المطلوب.

و نقل «الطبرى» عن «إبن سيار» أنه قال: إنا إذا اعتقدنا أن أطراف الشرايين متصلة بأطراف الأوردة أمكن أن يصل إليها الفضول منها دون أن يتولد في نفسها

ص: 47


1- 62. ( 1).: فان الادوية المذكورة تبرد و تمنع انصباب المواد الى الرأس بخلاف الضماد بمثل الجلنار و غيره فإنه و إن كان يمنع انصاب المواد لكن ليس فيها من التبريد قدر يقاوم لهيب الحمى و الورم.
2- 63. ( 2).:[ يقال مسك مدوف أى: مبلول و مسحوق].
3- 64. ( 3).: إنما قال كذلك لئلّا يخالف ما نقله« الشارح» عن« الشيخ» من أنه قد يكون في الأغشية الداخلة.

و حينئذ يصير الألم عاما في جميع الرأس لكثرة المادة. هذا، و قد شهد كثير من الفضلاء مثل «الرازي» و «الشيخ» أنه قد يكون في الأغشية الداخلة فيحسّ بالوجع داخل القحف ممتدّا إلى اصول العين و قد يكون في الغشاء الخارج المحيط بالقحف فلا يطيق وضع اليد عليه و ذلك عند ما تكون الأعضاء الداخلة في الجمجمة قوية فيندفع ما فيها من طريق الدروز إلى خارج و قد يكون في عضل الصدغ و وصول المواد إلى هذا الموضع قد يكون من الأوردة و قد يكون من الشرايين و قد يكون منهما معا.

و تلك المادة إما بخارات ترتقى إلى جانب الرأس من جميع البدن أو من عضو من ذلك الشق فإذا ارتفعت إليه صارت مادة فضلية و إما أخلاط حادة حارة أو باردة رطوبية غير نضيجة عسرة التحلل.

و علامته الخاصة به أي بهذا النوع من الصداع، ضربان الشرايين؛ لأن المادة حيث كانت مستكنّة فيها تتحلل منها أبخرة رديئة تشتاق الطبيعة إلى تعديل الروح و تنقيتها منها فتجعل حركة الشرايين أعظم عظما مستكرها و هو الذى سماه «بقراط» إشتداد الضربان و خاصة في الدموى؛ لأن بخاره مع شدة حرارته أغلظ و أكثر و تولده أيضا يكون في نفسها.

و إذا ضغطت الشرايين و منعت من الضربان، سكن الوجع؛ لأن العضو الحساس إذا ضعف و كان بقربه شريان تألم بضربان ذلك الشريان ما لم يتألم حيث كان سليما، سيما إذا اشتد ضربانه فإذا منع منه سكن الوجع بالضرورة و أيضا إذا ضغطت الشرايين و منعت من الضربان قلّ تصاعد الفضول و الأبخرة منها إلى الدماغ و هذا هو الفرق بين الشقيقة حيث كانت عامة في جميع الرأس و بين البيضة.

و علاجه: أن يعرف أنه من أيّ خلط فينفض ذلك الخلط بالفصد و الإسهال على حسب الواجب ثم ينطل الرأس بماء طبخت فيه الحشائش الباردة مثل النيلوفر و البنفسج و ورق الخطمى و الخس و الورد أو الحارة مثل البابونج و الشيح و الصعتر و الشبت بحسب الخلط و يطلى بالأطلية الباردة مثل بزر البنج و بزر الخس و قشور أصل اللفاح و الأفيون أو الحارة مثل الحناء المعجون بماء الملح و مثل ثافسيا و قشور أصل الكبر و العنصل و الفربيون معجونة بشراب

ص: 48

ريحانى و يمرخ بالمروخات الموافقة حارة كانت أو باردة على ما علمت.

و ينبغي أن تكون العناية في النطولات و الأطلية و الأدهان بالجانب العليل و يمسك نبض الشرايين بأن تلتصق عليها الأطلية اللازقية الأفيونية المطلية على كاغذة مثل دم الأخوين و الزعفران و الصمغ العربى و الأفيون معجونة ببياض البيض أو مثل بزر الخس و بزر البنج و المرّ الصافى و الأفيون و الكثيرا معجونة بالخلّ إن احتيج إليها.

فإن كفى أي الإمساك في تسكين الوجع، فهو المرام و إلّا فينبغي أن يتفقد الشريانان اللذان على الصدغين و اللذان على خلف الأذنين فأيّهما وجد أشدّ نبضا و أكثر انتفاخا فالبخارات أو الأخلاط ترتفع منه إلى الدماغ، بتر أى قطع لئلّا يتصعد الفضول بإنسداد طريقها فيزول الصداع بالضرورة و لتسلم العين من الإنتشار؛ فإن شرايين الرأس إذا امتلأت، امتلأت الشعب التي تخدم العين و تنقسم فيها و تمدّدت و ضغطت العين و دفعتها و زاحمتها عن موضعها فاتسعت الثقبة و عند البتر تسلم العين من الإتساع لانسداد طريق الفضول الصاعدة إلى تلك الشرايين. و من نزول الماء أيضا فإن الفضل إذا حدث في شرايين الرأس و لم يتحلل لتضاعفها و صفاقتها، تردد فيها إلى أن يصل إلى أطرافها سيما التي في العين؛ لأن العين لضعفها بسبب تحلّل الأرواح من شدة الوجع يكثر قبولها لذلك الفضل و عند البتر ينقطع الطريق.

قال «القرشى»: «إنّ حدوث الإنتشار بعد الشقيقة، بسبب قوة الوجع الموجب لنتوء الرطوبات إلى خارج فيتفرق اتصال العنبى عند الثّقب فيتسع. و يجوز أن يكون لما يتولّد هناك من الرياح المتمدّدة بسبب ضعف الهضم التابع للوجع و حدوث النزول بعدها بسبب أن الرطوبات الفضلية تكثر حينئذ بسبب ضعف الهضم لأجل الوجع و لضعف العينين من الوجع يكثر قبولهما لتلك الرطوبات».

و في كلامه بحث؛ إذ على هذا لا يكونان مختصين بالشقيقة و لا يكون البتر يجدى نفعا.

و ليس المراد به البتر المصطلح عند الجمهور؛ لأنه لا يجامع الكى؛ إذ البتر المصطلح هو أن يكشف الجلد عن الشريان و يعلّق ب «صنّارة» و يشدّ كل واحد من

ص: 49

طرفيه بخيط ابريسم ثم يقطع بنصفين و توضع عليه الادويه القاطعة للدم.

و كوى ب «مكوى» ذهب مدور الرأس حتى ينقطع الدم فإن الشريان إذا انفتح فتحا يسيرا يعسر التحامه لوجوه ثلاثة: أحدها، صلابة جرمه. و ثانيها، رقة دمه فيعسر جموده. و ثالثها، دوام حركته و الحركة مانعة من الإلتحام لافتقاره إلى السكون بعد انضمام طرفى الشق. و إن احكم ربطه و التحم لم يؤمن عليه الفتق و حدوث العلة المسماة أبو رسما؛ لأنه إذا انفتق بعد الالتحام سال الدم معه إلى الفضاء الذى بينه و بين الجلد و لم يجد سبيلا إلى الخروج لالتحام الجلد فيحدث العلة المذكورة.

و أما السّلّ و هو أن يشقّ الجلد على طول الشريان و يكشف عنه ب «صنانير» و يقطع الأجسام التي حول الشريان فإذا ظهر و كان دقيقا يشال ب «صنانير» و يقطع من الجانبين و تخرج منه قطعة في طول ثلاثة أصابع مضمومة و ذلك ليتقلص العرق و ينطبق عليه اللحم فيحتبس الدم ثم تذرّ عليه الادويه القاطعة للدم مثل وبر الارنب و دواء الكندر ثم المراهم الملحمة. و إن كان عظيما، يشقّ و يخرج منه الدم على قدر الحاجة ثم يشدّ بخيط ابريسم في موضعين بينهما قدر ثلاثة أصابع و يقطع ما بين الشدّين ثم يعالج بالذرورات و المراهم.

و قال بعضهم هو أن يشقّ الجلد و يكشف عن الشريان ب «صنانير» حتى يظهر الشريان فيجعل تحته الآلة المسماة ب «الصلالة» و هي حديدة ملساء مدملجة الرأس في وسطها شبه الدوائر فيلقى الشريان في دائرة منها و تلوى الآلة إلى أن يقطع أحد رأسى الشريان.

و على التقديرين فغير مأمون عليه لأنه يخاف عليه الفتق و نزف الدم و حدوث أبو رسما بعد الإلتحام و لأنه يوجب الغشى و التشنج من شدة الوجع(1). قال «الطبرى»: «أنا رأيت خلقا سلّت شرائينهم فدخل الضرر على حركات أعينهم و ضعفت أبصارهم. و قد رأيت رجلا بالبصرة سلّت شرايينه فحدث به الحول البشع من يومه و ذلك لاتصال شعب هذا الشريان بالعين». و أقول: سبب ذلك أنه يحدث التشنج إما في شعب الأوتار المتصلة بالشرايين المسلولة من شدة الألم و عظمه لقربها من الدماغ و إما في شعب الشرايين أنفسها لاتصال شظايا عصبية بها تفيدها

ص: 50


1- 65. ( 1).: فاذا تحلل الروح من شدة الوجع حدث الغشى و اذا تضرر الدماغ به يحدث التشنج.

الحس على ما نصّ عليه «جالينوس» في «النبض الكبير». و قال أيضا: «قد رأيت من سلّ شريانه فحدث به سيلان اللعاب و ذلك لأنّ شعبته من هذا الشريان اتصل بالعضلة التي تحرك الشفة» فأظنه لحقه التشنج فضعف فعله و حدث السيلان المذكور.

فالأولى أن يجمع بين القطع و الكى بعد التنقية و أما اللذان خلف الاذنين، فما رأينا و لا سمعنا أحدا سلّهما، و اما بترهما فهو يوجب العنّة و انقطاع النسل(1) كما قال «ابقراط» و يجي ء بيانه ان شاء الله تعالى.

و قد يكون الصداع من ورم فى الرحم لمشاركتها الدماغ لما بينهما راشحة(2) العصب و لكونها محاذية له و لذلك متى بخّرت رحم المرأة بمثل المرّ و الكندر و احكمت تغطيتها بالثياب بحيث لا يخرج شى ء من تلك الرائحة تحس بها في منخريها و كذلك إن استعملت ثومة في عنق رحمها تصل رائحتها إلى الدماغ فإذا ورمت، تأذى الدماغ بأذيتها أو بتأدية كيفية رديئة أو أبخرة رديئة إليه من المادة المورمة أو من قلة نقاء النفاس فيجتمع في الرحم و يتغير في كيفيتة و تتأذى الكيفية الرديئة الساذجة أو أبخرة حارة رديئة الكيفية منفصلة من ذلك الدم المحتقن إلى الدماغ.

و قد يكون من قبل الكليتين فإنهما تتصلان بالدماغ و لذلك ينزل المنى منه إليهما على ما نبيّنه(3) إن شاء الله تعالى. و قال «الشيخ»: إنهما تشاركان الدماغ بسبب أن كل واحد من الدماغ و الكليتين يشارك الكبد و من قبل الساقين و القدمين و من قبل الكبد و الطحال و الحجاب الحاجز و المراق و الصلب لما بين هذه الأعضاء و بين الدماغ مشاركة بسبب راشحة(4) العصب و المحاذات.

ص: 51


1- 66. ( 1).: و الذى يظهر من« القانون» أن العرقين الذين يوجب قطعها قطع النسل هما الأوردتان لا الشريانان.[ كما أشار« الجيلانى» الى هذا السهو من« الشارح» في حاشيتة على« القانون»]
2- 67. ( 2).: أي: ارتباط عصبى و الظاهر أنّ هذه الراشحة من الزوج الثالث و السادس من الأزواج الدماغية. و أيضا الأعصاب النابتة من النخاع عند العجز و العصعص يتفرق في الرحم كثيرا فيحصل مشاركة الرحم بالدماغ من هذه الجهة أيضا.
3- 68. ( 3).: قال« الشارح» في أمراض الرحم: المنى من الدماغ ينزل إلى العرقين الذين خلف الأذنين ثم منهما الى النخاع ثم منه الى الكليتين.
4- 69. ( 4).: أى: الآتية الى الأعضاء المذكورة.

و لكل واحد منهما علامات مثل أن الذى يكون من قبل الرحم يكون الوجع في مقدم الرأس بل في حاق(1) اليافوخ. و الذى من قبل الكليتين، يكون في مؤخره. و الذى من الكبد، في اليمين. و الذى من الطحال في اليسار. و الذى من الحجاب في الوسط مائلا إلى المقدم. و الذى من المراق في قدام جدا. و الذى من الصلب في الخلف جدا؛ كل ذلك للمحاذات. و الذى من القدمين يحس فيه بدبيب يرتفع من القدمين لأن لحمها متلزز و الأوردة و الشرايين فيهما ضيقة و البخارات المرتفعة منهما أغلظ و أبطأ حركة لغلظ مادتها و قلة حرارتها لبعدها من المعدة فلذلك يحسّ بحركة تلك البخارات عند ارتفاعها على نحو دبيب النمل و عند تجاوزها من الساقين لم يحس(2) إلّا بحرارة مجردة.

و يعمّها أي الأقسام التي بالمشاركة جميعا أن تظهر الآفة و الضعف في هذه الأعضاء أولا ثم يعرض الصداع لأنه تابع لمرض هذه الأعضاء حادث عنه حدوث المعلول عن العلة و المرض الأصلى الذى هو بمنزلة العلة لا بدّ أن يكون مقدما على الشركى الذى هو بمنزلة المعلول بالزمان الى أن يستعدّ عضو الشركى لحصول مرضه فيه و اذا كان متقدما عليه بالزمان كان ظهور أعراضه أيضا متقدما.

و هذا فرق أكثرى إذ يمكن أن يكون ظهور الشركى أولا كما إذا كان العضو الأصلى غير حساس أو ضعيف الحس فيتأخر ألمه إلى أن يشتدّ المرض و عضو الشركى ذكى الحس يتألم في بدو المرض كالكلية و أغشية الدماغ(3) أو كان ضرر الأصلى مما لا يظهر بسرعة و ضرر الشركى بالعكس، كما إذا ضعف الكبد في جاذبتها و شاركتها المعدة لبقاء الغذاء فيها فإن ضرر مرض المعدة مثل سقوط الشهوة و فساد الطعام متقدم على ضرر ضعف الكبد و هو نحافة البدن مثلا لأن هذه إنما تكون بتحلل رطوبات البدن و هى تحتاج إلى زمان طويل لعصيانها عن سرعة التحلل و يمكن أن يتفق انصباب مادة إلى عضوين و يظهر الضرر في أحدهما قبل ظهوره في الآخر من غير أن تكون بينهما مشاركة.

و علاجه: علاج هذه الأعضاء و قد يجي ء كل في بابه على التفصيل غير ما في

ص: 52


1- 70. ( 1).: أي: في وسطه.
2- 71. ( 2).: لأن المجارى بعد الساقين واسعة.
3- 72. ( 3).: فان الكلية بليد الحس و الأغشية ذكى الحس.

القدمين و علاجه فصد الصافن و حجامة القدمين و تنقية البدن بالاصطمخيقون و شدّ الرجلين من الأربية إلى القدم و دلكهما بالملح(1) و دهن الخيرى فهذه أنواع الصداع التي يكثر وقوعها و أما ما يحدث من باقى سوء المزاجات التي لم تذكر، فقلّما يحدث و إن حدث سريعا ما ينتقل إلى هذه التي ذكرت.

ص: 53


1- 73. ( 1).: و كذا وضع القدمين في الماء المملّح المتخذ من رطل من الملح محلول في اربعة أرطال من الماء.

الفصل الثانى: في السرسام74

السرسام قال «الطبرى»: هذا الإسم فارسى و تفسيره مرض الرأس فإن «سر» هو الرأس و «سام» عندهم هو المرض. و قال «الشيخ»: تفسيره ورم الرأس فإن السام هو الورم. و لعل ذلك في الفارسي القديم و قد هجر استعماله و كذلك البرسام فإن بر هو الصدر و تسميته لنفس ذاته و حقيقته(1) و هو ورم حار أو بارد و بعضهم خصّصه بالحار. و الورم زيادة غير طبيعية في العضو من مادة فضلية تمدده بحيث يضرّ بالفعل في أحد حجابى الدماغ الرقيق المجاور له و الغليظ المجاور للقحف أو فيهما معا أو في الدماغ نفسه على رأى «الشيخ» و «أبى سهل المسيحى» و «صاحب الكامل» و كثير من المتأخرين.

و أما «جالينوس» فقد نقل عن بعض الأقدمين أن الورم إنما يعرض للأعضاء المتوسطة و أما ما هو لين جدا كالدماغ أو صلب جدا كالعظام فإنه لا يرم لعدم استمساك الفضل في الأول للينه و لعدم نفوذ الفضل في الثانى لصلابته المانعة منه من غير أن يجزم بالحدوث و اللاحدوث و جزم «يوحنا بن سرافيون» باللاحدوث حيث قال في «كناشه»: إذا سمعت ورم الدماغ فلا ينبغي أن تضيف إلى الدماغ نفسه بل إلى مانيخس فإنا قد علمنا أنّ كل عضو يرم ينبغي أن يكون متهيئا للتمدد فلا يرم اللين جدا مثل الدماغ و لا الصلب جدا مثل العظم. و تابعه في ذلك «صاحب

ص: 54


1- 75. ( 2).: لأن حقيقة المرض هو ورم الرأس أو مرضه.

التلخيص» و «محمد بن زكريا الرازي» «كناش» ه المشهور ب «الفاخر» و بعض من المتأخرين.

و استدل «الشيخ» على بطلان الدليل الذى ذكره «إبن سرافيون» و من تبعه بوجوه:

أحدها: أن العظم يقبل النمو و هو إنما يكون بالتمدّد و الزيادة بالغذاء فلا يبعد أن يقبل التمدّد بالفضل و لذلك جوهر الدماغ.

و ثانيها: أن جوهر الدماغ و إن كان لينا إلّا أنه لزج و الليّن و اللزج يتمدّد و العظم و إن كان صلبا إلّا أن فيه رطوبه بها يقبل نفوذ الغذاء فيكون تمدّده من هذا الوجه ممكنا و قد أقرّبه «جالينوس».

و ثالثها(1): أن كلا من جوهر الدماغ و العظم يغتذى و الإعتذاء إنما يكون بالتمدّد و الازدياد بالغذاء فيجوز أن يتمدّد و يزداد بالفضل.

و رابعها: أن العظم لو لم يكن قابلا لنفوذ الفضول الممدّدة المزيدة فيه، لما كانت الأسنان تخضرّ و تسودّ فإن ذلك لنفوذ الفضول فيها.

و «الاستاذ العلّامة» نسب هذه الوجوه إلى «الإمام» و أجاب عنها:

أما عن الأول: فبأن تمديد الغذاء يسير جدا فلا يلزم من قبول تمديد الورم لكثرته. أقول: لا نسلّم أن تمديد الغذاء يسير فإن العضو يزداد أضعاف ما كان عليه، نعم يكون تمديده تدريجيا لا دفعيا و كذلك تمديد الفضل الّا أن التدريج في التمديد الغذائى أبطأ و فى التمديد الفضلى أسرع على أن لا نسلّم أن تمديد الورم لا بدّ و أن يكون كثيرا فكثيرا ما يكون قدرا قليلا في الغاية.

و أما عن الثانى: فبأنه إما أن نعنى باللزوجة الدسومة أو نعنى بها غلظ القوام مع قبول التمدد كما في الفضلات المخاطية فإن عنى الأول فهو لا يقبل التمدد و إن عنى الثانى فباطل؛ فإن التشريح قد دلّ على أنه ليس للدماغ شى ء من ذلك. و أقول:

اللزوجة على ما ذكره الشيخ كيفية تقتضى سهولة التشكل مع عسر التفرق و الشى ء بها يمتدّ متصلا فلا ينقطع كالعسل و لا خلاف بين أرباب التشريح أن جوهر الدماغ كذلك لأن العصب لما كان محتاجا إلى أن يصلب صلابة لدن وجب أن يكون مبدأه و منشأه جوهرا لدنا لزجا كما صرح به «الشيخ».

ص: 55


1- 76. ( 1).: في نسخة أخرى: ثالثها إن العظم يقبل النمو و هو إنما يكون بالتمدد و الزيادة بالغذاء فلا يبعد أن يقبل التمدد بالفصل، و كذالك جوهر الدماغ.

و أما عن الثالث: فبأن التمدّد الحادث بالنمو غير التمدّد الحادث بالورم من جهة أن الفاعل في الأول هي القوى النامية و فى الثانى الدافعة و أن المادة في الأول صالحة مألوفة و فى الثاني فاسدة رديئة و أن التمدد في الأول في الأقطار الثلاثة على التناسب الطبيعى و فى الثاني على خلاف ذلك فلا يجوز قياس أحدهما على الآخر.

و أقول: لا فرق بين التمدّدين بحسب الذات فإن التمدد الغذائى من حيث هو هو لا يفرق عن التمدد الفضلى و التفرقه بينهما بحسب العوارض لا تضر بمقصودنا هذا لأنه يتم باثبات قبولهما للتمدد من أيّ فاعل كان و من أية مادة كانت و فى أيّ جهة كانت.

و أما عن الرابع: فبأن سواد الأسنان و خضرتها ليس لقبول فضل وارد عليها بل لفساد غذائها بسبب رداءة مزاجها و لذلك يدقّ جرمها. و أقول: لا فرق بين أن يرد عليه الفضل من خارج و هو فضل أو يتولد في نفسها إذ الغرض بيان أنها تقبل نفوذ المواد و إذا ثبت تقبل نفوذ الفضل الغير المورّم فكذالك نفوذ الفضل المورم.

أو فيهما في الحجابين و جوهر الدماغ جميعا و الفرق بين هذه الأقسام أن الورم إذا كان في نفس الدماغ يكون النبض مع عظمه موجيا و الحرارة قوية و يحس بألم شديد و وجع صعب في قعر العينين و هو شديد الرداءة(1) أكثره يقتل في الرابع(2) فإن جاوزه نجى(3) و إن كان في الغشاء الصلب تكون هذه الأعراض قليلة و النبض صلبا منشاريا و يحس بالوجع في نفس الجمجمة و إن كان في الغشاء الرقيق تكون الأعراض متوسطة و يكون النبض صلبا مع موجيّة للين هذا الغشاء.

و ذلك الورم إما من الدم و يسمى قرانيطس بالقاف على ما صحّحه «الرازي» سواء كان الورم في الحجاب أو الدماغ أو الجميع؛ لكن ظاهر كلام «الشيخ» و غيره

ص: 56


1- 77. ( 1).: لأن الورم في عضو رئيس و هو مع ذلك ضعيف بالطبع فلا يقوى القوة على دفع المادة المورّمه.
2- 78. ( 2).: لما يلزمه الإضرار بالقلب لأجل ما يلزمه من تضرر النفس بسبب أن حركة النفس إرادية و مبداءها الدماغ فاذا كان الدماغ مؤوفا خصوصا عن مثل هذه الآفة لم يتمكن تلك القوة النفسانية من التحريك كما ينبغي فيقبل ما يصل الى القلب من الهواء لترويح الروح و يلزم ذلك تسخينه و تسخن الروح و مثل هذا لا يحتمل البتة من أقصر البحارين و هو الرابع.
3- 79. ( 3).: فإن بقاء المريض الى تلك المدة يدل على أن الطبيعة قوية و المادة غير شديدة الردائة و ذلك يقتضى الخلاص.

مشعر بأنه لا يجوز اطلاقه إلّا على ورم الحجاب و سمى به لأنه يضر قرنيطس و هو الذهن و الرأى.

و علامته: حمىّ لمشاركة الدماغ القلب باتصال الشرايين فتسرى فيها الحرارة الغريبة الحاصلة من المادة المتعفنة في موضع الورم إلى القلب ثم ينبعث منه بواسطتها إلى جميع البدن دائمة لترادف تلك الحرارة و سرعة إيصالها إلى القلب فلم يكن لها فتور بخلاف ما إذا كان الورم في عضو بعيد عن القلب مثل الكلى فإنه يكون لها فترات بالضرورة.

مع ثقل الرأس و حمرة شديدة في العين و الوجه(1)؛ لأن الحرارة الغريبة المفرطة فى الدماغ تسخن الدم و ترقّقه و تزيد في حجمه و هو كثير فيميل إلى ظاهر الأعضاء القريبة مما هو فيه.

و صداع أما إذا كان الورم في الحجابين فبلاحساس بالمنافى من سوء المزاج و تفرق الاتصال و أما اذا كان في نفس الدماغ فلمجاورتهما له و تمدّدهما بورمه سيما إذا كان الورم عظيما.

و هذيان لأن الآفة إن كانت حادثة في مقدم الدماغ أفسدت الحس المشترك و الخيال حتى يدرك العليل ما ليس بحضرته و لا يستحضر ما في خزانة خياله و إن كانت في وسطه أفسدت الفكر و التخيل فلا يميز بين ما ينبغي و بين ما لا ينبغي على المجرى الطبيعى. و إن كانت في مؤخره أفسدت الذكر فينسى جميع المعانى الجزئية و يتكلم في كل نوع بما هو خلاف مقتضى الحال و المقام على حسب تخيلاته و توهماته الفاسدة و إن كانت في الحجاب فبالمجاورة فإن الدماغ يتضرر بألم الغشاء المحيط به.

مع ضحك لأن الحار الدموى أكثر غريزيا من سائر الأخلاط(2) و معه رطوبة كثيرة تعينه على الإنبساط و له مع ذلك حمرة نورانية و اشراق مّا، فيعرض لصاحبه

ص: 57


1- 80. ( 1). و يكون هذا أي: شدة الحمرة في العين و الوجه إذا كان الوم في المقدم و أما اذا كان الورم في مؤخر الدماغ حصلت في العين حمرة شديدة جدا و أما في الوجه فقد لا يحمرّ ضرورة لأن الدم يكون بعيدا.
2- 81. ( 2).: فمعنى العبارة: أن الجوهر الدموي الذى هو حامل للحرارة أكثر غريزيا أى هو اكثر نسبة الى الغريزية هى الطبيعية؛ لأن له حمرة و نورانية و إشراق بها محبوب و ملائم عندها من سائر الأخلاط.

عند توفره استعداد تمام للفرح كالسكران فيفرح من أدنى سبب سيما عند اختلاط افعال الدماغ فإنه حينئذ يتخيل دائما صورا مستحسنة و أشياء لذيذة فتتحرك الروح منه نحو الخارج و تنبسط و تتمدّد لذلك أعصاب الصدر و الوجه و تنفتح منافذهما و تتسع أفضيتهما فيحدث مثل شكل الضحك في الوجه و الفم. و قال «صاحب التلخيص»: إن السبب المحدث للضحك و السرور هو أن الدم محبوب عند الطبيعة فيحدث السرور عند زيادته كما يحدث للذين تكثر قنيتهم(1) و اموالهم.

و خشونة اللسان لأن حرارة الحمّى تجرد سطحه و تجفف رطوبته فيختلف وضع اجزائه و يصير بعضها أرفع و بعضها أخفض لضرورة الخلاء و اختصاصه بذلك مع عموم العارض جميع الأعضاء بسبب الحمى، لأن ذلك فيه أظهر لسخافة جوهره و تخلخل بنيته و يكون لونه إلى حمرة مائلة إلى السواد لغلبة المادة الصابغة و تراكمها فيه لكثرة عروقه مع أن جرمه لسخافته أشد قبولا لتأثير الصابغ فيه أو لأن المادة إنما هي دم ملتهب فيحترق سريعا و يسود و لذلك قد تصير سائر أعضاء الوجه سوداء و عظم النبض.

و ربما تدمع العين من غير إرادة لكثرة(2) الفضول الرطوبية في الدماغ و ضعفه عن إمساكها و سيلانها لترقّقها و تلطّفها بسبب إفراط السخونة إلى العين لسخافة جوهرها و ضعف بنيتها و قرب وضعها من الدماغ و هى لا تمسكها لضعفها و لكثرة تلك الرطوبات تتخلى من امساكها و تسيل هي بنفسها منها و هذا ردى ء جدا؛ لأنه إنما يكون لآفة قوية فى الدماغ و ليس يلزم من هذا أن تضعف سائر القوى التي في البدن فيسيل العرق البارد و البول و البراز و غيرها من الفضول؛ لأن العين ألطف جوهرا و أقرب وضعا من الدماغ فينالها من الضعف بالمشاركة مما لا ينال غيرها أو لأن العين إذا ضعفت بالمشاركة لم تقو على نضج غذائها فيصير فضلة و هى لا تقدر على امساكها لضعفها فيسيل منها بغير إرادة و إذا كان من عين واحدة فهو(3)

شرح الأسباب و العلامات ؛ ج 1 ؛ ص58

ص: 58


1- 82. ( 1).: أى: رأس مالهم.
2- 83. ( 2).: و لذوبانها من جوهره أيضا لأجل قوة تسخينه حينئذ فيكون سيلانها لذالك مع ضعفه عن امساكها الى العين و هذه الرطوبة لسيت تفيد في ترطيب جوهر العين لأنها يكون كالصديد شديدة الحدّة بل تجفّفها فما يكون من تلك الرطوبة رقيقا يخرج من العين دمعا و ما يكون غليظا يحدث منه الرمص و يكون الرمص يابسا لشدة الحرارة المجففة.
3- 84. سمرقندى، نجيب الدين - شارح: كرمانى، نفيس بن عوض، شرح الأسباب و العلامات، 2جلد، جلال الدين - قم، چاپ: اول، 1387 ه.ش.

أردأ(1) لدلالته على فناء الرطوبات بسبب أن اشتعال الدماغ يكون إلى حدّ لا يبقى معه في الجانب الذى فيه سبب الاشتعال رطوبة لتسيل بالدمع و الجانب السليم يكون التجفيف لا محالة أقل فيسيل الدمع منه.

و يكره الضوء لما تتألم حاسة البصر و تتلاشى الروح لضعفها بسبب ما يوجبه الضوء المفرق بالسخونة و يقطر الدم من الأنف(2) إما لانفتاح فوهة عرق من العروق الدماغية أو لانشقاقه بسبب كثرة كمية الدم أو حدّة كيفيتة و احتراقه فيسيل الدم حينئذ إلى الأنف لأنه مجرى الفضلات الدماغية.

و علاجه: فصد القيفال(3) في الأيام الثلاثة الأول(4) لجذب المادة و دفعها عن الرأس و إخراج الدم على حسب القوة(5) من غير مبالغة ليبقى منه ما تقوى

ص: 59


1- 85. ( 1).: و ما يخطر بالبال و الله أعلم بحقيقة الحال من أن حكم الردائة ليس بكلى؛ اذ قد يكون ذالك من قوة أحد الجانب[ الجانبين] فأيّ جانب كان أقوي تحاميه الطبيعة و تدفع المادة عنه الى الأضعف حماية للأقوى بالأضعف على أنه لا يقبلها أيضا بقوة قوية فيبقى ذالك الجانب و العين التي يكون فيه سليما لا يسيل الدمع منها فلا يدلّ على فناء الرطوبات.
2- 86. ( 2).: فكثيرا مّا ينقضى السرسام حينئذ لأن الأن ف قريبة جدا الى حجب الدماغ و مع ذلك فيما بينهما مشاركة بعروق و شرائين فالطبيعة اذا غلبت على المرض وجدت مجرى الفضلات الدماغية[ أى الانف] قريبا فتدفع مادته عن ذلك المجرى القريب دفعا كليا. و ينبغي أن يعلم أن السرسام الحقيقى قد ينقضى بانتقال مادته الى عضو آخر كما اذا كان الانتقال الى خارج الرأس و الى خلف الأذن أو الى مجرى الحنك أو الى اللحلوم الرخوة لكن هذه الإنتقالات نادرة الوقوع؛ أما الانتقال الى خارج الرأس فلأن ذلك انما يكون بأن ينفذ المادة فى عظم القحف و لا شك أنه متعسر. و أما الانتقال الى الحنك فلقلّه المشاركة بين حجب الدماغ و بين ذلك المجرى و أما الإنتقال الى الأذن فلأن منفذ الأذن قوى الحسّ لا يصبر على مقاساة مثل تلك المادة الحارة، قلّما تدفع الطبيعة المادة اليه خوفا للألم فلذلك في أكثر الأمر انما ينقضى السرسام برعاف.
3- 87. ( 3).: الظاهر أن المادة في تلك الأيام يكون[ تكون] شديدة التوجه الى الرأس فالأكحل و الباسليق حينئذ أولى لإمالة المادة و جذبها و ينبغي أن يكون فصد القيفال اذا كانت المادة قد انقطع توجهها الى الرأس أو أقل لإخراجها عن نفس العضو.
4- 88. ( 4).: قال بعض الأكابر لا يجوز الفصد و الحجامة في يوم الرابع و بعده و قال« السيد» يجوز الى سبعة ايام بشرط مساعدة القوى اذ المقصود إمالة المادة.
5- 89. ( 5).: و يحذر من وقوع الغشى مستفسرا عن النبض فإن ظهر أنه ينخفض أو يختل نظامه أو يرتعش فقد حان الغشى فلا بدّ أن يحتبس في الوقت؛ فالأصوب أن يخرج الدم بتفاريق لأن ذالك أحفظ على القوة و أعون على دفع المرض. و أما اذا كان المريض صبيا فتحجم بين كتفيه.

به الطبيعة على دفع المرض مع فقدان الغذاء؛ لأنه إذا استفرغ شى ء من المواد الفاسدة قويت الطبيعة على الباقى لأن المنفعل كلّما كان أقل كان تأثير الفاعل فيه أقوى و حل الطبيعة بمثل طبيخ الفواكه مع شراب الاجاص و التمر الهندي و الترنجبين و الحقن اللينة مع فلوس الخيارشنبر و تبريد الدماغ بوضع الخلّ و دهن الورد و ماء الورد عليه فإن ذلك يبرد الدماغ و يرطّبه و يقوّيه و يمنع البخار و يرّده عنه و باللخالخ المعمولة من ماء القرع و الخيار و الكزبرة الرطبة و الخل و دهن الورد.

و الشمومات الباردة الرطبة مثل البنفسج و النيلوفر و سقى ماء الشعير و الإقتصار من كل غذاء عليه إذا كانت القوة قوية و منتهى المرض قريبا؛ لأن الغرض من الغذاء في المرض هو تقوية القوة بحيث يمكن لها دفع المرض عند البحران و كما أنه يزيد بذاته في القوة يضعفها بالعرض لأنه يقوى المرض الذى هو عدوها بوجوه: أحدها، ان الطبيعة إذا اشتغلت بهضمه ضعفت مقاومتها مع المرض فيقوى بالضرورة. و ثانيها، لضعفها بالمرض لا تتصرف في الغذاء كما ينبغي فيصير مستعدا للفساد مع استيلاء مادة المرض على احالته إلى طبيعتها فيزيد بذلك المرض. و ثالثها، أنه تكثر المواد في البدن فيضعف تصرف الطبيعة فيها و يستحيل بعض منها إلى مادة المرض. فمتى كانت القوة تفى بدفع المرض و كانت المدة قصيرة تحتمل القوة المقاساة و المجاهدة فيها، كفى الغذاء اللطيف فيها و إلّا فمزورة من الشعير و الماش المقشر و القرع و الاسفاناج مع لب اللوز.

و إما من الصفراء و هو القرانيطس الخالص و إنما سمى به لأن الصفراء تنكئ الدماغ و تؤذيه بالحرارة و اليبوسة معا بخلاف الدم فإنه لرطوبته لا تنكئه نكاية شديدة فهو مضر بالذهن من وجه دون وجه و الصفراء مضرّ به من كل الوجوه.

و علامته: شدة حرارة الحمى لشدة حرارة الصفراء و يبسها و الحرارة كلما اعينت باليبس كان تسخينها أشد و السهر و خفة الرأس لخفة المادة و لطافتها و قلتها و جفاف العين و المنخرين و اصفرار الوجه و اللسان و العينين و سرعة النبض و التوثب لأن الحرارة تتبعها الحركة و البرودة يتبعها السكون و لذلك ترى الحيوانات التي تأوى الى الأحجار تكون في الشتاء لا تتحرك كأنها ميتة في أحجارها و في الصيف تتحرك دائما و الحرارة آلة لجميع الحركات البدنية و كلما كانت أشدّ، كانت الحركة أسرع و اليبوسة أيضا تعينها و تقوى الأعصاب فتخف

ص: 60

عليها الحركات و الصفراء أيضا خفيفة على القوة لا تضعفها عن حمل الأعضاء بثقلها.

و الهذيان و الغضب و هو كيفية نفسانية تصحبها حركة الروح إلى الخارج طلبا للانتقام و سببه رقّة المادة و صفائها و زيادة سخونتها فيكثر اشتعالها و تسرع حركتها و مثل هذا الغضب يكون أسرع هيجانا لشدة حرارة الروح المتولدة من هذا الدم و أسرع انحلالا للطافتها فيبرد بسرعة و سوء الخلق لكثرة الغضب و فساد العقل.

و إذا كان الورم في مقدم الدماغ أفسد التخيل بالتشويش، لأنه موضعه و المراد بالتخيل هاهنا إستحضار الصور المخزونة في الخيال و استرجاعها عند غيبوبتها عن الحواس الظاهرة لا التصرف في مستودعات الخيال و معانيها الجزئية بالتركيب و التفصيل، لأنه من افعال القوة المتخيلة التي محلها البطن الأوسط من الدماغ. و يكون الفكر و الذكر سليمين كما عرض ل «ديوقلس» الطبيب فكان يتخيل أن في بيته قوما يزمرون و يلعبون و لا يفترون ساعة فيأمر بسلامة فكره بإخراجهم و يصيح و لسلامة ذكره كان يعرف من يدخل عليه من الصديق و العدو. و هذا إنما يكون عند ابتداء العلة و ضعفها و أما عند الإشتداد فتختل باقى الأجزاء بالمشاركة.

و إن كان الورم في وسطه و هو موضع الفكر أفسد الفكر بالتشويش أيضا و يقال لذلك اختلاط العقل(1) كما يعرض للرجل الذى يغلق باب الحجرة على نفسه و يفتح الكوة و يسأل الناس هل يحبون أن يرمى اليهم بشى ء فإذا سموا له شيئا رمى إليهم و لا يتخيل شيئا مثل ما يتخيل الرجل الطبيب و يعرف كل شى ء يرمى به و فائدته و منفعته لسلامة ذكره لكن لا يعلم أنه مخطى ء فيما يصنع، و إذا كان في مؤخره و هو محل الذكر، أفسد الذكر بالتشويش أيضا و يقال لذلك رداءة الذكر و هذا نادر؛ لأن تضرر هذه القوة في الأكثر يكون من البرد.

و إن كان الورم فيها أى في الأقسام الثلاثة جميعا، بطلت أى تشوّشت هذه الأفاعيل كلها.

ص: 61


1- 90. ( 1).: لأن العقل الذى هو النفس الناطقة تدرك المعانى الكلية بنفسها و الجزئية بواسطة قوة المفكرة و يتصرف فيها كالتصرف في المسائل العلمية في أمر المعاد و المعاش بواسطتها فاذا فسدت اختلط فعلها بفساد الآلة.

و علاجه: إسهال البطن بماء الفواكه مثل التمر الهندي و الاجاص و العناب و النيشوق و السفستان مع الترنجبين أو الشيرخشت و سقى ماء الشعير و ماء الرمان المز المعصور و ماء الاجاص أي نقوعه و ماء الخيار المستخرج بالعصر و ماء القرع المستخرج بأن يطلى عليه الخمير الثخين و يوضع في تنور فاتر ثم يؤخذ بعد نضجه و يفور(1) حتى يخرج ماؤه و ماء البطيخ الهندي المستخرج بأن يرفع رأسه و يضرب بالسكين ثم ينكس على اجانة حتى يسيل ماؤه و وضع الخل مع ماء الورد و دهن الورد على الرأس و وضع جرادة القرع و الخيار و عنب الثعلب و الخلاف عليه و التدهين بالأدهان الباردة الرطبة مثل دهن البنفسج و القرع و النيلوفر مبردة على الثلج و لا يحذر من التبريد و الترطيب في هذا النوع كما يحذر في الدموى و التنطيل بمياه طبخت فيها الحشائش الباردة الرطبة مثل البنفسج و قشور القرع و النيلوفر و الخطمى و إن كان به سهر جعل فيها الخس و قشور الخشخاش و قليل بابونج ليقاوم الخشخاش أو بمرقة الرؤوس و الأكارع.

و إما من السوداء.

و علامته: الهذيان و التفزع و الخوف و ذلك لأن الروح جوهر نورانى متوحش من الظلمة و السواد للمضادة و إذا غلبت السوداء على الدماغ أظلمته و سوّدته فيبقى في وحشته دائما و سيجي ء بيان القول فيه إن شاء اللّه. و البكاء لأن السوداء تغلّظ الدم و تبرّده و تسوّده فيتولد منه روح على هذه الصفة و لا يطاوع الانبساط و يستعدّ صاحبه للغم و يغم و يتفزع من أدنى الأسباب الغامة و الانسان إذا حدثت به حالة مضادة لشهوته و طبيعته تحرك الروح منه نحو الباطن هربا من ذلك المؤذى فتتمدّد الأعصاب نحو الباطن و تضيق أفضية الدماغ و العينين و الصدر و تنعصر منافذها و يحدث شكل البكاء و يخرج حينئذ بالضرورة ما في الدماغ من الرطوبة الرقيقة بالدمع و المخاط كما يخرج الماء من الاسفنجة المغموسة فيه عند غمر اليد عليها.

و سبب حصول تلك الرطوبات هو أن الألم الموجب للبكاء يسخّن القلب لتوجه الروح و الدم إليه و ترتفع منه و من نواحيه حينئذ أبخرة حارة إلى الدماغ

ص: 62


1- 91. ( 1).:[ فى نسخة أخرى:« يقوز» و على كل حال فمعناه على ما يظهر من كلام المحشين هو قطع رأس القرع مدوّرا].

و تذيب الرطوبة التى فيه و ترقّقها و تسيلها ثم تبرد هي بنفسها و تغلظ حين وقوفها فيه و تصير رطوبات فلا تنفذ في الأمّين(1) لغلظها و لأنها تصعد دفعة و هى كثيرة و الأمان لصفاقتهما لا يتحلل شى ء فيهما إلّا في زمان طويل فيدفعها الدماغ بالعصر إلى جهة العين لاتصال الأمين بها فيخرج من الدروز التي عند الحاجب و تكون حارة لبقية الحرارة الحادثة له بالغليان في القلب و كلّما كان الموجب اقوى كان الدمع أحرّ.

و السهر و زوال العقل و المراد به هاهنا قوة بها يحصل للإنسان عن كثرة تجارب الأمور و طول مشاهدة الأشياء المحسوسة مقدمات يمكنه بها الوقوف على ما ينبغي أن يؤثر أو يتجنب في شى ء من الأمور و سلامة هذه القوة إنما يكون عند سلامة القوى الدماغية.

و يبس المناخر و اللهوات و كثرة النفس كأنه يخنق أى يكون النفس متواترا و هو الذى يقصر زمان السكون الذى بين الحركة الإنبساطية و الإنقباضية و سببه شدة الحاجة إلى النسيم البارد لغلبة حرارة القلب و عصيان الحجاب عن الإنبساط التام لتمدّده بسبب تمدّد الأعصاب الجائية إليه من الدماغ بالورم و باليبس اللازم للسوداء و لصلابته و يبسه لحرارة القلب فيتدارك بالتواتر ما فاته من العظم و هذه العلامة لا تختص بهذا القسم بل تعمّ جميع الأقسام و قد صرح به «صاحب الكامل».

و تكون العين مفتوحة مبهوتة أى ساكنة لتشنج أعصاب الجفن و انقباض عضلاتها من اليبس مع اضطراب الأفعال الدماغية و تغيرها عن المجرى الطبيعى و يعرض للعليل على دور الربع تغير شديد و يجي ء بيانه إن شاء الله تعالى و يلزمه صداع خفيف لقلة المادة و بردها و حمى لينة لأن السوداء بسبب بردها و يبسها لا تتعفن تعفنا شديدا فإن ملاك الأمر في العفونة هي الحرارة و الرطوبة.

و يكون النبض صغيرا صلبا مختلفا أما الصغير و هو نقصان في الأقطار الثلاثة فلصلابة الآلة مع قلة الحاجة. و أما الصلابة و هى عدم اندفاعه من غمز الأصابع إلى داخل بسهولة كالوتر الممدود فليبس الآلة و تمددها و انضغاطها لورم الدماغ فلا ينغمز. و أما اختلاف قرعاته بعضها بعضا فلأن الآلة لصلابتها لا تطاوع القوة في الحركة بسهولة فتعجز القوة عن التحريك المستوى و إن كانت قوية فكيف

ص: 63


1- 92. ( 1).: أى: أمّ الدماغ و أمّ الرأس.

إذا كانت ضعيفة.

و علاجه: بعد النضج التام بطبيخ الهليلج و لسان الثور و البسفايج و ورق البادرنجبويه و السفستان مع الترنجبين، الاسهال بالحقن و الحبوب المنقية للسوداء مثل الحقن المتخذة من الهليلج الأسود و الكابلى و الأفتيمون و السناء و الشاهترج البادرنجبويه و لسان الثور و البسفايج و الزبيب و الشعير المقشّر مع السكر الأحمر و لبّ الخيارشنبر و دهن اللوز الحلو و مثل الحبوب المتخذة من الأفتيمون و البسفايج و الغاريقون و شحم الحنظل و السقمونيا و حجر اللازورد المغسول و حبّ البلسان مع ماء الهندباء و سقى ماء الشعير للترطيب و التبريد و السكنجبين لتقطيع المادة و تلطيفها ثم بعد التنقية تضميد الرأس بلب حب القرع و لبّ حب البطيخ الهندي و النيلوفر و البنفسج مع لبن الجوارى و تنطيله بماء طبخ فيها البابونج و نحوه مثل النمام و الورد و إكليل الملك و ورق الخشخاش و ورق السلق و التدهين بالأدهان الفاترة لزيادة الترطيب و الإرخاء مثل دهن القرع و البنفسج و البابونج و النيلوفر و لبن الجوارى.

و إما من بلغم و يسمى ليثرغس و ترجمته النسيان. قال «ثابت بن قرة»:

حدوث ليثرغس يكون من ورم يعرض للدماغ من خلط بلغمى يجتمع في بطونه المقدمة فيتعفن. و كذلك قال «إبن سرافيون» و الأديب «أبو الفرج» في «المفتاح» و «صاحب التلخيص» و «صاحب المغنى» و غيرهم من مشاهير القدماء.

و في كلامهم بحث لأنه لا يمكن حمله على ورم جوهر الدماغ لأنهم بأجمعهم لا يسلمون حدوث الورم في نفس جوهر الدماغ و لا على ورم الحجاب كما هو دأبهم حيث يطلقون الورم على الدماغ و يعنون الحجاب على ما نقلناه عن «إبن سرافيون» في قرانيطس حيث قال ليس المراد بقولنا إنه ورم في الدماغ أنه يعرض في نفس جرم الدماغ بل في الغشاء المحيط به لما أن «جالينوس» صرع في الثانيه عشر من «النبض» أن قرانيطس يحدث في غشاء الدماغ و ليثرغس في نفس جرم الدماغ و لأن البلغم لغلظه و لزوجته لا يمكن أن ينفذ ذلك و الحجاب الصفيق.

و قال «صاحب الكامل»: السرسام البارد هو فساد يعرض للذكر و حدوثه يكون إما من سوء مزاج بارد رطب و إما من مادة بغلمية تغلب إما على الدماغ و إما على الجزء المقدم من أجزاء الدماغ. و فى كلامه بحث؛ إذ قوله «من سوء مزاج بارد

ص: 64

رطب» في مقابلة المادى، يدل على أنه ساذج فلا يكون مورما و هو باطل. و قوله «يعرض للذكر» مخالف لقوله «يكون لغلبة البلغم على مقدم الدماغ». و قوله «علامته أن تحدث معه حمّى ضعيفة بسبب عفن البلغم»، مخالف لما يفهم من كلامه أنه قد يكون من سوء مزاج ساذج.

و التحقيق فيه ما ذكره «الشيخ» و هو أن ليثاغورس يقال للورم البلغمى الكائن داخل القحف و هو السرسام البلغمى و أكثره يكون في مجارى(1) جوهر الدماغ دون الحجب و البطون و جرم الدماغ، لأن البلغم قلّما يجتمع و ينفذ في الأغشية لصلابتها و لا في جوهر الدماغ للزوجته كما أن ذات الجنب أيضا في الأكثر صفراوية قلّما تكون بلغمية لقلة نفوذ البلغم في جوهر صفاقى عصبى صلب على أنه يمكن أن يكون ذلك الأقل منهما جميعا أي من البلغم و الصفراء معا لا من البلغم الصرف و يشبه أن عروض السبات الأرقى منه لا يكون إلا لذلك.

و اعترض «السيد الجرجانى» عليه و قال في هذا الكلام بحث لأن المجارى مسالك خالية تنفذ فيها الأرواح و لا يتصور فيها الورم و إنما تحدث فيها السدة و السدة توجب الصرع و السكتة فهذا الورم هو في الحجاب أو في جوهر الدماغ و تنفذ فيهما المادة على سبيل الاستنقاع و التشرب لا على سبيل النفوذ دفعة.

و أقول: في كلامه بحث من وجوه:

الأول: أن المجارى ليست هي المسالك الخالية التي ينفذ فيها الأرواح، بل المجارى عروق دقيقة تنفذ في المخ و تنفذ فيها غذاؤه و هى الأوردة أو تنفذ فيها الروح القلبى و هى الشرايين و هى ليست بخالية و لا بمسالك معدّة لنفوذ الأرواح الدماغية بل نفوذ الروح فيها كما في سائر الأوردة و الشرايين و أما التجاويف الخالية التي تنفذ فيها الأرواح فهى المسماة بالبطون.

ص: 65


1- 93. ( 1).: قال« المحقق الجيلانى» في شرحه للقانون: في تعيين المعنى لمجارى الدماغ تعذر فإنه ليس هناك بعد الحجب و الأغشية الّا جرم الدماغ و الّا العروق و الشرائين و الأعصاب و لا يجوز أن يكون المراد هاهنا جرم الدماغ لأنه ينفيه و لا العروق و الأعصاب لصفاقتهما بل هي أشدّ صفاقة عن الأغشية اللّهم الّا أن يراد هنا منابت الأعصاب فإنها و إن كانت من أجزاء جرم الدماغ الّا أنها متبرية عنه نوع تبرء فإنها يكون أصلب من ساير أجزاء جرم الدماغ و ليست في صفاقة الأغشية و هي واقعة كالخارجية من الدماغ.

الثانى: أنه لم لا يتصور الورم في تلك المجارى و ما المانع من أن يتورم جرم هذه العروق من البلغم؟ فإنها ليست على صلابة الغشاء حتى لا ينفذ فيها البلغم، نعم حدوث الورم البلغمى في الشريأن يكون قليلا و يلزمه انقطاع الروح القلبى عن الدماغ و يحدث من ذلك نوع من السكتة الأصعب إذا كان الورم في شعبه أو لم يكن سادا لتمام المجرى.

الثالث: إنا لا نسلّم أن السدة في هذه المجارى توجب الصرع و السكتة، بل السدة الموجبة لهما إنما هي في البطون لا غير بالإتفاق.

الرابع: إن المدعى استحالة نفوذ البلغم في الغشاء و المخ مطلقا لا النفوذ الدفعى على أن نفوذ المواد المورمة في جميع الأعضاء إنما يكون على التدريج لا دفعة و ظاهر أن الأجرام المصمتة لا يمكن أن ينفذ فيها شى ء إلّا على التدريج. و أما قوله «على سبيل الإستنقاع» فهو في غاية الركاكة فإنه لو دس جلد صلب صفيق في شى ء غليظ القوام مثل العسل المتين مدة مديدة لم يمكن أن ينفذ فيه شى ء من العسل إذ ليست للفاعل و لا للقابل صلاحية الفعل و القبول و لذا لم يحدث الاسترخاء عند انصباب البلغم الغليظ في الأعصاب.

و هذا الاعتراض من «السيد» مشعر بأنه مع اشتغاله مدة عمره الطويل على تصنيف الكتب الطبية و درسها و نقل الكلام من كتاب إلى آخر و البسط مرة و الإيجاز أخرى، لم ينتبه الى كيفية حدوث هذا المرض و لا الى كيفية حدوث الصرع و السكتة و هذا من مثله بعيد جدا.

و يقال له أيضا النسيان؛ لأن النسيان أى بطلان التخيل أو نقصانه من أعراضه اللازمة له فسمى به تسمية للملزوم باسم العرض اللازم.

قال «صاحب التلخيص»: «ليس دلالة هذا أى النسيان هاهنا عند الأطباء كدلالته عند العوام؛ لأن العوام يسمون هذا المرض نسيانا و يعنون به عدم الذكر و ليس على ما ظنوا لكن النسيان فيه يحدث لألم القوة المتخيلة فلا يتخيل الأشياء التي انطبعت في الذكر» تم كلامه. و أنت تعلم أن المتخيلة غير الخيال فإن المتخيلة قوة تتصرف باستخدام الوهم لها في الصور و المعانى الجزئية و موضعها البطن الأوسط من الدماغ، و الخيال خزانة الحس المشترك و موضعه مؤخر البطن المقدم من الدماغ.

و ليس بين كلامه أنه آفة في المتخيلة و بين كلام القوم أنه في مقدم الدماغ

ص: 66

تناقض؛ لأن الدماغ كما ينقسم بحسب الأغراض المقصودة منه إلى ثلاثة أقسام مختلفة في المقادير تنقسم بحسب المساحة إلى قسمين: أحدهما؛ في مقدّم الرأس و هو من آخر الدرز المستقيم إلى نحو الجبهة. و الآخر، في مؤخّره و هو تحت الدرز الدالى و هذا الجزء أصغر من كل من نصفى الجزء المقدم و بينهما عطافان(1) ينحدران من الأمّ الجافية يحيط أحدهما بالقسم المقدم و يفرزه و الآخر بالقسم المؤخر و يفرزه و ذلك يحجز الجزء الذى هو ألين و هو المقدم عن الجزء الذى هو أصلب و هو المؤخر و بهذا الإعتبار يكون البطن الأوسط في مقدم الدماغ.

و يؤيد هذا ما قال «إبن سرافيون»: و «هذه العلة تكون من ورم يعرض في مقدم الدماغ من خلط بلغمى يجتمع في بطون الدماغ المقدمة فتعفن فتعرض من تلك العفونة حمى دقّية و يعرض منها السبات؛ لأن ذلك البلغم العفن يمنع الحواس أن تفعل افعالها الطبيعية و إنما سميّت هذه العلة النسيان لأن الجزء المقدم من الدماغ الذى يكون به التخيل تألم و لا يحس بما يكون في الجزء الآخر الذى هو موضوع الذكر».

و «القرشى» قد تحيّر في هذه المسألة فقال في موضع: «الدماغ ينقسم ما بين اوله و آخره إلى جزءين: أحدهما من قدّام و الآخر من خلف و الظاهر أنهما كالمتساويين في المساحة لست أعنى مساحة الطول بل مساحة جميع الجرم بحيث يكون المقدم بجملته مساويا للمؤخر بجملته إذ لا موجب لزيادة أحدهما على الآخر و لما كان المؤخر أرقّ كثيرا من المقدم وجب أن يكون الجرم المؤخر أطول كثيرا من المقدم حتى يكون طوله كالضعف من طول المقدم». و قال في موضع آخر: «إن انقسام الدماغ إلى جزءين مقدم و مؤخر يجب أن يكون هذان الجزءان متساويين في الطول؛ إذ ليس أحدهما بأن يكون أطول من الآخر أولى من العكس» و بين هذين الكلامين تناقض بيّن و كلاهما مخالفان لما عليه المحققين من أرباب التشريح و ليس للقياس و لا للتخمين دخل في امثال هذه المسائل، بل التعويل فيها على الرصد و التشريح.

و علامته أيضا أي كما في الدموي السبات الأرقى(2) و هي حالة بين النوم

ص: 67


1- 94. ( 1).: أى: ستران.
2- 95. ( 2).: لو قيل: إن البلغم يوجب السبات اذا كان تفها و أما اذا كان مالحا فإنه يوجب السهر و-- لا شك أن هذا الورم لما كان عن بلغم عفن وجب أن يكون السهر فيه غالبا؛ لأن عفونة البلغم يوجب ملوحته، يقال: ان الملوحة إنما تعرض عن عفونة البلغم اذا عرض عن تلك العفونة رمادية محترقة حتى يخلط لبقاء[ ببقية] هذا البلغم و تحدث ملوحة و أما في أول حدوث تلك العفونة و عند كونه ضعيفة لا توجب التبريد[ الترمد ...] فلذلك عند انتهاء هذه العلة يقلّ السبات جدّا و ربما يعرض حينئذ سهر.

و اليقظة يكون جانب النوم غالبا فيها على جانب اليقظة و لذا قدم السبات على الأرق في اللفظ و ذلك لأن سبب هذا المرض على ما اتخذ عليه كلام القوم إنما هو تعفن البلغم في مقدم الدماغ فهو بسبب رطوبته يعيق الحواس الظاهرة عن أفعالها تارة و يوجب السبات و بسبب حرارته الحادثة من العفونة يبسطها الأخرى و يوجب الأرق مع حمى مطبقة أي دائمة غير قوية الحرارة لعفونة البلغم فلا تكون الحرارة الغريبة الحادثة من عفونة شديدة، لأنه لا يستعدّ للتسخين استعداد الأجسام الحارة فتأثير الحرارة فيه يكون ضعيفا فكيف في غيره بواسطته، إلّا أنه لكثرة مقداره و سهولة تعفنه لا ينقطع وصول الأبخرة المتعفنة منه إلى القلب فيطبق الحمى.

و ثقل جميع الحواس و بياض اللسان و التثاؤب لثقل عضل الشدقين و الفكين و تمدده بالفضل الدماغى فتروم الطبيعة دفعه بذلك و اختلاط العقل و الكسل عن الجواب و عسر حركة الأجفان بل عن جميع الحركات الإرادية لثقل المادة على القوة فيعسر عليها تحريك الأعضاء أو لإرخائها الأعصاب برطوبتها فلا يتأتّى منها التحريك إلّا بعسر و اختصاص اللسان و الأجفان بالذكر لظهوره فيهما لقربهما من الدماغ و لسخافة جوهرهما و ترهلهما و استرخائهما في أصل وضعهما فيظهر فيهما العجز عن الحركة من ادنى سبب.

و علاجه: استفراغ البلغم بعد النضج بطبيخ أصل الرازيانج و بزر الكرفس و الأنيسون و أصل الإذخر و الأسطوخودوس و الزبيب مع الجلنجبين و السكنجبين العسلى بالحقن المتخذة من أصل الكرفس و أصل الكبر و أصل الرازيانج و الفوتنج و القنطريون و أصل الإذخر مع حليب لب القرطم و المرى و السكر الأحمر و شحم الحنظل و السقمونيا و الملح الهندى و البورق الأرمنى و الحبوب المسهلة المتخذة من الصبر و التربد و شحم الحنظل و السقمونيا و الغاريقون و المصطكى بماء الرازيانج.

و يوضع على رؤوسهم الخل و ماء الورد و دهن الورد في أول الأمر إلى

ص: 68

اليوم الثانى لتقوية الدماغ و منع المادة عن التوجه إليه بتعديل مزاجه بالتسخين فإن الخل مركب من حار و بارد. قال «جالينوس» في الرابع من «قوى الادويه»: إن الخلّ قد سلخ الحرارة الطبيعية التي للخمر و اكتسب حرارة أخرى من العفونة، لأن الأجزاء الخمرية تبرد عند استحالتها إلى الخل و الفضل المائى الذى فيه إذا عفن اكتسب حرارة مستفادة غريبة كما تكسب سائر الأشياء إذا عفنت فيكون الخل مركبا من أجزاء متضادة غاية التضاد». و استصوبه «أرسطو» أيضا و قال: «إنه في الحرارة الخاصة بطبيعة الخمر بارد و بحرارته العرضية التي له حار». و هو مع ذلك يضاد البلغم، لأنه يقطّعه و يلطّفه و ينشّفه و كذلك دهن الورد و ماء الورد. و قال «جالينوس» في الثالثة من «قوى الادويه»: وجدت دهن الورد أشدّ بردا من الزيت إلّا أنه ليس بقوى البرودة، بل برودته برودة فاترة و لفتور حرارته يطفى ء و يبرد حرارة الرأس الذى أصابته الشمس و يسخّن الرأس الذى أصابه البرد إسخانا يسيرا.

و اما «أندوريطس» الطبيب فإنه لا يقرّ بأن دهن الورد المضروب مع الخل يبرّد و لما استعمله في أصحابه الذين أصابهم اختلاط الذهن من قبل ورم حار في الدماغ و فهم تناقض قوله من جهة أنه ينبغي أن يمنع المادة و يردع في مبدأ هذه العلل و هذا لا يكون إلّا بتبريد العضو لا بتسخينه و جذب المادة إليه، قال إن دهن الورد في هذه المواضع إنما يقبض و لا يبرد.

و قال «جالينوس»: «إن دهن الورد المضروب بالخل يسخن إسخانا كثيرا ليس باليسير؛ لأنه مركب من دواءين حارين فإنى قد جرّبته مرارا كثيرة على نفسى و على كثير فإنه يبرد إذا ما أصاب البدن حر شديد و يسخن إذا ما أصابه برد شديد و كذلك الكلام في ماء الورد». و حاصل كلامه يرجع إلى أن الورد يختلف تأثيره باختلاف حال البدن كالماء الفاتر يبرد داخل الحمام و يسخن خارجه فعلى هذا يصح أن يقال إن البدن الحار إذا عولج به برّده و البدن البارد إذا عولج به سخّنه.

ثم أى بعد يومين من الإبتداء يجعل معها شى ء من جندبيدستر لتسخين الدماغ و تلطيف المادة و تحليلها ثم أي عند الإنتهاء و خاصة في آخره توضع عليه الأطلية و الأضمدة المحلّلة الصرفة من غير روادع مثل الجندبيدستر و العاقرقرحا و الفوتنج و الحاشا و النطرون بماء النمام أو بماء المرزنجوش مع شى ء من خل العنصل و الزيت ثم أي عند الإنحطاط يعطّس بالكندش و الجندبيدستر

ص: 69

لتحريك الدماغ و تسخينه و قلع المادة و إزعاجها و تحليل ما بقى منها.

و قسم آخر من هذه العلة أي من السرسام لا من الورم المذكور فإن السرسام قد يطلق بحسب الإستعمال الخاص الصناعى على الورم المذكور و بحسب الإستعمال العامى على العرض الذى يلزم ذلك الورم و هو الهذيان و اختلاط العقل مع حمّى محرقة فيدخل فيه ورم نفس الدماغ و الإختلاط الكائن فى الحميات و الكائن لأخلاط محرقة في فم المعدة و الكائن لأورام في نواحى الرأس الخارجة و الكائن بمشاركة ورم حجاب الصدر و عضلاته و بمشاركة ورم المثانة و الرحم؛ فإن هذه الأقسام لا تسمى في العرف الخاص سرساما حقيقة بل تعرف باختلاط العقل و الحقيقى هو الورم المذكور لا غير، و «الأستاذ العلّامة» قد ناقض صريح كلام «الشيخ» حيث قال: «مراده بالحقيقى ورم جوهر الدماغ نفسه». و هو ورم يعرض من صفراء أو من دم رقيق صفراوى للحجاب الذى بين الكبد و المعدة و هو حجاب يسمى ديافرغما يحول معارضا بين المعدة و الكبد يتصل بالحجاب المعترض الذى بين القلب و المعدة المسمّى بالحجاب الحاجز.

و يتصل متصاعدا بالحجاب الموضوع على القحف من داخل المسمّى مانيخس.

و المصنّف خالف القوم في تعريف هذا المرض؛ فإنهم توافقوا على أنه ورم حار فى الحجاب الحاجز نفسه، و أما الحجاب الحائل بين الكبد و المعدة فما لم يقل به أحد من الفضلاء غير «الطبرى» فإنه ذكر أنه ينزل من الحجاب الدماغى طرف فينبسط و يصير حجابا بين الكبد و المعدة على مذهب «أرسطو» و قال أيضا لم أجد ل «جالينوس» في هذا الحجاب كلاما فتظهر في الدماغ أعراض السرسام لأنه يشارك الغشاء الغليظ من غشائى الدماغ المسمى مانيخس. و يتصل به فترتفع إليه أبخرة كثيرة حارة تملأ الدماغ و تولد أعراض السرسام و كثيرا ما تولد نفس السرسام و يسمى البرسام بكسر الباء لكن المعروف هو الفتح.

و علامته: الوسواس الكثير لكثرة ارتفاع أبخرة حارة إلى الدماغ و الهيجان أى هيجان الوسواس و اختلاط العقل في وقت و هو عند تصاعد الأبخرة و السكون في وقت آخر و هو عند سكون الأبخرة و إنحطاطها عن الدماغ بمثل ألاطلية و دلك الرجلين و سقى الأشربة المطفئة و غيرها، فإن هذا العارض حادث بالمشاركة لا بالذات، فيختلف اشتداده و انتقاصه بحسب اختلاف أحوال الأصل و نخس لأن

ص: 70

الورم يمدّد الغشاء الحساس عرضا كأنه يفرق إتصاله فيحس بوجع مثل غرز الشوك و السلاة في الجانب الأيمن على مقتضى رأيه و شدة الحمى و الحمرة في الشراسيف هذا لا يصح على مذهبه و إنما يصح إذا كان الورم في الحجاب الحاجز فإنه متصل بالشراسيف فتنفذ منه المادة الحارة اللطيفة إلى ظاهر الجلد و يتلون بلونه. و فى بعض النسخ: «و الحرارة في الشراسيف» و هو أولى و إن كان فيه شى ء أيضا فأما شدة الحمى فلقرب موضع العلة من القلب فتصل الحرارة الغريبة إلى القلب بالمجاورة؛ لأن الحجاب خال عن الشريان فتصل الحرارة الغريبة منه إلى ما يجاوره و هو الرئة ثم منه إلى القلب بواسطة الشرايين.

و علاجه: فصد الباسليق لتنقية المادة من الحجاب. و الباسليق في لغتهم الملك العظيم و لأن هذا العرق و هو العرق الموضوع على الجانب الإنسى من مفصل المرفق شعبة كبيرة من شعب الإبطى مختلطة بشعبة من الكتفى و أنه أشرف العروق النابتة من الكبد لإتصاله بالقلب و الدماغ و الرئة و الحجاب و الصدر سمّى به تشبيها بالملك و الإبطى هو عرق موضوع على الجانب الوحشى من الذراع و سمّى به لأنه من الإبط و شرط الساقين و الحجامة عليهما بحسب الإمكان من هذه الأمور و وضع الأطلية المنضجة و المحلّلة على موضع النخس و الوجع مثل البابونج و البنفسج و بزر الخطمى و دقيق الباقلاء و بزر الكتان بالماء الحار و تليين الطبيعة بطبيخ النيلوفر و البنفسج و بزر الخطمى و العناب و السفستان مع الترنجبين أو الشيرخشت.

و نوع من هذه العلة يقال له شقاقلوس على سبيل المجاز و هو ورم خاص يحدث في تجويف شرائين الدماغ من دم غليظ ينصبّ إليها فتنسدّ و تحتبس الروح الحيوانى من الدماغ فيفسد مزاجه و يموت بالآخرة و شقاقلوس في الحقيقة هو موت العضو و بطلان حسه. و قال «القرشى»: لفظ شقاقلوس يقال على معنى حقيقى و هو موت العضو و مجازى و هو ورم جوهر الدماغ من دم عفن.

و غانغرايا مقدمته أي مقدمة شقاقلوس و ذلك أنه إذا أخذ العضو يفسد بالعفونة إما لامتناع الروح عنه بسبب ورم من مادة عفنة غليظة سادّة لمنافذه أو لفساد مزاجه لانسداد مسالك النفس الذى تحيي الروح(1) من(2) تلك المادة

ص: 71


1- 96. ( 1).: أي[ النفس الذي] يروّح الروح.
2- 97. ( 2).: متعلق بقوله« لإنسداد».

و تذهب نضارته كبدن الموتى(1) و يسكن ضربانه الذى قد كان من قبل بسبب الورم؛ لأن الحس إذا تخدّر بسبب أن الروح الحيوانى يعدّ العضو لقبول الروح النفسانى فإذا تغير مزاجه إلى الفساد لم يمكنه الإعداد على المجرى الطبيعى فيتخدّر العضو و لم يحس بحركة الشرايين مع أن حركتها أيضا تكون ضعيفة حينئذ يسمى هذا العارض غانغرايا فإذا استحكم الفساد بأن تبطل الحس بالكلية و يفسد اللحم و العظم يسمى شقاقلوس لكن القدماء لا يفرقون بينهما. قال «جالينوس»: العلة التي سماها الأطباء غانغرايا قد كان اليونانيون يسمونها شقاقلوس.

و مادة هذه العلة في غاية الفساد و الخبث و إلّا لم يكن يفسد العضو و يميته و فى غاية الغلظ أيضا و إلّا لاندفعت بسهولة و لم يلزم منها ذلك و إنما علم أنه في شرائين الدماغ لأن صاحبه لا يعدم الحس و الحركة و لو كان في نفس الدماغ عدمهما.

و فى هذا الكلام بحث؛ لأن الشرايين مسالك تنفذ فيها الروح الحيوانى إلى الدماغ و تستحيل فيه عند الأطباء إلى مزاج آخر به تستعدّ لقبول النفس(2) التي هي مبدأ الحس و الحركة و عند انسداد تلك المسالك بالورم لا ينفذ إلى الدماغ ثم إلى سائر الأعضاء فينعدم الحس و الحركة بالظاهر عن جميعها بل يموت الدماغ و تنقطع عنه الحياة إلّا إذا كان الورم في بعضها دون بعض. و أيضا كما أن ورم الحجاب المجاور للدماغ يوجب الآفة فى الافعال الدماغية بالمشاركة، كذلك ورم شرايينه يوجب تلك بطريق أولى.

و هذه العلة أى شقاقلوس بالمعنى الحقيقى في أيّ عضو كان قلّما تبرأ بل ليس يمكن أن تبرأ و يرجع العضو إلى الحالة الأولى، لأنه ميت. و أما الدماغ فليس يمكن أن تحدث فيه هذه العلة و لا غانغرايا الذى هو مقدمتها بل الموت يسبقه و قولهم «قد يعرض في الدماغ شقاقلوس»، فإنما المراد به مقدمة غانغرايا. على أنّ

ص: 72


1- 98. ( 3).: فإنه اذا امتنع الروح عن العضو و أفسد مزاجه، تغلب الغريبة و تؤثر بدون مزاحمة الغريزى فيعفّنه.
2- 99. ( 4).: النفس كما يطلق على الجوهر المجرد يطلق على القوة أيضا و المراد بها هنا القوة[ أي: القوه النفسانيه].

شقاقلوس كما ذكر في «جوامع الإسكندرانين» قد يطلق على اشياء مختلفة:

أحدها، الوجع المبرح. و الثانى، الورم الحار الشديد. و الثالث، العلة التي يكون معها تعفن. و الرابع، التشنج الحادث عن الورم الحار. و يمكن أن يحمل كلامهم هذا على بعض هذه المعانى بحسب الحقيقة أيضا.

قال «بقراط» في السابعة من «الفصول»: من اصابته في دماغه العلة التي يقال لها شقاقلوس فإنه يهلك في ثلاثة أيام و هى الأيام الأول؛ إذ ليس يمكن أن يحتملها مع هذه الصعوبة عضو رطب شديد القبول للفساد مع هذا الشرف و القوام أكثر من ثلاثة أيام. على أنه لا يبعد أن يكون خبث المادة و فسادها مع أنه يغيّر مزاج الدماغ و يفسده و يغيّر مزاج القلب أيضا و يفسده، لما تتأدى إليه تلك الكيفية بطريق الشرايين فيحدث الغشى فالموت.

و قال «القرشى»: «لأنه يلزمه إضرار بالقلب لتضرر التنفس؛ لأن حركة التنفس إرادية و مبدؤها الدماغ فإذا كان مؤوفا بهذه الآفة لم يتمكن من التحريك كما ينبغي فيقلّ ما يصل من الهواء إلى القلب، و مثل هذا لا يحتمل أقصر البخارين فإن جاوزه نجى العليل». و فيه نظر؛ لأن حركة التنفس لو كانت إرادية لبطلت في حال النوم و فى حال ما نفكر في أمر غافلين عن تدبير أبداننا بل الحق أنها طبيعية من حيث الإحتياج الضرورى إلى مطلق التنفس و إنما يتعلق بالإرادة من حيث أن المتنفس يتمكن من تغيير التنفسات الجزئية بالتقديم و التأخير عن أوقات تقتضيها الحاجة لا من حيث الإحتياج الضرورى فهى حركة تسخيرية أي: طبيعية حيوانية غير تابعة للإرادة؛ فإن الطبيعة تقال لمبدأ الحركة و السكون بالذات، فإن كانت الحركة التي يصدر عنها على نهج واحد فهى طبيعية غير حيوانية و إن كانت لا على نهج واحد فهى طبيعية حيوانية و يقال لها التسخيرية.

فإن جاوزها أي شقاقلوس الأيام الثلاثة الأول، فإنه يبرأ لأن ذلك يدل على أن الطبيعة قد نهضت بمقاومة المرض فغلبته و قهرته و على أن المرض قد إنحطّ و أن الطبيعة كانت قوية شديدة القوة الّا لم تصبر هذه المدة و أن المرض لم يكن صعبا شديد الرداءة و إلّا لم يحتمله الدماغ مع صعوبته زمانا كثيرا لشرفه.

و علامته: علامات السرسام الحار بل أشدّ منها لخبث المادة و شدة رداءتها.

و علاجه: إن جاوز الثلاثة، علاج السرسام الحار من الإسهال و وضع الأطلية

ص: 73

على الرأس و غير ذلك.

و قد تحدث الحمرة و هى بالحاء المهملة، عند القوم ورم من دم حار مختلط بالصفراء و يسمونها بها تسمية للملزوم باسم اللازم في الدماغ من إرتفاع الدم الفاسد المتشيظ أي المتسخن الملتهب بالصفراء. و الحمرة إذا حدثت الأعضاء الظاهرة، انصدعت منها العروق الدقاق التي فيها لغليان مادتها، فإذا خرج الدم منها فإما أن ينبسط تحت الجلد من غير أن يدخل في خلل العضو و أعماقه و ذلك إذا كان رقيقا لطيفا حادا و تظهر في الجلد الحمرة و اما أن تعمق في اللحم إذا كان غليظا محترقا سوداويا لا يمكنه النفوذ إلى الظاهر و يسمى هذا الصنف الأخير جمرة بالجيم تشبيها بجمرة النار في الحمرة و الحرقة و الإلتهاب و الدماغ لا يتحمل هذا النوع الأخير لشرفه و شدة فساد تلك المادة و خبثها فيقتل قبل أن يعمق فيه و إنما يعرض فيه النوع الأول بأن ينبسط ذلك الدم في الغشاء الموضوع على القحف أو الموضوع على الدماغ.

و الفرق بين الحمرة و السرسام الحار أن السرسام الحار يزيل العقل و تكون معه الحمّى المطبقة و حمرة العينين و هذه العلة لا تكون معها حمّى و لا زوال العقل لخلوها عن الورم عند المصنف و هو في هذه المسألة قد اقتفى أثر «الطبرى». و أما الجمهور فعلى أن الحمرة ورم في نفس الدماغ فلا يخلو عن زوال العقل و لا عن الحمّى الشديدة و مثل هذه العوارض التي ذكرها المصنف في مثل هذا المرض إن عرضت من غير حمّى و لا زوال العقل فإنما يكون عروضها عندهم بسبب مشاركة الدماغ لعضو آخر شريف لا بحصول العلة فيه نفسه.

قال «الرازي»: قد يعرض مرض شبيه بقرانيطس من غير حمّى معه قلق شديد و توثب لا يملك صاحبه قرار و يشتدّ ضيق نفسه و عطشه و يشرق بالماء و يقتل من اليوم أو بعد أربعة أيام، و لا ينجو منه أحد و يسودّ الوجه عند المنتهى و يجفّ اللسان و تحمرّ العين لصعود حرارة جميع البدن إلى الرأس ثم تلين الحركات و يسقط النبض و يموت.

قال «الشيخ»: لا يبعد أن يكون السبب في ذلك مشاركة من الدماغ لعضو آخر كريم مثل عضل التنفس إذا عرض له تشنج عظيم أو فساد آخر ينحو نحو الخناق فيتأدّى إلى الدماغ فيشوّشه و يفسده و يختلط العقل و يعطّش بتجفيف نواحى الحلق

ص: 74

و الصدر و كونه من غير حمّى دليل على خلوه من الورم، بل يحسّ في رأسه بنار تلهّب فلا يصبر عليه لحدّة المادة و إذا لمس الوجه كان باردا لكمون الحرارة و رجوع الدم من الظاهر إلى الباطن تبعا للطبيعة لمقاومة المؤذى و لونه إلى الصفرة ما هو لذلك.

و علاجه: فصد القيفال و عرق الجبهة و هو العرق المنتصب بين الحاجبين و عرق المنخرين و موضع فصده المتشقق من طرف الارنبة الذى إذا غمز بالإصبع يفرق باثنين و أكثر ظهوره في البالغين و العرقين الذى تحت اللسان و على اللسان نفسه لا على باطن الذقن على حسب الإمكان و مطاوعة القوة عرقا من هذه العروق بعد آخر ثم سقى ماء الشعير و باقى تدبيره من تليين البطن و وضع الأطلية على الرأس و النطولات و الشمومات مثل تدبير قرانيطس الخالص.

و من هذا الجنس العلة المعروفة بالماشرا و هو إسم سريانى و هى بالحقيقة الفلغمونى لأنه ورم من دم حادّ لكنه مختلط بالصفراء و هو قريب من الحمرة الخالصة و إنما يختص الفلغمونى بهذا الاسم أى الماشرا إذا حدث الفلغمونى في أجزاء الرأس الخارجة من الغشاء المجلّل للقحف و الجبهة و الأنف و حوالى العين و ربما استفحل أى تفاقم و عظم حتى يعمّ داخل الرأس من الدماغ و الحجب فيتورم الجميع بحيث يظن بالشؤون أنها تتفرق و خارجه و كثيرا ما يتمشى إلى الصدر و العضدين فيكون أشد أنواع السرسام أعراضا لحدة مادته و لعمومه داخل الرأس و أقبح منظرا لشدة حمرة الوجه و انتفاخه و تنفّطه و نتوء العينين و تمددهما و يشتدّ الوجع معه جدا لحدة المادة و كثرتها و تفريقها اتصال الأعضاء الظاهرة و الباطنة و يكاد الرأس ينصدع و ينشق لعظم الورم في الحجاب و الدماغ و تجحظ العينان لذلك.

و علاجه: علاج السرسام الدموي و النظر إلى الأشياء الحمر لينجذب الدم بالمشاكلة من الباطن الذى هو أشرف إلى الظاهر.

ص: 75

الفصل الثالث: الدوار

الدوار سمى باسم اللازم. و هو أن يتخيل لصاحبه أن الأشياء تدور عليه و أن دماغه و بدنه يدوران فلا يملك أن يثبت قائما أو قاعدا بل يسقط و ذلك لأن افعال القوى النفسانية على ما حقّقه الفاضل «أرسطو» إنما تتم إذا نفذت الروح إلى البطن الأول من الدماغ و انطبخ فيه انطباخا مّا؛ فإنه أول ما يتأدّى إلى الدماغ، يتأدّى إلى البطن الأول و ينضج و ينطبخ فيه و يأخذ من مزاجه ثم منه إلى الأوسط و ازداد فيه انطباخا ثم منه إلى المؤخر و كمل في الإنطباخ؛ فكلما كان نفوذه في أجزاء الطابخ على هذا الوجه كما ينبغى، تمت الافعال النفسانية و إلّا نقصت أو بطلت و عند دورانه في أفضية الدماغ لا يمكنه النفوذ على هذا الوجه كما ينبغي فلا يتأتى منه تحريك الأعضاء المتحركة بالإرادة و لا إثباتها و لا إدراك صور المحسوسات و حفظها و لا إدراك المعانى و حفظها و لا التصرف فيها فتختلّ لذلك جميع الأفعال النفسانية من الحسّ و الحركة الإرادية.

و سببه الواصل إما أخلاط رقيقة صفراوية في بطون الدماغ أو في عروقه يتحرك حركة غير طبيعية و يقابلها الروح بحركة طبيعية مضادة لها. و تقييد الرقيقة بالصفراوية خطأ؛ لأن القوم قد صرّحوا بأن سبب امتناع نفوذ الروح في السدد أخلاط باردة غليظة إن زادت كميتها أحدثت السكتة و إن رقّت و حدثت منها حركة و من الروح أخرى، حدث الدوار و أخلاط غليظة تجتمع في العروق

ص: 76

المستديرة حول الدماغ و تدافع(1) الروح النفسانى و تمنعه عن السلوك الطبيعى فيكرّ الروح راجعا و يتحرك حركة دورية كالرياح إذا منعت بسبب جبال أو جدار و غيّر ذلك عن سلوكها على خط مستقيم في طبيعتها أو رياح غليظة أو كثيرة تجتمع متكاثفة في بطون الدماغ أو في عروقه لا يمكنهما أى تلك الأخلاط و الرياح التحلل أما الرياح الغليظة فلصفاقة الأمّين و أما الكثيرة و إن كانت لطيفة فلأنه لا يتحلل في الأمّين ما يتحلّل منها إلّا في زمان طويل غاية الطول لصفاقتهما.

و أما الأخلاط فلأنها و إن كانت رقيقة في نفسها، لكنها لا محالة تكون أغلظ من الرياح و إذا لم تجد تلك الأخلاط و الرياح سبيلا إلى التحلل، تتراجع في بطون الدماغ و عروقه فيتحرك حركة غير طبيعية(2) و يقابلها الروح بحركة طبيعية مضادة لتلك الحركة الخلطية أو الريحية فيتدافعان و تقع بينهما أى بين الحركتين المتضادتين المتمانعتين حركة دورية إما فى الروح وحده إذا كانت المتدافعة بينه و بين الخلط الرقيق فإن الروح للطافته يرتفع حينئذ مستديرا كأنه يلتوى على نفسه أو في الروح و الريح معا إذا كانت المدافعة بينهما فيلتويان على نفسيهما مرتفعين كما ترى في الزوبعة(3) هذا هو الحق الصريح. و ما قيل فى سببه من أن الأخلاط و الرياح إذا تحرّكت في الدماغ و لم تجد مخرجا تحرك الروح النفسانى معها و يتبعها في الدوران، فليس بشى ء؛ إذ من شأن الطبيعة أن تدفع الأمور الغريبة و تقهرها بقدر الإستطاعة لا أن تميل إليها و تتابعها على أنه لا يلزم من اتباعها لها فى الحركة الدورية و بسبب دوران الروح يتخيل صاحبه أنّ الأشياء تدور عليه؛ لأنه سواء أن يختلف بنسبة الأجزاء المحسوسة إلى الحاسّ في الدوران من جهة المحسوس أو من جهة الحاسّ؛ إذ الاحساس بالدوران إنما يكون بسبب تبدّل المحاذيات و تغيّر النسب التى بين الروح الباصرة و بين المرئى و لا فرق بين أن يكون التبدّل بسبب حركة المرئى عن محاذاة الباصرة أو حركة

ص: 77


1- 100. ( 1).: و اعلم أن العلماء اختلفوا في ما يصلح مدافعا بحركة الغير الطبيعية للروح في حركة في جوهر الطبيعة: قال بعض هو البخار وحده. و قال« العلّامة» هي الرياح و الصفراء. و قال الجمهور ما قاله المصنف يعنى الرياح أو الأخلاط الرقيقة.
2- 101. ( 2).: أي: تتحرك حركة مخالفة للحركة الطبيعية للروح النفسانى. و الحركة الطبيعية للروح النفسانى هي التي تقع عنه عند سريانه من الدماغ إلى سائر الأعضاء.
3- 102. ( 3).:[ تسمّى بالفارسية« گردباد» و هي رياح تصير حين هبوبها كأنها تلتوى على نفسه].

الباصرة عن محاذاة المرئى فإنه إذا تحرك الروح استبدل ما يقابله من أجزاء المحسوس فتخيل الإنسان بالمحسوس أنه دائر على ما جرت به عادتة.

و تلك الأخلاط و الرياح إما حاصلة في الدماغ راسخة فيه أو مرتقية إليه من الأعضاء الأخر و التى في الدماغ نفسه فتلك إما أخلاط باردة رقيقة على رأى المصنف تتحرّك فيه و يتحرّك الروح مقابلا لها أو غليظة تدافع الروح عن حركته المستقيمة في أجزاء الدماغ فيرجع عنها مرتفعا مستديرا على نفسه. و هي:

اما بلغم و علامته: الثقل و كثرة التبصق و قلة العطش و كدورة الحواس و كثرة النوم و لين النبض أي: اندفاعه إلى داخل عند الغمز يكون بسهولة و سببه كثرة الرطوبة المرخية للآلة و بياض القارورة و الهدوء أي سكون الدوار عند إسخان الرأس لانفتاح المسام و اندفاع الموجب بالتلطيف و التحليل.

و إما سوداء و علامتها: كثرة الفكر في الأخطار الماضية و المخاوف المستقبلة و ذلك لأنها تجفّف جوهر الدماغ فيرتسم فيه(1) ما يتصور من الأمور الفاسدة و طول الصمت إذا لم تكن السوداء صفراوية لأنها باردة و البرودة مميتة للقوى موجبة للسكون في جميع الأفعال و السهر و تخيل الأشياء مسودّة لأن الأبخرة السوداوية السوداء تختلط بالروح فيتكيف الروح بسوادها و يرى جميع الأشياء على لونها و صلابة النبض و ضعفه و الضعيف من النبض ما يقرع الإصبع بغير قوة و تبطل بأدنى غمز و هو على نوعين: أحدهما، ما يكون سببه ضعف القوة. و ثانيهما، ما يكون سببه فرط صلابة الآلة التي هي الشريان كما فى هذا المرض فلا تقوى القوة على تحريكه حركة مقاومة لغمز الأصابع و إن كانت بنفسها غير ضعيفة.

و إما أخلاط رياحية(2) أي مولدة للرياح التي هي من الأسباب الواصلة للدوار لا السابقة. و لا معنى لحمل هذا الكلام على معنى آخر و هذا ليس على ما ينبغي لأنه بصدد ذكر الأسباب الواصلة لا السابقة و لو قال هاهنا «و إما رياح باردة» و قال فيما بعد هذا «أو بخارات حارة» بدل قوله: «و إما أخلاط رياحية حارة»، لكان أصوب باردة حادثة في الدماغ كالبلغم.

و علامتها: جميع هذه العلامات المذكورة في الأخلاط الباردة الموجودة

ص: 78


1- 103. ( 1).: و لا يزول منه بسبب غلبة اليبس ... فيتفكر فيه.
2- 104. ( 2).: مثل قولهم« اما أخلاط بلغمية أو سوداوية» أي: أخلاط هي رياح.

فيه مع عدم الثقل فيه نظر؛ لأن الخلط لا يخلو من الثقل.

و علاج جميع ذلك: تنقية الدماغ بعد النضج بالحقن و الحبوب و الغراغر المستفرغة للمواد الباردة و تحليل الرياح بالشمومات مثل المسك و الغالية و النمام و الياسمين و العطوسات مثل الكندش و الجندبيدستر و التربد و السعوطات المتخذة من الفلفل الأبيض و الصبر و الزعفران و الجندبيدستر بماء المرزنجوش و دهن البنفسج و الأطلية مثل العاقرقرحا و الخردل و القرنفل بماء النمام و خل العنصل و الإنكباب على المياه التي طبخت فيها الحشائش الملطّفة مثل البابونج و البرنجاسف و ورق الغار و الإكليل و الشبت كل من هذه التدابير، كما يوافق مزاج العليل.

و إما أخلاط حارة و هى:

إما دم و علامته أن لا يلبث طويلا بل ينحلّ و يسكن سريعا؛ لأنه ألطف من البلغم و السوداء و حمرة الوجه و العين في ذلك الوقت أي وقت حصول الدوار لحركة الدم و ثورانه و هيجانه حينئذ و درور العروق أي انتفاخها لامتلائها من الدم سيما عند حركته و زيادة حجمه و سخونة ملمس الرأس لما تتسخّن أعضاء الرأس بمجاورة الدم عضوا بعد عضو حتى تصل السخونة إلى الجلد و لما تنفصل الأبخرة الحارّة منه إلى ظاهر الجلد و دمعة تسيل عند إبتداء الدوار لما تستحيل الأبخرة المنفصلة من الدم لغلظها و كثرتها إلى الرطوبات و يندفع شى ء منها إلى جهة العينين حيث لا يتحلّل سريعا من الأمّين و يمتلئ منه الدماغ.

و علاجه: فصد القيفال و حجامة الساق و تطفئة الدم بمثل لعاب بزر قطونا و شراب العناب و كشك الشعير و الطفشيل و المزورات الحامضة.

و إما صفراء و علامتها: صفرة اللون و مرارة الفم و تخيّل الألوان الصّفر لتكيف الروح الدماغى بلون الأبخرة المنفصلة من الصفراء و سرعة النبض و العطش و السكون أي سكون الدوار بما يبرّد.

و علاجه: تنقية الدماغ من الصفراء بطبيخ الهليلج و الشاهترج و مريس الخيارشنبر و الشيرخشت.

و إما أخلاط رياحية فيه شى ء كما مرّ. و علامتها: تلك العلامات التي للأخلاط الحارة و تزيد أن الدوار يكون شديدا؛ لأن حركة الأبخرة المتولدة من

ص: 79

الأخلاط الحارة تكون بالضرورة أشدّ و أقوى من حركة نفس الأخلاط الحارة لغلبة الأجزاء النارية و الهوائية عليها و من حركة الرياح المتولدة من الأخلاط الباردة أيضا لسخونتها بالنسبة غير لابث لسرعة تحلّلها للطافتها و يعطّس بالسين المهملة صاحبه دائما؛ لأن تلك الأبخرة الحارة إذا تولدت في الدماغ و امتلأت منها البطون و المواضع الخالية منه عرض منها لذع لبعض آلات الشمّ كما يعرض لمن أدخل في أنفه شجاة فاحتاج إلى أن ينقبض لدفعها باستعانة من الهواء المستنشق لتمتلئ به الرئة فيرتفع الهواء منها إليه دفعة بانقباض الصدر كما يفعل ب «الانبوب» الذي ينفخ فيه ليخرج ما فيه و لذلك يتقدم العطاس استنشاق هواء كثير و لما أن اندفاع تلك الأوية إنما يكون من موضع ضيق يحدث منه ذلك الصوت و يجف انفه لعدم تجلب الرطوبة إليه من الدماغ و يصرعه الدوار أى يسقط على وجه الأرض لشدته و يعرّق عند ذلك رأسه عرقا خفيفا دقيقا لما يندفع شى ء من تلك الأبخرة إلى المسامات و يتحلّل منها بعضها بالتحلّل الخفى و يبرد الباقى و يغلظ و يترشح بالعرق.

و علاجه: فصد القيفال إن وجب و حلّ الطبيعة بعده بما ذكر في الصفراوي و الحقنة لا تؤثر في هذا النوع فيه بحث و غاية ما يمكن في توجيهه أن الحقنة إنما تجذب الفضول من الأعضاء العالية إذا كانت قوية حادة و لا يجوز استعمالها هاهنا لما يرتفع عنها أبخرة حارة إلى القلب و الدماغ فيحدث عنها الغشى و الاضطراب في القوى و الأرواح و تكثر حرارة الأخلاط و يزداد الدوار و لأنها تسخّن الكبد و تعفّن الأخلاط و تورث الحمّى حيث لم تنكسر عاديتها بفعل المعدة فيكثر ارتفاع الأبخرة الحارة إلى الدماغ و أما الحقنة اللينة فلا يتأتّى منها المقصود لضعف قوتها و بعد مكانها بل المطبوخات أكثر منها عائدة و أتم فائدة لأنها أقرب إلى الدماغ مسافة و أطول مكثا، فإن كفى الفصد و حل الطبيعية فذاك، و إلّا عولج أيضا معهما بالشمومات و النطولات و الأطلية و غير ذلك على ما ذكر في الصداع الحار.

و أما إذا كانت الأخلاط و الرياح مرتقية إلى الدماغ فهى:

إما صاعدة إليه من المعدة و تلك تكون:

إما أخلاط باردة و علامتها: العلامات التي تكون إذا كانت الأخلاط

ص: 80

الباردة حاصلة في الرأس مع وجود الغثيان لما أن المعدة تريد دفع المؤذى و قلة الهضم لأن الخلط البارد يغمر الحرارة و يحول بين جرم المعدة و الغذاء و يشغل القوة لثقله عليها عن إجادة الهضم و الجشاء الدائم من غير ترتيب و غير إرادة و سببه أن المعدة إذا ضعفت عن الهضم التام تفعل التبخير و مع صداع يبتدئ من مقدم الرأس إلى اليافوخ و ربما يمتدّ إلى مؤخره عند كثرة المادة و سببه ما ذكر من مشاركة الدماغ للمعدة و اختلاف حال الدوار فتارة يسكن و تارة يهيج بحسب خلاء المعدة و امتلائها أي يسكن الدوار عند خلائها و يهيّج عند امتلائها لكثرة ارتقاء المواد الباردة و الأبخرة الغليظة المتولدة من طبخ الغذاء و سبوق التخم المولدة للأخلاط الباردة لفساد الهضم.

و علاجه: حل الطبيعة بالحقن المعمولة من الإهليلج الكابلى و الأنيسون و أصل الرازيانج و أصل الكرفس و التربد المرضوض و القنطوريون الدقيق و السناء و حشيشة الغافث و لبّ حبّ القرطم مع السكر الأحمر و دهن الخروع و الصبر الاسقوطرى و تنقية المعدة بالقى ء بطبيخ الخردل و الفجل و الشبت و أصل البطيخ و أصل السوس مع العسل. و اما الكنكرزد و الخربق و الجبلهنك و جوز القى ء، ففيها خطر عظيم، لكنها تستأصل البلغم فإن احتيج إليها في العلل الغليظة و الأبدان القوية فلتكن الشربة من دانق إلى دانقين و بالأيارجات و تقويتها لئلا يقبل ما ينصبّ إليها من الفضل الردئ و تجويد الهضم بمثل الإطريفلات و الجوارشات الحارة لئلا يتولّد فيها الفضول.

و إما أخلاط رياحية باردة و فى بعض النسخ و إما رياحا باردة و فى كلتا النسختين شى ء أما في الأولى، فلما يناقضها قوله «لا يخرج معه بالقذف شى ء» و أما في الثانية فلأن علاجها لا يساوى علاج الأخلاط الباردة.

و علامتها: مع ما ذكرنا في الأخلاط الباردة مع الغثيان و قلة الهضم لإمتناع المعدة عن الإشتمال على الغذاء و الجشاء الدائم و الصداع و اختلاف حال الدوار التهوع لاستكراه المعدة لها و إزعاجها لدفعها من غير أن يخرج بالقذف شى ء من الفضول لخلو المعدة عنها و وجع تمددى في المعدة و هو الوجع الذى يحسّ معه بتمديد في العضو و سببه الرياح و جذبها لها إلى أطرافها و إنما يكون ذلك إذا كان مقدار الريح أكثر من جوف المعدة.

ص: 81

و علاجه و علاج الأخلاط الباردة سواء لكن يجب أن تكون في المنقيات و المقويات المستعملة هاهنا قوة كاسرة للرياح و مما ينتفع به هاهنا شرب النبيذ المغلى فيه الكمون و السعتر لكسر الرياح إن احتمل المزاج شربه ببرده.

و إما أخلاط حارة مرية.

و علامتها: بطلان الشهوة لاشتياق الطبع حينئذ إلى البارد الرطب الذى هو الماء دون اليابس الذى هو الغذاء، و لأن الشهوة إنما تكون باعتدال البرودة، لأن البرد يقبض المعدة و يجمعها فيعرض لها عند ذلك ما يعرض عند مصّ العروق و أما الحرارة المفرطة فهى مرخية للمعدة مسيّلة للمواد إليها مالية لها و فتور النفس لما يتأذى فم المعدة من مرارة الصفراء و كراهة رائحتها و شدة لذعها و يشاركه القلب لقربه منه و الخفقان لما يتأذى القلب فيضطرب و يتحرك حركة اختلاجية كأنه يدفع عن نفسه الأذى و تقلب النفس و أن يهيج قبله أي قبل الدوار غثى، لأن عروضه هاهنا بشركة المعدة و حدوث أعراض المرض الأصلى يكون متقدما على الشركى بالزمان و القى ء الصفراوي لما تتأذى المعدة من تلك الأخلاط المرّيّة فتدفعها عن نفسها بالطريق الذى هو أسهل عليها و هو القى ء و تلك الأخلاط أيضا للطافتها تطفو على فم المعدة فتوجب الغثيان و القى ء أكثر من سائر الأخلاط لذكاء حس فم المعدة و تطاوع لذلك أيضا القوة الدافعة عند دفعها لها و أن يهيج الدوار عند إخلاء المعدة لما يرتفع من تلك الأخلاط أبخرة حارة مهيجة للدوار و يسكن بإطعام شى ء من الأطعمة و الأغذية الحامضة(1) القابضة.

و علاجه: تنقية المعدة بالقئ بالسكنجبين و الماء الحار و بالإسهال بطبيخ الهليلج و صفته أن يؤخذ الهليلج الأصفر و الاجاص و النيشوق و السفستان و التمر الهندي و بزر الهندباء و يطبخ و يصفّى و يلقى عليه الترنجبين و السقمونيا و ماء الجبن فإنه فيه منافع ليست للأدوية المسهلة: منها، أنه برقّة قوامه و لطافته تبلغ قوته إلى قعر البدن و يغوص في العضو المقصود. و منها، فيه دسومة بها يرخى الأعضاء و يلين المجارى و يزلق المواد. و منها، أن الفضلة التى تبقى منه في البدن يغتذى بها البدن بخلاف سائر المسهلات. و منها، أن اللبن مركب من مائية و دهنية

ص: 82


1- 105. ( 1).: فان الأغذية الحامضة لكسر قوة الحرارة الموجبة للتبخير ... يحبس الأبخره. فلا محالة يسكن الدوار بأكلها.

و جبنية فإذا انفصلت منه الجبنية بقيت المائية المسهلة الملطفة و الدهنية المنضجة الملينة و لا يكاد توجد هاتان الخصلتان معا في شى ء من المسهلات.

و صنعته على ما قال «الرازي» في «الفاخر»: أن يؤخذ عند المغرب لبن معز حمراء(1) فتية صحيحة ولدت من أربعين يوما أو أكثر من ذلك بيسير(2) و قد علفت بالخيار و الكزبرة الرطبة و الخس و ورق البزرقطونا و يغلى في قدر برام(3) غلية(4) شديدة ثم ينزل عن النار و يصبّ على كل رطلين ثلث رطل من السكنجبين الصادق الحموضة أو ماء الحصرم و يحرك بقضيب رطب من شجر التين مرضوض مأخوذ لحاؤه ليتعلق بماء الجبن من اللبنية و اليتوعية التي في الخشب قوة تعينه على الإسهال حتى يتجبن ثم يلقى فى كرباس صفيق و يعلق حتى يصفو و يسيل منه الماء ثم يصفّى في القدر و يغلى و تخرج رغوته فإذا انقطعت الرغوة يصفّى و يشرب مع السكنجبين.

و قال «أمين الدولة إبن التلميذ»: صنعته أن يؤخذ كل يوم خمسة أرطال من لبن ماعز حليبا و يسخن و يمرس فيه درهم من الأنفحة و يترك حتى يتجبّن ثم يخطّط ب «السكّين» طولا و عرضا و يذرّ عليه درهمان من ملح أندرانى مسحوقا فإذا ذاب علّق حتى يصفو و يسيل منه الماء ثم يصفّى في كتان أو زنبيل خوص و يؤخذ منه رطل و نصف و تصبّ عليه أوقية من السكنجبين و يطبخ بنار لينة و تؤخذ رغوته حتى ينفصل عنه الودك(5) كله من المائية ثم يصفّى و يشرب في ثلاث مرات في ساعة و نصف.

و إنما اختير لبن الماعز لاتخاذ ماء الجبن دون الضأن و البقر و اللقاح و الاتان، لأن المقصود منه الإسهال و تليين الطبيعة و هذا إنما يكون بمائية اللبن مع دهنيته، و لبن الماعز أكثر مائية و أوفر رطوبة و دهنية من غيرها و أما لبن الضأن فهو أكثر جبنية

ص: 83


1- 106. ( 1).: لأن البياض يدلّ على الفجاجة و السواد على الإحتراق و هذا وسط بينهما فيدل على الاحتراق.
2- 107. ( 2).: لأن بعيد العهد بالولادة يكون لبنها غليظا قليل المائية فلا يفيد فائدة تامة.
3- 108. ( 3).: جمع« برمة» في الفارسية:« ديگ سنگ» و كذالك الآنية من الفضة و الذهب و الطين الحرّة و المس الذى يطلى عليه الرصاص.
4- 109. ( 4).[ خ. ل: غلبة].
5- 110. ( 5).[ خ. ل: اللوز]. اللوز هي أجزاء دسمية تختلط بلطيف الجبنية عند انفصال ماء الجبن و تنفصل عنه بالغليان.

فيكون لذلك أبرد و أغلظ. و أما لبن البقر فهو أكثر دهنية فيكون لذلك أحرّ. و أما لبن اللقاح و الاتن فإنهما و إن كانا أكثر مائية، لكنهما في غاية(1) الغسل و الجلاء و التلطيف فلا يصلحان لإتخاذ ماء الجبن. و أما لبن الماعز فهو معتدل في كل ذلك؛ لأن الدهنية فيه أقل منها في لبن البقر و الجبنية أقل منها في لبن الغنم و المائية أقل منها في لبن الاتان و اللقاح و ماء الاجاص أي نقيعه و ماء الرمانين المعصورين بشحمهما و نحوها.

و إما أخلاط رياحية حارة ترتفع منها أبخرة رياحية إلى الدماغ و تحتبس فيه و لا تتحلل- مع كونها حارة- إما لأنها منحلة عن فضول غليظة عند سخونتها فإذا صعدت إلى الدماغ بردت و غلظت أو لما يتحلل لطيفها و يحتبس ما فيها من الأجزاء الغليظة و يزداد غلظا على مرور الأيام مع سوء التدبير.

و علامتها: مع ما ذكر في الأخلاط المرّيّة النخس الذي يجده العليل في معدته لأن الأبخرة الرياحية تمدّدها عرضا كأنها يتفرق اتصالها و وجع السرّة لأن الطبيعة تدفع تلك الرياح إلى قعر المعدة لأنه المسلك المعتاد لما يندفع منها فيكثر هناك التمدد و الوجع و استراحته من الوجع لريح دخاني يخرج بالجشاء أو بطريق آخر.

و علاجه: تنقية المعدة بالمطبوخ الساذج و هو الذى لا يلقى عليه السرداروج للاستغناء عنه لقلة الأخلاط و لطافتها بالنسبة و سقى ماء الشعير.

و إما صاعدة إليه أي إلى الدماغ من البدن من طريق الشرايين التي على الصدغين أو خلف الأذنين أو من الشريانين السباتيين و هما شريانان يتفرّعان من الشريان الصاعد يذهب أحدهما يمينا و الآخر يسارا و يصعدان صعود الوداجين الغائرين ترتفع منهما الروح الحيوانى إلى الدماغ و إنما سميا بعرقى السبات لما يتصاعد منهما من البدن رطوبة غروية إلى مقدم الدماغ حيث ينقسمان فيه فيحدث السبات.

و علامة ذلك: تمدّدها و امتلائها و انتفاخها لكثرة ما فيها من الأخلاط و الأبخرة الرياحية و ضربانها لأن ما يتصاعد منها إلى الدماغ لا يكون إلّا مواد حارة مولّدة للأبخرة أو أبخرة رياحية حارة فتتحرك الشرايين لنفضها حركة عظيمة

ص: 84


1- 111. ( 1).: لكثرة المائية الملطّفة.

مستكرهة و اختلاف حركاتها في العظم و القوة في النبض و إذا غلبت العلة ظهر الصغر و الضعف فيه و أن يجد العليل راحة من العلة عند الغمز عليها و الأخذ بها لانقطاع الأخلاط و الأبخرة المرتقية منها إلى الدماغ و بهذه تبين الشريان الذى يتصاعد منه المؤذى إلى الدماغ فإن لم توجد هذه العلامات في الشرايين الظاهرة فهو يتصاعد من الشرايين الخفية.

و علاجه: بعد(1) الإستفراغ و التنقية الواجبة بما يوافق نوع المادة و مزاج العليل قطعها و كيّها حتى ينقطع الدم سوى الشريانين السباتيين لقربها من القلب و لأن أكثر الروح الحيواني ينفذ فيهما إلى الدماغ لأنهما أوسع شرايين الرأس و لا يمكن أن يندملا عند القطع و لا يمكن كيّهما حتى ينسدّ الطريق بالكلية، لأنه إذا شدّ عليهما باليد، تصيب الإنسان حالة كالغشى، و لذا نهى عن حبس اليد عليهما قدر ما لا يطيق الإنسان أن يمسك معه نفسه و إن كان صعود هذه الفضول في الوداجين و هما عرقان موضوعان على الحلق نابتان من الأجوف الصاعد يذهب أحدهما يمينا و الأخر يسارا، ففصدهما صالح جدا.

و إن كان صعودها من الرحم أو المثانة أو الكليتين أو الرجلين أو الساقين أو الفخذين أو المراق.

فعلامة ذلك: الاحساس بصعودها إما حارة كما في الرحم و المثانة و الكليتين و المراق و إما باردة كما في الرجلين و الساقين و الفخذين لبعدها عن ينبوع الحرارة و لضيق(2) المنافذ منها إلى الدماغ و آفة تلك الأعضاء.

فعلاجه: مراعاة تلك الأعضاء و جذب موادها إلى الجهة الأخرى المخالفة للرأس بالفصد و الإسهال و الحقن و الدلك و غيرها على حسب الواجب و تقوية الرأس لئلّا يقبل الفضول.

و قد يحدث الدوار من سقطة أو ضربة تحرك الروح النفسانى فتتبعه أي هذا التحريك حركات دائرة متموّجة كما يحدث في الماء من وقوع ثقل عليه أو ضرب عنيف باليد عليه فيستدير متموجا و وقوع مثل ذلك في الأجزاء

ص: 85


1- 112. ( 1).: أما تقديم التنقية فلقطع الإنصباب عند القطع.
2- 113. ( 2).: فإن الأبخرة تمرّ في المسامات الضيقة العصبية فى مدة طويلة فتحلل منه الأجزاء الحارة و يكتسب فيها البرودة أيضا.

الهوائية التي هي ألطف و أرطب أولى.

و علاجه: علاج السقطة و الضربة، فإن كفى ذلك العلاج و زال الدوار به فهو و إلّا أى و إن لم يكف ذلك العلاج و بقى الدوار بعد برئها، فلا شك أن هاهنا حدث سوء مزاج في الدماغ يوجب الدوار فينبغي أن يتفقد العلامات حتى يتبين أنه من أى سوء مزاج ثم عولج الدوار بعده أي بعد علاج السقطة و الضربة بعلاج ذلك المزاج الردي الحادث.

و قد يعرض الدوار من سوء مزاج مختلف ساذج يحدث في الدماغ بغتة تتشوّش فيه الروح هربا من المنافى و يلزم منه هيجان و حركة مضطربة دورية فيها أي في الروح كما يعرض ذلك من الحركة المختلفة الحادثة من اجتماع النار و الماء لا لمحرك جسماني من بخار أو ريح أو خلط.

و علامته: خفة الدماغ لعدم المادة المثقلة و عدم الأسباب الأخر و وقوع برد أو حرّ مناقض من خارج من رياح باردة أو حارة أو ملاقات شمس قيظ أو مجاورة نار دفعة أو من المتناولات المبرّدة أو المسخّنة دفعة.

و علاجه: بعد معرفة السبب، معالجة الضد بالضد حتى يعود إلى المزاج الطبيعى.

ص: 86

الفصل الرابع: في السدر

السدر سمى باسم اللازم فإن السدر في اللغة تحير البصر حالة يلقى الإنسان مع حدوثها في رأسه ثقلا عظيما لضعف القوى الدماغية عن إقلال الرأس و حمله فيثقل عليها. و في بعض النسخ: «حالة يبقى الإنسان مع حدوثها باهتا و يجد في رأسه ثقلا عظيما و الأول أصحّ؛ لأن الثانى لا يلائم قوله فيما بعد «و ربما زال معها عقله»؛ إذ البهتة هي أن يبقى الإنسان ساكنا و لا يعقل من أمره شيئا و فى عينه ظلمة لامتناع الروح عن النفوذ إلى العصب المجوف و ربما وجد طنينا في الأذنين؛ لأن الروح النفسانى إذا امتنع عن السلوك الطبيعى، عرض له هيجان و حركة مضطربة في الدماغ و يتحرك معها الهواء الساكن في فضائها و ربما زال معها أي مع تلك الحالة عقله عند اشتداد برد الدماغ و خدره في السدر الخدرى و اما في السدر المؤلم فلاضطراب أفعال الدماغ و رجوعها عن التصرف أصلا لتأذيها و عند ذلك يبقى الإنسان عادما للحس و الحركة أيضا.

و اعلم أن «جالينوس» لم يفرق بين الدوار و السدر و قال «الرازي»: إن الدوار هو أن يرى ما حوله يدور و السدر يكون بعقب الدوار إذا اشتدّ و بلغ إلى أن يسقط.

و قال «الشيخ» و من تبعه: إن السدر هو أن يكون الإنسان إذا قام اظلمت عيناه و تهيأ للسقوط و هو مقدمة الدوار.

و سببه امتناع الروح النفسانى عن سلوكها الطبيعى في أوعية الدماغ و عروقها فيبرد الدماغ و يخدر كما يبرد عند امساك العرقين اللذين يكتنفان

ص: 87

الحلقوم حيث يمنع الروح الحيوانى عن السلوك فيهما إلى الدماغ و كما تخدر الأعضاء عند انقطاع مدد الروح النفساني عنها بسبب القعود عليها أو بسبب الشد برباط لما تنطبق الأعصاب حينئذ و تنسدّ مسالك الروح فيها.

و سبب امتناع الروح عن السلوك في الدماغ:

إما أخلاط باردة غليظة غير كثيرة تسدّ بعض منافذ الروح. قال «الرازي»: لم يقل «جالينوس» في السدر أنه يكون من خلط بارد البتة، و لم يذكر فيه إلّا أنه يحدث من رياح بخارية تتولد في الرأس عند سخونته بالشمس أو النار أو الدثار أو نحوه، لكن الأطباء من هاهنا حد سوا أنه يكون من خلط بارد في الرأس ينحلّ عند ما يسخن الرأس إلى بخارات و هي التي إن زادت كميتها أحدثت السكتة لانسداد تمام البطون و المنافذ منها و امتناع الروح النفسانى بالكلية عن السلوك الطبيعى و إن رقت و حدثت منها حركة و من الروح حركة، حدث الدوار و يسمّى هذا النوع السدر الخدري لما معه من الخدر.

و علامات اجتماع الأخلاط الباردة الغليظة في الرأس مذكورة في الدوار و الصداع من المواد الباردة الرقيقة إذ لا فرق بين الأخلاط الغليظة و الرقيقة في تلك العلامات.

و علاجه: تنقية البدن من الفضول أولا بالحقن القوية على التدريج حتى لا يحدث انحلال القوة و الغشى ثم تنقية الدماغ بالايارجات و الغراغر و العطوسات و الشمومات و السعوطات و النطولات المذكورة في ليثرغس.

و إما سقوط شى ء على الرأس أو ضربة يقع عليه فيحدث السدر لألم يعرض لحجب الدماغ فتنقبض القوى الدماغية فتكمن و تسكن عن التصرفات فيبقى الإنسان باهتا عادما للحس و الحركة أو سدة تعرض هناك من انقباض الدماغ و اجتماعه فى نفسه هربا من المؤذى أو لما تتوجه إليه الطبيعة لدفع الألم و تتبعها الأخلاط و الدماغ يقبلها لضعفه فتحدث السدة أو ورم لما تتوجه إليه المواد فيمتنع النفس من التصرفات و من السلوك الطبيعى و يسمّى هذا النوع السدر المؤلم.

و علاجه: الفصد لجذب المادة إلى الجانب المخالف و تغريق الرأس بدهن الورد المسخن لتقوية العضو و ردع المواد عنه و تحليل ما فيه بالرفق و الإرخاء

ص: 88

و تضميده بالأضمدة المتخذة بالشمع و الدهن لما قلنا و حفظ الرأس من الشمس و الغبار لئلّا يعطس بسبب ما ينال بعض آلات الشم من اللذع و الأذى منهما فإن العطاس في هذه الحالة يورث الغشى لاشتداد الوجع من حركة الرأس و تزعزعه العنيف.

و قد يعرض السدر أحيانا إذا كان الدماغ ضعيفا عند حدوث الصداع الباردة أو الحارّ لشدة الألم في حجب الدماغ كما يعرض عند السقطة.

و علاجه: العلاج الذى يليق بنوع الصداع.

و اعلم أن السدر يشبه الصرع من جهة السقوط و من جهة سكون الأفعال الإرادية و يفارقه من جهة أن السدر لا يكون معه تشنج و لا التلوّى في البدن و لا حركات مضطربة كما في الصرع و ذلك لضعف سبب السدر و قوة سبب الصرع و من جهة أن السدر يكون بعقب الدوار و الصرع قد يكون فجأة و من جهة أن السدر لا يكون معه زبد و لا نخز.

ص: 89

الفصل الخامس: في السبات114

السبات سمى باسم اللازم نوم مفرط ثقيل قوى الكيفية يكون إفراطه في المدة طولا أي زمانه يكون أول من النوم الطبيعي و يكون ثقله في الكيفية أقوى أي استغراقه يكون أقوى فيصعب الإنتباه منه و إن نبّه بالعنف.

و النوم حالة تعرض للحيوان تقف فيه النفس عن استعمال الحواس الظاهرة و الحركات الإرادية و يلزمه رجوع الروح النفسانى و انقطاعه عن الآلات إلى المبدء لا بالكلية بل ينبعث منه شى ء يسبر إليها و بحسب ذلك يكون استغراق النوم و عدم استغراقه. و ينقسم إلى طبيعى على الإطلاق و غير طبيعى لا على الإطلاق و غير طبيعى على الاطلاق.

فالطبيعى منه هو الذى يكون وقوعه لغرض اجتماع الروح الحيوانى إلى الباطن طلبا للإستحمام و الإستراحة؛ فإن الروح جسم لطيف سهل التحلل فلو استمرت اليقظة لتحلل بالكلية و فنى، لأن اليقظة إنما تتم بأعمال القوى النفسانية التي هي الإحساس و التحريك الإرادى و هذه إنما تكون بحركة الروح النفسانى و الحركة محللة لجوهره و جوهره من جوهر الروح الحيوانى فاحتيج إلى أن يجتمع إلى نفسه ريثما يغتذى و ينمو و ينال عوض ما تحلّل منه في اليقظة؛ لأنه إذا بطلت الأفعال نقص التحلل من الروح و هو دائما في الإستمداد فيلزم تكثير جوهره. و طلبا لهضم الغذاء أيضا؛ فإن اشتغال النفس في اليقظة بالإفعال مما يمنعه عن تكميل الهضم

ص: 90

فاحتيج إلى أن يجتمع إلى نفسه ليتدارك تقصير الهضم الواقع فيها و يتبعه الروح النفسانى في الرجوع و الإجتماع إلى الباطن على مثال ما يقع في حركات الأجسام اللطيفة المتمازجة بعضها ببعض لضرورة الخلاء و عند ذلك تجتمع الرطوبات التي تتحلّل في اليقظة و ترتفع إلى الدماغ أبخرة رطبة عذبة دهنية فتسترخى بها الأعصاب و ينطبق بعض أجزائها على بعض و تمتنع الروح من النفوذ فيها لذلك و لكثافة الأبخرة أيضا فإن نفوذ الروح فيها كما قال «جالينوس» على نفوذ شعاع الشمس في الهواء و الماء فإنهما متى كانا صافيين لم تمنع نفوذه فيهما و متى حصل فيهما تكدّر كالضباب و الدخان في الهواء و كالحماة و العكر في الماء، امتنع و تختلط أيضا تلك الأبخرة بالأرواح فيغلظ قوامها و حينئذ يعسر نفوذها في مسالكها.

و غير الطبيعى لا على الاطلاق هو الذى يكون وقوعه لاستفراغ مفرط و تحلّل كثير يعرض للروح كما في حال التعب الشديد و الرياضة القوية فلا يفضل على ما يكفي الأصول(1) فلا ينبسط و يجتمع في المعدن إلى أن يستمدّ من الغذاء بدل ما تحلّل منه و لذلك إذا أعيا الإنسان و نام، انتبه و قد قوى من الحواس و الحركات الإرادية ما لم يقو عليه من قبل و إذا تحرك حركة كثيرة كان أشدّ إستغراقا في النوم لإحتياجه إلى راحة أبلغ و وقت أطول.

و الفرق بين هذين القسمين أن الأول لطلب بدل تحليل أمر طبيعى و هو اليقظة مثل طلب البدن الصحيح للغذاء المختلف عن المتحلل الطبيعى و الثانى لطلب بدل تحليل أمر غير طبيعى و هو التعب مثل طلب البدن المدنف بالإسهال الغذاء المتخلف عن المتحلّل المرضى.

و غير الطبيعى على الإطلاق و هو الذى يكون سببه.

إما سوء مزاج بارد مفرط ساذج يعرض للدماغ و يوجب السبات بوجوه:

أحدها، هرب الروح النفسانى من المؤذى المضاد لجوهره غائرا إلى الباطن. و ثانيها، قبضه و تضييقه منافذ الروح من الآلات. و ثالثها، إفادته لها مزاجا منافيا لنفوذ الروح فيها و لقبولها له. و رابعها، تبريده و تكثيفه جوهر الروح فيتبلّد عن الإنبساط و الحركة إلى الخارج.

ص: 91


1- 115. ( 1).: أي: لا يفضل الروح على ما يكفى الأعضاء الرئيسة.

و علامته: أن يعرض بعقب برد شديد يصيب الرأس من خارج كالماء البارد و الهواء البارد أو بعقب شرب الادويه المخدّرة مثل الأفيون و الشوكران فإنها تبرد مزاج الروح و تغلظ جوهره باطفاء الحرارة الغريزية بالخاصية المضادة لها فلا تستعملها القوى و تفيد الآلات و الأعضاء أيضا مزاجا باردا منافيا لنفوذ الروح الحيوانى فيها مخدّر للقسط الحاصل فيها من الروح فلا تستعدّ عند ذلك لقبول الروح النفسانى فيعود منها غائرا إلى الباطن هربا من الضد و يتبلّد عن الإنبساط أيضا لبرد المزاج.

و لا يكون في الوجه تهيج لأن سبب السبات هاهنا ليس إلّا سوء مزاج ساذج.

و التهيج ورم يحدث من ريح غليظ مداخل لجوهر العضو و الريح إنما يتولد من فضول غليظة رطوبية.

و يكون اللون إلى خضرة لأن البرودة تجمّد الدم و جموده يوجب سواد اللون من وجه و صفرته من وجه؛ أما السواد فلذهاب إشراقه و بريقه و نضارته بانطفاء حرارته الغريزية و أما الصفرة فلأنه إذا جمد قلّ و نقص لتكاثفه و جمعه و نقصانه يوجب الصفرة كما في أبدان الناقهين. فالجمود موجب للسواد و النقصان للصفرة و السواد إذا اختلط بالصفرة تولدت منه الخضرة. و أيضا البرودة تقبض الأعضاء و تكثفها فتخرج جميع ما في خللها من الهواء المشفّ الموجب للبياض و الحمرة و الإشراق إن كانت البرودة غالبة فيسودّ اللون أو أكثر ما في خللها ان لم تكن بتلك الغلبة فتخضرّ و لا تنفذ أيضا في خللها عند كثافتها الأنوار و الأشعة الموجبة للبياض و الحمرة فيسودّ اللون و يختلط ذلك السواد بالصفرة الحادثة من نقصان الدم فيخضرّ.

و يكون النبض متمدّدا إلى صلابة لا يطاوع الانغماز بسهولة لإنجماد الرطوبة الكائنة في خلل العروق و تكثيف جوهرها فيشبه الأرضية في عسرة الإنفعال مع تفاوت أي يكون زمان السكون الواقع بين حركتى الإنبساط و الإنقباض طويلا و ذلك لقلة الحاجة إلى الترويح.

و علاجه: تبديل المزاج بالمسخنات بأن يسقى دواء المسك و المثروديطوس و يطلى الرأس بماء الرياحين الحارة و السذاب و يمرّخ بدهن البان و القسط مع الجندبيدستر و يضمد مع الجندبيدستر و العنصل و المويزج و العاقرقرحا

ص: 92

مع الخل و يغذى بالدجاج مع ماء الحمص و دهن الجوز و الخردل و دفع مضار الادويه المخدّرة بما يوافق كل واحد منها كما هو مذكور في آخر الكتاب.

و إما اجتماع رطوبة فجّة أي مفرطة البرودة عديمة النضج في مقدم الدماغ تتولّد فيه لكونه عضوا بارد المزاج و العضو البارد يضعف هضمه و يقلّ تحلّل فضوله و تجتمع فيه الرطوبات الفجّة لكونه رطب المزاج و الكيفية الغالبة تعدّ للزيادة فتكثر فيه الرطوبات الفضلية و لكونه مجلّلا بأغشية مستحصفة قد أحيطت بها عظام مستحصفة يعسر تحلّل ما يتحلّل منها من الفضول الرطبة أو ترتقى إليه من المعدة بالطريق الأوسع أو من سائر البدن في عرقى السبات بخارات غليظة تبرد فيه و تصير رطوبات فجّة و هو لرخاوة جرمه و سخافة بنيته شديد القبول لما يرد عليه من غيره فتكثر فيه الرطوبات لذلك و هي تمنع الروح من النفوذ إلى الظاهر، لأنها تبلّده و تكدّره و تغلّظه، و لأنها ترطّب الأعصاب و ترخيها فينطبق بعض أجزائها على بعض و تنسدّ مسالك الروح. و إنما علم أن العلة في مقدم الدماغ، لأن أول ما يتعطّل في النوم هو البصر و السمع و لو كانت في مؤخره لتعطّلت الحركة و اللمس أولا و كانت سائر الحواس بحالها كما في الشخوص.

و سبب اجتماع الرطوبة فيه هو أنه أرطب أقسام الدماغ فيكون أقبل للمواد الرطبة لمناسبتها له و لأن أكثر الأبخرة إنما تتصعّد من مقدم البدن لأنه أحرّ و هذا الموضع على محاذاته فيكثر وصول الأبخرة إليه و يلزم من ذلك كثرة فضلاته.

و علامته: ثقل يجده العليل في مقدم رأسه لمكان المادة و في حركة عينيه لاتصال أعصابهما بمقدم الدماغ فيعرض لهما الإسترخاء و تبلّد الحركات و شبه بالإختلاج في حاجبيه لما ينحلّ من تلك الرطوبة إلى الدروز التي عند الحاجبين ريح غليظ يعصي عن التحلّل، لكن لخلوه عن البخارية لشدة برده و كثرة غلظه كان بطى ء الحركة و غير متحرك بالحركة الإختلاجية و سيلان ماء غليظ من منخريه في أكثر الاوقات لإندفاع شى ء من تلك الرطوبة إلى طريق الأنف و رطوبة غروية أي لزجة تركب لسانه لما يندفع من تلك الرطوبة شى ء إلى الحنك و يركب على اللسان و هو في أكثر الاوقات بين النايم و اليقظان فيه شى ء؛ لأن المشاهد خلاف هذا و يمكن أن يقال في توجيهه أن هذه المادة لشدة كثافتها

ص: 93

و غلظها لا تتشرّبها آلات الحواس و لا تسترخى بها كل الإسترخاء حتى تنطبق و تنسدّ مسالك الروح فيها فلا يكون منه نوم غرق و لو عند استيلاء المرض فتكون العلة قريبة من السبات.

و علاجه: تنقية الدماغ بالحقن و الحبوب المذكورة في ليثرغس ثم تبديل المزاج بما ذكر في البارد الساذج.

و إما ارتفاع بخارات رطبة رديئة كما في الحميات تنحلّ عن الرطوبات المتعفنة بسبب تأثير الحار النارى فيها فتغلظ الروح و تسدّ المنافذ خصوصا إذا كانت الحمى بلغمية و العليل مرطوبا مع أنها أيضا تملأ الدماغ لكثرتها فتنضغط القوى تحتها و يتبعها الروح النفسانى فتعسر عليه الحركة إلى بارز خصوصا عند إشتداد النوائب و اقبال الطبيعة بكليتها على المادة.

و علاجه: علاج الحميات و تقوية الدماغ بماء الورد و دهن الورد و الخل الكثير؛ لأن الدهن ينوم إذا انفرد و غسل القدمين و دلكهما و شدّ الأطراف و تحريك العطاس.

و إما ضربة تقع على الصدغين؛ لأن على الصدغين عضلتين لينتين جدا تنبتان من مقدم الدماغ ليس بينهما و بين الدماغ إلّا عظم واحد و هما لغاية لينهما مستعدّتان للتضرر لما يرد عليهما من خارج من صدمة أو ضربة و تضررهما مؤدّ إلى تضرر الدماغ بالمشاركة لشدة قربهما منه فيحدث عن الضربة عليهما وجع شديد ينقبض منه الدماغ نفسه و تنسدّ المسالك بحيث يعسر على الروح النفسانى الحركة إلى الخارج مع ما عرض له عند ذلك من الضعف الشديد و التحلل القوى أو يعرض للقوى الدماغية بسبب ما ينالها من الآفة أن تضطرب أفعالها أو يرجع عن التصرفات و يسكن عنها و تكمن أو تجتمع الطبيعة و القوى و الأرواح في الباطن إما هربا من المؤذى أو إصلاحا لحال الدماغ فيعرض منه السبات و البهتة، و قد يؤول إلى السكتة أو ضغطة تعرض إلى الدماغ لكسر القحف فينقبض الدماغ نفسه تحت عظم القحف المكسور و تنسدّ منه أي من الإنقباض مسالك الروح الحساس إنسدادا يعسر منه حركة الروح إلى بارز على أنه قد يحدث منه ورم يسدّ المسالك لكن الحمى لا تفارقه حينئذ.

ص: 94

و علاجه: علاج الضربة و الكسر.

و إما ارتفاع البخار من المعدة.

و علامته تقدم السدر لما يتعذر على الروح النفسانى السلوك الطبيعى في أوعية الدماغ لانضغاطه تحت تلك الأبخرة فيبقى الإنسان متحيرا عديم العقل و الدوار لما لا تتحلل تلك الأبخرة فيتحرك و يتحرك بخلافها الروح و الدوى لإدراك حاسة السمع بالصوت الحادث من تلك الحركة و الخيالات أمام العين؛ لأن تلك الأبخرة تكون متلوّنة بلون ما تنفعل هي عنه و إذا اختلطت الروح بها تكيفت بلونها فيدركها الحس المشترك على اختلاف ألوانها و أشكالها كالمحسوس الخارجى و الخفة أى خفة السبات عند الخواء أي خلاء المعدة من الغذاء لقلة الأبخرة.

أو من الرئة و الصدر.

و علامته: علامات ذات الرئة و ذات الجنب و لا بأس بذكر الجنب بدل الصدر لاشتراكهما في العلامات مثل ضيق النفس و الحمى و النبض المنشارى و السعال.

أو من أعضاء أخر مثل الأمعاء عند ما تتولّد فيها ديدان و ترتفع منها أبخرة إلى الدماغ و الرحم عند ما يحتقن فيه المنى أو دم الطمث فترتفع منه أبخرة و قد يكون لمجرد أذى هذه الأعضاء من غير أن ترتفع منها أبخرة فينقبض منه الدماغ للمشاركة و تنسد مسالك الروح.

و علامته: آفة تلك الأعضاء و تقدم عللها.

و علاجه: علاج تلك الأعضاء و تقوية الرأس بما ذكر غير مرة لئلّا يقبل البخار.

و إما بخارات حارة رطبة ارتفعت إلى مقدم الدماغ بعرقى السبات من جميع البدن فغيّرت مزاج الدماغ إلى السخونة و أسخنت الأخلاط الموجودة و الفضول المحتقنة هناك و ثوّرتها فلم يغشه النوم الثقيل و يسمّى السبات الأرقى و السهري تسمية باسم عرضين لازمين. و ليس في ذكر الأرق مكان السهر كثير فائدة و ليس يمكن أن يقال إنه إنما ذكر الأرق فيما إذا كان خاليا عن الورم و السهر فيما إذا كان معه ورم؛ لأنه ذكر الأرق في علامات ليثرغس و هو لا يتخلف عن الورم.

ص: 95

و علامته: أن يكون منزعج العقل لتغير مزاج الدماغ و بطى ء حركة العينين فتبقيان مفتوحتين لا يغمضهما للكسل و لثقلهما بكثرة الأبخرة الرطبة و تسيل منهما الدموع لما تنحلّ الرطوبة بحرارة تلك الأبخرة و ترقّ و تسيل إلى العينين و هما لا تمسكانها لضعفهما. و قال «الرازي»: السبب فيه أن العين متى بقيت مفتوحة لا تطرف زمانا طويلا، تقلّصت اللحمة التي في المآق الكبير لنشف الهواء و تجففه رطوبتها فخرج الدمع من غير إرادة و هذه من أردأ العلامات.

و يعطس عطاسا كثيرا لأن تلك الأبخرة الحارة تلذع أقصى الأنف و بعض آلات الشم فتنتهض الطبيعة، لإزالتها باستعانة هواء كثير تجذبه ثم تدفعة دفعة.

و تفكر الأفكار الرديئة من غير تمييز صحيح عن فاسد لتغير مزاج الدماغ و لا يقدر على النوم إلّا في بعض الاوقات و ذلك عند ما تغلب الأبخرة الرطبة على الروح فتنضغط تحتها و تنغمز فلا يمكن له الحركة إلى خارج و يغفو أي ينام نوما خفيفا غفوة أي سنة و هو النوم القليل ثم ينتبه؛ لأن الحرارة تغور عند النوم إلى الباطن فيكثر هيجان الأبخرة الحارة إلى الدماغ و لا تتحلل بحركة اليقظة فيتأذى منها و من ثوران الفضول أيضا و ينزعج من النوم قلقا مضطربا كمن رأى أحلاما هائلة و ضيق الصدر لما تكثر الأبخرة و تجتمع في مجاري النفس و فى بطون الدماغ في النوم لعدم التحلل فلا تنبعث الروح إلى الأعضاء و تختل حركة آلات النفس فيسخن القلب و تكثر فيه الأبخرة الدخانية حيث لا يصل إليه النسيم على المجرى الطبيعى و تعرض له حالة شبيهة بالمخنوق بالوهق فينزعج من النوم لذلك أيضا.

و علاجه: فصد القيفال إن وجب لتندفع الأخلاط التي تؤذى الدماغ بسبب إسخان تلك الأبخرة له و حجامة الساق لتنجذب الفضول إلى الأسافل و تلطيف الأغذية بمثل الفراريج و الطياهيج و لحم الجدى مبزرة بالكزبرة اليابسة لئلّا يتولّد منها الفضول.

و إما اجتماع أسباب السبات و هى سوء المزاج البارد الرطب و البلغم مع أسباب السهر و هى سوء المزاج الحار اليابس و المرّة الصفراء إذا حصل من الخلطين معا ورم في الدماغ يسمّى السبات السهري و الأرقى أيضا و قد صرح به «صاحب جوامع الإسكندرانيين» في النبض حيث قال: «الورم في الدماغ يسمّى

ص: 96

سرساما حارا إذا خالطه مرار و سرساما باردا إذا خالطه بلغم فإن خالطه المرار و البلغم سمّى سباتا أرقيا». و إنما قلنا إنه يكون مع ورم في الدماغ لما قال «جالينوس»: «إذا تركبت المادتان و ورم منهما الدماغ فهى بالحقيقة علة مركبة من قرانيطس و ليثرغس». و قد يعتدل الخلطان و قد يغلب البلغم فيسمى سباتا سهريا و قد تغلب الصفراء فيسمى سهرا سباتيا و تكون لكل واحد منهما كرّة على الآخر فإذا كان البلغم، يغلب السبات و الثقل و الكسل و سائر أعراض ليثرغس و إذا كانت الصفراء، تغلب الهذيان و الأرق و سائر علامات قرانيطس.

قال «سرافيون»: قد يسمّى قوم هذه العلة علة مختلطة من النسيان و ورم الدماغ و قوم يسمونها ورما في الدماغ مع قاطوخس فأما أطباء زماننا فيسمونها بهذا الإسم المشتق من الأعراض التي تعرض فيها أى السبات السهرى.

و علامته: أن يكون نوم طويل في وقت و هو عند غلبة البلغم و ترطيب الأعصاب و تغليظ الأرواح و أرق مقلق في وقت آخر و هو عند غلبة المرار و تسخين الروح و تحريكه إلى الخارج فيكون وجهه في بعض الأوقات و هو وقت غلبة البلغم منتفخا لانتفاخ رطوبات رقيقة و أبخرة غليظة في الوجه و عدم تحلّلها بسبب النوم مائلا إلى السواد ما هو لاستيلاء البرد و تراجع الروح و الحرارة الغريزية نحو الباطن و جمود الدم فتنتفى الأجزاء المشرقة من الوجه و يتسلط القبض و الكثافة عليه و يسودّ و في بعض الأوقات و هو وقت غلبة المرار و استيلاء الحرارة تعلوه حمرة لخروج الدم و الروح و الحرارة الغريزية إلى الظاهر فيندفع منه القبض و الكثافة و يرقّ الدم و يغلب الأجزاء الهوائية المشرقة على ظاهر البشرة فتحمرّ و يكون مستلقيا على ظهره دائما لضعف القوة المحرّكة و عجزها عن إقلال البدن و حفظه على جنب و ربما شرق بالماء و هذه علامة رديئة لأنها إنما تكون عند اشتداد العلة و بطلان القوة المدركة فلا يفهم بما في فيه و لا يحسّ بالحاجة إلى ابتلاع الماء و لا يقدر أيضا على الازدراد على النهج الطبيعى، لأنه إنما يتم بقوتين أحداهما الجاذبة الطبيعية و الأخرى الدافعة الإرادية و قد اختلت فيتنفس عند شرب الماء و يدخل منه شى ء في قصبة الرئة مع الهواء المستنشق فيسعل و يخرج الباقى الذى قد بقى منه في فضاء برد النفس من منخريه.

و يفارق ليثرغس بأن الوجه فيه لا يكون بحاله و يكون معه سهر و انفتاح عين

ص: 97

من غير طرف و الحمّى فيه تكون أحدّ و يفارق القرانيطس بالسبات و بقلّة الهذيان و يفارق اختناق الرحم بأن المختنقة لا يمكن أن تجبر على التكلم ما دامت في الإختناق و لا يكون وجهها متغيرا بل بحاله.

و علاجه: تنقية البدن من الخلط الغالب و تقدير الادوية على حسب غلبة أحد الخلطين فإن كانت الغلبة للبلغم يستفرغ بمثل الأيارج و الغاريقون و التربد و إن كانت للصفراء يستفرغ بمطبوخ الهليلج و معجون الخيارشنبر و السقمونيا و تبديل المزاج بعد التنقية بالأطلية و الشمومات و النطولات و غيرها بحسب الواجب.

و نوع منه أي من السبات و فيه نظر يسمّى الجمود بالجيم من جمد في حالة كذا إذا لم يبرح تسمية له باسم لازمه و الشخوص لأن صاحبه يبقى شاخصا أى مفتوح العين لا يطرفها فيكون تسمية أيضا باسم لازمه و هذه علة متى عرضت للانسان بقى على الحالة التي أدركته عليها إما جالسا و إما نائما و إما قائما أو هو يعمل عملا و لذلك أى و لأنها تعرض للإنسان بغتة على ما هو عليه من الأحوال يسمّى أيضا الآخذة و المدركة و قاطوخس باليونانية و معناه الإستمساك. و قال «إبن سرافيون»: من الأطباء من يسمّيه آخذا و منهم من يسمّيه إدراكا.

و سبب عروضه بغتة هو أن القسم المؤخر من الدماغ الذى هو محل عروض هذه العلة لا يتحمل أن يتأذى بشى ء من البرد و الحرّ المجاوزين عن الإعتدال بل يبطل فعله بأدنى ضرر يلحقه و ذلك لأنه أشرف أقسام الدماغ من حيث أن فعله و هو الحفظ و إرسال قوة الحس اللمسى و الحركة الإرادية إلى جمهور الأعضاء إلّا قليلا منها و تربية النخاع و سائر الأعصاب أفضل من أفعال باقى الأقسام؛ أما من التخيل، فلأنه لو لم يكن معه الحفظ و الثبات، لكان كتخيل الصبيان و المجانين الذين ليس عندهم شى ء من المعانى المستنبطة من الصور المتخيلة. و أما من الفكر، فلأنه ترتيب معانى معلومة محفوظة تؤدّى إلى مجهول و ذلك إنما يتم بالحفظ و الثبات.

و أيضا إن هذا القسم إذا استولى عليه البرد دخل الضرر على أفعال ذلك القسم و أفعال أكثر الأعضاء المركبة و البسيطة من الحس و الحركة الإرادية و إذا استولى البرد على باقى الأقسام، دخل الضرر على أفعال ذلك القسم فقط. و أما قسم التخيل فهو أشرف من حيث أنه آلة النفس لإدراك حقائق الأشياء و تحصيل المعارف فلكل واحد منهما أشرفية من وجه.

ص: 98

و سببه سدّة تعرض للقسم المؤخر من أقسام الدماغ في بطنه لا في جوهره فلا ينبعث الروح منه إلى الأعصاب النابتة منه و من النخاع فيبطل الحسّ اللمسى و الحركات الإرادية التى تكون من هذه الأعصاب بالواحدة، فلا يكون معه تشنج و لا تلوى و لا حركات مضطربة كما في الصرع؛ لأن السدة فيه غير تامة فينبعث شى ء من الروح إلى الأعضاء و هاهنا تامة بالنسبة إليه. و إنما علم أن الآفة في البطن المؤخر، لأن أول آفة يعتدّ بها هذه العلة إنما تقع في حس اللمس و الحركات الإرادية المتعلقة به ثم تألم البطنان الآخران المقدمان بالاشتراك فتبطل باقى الحواس و الحركات الإرادية التي تكون من الأعصاب النابتة منهما، لكن لما كانت السدة في هذه العلة في بطن واحد يقوى القوة الدماغية على دفعها بالتمام في زمان قليل و يبرأ منه العليل برءا تاما من غير إنتقال إلى مرض آخر كالسكتة(1) من خلط بارد يابس غليظ و لذا يقبله مؤخر الدماغ، فإنه أبرد و أيبس من البطنين المقدمين فهما يدفعان مثل هذه المادة عن نفسيهما.

و علامته: أن تشخص عيناه و تجمد(2) و يفسد أكثر حركاته و هو جميع الحركات الإرادية و قد يبطل الجميع مطلقا فيكون ملقى كالميت لا يحس و لا يدرك و لا يتحرك و لا يتنفس و كان لا يجيب أي لا ينطق جوابا.

و الفرق بين هذه العلة و بين السبات أن في السبات تكون العين مغمضة و فيها تكون مفتوحة و هذا فرق أكثرى لا كلى و أن السبات يكون من البرد و الرطوبة و هذه من البرد و اليبس و أن السبات يتقدمه نوم ثقيل فيندرج منه إلى الإستغراق و هذه تكون دفعة و أن السبات يمتدّ مدة طويلة و هذه تنقضى في مدة أقل و أن النبض في السبات يكون لينا و في هذه العلة صلبا و أن المسبوت يمكن أن يفهم بعنف و يتكلّم.

و الفرق بينها و بين السدر الخدرى أن السدر الخدرى يتقدمه دوار و أنه يكون من البرد و الرطوبة كالسبات و أنه قد لا تبطل فيه الحركة و أن التنفس فيه يكون صحيحا و في هذه العلة يكون خفيا غير متبين.

ص: 99


1- 116. ( 1).: لأن مادة السكتة لما كانت كثيرة كانت الطبيعة تعجز لدفعها بالكلّية فتنصبّها على عضو آخر و يؤول إلى مرض آخر.
2- 117. ( 2).: لإنقطاع الروح المحركة عنهما.

و الفرق بينهما و بين السكتة أن صاحب هذه العلة لا يدخل في حلقه شى ء.

و الفرق بينها و بين السرسام البارد أن صاحب هذه العلة لا يقدر على تحريك عينيه و إطباق جفنية و التقلّب من جنب إلى جنب و التكلم بشى ء و لا يكون معه حمى.

و علاجه: تنقية الدماغ بالحقن الحادة التي فيها الادويه المخرجة للسوداء مثل الافتيمون و البسفايج و الهليلج الكابلى و الغاريقون ان احتمل العليل و إلّا فبالحقن المعمولة من ماء النخالة و ورق السلق و دهن الحل مع شى ء من البورق و شحم الحنظل و غير ذلك من الحبوب و الأيارجات المسهلة للسوداء بعد أن يعود إليه الحس و الحركة و كانت القوة قوية و إن كانت ضعيفة تعاد الحقن على قدر القوة و تضميد مؤخر الرأس و هو موضع العلة بالأضمدة المحللة مثل البابونج و الزوفاء اليابس و الإكليل و الشبت مطبوخة مع خل العنصل و تمريخه بالأدهان الحارة مثل دهن الخيرى و السداب و المرزنجوش مفتوقا فيها جندبيدستر.

ص: 100

الفصل السادس: السهر118

السهر سمى بالإسم اللازم إفراط في اليقظة و اليقظة حالة تعرض للحيوان عند انصباب الروح النفسانى إلى آلات الحس و الحركة الإرادية لاستعمالها و خروج عن الأمر الطبيعى.

و سببه إما اختياري و إما عرضي في حالة الصحة و إما مرضى. أما الاختيارى فثلاثة: أحدها، أن يتشاغل بالأمور الصناعية مثلا سيما إن ساعده مزاج دماغه فإن من الأبدان ما يكون جوهر الدماغ فيه مائلا إلى اليبس فيكتفى من النوم بالمقدار اليسير و يكون في هذا على الأمر الطبيعى. قال «قسطا بن لوقا» فى كتابه في السهر:

قد رأيت من أقام أربعين يوما و لم ينم في نهاره و لا في ليله. و قال «محمد بن زكريا»: قد رأيت أعدادا يكتفون في كل أعمارهم في أربع و عشرين ساعة من الليل و النهار بنوم أربع ساعات أو خمس أحدهم «عبيد اللّه بن يحيى» فإنه كان ينام في الليل ثلاث ساعات أو ثلاث و نصف أو في النهار ساعة أو ساعة و نصف. و ثانيها، أن يقلّل من الطعام و يخففه فيجف الدماغ و يقل النوم. و ثالثها، أن يكثر منه حتى يثقل على المعدة فيضعف عن حمله و ينقلب من جنب إلى جنب حتى يذهب النوم و يتصل السهر.

و أما الأسباب العرضية في الصحة، فمنها الهمّ و الخوف و الفرح و الفكر فإن هذه كلها تحدث السهر في الصحة و إن لم تكن في جميع الناس متساوية فإنها قد تحدث

ص: 101

نوما بأن تسخن الدماغ و تجذب الرطوبة إليه، لأن كل موضع يسخن في البدن يجذب إليه الرطوبات، و كذلك الحال في فتيلة السراج و السبب فيه ضرورة الخلاء فيمتلئ الدماغ بالرطوبة و ينام بالترطب و يثقل الروح و يعجز عن الحركة إلّا أن حدوث السهر منها أكثر؛ لأنها مما تحدّ مزاج الروح و ذلك مما يوجب خروجها إلى الظاهر و لأنها تشتغل النفس بها عن تدبير البدن و إصلاح أحواله التي منها النوم.

و أما الأسباب المرضية فهى إما سوء مزاج يابس ساذج للدماغ يجففه و يجفف الأرواح فتشتدّ حركتها إلى خارج، فإن كان اليبس متمكنا في الدماغ كان السهر شديدا طويلا.

و علامته: خفة الرأس و الحواس لعدم الرطوبة المثقلة المبلّدة و جفاف العين و اللسان و المنخرين و أن لا يحسّ في الرأس بحرّ(1).

و علاجه: ترطيب الدماغ بالأغذية مثل لحوم الدجاج و فراخ الحمام و الجدى مطبوخة مع القرع و الاسفاناج و ورق الخس و حليب بزر الخشخاش و الإستحمام بالمياه العذبة الفاترة لأنّ الماء الشديد الحرارة بفرط تسخّنه يمنع من النوم و لأنه يحصف مسام الرأس فلا ينفذ الماء إلى باطنه فلا يحصل الترطيب بعد هضم الغذاء لأن ما يكون منها قبل الهضم ربما أضعف الهضم فيكثر البخار المانع من النوم و النطولات المتخذة من طبيخ البنفسج و النيلوفر و ورق الخس و الكزبرة الرطبة و البنج و قشور الخشخاش و الشعير أو من مرقة رأس الحمل و أكارعه و أمعائه على اليافوخ من بلبلة(2) إبريق(3) يكون بينها و بين اليافوخ مسافة شبر أو أكثر و الشمومات مثل البنفسج و النيلوفر و اللخالخ مثل ماء ورق الخس و الكزبرة الرطبة و حليب بزر الخشخاش و دهن النيلوفر و السعوطات مثل دهن لب القرع و دهن البنفسج و لبن البنات و السكون و الدعة فإنهما يوجبان الترطيب بالعرض حيث تبقى الرطوبة التي كانت تتحلل بالحركة.

و إما سوء مزاج حار يابس ساذج تتحرّك منه الروح دائما إلى الخارج لناريته و يكون السهر في هذا النوع أشدّ.

ص: 102


1- 119. ( 1).: و لا ببرد.
2- 120. ( 2).: أي: الأنبوبة.
3- 121. ( 3).: ظرف من نحاس تكون فيه الأنبوبة.

و علامته: علامات اليبس مع الخفة و الجفاف مع إلتهاب و حرقة في الرأس و عطش.

و علاجه: استعمال تلك المرطبات المذكورة في سوء المزاج اليابس المفرطة مخلوطة مع المبردات.

و إما سوء مزاج بارد يابس مع مادة و هي السوداء و هي توجب السهر إما لتجفيفها الدماغ أو لما يتوحش الروح النفسانى من ظلمة السوداء فيهرب إلى الظاهر أو لما يشوّش الأحلام فيفزع في النوم فينزعج منه قلقا و يتصل سهره.

و علامته: علامات غلبة السوداء.

و علاجه: استفراغها بما ذكر غير مرّة ثم ترطيب الدماغ.

و إما سوء مزاج حار يابس مع مادة و هي المرّة الصفراء فإنها تجفف الدماغ و توجب نارية للروح.

و علامته: علامات غلبة الصفراء.

و علاجه: استفراغها و ترطيب الدماغ.

و إما رطوبة بورقية في الدماغ(1) و هي رطوبة أثرت فيها حرارة و لم يسلك بها سبيل النضج بل يحدث فيها ضربا من الإحتراق و الرمادية و العفونة كما يتولّد في أبدان المشايخ فإنها لحدّتها و حراقتها تلذع الدماغ و تؤذيه فتنتشر الروح إلى الظاهر.

و علامته: بلّة في المنخرين و رمص في العينين بما يسيل من تلك الرطوبة التي في الدماغ إلى الأنف و العينين و إحساس ثقل يسير في الرأس إما لقلة مقدارها أو لأنها رطوبة حارة حادّة مائلة إلى النارية و مقتضى الحرارة الخفة و سرعة انتباه و وثوب عن النوم لأن الحرارة الغريزية تعود عند النوم إلى الباطن و تتصرف في تلك الرطوبات البورقية و تنشرها و تهيج منها أبخرة كثيرة لذاعة منزعجة عن النوم.

ص: 103


1- 122. ( 1).: سواء كانت تلك الرطوبة البورقية متولدة في الدماغ أو مصعدة اليه من البدن و خصوصا من المعدة بأن يصعد اليه بخارات من الأخلاط البورقية فيعقد هناك رطوبات.

و علاجه(1): تنقية الدماغ منها بالايارج و حبّ الشبيار بعد النضج التام بطبيخ أصل الرازيانج و أصل السوس و لسان الثور مع الجلنجبين ثم تغريق الرأس بالأدهان العذبة المفترة مثل دهن البابونج و الأقحوان و استعمال الأغذية الرطبة لتسكين حدّتها و لذعها مثل السمك الرضراضي و الدجاج المسمنة و لحوم الحملان شورباجة مع الاسفاناج و القرع و اجتناب كل حريف و مرّ و مالح مما تتولّد منه أخلاط حارّة لذاعة.

و من السهر ما يكون سببه الحمى حيث ترتفع عندها أبخرة حارّة لذّاعة عفنة إلى الدماغ أو الوجع لأنه يمنع الأعضاء من أفعالها لإشتغال الطبيعة بمقاومته و دفع فساده عن كل شى ء ضرورة أن دفع المؤذى أهمّ من جلب النافع.

قال «الشيخ» في «الكليات»: إن الوجع يمنع الأعضاء عن خواص أفعالها حتى يمنع أعضاء التنفس عن التنفس أو يشوّش عليها أفعالها بأن يجعله منقطعا أو متواترا و بالجملة على مجرى غير الطبيعى و إذا كان يشغل آلات التنفس عن التنفس الذى لا يمكن أن يعيش الإنسان بدونه ساعة فكيف عن النوم أو الإمتلاء و سوء الهضم لما تتألم المعدة من ثقل الطعام و من تمديد الرياح المتولدة من قصور الهضم فينقطع النوم أو لما تحتال الطبيعة فى اليقظة و ترك النوم لتزيل تلك الرياح و تدفع ضررها بالجشاء و غيره أو لتدفع نفس الغذاء غير المنهضم بالقئ و غيره أو لما تكثر الأبخرة الفاسدة فتتصاعد إلى الدماغ فيتخيّل العليل لذلك خيالات رديئة موحشة و ينزعج من النوم أو لما يتادّى الألم من القوة الحساسة إلى القوة الخيالية فيتخيّل تلك الخيالات المفزعة.

و علامته: وجود السبب.

و علاجه: إزالة السبب و تدارك ما بقى من أثره من السهر و انخزال(2) القوى و التدبير(3) المشترك بين الجميع بأن تربط أطراف العليل ربطا شديدا بالليل و يمنع

ص: 104


1- 123. ( 1).: و اعلم أن السهر الكائن عن الرطوبة البورقية اذا عرض في سن المشايخ كان علاجه متعذر؛ لأن هذا السن يولّد تلك الرطوبة و تنقية الدماغ منها حينئذ عسرة لكثرتها و ضعف قوة هذا الشخص لا يحتمل كثرة الإستفراغ و تواتره.
2- 124. ( 2).: أي: انقطاع القوي عن فعلها.
3- 125. ( 3).: من جملته الحركات الخفيفة التى تنتهى تأثيرها الى الدماغ فانها إذا كانت بحيث- تقوى على تسييل رطوباته و لا تقوى على تحليلها، كانت منوّمة و خصوصا اذا كانت مع ذالك لذيذية كان تنويمها أكثر لأن النفس لا يكون متأملة[ متألمة] بورودها و أما اذا كانت كريهة عند النفس مولمة فانها قد تمنعه لأن ذالك الألم مسهر. و منه سماع الغناء و صوت الماء و الشجر فإنه منوّم ايضا. و كذالك الدلك بأسفل القدمين برفق لأنه شديد المشاركة للدماغ للأجل العضلة[ العصبة] المنبسطة فى أسفل القدم كما يكون مشاركة بالعصب فى باطن الراحة فإن دلكه أيضا منوّم.

عن الإتكاء و النعاس و يوزع بين يديه سراج و يجتمع عنده جماعة تقرأ الأسمار إلى أن يعى العليل ثم تحل الأطراف و يرفع السراج و يسكت القوم. و ذلك عكس ما يفعلون بالمغشى عليه من حصرهم نفسه و نتفهم شعره لتنتهض القوة لدفع المؤذى المحسوس فيدفع أذى الذى أغشاه فيفيق و هاهنا يكلفون القوة التي كلّها السهر زيادة كلال بالمحاكات و الإضاءة ليبلغ كلالها إلى حد يطلب الراحة بالنوم فكان إنهزام القوة هاهنا عن السهر عكس إقدامها في المغشى عليه. و إنما خصصناه بالليل لأن نوم الليل أنفع للبدن من النهار لثلاثة أوجه: أحدها، العادة. و ثانيها، إن الحرارة لبرد الهواء في الليل تغوص إلى داخل فيتمّ الهضم و تتولد الرطوبة و هي مادة النوم.

و ثالثها، إن الليل بظلمته يسكن الحواس كما أن النهار بضوئه يحركها و ينشرها و لا يدع الطبيعة أن تغوص إلى العمق و تستريح و بحرارته أيضا يجذب الحار الغريزى إلى الظاهر للمجانسة فلا يتمّ النوم و الهضم.

ص: 105

الفصل السابع: في النسيان126

النسيان سمّى باسم اللازم هو إما فساد الذكر و إما فساد الفكر و إما فساد التخيل أي(1) استحضار الصور المدركة المخزونة في الخيال عند غيبوبتها إما لفساد القوة المسترجعة لها و هى الحس المشترك و إما لفساد خزانتها الحافظة لها و هى الخيال و إما لفساد التخيل الذى هو التصرف في الصور و المعانى الجزئية فهو داخل في فساد الفكر لأن القوة المفكرة هى المتخيلة و التفرقة بينهما إنما هي بالاعتبار.

و أما فساد الذكر، فهو بطلان الحفظ أى إنعدامه أو نقصانه و سببه:

إما استيلاء البرد و الرطوبة على القسم المؤخر من الدماغ الذى هو محل الحفظ فلا يحفظ ما ينطبع فيه لأن الحفظ و الإستمساك إنما يكون باليبوسة، فإذا غلبت عليها الرطوبة يكون قبوله لما ينتقش فيه من المعانى الجزئية المتأدّية إليه من الوهم بسهولة، لكن يتركه سريعا و لا يحفظه كالشمع الذائب الذى لا يحفظ ما ينطبع فيه من نقش الخاتم و إذا انضمّت إليها البرودة أعانتها على ذلك بمنعها عن التحلّل و قد يترك ما ينتقش فيه قبل ذلك؛ كما ذكر «جالينوس» في كتبه أن حربا كانت بالروم فقتل من الفريقين خلق كثير و أصاب الناجين ريح من نتن الجيف

ص: 106


1- 127. ( 2).: إنما فسّر الشارح التخيل بذالك رفعا للتوهم؛ لأن التخيل نوعان: أحدهما، استحضار الصور المخزونة فى الخيال عند غيبوبتها عن الحواس الظاهرة. و ثانيهما، هو التصرف فى الصور و المعانى الجزئية و هذا النوع داخل في الفكر.

فلبثوا أحيانا لا يتذكرون كل ما عملوا حتى أسماء أنفسهم و أسماء آبائهم و لا يعرفون أنفسهم و أصدقاءهم و سبب ذلك أن تلك الروائح العفنة غليظة ثقيلة كثيرة الرطوبة البالّة فإذا أصابت الدماغ استرخى جوهره منها و زالت النقوش المنطبعة فيه عنه. و قد شاهدت رجلا بات ليلة في بيت مع ميت قد تعفن بحيث يكلّ اللسان عن وصفه فعرض له من النسيان و خبط الدماغ شبه ما وصفه «جالينوس» لهؤلاء القوم.

و علامته: النوم الكثير لإسترخاء الأعصاب و تبلّد الروح عن الإنبساط إلى الخارج و قد علمت أن سبب النوم المفرط إنما هو آفة في البطن المقدم من الدماغ و أن بعض أجزاء الدماغ تتضرّر بمشاركة بعض و ثقل الرأس خاصة في مؤخره و رطوبات تنبعث دائما من الدماغ.

و علاجه: تنقية الدماغ بالحقن الحادّة التي فيها القنطوريون و المقل و الجاوشير و البورق و شحم الحنظل لأن «بقراط» نهى في هذه العلة من الإستفراغ بالدواء من فوق فيه نظر، لأن مراد «بقراط» بالإستفراغ بالدواء من فوق إنما هو القى ء لا غير و لا شك أنه في هذا المرض، بل في سائر الأمراض الدماغية منهى عنه لتصعيده المواد إلى فوق و المصنف حمله(1) على سقى المطبوخ و غيره مما يتناول من المسهلات و هذا خطأ فاحش.

و إن لم ينقّ الدماغ بها أي بالحقن، اتبع سقى الايارج الفيقرا و الغراغر المتخذة من طبيخ مثل الخردل و الشونيز و العاقرقرحا مع العسل و العطوسات مثل التربد و الجندبيدستر ثم بعد التنقية تبديل المزاج بالأطلية المتخذة من البورق و الجندبيدستر و الخردل و السذاب البرى مع خل العنصل و دهن السوسن و المروخات مثل دهن السوسن مدافا فيه الجندبيدستر.

و المعاجين التي فيها البلادر و الوج. و هذه نسخة معجون جيد للحفظ ل «بولس»: بلادر، أوقية؛ صبر، ستون مثقالا، غاريقون، أربعة و عشرون مثقالا؛ سليخة

ص: 107


1- 128. ( 1).:[ وجه الحمل أن] نهى الإستفراغ في هذه العلّة خاصة من« البقراط» يدل على أنه لم يرد به القئ لأنه منهّى عنه فى جميع الأمراض الدماغية كما صّرح به« الشارح» أيضا فحينئذ المتبادر منه استعمال المسهل. فإن قلت: فما وجه النهى عنه في هذه العلة؟ مدار اكثر كلامه على التجربة كما يظهر عند التأمل في كتابه فلعل هذا أيضا من ذالك القبيل.

و زراوند و وج و زعفران و دارصينى و مصطكى، مكد ستة مثاقيل، قسط و بزر السذاب و فلفل أبيض، مكد ثمانية مثاقيل؛ أفتيمون، أوقية؛ عسل، قدر الكفاية.

و خل العنصل و صفته أن يؤخذ العنصل الأبيض النقى و يقطع ب «سكّين» خشبى و يعلّق بخيط أربعين يوما في الظل من غير أن يلتصق بعضه ببعض، ثم يجعل العنصل في برنية خضراء و يطرح على كل منّ منه ثمانية عشر رطلا من الخل و يوضع في الشمس شهرين إذا كانت الشمس في الجوزاء و السرطان و الأسد و بعضهم لا يجففون العنصل و يضعونه مع الخلّ في الشمس إذا كانت في عشرين درجة من الثور إلى أن تصل عشرين درجة من العقرب فيكون إسهاله أكثر. و سكنجبينه و هو ما اتخذ من العسل و الخلّ المذكور نافع في هذه العلة جدا؛ لأنه يلطف الأخلاط الغليظة و يقطعها بخاصية.

و إما استيلاء البرد و اليبس على مؤخر الدماغ بحيث يجعله مثل الشمع الشديد الصلابة فلا ينطبع فيه شى ء؛ لأن البرد يوجب الصلابة بالقبض و التكثيف و الجمود و اليبس يعينه عليها بانعدام الرطوبة الملينة المرخية و هذا النوع أقل عروضا من النوع الأول؛ لأن هذا القسم من الدماغ خلق صلبا، لتعسر تخليته عما انطبع فيه بخلاف فساد التخيل فإن أكثر ما يكون عروضه من البرودة و اليبوسة، لأن ذلك القسم خلق لينا ليسهل انطباعه بما ينتقش فيه.

و علامته: أن يسهر دائما و تجفّ مناخره و يصعب عليه أن يتكلم سريعا متتابعا لما يستولى على أعصاب اللسان و عضلاته و على نواحى الحلق و الحنجرة من يبس و جفاف ينحو نحو التشنج فلا ينعطف اللسان و لا يدور عند التكلم كما ينبيغى و يصير في بعض الأوقات عند غلبة الجفاف على عضل الحنجرة كأنه يخنق لتشنجه و عجزه عن الإنبساط و جذب الهواء البارد، فإذا شرب ماءا أو دواء مرطبا بالفعل سكن منه ذلك أو يجذب رأسه إلى خلف لانقباض النخاع و انعصاره من الجفاف و الجمود و تمدد الأعصاب النابتة هناك.

و علاجه: الترطيب و التسخين بالأغذية الحارة الرطبة مثل لحوم الدجاج و الفراريج و الحملان اسفيدباجة و المروخات مثل مخ ساق البقر و دهن اللوز الحلو و دهن البابونج و النطولات مثل طبيخ الرؤوس و طبيخ البابونج و بزر الكتان و البنفسج.

ص: 108

و أما فساد الفكر فهو إنه لا يمكنه التفكر في شى ء البتة أى لا يمكنه ترتيب ما حصل له في الذكر من المقدمات الجزئية أو ما حصل له في العقل الفعال من المقدمات الكلية المستفادة من تلك الجزئيات ليتوصل به الى علم ثالث أو يفسد عليه ما يتفكر فيه لفساد إحدى المقدمتين فكلما يشتغل بترتيب إحداهما تفوت منه الأخرى.

و سببه: استيلاء البرد و الرطوبة على القسم الأوسط من الدماغ الذى هو محل الفكر فيبرد الروح و يتكاثف و يغلظ قوامه فيبطل الفكر أو ينقص لأن الفكر حركة الروح من الأوسط إلى المؤخر ثم رجوعه منه إلى الأوسط و الحركة إنما تكون بالحرارة و لذا جعل مزاج هذا البطن أميل إلى الحرارة من البطن الأول و الآخر و لو كان الفساد من الحرارة لكانت الحركة الفكرية مشوشة متفننة. و قد يكون سببه استيلاء البرد المفرط الساذج و قد يكون مع اليبس إلّا أنه إذا كان مع الرطوبة كانت الآفة أشد؛ لأن الرطوبة تعينه في تبليد حركة الروح و بطؤها.

و هو أى فساد الفكر و إن لم يكن نسيانا بالحقيقة إلّا أنه قريب من النسيان من حيث أن صاحبه لما لم يقدر على استنباط النتيجة من المقدمتين المستودعتين عند الحافظة و العقل الفعال أو استنباط المعرّف عن المعرّف و غير ذلك من الأشياء العملية، اشتبه حاله بحال من نسيهما و لم يتذكرهما فاطلق عليه النسيان مجازا.

و الجمهور يسمّون هذه العلة حمقا إن كان الفساد فيما يتعلق بتدبير منزله و أهله و أخلاقه و غير ذلك من الأشياء العملية و بلادة إن كان في العلوم و المسائل الدقيقة.

و علامته: علامات بطلان الحفظ من البرودة و الرطوبة إلّا أن الثقل هاهنا يكون في وسط الرأس أكثر.

و علاجه: علاجه من التنقية و تبديل المزاج بعد مراعاة موضع العلة في الأطلية و المروخات.

و أما فساد التخيل فإما أن ينقص و يضعف عن الأمور التخيلية أى عن ضبط صور المحسوسات المخزونة في الخيال و استحضارها على ما هي عليه عند غيبوبتها عن الحواس الظاهرة و لا يرى الرؤيا و الأحلام إلّا قليلا و ينساها و ذلك لأن الحس المشترك هو لوح النقوش التي إذا تمكّنت و ارتسمت فيه صارت في حكم المشاهدة و كما ترتسم النقوش فيه من الحواس الظاهرة، ترتسم أيضا من الحواس

ص: 109

الداخلة يعنى الخيال و المتخيلة مثل ما ترسم الصور في الخيال عند حصولها فى الحس المشترك من الخارج أو الداخل و هذا يشبه تعاكس المرايا المتقابلة.

و الصارف عن انتقاش الحس المشترك من الحواس الداخلة أمران: أحدهما، ما يمنع القابل عن القبول و هو ما يرد عليه من الخارج واحدا بعد واحد فإنه يشغله عن قبول الصور التي تلقيها عليه القوى الباطنة. و ثانيهما، ما يمنع الفاعل و هو القوة المتصرفة عن الإلقاء فإن النفس الناطقة و الوهم إذا أخذا في التصرف في الأمور غير المحسوسة إستخدما القوة المتصرفة فيما يطلبانه بالإجبار فاشتغلت القوة الفاعلة عن التأثير في الحس المشترك.

و في حال النوم يزول المانع الأول ضرورة و قد يزول الثانى أيضا لما تشتغل الطبيعة بهضم الغذاء و تطلب الإستراحة عن جميع الحركات الموجبة للإعياء فينجذب النفس إليها لأمرين: أحدهما، أنه لو لم ينجذب إليها بل اشتغلت بأفعالها نفسها، شايعتها الطبيعة و اشتغلت عن تدبير الغذاء فاختل أمر البدن، لكنها مجبولة على تدبير البدن فينجذب النفس بالطبع نحوها. و ثانيهما، إن النوم بالمرض أشبه منه بالصحة؛ لأنه حالة تعرض لتدبير البدن بإعداد الغذاء و إصلاح أمور الأعضاء و القوى و النفس في المرض مشتغلة بمعاونة الطبيعة في تدبير البدن فكذا هاهنا فلا تفرغ لشغلها الخاص من استخدام تلك القوة إلّا بعد عود الصحة فيبقى الفاعل الباطنى قوى السلطان و الحس المشترك معطلا غير ممنوع عن القبول فلوحت فيه الصور المخزونة في الخيال أو التي تركّبها المتخيلة مشاهدة و لهذا قلّما يخلو النوم عن رؤيا و هو يودعها إلى الخيال فيتذكر عند اليقظة. و في حال المرض يزول المانع الثانى لما ذكر.

و قد يزول الأول إذا ضعفت الروح عن الإنبساط إلى الخارج فيستخدم المتخيلة الحس المشترك و يصرفه عن قبول ما يرد عليه من الحواس الظاهرة فينتقش بما يلوح عليه منها فإذا ضعف الخيال لم يحفظ الصور المدركة في اليقظة على المجرى الطبيعى حتى تتصرف فيه القوة المتخيلة في النوم و تلقها على الحس المشترك ثم ينعكس منه إليه فيتذكر عند اليقظة و لم يحفظ أيضا ما ينتقش فيه من الحس المشترك عند النوم من الصور التي تركتها المتخيلة فيه و يلقيها عليه فيظن العليل أنه لا يرى رؤيا قطعا أو يتذكر شيئا من تلك الصور إلّا على نهج المضبوط المنظوم

ص: 110

و لم يتذكر البواقى فتتغير رؤية المنام و نسيانه أو يبطل الخيال أصلا فينسى صور المحسوسات كيف كانت أى سواء كانت مرئية في اليقظة أو في النوم و لا يتخيلها أى الصور بعد غيبوبتها عن الحواس الظاهرة كما ينسى فاسد الذكر معانى المحسوسات الجزئية من حيث تركيبها أيضا و إنما قيدنا المعانى بالجزئية لأن الحافظة خزانة للمعانى الجزئية التي يتأدّى إليها من الوهم أو من المتخيلة و أما المعانى الكلية التي تدركها النفس الناطقة فخزانتها العقل الفعال.

و سببه سبب نقصان الذكر بعينه من الرطوبة المفرطة و اليبوسة المفرطة. قال «جالينوس» في «الصناعة الصغيرة»: فضيلة التخيل سرعة انطباع الصور و أوفق الأمزجة له اعتدال الرطوبة؛ لأن الانطباع لا يمكن في يابس و لا في رطب بل في معتدل بينهما إلّا أن هذا يقع من اليبوسة أكثر و ذلك من الرطوبة لأن البطن المقدم أرطب و ألين و المؤخر أيبس و أصلب فالأعراض يقع فيهما على الضد، لأنه إذا تغير المقدم عن مزاجه الأصلى باستيلاء اليبس عليه، فسد فعله و كذلك المؤخر باستيلاء الرطوبة عليه. و إنما جعل المقدم أرطب و المؤخر أيبس مع أنهما مشتركان في الانطباع، لأن المقدم يقبل الصور التي ترد على الحس المشترك من الحواس الخمسة الظاهرة فينبغي أن يكون في غاية سرعة القبول و سهولة الإنطباع كيلا يفوته شى ء منها لكثرة مواردها و المؤخر يقبل المعانى الجزئية من مورد واحد و هو الوهم فلا يخاف فيه فوت القبول كما في الخيال و ليس للصور أيضا من الشرف ما للمعانى فلذلك جعل المؤخر أيبس حتى يكون حفظه و استمساكه لها أشدّ و أقوى.

و علامتها و علاجها: سواء و إنما يكون التفاوت عند وضع الأطلية على موضع العلة من الرأس و عند استعمال المروخات و النطولات و غيرها عليه فيقصد هاهنا إلى المقدم و فى فساد الذكر إلى المؤخر.

و إما أن يتخيل ما ليس موجودا و يرى أمورا لا وجود لها في الخارج أو يرى الأشياء على غير ما هي عليه من الصور و الأشكال. و هذا من قبيل التشويش لا البطلان و النقصان فيكون من الحرارة لا غير. و إنما جعل هذا من أقسام النسيان، لأن الخيال إذا تشوّش حفظ الصور المحسوسة على خلاف ما هي عليه فلم تكن تلك الصور المحسوسة محفوظة، بل صور أخرى فيكون نسيانا لتلك الصور الخارجية

ص: 111

و كذلك الحافظة إذا تشوّشت نسيت المعانى الصحيحة و حفظت غيرها.

و ذلك لغلبة المواد على مقدم الدماغ أو سوء مزاج حار بلا مادة فإن البرودة تخمد الروح و تميت القوى و تمنعها من التصرفات فتبطل الأفعال أو تنقص على حسب قلتها و كثرتها. و أما الحرارة فعند غلبتها تسخن الروح فتتحرك حركات مضطربة و تقوى على التصرفات لكن لا على المجرى الطبيعى فإذا غلبت على الدماغ اضطربت أفعاله و تشوّشت و تغيّرت عن نهجها الطبيعى فيدرك الأشياء على خلاف أوضاعها التي هي عليها.

و علامته: سخونة مقدم الرأس لمكان الحرارة المفرطة و جفاف المنخرين و تخيل المصبغات و النيران؛ أما في سوء المزاج الحار الساذج، فلما تشتعل الروح و تحدث لها نارية و إشراق فيشاهد للحس المشترك ما يحدث منه ذلك في الخارج على ما ألفه في الصحة. و أما في المادى، فلاشتعال الروح و لاختلاط أبخرة حارة صفراوية، لأن لون البخار يكون بلون المادة التي انفصل هو عنها.

و علاجه: تنقية الدماغ من المرار إن كان بالحقن اللينة و مطبوخ الهليلج و نحوهما كما ذكر في السرسام و تبديل مزاجه في المادى بعد التنقية و فى الساذج من الإبتداء بالأطلية و الأدهان و النطولات و يقصد بذلك مقدم الدماغ.

ص: 112

الفصل الثامن: في الماليخوليا129

سمى باسم سببه فإن معناه في اليونانية الخلط الأسود. و قال «يوحنا بن سرافيون»: إن معناه الفزع فتكون التسمية حينئذ باسم عرضه. و هو تغير الظنون و الفكر عن المجرى الطبيعى إلى الفساد و الخوف و هو كيفية نفسانية تصحبها حركة الروح إلى داخل هربا من المؤذى واقعا كان أو متخيلا و أكثر ما يكون ذلك التغير يكون بحسب العادات و الأوضاع المرتسمة في الخيال حال الصحة كما ظن رجل فخار أنه صار خزفا فيحذر الدنو من الناس و الحيطان لئلّا ينكسر و ظن آخر كان يشترى الديوك و يسمنها ثم يبيعها أنه صار ديكا فيصعد إلى المواضع المرتفعة و يضرب عضديه على جنبيه كالديك ثم يصعق. و ظن آخر كان يحضر حلقة الحوائيين كثيرا أن حية دخلت جوفه و يقول قد أكلت الحية من كبدى.

و ذلك المزاج سوداوي يوحش الروح و يفزعها بظلمته و سواده؛ لأن الروح كما قال «الشيخ» في «الادويه القلبية»: جوهر جسماني يتولد من امتزاج العناصر ضاربا إلى شبه الأجسام السماوية و لذلك يقال لها أنها جوهر نوراني و للروح الباصرة فإنها شعاع و نور و لذلك تهشّ النفس إذا أبصرت النور و تستوحش في الظلمة؛ لأن ذلك مناسب لمركزها و هذه مضادة. و الفرح و الغم و سائر الأعراض النفسانية من الإنفعالات الخاصة بالروح القلبى و لها فاعل و مادة و اشتدادها و ضعفها بحسب المادة المنفعلة؛ فكلّما كان الروح القلبى في كميتة كثيرا فتشتدّ

ص: 113

بذلك قوته و يبقى منه قسط وافر في القلب عند انبساطة في الفرح و فى كيفية الفاضل القوى ساطع النورانية فتشتدّ مشابهته بجوهر السماء، كان صاحبه شديد الإستعداد للفرح، و كلّما كان قليل المقدار فتحفظه الطبيعة في المبدأ و لا تدعه للإنبساط أو غير معتدل المزاج غليظ القوام فلا ينبسط لكثافته أو رقيق القوام فلا يفى الإنبساط أو مظلما(1)، كان صاحبه شديد الإستعداد للغم.

و لما كان صاحب الماليخوليا روحه كثيفة لا تنبسط مظلمة باختلاط الأبخرة الدخانية المنفصلة عن المواد المحترقة، كان مستعدّا للغم و يكفيه حينئذ أضعف الأسباب الغامة فيغم و يفزع مما لا ينبغي أن يفزع منه مثل تذكر الأخطار و الآلام و ما غلظ من المعاملات في الماضى و توهم المخاوف في المستقبل و كثير منهم يخاف من الموت و قد يفزع مما له سبب في الظاهر لكنه يتجاوز الحد في ذلك و يستولي ذلك المزاج الفاسد و الكيفية المظلمة على الدماغ؛ لأن الروح النفسانى متصل بالروح الحيوانى و من جوهره فيظلم الدماغ و يسودّه كما يظلم الدخان الكدر المظلم عين الشمس و تؤثر تلك الظلمة فى النفس الناطقة بمشاركة الدماغ فيبقى في وحشة دائمة مثل المنفرد في الظلمة. على أن مزاج السوداء و هو البرد و اليبس مضاد لمزاج الروح مضعف له كما أن الحرارة و الرطوبة كمزاج الدم ملائم مقوله و حدوثه يكون:

إما من امتلاء البدن كله عن المرة السوداء و ترقى بخاراتها المظلمة إلى الدماغ.

و علامته: سواد البدن لما ذكر من أن الجلد عصبى أبيض اللون و تغيّره عن تلون الأصلي إنما يكون لغلبة خلط من الأخلاط كالسواد عند السوداء و هلاسه أي هزاله و نحافته لأن خلط السوداء ليبسها و غلبة أرضيتها تنشف الرطوبات و تجفف البدن و تقدم إدمان الأغذية المولّدة للسوداء كالنمكسود و السمك المالح و تقدم الكدّ و التعب لأنهما يسخنان البدن و يحلّلان الرطوبة و يحرقان الأخلاط و صلابة

ص: 114


1- 130. ( 1).: ان هذا الخلط[ أي: السوداء] اذا كثر[ و] خالط الأرواح هو أو ما يتبخر منه و يتدخن، غلب لا محالة على جوهر الروح الجوهر الأرضى و تكدّرت و زال إشراقها فما دامت هذه الظلمة في الروح الذى هو آلة النفس يعرض للنفس عند ذالك توحش و تفزع و تحزن و انقباض.

النبض لتمدد الشرايين بسبب غلبة اليبس و اختلافه لعصيان الآلة عن مطاوعة القوة عن التحريك المستوى و صفاء القارورة لغلظ السوداء و تحجرها و عدم أخلاط شى ء منها بالمائية.

فما كان من هذه المرة السوداوية حدوثه من احتراق الدم، فيكون مع اختلاط الذهن ضحك و فرح لما ذكر من أن الحار الدموى أكثر غريزيا و معه رطوبة تعينه على الإنبساط و لون صاحبه آدم إلى حمرة مشرقة لاختلاط السوداء الحاصل من الإحتراق ببقايا الحمرة الأصلية و أما الاشراق فللحرارة إذ الأدمة التي تكون من البرد و جمود الدم فهى مع كمودة و عروقه واسعة لما يتخلخل الدم و يزيد حجمه عند الإحتراق و الغليان و عيناه حمراوان و نبضه عظيم إلى سرعة لقوة القوة و شدة الحاجة و لين الآلة؛ لكن لما كان الإحتراق موجبا لصلابة ما في الآلة، أسرع ليتدراك بالسرعة ما فات من العظم فإن كان العليل شابا و كان تدبيره فيما تقدم تدبيرا مسخنا مرطبا مولدا للدم و كان ممن يعتاد خروج الدم بالفصد أو الرعاف أو الطمث أو القى ء أو الخلفة أو البواسير فانقطع عنه خروجه من هذه الطرق، كان أوكد في الدلالة على أنه من احتراق الدم.

و ما كان منها حدوثه عن احتراق السوداء الطبيعي إنما قيدها به، لأن ما كان عن احتراق غير الطبيعي هو الجنون لا الماليخوليا و سنبين الفرق بينهما فإن صاحب ذلك يكون كثير الهمّ و هو عبارة عن الفكر في مكروه يخاف الإنسان حدوثه و يرجو فوته فيكون مركبا من الخوف و الرجاء. و الغم لا فكر فيه؛ لأنه إنما يكون فيما مضى. و كثرته إما لبقاء السبب الموجب له و هو السوداء و لتكرر الهم فإن تكرر الشي ء على الشي ء يستعده لقبول ذلك الشي ء كما أن تكرر السخونة على الجسم يستعده للسخونة؛ أو لأن الهمّ يتبعه أمران: ضعف القوة الطبيعية و تكاثف الروح للبرد الحادث من انطفاء الحرارة الغريزية و نقصانها و اختناقها لانقباض الروح و كلاهما موجب للهم؛ أو لأن السوداء مع أنها باردة يابسة غليظة القوام و الغليظ اليابس لا يترك سريعا ما يقبله من النقوش.

و كثير الفكر(1) و الخوف و الفزع و هو مرادف للخوف و البكاء لما يتصاعد إلى الدماغ أبخرة كثيرة من القلب بسخونته باجتماع الروح فيه و التخيلات

ص: 115


1- 131. ( 1).: أي: الفكر الفاسد.

الرديئة لفساد الدماغ و تغيره عن المجرى الطبيعى خصوصا إذا كان السبب في الأوسط منه؛ كما حكى «جالينوس» أن رجلا من البلغاء تخوف بفساد فكرته أن اللّه تعالى يعى بإمساك السماء فيرسل عليه فيموت تحتها و كان يهرب من المشى تحتها. و حكى «الطبرى» أن رجلا أصاب من فساد الدماغ ما لم يسمع مثله و ذلك أن أصحابه وجدوه ليلا و قد قطع بعض حلقه فسألوه عما دعاه إلى ذلك: فذكر أنه رأى رجلا و نساءا قد اجتمعوا حول منزله منهم من يقول احفظه إلى الصباح لئلّا يهرب و منهم من يقول إن لم يحرس يلقى نفسه في البئر و يقول الآخر الرأى لهذا أن يقتل نفسه و يستريح فقام إلى سكّين و ذبح نفسه غير أنه غشى عليه فسقط.

و قد يبلغ الفساد في بعضهم إلى حد يظن أنه يعلم الغيب و كثيرا ما يخبر بما سيكون قبل كونه. و سبب ذلك أن المرة السوداء إذا استولت على الدماغ أوهنت التخيل و حلّلت الروح المنصب في وسط الدماغ الذى هو آلته بسبب كثرة الحركة الفكرية اللازمة لها و إذا وهن التخيل سكن عن التصرف فتفرغ النفس عنه فإنها لا تزال مشغولة بالتفكر فيما يرد عليها من الحواس باستخدام التخيل و عند سكونه و وهنه يحصل لها الفراغ بالضرورة لتعطل الآلة فيتصل بالعوالم العالية المقدسة بسهولة فيفيض عليها سانح غيبى مما يليق بها من أحوالها و أحوال ما يقرب منها من الأهل و الولد و البلد و ينتقش فيها و ذلك غير ممنوع و هذا يشبه تعاكس الصور من مرآة في مرآة أخرى يقابلها عند ارتفاع الحجاب بينهما.

و إذا ورد عليها السانح يحرك التخيل إليها و تلقيها و ذلك بسبب أمرين:

أحدهما، يعود إلى التخيل و هو أنه إذا استراح و زال كلاله و كان الوارد امرا غريبا منبّها، ينتبه له لكونه بالطبع سريع التنبه للأمور الغريبة.

و ثانيهما، يعود إلى النفس و هو أنها تستعمل التخيل و تستخدمه بالطبع في جميع حركاتها و أفعالها فإذا قبله التخيل و كانت الشواغل زائلة عنه بسبب المرض و ضعف الحس لبست صورة مناسبة و انتقش منه في لوح الحس المشترك فصار في حكم المشاهد و المسموع.

و قيل سبب ذلك إستيلاء اليبس على مزاج الدماغ و الروح الذى فيه فتبطل المقاومة التى يقع من العقل النظرى للتخيل أي استخدامه له فيقوى التخيل حتى لا يكاد يذعن للحس و قد ضعف الحس أيضا لفساد المزاج فلا يمانع التخيل كثير

ص: 116

ممانعة و التخيل لا يمانع النفس بما هو تخيل عن الإتصال بالعوالم العالية بل يتبعها و إنما يمانعها إذا شغله شاغل من الحس فإذا تبع النفس و أجاب إليها و قد اتصلت بالعالم السماوي ففاض عليها شى ء مما هناك فإن ذلك غير ممنوع، فينتقش فيه منها ثم وقع ذلك منه في الحس أو ينتقش فيه فيرى و يسمع.

و قيل سبب ذلك أن الحس إذا ضعف بفساد الدماغ و كذا العقل عن مقاومة المتخيلة، اشتعلت المتخيلة بالتركيب و التفصيل في الأمور المحفوظة صورها و معانيها عندها و هذا التصرف يعدّ النفس لقبول الغيب كما يعدّها الحد الأوسط لقبول النتيجة و المشاهدة تدل على ذلك كما تدل على حصول النتيجة بعد الفكر و إلّا فلا برهان على أن الفكر يؤدي إلى تحصيل النتيجة.

و قد يبلغ الفساد في بعض إلى حدّ يظن أنه صار ملكا و قد يبلغ في بعضهم إلى أعلى من ذلك فيظن أنه الحق و هو تعالى عن ذلك.

و حبّ الوحدة لتوحّشه من الناس و سوء ظنه بهم فقد رأيت من الأدباء من أبتلي بهذا الداء و كان يهرب ممن يراه حتى الاصدقاء و يتوهم أنه يقتله.

قال «تياذوق»: أكثرهم يرون أنهم يلزمون التقوى و حسن السيرة بتوحشهم و انصرافهم عن الناس.

و إن كان حدوثه أي حدوث الماليخوليا عن احتراق الصفراء، فيكون معه الجنون و هو عند قوم عبارة عن الاختلاط الردي ء الذى يكون معه توثب و هيجان و حدّة شديدة و غضب و سوء خلق و سبب ذلك إفراط الحرارة و الهيمان أي التحير و تيه العقل و الهذيان و الصياح و الإضطراب لغلبة الحرارة و استيلائها على الدماغ و السهر و قلة الهدوء و كثرة الغضب لغليان دم القلب و اشتعال الروح و ناريته فيكون أسرع هيجانا و تكرر الغضب أيضا معدّ له و حرارة ملمس البدن و صفرة اللون لقلة الدم و نظر كنظر السباع من شدة الغضب فإن كان التدبير فيما تقدم حارا يابسا، كان أوكد في الدلالة.

و إن كان حدوثه عن احتراق البلغم، كان لصاحبه كسل و سكون لأن البلغم لبرد مزاجه و رطوبته لا يستعدّ للاحتراق استعداد الخلط الحار اليابس فتكون الأعراض اللازمة للمزاج الأصلى باقية فيه بعد الإحتراق و قلة حرارة في الملمس.

و علاج الدموى: الفصد من الأكحل و هو عرق موضوع في وسط الذراع مركب من القيفال و الباسليق. سمّي بذلك لأن كل مركب من أشياء مختلفة يسمونه

ص: 117

باليونانية كحلاوش فاشتق منه الأكحل و أطلق على هذا العرق لتركبه. و قال قوم لأنه شديد الصبغ كحلى اللون لكثرة ما فيه من الدم لانتزاعه من العرقين أو من الباسليق إن لم يمكن فصد الأكحل؛ لأنه أعم نفعا من الباسليق.

أو الصافن و هو عرق موضوع على كعب الإنسى سمّي به لأن الصافن هو السليم و هو عرق سليم ليس تحته شي ء و لا بجنبه شي ء و فصده سهل إن كان سببه أي سبب الماليخوليا احتباس الطمث لأنه مما يجذب الدم من الأعضاء العالية إلى السافلة و يدرّ الطمث أيضا.

و سقى طبيخ الأفتيمون و صفته: هليلج كابلى، أسطوخودوس، زبيب منقى، مكد عشرة دراهم؛ شاهترج، بسفايج، سناء مكى، مكد خمسة دراهم؛ يطبخ بثلاثة أرطال ماء حتى يرجع إلى رطل و تلقى عليه عشرة دراهم من الأفتيمون و هو حار و يترك حتى يبرد ثم يصفى و يداف فيه درهم من الغاريقون و درهمان من التربد و كذلك من الصبر و يحلّى بسكر و يسقى بعد نضج الخلط و ترطيبه بالمطبوخات الملينة لتحصل للمادة جريان و قبول للاستفراغ فلا يندفع لطيفها و يبقى كثيفها و تشتدّ النكاية فانها لغلظها و غلبة أرضيتها لا تطاوع الخروج بجذب الدواء إلّا بعد اعتدال القوام التام.

ثم أي بعد الإستفراغ التام، التوسع في الأغذية اللذيذة كلحم الفراريج و الدجاج المسمنة و الجداء و الفالودجات الرقيقة بدهن اللوز و السكر و الخبز السميد و مخيض البقر و من الفواكه البطيخ الهندي و القثاء و العنب و الرمان و التفاح الحلو النضج. و بالجملة، ينبغي أن يكون طعامهم دسما حلوا أو تفها لذيذا لتتولد منها كيموسات كثيرة جيدة الكيفية مضادة للمادة السوداوية و ترطيب المزاج بالأغذية و الأشربة المرطبة و الدعة و السكون و تعاهد الحمام المرطّب بعد التنقية و صبّ اللبن على الرأس و الإنغماس في الماء الذى طبخ فيه البنفسج و النيلوفر و ورق الخس و الشعير المرضوض و قشور الخشخاش و ورد البابونج في الحمام المعتدل و تنشقّ دهن البنفسج و النيلوفر و القرع و ما شاكل ذلك و التمريخ بها.

و علاج الصفراوي: تنقية البدن بمطبوخ الهليلج و الأفتيمون لاستفراغ الصفراء و السوداء و صفته: هليلج أصفر، تمر هندى و شاهترج، مكد عشرة دراهم؛ أجاص، عشرون عددا؛ سفستان، خمسون عددا؛ ورد احمر، بزر الهندباء، مكد

ص: 118

خمسة، دراهم يطبخ الجميع بثلاثة أرطال ماء حتى يرجع رطل و يلقى عليه عشرة دراهم من الأفتيمون، و يقوى بدانق من سقمونيا و درهم من الصبر المغسول و درهم من التربد و يحلى بعشرين درهما من الترنجبين و ماء الجبن بعد التدبير المرطّب من سقى الألعبة و الأشربة المرطّبة و التغذّى بلحوم الدجاج المسمنة و لحوم الجداء مطبوخة في كشك الشعير و القرع و الإسفاناج و دهن اللوز و الاستحمام بالمياه العذبة و تمريخ البدن و الرأس بمثل دهن البنفسج و القرع و التنطيل بماء الحشائش المرطبة و ترك السهر و الجوع و التعب ثم تبديل المزاج بالاشياء المبردة المرطبة.

و علاج السوداوي: إستفراغ السوداء بالفصد إن وجد الدم غالبا لأن السوداء عكر الدم و رديئة و مع ذلك ليست متشبثة بما هي فيه فلذلك يكون أطوع في الخروج مع الدم بشرط أن يكون الفصد في العروق الواسعة لأنها غليظة الجوهر لا يسهل خروجها إلّا في تلك العروق.

و الإسهال بعد الفصد لأن الفصد يجفّف المادة و يقلّلها بإخراج ما يطاوع الخروج و هو اللطيف الطافي، ثم المسهل يخرج ما لا يطاوع و هو الغليظ الراسب بمطبوخ الأفتيمون مرة بعد أخرى حتى يستأصل المادة بالكلية فإن هذا النوع من السوداء لكثرة يبسه و أرضيته و عسر انفعاله لا يندفع بسهولة و لا يقوى الادويه- و إن كانت قوية- على إخراج جملتها دفعة فينبغي أن يستفرغ في دفعات إشفاقا على القوة حتى لا تنخزل بشرب المسهل القوى و الإسهال الذريع(1).

و بالحبوب المتخذة من الأفتيمون و البسفايج و حجر اللازورد المغسول و الغاريقون و الهليلج الأسود و السقمونيا و الايارج الفيقرا و الايارجات و ينبغي أن يبدأ بالأضعف مثل أيارج فيقرا فإن لم يتبين منه أثر صلاح في المرة الأولى و الثانية يستعمل أيارج جالينوس و روفس و لوغاذيا بعد سقى ماء الاصول للتلطيف و التليين و نضج الخلط و صنعته: أصل الرازيانج و أصل الهندباء و أصل السوس و البسفايج و لسان الثور و البادرنجبوية و الهليلج الكابلي و يصفّى و يمرّس فيه الأفتيمون و يشرب مع الترنجبين.

ثم أي بعد الإستفراغ ترطيب البدن بالأغذية المذكورة و الاستحمامات و غيرها من المبردات و المروخات و النطولات و الاشربة و سائر التدابير و تقوية

ص: 119


1- 132. ( 1).: أي: الكثير.

القلب و الدماغ؛ أما الدماغ فلئلا يقبل الأبخرة المظلمة المتصاعدة إليه و أما القلب فلأنه لا يمكن أن يكون ماليخوليا بلا شركة من القلب. قال «الشيخ»: لا عجب أن يكون مبدأ ذلك المرض من القلب و إن كان استحكامه في الدماغ فإنه يمكن أن يفسد مزاج القلب أولا و يتبعه الدماغ أو يفسد مزاج الدماغ فيتبعه القلب و يفسد مزاج روحه فيفسد ما ينفذ منه إلى الدماغ و يعين على إفساد الدماغ لأن الروح الدماغى متصل بالروح القلبى و من جوهره فيجب تقوية القلب في هذه العلة ليندفع عنه الخوف و الفزع و الغم.

فإن كان مزاجه مائلا إلى الحرارة فيستعمل فيه ما يصلح للخفقان الحادث عن الحرارة كما يجي ء و إن كان مائلا إلى البرودة يقوى بالمعجون المسمى بالمفرح و صنعته على ما قال «الرازي»: ورد أحمر، ستة دراهم؛ سعد، خمسة دراهم؛ قرنفل، مصطكى، سنبل، أسارون، ثلاثة ثلاثة، قرفة و زبيب، زعفران، درهمان؛ درهمان؛ بسباسة، قاقلة، جوزبوا، درهم درهم، يسحق ناعما و يطبخ رطل آملج حديث بسبعة أرطال ماء حتى يبقى ثلثه ثم يصفّى و يطرح عليه نصف رطل عسل و يطبخ حتى يغلظ و تذرّ عليه الادويه و يحرّك بعود خلاف عريض حتى يختلط. و دواء المسك صفته: زرنباد، درونج، لؤلؤ، كهرباء، بسد، مكد عشرة دراهم؛ ابريسم خام، بهمنان، سنبل ساذج، قاقله، مكد خمسة دراهم؛ اشنة، دار فلفل، زنجبيل، مكد أربعة دراهم؛ مسك، درهمان؛ يعجن بشهد النيّ(1).

و علاج البلغمى تنقية البدن بطبيخ الهليلج الكابلى و الشاهترج و الزبيب المنزوع العجم و السناء و البسفايج و الأفتيمون مع السكر و التربد و الغاريقون و حب الاصطخيقون و إدمان الحمام و استعمال دهن الناردين و الزنبق و التغذية بلحوم الحولى من الضأن و الفراخ النواهض و الطيهوج.

و إما لامتلاء الرأس وحده منها أي من السوداء دون أن تكون منتشرة في جميع البدن.

و علامته: إفراط الفكر لأن نفس المادة السوداوية هاهنا موجودة في الدماغ بخلاف القسم السابق فيكون أعراضه أشد و أزيد و دوام الوسواس لدوام السبب بخلاف الأول فإنه يختلف بتصاعد الأبخرة قلة و كثرة و شدة و ضعفا، بل وجودا

ص: 120


1- 133. ( 1).: أي: بالعسل الخام[ و هو الذي لا يؤخذ عنه الرغوة].

و عدما و غور العينين لإنتقاص الرطوبة المائية لهما بإستيلاء الجفاف على الدماغ و النظر الدائم إلى الشى ء الواحد لإفراط الفكر و ثباته على ما يتفكر فيه ليبس مزاج الدماغ و استغراقه فيه فإن الطبيعة متى اشتغلت بالكلية إلى شى ء يتفكر فيه و استغرقت فيه غفله عن جميع الأفعال الإرادية كالهائم الحيران.

و النظر إلى الأرض لاستيلاء المواد الأرضية على الدماغ و أنها تطلب الهبوط إلى أسفل و لأن المتفكر في شى ء ينظر إلى الأرض بالطبع كأنه يطلب بذلك اجتماع حواسه و قحل الرأس و الوجه بكثرة الجفاف مع اعتدال اللحم على الجسد لسلامته عن تلك الآفة و تقدم فكر لأنه حركة من أوسط الدماغ إلى مؤخره ثم منه إلى الأوسط و الحركة مسخنة فإذا افرطت أحرقت الرطوبات التي في الدماغ و جففتها سيما إذا كانت في الاشياء العميقة و المسائل الدقيقة؛ لأن النفس إذا فكرت فيها و لم تقدر على حلّها و بلوغ عللها، حزنت و اغتمت و عرض من ذلك الإحتراق و الجفاف.

و قال «روفس»: قد عرض هذا المرض لكثير من الفلاسفة «كإفلاطون» و نظرائه.

و قال «الطبرى»: قد رأيت جماعة من الأفاضل تفردوا بأنفسهم و تركوا الإشتغال بغير العلوم و لزموا مجانبة الناس فاحترقت أخلاطهم و حدث بهم ماليخوليا منهم «الفارابى» فإنه كان لا يختلط بالناس و يتجنبهم و إذا عاب انسانا عابه بأنه يجالس العامة و السوقة فحدث به ضرب من الماليخوليا كان يخرج إلى السوق و يقعد و يهذى بالمنطقيات و يلعب به الصبيان و السوقة. قال «الطبرى»: و بلغنى أنه نظر يوما إلى إنسان يبيع شيئا من الحلاوى فقال كيف تبيع هذا؟ فأجابه الطواف بأنه قال: رطل بكذا فخاصمه و واثبه فاجتمع الناس عليهما و ترافعا إلى الوالى فسأله الوالى عما جرى بينهما فقال: أنا أسأله عن الكيفية و هو يجيبنى عن الكمية فضحك و أمر بتخلية سبيله و تزائد أمر علته لامتناعه من المعالجة إلى أن هلك.

و منهم «عيسى بن ماسويه» تفرد بنفسه و اقتصر على الدراسة و النظر في الكتب و ترك الاشتغال بغير ذلك من ملاهى الدنيا فكتب إليه «أبو ماهر» من «بغداد» يشير إليه بترك ما هو عليه فلم يقبل منه فما مرّت إلّا أيام يسيرة حتى حدث به ضرب من الماليخوليا و كان يفزع من غلمانه و جيرانه و يقول فلان همّ البارحة بقتلى و أخذ مالى و تزائدت عليه حتى جفّت أخلاطه و احترقت و هلك.

ص: 121

و تقدم سهر لأنه يحلّل الرطوبات و يجفّف الدماغ بالحرارة التي تحدث فيه من حركة الأرواح و إذا قلّت الرطوبة اشتعلت الحرارة و احترقت الأخلاط فيه و تعرض للشمس خصوصا إذا كان الرأس مكشوفا لها لأنها تسخن الدماغ و ترقّق الأخلاط و تحلّلها فيحدث الإحتراق بالضرورة. و استكثار الأغذية الحارة الضارة بالدماغ مثل الثوم و البصل و الكراث لأنها مما يسخن الدماغ و يجففه تحرق الاخلاط الموجودة فيه عند الاكثار.

و بطؤ النبض لسوء المزاج البارد و صغره لقلة الحاجة و لصلابة الآلة و اختلافه إما لصلابة الآلة فلا يطاوع في الحركة بسهولة و تعجز القوة عن التحريك المستوى لما يلحقه الاعياء فيستريح ساعة، ثم يعود إلى التحريك أو لافراط الفكر و الغم فتنصرف الطبيعة عن التحريك المستوى إلى أن تشتد الحاجة، ثم تتوجه إليه و هكذا لا يزال ينتقل من أحدهما إلى الآخر و رقّة القارورة لتحجّر المادة.

و علاجه: تنقية الدماغ و يبدأ إن كان هناك امتلاء الدم بفصد القيفال و يستكثر من إخراج الدم إن كان أسود لأنه يدل على أن المادة المحترقة قد انبسطت في البدن مع تمكنه فى الدماغ و يعدل منه إن كان قانى الحمرة و يحبس على المكان إن كان أحمرا صافيا يدل لأنه على أن المادة في عروق الدماغ فقط و لم تنبسط في البدن و حينئذ يخرج من عروق الجبهة، و فصد الصافن أولى من القيفال ليكون الإنجذاب إلى مكان أبعد و خاصة في النساء لأنه يدّر الطمث ثم بعد ذلك يستفرغ الخلط الغالب المحترق من الدم أو الصفراء أو السوداء بمطبوخات و حبوب يوافق كل نوع من أنواع السوداء على ما مرّ بعد ترطيب الدماغ و الخلط ليسهل خروجه بالأغذية المرطبة مثل الإسفيدباجات المعمولة بلحوم الدجاج المسمنة و الجداء و الحملان و السمك الرضراضى و الفالودجات المعمولة من النشاء و السكر و الخشخاش و دهن اللوز و تغريق الرأس بالأدهان المفترة ليكون نفوذها أسرع و ترقيقها و تليينها أكثر حتى يظهر الترطيب و البلة في المناخر و تستعدّ المادة لقبول أثر الدواء.

ثم أي بعد الإسهال و تنقية الدماغ، يعاد إلى ترطيب الدماغ ليزول عنه اليبس الحادث من الإحتراق و الإستفراغ جميعا بالنطولات المطبوخة فيها الشعير

ص: 122

المقشر و البنفسج و النيلوفر و ورق الخس و الخطمى و الضمادات المتخذة من لب حب القرع و حب البطيخ الزقى و زهر النيلوفر و البنفسج مع لبن الجوارى و سائر التدابير من سقى الألعبة و الأشربة المرطّبة و النوم الكثير و الإستحمام الكثير بالمياه العذبة و الايواء إلى المساكن الباردة و قرب المياه و ترك الرياضة و الفكر و الجماع و تقوية القلب بالمفرحات الموافقة لما قلنا من أن الروح الدماغى متصل بالقلبى و أنهما متشاركان في العلل و الأمراض.

و نوع من الماليخوليا يسمّى المراقى قال «سرافيون»: لأن ابتداءه يكون من المراق و هو بالتشديد، الغشاء المستبطن للأحشاء من خارج. و قال «يوحنا»: لأنه ينفخ المراق و هذا أولى و العلة النافخة لأنها تنفخ الجنبين بطريق أنه يتحلل منه بخارات غليظة. و قال «ديوقلس»: سببه أن في هذه العلة ينسدّ منفذ المعدة المتصلة بالمعاء بسبب الورم فيمكث الغذاء في المعدة أطول مما ينبغي فيحدث عنه النفخ.

و ذلك يكون من خلط سوداوي حار حاد لأن تولده عن الإحتراق كتولد الرماد فهو بارد من جهة الأرضية حار حاد بالحرارة المستكنّة فيه كما في الرماد و الأكلاس(1) يجتمع في المعدة و يحدث فيها ورما باردا في الأكثر.(2)

و يستدل عليه(3) بخلوه عن الحمّى(4) و العطش و القى ء المرارى. و اختلف الأوائل في سبب اجتماعه فيها ف «بقراط» و شيعته و المتقدمون من شيعة «جالينوس» متفقون على أن الخلط المحترق يحصل أولا في الشرايين التي ترد في فم المعدة

ص: 123


1- 134. ( 1).: إنما أورد« الشار» ح مثالين لأن الحرارة المستكنّة فى أحدهما بالفعل و فى الآخر بالقوة.
2- 135. ( 2).: قيد للبارد. و إنما قيّد به لأنه قد يحدث فلغمونيا بناء على مذهب الأوائل و هو ورم حارّ لأنه يطلق على الورم الدموى المحض.[ و لكن يرد عليه على كل حال إشكال و هو أنه] اذا كان كذالك فقيد الورم بالبارد غير مناسب بعد قول المصنف و هو:« و ذالك يكون من خلط حارّ حادّ»؛ لأن من الخلط الحار الحاد يكون ورما حارا لا باردا. و يدل عليه كلام القوم أيضا حين قالوا:« و يحدث فيها فلغمونيا»؛ لأن الفلغمونيا عندهم ورم حارّ. و لا يسمع ما قيل في توجيه ذالك ان الشارح جعله باردا باعتبار نفس المادة أى: من جهة الأرضية كما يظهر ذالك من عبارتة قبل ذالك ج أعنى:« فهو بارد من جهة الأرضية»- و القوم جعلوه حارا باعتبار الحرارة الحادثة عن الاحتراق؛ لأن من ذالك يلزم لزومية الورم البارد لا الأكثرية و يفهم من عباراته عكس ذالك.
3- 136. ( 3).:[ أي: على برودة الورم].
4- 137. ( 4).: فإن الورم الحادث عن دم أو صفراء أو بلغم عفن يلزمه الحمى و الحادث عن البلغم الغير العفن يكون ما يتبخر عنه بطيئا غير مولّد للماليخوليا.

و المراق ثم تنصبّ إلى قعر المعدة و تحدث فيها فلغمونيا. و قال «روفس»: إنه يحتبس في المعدة من انصبابه إليها بأكثر مما يجب من الطحال ثم يحدث في أسفلها عند البواب ورما. و حكى «جالينوس» عن «ديوقلس» أنه قال: هذا المرض فلغمونى في المنفذ المسمّى بالبواب و هو طرف المعاء الإثنا عشرى المتصل بأصل المعدة.

و قال الحرانيون(1) و هم قوم أطباء من المجربة المشهورون: إن هذه الأخلاط تحترق بسبب من الأسباب فتصير إلى الشرايين و الأوراد فإن لم ينصبّ منها إلى المعدة ارتقت منها أبخرة إلى الدماغ و أظلمته و أورثت نوعا من الماليخوليا و إن انصبّت إلى المعدة و اورادها أحدثت الأعراض اللازمة لهذا المرض سواء أحدثت فيها ورما حارا أولا(2) و الورم بالظاهر يكون في قعرها؛ لأن الأوراد تكثر هناك فتتحلل عن ذلك الورم بخارات سوداوية إلى المراق فينتفخ و إلى فم المعدة فتورث جشاء حامضا و إلى الدماغ فتورث الوسواس.

و استدل من قال بأن سبب هذه العلة هو ورم المعدة بأن العليل يجد وجعا بين الكتفين لاتصال رباط المعدة بذلك الموضع و بالترقوة فإذا ثقلت المعدة بالورم انجذبت فتألم ذلك الموضع بطريق التمدد. و استدل على أن الورم في قعرها من احتباس النجو و أنه لا يخرج إلّا في كل ثلاثة أيام أو أربعة و أن العليل يحس بالألم هناك سيما في وقت نفوذ الغذاء في ذلك المنفذ و اجتيازه فيه. و الجشاء إنما يحدث من بخارات غليظة سوداوية تتحلل عن ذلك الورم إلى فم المعدة و الجنبان إنما ينتفخان من ارتقاء هذه البخارات إلى المراق و ازدياد غلظتها و تعفنها هناك بالاحتقان و الغم و الحزن و الأفكار الرديئة إنما تحدث من ارتقائها إلى الدماغ.

أو يجتمع و يحتبس ذلك الخلط المحترق في الماساريقا و يحدث فيها سددا لغلظة فإن كانت المعدة ضعيفة انصبّ إليها و إن كان المراق ضعيفا انصبّ إليه و حيثما حصل أورث ورما و تتحلّل عنه بخارات إلى الدماغ توجب ما ذكر من الأفكار و هذا مذهب جماعة من الحذّاق و كان «الشيخ» يميل إلى هذا فإنه قال

ص: 124


1- 138. ( 1).: منهم الشيخ ابو الحسن بن ثابت ابن ابراهيم الحرّانى و ابو محمد الحرانى و ابو عيسى الحرانى.
2- 139. ( 2).: يشتمل على الاحتمالين: أحدهما أن لا يحدث ورما. و الثانى، أن يحدث ورما لكن لا يكون حارا.

أكثرها يكون لشدة حرارة المعدة و انسداد طرق الغذاء إلى البدن فيرجع و يحتبس في نواحى المعدة و يحمض الجشاء و يحدث في مضرس لا سيما إن شارك الطحال و يكون البراز رطبا(1) و يغلظ الدم(2) و ربما كان هناك ورم يبخر بخارا مؤذيا و يحدث الماليخوليا.

أو يحدث فيها ورما حارا يحرق دم المراق و يجعله سوداويا و لا ينفذ الغذاء حينئذ من المعدة إلى الكبد فيبقى في قعرها فيعرض له الفساد و هذا مذهب قوم من الأطباء و استدلوا على ذلك بما ينال الإنسان من الألم وقت نفوذ الغذاء إلى الكبد و بأن الغذاء لا يصل إلى أبدانهم.

أو يجتمع في الطحال و يحدث ورما كما هو رأي «ثابت بن قرة» أو سددا و يزداد حدة و عفونة فإذا دفع عن نفسه الفضل الردى ء إلى فم المعدة أورث الأفكار الرديئة و الوسواس و أفسد الهضم كما ذكر «جالينوس» في الأعضاء الآلمة و به قال «الرازي».

أو يجتمع في المراق و يتراكم و يزداد غلظا و احتراقا بحرارة الكبد و الأمعاء و يحدث ورما حارا كما هو رأى «بولس» أو لا يحدث كما هو رأى «سرافيون» فإنه قال إن اجتمع هذا الدم المحترق في الأوراد التي في البطن و غلظ من فساد مزاج حار صار أرضيا أسود و تصاعد منه بخار أسود غليظ فإذا لاقى الدماغ سوّد الروح النفسانى و أظلمه فيحدث الفزع و الغم و ترتقى منه بخارات إلى الدماغ في أى عضو كان اجتماعه.

و قال «ديوقلس»: سببه حرارة(3) شديدة في الكبد و العروق الدقاق التي تصرف الغذاء منها إلى الكبد فيحترق الدم و يجعله سوداء و يندفع إلى الطحال ثم منه إلى فم المعدة و يحدث اللذع و الحرقة و النكاية(4) و الأفكار الرديئة و عليه كثير من المتأخرين و هذا هو الأصحّ. و بيانه: إن الكبد إذا كانت مفرطة الحرارة دخنت

ص: 125


1- 140. ( 1).: لانصراف الرطوبات من الماساريقا و الكبد بسبب السدة الى المعدة و الأمعاء.
2- 141. ( 2).: لعدم الرطوبة المرققة[ لإنصراف الرطوبات من الماساريقا و الكبد بسبب السدة الى المعدة و الإمعاء].
3- 142. ( 3).: استدل على هذا المذهب بأن الكبد لو لم يكن شديد الحرارة لما احترقت الأخلاط هناك ... و إن لم يكن الأمعاء مع ذالك شديد الحرارة لم يكن طبائعهم محتبسة.
4- 143. ( 4).:[ خ. ل: الكآبة]. و هى سوء الحال و الإنكسار من الحزن.

الأغذية حين كونها في المعدة فتولد منها الرياح ثم إذا وصل ذلك الغذاء إلى الكبد و هو متدخن مستعدّ للإحتراق و صادف كبدا حارا احترق و صار سوداء احتراقية ثم اندفع إلى الطحال و منه إلى المعدة و حينئذ يعرض القى ء الحامض الغليانى و الجشاء الحامض و فساد الهضم و ضعفه فيتولد فى المعدة البلغم و تكثر الأبخرة و تعرض سائر الأعراض الأخر.

و قال قوم: سببه ورم حار(1) في أبواب الكبد يحرق دم المراق و الفضول الغذائية التي تتراكم فيه يوما فيوما و نسبوا هذا الرأى إلى «جالينوس». و قال قوم:

سببه ورم حار في المعاء الصائم و استدلوا عليه بالألم فيه وقت انحدار الثفل عنه

و أعترض على من قال إن هذا المرض يكون مع فلغمونى إما في قعر المعدة أو في البواب أو في الماساريقا أو في الصائم، بوجهين:

أحدهما: إنه إن كان هناك ورم حار لا تخلو هذه العلة عن الحمى و ليس كذلك و أجيب بوجهين: الأول: إن في كلام القدماء لم يوجد إلّا لفظ الفلغمونى مكان الورم و الفلغمونى في لغتهم يطلق على معنيين: أحدهما، الورم الحار و ثانيهما، الالتهاب و المراد به هاهنا المعنى الثانى. و الثانى: بأن الحمى إنما تحدث عن الفلغمونى إذا عفنت مادته و لم يتعفن هاهنا لأنه دم قد غلبت عليه السوداء و مالت إلى البرد و اليبس فبعدت عن قبول العفونة.

و ثانيهما: إن الورم الحار لا يمكن أن يبقى أزمنة متطاولة من غير أن يجمع أو يتحلّل أو يصلب مع حرارة الموضع. و يمكن أن يجاب عنه بأن المادة لغلظها و كثافتها لا تجتمع و لا تتحلل بل تزداد غلظا و تصير شبيهة بالسقيروس الخالص.

و علامته: الجشاء الحامض الدخاني لما علم و قلة الاستمراء لضعف المعدة و قصور الهضم من ورم المعدة أو من كثرة انصباب الفضول الفاسدة إليها أو من شدة حرارة الكبد أو حرارة ورم مجاور فإن الحرارة الشديدة الغريبة تطفى ء الحرارة الغريزية كالسراج الذي يوضع في الشمس فإنه لا يستبين ضوؤه و كثرة التبزق لكثرة الإستمراء و امتلاء المعدة من الفضول و الغذاء غير المنهضم الذى قد

ص: 126


1- 144. ( 1).: يرد عليه من وجهين: الأول، إن سبب هذا المرض إن كان ورم في أبواب الكبد كان الثقل الكثير دائما الجانب الأيمن تحت الشراسيف و ليس بكذالك. و الثانى، إن الورم لو كان فيها حارا يلزمه الحمى اللازمة و ليس كذالك.

احتبس فيها فإنهم يقذفون في اليوم الثانى طعاما بتألم لم يستمرأ بعد.

و الوجع من الورم أو من تمديد الرياح النافخة و الحرقة للذع السوداء و حموضتها و التمدّد فيها دون الشراسيف و انتفاخ البطن لكثرة الرياح النافخة و قلة الإستمراء و لينها أي لين البطن و المراد به البراز فيكون اللفظ المشترك مستعملا في معنيين مختلفين و ذلك لأن الكبد لا يجذب الرقيق من الكيلوس إما لفساده أو لسدد الماساريقا أو ورمه أو لضعف الكبد بالمشاركة أو لما يبقى فيه من الفضول السوداوية الغليظة حيث لا يجذبها الطحال لضعفه عند ما يكون الاجتماع فيه و الوجع بين الكتفين لثقل المعدة و انجذابها إلى أسفل و مشاركة المرى ء لها و ضيق الصدر و هو حالة بالنسبة إلى الأمر الموحش و هو المؤذى النفساني من جهة قلة احتمال النفس له و قد تحرك إلى الدفع و المقاومة دون الهرب و هذا هو الفرق بينه و بين ضعف القلب فإنه يحرك إلى الهرب و سببه كثافة الروح و سخونة مزاجه فيكون ثقيل الحركة إلى خارج.

و الكرب المعدى و هو بفتح الراء و سكونها القلق لحرقة المعدة و تأذيها لذكاء حسها من تلك المادة الحارة اللذاعة و الجوع المفرط الكاذب لأن السوداء تكثّف فم المعدة بعفوصتها و تدغدغه بحموضتها فتعرض له حالة شبيهة بمصّ العروق المتقاضية للغذاء و الإحساس بارتفاع بخارات شبيهة بالدخان لأنها تنفصل من مادة غليظة محترقة إلى الحنك و اللهات من المعدة.

و فى الماليخوليا الذى من الطحال تكون هذه العلامات المذكورة موجودة(1) فيه لما ينصبّ شى ء من السوداء إلى المعدة مع عظم الطحال

ص: 127


1- 145. ( 1).: و اعلم أن من الأمراض الشديدة المشابهة بذالك المرض ريح البواسير من حيث أنهما شريكان في النفخ و القبض و خروج الريح و القراقر و الجشاء و التمدد و انجذاب المعدة تارة الى فوق و أخرى الى تحت و وجع الصدر و ضيقه و ضيق النفس و الغثيان. و منه قروح المرى و المعدة و بثورهما من جهة أن الوجع فيهما تحت عظام القص اذا كان المرض في فم المعدة و اسفل المرى ء و فوق السرة اذا كان في قعر المعدة و ان الجشاء و نتنه و شدة يبس اللسان و وجع الكتفين و كرب المعدى و الغثيان مشتركة. و الفرق بينه و البواسير: أن حبس الريح حوالى المقعدة و أن حدوث التمدّد و التشنج في عضلات البطن و جس الطبيعه في البواسير أشدّ من حبسها و تمدّدها فيه. و الفرق بينه و بين القروح أن في القروح يخرج مع القى ء أو الاسهال الدم و المدّة و يعدم باقى علامات المراق.

لامتلائه من الفضول المحترقة و ضعفه عن دفع ما يجب دفعه عن نفسه.

و علاج هذه النوع المراقى: ترك الاستفراغ لصعوبة اسهال أورام الأحشاء و سددها بالدواء إن كان في المعدة و الماساريقا أو المراق و أما ما كان في الطحال المجرد فلا بأس(1) بالاستفراغ بالادويه القوية(2) و ذلك لئلّا تنجذب المواد الفاسدة إلى المعدة و الأحشاء فيزداد بذلك الورم و السدة و ضعف المعدة و سوء الهضم و لئلا يزداد القشف و اليبس في البدن و يحدث التشنج ثم الموت كما حكى «الطبرى» إلّا عند الضرورة الشديدة من كثرة المادة و خوف زيادة الحدّة و العفونة و تفريقها و انتشارها في البدن و الاقتصار من الأغذية على الفراريج و صفرة البيض و اشباه ذلك لسرعة هضمها و قلة فضولها و جودة كيموسها و الفصد في كل أربعين يوما و أقل من ذلك أو أكثر بحسب المزاج إن كان الدم غالبا من الباسليق و إخراج الدم بقدر القوة و الحاجة و ينبغي أن توسع الفصد ليخرج غليظ الدم و عكره و ترطيب المزاج و تبريده ليقلّ تولّد السوداء و يزول اليبس و الجفاف العارض في البدن من المادة المحترقة بماء الشعير و شرب الخشخاش و غير ذلك إن كان مع حرارة المزاج و تقوية المعدة و الأحشاء بالجلنجبين إن لم يكن حرارة.

فإن احتيج ضرورة إلى الاستفراغ إستفراغ برفق بما لا يؤذى الاحشاء من الادويه الحارة القوية و الايارجات الكبار مثل فلوس الخيار شنبر الممروس في الماء المغلى فيه بادرنجبوبه و لسان الثور و الأفتيمون و الأفسنتين و الذى من الطحال يعنى بأمر الطحال أي يصرف العناية إليه و إلى معالجته و يستفرغ السوداء بالفصد و الإسهال لئلّا يجذبها الطحال فيدفع شيئا منها إلى المعدة.

و نوع آخر من الماليخوليا يسمى القطرب قال «الشيخ»: القطرب إسم لدويبة تكون على وجه الماء تتحرك عليه حركات مختلفة سريعة بلا نظام و كل

ص: 128


1- 146. ( 1).: لأنها انما يصل الى العضو العليل بعد انكسار قوتها لكونه بعيدا عن طريق الادويه فلا يسهل الخلط عنه إسهالا شديدا يزداد بذالك الورم و السدّة فيه بانجذاب المواد اليه.
2- 147. ( 2).: حاصل كلام« الشارح» أن مقصود المصنف ليس ترك الاستفراغ بالادويه المطلقة بل بالقوية منها إن كان الخلط في المعدة[ فعلى هذا] لا بأس بالاستفراغ بالادويه الملينة لأنها يستفرغ الخلط المحترق من نفس المعدة و غيرها بتمهّل و تدريج من غير أن ينجذب اليها مواد فاسدة.

ساعة تغوص ثم تظهر. و قيل دويبة أخرى لا تستريح من الحركة. و سمّي به تشبيها بهذا الحيوان في اختلاف الحركات و سرعتها و في تواريه حينا و بروزه حينا. و قال «الشريف الإدريسى»: القطرب الدويبة التي تضئ بالليل كأنها شعلة نار و لعل هذا المرض سمّي به لظهور صاحبه في الليل مثل هذا الحيوان. و قيل: هو الذكر من السعالى جمع سعلاة و هى أقبح الغول. و قيل هو الذئب الأمعط و لذا يسمّى بالتذئب و بعلة الذئب أيضا لأن صاحبه قد يمشى على أربعة في الصحارى و يعوى كالذئب و يثب على الناس.

و علامته: شدة تقطيب الوجه يقال قطب وجهه تقطيبا إذا عبس و أن لا يسكن في موضع واحد أكثر من ساعة واحدة لأن حدوثه من احتراق السوداء و الصفراء معا في الدماغ فيكون لا محالة في غاية الحدّة و الثوران بل لا يزال يتردد و يمشى مشيا مختلفا لا يدرى أين يتوجه لبطلان عقله مع حذر من الناس و سوء قصد لمن يغافصة أي يفاجيه و ذلك لرداءة ظنه في كل من يراه و خوفه منه و يكون بروزه ليلا و تواريه نهارا في المقابر و المواضع الخربة حبا بالخلوة حذرا من الناس و ربما لم يحذر بعضا من الناس غفلة منه و قلة تفطن لما يرى لغلظ الروح النفسانى و تكدرها باختلاط الأبخرة الغليظة السوداوية و لذلك يمتنع من النفوذ في الأعضاء على ما ينبغي فلا يحس بكثير من الأوجاع. قال «روفس»: إن أحدا منهم لم يحس بالجوع و العطش و ألم الضرب و يزعم لذلك أنه غير فاسد بالموت فأحميت حديدة بالنار و وضعتها على ساعده فاحتملها زمانا صالحا يقول زدنى كيك فإن نارك باردة حتى احترق منه قدر صالح و شمّ رائحة القتار(1) يسيرا إنتبه على أن وهمه كاذب.

و مع ذلك يكون في غاية العبوس و التأسف لكثافة الدم و غلظه و كدورته مع غلبة الحرارة و يكون أصفر اللون؛ لأن الدم في بدنه يكون قليلا جدا و مع قلته يكون غائرا لغلظه فلا يتأتّى منه الإنبساط إلى الظاهر و لا من السوداء المحترقة أيضا، لأنها أغلظ و أقبل للغور فتظهر الصفرة كما في أبدان الناقهين جاف اللسان لقلة الرطوبة و على ساقيه قروح لا تندمل قيل سببها أنه يمشى في الليل هائما لا

ص: 129


1- 148. ( 1).: رائحة اللحم في حالة الإحتراق[ أو رائحة الطعام عند طبخه كما قال رسول اللّه ج صلى اللّه عليه و آله-« لا تؤذى جارك بقتار قدرك»].

يدري أين يطأ برجليه فيكثر له التعثر و مصاكّة القدمين بالأشياء الصلبة و الخشنة و لذلك يكون في وجهه أيضا مثل تلك القروح و يشاهد عليه الغبار لكثرة الإنكباب. و قيل سببها عضّ الكلاب لأنه يبرز بالليل و يهرب من كل ما يراه و من عادة الكلب أن يعضّ من يهرب منه. و قال «الشيخ»: سببها فساد المادة السوداوية و انصبابها إلى الساقين لغلظها و لكثرة حركة الساقين. و أيضا مصاكّة الأشياء برجله و عضّ الكلاب سبب لإنصباب المواد إليه و لبقاء صاحبه على هذه الحالة لا تندمل تلك القروح. قال «الطبرى»: رأيت بالكوفة حمّالا عرض له هذا المرض و على ساقيه و أكثر بدنه بثور كبار بشعة تترشح بالصديد.

و علاجه: إخراج الدم إن وجب و الإستفراغ بمطبوخ الأفتيمون بعد النضج التام و ملاك الأمر في علاجه تعديل مزاج الدماغ بالنطولات و الأدهان المبردة المرطبة و غيرها و يبالغ في الترطيب لئلّا يزداد اليبس بسبب الإستفراغ أو حدّة الادوية المسهلة و يغذى بما لطف من الأغذية و يحتال في تنويمه لينقطع فكره و يترطّب دماغه. قال «الشيخ»: و إذا عولج بكل علاج و لم ينجع فيه ضرب وجهه و رأسه و كوى يافوخه فإنه يفيق و ذلك لتنبيه القوة النفسانية.

و نوع من الماليخوليا يسمى مانيا تشبيها لصاحبه بالسبع فإن ترجمته باللغة اليونانية الجنون السبعى. و قال «الرازي» و بعض المتأخرين: ترجمته الجنون الهائج و داء الكلب. و المانيا جنون سبعى يكون مع غضب و اضطراب و توثب و سبعيته في الأخلاق و نظر حادّ لا يشبه نظر الناس و داء الكلب نوع منه أي من المانيا مع غضب مختلط بلعب و عبث و إيذاء مختلط باستعطاف و ذلك لأن سببه أقرب إلى الدموية كما هو من طبع الكلاب و لذا سمي به تشبيها لصاحبه بالكلب في هذه الأخلاق. و ذكر «روفس» أنه إنما سمى به لأن صاحبه إذا عضّ إنسانا قتله كالكلب. و تكون أي المانيا:

إما من سوداء محترقة عن سوداء طبيعية و يشبه أن يكون هذا سببا لداء الكلب؛ لأن السوداء الطبيعية دردىّ الدم المحمود فيكون لما فيه من الدموية موجبا للاستعطاف و اللعب و ما يكون عن احتراق الصفراء سببا للمانيا المطلق.

و علامته: إن جنونه سبعى مع فكر و سكون يمتدّ مدة لعسر انفعال الروح لكثافة السوداء و أرضيتها فلا يتحرك و لا يهيج بنفسه و لا بأدنى سبب ثم إذا كلم ابتداءا يتغافل عن الجواب متفكرا فإذا كرّر و الحّ عليه لم يمكن الخلاص منه

ص: 130

و لا إسكاته لكثافة السوداء أيضا فإن الجسم الكثيف اليابس لا يقبل الأشياء بسهولة فإذا قبلها لم يتركها أيضا بسهولة و يكون نحيف البدن إلى السواد.

و إما عن سوداء محترقة عن صفراء و علامته: أن يكون الإنتقال إلى الشرّ فيه أسرع لسرعة اشتعال الروح المتولد في بدنه لغلبة حرارته و السكون عنه أسرع للطافتها بالنسبة و الضجر و هو القلق من الغم و الإضطراب أكثر لغلبة الحرارة. و الفرق بين هذه العلة و ورم الدماغ أن هذه تكون بلا حمى و ورم الدماغ لا تفارقه الحمى.

و علاجه: تنقية البدن من السوداء الصفراوي في هذا القسم أو السوداوي في الأول بما يوافق من الادويه المسهلة لكل منهما بعد مراعات الشرايط من النضج و ترطيب المادة و ترطيب البدن و الدماغ و تقوية القلب و ترطيب الدماغ بعد الإسهال أيضا بالنطولات و الأدهان و لبن الجوارى و التنويم بلعوق الخشخاش و التغذية بالقرع و الاسفاناج و الخس المسلوق المطبوخة بدهن اللوز الحلو إذا كانت الحرارة شديدة و الّا فبلحوم الجداء و الفراريج المسمنة و السمك الرضراضى و أكارع المعز و لا تترك الطبيعة معتقلة لئلا ترتفع من الثفل بخارات مؤذية إلى الدماغ.

و نوع آخر من الماليخوليا يقال له صبارا و هو لفظ سريانى و معناه الجنون السوداوي و هو جنون مفرط يكون مع سرسام حار صفراوي حتى يكون الإنسان مع أنه مسرسم يهذّى مجنونا مضطربا و كأنه مانيا مركب مع قرانيطس فإن القرانيطس(1) الخالص يكون معه هذيان و اختلاط و لا يكون معه جنون و مانيا يكون معه جنون و لا تكون معه حمى. و سببه سوداء محترقة عن الصفراء الصرفة تندفع إلى الدماغ و يحدث عنها الجنون و الورم معا ليس أحدهما سببا للآخر.

و علامته: إنه إذا أخذ يبتدئ بسهر طويل لحرارة الدماغ و يبسه بسبب توجه المادة المحترقة إليه و نوم مضطرب و فزع في النوم و توثب فيه لما ينفصل من تلك المادة من أبخرة سوداوية ظلمانية و يختلط بالروح فيتخيل في النوم ما يناسبها من الأشياء المظلمة الهائلة و نفس متواتر لعدم انبساط الحجاب إلى حد العظم

ص: 131


1- 149. ( 1).: كما أن قرانيطس كأنه ماليخوليا مركب مع ورم و حمى.

لصلابته و يبوسته مع شدة الحاجة إلى النسيم البارد و بسبب حرارة الحمّى و الإحتراق فتتدارك الطبيعة بالتواتر ما فاتها من العظم.

و نسيان لاختلال التخيل و التذكر بالأصالة إن كان الورم في المقدم و المؤخر أو بالمشاركة إن كان في الجزء الثانى و لاستيلاء اليبس و الجفاف على جوهر الدماغ فلا ينطبع فيه شى ء و جواب غير شبيه بالسؤال إما لعدم تفطّنه له أو لعدم تذكّره و ضبطه له حتى يجيب بما يناسبه.

و احمرار العينين و اضطرابهما في الحركات لغلبة الحرارة مع ثقل فيهما لامتلائهما من الأبخرة بسبب السهر أو لما يندفع اليهما شى ء من فضول الدماغ لكثرة حركتهما و لضعفهما لدوام انفتاحهما من السهر يقبلان ما يتوجه اليهما من هذه الفضول و كأنهما قذيتان(1) لامتلاء العروق و درورهما و سيلان الدمع أحيانا من غير ارادة لتقلّص اللحمة التي في المآق الكبير لطول السهر و لضعف العين عن إمساك رطوبة تتجلب إليها و لنخس العروق المنتفخة الممتلئة لها.

و علاجه: علاج السرسام الصفراوي من جذب المادة إلى أسفل بكل وجه و منع الأبخرة من أن تتصاعد إلى الرأس مع زيادة في الترطيب كثيرة لأن اليبس و الجفاف هاهنا أزيد مما في السرسام للإحتراق و زيادة يبس السوداء و الترطيب في نفسه عسر فيحتاج أن يكون الموجب له قويا و يجب أن يدام ربط أطرافه لئلّا يضطرب فلا تزداد المادة حدّة و اشتعالا و هيجانا أو لتنجذب المواد و الأبخرة من الدماغ إلى الأطراف و تحتبس هناك أو لئلّا يجنى على نفسه و غيره. قال «الطبرى»:

رأيت رجلين ذبحا أنفسيهما و رجالا و نساءا ب «طبرستان» و «الديلم» يعلقون أنفسهم على الأشجار.

و نوع آخر من الماليخوليا يسمّى اختلاط العقل و الهذيان تسمية له باسم عرضه اللازم و هو آفة في الأفعال الفكرية بحسب التغير و التشويش لا النقصان و البطلان فيكون من الحرارة لا غير و يكون.

إما بسبب الدماغ نفسه بأن يكون السبب فيه خاصة في بطنه الأوسط الذى هو محل القوة الفكرية و ذلك إما لامتلائه من المرة السوداء أي السوداء

ص: 132


1- 150. ( 1).: أي: كأنّ القذي فيهما موجودة ... و يمكن أن يقرأ« قذتيان» أي: إن العينين يكونا مع احمرارهما ناتيين و ذالك لكثرة ما يرد اليهما من الفضول مع قوة الحرارة المحركة الى خارج و لذلك يعرض لهما ثقل و جحوظ.

المحترقة فإنهم لا يطلقون المرة السوداء إلّا عليها تمييزا بينها و بين الطبيعى. قال «الشيخ» في «الكليات»: إن الأشياء الرطبة المخالطة للأرضية تتمييز الارضية منها إما على جهة الرسوب و مثل هذا للدم هو السوداء الطبيعى و إما على جهة الإحتراق بأن يتحلّل اللطيف و يبقى الكثيف و مثل هذا للدم و الأخلاط هو السوداء الفضلى و تسمى المرة السوداء.

و علامته: أن يكون مع غموم و ظن سيّ ء كما مر في الماليخوليا.

أو من سوداء صفراوية.

و علامته: أن يكون مع سبعية و اقدام أى تهور.

أو من سوداء دموية.

و علامته: أن يكون مع طرب و ضحك و درور عروق لأنها مواضع الدم و عند اشتداد الحرارة يزداد حجمه فتنتفخ العروق. و المصنف- رحمة اللّه- قد اقتبس هذا الفصل من كلام «الشيخ» و خبط فيه حيث جعل الغموم و الظن السيّ ء علامة لمطلق المرة السوداء و ليس كذلك بل هي علامة للمرة السوداء السوداوية و جعل السوداء الصفراوية و السوداء الدموية قسيمين للمرة السوداء و هما من أقسامها.

أو من المرة الصفراء.

و علامته: أن يكون مع التهاب و حرارة في الرأس و ضجر و اضطراب و صفرة لون.

أو من بلغم قد عفن و احتدّ و إنما اشترط فيه التعفن و الإحتداد لأن الأختلاط من قبيل التشويش و هو لا يكون إلّا من الحرارة فلو لم يكن للبلغم احتداد و حرارة عارضة من العفونة لم يوجب ذلك بل الحمق الذى هو من قبيل النقصان.

و علامته: أن يكون الإختلاط مع رزانة و أن يشيلوا حواجبهم بأيديهم كل وقت لما يندفع شى ء من تلك المادة إلى ناحية العين و يخرج من الدروز التي عند الحاجب و لا يتحلّل من الجلد لغلظه فيقف هناك و يحدث عنه فيها ثقل و تسفل لكثرة أرضيته فيشيلونها لحظة فلحظة لاختلاط عقولهم و عدم تفطّنهم بأن إشالتها لا يدفع عنها ثقلها و أن تثقل رؤوسهم و يسبتون لبرودة جوهر البلغم و لأن الحرارة العرضية حيث كانت معها رطوبة ترخي الأعصاب و تطبق بعض أجزائها على بعض.

ص: 133

و إما من حر و يبس ساذج يغلب عليه أي على الدماغ فيعدم الدماغ بسبب التجفيف مادة روح غريزية و هي رطوبة بمثلها أي بمثل تلك المادة يمكن أن تحفظ طريقة العقل و المراد به هاهنا ما هو المشهور عند الجمهور و هو جودة الرأي فيما تدبّر به أمر المنزل و المدنية و جودة المعاش و نيل الخيرات و لا تتم هذه القوة إلّا عند رطوبة الدماغ ليحسن تشكله و انتقاشه بالمتخيلات و لتتولد فيه روح غريزية تستمدّ من الروح القلبي و كما عند ازدياد تلك الرطوبة تضعف الأفعال الدماغية كما في سن الصبى، كذلك يضعف عند نقصانها لنقصان جوهر الدماغ و نقصان الروح الغريزية عن القدر الذى يحتاج إليه كما في الهرمى فإن نقصان عقولهم لنقصان كمية الدماغ و انعدام الرطوبة التي هي مادة الروح الغريزية و قد يعرض هذا لغيرهم أيضا لاستيلاء الحر و اليبس على الدماغ فلا تتولد الروح الغريزية فيهم قدر ما ينبغي أن تتولد بحسب أصل الجبلة و الغريزية و هو الذي يحفظ به طريق العقل.

و علامته: عدم الثقل و عدم علامات المواد و السهر.

و إما بسبب عضو آخر من الأعضاء مثل المعدة و الرحم و المراق و أوعية المنى و غيرها فيتأدّى منها إلى الدماغ إما مجرد كيفية رديئة و إما أبخرة حادة فتتغير أفعاله عن الواجب.

و علامته: ألم ذلك العضو أي آفته.

و إما بسبب البدن كله كما في الحميات المشتملة أي المطبقة لما يرتفع إلى الدماغ من أبخرة حارة.

و علاج جميع ذلك مذكور فيما تقدم.

و نوع آخر يسمى الرعونة و الحمق و هو آفة في الأفعال الفكرية في الأشياء العلمية مما يتعلّق بتدبير منزله و مخالطته مع الناس بحسب النقصان و البطلان و حالة شبيهة بالخرفية و الصبوية يتخيل له فيما ليس يؤدّي إلى غاية أنه يؤدّي إليها و فيما يؤدّي إلى ضد تلك الغاية أنه يؤدّي إليها فيكون أول ما يشاهد صورة ذلك الشخص صورة عاقل لأن تخيله للمشهورات يكون سليما و للغايات التي يهوي و يتشوق إليها ليس سليما و يكون عنده تجارب محفوظة لكن رويته و فكره في الأشياء العلمية تكون فاسدة.

و سببه: إما برودة ساذجة أو مع يبس يشتمل على البطن الأوسط من الدماغ و تنقص الأفعال الفكرية لأنها من قبيل الحركات و إنما هي تكون بالحرارة

ص: 134

و إما برودة مع مادة بلغمية في تجاويف أوعية تغلظ الروح و تكدّرها و تبلّدها عن الحركة من مقدم الدماغ إلى مؤخّره و الرجوع منه إليه.

و علامة البرد و اليبس تقدم أسبابهما من داخل أو خارج مثل تناول الأغذية و الادوية الباردة اليابسة و الحركات المفرطة و ملاقات ما يسخّن بإفراط كالادويه الحارة و مياه الحمامات و إفراط الهمّ و الغمّ و الفزع و الفرح و السهر و جفاف الأنف و حسن الحال عند دخول الحمام المسخّن المرطّب و صبّ الماء الحار على الرأس.

و علاجه: أي علاج البرد مع اليبس تسخين الدماغ و ترطيبه بالتغذية بالدجاج المسمنة و الاسفيدباجات و المدققات المتوبلة بالدارصينى و الخولنجان و بالحلويات المعتدلة و الفالوذجات السكرية بدهن اللوز و بالتمريخ بمثل دهن الخيرى و البابونج و التنطيل بمياه الحشائش الحارة الرطبة و يقصد بهما أي بالتسخين و الترطيب وسط الرأس.

و علامة البرودة مع البلغم علامة فساد الفكر المذكورة في النسيان و كذلك علاجه(1).

و في جعل المصنف الإختلاط الكائن من الصفراء غير المحترقة و البلغم المتعفن و الحر و اليبس الساذج و من مشاركة عضو من الأعضاء و من مشاركة سائر البدن من أقسام الماليخوليا بحث؛ لأن تغير الظنون فيه لا يكون إلّا مع الخوف و الفزع و الغم و لا تكون معه الحمى و أكثر أنواع الاختلاط لا يكون خاليا عنها بل هو من أقسام السرسام؛ فإنه كما مرّ قد يطلق على معنى حقيقى و هو ورم الدماغ و حجمه و على غير حقيقى و هو المعروف عند القوم بالإختلاط. و كذا في جعله الرعونة و الحمق من أقسامه لما ذكرنا من وجود الخوف و الفزع معه، بل هو من فساد الفكر الذى ذكره في النسيان.

ص: 135


1- 151. ( 1).: و من معالجات ذالك المرض تقوية القلب بالادوية الخاصة مثل دواء المسك و المفرحات المفردة و المركبة و غير ذالك مما يجعل الأرواح اكثر نورانية و صفاء و ... اكثر استعدادا لفيضان القوى الصحيحة عليها و استفراغ البلغم بالادوية الكبار المذكورة في الفصول السابقة و ينبغي أن يكون مسكنه بيتا مضيئا و اليقظة و السهر و تلطيف الغذاء و تقليله و الميل الى المزاج اليابس و الى تلطيف الدم و تقليله و تسخينه بحيث لا يكون[ التسخين و التلطيف موجبان لأن تصير الدم] شديد الغليان و التبخير بل حار لطيف مما يزكى الذهن و يصفّيه فلا أعدى للذهن من الامتلاء عن أغذية و رطوبات و ذالك لكثرة ما يتصعد منها الى الدماغ من البخارات.

و يقرب منها أي من أنواع الماليخوليا العشق(1) و هو مشتق من العشقة و هو نوع من اللبلاب تلتفّ على الأشجار فتجففها و سمى هذا المرض به من جهة التشبيه لأنه يجفف صاحبه و يذهب عنه رونق الحياة. قال الشاعر:

فداء العشق مأخوذ من العشق الذى إذا التفّ بالقضبان جفّف رطبها

قال الشيخ «محيى الدين بن العربي» في الباب الثامن و الخمسين و الخمسمائة من «الفتوحات المكّية» في حضرة الودّ: العشق مأخوذ من العشقة و هى اللبلاب التي تلتفّ على شجرة العنب و أمثالها فهو يلتف بقلب المحب حتى يعميه عن النظر إلى غير محبوبه و هو مرض(2) وسواسى يجلبه الإنسان إلى نفسه بتسليط فكرته على استحسان بعض الصور و الشمائل التي تكون له أي للمعشوق و إن لم تكن في نفسها حسنة و يحدث من إدامة الفكر احتراق الدم و استحالته إلى السوداء و تزداد من ذلك قوة السبب ثم المسبب و هكذا حتى يعظم الأمر و يؤول إلى ضرب من الماليخوليا ثم ربما تعينه عليه أي على ذلك الإستحسان شهوته و ربما لم تعن. و قال «أرسطوطاليس»: هو عمى الحس عن إدراك عيوب المحبوب و سببه الهام النفس بالمحبوب.

و علامته: البهوت لاستغراقه في خيال المحبوب و اتصال الفكر في شمائله فيبقى ساكنا لا يعقل من أمره شيئا و النسيان لذلك فلا يمكنه أن يتلقى الأشياء التي يدركها بالحفظ و القبول و لغلبة الجفاف على الدماغ و الإطراق أى إنحناء الرأس إلى تحت و ذلك لأن الإنسان متى يريد أن يتخيل شيئا يطرق برأسه بالطبع يطلب بذلك أن يميل الأرواح إلى البطن المقدم الذى هو موضع الخيال فيقوى تصرف هذه القوة و العاشق لا ينفكّ عن تخيل المحبوب و استحضار صورته و لأنه يريد بذلك أيضا أن يجمع حواسه في تخيله و لا يتفرق من الالتفات إلى كل جهة و حالة شبيهة بالماليخوليا من لزوم الغم و حب الوحدة و السكوت و قلة مباشرة الاعمال.

ص: 136


1- 152. ( 1).: قال« أبقراط»: إنه نصف الأمراض لأنه على النفس و الباقى على البدن.
2- 153. ( 2).: اعلم أن الأطباء قد اختلفوا في ماهية العشق اختلافا كثيرا: فبعض منهم لم يجعله مرضا البتة و منهم من يعترف بكونه مرضا و هم الاكثر و الأولون الذين لم يجعلوه مرضا قد اختلفوا في ماهيته فقيل هو ابتهاج بتصور حضرت ذات[ ...] و قيل هو محبة مفرطة و قيل هو عمى الحس عن ادراك عيوب المحبوب و قيل ان ماهيته غير معلومة و هو امر يقع من الله تعالى.

و غور العين(1) لقلة الروح النفسانى المالئ لها لفرط التحليل لاتصال الفكر و لقلة الغذاء و لكثرة السهر و يبسها أي ذهاب طراوتها و رونقها لقلة الرطوبات التي بها نضارة الأعضاء و ظهوره فيها للطافة بنيتها من غير هزال فيها لكثرة ارتفاع الأبخرة الغليظة إليها بسبب السهر المستلزم لعدم الهضم و كثرة حركتها لاشتعال الروح و يكون فيها غنج و دلال كأنه ينظر إلى شى ء لذيذ أو يسمع خبرا سارّا و ذلك لاستقرار شكل المحبوب و شمائله فى الخيال حتى صارت نصب عينيه و لا شى ء عنده ألذّ من ذلك.

و اختلاف النبض كنبض صاحب الهمّ؛ لأن الطبيعة تتوجه الى تخيل المحبوب و استحضار صورته و التفكر فيه فينصرف من النبض إلى أن تشتدّ الحاجة ثم يتوجه إليه و هكذا ينتقل من أحدهما إلى الآخر و يحدث الاختلاف أو لأن العاشق دائما بين اليأس و الرجاء فإذا غلب عليه الرجاء صار نبضه مثل نبض المسرور عظيما لينا إلى بطء و تفاوت و إذا غلب عليه اليأس صار نبضه مثل نبض المغموم صغيرا ضعيفا متفاوتا بطيئا و تنفس الصعداء أي يكون نفسه كثير الإنقطاع و الإسترداد؛ أما الإنقطاع فلانصراف النفس و الطبيعة إلى تخيل المحبوب و التفكر فيه و اما الإسترداد فلشدة الحاجة إلى نفض البخار الدخاني بسبب تراجع الروح إلى القلب.

قال «روفس»: علامة المغموم- أي العاشق- يبس البدن و السكوت و قلة النشاط للعمل.

قال «إبن التلميذ»: بهذه العلامات يحصل جنس العلة و هو الغم و بكتمان سبب الغم يتخصص سيما إذا انضمّ معه قلة مبالات المريض بقول الطبيب و مسئلته فإنه يدل على أنه عارف بدائه و لا يمكنه أن يبديه للطبيب إما لكونه في ولاية غيره من والد أو مالك أو للاستحياء من الناس أو لغير ذلك فإذا اتفق مع هذا أن يتغير حال العليل في نبضه و نفسه و لونه مما يسمعه أو يراه فعلم أن له تعلقا بذالك الشي ء و بهذا الوجه فهم «جالينوس» أمر المرأة العاشقة فإنها كانت مستهينة بكل ما يسألها عنه ثم أنه اتفق أن ذكر رجلا فتغيّر لونها و نبضها فذكر رجلا آخر فلم يتغير

ص: 137


1- 154. ( 1).: لا كما يكون في سل العين و هو هزالها لقوله:« من غير هزال فيها»؛ بل ضرب من الانضغاط المتدرج الغير المحسوس.

ثم أمر بذكر الرجل الأول فعاد التغير فقضى بعشقها له.

و يعرض هذا في أكثر الأمر للمخنثين و المغزلين أي المحدثين مع النساء المختلطين معها من الرجال و الفرّاغ من الأمور المهمة لما قال الحكماء «النفس إن لم تشغلها شغلتك» لأنها لا تكاد تفتر ساعة من تدبير فإن شغلتها بالأمور النافعة اشتغلت بها و إلّا اشتغلت بمثل هذه الأمور المتخيلة الفاسدة و لهذا لا يكاد يتمكّن في المنغمسين في الجدّ و المراهقين بالفقر إلى الضروريات(1) و الحقيرى الهمم من الرجال و النساء فإن أرباب الهمم العالية لا تكاد أنفسهم أن تتعلّق بالدنيا و ما فيها فكيف بتلك الرذائل الوهمية التي لا اعتداد لها عند العقل الصحيح.

و علاجه: ترطيب المزاج؛ لأن هذا المرض و إن كان من عوارض النفس لكن البدن ينفعل عنه أيضا بدوام السهر و الفكر و قلة الطعام و غيرها فينبغي أن تعالج النفس و البدن بترطيب البدن بالاستحمام بالمياه العذبة و التمريخ بالأدهان المرطّبة و التوسع في الأغذية و سائر ما ذكر في علاج ماليخوليا من المرطّبات و لئلّا تجفّ أبدانهم فتصير إلى ما هو شرّ عنه و إشغال النفس بالأشغال الشاغلة التي تنسى المحبوب كاستماع الأغانى و المزامير و الأحاديث و الأسمار و حكايات الزهاد و النظر إلى البساتين و المزارع الزهرة و مباشرة الأعمال المهيجة للخصومات و المنازعات لتشتغل أفكارهم بذلك و يكثر إهتمامهم بغير المعشوق و ينفعهم السفر و الصيد و تخويفهم بغتة أحيانا و في الجملة، ينبغي أن لا تتركهم فارغين و الجماع بغير المعشوق(2) ينقص من العشق و يزيل الفكر فيه جدّا لما ينشط النفس و يشغلها بغيره و ربما تندفع عن الدماغ و القلب الأبخرة الرديئة المنفصلة عن المنى و تكثّر عادية المواد المحترقة التي تحصل في العاشق من دوام الفكر و السهر و الجوع و غيرها.

ص: 138


1- 155. ( 1).: و هي المأكول و المشروب. و قوله:« الى الضروريات» متعلق بالفقر.
2- 156. ( 2).: ان اتّفقت المجامعة مع المعشوق على الوجه الشرعى فهو أولى في إزالة العشق.

الفصل التاسع: في الكابوس157

الكابوس سمّى به لأن البخارات الغليظة تكبس جرم الدماغ و تضغطه و لذلك يسمّى بالضاغوط أيضا و هو مرض يحس فيه الإنسان عند دخوله(1) في النوم خصوصا على الظهر لأن الحرارة حينئذ تتحلّل و تتفرّق من الجهة المتخلخلة و هي جهة مقدم البدن و لا تحتقن في الباطن حتى تقوى على تلطيف المواد و الأبخرة الغليظة و تحليلها فتحتبس هى في البدن بالضرورة. و ما كان من هذه في الرأس كان احتباسها أكثر لأنها تبعد عن مدافعها الظاهرة كالأنف و الحنك؛ بخلاف ما إذا كان النوم على البطن فإنه يحقن الحرارة و يقوّيها على تحليل المواد الغليظة؛ لأن الحرارة حينئذ لا تتحلّل من مؤخر البدن لكثافتها و لا من مقدمه، لأنه حينئذ يصير متكاثفا أيضا لوقوعه على الأرض و وقوع ثقل البدن عليه. و أيضا تميل المواد بثقلها إلى جهة المقدم فيسهل على الطبيعة تحليلها لقربها من الجهة المتخلخلة خيالا ثقيلا على صورة إنسان أو غيره يقع عليه و يعصره و يكبسه و يضيق نفسه فينقطع صوته و حركته لامتلاء أوعية الدماغ بالأبخرة الغليظة التي تتصاعد إليه دفعة و تمنع القوى النفسانية من الإنبعاث في الأعصاب كالضباب الذى يعرض في وجه الشمس فيبطل جميع الحركات الإرادية و يكاد يختنق لامتلاء الصدر و مجاري النفس و انسداد المسام فإذا انقضى عنه ذلك الخيال انتبه دفعة لسرعة تحلل الأبخرة.

ص: 139


1- 158. ( 2).: أى: عند الإستفراغ فيه.

قال بعضهم: إنما سمّى الكابوس مرضا- و لا يكون هناك مرض- من قبيل أنه ينذر بمرض قد يكون و هو إما بالصرع أو السكتة أو المانيا. و فيه شى ء(1) و إنما كان منذرا بذلك لأنه في الأكثر يكون عن بخار مواد غليظة كالدم و البلغم و السوداء يتبخّر عنها بحرارة مصعدة و لا بدّ أن يكون الدماغ ضعيفا و إلّا لم يقبل تلك الأبخرة و لا شك أن الدماغ إذا كان ضعيفا و المواد كانت متصعدة إليه لم يمتنع أن تكثر فيه تلك المواد حتى يوجب هذه الأمراض.

و سببه: إرتقاء بخارات الأخلاط الغليظة الفجة في حال سكون حركة اليقظة(2) المحلّلة للبخار و اجتماع الحرارة الغريزية في الباطن و قوة تصرف القوى الطبيعية في المواد الغليظة فلهذه الأسباب تزداد تلك الأبخرة غلظا و كثافة و مقدارا و تصعد إلى مقدم الدماغ الذى به التخيل. و إنما علم أنه في مقدم الدماغ لسلامة فكره و ذكره؛ أما الفكر فلأنه حيث لا يمكنه الحركة يروم أن يصيح و يعلم غيره بما عرض له ليدفعه عنه لكن لا يقدر عليه. و أما الذكر فلأنه يعرف في تلك الحالة معنى الإغاثة و الإعانة ممن نام بجنبه و ممن يصيح عليه فإذا ارتقت اليه زادت هناك غلظا لبرودة الدماغ و عادت منهبطة فتقع على جوهر الدماغ و العضلات القريبة منه مثل العضلات الموضوعة على الصدغين و العضلة المحركة للسان و العضلات المحركة للأجفان و يمتلئ الصدر و الرئة من بخارات غليظة لا ترتفع إلى الدماغ لبرودتها و كثرة غلظتها فيتخيل كأن شيئا وقع على النائم و ذلك لبطلان القوة المحركة أو ضعفها عن إقلال الأعضاء و تحريكها فيتصور أن شيئا ثقيلا وقع عليه و يمنعه عن الحركة و يخنقه لما لا ينبسط الصدر إنبساطا تاما

ص: 140


1- 159. ( 1).: لأنه يصدق عليه تعريف المرض لأن المرض هيئة تعرض للبدن تكون أفعال البدن بسببها مؤوفة.
2- 160. ( 2).: لأن ارتقاء البخار الى الدماغ إن كان في حال اليقظة لم يقل له الكابوس. حاصل الكلام ان البخار الكثير إذا حصل في الرأس فإما أن يكون ذالك في حال اليقظة أو في حال النوم؛ فإن كان في حال اليقظة فلا يخلو إما أن يكون مائلا الى مقدم الرأس حتى يكثر مخالطته للروح الباصرة أو لا يكون كذالك فإن كان الثانى حدث عنه مثل الدوى و الطنين و الصفير؛ فإن كان الأول فلا يخلو إما أن يكون متحركا بحركات دورية فيحدث عنه الدوار أو لا يكون كذالك فيحدث عنه السدر؛ و إن كان فى حال النوم فلا يخلو أن يكون هذا البخار مع كثرته حادا لذاعا فيوجب الأحلام الردية و الانتباه من النوم و التوثب أو لا يكون كذالك فيوجب هذا الخيال.

لجذب النسيم البارد و سبب انحلاله الحركة و الاضطراب بسبب التهاب الروح عند اختناق النفس لعدم الترويح من الطبيعة لاختناق النفس.

و تلك البخارات:

إما دموية و علامتها: حمرة اللون و العين و غلبة النوم غير الغرق.

و علاجه: الفصد و حجامة الساق لتقليل الدم و انصرافه إلى الجانب المخالف و تقليل الطعام.

و إما بلغمية و علامتها: بلادة الحواس و كثرة البزاق و المخاط و كسل البدن و استرخاؤه؛ لأن البلغم لرطوبته يرخى الأعصاب و يوهنها لأن قوتها باليبوسة و لاسترخائها لا تطاوع الحركة فتحدث الكسل.

و علاجه: نفض البدن من البلغم بالقي ء بطبيخ الشبت و بزر الفجل مع العسل و بالإسهال بسلاقة الرازيانج و العود و الورد و المصطكى مع الجلنجبين و بحب القوقايا و أيارج فيقرا أو من الرأس بالعطوسات و السعوطات و الغراغر و الأطلية و دلك الرجل.

و إما سوداوية و علامتها: علامات غلبة السوداء من كثرة الفكر و قلة النوم و غور العينين و تخيّل السواد في ذلك الخيال الذي يقع عليه و كذلك يتخيّل كل خلط بلونه.

و علاجه: استفراغ السوداء بطبيخ الأفتيمون و ماء الجبن و لا يكون الكابوس من البخارات الصفراوية لقلتها و رقتها و لطافتها و قد يكون من برد شديد يصيب الرأس دفعة عند النوم و يبلغ أثره إلى الدماغ فيعصره و يقبضه و تنسدّ منه مسالك الروح إلى الأعضاء و يسدّ المسام أيضا فلا تتحلّل منه الأبخرة المتصاعدة إليه فتجتمع فيه و تغلظ و تكثف الروح أيضا فلا تنبعث إلى الأعصاب كما ينبغي و يتخيل منه تلك الخيالات و لا يكون ذلك إلا لضعف أيضا من الدماغ يعجز بسببه عن دفع نكاية البرد. و سبب انحلال هذا القسم دفعة توجه الطبيعة بالكلية مع الدم و الروح و الحرارة الغريزية إلى الدماغ لصعوبة الأمر فيندفع عنه البرد دفعة.

و علاجه: استعمال الأدهان الحارة القابضة مثل دهن السوسن و السذاب و دهن المصطكي و دهن الإذخر ليدفع البرد بحرارتها و يقبض المسام و يكثف الجلد

ص: 141

بقبضها و يحقن الحرارة في الباطن و يقوى على ازالة البرد و ليجمع بين تحليل الأبخرة و ردعها فإن الدهن بنفسه يلين الجلد لحرارته و رطوبته و يوسع المسام فيندفع ما حصل في العضو من الأبخرة و بما فيه من قوى الادوية القابضة يجمع بين أجزاء العضو و يضيق بالمنافذ فلا تصل إليه الأبخرة و تنصرف عنه و ليس كل من الرادع و المحلل يمنع الآخر عن فعله فإن «الشيخ» ذكر في «الادويه القلبية» من أن الطبيعة الملهمة بتسخير البارى جلّ و علا تضع كل واحد من قوى الادويه بازاء مستحقها فيحصل التكثيف في مجارى النفوذ. و الإرخاء فى مجارى التحليل و الضمادات المحمّرة لتسخن الدماغ و تزيل أثر البرد مثل الخردل و الجندبيدستر و النطرون مع خل العنصل.

ص: 142

الفصل العاشر: في الصرع161

الصرع و هو في اللغة السقوط سمّى به تسمية الملزوم باسم اللازم، و قد يسمّى بالصبيانى لأنه أكثر ما يعرض للصبيان لرطوبة أدمغتهم و لضعف أعصابهم و لشرههم و تناولهم الغذاء من غير ترتيب و يسمّى باليونانية قاذون أى الصبيانى و يسمّى أيضا قسيا لأنه يبطل الحس و الحركة و يسمّى المرض الكاهنى قال «الرازي»: لأن من الناس من يتوهّم أنه من فعل الشيطان و قال «الطبرى» و «أبو الفرج»: لأن من المصروعين من يتكهّن و يخبر بالكائنات و تظهر له الأشياء العجيبة كالكّهان.

و قال «الفاضل العلّامة» في «شرح الكليات»: إنما سمّى به لأن الكهنة كانوا يعالجونه بالكهانة و هو الذكر من عود الصليب(1) و يسمّى أيضا ابراقلسا و اشتقاقه من اسم «برقلس» و كان جبارا عنيدا لعظمه و هو علة تمتنع الأعضاء النفسية أي التي تكوّن الروح النفساني عن أفعالها كلها من الحواس و الحركة منعا غير تام(2).(3)

شرح الأسباب و العلامات ؛ ج 1 ؛ ص144

ص: 143


1- 162. ( 2).: لأن تعليقه ينفع من هذا المرض.
2- 163. ( 3).: و الدليل على أن منعها لبعض الحركات الإرادية غير تامة أنه يمكن للمصروع تحريك الأعضاء الصغيرة و القريبة من الدماغ كاللسان و ذالك لأنه قد يتكلم بكلام غير فصيح و ربما تكلم كلاما فصيحا.
3- 164. سمرقندى، نجيب الدين - شارح: كرمانى، نفيس بن عوض، شرح الأسباب و العلامات، 2جلد، جلال الدين - قم، چاپ: اول، 1387 ه.ش.

و سببه: سدة تعرض في بعض(1) بطون الدماغ لا بمعنى أنها عارضة في بعض البطون دون بعض لظهور ضرر أفعال القوى جميعا، بل بمعنى أنها عارضة في جميع البطون لكنها غير تامة أى غير مالئة لها ملئا تاما و في بعض مجاري كل الأعصاب أي اصول منابتها و مخارجها أو بعض كل مجرى من المجارى التي تنبعث الروح فيها من الدماغ إلى الأعصاب المحركة للأعضاء و المؤدّية للحس إليها.

و حدوث هذه السدّة عند «جالينوس» من خلط غليظ مثل السوداء و البلغم أو لزج مثل البلغم أو كثير مثل الدم و البلغم و السوداء فإن الدم إنما يوجب السدّة بكثرته و البلغم بلزوجته و كثرته و غلظه و السوداء بغلظها و كثافتها و كثرتها و هذا أكثر فإنه قد يكون من الأبخرة الرياحية الغليظة و قد يكون لانقباض الدماغ بمجرد كيفية رديئة تصيبه فتمنع الروح النفساني عن السلوك الطبيعي فيها أي في البطون و الأعصاب فيتشنج جميع البدن.

و أما على رأي «ارسطاطاليس» فإنها تكون من رياح غليظة تسدّ منافذ بطون الدماغ فتمنع الروح اللطيف من أن ينفذ إلى الأعضاء و قال: إن الأمر يجرى في هذا المرض مجرى الزلزلة العارضة في الأرض من الأبخرة تحدث بغتة و تزول بغتة، و احتجّ جالينوس في هجومه بغتة و سكونه بغتة بأن الأشياء الرطبة إذا كانت في فضاء واحد واسع كانت حركتها فيه أسرع و كذلك دخولها و خروجها بسهولة و سرعة.

قال «الرازي»: لا يجب أن نسلّم الغلبة ل «أرسطوطاليس في كل وقت بل نسلّم لجالينوس في أمر الطب و يؤيد ذلك ما قال «أبقراط» من أن هذا المرض يكون من رطوبة تبلّ الدماغ و يعلم ذلك من المعز الذى يصيبه فإنه إذا كشف دماغه وجد مبلولا بالرطوبة و سبب التشنج فيه أن السدة متى عرضت لمنافذ الروح النفسانى و هو غير كاملة حتى تمنع الروح عن النفوذ إلى الأعضاء بالكلية عرض للروح النفسانى كالتعثر في نفوذه إلى الأعضاء فيحدث رعدة أي رعشة و حركة غير منتظمة في الأعضاء و هى حالة تسمى التشنج.

ص: 144


1- 165. ( 1).: لما كان تضرر الحس في هذا المرض اكثر من تضرر الحركة فينبغي أن يكون الآفة اكثرها في البطن المقدم.

و أقول: ما ذكر المصنف إنما هو سبب للرعدة التي تحدث فيه و التشنج علة عصبية يتحرّك بها العضل إلى مبادئها فمنها ما يبقى على حاله فلا ينبسط و منها ما يسهل عوده إلى الإنبساط و هذا التشنج من قبيل الثانى و سببه أن الدماغ يطلب دفع المؤذى عن نفسه و الدفع إنما يتأتّى بالإنقباض و الإنعصار فينقبض و يتقلّص تارة للدفع و ينبسط أخرى للاستراحة و الإستعداد لحركة إنقباضية قوية دفعة أخرى كمن يريد أن يثب فإنه يتأخر قليلا ثم يثب و إذا انقبض الدماغ تارة و انبسط أخرى اختلفت حركاته.

و يعمّ جميع البدن لأن السدة عرضت لمبادئ الأعصاب فهي تتبع الدماغ في الإنقباض و الإنبساط و الحركات المختلفة(1) إلى أن يندفع المؤذى و يفيق العليل. قال «الشيخ»: و أما التشنج النازل إلى الأعضاء في الصرع فسببه أن الأذى الذى يلحق بالدماغ يلحق الأعصاب أيضا لثلاثة أوجه: أحدها، إتباعها لجوهر الدماغ و ثانيها، تأذيها بما يتأذى به و ثالثها: امتلاؤها من الخلط المندفع إليها من مبادئها و لما كانت الحركات الإنقباضية فيه أشدّ و أكثر لأنها الأصل في دفع المؤذى و الحركات الإنبساطية أقل و أضعف لأنها تتبع لها، كان يجرى مجرى التشنج دون الإسترخاء.

و سبب الزبد و هو عبارة عن إشتباك ريح و رطوبة بعد الإنقسام إلى أجزاء صغار على وجه لا يقوى كل منهما على الإنفصال عن الآخر حركة مستكرهة إما من الجسمين كما في القدور التي تغلى فإن الحرارة تحركهما معا و تحملهما على الاشتباك أو من أحدهما إما من الهواء كالتموج الحادث من صدمة الرياح العاصفة و إما من الماء كالتموج الحادث من شى ء يخضخضه و سببه هاهنا غلظ الرطوبة اللزجة المحدثة للصرع التي تندفع من الدماغ و تسيل إلى مجارى النفس و الريح المتصعدة من الرئة بعد الإستنشاق و حرارة القلب حيث لا يصل إليه الهواء على ما يجب فتزداد حرارته و يتأدّى منه إلى الرئة و يحرك الرطوبة و الريح بالغليان

ص: 145


1- 166. ( 1).: قال« القرشى»: إن الأطباء اذا قالوا إن الدماغ ينقبض و ينبسط و يتحرك حركات اخرى فيجب أن يفهموا أن ذالك لا للمخ نفسه فإنه بنفسه فاقد للحس و الحركة الارادية بل ذالك لما فيه من الأغشية و الأعصاب ...

و يجعلهما عببا(1) كما يعرض للخيل عند الركض و اضطراب النفس فيتحرك الهواء حركة مستكرهة و يختلط بالرطوبات التي في مجاريه بسبب ضعف عضلات النفس لقلة ما ينفذ اليها من الروح النفسانى و تشنجها و دفع الطبيعة للخلط المحدث لها أي للصرع الى تلك الأعصاب و العضلات حماية للأشرف بالأخس أو دفع الطبيعة له الى مجاري النفس تنقية للدماغ فيختلط بالهواء و لذا قال «جالينوس» الزبد الحادث في فم المصروعين كان تنقية لهم.

و سبب النخير سقوط آلات التنفس من أجزاء الصدر و أجزاء قصبة الرئة و الحنجرة بعضها على بعض لضعف عضلاتها التي تحركها فيحدث للهواء عند الدخول و الخروج قرع عنيف لضيق المجرى و يحدث النخير.

و الخلط الفاعل لهذا المرض:

إما أن يكون خاصا بالرأس و علامته: تقدم أوجاع مختلفة في الرأس؛ فلو كان الوجع لاذعا يصل إلى أصول العين، دلّ على مادة حارة و لو كان ثقيلا ضاغطا دل على مادة باردة و ثقله لأن الأخلاط مطلقا لا تخلو من ثقل لكنه متفاوت و رداءة الحواس إما إلى الكدورة و البلادة إن كان بلغما و إما إلى التشويش و التغيير إن كان دما أو صفراء و إما إلى الوسواس و التخيلات الفاسدة إن كان سوداء و الدوار لما تتحرك تلك الأخلاط بنفسها في الدماغ إن كانت رقيقة أو لما ينفصل منها أبخرة رياحية تتحرك فيه.

و حركة اللسان على غير نظام أي تكون حركته مضطربة غير مستوية بحيث يعجز عن الإفصاح ببعض الحروف و ذلك لضعف العصب الجائى إليه و ليس الضعف مخصوصا بهذا الشق من العصب بل هو عام للجميع إلّا أن ظهوره فيه لأن تادية الحروف إنما تتم بكمال قوة اللسان فلو عرض له أدنى ضعف عجز عن أداء الحروف من مخرجها و يظهر الخلل في الكلام و صفرة اللون(2) أي لون الوجه إذا لم تكن المادة دموية كما في البلغمية و السوداوية لقلة الدم و أما في الصفراوية فظاهر.

ص: 146


1- 167. ( 1).: امتداد رطوبة لزجة حول ريح غليظ. كذا في« كشف الإشكالات». و قال الهروى: ... شيئ يعلو الماء مثل الحباب.
2- 168. ( 2).: إذا كان عن البلغم أو السوداء كان الوجه رصاصيا أو بادنجانيا لكن« الشارح» جعل صفرة اللون عند كون المادة بلغميا أو سوداويا و ليس كذالك.

و إما أن يكون بشركة من الأعضاء الأخر للرأس.

فأما ما كان فاعله خاصا بالرأس فهو:

إما بلغم و علامته: ترهل البدن أي رخاوة لحمه كما في المستسقين لكثرة ما يختلط بالدم من الرطوبة المائية و فيه شى ء(1) و الأولى أن يقول ترهّل الوجه و بياض اللون و المزاج البارد و كثرة البزاق و المخاط و كثرة الزبد عند الصرع لكثرة ما يندفع من الدماغ و لزوجته و عسر الحركة(2) لاسترخاء الأعصاب و غور الحرارة و الروح النفساني تحت المادة و كدورة الحواس.

و علاجه: تنقية البدن أولا بايارج الفيقرا مع الغاريقون و الصبر و الساساليوس بعد النضج لما علمت ثم تنقية الدماغ بالحبوب المتخذة بالصبر و التربد و الغاريقون و حب النيل و شحم الحنظل و السقمونيا مع العسل و الايارجات و الغراغر المعمولة من طبيخ الزوفا و الخردل مع العسل و المرى و الايارج الفيقرا و العطوسات مثل الفلفل و الجندبيدستر و تلطيف التدبير بأن يغذى بماء الحمص مع الدراريج و الطياهيج و الدجاج و الغزلان(3) و الخبز الخشكار النقى المستحكم الصنعة و يستعمل الرياضة المعتدلة و الدلك من أعلى إلى أسفل ليحطّ المادة من الأعضاء العليا إلى السفلى ثم يدلك الرأس و يحذر(4) من الإمتلاء و سوء الهضم و استعمال اللبنيات و العجينات و الفواكه البطيئة الإنحدار مثل التفاح و كذلك اللفت و الأصول الشبيهة به لأنها غليظة عسرة الإنهضام.

ص: 147


1- 169. ( 1).: لأن الخلط الذى يكون مخصوصا بالرأس[ لا يكون] موجبا لترهل البدن كله بل يكون موجبا لترهل أعضاء الرأس.
2- 170. ( 2).: هذا اذا كان البلغم فجا باردا فإن ما يحدث عنه من الكسل و البلادة يكون أشدّ و اكثر لأن برد الدماغ و الاعصاب و ابتلالها و ارخائها به يكون أقوى؟. و إن كان البلغم مالحا، كانت هذه الأحوال أقل و الحركات أسلم لأن البلغم المالح أقل بردا و رطوبة.
3- 171. ( 3).:[ هذه اللحوم] نافعة للمصروعين بسرعة انهضامها و قلة فضولها و لذالك يجب أن يجتنب على المصروع اللحوم الغليظة كلها.
4- 172. ( 4).: و يحذر عن استعمال جميع الحلاوات و الدسومات لأنها يضر المصروعين لا لكونها رطبة بل لاستحالتها الى الدخانية. و كذالك عن استعمال البقول الباردة لأنها لكثرة تبخيرها ردية موجبة للفزع و كذالك الفواكه لكن قد يجوز استعمال الخس و الكزبره و السداب لأجل تغليظ الأبخرة و الأدخنة فيقل تصعّدها و لتصعيد الخس أيضا فقد تقلّل تأذى الدماغ مما يصل اليه و الأولى أن لا يستعمل هذه الّا في الدموى و الصفراوى. و كذالك يحذر عن الإغتسال بالماء البارد لأنه يضرّهم بكشف ظاهر الرأس و برده فيحقن فيه الفضول البخارية و الدخانية و توجب الصرع.

و إما من سوداء و علامته: قحل البدن و كثرة الأكل لكثرة ما ينصبّ من السوداء إلى فم المعدة و هاهنا شى ء فإن هاتين العلامتين لا تحدثان إلّا عند امتلاء البدن من السوداء و خفقان القلب و اختلاجه لكثرة اختلاط الأبخرة السوداوية المؤذية بالروح القلبى لإتصاله بالروح الدماغى فيتحرك القلب حركة إختلاجية لدفع المؤذى و حموضة الزبد بحيث تغلى منه الأرض لانفصاله من الخلط الحامض و تقدم الظنون الكاذبة مع الفزع على الصرع.

و هذا الصنف أردأ من البلغمي؛ لأن البلغم يناسب مزاج الدماغ من حيث أنه يغتذى به و من حيث أنهما باردان رطبان و المناسب أقل خطرا من غيره لأن غير المناسب لا يحدث إلّا بسبب قوى و قوة السبب دليل على قوة الآفة. و قيل البلغمى أردأ لأن البلغم أكثر فتكون سدّتة أبلغ و أعظم في قوة الأذى. و الحق خلافه؛ لأن البلغم للينه و رخاوته و كثرة رطوبته لا يمنع الجسم اللطيف الروحى من أن ينفذ بعض النفوذ و لذلك يصحبه الإرتعاش و الإضطراب الكثير، اللهم إلّا إذا كثر البلغم جدا فيقلّ الإضطراب و يخاف منه أن يقتل سريعا. و أما السوداء فإنها لغلظها و كثافتها و أرضيتها تصلب العصب و تسدّ مسالك الروح أكثر فيقل معها الإضطراب و يخاف منها أن تقتل سريعا.

قال «شمعون»: «إذا كان مع الصرع ارتعاش و اضطراب فإنه بلغمي؛ لأنه لا يمكن في البلغم أن يمنع جميع مجرى الروح فاما من صرع و استسقط أعضاؤه كلها فإنه من السوداء و هو شرّ من الأول؛ لأنه يخاف من أن يسدّ المسالك بالكلية سدّا تاما و يقتل». و قال «الشيخ»: زعم بعضهم أن الذى يكثر معه الإضطراب فالحرّى أن يكون سببه الخلط الأقل مقدارا و الأقل نفاذا في المجارى فجعل الأمر بالعكس و لا شي ء من القولين بمقطوع به.

و علاجه: الإستفراغ بطبيخ الأفتيمون و الحبوب المخرجة للسوداء و تقوية الرأس بالشمومات كالعنبر و ماء الورد ليقوى على دفع المادة المؤذية بالكلية فلا تبقى منها بقية تجلب عودة من المرض و تجويد الأغذية مثل الإسفيدباجات الدسمة مع الفراريج و الدجاج المسمنة و لحوم الحملان.

و إما دم و علامته: وجود علامات غلبة الدم مما ذكر غير مرّة و أن تمتلئ الأوداج؛ لأن الدم يجري فيها إلى الدماغ فتمتلئ و تدرّ عند إمتلاء الدماغ منه

ص: 148

لاستغنائه عما فيها و أن يمتلى الوجه و يحمرّ أولا لغليان الدم و هيجانه ثم يصرع و ربما يدرّ الدم من منخريه عند الصرع لدفع الطبيعة له من الدماغ.

و علاجه: فصد الصافن و حجامة الساق(1) لجذب الطبيعة الدم إلى مكان أبعد و تقليل الأغذية لئلّا يكثر تولد الدم.

و أما إذا كان بشركة الأعضاء فهو إما بشركة المعدة إذا كانت ممتلئة من مواد فاسدة سوداوية أو بلغمية أو صفراوية تتأذّى بها و يشاركها الدماغ فيتشنج أو ترتفع منها إلى الدماغ بخارات كثيرة رديئة تؤذى الدماغ و تملأ و تسدّ منافذ الروح و تمنعه من السلوك فيضطرب الدماغ و يتحرك بذلك الحركات المختلفة.

و علامته: اختلاج المعدة و خفقانها لدفع تلك المواد و لذع دائم فيها إذا كانت المادة صفراوية و سوداوية و أما إذا كانت بلغمية فلأنها تفسد الغذاء بفسادها و تحمضه لقصور الهضم فيحدث اللذع و الحرقة مع رعشة فيها أى حركات مضطربة انقباضية و انبساطية لطلب الخلاص من تلك المواد خاصة إذا جاعوا لنقاء المعدة و صفاء حسّها أو لاختلاط ما ينصبّ إليها من السوداء مع تلك المواد فيزداد لذعها أو لزيادة عاديتها التي تكثر الغذاء و يمتلئ فمهم من الماء الذى يضرب طعمه إلى طعم الشي ء العفن لاتصال سطح الفم بسطح المعدة فيتكيّف الريق بطعم ما في المعدة و يحسّون بتمدّد الأوداج عند النوبة لكثرة إرتفاع الأبخرة إلى الدماغ و إنتفاخ المنخرين أي انفتاحهما لشدة الإحتياج إلى الإستنشاق تستعين آلات التنفس بالمنخرين و تحدث لهم حالة كأنهم يختنقون فيها لامتلاء الصدر و قصبة الرئة من تلك الأبخرة فلا يصل النسيم البارد إلى القلب و لا تندفع عنه الفضول الدخانية على المجرى الطبيعى ثم يصرعون بعد وصول الأبخرة إلى الدماغ و امتلائه منها و انسداد مسالكه بها و ربما صاحوا في ابتدائه لما يعرض لهم مثل الإختناق لكثرة اجتماع الأبخرة و تراكمها في مجرى النفس فيضطرّون إلى الصياح لإخراج تلك الأبخرة كما يضطرّ إليه المكروب أو لتأذى فم المعدة بالمادة المصرعة.

ص: 149


1- 173. ( 1).: ثم بعد الإستفراغ استعمل المسهل ثم يستعمل بعد ذالك الغراغر و العطوسات و ما ينقى الرأس و بعد ذالك كله يبدل مزاج الدماغ بالمقويات من الأضمدة و يجب أن لا يحمل بمبدّلات المزاج دفعة بل بتدريج فى ذالك.

و من علامات المعدى أيضا إنطلاق البراز و درور البول و سيلان المنى عند النوبة و ذلك بسبب ضعف الماسكة الطبيعية للمشاركة التامة التي بين الكبد و المعدة مع ضعف عضلات المثانة و المقعدة و ألياف الأوعية و نقصان القوى الإرادية فتخرج تلك الفضلات بنفسها عند اهتزاز البدن و الحركات المضطربة مع أن ما يعرض من التشنج و الإنقباض في الأمعاء و المثانة و الأوعية عند تشنج جميع الأعضاء يعين على إخراج تلك الفضلات بخلاف ما إذا كانت العلة مخصوصة بالدماغ فإنه إنما تضعف فيه القوى الإرادية فقط و هذه العلامات دالة على صعوبة العلة و عسر برئها و خفة الصرع أو زواله عقيب استعمال القى ء لنقاء المعدة من الخلط الفاسد الذى يبخر إلى الدماغ و يوجب الصرع و زيادته أو تقدمه على النوبة بعقب التخم و الإمتلاء لازدياد المواد و ازدياد ما يرتفع من الأبخرة الغليظة إلّا أن يكون الخلط الذى في المعدة يفعل ذلك الصرع برداءته لا بكثرته فإذا كان كذلك يعرض الصرع في أوقات الخواء و مصادفة المادة فم المعدة خاليا نقى الحس إذ حينئذ تتخلّص الأبخرة الغليظة المرتفعة عنها و تزداد رداءة و نكاية و يشتدّ تأذى فم المعدة منها و كذلك الدماغ فينقبض و يتشنج هربا من المؤذى أو دفعا له ثم ينبسط للاستراحة على كلا التقديرين و تتبعه سائر الأعضاء في التشنج و ينقطع مع الغذاء الموافق المحمود بما يتلطّخ به فم المعدة و لما تصلح المادة الرديئة بكيفية محمودة بعض الصلاح و لما يختلط معه فلا تبقى على صرافتها و تنكسر عاديتها و رداءتها.

و إنما تحدث السدّة من هذا البخار إما لأن البخار غليظ في نفسه أو يغلظ إذا حصل في الدماغ لبرودته فإن البخار اللطيف لا يقدر على إيجاب السدة سيما في مبدأ الحركات الإرادية التي لا يمنعها إلّا بسبب قوى. هذا إذا كانت السدة حادثة من نفس تلك الأبخرة بكثرة كميتها و أما إذا كانت حادثة من رداءة كيفيتها فلا يشترط فيها ذلك، لأن السدة حينئذ إنما تكون من إنقباض الدماغ و إنعصاره في نفسه لا غير.

و علاجه: الفصد إن كان واجبا ثم تنقية المعدة بالقي ء بماء الفجل و الشبت مع السكنجبين العسلي في البلغمي أو بالفجل المغروز فيه الخربق الأسود ثم المنقوع في السكنجبين يؤكل الفجل و يشرب السكنجبين بماء اللوبيا الأحمر في

ص: 150

السوداوي أو بماء بزر الشبت و بزر البطيخ و بزر الخبازى و شى ء من الملح الجريش بالسكنجبين أو بالماء الحار و السكنجبين عند سهولته في الصفراوي و بالإسهال بالحبوب المذكورة في كل نوع و المطبوخات مثل طبيخ الأصول و طبيخ الأفتيمون و طبيخ الإهليلج و تقويتها(1) أي تقوية المعدة بعد التنقية في البلغمى بالتضميد بالورد و المصطكى و قشار الكندر و العود الهندى و سنبل الطيب مع ماء الورد و يسقى ترياق الأربعة و الجوارشات الحارّة و الجلنجبين السكرى و بالتغذية بالمطنجنات و لحوم الطير مع الدارچينى و فى السوداوي بالتضميد بالصندل و ماء الورد و التغذية بالفراريج و لحوم الحملان الرضّع مع الماش و رب اللوز و الاسفاناج و الكزبرة اليابسة و في الصفراوي بالتضميد بورق الفرفخ و الخس و أطراف الخلاف مطبوخا مع الخل و التغذية بالخبز المنقوع في ماء الرمان و لحوم الجدى مع التمر الهندي و الكزبرة اليابسة و استعمال رب السفرجل مع الطباشير و الكزبرة اليابسة.

و أما ما كان يهيّج على الخواء فليعالج بما ذكر في الصداع(2).

أو يكون بشركة القدمين أو الساقين أو اليدين و ذلك من ريح باردة ترتفع منها إلى الدماغ فينقبض عنها و يتشنج. و سبب تولد تلك الريح فيها أن تلحج مادة مّا في بعض الشرايين و العروق التي في هذه الأعضاء و لم يمكن للروح الحيوانى النفوذ في ذلك المكان الذي قد لحجت فيه المادة فلم تتنفس تلك الأعضاء لإنقطاع الروح الحيوانى الذى و هو سبب للتنفس(3) عنها و لإنسداد مسالك النسيم البارد و يؤول أمر تلك المادة اللحجة و الدم الذي في تلك الأعضاء إلى أن تبرد كما في أبدان الموتى و كلما تمادى بها الزمان يتزيد ذلك البرد إلى أن تصير باردة بالفعل بحيث يتجاوز بردها عن العضو الذى هي فيه فيتأدّى هذا البرد بطريق الأعصاب إلى الدماغ لأنها هي الواسطة بينه و بين الأطراف و تغلظ الرطوبة التي في بطونه و تضيق مجارى الروح النفسانى لبرده الفعلي أيضا

ص: 151


1- 174. ( 1).: فلا يرد عليها الأغذية الّا سريعة الهضم جيدة الكيموس و يجب أن لا يكون المعدة خاليا زمانا طويلا.
2- 175. ( 2).: و عليك بالاهتمام فيه بكل ما يمنع التبخير كالكزبرة اليابسة و ربوب الفواكه القابضة و الحذر من البصل و الثوم و الكراث و الشراب و أمثالها. (:[ لأن الشرائين تتحرك لتعديل الروح الحيوانى].
3- 176. ( 3).[ لأن الشرائين تتحرك لتعديل الروح الحيوانى].

فتحدث سدة شديدة لهذين الامرين و أظن أن هذا المادة لا تفعل هذه المادة لا تفعل هذا الفعل ببردها فحسب بل لحصول كيفية سمية فيها أيضا و يشمأزّ منها الدماغ و ينقبض و ينعصر في نفسه فتمتنع الروح النفساني من السلوك الطبيعي لإنسداد المجاري لا على التمام و تقع الحركات المضطربة.

قال «الشيخ»: «قد يحدث الصرع بسبب ما يتأذّى الدماغ ببخار ردى ء الجوهر و الكيفية سببه احتباس دم أو خلط في منفذ قد عرضت له سدّة فتنقطع عنه الحرارة الغريزية فيموت فيه و يعفّن و يستحيل إلى كيفية رديئة و تنبعث منه على الأدوار و لا على الأدوار مادة بخارية أو كيفية سمية». تم كلامه.

و سبب استحالة الخلط إلى التعفن و الكيفية السميّة أن الحرارة الغريزية تتصرّف في الرطوبات على سبيل النضج و الهضم و تحميها من أن تستولى عليها الحرارة النارية و هى أشدّ الأشياء مقاومة لها و إذا تعطّلت الرطوبات عنها استولت عليها الحرارة النارية و تصرّفت فيها لا على نحو ما تتصرّف الغريزية فحدثت فيها العفونة و الفساد ثم تعرض لها كيفية باردة فعلية لانقطاع الحار الغريزي عنها أولا و لمفارقة الحار الناري أيضا بالآخرة لأن القاسر على حفظه في البدن إنما هو الحار الغريزي فإذا انقطع عن عضو من الأعضاء برد بانقطاعه ذلك العضو برودة فعلية أولا ثم تتعفن رطوباته بالحار الغريب إلى أن يفارقها فيبرد ثانيا.

و يخض هذا أي تولد هذه الكيفية السمية و البرودة الفعلية بالأطراف دون غيرها هذا جواب عن سؤال سئل به «روفس» و هو أنه كيف تتولّد هذه الكيفية في أعضاء ليس لها تجاويف كبار و كان الأحرى أن تتولّد فيما له تجاويف كبار مثل المعدة و الأمعاء من الأغذية الباردة التي ترد عليها غير مستحيلة و لا ترد على اليدين و الرجلين إلّا بعد الاستحالة في المعدة و الكبد و العروق مع أن هذه الأعضاء لا تجذب إلا الغذاء الموافق الملائم فأجاب بأن تولّدها فيها لضيقها أى لضيق الأطراف من جهة منافذ الروح و دقّة منافسها أى مساماتها التي يجذب منها النسيم البارد و قلة حرارتها لبعدها عن ينبوع الحرارة و عسر خروج ما يجتمع فيها من الأخلاط اللحجة لضيق مجاريها؛ و أما المعدة و الامعاء فإن تجاويفهما واسعة و حرارتهما قوية فلا تعدم التنفس و ما يجتمع فيها يخرج عنها سريعا لسعة منافذها مع أنها قد ترد عليها مواد مختلفة تنكسر بها عادية تلك الأخلاط.

ص: 152

و علامته: أن يحسّ بارتفاع تلك الريح الباردة التي ترتقى من مستقر تلك المادة إلى الدماغ عضوا بعد عضو. قال «جالينوس»: إنّ صبيا أصابته هذه العلة من وجع في ساقه فأخبر أنه يحسّ بشبه سهام باردة تتصاعد إلى دماغه و تشخّص عيناه عند قرب النوبة أي تبقى العينان مفتوحتان لبطلان الحركات الإرادية و تشنج الأعصاب و إنقباضهما إلى جهة المبدأ و تدمع لما يندفع شى ء من الرطوبات الرقيقة من الدماغ عند انعصاره إلى جهة العينين و يتغيّر لونه إلى السواد لتوجه الطبيعة مع آلتها التي هي الحرارة الغريزية نحو الباطن و اتباع الروح و الدم اللذين بهما نضارة اللون و حمرته لها و استيلاء البرد و الجمود على الظاهر و يأخذه التمطى و التثاؤب قبل النوبة عند ما يظهر تأثير تلك البرودة و هيجان الأبخرة في البدن و احتباسها في عضلات الفكّ و غيره و احتقانها فيها لغلظها و لكثافة المسام لسبب البرد الحادث عن تلك الأبخرة. فقد حكى «روفس» أن رجلا كان به هذه العلة من مواد باردة في مشط يده فكان يقول كأن يدىّ مدفونة في الثلج حينئذ تضعف القوة الدافعة الطبيعية عن دفعها فتستعين بالقوة الإرادية و يأتيه البول لانعصار عضل المثانة و انقباضها من البرد و من تشنج الأعصاب بمشاركة الدماغ و تنقلب أصابع قدمه و يده كما تنقلب عند الهيضة لتشنج الأعصاب و تتمدّد أعضاؤه لذلك.

و علاجه: أما في حال النوبة فشدّها فوق ذلك الموضع ليمنع سريان تلك الريح و الكيفية الرديئة إلى الدماغ و إسخان ذلك العضو- ليدفع البرد الفعلى عنه و عن تلك المادة و يلطّفها و يرقّقها أيضا فيقوى الطبيعة على دفعها- و لو بالنار فإن تأثير الحرارة الفعلية أسرع مما بالقوة مثل العاقرقرحا و الشيطرج و الحلتيت و الفربيون و دهن البلسان و غير ذلك. و يغمس العضو في الماء الحار الذى فيه دهن البابونج لئلّا ينحلّ ما لطف من المادة و يزداد الباقى غلظا.

و أما في غير حال النوبة فتنقية البدن من البلغم؛ لأن المادة اللزجة التي تلحج العروق و تسدّدها هي البلغم ليس(1) إلّا و تقوية الرأس و تسخينه بسقى السكنجبين العنصلى و شراب الأسطوخودوس و تشميم السداب و المسك و العنبر و التمريخ بدهن الفوتنج ثم أي بعد تنقية البدن و تقوية الرأس تسخين ذلك

ص: 153


1- 177. ( 1).:[ كذا كان في نسخ متعددة كلها. و الصحيح أن يكون:« ليس الّا هي البلغم»].

الموضع لأنه يمكن أن يهيج المرض قبل النوبة بتسخين العضو عند عدم التنقية لما تنجذب إليه فضول كثيرة من البدن فيجب أن تقدم التنقية و تقوية الدماغ لئلّا يقبل ما يتصاعد إليه من العضو عند التعرض له.

و أما في وقت النوبة فإنّ الطبيعة تشمرت للدفع فإن عاونها الطبيب بتلطيف المادة و ترقيقها كان النجح أقرب بالأطلية مثل الخردل و الجندبيدستر و الفلفل مع العسل و الأدهان مثل الزيت و دهن الخروع و السداب و الخيرى و القسط و تقريحه بعسل البلادر و خرء الحمام و لبن التين و الكبيكج أو بالكى و منعه من الإندمال مدة ما و ذلك لترشّح عنه المادة الفاسدة(1) على التمام و الحجامة عليه بشرط لجذب المادة إلى الظاهر و استفراغها و بغير شرط للجذب و المنع للحركة إلى جهة أخرى و لتسخين العضو بسبب التحريك و بسبب انجذاب الدم و الروح إليه.

و نوع من الصرع يقال له أبيليميا و معناه في اللغة اليونانية تشنج مانع من الحس و الحركة و هو أردأ انواعه و أقتلها و يحدث هذا النوع من تشنج جميع أعضاء البدن بخلاف باقي الأقسام فإن التشنج فيها يحدث من الصرع.

و سببه: إمتلاء بطون الدماغ و جميع الأعصاب بأسرها من الخلط الغليظ فيمدّدها عرضا و يتقلّص طولها فينجذب نحو المبدأ و يلحق الضرر بأفعال الأعضاء الرئيسة لا سيما النفسانية لأن الدماغ هو مبدأ العلة و مبدأ الأعصاب المتضررة و لحوق الضرر لغيره على سبيل الإشتراك و قد يكون حال الإنسان في هذا النوع قريبا من السكتة في عدم الحركات المضطربة لكثرة الخلط الغليظ و انسداد منافذ الروح النفسى بالتمام و يفرق بينها بخروج الزبد في الصرع.

و ذلك الخلط إما بلغمى و إما سوداوي و علامتهما و علاجهما مذكورة.

و قد يكون الصرع في الندرة من الصفراء؛ لأنها مادة لطيفة رقيقة القوام سهلة التحلّل قليلة المقدار في البدن و لا يمكن أن تحدث منها سدّة سيما في بطون الدماغ التي هي من الأفضية الوسيعة إلّا إذا كثرت جدا و هو نادر(2).

ص: 154


1- 178. ( 1).: أى: الباقية بعد التنقية فى ذالك العضو.
2- 179. ( 2).: و اعلم أن احداث الصفرا للصرع على وجهين: إما بالتسديد فقد بيّن« الشارح» حاله و إما بالريح المتولد منه فنبيّن حاله و نقول إن الريح المولد للصرع لا بد أن يكون غليظة و المتولد عن الصفراء في الأكثر ليست بغليظة.

و علامته: أن يكون الكرب و التأذى منه أشدّ لحدّة المادة و لذعها و التشنج منه أقلّ لأن التشنج في هذه العلة إنما يكون لدفع المؤذى و حيث كانت الصفراء رقيقة القوام قليلة المقدار بالنسبة لطيفة جدا لا تحتاج في دفعها إلى انعصار قوى و انقباض كثير(1) و مدته أقصر لسرعة اندفاعها و الإضطراب فيه أشدّ لقوة اهتمام الطبيعة بدفعها للذعها و حدّتها و لأنها لرقّتها و قلّتها لا تسدّ مجارى القوة المحرّكة سدّا تاما حتى تمتنع القوة من النفوذ و لا سدّا كثيرا حتى يقبل النفوذ.

و أيضا يدل عليه القى ء بأن يكون مرّ الطعم أصفر اللون و الإلتهاب و شدة اختلاط العقل بعد سكون الصرع و ذلك لشدة تغيرها الأفعال الفكرية فيتخلف أثرها بعد مفارقتها و صفرة اللون و العين.

و عسى أن يكون الصرع المسمّى بأم الصبيان من هذا القبيل و هو ما عرّفه الرازي تشنج أي: صرع يعرض مع حمّى حادة محرقة يابسة قشفية و يكون البول معه أبيض(2).

و قال بعضهم: إنه ضرب من الصرع يخص هذا الاسم عند عروض للصبيان. و زعم بعضهم أنه هو الذي سماه الشيخ في الكليات بريح الصبيان و سماه غيره بأم الشياطين و يفزع الصبيان.

و أما الحكيم أبو الفرج فقد قال في المفتاح: إن الصرع مطلقا سمّى بأم الصبيان لكثرة ما يعرض بهم. و لا يستقيم حمله في كلام المصنف رحمه اللّه تعالى على ما سماه الشيخ بريح الصبيان لأنه عالجه بسقى الصعتر و الجندبيدستر و الكمون و لا على ما ذكره الرازي لأن قوله لأنه لا تحدث بهم أي: بالصبيان هذه العلة إلا مع الحمّى و حرارة المزاج يكون حينئذ مستدركا إذ لا يعرض بالشبان و لا بالغير إلا مع الحمى و كان المصنف زعم أن الصرع يخص بهذا الاسم عند عروضه للصبيان

ص: 155


1- 180. ( 1).: هذا مسلّم باعتبار قوام الصفراء و قلة مقدارها و أما باعتبار اضرارها و ايلامها بالكيفية فغير مسلم لأن احداث الصفراء للتشنج إن كان من جهة الإيلام كان التشنج لا محالة شديدا لأن اضرار الصفراء و ايلامها شديد جدا و ذالك يحوج إلى حركة قوية للدفع و ان كان بطريق ما يتولد منها الرياح فإنّ تلك الرياح لا محالة شديدة الحركة فيكون التشنج منها قويا و لذالك يكون الحركات في الصرع الصفراوى أشدّ اضطرابا.
2- 181. ( 2). لأن المادة تميل الى أعلى البدن فتخرج المائية صرفة.

و حيث لا نجاة فيهم من الحمى على ما رأى و زعم أنه يكون صفراويا كما قال أبقراط في ابيذيميا إن كان مع الصرع حمى فإنه عن خلط صفراوى و ليس يصح ذلك كليا لأنهم قد صرحوا بأن الصرع يصيب الصبيان كثيرا بسبب كثرة رطوباتهم و كلام ابقراط: من أصابه الصرع قبل نبات الشعر في العانة فإنه يحدث له انتقال وقت إنباته صريح في أن حدوثه لهم عن البلغم فإذا انتقل مزاجهم إلى الحر و اليبس زال المرض و كذا كلام فحول الاطباء.

و قال صاحب الذخيرة: إنّ أم الصبيان هو الصفراوى على رأى بعض الأطباء و لا يظن أن كل صرع يعرض للصبيان هو أم الصبيان بل يعتمد في ذلك على العلامات.

قال الشيخ: الصرع المسمى بأم الصبيان عسى أن يكون من قبيل الصفراوى عند بعضهم و لذلك يؤمر في علاجه بالابزن و السعوطات الباردة الرطبة و حلب اللبن على الرأس و استعمال الترطيب القوى. و إن كان رضيعا فإنه يؤمر أن تسقى مرضعته ما يبرد لبنها و يؤمر أن يسكن موضعا باردا سردابيا و كلامه هذا يدل على أن أم الصبيان عند ذلك البعض ليس مخصوصا بالصبيان و على أن عند بعض آخرين يكون من غير الصفراء و أما الاستدلال عليه بالحمّى فليس على ما ينبغي لأنها في الأكثر تكون من الحميات اليومية العارضة من شدة الاضطراب و كثرة الحركات المتعبة و لذلك لا تتجاوز في الأكثر عن ثلاثة أيام و الاستدلال عليه بزواله بالمبردات كما قال: و يزول بالمبردات لأنه لا يصح كليا فإن الشمعون ذكر في علاجه دم الضبعة العرجاء و دم الخنزير و مرارة العقاب سعوطا.

و ذكر الشيخ في الكتاب الثاني: إنّ الجاوشير و هو حار في الثالثة ينفع أم الصبيان و الصرع.

و أما استعمال المبردات فيه فإنما يكون في الأكثر بعد زوال العلة و إفاقة العليل لتزول به الحمى اليومية. و الغرض من هذا الاطناب أن يعلم أن الصرع العارض للصبيان قد يكون بلغميا و قد يكون صفراويا و هو الأكثر(1) فإن جهال الاطباء يغترون بهذا الكلام و يتفقون بأن الصبيان لا يعرض لهم من الصرع إلا الصفراوى

ص: 156


1- 182. ( 1). لمناسبة مزاجه لمزاج الدماغ سيما في الصبيان لكثرة في الصبيان لكثرة الرطوبة في أدمغتهم و لكونه غذاء لهم.

فقط فيهلكونهم بكثرة استعمال المبردات.

و علاجه: استفراغ الصفراء بشراب الاجاص و التمر الهندي مع الماء البارد و تبديل المزاج بالشومات و السعوطات و الاطلية الباردة الرطبة و صب اللبن على الرأس و دلك الأعضاء إن عرض لها التشنج بعد النوبة أو عند النوبة فإنه كثيرا ما يكون الصرع بلا تشنج محسوس إذا كانت المادة الفاعلة لها رقيقة و بالدهن و الماء الفاتر للترطيب و التحليل. و هذا العلاج عام لجميع الاصناف.

و قد يحدث الصرع من لسع العقرب إذا وقعت اللسعة على عصبة لأن لسعتها يمكن أن تتجاوز عن الجلد إلى نفس العصب بسبب الابرة بخلاف لسعة الرتيلا مثلا فإنها لا تتجاوز عنه قطعا لارتفاع كيفية باردة سمية بواسطة العصب إلى الدماغ فتؤذيه فينقبض منها و يتشنج و تضطرب حركاته و تتبعه الأعصاب في التشنج و اضطراب الحركات.

و علامته: حدوثه بعد اللسع.

و علاجه: علاج اللسع كما هو مذكور في آخر الكتاب.

و قد يكون الصرع بسبب: الديدان و هي على الإطلاق تقال على ديدان صغار كدود الخلّ تتولّد في المعاء المستقيم و حبّ القرع و هي ديدان عراض مشبهة بحبّ القرع تتولّد في المعاء الأعور و المعاء القولون. و الحيات و هي ديدان كبار طوال على قدر الذراع تتولد في الأمعاء العليا لارتفاع بخاراتها الرديئة السمية العفنة إلى الدماغ و شدة إيلامها له فيتشنج و تضطرب حركاته.

و علامته: سيلان اللعاب من الفم لرطوبة المعدة و كثرة تولد البلغم فيها لأن الديدان إنما تتولّد فيمن كان المرار في بدنه قليلا و كان سيّ ء الهضم فإن تولدها من الرطوبات العفنة المتولدة عن سوء الهضم و سقوطها أحيانا خصوصا عند التعب و الحركات العنيفة و صفرة اللون لقلّة تولّد الدم بسبب سوء الهضم و بسبب اغتذاء الديدان من الكيلوس و سرعة هيجان الجوع لقلة رزء البدن من الغذاء و الإحساس بصعودها و تحرّكها نحو المعدة في ذلك الوقت أي وقت الجوع و خلو المعدة لطلب الغذاء و وجع البطن الشديد عند الجوع لأنها تمتصّ الأعضاء و تمزقها.

و علاجه: قتلها و إخراجها بما هو مذكور في بابه.

ص: 157

و قد يكون الصرع بمشاركة الرحم إذا اجتمعت فيها فضول الطمثية أو المنوية و استحالت فيها إلى كيفية سمية(1) فارتفعت عنها أبخرة رديئة أو تأدّت إليه تلك الكيفية المجرّدة إما بأدوار أو بغير أدوار و يدّل عليه احتباس الطمث في غير وقته(2) و ترك الجماع و أكثره أي أكثر الصرع بمشاركة الرحم يعرض في وقت الحمل لاحتباس الطمث حينئذ و استحالته إلى الكيفية السمية ثم يزول بعده لإستفراغ المادة الطمثية السمية عند انفتاح فم الرحم.

و قد يكون الصرع بمشاركة الطحال عند امتلائه بسبب سدة أو ورم فيفسد ما فيه و ترتفع منه أبخرة رديئة إلى الدماغ.

و علامته: نفخة الطحال لما تتحلّل من الأخلاط الغليظة المجتمعة فيه أبخرة غليظة رياحية و تحتبس تحت غشائه و صلابته لامتلائه من المواد الغليظة و وجعه لتمدّد الغشاء المحيط به إما بسبب الرياح المحتبسة تحته و إما بسبب عظمه بكثرة المواد الغليظة.

و قد يكون الصرع بمشاركة المراق بسبب سدد في عروقه فيفسد فيها الخلط و يتعفّن بطول المكث و ترتقى منه إلى الدماغ أبخرة رديئة الكيفية.

و علامته: جشاء حامض لضعف المعدة و قصور الهضم و نفخ في البطن لما قلنا في الماليخوليا المراقى و التهاب و اضطراب في المراق لحرقة المادة و لذعها و قي ء الطعام غير المنهضم لعدم الإستمراء.

و علاج هذه الأنواع من الصرع: العناية بأمر هذه الأعضاء التي يحدث الصرع بمشاركتها.

ص: 158


1- 183. ( 1).:[ عند ما يتراكم الفضول في الأوعية و يبرد فيستحيل الى كيفية سمية].
2- 184. ( 2).:[ أي: في غير وقت الاحتباس].

الفصل الحادى عشر: في السكتة185

السكتة سمّى المرض باسم اللازم أي السكوت هي تعطّل الأعضاء عن الحسّ و الحركة سوى أعضاء التنفس لأن حركتها ضرورية في بقاء الحياة و لذلك صار جميع عضلات الصدر التي لا تتحرّك قبل السكتة تتحرك فيها ليجتمع من حركة جميعها جملة لها قدر إلّا إذا كانت السكتة في غاية الصعوبة فتتعطل تلك الأعضاء أيضا. و قد يطلق على إسترخاء شقّ منه.

قال «جالينوس»: إن حدث السكات في النخاع الذى في العنق، بقيت جميع أعضاء الوجه تتحرك و استرخ ما دونها و إن كان أسفل من العنق بقى التنفس سليما و بطل ما سواه و إن حدث في جانب من النخاع استرخى ذلك الجانب و قد جاء ذلك في كلام «أبقراط» أيضا.

و سببه: سدة كاملة تامة(1) تقع في بطون الدماغ الشريفة بأسرها و تمنع الروح النفساني من النفوذ إلى البدن فيبطل الحس و الحركة و تتضرر أفعال الأعضاء الرئيسية و أعنى بالشريفة البطون التي داخل الغشاءين أى الرقيق و الغليظ ما بين أقسام الدماغ الثلاثة أي الأفضية التي في داخل المخ فإن البطون قد تطلق على الأفضية التي في داخل القحف و قد تطلق على التي في داخل الأم الجافية و قد تطلق على التي في داخل المخ؛ فإنهم يزعمون أن في داخل المخ أفضية ثلاثة مملوءة من

ص: 159


1- 186. ( 2).: لأنها لو كانت ناقصة لم يحدث بطلان الحس و الحركة غير ضرورية بل يحدث نقصانا و ضعفا من ذالك كما يكون في الخدر.

الأرواح النفسانية و لذلك إن سلم منه العليل لا يفلح نجيا بل يفلج؛ لأن الطبيعة لما تلقى من المجاهدة لا تقدر على دفع الخلط و اخراجه من البدن بالكلية فتدفعه من الأشرف إلى الأخس بخلاف الصرع فإنه و إن شاركه في السبب و المكان لكن مادته قليلة و لذلك يسهل على الطبيعة دفعه و يبرأ منه العليل برءا تاما و السدة فيه ليست بتامة كاملة في جميع الدماغ و لذلك تحدث عنه حركات مضطربة؛ بخلاف الجمود فإن المادة فيه قليلة و السدة فيه و إن كانت تامة لكنها في بطن واحد و هو المؤخر و بخلاف السبات فإن السدة فيه أيضا إنما هي في بطن واحد و مع ذلك ليست بتامة و لا بكثيفة جدا.

و تعرض تلك السدة(1):

إما من خلط بلغمى لزج غليظ.

و علامته: ترهّل البدن و بياض اللون و كثرة البزاق و المخاط فمن ذلك أي من السكتة البلغمية ما يكون معه غطيط أى نخر و هو يدل على استرخاء الأعصاب و سقوط آلات التنفس و انطباق بعضها على بعض و على ضعف القوة المحرّكة لعضلات الصدر فلا يحرّكها إلّا بجهد شديد حركة ضعيفة و حينئذ يعرض للهواء المستنشق كالتعثر في الدخول و الخروج كما يعرض للسمين عند النوم لا على ما ذكره المصنف اللهم إلّا إذا كان حدوثه بسبب امتلاء المجرى من الزبد و هو إنما يحدث إذا كانت العلة قوية لا في غاية القوة و إلّا لبطل التنفس و الحس و زبد و هو أصعب لأنهما يدلان على اختناق الحار الغريزى و غليان الحار الناري؛ لأنه إذا تغير التنفس عن المجرى الطبيعى و لم يصل النسيم البارد إلى القلب على ما ينبغى، اختنق الغريزى و إذا اختنق عرض للنارى استيلاء و اشتعال لضعف ما يقاربه و هو الغريزى و لذلك لا يحدث السواد و الفساد و التعفن و غير ذلك مما هو من لوازم الغريب في أجسام الحيوانات إلّا بعد مفارقة الغريزى و فساد أجزاء الدماغ و فساد جوهر الرئة لغليان الحار النارى فتسيل منها رطوبات على سبيل الذوبان إلى مجرى النفس و تختلط بالهواء المستنشق الذى قد احتبس في الرئة و يحدث الزبد و الغطيط. و إنما يحدث الذوبان فيهما لسخافة بنيتهما و تخلخلهما و لين جوهرهما. و قيل: ان الزبد إنما يحدث إذا حمّ القلب بانقطاع النفس و حصل في الأخلاط غليان. و قيل: إنه إنما يحدث لغليان الأخلاط في فم المعدة و اندفاعها منه إلى الخارج.

ص: 160


1- 187. ( 1).: قد جوّز« القرشى» حدوث السكتة من السوداء أيضا[ أما الصفراء فلا].

و فى الجملة، لا شك أن حدوث الآفة في بطون الدماغ إذا انضمّت إليه الآفة في فم المعدة و سخونة القلب و غليان الأخلاط كان مخوفا و الاغلب أن لا يعيش من يظهر فيه الزبد فهو في السكتة على خلاف ما في الصرع. قال «الرازي»: على ما رأيت من أسكت فأزبد لم يتخلّص فينبغي أن ينظر في قلة الزبد و كثرته و طول بقائه فإن كان قليلا أمكن أن يتخلّص منه.

و منه ما لا غطيط معه و لا تنفس في الحس لعجز القوة المحركة لآلات التنفس. قال «الشيخ»: يشبه أن يكون سبب ذلك أن الحار الغريزى فيهم ليس هو بشديد الإفتقار في الترويح و نفض البخار الدخانى عنه إلى نفس كثير لما عرض له من البرد و يكون كميّت بحيث يشكل الفرق بينهما على حذاق الأطباء. و لذلك أمر «جالينوس» أن لا يدفن صاحب السكتة إلّا بعد إثنين و سبعين ساعة و هى مدة أقصر البخارين و قال: كثير من أهل «الروم» دفنوا أولادهم و نساءهم من قبل الوقت الذى تجى ء فيه إفاقتهم و من دفن ميتا له من غير حمّى و لا علة لازمة قبل ثلاثة أيام تمضى عليه فقد قتله و دفنه و هو حى.

و يستدلّ على حياته بأن توضع صوفة منفوشة في غاية النعومة أو ريشة على منخريه أو يوضع إناء مملوء ماء على صدره و يتفقّد نفسه فإن تحرّكت الصوفة أو الماء فهو حى و إلّا فميت أو توضع اليد على الخصيتين أو على ما بين الحالب و الإحليل أو على ما تحت اللسان أو يدخل الإصبع في الدبر(1) مما يلى الظهر فيغمز فإن في تلك المواضع شرايين تنبض مدة الحياة فإن وجدت متحركة فهو حى و إلّا فلا. أو ينظر إلى باطن العين فإن كان مشرقا له رونق فهو حى أو ينظر إلى عينيه في موضع مضى ء و يمعن في النظر فإن رأى الخيال فيهما فهو حى أو يدخل في بيت مظلم و يقدم إليه سراج فإن رأى مثاله في الناظر فهو حى. و أما إذا تعفن الجسد فلا حاجة إلى هذه الإستدلالات.

و هذا النوع الذي لا يظهر فيه النفس أرجى مما يظهر فيه الزبد؛ لأنه لا يدل على اختناق الحار الغريزى و ذوبان جوهر الدماغ و الرئة مع أنه لا يخلو عن خطر عظيم لأجل ضرر القلب و الروح النفسانى لفساد حال التنفس و لشرف الدماغ و قلة احتماله الآفة العظيمة و إن كان العليل لا بدّ إن يبرأ منها أى من السكتة الضعيفة

ص: 161


1- 188. ( 1).: قال« القرشى»: أنا أستبعد هذا الامر لأنه قبيح شنيع لا يلام الطبع. قيل لأن ادراك هذا الشريان متعذر متعسّر.

رأن يفلج أو يلقو أو يفلج و يلقو معا بحسب قلة المادة و كثرتها و ذلك لعجز الطبيعة عن دفعها إلى الخارج كما في الصرع على ما قلناه فتدفعها إلى أعصاب أحد شقّى الوجه أو البدن على حسب ضعفه و قبوله للمادة.

و علاجها: تسخين(1) الرأس بالشمومات مثل المسك و السداب و القرنفل و العطوسات مثل الكندش و الفلفل و الجندبيدستر و الكمادات مثل الماء المغلي فيه البابونج و البرنجاسف و الصعتر و الفوتنج و الأشنة و العاقرقرحا.

و يهيج القي ء بادخال ريشة ملطّخة بدهن السوسن في حلقه لأن التهوع و تكلّف القي ء مما يسخن الرأس و لو كان في فم المعدة امتلاء ينفعه القى ء مع ذلك أيضا منفعة شديدة و وضع الطابق الحار المتخذ من الحديد على رأسه فوق قلنسوة من لبد حتى يسخن الرأس و يرقّ البلغم و يتلطف فيسهل دفعه على الطبيعة و ايجار(2) الترياق الكبير و المثروديطوس بقمع أو بغيره فإن لم يوجد أى هذان المركبان فماء الرازيانج و الأنيسون و الكمون ممروسا فيه الجلنجبين و جذب المادة من الرأس بالحقن الحادة المتخذة من الحاشا و البرنجاسف و الشبت و القنطوريون الدقيق و السداب اليابس و الخروع المرضوض و الكرفس بالسكر الأحمر و دهن الزيت مع السرداروج من المقل و التربد و البورق الأرمنى و شحم الحنظل و السقمونيا ثم أى بعد الإفاقة و انقضاء الرابع أو السابع أو الرابع عشر بحسب قوة المرض و ضعفه تنقية البدن و الدماغ بالايارجات و الحبوب المذكورة و ذلك لأن المادة قبل هذا فجة عاصية عن الإستفراغ و لم تستقرّ بعد عن الهيجان و الثوران و لم تسكن حدّة المرض و عند شرب الادويه المسهلة القوية يزداد حجمها للتحريك و التسخين و يقوي هيجانها و تشتدّ حدّة المرض و يحدث عنه ضرر عظيم يخاف منه الموت فجأة.

ص: 162


1- 189. ( 1).: يظهر من كلام« القرشى» و« الشيخ» و غيرهما تقدم استعمال الحقن و الشيافات القويتين على تسخين الرأس و هذا حسن على ما يحكم به النظر الدقيق. و أما ما يظهر من كلام الماتن من تقديم تسخين الرأس على استعمال الحقن و غير فلعله لما فيه من إقلاع المادة الغليظة اللزجة من محلها فإنّها ما لم ينقلع عنها لا ينحدر بالحقنة الى أسفل أو يقال إن« الواو» لمطلق الجمع فبيّن الماتن ج رحمه الله ج المعالجات من غير ترتيب اعتمادا لتحفظ المعالج ما مرّ مرارا هاهنا.
2- 190. ( 2).: أي: استعمال الوجورات و هي الأدوية التي تصبّ في فم المريض أو الطفل عند عجزهما عن تناولهما.

و إما من خلط دموي يملأ التجاويف و الشرايين بحيث لا يبقى فيها منفذ للهواء فيختنق الحار الغريزى لعدم التنفس ثم ينطفئ كما تنطفئ النار إذا اعدمت الترويح.

و علامته: حمرة الوجه إلى الكمودة حتى كأنه يختنق و درور الأوداج و العروق و أن يعرق جبينه لما يتحلّل عن الدم من الأبخرة الحارة الرطبة و يتنفس من غير غطيط إذ لا تسترخي عضلات التنفس هاهنا كما تسترخى في البلغمى؛ لأن الدم و إن كان رطبا لكن له حرارة محلّلة مجفّفة فيصلح بالحرارة ما يفسده بالرطوبة و هذا النوع إذا برء لم ينحل إلى الفالج(1) لأنه(2) إنما يبرأ بإخراج الدم و لا تطول مدته إلى أن يبرد الدم و يؤول إلى الإسترخاء.

و علاجه: فصد القيفالين لتندفع المادة من الدماغ في أقصر مدة و حجامة الساق بشرط ليكون الإنجذاب بسبب المصّ و ألم الشرط أتم ثم الغرغرة بالماء الحار و السكنجبين ثم الحقنة المعتدلة لتنزل المادة من الرأس ثم التمريخ بما يقوي الدماغ و لا يسخنه مثل دهن الورد و البابونج.

و قد تكون السكتة من ورم الدماغ حارا كان أو باردا فيسدّ مجاري الروح من الدماغ و إلى الدماغ من جهة الإمتلاء و من جهة التمديد و الضغط.

و علامته: الحمّى لما عرفت أنها من لوازم ورم الدماغ و تقدم علامات الأورام من ثقل الحواس و اختلاط العقل و الصداع.

و السكتة التي تتبع السقطة على الرأس هي من هذا القبيل أى من قبيل الورم لأنها أى السقطة تصير سببا للسكتة بسبب تورم الغشاء الصلب أو الرقيق. و إنما يعرض الورم منها بسبب الوجع الشديد فإنه يهيج الحرارة و الحرارة تجلب المواد و بسبب أن الطبيعة تتوجه إليه مع المواد للاصلاح و فى الأكثر يكون هذا الورم حارا؛ لأن المواد الحارة للطافتها و خفتها تسبق غيرها. و إنما تحدث السكتة من هذا

ص: 163


1- 191. ( 1).: كما ينحل نوع[ من] السكتة التي سمّاها الرجى.
2- 192. ( 2).: ذلك لأنه انما يبرء باخراج الدم على وجه الاستقصاء فلا معنى لبقاء علة دموية بعد ذلك بخلاف العلل البلغمية فإنها و إن كانت مثلها من حيث لا يبرء الّا باستقصاء استفراغ مواده البلغمية و لكن الاستقصاء استفراغ تلك المواد[ ليس] دفعة بل متدرجا على حسب تدرجها في النضج[ أى تدرّج أى نوع من أنواع البلغم من الفجة أو المالح أو غير ذلك].

الورم لأن مجرد انقباض الدماغ المستلزم لانطباق مجاريه و مجرد رجوعه عن التصرفات بالكلية بسبب الأذى يوجب السكتة فكيف إذا عرض مع ذلك ورم فيه و لأن هذا الورم الحادث فيه بعد السقطة يكون عظيما لأنه عضو تكثر فيه الرطوبات و يكثر إرتفاع الأبخرة إليه و ترسل الطبيعة إليه عند ذلك مواد كثيرة لشرفه و كثرة اهتمامها بحاله و لأن ألم السقطة فيه يكون أشد لكمال حس العضو و الوجع جذّاب للمواد و لأنه لما يعرض له في هذه الحالة ضعف مفرط يشتدّ قبوله لما يتوجه إليه من المواد فبهذه الأسباب يعظم الورم و يتجاوز عن حد السرسام إلى أن تنضغط فيه المجارى و تتعطّل الحواس و تحدث السكتة.

و علاجها: علاج أورام الدماغ على ما مرّ في السرسام.

ص: 164

الفصل الثانى عشر: في الفالج193

الفالج سمى به لأنه ينصف البدن فيكون نصفه صحيحا و نصفه عليلا يقال:

فلجت الشى ء أى شققته بنصفين. قال «إبن سرافيون»: لأن من شأن السكتة على الأكثر أن تؤول إلى الفالج، وجب أن يتبع الكلام في السكتة بالفالج و هو استرخاء عام لأحد شقى البدن طولا من الرأس إلى القدم هذا هو المتفق عليه عند المتأخرين. و منهم من يقول: إنه استرخاء أحد شقى البدن دون الرأس و عليه «صاحب الكامل». و أما القدماء فلا يفرقون بينه و بين الإسترخاء و إنما يدل في كلامهم على ما يدل عليه الإسترخاء.

و قد زلّت الأقدام في كيفية حدوث هذه العلة بأحد شقّى البدن دون الآخر:

قال «الرازي»: قد تشاجر الأطباء و الطبيعيون في أمر الفالج و ذلك لأنه لا يمكن أن تحدث في النخاع علة تقف عند نصفه إلّا بالقطع فأما بالطبع فلا. و قال: و فى الكتب فيه أقاويل مضطربة؛ ففى الرابعة من «جوامع الأعضاء الآلمة»: «إن حدثت الآفة في نصف(1) البطن المؤخر من الدماغ حدث الفالج و إن حدثت في كله حدثت السكات(2)». قال الرازي: يعنى إن حدثت الآفة بنفس جوهر الدماغ في

ص: 165


1- 194. ( 2).: من جهة الطول لا من جهة العرض لأنه على ذلك لا يحدث الفالج. هذا على مذهب المتأخرين و أما على رأى القدماء فلا حاجة الى ذلك القيد. و إنما خصّ البطن المؤخر بالذكر لأنه منبت النخاع.
2- 195. ( 3).: قال« الشارح» في الحاشية: ان المراد بالسكات و السكتة في هذا الموضع الفالج القوى لا السكتة المشهورة لأن الآفة ليست في جميع بطون الدماغ.

نصفه لا بالتجويف(1)، اعتل النخاع و الأعصاب النابتة منه و يحدث الفالج.

و قال «جالينوس» في الأولى من «الأعضاء الآلمة»: «إنه ربما كانت الآفة في جانبه الأيمن يعنى النخاع من غير أن يكون في الأيسر شى ء» و هذا يدل على أن نصف النخاع يعتلّ طولا. و قال في هذه المقالة: قد اتفق أن تكون الآفة في شعب كثيرة من العصب معا و النخاع سليم. قال الرازي: كأنه أحس إنه من البديع أن يعتلّ النخاع في نصفه طولا و يبقى الباقى بحيث لا ينقص من فعله شى ء البتة؛ لأنه إن كان ضغطة أو ورم فعجيب أن يبلغ من نكايته أن يبطل فعل النصف بالكلية و يبقى النصف سليما و إن كان سوء مزاج فهو أشنع(2)؛ فأراد بذلك أن يوجد للفالج علة فقال: «قد يمكن أن تعتلّ منابت أعصاب كثيرة ..». و من(3) البديع أيضا أن تعتلّ منابت أعصاب شق من البدن في حالة واحدة.

و قال في الثالثة من «الأعضاء الآلمة»: إذا حدثت في أول منشأ النخاع آفة استرخى جميع البدن خلا الوجه كما أنه إن حدثت به آفة في النصف من منشئه حدث فالج في ذلك الجانب. و قال: قد يعرض مع الفالج استرخاء في الوجه في ذلك الجانب و حينئذ فآعلم أن الآفة في الدماغ فأما متى كانت أعضاء الوجه سليمة فالآفة في منشأ النخاع.

و قال في الرابعة: إذا اعتلّ كلا جزئى الدماغ عند مبدأ النخاع حدثت السكتة و إن اعتلّ أحدهما حدث الفالج.

و كلامه الأول يدل على أن البطن المؤخر مثنى أو أن الآفة إنما هي في نصف الدماغ فيكون ما ينبت منه مأفوفا و كذا الثانى يدل على أن الدماغ مثنى و إلّا لاسترخى كلا جانبى الوجه و أما الثالث فهو صريح في أن الدماغ مثنى و الأمر كله متعلّق إما بأن الدماغ مثنى و فيه شك كيف تحدث الآفة ببطن دون بطن آخر و كذا

ص: 166


1- 196. ( 1).: لأن الآفة لو كانت في تجويف الدماغ لحدثت هناك سكتة إن كانت السدة تامة أو صرع إن كانت السدة ناقصة. كذا في كشف الإشكالات. و قال« شريف الأطباء» ... لأن السدة في التجويف ان كانت تامة حدث الجمود و ان كانت ناقصة يحدث الآثار الخفيفة منه أو من الصرع.
2- 197. ( 2).: لأن سوء المزاج من العلل السارية الى سائر الأعضاء بخلاف الورم فإنه و إن كان من العلل السارية لكنه ليس في حد سوء المزاج فكيف يتصور فيه أن يبطل فعل النصف من النخاع و يبقى فعل النصف الآخر صحيحا.
3- 198. ( 3).: هذا اعتراض من« الرازي» على« جالينوس».

الحال في النخاع أو بأن الآفة تكون بجرم الدماغ في نصفه و فيه أيضا شك كيف تحدث الآفة في شق من البدن و الوجه يكون صحيحا.

و قال «الرازي» في دفع هذا الشك في «الحاوى الكبير»: إعلم أن الدماغ مثنى في جميع بطونه و أنه إذا استرخى أحد شقى الجسد فالآفة فيه، لكن إن لم يتبين في الوجه منه شى ء فإن ذلك لأن الآفة في ذلك البطن ليس في غاية الإستحكام فما قرب منه فإن الفعل يبقى له على أنه لا بدّ و أن يكون مضرورا و إن كان ذلك لا يتبين للحس و ما بعد منه فالآفة فيه تظهر فيه ظهورا كليا، لأن القوة تخور(1) متى بعدت عن الأصل و الينبوع.

و أقول: ليس تعجّب «الرازي» من جهة أنه يشك في أن الدماغ مثنى لأن «إبن سرافيون» ذكر في «كناشه» أن الدماغ مقسوم بقسمين يفرق بينهما سطح مستوى ليكون مضاعفا حتى إذا ألم منه جانب بقى الجانب الآخر على صحته كالعينين و الاذنين و وعائى الصدر و الخصيتين و ما أشبه ذلك و «الرازي» نقل منه هذا الكلام في «كناش» ه المشهور ب «الفاخر» و لا في أن النخاع نفسه مثنى لأنه قد صرح في «الحاوى الكبير» بأنى لست أشك أن النخاع نفسه مثنى و إن كان ذلك لا يتبين بالتشريح بل لعلّه شك في أنه على تقدير الإثنينية كيف يمكن أن يبطل قسم بالكلية و يسلم الآخر؟ و كان «الشيخ» يشير إلى جوابه حيث قال في «القانون»: إن النخاع مثل الدماغ في إنقسامه إلى قسمين- و إن كان الحسّ لا يميز- و كيف لا يكون كذلك و هو ينبت عن قسمى الدماغ فلا يستبعد أن تحفظ الطبيعة أحد شقّيه و تدفع المادة إلى الشقّ الذى هو أضعف و أقبل للمادة و لا ينبغي أن يتعجب من اختصاص العلة بشقّ دون شقّ فإن الطبيعة- بإذن خالقها- قد تميز ما هو أدقّ من هذا.

و سببه فضل رطوبي بلغمى و قيل قد يكون دمويا و فيه بحث ينصبّ من بطون الدماغ إلى مبادئ أعصاب أحد الجانبين من البدن فيجرى في خللها أو يقف في مبادئها بحسب ضعفها و قوتها فإن كان الفضل مثلا في ناحية اليمين من الدماغ و كانت هي أقوى، إنصب إلى الجانب الأيسر و هكذا إن كان في ناحية اليسار و إن كان الجانبان ضعيفين و الفضل كثير إنصبّ اليهما جميعا و هذا الفضل قد يكون مختلف القوام فما كان رقيقا يتشرّبه العصب و يسترخى و ما كان غليظا لا يتشربه

ص: 167


1- 199. ( 1).: أى: يضعف.

بل يبقى في فرجه و يزيد في عرضه و ينقص من طوله فيتشنج فيسترخى بعض و يتشنج بعض و يمنع القوة المحركة و الحساسة عن النفوذ فيها لإنسداد طريق الروح الحامل لها أو تنفذ القوة فيها لكن الأعضاء لا تتأثر منها لفساد مزاجها بالبرودة و الرطوبة فإن البرد يكثف العضو و يخدّره و يقبض منافذ الروح و الرطوبة و تعين البرد و تهيئ العضو للبلادة.

و في هذا الكلام بحث؛ لأنه عطف قوله «ينفذ» على «يمنع» و جعله قسما مما يحدث بسبب انصباب الفضل الرطوبى في الأعصاب و قد ثبت أن نفوذ الروح النفساني في الأعصاب على مثال شعاع الشمس تمنعه أدنى كثافة تحصل في طريقة بل إنما يتصور النفوذ مع عدم التأثر إذا حدث بالأعضاء سوء مزاج بارد رطب ساذج هكذا كما قال «الشيخ»: كأنه لا يكون مما يعمّ أكثر البدن أو شقّا واحدا دون شق بل إن كان و لا بدّ فيعرض لعضو واحد(1).

و ربما بطلت الأفعال الطبيعية فيها أيضا لفساد المزاج باستيلاء البرد المجمد و فتور الحرارة الغريزية و انطفائها فيضمر لعدم الإغتذاء و لأنسداد مجارى الغذاء بالقبض و التكثيف كما تضمر النباتات في الشتاء القوى البرد و هذا أعسر علاجا؛ لأن تأثير الادويه و الأغذية الدوائية إنما يتمّ عند تصرف القوى الطبيعية فيها و استخدامها لها في النضج و التلطيف و التقطيع و الدفع و غيرها و إذا ضعفت و عجزت في عضو؛ لم يمكن تأثير العلاج فيه قطعا. و لذا قال «الرازي» إذا كان العضو المفلوج شديد الهزال أصفر فلا علاج له و إن كان خصبا على لون البدن فعالجه فعلاجه ممكن.

فإن كان ذلك الفضل ينصبّ إلى منبت النخاع و هو آخر البطن المؤخر من الدماغ بحيث يعمّ الشقّين جميعا، كان البدن كله مفلوجا دون أعضاء الوجه؛ لأن الأعصاب المحركة لأعضاء الوجه دماغية المنبت و يسمّي هذا أبو بلقيسا و إن كان في شق في منبت النخاع، عمّ شق البدن دون الوجه و إن كان في شقّ في بطون الدماغ عمّ شقّ البدن و شقّ الوجه. قال «صاحب الكامل»: و يقال لذلك الفالج و اللقوة معا و هو المسمى بالخلع.

ص: 168


1- 200. ( 1).: ذلك لأن سوء المزاج الساذج من علل سارية يتسرّى في سائر البدن اذا حدث في أكثره أو في شقّ منه.

و علامة الفالج الرطوبي ليس في هذا القيد كثير فائدة إسترخاء الشقّ أى شقّ البدن لعدم نفوذ الروح فيه و استرساله لإبتلاله بتشرّب الفضل الرطوبى و بطلان حركته و حسه لأن الفضل حيث انصبّ إلى النخاع عمّت الآفة كلا قسمى العصب و حدوثه بغتة لأن الفضل كما انصبّ إلى النخاع مع نفوذ الروح بخلاف حدوث الإسترخاء الورمى فإنه يكون على التدريج بحسب ازدياد حجم الورم و بخلاف الذي يكون من سوء المزاج البارد الرطب الساذج فإنه يتخدّر العضو منه و يتبلّد أولا فأولا إلى أن يغلب ذلك المزاج و يستحكم عليه و يفسد مزاجه من غير سبب من خارج من سقطة أو ضربة أو قطع و ليس ذكر القيدين للإحتراز بل للتحقيق إذ ليس يمكن حدوث الفالج على اصطلاح المصنف بغتة من سبب داخلى من غير الرطوبة كالورم و سوء المزاج و لا من سبب خارجى. و بياض القارورة و فجاجتها بأن يكون بياضها كدرا غير مشرق و قوامها غليظا و ذلك لعدم النضج بسبب ضعف الكبد و العروق باستيلاء البرد سيما إذا كان الفالج في الجانب الايمن.

و علاجه: أن يبدأ بتلطيف الخلط بمريس الجلنجبين بماء البزور مثل الأنيسون و بزر الشبت و النانخواه و القردمانا و بزر الكرفس أو بماء الأصول مثل أصل الرازيانج و أصل الكرفس و أصل الإذخر و أصل السوس إلى اليوم الرابع أو السابع و إن كانت العلة قوية فإلى الرابع عشر لأن المادة حيث تكون فجّة غير منقادة للدواء و لا مستعدّة للإستفراغ و التحرك و بتحرك المسهل يزداد الضرر بالضرورة فالمسهل يزداد الضرر ضرورة و لأن عند المبادرة بالاستفراغ يندفع من الفضول أرقّها و يبقى أغلظها و لأن المادة في هذه العلة قد يشربها العصب و لا يمكن استخراجها منه إذ ليس هناك عروق متصلة يرجع فيها الفضل إلّا بطريق التحليل و التعريق أو التنشيف و هذا لا يمكن إلّا إذا لطف جدا. قال «الساهر»: لا تسق المفلوج شيئا من الادويه القوية إلى الرابع أو السابع أو الرابع عشر لأنى رأيت سقى الادويه في أول الأمر كثيرا ما يزيد فيها.

ثم يستفرغ بعد النضج و تلطيف المادة بالحقن الحادة المعمولة من الشبت و المرزنجوش و الإكليل و الحلبة و الخروع المرضوض و التين و أصل السوس و القنطوريون الدقيق مع العسل و المرى و الزيت العتيق و شحم الحنظل. و الحبوب مثل حب المنتن و حب الشيطرج و حب المقل ثم بعد التنقية تمريخ الفقار

ص: 169

و أعضاء العليل بالأدهان الحارة المحلّلة لبقايا الفضول المقوية للأعصاب مثل دهن الخروع و الكلكلانج و الناردين و القسط و الشبت مرة ساذجة و مرة مع جندبيدستر و عاقرقرحا.

هذا إذا لم يكن مع حرارة المزاج؛ فأما إذا كان مع حرارة المزاج بأن تكون القارورة منصبغة و العليل حامى البدن أحمر اللون شابا، فيقصد إلى تسكين حرارة المزاج أولا لأن نكاية سوء المزاج الحار أقوى و اهتمام الطبيعة بدفعه أشدّ و لأنه ربما يتعفن البلغم باستعمال الأشياء الحارة و تحدث الحمّى و لا يمكن المعالجة حينئذ على حسب الواجب فيجب أن يبادر إلى تسكينه بسقى السكنجبين لأنه مع ما يبرد المزاج يقطع الأخلاط الغليظة و يلطفها و الزيرباج فإنه أيضا يسكن الحرارة و يقطع البلغم و صنعته: أن تؤخذ بصلة فتدق مع الكزبرة اليابسة و تغلى بدهن لوز حتى تنضج ثم يصبّ عليها الماء و تغلى غليتين، ثم يؤخذ قليل من الخلّ و السكر الأبيض و يسير من المرى و يطيب بالكزبرة اليابسة و قليل كمون و وضع دهن الورد المطبوخ بالخل لئلا يكثر تبريده على الرأس ليبرد الدماغ فيقاوم ببرودته حرارة القلب و لا يزاد الفضل الرطوبى بانفراد الدهن.

و سبب حمّى المزاج فيه أن القلب و الدماغ يتقاومان في الحرارة و البرودة و كذلك سائر الأعضاء في كيفياتها المزاجية و الإنسان إنما يعتدل في مزاجه بأن تكون أعضاؤه متعادلة في المزاج فتكون حرارة ما هو حار كالقلب تعادل برودة ما هو بارد كالدماغ و يبوسة ما هو يابس كالعظم تعادل رطوبة ما هو رطب كالكبد فلما انجلّبت الرطوبات من الدماغ بطلت المقاومة لأن الرطوبة تعاون البرودة في تعديل مزاج الروح النافذ إليه من القلب و تمدّ الروح النفساني كيلا يحتدّ بسبب حركاتها الفكرية و التخيلية و يحفظ الدماغ من استيلاء الجفاف عليه بسبب تسخين الروح و الأبخرة المتصاعدة إليه من سائر البدن و تسخين تلك الحركات الدائمة فلما انحلّت من الدماغ اشتدّ تأثير الحرارة فيه لأن تأثير الحرارة الواحدة في الجسم اليابس أشدّ و أقوى منه في الجسم الرطب مع أن تلك الرطوبات المنجلبة تقاوم الحرارة أيضا لمضادة كيفيتها لأنها رطوبات بلغمية باردة. فإن قيل إن الدماغ رطب بالرطوبة الأصلية المتقرّرة في جوهره و هذه الرطوبة إنما هي رطوبة فضلية غريبة فكيف يجفّ الدماغ عند جلبها منه؟ قلنا إن الرطوبة الغريبة

ص: 170

البالّة مما يعاون الرطوبة الأصلية المزاجية في قلة تأثير الحرارة كالغصن الغض النضير المنقوع في الماء فإنه أشدّ مقاومة لتأثير النار من غير المنقوع و أيضا الرطوبات الفضلية تستتبع الرطوبة الأولى و الثانية عند جلبها لضرورة الخلاء و هما من الرطوبات الأصلية فاستولت حرارة القلب و الكبد و هي حرارة أسطقسية غير غريزية على الدماغ فيحمى مزاج الدماغ.

قال «جالينوس»: إذا سالت الرطوبات من الدماغ إلى الأعصاب في الفالج و اللقوة، أعقب حرارة في الموضع و قد يحمى مزاج الجانب السليم فقط. قال «الشيخ»: قد يعرض للشقّ السليم أن يكون مشتعلا كأنه في نار و الآخر المفلوج كأنه في ثلج و ذلك لوجهين: أحدهما، إنه لمّا امتنع الروح النفسانى من النفوذ في شق المفلوج لإنسداد طريقه يندفع إلى الشقّ السليم. و ثانيهما، إن الشقّ المفلوج لما ضعف عن جذب الدم يتوزّع نصيبه في الشقّ السليم و تتبعه الروح لأنه حاملها على أنه لا يبعد أن تكون الادويه المسخنة التي يعالج بها ممدّة في ذلك فإن تأثيرها في الجانب الصحيح يكون بالضرورة أزيد(1).

ص: 171


1- 201. ( 1).: و اعترض عليه بأنه لم لا يجوز أن يستعمل الطبيعة هذا الدواء في المؤوف و يحفظ الجانب السليم كما يحفظ من العضل بالرطوبة بإذن خالقها كما مرّ في كلام« الشيخ»؟ اللهم الّا أن يقال إن الطبيعة بسبب مقاساة المرض صارت ضعيفة.

الفصل الثالث عشر: في الإسترخاء202

و الإسترخاء و هو مخصوص بالفالج إذا كان في عضو من البدن لا في شقّة يحدث:

إما بسبب قطع العصب عرضا لا طولا فإنه لا يمتنع نفوذ الروح و لا يعرض عنه ضرر في العضو البتة.

و لا علاج له؛ لأن طرفيه يكرّا راجعين إلى الخلف فلا يمكن الإتصال بينهما.

و قد يعرض الإسترخاء لانسداد المنافذ لورم حار في النخاع.

و علامته: الوجع لما يحسّ العضو بما ينافيه من سوء المزاج و تفرق الإتصال و التمدّد لإنصباب المادة في خلل العضو و الحمّى لوصول الأبخرة الحارة المتعفنة إلى القلب.

و علاجه: الفصد و وضع الأضمدة الموافقة على الموضع المتورم من النخاع لا على العضو المسترخي بحسب الإبتداء و التزيد و الإنتهاء فيوضع عليه في الإبتداء ما يردع(1) المادة مثل الفوفل و الصندل و الأقاقيا و الماميثا بماء عنب الثعلب و في التزيّد يخلط الرادعات بالمرخيات مثل دقيق الشعير مع ماء الكزبرة و دهن الورد و في الإنتهاء إلى الإنحطاط(2) يقتصر على المرخيات المحلّلة مثل

ص: 172


1- 203. ( 2).: قال« إبن الجزلة» إن كان البدن ممتليا فلا يقربه الرادع الّا بعد التنقية من الخلط الغالب.
2- 204. ( 3).: في الإنحطاط توضع المحلّلات الصرفة.

البابونج و ورق السلق مع دهن الآس و الشمع المصفّى.

و قد يعرض لورم بارد.

و علامته: الوجع اليسير و الحمى اللينة.

و علاجه: أن يوضع عليه حب الغار و الميعة اليابسة و المر و جوز السرو و الزعفران و الجندبيدستر و الشب اليمانى مع الشمع المذاب بدهن القسط.

و قد يحدث الإسترخاء بسبب سقطة أو ضربة.

فما كان يحدث بعقبها دفعة فلا علاج له أيضا لأنه يدلّ على فسخ العصب و قطعه عرضا و ما كان يحدث بعد يومين أو أكثر فإنه يدلّ على تورم العصب و انصباب المواد إليه بسبب الوجع. و علاجه: تنقية البدن بالفصد و الاسهال لإمالة(1) المادة عن موضع السقطة و استفراغها و وضع الادويه المحلّلة و المقوّية مثل المرّ و الجاوشير و الجندبيدستر و الفرفيون مع الشمع و دهن الزيت على موضع الورم(2) و هو موضع الضربة على العضو المسترخى كما حكى «جالينوس» أن رجلا سقط من دابة فصكّ صلبه الأرض و استرخت رجلاه فأراد الأطباء أن يضعوا على رجليه أدوية لجهلهم فمنعتهم و قصدت الموضع الذى وقعت به السقطة فسكن الورم و برأ. و إنما ينبغي أن تكون الادويه محلّلة لأن الإطلاع على الورم إنما يحصل عند الإنتهاء.

و قد يكون الإسترخاء من انخلاع عضو عن مفصله بسبب رطوبة لزجة تبلّ الرباطات التي يرتبط بين طرفى عظمى المفصل و يزلق العظم إلى جانب فينضغط العصب الآتي من ذلك الجانب و تنسدّ مسالك الروح و ينجذب العصب أيضا و يطول و يلزم ذلك انضمام بعض اجزائه إلى بعض في العرض و قد يكون الإسترخاء لزوال الفقار عن موضعه فينضغط العصب أيضا.

و علامة هذا أي زوال الفقار تقصّع الظهر أى دخول الظهر و خروج الصدر و الظهر عبارة عن الأعضاء الخارجية التي خلقت من تحت العنق إلى القطن أو تقصّع الرقبة إن زالت الفقار إلى داخل أو تحدّبه أى تحدب الظهر أو الرقبة إن

ص: 173


1- 205. ( 1).: لئلا يتورم العصب الذى نالته الضربة.
2- 206. ( 2).: و مع ذلك توضع الادويه على منابت الأعصاب لأن ذلك يصلح مزاجها و يقويها فلا يقبل الفضول من النخاع لأجل ما عرض لها من الضعف بسبب الضربة أو السقطة.

زالت إلى خارج. و في هذا الكلام نظر؛ لأن زوال الفقار إلى داخل أو خارج لا يوجب ضغط الأعصاب لأن مخارجها خلقت من جانبى الفقار لا من خلف لعدم الوقاية هناك و لا من قدّام لئلّا يميل البدن بحركاته الإرادية على مخرج تلك الأعصاب فيضغطها و يوهنها و إنما يوجب الضغط إذا كان الزوال إلى أحد جانبى اليمين و اليسار. قال «الشيخ»: قد يعرض الإسترخاء إذا مالت الفقار إلى أحد جانبى اليمين أو اليسار فيضغط العصب الخارج منهما في تلك الجهة و أما إلى قدّام و خلف فيعرض منه في الأكثر تمديد لا ضغط لأن التقاء الفقرات في جانبى قدّام و خلف ليس على مخارج العصب. و أيضا التقصّع إنما يطلق على زوال فقرات الظهر إلى قدّام إذا كان بشركة من عظام القس و هكذا التحدب على زوالها إلى خلف و هما لا يطلقان أصلا على زوال فقرات الرقبة.

و علامة ذلك أى: انخلاع المفصل خروج الزائدة الداخلة في حفرة المفصل.

و علاجه: أى: علاج الإسترخاء الذى عن الخلع و الزوال علاج الخلع و هو رد الفقار إلى موضعها.

و قد يكون سببه أي سبب الإسترخاء سوء مزاج بارد رطب ساذج مثل ما يعرض من شرب الماء الشديد البرد و المسافرة في الثلوج و القيام في الماء البارد كما حكى «جالينوس» أن رجلا يصيد السمك فبردت منه المواضع التي على دبره و مثانته فيخرج بوله و برازه من غير إرادة و سبب ذلك فساد مزاج العضو فلا يتأثر من الروح النافذ فيه.

و علامته: أن لا يقع دفعة و لا تكون هناك علامات أخرى من القطع و الورم و خروج العظم عن موضعه و يدل عليه اللمس بأن تجده باردا ليّنا و تقدم الأسباب المبرّدة المرطّبة المؤثّرة في العضو من خارج أو داخل.

و علاجه: تبديل المزاج أى مزاج العضو بالادويه المسخنة.

و قد يحدث الفالج من قبل مادة تدفعها بعض الأعضاء مثل الرحم و الأمعاء على سبيل البحران و أكثر ذلك في علة القولنج فإن الطبيعة تدفع مادته التي تأتى الأمعاء و هى لشدة غلظها لا تنحلّ بالعرق و لا تندفع إلى الظاهر دفع استفراغ تام فيتصاعد إلى الرأس و ينزل على الأعصاب و يلحج بها و حدوث الاسترخاء منه أكثر

ص: 174

من الفالج؛ لأن الطبيعة تدفع الفضل من عمق البدن إلى الأطراف لخساستها بالنسبة فيحدث الإسترخاء فيها و ربما يؤدي إلى خلع المنكبين و الوركين إذا قبلته تلك المفاصل.

قال «صاحب الكامل»: قد رأيت قوما كان بهم قولنج شديد الألم فانخلع منهم المنكبان و منهم من خلع منكبا و وركاه و قد رأيت من تعطّلت حركة كتفيه. و قال «يونس»: عرض في زمانى لكثير قولنج شديد و كان خلاص من يخلص منهم باسترخاء الأطراف.

و قد يحدث القولنج استرخاء في أسافل البدن عند ما تصبّ الطبيعة الفضل إلى عصب الصلب.

و علاجه: ينبغي أن يكون بالتمريخ بالأدهان التي ليست شديد الحرارة لئلّا يرقّق المادة المنصبّه إلى العضو و يلطّفها فيكثر انبساطها و تلاشيها و ابتلال العصب بها و لئلّا يجذب إليه بقوة الحرارة أكثر مما يندفع عنه مثل دهن النرجس و السوسن و الخروع و بما يقوى العضو و يمنع المادة عنه بمثل البابونج و الإكليل و المرزنجوش مخلوطة بما فيه أدنى تبريد مثل رب السوس و ماء الهندباء لأن البرد يجمع العضو و يكثّفه و يقوّيه و يصغّر حجم المادة فتندفع عنه.

ص: 175

الفصل الرابع عشر: في التشنج207

التشنج سمى باسم اللازم علة عصبية أى حادثة في العصب يتحرك لها أى لأجلها العضل إلى مبادئها فيعصى في الإنبساط فمنها أى فمن هذه العلة ما يبقى على حاله و لا ينبسط إلّا بالعلاج و منها ما يسهل عوده إلى الإنبساط بنفسه كالتثاؤب فإنه تشنج حادث في عضلات الفكّ يزول بسرعة لأن حدوثه من أبخرة رياحية سريعة التحلّل و هذا النوع يكون حدوثه في الأكثر من رياح غليظة و لذلك يكون دفعة و يفارق دفعة و يسمّى العقال. و قد يكون ماديا كتشنج المصروع لكن المادة فيه ليست في نفس العصب حتى يزيد عرضه و يحدث التشنج لأنه ينحلّ سريعا و لو كانت المادة فيه للبث وقتا طويلا.

و النوع الأول يكون من مادة بلغمية غليظة نفذت في فرج الأعصاب و مدّدتها عرضا فينقص من طولها و يزيد في عرضها فلا ينبسط العضو. و إنما لا يحدث الإسترخاء من نفوذ هذه المادة في الأعصاب لأنها غليظة لا يمكنها النفوذ في جرم الأعصاب و جوهر أليافها فلا تتشرّبها الأعصاب حتى ينتقع فيها و يبتلّ بها فيسترخى و ينبسط و يسمّى هذا القسم من التشنج التشنج الإمتلائى و التشنج الرطب.

و علامته: أن يعرض بغتة لأنه كما تنصبّ المادة في الأعصاب يزداد عرضها و ينقص طولها مع علامات الإمتلاء من الثقل و الكسل على الحركات و تمدّد الجلد

ص: 176

و إمتلاء النبض و غلظ القارورة و علامات غلبة البلغم من بياض اللون و ترهّل اللحم و لين الملمس و برودته و قلة العطش و كثرة النوم و استرخاء الأعصاب و تقدم التدبير المولّد له أى للبلغم من إدمان ما يولّد البلغم و مجاورة المياه و كثرة السكون و الدعة.

و علاجه: تنقية البدن بمثل ماء الأصول مع أيارج فيقرا برفق أى في دفعات قليلا قليلا من غير إكثار في الإستفراغ لأن مادة البلغم لغلظها و عسر إنفعالها لا تندفع بسرعة و لأن الأعصاب ليس لها عروق ترجع المادة فيها فاستفراغها منها إنما يكون على سبيل الترشح فلذا ينبغي أن يكون في دفعات من غير إكثار في الإستفراغ لأن حركة العضو المتشنج تعين على تحليل المادة و استفراغها فإن زيد في الإستفراغ ضعفت القوة و كذلك بأدوية غير قوية الإستفراغ جدا بعد الإنضاج للخلط بسقى ماء الأصول مع الجلنجبين كل غداة لئلّا يستفرغ اللطيف و يبقى الغليظ فيعسر العلاج ثم أى بعد التنقية التمريخ بالأدهان الحارة مثل دهن القسط و السداب و الياسمين المداف فيها جندبيدستر و فرفيون و عاقرقرحا.

و إما من اليبس العارض للأعصاب و جفاف الرطوبات المتقرّرة في جوهره فيتشنج لما يجتمع في نفسها و ينقص من طولها و عرضها و ينجذب العضل إلى منشئها فيتلقص العضو و ينقبض كالسيور الرطبة إذا ادنيت من النار فانها تجتمع و تذبل و تنقص من طولها و عرضها و كأوتار العود إذا وضع في الهواء الحار فإنها تجتمع و تتقلّص بحيث تنقطع.

و علامته: تقدم الأسباب المجففة مثل الإستفراغات من القى ء العنيف و النزف الكثير و الخلفة الذريعة و التعب فإنه يجفّف بفرط التحليل و بإنعدام الخلف و السهر فإنه يكثر التحليل فيضعف الهضم فينعدم الخلف و الجوع؛ لأن الطبيعة حال الجوع تتوجه إلى رطوبات البدن و تعطف عليها فيتحلل بعضها و يصير الباقى غذاءا للأعضاء ثم إذا اشتدّ الجوع اشتدّت الحرارة لقلة الرطوبة المسكّنة لها فيكثر التحليل و الجفاف و لأنه يجفّف أيضا بسبب نقصان عوض المتحلّل و الحمّى الحارة المحترقة لأنها تفنى الرطوبات الغريزية و تجفّف الأعصاب و تشوى الدماغ و أن يعرض التشنج قليلا قليلا لأن التشنج اليابس إنما يحدث من انعدام الرطوبات الموجبة للدونة الأعصاب بحيث تجتمع إلى نفسها و هذا لا يمكن أن

ص: 177

يكون دفعة بل شيئا فشيئا مع ضمور العضو و دقته لنقصان الرطوبة الأصلية المتقررة في جوهره عنه بخلاف الإمتلائى فإنه كما تنصبّ المادة إلى العصب يحدث التشنج دفعة و أن يكون مع زيادة عرض العضو و من علاماته أيضا أن يشرب ما توضع عليه الأدهان سريعا و يسمى التشنج اليابس و التشنج الإستفراغي أيضا.

و هذا النوع لا يبرأ؛ لأن إخلاف المتحلّل من الرطوبات الأصلية المتقررة في جواهر الأعضاء الأصلية مما لا يمكن أصلا و إلّا لكان إلى دفع الشيخوخة بل إلى دفع الموت سبيل و ذلك لأن هذه الرطوبة الأصلية عبارة عن رطوبة نضجت في أوعية الغذاء أولا ثم في أوعية المنى ثم في الرحم حتى صار جزء لبدن الجنين و الرطوبات التي تتولّد من الغذاء في البدن بعد الولادة لم تنضج إلّا في أوعية الغذاء فلا يصلح أن يصير بدلا لما يتحلّل من الرطوبات الأصلية و لا أن يقوم مقامها كما لا يقوم الماء مقام الزيت في السراج. و إن لم يبلغ الجفاف و اليبس الى إفناء هذه الرطوبة بل فنيت الرطوبات الأولى و الثانية فقط، فأمكن اخلافها و لكن في مدة طويلة و حدّة المرض و شدته لا تمهل لشدة الوجع بل يوجب موتا سريعا كما صرح «جالينوس» إلّا في الصبيان و الشبان لأن أبدانهم في النشوء و أعصابهم لدنة لينة و قوتهم النامية التي بها يحصل التئام الأعضاء و اتصالها أيضا كثيرة في أبدانهم فلا تفنى بالكلية إلّا نادرا بل يبقى منها ما يمكن بسببه تلافى ما فنيت في النادر لما ذكرنا من عدم إمهال المرض و في زمان طويل لأن إيجاد الرطوبة في جوهر عنصر دائم التحلل من الأسباب الداخلة و الخارجة إنما يكون في مدة يزداد الوارد على المتحلّل يسيرا يسيرا حتى يجتمع على طول الزمان من الرطوبة ما له قدر.

و علاجه: ترطيب البدن و العضو المتشنج خاصة بأنواع المرطّبات من سقى لبن الاتن و لبن الماعز و سقى ماء الشعير و لعاب حب السفرجل مع شراب البنفسج و شراب النيلوفر و دهن حب القرع و اللوز الحلو و التغذى بمقاديم الحملان و الجداء و الاسفاناج المطبوخ بدهن اللوز الحلو و السمك الرضراضى و الحساء المعمول من لباب الحنطة بسكر الطبرزد و دهن اللوز و التنطيل بطبيخ البنفسج و ورق الخس و الشعير و ورق الخطمى و الخلاف و القرع و النيلوفر و التمريخ بدهن البنفسج مع مخ ساق البقر و شحم الدجاج و الشمع الأبيض و لبن البنات و التضميد بالبنفسج اليابس و الخطمى و دقيق الشعير بلعاب بزرقطونا و دهن القرع.

ص: 178

و قد يكون التشنج لورم يعرض للعصب يزداد منه عرضه و ينقص طوله فلا يتطاوع الإنبساط.

و قد يكون بسبب شى ء مؤذى ينفر عنه العصب إلى المبدأ و يجتمع في ذاته لدفعه فينقص طوله و ذلك المؤذى إما قطع يحدث في العضل أو العصب إذا لم يصل إلى بتر العصب فعنده يحدث الإسترخاء لا التشنج و إما خلط حادّ لاذع أو أكّال أى له كيفية حرّيفة أو مالحة توجب أكالا و حكاكا في العصب أو كيفية سمية مضادة للصحة و الحياة يتأدى الى الدماغ و العصب مثل ما يعرض من التشنج لمن لسعته العقرب أو الحية على العصب أو من شرب الأفيون و الشوكران و هو البنج الجبلى و أفضله ما يجلب من موضع يقال له «تفت» من أعمال «يزد» و هما مع أنهما يوجبان التشنج بإجماد الرطوبة و تكثيفها لهما كيفية سمية مضادة للبدن يتأذّى منها العصب تأذّيا شديدا ينقبض في ذاته و ينفّر نحو مبدئه أو كيفية غير سمية مثل برد شديد مجمع للعصب فإن العصب بسبب إيذاء البرد و شدة نكايته له يجتمع و ينقبض في نفسه هربا منه مع أنه أيضا يجتمع و ينقبض من شدة البرد لضرورة الخلاء بسبب أن البرد يجمّد الرطوبة فيقلّ حجمها و يتكاثف جدا و إذا اجتمع جوهر الأعصاب غلظت و زادت في عرضها فتتشنج و يتشنج بتشنجها العضو.

و من هذا القبيل أى الحادث بسبب المؤذى تشنج من قاء خلطا زنجاريا فإنه لشدة لذعه و سميّته يؤذى فم المعدة فينقبض عليه من جهة التشنج و يتشنج معه العضو المتصل عصبه به بالمشاركة أو تشنج من كان قوى حس فم المعدة إذا اندفع إليه المرار.

و كذلك من هذا القبيل التشنج الكائن لعلة في فم المعدة كمن يعرض لمن تصيبه هيضة بسبب ما تتأذى المعدة من الغذاء الفاسد و تنقبض عليه على جهة التشنج و تتشنج معها مواضع من البدن خاصة عضلة الساق و الساعد لما بين الأطراف و بين المعدة كما صرح به «جالينوس» في «اغلوقن» مناسبة ما و لذلك تبرد الأطراف ببرد المعدة و تسخن المعدة بسخونة الأطراف. و هذا النوع من التشنج سريع البرد سهل العلاج يزول بانحدار الغذاء عن المعدة و سكون لذعها.

و من هذا القبيل أيضا التشنج الكائن لعلة في الرحم و الأعضاء العصبانية كالمثانة و أوعية المنى.

ص: 179

و من هذا الجنس أيضا التشنج الحادث بسبب الديدان و حدوث التشنج منها إما بسبب أنها تلذع الأمعاء و تؤذيها فتنقبض و تتشنّج في نفسها هربا منها و يشاركها العصب أو بسبب أنها تلذع المعدة و الدماغ بارتفاع أبخرتها السمّية الخبيثة المتعفنة إليها فيشمئزّان منها و ينقبضان في أنفسهما.

و علامات هذه الأنواع ظاهرة؛ أما الورم فلظهور الإنتفاخ و الوجع و التمدّد في العضو المتورم و أما القطع فلتقدم السبب. و أما الخلط اللذّاع و الأكّال فلوجود الوجع اللاذع و الحكاك في مكان ذلك الخلط. و أما اللسعة و شرب الأفيون و الشوكران و البرد الشديد و القي ء الزنجارى فلتقدم السبب. و أما انصباب المرار إلى المعدة فلظهور القى ء المراري و الغثيان. و حرقة المعدة و الرحم و الأعضاء العصبية فلوجود الآفة في تلك المواضع. و أما الديدان فلسقوطها أحيانا.

و علاجها: منع الأذى عن العصب؛ أما في الورم و القطع فبما يجي ء في أورام العصب و تفرق اتصاله. و أما في الخلط الحاد، فبالإستفراغ و تبريد العضو بالأضمدة و النطولات و الأدهان و غيرها. و أما في اللسعة و شرب الادويه السمّية فبما يجى ء.

و أما في البرد الشديد فبالأدهان و النطولات و الكمادات الحارة و ما يجي ء في دفع ضرر البرد. و أما في الشركى فيعالج بعلاج تلك الأعضاء و تمريخ العضو المتشنج بالإدهان الموافقة. و أما في الديدان فبقتلها و إخراجها.

ص: 180

الفصل الخامس عشر: في التمدد208 و الكزاز209

التمدد هو تشنج العصب من الجانبين كالقدّام و الخلف فينتصب العضو فلا يميل إلى جانب فلا ينقبض و لا ينبسط أكثر ما(1) يكون عليه و لا ينقلب و لا يلتوي حتى يصير الإنسان كأنه ليس له مفاصل تتثنى و على هذا الإصطلاح يدل كلام «جالينوس» حيث قال في تفسير كلام «أبقراط»: «من أصابه تمدّد فإنه يهلك إلى أربعة أيام فإن جاوزها برئ»: «إن التمدّد مركب من التشنج الخلفى و القدّامى فيكون أحدّ من التشنج البسيط و الطبيعة لا تحتمل تعب التمدّد الشديد فلذلك يكون بحرانه في الرابع».

فهو ضد التشنج فيه بحث: و قال الشيخ: «التمدد مرض آليّ يمنع القوة المحركة عن قبض الأعضاء التي من شأنها أن تنقبض و هذا أعم من أن يمنع عن الإنبساط أو لا فهو ضد التشنج من جهة أن يمنع الإنقباض كما أن التشنج يمنع الإنبساط و أما على ما عرّفه المصنف فلا يكون ضدا له بل يكون مركبا من التشنجين و مشارك له في السبب من جهة أنه يحدث عن الإمتلاء و الإستفراغ و الأذى.

و الكزاز سمّى باسم اللازم إذ الكزازة في اللغة الإنقباض و اليبس قد يقال على تشنج يبتدئ من الترقوة فيمدّدها طولا إلى قدّام أو إلى خلف أو إلى الجهتين

ص: 181


1- 210. ( 3).:[ كذا كان في النسخ و الصحيح أن يكون« أكثر ممّا»]

جميعا(1) قدّام و خلف و هذا إنما يكون إذا كان مركبا من تشنجين و قد يقال على كل تمدد(2) أى في أيّ عضو كان و قد يخص باسم الكزاز منه أي من التمدّد ما كان بسبب برد مجمّد(3) للرطوبة من داخل كما يعرض من شرب الأفيون و الماء الشديد البرد أو من خارج كما يعرض من مصادفة الثلوج و الأهوية الباردة و الغوص في الماء البارد سواء كان التمدد في جانب فيه نظر لأن التمدد على ما عرّفه لا يكون في جانب واحد أو في جانبين قال «جالينوس»: قد يكون التشنج من قبل برودة شديدة يحدث بسببها في العصب شبه الجمود. و قال «الرازي»: هذا هو الكزاز و قد يخصّ بجمود العضل الذى على فقار الصلب.

و سبب الكزاز المراد بالكزاز هاهنا هو التمدّد الذى يقابل التمدّد كما عرّفه:

أما المادي منه فأن تجرى الرطوبة الباردة الكازة أى الفاعلة للكزاز خلال الليف أى ليف العصب ثم جمدت إما بنفسها أو لبرد أصابها من خارج أو داخل و بقيت هناك على الصلابة فيعسر الإنقباض أى إنقباض العضو و انعطافه من غير نقصان في الطول فهى مع أنها تملأ الفرج بحفظ الطول على حاله لأن نفوذها في خلل ألياف العصب نفوذ متشابه مثل نفوذ مادة الإسترخاء إلّا أنها رقيقة مرخية و هذه جامدة صلبة لا يتشرّبها العصب و لا يدع العضو أن ينعطف و ينقبض و أما التشنج فإن المادة الفاعلة له غليظة تنفذ في خلل العصب نفوذا غير متشابه بل مختلفا في وضعه و يمدّد الليف عرضا و يمنع العضو عن الإنبساط أو وقعت المادة في أصل العصب و مبدئه فحفرته أى دفعت المادة العصب من خلفه طولا إلى خلاف المبدأ فلا يقدر على الإنقباض أو لأذى يقع في أصله أى أصل العصب من لسعة أو مادة لذّاعة أو ضربة أو غيرها كما يعرض عقيب القى ء العنيف لما تتأذى منه المعدة فيهرب العصب منه طولا إلى الجهة المخالفة.

و أما سبب اليابس من الكزاز فلأن العضل لما انتقص عرضا بالجفاف و انحلال الرطوبات إزداد طولا و انقبضت منه منافذ الروح فيعسر نفوذ القوة المحركة فيها أى في المنافذ لتقبضها فيضعف العضل عن نقل الأعضاء إلى

ص: 182


1- 211. ( 1).: فيكون الكزاز ضربا من التمدد.
2- 212. ( 2).: فيكون الكزاز و التمدد لفظين مترادفين على معنى واحد.
3- 213. ( 3).: فيكون الكزاز ضربا من التمدد متميزا باعتبار سببه الفاعل.

الإنقباض و خصوصا إذا أعانه أى التقبض التصلّب الحادث عن الجفاف على العصيان في نقل الأعضاء أو في نفوذ الروح و القوة المحركة.

و التمدد أى التمدّد الحادث من اجتماع تشنجين متضادين في جهتين و الكزاز أى الحادث في الجهتين هما أردأ من التشنج البسيط لأن التشنج المضاعف و التمدد المضاعف أحدّ من التشنج البسيط بالظاهر و لذلك يقضيان على صاحبهما في اليوم الرابع إما يبرأ أو يموت إلّا التشنج اليابس فإنه أردأ منهما و إن كانا يابسين لأن الجفاف فيه أشدّ من جفاف الكزاز اليابس و التمدّد اليابس أيضا من جهة أن الجفاف في التشنج نقص من الطول و العرض جميعا على سبيل الإنشواء و لم ينقص في التمدّد و الكزاز إلّا من العرض و لذلك يشاهد العضو في الكزاز كأنه قد طال و فى التشنج كانه قد قصر و ذبل.

و قد يكون سبب الكزاز ريحا غليظة ممدّدة فيكون حدوثه دفعة و زواله بسرعة و هو مع ذلك يكون علة صعبة(1) و قد يكون من جراحة أو حرق نار فتأذّت العضل و توجّعت و عجزت عن الإنقباض و لم تحتمل الحركة فبقيت على ذلك الشكل بسبب الوجع.

و علامة المكزوز إذا كان الكزاز إلى قدّام أن يكون وجهه مائلا إلى حمرة لما يعرض له بسبب امتداد آلات التنفس و توتير عضلاته مثل الخناق و ضيق النفس و لذلك يصير نفسه مع الزفير(2) ضيّقا فيعود الهواء الذى يخرج بالنفس إلى الأعضاء مستصحبا للأبخرة و الدم و غيره فيمتلئ الدماغ و ما يجاوره و يحمرّ الوجه و العينين كالمربوط على عنقه بمنديل أو الخضرة إذا بلغ امتلاء الدماغ و العروق التي في الرأس و تراكم المواد فيها إلى إنسداد المنافس فيعدم الحار الغريزى للترويح فينطفى و يختنق و يستولي البرد حينئذ على الرطوبات فيجمد و يتكاثف و ينقبض الجلد و يخرج أكثر ما في خلله من الأجزاء المشفة الموجبة للبياض و الحمرة فيزول عن اللون البريق و الإشراق و النضارة و يستحيل إلى الخضرة أو الكمودة و السواد عند ما يخرج جميع ما في الخلل من الأجزاء المشفّة و العينان ناتئتين لامتلاء الدماغ أيضا.

ص: 183


1- 214. ( 1).: لأنه يحدث من استيلاء شديد للريح و ذلك اذا كان الحار الغريزى قد يشتدل[ اشتد] به الضعف و كانت الرطوبات الفضلية كثيرة غليظة.
2- 215. ( 2).: في اللغة اختراق النفس لشدّة التنفس.

و أن يرى العليل كأنه يضحك لتمدّد عضل الوجه و اللحيين و يعرض له سهر لشدة الوجع فإن الوجع لازم لجميع أنواع الكزاز و لتجلب الرطوبات من الدماغ و عسر البول أى احتباسه لتمدّد الحجاب و عضلات البطن فإن البول إنما يندفع عن المثانة بقوة طبيعية و بإعانة تلك العضلات و انقباضها على المثانة و إخراجها ما في تجويفها بالعصر و ربما بال بلا إرادة قليلا قليلا لأن على فم المثانة عضلات تمسك البول بالإنقباض فإذا تمدّدت تلك العضلة المطوّقة لم تنقبض لإمساك البول فيسيل قليلا قليلا و ربما بال الدم لإنفجار العروق لشدّة الإنضغاط الحادث من تمدّد الأعضاء ظاهرا و باطنا.

و علامات أسباب التمدد و الكزاز من الرطوبة و اليبوسة و الورم و الأذى مذكورة في التشنج و كذلك المعالجات إلّا أن الكزاز كما قال «الشيخ» أولى بأن يبادر إلى علاجه من التشنج لأنه قاتل و حيا بالخنق.

ص: 184

الفصل السادس عشر: في الرعشة216

الرعشة و هى في اللغة الرعدة و الإهتزاز سميّت العلّة بها تسمية باسم اللازم علة آلية أى واقعة في الأعضاء الآلية و هى المركبة التي لا يصدق اسم الكل وحده على جزئها يحدث لعجز القوة المحركة للعضو المرتعش الحاملة له إما من جهة نفسها و إما من جهة آلتها عن تحريك العضل على الإتصال أو إثباته على الإتصال مقاومة أى لعجز القوة من جهة المقاومة أو حالة المقاومة للثقل الحاصل للعضو المتحرّك المعاوق أى المزاحم لتأثير القوة المداخل بتحريكه العضو إلى أسفل لتحريك الإرادة أو لإثباتها و يدل على ذلك ما يحدث للأقوياء من الرعشة في أرجلهم عند حملهم الأثقال فإن القوة لو كانت قوية منعت العضو من السقوط و لو كانت ضعيفة غاية الضعف سقط العضو كما في الإسترخاء فتختلط حركات إرادية بحركات غير إرادية حصلت عن ثقل العضو و هبوطه إلى أسفل و قد تعين على ذلك المادة الثقيلة الموجبة للهبوط كالحجر الهاوى بطبعه و بقوة قاسرة أو ثبات إرادى؛ للعضو بتحريك غير إرادى لأن القوة تشيل العضو إلى فوق أو تثبته فيه و لا يستقل من المرض أن يمسكه زمانا أقدر و يذهب العضو بثقله إلى أسفل و تجذبه القوة إلى فوق من أجل أن فيها بقية و لا يزال كذلك فالحركة الإرتعاشية لازمة للعضو حالتى سكونه و حركته.

و سبب الرعشة:

ص: 185

إما سوء مزاج بارد يعرض للعصب و يغيّر عليه اعتداله فلا يتأثّر عن الروح النافذ فيه التأثر التام فيسترخى بعض الإسترخاء و لا يبلغ به الفالج أى الإسترخاء التام إلى أن يسقط بالواحدة بل يكون له من القوة ما يجاذب العضو إلى أعلى إلّا أنه لا يقدر على إمساكه للضعف فيتسفل و يهبط بثقله الطبيعى و تحدث بينهما حركات متضادة كما يعرض للمشايخ و لمن يشرب الماء البارد بإفراط أو في غير وقت كما على الريق و الرياضة و بعد الإستحمام خصوصا مع خلاء البطن و لمن يدمن شرب الشراب فإن الإكثار منه بل من جميع الأغذية حارة كانت أو باردة يبرّد المزاج بإطفاء الحرارة الغريزية و إخمادها و غمرهما كالحطب الكثير على النار القليلة فيضعف العصب و الروح و القوة عن تحريك الأعصاب على المجرى الطبيعى و تحدث الرعشة و الإسترخاء و غيرهما من العلل الباردة. على أنه يوجب هذه الأمراض بغير هذا الوجه و هو أنه بسبب ما يملأ بطون الدماغ من بخارات فاسدة لا يتحلّل عنها لكثرتها و لصفاقة الأمّين فتتراكم فيها و تصير رطوبات تنحدر إلى الأعصاب و تتشرّبها و تبتلّ بها و تسترخى بالإبتلال كما تسترخى الجلود المبتلّة فتحدث الرعشة و غيرها أو بسبب ما يصير خلّا حاذقا عند ضعف الحرارة و عجزها عن هضمه فيعتريه غليان كما يعترى العصارات عند تصرف حرارة ضعيفة فيها فيحمض و يصير إلى طبيعة خليّة و إنما يكون حاذقا لأن الخل المستحيل عن الشراب في الخارج يكون حاذقا فكيف مع تصرف حرارة البدن أو بسبب ما يحيل برد العصب ما يصل إليه من الشراب عند كثرته إلى الخليّة سيما إذا كان مائيا و الخلّ من أضرّ الأشياء بالعصب.

و إما سدّة غير تامة تحدث من أخلاط غليظة لزجة في العصب فلا تنفذ لأجله القوة المحرّكة فيه تمام النفوذ فلا يمتنع عنه تمام الإمتناع بل ينفذ فيه شى ء يسير يروم أن يشيل العضو إلى فوق و العضو بثقله الطبيعى و ثقل الخلط الغليظ المستقرّ فيه يهبط إلى أسفل.

و علامات سوء المزاج البارد و الإمتلاء السادّ مذكورة في الفالج.

و علاجها: نفض الخلط في الإمتلائى بالإستفراغ قليلا قليلا بماء الأصول ثم حب الشيطرج فإن كفى فبالايارجات محترزا عن الادويه القوية و الإستفراغ القوىّ لأن كل هذه يحلل القوة و يضعفها و يزيد في الرعشة و تبديل المزاج في النوعين

ص: 186

بالتمريخ بدهن القسط و دهن الزنبق و الجلوس في مرق الضباع و الأرانب و التضميد بالرطبة و الإستحمام بالمياه المحمات و الغمز و الدلك فإن هذه كلّها تجلب إلى الموضع دما كثيرا و تسخنه فتعود إليه الحركة.

و قد يكون سبب عجز القوة المحرّكة و ضعفها الأعراض النفسانية كالغضب و الخوف و الخجل و الفرح فبعض هذه يضعف القوة المحرّكة مثل الخوف من وصول شى ء مفزع كالنظر من موضع عال و ملاقات سبع هائل و مخاطبة محتشم مهيب فإنه يضعف القوة الحيوانية بالإحتقان فتضعف القوة النفسانية لأنها منها و بعضها يشوّش نظام حركات القوة الحيوانية مثل الغضب إذا كان مختلطا بفزع.

و علامته: إصفرار الوجه فإذا احمرّ الوجه دل على قوة القلب و لا تحدث معه رعشة و مثل الفرح إذا خيف الفوت و مثل الخجل فإنه يحدث اختلافا في حركات الروح و تغيرا عن المجرى الطبيعى بسبب اختلاف حركة الروح إلى الخارج تارة و إلى الداخل أخرى و يتغير بتبعيتها نظام حركات القوة النفسانية فيعجز عن حمل الأعضاء على الإتصال فتحدث الرعشة.

و تحدث الرعشة عن الغضب و الفرح و الظفر بالمراد إذا كانت تحت الجلد رطوبة فضلية تذيبها و تخرجها الحرارة المتولدة من الغضب و الفرح و قد تحدث من مجرد الغضب و الفرح من غير أن يتركبا مع عارض آخر و ذلك لما يقع اضطراب قوى في الروح فتختلف حركاته و يتشوّش لذلك نظام حركات القوة.

و من أسبابها أى أسباب الرعشة على سبيل ايهان القوة(1) كثرة الجماع على الإمتلاء فإن الجماع مطلقا لما يستفرغ فيه من جوهر الغذاء الأخير و من جوهر الروح و الحار الغريزى بسبب اللذة المفرطة و الحركات المتعبة يضعف إضعافا كثيرا و ينهكّ القوة فتحدث الرعشة. و أما إذا كان على الإمتلاء فإنه مع ذلك يجذب إلى الأعصاب فضولا غير منهضمة ليخلف عوض المتحلّل و الحركة

ص: 187


1- 217. ( 1).: حدوث هذه الرعشة ليس على سبيل إيهان القوة بل على سبيل حدوث الآفة في الآلة فإن الجماع على الإمتلاء يحرّك الرطوبات الى الآلة الحركة و المفاصل قبل تمام انفصالها[ انهضامها] و لهذا يوجب أوجاع المفاصل و لو كان حدوث هذه الرعشة بطريق إضعاف القوة لكان احداثه لها اذا كان على الخواء اكثر لا محالة لأن ذالك أشد إيهانا للقوة.

تعين على ذلك فيبرد هنالك بالآخرة و يتجمّد لأنه و إن كان يهيّج في البدن قبل الإنزال حرارة غريبة بسبب الحركة و اللذة لكنه يعقب بردا شديدا لإستفراغ الروح و الحرارة الغريزية فتحدث الرعشة لذلك أيضا.

و من أسبابها على سبيل إيهان القوة أيضا مقاسات الأمراض كما يعرض للناقهين من كثرة الاستفراغ و قلة الإستخلاف.

و علاجها: تسكين النفس و تطييبها في الأعراض النفسانية و التوديع أى التسكين و الراحة لئلّا يزداد التحليل و ضعف القوة و إزالة السبب الموجب لها أى للرعشة في الجميع.

و قد يكون سببها جفاف العصب جفافا في الغاية بحيث لا يطاوع للعطف مطاوعة مسترسلة بسهولة كالسيور اليابسة لأن نفوذ؛ القوة المحركة في الأعصاب مشروطة باعتدال الرطوبة لتكون الآلة مطيعة للنفوذ فإنها إذا جفّت و انقبضت، عسر نفوذ الروح فيها و كذلك تأثيرها فيها مشروط باعتدال الرطوبة لتكون مطيعة للانبساط و الإنقباض و لأنه إذا حصل فيها جفاف إلى هذا الحدّ فلا بدّ و أن تصير القوة التي تنفذ فيها ضعيفة لتغير مزاج الروح الحاصل لها بسبب تغير مزاج العضو و مع ذلك لا تكون الآلة مطاوعة أيضا لها و أما إذا لم يبلغ به الجفاف الغاية فلا يوجبها بدليل أنّ المدقوق مع غلبة الجفاف عليه لا يرتعش إلّا في الإنتهاء.

و علامتها: تقدم السبب المجفّف و نحافة العضو المرتعش و العضلة التي فيه و انتشافها الدهن بسرعة من غير أن تحصل لها حرارة غريبة.

و علاجها: الترطيب بما ذكر في التشنج اليابس.

و قد تعرض الرعشة بسبب أذى يصيب العصب من خارج و يفيده مزاجا منافيا لقبول الروح على المجرى الطبيعى و يتأدّى الضرر منه إلى الروح فيضعف العصب و الروح معا عن تحريك الأعضاء و حفظها على استقامتها مثل برد شديد يغيّر مزاج العصب فلا يقبل الروح قبولا تاما و يكثّف قوامه فلا ينفذ فيه الروح نفوذا حسنا و يوهن القوة أو إحتراق يضعف القوة بتغيّر مزاج الروح و تغيّر مزاج العصب عن الإعتدال و يجفّف جوهره تجفيفا يسيرا فيسدّ المسالك لا بالكلّية

ص: 188

لاجتماع الليف و انطباقه و لا ينفذ فيه الروح أيضا نفوذا حسنا أو لسع حيوان ذى سم يفسد مزاج العصب و الروح.

و علامتها: وجود السبب.

و علاجها: إزالته و تدارك ما بقى من أثره أما في البرد فبأن يلطخ بالزيت مع العاقرقرحا أو الحلتيت أو الجندبيدستر و أما في الإحتراق فبلعاب بزرقطونا و بياض البيض و الأدهان الباردة و أما في اللسع فبما يجي ء في آخر الكتاب.

ص: 189

الفصل السابع عشر: في الخدر218

الخدر: سمّى باسم لازمه لأن الحذر في اللغة الفتور و لقد اقتبس المصنف في التعريف شيئا من كلام «الشيخ» و شيئا من كلام «صاحب الكامل» و لم يتنبه أنّ الإحساس الذى يشبه دبيب النمل إنما يكون في بعض أنواع الخدر. و أما «صاحب الكامل» فإنه إنما جعله علامة للخدر حيث لم يذكر من أسبابه غير السدة و سوء المزاج البارد و الضغط و قال: الخدر علة آلية تحدث في الحس اللمسى بطلانا إن كان السبب قويا أو نقصانا إن كان ضعيفا. و كثير من المتقدمين يخصّون الخدر بنقصان الحس فقط.

و يحس الإنسان في العضو شبيها بدبيب النمل و غرزان كغرز الإبر غير مؤلم و هذا إنما يكون إذا حدث بالعضو سوء مزاج بارد يكثّف العصب و تجمع أجزاؤه و يغلّط قوام الروح و الأبخرة المرتفعة عن العضو و تضيق المسام و مجارى الروح فيحس الإنسان عند حركة تلك الروح الباردة و المزاج الغليظ القوام و حركة تلك الأبخرة و مرورها بالأعضاء الحساسة بشبه دبيب النمل و غرز الإبر لأذى البرد كما يجد عند الرياح الباردة و فى البلدان الشمالية غرزانا في الجلد شبيها بغرز الإبر للذع الهواء البارد أو حدث به إمتلاء دموى من ربط أو غيره يخنق الحار الغريزى بانسداد المنافس و يكثف قوام الروح و الأبخرة المتصاعدة عنه فيحسّ عند حركتها شبه دبيب النمل مع عسر الحركة أى حركة العضو الخدر على المجرى الطبيعى

ص: 190

فيكون معه إما رعشه فيه إن كان السبب ضعيفا أو إسترخاء إن كان قويا و ذلك لأن القوة الحسية لا تمتنع عن النفوذ في العضو إلّا و الحركة أيضا تمتنع معها لأن الحركة إنما تتمّ بقوة قويّة جدّا حتى يقدر على جذب الأعضاء و تحريكها لا سيما الثقيلة منها و حمل الأثقال و حفظها و الحسية تتم بأدنى قوة و ذلك لأن الإحساس إنفعال و الحركة فعل فيكون إحتياجها إلى القوة الفاعلية أشدّ و لا يخفى أنه إذا امتنعت القوة اليسيرة اللطيفة لا بدّ و أن تمتنع قبلها القوة الكثيفة اللّهم إلّا أن يكون عصب الحس مخالفا لعصب الحركة فحينئذ يحدث الخدر في الحس اللمسى بلا عسر حركة و رداءة الحس إما بالنقصان أو بالبطلان و هذا القيد مستدرك مع الكلام السابق.

و سببه امتناع النفس أى القوة الحساسة من السلوك في الأعضاء كل الإمتناع أو بعضه و ذلك الإمتناع:

إما بسبب ضغط عارض للعصب كما يعرض من كسر أو خلع تتغير معهما هيئة العظم عن الوضع الطبيعى و تميل إلى جانب فينضغط العصب الذى في ذلك الجانب و تنسدّ منه مسالك الروح أو من جلوس أو ربط عليه.

و علاجه: منع الضاغط بردّ العظم إلى موضعه و تغيير هيئة الجلوس و حلّ الرباط.

و اما بسبب سدّة تقع في العصب من خلط خام غليظ بارد فتمتنع القوة الحسية من السلوك فيه أو فضل رطوبى مائى يتشرّبه العصب و يبتلّ به فيسترخى و ينحلّ و تنسدّ مجارى النفس الحساسة و ينطبق لإسترخاء الألياف و ترهّلها.

و علامته: رهل البدن لغلبة الرطوبة و اختلاطها بالدم و كسله لإسترخاء الأعصاب و فتورها عن حمل البدن و ضعف القوى النفسية و بياض اللون و ثقل الحواس إن كانت الرطوبة فى الدماغ لغلظ الروح و استرخاء الآلة.

و علاجه: علاج الفالج الذى من البرد و الرطوبة.

و قد تحدث السدة أيضا من الدم و انصبابه إلى العضو لخدر كثيرا إما لإمتلاء البدن منه أو لوضع ينصبّ إلى العضو دم كثير فتمتلئ به الشرايين بحيث يعرض للروح الحيوانى إحتباس و إختناق مّا و حينئذ لا يستعدّ العضو لقبول الروح النفسى

ص: 191

أو نقول إن إمتناع الروح الحيوانى بنفسه يوجب الخدر كما ذكره «جالينوس» في أحد قوليه لأن الخدر كموت العضو و الموت هو امتناع الأرواح كلّها و لذلك يتخدّر الدماغ إذا برد مزاجه بأكثر مما ينبغي من إمتناع الروح الحيوانى المسخّن عنه و هذا القسم الأخير إذا بدل وضعه و رجع عنه ما انصب إليه من الدم عاد الحس إليه.

و علامته: حمرة اللون الذى يضرب إلى السواد بتراكم الحمرة.

و علاجه: الفصد و تقليل الغذاء إن لم يندفع بتبديل وضع العضو.

و قد يكون الخدر لغلظ من جوهر العصب من سوء مزاج مكثف مجمد يجمع جوهره و يلزّزه فلا ينفذ فيه الروح نفوذا حسنا لإنقباض المنافذ و انسدادها و لذلك يجد في لمس الرجل بالقياس إلى اليد كالخدر و في جلد العقب بالقياس إلى الساق.

و علامته: غلظ الأعصاب و كثافتها و صلابتها و الإنتفاع بالتسخين لزوال السبب.

و علاجه: تليين العصب بالادهان الحارة و الماء الفاتر و تبديل مزاجه بالاضمدة و النطولات المسخنة و الدلك المحمر.

و قد تحدث السدة من اليبس و الجفاف فتنسدّ المسالك لإجتماع الليف و انطباقه لأنه إذا انعدمت الرطوبات التي تملأ فرج الألياف اجتمعت الألياف و إنقبضت لضرورة الخلاء.

و علامته: علامة التشنج اليابس و كذلك علاجه.

و قد يحدث الخدر عن السموم الباردة كالأفيون و الحارة مثل البيش و ذلك لأنها تفسد مزاج الروح و تغيّر على الأعضاء صحتها فلا يقبل الروح على ما ينبغي أو عن لسع العقرب و الحية.

و علاجه: سقى الترياق فإنه عام النفع في جميع السموم و ما يضاد ذلك السم المخصوص على ما يجي ء في آخر الكتاب.

ص: 192

الفصل الثامن عشر: في اللقوة219

اللقوة إسم للعقاب. قال «أبو عبيدة»: سميّت العلّة بها لسعة أشداقها فعلى هذا يشبه أن العلة سميّت بها تشبيها لصاحبه بالعقاب في سعة الشدق. و قيل: في الإعوجاج الذى في منقارها. و قيل: في أنها لا تزال تراها و رأسها في جانب علة آلية في الوجه ينجذب لها شقّ من الوجه إلى جهة غير طبيعية فتتغيّر الهيئة الطبيعية و تزول جودة التقاء الشفتين فيعجز عن المصّ و لا يخرج النفخ إلّا من جانب واحد فلا يمكنه إطفاء السراج و الجفنين من شقّ فلا يمكنه تغميض عينه التي في ذلك الشقّ و لا تعرض هذه العلّة للشقّين جميعا إلّا نادرا بخلاف التشنج و الفالج.

و سبب ذلك أن أعصاب البدن تشترك في مبدأ واحد و هو النخاع فإذا عمّت الآفة جانبى النخاع عمّت جانبى البدن بالظاهر و أما الوجه فمبدؤه الذى تشترك فيه أعصابه هو الدماغ و متى عرضت له آفة عمّت الوجه و البدن جميعا و لم تقتصر على الوجه المفرد و أما عروض الآفة في جميع شعب أعصاب جانبى الوجه دون المبدأ فنادر جدا و لو عرضت عمّت جميع أعصاب الجانبين و لم يتبيّن في الوجه عوج كما حكى «الرازي» أن رجلا إحتجم و أطال الجوع فحدثت به لقوة لم يتعوّج منها فمه و لكن عسر عليه إنطباق إحدى عينيه و لم يمكن له إنطباق الثانية و كان ينصبّ الماء من فمه إذا أخذه. قال: و إنما لم يتبين فى وجهه الإعوجاج لأن العلة كانت في

ص: 193

الجانبين معا و اختلف في ذلك الشقّ أنه هو المريض أو الصحيح فذهب كثير من القدماء إلى أن الجانب المائل هو المريض. و استدل عليه «الرازي» بأن خلقا من الملقوين بهم فالج في الجانب الذى فيه عوج الوجه. قال: و ذلك يدل على بطلان قول من زعم أن العلّة في الجانب المستوى. و أقول: إن المدعى لا يثبت بهذا الدليل كليا؛ لأن اللقوة التي تكون مع الفالج لا بدّ و أن تكون إسترخائية لا تشنجية و أن تكون استرخائية ضعيفة لأن المادة التي تنصبّ إلى شقّ من الوجه مع ما انصبت إلى شقّ من البدن معلوم أنها يسيرة و لا تكون بتلك الكثرة التي يبلغ ثقلها إلى تغيير هيئة الشقّ الآخر.

قال «يوحنا بن ماسوية»: من معرفة هذه العلة أنها ليست في الجانب المائل و لكن في الجانب الآخر و علة ميلان جانب الصحيح، كثرة المادة و ثقلها في الجانب العليل فألقت ذلك الثقل على الجانب الصحيح و أمالته و هذا لا يصحّ في اللقوة التشنجية قطعا بل إنما يصحّ في الإسترخائية إذا كانت قوية و مال الجانب المسترخى بثقله إلى الجهة الإنسية من الوجه فألقى ثقله حينئذ على الجانب الصحيح و أمالته إلى الجانب الوحشية المخالفة للجانب العليل فتتغير هيئة و يتوهّم أن العلّة فيه و أما إذا كانت قوية و مال الجانب المسترخى إلى الجهة الوحشية تتغير هيئة الجانب الصحيح أيضا و يتوهّم أن العلّة فيه لأنه بفرط ثقله يجذب الصحيح إليه و يميله إلى الجانب الوحشى الذى مال إليه كما قال «الشيخ»؛ لكن لو كانت الإسترخائية ضعيفة استرخى الجانب العليل وحده فظهر الإعوجاج فيه و لم يبلغ ثقله و ترهّله إلى أن يميل الجانب الصحيح إلى جهة و ما قيل فى علة ميلان الجانب الصحيح من أنه يحاول اصلاح المؤوف و تسويته فيجذبه إلى نفسه لأن العضل السليم يقوى على جذب العضل العليل فينقبض في نفسه و يجتمع مائلا إلى الجانب المخالف للمأفوف ليكمل الجذب و يتم الإصلاح و التسوية فيظهر فيه الإعوجاج فاسد في أكثر الأمر و يدل عليه التشريح و معرفة عضلات الوجه. و الحق أن الجانب المائل في التشنجى هو الصحيح من غير شك و أما في الإسترخائى فقد يكون الجانب المائل صحيحا و قد يكون بالعكس و إنما يفرق بينهما ببطلان الحس أو نقصانة و بالإختلاج و ضعف قوة المضغ و بأن الشق العليل إذا مدّ باليد و أصلح و ردّ إلى شكله سهل رجوع الشقّ الآخر بالطبع إلى شكله.

ص: 194

قال «ثابت بن قرة»: هذه العلة مع ما تورث من القبح في المنظر تذهب بحس المذاق و تبطل قوة المضغ و ذلك لامتناع نفوذ قوة الحس و الحركة إلى عضلات جانب من الفكين. و أقول: إنها مع ذلك قد يسيل الدمع في كل ساعة من العين التي لا تنغمض و يصير الكلام فيه بطيئا.

و سببه إما تشنج أحد الشقين إما من اليبس و الجفاف و ليس كلامنا فيه لأنه لا يكون إلّا في الأمراض الحارة الحادة إذا قرب الموت و غلب اليبس على الدماغ و لا يكاد توجد لقوة من التشنج اليابس في غير هذا الموضع لأن اللقوة لا تحدث إلّا دفعة و حدوث التشنج اليابس لا يكون إلّا قليلا قليلا و حدوث التشنج اليبسى دفعة في أعصاب الوجه إنما يمكن في هذا الموضع لأن الأعصاب الدماغية تستمدّ الرطوبات من نفس الدماغ بلا واسطة فما دام به رطوبة يمدّها لا يستولي عليها الجفاف و لا يحدث فيها التشنج اليبسى و إنما تنعدم رطوبات الدماغ و تجفّ بالكلية عند استيلاء حرارة مفرطة عليه يتشوى و يتشيّط منها جوهره و تفنى رطوباته بالكلية فتجفّ الأعصاب النابتة منه و يتشنج دفعة. و قيل: اللقوة اليابسة لا تحدث إلّا قليلا قليلا و لا يكون قبلها اختلاج. و إما من امتلاء أعصاب أحد الفكين من كيموس بارد غليظ ينجلب إليها من الدماغ فيجذب الجانب المتشنج الجانب الآخر السليم إلى نفسه فتزول جودة التقاء الشفتين و الجفنين من الجانب السليم.

و علامته: شدة جلدة الجبهة أى صلابتها في ذلك الجانب المتشنج و تمدّدها إلى فوق بحيث يبطل غضون الجبهة من تلك الناحية و يحدث في جلدة الرأس غضون لم يكن قبل ذلك و إلى ناحية الرقبة فيعسر ردّها عنها و قلة الريق و البزاق؛ أما في التشنج اليابس فظاهر و أما في التشنج الإمتلائى فلأن مادته غليظة فجّة لا يتجلّب منها شى ء بالبزاق بخلاف مادة الإسترخاء فإنها رقيقة لطيفة سهلة التجلّب.

و أن لا يمكنه تغميض عينه التي في الجانب الصحيح لقصر الجفن الأعلى و امتداده إلى فوق. قال «الرازي» في «الحاوى الكبير»: رأيت عددا بهم لقوة و كان جلد الجبهة فى الجانب المعوّج منهم ممتدّا إمتدادا شديدا إلى فوق ناحية الرأس حتى أن أسرة الجبهة تبطل البتة في تلك الناحية و يحدث في جلدة الرأس غضون لم يكن قبل ذلك و لا يمكن أن ينطبق الجفن الأعلى و ذلك أقصر و إمتداده إلى فوق

ص: 195

إن كان الإنجذاب إلى ناحية الرأس أو لإنجذاب الجفن الأسفل إلى أسفل إن كان الميل إلى نواحى الرقبة فلا ينطبق الجفن الأعلى عليه. و بهذا أيضا يفرق بين التشنجى و الإسترخائى ففى الإسترخائى يترهّل الجفن و لا يتحرّك قطعا و فى هذا النوع يتحرّك بإرادة إذا جهد العليل لكن لا يبلغ إلى أن ينطبق على الآخر.

و ينبغي أن لا تتحرّك اللقوة بالعلاج الى الرابع إن لم تكن العلّة قوية و السابع إن كانت قوية و كانت معها ثقل في الرأس و البدن و كدورة في الحواس لأنه يخاف عليه الفجأة و ذلك بسبب أن مادتها هائجة ثائرة لم تستقرّ بعد و هى مع ذلك غير نضيجة و لا مستعدّة لتأثر الدواء فإذا تحرّكت بالعلاج على عصيانها يخاف عليها أن تنصبّ إلى القلب و يحدث موت فجأة أو يندفع إلى شقّ من النخاع و يحدث الفالج أو ينصبّ إلى بطون الدماغ و تحدث السكتة القوية و الموت أو الضعيفة لأنها أى اللقوة كثيرا ما تنذر بها أى بهذه الأمراض لأنها إنما تحدث من انصباب فضول بلغمية إلى أعصاب شقّ من الوجه و إنما تنصبّ تلك الفضول إليها من الدماغ لأنها دماغية المنبت و إنما ينصبّ من الدماغ إليها إذا كانت كثيرة و كان الدماغ مع ذلك ضعيفا إذ لو كان قويا لدفع تلك الفضول و لم يتركها تجتمع فيه بهذا القدر و عند ذلك لم يمتنع أن ينصبّ بعض منها إلى بطون الدماغ و تحدث فيها سدّة كاملة إذا كان الدماغ شديد الضعف أو ينصبّ الى شقّ من النخاع إذا كانت به قوة تحامى بالأخس من الأشرف أو ينصبّ الى الصدر و يصل منه الى القلب إذا كان القلب ضعيفا فينبغي أن يبدأ بتلطيف الخلط و إعداده للإستفراغ بماء الأصول مع السكنجبين البزورى أو العنصلى أو الجلنجبين.

و قيل و القائل هو «الرازي» ذكره في «الجامع الكبير» إنها أى اللقوة إذا امتدّت ستة أشهر لا يرجى برؤها لأنها لغلظ مادتها و بطؤ حركتها لا تتغير بالتغيرات القمرية بل إنما تتغير بالتغيرات الشمسية و كما أن أقوى التغيرات القمرية هو الذى يكون في نصف الدور- و هو اليوم الرابع عشر أو فيما قبله- فكذلك أقوى التغيرات الشمسية هو الذى يكون فى نصف الدور و هو الشهر السادس أو فيما قبله فإذا لم يتغير المرض في هذه المدة لم يمكن أن يتغير بعدها لأن المادة بطول المكث تزداد غلظا و كثافة و لزوجة فيمتنع لذلك أن يتحلّل من الأعصاب مع أنها مجلّلة بغشاءين صفيقين و مسالك الدواء إليها بعيدة و ضيقة جدّا و أن هذه الأعصاب أبرد من

ص: 196

الأعصاب النخاعية لأن الدماغ أبرد من النخاع و أنها أيضا أبعد من القلب و الكبد و لأن منبتها و هو النخاع أقل بردا من الدماغ بحسب مزاجه العرضى يبرأ لتسخينه بمجاورة القلب. و نقل أيضا فيه من القرابادين القديم أن ما جاوز شهرا فلا تعالجه فإنه لا يبرأ.

و علاجها: علاج التشنج اليابس أو الإمتلائى أيهما كان السبب و التكميد بالكمادات المرخية مثل الخرق المبلولة بالماء الحار و المثانات المملوّة بالأهان و التدهين بالأدهان المفترة و هذا العلاج مشترك بين نوعى التشنج. و أما باقى العلاج الإمتلائى فهو موافق للإسترخائى و لذا قيل لا بأس إن لم يتميز بينهما فإن العلاج واحد.

و إما من إسترخاء الشدق. و علامته: إسترخاؤه و ضعف حركته لإنسداد مجارى الروح بسبب انصباب الفضل إليها و قلّة تمدد الجلد أى جلد الجبهة و الخد لعدم التشنج و الإنجذاب فلا يكون هناك امتداد إلّا قدر ما حصل من انجذاب الشقّ و ميله إلى الجهة غير الطبيعية و انجذاب الجفن الأسفل إلى أسفل فلا يصل الجفن الأعلى إليه لذلك و لإسترخاء العضلتين اللتين تجذبان الجفن الأعلى إلى أسفل و إسترخاء نصف غشاء الحنك الذى في ذلك الجانب و يظهر ذلك بأن يفتح فم الملقو و يغمز اللسان إلى أسفل و يرى ذلك الغشاء المستبطن لأعلى الحنك نصفه مسترخيا و نصفه الآخر على ضد ذلك و سببه اتصال هذا الغشاء بالغشاء الخارج من طريق الشأن القاطع للحنك طولا بالأيمن و الأيسر فهو يشاركه في الإسترخاء و الترهّل و الدمعة تسيل من جانبه لإتساع الموق الأكبر و استرخاء اللحمة التي فيه فلا تقدر على واجب فعله من إمساك الدمع مع إمتلاء الدماغ من الرطوبات الرقيقة و الريح تقع فيه أى في ذلك الجانب أى تخرج منه بلا إرادة إذا نفخ لإسترخاء نصف الشفة من ذلك الشقّ و انحداره إلى أسفل فلا يمكن للعليل أن يضمّه إلى الشفة العليا فلا يقدر لذلك على إطفاء السراج بالنفخ و أن تكون معه كدورة الحواس لغلظ الروح و لإسترخاء الأعصاب بسبب إمتلاء الدماغ من الرطوبات الرقيقة.

و علاجها: تلطيف التدبير و نفض الفضول بعد إنضاجها التامّ بالحبوب بالايارجات المذكورة في الفالج و بالغرغرة بطبيخ المرزنجوش و السعتر

ص: 197

و العاقرقرحا و الخردل و قشور أصل الكبر و حب الرمان الحامض و الزنجبيل مع السكنجبين العنصلى أو بايارج فيقرا أو ماء العسل و بالتسعيط بمرارة الكركى و البازى مع عصارة أصل السوس الرطب و بالتنطيل و التكميد بماء قد طبخ فيه السعتر و السداب و العاقرقرحا و الشيح و ورق الغار و الحرمل و البابونج و إكليل الملك و المرزنجوش و ما أشبهها و بالتشميم بالجندبيدستر و السكنجبين و الجاوشير و المقل فإنها تلطّف البلغم و تحلّه(1) من الدماغ و كذلك مضغ المصطكى و علك البطم و الوج على الريق و لا تستعجل إلى الدواء الحاد المجفّف للمادة باستفراغ اللطيف و الرقيق المغلّظ لها و المجفّف للعصب باستفراغ الرطوبات الرقيقة التي ترطّبه و ترخيه فيصعب العلاج و تأثير الدواء فيه. و للغرغرة و المضوغات فيها تأثير ظاهر و نفع حاضر؛ لأن قوة الدواء تصل إلى موضع العلّة و لم ينكسر منها شى ء لكنها في الإبتداء ضارّ جدا لأنها تجذب الرقيق القريب و لا تحلل الفجّ الغليظ الغريب.

قال «جالينوس»: و قد تكون اللقوة من تشنج و استرخاء معا فيسترخى أحد جانبى الوجه و يتشنج الآخر و سببه غلظ الخلط و رقته أى اختلاف قوامه فالغليظ يحدث عنه التشنج و الرقيق الإسترخاء.

ص: 198


1- 220. ( 1).:[ فى نسخة« تجلب» و في نسختان أخريان« تحلّه»].

الفصل التاسع عشر: في الإختلاج221

الإختلاج سمّى باسم لازمه يقال اختلجت العين إذا طارت حركة غير إرادية تحدث في موضع من البدن كالقلب و المعدة و العضلات و ما يتصل بها من الجلد ليس من عادته أن يتحرّك تلك الحركة لكن يمكن له ذلك حركة إنبساطية و إنقباضية سريعة متواترة لأن محركه ريح بخارى و هو خفيف سريع الحركة ثم يسكن من الحركة سريعا لما يتحلّل بالكلّية بسبب قلة غلظه و غلبة البخارية عليه أو لما يزداد غلظا بسبب مفارقة الأجزاء البخارية اللطيفة له و ربما إختلج ثم زال ثم عاد الإختلاج إذا لم تتحلّل الريح بالحركة الأولى إما لزيادة غلظه أو لقلة بخاريته.

و السبب الموجب له رطوبة غليظة لزجة إذ لو كانت رقيقة مائية لتبخّرت و تولّد عنها بخار لطيف يتحلّل بسهولة تنحلّ فتصير ريحا بخاريا غليظا يعصى في الخروج من المسام لغلظها و لما يمنعه اللحم الذى يعلوه سيما إذا استولى على الظاهر برد مكثف و تزاول القوة الدافعة دفعه فتقع بينهما مدافعة و إضطراب و لا يتحلّل إلّا بتحريك العضو لأنها تتلطّف بالحرارة الحادثة من الحركة و تتحلّل من المسام فيختلج الموضع باضطرابه إلى أن يتلطف و يتحلل. و إنما قلنا إنه من ريح غليظة لأنه لا يمكن حدوثه من القوة المحركة للعضل لأن تحريكها إرادى و يلزمه تحريك العضو الذى حركته بتلك العضل و لا يمكن أن تكون المادة

ص: 199

ذات قوام لأنها لا حركة لها لأنها لا يمكن انصبابها و تحلّلها في تلك السرعة و لا يمكن أيضا أن يكون من هواء أو بخار صرف لأن حركتها إلى فوق على الإستقامة فلا يكون اختلاج بل إما تحلّل خفى إن كانا لطيفين أو إنتفاخ إن كانا غليظين و عاقهما اللحم و الجلد من نفوذهما و ذلك بعيد لأن مسام البدن أوسع من ذلك فهو من الريح و لأنه يتحرك كثيرا إلى جهات مختلفة و لأنه لا يكون إلّا في الأوقات الباردة و الأبدان و الأسنان الباردة و عند الإغتسال بالماء البارد و شربه لأن الريح تغلظ و تتكاثف و حينئذ لا تتحلّل لذلك و لتكاثف المسام أيضا و لأن العضو إذا برد لم يمكنه أن يلطّفه و يحلّله و لأنه أيضا لا يعرض في الأعضاء اللينة جدّا مثل الدماغ لأن الريح لا تحتقن فيها و كذا في الصلبة جدا مثل العظم و هذه الريح لا يمكن أن تكون لطيفه و إلّا لتفشتا و تحلّل بأدنى حركة و لم يحتج إلى تكرر الحركة و تكثرها و لما كان لا يندفع إلّا بالأشياء المسخنة المخلخلة للجسد كالدلك و الحمام.

و هو إذا دام(1)، أنذر بالصرع و اللقوة و نحوهما من السكتة و التشنج و التمدّد و الماليخوليا و ذلك لما بيّنّا من أن حدوثه إنما يكون من رياح غليظة و هى إنما تتكون من مادة غليظة بالظاهر و لا بدّ و أن تكون هناك حرارة تلطّف تلك المادة حتى تصير رياحا و أن تكون تلك الحرارة ضعيفة قاصرة و الّا حلّلتها بالتمام و إذا كان كذلك فلا بدّ لتلك المادة من أن يتصعد بسبب الحرارة شى ء منها إلى الدماغ و هى إما أن تكون باردة يابسة فيحدث عنها الماليخوليا أو باردة رطبة فهى إما أن تكون كثيرة بحيث تملأ بطون الدماغ و تسدّ مجارى الأرواح فتحدث عنها السكتة أو لا تكون كذلك فإما أن يكون الدماغ قويا على دفعها بالتمام أو لا فإن كان الثانى حدث عنها الصرع لأنها تسدّ سدة ناقصة و إن كان الأولى ففى الأكثر تندفع المادة إلى الأعصاب لإتصالها بالدماغ و حينئذ تحدث عنها اللقوة إن اندفعت إلى أعصاب الوجه أو التشنج أو التمدّد إن اندفعت إلى غيرها. و إنما لا يحدث عنها الفالج و الإسترخاء لأن مادتهما يجب أن تكون رقيقة حتى تتشرّبها الأعصاب و تبتلّ بها و لا تتمدّد عرضا و إلّا قصر طولها فكان منها التشنج.

ص: 200


1- 222. ( 1).: و اعلم أن الاختلاج اذا عمّ البدن كله أنذر بسكتة و كزاز و اذا دام بالمراق أنذر بالماليخوليا و الصرع لإرتقاء الأبخرة الى الدماغ و اذا دام بالوجه أنذر باللقوة ... و اذا دام بالشراسيف انذر بأورام حجب الصدر.

و علاجه: أن يكمد العضو المختلج بالكمادات المحلّلة مثل الملح المسخن و يدلك بالأدهان المسخّنة مثل دهن البابونج و الخيرى و القسط مبتدئا من الأضعف إلى الأقوى فإن كفى هذا العلاج و إلّا سقى المسهل المذكور في باب الفالج حتى يدفع به السبب السابق الذى هو الرطوبة الغليظة.

قال «الشيخ»: و قد يعرض الإختلاج من الأعراض النفسانية مثل الفرح و الغم و الغضب لأن الحركة من الروح قد تحلّل المواد رياحا و الفرق بين هذه العلة و بين الإرتعاش أن الإرتعاش كالتشنج يقع في الأعضاء الآلية التي تتحرك بإرادة و الإختلاج يقع في كل عضو يتهيّأ منه الإنبساط و الإنقباض كالأعصاب و العروق و الكبد و الطحال و الرحم و أن الإختلاج يحدث دفعة و يزول دفعة و أن العضو في الإرتعاش يميل إلى أسفل و في الاختلاج يتحرّك إلى جهات مختلفة مائلا إلى فوق.

ص: 201

الفصل العشرون: في الزكام223

اشاره

الزكام هو يجلب فضول رطبة من بطنى الدماغ المقدمين إلى المنخرين و النزلة تجلبها إلى الحلق و منهم من يخص النزلة(1) بما كان يجلبها إلى الرئة و الصدر و منهم يسمّى الجميع نزلة و يخص بالزكام ما كان نازلا من الأنف رقيقا متواترا. و إنما قيد البطنين بالمقدمين لأن البطن المؤخر قلّما يتصفّى منه شى ء لصغره و لأنه أيضا موضوع الطرف(2) و قد جعل مخرجا للنخاع يتحلّل أكثر فضوله منه و البعض الآخر يندفع في مجرى مشترك بين المقدم من الدماغ و الجزء المؤخر منه إلى غدة موضوعة بين الغشاء الصلب و بين عظم الحنك. و أما البطنان المقدمان فعند الحد المشترك بينهما مجرى يندفع الفضل منهما إليه ثم إلى الزائدتين الشبيهتين بحلمتى الثدى إلى العظم المشاشى الذى تحتهما إلى الخيشوم على ما ذكر في الصداع فظهر من هذا أن ما يندفع من الفضول إلى المنخرين إنما هو من البطنين المقدمين لا غير.

ص: 202


1- 224. ( 2).: اعلم أن النزلة يقال على معان: أحدها: انتقال مادة من عضو الى ما تحته و هذا أقرب إلى المفهوم اللغوى. ثانيها: ورم ليس من ضربة و سقطة بل من انتقال مادة الى ما تحته و هذا اصطلاح غريب ذكره« الشيخ» في الكتاب الاول. ثالثها: سيلان المادة من الرأس الى ما تحته حتى الأطراف و المفاصل و الأمعاء. رابعها: سيلان المادة من الرأس الى الحلق و الأنف و ما يقرب منها. خامسها: سيلان المادة من الرأس إلى الحلق و هذا هو اصطلاح معروف عند الجمهور.
2- 225. ( 3).: أى: يكون بعيدا من مجرى النافذ الى المنخرين.

و سببه:

إما سوء مزاج حار يعرض للدماغ من أسباب خارجية مثل حرارة الشمس أو وضع الأدهان الحارة على الرأس و نحوه مثل رائحة المسك و الزعفران فيسخن الرأس و ترقّ الفضول التى فيه و تنجذب الفضول إليه أى إلى الرأس أيضا من جميع البدن بسبب سخونته لأن السخونة تحلّل و تستفرغ ما في الرأس من الرطوبات فتنجذب إليه بدلها من البدن لضرورة الخلاء كما ينجذب الدهن إلى النار و ينزل بعضها عند إمتلاء الرأس و رقّة فضوله من المنخرين.

و علامته: حكاك و لذع في الأنف لحدّة ما يسيل إليه و بورقيته و حمرة في العينين.

و علاجه(1): إستفراغ البدن إن كان ممتلئا بالفصد و الإسهال لئلّا تتصعّد المواد منه إلى الرأس و الإستحمام بالماء الفاتر لأنه يبرد بالقوة و يسكن الحكاك و اللذع بالإرخاء و التليين و لا يكثف الجلد و لا يسدّ المسام كالماء البارد فإن القبض و التكثيف بعد تخلخل الدماغ و ترقيق الفضول ممدّ للزكام و تنشق الأدهان الباردة مثل دهن البنفسج و النيلوفر و القرع ليسكن الحكاك و يبرد الدماغ و منع السيلان إن طال بالتبخير بالكافور بأن توضع زجاجة على الجمر و ينشر الكافور عليها فإنه يبرد و يجفف الرطوبة و يجمدها بفرط التبريد أو بالنخالة المنتقعة في الخل فإنه تبرّد و تجفّف الرطوبات و يسقى طبيخ البنفسج و الخشخاش و الحسو المتخذ من ماء النخالة و دقيق الباقلاء و النشا و الكثيرا أو دهن اللوز و السكر.

و إما حرارة مزاج الدماغ نفسه من غير أن تصيبه حرارة خارجية و ربما كان مع حرارة جميع البدن فتصعد منه إليه أبخرة كثيرة تملؤه مع أن الفضول المنحدرة من الدماغ في الأكثر تكون حادة مرّيّة على ما قال البعض لأن المادة الواصلة إليه لتغذيته تكون كثيرة المرار ليسهل تصعدها إلى الدماغ و الدماغ إنما يتغذى بالأجزاء الباردة الرطبة من تلك المادة فتبقى الأجزاء المرية مخالطة لما يفضل عن غذائه و يندفع معه.

و علامته: تلك العلامات المذكورة في الحرارة الخارجية مع تغير النبض

ص: 203


1- 226. ( 1). اعلم أن جذب المادة الى المنخرين بالعطوسات و فصد الماقين و التدمع بعد التنقة العامة أصل عظيم علاج عللها المادية أصلية كانت أو شركية.

إلى العظم و السرعة و التواتر و تغير القارورة إلى الصفرة.

و علاجه: الفصد إن كان واجبا لتقليل المادة و ميلها إلى الجهة المخالفة و تليين البطن كذلك أيضا بطبيخ البنفسج و أصل السوس و الخطمى و السفستان و العناب و الخيارشنبر و الشيرخشت و سقى ماء الشعير و تبديل المزاج بالنطولات و الأدهان و الشمومات الباردة و غيرها.

و إما سوء مزاج بارد يعرض للدماغ من أسباب خارجية مثل ما يكون من برد يصيب الرأس فيستحصف الجلد و تنسدّ المسام و تحتقن البخارات التي كانت تتحلّل عن الدماغ فيرتكم فيه و يصير رطوبات و ينتكس منه إلى المنخرين كما ينتكس من الانبيق ما يتصعد إليه من القرع و أيضا يبرد منه جوهر الدماغ و يتكاثف لأنه بسبب تخلخله يصل البرد إلى قعره بسهولة و بسبب لينه و رخاوة بنيته يسرع إليه الجمود و التكاثف و حينئذ لا ينهضم فيه ما يصل إليه من الغذاء لضعفه فيصير فضلا و ينزل.

و علامته: أن يحدث بعقبها أى بعقب الأسباب الخارجية المبردة.

و علاجه: أن يكمد بالجاورس أو بخرق مسخنة حتى تصل حرارته إلى غور الرأس و يدخل الحمام لتفتيح المسام و نضج الفضول و يقطع السيلان إلى الأنف بالتبخير بالعود الذى مما يسخن الدماغ و يفتح مسام السدد مثل اللادن و القسط و الشونيز المنقوع في الخل.

و إما من برودة مزاج الدماغ نفسه فإن الدماغ البارد لا ينضج ما يصل إليه من الغذاء و لا يتحلّل ما يتصاعد إليه من الأبخرة بل ينكس الغذاء فضولا لعدم النضج و تتراكم فيه البخارات لعدم التحلّل فيبرد و يصير رطوبات و ينزل إلى المنخرين لغلظها فتدوم عليه النوازل.

و علامته: كلال الحواس و الكسل و ثقل الرأس من غير سخونة و الاسترواح إلى ما يسخن الرأس و سائر دلائل برودة الدماغ مما ذكر في الفصول المتقدمة.

و علاجه: تسخين الرأس بالكمادات و النطولات مثل طبيخ البابونج و الإكليل و المرزنجوش و الشمومات مثل الشونيز المحمّص و الأنيسون.

ص: 204

و إما من إمتلاء يحدث في جميع البدن و فى الرأس غير أن ما في الرأس أكثر و ترتفع إليه أيضا من البدن بخارات تزيد في امتلائه و هذا يتنوع بأربعة أنواع:

فالأول ما تغلب على بخاراته المحتقنة الصفراء.

و علامته: أن يجد العليل فيما يجرى من منخريه حدّة حتى يجد أن منخريه يتشيظان منه أى يحترقان كأنّ عليهما شواظ من نار و أن يجد مع ذلك صداعا لإمتلاء الدماغ من تلك المادة الحادّة و لهيبا و عطشا و تغيرا في لهواته إلى المرارة لما يندفع من تلك المادة الصفراوية شى ء من البطن الأوسط إلى غدة موضوعة بين الغشاء الصلب و الحنك ثم منها إلى الحنك فيجد التغيير و المرارة في لهواته و يجد في عينيه حرقة لأن تلك المادة اللذاعة حيث كانت مائلة إلى المنخرين و مقدم الوجه يندفع شى ء منها إلى العينين و تدميعا بسبب اللذع و الحرقة و بسبب اندفاع المادة.

و علاجه: حلّ الطبيعة و استفراغ المادة بماء الفواكه مع الخيارشنبر و الترنجبين و سقى ماء الشعير و الإقتصار من كل الغذاء عليه و الإنكباب على ماء الحشائش كالبنفسج و البابونج و الخطمى و ورق الخس و قشور الخشخاش إن عسر النضج أى نضج الخلط المحتبس في الدماغ فإن الأبخرة المتصاعدة منه إلى الدماغ بما فيها من قوى الادويه تبرد الدماغ و ترطبه و تسكن لذعة المادة و تزيل رقّتها و تعدّل قوامها و سقى شراب الخشخاش إن كان ما ينزل رقيقا حتى يغلظ فلا ينصبّ إلى الحجاب و أغشية الصدر و لا ينفذ في غشاء المنخرين و لا في العينين فيحدث فيها الحرقة و اللذع فإن حدثت سدّة في المصفاة و لم يجر الخلط إلى الأنف، بخر بسكر الطبرزد و القرطاس و الجلجلان و العنبر فإن التبخير بها يفتح السدة و يقوى الدماغ و يدفع البخار و لا يسخن تسخينا كثيرا.

و الثانى: ما تغلب على بخاراته المحتبسة البخارات الدموية.

و علامته: أن يجد مع الزكام حمرة في عينيه و حالة شبيهة بالسدد من ثقل الرأس و كدورة الحواس و البهت و الهيمان و ذلك بسبب إمتلاء الدماغ من تلك الأبخرة الغليظة و تراكمها و ثقلها عليه فتحتقن الروح و الحرارة الغريزية فيه فيبرد و يخدر؛ لأنه يهم بالنوم؛ لأن الأبخرة الدموية بكثرة رطوبتها تغلظ الروح و تكدّرها

ص: 205

فيتعسر عليها البروز الى الظاهر و يوجب للأعصاب الإسترخاء و الإطباق أيضا و لا ينام لأنها بسبب حرارتها تبسط الروح و تحركه إلى الخارج فلا يتأتّى منه النوم الغرق و يجد في لهاته و عموره بضم العين المهملة جمع عمر بالفتح و هو ما بين الأسنان من اللحم و أذنيه و وجهه كالدغدغة و الحكاك لأن تلك الأبخرة لغظلها تحتبس تحت الجلد و لا تتحلّل بسهولة فيحدث بحرارتها الحكاك و اللذع و الحدّة و يجد فيما يستنثر أى يستنزل من الأنف توريدا أى لونا شبيها بلون الورد و في فمه حلاوة و نموسة و تغير الطعم لما يعرض للفضول المحتبسة في الدماغ من تعفن و تغير مّا.

و علاجه: فصد القيفال و حل الطبيعة و إلزام ماء الشعير و شراب العناب و الخشخاش. فإن وقعت سدة و لم يجر الخلط بخر بذلك البخور المذكور في الصفراوى و قد يزيد فيه السنبل و السندروس و العود لأن المادة هاهنا اغلظ فيحتاج في التفتيح إلى ما هو أسخن و ينكبّ على ماء الحشائش كالبابونج و الإكليل و المرزنجوش.

و الثالث: ما تغلب على البخارات المحتقنة البخارات الرطوبية البلغمية و هذا أسلم الأنواع؛ لأن المرض الملائم لمزاج العضو أقل خطرا من غير الملائم؛ لأن المرض المضاد إنما يكون عند قوة السبب الفاعل له إذ لو لم يكن قويا لم يقدر على قهر المزاج و الإستيلاء عليه.

و علامته: ثقل الرأس لامتلاء الدماغ و ضعف القوة عن إقلال الرأس و ثقل الحواس أى كدورتها لغلظ الروح و إسترخاء الأعصاب و انطباقها فلا تنفذ فيها الروح على المجرى الطبيعى و أن يكون في كلامه تغير شديد و غنة؛ لأن الخيشوم آلة لتصفية الصوت و تحسينه و إذا انسدّ بالبلغم الغليظ اللزج لا يمكن التكلم بإفصاح و تجد في فمه مائية لما ينجلب إليه من الدماغ و لا يجد لشى ء يأكله أو يشربه طعما على ما يجب لكدورة الحواس و لتلطخ اللسان بالرطوبة الغريبة اللزجة لإمتلاء الأعصاب التي تجى ء إليه بالحس و عند ما ينام أو يأكل شيئا يعضّ لسانه أما عند النوم فلما تجتمع الرطوبات و الأبخرة التى تتحلّل في اليقظة في عضلات الفكّ و أعصابه و يعرض له ثقل و تمدّد مّا فتحرّكها الطبيعة عند النوم لتتحلل منها تلك الفضول و يتحرك معها اللسان على سبيل العادة كما يتحرك

ص: 206

لتقليب الطعام و وضعه فيما بين الأسنان فيعضّ عليه و أما عند الأكل فلأن اللسان آلة لتقليب الممضوغ و جمعه و ردّه إلى ما بين الأسنان و إذا عظم و غلظ ثقل عليه الرجوع و الحركة من بين الأسنان إلى باطن الفم فيعض عليه.

و علاجه: حلّ الطبيعة بطبيخ الزوفا و أصل السوس و التين اليابس مع الترنجبين و الإقتصار من الغذاء على الإحساء المتخذ من الماش و لب اللوز بلا سكر أو مع اليسير منه و على الجلاب بدل الماء لأن الماء يفجّج المادة و يبطئ بالنضج و يزيد في البلغم و الإنكباب على ماء الحشائش الحارة مثل الشبت و البابونج و القيصوم و السعتر و الإكليل إن احتيج إليها من الإنضاج و يبخر للسدّة إن عرضت بالسكر الأحمر و القرطاس و السنبل و الحرمل و الحراق أى حراق الخرق أو الصوف أو الثوب الذى يسمّى صبغ أرضه و هو الثوب الأحمر الذى يكون ب «العراق» و ب «خراسان» و السندروس.

و الرابع ما تغلب على البخارات المحتقنة البخارات السوداوية و هو أقلّ حدوثا لقلّتها فى البدن و لأن عروض الأمراض السوداوية للدماغ بسبب مخالفة مزاج السوداء لمزاجه لا يكون إلّا بسبب قوى و هو قليل.

و علامته: أن يجد في عينيه جفافا مع ما يجد في رأسه من الثقل و الصداع و يجد فمه طعم شى ء محترق لما يجلب شى ء من المادة المحترقة إلى الحنك و إن شمّ شيئا شمّ رائحة الدخان و العفونة هكذا في «المعالجات البقراطية» لاندفاع شى ء من تلك المادة إلى الخيشوم و المصفاة و استقرارها هناك فتتكيف جميع الروائح المشمومة بتلك الكيفية.

و علاجه: سقى ماء الشعير المطبوخ مع الخشخاش و الحريرة المتخذة من النشا و السكر و دهن اللوز و الإنكباب على ماء الحشائش الرطبة مثل البنفسج و الخطمى و ورق الخس و الخشخاش و القرع و التنطيل به على مقدم الرأس و إن وقعت سدة بخر بالسكّر و الميعة و السندروس.

فى العصابة

سمّى الوجع بها تشبيها له بها لإشتماله على الموضع الذى يشدّ عليه العصابة.

هذا وجع يظهر في الحاجبين و قد يكون في حاجب واحد متصلا بأعلى الحاجبين أى بعضل الجبهة و يعظم المؤق فيتألّم ما على العظم من اللحم و العضل

ص: 207

و الغشاء لا العظم نفسه و موضعه أطراف أربع عضلات إثنتان منها اللتان تحرّكان العين و الجفن فيه خبط لأن العضلات التي تحرك العين خاصة إثنتا عشرة لكل واحد ست: أربع في جوانبها الأربع تحرّك المقلة إلى جهتها و إثنتان مورّبتان تحرّكاتها إلى الاستدارة و التى تحرك الجفن الأعلى ست لكل واحد ثلاث:

اثنتان يأتيان من جهة الموقين تجذبانه إلى أسفل جذبا مستويا و واحدة تأتى وسط الجفن من أعلى و بتقلّصها تنفتح العين لكن هذه العضلات متقاربة في الوضع و الإثنتان اللتان تحرّكان صفحتى الوجه إلى خلف و قدّام و أطرافها تقارب بعضها إلى بعض فيه أيضا خبط لأن العضلة المحرّكة للوجنة عضلة عريضة يأتيها الليف من أربعة مواضع: أحدها، من الترقوة و الثانى، من القص و الثالث، من الزائدة التي على ظهر الكتف و الرابع، من سنسنة الفقرة الثانية من فقرات العنق و على هذا تبين أن أطراف تلك العضلات ليست متقاربة و أن أطراف عضلتى الوجنة تكون بالظاهر سليمة في هذا المرض. و المصنف- رحمة اللّه- إنما وقع فيه حيث نقل الكلام من «المعالجات البقراطية» معتمدا على صحته من غير تأمل و تدبّر فيه.

و سببه صعود الأخلاط البخارية الحارة و احتقانها في هذه المواضع لكثافة الجلد و انسداد المسام و لذلك يكون أكثر وقوعها عقيب مصادفة الرياح الشمالية الباردة و الإغتسال بالماء البارد.

و علامته: إن العليل لا يقدر أن يرفع جفنه لإشتداد الوجع عند حركة العضل و تشنج الوتر و يبقى منكبّا على وجهه لقلة تصاعد الأبخرة عند الإنكباب بخلاف الأشكال الأخر و لا تدور عيناه لضعف العضلة و عجزها عن التحريك أو لإزدياد الوجع بالحركة و يكاد ينصدع جبينه منه لشدة التمدّد.

و علاجه: أن يرعف صاحبه بحكّ الأنف ليستفرغ المادة من أقرب المواضع التي تصلح للإستفراغ و يفصد القيفال إن لم يرعف لتنقية الرأس.

و يشمّ الخلّ و الكافور لتبريد الدماغ و ردع البخار و تدلك الساقان و القدمان منه أى من صاحبه لجذب الأخلاط و الأبخرة إلى الاسافل و يغذى بالمروّزات بالخلّ و السكر؛ أما الخلّ فلأنه يقمع الأخلاط الحارة و يسكن البخار و يبرد المزاج و أما السكر فلأن تقبله الطبيعة بسبب الملائمة و يسقى ماء الشعير للتبريد.

ص: 208

و قد يعرض من سوء مزاج حار ساذج متولد في الأصداغ. و العين.

و علامته: أنه يأخذ عند طلوع الشمس و يزيد مع ارتفاعها و يحطّ بإنحطاطها و يرتفع بالليل. و سببه المشى الكثير في الشمس في الزمن الحار ثم كشف الرأس في هواء بارد فتنسدّ المسام و تبقى الحرارة المحتقنة فيها.

و علاجه: التبريد و التفتيح و أن يقطرّ في الأنف الكافور المحلول في دهن اللوز.

ص: 209

الفصل الحادى و العشرون: في نخس يظهر في الدماغ

و هو أن يتخيل العليل كأنّ هناك حكاكا من غير صداع و لا ألم و يستلذّ أن يضغط رأسه لما يسكن ضربان الشرايين و تنسدّ مسالك الأبخرة و أن يضرب بشى ء ثقيل لما تتبدّد الأبخرة المؤذية و تزول عن موضعها كالماء عند وقوع شى ء ثقيل عليه فيسكن لذعها و حكاكها و أن يصبّ على رأسه الماء الحار؛ لأنه يبرد بالقوة و يرخى الجلد و يفتح المسام و يعين على تحليل الأبخرة و يزيل عنها لذعها و حدتها و هذه العلة لا اسم لها إلّا أنها كثيرة الوقوع.

و سببه بخارات سخيفة أى لطيفة رقيقة متخلخلة حرّيفة لذّاعة قليلة المقدار لم يبلغ إلى إيجاب الصداع تصدع الدماغ فيحصل في بطون الدماغ و تلذع كما تلذع بخارات الجرب المسام فإن هذه الأبخرة إذا انعكست و صارت تخرج بالعرق من المسام أورثت الحكاك و ان غلظت أورثت الجرب اليابس و لا يكون ذلك إلّا عن إحتداد الأخلاط و تغيرها إلى كيفية لذّاعة حريفة و ما ينفصل عنها من الأبخرة يكون متكيفا بتلك الكيفية أيضا.

و علاجه: تبديل مزاج الأخلاط بالمبردات و سقى ماء الجبن و الرائب و لعاب بزر قطونا و لعاب بزر المرو مع شراب الخشخاش و البنفسج و ترطيبها بإطعام الأشياء المرطّبة مثل لبن الماعز مع السكر و ماء البطيخ الزقى و ماء القرع و ماء الشعير مع الخس و الإسفاناج إلى أن تزول الحراقة و اللذع عن تلك الأخلاط و يستعدّ أيضا للإستفراغ ثم إستفراغها بطبيخ الهليلج و التمر الهندي و الأفسنتين

ص: 210

و الأفتيمون أو بعصير الشاهترج مع السكر و بما يدر البول ادرارا كثيرا و إن وجب الفصد و أطاعت القوة فافصد ثم تبديل مزاج الدماغ بالأطلية و الأدهان و النطولات المبرّدة.

ص: 211

ص: 212

الباب الثانى: في امراض العين

اشاره

ص: 213

ص: 214

الباب الثانى: في أمراض العين

الفصل الأول: علل الطبقة الصلبية227

و هى طبقة منشؤها أطراف الغشاء الصلب الدماغى الذى يلى العصبة المجوفة و بعض الأطباء لا يعدّونها طبقة بل غشاء و على هذا يكون عدد الطبقات ستّا.

ص: 215

قد يحدث في هذه الطبقة الورم إما خاصا بها أو بشركة الطبقات الأخرى. و علامته: جحوظ العين لزيادة حجم المقلة بسبب الورم و لضغطه لها إلى قدّام و ألم يجده العليل بسبب تفرق الإتصال في عمقها أى عمق العين لمكان هذه الطبقة و هذا إنما يكون إذا كان الورم خاصا بها.

فإن كان الورم دمويا كان مع الجحوظ و الألم تمدّد و حكّة لما ينفصل عن تلك المادة الدموية المورّمة من أبخرة غليظة متعفنة لا تتحلّل بسرعة و تريد الطبيعة أن تبدّدها بالإحتكاك للذعها و دغدغتها لا يدرى أيّ موضع من عينه يحكّه لأنها محتبسة في الطبقة الأخيرة و لا يمكن للعليل إلّا أن يحكّ الطبقة الظاهرة و هو لا يجدى نفعا و لو بالغ فيه فيتحيّر و لا يدرى أى موضع من عينه يحكّه.

و علاجه: فصد القيفال و حلّ الطبيعة بالحقنة الخفيفة المتخذة من البنفسج و النيلوفر و الخطمى و العناب و السفستان و الشعير المرضوض مطبوخة مع دهن الحل و السكر الأحمر و المطبوخ الخفيف المتخذ من العناب و السفستان و الاجاص و النيلوفر و الخطمى و الكزبرة اليابسة مع الترنجبين؛ لأن الحقن و المطبوخات القوية تثور الأخلاط و تهيجها و تصعد الأبخرة و يخاف معها ازدياد الورم لضعف العين و استعداده لقبول المواد و أن تجعل في العين بعد انقطاع المادة عن الإنصباب و تنقية الرأس منها الشياف البيض المعمولة من النشا و الصمغ و الكثيرا من كل واحد درهمان و من الإسفيداج ستة دراهم و من الأفيون ثلاث دراهم معجونة ببياض البيض المداف في ماء الكزبرة اليابسة للتبريد و ردع المادة و ماء عنب الثعلب المغليّ المصفىّ لئلّا يغرّى و يسدّ انسدادا مطلقا و لأنه مع ما يحلّل الاورام الحارة يقوى البصر.

و أما عند انحدار الرطوبات إلى العين فيجب أن لا يستعمل أمثال تلك المغريات المسدّدة لما يحدث منها وجع شديد لأن طبقات العين تتمدّد بسبب ما يسيل إليها و ربما حدث فيها لشدة الإمتداد شقا(1).

و إن كان الورم صفراويا كان معهما أى مع الجحوظ و الألم إحتراق و لهيب.

ص: 216


1- 228. ( 1). قال« الشارح» في الحاشية:« لأنها تلحج و ترشح في المسام و الشعب الدقاق فيمنع المادة عن التحليل» فحينئذ يحتمل الشقّ لشدّة الإمتداد.

و علاجه: إستفراغ البدن من الصفراء بالمطبوخ الخفيف لما ذكرناه و أن يجعل في العين الماء الذى قد طبخ فيه الشعير المقشّر، للتبريد و التغرية و حب السفرجل الحلو(1) للتبريد و النضج غير المقشّر لأن لعابه الذى ينضج و يغرى في القشر و الجشميزج المجرّش لأن له خصوصية بالعين و يسير من الغزرون لأنه ينفع أورام العين و يقطع الرطوبة السائلة إليه و أما اليسير منه فلأن الإكثار منه ربما يثقب العين لحدّته في إناء مضاعف بأن يجعل الماء فى قدر و يوضع الإناء في ذلك القدر بين الماء و يطبخ و ذلك لئلّا يتدخّن اللعاب طبخا جيدا حتى تنفصل قوة الادويه بالتمام إلى اللعاب و يضمد العين بشحم الرمان و أطراف الهندباء مع دهن الورد كل ذلك للتبريد و التنقية و إن كان الورم رطوبيا أى بلغميا كان معهما ثقل و استرخاء في الأجفان لابتلال أعصابها بالفضل الرطوبى.

و علاجه(2): إستفراغ البدن من الفضل الرطوبى بالحقن و المطبوخات و التسعيط بدهن المصطكى و المسك و ماء الزوفاء و التعطيس بشمّ المرّ و الشونيز المحمص أى المشوى و الزعفران مسحوقة كل ذلك لجلب الرطوبات و تنقية الدماغ.

و قد يحدث في هذه الطبقة يبس.

و علامته: أن تجد مع الألم في الغور بسبب أن اليبس يقبض الأجزاء و يجمعها فيحدث التفريق من حيث ينجذب منه كأنها أى كأن الطبقة تجذب إلى الخلف لتشنج الأعصاب المتصلة بها و تقلّصها و عصيانها في الإنبساط.

و علاجه: ترطيب المزاج خاصة مزاج الدماغ و العين بالأغذية و الأشربة و حلب اللبن على الرأس و التسعّط به و بدهن البنفسج و شدّ العين لئلّا يزداد الجفاف بالسخونة الحادثة عن الحركة و الهواء المحلل.

و قد تشرك هذه الطبقة الحجاب الداخل في الدماغ المسمّى ما ينخس

ص: 217


1- 229. ( 1).: قيد بالحلو غير الحامض و التفه لكونهما قابضا لا منضجا و المطلوب هنا التبريد و النضج كما يظهر من عبارة« الشار» ح.
2- 230. ( 2).: اعلم أن جذب المادة الى المنخرين بالعطوسات و فصد الماقين و التدمع بعد التنقية العامة أصل عظيم علاج عللها المادية أصلية كانت أو شركية.

لاتصالها به في العلة المعروفة بالبيضة إذا كانت مادتها في ذلك الحجاب لا في الحجاب الخارج المجلّل للقحف.

و علامته: الألم في عمق العين و الجحوظ لإنضغاط العين بسبب كثرة الأبخرة إلى خارج من غير حمرة فيه لأن الألم بالمجاورة لا بحصول مادة فيه.

و علاجه: علاج البيضة و قد مرّ.

و من عللها الإلتواء. و سببه إما سمائم صادفت العين فتنشفّ الرطوبة الزجاجية التي بين الرطوبة الجليدية و الطبقة الشبكية فتتكّى الجليدية لضرورة الخلاء مع الطبقة الشبكية و المشيمية على الصلبة فتلتوى و تميل إلى جانب بالضرورة لأنها ملاقية للعظم ليس بعدها فضاء تكرّ راجعة إليها فتحدث هذه العلة و إما شدّ شديد يضغط العين فتتكّى بجميع طبقاتها و رطوباتها عليها أى على الطبقة الصلبة فتلتوى لما قلنا.

و علامته: أن يجد الإنسان في عينه حالة شبيهة بالتواء العين إلى أحد الجوانب مع ألم مثل ألم التمدّد من الجهة التي مالت عليها.

و علاجه: ترطيب المزاج أما في النوع الأول فظاهر و أما في الثانى فليسهل عوده إلى الحالة الطبيعية عند الإرخاء و التليين بتدبير المأكل و المشرب و الآبزن أى النطول و الحمام و التمريخ و غير ذلك من الآطلية و السعوطات و القطورات.

و منها الإسترخاء بسبب ترطيبها.

و علامته: أن يجد الإنسان عينيه كانهما منقلبتان إلى أسفل لثقلهما و لإسترخاء الأعصاب و ضعفها بكثرة الرطوبة فيميلان إلى أسفل حتى ربما صعب عليه النظر إلى السقف لضعف الأعصاب و إسترخائها عن إمالتها إلى أعلى من غير ألم إن كان الترطيب وحده أى من غير مادة؛ لأن سوء المزاج الرطب الساذج لا يؤلم بالذات و لا بالعرض لأن الرطوبة من الكيفيتين المنفعلتين و مع ألم شديد إن كان مع الإبتلال تمدد أى إن كان سوء المزاج ماديا يمدّد و يفرّق الإتصال.

و علاجه: استفراغ البدن و الدماغ بالحبوب و الايارجات بعد النضج و استعمال الغراغر و المضوغات كالمصطكى و الراتينج و السوج مفردة أو مؤلّفة مع الزبيب و الأغذية الناشفة كالقلايا و المطنجنات بلحوم الطير فإن كان مع ألم يكون بالظاهر مع مادة، فيفصد ثم يستفرغ؛ أما إذا كانت المادة دموية فالفصد

ص: 218

بيّن و اما إذا كانت بلغمية فالفصد نافع إذا ساعد المزاج و القوة و السن و فصل السنة لأن الدم مركب الأخلاط فيخرج البلغم معه فيجف البدن و الدماغ و لذلك ترى العلماء من الأطباء يأمرون بالفصد في ابتداء الفالج و بعضهم يرون الفصد في مثل هذه الأمراض قبل الإستفراغ صوابا ليكون للعروق متسع لتحريك المواد عند الإستفراغ.

ص: 219

الفصل الثانى: علل الطبقة المشيمية

و هى طبقة تنتسج من أطراف الغشاء الدقيق الرقيق الدماغى و من العروق و الشرايين و إنما سميّت مشيمية لإشتمالها على الشبكية اشتمال المشيمة على الجنين. و قيل لشبهها بالمشيمة و فى كثرة العروق و الشرايين تصيبها على الأكثر الأمراض الدموية لأن الأوردة فيها كثيرة لأنها منفذ الغذاء و الشبكية تأخذ الغذاء منها و تغتذى بنصيبها و تصفّى الباقى و تؤدّى إلى الزجاجية و هى يأخذ نصيبها و تصفّى الباقى و تؤدى إلى الجليدية فينصبّ إليها دم و يفسد مزاجها و يتبعه فساد مزاج الرطوبة الجليدية لأن غذاءها يأتى منها و كثيرا مّا يحدث فيها ورم فتنضغط العصبة المجوّفة و يضعف البصر.

و علامته أن المرض فيها: أن ترى الحمرة في مؤخر العينين عند أقطارها(1) لأن باقى أجزائها غائب عن الحس و يكون الألم بسبب التمدّد هناك أى عند المشيمية في عمق العين.

و علاجه الفصد و الحجامة و حلّ الطبيعة كل ذلك لإمالة المادة و تقليلها و التقطير فيها من ماء ورق بزر قطونا و لسان الحمل و عنب الثعلب المغلى غليانا صالحا المداف فيه الحضض و يسير جدا من الشياف البيض لتسكن حدّة الدم و لا يفجّجها و لا يلجج في المسامّ و تضميد العين بطلع مدقوق

ص: 220


1- 231. ( 1).: اى: مآقيها( الماق الأكبر و الأصغر) و الضمير راجع الى المشيمة.

مضروب مع بزر قطونا و الخل اليسير و دهن الورد فإن الطلع يقوى الأعضاء و يمنع انصباب المواد إليها و لعاب بزرقطونا يسكّن الحرارة و ينفع الأورام الحارة و يحبس انصباب المواد الحارة و الخلّ يمنع انصباب المواد و يقطع نزف الدم و يوصل أثر الدواء الى العمق و دهن الورد يسكّن الحرارة و يحبس انصباب المواد الحارة و يسكن الألم و اللذع.

ص: 221

الفصل الثالث: علل الطبقة الشبكية

و هى طبقة منشؤها أطراف العصب المجوّف و هى مشتملة على الزجاجية و الجليدية من ورائهما إلى الحد الذى بين الجليدية و البيضية كاحتواء الشبكة على الصيد و لذلك سمّيت شبكية. و قيل إنما سميّت بها لما تنفذ إليها من الغشاء الرقيق عروق كثيرة و تنتسج فيها انتساج الشبكة. و بعض الأطباء لم يعدّوها طبقة لأن الطبقة عندهم هي التي توقى ما عليه منطبقة و الشبكية ليست كذلك فتكون الطبقات على رأيهم أيضا ستا ليس في الرمد شى ء أصعب من إعلالها لتعسر وصول قوة الدواء إليها سواء استعمل من داخل أو خارج مع أنها عصبية ذكية الحس كثيرة العروق و الشرايين ترد عليها المواد الكثيرة قريبة من الجليدية متصلة بالعصبة المجوفة التي تجرى الروح و النور فيها. و تختص بها علل أربعة:

أحدها: اليرقان الذى يظهر في العين مع الدموع؛ لأن اليرقان إذا كان بغير الدموع فهو انصباغ الطبقة الملتحمة دون باقى الطبقات بما يرد عليها من الغذاء المختلط بالصفراء كما يرد على سائر البدن. و إنما كان خاليا من الدموع لكونها مكسورة القوة بمخالطة الدم و لكونها خالية من العفونة و لذا لا يكون معه الحمّى و إذا كان اليرقان مع الدموع فيدل على أن شيئا يسيرا من الصفراء جلبت إلى الطبقة الشبكية و إنها لذكاء حسّها و شدة تأذّيها قذفت تلك الصفراء إلى الجليدية كما تقذف الغذاء إليها فلذعت الطبقات و صبغتها لكونها تترشّح منها إلى سائر الطبقات و يسيل الدمع حينئذ بالظاهر للذعها و حرقتها.

ص: 222

و علاجه: فصد القيفال إن احتيج إليه ثم حلّ الطبيعة بمطبوخ الهليلج ثم بعد التنقية يقطّر فيها الشياف البيض محلولا بلبن جارية لتسكن حدة المادة و لذعها و تضمد ببزر قطونا و ماء الهندباء و بياض البيض و دهن الورد. قال «جالينوس»: و لطيف بياض البيض يفضل على جميع الأدويه المغرية لأنه يغسل الرطوبات اللذاعة و يملس العين من الخشونة مع أنه لا يلحطج في المسام و الثقب الدقاق مثل تلك الأدوية و لا يجفّف تجفيفها فلذلك لا يجلب الوجع في حال و ينكبّ على ماء الحشائش الملطّفة لتتحلّل المادة المرطّبة لئلّا يتحلّل الرقيق و يبقى الكثيف كالبنفسج و الخطمى و نحوهما كالبابونج و الإكليل.

و العلة الثانية سدة تقع فيها أى في أورادها فينقطع الغذاء عن الزجاجية و الجليدية؛ لأن الغذاء ينفذ من المشيمية إليها أولا ثم منها إلى هاتين الرطوبتين.

و علامته: غور العينين و جفافهما و قلّة الدمعة لعدم وصول الرطوبة الغذائية المائية إليها مع ألم تجده كالقبض عليها لتجمع الطبقات و غورها إلى داخل لضرورة الخلاء اللازم لغلبة اليبس.

و علاجه: الفصد و سقى ما يحل الطبيعة و بما يفتح السدة مثل السكنجبين البزورى فإذا انفتحت السدة و ابتدأت حال العين تصلح باندفاع اليبس و الجفاف، قطّر فيها ما يرطب مزاجها ليدفع عنها اليبس بالكلية و يدبّر سائر البدن بالتدبير المرطّب ليرطب العين بالقسط الذى يصل إليها من الغذاء.

و أما قبل انفتاح السدة فالترطيب لا يجدى نفعا بل ربما يؤدّى إلى عظم أمرها و اشتداد نكايتها لزيادة امتلاء العروق و يمدّدها لكثرة المادة السادّة.

العلة الثالثة ما يسمى الصغار أى الصبيان الوردينج و فى الكبار النيع و هو ورم عظيم في الملتحمة مجاوز للحد في العظم يربو فيه البياض على الحدقة أى السواد فيغطّيها و مع ذلك قد يكون فى جفن واحد و قد يكون في كليهما حتى لا يقدر العليل على فتح العين.

و سببه أن يتسع فم من أفواه العروق المتصلة بالطبقة الشبكية فيقذف الدم الكثير إما إلى الملتحمة أو إلى الأجفان أو إلى الجميع و يتورم. و لذلك ترى بعضهم عدّه من أمراض الجفن و بعضهم من أمراض الملتحمة و أمّا عدّه من أمراض الشبكية

ص: 223

باعتبار أن السبب فيها ففيه ما فيه(1) و ليست المادة تنصبّ إلى العنبية و القرنية إذ لو انصبّت اليهما لما كان البياض يغطّيهما.

و قد يكون الوردينج من انفجار عرق دقيق يتصل بالملتحمة فتنصبّ المادة إليها و تتورّم أو بالجفن فيتورّم.

و علامته: تورم بياض العين في الأول و انتفاخ أجفانها و انقلابها إلى الخارج حتى تمنع عن التغميض و الإنفتاح أيضا لعظم الورم و لا يمكن أن ترى العين أصلا و تنشقّ الأجفان من داخل لكثرة التمدّد و رقّة الغشاء الداخل و يخرج منها دم كثير في القسم الثانى و قد تنتشر فيه الأجفان إذا كانت المادة حادة و كثيرا مّا يعرض للصبيان بسبب كثرة موادهم لرطوبة أمزجتهم و كثرة أكلهم و قصور هضمهم و ضعف أعينهم فيكثر انصباب المواد إليها و هى لا تقدر على ردعها. و ليس يكون الوردينج عن مادة حادة فقط كالدم أو الدم الصفراوى، بل و عن المادة البلغمية و السوداوية.

و علاجه: الفصد إن وجب و حلّ الطبيعة بمطبوخ الهليلج و التمر و الترنجبين في دفعات متفرقة لئلّا تضعف القوة و أن يكحل بالذرورات و الشيافات الرادعة و المحلّلة مثل ذرور ملكايا و الذرور الأصفر الصغير و الذرور الأغبر و مثل الشيافات الحمر اللينة و مثل الشيافات المعمولة من أخلاط تلك الذرورات.

و الأولى أن يقتصر إلى ثلاثة أيام أو أربعة على تقطير اللبن ثم الشياف المتخذة من ذرور ملكايا محلولا باللبن أو بلعاب بزر قطونا فإن فيه معنى الردع انضاجا أو لعاب حب السفرجل فانه أشدّ إنضاجا. و ينبغي أن لا يستعمل الذرور إلّا على الجفن و لا يذرّ في العين البتة و يضمد بقشور الفستق الظاهرة لأنها تبرد و تمنع المادة عن الإنصباب و العدس فانه يسكّن حدّة الدم و يغلّظه و يجفّف رطوبات العين و ينفع الأورام الحارة فيها و يمنعها عن الإنصباب بما فيه من القوة القابضة و الحضض لما فيه مع التحليل قبض يسير و شحم الرمان فإنه يمنع انصباب المواد إلى الأعضاء سيما إلى العين الرمدة و كذلك قشره و ورق الهندباء أو بزره المقطّر عليها دهن الورد.

ص: 224


1- 232. ( 1).: اشارة الى الضعف فإن الاختصاص لا يتبادر منه ذلك.

و العلة الرابعة تعرف بصداع الحدقة(1) و شقيقة العين(2)

و هى ضربان يجده الإنسان في عمق عينيه إذا كانت المادة واصلة إليهما من طريق الشرايين لما ذكرنا(3) في شقيقة الرأس كأنه نخس لأن الشبكية من قبيل الأغشية فإذا انصبّ إليها فضل تتمدّد عرضا كالمفرّق لإتصالها حدث مثل النخس فيها أو يضغط لما يعرض لمكانها مثل الضيق فيحسّ العليل كأنها مقبوض عليها من جميع جهاتها و ربما كان الضربان دائما و ربما كان في وقت دون وقت مثل شقيقة الرأس. و ذلك الوجع:

إما من سدّة تقع في العروق المتصلة بها أى بالشبكية فيحتبس الدم هناك و تتحلّل عنها أبخرة رديئة حارة تشتاق الطبيعة إلى نفضها و تنقية الروح منها بتعظيم حركة الشرايين.

و علاجه: الإستفراغ بحب الايارج و القاء العلق على الصدغين.

أو سخونة في الدم فتنفصل عنه أيضا أبخرة حارة.

و علاجه: التبريد و استفراغ الدم إن أمكن.

أو فضل حاصل في الشرايين إما من فضل غذاء القلب أو من الأوردة بطريق الشعب التى يتصل بينها و بين الشرايين يصير إلى أطرافها يسير منه مع الدم حيث لا يتحلّل من الشرايين لتضاعفها و صفاقة جوهرها فيتّصل بالشبكية و قبل أن يصير إليها أى إلى الشبكية تحدث الشقيقة في الرأس و ضربان في الأصداغ و ربما كانت الشقيقة مع هذه العلة أى مع صداع الحدقة إذا كان الفضل كثيرا يبقى منه قسط في نفس الشرايين بعد وصول شى ء منه إلى الأطراف.

و علاجه: علاج الشقيقة على الحقيقة. إذا كانت الشقيقة من البخارات الصاعدة الشرايين أو الأخلاط الصاعدة منها أيضا و لا فائدة في التخصيص لأن علاجهما واحد، الإستفراغ بالفصد و الإسهال و بتر الشريان الذى يصعد فيه

ص: 225


1- 233. ( 1).: لأن الألم يكون هنا في الحدقة.
2- 234. ( 2).:[ لأنه] يكون الضربان في هذه العلة في شرايين العين كما في الشقيقة في شرايين الرأس.
3- 235. ( 3).: فإنه ذكر فيها أن المادة في شرايين الرأس وحدها فإذا اتصل المادة من تلك الشرايين الى شرايين العين تحدث هذه العلة و يوجد ضربان في عمق العين و ربما يوجد في عين واحد.

الفضل من الشريان الذى على الصدغ أو الذى خلف الأذن و إنما يتعرف بأن يحسّ كلا منهما فأيّ واحد وجد أشدّ نبضا فالفضل يصعد فيه و يبادر إلى ذلك أى البتر؛ فإنه عند انصباب الفضل إلى العين ربما بتر الحدقة و بدّدها أى فرّقها بالإمتلاء فيتفرّق النور و يبطل البصر بالواحدة و ربما يتأدّى ذلك إلى نزول الماء أو إلى الإنتشار على ما بين في الشقيقة أو إلى تكدير البيضية لانصباب الرطوبات الفضلية من أطراف الشرايين إليها و اختلاطها بها و إليه الإشارة بقوله فأما تكدير الرطوبة إلى البيضية و إنزال الماء و أحداث الإنتشار بعد هذه العلة، فقلّما يسلم منه المريض فلذلك يجب المبادرة و ترك الإهمال في أمر العلاج و أن يقطّر في العين ماء عصا الراعى و شياف ماميثا و حضض و بياض البيض و لبن الجارية مقلاة كلّها مقطّرا عليها دهن الورد و ذلك لتسكين الوجع و دفع الحرارة و ردع المادة. و يضمد على الصدغين ليمنع الشريان عن الضربان و يمنع الفضل و البخار من الصعود إلى الرأس إذا كان الصعود فيه و صفته بزر الهندباء و بزر الخس، مكد درهمان، مرّ، درهم؛ حضض، ثلاثة دراهم؛ أفيون، نصف درهم، يسحق و يعجّن بلعاب بزرقطونا و يطلى على خرقتين على قدر الدرهم و يلزق على الصدغين و يترك حتى يجفّ.

و قد يعرض في هذه الطبقة تفرّق الإتصال فينبثّ النور المحصور فيها في جميع أجزاء العين و يختلط بالرطوبات فيعدم الإنسان بصره بغتة و تسمّى هذه العلة انتشار النور في جميع أجزاء العين و لا علاج له.

ص: 226

الفصل الرابع: علل الرطوبة الزجاجية

و هى رطوبة صافية غليظة القوام بيضاء تضرب إلى قليل حمرة مثل الزجاج الذائب و لذا سميّت بالزجاجية يشتمل على النصف المؤخر من الجليدية إلى أعظم دائرة منها لتغذوها فإنها رطوبة في غاية البياض و الصفاء و النور و لا يمكن استحالة الدم إليها دفعة فاحتيج إلى متوسط بينها و بين الدم و هو الزجاجية فإنها أقرب إلى البياض و الصفاء من الدم؛ فأما صفاؤها فلأنها تغذوا الصافى و أما حمرتها فلأنها من جوهر الدم و أما غلظها فلئلّا تسيل و تتفرّق. و إنما اخّرت عن الجليدية لأن مددها يأتى من الدماغ بتوسط الشبكى فوجب أن يكون من ورائها ليكون إلى مبدأ الغذاء أقرب.

أمراضها أصعب أمراض العين علاجا لبعد وصول أثر الدواء إليها من الداخل و الخارج و لأن الإطلاع عليها متعذر جدّا لا يمكن إلّا بالحدس القوى و هى تختص بمرضين:

أحدهما: عدم الغذاء. و سببه إما خلاء العروق التي تورد الغذاء إليها إما لإستفراغات ذريعة كلية من البدن كله أو جزئية من الرأس أو لإنقطاع مواد الرطوبة من غير استفراغ كالصوم و ترك الطعام فيحدث فيها فضل يبس أو سدة تقع فى هذه العروق التي تورد الغذاء إليها فلا يصل الغذاء إليها.

و علامته: إن المريض لا يقدر أن يدير حدقته لأنه إذا غلب عليها اليبس تجفّ العضلات و الأعصاب المحرّكة للعين فلا يطاوع القوة المحركة في الإنعطاف

ص: 227

و يجد كأنّ فى حدقته شوكا أو فتات حجر؛ إذ عند استيلاء اليبس على الزجاجية و انقطاع الغذاء عنها تجفّ الجليدية أيضا و تخشن؛ لأن غذاءها منها و يزول عنها اللين و الرخاوة فتصطكّ العنكبوتية و هى صلبة جافّة خشنة فتحس بها مثل الشوك و فتات الحجر و لا يقدر أن يفتح ناظره في وجه الشمس لقلة الروح و رقتها لقلة غذائها فيتبدّد في ضوء الشمس و يتألّم منه و تغور عيناه إذ عند انقطاع الغذاء عن الزجاجية كما تجفّ الجليدية تجف البيضية أيضا لأنها من فضل غذائها فتقل الرطوبات المالئة للعين و لا تدمع لقلة الرطوبة إلا أن ما كان من السدة تدمع على غير ترتيب لامتلاء العروق فيسيل شى ء من تلك الرطوبات المحتبسة إلى العين إما من الشعب غير المنسدّة أو من المنسدّة على سبيل الرشح و ربما انفجر في أذنيه شى ء شبيه بالمدّة أو يجد في فمه طعم شى ء مسيخ أى تفه يتجلب إلى فمه و ذلك لأن عند امتناع الغذاء عن العين يحتبس نصيبها في الدماغ و يمتلئ منه فتضطرّ الطبيعة إلى دفعه من تلك المنافذ و ما كان من خلاء العروق فإنه يكون مع جفاف و غور في العين و لا يكون مما ذكر أى من الدمعة و انفجار الرطوبة و تجلّبها شى ء.

و علاجه: إن كان من السدة، سقى المطبوخ الذى يسهل مع تفتيح السدد على حسب المادة المسدّدة؛ فإن كانت باردة فمطبوخ من الرازيانج و أصل الإذخر و الأفسنتين و بزر الكشوث مع لشراب الدينار و ان كانت حارة و هو نادر فمن بزر الهندباء و أصل السوس و عنب الثعلب و الزبيب و الشاهترج مع السكنجبين الساذج و تضميد العين بورق الخبازى و ورق الخطمى ببياض البيض و دهن البنفسج و الإكتحال بالشياف و البيض مع لبن جارية و التسعّط بدهن البنفسج كل ذلك للترطيب و إن كان اليبس عن عدم الغذاء العروق فشخب اللبن أى: حلبه على الرأس و التسعط بدهن البنفسج و التوسع فى الأغذية اللطيفة لأنها أرطب لكون الدم المتولد منها أرق و أكثر مائية.

و المرض الثانى الذى يختص بها: هو جحوظ العين من غير ورم و أن يحسّ العليل ببطء حركة من العين لأمتلائها و يتخيل له كأن العين تدفع من داخل إلى خارج لانضغاطها بكثرة انصباب المواد إليها من خلفها و هو يضر بالبصر من جهة أنه يوجب انعدام الفرطحة في الحدقة.

ص: 228

و سببه إما اتساع فم العروق الموردة للغذاء إلى هذه الرطوبة كما يكون عند الخنق و الغضب و الصياح و القى ء و الطلق الشديد و غيرها مما يوجب حصر النفس فيقذف من الغذاء أكثر مما يجب فتبتلّ هذه الرطوبة الزجاجية و تندفع عن موضعها إلى الخارج. و علامته أن تدمع العين دموعا فيها غلظ و أدنى لزوجة لتراكم المادة و احتباسهما في العين فيتحلّل لطيفها و يبقى الباقى غليظا لزجا و إما من سمن الطبقات التي حواليها لكثرة الغذاء كما يعرض للنساء عند احتباس الطمث من الحمل أو غيره و ليس هذا القسم الأخير بمرض شديد و فى عدّه من الأمراض الزجاجية بحث لأنه عام جميع أجزاء العين.

و علاجه: الإستفراغ و تنقية الرأس بالفصد و الحجامة و سقى الادويه المسهلة و الحقن الحارة و التكحّل بما يمصّ(1) العين و يمضها أى يحرقها و يدمعها لتستفرغ الرطوبات المجحظة لها من نفسها كالهليلج و الدار فلفل و نحوهما مثل ماء البصل و ماء الرازيانج و ماء الكرفس و شياف السماق و يقلّل مع ذلك الغذاء لئلّا تتولّد منها أخلاط تنجذب إلى العين من الوجع الحادث من الأكحال المحرقة و ليقلّ نصيب العين من الغذاء.

ص: 229


1- 236. ( 1).: أى: يجفّفها.

الفصل الرابع: علل الرطوبة الزجاجية

و هى رطوبة صافية غليظة القوام بيضاء تضرب إلى قليل حمرة مثل الزجاج الذائب و لذا سميّت بالزجاجية يشتمل على النصف المؤخر من الجليدية إلى أعظم دائرة منها لتغذوها فإنها رطوبة في غاية البياض و الصفاء و النور و لا يمكن استحالة الدم إليها دفعة فاحتيج إلى متوسط بينها و بين الدم و هو الزجاجية فإنها أقرب إلى البياض و الصفاء من الدم؛ فأما صفاؤها فلأنها تغذوا الصافى و أما حمرتها فلأنها من جوهر الدم و أما غلظها فلئلّا تسيل و تتفرّق. و إنما اخّرت عن الجليدية لأن مددها يأتى من الدماغ بتوسط الشبكى فوجب أن يكون من ورائها ليكون إلى مبدأ الغذاء أقرب.

أمراضها أصعب أمراض العين علاجا لبعد وصول أثر الدواء إليها من الداخل و الخارج و لأن الإطلاع عليها متعذر جدّا لا يمكن إلّا بالحدس القوى و هى تختص بمرضين:

أحدهما: عدم الغذاء. و سببه إما خلاء العروق التي تورد الغذاء إليها إما لإستفراغات ذريعة كلية من البدن كله أو جزئية من الرأس أو لإنقطاع مواد الرطوبة من غير استفراغ كالصوم و ترك الطعام فيحدث فيها فضل يبس أو سدة تقع فى هذه العروق التي تورد الغذاء إليها فلا يصل الغذاء إليها.

و علامته: إن المريض لا يقدر أن يدير حدقته لأنه إذا غلب عليها اليبس تجفّ العضلات و الأعصاب المحرّكة للعين فلا يطاوع القوة المحركة في الإنعطاف

ص: 230

الجهة أو تبقى على الحالة الطبيعية، عرض منه أن يرى الشي ء شيئين و هو الحول.

و العلة في ذلك أن النور الخارج من كل عين هيئته هيئة المخروط و هو شكل حاد الرأس غليظ القاعدة و أن قاعدة المخروط دائرة لها مركز و أن الخط الذى يتبدئ من الجليدية إلى مركز الدائرة هو السهم و المحور و أن قوة تأثر النور الخارج من العين في وسط هذا المخروط المسمى بالمحور و ظاهر أنه يوجد للعينين عند النظر إلى الشي ء الواحد مخروطان و محوران و هما يمتدّان إلى المبصر فإن كان المبصر إثنين أحدهما أقرب و الآخر أبعد و جمعنا البصر على الأقرب، وقع السهمان عليه و وقع طرف المخروط على الأبعد و كذلك إن فعلتا بالأبعد؛ فإذا زالت إحدى الحدقتين عن وضعها يمنة أو يسرة لم يحدث منه إلّا سماجة الحول أو أن يرى الشي ء الواحد أميل إلى أحد الجانبين على حسب زوال الحدقة.

و أما إذا كان زوالها إلى فوق أو أسفل و الأخرى على خلافها، يرى الشي ء الواحد شيئين بسبب ما يصير سهما المخروط غير ملتقيين على واحد بعينه حيث يكون أحدهما أعلى موضعا من الآخر و من الضرورة أن يتخيل إلى الناظر أنه يرى الشي ء بتلك العين المرتفعة أرفع وضعا مما يراه بالأخرى لإختلاف تساوى النور فيتوهّم أنهما شيئان و لو أمكن لصاحبه أن يتكلّف لالتقاء السهمين على الشي ء المرئى لرآه واحدا.

و قد يجي ء ذكر الحول مع علاجه من بعد منفردا.

النوع الثانى: ما يقع في الكيفية و أصنافه ثلاثة: منها التغيير في لونها إما إلى الحمرة أو الصفرة أو البياض أو السواد على حسب تعدد الأخلاط فيرى الأشياء على هذا اللون الغالب. و منها استيلاء الرطوبة و اليبس عليها بمشاركة الزجاجية و قد ذكر و منها الخشونة التي تحدث فيها فيضعف الإبصار لأن الأشباح إنما تنطبع في هذه الرطوبة إذا كان سطحها صقيلا مستوى الملمس و إذا تغير و صار بعض أجزائه أرفع و بعضها أخفض لا ينطبع فيه الشبح لخشونة العصبة المجوفة التي تؤدّى إليها أى إلى الجليدية النور فإن هذه العصبة خلقت لينة ملساء ليسهل انطباعها بالأضواء و الأشكال و الألوان و ليكون خروج النور منها متصلا مستقيما لا يعرض له التغيّر و التعثّر و إنما تخشن الجليدية بخشونة العصبة المجوفة لأن العصبة محتوية عليها متصلة بالنصف على النصف منها.

ص: 231

و سببه خلط لذّاع قبّاض حرّيف يابس مرشّح من بطون الدماغ إلى العصبة المجوفة فيحدث أولا التدميع للذعه و حرقته ثم تحدث خشونة في الجليدية لنقصان الرطوبة الموجبة للملاسة.

و علامتها: إنه يجد في حدقته عند ما يديرها لإصطكاكها بالعنكبوتية خشونة ليست باليسيرة و قد تتفرق العنكبوتية و تنفتق لحدّة تلك المادة و لا علاج له.

و علاجها: تنقية الرأس بأشياء متوسطة الحرارة لئلّا يزيد تلك المادة بالأشياء الشديدة الحرارة و لئلّا تنقبض أجزاء العين و لا تجتمع و لا تتكثف الروح الباصرة و لا تغلّظ بالأشياء الباردة و ذلك مثل الأفسنتين و الورد و المصطكى و الصبر و تعديل الأغذية و التسعيط بدهن البنفسج و لبن الجارية و بياض البيض و وضع الرفائد المبلولة بدهن الورد و ماء ورد على العين.

و النوع الثالث: ما يقع في هيئته و شكله بسبب الأعضاء المجاورة و إليه أشار بقوله و منها علة تعرف بالضغطة و هى أن يجد العليل في الجليدية وجعا كأنها تضغط في الحقيقة.

و سببه إما ورم في الحماليق جمع حملاق و هو باطن الأجفان. و إما ورم في الطبقات فيضيق المكان لذلك على الجليدية و تصير كأنها مقبوضة عليها من جميع جهاتها أو من بعضها و ينضمّ بعض أجزائها على بعض فيحسّ بالضغطة و كأنّ معه ألم شديد و امتناع عن الحركة إذ عند إمتلاء الفضاء المحيط على العضو بالورم يضيق المكان على ذلك العضو و عند زيادة حجم العضو بالورم يمتلئ الفضاء الذى يتحرّك فيه العضو و رمص و دمعة بسبب اندفاع شى ء من مادة الورم.

و علاجه: علاج الاورام و سيجي ء في الرمد. و قد يحدث فيها التفرق لتفرق إتصال الزجاجية من مادة حادة تنصبّ إليها.

و النوع الرابع: ما يقع في الكمية و هو صنفان: أحدهما، أن تصير الجليدية أكثر من المقدار الطبيعى لامتلاء الزجاجية فيرى الأشياء أصغر مما هي عليه لأن الروح الباصرة تتفرّق فيها و تستّتر بها و تضعف عن الخروج على المجرى الطبيعى.

و ثانيهما، أن يصير أصغر منه فيرى الأشياء أكبر لكثرة الروح بالنسبة إليه و قوتها على الخروج و أما إذا صغرت جدا ضعف البصر(1).

ص: 232


1- 237. ( 1).:[ لم يكن علاج هذا النوع الرابع موجودة في واحد من النسخ].

و أما العلة التي يخصّها في نفسها فهى الجفاف و اليبس فتصير أيبس مما هي فتتكدّر لغلظها و لاجتماع أجزاؤها بعضها إلى بعض فتذهب صقالتها و إشفافها و بتكدّرها لا ينفذ الضوء الحامل للشبح إلى العصبة و يتكدّر النور بتكدّر مظهره فلا تنطبع فيه الأشباح التى تقابله كالمرآة إذا صدئت و فى هذا التمثيل نظر و سببه:

إما تغير مزاج جميع البدن إلى القشف و اليبس إما لصوم كثير أو لإستفراغات ذريعه.

و علاجه: ترطيب مزاج جميع البدن بالتوسع في الأغذية و الأشربة و التمريخ و الاستحمام و ترك التعب و الرياضة و الجوع و الجماع و غيرها من المحلّلات.

و إما جفاف العين دون سائر أعضاء البدن بسبب السفر البعيد في الصيف و الشمس الحارة و ملاقات الغبار دائما.

و علاجه: ترطيب الدماغ لأن الرطوبة تصل منه إلى العين و ترطيب العين خاصة بالسعوطات و القطورات(1) اللينة مثل الألعبة و الألبان و الشمومات المرطّبة كالبنفسج و النيلوفر و غيرها من النطولات و الأطلية و الأدهان.

ص: 233


1- 238. ( 1).:[ خ. ل: النطولات].

الفصل السادس: علل الطبقة العنكبوتية

و هى طبقة مثل نسج العنكبوت مفرطة الرقة و لذا سميّت بها تغشى النصف الظاهر من الجليدية و منشأها أطراف الشبكية و تنفذ فيها شعب دقاق من المشيمية تحجز بين الجليدية و البيضية لأن البيضية فضلة غذاء الجليدية و ملاقات الفضول على الدوام لا شك أنها مضرة. و إنما جعلت رقيقة لئلّا تمنع الضوء الحامل للشبح عن الجليدية أو الجسم الشعاعى الخارج منها و بعضهم لا يعدّونها أيضا طبقة و يستدلون عليه بأنها جزء من الشبكية و هى ليست بطبقة فكذا هذه فتكون الطبقات عندهم خمسا.

أما التي تعرض لها و لسائر الطبقات بالمشاركة(1).

و علامته: أى(2) الورم في هذه الطبقة العنكبوتية و أنها أى أن الطبقات تشترك معها أى: مع العنكبوتية فيه أى في الورم، أنّ البصر يدقّ جدا و يضعف؛ لأن هذه الطبقة كثيرة التخلخل مفرطة الرقة و إذا ورمت، نقص تخلخلها و عرض لها غلظ و تكاثف و منعت نفوذ الضوء إلى الجليدية على المجرى الطبيعى و حصول الفضل فيها أى في هذه الطبقة دون سائر الطبقات لعدم الدلائل المذكورة في أورامها.

ص: 234


1- 239. ( 1).: أى بالعموم؛ لأن الورم من الأمراض العامة للطبقات بل للأعضاء كلها و القرينة ذكر المرض المشارك مقابل المرض المختص و قد خطّا من ترجمه بالمرض الشركي لأن علامات الأمراض الشركى تذكر في الكليات. و الخاطى« شاه أرزنى» في« طب الاكبر» رحمة الله تعالى عليه.
2- 240. ( 2).:[ فى نسخة:« أي» و في نسختان« أنّ» و الصحيح أن يكون:« أي أنّ»].

و علامته: اشتراكها أى اشتراك العنكبوتية لها أى للطبقات في الورم إن ينضغط البصر لما يزداد حجم الطبقات بسبب الورم فيضيق على العضو المكان و ينضغط و يصير العليل يبصر يمنة و يسرة أكثر مما يبصر قدّامه؛ لأن العنكبوتية تصير كأنها مقبوضة من جميع جهاتها فيتكاثف عند الوسط على محاذاة الثقبة و يمنع نفوذ النور على الإستقامة و النور يجاهد في النفوذ فينفذ على خط غير مستقيم و تكون حماليق عينيه كأنها تمتدّ إلى أسفل لثقل الورم و ميله بالطبع.

و علاجها: استفراغ الفضل و تحليل الورم على ما سيجي ء في الرمد.

و أما التي تختص بها فعلة واحدة و هى التشنّج و التقلّص.

و علامته: أن يرى العليل في بصره ضعفا و اختلاجا و ذلك لأن هذه الطبقة كما أنها تحجز بين البيضية و الجليدية و ترشح منها الغذاء النافذ إليها من المشيمية و الشبكية إلى الجليدية، تعاون الرطوبة البيضية أيضا في كونها جنّة للجليدية حتى لا يقع عليها الضوء القوى فيتأدّى منه بفرط التحليل بل يكون وقوع الضوء عليها تدريجيا فإذا تشنجت هذه الطبقة إلى جهة مبدئها و هو أطراف العين، صار وسطها المحاذى للثقبة أرقّ فلا تمنع وقوع الضوء القوى من الجليدية كما كانت تمنعه قبل فترقّ الروح و تتحلّل و يضعف البصر لذلك و يعرض له اختلاج لأن الخطوط الشعاعية التي تمتدّ من الحدقة إلى المرئيات بسبب رقّة الروح و تفريق الضوء من الجليدية يضطرب و يتحرك حركة اختلاجية و لا يمتدّ إليها على الإستقامة بل يهزّها الضوء و لو لا أن الرطوبة البيضية لسلامتها كانت مانعة من وقوع الضوء القوى على الجليدية لتحلّلت الروح بالكلية و يبطل البصر. و النور يقلّ مرة عند الجوع و ضوء شمس النهار و يكثر أخرى بعد الأكل و فى المواضع الظلّيّلة و فى الغدوات و يحسّ كأن في عينه شوكة تنخسها لما يتمدّد ذلك الغشاء العنكبوتى إلى الأطراف كأنه يتفرق في إتصاله أو شيئا يمدّدها و ذلك ظاهر.

و علاجه: السعوط بالأشياء المرطبة المرخية مثل لبن البنات و دهن البنفسج و القرع و كذلك الإنكباب على مياهها أى مياه الأشياء المرطبة المرخية مثل الماء الذى طبخ فيه البنفسج و ورق الخطمى و القرع و السمسم و بالجملة، ترطيب المزاج إن كان التشنج من اليبس و الإستفراغ و التجفيف بالأيارجات و الغراغر و الأكحال المدمعة إن كان التشنج عن إمتلاء.

ص: 235

الفصل السابع: علل الرطوبة البيضية

و هى رطوبة شبيهة ببياض البيض لونا و صفاء و قواما و لذا سميّت بها و إنما جعلت قدام الجليدية لتحجب عنها الأضواء القوية دفعة بل يكون وقوعها عليها تدريجيا فلا تغلبها و لا تؤذيها و لئلّا يجفّفها الهواء بسبب تندية هذه الرطوبة لها و لكن تكون حائلة بينها و بين العنبية فلا تتأذّى بصلابة العنبية و خشونتها.

عللها ثلاثة: زيادة و مضرتها أما إذا كانت كثيرة جدا فلأنها تحول بين الجليدية و الضوء و تذهب بالبصر و تظلم إظلام الماء الغمر و أما إذا لم تكن بتلك الكثرة، فلأنها تقلّ إشفافها فلا ينطبع الشبح على الجليدية على ما هو عليه أو لا يخرج الشعاع على المجرى الطبيعى أو نقصان و مضرته أما إذا كانت كثيرة جدا فلأنه يذهب بالبصر من جهة أن النور الذى يجي ء من الدماغ إلى الحدقة لا يجتمع فيها بل ينفذ من الثقبة سريعا و يتفشّى من جهة أن الجليدية لا يكون لها ما يحجبها عن الضوء الساطع و من جهة أن الجليدية تجفّ لقلة البيضية لأنها تنديها و أما إذا كان قليلا فلأنه يضعف البصر لما قلنا أو تغير إلى الكدورة و الغلظ و مضرته إنه إن كان يسيرا لم ير صاحبه البعيد و لم يستقص النظر إلى القريب و إن كان شديدا فإن كان في كلها منع البصر و إن كان في بعضها فإن كان في أجزاء متصلة الوسط و كان ذلك عند الثقبة و على قدره، منع البصر و كان كالماء و قد قيل إن الماء هو هذا.

و إن كان أصغر من الثقبة و كان حواليه مكشوفا ترى في كل جسم كوة. و إن كان حول الوسط، منع العين أن ترى أجساما كثيرة دفعة حتى يحتاج أن يرى كل واحد من

ص: 236

الأجسام على حده لصغر مخروط الشعاع أو لصغر طريق الشبح. و إن كان في أجزاء متفرقة، يرى أشكال تلك الأجزاء الغليظة الكدرة مثل البقّ و الشعر و الذباب و غيرها كمن يعرض له نزول الماء إلّا أن الماء له ألوان مختلفة بالنسبة إلى من ينظر إلى عين العليل و هذا أبيض دائما. و الذى من البيضية تكون مدّته طويلة و لم يؤدّ إلى آفة عظيمة بل يكون ثابتا على حالة واحدة و التى من الماء لا تزال تتدرّج في تكدير البصر إلى أن ينزل الماء.

أما الزيادة فعلاماتها أن الإنسان إذا أطرق أى طأطأ رأسه يرى كأن قدّامه ماءا راكدا و ذلك لأن الرطوبة البيضية سيّالة مترجرجة أى متحرّكة فإذا أطرق رأسه ينظر إلى الأرض، سالت البيضية إلى أسفل فإن كانت على الطبقة العنبية و صار بينهما أى: بين البيضية و بين الطبقة العنكبوتية فضاء مّا، فإذا خرج النور من الجليدية و بين العنكبوتية و بين هذه الرطوبة فضاء مّا أدرك الرطوبة مثل الماء الراكد بخلاف ما لو كانت الرطوبة متصلة بالعنكبوتية فإنه لا يمكن إدراكها حينئذ و تتبين الرطوبة كأنه ماء قريب واقف الأرض و يكون البصر متفاوتا يزداد ضعف البصر بعقب الأكل و النوم و ينقص عند الجوع و فى انصاف النهار و يبصر من بعيد أكثر مما يبصر من قريب؛ لأن الروح بسبب كثرة الرطوبات البيضية تغلظ و تتكاثف و تقلّ إشفافه فإذا تحرّك إلى مكان بعيد تلطّف غلظة و اعتدل قوامه فيرى الأشياء بالإستقصاء.

و علاجه: استفراغ البدن بمطبوخ ساذج لا يكون معه سرداروج لعدم الإحتياج إليه و بحب الايارج و الغرغرة بالمرى المغلى مع العسل و نحوه و تلطيف التدبير.

و أما النقصان فعلامته أن يرى الإنسان إذا أطرق كأن قدّام عينيه بئرا أو وهدة أى حفرة و ذلك لأن هذه الرطوبة إذا قلّت و نقصت صار بينهما و بين العنكبوتية فضاء فإذا أطرق رأى شيئا شبيها بالخلاء فيظنه بئرا أو وهدة و فى هذا الدليل بحث أما أولا، فلأنه يلزم منه أن يرى الماء عند ازدياد الرطوبة في قعر بئر أو وهدة و ليس كذلك. و أما ثانيا، فلأنه سواء كانت الرؤية بانطباع الشبح أو

ص: 237

بخروج الشعاع إنما يحصل على هيئة مخروط(1) زاويته تلى الجليدية و قاعدته سطح المرئى و كلّما كان سطح المرئى و هو وتر زاوية الرؤية أقرب إلى الزاوية كان المخروط أقصر ساقا فأوتر زاوية أعظم و كلّما كان أبعد، كان أطول فأوتر زاوية أصغر و ظاهر أن الفضاء أقرب ما يكون إلى الجليدية فلا يدركه(2) لو يدركه إلّا على مثال خلاء لا قطر له(3) لا على مثال بئر أو حفرة. و أما ثالثا، فلأنه لا احتياج إلى الأطراف في رؤية هذا الفضاء. و الحق أنه إذا نقصت البيضية عرض لها اجتماع من اليبس إما موضع واحد من أجزائها أو مواضع متفرقة فلم يشفّ و يرى صاحبه في كل شى ء كوة أو كوى متعددة و أما إن اجتمعت في جميع أجزائها فلا يرى شيئا أصلا.

و علاجه: اكتساب البدن الخصب بالأغذية الجيدة و ترك الرياضة و التعب و مداومة الحمام المرطّب و غيرها من التدابير و إسعاطه بلبن الجارية و بياض البيض و شم البنفسج و النيلوفر و تغريق الرأس بالدهن و بالجملة، ما يرطّب مزاج الدماغ.

و أما كدورتها و غلظها فهو من نزول الماء أى منذر بنزول الماء كما نقل «صاحب التذكرة» عن «جالينوس» و فيه بحث(4) و قد يجي ء نزول الماء مفردا.

ص: 238


1- 241. ( 1).: هذا واضح على طريق القول بخروج الشعاع و أما على طريق انطباع الشبح فيمكن أن يقال إن وقوع الشبح بواسطة المشفّ على الجليدية بالتدريج فينطبع الشبح أولا كبيرا في المشف الملاقى للمرئى ثم ينطبع الهواء الذى بعد ذالك ثم فثم و يتضايق هكذا الى أن يصل إلى الجليديه و تخيل على هيئة المخروطة.
2- 242. ( 2).: فيه اشارة الى أن يحتمل أن لا يدرك هاهنا شيئا لان شرط الإبصار سواء كان بخروج الشعاع أو الإنطباع تحقق البعد و هو هاهنا أقل جدا.
3- 243. ( 3).: أي: لا امتداد و لا عمق له لأن الزاوية يكون في غاية الانفراج و الوتر في غاية القرب اللّهم الّا أن يقال رؤية البير و الحرفر هاهنا بالنسبة الى الصورة الاولى فإن الفضاء فيها في غاية القرب جدا.
4- 244. ( 4).: وجه البحث على ما يخطر بالبال أن الرطوبة اذا لم يكن غليظة لم يترشح فكيف اذا صارت غليظة.

الفصل الثامن: علل الطبقة العنبية

و هى طبقة ثخينة الجرم ظاهرها صلب لأنها تلاقى به القرنية و باطنها لين كأنه لحم اسفنجى ذو خمل و خشونة و فائدة ذلك أن يجد الماء المقدوح خشونة يتعلّق بها و لا يعود إلى الحدقة و أن يكون ما ينفذ إلى العين من الفضول يمنعه ذلك الخمل من الوصول إلى الحدقة و أن يمسك البيضية لكيلا يتبدّد. و لونها الطبيعى عند «أرسطو» هو الأكحل فإنه يجمع البصر و يقوّيه و يعدّل الضوء و عند «جالينوس» هو الأزرق لأن الأكحل يكثف الروح تكيثفا شديدا و يجمعه جمعا مستكرها و يغلظه و الأزرق لما فيه من البياض يبسط الروح و يخلخله و يزيد في مادته فيقوى البصر بذلك. قال «الشيخ»: كأنه يخلط الجد بالهزل أى إفراط «جالينوس» في مدح الزرقة و تثليب الكحلة بسبب أنه كان شديد الزرقة و كان «أرسطو» أكحل و أقلّ زرقة. و فى وسطها ثقبة محاذية للجليدية ينفذ فيها النور مثل ثقبة العنب عند نزعه من العنقود و لهذا سميّت عنبية و بعضهم لا يعدّونها مع الشبكية و العنكبوتية على ما بيّناه و مع الملتحمة على ما بيّنّاه طبقة و يستدلّون عليه بأنها ثابتة من المشيمية و يكونان معا طبقة واحدة و تكون الطبقات عندهم ثلاثا و هى تختص بخمس علل:

أحدها: القرحة التي تخرج فيها.

و علامتها: أن تكون أولا بثرة بإزاء الحدقة أى سواد العين؛ لأن العنبية لا تجاوز السواد و هذا هو الفرق بين أن البثرة فيها أو في الملتحمة حمراء بخلاف ما

ص: 239

لو كانت في القرنية فإنها تكون الى بيضاء(1) لخفاء لون العنبية تحتها لها عروق حمر منتسجة؛ لأن هذه الطبقة كثيرة العروق لكونها جزء من المشيمية و هى إذا امتلأت من المواد الحارة انتفخت و ظهرت حمراء منتسجة و ربما خرقت البشرة القرنية إذا عظمت و مدّدت القرنية فتخرج العنبية منها و ربما لم تخرقها بل يتحلّل ما فيها.

و قد يجي ء علاج القرحة مفردا.

و ربما انفجرت و خرقت العنبية فتسيل منها البيضية و تحدث عنه أعراض ثلاثة: أحدها، عدم اجتماع النور في الحدقة و اتشاره سريعا. و ثانيها، تفرق الروح لإنتفاء ما يستره عن الضوء الساطع. و ثالثها، يبس الجليدية و جفافها لعدم ما ينديها كما ذكرنا نقصان البيضية.(2)

شرح الأسباب و العلامات ؛ ج 1 ؛ ص240

العلة الثانية: هي امتلائها من الرطوبة التي تداخل جوهرها و تزيد في ثخنها على سبيل السمن فتتمدّد حتى تكاد الحدقة أن تتسع و قد تتسع كما صرح به «الشيخ» و تكون العين كأنها تورّمت لزيادة حجمها فيضعف البصر أما عند الإتساع فظاهر(3) و أما عند عدمه فلغلظ الروح و كدورته و تغير مزاجه بسبب تلك الرطوبة و رداءة مزاج الطبقة و إذا نظر الإنسان إلى عينى المريض يرى كان أحداهما أكبر من الأخرى و ذلك إذا كان الإمتلاء مخصوصا بواحدة منهما أو كان الإمتلاء في أحداهما أزيد من الأخرى و يجد في عينيه شبه التمدّد لإمتلائهما و يفرّق بين هذه العلة و بين الورم بالألم و الحمرة و هذه العلة غير نزول الماء لأنها ليست في الحقيقة اتساعا و لو سلّم فليس إلّا في الثقبة شى ء قليل دون العصبة المجوّفة و الماء إنما ينزل عند اتساع العصبة.

و علاجها: الإستفراغ بالحبوب و الايارجات و الغراغر و غيرها و إلزام الحمية لتقليل المادة سيّما من الأطعمة الغليظة المرطّبة مثل لحم البقر و السمين من الضأن و التكحّل بما يمصّ العين و يحلّل ما فيها مثل ماء الرازيانج و العسل و الحلتيت و الفلفل و السكبينج و الأشق.

ص: 240


1- 245. ( 1).: قال« الشارح» في الحاشية: وجه ذالك أن المادة المتبثرة اذا نفذت في جرم القرنية زال عنها الصفاء و الشفيف فظهر بياضها الأصلى كبياض البيض اذا اختلط به شيئ يزيل صفاءه.
2- 246. سمرقندى، نجيب الدين - شارح: كرمانى، نفيس بن عوض، شرح الأسباب و العلامات، 2جلد، جلال الدين - قم، چاپ: اول، 1387 ه.ش.
3- 247. ( 2).: لإنتشار الروح و تفرقه و تبدّده و تحلله بسببه.

و العلة الثالثة: زوالها عن موضعها بالورم الذى يحدث فيها أو فيما يجاورها من الطبقات فتتمدّد عن موضعها بانضغاط الورم.

و علامة ذلك أنه يجد مع الألم و الدمعة بسبب الألم و ضعف الماسكة و كثرة الفضول ثقلا و يرى الشي ء على غير استقامة لزوال الثقبة عن محاذاة الجليدية و يسوء بصره لضعف القوة الباصرة و إعوجاج الطريق و تدمع العين أحيانا لضعف الماسكة و الوجع هذا مخالف لما ذكره من قبل و لا ينطبق جفناه لعظم المقلة(1) و جحوظها بالورم و إذا نظرت إلى عينيه وجدت القرنية كأنها قد قسمت بنصفين نصف منها على صفائها و هو النصف الذى بقيت العنبية تحته و النصف الآخر فيه كدورة ظاهرة لزوال العنبية من تحته فمتى زالت العنبية مثلا إلى اليمين ظهرت الكدورة في نصف القرنية التي على اليسار و بالعكس.

و علاجه: الإسهال بما يوافق المادة المورّمة و الفصد إن أوجب الرأى ثم التكحّل بما يمض العين و يدمعها لتندفع المادة المورّمة التي قد بقيت في العين و ترفد العين برفائد فيها الأشربة المعمولة بالشكل الموافق المعين ليدفع جحوظها و يحفظها على الشكل الطبيعى و يمنعها من زيادة الميل و الزوال. و أما موافقتها لشكل العين فلئلّا ترضّ العين من صلابتها لو كانت كروية أو مسطحة المثقوبة الوسط لئلّا تمنع الإبصار فيتكلّف صاحبه النظر المستوى من تلك الثقبة فتعود العين إلى الصلاح و تمنع العين من الحركة و النظر المختلف لأن ذلك يزيد في الورم بسبب انجذاب المواد.

و قد تزول العنبية عند النتوء عن القرنية و سيجي ء في المؤثر.

و العلة الرابعة: الإنشار و هو إتساع الثقبة و العلة الخامسة: ضيقها و قد يجيئان مفردين.

ص: 241


1- 248. ( 1).: انما أريد بها العين بجملتها لا معناه الأصلى. كذا في« كشف الإشكالات».

الفصل التاسع: علل الطبقة القرنية

و هى طبقة صلبة مشفّة مثل القرن الأبيض المرقّق بالنحت و لهذا سميّت بهذا.

و منشؤها أطراف الطبقة الصلبة و هى وقاية لما تحتها من الطبقات و الرطوبات و لذلك جعلت صلبة ذات أربع طبقات كطبقات القرن حتى لو أصابت أحدها آفة سلمت الأخرى. قيل و لذا سمّيت بالقرنية. و أصلب اجزائها ما يحاذى الحدقة لأن هذا الموضع ليس وراءه ما يعتمد عليه عند ما تصيب العين ضربة و نحوها و جعلت شفافة لئلّا تحجب الشعاع عن النفوذ و منزلتها من الجليدية منزلة زجاج القنديل من السراج الزاهر يمنع عنه الآفات الخارجية و لا يحجب النور عن البروز و بعضهم لا يعدّونها مع العنبية و ما ذكرنا(1) معها طبقة مستدلّين بأن بناتها من الصلبة فيكونان معا طبقة واحدة فعلى هذا تكون الطبقات إثنتين.

ما يخصها من العلل الخشونة و هى أن يخشن إما لقشف و يبس يوجب تقشّفا و إختلافا في سطحه بارتفاع بعض و إنخفاض بعض لإنعدام الرطوبة التى تملأ خلل العضو و توجب الملاسة فينسلخ عنها القشر و تذهب صقالتها التي بها تقبل الضوء و الاشباح.

و إما لإنصباب خلط حريف أو مالح يجربها كما في الجرب الردى و إما لتغير مزاج بسبب أدوية حادة أكالة.

و علامة ذلك أنه يجد من به هذه العلة خشونة كأن جفنه الأعلى عند

ص: 242


1- 249. ( 1).: و هي الشبكية و العنكبوتيّة و الملتحمة.

إنفتاح العين و إنغماضها يمرّ على شى ء جاف ينخسه فتدمع العين لذلك و يظهر جفافها للحس و خشونتها.

و علاجه: تبديل المزاج إلى الرطوبة في جميع الأقسام لأنها تزيل الجفاف و الخشونة و تسكّن اللذع و الحدّة و إن كان لإجتماع خلط مجفّف فاستفراغ ذلك الخلط بالبنفسج و فلوس الخيارشنبر و الترنجبين و مما يكحل به في هذه العلة وسخ الأسرب المتخذ بأن يدلك الأسرب باليد مع دهن البنفسج فإنه يملأ الحفر التي في القرنية بخاصية فيه و أيضا لعاب حب السفرجل مع الكثيرا و دهن البنفسج و كذلك دم الفراخ أى فراخ الحمام بأن ينتف ريشه من جناحه و يقطر ما يخرج منها في العين أو يفصد عرق من العروق التى تحت جناحه و يقطر الدم فيه.

و العلة الثانية: التنوء و هي أن تنتؤ القرنية من الملتحمة حتى يرى علوها من الملتحمة كما تعلو الملتحمة على القرنية في الوردينج و ذلك يكون من مداخلة الخلط الرياحى تحتها فيزعجها و يضغطها إلى خارج.

و علاجه: استفراغ البدن من الأخلاط الغليظة اللزجة لأنها مادة لتولد الرياح و يكحل العين بالأكحال المحلّلة مثل الذرور الأصفر و الشياف الأحمر و الإنكباب على بخار المياه الحارة و غسل الوجه بها.

و قد تنخرق القرنية في جميع قشورها الأربعة فتبرز منها العنبية و تسمّى المورسرج و قد يجي ء مفردا و قد تنخرق قشورها الظاهرة فتبرز نفسها و يفرّق بين نتؤ نفسها و بين البثر الحادث فيها بأن النتوء يكون صلبا جاسيا لم ينخفض تحت الميل و البثر تتبعه دمعة و ضربان و تنكبس تحت الميل و يكون لونه أحمر في بياض و قد تحدث فيها القروح و البياض و جميع ذلك يجي ء من بعد.

و قد يحدث فيها السرطان و هو ورم صلب يحدث فيها من سوداء محترقة عن الصفراء.

و علامته: وجع شديد لحدّة المادة و رداءتها و شدة تمديدها و سخافة العضو و ذكاء حسه و كثرة حركته و قربه من الدماغ و تمدّد العروق التي في العين لأن بعض المادة في هذا الورم تكون داخل العروق و بعضها خارجها و حمرة إلى سواد و كمودة أما الحمرة فلأن الوجع يجذب الدم إلى العضو و أما السواد فلإحتراق المادة و نخس شديد لأن الورم و التمدّد في عضو غشائى فيتمدّد عرضا و ينبسط

ص: 243

الوجع عليه فيحسّ بنخس ينتهى إلى الصدغين لأن منشأ هذه الطبقة أطراف الغشاء الصلب المحيط بجميع الدماغ لا سيما عند الحركة الشديدة المتعبة لأن الحركة تهيّج الحرارة و تثير المواد و تخلخلها فيزداد حدّة و حرارة و حجما و يعرض معه الصداع لإتصالها بالحجاب الصلب و اشتراكها له و ذهاب شهوة الطعام لشدة الوجع فإن الوجع كما مرّ في السهر يمنع الطبيعة عن خواص أفعالها حتى أنه يمنع أعضاء النفس عن التنفس الذى هو ضرورى مدة الحياة فكيف عن طلب الغذاء. و لا برء لهذه العلة(1). قال «على بن عيسى»: «لأنه لا يوجد له دواء أقوى منه و ينبغي أن تكون قوة الدواء أشد من الأسقام» لكن ينبغي أن يعالج على كل حال لتسكين الألم و توقف المرض.

و علاجه: الفصد و إرسال الدم على قدر احتمال القوة و تليين الطبيعة بماء الجبن و السكنجبين الأفتيمونى و يكحل العين إذا احتدّت المادة و اشتدّ الوجع بالشياف الأبيض مع بياض البيض و إياك و استعمال الأدويه الحارة فإنها تثير وجعا لا يطاق و تضمد العين بورق الخطمى و ورق الخبازى و عنب الثعلب مدقوقا مع دهن البنفسج.

و قد يحدث فيها البثر من مادة(2) تجتمع فى قشورها الأربعة و تختلف علامته من اللون و الوجع و سائر الأعراض بحسب مادته فى رداءتها إما في الكيفية بأن تكون حادة حريفة أو مالحة بورقية أو عذبة و إما القوام بأن تكون رقيقة أو غليظة و فى قلتها و كثرتها فإنها إن كانت قليلة عذبة كان الوجع أقل و إن كانت كثيرة رقيقة حادّة كان الوجع أشد و الآفة أعظم لأن الكثرة تحدث الإمتداد و الحدة تحدث اللذع و موضع حصولها؛ فما كان تحت القشرة الأولى التي هي سطحها الظاهر يرى ذلك البثر أسودا صافيا؛ لأن ذلك لا يعوّق البصر حيث كانت الرطوبة رقيقة صافية عن إدراك العنبية فيرى على سوادها و يقع البصر حيث

ص: 244


1- 250. ( 1).: لان المادة الغليظة انما ينحلّ بما تحليله شديد و انما يكون الدواء كذالك اذا كان شديد الحرارة و ذالك مما يزيد في حدّة مادة سرطان و يزيد ألمه و الألم جذاب للمواد. و لأن ترطيب اليابس عسر و الأدوية المرطبة ضعيفة و يبوسة هذه المادة قوية.
2- 251. ( 2).: و اكثر حدوث البثرة من صفراء أو من دم صفراوى أو لأن هذه الأعضاء لصفاقتها في غالب الأمر انما ينفذ فيها ما لطف و رقّ.

كانت الرطوبة التي هي مادة البثر لرقة القشرة التي تحويها فترى صافية و الغائر الذى يكون خلف القشرة الثانية أو الثالثة يمنع عن إدراكها أى إدراك العنبية لأنه أبعد من تشفيف الشعاع كالماء الصافى إذا كان موضع لا يقع عليه شعاع الشمس فيرى ما كان تحت الثانية متوسطا بين البياض و السواد.

قال «صاحب التذكرة»: هاهنا سبب آخر و هو أن البثرة التي تكون في القشرة الأولى تكون سوداء بسبب بعد النور الخارج عنها و التى في الثالثة تكون بيضاء لقرب النور الخارج منها و التى في الثانية تكون متوسطة لتوسط النور عندها و التى تكون في ظاهر القرنية و فى غير موضع الثقبة تكون أسلم لأنها متى انخرقت القرنية من امتداد عن كثرة الرطوبة أو من تأكّل عن حدّتها فإنما ينخرق جزء يسير منها لأن هذه القشرة أصلب من البواقى لتقوى على مقاومة المصادمات و نحوها و متى اندملت لم تمنع أثر البصر إذ لم تكن محاذية للثقبة و التى تكون خلف القشرة الثالثة و على محاذات الثقبة تكون أردأ لأنها متى انخرقت انخرق معظمها لأنها ألين لتكون شبيهة بقوام ظاهر العنبية فإن ذلك الظاهر و إن كان صلبا فهو بالنسبة إلى ظاهر المقلة شديد اللين و لا يؤمن الخرق على البواقى و قد يحدث من ذلك نتوء العنبية و متى اندملت منع أثره البصر.

و علاجه: علاج الأورام و القروح من تقليل المادة و جذبها إلى أسفل بالفصد و الإسهال و استعمال الرادعات في الإبتداء و استعمال الشياف الأبيض الذى فيه الكندر في الإنتهاء و الشياف الأحمر اللين في الإنحطاط(1).

و من عللها المدّة الكامنة تحتها و حدوثها إما من قرحة(2) تحدث هناك فلم تنفجر حتى تندفع المادة و إما من رمد شديد لم تتحلّل فضلته بل يستحيل مدّة و تقف هناك و إما من فضلة تدفعها الطبيعة إليه فتسكن فيه كما فى الصداع الشديد(3) و تشبه الظفرة في شكلها فمنها ما يأخذ موضعا قليلا من القرنية و منها ما يأخذ موضعا كثيرا منها حتى أنه ربما غطّت المدّة السواد كله و هى أردأ.

ص: 245


1- 252. ( 1).: لأنه محلل فيكون الإقتصار عليه موافقا للقواعد.
2- 253. ( 2).: قد كانت لفظ بثرة مكان قرحه فوقع سهو من« الشارح» و الّا فلا معنى لعروض الإنفجار للقرحة فإنه إنما يعرض للأورام صغيرة كانت أو كبيرة.
3- 254. ( 3).: أى: كما يقع في الصداع أن تدفع الطبيعة الفضول الى الرأس فيحدث الصداع.

و علاجها: أن تنضج و تحلّل بما يفعل ذلك باعتدال كالذرور الأصفر و صفته: انزروت، عشرة(1) دراهم؛ صبر، زعفران و حضض، من كل واحد درهمان؛ مرّ، درهم، يسحق ناعما و ينخل بحريرة و يستعمل بلبن جارية أو بماء الحلبة و لعاب بزر الكتان و تكمد العين بماء الحلبة و الإكليل فاترا ساعة بعد ساعة و مما ينشف المدّة و يحلّلها المارقشيشا و إقليميا الفضية إذا ذرّ بهما فإن لم تتحلّل، تعالج بالحديد بأن يشقّ القرنية في طرف الإكليل ب «مبضع» شقّا غير عميق و يدخل فيه «المهت» و تخرج المدّة ثم تعالج بعلاج قروح العين الى أن يندمل.

ص: 246


1- 255. ( 1).: فى:[ نسخة: درهم واحدة].

الفصل العاشر: علل الطبقة الملتحمة

و هى حجاب غضروفى صلب مشفّ ثخين مختلط بعضل حركة المقلة يمتلئ لحما أبيض دسما لتليين العين و الجفن أيضا فلا يجفّ بكثرة الحركة و ملاقاة الهواء و منشؤها عند «ابقراط» هو الغشاء الصلب الذى فوق القحف تحت جلدة الرأس.

قال «الرازي»: و لذلك يرى الورم عند شدته يجاوز إلى ما حول الرأس و العين حتى يبلغ إلى الوجنة.

و عند «ارجيجانس» و «روفس» هو الغشاء الصلب الداخلى و استدل عليه بأنه يوجد تغير في الذهن(1) عند الرمد الشديد و لو كان من الغشاء الخارج لما وجد التغير فيه. و اجيب بأن الذهن و سائر الحواس تتغير من ألم الغشاء الخارجى بمجاورته الدماغ كما فى الصداع العارض عن الضربة و هى تلتحم حول القرنية و لا تغشّيها كما تغشّى سائر الطبقات و لذلك(2) سميّت بها و بعضهم لا يعدّونها مع الشبكية و العنكبوتية طبقة لأنها إنما هى شبيهة بالرباط للعين من خارج و ليست تغشّى الطبقة التي تلتحم بها كساير الطبقات بعضها بعضا فتكون الطبقات عندهم اربعا.

و عللها بالمشاركة كثير و تختصّ بها أربع علل:

أحدهما: الورم الظاهر للحس و هو الرمد الحقيقى إذ قد يطلق الرمد مجازا

ص: 247


1- 256. ( 1).: الذهن قوة انسانية مجتمعة لإدراك المعقولات.
2- 257. ( 2).: أى: بسبب التحامه حول القرنية.

على حمرة تعرض للعين من غير ورم بسبب الغبار و الدخان و الشمس و غيرها.

و الثانى: الودقة لأن الودقة لا تكون إلا فيها. و الثالث: السبل. و قد يجي ء كل واحد منها مفردا بأسبابه و علاماته.

و الرابع: إحمرارها و ظهور عروق حمر فيها و امتلاؤها أى امتلاء العروق مع ألم دائم لحدة المادة و لامتلاء العروق و سيلان الدمعة لانتفاخ العروق و نخسها عند الإنغماض كالشوك و الفتات من غير ورم.

و سببه: غليان الدم و غلظه بسبب تحليل الحرارة ما رقّ و لطف منه فيعسر تحلّله و احتداده(1) فيزداد حجمه بالتخلخل و تنتفخ منه العروق و أكثر ما يكون بعقب رمد حار إذا أفرط في التبريد و يغلّظ الدم و يكثّف الجلد و تنسدّ المسام و هذه العلة بالحقيقة نوع من السبل كما يجي ء بيانه.

و علاجه: الفصد و حلّ الطبيعة و التكحل بالشياف الأبيض حتى يسكن الحدة و الغليان إذا كانت الحدة أكثر من الغلظ و الحرارة إن كان الغلظ أقل من الحرارة و إلّا فلا بدّ من استعمال ما يلطّف الغلظ و يستفرغ المادة مثل الاحمر اللين و الروشنانى و الذرور الرمادى.

و قد يعرض لها أى للملتحمة الحمى و الحرارة من أسباب بادية مثل الدخان و حرّ الشمس و النظر الملحّ إلى الأشياء الشديدة الضوء و يزول بزوالها في ثلاثة أيام أو أربعة فلا ينبغي أن يتعرض له بشى ء سوى قطع السبب و هذه العلة نوع من الرمد المجازى و يقال له التكدّر.

و علامته: وجود أحد تلك الأسباب أو تقدمه و دمعة لحرقة العين و ترقيق الرطوبات التى تنصبّ إليها و سيلانها بالدمع و حمرة يسيرة في العين لما ينجذب الدم إليها من الحرارة الحادثة من الوجع و حرقة قليلة لإحتداد الدم و غليانه.

و علاجه هذا العلاج المذكور في النوع الرابع من الفصد لينجذب الدم الذى يتوجه إلى العين إلى الجانب المخالف و الإسهال بطبيخ الهليلج و الاجاص و الخيارشنبر و الترنجبين لذلك و التكحّل بالشياف البيض إن لم يزل بزوال السبب.

ص: 248


1- 258. ( 1).: فقد يجتمع الغلظ مع الحدّة و ليس كما ظن بعض الناس أن الدم لا يحتدّ حتى يرق.

الفصل الحادى عشر: في الرمد

الرمد سمى باسم لازمة يقال رمد الرجل إذا هاجت عينه ورم في الملتحمة(1) حارا كان أو باردا و هذا على رأى «الشيخ» و من تبعه. و أما القدماء فإنهم لا يطلقون الورم إلّا على الرمد الحار الحادث في الملتحمة و يسمّون الأورام الأخرى التي تحدث فيها تكدّرا لا رمدا(2). و قد يطلق الرمد على أوجاع العين مطلقا و ذلك الورم:

إما أن يكون من الدم. و علامته: شدة حمرة العين و عظم الإنتفاخ و الورم و كثرة التمدّد و الرمص؛ لأن الدم مادة نضيجة رطبة تنحلّ سريعا و درور العروق و ضربان الصدغين لأنهما متصلان بالملتحمة مجاوران لها و كذلك شريانهما متصل بالعين و لذلك بتر عند نزول الماء فإذا حصل فيها ورم حار يتألّم الصدغان و يسخن مزاج الشريان و احتدّ الدم و اشتدّ الضربان بحيث يتألم منه الصدغان و سائر علامات غلبة الدم.

و علاجه: فصد القيفال من الجانب العليل أو الشديد الألم ليكون النجع أسرع

ص: 249


1- 259. ( 1).: و اعلم أن العضو الذى في العين الذى يقبل التورم كثيرا هو الملتحمة لافراط لين هذه الطبقة بسبب كثرة اللحم الأبيض الدسم فيها و أما الطبقات الآخر فلصفاقتها و صلابتها يقل قبولها للأورام و أما العضلات فما كان منها مختلطا بالملتحمة فحاله في ذالك كحاله و ما لا يكون كذالك فيقل قبول للتورم لقلّة اللحم فيه فلذالك اكثر عروض الأورام في العين انما يكون في الملتحمة.
2- 260. ( 2).: أي: لا يسمون رمدا مطلقا بل رمدا باردا.

و الحجامة إن تعذّر الفصد كما إذا كان الأرمد صبيا و تليين الطبيعة بمطبوخ الهليلج و الاجاص و التمر الهندى و الشاهترج لتقليل المادة و إمالتها عن العين و التكحّل بالشياف الأبيض لأنه يبرّد و يجفّف من غير قبض شديد و لا خشونة و لا لذع مدافا في بياض البيض لأنه يجلو الرطوبات اللذّاعة و يغسّلها و يملّس الخشونة الحادثة من المواد الحادة و لا يلحج و لا يسدّ المسام فهو لذلك مأمون أن يزيد في الوجع و لزوجته تعين على طول بقاء الدواء العين. قال «الرازي»: و لو لا ذلك لاستعملنا الماء مكانه و نحوه مثل لعاب الحلبة فإنه مع ما فيه من التمليس و التسكين يحلّل باعتدال و مثل اللبن فإن فيه مع ذلك جلاء لا في الماء لأنه يضرّ في الإبتداء لأنه بلطافته ينفذ سريعا و يضرّ بالعصب و يفجّج المادة و يكثّف حجب العين و يحقن المادة و يحدث خشونة فيها لقبضة و لا يمكث الدواء فيه لرقتة فيحتاج أن يزعج كل ساعة و كل ذلك مما يجلب على العين وجعا شديدا.

و إياك أن تستعمل الشياف البيض و الأشياء المغرّية قبل استفراغ البدن و الرأس لأنها تمنع التحلّل و لا تبلغ قوتها إلى أن تمنع انصباب المواد إلى العين فتتمدّد طبقاته تمدّدا شديدا و يصير سببا للوجع الشديد و ربما حدث فيه لشدة الإمتداد نتوء في الطبقات و تأكّل و انشقاق كما ذكرنا و التضميد بالصندل و الحضض و ماء الورد و القاقيا و الماميثا بماء الكزبرة الرطبة بعد الإستفراغ لتقوية العين و ردع ما يتوجه اليها من المواد و التغذى بالأغذية المزّة لقمع الدم المايلة إلى الحلاوة كالرمان و الأنبرباريس و التمر الهندي محلاة بالسكر لأن الحموضة ضارة له؛ لأنها تجفّفه و تذهب عنه ملاسته و صقالته التي بها يقبل الضوء و لأن هذه الطبقة عصبية و الحموضات من أضرّ الأشياء بالعصب للذعها له.

و إما من الصفراء. و علامته: أن يكون التورم و الانتفاخ و التمدّد و الحمرة و الرمص و سيلان الدموع أقلّ للطافتها و رقّتها و قلة رطوبتها. و اعلم أن الدمع في الرمد يكون باردا لأنه غير منهضم و في حال الصحة حارا لأنه منهضم و الوجع و النخس و الالتهاب أشدّ لحدّتها و غلبة حرارتها.

و علاجه: إسهال البطن بطبيخ الهليلج و تضميد العين بالعصارات الباردة مثل عصارة الهندباء و البقلة و ورق عنب الثعلب و الكزبرة الرطبة و تقطير اللعابات مثل لعاب حب السفرجل و لعاب بزرقطونا و الألبان و بياض البيض

ص: 250

فيها و التكحّل بالشياف الكافورى و الأفيونى إن اشتدّ الوجع و النخس لإمالة الحس فإن كل مرض إذا اجتمع مع وجع يجب أن يبدأ بتسكين الوجع لأمور:

أحدها، إن الوجع بقوة تحليله يضعف القوة عن دفع المرض. و ثانيها، إن الوجع يضعف العضو فيشتدّ استعداده للمرض. و ثالثها، إن الطبيعة لاشتغالها بالوجع تغفل عن دفع المرض. و رابعها، إن الوجع يجذب المواد إلى موضعه لتسخينه فيشتدّ المرض. و لكن ينبغي أن لا يداوم عليه لأن مضرته عظيمة جدا. قال «جالينوس» في «حيلة البرء»: أعرف قوما لما ألحّ عليهم الأطباء بالمخدّرات لم ترجع(1) أبصارهم إلى الحالة الطبيعية لكنهم عند ذلك الوقت بدت بهم ظلمة في أبصارهم فلما طال بهم الزمان نزل في أعين بعضهم الماء و أصاب بعضهم خمول البصر و بعضهم سلّ العين(2).

و إما من البلغم. و علامته: عظم الإنتفاخ لكثرة المادة و غلط قوامها مع قلة الحمرة و كثرة الرمص لكثرة رطوبة المادة و سهولة نضجها و الدموع و الإلزاق عند النوم للزوجة الرمص و الثقل.

و علاجه: تنقية الدماغ بالحبوب و الايارجات بعد النضج و أن يقطّر في العين لعاب الحلبة المغسولة بأن يصبّ الماء على الحلبة و يترك نصف يوم ثم يصفى ثم يعاد عليها الماء مرة أخرى ثم يطبخ كل درهم منها بعشرين درهما ماء حتى يبقى النصف ثم يصفّى و لعاب بزر الكتان ثم يذرّ بالذرور الأبيض و صفته:

أن يؤخذ أنزروت و يعجّن بلبن الاتان أو بلبن البنات و يوضع على عيدان الطرفاء و يدخل في تنور نار هادئة يومه(3) أجمع و يتوقى من الإحتراق ثم يؤخذ منه جزء و من النشا ربع جزء يسحق ناعما و قد يزاد فيه لكثرة التغذى و التصاق الجفن جزء من الطبرزد و منهم من يسحق الأنزروت باللبن و يجففه في الشمس مغطّى من الغبار ثلاث مرات ثم يدخله في التركيب بعد يومين أو ثلاثة بحسب إنتهاء المرض و ذلك لأن في هذه الذرور تحليلا قويا و لا يجوز استعمال المحللّات في الأورام إلّا بعد الإنتهاء و يطلى على الجبهة و الأجفان بصبر. قال «جالينوس»: الصبر نافع من

ص: 251


1- 261. ( 1).:[ كذا كان في نسخ متعددة و يمكن أن يكون الصحيح« ليرجع»].
2- 262. ( 2).: خمول البصر هي سقوطه أي: ذهابه. و سلّ العين: جفافه و الخمول لازم له.
3- 263. ( 3).:[ خ. ل: يرمه].

أورام العين لأنه يمنع ما يتجلب و يحلّل ما حصل و حضض و مرّ فإنه يحلّل المواد من العين بغير لذع و يجلو بياضها و ظلمتها و اقاقيا و زعفران لأنه يمنع الرطوبات التي تسيل إلى العين لما فيه من القوة القابضة و يجلو غشاوة البصر.

و إما من السوداء و يسمّيه الكحالون الرمد اليابس. و علامته: ثقل مع كمودة و جفاف و إزمان لغلظ المادة و بعدها عن النضج و غرزان في العين للذع المادة بسبب حدّتها و حموضتها و قلة التصاق لقلة ما يتحلّل من المادة بالرمص و خلو ذلك المتحلّل من اللزوجة و ربما احمرّت الملتحمة فأما الأجفان فلا بدّ من أن تحمرّ لأن جرم الأجفان لحمانى سخيف فإذا انجذب إليه الدم بسبب الحرارة الحادثة من الوجع قبله و عرض له الإحمرار و أما الملتحمة فهى حجاب غضروفى صلب و تصير عند انصباب السوداء إليها أصلب و أجفّ فلا ينفذ فيها الدم إلّا نادرا و قلّما يكون هذا الرمد إلّا مع الصداع لأنه بسبب خبث مادته و طول مدته يفسد مزاج العين فيستحيل جميع ما يأتيها من الغذاء إلى الفساد فيشتدّ الوجع و تتألم أغشية الدماغ بالمشاركة سيما من كان مزاجه سوداويا و دماغه يابسا فإن العلة تلبث به زمانا كثيرا.

و علاجه: ترطيب الدماغ بالأغذية المرطّبة الجيدة الكيموس على ما ذكر في الماليخوليا و ماء الشعير و صبّ الآبزن المعمول من طبيخ البنفسج و النيلوفر و ورق الخطمى و القرع و كشك الشعير على الرأس و الإنكباب على بخاره و إدمان الحمام و النشوقات مثل دهن البنفسج و اللبن الحليب و القطورات مثل لعاب حب السفرجل و الضمادات مثل البابونج و البنفسج و بزر الكتان مع دهن النيلوفر و التكحّل بشياف الدينار جون و صفته: اسفيداج، اقليميا، من كل واحد عشرة دراهم؛ أفيون، نشا، درهم؛ كثيرا، درهم و نصف، يدقّ و يحبّب و الإجتناب من الإستفراغات و التحلّل قبل ترطيب الخلط لئلّا يبقى غليظا جافّا.

و إما أن يكون الرمد من الريح. و علامته: أن يكون تمدّدا بلا ثقل و لا سيلان دمع و ربما أورثت التمدّد بسبب الوجع حمرة.

و علاجه: النطولات من طبيخ البابونج و الإكليل و المرزنجوش و التكميدات اليابسة مثل النخالة و الجاورس و الإستحمامات المحلّلة.

ص: 252

و نوع من الرمد يسمى الوردينج و قد ذكر علل الطبقة الشبكية.

و نوع منه غريب أى(1) نادر الوقوع و هو يبس يجده لعليل في عينيه و ضربان يحسّ به لا يطيقه من شدة الوجع من غير أن يكون فيها حمرة أو ورم و جلد رأسه كأنه محترق لإستيلاء الحرارة و اليبس عليه من ارتفاع الأبخرة الحارة و يوجعه المسّ و يجد في الأذنين طنينا.

و سببه: استيلاء اليبس المجرد على البدن و ارتفاع بخارات حارة يابسة إلى الرأس فيتألم منها الغشاء الخارج المجلّل للقحف بسبب الحرارة و اليبس و بسبب التمدّد الحادث من احتقانها تحته و ذلك لأن جلد الرأس بسبب استيلاء اليبس و الجفاف عليه ينقبض و يتشنج و يزداد صلابة و تنسدّ منه المسامات فلا تتحلّل منه الأبخرة و تشاركه الطبقة الملتحمة في الألم و التمدّد لاتصالها به فيسخّن الملتحمة و ينشّف رطوباتها فيحدث فيه اليبس و الضربان.

و علاجه: ترطيب مزاج البدن و العين بما قد علمت من المرطبات و ردع الأبخرة عن الدماغ. و في عدّه هذه العلة و التى تليها من أنواع الرمد نظر.(2)

و نوع آخر يسمونه بالكمنة و هو أن يجد العليل في عينيه كالرمل عند الإنتباه من النوم فإذا أصبح زال ذلك.

و سببه: بخارات غليظة تحتبس في طبقات العين عند النوم لغلظها و لعدم الحركة المحلّلة و تتحلّل لحركة العين عند اليقظة من الفتح و الإنطباق و النظر إلى الجهات المختلفة و بضوء النهار. و إنما قلنا ذلك لأن العادة في الأغلب جارية على أن يكون النوم بالليل و الإنتباه منه عند الصباح.

و علاجه: استفراغ البدن من المواد المبخّرة بالشى ء الموافق لمزاج العليل و كحل عينه بما يدمعها ليتحلّل ما فيها من الأبخرة مثل الأحمر اللين و الأحمر الحاد و الباسليقون على التدريج.

و نوع آخر منه يرى صاحبه كل شى ء أحمر إن كان سببه الدم أو أصفر إن كان صفراء أو نيلنجيا إن كان سوداء أو آسمانجونيا إن كان مع السوداء بلغم أو غير

ص: 253


1- 264. ( 1).: لأن مزاج العين رطب فغلبة اليبوسة عليها انما يكون بسبب قوى جدا وقوعه قليل في العادة.
2- 265. ( 2).: وجه النظر أن الرمد ورم في الملتحمة و هذه و ما يليها و هو الكمنة ليس بورم فيها.

ذلك من الألوان بحسب امتزاج الأخلاط. و قد يحدث من كثرة كمية المادة غلظ و تكاثف فيرى الأشياء كأنها في ضباب أو دخان أو الكيفية لون هذه المادة فيرى الأشياء باللون الغالب عليها و أما في الرطوبة البيضية بأن تتغير كلها في اللون فيرى الجسم كله باللون الذى عليه أو تتغير في بعض أجزائها فيرى بين يديه أجساما شبيهة بتلك الرطوبة الملوّنة في لونها و شكلها أو يتغير في بعض الأوقات دون بعض كما يكون بسبب بخارات تتصاعد من المعدة فيرى الأجسام على حسب ذلك البخار و أما في الرطوبة الجليدية بأن يتغير لونها بحسب الأخلاط الأربعة فيرى الأشياء كلها على اللون الذى هي عليه. و قيل إنه يكون من تغيّر مزاج الدماغ سيما البطن المقدم منه حتى يكون النور الخارج متشكلا أى متلونا بحسب ذلك التغير فيرى الأشياء على هذا اللون.

و علاجه: الإستفراغ إن كان المغير سوء مزاج ماديا و تبديل مزاج الدماغ بحسب خروجه عن الإعتدال بما مرّ غير مرّة و مداواة الرمد بحسب نوعه.

ص: 254

الفصل الثانى عشر: استرخاء الجفن266

قد يحدث من الرمد استرخاء الجفن الأعلى كله حتى لا يمكنه أن يرفع الجفن أو مؤخره حتى يبقى ذلك الطرف من الجفن منغمضا لا ينفتح.

و سببه: استرخاء العضلات المشيلة أى الرافعة للجفن بسبب رطوبة مفرطة يغلب عليها و فيه نظر لأن ارتفاع الجفن الأعلى عند فتح العين إنما يكون بعضلة واحدة عظيمة تنبت من أعلى المحجر و تتصل نازلة إلى وسط الجفن و ينبسط طرف وترها على طرف الجفن و تتصل مستعرضة بجرم شبيه بالغضروف و تحت منبت الهدب فإذا تشنجت فتحت العين و إذا استرخت انغمضت و على هذا لا يمكن أن يكون الإسترخاء في مؤخر الجفن بسبب استرخاء تلك العضلة؛ نعم قد لا يرتفع الجفن بتمامه عند تشنج عضلة من العضلتين اللتين يجذبانه إلى أسفل.

و علاجه: إستفراغ البدن إن كان هناك فضل ثم مداواة الرمد بحسب جوهره فإن بقى الإسترخاء بعد الرمد، فصد عرقا المنخرين و هما عرقان داخل المنخرين دقيقان و فصدهما بأن يخنق الإنسان نفسه و يقوم في الشمس و يجعل منخريه مستقبلا ضياءها حتى يظهرا للفاصد ثم يشرطها الفاصد بقفاء «المبضع» أو بآلة معمولة لذلك كالبط، فائدته استفراغ الرطوبة مع الدم من جهة العين و ضمد الجفن و ما فوقه بالضماد القابض المكثف ليجفف المادة و يقوى العضو حتى يدفع ما ينصبّ إليه مثل الصبر و الاقاقيا و الماميثا و الزعفران و المرّ

ص: 255

معجونة بماء الآس الرطب و يكحل بما يدمع العين و يستفرغ ما فيها من الفضول فإن انطبق الجفن و منع البصر بعد هذا العلاج شمر بأن يقطع الجفن الأعلى من المآق الى المآق و يخرج منه ب «المقراض» جزء على قدر الإسترخاء فإن كان الإسترخاء في موضع أكثر يجعل القطع في ذلك الموضع أعظم ثم يخاط الجفن في مواضع شتّى حتى تتصل شفار الجلد ثم يلقى عليه الذرور الأصفر و يقطّر في العين ماء الملح و الكمون الممضوغ المصرور في خرقة كتان فإذا كان اليوم الثانى أو الثالث تقطع الخيوط ب «المقراض» و تخرج و يعالج بالمرهم فيرتفع الجفن حينئذ و يظهر الناظر.

و قد يكون استرخاء الجفنين من طريق الفالج و اللقوة و قد تقدم ذكره و قد يكون سببه قطع طرف من الوتر الذى يشيل الجفن عند فصد عرق الجبهة لخطأ الفصّاد كما وقع ل «أندروماخس» حين فصد إبنة الملك و قطع طرف الوتر فبقيت عينها منطبقة فأمر الملك بقطع يده و هكذا كان حكمهم على الطبيب إذا جنى.

ص: 256

الفصل الثالث عشر: التصاق الجفنين267

قد يحدث رمد تحمرّ معه العين جدا و الجفنان يصيران كأنهما قد اعتقرا أى شققا و تسلّخا لعظم الورم أو للين بشرة الجفنين و رخارة بنيتهما فتسلخهما و تسحجهما أيسر الأسباب مثل الدمع لجلائه ثم يندمل و يلزق الجفن بالجفن لطول الإنطباق إلتزاقا يفتح العين بشدة إذا كان في أحد المؤقين أو التزاقا لا يمكن معه الإنفتاح إذا كان شاملا و السبب في ذلك الرمد خلط حار كالدم يرخى العضلات بتليين الأعصاب و ترقيق الرطوبات و تسيلها فيدوم بذلك انطباق الجفن على الجفن و تحدث في الجفن هذه الحالة من القرحة أولا و الإلتصاق ثانيا و هو أى الخلط إما أن يتجلب من الدماغ أو يرتفع بالتبخير من سائر الأعضاء.

و علامة ما يكون من التجلب صداع يجده العليل و تمدّد و حمّى أى حرارة شديدة في رأسه بسبب تلك المادة الحارة و التهاب عند جبهته لميل المادة إلى مقدم الرأس و ما يكون من ارتفاع الخلط من البدن فإنه يجد الألم أى المرض في العضو الذى عنه تنفصل البخارات مثل المعدة و الرحم و الحجاب و غيرها و ظاهر أن بيان سبب الرمد و علاجه هاهنا غير مناسب و الأولى به أن يذكر عند ذكر الرمد.

و علاجه: الفصد و الإستفراغ و تبديل مزاج جميع البدن و الرأس بعد

.

ص: 257

التنقية و تبديل مزاج ما بقى من الخلط الفاعل بالمبردات ثم كحل العين قبل حدوث الإلتصاق بالشياف البيض و الابار و صفته: إقليميا الذهب و توتيا و اسفيداج و كحل و رصاص محرق و كندر، مكد درهمان، دم الأخوين، أفيون، مكد درهم؛ أنزروت، درهم و نصف و الذرور الأبيض المربى عنزروتية باللبن بأن يصبّ عليه(1) لبن الجوارى و يترك في الظل حتى يجفّ و ذلك لأن في الأنزروت حدّة بها تثقب العين و يجرّدها و يسحجها و يعين بذلك على الإلتصاق فإذا دبّر باللبن لا يفعل شيئا مما ذكرنا لأن اللبن يمنعه من الإلتزاق بجرم العضو و يسكّن حدته و لذعه و صفته: أنزروت، درهم؛ نشا، درهمان؛ سكر طبرزد، صمغ عربى، افيون، مكد درهم، يدق و ينخل بحريرة و بعد هضم الدواء في العين و تنقيتها منه يكحل بدهن الورد ليمنع من التزاق الجفنين ثم يرفد مؤرّبا لئلّا يتصل أحدهما بالآخر و يلتصق. و ليس في أنواع الرمد شى ء يستعمل فيه الدهن إلا هذا النوع فإنه يكحل ب «ميلين» في كل عين من الدهن.

و قد يلتصق الجفنان بالمقلة إما بالملتحمة أو بالقرنية أو بكليهما و سببه إما قروح حدثت بالعين و طال انطباق الجفن عليها و إما خرق الكحّال القرنية أو الملتحمة أو غشاء الجفن عند لقط السبل أو كشط الظفرة و حكّ الجرب إذا لم يكو بالغا بالكمون و الملح و لم تراع العين بعد ذلك بما يجب رعايته حتى التصق.

و علاجه: باليد(2) بأن يدخل «الميل» تحت الجفن و يمدّ به ب «صنارة» أو ب «صنّارتين» ثم يسلخ الإلتزاق ب «المهت»- و هو كميل مثلث أملس- كما يفعل بالظفرة حتى تبرأ عن الأشياء الملتصقة به فإن لم يكن ب «المهت» يسلخ ب «المقراض» و يتوقّى القرنى من أن ينخرق فيعرض نتوء العنبى ثم يقطّر في العين ماء الكمون و الملح الممضوغين و يوضع تحت الجفن قطن مبلول بدهن الورد لئلّا يلتصق بالعين ثانيا. و كذلك علاج التصاق أحد الجفنين بالآخر بأن يدخل «الميل» تحت الجفن

ص: 258


1- 268. ( 1).: أي: على الأنزورت.
2- 269. ( 2).: و قد عالج الاستاذ العلّامة اللوذعى الألمعى، الملك أحمد شاه من هذا المرض حين أخذوه و قيّدوه و أدخلوا مكاويا حارة بالنار في عينيه لإغمائه ف؟ حترقت عيناه و أجفانه و التصق أحد جفنيه بالآخر و بالملتحمة و القرنية.

إن أمكن و إلّا شقّ من المآق الأصغر قدر ما يدخل فيه «الميل» ثم يرفع الجفن ب «الميل» إلى فوق و يشقّ ب «المقراض» و يغسل بماء الكمون و الملح و يوضع بين الجفنين قطن مبلول بالدهن و يحذر من معاودة الإلتصاق(1).

ص: 259


1- 270. ( 1).: اعلم[ أنّة] اذا تم العمل باليد يضمد العين بصفرة البيض و دهن الورد[ ليمنع الإلتحام] و اذا اطمأنّ من العود يكتحل بالشياف المدملة.

الفصل الرابع عشر: في الشترة271

سمّى بها لنفس حقيقته و هى تقلّص الجفن و أكثر ما يكون هذا في الجفن الأعلى و انقلابه إلى خارج و أكثر ما يكون هذا في الأسفل حتى لا ينطبق الجفن الأعلى على الأسفل كما يجب و لا يغطّى البياض إما كله أو بعضه و تصير العين كعين الارنب و يضعف منه البصر لتراكم الغبار على العين و لعدم الإلتجاء عند الكلال إلى الإنطباق المستلزم للظلمة و جمع النور فيتفرق دائما بالضوء و لتأثير الهواء المسخن المجفف في رطوباتها و ذلك إما خلقيا من نقصان المادة التي تتكون منها الأجفان و لا برء له و إما لقطع أصاب الجفن كما في علة الشعر الزائد و إما من غدة تنبت في الأجفان أو من لحم زائد تنبت ابتداء أو من أثر قرحة كانت فيها و إما من خياطة الجفن إذا لم يكن على ما ينبغي.

و علاج ذلك كله بالحديد؛ أما ما كان من قطع الجفن أو خياطة و رفعه أكثر مما ينبغى، فبأن يشقّ الجلد في الموضع الملتحم و يترك حتى ينسبل و يوضع فيما بين الشقّ فتل فيها مرهم منبت لّلّحم حتى لا تتلاقى شفتا القطع و ينبت فيما بينهما اللحم. و أما ما كان من غدة أو لحم زائد، فبأن يعلق ب «صنّارتين» أو ثلاث و يشال(1) ثم يقطع ب «المقراض» و يوضع عليه الدواء الحاد كيلا يعاود نبات اللحم.

و قد يحدث عن علة في الغشاء الموضوع على القحف المجلّل له لاتصال

ص: 260


1- 272. ( 2).: أي: يرفع.

الجفن به فيتشنج لضربة أو سقطة أو قرحة تحدث بهذا الغشاء أو عن تشنج العضل المطبقة للجفن. العضلات المحركة للجفن الأعلى ثلاث: أحدها، التي تنبت من أعلى المحجر و تأتى منحرفة و تتصل نازلة إلى وسط الجفن تشيله على ما مرّ(1). و الأخريان، تنبت أوتارهما من داخل المحجر و تأتى منحرفة إلى أسفل ثم مرتفعة إلى فوق من جهتى المؤقين و يتصل كل واحدة منهما بطرف من الجفن و هما يجذبانه إلى أسفل جذبا متشابها فإذا تشنجت الأولى بقيت العين مفتوحة لا تنغمض و كذلك إذا استرخت الأخريان و أما إذا استرخت واحدة منهما بقى طرف الجفن الذى من ناحية هذه العضلة مفتوحا فالصواب أن يقول عن تشنج العضل المشيلة للجفن.

و علامته: علامات التشنج من عروضه دفعة و ثقل الجفن و تمدّده و سائر علامات الإمتلاء إن كان التشنج ماديا و من عروضه قليلا قليلا مع ضمور الجفن و دقته و تقدّم الأسباب المجففة إن كان يابسا.

و علاجه: الاستفراغ و التمريخ بالأدهان المحلّلة و التنطيل بلعاب الحلبة في الأول و الترطيب بالأغذية و الأشربة و المروخات و النطولات المرطّبة و التضميد بمثل البنفسج و الخطمى مع لبن الجوارى و التغريق بالأدهان المرطبة الملينة مثل دهن البنفسج و القرع فى النوعين لأن الإمتلائى لغلظ مادته يحتاج أيضا إلى الترطيب.

و قد يحدث من سوء إمساك الجفنين عند لقط السبل إذا كان الماسك قلّبهما إلى الخارج و انقطع جزء منهما و تركهما على هذه الهيئة فبقيا منقلبين إلى الخارج لتشنج حدث من اندمال القرحة و لنبات لحم زائد و كان سبيلهما أن يقلّبا إلى الداخل بعد اللقط.

و علاجه: أن ينظر فإن التزقت الملتحمة بالجفن بعد الإندمال و بقى لذلك متشنجا منقلبا إلى الخارج، دبر في تبرئته ذلك و تنحيته على ما مرّ في الإلتصاق و إن حدث شى ء كالعقدة، جهد في تحليلها بالألعبة مثل لعاب الحلبة و بزر الكتان و الدياخليون فإن تحلّل بذلك و إلّا قطعت بالحديد.

و قد تحدث الشترة بعقب ضربة تقع على الرأس و الجبهة لا سيما إذا

ص: 261


1- 273. ( 1).: في بحث استرخاء الجفن.

خرج شى ء من العظم ناتئا و تشنج الغشاء المجلل و تشنج الجفن معه و يشبه ان هذا مع كلامه السابق و قد يحدث عن علة في غشاء القحف قد وقع مكررا و لا حيلة فيه و فيه بحث اللهم إلا أن يقال لا حيلة فيه بعد انجبار العظم على هذه الهيئة الرديئة و يعالج على كل حال بالتليين أى تليين الجلد و إرخائه بالأدهان المرخية إذا كان بعد الإندمال أو تليين البطن لتنجذب المواد إلى أسفل و لا ينصبّ إلى الموضع العليل شى ء فيحدث فيه الورم و يزداد التشنج إذا كان عند الإبتداء و منع العين مما يدمعها لئلّا تتوجّه إليها مادة فتقبلها لضعفها و يحدث فيها مرض أشدّ و أسوأ من الشترة.

ص: 262

الفصل الخامس عشر: السبل274

سمى باسم اللازم غشاوة تعرض للعين من انتفاخ عروقها الظاهرة في سطح الملتحمة و القرنية و إما في عروقها الظاهرة التي تأتيها من خارج القحف و علامته: أن تكون معه حرارة في الحاجبين و حمرة في الخدّين و ضربان شديد في عروق الصدغين. و إما عروقها الظاهرة التي تأتيها من داخله و علامته: أن يكون معه عطاس و حرقة في الدماغ و ضربان فيه و من انتساج شى ء فيما بينهما أى بين العروق كالدخان. هذا التعريف للشيخ و المصنف زاد عليه قوله فيشبه الغشاء الرقيق الأبيض و فيه نظر؛ لأن السبل نوعان: أحدهما، أن يكون في عروق الملتحمة الباطنة فيرى على العين غشاء رقيق شبيه بنسج العنكبوت. و الآخر، يكون في عروقها الظاهرة فيرى عليها غشاء قد لبس السواد مثل الدخان و ظاهر أن الغشاء الأسود الشبيه بالدخان لا يكون أبيض.

و اعلم أنه قد اتفق الجمهور على أن السبل امتلاء في عروق العين الأصلية التي هي من الأعضاء المنوية و يشعر بخلاف ذلك قول بعض منهم: قال «الفاضل العلامة» في «شرح الكلّيات»: لم أر لأحد منهم على صحة ما ذكره شبهة فضلا عن حجة. و لمن يقول «إنها من امتلاء عروق الحدقة» أن يحتجّ بأن العروق متكوّنة من المادة المنوية فيستحيل حصولها بعد تمام الخلقة و بأنها لو كانت حادثة لغشّت جملة العين و نحن نراها تدور حول السواد و على محاذاة عروقها و لمن يقول إنها

ص: 263

عروق حادثة أن يحتج بأنها لو كانت طبيعية لفسد غذاءها بقطعها و ضمّرت و هزّلت و ليس كذلك و بأنها متى لم يستقص في لقطها فإنها تعود بعد القطع و بأنها تنشال و تتبرأ عن الملتحمة عند قطعها و لو كانت أصلية لانشالت الملتحمة بنفسها معها.

ثم قال: و الحق عندى أنها أجسام غريبة شبيهة بالعروق تنتسج في غشاء رقيق متولّد على العين و أما كيفية تولد هذا الغشاء فهى إن الملتحمة جسم كثيف فيكون غذاؤها كثيفا؛ لأن الغذاء يكون شبيها بالمغتذى و فضلة الكثيف كثيفة فمثل هذه الفضلة إذا عجزت القوة عن دفعها اجتمعت شيئا فشيئا و تولّدت منها على العين أجسام غريبة فما كان على سطح العروق استعدّ لقبول الصورة العرقية و ما لم يكن كذلك استعدّ لقبول الصورة الغشائية كالمشيمية المحيطة بالجنين و صارت العروق على محاذاة العروق الأصلية الطبيعية و لا تغطّى(1) الحدقة و ذلك لشدّة استعداد المادة المنفصلة منها(2) و اللاصقة بها لقبول الصورة الوريدية و ما لا يكون كذلك يستعدّ لقبول الصورة الغشائية لأنه منفصل عن جوهر غشائى هو الملتحمة ثم إن العروق الطبيعية تتخلخل بسبب امتلائها و ملاصقة الغشاء لها فإنه يسخنها و يعكس عليها ما يتحلّل من الأبخرة و الحرارة فيرشّح منها دم لطيف يداخل الجوهر المتولّد عليها و يملؤه فيظهر للحس أنه عروق و ما لا يكون ملاصقا لها فإنه لا يرشّح إليه شى ء من ذلك فلا يكون فيه دم.

هذا و لا يخفى أن ما ذكره «الفاضل العلّامة» في كيفية تولّد هذا المرض لا يصلح للتعويل فيما هو خلاف رأى المتقدمين و المتأخرين(3) و يمكن الجواب:

عن الأول: من الوجوه الثلاثة التي ذكرها على كون تلك العروق غريبة بأن يقال: إنما يلزم ضمور الملتحمة و هزالها إذا قطع جميع العروق التي تغذوها و ليس كذلك بل إنما يقطع بعض من عروقها الظاهرة.

و عن الثانى: بأنا لا نسلّم أن العروق المقطوعة تعود كما كانت بل إنها إذا لم

ص: 264


1- 275. ( 1).: لأنها ليست من فضول القرنية.
2- 276. ( 2).: أي: من العروق الطبيعية.
3- 277. ( 3).: قال بعض شرّاح القانون: و هذا منه[ أي من العلّامة] تحقيق أنيق و قد أبعد عن الانصاف من قال:« ما ذكر لا يصلح للتعويل فيما هو خلاف رأي المتقدمين و المتأخرين».

يستقص قطعها و بقيت منها شعبة ممتلئة من الفضول الغليظة فسد الغذاء الصالح الذى يجي ء إلى الملتحمة يوما فيوما بمخالطة تلك الفضول فلم يصلح للتغذية و بقى فى العروق فينتفخ بعض آخر من عروقها الظاهرة التي لم تنتفخ من قبل.

و عن الثالث: بأن تبرية هذه العروق من الملتحمة عند الكشط لكونها من العروق الظاهرة و الملتحمة جسم غضروفى صلب و ليس عليها حجاب آخر مستبطن لها و لهذه العروق حتى يمنعها عن التبرئة، فإذا كشطت ب «الصنّارة» تبرأت منها بالظاهر إلّا شظايا دقيقة بها اتصال هذه العروق بالعروق الباطنة و بعض آخر من العروق الظاهرة.

و سببه امتلاء تلك العروق من الفضول الدموية و البخارات الغليظة فيعسر تحلّلها بسرعة و هو ثلاثة أنواع: أحدها، يعرف بالسبل الرطب و هو أن يكون مع تدمع و رطوبة مفرطة فى الأجفان لأن مادة هذا النوع تكون ألطف و أرقّ(1) و أحدّ و لذلك يكون معه أكال و عطاس متواتر و ضربان في قعر العين و ذلك لا يتعلق ب «الصنارة» أى لا يمكن لقطه بأن يعلق ب «صنارة» و يقطع لأن أكثر عروض الإمتلاء هاهنا في العروق و الجداول التى في باطن الملتحمة و الصنارة آلة من حديد على شكل المغزل معوجة الرأس كالتى يصاد بها السمك. و الثانى، يعرف بالسبل اليابس و هو أن تكون العين يابسة لا تسيل منها الدمعة و لا تتبين منها رطوبة لغلظ المادة و تكون كالعيون الصحيحة في ذلك غير أن الغشاء يكون مسبلا عليها. و الثالث، المستحكم الذى قد غلظ و منع البصر و بيض الحدقة.

و علامة الرقيق المبتدئ منه: أن لا يمنع البصر كثير منع لرقة الغشاء و تراه إذا فتحت العين مسبلا على الحدقة كأنه نسج العنكبوت بعروق حمر صغار لقلة امتلائها.

و علاجه: الفصد من القيفال و الإسهال بالايارج و ما شاكله و إدامة الحمام بعد التنقية على الخلاء لتلطيف المادة و الإكتحال بالأكحال الحادة الجلّائة كالباسليقون و معناه الملوكى و صنعته: زبد البحر، اقليميا الفضية من كل واحد عشرة دراهم؛ نحاس محرق، ملح اندرانى ساذج، اسفيداج الرصاص، فلفل، دار فلفل، سنبل، توتيا، مكد درهمان؛ قرنفل، أشنه، من كل درهم؛ ماميران، عروق الصفر، مكد

ص: 265


1- 278. ( 1).: بالنسبة إلى مادة القسم اليابس فلا ينافى قول المصنف:« و البخارات الغليظة».

ثلاثة دراهم؛ قشر الاهليلج، ملح العجين، عصارة الماميثا، مكد خمسة دراهم؛ مشك، نصف درهم و نحوه بعد التنقية أيضا لئلّا تميل الفضول إلى العين بسبب حدّة الدواء و هيجان الوجع.

و علامة الغليظة المستحكمة: أن ترى تلك العروق أعظم مقدارا و تمنع البصر منعا أعظم مقدارا.

علاجه: اللقط بأن تنفذ خيوط كثيرة تحت تلك العروق و تجذب إلى فوق لتنشال ثم تلقط ب «المقراض» و تعلق ب «الصنانير» و تقطع و يقطّر في العين ماء الملح و الكمون الممضوغين و يومر بإدارة عينه دائما لئلّا تلتصق.

ص: 266

الفصل السادس عشر: الشرناق279

زيادة من مادة شحمية تحدث في الجفن الأعلى(1) و هو مركب من الجلد ثم أحد طاقى الغشاء ثم الغشاء الشحمى ثم العضلة ثم الطاق الآخر ثم الجلد و هذا الغشاء الشحمى خلق بين طاقيه لما خيف أن يفرط على الجفن التجفيف لكثرة حركته و هو الذى إذا عظم جدا كان منه الشرناق و لذلك لا يتعلق كالسلعة فيثقل الجفن عن الإنفتاح على التمام و تجعله كالمسترخى و تكون متلحجة بالجفن غير متحركة تحرك السلعة أى لا تكون متبرئة عن العضو كالسلعة بل تكون متشبّثة به مداخلة لجوهره.

و سببه رطوبة غليظة تنصبّ إلى الجفن و لذلك يعرض للصبيان و المرطوبين.

و علامته: أنك إذا كبست الإنتفاخ بإصبعين ثم فرقتهما، نتأ الإنتفاخ في وسطهما لكونه شحميا غليظ القوام.

و علاجه: استفراغ البدن بالفصد إن وجب و يسقى أقراص البنفسج و إصلاح الغذاء بالتلطيف بأن يكون مزورة و لحم طير و تعديل المزاج و دخول الحمام

ص: 267


1- 280. ( 2).: اعلم أن الشرناق يحدث في الجفن الأعلى دون الأسفل لأن الرطوبات تنزل من الدماغ اليه و لدوام حركته ينعقد هناك بما يلزمها من الحرارة العاقدة فيها و لذالك يكثر بالصبيان و المرطوبين و الذين يكثر بهم الدمعة لكثرة الرطوبات في أدمغتهم و انصبابها اليه. إن قيل ان العاقد للشحم هو البرد و هو يقل في الجفن الأعلى فينبغي أن يكون عروض الشرناق للجفن الأسفل اكثر يقال: ليس العاقد للشحم دائما هو البرد بل قد ينعقد من غلبة اليبوسة المستحيلّة لمائية الدم الى الأرضية فينعقد عنها.

لتلطيف المادة و تحليلها و التكميد بالمياه التي طبخت فيها الحشائش المحللة و التكحل بالباسليقون الأكبر:

فإن تحلّل فهو المقصود و أيّ صلابة لا تتحلّل بصدق الحمية، فإن الخنازير و السرطانات تتحلّل بالحمية. قال «على بن عيسى»: عرض لرجل شرناق و كرهوا علاجه بالحديد لصعوبته فعالجوه بالطلاء المحلّل و الذرور الأغبر فبرئ برءا تاما و هذا أولى من إخراج الشرناق باليد لأنه شى ء يحفظ الأشفار و يحسن انطباق الجفن و إذا خرج باليد جفّ الجفن فلا يمكن المبالغة في الإنطباق عند الإحتياج إليها و إلّا عولج باليد بأن يشقّ وسط موضع الرطوبة شقا بالعرض غير غائر إلى أن يبلغ موضع الشحمة و يحذر من أن يجاوز الشحمة فإنه ربما بلغ إلى باطن الجفن و جاوز منه إلى القرنية فإذا ظهرت الشحمة أخذت(1) بخرقة كتان لئلّا تزلق من اليد للزوجتها و حركت يمنة و يسرة و إلى فوق برفق إلى أن يخرج بالكلية ثم يوضع على الموضع خرقة مغموسة في خل و ماء فإن بقى منها شى ء ذرّ عليها شى ء من الملح المسحوق ليأكلها و لم يهمل في أمرها لأنها أشدّ ضررا على العين من الشرناق لأنها تحدث منه وجعا شديدا و ورما حارا و تصير الثقبة(2) صلبة(3) مانعة من فتح العين.

ص: 268


1- 281. ( 1).: هذا اذا كانت متبرئه و أما اذا كانت في غلاف أو شديدة الإلتصاق أخذ المتبرى عنها و يترك الآخر و لم يتعرض له و يفوض أمره إلى تحليل الملح الذى[ يوضع] عليه.
2- 282. ( 2).:[ خ. ل: البقية. و لعل هذا أولى].
3- 283. ( 3).: بسبب تحليل الأجزاء اللطيفة بحرارة الأهوية و غيرها.

الفصل السابع عشر: في العلة المعروفة بالبوالتين

و هى أن تقطّر من العين في كل قليل من الزمان قطرات من الماء ثم تنقطع قال «الطبرى»: و لأجل ذلك سمّى بالبوالتين.

و سببه غلظ ما يحدث في الجفن الأعلى مع نتوء في داخله أى داخل الجفن فمتى أصاب ذلك النتوء الجفن الآخر أو الطبقة الملتحمة عند الإنطباق دمعت العين بالإصطكاك و ذلك الغلظ يزداد و تعظم نكايته عند الإمتلاء أى امتلاء البدن من المواد و امتلاء المعدة من الطعام و الشرب الكثير من الشراب لما ترتفع أبخرة غليظة كثيرة إلى الرأس و تزداد فيه غلظا و تزيد في غلظ الجفن و فى ذلك النتوء و السهر لكثرة تصاعد الأبخرة الرديئة إليه إما لسوء الهضم أو لغلبة الحرارة و اشتعالها عند السهر و متى كان الجفن خفيفا و ذلك النتوء يسيرا لم تدمع العين لعدم اصطكاكه بالعين.

و علاجه: الاستفراغ و الحمية من الأغذية الغليظة المبخّرة و تقليل الغذاء لتقليل الفضول و تجويد الهضم لئلّا يتولد الفضول و الأبخرة الغليظة و التكميد و التضميد بالضماد المحلل مثل الماميثا و المرّ و الزعفران و كحل العين بما يدمعها و يحلّل رطوبتها مثل الباسليقون و الشياف الأحمر.

ص: 269

الفصل الثامن عشر: في العقدة284

سمّى بها تشبيها لتلك الرطوبة لغلظها بالعقدة العقدة التي تحدث في الجفن الأعلى تحت الجلدة الظاهرة للحس في الأغلب(1) سببها رطوبة غليظة سوداوية تنزل من الرأس إلى الجفن فتتحجّر هناك لما يتحلّل لطيفها بسبب رخاوة جلد الجفن و سخافته و كثرة حركته و يصير الباقى صلبا متحجرا و هى ثلاثة أنواع:

نوع منها يتحرك و يزول عن موضعه يمنة و يسرة و فوق و تحت سلسا؛ لأنه متبرئ عن العضو و فى غشاء خاص يحيط به كالسلعة.

و علاجه: أن ينظر فإن كانت غير غائرة اخذت من خارج بأن يشقّ الجلد الذى عليها بالعرض و تجذب شفة الشقّ ب «الصنارة» و يسلخ ثم يجذب الغشاء الذى هي فيه برفق و تؤدة(2) و يحتاط أن ينشقّ غشاؤها الخاص المحيط بها فيمنع من تقصى الكشط و بعضهم يشقّونه صليبيا و إن كانت غائرة أخذت من داخل بعد أن يقلّب الجفن و يشقّ من داخله ثم يغشّى بماء الكمون للممضوغ لحظة لئلّا يعرض الإلتصاق.

و النوع الآخر: صلب كأنه حصاة من غاية الصلابة لا يتحرك من موضعها لأنها ليست متبرئة عن العضو. هذا قريب من الدمل و فى أخذ ذلك النوع بالحديد

ص: 270


1- 285. ( 2).: لاتصال الجفن الأعلى بأغشية الرأس فما ينزل منه تذهب تحت الجلدة.
2- 286. ( 3).: أى: اللين.

خطر لأنه مداخل بجوهر العضو ليس له كيس خاص كالنوع الأول فلا يمكن إخراج مادته بالكلية بل يبقى منه خميرة تجلب عوده من المرض فلا يحصل من هذا العلاج إلّا تعذيب المريض بالباطل على أنه قد يحدث منه ورم عظيم بل يجب أن يلين بالماء الحار و القيروطى و يحلّل بعد التليين بالداخليون و الألعبة مثل لعاب الحلبة و بزر الكتان فإن لم يتحلّل ترك و لم يتعرّض له بالحديد و لا بالادويه الحادة. و جوّز بعضهم أن يؤخذ ب «المقراض» بعد التنقية التامة و قطع مادة العلة و يترك الدم يجرى ساعة لئلّا يجلب إلى العضو ورما.

و النوع الثالث: منبسط ليس له سمك كثير يظهر لونه في سطح الجلد كأنه لون التوث الأحمر أو يظهر لونه بادنجانيا؛ لأن تولده من السوداوية الإحتراقية من الدم و له عروق متشبثة بالعضو لأن من مادته قد بقى شى ء في داخل العروق و لا يجب أن يتعرّض لهذا النوع البتة بالعلاج بالحديد لأن له عروقا ساقية من جوانبه و لا يمكن استئصالها بالكلية فيبقى بعض منها و يتولد منه عقدة أخرى مع أنه أيضا لا يقبل الإلتحام لخبث المادة و رداءتها كالسرطان المتقرّح.

و علاجه: الإستفراغ في كل قليل لئلّا يكثر اجتماع المادة و الحمية من الأطعمة الغليظة.

ص: 271

الفصل التاسع عشر: في الشعر المنقلب287 و الزائد288

بعضهم على أن الشعر المنقلب هو الشعر الزائد و به يشعر كلام المصنف و الحق أن الشعر المنقلب هو شعر ينبت في الجفن عند موضع الأشفار يكون رأسه منقلبا إلى داخل العين فكلّما يحرّك الجفن ينخس ذلك الشعر المقلة و يسيل عنها الدمع فتضعف العين لذلك و تستعدّ لقبول المواد و يعرض منه السبل و الدمعة و الحكة و الحمرة.

و الشعر الزائد هو شعر زائد مخالف للنبات الطبيعى بأن يكون منبته غير موضع الأشفار بل يكون قريبا مما يلى العين فإن كان مستقيما كان ينخس العين و يضر البصر و إن كان منقلبا إلى الخارج لم يضرّ العين ضررا محسوسا بل يكون مسبلا على الحدقة فيرى على سائر الأشياء خطوطا سوداء. قال بعض الأوائل: إن الأشفار إذا كانت زائدة على ما يجب و كان نباتها فى غير موضعها الطبيعى و نظر صاحبها إلى القمر وجع عينه، رأى الشعاعات الخارجة من القمر المتصلة إلى أشفار عينه متفرقة متبدّدة متجزّئة كالخيوط، و كذلك الشعاعات الخارجة من السراج.

سببه رطوبة عفنة غير لذّاعة و لا حريفة و لا مالحة تجتمع عند الأشفار فإنها تفسد نبات الشعر الطبيعى فضلا عن أن ينبت غيره.

و علاجه: تنقية الدماغ أولا ثم الإكتحال بالأكحال الحادّة المنقّية للجفن من الفضول مثل الباسليقون و الأحمر الحاد و الأخضر ثم النتف و الكىّ بعد ذاك أى بعد التنقية. و ينبغي أن تنتف شعرة واحدة و يكوّى موضعها بإبرة و يترك

ص: 272

حتى يبرأ ثم تنتف شعرة أخرى و ينبغي أن يقلّب الجفن عند الكى لئلا تحمى العين و بعضهم يحشو العين بالعجين المبرود و يطلى عليه بعد الكىّ بياض البيض مع دهن الورد. و قد يطلى بعد النتف بدم الضفادع الخضر البحرى من غير أن يكوى أو دم قراد الكلب و هو حيوان يتعلق بآذان الكلاب إذا شرب دما كثيرا أسقط منها أو ببيض النمل أو لبن التين. و قال «حنين» في «اختيارات» ه: يطلى بعد النتف بمرارة الهدهد فإنه كاف لا يحتاج إلى غيره.

و قد تلتزق إن كانت شعرة أو شعرتين إلى خمسة بدبق و هو حب مثل حب الآس و فيه عسل لزج في الغاية أو مصطكى أو الراتينج مع سائر الشعرات الطبيعية و قد ينظم ب «الإبرة» بأن يدخل الشعر في خرتها(1) و يخرج إلى خارج الجفن إن أمكن أو يدخل فى خرتها رأسا شعرة(2) أو خيط ابريشم دقيق و يمدّ الرأسان ليصير عروة ثم يدخل الشعر في العروة و يمدّ قليلا قليلا حتى يخرج فإن احتيج إلى إعادة «الإبرة» يختار موضع آخر لئلّا تتسع الثقبة فلا ينضبط الشعر.

و قد تعالج بقطع الجفن و تشميره(3) إن كانت الشعرات كثيرة إذ لا علاج له حينئذ غير التشمير بأن يشدّ الجلد الذى هو في ظاهر الجفن في الموضع الوسط بخيط و «إبرة» فى ثلاثة مواضع(4) و يمدّ الخادم بها الجفن إلى فوق على مقدار ما يرى أن الشعر ينشال عن العين شيلانا معتدلا غير كثير فتصير العين شتراء ثم يقص ذلك الجلد ب «مقراض» ثم يجمع بين شفتى الجرح و يخيطها خياطة يقعد في مواضع شتى ثم يلقى عليه الذرور الأصفر فإذا كان في اليوم الثالث تقطع الخيوط ب «المقراض» و تخرج ثم يعالج بالمراهم أو بأن يقلّب الجفن و يشقّ الموضع المعروف بالحافة و هو عند طرف الجفن ثم يدمل فينبت عليه لحم زائد فينقلب الشعر إلى الخارج و يقصر الجفن فلا ينخس الشعر العين و لا تدمع العين لعدم نخسه لها غير أن البصر يضعف(5) لانكشاف شى ء من المقلة كما في الشترة.

ص: 273


1- 289. ( 1).: هي ثقبة الإبرة.
2- 290. ( 2).: ينبغي أن يكون شعر امرأة؛ لأن شعر النساء أدقّ من شعر الرجال.
3- 291. ( 3).: لا يعمل هذا الّا عند كمال الضرورة لأنه مع ما تجلب ضعف البصر يتعب المريض. و اعلم أنه لا بد من مباشرة تلك الأعمال من تكرار النظر و المشاهدة من الأساتذة و من أجرى عليه من غير أن يشاهد من المتمرن الحاذق و ضاع العين، ضمن في الشريعة.
4- 292. ( 4).: على خط مستقيم ليكون جذب تمام الجلد على السواء.
5- 293. ( 5).: لمصادمة الرياح و الهواء و غير ذالك من الغبار و الدخان.

الفصل العشرون: الودقة

هى نتوء أى ورم في الملتحمة شبه بثرة بيضاء إن كانت مادته بلغمية كأنها شحمة فى البياض لا في اللين و الرخاوة فإنها لا تكون إلّا صلبة جاسية، و قد تكون حمراء إذا كانت المادة دموية و مواضعها مختلفة فيحدث تارة في ناحية المآق الأكبر و تارة في الأصغر و تارة تحت الجفن و تارة حول الإكليل صغارا كثيرة العدد كاللؤلؤ المنظوم و الفرق بينها و بين المورسرج أن المورسرج يحدث في القرنية و هى تحدث في الملتحمة من غير أن تخرقها و ربما تخرقها في الندرة عند ازدياد حجمها و كثرة تمدّدها و سببها فضول كثيرة غليظة حصلت في الملتحمة فمدّدتها.

و علاجها: فصد القيفال و النفض بطبيخ الأفتيمون و حب الايارج في البلغمية و التكحّل بالشياف الأحمر اللين و صفته: شادنج، ست دراهم؛ صمغ عربى، كثيرا، من كل واحد درهم؛ نحاس محرق، ثلاثة دراهم؛ بسد، لؤلؤ؟ كهربا، اسفيداج الرصاص، شنجرف، مكد درهم؛ دم الأخوين، زعفران، نصف درهم، يعجن بماء لما فيه من التحليل و الجلاء التام فإن كانت العين مع ذلك حمراء فيجب الإكتحال بالشياف الأبيض و تنويم العليل مرفود العين بالرفائد المبلولة بماء الورد فربما رجعت بالرفادة و ضغطها فإن لم ترجع بل جمعت وقاحت يشتف بالشياف الأبيض أولا و شياف الآبار و الكندر بعد الانفجار و صفته: أشق، انزروت، من كل واحد خمسة دراهم؛ كندر، عشرة، دراهم؛ زعفران، درهمان، يعجن بلعاب الحلبة.

ص: 274

الفصل الحادى و العشرون: الطرفة294

هذا الإسم من طرفه أى لطمه يقع على العين فيحدث حمرة في الملتحمة فيسمّى باسم السبب ثم سمّيت كل حمرة تحدث فيها لتشبيهها بها هي نقطة في الملتحمة من دم طرى أحمر أو عتيق مائت أكهت أو أسود قد سال عن بعض العروق المنفجرة في العين إلى الملتحمة.

و سببها إما لطمة أو ضربة تصيب العين و تخرق بعض عروقها الدقاق و يخرج الدم إلى سطح الملتحمة و يسكن تحتها و قد يخرق معه جوهر الملتحمة أو امتلاء في العروق مفجّر لها بالتمديد أو غليان الدم و سيلانه(1) إلى العين لحدته و زيادة حجمه بالغليان و التخلخل أو انفجار ورم قبل النضج. و من أسبابها الصيحة لما تنصدع منها العروق بسبب توتيرها(2) و امتلاء الدماغ من حصر النفس و الحركة العنيفة لأنها مسخنة و السخونة موجبة للغليان و التخلخل و زيادة حجم الأخلاط و كذلك التهوّع القوى بما يلزمه من التزحّر و حصر النفس.

و علاجها: الفصد من القيفال و الاستفراغ بالدواء غير الحاد مثل طبيخ الهليلج مع السقمونيا دون الايارج و الحقنة أجود و أن يقطر فيها اللبن و الألعبة

ص: 275


1- 295. ( 2).: اعلم أن سيلان الدم قد يكون من الرأس أو من بعض الأعضاء و قد يكون[ من] قذف الشبكية من العروق التى هي مشتركة بين الملتحمة و الشبكية و هذا النوع أصحب[ أصعب] مداواة و أطول نقاء و أعظم خطرا.
2- 296. ( 3).: أى: شدّ وترها كما فى« القاموس». و فى نسخة أخرى تؤتّرها[ أي: تصلبها].

و هى حارة لتسكين الوجع و نضج المادة و ترقيقها و توضع عليها قطنة مغموسة ببياض البيض و صفرته و تشدّ و ينام على القفا حتى يسكن الوجع فإذا سكن، قطّر فيها دم جناح الحمام حارا أو مدافا فيه الرّادعات مثل طين الأرمنى و نحوه من الطين الأحمر و طين قيموليا في الإبتداء بماء حار و اما في آخره عند الإنحطاط فتختلط معه أى مع الدم المحللات مع الكندر و المرّ و الأشق و الزعفران حتى الزرنيخ الأصفر و الأحمر و تضمد العين بالزبيب المنزوع العجم مع ورق عنب الثعلب و الجبن الحديث و شى ء من ملح طبرزد و يكمد بماء قد طبخ فيه الصعتر و الزوفا اليابس و ينبغي أن لا يتهاون في أمرها فإنه ربما استحجر ذلك الدم و بقى لا يتحلّل أبدا و يقبح في المنظر و ربما عفن ما يجاوره فيصير قرحة و يتعدّى إلى سائر الطبقات.

ص: 276

الفصل الثانى و العشرون: في انتثار297 الأهداب298

إنه يضر بالعين من حيث أنه لا يدفع منها الغبار و التراب و الأضواء المؤذية فلا يؤمن على صاحبه أن يكلّ بصره عند ضوء الشمس و أن يذهب بالكلية عند انتشار البرق مثلا. سببه:

إما فساد غذائها بسبب ميله إلى الحدّة و الحرافة لمخالطة الصفراء أو السوداء عند منبتها و إلّا لكان عاما في جميع البدن.

و علامته: علامات غلبة أحد المرارين مع حرقة و حكة و كثيرا مّا لا تظهر في الجفن علامة مخصوصة غير الإنتشار إذا كانت تلك المادة في باطن الجفن.

و علاجه: استفراغها في تبديل المزاج ثم التكحّل بالأكحال المنبتة لها مثل اللازورد و الحجر الأرمنى و نوى التمر المحرق و دخان الكندر و قشور الصنوبر و السنبل.

و إما عدم غذائها فيسقط كالنبات إذا لم يسق و بعد سقوطها لا ينبت مكانها أخرى و ذلك يكون بعقب الأمراض الحادة الصعبة كالسرسام و الحميات المحرقة.

و علاجه: التدبير المنعش للقوة المرطّ للبدن من الأغذية الجيدة الكيموس و الإستحمام و ترك الإستفراغ بالواحدة و بالجملة استعمال المرطبات و اجتناب المجفّفات ثم التكحّل بما لا يدمع العين لئلّا يزداد اليبس و الجفاف فيها باستفراغ

ص: 277

الرطوبات بل بما يحمى اصول الشعر أى يسخّنها لتقوى على جذب غذائها كالباسليقون و الروشنائى و صفته: نحاس محرق، شادنج، من كل واحد خمسة دراهم؛ فلفل، دار فلفل، زعفران، شحم الحنظل، من كل واحد نصف درهم؛ زنجار، صبر، بورق أرمنى، مكد درهم؛ اقليميا، درهمان، ينعّم سحقها.

و إما كثرة الرطوبة المرخية لمنبتها الموسعة لمخارجها فلا يحبس فيه الشعر.

و علامته: علامات غلبة البلغم.

و علاجه: الإستفراغ بالايارجات و الحبوب و التدبير المجفّف من الرياضة القوية و السهر و تقليل الغذاء و كحل العين بما يدمعها و يمضها(1) لتستفرغ الرطوبة مثل الأحمر الحاد و الأخضر.

و إما لمانع يمنع وصول الغذاء إلى الشعر. و ذلك:

إما خلط غليظ لزج يلحج في المسام يفسد أصول الشعر و يمنع الأبخرة التى هي مادة الشعر من أن ينفذ فيها و هذا من جنس داء الثعلب.

و علاجه: أن ينظر إلى الخلط هو بلغم أو سوداء أو دم فاسد أو مرّة محيّة و يعرف ذلك من لون الأجفان خصوصا بعد الدلك و من غلبة علامات كل خلط فيستفرغ ذلك الخلط الغالب بما يزيله ثم يطلى بأطلية داء الثعلب بحسب أنواعه كما يجي ء في آخر الكتاب ثم يكحل بالأكحال المنبتة لها.

و قد يكون المانع من وصول الغذاء إنسداد المسام و فسادها أى انعدامها بسبب اندمال الجدرى و الجراحة و حرق النار و لا حيلة فيه؛ لأن ما ينبت على الجراحات بعد الإندمال إنما هو شى ء صلب صفيق شبيه بالجلدة ليس له منافذ و مسامات يخرج منها الشعر.

ص: 278


1- 299. ( 1).:[ المضّ] أى حرقة الحاصل عن الكحل في العين.

الفصل الثالث و العشرون: في القروح300

تخرج في سائر الطبقات إلّا أن ما يخرج في غير الملتحمة و القرنية و العنبية لا يظهر للحس لكن يظهر في العين فساد منكر يظنّه الطبيب رمدا فإذا كثر الفساد و القيح خرقت المدّة الطبقات و نفذت في الرطوبات و ثقبت العنبية و القرنية و ظهر سيلان المدّة من غير قرحة ظاهرة.

و سببها أخلاط حادة محترقة لذّاعة تنصبّ في الطبقات فتقرّحها و يتفرّق اتصالها و علامتها شدة النخس لأن التفرق قد وقع في غشاء لطيف ذكى الحس و الضربان لكثرة الشرايين فيها و الوجع مع كثرة الدموع لحرقة العين بسبب حدّة المادة و لذعها و علامة ما كان في الملتحمة منها أى: من القروح أن يرى في بياض العين نقطة حمراء زائدة على حمرة الجميع أى: جميع العين. قال «الرازي»: إذا أشلت الجفن وجدت في بياض العين مكانا قد احمرّ أو وجدت البياض كله قد احمرّ و موضعا له فضل حمرة. و سبب ذلك أن الملتحمة كثيرة الدموية لكونها لحمانية بخلاف سائر الطبقات. فإن قيل: إن لحمها أبيض. قلت:

كذلك، لكنها ضعفت بسبب القرحة عن إحالة الدم إلى مشابهة المغتذى، بقى على حمرته و احمرّت الملتحمة بتمامها أو عند موضع القرحة و ما كان من القرحة. في هذه الطبقة غائرة يسمّى بالدبيلة و ما يكون غير غائرة يسمّى بالقرحة المطلقة.

و ما كان في العنبية يرى بإزاء الحدقة نقطة حمراء لكثرة الدم فيها لها

ص: 279

عروق حمر منتسجة لكثرة عروقها لما أن منشأها أطراف المشيمية و هذه أى التي في العنبية ربما خرقت القرنية إذا كانت المادة كثيرة الكمية رديئة الكيفية و لا تتحلّل بسرعة بل تنقذف إلى القرنية و تحدث فيها تآكّلا و انخراقا لتنفجر منها و ربما لم تخرقها بل يتحلّل ما فيها إذا كانت المادة لطيفة القوام قليلة المقدار خالية من الفساد و الكيفيات الرديئة و ما كان من القروح في القرنية يرى في سواد العين نقطة بيضاء لمنعه البصر من إدراك العنبية تحتها.

و هذه أى التي في القرنية سبعة أنواع: أربعة في الظاهر و يسمّيها «جالينوس» قروحا و بعض من الأوائل مثل «كيسانوفيون» خشونة و جربا. و قال «حنين بن اسحاق»: ليس الإختلاف بينهما في المعنى بل في الإسم؛ لأن الخشونة و الجرب من جنس انحلال الفرد و معناه الشي ء الذى يشقّ الجلد فمن سماهما قرحة و خاصة عند عروضهما للعين لم يكن مخطئا. إحداها: شبيهة في لونها بالدخان تأخذ موضعا كثيرا و تسمّى قتاما و هو الغبار و باليونانية اخيلوس أى الظلمة.

و الثانى: أعمق و أصغر موضعا و أبيض من الأول و يسمّى السحاب و باليونانية فافاليون أى الغمام.

و الثالث: يحدث على إكليل السواد أى طوق سواد العين و يأخذ من البياض أى الملتحمة جزءا يسيرا و يسمّى الإكليل و باليونانية ارخيمون أى ذات لونين؛ لأن ما كان من القرحة في الملتحمة خارج الإكليل يرى أبيض.

و الرابع: يكون في ظاهرها أى ظاهر القرنية تشبه الشعر و الصوف كأنها قطعة صوفة صغيرة عليها لبياضها و تفرقها متشعبة و يسمّى الصوفى و الإحتراقى أيضا و باليونانية ابيقواما أى الشعبية و هفيقاوما أى الإحتراقى.

و ثلاثة غائرة في عمقها: أحداها، ضيقة عميقة صافية اللون قليلة الخشكريشة و هى شبيهة بالجاورسية و يسمّى باليونانية بوثريون أى الحب.

و الثانية، أقل عمقا و أوسع أخذا و يسمّى الحافر و باليونانية قولوا أى العميقة.

و الثالثة، وسخة ذات خشكريشة و يسمّى الإحتراقى و باليونانية ابيقوما و هفيقاوما و هى مساوية في الإسم للنوع الرابع العارض في سطح القرنية و إذا أزمنت و طالت سالت منها رطوبات العين لتأكل الأغشية و فسدت العين و هذه هي الدبيلة عند بعض.

و قد تحدث في العين قرحة شاذة غريبة خارجة من الأقسام المذكورة تعرف

ص: 280

بذات العروق و هى في أيّ موضع من العين خرجت، أظهرت شعبا و عروقا منتسجة كأنها شبكة و تأخذ في أكثر الطبقات لكثرة مادتها و مادتها من الشبكية و لا تفلح العين منها لأنها لكثرة مادتها و رداءتها و تفرقها في أكثر أجزاء العين تأكل الأغشية و تنتقل إلى الدبيلة.

و أسلم القروح ما كان ظاهرا في الملتحمة لقربه من الإلتحام لما أن الملتحمة عضو لحمانى و دسم و هو أسرع إندمالا من الأعضاء العصبانية الصلبة و لبعده عن الناظر و لسلامته عن النتوء و الألم و القلق و الدمعة قليلة فيه لدلالتها على قلة مقدار المادة و قلة لذعها و رداءتها و الإنطباق ممكن لعدم النتوء و بالعكس أردأ أى: أردأ القروح ما لم يكن ظاهرا في الملتحمة بل كان خفيا أو ظاهرا في القرنية و يكون الألم و القلق و الدمعة كثيرة و أردأ منه ما كان على القرنية أسفل الناظر لأن النتوء إلى هذا أسرع. و شر الجميع ما كان على الحدقة بإزاء الناظر فإنها تدمع و يمنع من فتح العين فيطول الإنطباق و تغشى العين لذلك و لسيلان الدمع بياض.

و علاجها(1): أى: علاج القروح جميعا الفصد و إخراج الدم ما أمكن لينقطع على العين انصباب الفضول المانعة من الإندمال و تنقية البدن و الرأس(2) بطبيخ الهليلج و شى ء من أيارج فيقرا و التكحّل بالشياف الأبيض إن كان مع القرحة وجع شديد محلولا ببياض البيض أو لبن النساء إذ فيهما مع التطفئة و تسكين الوجع جلاء و إنضاجها بالألعبة مثل لعاب الحلبة المغسولة و لعاب بزر الكتان المغسول من الغبار حتى ظهرت المدة ثم جلاؤها و تنقيتها بعد ظهور المدة بشياف الأبار

ص: 281


1- 301. ( 1).: يجب أن يلطّف التدبير أولا لئلّا يكثر الفضول فاذا انفجرت القرحة نقل الى أطراف الحملان و الفراريج لئلّا يضعف القوة فلا يندمل القرحة و يكثر الفضول و يحتبس لعجز الطبيعة عن اندمال القرحة و الهضم و الدفع بسبب الضعف. و يحترز التملّى لئلّا يكثر الفضول و لا يصيح و لا يعطس ما أمكن لما يتحرك المواد الى العين. و لا يدخل الحمام لأجل ذالك و لترطيبه القرحة فيتعسر الالتحام الّا بعد النضج فان دخل لم يطل المكث. و إن كانت القرحة في العين اليمنى، نام على جانب اليسار و بالعكس لئلّا ينصبّ المواد على العين المؤوفة عند تسفلها من الجانب المخالف. و النوم على الظهر مع أنه كثير)[ يكثر] الفضول في الرأس يمنع سيلان المواد من العين لكونها)[ لجعلها] فم القرحة الى فوق فيحتبس المدة فيها فتأكل الطبقات. و على الوجه لحركته المواد الى العين شديدة المضرة.
2- 302. ( 2).: و ينبغي أن يكون ادامة الاسهال كل أربعة ايام بما يخرج الفضل الحار الرقيق.

و ذرور العنزروت و صفته: نشا، ثلاثة دراهم؛ انزروت مربى، اسفيداج الرصاص، مكد درهمان، يسحق ناعما ثم إلحامها و إدمالها بعد التنقية من المدة بشياف الكندر و إذا أوسخت أى صارت القرحة ذات وسخ و هو الشي ء الغليظ الخاثر الجامد، كحلت بماء الحلبة و العسل لتلطّف الوسخ و ترقّقه فيخرج بسهولة.

ص: 282

الفصل الرابع و العشرون: في البياض303

البياض و هو بياض دقيق في ظاهر القرنية و يسمّى أثرا و غماما و سحابا أو غليظ غائر في عمقها و يسمّى بياضا مطلقا و يحدث إما بعد القرحة لطول الإنطباق و انصباب الفضول الرديئة إلى العين لضعفها فتعجز عن ردع ما ينصبّ إليها فتجتمع فيها الفضول و تتراكم لعدم الحركة التي بها تنقذف الفضول من العين و لعدم وصول الضوء إليها. و هذا النوع إذا زال بالعلاج لم يزل بتمامه بل يبقى من البياض مقدار أثر القرحة بعد الإندمال فإن القرنية لكونها عصبانية إذا تفرقت في اتصالها لم تندمل إندمالا حقيقيا بل يبقى أثر الإلتحام فيها كما في الجلد و لا طمع في إزالة ذلك الأثر؛ لأن ما ينبت على موضع القرحة شى ء صلب صفيق شبيه بالغشاء و هو لكثافته و عدم صفائه يمنع البصر عن إدراك العنبى تحته. و إما بعد الرمد لسوء المعالجة و تغليظ المادة و منعها من التحلّل و إيلام الطبقات بها أى بالمعالجة الرديئة بسبب احتباس الفضول فيها فتعجز عن هضم غذائها و دفع ما ينصبّ إليها من المواد لضعفها و كثرة الإنطباق الموجبة لإجتماع الفضول. و إما بعقب الشقيقة و الصداع المؤلم لانطباق العين من شدة الوجع و التأذى من الضوء و امتناعها من الفتح الذى به تقذف العين فضولها بكثرة الحركة و بحرارة الضوء و الهواء أو لسوء حركتها من شدة الوجع فتنصبّ إليها فضلة.

و علاجه: بعد زوال السبب الموجب لانصباب الفضول و تراكمها بتمامه

ص: 283

التكحّل بالأكحال الجالية مثل الذرور الممسك بعد الإستحمام و الإنكباب على بخار الماء الحار و انفتاح العين عليه مدّة حتى يعرق وجهه و يحمرّ و ذلك لتلطيف الفضول و تليينها و إعدادها لتأثير الجاليات و بالحزم الصغير و هو أن تؤخذ قشور البيض و تنقع في الماء العذب و تترك في الشمس حتى ينتن الماء ثم يغسل غسلا نظيفا و يرمى بالعرقى ثم ينصبّ عليها الماء ثانيا و تترك حين تنتن فتغسل و هكذا يفعل إلى أن لا تنتن ثم تجفّف و تسحق و تكحل مع السكر المسحوق و الكبير و هو أن يؤخذ قشر البيض المدّبر، و عقد القصب البالى، و رماد الصدف، و اللؤلؤ، و الشنج، و زبد البحر، و بعر الضب، و الدهنج، و اقليميا الفضة و الذهب، و الشادنج، و رماد جناح النسر، و البسد، أجزاء متساوية؛ حجر المسن، ربع جزء، و الشيرزق و هو زبل الخفاش، نصف جزء، و يسحق و الحزم المعسل و هو أن يؤخذ بعر الضب، و قشور بيض النعام، و الصدف المحرق، و الشنج، و البسد، و خرء الخطاطيف، و البورق الأرمنى، و يسحق و يسقى مرارة النسر و مرارة الكركى و يجفّف و يسحق ثانيا و يداف في عسل رقيق و يكتحل به إن احتيج إليها حيثما كان مزمنا غليظا فى أبدان غليظة غير ناعمة.

ص: 284

الفصل الخامس و العشرون: في المورسرج304

المورسرج أصل هذه الكلمة في الفارسية مورسره أى رأس النملة هو خروج الطبقة العنبية عند انخراق القرنية بسبب قرحة أو بثرة أو جراحة تقع فيها و هذا أى المورسرج يطلق على نتوء العنبية إذا خرج جزء يسير منها كرأس النملة فأما إذا كان ما يخرج أزيد من ذلك حتى يشبه العنبة يسمى العنبى و إن لم يكن بتلك الزيادة و كان أزيد من المورسرج يسمّى الذبابى تشبيها له برأس الذباب فإذا كان أعظم من ذلك أى من العنبى حتى يجاوز الأجفان و يصاك الأشفار و يمنع الإانطباق يسمى التفاحى فإذا أزمن هذا أعنى التفاحى و التحم عليه خرق القرنية، يسمّى المسمارى تشبيها له بفلس المسمار و الفلكى تشبيها له بفلكة المغزل الملتحمة بالمغزل.

و الفرق بين المورسرج و البثر الحادث في القرنية أن المورسرج يكون لونه على لون العنبية في سوادها أى إن كانت العنبية سوداء كان النتوء أسود و هكذا في شهلتها و زرقتها و أما التفاحى و إن فارق لون العنبية فلا التباس فيه و أن يطيف بأصلها أى باصل العنبية الناتئة شى ء أبيض كالطراز و إنما يكون ذلك البياض حافة خرق القرنية لما يشاهد على لونها الاصلى و أن الحدقة عند النتوء تكون صغيرة معوجة عن استدارتها و ليس البثر كذلك بل يكون لونه مخالفا للون العنبية و لا يكون في أصله أثر بياض و لا تكون الحدقة معه معوجة.

.

ص: 285

و قد يتفق أن ينخرق بعض قشورها المستبطنة أى: الباطنة دون قشرها الظاهر فيكون الناتئ منها شبه البثر لأنه يكون على لون القرنية و فيه نظر؛ لأن الخرق اذ كان في القشور المستبطنة من القرنية يكون الناتئ لا محالة من جوهر العنبية و يكون لونه لون العنبية ل الون القرنية كالبثر إلّا أن يكون الخرق في القشر الثانى أو الثالث فقط دون الرابع.

قال «الشيخ»: و قد يكون الخرق في بعض أجزاء القرنية و يكون الناتئ منها نفسها و يكون عند تأكل بعض قشورها و يشبه النفاخة و يفارقها بأن النفاخات تكون فيها فى بياض العين حمرة معها و دمعه و ضربان تنكبس تحت الميل و ليس كذلك ظاهر هذا الكلام يدل على أن الخرق إنما يكون في القشر الظاهر حتى يكون الناتئ نفس القرنية أى: القشور الثلاثة التي تحته أو في القشر الظاهر مع القشر الذى تحته فيكون الناتئ و القشرين الآخرين أو معه و مع القشر الثالث فيكون الناتئ حينئذ نفس القشر الرابع و يكون لون الناتئ في هذه الصور الثلاث لون القرنية أبيض كالبثرة لأنه يمنع عن إدراك العنبية تحته و لا يكون معه حمرة في بياض العين و ضربان كما يكون في البثر و لا تنكبس تحت الميل لصلابة جوهر القرنية.

و الفرق بينه أى: بين نتوء القرنية نفسها و بين البثر أن يكون مع البثر حمرة لانجذاب الدم إلى العين بسبب الوجع و ضربان في بياض العين بسبب الورم الحار فإن البثور من جنس الاورام.

و علاج المورسرج: الشدّ القوى جدا بالرفائد الغليظة المدوّرة قبل أن تغلظ شفتا الخرق و أما إذا غلظ الشق لم يمكن الإندمال و لم ينجح العلاج و قد يوضع في الرفائد صفحة رصاص وزنه خمسة دراهم إلى عشرة و الأولى أن يوضع فيها خريطة من الاثمد المسحوق للينه و تقويته العين بالخاصية و التكحل بالإكسيرين قيل معناه الشافى و قيل معناه النافع. و قال «الرازي»: هذا اسم جامع لمعنى النفاذ و البلاغ و الشفاء و صفته: كحل و شادنج على السواء يسحق ناعما و بالأشياء القابضة التي لا خشونة لها ليمنع من ازدياد الخرق و خروج العنبية بالقبض و التكثيف و جمع أجزاء العين و تشديدها مثل الشادنج المغسول و اقليميا الفضة و الشنج و الودع المحرقين. و المسمارى و العنبى إذا ازمنا و لم يرجعا بالرفائد يعالجان بالقطع ليحسن شكل العين و يزول عنها فحش المنظر.

ص: 286

الفصل السادس و العشرون: في الظفرة305

الظفرة بفتحتين و جاء فيه الضم و السكون و هذا هو المشهور عند الأطباء كانهم شبهوها بالظفر في بياضها و صلابتها و لذا يقال لها بالفارسية ناخنه. هي زيادة عصبانية فى الملتحمة تبتدئ في أكثر الأمر من المؤق الأكبر و قد تبتدئ من الأصغر و قد تبتدئ منهما جميعا و هى ضارّة بالعين حيث تمنعها من الحركة على ما ينبغي و تجرى دائما على الملتحمة و ربما بلغت القرنية و قعدت عليها حتى تغطّى الناظر و تولّدها من كثرة الفضول اللزجة الحاصلة هناك مع صحة من القوة فإنها لو لم تكن صحيحة لم تعمل فى المادة غير الموافقة شيئا البتة بل تتركها على حالها و لا تصرفها في شى ء و ليس صرفها لها إلى عضو غير طبيعى لضعفها بل لرداءة المادة و عدم صلوحها لذلك و هى ثلاثة أنواع:

نوع منها غشائى رقيق أبيض غير عائق للبصر يبتدئ من جوانب الملتحمة أى جانب كان و لا يختص ابتداؤه من الموق و لذلك يشبه السبل فإن السبل غشاء رقيق لا يختص ابتداؤه بموضع. و الفرق بينهما أن السبل يكون من جميع جوانب العين مستديرا ح ول القرنية و الظفرة تبتدئ من جانب واحد معيّن إما من اليمين أو اليسار أو من فوق أو من أسفل فيرى أصلها من أيّ جانب بدأ و اتساعها من ذلك الجانب إلى الجوانب الأخر.

و علاج هذا النوع: بالفصد و الاستفراغ بالايارج و التكحل بالشياف

ص: 287

الديزج و هى الشياف السود و صفتها: كحل زنجار، شادنج، مكد درهم و نصف؛ اقليميا، درهمان؛ أشق، سكبينج، دار فلفل، من كل واحد نصف درهم، يحل الأشق و السكبينج بشراب عتيق و تعجن به الأدويه مسحوقة و الدينارجون و صفته:

شنجرف، روسنحتج، كندر، زرنيخ أحمر، سكر طبرزد، أشق، مكد درهم؛ مرّ، زعفران، عروق، مكد ربع درهم، يعجن بماء. سمّى به لأن لونه شبيه بلون الدينار أى الذهب و الباسليقون الأكبر بعد الحمام و تليين الظفرة ليكون تأثير الدواء فيها بينا عاجلا.

و النوع الثانى يبتدئ من لحمة الماق الأكبر المعروفة بالوتد و يبسط إلى أن يلحق حد السواد فيقف هناك عن الإنبساط و يغلظ و لا يجاوز الإكليل.

و هذا النوع إن ترك و لم يكشط جاز لأنه لا يضر بالبصر و أنه لا يغطى الناظر لكنه يضر العين لما يحدث فيها من الإنقلاب و لا يمنعها من الحركة على ما ينبغي لكن ينبغي أن يكحل بالأكحال المذكورة لئلّا يجاوز السواد(1) و يمنع البصر و الأولى ترك الإكتحال إذا تحقق أنها لا تتجاوز عن الإكليل لأن هذه الأكحال الحادة لا تفيد حينئذ إلّا ضعفا في القوة الباصرة.

و النوع الثالث: ما يغشّى السواد فيضرّ بالبصر بل يبطل البصر البتة.

و علاجه: الكشط بأن يشال ب «الصنّارات» فإن كانت غير ملتصقة بالملتحمة التصاقا شديدا انجذبت إلى فوق بسهولة فيدخل تحتها «المهت» أو «أصل ريشة» و يستأصل ما أمكن لأنه إن بقى منها شى ء عادت ثانية و لا يتعرض للحمة المؤق عند القطع فيعرض الدمعة و ربما سالت البيضية عند قطعها فيعمى البصر و يفرق بين الظفرة و اللحمة بأن الظفرة تكون بيضاء عصبانية صلبة و اللحمة تكون حمراء لينة بعد تنقية البدن من الفضول لئلّا يتوجّه بسبب الوجع شى ء منها إلى العين و بعد تبرئة الظفرة عن الملتحمة إن كانت ملتزقة بها لئلّا يقطع الملتحمة فإن من الظفرة ما يكون متبرئ عنها و هذا ينكشط بأدنى تعليق و الأول يحتاج إلى أن ينقطع موضع من جوانب الظفرة ليكون مدخلا للآلة التى يسلخ بها و يدخل تحتها «المهت» و يسلخ بحديدة غير حادة بالرفق.

ص: 288


1- 306. ( 1).: لضعف الطبيعة و كثرة المادة و ردائتها و كيلا يدوم الإنقلاب و المنع عن الحركة بل اذا زال أو نقص يزول أو ينقص الانقلاب و المنع.

و نوع آخر من الظفرة غريب تظهر كأنها ظهارة و بطانة فتكون الظهارة نابتة من طرف الطبقة الملتحمة مستمسكة بها و البطانة من الحجاب المحيط بالعين أعنى الطبقة الصلبة لأنها تنقلب أطرافها على العين من داخل فتظهر أطرافها في هذا الموضع الذى تبتدئ منه الظفرة.

و لا ينبغي أن يتعرض لهذا النوع بالحديد البتة لأنه تنقطع بانقطاعه الطبقة الصلبة و فيه خطر عظيم يحدث عند قطعها الكزاز؛ لأن منشأ هذه الطبقة الصلبة أطراف الغشاء الصلب الدماغى و عند ما يتعرض لها بالقطع يتأدّى الأذى و الوجع إلى ذلك الغشاء فيشمئزّ منه و ينقبض و تتبعه جميع الأعصاب الدماغية في الإنقباض؛ إذ كل عصبة تنبت من الدماغ قد غشيت بالغشاء الرقيق الذى هو ملاق للمخ و بالغشاء الغليظ الذى هو ملاق للعظم كما قد غشيت أغصان الشجر بالقشر الذى يحيط بالأصل و تعظم النكاية عند حدوث الكزاز لأنه من الأمراض الحادة التي تنقضى في الرابع بالبرئ أو الهلاك.

ص: 289

الفصل السابع و العشرون: في الحول307

الحول يكون:

إما مولودا و لا علاج له.

و إما حادثا بعد أن لم يكن فمن ذلك يحدث للاطفال لكثرة رطوبة أعضائهم و سهولة قبولها للأشكال المختلفة إما لصرع يحدث بهم فتمتدّ أغشية أدمغتهم و تنقبض للدفع المؤذى و تنجذب الطبقة الصلبة من أعينهم لاتصالها بالغشاء الصلب و الطبقة المشيمية لاتصالها بالغشاء الرقيق و الطبقة الشبكية لاتصالها بالعصب المجوف فإنه أيضا يتشنج بانقباض جوهر الدماغ و باحتواء الغشاءين عليه و تميل العين حينئذ إلى أحد الجوانب لعدم استقامة الطريق الذى يسلك فيه العصب من الدماغ و يبقى على تلك الهيئة بعد زوال الصرع و اما لسوء تدبير الظرء في التنويم و الإرضاع بأن تنوّمه على جانب واحد و ترضعه من ذلك الجانب فيطول نظره إليها شزرا عند الإرضاع و يبقى على تلك الهيئة و إما لفزع أو سقوط شى ء يستفزهم أى يحركهم و يزعجهم فينظرون إلى جانب الفزع و يبقون على ذلك ساعة طلبا لإدراك الأمر المفزع فتنقلب العين إلى تلك الجهة و يستريح النظر إليها أى إلى تلك الهيئة دائما لأنها تشكّلت بذلك الشكل المعوجّ فيصعب عليهم النظر إلى خلاف تلك الجهة لما تتمدّد الأعصاب و الأغشية و تتألّم.

ص: 290

و علاجه: أن يكلف الطفل النظر إلى خلاف الجهة التي مالت العين إليها بأن يشدّ على ذلك الجانب ما يسر الطفل النظر إليه مثل أن يلصق بأنفه عند المآق الأكبر أو بصدغه أو بأذنه شى ء أحمر إن كان الحول إلى أحد المآقين أو تلبس على الوجه برقعة مثقوبة بإزاء حدقته و يوضع السراج مقابل عينيه لتكلف النظر المستوى فتعود عينه بالتكلف إلى الصلاح كما يعود وجه الملقو إليه عند نظره إلى المرآة العينية و لا ينبغي أن يتهاون بهذا النوع من العلاج لأن أعضاءهم رطبة تقبل العلاج بسهولة و كيف لا و قد تشاهد القابلة تجعل رأس الطفل المستدير مستطيلا و المستطيل مستديرا باتخاذ محاذ على جوانب رأسه أو وسط رأسه و إذا كان العظم لا سيما عظم القحف مع صلابته يقبل هذا التأثير فالأعصاب و الأغشية اللينة أولى به منه و تغذى الظرء بالأغذية اللطيفة حتى تقوى الحرارة الغريزية و القوة الطبيعية فيستوى العضو و تمدّده على ما يجب و تهجر الأغذية المبخّرة إذا كان حدوث الحول من الصرع.

و قد يحدث الحول بالكبار لتشنج عضلة من العضلات المحرّكة للمقلة تنقلب المقلة و تميل إلى تلك الجهة و سبب ذلك التشنج:

إما يبوسة كما يعرض بعقب الأمراض الحادة و في قرانيطس لفرط التحليل و انشواء الأعصاب و العضلات.

و علاجه: الترطيب بالنطولات و الأدهان المذكورة في التشنج اليابس و تقطير لبن الاتن و لبن البنات في العين.

و إما رطوبة تملاؤها و تمدّدها عرضا كما يعرض عقيب الصرع.

و علامته: علامات التشنج الإمتلائى و كذلك علاجه من الاستفراغ بالايارجات و الغراغر و تلطيف التدبير.

و قد يحدث بسبب استرخاء(1) عضلة من تلك العضلات فتميل المقلة إلى الجهة المضادة بجهة العضلة المسترخية.

و علاجه: علاج الاسترخاء كما مرّ.

ص: 291


1- 308. ( 1).: قال« القرشى»: و الذى ظهر لى و الله أعلم أن حدوث الحول عن الاسترخاء غير ممكن فان العضلة اذا استرخت لم يحول المقلة الى جهتها و لا يلزم ذالك أن يتحرك الى جهة مضادة لجهتها.

و قد يحدث لزوال الطبقات و الرطوبات عن موضعها بسبب رياح غليظة(1) عسرة التحلل تزعزعها بكثرة حركتها إلى جهات مختلفة و تزيلها عن موضعها إلى جهة من الجهات لتمديدها.

و علامته: أن تتحرك العين حركة اختلاجية لتحريك تلك الرياح الغليظة لها طلبا للإنفصال و ربما سالت الدمعة منها بسبب الإختلاج(2) و الحركات المضطربة غير الطبيعية.

و علاجه: تنقية الدماغ من الرطوبات المولّدة للرياح و تحليل تلك الرياح بالتكميد بالماء الحار و التضميد بالماميران مع ماء الرازيانج و تنقية المعدة إن كانت الرياح ترتقى منها إلى الدماغ بالقى ء و الإسهال و كسر الرياح بالجوارشات الحارة.

و قد يحدث لزوال الطبقات و الرطوبات عن موضعها بسبب فضول رديئة بخارية تحصل في العروق و تؤدى إلى الشبكية فتربو و تزاحم الزجاجية و هى تزاحم الجليدية و تزيلها عن موضعها.

ص: 292


1- 309. ( 1).: ذكر« ابن ماسوية» أنه رأى رجلا افتصد و أكل بعض الأطعمة الغليظة الثقيلة فحدث به حول العينين جميعا من غير أن تبين مرض شيئ من أعضائه ... فتأملتها باستقصاء شديد فوجدت عينيه يتحركان بحركة الإختلاجية فعلمت أن هناك رياح غليظة تزعزع الطبقات و تحركها من غير ارادة.
2- 310. ( 2).: لأنه يلزمها تمدد بعض أجزاء العين و ضغطها فحينئذ ينعصر الرطوبات.

الفصل الثامن و العشرون: في جرب الأجفان311

الجرب ثلاثة أنواع:

نوع منها يعرف بالجرب المنبسط و سببه مادة مالحة بورقية.

و علامته أن تكون في باطن الجفن خشونة يسيرة لغلظ المادة و يبسها و حمرة و حكّة لحدّة المادة و بورقيتها فتدمع العين لذلك أى لخشونة باطن الجفن و اصطكاكه الحدقة. و هذا النوع يحدث بعد الرمد الحار إذا سى ء تدبيره بالأشياء المبردة فيبقى من الفضل الحار الذى انصبّ إلى العين شى ء غليظ له كيفية حريفة لذّاعة تحت الغشاء من الجفن حيث لم يتحلّل باستعمال المحلّلات.

و علاجه: الفصد من القيفال و الإسهال بنقيع الهليلج الأصفر و السكر و التكحل بالروشنائى و الشياف الأحمر اللين و الأخضر اللين فإن كان مع غلظ و صلابة شرط ب «المبضع» و هو آلة من حديد تقطع بها العروق و الاديم خفيفا غير عميق لأن مادته ليست شديدة التعمق و لا كثيرة الغلظ و يحكّ ب «الميل» حتى

.

ص: 293

تذهب خشونته و يسيل منه دم كثير فيعود إلى حاله في الرقة ثم كحل بماء الورد و الخل اليسير لئلّا يلتصق الجفن و يسكن الإحتداد الحاصل من ألم الحكّ ثم كحل بالأكحال المذكورة إن بقيت منه بقية و يستحمّ دائما ليعين على تحليل الخلط و يعدّ العضو للنقاء التام و تأثير عمل الدواء فيه بسرعة.

و النوع الثانى: يعرف بالحصفى و يحدث من غير رمد و قد يحدث بعقب الرمد أيضا فإذا حدث من غير رمد فسببه بخاراة أخلاط حادّة عفنة تستكنّ هذه البخارات تحت الغشاء الذى على الجفن من داخل لغلظها و قد تحدث لها بسبب الإحتقان كيفية مالحة بورقية فيحدث هذا النوع من الجرب و صورته صورة الحصف صغار الحب؛ لأن هذه الأبخرة إذا احتقنت تحت الغشاء صارت هناك رطوبات حادة رقيقة يتبثّر الجلد عنها بثورا صغارا بيض الروؤس لسهولة استحالتها مدة نضيجة تتقشّر عنها قشور خفيفة رقيقة لفساد الجلد بملوحة تلك الرطوبة و بورقيتها و شدة حرارتها فيجفّ و يتشوّى و يتقشّر فإذا أهمل معالجتها دمعت العين لزيادة حدّة تلك البخارات و لذعها لاصطكاك تلك الحبات الخشنة المملّحة و نخسها لها و غشيت بالبياض لما يكثر سيلان الفضول حينئذ إلى العين و هى تضعف و تعجز عن دفعها فتحتبس فيها و تتراكم و أسبلت لما تنتفخ عروق العين و تمتلى و يتولّد فيما بينها غشاء مسبل و لذلك قال «إبن التلميذ»: إن الجرب و السبل في الأكثر متلازمان.

و علاجه: الفصد من القيفال و الإستفراغ بطبيخ الأفتيمون و الإقتصار على ألطف ما يمكن من الغذاء و لا يحكّ هذا النوع ألبتة لأنه في سطح الغشاء و لا يعمق في غور الجفن لأنه إنما يحدث من أبخرة حارة و هى لا تعمق في غور العضو كالأخلاط الغليظة و لذلك لا يغلظ معها الجفن فإن حك انخرق الصفاق و فسد الجفن. و لا ينبغي أن يستعمل الحكّ فى الجرب مطلقا إلّا عند الضرورة و اليأس من تأثير الدواء لأنه يهيج وجعا شديدا أو يجلب إلى العين فضولا كثيرة و أيضا لا يكحل هذا النوع بالشيافات الحادة جدا سيما قبل استفراغ البدن لأن هذا النوع حدوثه من الأخلاط الحارة العفنة و هذه الشيافات لحدّتها تزيد في الوجع و يكثر جلب المواد إليها فيحدث من ذلك رمد شديد أو قرحة و يصعب العلاج حينئذ و كلما كحل بشيافة حارة اتبع بعدها البرود

ص: 294

البنفسجى لتسكن الحرارة الحادثة من الأدوية الحادة و يعدّل مزاج العين و صفته:

ورد البنفسج، كزبرة محترقة، صمغ كثيرا، من كل واحد درهم؛ نشا، ثلاثة دراهم، يسحق الجميع و يربّى بالخل خمس مرات.

و النوع الثالث: يعرف بالتينى و صورته صورة حبوب التين ملتزقة بعضها ببعض مستديرة الأسافل ممدودة الرأس و لذا سمّى به و اليونانيون يسمونه سوقوسيس أى التينى فإن سوقا في لغتهم التين. و قال «إبن سرافيون»: سمّى بالتينى لما يحدث معه في الجفن شقاق يشبه الأشكال المتشقّقة فى جوف التين. و قال بعض:

لأن له تشقّقا كتشقّق قشر التين. و نقل «الرازي» في «الفاخر» عن «إبن سرافيون» أن في هذا النوع من الجرب يحدث في جفن العين ثقب يشبه الثقب الكائنة فى أسافل القصب من التين و لذا سمّى به فعلى هذا يكون التينى بالباء المنقوطة بواحدة لكن الإسم اليونانى يخالف هذا القول. و هذا يحدث من فساد الدم و احتداده بضرب من الإحتراق و هو شرّ أنواع الجرب لأنه أكثر خشونة و أشدّ صلابة و غلظا و أطول مدة و مادته أكثر وجودا في البدن.

و علاجه: الفصد و الإستفراغ بطبيخ الأفتيمون في دفعات متوالية إذ لا يمكن استفراغ مادته في دفعة واحدة لكثرتها و غلظها و الإكتحال بالشياف الأحمر الحاد دائما أى بعد التنقية و كذلك الحك بالسكر الطبرزد و الحديدة المعروفة ب «الوردة» و هو مبضع له رأس كرأس الدينار برفق حتى يعود الجفن إلى حال الصحة من الرقة ثم التكحّل بالشياف الأبيض و الآبار و الديزج لتسكين الحرارة و اندمال القرحة الحادثة من الحكّ.

و للجرب نوع رابع أسود تعلوه خشكريشة و هو أشدّ من الثلاثة و أصلب يسمّى باليونانية طوالخسيس أى المحبّب و لا يكاد ينقلع بسرعة لغلظه و كثرته و خاصة إذا عتق و سببه مادة سوداوية متعفنة.

و علاجه: استفراغ البدن بما يسهل السوداء ثم تنقية الدماغ بالحبوب و الايارجات و تلطيف التدبير و الحكّ بورق التين أو بالحديد حكّا بإستقصاء.

ص: 295

الفصل التاسع و العشرون: في البرودة312

و هى رطوبة بلغمية تغلّظ و تتحجّر في باطن الجفن الأعلى و أكثر ما تتولّد في ظاهره تكون إلى البياض تشبه البردة و هى حب الغمام في شكلها و صلابتها و لذا سمّى بها لها كيفية حريفة لذاعة لذلك تؤلم في وقت و تحكّ في وقت عند اشتداد تلك الكيفية و ازدياد حدتها بسبب من الأسباب الداخلة أو الخارجة حتى يستلذّ العليل لحكّها لما تتبدّد تلك المادة و تتفرّق و يتحلل ما رقّ و لطف منها.

و علاجها: أن تنضج بالقطورات مثل لعاب الحلبة و بزر الكتان و الضمادات على الأجفان مثل أن يداف الأشق و القنة و الراتينج و صمغ البطم بالخل و عكر الزيت فإن لم تتحلّل لشدة صلابتها أخذت بالشق بأن تشق الجفن ب «المبضع» عرضا ثم تخرج البردة بمغرفة «الميل» لأنها متبرئة عن الجفن متشبثة به ثم تدمل بالذرور الأصفر و إن كانت فى داخل الجفن يقلّب الجفن و يشقّ بالعرض من داخل.

ص: 296

الفصل الثلاثون: في صلابة الاجفان313 و غلظها

صلابة الأجفان هي أن يعرض لها عسر حركة إلى الإنفتاح عن التغميض و إلى التغميض عن الإنفتاح و يعرض في جفن واحد و قد يعرض في جفنين و يكون مع وجع(1) و حمرة(2). و غلظ الأجفان و هو غلظ يحدث في الجفن الأعلى حتى يتوهم أنه جرب فإذا قلّب الجفن رأى نقيا.

و سببها بخارات غليظة يابسة لكنها تكون في الصلابة أيبس(3) و فى الغلظ أميل إلى الرطوبة لا لذع معها و إلّا لحدث منها السلاق و يحدث كل و أحد منهما بعد المشى و العرق إذا ضربها أى الأجفان الهواء البارد فغلظ المواد و الأبخرة التي رقّت و لطفت بسبب المشى ء و العرق و توجهت إلى ظاهر الجلد فاحتبست و امتنعت من السيلان و التحليل سيما و قد كثف الجلد بسبب الهواء البارد و انسدّت المسامات أو بعد الإنتباه من النوم لكثرة تصاعد الأبخرة إلى الرأس و احتباسها فيه لانتفاء حركة اليقظة المحلّلة و عدم سطوع الضوء و خاصة في ليالى الشتاء لزيادة غلظ الأبخرة و كثافة الجلد و انسداد المسامّ فيها لبرد الهواء لكثرة تصاعد

ص: 297


1- 314. ( 2).: بسبب تمديد البخارات و لذعها.
2- 315. ( 3).: بسبب انجذاب المواد الحارة اليه.
3- 316. ( 4).: لكثرة السوداوية فيها بالنسبة الى الغلظ. و لا يخلو عن رمص يابس صلبة خاصة عند الماق الأعظم لزيادة الرطوبة هناك و لا يكون معه سيلان الّا بالعرض لأنه من يبس أو خلط لزج مائل الى اليبوسة جدا. و أما اذا كانت حكة بلا لذع، فيسمى يبوسة العين.

الأبخرة فيها لطول مدتها و جودة الهضم فيها و قد يحدث بعقب الجرب إذا تحلّلت عن مادته الأجزاء اللطيفة اللذاعة البورقية و بقيت الأجزاء الكثيفة التي لا لذع معها و ربما أورثها وضع الأطلية الباردة على الجفن عند الرمد لتغليظ المادة و تكثيف المسام.

و علاج ذلك: الإستفراغ بمطبوخ الأفتيمون و الهليلج الكابلى بعد اعداد الخلط للاستفراغ بالمطبوخات المنضجة و الإنكباب على ماء الحشائش المرطبة لتسييل المادة و ترقيقها و تلطيفها و تليين العضو و إرخائه و تفتيح المسامات و ذلك مثل البابونج و الإكليل و البنفسج و ورق الخطمى و فرك العين باليد بعد الإستفراغ لئلّا يجلب إليه مادة قبله إذ الفرك بسبب الحرارة يفتح المسام و يحلّل المادة و البخارات الغليظة المستكنّة الأجفان(1).

ص: 298


1- 317. ( 1).: و يدمن الاستحمام بالماء العذب المعتدل و يوضع على العين عند النوم بياض البيض المضروب بدهن الورد و يداوم تغريق الرأس بالمرطبات و الأدهان و النطولات و السعوطات المرطبة بدهن البنفسج و النيلوفر و تكميد العين باسفنجة مغموسة في ماء فاتر خاصة في الجساء و التجنب من المجففات كالتعب المفرط و الجماع الكثير و التزام الأغذية الخفيفة اللطيفة المرطبة التفهة مثل الاسفاناخ مع لحوم الحولى من الضأن و الأجدية و الدجاج المسمن و الأحساء المتخذه بدهن اللوز و مح البيض النيم برشت و الإستكثار من الأمراق و الثرائد و الفواكه المرطبة كالمشمش و الحلاويات.

الفصل الحادى و الثلاثون: في السلاق318

السّلاق غلظ في الأجفان من مادة أكالة أى حريفة أو مالحة بورقية تحمرّ بها الأجفان لما ينجذب إليها الدم بسبب لذع المادة و حدتها و ينتشر الهدوب لفساد غذائه و فساد منابته بسبب تلك المادة و رداءتها و يؤدى إلى تقرّح أشفار الجفن أى منابت الأهداب لتآكل المادة البورقية لها و يتبعه فساد العين إذا أزمن لزيادة خبث المادة و سريان تآكّلها إلى المقلة و كثيرا مّا يحدث بعقب الرمد إذا أسى ء تدبيره بفرط استعمال المبردات فغلظت المادة و احتبست و تعفنت و عرضت لها حدّة و فساد و هو:

إما مبتدئ حديث و هو خفيف و علامته حكة الآماق و الأجفان من غير حمرة كثيرة.

و علاجه: الإستفراغ بدواء لطيف مثل ماء الفواكه لأن مادته ليست بذلك الغلظ الذى يحتاج في الإستفراغ إلى ما هو أقوى منه و التكحل بماء الورد المنقوع فيه السّماق لقمع المادة و لتسكين حدتها و تضميد الأجفان ليلا ببقلة الحمقاء و ورق الهندباء بدهن الورق الخام أو ببياض البيض بدهن الورد بخرقة و الإستحمام غداة ليعين الدواء على ترطيب المادة و تحليلها و لتسكين اللذع.

و إما مزمن غليظ و علامته حمرة الأجفان و انتفاخها مع الحكّة.

ص: 299

و علاجه: الفصد من القيفال أو الجبهة و الحجامة على الساق أو الكاهل و سقى مطبوخ الهليلج و الغاريقون و التكحّل بالشياف الأحمر اللين و التكميد بالماء الحار و الإنكباب على بخاره لما قلنا و التضميد بعدس مقشر و شحم الرمان لتكثيف العضو و قبضه و تغليظ المادة فلا يجرى في العروق إلى ظاهر الجلد و تسكين حدتها بميبختج لتسكن الحرارة. و إن كان الأمر أغلظ من هذا الذى يكون في هذا القسم الأخير و تدمع العين لشدة اللذع و الحكة و ينشر الأهداب لخبث المادة و رداءتها، يكحل بعد التنقية و الحمية بالديزج الأحمر اللين و الأبيض مجموعا بماء الرازيانج و ذلك لئلّا تزداد حدّة المادة و رداءتها باستعمال الأدوية الحارة فيضاف إليها شى ء من المبردات ليعتدل.

ص: 300

الفصل الثانى و الثلاثون: في الكمنة319

الكمنة و هى بالإشتراك اللفظى تطلق على ثلاثة معان: أحدها، ثقل في الأجفان يحدث عن ريح غليظة و صاحبها إذا انتبه من النوم وجد في عينيه شيئا شبيها بالرمل و التراب و هى من أمراض الجفن. و ثانيها، كمنة المدة خلف القرنية و هى من أمراض القرنية و قد ذكر. و ثالثها، من أمراض الملتحمة و هى ما ذكرها المصنف بقوله حالة تعرض للعين شبيهة بالرمد اليابس يضعف معها البصر لاختلاط الأبخرة السوداوية المحتقنة تحت الطبقات بالروح الباصرة فيرى الأشياء كأنها في ضباب أو دخان و يتغير لون طبقاتها إلى الحمرة و الكدورة(1) و تصير كالبليدة و البطيئة الحركة لغلظ الأبخرة و كثافتها و يجد صاحبها كأن عينيه أعظم حجما مما كانتا قبل لامتلائهما و انتفاخهما من تلك الأبخرة الغليظة و تعرض معها حكّة لأن الأبخرة السوداوية لا تخلو من حدة و لذع بسبب الإحتراق لا يكاد تهدأ إلّا بالماء الحار لأنه يلين العضو و يرطبه و يبرده و يرخيه و يفتح المسام و يسكن لذع الأبخرة و حدتها و سببه تكمن البخارات الرديئة السوداوية الفاسدة الكيفية و احتقانها لغلظها تحت الطبقات و ليس فيها حدة شديدة فتؤلم أو تدمع العين بها بل فيها يسير حدة توجب الحكة.

ص: 301


1- 320. ( 2).: وجه الكدورة اختلاط الأبخرة السوداوية الكدرة و الحمرة للذع تلك الأبخرة و انجذاب الدم بسببه.

و علاجه: الاستفراغ أى استفراغ المادة التي تنفصل عنها الأبخرة بالايارجات و طبيخ الأفتيمون و الغراغر و أن يذرّ بذرور الكمنة و صفته: دار فلفل، دانقان؛ هليلج أصفر، درهم؛ زبد البحر، درهم؛ ماميران، دانقان؛ صبراسقوطرى؛ دانق و نصف؛ مرّ، حضض، مكد درهم، يدقّ و ينخل و يكحل به العين ذرورا و قد يعجن بماء الرازيانج و يحبّب و أن يكمد بالمياه الملطفة و المحلّلة مثل المياه التي طبخت فيها الحلبة و الإكليل و البابونج و غيرها.

ص: 302

الفصل الثالث و الثلاثون: في العشاء321

العشاء و هو الشبكور هو أن يتعطّل البصر ليلا حتى لا يرى الكواكب و يبصر نهارا و يضعف في آخره عند غروب الشمس و زعم بعضهم هو الشبكورة الزائدة المتناهية لا يبصر في اليوم الغيّم. و سببه بخارات غليظة تكدّر الروح و تغلّظها لتكثيفها إياها و النهار تلطّف تلك البخارات و تتحلّل بتلطيف الشمس و الضوء و حركة اليقظة لها أى لتلك الأبخرة فتتلطف الروح و تصفو عن كدورتها و يحتدّ البصر فيبصر و فى الليل لا يبصر لأسباب تضادها و هى برودة هواء الليل و رطوبتها و غلظها و الظلمة و السكون فتتكاثف تلك الأبخرة و تغلظ. و هى إما أن تكون متولدة في الدماغ أو مرتقية إليه في المعدة و يفرّق بينهما بأن ما يكون من الدماغ يكون على حالة واحدة لا تتغير في وقت من الأوقات و ما يكون من المعدة يخفّف بنقائها و يزيد بامتلائها. و قد تغلظ الروح و تتكدّر من مداومته بالشمس لأنها تحلّل لطيف الروح فيبقى غليظها و يتكاثف في الليل و أكثر ما يعرض لأصحاب العيون الواسعة و الكحل لأنها أرطب.

و علاجه: الإستفراغ أى استفراغ الرطوبة المولّدة لتلك الأبخرة بالايارجات و الغراغر و التعطيس بالكندش و الفلفل و الجندبيدستر و الصبر فإن العطاس يلطّف الأبخرة و الرطوبات و يقلعها بعنف و يبدّدها و الإنكباب على المياه المحلّلة مثل ماء الرازيانج و الشبت و البابونج و القيصوم و المرزنجوش و النمام و السداب و إن

ص: 303

طبخ كبد التيس في قدر مع شى ء من بزر الرازيانج و الدار فلفل و انكبّ على بخاره نفع جدا و كذلك الإنكباب على بخار الكبد إذا شوى و إطعام الأطعمة الحريفة بأن يجعل فيها الحلتيت و الفوتنج و الخردل و الصعتر و الأنجدان لأنها تقطع البلغم و تلطدفه و أن يكحل بالدار فلفل المدقوق مع الرازيانج المنثور على كبد التيس أو البقرة المشوية في حالة الانشواء لينشف الصديد الذى يخرج من الكبد و يتشرّبه المسحوق بعد ذلك. و إن غرز الدار فلفل و الوج في كبد التيس أو البقرة المشوية و شوى و اكتحل بالصديد الذى يخرج منها، أبرأ العشاء و هذا علاج عجيب فوق الوصف.

ص: 304

الفصل الرابع و الثلاثون: في الجهر322

الجهر و يقال له الروزكور أيضا هو أن لا يبصر نهارا و يبصر ليلا و يوم غيم و هذا ضد العشاء و سببه رقة الروح و قلّته جدا فيتحلّل مع ضوء الشمس و حرها(1) و يجتمع الظلمة و برد الهواء لعدم التحلّل. و قال بعض الحكماء: سببه خلط حاد يجتمع في الدماغ فيفسد الروح النفسانى الذى به البصر لحدّته.

و علاجه الترطيب أى ترطيب الدماغ بالتسعيط باللبن و دهن البنفسج و القرع و سقى الألعبة المبرّدة و ماء الريباس مع شراب النيلوفر و البنفسج و الغوص في المآء البارد و فتح العين فيه و تغليظ الدم بالهرايس و الرؤوس و خبز الطابق و لحوم الحملان و ذلك لأن الروح المتولد من الدم الغليظ يكون غليظا لا محالة فلا يتحلل بمثل ضوء الشمس و غيره من المحلّلات الضعيفة.

ص: 305


1- 323. ( 2).: أي: يسهل تحلل للروح بسبب شدة الرقة في ضوء الشمس حتى لا يبقى منه حينئذ ما يفى بالشبح و أما عند الظلمة و قلة الضوء فيقلل التحلل من الروح فيبقى منه ما يكفى في قبول الشبح خصوصا اذا كانت الطبقة العنبية متخلخلة يسهل نفوذ المحلل فيها.

الفصل الخامس و الثلاثون: في الغرب

الغرب سمى باسم لازمه؛ يقال بعينه غرب إذا كانت تسيل و لا تنقطع دموعها ناصور يحدث في مؤق العين الإنسى(1) و سببه خراج(2) أى ورم حار تجتمع مادته إلى موضع واحد في باطنه و يلزم التقيح حينئذ أو بثر أى ورم يظهر بالموضع المذكور من مواضع حادة رديئة الكيفية تنصبّ من الرأس إليه ثم تجتمع و تتقيّح و تنفجر إما من خارج المآق أو من تحت جلدة جفن واحد أو جلد الجفنين أو من الأنف في الثقبة التي بينه و بين العين. و يعسر التحامه؛ لأن العضو رطب دقيق الجوهر سخيف فيرطب القرحة و يترهل دائما فلا ينبت فيه اللحم و هو مع رطوبته متحرك دائم الحركة فينزعج كل من شفتى الجرح و يزول عن الآخر فلا يندمل فينتصر أى يصير ناصورا و أيضا لا يمكن استعمال الأدوية الحادة الكاوية عليها لأنها تؤذى العين و تزيد في ورمها.

و علامته: أن العين لا تلتزق لأن الانفجار إن كان من داخل الجفن يسيل دائما من المآق رطوبة صديدية و مدة فلا تلتزق العين و إن كان من خارجه يندفع الفضل من هناك فتجف العين و يقطع رمصا شبيها بالمدة الى أبيض أملس معتدل القوام و إن كان الإنفجار من داخل و إذا غمز على الجفن السفلانى، تنزرق منه مدّة و صديد هذا أيضا إنما يكون إذا انفجر إلى داخل فتملأ العين مدة و يخرج بالغمز من

ص: 306


1- 324. ( 1).: صفة للموق و هو الذى يلى الأنف.
2- 325. ( 2).: هذا هو الأكثر لأنه ربما يكون الخراج صلبا يتحرك باللمس و لا ينفجر و يكون من جنس الغدد.

نفس الحوبة(1) التي يجتمع فيها و يظهر الغرب شبيها بالورم اليسير عند امتلائه من المدة و ربما نفذ و انفجر إلى الأنف فخرجت المدة من المنخر أو الفم و أفسد خبث صديدها العظم و سوّده و ربما مرت المدة تحت جلدة الأجفان و افسدت غضاريفها و سودتها و أكلتها و ربما افسدت العين بدوام امتلائها منها.

و علاجها: استفراغ البدن و فصد القيفال و تلطيف الغذاء كما هو القاعدة في علاج القروح و ذلك لتقل الفضول و الرطوبات في البدن فيسهل الإندمال و أن يقطّر فيها شياف الغرب و صفته: صبر و كندر و انزروت و دم الاخوين و جلنار و كحل و شب، بالسوية؛ و زنجار، ربع واحد، يتخذ أشيافا و يداف في الماء و يقطّر في المؤق ثلاث قطرات و يجعل بينها زمان صالح يعدّ تنقيته من الوضر بأن يحكّ بالقطن العتيق و اللحم الفاسد باستعمال مرهم الزنجار و ان كان قريبا من الأجفان غائرا أو باستعمال الحديد و قطع اللحم الفاسد إن كان مائلا عن الأجفان غير غائر فإن هذا التدبير ربما أبرأه و جفّفه أشهرا حتى يكون كالصحيح فإن كفى و إلّا كوى ب «مكاوى» صغار مدورة الرأس تحمى حتى تصير مثل النار و توضع دفعات حتى يذهب لحم العفن و يجفّف الرطوبات و يوضع على العين عجين مبرد بالثلج أو خرق مبردة أو يؤخذ قمع منهدم الأسفل و يمكّن أسفله على موضع الغرب من الناصور و يصبّ فيه الآنك المذاب و يصبر العليل عليه قدر ما يعلم أن الكىّ قد تم أثره ثم ينحى القمع فلا يتعدّى الكى من هذا الطريق موضع الناصور ثم عولج بمرهم الإسفيداج.

ص: 307


1- 326. ( 1).: بمعنى موضع.

الفصل السادس و الثلاثون: في الانتشار327 و الاتساع328

اشاره

الإنتشار هو أن تصير الثقبة العنبية أوسع مما هي في الطبع حتى أنه ربما يبلغ الإتساع إلى إكليل السواد من كل جانب فينتشر النور و يتخلّل لضرورة الخلاء و لذا سمّى به و لا يخرج على خط مستقيم إلى المرئيات بل يقع في جوانب طبقات العين يمنة و يسرة فوق و تحت بعد خروجه من الثقبة و يتبدّد و يخرج عن القوام الذى به يصلح الإنطباع الشبح إلى ما هو قريب من طبيعة الهواء فلا يبقى من البصر شى ء يعتدّ به و إن لم يكن الإتساع بهذه الحيثية كان التخلخل قليلا لا يبلغ إلى حد أن لا يصلح لإنطباع فإذا وقع عليه الشبح و انتقل إلى موضع التقاطع حذاء القوة الباصرة رجع إلى مقداره الطبيعى لزوال القاسر فيقلّ حجمه و يصغر الشبح المنطبع فيه فيرى الشي ء أصغر مما كان عليه و فيه نظر(1).

و الاتساع هو أن تتسع العصبة المجوّفة مع سعة الحدقة و هذا الإصطلاح مما اخترعه المصنف) ره (و لكل أن يخترع و يصطلح. و قال «صاحب التذكرة»: أما المحدثون فانهم ينسبون الإنتشار إلى العصب لا إلى الحدقة و قصدهم في ذلك العلاج لأنه يخالف علاج الإتساع الحادث عن العنبية و الفرق بالحقيقة بينهما هو أن الإتساع يحدث في العنبية و الإنتشار في النور فالإتساع مرض و الإنتشار عرض و من تتبع كلام القوم شهد بصحة قوله.

ص: 308


1- 329. ( 3).: وجه النظر لأن الأرواح اذا عاد الى مقداره الطبيعى بعد التخلخل و التكاثف يلزم منه أن يرى الشيئ أصغر أو أكبر بحسب غلط الحس لا بحسب الحقيقة.

و أما القدماء فإنهم يستعملونها استعمال المترادفين و الفرق بين إتساع العصبة و إتساع الثقبة أن في الأول يتبين النور منتشرا في أجزاء العين و في الثانى لا يتبين فيها من النور أثر أصلا حتى يظن من لا دراية له أن العين إسودّت لأن النور يخرج على استقامة و لا يلبث في العين لاتساع الثقبة.

و سبب هذه العلة يكون:

إما من خارج مما يقع على العين كالضربة و اللطمة و هو مما يبرأ لأن هذا السبب لا يؤثر العصبة المجوّفة و لا يصل إليها و لا يحدث الإتساع فيها بل يمدّد الطبقة العنبية إلى الأطراف و يفسخها فتتسع الثقبة كما لو أخذ جلد مثقوب رطب ثم دفع في موضع الثقبة حجر أو جسم صلب دفعا قويا لاتسعت الثقبة بالضرورة.

و علاجه: فصد القيفال و وضع المحاجم على الساقين و أن يحقن بالحقن اللينة إذ الحادة تهيج الأخلاط و تثورها فتتصاعد إلى الرأس و المقصود ميلها إلى الجانب المخالف للعضو المأفوف لئلّا يتوجه إليه و تحدث فيه ورما و زيادة في الألم و لا يسقى الدواء من فوق هذا مبنى على حمله الإستفراغ بالدواء من فوق في كلام «ابقراط» على سقى الداء و دون القى ء و إلّا فلا مانع من سقى الدواء هاهنا بل المانع إنما هو من القى ء بسبب توجه المواد إلى الرأس و بسبب ازدياد الإتساع من حصر النفس اللازم له.

و أن يحتمى من الأطعمة الغليظة لئلّا يكثر تولد الفضول في البدن فيندفع شى ء منها إلى العين لضعفها و هى لا تقدر على دفعها عن نفسها و لا على دفع فضلة غذائها بل لا تقدر على هضم نصيبها من الغذاء الوارد عليها فيستحيل الجميع فيها فضلا و الجماع لأنه يحرك الأخلاط و يهيج الحرارة الغريبة و يضعف جميع الحواس سيما البصر و السمع بسبب أنه يستفرغ جوهر الروح و يحلّل الحار الغريزى و ينهكّ القوة و النوم على الظهر لاحتباس الفضول في الدماغ لميلها عن مدافعها التي هي إلى القدّام مثل المنخرين و الحنك و حينئذ لا يؤمن أن يندفع شى ء منها إلى العين لضعفها و النظر إلى الضوء لأنه يفرق النور و يضعف البصر.

و يقطر في العين لبن امرأة ترضع ذكرا(1) لأنه معتدل القوام تام النضج قليل الفضول و هو ينفع من انصباب المواد الحريفة و يسكّن الألم و ينقّى الأعضاء من

ص: 309


1- 330. ( 1).: انما اختار لبن الذكر على لبن الجارية لأنه مع كونه مسكّنا محلّل أيضا.

الكيموسات الرديئة بغسله و جلائه لها و يلتصق بها فيمنع وصول حدّة الأخلاط الحرّيفة إليها و تضمد العين بدقيق الباقلاء و البنفسج و الخطمى بصفرة البيض لتسكين الوجع و تحليل المادة المنصبة إليها ثم يزاد فيه عند الإنحطاط و سكون الألم البابونج و القيروطى ليزداد التحليل و بعد زوال الورم تكحل بالروشنائى و الباسليقون ليلطّف ما بقى من المادة و يحلّلها.

و اما من داخل من خلط غليظ أو بخارات حادة غليظة في العصبة فيمدّدها عرضا و يوسعها أو في عروق العنبية المنتسجة من الشبكية فيفسحها و يمدّدها فتتسع الثقبة.

و هذا يحدث بعقب الصداع الشديد أو السرسام أو الماشرا إذا حصل فضل الشرايين و لم يتحلّل عنه لتضاعفها و اكتناز جوهرها فيتردّد مع الروح فيها إلى أن يصل إلى الشعب التى تنقسم في العين فيزاحمها و يمدّد طبقاتها إلى أن تتسع الثقبة و ينتشر النور و ربما ينزل الماء لما بينّا في الشقيقة. و إنما يكون هذا بعقب تلك الأمراض لأن الفضل بسبب سوء المزاج الحاد الذى قد عرض للدماغ يحتدّ و يزداد سخونة فيغلى و يتخلخل و يكثر حجمه و يندفع شى ء منه إلى العين لضعفه و تنتفخ منه العروق و تتمدّد، فتتمدّد بتمدّدها الطبقات و تتسع الثقبة و لا يرجى صلاحه(1) لأن ما يحدث من الإنتشار بسبب هذه العلل يكون مع الإتساع أى إتساع العصبة في أكثر الأمر؛ لأن الفضل كما يحصل في شعب الشرايين و يبلغ إلى حدّ تمدّد الطبقات و توسع الثقبة من كثرته يحصل في الأكثر في جميع المجارى و يوسعها و تتوسع العصبة أيضا و لا حيلة في برئه حيث لا يمكن علاجه باليد و لا يصل إليها أثر الأدويه.

و علاجه: علاج هذه العلل أولا و تنقية الدماغ بالإسهال القوى لتندفع الفضول من الدماغ و لا تتوجّه إلى العين في شعب الشرايين و فى العصبة المجوفة و الإكتحال بشياف المرارات و صفته: مرارة الكركى، مرارة الشبوط، مرارة

ص: 310


1- 331. ( 1).: قال« المجوسى»: الإنتشار لا يكاد يبرء و لا علاج له الّا أن يكحل بكحل اللآلى و التوتياء الهندي و اقليميا الذهب و سائر الأكحال التي فيها قبض و تقوية. قال بعضهم: و الطبيعى من ذالك المرض لا علاج له لكن يشتغل بتقوية البصر و تنفعه ادامة النظر الى الأشياء السود.

التيس، مرارة البازى، مرارة الحجل، مرارة العقاب، مجففة من كل واحدة درهم أو أكثر ثم يؤخذ لكل عشرة دراهم منها و هى يابسة درهم من شحم الحنظل و درهم من السكبينج و درهم من الفرفيون يسحق و يشيف بماء الرازيانج على أن لجميع أصناف المرارات خاصية في النفع من ذلك إن بقى شى ء من البصر كيلا يبطل و إنما يبقى إذا كانت العصبة صحيحة و لم يبلغ الإتساع فى الثقبة إلى الإكليل فإن العصبة إذا إتسعت انتشر النور و يبدّد و يبطل البصر بالواحدة و كذلك إذا اتسعت الثقبة إلى الإكليل(1) و أما إذا لم يبلغ إتساعها إليه كان ما ينتشر من النور يسيرا لا يبطل منه البصر و قد تتسع الثقبة لكثرة الرطوبة البيضية و مزاحمتها العنبية و تحريكها لها إلى الإتساع بسبب أنها ترفعها و تمدّدها و هذا النوع أكثر ما يحدث للنساء و الصبيان.

أو لورم في العنبية ممدّ لها إلى الأطراف و قد ذكر علامتها و علاجها من قبل في أمراض الطبقات.

أيضا ليبس العنبية و تمددها إلى أطرافها فتجتمع أجزاؤها بعضها إلى بعض و يتباعد ما حول الثقبة عن المركز و هذا إنما يكون عند استيلاء اليبس على أطراف الطبقة كما تتمدّد الجلود المثقوبة عن اليبس فيتّسع ثقبها.

و علامته: علامة ضعف البصر عن اليبوسة من الإشتداد عند الجوع و الرياضة المحلّلة و الإستفراغات مع ضمور العين كما سيجي ء و كذلك علاجه لكنه أعسر برءا من الأنواع الأخر.

قال «جالينوس»: جميع ما يعرض في العنبية من الأورام و غيرها أسهل برءا مما يعرض فيها من اليبس و ذلك لأن تيبيس الأعضاء جميعا أسهل من ترطيبها.

ص: 311


1- 332. ( 1).: قال« شريف الأطباء»: قد عالجت رجلا بلغ اتساعه الإكليل من الفصد و تنقية البدن و الرأس لكون ممتليين و استعمال ألاكحال فبرء كأنه لم يكن له ذالك المرض.

الفصل السابع و الثلاثون: في الضيق333

الضيق هو أن تصير الثقبة العنبية أضيق من المعتاد فيجتمع النور و يتكاثف و يحتدّ البصر و يضعف في هذا الكلام تناقض بيّن لأن احتداد البصر إنما يطلق على كمال قوته و وفور حسه فكيف يجمع مع الضعف.

و اعلم أن «جالينوس» قد صرح في كتاب «منافع الأعضاء» أن اجتماع الروح و اكتنازه نافع في فضل حس البصر و تبدده و تفرقه سبب لضعفه و يؤيد كلامه هذا أنا نرى الإنسان إذا أراد أن يحدّ بصره جمع عينه و ضيق حدقته فيحتدّ بصره فعلى هذا يكون الضيق كيف ما كان محمودا؛ أعمّ من أن يكون طبيعيا أو عرضيا.

و قال بعضهم: إن الضيق الحادث بعد أن لم يكن، يضعف البصر؛ لأنه لا يحدث إلّا عن مرض و جميع الأمراض موجبة للنقصان في الأفعال من غير شك و تبعهم «حنين» اختيار هذا الجواب و قال في رسالته في تركيب العين: إن كان الضيق بالطبع فهو محمود لجمع الروح النورى و حفظه و إن كان بالعرض فإنه ردى ء لا لنفس الضيق بل للعلل التي يكون منها الضيق و خاصة إذا كان من نقصان الرطوبة البيضية.

و قد ذكر «الطبرى» أن قوما منهم «ارجيجانس» ناظر «جالينوس» في أنه لا فرق بين ضيق الحدقة الجبلّى و العرضى في باب النور فأجاب «جالينوس» بجوابين:

أحدهما: إن كل عضو له فعل ما و أقوى ما يكون ذلك الفعل إذا كان العضو سليما و النقصان يدخل على ذلك الفعل بحسب النقصان على ذلك العضو

ص: 312

و الضيق العرضى نقصان في العضو فلا يكون مقامه مقام الطبيعى الصحى.

و الآخر: إن الضيق الحادث إنما يكون عن شيئين رديئين مرضيّين: أحدهما، نقصان البيضية و الآخر، ترطيب جرم العنبية فإنها إذا تبلّت تمدّدت إلى الوسط و ضاقت الثقبة كما ترى الجلدة الرطبة إذا ثقبت و وضعت في الشمس اتسعت الثقبة و إذا رطبت تمدّدت و ضاقت الثقبة. أما نقصان البيضية فتحدث منه آفتان:

أحداهما، جفاف الجليدية. و الأخرى، قلة المسافة بين الجليدية و الهواء المضى ء فيعرض من ذلك للجليدية من الكلال في لحظة مّا كما يعرض لمن يثبت في عين الشمس فنقصانها سبب لقرب الجليدية من الهواء المنير و الضوء الساطع كما أن وفورها سبب لحجبها عنه و لبعد المسافة فيما بينها و بين الهواء فليست الآفة وقعت من ضيق الحدقة بل لنقصان البيضية و أما ابتلال العنبية الذى يعرض منه الضيق فإنه أقلّ رداءة لأن تيبيس العضو الرطب أسهل من ترطيب اليابس.

قال «الرازي» في تلخيص المقالة الرابعة من «العلل و الأعراض»: إن «جالينوس» لم يعطنا هاهنا ما السبب في ضعف البصر إذا ترطبت العنبية فإن كان لا يحدث من ترطّبها إلّا ضيق الحدقة و ضيقها سبب حدّة البصر لا ضعفه، فما السبب في ضعف البصر هاهنا ثم قال: و أحسب أن في هذا الموضع سوء فهم من المترجم و أن ابتلال العنبية و تمدّدها لا يكون سببا للضيق بل للاتساع و كذلك اليبس فيها و إن صرح به «جالينوس» بأن الضيق قد يكون أيضا عند ما تجفّ العنبية في نفسها و ذلك إذا استولى اليبس على أجزائها القريبة من الثقب فإنه يكثّفها و يجمعها بعضها إلى بعض فإنه لا يمكن أن يحدث من تمدّدها ضيق البتة سواء كان من الرطوبة أو اليبس و لئن سلّمنا فالمطالبة بعلة ضعف البصر عند يبسها قائمة إذ لم يتبيّن السبب في ذلك.

و قال بعض: إن الضيق الحادث يضرّ لأنه يغير قوام الروح و يخرجه عن القوام الذى به يصلح لانطباع المرئيات فيه و فيه نظر(1).

و قال بعض: إنه يضرّ لأن الروح تتكاثف عند الثقبة فإذا انطبع فيه الشبح و انتقل إلى موضع التقاطع انبسط عائدا إلى مقداره الطبيعى لسعة المكان هناك فيكبر الشبح الواقع فيه فيرى الشي ء أكبر مما هو عليه و فيه أيضا نظر(2).

ص: 313


1- 334. ( 1).: اذ يلزم منه أن يكون الجبلّى أيضا مغيرا لقوامه.
2- 335. ( 2).: قال« الشارح» في الحاشية: وجه النظر بوجهين: الأول، اذ يلزم منه أن يكون الجبلّى أيضا موجبا لذالك. الثانى، لأن الروح اذا رجع الى مقداره الطبيعى بعد التكاثف لم يلزم منه أن يرى الشيئ اكبر.

و «الشيخ» قد عدل(1) عن ذلك و قال: و أسبابه إما يبس من القرنية(2) تجمعها فتنقبض الثقبة و يحدث الضيق أو السدة؛ و إما رطوبة ممدّدة للقرنية من الجوانب إلى الوسط فتتضايق الثقبة مثل ما يعرض للمناخل إذا بلّت و استرخت و تمدّدت في الجهات. و إما يبس شديد من البيضية فتقلّ و تساعدها الطبعية الى الضمور و الإجتماع المخالف لحال الجحوظ.

و أقول: سبب ضعف البصر على ما ذكره «الشيخ» ظاهر، أما عند يبس البيضية و نقصانها فلما(3) مرّ في كلام «جالينوس» و أما عند يبس القرنية و رطوبتها فلأنها خلقت شفافة لئلّا تمنع الأبصار فإذا انقبضت و اجتمعت بحيث تنقبض و تتمدّد العنبية بانقباضها و تضيق الثقبة من جهة اشتمالها عليها و احاطتها بما عرضت لها أى للقرنية غضون و تكاثف كما يعرض للمشايخ في أواخر أعمارهم و منعت النور عن النفوذ فيها و الأشباح أيضا عن الإنطباع في الجليدية و يرى صاحبه الأشياء كأنها في ضباب أو دخان.

قال «جالينوس»: و أما ما يحاذى الثقبة من القرنية فإن جميع آفاته تضر بالبصر

و سببه:

إما زوال الطبقة العنبية لورم يحدث فيها أو في غيرها من الطبقات فتتمدّد و تنضغط و تزول عن موضعها إلى أحد الجوانب فتنقلب الثقبة عن موازاة الرطوبة الجليدية و تزول عن المحاذاة بقدر زوالها أى: زوال العنبية عن موضعها و فيه بحث إذ لا يخفى أن انقلاب العنبية و ميلانها لا يوجب الضيق في الثقبة؛ نعم عند انقلابها و انقلاب الثقبة عن محاذاة الجليدية لا ينفذ النور في تمام الثقبة على استقامة بل في بعضها الذى قد بقى على المحاذاة فيكون خروج النور حينئذ كأنه من مسلك ضيق و يسوء البصر.

ص: 314


1- 336. ( 1).: أي: عن كون ابتلال العنبية سببا للضيق[ و هذا القول هو المأثور عن القدماء].
2- 337. ( 2).: قال« القرشى»: و قد وقع على سبيل الغلط و ينبغي أن يكون بدل القرنية هاهنا العنبية. أقول: ان ما قاله« الشارح»[ سيجى بعد أسطر] في توجيه اصلاح القرنية و ان كان مما يقبل العقل لكنه ما قال« القرشى» أظهر و مطابق لما قاله« جالينوس».
3- 338. ( 3).: أى: لعدم حجاب الجليدية من ... الضوء الساطع.

و قد ذكر علامة هذا أى زوال العنبية و علاجه في أمراض الطبقات.

و إما نقصان الرطوبة البيضية و خلو المواضع الذى بين العنبية و الجليدية فتنقلب العنبية على نفسها و تقع أجزاؤها بعضها على بعض لإنتفاء ما يملأها و يدمعها فتضيق الثقبة بالضرورة و تنجذب العنبية إلى الجليدية فتقع عليها و تتعوجّ أى: الجليدية عن محاذاة الثقبة إلى جهته أو تتعوج العنبية فتزول الثقبة عن المحاذاة فتضيق الحدقة فيه البحث السابق.

و علامته أن لا يكون بصره جيدا لكلال الجليدية من الضوء و لا مستقيما و ربما أبصر على شكل الإلتفات إلى الجهة التي مالت العنبية إليها أحسن مما أبصر عند المقابلة.

و علاجه: علاج نقصان الرطوبة البيضية من القطورات(1) و السعوطات و النطولات المرطّبة و التوسع في الأغذية الرطبة الدسمة و حصر النفس و هو كما قال «ابن أبى صادق» أن يحبس النفس أطول ما يكون و يدفع إلى داخل دفعا قويا بتوتير عضلات الصدر و البطن كالمتزحّر لاخراج النجو و متى فعل ذلك عاد الهواء الذى يخرج بالتنفس العروق إلى الأعضاء مستصحبا بما يجده من الأبخرة و المواد في العروق فيمتلئ الدماغ و مجاريه و يتمدّد فتتّسع العصبة و الثقبة. و فيه نظر؛ لأن الثقبة على ما قال المصنف في الوجه الثانى لم تصر ضيقة حتى تتسع بالحصر بل زالت على رأيه عن محاذاة الجليدية و الحصر لا ينفع فيه.

ص: 315


1- 339. ( 1).: يجب أن يقطر في العين لبن الجوار مع رقيق بياض البيض و شيئ يسير من زعفران ليوصل بلطافته رطوبة الأدوية الى الطبقة العنبية.

الفصل: الثامن و الثلاثون: في نزول الماء340

نزول الماء مرض سدّى أى ينسدّ منه المجرى و هو الثقبة و إنما جعلها مجرى لأنها كالمجرى(1) للروح و الشبح و هو أى الماء رطوبة غريبة احتراز عما نسب الى جالينوس من أنه قال إن غلظت الرطوبة البيضية غاية الغلظ و هذه الحالة هي المسماة بنزول الماء منعت البصر البتة هكذا نقل «الرازي» عنه في تلخيصه للمقالة الرابعة من «العلل و الاعراض» اورد عليه شكوكا و قال فما وجه القدح حينئذ و تجويف العنبية كله مملوء من هذه الرطوبة و إلى أين ينحى الماء و لم لا يرى في حال سلامة العينين هذه الرطوبة من الثقب العنبى و لم لا يستر البصر عن الجليدية.

فإن قيل: لأنها على غاية الصفاء، ردّ بأن هذه الرطوبة إنما سميّت بيضية لشبهها ببياض البيض و إنا قد نرى الماء من ثقب العنبى في لون بياض البيض و قوامه بل أصفى منه كثيرا و هو يمنع البصر و كيف يمكن أن يحدث سريعا كما في المعز إذا تناطحت.

و قد اعتذر «صاحب التذكرة» عن «جالينوس» و قال: إنه يقول في الرابعة من «العلل و الأعراض»: إن البيضية إذا غلظت حدث عن ذلك نزول الماء في العين و لم يقل إن غلظها هو الماء و مراده أنها إذا غلظت عن كيفية رطبة غلبت على مزاجها فترشّحت تلك الرطوبة في الثقب الذى خلف القرنية، حصل منها ما يمنع

ص: 316


1- 341. ( 2).: إنما قال كالمجرى لأن المجرى الحقيقى ما يسيل فيه المائعات كالدم و سائر الأخلاط ... هكذا قال« العلّامة» في شرحه للقانون.

البصر لكن حنينا ذكر أن غلظ البيضية هو الماء و أما غيره فلا و هو سهو من «حنين». و قال «ابن أبى صادق» عند ذكره علاج زيادة العدد في شرحه الكبير ل «مسائل حنين»: متى لم يمكن اسقاط الزيادة عن البدن كالخنازير و أمكن نقلها عن موضعها إلى موضع آخر أقل شرفا منه، نقل إليه كما يفعل بالماء المجتمع في العين؛ فإن الرطوبة البيضية متى غلظت أو تكدّرت حتى ذهب شفافها منعت الأشباح من الإنطباع في الجليدية فلا سبيل إلى بزلها و اخراجها عن العين و الّا تكمشت الحدقة و يبست العنبية و بطل الإبصار أصلا و لذلك تلطّفت في نقلها عن محاذاة الثقبة و هى لزجة و داخل العنبى خشن فيتعلق بأحد الجوانب و يعود البصر إلى حاله.

و كلامه هذا صريح في أنه هو الماء و هو خطأ؛ لأن الماء عند الأطباء مرض من قبيل زيادة العدد و لم تحصل في العين هاهنا رطوبة أخرى لم تكن في حال الصحة و لأنه يرد عليه ما أورده «الرازي» على «جالينوس».

يقف في الثقبة العنبية بين الرطوبة البيضية و الصفاق القرنى و يتكرّج كتكرّج المرى ء و ماء الحصرم هذا على رأى «الشيخ» و من تبعه من المتأخرين. و قال «ابن سرافيون» و كثير من المتقدمين و المتأخرين: إن موضعها بين الطبقة العنبية و الرطوبة الجليدية على الثقب الذى في الحدقة و استدلوا عليه بوجهين:

أحدهما: إن الماء لو كان بين القرنية و الجليدية لما تعلق بخمل العنبية و خشونتها إذا كان خملها في داخلها و ردّ بأن العنبية إذا ضغطت و كبست ب «المهت»، اتسع الثقب و زلق الماء من ظاهر العنبية الذى هو أملس إلى داخلها الذى هو خشن و تعلّق بالخمل فإذا اجتذب الخمل الماء و زال عنها الضغط، عادت الحدقة إلى حالتها الأولى كما يعرض لفم الرحم من الإتساع عند الولادة لخروج الجنين بسبب الضغط فإذا خرج الجنين عاد إلى حالته الأولى.

و ثانيهما: بأن الماء لو كان بين القرنية و الجليدية لرؤى «المهت» تحت القرنية عند القدح لأنها طبقة شفافة و نحن لا نراه إلّا عند الثقبة. و ردّ بشهادة الحس فإنه يظهر للحاسّ تحت القرنية.

و قال آخرون: إن موضعها بين القرنية و العنبية حيث تكون المدة الكامنة خلف القرنية. و من هذا ظن بعضهم و إن كان من بعض الظن أن الماء عند القدح لا يتعلّق بالخمل بل يغوص حيث تغوص المدة و اختاره «صاحب التذكرة» و استدل عليه بوجوه:

ص: 317

الأول: إنا نرى الماء في بعض الأعين واسعا بحيث لا يتبين من العنبية إلّا اليسير من حول الماء و إذا ازيل بالقدح بانت الطبقة على ما كانت و ليست الثقبة بهذه السعة و لا يجوز أن تتسع الثقبة إلى هذه الغاية ثم تعود إلى الحالة الطبيعية بعد القدح من غير توقف و هذا الوجه يرد على «الشيخ» أيضا. و يمكن أن يجاب عنه بأن هذه الرطوبة حيث تقف الثقبة تمدّدها إلى الأطراف لكثرتها و ازدحامها و غلظها فإذا كبست العنبية ب «المهت» و سال الماء إلى داخلها و تعلّق بالخمل عادت الثقبة إلى الحالة الطبيعية لزوال الممدّد كما يعود الرحم إليها بعد خروج الجنين من غير توقف و بأنه قد يخرج من الماء شى ء من الثقبة عند كثرته فيقف بين العنبية و القرنية بحيث لا يتبيّن من العنبية إلّا أطرافها فيظنّ أن الماء بتمامه واقف هناك.

الثانى: إن العنبية نابتة من المشيمية ملتصقة بها و لا يحس عند ارسال «المهت» أنه يثقب طبقة أخرى غير الملتحمة.

الثالث: إن «المهت» لو ثقب العنبية حتى وصل إلى البيضية لينحط الماء منها لسالت البيضية بعد اخراج «المهت» من الثقب بل قبل اخراجه. و ردّ هذا الوجه بأن البيضية غشاء رقيق يمنعها من السيلان و لذلك جعل رأس «المهت» مدورا لئلّا يخرقه و فيه نظر؛ لأنه يستلزم أن تكون طبقات العين ثمانية أو تسعة و هو خلاف التشريح بل إنما جعل رأسه مدورا لئلّا يخرق العنبية و لا يعقّرها و لو كان الماء بينها و بين الجليدية لجعل حاد الرأس ليكون إرساله أهون.

الرابع: إن «جالينوس» قال في العاشر من «منافع الأعضاء»: إن الماء يكون المواضع التى فيما بين الصفاق القرنى و الرطوبة الجليدية. و قيل: إن هذا الكلام منه يدلّ على أنه يعتقد جواز كونه بين القرنية و العنبية أو بين العنبية و الجليدية إذ لو اعتقد أحد القسمين خاصة لنص عليه فعلم أنه يجوّز كونه في الموضعين و ضعف هذا القول لا يخفى على ذى فطانة(1).

و الحق الذى لا يأتيه الباطل من بين يديه و لا من خلفه هو ما اختاره «الشيخ»

ص: 318


1- 342. ( 1).: لعل وجه الضعف أن الشق الثانى في هذا القول و هو جواز كون الماء بين العنبية و الجليدية لا يدل عليه كلام جالينوس؛ لأنه يفهم من عبارته أن موضع الماء من خارج العنبية و تحت القرنية لا داخلها و الّا فإن كان فى داخلها إنما ذكره حينئذ أن الماء يكون في موضع الذى فيما بين العنبية و الجليدية.

من أنه واقف في الثقبة بين البيضية و القرنية و لو كان واقفا بين العنبية و القرنية كما اختاره «صاحب التذكرة» لسال من المؤق عند خرق الملتحمة بل يكون إخراجه منه أولى من حطّه إلى داخل العنبية و تفريقه في النواحى بعنف و تعذيب العليل بإلقائه على قفاه مدة كميّت لا يتحرك و لا يتكلم و لا يسعل و لا يعطس لكن في الصورة التي يخرج من الماء بعض من الثقبة لكثرته يعالجه بعض من حذّاق الكحّالين ب «المهت المجوّف» و هو ميل مجوّف على هيئة «المهت» قد نصب ميل آخر مجوف على وسطه قائما كالعمود بأن يدخل رأسه في العين حتى نراه قد وصل إلى الماء و يدخل رأس العمود في فمه ثم يمصه حتى ينجذب ذلك الماء إلى الخارج من الثقبة بتمامه إلى تجويف الميل ثم يكبس الباقى الواقف في الثقبة بذلك الميل حتى ينحطّ إلى داخل العنبية و يتعلّق بالخمل.

فيمنع نفوذ الاشباح إلى البصر على مذهب الطبيعيين؛ فإنهم يقولون إن الإبصار إنما يتم بأن ترد على القوة الباصرة صور المرئيات و هو القول بالإنطباع أو خروج النور إلى المبصرات على أحد المذهبين و هو مذهب الرياضيين و جمهور الأطباء فإنهم يقولون إن الإبصار إنما يكون بأن يخرج النور من العين على شكل مخروط رأسه يلى العين و قاعدته تلى المبصر و الإدراك التام إنما يحصل في الموضع الذى هو موقع سهم المخروط و هذا المنع إما أن يكون تاما إن كان كثيرا بحيث يسد جميع الثقبة أو ناقصا إن كان قليلا بحيث يسدّ جهتة و يبقى الباقى مكشوفا فيرى ما كان بحذاء الجهة المكشوفة دون غيره الّا بنقل الحدقة و إن كانت السدّة الناقصة في حاق الوسط و يكون حواليها مكشوفا يرى في وسط كل شى ء كوة و سببه يكون:

إما من خارج مثل ضربة تقع على الرأس فتزعزع الدماغ و يجرى شيئا مما كان محتقنا فى بطونه من الرطوبات فيندفع شى ء منه في العصبة المجوّفة و ينزل إلى العين و يقف هناك أى: في الثقبة بين القرنية و البيضية أو يسد العصبة المجوّفة قبل موافاة الثقبة فيمنع النور عن السلوك فيها و هذا غير نزول الماء.

و علامته: أن يتعطّل البصر بالكلية مع سلامة العين و إذا غمضت العين الصحيحة أو المأفوفة لم تتسع الحدقة من الأخرى و أن لا يحس العليل بألم و لا ثقل و لا امتلاء في عمق العين كما يكون عند الورم.

ص: 319

و إما من داخل و هو امتلاء البدن من الرطوبة تتحلّل عنها بخارات غليظة و يحصل هناك و تصير رطوبة غليظة إذا بردت و فارقت عنها الأجزاء النارية.

و قد يكون سببه صداعا شديدا فإن شدة الألم في ذلك الموضع بل في جميع المواضع تثير الأخلاط لما تتوجه الطبيعة إلى ذلك الموضع للمقاومة و يصاحبها الدم و الروح فتحدث السخونة في العضو و يلزمها ثوران الأخلاط و حركتها و تكدّر الرطوبات لثوران الأخلاط و غليانها و لأن الرطوبات الفضلية تكثر حينئذ بسبب ضعف الهضم اللازم للوجع فيختلط بتلك الرطوبات و تكدرها و ربما وسع المجرى لتمديدها أى: لتمديد الأخلاط إياه لزيادة حجمها بالغليان و الثوران و باختلاط الرطوبات الفضلية معها و بما يتولد هناك من الرياح الممدّدة بسبب ضعف الهضم اللازم للوجع فتنزل الرطوبات الفاسدة من الشرايين أو من العصبة المجوّفة إلى العينين لضعف بنيتهما و لإتساع الطريق إليهما و للضعف العارض لهما بسبب تحلّل الأرواح من الوجع فيشتدّ قبولهما لتلك الرطوبات.

و علامة: ابتداء الماء: أن يرى الإنسان خيالات أمام العين مثل البق و الذباب و الشعر على حسب اختلاف أشكال تلك الرطوبة و سببها وقوف شى ء غير شفاف بين الجليدية و بين المبصرات فيدركه الناظر و يرى كالظلمة على قدر نسبة ذلك إلى مواقع الشبح و يزعم أنه موجود في الخارج لكن هذه الخيالات قد تحدث أيضا عن البخارات التي تصعد عن المعدة إلى الدماغ و تنفذ إلى العين في العروق و الشرايين و تحول معارضة بين البصر و المبصرات كالماء و ليست تدل هذه الخيالات على نزول الماء؛ لأنها إنما تكون عن قوة حس البصر جدا فتحس بالأبخرة الغذائية التي لا يخلو عنها بدن و الفرق بينهما أن ما يعرض بسبب المعدة تكون الخيالات في العينين معا على السواء في الإبتداء و الكثرة فلم يكن حصوله أولا عين و أحدة ثم في الأخرى و لم يكن في إحداهما أكثر و فى الأخرى أقل لا يختص بعين و أحدة و لا تكون الخيالات دائمة بل تكثر بعقب الامتلاء و التخمة لكثرة ارتفاع الأبخرة حينئذ و تقل عند الجوع و لا تحدث في العين كدورة بل تكون صحيحة سليمة و إن طالت المدة عند عروض التخيل إلى ثلاثة أشهر أو أربعة و تبطل الخيالات بشرب الايارج و استعمال القى ء و ما

ص: 320

يعرض بسبب نزول الماء تكون العلامات المذكورة فيه بالعكس فتكون الخيالات في عين و أحدة في الأكثر لأن الطبيعة تحامى أحد الجانبين و تدفع الفضول إلى الجانب الأضعف. و إن كانت في العينين، كانت مختلفة فيها بالزمان و اللون و القوام و الشكل؛ إذ قلّما يتفق أن تكون فيهما متساوية في جميع ذلك و لا تزيد و لا تنقص في الأوقات بل تكون دائما على حالة و أحدة و لم يمض عليها زمان طويل إلى أن ينزل الماء و لا تزال تزداد الكدورة في البصر إلى أن يبطل و لا يسكن عند تنقية المعدة.

و قد يحدث أيضا عن اندمال قروح في الطبقة القرنية فيصير موضع الإندمال غير شفاف لتكاثفه و لا ينذر بالماء. و يستدل عليه بأن الخيالات هاهنا تكون غير متبدلة بالأشكال باقية على حالة و أحدة.

و علاج ابتداء نزول الماء تنقية الرأس بالايارجات و الحبوب بعد النضج و التكحل بالاكحال الجلاءة الملطفة للماء المبددة له كشياف المرارات فإن لجميع أصنافها خاصية في إزالة الماء و الباسليقون.

فأما الماء المستحكم الذى يمنع البصر منعا تاما فعلاجه القدح و هو عبارة عند الكحّالين عن نقل الماء من موضع إلى آخر بالكبس إن كان من جنس ما ينقدح و هو الأبيض الصافى الرقيق لا في الغاية لأن غيره من الأنواع لا ينجح فيه القدح إما لغلظة فلا ينتقل عن مكانه إلى داخل العنبية و إما لرقته فلا يثبت في داخلها و لا يتشبّث بالخمل بل يعود إلى الثقبة بل الرقيق الذى يتفرق عند الغمز عليه بالاصبع سريعا لعدم اشتداد غلظه ثم يجتمع لعدم اشتداد رقته و يحس العليل بضوء الشمس و السراج لصفاء الماء فلا تحجب الروح عن إدراك الأشياء الساطعة الضوء و يحس عند العطاس بضوء يخرج من عينيه كأنه شعاع مستطيل لما يتفرق الماء لرقة قوامه بتحريك العطاس و هزّه له فيخرج النور من موضع التفرق كالشعاع المستطيل ثم يعود و يجتمع.

و صفة القدح: أن يجلس العليل بين يديك على مخدّة في موضع مضى ء في يوم شمالى(1) و يجمع ركبتيه إلى صدره و يشبك يديه إلى ساقيه و تجلس أنت على

ص: 321


1- 343. ( 1).: أي: اليوم الذى يهبّ فيه الريح الشمالى و هو أجود من الرياح الآخر لكن لا يكون هبوبه أيضا بالكثرة و الشدة.

كرسى لتكون أعلى منه علوا معتدلا و تشد عينه الصحيحة لئلّا تتحرك فتساعدها العليلة و لأن المقدوح إذا رأى شيئا عند إنجاح العلاج لا يقال إنه ينظر بالصحيحة ثم تأمره بالنظر إلى المؤق الأكبر مع نظر إليك يشبه الإلتفات و يحفظ على ذلك الشكل ثم تعلّم على موازاة الحدقة في المؤق الوحشى مما يلى فوق يسيرا بذنب «المهت» ليتعود العليل الصبر ليصير للرأس الحاد مكانا يثبت فيه فلا ينزلق عنه عند الثقب ثم تضع الطرف الحاد المثلث على الموضع المعلّم و تغمزه عليه بقوة حتى تخرق الملتحمة.

فإن كانت رخوة لا ينفذ فيها «المهت» ترسل قبله «مبضعا» مدور الرأس ثم تدخل «المهت» بعده و توصله إلى محاذاة الثقبة فإذا رأيت «المهت» في موضع الثقبة تحت القرنية فوق الماء فاكبسه قليلا قليلا حتى ينزل الماء إلى أسفل و يتعلق بالخمل ثم يلزم «المهت» مكانه زمانا صالحا ثم تشيل عنه و تنظر هل عاد الماء ثانيا أم لا؛ فإن عاد فاكبسه ثانية و ثالثة إلى أن يستفرغ(1) الماء لأن الخمل ربما لا يقبل الماء إلّا بتعب ثم تخرج «المهت» قليلا قليلا بانفتال و تضمد على العين بصفرة بيض مضروبة بدهن الورد و تقطر فيها ماء الملح و الكمون الممضوغين و تشدّ العينين برفائد قوية و تنوّم العليل بيت مظلم على القفاء و تأمره أن يكون كمّيت لا يتحرك إلى اليوم الثالث و يحذر عن العطاس و السعال و ما يجرى هذا المجرى لئلا يعود الماء من الخمل إلى الثقبة.

و الفرق بين سدة العصبة و الماء أن إحدى العينين لا على التعيين إذا غمضت اتسعت حدقة الأخرى في الماء إذا لم يكن معه سدّة؛ لأن الروح الذى يخرج من حدقة العين المغمضة يكرّ راجعا إلى العين الأخرى فتتسع الثقبة إلا أن يكون الماء غليظا جدا بحيث يمنع خروج الروح أو يمنع رؤية اتساع الحدقة وراء الماء فحينئذ لا يتم هذا الاستدلال و لا فائدة في الاستدلال بطريق آخر لأن الغرض من التفرقة أن يعلم أن القدح هل يجدى أم لا و ظاهر أن القدح في الماء الغليظ غير ممكن و لم تتسع الحدقة الأخرى المفتوحة فى السدة و ذلك الإتساع لاندفاع الروح الذى كان في العين المغمضة إلى الأخرى بقوة؛ لأنه حيث لم يخرج من

ص: 322


1- 344. ( 1).:[ أي: ملتويا] ليخرج المهت بالتدريج؛ لأنه اذا خرجت بسرعة يحتمل آن يعود الماء أو يخدش المهت طبقة.

حدقة الأخرى المغمضة تمتلئ منه العين و العصبة و يندفع الباقى إلى المفتوحة أو لأنه حيث يتعطل عن المغمضة تأخذه المفتوحة أو لأنه يهرب من المغمضة بسبب الظلمة و يأتى إلى المفتوحة فإذا أصابت سدّة من وراء لم ينفذ كما إذا كانت السدة في الجهة اليمنى فإذا اغمضت العين اليسرى اندفع الروح منها فأصاب السدة من وراء فلم ينفذ الى اليمنى و لم تتسع الحدقة و هكذا إذا اغمضت اليمنى لم تتسع الحدقة من اليسرى إذ لم ينفذ إليها قسط من الروح حتى يرجع إلى اليسرى فتتسع حدقتها بالازدحام. و من هذا يستدل على أن الروح النافذ إلى العينين هو نفس جوهره لا قوته فإذا أغمضت إحداهما إندفع إلى الأخرى و امتلأ الموضع الذى من ورائها و تمددت فاتسعت الثقبة بالضرورة ثم إذا فتحت رجعت الثقبة إلى مقدارها الطبيعى و ليس يمكن أن تكون سرعة هذا الامتلاء و التفرغ من رطوبة تجرى إليه ثم تخرج عنه راجعة بل من جوهر الروح فقط.

و لا ينبغي أن يفهم إن هذا الفرق هو بين الماء و نفس السدة إذ لا اشتباه بينهما حتى يحتاج إلى فرق بل الفرق بين الماء الذى معه سدة و بين الماء الذى لا سدة معه؛ فإن الذى معه سدة لا ينجح فيه القدح إلّا بعد تفتيح السدة؛ لأنه لو أزيل الماء بالقدح بقيت السدة مانعة من الإبصار و لم يحصل إلّا إتعاب العليل.

و علاج الماء الذى من سدة العصبة المجوفة الصواب أن يقول مع سدة العصبة تنقية الدماغ و تفتيح السدة بالحبوب و الايارجات و إخراج الدم من المآقين و إلقاء العلق على الصدغين و القدح لا ينجح فيه لما قلنا.

و الماء الذى لا يقدح خمسة أنواع:

الغمامى: و هى رطوبة شبيهة بغمامة سوداء واقعة في العين لا تنفرج و لا تتحرك و لا تترجرج عند وقوفه في عين الشمس.

و الزئبقى: و هى رطوبة مستديرة تشبه الزئبق تترجرج في العين.

و الجصّى: و هو الذى يرى كأنه قطعة جصّ سدّت بها ثقبة العين لا تتزعزع و لا تتغير عند انغماض العين الأخرى و انفتاحها.

و الآسمانجونى: و هو الذى يضرب لونه إلى لون الجوهر الذى يظن أنه لون السماء لا يتحرك في الأكثر و لا ينجح فيه القدح؛ لأنه يفسد الرطوبة البيضية بحدّته و حرقته.

ص: 323

و المنتشر الرقيق الذى لم يكمل بعد و لم يستحكم و لم يثخن بالإعتدال و يبصر صاحبه بصرا ضعيفا يزيد و ينقص في الاوقات؛ لأنه لا يتعلق ب «المهت» و هى آلة يقدح بها. و فى هذا الكلام شى ء و كأنه رحمه اللّه تعالى زعم على أن الماء يتعلق ب «المهت» و يخرج بإخراجه كما تخرج المدة الكامنة خلف القرنية و ليس كذلك بل يندفع إلى داخل العنبية عند كبسه ب «المهت» و يتعلّق بالخمل في جوانبها و يزول عن قدام الناظر فيعود البصر إلى حاله كما ذكرنا و لو كان غليظا شديد الجمود لا يمكن تنحيته ب «المقدحة» و لو كان رقيقا جدا لا يتعلق بالخمل و يعود ثانيا.

و للماء أنواع أخر لا ينجح فيها القدح كالزجاجى و الأبيض البردى و الأخضر و الأصفر و الأحمر الذهبى و الأزرق و الأسود و كلها يمكن أن تصير من جنس ما يقدح بحسن التدبير من تلطيف الغذاء و تقليله و ترك العشاء و الأطعمة الغليظة مثل لحم البقر و الجبن و العدس و ترك الشراب و الجماع و الحمام و البقول مثل:

البصل و الكراث و البادروج و السمك خاصة فإنه مما يعين على حدوث الماء و غلظه و لذلك ترى الأطباء إذا أرادوا أن يجتمع الماء سريعا يأمرون المريض بأكل السمك و استعمال الأكحال الملّطفة مثل شياف المرارات في جميع الأنواع غير الرقيق المنتشر فإنه يحتاج إلى التغليظ بمثل السمك.(1)

ص: 324


1- 345. ( 1).: و اعلم أن الماء قلّما يعرض للأزرق ليبس مزاجه و يكثر لمن يسوّد عيناه لكونها أرطب. و جميع الأمزجة ... مختلفة بكسب الإستعداد[ لهذا المرض] فأبعدها عنها المزاج المعتدل و أقربها البارد الرطب ثم الحار الرطب ثم البارد اليابس ثم الحار اليابس لكن اذا اتفق فيما هو أبعد وقوعا يكون أبعد برءا.

الفصل التاسع و الثلاثون: في الزرقة346

الزرقة: و هى نوعان: اصلية و حادثة فالأصلية أسبابها سبعة:

أحدها: كثرة الروح الباصرة فإنها ألطف الأرواح و أشدّها إشفافا و استنارة و اشراقا فإذا كثرت قاومت لون الطبقة الكحلية و سترته و أمالت لون العين إلى التلألؤ و الزرقة.

و ثانيها: صفاؤها و نورانيتها فتقاوم بذلك لون العنبية.

و ثالثها: عظم الجليدية فإنها رطوبة بيضاء صافية و مع ذلك محل للروح الباصرة النيرة فتتلألأ العين عند عظمها و تستنير فيخفى لون العنبية.

و رابعها: نتوء الجليدية فإن قربها إلى الخارج يفعل ما يفعله عظمها.

و خامسها: قلة الرطوبة البيضية فلا تحول بين الرطوبة الجليدية و الروح و بين العنبية و لا تمنع الروح الشفاف من البروز إلى الظاهر و مقاومة العنبية.

و سادسها: صفاؤها فلا يمنع الروح من المقاومة.

و سابعها: قلة سواد العنبية فيغلبها صفاء الروح و الرطوبة.

و الزرقة التي تحدث بعد أن لم يكن سببها.

إما نتوء الرطوبة الجليدية إما لزيادة حدثت في الرطوبة الزجاجية فتنضغط الجليدية إلى خارج أو ورم في الطبقة الصلبة و المشيمية و الشبكية فيزيد حجمها بالورم و يندفع عن موضعها فتنتؤ الجليدية بالضغط.

ص: 325

و علامة هذه الأسباب مذكورة في أمراض الطبقات و كذلك العلاج. و ينفع منه أى: من النتؤ إذا كان لزيادة الزجاجية التسعّط بالأدهان الحارة مثل: دهن اللوز المر و دهن الخروع و الغار و التكحل بمثل الشادنج و الدار فلفل و الزنجبيل و زبد البحر و الهليلج الأصفر إن كان المزاج باردا و بالأشياء الباردة كالصمغ العربى و الكحل أى: الاثمد و التوتيا و الطباشير إن كان المزاج حارا؛ لأن هذه الأشياء تجفّف الرطوبات و تنشّفها و كذلك التسعط بدهن الورد ينفع من البارد و الحار.

و إما تغير مزاج الطبقة العنبية من الرطوبات الغليظة فلا يظهر سوادها كما هو عليه حال الصبيان فإنهم قبل النهوض يكونون زرقاء لغلبة الرطوبات و ميلها إلى الفجاجة ثم إذا قويت الحرارة و تحللت تلك الرطوبات و نضجت الباقية منها و صلح للغذاء اسودّت أعينهم. و كذلك حال النباتات فإنه أول ما ينبت لا يكون ظاهر الصبغ بل يكون إلى البياض ثم إذا قوى و انضج ما يصل إليه من الغذاء اخضرّ و يسمّى هذا النوع على ما ذكره «الإسكندر» في «كناش» ه برص العين و «الطبرى» يسمّى الزرقة المطلقة بهذا الإسم. و الفرق بين هذه الزرقة و الحادثة من الماء الأزرق أن الماء يذهب بالبصر و يزول بالقدح و يرى في ابتدائه الخيالات.

و علامته: عدم أسباب النوع الأول.

و علاجه: الاستفراغات بالايارجات القوية مثل ايارج جالينوس و ايارج لوغاذيا و الغراغر و التعطيس بالمسخنات و تبديل المزاج بالمعاجين القوية الحارة. و التكحّل بالزعفران و دهنه مما يسودّ الحدقة من أيّ: سبب كانت زرقتها و كذلك إن أدخل «الميل» فى حنظلة رطبة و يكتحل به حتى قيل إنه يسودّ حدقة السنور.

و قد تحدث الزرقة لتحلّل الرطوبات النضيجة التي يتبعها الصبغ مثل النبات عند ما تتحلل رطوباته و تأخذ في الجفاف فإنه يبيضّ و لذلك تميل أعين المرضى؟

و المشايخ إلى الزرقة لتحلّل الرطوبة الأصلية فيهم و هذا القسم يعد صنفا من الماء النازل في العين لشبهه به في بطلان البصر و تغير لون القرنية و إن كان في التحقيق جفافا كما يعدّ انتفاخ البطن في الاستسقاء الطبلى استسقاءا و ليس هناك ماء. و يفرّق بينه و بين الزرقة الحادثة من الماء برؤية الخيالات و بالقدح و بأن الزرقة الحادثة من اليبس يلزمها سل العين و علاجه: الترطيب.

ص: 326

الفصل الأربعون: في ضعف البصر347

و هو أن لا يستقصى حقيقة المبصر أو لا يبصر من بعيد أو يخطئ في الابصار كما يرى الشى ء اصغر أو أكبر أو على لون و شكل غير ما هو عليه بالحقيقة. ضعف البصر يحدث:

إما لسوء مزاج بارد رطب مع مادة ترطّب الدماغ و تغلّظ الروح الباصرة بتكثيف الأخلاط و إجمادها و باختلاط أبخرة غليظة تنفصل من المادة الرطبة بالروح فتغلب الأجزاء المائية الكثيفة على أجزائها النارية اللطيفة الشفافة و تغير آلات البصر لأنه يفسد مزاجها و يخدّرها بالبرودة و ترهّلها و ترخيها بالرطوبة.

و علامته: أن تدمع العين و تقطع رمصا قليلا لغلظ المادة و لزوجتها و عسر قبولها للنضج بلا ألم و لا حمرة في العين و توجد العين أعظم مما كانت في أيام الصحة لزيادة حجمها بالإمتلاء مع سوء بصر من حيث أنه لم يستقص حقيقة المبصر لكدورة الروح و تغير الآلات و كدورة يشاهد من خارج في القرنية و فى البيضية لا يرى معها إنسان العين و هو صورة الناظر كما لا يرى الشبح في المرآة الصادئة فإن كانت الكدورة ترى بحذاء الثقبة فقط فهى في البيضية و إن كانت ترى في سائر أجزاء القرنية فهى فيها وحدها أو فيها و فى البيضية أيضا و يزداد الضعف بعقب الأكل و النوم عند التخم خاصة لكثرة الرطوبة و ازدياد الأبخرة غلظا و كثافة.

و علاجه: تنقية الدماغ بالحبوب و الغراغر و المضوغات مثل: الوج

ص: 327

و المصطكى و التكحّل بالباسليقون الممسّك و الروشنائى الكبير.

و إما لسوء مزاج بارد من غير مادة.

و علامته: أن يوجد في حجم العين نقصان مما كانت في أيام الصحة؛ لأن البرودة تجمّد الرطوبات و تكثّفها و تجمع جميع الأجزاء و تقبضها فيصغر حجمها مع جفاف لانعدام المادة المرطبة و بطؤ حركة لما علمت من أن الحرارة آلة لجميع القوى المحركة و لما يعرض للأعصاب المحرّكة لها شبه تشنج و سوء بصر لما قلنا.

و علاجه: تبديل مزاج الدماغ بالأغذية مثل الطياهيج و الدجاج مطجنة أو مطبوخة مع الحمص و الدارصينى و السعوطات مثل دهن البان و الياسمين و الإنكباب على ماء الحشائش الحارة و التكحّل بالشياف الأصفر و صفته:

هليلج أصفر، توتيا هندى، من كل واحد خمسة أو ثلاثة دراهم؛ فلفل أبيض، صمغ، من كل واحد أربعة(1)؛ زعفران، درهم، يحبّب بماء الرازيانج و الأخضر و صفته:

زنجار، ثلاثة دراهم؛ قلقطار محرق، ستة دراهم؛ بورق زبد البحر، زرنيخ أحمر، من كل واحد درهم؛ نوشادر، نصف درهم؛ أشق، مثقال، يحلّ بماء السداب.

و إما من سوء مزاج حار مع مادة تنفخ آلات البصر أى: تعظّمها و تمدّدها لكثرة الأبخرة الحادة الحارة و لأن العضو إذا سخن تخلخلت الرطوبات التي فيه بالغليان و إزداد حجمها و تملاؤها فضولا لانصباب المواد الفضلية الحارة إليها و لأن الحرارة جذّابة.

و علامته: حمرة العين و انتفاخها مع حرارة.

و علاجه: الفصد إن كان الدم غالبا و الإستفراغ بمطبوخ الهليلج و لزوم الحمية من الأشياء المالحة و الحريفة و الاشياء المبخّرة مثل الكراث و البصل و البادروج و التكحّل بما يبرد و يدمع ليستفرغ المادة بالدمع كالحصرمى و هو التوتيا المسحوق المربّى بماء الحصرم و نحوه.

و إما لسوء مزاج حار شديد محلّل من غير مادة تحمى أعضاء البصر لقوة الحرارة و تجفّف رطوبتها لفرط التحليل فيقلّ الروح و لا يبصر من بعيد.

و علامته: ضمور العين و غورها و قلة السيلان منها و من الأنف لما يجفّف

ص: 328


1- 348. ( 1).:[ خ. ل: مكد ثلاثة دراهم].

مقدم الدماغ بالمشاركة و أن يشتدّ عند الجوع لاشتداد الحرّ و اليبس و كذلك في انصاف النهار عند اشتداد الحرّ و بعقب الإسهال لاستيلاء اليبس و يخف الضعف بعد الأكل و النوم للترطيب و التبريد.

و علاجه: التدبير المرطّب فإن الحرارة تنطفئ عند ازدياد الرطوبة بكثرة ما يغمرها و تدهين الرأس و التسعيط بالأدهان الباردة الرطبة مثل دهن البنفسج و النيلوفر و صبّ دهن اللوز الحلو في العين و حلب اللبن أى: لبن البنات فيها أى في العين و شرب الشراب الكثير المزاج من الماء ليكون ترطيبه أكثر و تسخينه أقل.

و قد يحدث الضعف من المعدة من غير علة فى العين.

و علامته: أن لا يكون دائما بل يقوى عند التخم لكثرة ارتفاع الأبخرة الغليظة و يبطل البتة عند الجوع لإنتفائها.

و علاجه: تنقية المعدة إن كانت ممتلئة و تقويتها بالجوارشات الملائمة.

و قد يحدث للمشايخ لفساد رطوباتهم لضعف حرارتهم الغريزية عن التصرف في رطوباتهم الفضلية و اصلاحها و نضجها فيفسد و يتغير بتصرف الحار الغريب و تكرجها مثل ما يعرض للمرى و ماء الحصرم و كثرة البخارات الرديئة لكثرة الرطوبات الفضلية و قصور الحرارة الغريزية فيهم و ضعف مزاج الدماغ و القوة الحساسة فيهم؛ لأن مزاجهم بارد يابس بعيد عن الاعتدال إلى الجهة المنافية للحياة.

و لا علاج لذلك لاستحالة إعادة المعدوم و يعالج لئلّا يزيد بتنقية الدماغ من الرطوبات الفضلية المتكرجة و التكحّل مرة بما يجلو العين مثل الشادنج و زبد البحر و الهليلج الأصفر مجموعة أو فرادى لتجرّد الرطوبات و تنقيتها عن العين و مرة بما يقوى مثل الكحل و التوتيا و أشباه ذلك.

و قد يحدث من تكدّر الرطوبة البيضية و قلة إشفافها فيزاحم نفوذ النور من الجليدية إلى الخارج أو لانطباع الشبح فيها.

و علامته: أن يرى العليل قدّام عينيه غشاء اسود لأنه حيث لا يدرك المرئيات على ما هى عليه يتخيل أن عليها غشاء اسود و نظره إلى السماء يكون أصفى من نظره الى الأرض؛ لأن تكدرها إنما يكون باختلاط الأجزاء الغليظة

ص: 329

الأرضية و هى بالطبع تميل الى أسفل فيكون أسفل العين أشدّ كدورة من أعلاها فلذلك نظره الى السماء يكون أصفى و تلك الرطوبة تتكدّر:

إما من استيلاء الأخلاط السوداوية على البدن فترتفع منها إلى الدماغ أبخرة غليظة سوداوية مظلمة و تستحيل فيه إلى الأخلاط السوداوية و تنفذ إلى العين في العروق التى تأتى إليها من الدماغ و تكدّر البيضية بالغلظ و السواد.

أو من فرط المجامعة لأنها تستفرغ جوهر الغذاء الأخير من جميع البدن سيما من الدماغ فإن الاستفراغ منه أكثر و لذا قال كثير من القدماء: إن جوهر مادة المنى من الدماغ. و قال «الشيخ»: إن خميرته منه. و فى الجملة، إنه يجفّف الدماغ تجفيفا كثيرا و يتبعه العين في الجفاف لأن رطوباتها من رطوبته و غذاؤها من غذائه فتجفّ البيضية و تجتمع و تتكاثف و يذهب عنها الاشراق و الإنارة فلا يرى صاحبه شيئا أصلا إن كان كثيرا أو يراه عليه غشاء اسود إن كان قليلا و يبرّده أيضا تبريدا كثيرا بتحليل الحرارة الغريزية فيكثر فيه اجتماع الفضول الغليظة بنقصان الهضم و تتكدّر البيضية. مع أنه يضعف البصر بوجوه أخرى و هى أنه يجفف الجليدية و يستفرغ من جواهر الروح خصوصا النفسانى شيئا كثيرا بسبب اللذة و تحلّل الحرارة الغريزية و تنهك القوة و تهيّج أبخرة دخانية غريبة.

أو من سوء التدبير في المأكل و المشرب و مداومة العشاء فتحدث في البدن رطوبات غليظة من سوء الهضم و قصور نضج الغذاء و تتكدّر البيضية.(1)

شرح الأسباب و العلامات ؛ ج 1 ؛ ص330

علاجه: الاستفراغ عند الامتلاء بمطبوخ الأفتيمون و الغاريقون و مراعاة المزاج و تبديله في جميع الأقسام إما إلى التجفيف أو إلى الترطيب.

و قد يحدث الضعف من تكدّر الرطوبة الجليدية و تلك تتكدّر من اجتماع رطوبة عفنة سوداوية سيالة في الدماغ فيسيل منها شى ء إلى العين.

و علامته: أنها تتكدّر حتى تظلم العين بالوأحدة حيث لا ينطبع فيها مثل المحسوسات من غير أن يتبين للماء أثر و لا للإنتشار و تنحلّ الرطوبة و تزول الظلمة بزوال تلك الأخلاط عن الدماغ.

و علاجه: استفراغ السوداء و تلطيف التدبير لئلا يتولد الفضل السوداوى.

ص: 330


1- 349. سمرقندى، نجيب الدين - شارح: كرمانى، نفيس بن عوض، شرح الأسباب و العلامات، 2جلد، جلال الدين - قم، چاپ: اول، 1387 ه.ش.

الفصل الواحد و الأربعون: في التخيلات الشاذة350

أى: النادرة. قد يتخيل إلى الناظر كأن هناك أسطوانة من دخان ترتفع من قدّام عينيه حتى اذا علت تلك الأسطوانة تشعبّت و ذلك يدلّ على خلط سوداوى قد حصل فى الشريان فترتفع عنه أبخرة إلى الدماغ تخالط الروح و تترقّى ثم تتشعّب فيرى صاحبه خيالا مناسبا لتلك الأبخرة السوداوية في اللون و الشكل. و قيل: إن إيجابها لذلك لأنها تستر بعضا مما يحاذى البصر بغلظها و كدورتها فيرى ذلك المستور اسود كأسطوانة سوداء.

و علاجه: بتره و كيّه حيث يمكن إما من الصدغين أو من خلف الأذنين لينسدّ طريق تلك الأبخرة إلى الدماغ و تنقية البدن من الخلط السوداوى بطبيخ الأفتيمون لئلّا يرتقى شى ء منه الى الدماغ بطريق الشريانات الخفية التي لا يمكن قطعها.

و قد يرى كأن شظايا من نار و هى جمع شظية و هى ما يتفرق من الشي ء تخرج من عينيه في أوقات. و ذلك يدل على ضغط في الشرايين من امتلائها من الدم من ضعف الرأس و حالة تكاد يختنق صاحبه بدم الشرايين إذا سال الدم منها لامتلائها إلى المواضع الخالية مثل تجويفى القلب و الدماغ فإن انصبّ إلى الأول حدث عنه الغشى ثم الخناق و الموت و إن انصبّ إلى الثانى حدثت السكتة.

و الخناق يطلق على السكتة أيضا لما يخنق الروح فيها. و الإمتلاء الدموى إنما يوجب هذا الخيال لما تتبخّر عنه أبخرة حمراء شبيهة اللون به و تختلط بالروح مع

.

ص: 331

أن الروح أيضا يتكيّف بلون الدم عند غلبته فيتخيل إلى الناظر عند خروجه من العين كأنه شظايا من نار خصوصا إذا عرضت للدم حرارة شديدة محرقة تصير بسببها شبيها بقتار الزيت إذا أحرقته النار فإذا نفذ ذلك القتار إلى العين من الشعب المتصلة بها ولد هذا الخيال.

و علاجه: الفصد و الإستفراغ بعده إذ قبله يخاف منه انصباب المواد إلى المخانق بسبب التحريك بحسب الإمكان في كليهما و لزوم الحمية من الأغذية الكثيرة الغذاء مثل الحلاوى و اللحمان.

و قد يرى الإنسان قدّام عينيه عند العطاس أو عند فرك العين أشياء بيضاء كانت ذات تعاريج تصعد من أسفل إلى فوق أو تهبط من فوق إلى أسفل. و ذلك يدل على امتلاء في المعدة أو امتلاء في حوالى العين أو فى مقدم الدماغ من رطوبة بلغمية إلّا أنها حلوة صافية تنفصل عنها أبخرة بيضاء اللون لما ذكرنا من أن البخار يكون على لون المادة التي ينفصل عنها و يتخيل الإنسان أنها تهبط إلى أسفل عند ما ازدادت غلظا و ثقلا أو تصعد إلى فوق عند ما حصلت لها لطافة مّا و إنما يكون هذا عند العطاس و فرك العين لأن هذه الأبخرة تكون باردة ساكنة فإذا حصلت لها هزة و حرارة بسبب العطاس و الفرك لطفت و تحرّكت.

و الدليل على أن مادتها حلوة صافية أنها لو لم تكن كذلك لكانت الأبخرة المنفصلة عنها كدرة ساترة لما وراءها من المبصرات فيتخيل أنها سوداء.

و علاجه: القذف و تنقية الدماغ و المعدة بالايارجات و الغراغر و اصلاح الغذاء بمثل الدجاج المطبوخ مع الحمص و الدارصينى.

و قد يرى الإنسان الشى ء الكبير صغيرا و المدى بينهما أى: بين الإنسان و الشى ء الكبير قريب؛ إذ لو كان المدى بعيدا لكانت رؤية الكبير صغيرا أمرا طبيعيا لأن الرؤية إنما هي بخروج الشعاع على هيئة مخروط مستدير رأسه عند الحدقة و قاعدته عنده على سطح المرئى و يتفاوت مقدار المرئى صغرا أو كبرا بحسب صغر زاوية رأس المخروط و كبرها و إذا كان المخروط الشعاعى أطول ساقا أوتر زاوية أصغر فيدرك الشي ء أصغر مما كان إلى أن تتقارب الخطوط الشعاعية

ص: 332

جدا و تصير كأن بعضها منطبق على بعض فيرى ذلك الشي ء كأنه نقطة فيدل ذلك على دقة النور و قلة حجمه فيصغر الشبح المنطبع فيه فيرى الشي ء أصغر مما كان عليه بخلاف الدقة الحادثة من ضيق الثقبة فإنه يعود إلى مقداره الطبيعى بعد انتقاله إلى موضع التقاء العصبتين فيكبر الشبح الواقع فيه هناك و يرى الشي ء أكبر مما هو عليه و فساد خروج خطى النور من العينين و فساد التقائهما حتى يصيرا خطا و أحدا فيه بحث؛ لأن ضغط العصبة لا يوجب فساد التقاء خطى النور و على تقدير التسليم لا يلزم منه أن يرى الكبير صغيرا بل يلزم منه الحول.

و سببه ضغط العصبة المجوفة و ضيقها من ورم أو سدة أو جفاف فلا يخرج النور منها بالمقدار الطبيعى بل يدقّ بحسب ضيق المنفذ.

و علاجه: الترطيب إن كان الضغط حدث من يبس أو تشنج منه العصب و انقبض و انسدّ تجويفه سدّة ناقصة و التجفيف و النشيف إن كان الضغط حدث من رطوبة إما مورمة أو غير مورمة يسترخى منها العصب و تنطبق بعض أجزائه على بعض بحيث ينسدّ منه المجرى انسدادا تاما.

و قد يحدث في العين أن يرى الإنسان الشي ء الصغير كبيرا و المدى؟

بينهما قريب لا في الغاية؛ إذ لو كان قريبا جدا كان المخروط الشعاعى أقصر ساقا فأوتر زاوية أوسع فيرى أكبر كما يرى الخاتم كالسوار عند قربه من العين أو بعيدا لا في الغاية.

و سببه جسم رطب بل غليظ شفاف كالماء و البلور و الزجاج الصافى يحول بين البصر و المبصرات فيحتاج البصر أى: النور أن ينعطف في ثخن ذلك الجسم فيرى الشى ء الصغير كبيرا بيان ذلك: إن الخطوط الشعاعية التي على سطح المخروط الشعاعى النافذ إلى المرئى تنعطف عند وصولها إلى ذلك الجسم الغليظ أولا ثم تصل إلى المرئى و قاعدة المخروط تكون على قدر المرئى صغرا و كبرا فإذا كان المخروط الشعاعى في هذه الصورة(1) على قدر ما يكون نافذا في الهواء المتشابه ثم انعطف سطحه إلى جهة السهم تكون قاعدته بالضرورة أصغر من

ص: 333


1- 351. ( 1).: أي: في صورة صيرورة الجسم الغليظ حائلا بين الرائى و المرئى. كذا في« كشف الإشكالات». و قال« الحكيم أحمد خان»: أى: في صورة حيلولة جسم غليظ شفاف مع وحدة المرئى في الصورتين.

المرئى فلا بدّ أن يكون المخروط الشعاعى هاهنا(1) أعظم من المخروط الشعاعى النافذ في الهواء لتكون قاعدته بعد الإنعطاف الى السهم على قدر المرئى فتصير زاوية رأس المخروط هاهنا(2) أكبر منها في الصورة التي يكون المتوسط بين الرائى و المرئى متشابها في الرقة(3) مع وحدة المرئى فيرى أكبر كما يظهر من هذا الشكل(4):

حدقه

فالخطان الداخلان هما الواصلان إلى العنبية إذا كانت في الهواء و الخارجان هما الواصلان إليها إذا كانت في الماء.

و قيل: سببه أن سطح الماء مرتعش فإذا وقع الشعاع عليه اضطرب بارتعاشه فأدرك العنبية مرة بعد أخرى لكن لما كان بين الإدراكين زمان قصير عجزت المدركة عن الامتياز بين المدركين لا أنها أدركت العنبية عظيمة.

و ينقض هذا بالبلور و الزجاج الصافى لا لإنعكاس النور كما قال المصنف فإنه خطأ فاحش؛ إذ الانعكاس إنما يكون من السطح الصقيل القابل للشعاع إلى ما يحاذيه كما يرى القمر في الماء عند طلوعه لانعكاس الشعاع البصرى من سطح الماء إليه كما ترى الكواكب في ليالى الشتاء أكبر لغلظ الهواء و رطوبتها فتنعطف الخطوط الشعاعية أولا إلى أن تصل إلى الكواكب و كذلك الدرهم في قعر الماء و الخطوط تحت البلور الصافى و لذلك من ضعف بصره عن قراءة الخطوط الدقيقة يتوسل إليها بوضع الزجاج الصافى على العين فيجود بصره.

ص: 334


1- 352. ( 1).: أى: في حيلولة جسم غليظ.
2- 353. ( 2).: أى: في حيلولة جسم غليظ.
3- 354. ( 3).: متعلق ب« يكون».
4- 355. ( 4).: خ. ل: الحدقة العنبية].

و علاجه: الاستفراغ بالايارجات و تنقية المعدة من الرطوبات لئلّا تتبخّر منها إلى الدماغ أبخرة رطبة غليظة تحول بين البصر و المبصرات و الرأس و تنقية طبقات العين بالأكحال المدمعة مثل الباسليقون.

و قد يعرض للعين أن ترى شيئا وحدا أشياء كثيرة إذا كان المدى؟ بينهما بعيدا. و العلة في ذلك أن شظايا من الرطوبة تحول بين البصر و المبصرات و كل شظية تستر ما حاذاها و وازاها من المبصرات و ما بين الشظية و الشظية لا يستر و لهذا يرى جسما واحدا كأجسام و فى هذا الدليل بحث؛ لأن شظايا الرطوبة كما تستر ما حاذاها من المبصرات إذا كان المدى بعيدا كذلك تستر إذا كان المدى قريبا.

و علاجه: تنقية الرأس و المعدة و الإحتماء الدقيق و ترك العشاء لئلّا تتولد الفضول الغليظة و ترك الجماع و السهر لئلّا تجفّ الرطوبة و تزداد غلظا و كثافة بتحليل رقيقها.

و قد يعرض للعين أن يرى صاحبها كأن على يمينه أو يساره شخصا واقفا حتى يلتفت إليه ظنا منه أن لذلك حقيقة. و العلة في ذلك أنه تعرض للرطوبة البيضية في البعض منها كدورة إما لسوء مزاج بارد رطب مغلّظ أو بارد يابس مكثّف يعرض للرطوبة البيضية في البعض منها فيغير شفيقه أو لحرارة تحدث فيها غليانا فتنحل عنها أبخرة هوائية لا تنفصل عنها للزوجتها(1) فتختلط بها و يعرض زبد في بعض مواضعها يزيل الأشفاف و البعض الكدر يكون على جنبها لا في الوسط منها.

و علاج ذلك إن كان ماديا الإستفراغ و إصلاح الغذاء و كحل العين بما يجلو الرطوبات مثل شياف المرارات.

و قد يعرض للعين أنها يرى صاحبها كأن شيئا يسقط من موضع عال قدّام عينيه حتى يجزع منه. و علة ذلك شى ء ينجلب(2) من رأسه وقتا بعد وقت إلى طبقات عينيه فيتخيل أنه الخارج و يفزع منه و على حسب لون ذلك الشي ء المتخيل يقضى على ما ينجلب أنه من أيّ: خلط.

ص: 335


1- 356. ( 1).: أى: للزوجة البيضية.
2- 357. ( 2).:[ خ. ل: يتجلّب].

و علاجه: الفصد و الاستفراغ بحسب الخلط و شرب الخشخاش ليغلظ المادة و يمنعها عن الإنصباب إلى العين و الاستنشار بالعطاس الدائم لتندفع المادة من الرأس إلى طريق الأنف.

ص: 336

الفصل الثانى و الأربعون: رؤية الناظر من قريب أكثر مما يبصر من بعيد أو بالعكس

و قد يعرض للعين أن يبصر صاحبها من قريب أكثر مما يبصر من بعيد و الأخرى أن يبصر من بعيد أحسن مما يبصر من قريب. و الأول يكون لضعف النور أى: لقلة النور و الروح و رقته فتحلّله الحركة إلى مكان بعيد و يفرقه الضوء فلا يكاد يفرق(1) شيئا بعيدا و كذلك حال من نظر إلى شى ء فيجمع حدقته أى: يكون روحه قليلا رقيقا و لذلك يجمع الحدقة لئلّا يتفرق الروح بالضوء و هذا المرض عسر البرء.

و علاجه: ترطيب البدن بالأغذية المرطبة مثل لحوم الحملان و الجداء و الدجاج المسمنة و مح البيض النيمبرشت و باستعمال الحمّام و الماء الفاتر العذب و تمريخ(2) الرأس بالادهان المرطبة مثل دهن النيلوفر.

و الثانى: يكون لغلظ النور لما يخالطه من البخارات فإذا بعد لطف بالحركة المهيّجة إلى المكان البعيد و يرقق بالضوء فيرى الأشياء بالإستقصاء و إذا قرب تكاثف فلم يبصر شيئا بالإستقصاء.

فالحاصل(3) أن الروح إذا كثر امتدّ البصر إلى موضع بعيد و إذا قلّ لم يمتدّ إليه بل

ص: 337


1- 358. ( 1).:[ خ. ل: يدرك].
2- 359. ( 2).:[ خ. ل: تدهين].
3- 360. ( 3).: حاصل الكلام أن الروح التي في العين إن كانت لطيفة فإما أن يكون مع ذالك قليلة أو كثيرة: فإن كانت كثيرة كان النظر شديد الاستقصاء للقريب و البعيد لأجل كثرتها لكن ذالك الاستقصاء يكون في البعيد أقل. و أما إن كانت قليلة: يرى القريب باستقصاء دون البعيد؛ أما الأول، فلأن الروح لا يحدث تحلل جوهرها بسبب فقدان الحركة الممتد المحلّلة لكون المرئى قريبا. و أما الثانى، فلان الروح الرقيقة القليلة يضعف و يقصر عن الانبساط في طول المسافة فما يبلغ منها الى المرئى يكون قليل جدا فيكون ادراكه ضعيفا. و اذا كانت الروح غليظة فتكون مع ذالك إما كثيرة أو قليلة: فإن كانت كثيرة، كان الإستقصاء للبعيد دون القريب؛ أما الأول، فلفقدان قوام الروح لسبب حركتها الى المسافة البعيدة و أما الثانى فلأجل غلظها. و إن كانت قليلة، كانت ضعيفة الاستقصاء للقريب و البعيد معا؛ أما القريب فلغلظها و أما البعيد فلقلّتها. و هذا إنما يكون اذا كان البعيد شديدا جدا و أما اذا لم يكن كذالك بل الى حد يلطّف الروح و لا يحللها، فإنه حينئذ يكون استقصاء النظر أكثر مما يكون عند كون البعد أقل من ذالك و هذا لأجل تعدل قوام الروح.

يتلاشى و يمحو في طول المسافة و لم ير إلّا ما كان قريبا و إذا لطف استقصى النظر إلى الأشياء على حقائقها و إذا غلظ لم يستقصى و تركيبها على هذا المثال(1):

ص: 338


1- 361. ( 1).:[ خ. ل:

و علاج القسم الثانى: الاستفراغ بالايارج و ترك ما يرطّب و الإكتحال بالروشنائى و نحوه مما ذكر في علاج العشاء. و المصنف- رحمه اللّه تعالى- قد نقل هذا الفصل من كلام «الطبرى» في «المعالجات البقراطية» بألفاظه و اعتمد عليه بحسن اعتقاده به فلم يتصرف فيه بالزيادة و النقصان.

ص: 339

الفصل الثالث و الأربعون: في الخفش362363

و هى علة لا تكون إلا مولودة مع الإنسان و هو أن تكون الطبقة القرنية و العنبية شفيفتين أى: رقيقتين ينفذ فيهما شعاع الشمس و الضوء أو تكون البيضية قليلة في أصل الخلقة فلا يبصر بصرا تاما كما يجب بالنهار لما تكلّ الجليدية و يقمر و يتفرق الروح و يتحلّل و إذا كان عند غروب الشمس أو في اليوم المغيم أبصر إبصارا قويا لزوال المانع. و قد يكون سبب العلة ضعيفا فيرى العليل في الظل نهارا و يضعف عند الشعاع فيجمع و يضيقها و لذلك سمّى الخفش فإنه في اللغة صغر العين و لا علاج له.

و عند أكثر الأطباء أن الخفش ضعف البصر مع نداوة تكون في الأجفان؛ فإن كان الأمر على ما ظنوه، فعلاجه: استفراغ البدن و تنقية الرأس؛ لأن نداوة الأجفان تدلّ على أن ضعف البصر من الرطوبة فيعالج باستفراغ البدن أولا ثم بتنقية الرأس ثم تكحل العين بالتوتيا الهندي و الكحل الاصفهانى و رماد ورق الآس و رماد الجلنار فإنها تقوّى العين و تجفّف الرطوبات و تصفق(1)(2) الطبقات و تذهب بالنداوة.

و قد يكحل لهذه العلة أى: الخفش بالمعنى الأول بدخان دهن البنفسج

ص: 340


1- 364. ( 3).: لتأثير الحرارة في جسم قليل الأريضية و قلة[ قليل] الحدّة بسبب البرودة.
2- 365. ( 4).[ خ. ل: تضيق].

لتسويد الأجفان و الطبقات ليجتمع النور بسبب السواد و تقوى العين على النظر إلى الضوء و اختصاص دهن البنفسج باتخاذ الدخان لأنه بارد رطب فيكون دخانه لطيفا في الغاية قليل الحدة(1) و النارية ملائما لمزاج العين.

ص: 341


1- 366. ( 1).:[ خ. ل: الحرارة].

الفصل الرابع و الأربعون: في الدمعة367

هذه العلة هي أن تكون العين دائما رطبة برطوبة مائية من غير أن تكون فيها بثرة أو جرب أو خشونة من الجفن أو غرز من الشعر المنقلب و ربما كثرت الرطوبة و تجاوزت عن حدّ البلّة و النداوة و سالت دمعة و هى إذا أفرطت، أحدثت بياضا في الحدقة لما تتحلّل رطوبة العنبية فتبيض كما يبيض الزرع عند يبسه. و قيل:

لما يرد على العين من مواد رديئة و هى تعجز عن دفعها فتحتبس فيها و تحدث البياض و غيره من الآثار الرديئة(1). و قد يحدث منها السلاق أيضا بسبب كثرة حركة الأجفان و تهيؤها لقبول المواد و لهذا تغلظ الأجفان بعد البكاء. و قد تحتدّ من كثرة مزاج ما ينصبّ إليها من المواد و تميل إلى البورقية فيحدث منها تأكل و انتشار الأهداب.

و هى تحدث:

إما لنقصان لحم المآق عن المقدار الطبيعى بعقب قطع الظفرة إذا بالغ الكحّال في استئصالها عند الكشط و إذا نقصت هذه اللحمة انفتح رأس الثقب الذى بين العين و المنخر حتى لا يمنع الرطوبات من أن تسيل إلى العين كما أنها إذا عظمت منعت من انصباب الفضول إلى المنخرين فيحدث الغرب.

و علاجه: الذرور الأصفر و شياف الزعفران و صفته: زعفران، سنبل الطيب

ص: 342


1- 368. ( 2).:[ كالبلغم البورقى في الدمعة].

من كل واحد درهمان؛ دار فلفل، درهم؛ فلفل أبيض، دانق و نصف؛ توتيا، نصف، نوشادر، نصف درهم؛ عفص، ثلاثة دراهم؛ كافور، نصف دانق و التكحل بالصبر و الكندر و الماميثا و غيرها مما ينبت اللحم و يقبض العضو و يجفّف الرطوبة. هذا إذا لم تفن تلك اللحمة بالكلية و أما إذا فنيت فلا ينبت بالادويه قطعا.

و إما من غير قطع لامتلاء الرأس و العين و ضعف الماسكة عن امساك تلك المادة و ضعف الهاضمة و المنضجة عن إحالتها إلى قوام و مزاج صالح للاستحالة إلى الغذائية فتسيل بنفسها من الدماغ إلى العين إما بطريق العروق التي خارج القحف أو بطريق العروق التي داخله و العين لا تقوى على إمساك ما ينجلب إليها و لا على التصرف فيها بالهضم و النضج لضعفها أيضا بتنقية الدماغ فيترشّح منها بالدمع كما في الأورام الدماغية.

و علاجه: الإسهال و الفصد إن أوجب الرأى لتنقية الدماغ و التكحل بالتوتيا الهندى المغسول لما فيه تقوية للعين و قبض تام و التكحل بالأكحال التي تصلح لهذه العلة مثل هذا الكحل الذى وصفه «ابن التلميذ» في «الكمّى»(1) فإنه يمسك السيلان و يحفظ على العين صحتها و يمنع من الرمد: توتيا هندى و حكاك الهليلج بالسوية يسحقان بماء الحصرم أو بماء السماق و يجفّف.

و قد تكون الدمعة لإنعصار طبقات العين و انقباضها على الرطوبات إذا أصابها البرد كما يعرض كثيرا في الشتاء بالغدوات. و من هذا القبيل الدمعة العارضة لمن يضحك لما تتسع أفضية الرأس و الصدر و تتمدّد أعصابهما فتنعصر الرطوبات بالضغط و يسيل الدمع و لذا يكون بارد بخلاف الدمعة التي تجرى بالبكاء فإنها تكون حارة لأن حدوثها من ذوبان الرطوبات بسبب الحرارة العارضة من حرارة القلب.

و نقل «الطبرى» عن «أبى ماهر» أنه قال: «سيلان الدمع في الهواء البارد إنما هو لحرارة مزاج العين فإذا أصابها الهواء البارد استحال بتلك الحرارة ماء لغلظ الأهوية في الشتاء حينئذ يكون علاجه بتسكين الحرارة». ثم قال: ناظرته في ذلك

ص: 343


1- 369. ( 1).: قال« شريف الأطباء»: وجه التسمية كون الرسالة بحيث أن يوضع في الكمّ. و هكذا قيل في وجه تسمية« خف علائى» به.

بأن الماء عند سخونته يستحيل هواء و الهواء نارا فكيف يستحيل دمعة هاهنا؟

فقال: البخار الغليظ إذا سخن يستحيل أولا ماء ثم بعد ذلك إذا دام على التحلل يصير هواء. و هذا الجواب و إن كان قد نقله عن «أبى ماهر» فهو لا يستحق أن يتلقى بالقبول.

ص: 344

الفصل الخامس و الأربعون: في القذى370 و الحيوان الذى يقع في العين

إذا دمعت العين بعد الغبار و الريح و لم يكن قبله رمد و لا ثوران من المواد فإن الدموع لأجل قذى حصل في العين ينخسها خصوصا عند الإنغماض و التحريك فيسيل منها الدمعة فينبغي أن تغسل العين بالماء الحار حتى تسترخى فيسهل إخراج القذى منها ثم تقلّب الأجفان فإن القذى كما يتعلّق بالفوقانى يثعلق بالسفلانى أيضا و يتفقّد أرض العين(1) و باطن الأجفان بالإستقصاء و يؤخذ إن ظهر في أرض العين بقطنة يوضع عليها و يصبر ساعة حتى تتعلق به القطنة ثم تقلع بسرعة أو يذرّ بالذرور الناعم الكثير النشاء ليلحج به لما فيه من الغروية ثم يؤخذ بعد هضم الذرور و ظهور غرويته و لزوجته بقطنة فإن القذى؟ حينئذ ينقطع مع الذرور و الرمص الحادث فيها بسهولة و إن لم يظهر في أرض العين يلفّ على الإصبع خرقة كتان و يمسح به باطن الجفن حتى يتعلّق به القذى.

و أما الحيوان الذى يتعلق في العين فهو حيوان شبيه بالبقّ صغير جدا كالذر- مثلا- فى الصغر له أجنحة دقيقة نحيفة يلزق بالسواد و يخرق العين

ص: 345


1- 371. ( 2).: أى: سطحها.

و يمصها(1) و يحدث فيها الماء شديدا لذاعا فتحمرّ لذلك. و أخذه على وجهين: إما بأن تكحل بالطين الفارسى ذرا و هو الطين الذى يغسل به الرأس فمنه أبيض و منه مائل إلى الخضرة و منه مائل إلى الحمرة و هذا هو الأجود و فيه لزوجة و غروية كثيرة و تشدّ العين ساعة لئلّا تتحرّك فيتعلق الحيوان بالطين و يتشبّث به فينقبض(2) الطين عليه بلزوجته فيؤخذ معه أو تكمد العين بالماء الحار لتسترخى و يؤخذ الميل المثقوب ذو الإضلاع(3) فينفخ بها أى:

في العين نفخا قويا يزيل الحيوان و يقلعه عن موضعه و يحكّ بأضلاعه نفس السواد حكا قويا(4) حتى يخرج عن العين.

ص: 346


1- 372. ( 1).:[ خ. ل: و يمضّها؛ أى: يدمعها].
2- 373. ( 2).:[ خ. ل: فيقبض].
3- 374. ( 3).: أي: غير حادة لئلّا يوذي العين.
4- 375. ( 4).:[ خ. ل: رقيقا].

الفصل السادس و الأربعون: في القمور376

هو كلال يحدث للبصر من إدامة النظر في الثلج بسبب رجوع شعاع الشمس إلى العينين لتفريقه الروح و إضعافه لها في هذا الكلام نظر من وجوه:

الأول: إن القمور إنما يحدث لتفريق الروح الباصرة من إدامة النظر إلى الضوء و الأشياء البيض الساطعة البياض سواء كانت الشمس طالعة أو لا.

الثانى: إن الشعاع إنما ينعكس من السطح الصقيل و ليس سطح الثلج كذلك لاختلافه فى الإرتفاع و الإنخفاض.

الثالث: إن الإنعكاس إنما يكون من السطح الصقيل إلى ما يحاذيه على زاوية مساوية للزاوية الحادثة بين الشعاع الممتدّ و السطح الصقيل فلو انحرف الشخص عن المحاذاة بحيث يزول تساوى الزاويتين ينبغي أن لا يحدث به القمور و إن أدام النظر إلى الثلج و ليس كذلك.

الرابع: إن حدوث هذه ليس يختص بإدامة النظر في الثلج بل يكون من الضوء الغالب و البياض الغالب مطلقا كما صرح به «الشيخ» و ذلك لأن الأشياء البيض و الاضواء الساطعة لشدة لطافتها تروم أن تنتقل الروح الباصرة إلى مثل أجزائها(1) في اللطافة فتبدّدها و تفرقها كما يبدد ضوء الشمس نور السراج فلا يرى صاحبه الأشياء قطعا أو يراها من قريب و لا يراها من بعيد لضعف الروح و إذا نظر إلى

ص: 347


1- 377. ( 2).:[ خ. ل: أجرامها].

الألوان يخيل أن عليها بياضا لاستقرار البياض و رسوخه في المتخيلة بسبب إدامة النظر إليه.

و علاجه: إسبال خرقة سوداء على الوجه و لبس الثياب السود و شدّ عصابة سوداء تحت عينيه حيث يقع النظر عليه(1) و أحسن من ذلك أن يشدّ على العين ما يستعمله الأتراك في أسفارهم و هو شى ء منسوج من الشعر الأسود من أذناب الدواب لأنه بسبب سواده يجمع النور و يحفظه من التفرق و بسبب ثقبه لا يحجب عن رؤية الأشياء و حلب اللبن في العين لأنه يغلظ الروح و يرخى الطبقات و يزيل عنها تكثيف البرد و إن كان عروضه من الثلج و تضميدها باللوز المدقوق خصوصا المرّمنة لأنه يقوى البصر و يغلظ الروح و يزيل الكثافة و تكميدها بالماء الحار لترطيب العين و الروح و تليين الطبقات و إزالة الكثافة و انفتاح المسامات.

فإن حدث منه أى: من النظر إلى الثلج رمد فذلك لاحتقان البخارات بسبب كثافة الطبقات و انسداد مساماتها من البرد و استحالة الأبخرة المحتقنة فيها إلى مواد رديئة مورّمة فينبغي أن تعالج بما يحلّلها مما يفتح المسام و يلطف الأبخرة و المواد الحادثة منها مثل: الإنكباب على المياه الملطّفة التي طبخ فيها الشلجم و ورق الثوم أو قشوره اليابسة و الزوفاء اليابس و الإكليل و البابونج و على بخار الخمر المقطورة على حجارة الرحى محماة فإن حجر الرحى بسبب تخلخله تسكن في فرجه و تجاويفه أجزاء هوائية و إذا غاص الخمر للطافته فيها انفصلت تلك الأجزاء الهوائية منه و ارتفعت إلى فوق و قد اكتسب من الخمر و التسخين زيادة حرارة و لطافة بها تفتح مسام العين و تحلّل المواد المحبسة فيها و النحاس المحمى فإن النحاس بخاصيتة يجلو ظلمة العين و يحدّ البصر و يقوّيها و إذا سخن و صبّ عليه الخمر ارتفع منه بخار حار يفتح المسام و يحلّل المواد و يقوّى العين بما استفاد من خاصية النحاس.

ص: 348


1- 378. ( 1).:[ خ. ل: إليه].

الفصل السابع و الأربعون: في القمل في الأجفان379

مادة القمل رطوبة عفنة بلغمية نضيجة دفعتها الطبيعة لعفونتها و لما تخالطها رطوبة لها كيفية و سخيّة إلى ناحية الجلد و إلى أصول الشعر لأنها مواضع معدّة لقبول الفضول منها يغتذى الشعر. و لا يمكن أن يتولد من الصفراء لأنها شديدة الحرارة مرة الطعم مضادة للمزاج القملى و لذلك تقتله الأشياء المرة و لا من السوداء لأن مزاجها مضاد للحياة و لا من الدم لأنه مضنون(1) به عند الطبيعة و القوة المهيّئة لتولدها حرارة غير طبيعية أى: حرارة غريبة تعفنها بسبب إعراض الطبيعة عنها حيث لا مطمع لها فيها فيحصل لها من العفونة مزاج مستحق للحياة القملية؛ لأن الرطوبة سواء كانت فضلية فاسدة أو صالحة إذا تصرّفت فيها الحرارة سواء كانت غريبة أو غريزية صارت سببا للحياة و هى إذا استعدت لها لم تحرم منها إذ لا بخل من المبدئ الفياض.

و علاجه: الاسهال و تنقية البدن و الرأس من الرطوبات المتعفنة بحب القوقايا بعد سقى ماء الأصول و تلطيف المادة و نضجها و الغرغرة بما ينقى الدماغ مثل ايارج فيقرا و المرى مع العسل و تنقية الأجفان منها و غسلها بالماء المالح و ماء الشب و التكحّل بالأكحال الجلّاءة القاتلة لها مثل الشب مع نصفه مويزج و كذلك البورق يدقّ و يمرّ ب «الميل» على الجفن فإنه ينثر القمل و يزاد في قوة

ص: 349


1- 380. ( 2).:[ أي: يبخل به].

الدواء و ينقص بحسب غلظ المادة و لطافتها و يستدل على ذلك ببطء حركة الحيوان و سرعتها. و لو غمر الميل في الزئبق حتى يأخذ رائحته و مسح بعد ذلك مسحا لطيفا و كحّلت به العين من غير دواء قتل القمل و نثرها لما رائحة الزئبق من خاصية قاتلة لسائر الحيوانات الصغار و لا يوازيه شى ء في ذلك.

ص: 350

الفصل الثامن و الأربعون: في الشعيرة381

الشعيرة: ورم مستطيل يظهر على حرف الجفن أى: طرفه عند منبت الشعر يشبه الشعير في شكله و لذا سمّى به. و قيل: سمّى بها لشبهه في شكله بشعيرة السكّاكين و هى الحديدة التي تدخل فيما يدخل من السيف و السكين في مقبضتة ليكون مساكا للنصل و هذه الحديدة أيضا قريبة في شكلها من الشعير صلب يكون لونه كلون الجفن و مادته فضلة غليظة محرقة دموية و نوع منه أحمر رخو يسمّى العروس و مادّته في الأكثر دم.

و علاجه: الفصد و تنقية الدماغ و التجويع و نقصان الغذاء و ترك العشاء(1) و أن يطلى فى الإبتداء بالصبر و الحضض و الماميثا و الطين الأرمنى بماء الهندباء ثم بالشمع الحار و الدياخليون و هذا العلاج مشترك بين نوعين.

و أما النوع الأول فإن لم ينحلّ بهذا العلاج لم يكن بدّ من إعمال اليد بأن يكبس أصلها بالظفر و يقلع(2) أو يؤخذ ب «المقراض» و يترك دمها يسيل ساعة ثم يذرّ بالذرور الأصفر.

ص: 351


1- 382. ( 2). لتقليل ارتقاء الأبخرة الى العين و الرأس.
2- 383. ( 3).[ خ. ل: و يقطع].

الفصل التاسع و الأربعون: في سلّ العين

و هو هزال العين. هذه العلة تحدث للمشايخ في الأكثر لنقصان رطوباتهم الأصلية المستقرّة في جواهر أعضائهم و ربما حدثت بالشبان في عين واحدة لأنه لا يحدث بهم بسبب نقصان الرطوبة الأصلية بل بسبب أمر مرضى و هو في الندرة يكون مشتركا فإن الطبيعة بإذن خالقها كما تحامى عن الأشرف بالاخس تحامى بأحد المتساويين عن كليهما فيما يقدر و ذلك الأمر إما يبس الزجاجية أو الجليدية أو البيضية إما لإستفراغات كثيرة أو لقلة الغذاء كما في الناقهين أو لسدة تقع في العروق المشيمية أو الشبكية فلا يترشح الغذاء إليها أو لضعف قوى العين و عجزها عن الاغتذاء كما يعرض عند استعمال المخدّرات بسبب البرد المجمد المميت للقوة الغاذية كما نقلنا عن «جالينوس» حيث قال فى حيلة البرء: إن كثيرا من الناس عالجهم الأطباء في أوجاع العين بالأفيون و غيره من المخدّرات فلما طال بهم الزمان أصاب بعضهم خمول(1) البصر و بعضهم سلّ العين بسبب جفاف الرطوبات لقلة الاغتذاء.

و هى نقصان الرطوبات و تكمّش الطبقات أى: تصغّرها و ذلك لانتفاء ما يدعمها(2) و فناء البيضية(3) أو قلّتها جدا بسبب من الأسباب المذكورة أو بسبب

ص: 352


1- 384. ( 1).: أي: ضعفه و سقوطه.
2- 385. ( 2).:[ أي: ما يحفظها و يقيمها على الحالة الأولى].
3- 386. ( 3).: و لما كانت[ البيضية] رقيقة واقعة في محل وقوع الشعاع تقبل الفناء و القلة سريعا، أخرجها من الرطوبات و ذكر حكمها على حدة.

ما، تنخرق العنبية خرقا نافذا تسيل منه البيضية و قلة النور الذى يملأ الأفضية لأن النور- أى: الروح- جسم رطب كثير الرطوبة و يكاد أن تنضمّ عليها أجفانها لضمور المقلة و ربما ذهب البصر إذا غلب اليبس و ذهب الصفاء و الصقالة عن الرطوبات سيما الجليدية فلا يقبل الأشباح و أما ضعف البصر فهو لا يختلف عن هذه العلة أصلا.

و علاجه إذا حدث للشبان: استفراغ البدن و تفتيح السدد إن كان عروضه من السدة ثم ترطيب مزاج جميع البدن و الرأس و إن لم يكن منها فعلاجه الترطيب المجرد. البالغ و إن حدث للمشايخ فقلما يبرأ لاستيلاء اليبس و الجفاف على أعضائهم و تعذّر استخلاف رطوبة عن تلك الرطوبات التي كانت مستقرة فيها و يعالج على كل حال بالترطيب لئلّا يزيد.

ص: 353

الفصل الخمسون: في ذهاب البصر387 في المطامير و الحبوس المظلمة

ذهاب البصر في المطامير و هى الحفر التي يخبأ(1) فيها الطعام و الحبوس المظلمة. هذه العلة تحدث:

إما لطول المقام في الظلمة و إنما اشترط طول المقام لأن الظلمة و إن كانت ضارة بالبصر كالضوء الساطع لكنها لا يتمّ فعلها و أذيتها سريعا لبردها و غلظها بخلاف الضوء فإنه أقوى فعلا و أقصر زمانا في فعله لحره و لطافته و قلة النظر إلى الضوء الذى يبسط البصر أى: الروح و يزيد في مادته بالتخلخل و الانبساط إذا لم يكن مفرطا بحيث يفرقه تفريقا عنيفا يحدث فيها القلة و الرقة و تحلل البخارات الغليظة و الرطوبات منه فيكثف البصر و يغلظ النور بانتفاء السبب الملطّف المحلّل و تنسدّ المجارى لاجتماع الرطوبات الغليظة و غلظ الرطوبات الأصلية و تكاثف الطبقات مع أن الظلمة أيضا كالأسود في الغاية تجمع البصر جمعا عنيفا مستكرها و تكثفه و ربما غلّظت الرطوبة البيضية باجتماع الفضول فيها و تكدّرت و اسودّت و منعت البصر.

و اما للخروج من الظلمة إلى النور بعد السكون فيها طويلا بغتة فيندفع

ص: 354


1- 388. ( 2).: أي: يخفى و يستتر.

النور بقوة ليمتزج بالنور(1) الخارج فتتسع الثقبة بازدحام النور و ينتشر النور عند الإتساع و يسلبه ضوء الشمس كما يسلب ضوء السراج لقلّته و ضعفه لأن الاجتماع المفرط جدا كما صرح به «الشيخ» يؤدي إلى احتقان محلّل لأنه جسم حار فإذا احتقن في الباطن و اجتمع ازداد حرارة و احتدّ و تحلل فيكثف الروح به أولا ثم يرقّ ثانيا و يوجب ذلك أن يقلّ و يضعف و يستعدّ للتحلل و التبدّد بالضوء الساطع.

و علاج هذه العلة إذا كانت من تكدّر النور أو السدة في المجارى أو اسوداد الرطوبة البيضية: الأشياء الملطفة من الاكحال مثل الباسليقون و أشياف المرارات و غيرها من الأغذية و المعاجين الملطّفة. و أما ما كان من الخروج بغتة من الظلمة إلى الضوء، فعلاجه: أن لا ينظر إلى ضوء الشمس و يعلى على الوجه برقع مصبوغ بلون السماء لأن اللون الآسمانجونى لا يفرق النور تفريق الأبيض اللامع و لا يجمعه جمعا مستكرها كالأسود الحالك(2) و النظر إلى الاسرب المحكوك بالحديد ليحصل له من الحك بياض و لمعان مفرق يتركّب مع السواد المجمع الذى له و تجويد الغذاء و ترك العشاء لأنه يملأ الدماغ بالأبخرة الغليظة فتقلّ الروح و تضعف و الصوم و الجماع لما يتحلّل الروح النفسانى فيهما فيضعف الروح البصرى لأنه جزء منه.

ص: 355


1- 389. ( 1).: لانجذاب الأرواح الى الأنوار بالطبع كما ثبت في محله.
2- 390. ( 2).: هو ما اشتدّ سواده.

الفصل الواحد و الخمسون: في الضربة التي تصيب العين391

و علاجها: الفصد و الاسهال و الحجامة و الحقنة اللينة كل ذلك لإمالة المادة عن العضو المأفوف حتى لا يتورّم و ينبغي أن يكون الاسهال بالنقوعات و ماء الفواكه دون المسهلات القوية لما فيها من التبخير و تهيّج الأخلاط و إثارتها ثم وضع بياض البيض مع صفرتها على العين بدهن الورد فإنه يبرد و يجفّف تجفيفا لا لذع معه و يشدّ الأعضاء و يمنع انصباب المواد إليها و ينضج الأورام الحارة و يحللها و يسكن ألمها فإن بقيت في العين خضرة بسبب الدم الذى قد خرج من عرق ليفى إما لإنصداعه أو انفتاح فوهته و احتقن تحت أعلى الجلد في موضع يتأدى لونه و جمد بعد زوال الحمرة العارضة من الورم و بعد ردع المادة، طليت بالكزبرة فإن فيها قوة حارة تلطف و تحلّل المواد الغليظة الجامدة و الفوتنج(1) فإنه يلطّف و يقطع و حجر الفلفل و هو حجر يوجد في الفلفل و الزرنيخ.

ص: 356


1- 392. ( 2).:[ خ. ل: الفودنج].

الفصل الثانى و الخمسون: في الجساء393

و هو صلابة الأجفان و قد ذكره من قبل لكن أعاده ثانيا مع فوائد أخرى و لا يمكن أن يحمل على جساء الملتحم لأنه صلابة تعرض في العين كلّها بحيث تعسر معها حركة العين و يعرض لها تمدّد من شدة الجفاف و هو أن يعرض للأجفان عسر حركة إلى التغميض عن انفتاحها أو إلى الانفتاح عن تغميضها لما حصل فيها شبه تمدّد بسبب خلط غليظ يابس أو يبس ساذج مع وجع يسير بسبب تمدّد و حمرة لانجذاب الدم إليها من الوجع بلا رطوبة و أكثره لا يخلو عن تفاريق رمص يابس صلب حيث كان ماديا و أما إذا كانت حكة بلا مادة تنصب إليها أى: إلى الأجفان من رطوبة مالحة بورقية فيسمّى يبوسة العين و سببها بخارات حارة غليظة تتصاعد إليها.

علاجه: الترطيب بالتكميد بالماء الحار و النطولات من مثل طبيخ البنفسج و الخطمى و البابونج و بزر الكتان و الشعير و الحمام و تغريق الرأس بالأدهان المرطبة مثل دهن البنفسج و القرع و النيلوفر و تنقية الدماغ إن كانت هناك مادة بالايارجات و وضع بياض البيض و دهن الورد على العين أو شحم الدجاج و لعاب بزرقطونا مع الشمع و دهن الورد و استعمال الأكحال المدمعة إن كان ماديا لأنها تحلّلها و تدفعها بالدمع و تجلب إلى العين من الرطوبات الرقيقة المعتدلة ما يلينها و يزيل جفافها.

ص: 357

الفصل الثالث و الخمسون: في حكة الامآق و الأجفان394

سببها رطوبة مالحة بورقية تنصبّ إليها و لذا يلزمها دمعة مالحة بورقية و حمرة و لذع فى الأجفان و ربما عرضت منها و من شدة الحكة قروح فيها.

و علاجها: أن تضمد العين بالهندباء المدقوق المدهون بدهن الورد و يكتحل بالحصرمى أى: ببرود الحصرم أو بالتوتياء المربى بالحصرم ليمص العين و يجلب الدمع فيستفرغ الرطوبة الرديئة فانه التدبير(1) في هذا العلاج و إلّا فينبغي أن يعدّل التدبير بأن يلطف الغذاء بمثل لحوم الجداء و الحملان و الخبز النقى و يفكه بالتين و الزبيب و يرطّب المزاج باستعمال الحمام الدائم و المروخات و النطولات و الأغذية و الأشربة المرطبة لتهيئة المادة للاستفراغ و تسكين لذعها و حدّتها ثم يفصد إن كانت الرطوبة المالحة دموية و إن كانت من خلط آخر يستفرغ ذلك الخلط الردى ء و يكحل بالاكحال المدمعة المنقية كالباسليقون و الغريز لما قلنا.

ص: 358


1- 395. ( 2).:[ خ. ل: فإن كفى فى].

الفصل الرابع و الخمسون: في الجحوظ396

سببه إما شدة انتفاخ المقلة و ثقلها و امتلائها من مادة ريحية أو خلطية و علامته: أن يكون مع الجحوظ و نتوء المقلة عظم في حجمها.

و علاجه: التنقية بالحقن الحادة و المسهلات و الفصد و الحجامة بحسب تلك المادة و التكحّل بشياف السماق فيه مع التدميع(1) قبض و تشديد به يمسك العين و يمنعها من النتوء و من قبول المادة. و صنعته: أن يغلى السماق في الماء و يصفّى و يقوّم بالطبخ و يؤخذ من اسفيداج الرصاص المغسول جزء و من الكافور ربع جزء و من الكثيرا سدس جزء و يجمع بطبيخ السماق و يشيف.

و إما انضغاطها إلى خارج كما يكون عند الخنق بسبب امتلاء الدماغ و مجاريه و مجارى سائر أعضاء الرأس و أوعيته من الهواء الذى يخرج بالتنفس فإنه عند الاختناق و احتباس النفس يرجع إلى الشرايين و الأفضية و تستصحبه المواد و الأبخرة التي في العروق و الصداع الشديد لأنه بسبب شدة الألم يثير الحرارة فيجذب المواد الكثيرة إلى الرأس و يخلخلها و يزيد في حجمها فتمتلئ(2) منها

ص: 359


1- 397. ( 2).: فإن السماق بسبب حموضتها المنافية للأعصاب تلذعها فينقبض و ينعصر رطوباتها دمعا.
2- 398. ( 3).: فينفذ معها من المواد و من الرياح المتولدة منها الى العين و يوجب ضغطها الى خارج و قال بعض الأطباء: أما الصداع الشديد فإنما يوجب ضغط العين اذا كان ريحيا شديد التمدد.

الأوعية و التجاويف و لأن الطبيعة ترسل الدم إلى العضو المتألم طلبا لأن تشفيه فتمتلئ منه العروق و الأوعية و القى ء لأنه يحرّك المواد و يدفعها إلى الرأس(1) و لأنه يستلزم احتباس النفس و حصره و كذلك الصياح(2) كما يكون للنساء بعد الطلق الشديد و عند التزحّر لإخراج الجنين و الثفل بسبب احتباس النفس و امتلاء الرأس.

و علامته: وجود السبب أو تقدمه و الإحساس بتمدّد دافع للعين من خلف إلى خارج و ربما كان هناك عظم في العين إن أعانته مادة على الإندفاع إلى خارج.

و علاجه: الشدّ برفادة و قد وضعت فيها قطعة أسرب أو خريطة أثمد و النوم على القفاء و وضع الأطلية القابضة عليها مثل قشور الرمان و القاقيا و العليق و عصارة لحية التيس و غسل الوجه بماء بارد صادق البرد لأنه يشدّ العين و يجمعها و يقبضها مطبوخا فيه القابضات مثل الجلنار و ورق الزيتون و قشور الخشخاش ليزداد بها القبض و التكثيف. و ما يحدث من الجحوظ للنساء عند الطلق ينفعه إخراج الجنين لزوال التزحّر و إدرار الطمث إن أعانته قلة سيلان دم النفاس، و أما إن كان عن مجرد التزحّر و الإنضغاط فعلاجه القوابض المجردة و أما استرخاء علاقتها و العضلات الحافظة لعلاقتها و هى على ما هو اختيار «جالينوس» ثلاث عضلات تدعم العصب النورى و تشدّه و تمنعه عن الإتساع و من الإسترخاء المحجظ للمقلة و تمنع المقلة أيضا من الجحوظ و تضبطها عند التحديق القوى كما عند تكلف رؤية الأشياء الصغيرة جدا من بعيد.

و علامته: أن لا تعظم العين معها لعدم مادة تملأها و لا يكون تمدّد شديد من الباطن لعدم مضغط داخلى يدفعها إلى الخارج و تكون الحدقة قلقة لاسترخاء الأربطة تدعمها و تشدّها و تحفظها من القلق و اضطراب الحركات.

و علاجه: الايارجات الكبار لاستفراغ الرطوبات المرخية و الغراغر و الشمومات و البخورات المعلومة في أمراض الرأس و القوابض المشدّدة على العين بعد التنقية مثل نوى التمر المحرق و الورد و الجلنار و الكندر و السنبل.

ص: 360


1- 399. ( 1).: بما يحرّك من الأبخرة و الرياح الى الدماغ.
2- 400. ( 2).: لكثرة ما يتصعّد منه الى الرأس من الهواء الفاعل للصوت.

الفصل الخامس و الخمسون: في التوثة401

التوثة هي لحمة حمراء ضاربة إلى السواد رخوة سخيفة(1) شكلها شبيهة بالتوثة و لذا سميّت بها متعلّقة من داخل الجفن(2) الأسفل في الأكثر و قد تعرض في الجفن الاعلى و قد تعرض في الملتحمة مبتدئة من المآق الأكبر على مثال الظفرة و ربما كانت دامية(3) يسيل منها دم أحمر و أسود و ربما كانت عمياء و حدوثها من دم فاسد محترق(4).

علاجها: الفصد و التنقية(5) بالمجفّفات الأكالّة مثل الزراوند الطويل و الزنجار و الشب اليمانى و المرتك و الكندر و النوشادر و الشيافات الحادة مثل الأخضر و الروشنائى و الحك بالسكر و الحديد و وضع الذرور الأصفر و الشياف الأحمر عليها و الأولى فى علاجها الحديد لأنه اسلم عاقبة بما فيه من

ص: 361


1- 402. ( 2).[ خ. ل: محبّبة].
2- 403. ( 3).: السبب في أن الشرناق يعرض في ظاهر الجفن و التوثة في باطنه أن وصول المادة الفضلية الى ظاهر الجفن انما يكون في اكثر الأمر من السمحاق و ذالك في اكثر الامر يكون من البخارات التي ينفصل من الدماغ و يبقى محتبسة تحت السمحاق حتى يغلظ و يستحيل مائية و حينئذ ينزل الى الجفن و يتهيّى ء للإنقعاد لحرارة الحركة الدائمة.
3- 404. ( 4).: اذا كانت فى باطن الحفن لكثرة العروق هناك و لا تزال تسيل الدموية لدوام حركة الجفن.
4- 405. ( 5).: علامتها أن يكون مع وجع لذّاع.
5- 406. ( 6).: المراد بالتنقية تنقية العين.

الأدويه الحادة بأن تعلّق التوثة و تقطع و تستأصل؛ لأنها إن بقيت منها عادت ثانية ثم يقطّر فيها ماء الملح و الكمون و إن لم يمكن استئصالها فينبغي أن يمدّد الجفن و تحشى العين بعجين لئلّا يصيبها الدواء الحاد ثم يذرّ بالأدويه الحادة المذكورة على بقايا التوثة و يترك ساعتين إلى أن يسودّ(1) ثم يغسل باللبن دفعات لئلّا يحمى.

ص: 362


1- 407. ( 1).: فحينئذ يسقط بسهولة من أدنى تدبير.

الفصل السادس و الخمسون: في الغدة408

الغدة هي زيادة لحم المآق الأكبر(1) فوق القدر الطبيعى. و هو إذا عظم يمنع فضلات العين عن أن تندفع إلى المنخرين و أن تتحلّل بالرمص و الدمعة فتحتقن هناك و تتعفن و يعرض الغرب و قد تعظم جدا حتى تمنع البصر.

و علاجها(2): تنقية البدن من الخلط الغالب و وضع مرهم الزنجار أو شياف الزنجار عليها. و صفته: صمغ عربى اسفيداج الرصاص زنجار من كل واحد درهمان يشفّ بماء السداب فإن فنيت و إلّا فتعالج بالحديد كما تعالج الظفرة و لا

ص: 363


1- 409. ( 2).: انما قيد الماق به لأنه يدفع الفضول و ذالك بسبب عروض ذالك المرض فيه.
2- 410. ( 3).: قال« الطبرى»: تحدث العقدة في الجفن الأعلى كثيرا و سببها رطوبة غليظة تنزل من الرأس فيه فيتحجّر هناك فتصير غدة. و يكون على ثلاثة انواع: نوع يتحرك فيزول عن موضعه سلسا؛ فإن كان تحت الجلد غير غائر في الطبقة، أخذه عن خارج و إن كان غائرا أخذه بعد أن يقلب الجفن من داخل و يحشى بالكمون الممضوغ فإنه يراه من يومه. و الآخر صلب كأنه حصاة لا يتحرك و في أخذه خطر بل يذاب بالداخليون و الألعبة و يجتهد في تليينه و تحليله. فإن لم يتحلل، ترك و لم يتعرض. و ما هذا سبيله لا يكون غائرا. قال: و قد رأيت من أخذت منه هذه الغدة فيغور جفنه الأعلى و إن ثقبت و:[ زائد] مساء بصره. و نوع ثالث و هو منبسط و لونه يظهر في سطح الجلد كأنه لون توث و بادنجان و له عروق متشبشة. و هذا النوع لا يجب أن يتعرض له بعلاج اليد و مداواتها الاستفراغ و الحمية من الأطعمة الغليظة.

تستأصل فتحدث الدمعة(1) بل تترك على القدر الطبيعى ثم يوضع بعد القطع على الموضع الذرور الاصفر و تضمد بصفرة البيض و دهن الورد ليأمن من اجتذاب المواد.

ص: 364


1- 411. ( 1).: لأن تلك اللحمة حابسة لسيلان الفضول.

الفصل السابع و الخمسون: في التحجر412

التحجر: هو فضلة غليظة سوداوية أغلظ من فضلة البرد تنمجمد و تنحجر في الاجفان بسبب انه يتحلل لطيفها لرخاوة جلد الاجفان و سخافته مثل ما يعرض الخنازير و الاورام الصلبة في العنق و الاباط و الاربيتين بما يتحلل لطيف المادة من تلك الأعضاء سريعا لسخافة بنيتها و يبقى الغليظ و يصلب.

و علاجه: الإستفراغ بحب الايارج و طلى الموضع بمخ عظام العجل و الشمع و دهن البنفسج لتليين المادة الغليظة فتتحلّل بسرعة أو بمرهم الداخليون(1) حتى تتحلّل فإن لم تتحلّل، يقلّب الجفن و يشق الموضع ب «مبضع» مدور الرأس و يعصر بالظفر حتى تخرج الفضلة فإن خيف عود المرض يؤخذ من شفتى الجرح ب «المقراض» ليبطئ التحامه فتندفع منه المادة بالتمام.

ص: 365


1- 413. ( 2).: قيل ينبغي أن يستربح بعد التنقية أسبوعا و يغسل الجفن في الراحة كل يوم بالماء الحار و يوضع عليه الإسفنجة المبلولة بالماء الحارّ حتى يلين الموضع ثم يطلى بالمرهم المذكور.

الفصل الثامن و الخمسون: في قروح الجفن

قروح الجفن حدوثها إما من الأسباب البادية و إما من ورم حار يجتمع و يتقرّح يستعمل عليها ضماد من عدس و قشور الرمان و قشور الفستق مطبوخة بالخلّ لزيادة التجفيف(1) و إزالة الرطوبة المانعة من إنبات اللحم و بعد سقوط الخشكريشة تستعمل صفرة البيض مع الزعفران للاندمال. أو مع شياف الكندر أو شياف الاصطفطيقان و صنعته: اقليميا الذهب فلفل افيون زعفران من كل واحد درهمان؛ ملح هندى بورق ارمنى زرنيخ احمر، من كل واحد درهم؛ صمغ عربى، شياف ماميثا، انزروت، من كل واحد أربعة دراهم، يعجّن بماء الرازيانج و يشيّف.

ص: 366


1- 414. ( 1).: ذالك لأن قروح الجفن و إن كان تقبل الالتحام لكن قبوله ذالك يعسر لأجل دوام حركة الجفن فينبغي للمعالج أن يهتمّ الى اندماله اهتماما بليغا بأن يزول جميع موانعه.

الفصل التاسع و الخمسون: في الإنتفاخ415

الإنتفاخ ورم بارد يعرض للعين أى: للملتحمة مع حكة في الأكثر و هو:

إما ريحى و علامته: أن يعرض بغتة بخلاف الورم الخلطى فإنه يكون تدريجيا و ذلك لأن الريح لخفتها تتحرّك و تنفذ إلى الأعضاء سريعا و يميل إلى ناحية المآق الأكبر لسخافة جوهره و يعرض قبله أى: قبل الانتفاخ في المآق مثل ما يعرض من قرص(1) الذباب و البق من حرقة قليلة و حكة لحدة هذا الريح و اختلاط أبخرة حارة لذاعة مع و يعرض في الصيف؛ لأن القوى تضعف فيه بسبب تحليل الروح و الحرارة الغريزية تبعا لتحليل المواد و بسبب انتشار الحرارة الغريزية فى ظاهر البدن و باطنه فيقصر الهضم و يكثر تولّد الأبخرة الرياحية فيه و هو لا يخلو عن لذع و حرقة بسبب تصرف الحار الغريب فيها و للمشايخ لأن تولد الرياح الحارة يكثر فيهم بسبب كثرة الرطوبات الرديئة البورقية التي تكون في أبدانهم مع ضعف الحرارة الغريزية و قلّتها و تصرف الحار الغريب و يكون أبيض اللون على لون الأورام البلغمية لخلوه من مادة صابغة لا ثقل معه لخلو مادته من الأجزاء الارضية.

و علاجه في أول الأمر: الشياف الابيض بغير الافيون لتسكين اللذع و الحكة(2) من غير تغليظ للمادة و تبريد شديد و الذرور الأصفر و الطلاء من

ص: 367


1- 416. ( 2).:[ أى: اللسع].
2- 417. ( 3).: لأن كل جزء من الشياف الأبيض تسكن اللذع و الحكّة.

الصبر و شياف الماميثا و اكليل الملك و الصندل و الفوفل و غيرها من الروادع.

و فى آخر الأمر: الذرور الأصفر الصغير مركبا مع الأحمر اللين و الطلاء من الصبر و الحضض و الزعفران بماء عنب الثعلب و هجر المنفخات و تخفيف الغذاء و استعمال الإطريفل.

و إما بلغمى و علامته: أن يكون أبرد و أثقل من الريحى و يحفظ أثر الغمز ساعة لرخاوة مادته و بطء حركتها فإذا زالت عن موضعها لم ترجع إليه بسرعة.

و علاجه: الاستفراغ بدواء يسهل البلغم مثل الايارج و الغرغرة بالسكنجبين أو الماء الحار و الميفختج مع فلوس الخيارشنبر و ماء طبخ فيه الرازيانج و الإكتحال بالأحمر اللين أولا ثم بالذرور الأصفر و الأحمر الحاد معا و صفته: شادنج زاج محرق من كل واحد درهم؛ روسختج و زعفران و فلفل، من كل واحد نصف درهم يشيف بماء السداب.

و إما مائى و علامته: أن لا يبقى أثر الغمز فيه بل يرجع إلى الموضع الذى زال عنه بسرعة لرقة المادة و سرعة حركتها و لا وجع معه و لا حكة و لا ضربان لعذوبة المادة و خلوها من الكيفيات الرديئة و لونه على لون البدن.

و علاجه: الاستفراغ بالمطبوخ المقوى بالايارج ثم التكحّل بتلك الأكحال المذكورة بذلك الترتيب و الدينارجون نافع في هذا النوع و النطول بالمحلّلات مثل طبيخ البابونج و الإكليل و الصعتر و المرزنجوش و التضميد بدقيق الكرسنة و دقيق الشعير و الصبر و البابونج و اكليل الملك معجونا بالرازيانج.

و إما سوداوى و علامته: أن يكون مع صلابة لا ينغمز تحت الإصبع لغلظ المادة و غلبة الأجزاء الأرضية عليها و تمدّد شديد يبلّغ الورم إلى الحاجبين و الوجنتين و لا يكون معه وجع يعتدّ به لبرد مزاج المادة و البرد ليس يحدث منه ألم شديد؛ لأن من شأنه التخدير و بإبطال الحس بل إنما يكون الوجع فيه على قدر التمدد(1) و يكون لونه كمدا على حسب لون السوداء و في الأكثر يعظم هذا الورم و يعمّ الجفن و العين أى: الملتحمة و يعرض في الأكثر بعد الرمد المزمن

ص: 368


1- 418. ( 1).: الوجع إن كان على قدر التمدد فيكون الوجع فيه شديدا كالتمدد و هو ليس كذالك بل انما يكون الوجع فيه قليلا بسبب التخدير و ابطال الحس ... و أيضا المراد من لفظ« بل» هاهنا معنى الإضراب و هو لا يناسب المقام.

و الجدرى(1) إذا تحلّل اللطيف و بقى الكثيف و عرض له احتراق بسبب حرارة الرمد و الحمى.

و علاجه: التنقية بعد نضج المادة و ترطيبها و الإكتحال بما ذكر مثل الأحمر اللين و الأصفر و كذلك التضميد و التنطيل بما ذكر و الإستحمام خاصة قبل التنقية(2) و بعدها لأنه يلين المادة و يحلّلها.

ص: 369


1- 419. ( 1).: اعلم أن الكائن بعد الجدرى بلا وقفة البتة و الكائن بعد الرمد قد يكون مع دمعة و قد لا يكون مع دمعة.
2- 420. ( 2).: و الأولى أن يكون بعدها لئلّا يتحرّك المادة و ينصبّ الى الجفن و العين.

الفصل الستون: في بغض العين من الشعاع

يدل ذلك على تسخّن الروح و اشتعاله و ترققه(1) فيزداد بسبب حر الشعاع و ضوئه اشتعالا و رقة فيتنفر عنه و يبغضه و ينذر كثيرا بقرانيطس لأنه يدل على وجود مادة شديدة الحرارة في الدماغ يشتعل الروح بحرارتها و حينئذ لا يبعد أن يحدث منها ورم الدماغ إلّا أن يكون البغض بسبب علّة في العين(2) كالرمد و السبل الغليظ أو جرب الجفن فإنه حينئذ لا ينذر بورم الدماغ.

و علاجه: التبريد و الترطيب بما مرّ غير مرّة.

ص: 370


1- 421. ( 1).: سواء كانت تلك الحالات أصلية أو عارضة، و كذالك اذا كان مقدم الرأس شديد الحرارة جدا حتى يعرض له بالضوء زيادة تلهب و اشتعال كما في الجنون و السرسام.
2- 422. ( 2).: من مقاساة رمد متقادم أو سبل أو جرب أو غير ذالك ضعف منها الروح و تحلل فإنه حينئذ لا يدل على تسخين الروح و لا ينذر بقرانيطس بل يدلّ على ضعف الروح و قلته فلا يقدر على احتمال ضوء الشمس بسبب ضعفه و قلته.

الفصل الواحد و الستون: في تهبّج الأجفان423

هو ورم ريحى يكون الريح فيه مداخلا لجوهر العضو يقع لمواد رقيقة(1) تنفصل عنها رياح غليظة تنفذ في جرم الأجفان و يداخل في جوهرها لتخلخلها و سخافة بنيتها و بخارات(2) غليظة تتراكم في الرأس و تنفصل عنها الأجزاء النارية الحارة فتصير رياحا و لضعف الهضم و سوئه فيكثر تولد الرياح الغليظة و المواد الرقيقة كما يكون في سوء القنية(3).

و علاجه: قطع السبب و التكميد بالنخالة المسخنة(4).

و اعلم أن المصنف (ره) قد ذكر أمراض طبقة طبقة و رطوبة رطوبة من العين و لم يستوف فيها بل ذكرها ناقصا مخبطا و ذكر فيها خاصا و شركيّا لا يمكن حملها

ص: 371


1- 424. ( 2).: لأن الرطوبات تنصبّ اليها دائما لئلّا تجفّ بدوام حركتها و لذالك يتهبج عند نوم النهار لفقدان الحركة يكون في اليقظة.
2- 425. ( 3).: لكونها موضوعة في أعالى البدن حيث يتصعد البخارات.
3- 426. ( 4).: و الاستسقاء و السهر و الحميات السهرية و مثل ذات الرية و ليثرغس. و اذا أحدث بالناقهين تهبج، أنذر بالنكس كثيرا لدلالته على ضعف الهضم مع كثرة الرطوبات المتحجرة خصوصا اذا كان مع التهبج ضمور من سائر الأعضاء سيما الاعضاء القريبة من العين لدلالة ذالك الضمور على قلة استعمال اعضائهم الغذاء و ذالك إنما يكون لفساد الأخلاط. كذا في الفوائد الشريفية. و قال« الفاضل السيد هاشم»: كما يكون في سوء القنية و الاستسقاء و في أورام رطبة مثل ذات الرية و ليثرغس و ما يشبهها و ذالك لكثرة ما يحدث في الأجفان من الأبخرة المائية.
4- 427. ( 5).: و بكل ما يكسر الرياح و يفشى الأبخرة. و الانكباب على طبيخ البابونج و المرزنجوش و ورق الكرفس و الرازيانج و الكمون و نحوها من أنفع المعالجات.

على ما هو المصطلح عليه في أمراض العين- و هو على ما صرّح به «حنين» في «تركيب العين» أن المرض الخاص في أمراضها ما له اسم خاص و علامة خاصة و علاج خاص كالسرطان فانه إذا عرض للعين لزمته أعراض لا يلزمه عند عروضه لسائر الأعضاء مثل الوجع و امتداد العروق و الحمرة و النخس و الصداع و ذهاب شهوة الطعام- و لا على المعنى اللغوى- بأن يحمل الخاص على ما يختصّ بعضو لا يشاركه فيه غيره كالإتساع و الضيق بالعنبية و الشركى على ما يكون مشتركا بينه و بين غيره كالورم- ثم ذكر بعضا من أمراض العين مختلطا من غير ضبط و لا ترتيب و أنا أرى أن أعدّ جميعها على الترتيب و الاستقصاء:

أمراض الجفن:

منها ما هي خاصة به و هو الجرب و الاشتراك بينه و بين جرب باقى الأعضاء لفظى لا غير و البرد و التحجر و الإلتصاق و الشترة، و الشعيرة و الشعر الزائد و الشعر المنقلب و السلاق و الشرناق.

و منها ما يشاركه فيها غيره من الأعضاء و هى إما أن يشاركه فيها الرأس و الحاجب و غيرهما و هى انتشار الشعر و بياضه و القمل. و إما أن تشاركه فيها الملتحمة و هى الوردينج و الجساة و الكمنة و الإنتفاخ. و إما أن يشاركه فيها الملتحمة و غيره و هى الحكة و الإسترخاء و الغلظ و موت الدم و التوثه. و إما أن يشاركه فيها سائر البدن و هى الدمل و الشرى و السعفة و النملة و الثؤلول و التآكل و السلع و التهيج و الثقل.

و أمراض المأق

ثلاثة: واحدة منها مشتركة و هى السيلان و الاخريان مختصان به و هما الغدة و الغرب.

و أمراض الملتحمة.

منها ما يختص بها و هى الرمد و التكدّر و الظفرة و الودقة و السبل و الطرفة.

و منها ما يشاركها فيها غيرها و هى الإنتفاخ، و الحكة و الجساء و الدمعة و الدبيلة و التوثة و اللحم الزائد و تفرق الإتصال و الكمنة و الإسترخاء و الغلظ و البثر و اليرقان.

و أمراض القرنية

منها ما يختص بها و هى البياض و السرطان و المدة الكامنة تحتها و السلخ و الحفر.

ص: 372

و منها ما يشاركها فيها الغير و هى القروح و البثرة و الدبيلة و تغير اللون و التشنج و الإسترخاء و الورم و الغلظ و الخرق و النتوء و الرطوبة و اليبس.

و أمراض العنبية

منها ما يختص بها و هى الإتساع و الضيق و الزرقة و الماء. و منها ما لا يختص بها و هى النتوء و الإنخراق و الورم و الغلظ و التمدّد و الإسترخاء و الزوال.

و أمراض الرطوبة البيضية

مشتركة بينها و بين غيرها و هى تغيّر اللون و الصغر و الكبر و الرطوبة و الجفاف و الغلظ.

و أمراض العنكبوتية

أيضا مشتركة بينها و بين غيرها و هى ثلاثة: أحدها و هو التشنج مختص بها و الآخران و هما الورم و انحلال الفرد مشتركان.

و أمراض الجليدية

المختصة بها هي الحول و الغور و الجحوظ(1). و غير المختصة هي تغير اللون إما الى السواد و إما الى البياض أو الحمرة أو الصفرة و الصغر و الكبر و الرطوبة و اليبس و الجمود و التفرق.

و أمراض الزجاجية

مشتركة و هى تغيّر اللون و الرطوبة و اليبس و الصغر و الكبر و الجمود و التفرق.

و أمراض الشبكية

مشتركة و هى سوء المزاج البسيط و المركب و الساذج و المادى و السدّة و انفتاح أفواه العروق و الورم و الإنخراق و يعرض عنه انتشار النور في جميع العين.

و أمراض المشيمية

مشتركة و هى أقسام سوء المزاج و الورم و الإلتواء، و تفرّق الإتصال و الإسترخاء و السدّة و الغلظ.

و أمراض الصلبية أيضا مشتركة و هى أقسام سوء المزاج و الورم و الإلتواء و التفرق و الإسترخاء.

ص: 373


1- 428. ( 1).: لعل« الشارح» أراد هاهنا من الجحوظ جحوظ الجليدية المختصة لا جحوظ العينى فإنه ما هو معناه لا يعدّ من امراض الجليدية فضلا عن أن يعد من الامراض المختصة بها.

ص: 374

الباب الثالث: فى امراض الأذن

اشاره

ص: 375

ص: 376

الباب الثالث: في أمراض الأذن

الفصل الأول في: وجع الأذن

الفصل الأول في: وجع الأذن(1).(2)

ص: 377


1- 429. ( 1).: اعلم أن أوجاع الأذن ربما كانت قاتلة لكثرة الوجع بكثرة الحس خصوصا في الشبان و كثيرا ما يعرض أمراضها و خصوصا من أوجاعها حميات صعبة لذالك. و يجب أن يعتنى بالأذن فيوقى[ فيتوقى] الحر و البرد و الرياح و الأشياء الغريبة و لا يدخلها شى ء من المياه و الحبوبات[ و طريق الاحتراز] من جملة ذالك سدّ الأذن بقطن خصوصا في النوم[ إذا احتمل وقوع شى ء من تلك المضار]. و يجب أن يدوم بقطير الدهن اللوز المرّ فيها في كل أسبوع مرة فإنه عجيب. و أن ينقى و سخها بالآلة المعمولة لذالك. و قد يجتمع الاوساخ و تصلب و حينئذ يقطر في الأذن دهن الزنبق و النسرين و اللوز و الورد و يصبر ثلاثة ساعة أو أربعة ثم بعد ذالك يلتفّ القطن على ميل دقيق رأسه و يدخل في الأذن و يحرّك ثم يخرج القطن و يكرّر ذالك العمل حتى يخرج الوسخ كله. و قد يتبع ذالك العمل تقطير الخل مع الأجزاء الدقيقة من الخبز و يترك حتى يسكن غليانه ثم يوخذ الوسخ من الأذن بالقطن كما مرّ حتى يخرج بتمامه. و الأصوب أن يقطر الدهن من تلك الأدهان ليلة و يوضع الأذن صباحا على بخار الماء الحار أو على ارض الحمام حتى يسيل الوسخ من الأذن. و إن بقى شيئ، يخرج بالقطن على الطريق السابق. و لا يتهاون في أمر الأوساخ لأنه يتحجر على طول الأيام و يوجب الصمم و الثقل. و اذا أخذ شحم البط و خلطه بالعسل و يوضع الأذن، ينفعه و يحفظ صحته و كذالك دهن اللوز المرّ و دهن الجوز مع العسل. و اذا اخذ من الزعفران و سنبل الطيب و أوراق الورد فتيلة و يوضع في الأذن، ينقّيها و يحفظ صحته. و كذالك السكنجبين و شحم البط. و كذالك اذا قوم العسل فواما غليظا و يوخذ منه فتيلة و يوضع في الأذن. و أن يراعى لئلّا يتولد فيها اورام و بثور و قروح فإنها مفسدة للأذن. و إن خيف أن يحدث فيها بثور، استعمل فيها قطور من شياف ماميثا في خل و فيه أمان من النوازل اليها. و ما يضرّ الأذن و سائر الحواس، التخم و الامتلاء و خصوصا النوم على الامتلاء و كثرة الكلام و جهره و سماع الاصوات الرقيقة و القى ء الذريع و نحو ذالك من الحركات العنيفة. و كذالك الحمام و السكر و سائر المبخرات. و ينبغي أن لا يستعمل قطوراتها الّا فاترة سيما في الأمراض البخارية لئلّا يقوى بردها الفعلى الى الأذن المسخنة بحرارة البخار سواء كانت العلة حارة أو باردة لأن الباردة بالفعل مضر لها بسبب كثرة العصب الذى هناك و لا يتحمل شديد الحرارة ايضا لشدّة ذكاء العصب. و هذا الحكم اكثريّ فإنى رأيت شخصا يطرح في أذنه الكافور و ماء الخيار و القرع و نحوهما باردة بالفعل صيفا و شتاء و ليلا و نهارا و ينفع به جدا. قال جالينوس: لا يستعمل الأدويه الموضعية في الأمراض المادية قبل التنقية فإنه مضرّ في غاية. و لا يستعمل فيها الافيون الّا محلولا في لبن الجارية لأنه يحتمل أن يلزق ببعض تعاريجها و يصير سببا للتخدير، و أما اذا كان محلولا في اللبن، فإنه يجلو التعاريج من أوساخها. فإذا كانت الحاجة الى التخدير القوى، ينبغي أن يستعمل رماد الأفيون فإنه أقوى تجفيفا و تخديرا من الاصل و لا يخاف الالتصاق. و الجندبيدستر من أشرف مصلحاته و كذالك الزعفران فليستعمل الأفيون معهما و كثيرا مّا يستعمل الافيون في أمراض الأذن عند شدة حرارة مزاجه و لم يكن ضارة. قال« جالينوس» إنا لا نستعمل المخدرات في اوجاع الأذن الا اذا اشتدّت و مع ذالك مبخر و وثوق تمام لما فيه من خوف حدوث التشنج و اختلاط العقل. قال: و اذا حدث شيئ من ذالك يتدارك بجندبيدستر وحده قطورا. قال: و اذا كان فيها ضربان يجب أن لا يسقيه من الدواء ما كان فيه قوية الحرارة.
2- 430. ( 2). قاموس القانون:Otalgia ;earache .

يحدث إما من رياح حارة حادة بخارية لم تفارقها الأجزاء النارية بالتمام تستكنّ فى الأذن و تمدّدها. و علامته: أن يكون الوجع ناخسا لأن التمدد في العضو الغشائى(1) يكون كالمفرق لاتصاله و يحمرّ الموضع لانجذاب الدم إليه بسبب الوجع المبرح لأن الأذن عضو ذكى الحس قريب من الدماغ و العين أيضا لذلك و أن يجد لهيبا يرتفع من أذنيه إلى الرأس لارتفاع شى ء من تلك الأبخرة الحارة إلى الرأس و تجفّ لهواته(2) لنشف رطوباتها بالمجاورة.(3)

و تلك الرياح:

إما أن ترتقى من المعدة لوجود مادة متعفنة فيها.

و علامته: حرقة فم المعدة و عطش مبرح أى: شديد لشدة حرارة المعدة و استراحته إلى شرب الماء البارد و تدميع العينين لما يحصل فيهما من الحرقة

ص: 378


1- 431. ( 3).: هو العصبة الآتية من الدماغ الى الأذن مغشية بغشائين النازلين معها.
2- 432. ( 4).:[ الجمع لا يصلح هاهنا فيمكن أنه أراد اللوذتين أيضا].
3- 433. ( 5).: قد تبيّن في التشريح أن من الأذن منفذا الى داخل الفم فيندفع من بعض الأبخرة الحارة الى اللموات فيجففها. و هذه المنفذ لإستماع الأصوات الداخلة.

و اللذع(1) بسبب حدّة تلك الأبخرة الرياحية و بسبب انجذاب المواد الحارة اليهما من وجع الأذن للمشاركة.

و علاجه: إخراج الدم بمقدار الحاجة من الباسليق إن وجب و الاسهال بمطبوخ الهليلج و تبريد المعدة بالأطعمة و الأشربة المتخذة بالخشخاش و بزر الخس و الكزبرة اليابسة لتغليظ الأبخرة و منعها من التصاعد و يقطر دهن الورد المغلى مع ثلاثة امثاله من الخل حتى يذهب الخل و يبقى الدهن في الأذن للتبريد و ردع الأبخرة و الأفيون إذا اشتدّ الوجع و خيف من التشنج و اختلاط الذهن أو من الغشى باللبن لا بالدهن لأن اللبن أشد إسكانا للوجع من الدهن لشدة إرخائه و له مائية جالية غسالة و ليس له لزوجة و غلظ قوام كالدهن يلحج به الأفيون و يزداد تشبثه و لبثه في العضو و لا يداوم عليه لأنه يورث ثقلا فى السمع و وضع الأطلية الباردة عليها من خارج مثل الصندل و الماميثا مع ماء الورد و ماء الكزبرة و الخس.

أو تعرض أى: الرياح الحارة الحادة من المشى في الشمس في يوم سمائم فتؤثر الحرارة في رطوبات الدماغ و تنحلّ عنها أبخرة تستحيل رياحا عند انفصال الأجزاء النارية عنها.

و علامته: أن يجد لهيبا في اذنيه و وجهه و عينه و جفافا في منخريه و كربا و عطشا يسكن بتمضمض الماء البارد، لأن الحرارة إنما حصلت في أعضاء الرأس فقط بخلاف ما كان السبب في المعدة فإنه لا يسكن إلّا بشرب الماء البارد.

و علاجه: تقطير دهن الورد المدبّر بالخل أى: المطبوخ معه كما ذكر فيها. و وضع الخرق المبردة عليها و ترطيب الدماغ و تبريده بالأطلية و النطولات و المروخات و غيرها على ما مرّ في الصداع الإحتراقى.

أو تحدث الرياح الحارة الحادة من صبّ الماء الحار أو مياه الحمّات عليها أو من الغوص(2) فيها و إيجابها للرياح الحارة كإيجاب الشمس لها مع أن الحمّات لا

ص: 379


1- 434. ( 1).: فبقبضان بها و يعصر منهما الرطوبات.
2- 435. ( 2).: لا أن يمكث فيها طويلا فإنه يوجب التبريد على ما سبق في الصداع البارد الكائن من النزول فيها فهذه الحمات تخلخل المسام و تبدّد الحرارة و تحللها بالآخرة فيوجب لها البرودة كالاتون اذا فتحت زواياه. و أما فى اول الملاقات من غير مكث فتسخن الرطوبات المستكنة هناك و تبخرها و تحيلها رياحا حارة المادة لكون تلك الرطوبات حارة الجوهر يتهيجها مجرد ملاقات الهواء الحار.

تخلو من قوى أجسام معدنية كالكبريت و النطرون و الملح يسخن الرأس و يعاون حرارتها الفعلية في إحداث الرياح.

و علامته: أن يجد في رأسه خفة لخلوه عن المادة و هذه علامة مشتركة بين أقسام الوجع الحادث من الرياح مع حمّى شديدة في اذنيه و رأسه و صداع في مؤخر رأسه أو وسط رأسه بمشاركة الأذن فإن منبت عصب السمع قريب من الحد المشترك بين الجزء المقدم و الجزء المؤخر فإن الدماغ قد قسم على ما بيّنا إلى قسمين لا يكون بينهما إلّا الحد المشترك و يقال لكل قسم جزء فاذا احتقنت الرياح تحت غشاء الدماغ مما يلى الأذن أو فيما يلى عصبة السمع المفروشة على الصماخ أو شعبة العصبة التي هي آلة السمع الأولى، حدث التمدّد المؤلم فيها و فيما يجاورها بالضرورة.

و علاجه: الفصد إن وجب لتميل المواد إلى أسفل فتتنكس الأبخرة و شدّ الساقين و دلك القدمين لذلك و تقطير الأدهان الباردة فيها مثل: دهن البنفسج و النيلوفر و الخلاف و حبّ القرع و كذلك التسعّط بها ليرطّب الدماغ و تسكن الحرارة.

أو يحدث الرياح الحارة من وضع الأدويه الحارة عليها. و علامته: تقدم السبب. و علاجه: الفصد و حلّ الطبيعة و وضع أضداد تلك الأدويه عليها(1).

و إما من رياح باردة غليظة تستكنّ في الصماخ و لا تجد مخلصا(2) للخروج و تلك الرياح إما أن ترتقى من المعدة إليه و علامته: أن يجد غثيانا لما تتأذى المعدة و تتحرّك لدفع ما فيها من الأخلاط الغليظة التي ترتفع عنها الرياح و امتلاء الفم من الماء لرطوبة المعدة و صداعا يسيرا بالنسبة إلى ما يحدث عن الرياح الحارة لأن الحرارة أقوى الفاعلتين(3) و تستريح بصبّ الماء الحار على الرأس

ص: 380


1- 436. ( 1).: و قد جرّبت كثيرا أنه اذا أخذت قدر شبر و نصفه من جانب رأس القرع مع قمعه و غلف بدقيق الشعير و شوى في التنور و غيره و اخذ مائه قطر في الاذن، نفع من وجعه عاجلا.
2- 437. ( 2).: لإشتماله على التعاريج و التلافيف.
3- 438. ( 3).: مع أن البرد أضعف نقلا و تغريتة أيضا يكون ضعيفا.

لأنه يرخى الجلد و يفتح المسام و يلطّف الرياح و يعين على تحليلها.

و علاجه: استفراغ البدن و تنقية المعدة و التقطير فيها أى: في الأذن من الأدهان الحارة مثل دهن الغار و دهن السداب و دهن الخروع المدبّرة(1) بماء البصل و السداب أو المفتق(2) فيها خزميان و هو جندبيدستر و فرفيون لزيادة التسخين و تحليل الرياح.

أو تنحل الرياح الباردة من فضول في الرأس إلى الأذنين باردة(3) إذا أثرت فيها حرارة ضعيفة.

و علامته: أنه مع ما يجده في الأذن من الثقل و الدويّ و الطنين للاحساس بحركة الرياح في فضاء الدماغ يجد مثله(4) في الرأس فيه شى ء؛ لأن في هذه الصورة لا يكون الثقل الأذن و على تقدير التسليم(5) فالدوى لا يكون إلا في الأذن فقط مع صداع يحدث من تلك الفضول.

و علاجه: تنقية الدماغ بالايارج و الغراغر و التقطير فيها أى: في الأذن بما ذكرناه قبل فى علاج المعدى.

أو تتولّد أى: تلك الرياح من المشى في يوم بارد و فى رياح باردة في هذا الكلام و كذا في قوله بعيد ذالك «أو من صب الماء البارد على الرأس» نظر؛ لأن الريح لا تتولّد من البرد الخارجى اللهم إلّا أن يقال إن الرياح و المياه الباردة تضيق المسام و تكثّف الجلد فتحتقن الأبخرة المتحللة من البدن و تتراكم و تبرد في الدماغ و تفارقها الأجزاء النارية فتصير رياحا باردة سيما إذا كانت تلك الأبخرة بنفسها باردة كأبخرة المبرودين و المرطوبين.

و علامته: أن يجد في اذنيه شبيها بحركة الريح؛ لأن تلك الرياح لغلظها و برودتها تكون بطيئة الحركة تتحرك مع ركود جملة جوهرها كالماء الراكد إذا تموج و هو ثابت مستقره و الوجع لا يكون على صورة التمدد الذى ينجذب

ص: 381


1- 439. ( 1).: بأن يطرح في واحد من تلك الادهان ثلاثة امثال من ماء البصل و يغلى حتى يفنى الماء و يبقى الدهن. و ذالك ليحصل في زيادة التسخين و التحليل.
2- 440. ( 2).: أى: المحلول.
3- 441. ( 3).: صفة لفضول.
4- 442. ( 4).: لم يقل يجده في الرأس لأن صوت الدوى و الطنين مختصان بالأنن.
5- 443. ( 5).: اشارة الى دفع ما يقال بأن الرياح باردة فيكون فيها نوع ثقل بالنسبة الى الأبخرة.

العضو معه إلى طرفيه انجذابا عنيفا كما يكون عن الرياح الحارة اللطيفة التي يكون مقدارها ازيد من تجويف العضو و ذلك لأن هذه الرياح لغلظ قوامها و استيلاء البرد عليها تكون راكدة غير منزعجة و لا قلقة بل يكون الوجع على صورة شى ء يدسّ فيه أى: يدخل في الأذن بعنف فيحصل له من ذلك تمدّد مّا؛ لأن الرياح تكون محتبسة فيه غير متحركة عن مستقرها فلا يفرق بعض الأجزاء عن بعض تفريقا شديدا و علاجه: إسخان الأذن من خارج بالأدهان الحارة و التنطيل عليها بالنطولات المتخذة من طبيخ الشبت و الرطبة و البابونج و الإكليل و ورق الغار و المرزنجوش و النمام و القيصوم و وضعها على الطابق الحار في الحمام ليصل إليها البخار الحار الذى يرتفع عنه و على بخار طبيخ اللفت و إسخانها من خارج بالخردل بأن يدقّ و يعجّن بالأدهان الحادر و يوضع منه فتيلة فيها و بالكمادات المتخذة من المياه المذكورة أو من قطنة مغموسة في زيت عذب فاتر.

أو من صبّ الماء البارد على الرأس أو الغوص فيه.

و علامته: أن يكون مع وجع الأذن وجع في مؤخر الرأس؛ لأنه أبرد أقسام الدماغ و لأنه مشارك الأذن بسبب اتصال عصب السمع به حتى أنه لا يقدر أن يطأطئ رأسه لتمدد أعصاب مؤخر الرأس من القبض و التكثف العارض لها من البرد فلا يطاوع لانتكاس الرأس و انحنائه.

و علاجه: تمريخ الرأس بالأدهان الحارة لا سيما مؤخره و تقطيرها في الأذن.

أو تتولد الرياح من وضع الأدويه الباردة فيها أى: في الأذن. و علاجه:

المقابلة بما يضاد تلك الادويه.

و إما من امتلاء الدم.

و علامته: حمرة الوجه و ثقل في الرأس و الجبهة عند السجود لميل المادة إليهما و شدة الضربان لاشتياق الطبيعة إلى جذب النسيم البارد.

و علاجه: فصد القيفال و تليين البطن بماء الفواكه و تقطير دهن الورد المدبّر بالخل الأذن.

و إما من سوء مزاج حار ساذج أو صفراوى.

و علامته: حرارة الوجه و الرأس مع صداع و خفة و طيران و استراحة إلى الهواء البارد.

ص: 382

و علاجه: أن يقطّر فيها الشياف الأبيض و الأدهان الباردة و يضمد بالضمادات الباردة مثل الماميثا و دقيق الشعير و الصندل و الكافور بماء الكزبرة و الخس و تليين البطن أما فى الصفراوى فلإمالة المادة و دفعها و أما في الساذج فلئلّا تتوجّه المواد إلى الرأس بسبب الوجع و يحدث فيه الورم.

و إما من سوء مزاج بارد ساذج أو بلغمى.

و علامته: أن يكون الألم من غير تلهّب و لا حمرة في الأذن و الإنتفاع بالأشياء الحارة بالفعل و بالقوة أيضا إلّا أن الإنتفاع بالفعلى يكون أسرع و أظهر و تقدم التدبير المبرد.

و علاجه: إن كان هناك علامات البلغم من الثقل و كثرة النوم و رطوبة المنخرين تنقية الدماغ بالحبوب و الإيارجات ثم أى: بعد التنقية تقطير الأدهان الحارة فيها كدهن الفجل و القسط و الناردين و الزنبق و هو نوع من السوسن الأبيض(1) و وضع الكمادات المحلّلة عليها مثل طبيخ البابونج و الشبت و المرزنجوش و العاقرقرحا. و إن كان ساذجا و لم يكن هناك علامات البلغم فالعلاج هو العلاج سوى التنقية و وضع المحلّلات.

و إما من ورم يحدث فيها و هو:

إما حار و علامته: شدة الوجع و الضربان و الثقل في الرأس و الجبهة و التمدد و اللهيب و حمرة الوجه مما كان منه في الثقب و هو واحد الثقوب و فى الأعضاء الخارجة منه أى: من الثقب يظهر للحس و لا تكون هناك شدة الوجع لبعده عن الدماغ و عن الأعصاب الذكية الحس و لا كثير خطر لذلك و للأمن من انهتاك عصبة السمع عند انفجار الورم.

و علاجه: الإعتناء بجذب المادة(2) إلى موضع الورم و لو بالمحاجم و يضمد عليه بعد يومين و ورق الكرنب المطبوخ مع السمن العتيق.

و ما كان غائصا في الثقب تشترك فيه العصبة المؤدية للسمع بالمجاورة فهو أصعب و أشدّ إيجاعا و أشدّ خطرا و أقلّ إمهالا إلى أن يتقيّح لكثرة حس العضو و يلحقه الغشى من شدة الوجع و التشنج لعصبية العضو و قربه من الدماغ

ص: 383


1- 444. ( 1).:[ خ. ل: و هو دهن السمسم المربى بالياسمين الأبيض].
2- 445. ( 2).: من الباطن.

و يلزمه اختلاط العقل و كثيرا ما يؤدّى إلى السرسام و ربما يقتل في السابع لأن الدماغ بسبب المجاورة لا يتحمل صعوبة هذه العلة أكثر من هذه الأيام(1) سيّما في الشبان لأن مزاجهم أسخن و مواد أورامهم أحدّ كيفية و أشد إيجاعا و أقل إمهالا إلى أن يجمع و يتقيّح.

و علامة ذلك: أن تنقل سمعه لآفة العصبة فلا يؤدي السمع أو لا تقبل القوة من الدماغ على ما ينبغي و يعظم الألم مما يلى قعر الأذن لمكان الورم و يجد في اذنيه صوتا منقطعا وقتا بعد وقت لما تنفصل من المادة المورمة أبخرة حارة لطيفة و يحدث من حركتها طنين إلى أن تحلّلها الطبيعة فينقطع الصوت ثم يجتمع تارة أخرى و يتحلّل و لا يزال كذلك حتى يزول الورم. و إنما لا يتصل الصوت لأن البخار لا يوجب ذلك إلّا عند كثرته و هو إذا كثر دفعته الطبيعة فانقطع الصوت بالكليّة إلى أن يجتمع تارة أخرى.

و ربما دمعت العين أو سالت معه من مناخره رطوبة لأن الوجع الشديد يضعّف الدماغ و سائر أعضاء الرأس عن ضبط الرطوبات و عن التصرف الواجب فيها و فى نصيبها من الغذاء فيصير كلّا و يندفع عنها الجميع نحو اندفاع الفضول و أن تكون معه حمّى لازمة(2) لما تصل الأبخرة المتعفنة بمجاورة الدماغ إلى القلب.

و أما ما كان خارج الثقب فلا يكون معه إلّا حمى يوم.

و علاجه: الفصد و تليين الطبيعة و تقطير الشياف الأبيض فيها و أن تطلى بالنرد و هو طلاء ركّبه «حنين بن اسحاق» من الصندلين و الماميثا و الطين الأرمنى و الحضض و الاسفيداج و البوش و بزر الهندباء و الطباشير و الكافور المدقوقة المعجونة ببعض العصارات الباردة المعمولة كالبنادق المستطيلة الدقيقة الرؤوس الغليظة الاصول المسدسة الأضلاع على شكل النرد ليكون حكّها على الصلاية

ص: 384


1- 446. ( 1).: و لأن الأوجاع كلها من الامراض الحادة جدا فيكون بحرانها في السابع فما دونه.
2- 447. ( 2).: قال« شريف الأطبا»: و تكون شديدة لكثرة الصفراء المندفعة الى هناك لشدة تسخن الدماغ و ارواحه بحرارة الورم اللازمة لهذا الورم و لأن غذاء الدماغ يجب أن يكون باردا بلغميا و جوهر البلغمى لا يتصور الّا بمخالظة كثيرة من الصفراء فاذا اخذ الدماغ ما تشابه به الغذا بقيت تلك الصفراء خالصة و كان افضل وجوه اندفاعها الى الأذن لأن جرمها أصلب فيكون تضررها بما ينفذ اليها من ذالك قليلا و لأن نفوذ الصفراء الى هناك ينفع بوجه مّا و هو أن الصفراء اذا بقيت هناك يكون ما من شأنه أن يقتل بمرارة طعمه و حارته[ حدته] ما يدخل في الأذن من الحيوان و ذالك هو وسخ الأذن.

أسهل بماء الكزبرة و ماء عنب الثعلب و ماء الهندباء و يحلب فيها اللبن من الضرع فإن لم يسكن الوجع قطّر فيها اللعاب مثل لعاب بزر الكتان حتى تتقيّح و يسكن الوجع و تسيل المدة.

و إما بارد رخو رطوبى أى: بلغمى.

و علامته: الثقل و التمدد من غير ضربان لأن الضربان إنما يكون في الأورام الحارة(1) و لا وجع شديد و لا صداع معه لخلو المادة عن الحرارة حتى يعرض منه وجع شديد يسرى إلى سائر أعضاء الرأس و لا خبث نفس لأن صاحب هذا الورم يكون بارد المزاج فيكون دمه غليظا باردا لا يشتعل و لا يتحرك سريعا و خبث النفس إنما يكون من حدّة الدم و اشتعاله و هيجانه و حركته إلى الخارج بخلاف ما إذا كان الورم من الصفراء فإنه لا يخلّ عن الغضب و خبث النفس لرقة الدم و حدّته و شدّة هيجانه و اشتعاله و يكون الورم فى الأذن أى: في أجزائها البارزة أو في داخل الصماخ أو فيهما دون العصبة المودّية للسمع لأنها خلقت في غاية الصلابة لئلّا تكون منفعلة عن قرع الهواء الحامل للصوت لها و لأن الصلابة تعين على الصوت أيضا و هى مع ذلك قد غشيت بغشائى الدماغ رقيقة و غليظة و البلغم لغلظه لا يمكن أن ينفذ فيها لصلابة جوهرها و صفاقة الغشائين فلا يحدث فيها الورم البلغمى.

و علاجه: الاسهال بالحبوب و الايارجات و الغرغرة و تقطير الأدهان الحارة فيها لتحليل الورم كدهن الشبت و دهن الفجل و التضميد بالضمادات المحلّلة مثل دقيق الحلبة و البابونج و الرازيانج(2) مع الشمع و الزيت.

و إما من قروح.

و علامته: خروج المدة و تقدم الورم و جمعه و تقيّحه.

و علاجه: إن كانت القرحة حديثة خبيثيه أن يقطر فيها المرهم الأبيض المرقق بدهن الورد، و صفته: يؤخذ اسفيداج الرصاص و الشمع على السواء و الدهن

ص: 385


1- 448. ( 1).: لاحتياج الطبيعة الى جذب النسيم البارد بسبب اشتعال الحرارة فيها و ليست الحرارة فى الورم البارد. كذا فى« كشف الاشكالات». و قال« شريف الأطباء»: لحركات قوية سريعة من الشرائين لشدة الحاجة الى النسيم و قد انتفت هاهنا لبرودة المادة.
2- 449. ( 2).:[ خ. ل: الراتيانج].

على الضعف منهما و يذاب الشمع مع الدهن بنار ليّنة و يضرب جزء منه مع الاسفيداج في الهاون و يزداد من الدهن و الشمع مع الضرب بالدستج في الهاون و يحرّك أولا فأولا حتى يبرد مع التحريك لئلّا يرسب الاسفيداج و يطفو الشمع و تنظيف القرحة من الرطوبات الصديدية و الوضرية التى تمنع من الاندمال بماء العسل فإنه يجلو و ينقّى و القطن الخلق لأنه ينقّى و ينشّف الرطوبات ثم يدخل في الأذن فتيلة ملطخة بالمراهم المدملة مثل مرهم الإسفيداج و مرهم الراتينج و الذرورات المجفّفة المتخذة من الأنزروت و دم الأخوين و الكندر و عصارة لحية التيس.

و إن كانت القرحة عتيقة وسخة ينفع فيها المرهم المصرى المعمول من الزنجار و العسل و الخل و الكندر على السواء بعد ما طبخت حتى صارت في قوام العسل و يزيد فيها الشمع و الدهن و مرهم الباسليقون الكبير و صفته: شمع، نصف رطل؛ و زفت، أربعة اواق؛ مر و راتينج و علك الأنباط، من كل واحد أوقيتان؛ زيت، رطلان و المرهم الأحمر و صفته: مرداسنج زيت من كل واحد جزءان؛ خل، عشرة أجزاء يضرب حتى ينعقد ثم يجعل فيه درهم من عروق الصباغين و خلّ خبث الحديد و صفته: أن يؤخذ خبث الحديد و ينقع الخلّ شهرا أو ما زاد و يصبّ منه في الأذن و يؤخذ الخبث و يرضّ و يغسل بخلّ و يجفّف سبع مرات ثم يطبخ بخلّ ثقيف طبخا شديدا حتى يصير كالعسل و يرفع و يقطّر منه في الأذن.

و قد ينفع من سيلان الرطوبة دون المدة العفص المسحوق بالخمر العتيق لأنه يجفّف تجفيفا شديدا و إذا كانت مدة احتيج أن يخلط مع المجففات ما يجلو و ينظف القرحة و يرقّق المدّة و مما يسكّن الوجع فيها و ينفع القرحة: رماد الأفيون فإنه يخدّر و يجفّف أكثر من نفس الأفيون مع قليل خزميان لدفع عادة الأفيون.

و إما من دود يتولد فيها من مواد عفنة تنجلب إلى الأذن. و قد يتولد أى:

الدود في القرحة إذا طال لبثها و حدثت فيها عفونة خصوصا في الأهوية الحارة الرطبة.

و علامتها: الحكة و الدغدغة بسبب حركة الدود و تمزيقه و الإحساس بدبيبها بحسب مقدارها و خروجها إلى الخارج أحيانا إما بيضاء سوداء

ص: 386

الرأس دائمة الحركة و الإضطراب و إما غبراء تشبه ذباب الكلب بحسب المادة المتولدة عنها.

و علاجها: قتلها بالخل و البورق أو الصبر أو عصارة الأفسنتين أو شحم الحنظل أو ماء ورق الخوخ أو طبيخها ثم تنقيتها بالميل المتخذ من الصوف المغموس في الدبق أو الغرى و بالتعطيس بالكندش و تسديد الفم و الأنف عند العطاس.

و إما من هوام تدخل فيها.

و علامتها: أن يحسّ بحركتها على قدر حجمها و يهيّج الوجع حينا عند ما تتحرك و يسكن حينا.

و علاجه: علاج الدود من قتلها و إخراجها.

و إما من ماء يدخل فيها فيؤذى و يورم أصل الأذن، و ربما اختلط بالوسخ و سخن و غلى و عقر الأذن سيّما إذا كان رديئا له كيفية دوائية.

و علامته: أن يهيج بعقب السباحة أو دخول الحمام بيوم أو يومين و يكون معه ثقل الرأس و السمع.

و علاجه: إخراج ذلك الماء بأن يضع راحته على صماخه و يقوم على فرد رجليه و يثب مائلا رأسه إلى الجانب الذى فيه الماء حتى يخرج. أو يمصّ برفق ب «انبوبة» أو بالفم أو ينشّف و يحلّل بأن يوضع في الأذن طرف قصبة الرازيانج أو الشبت أو البردى مما يكون متخلخلا غير مكتنز و يدسّ حولها بالقطن لئلّا يدخل فيها الهواء و يشتعل الطرف الآخر إلى أن تصل الحرارة إلى داخل الأذن و يجذب الماء إلى الخارج و ينفيه كما يفعل بالدهن في السراج بعد أن يلف على تلك القصبة قطنة و يدهن بدهن الياسمين و الزيت لتتشبث به النار أو يدخل فتيلة من الإسفنج في الأذن و ينام على ذلك الجانب ثم يخرج الإسفنج و قد نشف الماء.

ص: 387

الفصل الثانى: في الطرش450

و هو عبارة عن نقصان السمع و الوقر عن بطلأنه و الصمم عن فقدان تجويف الصماخ. و قد يستعمل كل منها مقام الآخر على سبيل المجاز، و قد يخص بعضهم الوقر بما يكون طويل العهد مزمنا و الطرش بما يكون قريب العهد حديثا يكون:

إما مولودا و لا علاج له؛ لأنه يكون إما لانعدام قوة السمع فيه أو لسدة خلقية و ذلك لا يزول بالعلاج و صاحبه يكون أخرس لأنه لا يدرك صور الحروف و مخارجها و كيفية أدائها و تقطيع الصوت بها فلا يمكنه التكلم بمثلها. و قيل: إن الأخرس يكون لسانه عظيما لا يدور و لمّا عظم اللسان ضعفت المادة التي تكون منها الأذن و عصبته و نقصت فيكون أصم و كذلك الطرش الذى يعرض عند الكبر و الشيخوخة و لا علاج له لضعف القوى في هذا السن لاستيلاء البرد و اليبس على الأعضاء الأصلية.

أو يحدث بعقب سقطة أو ضربة تفسخ العصبة المفروشة على الصماخ و تهتكها و لا علاج له أيضا؛ لأن الالتحام إنما يمكن بانضمام شفتى التفرق و ثباتهما على تلك الحال إلى أن يلتئم و لا سبيل إليه هاهنا.

و قد يعرض في الأمراض الحارة الصفراوية في الانتهاء و عند ما يصعد المرار إلى الدماغ على سبيل البحران كما تعرض الحميّات الحادة.

و علامته: علامات غلبة الصفراء.

ص: 388

و علاجه: استفراغها و نقلها إلى أسفل و أن يقطّر في الأذن ماء الرمان الحامض المعصور المطبوخ في قشره بأن يأخذ رمانة حامضة و ينقّى حبها من القشر و الشحم و يعصر حبها و يرد ماءها إلى القشر مع الخل و دهن الورد و الكندر و يطبخ حتى يتقوّم فإنه يبرد العضو و يجمعه حتى لا ينفذ فيه مادة و يسكن حدة المرار و يقمع عاديتها.

و قد يحدث الطرش لسوء مزاج ساذج في آلات السمع فإن الحار يجفّف قوام العصب و يشويه و يمنع نفوذ القوة السامعة فيه على ما ينبغي و البارد يكثف قوامه و يوجب ذلك بالقبض و التكثيف. و الرطب يرخى قوامه فيقع بعض أجزائه على بعض و تنسدّ مسالك الروح فيه. و اليابس يجفّف و يوجب ما يوجبه الحار مع أن جميعها مناف للقوة السامعة مغير لمزاج العضو عن الاعتدال الموجب للصحة و قوة القوى و سلامة الأفعال.

و علامته: وجع في العمق عند العصبة المفروشة على الصماخ إلّا إذا كان رطبا بلا ثقل و لا تمدّد؛ فإن كان باردا تأذئ بالباردات و اشتدّ في أبرد أجزاء النهار، و إن كان حارا كان بالضد أى: تأذئ بالمسخنات و اشتدّ في الظهائر و أحسّ بالتهاب و لذع في الأذن و ما يجاورها و ما كان من يبس فيكون بعد تعب و صوم و سهر و غيرها من الأسباب المجففة مع ضمور الوجه و العينين و إن كان رطبا تاذى بالمرطّبات و انتفع بالمجفّفات و لأن وقوع هذا القسم نادر جدا بحيث لا يكاد يوجد، ترك «الشيخ» ذكره و تبعه المصنف (ره).

و علاج ذلك الطرش الحادث من سوء المزاج تبديل المزاج بالأدويه و الأغذية و النطولات و القطورات و السعوطات.

و قد يحدث لأخلاط غليظة فجة انصبّت إلى العصب الذى يكون به السمع كما ينصبّ إلى سائر الأعصاب عند التمدّد فلا ينفذ فيه الروح النفسانى و يزول عنه الحس بالضرورة.

و علامته: علامات وجع الأذن البارد من الإنتفاع بالأشياء الحارة و تقدم التدبير المبرد و عدم التلهب و الحمرة مع ثقل في الرأس؛ لأن المادة إنما تنصبّ منه إلى العصب خاصة عند السجود فحينئذ يكون الإحساس بالثقل أزيد. و ذلك لأن البدن قد اعتاد حمل ثقل الرأس من غير كلفة و عناء و إذا اجتمعت فيه مادة

ص: 389

و كان العليل مع ذلك منتصبا لم يحس بثقلها على حسب متقضى العادة إلا يسيرا و أما إذا انتكس و مالت تلك المادة إلى مقدم الرأس و انكبت(1) عليه بثقلها، أحسّ به إحساسا تاما لأنه على خلاف مقتضى الطبيعة و مجرى العادة، و لأن المادة عند الإنتصاب تكون مرتكبة على العظم الذى هو قاعدة الدماغ فلا يحسّ بثقلها إلّا يسيرا و عند السجود تتكئ و تميل بثقلها على جوهر الدماغ و أغشيته فيحسّ بثقل كثير.

و علاجه: تنقية الدماغ بالايارجات و الغراغر و غيرها و التقطير(2) فيها من الأدهان الحارة مثل دهن الشبت و السداب و التكميد بالأدويه الملطفة أى:

بطبيخها(3) و هى مثل الخندقوقى و ورق الغار و المرزنجوش و النمام و البرنجاسف و الصعتر و البابونج. و فى بعض النسخ التكميد ببخار الأدويه الملطّفة و هو مثل أن يطبخ السداب و الصعتر و الأفسنتين بالزيت و الخل و الماء و يجعل تحت أجانة عليها قمع و ذلك القمع في الأذن.

و قد يحدث الطرش لسدّة في الصماخ تمنع وصول الهواء الحامل للصوت إلى العصبة و تلك السدة إما لوسخ كثير مجتمع فيه و ذلك يظهر بحس البصر إذا حوذى به عين الشمس.

و علاجه: أن يخرج الوسخ بالآلة أو يليّن بالدهن و بخار المياه الحارة ليذوب الوسخ و يسيل إلى الخارج بنفسه أو يخرج بالآلة حينئذ.

و إما لحصاة أو شى ء آخر كرمل و نواة تسقط فيها من خارج.

و علاجه: أن يقطر فيها الدهن ليوسع المجرى بالإرخاء و التليين و يعطس بمثل جندبيدستر و يمسك الأنف و الفم عند العطاس و يميل بالرأس إلى جانب الأذن وقعت فيها الحصاة أو يخرج بأن يجذب ب «الزرّاقة» و هى «انبوبة» صغيرة المسلك و فى جوفها عمود على قدر تجويفها يوضع رأسها في الصماخ و يملأ حولها قطن لئلّا يدخلها الهواء ثم يجذب عمودها من المسلك برفق فتنجذب الحصاة إلى

ص: 390


1- 451. ( 1).:[ خ. ل: و اتكثت].
2- 452. ( 2).: لكن بعد استعمال النطولات كما يكون بعد التنقية.
3- 453. ( 3).: بأن يحشى منه مثانة و يكمد بها أو يبلّ خرق و يكمد بها. و اذا برد المثانة أو انخرق، يحمى بأن يوضع على اناء مثل الطابق أو يوضع على الجمر أو يجدد.

خارج لضرورة الخلاء و ذلك بعد أن ينام العليل على سرير و يعلّق رأسه و يعقد الطبيب تحته أو يجذب ب «ميل» من الصوف ملطوخا عليه الدبق و نحوه مثل غرى السمك على نحو ما ذكرنا في «الزراقة». و ينبغي أن لا يتوانى في أمره فإنه ربما ادى إلى التشنج.

و إما لنبات لحم زائد فيه من أثر قرحة أو ثؤلول.

و علاجه: أن يقطع ب «السكّين» الشوكى إن أمكن بأن يكون ظاهرا و إن كان غائرا يحتال له بآلة دقيقة يقطعه ثم يلقم فتيلة ذرّ عليها قلقطار و نحوه مما يمنع الإندمال أو يستعمل عليه الادويه الأكّالة إن لم يمكن القطع اصلا مثل النطرون و الزرنيخ الأحمر مسحوقين بالخل حتى يأكل اللحم الزائد ثم يعالج القرحة بالأدويه المدمّلة.

ص: 391

الفصل الثالث: في الطنين و الدوى454

الطنين في اللغة صوت الطست و فى الإصطلاح صوت يسمعه الإنسان لا من خارج و الفرق بينه و بين الدوى أن صوت الطنين أحدّ و أدقّ و الدوى ألين و أعظم.

و الصوت أمر يحدث من تموج الهواء المنضغط بسبب امساس عنيف من جسمين متصاكين و هو القرع أو تفريق عنيف و هو القلع. و إنما اعتبر العنيف لأنه لو كان ذلك بهدوء لم يحسّ له صوت. و تموج الهواء هو صدم بعد صدم مع سكون بعد سكون. و الهواء إذا قبل الحركات التي توجبها نغمات ذلك الصوت و قرعاته بعد صدم و تأدى ذلك الصوت على تلك الهيئة و النظام إلى الآلة الحساسة حصل الإدراك به، و إذ ليس التموج في الطنين من الهواء الخارجى فهو من الهواء الداخلى و هو البخار المصبوب في التجاويف و الهواء الراكد فيها و تموجها.

و سببه: إما رياح غليظة تنحلّ عن فضول تكون في الرأس تتحرك و تحرك الهواء الذى في الرأس. أو فضل ينصبّ إلى الأذن فيضيق موضع الهواء الساكن في الصماخ و يشوشه كما يضيق من الورم الذى يحدث في آلة السمع.

و علامة الريح: تمدّد بلا ثقل فيه نظر؛ لأن هذا الريح متولد عن الفضول الموجودة فى الرأس فكيف يكون خاليا عن الثقل؟ و أن يهيج الطنين مرة عند حركة الريح من المحركات البدنية و النفسانية و يسكن أخرى عند سكونه.

و علامة الخلط: الثقل و التمدّد في الرأس و الأذن و دوام و الطنين لدوام

ص: 392

المحرك و يدل عليه أيضا الأسباب المتقدمة المولدة للفضول.

و علاجه: تنقية الدماغ عن الفضول إن كان من امتلاء خلط لم يتبين لى من أين عرض للمصنف هذا الشك؟ ثم أى: بعد التنقية الإنكباب على بخار مياه الادويه الملطّفة مثل الأفسنتين و المرزنجوش و الفوتنج و الصعتر. و تقطير الأدهان الحارة في الأذن مثل دهن السوس و الخيرى و إدمان الحمام ليتحلّل ما بقى من الرياح و الفضول الغليظة بعد التنقية و أما قبل التنقية فيجب الإجتناب منها و من الحركة العنيفة و القعود في الشمس و قرب النار؛ لأنها مما تسخن الفضول المحتبسة في الرأس و تميز عنها أبخرة غليظة رياحية.

و يكون لشدة اليبس و الخواء و ذلك لاضطراب يقع في الرطوبات المبثوثة في البدن على سبيل الطلّ و هى رطوبات مستعدة لأن تستحيل غذاءا إذا فقد البدن الغذاء عند إقبال الطبيعة عليها و تحليلها و تحريكها لغور الغذاء فتتحرك البخارات الساكنة في الدماغ بحركة تلك الرطوبات و حركة الأبخرة المنحلّة عنها و الإحساس في مثل هذه الحالة التي لم تجد الطبيعة الغذاء أقوى لخفة الرأس و ذكاء حاسة السمع لنقاء الدماغ من الرطوبات و الأبخرة المكدرة للذهن المبلّدة للحواس.

و علامته: أن يشتدّ عند الخواء و الجوع.

و علاجه: تقطير دهن الورد المدبّر بالخل في الأذن و فيه شى ء؛ لأن الخل يقطع الرطوبات و يجفّف الأعضاء و الأدهان المبردة المرطبة فيها أو الأشياء المخدّرة مثل دهن البنفسج لئلّا تحسّ السامعة بالطنين.

أو يكون من ضعف القوة السامعة فتنفعل عن أدنى تموج محسوس لا يكاد يخلو عنه البدن مثلا عن حركة الغذاء عند الجذب و الدفع و عن حركة البخار اللطيف المتميز عن الغذاء عند الهضم كما يعرض للناقهين.

و علاجه: تقوية الدماغ بالأغذية العطرة و بالشمومات الطيّبة التي لا يكون معها حدّة و زفارة و تقوية الأذن بتقطير دهن اللورد المدبّر بالخل.

ص: 393

الفصل الرابع: فى انفجار الدم من الأذن

يكون إما على طريق البحران مثل الرعاف و لا ينبغي أن يقطع ما دام لم يضعف العليل و لم يغش عليه. و إما من امتلاء يؤدي إلى انشقاق عرق و انفتاحه و إما من صدمة أو ضربة تؤدى أيضا إلى انشقاق العرق و انقطاعه أو من لسع هوام مثل الحية الزرّاقة فإنها إذا لدغت انفجرت المسام و المنافذ كلّها دما.

و علاجه: إن كان مع الحمى و الحرارة أن يقطر في الأذن الخل المغلى في العفص مع يسير من الكافور لأنه يحبس الدم بتجميده له بفرط برودته أو طبيخ العفص و ماء لسان الحمل أو الفرفخ مع ماميثا و اقاقيا أو ماء الرمان المز المطبوخ كما هو صحيحا في الخل فإذا طبخ عصر و اخذ ماؤه أو ماء الكراث المطبوخ مع الخل بيسير من الكافور عند اعتدال المزاج فإن ماء الكراث يحبس الدم لأنه من الكاويات و كذلك عند خوف جمود الدم فى الأذن و صيرورته فيها علقا.

ص: 394

الفصل الخامس: في انكسار الأذن

هو أن ينكسر الغضروف من حيث يظهر للحس فيه بحث؛ لأن الإنكسار لا يطلق على تفرق اتصال الغضروف اصطلاحا.

قال «المسيحى»: «قد بان إن جوهر الغضاريف ليّن قابل للإنعطاف و الإنحناء فلذلك لم يقبل الكسر من الكاسر لأنه إنما يقبله ما لا يقبل الإنحناء كالعظم».

و «الشيخ» أيضا قد صرح بذلك حيث قال: «الأنف أعلاه عظم و أسفله غضروف و لا يعرض للغضروف الكسر بل الرض» و إنه أيضا لم يطلق الكسر على تفرق اتصال الأذن بل الرض لكن بعضهم جعل حكمه حكم العظم فلذا أطلق الكسر عليه و لكلّ أن يصطلح.

و سببه: ضغطة تصيبه أو فركة قوية أو ضربة فينفسخ أى: ينفصل عن اتصالها.

و علاجه بعد الفصد و تليين الطبيعة لإمالة المواد عن موضع الوجع، التضميد بالصبر و المرّ و المغاث و اقاقيا و الراتينج و الحنا. و إن كان الإنكسار من داخل إلى خارج بأن يكون الغضروف قد قعر إلى خارج، ضمد من خارج حتى يجفّ عليه و يشدّ الجلد و يرده إلى داخل أو كان من خارج إلى داخل، ضمد من داخل.

و إن كان الإنكسار مع الفسخ و تبيين الأجزاء ضمد من الجانبين الخارج و الداخل فإن رشح منه الدم، وضع عليه المرهم المتخذ من صمغ البطم و القنّة و الزفت و الشمع و شحم البط حتى يندمل و هذا المرهم خاص بالأعضاء الغضروفية؛ لأنها أعضاء صلبة جافة تحتاج أن تكون المراهم المدملة لها في غاية الجفاف لتردها إلى حالتها الأولى من الصلابة.

ص: 395

الفصل السادس: في انقلاع الأذن

: تنقلع الأذن إما بجذب قوى أو آفة تصيبها من ورم يضغطها و يزيلها عن موضعها و غيره كالرياح الضاغطة.

و علاجه: الفصد و الإسهال لإمالة المواد و الأمن من حدوث الورم في موضع الوجع و ردّها إلى موضعها برفق و شدّها ثلاثة أيام حتى تستقر و تستحكم في موضعها فإن بقى الألم بعد الرد مرخت بالقيروطى المتخذ بشحم البط المشرب بماء ورق الخطمى و ورق الخبازى و ورق بزر قطونا و ماء جرادة القرع فإنها تسكن الحرارة و ترخى العضو و تلينه فيزول عنه الألم.

ص: 396

الفصل السابع: في الأورام التي تحدث في أصل الأذن455

الأورام التي تحدث في أصل الأذن خارج الصماخ هذه الأورام رديئة ذات خطر لأنها وقعت في عضو رخو غددى قابل للفساد قريب من الدماغ شديد الحس و لذلك كثيرا مّا يؤدى إلى السرسام و اختلاط العقل لمشاركة الدماغ و ربما يبلغ إلى أن يقتل من شدة الألم. و كذلك حكم الخراجات الواقعة هناك و هى عبارة عمّا جمع من الأورام الحارة و أسلمها ما كان على سبيل بحران حسن و هو ما كان معه علامات جيدة.

و علامة الدموى منها: حمرة و ثقل و مدافعة للحس لشدة تمدّده بسبب كثرة الدم و متانته و هو مع ذلك يزداد كثرة و متانتة في العضو المتورم؛ أما الكثرة فلما يتوجه إليه تبعا للطبيعة و لأن ما هو نصيبه من الغذاء يصير كلّا عليه لضعفه عن التصرف فيه و ينضم إلى مادة الورم. و أما المتانة فلما يتحلّل لطيفه بالحرارة الأصلية التي له و بالحرارة الغريبة التى عرضت له من العفونة و ضيق في المجارى لعظم الورم و ضغط العروق و الشرايين و المجارى المجاورة له.

و علامة الصفراوى: وجع لذاع مع تلهب بلا ثقل للطافة الصفراء و خفتها و لا تضيق المجارى لصغر حجم الورم لقلة وجودها في البدن و لأنها لحدتها و لطافتها تبرز إلى ظاهر الجلد و العروق و الشرايين و غيرها من المجارى في الأكثر غائرة في العضو بعيدة عن الجلد فلا يحدث فيها ضيق.

ص: 397

و علامة البلغمى: ترهل أى: انتفاخ مع رخاوة و لين لغلبة الرطوبة المرخية و قلة حمرة.

و علامة السوداوى: قلة وجع لأن السوداء أقلّ ما في البدن من الأخلاط فلا يحدث عنها تمديد شديد كالدم و البلغم و أنها ليست لها كيفية حارة لذاعة توجب بها ألما شديدا كالصفراء مع أنها مضادة للحس مخدرة مغلظة لقوام العضو و مكثفة له فلا ينفذ فيه الروح على المجرى الطبيعى و صلابة لغلظ مادتها و كثرة يبوستها.

و علاجها جميعا بعد الاسهال و الفصد: يجب أن توضع عليها و لو في الإبتداء الأضمدة المرخية المسكنة للوجع لئلّا يزداد الورم بانصباب المواد إليه من الوجع الحارة المرطبة(1) مثل دقيق الشبت و البابونج و بزر الكتان مع دهن الورد و الشمع مفترة، و مثل: ورق الكرنب المطبوخ مع السمن غير الباردة الرادعة كما هو الواجب في علاج سائر الأورام؛ لأن المادة المنصبة إليه فضل عضو رئيس و عند الردع يخاف أن يرجع إليه.

ص: 398


1- 456. ( 1).[ خ. ل: المرطّبة]. ليحلّل ما بقى هاهنا بعد الفصد و الاسهال[ و لا يردعها].

الفصل الثامن: في الشي ء الذى ينصبّ في الأذن

جميع ما ينصبّ في الأذن اخراجه مثل اخراج الماء؛ فأما الزئبق إذا صبّ فيها فربما سال مكانه(1) إذا قلب الرأس لثقله و ربما وصل منه شى ء إلى الصماخ و عرضت منه أعراض رديئة مثل التشنج و اختلاط العقل و الثقل العظيم في ذلك الجانب و ربما أدى إلى الصرع و السكتة. قال «الرازي»: إن رجلا من الأطباء أخبرنى أنه شاهد من حدث به عن ذلك صرع ثم سكتة. قال «الشيخ»:

و ذلك لتأذى جوهر الدماغ ببرده و رجرجته(2) و ثقله و وجع شديد لأنه يرتكب على العصب المفروش و هو ثقيل جدا فيمدّده تمديدا شديدا بحيث يكاد أن يخرقه و هو عصب ذكى الحس قريب من الدماغ.

فينبغي أن يصبّ الدهن الفاتر في الأذن لتوسيع المجرى بالإرخاء و التليين و يقلب رأس(3)، و يعطس بالكندش و الجندبيدستر و يمسك الفم و الأنف ثم يدخل فيها الميل المتخذ من الرصاص و الذهب و يترك ساعة زمانية فإن الزئبق يتعلق بهما بالخاصية بعد أن يمسح الميل بالخل ليذهب عنه الصدأ فيكون تعلق الزئبق به أتم، و ينظف بعد الخروج ما لصق به من الزئبق يفعل ذلك مرات إلى أن لا يبقى منه شى ء. قال «الشيخ»: و الذى يريد أن يلقطه بميل من الرصاص فهو مخطئ؛ لأن الزئبق إذا كان في ذلك الموضع و بالقرب منه لم يحتج إلّا

ص: 399


1- 457. ( 1).:[ خ. ل: في مكانه].
2- 458. ( 2).: أى: تحرّكه.
3- 459. ( 3).: و يميله الى جانب المؤوف.

الى ترجج و حجل(1) فقط و إن كان أغوص من ذلك لم ينتفع بذلك الميل و لم يصل إليه و ذلك لأن طريقه ليس بمستقيم بل ملولبى(2) ذو تعاريج فلا يمكن أن يدخل فيه الميل.

الفصل التاسع فى: حكة الأذن462

سببها رطوبة مالحة بورقية.

يؤخذ من ماء الأفسنتين و يصبّ فيها(3) بعض الأدهان مثل دهن نوى المشمش و اللوز المرّ و يغلى الأفسنتين بالخل و يقطر فيها لأن الأفسنتين يجلو و ينقّى و يحلّل و يقوى و يجفّف الرأس و الخل يعينه بالتقطيع و التنفيذ و الدهن بالإرخاء و التليين و ترطيب المادة.

ص: 400


1- 460. ( 1).:[ هاتان اللغتان بمعنى واحد و هو العدو على رجل واحد].
2- 461. ( 2).: أي: المستدير.
3- 463. ( 4).: أي: في ذالك الماء.

الفصل العاشر: في هرب الأذن من الاصوات العظيمة464

يكون السبب فيه ضعف القوة النفسانية بجملتها(1) أو القوة الفائضة إلى السمع من جملتها فيتأذى من الأصوات العظيمة و الحادة و يتألم منها بتفرق اتصالها لعنف الحركة الهوائية. و نسبة هذا المرض إلى حاسة السمع نسبة القمور إلى حاسة البصر.

و علاجه: تقوية الدماغ بما مرّ من الأغذية و الشمومات و المروخات و غيرها.

ص: 401


1- 465. ( 2). و يدل عليه اختلال الحواس كلها.

الفصل الحادى عشر: في قلاع الأذن

هو شقاق يظهر في أصل الأذنين يترشّح بالمدة و الماء الأصفر كما في سائر القروح. و أكثر ما يحدث ذلك بالأطفال لرخاوة جلودهم و فرط لين بشرتهم.

و سببه: إنصباب خلط اكّال حريف أو مالح.

و علاجه: أن يحجم على ما بين الكتفين و يغسل أصل الأذن باللبن الحليب لأنه ينظف المدة و الصديد لما في مائيته من الجلاء مع أنه يسكن حدة المادة و حراقتها و ينثر عليه بعد ذلك المرتك و القنبيل و غيرهما مما يقوى العضو و يجفّف بلّته.

ص: 402

الباب الرابع: في امراض الأنف

اشاره

ص: 403

ص: 404

الباب الرابع: في أمراض الأنف

الفصل الأول: فى الخشم466

هو فقدان الشم يكون:

إما مولودا و لا علاج له.

و إما لسدة في مجرى الأنف تمنع وصول الهواء المتكيف بالروائح إلى الزائدتين الشبيهتين بحلمتى الثدى و إما للحم نابت فيه و يسمى بواسير الأنف و هو لحم غددى أبيض و هو أيسر علاجا و لا يكون معه وجع. و قد يكون أحمر و كمدا و هو عسر العلاج شديد الوجع خاصة إذا كان يسيل منه صديد منتن يضيّق مجرى النفس من غير ورم فإنه من جنس اللحوم الزائدة على الحق، و قد عدّه بعضم من جنس الاورام و تمتلئ منه قصبة الأنف حتى ترى أغلظ، و ربما طال حتى يخرج من الأنف إلى الحنك و يسمى حينئذ العلق.

و علاجه بعد الفصد و الحجامة و سقى حب الايارج: أن يدخل في الأنف فتيلة من مرهم الزنجار و أشنان القصارين و مرّ بالسوية و أما قبل التنقية فإن استعمال الأدوية الحادة عليه يوجب زيادة في العلة بسبب انجذاب المواد إليه فإن انقلع بهذا الدواء و نقّى بالكلية و إلّا عولج بالدواء الحاد في الغاية مثل توبال

.

ص: 405

النحاس و القلقديس و الزرنيخ الأحمر مع الخل و يخرم ب «مجرد» انبوبى ك «المبرد» أو بخيط من شعر بأن يعقد عليه عقدا يصير بها كالمنشار و يدخل في الأنف ب «مرود» من أسرب مهيأ له و يخرج من الحنك ثم يحرك كالمنشار حتى يتقرّح ذلك اللحم كله ثم يعالج بمرهم الزنجار المذكور حتى ينقلع اللحم كله ثم يعالج بمرهم الإسفيداج أو يقطع بالحديد بأن يقعد العليل على كرسى قبالة الشمس و يفتح الجرّاح منخره باليد اليسرى و يدخل «سكينا» دقيقا في الأنف و يقطع جميع ما فيه من ذلك اللحم و لا يترك منه شيئا، فإن بقيت منه بقية في العمق يجرد ب «المنشار» الخيطى المذكور ثم تطلى الأدوية الأكّالة المجففة على «أنبوب» من الرصاص أو على «أصل ريشة» ملفوفين بخرقة و يدخل في الأنف ليبقى موضع النفس مفتوحا(1).

و إما لورم فيه يسمى الورم الكثير الارجل و البسفايج تشبيها له بالروبيان لأنه سمك ليّن رخو ليس له شوك و لا عظم كثير الأرجل دقيقها على نحو اصول البصل، كما أن هذا الورم أيضا رخو لين الملمس كثير العروق. و قال «صاحب الكامل»: كما أن ذلك الحيوان من أراد صيده يسدّ منخريه بأرجله كذلك هذا اللحم يسدّ المنخرين و هذا الورم يظهر منه في داخل الأنف و خارجه عروق حمر و خضر من تراكم الدم و جموده ممتلئة مترققة أى: رقيقة كأرجل الروبيان و ربما تقرح و سال منه صديد و بلة و ذلك إذا عملت فيه حرارة غريبة عفنة فأحدثت فيه كيفية حادة مقرّحة و ربما تسرطن(2) أو أفسد شكل الأنف إذا افرط عمل الحرارة فيه فيتحلل من مادته لطيفها و يبقى كثيفها محترقا مترمدا.

ص: 406


1- 467. ( 1).: حكى« ابن بيطار» أنه احتبس على الفرس منخريه و ترك فمه مفتوحا للاستنشاق فمات الفرس في الوقت.
2- 468. ( 2).: أى: يصير سرطانا أو ينتقل الى السرطان. و لما كان كل واحد من البواسير و السرطان مشتركان فى أنهما كمد اللون متولدان من السوداء، ينبغي أن يفرق بينهما من وجوه: الأول، إن السرطان يكون شديد الغور أى: شديد المخالطة و المداخلة في جرم الأنف و لا كذالك البواسير فإنها يكون كالملتصقة به. و الثانى، إن السرطان يكون أصلب و ذى اصول ناشبة في الأنف و لا كذالك البواسير. و الثالث، إن السرطان لا بدّ أن يحدث في الحنك صلابة لشدة يبوسة مادته و لا كذالك البواسير. و الرابع، إن السرطان في أكثر الأمر غير ذى صديد و لا كذالك البواسير فإن جوهرها لحمى فما يفضل فيه من الرطوبات يترشّح صديدا. و الخامس، إن البواسير قد يطول حتى يصير بواسير معلقة و لا كذالك السرطان.

و علامته: أى: علامة التسرطن أن يصير الورم أصلب مما كان و يقل وجعه بالآخرة لما تتحلل منه الأجزاء اللطيفة الحارة و تصير الباقية باردة غليظة مميتة للعضو مبطلة لحسه و أما في الإبتداء فيكون معه وجع شديد لحدة كيفية المادة و تصير عروقه خضراء لاحتراق الدم متمددة لغلظ المادة و كثافتها و غلبة أرضيتها و يحس العليل مع هذه الحالة تمددا في حماليق عينية؛ لأن العضو العليل بسبب الإحتراق و استيلاء اليبس عليه ينقبض و يجتمع في ذاته فيتمدّد ما حوله و يعين على ذلك زيادة حجم الورم.

و علاجه: تنقية الدماغ بالحبوب و الايارجات لئلّا تنصبّ منه المواد إلى موضع الورم و طليه أى: طلى الورم بالحضض و المر أو بالمر(1) و الزوفا الرطب و عكر الزيت و المرداسنج مع بعض الألعبة مثل لعاب الحلبة و بزر الكتان حتى يلين ثم يشرط ب «المبضع» أو يطرح عليه العلق لأن جذبها المادة من نفس العضو أغور من جذب «المحجمة» لقوة جذبها و شدة غوصها في اللحم و لأنها ربما وقعت على فوهات العروق فيمتصّ منها مع أن وضع المحجمة هاهنا على نفس العضو متعذر.

و يجتنب منها ما شهدت التجربة على أن فيها سمية و هى عظيمة الرؤوس كحلية اللون سوداء أو خضراء أو ذات زغب أو شبيهة بالسمك البحرى المسمى بالمارماهيج أو كان عليها تطويس(2) أو خطوط لازوردية فانها تورث أوراما و غشيا و نزف دم و حمّى و استرخاء و قروحا رديئة، بل يختار منها ما كانت حمر البطون خضر الظهور في المياه الجارية ثم ما كانت في المياه الطحلبية أو الضفدعية أو كانت ماشية اللون تعلوها خضرة و يمتد عليها خطان زرنيخيان أو شقراء مستديرة الجنوب(3) أو كبدية اللون أو شبيهة بالجراد الصغير أو بذنب الفأر أو دقاقا صغار الرؤوس.

و يجب أن يصاد قبل الارسال بيوم و يقيأ بالإنكباب ليخرج ما في بطونها من القذارات و الرطوبات العفنة، و ليشتدّ جوعها فيتعلق بالعضو و يقبل على مص الدم

ص: 407


1- 469. ( 1).:[ خ. ل: المرو].
2- 470. ( 2).: أي: لون طاووسى.
3- 471. ( 3).: جمع الجنب.

من غير توقف، ثم يصبّ لها قليل من دم حمل أو غيره من الحيوانات الجيدة الدم لتغتذى به قبل الارسال لئلّا يحتدّ مزاجها من الجوع و ليألف أكل الدم و ليكسر حدة جذبها، ثم ينظف قذاراتها و لزوجاتها بمثل اسفنجة ليسهل تعلقها و تناولها بذلك، ثم يرسل بعد غسل الموضع بالبورق و يحمّره بالدلك و إذا اريد اسقاطها ذرّ عليها شى ء من الملح و الرماد أو خراقة خرقة كتان أو اسفنجة أو صوفة و بعد سقوطها يمصّ الموضع ب «المحجمة» ليجذب من دم الموضع شيئا يفارق معه ضرر أثر لسعها فإن لم يحتبس الدم ذرّ عليه شى ء من حابسات الدم.

و السرطانى منه لا يتعرض له بالحديد و لا بالأدوية الأكّالة كيلا يتقرح فإنه إذا تقرح لم يمكن عليه الإندمال لخبث مادته و كثرة أرضيتها و ربما أورث من شدة الألم ورما فى حجب الدماغ مؤديا إلى الهلاك بل يوضع عليه القيروطى أحيانا لتقل جساوته و تمدّده و ينقى البدن أبدا من السوداء أو الفضول الغليظة بطبيخ الأفتيمون و معجون النجاح.

و إما من خلط غليظ لزج يسد المجرى أى: مجرى الأنف بحيث يمنع وصول الهواء الى الزائدتين و ينعقد هناك فيصير كأنه لحم أو غدة في غاية الغلظ و الصلابة. و ذلك يحدث من غلظ الخلط الذى يجتمع في بطون الدماغ و ينجلب منها إلى الخيشوم و ينعقد مع قوة حرارة في مزاج الدماغ، أو حرارة بخارية ترتقى إليه من البدن و تجفف تلك الأخلاط و تزيدها غلظا و متانة فتنعقد هناك و ينسدّ منها الخيشوم.

و علامته: أن يجد العليل ثقلا في مقدم رأسه مما يلى المنخرين لمكان ذلك الخلط.

و علاجه: تلطيف الخلط بمطبوخ الأصول ثم استفراغه بالحبوب مثل حب الايارج و حب القوقايا و الغراغر مثل طبيخ التين مع العسل و المربى و بعد انفتاح السدة و جريان الخلط يستعمل السعوط بماء السلق و آذان الفأر و السداب و الإنكباب على المياه الملطفة مثل طبيخ البابونج و المرزنجوش و الشيح.

و قد تحدث السدة لا من غلظ الخلط و لزوجته لكن من ضيق المجرى في الخلقة فيكون مسددا أبدا بأدنى شى ء ينزل من الدماغ اليه.

و علاجه: أن ينقى الدماغ و يحفظ مزاجه بالاطريفلات حتى لا يرطب بكثرة تولد الفضول فيه فيسيل شى ء منها إلى الخيشوم.

ص: 408

و قد تحدث السدة في المصفاة من خلط غليظ لزج يلحج في ثقبها، و المصفاة: عظم مشاشى متخلل موضوع على وجه الزائدتين فيه ثقب اسفنجية منعطفة. و فائدته أن يصل الهواء إلى موضع الاحساس و تستفرغ الفضول المخاطية منه. و إنما جعلت الثقب منعطفة- و إن كان دخول الشى ء و خروجه في المستقيمة أسهل- ليبقى الهواء المستنشق في تلك التعاريج مدة مّا فيسخن و يعتدل و لا يصل إلى الدماغ بسرعة فيفسده ببرده.

و علامته: أن لا يكون المنخران منسدّين و مع ذلك لا يسيل منهما فضول؛ لأن السدة المانعة من جلب الفضول فيما فوق المنخرين و يتغير كلامه كأنه يتكلم من انفه أى: يكون فيه غنة و طنين.

قال «الشيخ»: يقال: «إن فلانا يتكلم من المنخرين و هو بالحقيقة بخلاف ذلك فإن الذى ينسب إلى هذا في عادة الناس إنما هو مسدود المنخرين؛ فهو بالحقيقة لا يتكلم من المنخرين». و فيه بحث؛ لأن كل واحد من ثقبى الأنف عند ما يصير إلى أعلاه ينقسم الى قسمين: أحدهما؛ يمضى على تأريب إلى أقصى الفم. و الآخر، يصعد إلى المصفاة و بهذا المجرى يكون الشم و بالمجرى الأول يتم النفس و تصفية الصوت و تحسينه. و لأنه يعان بخروج بعض الهواء الفاعل للصوت في أمرين: أحدهما، تقطيع الحروف و الإفصاح بالتى فيها طنينة. و ثانيها، تسهيل تقطيعها؛ إذ لو لم يخرج بعض الهواء من المنفذين لازدحم عند الموضع الذى يحاول المتكلم هناك تقطيع الحروف بمقدار معين من الهواء فلا يخرج بسهولة و نظيره الثقبة التي تجعل خلف المزمار فإنها تطلق أبدا و لا يتعرض لها بالسدّ و إذا كانت السدة في ثقب المصفاة و بقى هذا المجرى المؤرب مفتوحا يخرج منه الهواء كيف يحصل الخلل في الكلام بل الخلل في الكلام إنما يكون عند انسداد هذا المجرى.

و يؤيد ذلك ما قال «إبن سرافيون» في كتابه: إذا بطل الشم فانظر هل يتكلم العليل من أنفه، فإن كان؛ فالعلة في المجرى لا في الدماغ؛ و إن كان الكلام على حاله، فالعلة إما فى المصفاة و إما في الدماغ.

و علاجه بعد تلطيف الخلط و تنقية الدماغ: التسعيط بالأدويه المقطعة الملطفة مثل الشونيز و الفوتنج و شحم الحنظل و أبوال الإبل مفردة و مجموعة، بعد أن يملأ العليل فمه ماء و ينكّس رأسه إلى خلف غاية ما أمكن و يجذب النفس

ص: 409

جدا و كذلك التنطيل بها أى: بالأدويه الملطّفة.

و قد تكون السدة مجرى الأنف لا في المصفاة، لأن العلامة المذكورة لا تكاد تكون في سدة المصفاة لريح غليظة.

و علامته: أن العليل إذا نفخ في المنخرين خرج الريح بكره لمعاوقة(1) الريح الغليظة هذا الريح المنفوخ من الخروج بسهولة حيث لا يقدر على منعه من الخروج بالكلية كالأخلاط الغليظة و تسدّ أبدا جانبا و أحدا لما أن الطبيعة تحتال لضرورة التنفس تفتيح جانب من المنخرين فتدفع الريح من كليهما إلى واحد؛ إذ ليس الريح في غلظ الخلط و ليس للطبيعة أن تدفعه بالكلية.

و علاجه بعد تنقية الدماغ من المادة المولّدة للريح الغليظة: التعطيس بالفلفل و الجندبيدستر و الإنكباب على بخار المياه المحللة التي قد طبخ فيها مثل الكرفس و الخردل و الكمون و الشيح و النمام و الفوتنج و تقطير دهن اللوز المر مع الحرمل و الفلفل الأبيض في الأنف.

و قد يحدث الخشم لسوء مزاج مقدم الدماغ و البطنين(2) اللذين فيه يمينا و يسارا أو لسوء مزاج الزائدتين اللتين هما آلتا الشم قال «الرازي»: و هذا هو الخشم الحق و لا يكون فى هذا النوع ثقل الرأس إن كان سوء المزاج ساذجا و لا يتغير الكلام.

و علامة سوء المزاج الحار: أن يكون التدبير المتقدم حارا أو يحس العليل بحرارة مقدم رأسه و جبهته و تنبعث من الدماغ رطوبات نضيجة إن كان ماديا؛ لأن الحرارة الغريبة لا تعاوق الغريزية على النضج إلّا أنها تحدث في تلك الرطوبات نتنا و عفونة. و فيه نظر؛ لأن الخشم من قبيل بطلان الفعل و هو إنما يكون من البرد و غلظ الروح و الحر إنما يوجب التشويش و التغيير لا البطلان و النقصان.

و علامة سوء المزاج البارد و هو الأكثر وقوعا: قلة ما يخرج من الأنف من

ص: 410


1- 472. ( 1).:[ خ. ل: لمقاومة].
2- 473. ( 2).: الحاصلان من تنفيذ الغشاء في جوهر الدماغ طولا لأن مجموع الدماغ من حيث هو مجموع مصنف في طوله تنصيفا نافذا في حجبه و مخه و بطونه ... و انما اطلق البطنين عليهما مجازا.

المخاط؛ لأن الدماغ لا يقدر لضعفه على جذب الغذاء و لا على دفع فضوله بالكلية و يكون ما يخرج من الأنف غير نضيج؛ لأن البرد يميت القوى و يوهن الأفعال و ربما يحس العليل بثقل فى مقدم الدماغ إن كان سوء المزاج مع امتلاء.

و علامة سوء المزاج اليابس: أن يعرض بعقب الأمراض الحارة المجففة كالسرسام الحارا و نحوه و فيه أيضا نظر؛ لأن اليبس لا يوجب البطلان و لا النقصان بل التشويش. و لم يذكر سوء المزاج الرطب الساذج لأنه لا يكاد يوجد إلّا في الندرة. و أما علامات سوء المزاج البارد الرطب المادى فقد علم من فحوى الكلام.

و علاجه ذلك: تبديل المزاج بدون التنقية في الساذج، و بعدها في المادى بالنطولات و الأطلية و الشمومات و غيرها، و يقصد مقدم الدماغ. على أنه لا طمع في برء ما يحدث من سوء المزاج اليابس و في برء التشنج الحادث في الأعصاب بعقب الأمراض الحادة المجففة اللهم إلّا أن يكون المريض طفلا فربما يبرأ و يصلح بعض الصلاح لكثرة الرطوبة الغريزية في بدنه.

ص: 411

الفصل الثانى: في فساد الشم474

المراد به تشويشه و تغييره عن المجرى الطبيعى. و ربما عرض لحاسة الشم أن تشم الروائح كلها رائحة و أحدة.

و سبب ذلك: سوء مزاج مقدم الدماغ أما الحار و اليابس، فلما تتغير و تتشوش منهما أفعال القوة الشامة فيشم روائح خبيثة(1) أو طيبة(2) غير موجودة.

أو يستطيب روائح خبيثة أو يستكره روائح طيبة. و أما البارد و الرطب فإن كانا قويين بطلت القوة عن حس الطيب و النتن مطلقا(3) و يحدث الخشم. و إن كانا ضعيفين بطلت القوة أو ضعفت عن أحدهما، فلا تدرك إلّا رائحة و أحدة طيبة أو منتنة و إن لم تكن موجودة.(4) و هذا قد عده «الشيخ» من قبيل التغير.

و علامات أنواع سوء المزاج مذكورة في الخشم.

و علاجه: تبديل المزاج أو خلط ردى هناك أى: في مقدم الدماغ يحس برائحة ذلك الخلط إما دائما إذا كان الخلط كثيرا أو له كيفية قوية من الكيفيات الفاسدة و إما عند شم شى ء من الخارج إذا كان الخلط أقل كمية أو

ص: 412


1- 475. ( 2).: إن كان سوء المزاج قويا موجبا للإحراق و الفساد للرطوبات الدماغية.
2- 476. ( 3).: إن كان سوء المزاج غير قوى بالنسبة الى الأولى فيوثر في الرطوبات الدماغية تأثير الحرارة في نافحة المسك.
3- 477. ( 4).: لان البرودة مميتة لجميع القوى و الرطوبة معينة لها.
4- 478. ( 5).: لأن الروائح الطيبة حارة و المنتنة أحرّ منها فتدرك و يخيل الطبيعة لإزالة سوء المزاج البارد أو الرطب تلك الروائح الغير الموجودة.

أضعف كيفية فيحس برائحة ذلك الخلط عند شمه شيئا؛ لأن في ذلك الوقت تنهض القوة الشامة لإدراك ذلك الشي ء المشموم و تتوجه الطبيعة إليه و أول ما تجد القوة فهو رائحة ذلك الخلط لقربه منها فيحس بها. و يستدل على أنواع الخلط بالرائحة التي يجدها دائما؛ مثلا إن كان يحس من الروائح كلها رائحة الفلفل و السنبل علم أن الخلط حار و إن كان يحس رائحة العفونة فالخلط عفن و على هذا القياس إن أحسّ برائحة ندية فالخلط بارد و إن أحسّ برائحة حامضة فالخلط سوداوى.

و علاجه: نفض ذلك الخلط بما يناسبه من الحبوب و الغراغر و غيرها.

و ربما يشم من شى ء واحد روائح مختلفة، و سبب ذلك اختلاف وقع في مزاج مقدم الدماغ من مواد مختلفة في الكيفية.

و علاجه: تنقية الدماغ منها و تعديل مزاجه.

و ربما يشم بعض الروائح دون بعض؛ فمنهم من يحس بالطيب و لا يحس بالنتن(1) لوجود مادة عفنة في مقدم الدماغ أو في الزائدتين الشبيهتين بحلمتى الثدى أو لوجود قرحة متعفنة في أقصى الأنف قد ألفتها القوة الشامة فلا ينفعل عنها. و منهم من يحس بالنتن و يستطيبها كما يستطيب صاحب الوخم الفحم و الطين و لا يحس بالطيب بسبب مادة حلوة دم أو بلغم طبيعى هناك قد أثرت فيها حرارة محرقة غير مرمدة فاستفادت منها ما استفاد الدم في فأرة المسك(2) فتنفصل عنها عند الاحتراق أبخرة لطيفة روحانية تألفها الشامة كما تنفصل عن السكر و غيره من الحلويات عند القائها على الجمر؛ لأن مادتها كثيفة قد عملت فيها حرارة معتدلة فإذا قويت الحرارة و غلبت على تلطيف تلك المادة النضيجة التي قد بلغت إلى حد الكمال بتأثير الحرارة المعتدلة انفصلت عنها أبخرة لطيفة طيبة ملائمة لجوهر الروح.(3)

شرح الأسباب و العلامات ؛ ج 1 ؛ ص413

علاجه: تنقية الدماغ من تلك المواد و إدمان شم المسك و ما أشبه ذلك

ص: 413


1- 479. ( 1).: أنكره« القرشى» و قال: الذى اعتقده و الله اعلم بالصواب[ أنّ] هذا مما لا يوجد البتة. أقول و بالله التوفيق: هذا دعوى بلا دليل بل ما قاله« الشارح» هاهنا يدل على نقيض ما ادعاه.
2- 480. ( 2).: لأن المسك هو في الحقيقة دم محترق. قال بعض الأطباء: فإن جماعة من الناس يغشون المسك بدم الحمام بأن يحرقونه فيكون المحرق منه له رائحة المسك.
3- 481. سمرقندى، نجيب الدين - شارح: كرمانى، نفيس بن عوض، شرح الأسباب و العلامات، 2جلد، جلال الدين - قم، چاپ: اول، 1387 ه.ش.

من الروائح الطيبة و الزفرة و السعوط به لمن لا يحس بالنتن و بالجندبيدستر لمن لا يحس بالطيب و بالسكبينج و نحوه من الأشياء الخبيثة الحادة كالمرّ و الجاوشير و الكندش لأن عدم الاحساس بأحدى الرائحتين هاهنا يكون لسوء مزاج مستو متفق قد ألفه حس الشم فلا يشعر به و سوء المزاج المتفق عند الشيخ و متابعيه هو الذى استقر في جوهر العضو و أبطل المزاج الأصلي و صار كأنه المزاج الاصلى فلا يشعر العضو به لأن الاحساس انفعال، و الإنفعال إنما يكون عند طريان مناف غريب للأصل؛ و الغريب هاهنا قد أبطل الأصلى و صار هو أصلا فلا منافات فلا إحساس فلذلك لا يحس المدقوق من الحرارة و الالتهاب ما يحس صاحب الحمّى المحرقة مع أن حرارته أقوى.

فالذى يدرك النتن و لا يدرك الطيّب يكون سوء مزاجه موافقا للطيّب مشاكلا له فلا يحس به؛ لأن الاحساس إنما يكون بالمنافى؛ لأنه انفعال و الشبيه لا ينفعل عن الشبيه فينبغي أن يعالج بالمنتن المخالف له لتكون المعالجة بالضد و كذلك حال من يدرك الطيّب دون النتن. و هذا الطريق من المعالجة قد ذكره «الرازي» في «الفاخر» و قلّدة المصنف و استدل عليه و هو مناقض لما عليه «الشيخ» و أتباعه فإنه قد ذكر أن الذى يحس الطيّب و لا يحس النتن يسعط بجندبيدستر، و الذى يحس النتن دون الطيب يسعط بالمسك حتى يحسن حاله.

و يمكن التوفيق بين الكلامين بأنه حيث لم يستقر المزاج العرضى يجب العلاج كما هو رأى «الشيخ» و أما عند الاستقرار فكما هو رأى «الرازي». و بيان ذلك: أن الذى يحس بالنتن و لا يحس بالطيّب سببه عند «الشيخ» خلط عفن في الخيشوم أو في مقدم الدماغ أو فى الزائدتين، فيحس دائما برائحة ذلك الخلط و لا يحس بالطيّب لغلبة ذلك الخلط و استيلاء رائحته على الروائح الطيّبة و بعد استقراره في هذه المواضع و ألفت القوة الشامة به لا يحس به بل يحس بالطيّب كما هو اختيار المصنف و على هذا قياس من يحس بالطيب دون النتن. و إنما يفرق بينهما بأن من يحس بالطيب دون النتن مثلا إن كان عرض له ذلك بعد استقرار المزاج الردى ء و ألفت القوة الشامة به يكون أولا يحس بالنتن دون الطيب، ثم يتبدل حاله فيحس بالطيّب دون النتن و أما قبل الاستقرار فلا تتقدمه حالة مخالفة مما عليه و كذلك حال من يحس بالنتن دون الطيب.

ص: 414

الفصل الثالث: في البثور في الأنف482

فى البثور في الأنف: قد تخرج بثور في الأنف و تستحجر الفضلة فيها حتى تصير كصور الثآليل في الهيئة و الصلابة.

و سببها: فضول بلغمية أو سوداوية تنجلب من الدماغ إلى ذلك الموضع أى: الغشاء المستبطن لثقبة المنخر فتحمى بالنفس الذى قد سخن في الباطن و يتحلل منها ما لطف ورق و يغلظ الباقى و يستحجر و يزاحم النفس و الفضول المخاطية المندفعة من الدماغ.

و علاجه: تنقية الدماغ من تلك الفضول ثم تليينها أى: تليين البثور بالشمع و الدهن و استنشاق الماء الحار فإن كل ما يلين منها و يتلطف يتحلل بحرارة النفس فإن تحللت و إلا فشرطت ب «المبضع» إن أمكن و دويت بالمراهم الأكالة مثل المرهم الأخضر حتى فنيت بالكلية، ثم بالمراهم المدملة مثل مرهم الاسفيداج. و لا تتهاون في علاجها فإنها قد تصير ناصورا في أكثر الأمر(1).

ص: 415


1- 483. ( 2).: لأن الأنف طريق لاندفاع فضول ردية قابلة للاندفاع فهى اذا مرّت على البثور تجرد و تفرق اتصالها يوما فيوما فتمنعها عن البرء حتى تزمن و تمرّ عليها مدة طويلة فصار في الإبتداء قرحا ثم ناصورا.

الفصل الرابع: في القروح في الأنف

القروح في الأنف(1) تكون:

إما رطبة تحدث من رطوبات فاسدة اكّالة تنزل إليها من الدماغ و ينفع منها المرهم المتخذ من الاسفيداج و المرتك و خبث الفضة و الاسرب المحرق بدهن الورد بعد تنقية الدماغ و استفراغ ما يسيل منه إلى الأنف.

و إما يابسة و هى الأكثر و تحدث من أخلاط محترقة و ينفع منها تدهين الأنف بدهن النيلوفر و شحم الدجاج و البط و المرهم الأبيض و القيروطى المتخذ من الشمع الأصفر و دهن اللوز المرّ و دهن البنفسج و مخ ساق البقر المشرب بلعاب حب السفرجل بأن يذاب الشمع بالأدهان و يلقى عليه شى ء من اللعاب المذكور و يضرب جيدا.

و إما عفنة تحدث من طول مدة القرحة و إزمانها و من رطوبات منتنة تسيل إليها و علاجها: أن ينفخ في الأنف الخربق الأبيض و الحرف على السوية ثم يغسل بخل الخمر و ينفخ فيه مرّ مسحوق إلى أن يفنى منه الوضر و الوسخ، ثم يستعمل الأدويه المجففة.

ص: 416


1- 484. ( 1).: اعلم أن الأنف عضو أرطب من الأذن و أيبس من العين فينبغي أن يكون أدويته أيبس من أدوية الأذن و أرطب من أدوية العين و يجب قبل أن يستعمل فيه الدواء أن يفصد من القيفال أو من عروق المنخرين أو يحجم على القفا. و إن كان هناك امتلاء في الرأس و سائر البدن يجب أن يستفرغ بحب قوقليا أو بحبّ ايارج أو بحبّ الصبر.

الفصل الخامس: في الرعاف485

الرعاف يكون:

إما لبحران و علامته: أن يكون في الحميات الحادة أو غيرها من الأمراض الحادة و أن يكون في يوم باحورى و لا ينبغي أن يحبس إذ به تندفع مادة المرض إلّا إذا افرط و خيف منه سقوط القوة فحينئذ يجب أن يحبس.

و إما لحدة الدم(1) كما يعرض لمن غلب عليه المرار، فإنه لحدته يفتح أفواه العروق الدقاق. و علامته: أن يجي ء قليلا قليلا إذ ليس خروجه بسبب كثرة الدم و لا من مجرى وسيع و يكون رقيقا شديد الرقة(2) لاستيلاء الحرارة المذيبة الملطفة عليه و خلوه من البرد المجمد المغلظ للقوام.

و علاجه: فصد أحد القيفالين من قبل سقوط القوة فصدا ضيقا من الجانب المحاذى للمنخر الذى يخرج منه الدم و إخراج الدم بالتفاريق؛ لأن الغرض منه جذب الدم إلى الجانب المخالف مع بقاء القوة. و قيل: بل الغرض إخراج الدم حتى يحدث الغشيّ و يبرد الدم و يغلظ و ينقطع الرعاف و على هذا ينبغي أن يكون الفصد من القيفالين فصدا وسيعا و تسكين حدّة الدم بالأشربة المطفئة مثل شراب الكندر و شراب العناب و شراب الريباس و بالأغذية المغلظة مثل الطفشيل و الأرز مع العدس الأحمر و صب الماء البارد المثلوج على الرأس و الغوص فيه لتغليظ

ص: 417


1- 486. ( 2).: بسبب اختلاطه بالصفراء.
2- 487. ( 3).: و لذا قيل أشدّ الأبدان استعدادا للرعاف هو المرارى الصفراوى الرقيق الدم.

الدم و تجميده في عروق الرأس و البدن و كذلك الشرب منه حتى يحدث الحصر.

و شدّ العضدين و دلكهما؛ لأن الدم إذا مال إلى الأطراف و امتلأت العروق التي هناك منه، استفرغت العروق التي في أعلى البدن و سكن الرعاف. قال «جالينوس» في كيفية الشدّ: إنه ينبغي أن يبدأ به من الإبط و الحالب و تنزل إلى أسفل حتى الكف و القدم. و تبعه «إبن سرافيون» في «كناش» ه. و قال «الرازي»: ينبغي أن يكون في أصل العضو ليمتلئ دما و ربط العضو كله خطأ عظيم(1). و كذلك شدّ الأذنين و الخصيتين و الثديين يقطع الرعاف لا لامتلاء هذه الأعضاء من الدم، بل لانجذاب الدم إليها.

و لهذا قيل ينبغي أن يكون الشدّ وثيقا إلى حد الإيجاع(2). و يقطعه أيضا مدّ الأنثيين و جرّهما(3) لذلك و أن يقطّر في الأنف ماء البادروج فإنه يحبس الرعاف لخاصية فيه. و كذلك ماء النعناع و روث الحمار مع شى ء من الكافور لما فيه من التبريد الشديد أو يجعل فيه عفص و كزبرة و غبار الرحى و كندر و صبر و دم الأخوين و شب بفتيلة ملوثة بعصارة روث الحمار أو بياض البيض أو تنفخ فيه هذه الأشياء بأن ينعّم سحقها كالغبار و تدخل في «أنبوبة» و تدخل «الأنبوبة» في الأنف و ينفخ فيها حتى يبلغ بعيدا.

و إما لانفتاح العروق و الشرايين التى تحت الدماغ في الشبكة المشيمية، لشدة امتلائها من الدم.

و علامته: أن يكون عقب صداع شديد؛ لأن الدم بسبب حرارة الوجع يحتدّ و يغلى و يتخلخل و يزداد حجمه فتتمدّد منه العروق التي في الدماغ و تنفتح فوهاتها و عقيب حمرة في الوجه و العين غالبا لغلبة الدم و كثرته و يجي ء الدم بحفز، أى: دفع من خلفه شديد؛ لأن الانفتاح إنما وقع هاهنا في العروق الكبيرة من كثرة الدم و غليانه. و الشريانى يتميز برقته و حمرته و حرارته و أكثره أى: أكثر هذا النوع من الرعاف يكون عقيب مرض حاد يغلى منه الدم بحيث لا يسع في العروق فتنشق.

ص: 418


1- 488. ( 1).: لأنه يقع منه التشنج العام في الأطراف الذى يتحلل عنه الأرواح و القوى من شدة الألم فيفجأه الغشى بل الموت إن كان التحليل كثيرا جدا و لأن العضو كله ينضغط أو ينسدّ مجارية بسبب ربطه فلا يكون امالة الدم اليه بسرعة.
2- 489. ( 2).: حتى تتوجه الطبيعة بالدم الى العضو لإصلاحه.
3- 490. ( 3).: لكن فيه أيضا خطر من حدوث الاسترخاء أو آفة من ضعف القوة الجماعية.

أو يكون عقيب سقطة أو ضربة تنشق منهما العروق و تتبعه أعراض فساد الدماغ من السرسام و الدوّار و السكتة و السبات.

أو من لسع الأفاعى لغليان الدم و احتداده فتنفتح العروق و الشرايين.

و قلّما ينجع فيه أى: في هذا النوع الذى يكون من انفتاح عروق الشبكة و شرايينها العلاج و ربما(1) تحبسها الادويه الكاوية و هى التي تأكل اللحم و تحرق العضو و تجففه و تحدث عليه خشكريشة كالزاج و الزنجار. قال «الشيخ»:

و يجب أن يستعمل هذا بالاحتياط فإنها تحدث خشكريشة إذا سقطت جلبت شرا من الأول. قال «الرازي»: و أحسب أن الذى ينجع فيه هذا العلاج هو ما يكون من انفتاح العروق لا من الشرايين و لعل إنجاعه من انفتاق العروق أيضا إنما يكون بعد استفراغ الدم الكثير بحيث يغشى على العليل.

ص: 419


1- 491. ( 1).: أى: قلّما.

الفصل السادس: في بخر الأنف492

بخر الأنف يكون إما لبواسير متعفنة أو قروح مزمنة متعفنة به أى: بالأنف.

و قد ذكرنا علاجهما.

و إما من بخار عفن في الحنك يتصعّد إليه من نواحى الصدر أو الرئة و المعدة و ينفذ من الثقبتين اللتين في أقصى الفم إلى الأنف.

و علاجه: بعد تنقية العضو الذى فيه الخلط المتعفن أن يستنشق الشراب الريحانى و هو الشراب الصرف الطيّب الرائحة و صنعته: أن يلقى مع العصير في الدن(1) صرة فيها القرنفل و جوزبوّا و الدارصينى و البسباسة و العود الهندي و لسان الحمل(2) و البادرنجبوية و فائدة الاستنشاق به أنه يزيل العفونة و يغسل الأنف من الرطوبات العفنة و ينظفه مع أن ما فيه من العطرية تستر العفونة و ينفخ فيه السنبل و السعد و الورد مفردة أو مجموعة. أو تؤخذ منها فتيلة مبلولة بالشراب، و ذلك لأن لها رائحة طيبة زفرة تغلب على رائحة الأنف فلا يحس بها.

و إما من رطوبة عفنة في الدماغ كله أو في مقدمه، أو فيما يلى الأنف تنحدر الى الأنف.

و علاجه: بعد تنقية تلك الرطوبات العفنة بالحبوبات و الأيارجات أن

ص: 420


1- 493. ( 2).: أى: خم شراب.
2- 494. ( 3).:[ خ. ل: لسان الثور].

يتغرغر بالسكنجبين البزورى مع رغوة الخردل(1) فإنه يجلو و يقطع الرطوبات العفنة ثم بالشراب المفوه و هو الشراب الذى طبخت فيه الأفاوية مثل السنبل و القرنفل و الورد الأحمر ثم ينفخ فيه ما ذكرنا من السنبل و غيره.

ص: 421


1- 495. ( 1).: هى أن يدق الخردل و يطلى داخل القصعة و يوضع على رأس القدر و يغلى فيه الماء و يستر رأس القصعة و يترك حتى يطبخ فهذه هي رغوته.

الفصل السابع: في رض الأنف

رض الأنف إن كان خفيفا يجب أن يدخل فيه «الميل» الغليظ و يشال حتى يذهب عنه التفرطح المفطس و يسوى باليد من خارج حتى يزول عنه الاعوجاج و الميل إلى جانب و يلزق عليه الصبر و المغاث و القوقيا و المر بلعاب لسان الحمل على كاغذة.

و إن كان الرض شديدا قد انكسر معه الغضروف الذى يدعم الأنف و هو غضروف منصف للأنف على طول الدرز المستقيم أعلاه أصلب من أسفله. فينبغي أن يفصدّ(1) و تمال عنه المادة لئلّا يرم و يحفظ المزاج أى: مزاج الدماغ بالأضمدة و الأطلية المبردة لئلّا يحمى(2) من الوجع المقارن و من ميل الدم و الروح إليه تبعا للطبيعة فيحدث عنه السرسام ثم يدخل فيه الآلة التي تسمّى «مفتاح الرحم» و يدار اللولب لتتفرق الأجزاء التى قد دخلت من الآلة في الأنف، فتتفرق أجزاء الأنف و ترجع إلى خارج و يحشى من داخل بعد ذلك بفتائل ملفوفة على خشب دقاق مطلية بالاقاقيا و المغاث لتحفظه على الشكل الطبيعى و لا تدعه يتطامن(3) حتى ينجبر و يسوى باليد من خارج حتى يستوى ظاهره ثم يطلى بما ذكر من خارج و متى ضاق على العليل نفسه فينبغي أن تلف الخرق على أنابيب من «أصل ريش» و يطلى بالادويه المجبرة و يوضع في الأنف مكان الفتائل الحافظة له على شكل التسوية.

ص: 422


1- 496. ( 1).: اذا خيف عليه الورم و السراية الى الدماغ.
2- 497. ( 2).: المراد بالحمى الحرارة لا الحمى الاصطلاحى.
3- 498. ( 3).: أى: يرجع و ينحفض.

الفصل الثامن: في العطاس499

العطاس حركة حامية أى: حافظة من الدماغ(1) أى: من قوته الدافعة لدفع خلط مؤذى إما بأن يتولد منه ريح بخارى يلذع أقاصى الأنف و بعض آلات الشم أو بأمر آخر يحوج للذعه الى انقباض الدماغ لدفعه أو مؤذ آخر يلذع تلك المواضع- سواء كان من داخل أو خارج- باستعانة من الهواء المستنشق لتمتلئ منه رئته و دماغه فيرتفع ما في الرئة من الهواء إلى الدماغ دفعة بانقباض عضلات الصدر و الحجاب و يندفع ما في الدماغ بحركته الانقباضية فينقبض المؤذى و ينقلع من داخل إلى خارج دفعا من طريق الأنف و الفم.

و سببه يكون إما من خارج مثل الغبار و الدخان و الروائح الحادة و التعرض للشمس الحارة و إدخال ريشة أو سحاة في الأنف ينال لذعها إلى بعض آلات الشم و يتأدى منه إلى الدماغ بالمشاركة و إما أن يكون من داخل كما قال «بقراط» في سابعة «الفصول»: العطاس يكون من الرأس ليس المراد منه أن العطاس لا يكون إلا من الرأس، بل المراد أن العطاس يكون من الرأس على هذه الصفة إذا سخن الدماغ دفعة و رطب الموضع الخالى فى الرأس و هو البطن الحاوى للدماغ من رطوبة تسيلها تلك السخونة إليه و يتأذى الدماغ من نفس تلك الرطوبة أو من ريح ينحل عنها و يعرض من ذلك ما يعرض لمن أدخل في أنفه شيئا يلذعه؛ لكن ينبغي

ص: 423


1- 500. ( 2).: متعلق بالحركة.

أن تكون الرطوبة لذّاعة؛ لأن الرطوبات غير اللذاعة التي تنحدر من المنخرين لا يكون معها عطاس و حينئذ تنتهض الطبيعة لدفع المؤذى بهواء كثير يستنشقه ثم يندفع منه المؤذى؛ كما يفعل ب «الأنبوب» الذى ينفخ فيه ليخرج ما فيه؛ فإذا اندفع المجموع و انحدر الهواء المستنشق الذى فيه، فيسمع له صوت لأن نفوذه و خروجه يكون في موضع ضيق دفعة و كلما كان هذا المنفذ أضيق، كان الصوت أقوى. و لهذا يكون لبعض الناس صوت قوى عند العطاس.

و علاجه إذا كثر: تبريد الدماغ بدهن الورد و دهن الخلاف و الاستحمام بالمياه العذبة الفاترة حتى يسكن اللذع و التحرز عن الغبار و الدخان و غيرهما مما يؤذى الدماغ. و إنما احتيج إلى العلاج إذا كثر، لأنه يسخن الدماغ و ما يليه و يزعزعه و يملأ الرأس بما ينجذب إليه من المواد عند السخونة. و إن كانت فيه مادة تحتاج إلى النضج يمنعها عن النضج؛ لأنه يحتاج إلى السكون و لأنه ربما يهيج رعافا شديدا أو ربما بلغ في الحميات و ما يشبهها إلى حد يسقط القوة.

ص: 424

الفصل التاسع: في جفاف الأنف501

سببه حرارة شديدة تجفف الأنف بافناء الرطوبات، كما يعرض في الحميات المحرقة أو يبوسة شديدة كما تعرض للمدقوقين أو خلط لزج قد لحج في الخيشوم و جفّ ما فيه بما عملت فيه حرارة يسيرة، مثل حرارة الهواء المستنشق و المستردّ فانسدّ منه المجرى و منع تجلب الرطوبات من الدماغ إلى الأنف.

و علاجه: التبريد في النوع الأول بالعصارات و الأدهان و الترطيب في الثانى بالألبان و الأدهان و تليين الخلط اللزج بالأدهان و الألعبة ليستعد للخروج و اخراجه بعد التليين بالغراغر و النشوقات و النطولات.

ص: 425

الفصل العاشر: في حكة الأنف502

هو أن يجد الإنسان في أنفه عند استنشاق الهواء البارد حرقة لذاعة تبلغ إلى دماغه و تدمع منها أى: من تلك الحرقة عيناه؛ لأن السخونة الحادثة من ألم الحرقة ترقق الرطوبات و تسيلها فتخرج بالدمع و ربما وجدت الحرقة من غير استنشاق الهواء البارد.

و سببه أى: سبب ما يكون عند الاستنشاق بخارات حارّة لذّاعة لاجتماع أخلاط حريفة في بطون الدماغ، فإذا زادت تلك البخارات التي تخرج من المنخرين إلى داخل بالهواء البارد المستنشق احتقنت في الأنف و احترقت احتراقا شديدا و قد تكون هذه الأبخرة اللذاعة مرتفعة من البدن إلى الرأس.

و سبب ما يكون من غير الاستنشاق: إما نزلة حادة أو بثور أو مقدمة رعاف أو جدرى.

و علاجها: تعديل مزاج البدن بالمأكول و المشروب و استفراغ ذلك الخلط الحريف ثم شم اللخالخ المعمولة من الصندل و ماء الورد و الكافور و دهن الورد و تناول الاطريفل المقوى بالكزبرة إن كانت الأبخرة متصاعدة إليه من البدن.

ص: 426

الباب الخامس: فى امراض اللسان و الفم و الشفتين

اشاره

ص: 427

ص: 428

الباب الخامس: في أمراض اللسان و الفم و الشفتين

الفصل الأول: في ورم اللسأن503

ورم اللسان يكون:

إما دمويا. و علامته: أن يكون مع حمرة و نضيض أى: قلة سيلان ماء، يقال:

نض الماء- بالنون و بالياء- ينض نضيضا إذا سال قليلا قليلا، و البصيص- بالصاد المهملة و هو البريق- غلط؛ لأنه من لوازم الورم الصفراوى و أما الدموى فلا يخلو من كمودة و ذلك لأن حرارة الدم تغلظ القوام و يثخنه فلا يكثر سيلان الماء كما في البلغمى و وجع ممدّد و قلة سيلان اللعاب فيه تكرار.

و علاجه: الفصد و تليين الطبيعة بالحقن اللينة أولا إن لم يستطع إساغة(1) المطبوخ لانضمام مجرى المرى من عظم الورم و التغرغر بمياه القوابض الباردة مثل عصارة الخس و الهندباء و عنب الثعلب و وضع الخرق المشربة أى: المبتلة منها أى: من القوابض على اللسان في الإبتداء لتبّرد العضو و تقلل حرارته المعينة على جذب المادة و تكثفه و تضيق المجاريه فتغلظ المادة فتقف في المجاريه و لا تنصبّ إلى العضو ثم بماء الكاكنج و ماء الكرنب مع لعاب بذر الكتان و عند الإنحطاط بماء قد أغلى فيه البابونج و الإكليل و البنفسج مع مريس الخيارشنبر.

ص: 429


1- 504. ( 2).: أي: ان لم يقدر شرب المطبوخ بسهولة.

و إما صفراويا و علامته: صفرة اللسان و شدة الوجع و اللهيب و ربما تبثّر اللسان كله مع الورم؛ لأن الصفراء لحدتها و لطفاتها تبرز الى ظاهر العضو فيتبثر منها.

و علاجه: علاج الدموى إلّا الفصد؛ لأن الدم برطوبته يسكّن حدّة الصفراء و إذا استفرغ ازدادت حدّة و لذعا.

و إما بلغميا و علامته: بياض اللسان و كثرة سيلان اللعاب.

و علاجه: الحقن التي فيها حدّة مّا لأن الحادة القوية(1) منها تهيج الأخلاط و تصعد الأبخرة إلى القلب و الدماغ و توجب كربا و اضطرابا و يكاد أن يختنق منها النفس لازدياد الورم بسبب انصباب الأخلاط إليه عند هيجانها و التغرغر بالايارج و دلكه بالعسل وحده أو مع الصعتر و الايارج و بالمعجونات الحارة مثل المثروديطوس و الشليثا و السنجرينيا.

و إما سوداويا و علامته: سواد اللسان و جفاف جلده و قلة الريق جدا.

و علاجه: الاستفراغ بمطبوخ الأفتيمون و الغرغرة بماء قد طبخ فيه التين و الحلبة و بزر الكتان مع دهن البنفسج و العسل و فلوس الخيارشنبر و يمسك في الفم عصارة الخس و الهندباء و الكزبرة الرطبة لئلّا يزيد حدة و يصير سرطانا.

و قد يرم اللسان بشرب السموم مثل الأفيون و الفطر.

و قد يجي ء علاجه من بعد في آخر الكتاب إن شاء الله تعالى.

ص: 430


1- 505. ( 1).: و اللينة لا تفى بالمقصود.

الفصل الثانى: في بطلان الذوق506 و فساده507

أى: تغيره بأن يحس بطعم من الطعوم من غير أن يذوق شيئا أو يحسّ بطعم الأشياء المذوقة على غير ما هي عليه. قد يذهب حس الذوق حتى لا يميز العليل بين الحار و البارد اللذين تأثيرهما أشدّ و أقوى فضلا عن الحامض و الحلو لا يقال: «إن ادراك الحرارة و البرودة بالقوة اللمسية و لا يلزم من بطلان حس الذوق بطلأنها» لأنا نقول: «إن الذوق و اللمس مشتركان في اللسان يفيدهما الشعبة الرابعة من الزوج الثالث من الأعصاب الدماغية و قد صرح بذلك «جالينوس» فى الرابعة من «الأعضاء الآلمة» فعند بطلان كل منهما يبطل الآخر إلّا أن الحرارة و البرودة لما كان تأثيرهما قويا جدا كفى في الامتياز بينهما بأدنى قوة يتأثر منهما، بخلاف سائر الكيفيات الملموسة و المذوقة».

و سببه: حصول الفضول الرطوبية في الأعصاب اللينة التي تجى ء بالحس المنبسطة على اللسان و سطح الفم و تشربها منها و هذا هو الفرق بين الاسترخاء و الورم الرطوبى فتنسدّ منها مسالك نفوذ القوة الذائقة. و فى هذا الكلام بحث؛ لأن العصب الذى يجي ء بالحس إلى اللسان إنما هو عصب واحد.

و علاجه: تنقية الدماغ بأيارج فيقرا أوحب قوقايا بعد سقى ماء الأصول لنضج الفضول و تلطيفها و الغرغرة بالعاقرقرحا و المويزج و الخردل أى:

ص: 431

بطبيخها هذا إن لم يمنع مانع من حرارة المزاج فإن منع مانع فبمثل السكنجبين العنصلى و الجلنجبين و الغرغرة بطبيخ الريباس و الورد و السماق مع السكنجبين و الترنجبين و المرى.

و أما فساد الذوق فربما تغير إلى المرارة حتى يحس الإنسان بطعم فمه مرّا إما دائما من غير أن يذوق شيئا إذا كان السبب قويا و إما عند ما يذوق شيئا إذا كان السبب ضعيفا لأن القوة الذائقة تنتهض حينئذ لادراك ذلك الشي ء فحيس بطعم المادة المفسدة لها و كذلك يحس بسائر الطعوم الواردة عليه انها مرة و هذا أى:

الاحساس بالمرارة يدل على غلبة المرار على اللسان و الفم أو على مقدم الدماغ أو على المعدة أو على جميع البدن فيغلب طعمه على سائر الطعوم و قد يتغير إلى الحلاوة و يدل على غلبة الدم أو البلغم الحلو على تلك المواضع و قد يتغير إلى الحموضة و يدل على غلبة البلغم الحامض أو السوداء أو يتغير إلى الملوحة و يدل على غلبة البلغم المالح عليها.

و علاجه: نفض هذه الأخلاط و الغرغرة بما يوافق.

ص: 432

الفصل الثالث: في ثقل اللسان508 و تغير الكلام

لما كان اللسان آلة لتقطيع الصوت و اخراج الحروف و ذلك إنما يتأتى باعتداله الطول و العرض فإذا عظم و ثقل أو صغر أيضا لم يقدر صاحبه على الكلام و الإفصاح بتمام الحروف هذه العلة تعرض:

إما من تشنج استفراغى لسوء مزاج حار مفرط يحدث لعضل اللسان.

و علامته: أن يعرض بعقب الحميات الحادة بسبب انشواء الرطوبات و تجفيفها و يكون اللسان ضامرا متشنجا.

و لا علاج له لما مر في التشنج الكلى و يعالج على كل حال بالأدهان المرطبة مثل دهن البنفسج و القرع و اللوز الحلو مفترا و اللعابات الملينة مثل لعاب بزر المرو و حب السفرجل و الخطمى و الشحوم مثل: شحم الدجاج و البط يمسكها في الفم و يتغرغر بها و يلطخ بها اللسان و ينطل بها على الرأس و يدلك بها العنق و القفاء و أصل الأذن؛ لأن الأعصاب المحركة له تنشأ من الزوج السادس و السابع من الأعصاب الدماغية اللذين منبتهما مؤخر الدماغ و الحد المشترك بينه و بين النخاع.

و إما من فالج عرض له خاصة،

و علامته: سلامة الحواس و الحركات في الأعضاء التي تأخذ الحس و الحركة من الدماغ.

و علاجه: تنقية البدن أولا و دلك اللسان بالفلفل و النوشادر و الخردل

ص: 433

و العاقرقرحا و الصعتر و البورق و الملح دلكا جيدا و الغرغرة بالماء الذى طبخت فيه الأشياء المذكورة و كى الفكين عند أصل الأذنين.

أو بشركة من الدماغ.

و علامته: أن يعرض ابتداء من غير سبوق علة كالتشنج اليابس(1) و كانت الحواس كدرة معه و الحركات بليدة لاسترخاء الأعصاب و يسترخى اللسان لتشربه الرطوبة الرقيقة النافذة فيه و يسيل لعابه لرقة الرطوبة و مائيتها و لا يقدر صاحبه على النطق إن كان الإسترخاء قويا و الّا تغير كلامه إلى التمتمة(2).

و علاجه: علاج الفالج مع الدلوكات و الغراغر.

و إما من تشنج أى: تمدد امتلائى من رطوبة غليظة.

و علامته: قصر اللسان إن كان التمدد إلى جهة المبدأ و غلظه لامتلائه من الرطوبة و لأنه إذا نقص في الطول زاد في العرض أو طوله إن كان التمدد إلى جهة خلاف المبدأ أو عسر الحركة لثقله و لعسر انعطافه أو حركة بغير ارادة إلى أسفل لمعاوقة ميله الطبيعى الزائد بسبب الثقل و التحريك الارادى.

و علاجه: تنقية الدماغ بالحبوب و الايارجات و الغراغر و الغرغرة بعد ذلك بدهن الشبت و دهن البابونج للتحليل و التليين و نطل القفا عند منبت العصب المحرك للّسان بالماء الحار لأنه يرخى العصب و يرطب المادة و يهيؤها للاستفراغ و تغريق اللسان بالدهن المحلل مثل دهن نوى المشمش.

و قد يحدث الثقل و تغيّر الكلام بعقب السرسام و البرسام أيضا إذا تأدى إلى ورم الدماغ(3) لاندفاع الفضل من الدماغ إلى الأعصاب على سبيل البحران(4).

و هذا النوع إذا أزمن لم يبرأ؛ هكذا. قال «الرازي» في «الفاخر» و سببه أن مادة السرسام و البرسام حارة لطيفة سريعة التحلل فإذا انصبت إلى اللسان و هو عضو

ص: 434


1- 509. ( 1). أي: كما أن التشنج اليابس لا يعرض ابتداء من غير سبوق علة عليه. كذا في كشف الاشكالات. و قال شريف الاطباء مثال للمنفى لا للنفى.
2- 510. ( 2).:[ أى: لا يقدر صاحبه على افصاح نطق التاء.]
3- 511. ( 3).: لارتقاء مادة البرسام بسبب حدتها الى الدماغ و توريمها الدماغ.
4- 512. ( 4).: أو بالمشاركة الكائنة بسبب المحاذاة ثم يسيل منه الى العصب المنخدر الى اللسان و يوجب الثقل ...[ مع] أن الحجاب المذكور طرف ينزل من الغشاء الموضوع على القحف من داخل اليهما فيحجز بينهما فاذا تورم هذا الطرف و ...،[ تأدى الى ورم الطرف الآخر] فينقبض الدماغ و يتشنج العصب الآتى الى اللسان فيحدث الثقل.

سخيف متخلخل مستعدّ لأن يتحلل ما فيه بسرعة، تحلل لطيف المادة و صار الباقى صلبا غليظا غير مستعد للاستفراغ، و يزداد ذلك يوما فيوما و يعين على ذلك أيضا حرارة موضعه فيتحجر و يبقى على ذلك بخلاف البلغم فإذا لم يزمن بعد فينفع منه أن يدلك اللسان بما يسيل اللعاب و يقطع غلظ المادة كالملح الاندرانى و النوشادر و نحوهما.

و قد يكون من قصر الرباط الذى تحته أى: تحت اللسان، إما من أصل الخلقة أو من اندمال قرحة، فلا يدعه أن ينبسط و ينقلب في الفم لتقطيع الحروف.

و علامته: أن يكون ذلك الرباط ملتزقا بطرف اللسان و رأسه سواء من غير أن يبقى شى ء من رأس اللسان خاليا منه و قد يبقى قليل منه خاليا لكن لا بحيث يقدر على الانبساط التام.

و علاجه: قطع ذلك الرباط عرضا من طرفه قليلا ب «المبضع» و يحتاط من أن يصل القطع إلى العمق فينفتح شريان و يعسر حبس الدم حينئذ و قد مرّ ما يحتاج إليه من قطع ذلك الرباط أن يخرج اللسان من الفم و أن ينقلب إلى أعلى الحنك، فإنه يكفى في اطلاق اللسان و يتدارك الموضع بعد القطع بالزاج المسحوق و الدواء اليابس لينقطع الدم.

و قد يكون من ورم صلب ابتداءا في أول كونه صلبا أو انقلب إلى الصلابة أو تعقد من جراحة اندملت.

و علاجه ذلك: التليين بالألعبة و الشحوم و الأدهان.

و قد يكون من انهتاك العصبة المحركة له. و علامته: أن يعرض بغتة بعقب سقطة أو ضربة على الرأس عند مؤخره و قد ينهتك لانصباب مادة حادة أكّالة إليه.

و لا علاج له.

ص: 435

الفصل الرابع: في عظم اللسان513

قد يعظم اللسان حتى لا يسعه الفم فتدلعه الطبيعة أو الارادة ليقل غلظه بازدياد الطول فيتسع مجرى النفس و يسمى لذلك ادلاع اللسان و هذا من جنس التهيج فيه نظر؛ لأن التهيج عبارة عن ورم ريحى قد خالطت الريح جوهر العضو، و قد اعترف بأنه يكون من تشرب الرطوبات. و الصواب أن يقول انه من جنس الترهل لا الورم فيه أيضا نظر؛ لأن التهيج من أصناف الورم كما صرح به «الشيخ» و ذلك يكون من تشربه الرطوبات الفضلية التى تنحدر إليه من الرأس.

و علاجه إن كانت هناك علامات الحرارة و كانت الرطوبة دموية مائية:

الفصد ثم دلكه بالمصل و حماض الأترج و نحوهما مما يقطع و يسيل اللعاب كالرمان الحامض. و إن لم تكن حرارة و كانت الرطوبة بلغمية رقيقة فتستفرغ بالايارجات ثم يدلك بالملح و الخل أو بالزنجبيل أو بالنوشادر مع الخل و الترنجبين فإنه يلطأ أى: يضمر و يرجع إلى حاله.

ص: 436

الفصل الخامس: في الضفدع514

هو شبه غدة(1) صلبة تكون تحت اللسان شبيهة اللون المؤتلف من لون سطح اللسان و العروق التي فيه بالضفدع و لذا سمى به. و قيل سمى به لأن شكله يشبه رؤوس الضفادع. و هو إما أن يكون من البلغم اللزج أو الدم إذا تحلل عنهما اللطيف و صار الباقى صلبا و هو اذا كبر منع من الكلام.

و علاجه: الفصد من القيفال إن كان الدم غالبا و الاسهال و إن تجرد عليه الأدويه المقطّعة الملطّفة كالصعتر و الزوفا و الملح مع قشور الرمان و الادويه الأكّالة مثل النوشادر و الزاج المحرق و الزنجار و اصل السوس و المر مع الخل فإن نجعت و إلّا شقّ(2) و أخرج بعد أن ينحّى عنه الشريانان اللذان تحت اللسان ب «الصنّارة» حتى لا يصيبهما «المبضع» فيعرض نزف الدم لا يكاد ينقطع ثم يتمضمض بخل و ماء ثم بما يلحم و يبرئ الجرح.

ص: 437


1- 515. ( 2).: لأن في الضفدع ليس صلابة مثل صلابة الغدة.
2- 516. ( 3).: قال« شاه الرزانى»:« كان لى صديق عرض له هذا المرض و ما ينفع بدواء حتى امرت بشقه فبعد الشق خرج منه حجر صلب طويل ذو خشونة على وزن ثلاثة دراهم». أقول: كان ذالك بسبب تحلل اللطيف و تصلب الكثيف حتى ليس الصورة الحجرية.

الفصل السادس: في شقاق اللسان517

هذه العلة تظهر من يبس مزاج الدماغ إذا غلب جدا فيحدث الجفاف في اللسان لسريان ذلك المزاج السى ء منه إليه لكثرة ما يصير إليه من الأعصاب حتى يتشقق لاجتماع اجزائه بسبب نقصان الرطوبة فيحدث التشقق فيما(1) ينجذب منه و يرى فيه شقوق متقعرة لتخلخل العضو و سخافة بنيتة و غلبة اليبس و الجفاف عليه حتى يمنع من الأكل و يؤلم عند مس الشي ء الحامض و المالح و تحدث فيه حرقة شديدة لأنهما يجردان و يقطعان.

و علاجه(2): أخذ بزر قطونا لأنه يرطب و يلزق بلزوجته و تغريته بالسكر القليل فى الفم لأنه أيضا يجلو و يجرد بحلاوته، لكن القليل منه يرخى و يزيل الرطوبات التي في تلك الشقوق المانعة من وصول أثر الدواء إلى جرم اللسان و شرب ماء الشعير لما فيه من الترطيب و التغرية و التغذى بالاكارع لذلك و دلكه بالزبد الذى يخرج من الخيار إذا قطع و دلك بعضه ببعض فإنه يزيل اليبس برطوبته و الشقاق بلزوجته و بالقيروطى بدهن البنفسج لما فيه من الرطوبة و اللزوجة و الغروية.

و قد يحدث الشقاق من بخارات أخلاط محترقة مجتمعة في المعدة تنشف رطوبات اللسان فيتشقّق و يدل عليها الجشاء الدخانى و طعم الفم بأن يكون متكيفا بطعم تلك الأخلاط و خروج تلك الأخلاط أحيانا بالقى ء.

و علاجه: تنقية المعدة بما يوافقها و امساك السفستان في الفم.

ص: 438


1- 518. ( 2).: أي: في موضع.
2- 519. ( 3).: ينبغي أن يستفرغ و يمنع من الجماع ... و هذه العلة سريعة الزوال مع الحمية.

الفصل السابع: في حرقة520 اللسان

سببه حرارة فم المعدة و هو الأكثر(1) أو حرارة الدماغ أو تناول أشياء حريفة أو مالحة أو مرة تجرد رطوبته أو خلط حاد ينصبّ إليه(2).

و علاجه: أن يمسك في الفم العصارات الباردة مثل عصارة الفرفخ و الكزبرة الرطبة و الألعبة الباردة مثل لعاب بزرقطونا و كذلك اللبوب مثل لب بذر الخيار و القثاء و اللوز الحلو و حب البطيخ و القرع و إخراج الخلط الحار بالغراغر.

ص: 439


1- 521. ( 2).: لان اتصال سطح المعدة باللسان يوجب سرعة سراية الحرارة الى اللسان.
2- 522. ( 3).: أو مركبة من اثنين منها أو تناول معطش ... أو اورام باطنية أو حميات حارة. و لا يبلغ حرارة الدماغ و حرارة فم المعدة الى حمى لأنه حينئذ ينسب حرارة اللسان إلى الحمى لأنها أقوى فاعل و أظهر.

الفصل الثامن: في حكة اللسان523

سببها انصباب أخلاط حادة(1) محترقة لذاعة إلى اللسان إما من الرأس أو بالارتقاء إليه من المعدة أو من البدن.

و علامته: أن اللسان يحمرّ و لا يستطيع الانسان أن يترك حكه بأسنانه لما تتحلل و تتبدد تلك الأخلاط بالحك و يستروح إلى الماء الحار لأنه يسكن اللذع و يلين الجلد و يرطب المادة و يعين على التحليل.

و علاجه: تنقية البدن من تلك الأخلاط أولا و تنقية الرأس و المضمضة بالماء الحار ثم باللبن ليبرد المادة و يرطبها و يسكن لذعها و يلين العضو و يرخيه مع قليل سكر ليعين على التنفيذ و الجلاء ثم بالخل و دهن الورد ليجمع بين التسكين و التبريد و التليين و التقطيع و التحليل و دلك اللسان بالهليلج الأصفر و لوكه أى: مضغه في الفم لأنه يستفرغ المواد الحادة.

ص: 440


1- 524. ( 2).:[ خ. ل: حادّة].

الفصل التاسع: في تقشّر اللسان525 و سقف الحنك و الشدقين و العمور

تقشّر اللسان و سقف الحنك و الشدقين أى: طرفى الفم و العمور بضم العين المهملة جمع العمر بالفتح: و هو اللحم الذى يكون فيما بين الأسنان.

سببه: بخارات حادة لذّاعة حريفة ترتفع من البدن إلى هذه الأعضاء فتحرق الغشاء المجلل لها و تجففه و تفنى الرطوبة التي بها اتصال أجزائه، فتتقشر منه قشور خفيفة.

و علامته: أنه إذا مسّ الإنسان فمه أو دلك حنكه بخرقة تقشّرت منه قشور رقيقة شبيهة بقشور البصل بضياء من غير ألم يحس به.

علاجه: الفصد و الاستفراغ بمطبوخ الهليلج و المضمضة بالخل الذى قد أغلى فيه الآس و الجلنار و الورد؛ لأن الخل يوصل قوة تلك الأدويه إلى اعماق العضو فيكثفه و يقبضه و يشدّه و يضيّق مسامه و يغلظ الأبخرة و يردعها عنه و الأولى في علاجه الأشياء التى تجمع إلى القبض تليينا.

ص: 441

الفصل العاشر: في البثور في الفم526

سببها دم حاد يخالطه شى ء من الصفراء و لذلك تبرز إلى ظاهر الجلد و وجعها لحدة مادتها يكون شديدا حتى يمنع من المضغ.

و علاجها: الفصد و الاستفراغ بمطبوخ الهليلج و المضمضة في أول الأمر بالخل الذى طبخ فيه الورد و عصا الراعى و ورق عنب الثعلب و ورق الهندباء مع أصولها و الكزبرة و العدس؛ لأنه يسكن الحرارة و يبرد المادة و يغلظها و يكثف العضو و يجمع منافذه فلا تنفذ فيه المادة.

ص: 442

الفصل الحادى عشر: في القلاع527

القلاع قرحة تكون في الطبقة الخارجة من جلدة الفم و اللسان مع انتشار و اتساع بحيث تعم الفم كله و ربما تنتهى إلى الطبقة الداخلة من المعدة و المرى ء و ذلك لخبث المادة و ردائتها، على أن قروح الفم لا تكاد تنفك من الاتساع للزوم الحرارة و الرطوبة له، و لأن جلده رخو لين. و ما كان منها غائصا غائرا في العمق متعفنا لا يسمّيه «جالينوس» قلاعا بل قروحا خبيثة و هى المسماة بالآكلة و الدبابة عند الجمهور.

و هو إما دموى و علامته: أن يكون مع حرارة و حمرة و نتوء الغشاء الموضوع على الفم لكثرة الدم و غلظه و حرارته.

و علاجه: الفصد من القيفال أو من العروق التي تحت الذقن و من الجهاررك و الاسهال بطبيخ الهليلج و الشاهترج و التمضمض بماء السماق أو الخل المغلى فيه ما تقدم ذكره من الورد و الكزبرة و العدس و عنب الثعلب مما يسكن الحرارة و ينشف الرطوبة التي في الفم و يجفف القرحة و أن يمسك في الفم ورد و سماق و كزبرة و جلنار و طباشير و عدس و كافور مسحوقة منثورة على مواضع القروح و إن كان كريه الرائحة بسبب العفونة؛ لأن الفم لما كان عضوا كثير الحرارة و الرطوبة يسرع إلى قروحه التعفن، يتمضمض بالخل و النوشادر و الملح أو الشب و الملح و غيرها من الأدويه الكاوية التي تأكل الأجزاء الفاسدة و المتعفنة

ص: 443

و تجلو الرطوبة و تجفف الصديد، فإن خيف من لذع الخل جعل بدله الزعفران.

و إما رطوبى تحدث من رطوبات مالحة بلغمية تقرح بملوحتها.

و علامته: أن يكون أبيض قليل الوجع شبيها بالورم الرخو؛ لأن المادة لغلظها و قلة حرارتها تحتبس تحت الجلد و لا تبرز بتمامها إلى السطح الظاهر فيرى منتفحا كأن غشاء الفم قد غلظ.

و علاجه: الاسهال بحب الصبر و الغرغرة بالعاقرقرحا و المويزج و المضمضة بالخل الذى قد أغلى فيه ماميران و هليلج و عاقرقرحا فإنه يجمع بين التقطيع و تذويب البلغم و القبض و التجفيف.

و إما سوداوى يحدث من خلط سوداوى حادّ محترق و هو أردأ الأنواع و أخبثها. و علامته: سواد اللسان و ألم و قشف و فرط حدة و لذع.

و علاجه: الاسهال بمطبوخ الأفتيمون و أن يطلى في الأول بمخ ساق البقر لما فيه من الإنضاج و التليين ثم يؤمر بمضغ ورق الحناء مرارا لأنه يقبض و يجفف الرطوبات و يحللها بما فيه من الجوهر الحار و يجفف القروح بلا لذع و يدملها و يمنع انصباب المواد اليها و يتمضمض بعده بخل قد طبخت فيه الأدويه الباردة القابضة مرارا مثل العفص و قشور الرمان و الجلنار و السماق و الكزبرة اليابسة.

ص: 444

الفصل الثانى عشر في الآكلة في الفم528

هذه علة صورتها صورة القروح، غير أنها تسعى في زمان يسير مواضع كثيرة من الفم لخبث مادتها و لها رائحة كريهة بسبب عفونتها.

و سببها: خلط عفن لذاع حريف أكّال ينصبّ من الرأس أو يرتقى من سائر البدن إلى العمور فتقبله لضعفها و لينها و سخافة بنيتها و تتعفن لأنها من اللحوم الغددية الرهلة الكثيرة الرطوبة، و لشدة حرارة الموضع و كثرة الرطوبة اللعابية هناك، و لأن هذه القرحة يبطؤ التحامها لدوام حركة الفم و اللسان المانعة منه، و لدوام مرور الأجسام الغذائية الخشنة المجردة بها، و لقصر زمان ملاقات الدواء و قلة لبثها في الفم، و لضعف تأثيرها فيه بسبب أنها تذوب بسرعة من كثرة الرطوبات و بسبب أن فيه قوة هاضمة مغيّرة مضعّفة لقوة الأدويه عن قليل من الزمان.

و علاجه: الفصد و الاسهال بمطبوخ الأفتيمون و المضمضة بالخل و ماء السماق و رب الحصرم من الأشياء الكاوية التي لها قبض و تجفيف حتى يقف سعيه ثم يعالج بالفلدفيون و السورتيجان(1) لتتآكل اللحوم العفنة الفاسدة و تتنظف القرحة من الوضر و الصديد فينبت عليها اللحم الجيد و يندمل.

صفة الفلدفيون: نورة حية جزء؛ زرنيخ احمر و أصفر و قلى أشنان و اقاقيا، من كل

ص: 445


1- 529. ( 2).: هو سنون يشدّ اللثة جدا.

واحد نصف جزء، يسحق و يعجن بخل خمر و يقرص و يجفف.

صفة السوريتجان: قشور الرمان الحلو و الحامض، من كل ثلاثون درهما(1)؛ عفص، جلنار، شب يمانى، قرطاس مصرى محرق، عاقرقرحا، من كل واحد عشرة دراهم؛ سماق، خمسة عشرة درهما؛ ملح هندى، نوشادر، من كل واحد خمسة دراهم، يدقّ و يعجّن بخل حب الآس و يقرص و يجفف.

ص: 446


1- 530. ( 1).:[ خ. ل: ثلاثة دراهم].

الفصل الثالث عشر: في كثرة اللعاب و سيلانه من الفم في النوم

كثرة اللعاب و سيلأنه من الفم في النوم عند تعطل القوة الارادية، يكون:

إما من حرارة و رطوبة خصوصا في المعدة.

و علامته: ان يكثر عند خلاء المعدة و تقليل الغذاء لما تشتدّ الحرارة حينئذ فتذوب الرطوبات و تسيل و يكثر البزاق عند اليقظة و السيلان عند النوم.

و علاجه: فصد الباسليق و استعمال الربوب القابضة مثل رب الحصرم و السفرجل و الرمان و الفواكه القابضة مثل: التفاح و الزعرور و السفرجل الحامض، و التمضمض بالسلاقات القابضة الباردة مثل سلاقة السماق و العدس و أطراف الآس و التوت و الورد و الجلنار و أكل الهندباء الطرى باقة(1) مع الملح الجريش قدر درهم لتسكين الحرارة و نشف الرطوبة و تقطيعها.

و إما من برودة و رطوبة بلغمية كثيرة في المعدة. و علامته: علامات غلبة البلغم من ضعف الهضم و غلظ اللعاب و لزوجته و حموضة الفم.

و علاجه: القى ء بطبيخ الشبت و بذر الفجل و أصل السوس و أخذ الاطريفل و الجوارشات الحارة مثل الكمونى و الفوتنجى و اخذ السويق(2) أى: سويق الحنطة مع شى ء من الخردل للتقطيع و تجرع المرى على الريق و مضغ الكندر و المصطكى.

ص: 447


1- 531. ( 1).:[ يقال لها بالفارسية دستة تره].
2- 532. ( 2).: و هو على ما في« غنى منى» علاج للحار الّا أنه اذا كان مع شيئ من الخردل يصير مقطّعا يختص بعلاج البلغم.

الفصل الرابع عشر: في البخر533

البخر يكون: إما من حرارة غريبة في المعدة تستولى على الرطوبات التي فيها و فى حوالى الحنك و أصول الأسنان و تتصرف فيها تصرفا غريبا و تحيلها إلى كيفية فاسدة فتحدث فيها العفونة(1).

و علامته: أن يخف عند تناول الطعام لتسكين تلك الحرارة و اطفائها بالغذاء و كثيرا ما تسوّد معه الأسنان إذا أدّت العفونة من أصولها إلى أنفسها و تعفّنت الرطوبات التي فيها فتخضرّ و تسودّ لإنطفاء الحرارة الغريزية الحافظة لها عند استيلاء الغريبة عليها(2).

و علاجه: أن يشرب نقيع المشمش اليابس بالغدوات فإنه يبرد المعدة جدا و يسيل الرطوبات العفنة أو السويق بالسكر أى: سويق الشعير مع ماء الثلج و الخيار و ما أشبهها مثل الاجاص و البطيخ الزقى و الخوخ و يبادر بالاكل في أول الصباح لئلّا تشتدّ حرارة المعدة بالجوع.

و إما من بلغم عفن في فم المعدة ترتفع عنه أبخرة عفنة.

و علامته: أن لا يسكن بالأكل و غسل الفم كثير سكون لأن السبب الموجب للبخر لا يزول بهما.

و علاجه: تنقية المعدة بالقى ء بعد أكل السمك المالح و طبيخ الفجل و اللوبيا و الشبت و الاسهال بايارج فيقرا و حب الصبر و نقيعه مع شراب الأفسنتين ثم بعد

ص: 448


1- 534. ( 2).: فيرتفع منه الابخرة العفنة الى الفم او يسرى تلك الكيفية بسبب الاتصال الى سطح اللسان و غيرها.
2- 535. ( 3).: لأن الحرارة تجعل الجسم الرطب أسود على عكس فعل البرد كما تقرر في موضعه.

التنقية أخذ الزنجبيل المربى و إدمان الاطريفل الصغير و الجلنجبين و السكنجبين العسلى و التغذى بالأطعمة الناشفة كالشواء و القلايا المتوبلة.

و يكون لفساد العمور و تعفنها بسبب تجلب رطوبة فاسدة عفنة حارة الكيفية من الرأس إلى العمور و يحدث فيها التآكل و فساد اللحم.

و علامته: أنه إذا تمضمض صاحبه بالأشياء الحامضة و المالحة تجلبت من العمور و الرأس إلى أشداقه رطوبات لزجة لها رائحة متغيرة لأنها تقطع تلك الرطوبات الفاسدة و لا ينقطع البخر مع ذلك لأن المضمضة إنما تدفع الرطوبات الفاسدة و تزيلها من العمور و كلما يزول عنها شى ء بالمضمضة ينجلب إليها شى ء آخر من الرأس. و أيضا قد يستكّن شى ء من المادة المنصبّة في حوالى الأعصاب التي تحيط بالأسنان و يتعذر وصول أثر المضمضة إليها فلا ينقطع بها.

و علاجه: تنقية الدماغ و الفم بالايارجات و التمضمض بالخل الذى طبخ فيه الآس و الجلنار مع عصير عنب الثعلب فإنها تقوى اللثة و تشدّها فتمتنع من قبول ما ينجلب إليها و امساك حب المسك المعمول من الفوفل و القرنفل و الخولنجان و العاقرقرحا، درهما درهما؛ و من الورد و الصندل و الهليلج، درهمين درهمين؛ و من الطباشير، نصف درهم؛ و من المسك و الكافور، دانقا دانقا، المعجون بماء السفرجل و الماء ورد في الفم فإنه يطيب النكهة و يشد اللثة عن قبول المواد.

و يكون من فساد العمور و عفونتها لسوء مزاج حار يعفن رطوباتها و يحيلها إلى كيفية فاسدة مع ترشح الدم و انفجاره دائما منها لضعفها و ترهلها.

و علاجه: الفصد من القيفال و الاسهال بطبيخ الهليلج و التمضمض بالخل المغلى فيه ما ذكر من الأشياء القابضة المقوية لها و إن كانت في اللثة عفونة بسبب قرحة خبيثة فيها أو بسبب رطوبة عفنة انصبت إليها تعالج بعلاج الأكلة؛ فإن كانت قوية كثيرة الرطوبة و الصديد، فبالقوى مثل الفلدفيون و إلا فبالمعتدل مثل العفص و الطباشير و الورد و القاقيا أو بالضعيف مثل دقيق العدس و الأرز بعد المضمضة بالخل.

و يكون من تآكل الأسنان و تعفنها لرطوبة رديئة تنفذ فيها و تتعفن.

و علاجه: أن تقلع الفاسدة المتعفنة منها و تنقى المتآكلة من الجوهر الفاسد و الأجزاء العفنة بالحديد و المبرد لئلّا يزداد التآكل و ينظف بما يجلو مثل زبد البحر و الملح و رماد الصدف و يسنن بالسنون المجفف الطيب ليستر النتن إلى أن يزول مثل الآس و العفص و الرامك و السعد و المصطكى و الورد.

ص: 449

الفصل الخامس عشر: في ورم الحنك536

قد يظهر في الحنك الورم الحار. و سببه الدم الحار الحاد الكيفية.

و علامته: أن يكون مع وجع و حمرة لون.

و علاجه: الفصد و الاستفراغ بطبيخ الهليلج و الشاهترج و التمضمض بالخل الذى قد أغلى فيه الآس و الورد و الجلنار و أصول عنب الثعلب في الإبتداء لردع المادة و وضع الذرور القابض مثل الطباشير و الورد و بذر البقلة و النشا و الكثيرا و الصمغ و دقيق العدس مع الكافور(1) بطرف الملعقة عليه لذلك و أما في الأنتهاء فالمضمضة بطبيخ البابونج و البنفسج و بزر المرو مع مريس الخيارشنبر.

و قد يحدث فيه الورم الرخو. و سببه الرطوبة الحارة اليسيرة الحرارة قدر ما يفيد الرطوبة رقة و سيلانا يمكنها النفوذ إلى ذلك العضو. و علامته: أن يكون لونه إلى البياض و فيه تهيج و لا وجع معه.

و علاجه: الاستفراغ بمطبوخ الأفتيمون و الايارج و الغرغرة بالمرى مع كزمازك و عاقرقرحا للقبض و تقوية العضو و تقطيع المادة و تحليلها.

ص: 450


1- 537. ( 2). قال شريف الأطباء:« المتبادر منه خلط الكافور وقت الوضع ليكون الكيفية لم يكن منكسرا. و يمكن أن يكون المعنى وضع الدرور القابض الذى يكون الكافور جزء منه و هذا المعنى أقرب بحالة الابتداء كما أن الاول بحالة التنزيد بالنظر الى حدة المادة.

الفصل السادس عشر: في بياض الشفة و تقشرها538

و تشققها بياض الشفة يعرض من فساد الدم بالرطوبة البلغمية الفجة بسبب ضعف الهاضمة(1) و نقصان الحرارة في أعضاء الرأس و الوجه عن تحليل تلك الرطوبة فتضعف القوة المغيرة عن تشبيه الغذاء بالمغتذى. و إنما اختصت العلة بالشفة مع اشتراك باقى أعضاء الرأس معها في ضعف المغيرة لأنها حمراء ياقوتية اللون ناصعة فيظهر فيها أثر البياض من أدنى نقصان بالمغيرة و باقى الأعضاء حمرتها مشوبة بالبياض و فيها كدورة مّا فلا يظهر فيها البياض إلّا عند اشتداد السبب و قوته فإن كان مع تقشر دل على أن هناك مع هذه الحالة يبوسة ساذجة أو مع حرارة غريبة مجففة منشفة للرطوبة التي بها اتصال أجزاء الجلد و التئامها فتتشقق و تتقشر عنها جلود رقيقة.

و علاجه: الاسهال بما يستفرغ البلغم و اصلاح الغذاء باجتناب البقول و الهرائس و الأغذية التي لا لزوجة فيها و لا دسومة و الإقتصار على لحوم الحولى من

ص: 451


1- 539. ( 2).: أو عجز القوة المميزة من التصفية و تمييز المائية عنه مما يمتصّه العروق من الكبد ثم منها جداولها ثم منها السواقى ثم منها الرواضع ثم منها الليفية الشعرية ف د[ ما] ينبثّ من فوهاتها على سطوح الأعضاء يكون مائيا بلغميا بحيث تعجز المغيرة عن تشبيهه بها في الأمور المذكورة بكون تلك المائية مانعة من تمام التشبيه و لا يقوى المغيرة على تمييزها عنه فإنّ كل قوة متأخرة لا يقدر على فعل قوة يتقدم عليها فلا محالة يلتصق بها و هو بلغمى مائى على لون البياض و هو البرص. و اكثر ما يعم البدن يكون من هذا النوع.

الضأن و التسعيط بالأدهان اللطيفة مثل دهن الناردين و الخيرى و الياسمين و الخلوق لانتعاش الحرارة الغريزية و تقويتها و تلطيف الأخلاط الغليظة البلغمية و تحليلها و مسحها عند التقشر بالقيروطى المتخذ بالشحوم مثل شحم البط و الدجاج و بالكثيرا أو باللعابات مثل لعاب حب السفرجل و الخطمى و بزر الكتان فإنه يلين العضو و يقبضه و يجمع بين الأجزاء المتفرقة بلزوجته و غرويته و تدهين السرة و حلقة الدبر بقطنة.

ص: 452

الفصل السابع عشر: في اختلاج الشفة540

قد تختلج الشفة بشركة فم المعدة لأن سطح الفم متصل بسطح المعدة و هذا الغشاء المتصل بينهما في نفسه صلب و الجسم الصلب إذا تحرك أحد طرفيه تحرك الطرف الآخر(1) فإذا انصبّت إلى المعدة مادة مؤذية انقبضت تارة لدفعها و انبسطت أخرى للاستراحة و الإستعداد للإنقباض تارة أخرى فتتحرك الشفة بحركاتها المختلفة.

و علامته: أن يكون مع ذلك غثيان و فواق. و يدل هذا النوع من اختلاج الشفة على القى ء؛ لأن حركة المعدة إنما تكون لدفع مادة مؤذية لها.

و قد تختلج بمشاركة العصب الجائى إليها من الدماغ إذا حصل في الدماغ مؤذ يتحرك لدفعه حركة انقباضية و انبساطية فيتحرك بحركة الشفة لاتصالها به بالشعب النابتة من الزوج الثالث من الأعصاب الدماغية كما يكون في ابتداء اللقوة و الصرع.

أو لرياح غليظة و قد ذكر هذا في علة الإختلاج.

و قد تختلج لامتلاء عروقها الدقاق من الدم إذا عرضت لها قوة مبردة تحيل

ص: 453


1- 541. ( 2).: فإن قيل: لو كانت الشفة تتحرك بحركات المعدة لكان ذالك يعرض عند الفواق أيضا و ليس كذالك. قلنا: هذا غير لازم لأنّ حركة المعدة للقى ء يكون أقوى كثيرا من حركتها في الفواق و لا يلزم من متابعة الشفة للمعدة في حركاتها القوية متابعتها لما في حركاتها الضعيفة.

الأبخرة المنفصلة عن الدم رياحا و تكثف المسام أيضا فلا تتحلل عنها تلك الرياح.

و علامته: علامات غلبة الدم.

و علاجه: فصد القيفال و تقليل الغذاء و تفتيح مسام العضو.

الفصل الثامن عشر: في تقلص الشفتين542

هذه العلة ربما كانت مولودة مع الطفل لنقصان المادة، و يمكن اصلاحها عند الطفولة ما دام الطفل في النشوء، كما يمكن اصلاح الرأس المسقط و الأنف المفرطح و الأعضاء المعوجة لأن أعضاء الطفل في هذا الوقت لينة قابلة لكل شكل، و ذلك بالمد و التقويم و الشد.

و ربما حدث من تشنج استفراغى و لا علاج له. و قد يحدث من تشنج امتلائى، و علاجه: علاج التشنج الامتلائى من الاستفراغ و التمريخ بالادهان الحارة.

ص: 454

الفصل التاسع عشر: في البواسير في الشفة543

قد يعرض في الشفة السفلى غلظ على قدر عنبة صغيرة كمدة اللون تنقلب منها الشفة الى خارج و شقاق في وسطها لغلبة اليبس يسمى بواسير الشفة و قد تظهر فيها، أى: الشفة السفلى توثة سوداء شبيهة اللون و الصورة بالفرصاد و هو التوث الأحمر على ما قال «صاحب الصحاح» و «البيهقى» في «صيدنة» و «الفاضل العلّامة» في «شرح الكليات». و يقال له التوث الشامى أيضا و يسمى بالفارسية شاه توت و لا وجع معها؛ لأنها تميت العضو و تبطل حسه كالسرطان لغلظ مادتها و غلبة أرضيتها بسبب تحلّل اجزائها الحارّة اللطيفة عند الاحتراق و ربما انبسط على الشفتين كلها و أخذ بعض الوجه إذا كثرت المادة و استحكم الفساد على مزاج العضو و يسرى إلى ما يجاوره فيفسد الغذاء الصالح الوارد عليه و يحيله إلى نوع تلك المادة السوداوية.

و سببها: فضل دموى محترق يخرج من شعب العروق فيصير بين الجلد و اللحم فما كان منها إلى السواد المشبع فإنه يداوى بالفصد من القيفال و الجهاررك و الاسهال بمطبوخ الافتيمون و بالشرط ب «المبضع» على الشفة بعد تنقية البدن لتستفرغ المادة من نفس العضو و دلكها بالخل لينقطع الدم فانه يقوم مقام الكى.

و ما كان ضاربا إلى الحمرة فلا يتعرض له بالحديد؛ لأنه من دم انبعث من أطراف الشرايين و تكون الشرايين حينئذ ممتلئة منتفخة تنقطع عند استعمال

ص: 455

الحديد و لا يمكن احتباس الدم منها حينئذ و إن كوى تعوّجت الشفة و قبح المنظر و فسد الكلام و يعالج بالضمادات المتخذة من العدس و البابونج و الاكليل و الخطمى مطبوخة مع مح البيض و شحم الدجاج و بالمراهم المعمولة من خبث الحديد و المرداسنج و الاسفيداج و الزعفران و الشب مع الشمع و دهن اللوز.

و إذا تطاول الزمان بالبواسير فيجب أن تشق الشفة بطولها و تقصّ شفة الجرح و تجمع و تخاط ليرجع بذلك انقلابها و من بعد الخياطة يذرّ عليها الدواء القاطع للدم مثل الورد و الزعفران و دم الاخوين و يعالج بعد ذلك بالمراهم الملتحمة.

الفصل العشرون: في أورام الشفتين

تكون من زيادة الأخلاط.

و علاجها: استفراغ الخلط الغالب بالفصد و الاسهال ثم تضميدها بما يحل مع قبض مثل الحضض و البابونج و دقيق الشعير و الماء ورد و عصارة عنب الثعلب.

الفصل الحادى و العشرون: في البثور544 و القروح في الشفة545

أما البثور فتكون من دم أو صفراء.

و علاجها: فصد القيفال و الاسهال بمطبوخ الهليلج.

و أما القروح فتكون في الأكثر من تقيح البثور.

و علاجها: وضع مرهم الاسفيداج عليها و المرداسنج و العفص المدقوقين بقيروطى مع الشمع و دهن نوى المشمش.

ص: 456

الباب السادس: فى امراض الأسنان و اللثة

اشاره

ص: 457

ص: 458

الباب السادس: في أمراض الأسنان و اللثة

الفصل الأول: في وجع الأسنان546

وجع الأسنان: إعلم إنه قد اتفق الأوائل على أن لا حسّ للأسنان لأنها من جملة العظام و لأنها إذا تكسر منها جزء لم يؤلم و أنها تبرد و لا تؤلم و لأنها قد يبقى بعد قلعها شى ء من الألم و إنما يعرض الألم بسبب سوء مزاج العصب الذى يأتيها و يلتحم باصولها، أو لورم العمور فيخيل أن الوجع في نفس السن و أما سكون الألم عند انقلاعه في بعض الأحوال فلاتساع موضع العصب و الورم فإن الورم إذا ضاق موضعه تمدد و آلم و إذا اتسع عليه سكن و صار للمادة موضع يتحلل منه بعد ما كانت محبوسة بالسن، و أيضا الدواء حينئذ يلاقى موضع الألم و يماسه فيسكن الألم عند المداواة أسرع.

و قال «جالينوس»: بل لها حس و هى تختلج كما تختلج الشفة و تخدر كالأعضاء الحساسة. و اختاره «ثابت بن قرة» و قال: هذا دليل شاف. و كذا «الشيخ» و من تبعه من المتأخرين يكون:

إما من سوء مزاج حار ساذج أو مادى في نفس السن أو في العصب الذى فى

ص: 459

اصله أو بشركة ورم ورم اللثة.

و علامته: الاسترواح إلى الماء البارد و الوجع المقلق و أن يكون مع ورم حار في اللثة و أما إذا كان الوجع بمشاركتها فظاهر و أما إذا لم يكن بالمشاركة فلما تتوجه إليها المواد من شدة الوجع و يحدث الورم و مع حمرة و ضربان فإن كان السبب في نفس السن، يكون مع تآكل و يحس بالألم يمتدّ في طول السن و إن كان في العصب يحس بالألم في الغور.

و علاجه: الفصد من القيفال و الحجامة و قطع الجهاررك و هذه لفظة فارسية معناها بالعربية أربعة عروق و هى في الشفتين- اثنان في العليا و اثنان في السفلى- و فصدها ينفع من علل الفم و اللثة لأنه يستفرغ المادة الموجبة لها من موضع قريب و إنما يفصد ب «المبضع» المعروف ب «الوردة» و هو مبضع مدور الرأس و الاسهال بمبطبوخ الهليلج و التمر الهندى و امساك الماء ورد و الخل في الفم للتبريد و قمع المواد الحارة و عند اشتداد الوجع يجعل معه قليل كافور ثم امساك دهن الورد في الفم مفردا لأنه يسكن الوجع بالارخاء و التليين و التحليل أو مع افيون(1) إن كان الوجع شديدا للتخدير.

و اما من سوء مزاج بارد يعرض لنفس السن أو العصبة.

و علامته: أن لا يكون مع الوجع ضربان و لا لهيب في الوجه، و لا ورم في اللثة؛ لأن ايلامه لا يبلغ إلى جذب المواد و أحداث الورم فيها و إن حدث فيها ورم بارد لم يكن معه وجع في الأسنان؛ لأن البرودة كيفية منافية للانتقال و السريان من موضع إلى آخر و أن يهيج بعقب شرب ماء بارد و نحوه مما يبرد بالفعل أو بالقوة و يسكن بالأشياء الحارة.

و علاجه: النفض بالايارج إن كان ماديا و المضمضة بخل لتقطيع البلغم و إحداره و تنفيذه قوة الدواء إلى العمق طبخ فيه الفوتنج و عاقرقرحا و صعتر لما فيها من التسخين و التقطيع و التحليل و يدلك أصله بعاقرقرحا و بورق و زنجبيل و فلفل و شيطرج فانها تسخن و تقطع الأخلاط الغليظة و تجلو و تنشف الرطوبات

ص: 460


1- 547. ( 1).: و الأفضل أن يكون مع الأفيون بعض الأدوية الحارة المصلحة لئلّا يفرط الأفيون في تغليظ المادة بقوة برده كالعاقرقرحا فإنه إذا أضيف مع الأفيون كان معينا له في تسكين الوجع و كان اولى. كذا في« كشف الاشكالات».

و تستأصل البلغم اللزج و أن يمسك في أصله ترياق الأربعة و ترياق الأسنان و هو جندبيدستر و حلتيت و فلفل و زنجبيل و ميعة و افيون بالسوية معجونة بعسل أو الفلونيا و يكمد اللحى بالملح و الجاورس و الخرق المسخنة اسخانا شديدا؛ لأنه مع ما يسخن يجذب المواد من الأسنان و أصولها إلى الظاهر فيسكن الألم و لذلك إذا ورم اللحى يسكن وجع الأسنان و ينبغي أن يكون التكميد قبل الطعام بساعتين أو بعده بأربع ساعات كيلا تنجذب إليها مواد فجة غير منهضمة.

فإن سكن بهذه التدابير و إلّا كويت الأسنان بمكاو صغار من ذهب أو حديد يحمى و يدخل إلى الفم في جوف «أنبوبة» صغيرة مهندمة(1) على السن الموجعة أو يوضع العجين حول السن و يؤخذ «مغرفة» صغيرة كما يكون لتنظيف الأذن و تملأ بزيت مغلى و يصب على وسط الضرس فإنه يسكن الوجع على المكان إلّا أنه يفتت السن و إنما احتيج إلى استعمال النار حيث عجزت المركبات عن المطلوب فإنها تقوى العضو الذى قد برد مزاجه و تحلّل المواد الفاسدة المتشبثة به أو فتت لتنفذ فيها قوة الأدوية و ليتحلل ما فيها من المواد و تفتيتها بأن يوضع عليها توبال النحاس و هو ما يتساقط منه عند الطرق و لبن شجرة التين أى: معجونا به مع قطنة أو الزنجبيل المربى في الخل أربعين يوما بعد أن تدهن سائر الأسنان و تحفظ من تأثير الدواء المفتت لأن الدهن للزوجته يمنع نفوذ قوة الدواء فيها.

و يكون وجع الأسنان بشركة المعدة لامتلائها من مادة حادة غليظة؛ أو حادة رديئة فاسدة أو كثيرة.

و علامته: أن يهيج عند التخم و الامتلاء و العشاء لما يكثر عند ذلك ارتفاع الأبخرة الرديئة غير المنهضمة إليها.

و علاجه: تنقية المعدة بالاسهال بالحبوب و الايارجات دون القى ء و تقليل الغذاء لتجويد الهضم.

و قد يحدث وجع الأسنان بسبب انكسارها و انصداعها من غير تزعزع أو وصول شى ء إلى أصلها من خارج بل من مادة رديئة تتعفن فيها و تفسدها.

و علاجه: أن يوضع عليه العاقرقرحا و الأفيون و قشار الكندر أى: أجزاؤه

ص: 461


1- 548. ( 1).[ أي: يكون متناسبا لقدر السنّ].

الصغار مسحوقة معجونة باللبن فإنها تسكن الألم و تمنع زيادة الانصداع فإن كفى و إلّا كويت بالزيت أو بحديدة على ما وصف من قبل لتسكين الألم.

و قد يحدث من رياح غليظة تتحلل من الرأس و تندفع إلى أصول الأسنان و العصب الذى يحيط بها.

و علامته: الوجع الممدّد المتنقل من جانب إلى آخر.

و علاجه: تنقية الدماغ من الرطوبة التي تتولد عنها الريح و تقوية الأسنان بمثل صمغ البطم و الفلفل و قشور أصل الكبر و الشبت(1) و العسل.

و قد يكون الوجع لدود يتولد فيها و ذلك يكون في السن المتآكل المثقوب لما تدخل من رطوبة في تلك الثقبة و تتعفّن و تتدوّد.

و قد منع قوم ذلك محتجّين بأن المضغ و حركة اللسان و اصطكاك الأسنان تمنع من احتباس الرطوبة في الثقبة و استحالتها دودا و بأن مضغ الأشياء المالحة و الحامضة و المرة تمنع من تولد الدود لما يدخل منها شى ء في الثقبة.

و أجيب بأن حركة الفك الأسفل و اصطكاك الأسنان التي فيه بالأسنان التي في الفك الاعلى لا يمنع من تدود الرطوبة في الثقبة و لا مضغ الأطعمة المختلفة كما لا يمنع مرورها من المعدة إلى الأمعاء من تولد الدود فيها. كيف، و قد لا يمنع انصباب المرار الذى هو غاية المرارة إليها من تولده.

و علاجه: أن يبخّر ببذر الكراث و بذر البنج و بذر البصل مدقوقة معجونة بشحم الماعز أو الشمع بأن يوضع على النار و يكب عليها «قمع» و توضع انبوبة القمع على السن المتآكل حتى يدخله البخار فانه يقتل الدود و يخرجه.

قال «القرشى»: ما السبب في أن الآلام العارضة للأسنان أو لاصولها أكثرها إنما تعرض للأضراس مع أنها صلبة قوية بعيدة عن قبول المؤلمات، و أما الآفات العارضة للحم الذى على الأسنان كالرهل و العفن و النقصان فأكثرها إنما تعرض للحم الذى في موضع الثنايا و الرباعيات مع أن هذا اللحم مكشوف للهواء في أكثر الاحوال بخلاف لحم الأضراس فانه محجوب عن الهواء موضوع حيث الرطوبات

ص: 462


1- 549. ( 1).:[ خ. ل: الشبّ].

تلاقية دائما فكان الأولى أن يكون عروض الآفات له أكثر؟

فأجاب بأن السبب في هذا من جهة الأسنان و من جهة الدروز:

أما الذى من جهة الأسنان فهو أن الأضراس عراض ذوات أصول فإذا تحركت إليها مادة احتبست بين أصولها و لم تتمكن من الانزلاق عنها فإما أن تنفذ في جرمها فيعرض الألم في نفس السن، أو لا تنفذ فيه فيعرض الألم عند الأصول. و أما الأسنان فقليلة الثخن و لكل واحد منها أصل واحد فيكون رأسه دقيقا، فإذا تحركت إليها مادة لم يكن وقوفها عند رؤوس أصولها بل تنحدر عنها فإذا انتهت إلى قاعدة الأصل لم يكن هناك مانع من نفوذها بين السن و جدار مغرسه فتخرج و تحصل في اللحم فتفسده من غير أن تؤلم السن، اللهم إلّا أن تكون المادة غليظة جدا بحيث لا تتمكن من النفوذ في الخلل الواقع بين السن و مغرسه فيحدث الألم في أصل السن لا في جرمه.

و أما الذى من جهة الدروز: فهو أن الأضراس مركوزة في عظمى الوجنة و هما غليظان جدا كبيران خاليان من الدروز فإذا حصلت فيهما مادة لم يسهل تحللها و خروجها إلى الظاهر فلا تزال تنفذ إلى أن تنتهى إلى السن فيحدث فيه الألم، و لا كذلك بقية الأسنان فانها مركوزة في العظمين المنحرفين و المادة إنما تتحرك إلى هناك نازلة بين العظمين المثلثين فإذا وصلت إلى الدرز الذى بينهما و بين العظمين المنحرفين تحلّلت من ذلك الدرز و حصلت بين ذلك العظم و اللحم و سالت نازلة إلى اللحم الذى على الأسنان.

قال: و إنما قلنا إن السبب في هذا هو الأمران معا- اعنى حال الأسنان و حال الدروز- لأنه لو كان السبب حال الأسنان فقط، كان الحال في النواجذ كالحال في باقى الأضراس كثرة عروض الآلام؛ بل كان ينبغي أن يكون عروضها لها أكثر لزيادة عظمها، و لو كان حال الدروز فقط كان الحال في الأضراس التي في الفك الأسفل كالحال في الأسنان الأخر التى فيه و كان حال لحم الأسنان التي فيه كالحال في لحم الاضراس التي في الفك الأعلى و ليس كذلك و ذلك لأن السبب لما كان هو مجموع الأمرين و النواجذ في طرف العظم و عندها درز فلا جرم تقلّ الآمها بالنسبة إلى الأضراس و لكنها أكثر ألما من بقية الأسنان لأجل كبرها و الأسنان السفلية لأجل

ص: 463

فقدان الدروز عندها تقل فساد لحمها بالنسبة إلى الأسنان العلوية و لأجل كبر الأضراس السفلية تخالف الأسنان الأخر السفلية في كثرة عروض الآلام و لكن هذه المخالفة أقلّ مما هو في العلوية لاجتماع الأمرين في العلوية، و هما الكبر في الأضراس و وجود الدروز لبقية الأسنان.

و هذه فائدة شريفة و إن كانت فيها مواضع بحث و نظر(1).

ص: 464


1- 550. ( 1).: و ما يخطر بالبال و الله اعلم بحقيقة الحال مباحث: منها: إنه لما كان عظم[ عظما] الوجنة كبيران غليظان جدا خاليان من الدروز، ينبغي أن لا يتصل بها مادة الّا نادرا و ذالك عند قوة السبب. و منها: إنه اذا وصلت المادة الى الدروز التي بين المثلثين و بين العظمين المنحرفين ينبغي أن يخرج من هذا الدروز الى داخل الفم لأن داخل الفم قريب و مجرى موجود. و منها: إنه ينبغي أن يفسد لحم النواجذ كثيرا بالنسبة الى الأضراس لوجود الدروز و الحال خلاف ذالك. كذا« كشف الاشكالات».

الفصل الثانى: في الضرس551

الضرس بالتحريك، خدر(1) مّا يعرض للسن بسبب مخشن و ذلك يحدث.

إما بسبب من خارج من مضغ الأشياء الحامضة و القابضة و العفصة التي يطول مكثها على الأسنان فيغوص منها شى ء رقيق لطيف في جرم الأسنان و يحدث فيها بردا و قبضا مخشنا و لذلك لا يحدث الضرس من الخل لأنه للطافته و رقته ينفذ سريعا و لا يطول مكثه على الأسنان. و لا يحدث الضرس في الثنايا و الأسنان التي في مقدم الفم لأنها لرقتها و صغرها و قلة اصطكاكها تكون ملاقاة الفاعل لها و لبثه عليها أقل من ملاقاته للأضراس لكبرها و غلظها و كثرة اصطكاكها عند المضغ.

و إما من داخل بسبب بلغم حامض أو سوداء يتعلق بفم المعدة و يؤدى إما بمجرد قوته المضرسة إلى هذا الموضع فيفعل فيها ما يفعل بالأشياء الخارجية أو أبخرة غليظة حامضة مضرسة.

و علاجه: إما بماء يسخن حتى يزول ما حدث في السن أو في عصبة من البرد القابض المخشن فينبسط و إما بما يملس و يلين حتى يزول القبض من جرم الأسنان و الرباطات بالارخاء أما الذى يسخن فمثل الصعتر و البادروج و العسل و الملح إذا مضغ أو دلك بها فانها تقطع تلك الرطوبة المضرسة

ص: 465


1- 552. ( 2).: أى: للعصبة ... فيمتنع الروح عن الجريان في العصب فيقع الألم الخدرى.

و تحللها و تنشفها مع أن في الملح معاداة للحموضة و لذلك إذا خلط بالخل كسر حموضته و أما الذى يملس فمثل البقلة الحمقاء و الشمع و اللوز الحلو المقشر فإنها مع ما تلين و ترخى، تغلظ الرطوبة المضرسة بلزوجتها فلا يمكنها النفوذ في المسامات الضيقة و الغوص في جرم الأسنان. و قيل إنها مشاكلة لهذه الرطوبة في البرودة و مخالفة لها في الغلظ و اللزوجة و الغليظ اللزج يمكنه جذب اللطيف الرقيق إذا ناسبة فلذلك يجذبها من جرم الأضراس و الرباطات جذب المناسب للمناسب.

و الذى بسبب من داخل علاجه: تنقية المعدة من البلغم و السوداء بما يوافق ثم استعمال ما ذكر من المضغ و الدلك.

و نوع آخر من الضرس يعرض من تناول الأشياء الباردة.

علامته أن يتّجع السن إذا اصابه شى ء بارد أو حار صلب.

و علاجه: أن يعضّ على خبز حار أو على صفرة بيض حارة مرات حتى تدمع العين من شدة الحرارة فيزول من السن البرد العارض ساذجا كان أو ماديا ثم يمسك في الفم دهن الورد المسخن قد حلّ فيه المصطكى فإنه يقوى اللثة و الأسنان و يسكن الأوجاع الباردة التى فيها و يقال لهذا ذهاب ماء الأسنان و سيذكره المصنف بعد ذلك مستقلا.

ص: 466

الفصل الثالث: في تأكل الأسنان و تثقّبها و تفتّتها553

هذه العلة تعرض إما من رطوبة رديئة تنفذ و تتعفن فيها فيفسد مزاجها عن قبول الروح الحيوانى و يفسد مزاج الروح أيضا فيموت و يتفتت أو من فناء رطوبتها الأصلية التي بها تماسك اجزائها و استيلاء اليبس عليها فتتشقق و تتفتت كما يعرض للمشايخ و الناقهين و الذين جاعوا جوعا متواليا و الفرق بينهما الضمور في اليبسى و ضده و تغير لون السن إلى الخضرة أو الصفرة أو السواد في المادى.

و علاج الأول: تنقية الدماغ مما يتجلب منه إلى الأسنان بالايارجات و الحبوب و تقوية الأسنان لئلّا تقبل المواد الفاسدة الرديئة بالسنونات القابضة المانعة عن التآكل مثل الحضض و الناردين و السعد و العفص و العاقرقرحا و المضمضة بالخل الذى طبخت فيه القوابض مثل الآس و الجلنار و الشب و أن يحشى فيها سك و مصطكى و قليل كافور فإنه يمنع زيادة التآكل و الأذى عند المضغ و يسكن الألم بعد تنقية الجوهر الفاسد منها ب «المبرد» لئلّا يسرى الفساد منه إلى ما يجاوره و يزداد التآكل.

و علاج الذى من اليبس و هو عسر جدا: ترطيب المزاج بالأغذية و الأشربة المرطبة و وضع بياض البيض و لعاب بذر قطونا و لبن الاتن و دهن البنفسج على السن بعد أن يضرب كلها حتى يتحد و المضمضة بها.

ص: 467

الفصل الرابع: في الحفر و تغير لون الأسنان

الحفر شى ء يشبه الخزف سريع التفتت كالرمل المنعقد يركب على أصول الأسنان و يتحجر عليها تحجرا يعسر قلعه منها و يسمى القلح أيضا و لونه إما أسود أو أخضر أو أصفر.

و سببه: بخارات رطبة غليظة غير لزجة فيها حرارة يسيرة ترتفع من المعدة و تركب على سطح الفم و الأسنان غير أنها تنجلى عن سطح الفم بحركة اللسان و يبقى ما يركب على اصول الأسنان من داخل و خارج لأن اللسان لا يصل إليها فتنعقد على طول الزمان لما يتحلل لطيفها بحرارة الفم و يستدل على الخلط الذى منه ترتفع تلك البخارات بلون الحفر.

و علاجه: تنقية البدن و المعدة من ذلك الخلط و تنقية الأسنان منها بالحديد برفق إن كان صلبا و بالسنونات الجلاءة ان لم يتحجر بعد مثل زبد البحر و الملح و رماد الصدف و سحيق الزجاج و الشيح المحرق و قرن الايل المحرق.

و أما تغير لون الأسنان فيكون من نفوذ المادة الرديئة في جوهر السن فيتغير لونها إلى خضرة أو باذنجانية أو صفرة أو جصية بحسب لون الخلط المنصب إليها النافذ فيها من غير أن يكون عليها قلح؛ فإن كانت المادة غليظة، كان ذلك في سن واحدة و يتغير لونها قليلا قليلا في زمان طويل و إن كانت رقيقة، تنبسط في أصول الأسنان كثيرة و يتغير لونها جميعا.

و علاجه: تنقية البدن و الدماغ من ذلك الخلط بالحبوب و الغراغر ثم

ص: 468

يوضع على السن: أما الأصفر و هو الصفراوى، فدقيق العدس و الشعير و الخطمى مع الخل بعد المضمضة بماء عنب الثعلب و الخل لردع الصفراء من الإنصباب و أما الاسود و هو السوداوى فدهن الورد مع أصل الكبر و الافسنتين و الافتيمون و المصطكى و الاشنة و أما الجصى و هو من البلغم الغليظ و يسمى بالطلقية ايضا، فبالقيروطى و دهن المصطكى و الشحوم الحارة مثل شحم الدجاج مع دهن الخيرى و الشمع و يسير من الزوفا و شى ء من حليب الحنطة المنقوعة الماء اياما و هذا النوع قلما يبرأ لاستحجار الخلط فيه بسبب غلظه و لزوجته و لعدم وصول أثر الدواء إليه على ما ينبغي لصلابة جوهر السن بل يتشقق السن و تخرج منه مادة متحجرة و قد ينفع منه و البادنجانى أيضا و هو من السوداء المضمضة بالخل المغلى فيه الحنظلة لأنه يجذب بقوة مع ما فيه تحليل و تقطيع للبلغم الغليظ و المرار الأسود المنقاة من الهبيداى:

الحب لأنه سم قوى ربما قتل قدر دانق منه.

ص: 469

الفصل الثالث: في تأكل الأسنان و تثقّبها و تفتّتها554

هذه العلة تعرض إما من رطوبة رديئة تنفذ و تتعفن فيها فيفسد مزاجها عن قبول الروح الحيوانى و يفسد مزاج الروح أيضا فيموت و يتفتت أو من فناء رطوبتها الأصلية التي بها تماسك اجزائها و استيلاء اليبس عليها فتتشقق و تتفتت كما يعرض للمشايخ و الناقهين و الذين جاعوا جوعا متواليا و الفرق بينهما الضمور في اليبسى و ضده و تغير لون السن إلى الخضرة أو الصفرة أو السواد في المادى.

و علاج الأول: تنقية الدماغ مما يتجلب منه إلى الأسنان بالايارجات و الحبوب و تقوية الأسنان لئلّا تقبل المواد الفاسدة الرديئة بالسنونات القابضة المانعة عن التآكل مثل الحضض و الناردين و السعد و العفص و العاقرقرحا و المضمضة بالخل الذى طبخت فيه القوابض مثل الآس و الجلنار و الشب و أن يحشى فيها سك و مصطكى و قليل كافور فإنه يمنع زيادة التآكل و الأذى عند المضغ و يسكن الألم بعد تنقية الجوهر الفاسد منها ب «المبرد» لئلّا يسرى الفساد منه إلى ما يجاوره و يزداد التآكل.

و علاج الذى من اليبس و هو عسر جدا: ترطيب المزاج بالأغذية و الأشربة المرطبة و وضع بياض البيض و لعاب بذر قطونا و لبن الاتن و دهن البنفسج على السن بعد أن يضرب كلها حتى يتحد و المضمضة بها.

ص: 470

الرطوبة الغريزية و ليس ذلك يعرض لهم من هزال الأسنان فقط بل من نقصان لحم اللثة الذى يحيط بها و يمسكها أيضا.

و إما ان يعرض للشباب لغور الغذاء كما يعرض للناقهين و الذين جاعوا جوعا متواليا.

و علامته: هزال البدن و غور العينين و جفاف يجده العليل في جميع بدنه لعموم السبب و أن لا يكون في اللثة ما يوجب ذلك من نقصان و فيه نظر أو ألم أو غيره من تآكل أو تعفن أو فساد أو استرخاء.

و علاجه: الامتناع من الأغذية المجففة و ترطيب مزاج جميع البدن و خاصة الدماغ لتصل الرطوبة إليه بطريق الأعصاب بالأغذية المرطبة و غيرها من الدعة و السكون و كثرة النوم على الإمتلاء و المروخات ثم تقوية أصولها بالورد و الطباشير و العدس و السك و الكزمازج و نحوها من القوابض الباردة.

و قد يقلق السن من رطوبة رقيقة ترخى اللثة و العصب الشادّ(1) للسن.

و علامته: استرخاء اللثة و ترهلها و كلالها عن ادراك الأشياء الحارة و الباردة و أن يكون السن مع ذلك سمينا لم يقضف و الفك يرتعد و يرتعش عند الكلام لاسترخاء العضلات و يسيل لعاب المريض لكثرة الرطوبات و لضعف عضلات الشدق و الشفة عن امساكه و يجد في أصول أسنانه بردا لمكان تلك الرطوبة البلغمية.

و علاجه: علاج الفالج و التمضمض بماء طبخت فيه القوابض الحارة مثل العاقرقرحا و قشور أصل الكبر و الحنا و السعد و الشب و الورد و السنبل، و وضع الأطلية و السنونات القابضة المجففة عليها.

أو يقلق السن من ورم حار يعرض للثة فتبرأ عن السن و تنفصل عنه لتمدد الورم.

و علامته: شدة الوجع و الضربان.

و علاجه: علاج ورم اللثة من الفصد و الاسهال و وضع الأدويه القابضة

ص: 471


1- 555. ( 1).: الظاهر أن العصب وحده لا يشدّ السن بل يشدّه ثلثة اجسام و هي الرباط و الوتر و العصب و المصنف خصّص العصب به. كذا في« كشف الاشكالات». و قال« شريف الاطباء»: العصب الشادّ أى: الرباط؛ لأن العصب الدماغى لا يشدّ السن.

الباردة عليها فى الإبتداء مثل الطباشير و قشور الهليلج الأصفر و الجلنار و السماق و المضمضة بماء لسان الحمل و البقلة و أما في الانحطاط فالادويه المحللة مثل ماء الكزبرة الرطبة و دهن الورد.

و إما من أن تسترخى اللثة و تبرأ عن السن لضعفها و قلة دمها لا من الرطوبة المرخية لها كما الناقهين.

و علامة ذلك: أنها تبيض و تظهر للحس كأن ليس فيها دم.

و علاجه: التقوية بالأطعمة المحمودة الكثيرة الغذاء كلحوم الحملات و الجداء و الفراريج المسمنة و صفرة البيض و السنونات القابضة الحارة لينجذب الدم إليها و تمسكه مثل السعد و السنبل و العود المحرق و المصطكى و الورد.

و اما من نقصان لحم اللثة و تآكلها بسبب انصباب مادة حريفة اكّالة محرقة للدم إليها.

و علاجه: الفصد و الاسهال و الحجامة لاستفراغ تلك المواد و أكل السماقية و الرّمانية لتقليل الدم الفاسد و لتسكين حدته و ازالة العفونة عنه و هجر الحلاوى و اللحمان و غيرهما مما يولد الدم؛ لأن ما يجي ء اليها للتغذية و ان كان صالحا يفسد و يحترق و يصير سببا لزيادة العلة فإذا قل توليده في البدن قل زرء اللثة منه و وضع الكندر و الزراوند و دم الاخوين و دقيق الكرسنة و الايرسا و هو أصل السوس الآسمانجونى مسحوقة معجونة بالعسل و خل العنصل عليها لتفنى عنها اللحوم الفاسدة الميتة و تقوى الباقى و تحفظه من الفساد و إن كانت اللثة عفنة تحتاج إلى ما هو أحدّ و أقوى فينبغي ان يعالج بالفلدفيون و يقصد به اللحم العفن و يمضمض بعد ذلك بالخل.

و قد يقلق السن من سقطة أو ضربة.

و يعالج بالقوابض المشددة الباردة و قد ذكر كثير منها، فإن صلح و الّا يجب أن يكوى أصلها بالحديد أو يشدّ بسلسلة ذهب أو فضة ثم يذرّ عليه الدواء.

ص: 472

الفصل السادس: في تزيّد السن

إن السنّ كما أنه يقبل الغذاء و ينمى به كذلك يقبل المواد الفضلية المنصبة إليه فيزيد حجمه و يغلظ و يتمدد و يعرض له نوع من الورم و لو لم يكن قابلا للفضول لم يكن يخضرّ و يسودّ فإن ذلك لا يكون إلا لنفوذ الفضول فيها، فإن كان التزيد مع وجع، دلّ على أن الخلط المنصبّ إليه حار كالأورام الحارة و إن كان بلا و جمع، دلّ على أن الخلط رطوبى بلغمى كالأورام الرخوة.

علاجه إن كان مع الوجع: الفصد و استفراغ البدن و سقى ماء الشعير بالخشخاش للتخدير و التمضمض بماء السماق و ماء الورد و وضع الأطلية الباردة القابضة معجونة بالخل عليه ليمنع انصباب الفضول إليه مثل جوز السرو و العفص و الكزمازج.

و ان كان بلا وجع فعلاجه: تنقية الدماغ بالايارجات و الحبوب و الغراغر و مضغ السعد و المصطكى لتتحلل المادة المنصبة اليه و دلك السن بالسك مع ماء السداب فانه يجمع بين القبض و التحليل أو بالثوم المشوى في الدهن للتحليل.

و قد يزيد السن طولا إما لأنه أصلب من سائر الأسنان فتنسحق الأسنان و تنقص على طول الزمان و يبقى هو ثابت لصلابته ينطح ما بحذائه من السن و يمنع من المضغ لمنعه التقاء الأسنان الأخر و اصطكاكها.

و علاجه: أن يؤخذ باصبعين أو بآلة قابضة بحيث لا ينزعج و يبرد ب «المبرد»

ص: 473

حتى يستوى مع باقى الأسنان.

و ربما طال من ورم يحدث في أصله فيدفعه إلى خلاف جهة المبدأ.

و علاجه: الفصد إن وجب و الاستفراغ و التمضمض بماء عنب الثعلب و الورد الرطب و غير ذلك من العصارات القابضة الرادعة في الإبتداء ثم بالمحلّلات.

و ربما طال عند الورم لانقلاعه من الأصل الذى كان مرتكزا فيه.

و علاجه إن لم تبرأ و لم تنفصل من العصبة الشادة لها: ردها إلى موضعها باليد و شدّها بالمصطكى أو بسلسلة من الذهب و هى أولى و أن يوضع في أصلها الشب و قرن الأيل المحرق إلى أن يستحكم.

ص: 474

الفصل السابع: في حكة556 الأسنان

هذه العلة تحدث كثيرا من شرب المياه المختلفة التي لها كيفية رديئة كالمالح و الكبريتى و النطرونى و غيرها و قد تحدث من أكل الأطعمة الحريفة فيتولد منها خلط لذاع حريف يتولد منه الجرب إذا كان عاما في جميع البدن ينجلب إلى أصول الأسنان منه شى ء يسير و قد ينفذ في جرمها أيضا.

و علامتها: أن يظهر فيها أو في أصولها شى ء شبيه بالحكة حتى لا يستطيع العليل أن يهدأ ساعة من حكة الأسنان بعضها ببعض أو مضغ شى ء لتتبدّد تلك المادة اللذّاعة.

و علاجها: تنقية البدن و الدماغ من الخلط الردى ء بمطبوخ الأفتيمون و حب الايارج و الحمية من الأغذية الرديئة كالحريفة و المرة و المالحة لما تتولد عنها أخلاط لذاعة و المضمضة بالسكنجبين العنصلى أو بالخل المطبوخ فيه اصول الحماض لتقطيع تلك الأخلاط و قمعها.

ص: 475

الفصل الثامن: في صرير الأسنان في النوم557

يكون لضعف عضل الفكين و يكون كالتشنج لها بسبب ريح غليظة تتولد فيها من رطوبة غليظة و لذلك يزول بسرعة أو بسبب رطوبة قليلة تدفعها الطبيعة بسرعة و يعرض كثيرا للصبيان لضعف عضلاتهم و استرخائها بكثرة الرطوبة و ضعف حرارتهم عن تحليل الرياح و الرطوبات سيما عند النوم و يزول إذا أدركوا و بلغوا حدّ الإدراك و البلوغ لاشتداد الحرارة و اشتعالها و انتقاص الرطوبات و قوة الأعصاب و العضلات عن قبول الفضول. و يعرض في ابتداء السكتة و الصرع و التشنج و الفالج لامتلاء الأعصاب و ضعفها و عند تولد الديدان في البطن لاضطراب الدماغ و انقباضه بسبب الأبخرة الرديئة المتصاعدة إليه و عند الوجع الشديد المبرح لانقباض الدماغ و اجتماعه في نفسه هربا من المؤذى.

و علاجه: إذا كان من رطوبة الدماغ، تنقية الرأس بالايارجات و الغراغر و تدهين العنق لأنه مبدأ عضلات الفكين بالأدهان العطرة لتقوية الدماغ التي فيها قوة قبض لتشد الأعصاب و تقويها مثل دهن القسط و الخلوق.

.

ص: 476

الفصل التاسع: في تسهيل نبات الأسنان

ينبغي ان يدلك بالسمن و الزبد و الشحوم و الأمخاخ و الأدمغة فإن لها حرارة لطيفة غواصة معينة على انبات الأسنان و لها مع ذلك تليين و ارخاء لمنابتها و ترطيب لاصولها و عند اشتداد الوجع يطلى بعصارة عنب الثعلب لردع ما ينجذب إلى أصولها من المواد بسبب حرارة الوجع و الأمن من حدوث الورم فيها مع دهن الورد لما فيه من الترطيب و التليين و التسخين اللطيف و تقوية العضو.

ص: 477

الفصل العاشر: في ذهاب ماء الأسنان558559

هو أن لا يحتمل السن شيئا باردا أو حارا صلبا و هو يتألم بذلك و مقدمة الوجع و أكثره من برد(1) يكثف جوهر(2) السن فلا ينفذ فيه الروح و يحدث فيه نوع خدر مع وجع(3) يسير و ينفع منه(4) حب الغار و الشب اليمانى و الزراوند الطويل إذا دلك بها أصول الأسنان و التكميد بصفرة البيض المشوية الحارة أو الطحال المشويّ المدقوق الحار لما فيه خاصية في ازالة البرد من السن كما في دم التيس المشوى أو العنصل المشوى المدقوق مع الخل(5) الحار حتى يزول عنها البرد القابض.

و قد يكون من حرارة شديدة تفسد اعتدالها و تجففها تجفيفا يعرض منه خدر مع ألم يسير لانسداد مسالك الروح و هو قليل و يدل عليه لون اللثة بحمرتها و ملمسها و ملمس الأسنان بالحرارة و ينفع فيه التمريخ بدهن ورد مفتت فيه كافور و صندل و مضغ بقلة الحمقاء و بذرها فإنها تبرد و تلين.

ص: 478


1- 560. ( 3).: لأن جوهر السن بارد فيكون تضرره بالباردات اكثر.
2- 561. ( 4).:[ خ. ل: جرم].
3- 562. ( 5).: لأن السن لصلابته قلّما يتأثر من سوء المزاج المؤلم.
4- 563. ( 6).: فإن المذكورة كلها بسبب حرارتها تزيل البرد المكثف.
5- 564. ( 7).: فإنه ينفذ قوة الدواء مع انه حار بالفعل و فيه أيضا اجزاء حاره.

الفصل الحادى عشر: في اورام اللثة565

يحدث فيها الورم الحار.

و علامته: الوجع و الضربان.

و علاجه: فصد القيفال و الجهاررك و الاسهال بمطبوخ الفواكه و الهليلج الأصفر و الشاهترج و المضمضة بالسلاقات أى: المياه التي طبخت فيها الأدويه الباردة القابضة مثل العدس و الكزبرة اليابسة و الجلنار و الآس و الصندل الأحمر و الفوفل و السماق و العصارات الباردة التي فيها قبض لردع المادة مثل عصارة الفرفخ و عنب الثعلب و لسان الحمل.

و قد تحدث فيها الحمرة و هى الورم الصفراوى.

و علامتها: وجع شديد و حمرة و حرقة مع أدنى ورم يحدث فيها للطافة الصفراء، و قلة حجمها و إذا مس الورم باليد، انحسر الدم أى: غاب عن موضع المس فإذا نحى عنه اليد عاد لرقة الصفراء و لطافتها و يسكن وجعه عند اخذ الأشياء الباردة بالفعل في الفم ساعة حتى يسخن بحرارة الفم.

و علاجه: الفصد إن وجب و استفراغ الصفراء بمطبوخ الهليلج و شرط العمور و التمضمض بعده عند نقاء العضو بالخل المغلى فيه الآس و أصول

ص: 479

عنب الثعلب لتصلب اللثة و تعود إلى حالتها الطبيعية و لئلّا تنصب إليها المادة مرة أخرى و أما قبل التنقية فلا يجوز لأنه يكثف العضو و يمنع من التحليل.

و قد يحدث فيها الورم من رطوبة فضلية.

و علامته: بياض اللون و برودة الملمس.

و علاجه: التمضمض بالعسل و الزيت أولا لتليين المادة و تقطيعها ثم استعمال المحللات عليها مثل المضمضة بطبيخ البابونج و الاكليل و المرزنجوش و الحلبة و بذر الكتان.

ص: 480

الفصل الثانى عشر: في اللثة الدامية566567

سبب ذلك ضعف القوة الغاذية التي في اللثة من أن يجعل نصيبها من الدم جزء إليها فتمتلئ منه و تنفجر.

و علاجه: السنونات القابضة المقوية للعضو مثل الآس و العدس المحرق و الطباشير و السماق و القرط و العفص و أن ينثر عليها الشب المحرق المطفئ بالخل بأن يصبّ عليها الخل عند احراقه حتى يرتفع منه بخار مع ضعفه ملح و مثله و نصفه سورى و هو الزاج الأحمر أو رماد الطريخ بأن يحرق إلى أن يصير كالجمر و هو صنف من السمك صغير قصير في قدر شبر يصاد في بحيرة «أخلاط» بقرب أرض «حبش» و يملح و يجفف و يحمل إلى البلاد و يؤتى به أيضا من «آذربيجان» و أجوده العتيق و هو حار يابس فى الأولى مجفف مع مثله ورد يابس.

ص: 481

الفصل الثالث عشر: في قروح اللثة و نواصيرها568

الناصور عبارة عن قرحة عتيقة نافذة في اللحم مثل أنبوبة أما القروح الساذجة و هى التى لم تكن معها عفونة و لا ورم، فعلاجها: علاج القلاع من استعمال الأدويه المجففة المذكورة؛ فما كان منها قويا كثير الرطوبة و الصديد، يعالج بالقوية و ما كان ضعيفا بالضعيفة. و أما الآخذة في التعفن، فعلاجها: علاج الآكلة من استعمال الخل الثقيف و الفلدفيون، ثم استعمال الأدويه القابضة المنبتة للّحم مثل العفص و المر. و كذلك علاج النواصير يقرب من علاج الآكلة، و قد يضطر في علاجها إلى الكى بأن يغلى الدهن و يؤخذ ميل و يلف على طرفه صوف و يدخل في الدهن و هو يغلى فيكوى به ليسقط اللحم الفاسد و يجفف الرطوبة المانعة من الالتحام.

ص: 482

الفصل الرابع عشر: في نقصان لحم اللثة و استرخاؤها569

قد ذكر في باب تحرك الأسنان و سقوطها مع العلاج.

الفصل الخامس عشر: في اللحم الزائد في اللثة570571

هذا يحدث في الضرس الأقصى الذى في آخر جميع الأسنان بعقب ورم حار تحلل لطيفه و صار الباقى صلبا يظن الانسان كأن في ضرسه شيئا من المأكول ملتصقا به.

و علاجه: أن يجعل عليه قلقند و هو الزاج الأخضر فانه يأكل اللحم الزائد و يجففه تجفيفا قويا و مرّ فانه يأكله و يفنيه.

ص: 483

ص: 484

الباب السابع: فى امراض الحلق

اشاره

ص: 485

ص: 486

الباب السابع: في أمراض الحلق

و هو الفضاء(1) المشترك بين مسلك الغذاء الذى هو المرى ء و مسلك الهواء الذى هو الحنجرة مما يلى الفم و المرى ء و قصبة الرئة.

الفصل الأول: في وجع اللهاة و ورمها573

اللهاة جوهر لحمى ليس فيه شريان و لا عضل و لا عصب كثير(2) ليكون حسه لما يصادمه قليلا معلق على أعلى الحنك و هو سقف الحلق كالحجاب لما بعده يتلقى ما ينفذ فى الحنجرة من خارج مثل الهواء الحار و البارد و الدخان و الغبار و يمنع نفوذها إلى الرئة دفعة فيحميها من برد الهواء و حره و مضرة الغبار وحدة الدخان و يحميها أيضا من نزول الهواء الكثير إليها دفعة و يتلقى ما يصعد من داخل مثل الصوت الصاعد من الحنجرة لأنها كالباب الموصد(3) على مخرج الصوت بقدره فلا يندفع الهواء الحامل له بالوأحدة و لا ينقطع مدده فتزداد بذلك قوة الصوت و لذلك يضر قطعها بالصوت و يحدث منه سعال عن كل حر و برد و يعرض لها الورم و تختلف أسماؤه باختلاف احواله، فإن كان الورم مطاولا فى

ص: 487


1- 572. ( 1).: هو الفضاء الذى فيه مجرى النفس و الغذاء و فيه اللهاة و اللوزتين و الغلصمة.
2- 574. ( 3).: انما قال ذالك لأن فيها راشحة من العصب الدماغى يفيدها يسيرا من الحس ليكون له ضرب من الاحساس بما يوافيها من النافع و الضار.
3- 575. ( 4).:[ أى: المغلق].

جميعها؛ يسمى الورم بالعمودى و الأسطوانى و إن كان مدورا في رأسها، يسمى بالعنبى و ذالك.

إما دموى و علامته: احمرار اللهاة و انتفاخها و التهابها مع وجع فيها قليل لأن حسها يسير لما علمت من ان جوهرها لحم غددى قليل العصب.

و علاجه: الفصد و التغرغر بماء الورد(1) و الخل لردع المادة و قمعها و أن يدلك بالورد و الصندل و الكافور و الجلنار بأن يجعل في مغرفة(2) «الميل» أو في الآلة الشبيهة باللجام(3)، و يدلك عليها برفق ما امكن و ذلك للردع و المنع من أن تطول فتدخل الحلق.

و إما صفراوى و علامته(4): النخس و الالتهاب الشديد و العطش الغالب مع يبس الفم و وجع أكثر من وجع الدموى لزيادة حرارتها و حدتها.

و علاجه: تليين الطبيعة بنقيع التمر الهندي مع الشيرخشت و التغرغر بعصير عنب الثعلب و الهندباء و الربوب القابضة مثل رب الجوز و التوت الشامى و الورد و الريباس و الخيارشنبر و اللعابات و العصارات الباردة مثل لعاب الخطمى و لعاب بذر المرو و لعاب حب السفرجل و عصارة الكزبرة الرطبة و لسان الحمل للتليين و تسكين الوجع و ذلك إذا خيف من أن تتحجر المادة عند استعمال القوابض الصرفة و يتصلّب العضو و يتقلّص و يشتدّ الوجع أو كان البدن مع ذلك ممتلئا بحيث لا يمكن أن يبرأ برءا كاملا بالرادعات لكثرة المادة مع ضعف العضو و سخافة بنية خلقه فيجب أن يخلط الرادع القابض بالمحلل الملين ليندفع بالرادع ما يتوجه إليه و يتحلل بالمحلل ما انصبّ إليه.

و إما بلغمى و علامته رخاوة الورم و تهيجه و بياض لونه و قلة وجعه جدا(5).

و علاجه: الغرغرة بالمرى و السكنجبين مع الخردل لتقطيع البلغم و تحليله

ص: 488


1- 576. ( 1).:[ خ. ل: بالماء البارد].
2- 577. ( 2).: المراد هاهنا الطرف العريض من الميل.
3- 578. ( 3).: أي: بلسان اللجام.
4- 579. ( 4).: و من علاماته مرارة الفم و صفرة لونه و قلة حجم الورم.
5- 580. ( 5).: لتخدير المادة و يكون هناك ثقل فوق ثقل الحارين.

و أن ينفخ فيه النوشادر المسحوق ب «انبوبة» لأنه ملطف مذيب للبلغم، و يشال إلى فوق مع قليل جذب من داخل إلى خارج بالعفص و النوشادر و الملح و الشب فانها بسبب رطوبة البلغم تسترخى و تترهل و تدخل في الحلق و تمنع الازدراد فيجب أن تشال و تغمر بالقوابض.

و إما سوداوى و علامته: أن يكون اسود صلبا.

و علاجه: تنقية البدن من الأخلاط السوداوية بمطبوخ الأفتيمون أو بماء الجبن مع السكنجبين الافتيمونى و الغرغرة بالأشياء الملطّفة المحلّلة مثل رب السوس و لب الخيارشنبر و اللبن الحليب و دهن اللوز و لعاب الحلبة مع قليل ملح.

ص: 489

الفصل الثانى: في سقوط اللهاة581

و قد يعرض لها أى: اللهاة الأسترخاء و يسمى سقوط اللهاة(1) و هو ان تمتدّ اللهاة إلى أسفل(2) حتى لا ترجع إلى موضعها و يحس العليل كأن شيئا وقع في حلقه متعلقا و إذا فتح فاه و أخرج لسانه رأيت لهاته أطول مما كانت و ربما احتاجت عند الإزدراد إلى غمزها بالإصبع ليسوغ الطعام في حلقه و ذلك الاسترخاء يحدث:

إما من سوء مزاج حار رطب دموى.

و علامته: الحمرة و الحرارة.

و علاجه: الفصد و سائر ما قيل في الورم الدموى في اللهاة من الغراغر و الدلوكات و غيرها.

و إما من سوء مزاج بارد رطب بلغمى و علامته: عدم الحرارة و الحمرة و كثرة سيلان اللعاب من الفم.

و علاجه: الغرغرة بماء العسل و ماء الزوفا للتقطيع(3) و التحليل و الأشياء القابضة المجفّفة المنشّفة للرطوبات كالشبّ و الآس و ماء شحم الرمانين و أن ينفخ فيها الشب و قرن الأيل المحرق و النوشادر و يطلى وسط الرأس عند

ص: 490


1- 582. ( 2).: اعلم أنه انما يسقط اللهاة اذا عرض لها امتلاء من الرطوبات يثقلها و يرخيها و لذا لا يحدث من بارد يابس و حار يابس.
2- 583. ( 3).: و يرى طولها بعد دلع اللسان.
3- 584. ( 4).: لا لكونه مقطّعا كما قال« الشارح» اذ الكلام في علاج الإسترخاء و مادته رقيقة لا محالة و التقطيع انما يكون فى اللزج الغليظ بل لها فيه من الإنضاج و التحليل.

اليافوخ بالمغاث و الاقاقيا و الطين الذى يوجد في المواضع المتدخنة(1) فإنه أشدّ تجفيفا و فيه سخونة ما و الأشراس و البذر قطونا معجونة بالخل الذى قد طبخ فيه الآس و الكزبرة فإن هذا يرفع اللهاة المسترخية لأن أطراف العروق و الشرايين التي لا يخلو منها عضو لا تنشف ذلك الطلاء و تؤدّيه إلى الموضع العليل بمعاونة الطبيعة و لأن اللهات متصلة بالنغانغ و النغانغ بأصول الأذنين و بالغشاء المحيط عليها و بالغشاء المحيط على الرأس فإذا وضعت القوابض على جلدة الرأس قبضتها و جذبتها و يتصل ذلك الجذب بالاشتراك إلى النغانغ و اللهاة فيجذبها إلى فوق و يرتفع بذلك و لأن ذلك يجفف الدماغ فلا تنجلب عنه الرطوبة إلى اللهاة.

و قد يعرض للهاة المسترخية أن يدقّ أصلها و يغلظ رأسها.

و علاجه: الغرغرة بالماء الحار المحلول فيه الزفت لأنه يلين و يحلل، فإذا استرخت، تغرغر بالقابضات مثل عصارة لحية التيس و المسك و العفص لئلّا ينصبّ إليه شى ء تارة أخرى(2) و إذا حمّت(3) و عرضت لها حمرة و حرارة، يغرغر بماء عنب الثعلب و الكزبرة. و قد تعالج بالقطع إذا لم ترتفع و دقّ أصلها جدا و كبر رأسها و استدار على هيئة العنبية و كان لونها أبيض و خيف على العليل الخناق أو كانت دقيقة الأصل مستطيلة و أطرافها شبيهة بأذناب الفار مسترخية فحينئذ يجب أن يقطع منها على القدر الطبيعى بعد تنقية البدن بأن يجلس العليل بحذاء الشمس و تأمره بفتح فيه ما أمكن و يكبس لسانه إلى أسفل، و يقبض على اللهاة من الموضع الذى يحتاج إلى قطعه بالآلة المعروفة ب «ماسكة اللهاة» و يقطع الفاضل ب «المبضع» أو ب «المقراض» ثم يغرغر بماء ورد ممروس فيه السماق و ما يجرى مجراه و لا يستأصل قطعها فينقطع الصوت و تختل بعض مخارج الحروف و يستعدّ صاحبه للسعال من الغبار و الدخان لأنهما يصلان إلى حلقه بسرعة و تتعرض الرئة للحر و البرد و كثير منهم يستحكم البرد في صدره و رئته حتى يموت و تتعرض المعدة أيضا لسوء المزاج عن أسباب بادية كالغبار و الدخان و الريح و غيرها و لا يقطع منها شى ء قليل فتبقى الآفة بحالها و فيه خطر عظيم؛ اذ قد تعرض منه أورام صعبة يختنق منها العليل و يهلك و قد يعرض انفجار الدم و لا يكاد يحتبس.

ص: 491


1- 585. ( 1).: التي تجتمع عليها ادخنة المطابخ و التنانير.
2- 586. ( 2).: و لأن القابضات تزيل الإسترخاء بسبب تجفيف الرطوبات المرخية.
3- 587. ( 3).: باستعمال المسخنات.

الفصل الثالث: في الخوانيق و الذبح588

الذبح جمع الذبحة بضم الذال و فتح الباء و العامة تسكن الباء.

و الاختناق هو امتناع نفوذ النفس إلى الرئة و القلب أو تعسره بسبب سدة أو ضيق يحدث في المجرى.

و سببه: إما ورم اللوزتين و هما لحمتان عصبانيتان ناتئتان عن جنبتى الحلقوم عند أصل اللسان إلى فوق يمنعان الهواء عن أن يندفع جملة عند الاستنشاق و العضلات التى تطيف و تحيط بهما من العضلات الخارجة من الحلق المتصلة بما يجاوره كالفم و اللسان و يقال لها الخناق بقول مطلق.

و علامته: أن العليل إذا فتح فاه و دلع لسانه يتبين الورم بخلاف ما يكون في العضلات الداخلة فانه لا يتبين البتة و هذا أسلم مما يكون الورم فيه في العضلات الداخلة لميلان المادة و اندفاعها إلى الظاهر فلا ينسدّ مجرى النفس بالكلية. قال «ابقراط» في «ابيذيميا» أشرّ اصناف الخناق ما لم يتبين في الحلق و لا في ظاهر العنق ورم و لا حمرة و يكون معه وجع شديد و انتصاب نفس و ضيقه فإنه يقتل في اليوم الأول إلى الرابع(1).

و ذلك الورم إما دموى و علامته: حمرة الوجه لامتلائه منه و لارتفاعه إليه

ص: 492


1- 589. ( 2).: لأنّ الوجع الشديد يحلّل الروح و مع ذالك لا يصل النسيم بالتنفس و يختنق الروح فلا تحتمل الطبيعة فيكون الموت في أقصر البحارين و لذا يعدّ من الأمراض الحادة في غاية القصوى.

أيضا بسبب احتباس النفس(1) و لهيب في الحلق و امتلاء العروق التي في الرأس و نواحى الحلق و ضربانها لمجاورة الورم الحار و تصدر(2) البدن كله و أن يجد حلاوة في الفم أو طعم الشراب؛ لأن الدم طعمه كعصير العنب حلو فإذا على و تغير بسبب تصرف الحرارة الغريبة فيه صار طعمه شبيها بالخمر.

و علاجه: فصد القيفالين و اخراج الدم قليلا قليلا في دفعات و حجامة الساق بشرط و تليين البطن بحقنة لينة لاستفراغ المادة و ميلها إلى أسافل البدن ثم بعد التنقية التغرغر بالخل و الماء ورد و بالسكنجبين و بشراب العناب مع ماء طبخ فيه العدس و بذر الخس و بذر الهندباء و الكزبرة و برب التوت و خل الجوز الرطب و هو الخل الذى قد ألقى فيه القشر الأخضر الخارجى من الجوز فإن له خاصية في دفع الأورام و إنما ينبغي أن تكون الغرغرة بعد التنقية لئلّا يرجع انصباب المادة إلى عضو أشرف مثل آلات النفس و الرئة و القلب و يشرط الورم ب «المبضع» إذا ظهر من خارج و يخرج الدم من نفس العضو و عند قرب المنتهى تستعمل الغراغر بطبيخ التين و الزبيب و الحلبة و بذر المرو و بذر الكتان و باللبن الحليب مع مريس الخيارشنبر و غير ذلك مما فيه انضاج و تليين و تسكين للوجع.

و إذا تغير لونه عن الحمرة و اصفرّ بسبب استحالة الدم الى المدة و استرخى بسبب النضج و لا ينفتح بنفسه و لا بالغراغر المفجرة مثل اللبن الحليب و الأدهان المسخنة المحلول فيها البورق و الحلتيت و ذرق الخطاطيف أو بطبيخ العفص و الجلنار و الشب و قشور الرمان و غيرها من الأشياء القابضة فانها تفجر الورم لجمعها الأجزاء جمعا شديدا حتى تفرقها من حيث ينجذب عنه غمز بالاصبع إن أمكن أو بالآلة المسماة ب «ميل نهان» و هو ميل رأسه حاد كرأس المبضع في جوف آلة كالأنبوب حتى ينفتح و تخرج المدة. قال «الرازي»: فعلت ذلك بوزير «أحمد بن اسماعيل» فرمى من ساعة بمدة و دم كثير و نزل منه شى ء إلى معدته و تنفس على المكان و برئ و كان ذلك أحد الأعمال العجيبة الشهرت منى ب «خراسان». ثم يغرغر بسمن البقر و الماء الحار أو بدهن البنفسج أو باللبن الحليب مع العسل ليغسل القرحة و ينظفها من المدة.

ص: 493


1- 590. ( 1).: فإن النفس اذا لم يصل، اشتدّ الحرارة و يحصل الغليان للدم فيرتقى.
2- 591. ( 2).: أي: تعرق يعنى انتفاخ البدن و امتلائه كله من الدم و هو مشتق من صدر البدن اذا ابتل بالعرق.

و إما صفراوى و علامته: أن لا يكون معه من شدة الاختناق ما مع الدموى لصغر حجم الورم بسبب قلة الصفراء و يكون العطش و الالتهاب و الوجع اللاذع أشد مما في الدموى كما أن الوجع الممدّ هناك أشدّ مع جفاف الفم و مرارته.

و علاجه: بعد الفصد و تليين الطبيعة بطبيخ الفواكه مع الخيارشنبر و الشيرخشت التغرغر بما ذكرنا من مايعات مثل طبيخ العدس و رب التوت و بذر الخس و بذر الهندباء فى الابتداء و سقى ماء الشعير و لعاب بذر قطونا و ماء البطيخ الهندي مع قليل سكر و وضع الضماد الجاذب على الحلق من خارج لتنجذب المادة حيث كانت قليلة(1) من داخل إلى الخارج مثل: الزفت و النطرون و الخردل و السذاب البرى و الأولى أن تنجذب المادة إلى الخارج بالمحجمة.

و إما بلغمى و علامته: تهبج الوجه و العينين لما يتصاعد شى ء رقيق من نفس تلك المادة البلغمية و شى ء من الأبخرة المنفصلة عنها إلى أعالى الوجه فتقبله الأجفان و ما تحت العين لسخافتها و بياض اللون و كثرة اللعاب و قلة الوجع مع شدة ضيق المبلع لعظم الورم بسبب كثرة المادة و مع ملوحة فى الفم أو بورقية لأن المادة البلغمية إذا احتبست في العضو تعفنت و فسدت و عرضت لها بسبب تأثير الحرارة الغريبة أحدى هاتين الكيفيتين، على أن البلغم لو كان خاليا عن هاتين الكيفيتين لم يتيسر له النفوذ لغلظه و بطء حركته إلى الأعضاء الصلبة الضيقة المنافذ.

و علاجه: حل الطبيعة بالحقنه الحادة مثل طبيخ النخالة و الاكليل و الشبت و التين مع البورق و الملح و السكر الأحمر و المرى و التغرغر بالمرى و العسل أو ربّ العنب و السكنجبين العنصلى مع ماء الفجل المعصور و الخردل و المويزج و العاقرقرحا و بربّ قشور الجوز و صنعته: أن يؤخذ قشور الجوز الرطب و يدقّ و يعصر و يطبخ حتى يذهب منه النصف ثم يجعل فيه مثل نصف وزنه سكر و ينزع رغوته و يرفع و هو أقوى و أجود من كل ما يعالج به الأورام العارضة في الفم و الحلق؛ لأن له مع شدة القبض لطافة، و أنفع ما يكون فيه القبض إذا

ص: 494


1- 592. ( 1).: لأن المادة اذا كانت كثيرة لا ينجذب باسرها الى الخارج بل تتحرك و تنصبّ بدل ما ينجذب مضاعفا الى موضع الورم فيصير حينئذ سببا لزيادة الورم.

كان مع جوهر لطيف لأنه حينئذ يغوص و يبلغ العمق، و يعلم ذلك من انصباغ الأصابع عند تقشر الجوز لنفوذ قوته في قعر الجلد بسبب لطافته و لذا لا يذهب أثره بكل ما هو أقوى في الجلاء و بطبيخ التين و البورق عند الإنتهاء و الجمع فانه ينضجه و يفجره و أن ينفخ في الحلق البورق و الحلتيت و النوشادر فانها تفجر من غير إمهال.

و إما سوداوى و هو قليل الوجود لأن السوداء لغلظ قوامها لا تنفذ في ذلك العضو و لأنها أيضا بالطبع تطلب الهبوط و الميل إلى أسافل البدن و لأن تولد الورم السوداوى في الأكثر إنما يكون على سبيل الانتقال من الورم الحار و هو لا يكون سريعا بغتة بل قليلا قليلا و هو نادر لأن الورم الحار فى مثل هذا العضو لا يمهل إلى أن يتصلّب و يصير سوداويا.

و علامته ذلك: صلابة الورم و جساوته و كمودة لون العليل و جفاف يجده في فمه و حموضة و حالة شبيهة بالتمدد(1) بل نفس التمدد يحس بها في موضع الورم و هذه العلامة و ان كانت لازمة لجميع أنواع الأورام لأن كل مادة تنصبّ إلى عضو و تستقر فيه توجب التمدّد فيه لكنه في السوداوى يكون أشد لغلظه و كثافته و غلبة الأرضية عليه.

و علاجه: فصد الباسليق اولا لتقلّ المادة و تخفّ الأعراض باخراج ما يصلح منها للخروج فإن السوداء أطوع في الخروج بالفصد مع الدم من البلغم لأنها ليست متشبثة بما هى فيه كتشبث البلغم لعدم لزوجتها و لأنها اشبه بالدم(2) لكن كونها غليظة الجوهر لا يسهل خروجها إلّا في العروق الواسعة و ينبغي أن يكون الفصد من الباسليق فانه أكبر العرقين الذين ينبتان من الكبد(3) و استفراغ البدن من السوداء بالحقنة المتوسطة بين الحادة و اللينة؛ لأن الحادة تستفرغ ما رقّ و لطف منها و تبقى الباقى غليظا متحجرا عاصيا على الخروج و اما اللينة فلا تقوى على اخراج تلك المادة لغلظها و كثرة أرضيتها و التغرغر بالغرورات التي يتغرغر بها

ص: 495


1- 593. ( 1).: من البين أنه ليس بتمدد حقيقة لكونه من الأورام و التمدد العرفى ليس منها فلا جرم يكون حالة شبيها به و من شبه عليه الفرق انكره و قال بالعينية.
2- 594. ( 2).: لكونها دردية للدم.
3- 595. ( 3).: فيه تسامح لان العرقين اللذين ينبتان من الكبد هما الأجوف الصاعد و الهابط و الباسليق شعب من الأجوف الهابط كما أن القيفال شعب من الصاعد.

للبلغمى مثل المرى و طبيخ التين و رب قشور الجوز مع ما فيه تليين مثل لعاب الحلبة و مريس الخيارشنبر.

و قد يكون سبب الخناق ورم العضلات الداخلة في الحلق فلا يتبين في شى ء من أجزاء الفم أصلا و لا من خارج ورم و يقال لهذا النوع ذبحة عند بعض.

و الحلق كما عرفت عبارة عن الفضاء الذى فيه مجرى النفس و مجرى الغذاء. قال «الطبرى»: الحلق اسم لجميع الحنجرة و الحلقوم و المرى ء و العضلات الموضوعة عليه فيشمل اللوزتين و أصول اللسان و العضلات الموضوعة على الحلق من خارج و أصول الأذنين من داخل و خارج، فكل مرض يحدث في هذه المواضع يسمى وجع الحلق، فإن كان الورم في الحنجرة منع التنفس دون البلع و ربما ادّى إلى الهلاك لذلك و إن كان في المرى ء كان الأمر بالعكس. و ربما عظم الورم في الحنجرة حتى منع البلع بالمجاورة و ربما عظم في المرى ء حتى منع التنفس إذا كان في اعلاه.

أو يكون سببه زوال فقار الرقبة إلى داخل بسبب سقطة أو ضربة أو ورم في عضلاتها أو في المرى ء أو في العضل المستبطن له أو العضلة التي في داخل الحنجرة أو في العضل المشترك بين المرى ء و الحنجرة يجذبها إلى داخل؛ لأن بين هذه الآلات و بين فقار العنق مشاركة برباطات و أعصاب فإذا مدت تلك الرباطات و الأعصاب نحو الأعضاء التي فيها الورم وجب ضرورة أن تنجذب الفقرة المتصلة بها إلى داخل أو تشنج يابس أو امتلائى فيها أى: في عضلاتها ينجذب منه الفقار إلى داخل أو ريح غليظة تدخل المفصل و تزعجه عن مكانه أو مادة حادة تزيل المفصل عن موضعه أو رطوبة مزلقة للفقرة إلى داخل و كثيرا ما يحدث هذا النوع للصبيان للين أعصابهم و رخاوتها و امتلاء أدمغتهم من الفضول و اندفاعها من الرأس إلى ما دونه.

و يقال لهذا الخناق الذى يكون من ورم العضلات الداخلة و الذى يكون من زوال الفقار الخناق الكلبى قال «الطبرى»: لأن الكلب كثيرا ما يصيبه هذا المرض مثل داء الثعلب للثعلب. و قد كان القدماء يخصون هذا الإسم بالورم الداخل في الحنجرة لأن صاحبه يحتاج إلى فتح فمه و دلع لسانه كالكلب ثم اطلق على كل خناق ردى ء. و هذا الخناق الكلبى أردأ من سائر أنواع الخوانيق لمنعه التنفس و لتعذر زوال الورم و ردّ الفقرة في مدة لا يفسد فيها مزاج القلب و لا يختنق الحار الغريزى

ص: 496

سيّما إذا كان الزائل هي الفقرة التى ينبت منها الليف الذى يتم به أمر التنفس أو الفقرة الأولى و الثانية لضيق الموضع هناك و لقربها من الدماغ و هذا النوع كثيرا ما يقتل فيما بين الأول و الرابع.

و علامته: أن العليل لا يقدر أن يقل أى: يرفع رأسه و لا أن يلتفت إلى جهة من الجهات لزوال الفقار عن موضعها و انخلاع زائدة كل منها عن حفرة الأخرى فيفقد المفصل جميع حركاته و لتمدد أعصاب الرقبة و عصيانها عن الإنبساط و الإنقباض و لا يقدر على فتح فمه البتة لأنه إنما يكون بعضلتين منشؤهما من تحت الأذن و ممرّهما في العنق و إذا زالت فقار العنق عن مواضعها تمدّدت أوتار هاتين العضلتين بالضرورة فلا تتقلّص حتى تنجذب اللحى إلى أسفل هذا إذا كان من زوال الفقار و أما إذا كان من ورم العضلات الداخلة فربما فتح فاه و دلع لسانه لشدة ضيق مجرى التنفس فيضطر إلى فغر الفم و ادلاع اللسان ليتسع بذلك المجرى.

و علاجه: الفصد و الحجامة و حل الطبيعة بالحقن في النوعين لتقليل المادة و جذبها إلى الجهة المخالفة و سائر ما قيل قبل في الخناق من الغرورات و الضمادات و الحجامة و المطبوخات و ردّ الفقرة الزائلة بالآلة الشبيهة بلسان اللجام بأن تدخل في الفم و يشال موضع التقطيع و يدفع الشي ء الضاغط إلى خارج العنق و إن كانت الآلة مجوفة و فيها مبضع يخرج من فمها متى أريد كالآلة التي تسمى «ميل نهان» إن امكن أن يبط به الورم إن كان الجاذب هو الورم و وضع الضماد القابض على الرقبة بعد ردّ الفقرة الى موضعها ليحفظها على تلك الهيئة الطبيعية حتى يستحكم أو قبل الرد أيضا فانه يلتزق على الموضع فيجذب الفقرة إلى الخارج و تعود إلى موضعها أو ينجذب قدر ما يزول الضغط عن النخاع. و قد حكى «الطبرى» أن قابلة اخذت قطعة من الرق المقير و وضعتها في الشمس حتى ذاب القير ثم الزقتها على رقبة الطفل فلما جفت رجعت الفقرة إلى موضعها، و كذلك وضع المحجمة ايضا من خارج مع شدة المصّ تردّ الفقرة أو يزيل الضغط مثل المغاث و المرو و الاقاقيا و الأسراش و الصبر بلعاب بذر قطونا و قد تزول إحدى قطعتى الفقرة عن الأخرى لأن كل فقرة مركبة من قطعتين تنطبق أحداهما على الأخرى فإذا فارقتها بتلك الأسباب المذكورة و اعترضت

ص: 497

و ضيقت الحلق يسمى عظم الشبحى لأنه يغص(1) الحلق و يمنع من الازدراد.

و هذه مسألة غريبة عجيبة قد أتى بها المصنف رحمه اللّه من أن كل فقرة مركبة من قطعتين؛ فإنه مما لم يسبقه عليه مخترع و لم يحاذيه إليه مبتدع، و ما ذلك على اللّه بعزيز فى تصديق ما ادعاه و تصحيح(2) ما رآه.(3)

شرح الأسباب و العلامات ؛ ج 1 ؛ ص498

علاجه: علاج زوال الفقار و الغرغرة بالاشياء القابضة بعد الردّ ليشدّ العضو.

و أما الذبحة فهى ورم حار في العضلات من جانبى الحلقوم يكون بها البلع إنما يعين على البلع و سهولة الازدراد عضلتان لحميتان على طرفى الحلق تضيقان المكان هناك إذ لو كان متسعا لكان الطعام قد يقع على حافات فم المرى ء فيعسر نزوله فيه و فى العضلة الموضوعة على فم المرى ء لم أر أحدا من المشرحين ذكر أن على فم المرى ء عضلة إلّا «حنين بن اسحق» في رسالته في آلات الغذاء فانه قد ذكر فيها أن على رأس المرى ء عضلة و لذلك إذا كان الإنسان منتبها أحسّ بانحدار ما ينحدر من حنكه و لهواته إلى مريئه فينخعه(4) و إذا كان نائما جاز أن ينحدر إلى المعدة من غير أن يشعر به و فى كلام «الشيخ» أيضا ما يدل على تصحيح ذلك. و «جالينوس» يسمّى الياف المرى ء عضلات حيث قال: إن دخول ما يزدرد يكون بفعل العضل الممدود في طول المرى ء إذا اعانه العضل الذاهب في عرضه ايضا.

و قال «الطبرى»- منكرا على من قال: إن المرى ء لا عضلة عليه يجذب بها الطعام و لا على باب الكبد عضلة يجذب بها الكيلوس- إنا لم نر حركة إلّا من محرك و لا جذبا إلّا من جاذب و لا بدّ بين المحرك و المتحرك من آلة فإن كان الكبد مثلا كله آلة للجذب لوجب أن يجذب بالحدبة أيضا كما يجذب بالباب و إذا لم يجز ذلك فقد صح إن الآلة لا بدّ منها و هى العضلات الموضوعة للجذب. و إن «جالينوس» أيضا قد ذكر في القوة المعتاضة أن ليس في البدن عضو للتحرك و التحريك إلّا و له عضل أو أكثر قال: و ما أحسب عاقلا شك فيه. و أقول: ما أحسب عاقلا يعتقد صحة هذا الكلام و لا يتيقن بطلأنه و قوله: «بين المحرك و المتحرك لا بد من آلة». كلام صحيح

ص: 498


1- 596. ( 1).:[ خ. ل: يعرض].
2- 597. ( 2).:[ خ. ل: و تحقيق].
3- 598. سمرقندى، نجيب الدين - شارح: كرمانى، نفيس بن عوض، شرح الأسباب و العلامات، 2جلد، جلال الدين - قم، چاپ: اول، 1387 ه.ش.
4- 599. ( 3).: النخع هو إخراج الشيئ من مخرج الخاء المعجمة.

لكن لا يلزم أن تكون هذه الآلة عضلة إلّا فى الحركات الارادية و أما في الحركات الطبيعية كالجذب و الامساك و الدفع فلا؛ فإن الأعضاء كلها تتحرك بهذه الحركات من غير عضل. و أما استدلاله بكلام «جالينوس» فانه لا يتمّ؛ إذ يمكن أن تحمل الحركة في كلامه على الحركة الإرادية أو تحمل العضلة على الليف.

و قال أيضا: العضلة الموضوعة على فم المرى ء و فم الحلقوم و هما عضلتان معروفتان بالطرجهارى و رأس المزمار، و هذا كلام من لا خبرة له بالتشريح.

و فم الحلقوم لفظ الحلقوم يقال عند الأطباء على قصبة الرئة و فمه هو الحنجرة و عضلاتها ست عشرة، و إن جعل الحلقوم معطوفا على فم المرى ء، فعضلاته المخصوصة به أربع تضيقه عند تحديد الصوت و فى بطانه المرى ء أى: ورم حار فيها و بطانته هو السطح الذى يجرى فيه الطعام و الشراب.

و سببه دم حار غليظ فاسد.

و علامته: أن لا يقدر العليل على البلع لضعف النغانغ عن الإعانة على الازدراد و لضعف المرى ء عن جذب الغذاء و لضيق المجرى في الجميع و لأن اللسان أيضا يحمل الطعام في وقت الإزدراد و يؤديه إلى المرى ء و إذا ضعفت حركته من شدة التمدد و ضغط الورم، لم يكمل هذا الفعل منه و إن جاهد في الإزدراد خرج من منخريه لأنه حيث لا يسوغ إلى المرى ء يرجع إلى الثقبتين اللتين في الحنك و يخرج من المنخرين و لا يقدر أن يتكلم؛ لأن التكلم إنما يكون بتقطيع الصوت و أصل الصوت دويّ في القصبة و إنما يصير صوتا عند طرف القصبة الذى يسمى رأس المزمار و هو الموضع الذى يتضايق عنده طرف القصبة ثم يتسع عند طرف الحنجرة فيبتدئ من سعة إلى ضيق ثم إلى فضاء واسع، و سبب ذلك ذن الهواء الخارج من القصبة إذا بلغ إلى هذا الموضع الضيق انحصر فيه و ما يصعد بعده يدفعه إلى الخروج و إذا خرج من ذلك الموضع صادف تجويفا متسعا هو تجويف الحنجرة، و من شأن ما ينفذ من سعة إلى مضيق و من ذلك المضيق إلى سعة أن يكون نفوذه في ذلك المضيق أشد و أقوى كما تبين في العلوم الأصلية فلذلك يكون قرع الهواء لجرم الحنجرة بقوة قوية و يلزم من ذلك قوة الصوت و إذا ورمت عضلات الحنجرة أو ما يجاورها و ضاق المكان انقطع الصوت و لا يقدر العليل على التكلم و ازدحم الهواء هناك و لم يخرج بسهولة و يكون كلامه مثل كلام من يقال فيه إنه

ص: 499

يتكلم من أنفه. قال «إبن سرافيون»: سبب ذلك أن الكلام إنما يتم باللسان و إذا ضعفت حركته من أجل الورم فبالواجب أن يتصاعد الصوت في ثقب الحنك إلى المنخرين عند الكلام.

و يجحظ عيناه لامتلاء الدماغ بواسطة رجوع الهواء الخارج بالتنفس مع الدم إلى العروق لضيق مجرى النفس و يسيل لعابه من الفم حيث لا يسوغ إلى الحلق لضيق المجرى و ربما ظهر في الموضع من خارج قدام الحلق عند انتقال المادة إلى الظاهر حمرة هلالية من الأذن إلى الأذن كالطوق و ذلك دليل محمود.

و علاجه: فصد القيفال و اخراج الدم اليسير لاستبقاء القوة في الأيام التي لا يمكن أن يغتذى العليل فيها لعدم اساغة الطعام إلى حلقه، هذا إذا كان الامتلاء في ناحية الحلق فقط. و لم يكن جميع البدن ممتلئا. قال «الرازي»: إنى استوحش مخالفة القدماء قاطبة فى الخوانيق و لكنى أرى خوانيق صعبة في الابدان القليلة اللحم التي ليس فيها امتلاء فأرى أن يقعد العليل في بيت بارد جدا لئلّا يتحلل من بدنه شى ء فلا يجوع و لا يعطش و لا يفصد ليبقى دمه يغتذى به فإنه إن كان قويا أمكن أن يترك الغذاء عشرين يوما و يديم العلاج بالغراغر حتى يتوسع الحلق، فأما من فصد و اسرف عليه فانه ان لم يغتذ ثلاثة أيام بعد ذلك مات البتة و تليين الطبيعة بالحقن المطفئة للحرارة ثم معاودة الفصد ثانيا و ثالثا من غد و بعده مدافعة بالفصد إلى نضج المادة و اخراج الدم عشرة عشرة(1) أو خمسة خمسة لاستئصال المادة مع بقاء القوة في البدن إن كانت القوة تفى بذلك و صب ماء الشعير في الفم إن امكنت الاساغة و قد توضع المحجمة عند الخرزة الثانية من العنق فيتسع المنفذ قليلا قليلا و يسوغ ما يتجرع ما دامت المحجمة عليها و وضع الضماد الجاذب مثل البورق و القسط و الجندبيدستر و الكبريت على الحلق من خارج بعد نقاء البدن رجاء أن تنجذب المادة إليه.

و اعلم أن القوم قد اختلفوا استعمال لفظ الخناق و الذبحة: فبعضهم يطلقون

ص: 500


1- 600. ( 1).: أى: عشر عشرة من الدراهم أو المثاقيل في كل ساعة بالتفاريق المتتالية فإنها كثيرة الفوائد و قد شوهد منها امور غريبة و ليس الغرض[ أن] يستوعب كل ساعات النهار. و يمكن أن يقرء عشرة عشرة بضم العين و المعنى أن يوخذ كل مرة عشرة الدم المقصود اخراجه حتى ينتهى الى المقصود و هذا أنسب.

الخناق على ورم في عضل الحنجرة الظاهرة للحس أو في باطن القصبة أو في باطن المرى ء أو في ظاهره و الذبحة على ورم حار في اللوزتين و اليه ذهب «صاحب الكامل» و من تبعه. و منهم من يطلق الخناق على ورم العضلات الخارجة من الحنجرة و الذبحة على ورم عضل الحلق و المرى ء و يقول لورم العضلات الداخلة الخناق الكلبى، و اليه ذهب «صاحب التقويم» و تبعه المصنف و منهم من يخص الذبحة بالورم الذى يكون في المواضع التي لا تتبين شى ء من أجزاء الفم أصلا و لا من خارج ورم، و عليه «إبن أبى صادق» و منهم لا يفرق بين الخناق و الذبحة و عليه «الشيخ» و «الفيلسوف أبو الفرج».

و اعلم أيضا أن الإختناق قد يعرض إما لبطلان حركة العضل الذى يفتح الحنجرة فيضيق لذلك مجراها و إما لفرط اليبس على العضل الذى فى داخل فيتوتر و يضيق لذلك المجرى و إما لورم في الرئة و ذلك لا يخنق صاحبه بغتة لكن لا يزال يتزائد قليلا قليلا حتى يختنق(1) و كذلك ما يعرض عن المدة فيها و فى فضاء الصدر و ما يعرض عن ورم القصبة؛ لأن فضاءها واسع لا يمكن أن ينتهى فيها الورم من العظم إلى أن يملأها و يسدها بخلاف ما يكون عن ورم الحنجرة فإنه يعرض عنه اختناق بغتة لأن مجرى النفس فيها ضيّق.

ص: 501


1- 601. ( 1).:[ خ. ل: يخنق].

الفصل الرابع: في البثور في الحلق602

ربما خرجت في الحلق بثور حارة محرقة و أكثرها في المرى ء لأنه أقرب إلى قبول المواد الحارة اللحمية و رخاوة جوهره و قلّما يخرج في قصبة الرئة لصلابتها و غضروفيتها.

و علامتها: الوجع و الحرقة هناك خاصة عند الازدراد و مرور الغذاء عليها و خصوصا عند ازدراد ما له طعم قوى من الحلاوة و الحموضة و الملوحة فانه يجردها و يزيدها حرقة و لذعا.

و علاجها: الفصد و سقى العليل حساء من حليب الشعير و النشا بدهن البنفسج ليسكن اللذع و الحرقة و هجر الماء البارد فإنه يحدث اللذع في المتقرّح منها و يجمع العضو و يشدّ أجزاءه فيحدث فيه الفسوخ فيكون سببا للوجع و يجلب المواد إليه بسبب تفرق الاتصال و بسبب سوء المزاج و بسبب منعه من تحلّل المواد و أنه يبلّد الحرارة الغريزية و يفجّج المادة و يمنع النضج إلى أن ينضج، فإذا صارت قرحة يعالج بالقيروطى و المرهم الأبيض بأن يتجرعهما العليل فاترين مفردين أو مع صفرة البيض.

ص: 502

الفصل الخامس: في العلق و الشوك اذا تشبّثت في الحلق

العلق

هى جمع العلقة و الشوك إذا تشبثت أى: تعلقت العلق في الحلق.

فعلامة ذلك: غم و كرب لأنها لا تخلو عن عفونة، بل عن سميّة ما، خصوصا ما كانت منها في المياه الرديئة الحمئة أو كانت سوداء أو خضراء أو كانت عليها زغب أو خطوط لازورديئة، فإن في جميع هذه سميّة قوية تورث غشيا و حمى و استرخاءا و قروحا رديئة فى العضو الذى قد تعلقت به، و إذا وصل إليها الهواء المستنشق و تكيف بتلك الكيفية ثم وصل إلى القلب عرض الغم و الكرب بل الغشى و نفث الدم الرقيق؛ لأنها تمص الدم من ظاهر العضو و إنما اتصلت به من العروق أطرافها الدقاق و الدم الموجود فيها رقيق لأنه أشد نضجا لقربه من الهضم الرابع فتغتذى هي ببعضه و تترك الباقى فيخرج شى ء و ينزل شى ء إلى المعدة مع أنها تقيّئ الدم الذى أخذ سريعا و قلّما يتعلق بقصبة الرئة؛ لأنها إنما تدخل الحلق مع الماء و الماء لا يدخل في القصبة، و إن تعلقت بها في النادر لا تلبث كثيرا لأنها لا تجد الغذاء لقلة الدم في الغضروف و الغشاء و العصب، و لأنها تزاحم النفس فيحدث سعال ملحّ بالاضطرار حتى ينقلع، و لأنها تتأذى بالهواء الحار الدخانى الذى يخرج من الرئة، و إذا تعلقت بالمرى ء يجد الإنسان كأنه قد غص بشى ء و ذلك إذا أتى عليها زمان يعتدّ به و امتصّت من الدم مقدارا صالحا حتى انتفخت جثتها و كبر حجمها.

و علاج المدرك بالبصر و هو الذى قد انتفخ و كبر حجمه أو كان متعلقا بالقرب من الفم: الأخذ بالآلة، و هى آلة شبيهة ب «كلبتى السهام» طويلة العنق على طرفيها مثل فلسين مقعرين جوانبهما مضرسة كأسنان المنشار ليكون الامساك بها

ص: 503

أمكن و أخذه بها بأن يقام العليل في الشمس و يفتح فاه و يغمر لسانه إلى أسفل و يدخل الآلة في حلقة و يقبض على العلق في أصل عنقها و يمسك ساعة ليسترخى و يتجلى الموضع الذى تعلقت به و تجذب بها برفق لئلّا يعقر الحلق و لئلّا ينقطع العلق و يبقى رأسها في الموضع فينكأ نكاية شديدة و يرم الموضع أو ينزل الى المعدة و يحدث قذف دم كثير أو سحج بسبب خبثها و سمّيتها.

و علاج الخفى عن الحس: التغرغر بالخل وحده أو مع الملح لأنه يتأذى منهما بسبب اللذع و الحرقة فيترك الموضع الذى تعلق به أو بالخل المداف فيه أفيون فإن الخل ينفذ قوة الأفيون إلى أعماق جسمه فيتخدر و يترهل و تسقط قوته و يترك الموضع أو الصوف المحرق فانه يسقطها بالتجفيف.

قال «الطبرى»: ليس شى ء أصلح في قتلها من الإيرسا المسحوق مع الخل و الدهن فانه كما يصل إليها يهلكها. و من أفضل ما يستعمل لإخراجها ما اخترعه جدى ذلك الطبيب الحاذق جمال الملة و الدين «نفيس» و هو أن يملأ العليل فمه من الحمأ الأسود(1) المصرور في خرقة فانه كما يفعل هذا يخرج العلق عند ادراك رائحتها من الحلق إلى الفم لشدة اشتياقها إليه و استئناسها به من حيث أن تولدها و اغتذائها منه فتؤخذ حينئذ باليد أو بالآلة.

و اما الشوك و ما أشبهه، فإن كان يناله الحس اخذ ب «الكلبتين»، و إن فاته الحس يتحشى بالأشياء المزلقة فإنه ربما ينزل و يتقيأ فانه ربما أخرج أو يبتلع شيئا مشدودا بخيط كقطعة اسفنجة و يشرب عليها الماء إذا جاوزت الناشب أو قطعة لحم أو قطعة صوف ملوثة بالعسل و يصبر عليه ساعة حتى ينحل العسل ثم يجر الخيط بسرعة فربما يقع على ذلك الشوك و يقلعه من مكانه فيخرج، و قد يدس في الحلق قضيب(2) خيزران دقيق مثنى أو وتر مثنى فإنه يدفع به الى أسفل أو يجذب إلى فوق. و قد يدفع بالآلة المعمولة لهذا و هى الة تتخذ من رصاص كأنها سبيكة(3) طويلة و لها تعقّف و الأولى أن لا يترك ان ينزل إلى أسفل فإنه ربما ورث سحجا في الأمعاء.

ص: 504


1- 603. ( 1).: أى: الطين الأسود. فارسيه: لاى.
2- 604. ( 2).:[ خ. ل: قصب].
3- 605. ( 3).:[ آلتى كه زرگران در آن زر مى ريزند].

الفصل السادس: في انطباق المرى ء

هذه العلة قد تحدث من استرخاء العضلة الموضوعة على المرى ء لامساكه(1) قيل هى عضلة في داخل المرى ء منبسطة عليه تمسكه فيسلك ما ينحدر إليه بارادة و لكى يكون عونا لدفع الغذاء إلى المعدة و ذلك بسبب(2) فضل رطوبى ينصبّ إليها و إلى اليافها.

و علامتها: أن لا يمكنه بلع الماء و لا الشي ء الرقيق السائل و لا الصغير الخفيف لأنه لا ينزل بنفسه لخفته بل يحتاج في تسفّله إلى غامز قوى يدفعه إلى المعدة و إذا بلع لقمة كبيرة ثقيلة لم تصعب عليه فتنزل اللقمة من غير مشقة لفتحها الطريق بنفسها لصلابتها و ثقلها و ممانعتها الانطباق.

و هذه العلة لا تبرأ لدوام استنقاع المرى ء في الرضاب و لدوام مرور الأغذية و الأشربة الرطبة عليه و لمجاورة الحنجرة و فيها رطوبة دهنية تملسها و ترطبها لتحسين الصوت و هو في نفسه عضو سخيف رخو فيتشرب من تلك الرطوبات التي تمرّ عليه و التى تجاوره و يزداد ترهلا و استرخاءا إلّا أن يكون المريض طفلا فيبرأ عند زيادة قوتة و توفر حرارته الغريزية لتحليل تلك الرطوبات المرخية.

و علاجها: الاستفراغ بالايارجات و الغرغرة بما ينشف الرطوبة و يقوى الموضع بمثل طبيخ الأنيسون و السنبل و الكندر و المصطكى.

ص: 505


1- 606. ( 1).: أى: لقيامه على الهيئة الطبيعية. كذا في« كشف الاشكالات». قال« شريف الاطباء»: لامساكه عن الانطباق.
2- 607. ( 2).: قال« شريف الاطباء»: قيل سببه انصباب الصفراء و نفوذها برقتها. و قد يكون سببه ورما يعرف كلا بعلاماته.

الفصل السابع: في حكاك المرى ء608

قد يظهر في فم المرى ء حكاك حتى لا يصبر العليل عن حكّها بالتنخع و التنحنح و التلوى أى: تلوى الرأس و الرقبة لما يعرض عنها اصطكاك لبعض أجزاء فم المرى ء ببعض.

و سببه خلط غليظ محترق حريف لذاع في المعدة ينجر إلى فمها و رأسها فتلذعه تلك الأبخرة الحريفة كما تلذع المسام في الجرب فتحدث في هذا الموضع حكة مقلقة حيث لا يمكن حكه بشى ء يبدّد تلك الأبخرة و يحلّلها.

و علاجه: تنقية المعدة بالقى ء بماء الشبت و اللوبيا و بذر الفجل مع السكنجبين و الغرغرة بالسكنجبين العنصلى و الخل العتيق فإنه أحدّ و أقوى في تقطيع المواد الغليظة و سقى اللبن الحليب بالسكر فإن اللبن ينقى الأعضاء من الكيموسات الرديئة بغسله و جلائه لها بمائيته و يرخى العضو و يرطبه بدسومته فيسكن عنه اللذع و الحكة و يلتصق به أيضا بجنبه(1) فيمنع حدة الأخلاط الحريفة من الوصول إليها و شرب الشراب الكدر الحلو لما يتولد عنه دم صالح معتدل المزاج فيعدل مزاج تلك الأخلاط الرديئة و ينضجها و يذيبها بلطافته و يقمعها و يخرجها عن البدن بالتليين و الإدرار و يغلظ الأبخرة و يسكن لذعها و حدتها بالترطيب.

ص: 506


1- 609. ( 2).:[ خ. ل: بجنبيه].

الفصل الثامن: في الاختلاج610 و الارتعاش611 العارضين لقصبة الرئة

اما الاختلاج فعلامته: أن تقع في الكلام حالة شبيهة بالتنغنغ أى: اللجلجة و الارتجاج ساعة بعد ساعة و ذلك لأن الكلام إنما يتم إذا انقبضت الرئة بتحريك الصدر و الحجاب الحاجز لها و انفصل منها الهواء المجتمع فيها بقوة و نفذ في الرئة و هى جرم صلب ضيق(1) فإذا قرعها الهواء بقوة حدث الصوت ثم يحتبس ذلك الهواء في القصبة لضيق فمها و يخرج منها بقوة إلى فضاء الحنجرة و هى ايضا جرم صلب فيتمّ بذلك الصوت، ثم يخرج من الحنجرة بقوة لضيق فمه ايضا فيحصل في فضاء الفم و هناك يفصل الى مقاطع ممدودة و مقصورة تتألف منها الحركات و الحروف و يحصل الكلام، و اذا تحرك غشاء القصبة بالحركات الاختلاجية لم ينفصل الهواء منها متصلا على وجه يليق بتقطيع الحروف و بحصول الكلام المنظوم. و لا يكون ذلك التنغنغ دائما؛ حيث لا يكون الاختلاج دائما لأن حدوثه كما عملت من ريح بخارى غليظ يعصى في الخروج عن المسام و تحاول القوة الدافعة دفعه فيقع بينهما مدافعة إلى أن يتلطف بالحركة و يتحلّل.

ص: 507


1- 612. ( 3).:[ خ. ل: صفيق].

و علامة الإرتعاش: أن يرتعش الكلام و يكون الإرتعاش دائما متصلا لدوام سببه و هو المادة البلغمية المرخية لعضل الحنجرة و الألياف و الغشاء ارخاءا غير تام.

و سببهما سبب الارتعاش و الاختلاج إذا كانا في سائر الأعضاء و كذلك علاجهما إلّا أن للغراغر و اللعوقات هاهنا تأثيرا عظيما.

ص: 508

الفصل التاسع: في الغريق و المخنوق613 بالوهق

أما الغريق فينبغي أن يعلق منكوسا حتى يخرج الماء منه ثم يصبّ في حلقه شى ء من خل قد أغلى فيه فلفل و زنجبيل فانه يفيق العليل و يجفف الرطوبات البالة التي حصلت في الرئة و المعدة أيضا و يتحسى أياما حساء معمولا من دقيق الحمص و اللبن فإنه يغذو الرئة أكثر من سائر الأشياء و يصلح مزاجها.

و أما المخنوق بالوهق، فإن ظهر في فيه إذا حل عنه الوهق بعد أن يكون قد غشى عليه زبد فلا مطمع في حياته و كذلك المخنوق بالورم أيضا؛ لأن الزبد يحدث في المخنوق تارة إذا سالت من جوهر الرئة رطوبة على سبيل الذوبان و اختلطت بما فسد من الروح و الأبخرة الدخانية و اشتبكت بها و اندفعت إلى خارج فإن الأبخرة الدخانية التي يقذفها القلب إلى الرئة إذا لم تخرج مع الهواء بسبب الخناق اضطربت و ترددت في الرئة و ذوبت بحرارتها ما كان قريب العهد بالانعقاد من جوهرها مع أنها مجيبة لذلك لتخلخلها و سخافة بنيتها فإذا حل الخناق اندفعت تلك الأبخرة مشتبكة مع الرطوبة إلى خارج اندفاعا مستكرها لما تزعجها القوة المتنفسة لشدة الاضطرار إلى اخراج البخار الدخانى و ظهر الزبد، و تارة إذا سخن الدماغ بسبب الأبخرة الدخانية المحترقة فإنه إذا احتبس النفس عاد الهواء

ص: 509

الذى يخرج بالتنفس مع تلك الأبخرة الدخانية في العروق فامتلأ منه الدماغ و مجاريه و سخن سخونة شديدة و سالت منه رطوبات على سبيل الذوبان لأنه أيضا متخلخل لطيف و اختلطت بما يتصعد من الهواء و الأبخرة المحتبسة بالخنق، و لا يعيش من هذا حاله على الأعم و الاغلب لاختناق الحار الغريزى فيه و غليان الحار النارى و فساد مزاج القلب و الدماغ و فساد جوهر الرئة و الدماغ اللهم إلّا أن يكون الزبد من ذوبان الرطوبات الخلطية التي في الدماغ و سيلأنها منه و اختلاطها بما يتصاعد من النفس المحتبس فانه لا يلزمه الموت و يستدل عليه بأن عروضه لا يكون بعد أن يصير المخنوق إلى حد الغشى بخلاف القسمين الاولين.

و إن لم يظهر الزبد فصد ليخرج الدم الذى قد فسد من تأثير الحار النارى فلا تدفعه الطبيعة إلى الحلق بسبب ضعفه من الضغطة فيحدث عنه الخناق الورمى، و حقن بالحقن المتوسطة لتنجذب المواد الفاسدة من أعالى البدن من غير ثوران و تهيج فيها و غرغر بدهن البنفسج و الماء الفاتر لارخاء أعضاء الحلق و العنق و تليين عضلاتها و أعصابها فيسكن عنها الألم الحادث من الشدّ و لا تتوجه إليها مادة.

ص: 510

الفصل العاشر: في بحوحة الصوت سببها

إما نزلات حادة تنزل إلى الحلق و قصبة الرئة فتجردها و تذهب عنها الرطوبات اللزجة الدهنية تملسها و ترطبها دائما و تعين على تسليس الصوت و صفائه.

و علامتها: أن يحس صاحبها بالخشونة و اللذع و الدغدغة في هذه المواضع لحدة النازل و حرارته فانه لو كان باردا لكان غليظا في الأغلب لا ينفذ إلى الحنجرة و القبصة بل ينزل إما إلى المنخرين و يخرج منهما بالمخاط و إما إلى الحنك و يخرج من الفم بالتنخع و إن كان رقيقا فيكون خاليا من الكيفية الباردة.

و علاجها: منع النزلات بشراب الخشخاش و الغرورات مثل طبيخ قشور الخشخاش و العناب و بذر الخس و الفرفخ و العدس الأحمر مع النشا و الصمغ و نحوها من الأطلية و النطولات المغلّظة على الرأس.

و إما سوء مزاج حار ساذج في الحنجرة يجفّفها فتجتمع أجزاؤها بسبب نقصان الرطوبات فيختلف وضعها و تحدث فيها الخشونة و أكثر ما يعرض ذلك في الحميات الحادة و لا نفث معها البتة.

و علاجها: شرب ماء الشعير و حب القثاء المقشّر و النشا و اللوز و مرقة الخبازى و نحوها من الأشياء المبردة المرطبة المغرية.

و إما سوء مزاج بارد ساذج يقبض الحنجرة و يجمعها فتحدث فيها الخشونة.

و علامته: أن يحدث في البرد و عند هبوب الرياح الشمالية و لا يكون معه أيضا نفث.

ص: 511

و علاجه: دواء الحلتيت و الزعفران و صفته: فلفل، حلتيت؛ خردل، زعفران، بالسوية، يطبخ بعسل حتى ينعقد و يؤخذ منه قدر بندقة في النهار و أن يمسك تحت اللسان الحب المتخذ من الخردل المقلو و الفلفل و المرو اللبنى و القنه معجونة بالعسل.

و إما سوء مزاج بارد رطب يعرض للحنجرة و قصبة الرئة فيبلها و يرخيها إرخاءا لا يبلغ إلى حد الرعشة فيرتعش الصوت و لا إلى حد الاسترخاء فيبطل، و ذلك لأن القصبة و الحنجرة مقرعتان للهواء المحدث للصوت و لذلك خلقتا صلبتين فإن الهواء يندفع من الرئة أولا و يقرع القصبة ثم يندفع منها ثانيا و يقرع الحنجرة فصلابتهما سبب لحدوث الصوت، و بحسب الاسترخاء في قلته و كثرته يكون نقصان الصوت و بطلأنه.

و علامته: أن لا يحسّ صاحبها بخشونة في هذه المواضع و لا ألم فيها بل يحس بثقل.

و علاجها: الغرغرة بماء مغلى فيه الأنيسون و بذر الرازيانج و الايرسا مع العسل و اخذ الزنجبيل المربى بالعسل فإنه يقطع الرطوبات و يجلوها و ليس بيابس ارضى بل فيه رطوبة تحفظ سخونته مدة مديدة كالنار إذا اشتعلت على حطب رطب و العسل و الشونيز و سلاقة التين و سقى الماء الاصول مثل أصل الكرفس و الرازيانج و السوسن الآسمانجونى و السوس و اللعوقات المتخذة من الحلبة و حب الصنوبر الكبار و رب السوس و الميعة و المر مع العسل.

و إما سوء مزاج يابس يجفف القصبة و الحنجرة و ينشف الرطوبة الدهنية المملسة لهما.

و علامته: أن لا يكون مع البحه عظم و ثقل في الصوت بل صغر وحدة و صفاء مّا لنقاء المجرى مع خشونة و وجع في الحنجرة لما يحدث فيها تفرق الاتصال باجتماع الأجزاء و كثيرا مّا يحدث هذا النوع من الغبار و الدخان لنشف الرطوبات و احتباس الأجزاء الأرضية المخالطة بهما في الحلق و الحنجرة و القصبة.

و علاجه: أن يشرب دهن البنفسج الطرى الخالى من النموسة و لعاب بذر قطونا بالسكر و يتحسى أمراق الدجاج المسمنة اسفيدباجة.

ص: 512

و قد يبحّ الصوت من الصياح الشديد لأحداثه الخشونة بسبب تحليل الرطوبات المملسة أو لأحداثه الورم و الألم في الحنجرة و قصبة الرئة بسبب تجلب المواد إلى غشائهما من الحركة القوية المسخنة و التعب.

و علاجه: الاستحمام بالماء الفاتر فانه مع تحليله اللطيف يرخى الأعضاء و يرطبها و يلين الجلد و يرطبه و يرققه فيسهل خروج مادة الإعياء منه عند التحليل و يحسى صفرة البيض فإنها حارة لينة تلين المواد و تنضجها بسرعة و تحللها و تسكن الألم سيّما في الأعضاء الحساسة و تلحج في المواضع العليلة و تبقى لابثة فيها بمنزلة الضماد و فيها تغرية من غير تلذيع فهى لذلك تشفى الخشونة العارضة في الحلق و المرى ء و المعدة و غيرها و الأطرية المعمولة من دقيق الحوارى فإنها تلين و ترطب و تزيل الخشونة بما فيها من اللزوجة و الغروية قال «الشيخ»: و هى كالسيور تتخذ من الفطير و تطبخ في الماء و يسمى في بلادنا رشته و الأحساء المعمولة باللبن و النشا و دهن اللوز فإنها ايضا تلين و تزيل الخشونة و اللعوقات المتخذة من بذر الخيار و اللوز الحلو و بذر الخطمى و الكثيرا و لب حب السفرجل مع لعاب بذر قطونا و أخذ الحبوب اللينة في الفم مثل أن يؤخذ من الصمغ العربى و النشا و الكثيرا و الخشخاش الأبيض و لب حب القرع و البنفسج و يدق و يعجن بلعاب بذر قطونا و يحبب حبوبا كبارا مفرطحة.

ص: 513

الفصل الحادى عشر: في عسر البلع614

سببه سوء مزاج المرى ء.

اعلم أن البلع إنما يتم بقوتين: أحداهما الجاذبة الطبيعية التي في المرى ء و المعدة. و الأخرى الدافعة الارادية التي في العضل، و كمال الأفعال إنما يكون عند اعتدال مزاج الأعضاء فإذا عرض للمرى ء مزاج من الأمزجة الثمانية الخارجة عن الاعتدال، ضعفت قوته الجاذبة التي تجذب الغذاء من الفم إلى المعدة فيعسر الازدراد بالضرورة.

و علامته: عسر الازدراد فيه شى ء؛ لأنه جعل الشي ء عرضا و علامة لنفسه و طول مدة مرور المزدرد من المرى ء إلى المعدة من غير وجع عند الازدراد بخلاف ما إذا كان عن ورم أو ضاغط آخر فإن الازدراد يكون مؤلما حينئذ؛ بل مع قلة حس باحتباس المزدرد فى موضع من المرى ء إذ لم يعرض لجزء من أجزائه ضيق يحتبس المزدرد هناك فيحسّ به إلّا إذا كان الضعف في جزء معين من أجزائه فيحس باحتباس المزدرد عنده فإن كان سوء المزاج حارا استدل عليه بالعطش و الانتفاع بشرب الماء البارد و إن كان باردا فبالضد و إن كان رطبا يستدل عليه برطوبة الفم و كثرة البزاق و إن كان يابسا فبالضد.

و علاج ذلك: تبديل المزاج بالأشربة و الغراغر و استعمال اللطوخات و المروخات بين الكتفين؛ لأن موضع المرى ء خلف قصبة الرئة على الفقار على

ص: 514

استقامة فيسهل نفوذ الدواء إليه عند استعماله على هذا الموضع لقرب المسافة، و لنفصل علاج كل واحد منها فتقول:

أما الحار فينبغي أن يعطى صاحبه شراب التمر الهندي مع حليب بذر البقلة و لعاب بذر قطونا و يغرغر بعصارة ورق الهندباء و الكزبرة الرطبة و الخس و يلطخ ما بين الكتفين بالصندل و الكافور و عصارة الخس و البقلة و الكزبرة الرطبة و يمرخ بدهن البنفسج و الشمع.

و أما البارد فبشراب الدينار و شراب البادرنجبوية مع طبيخ الأنيسون و المصطكى و السنبل. و يغرغر بطبيخ الرازيانج و الدراصينى و الشبت مع الميفختج و يلطخ بالسنبل و الأفسنتين و المصطكى و الجندبيدستر و يمرخ بدهن الخيرى و دهن الفجل و دهن القسط.

و أما الرطب فبشراب السفرجل و التفاح و حب الآس و يغرغر بطبيخ البهمنين و الورد اليابس و الهليلج و الأنجدان و يمرخ بدهن الناردين و الزنبق.

و أما اليابس فبشراب البنفسج و النيلوفر مع لعاب حب السفرجل و لعاب بذر قطونا و يغرغر باللبن الحليب و يلطخ بحب القرع و اللوز الحلو و ورق الخطمى و البنفسج مع لعاب بذر المرو و شحم الدجاج و يمرخ بدهن البنفسج و دهن حب القرع.

ص: 515

الفصل الثانى عشر: في أورام المرى ء615

تكون إما حارة.

و علامتها: الحمى و العطش(1) الشديد و الوجع بين الكتفين سيما عند الازدراد.

و علاجها: الفصد من الأكحل و تجرّع الأشربة الباردة لحظة فلحظة ليتصل مرورها عليه فيزداد تأثيرها و وضع الأضمدة الرادعة بين الكتفين أولا أى: عند الابتداء مثل الصندل و ماء الورد و ماء السفرجل و ماء الآس ثم التي فيها تحليل مثل دقيق الشعير و البابونج و البنفسج و الخطمى مع ماء عنب الثعلب و دهن الورد و كذلك الأشربة يسقى الإبتداء ما فيه ردع مثل شراب التوت و شراب الفواكه مع حليب بذر الفرفخ و ماء الرمان ثم ما فيه تحليل مثل شراب البنفسج و شراب الكاكنج مع مريس الخيارشنبر أو ماء الشعير.

و إما باردة و علامتها: الثقل(2) من غير وجع كثير(3).

ص: 516


1- 616. ( 2).: أما الحمى فلأجل ورم الأعضاء الباطنة لكن ما يعرض في هذه الأورام من الحمى يكون أخف مما يعرض لها في اورام الحنجرة لأن تلك الأورام يلزمها زيادة ضيق في النفس و ذالك مؤدّ إلى تسخن القلب و الرية و الروح. و أما العطش الشديد فلأجل تسخينه و تجفيفه لأعضاء الحلق و المعدة.
2- 617. ( 3).: لاقتضاء البرودة.
3- 618. ( 4).: لأنه أضعف الفاعلتين و لتخديره.

و علاجها(1): تجرع الماء المطبوخ فيه الشبت و البابونج و الاكليل و بذر الكتان مع الميفنحتج و وضع الأطلية المتخذة من هذه الادوية المحلّلة المنضجة بين الكتفين و التمريخ بالأدهان الحارة مثل دهن البان و البابونج و الزيت لتليين المادة و تعين على نضجها(2).

ص: 517


1- 619. ( 1).: اعلم أن علاج نفث الدم العارضى من المرى يفارق غيره في أن الأدوية في هذا الانفجار يحتاج أن يكون ادوية ذات لزوجة ... لئلّا يندفع الى المعدة دفعة بل يجري على موضع الانفجار بمهلة لأن يفعل في ذالك المهل فعلا قويا ... و ينبغي ايضا أن يكون استعمال الدواء في مرات كثيرة لا في مرة واحدة.
2- 620. ( 2).: ينبغي للمعالج أن يهتم اهتماما بليغا الى انضاج مادة تلك الأورام لانها عسر الانضاج لأمور: احدها، ان جوهر المرى اكثره جوهر بارد صلب. و ثانيها، دوام الحركات التي يلزم الازدراد و النفس. و ثالثها، كثرة عروض الأوجاع فيها لحركة التنفس و الازدراد و مزاحمة المزدرد و ذالك مما يمنع الطبيعة عن فعلها.

الفصل الثالث عشر: في قروح المرى ء621

سببها بثور أو اورام تتفجر فيه أو أخلاط حادة تقرّحه(1) بحدّتها عند مرورها عليه.

و علامتها: الوجع عند بلع اللقم التي لها كيفية غالبة من الحموضة و الملوحة و الحرافة و غيرها لأنها بالتقطيع و الجلاء تحدث في القرحة حرقة شديدة دون اللقم الدسمة و التفهه و إن كانت عظيمة المقدار و هذا هو الفرق بين القرحة و الورم في المرى ء فإن الازدراد يؤلم في الورم بعظم اللقمة، و فى القرحة بكيفيتها.

و علاجها: تجرع القيروطى المعمول بدهن الورد لأن له قوة قابضة تجفف رطوبات القروح و ينبت اللحم فيها و فيه تغرية و تسكين للوجع و المرهم الأبيض المتخذ من صفرة البيض و اسفيداج الرصاص و دهن الورد فإن في الصفرة تغرية و تشبثا بالمواضع الآلمة و تسكينا للوجع، و فى الاسفيداج تبريدا أو تجفيفا و تغرية و انباتا للحم الصحيح و إفناءا للفاسد الردى ء(2).

ص: 518


1- 622. ( 2).: يكون ذالك في القى ء الصفراوى و السوداوى؛ اذ ما يمرّ بالمرى من تلك الأخلاط عند القى ء يكون مع كثرته حاد الكيفية و قد يحدث القروح من القى ء البلغمى اذا كان البلغم الخارج شديد الملوحة. و قد يحدث من النوازل الحاده لأن ما ينزل من المواد و ان كان حجمه يسيرا لكنه لبطوء حركته يطول ملاماته لجرم المرى فيؤثر فيه. و اعلم أن الكيفية التي تولم بها المزدرد قد يكون بالفعل كالسخونة و البرودة و قد يكون بالقوة كالحرافة و الحموضة و نحوهما.
2- 623. ( 3).: لكن قد شاهدت في تجرعه غائلة شديدة فإنه لشدة تبريده أوقع شاربه في الفالج فتحفّظ.

الباب الثامن: فى علل الرئة و الصدر

اشاره

ص: 519

ص: 520

الباب الثامن: في علل الرئة و الصدر(1)

الفصل الأول: في الربو625 و انتصاب النفس الربو626627

علة رئوية أى: حادثة في الرئة خاصة بها لا يجد الوادع أى: صاحب السكون معها بدّا من تنفس متواتر لقصر الزمان بين النفسين.

و سببه: شدة الحاجة إلى الهواء البارد لقلة وصوله إلى القلب لضيق المنافذ و امتلائها من الأخلاط فيتدارك بالتواتر ما لم يقض بالعظم و السرعة فإن الحاجة إذا

ص: 521


1- 624. ( 1).:[ اعلم أن علل الرئة عسرة البرء] و سبب عسر البرء أن الرئة كثير الحركات و هي مانعة عن النضج لأنه السكون أتم، كما تقرر. و ايضا لا ينفذ الأدوية الى الرية الّا و قد ضعفت جدا لأنها من المعدة يغير[ يمرّ] على الكبد و القلب ثم على الرية. و اما وصول الادوية على سبيل الترشح من المرى فقليل جدا و متصغر الأجزاء فيكون سريع الاستحالة و التغير. و ايضا الرئة في محل انصباب النوازل من الرأس و صعود الابخرة من المعدة فكلما تحلل شيئ من المواد و حصل نوع تسكين، انصبّ أو تصعّد موضعها غيرها.

زادت و لم يكن مانع عظم النفس و إن زادت أكثر، أسرع فإن زادت أكثر، تواتر.

و قوله: «لا يجد الوادع» احترز به عن المتعب فإنه مع سلامته يضطر إلى التنفس المتواتر لغلبة حرارة القلب و شدة احتياجه إلى الهواء البارد.

و يقال له البهر أيضا و ضيق النفس.

و أما انتصاب النفس: فهو مما لا يتأتى النفس لصاحبه إلّا أن ينتصب و يستوى و يمدّ رقبته مدا إلى فوق فينفتح بسببه المجرى أى: مجرى الهواء، و يسهل بذلك التنفس و لذلك سمى به، و أما عند الإستلقاء و الإضطجاع و الإنبطاح(1) و غيرها فتقع عضلات الصدر و أغشيته على الرئة بل بعض اجزائها على بعض و تنضغط و تزداد المجارى ضيقا بل تنسدّ، فإنها في الأصل في مثله تكون مسدودة في الأكثر و ليس فيها الّا فتح يسير فيحدث الإختناق و يضطر العليل أن يستوى جالسا حتى يستقيم الصدر و العنق منه فيسهل التنفس، و لذلك يسمى بالنفس المستقيم ايضا.

و سببه: إما بلغم غليظ تنشفه الرئة من الصدر و الأحشاء لتخلخلها و اسفنجيتها أو ينزل إليها من الرأس يملأ أقسام قصبة الرئة التى هي مواضع الهواء، و هى المسماة عند الأطباء بالعروق الخشنة و بعضهم يخصون هذا النوع بانتصاب النفس و يطلقون الربو و البهر على امتلاء العروق الضوارب التي في الرئة دون أقسام القصبة و بعضهم يطلقون الربو على امتلاء العروق الخشنة و البهر على امتلاء الشرايين.

و علامته: أن تكون معه خرخرة في الصدر لما يحدث للهواء عند الدخول و الخروج تعسّر عنيف و اصطكاك بتلك الأخلاط الغليظة و سعال مع نفث لما تتأذى الرئة فتدفع الدافعة تلك الأخلاط منها باستعانة من الهواء المستنشق على طريق النفث و ضيق نفس و لهث خاصة عند الحركة لزيادة الاحتياج إلى استنشاق الهواء البارد حينئذ بسبب اشتداد الحرارة من الحركة فيلهث اللسان(2) لتوسيع مجرى النفس و لهذا يسمّون لهثين و إن لم يكن معه سعال و نفث من البلغم الغليظ فإن أمر صاحبه يؤول إما إلى أن يختنق في نومه لأن المتنفس ما دام

ص: 522


1- 628. ( 1).: أي: الانكباب على الوجه.
2- 629. ( 2).:[ أي: يخرجه].

يقظان يتمكن بالإرادة من تغيير الأنفاس الجزئية بالتقديم و التأخير و العظم و الصغر فيتنفس نفسا سريعا متواترا عظيما قدر ما يتمكن في اليقظة و يتكلف لبسط الصدر كله و أما عند النوم فتعطل القوة الارادية عن ذلك فيختنق و يموت لامتلاء الرئة و إما إلى الاستسقاء اللحمى؛ لأن الرئة حينئذ لا تغتذى بالرطوبة التي في الدم فتبقى فيه و تغتذى بها الأعضاء فيترطب مزاجها و يترهل، و لما يختنق الحار الغريزى اختناقا ما عند ضيق النفس و قلة وصول النسيم البارد إلى القلب فيبرد القلب و تبرده الأعضاء(1).

و علاجه: تلطيف الخلط بالأشياء الملطّفة المحللة مثل شراب الزوفا و السكنجبين العنصلى و اللعوقات الحارة(2) التي لا تسخن تسخينا شديدا(3) مثل طبيخ التين و الحلبة و بذر الرازيانج و الايرسا و الزوفا اليابس مع العسل و الزعفران و العنصل المشوى فإن الأدويه الباردة تغلظ المادة و تكثفها و تجعلها عسرة الإنحلال و الذوبان، و الحارة جدا تجفف المادة و تغلظها بإفناء ما رقّ و لطف منها فيعسر نفثها(4). ثم أى: بعد تلطيف المادة و نضجها: تنقية البدن بالقى ء بسلاقة الفجل و العسل، و الاسهال(5) بايارج فيقرا و حب الغاريقون.

و إما امتلاء الرئة و الصدر عن بخارات القلب و احتقانها فيهما فتضيق عند امتلاء الرئة منافذ الهواء المستنشق لكثرة تلك الأبخرة لأن العروق الخشنة التي فيها هي مواضع الهواء فإذا احتبس فيها شى ء آخر ضاق النفس بالضرورة و أما عند امتلاء فضاء الصدر فلما يضيق المكان عن الرئة فلا يمكنها الانبساط التام عند الاستنشاق.

و علامته: عظم النفس مع تواتره لغلبة الحرارة و الالتهاب و شدة الاحتياج إلى جذب النسيم البارد و اخراج البخار الدخانى. و النفس العظيم هو الذى يتحرك

ص: 523


1- 630. ( 1).: و لما تبرد مزاج الرية و بسببه تبرد الكبد بالمجاورة و المشاركة فيستحيل الكيلوس دم بلغمى و يغتذى به الأعضاء فيترطب.
2- 631. ( 2).: لتنفيد التلطيف و التحليل.
3- 632. ( 3).: هذا ينبغي أن يكون في علاج كل مادة لكن في مواد الرية اولى به لأنها مستعدة للتجفيف لكثرة دخول الهواء.
4- 633. ( 4).: و لذالك يمنع استعمال جميع المدرات هاهنا؛ لأنه يضرّ هذه العلة لاخراجه الرقيق من الرطوبات.
5- 634. ( 5).: قيل ادامة لين الطبيعة نافع في هذه العلة لتحريك المواد الى أسفل.

الصدر كله فيه حتى ينال هواء كثيرا جدا فوق المعتدل و ذلك إنما يكون عند شدة الاحتياج مع قوة القوة فيلافى بالعظم ما فاته من قلة وصول الهواء و طول مدته قال «جالينوس» فى التشريح الكبير: ما دام الحيوان صحيحا فإنما يحرك في نفسه أسفل الصدر فقط فإذا تحرك حركة شديدة أو أصابته حمى حرك العضل التي فيما بين الأضلاع فإن اشتدّت حاجته أكثر من ذلك حرّك أعالى الصدر و عظم النبض و شدة العطش لحرارة القلب و الرئة و لا يسكن بالماء البارد كما يسكن العطش الذى من حرارة المعدة.

و علاجه: فصد الباسليق(1) و تسكين حرارة القلب بلعاب بذر قطونا مع شراب النيلوفر و البنفسج و سقى ماء الشعير.

و إما استرخاء عضلات الصدر و عجزها عن الانبساط و ضعف الحرارة الغريزية التي هي أصل لجميع القوى المحركة.

و علامته: نفس البكاء و هو أن ينقطع في الوسط حتى يكون دخول الهواء و خروجه مرتين كالحال عند بكاء الصبى و يقال له: النفس المضاعف(2) أيضا.

و سببه هاهنا ضعف القوة و عجزها عن انبساط الصدر بقدر الحاجة و كذا عن انقباضه فيقف الوسط كالمستريح ثم يعود و يتم كلا منهما و انتصاب النفس؛ إذ عند الإنتصاب تنزل العضلات إلى ناحية الأسافل و تزول عن ناحية الصدر و الظهر فلا تقع على الرئة فتضغطها و المرضى؟ لما علموا ذلك بالتجربة كانوا ينتصبون عند النفس انتصابا مستويا حتى يتهيأ لهم التنفس و لين النبض لكثرة الرطوبة المرخية للآلة.

و علاجه: علاجه الفالج و استعمال طبيخ الحلبة مع العسل و التمريخ بدهن السوسن و النرجس و البان و التضميد بدقيق الشونيز و العسل و دهن الشبت.

و إما من يبس الرئة و جفافها و انقباضها في نفسها كما في آخر الدق فلا يتأتى منها الانبساط عند الإستنشاق.

و علامته: العطش لشدة الاشتياق إلى البارد الرطب حيث لا تكون تلك

ص: 524


1- 635. ( 1).: فإنه أنفع في تطفية الأبخرة كما ان فصده أفيد في تطفية الأخلاط الحارة. و قيل إن فصده مختص بعلاج الربو الدموى.
2- 636. ( 2).:[ لأنه يتمّ الانبساط و الانقباض فيها بحركتين بينهما وقفة فيكون فيه فخم اذا انبسط و تعسر اذا انقبض].

اليبوسة المفرطة في الأكثر إلّا مع حرارة مفنية للرطوبات و دقة الصوت لأن اختلاف الصوت ثقله و حدته إنما يكون باختلاف منفذ الهواء الفاعل له في سعته و ضيقه فإن كان وسيعا كان الصوت ثقيلا عظيما و إن كان ضيقا كان حادا دقيقا كما يشاهد في اليراع(1) المعروف بالبم و المعروف بالزير، و إذا انقبضت الرئة و اجتمعت في ذاتها ضاق المنفذ بالضرورة و عدم النفث و أن يقل الربو عند تناول ما يرطّب الرئة.

و علاجه: ترطيب الرئة بسقى ماء الشعير و اللبن الحليب و لبن الماعز و لبن البنات و نحوهما من الألعبة و العصارات و اللعوقات المرطبة و استعمال الأطلية و المراهم المرطّبة على الصدر.

و إما من ورم الرئة و انضغاط مجاريها فلا تنبسط لورم ما يجاورها من الأعضاء كالحجاب و الكبد و الطحال فتنضغط الرئة و ينطبق بعض اجزائها على بعض فتضيق منافذ الهواء.

و علاجه: علاجه تلك الأورام على ما سيجي ء إن شاء تعالى.

ص: 525


1- 637. ( 1).:[ نى كه مى نوازند].

الفصل الثانى: في السعال638

السعال حركة من الصدر و الرئة تدفع بها الطبيعة الأذى عن الرئة و الأعضاء التي تتصل بها و تشاركها كالقصبة و الحجاب الحاجز و الحجاب المنصف للصدر و الحجاب المستبطن للاضلاع و العضلات التى فى الصدر، و الجنب باستعانة من القوة النفسانية التي تحرك العضل ليقبض على الصدر قبضا شديدا و يخرج ما في الرئة من الهواء المستنشق دفعة بشدة و عنف فيندفع معه المؤذى إلى الخارج و ذلك إما لشى ء غريب في الرئة يحتاج إلى أن يخرج كما يعرض بسبب سقوط شى ء من الطعام أو الشراب في مجراها لأنها لا تقبل غير النفس، فتتحرك باستعانة الهواء و تتحرك معها الأعضاء المتصلة بها حركة انقباضية للدفع و انبساطية للاستراحة و للاستعداد و للانقباض القوى و هو إما دم و يجي ء في نفث الدم و علاجه.

و إما مدة يندفع إليها من الأعضاء المجاورة لها أو تتولد فيها و تلك المدة تكون إما من ذات الجنب إذا تقيح و انفجر و قروح الصدر. و إما من قرحة الرئة و هى السل.

و يكون السعال من ورم في الرئة تروم الطبيعة أن تدفع أذاه بالسعال، لكنه لا يندفع إلّا بعد ما تحلل أو نضج و انفجر و نقّى من المدة و يسمى أى: ورم الرئة ذات الرئة.

ص: 526

و قد يحدث بسبب ورم في الكبد يحصل عنه ارجحنان في معاليق الكبد فتنجذب معها الرئة لاتصال أغشية الأحشاء بعضها ببعض فتتألم الرئة و تنضمّ مسالك الهواء بسبب التمدّد و الانجذاب، و ان كان الورم في محدب الكبد يضغط منه الحجاب أيضا و لا يتأتى منه الانبساط التام فتريد الطبيعة أن تدفع أذاها على ما هي عادتها.

و قد يجي ء علاج هذه العلل التي السعال عرضها من بعد منفردة على حيالها(1).

و إما أن يكون الشى ء المحتبس في الرئة خلطا غليظا لزجا.

و علامته: أن يكون بعقب الزكام إذا رقّت المادة و مالت من طريق المنخرين إلى الحلق و انصبت إلى الرئة و غلظت فيها و يخرج بعسر لأنه للزوجته يتشبث بها فلا ينفصل عنها إلّا بتعب شديد و سعال ملحّ و يكون ما يخرج غليظا لزجا.

و علاجه: أن يلطّف و ينضج بطبيخ الزوفا و نحوه كالتين و الحلبة و أصل السوس و الإيرسا مع العسل حتى يقنفث و قد تكون تلك الرطوبة اللزجة تنصبّ دائما من الرأس إلى الرئة و يكون صاحبه كالمسلول(2) في جميع احواله.

و إما أن يكون لشى ء رقيق حاد ينزل دائما من الرأس و يدغدغ قصبة الرئة للذعه و حرقته و سببه: حرارة الدماغ و ضعفه عن هضم ما هو نصيبه من الغذاء فيمتلئ منه و هو ينحدر إلى الرئة و قد استفاد من حرارة الدماغ كيفية حادة لذاعة.

و علامته: سعال يابس بلا نفث؛ لأن الريح التي تقلع تلك الرطوبة و تدفعها بالنفث لا يمكنها أن تلزمها حتى تخرجها بل تتفقأ(3) الرطوبة عنها لرقتها فهى تنفلت عنها و تفارقها غير قالعة لها فترجع هي منحدرة إلى موضعها و من البيّن أنه ينبغي أن يكون غلظ الأخلاط عند النفث بالمقدار الذى يمكن أن يدفعها الهواء و لا يكون بمنزلة الطين و لا بمنزلة الماء الرقيق الذى تتفرق أجزاؤه إذا دفعته الريح

ص: 527


1- 639. ( 1).:[ خ. ل: حبال. و على كل حال فمعناه:] على مكانها.
2- 640. ( 2).: من دوام السعال و خروج الرطوبة الشبيهة بالمدة و في نحافة البدن لأنه اذا اختل مزاج الرية، اختل مزاج الكبد.
3- 641. ( 3).:[ أي: تتشقق].

و يشتدّ السعال بذلك خاصة بالليل؛ لأن تكثيف المنافذ التي تتحلل منها الرطوبات و انسدادها يزداد ببرد الليل فتجتمع في الدماغ و تنزل إلى الرئة و بعقب النوم؛ إذ عند النوم تجتمع الحرارة في الباطن و تتصرف الرطوبات بالترقيق و التقطيع و الدفع فتكثر النزلة و لأن(1) العليل ما دام جالسا يقظان يبزق بالرطوبة و لا يدعها ما يمكن له أن تنزل إلى الرئة لما يحس بلذعها و دغدغتها للحلق عند نزولها و هذا السعال ردى ء يؤدي إلى السل إذا طال لبثه؛ لأن الرئة عضو رخو سخيف الجوهر و المادة الحادة عند طول انصبابها إليها توجب فيها تأكلا و قروحا سيّما إذا لم تندفع عنها بالنفث و بقيت فيها و تعفنت و ازدادت حدة و لذعا، و لأن ما يندفع من هذه المادة لا يندفع إلّا بسعال شديد ملحّ لرقتها فتنصدع منه عروق الرئة و يحدث نفث الدم و يؤول الأمر إلى القرحة.

و علاجه: منع النزلة(2) بشراب الخشخاش و الغراغر القابضة مثل ماء طبخ فيه قشور الخشخاش و بذر البنج و الباقلاء المرضوض بقشره و ورق الآس و بذر الخس و الورد اليابس و حلق الرأس و دلكه بالمناديل الخشنة دلكا شديدا حتى يحمر فإنه بسبب الإيلام و تثوير الحرارة تجذب المواد إلى الظاهر فيميل ما نزل إلى الرئة إليه فيتحلل منه لاتساع المجارى و انفتاح المسام و رقة المواد عند ثوران الحرارة و إن لم يكف ذلك طلى بالخردل المعجون بطبيخ التين و يترك حتى تتنفط و تتفقأ النفاطات و لا يترك أن يندمل مدة و أخذ حبوب السعال في الفم مما يلزج المادة و يغلظها فيمنعها من السيلان إلى الرئة مثل الحبوب المتخذة من النشا و الكثيرا و اللوز الحلو المقشر من القشر الثانى(3) و الباقلاء المقشرة و بذر الخشخاش و قشره و الصمغ العربى و الطين الأرمنى بلعاب بذر قطونا.

و يكون السعال من رطوبة الرئة نفسها و يعرض هذا للمشايخ و المرطوبين؛ لأن ادمغتهم لا تزال تمتلى ء فضولا لبردها و رطوبتها و عجزها عن هضم غذائها و تحليل فضولها و ينحدر منها إلى الرئة فإن الرئة جوهرها ليست

ص: 528


1- 642. ( 1).: ما حصل لى محصّل الدليل الثانى.
2- 643. ( 2).: و مما يمنع النزلة و يغلظ المادة اكل الخشخاش على أيّ طريق كان و كذالك إن اتخذ منه ناطف و حلواء بدهن اللوز. و ادامة تجرع الماء الحار و التغرغر به يعين على سرعة النفث و ينفع النزلة.
3- 644. ( 3).: أي: الملاصق باللوز.

شديدة الرطوبة و إنما تترطّب مما ينحدر إليها من النزلات و لأن أحشاءهم و صدورهم تمتلى من الرطوبات فتنشفها الرئة لأنها عضو اسفنجى متخلخل و لذلك شبهها القدماء بصوفة توضع بقرب رطوبة فإنها تجذبها إلى نفسها.

و علامته: كثرة النفث و وفوره لكثرة المادة و قرب مكانها و لحوج البلغم في الحلق لغلظه و لزوجته لضعف الحرارة عن النضج و التلطيف و التقطيع و كثرة الخرخرة لتعسر الهواء المستنشق و خصوصا في النوم و بعده لازدياد تلك الرطوبات غلظا و مقدارا بسبب انتفاء الحرارة الملطفة المحللة التي تكون في اليقظة و لعدم انتفاء شى ء منها في النوم.

و علاجه: تنقية البدن من البلغم بعد انضاجه بطبيخ بذر الرازيانج و بذر الكرفس و اصل السوس و الزوفا اليابس و البرسياوشان بالقى ء بطبيخ بذر الفجل و اصل السوس مع العسل و الاسهال بأيارج روفس و اخذ اللعوقات الحارة المنشفة في الفم مثل رب السوس و الزوفا اليابس و الايرسا و اللوز المر و شى ء من الحلتيت و بذر الأبخرة مدقوقة معجونة مع العسل و التغذى بالأغذية الناشفة كالقلايا و الكردناج.

و إما لسوء مزاج حار في الرئة و امتلائها من الدم الصفراوى فيمدّدها و يلذعها و تريد الطبيعة أن تدفع ذلك بالسعال.

و علامته: عظم النفس لشدة الاشتياق إلى النسيم البارد و حرارته لكثرة اختلاط الأبخرة الحارة الدخانية معه و العطش و خاصة عند التعب(1) و استلذاذ الهواء البارد و سكون العطش به أكثر من سكونه بالماء البارد و حمرة الوجه لكثرة ارتفاع الأبخرة الحارة إليه و قبوله لها لتخلخلها و لكون وضعها على محاذاة الرئة و عدم النفث لرقة المادة و ربما كان نفث اصفر مرارى إذا اشتدّ السعال و لم تكن المادة بتلك الرقة.

و علاجه: الفصد من الباسليق و تسكين حرارة المزاج بالمبردات و إلزام ماء الشعير فإنه جامع للنفث و التبريد و التغذية و لعاب البذر قطونا و البنفسج المربى و اللعوقات الباردة المعمولة من بذر القثاء و اللوز الحلو و البنفسج و الكثيرا مع طبيخ العناب و السبستان و بذر الخطمى و سكر الطبرزد و وضع

ص: 529


1- 645. ( 1).: لشدّة سخونة مزاج الرية حينئذ.

الأطلية الباردة على الصدر كالصندل و الكافور و جرادة القرع مع ماء الكزبرة و الخس و ماء الورد و نحوها و تمريخه بالقيروطى الأخضر، يعنى المشروب من ماء البقول الباردة كالخس و الكزبرة و نحوهما.

و إما لسوء مزاج بارد مكثف للرئة فتتحرك الطبيعة لدفع اذيته.

و علامته: رصاصية اللون(1) أى: بياضه مع خضرة يسيرة. و سببه: جمود الدم و كثافته و قلة ما يتولّد منه و ذلك لما يبرد القلب بالمجاورة و يبرد ببرده الكبد فيحدث من جموده سواد لذهاب اشراقه و من نقصانه بياض مشوب بصفرة كما في الناقهين و السواد إذا خالط الصفرة تولدت منهما الخضرة و قلة العطش و الانتفاع باستنشاق الهواء الحار و الحمام.

و علاجه: إن كان من سبب باد خارج عن البدن كمجاورة الثلوج و شرب الماء البارد، حصر النفس لأن الهواء الحار الذى كان يخرج برد النفس يدور في جميع مجارى الرئة فيسخنها في الحال فيزيل عنها سوء المزاج و إن كان من سبب بدنى فسقى الجلنجبين العسلى العنصلى(2) بماء التين و الزبيب و أصل السوس مع القفى و صفته: زبيب منزوع العجم، خمسة و عشرون درهما؛ زعفران و سنبل الطيب و سليخه و دارصينى و دارشيشعان، من كل واحد درهم؛ قصب الذريرة و فقاح الإذخر و علك البطم و مقل ازرق، من كل واحد درهمان و نصف؛ مرّ، أربعة دراهم؛ عسل منزوع الرغوة، ستة عشر درهما يدقّ ما اندق و ينقع ما انتقع بمثلث و يعجن الجميع بالعسل و اخذ اللعوقات الحارة المذكورة و تمريخ الصدر بالأدهان الحارة مثل دهن الخيرى و السوسن.

و إما لسوء مزاج حار يابس مجفف للرئة(3).

و علامته: ازدياده مع الحركة و الجوع و العطش لأنها بإفناء الرطوبة تزيد في اليبس و سكونه عند الحمام المرطّب و شرب المرطبات مثل ماء الشعير بالسرطانات النهرية و ضيق النفس لما تتشنج الرئة و تجتمع في نفسها فلا تطاوع

ص: 530


1- 646. ( 1).: أى: رصاصية لون الوجه. كذا في« كشف الاشكالات». و قال بعض الاطباء: لون البدن. و القول الاول عندى احسن.
2- 647. ( 2).:[ خ. ل: العسلى. خ. ل: العنصلى].
3- 648. ( 3).: فيتأذى بالحرارة و اليبوسة و يسعل لدفع تلك الأذية.

عند الاستنشاق للانبساط التام و عدم النفث و هزال البدن؛ لأن اليبس و الجفاف يسرى من الرئة إلى القلب ثم منه إلى سائر البدن و يخالف هذا الهزال الدق الحار(1) بعدم الحرارة إلّا إذا امتدّ المرض و اشتدّت حرارة القلب من قلة وصول النسيم البارد إليه و من غلبة الجفاف الممدّ. لاشتغال الحرارة و سرعة النبض و تواتره لشدة الاحتياج إلى النسيم البارد و عدم مطاوعة الآلة للانبساط التام بسبب الجفاف فيتدارك بالسرعة و التواتر ما فاته من العظم.

و علاجه: سقى ماء الشعير و لعاب بذر قطونا و ماء الخيار بالجلاب و أخذ الحبوب المبردة المرطبة في الفم المعمولة من ربّ السوس و بذر القرع و بذر الخيار و النشا و الكثيرا و البنفسج مع لعاب حب السفرجل و بياض البيض و سقى اللبن إن لم يكن معه حمى لأن اللبن سريع التغير و الاستحالة لكثرة مائيته فإذا عملت فيه الحرارة الغريبة تعفن و صار مادة للحمى و تضميد الصدر بالأضمدة المرطبة كالقيروطى المتخذ من دهن البنفسج و حب القرع و الشمع الأبيض و ماء الخس و الكزبرة و بياض البيض.

و إما لخشونة قصبة الرئة من الغبار لتجفيف رطوبتها و لركوب أجزاء أرضية عليها و الدخان لذلك و لما فيه من الحدّة و غيرهما كالصياح الكثير فإنه بسبب الحرارة الحادثة من حصر النفس و من حركة آلات الصوت تنشف الرطوبات المملّسة للغشاء المستبطن للحلق و القصبة.

و علاجه: أن يملس باللعوقات المتخذة من لعاب حب السفرجل و لعاب بذر قطونا و البنفسج و الكثيرا و لب حب القرع و الخيار و الخشخاش الأبيض و الأحساء المتخذة من الشعير المقشرّ و الخشخاش الأبيض و السكر و دهن اللوز و غيرها من الحبوب و الأدهان.

ص: 531


1- 649. ( 1).: هذا احتراز عن دق الشيخوخة لعدم الحرارة فيه.

الفصل الثالث: في نفث الدم الذى يخرج من الفم650

يكون إما من أجزاء الفم مثل اللثة و العمور.

و علامته: أن يخرج بالتبزق و التنفل و علاجه: التغرغر بالأشياء القابضة مثل طبيخ الآس و الجلنار و العفص و الشب فإن كانت هناك قرحة طرية ألصق عليها كندر و دم الأخوين حتى تجف و ينقطع عنها سيلان الدم و ان كان من تعلق علقة فقد ذكر تدبيره.

إما من اللهاة و الحنك مما ينزل من الرأس و علامته: أن يخرج بالتنخع و تكون معه علامات الرعاف مثل حمرة الوجه لغلبة الدم و التباريق أمام العين لما تنفصل من الدم أبخرة متلونة بلونه و تختلط مع الروح الباصرة فتدرك اشياء مشعشعة ذات تباريق يظن بها انها في الخارج و خفة الرأس لاستفراغ الدم بعد ثقل كان أولا عند الإمتلاء.

و علاجه: فصد القيفال و الحجامة على النقرة بشرط إن كان الدم كثير المقدار و الّا فيكفيه التغرغر بالسلاقات القابضة مثل طبيخ الكزمازج و قشر الرمان و عصارة لحية التيس و ورق الآس و الربوب القابضة مثل ربّ الآس و السفرجل و الحصرم و الزعرور و ما اشبههما و وضع الأطلية الباردة القابضة المذكورة في الرعاف مع الخل على الرأس.

ص: 532

و إما من الحنجرة و قصبة الرئة لجراحة حدثت هناك من ضربة على الصدر و مقدم العنق و حدث منها تأكل و انخراق في بعض العروق أو سعال ملحّ فإن السعال حركة عنيفة غير طبيعية قارعة من الرئة و القصبة و الحنجرة و عند الحاجة و تواتره يحدث الخرق و التفرق في هذه الأعضاء بالضرورة، أو صياح شديد فإنه يوجب التفرق فيهما بتمديدهما و توتيرهما بحصر النفس و احتباس الهواء و البخار الحار و غيره كالقى ء العنيف و التزحّر الشديد كما يحدث التفرق بالحركة القوية غير الطبيعية و بحصر النفس و كالغضب الشديد فانه يسخّن الدم و يخلخله و يزيد في حجمه خصوصا الذى في القلب و نواحيه فيحدث الإنصداع و الإنقطاع عروق القصبة و الحنجرة لميل الدم بسبب الغليان و الثوران إلى الأعالى.

و علامته: أن يخرج بالتنخع؛ لأن مكانه أبعد من النوع السابق فيحتاج في اخراجه إلى حركة اقوى و يكون قليلا لأن الأعضاء التي تألفت منها الحنجرة و القصبة و هى الغضاريف و الأعصاب و الرباطات و الأغشية أعضاء قليلة الدم و ليس فيها من اللحم إلّا شى ء يسير و ما يأتى اليهما من الأوردة و الشرايين إنما هي شعب دقاق.

و علاجه: التغرغر بالقوابض المذكورة و أخذ أقراص نفث الدم المعمولة من الطين الأرمنى و الكهربا و الصمغ و دم الأخوين و الطباشير و النشا و الكثيرا و الاقاقيا و الجلنار و عصارة لحية التيس المعجونة بماء لسان الحمل أو ماء الفرفخ في الفم ليدوم ملاقاة ما ينحل منها في الفم على الحنجرة و ليترشح ما يسيل منها على المرى ء إلى القصبة قبل أن تنكسر قوتها بفعل الأعضاء و بعد المسافة.

و إما من المرى ء و المعدة و علامته: الوجع بين الكتفين إذا كانت الجراحة في المرى ء، و أن يخرج الدم بالقى ء.

و علاجه: سيجي ء في أمراض المعدة.

و إما من الكبد و خروجه يكون بالقى ء أيضا؛ لأن الدم يجرى منه إلى المعدة بطريق الماساريقا و يخرج بالقى ء و لا يمكن أن يترشح منه إلى الرئة و يخرج بالسعال لحيلولة الحجاب بينهما و أكثر ذلك يكون فى الاسهال الكبدى و هو اسهال الدم من غير سحج. و سببه: ضعف الكبد عن توزيع الدم على الأعضاء فيسيل شى ء منه إلى الأمعاء و يخرج بالاسهال و شى ء إلى المعدة و يخرج بالقى ء و هو علامة

ص: 533

رديئة لأنه مع ما يدل على ضعف الكبد و كثرة المادة و ضعف المعدة و عجزها عن دفع ما ينصب اليها يضر بالمعدة و يؤذيها و ربما ينجمد فيها فيكون سما قاتلا.

و إما من الرئة و ذلك لانخراق عروقها و انشقاقها إما من أسباب خارجة كالضربة و السقطة و الصراخ الشديد و إما من أسباب داخلة مثل تأكلها عن الأخلاط المريّة الحادة و المالحة البورقية و انفتاح افواهها و انصداعها(1) عن شدة الإمتلاء الوعائى.

أو سوء مزاج بارد يابس مكثف يعرض للرئة يقبضها و يجمع بعض اجزائها إلى بعض فتنصدع بعض العروق من حيث(2) تنجذب عنه.

و علامته: أن يخرج الدم بالسعال دون التنحنح و التنخع و يكون الدم احمرا ناصعا لأن الرئة إنما تغتذى بدم قد خالطه قدر صالح من الصفراء لتلطيفه فلذلك لا يكون احمرا قانيا بل ناصعا قريبا من لون الصفراء زبديا لما يختلط به الهواء في مجارى الرئة اختلاطا يشتبك به أحدهما بالآخر لطول مدة الاجتماع مع أن هذا الدم شديد الاستعداد للزبدية بسبب كثرة تمخضه(3) في القلب و الشرايين التي بينهما و لا يكون هناك وجع(4) إذ لا حس لها فما كان من تأكل العروق بسبب الجراحة فإنه يخرج قليلا قليلا فإن الدم لا يسرع خروجه بالنفث من موضع القرحة لضيق المنفذ كخروجه بسبب الانصداع ثم يزداد بحسب ازدياد الجراحة و اتساع المنفذ و يكون قليل الحمرة لاختلاط الرطوبات البلغمية التي تنحدر إلى الرئة من النزلات و يتصاعد إليها من بخارات البدن- كثير الزبدية، لأنه كما يترشح من العروق قليلا قليلا يختلط بالرطوبات الغليظة اللزجة و الهواء المتردد فى الرئة و ما كان من انصداعها فانه يخرج دفعة لسعة المنفذ و يكون شديد الحمرة قليل الزبدية.

ص: 534


1- 651. ( 1).: لأنها قد جعلت سهلة الانصداع و الانفتاح.
2- 652. ( 2).: مكانية.
3- 653. ( 3).:[ حركتى زياد چون حركت زده شدن دوغ در مشك].
4- 654. ( 4).: انما يكون كذالك اذا كان الجراحة و القرحة غير منتهية الى الاغشية التي على أجزاء القصبة المنبثة في الرية فإن تلك الأغشية غير حساسة فتحسّ بما يصل اليها من أسباب للوجع. كذا في« كشف الاشكالات». و قال« الاستاذ العلامة»: فحينئذ أخص أعلامه أن يأتى غبا.

و قد يخرج الدم من جوهر الرئة أعنى لحمها و يكون مائلا إلى البياض لكثرة ما يختلط به من الرطوبات البلغمية التي قد تشربها جوهر هذا اللحم و لما يتخضخض فيه(1) بالهواء و لما يتشبه به في لونه عند انصبابه إليه فيتبيض كاللبن في الثدى و المنى في الانثيين فإن جرم الرئة أبيض لمخالطة الهواء و إن كان يغتذى بدم احمر لطيف و لذلك يكون في الأجنة التى لا تتنفس في الرحم احمر كما صرح به المحققون و يكون الخارج مع بياضه كثيرا لزبديته لأن خروجه يكون قليلا جدا و تطول مدة اجتماعه و اختلاطه بالهواء الجيد بحيث ينقسم كل منهما إلى أجزاء صغار و يشتبك أحدهما بالآخر اشتباكا شديدا عسر الانفصال على أن ذلك الدم يكون شديد الاستعداد لذلك لكثرة تخضخضه و لزوجته باختلاط الرطوبات.

و علاجه: فصد الباسليق لتقليل الدم و امالته إلى الجهة المخالفة و سقى أقراص نفث الدم و قلّما ينجو و يتخلّص منه العليل لأنه يقع في أكثر الأمر في السل لأن الرئة لتخلخلها و سخافتها و دوام حركتها تقبل زيادة الجراحة و اتساعها و لكثرة رطوبتها و كثرة الأسباب المانعة عن الاندمال تقيح و تصير الجراحة قرحة.

و إما من الصدر(2). و علامته: أن يخرج بسعال شديد لبعد مكان الفضل فيحتاج في قلعه و اخراجه إلى حركة شديدة و يكون الدم يسيرا لدقة عروق الصدر و صغرها و شبيها بالعلق بسبب انجماده لطول المسافة فيطول مكثه من أول خروجه من العروق إلى أن يندفع فيبرد في هذه المسافة بالضرورة فينجمد لأن

ص: 535


1- 655. ( 1).: أي: في الدم.
2- 656. ( 2).: ذكر بعضهم و منهم« ارجيجانس» أن الدم اذا انصبّ الى تجويف الصدر دخل في شعب عرق الأجوف حتى يصل إلى العرق الأجوف المستبطن لعظم الصلب ثم يخرج منه في الشعب التي ينفذ الى قصبة الرية الى المرى فتنفث به الانسان. و اعترض عليه« جالينوس» بأن الشعبة التي يتصل بفم المعدة اكبر و اوسع من الشعب الدقاق التي يتصل بقصبة الرية فينبغي أن يقذفه الانسان من فم المعدة. و بأن لا يكون العصبة اولى بانصباب الدم اليها من الدماغ و أسافل البدن لأن شعب العرق الاجوف يتصل باكثر الأعضاء. و ايضا لو كان الامر كما ظنوه لكان دخول الدم الى الرية في اطراف شعب قصبة الرية المنشعبة في الرية اولى من دخوله في شعب العرق الأجوف لأن شعب الرية في طبيعتها الانقباض و الانبساط و ليس في شعب العروق الانقباض. ثم بيّن ان الدم يدخل الرية من ثلاثة وجوه: احدها، ان لحم الرية سخيفة. و الثانى، أن في الرية انبساطا و انقباضا. و الثالث، أن الصدر ينقبض فيدفع الدم و يقبله الرية و يدفعه في الشعب التي ينشعب فيها من قصبة الرية فتنفثه بالسعال.

الطبيعة العرقية هي التي تحفظه على مزاجه و قوامه و أيضا فإن أكثر أجزاء الصدر أعضاء باردة المزاج كالعظم و الغضروف و الرباط و الوتر و العصب و الغشاء فيبرد بمجاورتها الدم و ينجمد و يكون معه ألم في الصدر في الموضع الذى فيه الشق لأن أعضاءه عصبية كثيرة العضل.

و علاجه: علاج نفث الدم من الرئة من الفصد و سقى الأقراص غير أنه يجب فيه أن يطلى تلك الأقراص أيضا على الصدر لأنه يمكن أن يصل أثر الدواء إليه من غير ضعف كثير في قوته لقرب المسافة بخلاف ما يكون من الرئة فإنه لا يمكن ان يصل أثر الدواء إليها لكثرة الحجب و بعد المسافة و ليس معه من الخطر ما في الذى من الرئة؛ لأنه يبرأ سريعا لسكون العضو و قلة رطوبته و قربه من مدخل الدواء فيصل إليه أثره قبل أن تضعف قوته و لانتفاء الأسباب التي تمنع الالتحام في قرحة الرئة هاهنا على ما سنذكره من بعد و إن لم يبرأ فليس فيه خطر السل كما في قرحة الرئة.

ص: 536

الفصل الرابع: في ذات الرئة657

هي ورم حار(1) في الرئة من مادة حارة بجوهرها كالدم و الصفراء، أو من مادة حارة بسبب العفونة كالبلغم المتعفن و لا ينبغي أن يظن أنها محصورة على القسم الأول، فإن «الشيخ» قد صرح بأنها تكون عن كل خلط لكن أكثر ما يكون عن البلغم(2)؛ لأن العضو سخيف قلّما يحتبس فيه الخلط الرقيق، و كذلك قال «الرازي» في «الفاخر» دموية أو صفراوية يحدث ابتداءا من غير أن يتقدمه مرض أو يحدث بعقيب مرض آخر من نزلة مزمنة تنصب من الرأس إليها فتضعف قوتها و يبقى الفضل فيها لضعفها فيؤدى إلى الورم و ربما كانت بسبب ذات الجنب أو

ص: 537


1- 658. ( 2).: اختلف كلماتهم فيها: فقيل انها ورم من جميع الاخلاط الّا أنها في الأكثر يكون من البلغم و اختاره« الشيخ» و« الرازي» و من تبعهما من المتأخرين. و قيل انها ورم في الرية من[ أخلاط] حادة حارة في جوهرها يعنى الدم و الصفرا و اختاره« ابن جزلة» على ما في« التقويم» و قيل من الدم خاصة على ما فنى« غنى منى». و قيل إنها ورم حار في الرية يحدث من مادة حارة بجوهرها أو لعفونتها. ثم منهم من قال إنها إنما تحدث تبعا لأحد الامراض الثلاثة و هي النزلة و ذات الجنب و الذبحة و اختاره السيد الجرجانى. و منهم من قال انه قد يحدث ابتداء و هو في الاكثر يكون من المادة الحارة بجوهرها و قد يحدث بتعا لواحد منها من أى خلط كان و في الاكثر يكون تبعا للنوازل لوقوع الرية في مسامتة الدماغ مصبّا لفضوله و اختاره المصنف حيث قال هي ورم حار.
2- 659. ( 3).: كما ان اكثر ذات الجنب مرارى بعكس هذا المعنى لأن العضو غشائى كثيف مستحصف قلّما ينفذ فيه الّا اللطيف.

الذبحة أو غيرهما على سبيل(1) الانتقال أى: انتقال مادة المرض إلى الرئة و هذا من أشرّ الانتقالات لأن الرئة اشرّف و أقرب إلى القلب و أقل صبرا على المواد المؤذية لسخافة جوهرها و أسرع تأكلا لاسفنجيتها و إذا تقرّحت عند انفجار الورم لم يمكن برئها.

و علامتها: الحمى الدائمة الصعبة لكثرة وصول الأبخرة الحارة العفنة إلى القلب بسبب المجاورة و السعال و ضيق النفس الشديد لضيق مسالك الهواء بانضغاطها من الورم و الوجع الثقيل و هو ما يحس معه بثقل في مقدم الصدر لما تنجذب الرئة إلى أسفل لثقل الورم و تنجذب معها علاقتها التي هي منبت غشائها و يعرض لهما أى: للعلاقة و الغشاء عند انجذابهما و تمدّدهما إلى أسفل وجع معه ثقل و حمرة الوجه لأن الرئة عضو كثير الرطوبة فإذا سخنت ارتفعت منها بخارات كثيرة حارة لانفصالها من المواد الحارة بالذات أو بواسطة العفونة إلى الرأس و الوجه بسبب المسامتة و ظهرت الحمرة فيه و فى الوجنتين خاصة(2) بحيث يظن أنهما مصبوغتان لقبولهما البخارات الحارة أكثر بسبب لحميتهما و تخلخلهما بخلاف سائر أجزاء الوجه.

و اعترض عليه بأن هذه الأبخرة ليست حمراء و لتخلخل الوجنتين لا يثبت تلك الأبخرة فيهما بل يتحلّل سريعا فلا يصح تعليل الحمرة مع دوامها بذلك.

و أجيب بأن هذه الأبخرة الحارة إذا تصاعدت أذابت ما هو قريب من الوجنتين من الدم و بسطته فيهما فاحمرّتا، و فيه نظر، و يمكن أن يجاب بأن الرئة عضو كثير الرطوبة جدا و مع ذلك يغتذى بدم صفراوى حار جدا و هى مجاورة للقلب فإذا

ص: 538


1- 660. ( 1).: و كثيرا مّا ينتقل الى جراحات و اكثرها في مفاصل الرجلين لكثرة حركتهما و الاربيتين لضعفهما و لرخاوة اللحوم عندهما. و قد ينتقل الى قرانيطس و هو رديّ و الى ذات الجنب و هو سلم لكن في النادر لأن مادة ذات الرية غليظة في الأكثر. و قد يعقب خدرا في مؤخر العضد و انسيه و ساعده الى اطراف[ الأصابع] اكثر لكون مادتها اكثر بالنسبة الى مادة ذات الجنب فيكون الخدر الذى في ذات الجنب لغلظ مادة ذات الرية و رقة مادة ذات الجنب و لأن الجذب من الرية أبعد من الحجاب و أغشية الصدر و عضلاته لأن العروق التى الرأس ليس لها اتصال بالعروق التي في الرية الّا بتوسط الكبد فالقلب بخلاف الاتصال بين الأغشية و العضلات و الحجاب فإنه بسبب الاعصاب.
2- 661. ( 2).:[ الأظهر كون عبارة« و في الوجنتين خاصة» من كلام الماتن لا الشارح].

ورمت من المواد الحارة ازدادت سخونتها بالعفونة و تصاعدت منها إلى الوجنتين للمحاذاة أبخرة كثيرة جدا لفرط رطوبة العضو و سخونته حمراء اللون لانفصالها من الدم الصفراوى الذى هو غذاؤها أو الدم و الصفراء المتعفنين اللذين هما مادة الورم أو البلغم الذى صار احمر بالعفونة غليظة القوام لكثرة الرطوبات البلغمية اللزجة الغليظة التي فيها فظهرت حمرة شديدة في الوجنتين لحمرة لون الأبخرة و كثرة تراكمها بسبب عسر تحللها من جهة لزوجتها و غلظها و بسبب دوام ارتفاعها اليهما من جهة حرارة العضو و رطوبته و إنما تقلّ تلك الحمرة في قرحة الرئة لقلة أبخرتها مع قلة سخونة تلك الأبخرة لعدم العفونة الورمية و حمرة العينين لذلك و ورم أجفانهما؛ لأن تلك الأبخرة إذا بلغ شى ء منها إلى الدماغ فارقتها الحرارة و اكتسبت من الدماغ برودة فصارت رطوبة رقيقة كما في «الإنبيق» و نزلت إلى الأجفان و نفذت فيها لأنها تقبلها بتخلخلها و سخافة جوهرها و لذلك يحدث السبات في هذا المرض أيضا لأن الأبخرة عند ارتقائها إلى الدماغ تصير رطوبة باردة فيخدّر و يحدث السبات.

و العطش و جفاف اللسان(1) لاشتعالها الحار النارى في الصدر و القلب و التوقان(2) إلى استنشاق الهواء البارد لإطفاء الحرارة، و النبض الموجى و هو نبض مختلف في العظم و الصغر و الشهوق و العرض و الغور و التقدم و التأخر و السرعة و البطء مع لين، و له عرض ما كان أمواج متتالية على ترتيب منسق لرخاوة جرم الرئة و رطوبته(3) فيرطب الشرايين نفسها لاتصالها بالشريان الآتى الى الرئة سيّما الورم الحادث فيها إنما يكون في الأكثر عن مادة رطبة مثل الدم، و قلّما يحدث عن مادة صفراوية لما ذكر فلا تكون معه صلابة و لا تمدد بل ارخاء و ترطيب و ذلك يلزمه لين الآلة، و أيضا مثل هذه المواد تتبخّر عنها أبخرة رطبة تزيد في ترطيب الآلة و هى إذا ترطبت ضعفت القوة عن بسطها و تحريكها دفعة

ص: 539


1- 662. ( 1).: و غلظه و احمراره و اسوداده. و يكون لسانه بحيث يلتصق به اليد اذا لمسه لتجفيف الحرارة الرطوبة الرقيقة اللعابية. و اما الغلظ أى: التهبّج فلكثرة تصعد هذه الرطوبات الى اللسان و لذالك اللزوجة المذكورة يصعب التكلم على صاحب ذات الرية.
2- 663. ( 2).: أي: الاشتياق.
3- 664. ( 3).: لعله أراد الشارح بذالك الرطوبة الرطوبة الغريبة البالّه و الّا باعتبار نفس جوهره فهو عضو يابس لأن اغتذاءه من دم صفراوى.

فتحركها شيئا بعد شى ء و هى أيضا إذا ترطبت لم تقبل الهز و التحريك النافذ في جزء جزء من اجزائها دفعة كاليابس الصلب بل يتحرك منها جزء و لا ينفعل جزء آخر بسرعة قبولها الانفصال و اختلاف الأوضاع.

و علاجه: فصد الباسليق إن كان هناك امتلاء و تليين الطبيعة بمطبوخ لين(1) مثل(2) طبيخ العناب و السفستان و النيلوفر و بذر الخطمى و البنفسج مع لب الخيارشنبر و الترنجبين و سقى ماء الشعير و تضميد الصدر بالأضمدة الرادعة أولا مثل الصندل و دقيق الشعير بماء البقلة و قليل من دهن البنفسج ثم بالمحللة(3) مثل البنفسج و البابونج و اكليل الملك و دقيق الشعير و الخطمى مع دهن البابونج.

و قد يحدث في الرئة الورم الرخو من مادة بلغمية ساذجة.

و علامته: شدة ضيق النفس لغلظ المادة و لزوجتها من غير كثير حرارة و لا حمرة فى الوجه لبرودة المادة و قلة ارتقاء الأبخرة الحارة منها إلى الرأس، و كثرة الريق و البزاق لكثرة ارتقاء الرطوبة(4) من الرئة إلى الحنجرة و الحلق ثم إلى الفم و انتفاء الحرارة المجففة.

و علاجه: علاج الورم الحار في أول الأمر من التليين و التضميد بالروادع

ص: 540


1- 665. ( 1).: سيّما اذا كانت الحمى شديدة و ذالك لأن مواد هذه الامراض مثل ذات الرية و ذات الجنب و ذات العرض و البرسام و نحو ذالك قريبة جدا من القلب و المسهل القوى شديد التحرك للمواد فاذا استعمل، تحرك المواد فيخشى من تحريكه لها أن يتوجه اليه.
2- 666. ( 2).: و هذا الطبيخ بدون الخيارشنبر و الترنجبين ايضا في ايام غير ايام الاسهال مع شراب البنفسج و قد يزاد فيه بذر الخبازى و الصل السوسن المقشر و امثال ذالك و يعطى مبردا إن كان شدة التهاب و عطش و فاترا إن احتيج الى انضاج و تليين و تسهيل نفث. و اذا اشتدت العطش يسقى ماء اصل السوس مع حليب بذر الخيارين لأنه نعم الجالى و الملين و الملمّس سيما اذا حلّ فيه شراب البنفسج. و اذا كان التهاب أزيد من ذالك، يعطى لعاب حب السفرجل و بذر قطونا و حليب الفرفخ مع شراب البنفسج. و اذا كان المادة رقيقة، يسقى شراب الخشخاش و العناب. و قد يزاد الخشخاش مع قشره[ أو] بدون قشره فى المطبوخ المذكور و لا يسقى الخشخاش وحده لأنه يبلد المادة جدا. و يغذّى حساء النخالة بالسكر. قال« جالينوس»: و كثيرا ما يتولّد الرياح فى معدتهم و امعائهم لضعف قواهم الهاضمة و علاجه سقى ما يقويها و يكسّر رياحها.
3- 667. ( 3).: الصرفة في الانحطاط.
4- 668. ( 4).:[ خ. ل: ارتفاع الأبخرة الرطبة].

و إما بعد سكون الحمى عند الإنحطاط فيعالج بعلاج السعال البلغمى من الانضاج و التنقية بطبيخ الزوفا و التين و الحلبة.

و قد يحدث فيها ورم صلب إما عقيب أورام حارة تحلل لطيفها و تبقى كثيفها صلبا متحجرا و إما ابتداءا من مادة سوداوية و هو نادر أو بلغمية غليظة.

و علامته: تضايق النفس و تزائده على الأيام لازدياد الورم صلابة بتحليل اللطيف و سعال يابس بلا نفث و لا حرارة في الصدر أما إذا كان من مادة سوداوية و هو نادر أو بلغمية فظاهر، و أما إذا كان انتقاليا من ورم حار فلأنه إنما يتصلب إذا تحلّلت الأجزاء الحارة اللطيفة منها و بقيت الباردة الأرضية الغليظة المتحجرة التي لا يمكن أن تنفث و عسر اجتذاب الريح لتمدد أجزاء الرئة و انضغاط مسالكها و عدم مؤاتاتها للانبساط بسهولة.

و علاجه: التليين بما يسقى من نحو لعاب بذر الكتان و الخطمى مع دهن اللوز و لبن البنات و بما يطلى على الصدر من نحو دهن البنفسج و الشمع الأبيض و لعاب بذر الخطمى و بذر الحلبة و بذر الكتان.

ص: 541

الفصل الخامس: في السل669 و نفث المدة670

السل و هو في اللغة الهزال، سمى المرض به لأن من لوازمه هزال البدن هو قرحة الرئة و القرحة كما علمت عبارة عن تفرق اتصال اللحم إذا تقيح، و لما كانت الحمى الدقية لازمة لهذه القرحة ذكر «القرشى» أن السل هو قرحة الرئة مع الدق و عدّه من الأمراض المركبة و قال «الشيخ»: و قد يطلق اسم السل على علة أخرى لا تكون معها حمى و لكن تكون الرئة قابلة لأخلاط غليظة لزجة من نوازل تنصبّ إليها دائما و تضيق مجاريها، فيقعون في نفس ضيق و سعال ملحّ ثم يؤدي ذلك إلى انهاك قواهم و إذابة ابدانهم و هم بالحقيقة جارون مجرى اصحاب الربو. و يطلقه العامة على المدة المجتمعة في الصدر و الرئة و تلك القرحة تحدث إما بعقب ذات الرئة إذا لم تتحلل مادتها بالنفث فنضجت و جمعت و تقيحت أو ذات الجنب إذا تقيحت و انفجرت و ترشحت المدة إلى الرئة و لم تنقّ فى اربعين يوما(1) بالنفث فانها حينئذ للذعها و عفونتها تأكل جرم الرئة و تعفنه فتحدث فيها القرحة أو نفث الدم إن كان خروجه عن جراحة في الرئة، فإن جراحتها تتقيح سريعا لكثرة الرطوبة، أو كان الدم ينصبّ إليها من عضو آخر لكنه يكون حادا حريفا مفسدا لجرمها أو زكام فيه نظر؛ لأن الزكام عنده هو تجلب الفضول الرطبة من الدماغ إلى المنخرين، لكنه ذكر هاهنا عبارة «الرازي» في «الفاخر» و غفل عما

ص: 542


1- 671. ( 3).:[ خ. ل: أربعة عشر يوما].

اصطلح عليه في صدر الكتاب(1) أو نوازل كثيرة متطاولة من الرأس خصوصا إذا كانت لها كيفية رديئة تفسد الرئة و تقرحها أو سعال طويل تنصدع منه عروق الرئة و تلزم هذه القرحة حمى هادئة دائمة كحمى الدق بجميع علاماتها من اشتدادها عند تناول الغذاء(2) و فى الليل(3) و تكون الحرارة عند أول ما يلمس هادئة فإذا بقيت اليد عليه ساعة ظهرت بقوة لحمى جرم القلب لمجاورة الرئة الآلمة و وصول أبخرة رديئة متعفنة حارة منها إليه و قصور فعلها عن استنشاق الهواء المروح للقلب بسبب القرحة فتكثر الأبخرة الدخانية في القلب و يختنق الروح الحار الغريزى و يشتعل الحار الغريب فيه و فى سائر البدن و تحدث الحمى، و أما سبب هدوئها فنبينه في الدق ان شاء الله تعالى.

و من علامات السل: ظهور نفث المدة و هى الشي ء الأبيض الأملس المعتدل القوام من الرطوبة التي تسيل من القرحة إن كانت نضيجة. و سبب ظهورها بالنفث أن الطبيعة تروم اندمال القرحة و لا يمكن ذلك إلّا بتنقيتها من المدة على أنها أيضا تؤذى الرئة فتخرجها الطبيعة بالسعال و يفرق بين المدة و الخلط أى: البلغم الخام لأنها لا تشبه الّا به(4) من حيث البياض و غلظ القوام و إنما يذكر الفرق بينهما لما علمت من أن بعض الناس ينزل من رأسه إلى صدره رطوبة غليظة لزجة و يكون مبتلى بالسعال و ضيق النفس و نفث الرطوبة و يكون حاله كحال المسلولين بالنتن عند الاحراق؛ لأن الفاعل في المدة إنما هو الحار الغريزى بشركة من الحار الغريب(5) و الحار الغريب إذا استولى على الرطوبات و لم يقدر على قهرها و تفصيل اجزائها بتصعيد اللطيف و ترسيب الكثيف سخنها سخونة يغلى منها غليانا شديدا أو يتحرك حركة غريبة و ينتن و يتغير في طعمه و رائحته و يفسد فسادا لا

ص: 543


1- 672. ( 1).: يمكن دفعه بأن الرطوبات المنحدرة السائلة الى المنخرين ... يرجع بعد وصوله الى المنخرين الى الحلق من أقصى الأنف و يحدث السل.
2- 673. ( 2).: بسبب كثرة الابخرة المرتفعة من جهة رطوبة الغذاء.
3- 674. ( 3).: لاحتقان الابخرة بسبب انسداد المسام بسبب برد الليل و لكثرة الرطوبات لفقدان ما يتحلل بقوة ضوء النهار من الرطوبات و لأن الامراض كلها يشتدّ بالليل.
4- 675. ( 4).:[ كذا كان في النسخ، و الصحيح أن يكون:« به الّا»].
5- 676. ( 5).: لأن النضج انما هو فعل الحرارة الغريزية لكن المادة الغير الصالحة لا يجي ء تحت تصرف القوة الغريزية حق التصرف فيتصرف فيها الغريبة ايضا لأن الرطوبات تحت تصرف احدى الحرارتين كما تقرر عندهم.

يقبل بعده صلاحا من هضم أو نضج، أو غير ذلك مما ينتفع به البدن و هذه هي العفونة، و هى قد تكون غالبة عليها بحيث تدرك رائحتها عند النفث، و قد تكون كامنة لا تظهر إلا إذا القيت على النار و انفصلت الأجزاء الحادة اللطيفة المنتنة منها بتميز النار إلى القوة الشامة و بالرسوب في الماء بعد ساعة أو أكثر(1)؛ لأن الحار الغريزى إذا تصرف فيها أنضجها نضجا مّا فتحللت عنها الأجزاء الريحية المطفئة لها و قد يكون مع المدة دم لقصور فعل الحار الغريزى عن نضجها بحيث تصير بيضاء شبيهة بالأعضاء الأصلية أو لتأكل عرق يترشح منه الدم أو خشكريشة(2) تخرج بالسعال لما يتقشر الجلد عن الموضع المتقرح كما يتقشر من الجرب الظاهر بخلاف الخام فانه لا يكون له نتن البتة و لا يرسب فى الماء و لا يكون معه شى ء من الدم و لا من الخشكريشة اصلا.

و من علاماته: أيضا حمرة الوجنه كما في ذات الرئة لكن الحمرة هاهنا تكون أقلّ لقلة الأبخرة و تعقف الأظفار أى: اعوجاجها لذوبان اللحم الذى يشدها و يدعمها و هو الذى تحتها لشدة حرارة القلب و سريانها منه إلى سائر البدن.

و علاجه: فصد الباسليق في الإبتداء من الجانب الذى يحس فيه بوجع إن لم يمنع مانع و إن أحس بشى ء يجرى من الرأس فالواجب فصد القيفال حتى لا ينصبّ شى ء من الرأس إلى الرئة و سقى لبن الاتن فإنه أرق و ألطف لأن لحمه سوداوى يجذب من الدم ما يشاكله و يصير الباقى و هو الرقيق لينا و أما لبن النساء فإن رقته ليست كذلك بل لرطوبة بدنها إذ طبيعة الدم تكون شبيهة بطبيعة البدن الذى تتولد فيه، و لو كانت تلك الاتن ترعى من الحشائش ما فيه قبض و يبس كالجعدة و الفوتنج و ما اشبه ذلك حتى تكون لألبانها قوة مجففة لكان أولى(3) و لبن النساء و الماعز ما لم يكن مع الحمى الدقية حمى عفنية فإنه يستحيل في هذه الحاله إلى المرار و يزيد في الحمى فيذوب منها البدن أكثر مما يتقوى بتغذيته و لم تكن المعدة

ص: 544


1- 677. ( 1).: لان المدة لنضجها و تخلخلها يداخل في فرجها الاجزاء الهوائية فلا يترتب بمجرد القائها في الماء لما فيها من اسالتها بل بعد زمان يتشرّب فيه فرجها اجزاء مائية بولا من الأجزاء الهوائية التي كانت احتسبت فيها.
2- 678. ( 2).: هذا انما يكون اذا كان زمان القرحة طويلا.
3- 679. ( 3).: لان تلك الادوية تزيل ما على القرحة من الرطوبات الفضلية المانعة من التحامها.

ضعيفة بما يستحيل فيها إلى الفساد و الحموضة و ذلك لأن اللبن دم قد تعدّل و ازداد نضجا في الثدى و لذلك صار سريع الانفعال فإن صادف معدة معتدلة استحال دما صالحا و الّا استحال إلى الفساد و هو إنما يفيد المسلول لما فيه تغذية و تطرية للبدن و تقوية للقوة و تعديل للخلط الفاسد لأنه يولد غذاءا محمودا كثيرا سريع النفوذ و تغرية للقرحة بالجنبية و تسهيل للنفث بالزبدية الملينة المرخية، و تنقية و جلاء للصديد و المدة بالمائية لما فيها من الحرارة اليسيرة فيكون سببا للاندمال لكن فيه ترطيب يضاد القرحة لأن ملاك الأمر في علاجها التجفيف ما امكن إلا أنه يفيد المسلول من حيث انه يحتاج جدا إلى ما يرطب بدنه و يحفظ على أعضائه الرطوبات الأصلية و يمنع قلبه من ان يغلب عليه سوء المزاج اليابس؛ لأن الدق يتبع هذه القرحة و اللبن موافق له جدا و هو موافق للصدر و الرئة و نواحيها لكن ينبغي ان يشرب ساعة حلبه من الضرع و هو حار لأنه تسرع إليه الاستحالة فتبطل قوته و لأنه إذا لقى الهواء تجبن في المعدة كالمنى إذا خرج من اوعيته و إن أمكن الإرتضاع من الثدى فهو اولى.

و سقى ماء الشعير مع السرطانات فإنها كثيرة الغذاء مرطّبة مبردة للحمى جالية للقرحة من الرطوبات الوضرة المانعة من الالتحام و ينبغي أن يدق الكشك بالماء و يعتصر و يطبخ بنار ليّنة مع السراطين بعد ان تؤخذ ساعة تصاد احياء فتقطع أنيابها و ارجلها و تغسل بماء الرماد و الملح لتنظف عما عليها من الرطوبات اللزجة الوسخة، و ما يأتى في علاج الدق فى آخر الكتاب مع مراعاة القرحة مما يجلو و ينقى المدة و الصديد عنها لأن الاندمال لا يمكن إلّا بالتنقية و بما يسكن السعال؛ لأن السعال حركة عنيفة من الرئة و هى تزيد توسيع القرحة و خرقها و تحدث في الرئة ألما ينجذب بسببه فضل إليها و هو لا يندفع إلّا بالسعال ضرورة فتدور العلة و بما يختم القرحة من الأدويه المجففة التي لا لذع فيها فإن علاج القروح كلها هو التجفيف و خصوصا في مثل هذا العضو الذى تجتمع فيه دائما رطوبات كثيرة من نزلات تنحدر إليه و بخارات تتصاعد إليه و لذلك قيل إن هذه العلة لا تبرأ البتة لأن تنقية المدة إنما يكون بالسعال و السعال يزيد في القرحة و توسع التفرق و يستلزم لإيلامه جذب المواد التي توجب زيادة المدة و حدوث

ص: 545

الورم و الأدويه المجففة مانعة للنفث(1) زائدة في حدة الحمى، و المبردات النافعة من الحمى كالكافور مغلظة مانعة للنفث و المنقية المرطبة مانعة للاندمال. و قد ذكر «جالينوس» في عدم قبولها للبرء عللا أخرى:

منها دوام حركة العضو بالقبض و البسط، و القرحة تحتاج في اندمالها إلى السكون لتنضم شفتا الجراحة بخلاف الحجاب فإنه و ان كان أيضا دائم الحركة لكن حركته ليست انبساطية و انقباضية مانعة من الانضمام.

و منها بعد المسافة بين مدخل الدواء و العضو و ذلك مما يوجب ضعف قوته و تغير فعله فلا يؤثر التأثير التام في الالتحام؛ لأنه يصير أولا إلى الفم ثم إلى المرى ء ثم إلى المعدة ثم إلى واحد بعد واحد من الأمعاء الدقاق ثم إلى الماساريقا ثم إلى الباب و فروعه التى في تقعير الكبد ثم إلى الأوراد التي في حدبتها، ثم إلى العرق الأجوف ثم إلى القلب ثم إلى الرئة ففى طول هذه المسافة تتفرق قوته بالضرورة، و إن كان الدواء يرد عليها من خارج يصل أولا إلى سطح الجلد و تنفذ قوته فيه ثم في عضل الصدر و العظام ثم في الغشاء المستبطن للاضلاع ثم في الغشاء المجلل للرئة. ثم يصل إلى نفس الرئة.

و منها أن من الادويه ما كان باردا فهو بليد غير نافذ و ما كان حارا فإنه يزيد في الحمى، و ما كان مجففا يضر بالدق و ما كان مرطبا يمنع من الالتحام. و منها أن الكائنة من مادة أكالة لا تبرأ دون اصلاحها و ذلك لا يمكن إلّا في مدة تنخرق فيها القرحة و تصير ناصورا لا يلتحم قطعا أو يتسع حتى يتآكل جرم الرئة و كذلك الكائنة بعد ورم. و منها أن جرم الرئة سخيف فيكون سريع التآكل.

و منها أن دمها رقيق حار جدا بطى ء عن الانعقاد و ذلك مما يعين على عدم الالتحام.

ص: 546


1- 680. ( 1).: لقائل أن يقول: ان الدواء المستعمل هاهنا لم يجوز أن يكون فيه قوتان و الطبيعة باذن خالقها تميز بين القوتين فتستعمل كل قوة فيما كان الاوفق لها لاستعمالها و لهذا يستعمل في علاج الاورام الحارة عند تزايدها ادوية الردع و التحليل و الطبيعة تميز بين قوتيها فيستعمل الردع في تقوية العضو و يمنع ما من شأنه الانصباب اليه و يستعمل التحليل في انضاج ما حصل في العضو من المادة و في تحليله. و كذالك ايضا يستعمل ادوية مركبة من قوى متضادة في امراض الكبد و غيرها كما في ادوية الحصاة.

و منها أن عروقها كبار واسعة فيصعب على الطبيعة الحامها لعظم انفصالها.

و منها أن عروقها غضروفية على ما دل عليه التشريح.

و منها أنها مجرى للهواء فيقوى تمديده لها و ذلك مما يمنع عن الالتحام.

و أما نفث المدة الغليظة(1) من غير حرارة كثيرة فربما كان من الرئة و ربما كان من الصدر من انفجار ورم في نواحيه و الذى من الصدر يدل عليه تقدم خراج و وجع في الصدر.

و علاجه: سقى طبيخ الزوفا و التين و الحاشا و اصل السوس و الايرسا و الحلبة و وضع الأطلية الملطّفة على الصدر مثل الزوفا الرطب و القنة و دقيق الكرسنة و الحلبة و بذر الأنجرة و البرسياوشان مع دهن البابونج و دهن الغار و شحم الدجاج و العسل و التبخير فى الحلق بالمر و الميعة و الزراوند و الكندر و الزرنيخ حتى تلطف المدة فيسهل خروجها إن كانت من الرئة أو يسهل ترشحها إليها إن كانت من الصدر لأنها في هذا النوع إذا انصبّت إلى فضاء الصدر و لم تترشح إلى الرئة لهلك العليل بتعفين الحجاب و أحدث الورم الشديد فيه ثم تنقى بماء ينقيها من الحبوب المنقية المعمولة من بذر الكتان و حب الصنوبر و لبّ حب القطن و الحلبة و ربّ السوس و الايرسا مع العسل لأن المدة إذا لم تخرج بالنفث من الرئة أكلت الرئة و أفسدتها و عفنتها و آلت أمر العليل إلى السل.

ص: 547


1- 681. ( 1).: و هو السل المجازى علل ما يراه« الرازي» فإنه قال اذا كان السل بلا حمى يقذف صاحبه شيئا غليظا أشبه بغرى السمك.

الفصل السادس: في المدة المحتقنة في الصدر682

سببها دبيلة تحدث في الصدر و الدبيلة هو ورم تحصل في باطنه خزانة تجمع إليها مادة الورم و حينئذ يلزمه التقيح. قال «الطبري»: هي كلمة فارسية معناها كيسان للمدة، و إنما سمى به لأن المادة اذا اجتمعت في العروق و صدّعتها لكثرتها و انصبّت الى ما تحت الغشاء الموضوع على العضلة أو الى ما فوق الغشاء بينهما و بين الجلد حصل للمدة وعاءان فيسمّى دبيلة.

و بيانه: إن مادة الورم إذا اجتمعت في فضاء في باطن العضو حصل له وعاءان:

أحدهما: الغشاء المجلل للعضلة إن كان اجتماعها في داخل العضلة تحت هذا الغشاء أو الغشاء المجلل للبدن و هو الجلد إن كان إجتماعها بين هذا الغشاء و الغشاء الأول. و ثانيهما: المتولد على سطحها عند تأثير الحرارة فيها كالمتولد على سطح العجين التنور و على سطح المنى في الرحم.

و ينفجر فتجتمع المدة في فضاء الصدر و هو الفضاء الذى بين الصدر و الرئة إما جانبيه معا أو في جانب واحد و لا تخرج بالنفث لغلظها و لزوجتها و كثافة الحجاب المحيط بالرئة فلا يرشح المدة الغليظة من فضاء الصدر إلى داخل الرئة حتى يخرج منها بالنفث و ضعف قوة العليل من اخراج المدة للزوم حمى الهادية لهذا المرض لمجاورة القلب و اضعافها القوى جميعا و لذلك تتورم الأرجل إذا استحكم المرض و تمادى به الزمان لأن من هناك يبتدئ بطلان القوة الغاذية لبعدها

ص: 548

عن ينبوع الحار الغريزى ثم تبطل الشهوة ببطلان القوة الجاذبة و الغاذية و يعرض الاسهال الذوبانى لذوبان الرطوبات و لضعف الماسكة.

و علامته: ثقل و وجع في الصدر لمكان القرحة و المدة و سعال يابس؛ لأن الطبيعة تروم دفع الأذى عن الرئة و الصدر بإخراج تلك المدة المتعفنة و هى لا تخرج إلّا في النادر لما ذكر من العلل فيحدث السعال اليابس مع بهر لما تنضغط الرئة بامتلاء فضاء الصدر من المدة فلا يمكنها الانبساط التام حتى يستنشق هواء كثيرا يفى بالحاجة فيتدارك بالتواتر ما فاتها من العظم و حمى دقية لقرب الموضع من القلب و تأدية الحرارة من المدة المتعفنة إليه، و بالجملة يكون حاله كحال المسلولين في جميع الأعراض و لذلك يعدّ منهم، و يعرف موضع المدة بالوجع في تلك الجهة بسبب التفرق و الثقل و التمدد بأن يضطجع العليل مرة على جنب و اخرى على آخر، فالجهة التي يتعلق منها ثقل ممد هى موضع المدة و اللهيب بأن يلبس على الصدر خرقة كتان مبلولة و يتفقد الموضع الذى يجف أولا و رجرجة المدة أى: صوت جريانها و حركتها.

و علاجه: تلطيف المدة بطبيخ الزوفا و التين و السفستان و اصل السوس و البرسياوشان و الزبيب المنقى مع دهن اللوز و الكثيرا و سكر الطبرزد ثم ادرار البول لتدفع به المدة فإن أمر هذه العلة يول إلى أحد أمور أربعة:

الأول: أن يختنق صاحبها بالكثرة و يقتل. و علامة ذلك أن يأخذ نفسه يضيق و لا ينفث(1).

و الثانى: ان تتعفن الرئة و تتأكل فيوقع في السل. و علامة ذلك أن لا يستنقى المدة فى أربعين يوما من يوم الإنفجار، لأن جرم الرئة لسخافتها(2) لا يحتمل لذع المدة أكثر من تلك المدة فيتقرّح.

و الثالث: أن يترشح إلى الرئة و يستنقى بالنفث المتدارك و يكون معه سكون الحمى(3) و نهوض الشهوة(4) و سهولة النفث و النفس(5).

ص: 549


1- 683. ( 1).: لضعف الطبيعة و غلظ المادة.
2- 684. ( 2).:[ خ. ل: لسخافة جوهرها].
3- 685. ( 3).: هذا انما يكون اذا كان ذالك لانفجار جميع مادة الورم حتى لا يبقى فى الورم شيئ يقوم به الحمى و لعل« الشارح» أراد بسكونها هى الحادثة عن الورم لا سكونها مطلقا و قد ثبت ان هذا التقيّح لا بد أن يلزمه حمى دقية.
4- 686. ( 4): هذا انما يكون اذا كانت المادة قليلة و كانت القوى الطبيعية قوية.
5- 687. ( 5).: أما سهولة النفث فيكون بسبب نضج المادة و قوة القوة الدافعة و اما سهولة النفس فلعدم مزاحمة القيح لآلات التنفس. و انما يكون كذالك اذا لم يكن مقداره كثير جدا. كذا في« كشف الاشكالات».

و الرابع: أن تصير المدة المترشحة إلى الرئة أولا في الوريد الشريانى إلى الكبد ثم منها إلى الأمعاء و تندفع بالبراز إن كانت غليظة أو إلى المثانة و يندفع منها بولا غليظا إن كانت لطيفة و هذا أسلم في العاقبة و أقرب إلى الخلاص و العافية؛ لأن البول يعين على جرى المدة و يجعلها متواترة لأن تواتره أشدّ من تواتر البراز، و لأن في الكلية قوة جاذبة لما يدفعه الكبد إليها و قوة أخرى دافعة لما فيها اليا لمثانة و كذلك الأمر في المثانة و في الكبد أيضا قوة دافعة إلى الكلية دون الأمعاء و ليست في الأمعاء أيضا قوة جاذبة من الكبد. و قيل: إن اندفاعها بالبراز أجود لأن به يخرج اللطيف و الكثيف.

أو تصير المدة و تنفذ في الشريان العظيم المتكئ على الصلب فتنفذ في شعبة منه آخذة إلى الكلى و تخرج بالبول، أو تنفذ في شعبة منه آخذة إلى الأمعاء و تخرج بالاسهال و ليس نفوذ المدة في الشريان مع صلابته و صفاقته و ضيق مسامه بعجيب فانها قد تنفذ العظام إلى خارج و إنما لا ينفذ في المرى ء لأنه يوجب انصباب القيح و المدة إلى المعدة و ذلك موجب لتنفرها عن جذب الغذاء و يلزم منه اختلال حال البدن.

و قد ذكر «الطبرى» صاحب «المعالجات البقراطية» نقلا عن «حنين بن اسحاق» أنه قال في تفسيره الفصل الثالث من كتاب «النبض الكبير» ل «جالينوس»: إن غذاء القلب يصعد إليه من العرق الذى يعبر من الكليتين و ينزل من الكبد إلى الكليتين ثم يطلع من الكليتين إلى القلب و إنما لطف اللّه تبارك و تعالى في ذلك حتى يلطف الدم في النزول و الصعود لما علم أن القلب يحتاج إلى غذاء لطيف. و فى هذا الموضع سرّ لطيف يذهب على أكثر الاطباء إلّا على الماهر منهم و هو أنه إذا حدث بإنسان نفث الدم من الرئة أو نفث المدة و لحقه غشى فيه دلّ على البرء. و ذلك أن العروق التي تغذى القلب و الرئة تطلع من الكلية فإذا حدث الغشى بصاحب نفث المدة علم أن المدة ترجع في طريق الغذاء و تعبر القلب و ينزل الى الكليتين و يبول به العليل

ص: 550

فإن بال المدة فاقض قضاءا بتاتا بأن العليل يبرأ لأن طريق المدة قد صار بطريق البول فيفنى سريعا. و الذى يحدث فيه الغشى لأنه ربما احتبست في القلب المدة الراجعة فيجب أن ترقق المدة حتى تلطف و تجرى، ثم قال: و هذا من خفى التشريح.

و حكى أن طبيبا لشاهنشاه ب «الرى» حدثت له هذه العلة و كان شيخا ضعيف القراءة لكتب «جالينوس» فبكى و شكا إليه أنه مع نفث المدة من الصدر يبول المدة فوصفت له هذا الفصل بعينه فسكن و برئ من تلك العلة برءا تاما.

قال «جالينوس» في «الأعضاء الآلمة»: إن المدة تنفجر من الرئة بالبول فطريقه أن يصير من الشرايين التي في الرئة إلى التجويف الأيسر من القلب ثم إلى الشريان الأعظم ثم إلى الشعب التي تأتى الكلى من ذلك الشريان.

و اعترض عليه بأن من العجب أن يدخل القيح تجويف القلب الأيسر فلا تحدث حادثة و تخالط الدم ثم تنفصل منه سيّما دم الشرايين على رقته و كثرة تمخض(1) دم الشرايين.

قال «إبن زهير» في الجواب: إن الأورام إنما تعرض من مادة غريبة تنكرها الطباع فتدفعها إلى أيّ: عضو اتفق لها فلا تزال الطبيعة تنضجها حتى تعود مدة و تصير فيها شبيها بالعضو الذى يحملها و ليس تبقى فيها من الحدة كثير شى ء فلذلك لا يحدث عند مرورها بالتجويف الأيسر من القلب حادثة؛ لأن الكيفية الغريبة قد فارقتها جلها بما لحقها من الاستحالة و أيضا قوة القلب تدفع ما يرد عليه من هذه المدة في أسرع الأوقات و يشبه أن يكون يعرض له أولا حين مرور هذه المدة بتجويفه الأيسر خفقان يسير يخفى على المريض من الأعراض القوية التي له.

و أما كيف تنفصل هذه المدة من الدم، فقد أعلمنا «جالينوس» أن لجميع الأعضاء قوة جاذبة للموافق و قوة دافعة للمخالف و لما كان الشريان فرعا لعضو رئيس وجب أن تكون هذه القوى فيه وافرة فإذا وردت هذه المدة عليه تدفعها عنه؛ لأنها لا تصلح أن تكون وقودا للحرارة الغريزية. و قد يكوى الموضع الذى فيه المدة من الصدر بمكاوى دقاق حتى تخرج المدة قليلا قليلا على سبيل الرشح من العظام.

ص: 551


1- 688. ( 1).:[ خ. ل: تمحص].

الفصل السابع: في ذات الجنب689 و الشوصة و ذات الصدر690 و ذات العرض و البرسام691

اشاره

ذات الجنب الخالص: ورم في الغشاء المستبطن للاضلاع(1) أى: أضلاع الصدر الملبس عليها من داخل، فإن الصدر مركب من أربعة عشر ضلعا من كل

ص: 552


1- 692. ( 4).: زاد بعض الأطباء في تعريف ذات الجنب قيد آخر، أى: ورم موذ موجع جدا و إن كان يستنبط ذلك من كلامه ايضا.

جانب سبعة و بين كل اثنين منها عضل به يكون انبساط الصدر و انقباضه و إنه يحيط بهذه الأضلاع و العضلات كما يدور و ينحنى من داخل غشاء واحد فإذا عرض في هذا الغشاء ورم سماه قوم ذات الجنب الخالص و الصحيح و سماه بعض شوصة صحيحة، أو في الحجاب الحاجز(1) أى: الفاصل بين آلات الغذاء و آلات التنفس المسمى ديافرغما عند الجمهور إما في الجانب الأيمن منهما و إما في الجانب الأيسر و اختلف في أردئيتهما فقال بعض: إن الذى في الأيسر أردأ لقربه من القلب إلّا أنه من جهة النضج و التحليل أسلم و أحسن. و قال بعض ان الذى في الجانب الأيمن اردأ لأنه اعصى من جهة النضج و التحليل لكنه من جهة المكان اسلم(2).

و أما الذى يكون في الجانبين جميعا فسيأتى ذكره مستقلا.

و علامته: الحمى اللازمة لمجاورة الورم القلب(3) و سريان العفونة منه إليه ثم منه إلى سائر البدن و وجع ناخس تحت الأضلاع لصلابة هذا الغشاء الحاجز و كذا الغشاء المستبطن أيضا و تمدده بالورم عرضا و ضغطة الشرايين هذا كلام لا طائل تحته إذ ليس فى الغشاء و لا في الحجاب و لا بالقرب منهما شريان، و قد صرح به «جالينوس» حيث قال في الثانية من «الأعضاء الآلمة»: الضربان لا يحدث في ذات الجنب إذ ليس بالقرب من الغشاء عرق ضارب. و قال «إبن سرافيون» في «كناش» ه: «إن كان للوجع في الشوصة ضربان فليست العلة شوصة صحيحة؛ لأن الضربان إنما يعرض في المواضع التي يكون فيها شريانات». و فى كلام «الشيخ» أيضا ما يدل على ذلك صريحا و لئن سلمنا وجود الشرايين فيها فلا نسلم

ص: 553


1- 693. ( 1).: اعلم أن أصعب ذات الجنب و أردءه ما كان في الحجاب الحاجز نفسه سواء كان في الجانب الأيمن منها أو فى الجانب الأيسر أو في الجانبين جميعا. و انما كان كذالك لأن تضرّر النفس يكون في ورمها أشدّ لأن العمدة في حركة التنفس انما هو حركة هذه الحجاب و لأن هذا الحجاب قوى الحس فيكون وجعه أشد خصوصا كثرة حركته يوجب أن يكون وجعه أشد كثيرا و لأن جرمه شديد الاستحصاف فيكون تحلل مواده أعسر.
2- 694. ( 2).: لكون الكبد اليمين و القلب في اليسار و هو الرئيس المطلق.
3- 695. ( 3).: قد جعل« المصنف» سبب الحمى اللازمة مجاورة الورم القلب و هذا في الحقيقة ليس هو علتها لأن عروض الحمى اللازمة عن الورم لا يشترط فيه أن يكون الورم مجاورا للقلب بل العلة في ذالك هو كون الورم الحار باطنا فإن كل ورم حار في الباطن يلزمه حمى لازمة لكن ذالك الورم اذا كان مجاورا للقلب كان الحمى في الاشتداد اكثر حتى يقل ظهور فتراتها و لذالك يكون هذه الحمى أشدّ و أحدّ حرارة.

أن ضغطها يوجب الوجع الناخس بل الوجع الضربانى.

و ضيق النفس لضغط الورم مجارى النفس و لأن الحجاب من جملة آلات النفس فإذا ورم عجز عن الانبساط التام و كذلك الغشاء المستبطن فإنه أيضا يعين على التنفس و سعال لتأذى الرئة بالمجاورة و ترشح مادة المرض إليها فإن كانت غليظة كان مع السعال نفث و إن كانت رقيقة هيّجت السعال من غير نفث حتى تنضج و تغلظ و النبض المنشارى و هو نبض سريع متواتر مختلف الأجزاء في عظم الانبساط و فى الصلابة و اما السرعة و التواتر فلشدة الاحتياج إلى الهواء البارد و لكون الورم في عضو صلب فيتمدد الشريان تمددا شديدا لاتصاله به، فيعصى عن الإنبساط التام لصلابته فتتدارك القوة بالسرعة و التواتر ما فاتها من العظم و أما الاختلاف فلأن الأغشية تشارك الشريان بشظايا العصب لأن الشريان كما علمت يحيط به غشاءان أحدهما من خارج و هو الغليظ و الآخر من داخل و هو الرقيق، و ان الغشاء مختلف القوام أما الحاجز فلأن أطرافه مختلطة باللحم، و أما المستبطن فلأن بعضا منه تلبس على العظم و بعضا على العضلة التي بين الأضلاع، و المجاور للعظم يكون بالضرورة اصلب من المجاور للحم فإذا تورم كان قبول الأجزاء اللينة منه لتمدد الورم أكثر من الصلبة فكان يمدّد الشريان تمدّدا غير متشابه في جميع أجزائه فترتفع منه الأجزاء القليلة التمدد و تنخفض الأجزاء الشديدة التمدد و تحدث المنشارية في النبض.

و السبب الفاعل للورم:

إما دم صرف فيه بحث(1)؛ لأن الغشاء و الحجاب لصلابتهما لا تنفذ فيهما إلّا مادة مرية لطيفة صرح بذلك «جالينوس» فى «الأعضاء الآلمة» فلا يحدث الورم فيهما من الدم الصرف بل من الدم الصفراوى، و إنما يكون الورم من الدم الصرف في ذات الجنب غير الخالص الذى يكون في العضلات التى بين الأضلاع؛ لأن العضلة مختلفة

ص: 554


1- 696. ( 1).: قال« الآملى» في« شرح القانون»:« الصرف على اصطلاح الاطباء ليس الذى لا يخالطه غيره اصلا بل ما يكون المخالطة به قليلا فإن الامام« ابقراط» اطلق البلغم الصرف على القى ء البلغمى المشوب بقليل من الصفراء و الصفراء الصرفة على القى ء الصفراوى المشوب بقليل البلغم» ... فعلى هذا يكون المراد من الدم الصرفة ما يخالطه يسير من الصفراء أعنى مقدار ما ينفذه في الجسم الغشائى و الحجاب الحاجز فعلى هذا لا يرد البحث.

الأجزاء في اللين و الصلابة يمكن أن ينفذ فيها الدم الصرف و الدم الصفراوى و البلغمى أيضا.

و علامته: التمدد، و حمرة الوجنة لكثرة ارتفاع الأبخرة الحارة الدموية و عظم النبض مع منشاريته؛ لأن الدم بحرارته يوجب شدة الحاجة و برطوبته يلين الآلة و بكثرة توليده للروح يقوى القوة و شدة ضيق النفس لكثرة وجود الدم بالنسبة و عظم حجم الورم فيأخذ من فضاء الصدر موضعا أكثر حتى تنضغط الرئة و يمتنع الهواء من السلوك فيها و حمرة النفث إذا بدأ و ذلك عند انفجار الورم و انتشاف الرئة الدم و المدة من العضو المتورم. فيه نظر؛ لأن الانفجار إنما يكون عند الإنتهاء(1) بعد جمع المادة و نضجها و صيرورتها مدة و يكون الخارج حينئذ بالنفث مدة بيضاء و أما النفث الذى يكون في الأبتداء أو غيره على لون الخلط المورم فهو إنما يكون من ترشح مادة الورم و تحللها عن مسام العضو من غير أن يجتمع و يتقيح و يتفجر و انتشاف الرئة لها لمضامتها الغشاء و الحجاب و تخلخلها و اسفنجيتها و دوام حركتها بالانقباض و الانبساط و الحركة مسخنة مهيّئة للانتشاف مع أن العضو في جوهره مستعد لذلك.

و علاجه: فصد الباسليق من الجانب المخالف في الابتداء حيث كانت المادة مضطربة و لم تستقر بعد في موضع و ذلك لتقليلها و جذبها إلى الجهة البعيدة ثم إعادته من الجانب الوجع بعد اليوم الثالث و استقرار المادة و تمكنها في العضو ليستفرغ ما في نفسه و لذلك قيل: ينبغي أن يخرج الدم إلى أن يتغير لونه إلى الحمرة القانية أو السواد لأن الدم المرتبك فى موضع الورم لا بد و أن يميل إلى السواد لما قد مسته الحرارة الغريبة و إن كان الدم البدن بلغميا لكن مراعات القوة في ذلك واجبة فربما لم ترخص القوة في إخراج الدم إلى هذا الحد و تليين الطبيعة بماء الفواكه مثل العناب و السفستان و الاجاص الحلو و الزبيب المنقى و التين مع

ص: 555


1- 697. ( 1).: الحصر ممنوع؛[ لأنه] قال« الشيخ»: الانفجار قبل الوقت إما من جهة الطبيب إذا استعمل المفجرات قبل نضج المادة أو من جهة المريض لحركة مفرطة متعبة أو صحيحة أو من جهة دفع الطبيعة المادة الموذية بكثرتها و حدتها أو من جهة حرارة المزاج و السن و الفصل و البلدان و في ذالك الانفجار خطر يعسر خروجها لعدم النضج فيسرع وقوع السل و يتضرر بها الأعضاء المجاورة لأنه لم يصح[ يصلح] كيفيتها بالنضج.

لبّ الخيارشنبر و الترنجبين و سقى ماء الشعير(1) فإنه مع كونه يغدو غذاءا محمودا يسهل النفث لما فيه من الجلاء مع البنفسج المربى و شراب البنفسج و تضميد الجنب بالبنفسج و دقيق الشعير و الخطمى مع الماء الفاتر و دهن البابونج(2).

و إما دم صفراوى و علامته: شدة النخس و شدة الوجع و حدة الحمى و الحرقة كل ذلك لشدة حرارة المادة و صفرة النفث(3) و سرعة النبض و تواتره لغلبة الحرارة و شدة الحاجة إلى الهواء البارد مع صلابة الآلة.

و علاجه: الفصد أيضا لكن من الجانب الوجع لأنه عاجل النفع لقربه من موضع الورم و لا يخشى فيه من انجذاب الدم الكثير إلى موضع الورم ما يخشى في الدموى لقلة الدم الصفراوى في البدن ثم تليين الطبيعة بماء الفواكه أيضا و تطفئة الحرارة بالأشربة التي لا تزيد في السعال مما فيها حموضة بل بمثل شراب النيلوفر و البنفسج و الشيرخشت مع لعاب بذر قطونا.

و إما دم سوداوى محترق(4) و علامته: شدة النخس لحدة المادة و لذعها و كثرة تمديدها للغشاء لغلظها و يبسها مع يبس الفم و قوة الحمى و خشونة اللسان و سواده كل ذلك لاحتراق المادة و غلبة حرها و يبسها و تأخر النفث و عسره لتحجر المادة و عدم قبولها للرشح بسهولة و سواد لونه(5) أى: لون النفث

ص: 556


1- 698. ( 1).: و لو طبخ فيه ... السفستان و امثال ذالك لكان اقوى في الانضاج و يسهل النفث و ادخال شراب البنفسج و مرباه ايضا لذالك. كذا في« الفوائد الشريفية». و قال« صاحب الكامل» احذر أن يعطى صاحب ذات الجنب ماء الشعير قبل أن يستفرغ البدن بالفصد أو بالاسهال لا سيّما متى كانت الطبيعة محتبسة فإنك متى فعلت ذالك لم ينفذ ماء الشعير عن المعدة و الامعاء و سخن[ فيتسخّن] و يرتفع منه بخارات كثيرة الى نواحى الصدر فيجلب للعليل بلية عظيمة.
2- 699. ( 2).: هذا التركيب منضج مسكن للوجع محلل مسهل للنفث.
3- 700. ( 3).: قد يقع في هذا غلظ لأن صفرة النفث قد يكون لا في مرار بل من دم قد تغلب فيه الطبيعة و تنضج[ قد غلبتها الطبيعة و أنضجتها] نضجا مّا انتقل به عن الحمرة الى بياض يسير فصار من ذالك أسود. و يفرق بينهما بأن هذه الصفرة لا يكون فى الحقيقة لونا مفردا بل مركبا من بياض يسير مع حمرة و ربما يظهر ذالك عند التأمل التام و الطبيب الماهر يفرق تلك الصفرة عن صفرة لون المرار.
4- 701. ( 4).: لأن الاحتراق يعطى قوة النفوذ.
5- 702. ( 5).: قد يكون سواد لون النفث لكون المادة المورمة في الاصل سوداوية محترقة. و- قد يكون بأنها في الأصل كانت غير سوداوية لكنها احترقت في حال المرض فصارت سوداء و قد يكون بسبب من خارج كالدخان فإن الدخان اذا خالط المواد المستنشق نازلا الى قصبة الرية أوجب في النفث حينئذ سواد و كمودة و لا يكون ذالك دلالة البتة على الرادئة.

و أكثره قاتل لغلظ المادة و خبثها و عصيانها عن النضج مدة تبقى القوة فيها قوية على الانقباض الشديد و اخراج المدة بالسعال بل إنما يمكن نضجها فى مدة طويلة تخور القوة فيها عن التنقية.

و علاجه: ذلك العلاج من الفصد و التطفئة مع مداومة الضماد المتخذ من ورق الكرنب و البنفسج و البابونج و بذر الخطمى لأن المادة غليظة عاصية عن النضج و نطل الموضع بالماء الحار لإرخاء الموضع و لتليين المادة و ترطيبها و اعدادها للنضج و لتجفيف الوجع و تليين البطن بالحقن اللينة لأن المادة السوداوية متسفلة بالطبع و متى كانت المادة الأجزاء السفلانية مائلة إليها يكون التليين أنفع من الفصد لأنه يجذب المادة إلى الجهة التي هي مائلة إليها.

و اما دم بلغمى و علامته: الوجع الثقيل و خفة الحمى؛ لأن البلغم بارد بالطبع فلا يشتد اشتعاله من تأثير الحرارة الغريبة المعفنة فيه و قلة النخس لرطوبة المادة و لينها، و بياض النفث مع حمرة يسيرة في الابتداء بسبب مخالطته دم و هذا أسلم الأنواع لقلة حرارة المادة و حدتها مع سرعة نضجها.

و علاجه: علاج سائر الأنواع من الفصد(1) و غيره مثل التليين و التضميد و التنطيل و التطفئة غير أنه ينبغي أن يقلل فيه التطفئة لئلا تزداد المادة غلظا و فجاجا فتتبلد عن النضج و سقى ماء الشعير المركب مع الحمص و بذر الرازيانج و شراب الزوفا إن احتيج إليه لتقطيع المادة و تلطيفها.

و قد يحدث هذا الورم في العضلات التى بين الأضلاع أو في الغشاء المجلّل للاضلاع من خارج إما بمشاركة الجلد أو بغير مشاركته و يسمى هذا ذات الجنب المغالط و الغير الصحيح و الغير الخالص.

و علامته: أى: علامة العضلى أن يكون النخس و منشاريّة النبض فيه أقل أما النخس فلأنه في عضو مركب من الغشاء و اللحم و أما المنشارية فلأن الأجزاء اللينة

ص: 557


1- 703. ( 1).: و خالفه« السيد الجرجانى» في الفصد فإنه يمنعه في الباردين مطلقا و جوّزه« المصنف» لأنه ايضا من الدموى عنده.

في العضل أكثر من الصلبة فلا يتمدّد الشريان عند تمدده تمددا شديدا يظهر منه الانخفاض الكثير فى بعض اجزائه بل يكون التفاوت بين أجزائه المرتفعة و المنخفضة قليلا فيكون النبض قليل المنشاريّة بالنسبة إلى القسم السابق و لا يكون معه نفث لبعد تلك العضلات من الرئة و عدم انضمامها بها إلا عند الإنبساط و حيلولة الحجاب المستبطن للأضلاع بينهما فلا تترشح المادة منهما إليها إلّا أن فيه ضيق نفس مّا لمعونة هذه العضلات في التنفس فإذا ورمت عجزت عن الإعانة و ربما ظهر الورم فيه من خارج و تألم عند المس باليد و ربما انفجر خارجا و ربما احتيج إلى شرطه ب «المبضع» لاخراج المدة و إن ظهر فيه سواد فهو ردى ء لدلالته على خبث المادة و رداءتها و افسادها العضو بحيث لا يتصرف فيه الحار الغريزى و ينقطع عنه مدد الروح الحيوانى و يستولي عليه الحار النارى فيسودّ و يتعفن فيصير كأبدان الموتى. و الغشائى يشارك العضلى في سائر العلامات إلّا أن النخس و منشاريّة النبض فيه يكون أكثر و ضيق النفس أقل.

و علاجه: علاج الخالص من الفصد و الاسهال و تطفئة الحرارة، غير أنه ينتفع فيه بالأضمدة أكثر من الخالص لقرب وصول أثرها إليه.

فأما الشوصة: فهى الورم الذى يحدث في الحجاب الذى على أضلاع الخلف و هى الأضلاع التي جعلت رؤوسها غير متلاقية و لا متصلة بعضها بالبعض، و هى عشرة أضلاع من كل جانب خمسة تحت الحجاب الحاجز عند استلقاء الإنسان.

و علامته: إن العليل لا يمكنه أن يتحرك إذ عند الحركة تتمدد بتمدّده عضلات البطن و ما يتصل بها من الأحشاء فيشتدّ الوجع و لا أن ينام على شكل من الاشكال؛ لأنه إن نام على الجهة المأفوفة يصير العضو الوارم منضغطا و إن نام على الجهة الأخرى يصير متعلقا فيزداد الوجع و قلما ترتقى مدة الشوصة إلى الصدر و الرئة لقلّة انضمام الرئة له.

و علاجه: أن يحقن في أول الأمر فإنه أنفع من الفصد و سقى المسهل أما الفصد فلأن جذب المادة من الأسافل إلى الأعالى بالفصد عسر. قال الرازي في ذات الجنب: إذا كانت العلة مائلة إلى فوق فالفصد عظيم النفع و أما إذا كانت مائلة إلى الأسفل فليس بعظم. قال «الشيخ»: و ذلك لأن الفصد وحده من الباسليق لا يجذب

ص: 558

من هذا الموضع شيئا يعتدّ به، و أما المسهل فلأنه يثور الأخلاط و يحرّكها و فيه خطر خاصة إن لم يكن الطبيب عارفا بطبع العليل و لا يدرك مقدار ما يسقيه من المسهل فإن كان المسهل أقلّ منه فإما أن لا يسهل و إما أن يحرك شيئا لا يخرجه بالتمام و يخاف فيه من حركة المادة إلى القلب و إن أكثر يكثر استفراغه و كل ذلك يجلب مضار رديئة و أما الحقنة فانها قليلة الخطر سريعة التأثير لقرب الموضع و لا يضمد بالأضمدة لقلة(1) وصول أثرها إليه بسبب حيلولة الجلد و الغشاء المجلل و العضل و العظم بينهما و بين العضو المأفوف؛ و أما المحللة منها لا تجدى بنفع سيّما إذا كانت المادة كثيرة و كذلك الجاذبة للمادة إلى خارج فإنها تجذب المواد إلى الموضع العليل سيّما عند كثرتها و يعجز عن جذبها بالكلية إلى الخارج فيزداد الشر، و أما المنضجة فلأنها على تقدير النضج يقلّ اندفاعها بالنفث فتتقيح و فيه خطر عظيم بل تجذب المادة إلى الجلد ب «القدح»(2) و هو آلة كالمحجمة الكبيرة ثم يضمد بالتين و الخردل حتى يتقرح و باقى علاجها علاج ذات الجنب.

و قد يحدث الورم في الحجاب القاسم للصدر بنصفين و هو غشاء منشؤه من محاذات منتصف عظام القص التي آخرها الغضروف الخنجرى و يتصل من خلف بالفقار و من فوق بملتقى الترقوتين و هو في الحقيقة غشاءان، اما في الجانب الموضوع على القص و يسمى ذات الصدر و إما في الجانب الموضوع على الفقار و يسمى ذات العرض.

و علامة ذات الصدر: أن يجد العليل الوجع مستطيلا من لدن ثقبة النحر و هى عند ملتقى الترقوتين إلى حيث فم المعدة و لا يقدر أن ينظر إلى الأرض و لا أن يشيل رأسه إلى فوق لاشتداد الوجع بالانضغاط و بازدياد التمدد و يستريح بالنوم على الجنبين و الصلب.

و أما علامة ذات العرض: فأن يجد وجعا بين كتفيه و لا يستطيع أن ينام على صلبه لانضغاط الورم تحت القلب و غلافه و لا أن يلتفت يمنة و يسرة؛ إذ

ص: 559


1- 704. ( 1).: قال« شريف الاطباء»:« فيه أن هذا الدليل يقتضى أن لا يستعمل الاضمدة في ذات الجنب الخالص مع أنه حكم باستعمالها فيه. و ما يخطر بالبال في توجيه عبارة الماتن أن هذا النوع لم يستفرغ مادته بالمسهل و الفصد فيكون الامتلاء موجودة لا محالة لأن الحقن لا يقوم مقامهما و استعمال الأضمدة و الأطلية حين الامتلاء ممنوع كما عرفت». أقول: فيه ما لا يخفى.
2- 705. ( 2).: لأن جذبه قوى.

عند تحرك فقار الظهر يزداد التمدّد و الوجع فإذا سعل قلق قلقا شديدا من الوجع لتزعزع الغشاء و الأعضاء هو متصل بها.

و علاجهما: مثل علاج ذات الجنب، غير أن وضع الضماد فيهما يجب أن يكون على الصدر في ذات الصدر أو بين الكتفين في ذات العرض.

و قد يحدث الورم في الغشاء المستبطن للصدر كله أى: كل الغشاء المستبطن لأضلاعه يمنة و يسرة، و لا يخفى أن هذا الغشاء هو الغشاء المذكور في ذات الجنب الخالص(1).

و علامته: أن لا يقدر العليل على الاستنشاق؛ لأن هذا الغشاء معين على التنفس فإذا ورم كله عجز عن الحركة الانبساطية، و لذا قيل يجب أن لا يتحرك صاحب هذه العلة لئلّا يحتاج إلى تنفس عظيم و لا يتأتى له ذلك فيهلك بالاختناق و لذا يسمّيها بعض بالخانقة لأنها تخنق أكثر مما يختنق بالذبحة و إذا سعل سعالا يغشى عليه من شدة الألم و عمومه و لا يقدر أن ينام على شكل من الأشكال لما ينضغط ورم الجانب الذى ينام عليه و يتعلق ورم الجانب الآخر.

و قد يحدث الورم الحجاب المسمّى ديافرغما و هو الحجاب المعترض بين الكبد و المعدة و يسمى: البرسام و قد مرّ أن المصنف خالف الجمهور في هذه المسألة و قلّد «الطبرى» و قيل: إن تقدير كلامه أنه الحجاب المعترض بين الكبد و المعدة و بين آلات التنفس فيكون موافقا لكلام الجمهور و لكن عبارته في السرسام تنافى هذا التأويل(2).

و علامته: زوال العقل لاتصال هذا الحجاب بحجب الدماغ كما نقلنا عنه أنه قال ينزل من الحجاب الدماغى طرف فينبسط و يتولد عنه هذا الحجاب و أما عند الجمهور فلمشاركة الحجاب الحاجز للعصب المنحدر إليه من الدماغ و لارتفاع الأبخرة الحارة منه إليه و السعال المفرط لمزاحمة الورم الرئة عند الجمهور، و لمزاحمة الحجاب الحاجز عند المصنف بغير نفث في الابتداء و عند

ص: 560


1- 706. ( 1).: يفهم عن ظاهر كلام« الشارح» أن هذا القسم من ذات الجنب الخالص أيضا.
2- 707. ( 2).: حيث قال و هو اى الحجاب الذى بين الكبد و المعدة حجاب يحول معارضا بين الكبد و المعدة متصل بالحجاب المستعرض الذى بين القلب و المعدة المسمى بالحجاب الحاجز. و أيضا ما قال في مفتح البحث من أن ورم الحجاب الحاجز يسمى بذات الجنب الخالص ينافى هذا التأويل أيضا.

عدم النضج، و أما عند المصنف فلحيلولة الحجاب الحاجز بينه و بين الرئة و لا يقدر العليل أن يتزحر لأن التزحر إنما يمكن بحصر النفس و انبساط الصدر و الرئة و الحجاب غاية الانبساط و توتير عضلات الصدر و البطن و منعها عن الانقباض حينئذ يشتدّ الوجع لازدياد التمدّد فيه بالانبساط و لا يحمله العليل و لا أن يقذف العليل لذلك فإذا قذف أصابه الغشى من شدة الوجع.

و يقرب علاج هذين النوعين يعنى ورم جميع الغشاء المستبطن للصدر و ورم الحجاب من علاج الأنواع المتقدمة.

و إذا اجتمعت هذه العلل قلّما يسلم العليل منها لشرف هذه الأعضاء و مشاركتها للأعضاء الرئيسية و قربها من القلب و لشدة ضيق النفس.

ص: 561

الفصل الثامن: في جمود708 الصدر

هذه علة تعرف ببرد الصدر و جموده و هو أن تبرد عضلات الصدر و الحجب و الرئة و تتكاثف و تنقبض و يحدث فيها نوع تمدد فلا تنبسط و لا تنقبض على المجرى الطبيعى فتحدث حالة شبيهة بالشرق و ينتصب النفس معها لأنه حيث لا تنبسط آلات التنفس معها لاستنشاق النسيم على المجرى الطبيعى يضطر العليل إلى أن يستوى و يمدّ رقبته إلى فوق ليتسع الصدر و الرئة اتساعا عاما و ربما قتلت هذه العلة بغتة لبرد القلب و جمود الحار الغريزى و انطفائها ببرد تلك الأعضاء أو عدم التنفس و احتراق الروح و فنائها فإن الهواء يستحيل بنفسه روحا على ما هو مذهب «جالينوس» و جمهور المتقدمين أو يختلط بالدم الرقيق البخارى(1) الذى في القلب و يستحيل المجموع روحا على ما هو مذهب «الشيخ» و هو مع ذلك يعدّل الروح و يمنعه عن الاستحالة إلى النارية الإحتقانية بسبب اختلاط الأجزاء الدخانية عند تولده و هذه النارية مقتضية لتحليل جوهره البخارى الرطب و لاحتراقه الموجب لنقصان جوهره أيضا.

و سببها: برد يلحق الصدر من مصادمة الهواء البارد و وقوع الثلج عليه أو الغوص فى المياه الباردة و ربما أورث ذلك المرض عمل الأفيون؛ لأنه لشدة برده يخمد الحرارة الغريزية و يطفئها و يجمد الرطوبات و يجففها و يغلظها فلذلك

ص: 562


1- 709. ( 2).: أى: الاجزاء اللطيفة المنفصلة من الدم.

يعرض من شربه برد الأطراف و خدرها و ضيق الحلق و النفس و صغره و التشنج و كمودة الأظفار و السبات و اعتقال اللسان ثم يؤدي إلى كزاز خانق و نفس بارد و موت أو معاناة(1) الأسرب في تذويبه و حله فإن دخانه يبرد القلب و يطفئ الحرارة و يجفف الرطوبات و يكثف مقاسات آلات التنفس فيعرض منه ضيق النفس و صغره و ربما قتل بالخنق(2).

و علاجها: تسخين الصدر بالأدهان الحارة مثل دهن القسط و السوسن مع الجندبيدستر و الأضمدة الحارة مثل السذاب و الصعتر و الفوتنج و الحلتيت و الافسنتين و الجندبيدستر مع العسل و دهن الجوز و تجرع الشراب المفتر العتيق مع قليل من الحلتيت.

ص: 563


1- 710. ( 1).:[ أى: المقاساة].
2- 711. ( 2).: فإن آلات التنفس اذا تكثف لم يصل الهواء الى القلب بسبب عسر الانبساط و الانقباض فيختنق الروح.

ص: 564

الباب التاسع: فى امراض القلب

اشاره

ص: 565

ص: 566

الباب التاسع: في أمراض القلب(1)

الفصل الأول: في سوء مزاج القلب713

سوء مزاج القلب يكون:

إما حارا و علامته: عظم النفس، أى: تكون أعضاء التنفس تنبسط عند النفس في الجهات كلها انبساطا وافرا ليستنشق هواء كثيرا فوق المعتدل و عظم النبض

ص: 567


1- 712. ( 1).: اذا استحكم سوء مزاج فيه لم يقبل العلاج و اذا كان غير مستحكم لم يكن سهل القبول للعلاج. و الورم الحار قاتل في الحار و البارد يبعد حدوثه لأن حرارة القلب يدفع البرودة و متى كانت مغلوبة ينطفى فيسبق الورم الموت. و يندر حدوث الورم الصلب و الرخو لأن الصلب في الأكثر انتقالى من الورم الحار و قد عرفت حاله. و ايضا المادة الغليظة يتعذر نفوذها في جرم القلب لتلززه. و أما الرخوة فإن حرارة القلب يذيبها و يصير حينئذ في مسلك النضج و الصيرورة ورما حارا. و بالجملة، القلب لا يتحمل ورما و ألما و جراحة لشرافتها و لذالك لم يذبح حيوان فوجد في قلبه من الآفات ما يوجد في سائر الأجزاء ورما. و أما غلاف القلب فربما سهل الورم الصلب فيه و الخلط الغليظ أو غير الصلب العارض من خلط مائى رقيق كما حكى« جالينوس» أنه كان في منزله قرد فساء حاله من غير مرض في ظاهر بدنه و لا فيما يعرف من أعضاء باطنه بالعلامات و كان ينحف يوما فيوما و كان« جالينوس» ينظر حاله الى ما ذا يؤول حتى مات ذالك القرد فشرّجه« جالينوس» و فتش حالة اعضائه الباطنة و ظهر بعد التفتيش البالغ انه في غلاف قلبه ورم و ذالك سبب مرضه و موته. و قد يعرض في عروق القلب سدد ضارة في افعال القلب.

و سرعته و تواتره لشدة الاحتياج إلى الهواء البارد و شدة حرارة ملمس الصدر بالمجاورة و العطش(1) لحرارة القلب و الرئة و الاستراحة إلى الهواء البارد، و النحول(2) في جميع البدن لأن مزاج القلب و الرئة يسرى إلى جميع البدن فتذوب رطوباته و تتحلل و تجف الأعضاء و الغم من غير سبب ظاهر لاحتراق الدم و غلظه و كدورته فيتولد منه روح كدر كثيف مظلم يعصى في الانبساط(3) و الكرب(4) المخالطان للالتهاب.(5)

و علاجه: سقى اقراص الكافور(6) و الأشربة الباردة(7) التي تختص بالقلب مثل شراب الريباس و الرمان و الصندل و تضميد الصدر بالاضمدة الباردة مثل الصندل و الكافور بماء الورد.

ص: 568


1- 714. ( 1).: هذا العطش يسمى بالكاذب لأن الصادق طلب الماء البارد تسكينا لحرارة المعدة و الكبد[ و هذا يسكن بالهواء البارد].
2- 715. ( 2).
3- 716. ( 3).: فيكون الانسان مغموما لأن الإنبساط من الإنبساط.
4- 717. ( 4).: لتأذى القلب بالأبخرة الحارة.
5- 718. ( 5).: أى: الإحتراق.
6- 719. ( 6).: قال« شريف الأطباء»: و قد يحتاج في استعمال الأدوية القلبية الباردة بسبب قلة نفوذها و ميلها إلى الثبات الى خلط الادوية القلبية الحارة النفاذة لتستعين الطبيعة على سوق تلك الأدوية الى القلب مثل ما يخلطون الزعفران لسائر اخلاط اقراص الكافور ثم الطبيعة يمنع الزعفران من القلب و يستعمله في تقوية الروح و أما اذا استعمل اقراص الكافور لأجل اعضاء الغذاء كالكبد و المعدة فحينئذ ينبغي أن يسقط منها الزعفران لأنه حينئذ يكون صارفا لها عن موضع العلة و ناقلا لها الى حيث لا يراد عملها و هو القلب.
7- 720. ( 7).: اذا أرادنا أن نبدّل مزاجا حارا فلا نجترى على الاختصار على المبردات فإن الجوهر الذى خلق القلب لأجله و هو الروح المتكون فيه جوهر حار حرارة غريزية غير الحرارة الضارة بالبدن و انه يعرض له من سوء مزاج القلب اذا كان حارا أن يقلّ و يتمدّد و أن يتدخّن و يتكدّر فإذا ورد على جرم القلب ما يطفيه و لم يكن مخلوطا بالأدوية الحارة التي من شأنها أن يقوى الحرارة الغريزية بالخاصية و بالحرارة يمكن أن تضر بالروح و إن نفع بالقلب فلذالك القدماء لا يخلو ... كتبهم من خلط الأدوية الباردة القلبية حارة ثقة بأن الطبيعة اذا كانت قوية تميزت بين المبرد و المسخن فحملت بالمبرد الى القلب و حملت الحارة القلبية فيعتدل بذالك و يقوى بهذا و إن وجدوا دواء معتدلا يفعل تقوية الروح بالخاصية أو قريبا من الاعتدال كلسان الثور، اشتدّت استعانتهم به لأن الدواء المفرد خير من المركب و أخف لئلّا يتميز الطبيعة في استعمال كل واحد من منفعته فى موضوع أليق بها و لأن الدواء المركب الصناعى كثيرا مّا يفاض عليه خاصية لم يكن متوقعة و حينئذ يحتمل أن يكون تلك الخاصية ضارة بخلاف الدواء المفرد. و أما اذا كانت الطبيعة ضعيفة، فلم ينفعه الأدوية الصرفة و لا المخلوطية و لكن استعمال المخلوط في تلك الصورة أحوط.

و إما باردا و علامته: صغر النبض و بطؤه و تفاوته و ذلك لضعف القوة و قلة الحاجة و ضعف التنفس و انحلال القوة و الاستراحة إلى ما يسخن(1) ذوقا و لمسا و شمّا و الفزع و الجبن لأن دم صاحب هذا المزاج يكون باردا رقيقا(2) فيكون الروح المتولد منه قليلا رقيقا قليل الاشتعال بليد الحركة إلى الخارج لبرده سهل التحلل لرقته غير واف بالانبساط لقلّته فيشتدّ استعداده للفزع و الخوف و ذهاب النضارة عن الوجه؛ لأن النضارة و الإشراق إنما يكون من انبساط الدم و حركته إلى ظاهر البدن(3) بسبب كثرته و حرارته و لطافته، مستتبعا للروح فإذا برد و قل عجز و تبلّد عن البروز إلى الظاهر فذهب(4) الاشراق و النضارة بالضرورة.

و علاجه: سقى دواء المسك و المفرح الحار المذكور في الماليخوليا و الأشربة المقوية مثل شراب لسان الثور و شراب البادرنجبويه و شراب العود التي جعل فيها الزعفران و المسك و العنبر و السنبل و الورد و القلايا المتوبلة بمثل الدارصينى و الزعفران و الكمون و العود و تضميد الصدر بالأضمدة المسخنة العطرة ليكون نفعها اسرع و أتم مثل السنبل و السعد و الدارصينى و القرنفل و الورد بماء المرزنجوش و الشاهسفرم و البادرنجبويه.

و إما يابسا و علامته: صلابة النبض ليبس الآلة و صغره لضعف القوة و لصلابة الآلة و عصيانها على القوة و تواتره ليتدارك به ما فاته من العظم و السرعة و ذوبان البدن و هزاله دون ما يكون في سوء المزاج الحار و عسر قبول الانفعالات النفسانية كالفرح و الغضب و الغم و الخوف مع ثباتها بعد القبول.

و علاجه: سقى ماء الشعير بدهن اللوز إن كان مع حرارة و شرب اللبن

ص: 569


1- 721. ( 1). خصوصا اذا كان من المسخنات سريع الوصول الى القلب كالشمومات فإنها تفيد الهواء المستنشق كيفية حارة تسرع دخولها الى القلب. كذا في« كشف الاشكالات».
2- 722. ( 2). فيه أن مقتضى البرد التجميد و الغلط فكيف يكون الدم رقيقا؟ أجاب عنه« السرهندى» إن سوء المزاج البارد يوجد في البدن اولا الرطوبة لما أنه يضعف قواه الهاضمة فيتولد دم صاحبه رقيقا يبتلّ به الروح و يتبلّد عن الانبساط. أقول: إن القوة المنضجة انما ينضج كما ينبغي اذا كانت على مزاجه الاصلى فاذا مالت مزاجها الى البرودة لم تصدر عنها افعالها كما ينبغي و تقتصر عن اتمام النضج و تعديل قوام الاخلاط و تحليل المائية التى فيها فتكون الدم لا محالة رقيقا.
3- 723. ( 3).:[ خ. ل: البشرة].
4- 724. ( 4).[ كذا كان في النسخ و الأظهر أن يكون:« فتذهب»].

و الأغذية الرطبة مثل: الحساء المتخذ من ماء الشعير و السكر و دهن اللوز و مثل السمك الهازب المطبوخ بدهن اللوز، و تضميد الصدر بالقيروطى المعمول من دهن البنفسج و القرع المشرب من ماء الكزبرة و الخس.

و إما رطبا و علامته: لين النبض أى: يكون اندفاعه إلى داخل بسهولة و سببه لين الآلة و بطؤه لقلة الحاجة و ضعف القوة و اختلافه بسبب ان الضعف ليس في الغاية فتجتهد القوة في تحريك الآلة بسرعة على قدر الطاقة ثم يلحقها الإعياء فيأخذ في الاستراحة و البطء و سرعة الانفعالات النفسانية مع سرعة زوالها.

و علاجه: تلطيف الغذاء و تقليله و استعمال الأدويه المجففة القلبية ليكون وصول أثرها إليه بقوة و سرعة مثل القرنفل و الزعفران و البادرنجبوية و الرياضات المعتدلة لئلّا يزداد اليبس.

و إن كان سبب سوء المزاج امتلاء(1) استفرغ بما يوافقه من الفصد و الاسهال.

ص: 570


1- 725. ( 1). اشارة الى اقسام سوء المزاج المادى كما يفهم من عبارة« الشارح» أيضا.

الفصل الثانى: في الخفقان726

الخفقان حركة اختلاجية(1) تعرض للقلب بسبب ما يؤذى القلب فينقبض لدفع المؤذى لأن الدفع إنما يكون باالانقباض و ينبسط للاستراحة و الاستعداد لأن ينقبض انقباضا قويا تارة أخرى و ليست هذه الحركة مثل الحركة الانقباضية و الانبساطية التى تكون لدفع البخار الدخانى و جذب النسيم البارد فإن هذه تكون مع اضطراب و اختلاف مستكره و ذلك المؤذى:

إما لامتلاء الذى بحسب الأوعية و هو أن تكون الأخلاط زائدة في الكمية حتى ملأت عنها الاوعية و إن كانت صالحة في كيفيتها لكن المراد هاهنا الامتلاء الدموى.

و علامته: علامات هذا الامتلاء من ارتفاع العروق و تمددها و الثقل و الكسل عن الحركات و امتلاء النبض و انصباغ البول و ثخنه.

و علاجه: فصد الباسليق من الجانب الأيسر ليكون نفعه أتم و أسرع و سقى الرائب قال «ابن التلميذ»: هو اللبن الحليب الجامد بجملته إما بأن يحلّ فيه الأنفحة و إما بأن يترك يوما أو أكثر حتى يخثر و يسمى الماست أيضا و هو شديد التطفئة.

و قال «صاحب الذخيرة»: هو الماء الصافى الأصفر المنفصل عن الأجزاء الغليظة التي تعلو المخيض عند وضعه في موضع بارد ليلا و هو مسكن للحرارة ملين للطبع،

ص: 571


1- 727. ( 2). شبيهة بحركة الاختلاج في كون كل واحد منهما حركة ارتعادية غير منضبطة.

و فيه بحث و أقراص الكافور و الاقتصار على المزورات الخالية من اللحم.

و إما خلط سوداوى يحصل في عروق القلب فيختلج لدفعه عن نفسه.

و علامته: فساد الفكر و التفزع و الوحشة و حالة قريبة من الماليخوليا بسبب فساد الروح الحيوانى المنبعث منه الى الدماغ و ظلمته.

و علاجه: علاج الماليخوليا الذى من غلبة السوداء في الدم(1) مع تقوية القلب.

و قد يحدث الخفقان من نزف الدم أو كثرة الفصد و سوء التدبير في المأكل و المشرب حتى يقلّ الدم و يرقّ و يفسد فيضعف القلب عند ذلك إما لقلة الغذاء أو لفساده.

قال «الشيخ»: و كل ضعف يحدث في القلب ما دام به بقية قوة يضطرب اضطرابا مّا كأنه يدفع عن نفسه أذى فكان الخفقان و أيضا كل ضعف يحدث فيه يوجب شدة انفعاله عن أدنى شى ء حتى عن أبخرة الغذاء.

و علاجه: اكتساب الدم المحمود المعتدل القوام بالأغذية المحمودة.

و قد يحدث بمشاركة المعدة و قربها من القلب لخلط فاسد صفراوى لذاع أو زجاجى لزج أو غذاء فاسد فيها و يدلّ عليه دلائل أحوال المعدة(2) و ما ينقذف عنها.

و علاجه: تنقية المعدة بالقى ء و الاسهال و تقويتها مع تقوية القلب حتى لا يتأثر بمشاركتها.

و قد يعرض عن لطف حس القلب و شدة ذكائه.

و علامته: أن يتأذى عن أدنى أذى يتأدى إليه من كيفية حارة أو باردة أو انفعالات نفسانية؛ و قد يبلغ ذلك إلى أن يتأذى من أبخرة الغذاء و الأخلاط التي لا يخلو البدن عنها مع سلامة البدن و صحة الافعال و بقاء القوة و عظم النبض و قوته.

و علاجه: تقوية القلب بالأدوية القلبية و بالطيب الملائم بحسب الحرارة

ص: 572


1- 728. ( 1). أى الفصد و تعديل الكبد حتى لا يحتدّ السوداء.
2- 729. ( 2). و أن يخف عند الخواء الّا أن يكون عن سبب صفراوى تنصبّ الى فم المعدة عند الخواء إن اشتدّ ساعة اخذ الغذاء في الهضم.

و البرودة و فيه نظر(1) و الغذاء الغليظ كالرؤوس و الأكارع و الهرايس لما يتولد عنها روح غليظ بارد المزاج فلا ينفذ إلى أعماق الأعضاء لكثافته و بلادة حركته فيتبلّد حس القلب و لا ينفعل عن ادنى شى ء.

و قد يحدث من سوء مزاج بارد للقلب و علامته: علامات سوء المزاج البارد و قد ذكر و كذلك علاجه لم تتبين لى فائدة فى تخصيص هذا النوع من سوء المزاج بالذكر مع أن جميع أنواعه تحدث الخفقان.

ص: 573


1- 730. ( 1). قال« شريف الاطباء»: لعل وجهه أن التقوية يزيد في الحس مع أنه لا حاجة اليه لدلالة قوة النبض على قوته.

الفصل الثالث: الغشى731

الغشى هو تعطل جل القوى المحركة و الحساسة أى: أكثرها، احترز به عن حركة التنفس لضعف القلب لأن الروح مركب للقوى فإذا اجتمع و اختنق أو استفرغ و تحلّل، ضعف القلب لضعف قوته و اجتماع الروح الحيوانى كله إليه فتنقطع مادة الروح النفسانى التي هي الروح الحيوانى من الدماغ و أيضا إذا لم يتوزّع الروح الحيوانى على الأعضاء لم يستعد لقبول الروح النفسانى فيتعطل عن الحس و الحركة الإرادية بالضرورة، و لذا قيل إن القلب بالحقيقة مبدأ الحس و الحركات الإرادية و سبب ذلك الاجتماع إما تحركه إلى داخل كما في الفزع المفرط أو احتقانه فيه كما في انسداد الأبهر أو استفراغه و تحلّله حتى لا يفضل الروح لقلته عن الموجود في المعدن أى: القلب فلا يتوزّع إلى الأعضاء لاجتماع ذلك الباقى في القلب فيكون الاستفراغ بالحقيقة من جملة أسباب اجتماع الروح القلب و قد جعله المصنف قسيما له.

و سببه أى: الغشى إما امتلاء من مادة خانقة للروح بكثرتها كما يعرض لمن أفرط شرب الشراب فاختنق منه الروح و الحرارة الغريزية أو استفراغ محلل لها لاستتباع المستفرغ للروح؛ لأن الطبيعة لا تترك التصرف في رطوبات البدن أما بالهضم و الإخلاف بدل المتحلل إن كانت صالحة أو بالنضج و الإصلاح أو بالنضج و الدفع أو بالوقاية عن الخبث و زيادة فساد المفضى إلى فساد البدن إن كانت فاسدة

ص: 574

و هى تستخدم القوى؟ و الأرواح فى ذلك التصرف؛ لأنها آلات لها فعند استفراغ الرطوبات صالحة كانت أو فاسدة يستفرغ الارواح و القوى بالضرورة لتعلقها و قيامها بها إلى ان يتحلل جمهورها أى: أكثرها و أعظمها فلا يبقى إلّا شى ء يسير في القلب و هو لقلته يتخلخل و يرقّ لضرورة الخلاء فلا يفى بتدبير الظاهر و لا الباطن أيضا.

و من هذا القبيل أى: الإستفراغى الأوجاع الشديدة فإنها تحدث الغشى لفرط تحليل الروح و ذلك لما تتوجه الطبيعة مع القوى و الأرواح إلى ذلك العضو الوجع، و تقاوم المؤذى مع مجاهدة شديدة و اضطراب قوى فيتحلل الروح و لما تشتغل الطبيعة بمقاومة الألم عن تدبير الغذاء المقوى للقوى و ايراده عن الأعضاء و انواع الاستفراغات كالاسهال المتتابع و القى ء الكثير و الرعاف و النزف و بزل الإستسقاء و بط الدبيلة و درور الحيض و النفاس و كثرة العرق و غير ذلك و بعض الأعراض النفساينة كالفرح المفرط فإن النفس فيه تروم أن تتحد بالملذّ فينبسط القلب و يتحرك الروح و الحرارة الغريزية إلى الظاهر لكن مع استرخاء و تحلل فيحدث عنه الغشى و الموت لما يتحلل فيه ما في سطح البدن من الروح أولا فاولا ثم ينبسط ما القلب من الروح و الحرارة إليه و يتحللان لذلك فلا يكاد يلحق المتحلل ما يخرج من العمق دائما و ينقطع عن(1) المادة الغاذية و متى أفرط تبعه انحلال القوة و الموت لما يبرد الباطن و الظاهر معا. و أما الغضب فإن حركة الروح فيه و إن كانت إلى خارج دفعة فإنه لا يكون إلّا مع غليان دم القلب و ثوران و التهاب قويّ فيه طلبا للانتقام للتشفى من الأمر المؤذى و الغلبة عليه فلا يكاد ينحلّ من الروح و الحرارة شى ء كما ينحلّ في الفرح لعدم الإسترخاء و ان تحلّل منه شى ء لحقه مثله أو امثاله من العمق فلا يبرد فيه الظاهر بردا يوجب الغشى و لا الباطن أيضا لأنه لا يكون إلّا مع الغليان و الثوران.

و من قبيل الأول أى: الإمتلائى الغشى الذى يقع في ابتداء الحميات فإن المادة التي تجتمع في مستوقد الحرارة شيئا فشيئا تكون عند ابتداء الحمى على غاية كثرتها و يزداد حجمها إذا ابتدأت الحمى تظهر بسبب التخلخل و الغليان و الذوبان إلى أن يتحلل فيختنق الروح و الحرارة الغريزية تحتها و تضعف القوة و تخور

ص: 575


1- 732. ( 1). زائدة.

و يحدث الغشى سيّما إذا كانت تلك المادة غليظة أو كانت قريبة من القلب. و قد يكون الغشى في ابتداء الحميات من قبيل الثانى كما يعرض لمن به غبّ خالصة لما يشتدّ به الأذى و اللذع و الحرقة من شدة الحرارة فيتحلل الروح و تنحل القوة و لمن به ورم فى الأعضاء الباطنة؛ لأن الأخلاط في ابتداء الحميات تنصبّ الى القعر فيزيد الورم فيشتدّ الوجع و تنحلّ القوة بتحلل الروح فينبغي أ تشدّ يداه و جلاه و يكمد بشى ء حار و يدلك في ابتداء النوبة لتنجذب المادة من الباطن إلى الظاهر و من الشريف إلى ما هو دونه و يمنع من النوم لأنه تميل المادة إلى الداخل.

و الغشى الذى يحدث من امتلاء العروق من الأخلاط فإنها تسدّ مسالك النفس بكثرتها فيختنق الروح و الحرارة الغريزية. قال «الشيخ»: و هذه المواد الكثيرة قد تعين على الغشى من جهة حرمانها البدن من الغذاء أيضا؛ لأنها تسدّ طريق الغذاء الجيد و هى لا تستحيل بنفسها إلى الغذاء لأنها بكثرتها تقوى على الطبيعة فلا ينفعل عنها و مع ذلك فإن مزاج البدن يفسد بها، و هذا على تقدير صلاحها و من امتلاء المعدة من الطعام عند التخم فإنه يختنق الروح و الحرارة بمشاركتها القلب و قد يعين على الغشى لحرمانها البدن من الغذاء و فم المعدة لشدة حسه و قربه من القلب صار كثير من أمراضه تحدث الغشى لما يتأذى القلب بأذيته للمشاركة فيجتمع الروح كله إليه مثل سوء مزاجه في بوليموس و هو الجوع البقرى و مثل أورامه و امتلائه من الأخلاط الرديئة غليظة كانت أو لزجة أو لذاعة أو غيرها فإنها كلها تؤذى فم المعدة بثقلها و زيادة كميتها أو بفسادها و رداءة كيفيتها و يشاركه القلب و لذلك قيل لوجع فم المعدة وجع الفؤاد و قيل: لأن فم المعدة مشارك للقلب في الاسم في اللغة اليونانية فسماه المترجم أيضا فؤاد.

أو قد يكون سبب الغشى سوء مزاج القلب فإنه عند عروض سوء المزاج لا يتولد فيه الروح على ما ينبغي و يضطرب أيضا و يختلج كأنه يدفع عن نفسه الأذى فكان الخفقان فإذا افرط انتقل إلى الغشى بتحليل الروح و إذا افرط الغشى، انتقل إلى الهلاك و قد ذكر جميع انواعه.

و قد يحدث من ارتفاع بخارات رديئة الكيفية كما في اختناق الرحم فإنه إذا احتبس فيه دم الطمث، استحال إلى كيفية رديئة سميّة ترتفع عنها بخارات سميّة إلى القلب، تخور عنها القوى و تسقط فيتحلل الروح لتخليتها عن امساكه و ضبطه،

ص: 576

و تخنق الباقى لعجزها عن تحريك القلب بالإنبساط و الإنقباض.

و قد يحدث من ورم بارد يعرض للقلب في الندرة فيفسد مزاجه و يعرض منه غشى شديد يموت صاحبه قبل ان ينطق و يسمى الغشى القلبى.

و قد يعرض من ورم بارد في غلافه فيهزل صاحبه قليلا قليلا حتى يهلك كالقرد و الذى حكاه «جالينوس» فإنه قال: «كان لى قرد كنت اردت ذبحه لأنظر تشريحه فشغلت عنه مدة و كان القرد يزداد كل يوم هزالا فلما ذبحته و شققت بطنه وجدت في غلاف قلبه ورما فعلمت أن هزاله كان من ذلك». و أما إذا كان الورم حارا سواء كان في نفسه أو في غلافه فإنه يقتل من ساعته.

و قد يعرض من اللسوع خصوصا إذا وقعت اللسعة على الشريان لوصول الكيفية السمية الفاسدة إلى القلب و تحليل الروح من شدة الوجع أو من شرب السموم أما الحارة فلتحليلها الروح الحيوانى و أما الباردة فلاخمادها و إيهانها له مع مضادتها لمزاج الحياة و الصحة.

و قد يحدث الغشى لانسداد مسلك الشريان الوريدى و هو الذى يسلك فيه الهواء من الرئة إلى القلب و تندفع فيه الأبخرة الدخانية من القلب إلى الرئة و هو أصغر الشريانين اللذين يطلعان من القلب و يأتى الرئة و يتشعب فيها و هو ذو طبقة واحدة ليكون ألين و أطوع للإنبساط و الإنقباض فإذا انسدّ، انقطع النسيم عن القلب و احتبس الدخانى فيه فاختنق الروح و الحرارة الغريزية أو لانسداد المسلك الأبهر و هو الشريان الذى يسلك فيه الروح من القلب إلى جميع البدن كما يحدث الصرع لانسداد مبدأ النخاع فيجتمع الروح في القلب و يختنق. قال «إبن أبى صادق»: إنما يفيق المصروع في الأكثر دون المغشى عليه من انسداد الأبهر لأن الانسداد في الصرع إنما هو في العضو الذى هو مبدأ الحركات فتجتمع حركات كثيرة قوية على حلة كما قال «الرازي»؛ لأن القلب بالحقيقة هو مبدأ الحركات أجمع بل لأن القلب أشرف من الدماغ فلا يتحمل ما يتحمله الدماغ من الأذى و لأنه منبع الحرارة الغريزية فيتسارع إليه الانطفاء من عدم الترويح.

و علامته: أن يكون الغشى شديدا كما يكون عن ضعف المعدة و اختناق الرحم و من غير سبب ظاهر كما يكون للمرضى من ضعف القوة الحيوانية و لمن أفرط المقام الحمام و لصاحب المعدة الضعيفة إذا استحمّ على الريق حتى تنصبّ إلى

ص: 577

معدته مرارا تؤذيه كما قال «بقراط» في ثانية «الفصول»: من تصيبه مرارا كثيرة غشى شديدا من غير سبب ظاهر فقد يموت فجأة أى: أنه مستعد لهذا النوع من الموت لما تنخزل فيه قوة القلب مرة بعد أخرى و يتمكن المرض فلا يفيق من غشية تعتريه حيث لا ينبسط القلب و لا ينقبض فتختنق الحرارة الغريزية كما يختنق الحار الغريزى عند بطلان التنفس.

و اعتبر «بقراط» فيه ثلاثة شروط:

أحدها: أن يتكرر الغشى مرارا كثيرة و ذلك لأنه حينئذ يلزمه ضعف القلب و هو إذا ضعف لم يقو على ممانعة ما يرد عليه من المواد فيكون مستعدا لأن يمتلئ منها و يقتل فجأة و ما يعرض منه مرة أو مرتين لا يلزمه ضعف القلب فلا يكون مستعدا لذلك.

و ثانيها: أن يكون شديدا فإن الغشى الخفيف قد يكون لقوة حس القلب حتى يكون تألمه بالمؤذى و إن قلّ شديدا فتتوجه الطبيعة بكليتها إليه و يصحبها الروح فيعرض الغشى لكنه لا يكون شديدا لأن القوى تكون فيه قوية و الأرواح كثيرة و القلب سليما.

و ثالثها: أن يكون ذلك بلا سبب ظاهر، فإن الذى يكون عن الأسباب الظاهرة لا يلزم أن يكون القلب معه ضعيفا في الأصل.

قال «الرازي»: إن «جالينوس» قد قصر في تفسير هذا الفصل حيث قال «إنه يدل على ضعف القلب» و لم يقل «ثم يموت فجأة» و نحن نرى أصحاب ضعف القلب و هم الذين نبضهم في غاية الخمول و أصواتهم ضعيفة و سجيتهم باردة لا يموتون فجأة بل يعمرون. و الأولى أن يكون السبب في ذلك خلطا يسير المقدار غليظا لزجا يسدّ مسلك الرئة إلى القلب فلا يصل النسيم إلى القلب فينقطع معه النفس و النبض و يكون معه زبد أو مسلك البطن الأيسر من القلب إلى الشريان العظيم على سبيل يحدث في أوائل النخاع في الصرع فإن الطبيعة تجاهد في ذلك الوقت حتى تنجيه في تلك الحالة، فقط رأيت مرات كثيرة يحدث مثل هذا الغشى و يكون معه زبد يسير و انقطاع النفس و النبض و قدّرت أن هذا هو الفصل بين هاتين العلتين الكائنة عن وصول النفس الى القلب و الكائنة عن خروج الروح الحيوانى من البطن الأيسر و جريانه في الشريانات.

ص: 578

و من هؤلاء من مات في هذا الغشى و أحسب أن ذلك إذا لم يقو الطبيعة عن إزالة ذلك العارض عن مكانه كما أنه قد يحدث ذلك في الصرع أيضا في الندرة لكن لأنه يكون مع الصرع حركات قوية- إذ العلة في مبدأ الحركات الارادية- و تزيل الخلط في أكثر الأمر و ليس يمكن في هذا العضو مثل تلك الحركات فيحدث الموت فيها أكثر.

و عالجت جماعة من هؤلاء فزال الشك عند انتفاعهم به و هو أنى ألزمت من كان يعرض له قبل ذلك زبد و ضيق نفس بما يحوجه إلى النفس العظيم من الحركات القوية و الصياح و بسط الصدر أكثر مما يقدرون عليه فيتسع على الحجاب الانبساط، و أما الآخرون الذين يحدث بهم ذلك بعقب الخمول و سقوط النبض و صفرة اللون، فبهزّهم قبل النوبة و تحريك أيديهم و أعضائهم اليسرى و عضّ الجانب الأيسر من صدورهم و أما غير وقت النوبة فبدلك الجانب الأيسر و تحريكه و وضع المحاجم على الثدى الأيسر و سقى الادويه القلبية اللطيفة كدواء المسك. و الصنف الأول يحتاجون إلى الكون في مواضع باردة و الثانى في مواضع حارة و ذلك لأن القليل من الهواء البارد يكفى في ترويح القلب و الحار أجذب شى ء للقوة الحيوانية إلى ظاهر البدن ما لم يبلغ أن يسخن القلب تسخينا مفرطا.

و قال «إبن أبى صادق»: رأيت من كان يعرض له هذا العارض اشهرا كثيرة و كان ينوب عليه في الشهر مرة و أكثر إلى أن مات و رأيت من مات بأول غشية ركبته و بالثانى فخمنت أن السدة كانت في الأول في الابهر و أن القلب لم يكن عديم الترويح رأسا و لذلك كان يعاوده مرارا كثيرة و أن في الثانى و الثالث كانت السدة في الشريان الوريدى؛ لأن الزبد فيه إنما يكون لذوبان جرم الرئة بسبب حرارة القلب بفقد النسيم في الشريان الوريدى(1) فلما عدم القلب الترويح مات ميتة المختنقين، و كل من أزبد ممن غشى عليه هذا الغشى لم يفق أصلا فعلمت أن السدة كانت في الشريان(2).

ص: 579


1- 733. ( 1).:[ خ. ل: لم يكن عبارة« لأن الزبد فيه ... الوريدى» موجودة].
2- 734. ( 2).: أى: الشريان الوريدى؛ لان الزبد فيه انما يكون لذوبان جرم الرية بسبب حرارة القلب لفقدان النسيم.

و علامة الغشى مطلقا(1): برد الأطراف لتراجع الروح و الحرارة الغريزية إلى القلب فتخلو الأطراف من الحرارة لبعدها من القلب و ضعف النفس و صغر النبض و ضعفه لضعف القوة و صفرة اللون لاستتباع الروح الدم في الرجوع إلى الداخل و إذا صيح بالمغشى عليه لم يسمع سماعا جيدا لكن يسمع كأنه من مكان بعيد أو من وراء جدار؛ لأن القوى الدماغية لم تتعطل بالكليّة كما في السكتة بل ضعفت و نقصت بسبب نقصان الروح النفسانى من قلة ما يصل إلى الدماغ من الروح الحيوانى. قال(2) «جالينوس» فى «اغلوقن»: سببه أن الحرارة في عمق البدن و إنما يبرد القلب بردا يسيرا و فى الاختناق يزيد البرد حتى يتعطل النفس.

و علاجه: أما في وقت النوبة، فرشّ الماء البارد على الوجه لأنه يتأذى ببرده فتنبّه الطبيعة فتتحرك مع الروح و الدم و الحرارة الغريزية إلى خارج فتكثر هناك الحرارة و تقوى و تعتدل. هذا إذا كانت الحرارة متوجهة إلى مبدئها، و أما إذا كانت قليلة آخذة فى التحلّل فإن الماء البارد ببرده يسكن سوء المزاج المحلّل و يكثف المسام و يزيل عنها سعتها المعينة على تحليل الروح بقبضه و يجمع الروح و الحرارة الغريزية في الباطن هزيمة فيكثر هناك و يقوى فيمتنع الروح من التحليل و الرشّ هاهنا أقوى من البل سيّما إذا كان بقوة لأنه أبلغ في التنبيه لقوة قرعه البشرة و فى التبريد أيضا لتبدّله كل ساعة بخلاف البلّ. و عند «قسطا بن لوقا» الرش على الوجه يرد القوة لأنه ينبه على استنشاق الهواء دفعة، و الهواء عنده مادة الروح الحيوانى فإذا استنشق دفعة مدّ الروح فتكثر قوى الإنسان بسببه.

ص: 580


1- 735. ( 1). اما علامة قسم قسم من الغشى: فاخالصة للإمتلائى درور العروق و قوة النبض و ثقله و بطؤه. و للإستفراغي ضعفه و صغره مع بطؤه بالمتدرج تدرج النبض في الصغر و ندر اللون في التغير تبعا لتدرج ميل الدم من الظاهر الى الباطن و ضعف حركة الاجفان و التخيل المظلم و المصفرّ أو المخضرّ أو غيرها من الألوان و قلة العرق البارد حين يبرد الأطراف. و علامة هلاك العليل خضرة اللون بالافراط و عدم رجوعه الى الحالة الاصلية. و علامته بالاصالة عدم ظهور أعراض مشتركة. و علامة كونه بشركة المعدة تقدم التثاؤب و الغثيان.
2- 736. ( 2). سوقه[ أى: سوق هذا الكلام] يدل على أن يكون سندا و تأئيدا لقوله« لم يتعطل بالكلية» لكنه لا يخلو عن تكلّف[ لكن الأظهر أنه] كان الغرض عن نقل قول« جالينوس» ايراد سند على علامة ضعف النفس[ فيكون المعنى:] سببه، أى: سبب برد الأطراف و ضعف النفس.

و أما تخصيصه بالوجه فقد ذكر «جالينوس» في «اغلوقن»: إنما استعملنا الرش على الوجه دون الصدر و هو معدن الحرارة الغريزية لأن الحواس في الوجه أكثر و لأنه أقرب الى الدماغ فيكون إحساسه بالأذى أكثر من باقى الأعضاء، و لأن الأنف و الفم و هما طريقا الروح الحيوانى في الوجه و هذا أيضا بناء على مذهبه من أن الروح متولد من الهواء و شم الروائح الطيبة من الطعام الذى فيه العقاقير الطيبة و الكردناج المبثوث عليه الأفاوية؛ و من الطيب؛ لأن الروائح الطيبة تقوى مزاج الروح بالملائمة الطبيعية الملذّة على أن لبعضها مع هذه العلة و هى الرائحة الغاذية للروح خاصية في التقوية كالمسك و العنبر و اتخاذ دواء المسك بماء التفاح فإنه يفرح و يقوى القلب و الروح بالخاصية و دلك الأطراف بعنف و شدّها لأنه يثير الحرارة و ينبه الطبيعة و يوقظها بسبب الأذى الحادث منه فيقوم مقام المنبه للنائم فينبعث الروح عند ذلك من القلب إلى الظاهر، و لذلك يؤمر بحبس نفسه أيضا، و لأنه يجذب المادة إلى خلاف جهتها كما في الغشى العارض من القولنج و الهزّ و التحريك لما قلنا من تنبيه الطبيعة.

و أما في غير وقت النوبة و حصول الإفاقة فيتعرف سببه و يعالج بعلاجه أما الإستفراغى فبالإحتباس و أما الإمتلائى فبالإستفراغ و أما سوء المزاج فبالتعديل.

ص: 581

الفصل الرابع: في ورم اذنى القلب

هما زائدتان عصبيتان على فوهتى مدخل الدم و النسيم كالأذنين يسترخيان عند حركة الإنقباض و يتوتران عند الإنبساط لئلّا تنشقّ العروق من قوة جذب القلب.

و فائدتهما أنهما كخزانتين يقبلان الدم و النسيم من العروق و المنافذ و يرسلان إلى داخل القلب تقديرا.

هذه العلة تحدث بعقب الأمراض الحادة و الحميات المزمنة لتحلّل الروح و الحرارة و ضعف القوة القلبية و عجزها عن التصرف في الغذاء على المجرى الطبيعى و دفع فضولها فتجتمع في القلب فضول رديئة و تتورم عنها اذناه لأن الطبيعة تدفعها عن القلب اليهما محاماة للأشرف بالأخس.

و علامتها: أن يجد العليل عند فم المعدة يمكن أن يحمل على معناه المجازى و هو القلب و أن يحمل على معناه الحقيقى و وجدان الثقل فيه حينئذ يكون لعدم التمييز لقربه من القلب مع الصدر و الرئة ثقلا مكان الورم و حالة شبيهة بالغشى في أكثر الأوقات لشدة قربه من القلب و هى و إن لم تقتل وحيا- كما إذا كان الورم في نفس القلب- لكن لا يكاد أن يعيش صاحبها كثيرا بل يعرض له غشى لا يفيق منه و يكون وجهه شديد الصفرة لنقصان الدم بسبب مقاساة المرض و لتراجعه مع الروح إلى الباطن لتواتر الغشى و عيناه متهبّجتين لضعف الحرارة و قصور القوة الهاضمة(1) و عند انبساط القلب يجد انقطاعا في

ص: 582


1- 737. ( 1). فيكثر صعود الأبخرة من موضع الورم اليهما و قبول أجفانهما لها بسبب ضعفها و من علاماتة أيضا[ أنه] كلما تنفّس العليل وجد ثقلا و ضيقا من غير سعال.

انبساطه لما تتوتر الأذنان عند الانبساط و يتمدّدان فيشتدّ الألم فيهما فلا ينبسط القلب لذلك انبساطا تاما بل يرجع إلى المركز قبل وصوله إلى المحيط.

و علاجه: ترك الرياضة لئلّا يزداد الروح تحللا فيزداد الضعف في القوة القلبية و يشتدّ الغشى و صبّ المياه الملطّفة على الصدر مثل طبيخ البابونج و الاكليل و البرسياوشان و النخالة لتحليل مادة الورم و تضميده بالأضمدة المحلّلة الملطّفة التي فيها عطرية مثل البابونج و الاكليل(1) و بذر الكتان و ورق الخطمى و ورق الكزبرة و النمام و الزعفران.

ص: 583


1- 738. ( 1). فإن هذه المياه بتلطيفها يصلح المادة المورمة و بما فيها من العطرية و التقوية للارواح يتدارك ما فيها من التحليل.

الفصل الخامس: في ضغط القلب739

هذه علّة سوداوية تصيب القلب بأن يترشح إليه يسير من الخلط السوداوى الحار و ذلك إذا كثر تولده في الكبد فيسرى شى ء منه مع الدم إلى عروق القلب و يترشّح إليه كما يسرى في سائر العروق و يورث ضغطا في القلب لقبضه و جمعه له و بعفوصته كما يورث لفم المعدة عند انصبابه إليه.

و علامته: أن يحسّ الإنسان كأنه يضغط قلبه فيغشى عليه غشية خفيفة لقلة الخلط المترشح و خلوه عن الكيفيات الرديئة كالعفونة و السمية و غيرهما و بحسب قلتة و كثرته و حدّته يكون تفاوت حال الغشى ثم يسيل من فمه لعاب كثير لذوبان الرطوبات التى المعدة و قصبة الرئة و حوالى الحلق لاشتعال الحار النارى عند اختناق الغريزى بسبب قلة وصول النسيم البارد إلى القلب و ضعف القوى و تخلّيها عن امساكها.

و علاجه: استفراغ الخلط السوداوى بما يخرج السوداء من مكان بعيد، و تعديل مزاج الكبد حتى يولد الدم الطبيعى و تقوية القلب بالمفرحات المذكورة في الماليخوليا و سقى الترياق الكبير.

ص: 584

الفصل السادس: تقشر القلب

هذه علة يجد الإنسان معها كأن قلبه قد تقشّر ب «مجرد» و يكاد أن يغشى عليه من شدة الألم ثم تزول من وقته لضعف السبب(1) و سرعة زواله و تحدث هذه العلة لمن يطول به الاسهال الصفراوى و يستفرغ معه رطوبات الأعضاء بالاستتباع إلى أن يبلغ الإستفراغ إلى الرطوبات الرذاذية و الرطوبات القريبة العهد بالانعقاد و إذا عرض هذا بالقلب، أحس العليل بالضرورة بحالة شبيهة بالجرد و التقشير في قلبه.

و الأولى أن يحمل القلب على المعدة؛ لأن الاسهال الصفراوى قد يكون من انصباب الصفراء إلى المعدة و هو إذا طال، جرّد خمل المعدة فيحسّ العليل كأن قلبه

ص: 585


1- 740. ( 1). أقول: و مراده بضعف سبب هذه العلة أنه ليس سوء مزاج ساذجا كان أو ماديا حتى يبقى هذه العلة ببقاءه زمانا معتدّا به بل هو انفصال الرطوبات الرذاذية و الرطوبات القريبة العهد بالانعقاد من القلب استتباعا لاسهال الصفراء فتحدث هذه العلة وقت انفصالها و تزول بعده. هذا من نتائج فكرى. و قال« السرهندى»: ثم يزول من وقته أى: بسرعة لا لضعف السبب كما زعم« الشارح» بل لقوته و حدته و ذلك لأنه انما يحدث هذه العلة لمن يطول به الاسهال الصفراوى و هذا اذا طال يستفرغ منه رطوبات البدن بالاستتباع إلى أن يبلغ الاستفراغ إلى الرطوبات المتشبثة على افواه العروق و الرطوبات القريبة العهد بالانعقاد. و العلة اذا طالت ضعف القوى و هي اذا اضعفت قويت العلة و قويت اسبابها بالضرورة و السبب اذا قوى يفعل في رطوبات البدن فعلا كثيرا في مدة يسيرة مع أن تلك الرطوبات في أصل الحبلية قليلة ثم اذا عرض لصاحبها الاسهال و طال مقامه به كان تولدها في غاية القلة و المنفعل اذا قلّ يكون تأثير الفاعل فيه غاية القلة و السرعة على ما مرّ تحقيقه. انتهى.

قد تقشّر ب «مجرد» و إلّا فإن حدوث الجرد و التقشير في القلب عند الإسهال الصفراوى بعيد جدا و القلب لشرفه لا يتحمل هذه الأذية أيضا بل الموت يسبقها و يؤيد ذلك قوله: أو ينجلب من رأسه فضل حاد حريف فينصبّ على القلب، فإن انصباب الفضل الحاد من الرأس إلى القلب إنما يمكن بأن ينصبّ أولا إلى الرئة ثم يسرى منها إلى القلب و هو نادر الوقوع لأن الطبيعة تدفعه بالسعال عن الرئة و لا تدعه يسرى إلى القلب إلّا إذا كانت ضعيفة جدا فينصبّ إلى القلب و حينئذ يقتل وحيا من غير امهال بل انصبابه إلى المعدة كثير الوقوع.

و من علامات هذه العلة: أن تصيب الإنسان عند ظهور ذلك تقطب(1) في الوجه بسبب ما يجده من الأذى و الألم و يعرق عرقا كثيرا في مواضع مختلفة من بدنه بسبب سخافة الجلد و رخاوة اللحم وسعة المسام لانحلال القوة و ضعف الماسكة عن حفظ الرطوبات.(2)

شرح الأسباب و العلامات ؛ ج 1 ؛ ص586

علاجها: تنقية البدن من المواد الصفراوية و الفضول الحادة و اصلاح الدم بالغذاء المحمود كلحم القبج و التيهوج و الدراج و الخبز النقى و الأشربة الطيبة الرائحة.

ص: 586


1- 741. ( 1). أقول: لا يخفى أن حاصل كلامه أن الفاعل في هذه العلة في غاية القوة و يؤثر في أسرع الوقت لكن لا يفهم منه وجه زواله دفعة لان الفاعل كلما كان قويا كان فعله ايضا كذلك فينبغي زمانا أزيد من بقاء فعل الفاعل الضعيف.
2- 742. سمرقندى، نجيب الدين - شارح: كرمانى، نفيس بن عوض، شرح الأسباب و العلامات، 2جلد، جلال الدين - قم، چاپ: اول، 1387 ه.ش.

الفصل السابع: في قذف القلب743

هذه علة يحس الإنسان معها كأن قلبه يخرج عن صدره بالقذف.

و سببه: حدوث سوء مزاج حار بالقلب فيندفع القلب منبسطا فيه بحث؛ لأن الدفع إنما يكون بالانقباض على طريق دفع الشي ء المؤذى و لشدة دفعه و انبساطه يتخيل له ذلك أى: أنه يخرج من الصدر و من خاص دلائل هذه العلة أنه كلّما اندفع القلب تغير لون العليل بحسب الخلط المؤذى و هو إما الصفراء أو الدم لاندفاع ذلك الخلط من الداخل إلى الخارج.

و علاجه: فصد الباسليق و تنقية البدن بطبيخ الشاهترج و الهليلج الأصفر و اصلاح الغذاء و تقوية القلب.(1)

ص: 587


1- 744. ( 2).[ أى: عبس]

الفصل الثامن: احتواء الرطوبة على القلب745

هذه علة يحسّ صاحبها كأن قلبه يسبح في الماء لأنه يحس ببرد الرطوبات المحتوية على القلب المحتبسة في الغشاء المحيط به و يحس ببلّتها أيضا فإنها رطوبة مائية و قلبه يتحرك لدفع ذلك حركة اختلاجية لما يتأذى بها.

و لذلك عدّه القدماء من أنواع الخفقان فيكون أى: القلب عند الحركة فيها كأنه يسبح في تلك الرطوبات و ينقلب فيها و هى إذا كثرت و حفّت بالقلب ضغطته و منعته من الإنبساط ممانعة يحس بها العليل و يحس خلف فى نفسه(1) و يكون ساقط القوة و الغضب(2) و هذه العلة لا تكون إلّا بمشاركة فم المعدة و فيه نظر(3).

و علاجه: الرياضة لتلطيف تلك الرطوبات و جذبها من داخل إلى خارج و تحليلها و الإستفراغ بالايارجات الكبار و تضميد الصدر بالأضمدة الحارة مثل الورد و السنبل و الزعفران بماء البادرنجبوية لتحليل الرطوبات و تجفيفها و ينفع منه الأعصاب لأنه يسخن القلب و يحلل ما فيه من الرطوبات و يحركها من داخل إلى خارج.

ص: 588


1- 746. ( 2). أى: يكون نفسه مختلّا على خلاف المعتاد.
2- 747. ( 3). بسبب غلبة البرودة و الرطوبة.
3- 748. ( 4). أى: في حصرة؛ لأن الرطوبة التي تكون تحت الغشاء المحيط على القلب لاشغل له لفم المعدة اذ ليس القلب محلا لتوليد تلك الرطوبات و لا عضو تنصبّ هي منه الى القلب أقرب اليه من فم المعدة.

الفصل التاسع: في جذب القلب

هذه العلة يحسّ صاحبها كأن قلبه يجذب إلى أسفل و السبب الفاعل كذلك خلط يحصل في معاليق الكبد فتجذب المعاليق بطريق التمدّد فيلحق القلب منه حس الانجذاب لأنه متصل بالكبد و هو أعلى موضعا منه و ربما يلحق القلب منه أدنى ألم فيبقى الإنسان عند وصول الألم إلى قلبه كالمغشى عليه و ذلك الخلط يستدل على نوعه من لون العليل و من الأعراض التي تلحقه و مداواتها استفراغ ذلك الخلط بما يوافقه.

ص: 589

ص: 590

الباب العاشر: فى امراض الثدى

اشاره

ص: 591

ص: 592

الباب العاشر: في أمراض الثدى

الفصل الأول: في قلة اللبن749

سببها إما قلة الدم في البدن فتنعدم مادة اللبن؛ لأن تولد اللبن إنما هو من دم الطمث و الدليل عليه انقطاعه عند الحمل و الرضاع فإن عند الحمل ينصرف دم الطمث إلى غذاء الجنين و يتكوّن من فضلته التي لا تصلح لغذائه اللبن ليكون غذاءا معدّا له كما إذا تولد و بعد الولادة ينصرف الدم بالكلية إلى الثديين لاشتراكهما مع الرحم في الوريد الغاذى و يبيض فيهما بسبب ملاقاته اللحم الغددى الأبيض(1) كما يحمرّ الكيلوس الأبيض في الكبد و يصير دما، و ذلك لأن الطبيعة العرقية هى التي تحفظ الدم على الدموية فإذا خرج عن وعائه تغير لا محالة و استحال إما إلى الفساد كالقيح و الجمود و إما إلى جوهر آخر كالرطوبة الرذاذية(2) عند انصبابه إلى فرج اللحم و كاللبن و المنى عند انصبابه إلى الثدى و الأنثيين.

و سبب قلة الدم: إما اخراجه بالفصد و غيره أو نزفه بالاسهال و الطمث و الرعاف و غيرهما أو سوء مزاج البدن كله فيفسد الدم فلا يصلح لأن يتولد منه

ص: 593


1- 750. ( 2). قال« القرشى»: هذا الكلام لا يصح لأن لحم الثدى و إن كان ابيض لكنه غير شديد البياض بل يميل الى قليل حمرة و الدم اذا تشبه بهذا اللحم فإن كان التشبه تاما صار لونه ابيض الى حمرة كبياض ذلك اللحم و اذا كان التشبه اقل كانت الحمرة أغلب لان لون الدم يكون بطلانه أقل و اللبن ليس كذلك فإن بياضه شديد جدا بل العلة في بياض اللبن هو ما يحدث من الزبدية بسبب ما يعرض له الغليان في الثدى و الزبدية يلزمها البياض على ما عرفت في العلوم الطبيعية.
2- 751. ( 3).[ أى: الطلية، لأن الرذاذ هو الطل].

اللبن لأن اللبن إنما يتولد من الدم الجيد أو سوء مزاج الثدى فيفسد الدم فلا يصلح لأن يتولد منه اللبن و إن كان صالحا فلا يتولد منه اللبن أو قلة الأكل و نقصان الغذاء الذى هو مادة الدم أو أكل ما لا يتولد منه الدم لبعد مزاجه عن مزاج الدم كالأغذية المفرطة البرد و اليبس(1).

و علامته: وجود أحد هذه الأسباب أو تقدمه.

و علاجه: قطع السبب المانع من تولده و استرداد الدم المحمود بالأغذية الموافقة(2).

و إما فساد الدم بأن يغلب عليه أحد الأخلاط الثلاثة فلا يتولّد منه اللبن.

و علامة الصفراوى: صفرة لون اللبن و رقته و حدّته في طعمه و رائحته.

و علامة البلغمى: شدة بياضه و مائيته لغلبة البرد و الرطوبة و قصور النضج و ميله إلى الحموضة في رائحته و طعمه لما يعرض له من الغليان اولا و التحمض ثانيا مثل سائر العصارات بسبب قصور الحرارة عن النضج الفاضل.

و علامة السوداوى: شدة تثخنه لغلظ قوام السوداء و قلته بالنسبة إلى القسمين السابقين لأن السوداء أكثر معاداة للدم من الصفراء و البلغم.

و علاجه: تنقية البدن من الخلط الغالب و التغذية بما يضاد ذلك الخلط مثل: ماء الشعير و الاسفيدباجات مع لحوم الجداء و الحملان و الاجاصية و الرمانية و الليمونية فى الصفراوى و مثل الزيرباجات التي فيها بذر الجزر و الرازيانج و الحساء المعمول من دقيق الحنطة مع الحلبة و دهن الحل و العسل في البلغمى و مثل مرقة الحنطة و الحمص و الشعير و التين مع دهن اللوز و لحوم الدجاج المسمنة و ضروع الضأن(3) بما فيها من اللبن في السوداوى.

ص: 594


1- 752. ( 1). كالحموضات و الاغذية السوداوية لاختلافهما في الكيفيتين جميعا ثم الحار اليابس كالأغذية الصفراوية. و اعلم أن كلما يجفف المنى و يقلله و يمنع تولده فإنه يقلل اللبن ايضا كالشهدانج كما أن كلما يغزر المنى فإنه يغزر اللبن في أكثر الأبدان مثل التودريين و بذر الخشخاش و المرطبات الشديدة الترطيب المائى ايضا يقلل الدم من البلغمى.
2- 753. ( 2). في الكيفيتين كلحوم الضأن و الفراريج و الدجج المسمنة و الطياهيج. و ينبغي أن يكثر من شرب أمراقها و يسقى اللبن البقرى و الماعز. و تناول السمك الرضراضى و الأدمغة نافعة للحار.
3- 754. ( 3). فإنه أقوى و أكثر تولدا له لقوة المشاكلة.

الفصل الثانى: في كثرة اللبن و دروره المفرط755

إن ذلك يضرّ: من حيث أنه يضعف البدن لكثرة استفراغه و هو متولد من الدم.

و من حيث أنه يحتبس في الثدى فيناله البرد الخارجى و يتكاثف و يفسد و كثيرا ما يحمض و من حيث أنه يغمر الحرارة الغريزية في الثدى فتضعف عن التصرف فيه على المجرى الطبيعى. و من حيث أنه يمدّد الثدى و يؤلمه فيحدث فيه الورم و غيره من الأمراض.

أسبابه: ضد أسباب قلة اللبن.

و علاجه: كل ما يجفّف ينشّف الرطوبات أو تحليلها و ما يدرّ الطمث ليندفع الدم الذى هو مادة اللبن من الثدى إلى الرحم و أن يطلى الثدى باللك و السك و المرتل و دهن الورد أو يطلى بالكمون و الخل ليحصل التكاثف في المجارى فيجف و الأدويه المقلّلة للمنى نافعة هاهنا إن شربت لأنها تقلّل الدم بالتجفيف و تغلّظه و تمنعه من الجريان إلى الثديين.

ص: 595

الفصل الثالث: في أورام الثديين756

قد يحدث في الثديين أنواع الأورام الحارة و الباردة مثل ما يحدث في سائر الأعضاء و سيأتى علاج الأورام مطلقا(1).

و قد يحدث فيهما الورم الحار بسبب تجبن اللبن فيهما و تعفنه و ذلك إما لغلظ اللبن و كثافته، أو لبرد مزاج البدن أو الثدى فينجمد اللبن، أو لحر مزاجهما المفرط المجفف المغلظ له بنشف المائية و تحليلها، أو لضعف امتصاص الطفل(2) فيغلظ و يتكاثف لطول الإحتباس.

و علامته: الانتفاخ و الصلابة و الوجع و حمرة اللون(3).

و علاجه: أن يوضع عليهما خرق مشربة بماء ورد و خل لتسكين الحرارة

ص: 596


1- 757. ( 2). من تنقية الخلط بالفصد إن كان دمويا أو بمطبوخ الهليلج إن كان صفراويا أو بالايارج إن كان بلغميا أو بمطبوخ الافتيمون إن كان سوداويا ثم يطلى بما يمنع التصلب و الاستحالة الى التسرطن لما علم أن هذا العضو مستعدّ له فيجب التحفظ عنه بكسر قوة المادة المورمة. كذا في« شرح السرهندى». و قال« شريف الاطباء»: لكن في هذه الاورام خصوصية ما ايضا و هي أن روادعها يجب أن يكون معها ملطّفات و سبب ذلك استعداد الثدى لانعقاده الدم فيه و ذلك مع إنه جرارته[ بحرارته] يسهل تحلل لطيف الدم لاجل سخافته.
2- 758. ( 3). فيمتصّ الرقيقة و يبقى الغليظة منقلعة عن معادنها لأنّ الرطوبات الساكنة في معادنها لا يفسده كما تقرّر.
3- 759. ( 4).[ أى: لون الثديين] لأن الألم الحادث عن تفرق الاتصال الحادث بسبب الورم يضطرّ الطبيعة فيتوجه إليه مع الدمع و الحار الغريزى.

و منع العفونة و تقطيع المتجبن و يطلى عند شدة الحرارة بدقيق الباقلاء و الشعير و المغاث مع صفرة البيض و ماء الكزبرة و البقلة الحمقاء و ما يجرى هذا المجرى مما يبرد و يسكن الوجع و يمنع انصباب المواد إلى العضو، و عند الإنتهاء و سكون الحرارة يطلى بالأطلية المحللة مثل بذر الكتان و البابونج و الاكليل و السمسم و بقيروطى من شمع و دهن الورد و إذا أراد التجمع ضمد بالألعبة الملينة المنضجة مثل لعاب الحلبة و الخطمى و بذر الكتان و التين و الأضمدة الحارة مثل قميح(1) الرازيانج و الحلبة و بذر الكتان و الراتنج بماء طبيخ التين.

و قد يحدث فيهما التمدّد من تجبن اللبن و جموده من غير ورم.

و علاجه: التنطيل بالمياه المحللة الملينة مثل ماء السلق و الزيت و ماء الكرنب و الماء الذى طبخ فيه البابونج و البنفسج و الخطمى و الحلبة مع السمن.

و قد يحدث فيهما تعقد عند البلوغ؛ لأن الطبيعة في هذا الوقت تسخن آلات التناسل و تحرك رطوباتها المنوية و الطمثية و تنهض قواها لأفعالها على ضرب من البحران فيتصعد عن ذلك أبخرة من تلك الرطوبات إلى الثديين للمشاركة التي بينها و بين آلات التناسل بالعروق الواصلة بينهما، و إذا وصلت تلك الأبخرة اليهما، برّدت و تكاثفت لبردهما و تحلّل لطيفهما لسخافة جوهرهما فيصلب الباقى و ينعقد فإذا قويت الحرارة و اشتدت في الذكور لطّفته و حللته و فى الأناث يزداد عظما لكثرة المادة الطمثية و ضعف الحرارة عن التحليل فيزداد ثديهن لذلك زيادة فاحشة و ليكون بحكمة اللّه تعالى عضوا مستعدا لتوليد اللبن وقت الحاجة.

و إن حدث الورم فيهما من رضّ لانصباب المواد اليهما من الوجع، ضمد بعجم الزبيب و الملح المدقوقين المعجونين بماء الآس و ماء ورق السرو، في الإبتداء لتقوية العضو و ردع المواد.

ص: 597


1- 760. ( 1). أى: دقيقه.

ص: 598

الباب الحادى عشر: فى امراض المعدة

اشاره

ص: 599

ص: 600

الباب الحادى عشر: في أمراض المعدة

الفصل الأول: في سوء مزاج المعدة761

يكون إما حارا بلا مادة. و علامته: العطش(1) و الجشاء الدخانى لما يحترق فيها الغذاء فتنفصل عنه أبخرة دخانية محترقة و فساد الأغذية اللطيفة(2)

ص: 601


1- 762. ( 2). و يكون سكون هذا العطش بالماء البارد فوق سكونه بالهواء البارد بكثير بل لا تفعل الهواء فى تسكين هذا العطش شيئا لعدم وصوله الى المعدة بخلاف الكائن عن حرارة القلب و قوة من اعضاء الصدر فإن العطش الكائن عن هذه الحرارة يكون سكونه بالهواء البارد أكثر من سكونه بالماء البارد.
2- 763. ( 3). لان قبول هذه الاغذية الانفعال عن الحرارة اكثر اذا كانت مع لطافتها قليلة لأن الكثير أبعد قبولا للاحتراق. و لقائل أن يقول: لما كان الهضم يتمّ باحالة من الحرارة كانت قوة الحرارة مقوية للهضم لا محالة و اذا كان الفعل قويا فلا شك أن الهضم في الغذاء المستعدّ جدا يكون أقوى و أسرع و أتم و اذا كان كذالك وجب أن يكون هضم المعدة الغذاء الخفيفة و اللطيفة أسرع سواء كانت المعدة حارة أو غير حارة لكنه يكون في الحارة أسرع جدا فكيف يفسد هذه الاغذية في المعدة الحارة. و جوابه: أن فساد هذه الأغذية في المعدة الحارة لا لزيادة قوة الهضم بل لأن آثار الحرارة الغريزية عن الاعتدال يسبق آثار الهضم في الأغذية؛ لأن الهضم إنما يتمّ باحالة الغذاء الى مشابهة جوهر العضو ... أو الى قريب منه و هذه الاحالة لا شك انها عسرة في جميع الأغذية لأنها يتم با فساد صورة الغذاء و ما يقرب منه فيحتاج كذالك الى مدة لها قدر صالح و يختلف ذالك بحسب غلظه و لطافته اختلافا كثيرا لأن الطعام اذا كان- غليظا كانت الحركة معينة للقوة الهاضمة على هضمه بما يحدث فيه من الاذابة و التلطيف و لم يكن ذالك الطعام مستعدا للتبخير و التدخن عن الحرارة لشدة تجمع اجزائه فيسبق الهضم فيه لافعال الحرارة فيهضم و لا يفسد بفعل الحرارة و لا كذالك الاطعمة اللطيفة فإن استعدادها بفعل الحرارة فيها شديد لقبول أجزائها التصعد فيسبق لذالك فعل الحرارة فيها لفعل القوة الهاضمة فيتدخن و يتبخر قبل انهضامها و ربما يحرق قبل ذالك فلذالك لا ينهضم في المعدة الحارة بل يفسد.

مثل لحم الطير دون الغليظة و القليلة و الحارة فيها لشدة استعدادها و سرعة قبولها للاحتراق و قلة الشهوة لأن الحرارة ترخى المعدة و تهلهل نسجها و يذهب عنها القبض و الجمع الذى به يمكنها أن تجذب جذبا قويا و ينهضم هضما كاملا، و لأن المعدة الحارة يكثر تولد المرار فيها ثم هو يستحيل فيها إلى مشابهة الصديد لقوة الحرارة و شدة قبول المرار لذلك و لا شك أنه يزيل الشهوة؛ لأن الطبيعة تكرهه و لو كان على طبيعة المرارية فكيف إذا صار صديدا و يبس الفم لنشفها و تحليلها للرطوبات.

و علاجه: سقى الأشربة و الربوب المطفئة للحرارة مثل شراب الرمان و الحصرم و الليمو و ربّ الريباس و التفاح و السفرجل و أكل الأغذية الحامضة الغليظة لتسكن الحرارة و تجمع المعدة و تثير الشهوة بحموضتها و لا يفسد فيها بغلظها مثل القريص و السكباج بلحم البقر و الحصرمية و السماقية بالبطون إلّا اذا بلغت الحرارة الى انهاك القوة فيتغذى بالرمانية و الزرشكية و الحصرمية بلحم الطيهوج و الفروج و سقى الماء الصادق البرد عليها فإنه يسكن الحرارة و يجمع المعدة.

و إما حارا يابسا مع مادة صفراوية. و علامته: مرارة الفم و الغشى الدائم إن كانت كثيرة و بعد الأكل إن كانت قليلة لأنها حينئذ تختلط بالطعام و تنتشر في المعدة و تبلغ إلى فمها و خروج الصفراء بالقى ء أو مع البراز أو مع البول و الجشاء المنتن الحريف بعد الأكل لفساد الغذاء بفساد الهضم لمخالطة الصفراء.

و علاجه: تنقية المعدة منها بالقى ء بالسكنجبين و الماء الحار و الاسهال بطبيخ الهليلج مع السقمونيا بحسب ميل المادة و احتمال المريض ثم تبديل المزاج بما ذكر في الحار الساذج.

ص: 602

و إما حارا رطبا مع مادة رطوبية. و علامته: اعتدال الشهوة، فيه نظر؛ لأن الحرارة المجردة تسقط قوة الشهوة بسبب أنها ترخى المعدة و تسيل المواد إليها و تملؤها فكيف إذا كانت معها رطوبة تعاونها في الإرخاء و تذوب بها و تملأ المعدة مع ما يسيل إليها من المواد الأخرى و الغشى و كثرة الريق خاصة عند الجوع لاشتداد الحرارة حينئذ على تذويب تلك الرطوبات و تغير الطعام إلى النموسة؛ لأن الحرارة الغريبة إذا غلبت على الغريزية، تخلّت الطبيعة عن التصرف في الرطوبات لضعف آلتها فتمكّنت منها الغريبة و استولت عليها و حرّكتها حركة غريبة لا على سبيل الهضم و النضج و إذا كان معها رطوبة كانت لينة قاصرة عن الإحتراق و التفريق بين الأجزاء الرطبة و اليابسة فتفسد الرطوبات و تحدث فيها النموسة أولا حيث كانت دسمة و العفونة ثانيا. و ربما حدث قى ء رطوبة إذا اشتد تقاضى المعدة لدفع تلك الرطوبة لرداءة كيفيتها فحركتها للدفع فتحركت.

و علاجه: القى ء بماء الشبت و السكنجبين البزورى و أخذ الهليلج المربى و الجلنجبين السكرى المعجون مع الطباشير و الجوارشات المجففة التي لا تسخين فيها.

و إما حارا يابسا بلا مادة. و علامته: شدة العطش و جفاف اللسان و ذبول البدن لضعف الهضم من حيث أنه لا يتم إلّا بالرطوبة لأنها تعاون الهاضمة في قبول الغذاء لفعلها من الاحالة و الطبخ و لأن دم صاحب المعدة النارية إنما يكون قليلا منتنا حريفا لا تقبله الأعضاء و لا تغتذى به فيكون بدنه مهزولا و كثيرا ما يقع هذا في دق الشيخوخة و يبس الطبيعة أى: البراز لنشف الرطوبات و تحليلها.

و علاجه: ترطيب مزاج المعدة و تبريدها بسقى اللبن خصوصا البقرى لما فيه من قوة التبريد و من المتانة و الغلظ الذى يلبث به في المعدة و يقاوم الحرارة بخلاف الألبان الرقيقة السريعة الانحدار، و مع ذلك نظن ان له معنى آخر و هو أنه شديد المشابهة و المناسبة للمزاج الانسانى بسبب أن مدة حمل البقر تسعة أشهر أيضا و هذا يدل على مناسبة بينها و بين النساء في المزاج و القوى، و ماء الشعير و نحوهما كالحساء المعمول من دقيق الشعير و دهن اللوز و السكر و كالسمك الرضراضى و أجنحة الطيور الخفيفة.

و اما باردا يابسا بلا مادة، و علامته: جميع علامات سوء المزاج البارد

ص: 603

و اليابس بغير مادة كما سيجى ء. و لا يخفى أن لو ذكر المفرد أولا ثم المركب لكان أحسن. و هو صعب المعالجة؛ لأن دفع البرد لا يمكن إلّا بالمسخنات و هى لتحليلها تزيد في اليبس و المرطّبات تعاون البرد فتضعف الحرارة الغريزية.

و علاجه: الأغذية الحارة الرطبة باعتدال لما قلنا مثل: ماء الشعير مع قليل عسل منزوع الرغوة و كذلك الاشربة و المروخات ينبغي أن تكون حارة رطبة باعتدال مثل: شراب لسان الثور و الرمان الحلو و الزوفا و مثل: دهن المصطكى و دهن الناردين مع الشمع.

و اما باردا رطبا بلا مادة. و علامته: أيضا مركبة من علامات البارد و الرطب المفردين المذكورين من بعد مع بياض اللون لضعف الهضم و كثرة تولد الرطوبات المائية و البلغمية و استيلاؤهما على الجلد و قلة تولد الدم الصالح الصابغ و الترهل كما في المستسقين لغلبة تلك الرطوبات على البدن و ارخائها له و الكسل عن الحركات لاسترخاء الأعصاب و ضعف الحرارة التي هي آلة لجميع القوى المحركة و أن يكون نجوه أى: برازه ثلطا أى: رقيقا؛ لأن الكبد لا يجذب رقيق الكيلوس لفساده فيبقى مختلطا بالثفل و يندفع.

و علاجه: الأشياء الحارة اليابسة من الأغذية كالقلايا و المطنجنات المتوبلة من المعاجين و الجوارشات كالكمون و الفلافلى و أقراص الورد و جوارش العود و الزنجبيل المربى و المروخات كدهن القسط و الناردين و الزنبق.

و إما حارا رطبا بلا مادة و هذا لا يضرّ ما لم يقو؛ لأن الهضم إنما يكون بالحرارة و الرطوبة إلّا إذا تجاوز عن الإعتدال.

و علامته: تغير الطعام إلى النموسة لكثرة تولد الرطوبة في المعدة و تغيرها و فسادها إلى هذه الكيفية بسبب فساد الهضم كما قلنا و سيلان الماء من الفم لذوبان الرطوبة المتولدة في المعدة بالحرارة و ارتقاء بخارات متولدة من تأثير تلك الحرارة في تلك الرطوبة إلى الرأس.

و علاجه: التبريد و التجفيف بالاطريفلات.

و إما باردا بغير مادة. و علامته: ضعف الهضم؛ لأن الهضم عبارة عن احالة الغذاء و طبخه و يستكمل بتفريق أجزاء ما غلظ و ترقيقها و تغليظ ما رق و تقطيع مالزج و جمع ما تشتّت، و كل هذه حركات إنما تحصل من الحرارة و بطء نزول

ص: 604

الطعام عن المعدة لضعف الدافعة بسبب أن الدفع حركة و الحركة إنما تحصل من الحرارة و البرودة مميتة مخدّرة مانعة عن جميع الحركات مع أنها تعين الماسكة و تحبس الليف المورب على هيئة الاشتمال و تغيره إلى الحموضة و الجشاء الحامض(1) و لين البطن أى: البراز؛ لأن الكبد لا يجذب رقيق الكيلوس لفساده و انتفاخه بأن يكون شبيها بزبل البقر لاختلاط رياح غليظة قد غلب عليها البرد حتى لم تبق لها حركة الى فوق و هى مع ذلك باقية على ريحيتها. و سبب حدوث تلك الرياح قصور الهضم و الفجاجة؛ إذ لو كان الهضم تاما و الحرارة قوية لتحللت تلك الرياح و كثرة الشهوة المعدية لتكاثف فم المعدة و قبضه و جمعه فتقوى القوة الجاذبة كما تقوى عند تكاثفه من انصباب السوداء إليه و البدنية لقلة ما يرد على الأعضاء من الغذاء لفساده فتتقاضى الأعضاء من العروق و تضطرّ العروق إلى مصّ بعد مصّ حتى تنتهى إلى فم المعدة.

و علاجه: سقى الجوارشات و المربيات الحارة مثل: جوارش الكمون و العود و الزنجبيل المربى و الورد المربى.

و إما باردا رطبا مع مادة بلغمية لزجة. و علامته: قلة الشهوة؛ لأن البلغم يرخى المعدة و يملؤها و يحول بينها و بين السوداء المحركة للشهوة و الميل إلى الأغذية الحريفة؛ لأن الطبيعة تشتاق إلى دفع تلك المادة فتطلب شيئا يسخن و يجفف و يجلو و يلطف و يقطع و هى الأغذية الحريفة لما ستعلم(2) أن المخالف لغير المعتاد يكون مخالفا للمعتاد و الغشى؛ لأن المعدة تتحرك لدفع المادة و هى لا تندفع للزوجتها من غير عطش أو مع عطش كاذب هذا إن كانت معها ملوحة فظاهر؛ لأن الملوحة كيفية لذاعة مجففة فتشتاق الطبيعة إلى ما يدفع ذلك عن جرم المعدة و هو الماء العذب فإنه يدفع اللذع بكيفيتة و لمقاومته جميع الطعوم

ص: 605


1- 764. ( 1). لأنّ الحار الغريزى يضعف فى المعدة لسوء مزاجها البارد و يلزمه ذالك و هذا انما يكون اذا لم يكن البرد شديد الافراط فإن البرد الشديد قد يبطل معه الحموضة و الجشاء اصلا و لذالك اذا حدث الجشاء الحامض لأصحاب زلق الامعاء بعد أن لم يكن، صار ذالك علامة محمودة فيهم لدلالته على تسخين. و دلالة هذا الجشاء على برد المعدة انما هى دلالة اكثرية لا دائمة لأن الجشاء الحامض قد يعرض بسبب آخر كما يكون عند انصباب السوداء الردية الى المعدة كما يعرض لأصحاب الماليخوليا المراقى و إن كانت معدتهم في نفسها حارة.
2- 765. ( 2).[ تفصيل هذا الكلام في الفصل السادس في الوحم و فساد الشهوة].

القوية و ترطيبه المعدة بالرطوبة الجوهرية التي له. و أما إذا كانت خالية عن الملوحة فبسبب اللزوجة؛ لأن الأشياء اللزجة إذا حصلت في المعدة بقيت فيها لا تنحلّ و تزداد صلابة لحرارة المعدة حتى تجف إن لم يكن هناك رطوبة غامرة لها فتطالب الطبيعة بالرطوبة حتى تطبخها و ترققها بها و حيث لم يمكن أن تنحلّ تلك المادة بشربة أو بشربتين من الماء لأنه ينفذ في الماساريقا بسرعة قبل أن تنطبخ المادة به تشتاق الطبيعة إلى شربة بعد أخرى ليتم بها حلّ المادة و لا يزال كذلك إلى أن تنحلّ المادة عن آخرها و تذوب و تنفذ و هذا هو السبب في تعطيش السمك الطرى و الرؤوس و الأكارع و غيرها من الأغذية اللزجة و انتفاخ البطن هذا إنما يكون إذا كان مع هذا المزاج الغريب مزاج حار اصلى يعمل فى الغذاء عملا ضعيفا و تتحلل عنه أبخرة غليظة قليلة الحرارة فيسرع إليها تأثير البرد العرضى و تفارقها الأجزاء النارية فتصير رياحا نافخة و أما البرد الخالص فلا يكاد يتولد منه ريح لأنه لا يلطف و لا يتحلل و لا يتبخر و الجشاء الحامض و خروج البلغم أحيانا بالقى ء و تغير اللون إلى البياض و الترهل لضعف الهضم و كثرة اختلاط الرطوبة المائية بالدم.

و علاجه: تنقية المعدة بالقى ء بطبيخ الشبت و الفجل بعد تقطيع الخلط و تلطيفه ببذر الفجل و الخردل و الملح و البورق و السكنجبين العسلى ثم سقى الجوارشات الحارة لتبديل المزاج.

و إما باردا يابسا مع مادة سوداوية. و علامته: كثرة الشهرة مع ضعف الهضم و كثرة النفخ و حرقة في المعدة و حموضة لحدة السوداء و حموضتها خاصة قبل الأكل لما أن بعد الأكل يختلط الغذاء بها فتنتقص حموضتها و لا تظهر كثيرا و خروج السوداء بالقى ء أحيانا حامضا مضرّسا و عظم الطحال لكثرة تولد المواد الفاسدة الغليظة و من شأن الطحال جذب تلك الأخلاط.

و علاجه: تنقية المعدة من السوداء بالاسهال دون القى ء لأن السوداء مادة غليظة متسفلة إلى قعر المعدة و قد صرح «الشيخ» بأنه لا يخرج من المعدة خلط إلّا إلى جهة ميله فى الإستفراغ و لأن القى ء أيضا لا يحصل منه المقصود في قلع مثل هذه المادة ثم تبديل المزاج بالأشربة و الأغذية و الأدهان الموافقة.

و اما رطبا بلا مادة. و علامته: قلة العطش و التقذر أى: التنفر من الأغذية

ص: 606

الرطبة و التأذى بها و كثرة الريق و سرعة نزول الطعام لضعف القوة الماسكة فإنها إنما تقوى باليبس و لذلك ترى الصبيان و المرطوبين تستطلق بطونهم بأدنى سبب.

و علاجه: القى ء هكذا في بعض النسخ و فيه بحث(1) ثم اخذ الاطريفل الصغير و أقراص الورد.

و إما يابسا بلا مادة. و علامته: العطش و جفاف اللسان المفرط و هزال البدن لقلة رزئه من الغذاء؛ لأن الرطوبة هي التي تعين على الهضم و ترقق الغذاء و تسيله و تهيئه للنفوذ في المجارى و للقبول للاشكال فإذا انعدمت، انعدمت اللوازم كلها فيجف البدن و يزيل بالضرورة. قال «الرازي»: إذا كان اليبس قويا، صارت المعدة مثل معدة المشايخ و لذلك لا يقدر على استمراء الطعام على ما ينبغي فينهك البدن لذلك و الانتفاع بالأغذية الرطبة.

و علاجه: ترطيب المعدة بسقى اللبن و ماء الشعير و التنطيل و التمريخ و إذا استحكم اليبس في المعدة لا يمكن الترطيب الّا بشركة البدن(2) بالحمّام المرطّب و الجلوس فى الآبزنات المرطّبة.

و المصنف (ره) لم يراع الترتيب في ذكر هذه المزاجات و لم تتبين لى فائدة فيه.

ص: 607


1- 766. ( 1). لأن القى ء انما يكون في سوء المزاج المادى. و أعلم أن سوء المزاج الرطب الساذج فإنه و إن كان في كثير من الأعضاء أسهل علاجا لكنه في المعدة أعسر لأن المعدة لا بدّ أن يورد عليها الغذاء الذى يحتاج اليه البدن كله شديد الترطيب لا محالة فيكون منافيا لفعل الأغذية الميبسة مضعفا لآثارها و إن كان قواها قوية جدا. كذا في« كشف الاشكالات». و قال« شريف الأطباء» ايضا: لأن القى انما ينفع في المادى و هذا هو الساذج. اللهم الّا أن يقال انه يجفّف و يسخّن و يزيل الرطوبة.
2- 767. ( 2). لأن الأعضاء ليبوسة مزاجها لتقضى رطوبة اشتياقا للسقاية فاذا حصل رطوبة في مزاج المعدة باستعمال المرطبات تمصّ الاعضاء تلك الرطوبة عنها إلى نفسها على ما هو عادتها لامتصاص الغذاء عنها عند الحاجة فبقيت المعدة على ما كانت.

الفصل الثانى: في وجع المعدة768

سببه:

إما سوء مزاجها و إما اجتماع أخلاط رديئة فيها توجع. بكيفيتها و كميتها و هذا داخل في أقسام سوء المزاج و إما ورم يحدث فيها أو قروح.

و قد ذكر سوء المزاجات ما كان منها مع المادة و ما كان خاليا عنها و نذكر الأورام و القروح من بعد.

و إما رياح ممدّة لها لغلظها و كثرتها بالنسبة إلى فضاء المعدة و تولدها إما من أغذية منفخة كالعدس و اللوبيا و الكمثرى، و إما من حرارة قاصرة من انضاج رطوبات مستكنّة فيها فتتولد بسبب ذلك بخارات غليظة تصير رياحا إذا فارقتها الأجزاء النارية.

و علامتها: جشاء لما يتحلل بعض تلك الرياح و يندفع به من فوق و فواق لما تتحرك المعدة لدفع المؤذى انقباضا و انبساطا و تمدّد في الشراسيف و البطن و أن يهيج الوجع بعد استمراء الطعام من فم المعدة إلى قعرها بسبب أن الهاضمة حينئذ تهضم الغذاء فتتولد الرياح في الجانب الأيسر فوق الطحال؛ لأن الرياح لخفتها تميل إلى اعالى المعدة فيحصل التمدد و الوجع هناك، و أعالى المعدة مائلة إلى اليسار لأنه لما اختير للكبد الجانب اليمين من المعدة و الكبد كبير جدا، لزم أن يكون رأس المعدة إلى اليسار تفسيحا لها ثم يميل أسفلها إلى فضاء تخلية الكبد من

ص: 608

جهة اليمين فيفسح مكان الطحال من اليسار فعلى هذا يكون للكبد أشرف الجهات الفوق و اليمين و للطحال أخسها التحت و اليسار و تقرقر بالغمز عليه أى: على ذلك الجانب؛ لأن الرياح لبردها و غلظها لا تتحرك بذاتها عن مستقرها لكن إذا غمز عليه تحرك البعض الذى يلقى الغامز منزعجا و يقرقر.

و علاجه: التكميد اليابس بمثل النخالة و الملح و الرياضة على الخلاء لتقوية الحرارة و تحليل الرياح و الرطوبات التي هي مادة لها و سقى الجوارشات الكاسرة للريح كالكمون و التجشؤ بمضغ الكندر و الكمون و الفوتنج و الكرويا؛ لأن الرياح إنما تستفرغ من المعدة بالجشاء كما تستفرغ الفضول بالقى ء.

و إما طعام مؤذ للمعدة بالكمية أو بالكيفية.

و علاجه: قذف ذلك الطعام و تنقية المعدة منه و تفريق الأكل بأن يأكل في اليوم مرات قليلا قليلا حيثما كان هيجان الوجع من كثرة كميته و اختيار الأوفق بحال المعدة حيثما كان الهيجان من رداءة كيفيته.

و إما ضعف المعدة عن هضم الغذاء و دفعه فيفسد و يثقل عليها و يحدث الوجع و تتولد عنه أيضا رياح موجعة بالتمديد و الوجع إذا كان في عضو بعيد جدا يضعف الهضم فكيف إذا كان في نفس العضو الهاضم.

و علامته: أن يهيج الوجع بعد الأكل و لا يسكن إلّا بالقى ء أو بالاسهال. قال «الرازي»: المعدة التي يؤذيها الطعام ضعيفة جدا فتضطرّ لذلك إلى دفعه لأنها لا تحتمله؛ فإن كان الضعف في أعاليها، دفعته بالقى ء و إن كان في أسافلها، دفعته بالبراز.

و علاجه: تقوية المعدة و تنقيتها إن كان الضعف إنما أتى من قبل اجتماع الأخلاط فيها و سقى اقراص الكوكب و صنعته: جندبيدستر سنبل سليخه، طين اليجره، قشور اليبروج، من كل واحد أربعة دراهم؛ افيون، زعفران، قسط، كوكب الأرض- و هو الطلق المحرق- من كل واحد خمسة دراهم؛ خشخاش أبيض، دوقو، انيسون ساساليوس بذر البنج الأبيض ميعه يابسة بذر الكرفس، من كل واحد ستة دراهم، يبلّ الصموغ و تدقّ الأدويه و يعجن بعسل و يقرص و يجفّف في الظل.

ص: 609

الفصل الثالث: في ضعف الهضم769 و سوء الهضم و التخمة770

ضعف الهضم: هو أن لا ينحدر الطعام عن المعدة سريعا بل يبقى فيها أطول من العادة؛ لأن الماسكة تحفظه و لا تخليه ما لم يتم عمل الهاضمة فيه و البواب أيضا يكون منسدّا في هذه المدة و الهاضمة عند ضعفها لا تقدر على التصرف فيه إلّا في اطول مدة فيطول مكثه بالضرورة حتى إذا انهضم و جاز الدفع اتسع المنفذ و اندفع ما في المعدة بقوة دفع الدافعة و كلما استعجل الهضم استعجل النزول و كلّما أبطأ، أبطأ إلّا لآفة عرضت. و لا يخفى ان ما ذكره المصنف ليس إلّا من لوازم ضعف الهضم و أنه عبارة عن عدم استحالة الغذاء إلى قوام و مزاج يتهيأ بسبب ذلك لفعل القوة المغيرة فيه على المجرى الطبيعى.

و علامته: الثقل في المعدة لطول مكث الغذاء فيها و عدم احتمالها له لضعفها و التمدّد فيها لكثرة تولد الرياح النافخة و تخلخل الغذاء و زيادة حجمه باختلاط تلك الرياح معه و الجشاء الذى يؤدي طعم الطعام بعد حين لعدم تصرف الهاضمة فيه حتى تغيره عن كيفيته التي كان عليها في المدة الطبيعية.

و أما سوء الهضم و فساده: هو أن لا ينهضم الطعام انهضاما تاما حسنا بل انهضاما رديئا يتغير إلى بعض الكيفيات الرديئة فلا تجذبه الأعضاء لتغتذى به

ص: 610

و إن جذبته لم يحسن تشبهه بها بل يتولد عنه الاستسقاء و السرطان و البرص و غيرها.

و علامته: إذا كان الفساد عن الحرارة، نتن البراز(1) و الجشاء المنتن الدخانى السهك الحريف؛ لأن الحرارة الغريبة إذا استولت على الغذاء و تصرفت فيه، حرّكته حركة غريبة غليانية و افسدته فيعرض له بحسب استعداده و خصوصية جوهره أحدى هذه الكيفيات الرديئة: فمنها ما يضرب رائحته إلى النموسة و الحمائية و منها ما يضرب إلى سهوكة مثل سهوكة السمك و منها ما يضرب إلى رائحة غريبة لا يمكن أن يعبر عنها. أو الحامض إذا كان الفساد من البرودة؛ لأن البرودة عند غلبتها تقهر الحرارة الغريزية فتطفؤها فيحمض الغذاء على ما عليه حال العصارات في صميم الشتاء و تمدّد(2) الشراسيف لتمديد الغذاء بسبب بطء انحداره على أنه قد تتولد عنه رياح ممددة و الغشى لغليان الغذاء بسبب قصور الحرارة الغريزية عن التصرف فيه خصوصا و المعدة لا تكون شديدة التشبث به حينئذ لاستكراهها له فيتصعد إلى فم المعدة على رداءته فيتنفر منه و يعرض له ما يعرض عند حصول خلط فاسد فيه فيتحرك لدفعه، و حرقة المعدة من تلك الكيفيات الرديئة.

و أما التخمة: فهى أن لا ينهضم الطعام في المعدة البتة و يفسد و يستحيل إلى جوهر غريب أو يبقى على حالته و لا ينحدر أو يستطلق بافراط.

و سبب هذه جميعا:

إما سوء مزاج المعدة من غير مادة.

و إما اجتماع أخلاط فاسدة فيها أو منصبة إليها.

و قد ذكر جميع ذلك بعلاماتها و علاجاتها و يفرق بين الساذج و المادى بأن الساذج تكون المعدة معه خفيفة لعدم المادة المثقلة و أن العليل إذا اكل طعاما

ص: 611


1- 771. ( 1). أراد المصنف بذالك أن يكون النتن زائدا مما كان في الطبع و هو ذالك لأن الطعام الفاسد لا بدّ أن يعرض فيه عفونة ضرورة أن فساده انما يكون اذا كانت الحرارة الغريبة مستولية عليه اذ لو لا ذالك لكان فجّا بغير هضم أو هضم يسير و لا يكون فيه فساد و كل عفونة فلا بد أن يلزمها نتن فيكون نتن البراز لازما لفساد الطعام دائما.
2- 772. ( 2). لأن تولد الرياح من فساد الطعام مما لا بدّ منه لأن الحرارة الغريبة لا بدّ أن يجعل مادة الطعام ابخرة و ادخنة و يلزم ذالك تكون الرياح.

جيدا ثم استفرغه بالقى ء، لم يخرج مع الطعام جوهر غريب. و بأن الساذج يكون مزمنا عسر البرء؛ لأن المادى حدوثه عن جسم مجاور للهاضمة فاخراجه و دفعه عن المعدة يكون بسهولة و الساذج ليس كذلك.

و إما ضعف جرم المعدة و تهلهل نسج أليافها فلا تصحّ عنها الأفعال الطبيعية لأنها إنما تتم بقوة أنواع الألياف الثلاثة(1) و إحكام نسجها؛ لأن وجودها فيها فمتى استرخت حصل الضعف بالضرورة.

و علامته: أن يكون بعقب قى ء كثير لما يتحرك فيه جرم المعدة حركة قوية عنيفة غير طبيعية و تنزعج جميع اجزائها و تتمدّد إلى فوق تمدّدا شديدا فيتهلهل لذلك نسجها و يستمرئ اليسير من الطعام و يثقل عليها ما فوق ذلك؛ لأنها لا يلتفّ عليها التفافا طبيعيا و لا تقدر على اقلاله و ضبطه، فتشتاق لضعفها و تعبها إلى انحطاطه عنها.

و علاجه: سقى الاطريفل و الجوارشات المقوية للمعدة مما فيه عطرية و قبض مثل جوارش العود و وضع الأضمدة و الأدويه المقوية عليها مثل السنبل و السعد و الإذخر و المصطكى بماء السفرجل و تمريخها بدهن الناردين و هو السنبل الهندي و هو السنبل الطيب فإنه ينفع من وجع المعدة و برد الجوف و استرخاء الأعضاء.

و يكون فساد الهضم من رداءة الطعام بالكيفية بأن يكون في نفسه سريع القبول للفساد كاللبن الحامض و السمك الطرى، أو بطى ء القبول للصلاح لغلظه كلحم الجاموس، أو يكون حارا جدا كالعسل، أو باردا جدا كالقرع أو يكون نمسا أو منتنا أو ردى ء الصنعة كريهة الرائحة فيعافها النفس و لا يستلذها فلا يقبل عليها بالقبول التام فيمتنع عن هضمها لاستكراهها لها فيقذف فيفسد، أو بالكمية بأن يكون أكثر مما ينبغي فلم تقو المعدة على هضمه كالنار اليسيرة إذا ألقى عليها حطب كثير فلم تقدر على إضرامه فينزل الطعام غير فاسد بل غير منهضم.

و قد يفسد إذا توقف في المعدة بقوة الماسكة و تصرف فيه الحار الغريب. و امتناع الهضم من هذه الجهة إذا لم يفسد الغذاء و لم يتغير إلى كيفية رديئة، أصلح من امتناعه من جهة الكيفية؛ لأن البدن يأخذ من الطعام الكثير يسيرا من الغذاء لصلاحية كيفيته و يترك الباقى غير منهضم.

ص: 612


1- 773. ( 1). أي: الليف الطويل و الليف المورب و الليف العريض.

أو يكون أقل مما ينبغي فيحترق و يترمد كالأغذية اللطيفة في المعدة النارية.

أو لسوء تدبير فى الأكل و الشرب بأن يتناول الغليظ قبل اللطيف فينهضم الثانى قبل الأول و يبقى طافيا لا ينحدر لوقوف الغليظ في طريقه فيفسد و يفسد الغليظ أيضا لأن اختلاط الفاسد بالصالح مما يفسد الصالح أو يتناول على امتلاء المعدة من طعام آخر أو يشرب عند اشتغال الطبيعة بهضم الغذاء و قد سبقه الريّ الكافى فيطفئ الحرارة الهاضمة و يقع بين الغذاء و جرم المعدة أو أمور تطرأ عليه مثل حركة عنيفة مخضخضة(1) للطعام عائقة عن استقراره في قعر المعدة فإنها تحدر الطعام قبل الهضم أو تمنع عن الهضم بسبب أنه لا يتمّ إلّا بالسكون إذ حينئذ يدوم تلاقى أجزاء المعدة للطعام و أما عند الحركة العنيفة فيتقلقل و يتخضخض و يزول التلاقى و لذلك لا تجود المعدة الكبيرة هضم الطعام القليل لعدم التلاقى و أما عند الحركة الخفيفة قبل استقراره في قعر المعدة فإنها تعينه على الهضم لأنها تقرر الطعام فى أسفل المعدة الذى به يتمّ الهضم و إنما كان كذلك لأن الأشياء التي ليست سيّالة من شأنها إذا صبّت في وعاء متسع أن يكون فيه على هيئة مخروطة قاعدته عند أسفل الوعاء و رأسه يلى اعلاه فإذا لم يتحرك، بقى كذلك و ان تحرّك، تساقط أعلاه إلى أسفله من جميع الجوانب حتى يستقر فيه و نحوها مثل السهر المفرط على الأغذية العسرة الأنهضام و مثل النوم المفرط على الأغذية السريعة التغير.

و علاجها: تنقية المعدة من الطعام الفاسد بالقى ء بطبيخ الشبت و الفوتنج مع السكنجبين و هو الأفضل لأنه يخرج الطعام الفاسد من غير أن يطول زمان مروره بالأمعاء فينجذب شى ء منه إلى العروق. و الاسهال بالجلنجبين و الشهرياران و التمرى؛ فإنه مع ما يخرج الغذاء الفاسد يقوى المعدة فيتدارك ما عرض لها من الضعف و يعين على هضم ما قد بقى من الغذاء إذا فات القى ء بسبب انحدار الطعام إلى الأمعاء أو تعذر بسبب مانع قوى يكون لصاحبه و تلطيف التدبير بعد ذلك أى: بعد النقاء بأن يترك الغذاء ما أطاق و يقلّل منه إذا لم يطق لتنعطف الحرارة الغريزية حينئذ على الرطوبات التي نفذت منه في البدن فتهضمها و يصلح الفاسد منها و اصلاح المأكول و المشروب بأن يجعل غذاءا لطيفا سريع الهضم لتقوى المعدة على هضمه مثل الدراج و الطيهوج و الفروج المطبوخ مع الدارصينى و قليل من الزعفران.

ص: 613


1- 774. ( 1). أي: محركة.

الفصل الرابع: الهيضة775

الهيضة حركة من المواد الفاسدة غير المنهضمة إلى الانفصال من طريق المعدة و الأمعاء بالقى ء و الاسهال راجعة عن البدن إليهما على شدة و عنف من الدافعة و ذلك:

إما لتغير الطعام و فساده إلى المرار إما لشدة حرارة المعدة أو لرداءة كيفية الطعام و قبوله للاحتراق فتدفع الطبيعة ما كان لطيفا طافيا من ذلك الطعام الفاسد في علو المعدة بالقى ء و ما كان راسبا منه في قعرها بالاسهال و ذلك لثقله على المعدة و لذعه و ايذائه لها و إذا اندفع ذلك، استتبع و استرجع ما في البدن و العروق من المواد الفاسدة غير المنهضمة التي قد اجتمعت فيها بالتدريج، و من المواد الصالحة أيضا إن كانت موجودة لضرورة الخلاء.

و علامته: أن يكون معه كرب معدى لحدة تلك المواد المرارية و تسخينها المعدة أو قلبى لوصول أثرها إليه بسبب المجاورة و غشى و عطش شديد لا يسكن بكثرة شرب الماء؛ لأن الماء يسخن في هذه المعدة سريعا و لا يحصل منه التبريد المزيل للعطش و قى ء مرار و ربما اشتدّت هذه الأعراض بحسب رداءة المادة و فسادها و يحدث وجع المعدة و الأمعاء لشدة ما يؤذيها من الأخلاط الحارة و قلق شديد شدة اللذع و الوجع و ينخرط(1) الوجه و يلطأ(2) الصدغان

ص: 614


1- 776. ( 2). اي: يهزل.
2- 777. ( 3). أي: يلصق.

لاستفراغ الرطوبات التي استحالت عن الكيلوسية و نفذت في الأعضاء إلّا أنها لم تصر جزء عضو من الأعضاء بالفعل التام على سبيل الاستتباع للرطوبات الفاسدة؛ و هذا و إن كان عاما في الأعضاء كلها إلّا أن ظهوره في هذه المواضع أكثر و اسرع بسبب أن قبولها للتحلل أكثر لرطوبتها و يدقّ الأنف لأنه عضو قليل اللحم فإذا استفرغت منه الرطوبات ذبل و دق جرمه بالضرورة و تبرد الأطراف لنقصان الحرارة الغريزية و ضعفها بسبب استفراغ الرطوبات و الروح، و لرجوع ما بقى منها مع الطبيعة إلى الموضع المأفوف لدفع ضرره و ربما أفرطت الأعراض جدا حتى يغشى على العليل لاستفراغ الروح من شدة الوجع و من استفراغ الرطوبات بحيث لا يفضل على الموجود في المعدن حتى ينتشر في البدن و يسقط النبض لسقوط القوة و ربما أدّى إلى الموت و ذلك عند ما يكون في البدن أخلاطا مستعدة للفساد فتفسد بفساد الطعام لاختلاطها به فتدفعها الطبيعة أيضا بالقى ء و الاسهال و يستفرغ معها الروح إلى أن تسقط القوة.

و علاجه: تسهيل القى ء بسقى الماء الحار حتى ينقى المعدة نقاءا تاما ثم تسكينه لئلّا تنحلّ القوة برب الرمان المز و شراب الرمان المنعنع و نحوه مما يقوى المعدة و يمنع انصباب الأخلاط اليها.

و إما لتغير الطعام إلى البرودة و البلغم فتدفعه الطبيعة لثقله على المعدة و تمديده لها.

و علامته: أن يكون ما يقيأه حامضا بلغميا و كذلك ما يختلف أى: يندفع بالإسهال يكون بلغميا.

و علاجه: ان يسقى الماء الحار الذى قد طبخ فيه أنيسون و كمون و مصطكى و عود و يترك حتى ينزل البطن مرات لتستنظف المعدة و الأمعاء عن الطعام الفاسد و لا يتعرض بحسبه ما دامت القوة قوية محتملة ثم يعطى الميبة و الجوارش السفرجلى الممسك.

و إما من تراجع الطعام الفاسد غير المنهضم من البدن إلى المعدة و الأمعاء؛ لأن الغذاء إذا لم ينهضم جيدا، استحال إلى أخلاط غير موافقة للبدن فيثقل عليه و يصير كلّا عليه حيث لا يصلح لأن تغتذى بها الأعضاء فتدفعها الطبيعة من الجهات من غير أن يكون تبعا لدفع الطعام الفاسد من المعدة كما في النوع السابق.

ص: 615

و علامته: تقدم التخم و سريان الأخلاط الفاسدة إلى البدن على القى ء و الاسهال و كثرة الرياح في البطن قبله أى: قبل التراجع لقصور الهضم بأيام و أن يبتدئ بوجع السرّة و مغصها إذا كان الإنصباب إلى الأمعاء ثم يجي ء الإختلاف الكثير إما بلا قى ء إذا كانت غليظة متسفلة و إما مع قى ء يسير حيث يتصاعد شى ء منها إلى المعدة و إنما كان الاسهال هاهنا أكثر من القى ء لأن الأمعاء هي المدفع الطبيعى للفضول و لأن الطبيعة تتحامى عن المعدة لشرفها بالأمعاء.

و علاجه: أن يشرب ماء العسل حارا حتى يغسل المعدة من الرطوبات اللزجة بما فيه من الجلاء و التقطيع و الإرخاء و تنقيتها بالقى ء لأنه يرخى المعدة و يبلّها و يسيل ما فيها من الرطوبات اللزجة و قد حدثت فيها بالتغيير هوائية توجب الطفو و ذلك لا محالة يوجب القى ء و بالاسهال لأنه يقطع الرطوبات و يدفعها و يرخى جرم المعدة و الأمعاء فيتسع لذلك و ينزلق الثفل عنهما و لذلك يحلّ به القولنج كثيرا فإن كفى و إلا أعطى السفرجل المسهل و نحوه ثم ينوم بعد التنقية لينقطع الاسهال و القى ء و ذلك لأن النوم بالسكون اشبه و السكون موجب لهدوء المواد و استقرارها و ليتدارك به الضعف الحادث من استفراغ الروح؛ إذ عند النوم تقوى القوى الطبيعة و الحرارة الغريزية و ينال الروح عوض ما تحلّل منه و ليعين على هضم ما في الكبد و العروق من الغذاء الفاسد و يدثر مراقه لتنجذب المواد إلى الظاهر بسبب التسخين فتنصرف من جهة الأمعاء و ينقطع الإسهال و يدخل الحمام بعد ذلك ليحتبس الإسهال بالكليّة و لتترطب الأعضاء و يزول ما عرض لها من اليبس و الجفاف و ليلطّف ما في العروق فلا يعرض منه بسبب فجاجته و غلظه سدد و يلطف تدبيره بمثل لحوم الطيور السهلة الأنهضام بماء الرمان و الحصرم ثم يغلظ قليلا قليلا إلى أن يعود إلى عادته.

ص: 616

الفصل الخامس: في نقصان الشهوة و بطلانها778

يكون إما لسوء مزاج حار يرخى فم المعدة فتضعف قواه كلّها و تسيل المواد إليه لترقيقها و لضعف القوة الدافعة فيمتلئ بها و تسقط الشهوة إلّا إلى الماء البارد، و لذلك ترى الجنوب و الصيف شديدى الاسقاط للشهوة بخلاف الشمال و الشتاء بسبب أن البرد يقبض المعدة و يكثفها و يجمع الأخلاط و يكثفها أيضا فيصغر حجمها و يتسع وعاؤها بالنسبة و يحدث خلاء لا محالة و استحالته تجعل العروق جذابة مصاصة حتى يتصل الجذب إلى المعدة.

و علامته: الجشاء الدخانى الذى يشبه رائحة الحمأة لما يعرض للأغذية التي ترد على المعدة شى ء من الإحتراق و التعفن بسبب غلبة الحار النارى و العطش و التبرم أى: الكراهية بالأغذية الحارة بالفعل و الاستراحة إلى شرب الماء البارد.

و علاجه: تعديل مزاج المعدة بالمبردات القابضة على ما مرّ.

و إما لسوء مزاج بارد مفرط في الغاية يعرض لجميع أجزاء المعدة فإنه إن كان عارضا لفمها فقط، تولّدت الشهوة الكلبية فيبرد الكبد بالمجاورة و يسقط الشهوة و يميتها لإماتة القوى الحسية و الجاذبة الطبيعية من المعدة بل سائر قواها من الماسكة و الهاضمة و الدافعة و كذلك من الكبد. و إذا دام ذلك، فسد الدم و رقّ

ص: 617

و رشّح إلى سائر البدن و حدث الاستسقاء و هذا نادر جدا(1).

و قد ذكر علامة سوء المزاج البارد و علاجه. و مما له منفعة شديدة في هذا تناول الفوتنجى و الثوم و التكميد بالجاورس.

و إما لخلط مرارى أو مالح فيها أى: في المعدة فتتأذى منه و يكون بسبب هاتين الكيفيتين المنافيتين للطبيعة يتحرك إلى الدفع لا إلى الجذب.

و علامته: اللذع لحدّة هاتين الكيفيتين و رداءتهما و الغثيان و القى ء و شدة التوقان إلى شرب الماء البارد لتسكن به حرارة المعدة و لهيبها و ليزول و ليغسل عنها ذلك الخلط اللذاع و مرارة الفم أو ملوحته.

و علاجه: تنقية المعدة من ذلك الخلط بالقى ء و الاسهال.

و إما من بلغم لزج كثير يحصل في المعدة و يحول معارضا بين جرمها و بين ما ينصبّ إليها من السوداء المدغدغة المنبهة للشهوة مع أنها أيضا تكون مقبلة على الدفع معترضة عن الجذب و أيضا تكون ممتليئة بها فلا تطلب الغذاء.

و علامته: أن لا يكون معه لذع لخلوه عن الكيفيات الرديئة الحادة و اللذاعة و لمنعه وصول أثر ما له كيفية لذاعة إلى جرم المعدة لتلطخه به و لا عطش لخلوه عن الحرارة و عن الكيفيات المذكورة و لا يشتهى العليل إلّا ما فيه حرارة فعلية و حدّة ليسخن ذلك البلغم و يرققه و يقطعه ثم يعرض من تناول ذلك الحار الحاد أيضا نفخ لأنه لا يقدر على تقطيع ذلك البلغم و دفعه و اخراجه عن المعدة بالكليّة لكثرته و لزوجته بل يسخنه و يفعل فيه تغيرا مّا تنفصل عنه أبخرة غليظة نفاخة و غثيان لما يتحرك ذلك البلغم عند تناوله و يرتقى إلى فم المعدة و لا يندفع للزوجته فتتحرك المعدة لدفعه و تمدّد من الرياح النافخة الغليظة لا يستريح منه إلّا بالجشاء.

و علاجه: تنقية المعدة من ذلك البلغم بالقى ء بطبيخ الشبت و بذر الفجل و اصل السوس و الملح الهندي مع السكنجبين العسلى بعد تلطيفه بطبيخ الخردل و الجرجير و اصل الكبر و الانيسون مع العسل و الملح.

ص: 618


1- 779. ( 1). لأنه اذا دام المرض بتلك المدة ففى الاغلب يحدث الموت أو لأن الرشح قليل الوقوع لأن الطبيعة يدفع ذالك الدم الفاسد من المدافع الأخرى حفظا للبدن من الآفات الّا أن يكون ضعيفة جدا.

و إما من خلط عفن فى المعدة تشتغل الطبيعة بدفعه عن جذب الغذاء.

و علامته: الغثيان و تقلب النفس لما تستكرهه المعدة فتتحرك لدفعه؛ فإن كان هو جوفها، يخرج بالقى ء و إن كان متشبثا في طبقاتها، لا يخرج بالقى ء شى ء البتة إلّا أن يكثر من الغذاء فيختلط به و البخر لما تتصاعد عنه أبخرة عفنة إلى الفم و البراز الردى ء الشديد العفونة لاختلاط شى ء من ذلك الخلط به.

و علاجه: تنقية المعدة منه بالقى ء و تعطيرها و تقويتها على دفعه بمثل دواء المسك و جوارش العود.

و إما من استغناء البدن عن الغذاء لامتلائه من أخلاط بلغمية فجة فتشتغل الطبيعة باصلاحها و انضاجها و استعمالها بدل المتحلل فلا تمتصّ الأعضاء من العروق و لا العروق من المعدة فلا تتقاضى المعدة بالغذاء لما يستغنى البدن عنه كما يستغنى الدبّ و كثير من الحيوانات مدة مديدة في الشتاء عن الغذاء لما في أبدانها من الأخلاط الفجة الكثيرة المجتمعة في الصيف و الخريف.

و علامته: الامتلاء و تقدم طول الراحة المستلزم لقلة التحلل و اجتماع الفضول فى البدن.

و علاجه: قلة الأكل لئلّا تشتغل الطبيعة بهضم الغذاء عن تلك الأخلاط. و لئلّا يزداد الامتلاء بالغذاء و كثرة الحركة و الرياضة.

و إما من قلة التحلل من البدن و إذا لم يكن تحلل لم يكن افتقار إلى بدل المتحلل و لم يكن من الأعضاء مصّ.

و علامته: صلابة جلدة البدن و استحصافها فلا يتحلل منه شى ء لانسداد المسام و ضيقها، كما لا يتحلل من أبدان الحيوانات التي لها جلود خزفية كالسلحفاة و الضبّ و الحرباء فتصبر على ترك الغذاء؛ و الماء مدة و طول صبره على الجوع أى: على ترك تناول الغذاء إذ لا يكون له جوع بمعنى طلب الغذاء.

و علاجه: الاستحمام لاسترخاء الجلد و تفتيح المسام و التحليل و التعرق لتحليل الفضول و الدلك للتحليل و تفتيح المسام بالرياضات القوية و استعمال الآبزنات طبخت فيها الحشائش المفتحة المرخية و التمريخ بالأدهان الحارة المفتحة كل ذلك ليكثر التحلل من البدن فيحتاج الى البدل و يتصل الإمتصاص إلى فم المعدة.

ص: 619

و إما من ضعف الكبد أو السدد فيها فلا يجذب الكيلوس من المعدة فتبقى المعدة ممتلأة غير متقاضية للغذاء.

و علامته: الخلفة المختلفة الالوان فتارة يكون لونها أبيض لما لا تنفذ صفوة الكيلوس إلى الكبد فتنحدر على بياضها إلى الأمعاء و تارة يكون أخضر لما يتوقف من الكيلوس فى الماساريقا و يتغير لونه بسبب الحرارة النارية المعفنة و تارة يكون أصفر لاختلاط الصفراء.

و علاجه: جميع ما ينفذ الغذاء و يقوى الكبد و يفتح سددها على ما سيجي ء في علاج أمراض الكبد.

و إما من احتباس ما يقطر من السوداء إلى فم المعدة بسبب انسداد المنفذ فلا يدغدغها مشتهية بحموضتها و لا يدبغها منقية لها عن الرطوبات الغليظة اللزجة بعفوصتها فيبقى شى ء منها على سطح المعدة فتكون متحركة إلى الدفع غير مشتاقة إلى الجذب.

و علامته: أن لا يجوع فإن أكل في وقت مّا أكلا، انهضم لسلامة المعدة و جودة قوتها الهاضمة و أن تعود الشهوة عند تناول الحوامض المدغدغة و القوابض المدبغة المنقية كأنها تفعل فعل السبب المنقطع عن المعدة و هو السوداء و لذلك ترى الصائمين في البلدان الحارة يفطرون أولا بالخل لتهيج شهوتهم كما تهيج عن انصباب السوداء و يكون معه عظم الطحال لاحتباس السوداء فيه.

و علاجه: علاج عظم الطحال و تفتيح المسالك بالسكنجبين البزورى، و استعمال الكواميخ مثل كامخ الكبر و كامخ الأنجدان و المحللات المبزرة مثل الكبر و التين و الثوم المخللة مع بذر الكرفس و الرازيانج و بذر السداب و النانخواه و للقى ء بالمقطّعات الملطّفة مثل بذر الفجل و الجرجير و الشبت مع الملح و البورق و السكنجبين العسلى تأثير عظيم فى هذا النوع من نقصان الشهوة لأنه يزعج السبب الحابس للسوداء بازعاجه البدن و تحريكه الأخلاط و قلعه لها و لذا قيل إن القى ء زلزلة البدن و هى السدة الحادثة بين الطحال و المعدة فينفتح المجرى بقلع المادة المسدّد.

و إما لبطلان حس فم المعدة فلا يحس بامتصاص العروق و لا بلذع السوداء

ص: 620

بسبب آفة نالت العصب الجائى إليه من الدماغ و هو قسم من الزوج السادس من أزواج العصب الدماغى.

و علامته: أن تكون سائر الأفعال من الهضم و الامساك و الدفع صحيحة و أن تكون الأشياء الحريفة كالفلافلى لا تلذع و لا تحدث فواقا لما لا يتأذى بها فم المعدة و لا يعتريه غشى بتناولها لما قلنا و إن كان على الريق.

و علاجه: عسر لأنه لا يمكن تبديل مزاج هذه الشعبة خاصة إن كان حدوثه عن سوء مزاج ساذج و لا استفراغها خاصة في مرة أو مرتين إن كان حدوثه عن سوء مزاج مادى لبعد وصول أثر الدواء إليه، بل كلّما تبدّل مزاجها أو تستفرغ مادتها، تبدّل مزاج جميع البدن و تستفرغ المواد منه و لا يخفى ما فيه من الضرر العظيم لأنه إلى أن يعتدل مزاجها و تستفرغ مادتها، يكون قد بلغ أمر البدن إلى انحراف كثير عن المزاج الصحى و إلى ضعف و ذبول شديد باستفراغ المواد الصالحة و يعالج على كل حال بتقوية الدماغ بالمعاجين و الأدهان و الروائح الموافقة بعد التنقية بالحبوب و الايارجات.

ص: 621

الفصل السادس: في الوحم و فساد الشهوة780

لا فرق بينهما عند الجمهور لكن المصنف (ره) قد اخترع بينهما فرقا و قال:

الوحم هو شهوة الأطعمة الرديئة الكيفية مثل الأطعمة الحريفة و المالحة، و أما فساد الشهوة فهو الشهوات الرديئة مثل شهوة الطين و الفحم و غير ذلك كالخزف و الجص و الاسفيداج و غيرها من الأشياء الغريبة، و إنى قد شاهدت إمرأة تشتهى القطن الخلق فتلوكه دائما بين لحيتها و كثيرا مّا تبتلعه.

و سبب ذلك اجتماع خلط ردي ء ناشب في خمل المعدة مخالف للمعتاد في كيفيته فاشتاقت الطبيعة إلى شى ء مضاد له أى: لمخالف المعتاد لتدفعه بذلك الضد و إنما تشتاق إليه الطبيعة لأنه في تلك الحال ملائم و موافق لها لما يرتفع به الأذى العارض لها كما انها تشتاق إلى الغذاء الملائم الموافق لها في حال الصحة و المضاد(1) المخالف للمعتاد(2) مخالف للمعتاد و غير معتاد له(3)، فإن المنافيات و هى الأشياء التي بينها غاية الخلاف هى الأطراف أى:

يكون كل واحد من اثنين منها في الطرف بالقياس إلى الآخر أى: يكون بين كل متنافيين من تلك المتنافيات غاية البعد و بالعكس أى: تكون الأشياء التي وقع كل

ص: 622


1- 781. ( 2). مثل الطين و الأطعمة الردية.
2- 782. ( 3). أي: الخلط الصالح.
3- 783. ( 4). أي: لا تكون الطبيعة معتادة لاستعمالها.[ بل عرض الطبيعة من الاشتياق الى المضاد أن يرتفع به الأذي العارض لها فهذا الاشتياق لا يكون معتاد له بل أمر موقت].

واحد من اثنين منها في الطرف بالنسبة إلى الآخر منافيات. و حمل بعضهم قوله:

«و بالعكس» على عكس النقيض و قال: معناه أن غير الأطراف غير منافيات.

و اعلم أن هذه العبارة هي ل «الشيخ» الرئيس و قد شرحها «الاستاذ العلّامة» في «شرح الكليّات»: «بأن المتضادين هما الأمران الوجوديان المتعاقبان على محل واحد و يكون بينهما غاية الخلاف كالسواد و البياض، و المتخالفان هما الأمران اللذان حقيقتاهما مختلفتان و لا يشترط أن يكون بينهما غاية الخلاف كالحمرة و السواد فالمتخالفان أعم من الضدين و المخالف لأحد الضدين لا يكون ضدا له إذ ليس بينهما غاية الخلاف و الّا لكان لشى ء واحد ضدان».

و إذا عرفت هذا فأعلم: أنه إذا حصل في المعدة خلط مخالف للمعتاد في كيفيته، اشتاقت الطبيعة إلى شى ء يضاده في الكيفية مثل الطين و الفحم و غير ذلك لأن لها كيفية ناشفة أو مقطعة مضادة لكيفية ذلك الخلط المخالف و ذلك الخلط المخالف الفاعل(1) لا يكون مضادا للمعتاد لا لأنه لو كان مضادا لاستحال اجتماعه معه في المعدة لأن معنى قولهم «المتضادان لا يجتمعان»، أنهما لا يجتمعان على موضوع واحد لا في موضوع واحد بل لأنه لو كان مضادا له لما حدث هذا المرض منه، لأن الردى ء مجتمع مع المفروض ضدا له في المعدة و الاشتياق إلى الحاضر محال فما يضاده كالفحم لا يكون مضادا للمعتاد أيضا؛ لأن المعتاد واقع في الوسط و لو كان طرفا بالنسبة إلى أحدهما(2) لكان يلزم ما ذكرنا من أن يكون لكل واحد منهما ضدان.

و قد نقل الفاضل «العلّامة» عن خاتم الحكماء «الخواجه نصير الملة و الدين الطوسى» في تفسير قوله «إن المنافيات هي الأطراف و بالعكس»: إن القامع المضاد للخلط الردى ء يكون مخالفا للخلط الصالح المعتاد و لضد المعتاد الذى يكون بمنزلة السم(3) و لا يكون ضد الوأحد منهما(4)، و ضده أيضا و هو الخلط الردّى ء لا

ص: 623


1- 784. ( 1). أي: فاعل المرض و هو الذي يحصل في المعدة.
2- 785. ( 2). أي: بالنسبة الى خلط ردي أو ضده كالفحم.
3- 786. ( 3). و ذكر« الشارح» هاهنا ضد المعتاد لئلّا يختفى و يستر فيعسر اخراجه عند المتعلم و لئلّا يشتبه أن ضده ما هو ضد الردى ء.
4- 787. ( 4). أي: لا يكون القامع ضدا للصالح المعتاد و لا ضدا لضدّ المعتاد الذي يكون بمنزلة السمّ.

يكون ضدا لهما(1) بل مخالفا لهما.

و قال «المسيحى» في حل هذا الكلام: إذا فرضنا أن مزاج المعدة مائل إلى الحرارة و استولى عليها خلط بارد، فإن الطبيعة تشتاق إلى ما يحلله و يرققه و ذلك يوجب أن تكون حرارته أقوى من حرارة المعدة حتى تقوى على هذا الفعل لكنها مخالفة لحرارة المعدة بوجهين: أحدهما، أنها أقوى و ثانيهما، أنها حرارة نارية و حرارة المعدة غريزية فالحرارة المشتاق إليها و هى حرارة الدواء مثلا مخالفة للحرارة المعتادة التي هي حرارة المعدة و لبرودة الخلط الذى في المعدة فالمشتاق إليها و هى حرارة الدواء و المشتاق لأجلها و هو برودة الخلط منافيان و هما طرفان(2).

و قد تعرض هذه الشهوات لا من طلب الطبيعة لدفع الأذية الحادثة من الخلط الردى ء بل من طلب ذلك الخلط نفسه ما يشاكله في الكيفية كما تطلب المادة العفنة التي في مقدم الدماغ الروائح المنتنة و تستطبيها و ذلك عند ما يكون ذلك الخلط غالبا على لطبيعة مستبعدا لقواها و هو مخالف للطبيعة فيكون طلبه و شهوته أيضا مخالفا للشهوة الطبيعية و الشهوة الخارجة عن الطبيعة تكون إلى الأشياء المشاكلة لها المخالفة للطبيعة كالسمك المالح فيمن غلب على بدنه خلط حار يابس مالح و كالماست فيمن غلب عليه خلط بارد رطب.

ص: 624


1- 788. ( 1). أى: ضد القامع ايضا لا يكون ضدا للخلط الصالح و الذى بمنزلة السم فثبت أن المضاد لمخالف المعتاد و هو القامع لا يكون ضدا للمعتاد و لا لمضاده الذى يكون بمنزلة السم. و كذالك المخالف للمعتاد لا يكون ضدا لمضاد المعتاد و لا للمعتاد ايضا بل يكون مخالفا لهما.
2- 789. ( 2). و يمكن أن تقرر هذا الكلام بوجه آخر و هو أن الخلط الردى الذى فيه الكلام فرضناه مثلا ذا كيفيتين: أحدهما كيفية البرودة و الأخرى كيفية الرطوبة، فالمضاد سواء فرضناه دواء أو غذاء يجب أن يكون حارا يابسا لا حارا رطبا و لا باردا يابسا و الّا لكان مخالفا لا مضادا و المعتاد حينئذ لا يجوز أن يكون حارا يابسا و الّا لما كان حدوث هذا المرض لامتناع الشوق الى الحاضر و لا باردا رطبا و الّا لما كان مخالفا للخلط الردى، فإذن لا بدّ أن يكون ذا كيفيتين يوافق بأحدهما الردى و بالآخر يضاده فالمعتاد إما حار رطب أو بارد يابس و على التقديرين يخالف المضاد الذى هو حار يابس لاختلافهما في كيفية واحدة و لا يضاده لاتفاقهما في الكيفية الأخرى و اذا فرضنا الخلط الردى ذا كيفيتين في المثال احدهما كيفية البرودة و الاخرى كيفية الرطوبة فينبغي أن يفرض المعتاد هاهنا اما حار رطب أو بارد يابس كالدم و السوداء الطبيعيين مثلا لأن يحصل المقصود.

و قد يجتمع مثل هذين الخلطين المختلفين في القوة أو أكثر منهما في بدن واحد فيكون واحد في فم المعدة و آخر في قعرها يطفو في الأوقات على فمها؛ لأن الشهوة لا تكون إلّا به و آخر في الدماغ يترشح منه إليه. و قد استدل «أبو ماهر» على ذلك بأن امرأة كانت بها دبيلة في معدتها و كانت تشتهى أكل الزرنيخ و تمنع من ذلك بجهد فلما انفجرت الدبيلة كانت تقذف أشياءا من أخلاط تشبه الزرنيخ الأحمر و الأصفر في اللون و الرائحة و أيضا اصحاب السوداء الفاسدة يشتهون تحسى الخل و الأشياء الحامضة فإذا قذفوا قذفوا خلطا حامضا يضرس الأسنان.

و المحققون لا يستحسنون هذا الرأى؛ لأن الشهوة و النفرة من أفعال الطبيعة لا الخلط الفاسد و الطبيعة من شأنها الاشتياق إلى ما يضاد الغالب على البدن و إن كانت في غاية الضعف. قال «الشيخ»: إن الميل أى: ميل الطبيعة إلى ما يوافق المزاج الغريب مما لا أصل له.

و الفرق بينهما أن التي تكون بالمشاكلة لا تكون الصحة معها محفوظة لاستيلاء المرض على الطبيعة بل تتغير باستعمال تلك الأشياء المخالفة للطبيعة و لا تدوم لأنها تزيد في المادة المفسدة و فى ضعف الطبيعة و التى تكون من طلب الطبيعة لدفع الأذية تكون الصحة معها باقية لقوة الطبيعة و استيلائها على المرض.

و هذه العلة أكثر ما تعرض للحوامل في ابتداء الحمل إلى الشهر الثالث لاجتماع الفضول الطمثية غير المحتاج اليها لصغر الجنين في المعدة، فإن دم الطمث فضل أغذية الطبيعة لغذاء الجنين و يحتبس بالكلية في أول التخلق و إن كان الجنين لا يحتاج إلى جميعه؛ لأنه لو انتفض شى ء منه و انضبط شى ء، لكان المنضبط ينزلق بالمنتفض فلا ينضبط و كذلك الجنين ينزلق به أيضا فاحتيج إلى أن يحتبس الكل و يصير أجوده غذاءا للجنين و ما هو دون ذلك يرتفع إلى الثدى و ما هو ردى ء يبقى بدن المرأة ليعين على انزلاق الجنين عند الولادة فينصبّ منه شى ء إلى المعدة و تجتمع منه بلّة و رطوبة سيّالة فيها تشتاق الطبيعة إلى شى ء منشّف لها و لا يزال كذلك إلى الشهر الرابع حتى إذا كبر الجنين و اغتذى بأكثر ذلك الدم، بطلت العلة؛ لأنه تنجذب معه تلك الفضلة الرديئة فتقلّ في بدن الأم مع أن كثيرا منها يستفرغ بالقى ء و تنضج الطبيعة ما بقى على طول الأيام لما يقل الطعام حينئذ لما يعرض لها

ص: 625

من ذهاب الشهوة و يجعل الصالح منه غذاءا للبدن و يحلل الباقى. و ربما لم يبطل بعد الشهر الرابع لما تستحيل كثير من المواد إلى تلك المادة و تتكيف بكيفيتها؛ لأن ما يفضل من دم الطمث من غذاء الجنين يرجع إلى عروق الحامل و يمتلى ء منه بدنها فيختلط به غيره من المواد و يستحيل إليه فتدفع الطبيعة شيئا منه إلى المعدة يوما فيوما إلى ان ينقى منها البدن بالكلية. و إنما يعرض هذا للحبلى بالذكر أقل، لأن الذكر بسبب حرارته يجذب الغذاء الكثير و أما الأنثى فلا تجذبه و إن جذبته لا تحلّله كما يحلّله الذكر بقوة الحرارة فلذلك تكون الفضلة في الحبلى بالذكر أقل.

و علاج هذه العلة: تنقية المعدة بالقى ء بمثل ماء العسل و السكنجبين المنقوع فيه الفجل و ماء الشبت و الملح و بذر الفجل بعد أكل السمك المالح في كل شهر مرة أو مرتين و الاسهال بالتربد و البرنج الكابلى و الملح النفطى و الايارج مع العسل و أخذ الجوارشات المقوية للمعدة المعمولة من مثل الأنيسون و الهليلج و البليلج و الآملج و المصطكى و الكمون و النانخواه و القاقلتين و الزنجبيل و الفلفل و السداب مع السكر الطبرزد و تسكين تلك الشهوات إذا هاجت بتمشمش عظام الفراخ المشوية أى: بمضغ مشاشها و هى رؤوس العظام اللينة التي يمكن مضغها فإن بعضهم زعم أنها أنفع ما خلق اللّه تعالى لدفع تلك الشهوات أو بمضغ المقدد المتخذ من لحوم العجاجيل بالنانخواه و الأفاوية و الملح.

ص: 626

الفصل السابع: في الشهوة الكلبية790

هى زيادة الشهوة و اشتدادها بحيث لا يشبع صاحبها من الأغذية الكثيرة المختلفة و الحرص على المأكولات و المكالبة عليها و المهارشة على المؤاكلين فيها كما هو في طبع الكلاب فإنها لا يكاد يزول حرصها و وثوبها على الغذاء و إن امتلأت بطونها بحيث لا يبقى للغذاء فيها متسع و لذلك سميّت بها. و سببها:

إما سوء مزاج بارد مكثف لا بالإفراط يعرض لفم المعدة فيجمعه و يقبضه و يقويه فتتحرك الشهوة و يعرض منه ما يعرض عند مصّ العروق كما يعرض عند انصباب السوداء إليه من القبض و التكثيف و التقوية و لذلك يكون الإنسان في البلدان الباردة و الأزمان الباردة أشهى و صاحب شرب الماء آكل من صاحب شرب الشراب، و كثير من الذين يدنون من الموت يشتهون الطعام من كثرة البرد الذى يغلب عليهم مع أن البرد يجمع الغذاء أيضا و يصغر حجمه فيتسع وعاؤه بالنسبة و تصير المعدة حينئذ جذّابة لضرورة الخلاء خاصة إن كان مزاج سائر الأعضاء حارا فيكثر التحلل فيها و يخلو من الغذاء و يدوم استدعاؤها إلى بدل المتحلّل فيجذب من العروق و هى من الكبد حتى يتصل إلى فم المعدة مع أن الحرارة ايضا تعاون على الجذب.

و علامتها: كثرة الثقل و النفخ لضعف الهضم و بطء انحدار الغذاء و قلة العطش و سائر علامات سوء المزاج البارد في فم المعدة.

ص: 627

و علاجها: تسخين فم المعدة بالمعاجين مثل السفرجلى الممسك و الخوزى و الفنجنوش و المضوغات مثل المصطكى و الأنيسون و الكمون و النانخواه أو بالأضمدة مثل السنبل و القرنفل و جوز الطيب و الورد و تنقية المعدة إن كان سوء المزاج ماديا و كان فيها فضل بلغم بحب القوقايا و حب الايارج و سقى الشراب الحلو. قال «بقراط»: شرب الشراب يشفى الجوع أى الكلبى الحادث من برد أو خلط حامض؛ لأن الشراب يسخن المزاج البارد و ينضج الخلط الغليظ و يلطّفه و يحدره خصوصا إذا كان حلوا فإن القابض و العفص يزيدان في الشهوة و خصوصا إذا استعمل معه الدسم؛ لأنه يعين على الإسخان و يرخى المعدة و يزيل عنها القبض الحادث من البرد أو من الخلط الحامض و لأنه يرخى الخلط و يبلّه و يلينه و يزلقه و التغذى بالأغذية البطيئة النفوذ مثل الهرايس و الفالوذجات الدسمة إن كان الغذاء لا يلبث في المعدة بل ينجذب عنها إلى البدن بسبب حرارة سائر الأعضاء و احتياجها إلى البدل و حفظ الطبيعة بمثل الاطريفل الصغير و الخوزى و جوارش النارمشك لئلا ينحلّ بسبب عروض الهيضة من كثرة ما يرد على المعدة و ضعفها عن هضمه فيحدث عنها ضعف في القوة و زيادة في الشهوة لقلة ما يصل من الغذاء إلى الأعضاء.

و إما من كثرة انصباب السوداء إلى فم المعدة فإن السوداء بعفوصيتها تقبض المعدة و تجمعها و تكثفها و يعرض لها عند ذلك ما يعرض عند مصّ العروق المتقاضية بالغذاء و بحموضتها تدغدغ فم المعدة و تفعل به ما يفعله مصّ العروق و أيضا تدبغ بها المعدة و تقطع عنها البلاغم اللزجة التي تضعف الشهوة بسبب أن حركتها مع هذه البلاغم تكون إلى الدفع أشد و أقوى إلى الجذب.

و علامته: قلة شهوة الماء و حموضة الجشاء لحموضة السوداء و لقصور الهضم و تغير الغذاء إلى الحموضة و أن يهيج بالعليل إن لم يأكل لذع شديد في معدته بسبب حموضة السوداء و حرقتها فإذا أكل شيئا اختلط معها و يسكن اللذع و الدغدغة و لا يصبر دون أن يأكل من شدة اللذع و أن يكون مع كثرة الأكل كثرة البراز لاستغناء الأعضاء عن هذا القدر الكثير من الغذاء فينجذب منه ما يكفيها و يتخلى عن الباقى فيندفع بالبراز.

و علاجه: الاسهال أى: إسهال السواد بمطبوخ الأفتيمون و فصد الباسليق

ص: 628

لما عرفت من أنه بسبب كونه أعظم الأوردة المفصودة و أوسعها، أجدر بأن يفصد لاستفراغ السوداء لغلظها و تسخين الطحال لتجذب السوداء بقوة و يصير ضنينا بها فلا يدفعها إلى المعدة و أكل الطعام الدسم؛ لأنه يعدّل حموضة السوداء و يزيل عن المعدة ما عرض لها من القبض و التكاثف بسبب اليبس فإن الماء لا يفى بترطيبها لأنه ينحدر عنها قبل غوصه فيها و الدسم يبلها و يرخيها و يلينها كما تراه يفعل بالجلود المدبوغة.

فإن البدن المتخلخل أكثر إجابة للأسباب المحلّلة من البدن المكتنز الصلب و إذا كانت هناك حرارة باطنية أو خارجية، اشتدّ التحلل و افتقرت الأعضاء إلى الغذاء و اشتدّ جذبها من العروق و احتاجت العروق إلى مصّ بعد مصّ حتى تنتهى إلى المعدة.

و علامته: وجود أسباب التخلخل أو تقدمها مثل حرارة الهواء المطيف(1) و السهر و نحوهما مثل كثرة الجماع و الغضب و الجوع و الاستحمام و الحركة و أن لا يكون في الهضم آفة لقوة المعدة و سلامتها و لا يكون البراز بقدر الأكل؛ لأن البدن لشدة افتقاره إلى الغذاء يمتصّ جميع ما يمكن التغذى به من بلة الكيلوس.

و علاجه: أكل الأطعمة البطيئة النفوذ مثل البطون و الخبز الفطير ليطول مكثها في المعدة و اللزجة المسدّدة كالخبيص و الفالوذجات و اللوزينج، لذلك و ليسدّ المنافذ فيقلّ التحلل و ليتولّد منه دم غليظ متين لزج لا يتحلل بسهولة و سدّ المسام بالجلوس في الماء البارد و الأمكنة الباردة فإن ذلك يكثف الجلد و يجمعه و يقبضه فيسدّ المسام و مرخ البدن بالقيروطى المعمول من الأدهان القابضة مثل دهن الآس المقوى بماء السفرجل الحامض فإنه بلزوجته يلحج في المسامات و يسدها خصوصا إذا استفاد قوة قابضة من الأدويه المتخذة في الأدهان.

و إما اشتياق الأعضاء كلها إلى الغذاء و افتقارها إليه لاستفراغ كثير عرض للبدن أو جوع طويل فتطلب الأعضاء كلها الغذاء ليتخلف بدل المتحلل و ينتهى التقاضى و الامتصاص من الأعضاء إلى فم المعدة و من هذا النوع شهوة الناقهين من الحميات المتطاولة.

ص: 629


1- 791. ( 1).[ خ. ل: اللطيف].

و علامتها: تقدم أسباب الاستفراغ و التحلل و شدة الجوع و السرف في الأكل حتى يثقل الغذاء على المعدة لكثرته و لا تكون الطبيعة مع هذا النوع منحلّة لأن الأعضاء تجذب جميع بلة الكيلوس فإذا انحلت من ذات نفسها من غير استعمال مسهل دلّت على البرء لاستغناء الأعضاء عن زيادة الغذاء فلا تجذب بلة الكيلوس بالتمام بل تجذب منها ما يكفيها و تتخلى عن الباقى و كذلك إن عرض لصاحبها الجشاء الحامض لأنه يدل على لبث الغذاء في المعدة و إن لم يستمرئ كما أنها إذا انعقلت في الأنواع الآخر بعد أن كانت منحلة دلت على البرء لأن ذلك يدل على أن البدن قد ابتدأ يغتذى بعد أن كان لا يغتذى فيه نظر؛ إذ ليس البدن في الأنواع الآخر لا يغتذى و ليس الانحلال فيها بسبب ذلك؛ بل الانحلال فيها أيضا إن كان إنما يكون بسبب استغنائه عن زيادة الغذاء.

و علاجها: أن يعطى الأغذية الكثيرة الغذاء مثل المصوص من لحم الحملان في مرات قليلا قليلا ليجود هضمها و لا يثقل على المعدة فيكثر اغتذاء البدن منها و يحتال أن لا يتحلّل من بدنه شى ء فيزداد الاشتياق إلى البدل و ذلك بسد المسام و بحفظ الطبيعة لئلا تنحلّ بمثل شراب التفاح و السفرجل الحامض و التغذى بمثل الحصرمية و السماقية.

و قد يكون سبب زيادة الشهوة و اشتدادها الديدان و الحيات الكبار إذا بادرت إلى المطعومات و جذبتها من المعدة ففازت بها و تركت الامعاء و المعدة جائعين.

و علامته: الاحساس بتحركها و صعودها من الأمعاء إلى المعدة.

و علاجها: قتلها و اخراجها بما يجى ء.

و قد يكون لخلط حامض بلغمى محتقن في فم المعدة فيدغدغه بحموضته و يفعل به كالسوداء ما يفعل مصّ العروق المتقاضية للغذاء.

و علامته: الجشاء الحامض و نقصان شهوة شرب الماء و البراز الكثير الرطب.

و علاجه: تنقية ذلك الخلط من المعدة بالحبوب و الايارجات و أخذ الاسفيدباجات بالتوابل الحارة مثل الدارصينى و الصعتر و الكمون و الفلفل.

ص: 630

الفصل الثامن: في الجوع البقرى792

هذا هو الذى يسمى بوليموس، و هو جوع الأعضاء مع شبع المعدة فتكون الأعضاء جائعة جدا مفتقرة إلى الغذاء و بهذا الاعتبار يطلق عليه الجوع و إلّا فهو في الحقيقة ضد الجوع و المعدة عائفة كارهة له و يسمى به تشبيها لهذا الجوع بالبقر في العظم، فإن معنى موس باليونانية هو الجوع و بولى هو الشي ء العظيم جدا كأنه يعنى به الثور فشبه الجوع به في العظم، كما أن الفرس يشبهون الأجسام العظيمة جدا به. و ما قيل من أنه سمى به لأن البقر كثيرا ما تصيبه هذه العلة فليس بشى ء يعبأ به.

و سببه سوء مزاج بارد لفم المعدة قاتل لقوة الحس و قوة الجذب فلا يشعر بامتصاص العروق و طلبها الغذاء و لا بلذع السوداء و دغدغتها و لا يمكن لصاحبها ازدراد لقمتة لأنه إنما يتم بمعاونة القوة الجاذبة الطبيعية التي للمعدة. و فى ابتداء هذا المرض يكون جوع كلبى حتى إذا استكمل البرد بطل مع نقصان الغذاء و خلاء العروق عنه و قرم الأعضاء إى: توقانها و اشتياقها إليه.

و علامته: ضعف القوة و سقوطها لفقدان بدل المتحلل و هزال الجسم و بطلان الشهوة و أن يحس فم المعدة عند الحس باليد باردا و ذلك إنما يكون عند استيلاء البرد و قهره الحرارة الغريزية بحيث يظهر أثره في ظاهر البشرة مع وجع يحدث فيه و فيه بحث و غشى يعرض للعليل لتحلل الروح و فقدان البدل

ص: 631

و لمشاركة القلب فم المعدة و تأذيه من سوء المزاج البارد المفرط. و قيل: لأن بدنه مفتقر إلى الغذاء و لضعف القوى لا يمكن له أن يستوفى الغذاء فيزداد الجوع في البدن و يحمى القلب و تشتعل فيه الحرارة و ترتقى أبخرة حارة إلى الدماغ و يحدث الغشى، فإن من أخر غذاءه عن وقته دفعات كثيرة أو ردّ غذاؤه إلى الأطعمة اللطيفة و قد اعتاد الغليظة، اصابه الغشى لما يحمى قلبه بسبب انقطاع الغذاء عنه. و الوجه الأول أولى؛ لأن الغشى إنما يحدث في هذه العلة وقت انتهائها عند انطفاء الحرارة و برد القلب و لو كان حدوثه من حرارة القلب العارضة من الجوع لكان في ابتداء العلة و ليس كذلك. و يؤيده أيضا ما ذكره «جالينوس» في «الصناعة الصغيرة»: إن الغشى الحادث في بوليموس للبرد و انطفاء الحرارة الغريزية لعدم الغذاء و نقصان الرطوبة الغريزية بفرط التحلل لما أوجبته الحرارة العارضة في البدن من الجوع.

و كثيرا ما يعرض هذا للمسافرين في البرد المصرودين أى: الذين أصابهم البرد الشديد الذين تكثفت معدتهم من البرد الشديد بحيث بطلت قوة حسها و جذبها خاصة إذا كانوا قد جاعوا قبل ذلك و قللوا الغذاء فاستولى البرد عليهم، لأن الحرارة عند قلة الغذاء تعطف على الرطوبة الغريزية فتفنيها و تفنى بفنائها الحرارة و حينئذ يكون تأثير البرد الخارجى فى البدن أشد و أقوى.

و علاجه: أما في حال الغشى فرشّ الماء البارد على الوجه و شم الطيوب و شدّ الأطراف و دلكها و نخسها بالإبر و نتف الشعر لتنبيه الطبيعة بسبب الأذى كالنائم و تضميد المعدة بالمقويات المتخذة من الأدويه القلبية مثل السك و الرامك و الورد و السنبل و المصطكى و العود و أما عند الإفاقة فإطعام الخبز المبلول بالشراب الممزوج بماء الورد(1) و ماء لسان الثور و ماء البهرامج أو بماء التفاح ليكون نفوذه إلى الأعضاء الرئيسية بسرعة و ليكون قبول القوة الجاذبة التي في الأعضاء له أشدّ لعطريته فتقوى القوة و يتغذى الروح و البدن فى أقل ما يمكن و الأغذية السريعة الأنهضام و النفوذ كالمدقوقات المعمولة من الفراريج مع الحمص و الكمون و الدارصينى و العود المجروش لينفذ إلى الأعضاء و يغذوها

ص: 632


1- 793. ( 1). لما قيل أن الماء ورد[ ماء الورد] لا عديل له في علل المعدة و فساد هضمه و خصوصا اذا كان مسخّنا فإنه يحفظ القلب و الدماغ و الكبد و المعدة عن الكيفية الردية السمية التي للغذاء الفاسد فلا تغفل عنه في عللها.

سريعا ثم تبديل مزاج فم المعدة بمثل الترياق و السنجرينا و جوارش البزور و غيرها و بالأضمدة الحارة.

و قد يحدث بوليموس من أخلاط بلغمية غليظة لزجة مغشية لفم المعدة مجللة له فيتحرك إلى الدفع فيعاف(1) الجذب مع أنها أيضا تحول بين جرمه و بين السوداء المدغدغة له أو أخلاط رقيقة تنفذ في جرمه و تفشو في ليفه فيتحرك إلى الدفع فيحدث الغثيان و التهوع و يعاف جذب الغذاء هذا مع شدة حاجة الأعضاء إلى الغذاء.

و علامته: علامات سوء المزاج البارد مع المادة إلّا أن تكون المادة الرقيقة صفراوية فتظهر علامات الصفراء.

و علاجه: تنقية فم المعدة و هو عسر جدا لأن التنقية لا تمكن إلّا بالقى ء و الاسهال و سقوط القوة و الغشى يمنع من ذلك و تسخينه و تقويته.

و قد يحدث بوليموس من ضعف شديد في فم المعدة مع حرارة قوية فيه و فى جميع البدن تحلل و تحوج العروق لاستخلاف البدل إلى مصّ بعد مصّ حتى تنتهى إلى فم المعدة بالتقاضى المجتمع و يسمى هذا الجوع المغشى و «الشيخ» قد وضع له بابا مستقلا؛ لأن المعدة في هذا الجوع لا تكون عائفة للغذاء كما في بوليموس.

و علامته: علامات سوء المزاج الحار و قوة العطش و يبس الطبيعة؛ لأن الأعضاء بسبب غلبة الحرارة تجذب مائية الكيلوس كلها إليها فيجف البراز و يشتدّ الإشتياق إلى الماء البارد و أن صاحبه لا يملك نفسه إذا جاع لشدة ما يتأذى فم المعدة بسبب ضعفه عن امتصاص العروق و تقاضى الأعضاء و إذا تأخر عنه الطعام غشى عليه و سقطت قوته لما قلنا من فرط تحلل الروح و من تأذى القلب بالمشاركة.

و علاجه: أما في حال الغشى فما ذكر، و بعده أى: عند الإفاقة إطعام العليل بالأغذية الباردة بالفعل و القوة معا أما الباردة بالقوة فظاهر، و أما بالفعل، فلأن الحارة بالفعل ترخى المعدة و تزيد في ضعفها و تورث العطش و تعين على تحليل

ص: 633


1- 794. ( 1). أي: يكره.

الروح و سقوط القوة بخلاف الباردة بالفعل فإنها بالبرد الفعلى تجمع المعدة و تشدّها، فتثير لذلك الشهوة و تجمع الحرارة الغريزية من الانتشار و تكثف المسام و تقوى القوة و تمنع الروح عن التحليل المقوية لفم المعدة مثل: الخبز المثرود في ماء الرمان و التفاح و نحوه، قيل: و ينبغي أن لا يتوانى في علاجه فإنه يؤول إلى الصرع لما يكثر ارتقاء الأبخرة إلى الدماغ فتنسدّ(1) بطونه، و لأن الغشى يفنى الحرارة و يخمدها فتفسد الأخلاط و تجمدها و تبرد و ربما ارتقى شى ء منها إلى الدماغ مع فساده و برده فيبرد الدماغ و يورث فيه السدة.

ص: 634


1- 795. ( 1). قال« العلامة»: و أعلم أن الانسداد عند الأطباء غير السدّة لأن الانسداد انما يطلقونه على مسام الجلد و على أفواه العروق اذا انضمت و السدد لزوجات و غلظ يتشبث فى المجارى و العروق الضيقة فيبقى فيها و يمنع الغذاء و الفضلات من النفوذ فيها. و يطلق السدة أيضا على ما يمنع بعضها دون البعض. مثال ذالك أنا اذا قلنا أن رقة البول تدلّ على السدد فإنما كان معناه أن السدد منعت نفوذ الشى ء الثخين من الانحدار فصار البول و خرج رقيقه. و قد يطلق السدد على صلابة تنبت على رأس الجراحة بمنزلة القشر. كذا يستفاد من« بحر الجواهر».

الفصل التاسع: في العطش المفرط796

يكون إما لاجتماع خلط مالح غليظ في المعدة يلذعها و يجففها فتشتاق الطبيعة الى أن تغسله عنها بالماء و هو لا ينغسل عنها بشربة أو شربتين(1) لغلظه مع أنه يسخن(2) المعدة أيضا و يوجب غليان الرطوبات التي فيها فتشتاق الطبيعة

ص: 635


1- 797. ( 2). بل الماء البارد يزيد في غلظه لأن وصوله الى ذالك البلغم يكون كثيرا دفعة فيكتسب منه البرد المفرط فيزداد بذالك غلظه فيكون تعطيشه بعد شرب الماء أشد. نعم اذا شرب الماء امتصاصا و تجرعا فكثيرا مّا يخرجه بدوام سيلانه عليه من غير أن يكون له تبريد شديد يخمده و يزيده غلظا. إن قيل: إن هذا لا يصح لان الماء المشروب قليلا[ قليلا] كما أن سيلانه يدفع البلغم كذالك يبرده ايضا بدوام ملاقاته له فحينئذ يقوى على اجماده. فأجيب: إن هذا إنما يتم اذا كان برد الماء البارد قليلا قليلا يبقى على حاله و ليس كذالك فإن باطن البدن بقوة حرارته يسخن ذالك بسرعة لشدة استيلائه عليه لأجل قلته في كل وقت و هذا تسخن معين على تسييل ذالك البلغم و ترقيقه و لذالك اذا شرب الماء دفعة فإن برده حينئذ يكون شديدا فلا يقوى باطن البدن على تسخينه بسرعة بل يبقى على قوه برده حتى يجمد ذالك البلغم.
2- 798. ( 3). لأن الماء اذا طال بقاءه في المعدة تسخن فيها فيسخن ذالك البلغم و الرطوبات التي فيها و يوجب و يعين غليانهما فحينئذ يزيد العطش. و لو قيل إن هذا لا يصحّ لأن الماء المشروب اذا عرض له أن يسخّن في المعدة و يسخّن البلغم كانت تلك السخونة مذيبة لذالك البلغم فيزول الغلظ الذى به العطش. أجيب: بأن تسخن ذالك الماء و إن أعان على اذابة ذالك البلغم الّا أنه يقوى اعادته الى حالة الأولى لأن ذالك انما يتم بفعل من الحرارة الغريزية و هي حينئذ ضعيفة لاضعافه ببرودة الماء عند وروده دفعة.

إلى تسكينه بالماء البارد أو خلط يابس شديد اليبس كالبلغم الجصى و السوداء الإحتراقى فيستدعى الماء ليستنقع فيه و ينحلّ به؛ لأن الأشياء الشديدة اليبس لا يمكن بأن تنحل إلّا برطوبة غامرة لها تعاونها الحرارة و أما الحرارة المفرطة فتجففها و تزيدها صلابة و يبسا فلما شرب الماء اختلط به بعضه فغلظ و برد فلم يلطف و لم ينفذ إلى الكبد لغلظه و بقى الكبد مفتقرا إلى الماء حيث لم ينفذ إليه الماء قدر ما يكفيه و ذلك الخلط أيضا فيستدعى الماء بحاله لينحلّ به فإن الأغذية التي ليست موصوفة باليبس لا يمكن أن تنحلّ بشربة أو شربتين من الماء فكيف الخلط الذى في غاية اليبس و الغلظ! و ذلك لأن الماء البارد ينفذ سريعا فى الماساريقا قبل انحلال الخلط فتشتاق الطبيعة إليه ثانيا و ثالثا فيدوم العطش إلى أن ينحلّ الخلط عن آخره، و يسمى هذا: العطش الكاذب؛ لأنه ليس عن عوز الرطوبة و افتقار الأعضاء إلى الماء و أما ما كان عن احتياج البدن إلى الماء فلا يسمى كاذبا.

و علامته: أن لا يسكن بشرب الماء البتة و إنما يسكن بالصبر عليه؛ بصعوبة لأن حرارة الأحشاء تقوى و تشتدّ عند ذلك أى: عند الصبر على العطش فتقبل على تذويب ذلك الخلط و تلطيفه و ترقيقه و تروية الأعضاء به إن كان مما يصلح لذلك كالبلغم الغليظ الذى لا يكون له كيفية رديئة و الّا يقبل على تلطيفه و تحليله فيسكن العطش بانتفاء سببه.

و قد قيل: إن الثوم يسكن العطش قائله «ديسقوريدوس». و قال «إبن ماسويه»:

خاصية الثوم قطع العطش العارض من البلغم المالح المتولد في المعدة لتحليله إياه.

و قال «سفيان الأندلسى»: إنه قاطع للعطش البلغمى المتولد عن سدد في الماساريقا أو بلغم لزج أو مالح متصل بجرم المعدة فإن كان أى: هذا القول حقا، و كيف لا يكون! و صريح العقل شاهد على ان شفاء هذا العطش إنما يكون بما يقطع تلك المادة الغليظة و يذيبها و يحللها و الثوم كذلك، و التجربة و تكرر الاستعمال معدّل(1) له فلمثل هذا العطش بهذا السبب بعينه و هذا ظاهر مع أن من قال إنه يسكن العطش خصّصه بهذا النوع و لم يترك الكلام على اطلاقه حتى يتحمل المصنف لنفسه التعب و المشقة. و قال الطبرى: الثوم يسكن عطش من في معدته

ص: 636


1- 799. ( 1). أي: مصحّح، كذا في« كشف الاشكالات».

رطوبة أو في رأسه فتنزل منه إلى المعدة بحرارة الثوم و ترقيقه لها و تجرى منها إلى العروق فتروى بها الأعضاء و ربما كان مع هذا العطش حموضة و ملوحة في الفم بحسب تلك المادة.

و علاجه: التعالج بالمقطّعات و الملطّفات كالثوم و العسل و السكنجبين بالماء الحار و لزوم الحمية من الأغذية المولّدة للأخلاط الغليظة كالرؤوس و الهرايس و الإقتصار على الزيرباجات بسكر أو فانيذ مع دهن اللوز.

و إما من حرارة المعدة كما يعرض في الحميات الحارة و إما من يبسها و إما من حرارتها و يبسها جميعا و هو أشد انواع العطش و قد يكون من حرارة الصدر و الرئة أو حرارة القلب.

و الفرق بين ما يحدث من حرارة الصدر و الرئة و بين ما يحدث من قبل المعدة: أن الذى يكون من قبل الصدر و الرئة يسكنه استنشاق الهواء البارد أسرع من استعمال الماء البارد؛ لأن تأثير الهواء فيهما أسرع وصولا من الماء و بالعكس أى: إن الذى يكون من قبل المعدة يسكنه الماء البارد، أسرع من الهواء البارد و هذا ظاهر. و إنما يسكن المعدة بالهواء و الآخر بالماء لمجاورة كل من العضوين للآخر فمتى برد أحدهما برد الآخر، لكن تسكين الماء البارد لعطش القلب أكثر و أسرع من تسكين الهواء لعطش المعدة بكثير، و ذلك لأن المعدة إذا بردت بالماء برد القلب بالمجاورة و أما القلب فليس يبلغ برده بالهواء البارد إلى أن يكون مساويا لكيفية المعدة بل قد يكون تسكين الماء امتصاصا لحرارة القلب أكثر من تسكينه لحرارة المعدة لأن ذلك إنما يصل إلى المعدة قليلا قليلا فتغلب حرارتها على مقاومة برده.

و علامات سوء مزاج هذه الأعضاء قد تقدّمت و كذلك المعالجات.

و قد يحدث لورم الكبد لما تنضغط عنه المجارى فلا ينفذ فيها الماء سيّما إذا كان الورم حارا فعند ذلك يزداد العطش لما يسخن الكبد أو سوء مزاجها الحار أو البارد؛ لأنه يضعف القوة الجاذبة لأنها إنما تكون بالحرارة فلا تجذب الماء و تسخن معه الأعضاء و يشتدّ اشتياقها إلى الماء أو سدة فيها تحول بين الماء و نفوذه إلى الأعضاء كما في الاستسقاء فلا يسكن العطش مع كثرة شرب الماء.

و قد يكون من سوء مزاج حار في الكلى فتجذب المائية من الكبد فوق ما

ص: 637

يحتمله ثم تدفعها إلى البرنجين و تجذب تارة أخرى من الكبد و هكذا لا يزال يجذب و يدفع كما يكون في ذيابيطس.

و قد تجى ء هذه العلل من بعد.

و قد يحدث من شرب الخمر العتيق أو ثوم أو بصل أو حلتيت أو طعام حار بالقوة فإنها تسخن المعدة سخونة شديدة أو ماء البحر فإن الطبيعة تروم أن تغسل المعدة عنه لملوحته و مرارته فتطلب الماء على أنه كثيرا مّا يلين البطن و يستفرغ الرطوبات و يجفّف فتشتاق الطبيعة إلى الماء للترطيب.

و علاجه: سقى ماء الشعير و سائر المطفئات مثل لعاب بذر قطونا و ماء القرع و ماء البطيخ الزقى و ماء الخيار و حليب بذر الفرفخ مع رب التفاح المز و رب الاجاص و الحصرم مبردة و الفصد إن احتيج إليه بأن كان الدم قد سخن سخونة شديدة و لم يمكن اصلاحه.

و قد يحدث بعد الاستفراغ بالدواء المسهل إذا افرط في عمله لتحليله الرطوبات الأصلية التي تغتذى بها الأعضاء و تحتاج إليها عند افراط العمل في استفراغ الرطوبات الفضلية أى: الخلطية غير الطبيعية. و بالجملة عند ما تقلّ رطوبات البدن عن الإعتدال تشتاق الطبيعة إلى الترطيب بالماء حتى يقوم مقامها.

فإن قيل: فعلى هذا ينبغي أن يكون الإشتياق إلى الترطيب بالغذاء لأنه جوهريّ دون الماء، اجيب: بأن ترطيب الغذاء و إن كان جوهريا لكنه لا يحصل إلّا بعد انهضامه و فى هذه المدة يستولي الجفاف بخلاف ترطيب الماء فإنه يحصل من أول الملاقات و اسخانه الأعضاء فيه نظر؛ لأن الافراط في الاستفراغ يبرد البدن لأنه يفنى الروح و يستفرغ الرطوبات التي هي مادة الحرارة، نعم يمكن أن يسخن الدواء الحار البدن و يورث العطش بسبب الحرارة قبل الإفراط في العمل و أما عند الافراط فلا.

و علاجه: أن يعطى الحصرميات المبردة بالثلج لأن البرد الفعلى لجمعه و تجميده و تكثيفه الأعضاء و تغليظه الرطوبات يعين على القبض و نحوها من القوابض التي تقطع عمل الدواء كالأسوقة و الكعك بماء الرمان و تمريخ الأعضاء بدهن البنفسج للترطيب بعد الإستحمام المعتدل غير المعرّق فإنه يرطّب البدن و يبرده و يفتح المسام و ينفذ فيه الماء و الدهن و يقطع عمل الدواء لأنه يحرك المواد

ص: 638

إلى جهة هي ضد جهة الإسهال و هى ظاهر البدن.

و قد يعرض من تناول لحوم الأفاعى المعطّشة لسمّيتها فإنها تسخن القلب أولا ثم سائر الأعضاء الأصلية و تفسدها و تحلّ قواها. و قيل: لأن فيها ملوحة و بورقية مستفرغة للإخلاط الرطوبية مسخنة للأعضاء فيشرب العليل دائما و لا يبول لسقوط قواه بل ينتفخ جوفه و يموت أو الفرفيون لتحليله الرطوبات الأصلية لشدة حرارته و فرط(1) تشيظه فإنه أشدّ ألبان الشجر اسخانا مع أنه غير ملائم للمزاج الانسانى(2).

و علاجه: الترطيب بشرب اللبن و السمن و ماء الشعير مع دهن البنفسج و ماء الخيار و البطيخ الزقى و أخذ المفرح البارد ليقوى القلب و يدفع عنه نكاية السم.

و قد يحدث من أكل الشى ء الغليظ اللزج كالسمك الطرى لإتجاه الحرارة إليه بسبب التلطيف و التقطيع فتسخن المعدة و يشتدّ العطش و لأنه يلحج في العروق الماساريقية فتحتاج الطبيعة إلى أن ترقّقه حتى يتهيأ لها دفعه و لا يلتصق بموضع فيطلب الماء و ينفذ الماء دونه و هو يبقى متشبثا بها فتحتاج الطبيعة إلى الماء ثانيا و ثالثا إلى أن ينحلّ بالكلية و يتمّ نفوذه إلى الكبد.

و علاجه: أن يشرب عليه ما يقطعه و يلطفه مثل السكنجبين بالماء الحار.

و قد قيل: إن الثلج يعطش فإن كان و قد كان من غير شك فلاتجاه الحرارة إليه لإيذائه فم المعدة لشدة برودته فتتوجه الطبيعة على عادتها إليه لدفع الضرر و يصحبها الدم و الروح فتحصل بذلك سخونة فيه و يحدث العطش أو لأحداثه التكاثف و القبض في فم المعدة فتشتاق الطبيعة إلى الماء السائل ليزيل ذلك التكاثف فيه بحث؛ إذ على هذا ينبغي أن يكون الاشتياق إلى الماء الحار.

و قال بعض الفضلاء في تعطيشه: إنه لبرده يكثف السطح الباطن من المعدة فلا يتحلل منها ما كان يتحلّل قبل ذلك و ذلك يوجب اجتماع الحرارة و انحصارها فيها فيكون أسخن مما كان عليه و يحدث العطش.

و قال بعض: إن تعطيش الثلج بسبب أنه لبرده تهرب الحرارة الغريزية منه إلى جهة القلب فيزداد تسخينه و يحدث العطش.

ص: 639


1- 800. ( 1). أي: ناريته.
2- 801. ( 2). ان الطبيعة لمّا رأته بعيدا من مزاج الانسان طلبت غسله من الجوف بالماء.

و قال الاستاذ «العلّامة»: إن الثلج لبرده عند وروده إلى المعدة يكثف البلغم و الرطوبات التى لا تخلو المعدة عنها ابدا و حينئذ يشتدّ تشبّثها بخمل المعدة و تصير حائلة بينها و بين الماء و المعدة فيها حرارة متوفرة لأنها طابخة للكيلوس فيشتدّ اشتياقها إلى ما يسكن لهيبها و حرارتها فيقوى العطش و ليس تحصل غلظة الرطوبات و كثافتها في المعدة فقط بل و فى الفم و الحلق، و الحس يشهد بذلك أو لأنّ الطبيعة تستلذّ به عند استعماله لأجل تسكين ألم العطش فيطلب الإستكثار منه و الإمعان فيه.

و ذهب «القرشى» إلى إن تعطيشه ليس بالأسباب المذكورة بل بسبب أنه حار بالقوة لما فيه من الأجزاء الدخانية فإذا ورد على البدن و فرغ من تبريده الحاصل فيه بالفعل، عاد تسخينه بحرارة الدخانية كالدواء الحار إذا برد حتى صار باردا بالفعل بردا شديدا فإنه إذا زال برده العرضى عاد فيسخن البدن و للاستاذ «العلّامة» في هذا الكلام نظر من وجوه لا يحتمله هذا الكتاب و من أراد فليطالعه في «شرح الكليات».

ص: 640

الفصل العاشر: في ورم المعدة802

يكون إما حارا دمويا أو صفراويا و علامته(1): الحمى لقربها من القلب و سهولة وصول الأبخرة الحارة المتعفنة إليه و الالتهاب في موضع المعدة و الوجع(2) لذكاء حس العضو و ظهور الورم فيه بالحس إذا كان في قدّام المعدة خصوصا عند الاستلقاء و عند هزال العليل و ربما كان معه اختلاج(3) لضربان الشريان العظيم المستبطن للصلب إذا كان الورم في مؤخرها و القى ء لما يفسد

ص: 641


1- 803. ( 2). من علامات ورم المعدة فساد ذهن أو برسام أو ماليخوليا و ذالك لأجل ما يرتفع الى الدماغ من البخار الحار و لأجل مشاركة المعدة للدماغ بالعصب الذى فيها. و لما كانت هذه العلامات ليست بلازمة لهذا الورم بل قد يكون معه و قد لا يكون و ذالك اذا كان الورم خفيفا، لم يتصدّد المصنف بذكرها.
2- 804. ( 3). و هو لا يزول و إن أحسن التدبير لتمكن المادة المورمة في عضو قوى الحس و هو ما يكون ناخسا ان كانت المادة صفراوية و كانت مع ذالك قريبة من سطح المعدة الباطن أو ذالك السطح غشائى عصبى بخلاف سطحها الظاهر فإنه لحمى فلا يكون ما يحدث فيه من الأوجاع ناخسا و أما اذا كان الورم دمويا فإن الوجع يكون ممدّدا مع ضربان.
3- 805. ( 4). لعل معنى اختلاج المعدة هاهنا هو اضطراب الحركة لا ما هو المشهور عند الأطباء و هو الذى يتبادر الى فهمهم عند اطلاق لفظ الاختلاج لأن المتبادر إلى فهمهم عند اطلاقه هو الكائن من الريح و هذا الاضطراب من الحركة انما يكون عن ضربان الشريان لأجل الورم الحار و لأن تضرر المعدة عن المواد الحادة اللذاعة المورمة لا شك أنه شديد مولم معوج الى هذه الحركة فلذالك انما يكون ذالك فى الاورام الحارة و الضربان عبارة عن حركة الشريان عند تجريده عن معناه الاصطلاحى و استعماله فى معنى اصل الحركة.

الطعام فيها لسوء مزاجها فتدفعه عن نفسها أو لما يضيق عن الطعام بسبب ضغط الورم فيدفعه و شدة العطش و الكرب و سقوط الشهوة البتة لشدة حرارة المعدة و لأنها لنفوذ المادة في جرمها تتحرك إلى الدفع و تكره الجذب و لأن الوجع في أى:

عضو كان يمنع الطبيعة من خواص افعالها التي منها الشهوة فكيف إذا كان في المعدة!

و علاجه: الفصد(1) من الباسليق ثم سقى ماء الرمان لأنه يبرد المعدة و يجمعها بالقبض فلا تنفذ فيها المادة و الاقتصار من الغذاء على ماء الشعير و سقى اقراص الطباشير بماء الحصرم هذا إلى آخر زمان التزائد و ماء الهندباء مع فلوس الخيارشنبر؛ لأنه يلين البطن و يجفف المادة و ينفع الورم و ليس فيه اسهال قوى يجلب المواد الكثيرة إلى المعدة فيزيد فى الورم و ربما جعل فيه قليل هليلج لما فيه من القبض فلا تنحل قوة المعدة و تضميد المعدة بالأضمدة الرادعة في الإبتداء مع ما فيه عطرية و قبض ليحفظ قوة المعدة عن التحلّل الذى يوجبه الوجع؛ فإن القوابض بجمعها جوهر العضو تحفظ قوته و العطريات تقوى القوى و تنعشها لأنها لذيذة محبوبة عندها و لذلك زعموا أن الروائح العطرة تغذو القوى، و قوله «قبض»، قيد مستدرك لأن الردع إنما يكون بالقوابض ثم بالمحلّلة غير الصرفة و إن كان عند الانحطاط فإنه حينئذ و إن احتيج إلى التحليل الصرف، لكن لو عولج بمحض التحليل كان ذلك مع ما يحلل الورم يحل القوة و تنحلّ بانحلال قوتها قوة الكبد و العروق أجمع و يؤدى إلى الهلاك فلذلك ينبغي أن تخلط القوابض العطرة بالمرخيات.

و إما بلغميا، و هو الورم الرخو يتولد من رطوبة تجتمع فيها و سوء هضم يتولد عنه البلغم و قلة رياضة محللة.

و علامته: حمى لينة لكون المادة باردة بالذات فلا تسخن عند العفونة سخونة المواد الحارة و كثرة الريق مع سقوط الشهوة لاسترخاء المعدة و ترهّلها بشرب تلك الرطوبات و لأنها أيضا تتحرك إلى الدفع و تعاف الجذب و انتفاخ المعدة من غير صلابة في المجس للين المادة و شدة بياض اللسان و تهيج الوجه لسوء

ص: 642


1- 806. ( 1). و ربما ينقلب وبالا على العليل سيما من الصفراء بالتجفيف الحاصل من استفراغ الخلط الرطب و حينئذ يمنع أشدّ امتناع.

الهضم و كثرة ارتفاع الأبخرة الغليظة الرطبة إلى الرأس و رصاصيته و هى بياض مع أدنى خضرة؛ أما البياض فلقلة الدم و استيلاء الرطوبات البلغمية على البدن و أما الخضرة فلجمود الدم و الرطوبات باستيلاء البرد.

و علاجه: سقى ماء الأصول لتلطيف البلغم و نضجه و ترياق الأربعة لذلك و لتقوية المعدة و الإقتصار على أقل ما يمكن من الغذاء و ألطفه لتقدر المعدة على هضمه فلا يفسد فيها و يصير ممدّا لمادة العلة و تمريخ المعدة بدهن الورد لما فيه من التسخين و القبض مع التليين و العطرية و الخل للتنفيذ و تقطيع البلغم و تضميدها برماد خشب الكرم لما فيه من التجفيف قوة محرقة و محللة و السعد لما فيه تقطيع و قبض و تسخين و تقوية للمعدة و الاذخر لما فيه تليين و نضج و تحليل مع قبض و السنبل لأنه مركب من جوهر قابض و جوهر حار مجفف للرطوبات و فيه عطرية معجونة بالخل. فإن لم يتحلّل بما ذكرنا من التدابير، استفرغ برفق إن أمكن بالاسهال(1) بطبيخ الزوفا و فلوس الخيارشنبر أو بنقيع الصبر و يحذر القى ء لأنه يجلب المواد إلى المعدة و يزيد في الورم.

و إما صلبا سوداويا و هو في الأكثر يكون انتقاليا(2) قلّما يحدث ابتداءا.

و علامته: صلابة تظهر للحس مع أفكار رديئة و خبث نفس لما علم في العلة المراقية و شجوب أى: تغير في اللون لقلة تولد الدم و جفاف في العينين ليبوسة الدماغ بسبب ما يتصاعد إليه من الأبخرة الحارة السوداوية.

و علاجه: أن يسقى ماء الرازيانج و ماء الكرفس مع فلوس الخيارشنبر إن كانت فى المزاج حرارة- و ذلك لتستفرغ المادة بالرفق- مع تليين و ارخاء يمنع من تحجرها و دهن الخروع و ماء الأصول و الايارجات الكبار بعد النضج التام لئلا يستفرغ الرقيق و يزداد الغليظ تحجرا و تضميد المعدة بالأضمدة الملينة المحللة و فيها شى ء من القوابض العطرة مثل السنبل و الحلبة و الميعة و بذر الكتان و البابونج و لب القرطم و المقل و الافسنتين و الزعفران بماء الكرنب و شحم

ص: 643


1- 807. ( 1). و أعلم أن الاسهال في اورام الاحشاء كلها خطر و كذالك القى هاهنا أشدّ خطرا من الاسهال العنيف لأنه انما يتمّ بحركة قوية للمعدة غير طبيعية لها و لا شك أن ذالك مما يشتدّ اضراره بالاورام و ربما تجلب اليها مواد أخرى يزيد في الورم.
2- 808. ( 2). أى: يحدث من انتقال الورم الدموى أو الصفراوى أو البلغمى اليه و كل هذه يكون عن سوء تدبير المعالج و تفصيله مذكور في« كشف الاشكالات».

الدجاج و مخ ساق البقر و الزيت و الشمع.

قال «الطبرى»: و قد يكون فيها ورم سرطانى، و كثير من جهّال الأطباء يزعمون أن تولد السرطان في المعدة بعيد لأنها عضو قليلة العروق و لا يعلمون أنه يتولد في اللحم عند خروج الدبيلات مثل اشياء شبيهة بالعروق غلاظ صلاب مع أن في المعدة عروقا كثيرة من الأوردة و الشرايين.

ص: 644

الفصل الحادى عشر: في دبيلة المعدة809 و قروحها810

كثيرا ما يجمع الورم الحار الحادث في المعدة أى: يحصل في باطنه موضع تجمع إليه مادة الورم و تنضج و تستحيل مدة و تصير خراجا.

و علامة صيرورته خراجا: شدة الضربان؛ لأن زيادة التمدّد لازدياد حجم مادة الورم بسبب تخلخلها و غليانها عند النضج و الانطباخ و قوة الحمى لاجتماع حرارة الطبخ مع حرارة الحمى التي قد كانت و لازدياد الوجع الموجب لثوران الحرارة فإذا تم النضج و استحكم و صارت المادة مدة، تهدأ الحمى و يسكن الوجع لسكون حرارة الطبخ و يبقى الانتفاخ.

و علامة انفجاره: أن تعرض قشعريرة و نافض لما تلذع المدة بسبب حدتها و بورقيتها الأعضاء الحساسة التي يجرى عليها عند حركتها و خروجها عن موضعها و اختلاف المدة و الدم أو قيئها و تضمّر الورم.

و علاجه: إن لم ينفجر من تلقاء نفسه بعد صيرورته خراجا، أن يسقى اللبن الحليب لأنه يلين الجلد و يرخيه فيسهل الإنفجار و الماء الحار و يغمز عليه برفق و يؤمر العليل أن ينبطح على فرش في غاية الوطاءة حتى ينفجر بالانضغاط ثم يسقى ماء السكر أو ماء العسل لينقى القيح بما فيهما من الجلاء ثم بعد نقاء المدة يسقى الادويه الملحمة و المدملة كالكندر و دم الاخوين و الجلنار

ص: 645

و الكهرباء و الطين الأرمنى و الورد.

و أما قروح المعدة و بثورها فعلامتها: أن يشتدّ الوجع عند اكل الأشياء الحامضة و الحريفة للذعها بين الكتفين، فيه نظر؛ لأن المعدة متسفلة من بين الكتفين و إنما يشتد الوجع فيما بينهما إذا كانت القرحة أو البثرة في المرى ء دون المعدة أو تحت القص إذا كانت القرحة في فمها، أو فوق السرة إذا كانت في قعرها، و يظهر في القى ء أو في الاختلاف دم أو مدة. و من علاماتها أيضا كثرة الجشاء و نتنه لما تنفصل عن القرحة أبخرة متعفنة و يبس اللسان.

و علاجها: أن يسقى المنقّى حينا إلى أن ينقّى الوضر و المدة مثل ماء العسل و الجلاب و لا يسقى المنقيات القوية التنقية فانها تزيد في القرحة بسبب جرمها و المدمل حينا حتى يندمل مثل أقراص الكهرباء مع الربوب القابضة.

ص: 646

الفصل الثانى عشر: في النفخة811 و الجشاء812 و التثاؤب813 و التمطى814

النفخة: تحدث إما من جهة المعدة بسبب سوء مزاج ساذج فيها، و إما من جهة الطعام، و اما لحصول خلط فيها.

أما من جهة المعدة فلبرد مزاجها و ضعف حرارتها الغريزية فتضعف عن الانضاج فتحرك الغذاء تحريكا من غير هضم و يفعل التبخير و يضعف من تحليل تلك الأبخرة أيضا فيبرد و يغلظ و يصير رياحا نافخة و تكون المعدة كالزق المنفوخ و يضيق النفس.

و أما من جهة الطعام، فلكونه بحيث لا تقوى الحرارة على انضاجه التام و لا تستولى عليه لكثرته أو لرطوبته مثل القرع و القثاء فينفصل عنه عند عمل الحرارة و إن كانت معتدلة أبخرة غليظة لضعف الحرارة عن تحليلها أو لكونه نفاخا في جوهره و هو ما يكون فيه رطوبة غريبة فضلية لا تقوى الحرارة على تحليلها فتتولد عنها رياح نافخة مثل العدس و اللوبيا أو زهكا؛ لأن الطبيعة تتنفر منه فلا تتصرف فيه على المجرى الطبيعى فيفسد و تتولد عنه رياح نافخة فإن

ص: 647

المعدة كالدماغ و الرحم لذكاء حسها تنتفع بالأشياء العطرة و تقوى بها و بالعكس فإذا ورد عليها طيب يوافق مزاجها قويت على الهضم و إذا ورد عليها شى ء نتن أو زهك أو نمس، ضعفت و أفسدت الهضم.

و أما الذى لخلط فيها فهو إما بلغم و إما سوداء و إما صفراء محية و هى التي خالطها بلغم غليظ و يتحلل بحرارة المعدة و يصير رياحا نافحة.

و قد ذكر في سوء مزاج المعدة و ضعف هضمها علامات هذه الأسباب و علاجاتها.

و الجشاء: ما اندفع من تلك النفخة إلى طريق الفم فيه نظر، و الأولى هو ان يقال: هو حالة تحدث عن ريح يستفرغ من المعدة إلى طريق الفم لا أنها انه نفسها، و هو إذا كثر فسد الهضم؛ لأنه يطفو بالطعام و لا يدعه يستقر في قعر المعدة بل يحركه إلى أعاليها حتى أنه ربما يندفع بالقى ء و ذلك لأن المعدة عند هذه الحالة تنقبض و تجتمع لتدفع ما فيها بالإنعصار من الريح إلى جهة الأعالى فيندفع معه ما في المعدة من الطعام إلى تلك الجهة أيضا فلا يحسن اشتمال قعر المعدة الذى فيه القوة الهاضمة أقوى من فمها عليه.

و قد يحدث نوع منه طبيعى بعد شرب الماء بالمصّ و أكل الطعام على العجلة لأن الهواء يبدرق الماء عند المصّ و الطعام من فمها عند استعجال الأكل فيجتمع في فم المعدة ثم تدفعها الطبيعة و لتدفع معها سائر الرياح المجتمعة فيه فيحسّ حينئذ اشتمال المعدة على الطعام و يزول عنها التمدد و يجود الهضم.

و التثاؤب و هو حالة يضطرّ معها الإنسان إلى انفتاح الفم يحدث من صعود البخارات غير المنهضمة إلى الرأس إذا حصلت تلك الأبخرة و اجتمعت في عضلات الفك و الشفتين و غلظت بسبب البرد و التكاثف و قلة التحلّل فمدّدتها و تروم الطبيعة دفعها و تعجز عن ذلك لغلظها فتستعين بالقوة الإرادية و لذلك يكثر عند تقصير الهضم كما عند الإنتباه من النوم قبل استيفائه.

و التمطى يحدث لتلك البخارات أيضا إذا حصلت في العضلات الأخرى من عضلات سائر البدن.

و علاج جميع ذلك: تقوية المعدة و تنقيتها و تجويد الهضم بما ذكر غير مرة.

ص: 648

الفصل الثالث عشر: في القى ء815 و التهوع816 و الغثيان817

القى ء و التهوع حركة من المعدة على دفع منها لشى ء فهيا من طريق الفم إلّا أن التهوع حركة من الدافع و هو المعدة لا تصحبها حركة من المندفع.

و القى ء يقترن فيه بالحركة الكائنة من الدافع حركة المندفع إلى خارج.

و الغثيان هو حالة للمعدة كأنها تتقاضى بها أى: بسبب تلك الحالة هذا التحريك الذى يكون لدفع ما فيها إما راهنا أى: دائما ثابتا أو قليل المدة بحسب التقاضى من المادة فإنها إن كانت تتولد في المعدة يكون الغثى دائما و إن كانت تنصبّ إليها من عضو آخر، يوجد في وقت و يسكن في وقت. و تقلب النفس يقال للغثيان اللازم و قد يقال لذهاب الشهوة أيضا(1).

ص: 649


1- 818. ( 4). أى: اذا كانت المعدة متقاضية لدفع ما يؤذيها من طريق الفم فلا يخلو تحركها للدفع إما أن يكون معه اندفاع شى ء من الغم و ذالك هو القى ء أولا يكون كذالك و هو التهوع. و أما الثانى و هو أن تكون المعدة متقاضية لدفع الموذى من غير أن تكون متحركة لدفعه فلا يخلو إما أن يكون ذالك لازما ثابتا و ذالك هو تقلب النفس أو لا يكون كذالك و هو الغيثان. و لقائل أن يقول: إن التعريفات المذكورة لهذه الاحوال كلها فاسدة من وجهين: أحدهما، إن هذه الأحوال يعرفها الجمهور من الناس و التعريفات التي ذكرتموها يعرفها الأفاضل من العلماء فيكون تعريف الشي ء بما هو أخفى منه. و ثانيهما، إن هذه الأحوال كلها وجدانية فلا يجوز أن يكون مما يحتاج الى تعريفه فتكون التعاريف غير-- محتاج و مع ذالك فهى غير صحيحة اذ التعريف انما يكون صحيحا اذا كان مفيدا للعلم بالمعروف و لا شى ء يصلح لافادة العلم بالوجدانيات. و جوابه: إن الوجهين فاسدان: أما الأول، فإن الجمهور و إن كانوا يدركون هذه الأحوال لكنهم لا يعرفون حقائقها و هذه التعاريف المذكورة تعاريف بحقائق تلك الاحوال فلا يلزم أن تكون أخفى منها. و أما الثاني، فإنه و إن كانت هذه الاحوال وجدانية الّا أن حقائقها غير معلومة فتحتاج أن يعلم بأمثال هذه التعريفات على إنا نقول أن المراد لهذه التعاريف. شرح معانى الألفاظ المذكورة لهذه الأحوال و ذالك لا يمنعه كون هذه الأحوال وجدانية.

و سبب هذه الأحوال أخلاط فاسدة تؤذى المعدة برداءة كيفيتها أو كثيرة مثقلة تصير كلّا عليها إما مصبوبة في جوفها و يعرض منها القى ء؛ لأن المعدة عند ما تتحرك لدفع تلك الأخلاط لتأذيها بها، تطاوعها هي في الحركة إلى الاندفاع إما بسهولة إن لم تكن متشبثة بخملها أو بعسر إن كانت متشبثة أو مداخلة لجرمها غائصة فيما بين طبقاتها و يعرض منها التهوع مع ألم مفرط لأنها لا تخرج عن جرم المعدة بسهولة و لا تطاوعها في الإندفاع عند انزعاجها و حركتها للدفع و تلك الأخلاط تكون:

إما حارة مرية. و علامتها: الالتهاب و العطش و مرارة ما يخرج بالقى ء.

و علاجه: تنقية المعدة منها بالقى ء بالسكنجبين و الماء الحار(1) و الاسهال بطبيخ الهليلج أو بأيارج فيقرا مقوى بالسقمونيا و الحقن اللينة ما أمكن ذلك و لم يمنع عنه مانع فعند اخراج المادة المؤذية من المعدة ينقطع القى ء بالضرورة و تعديل الباقى الذى لا يمكن اخراجه بالأشربة و الأغذية الملائمة العطرة مثل شراب التفاح و السفرجل و العود النيّ و الصندل و ماء الورد و مثل السماقية و الرمانية و الحصرمية التي قد جعل فيها السفرجل و العود و ماء الورد.

و إما باردة رطوبية أو سوداوية. و علامتها: عدم الالتهاب و عدم العطش و النفخ و القراقر و حموضة ما يخرج بالقى ء أما في السوداوى فظاهر و أما في الرطوبى فلقصور الهضم أو ملوحته في الرطوبة المالحة أو حلاوته في الرطوبة الحلوة الطبيعية؛ فإن البلغم الحلو الطبيعى و إن كان ينقلب دما و يغذو المعدة، لكن لا كيف ما وصل إليها بل إنما يغذوها إذا وصل إليها من طريق العروق المؤدّية لغذائها إليها.

ص: 650


1- 819. ( 1). المراد بالحار هاهنا هو قليل الحرارة و الفاتر اذ الحار القوى يطلق و لا يقيئ كما ثبت في الكتب الطبية.

و علاجها: تنقية المعدة بالمقيئات الملطفة مثل طبيخ الشبت مع السكنجبين فإن لم يكف ذلك، استعمل معه بذر الفجل و الملح و الخردل و العسل و غير ذلك و تقوية المعدة بعد ذلك بشراب الرمان المنعنع المفوه بمثل القرنفل و العود النيّ و الورد.

و قد تكون هذه الأخلاط غير متولدة في المعدة و لا راسخة فيها بل منصبّة إليها من أعضاء أخرى مثل الكبد و الطحال و المرارة. و هذا النوع أردأ من الأول لدلالته على آفة في تلك الأعضاء و على ضعف المعدة و قبولها لما ينصبّ إليها و على مشاركة المعدة لتلك الأعضاء في الآفة حتى صارت ضعيفة عاجزة من دفع ما يتوجه إليها، و قد تكون منصبة إليها من سائر البدن كما في بحارين الحميات.

و علامة ذلك: أن لا تكون هذه الأعراض دائمة بل تسكن بعد القى ء حينا إلى أن ينصبّ إلى المعدة شى ء آخر.

و علاجه: أن ينظر من أيّ عضو ينصب فيه فيدبّر ذلك العضو و يقصد نحوه بالتنقية و غير ذلك و تقوية المعدة بمياه الفواكه و ربوبها مع الأدويه العطرة القابضة.

و قد يحدث الغثيان و القى ء من فساد الغذاء في كميته بأن يكون أكثر مما تحتمله قوة المعدة أو كيفيته بأن يكون مرّا أو حريفا أو حامضا يلذع المعدة و يؤذيها فتتحرك لدفعه أو سوء تدبيره في الأكل كأن يأكل اللطيف على الغليظ فيفسد و يفسد و يؤذى المعدة فتتحرك للدفع.

و علامته: أن يحدث بعقب سوء التدبير في الغذاء.

و علاجه: تنقية المعدة من الغذاء الفاسد و تقويتها بعد ذلك و تغير ذلك التدبير.

و قد يكون سبب القى ء سوء مزاج المعدة و ضعفها فلا تحتمل ما يرد عليها و لا تقدر على امساكه بل تتحرك إلى دفعه.

و قد ذكر سوء مزاجات المعدة بعلاماتها و علاجاتها.

و قد يكون القى ء على جهة البحران عند ما تدفع الطبيعة الخلط المحدث للمرض إلى المعدة و تدفعه عنها بالقى ء.

و علامته: أن يكون في مرض حار على الأكثر؛ لأن الطبيعة قلّما تدفع مواد

ص: 651

الأمراض الباردة إلى فوق؛ لأنها بالطبع تتسفل و تميل إلى القعر فيكون استفراغها من الناحية هى إليها أميل أسهل على الطبيعة و فى يوم باحورى. فينبغي أن تعان الطبيعة على ذلك بالمقيئات.

ص: 652

الفصل الرابع عشر: في الدم الذى يخرج بالقى ء820

الدم الذى يخرج بالقى ء يكون:

إما من المعدة و نواحيها و هى المرى ء فقط. و سببه انفجار فوهة عرق من المعدة و المرى ء لفضول حارة مرية تخالط الدم و تثقب العروق، أو لضعف القوة الماسكة التي في أفواه العروق لاسترخائها من رطوبة مرخية فيها فتنفتح عن أدنى قوة تصيبها أو لامتلاء العروق و تمدّدها بكثرة المواد التي فيها حتى تضطرّ إلى انفتاح أفواهها. و من هذا القبيل ما يعرض عند غليان الدم و زيادة حجمه بحيث تضيق العروق عنه، أو انصداعه و انقطاعه بسبب كثرة المادة إذا كانت الآلة رخوة أو رقيقة أو شديد الصلابة فتنصدع بسهولة، أو بسبب سقطة أو ضربة أو تمدد أو صيحة.

و علاجه: فصد الباسليق و اخراج الدم في مرات كثيرة لتقليل الدم و امالته إلى جهة أخرى إذا كان الدم كثيرا أو للامالة فقط في البواقى و تجرع ماء السفرجل مع شى ء من قشار الكندر و الصمغ العربى و الطين الأرمنى و الجلنار و دم الاخوين، و أكل البلوط و الخرنوب و الزبيب بعجمه؛ لأن عجمه بسبب عفوصته يقبض المعدة و يجمعها فتنسدّ أفواه العروق و السماق و نحوها.

و قد يكون قى ء الدم من انصباب الدم من بعض الأعضاء إلى المعدة

ص: 653

كالكبد و الطحال و الرأس إذا حدث به الرعاف و سال إلى المعدة من حيث لا يشعر به.

و علامته: آفة ذلك العضو و تغير حاله و أن يكون الدم اسود عكرا و ربما كان مع ذلك حامضا في الطحال و أن يخرج الدم أحيانا من المنخرين و الفم بالتنحنح في الرعافى.

و علاجه: تدبير ذلك العضو و استفراغ ما ينصبّ منه إلى جهة أخرى بالفصد.

و قد يكون من قروح و تآكل في المعدة و قد ذكر.

ص: 654

الفصل الخامس عشر: في تجمد الدم821 و اللبن822 في المعدة

و ربما يجمد الدم في المعدة عند حصوله فيها؛ لأنه إذا انصبّ الدم من العروق إلى جوف المعدة، انقطع عنه الترويح و تصرف الحار الغريزى و الطبيعة العرقية التي كانت تحفظه على الدموية فيتغير و يبرد و يغلظ، سيّما إذا كان مزاج المعدة باردا و عرضت له كيفية دريئة سميّة.

و علامته: الغشى لوصول تلك الكيفية منها إلى القلب و العرق البارد لانحلال الروح و الحرارة الغريزية و سقوط القوة الماسكة و تخليتها عن امساك رطوبات البدن فتسيل هى بنفسها من المسامات باردة لفتور الحرارة و غورها و النافض لتراجع الحرارة عن الظاهر إلى القلب فيستولي البرد عليه و هذا من أردأ العلامات.

و علاجه: أن يسقى الماء الحار المغلى فيه الشبت لما فيه من التسخين القوى و الفوتنج لما فيه من التسخين و التقطيع و بالسكنجبين للتقطيع و التقيؤ.

و كذلك تدبير اللبن إذا جمد في المعدة. و مما ينفع فيهما أنفحة الإرنب لما فيه من التلطيف و التحليل.

قال «جالينوس»: و قد جرّبنا ذلك فوجدناه نافعا و ليس أنفحة الإرنب كذلك فقط بل أنافح سائر الحيوانات كذلك غير ان أنفحة الإرنب في ذلك أقوى و أفضل من غيرها، و إذا جمد في معدة رضيع، يمنع عنه لبن الأم لئلّا يزداد التجبن و الجمود و يسقى لبن بقرة معلوفة بالفوتنج و الشبت و السذاب و القيصوم و ورق الحماض؛ لأن لبن البقر لا يتجبّن.

ص: 655

الفصل السادس عشر: في الفواق823

الفواق حركة جميع أجزاء الطبقة الداخلة من المعدة. و تلك الحركة مركبة من تشنج انقباضى يحدث في جميع جرمها و أليافها فيشمئزّ و يجتمع في نفسه للهرب من المؤذى و للاستعداد للانبساط المجمع للمعدة للدفع كمن يريد ان يثب. فإنه يتأخر إلى خلف ثم يثب، و لأنها إذا انقبضت أجزاؤها إلى ذاتها، انبسطت المعدة بتمامها و اتسع تجويفها و امتلأت هواء ثم إذا انقبضت الأجزاء على المؤذى لدفعه من جميع الجهات متمددة منبسطة عن التشنج الانقباضى الذى كان لها في ذاتها لدفعه؛ اعانها ذلك الهواء على الدفع كالرئة عند السعال و تمدد انبساطى يحدث في أجزاء المعدة و أليافها لدفع ذلك المؤذى و اخراجه عن تجويفها بسبب انقباضها و اجتماعها بكليتها حينئذ عليه. و سميّت فواقا لأن قعر المعدة في هذه الحالة يفوق إلى فوق. و سببه:

إما شى ء يلذع فم المعدة من أخلاط حارة حريفة، أو غذاء فيه كيفية حادة خصوصا إذا كان فم المعدة على قوة من ذكاء الحس.

و علامته: حرقة فم المعدة و أن يكون بعقب أكل غذاء أو دواء حريف كالباقلاء المملّح و الدواء المتخذ بأصناف الفلافل أو قى ء مرة صفراء أو خضراء أو سوداء.

و علاجه: سقى السكنجبين و الماء الحار و القى ء بعد ذلك ثم سقى بذر

ص: 656

قطونا بدهن اللوز و دهن الورد و دهن البنفسج و ماء الورد لتبديل مزاج المعدة و ارخائها و تليينها و تسكين اللذع و أخذ ماء الشعير المبرّد بالثلج بدهن اللوز و السويق أى: سويق الشعير بالسكر إن كانت الطبيعة منحلّة و إما ريح غليظة محتبسة في فم المعدة أو في طبقاتها أو فى المرى ء تؤذى بتمديدها فتتحرك المعدة لدفعها و هى لا تندفع لغلظها.

و علامته: أن يكون بعقب التخم و قصور الهضم فتتولد لذلك رياح غليظة لا تقوى الطبيعة على تحليلها. و يصيب الصبيان هذا النوع من الفواق كثيرا بعقب كثرة الرضاع و شرب اللبن؛ فإن اللبن يفسد في معدتهم لقصور حرارتهم و ضعف هاضمتهم و تتولّد عنه رياح غليظة.

و علاجه: ما يسخن فم المعدة و يكسر الرياح و يحلّلها و ما يجشئ لأن اندفاع الريح بالجشاء من المعدة أسهل و أسرع مما يسقى و يمضغ كالمصطكى و الكمون و الفوتنج و الرنجبيل و نحوها.

و إما شى ء مؤذى بثقله و هو:

إما رطوبات كثيرة ملتحجة بجرم المعدة.

و علامته: امتلاء الفم من الماء و ثقل المعدة و حموضة الطعام فيها لقصور الحرارة عن النضج الكامل فيغلى الطعام فيها و يحمض و رداءة الهضم لذلك.

و علاجه: تنقية المعدة منها بالقى ء و الإسهال بالايارجات، و للعطاس تأثير عظيم فى قلع مادة الفواق؛ لأنه حركة مزعجة للرطوبات الراسخة المتشبّثة بالأعضاء قالعة لها لهزّه لها بقوة، و إذا انقلعت المادة الموجبة للفواق و تزعزعت عن مكانها، اندفعت لما تتمكن الطبيعة حينئذ على دفعها و اخراجها فيسكن الفواق بالضرورة بخلاف اليبسى منه فإنه لا يزول بالعطاس حيث لا مادة له.

و إما طعام كثير غليظ ثقيل على المعدة و يوجب لها الحركة لدفعة.

و علامته: تناول ذلك و ترك الرياضة لما تنام معه قوة جذب الأعضاء للغذاء، خصوصا إذا كانت الطبيعة قد اعتادت جذبه بمعونة الرياضة فلم تجذبه عند تركها و يبقى فى المعدة و يثقل عليها و ترك الاستحمام؛ لأنه يعين على جذب الغذاء من المعدة و الكبد إلى الأعضاء بسبب أنه يحلّل المواد و يخرجها بالعرق فينجذب إليها الغذاء لضرورة الخلاء. قال «صاحب الكامل»: «يكون الفواق إما من الإمتلاء

ص: 657

بمنزلة ما يحدث عند تناول الطعام الكثير، أو من التدابير المولّدة لكثرة الفضول في البدن بمنزلة الطعام الكثير الغليظ و ترك الرياضة و الاستحمام» و المصنف (ره) انتخب كلامه هذا و غيّر(1) عليه فاحتيج تقويمه إلى هذه التمحلات.

و علاجه: قذف ذلك الطعام بالماء الحار و تقليل الغذاء.

و قد يحدث الفواق لسوء مزاج بارد يعرض للمعدة من جهة أن كل ما يقع فيها يبرد و يفسد و يستحيل إلى كيفية رديئة و يؤذى المعدة بالثقل و الكيفية الفاسدة فتروم القوة الدافعة دفعه بالفواق و من جهة تكثيف البرد أجزاء المعدة و قبضه و تشنجه لها فتروم الطبيعة بسطها و ردها إلى الحالة الطبيعية و دفع أذى القبض عنها فيتحرّك تلك الحركة و من جهة تقبض مسامها بسبب تكثيف البرد حتى يحتبس في خلل ليفها ما من حقه أن يتحلل عنها فيتأذى منه و من جهة أن البرد مضاد للمعدة مؤذ لها بسبب الكيفية المجاوزة عن الإعتدال.

و علامته: قلة العطش و الميل إلى الأشياء المسخنة و يحدث كثيرا بالمشايخ و الصبيان لضعف حرارتهم.

و علاجه: إسخان المعدة من داخل و خارج بالأغذية و الادويه مثل الدجاج المطبوخ مع الكمون و الدارصينى و الزنجبيل و مثل الفوتنج و بذر الكرفس و الدوقو و الكمون و الأنيسون و الزنجبيل و السنبل و الوج و الجندبيدستر يسقى مع خل العنصل و تضمّد به المعدة من خارج مع الزيت العتيق.

و مما ينفع هذا النوع الريحى و الذى من الامتلاء الرطوبى: كل تحريك عنيف للبدن أو الروح من هزّ و صياح و جميع الأعراض النفسانية التي تقع دفعة كالغضب و الفرح و الفزع و حصر النفس و المصابرة على العطش لتحريكها الحرارة الغريزية و إثارتها و هى إذا تحركت و اشتعلت، أزالت البرد و لطّفت الرياح و حللتها و حركت الأخلاط اللزجة(2) و قلعت الرطوبات المتشبثة بالمعدة و حلّلتها. و أما الهزّ فلما تندهش فيه الطبيعة و يقع فيها اضطراب شديد فتتحرك معه الحرارة و يعرض لها اشتعال و هيجان قوى و أما الصياح فلما يلزمه حصر النفس و تحريك قوى. لعضلات الصدر و آلات التنفس و تعرض من ذلك سخونة شديدة

ص: 658


1- 824. ( 1).[ خ. ل: عبّر عنه]
2- 825. ( 2).[ خ. ل: اللحجة]

في القلب. و أما الأعراض النفسانية فلأنها تحرك الروح و الحرارة الغريزية و تهيجها، و قد يحدث عنها رعدة و رعشة عنيفة. و أما حصر النفس فلأنه يسخن الروح و القلب و يثير الحرارة و يحركها إلى البروز نحو المسام لاستنشاق الهواء البارد. و اما العطش فلأنه يسخن المعدة و القلب فتشتعل منه الحرارة و تقوى.

و قد يحدث الفواق بمشاركة الكبد لورم يحدث فيها و ذلك إذا كان الورم عظيما فيزاحم المعدة و يضغطها بالعظم و ينتهى أثر المزاحمة و الضغط عند ذلك إلى فمها و يهيج الفواق؛ لأن المسافة بين الكبد و فم المعدة بعيدة فلا يصل أثر الضغط إليه إلّا أن يكون الورم عظيما و تمدّد المعدة بالثقل لما ينجذب الكبد بالثقل و ينجذب بانجذابها المعاليق و الأربطة المشتركة بين المرى ء و المعدة و تتحرك الدافعة لدفع الأذى فيحدث الفواق، و هذا هو اختيار «إبن سرافيون» أو ينصب منها مرار لضيق المجرى الذى بينها و بين المرارة من الورم إلى الاثنى عشرى بطريق الماساريقا و ذلك لما يلزم الورم تولّد أخلاط حادة كثيرة فيرتقى لغليانه إلى المعدة ثم منها إلى فمها ثم ينصبّ ابتداءا إلى نفس المعدة و يرتقى منها بالغليان إلى فمها فيلذعه و يؤذيه و يوجب الفواق و هذا هو اختيار «جالينوس» أو للمشاركة التي بين الكبد و فم المعدة بعصبة دقيقة تصل بينهما و لدقة هذه العصبة لا يصل الأذى منها إليه بوساطتها إلّا إذا كان الورم عظيما.

و علامته: الحمّى الحادة إن كان الورم حارا و الغشى المفرط لما يسخن المعدة بسخونة الكبد فيكثر تولد الصفراء فيها أو لما ينصبّ إليها من الأخلاط الحارة المريّة، و جميع علامات ورم الكبد.

و علاجه: علاج ورم الكبد على ما يجى ء.

و قد يحدث الفواق ليبس و جفاف شديد يعرض لفم المعدة فيعرض فيه التشنج اليابس لنقصان طول أعصابه و عرضها بافراط اليبوسة و الطبيعة تحركه إلى الانبساط روما للاصلاح و هو لا يطاوع الطبيعة في الانبساط لاستيلاء الجفاف عليه فيحدث الفواق- أى: التشنج الانقباضى- لليبس لا للهرب من المؤذى و تمدد انبساطى للأصلاح.

و هذا الفواق ردى ء لدلالته على فناء الرطوبات في المعدة و أليافها و أعصابها و تجفيف جوهرها لكنه غير قتال إن كان حدوثه عن استفراغ ذريع في زمان قصير

ص: 659

و ذلك لأنه يمكن تداركه بالترطيب في زمان قصير؛ لأن سبب هذا الجفاف إنما يكون استفراغ الرطوبات و الأخلاط و القوى بعد بحالها سليمة و كذلك الأعضاء فيتأتى لها أن يفعل افعالها على ما ينبغي و يعيد بدل تلك الرطوبات بسرعة عند التوسع في الأغذية. و أما إذا كان حدوثه عن استفراغ كثير في زمان طويل فهو مهلك؛ لأن الأعضاء الأصلية حينئذ تكون قد ذابت و اللحم و الشحم و السمين قد نقصت و القوى التي بها يكون الهضم و تولّد الدم الذى هو مادة الترطيب و توزعه على الأعضاء قد ضعفت، فلا يتهيأ لها أن ترد الأعضاء إلى الخصب إلّا في زمان طويل و حدّة المرض لا تمهل لذلك، مع أن ايجاد الرطوبة الأصلية المتقررة في الأعضاء بعد انعدامها غير ممكن اصلا.

و علامته: أن يحدث بعقب استفراغات كثيرة تجذب الرطوبات التي في المعدة قهرا و قسرا و حميات حادة محلّلة للرطوبات الأصلية مفنية لها بطرق شتى.

و علاجه: الترطيب بسقى اللبن و دهن اللوز و الأحساء اللينة و نحوها مما ذكر التشنج اليابس.

ص: 660

الفصل السابع عشر: في انقلاب المعدة

هذه العلة هي أن يقذف الإنسان ما أكله منهضما و إنما سمى به تشبيها له بشى ء ينقلب أسفله إلى أعلاه أو سمى به لانقلاب فعل المعدة و انعكاسه عن مقتضى طبيعتها؛ لأن من شأنها أن تدفع الثقل إلى أسفل فتدفعه هاهنا إلى أعلى.

و سببه: سحج أى: انجراد يصيب المعاء البواب الذى يعرف باثنى عشر إصبعا ليس الأمر على ما زعم المصنف (ره) و إنما المعروف المشهور عند الجمهور أن للمعاء الإثنى عشرى فما متصلا بقعر المعدة يسمى بالبواب أو يصيب المعاء الصائم و هو معاء متصل بالاثنى عشرى فإذا وصل الغذاء المنهضم اليهما لذعهما بما فيه من عفونة مّا أو كيفية لذاعة كالحرافة و الملوحة و الحموضة و المرارة فيدفعان ذلك الغذاء المنهضم بقوة على وجهه فيرجع قهقرى إلى المعدة و تكرهه المعدة و تدفعه أيضا إلى الجهة التي دفعها له إليها أسهل و هى جهة المرى ء إذ ليس فيها مانع فيخرج بالقى ء.

و الفرق بين هذه العلة و بين ايلاوس أن ما يخرج في ايلاوس بالقى ء يكون زبليا؛ لأن العروق الماساريقية تكون قد امتصت منه صفوة الكيلوس منتنا؛ لأنه قد طال وقوفه الأمعاء الدقاق لانسداد الطريق إلى الأسفل فيفسد و ينتن بطول المقام في الأمعاء الدقاق و تلافيفها و تأثير الحار الغريب فيه بسبب أن الطبيعة قد اعرضت عنه لما لا مطمع لها فيه، و إنما يندفع الزبل في ايلاوس من المعدة لما ينزل كل يوم شى ء من الثفل إلى الأمعاء و لا يندفع عنها لانسداد الطريق فيكثر و يثقل و لا

ص: 661

يمكن حبسه و اجتماعه المعاء فتدفعه الطبيعة إلى المعدة ثم يدفع عنها بالقى ء و قد نتن بخلافه هاهنا فإن رجوع الثفل هاهنا من الاثنى عشرى و الصائم و الطريق بينهما و بين المعدة قريب و الثقل كما وصل إلى موضع الإبخراد رجع عنه الى المعدة فلا يقف فيه مدة طويلة حتى ينتن. و ايضا يفرق بينهما بخروج القشارة الرقيقة مع القى ء في السحج و باشتداد الوجع و الحرقة بعد أكل الأشياء الحامضة و الحريفة.

و علاجه: أن يعطى الأشياء المغرية كما يأتى في السحج.

ص: 662

الفصل الثامن عشر: في الكرب826 و القلق المعدى827

قد يعرض من المعدة قلق و كرب يجد العليل منه غما، و يحوج إلى انتقال من شكل إلى شكل آخر لشدة الإضطراب و ربما كان معه غثيان.

و السبب فيه مادة الغثيان مع ضعف المعدة خصوصا المتشربة أى: الغائصة في جرمها فانها ما دامت متشربة أحدثت كربا؛ لأنها تؤذى المعدة و لا يندفع عنها بالقى ء لتقررها طبقاتها فإذا اجتمعت في فم المعدة، أحدثت غثيانا؛ لأنها تؤذى فتتقاضى الطبيعة دفعها و هى لا تندفع؛ اما لضعف المعدة أو لقلة المادة أو لرقتها أو لشدة القوة الماسكة.

و في الأكثر تكون المادة حارة مرارية إما متولدة في المعدة أو منصبّة إليها من الكبد.

و علاجه: تنقية المعدة منها إن امكن بالقى ء بالماء الحار و السكنجبين و ذلك عند ما تكون مجتمعة في داخلها لا متشربة في جرمها و تطفيتها بالمبردات من داخل و خارج بسقى ماء الخيار مع شراب التفاح و السفرجل و سقى سويق الشعير مع الطباشير و الجلاب. و تضميد المعدة بالصندل و الورد و الكافور و قشور القرع. و إن كانت باردة، فهى لا تخرج من كيفية رديئة كالملوحة و الحموضة و البورقية و العفونة تؤذى بها المعدة و يحدث القلق و الاضطراب فتنقية المعدة منها بالقى ء بالمقطّعات مثل طبيخ الشبت مع السكنجبين العسلى أو تحليلها بالملطّفات مثل ماء الرازيانج و شراب الأفسنتين.

ص: 663

الفصل التاسع عشر: في اختلاج المعدة

قد تحدث في المعدة حركة اختلاجية لا كما تحدث في الأعضاء العضلاتية بل شبيهة بالخفقان فإذا كانت هذه الحركة في فم المعدة أو في الجزء الاعلى منها أى: من المعدة، حدث الخفقان و ربما حدث الغشى أيضا لمشاركة القلب لفم المعدة و قربه منه.

و سببه: أذية تلحق المعدة:

إما من خلط بارد يجتمع فيها أو ينصبّ إليها من عضو آخر كالكبد فتختلج و تضطرب لدفع المؤذى أو خلط لذاع يحتبس بين طبقتى المعدة و قد تشرّبته فيزعج القوة الدافعة لدفعه و يتحرك بتلك الحركة الإختلاجية و قد يكون معه غثيان و تهوع.

و علاجه أن ينظر أنه من أيّ خلط حدث فيستفرغ ذلك الخلط بالقى ء و الاسهال.

و قد يحدث اختلاج المعدة و الخفقان من رجوع الديدان إلى المعدة فتتحرك لدفعها لما تتأذى منها و ذلك عند انصباب المرار الى الأمعاء في حال انعقال الطبيعة فتتصاعد الديدان إلى المعدة لما تتأذى من حدّة المرار و لذعه و مرارة طعمه و ذلك لأنه يبقى في الأمعاء حيث لا سبيل له إلى الخروج عنها.

و علامته: انعقال الطبيعة و وجع يحدث في الأمعاء إما للتمدّد الحادث من احتباس الثفل و إما للذع الصفراء و إما لتمزيق الديدان و عضّها لها و تقلب النفس لما تتأذى المعدة منها فتطلب اخراجها بالقى ء و دغدغة و عصر في المعدة أما الدغدغة فلتمزيق الدود و حركته المنكرة و أما العصر فلأن المعدة تنقبض و تجتمع

ص: 664

بجملتها لاخراج الدود أو لأن أجزاءها تنقبض في ذاتها للهرب من اذيته.

و علاجه: تليين البطن بحقنة كما يجي ء في القولنج ثم أى: بعد انحلال الطبيعة و انفتاح المجرى قتل الديدان و اخراجها بما يجي ء في بابه.

الفصل العشرون: في وجع الفؤاد828

هذه العلة هي وجع يعرض لفم المعدة و يسمى وجع الفؤاد و وجع القلب أيضا على سبيل التجوز لقرب هذا الموضع من القلب و مجاورته له بحيث لا يميز كثير من الناس بينهما في الآلام. قال «جالينوس»: إذا شكا إليك عامى علة في فؤاده في علم أنه يريد فم المعدة لسرعة انفعال القلب معه بمشاركة الشريان الأعظم.

و سببه سوء مزاج حار يعرض لفم المعدة أو خلط مرارى ينصبّ إليه كما عند الأوجاع الشديدة و عند الإبطاء عن تناول الطعام.

و علامته: شدة الوجع لذكاء حسه و الغشى الشديد بحيث يؤدّى إلى الهلاك و لا يفيق منه العليل لانحلال الروح بسبب الوجع الشديد و قرب القلب و برد الأطراف لبعدها من القلب فلا يصل إليها الروح و الحرارة الغريزية بسبب أنه لا يبقى منهما في المعدن إلّا القدر اليسير الذى لا يفى بالانتشار إلى الأطراف.

و قد ذكر وجع المعدة و سوء مزاجها المادى و غير المادى مع معالجاتها.

ص: 665

الفصل الواحد و العشرون: في حرقة المعدة

سببها: تناول أغذية نية غليظة كالخبز الفطير أو فواكه فجة فهذه لا تنحدر عن المعدة سريعا لغلظها و بطء انهضامها بل تطفو على فمها لما تتولد عنها رياح غليظة تمنع نزول الغذاء إلى قعر المعدة و تحمض بحرارة المعدة حموضة مجاوزة للحالة الطبيعية حتى تصير بمنزلة الأشياء التى تضرس؛ لأن فم المعدة ليس فعله هضم الغذاء؛ لأنه عصبى الجوهر بل فعله الشهوة فقط؛ فإذا نزل الغذاء إلى قعر المعدة و استقر فيه، تكامل نضجه و تمّ هضمه؛ لأنه كثير اللحم و إذا طفا في فمها و لم يترسب لمانع، لم ينهضم البتة خصوصا إذا كان نيا غليظا، بل يحمض و يحرق المعدة و يلذعها بالحموضة و يخرج بالقى ء في الأكثر و ربما كانت رطوبة فجة محتقنة في فم المعدة تحمض عند ما تصيبها الحرارة القاصرة عن الهضم الكامل.

و قد تحدث حرقة المعدة عند ما يقذف الطحال خلطا سوداويا شديد الحموضة و الحرافة لذاعا إلى فم المعدة. و الفرق بين هذا و بين الأول أن الأول لا يحدث إلّا بعقب الطعام الغليظ و عند ما يبتدئ الطعام في الأنهضام و يتغير إلى الحموضة عن تصرف حرارة المعدة فيه و هذا النوع لا يحدث إلّا على الريق؛ لأن السوداء حينئذ تنصبّ الى المعدة بسبب خلائها و الاول يسكن مع الجوع؛ إذ حينئذ تتوجّه الطبيعة الى ما في المعدة فتصلحه و تكمل هضمه و تغتذى به أو تدفعه عنها إن لم يصلح لذلك فتسكن الحرقة بالضرورة و هذا النوع الذى

ص: 666

يكون من انصباب السوداء يسكن مع الشبع؛ لأن الغذاء يختلط بها و يحول بينها و بين المعدة فيسكن لذعها.

و علاج الأول: القذف بماء الشبت و الفجل و العسل و الملح ثم الاقتصار على الأغذية الناشفة كالقلايا و المطنجنات المتوبلة و اللحوم الخفيفة المشوية.

و علاج النوع الثانى: فصد الأسيلم من اليد اليسرى؟ و هو طرف الباسليق الابطى يظهر ما بين الخنصر و البنصر من اليدين جميعا، و إنما صغّر لأنهم يسمون الباسليق الابطى أسلم بمعنى أنه أسلم من الباسليق الآخر من حيث أن تحته شريان و ليس تحت هذا شريان فقيل لطرفه اسيلم. يفصد لأمراض الطحال؛ لأن شعبة منه تدخل فيه و تخدمه و سقى السكنجبين البزورى(1) و استعمال الهليلج و الآملج المربيين لتقوية المعدة و ردع المواد الفاسدة المتوجه إليها.

ص: 667


1- 829. ( 1). المتخذ من البذور الحارة فإنه قاطع كاسر لحموضة السوداء و لذعها كما صرح به الأطباء.

الفصل الثانى و العشرون: في حكاك المعدة و دغدغتها

سببهما: إما خلط حريف لذاع كالخلط الذى يكون منه الجرب يترشح إلى المعدة من بعض(1) الأعضاء كما في النوازل التي تنزل إليها من الرأس فتحدث فيها الحكة و إما بثرات صغار تحدث في سطح المعدة الداخلى كخزاز الجرب.

و الفرق بين الأول و الثانى أنه إذا كان من خلط حريف لذاع، أمكن للمعدة أن تستولى على الطعام و تشتمل عليه و تهضمه و إذا كان من البثور الصغار، لم يحتو المعدة على الطعام لما تتأذى عن مماسته و لم تهضمه بل دفعته غير منهضم.

و علاج الأول: استفراغ ذلك الخلط و تقوية المعدة. و علاج الثانى: يذكر في الذرب.

ص: 668


1- 830. ( 1).[ خ. ل: جميع]

الفصل الثالث و العشرون: في استرخاء المعدة831 و تهلهل832 نسجها

أى: سخافة نسج أليافها و وهنه. و سبب استرخاء المعدة ابتلالها بالفضل الرطوبى فتضعف القوة الماسكة و لا تلتف المعدة على الطعام أصلا، أو تلتف التفافا لا كما ينبغي و ذلك إما أن تسترخى المعدة بنفسها فتترهل أليافها التي انتسجت منها، أو تسترخى رباطاتها التي تتعلق بها بالأعضاء فتسقط أجزاؤها بعضها على بعض. و الفرق بينهما: انه متى كان الأسترخاء في الرباطات التي بها تتصل المعدة بالأعضاء، انحنى العليل أو مال إلى جانب من اليمين أو اليسار بحسب وقوع الاسترخاء؛ فإن كان الرباطات التي بها تتعلق المعدة بالصلب و بالترقوة، مالت المعدة حينئذ بثقلها إلى أسفل و انجذبت معها الأعضاء العالية المتصلة بها إليه و انحنى العليل، و إن كان الرباطات التى في الجانب الأيمن من الصلب، مالت المعدة إلى اليسار و انجذبت إليها الأعضاء المتصلة بها من جهة اليمين، و إن كان في اليسار فبالعكس و إذا كان استرخاء في ألياف المعدة، انشال(1) صدره و دخل ظهره؛ لأنه إذا ترهّلت أجزاء المعدة و تساقط بعضها على بعض، مال العليل بالطبع إلى تقاعس الصدر ليمدّد المراق و يرتفع الصدر، فتتسع

ص: 669


1- 833. ( 3). أى: ارتفع.

المعدة و يزول عنها الضيق الحادث من تساقط الأجزاء و ترجع إلى الشكل الطبيعى و ساء هضمه لما لا يجود اشتمال المعدة على الطعام و لما يضعف حرارتها من اجتماع ذلك الفضل الرطوبى.

و علاجه: علاج الفالج و الاسترخاء و قد ذكر. و ينبغي أن يكون ما يعالج به من الأدوية عطرة قابضة و من الأغذية سريعة الهضم مائلة إلى تجفيف و قبض.

و أما تهلهل نسجها فيعرض لمقاساة أمراض و أوجاع و سوء تدبير أو لا تعابها كثيرا بالقى ء؛ فإنه تحتاج فيه إلى انجذاب أقوى للمعدة إلى فوق و إلى حركات عنيفة غير طبيعية و الاسهال لكثرة نكاية الأدويه المسهلة التي لا تخلو عن سمية ما أو لكثرة مرور الأخلاط الفاسدة عليها و لما يكثر التحلل في جميع البدن من هذه الأسباب و يقل ورود بدل المتحلل عليه فيذبل و يتهلهل تركيبه و يصير واهيا متغيرا فى وضعه عند الحركة فيصير جرمها متهلهل النسج سخيف القوام ضامر الألياف و يؤدى ذلك الى ضعف في جميع أفعالها من الجذب و الإمساك و الهضم و الدفع؛ لأن الأفعال الطبيعية كلّها تتم بالليف و تأليفه و ترتيبه المخصوص في الطول و العرض و الوراب و الهضم أيضا يفتقر الى الإمساك الجيد على هيئة جيدة فإذا تهلهل العضو و تغير نسج أليافه، اختلت معونتها للقوى المذكورة و يلزم من ذلك ضعف الأفعال.

و علامة ذلك: أن يخرج الطعام غير منهضم؛ لأن عند تهلهل النسج تتفرق حرارة المعدة و تتلاشى فلا ينهضم الغذاء، و أيضا الهضم يفتقر الى الامساك الجيد على هيئة جيدة و لا يخرج إلّا بصعوبة لضعف الدافعة و وهن الألياف عن العصر حتى ربما لم يخرج إلّا بدواء أو حقنة و تعرض مع ذلك نحافة في البدن و هزال في المراق و ضعف في الشهوة.

و لا علاج له؛ لأنه حالة كالبلى و فساد التأليف و ما كان منه قابلا للعلاج يحتاج فيه الى كلفة و مشقة عظيمة.

ص: 670

الفصل الرابع و العشرون: في تشنج المعدة834

قد يعرض للمعدة في جزئها العصبى تشنج امتلائى أو استفراغى كما يعرض لسائر الأعضاء فلا تحتوى على الغذاء اصلا أو تحتوى عليه احتواء غير طبيعى و قد يعرض لرباطاتها التي تعلّقت بها بالأعضاء ان تتشنج؛ لأن رباطاتها عصبية و لا خلاف في ان العصب يتشنج.

فإذا كان التشنج في الرباطات التي تشارك الفقار و تتصل بها، فعلامته: أن لا يستقر الطعام في المعدة؛ لأن اتصال المعاء الاثنى عشرى بالمعدة كما قيل إنما هو من قدّامها عند جهة المراق، فإذا تشنج الرباط المشترك بين المعدة و فقار الظهر، انجذب ذلك الطرف من المعدة الى الخلف و مال متصل المعاء الاثنى عشرى المسمى بالبواب من قدّام الى أسفل فيخرج الغذاء منه بسرعة مع إنه إذا تشنج ذلك الطرف الى جهة الفقار بقى البواب منفتحا لا يمكنه الانضمام عند امتلاء المعدة فيخرج الطعام منه سريعا غير منهضم و أن المريض متكئ على جانب؛ لأن التشنج إن كان في الرباط المتصل بأيمن الفقار، مال المريض الى اليمين و إن كان في الرباط المتصل بأيسرها، مال الى اليسار.

و إذا كان التشنج في الرباط الذى يشارك الترقوتين، فعلامته: انحناء العليل لانجذابهما الى أسفل و أن لا يمكنه ان يقل أى: يرفع ظهره.

و علاجه: علاج التشنج الامتلائى أو الاستفراغى و قد ذكر.

ص: 671

الفصل الخامس و العشرون: في جساوة المعدة835 و العضلات الموضوعة عليها في مراق البطن

قد تعرض لفم المعدة أو جرمها جساوة من خلط غليظ سوداوى ينصبّ اليها في أورادها فيمدّدها و يكثفها ببرده و غلظه أو يداخل جرمها مداخلة بلا تورم(1) بل شبيهة بالورم.

و علامتها: تبهج يظهر في مآق العينين لضعف الهضم و اجتماع الأبخرة لمتصاعدة الغليظة فيها لسخافة جوهرها و تبزق كثير لكثرة تولد الرطوبة في المعدة و ربما ظهرت الجساوة في المعدة في الحس عند الجس و لا يقدر صاحبه أن ينكبّ على شى ء إذ عند الإنكباب لا بدّ و أن يغمز المعدة إلى داخل و هي لصلابتها و تمدّدها لا تنغمر. و يتألم عند السجود و عند بلع اللقمة سيّما إذا كانت كبيرة صلبة لأن المعدة لا تنبسط لصلابتها و لا تتسع حتى تدخل فيها اللقمة بسهولة.

و علاجها: إن كان المزاج حارا و القارورة حامية، فصد الباسليق و هجر اللحوم و التضميد بالأضمدة المبردة مركبة مع المحللة الملينة مثل عنب الثعلب و البابونج و البنفسج و دقيق الشعير و الخطمى و الاكليل و أصل السوس مع

ص: 672


1- 836. ( 2). اذ ليس في المادة عفونة و هي شرط وجود الورم على ما قال« الاقسرائى» عند بيان تمثيل المرض المركب: أن المادة ما لم تتعفن لم تتورم.

الشمع و دهن الورد و دهن البنفسج و إن كان مع بياض القارورة و برد المزاج، فالحقن التي تحلّل الأخلاط الغليظة مثل طبيخ الأفتيمون و البسفايج و أصل الخطمى و أصل السوس و عصارة القرطم مع الخيارشنبر و ماء العسل و دهن الحل و الأضمدة الملينة المحللة مثل البنفسج و البابونج و السنبل و الاذخر و دقيق الحلبة و حب البان و المقل و اللوز المر مع لعاب بذر الكتان و دهن البان و الشمع و شحم الدجاج.

و قد تحدث الجساوة في المعدة في الجانب الذى يلى الطحال و ذلك لجساوة الطحال و برد مزاجه فيصلب و يثخن الجانب الذى ينكبّ عليه الطحال من جرم المعدة بسبب البرد المكثف.

و علاجها: علاج الطحال.

و أما جساوة العضلات فتحدث أيضا من الخلط الغليظ الداخل لها من غير تورم و يفرق بين جساوتها و جساوة المعدة بالشكل فإن صلابة المعدة تكون مستديرة إلى العرض تحسّ بفصل انقطاعها و صلابة العضل تكون مستطيلة أحد طرفيها غليظ و الآخر دقيق مثل ذنب الفأر و لا يحس بفصل انقطاعها، و الموضع فإن المعدة موضعها من الغضروف الخنجرى إلى السرّة و إن العضلة زوج منها على العرض و زوج منها على الطول و زوجان على الوراب و سلامة أفعال المعدة إذا كانت الصلابة في العضل و عدمها إذا كانت في المعدة.

و علاجها: النظر إلى المزاج إنه حار أو بارد ثم المداومة بحسب ذلك المزاج من التنقية بمثل طبيخ الشاهترج و التمر الهندي مع الخيارشنبر و الترنجبين إن كان حارا أو بمثل طبيخ الأفتيمون و الغاريقون مما يسهل الأخلاط الغليظة و التضميد بمثل البنفسج اليابس و الورد اليابس و البابونج و الاكليل و اصل الخطمى مع الشمع و دهن الورد، أو بمثل الأشق و المقل و رماد أصل الكرنب و الجندبيدستر و الزعفران مع لعاب الحلبة و دهن الزيت و الشحم العتيق و غير ذلك من الأدهان و النطولات و سائر التدابير.

ص: 673

الفصل السادس و العشرون: في الذرب837

و هو انطلاق البطن المتصل. و قيل: هو أن لا ينهضم الطعام في المعدة و الأمعاء و لا يغذو جميع البدن بل يستفرغ من أسفل فقط استفراغا متصلا و هو كثير الرطوبة و ذلك بسبب ضعف الماسكة فلا يقدر على حمل الغذاء و امساكه أكثر من هذا القدر من الزمان و هو زمان الهضم. و سمى به لان الذرب في اللغة فساد المعدة، يقال: ذربت معدته إذا فسدت؛ أو لأنه بمعنى الحدة يقال: لسان ذرب و سيف ذرب، أى: حاد فسمى به لحدة البراز و سرعة حركته في الخروج؛ أو لأنه بمعنى عدم البرء يقال: ذرب الجرم، إذا لم يقبل الدواء، فسمى به لصعوبة العلة و عظم الخطر فيها.(1)

شرح الأسباب و العلامات ؛ ج 1 ؛ ص674

الفرق بينه و بين الهيضة، ان الهيضة تكون معها قى ء لأنها إنما هي من سوء هضم و اذا لم ينهضم الغذاء جيدا تحرّك و طلب بعض أجزائه إلى أن يصعد إلى فوق و بعضها إلى أن ينزل إلى أسفل و إن الهيضة مرض حاد سريع الإنقضاء و الذرب مرض مزمن متطاول.

و الخلفة: و هى أن لا يلبث الطعام في البطن اللبث المعتاد فيندفع مرة سريعا و مرة بطيئا و مرة في دفعات كثيرة و مرة في دفعات قلائل و مرة منهضما و مرة فاسدا، و المصنف (ره) لم يفرق بينهما و ذكر انواعا كل منهما مختلطة بالأخرى.

الذرب و الاختلاف: تغير لفظ الخلفة إلى الاختلاف يشعر بالترادف، و قد ذكر الفرق بينهما بأن الاختلاف هو الاسهال الكائن بالادوار و الخلفة هي الاسهال الكائن بالألوان يكون:

ص: 674


1- 838. سمرقندى، نجيب الدين - شارح: كرمانى، نفيس بن عوض، شرح الأسباب و العلامات، 2جلد، جلال الدين - قم، چاپ: اول، 1387 ه.ش.

إما لترهل المعدة و ابتلالها لسوء مزاج بارد رطب ساذج يعرض لها.

و علامته: قلة العطش و أن لا يتغير الطعام في المعدة كثير تغير بل يخرج بعد الأكل بسرعة لقصور الهضم و ضعف القوة الماسكة و قلة التلهب و الجشاء الحامض و لا يكون معه قى ء البلغم و لا اختلافه لكونه ساذجا غير مادى.

و علاجه: التسخين و التجفيف بالجوارشنات كالكمونى و الفلافلى و جوارش العود.

و إما لكثرة البلغم فى المعدة. و علامته: كثرة البزاق و الغشى لتأذى المعدة بثقله و قى ء البلغم و خروجه مع الطعام مختلطا به و قلة تغير الطعام في المعدة لقصور الهضم بسبب برد المعدة و بسبب حيلولة البلغم بين جرمها و بين الغذاء.

و علاجه: القى ء لتنقية المعدة منه ثم أخذ الجوارشات الهاضمة الجامعة للقبض لدفع الخلفة و إزالة الترهل و الاسترخاء عن المعدة و الحدّة لتقطيع البلغم و تسخين المعدة.

إما لملاسة سطح المعدة و زلقها بسبب رطوبات لزجة متولدة من ضعف المعدة عن هضم الغذاء و احالته على المجرى الطبيعى فتتولّد عنه رطوبات لزجة تتلطّخ على سطح المعدة و ينزلق الغذاء عنها قبل الهضم و لا يمكث فيها أو منصبّة اليها من الدماغ و ضعف الماسكة لاسترخاء الألياف و ترهّلها بتلك الرطوبة.

و علامته: خروج الطعام عن المعدة سريعا كالذى أكل من غير أن يتغير لعدم توقفه فيها إلى أن تتصرف فيه الهاضمة مع أنها أيضا تكون ضعيفة خاصة إن يتحرك العليل؛ لأن الحركة تعين على الانحدار أو يحس بثقل الطعام و ينحطّ ضربة أى: دفعة واحدة إلى أسفل كالحجر الساقط لأنه بالطبع ينزل إلى أسفل و ليس له عاوق يمسكه بالقسر.

و علاجه: جوارش الخرنوب و صنعته: خرنوب نبطى منقّى من الحب و كمون كرمانى مدبر بخل الخمر مغلى و سماق و حب الآس و سويق النبق و بلوط، و كزبرة مقلية و مصطكى، من كل واحد جزء يدقّ و ينخلّ غير ناعم و يعجن بعسل مصفى و جوارش الكندر و صفته: كندر، جلنار، من كل واحد عشرة دراهم؛ فلفل، نانخواه، سنبل، كاشم، أنيسون، شونيز، من كل واحد درهمان يعجّن بعسل مصفى و اجتناب الماء الحار لأنه يرخى المعدة و يزيد فيها الملاسة و الزلق و استفاف الأسوقة

ص: 675

الجيدة القلى ليكثر نشفها و تجفيفها مثل سويق النبق و الأرز و الزعرور.

و إما لانصباب المرة الصفراء إلى المعدة و ذلك عند ما تكثر في البدن فتدفعها الأعضاء إلى نواحى المعدة و الأمعاء لأنها تدفع الفضول فتكرهها المعدة و الأمعاء للذعها و حدّتها فتدفعها مع ما فيها من الكيلوس و الثفل مع أن في المرة الصفراوية أيضا قوة ساحجة جاردة تعين على الإسهال.

و علامته: أن يكون بعقب الحميات المحرقة الصفراوية و الغب الخالصة أو بعقب أخذ الأغذية و الأدويه الحارة أو الشراب الصرف لأنها من الأسباب المادية للمرة الصفراء و خروج الصفراء مختلطا بالبراز إذا كان في المعدة و الأمعاء شى ء من الغذاء أو صرفا عند خلائها عنه و الالتهاب و العطش و ربما كان معه حمى.

و علاجه: المعونة على دفعها إن كانت تجى ء قليلا قليلا لأنها مادة فاسدة واجبة الدفع بماء الرمانين مع السكر أو شراب الورد المكرر أو بالهليلج الأصفر مع السكر فإن هذه الاشياء مع أنها تسهل الصفراء تقوى الأمعاء و تفيدها قوة قابضة و تزيل عنها الترهل و الملاسة بالقوة العاصرة التي فيها و لا ينبغي أن يتعرض لقطع هذا الإسهال لأن الإسهال سبب للحبس إلّا إذا أفرط و كاد أن يعرض منه الضعف و الغشى لاستتباع المرة غيرها من المواد الصالحة ثم سقى أقراص الحماض و أقراص الطباشير إن كان قد بقى اسهال بعد إستفراغ المرة الصفراء.

و إما لكثرة انصباب السوداء إلى فم المعدة فتوجب فيه حرقة و لذعا تحتاج الطبيعة لذلك إلى دفعها عنه فيندفع معها ما في المعدة و الأمعاء مع ان السوداء أيضا بحموضتها لا تخلو من قوة مقطّعة ساحجة.

و علامته: أن تهيج معه الشهوة و يجد لذعا في فم المعدة لحموضتها و حدّتها و حموضة فى الفم تسكن عند الأكل؛ لأن الطعام اذا اختلط بها كسر عاديتها و حال بينها و بين جرم المعدة و عند شرب اليسير من الدهن؛ لأنه يزيل القبض و يسكن اللذع و الحدّة التي فيها.

و علاجه: فصد الباسليق و الاسهال بمطبوخ الأفتيمون و تكميد الطحال بالمسخّنات القابضة و دلكه بالمناديل الخشنة ليصير حريصا على الجذب شحيحا بإرسال ما فيه إلى المعدة و المباكرة قبل انصباب السوداء إلى المعدة بحسو شى ء

ص: 676

دسم مثل حساء السكر مع دهن اللوز و دهن الخل أو شحم كلى الماعز لتنكسر القوة المسحجة المسهلة اللاذعة التى لها.

و إما لبثور أو قروح، تكون في الطبقة الداخلة من المعدة و الأمعاء فإذا ورد الطعام إليها و لقى تلك القروح لذعها و آذاها سيّما إذا كانت له كيفية لذاعة كالحموضة و الملوحة فتدفعه القوة الدافعة و تخرجه عن المكان و لا تدعه يلبث فيها قطعا و يسمى هذا النوع من الخلفة مدة البطن و يتبعه الموت.

و علامته: أن يبثر الفم أيضا لاتصال سطحه بسطح المعدة و يجد فيه حرارة و لهيبا و يبسا و تغيرا في النكهة لانفصال أبخرة متعفنة عن المعدة و الفم بسبب القرحة و أن يهيج بعد الطعام وجع و حرقة في المعدة في الموضع الذى يجد فيه ثقل الطعام ثم يتسفل الوجع إذا نزل الطعام إلى أن يخرج من المعدة بالكلية و تزول أذيته من المواضع المتقرحة، و أن يكون في الخلفة صديد رقيق لأنه يترشح من قرحة ضيقة غير عميقة و أن تكون الأغذية بحالها لم تتغير البتة أو لم تتغير كثير تغير على حسب كثرة البثور و قلتها و ذلك لأن المعدة لا تشتمل على الطعام لما تتأذى عن مماسته.

و علاجه: أن يعطى أقراص الطباشير بدون الزعفران و صنعته: ورد أحمر، بذر الحماض، من كل واحد درهم؛ صمغ نشا طباشير كثيرا، من كل واحد درهمان، يدقّ و يعجّن بلعاب بذر قطونا و يقرص و سفوف حب الرمان و سفوف زلق الامعاء البثورى و صفته: بذر قطونا بذر الريحان بذر المر و بذر لسان الحمل، يؤخذ من كل واحد جزء و يحمص و يقدر بقدر الحاجة و يصبّ عليه الماء الحار و يضرب حتى ينعقد و يقطر عليه دهن الورد و يسقى و الأغذية المطفئة القابضة مثل السماقية و الريباسية و نحوهما معمولة بالأرز و الشعير و العدس المقشر المطبوخ الذى قد صبّ عنه الماء الأول مع الدهن. و الأولى أن تكون أغذيتهم خالية عن الحموضات لأنها تلذع القرحة و تزيد الوجع.

و إما لنوازل تنزل من الرأس إلى المعدة فيفسد الغذاء و تنزله و تنزل هي بنفسها معه لزلقها و دفع الطبيعة لها لفسادها و ذلك بسبب سوء مزاج الدماغ بالحرارة و البرودة حتى تكثر فيه الفضول و ينحدر بعضها إلى المنخرين و بعضها إلى المعدة من طريق الحنك و لا ينحدر شى ء منها إلى الرئة لغلظها

ص: 677

و إذا دام هذا، أدّى إلى فساد مزاج المعدة فيقصر هضمها و تضعف القوة و يحدث الذبول ثم الموت. و هذا نوع من الإسهال لا يكاد يعرفه عامة الأطباء.

و علامته: أن يكون بعد النوم الطويل اختلاف مجالس إذ عند النوم ينزل شى ء من تلك الفضول إلى المعدة و لا يحس به العليل و أما عند اليقظة فيحسّ به و لا يدفعه ينزل بل يدفعه بالتبزق ثم يحتبس عند استفراغ ما نزل من الرأس و لا يزال هذا الترتيب محفوظا فيه بخلاف المعدى فإنه لا يكون على ترتيب و نوائب معينة بل يختلف بحسب التدبير و معه علامات النوازل من دغدغة الحنك و الحلق و المرى ء و فم المعدة من حرارة الفم، و اللذع و العطش في الصفراوي، و من النموسة و الحلاوة الكريهة، و غلظ الريق و تعقده في الرطوبى و من الحموضة و رائحة الصديد في السوداوى و من حلاوة مشوبه بيسير من الملوحة و طعم الكمأة في الدموى و علامات فساد مزاج الدماغ على ما مرّ غير مرة.

و علاجه: تنقية الدماغ بالفصد و الحجامة و الاسهال بنقيع الصبر و الهليلج الأصفر و الورد أو بايارج فيقرا و حب القوقايا على حسب الحال و اصلاح مزاجه بالشمومات و العطوسات و الأضمدة و النطولات المذكورة في أمراض الدماغ و جذب المادة إلى الجهة الأخرى بدلك الرأس بعد الحلق بالخرق الخشنة و التضميد بالخردل و المسك و دلك القدمين و الساقين بالدهن و الملح و غسلهما بالماء الحار الذى قد طبخ فيه البابونج و الاكليل و منع النزلة بشراب الخشخاش مع الجلنار و الكثيرا و الصمغ و عصارة لحية التيس و الزعفران و نحوه من اللعوقات المعمولة من الشب و العفص و الجلنار و لحية التيس و السماق و الاقاقيا و الأقراص المعمولة من الورد الأحمر و الصمغ و الخشخاش و رب السوس و النشا و الكثيرا و الزعفران و بذر الخس و اجتناب النوم على القفا و على المخاد المرتفعة بل ينبغي أن ينام منكبّا على وجهه و أن يكون رأسه عند النوم متسفلا عن البدن ما أمكن لتميل المادة إلى مقدم الرأس و تندفع من جهة الأنف و لا ينبغي أن يقصد بحبس الطبيعة و منع الإسهال كما أمر «بقراط» بل يكون القصد إلى تجفيف الدماغ و تنقيته و منع النزلة عن الانصباب حتى لا ينزل شى ء من الرأس و إن نزل يكون قليلا.

و قد حكى «الرازي» أنه كان لى صديق من أهل النظر قد فهم شيئا من الطب

ص: 678

يشكو إليّ خلفة دائمة به فوصف لي شيئا ذكر أنه استعمله قبل وصفي و لم ينفع و لما طال ذلك بى و به ترك استقصائى و أقبلنا نلتقى دائما للنظر و البحث و طال مقامى عنده فرأيت أنه يقوم إلى الخلاء قياما متواترا بعقب النوم ثم تحتبس طبيعته وقتا طويلا فسألته: هل تلك الحالة بعد النوم؟ فقال: نعم فحدست إن خلطا حادا ينزل من رأسه إلى معدته فيهيّجها على دفع ما فيها و ذلك انه كان يتبزق دائما في يقظته فأمرته بحلق الرأس و دلكه بالأدويه الحارة مثل الخردل و الفرفيون فانقطع.

و قد يكون سبب الخلفة رداءة التدبير في الغذاء إما فى كميته بأن يكون كثيرا فتضعف المعدة عن هضمه فيفسد فيصير فضلا تدفعه الطبيعة و إما في كيفيته بأن يكون لطيفا سريع الاستحالة كاللبن و السمك فيفسد بأدنى سبب و يندفع أو يكون لزجا مزلقا كالاجاص ينزلق إلى الامعاء قبل انهضامه أو يكون بشعا أو لذاعا فتكرهه الطبيعة فتدفعه قبل الأنهضام أو يكون نفاخا يولد رياحا تمنع اشتمال المعدة على الغذاء فيفسد و يندفع و يعرف كل ذلك بتقدم الأسباب.

أو سوء الترتيب مثل تقديم الغذاء اللين الخفيف الهضم المزلق و تأخير الغذاء القابض العاصر فإنه ينزلق معه عند نفوذه إلى الأمعاء قبل انهضامه أو تأخير سريع الإستحالة كالاسفيدباج عن بطى ء الاستحالة كالحصرمية فينهضم السريع و يبقى هناك الى أن ينهضم الغليظ و لا يجد سبيلا الى النفوذ في الأمعاء لوقوف الغليظ في طريقه فيفسد و يفسد ما تحته بالمجاورة المخالطة و تستدعى الطعام الفاسد الطبيعة الى دفعه كما هو عادتها لتضرر البدن به و عدم صلاحيته للتغذية.

و عند بعضهم سوء الترتيب: هو أن يقدم اللطيف على الغليظ فإنه حينئذ ينهضم اللطيف قبل الغليظ للطافته و لقوة هضم قعر المعدة و اذا انهضم انفتح البواب بالضرورة ليخرجه الى الأمعاء فيستصحب شيئا من الغليظ قبل الهضم و يتولد منه السدد في الكبد و الماساريقا و الأمعاء. و لو قدم الغليظ، لكان في قعر المعدة و اللطيف المؤخر في اعلاها و لا شك أن الهضم في قعر المعدة أقوى فكما ينهضم اللطيف بالهضم الضعيف، ينهضم الغليظ بالهضم القوى فيتكافأ الهضمان من غير ضرر.

و الحق أن التفاوت بين الغليظ و اللطيف في قبول الهضم إن كان في مقدار

ص: 679

تفاوت قوة هضم قعر المعدة و أعلاها، لم يكن في تقديم الغليظ ضرر و كذا إن كان التفاوت بينهما في الأنهضام أكثر من ذلك لكن كان الزمان الذى بينهما يتدارك ذلك التفاوت، لم يكن هناك ايضا في تقديمه ضرر و أما اذا كان التفاوت بينهما أكثر من ذلك و الزمان أقل من أن يتدارك التفاوت، كان في تقديمه ضرر بالضرورة.

أو لطروء أسباب مفسدة للهضم مثل حركة عنيفة عليه أى: على الغذاء فيخضخضه و يمنعه من السكون المحتاج إليه عند الهضم أو يحدره الى الأمعاء قبل الهضم أو شرب ماء كثير يحول بين الغذاء و جرم المعدة فلا ينهضم؛ لأن الهضم إنما يتمّ باشتمال المعدة على الغذاء و مماسة جرمها الذى فيه القوة الهاضمة له و لأنه يضعف القوة عن هضمه لكثرة كميته ايضا فيفسد الطعام بهذه الأسباب و تدفعه المعدة و يتبع ذلك مواد تنجذب معه من الأعضاء بالاستتباع لاتصال بعضها ببعض.

و علاجه: أن يقدّر الأكل في الكمية على حسب احتمال المعدة و يختار الأوفق بالمزاج في الكيفية و تغير الترتيب بتقديم القابض و سريع الاستحالة و يصلح حال المعدة عما عرض لها من الضرر.

و قد يحدث لقلة التحلل و امتلاء البدن و العروق فإذا انهضم الغذاء في المعدة و الأمعاء الدقاق، لم يمكن أن ينفذ الى الكبد و الى سائر الأعضاء من أجل الإمتلاء و انسداد الطرق التي منها ينبعث الغذاء الى الأعضاء فيخرج بالإسهال و هو كثير الرطوبة.

و علامته: اكتناز اللحم و قلة الشهوة لإستغناء البدن عن الغذاء و انقطاع التقاضى و الإمتصاص العروقى عن المعدة و تقدم طول البطالة و ترك الحركة المحلّلة و أن يكون ما يختلف منهضما لسلامة أفعال المعدة.

و علاجه: الفصد، و الرياضة، و الدلك، و التعريق في الحمام و المعاونة على الدفع حتى يخلو البدن و العروق فينفذ اليها.

و قد تكون الخلفة لضعف الكبد عن الجذب فلا تنبعث صفوة الكيلوس من المعدة و الأمعاء اليها فينحدر مع الثفل.

و علامته: اسهال أبيض إذ لم ينفذ شى ء من الكيلوس و الماساريقا لوقوف الكيلوس فى الماساريقا و لم يتوقف فيها بل ينحدر بتمامه الى الأمعاء و هو أبيض شبيه بماء الكشك و أخضر اذا نفذ الكيلوس الى الماساريقا حيث لم ينفذ منها الى

ص: 680

الكبد و تغيره فيها الى الخضرة بواسطة حرارة غريبة تحدث فيها و يدل على ذلك حال الفضلات في الخارج عند اجتماعها و تراكم بعضها على بعض و تصرف حرارة نارية فيها و أن ينهك البدن معه لما لا يصل اليه بدل ما يتحلل عنه و يقلّ الدم في عروقه و يصفرّ اللون لقلّة الدم كما الناقهين أو لكثرة تولد الصفراء اذا كانت في البدن حرارة أو يبيضّ لغلبة لون الجلد بسبب قلة الدم أو لاستيلاء الرطوبات المائية و البلغمية عليه اذا كانت فيه برودة.

و علاجه: الجوارشات المنفذة مثل جوارش الفنداديقون و جوارش المصطكى و تقوية الكبد بما يذكر في باب الكبد من الأضمدة و الكمادات و الأغذية و غيرها.

و نوع آخر من الخلفة يسمى دور البطن و الاسهال الدورى: و هو أن يجي ء بادوار معلومة إن لم يقع في كمية الغذاء و أوقات تناوله اختلاف فحينئذ يكون اجتماع الفضول و استفراغها في مدة معينة و أما اذا وقع في تدبير الغذاء اختلاف عرض أن يقصر المدة التي فيما بين الأدوار أو يطول.

و سببه: أن يجتمع الفضل على التدريج كما يجتمع في الحميات الدائرة في عضو و أحد كالأعور و بطون الدماغ و قعر المعدة و الطحال و الكبد أو أعضاء كثيرة كالعروق الدقاق حتى يمتلئ ثم يندفع الى الأمعاء و يستفرغ. و يستدل على ذلك العضو بأن يظهر الوجع فيه قبل أن يحدث القيام(1) بسبب التمدّد الحادث عن الامتلاء ثم يطلق الطبيعة و أن يظهر ايضا فيه كالمضيض و غرز الإبرة فإذا أحسّ بذلك، دعت الطبيعة الى القيام و يجد العليل خفة عند استفراغ تلك الفضول. و قد يحدث مثل هذا في الحميات الدائرة عند ما تدفع الطبيعة الفضل في يوم النوبة.

و يستدل على نوع الخلط بلون ما يختلف و بأدوار القيام: إن كان الدور غبا فصفراوى، و إن كان ربعا فسوداوى و إن كان نائبة فرطوبى و إن لم يكن لدوره حد معلوم بل الوجع دائم و يشتدّ في بعض الأوقات و هو عند الاحتباس، علم أن الخلط الفاسد من الدم و بيان اختصاص كل واحد من الأخلاط بدور معين يجي ء في الحميات إن شاء تعالى.

ص: 681


1- 839. ( 1). أى: تستدعى الطبيعة الى دفع البراز بالاسهال.

و علاجه: تنقية البدن من الخلط الغالب بالفصد و الاسهال بالحقن الحادة و الحبوب القوية و لا ينبغي أن يخوف و يجزع من هزال العليل و ضعفه فإنه يقوى و يسمن سريعا اذا برئ و تقوية العضو الذى يجتمع فيه الفضل ليدفعه عن نفسه فلا يجتمع فيه شى ء منه و متى قطع هذا القيام بالأشياء القابضة، أدّى الى الدبيلات أو الأورام الرديئة القتالة(1) أو الحميات المزمنة(2) أو غيرها؛ لأن هذه الأخلاط قد فسدت و تغيرت و صارت كيفيات رديئة فاسدة.

و قد يحدث الذرب من سدة تعرض في العروق المعروفة بالجداول و هى جداول الماساريقا و هى الشعب المتفرعة من الباب المتفرقة في جرم الكبد اذا لم تنفذ عصارة الغذاء جيدا الى الكبد بل ينفذ منها أى: من العصارة ما كان رقيقا إن لم تكن السدة تامة و ينحدر ما كان غليظا الى الأمعاء بمنزلة ما يكون في الاستسقاء الحادث عن السدة و يتبع هذا النوع هزال و جفاف في البدن مع سلامة حال المعدة و ظهور الهضم التام فيما يندفع و لأنه لا يصل الى البدن من عصارة الغذاء شى ء له قدر و اما إذا كانت السدة تامة، كان ما يندفع على قدر ما يؤكل و ينهك البدن جدا في أسرع مدة.

و من السدّى ما يكون بأدوار خاصة إن كانت السدة في محدب الكبد و ذلك لأن العروق المنسدّة التي في الكبد تمتلئ في مدّة معلومة الى ان تحتمل ثم تستفرغ راجعة ثم ينقطع الاسهال الى أن تمتلئ العروق مرة اخرى و فيما بينهما حال كالصحة و سمى هذا بالقيام الرشحى. و أما إن كانت السدة في مقعرها بقرب الباب، لم ينفذ الكيلوس اليها اصلا بل يندفع مع البراز يوما فيوما و لا يجتمع شى ء منه في الكبد حتى يحدث الإسهال الدورى.

و علامته: علامة سدد محدب الكبد، و ثقل يجده العليل تحت الضلع الأيمن لامتلاء الكبد مما ينفذ فيها الى السكر(3) الحابس عن النفوذ. و هزال و سخافة و فساد لون لقلة رزء البدن أى: نصيبه من الغذاء.

و علاجه: تفتيح السدد بما يأتى في باب سدد الكبد.

ص: 682


1- 840. ( 1). مثل الفلغمونى و شقاقلوس و الطاعون و السرطان و السرسام و امثال ذالك.
2- 841. ( 2). مثل البلغمى و السوداوى.
3- 842. ( 3).[ بند نهر]

و قد تكون الخلفة من ذهاب خمل المعدة فلا تمسك الغذاء بل ينزلق منها قبل الهضم و يؤدى ذلك إلى هزال البدن و ضعف القوة و ذلك الخمل يذهب إما من خلط اكّال ينصبّ الى المعدة عند الخلفة الخبيثة يجرّد سطح المعدة و يسلخه و يذهب بخشونته أو من ورم حار يحدث للمعدة كالفلغمونى و هو الورم الدموى و الحمرة و هو الورم الصفراوى، و فيه نظر؛ فإن الورم الحار لا يذهب بخمل المعدة البتة و إنّه إنما يوجب زلق المعدة لا غير لأنها لا تحتوى على الغذاء لشدة الوجع و التمدد و لا تهضم الغذاء لضعفها فتخرجه الطبيعة بحاله لايجابه زيادة فى الوجع و التمدّد. و قد ذكر في «الغنى و المنى» إن الورم الحار في المعدة يحرق جرمها و يحدث لذلك فيها بثور تضطرّ الى دفع الغذاء قبل الهضم للذعه لها عند المرور عليها؛ فإن كان ذلك في المعدة، سمى زلق المعدة و إن كان في الأمعاء، سمى زلق الأمعاء.

و الحق أن القسمين الآخرين(1) ايضا إنما يحدثان الزلق لهذا السبب بعينه لكنّا عدلنا عنه مجاراة مع المصنف ما أمكن و زلق المعدة عندهم عبارة عن نقصان فاحش أو بطلان فى الهضم فينزلق بسببه الغذاء، فمعنى زلق المعدة إنما هو زلق الغذاء عن المعدة، و به صرح «الفيلسوف» في «المفتاح» و لذلك ترى بعض المحققين يعدلون عن هذه العبارة الى إزلاق المعدة و غيرها من العبارات المشعرة بما ذكرناه و لذلك ايضا قال «بقراط»: «اذا حدث الجشاء الحامض في العلة التي يقال لها زلق الامعاء». و لم يقل في زلق الأمعاء؛ لأن مراده منه نقصان الهضم و بطلأنه أو من سقى السموم الحادة كالفرفيون و لبن الشبرم و الدفلى فإنها تجرد المعدة و تقطع خملها بحدّتها.

ص: 683


1- 843. ( 1). هي ما كان من خلط أكّال و ما كان عن السموم. كذا في« الفوائد الشريفية». و قال الفاضل« السيّد محمّد هاشم» إن القسمين الآخرين أى القسم السابق و اللاحق اللذان أحدهما يحدث من انصباب خلط اكّال و ثانيهما يحدث من سقى السموم فهما أيضا إنما يحدثان الزلق بهذا السبب أى بعدم احتواء المعدة على الغذاء لشدة الوجع و التمدد و تفصيله أن القسم السابق الذى هو من انصاب خلط حاد اكّال و القسم اللاحق الذى هو من سقى السموم الحادة أيضا لا يذهبان خمل المعدة البتة كما أن القسم المتوسط و هو أنه يحدث بحدوث ورم حار في المعدة لا يذهب خمل المعدة بل يوجب زلق المعدة لما ذكره« الشارح» من الدليل عن قبله ... لكن« الشارح» عدل فيها عن الحق مجاراة مع« المصنف».

و علامته: أن يخرج ما يأكله غير منهضم و لا يكون هناك لذع و لا وجع و لا مغص فيه نظر؛ لأن المادة الأكّالة المنصبّة الى المعدة اذا بلغت في الحدة الى حيث جرّدت خمل المعدة و سلختها عنه، كيف لا تحدث فيها لذعا و وجعا و كذلك السموم الحادة فلا تخلو عن الوجع الشديد البتة و لا يكون البراز مختلطا بشى ء من الصديد فيه ايضا نظر؛ لأن المواد الأكّالة الجاردة و السموم الحارة في أكثر الأمر تحدث فيها بثورا و قروحا يترشح منها صديدا أو الرطوبات و لا يشمّ له نتن كالزهوكة و الزهومة و غير ذلك لأنه إنما يحدث عند ذوبان الأعضاء الأصلية أو عند قروح في المعدة و الامعاء، و قد انعدم كلاهما على زعم المصنف.

و الحق أن هذه العلامات مخصوصة بالزلق الحادث عن تلطخ السطوح الداخلية من المعدة بالرطوبات.

و علاجه: أن يضمد المعدة بالقوابض المقوية الباردة مثل السماق و الورد و الطباشير و الفوفل و الصندل و قشر الرمان و الحضض و عصارة لحية التيس معجونا بماء الآس أو ماء ورق الكرم أو ما السفرجل إلّا في الورمى فإنه يعالج بعلاج الورم و يسقى الأسوقة مثل سويق الشعير و التفاح و السفرجل مع دهن اللوز إن كانت حرارة كيف لا، و الأسباب التى ذكرها كلها حارة و يقتصر على أمراق اللحوم الخفيفة كالقبج و الطيهوج و الدراج ليكون هضمها على المعدة اسهل و اسرع. و قيل:

إن الحساء المتخذ باللبن و السميد ينبت به الخمل بالخاصية، و هذا عند من رأى أن الخمل إنما يتكون من الفضل كالشعر و الظفر لا من النطفة فينبت ثانيا، و أما من رأى أن تكونه من النطفة فإنما، يعود عنده شى ء شبيه بالخمل كالدشبذ الذى ينبت على العظم المكسور.

ص: 684

فهرست

مقدمة الشارح 1

الباب الأول: في امراض الرأس

الفصل الأول: في الصداع 6

الفصل الثانى: في السرسام 55

الفصل الثالث: الدوار 77

الفصل الرابع: في السدر 88

الفصل الخامس: في السبات 91

الفصل السادس: السهر 102

الفصل السابع: في النسيان 107

الفصل الثامن: في الماليخوليا 114

الفصل التاسع: في الكابوس 140

الفصل العاشر: في الصرع 144

الفصل الحادى عشر: في السكتة 160

الفصل الثانى عشر: في الفالج 166

الفصل الثالث عشر: في الإسترخاء 173

الفصل الرابع عشر: في التشنج 177

الفصل الخامس عشر: في التمدد و الكزاز 182

ص: 685

الفصل السادس عشر: في الرعشة 186

الفصل السابع عشر: في الخدر 191

الفصل الثامن عشر: في اللقوة 194

الفصل التاسع عشر: في الإختلاج 200

الفصل العشرون: في الزكام 203

الفصل الحادى و العشرون: في نخس يظهر في الدماغ 211

الباب الثانى: في أمراض العين

الفصل الأول: علل الطبقة الصلبية 215

الفصل الثانى: علل الطبقة المشيمية 220

الفصل الثالث: علل الطبقة الشبكية 222

الفصل الرابع: علل الرطوبة الزجاجية 227

الفصل الخامس: علل الرطوبة الجليدية 230

الفصل السادس: علل الطبقة العنكبوتية 234

الفصل السابع: علل الرطوبة البيضية 236

الفصل الثامن: علل الطبقة العنبية 239

الفصل التاسع: علل الطبقة القرنية 242

الفصل العاشر: علل الطبقة الملتحمة 247

الفصل الحادى عشر: في الرمد 249

الفصل الثانى عشر: استرخاء الجفن 255

الفصل الثالث عشر: التصاق الجفنين 257

الفصل الرابع عشر: في الشترة 260

الفصل الخامس عشر: السبل 263

الفصل السادس عشر: الشرناق 267

الفصل السابع عشر: في العلة المعروفة بالبوالتين 269

الفصل الثامن عشر: في العقدة 270

الفصل التاسع عشر: في الشعر المنقلب و الزائد 272

ص: 686

الفصل العشرون: الودقة 274

الفصل الحادى و العشرون: الطرفة 275

الفصل الثانى و العشرون: في انتثار الأهداب 277

الفصل الثالث و العشرون: في القروح 279

الفصل الرابع و العشرون: في البياض 283

الفصل الخامس و العشرون: في المورسرج 285

الفصل السادس و العشرون: في الظفرة 287

الفصل السابع و العشرون: في الحول 290

الفصل الثامن و العشرون: في جرب الأجفان 293

الفصل التاسع و العشرون: في البرودة 296

الفصل الثلاثون: في صلابة الاجفان و غلظها 297

الفصل الحادى و الثلاثون: في السلاق 299

الفصل الثانى و الثلاثون: في الكمنة 301

الفصل الثالث و الثلاثون: في العشاء 303

الفصل الرابع و الثلاثون: في الجهر 305

الفصل الخامس و الثلاثون: في الغرب 306

الفصل السادس و الثلاثون: في الانتشار و الاتساع 308

الفصل السابع و الثلاثون: في الضيق 312

الفصل الثامن و الثلاثون: في نزول الماء 316

الفصل التاسع و الثلاثون: في الزرقة 325

الفصل الأربعون: في ضعف البصر 327

الفصل الواحد و الأربعون: في التخيلات الشاذة 331

الفصل الثانى و الأربعون: رؤية الناظر من قريب أكثر 337

الفصل الثالث و الأربعون: في الخفش 340

الفصل الرابع و الأربعون: في الدمعة 342

الفصل الخامس و الأربعون: في القذى و الحيوان الذى يقع في العين 345

الفصل السادس و الأربعون: في القمور 347

ص: 687

الفصل السابع و الأربعون: في القمل في الأجفان 349

الفصل الثامن و الأربعون: في الشعيرة 351

الفصل التاسع و الأربعون: في سلّ العين 352

الفصل الخمسون: في ذهاب البصر في المطامير و الحبوس المظلمة 354

الفصل الواحد و الخمسون: في الضربة التي تصيب العين 356

الفصل الثانى و الخمسون: في الجساء 357

الفصل الثالث و الخمسون: في حكة الامآق و الأجفان 358

الفصل الرابع و الخمسون: في الجحوظ 359

الفصل الخامس و الخمسون: في التوثة 361

الفصل السادس و الخمسون: في الغدة 363

الفصل السابع و الخمسون: في التحجر 365

الفصل الثامن و الخمسون: في قروح الجفن 366

الفصل التاسع و الخمسون: في الإنتفاخ 367

الفصل الستون: في بغض العين من الشعاع 370

الفصل الواحد و الستون: في تهبّج الأجفان 371

الباب الثالث: في أمراض الأذن

الفصل الأول فى: وجع الأذن 377

الفصل الثانى: في الطرش 388

الفصل الثالث: في الطنين و الدوى 392

الفصل الرابع فى: انفجار الدم من الأذن 394

الفصل الخامس: في انكسار الأذن 395

الفصل السادس: في انقلاع الأذن 396

الفصل السابع: في الأورام التي تحدث في أصل الأذن 397

الفصل الثامن: في الشي ء الذى ينصبّ في الأذن 399

الفصل التاسع فى: حكة الأذن 400

الفصل العاشر: في هرب الأذن من الاصوات العظيمة 401

ص: 688

الفصل الحادى عشر: في قلاع الأذن 402

الباب الرابع: في أمراض الأنف

الفصل الأول: في الخشم 405

الفصل الثانى: في فساد الشم 412

الفصل الثالث: في البثور في الأنف 415

الفصل الرابع: في القروح في الأنف 416

الفصل الخامس: في الرعاف 417

الفصل السادس: في بخر الأنف 420

الفصل السابع: في رض الأنف 422

الفصل الثامن: في العطاس 423

الفصل التاسع: في جفاف الأنف 425

الفصل العاشر: في حكة الأنف 426

الباب الخامس: في أمراض اللسان و الفم و الشفتين

الفصل الأول: في ورم اللسأن 429

الفصل الثانى: في بطلان الذوق و فساده 431

الفصل الثالث: في ثقل اللسان و تغير الكلام 433

الفصل الرابع: في عظم اللسان 436

الفصل الخامس: في الضفدع 437

الفصل السادس: في شقاق اللسان 438

الفصل السابع: في حرقة اللسان 439

الفصل الثامن: في حكة اللسان 440

الفصل التاسع: في تقشّر اللسان و سقف الحنك و الشدقين و العمور 441

الفصل العاشر: في البثور في الفم 442

الفصل الحادى عشر: في القلاع 443

الفصل الثانى عشر في الآكلة في الفم 445

ص: 689

الفصل الثالث عشر: في كثرة اللعاب و سيلانه من الفم في النوم 447

الفصل الرابع عشر: في البخر 448

الفصل الخامس عشر: في ورم الحنك 450

الفصل السادس عشر: في بياض الشفة و تقشرها 451

الفصل السابع عشر: في اختلاج الشفة 453

الفصل الثامن عشر: في تقلص الشفتين 454

الفصل التاسع عشر: في البواسير في الشفة 455

الفصل العشرون: في أورام الشفتين 456

الفصل الحادى و العشرون: في البثور و القروح في الشفة 456

الباب السادس: في أمراض الأسنان و اللثة

الفصل الأول: في وجع الأسنان 459

الفصل الثانى: في الضرس 465

الفصل الثالث: في تأكل الأسنان و تثقّبها و تفتّتها 467

الفصل الرابع: في الحفر و تغير لون الأسنان 468

الفصل الخامس: في تحرك الأسنان و سقوطها 470

الفصل السادس: في تزيّد السن 473

الفصل السابع: في حكة الأسنان 475

الفصل الثامن: في صرير الأسنان في النوم 476

الفصل التاسع: في تسهيل نبات الأسنان 477

الفصل العاشر: في ذهاب ماء الأسنان 478

الفصل الحادى عشر: في اورام اللثة 479

الفصل الثانى عشر: في اللثة الدامية 481

الفصل الثالث عشر: في قروح اللثة و نواصيرها 482

الفصل الرابع عشر: في نقصان لحم اللثة و استرخاؤها 483

الفصل الخامس عشر: في اللحم الزائد في اللثة 483

ص: 690

الباب السابع: في أمراض الحلق

الفصل الأول: في وجع اللهاة و ورمها 487

الفصل الثانى: في سقوط اللهاة 490

الفصل الثالث: في الخوانيق و الذبح 492

الفصل الرابع: في البثور في الحلق 502

الفصل الخامس: في العلق و الشوك اذا تشبّثت في الحلق 503

الفصل السادس: في انطباق المرى ء 505

الفصل السابع: في حكاك المرى ء 506

الفصل الثامن: في الاختلاج و الارتعاش العارضين لقصبة الرئة 507

الفصل التاسع: في الغريق و المخنوق بالوهق 509

الفصل العاشر: في بحوحة الصوت سببها 511

الفصل الحادى عشر: في عسر البلع 514

الفصل الثانى عشر: في أورام المرى ء 516

الفصل الثالث عشر: في قروح المرى ء 518

الباب الثامن: في علل الرئة و الصدر

الفصل الأول: في الربو و انتصاب النفس الربو 521

الفصل الثانى: في السعال 526

الفصل الثالث: في نفث الدم الذى يخرج من الفم 532

الفصل الرابع: في ذات الرئة 537

الفصل الخامس: في السل و نفث المدة 542

الفصل السادس: في المدة المحتقنة في الصدر 548

الفصل السابع: في ذات الجنب و الشوصة و ذات الصدر و ذات العرض و البرسام 552

الفصل الثامن: في جمود الصدر 562

الباب التاسع: في أمراض القلب

الفصل الأول: في سوء مزاج القلب 567

ص: 691

الفصل الثانى: في الخفقان 571

الفصل الثالث: الغشى 574

الفصل الرابع: في ورم اذنى القلب 582

الفصل الخامس: في ضغط القلب 584

الفصل السادس: تقشر القلب 585

الفصل السابع: في قذف القلب 587

الفصل الثامن: احتواء الرطوبة على القلب 588

الفصل التاسع: في جذب القلب 589

الباب العاشر: في أمراض الثدى

الفصل الأول: في قلة اللبن 593

الفصل الثانى: في كثرة اللبن و دروره المفرط 595

الفصل الثالث: في أورام الثديين 596

الباب الحادى عشر: في أمراض المعدة

الفصل الأول: في سوء مزاج المعدة 601

الفصل الثانى: في وجع المعدة 608

الفصل الثالث: في ضعف الهضم و سوء الهضم و التخمة 610

الفصل الرابع: الهيضة 614

الفصل الخامس: في نقصان الشهوة و بطلانها 617

الفصل السادس: في الوحم و فساد الشهوة 622

الفصل السابع: في الشهوة الكلبية 627

الفصل الثامن: في الجوع البقرى 631

الفصل التاسع: في العطش المفرط 635

الفصل العاشر: في ورم المعدة 641

الفصل الحادى عشر: في دبيلة المعدة و قروحها 645

ص: 692

الفصل الثانى عشر: في النفخة و الجشاء و التثاؤب و التمطى 647

الفصل الثالث عشر: في القى ء و التهوع و الغثيان 649

الفصل الرابع عشر: في الدم الذى يخرج بالقى ء 653

الفصل الخامس عشر: في تجمد الدم و اللبن في المعدة 655

الفصل السادس عشر: في الفواق 656

الفصل السابع عشر: في انقلاب المعدة 661

الفصل الثامن عشر: في الكرب و القلق المعدى 663

الفصل التاسع عشر: في اختلاج المعدة 664

الفصل العشرون: في وجع الفؤاد 665

الفصل الواحد و العشرون: في حرقة المعدة 666

الفصل الثانى و العشرون: في حكاك المعدة و دغدغتها 668

الفصل الثالث و العشرون: في استرخاء المعدة و تهلهل نسجها 669

الفصل الرابع و العشرون: في تشنج المعدة 671

الفصل الخامس و العشرون: في جساوة المعدة و 672

الفصل السادس و العشرون: في الذرب 674(1)

ص: 693


1- 844. سمرقندى، نجيب الدين - شارح: كرمانى، نفيس بن عوض، شرح الأسباب و العلامات، 2جلد، جلال الدين - قم، چاپ: اول، 1387 ه.ش.

المجلد2

اشارة

سرشناسه:نفیس بن عوض، -842؟ق.

عنوان قراردادی:الاسباب و العلامات .شرح

عنوان و نام پديدآور:شرح الاسباب والعلامات/ تالیف نفیس بن عوض کرمانی؛ تصحیح و تحقیق موسسه احیاء طب طبیعی؛ به سفارش موسسه مطالعات تاریخ پزشکی، طب اسلامی و مکمل.

مشخصات نشر:تهران: جلال الدین، 1387 -

مشخصات ظاهری:2ج.

فروست:موسسه احیاء طب طبیعی؛ 9

شابک:210000 ریال: 978-964-8410-61-8

يادداشت:عربی.

يادداشت:چاپ قبلی: تهران: موسسه مطالعات تاریخ پزشکی، طب اسلامی و مکمل، 1383.

يادداشت:ای کتاب شرحی بر کتاب " الاسباب والعلامات" تالیف محمدبن علی سمرقندی است.

موضوع:سمرقندی، محمدبن علی، - 619ق. . الاسباب و العلامات -- نقد و تفسیر.

موضوع:پزشکی اسلامی -- متون قدیمی تا قرن 14

پزشکی سنتی -- متون قدیمی تا قرن 14

شناسه افزوده:سمرقندی، محمدبن علی، - 619ق. . الاسباب و العلامات. شرح.

شناسه افزوده:موسسه احیاء طب طبیعی

شناسه افزوده:موسسه مطالعات تاریخ پزشکی٬ طب اسلامی و مکمل

رده بندی کنگره:R128/3/س8الف50218 1387

رده بندی دیویی:610/917671

شماره کتابشناسی ملی:2042845

ص: 1

الباب الثانى عشر: في أمراض الكبد

اشارة

ص: 2

* الباب الثانى عشر: في أمراض الكبد

الفصل الأول: في سوء مزاج الكبد

الفصل الأول: في سوء مزاج الكبد(1)

يكون إما حارّا. و علامته: شدة العطش و خشونة اللسان؛ لأن الحرارة تنشف رطوبته بمشاركة فم المعدة فتجتمع اجزاؤه لضرورة الخلّاء و يختلف وضعها الإرتفاع و الإنخفاض و قلة الشهوة(2) لما يسخّن فم المعدة بالمشاركة فيسترخى و تسقط الشهوة و يبس البطن(3)؛ لأن الكبد بسبب حرارته يجذب جميع مائية الكيلوس فيجفّ البراز و حمرة(4) الماء لكثرة تولد الصفراء في الكبد و اختلاطها مع البول و الحمى لسريان مزاجها الى جميع البدن لكونها من الأعضاء الرئيسية و حرارة موضع الكبد من غير وجع لا لأن سوء المزاج غير موجع كما هو رأى «جالينوس» بل لأن الكبد عضو عديم الحس لا يدرك المنافى و أما غشاؤه فانه إنما يتالم إذا كان سوء المزاج في نفسها، أو كان في الكبد سبب يوجب التمدّد

ص: 3


1- 1. ( 1). معالجات واعظى:ILL temperament of the liver .
2- 2. ( 2). اعلم أن سقوط الشهوة انما يحدث عن حرارة الكبد اذا لم تكن تلك الحرارة معينة على الجذب و التحليل و الا فقد يكون مقوية للشهوة.
3- 3. ( 3). و لا يكون ذلك دائما لان ما يذوب من الأخلاط و الأعضاء إذا اندفع الى الأمعاء احدث الإختلاف.
4- 4. ( 4). يريد بذلك ناريته أو زعفرانيته.

فيها و قى ء(1) المرار و اختلافه إن كان مع مادة صفراوية فينصبّ شى ء منها الى المعدة و يخرج عنها بالقى ء و الإسهال.

و علاجه: تبريد الكبد بماء الهندباء(2) و السكنجبين و نحو ذلك و بالأضمدة الباردة مثل عصارة القرع و القثاء مع دقيق الشعير و العدس و الفوفل و الصندل و الورد الأحمر و المزورات المتخذة بالأنبرباريس و التمر الهندى و نحوهما مثل الرمان المز و الريباس و التوت الشامى مع الماش و الاسفاناج و بعضهم يؤثرون(3) ماء الشعير على الأشياء الحامضة القابضة خوفا من تضييق العروق و تخشين جرم الكبد و استفراغ المادة إن كان ماديا بالفصد من الباسليق و الابطى و الاسهال بطبيخ الهليلج مع فلوس الخيار شنبر.

و إما باردا.(4) و علامته: الخلّفة؛ لأن الكبد لبرده لا يجذب صفوة الكيلوس فيندفع مع البراز. و قد تكون الطبيعة يابسة لقلة تولد الصفراء فلا ينصبّ منها شى ء الى الأمعاء و لا يندفع النجو من ذاته و ترهّل البدن و هو أن لا يلتصق الغذاء به التصاقا تاما كاملا فينتفخ و ذلك لقصور الهضم و كثرة الرطوبة الرقيقة البلغمية الدم و فساد اللون(5) لقلة تولد(6) الدم و كثرة اختلاط الرطوبات الفاسدة به و تهبج الوجه لكثرة ارتفاع الأبخرة الغليظة إليه؛ إذ عند ضعف الحرارة الغريزية إنما تتولد فضول رياحية و رطوبات رقيقة تنفش(7) إلى الأعضاء و تحتقن فيها فإن كانت

ص: 4


1- 5. ( 1). و قد يكون القى ء السوداوى لما يندفع الى المعدة عن الأخلاط المحترقة و حينئذ يعرض في اكثر الامراض أعراض الماليخوليا المراقى.
2- 6. ( 2). المتخذ من أوراقها الرطبة بالتوريق و طريقه معروف. أو من بذورها اليابسة نقوعا أو مطبوخا فان لها خاصية في دفع علل الكبد و أوجاعها حارّة كانت أو باردة، فاحفظه.
3- 7. ( 3). خصوصا اذا كان معه سعال؛ فالاجتناب عن الاشياء الحامضة أحوط. فان احتيج إليها، فمثل الاجاص مع العناب أو امثال ذلك ليكون محفوظا عن الغائلة.
4- 8. ( 4). علم من كتب القدماء أن سوء المزاج البارد للكبد أشدّ إضرارا من سائر الأمزجة لمخالفة البرودة لمزاج الكبد فليهتمّ كثيرا في مداواته.
5- 9. ( 5). أى: لون جميع البدن أو لون الوجه.
6- 10. ( 6). و قد كان قلة الدم و غلظه متنافيين لحدوث اشراق اللون لأنه انما يكون اذا كان الدم رقيقا لطيفا كثيرا. و ربما إسودّ اللون أو إخضرّ أو إصفرّ؛ أما السواد فلما يحدث البرد الكمودة و أما الخضرة فلما يتركب مع هذه الكمودة من الصفراء اللازمة لقلة الدم و أما الصفرة فلقلة الدم؛ فإن الصابغ للحمرة اذا قلّ، صبغ الى الصفرة و لذلك ترى أنّ الشراب الأحمر اذا امتزج به الماء كثيرا صار المجموع أصفر.
7- 11. ( 7). أي: تتفرق.

الأعضاء قوية حلّلتها و دفعتها عن نفسها و الّا ارتبكت(1) فيها لا تتحلّل. فإن كان ظهور التهبج في القدمين، كان أقل خطرا مما إذا كان ظهوره في الوجه و العينين(2)؛ لأن الوجه قريب من القلب فلو لا ضعف القلب و الحارّ الغريزى، لم يظهر فيه تهبج و أما القدمان. فإنهما بعيدتان من القلب و وصول الحرارة إليهما إنما يكون إذا كانت كثيرة فائضة جدا و قلة العطش(3) و بياض اللسان و الشفتين و فتور النبض و بياض القارورة و يدل على المادى علامات كثرة البلغم و ثخن القارورة لاختلاط البلغم مع البول.

و علاجه: تسخين الكبد بالمعاجين الحارّة مثل الأثاناسيا و دواء الكركم و الأضمدة الحارّة مثل الأفسنتين و السنبل و أصل الأذخر و القسط و السليخة و الورد و الزعفران مع دهن السوس و الناردين و الأغذية الحارّة المتوبلة مثل الدراج و الطيهوج المطبوخ مع الحمص و الكمون و الشبت و الدار صينى و الخولنجان و استفراغ البلغم في المادى بما يسهل و بما يدر مثل ماء الأصول و طبيخ الزوفا مع مثقال من دواء الكركم(4).

و إما يابسا. و علامته: قضافة البدن و يبسه لقلة تولد الدم و لسريان مزاجه الى جميع البدن و قلة البراز؛ لأن الكبد يستنشف مائية الكيلوس فيجف البراز و يقل حجمه و يبس الفم؛ لأن سطحه متصل بسطح المعدة و قد انتشف الكبد رطوباتها و العطش و صلابة النبض لتمدّد العروق باستيلاء اليبس و الجفاف عليها فلا تنغمز تحت الأصابع و قلة الدم.

و علاجه: الترطيب بالأشربة المرطّبة مثل شراب النيلوفر و الخشخاش و الأطلية مثل ماء القرع و البقلة و الهندباء و الخس مع دهن النبفسج و الأغذية المرطّبة كأدمغة الجداء و الباقلى المقشّر مع دهن البنفسج و كشك الشعير المقشّر و البقول المرطّبة كالاسفاناج و ورق الخس و الخطمى بدهن اللوز و ينبغى أن لا يفرط في الترطيب لئلا يفضى الى سوء القنية و الاستسقاء.

ص: 5


1- 12. ( 1).[ أي: تراكمت].
2- 13. ( 2). يمكن أن يكون المراد من العينين أنفسهما أو الجفنين.
3- 14. ( 3). اذا لم يعرض بلغم معطّش.
4- 15. ( 4). قال« الرازى» في« من لا يحضره الطبيب»: استعماله انما يمنع من[ فى] علل الكبد اذا أزمنت و طالت و صلبت.

و إما رطبا. و علامته: تهبج الوجه و العين لكثرة ارتقاء الرطوبات الرقيقة و الأبخرة الغليظة إليهما و ترهل لحم الشراسيف أى: رخاوته لسخافته و قلة حركته فلا تتحلل عنه الرطوبات الرقيقة التى تتوجه إليه مع الدم و لكثرة انتشافه الرطوبة من الكبد بالمجاورة و الملاصقة و رطوبة اللسان و لين الطبيعة؛ لأن الكبد لا يجذب رقيق الكيلوس بالتمام و الانتفاع بالأطعمة الناشفة و قلة العطش.

و علاجه: كل ما يجفف من الأغذية مثل القبج مع القرنفل و الدار صينى و المصطكى و الزعفران و مثل المصوص و القلايا المتوبلة و الكردناج و الأدوية مثل الاطريفل و دواء الكركم و الرياضة و تقليل الغذاء و الماء و لا ينبغي أن يفرط التجفيف فيؤدى الى الذبول.

و إما حارّا يابسا أو حارّا رطبا(1) أو باردا يابسا أو باردا رطبا. و علامة هذه مركبة من علامات بسيطة و كذلك المعالجات يجب أن تكون مركبة بحسب ذلك المزاج المركب.

ص: 6


1- 16. ( 1). اعلم أن الأطباء المتقدمين لا يسمّون المزاج الحارّة الرطبة الحادّثة في الكبد بسوء مزاج و ان كان مفرطا جدا اذ هم زعموا بأن هذا المزاج مزاج جبلى طبيعى للكبد و الحيوة انما هي بالحرارة و الرطوبة كما أن الموت بالبرودة و اليبوسة.

الفصل الثانى: في ضعف الكبد17

و هو خلل في جميع قواه الأربع أو في بعض منها.

سببه

إما أحد سوء المزاجات الساذجة.

و إما حصول خلط فيها أى: في الكبد لسدد يعرض فيها نفسها فتحتبس الأخلاط فيها أو حصوله فيما يجاورها مثل المرارة فلا تجذب الصفراء، أو الطحال فلا يجذب السوداء أو الكلية أو المثانة فلا يجذبان المائية، أو الرحم كما عند احتباس الطمث فلا يجذب الدم الطمثى فيفسد لذلك دم الكبد، أو لسدد يعرض فيما يجاورها مثل المنفذ الذى بينها و بين المرارة و بينها و بين الطحال أو بينها و بين الكلية فلم تنفصل عنها الفضول المتولدة فيها بل تبقى فيها فتختل أفعاله فتتأدّى المضرة الى البدن كلّه لضعف الكبد و لما تختلط تلك الفضول أيضا مع الدم و تنتشر في البدن.

و إما أمراض آلية تعرض له كالصغر و السدد و الإمتلاء و الرمل و الحصاة أو تفرق الاتصال كالورم و الشق.

و سبب الضعف إن كان قويا يضعف جميع قواه و إن لم يكن قويا يضعف بعض قواه فإن بقى و لم يندفع بسرعة، أدّى من البعض الى الجميع.

ص: 7

و أكثر ما يضعف الجاذبة و الهاضمة من البرد و الرطوبة؛ أما الجاذبة فلأن فعلها إنما يكون بحركة مكانية و البرودة مميتة مخدرة مضادة لجميع الأفعال التى هي الحركا، و الرطوبة ترخى ألياف العصب و تمنعها عن الاندفاع القوى الذى لا بدّ منها في الحركات. و أما الهاضمة فلأن فعلها تفريق ما غلظ و جمع ما رقّ و تقطيع ما لزج و هذه الأفعال حركات لا تتم الّا بالحرارة و أما الرطوبة فإنها و ان كانت معينة قبول فعل الهاضمة من الإحالة و الطبخ و التسييل و التهيئة للنفوذ لكنها إذا أفرطت، أضعفت الحرارة و لينتها فلا يتأتى عنها أفعال الهضم على ما ينبغي و الماسكة من الرطوبة؛ لأن فعلها القبض و حفظ الليف على هيئة الإشتمال الصالح زمانا طويلا و الرطوبة لا رخائها تنافى ذلك و الدافعة من اليبس؛ لأنها إنما تحتاج الى تحريك و الى تكثيف قليل يعين على العصر و الدفع لا بمقدار ما يبقى به الليف حافظا لهيئة القبض زمانا طويلا و إذا أفرط اليبس، أمسك الفضل و حبسه و منعه من أن يندفع.

و علامة ضعف الكبد جملة: اختلاف شبيه بماء اللحم الطرى إذا غسل و ذلك لأن الضعف إن كان في الهاضمة، لم تهضم الكيلوس على ما ينبغي فتبقى المواد مختلطة بعضها ببعض و تكره الطبيعة ذلك و تدفع منه شيئا الى الأمعاء و شيئا الى الكلية و إن كان في الماسكة، لم تمسك الدم و المائية من أن ينحدر الى الأمعاء و إن كان في الدافعة، لم تدفع الدم بتمامه الى الأعضاء و لا المائية بتمامها الى الكلية فيسيل شى ء منه مع المائية الى الأمعاء و شى ء منها إلى الكلية لكن سيلانها الى الكلية يكون أكثر؛ لأن الدم في غالب الأمر لا يندفع الى جهة المقعر الّا إذا كثر الاسهال و تعوّدت الطبيعة الدفع الى تلك الجهة و إنما لا يكون الإختلاف أحمر كما في الإسهال الدموى، لأن الطبيعة هاهنا مجتهدة في التميز فلا يكون الدم الخارج شديد الاختلاط بالبراز حتى يصبغه و لا كذلك في الاسهال الدموى فان الدم فيه يخرج من عروق الأعضاء و ليست فيها قوة مميزة كما في الكبد فلذلك يكون شديد الاختلاط بالمائية بحيث لا يمكن التمييز بينهما و كذا الحكم في البول أيضا، و أما ضعف الجاذبة فهو لا يوجب ذلك الّا إذا ضعفت لضعفها القوى الأخرى و فساد

ص: 8

اللون(1) فيضرب في الأكثر الى صفرة و بياض و ربما يضرب الى خضرة و كمودة؛ لأن ما يتأدى الى سائر الأعضاء من الدم لا يكون نقيا بل مختلطا مع الأخلاط الأخر فيتغير اللون بسبب الخلّط الغالب و قلة الشهوة إما لضعف الكبد عن جذب الكيلوس فتبقى المعدة ممتلئة، أو لضعفه عن دفع الكيموس فيبقى ممتلئا لا يجذب شيئا آخر من المعدة، أو لضعفه عن تمييز السوداء و دفعها الى الطحال حتى ينصبّ منه الى المعدة فيدغدغها و يحرك الشهوة و نحافة البدن أما عند ضعف الجاذبة، فلان الغذاء لا ينجذب من المعدة الى الكبد حتى يندفع الى البدن و أما عند ضعف الهاضمة، فلأن ما يصل إليه من الدم يكون رديئا غير منهضم فلا يصلح للتغذية و كذلك عند ضعف الماسكة لأنها لا تمسك الغذاء الى أن ينهضم و أما عند ضعف الدافعة، فلأنه لا يندفع الغذاء الى البدن على المجرى الطبيعى و وجع ليّن يمتدّ الى الضلع الأخير من الجانب الأيمن خاصة عند نفوذ الغذاء الى الكبد؛ لأنه إذا لم يقو على التصرف في الغذاء على ما ينبغى، امتلأ منه و ظهر فيه الثقل و تمدّد الغشاء و يتألم ألما ليّنا لقلة التمدد بسبب كونه في عضو لحمى ليّن و امتدّ الألم من أعلاه الى أسفله و هو عند الضلع الأخير من أضلاع الخلّف.

و علامة ضعف الجاذبة: كثرة البراز و لينه و بياضه؛ لأنه إذا لم يجذب صفوة الكيلوس من المعدة و الأمعاء، يندفع مع البراز فيكثر البراز لذلك و يرقّ و يبيض.

و علامة ضعف الماسكة و الهاضمة: كثرة البول و الإختلاف و الغساليان لما ذكر و تهبج الوجه لما يندفع الكيموس غير المنهضم الى الأعضاء فما كان منها قويا، يحلّله و يدفعه عن نفسه و ما كان ضعيفا سخيف البنية بعيدا عن القلب كالوجه و العين، لا يقدر على ذلك فيرتبك الفضل فيه لا ينحل و لا يلتصق به فيحدث به التهبج و فساد لونه لما ذكر و رقة الدم لقلة تميز المائية عن الدم و العجز عن امساكها من أن تندفع مع الدم الى العروق.

و علامة ضعف الدافعة: قلّة البول لعجزها عن تميز المائية و دفعها الى الكليتين بالتمام و قلة الحاجة الى دفع البراز لقلة اندفاع الصفراء الى المرارة ثم

ص: 9


1- 18. ( 1). أي: لون جميع البدن.

منها الى الأمعاء فيقلّ لذعها و الاحساس بالحاجة الى القيام و قلة صبغهما لما علم و قلة الشهوة لقلة اندفاع السوداء الى الطحال ثم منه الى فم المعدة، و لأن الكيموس لا يندفع من الكبد على المجرى الطبيعى فيبقى فيه و ينقطع المصّ و التقاصى بالغذاء عن المعدة و ترهّل البدن مع صفرة و سواد مخلوطين ببياض لقلة تمييز الفضول الثلاثة و المائية عن الدم و عدم توزيع كل منها الى مدافعها فينفذ الجميع مع الدم الى الأعضاء فيترهل البدن و يتغير لونه.

و علاج ضعف الكبد: إزالة سببه إن كان السبب سوء المزاجات فقد ذكرت المادية منها و غير المادية و إن كان السبب تفرق الاتصال أو ورما أو سددا، فجيئ و مداواته من بعد.

و أكثر ما يعرض ضعف الكبد، يعرض من البرد و الرطوبة؛ لأن البرودة مميتة مخدرة مانعة عن جميع الأفعال مضادة للقوى التى هي بالحركات الّا أنها تخدم بعضها كالماسكة و الدافعة بالعرض و الرطوبة ترخى العضو(1) و تمنع الحركة و تعاون البرودة كما أن البرودة تولّدها فكأنهما متلازمان فلذلك يكون أكثر علاجه بالأشياء الحارّة القابضة(2) مما يطلى به و مما يسقى كالدار صينى و فقاح الأذخر و المر و الزعفران و كذلك الأغذية مثل حب الرمان و الزبيب(3) المدقوقين المطيبين بالدار صينى و نحوه من الأفاوية.

ص: 10


1- 19. ( 1).[ خ. ل: الليف].
2- 20. ( 2). و انما قيد المصنف الأشياء الحارّة بالقابضة لأن الاشياء الحارّة لا تخلو عن تفتيح و تحليل و انضاج و هذه الأفعال كلها مضعفة لجرم العضو محللة للروح و بالقابض يتدارك ضرر ذلك. و اعلم أنّ الأطلية و الأضمدة كثيرا مّا يكون في أمراض الكبد أنفع من المشروبات؛ لأن وصول قوتها الى الكبد أسرع من وصول قوة المشروب الّا أن يكون حاجة داعيه الى قبض قوى فحينئذ يكون المشروب أفضل منها لقلة نفوذ القوابض من المسامّات؛ فلذا ينفع الأدوية الموضعية نفعا كثيرا في محدب الكبد من مقعرها.
3- 21. ( 3). ينبغي أن يكون الزبيب مع عجمه ليكون فيه قبض. و مع كونه مدقوقا يبالغ في مضغه[ حتى] يصغر أجزاء العجم فيكون نفوذها مع نفوذ لحم الزبيب. كذا في« كشف الإشكالت».

الفصل الثالث: في سدة الكبد22

سببها أخلاط غليظة لزجة عسرة النفوذ في عروق الكبد فتقف فيها و تحدث السدد؛ لأن الغليظة لا تتسع لها المجارى حتى تنفذ فيها بسرعة و اللزجة تتشبّث بجوانب المجارى فلا يسهل انفصالها منها بل تبقى محتبسه فيها.

و علامتها: ثقل في موضع الكبد سيّما إذا كانت السدّة في المحدّب لما يمتلئ الكبد مما ينفذ فيه الى السكر الحابس(1) عن دفعه عنه الى غيره و يلزم من ذلك حدوث الاستسقاء لما يفسد مزاج الكبد بسبب ما يحتبس فيه بلا وجع لأن التمدد في السدّة لا يبلغ أثره الى الغشاء المحيط به و لا حمى(2) لعدم العفونة الّا إذا كثرت السدّة و طال زمانها فتأدّت الى عفونات تحدث عنها الحمى.

فإن كانت السدد في الجانب المحدّب، كان البول مع ذلك رقيقا قليلا(3)؛ لأن نفوذ البول إنما هو من المحدّب الى الكلية و عند حدوث السدّة لا ينفذ منه إليها الّا ما كان رقيقا على مهل و رقة البول و قلته تكون على حسب قوة السدّة و ضعفها

ص: 11


1- 23. ( 2). أى: السدّة الحابسة.
2- 24. ( 3). قال« السيد محمد هاشم»: هذا الفرق بالحقيقة بين السدة و الورم الحارّ دون البارد؛ اذ الورم البارد لا يلزم أن يكون معه حمى. و أما السدة فلا يكون معها حمى الّا اذا عرض للمادة المحتبسة عفونة حدثت الحمي كما قال« الشارح».
3- 25. ( 4). أقول: إن السدة اذا كان في مقعره يلزم أيضا قلة البول لعدم نفوذ المائية منه الى المحدب فلا يكون قلة البول دليلا تاما على سدّة المحدب لكن يفرق بينهما و بين سدّة المعقر بثقل موضع الكبد في الأول و عدمه[ فى الثانى].

فكلّما كانت السدّة أقوى، كان البول أرقّ و أقلّ و إن كانت فى الجانب المقعر، كان البراز رطبا كثيرا؛ لأن صفوة الكيلوس لا تجد طريقا تنفذ فيه الى الكبد فتضاف الى البراز و تندفع معه و قد يكون البراز ليّنا إذا كانت السدّة الحدبة تامة فلا تنفذ فيها المائية بل ترجع قهقرى الى الماساريقا و تندفع من الأمعاء مع البراز.

و علاجها إن كانت في حدبة الكبد: الادرار؛ لأن دفع المادة المسدّدة به أسهل لقرب أعضاء البول منها بما يوافق بحسب حرارة المزاج و برودته مثل الهندباء و بذر الخيارين و الكشوث و البرسياوشان و السكنجبين الساذج عند الحرارة و مثل الأسارون و السليخة و الأفتيمون و السكنجبين البذورى و شراب الدينار عند البرودة و تضميد الكبد بالأضمدة الملطفة مثل الجعدة و الأفسنتين و الراوند و أصل الكرفس مع ماء الهندباء.

و إن كانت في تقعيره: فبالاسهال؛ لأن دفع المادة به هاهنا أسهل لقرب الأمعاء منه بماء الفواكه مع الراوند و الاحتقان(1) بالحقن اللينة إن كانت حرارة و بالمسهلات(2) الأخرى مثل طبيخ أصل الكبر و الرازيانج و الكرفس و الأذخر و الهندباء مع شراب الأفسنتين و الحقن الباردة إن لم تكن حرارة و دعت إليها ضرورة شديدة؛ لأن المادة قريبة من الدواء يمكن استفراغها في الأكثر بالمسهلات الخفيفة و كذلك ينبغي أن يكون التضميد من خارج على حسب المزاج و التغذى بالزيرباجات المتوبلة بالأبازير الحارّة عند البرودة و غير المتوبلة بها عند الحرارة و نحوها مثل ماء الحمص مع ورق الهندباء و قليل خل و مثل الهندباء المطنجن بدهن اللوز مع الخلّ.

و قد يكون السدد من ورم فيه لما تنضغط المجارى عن زيادة حجمه و تنسدّ و قد يجى ء علاج الورم.

ص: 12


1- 26. ( 1). الأجود أن يقدم عليها ما يفتّح السدة و يقطّع الأخلاط الغليظة و يجلو مادتها لئلّا يجلب الضرر الى الكبد لازدياد السدة بثوران الماده و تحريكها إليها.
2- 27. ( 2). الخفيفه.

الفصل الرابع: في نفخة28 الكبد29

قد تجتمع في أجزاء الكبد أو تحت غشائه بخارات إما لضعف الهاضمة عن تغيير الغذاء و تلطيفه فتحركه تحريكا ضعيفا و تتحلّل عنه بخارات غليظة قليلة الحرارة تصير رياحا نافخة عند مفارقة الأجزاء النارية عنها، و إما لكون المأكول غليظا نفّاخا لا تستولى الحرارة على إنضاجه التام فإذا احتبست هذه البخارات و كثفث و استحالت رياحا نافخة لضعف الحرارة عن تلطيفها و تحليلها، لا تجد منفذا إما لكثرتها و إما لسدد في الكبد و إما لصفاقة الغشاء المجلل له و ذلك هو النفخة فى الكبد.

و علامتها: تمدّد تحت الضلع الأيمن بلا ثقل كما يكون في الورم و السدد و لا حمى كما يكون في الورم؛ لأن المادة المورمة تتعفن و تسرى الأجزاء العفنة من الكبد الى القلب و توجب الحمى و لا مادة هاهنا حتى تتعفن و لا تغير في السحنة لسلامة أفعال الكبد و تميزه كل واحد من الأخلاط عن غيره فلا يختلط شى ء منها بالدم حتى يفسد لون البشرة و يحدث بعقب انهضام الطعام أكثر؛ إذ حينئذ يكثر تولد الرياح النافخة و يقرقر بالغمز الشديد عليها و يتحلل لما تنزعج عن محلّها

ص: 13

و تتبدّد. و علاجها: سقى المعجونات المحلّلة الملطّفة مثل الكمونى و دواء الكركم و دواء اللك و الحمام على الريق؛ لأنه يلطف الرياح و يحلّلها بالتبخير و يحلل موادها أكثر مما يكون على الشبع و الدلك؛ لأنه أيضا يلطف الرياح و يحلل و التكميد بالكمادات اليابسة المسخّنة مثل الملح و الجاورس و الرماد و التغذى بالأغذية الناشفة للرطوبات؛ لأنها مادة تولد الرياح مثل القلايا المتوبلة و الكباب.

ص: 14

الفصل الخامس: في أورام الكبد و ورم العضلات الموضوعة عليها30

ورم الكبد(1) يكون:

إما حارّا دمويا. و علامته: الحمى و العطش و الثقل و الوجع لتمدد الغشاء المحيط به و الحرقة في موضع الكبد و ذهاب الشهوة لسخونة المعدة بالاشتراك و لعجز الكبد عن جذب الكيلوس فتبقى المعدة ممتلئة لا تطلب الغذاء(2) و ظهور الورم بالحس تحت الشراسيف و احمرار الوجه و اللسان لكثرة ارتفاع الأبخرة الحارّة إليهما بسبب الحرارة و الرطوبة و سعال يابس خال عن النفث لما يثقل الكبد و ينجذب الى أسفل و تنجذب معه المعاليق و الرباطات التى بين الكبد و الرئة فتنجذب أقسام القصبة و يضيق فضاء الرئة بقدر الجذب و ينضغط النفس فيسعل بالاضطرار(3) ظنا من الطبيعة أن هذا الأذى يندفع من الرئة بالسعال كما يندفع به كثير من أنواعه. و لا يكون معه نفث؛ إذ لا طريق من الكبد الى الرئة تترشح مادة الورم منه إليها فيه مع حيلولة الحجاب الحاجز بينهما و فواق إن كان الورم

ص: 15


1- 31. ( 2). يقال له ذات الكبد أيضا.
2- 32. ( 3). بل كان المعدة حينئذ تشتاق الى دفع ما فيها و مع هذا ينصبّ في تلك الحال مواد حارّة مرارية الى المعدة تنفّر عنها طبيعتها فتشتاق الى الدفع لذلك أيضا و هو مناف للجذب.
3- 33. ( 4).[ خ. ل: فيضطرب].

عظيما؛ أما في التقعيرى، فلشدة مشاركة المعدة مع المقعر و لأن هذه الجهة محتوية بزوائدها على المعدة احتواء اليد على الشى ء الممسك بالاصابع فينتهى ضغط الورم إذا عظم الى فمها و يهيّج الفواق.

و أما في الحدبى، فقال قوم: لأنه تنصبّ مرة صديدة الى فم المعدة و تؤذيه و فيه بعد؛ لأن انصباب المرّة الصديدية الى الكلى أولى و أسهل على الطبيعة من انصبابها الى فم المعدة اللهم إلّا إذا عرضت سدّة بين الكبد و الكلية بسبب عظم الورم فلا يمكن أن تندفع المرّة الصديدية منه إليها فينصبّ بالضرورة الى المعدة. و قال بعضهم: لأن الورم يضغط فم المعدة و فيه أيضا بعد لبعد الحدبة عنه. و قال بعضهم لمشاركتها له بالعصبة الدقيقة و لذلك لا يصل الأذى إليها الّا إذا كان الورم عظيما و باقى الكلام قد مر في الفواق

فإن كان الورم في جانب المقعر، كان مع ذلك قى ء مرارى لسخونة المعدة من تسخين الكبد أو تولد الصفراء فيها و لانصباب المرّة إليها من الكبد و احتباس البطن إذا كانت القوة في البدن قوية و لم يكن الورم عظيما بحيث يسدّ المجارى و يمنع نفوذ الكيلوس الى الكبد فحينئذ ينفذ رقيق الكيلوس إليه و ينشّف الكبد بحرارته أيضا جميع ما فيه من المائية و يجف البراز و يعتقل الطن و يشبه بالقولنج لما يعرض معه القذف و التهوع و الوجع عند طرف القولون و امتناع البراز. و أما إذا كانت القوة في البدن ضعيفة بحيث لا تجذب الغذاء و كان الورم عظيما، استسهل البطن و غشى لما يتأذى القلب بمشاركة المعدة عند امتلائها من الأخلاط المرارية اللذاعة و برد الأطراف لما تتوجه الحرارة الى القلب فتخلو الأطراف منها لبعدها عن المنبع و يبرّد و يكون الفواق و ذهاب الشهوة و الوجع فيه أشدّ أما الأولان فلما ذكرنا و أما الثالث فلأن التقعيرى قريب من أغشية البطن فلذلك يكون وجعه أشدّ و مزاحمته أكثر كما أنه إذا كان في الجانب المحدّب، كان السعال أكثر و ضيق النفس و احتباس البول أشدّ أما الأوّلان فلمزاحمة الورم الحجاب و ضغطه و تمديده له فيضيق لذلك قضاء الصدر على الرئة، و تنضغط مجاريها فيضيق النفس و يدعو ذلك الى السعال لتوهم أن السعال ينفعه و أما الثالث فلا نضغاط الأجوف الطالع من حدبة الكبد الذى تنجلب المائية منه الى الكلية.

و أيضا الثقل و انجذاب الترقوة الى أسفل في الحدبى أكثر؛ أما الثقل فلأن

ص: 16

المحدّب معلّق غير معتمد على شى ء بخلاف المقعر فإنه معتمد على المعدة و لما يمتلئ الكبد عند ورم المحدّب من الكيموس و أما عند ورم المقعر، فلا ينفذ شى ء من الكيلوس إليه لانسداد مجاريه بالضغطة و إن نفذ خرج من المحدّب لانفتاح مجاريه فيقلّ الثقل فيه و أما انجذاب الترقوة فلانجذاب قسم من العرق الأجوف من جملة الأقسام الخمسة و هو الذى يجاوز في صعوده عن محاذاة القلب و تتشعب منه شعبتان الى الترقوتين و لانجذاب المعاليق المتصلة بالترقوة و احساس الورم بالحس فيه أيضا اكثر؛ لأن حدبة الكبد بعضها مماس للحجاب و بعضها مماس للشراسيف فإذا عظمت بالورم، أحسّ بغلظ الورم فيما دون الشراسيف بخلاف التقعيرى لأن المقعر مهندم على تحديب المعدة من جهة اليمين لا يصل إليه حس الأصابع الّا إذا عظم الورم جدا.

و علاجه: الفصد من الباسليق(1) أو الأكحل؛ لأن استعمال الرادعات الباردة القابضة قبل الفصد و استفراغ المادة من الكبد يصلب الورم و كذلك استعمال المحلّلات قبله يهيّج الألم و يزيد الورم و سقى الأشربة الباردة مثل ماء الهندباء و عنب الثعلب و ماء الرمانين و السكنجبين الحامض؛ إذ فيها مع الردع و القبض تفتيح و تحليل يسير لا يخاف منها تحجر الكبد و احتباس الصفراء فيه لتضيق المنفذ الذى الى المرارة و لانحلال القوة و إرخائها و فوت المريض و لذلك ينبغي أن يخلط بالمحلّلات المفتحة ما فيها قبض و تقوية و عطرية قدر ما يحفظ القوة و كذلك بالرادعات ما يلطّف و يفتح قدر ما يحفظ المادة من التحجر و الصلابة، فإن هذا العضو كما هو سريع القبول للصلابة، سريع القبول للتخلخل و التهلهل و التضميد بالأضمدة الباردة مثل ماء الهندباء و ماء الكزبرة الرطبة و جرادة القرع و عصارة ورق الكرم مع الصندل و ماء الورد و دهن الورد و الكافور أولا ثم يخلط معها

ص: 17


1- 34. ( 1). هذا إن لم يكن فصد الباسليق مما يجلب مواد أخرى الى الكبد. و توضيحه: إن فصد الباسليق تنقّى تنور البدن و هو كثير النفع في امراض الكبد و عظيم التنقية و ربما كانت في تلك الحال مادة كثيرة في عضو واقع فى تنور البدن أسفل وضعا من الكبد فاذا فصد من الباسليق خيف أن يجذب من ذلك العضو مادة كثيرة و يقع مرورها على الكبد المؤوفة بالورم فيشتدّ قبولها لها فيتضاعف الورم فحينئذ لا يجوز الفصد من الباسليق. و إنما تخير فصد العرق من اليد و ان كان فصد عروق الرجل كالصافن قوى الجذب من الكبد لأن استفراغ الدم و انجذابه من أسافل البدن مما يضعف القوى و ذلك أمر محذور في أورام الأحشاء.

البابونج و الإكليل و دقيق الشعير و فى الإنحطاط يستعمل الصندلان و الفوفل و الورد و الأفسنتين و الإكليل مع دهن البابونج و سقى ماء الشعير و الاقتصار من كل غذاء عليه لأنه يجلو و يبرّد من غير لذع و لا إيراث سدّة مع أنه يمكن أن يقوى تفتحيه و جلاءه بما يخلط به و يطبخ معه إن احتيج الى زيادة قوة.

و إما صفراويا و ذلك يحدث عند كثرة تولدها و عند سدد يعرض للكبد الى جانب المرارة حتى لا يندفع المرار عنها إليها بل يغلى فيها و يتشرب في أجزائها تشربا غير طبيعى فيحدث الورم.

و علامته: صفرة اللسان لكثرة انصباب الصفراء الى المعدة و الوجه لغليان الصفراء و ارتقائها إلى الرأس و الرجيع أى: البراز، لكثرة انصباب الصفراء الى الأمعاء من طريق الماساريقا و خروج البثر الصغار فيه أى: في اللسان، لارتقاء الصفراء من المعدة الى الفم و اللسان و شدة الالتهاب و الحمى لحرقة المعدة و لذعها مما ينصبّ إليها من المرّة المتشيظة و قذف أنواع المرار كالمرّة الصفراء و المحيّة و الكراثية و الزنجارية على حسب إختلاف الاحوال.

و علاجه: اسهال الصفراء بمطبوخ بارد مفتح للسدد مثل طبيخ بذر الهندباء و بذر الخيار و عنب الثعلب و برسياوشان و أصل الهندباء و أصل السوس مع السكنجبين و تبريد الكبد بالأطلية و الأشربة الباردة الرطبة التى ليس فيها قبض كثير لئلا تزداد السدّة و لا تضيق المنافذ فلا تتحلّل عنها المادة و يؤول إلى التحجر، و أما القبض اليسير فمما لا بدّ منه لما ذكرناه. و أما الأطلية فمثل دقيق الشعير و الصندل و ماء الورد و عصارة الهندباء و الخلّ. و أما الأشربة فمثل شراب النيلوفر و شراب الاجاص و السكنجبين الساذج و الراوندى فإن كان الورم في المحدّب، سقى ما يدرّ أكثر؛ لأنه مشارك للكلية؛ لأن العروق التى في هذا الجانب بأجمعها كما تنتهى إلى العرق الأجوف، تتصل بها هناك من الكليتين برنجان جذّابان لفضوله و هما مخرجان طبيعيان لما فيه فيستفرغ فضوله منهما و إن كان في المقعر سقى ما يسهل أكثر؛ لأنه مشارك للأمعاء؛ لأن الباب تنتهى جداوله إلى الأمعاء و هى مخارج طبيعية لما فيه و خلاف هذا ربما جلب خطرا عظيما بسبب ما تتفرق المادة و تنتشر جميع أجزاء الكبد فيعم الورم و لأن استفراغ المادة من أقرب المواضع التى يصلح لاستفراغها أسهل على الطبيعة و لا تترك البطن

ص: 18

تعتقل و تحتبس؛ إذ فيه خطر عظيم بسبب أنه لا تندفع الفضول الكيلوسية إلى الأمعاء فتترشح إلى الكبد و بسبب أنه تنسدّ منها المجارى التى يندفع فيها الفضول من الكبد و المرارة إلى الأمعاء و ذلك يوجب زيادة الورم و بسبب أنه يؤلم الكبد و يزاحمه و يضغطه بالمجاورة.

و إما باردا بلغميا رخوا. و علامته: بياض الوجه لكثرة تولد البلغم و اختلاطه بالدم القليل و بياض الرجيع لقلة تولد الصفراء و انصبابها إلى الأمعاء و ترهل الوجه و استرخاء عضلاته لكثرة ما يتوزع إلى الأعضاء من الرطوبة البلغمية المائية و عجز اعضاء الوجه عن تحليلها لسخافة جوهرها و لبعدها عن ينبوع الحرارة و بياض اللسان و قلة العطش لامتلاء المعدة من البلغم و رقة الدم لضعف المميزة عن تمييز المائية عن الدم و قصور الحرارة من تغليظ الدم بتحليل المائية عنه بالتبخير و الاحساس بالورم اللين فيما دون الشراسيف إن كان حدبيا كما ذكر من غير وجع؛ لأن البلغم يرخى العضو و يلينه و الإرخاء و التليين من جملة أسباب سكون الوجع و لا خمى لخلو المادة عن الغليان و العفونة.

و علاجه: الاستفراغ بالحقن الحادّة إن كان تقعيريا بمثل طبيخ أصل الكرفس و أصل الرازيانج و أصل الأذخر و فقاحة و الإنيسون و حشيش الغافث و الزوفا و الفودنج و الغاريقون و التربد و القنطوريون الدقيق و الزبيب و التين مع السكر الأحمر و بالادرار إن كان حدبيا بمثل طبيخ بذر الكرفس و الإنيسون و الرازيانج و النانخواه و أصل الهندباء مع السكنجبين البذورى ثم تسخين الكبد بالأدوية مثل الأقراص المعمولة من الورد و الإنيسون و بذر الكرفس و فقاح الأذخر و المصطكى و السنبل و الأسارون و الراوند و الفوه و اللك المنقى و الزعفران مع العسل و الأغذية المتخذة من الطياهيج و الدراريج مع الحمص و الزيت و المرى و الكمون و الدارصينى.

و إما سوداويا صلبا. و هذا إما أن يحدث عن ورم يقدمه(1) حارّا أو باردا

ص: 19


1- 35. ( 1). كما يكون في أورام المعدة. قالى« السيد محمد هاشم» في بحث الورم الصلب في المعدة: انما هو يحدث في الأكثر من انتقال الورم الدموى و الصفراوى و البلغمي إليه لكن انتقال الدموى إليه يكون أكثر بكثير عن انتقالهما إليه؛ لأن الدم مع كونه أغلظ قواما مستعد لذلك على أن الحرارة المحللة في الدموى سبب قوى للانتقال. أما-- انتقال الأورام الحارّة إليه فلأنها بسبب حرارتها المحللة يتحلّل لطيف المادة و رقيقها و يجعل الباقى صلبا و يزداد صلابته يوما فيوما الى أن ينتقل الورم لكون صلابة مادته الى ورم صلب سوداوى؛ أو لأن الأطلية المبرّدة الكثير البرودة و فرطها اذا استعمل عليها تجمّد و تغلّظ مادتها حتى تصلبها فيصلب الورم لصلابة مادته. و اما انتقال البلغمى إليه فلأن مادة هذا الورم اذا كانت صلبة لانتفاء لطيفها و رقيقها عن استعمال المحللات القوية عليه انتقل لكون حجرية المادة الى ورم صلب سوداوى. و كل هذه يكون عن سوء تدبير المعالج و أما قلة حدوثه في الابتداء فلقلة السوداء.

إذا استحجر لرداءة التدبير، و ذكر بعض الأوائل أن الورم الحارّ لا يصير صلبا الكبد، لأنه قبل أن يصلب يقتل العليل أو يزول أو يحدث ابتداء و ذلك الحادّث لانسداد الطريق الذى بين الكبد و الطحال فتجتمع الأخلاط الغليظة في الكبد؛ إذ من شأن الطحال أن يجذب الأخلاط الغليظة منها و تسدّ مجاريها و تملأ عروقها و تنفذ هذه الأخلاط حينئذ في جرم الكبد نفوذا غير طبيعى فيغلظ و يتصلّب.

و قد يحدث الورم عن ضربة لما يحدث عنها الألم و هو يثير الحرارة و الحرارة جذابة بالذات، و لما تضعف طبيعة العضو عن التصرف فيما يرد عليه و عن دفع الفضلات، و لما تروم الطبيعة اصلاحه فتتوجه إليه مع المواد و هو لضعفه يقبلها و لا يقدر على إحالتها كما ينبغي فتحتبس فيه و تورم فيتبادر إلى الصلابة لما يتحلّل لطيفها بحرارة الوجع و حرارة الكبد و يحتقن غليظها كالدم الميت على أن الكبد سريع الإنسداد و التحجر خصوصا إذا استعملت عليه الأطلية المغلّظة القابضة.

و علامته: أن يظهر للحس تحت الأضلاع شى ء صلب حيثما ينال المس إليه من غير وجع لما يتكاثف الغشاء المحيط بالكبد و يصلب تغلظ المادة أو تحجرها فلا ينفذ فيه الروح الحساس و لا حمى لخلوة عن الغليان و التعفن لغلبة الأرضية و برودة المادة و يفسد اللون لعدم تولد الدم الصالح و اختلاطه بالأخلاط الفاسدة و يهزل البدن لفساد الدم و عدم صلاحيته للتغذية و تقل الشهوة لضعف القوة عن طلب الغذاء و ربما كان الورم الصلب مع حرارة المزاج و تكون تلك الحرارة سببا لزيادة التحجر و الصلابة.

ص: 20

و علاجه: الإستفراغ(1) بالمسهل بعد التليين و الإنضاج لئلا تزيد الصلابة باستفراغ اللطيف و إبقاء الكثيف بماء الأصول و الجلنجبين و السكنجبين البذورى و العنصلى و دواء الكركم و صنعته: ورد درهم؛(2) سنبل الطيب، كركم و هو الزعفران، من كل واحد درهمان؛ دارصينى، مرصاف، قسط مر، فقاح الأذخر، من كل واحد درهم، يدقّ و ينخل و يعجن بثلاثة أمثالها عسلا منزوع الرغوة و الأثاناسيا و معناه المنفذ(3)، و صنعته: ميعه، زعفران قسط مر، سنبل الطيب، مرصاف، عيدان البلسان، أفيون، سليخة، من كل واحد جزء؛ عصارة الغافث، جزءان؛ أصل السوس، ثلاثة أجزاء، يدقّ و ينخل و يعجن بثلاثة أمثالها عسل منزوع الرغوة و أقراص المقل و صنعته: ورد، عشرة دراهم، سنبل الطيب درهمان، زعفران، مصطكى، قسط، لوز مرّ، من كل واحد درهم و نصف؛ مقل، ثلاثة دراهم، يدقّ و يعجن بالعسل و الأضمدة المعمولة من دقيق الحلبة و الكرنب و الحلبة و التين و المقل و الأشق و الإكليل و السذاب مع الشمع و الدهن مع ما يحفظ جوهر الكبد و يقويه من الأشياء العطرة القابضة كالورد و الصندل و سنبل الطيب.

قال «جالينوس»: كان أصحاب «تاسلس» رئيس الفرقة المحتالة(4) يداوون كبد «ديوجانس» الكلبى من ورم صلب عظيم أصابه و لا يعتنون بما يحفظ جوهره بل يقتصرون على المرخيات و المحلّلات المحضة، فأشرت إليهم بأن يخلط القوابض بالمحلّلات فزبرنى «تاسلس» و قال: إن هذا العلاج كان يستعمل قبل ان استنبط الطب الخفى. فقلت له: إن عرق مريضنا هذا عرقا لزجا يسيل(5) فمات بغتة فترجع عن هذا الرأى؟ فبالغ في الزبر(6) و مضى مغضبا، فلما عاد بعد أيام يسيرة إلى «يديوجانس» ألقاه ميتا كما أنذرته.

ص: 21


1- 36. ( 1). أقول: انما قيد الاستفراغ بالمسهل لاخراج الحقن لعدم إيصالها النفع البليغ في ذلك الورم. و قال بعض الأطباء: ينبغي أن يقدم عليه الحقنة تنظيفا للمسالك ثم ينضّج ثم يسهل ثم ينضج ثم يسهل و هكذا.
2- 37. ( 2).[ خ. ل: غير موجودة].
3- 38. ( 3).[ خ. ل: المنقذ، و الظاهر أنه هو الصحيح].
4- 39. ( 4). إن الأطباء ينقسمون الى فرق ثلاثة: أحدها، المحتالة و هم الذين يقتصرون على المعالجات بالاستفراغ و الاحتباس رئيسهم ثاثليس. و ثانيها، المجربون و هم الذين يقتصرون على ما صدّقت تجربتهم. و ثالثها، اهل القياس و هم الذين يقيسون على ما صدقت به تجربتهم مثله في الكيفية و هم فرق جالينوس.
5- 40. ( 5).[ خ. ل: يسيرا].
6- 41. ( 6). أي: الزبر.

كل ذلك بحسب حرارة المزاج و برودته و التغذية بالزيرباجات المعمولة من البصل و الأبزار الرطبة مع الزيت و العسل و المرى و السكر الأبيض و الكمون و الدارصينى.

و أما أورام العضلات الموضوعة على البطن و هى أربعة أزواج:

أحدها: يمتدّ في طول البطن على استقامة من عند الغضروف الحنجرى إلى عظم العانة.

و ثانيها: يمتدّ عرضا بحيث يتقاطع الزوج الطولانى على زوايا قائمة.

و الثالث و الرابع: يذهبان على التوريب بحيث يقاطع أحدهما الآخر تقاطعا صليبيا من الشرسوف إلى العانة و من الخاصرة إلى الغضروف الحنجرى على هذا المثال:

فكثيرا ما يقع الاشتباه بين ورمها و ورم الكبد من حيث الأعراض و الشكل خاصة إذا كان الورم في العضل الغائرة المؤربة فإن شكل ورمه أشبه بشكل ورم الكبد بسبب التوريب و البعد عن الحس.

و الفرق بينهما أن ورم الكبد هلالى(1) أى: مائل إلى التدوير يحس بفصل انقطاعه المشترك بينه و بين ما يجاوره دفعة، و الفصل المشترك هو الحد الفاصل المشترك كالسطح المستوى الذى يقطع الكرة إلى نصفين فإنه فصل مشترك بين النصفين و إنما سمى فصلا لأنه يفصل بين القطعتين و إنما سمى مشتركا لأنه مشترك بينهما.

و أما العضلى فهو مستطيل أحد طرفيه غليظ و الآخر دقيق و لذلك لا يحس بفصل انقطاعه المشترك بل تراه يلطف في طوله قليلا قليلا و لم يكد تراه ينقطع و ليس معه من الأعراض اللازمة لورم الكبد من احتباس البول و البطن و ذهاب الشهوة و الوجع و انجذاب الترقوة شى ء يعتدّ به؛ لأن تلك الأعراض في ورم العضلة إنما تكون بالمشاركة و ورم العضل يدرك بالحس دائما لاتصاله بالمراق و ورم الكبد قد لا يظهر لبعد الكبد عنه و خصوصا التقعيرى.

ص: 22


1- 42. ( 1). هذا الفرق اكثرى لا دائمى؛ لأنه يمكن أن يحدث و رمان مستطيل الشكل في بعض مواضع حدبة الكبد. و كذا يمكن أن يحدث هلالى الشكل في عضو مستطيل الشكل أعنى العضلة بأن يحدث في موضع خاص منه بهذا الشكل.

و علاجه: كعلاج الورم في الكبد في أول الأمر أى: في الابتداء من الفصد و الاسهال و وضع الرادعات عليه من غير خوف من تحجر المادة و بعد ذلك عند الإنتهاء يضمد بالأضمدة المحلّلة من غير توق و حذر عن انحلال القوة و فوت المريض و يقتصر عليها أى: على الرادعات الصرفة في المعالجة من غير ان يخلط بها ما يلطف في الإبتداء و على المحلّلات الصرفة من غير أن يخلط بها ما يقبض في الانتهاء، بخلاف الأورام الكبدية؛ إذ لا يخاف(1) هاهنا و إن آل أمره إلى الجمع و التقيح فلا ينبغي أن ينظر إلى أن ينفجر بالأدوية، بل يستعمل البط لأن المدة عند طول لبثها تأكل و تعفن العضل و الصفاق و يخاف أيضا أن ينفجر إلى داخل و تتأذى الأحشاء منها مع أن البط ممكن هاهنا.

ص: 23


1- 43. ( 1). قال السيد محمد هاشم: أى: لا يخاف في الأورام العضلى ما يخاف في أورام الكبد من تحجّر المادة و انحلال القوة و فيه ذلك لأن حفاظة العضو الرئيس عن انحلال القوة في جميع الحالات و الأوقات أقدم أنسب من غيره لأن عروض الضعف فيه يؤدّى بفساد عظيم الى سائر الأعضاء مع أن الكبد كما هو سريع القبول للصلابة سريع القبول للتخلخل بخلاف العضلات فإنها ليست كذلك فينبغي علاج الكبد مع توق و حذر عن تحجّر المادة و انحلال القوة و ارخائها دون علاج العضلى. قال بعض الأطباء: ورم الكبد إن كان دمويا يقتل أو يؤدّى الى الاستسقاء و إن كان صفراويا يقتل غالبا.

الفصل السادس: في الدبيلة في الكبد44

أكثر ما تحدث الدبيلة في الكبد تحدث بعقب الورم الحارّ فيها و ذلك لأن الدبيلة كما علمت هي أن تجتمع مادة الورم إلى موضع واحد في باطنه حينئذ يلزمه التقيح؛ لأن الطبيعة لا بدّ و أن تتصرف فيها و تنضجها و تحيلها مدة بمشاركة من الحرارة الغريبة؛ إذ لا مطمع لها في اصلاحها و جعلها جزءا للبدن لفسادها و عفونتها و لا يمكن لها أن تدفعها و تحللها لغلظها و لكثرتها و احالة المادة الحارّة إلى المدة أسهل لأنها ألطف و أرقّ و لأن حرارتها أيضا تعين على ذلك كما أن أكثر ما تحدث الصلابة فيها تحدث بعقب الورم البارد؛ لأن المادة الباردة بسبب غلظها و برودتها تعصى عن النضج و الاستحالة إلى المدة في الأكثر، فلا تقوى الطبيعة إلّا على تحليل ما رقّ و لطف منها و حينئذ يصير الباقى صلبا متحجرا.

و إذا كان الورم الحارّ لا يتحلل و أراد ان يجمع إلى موضع في باطن الكبد و يصير دبيلة فعلامته: أن تشتدّ الحمى لما تعرض للمادة عن استحالتها إلى المدة حالة شبيهة بالغليان كما تعرض للعصارات عند الطبخ و تنضمّ هذه الحرارة إلى الحرارة العفنية التى كانت موجودة لها بسبب فقدان الترويح فتشتدّ الحمى و الوجع لازدياد التمدد الذى يوجبه الغليان و التخلخل و الوجع أيضا لاستلزامه ثوران الحرارة لاضطراب الطبيعة من المنازعة و الجهاد الذى يجرى بينها و بين المرض يوجب اشتداد الحمى و سائر الأعراض من العطش و الحرقة في الكبد و النخس

ص: 24

و احمرار الوجه و ذهاب الشهوة و غيرها و يتعذر على العليل الاستلقاء لما يتمدد المراق حينئذ فينضغط الورم لزيادة حجمه و يشتد الوجع و لما تتمدد الأربطة و المعاليق المتصلة بالترقوة أيضا و يشتد الوجع فضلا عن النوم على جانب؛ أما على اليمين فلما تتكئ المعدة و الأحشاء على الكبد و ينضغط تحتها و أما على اليسار فلما يتدلى من ذلك الجانب و يزداد التمدد و الوجع ثم يلين المغمز لاعتدال قوام المادة المورمة و لزوال شدة التمدد التابع للغليان و تهدأ جميع الأعراض التى تكون عند النضج.

و إذا انفجر، عرضت قشعريرة و نافض للذع المدة ما يجرى عليها من الأعضاء الحساسة و اختلاف مدة بيضاء عند كمال النضج أو شى ء كالدودى عند قصوره، أو نقول إن المدة البيضاء إنما تكون إذا كان جرم الكبد سليما حتى تكون القوى المنضجة صحيحة و إنما يكون جرمها سليما إذا لم تكن المدة متولدة فيه بل غشائه؛ لأن المتولد فيه يفسد جرمه و يلزمه فساد المدة و عفونتها و ان تصير سوداء حمئة منتنة(1) هذا إذا كان الورم في جانب التقعير و كان الانفجار إلى ناحية الأمعاء و يجد العليل خفة و راحة من ثقل يجده، و ربما اندفعت المدة بطريق القى ء إذا كان الانفجار إلى المعدة بطريق الماساريقا، أو بالادرار إذا كان الورم في الجانب التحديب و كان الإنفجار إلى ناحية الكلية و ربما انصبّت المدة عند الانفجار إلى فضاء الجوف بين الصلب و الأمعاء في الموضع الذى يجتمع فيه الماء في الاستسقاء الزقى فلا يشاهد استفراغها بالبول و لا بالبراز و لا بالقى ء غير أنه تهدأ الأعراض و يضمر الورم و تعرض قشعريرة عند الانفجار و انصباب المدة إلى فضاء الجوف.

و علاجه بعد الانفجار: أن يسقى أولا في الغدوات الجلاب و ماء الشعير الساذج أو مع العسل أو السكنجبين بقدر بقية الحرارة و ذلك لتنقية بقية المدة و غسلها و جلائها ثم يسقى بعد ذلك بزمان قدر ساعتين الدواء الملحم لقروح الجوف مثل الكندر و دم الأخوين مخلوطا بما يوصله إلى الكبد مثل بذر الهندباء و بذر الكرفس و نحوهما مع السكنجبين أو ماء العسل، و يضمد

ص: 25


1- 45. ( 1).[ خ. ل: يظهر منها أن تكون عبارة« و أن تصير سوداء حمئة منتنة» من كلام الماتن و هو الأنسب بسياق الشرح].

الكبد بالقوابض المقوية لها مثل: الصندل و لسان الحمل و المصطكى و الراوند و اللك لئلا تنحل القوة و يهلك العليل و تحفظ القوة بالغذاء اللطيف مثل السمك الصخرى و الحساء المعمول من لباب السميذ بدهن اللوز و السكر و مثل البيض النيمبرشت و لحم الطيور الناعمة و بالطيب الذى فيه قبض مثل: العود و الزعفران و نحوه من الأشربة و الأدهان و الأطلية.

ص: 26

الفصل السابع: في تبثر سطح الكبد46

هذه العلة تحدث نادرا؛ لأن حدوثها من مادة صفراوية رقيقة حادّة أو من مائية عرضت لها كيفية حادّة لذاعة حريفة لطول بقائها في الكبد و قد خلقت فيه عروق تجذب مثل هذه الفضول منه إلى الكلية و المرارة بالذات فلا تلبث فيه حتى تحدث منها هذه العلة مع أن الأعضاء أيضا تجذب الفضول منه بقوة و أيضا قد غشى سطح الكبد بغشاء صلب صفيق قلّما ينفذ فيه فضل.

و علامتها: أن يجد العليل حرقة و لهيبا في موضع الكبد و ربما يتبثر أيضا الموضع المحاذى الكبد من الجنب بسبب المجاورة و يشبه أن يكون ذلك فيمن كانت خلقة كبده شديد الالتصاق و الملاقاة بالأضلاع الخلّف فتترشح تلك المادة منه إلى الغشاء المستبطن للأضلاع و العضلات التى فيما بينها و تنفذ إلى ظاهر الجلد و ربما حدثت قشعريرة و نافض بسبب أن سطح الكبد حساس يتأذى عند انصباب الفضل اللذاع إليه و كذلك الغشاء المستبطن و العضلات و الجلد و يكون معها علامات سوء المزاج الحارّ على ما مرّ.

و علاجها: علاج سوء المزاج الحارّ المادى من الإسهال و الإدرار و تبريد مزاج الكبد بالأشربة و الأغذية و الأطلية المبرّدة.

ص: 27

الفصل الثامن: في خفقة الكبد

هذه علة غريبة نادرة الوقوع و هى أن يخفق الكبد أى: يضطرب و يتحرك حركة اختلاجية.

و سببها: سدّة تقع في عرق كبير من العروق التى فيها يجرى الى الكبد شى ء و هى العروق المتشعبة من الباب المتفرقة في جرم الكبد على مثال أصول الشجرة التى تأخذ إلى غور منبتها أو من العروق التى يخرج منها شى ء و هى العروق المتشعبة من الأجوف المنقسمة في جرم الكبد المتصلة فوهاتها بفوهات شعب الباب فإذا حصل الكيموس هناك و وقف هناك بسبب السدّة، تغير إلى شى ء من الفساد و التعفن و ارتفعت عنه ابخرة حارّة غليظة رديئة الكيفية و حدثت خفقة و اختلاج مع يسير ألم في الكبد لما تتحرك تلك الأبخرة و لا تندفع بسهولة لغلظها و غلظ جرم الكبد و صلابته و صفاقة غشائه إلى أن يجوز و ينفذ من ذلك العرق ان لم تكن السدّة كاملة فيه أو يعود و يرجع إن كانت كاملة إلى شعب أخرى من العروق غير المسدودة و يندفع من غير طريق السدّة.

و علامتها: أن يجد العليل في بعض الأوقات و هو وقت وقوف الكيموس و احتباسه خفقة في كبده كأنّ ناقرا ينقرها بسبب أن جرم الكبد صلب متلزز و المادة المحتبسة تطلب منفذا تندفع عنه فيمدد جرمه و تمزقه و تخرقه فيحس العليل بناقر ينقر فيه فتثبت فيه لحظة ثم تزول عند اندفاع الكيموس و ربما وجد معها ألما من جنس التمدد حتى يبقى عليه ساعة و قد وضع يده على كبده

ص: 28

و يحس عند زوالها و هو وقت نفوذ المادة و اندفاعها ببخار حارّ يرتفع إلى رأسه و هو البخار الحارّ المحتبس الذى قد انفصل من ذلك الكيموس، فإنه لغلبة الاجزاء الهوائية و النارية عليه يميل إلى أعالى البدن و الاحساس به لغلظه و كثيرا مّا يتبعه إغماء لما تنسدّ بعض منافذ الروح لغلظ البخار فيمتنع عن السلوك الطبيعى في أوعية الدماغ و عروقه و ربما عرق عند ذلك؛ لأن ذلك البخار بسبب حرارته يرقق ما تحت الجلد من الرطوبات و يفتح المسامّات ليخرج منها، فتخرج معها الرطوبات التى قد سالت بالعرق.

و علاجها: تفتيح سدد الكبد بالسكنجبين البذورى الذى يقع فيه ماميران و زعفران و ريوند و نحوها من الأشياء الموافقة لتفتيح سدد الكبد و تنقية الخلّط منها بمثل الأذخر و الكشوث و الأقحوان و الشاهترج و الأفسنتين و الغافث.

ص: 29

الفصل العاشر: في القيام الكبدى47

سمى به الاسهال لقيام المريض له تسميته للملزوم باسم اللازم يكون:

إما قيحيا. و سببه: دبيلة فيها قد انفجرت.

و إما غساليا. و سببه ضعفها و قد مرّ بيانه.

و إما دمويا و يسمى الذوسنطاريا الكبدى و معنى ذو سنطاريا في اللغة اليونانية قروح الأمعاء، و العلماء من الأطباء يطلقونه على هذا فقط ثم أطلقه بعض على لازمها و هو اسهال الدم مطلقا إلّا ما كان من الزحير.

و سببه: امتلاؤها من الدم لاحتباس نزف معتاد من رعاف أو طمث أو باسور أو غير ذلك فيتأذى الكبد بثقل الدم المجتمع فيه فيدفعه إلى الأمعاء أو قطع عضو كبير مثل اليد و الرجل؛ لأن الطبيعة تولد الدم على عادتها و تصيره إلى كل واحد من الأعضاء و ليس لها شعور بنقصان بعض منها فالدم الذى كان يأتى العضو المقطوع يصير إلى ما يجاوره من الأعضاء و يكون كلّا عليه فيدفعه إلى ما يجاوره ثم إلى ما يجاوره إلى أن يرجع قهقرى إلى الكبد فيدفعه إلى الأمعاء لما يثقل عليها، و هذا النوع من القيام يقل بطول الزمان لا لأن الطبيعة تشعر بذلك فتقف عن توليد الدم بل لأن الأعضاء المجاورة للعضو المقطوع يكثر الغذاء عندها فيقل اقتضاؤها للغذاء، و تقل الشهوة لتناول الغذاء فينتقص الدم أو تفرق اتصال يعرض للكبد لانفجار ورم حارّ يكون في نفسها أو لانشقاق من كثرة الإمتلاء أو من ضربة أو

ص: 30

سقطة أو لغير ذلك فلا يتوزع الدم منها إلى الأعضاء كما ينبغى، بل يترشح من ذلك الموضع و يسيل منه إلى الباب ثم منه إلى الأمعاء.

و إما صفراويا. و سببه: امتلاؤها من الصفراء و قوة الدافعة فإنها ما لم تقو لم تقدر على دفع الفضل.

و إما صديديا، و سببه: احتراق الدم فيها فيتميز الجوهر المائى عن الجوهر الأرضى اليابس و يندفع إلى الأمعاء.

و إما خاثرا غليظا يشبه الدردى في اللون و القوام. و سببه: دبيلة في جرم الكبد انفجرت و لم تنضج النضج الفاضل لضعف المنضجة و إلّا لكان أبيض معتدل القوام أو سدّة انفتحت فاندفعت المواد المحتبسة المتغيرة إلى هذا اللون و القوام بسبب طول المكث أو احتراق شديد يعرض للكيموس كما عند العطش الشديد فيفنى لطيفة بالكلية و يبقى الغليظ منتنا حمئيا كالدردى.

فأما القيحى و الغسالى فقد ذكرنا في دبيلة الكبد و ضعفها.

و أما الدموى الصرف الامتلائى، فعلامته: تقدم سبب الامتلاء و احتباس سيلان معتاد و عدم علامات السحج من الوجع لسلامة الأمعاء من اختلاط الدم بالبراز؛ لأن عند امتلاء الكبد، يندفع دم كثير دفعة إلى الأمعاء لكثرة الدم هناك و يستفرغ عنها من غير توقف فلا يختلط بالبراز، و أما المعوى، فإن الدم يترشح من عروقه قليلا بعد قليل فيختلط بالبراز لطول المكث. و من عدم النتن فإن الدم الكبدى يكون شديد النتن لحرارة الكبد و رطوبته و من قلّة المقدار لأن الكبدى يستفرغ من ينبوع الدم.

و لا ينبغي أن يحبس هذا ما لم يضعف العليل لئلا ينصبّ الدم إلى عضو أشرف من الأمعاء كالقلب و الدماغ فإذا خيف الضعف أميل إلى جهة أخرى من غير أن يستفرغ مثل شدّ الأطراف و الثديين و الخصيتين أو يستفرغ قليلا قليلا أقل مما يستفرغ بالاسهال و كذلك يمال و يستفرغ عند خوف السحج لأنه بكثرة مروره على الأمعاء يجردها و يذهب بصهروجها فيخاف القرحة فيها و سقى القوابض بعد الإمالة مثل: أقراص الكهرباء مع حليب بذر البقلة و لسان الحمل.

و قد ينبغي للطبيب أن يمعن النظر في علاج هذا المرض لئلا يقع في الغلط، فإن كثيرا مّا يكون ذو سنطاريا كبدية فيظن أنه معوى فيعالجه بعلاجه و يهمل أمر الكبد فيهلك العليل.

ص: 31

و أما أطباء زماننا فلا حاجة لهم إلى معرفة الأمراض و أسبابها و علاماتها سيّما إلى التفرقة بين المتشابهات بل كل ذلك فضول مستغنى عنها عندهم و هم تحت دعاء «جالينوس» حيث قال: كثر الله بهم عدد المقابر. قال جالينوس: إنى لأعرف قوما كثيرا مرضوا هذا المرض فهلكوا لقلة معرفة الأطباء بالتفرقة بين النوعين من الذوسنطاريا و ربما وقع بهم الغلط من قبل أن الدم الكبدى قد يكون معه خلط مرارى فيجرد الأمعاء و تخرج مع البراز خراطة فتوهموا أنه سحج الأمعاء فيجب أن يبين الفرق بينهما و هو من وجوه:

أحدها: إن الكبدية لا يكون معها وجع إلّا في النادر و يحسّ العليل بوجع يسير ناحية الكبد بخلاف المعوية فإنها لا تكون إلّا مع وجع شديد لعصبية الأمعاء.

و ثانيها: إن الكبدية يجى ء الدم فيها بأدوار فإذا استفرغ يومين أو ثلاثة، احتبس إلى أن يجتمع ثانية بخلاف الآخر، فإن استفراغ الدم فيه يكون متصلا من غير سكون.

و ثالثها: إن الكبدية يهزل معها البدن لعدم قبول الأعضاء الغذاء الذى يصير إليها من الكبد بخلاف الآخر فإنه لا يهزل معه البدن الّا إذا أفرط و طال الزمان.

و رابعها: ان الكبدية يكون الإستفراغ فيها من أوله إلى آخره دما محضا أو غساليا لا تخالطه خراطة إلّا إذا أفرد، فإنه حينئذ يجرد سطح الأمعاء و يكون الدم مختلطا بالخراطة بخلاف الآخر فإنه يكون فيه في الابتداء استفراغ مرار ثم جرادة ثم دم و أجسام غشائية ثم قيح؛ لأن المرار إذا انصبّ إلى الأمعاء، استفرغ عنها على صفته ثم إذا طال عبوره عليها، جرّد ترصيصها ثم إذا انجردت الرصاصية عنها، باشر المرار جوهرها و جرمها فإذا انفتحت أفواه عروقها؛ خرج الدم قليلا قليلا لدقة تلك العروق و قلة الدم فيها مع شى ء من الخراطة و جرم الأمعاء ثم إذا تقيحت الجراحة خرجت المدة الّا إذا انفتحت أفواه العروق من كثرة الدم ابتداءا فحينئذ يستفرغ الدم الخالص لكنه يكون قليلا قليلا و توهم الجهال أنه دم البواسير.

و خامسها: إن الكبدية تكون شديدة النتن لحرارتها و رطوبتها بخلاف الآخر لبرد الأمعاء و يبسها.

و الذى عن تفرق الاتصال يعالج بالأقراص القابضة و الملحمة المعمولة من الطباشير و النشا و عصارة لحية التيس و دم الاخوين و الطين الأرمنى و الراوند و الجلنار بماء لسان الحمل.

ص: 32

و أما الصفراوى و الصديدى و الذى يشبه الدردى، فعلامتها إذا كانت من الكبد: أن لا تكون معه علامات السحج من الألم و المغص و لا شك أن الاستدلال بهذين الوجهين إنما يصح في الابتداء. و أما عند كثرة مرور تلك الأخلاط الحادّة على الأمعاء فلا محالة إنها تنخدش بها و يحدث فيها الألم و المغص و من الخروج المتدارك المتواتر و من أن يكون أى: الخلّط الصفراوى و غيره مختلطا بالبراز بخلاف الكبدى فإنه يجى ء بعد البراز قليل الاختلاط به لقلة توقفه في الأمعاء و من أن يستريح العليل إلى القيام لاندفاع تلك الأخلاط الحادّة الجاردة المسحجة من الأمعاء و من أن يكثر قيامه إذا خلت معدته إذ حينئذ يكثر انصباب الأخلاط الفاسدة إليها و إذا اغتذى وقف قيامه إلى آخر هضمه إذ عند انتهاء الهضم يندفع الكيلوس بعضه إلى الكبد و بعضه إلى الأمعاء السفلى و لا ينبغي أن تحتبس هذه الأخلاط الرديئة و لا يعطى القوابض لأنه يؤدى إلى الهلاك العاجل بسبب انها عند الحبس تقرح جوهر الأمعاء و تفسده بل ينبغي أن يعدل المزاج لئلا يتولّد مثلها و الخلّط لتسكن حدتها و تقل رداءتها بماء الشعير و الأشربة المطفئة التى ليس فيها كثير قبض مثل شراب الخشخاش و العناب و الرمان العذب.

و كثيرا ما يعرض لمن به هذا النوع من القيام سحج إذا امتد إلى أسبوعين لما ذكرنا من انجراد سطح الأمعاء من هذه الأخلاط و علامة ذلك: أى علامة عروض السحج أن يجلس العليل بهذه الأخلاط مرة مختلطة بالدم لما يترشح الدم من موضع الجراحة و يخلط بها و مرة غير مختلطة لأن المعاء عضو عصبانى قليل الدم و عروقها ضيقة دقيقة فلا يكون سيلان الدم عنها كثيرا متصلا، بل قليلا بعد قليل فتخلو الأخلاط عنه في بعض الأوقات و مرة يستريح العليل إلى خروجها لاندفاع المؤذى و مرة يكاد يغشى عليه من شدة الألم لمرور تلك الأخلاط الحادّة على موضع الجراحة.

و علاجه مع ما ذكرناه من تعديل المزاج و الأخلاط: علاج السحج بالمغريات مثل الصمغ و النشا و بذر قطنا و بذر لسان الحمل و التودرى مضروبا بالماء الحارّ ملتوتا بدهن الورد.

ص: 33

الفصل الحادّى عشر: في سوء القنية48 و الإستسقاء49

سوء القنية: معناه رداءة إذخار الغذاء فإن القنية هي رأس المال، شبّه به الدم الكبدى و سمى المرض بهذا الاسم تسمية للشى ء باسم سببه و الاستسقاء: معناه اجتماع الماء الأصفر في البطن، يقال: سقى بطنه و استسقى بمعنى واحد، و أما اطلاقه على الطبلى مع أنه ليس هناك ماء، فلشبهه بالزقى.

أما سوء القنية فهو مقدمة الاستسقاء و ذلك عند ما يفسد مزاج الكبد و يستولى عليه الضعف إما بسبب البرد فيقتصر فعلها عن توليد الدم على المجرى الطبيعى فيصل إلى جميع البدن فجّا و لا يمكن للاعضاء أن تحيله إلى الدم الجيد، أو بسبب الحركما في الأمراض الحارّة فيسخّن الكبد و تحل قوته فلا يمكنه توليد الدم الجيد الصالح للاستخلاف عن المتحلل؛ لأن كل عضو خرج مزاجه عن الاعتدال الخاص به ضعف عن عمله الطبيعى و يستحيل لون الوجه و البدن إلى الصفرة(1)؛ لأن القوة إذا لم تقدر على احالة الغذاء إلى الدم الطبيعى تجعله أصفر لأن الصفرة أول درجة الحمرة و البياض لقلة الدم و تهبج الاطراف لبعدها عن ينبوع الحرارة فتضعف عن تحليل ما يصل إليها من الرطوبات غير المنهضمة.

و أما الاستسقاء فهو مرض مادى أى ذو مادة سببه: مادة باردة غريبة غليظة تتخلل الأعضاء أى: تستقر في خللها فتربو الأعضاء بها إما الظاهرة من

ص: 34


1- 50. ( 3). الّا أن هذه الصفرة تكون في الوجه أظهر لأن جلده سخيف أقبل لظهور الألوان.

الأعضاء كلها كما في اللحمى و إما المواضع الخالية من النواحى التى فيها تدبير الغذاء و الأخلاط مثل فضاء البطن التى فيها المعدة و الكبد و الأمعاء كما في الزقى و الطبلى و اقسامه ثلاثة: لحمى و زقى و طبلى:

أما اللحمى فهو أن تترهل جميع الأعضاء و تصير كالعجين.

و سببه: ضعف قوى الكبد و برد مزاجها بسبب نزف الدم و تحلل الروح و الحرارة الغريزية و احتباسه فيمتلئ عنه البدن و تنطفى الحرارة الغريزية أو شرب الماء الشديد البرد سيّما عقيب حركة مفرطة(1) بدنية أو نفسانية أو عقيب الحمام فتجذبه الأعضاء لحرارتها غير منكسرة السورة و تنطفئ عنه الحرارة الغريزية و تبرد الأعضاء و يبرّد الكبد بالمشاركة و يوصل برد الماء إليه أولا أو لآفة تعرض لبعض الأعضاء المجاورة لها مثل الطحال إذا ورم و ضعف عن جذب السوداء فيبقى فيها أى: في الكبد و يبرّد مزاجها إما باطفاء حرارتها بالامتلاء أو ببرد المرّة السوداوية و مضادة مزاجها لمزاج السوداء و مثل المعدة إذا بردت فلا تهضم الطعام جيدا فتصل عصارة الغذاء إلى الكبد فجة فلا يمكنه أن يحيلها إلى الدم و تجذبها الأعضاء بتلك الحالة، و لا يمكن لها أيضا أن تحيلها الى جوهرها فيبقى بين خلل اللحم و مثل: الرئة إذا امتلأت من الرطوبات اللزجة و بردت فيبرّد الكبد بمشاركتها بسبب العروق التى هي تلى محدّبة أو لمجاورتها و مماستها فإن بينهما ليس إلّا الحجاب الحاجز أو بما يبرّد القلب و يضعف حرارته بمجاورة الرئة فتنقطع مادة الحرارة عن الكبد فتبرده، و مثل الكلية إذا ضعفت عن جذب مائية الدم فتبقى الكبد فيبرّد و تختلط أيضا بالدم و تصير إلى الأعضاء فتغتدى بها و تبرد، و عند بقاء تلك الرطوبات في خلل اللحم يترطب بدن العليل بحيث لو قطع منه جزء لم يسل منه إلّا رطوبة لزجة كلعاب الحلزون و بياض البيض و ذلك لأن كل رطوبة إذا لم تنضج حدثت فيها لزوجة كلحم العجل الذى لفرط رطوبته التى لم تستحكم يكون لزجا و من ثم قيل إن بدنه يصير كابدان الموتى و لهذا أى: و لأن مادته بين خلل اللحم سمى لحميا. و هو

ص: 35


1- 51. ( 1). سيما اذا وقع شربه عقيبها و عقيب الجماع فإن الطبيعة تشتاق فى هذه الأوقات الى الماء البارد و تجذبه الى أقاصى البدن بسرعة و يقع مروره في الكبد بصرافة برودته فيطفى حرارتها الغريزية و تنسدّ مجاريها.

أسلم الأنواع؛ لأن مادة هذا النوع لا تكون من الرداءة بحال لا تجذبها الأعضاء كما في النوعين الآخرين؛ فإن مادتهما لبعد المشاكلة تندفع إلى فضاء البطن و لأن مادته حيث كانت عامة في جميع البدن، يسهل استفراغها بالمسهلات من غير غائلة كثيرة و أما النوعان الآخران فان المادة فيهما لما كانت مختصة ببعض الأعضاء دون جميعها، عظمت الغائلة و اشتدّت عند الإستفراغ خصوصا إذا كانت بأدوية سميّة لا يتم الأمر إلّا بها؛ لأن الدواء إذا لم يجد الأعضاء الصحيحة فضلة ليجذبها، جذب ما يحتاج إليه البدن بعسر و مشقة و كرب شديد و مغص و ربما أحدث غشيا لما تضعف القوى و يتحلّل الارواح و تنهتك الأعضاء و ربما جلب الموت و حيا إذا أفرط و ذلك لأن عمل المسهل ليس مخصوصا بعضو واحد بل كما أنه يجذب المادة الفاسدة من العضو العليل، يجذب المواد الصالحة من الأعضاء الصحيحة. و قال قوم منهم «يحيى بن ماسوية» أنه أردأ الجميع؛ لأن الآفة فيه تعم الكبد و جميع العروق و اللحم و لان عناية الطبيعة فيه مصروفة إلى أمور متعددة فإن البدن فيه يكون مترهلا و الكبد ضعيف و كذا الحرارة الغريزية و المعدة مأفوفة لضعف الحرارة الغريزية و لمزاحمة ما حولها لها، بخلاف النوعين الآخرين فإن عناية الطبيعة فيهما مصروفة إلى جهة واحدة و هى إما تحليل الرياح و إما إخراج المائية.

و علامته: بياض البول لضعف الكبد و بطلان الهضم؛ إذ لو حصل له هضم الكبد لا ندفع معه شى ء من الفضول و أفاده لونا في الجملة و انطلاق الطبيعة لضعف الكبد عن جذب صفوة الكيلوس فيثقل على المعدة و الأمعاء و يندفع بالاسهال و يعين على ذلك اللذع العارض للكيلوس من فساده في المعدة و انتفاخ الجسد لما ذكر من أن الغذاء لفجاجته لا يستعدّ أن يلتصق بالبدن بل يبقى في فرج الأعضاء متبرئا عنها و التطامن عند الغمز عليه و بقاء موضع الغمز غائرا لحظة ثم عوده الى حالته الأولى؛ لأن سبب الانتفاخ هنا رطوبات لزجة فجة فإذا تفرقت عن موضع الغمز لا تعود إليه بسرعة لغلظها بخلاف الطبلى و الزقى فإن موضع الغمز فيهما لا يبقى غائرا لأن الريح سريع الحركة سهل الاجتماع و كذلك المائية.

و علاجه: إزالة السبب السابق و هو ورم الطحال و برد المعدة و الرئة و ضعف الكلية و غير ذلك ثم معالجة السبب الواصل و هو برد الكبد بما يسخّنه مما

ص: 36

ذكر سوء المزاج البارد للكبد من المعاجين و الأضمدة و الأغذية ثم تنشيف الماء بالتعريق بأن يطلى البدن بالبورق الأرمنى مع دهن البابونج أو بالملح المسحوق مع شحم الثور أو بالزراوندين مع دهن البان أو الغار أو بالدارصينى و السليخة و قصب الزريرة مع دهن السوس و الإندفان في الرمل الحارّ و التضميد بالأضمدة الناشفة المتخذة من مثل دقيق الحلبة و خرء الحمام الراعية و علك البطم و الشحم العتيق أو من أخثاء البقر و بعر المعز و رماد خشب الكرم و النطرون مع الخلّ.

و قد قيل(1) قائله «جالينوس» و قد تبعه «الرازى» و «الشيخ الرئيس»: إنه قد يحدث أى: الاستسقاء اللحمى بسبب حرارة غريبة مذيبة مرققة تعرض للبدن و الأخلاط التى في العروق فإذا وقعت سدّة لا يمكن معها انتفاض الخلّط الصديدى الذوبانى الذى قد إذابته و رقّقته الحرارة الغريبة من البدن و الأخلاط إلى الكلى لكونه من جنس المائية و من شأنها أن تندفع إليها في نواحى الكلى أو وقع ضعف فيها تعجز عن جذب تلك المائية إذ من شأنها جذب مثل هذا الفضل ما دامت سليمة و إذا لم ينجذب إليها، تفرق في جميع أجزاء البدن فحدث الاستسقاء اللحمى أو انصبّت إلى فضاء البطن و حدث الاستسقاء الزقى. هذا إذا كان ما يذوب رقيقا مائيا و أما إذا كان غليظا، انصبّ كله إلى الأمعاء و حدث اختلاف صديدى إن لم تكن سدّة في مقعر الكبد أو تفرق في البدن و حدث الاستسقاء إذا كانت سدّة فيه و إذا كان متوسطا، اندفع بعضه إلى الأمعاء و بعضه إلى الكلى.

و أقول: لو اتفق هذا أى: اجتماع الحرارة المذيبة في البدن مع السدّة في نواحى الكلى، فلأن يحدث منه الشرى و البثور أولى بأن يحدث منه الاستسقاء اللحمى؛ لأن الخلّط الصديدى الذوبانى من جملة الفضول فإذا انتفض الى فضاء البطن حدث منه الاستسقاء الزقى و إذا انتفض إلى العرق الطالع من حدبة الكبد و لم يندفع عنه إلى الكلى بسبب السدّة أو لضعف و رجع منه و تفرق في البدن، نفضته الأعضاء أيضا و دفعته إلى الجلد بخلاف الغذاء الفجّ الذى يطمع في اصلاحه و هضمه فحدثت البثور و النفاطات.

و فى هذا الكلام نظر من وجوه:

ص: 37


1- 52. ( 1). أورده بصيغة المجهول بسبب كثرة القائلين لا لضعف القول.

الأول: إن هذا الخلّط الذوبانى الذى يتفرق في الأعضاء إنما يبقى بين خللها بسبب ضعفها عن دفعه إلى ظاهر الجلد لغلبة تلك الحرارة الغريبة و إنما كانت تدفعه إلى الكبد لأنه من جنس المائية التى من شأنها أن تندفع إلى الكبد و من شأن الكبد أيضا أن يجذبه إلى نفسه مثل ما يجذب من الأعضاء مائية الدم التى تكون مخالطة له لترقيقه فدفعه إلى الكبد أمر طبيعى بخلاف دفعه إلى ناحية الجلد.

الثانى: إن الخلّط الصديدى إنما يمكن أن يحدث البثور و النفاطات إذا عرضت له كيفية فاسدة لذاعة و كانت الأعضاء قوية على دفعه إلى الجلد و كلاهما منتفيان؛ أما الثانى فلما ذكر و أما الأول فلأنه لو كان كذلك لتبثر المراق من أصحاب الاستسقاء الزقى و تقرّح على تقدير أن تكون المائية المولّدة له صديدا على أن الصديد لطول احتباسه في فضاء بطونهم أقرب من أن يتعفن و يفسد و يحدث له كيفية لذاعة و المشاهد بخلاف ذلك، و ما يعرض لأبدان المستسقين من التنفط و التقرح و سيلان الرطوبة المائية إنما يكون عند حصول الشرطين.

الثالث: إن الصديد الذوبانى لو كانت له كيفية لذاعة، لفسد جرم الأمعاء و الثرب و الصفاق من أصحاب الزقى.

قال «بقراط»: «من امتلأ كبده ماءا ثم انفجر ذلك الماء إلى الغشاء الباطن، امتلأت بطنه ماءا و مات»، أى: من عرضت في غشاء كبده نفاطات ثم تفقأت و انفجرت و انصبّ ذلك الصديد إلى فضاء البطن مات؛ لأن ذلك الصديد لا بدّ و أن يكون حادّا لذاعا محدثا للتآكل فيفسد الثرب و الأمعاء و يلزمه الموت و من هذا علم أن النفاطات إنما تحدث من الصديد إذا كانت له كيفية لذاعة حادّة و أن صديد المستسقى ليس له لذع و لا حدّة.

الرابع: إن الصديد الذوبانى لو كانت له كيفية لذاعة لكان السحج لازما للاسهال الذوبانى و الحرقة و القرحة للبول الذوبانى و ليس كذلك، بل كثيرا ما يكون البول الذوبانى أبيض مشفا غير متغير في لونه و لا في قوامه كالماء الصافى و إنما تعرض الحدّة و اللذع لهذا الصديد إذا عملت تلك الحرارة الغريبة في نفس ذلك الصديد

ص: 38

بعد الذوبان و أما الأثر الأول(1) الذى كان في الخلّط و العضو فإنه لا يوجب ذلك فيه(2) كما لا يوجب العفونة العفونة فيما يتولّد عنها كالحشرات و الديدان و لذلك يشاهد ماء اللحم المستخرج بالقرع و الانبيق على سبيل الذوبان خاليا عن اللذع و الحدّة في الطعم و الرائحة و إنما أطلق «الشيخ» الصديد على تلك الرطوبة و هو عبارة عن مائية رقيقة حارّة لشبهها بالصديد، فإن الحرارة المذيبة كالأدوية الأكالة إذا استولت على البدن، احالت لحمه إلى رطوبة سائلة يظن أنها صديد لكنها ليست بصديد في الحقيقة بل حدوثه أى: حدوث الاستسقاء اللحمى مع الحرارة إنما هو لسوء مزاج حارّ للكبد مثل ما يعرض للكلى في العلة المسماة ذيابيطس، فيجذب الكبد المائية الكثيرة من المعدة و تجذبها الأعضاء مع الغذاء و لا تلتصق بها بل تبقى بين خللها و هذا إنما يتم إذا عرض للاعضاء أيضا سوء مزاج حارّ و عرضت في المجرى الذى تندفع المائية فيه إلى الكلية سدّة.

و علامته: علامات سوء المزاج الحارّ المذكور في امراض الكبد.

و كذلك علاجه إن كان سوء المزاج باقيا بعد في الكبد فإنه كثيرا ما يبرّد الكبد بالآخرة مع بقاء الورم و الترهل في الأعضاء ثم علاج الاستسقاء من الاسهال و الادرار و التعريق و التجفيف بما لا يسخّن كثير اسخان.

و أما الزقى فهو أن يجتمع الماء في الاحشاء إما فيما بين الصفاق و الثرب و إما فيما بين الثرب و الأمعاء؛ و ذلك أن بين السرة و مقعر الكبد مجرى عند الاجتنان(3) يصل فيه الدم إلى كبد الجنين من سرته و يخرج منه البول أيضا أن يسرّ(4) فينصرف حينئذ إلى المثانة و ذلك المجرى إما أن يجف و يصير كأنه خيط دقيق عند ما يستنغى عنه كما ذكره «جالينوس» في السادسة من «منافع الأعضاء» و إما يتلاشى و يفنى أصلا كما ذكره المشاؤون و هم طائفة من تلامذة

ص: 39


1- 53. ( 1). من الحرارة الغريبة سواء كان في خلط أو غير ذلك لا يوجب الحدّة و اللذع كما يشاهد في ماء اللحم أنه يكون خاليا عن اللذع و الحدّة انه[ لانه] يحصل عن الأثر الأول من الحرارة فالصديد الذوبانى يتحصل عن الأثر الأول من الحرارة كيف يحدث في لذعه حتى يتصور عنه حدوث النفاطات و غيرها.
2- 54. ( 2). أي: لا يوجب الحدّة و اللذع في الصديد.
3- 55. ( 3). أي: عند كون الشخص جنينا.
4- 56. ( 4). أي: ينقطع السرّة.

«أرسطو» كانوا يأخذون العلم منه ماشين لعدم فرصتهم عند الجلوس لازدحام الأكابر مجلس درسه و المائية تصير إلى جوف المستسقى في الثقب النافذ من مقعر الكبد إلى ذلك المجرى عند ما ينسدّ الجانب المحدّب من الكبد لغلظ أو ورم أو صلابة أو خلط و صار الدم الذى يولّده مائيا إن كان الكبد باردا أو صديديا إن كان حارّا فلا تنفذ المائية إلى الكليتين فتفتح الطبيعة ذلك المنفذ الذى في المقعر إلى السرة و تندفع المائية فيه فإذا نفذت المائية فيه و وافت السرة عند بقاء ذلك المجرى و سلامته كما هو رأى جالينوس، احتبست عندها لانسدادها فتثقب المائية المجرى عند قرب السرة بسبب كثرة التمدد و تجتمع دون الصفاق و لذلك تنتؤ السرة في هذه العلة. و إن كان المجرى متلاشيا ذاهبا اصلا كما هو رأى المشائين، فإن الطبيعة إذا فتحت المنفذ صارت المائية فيما دون الثرب من البطن حتى ان الأمعاء تسبح فيما بين الماء هذا ما عليه جمهور المتقدمين و كثير من المتأخرين، و أما الباقون فقد ذكروا لعروض هذا النوع من الاستسقاء وجوها أخر:

منها: إن المائية إذا لم تنفذ في محدّب الكبد إلى الكليتين ثم منها إلى البرنجين و المثانة تنفذ إلى فضاء البطن على سبيل الترشح كما تترشح صفوة الكيلوس من المعدة و الأمعاء إلى الماساريقا و المدة المحتقنة في الصدر من عظام القص أو على سبيل التبخير فان الماء إذا احتقن في المجارى، يصير بخارا و ينفذ إلى فضاء البطن و يصير هناك رطوبة لما يبرّد فيه.

و منها: إن بعض المجارى التى ينفذ فيها الغذاء من المعدة و الأمعاء إلى الكبد ينصدع فتنجلب مائية الكيلوس عنده إلى فضاء البطن قبل أن تصل إلى الكبد.

و منها: قائله «الطبرى»، إن الغذاء غير المنهضم ينفذ من الكبد في العروق إلى الأعضاء فلا يغتذى به لعدم المشاكلة فيكثر في العروق و لهذه العروق شعب كثيرة تتصل بالأحشاء ينجذب منها الغذاء إلى الأعضاء و يندفع فيها البول إلى السرة الجنين و هذه الشعب على صورة لا يرجع عنها ما اندفع فيها كما لا يرجع البول من المثانة إلى الكلية فتندفع تلك الفضول في هذه الشعب إلى الأحشاء و يخرج عنها إلى ما بين الغشاء و الصفاق إذ لا مستقر لها إلّا في ذلك الموضع و تتورم البطن و لا يزال يصل إليه يوما فيوما، فيتسع الموضع و يتمدد.

ص: 40

و هذا الوجه ليس بسديد و انما لا تتعفن تلك المائية مع أن كل رطوبة تقف البدن لا على هيئة طبيعية تتعفن سيّما إذا كانت غير نضيجة، لأن الرطوبة إنما تتعفن إذا وقعت في موضع واحد و لم يكن لها مجار تدور فيها و تنقص و تزيد كالماء الراكد في الغدير فإنه إن لم يدخل فيه ماء و لم يخرج منه و لم يدر الرواضع و السواقى تعفن و تولدت فيه أشياء رديئة و الّا لم يتغير و لم يتعفن.

و هذا النوع أعنى الزقى أردأ الأنواع و عليه «الرازى»؛ لأنه لا يكاد يحدث إلّا مع ورم في الكبد حارّ أو صلب يسد منافذ المائية إلى الكلية أو سوء مزاج مستحكم مبطل لقواها فيه بحث(1)، لأنه لا يوجب الزقى بوجه إلّا أن يكون معه سدّة في تلك المنافذ. و قد ذكر في رداءتها وجوه أخر:

الأول: إن بعض الأعضاء فيه سليمة فلا يتمكن من استعمال الأدوية القوية حذرا من إضرارها به.

و الثانى: إن أكثر إضراره و معظم افساده بالأعضاء الباطنة و هى أشرف.

و الثالث: إن ضرره بآلات التنفس أكثر بخلاف اللحمى.

و الرابع: إن مادته أغلظ و تحللها و خروجها أعسر بخلاف الطبلى.

و الخامس: إن مداواته في الحقيقة البزل و فيه خطر عظيم.

و ذهب قوم منهم «بخيشوع» إلى أن الطبلى أرادأ لأن تمديده للأحشاء و إيلامه أشدّ من غيره و لأنه إنما يحدث إذا كان الحارّ الغريزى ضعيفا جدا بخلاف غيره فإنه قد يحدث السدّة أو تفرق اتصال.

و الحق أنه دون اللحمى و الزقى؛ لأن المادة الموجبة له سهلة التحلل و المعالجة.

و علامته: ثقل البطن و عظمها و صقالة جلده لصقالة الماء، و يكون مسه كمس الزق المملوء ماءا و لذا سمى بالزقى و ليس الزق المنفوخ فيه و يسمع منه خضخضة الماء عند ضرب اليد عليه و عند انتقال صاحبه من جنب إلى جنب.

ص: 41


1- 57. ( 1). و يمكن أن يقال في تأويل كلامه بأن المعدة و الأمعاء تمتلى من صفوة الكيلوس و يقع في مجاريها التى تنفذ فيها الغذاء من المعدة و الأمعاء الى الكبد انصداع لكثرتها لبطلان جاذبة الكبد لسوء مزاجها المستحكم المبطل لقواها كما قرّره« المصنف» فيتجلب مائية الكيلوس عند انصداع تلك المجارى الى فضاء البطن قبل وصولها الى الكبد فيكون سوء مزاج بهذا الوجه موجبا للاستسقاء الزقى.

و علاجه: علاج ورم الكبد الحارّ أو الصلب إن كان و تبديل مزاجه أى:

مزاج الكبد إن كان حارّا بالسكنجبين و ماء الهندباء و إن كان باردا فبالسكنجبين البذورى و نحوه مثل شراب الدينار و شراب الأصول ثم استفراغ الماء بما يسهل ذلك كالكلكلانج البارد و صنعته: ورق المازريون المنقوع في الخلّ سبعة أيام المجفف، هليلج اصفر منقى، من كل واحد خمسة دراهم؛ عصارة الأفسنتين، ثلاثة دراهم؛ ايرسا، ورد أحمر، بذر الهندباء، بذر الخيار المقشّر، رب السوس، من كل واحد درهمان، يدق و ينخل، يؤخذ ترنجبين و فلوس الخيار شنبر و فانيد، من كل واحد خمسة دراهم، و يحلّ ثلثها في ماء حارّ و يصفّى و يغلى حتى يغلظ و يعجن به الأدوية.

و الكلكلانج الحارّ و صنعته: هليلج أسود، بليلج، أملج، فلفلمويه، بذر الكرفس، شيطرج هندى، فلفل، لسان العصافير، كمون كرمانى، ريويد صينى، ملح اندرونى، ملح أحمر ملح العجين، ملح هندى، نانخواه، من كل واحد ثلاثة دراهم؛ تريد، رطل؛ أملج منزوع النوى، ثلاثة أرطال، يطبخ الآملج بأربعة و عشرين رطلا من ماء حتى يبقى ثمانية أرطال ثم يصفى و يلقى على ذلك الماء الصافى فانيد أربعة أرطال و يطبخ حتى يصير غليظا مثل العسل، ثم يصبّ عليه ثلاثة أرطال من الشيرج الطريّ و يحرك حتى يستوى ثم يذر عليه الأدوية و يخلط و نحوه مثل دواء الكركم و معجون الملك الصغير و الكبير بحسب حرارة المزاج و برودته و صبغ القارورة و بياضها، ثم سقى المقويات للكبد مثل قرص الأنبرباريس و الورد و شراب الرمان و الزيرباج و السكباج و الرمانية و بالزبيب مع اللحوم اللطيفة مثل الدراج و الطيهوج و الفروج بالأبازير الحارّة و المدرات لتندفع المائية بطريق البول و لا تنصبّ إلى فضاء البطن فيعود المرض من الأقراص مثل قرص المازريون و غيرها كالحبوب و المطبوخات المتخذة من الأسارون و الرازيانج و النانخواه و بذر الكرفس و السنبل و الوج و الأنجدان و الفودنج و الهليون و الكاكنج و ينبغي أن لا يداوم على مدرّ واحد لئلّا تألفه الطبيعة فلا تنفعل عنه و أن تسحق الأدوية ناعما لتصل قوتها سريعا إلى محدّب الكبد و أن يتبع بمرق دجاج مسمن.

و أما الطبلى فهو أن تجتمع الرياح الغليظة العسرة التحلل في المواضع التى يجتمع فيها الماء في الزقى مع رطوبة قليلة جدا، و لذلك يسميه «بقراط» بالاستسقاء اليابس.

ص: 42

و سببه: حرارة مزاج الكبد مع برودة المعدة و رطوبتها فلم تهضم المعدة الطعام جيدا و لم تهيّ ء لهضم الكبد ثم يحاول الكبد أن يهضم ما هو غير معدّ لهضمه بحرارة نارية فيفعل فيه فعلا غير طبيعى خلاف ما تفعله الحرارة الغريزية فتحلّله أبخرة تصير رياحا عند استيلاء البرد عليها و مفارقة الأجزاء النارية عنها و تجمع تلك الرياح في الاحشاء و المواضع الخالية التى يجتمع فيها الماء في الزقى.

و قيل: إن هذه الرياح تنفذ من الكبد مع الغذاء غير النضيج إلى العروق و لا تلتزق بالأعضاء لبعد المشاكلة فترجع في الشعب التى تأتى السرة و تفتح أفواهها و تنقذف إلى الاحشاء و جميع مواضع الماء من الزقى. و فيه ما فيه.

و علامته: أن لا يكون معه من الثقل ما يكون في الزقى بل فيه تمدد كما ينتفخ الزق و إذا قرعت البطن باليد، سمع منها صوت كصوت الطبل و لهذا سمى بالطبلى و يكون معه خروج السرّة كثيرا؛ لأن التمدّد فيه للطافة مادته أشدّ بخلاف الزقى.

و علاجه: الاسهال أى: اسهال المائية و الرطوبات السخيفة التى تكون مع الريح الأحشاء و الرطوبات غير المنهضمة التى يتولّد منها الريح برفق بما لا يسخّن الكبد فيكثر تولد الأبخرة و يحدث العطش أيضا و التقيؤ لتنقية المعدة و تبريد الكبد ثم تحليل الرياح المسخّنة بالتجشئة بمضغ الكندر و الكمون و الكمادات مثل الجاورس و الملح المسخّن و الحمولات المعمولة من السذاب اليابس و بذر الرازيانج و بذر الحرمل و بذر الرازيانج و بذر الكرفس و التربد و البورق مع السكر الأحمر و ماء السذاب و المعجونات الكاسرة للريح مثل السنجرينيا و الفنداديقون.

و نوع من الاستسقاء الطبلى يقال له الحبن و هو في اللغة مرادف للاستسقاء، يقال له الذى(1) به الاستسقاء الأحبن، و هو أى: هذا النوع الطبلى بعينه إذا تحلل ما رقّ من الرطوبات و الرياح و يبقى ما يعسر تحليله منها أى: من هذه الرطوبات و الرياح غليظا لا ينحل و يصح الكبد و يصلح حال العليل و يجود هضمه و يحسن دمه و يتم اغتذاء بدنه و تكمل قوته و تبقى الصلابة في بطنه أكثر مما كان.

ص: 43


1- 58. ( 1).[ خ. ل: يقال الذى. و الصحيح أن يكون: يقال للذى].

و علاجه: الجلوس في الحمامات الكبريتية و النطرونية لتتلطّف تلك الرياح و تتحلل و تضميد البطن بما يلطّف تلك الرياح و يحلّلها مثل البابونج و الإكليل و المرزنجوش و الصعتر و بذر السذاب و الجندبيدستر و رماد الطرفا و النطرون مع ماء السذاب و بول الجمل.

ص: 44

الباب الثالث عشر: فى امراض المرارة و الطحال

ص: 45

ص: 46

الباب الثالث عشر: في أمراض المرارة و الطحال [اليرقان]

اليرقان تغير من لون البدن فاحش إلى صفرة أو سواد لجريان الخلّط الأصفر أو الأسود إلى الجلد و ما يليه بلا عفونة و إلّا لصحبته حمى غب أو ربع لأن المادة خارجة العروق.

أما اليرقان الاصفر فهو:

إما من قبل دفع الطبيعة إذا دفعت المرّة الصفراء الى الجلد و ظاهر البدن على جهة البحران.

و علامته: تقدم حميات صفراوية تدفع الطبيعة مادتها إلى الجلد و علامات آخر لازمة للبحران مثل ألم في الأحشاء؛ لأن عند مجاهدة البحرانية تتمدد الأعضاء نحو جهة دفع الطبيعة، فيحدث لذلك ألم في الأحشاء و لما ينصبّ شى ء من الصفراء عند حركتها إلى الأحشاء أيضا و غثيان لما ينصبّ شى ء إلى المعدة أيضا و مرارة في الفم و يبس في الطبيعة لاشتغال الطبيعة و اتجاهها إلى أمر آخر و هو دفع مادة المرض عن دفع الفضلات الأخر فيحتبس البراز و يجفّف بتحليل رطوباتها و أن يكون حدوثه في يوم باحورى؛ فإن كان قبل السابع فهو ردى ء لأنه لا يكون عن دفع الطبيعة فإن البحران اليرقانى إنما يكون إذا دفعت الطبيعة المرّة عند عجزها عن اخراجها من البدن بالقى ء و الاسهال و غير ذلك إلى ناحية الجلد و لم تخرج بالعرق لغلظها فتحتبس تحت الجلد و تصفرّه؛ فإن البحران

ص: 47

اليرقانى إنما يكون إذا كانت المرّة غليظة و حينئذ لم يمكن أن تدفعها الطبيعة على سبيل البحران قبل السابع فبالضرورة يكون حدوثه بسبب آخر من أسباب اليرقان مثل السدد في الكبد و الورم فيه و كثرة المادة و عند هذا يكون بالضرورة رديئا. هذا عند «جالينوس».

و قيل: إنه يكون لدفع الطبيعة على سبيل البحران الردى ء بسبب كثرة المادة أو رداءتها أو سدد في الكبد فعند ذلك تضطر الطبيعة إلى الدفع قبل نضج المادة و الاستيلاء عليها و تمييز جيدها عن رديئها.

و علاجه: أن تعان الطبيعة على دفعها بالدخول في الماء الحارّ فإنه يوسع المجارى و يلين الجلد و يرقق المادة و يجذبها إلى ظاهر البدن و يسقى السكنجبين؛ لأنه يقمع الصفراء و يلطّف الأخلاط الغليظة و ينفذ الفضول و يفتح المجارى.

و إما من سوء مزاج حارّ يعرض للكبد فيحيل الغذاء إلى الصفراء الف الطبيعية لأن الحرارة ترقق جوهر الكيموس و تحدث له غليانا و احتراقا و تصل هذه الصفراء في العروق إلى سائر البدن مع الدم لكثرتها و مجاوزتها عن القدر الذى تسعه المرارة و لذلك تكثر معه حمى سونوخس لسخونة الدم و غليانه أيضا و وصوله على تلك الصفة إلى القلب و سائر الأعضاء.

و علامته: علامات سوء المزاج الحارّ للكبد على ما مرّ و قى ء الصفراء لانصباب شى ء منها لكثرتها إلى المعدة و قلة صبغ الشفة فيه نظر؛ لأن بياض الشفة و اللسان في اليرقان إنما يكون لاستيلاء البلغم على المعدة و الأمعاء لبردها و قلة انصباب الصفراء إليها لاندفاعها إلى ظاهر البدن و لذلك يكثر فيه القولنج، و هذا لا يمكن أن يكون فيما يحدث من حرارة الكبد؛ لأن الأحشاء فيه تكون حارّة بالضرورة، و يدل على ذلك كثرة تولد الرياح في هذا النوع خاصة و كثرة القى ء الصفراوى و شدة صفرة البول لكثرة اندفاع الصفراء في البول أو سواده؛ لأن الصفراء لكثرتها في مجارى البول تجتمع و تتكاثف و الأصفر و غيره من الملونات إذا تكاثف، قلّ نفوذ البصر فيه فيرى أسود كالماء الغمر فإنه يرى أزرق للتكاثف سيّما إذا كان تحلل لطيفها الموجب للاشراق بسبب طول احتباسها في المسالك الضيقة عند التراكم. و قد يكون سواده لاحتراق الصفراء حتى تصير سوداء محترقة.

ص: 48

و الفرق بينهما أنه إذا كان عن الاحتراق لا يكون البول معه غريزا ضرورة لأن الاحتراق يلزمه ضعف القوة و يعلوه زبد أصفر أما الزبد فللغليان و أما صفرته فلزوال التكاثف الموجب للسواد عنه لتخلخله.

و علاجه: تبريد الكبد بمثل: ماء الرمان الحامض و ماء الشعير و غير ذلك من الأدوية و الأغذية و الأضمدة التى ذكرت و تنقية البدن من الصفراء بمثل طبيخ الهليج و ماء الرائب الذى اديف فيه السقمونيا.

و إما من سوء مزاج حارّ يحدث في المرارة فتجذب المرار أكثر من القدر الطبيعى ثم يغلى فيها و يفور لفرط حرارتها و ينبسط في جميع البدن كما إذا جعل رطل من الماء في ظرف يسع فيه عشرة أرطال و أغلى فإنه عند غليانه يتخلخل حتى يملأ منه الظرف ثم ينصبّ عنه حتى لا يبقى فيه شى ء منه و هذا بعيد جدا؛ لأن اندفاع المرار عند غليانه في المرارة إلى الأمعاء و المعدة أقرب من اندفاعه إلى الكبد و رجوعه قهقرى إليه ثم منه إلى سائر البدن، بل الأقرب ان المرارة عند حرارتها تجذب المرار جذبا قويا بحيث يمتلئ منه و لا يسعه فيتمدّد تمدّدا كثيرا فيسترخى و تسقط قوتها و لا تستطيع دفع المرار إلى أسفل فلا ينصبّ المرار من الكبد إليها لامتلائها بل تنبسط مع الدم في جميع البدن و هذا كما يعرض للمثانة إذا امتلأت بأكثر مما يجب فانها تتمدّد حينئذ و تسترخى و لا تستطيع أن تدفع البول إلى خارج و أيضا لا تقدر المرارة حينئذ على جذب المرار من الكبد فيبقى فيها و ينبسط في البدن.

و قيل: حدوث اليرقان منه لما أن الكبد يسخّن بما يتأدى إليه من حرارة المرارة، فيحيل الغذاء إلى الصفراء على ما ذكر و هذا أيضا بعيد.

و الفرق بين هذا و بين الذى من سوء مزاج الكبد أن الذى من الكبد يصفرّ فيه لون جميع البدن ما خلا الوجه، فإنه تعتريه كمودة إذ الذى يرتقى إلى الوجه من المادة يكون أشدّ تهيّئا للاحتراق لشدة حدّته و لطافته فيحترق و يسوّد فيميل لون الوجه إلى الكمودة و تكون معه نحافة البدن لما لا يتولّد دم يصلح لأن يتخلف عن المتحلل و احتباس الطبيعة لانجذاب جميع مائية الكيلوس إلى الكبد بسبب حرارته كانجذاب الدهن إلى الفتيلة في السراج و فى سوء مزاج المرارة لا يوجد ذلك، فيه نظر؛ لأن «الشيخ» قد صرّح بأن عند حراقة المرّة في

ص: 49

المرارة و التهابها فيها يكون البدن اصفر و الوجه وحده أسود و البدن نحيفا و الطبيعة محتبسة لشدة تجفيف المرار للثفل، بل الفرق بينهما أن الكبدى يكثر معه العطش و قلة الشهوة و قى ء المرار و حمرة البول، و المرارى يبيضّ(1) معه اللسان و البول في الابتداء لاحتباس المرار في البدن ثم يصفرّ ثم يسودّ و يغلظ(2) في الآخر.

و الفرق بينه أى: بين المرارى و بين الذى من سدد الكبد أى: سدد عروقه التى بينه و بين المجرى الذى بينه و بين المرارة، و عروقه التى ترتقى منها الصفراء إلى حدبته و تندفع إلى الكليتين و المثانة، أن ذلك المرارى يحدث قليلا قليلا ثم يتكامل لأنه ينفذ المرار إلى البدن إلّا ما يفضل عن المرارة و يرجع عنها إلى الأعضاء و هذا السدّى يحدث دفعة؛ لأن المرار فيه يحتبس بالكلية عن المرارة دفعة و ينفذ إلى الأعضاء.

و علاجه: تبديل مزاج المرارة بالأشربة الباردة المطفئة مثل شراب الاجاص و الرمان و السكنجبين الساذج الصادق الحموضة مع ماء الهندباء و ماء اللبلاب و تنقية البدن من الصفراء بطبيخ الهليلج الأصفر و الشاهترج و الأفسنتين و الاجاص.

و إما من حرارة جميع البدن و العروق حتى تكثر فيه المرّة الصفراء لما يتغير الدم الذى فيها و يستحيل إلى المرّة.

و علامته: سخونة البدن عند اللمس و نحولته أعنى نحافته لما أن الدم يستحيل إلى المرّة فلا يصير جزءا للبدن و حكّة تعرض لجميع البدن للذع الصفراء وحدتها و يبس البراز لانجذاب المائية بتمامها إلى الأعضاء بسبب حرارتها و خروج الصفراء بالقى ء و البول و البراز؛ لأن الطبيعة تدفعها من هذه

ص: 50


1- 59. ( 1). وجه ذلك أنه اذا كان بين المرارة و الأمعاء و المعدة سدّة فيقطع منها ما يرد من الصفرا فيكسر البلغم فيكون اللسان أبيض.
2- 60. ( 2). وجّه بأن الصفراء لشدة اشتعالها حركت الى فوق و الى الجلد مما[ فما] يندفع منها الى مجارى البول يكون قليلا جدا فيرقّ البول و يبيضّ ثم بعد ذلك اذا لم يندفع بالعرق لغلظها دفعتها الطبيعة الى جهة مخارجها الطبيعية فيسودّ و يغلظ لغلظ المرارة أو كان سببها احتراقها لشدة اشتعالها حتى يصير سوداء محترقة فيسودّ البول و يغلظ باختلاطها معه.

الطرق عند زيادتها البدن و أن يعرض قليلا قليلا بحسب ما يصل إلى البدن من الغذاء و لما يتحلل من تلك الصفراء عن الجلد بحرارة البدن.

و علاجه: الاسهال بما يستفرغ الصفراء ثم تعديل المزاج بالأغذية المطفئة مثل السمك الصخرى المطبوخ بالخلّ و الفراريج المطبوخة بماء الحصرم و ماء الرمان الحامض و مزورة الماش و القرع و الأشربة المطفئة.

و إما من ورم الكبد بسبب ما ينضغط منه المجرى الذى تنفذ فيه الصفراء إلى المرارة فينسدّ فتحتبس فيه المرار و حينئذ يصير الكبد أسخن مما كان سيّما إذا كان الورم حارّا فيتولّد المرار فيه أكثر مما يتولّد في الصحة.

و علامته: علامات ورم الكبد و كذلك علاجه.

و إما من سدد في الكبد يحتبس عنها المرار إلى المرارة و الكلية.

و علامته: أن يكون مع اليرقان علامات سدد الكبد و يكون البول و البراز أبيضين لانسداد طريق الصفراء إلى الكلية و الأمعاء.

و علاجه: علاج سدد الكبد.

و إما من استحالة بعض الأخلاط في الأعضاء إلى المرّة الصفراء بسبب حرارة غريبة عرضت لها و هذا يكون من لسع حيوان ذى سم حارّ كالرتيلا و الزنابير الخبيثة و الافاعى و ذلك لما يسخّن العضو الملسوع بحرارة السم و بالألم فتسخن الأخلاط التى فيه و تتعفن و تستحيل إلى الصفراء و تنتشر منه إلى جميع البدن.

و إما من شرب دواء قتال حادّ كمرارة النمر و الأفعى و صدأ الحديد إذا لم يبلغ إلى حد الهلاك.

و علامته: تقدم الصحة و جودة الأخلاط و حسن التدبير و أن يعرض بغتة من نهشة حيوان في الذى من اللسع أو حدوث مغص و تقطيع في الأعضاء الباطنة و التهاب و حمرة في الوجه و كرب و عطش و بخر في الفم لفساد الأخلاط و تعفنها و ارتفاع أبخرة متعفنة عنها في الذى عن المشروب.

و علاجه: سقى ماء الرمان و لعاب بذر قطونا و ماء الهندباء و أقراص الكافور و ماء الشعير و دهن اللوز و غيرها مما فيه تبريد مع ترياقية و قد ذكر «ثابت بن قرّة» ان «جالينوس» سقى من ذلك اليرقان الترياق الكبير فبرئ به المريض.

ص: 51

و إما من شدة حرارة الهواء؛ لأنها تولد المرار و تحيل ما في البدن من الدم إلى المرار و تجذبه إلى ظاهر البدن.

و علامته: القى ء المرارى لما ينصبّ شى ء من المرار لكثرته إلى المعدة و العطش و ضعف الشهوة لحرارة المعدة و كثرة انصباب الصفراء إليها و ألم في المعدة للذع الصفراء وحدتها و هذا الصنف من اليرقان يحدث للصبيان و النساء في الأكثر للين أجسامهم و تخلخلها فيسرع تأثير الحرارة و نفوذها فيها و فى الاكثر يكون معه حمى غب دائمة أو محرقة؛ لأن المرار الذى يتولّد من الدم في ابدانهم يتعفن بتلك الحرارة الغريبة في داخل العروق أو لما يسخّن القلب و الروح أولا من حرارة الهواء ثم يسخّن المرار في العروق القريبة منه و يتعفن.

و علاجه: تبريد المسكن بالاكتنان في مثل المجامد و سقى مياه الفواكه الباردة مثل ماء الرمان و التفاح و البطيخ الهندى و القرع و الخيار و الأطعمة الباردة مثل الرمانية و الريباسية و الكشكية لأنها بعيدة الاستحالة إلى الصفراء.

و إما لورم يحدث للمرارة فتضعف عن جذب المرار من الكبد و عن دفعه إلى الأمعاء.

و علامته: الحمى الدقية أما الحمى، فللورم أو وصول الحرارة من المادة المتعفنة في موضع الورم إلى القلب لا للمرار المندفع إلى الجلد لخلوه عن العفونة و إلّا لكانت الحمى غبا نائبة و أما دقّيتها، فلبعد المرارة من القلب و ضعف مشاركتها له لأنها تشارك الكبد و هو يشارك القلب من غير ثقل في موضع الكبد و لا جهته لصغر حجم الورم، و إن أحسّ بثقل كان يسيرا عميقا ليس بظاهر كما في ورم الكبد و خشونة اللسان لحرارة الحمى و لكثرة ارتفاع الأبخرة الحارّة المجففة من المعدة إليه و التهوع لانصباب المرّة إلى المعدة حيث لا تجذبها المرارة من الكبد.

و علاجه: علاج ورم الكبد.

و إما لضعف جرم المرارة عن الجذب بسبب سوء مزاج في الأكثر يكون مع ضعف الكبد عن التمييز و الدفع.

و علامته: أن يكون مع اليرقان غشى و قى ء المرّة بلا ثقل في الكبد إذ لا يحتبس المرار بأجمعه فيه، بل يندفع شى ء منه إلى الأعضاء و شى ء منه إلى المعدة و شى ء إلى المرارة و إن كان أقل مما ينبغى؛ لأن المرارة لم تبطل قوتها عن الجذب بالكلية.

ص: 52

و علاجه: علاج ضعف الكبد فإن المرارة تقوى باشتراكها أى: باشتراك الكبد، و كذلك يكون علاجها هو بعينه علاج الكبد.

و إما لسدة تحدث في المجرى الذى تجذب فيه المرارة المرّة الصفراء من الكبد.

و علامته: أن يكون مع قى ء المرّة مرارة الفم و ثقل يسير في الكبد أما الثقل، فلاحتباس يسير من الصفراء فيه حيث لا يندفع شى ء منها إلى المرارة أصلا و إن كان شى ء منها يندفع إلى الأعضاء و المعدة و أما يسير، فلقلة الصفراء و خفتها و لطافتها و أن يبيض الرجيع قليلا قليلا؛ لأن ما تبقى من المرار في كيس المرارة ينصبّ أولا فأولا إلى الأمعاء و يصبغ البراز حتى ينفذ.

و علاجه: استفراغ الصفراء من البدن ثم تفتيح السدّة- إن كانت حرارة- بماء الهندباء و عنب الثعلب و السكنجبين(1) و إن لم تكن حرارة، فماء الكرنب و الكرفس و الرازيانج و السكنجبين البذورى(2) و نحوها.

و إما لسدة في المجرى الذى فيه تدفع المرارة المرار إلى الأمعاء.

و علامته أن يبيّض البراز دفعة لانقطاع الصفراء عن الانصباب إلى الأمعاء دفعة و يعسر خروجه؛ لأن الصفراء تغسل الأمعاء من الثفل و البلغم اللزج و تلذع عضل المقعدة فيحتاج الانسان إلى النهوض إلى التبرز و إذا انقطعت منها بالكلية، لم تتنبه لدفع الثفل و لم يتحرك البراز للدفع و لم تتنظف الأمعاء من الرطوبات فيرتبك عليها و يحتبس مع البراز فيها و ربما يحدث معه قولنج لانسداد الأمعاء بالثفل أو بالرطوبات المتشبثة المرتبكة عليها و لا يكون معها قى ء المرّة؛ لأن الكبد الصحيح يدفع المرّة إلى المرارة، فإن لم يمكن فإلى البول و الأعضاء لا إلى المعدة؛ لأنها تتأذّى بذلك و يفسد الهضم فيها لاختلاط الخلّط الردى ء بالغذاء و يحدث الغثيان إلّا بعد ما امتلأت المرارة من المرّة و تأذى الكبد باحتباسها فيه فيدفع شيئا إلى المعدة للاضطرار. و أيضا قد يحدث القى ء فيمن كان بين مرارته و معدته مجرى فتندفع المرّة عند انقطاعها عن الأمعاء الى المعدة.

ص: 53


1- 61. ( 1). الساذج أو البذورى المتخذ من البذور الباردة.
2- 62. ( 2). يعنى الحارّ.

و علاجه: العلاج المتقدم بعينه عند الحرارة و البرودة، لكن يحتاج هاهنا إلى أدوية أقوى من الأول لبعد مكان السدّة و يزيد عليه بأن يحقن في هذا النوع لأن تأثير الحقنة فيه أقرب بالحقن الحادّة لأنها تفتح السدّة و تحلل القولنج و تستفرغ الرطوبات اللزجة المتشبثة بالأمعاء و الصفراء المتلاشية في الأعضاء و ينفع من السدّة في هذين المجريين يعنى الذى ينجذب فيه المرار إلى المرارة و الذى يندفع منها المرار الى الأمعاء خاصة ماء الكرنب إذا حل فيه فلوس الخيار شنبر و قطر عليه دهن اللوز المر و سقى؛ لأن السدّة في هذين المجريين أى: في داخلهما، لأن الأطباء إنما يطلقون السدّة على ما يكون في داخل المجرى و فى تجويفه، و ما يكون على المسامّ و أفواه العروق يطلقون عليه الانسداد إذ لا يكاد يحدث إلّا من ورم لأن الصفراء لحدتها و لطافتها لا تدع ان يبقى فيهما رطوبة لزجة تسددهما فيحتاج إلى ما يحلّله مثل الكرنب و الخيار شنبر و اللوز المر. هذا من نتائج أفكار «الرازى» و فيه بحث لأن الورم في هذين العرقين لا يمكن أن يكون إلّا من الصفراء بالضرورة و لا يخلو عن وجع مّا و حمى لينة و المشاهد خلاف ذلك. و أيضا الصفراء التى تنفذ فيهما، تكون على صرافتها و غاية حدتها و لطافتها فكيف تصير محتقنة في العضو مورّمة له؟!

و البلغم الغليظ إذا اختلط بها لا يمكن أن ينفذ في جرم هذه العروق لشدة صلابتها و تلززها؛ لأنها مجارى للصفراء و ليس من المحال أن تتولد في الكبد أخلاط غليظة لزجة تختلط بالصفراء و تنفذ إلى المرارة كما يكون فيمن يكثر تناول الرؤوس و الهرايس مع شرب الشراب فتنفذ تلك الأغذية على فجاجتها في العروق و تسدّد و لا تقدر المرارة على اخراجها لغلظها و لزوجتها سيّما إذا كانت الدافعة مع ذلك ضعيفة. على أنهم يجوزون حدوث اليرقان من احتباس شى ء في الأمعاء خصوصا في قولون فينصبّ إليه مرار كثير و لا يخرج عنه فلا يجد ما في المرارة موضعا يفزع إليه و إن كان المجرى الذى بينها و بين الأمعاء مفتوحا، هذا مع كثرة المرار وسعة المجرى فكيف يكون مع قلته و ضيق المجرى؟! و «الشيخ» و إن استبعد ما استحاله فإنه قال: إن المرّة إذا حصلت و كثرت المعاء أخرجت نفسها و غيرها إلّا أن يكون عرض للحس أن بطل و للدافعة أن سقطت و يجوزون أيضا حدوث السدّة في المجارى من الصفراء نفسها لكثرتها.

ص: 54

و قد تحدث السدّة في هذين المجريين من لحم نابت أو ثؤلول. و يستدل عليه بقلة غناء المعالجة، لأن قوة الأدوية لا تبلغ إلى أن تقطع اللحم و الثؤلول و عدم انصراف اليرقان لبقاء السبب.

و لا علاج له إذ لا يمكن إزالته إلّا بالحديد و هو غير ممكن هاهنا.

و ربما عرض اليرقان بسبب القولنج بانسداد الطريق الذى فيه تنصبّ المرّة إلى الأمعاء بسبب خلط بلغمى لزج يلتزق على سطح الأمعاء و يسدّ فم المجرى الذى تنصبّ منه المرارة إليها فتنصرف إلى الأعضاء و يحدث اليرقان. و هذا لا يناقض ما سبق من أن السدّة في هذين المجريين لا تكون إلّا من ورم؛ لأن السدّة ليست هاهنا في نفس المجرى بل في فوهته و وجهه، و كذا ما تكون السدّة بسبب شدة إكتناز المرارة لانصباب المرار الكثير إليها دفعة فينطبق على فم المجرى ما يحبسه فيها، و كذا ما يكون بسبب برد يصيب قعر الكبد فتنقبض مجاريه أو لاجتماع مادة لزجة فيها يغرى وجه المجرى فلا ينفذ المرار إلى المرارة.

و علاجه: علاج القولنج. فأما ما ينقّى الصفرة من أبدان اصحاب اليرقان و أعينهم عند زوال السبب، فالاستحمام لأنه يفتح المسامّ و يرقق الأخلاط و يدفعها عن الجلد بالعرق و البخار و تنشّق الخلّ الثقيف مرارا متوالية فإنه لحدته يلذع الخيشوم و يقطع الأخلاط و يفتح المجارى فتسيل من العين دمع كثير و من الأنف مرة كثيرة و تزول به صفرة العين و كذلك الغرغرة بالسكنجبين الذى قد طبخ فيه أفسنتين؛ لأنه ينقى العروق من الصفراء و تخرج المرّة المحتقنة فيها و التسعط بالشونيز و شحم الحنظل و النظر إلى الألوان الصفر حتى تترشح في ذهنه صورة الأصفر؛ لأن الطبيعة تدفع المادة الصفراوية كلها إلى الجلد للمشاكلة فيتحلل عنه سريعا و لذلك ينهى المرعوف عن النظر إلى الأشياء الحمر و سبب ذلك تأثير التصورات الوهمية في البدن.

و أما اليرقان الأسود و هو الذى يقال له اليرقان السندى ينسب إلى «السند»، و هو موضع يكون لون سكانه أسود فهو يحدث:

إما لسدة في المجرى الذى فيه تنجذب السوداء من الكبد إلى الطحال فلا يصل الخلّط السوداوى إلى الطحال و يبقى مع الدم و يسرى في البدن بأسره، و إما لسدة في المجرى الذى فيه يندفع السوداء من الطحال إلى فم

ص: 55

المعدة فتكثر أى: السوداء فيه أى: في الطحال و تعود عنه عند امتلائه إلى الكبد و يسرى منه مع الدم في البدن.

علامة هاتين السدتين: الثقل و التمدد لأحتباس السوداء في الجانب الأيسر، فيه نظر؛ لأن السدّة إذا كانت فيما بين الطحال و الكبد يكون الثقل و التمدد لا محالة في الجانب الأيمن لاحتباس السوداء هناك و أن يحدث اليرقان قليلا قليلا لأن ما يسرى من السوداء إلى البدن يكون على حسب ما يتولّد في الكبد يوما فيوما، و ظاهر أن تولدها قليل جدا ليس كتولد المرار و غيره من الأخلاط.

و الفرق بين هاتين السدتين أن في الأول تسقط الشهوة بتدريج، لما يبقى شى ء من السوداء في الطحال فتنصبّ أولا فأولا إلى المعدة، و فى الثانى تسقط دفعة.

و علاجه: تفتيح السدّة بالسكنجبين البذورى و نحوه من الأشربة و الأقراص و المعاجين التى فيها مفتحات قوية و تنقية البدن من السوداء بطبيخ الأفتيمون أو بماء الجبن مع الأفتيمون و الملح النفطى و الغاريقون.

و إما لشدة حرارة الكبد فتحرق الدم إلى السوداء فيسودّ اللون لسريان الدم السوداوى المحترق إلى البدن.

و الفرق بين الكبدى أى: اليرقان الأسود الذى يكون من ضعف الكبد و الطحالى أى: الذى يكون من ضعف الطحال مع سلامة الكبد، أن الكبدى يكون قليل السواد مع سوء حال الكبد و الطحالى يكون شديد السواد و ذلك لأن ما ينبعث من السوداء إلى البدن عند ضعف الكبد يكون مختلطا بالأخلاط الأخر غير متميز عنها فيكون قليل السواد و ما ينبعث عند ضعف الطحال و سلامة الكبد يكون متميز عن الأخلاط الأخر خالصة صرفة فيكون شديد السواد و قد يكون البراز و البول فيه أسودين لأن الطحال عند ضعفه لم يجذب الفضل السوداوى فيختلط شى ء منه بالدم و يبنبعث إلى الأعضاء و يستفرغ شى ء منه بالاسهال و الادرار و يتخلى عن امساكه فيندفع بحسب ميله مع البول و البراز و القى ء مع شكوى المريض من الجانب الأيسر عن التمدد و الثقل و الوجع و الصلابة.

و علامته أى: علامة ما يحدث لشدة حرارة الكبد أن يكون مع خبث نفس و غم و وسواس بلا سبب خارجى و سائر الأعراض التى تكون في السوداء المراقى.

و علاجه: اخراج الدم الفاسد بفصد الباسليق و الخلّط الردى ء بطبيخ

ص: 56

الأفتيمون و الشاهترج ثم العناية بأمر الكبد و تطفئة حرارته بالأشربة و الأغذية و الأطلية المبرّدة.

و إما لضعف جاذبة الطحال فتجرى السوداء مع الدم في جميع البدن و إما لضعف ما سكته فتنصبّ السوداء من الطحال و تسرى في جميع البدن.

و علامته: كدورة بياض العين في القسمين مع سقوط الشهوة في القسم الأول؛ لأن الطحال لا يجذب السوداء من الكبد حتى تنصبّ منه إلى فم المعدة و خروج السوداء بالقى ء و الاسهال في القسم الثانى.

و علاجه: تقوية الطحال بوضع الأضمدة المقوية عليه مثل الأفسنتين و السنبل و الكزمازج و القردمانا و فقاح الأذخر و أصل الكبر و الورد، و المقل بماء ورق الطرفاء و بماء السذاب و الخلّ و المحاجم بالنار أو بغيرها بغير شرط لجذب السوداء إليه و بالدلك بالخرق الخشنة لذلك و الرياضة على الخلّاء لأنها تثير الحرارة و ترقق الرطوبات الغليظة و توسع المسامّ و تحلل الفضول.

و إما لورم في الطحال حارّ أو صلب يضعف بسببه عن جذب السوداء و تنقية الدم و يجى ء في أمراض الطحال.

و قد يحدث اليرقان الأسود على سبيل دفع الطبيعة و بحران أمراض الطحال حيث لم تجد الطبيعة طريقا للنفض غير ناحية الجلد لمانع.

و علامته: أن يحدث اليرقان بعقبها أى: بعقب أمراض الطحال و يجد العليل بعقبه أى: بعقب اليرقان خفة.

و علاجه: المعونة على ذلك بالاستحمام بالماء العذب و التمريخ بالأدهان الملطّفة مثل دهن البابونج و الشبت و السوسن.

قال «الطبرى»: اليرقان السندى منسوب إلى «سند» و هو موضع يكون لون أهله أسود إلى الصفرة و سببه انسداد الطريق بين الكبد و المثانة العليا(1) و بينه و بين الطحال فلا تنفذ الصفراء إلى المرارة و لا السوداء إلى الطحال فيختلطان بالدم إلى الأعضاء فيصفرّ اللون و يسودّ و الصفرة في السواد لون أهل «السند».

ص: 57


1- 63. ( 1). أى: بين الكبد و المرارة؛ لأن المثانة اذا قيدت بلفظ العليا يراد عنها المرارة لأنها أعلى وضعا من المثانة.

و الفرق بين ما تكون السدّة في الموضعين و بين ما يكون في الطحال فقط بلون الماء فإنه إن كان على صورة الميفختج الممزوج بالزعفران ففى الموضعين، و إن لم تكن فيه صفرة ففى الطحال فقط و كذلك يكون البراز بلون الخرقة التى يمسح بها البدن.

ص: 58

الباب الرابع عشر: فى امراض الطحال

اشارة

ص: 59

ص: 60

الباب الرابع عشر: في أمراض الطحال

الفصل الأول: في سوء مزاج الطحال

يكون إما حارّا.

و علامته: العطش و الالتهاب في اليسار و أن تضرب القارورة مع الحمرة إلى السواد لما يسخّن الكبد بالمشاركة سخونة غير مفرطة فيكثر تولد الدم السوداوى فيه و يندفع شى ء منه مع البول و كذلك النجو لما يندفع شى ء منه إلى الأمعاء.

و علاجه: فصد الباسليق و الأسليم من الجانب الأيسر إن كان سوء المزاج ماديا و ذلك لأن فصده يجذب المادة الى المجارى التى هي في غاية البعد و سقى ماء الهندباء و عنب الثعلب و الأقراص الباردة مثل هذه: ورد أحمر، طباشير، بذر البطيخ و القثا و الخيار و بقلة الحمقاء، من كل واحد ثلاثة دراهم؛ راوندصينى، اسقولوقندريون، من كل واحد درهم و نصف؛ زعفران، درهم، كافور، نصف درهم يدقّ و يعجّن بماء الخلّاف و الهندباء و يقرص و تضميد الطحال بالاضمدة الباردة مثل دقيق الشعير مع ماء ورق الطرفاء و الخلّ و مثل اللبلاب المطبوخ بالخلّ مع دقيق الشعير.

و إما باردا.

ص: 61

و علامته: سقوط الشهوة و كثرة القراقر و الجشاء، هذه كلها لضعفه(1) عن جذب السوداء، فيه بحث؛ لأن القراقر و الجشاء إنما يكونان لضعف المعدة و قصور الهضم لما يتعدى إليها البرد من الطحال بالمشاركة.

و علاجه: التسخين بالسكنجبين الكثير البذور و الأصول الحارّة مثل بذر الكرفس و الرازيانج و الإنيسون و الكشوث و الفنجنكشت و السذاب و الشلجم و أصل الكرفس و الرازيانج و السوسن، أما البذور و الاصول الحارّة فللتسخين و أما الخلّ- و إن كان باردا- فلما يشتدّ جذب الطحال بسببه للسكنجبين لما فيه من الحموضة الشبيهة بحموضة السوداء و أما السكر فلميل الطبيعة إليه بسبب الحلاوة. و الأقراص المعمولة من قشور أصل الكبر و الزرارند و اسقولوقندريون و الاشق و بذر و الفنجنكشت و الفلفل و القسط و السداب و الاشنة و الايرسا و الوج و السنبل معجونة بالخلّ و ماء ورق الكبر و ثمرة الطرفاء و الأضمدة المتخذة من التين و القسط و ورق السذاب أو قشور أصل الكبر و ثمرة الطرفاء و اسقولوقندريون و اللوز المر و ورق الغرب مع الخلّ.

و إما يابسا. و علامته: صلابة الطحال و نحافة البدن؛ لأنه حيث لا يجذب السوداء من الكبد لضعفه و لعدم مؤاتاته للانبساط و الاتساع لنفوذها فيه، يختلط بالدم و ينبعث إلى سائر البدن فلا يغتذى به على المجرى الطبيعى و لا يترطب به ليبسه و جفافه، مع أن ما يتولّد في الكبد من الدم يكون غليظا قليل الرطوبة لما يحدث فيه اليبس أيضا بمشاركة الطحال و اسوداده لاختلاط السوداء بالدم.

و علاجه: الترطيب بوضع الاطلية المرطّبة عليه مثل حب القرع و البطيخ و بذر البقلة و الخطمى مع لعاب بذر المرو و لبن البنات و دهن البنفسج و سقى الأشربة الموافقة لذلك مثل شراب البنفسج و النيلوفر و الخشخاش مع ماء القرع و الخيار.

ص: 62


1- 64. ( 1). أى: لضعف الطحال عن جذب السوداء؛ لأن سوء المزاج البارد العارض له مضعف للجذب. و يتبادر من ضعف الطحال نقصانه في الافعال لما يستفاد ذلك من لفظ الضعف و حينئذ لا يتحقق سقوط الشهوة لأنه انما يحدث اذا كان البرد شديدا جدا حتى يكون مبطلا لجذب الطحال و دفعه فلا يجذب الطحال حتى ينصبّ منه الى المعدة و يحدث الشهوة. و أما اذا لم يكن البرد كذلك فلا يبطل جاذبة الطحال و دافعتها بالكلية فقد ينصبّ حينئذ شى ء منه الى المعدة و يحدث الشهوة.

و إما رطبا. و علامته: لين الجانب الأيسر و ثقل فيه أما في المادى فظاهر و أما الساذج فلأن الرطوبة ترخى الرباطات و المعاليق التى يتعلق بها الطحال فتضعف عن حمله و يحس العليل حينئذ بثقله و ترهل البدن لما يكثر في الكبد بالمشاركة تولد الدم الرطوبى و سواد فيه يضرب إلى بياض أسربى لتركيب السواد الحادّث من السوداء مع البياض الحادّث من الرطوبة عند انبعاثهما من الكبد إلى الأعضاء لضعف جاذبة الطحال.

و علاجه: ما يجفف من الأقراص المعمولة من الورد الأحمر و أصل الكبر و الراوند و السنبل و اللك المغسول و الانبرباريس المعجونة بماء الطرفاء و الأضمدة المتخذة من الفوتنج و البورق و السذاب و ثمرة الطرفاء مع الخلّ الثقيف.

و إما حارّا رطبا. و علامته: أن يظهر ثقل في الجانب الأيسر و لا يكون هناك عطش و لا التهاب بسبب الرطوبة و لا سواد في القارورة لقلة تولد السوداء لمضادة المزاج الحارّ الرطب للسوداء و تظهر في اللون كمودة لكثرة اختلاط الرطوبة الغليظة المتولدة في الكبد بالدم و فى البدن ترهّل لذلك.

و علاجه: سقى السكنجبين البذورى بقشور أصل الكبر و التضميد بالأضمدة التى فيها مع التبريد تنشيف مثل الورد الأحمر و ثمرة الطرفاء و المغاث و الصندل مع ماء الطرفاء و الخلّ و لا يسقى ماء الشعير لأنه مرطّب في الغاية.

و إما حارّا يابسا. و علامته: اعتقال الطبيعة لنشف مائية الكيلوس و حمى القدمين و الساقين لكثرة ما ينزل إليها من الدم الغليظ الحارّ و صفاء يظهر فى القارورة لشدة جذب الطحال للفضول الغليظة المكدرة للبول مع الحمرة لحرارة الكبد من غير رسوب لما ذكر و غير نضج لأن النضج إنما يكون عند اعتدال المزاج و شدة العطش و الالتهاب.

و علاجه: التضميد بالأضمدة المرطّبة المبرّدة مثل ورق عنب الثعلب و عصا الراعى و ورق القرع و ورق لسان الحمل و بذر قطونا و سائر علاج سوء المزاج الحارّ البسيط و اليابس البسيط.

و إما باردا رطبا. أو باردا يابسا. و يتبع هذين المزاجين ضرورة جساوة الطحال و غلظه لأن البرد يزيد في الفضول التى في الطحال غلظا و كثافة و ستجى ء جساوة الطحال و غلظة الذى يكون من الورم و أما الجساوة التى تكون لغلظ جوهره من غير ورم فلم يذكرها المصنف.

ص: 63

الفصل الثانى: في أورام الطحال و صلابته

أكثر ما تكون أورام الطحال صلبة لأنه مفرغة للفضول الغليظة الكثيرة الارضية و هى إذا تراكمت فيه عند الورم، تصلّبت بالضرورة و قد تعرض له الأورام الحارّة لكثرة ما فيه من الشرايين التى تحتوى دما حارّا و لكن إذا عرضت له لم تلبث أن تتصلب لأن الدم الواصل إليه لغذائه غليظ و يتراكم في الورم و يزداد غلظا فيصلب مع أن شدة حرارته تعين على تحليل ما فيه من الأجزاء اللطيفة بسرعة و هى:

إما حارّة دموية.

و علامتها: وجع في جانب الطحال و التهاب و عطش و حمى حادّة تشتدّ ربعا لما سنبين في الحميات و سواد في القارورة آخذا في القتمة لاحتراق الدم و كثافته و اسوداده و كثرة تولد السوداء في الكبد أيضا بالمشاركة و ضعف الطحال عن الجذب بسبب الورم و ربما ظهرت الحمرة في الموضع المحاذى للطحال من الجلد لاتصاله بغشاء البطن و شراسيف اضلاع الخلّف فتترشح منه المادة إلى ظاهر البشرة.

و علاجها: فصد الباسليق و الاسهال بالخيارشنبر و ماء الهندباء و ماء عنب الثعلب و نحوها و وضع الأضمدة الباردة عليه مع ما فيه تلطيف كالخلّ لئلّا تتحجر المادة.

ص: 64

و إما صفراوية، و علامتها: الحرقة المفرطة في الطحال؛ لأن فيها تبشر سطح الطحال؛ لأنها للطافتها وحدتها تميل إلى ظاهر العضو و الجلدة التى تحاذيه من البشرة أيضا لاتصاله بها سيّما إذا عظم الورم فتترشح المادة الحادّة منه إليها و الحمى التى تشتدّ على أدوار الغب(1)، و اصفرار العينين و اللسان و سائر البدن لغلبة الصفراء و اختلاطها بالدم لسخونة الكبد و اختصاصهما بالذكر لأن الصفرة فيهما أظهر و يخالطها سواد يسير لاختلاط السوداء التى لا يجذبها الطحال مع الصفراء و ربما يظهر معها يرقان أسود عند ازدياد الحرارة و احتراق الصفراء بل سائر الأخلاط في الكبد، و ازدياد ضعف الطحال عن الجذب.

و علاجه: نفض الصفراء بماء الفواكه و نحوه مثل طبيخ الهليلج و الشاهترج و بذر الكشوث مع السكنجبين و تضميد الطحال بالأضمدة الباردة الرطبة مثل دقيق الشعير و الخطمى مع ماء الهندباء و الخلّ.

و إما بلغمية رخوة تسمى تهبج الطحال.

و علامتها: زيادة في حجم الطحال مع قلّة الوجع و تغير لون الوجه إلى البياض و بياض اللسان و العين؛ لأن الرطوبة تنزل من الدماغ إلى الطحال بالعرق الذى فيه ترتقى البخارات السوداوية إلى الدماغ، هكذا قال «جالينوس». و ذكر «بختيشوع»: إن الجساوة و الورم في الطحال أكثر من الرطوبات النازلة من الرأس؛ لأن الرطوبة التى تجى ء إليه من الكبد تكون مختلطة بالدم رقيقة لا يحدث منها جساوة و لا ورم إلّا إذا كثرت جدا، و أما ما ينزل من الرأس فهى باردة غليظة فجة و لذلك تزيله الغرغرة و تهبج حماليق العين لارتفاع أبخرة رطبة من الطحال إليها و تجلب رطوبات من الدماغ إليها و بياض القارورة و النجو لقلة تولد الصفراء في الكبد لاستيلاء البرد عليه بالمشاركة يلوح منهما سوادا؛ أما القارورة فلأن البرد عند استيلائه على الكبد يزيل الإشراق من المائية و يحدث لبياضها كمودة فيصير شبيها بالبياض الرصاصى، و أما النجو فلاستيلاء البرد على المعدة لمشاركتها لأسفل الطحال بواسطة الوريد النافض للسوداء إليها و لذلك تحمى الأطراف في أورام الطحال لما تنهزم الحرارة الغريزية من المعدة إلى الأطراف فيميل البياض الكيلوسى إلى كمودة.

ص: 65


1- 65. ( 1). إذا اطلق الأطباء الغبّ أرادوا بها الدائرة.

و علاجها: نفض البلغم بالحقن المتخذة من طبيخ قشور أصل الكرفس و أصل الكبر و أصل الرازيانج و أصل الأذخر و الإنيسون و التين و الزبيب و التربد مع السكر و البورق و الملح و المرى و دهن اللوز و الحبوب المعمولة من الأفتيمون و الاسقولوقندريون و التربد و الغاريقون و الأيارج و الأشق المعجونة مع العسل و سقى الأقراص الحارّة الموافقة لذلك بعد التنقية مثل قرص الكبر و قرص الفنجنكشت و قرص الفوة و تضميد الطحال برماد خشب الكرم و دهن الورد لتحفظ المادة بتليينه عن التحجر بالخلّ للتنفيذ و التقطيع و التلطيف و لايصاله الأدوية إلى الطحال، بما فيه من الحموضة الشبيهة بحموضة السوداء كما تقدم.

و إما صلبة سوداوية. و علامتها: انتفاخ البطن لكثرة تولد الرياح من الأبخرة الغليظة المتحللة عن الطحال و لضعف المعدة و قصور هضمها و صلابة شديدة الطحال؛ لأن السوداء اغلظ الأخلاط و أكثرها أرضية و خروجه عن موضعه بحيث يدرك بالحس لزيادة حجمه و اشتداد عظمه؛ لأنه معدن تلك المادة و مصبّها و هو بالطبع يجذبها إليه و عند عظمه يكثر تولد الفضول الغليظة في الكبد و نفس منقطع في الوسط حتى يكون دخول الهواء في الرئة مرتين كما في نفس البكاء لمزاحمة الحجاب لمجاورته له فإذا انبسط الصدر، تزعزع معه الطحال الوارم و يحدث فيه ألم و ضغط من ذلك فيستريح الصدر و آلات التنفس لحظة مّا و ينقطع النفس ثم يعود إلى الانبساط ليتم ما قد نقص فيتضاعف النفس لذلك و تأذى شديد بالطعام؛ لأن المعدة إذا امتلأت من الطعام، وقعت على الطحال و عرض له و للمعدة أيضا من ذلك ضغط و مزاحمة شديدة و تغير في اللون إلى الكمودة و فساد الهضم لبرد المعدة بالمشاركة، و لكثرة ما ينصبّ إليها من المواد الفاسدة من الطحال و انحلال الطبيعة لفساد الكيلوس و سرعة تحدث لنبض الشريانين الملتقيين للحلقوم و هما الشريانان السباتيان؛ لأن الحجاب بسبب مزاحمة الطحال له لا يقدر على الانبساط التام و التنفس الطبيعى الذى يفى بتدبير الروح فيحتاج القلب و الروح إلى زيادة الترويح فتتحرك جميع الشرايين حركة قوية سريعة حتى يظهر في هذين الشريانين لحس البصر لأنهما شريانان عظيمان غير غائرين في اللحم و هزال في البدن على قدر عظم الطحال.

ص: 66

قال «بقراط»: إذا عظم الطحال هزل البدن، و إذا ضمر الطحال خصب البدن. قال «جالينوس» في «الأعضاء الآلمة»: إن عظم الطحال يدل على أن في البدن خلطا رديئا و ضموره يدل على جودة الأخلاط، و هذا قرينة لا سبب و السبب هوان عظمه يهزل الكبد و يضعفه و يوهن قوته ايهانا شديدا بالمضادة، و هزال الكبد و ضعفه يوجب هزال البدن لقلة تولد الدم و رداءة الأخلاط و عدم صلوحها لخصب البدن مع أنه يجذب حينئذ من الدم القليل شيئا كثيرا لعظمه فيقلّ غذاء البدن.

و علاجها إن كانت في الدم كثرة: فصد الباسليق و الاسيلم و ترك الاسيلم حتى يحتبس الدم عن ذات نفسه و لا يعصب إذ من خواص هذا العرق أن الدم ينقطع منه عند فصده من ذاته ان احتبس قبل سقوط القوة و كيف لا، و هذا عرق دقيق و الدم الذى يخرج منه غليظ الجوهر و لذلك يحتاج في الأكثر أن توضع اليد من مفصوده في ماء حارّ ليخرج الدم بسهولة و لا يحتبس قبل حصول المراد ثم يسقى السكنجبين البذورى و الاسهال بطبيخ الأفتيمون و البسفايج و الاسقولوقندريون و تضميد الطحال بالخلّ و السذاب و الفوتنج و بضماد و الخلّ الاشق و نحوه مثل الخردل المنثور على جلد مطلى بالعسل و سقى أقراص الكبر و أقراص الفنجنكشت بعد التنقية و أكل التين و الكبر المخللين و الزيرباجات المعمولة من الفراريج و الدراريج و ما يشاكلها مما يسهل انهضامه مع الخلّ و الكبر و الكرويا و الزعفران و الدارصينى.

ص: 67

الفصل الثالث: في تقيح66 الطحال

إعلم أن الورم الصلب في الطحال ربما(1) قاح لقوة الحرارة الغريزية التى فيه بسبب كثرة الشرايين في النادر؛ لأن الورم إنما يتقيح إذا قويت الطبيعة على إنضاجه و جمعه مدة و الورم الصلب عاص عن النضج الّا ما لم يكن في غاية الصلابة أو كانت الطبيعة قوية و فى عبارته شى ء(2).

و علامة تقيحه: أن يبول العليل شيئا كالدردى لتراجع القيح من الطحال الى الكبد و خروجه مع البول مع رائحة متغيرة جدا لما مرّ غير مرة أن التقيح إنما يتولّد من فعل الحرارة الغريزية مع مشاركة الحرارة النارية فلذلك لا يخلو من العفونة و وجع شديد و نخس في الطحال للذع المدة و ربما قذف مثل ذلك إذا انصبّ منه الى فم المعدة و ربما اندفع مع البراز إذا اختلط بما في المعدة و نزل الى الأمعاء.

و علاجه: أن يشرب ماء البذور المنقّية المدرة مثل الرازيانج و بذر الهندباء

ص: 68


1- 67. ( 2). للتقليل.
2- 68. ( 3). لأنه« ربما» إن جعل على التقليل كما هو معناه الموضوع له كان قوله« في النادر» مستدركا و إن حمل على التكثر كما هو المشهور في استعماله، كان قوله« في النادر» مناقضا. انتهى، كذا نقل عنه. و قال« السيد محمد هاشم» في جوابه: اللهم الّا أن يقال إن المراد هو معناه الموضوع له و لا يلزم عنه استدراك قوله المذكور بل هو دال على أقلية ذلك الحكم، أى: مشرف على أن تقيح الورم الصلب في الطحال يكون أقل قليلا.

و بذر الكشوث و الخيار بلبن اللقاح أو بلبن الاتن لان اللبن يجلو المدة بمائيته أو بشرب ماء العسل لجلائه على حسب حرارة المزاج و عدمها، و يضمد الطحال بالنخالة المغلاة بالخلّ؛ لأن من شأن النخالة أن تذيب الطحال و تنقيه بسرعة مع الاشق؛ لأنه ينضج الأورام الصلبة و يلينها و يحللها.

ص: 69

الفصل الرابع: في ضعف الطحال

علامته: فساد اللون و استحالته الى السواد و كدورة بياض العين، مع سقوط الشهوة، هذا إذا ضعفت قوته الجاذبة فلم يجذب السوداء من الكبد فينبعث منها الى الأعضاء مخالطة للدم، و اذا لم يجذبها من الكبد، لم يدفعها الى المعدة، و كذلك إذا ضعفت قوته الدافعة فتمتلئ أوعيته من السوداء فلا يتمكن من جذب شى ء آخر منها فيختلط بالدم و أما إذا ضعفت قوته الماسكة، فيحدث استفراغ الخلّط السوداوى مرة بالقى ء و مرة بالاسهال لتخليته عن امساكه فينصبّ منه الى المعدة و يندفع عنها إما بالقى ء أو بالاسهال.

و علاجهما جميعا: تقوية الطحال بالأضمدة المقوية المذكورة و الرياضة و الدلك باليد الّا أن أكثر ما تضعف القوة الجاذبة تضعف من البرودة و الرطوبة لما علم(1) من ان الجذب حركة و الحركة لا بدّ لها من الحرارة اذ البرودة مميتة للقوة مخدرة لها و من اليبوسة لأنها تمكن الروح الحامل للقوة و تجود هيئة الآلة و تحفظها على تلك الصفة و ينافى جميع ذلك الاسترخاء الرطوبى و الماسكة من الرطوبة فقط لما ذكر، و أما البرودة فإنها نافعة في الامساك من جهة أنها تحبس الليف و تحفظه على هيئة الاشتمال الصالح فلتكن المداواة بحسب ذلك من التسخين و التجفيف أو التجفيف المفرد.

ص: 70


1- 69. ( 1). في مبحث ضعف الكبد.

الفصل الخامس: في سدد الطحال

علامتها: الثقل في الطحال ان كانت بسبب خلط، أو كانت في الجهة التى تندفع عنها السوداء من غير علامات الأورام.

و علاجها: علاج سدد الكبد الّا انه ينبغي ان تكون المفتحات المستعملة هاهنا اقوى، لان السدّة هاهنا أشدّ لغلظ الخلّط الموجب لها.

ص: 71

الفصل السادس: في نفخة الطحال

سببها: برد مزاج الطحال و كثرة السوداء فيه فتتولد لضعف الحرارة و غلظ المادة بخارات و تحتبس لغلظها تحت غشائه و تصير رياحا نافخة.

و علامتها: تمدّد تحت الجنب الأيسر مع ورم غير صلب يلطأ عند الغمز الشديد عليه لتنحى الريح عن موضع الغمز الى جوانبه و ربما جاءت عند الغمز عليه قرقرة لانتقال الريح و حركته و جشاء لاندفاع شى ء منه الى المعدة.

و علاجها: ما يحللها و يفشها مثل الفنجنكشت و الكمون و بذر السذاب و النانخواه و سفوف الحرف و صنعته: أن يؤخذ حرف و ينقع في الخلّ يوما و ليلة و يعجّن به من دقيق الشعير شى ء يسير و يخبز في تنور معتدل حتى ينضج و يجف من غير أن يحترق ثم يدق ناعما و يؤخذ منه جزء و من قشور أصل الكبر و بذر الفنجنكشت و اسقولوقندريون و ثمرة الطرفاء نصف جزء و من الكمون المدبر و بذر الكراث ثلث جزء و يدق و نحوها مثل أقراص بذر الفنجنكشت و المصابرة على العطش قدر ما يحتمله لتشتدّ الحرارة على تحليل النفخ و وضع المحاجم(1) بالنار على الطحال؛ لانها أقوى تاثيرا في تحليل الرياح بسبب الحركة النارية.

و كيفية استعمالها: أن يؤخذ قدح صالح العظم على شكل «الانبيق» يكون له رف و يجعل فيه ثقب صغير و تشعل النار في قطنه منفوشة و توضع على رف الانبيق

ص: 72


1- 70. ( 1). قال« صاحب الكامل»: يجب تقديم التنقية لئلّا يجلب إليه من الفضول اكثر مما يستفرغ.

لئلا يلقى النار الجسد، ثم يوضع القدح على العضو و يحوط ما حوله بمثل العجين و يشدّ الثقب بحشو ناعم كالقطن حتى لا يكون للهواء مسلك الى داخله، فعند ذلك تنطفئ النار بالضرورة و يتعلق القدح بالعضو، و ذلك لأن الهواء الذى في داخله قد كان متخلخلا بسبب تسخنه بالنار و عند انطفائها برد و تكاثف و احتاج الى مكان اضيق فاضطر الى جذب الجلد و اللحم اللذين يلاقيهما ليشغلا من المكان ما قد أخلاه التكاثف. فإذا أريد اسقاطه عن العضو، فتح الثقب ليدخل فيه الهواء، فيسترخى القدح و يسقط. فإن لم تحضر هذه الآلة يؤخذ قدح عريض لين الفم و توضع قطعة عجين كالقرصة على الموضع و تشعل النار في قطنة و توضع على ذلك العجين، و يكبّ عليه القدح و يغمز فتنطفئ النار و ينجذب الجلد و اللحم في تجويف القدح و يترك على العضو ساعتين فان خيف من احتراقه نحى عنه ساعة ثم أعيد.

ص: 73

الفصل السابع: في الحجارة في الطحال

قد يتولّد في النادر رمل أغبر أو أسود صغير الاجزاء جدا لعدم لزوجة المادة و يبسها في الطحال بسبب حرارة العروق الضاربة و الساكنة الكثيرة التى فيه و غلظ المادة و استعدادها للترمل، لكنه لسخافة جوهره و تخلخل لحمه، و اتساع عنقه الذى تندفع عنه السوداء لا تلبث المادة فيه الى أن تتحجر مع أنها أيضا خالية عن اللزوجة الّا في الندرة.

و علامته: أن يخرج الرمل مع الدم عند الفصد؛ لان الفصد يخرج الدم من جميع الأعضاء لضرورة الخلّاء أو بالادرار عند ما قويت الطبيعة على الدفع الى الكبد أو مع دم البواسير فإنه دم سوداوى يتسفل الى آخر العروق لغلظه، و كثرة أرضيته و اذا تولد الرمل في الطحال و اندفع منه الى الكبد، اختلط بالدم الغليظ العكرى الذى فيه فصار أثقل و أميل الى الأسافل مع نخس و وجع في الطحال لخشونة الرمل و خدشة و سلامة الأعضاء الاخر من آلات البول كالكلية و المثانة و نحوهما مما يمكن أن يتولّد فيه الحصا كالكبد.

و علاجه: تنقية ذلك بالبذور المنقية المدرة مثل بذر الهندباء و الكشوث و الرازيانج و الكاكنج و الكرفس و الهليون و التين المخلّل؛ لانه يفتح افواه العروق و ينقى الطحال و يجلوه و نحوها من الأغذية و الأشربة و الأطلية.

ص: 74

الباب الخامس عشر: فى امراض الأمعاء و المقعدة

اشاره

ص: 75

ص: 76

الباب الخامس عشر: في أمراض الأمعاء و المقعدة(1)

الفصل الأول: في زلق الأمعاء72

هو أن لا يلبث الطعام في الأمعاء بل ينزلق عنها سريعا و هو:

اما لبثور يخرج في السطح الداخل من الأمعاء من المواد الحارّة فإذا لذعت البثور الأمعاء دفعت ما فيها غير منهضم لما لا يتوقف فيها الطعام و فيه بحث؛ لأن تمام الهضم و كماله يكون في الأمعاء، و اذا قل لبث الغذاء فيها يكون الهضم ناقصا، إذ لم يحصل بقية الهضم المعوى.

و علامته: أن يخرج مع الطعام غير المنهضم أو القليل الهضم صديد رقيق و يجد صاحبه الوجع عند مرور الطعام في الأمعاء متسفلا على التدريج حتى إذا جاوز عن مواضع البثور و بحسب صعوبة البثور و كثرتها يكون الألم و أن يجد لهيبا يرتفع الى رأسه و وجهه لارتفاع أبخرة حارّة إليهما من الأمعاء بسبب حرارة المادة المبثرة أو بسبب الحرارة الحادّثة من اللذع و الحرقة و يسكّن اللهيب عند شرب الماء البارد ساعة لسكون تلك الأبخرة الى أن تزول البرودة الفعلية من الماء.

ص: 77


1- 71. ( 1). المقعدة عبارة عن مجموع الطرف الأسفل للمعاء المستقيم و اللحم و العضلات الموضوعة عليها.

و علاجه: الفصد و شرب ماء سويق الشعير و صنعته: أن يؤخذ سويق الشعير أو الجاورس و يطبخ كما يطبخ كشك الشعير و يصفى المقطر عليه دهن الورد الخالص ليسكّن اللذع و الحرقة بتليين الدهن و ارخائه و سفوف زلق الأمعاء البثورى على ما مر، و الادوية المغرية كالصمغ و النشا و الكثيرا و البذور اللعابية و الحقن المبرّدة مثل: الشعير المحمص و الأرز و قشور الخشخاش و الخطمى و بذر المرو، يطبخ و يصفى مع دهن الورد و الصمغ العربى و النشا و الأشربة مثل شراب الخشخاش و الرمان الحلو و الآس و الأغذية المطفئة مثل الأرز المطبوخ مع العدس و دهن الورد و مثل الكعك المدقوق مع دهن اللوز، و هجر الحوامض الصرفة لأنها توجب اللذع و الحرقة.

و إما لبثور في سطحها الخارج من تلك المواد.

و علامتها: أن يجد العليل دغدغة و لذعا في الاحشاء مع قيام غير نضيج و لا منهضم. و يخالف النوع الأول بأنه لا صديد معه في البراز؛ لأن الصديد السائل من تلك البثور ينصبّ الى فضاء البطن و يكون الوجع مختلفا فمرة يجده فوق و مرة يجده أسفل و مرة يمنة و مرة يسرة و لا يمكنه أن يبين موضع الوجع، هكذا قال «الطبرى» في «المعالجات البقراطية» و لم يساعده القياس و لا التجربة.

و علاجه: الفصد و تسكين الحرارة بالمطفئات مثل ماء السفرجل و ماء لف الكرم مع الطباشير و مثل الهندباء المسلوق و المزورات المتخذة بماء الحصرم و تضميد الاحشاء بالاضمدة المبرّدة المرطّبة مثل: الطحلب و جرادة القرع و ماء ورق الخلّاف و ورق بذر قطونا و لسان الحمل و حى العالم مع دقيق الشعير و السكون في المواضع الباردة.

و إما لرطوبات فاسدة نمسة أى: حلوة كالماء العذب تخالطه نفطية تجتمع فى الأمعاء فتتلطخ بها سطوحها فينزلق الطعام بملاستها و تخرجه سريعا و أما الرطوبات الزجاجية و المالحية إذا كثرت في الأمعاء، فإنما يحدث عنها القولنج.

و علامته: خروج تلك الرطوبات مع الطعام القليل الهضم؛ لأن تمام الهضم و كماله كما مر يكون في الأمعاء سيّما العليا منها و قلة لبث الطعام في الأمعاء إذا انحدر إليها من المعدة مع حسن حال المعدة من الهضم و من لبث الغذاء فيها قدر انهضامه على المجرى المعتاد إن كان الزلق في الأمعاء وحدها.

ص: 78

و علاجه: تنقية تلك الرطوبات بالقى ء إن امكن فإنه قلّما يستفرغ البلغم المجتمع في الأمعاء بالقى ء بسهولة و الاسهال بأيارج فيقرا ثم سقى السفوفات و الأقراص القابضة إن كان الاسهال باقيا من بقية الرطوبات التى لم تستفرغ مثل سفوف حب الرمان و قرص الجلنار.

و إما لترهل الأمعاء و ابتلالها و سوء مزاج رطب يعرض لها فتضعف قوتها الماسكة.

و علامته: علامات زلق الأمعاء الرطوبى، غير أنه لا يكون معه خروج الرطوبات مختلطا بالطعام كما يكون هناك؛ لأن الرطوبات هاهنا تشرّبه في جرم الأمعاء.

و علاجه: سقى الأقراص و السفوفات القابضة المنشفة و الاسوقة، و دلك الأحشاء بدهن الورد لما فيه من التحليل و القبض.

و إما من خلط لذّاع صفراوى يترشّح من الأعضاء إلى الأمعاء فيلذعها و يحوجها إلى دفع ما فيها كما ذكرناه في الخلّقة.

و علامته: ان يخرج ذلك الخلّط مع الطعام لاذعا للمقعدة، لانها لحمانية شديدة الحس و ليس لفمها صهروج يمنع لذع الصفراء عن جرمه.

و علاجه: تنقية البدن من ذلك الخلّط بالاشياء التى تسهل بالعصر كالهليلج الأصفر مع السكر فإنه مع ما يسهل الصفراء يعقّب قوة قابضة مقوية للأمعاء بها تقتدر على أن لا تقبل الفضول المنصبّة إليها و بالقى ء و هو أولى لان الصفراء بالطبع تميل الى فوق، و لأن الأمعاء تسلم من غائلة الأدوية المسهلة و كثرة مرور الصفراء عليها ثم سقى الأقراص القابضة المبرّدة المقوية للاحشاء ليتدارك ما قد عرض لها من الضعف مثل أقراص الطباشير.

و قد يعرض الزلق من ضعف الأمعاء عن امساك الغذاء و ذلك عند ما يعرض للاعصاب الجائية إليهما من جنس الفالج بسبب امتلائها نفسها أو مبدئها من الخلّط البلغمى أو سقطة عرضت لمبادئها فاسترخت الأعصاب النابتة منها. و علامته: علامات الفالج. و كذلك علاجه على ما مرّ.

ص: 79

الفصل الثانى: فى الاسهال73 و السحج74

قد ذكر كثير من انواع الاسهال الدموى منها و غير الدموى منها- في أمراض الكبد و أمراض المعدة و زلق الأمعاء و بقى الآن ما كان من نفس الأمعاء- دما كان أو مدة أو خراطة و يسمى الذوسنطاريا على الاطلاق.

و الدم الذى يخرج من الأمعاء يكون:

إما من انفتاح عروق فيها عند امتلائها من الدم بلا سحج كخلوه من مادة جاردة مسحجة لها و ذلك الانتفاح إما في الأمعاء الغلاظ و علامته: أن ينزل غائط مع دم؛ ثم ينزل غائط بغير دم لان عروقها ضيقة قليلة الدم فيترشح عنها الدم قليلا بعد قليل بحيث لا يتصل في الخروج و لا يكون معه علامات البواسير من وجع المقعدة و ثقلها و حكتها و خروج الدم بالزرق و القطر بعد الغائط أو قبله غير مختلط به.

و إما في الأمعاء الدقاق قد اقتبس المصنف (ره) هذه المسألة من الطبرى و لم يتدبر فيها و علامته: أن ينزل الغائط ثم ينزل الدم فيه نظر، و الحقّ ان الأمر بخلاف ذلك؛ لأنه بسبب طول المسافة يختلط الدم بالغائط كما قد صرح به الجمهور مزبدا فيه أيضا نظر؛ لان الزبد إنما يكون من اختلاط الريح بالرطوبة و لا موجب لتولد الريح هاهنا رقيقا مع رياح و قرقرة فيه النظر المذكور و لا تكون

ص: 80

معه دلائل(1) القيام الكبدى من خروج الدم دفعة من غير خراطة و فيما بين أوقات متباعدة من غير وجع و كونه دما محضا أو غساليا و هزال البدن و فى قوله من الحمى و العطش و اللهيب بحث و تغير اللون أى: لون العليل الى الصفرة لعدم جذب الأعضاء الدم الذى يسرى إليها من الكبد و الثقل في الكبد لامتلائه من الدم و لا دلائل السحج من الألم و المغص و الخراطة.

و علاجه: الفصد من الباسليق إن كان في الدم كثرة و أطاعت القوة ثم سقى الربوب القابضة كرب الريباس و الحصرم و حب الآس و السفرجل و التفاح مجموعة و الأدوية المغرية لتسدّ أفواه العروق و إن كان في الأمعاء السفلى يفزع أى: يلجأ و يغاث مع ذلك الى الحقن الحابسة لأن وصول أثر الدواء إليها من هذا الطريق أسرع.

و إما من السحج و هو انجراد سطح الأمعاء. و ذلك الجارد:

اما مواد صفراوية حادّة تنزل الى الأمعاء و تذهب بترصيصها و هو الرطوبة اللزجة المطلية على سطح الأمعاء كالرصاص على النحاس، و فائدتها أن لا يلاقى جرم الأمعاء ما يمرّ عليها من ثفل خشن أو خلط خشن أو خلط حادّ، و ان لا ينخرط و لا ينجرد من حدّة ما يمرّ عليها كل يوم، و أن ينزلق البراز عنها إذا تعفن و يخرج بسهولة ثم تخدشها و تعقرها و تفتح افواه عروقها و تسيل الدم منها.

و علامته: أن تنزل الصفراء مختلطة بالخراطة أولا، ثم بالدم و الخراطة و اللزوجات التى في الأمعاء مع وجع في الأمعاء؛ فإن كان السحج في الأمعاء العليا، يكون الوجع عند السرة و فوقها و ما يخرج من الدم و اللزوجات يكون شديد الاختلاط بالبراز لبعد المسافة و يكون مع ذلك قليلا غير مختلط بدسم و يكون معه كرب و عطش لقربها من القلب و المعدة و هو أردأ لقرب تلك الأمعاء من الأعضاء الرئيسية كالكبد و القلب فيتأدى إليها الضرر بالمجاورة و رقتها فيسرع إليها الخرق و قلة لبث الدواء فيها سيّما الصائم، فإن المرّة الصفراء التى تنصبّ إليها من المرارة لتغسلها، إنما تنصب الى هذه الأمعاء و هى خالصة لم تختلط بعد بالرطوبات فتهيّج القوة الدافعة لقوتها اللذاعة فتبقى في أكثر الأمر خالية و كثرة عروقها الماساريقية فيكون اشتراك الكبد لها أشدّ و أزيد

ص: 81


1- 75. ( 1).[ خ. ل: علامات].

من اشتراكه للغلاظ، و كثرة عروقها غير الماساريقية ايضا فيكون استفراغ الدم منها عند انخداشها أكثر، و كثرة ما يتصل بها من الأعصاب فيكون حسها أقوى و وجعها أشدّ و ان كان في الأمعاء السفلى، يكون الوجع أسفل السرة و ينزل الدم و الخراطة أولا، قبل البراز ثم البراز و قد ينزل البراز قبلهما و يكون الدم و الخراطة مع دسم و شحمية إن كان السحج في أمعاء المستقيم و مع رطوبة لزجة بلا دسم إن كان في القولون و الأعور و هذا أى: الذى يكون في الغلاظ أسلم لسلامتها مما اجتمع في الدقاق و لانها أقرب من طبيعة اللحم فيكون التئامها لذلك أسرع.

و علاجه: قطع السبب المسحج ان كان بعد باقيا و هو انصباب الصفراء بالربوب الحامضة مثل ربّ الحصرم و الرمان و الريباس و التفاح و السفرجل الحامض و أكل الحصرميات فإنها تقمع الصفراء و تقبض و تقوى الأعضاء الضعيفة و المسترخية، لكن الأولى أن لا تستعمل الحوامض لما فيها من اللذع و التقطيع و المسترخية، لكن الأولى أن لا تستعمل الحوامض لما فيها من اللذع و التقطيع و ازدياد الوجع و الحرقة الّا إذا دعت إليها ضرورة من وسخ و تعفن عرض للمقرحة، فحينئذ لا بد من استعمال ما يجلو و ينقى و ربما احتيج الى استعمال ما هو أقوى كالفلدفيون ثم معالجة السحج بالبذور الباردة اللعابية مقلية لانها تسكن اللذع و تبرد و تقبض و تلزم على موضع العلة حينا و بالأدوية المغرية و هى ما يكون لها لزوجة تلتصق على الفوهات فتسدها كسفوف المقلياثا و صفته على ما ذكره المصنف قرابادينه: بذر قطونا، عشرون درهما؛ الريحان، عشرة دراهم؛ بذر لسان الحمل، عشرة دراهم؛ بذر الحماض، سبعة دراهم؛ بذر البقلة، نشا، من كل واحد سبعة دراهم؛ بذر المرو، خمسة؛ صمغ عربى، عشرة دراهم؛ طين ارمنى، خمسة عشر درهما؛ بذر الخشخاش، عشرة دراهم، تقلى البذور و يدقّ الجميع سوى بذر قطونا و الريحان و لسان الحمل و المرو و يخلط. و لعله لم يسبق عليه احد باطلاق هذا الاسم على هذا التركيب، فإن مقلياثا باليونانية هو الحرف و نسبة السفوف المشهور إليه لوقوعه فيه و الحقن الحابسة المتخذة من الأرز و سويق الشعير و العدس المقشّر و أقماع الرمان و الجلنار و حب الآس مطبوخة مع الصمغ و النشا و دم الاخوين و عصارة لحية التيس و القرطاس المحرق و الودع المحرق و اسفيداج الرصاص مع شحم كلى الماعز المذاب و صفرة البيض الّا أنه إن كان السحج في الأمعاء العليا، عولج بالمشروبات أكثر و ان كان في الأمعاء السفلى، عولج

ص: 82

بالحقن أكثر ليصل الدواء الى موضع العلة و لم ينقص من فعلها شى ء بطول المسافة.

و إما بلغم مالح بورقى يفعل ما تفعله الصفراء من انجراد صهروج الأمعاء و جلائها ثم تعقرها و تفتيح افواه عروقها و يسيل الدم منها أو بلغم شديد اللزوجة تشبث بسطح الأمعاء فإذا انقلع عن ملتزقة بعنف جرح الأمعاء لشدة تشبثه فلا ينقلع وحده بل مع شى ء من جرم الأمعاء.

و علامته: تقدم استفراغ ذلك البلغم و عدم صبغ البراز كما في الصفراوى و كثرة الرياح و القراقر المتولدة من ذلك البلغم و الوجع الثقيل اللازم الذى لا ينتقل الى حين(1) لغلظ البلغم و لزوجته و بطء حركته و لا له حدّة الوجع الصفراوى و خروج البلغم مع الخراطة و الدم و كثيرا مّا يكون هذا بعقب نوازل و زكام إذا انصبّ البلغم من الدماغ الى المعدة و الأمعاء.

و علاجه بعد إزالة السبب من استفراغ البلغم و منع انصبابه، سقى البذور اللينة التى لها غروية مثل بذر الريحان و لسان الحمل و البادروج و الحقن بالحقن الممسكة التى لا تبرد مثل طبيخ حب الآس و أقماع الرمان و جفت البلوط مع الشب و القرطاس المحرق و الزعفران و الاسفيداج.

قال المصنف: و قد وصف جميع الأطباء لهذا النوع من السحج- أعنى ما كان من الرطوبات المالحة- أدوية جلّاءة ملطّفة للرطوبات اللزجة التى هي سبب السحج مزيلة لها مثل الخردل و الكمون و حب الرشاد و نحوها مثل بذر الكراث و النانخواه و بذر الكرفس و فى استعماله نظر فإنها ربما تؤذى الأمعاء و تسحجها بجلائها و تقطيعها فيزيد السحج و تكتسب تلك الرطوبات المالحة المسحجة منها ايضا فضل حدّة فتجرد الأمعاء جردا قويا فليتأمل مثل ذلك.

امتثلنا فتأملنا و علمنا ما قاله الأطباء هو عين الحق و محض الصواب؛ لان الواجب في الأمراض دفع سببها و ازالته و إن كان يضر بالمسبب كما إذا عرضت حمى من السدّة البلغمية نبدأ بعلاج السدّة بالمسخّنات و لم يبال بأمر الحمى، و إن كانت تزيد فيها و هاهنا و إن كانت تلك الأدوية الجلّاءة تزيد في البلغم المالح حدّة و حرارة لكنها تزيله و تخرجه من البدن، و للمؤثر القوى مع قصر المدة أضعف من المؤثر الضعيف مع طولها، و لو أنا أهملنا اخراج البلغم و أقبلنا الى تدبير السحج

ص: 83


1- 76. ( 1).[ خ. ل: جنب].

بالمغريات و الملينات و امتد الى اشهر، لا بدّ و أن تحدث في الأمعاء قرحة على ما شهدت به التجربة، و حينئذ يشتدّ الأمر و يصعب العلاج فالواجب الاقبال على اخراج البلغم المالح مع مراعات السحج بقدر الامكان ثم تدارك ما بقى من تأثير تلك الأدوية المقطّعة الجلّاءة بالبذور المليّنة على ما مرّ.

و إما سوداوى يحدث من سوداء محترقة حريفة لذاعة و هى تسحج بحموضتها وحدتها و حراقتها الحادّثة من الاحتراق.

و علامته: المغص الدائم لحموضتها وحدتها و لكون القرحة الحادّثة منها خبيثة و مخالطة السوداء بما يخرج حامضة في ريحها تغلى منها الارض؛ لأنها بحدتها تنفذ في باطن الارض كالخلّ فيخرج ما في خللها من الهواء و الأبخرة المستكنة و يحدث الغليان و أن يكون معه كرب شديد لكثرة الاحتراق و شدة اللذع و الحرقة و ربما أدّى الى الغشى من شدة الوجع، و هذا النوع قاتل.

و علاجه: بعد قطع السبب و منع انصباب السوداء و تقوية الطحال ليجذب السوداء بقوة و لا يخليها حتى تنصب الى المعدة و الأمعاء و اصلاح التدبير بما لا يولّد السوداء، سقى سفوف الطين و البذور اللينة و الاحتقان بالحقن المغرية مثل سلاقة الأرز مع النشا و الصمغ و الكثيرا و الطين الأرمنى (و دم الاخوين)(1) و مح البيض و الاجتناب عن الحموضات؛ لانها مع ما تلذع القرحة و تحرقها، تقوى السوداء و تزيدها و لذلك هي من أضرّ الاشياء بأصحاب السوداء.

و إما ثفل غليظ خشن يخدش الأمعاء عند مروره عليها لخشونته و يبسه.

و علامته: وجود السبب و هو تقدم استمساك البطن و مرور الثفل اليابس الخشن و ربما كانت الطبيعة يابسة بعد و سبب السحج باق في الأمعاء و يسيل من موضع السحج دم و خراطة فيعمل الطبيب الجاهل في امساكه بالقوابض فيزيد احتباس البراز و جفافه و يؤدى الى القولنج و زيادة السحج فيهلك العليل.

و علاجه: تليين البطن بالمزلقات مثل الألعبة و شراب البنفسج، فإنها مع ما تزلق الثفل اليابس تسكن الوجع دون المسهلات التى تخدش الأمعاء لحدتها و لا يعطى من القوابض شيئا بل يحقن بها بعد نقاء الأمعاء من الاثفال اليابسة إن كان خروج الدم و الخراطة باقيا.

ص: 84


1- 77. ( 1).[ خ. ل: غير موجود].

و قد يحدث السحج من شرب الأدوية السمية كالزرنيخ فإنه يسحج بتقطيعه و النوشادر فإنه يسحج بجلائه و لذعه و تقطيعه و الجبسين و هو الجص الابيض فإنه يسحج بما يجفف الثفل و يخشنه و يصلب الأمعاء فتنجرد عند مروره عليها.

و علامة كل واحد تجى ء في شرب السموم.

و علاجه: القذف و سقى اللبن و الاحساء المغرية المبرّدة لتليين البطن و لتسكين الألم و اللذع.

و قد يحدث السحج عقيب شرب الأدوية المسهلة إما لحدّة ما يخرج بالاسهال أو لحدّة كيفية الدواء و ينفع منه الأدوية المغرية المبرّدة لأنها تسدّ المسامّ و تسكن اللذع و الحدّة و تجمد الأخلاط و تلحج بالأمعاء فتحول بينها و بين ما يمرّ عليها من الأخلاط الحادّة و شرب المخيض فإنه بما فيه من الجبنية يلتصق بالاحشاء و يسكّن اللذع و الحدّة.

ص: 85

الفصل الثالث: في المدة التى تخرج من الأمعاء

فأما المدة التى تخرج من الأمعاء فتلك

إما عن ورم فيها قد تقيح و انفجر أو سحج صار قرحة و أكثر ما تكون القرحة في الأمعاء الغلاظ لثخن جرمها و احتمالها ذلك و أما في الدقاق فيسبق عليه الموت في الأكثر لسخافة جرمها و شدة ذكاء حسها و زيادة شرفها و قربها من الأعضاء الرئيسية و الفرق بين المدة و البلغم أن المدة ترسّب في الماء و تتفرق فيه بالتحريك و تنحلّ بخلاف البلغم و قد مرّ بيان ذلك.

و علاجها: أن يحقن أولا بالحقن الجلّاءة لتنقيتها من الوسخ و المدة و يظهر جرم اللحم و الالياف الصحيحة مثل سلاقة السماق و أقماع الرمان، و الآس و الأرز و الشعير مع النورة غير المطفئة ثم بالحقن المدملة مثل عصارة لسان الحمل و التوت الفجّ مع الصمغ و الطين الأرمنى و دم الاخوين و عصارة لحية التيس و القرطاس المحرق.

و إن كانت المدة رديئة كريهة الرائحة، تدل على التآكل و التعفن فيحقن بحقن الزرانيخ و صفتها: زرنيخ أحمر و أصفر، و شب و عفص و نحاس محرق و نورة غير مطفئة من كل واحد ستة دراهم؛ افيون، زعفران، من كل واحد اربعة دراهم، يعجن بعصارة لسان الحمل و يقرص و يجفف و يستعمل منه من نصف درهم الى درهم طبيخ الأرز و العدس و الشعير. و رأى بعض الأطباء طبيخ الزرانيخ مع الحقنة و هو ألطف على قدر الحاجة بأن ينقص منها أو يزيد عليها الى أن تنظف القرحة من الرطوبات و الوسخ و الأجزاء المتعفنة ثم يحقن بالحقن القابضة المدملة بعد نقاء القرحة على ما ذكر.

ص: 86

الفصل الرابع: في الزحير78

هو حركة من المعاء المستقيم تدعو العليل الى دفع البراز اضطرارا بحيث لا يقدر على تركها اختيارا و لا يخرج منه الّا شى ء يسير من رطوبة مخاطية لزجة تنجرد من سطح الأمعاء لشدة التزحر أو ينعصر من الثفل المحتبس يخالطها دم ناصع يترشح من افواه عروق المعاء المستقيم عند انفتاقها من التمدد.

و سببه:

إما رطوبة مالحة لذاعة تسيل الى المعاء المستقيم فتلذعه و تدعو الانسان الى دفع البراز.

و علامته: خروج تلك الرطوبة مع الرطوبة المخاطية.

و إما مرة صفراوية حادّة تفعل مثل ذلك و يستدل عليها بخروجها أيضا و بحرقة و لهيب في المقعدة.

و علاج كلا النوعين: علاج نوعى السحج البلغمى و الصفراوى غير أن الانتفاع هاهنا بالشيافات و الحقن أكثر لسرعة وصول أثرها إليه غير منكسرة القوة.

و إما ورم حارّ يعرض للمعاء المستقيم يتخيل العليل أن في امعائه ثفلا محتبسا فيدعوه ذلك التخيل و التمدد الى دفع البراز و التزحر.

و علامته: الضربان و الثفل في المعاء المستقيم و ربما كان معه حمى و عسر بول لانضغاط فم المثانة.

و علاجه بعد منع انصباب المادة: التنطيل بمياه الأدوية الملطّفة الملينة

ص: 87

لنضج المادة و تحليلها و تسكين الوجع و كذلك الجلوس فيها و اتخاذ الشيافات أيضا من تلك الأدوية و هى مثل الخطمى و بذر الخبازى و بذر الكتان و نحوها مثل الحلبة و ورق الكرنب و البابونج و البنفسج، فإن كانت الشيافات لا تصل الى موضع الورم لبعده، فليستعمل الحقنة من تلك الأدوية فإذا جمع و لم يتحلل، استعمل المنضجات.

و إما زبل يابس محتقن في الأمعاء الدقاق يدعو الى البراز فيعسر خروجه ليبوسة الثفل و بعد مكانه و يضطر الانسان الى استعمال التزحر و تنحل عنه ريح غليظة تمدد جرم الأمعاء فيحدث لذلك وجع شديد و يخرج بسبب التزحر رطوبة لزجة و شى ء من خراطة الأمعاء فيعتقد جهال الأطباء أن ذلك هو اسهال فيستعملون معه ما يحبس الطبيعة فيهلك العليل.

و علامته: بعض علامات القولنج الثفلى من ثقل البطن و الوجع و المغص الدائم و خروج الثفل اليابس كالحمص و تقدم الأغذية اليابسة.

و قد يفرق بين هذا النوع من الزحير و بين الانواع الاخر بابتلاع شى ء من البذور فإن لم يخرج فهو ثفلى و الّا فلا.

و علاجه: تليين البطن و اخراج ذلك الثفل بالحقن اللينة، و شرب المزلقات مثل: الخيار شنبر و شراب البنفسج مع دهن اللوز و ربما كفى فيه الماء الحارّ وحده.

و إما برد يصيب المقعدة فتكزهى أى: تتشنج، لتكثيف البرد و جمعه و تمدد المعاء المستقيم لاتصاله بها فيتوهم أن هناك ثفلا يمدّده و يقوم إلى البراز و يتزحر و لا يخرج منه شى ء.

و علامته: تقدم وصول البرد إلى المقعدة، و علاجه: التكميد بالماء الحارّ، و التمريخ بالاهان الحارّة بالفعل و القوة مثل دهن القسط المسخّن.

و إما طول الجلوس على صلابة كما في الركوب أو غلظ ما يخرج من الثفل و صلابته فينكئ المقعدة و المعاء المستقيم و يؤذيهما و يدعو ذلك إلى التزحر.

و علاجه: الارخاء بالقيروطى المعمول من الشمع و دهن البابونج و المقل و الحقن بدهن الخلّ و الزيت.

ص: 88

الفصل الخامس: في المغص79

هو وجع الأمعاء و سببه:

اما ريح غليظة محتقنة تمدد الأمعاء و لا تقوى الحرارة على تحليلها لغلظها.

و علامته: القراقر و الانتفاخ و التمدد بلا ثقل و سكون الوجع مع خروج الريح.

و علاجه: تحليل تلك الرياح بالبذور الكاسرة لها مثل بذر الكرفس و الإنيسون و الرازيانج و النانخواه.

و إما فضل حادّ مرارى ينصب إلى الأمعاء و يؤلمها بالكيفية اللذاعة

و علامته: الثقل القليل مع شدة اللذع و الالتهاب و الوجع و العطش و خروج المرار في البراز.

و علاجه: سقى البذور اللينة الباردة غير المقلية كبذر قطونا و بذر لسان الحمل و الشاهسفرم و نحوها مع الماء البارد و دهن الورد، فإن كفى و الّا فلا بدّ من استفراغها بمثل الخيار شنبر و الشيرخشت.

و إما من سوء مزاج حارّ ساذج يعرض للأمعاء فيؤلمها بكيفيته

و علاماته: علامات النوع المرارى سوى الثقل و سوى خروج المرار و إنما خصه بالذكر مع أن جميع انواع سوء المزاج مؤلم لان ايلامه أشدّ و أقوى.

و علاجه: تبديل المزاج بماء الرمان المز مع بذر قطونا المضروب بماء

ص: 89

الورد و دهن الورد و نحوه لان الدهن بارخائه يسكّن الوجع.

و إما خلط بورقى مالح.

و علامته: لذع مع ثقل زائد على المرارى و خروج البلغم في البراز.

و علاجه: تنقية الأمعاء بالحقن التربدية و البسفايجية معدّلة بمثل السفستان و البنفسج لتسكين اللذع بالغروية.

و إما خلط بلغمى فج غليظ يرتبك في الأمعاء و لا يندفع لغلظه و لضعف القوة. و علامته: الثقل الزائد و لزوم الوجع موضعا واحدا للزوم الخلّط و تشبثه بذلك الموضع و عدم انتقاله عنه لغلظه و لزوجته و خروج أخلاط من هذا القبيل أحيانا في البراز.

و علاجه: استفراغ ذلك الخلّط من فوق بالقى ء إن كان في الأمعاء العليا بمثل طبيخ الشبت و العسل و من تحت بالحقن إن كان في السفلى ثم يسقى الجوارشات الحارّة بعد التنقية مثل الكمونى و الفلافلى لتبديل المزاج و تقوية الهضم حتى لا يتولّد ذلك الخلّط تارة اخرى.

و إما زبل يابس يحتقن في الأمعاء و لا يخرج بالتزحر و علامته: علامات القولنج الثفلى و كذلك علاجه.

و إما من ورم في الأمعاء. و قد يجى ء في باب القولنج بعلاماته و علاجاته.

و اما حيات(1) و حب القرع.

و قد يجى ء من بعد.

ص: 90


1- 80. ( 1).[ خ. ل: حميات].

الفصل السادس: في القراقر

القراقر تكون إما بسبب الاغذية مثل أن تكون نافخة أى: تكون فيها رطوبة فضلية لا تقوى الحرارة على تحليلها فتتولد عنها أبخرة غليظة تستحيل رياحا كاللوبيا أو كثيرة الكمية فتعجز الحرارة عن هضمها فتتولد عنها الرياح أو رديئة الكيفية عاصية ثقيلة على القوة الهاضمة كلحم الجاموس

و إما من قبل ضعف الأمعاء و بردها فلا يكمل الهضم و إن كان الغذاء صالحا الكمية و الكيفية.

و علامة الأول و هو ما يكون من الأغذية، حدوث القراقر بعد أكل تلك الاغذية. و علامة الثانى و هو ما يكون عن ضعف الأمعاء، حدوثها بلا سبب خارجى و مع جودة الغذاء.

و علاجها: أى: علاج القراقر تجويد الغذاء في الأول و تقليله في الثانى و أخذ الفلافلى و الكمونى و الخوذى إن كان معها اسهال بسبب ضعف الهضم.

ص: 91

الفصل السابع: في القولنج81 و ايلاوس82

اشارة

القولنج: هو مرض معوى مؤلم احترز به عن الاحتباس الذى لا يكون معه وجع، فإنه قد يعرض احتباس يمتدّ إلى مدة لها قدر من غير وجع يتعسر معه خروج ما يخرج بالطبع أى: البراز، احترز به عن المغص الذى لا يكون معه احتباس.

و إنما سمى به لعروضه في المعاء المسمى بالقولون في الأكثر، و ذلك لبرده و كثافته و كثرة تعاريجه و انثنائه في نواحى البطن يمينا و شمالا، و قلة احساسه بلذع الصفراء لكثافته و لكونه شحمى الباطن.

و فى رسالة في «آلات الغذاء» منسوبة إلى «حنين بن اسحاق»: أن المعاء الثانى من الأمعاء الغلاظ هو الذى يسميه اليونانيون قولون، كأنهم يشيرون به إلى القولنج.

و إنما سموه به لأن القولنج إنما يعرض فيه على الأكثر. و قد نقل فيها عن «ثابت بن قرّة» أنه قال: إن الأمر على الضد في تسمية العلة و المعاء، لأن العلة انما يقال لها قولنج بسبب ان المعاء قولون أى: الواسع و اما في الكناش المنسوب إليه المسمّى ب «الذخيرة»، فالمذكور فيه على خلاف ما نقل عنه في الرسالة.

و ايلاوس: و معناه المستعاذ منه على ما قال «بقراط». و قال «جالينوس» فى «اغلوقن»: معناه يا رب ارحم نوع منه و هو ما كان منه أى: من القولنج في الأمعاء

ص: 92

الدقاق و هى الاثنا عشرى و الصائم و الدقيق المعروف بذات التلافيف، لكن احتباس الثفل قلّما يكون في الصائم؛ لأن وضعه في طول البدن على الاستقامة و لأنه تتصل به عروق كثيرة لامتصاص الغذاء و لان أكثر انصباب الصفراء لدفع البراز يكون إليه و هى على صرافتها و خلوصها و حدّتها.

و إنما سمى به لأنه من الأمراض الحادّة التى تقتل في الرابع في أكثر الأمر لما أن السدّة فيه قوية جدا؛ لأن الأمعاء العليا أدقّ كثيرا من السفلى فلا ينفذ فيه شى ء البتة و ان استعمل الحقن القوية و المسهلات الشديدة بل يرجع الزبل إلى المعدة لأن الطبيعة عند ما تروم دفع الفضلات البرازية و لم تجد سبيلا إلى أسفل بسبب السدّة تضطرّ إلى ان تتحرك حركة مستكرهة على خلاف عادتها، فيدفعها إلى المعدة حيث لم يمكن حبسها و اجتماعها في الأمعاء لنتنها رداءتها و تمديدها لأن الحارّ الغريزى يعرض عنها حيث لا مطمع له فيها فيتصرف فيه الغريب بالتعفين ثم يندفع عنها بالقى ء كما ترجع الحقنة و الدود و الحيات إليها عند اشتداد القذف و التهوع، و لما أن الوجع فيه شديد لذكاء حس تلك الأمعاء و كثرة عصبيتها، و لما تضرر به المعدة و خاصة فمها لما تميل إليها المواد الفاسدة و الزبل المتعفن و لما يتضرر به الدماغ و يختلط العقل بمشاركة فم المعدة و الوجع الشديد، و لما يتصعد إليه من بخار الرجيع، و لما يتضرر القلب من الرائحة النتنة و من شدة الوجع و مشاركة فم المعدة.

و إنما عده المصنف نوعا من القولنج لشدة مشابهته له، و الّا فالقولنج بالحقيقة هو ما يكون في الأمعاء الغلاظ و هى القولون و الأعور و المستقيم و ما يكون فى الدقاق فهو ايلاوس لا القولنج، فهما بالحقيقة متباينان و اطلاق القولنج عليه على سبيل التجوز.

و القولنج إما بلغمى سببه بلاغم غليظة زجاجية مختلطة بالاثفال تحتبس فى الأمعاء و تمسكها أى: الاثفال عن الخروج لغلظها و لزوجتها و لشدة تشبثها بها.

و علامته: تقدم سقوط الشهوة لامتلاء المعدة و الأمعاء عن تلك البلاغم الرديئة و لحيلولتها بين جرم المعدة و السوداء المنبّهة على الجوع و سبوق التخم المولّدة لتلك البلاغم و أكل الأطعمة الغليظة و شدة الاحتباس لغلظ المادة و لزوجتها و برودتها فلا تنحلّ بسهولة مع غلظ الأمعاء التى هي محتبسة فيها

ص: 93

و تكاثفها و برد مزاجها و شدة الوجع لما تنحلّ عنها رياح غليظة تمدد الأمعاء مع تمديد البلاغم و الاثفال لها و خروج البلغم في الثفل قبل حدوث القولنج و قلة خروج البراز قبل حدوثه أيضا فيحتبس يوما فيوما و يتراكم و يجفّ حتى يحتبس بالكلية.

و قد يشتبه وجع القولنج بوجع المغص و يفرق بينهما بالاسباب المتقدمة مثل سبوق التخم و سقوط الشهوة و تناول البقول و الفواكه الرطبة و الأغذية الغليظة القولنج و بأن وجع المغص أكّال لذّاع إن كان سببه خلطا لذاعا بورقيا أو مراريا و لا يكون معه تمدّد و تنطلق البطن بعده أى: بعد المغص بساعة أو ساعتين خاصة إن شرب صاحبه الماء الحارّ الشديد الحرارة؛ لانه يرخى المعدة و الأمعاء فيتسع و ينزلق منها الثفل مع أنّه يبلّ الثفل أيضا و يرقّق الفضول و يغسلها من الأحشاء و وجع القولنج ثقيل لان تلك الاثفال و البلاغم المسددة تنجذب إلى أسفل و تجذب الأمعاء أيضا.

و أما الفرق بينه و بين الأنواع الاخر من المغص كالريحى و البلغمى و الزبلى فبسهولة انحلال الطبع و عسره، مع أن علاج كل نوع من هذه الانواع هو بعينه علاج ذلك النوع من القولنج.

و قد يشتبه وجع القولنج أيضا بوجع الكلية و هو أشدّ الاشياء شبيها به؛ لأن القولون يشارك الكلية و يجاورها فتعرض له الأعراض التى تناسب وجع الكلية و لذلك ربما يحتبس البول في القولنج و يفرق بينهما بأن وجع الكلية لا يجاوز من موضع الكلية بل يكون ثابتا فيه و يكون مكانه صغير أو أميل إلى الخلّف عند القطن يحسّ العليل كأن مسلة مركوزة في قطنة و وجع القولنج ينبسط و يمتدّ إلى فوق و يمنة و يسرة؛ لان معاء قولون يميل أولا إلى اليمين ميلا تاما ثم ينعطف إلى اليسار منحدرا، ثم ينعطف ثانيا إلى اليمين و إلى خلف حتى يحاذى فقرة القطن.

قال «جالينوس»: إن معاء قولون يبلغ جهات البطن يمنة و يسرة و فوق و أسفل، و لذلك اوجاعه تبلغ الجهات كلها، و لذلك يشتبه وجعه بأوجاع الأعضاء الموضوعة في تلك الجهات مبتدئا من أسفل اليمين؛ لأن ابتداء ذلك المعاء من

ص: 94

هناك و وجع القولنج أشدّ بحيث يتأدى إلى الغشى و العرق البارد(1) و يستدل على وجع الكلى أيضا باحتباس البول أو قلته أو كون الرمل فيه أو علامات أورام الكلى على ما يجى ء و وجع الكلى يخفّ بالقى ء؛ لأنه إن كان من الورم فلما تنقلع مادته بالحركة المزعجة و تندفع و كذلك إن كان من السدّة فينتفخ المجرى، و إن كان من الرمل فلما يزول عن موضعه و يتفرق فيسهل خروجه بخلاف وجع القولنج فإن القى ء يحرك مادته إلى اعالى الأمعاء و يمنعها عن الخروج من الأسفل فكأنه فيه فعل مضاد لفعل الطبيعة، و فيه بحث فإن الرازى قد عكس الأمر في ذلك، و قال «الشيخ»: ان الانتفاع بالقى ء في وجع الكلى أقلّ.

و قد يشتبه أيضا بوجع الرحم و وجع الكبد و الطحال و المعدة و وجع الديدان و الفرق بينهما ظاهر من موضع العضو فإن وجع الرحم يكون مائلا إلى أسفل من ناحية العانة و وجع القولنج يكون في الأكثر في الخواصر و فيما بين السرة و العانة و لا يكاد يبلغ المعدة و لا الكبد و لا الطحال الّا في الندرة، و اما وجع الديدان فمواضعه مختلفة بحسب انتقالها و من مقدار الوجع فإنه لا يحدث في هذه الأعضاء وجع يقارب وجع القولنج في صعوبته اللهم الّا إذا عرضت لها أورام حارّة و حينئذ يلزمه الحمى المحرقة الدائمة لا محالة.

قال «جالينوس»: إن كل وجع شديد في البطن فهو قولنج لان الكبد و الطحال و غير ذلك من الأعضاء المطيفة بالأمعاء لا يبلغ وجعها وجع قولون و اما وجع الديدان فيسير جدا و سائر الاعراض اللازمة لوجع هذه الأعضاء مثل احتباس الطمث و تغير اللون(2) و ضعف الهضم و سقوط الديدان و غيرها، و الاعراض اللازمة للقولنج مثل: سقوط الشهوة و القى ء و وجع الساقين و النفخ: أما سقوط الشهوة فلوجوه:

احدها مشاركة المعدة للأمعاء في التضرر بسبب اتصالها بها.

و ثانيها كثرة المرار المندفع إلى المعدة حينئذ لاحتباسه عن النفوذ إلى الأمعاء؛

ص: 95


1- 83. ( 1). اما الغشى فلأجل زيادة قوة الوجع مع كون العضو عصبيا و لتصعّد أبخرة كثيرة ردية الى القلب عن المادة السادسة[ السادّة] و لأن القلب يتضرر فيه بمشاركة المعدة و يتضرر مع ذلك فمها و ذلك أسباب الغشى. و كذلك يكون العرق البارد في القولنج لشدة الوجع و تضرر القلب.
2- 84. ( 2). الى البياض و الصفرة في وجع الكبد و الى الكمودة في وجع الطحال.

أما إذا كان ذلك عن سدّة مجرى المرارة فظاهر، و أما إذا لم يكن عن ذلك فلأن الثفل المحتبس يمنع نفوذه إلى الأمعاء و الصفراء من شأنها اسقاط الشهوة لمرارتها و كراهتها عند الطبيعة.

و ثالثها، ان الطبيعة حينئذ يكون شوقها إلى الدفع أكثر من الجذب.

و رابعها، كثرة ما يحتبس من الرطوبات التى في المعدة لعدم اندفاعها إلى الأمعاء.

و خامسها، كثرة البخارات المتصعدة إلى المعدة من الفضول المحتبسة الأمعاء.

و أما القى ء فلوجوه أيضا:

احدها، مشاركة المعدة للأمعاء.

و ثانيها، احتباس الغذاء عن النفوذ إلى الأمعاء فيندفع إلى فوق.(1)

شرح الأسباب و العلامات ؛ ج 2 ؛ ص96

ثالثها، كثرة انصباب الصفراء إلى المعدة؛ لان طريقها إلى الأمعاء في أكثر الأمر يكون منسدّا فيندفع إلى فوق.

و أما وجع الساقين، فلمزاحمة الثفل المحتبس في الأمعاء للاعصاب النافذة من القطن إلى الساقين و تمديده لها و إنما يظهر ذلك التمدد في الساقين دون الفخذين؛ لان ضرر الانجذاب في كل شى ء انما يتبين عند اطرافه.

و أما النفخ فلاحتباس الرياح عن الخروج بسبب انسداد المجرى مع أن تولدها حينئذ يكون أكثر لما ينفصل من البراز المحتبس أبخرة غليظة تصير رياحا عند مفارقة ألاجزاء النارية عنها.

و علاج هذا النوع من القولنج: أن يتحمل الشيافات المسهلة أولا لأنها أقلّ غائلة و أسهل تناولا مثل التربد و شحم الحنظل و البورق و الانزروت و الملح المعجونة بالسكر الأحمر فإن انطلقت الطبيعة، فلذاك و الّا حقن بالحقن القوية أو بالتى دونها على قدر قوة السبب و شدة الاعراض، و تجرب الأشكال عند الحقن من البروك و هو أن يكون العليل على هيئة الساجد مشيلا عجزه إلى فوق و الاستلقاء و غيرها من الاضطجاع على اليمين و على اليسار فأيما من الاشكال تكون الحقنة معه أعمل، حقن على ذلك الشكل و أنيم عليه فإن من الناس من يكون حقنه متبركا أعمل، و منهم من يكون حقنه مستلقيا أعمل لاختلاف مواضع أمعائهم مع أن الإنامة على جهة يكون الوجع إليها أميل أنفع، كما إذا كان الوجع

ص: 96


1- 85. سمرقندى، نجيب الدين - شارح: كرمانى، نفيس بن عوض، شرح الأسباب و العلامات، 2جلد، جلال الدين - قم، چاپ: اول، 1387 ه.ش.

مائلا إلى ناحية الظهر يكون الاستلقاء أنفع و إذا كان إلى قدّام يكون البروك أنفع، لما تستقر الحقنة حينئذ على جانب العلة و يكثر وصولها إليه و يتمكّن من عملها فيه ثم بعد انحلال الطبيعة بالحقن، يسقى المسهلات السريعة الاسهال المقوية، بمثل سقمونيا و شحم الحنظل و الغاريقون مثل السفرجلى المسهل و الشهرياران و نحوهما خاصة إن كان معه غثيان لا يستقر المسهل في المعدة فإنهما يقويان المعدة و يطيبانها و يحبسان القى ء.

و أما سقى المسهل أولا قبل انفتاح المجرى فهو خطر عظيم؛ لانه ربما كانت السدّة قوية و كان البدن ممتلئا فتجذب الأخلاط و تتوجه إلى الأمعاء و لم تجد منفذا و مخرجا فتعظم البلية و يزداد الوجع و يهلك العليل.

فأما استعمال الآبزن و الكمادات فكثيرا مّا يضر؛

أما الآبزن فلأنه يرخى القوة و يحللها و يحدث الكرب و الغشى و لأنه إن كانت المادة في الانصباب و استعمل زاد انصبابها لارخائه العضو و ترقيقة المادة، و لانه ان كان السبب رياحا كثيرة غليظة الجوهر، تخلخلت و انبسطت و لم تتحلل لغلظها و كثرتها و فتور القوة فازداد الوجع بازدياد التمدد.

و اما الكماد فلأنه إن كان يابسا، جفّف البراز و نشف رطوبته فاشتدّ الاحتباس و جذب المواد أيضا إلى العضو سيّما إذا كانت في الانصباب تخلخل الرياح أيضا و زاد الوجع إذا كان السبب ريحا، و ان كان رطبا كان حكمه حكم الآبزن الّا عند الانحلال فإن الابزن حينئذ يكون شديد النفع. لأنه يحلل الورم بحرارته العرضية و بقوته المستفادة من الحشائش و يرخى العضو برطوبته و حرارته فيسهل انفشاش المواد و تحليلها عنه و يرخى عضل المقعدة و ذلك يعين على اندفاع البراز المحتبس مع الأمن من انصباب المواد و تخلخل الرياح و عصيانها من التحلل. و كذلك الكماد؛ لأنه يفش الرياح التى قد تلطفت و يحللها و يحلل الورم مع الامن من المخاطرات المذكورة و إذا كان سبب القولنج ضعيفا، فإن الآبزن و الكماد حينئذ ينفعان أيضا؛ إذ يمكن استيلاءهما على السبب الضعيف و دفعه و ازالته.

و يجوع العليل بعد البرء و لا يطعم زمانا؛ لان الجوع يقوم مقام الاستفراغ فيندفع به ما بقى من البلاغم الغليظة في الأمعاء بعد التنقية، بسبب أن الطبيعة حيثما لم ترد إلى المعدة و الأمعاء و سائر العروق ما يشتغل بهضمه، تتوجه بالكلية

ص: 97

إلى ما عندها من الرطوبات الفجة و تهضمها و تصلحها و تختار منها ما يصلح للتغذية و تجعله غذاءا للاعضاء و أما ما لم يصلح لها تحليل لطيفه بهيجان الحرارة و احتدادها عند الجوع و باقبال الطبيعة عليه و يبقى الغليظ منه و هو قدر يسير بالنسبة فتقوى القوة على نضجه و دفعه، و لو لم يمسك عن الغذاء و أكل شيئا قبل التنقية التامة لجلب عودة من المرض بالضرورة، لاشتغال الطبيعة بهضمه عن التصرف في تلك المواد و إنضاجها سيّما و قد ضعفت القوى من شدة الوجع عن التصرفات الطبيعة أقل ذلك الزمان يوم بليلة لان كل أحد سواء كان بدنه متخلخلا أو متلززا يسهل عليه احتمال الجوع و المصابرة عليه في هذه المدة من غير ضعف و فتور في القوة.

و إما ريحى سببه رياح غليظة محتقنة بين طبقتى الأمعاء أو في تجويفها لكنها حينئذ تكون سهلة التحلل تنحل تلك الرياح من رطوبات زجاجية هناك و تمدد جرم الأمعاء و لا تتحلل بسهولة لغلظها و لكثافة جرم الأمعاء.

و علامته: تقدم القراقر و النيل من الأطعمة المنفخة أو القوية البرد العاصية على القوة الهاضمة فيتولّد عنها رطوبات فجة غليظة أو الفواكه الرطبة المولّدة للرياح و انتقال الوجع و شدته حتى يظن العليل أن أمعاءه تثقب بمثقب؛ لأن الريح لقوة تمدده و ضيق مكانه يمزق الأمعاء و ينفذ فيها فيتخيل العليل ذلك و خروج الجشاء الصغار لقلة ما يتلطف منها و يندفع و ربما اشتد الوجع مرة و يسكّن أخرى بالدلك و التكميد بالأشياء المسخّنة؛ أما الاشتداد فلما تنفصل عن الرطوبات الزجاجية عند التسخين بالدلك و التكميد أبخرة غليظة رياحية تزيد في الوجع، و اما السكون فلما تتلطف الرياح بالحرارة و تتحلل و ربما ينتؤ موضع احتقان الرياح و احس بها بالبصر و بالجسّ باليد و ذلك عند كثرته و زيادة غلظة، فإذا انتقل إلى موضع استقر فيه و لم ينتقل عنه بسهولة و ربما كانت البطن مع ذلك لينا و البراز ثلطا أى: منتفخا اسفنجيا، إذا ألقى ء على الماء، طفى و لم يرسب فيه كأخثاء البقر و ذلك إذا لم يكن المجرى منسد بالواحدّة فما يندفع من البراز يكون مختلطا بالريح متخلخلا.

و علاجه: علاج ذلك النوع الأول من استعمال الشيافات و الحقن، الّا أن الشيافات و الحقن التى تستعمل في هذا النوع ينبغي أن تكون مفشية للريح

ص: 98

كاسرة لها مثل الشيافات المتخذة من البورق و المقل و الجاوشير و بذر السذاب و الجندبيدستر و الحنظل مع السكر الأحمر و مثل الحقن المعمولة من طبيخ السذاب و النمام و القيصوم و البابونج و المرزنجوش و بذر الكرفس و الرازيانج و النانخواه و التين مع العسل و إذا لم يسكّن الوجع بعد استعمال الشيافات و الحقن و خروج الريح و مادتها المحتقنة و هى البلغم الزجاجى، حقن بالحقن المسخّنة للأمعاء؛ لانه يدل على أن السبب إنما هو برودة الأمعاء و ذلك مثل طبيخ البابونخ و الإكليل و البرنجاسف و السذاب و النانخواه و الشونيز المرضوض مع الزيت و الجندبيدستر لتقوى الحرارة على تسخين الأمعاء و يمسكها العليل أكثر ما يقدر على امساكها؛ لان الغرض منها تبديل المزاج لا الاستفراغ و انما يحصل ذلك بمكث الدواء و طول وقوفه و سقى الكمونى و نحوه مما يكسر الريح كالفنداديقون و السنجرنيا و الترياق الكبير و التكميد بالجاورس و الملح المسخّنين لانهما ليبسهما يحفظان القوة و الحرارة و يفيدانهما حدّة و قوة على التحليل و مرخ البطن و دلكها بالأدهان الحارّة الكاسرة للريح بمثل دهن السذاب و الشبت و الياسمين في هذا النوع أوجب و انفع منه في السفلى لان السبب هنالك أقوى مما يحلله الدهن و يزيله و هجر الماء البارد في كلا النوعين واجب ضرورة لانه يزيد الوجع بسبب أنه يفجج البلغم و يغلظ الرياح بالتبريد و يمنعهما جميعا عن التحليل بتكثيف الاحشاء و استحصافها و ضعف الحرارة المنضجة للبلاغم الملطفة للرياح المرخية للأحشاء.

و قد يكون القولنج الريحى من سوداء تنصبّ إلى البطن(1) فتنفخها لضعف المعدة و قصور الهضم كما في الماليخوليا المراقى.

و علامته: حموضة الجشاء و انتفاخ البطن ضربة أى: دفعة؛ لان السوداء كما تنصبّ إلى المعدة ترتفع عنها أبخرة غليظة كثيرة تستحيل رياحا نافخة، بخلاف الرطوبات المحتبسة بين طبقتى الأمعاء، فإن تولد الرياح فيها يكون قليلا قليلا على حسب تأثير الحرارة فيها بغير وجع شديد؛ لان الرياح السوداوية اخف و الطف و اسرع تحللا من البلغمية، لغلبة الأجزاء الدخانية الحارّة عليها، و ليبس مادتها و خلوها عن اللزوجة التى في البلغم، و لان تولدها في فضاء المعدة لا فيما بين طبقتى الأمعاء.

ص: 99


1- 86. ( 1).[ خ. ل: الباطن.]

و علاجه: العلاج المذكور من استعمال الحقن و الشيافات المفشية للرياح و التمريخ بالأدهان الكاسرة لها و تنقية البدن من السوداء بمطبوخ الأفتيمون.

و إما ورمى و سببه ورم حارّ يحدث في موضع من الأمعاء فيضيق المكان و يمنع خروج الثفل و الريح.

و علامته: الحمى الحادّة لكثرة وصول الأبخرة الحارّة المتعفنة من موضع الورم بسبب كثرة الشرايين إلى القلب و العطش الشديد و قى ء المرار لكثرة تولده المعدة بسبب حرارتها و لكثرة انصبابه إليها من شدة الوجع و درور العروق إن كان من غلبة الدم و الثقل و الضربان لكثرة ما فيها من الشرايين و الوجع في موضع الورم لا ينتقل عنه و حدوثه يكون قليلا قليلا على حسب انصباب المواد و تزائد الورم.

و قد يكون القولنج في النادر من ورم بلغمى؛ لأن الأمعاء لصفاقتها قلّما ينفذ فيها البلغم.

و علامته: و هدؤ تلك الأعراض.

و علاجه أى: علاج الورم الحارّ: الفصد إن وجب و وضع الخرق المبرّدة بماء الورد و الخلّ على موضع الوجع في الابتداء لتكثيف العضو و استحصافه فلا تنفذ فيه المادة، و لتبريد المادة و تغليظها فلا تنفذ في العضو، و لتسكين الحرارة الحادّثة من الوجع فلا تنجذب المواد إلى العضو و لا يزداد الوجع و لا يجفّ البراز أيضا و التضميد بالأضمدة الملينة المحلّلة إذا سكن اللهيب و جاوز التزائد على حسب شدة حرارة الورم و قلتها مثل البنفسج و الخطمى و البورق و دقيق الشعير و البابونج مع الشمع و دهن البابونج و لعاب بذر الكتان و التنطيل بالمياه الحارّة التى طبخت فيها هذه الأدوية و المرخ بالأدهان الفاترة(1) مثل دهن البنفسج و البابونج و الحقن بالحقن المبرّدة مثل ماء الشعير و ماء عنب الثعلب و بالتى فيها تهيّج قليل للأمعاء مثل الحلبة و بذر الكتان و البابونج ليقوى الحرارة على نضج المادة و تحليلها قد مرس فيها فلوس الخيار شنبر لتليين البطن و سقى ماء الاجاص و فلوس الخيار شنبر و الشيرخشت و شراب البنفسج لازلاق الأثفال

ص: 100


1- 87. ( 1). أي: قليلة الحرارة بالقوة على المعنى المصطلح كما صرح به الاستاد العلامة اعلى الله مقامه أو الفاتره بالفعل على المعنى اللغوي.

من الأمعاء فلا يجتمع فيها و يزاحم الورم فيزداد الوجع و قد يحدث منها عند احتباسها قولنج ثفلى أيضا و ربما احتيج عند كثرة الصفراء إلى السقمونيا.

و إما التوائى و سببه: التواء و تعقد يقع في الأمعاء و ربما انهتك بعض رباطاتها التى تتصل بها بالظهر فيتغير وضعها و تزول عن موضعها فيحتبس الثفل فيها أو فتق يعرض في المراق و فى كلامه نظر؛ لان انفتاق المراق لا يوجب تغير وضع الأمعاء إلّا إذا انفتق معه الصفاق أيضا فدخلت فيه الأمعاء لكن الموت عند ذلك يسبق على حدوث القولنج، و الحق أن الصفاق إذا انفتق وحده دخلت فيه الأمعاء سيّما الدقيق منها، فإنه معاء طويل كثير التلافيف و الاستدارات و تغير وضعها، فاحتبس الثفل و عرض القولنج أو قرو و هو بالقاف المفتوحة: أن تعظم جلدة البيضتين لريح أو لماء أو لنزول المعاء و الثرب إليها، لكن المصنف جعله هاهنا عبارة عن الفتق الذى يكون في الصفاق الذى عند الاربيتين فتنزل فيه الأمعاء سيّما الاعور لأنه مخلّى غير مربوط بشى ء إلى كيس البيضتين، احترز به عن باقى أنواع القرو فإنها لا توجب القولنج و ربما وقعت عليها عقدة شديدة أو تلوى قوى لا ينحلّ البتة.

و علامته: أن يحدث دفعة بعقب و ثبة أو حركة عنيفة أو حمل شى ء ثقيل أو اتفاق فتق و أن يكون الوجع لازما مكانه لا ينتقل من مركزه من موضع إلى موضع كما يجى ء في الريحى و لا يتزيد كثير تزيد كما في الثفلى، بل يكون متشابها أحواله، و ربما يظهر النتوء في المراق و العظم في كيس الأنثيين.

و علاجه: أن يدبر بطنه(1) باللمس اللطيف و المسح المستوى لامعائه و يهزّ و يحرك هزّا مختلفا إذ يمكن أن لا يرجع بنوع من الهزّ إلى مكانها و ترجع بنوع آخر و تشدّ ساقاه شدّا قويا عند الهزّ بحبل و يشال و يحرك تحريكا تتحرك معه الأمعاء و يكون العليل مستلقيا أو تشال يداه مع رجليه حتى يتحدب صلبه و تتقصع بطنه و يحرك فإن لم يرجع الامعاء إلى شكله بالهزّ و التحريك، سقى العليل زئبقا مغسولا و صفة غسله على ما وصفه اهل «الهند» في كتب الرسائن: أن يؤخذ ماء ورق شجرة الخروع و يفرك الزئبق به بالفهر في صلاية

ص: 101


1- 88. ( 1). باليد و طريقه معروف.

مقعرة حتى يخرج منه و سخه و سواده فينزع الماء عنه ثم يفرك بماء شجرة عنب الثعلب و ينزع عنه الماء، و إن لم تتيسر هذه المياه، كفى الماء الذى قد نقع فيه الهليلج و البليلج و الآملج ليلة، يفرك الزئبق به حتى يصفو.

و اهل الصنعة يغسلونه بطريق آخر يجعلون تسعين مثقالا من الزئبق في قدر مع رطل من الماء، و يغلونه بنار هادئة و كلّما قلّ من الماء شى ء يصبّون عليه شى ء آخر حتى يتميز السوداء عنه إلى الماء و يتنظف عن الشوائب الرديئة. و التراب الهالك المعدنى، غير مقتول لأن مقتوله مهلك بسبب نفوذه في العروق قدر أوقية و هو وزن عشرة دراهم و خمسة أسباع درهم أو أوقيتين فإنه ينزل بثقله سريعا و تسوى الأمعاء و يمشى بعد سقيه خطوات و يغمز بطنه من فوق إلى أسفل ليعينه على الانحدار حتى يخرج الزئبق، و يحتسى بعد خروج الزئبق مرقة اسفيدباجات دسمة لتليين الأمعاء و ارخائها و إزالة العقر الحادّث من ثقل الزئبق عنها و كذلك قبل سقيه أيضا لتعدّ الأمعاء للتسوية و يقتصر عليه أياما و إن لم يخرج الزئبق و وجد العليل ثقلا و وجعا لا يطيق من الزئبق، فلينكس ليخرج الزئبق من مريئه و يعالج الفتق بعلاج الفتق و القروى بعلاج القرو و ردّ الأمعاء إلى أماكنها و شدها بالرفائد المربعة بعد ذلك.

و إما ثفلى و سببه ثفل يجف و يشتد و يتبندق في الأمعاء. إما ليبس الأطعمة فى نفسها كالبلوط و الجاورس. أو قلّة مقدارها فتقبل الطبيعة على استقصاء المصّ حتى يجفّ. و إما لحرارة الأمعاء و تحليلها لرطوبات الثفل و نشفها لها و إما ليبسها و نشفها للرطوبات و جذبها إلى نفسها أو لذهاب حسها إما لشرب مخدر أو لسوء مزاج بارد يعرض لها، فلا يتنبه للذع المرار المنصبّ إليها و يبقى الثفل فيها مدة تجف رطوباته. و إما لكثرة درور البول و اندفاع المائية من طريق لآخر أو لكثرة التحليل من البدن بسبب تخلخله فتنجذب جميع الرطوبات التى في المعدة و الأمعاء إليه ليصير بدلا للمتحلل كما عند الاغتسال بمياه الحمات أو حرارة الهواء و جذبها للرطوبات إلى الظاهر و تحليلها لها أو كثرة التعب و تحليل الرطوبات باشتداد الحرارة و ثورانها.

و علامة ما كان من الأطعمة اليابسة القليلة، تناولها قبل حدوث القولنج أو

ص: 102

قلّة الرزء منها. و ما كان من حرارة الأمعاء(1) فعلامته دوام يبس الثفل قبله، و شدة العطش و وجود الالتهاب في المراق و قحولته لكثرة التحليل و نتن البراز لشدة تأثير الحرارة الغريبة فيه و سواده إلى الحمرة لاحتراق ما ينصبّ إليها من الصفراء و اختلاطها بالثفل المحترق. و الذى من يبس الأمعاء فعلامته هذه العلامات من غير التهاب في المراق و لا نتن في البراز و لا سواد فيه. و علامة ذهاب حس الأمعاء أن تكون الأغذية الحريفة مثل ما فيه الثوم و الخردل و الكرفس لا يتقاضى بالقيام و لا يحس بأذى الحمولات الحادّة مثل البورق و الملح و الصابون و تنتفخ البطن بما يتناول لاحتباسه في الأمعاء و انفصال ابخرة رياحية عنه و لا يوجع وجعا يعذّبه لذهاب الحس و قد يتفق أن يكون هناك ناصورا أفسد الحس بإفساد جوهر العضو و ازالة القابلية للروح الحساس(2).

و الذى يكون من كثرة درور البول علامته أن يكون بعقب كثرة دروره.

و الذى من كثرة التحلل علامته وجود اسباب التحلل من الهواء الحارّ الخارجى فتتخلخل المسامّ و كثرة العرق و مزاولة الصنائع المحلّلة مثل الحدادة و غيرها.

و علاج هذا النوع أى: الثفلى من القولنج: أن يسقى المرى لأنه يقطع و يلطف و يسهل و يلذع الأمعاء بحموضته و دهن اللوز لأنه يلين الثفل و الأمعاء مسخّنا ليزيد الارخاء و التليين أو مرقة حارّة دسمة مزلقة للثفل مثل مرقة الديك فإن الديك في بدنه رطوبة لزجة كثيرة يصير لحمه لذلك رخصا سريع الانهضام مناسبا للناقهين و اذا هرم، ضعف الحارّ الغريزى منه و استولى النارى على تلك الرطوبة فتصرف فيها و احدث لها ضربا من الاحتراق و الرمادية. و اذا اختلطت هذه بالرطوبات الغريبة الفضلية التى تكثر في بدنه لقصور الغريزى و ضعف الهضم و الدفع فتمتلئ تجاويف اعضائه بها، عرضت لها حدّة و بورقية و كلّما ازداد هرمه ازدادت تلك الرطوبات البورقية فيه. فإن كان مع ذلك أسود، كانت الرطوبة أحدّ فإذا طبخ طبخا كثيرا انفصلت الرطوبة إلى المراق فتنطلق البطن ببورقيتها، و يعينه على ذلك دسومته و ازلاقه و لزوجته و لكن ينبغي أن يذبح بعد

ص: 103


1- 89. ( 1).[ خ. ل: الأحشاء].
2- 90. ( 2).[ خ. ل: النفسانى].

إعدائه إلى أن يسقط لتتحلل عنه الرطوبات الفضلية الغليظة ثم يطبخ كثيرا بالمقدار ضعيفا بالكيفية حتى يتهر أو يخرج الرطوبات البورقية المسهلة المستكنة التى في أعضائه إلى الماء. و الدجاج المسمنة فإن مرقها بدسومتها ترخى الأمعاء و تلينها و يلين الثفل و يجرى بينه و بين جرم الأمعاء و يفصل بينهما فيستعد للزلق.

و تخضخض بطنه بالحركة و يؤمر بالطفرة و الحجل، حتى ينزل الثفل قليلا قليلا بعد تليينه و اعداده لذلك. ثم يحقن بالحقن اللينة المزلقة مثل طبيخ ورق السلق و البنفسج و النخالة و الخطمى و التين و الحلبة و لباب القرطم مع الشيرج و السكر الأحمر و المرى و لب الخيار شنبر. و يسقى ما يسهل سريعا، مثل: البورق و السقمونيا و شحم الحنظل بعد انحلال الطبيعة و بعد ذلك أى: عند زوال القولنج ينظر إلى سبب يبس الثفل فإن كان من يبس الأغذية أو قلتها استعمل ما يضادها في الكم و الكيف، و إن كان من حرارة الأمعاء و يبسها، سقى الماء الفواكه الباردة الرطبة مثل: الاجاص و المشمش و الشاهلوج و شراب البنفسج و إن كان من ذهاب حسها، سقى الترياق و المثروديطوس و الخنديقون و هو الشراب العتيق الذى قد طبخ فيه الزنجبيل و القاقلة و الهيل و القرنفل و الدارصينى و الفلفل مع العسل و الميسوسن و هو شراب السوسن و استعمال الأدهان المقوية شربا و حقنا مثل دهن الخروع و القسط. و إن كان من كثرة درور البول اطعم التمر و الزبيب و الحلواء المتخذ من النشا و الزبد و سقى شراب البنفسج و الخيار شنبر و غير ذلك مما يقل البول، و يلين البراز. و إن كان من كثرة التحلل من البدن، أجلس في موضع بارد ليكثف الجلد و تسد المسامّ و مرخ البدن بالقيروطى المعمول من الادهان المكثفة مثل دهن الورد و الآس و أطعم الاغذية الدسمة لأنها تصلب الأخلاط و تزيدها(1) غلظا و متانة بلزوجتها فلا ينحل سريعا.

ص: 104


1- 91. ( 1).[ خ. ل: و تفيدها].

الفصل الثامن: في الديدان92

سبب تولدها رطوبات بلغمية تتعفن في الأمعاء فتحدث فيها حرارة غريبة يتولّد منها الديدان و فى الكلام حزازة و الأولى أن يقال سبب تولدها رطوبات بلغمية تتعفن في الأمعاء بسبب حرارة غريبة تحدث فيها و ذلك لأن الطبيعة باذن خالقها تصرف كل مادة إلى ما يصلح أن يكون هيولى له فإذا وجدت مادة فضلية يمكن دفعها و تنقية البدن منها بطريق العرق و البخار دفعتها، و إذا لم يمكن ذلك دفعتها بطريق الجرب و البثور و الدماميل و اذا كانت لا تندفع من البدن و يمكن أن تقبل هيئة و صورة حيوانية لبستها مزاجا تستعد به أصلح ما تحتمله من الصور و هو حياة دودية أو قملية أو قمقامية فتفيض عليها تلك الصورة من الصانع القدير و لا يحرم الكمال الطبيعى الذى تستعده، لأن ذلك خير لها من بقائها على العفونة الصرفة، و لأنها حينئذ تعفن غيرها و تفسد البدن، و هى مع ذلك تتسلط على عفونات البدن و أوساخها و تغتذى بها للمشاركة و لا يمكن تولدها من الصفراء لأنها شديدة الحرارة بعيدة عن مناسبة الحياة لانها شديدة اليبس و لأنها لمرارتها وحدتها و مضادة مزاجها تقتلها إن كانت متولدة فكيف يمكن أن تكون مولّدة لها، و لذلك يداويها الأطباء بالأشياء المرّة، و لا من السوداء لأنها باردة يابسة مضادة للحياة و لأنها لا تنصب إلى الأمعاء و لا من الدم لأن الطبيعة ضنينة به إذ الحاجة شديدة إليه و هو مناسب للاعضاء الانسانية لا للدودية، و لأنه أيضا لا تنصبّ إلى الأمعاء

ص: 105

و إن انصبّ إليها جمد ثم اندفع إلى خارج قبل أن يتعفن مع أن الأخلاط الثلاثة ان انصبت إلى الأمعاء لم يكن ان تلبث فيها حتى تتعفن و تصير دودا، بخلاف البلغم فإنه للزوجته يتشبث و يلحج بالأمعاء و أيضا فان بياض لونها يدل على أن تولدها ليس من الثلاثة فيثبت بالبرهان اللمّى و الانّى أن تولدها من البلغم لا غير(1).

و هى: إما طوال قد تبلغ الواحدّة منها قدر ذراع تسمى الحيّات و تولدها في الأمعاء الدقاق. و سببها رطوبة لم تتفرق و لم تنقسم باستقصاء الكبد جذب صفوتها التى هي مادة الدود و لا بمجاوزة الثفل و مروره عليها و لا بتقطيع العفونة؛ لأن ما ينصبّ إلى تلك الأمعاء من الرطوبات انما هو غذاء جيد صالح لتغذية الأعضاء، فلا تدع الطبيعة أن تتصرف فيها الحرارة الغريبة المعنفة بخلاف الرطوبات البلغمية التى لا مطمع للطبيعة في إصلاحها فتعرض عنها كما تعرض عن الاثفال فتتصرف فيها الحرارة الغريبة المتعفنة، بالتعفين الشديد، و إنها أيضا لا تلبث فيها مدة طويلة حتى تتعفن تعفنا شديدا يبلغ إلى حد التقطيع(2) و التقسيم، لكثرة الماساريقا فيها، و لأن تلك الأمعاء ليست لها أوعية كالاعور و القولون، و الصفراء أيضا إنما تنصبّ إليها و تغسل رطوباتها و تخرجها قبل أن تشتدّ عفونتها و تنقطع اجزاؤها فيتولّد منها لذلك دود عظيم مائل إلى الحمرة لأنها دم بالقوة القريبة.

و علامتها: المغص لتمزيقها الأمعاء و عضّها لها سيّما عند الجوع و صرير الأسنان لما يتأذّى الدماغ من البخارات المتعفنة المتصاعدة إليه من الديدان و من موادها أيضا؛ فان كانت الأبخرة كثيرة شديدة الخبث و الرداءة يضطرب الدماغ و ينقبض و يتشنج بحيث يبلغ إلى حد الصرع و إن كانت قليلة الرداءة و المقدار، يتشنج تشنجا يسيرا و تتشنج بتشنجه الأعصاب القريبة منه تشنجنا مّا و يظهر

ص: 106


1- 93. ( 1). لكن[ بعض] من الأطباء جوّزوا تولد الدود من مجتمع الأخلاط الثلاثة و قالوا: إن الصفراء و السوداء اذا خالطت بلغما كثيرا فإنه حينئذ لا يمنع تولد الدود عن هذا المختلط و كذا جوّزوا تولدها من الدم و قالوا إن الدم قد يعفن و يفسد و يصير مادة للحميات و الدماميل و لا يصونه الطبيعة عن مثل هذا التعفن فلا يبعد أن لا يصونه عن التعفن الذى به يستعدّ لتولد الدود منه. و ايضا إن الدم قد يندفع في الاسهال و نحوها اندفاعا كثيرا و لا تصونه الطبيعة عنه و لا عجب لو لا تصونه يتولّد منه الدود.
2- 94. ( 2). أي: لا تتفرق الرطوبة بتقطيع العفونة. و إنما يكون التقطيع من العفونة لأن العفونة مستلزمة للحرارة و الحرارة من شأنها التفريق و التقطيع.

التلوى و الحركات المضطربة بحسب ذلك التشنج في الأعضاء المتصلة بها مثل الفك الأسفل و لما يتشنج سطح المعدة و ينقبض من الأذى فتتشنج أغشية الفم لاتصالها بها و يتشنج الفك الأسفل و تضطرب حركاته و الاحساس بحركاتها نحو المعدة لطلب الغذاء فإنها كثيرا مّا تصعد إلى المعدة عند الجوع و الغثيات و التهوع و جريان اللعاب و إذا عظمت ضعف النبض لانصراف الكيلوس إلى غذاء الحيّات و برد ظاهر البدن و حدوث حكّة في الشفتين و قذف و كرب و بياض البراز و ربما صعدت الحيّات إلى المعدة و خرجت من الفم ميلا إلى الموضع الذى يجى ء منه غذاؤها و لذلك ربما يندفع بالقى ء و ربما حدثت من حركاتها المؤذية و ارتفاع الأبخرة الخبيثة عنها إلى الدماغ أعراض رديئة شبيهة بالصرع كالسقوط و التشنج و الالتواء و ذلك لشدة انقباض الدماغ و انسداد بعض مسالك الروح النفسى.

و علاجها: قتلها و اخراجها لأنها إن احتبست بعد القتل تعفّنت و تصاعدت منها إلى الدماغ و القلب أبخرة متعفنة خبيثة أخبث مما يتصاعد منها عند حياتها بالأدوية القاتلة و المخرجة إياها مثل البرنج و السرخس و الشيح و القنبيل و الترمس و حب النيل و القسط المرّ و التربد و الملح الهندى و نحوها مما فيه قوة سمّية بالنسبة إليها مع قوة مسهلة، إلّا أنه ينبغي أن يشرب العليل اللبن الحليب و يمص الكباب ثلاثة أيام قبل سقى الادوية، حتى يظن الدود ان كل ما يأتيه من الغذاء اللذيذ على هذه الصفة ثم تدسّ الأدوية في اللبن و يهجر بعد ذلك من الأغذية المولّدة لها.

و إما عراض تسمى حب القرع و ليست واحدة منها تزيد على أخرى و قد تتصل واحدة منها بأخرى حتى يصير لها قدر طويل يبلغ ثلاثة أذرع و أكثر تولدها في الأمعاء الغلاظ من الأعور و القولون دون المستقيم. قيل: و أكثر تولدها يكون في يسار تلك الأمعاء؛ لأن الصفراء تنصبّ إليها من جهة اليمين؛ لأن المرارة تلك الجهة فإذا بلغت مادة الدود غسلتها و أخرجتها فقلّت من ذلك الجانب، و أما الطوال ففى من تنصب الصفراء إلى معدته يكون تولدها في اليسار أكثر؛ لأن السوداء و إن كانت تنصبّ إلى يسار المعدة الّا انها انما تنصبّ إلى فمها و تمتزج بالغذاء و تزول عنها حدتها التى بها تقتل الدود عند وصولها إلى مكانه و بها يقطع ما

ص: 107

يمر عليه من المادة التى يتولّد هو منها و لا كذلك الصفراء لأن انصبابها عند قعرها فلا تطول المسافة بينها و بين مادتها مع أن حرارة الكبد تعين في إذابة تلك المادة و تحليلها، و أما فيمن لا تنصبّ الصفراء إلى معدته فالظاهر أن تولدها في يسار المعدة و يمينها يكون على السواء و فيه نظر؛ لأن المجرى الذى تنصبّ الصفراء فيه من المرارة إلى الأمعاء تتصل أكثر شعبه بالاثنى عشرى كما صرح به الشيخ و الصائم أيضا موضوع بحذاء المرارة و يكثر لذلك ترشح المرار منها إليه، فيلذعه و يسرع خروج ما في تجويفه من الغذاء فيخلو تجويفه منه كخلو جوف الصائم، و لذا يسمى به، و لأن المسافة بين يمين الأمعاء و يسارها ليست بأكثر من المسافة بين المعدة و آخر المعاء الدقيق من مثل تلك المادة التى تتولد عنها الحيات الّا أنها قد استولى عليها الانقسام لا كانقسام ما تتولد عنه الديدان الصغار.

و علامتها: بعض تلك العلامات و خروجها من أسفل لانتشارها من الجانب السفلى و لضعفها عن التشبث بالأمعاء كالطوال شبيهة بحبّ القرع و لذا سميت به و هذا النوع أردأ الانواع و أخبثها لأن تولدها من مادة شديدة العفونة مع قربها من القلب و الكبد، و أما الطوال و إن كانت أقرب إلى هذه الأعضاء فإنها ليست بتلك الرداءة؛ لأن مادتها صالحة بالنسبة الّا أنها تضعف البدن بالتقام الكيلوس عند انحداره من المعدة مع أنها أيضا شديدة الالتصاق و التشبث بالأمعاء عسيرة الاندفاع لبعدها من المخرج و لضيق المجارى الحاوية لها و لكثرة تلافيفها.

و علاجها: قتلها و إخراجها بتلك الأدوية الّا أن الأدوية المستعملة هاهنا ينبغي أن يكون أقوى من المستعملة في الطوال؛ لأنها أبعد مكانا مما يشرب و أشدّ اكتنافا و تسترا بالرطوبات المخاطية الواقية لها و كثيرا مّا تكون مستترة بغشاء صفاقى محتوى عليها كالكيس على ما يشاهد بعد السقوط، و لأن تولدها من مادة أغلظ و أكثف و أقرب إلى المزاج الحارّ اليابس و لذلك تكون مجتمعة فان اليابس من شأنه التجمع كما أن الرطب من شأنه السيلان و لذلك كان العنب المستطيل ارطب من المستدير و لأنها أيضا أشدّ عفونة و أكثر سمية فلا تنفعل عن الأدوية السمية ما لم تغلب عليها غلبة كثيرة و تجرع المرى على الريق بعد سقوطها لأنه يقطع الرطوبات اللزجة المولّدة لها و ينظف الأمعاء عنها و هجر الأغذية اللزجة الرطبة؛ لأنها تستعدّ أن تكون مادة لها مثل الهريسة و الاكارع و الجبن الرطب.

ص: 108

و إما صغار شبيه بالدود المتولد في الخلّ و المتولد في الجبن معوجة كالكمون؛ لأن تولدها في غضون المعاء عند الشرج و الغضون إذا ركبت بعضها بعضا و زاحمها الثفل الحاصل في المعاء انضغطت الديدان بين الغضون فدقّت و تعوّجت كقطعة من دائرة على حسب استدارة المعاء و تولدها في المعاء المستقيم من مادة قد استولى عليها الانقسام و التفريق استيلاءا شديدا، لضد ما ذكر في الطوال من استقصاء الكبد جذب صفوتها فلم يبق فيما بقى ما يكفى في تكوين دود عظيم و لا في تغذيته، و من شدة تعفنها لأنها تلبث في الأمعاء كثيرا لقلة الماساريقا و وجود الاوعية فيها و لأن المرار إن يصل إليها يتلاشى و يتفرق و يضعف عن غسل الرطوبات.

و علامتها: حكة و دغدغة في المقعدة و أن تخرج هي مع البراز لقربها من المخرج و لسعة المعاء الذى تتولد فيه و لضعفها عن التشبث به و لان خشونة الثفل و مروره عليها يعين على اخراجها.

و علاجها: الحقن المنقية للأمعاء و تحمل قطنة مغموسة في دهن نوى المشمش المرّ و ماء السذاب أو الصبر المذاب في ماء الأفسنتين أو ماء ورق الخوخ أو القطران.

ص: 109

الفصل التاسع: في البواسير95

و هى زيادة مثل اللحم و الدشبد تنبت على افواه العروق التى في المقعدة من دم سوداوى غليظ يتسفل لغلظة و كثرة أرضيته إلى أواخر العروق. و فساد هذا الدم و غلظه. إما لحرارة الكبد و يبوسته. أو لكثرته و طول وقوفه في العروق. أو لضعف الطحال عن جذب الفضول الغليظة فتبقى مختلطة بالدم. أو لتناول اطعمة مولّدة للسوداء. و إذا امتلأت هذه العروق من الدم تورّمت المقعدة و تبثرت إما على فم العروق، أو على ناحية منها.

و هى ثلاثة اصناف:

إما ثؤلولية كالعدس و الحمص تشبه الثآليل الصغار الصلبة و تولدها من مادة سوداوية قريبة من الصرافة.

و إما عنبية مستعرضة مستديرة مخضرّة الأسافل تشبه عنبة أرجوانية اللون و تولدها عن مادة بين الدموية و السوداوية.

و إما توثية رخوة مخضرّة على شكل التوثة لها رأس مدوّر محبّب و أسفلها دقيق و تولدها من مادة دموية قريبة من الصرافة.

و كل واحد منها إما عميا لا يسيل منها شى ء. و إما دامية يسيل منها شى ء إما بادوار معينة و غير معينة. و إما خارج الشرج. و إما داخله و هى أصعب علاجا؛ لأنها لا يحس بها و لا تباشرها الأدوية أيضا و يقرب علاج بعضها من بعض؛ لأن مادة الجميع دم سوداوى.

ص: 110

و علاجها جميعا: فصد الباسليق و اصلاح الدم بالأغذية الجيدة الرطبة التى يتولّد منها دم صالح مثل الاسفيدباجات بلحوم الدجاج المسمنة و حفظ الطبيعة لئلّا تستمسك فتؤذى المقعدة و تشقّقها بالصلابة و الخشونة و يشتدّ الوجع ثم بتبخيرها بورق الآس، و جوز السرو، و أقماع الباذنجان، و قشور أصل الكبر، و المرّ و شحم الحنظل، و سلخ الحية و المقل، مفردة و مجموعة على جمر بعر الجمال تحت اجانة مثقوبة يجلس عليها حتى يذبل على طول الزمان و يسقط. هذا إذا لم تكن مؤذية و لا مؤلمة يمكن احتمالها مدة طويلة حتى تسقط فأما إذا امتلأت و آلمت و لم يسيل منها دم، ينبغي أن يتحمل ما يفتح افواهها و يسيل منها الدم مثل ماء البصل و مرارة الثور و العرطنيثا بعد التليين بالاستحمام و التمريخ بدهن لب الخوخ و مخ ساق البقر و أدهان سنام الجمل و يضمد بأضمدة مسكنة للوجع لئلّا تسقط القوة و لا يرم العضو من شدة الوجع الباسورى و الحادّث من حدّة الأدوية المفتحة مثل الأضمدة المتخذة من الإكليل و الخطمى و الأفيون و الزعفران لاصلاح الافيون و بذر الكتان و صفرة البيض و شحم الدجاج و المقل و الميعة السائلة و مخ ساق البقر و سنام الجمل و البصل المخيض أى: المعجون بالسمن فإنه مع ما يسكّن الوجع يفتح أيضا أو بمرهم الاسفيداج المعمول من اسفيداج الرصاص و الشمع الأبيض و دهن الورد إن كانت الحرارة شديدة.

فأما إذا كان دامية يسيل منها الدم، فلا ينبغي أن يحبس؛ لأنه يستفرغ به مادة البواسير فلا يحدث عنها الورم و البثور في المقعدة، و لأنه يحتقن في الكبد ما كانت الطبيعة تدفعه من الدم الفاسد الغليظ و هو سبب قوى لافساد مزاج الكبد و لأنه أمان من كثير من الأمراض السوداوية مثل الماليخوليا، و الخفقان و الصداع السوداوى و وجع الورك و المفاصل و الكلى و الأرحام، و لأنه عن دفع الطبيعة و حبسه يكون معارضا لفعل الطبيعة فلا يجوز و لذا قيل: إنه بمثابة الحيض من النساء إلّا إذا أفرط و رقّ و خرج دم أحمر صاف ليس فيه سواد و أضعف العليل فعند ذلك يسقى أقراص الكهربا و حب المقل الممسك و معجون الخبث و يتحمل الشياف الكحلى.

فأما العلاج التام لها فهو أن تقطع بالحديد أو يوضع عليها الدواء الحادّ

ص: 111

الأكّال مثل الديكبرديك و الفلدفيون و الزرانيخ حتى تسقط فإنها و إن ذبلت(1) بالأدوية المفتحة لكنها تمتلئ ثانيا و تعود كما كانت في أكثر الأمر مع أن العليل لا يحتمل أذى المفتحات المذكورة مدة طويلة حتى يندمى(2) فالأصوب أن يقطع من أصلها بأحدّ آلة و لا يترك أصلها و لا يقطع مما دونه فانه يؤدّى إلى آفات قوية و أوجاع شديدة و أورام عظيمة أو توضع عليها الأدوية الأكّالة حتى تفينها و يظهر اللحم الصحيح، فإن لم يصبر على استعمالها مرة واحدة من شدة الوجع، كرّرت مرارا و تدوركت فيما بين المرات بالمراهم المسكنة للوجع حتى تسودّ و تسقط من أصلها و الغائرة تحتاج إلى قلب المقعدة بأن تمص بالمحاجم حتى تنقلب و تظهر ثم تعالج بالحديد أو الدواء الحادّ.

ص: 112


1- 96. ( 1).[ خ. ل: اذهبت].
2- 97. ( 2). أي: يسيل منها شى ء.

الفصل العاشر: في ريح البواسير

و أما ريح البواسير فهى ريح غليظة عسرة التحلل تحدث وجعا مثل وجع القولنج؛ لأنها في الأكثر تدور في الخاصرة و حوالى السرّة و الكليتين و تصعد مرة إلى الظهر و الشراسيف و تنزل أخرى إلى الخصيتين و القضيب و القطن و حوالى المقعدة.

و سببها: الخلّط السوداوى المنصبّ إلى الكلية أو المتولد فيها و تحلّلها بالحرارة التى في الكلية إلى أبخرة غليظة و استحالتها إلى رياح غليظة عند مفارقة الأجزاء النارية عنها فتدور في نواحى الكلية و لا تتحلل بسهولة و لا تندفع كاندفاع ما يتولّد في المعدة و الأمعاء.

و علاجها: تنقية السوداء و سقى ما يكسر الريح من الجوارشات و غيرها مركبة مع المدرّات لتوصل أثرها إلى الكلية.

ص: 113

الفصل الحادّى عشر: في النواصير98

النواصير(1) قروح غائرة تحدث في المقعدة عند اطراف المعاء المستقيم بسبب خراج يحدث فيه فيؤخر الأمر في بطّه حتى يتعفن و يفسد ما حوله من جوهر المعاء و من اللحم يسيل منها صديد أى: رطوبة سيّالة غساليّة يستحيل إليها اللحم الفاسد. و هى عسرة البرء؛ لان العضو ليّن سخيف كثير الرطوبة ممرّ للفضلات العفنة(2) معكوس في شكله(3) و وضعه مجاور للمثانة التى تترشح منها إليه رطوبات حريفة عفنة موضوع في اسافل البدن شديد الحس، لكثرة عصبيته فلذلك يشتدّ ألمه فيكثر انجذاب الفضول إليه.

و هى إما نافذة إلى داخل المعاء أو غير نافذة إليه.

و علامة النافذة: أن يخرج منها الريح و النجو بلا ارادة و هذا إنما يكون إذا كان

ص: 114


1- 99. ( 2). و لقائل أن يقول: إن النواصير من الأمراض التى لا يختص بعضو و كان ينبغى أن يذكرها المصنف الأمراض العامة. كذا في« كشف الإشكالات». أقول: قد سلمنا أن النواصير من الامراض العامة لكن أكثر عروضها في ماق العين و اللثة و الرحم و المقعدة و خصوصا بعد البواسير كما يظهر من عبارة الشيخ ... و لذا ذكره المصنف في الامراض التى لا يختص بعضو و لم يتعرض به الشارح ايضا لذلك مع أن في علاماتها و علاجاتها ايضا نوع من التفاوت كما سيظهر فكيف لا يتوجه المصنف بذكره مع كثرة اهتمامه في ذلك.
2- 100. ( 3). فيوسع تفرق اتصالها بذلك و لا يسهل تنقيتها ايضا حتى يلتحم من الأدوية الملتحمة.
3- 101. ( 4). فلا يبقى الدواء فيه بل ينحدر و يخرج.

المنفذ وسيعا و أما عند ضيقه فيستدل عليها بأن يشدّ موضع المقعدة بقطنة و يأمر العليل أن يحصر نفسه فيختبر بخروج الريح من المنفذ و عدم خروجه، أو يوضع طرف قمع في فم المنفذ و يبخر تحته و يسأل العليل هل يجد حر البخور قد نفذ إلى أمعائه ام لا و إذا دخل فيها الميل و أدخل الاصبع أيضا في المقعدة التقيا.

و لا علاج لهذا النوع الّا الخرم بميرد معوج كالمنجل أو بشعر مفتول معقود عليه، أو كذلك يجعل أحد رأسه خارجا من المنفذ و الآخر من المقعدة و يحرّك و يجرّه كالمنشار أو وضع الدواء الحادّ عليه مثل مرهم الزنجار حتى يفنى اللحم الردى ء الفاسد المتعفن و ينبت اللحم الصحيح و فى كلا العلاجين خطر لما يخاف عنهما من شدة الوجع و عروض التشنج و الغشى و غير ذلك من الأعراض الرديئة و لأنه ربما ينال القطع و التأكّل إلى بعض العضلات الحابسة للزيل فيخرج حينئذ بغير ارادة لكن ينبغي أن يترك و يتحمّل إذاه مدة العمر و ليس له أذى أكثر من الرشح و السيلان الدائم.

و أما غير النافذة فعلامتها: أن لا يخرج منها النجو و الريح، و لا ينفذ فيها الميل إلى جانب الآخر.

و علاجها: أن يعصر حتى يخرج كل ما فيه من الصديد و الوضر فلا يحول بين الدواء و جرم العضو و يقطر فيها من شياف الغرب المتخذ من الصبر و الكندر و الانزروت و دم الأخوين و الكحل و الشب و الجلنار مع قليل جدا من الزنجار ثلاث قطرات كل يوم غدوة و عشية بعد أن يستلقى العليل و يشال وركه بمخاد توضع تحته حتى يجف هذا إذا لم يدخل فيها الميل، و الّا فالأولى أن يلفّ عليه قطنة و يلت بنقيع الصمغ و يلوث في الدواء و يدسّ فيها.

ص: 115

الفصل الثانى عشر: فى أورام المقعدة102

قد يعرض الورم الحارّ في المقعدة مبتدئا أو بعد أوجاع البواسير عند قطعها أو مداواتها بالدواء الحادّ لاتّجاه المواد إليها من شدة الوجع.

و علاجه: الفصد في الابتداء و وضع مرهم الاسفيداج عليه لأنه يبرّد العضو و يكثفه و يردع المواد بسبب الاسفيداج و يحلل و يسكّن الوجع بسبب الشمع و الدهن أو بياض البيض لأنه يبرّد و دهن الورد لأنه يحلل و يردع المواد بالقوة القابضة التى في الورد المسحوقين في هاون الرصاص و هو القلعى أو الآنك و هو الرصاص الأسود المعروف بالأسرب، و فائدة ذلك أن يختلط بهما ما ينحلّ من الرصاص أو الأسرب عند السحق فيزداد تبريدهما و يحصل لهما قوة رادعة و غير ذلك من الأضمدة و الشحوم المبرّدة بحسب شدة الحرارة و قلتها و أما إذا كان الورم مما يجمع، فينبغي أن يبادر إلى البطّ قبل النضج(1) لئلّا تميل المادة إلى الغور و يصير ناصورا.

ص: 116


1- 103. ( 2). أى: قبل النضج الكامل، لا قبل مطلق النضج.

الفصل الثالث عشر: في شقاق المقعدة104

شقاق المقعدة تكون ليبوسة(1) و حرارة تعرض لها فتنشق عن أدنى سبب يصيبها مثل مرور الثفل اليابس فانه يخدشها بخشونته و يمددها بصلابته و غلظه و هى لا تتمدد لغلبة اليبس و الجفاف فتنشق.

و علاجه: أن يوضع عليها المرهم الأبيض أو القيروطى المتخذ بدهن الورد و الاسفيداج و المرتك مع إقليميا الفضة أو الشحوم و اللعابات و النشا و غبار الرحى و الكثيرا و نحو ذلك فان بعضها مدملة و بعضها ملينة مرطّبة و بعضها معالجة بالخاصية إن كانت حرارة هذا قيد مستدرك و إن لم تكن حرارة هذا مناقض للكلام السابق وضع عليها القيروطى المتخذة بدهن الورد و الاسفيداج و المرتك و مخ ساق البقر و الزفت. و إن كان يسيل من الشقاق دم يجلس في ماء القمقم الذى طبخ فيه العفص و الآس و الجلنار و قشور الرمان و الورد و جوز السرو و ثمرة الطرفاء و ينثر عليه من الذرورات ما يمنع ذلك أى:

خروج الدم، مثل الودع المحرق و قشار الكندر و غبار الرحى و الكحل.

ص: 117


1- 105. ( 2). الواو بمعنى« أو» لا بمعنى« مع».

الفصل الرابع عشر: فى استرخاء الشرج106

و هو أن يخرج الثفل و الريح بلا إرادة. و سببه:

إما آفة العضلة المطيفة بالمقعدة الممسكة لها بسبب فسخ أو هتك نالا العصبة الجائية إليها.

و علامته: أن يعرض بغتة بعقب ضربة أو سقطة على الظهر أو قطع باسور أو خرمه و لا علاج له.

و إما برد تلك العضلة و تشربها الرطوبة فيحدث فيها استرخاء.

و علامته: أن يعرض قليلا قليلا مع علامات برد المزاج.

و علاجه: علاج الفالج من استفراغ المادة المرخية و تبديل المزاج و مرخ الخرز السفلى من خرزات الصلب لأنها مبدأ للعصب الفرد الذى يمتدّ إلى عضل المقعدة و غيرها من الأعضاء المجاورة لها و مرخ المقعدة بالأدهان الحارّة مثل دهن القسط المفتوق فيه الجندبيدستر و الفرفيون و الجلوس في ماء القمقم الذى طبخ فيه الأدوية الحارّة القابضة مثل سنبل الطيب و القسط و المرو و جوز السرو و نحوها.

ص: 118

الفصل الخامس عشر: فى خروج المقعدة107

يكون:

إما بسبب ورمها إذا بلغ من العظم و زيادة الحجم إلى أن قلّب المقعدة.

و قد ذكرت علامته و علاجه. و ينفع منه الجلوس في المياه التى طبخ فيها المسكنات للوجع و هى ما تبدّل المزاج و تحلّل المادة و ترخى العضو و تخدره و ذلك لئلا يزداد الورم من شدة الوجع و المرخيات للورم لأنها تحلل بالرفق و تسكن الوجع مثل: البنفسج و الخطمى و نحوهما مثل البابونج و ورق الكرنب و الشلجم و بذر الكتان و المرو و مرخ المقعدة بالقيروطى المتخذ من دهن الشبت لما فيه من الارخاء و دهن البابونج لما فيه من التحليل حتى يلين و يرجع إلى داخل ثم يعالج بالقابضات لئلا يخرج ثانيا كماء القمقم و نحوه.

و إما لشدة استرخائها لغلبة الرطوبة على العضلة الممسكة لها.

و علامته: أن تدخل المقعدة بسهولة إذا دسّت باليد أو بغيرها ثم ترجع إلى خارج. و علاجه: أن تمسح المقعدة بدهن ورد خام و هو أن يلقى الورد الطرى الدهن و يشمّش فإنه مع ما تتشبّث به الأدوية على العضو يقوى العضو و يقبضه و يشدّده أكثر من الدهن المعمول بالنار؛ لأن النار تفنى عن الورد الأجزاء المائية اللطيفة التى بها تنفذ الأجزاء القابضة التى فيه و تفنى أيضا الأجزاء الحارّة المرّة اللطيفة التى بها تقوى الأعضاء و تسخنها و تقبضها و ذلك لأن امتزاج تلك

ص: 119

القوى فيه غير مستحكمة ثم يذرّ عليها اسفيداج الرصاص و جلنار و عفص و شبّ و كحل مسحوق كالغبار و يدخل و يشدّ بقطنة و عصابة و يجلس في ماء القمقم الذى طبخ فيه العفص و الجلنار و البلوط و الآس و نحوها من الأدوية القابضة المقوية للاعصاب.

ص: 120

الفصل السادس عشر: فى قروح المقعدة

تعالج بالمجففات القوية لأنها عضو كثير الرطوبة مثل الابار المحرق المغسول و المر و أطراف شجر السماق و اطراف الآس و ينفع منها المرهم الاسود و إن كان الوجع شديدا خدّر حسها بمثل الافيون.

ص: 121

الفصل السابع عشر: فى حكّة المقعدة108

قد تكون بسبب الديدان الصغار المتولدة فيها. و قد ذكر.

و قد تكون مقدمة للبواسير و تدل على أنها ستحدث لانصباب دم سوداوى حادّ لذاع إليها.

و علامة ذلك: أن لا تكون بسبب الديدان.

و علاجها: فصد الباسليق و اصلاح الدم بالأغذية و الأدوية المبرّدة المرطّبة التفهة.

و قد تكون لأخلاط مرارية أو بورقية تلذعها بحدتها و يستدل على ذلك بخروج تلك الأخلاط مع التزحر.

و علاجها: تنقية تلك الأخلاط من البدن إن كانت تنصبّ منه إلى العضو أو من نفس العضو إن كانت محتبسة هناك بما ذكرنا في الزحير و مسح المقعدة بدهن الورد و الخلّ لقمع تلك الأخلاط و تسكين حدتها و لذعها و الاعانة على تحليلها بالتليين و التقطيع.

ص: 122

الباب السادس عشر: فى امراض الكلية و المثانة

اشارة

ص: 123

ص: 124

الباب السادس عشر: فى أمراض الكلية و المثانة

الفصل الأول: في سوء المزاج الكلية

سوء مزاج الكلية يكون إما حارّا.

و علامته: انصباغ القارورة بالحمرة أو الصفرة لسخونة الكبد بالمشاركة و لضعف الكلية عن تمييز الدم الذى هو غذاؤها عن المائية عند الحمرة و لا حراقها الصفراء التى تجى ء مع المائية إليها عند الصفرة و حرارة موضع الكلية من الظهر و القطن و قوة الشهوة المباضعة لأنها تسخن الشرايين التى في اعضاء المنى فتجذب الريح الناشرة و الروح و الدم إليها و يحدث الانتشار، و لأنها تسخن المنى فيكثر لذعه و دغدغته للأوعية و طلبه للاندفاع و كثرة العطش؛ لأنه يجذب المائية من الكبد و هو من الماساريقا و هو من المعدة و الأمعاء فيحدث العطش لاشتياق هذه الأعضاء بل جميع الأعضاء إلى المائية و اذا أفرط سوء المزاج الحارّ فيها، حدث منه ذيابيطس الحارّ و قد يجى ء.

و علاجه: سقى الاشربة الباردة مثل شراب الرمان و الأنبرباريس و الخشخاش و اللعابات مثل لعاب بذر قطونا و وضع الأضمدة الباردة عليها مثل أقاقيا و عصارة لحية التيس و الصندل و الجلنار مع ماء عساليج الكرم، أو ماء ورق الآس أو ماء العاقول و للكافور تأثير عظيم في تبريد الكلية بحيث أنه يقطع الباه بواحدة، لكن ينبغي أن لا يفرط في تبريدها فيبطل فعلها.

ص: 125

و إما باردا(1). و علامته: بياض البول(2) و اللون لأنها لا تجذب المائية بتمامها من الكبد فيبرّد الكبد و يقل الدم و يكثر اختلاط الرطوبة المائية به فيبيضّ اللون و يقل تولد الصفراء و اختلاطها بالبول فيبيضّ هو أيضا.

و ذهاب(3) شهوة المباضعة لضد ما ذكر، و ضعف الظهر و كونه كظهر المشايخ منحنيا لا يقدر لضعفه على استقلال البدن مستويا، و ذلك لسريان البرد منها إلى عضلات الظهر و أعصابها و رباطاتها، بسبب مجاورتها للظهر و اتصالها و تعلقها به و بسبب مشاركتها له بواسطة الشريان العظيم المتكئ عليه.

و علاجه: الحقن الحارّة بالأدهان الحارّة؛ لأنها تسخن الكلية بحرارتها و تقوى جوهر لحمها بدسومتها اللزجة مثل: دهن القرطم و اللوز المر و الفستق و القسط، و يدهن موضع الكلية بتلك الادهان، و للكمونى منفعة عظيمة في علاج برد الكلية لأن الأدوية المدرّة التى فيه توصل قوة المسخّنات إليها، و الأفاوية محركة للقوة مهيجة لها بحرارتها و عطريتها خاصة إذا سحقت ناعما فيصل من جرمها شى ء له قدر إلى الكلية و يتشبث بها حينا.

ص: 126


1- 109. ( 1). اعلم أن الامراض الباردة تكثر في الكلى لأمرين: أحدهما، بعدها عن القلب و مجاورتها الأعضاء الباردة و هى فقرات القطن. و ثانيهما، كثره نزول المائية إليهما.
2- 110. ( 2). هذا اذا لم يبلغ سوء المزاج الى حد يضعف الكلية بالكلّية فحينئذ يكون البول مثل ماء اللحم كما سيجى ء ذكره في ضعف الكلية. قال في« كشف الإشكالت»: و اعلم أنّ برد الكلية لا يستلزمه أى: بياض اللون دائما لأن الكلية الباردة قلّما تتميز المائية المنجذبة إليهما من الدم فيكون ما يخرج من البول كغسالة الدم.
3- 111. ( 3). و يقال إن سوء المزاج الحارّ اذا كان في الكلية اليسرى كانت شهوة المباضعة أشدّ و ذلك لأن مشاركة الكلية اليسرى لأعضاء المنى اكثر من مشاركة الكلية اليمنى له. كذا في« كشف الإشكالات». و قس على ذلك سوء المزاج البارد.

الفصل الثانى: فى هزال الكلية112

قد يعرض للكلية أن تهزل و يقل شحمها أو يفنى لسوء مزاج حارّ يذيب شحمها و يذبل جوهرها بكثرة التحلل و بافساد مزاجها الطبيعى فيضعف عن التصرف و الاغتذاء أو سوء مزاج بارد يضعفها عن الجذب و النضج و الاغتذاء أو كثرة جماع يهلهل اكتناز لحمها و يضعفها باستفراغ جوهر غذائها و تحليل قواها و تذويب لحمها و الشحم الذى عليها بسبب تسخينه القويّ لآلات التناسل و اطفاء حرارتها الغريزية بالآخرة أو الإستفراغ بمسهل أو مدرّ.

و علامته: بياض البول؛ أما في سوء المزاج الحارّ فلأن الكلية لا تمهل المائية في الكبد إلى أن يتغير بل تجذبها أكثر مما يحتمل ثم يدفعها على حالها كماذيابيطس، و أما في البارد فلأنه يبرّد الكبد بالمشاركة فيقصر الهضم و يقل الصابغ، و أما في كثرة الجماع و الاستفراغ فلما قلنا في سوء المزاج البارد و دروره لضعف الكلية عن امساكه و وجع لين في الصلب لضعف الرباطات و الأعصاب بالمشاركة فيتألم عن حمل الأعضاء العالية و عن الحركات المتعبة(1)، و لاستيلاء الجفاف عليها عند نقصان الدسومة الملينة المرخية لها و نحافة في البدن إما لحدّة الدم و مرارته فلا تجذبه الأعضاء و لا يصير جزءا منها أو لضعف الكبد و قصور الهضم و قلة شهوة الباه لما سيجى ء بيانه.

ص: 127


1- 113. ( 2).[ خ. ل: المتفننة].

و علاجه: التدبير المخصب للبدن و الكلية بالتوسيع في الغذاء و إزالة السبب المهزّل و أكل اللبوب بالسكر لأنها بسبب الحلاوة و الدسومة تكون محبوبة عند الطبيعة فتتصرف فيها تصرفا تاما و يتولّد عنها دم محمود نضيج متين لزج رطب المزاج تجذبه الأعضاء باشتياق و يسمن به سيّما الكلية فإنها عضو صلب متلزّز الجوهر و غذاؤها يجب أن يكون دما متينا لزجا و اللزج لا يكون الّا دسما مثل لب اللوز و النارجيل و البندق و الفستق و الشحوم مثل شحم الدجاج و الأوز و البط، و الخبز المشحّم الحارّ قبل أن تزول عنه الحرارة الفعلية و ينجمد الشحم فيثقل على المعدة و يبطئ انحداره و الحقن المسمنة للكلى المتخذة من طبيخ رؤوس الضأن و الحبوب مثل الحنطة و الحمص و العدس و اللوبياء و الباقلاء و أدهان اللبوب المذكورة و غيرها مثل لب حب القرطم و الحبة الخضراء و السمسم و الأمخاخ مثل مخ ساق البقر و الابل و الضأن فإنها ترطّب الأمعاء السفلى و تغذيها و يترشح منها إلى الكلى و النخاع فتغذّيها و ترطّبها و ترطّب الأعصاب النابتة من فقرات الصلب و القطن و سقى دواء الترنجبين و هو لبن البقر المطبوخ مع ثلاثة أو اربعة من الترنجبين، فانه أيضا لحلاوته و دسومته يجود هضمه و تجذبه الأعضاء باشتياق و تغتذى به و بجبنية اللبن يلتصق بها.

ص: 128

الفصل الثالث: فى ضعف الكلية

سببه إما سوء مزاجها و إما هزالها فإن الأعضاء المهزولة تكون عاجزة من افعالها و حركاتها و إما اتساع مجاريها و تهلهل اكتناز لحمها فيتغير وضع اجزائها و يسوء تركيبها و حينئذ تختل معونتها للقوى الطبيعية التى فيها فتضعف افعالها و يستفرغ عنها غذاؤها بسرعة و يزداد ضعفها يوما فيوما بسبب كثرة الجماع لما يستفرغ به الروح و الرطوبات القريبة العهد بالانعقاد من سائر الأعضاء سيّما من الكلية أو كثرة استعمال المدرّات فإنها توسع مجاريها بفرط التمديد و الارخاء بسبب كثرة المادة المدفوعة و حرارتها و رطوبتها فلا تمكث فيها المائية حتى يتميز عنها الدم الذى كان مختلطا بها لغذائها فيهزل و يتهلهل لحمها لذلك أو صدمة أو تعب يصيبها من السفر خصوصا ماشيا و الركوب فيكثر التحلل عنها و تضعف قوتها لذلك عن التصرف في الغذاء و لأنها بسبب الألم و الكلال ترجع قوتها عن التصرف أيضا في الغذاء.

و علامته: بول مثل ماء اللحم لعدم التمييز بين الدم و المائية و ذلك إنما يكون بعد الهضم الكبدى و تأدية الدم إلى العروق، و أما قبل ذلك فيكون البول مائيا لعدم اختلاط الدم به مع وجع في الصلب احيانا سيّما عند الانحناء و الإنتصاب و الإنقلاب من جنب إلى جنب لضعف عضلات الصلب و أعصابه للمشاركة و قلة شهوة الباه و قلة البول لضعف جاذبة الكلية و الذى سببه سوء المزاج تكون معه علامات سوء المزاج على ما ذكر. و الذى سببه الهزال يكون معه علامات الهزال المذكورة.

ص: 129

و علاجه: إن كان سببه سوء المزاج، تبديل المزاج و استفراغ مادته إن كان ماديا بسقى الدواء النافع لبول الدم مما يقوى القوة الماسكة مثل دم الاخوين و الجلنار و عصارة لحية التيس و الصمغ و الطين الأرمنى مع عصارة لسان الحمل و تضميد القطن بالاضمدة الباردة المقوية مثل الصندل و الورد و الاقاقيا و الرامك و الآس و السك بماء الآس إن كان سوء المزاج حارّا و أما ان كان باردا فلا ينبغي أن يفرط في الإسخان بل يعدل في المبرّدات لان الحرارة توسع المجارى و تجذب الدم و تكثر التحليل و مرخها بدهن الخلّ و الورد للتبريد و القبض مع الارخاء.

و إن كان سببه الهزال، فعلاجه: علاج الهزال.

و إن كان سببه الاتساع و التهلهل و هو الضعف الحقيقى فان الضعف قد يطلق على ثلاثة معان: الأول، أن يضعف جوهر العضو. الثانى أن يضعف جوهر الروح الذى هو مركب القوة المتصرفة في العضو. الثالث أن تضعف نفس القوة لكن الضعف الحقيقى هو أن يتهلل العضو و أليافه و أعصابه المنتسجة بعضها في بعض كالثياب الخلّقة التى تبلى من كثرة الغسل و اللبس.

فعلاجه منع تلك الأسباب الموجبة للتهلهل مثل الجماع و كثرة الاستفراغ و الادرار و الركوب و المشى و غيرها ثم التلزيز و التقوية بالاغذية المغرية القابضة اللزجة مثل الرمانية بعجم الزبيب مع شحم كلى الماعز و مثل السويق المتخذ من الشعير و الحنطة و القسب و هو نوع من التمر جليل له لزوجة و الزعرور و السفرجل و نحوها مثل الارز باللبن و الرؤوس و الأكارع المطبوخة بالحموضات و المعجونات و الحقن المقوية المسمنة للكلى مثل معجون اللبوب و الحقن المتخذة من مرقة الرؤوس على ما ذكر في الهزال و ألبان النعاج و هى الضأن و اللقاح و هى النوق لا نظير لها في ضعف الكلية خصوصا إذا خلط بها شى ء من القوابض مثل الطين الأرمنى و ذلك لانها حلوة دسمة حارّة رطبة باعتدال ليست بكثيرة الفضول مغرية ملائمة لمزاج الانسان، لأنه يغتذى بلحمها و لها جبنية تلتصق بها بالأعضاء، و فيها أيضا قوة مدرة يصل بها إلى الكليتين كما ينبغي و هى مع ذلك قريبة الانهضام لأنها تولّدت من دم في غاية الانهضام و طرأ عليها هضم آخر.

ص: 130

الفصل الرابع: فى ريح الكلية

قد تتولد في الكلية ريح غليظة من أخلاط غليظة عملت فيها حرارة نارية ضعيفة تمددها.

و علامتها: وجع و تمدد من غير ثقل و لا علامات حصاة و يكون فيه انتقال مّا و يقلّ على الخواء لما يتلطف و يتحلل باتجاه الحرارة إليه بالكلية و على الهضم الجيد لما لا يتولّد الريح عنده و لا الفضول التى تصلح أن تكون مادة له.

و علاجها: شرب المدرّات(1) المخرجة لمادة الرياح المحلّلة للرياح مما لا يسخّن الكلية كثير اسخان، فيكثر تولد الرياح مثل البذور بماء العسل أو السكر و التضميد بالأضمدة الكاسرة لها مثل الكمون و ورق السذاب و البابونج و الشبت و التكميد اليابس بالملح و النخالة و الرماد و التدهين بدهن القسط و الزنبق و نحوهما مثل: دهن الخيرى و السذاب.

ص: 131


1- 114. ( 1). يعنى المدرّات الحارّة للبول مثل بذر الجزر و البرسياوشان و سنبل الطيب و الخيار شنبر و الرازيانج و القسط الحلو و الزعفران و السليخة و الأنيسون و الزوفاء اليابس و السذاب و الأسارون و عود البلسان و الأبهل و البرنجاسف و الكرفس و لب حب القرطم و الشونيز و الفودنج و الناخواه و الخبازى و أمثال ذلك.

الفصل الخامس: فى وجع الكلية115

سببه إما ريح أو ضعف و قد ذكر. و إما ورم أو حصاة أو قروح و قد يجى ء من بعد و الآبزنات شديدة المنفعة في أوجاع الكلية لأنها تلين العضو و ترخيه فتسكن الوجع و تحلل الرياح و المواد، و توسع المجارى و البرابخ و تدر البول، خصوصا إذا طبخت فيها الادوية الملينة المسكنة للوجع مثل البابونج و الشبت و ورق الكرنب و الخطمى.

ص: 132

الفصل السادس: فى ورم الكلية116

يكون إما حارّا من دم غليظ أو رقيق صفراوى. و علامته: حميات(1) مختلطة أى: ذات فترات و هيجانات غير منظومة(2) لا نوبة لها لأن الكلية بعيدة من القلب قليلة المشاركة له، و ورمها لا يكون كبير الحجم فلا تحدث(3) منه حميات قوية لازمة، بل يكون معها اقشعرار و فتور مع التهاب لان الورم يجذب المواد الحارّة إليه فتبرد الأعضاء الظاهرة سيّما الاطراف و يقشعر الجلد و تلتهب

ص: 133


1- 117. ( 2). أى: دائمة لازمة كما في القانون لاجل الورم الحارّ في الباطن؛ فان الورم لتسخين حرارته القلب يحدث الحمى و بسبب كون هذه السخونة ثابتا دائما يكون الحمى دائمة.
2- 118. ( 3). لكون العضو المتورم بعيدا عن القلب فانما يشتدّ تسخينه للقلب في أوقات و تلك الأوقات هي الأوقات التى يزيد فيها حرارة الورم إما عن سبب من خارج كما اذا اتفق عروض حركة او تناول المسخّن أو بسبب من داخل كما اذا اندفعت مائيته الى الكلية فزادت في سخونتها و كما اذا اتفق سيلان مادة أخرى زائدة في الورم. و أما في غير هذه الأوقات فإنّ تسخين الورم للقلب يكون قليلا فحينئذ لا يسور الحمى سورة قوية و لانها لا يكون تابعة لطبيعة المادة حتى يكون بحسب نوائبها بل انما يكون بحسب مقدار الأسباب التى يزيد سخونة الورم و لا شك أن عروض تلك الأسباب و فقدانها عما لا نظام له.
3- 119. ( 4). هذا خلاف ما قال« الشيخ» في« القانون» فانه قد جعل لزوم الحمى من علامات الورم الحارّ للكلية. و يمكن أن يؤول العبارة و يقال: معناها بأن« الشارح» لا ينكر و لا ينفى لزوم الحميات مطلقا حتى يلزم المنافات بين الكلامين بل ينكر لزوم الحمى القوية كما يستفاد هذا من عبارته بنظر التأمل، فحينئذ يحصل التوفيق بينهما.

الاحشاء بحيث لا يحتمل العليل أن يلقى عليه ثوبه(1) و وجع(2) في القطن من جانب الكلية العليلة فإن كان الورم في اليمنى كان الوجع فيها مائلا إلى فوق(3) نحو الكبد و إن كان في اليسرى كان مائلا إلى أسفل نحو المثانة و ثقل خاصة إذا انبطح العليل أى: انكبّ على وجهه أو اضطجع على الجانب الصحيح لأن الكلية الورامة حينئذ تكون معلقة غير مستندة إلى شى ء و العطش لتوجه الحرارة إلى الباطن نحو موضع الورم، و لأن الكلية لغلبة حرارتها تجذب المائية من الكبد جذبا قويا متصلا و الكبد من المعدة و الصداع لما يرتفع منها إلى الدماغ أبخرة حارّة للمحاذاة، و لأنها مشاركة له بواسطة الكبد و السهر ليبس الدماغ بسبب تلك الأبخرة و قى ء المرار لمشاركة المعدة للكبد و مشاركته للكلية فيسخّن عند سخونتها و يتولّد فيه المرار و لما ينصبّ إليها من الكبد حيث يكثر تولده فيه لسخونته بالمشاركة و عسر البول لانضغاط مجارى البول و انسدادها سيّما إذا كان الورم مائلا إلى تجويف الكلية و البراز بسبب مزاحمة الورم للأمعاء و ضغطه لها و لأن حرارة الكلية تنشف مائية البراز فيجفّ و يعسر خروجه.

و علاجه: فصد الباسليق و سقى ماء الشعير و شراب البنفسج و اللعابات الباردة مثل لعاب بذر قطونا و حب السفرجل و بذر الخطمى ليحصل في البطن تليين من غير عنف، فان الاسهال العنيف هاهنا يضر لما يجلب الخلّط الكثير إلى الأمعاء و لا يخرج عنها بسهولة لضيقها فيحدث التمدد و زيادة الوجع و ارتفاع الحرارة و التضميد بدقيق الشعير و الصندل و الماميثا و ماء عنب الثعلب و ماء الهندباء و دهن البنفسج للردع و التحليل و اطفاء الحرارة فإذا مضت مدة أسبوع

ص: 134


1- 120. ( 1). هذا ليس بالكلى بل يختلف الإختلاف بحسب قوة المادة الوارمة في شدة حرارتها و ضعفها فان حرارة الصفراء شديدة جدا فيكون الإلتهاب حيث كان الورم صفراويا كثيرا لا محالة و حرارة الدم دون ذلك فيكون الإلتهاب في الورم الدموى دون ذلك.
2- 121. ( 2). هذا الوجع يهيّج تارة عند وجود الأسباب الزائدة في سخونة الورم أو في حركة مادته و يسكّن تارة أخرى عند فقدان تلك الأسباب بخلاف الثقل فانه يكون دائما في هذا المرض. و ايضا إن كان الورم في جرم الكلية، كان عروض هذا الوجع و شدته أقل مما اذا كان عند غشائها أو عند علاقتها؛ لأن جرم الكلية غير حساس بنفسه فيكون الألم عند عروض الورم فيه اقل مما اذا كان الورم عند العلاقة أو عند الغشاء.
3- 122. ( 3). لان مكان الكلية اليمنى يكون أعلى بالنسبة الى الكلية اليسرى فلا جرم يكون وجعها مايلا الى فوق.

و لانت الحمى، فيه نظر؛ لأن الورم إذا أخذ في الجمع، اشتدّت الحمى بالضرورة و زاد لهيبها لما تجتمع حرارة طبخ المدة مع حرارة الحمى، و لما يزداد الوجع الموجب لثوران الحرارة و انما تلين الحمى و تسكن سورتها بعد التقيّح و نضج المادة و زاد الثقل لكثرة ما يتوجه إلى العضو الوارم من الدم تبعا للطبيعة و لأن المادة إنما تأخذ في طريق الجمع إذا آيست الطبيعة عن اصلاحها و صرفها في تغذية البدن و حينئذ يصير كلا على القوة فيستثقل و حدث الاقشعرار، فيه أيضا نظر؛ لأن الاقشعرار انما يحدث عند الانفجار و مرور المدة على الأعضاء الحساسة، لما يلذعها و يؤذيها لحدتها و رداءة كيفيتها و اشتد الوجع لتخلخل المادة و ازدياد حجمها عند الطبخ و الغليان فالورم في طريق الجمع و استحالة المادة إلى المدة و حينئذ ينبغي أن يعان على ذلك بأن يضمد بالإكليل و الخطمى و الحلبة و بذر الكتان و دقيق الشعير بالماء الحارّ و دهن الشيرج و ينطل بالماء الحارّ فإنه يرخى و يرطّب و ينضج و لو طبخت فيه الأدوية المنضجة لكان أقوى و يسقى البذور المنضجة مثل بذر الكتان و الخطمى و الحلبة فإن سكن الوجع كله و بقى الثقل فقد تمّ النضج، لان سكون الوجع يدل على زوال التمدد الذى كان عارضا من التخلخل و الغليان اللازم للطبخ فيزاد في الضماد الأشياء المفجرة مثل خرء الحمام و دقيق الكرسنة و غبار الرحى و يهزّ القطن و يحرك لتنشق الجلدة التى على الورم فإذا انفجر و خرجت مدة البول فليعط البذور المنقية المدرة كبذر الخيارين و نحوهما مثل: بذر البطيخ و القرع و الرازيانج بالجلاب و شراب الخشاش و شراب البنفسج و لبن الأتن فانه شديد الجلاء لرقته و كثرة مائيته ثم بعد نقاء المدة ليعط البذور الملحمة مثل بذر الكتان ففيه إنضاج و تغرية و تجفيف سيّما المقلو منه و الكاكنج ففيه تنقية و تجفيف و الخشخاش ففيه تجفيف و تسكين للوجع و النشا للتغرية و الطين الأرمنى للتجفيف حتى يندمل.

و إما باردا. و علامته: الثقل في القطن مما يلى الخاصرة من غير وجع شديد و لا التهاب و يشتبه بوجع القولنج لما ذكر، و يفرق بينهما بأن لا تنفعه الحقنة بل تزيد ايذائه لامتلاء المعاء و مزاحمة الكلية بالضغط و بسائر ما قيل في الفرق بينهما في باب القولنج.

و علاجه: التضميد بالأضمدة المسخّنة مثل البابونج و النمام و ورق الغار

ص: 135

و المرزنجوش و الادرار بطبيخ بذر الكرفس و الحسك و الإنيسون و البرسياوشان و الهليون مع الجلنجبين العسلى و استعمال الحقن المتخذة من طبيخ البابونج و الإكليل و الشيح و الشبت و السذاب و اطراف الكرنب و بذر الحلبة و الحسك و التين مع دهن الخلّ و الملح و البورق و المروخات الحارّة مثل دهن القسط و الحسك و البابونج و لفلوس الخيار شنبر تأثير عظيم في تحليل أورام الاحشاء الباطنة حقنا و شربا لأن له حرارة معتدلة بها يحلّل الأورام مطلقا و يلين الصلبة منها، و لأنه يسهل بلا نكاية و لا غائلة اسهالا غير عنيف حتى يستفرغ المواد الرقيقة اللطيفة بجملتها و تبقى الغليظة فتصلب بسرعة.

و إما صلبا. و أكثر ما يحدث بعقب الورم الحارّ(1) أو البارد بحرّ حجّره بتحليل لطيفه أو برد غلّظه فلم ينضج و لم يتحلل لشدة غلظه و فجاجته.

و علامته: الثقل الشديد لتراكم المادة الأرضية مع وجع قليل لأنه لبرده و غلظه يبلّد حس العضو و رقة البول لاحتباس الأجزاء المغلّظة له لانسداد عروق الكلية من الورم و لأنها لا يجذب إلا الرقيق لضعفها و نزارته؛ لأن الكلية لضعفها لا تجذب المائية من الكبد على المجرى الطبيعى فيبقى شى ء منها في الكبد و لان السدّة أيضا إذا منعت الأجزاء الغليظة من النفوذ، قلّ البول بالضرورة مع انها كما تمنع الغليظة تمنع كثيرا من الرقيقة أيضا و كثيرا مّا يعرض منه الاستسقاء لما تحتبس المائية الكبد و يطول زمان ذلك، لأن الورم الصلب في الكلية لا يمكن أن يندفع في زمان يسير فينصرف مع الدم إلى البدن أو إلى فضاء البطن. و قال «الطبرى» قد يعرض عنه الدق(2) بسبب انقطاع الغذاء عن القلب و ضغط العرق الصاعد من

ص: 136


1- 123. ( 1). لكنه لا من انتقال كل ورم حارّ فانه يبعد أن ينتقل الورم الصفراوى إليه لبعد الصفراء عن قوام السوداء فان الأكثر انما يكون انتقاله عن دم صرف أو عن دم مخالط ليسير من الصفراء و هذا أقلّ من الاولى.
2- 124. ( 2). لأن القلب حين انقطاع الغذا عنه يحمى حميا شديدا باشتعال الحرارة فيه عند ذلك و تسخن الروح و يجرى الروح المسخّن و الحرارة المشتعلة عنه الى سائر الأعضاء آنا فآنا كما هو عادتهما و يحلل رطوباتها المبثوثة فيه كالطلّ لانفاقها لها و استحالتها الى الغذاء عند فقدانه و التى قريبة العهد بالانعقاد أولا فأولا حتى تفنى رطوباتها الأصلية بمرور الأيام الكثيرة فيحدث منه الدق ضرورة. و انما خصّصه بالورم الصلب، لأن زمانه كان زمانا طويلا بنسبة سائر الأيام لصلابة هذا الورم و عصيان مادته للتليين و التحليل و لقلة وصول أثر الدواء إليه فيمكن أن يتحلل تلك الرطوبات في تلك المدة و يحدث الدق.

الكلية إليه الذى يجرى فيه غذاؤه.

و علاجه: عسر لصلابة الورم و صلابة جوهر العضو و حرارته و قلة وصول أثر الدواء داخلا و خارجا و يعالج على كل حال بتضميد القطن بالضمادات المحلّلة مثل البابونج و الإكليل و بذر الكتان و الحلبة و الخطمى مع المقل و الأشق و شحم الدب و مخ البقر و تمريخه بالأدهان الملينة لئلا يتحلل اللطيف بالمحلّل و يبقى الكثيف الغليظ فيزداد صلابة مثل دهن البابونج و القرطم و الغار و التكميد بمثل دهن القسط و الشبت و الماء الحارّ و التنطيل بطبيخ البابونج و الحسك و بذر الكتان و البنفسج و البسفايج و التين و الحلبة و سقى البذور الملينة المحلّلة مثل:

بذر الخطمى و الكتان و الحلبة مخلوطة بالمدرة مثل بذر الخيارين و البطيخ ليوصل إليه اثر المحلّل بسرعة و ليستفرغ ما صار منه ليّنا مستعدا للاستفراغ.

ص: 137

الفصل السابع: فى قروح الكلية125

القرحة تفرق اتصال يقع في اللحم و يتقيّح سببها تفرق اتصال، فيه بحث؛ لأن القرحة هى تفرق الاتصال إذا قاح و الأولى أن يقول كما قال «الشيخ»: و سببها سبب تفرق الاتصال ثم التقيح أو انقطاع عرق أو دبيلة انفجرت أو خلط حادّ مرارى أو بورقى تقطع و تأكل أو حصاة تجرد و تخدش.

و علامتها: وجع في القطن(1) وراء الخاصرة من غير ثقل و لا تمدد كما يكون في الورم و خروج المدة و الدم و قشور القرحة في البول و ربما خرجت شبيهة بفتات اللحم صلبا متلززا.

و الفرق بين قروح الكلى و قروح المثانة بعد اشتراكهما في خروج الدم و المدة و القشور، أن قروح الكلية مع سلس البول- أى مع تقطيره- و ذلك لحدّة المدة و لذعها المثانة فيدفع كل قليل من البول يجتمع فيها و القشور تكون فيها حمراء لانفصالها عن عضو لحمى أحمر و قروح المثانة مع عسر البول؛ لان المثانة لا تنقبض على البول و لا تعصره هربا من الألم فلا يخرج بسهولة و القشور بيضاء

ص: 138


1- 126. ( 2). هذا لكون موضع الكليه هناك. و انما يكون القرحة في الكلى مولمة اذا كانت قربته من الغشاء؛ فان جوهر الكلية لا حس له و انما يحس بما عليها من الغشاء.[ و] وجع هذا الموضع لا يدل بانفراده على القرحة أو[ و] قد يكون بسبب آخر كالريح و سوء المزاج و غير ذلك لكن هذا الوجع اذا كان مع سائر علامات القرحة فلا شك أنه يكون من القرحة.

لأنها تنفصل عن عضو عصبى أبيض و قروح الكلى أقل وجعا بخلاف قروح المثانة فان وجعها أصعب؛ لأنها لعصبيتها أقوى حسا من الكلية؛ لأن لحمها ليس عضليا و يستدل أيضا بموضع الوجع و هو القطن أو العانة، و يستدل أيضا بأن المدة الخارجة من المثانة تكون أقل اختلاطا بالبول من الخارجة من الكلية لقرب المثانة، و بأنها تكون أشدّ نتنا؛ لأن المثانة واسعة يطول احتباس المدة فيها فيكتسب نتنا و عفونة، و لأنها عضو عصبى بعيد عن النتن فلا يحصل فيها ذلك إلّا عن سبب قوى و السبب القوى يوجب شدة النتن.

و علاجها: تعديل الأخلاط أولا و إمالتها عن المرارية و البورقية إلى العذوبة لئلا تزداد بسببها القرحة و التآكل و لا يزداد الوجع و الحرقة و اخراجها بالفصد و القى ء(1) إن كانت غالبة فإن القى ء أفضل ما يعالج به في قروح الكلية؛ لأنه ينقى و يستفرغ و يجذب المواد منها إلى خلاف جهتها، هكذا قال «جالينوس» في «حيلة البرء». و أقول: إن الاسهال يضر بالكلية بوجهين:

أحدهما إن الأدوية المسهلة لا تخلو من حدّة فتصل حدتها إلى الكلية تارة من الكبد و تارة من الأمعاء بالرشح فيزيد في القرحة.

و ثانيها، إن المواد المرارية و البورقية عند انجذابها إلى الأمعاء تزاحم الكلية بالضغط و تزيد القرحة بالرشح و المجاورة مع أن هذه المواد المنجذبة من الأعضاء إلى الكبد عند الاسهال لا بدّ و أن ينفذ شى ء منها من محدّبة إلى الكلية و يزيد العلة.

ثم الاقبال على مداواة القرحة فيه إشارة إلى أن التوجه إليها ينبغي أن يكون مع جدّ و جهد بليغ؛ لأن قروحها عسرة الإندمال لأنها بعيدة عن المعدة فلا يصل الدواء إليها إلّا بعد ضعف قوته، و لأن البول دائما يمرّ عليها فلا يترك الدواء لابثا فيها إلى أن يتم فعله، و لأن الفضلات الحادّة تنصبّ دائما إليها مع البول، و لأن جرمها صلب، و لأنها لا تفتر عن فعلها دائما و العضو المتقرح يحتاج في برئه إلى الهدوء و السكون و هكذا الأمر في المثانة، بل فيها أمران زائدان:

ص: 139


1- 127. ( 1). في غلبة المرارية و البورقية بمثل السكنجبين بالماء الحارّ بعد استعمال المدرّات الباردة الغير القوية مثل بذر الهندباء و بذر الخيارين و السكنجبين و ماء الخيار و ماء الشعير و ماء القرع و بذر الفرفخ و الخسك حب الكاكنج و ماء البطيخ الرقى و امثال ذلك.

أحدهما، ثبات البول و احتباسه فيها و هو مما يمنع الاتصال. و ثانيهما، عصبية العضو و قروح العضو العصبى أعسر برءا من قروح اللحمى من الكلية بالأقراص و الأدوية المدملة للقروح مثل أقراص الكهرباء و أقراص الشب و أقراص الخشخاش و مثل دم الأخوين و الطين الأرمنى و القرطاس المحرق و الكندر و غيرها مخلوطة ببعض المغريات، مثل: النشا و الكثيرا و الصمغ فإنها تلتصق على الفوهات و تسدّها و تجعل المدملة بلزوجتها لازمة للقرحة، و تجعل رطوبة القرحة لزجة فتلتصق إحدى شفتى الجرح بالأخرى و بالمدرات لتبدرقها و توصلها إلى موضع القرحة.

ص: 140

الفصل الثامن: فى جرب الكلية128

و هو عبارة عن انفجار بثور صغار عرضت لها قد تظهر على الكلية بثور من أخلاط مرارية أو بورقية ثم تتقرح.

و علاماتها: علامات القروح من الوجع و برد الاطراف و بول الدم و المدة و خروج القشور الصغار مع مدة قليلة مع عدم اتساع القرحة و حكة و دغدغة فى موضع الكلية للذع تلك المواد الحادّة مع لذع المدة وحدتها و مع لذع البول لمواضع المتقرحة و لذلك سمى بالجرب يخالطها نخس لتمدد الغشاء الذى عليها من البثور و تفرق اتصالها و ربما عظم معها الوجع إذا اتسعت القرحة و ازداد اللذع و التفرق.

و علاجها: تنقية البدن بالفصد من الباسليق و الاسهال بطبيخ الشاهترج و الاجاص و السفستان مع الترنجبين أو بالحقن اللينة ثم تبريد المزاج و ترطيبه بالأشربة و البقول الرطبة لتسكين حدّة المواد و لذع المدة مثل شراب البنفسج و النيلوفر و الخشخاش و مثل البقلة اليمانية و الاسفاناج و الخطمى و الكزبرة الرطبة و سقى بنادق البذور و صنعتها: بذر البطيخ المقشّر، عشرة دراهم؛ بذر الخيار، خمسة دراهم، بذر القرع الحلو و بذر البنج و بذر البقلة و بذر الخطمى و اللوز المقشّر و الكثيرا و النشا و رب السوس و الخشخاش الأبيض، من كل واحد درهمان، يسحق و يعجن بلعاب بذر قطونا و تتخذ بنادق مع الطين الأرمنى للتجفيف و الاندمال.

ص: 141

الفصل التاسع: في ذيابيطس129

هو أن يخرج الماء كما يشرب بحاله من غير أن يتغير في زمان قصير و يقال له سلس البول أيضا و الاستسقاء الذى في الأنمس؛ لأن الماء الذى يجتمع دائما فى الوعاء القابل للبول المسمى انمس و هو المثانة و نسبة هذا المرض إلى المشروب و أعضائه، نسبة زلق الأمعاء و المعدة إلى المطعومات فكما أن المطعوم يستفرغ في زلق الأمعاء على حاله من غير تغيّر، كذلك المشروب يستفرغ هاهنا.

و سببه: إفراط سوء المزاج الحارّ للكلية فتجذب المائية من الكبد فوق ما يحتمله لينطفئ ما عرض لها من اللهيب ثم تدفعها لضعفها و اتساع فوهاتها أى:

فوهات مجاريها العارضة بسبب سوء مزاجها الحارّ المرخى و بسبب امتلائها من المائية المجذوبة إليها فلا تقدر الماسكة على ضبطها و تنبيه الدافعة و تتحرك لدفعها أو تتخلى القوى عنها عند ثقل الكلية و عموم الضعف فتستفرغ بنفسها و تجذب الكلية أيضا تارة أخرى من الكبد لبقاء الحرارة فيها و الكبد مما قبلها و هو الماساريقا و المعدة فلا يزال هناك انجذاب متصل للمائية و اندفاع، و لذلك يسمى هذا المرض الدولاب فإنه ترجمة ذيابيطس في اللغة العربية، و ذلك لأن أهل اسكندرية مياههم في الاحواض فينصبون عليها دواليب ينزحون بها الماء عنها و يردونه إليها، ليتطلف الماء بهذا التحريك و التقلب في الهواء و يبعد

ص: 142

عن قبول العفونة، و يسمى أيضا بالدوارة و البركارية لأن الماء يعود إلى ما بدأ منه أى من الخارج الى الخارج.

و علامته: شدة العطش لاشتياق الكبد و المعدة إلى الماء، بل لاشتياق سائر الأعضاء إليه؛ لأن الكلية تمنع الأعضاء من أن تنالها رطوبة الماء و الكبد أيضا يجذب المائية عنها من غير حمى و البول الدائم من غير حرقة و أن يكون البول أبيض رقيقا شبيها بالماء؛ لأن الكلية لا تمهل المائية إلى أن تتصرف فيها القوى الطبيعية فيتغير لونها و قوامها.

و علاجه: سقى ماء الشعير و الأشربة المطفئة المبرّدة مثل شراب الرمان الحامض و الحصرم و الحماض و أقراص الكافور المعمولة من الطباشير و الصندل و الكزبرة اليابسة و بذر البقلة و بذر الحماض و بذر الخس و بذر الخيار و بذر القرع و الصمغ و الطين الأرمنى و الكافور و أقراص الطباشير المعمولة من الطباشير و بذر الخس و بذر البقلة و الورد الأحمر و الطين الأرمنى و الجلنار و أقراص ذيابيطس و صنعتها: طباشير، خمسة دراهم؛ رب السوس، مثله بذر الخس، بذر البقلة، من كل واحد عشرة دراهم؛ بذر الحماض، كزبرة يابسة، طين ارمنى، من كل واحد ثلاثة دراهم؛ صندل ابيض، جلنار، سماق، صمغ عربى من كل واحد درهمان؛ كافور، نصف درهم؛ يدق و يعجن بماء البقلة أو الخس أو الرمان الحامض و تضميد القطن بالأضمدة الباردة المتخذة من الصندل و الجلنار أقاقيا و الطين الأرمنى و سويق الشعير بماء الخس و النوم مستلقيا على الرياحين الباردة مثل: النيلوفر و البنفسج و الورد و فقاع الأذخر(1) و السفرجل و التفاح و الخلّاف و التغذى بمثل الحصرمية و الرمانية و نحوهما من الأغذية الباردة القابضة.

و قيل: إنه قد يعرض ذيابيطس من البرد المستولى على جميع البدن أو على الكلية، خاصة من شرب ماء بارد أو حصر(2) شديد من برد قارص أى:

شديد فتضعف القوة الماسكة عن ضبط المائية و هذا نادر جدا.

و علامته: عدم علامات الحرارة إلّا العطش، فإنه لا يخلو من العطش و لذلك يسمى بالمعطش أيضا. و سببه: إن الكلية لما لم تحفظ المائية لضعف

ص: 143


1- 130. ( 1).[ خ. ل: غير موجودة. خ. ل: فقاح السفرجل و التفاح].
2- 131. ( 2). أى: برد.

ماسكتها بل تتخلى عنها تتبعها المائية التى فيما فوقها و يتوجه إليها ثم يندفع عنها فلا تأخذ الأعضاء منها حاجتها فلا يزال يشتاق إلى شرب الماء، إلّا أن يكون البرد عاما فحينئذ يقل العطش بالنسبة.

و علاجه: سقى المثروديطوس و المعاجين الحارّة بعد تنقية البدن إن وجب(1) بالقى ء بطبيخ الفجل و السكنجبين العسلى و الحقن(2) اللينة و مرخ الصلب بالأدهان المقوية مثل دهن القسط و المحلب و السعد مع الجندبيدستر و العاقرقرحا.

ص: 144


1- 132. ( 1). أى: كان سوء المزاج ماديا.
2- 133. ( 2). افضل الحقن ما يكون بأدوية معدّلة لمزاج الكلى مقوية لأجزائها حتى يقوى على امساكها المائية و ذلك بأن يكون فيها قبض مّا. و أجود هيأة احتقانهم أن يكون المريض مستلقيا على ظهره ليكثر وصول تأثير الأدوية الى الكلى.

الفصل العاشر: فى ورم المثانة134

أكثر ما يعرض للمثانة الورم الحارّ من دم حارّ لطيف، أو مرة صفراء، لأن جوهرها صلب صفيق متلزز فلا ينفذ فيه في الأكثر الا مادة حارّة لطيفة(1) إما ابتداء أو بسبب الحصاة لخدشها و إيلامها لها فتتوجه إليها من الوجع مواد حارّة و تتورم.

و علامته: وجع شديد لحدّة المادة و كون جوهرها عصبيا مع نخس لأن الورم يمدّد غشاءها عرضا في العانة لأن موضعها هناك و احتباس البول إما لضعف المثانة عن اشتمالها على البول و انعصارها له عند ارادة الدافع، أو لضيق المجرى من الورم فيعسر خروج البول، أو لأن البائل لا يعصر مثانته هربا من الألم و حمى حادّة محرقة و هذيان لمشاركة الدماغ للمثانة و سواد اللسان لكثرة ارتفاع(2) الأبخرة الحارّة و تراكمها على اللسان و انتفاخ العانة و ربما ظهرت

ص: 145


1- 135. ( 2). و يكون مع ذلك عروقها ضيقة لا يمتنع لنفوذ المواد الكثيرة المورّمة و ما كان من المواد باردا خصوصا اذا كان مع برده لزجا كالبلغم فلا شك أن عروض الورم منه نادر جدا و كان القياس ليقتضى أن يكون عروض الورم الصفراوى لها اكثر من الدموى لأن جرم الدم أغلظ و نفوذه في جرم مستحصف أعسر لكن اتفق هاهنا شى ء آخر و هو ان اكثر عروض الأورام انما يكون بعد حدوث الم شديد و ذلك يوجب الورم الدموى لا الصفراوي و انما كان كذلك لأن جرمها لاستحصافه لا يقبل التوريم الّا اذا عرض له انجذاب كثير من المواد إليها فلذلك هو الدم[ دموى].
2- 136. ( 3). من المثانة.

الحمرة من خارج إن كان الورم في الجهة المجاورة للعانة فتترشح مادة الورم إلى الجلد و يحمرّ و ربما كان معه احتباس الغائط عند عظم الورم و ضغطه الأمعاء إذا كان الجهة المجاورة لها.

و علاجه: الفصد من الباسليق و الجلوس في المياه التى طبخت فيها الأدوية الباردة اللينة(1) لتكسر سورة المادة و ترطب، فيسهل تحليلها و يسترخى العضو فيسكّن الوجع فان العضو عصبى حساس، ربما ادى الوجع فيه إلى الغشى و تحليل القوى كالبنفسج و الخبازى و نحوهما و تنطل المثانة بدهن البنفسج و تضميدها باللبن و السمسم المقشّر و الخبز السميد؛ لأنه يرخى و يلين و يحلل و يبرّد تبريدا يسيرا و نحوها كالشلجم و ورق الكرنب و البابونج و الحسك و لا يضمد بالأشياء الباردة القابضة لئلا تتحجر المادة بسبب أن العضو عصبى بارد المزاج سريع القبول للصلابة و إن ضمد بدقيق الشعير و البنفسج و الخطمى و ماء الهندباء و عنب الثعلب، ضمد بالقيروطى ليزيل بالارخاء و التليين ما عرض لها من الكثافة بسبب هذه المبرّدات و بعد مضى الاسبوع و ابتداء زمان الانحطاط يضمد باللينة التحليل و هى ما فيها حرارة يسيرة؛ لأن القوية التحليل و هى ما فيه حرارة كثيرة و اسخان قوى تحجر المادة لشدة تحليل ما يمكن أن يتحلل منها مثل البابونج و بذر الكتان و دقيق الباقلاء بميفختج و هو المثلث، و يزاد كل يوم في تقوية المحلّلات بحسبب تليين المادة و استعداد جمعها للتحليل فإن تحلل الورم و زال فذلك، المطلوب، و إن لم يتحلل و أراد أن يجمع، عولج بما قيل في دبيلة الكبد من الاعانة على الجميع بالمنضجات ثم التفجير ثم تنقية المدة بالمدرات ثم الالحام بالمدملات.

و قد يعرض في المثانة ورم صلب و أكثر ما يحدث بعقب الورم الحارّ(2) أو بعقب ضربة أو سقطة تنصبّ بسببها مادة إلى المثانة و تتصلب بتحليل لطيفها بالحرارة الحادّثة من الوجع.

ص: 146


1- 137. ( 1). أى: المرخية.
2- 138. ( 2). لكنه لا من انتقال كل ورم حارّ فانه يبعد أن ينتقل الورم الصفراوى إليه لبعد الصفراء عن قوام السوداء فان الاكثر انما يكون انتقاله عن دم صرف أو عن دم مخالط ليسير من الصفرائ و هذا أقلّ من الاول.

و علامته: أن يعسر(1) خروج البول و الغائط و يظهر للحس إن كان عظيما. و علاجه: سقى ماء البذور المدرة مثل بذر الخيارين و الهليون و الإنيسون و البرسياوشان مع فلوس الخيار شنبر و دهن اللوز و لا يبالغ في الادرار فيبقى الغليظ و يتحجّر بل يراعى معه النضج و التليين و يحتسى ماء الكرنب فإنه يحلّل الأورام الصلبة و ماء الحمص فإنه يحلل و يدر و الجلوس في الآبزنات المحلّلة المليّنة مثل طبيخ البابونج و الإكليل و بذر الكتان و الحلبة و الخطمى و لباب القرطم و البرسياوشان و الحسك و نطل المثانة بتلك المياه و مرخها بالأدهان المحلّلة مثل دهن الغار و الزنبق و شحم الدجاج و البط و تضميدها بالأضمدة المحلّلة مثل البابونج و بذر الكتان و الأشق و المقل مع مخ ساق البقر و دهن القسط و الزيت كما ذكر في ورم الكلى الصلب.

ص: 147


1- 139. ( 1). المراد بذلك أن تعسرهما يكون اكثر مما كان في الورم الحارّ؛ فإنّ الورم الحارّ لا يتمكن المائية فيه أن تأخذ طريقا ينفذ فيه و كذلك الثفل و لا كذلك هذا الورم لأجل صلابته.

الفصل الحادّى عشر: فى قروح المثانة140

سببها إما سحج خلط مرارى اكّال أو خدش حصاة فإن حصاة المثانة خشنة الملمس و ذلك لسعة فضاء المثانة فيركب عليها ما يخشنها أو انفجار ورم.

و علامتها: حرقة البول؛ لأن البول لحدّته يلذع مواضع القرحة و نتنه قال:

«الرازى»: إنما يكون نتن البول مع المدة خاصا بقرحة المثانة دون سائر آلات البول مثل الكلى و البرنجين بسبب طول بقاء القيح و المدة فيها لسعة فضائها بخلاف سائر الآلات فإنها مجار للبول لا أوعية له و بسبب أن المثانة عصبى الجوهر لا يكون تولد القيح فيها الّا لأمر بالغ في الرداءة يوجب شدة النتن، و البول يجتمع في المثانة و تحتبس فيها مدة، و هى إذا كانت متقيحة كان يجتمع البول مكان متقيح و ذلك موجب لزيادة نتنه و عسره و خروج المدة و أشياء مثل الصفائح و النخالة لما يتقشّر عنها بسبب القرحة و تخرج مع البول.

و علاجها: أن يعطى ما ينقّى القرحة مثل ماء العسل و ماء السكر مرة و ما يلحم القروح اخرى مثل أقراص الطباشير و أقراص الكهرباء و ينفع منها أقراص الكاكنج و صنعتها: بذر الخيار المقشّر، عشرة دراهم؛ بذر الكاكنج، ثلاثة دراهم؛ بذر الكرفس، و الشهدانج و الطين الأرمنى و الصمغ و دم الأخوين و بذر البنج، من كل واحد درهمان؛ افيون، درهم؛ يقرص بشراب الخشخاش و يزرق في الإحليل الشياف الأبيض الذى يستعمل في العين للتغرية و تسكين الحرقة إن كان

ص: 148

الوجع شديدا مع لبن النساء، و إن لم يكن الوجع شديدا، فبما يلحم القروح مثل الطين الأرمنى و قرن الايل و الشادنج و الكندر و الاسفيداج مع لبن النساء و إن كان الوضر كثيرا فبماء العسل وحده لأنه يجلو القرحة و ينقيها من الوضر و المدة بحيث لا يوازيه شى ء في ذلك.

ص: 149

الفصل الثانى عشر: فى جرب المثانة141

سببه فضل حادّ مالح أو بورقى يحدث فيها بثورا تتقرّح.

و علامته: حرقة البول و نتنه و وجع شديد لعصبية العضو مع حكّة و رسوب نخالى و نحافة في البدن لأن المثانة لحرقتها و حرارتها تجذب جميع المائية إليها فلا يصل منها إلى البدن ما يجب أن يناله من الرطوبة عن الماء، و لأن الوجع الشديد يمنع الأعضاء عن خواص أفعالها فيختل أمر التغذية و ربما سال على الدوام رطوبات مدية أو صديدية تترشح من تلك البثور و ربما سال الدم إذا كان انفجار البثور قبل النضج أو كان معها تأكل في موضع عرق ذى قدر يترشح منه الدم قليلا قليلا.

و علاجه: سقى المغريات لأنها تسكن اللذع و الحرقة و تلتصق بلزوجتها على موضع القرحة فتندمل من اللعابات مثل لعاب حب السفرجل و بذر قطونا و نحوها مثل النشا و الصمغ و الكثيرا و شرب ماء الشعير لأنه يبرّد و يسكّن الوجع و الحرقة و يجلو المدة من غير لذع و اللبن لذلك و دهن اللوز و الأمراق الدسمة لتسكين اللذع و الحرقة و حقن المثانة بلعاب حب السفرجل و لبن النساء و دهن اللوز.

ص: 150

الفصل الثالث عشر: فى جمود الدم في المثانة

قد يجمد الدم في المثانة عند حصوله فيها لما ذكر من أن الطبيعة العرقية هي التى تحفظه على الدموية فإذا خرج عن العرق تغير و انجمد.

و علامته: سبوق بول الدم إما لآفة في الكبد أو الكلية أو ضربة أو سقطة على المثانة ينشقّ بذلك عرق كبير و أن يعرض بعد ذلك كرب لأنه يستحيل سما من السموم القتالة فينفصل عنه بخار ردى ء إلى القلب و برد الاطراف لضعف القلب و عدم توزّع الروح و الحرارة الغريزية منه إلى الأعضاء الظاهرة سيّما إلى الأطراف لأنها أبعد و صغر النفس و النبض لضعف القوة القلبية و العرق البارد اما العرق فلضعف القوة الماسكة و تخليتها عن امساك الرطوبات و أما برده فلتراجع الحرارة إلى الباطن و ربما كان معه نافض لاستيلاء البرد على الأعضاء الظاهرة.

و علاجه: أن يسقى السكنجبين العنصلى لأنه يلطّف و يقطّع حتى إنه يفتت الحصاة مفردا أو مع شى ء من رماد خشب التين لأنه ملطّف مقطّع جال مفتح بسبب أنه رماد شجره مملوءة كلها من لبن حارّ حادّ قوى الحرارة و الحدّة أو مطبوخا فيه أى: في السكنجبين المقطعات مثل البرنجاسف و بذر الكرفس و الفجل و السذاب البرى و أن يجلس في المياه المحلّلة الملطّفة مثل الإكليل و الحاشا و الأذخر و الانجدان و البابونج و الفوتنج و السذاب و الاقحوان و يزرق في الإحليل أنفحة الارنب فإنه يذيب الدم و يقطّعه و يحلّله فإن كفى هذا العلاج و إلّا اعطى المدرّات و الأدوية التى تفتت الحصاة على ما يجى ء، فإن لم ينفع ذلك أيضا، م يكن بدّ من الشق و استخراج الدم كالحصاة.

ص: 151

الفصل الرابع عشر: فى وجع المثانة142

يكون إما بسبب الورم أو القروح أو الجرب و قد ذكر جميع ذلك.

و إما بسبب الحصاة أو الريح و قد يجى ء.

و إما بسبب سوء مزاج حارّ يعرض لها من كثرة تناول المدرات و الاشياء الحارّة فإنها تحدث السخونة في المثانة بذاتها و بما يوصل إليها من المواد الصفراوية مرة بعد أخرى.

و علامته: الوجع(1) و اللهيب في موضع المثانة و العطش لأن المثانة لحرارتها تجذب الماء من الكلية أكثر مما يحتمله و تدفعه و الكلية مما فوقها(2) إلى أن يتصل الجذب إلى المعدة.

و علاجه: سقى الأشربة الباردة لتسكين الحرارة اللينة لتسكين الوجع باسترخاء العضو مثل شراب البنفسج و الخشخاش كحليب بذر الفرفخ و بذر الخيار و نحوهما مثل بذر القرع و بذر الخس و بذر الهندباء و وضع الأضمدة الباردة(3) عليها مثل الصندل و الفوفل و دقيق الشعير و عنب الثعلب بماء الهندباء

ص: 152


1- 143. ( 2). لان المثانة عضو عصبى حساس.
2- 144. ( 3). أى: من الكبد و الماساريقا و المعدة كما في ذيابيطس؛ يعنى تجذب الكلية من الكبد و الكبد من الماساريقا و هو من المعدة و هى تطلب الماء من الخارج فاذا شرب العليل الماء يفارق المعدة قبل أن تأخذ الماء لنفسها فلذلك ربما لا يحصل له بالشراب الريّ التام.
3- 145. ( 4): أى: الرادعة المرخية.

و النطل(1) بالأدهان الباردة مثل دهن القرع و البنفسج و الزرق منها في الإحليل.

و إما بسبب سوء مزاج باردة. و علامته: أن يعرض بعقب شرب الأشربة و الادوية الباردة كالكافور و نحوه أو بعقب هبوب الريح الباردة فإنها توهن الحرارة و تضعفها بالمضادة و تبرد البدن سيّما الأعضاء العصبية.

و علاجه: سقى المدرّات الحارّة مثل طبيخ أصل الرازيانج و الكرفس و الفوتنج و الإنيسون و بذر الجزر و السذاب مع شراب الدينارى و التضميد و التكميد بما يسخّن مثل السذاب و البرنجاسف و الشبت و الفوتنج مع الجندبيدستر و الحلتيت.

ص: 153


1- 146. ( 1). أي: وضع الصوفة المغموسة بالادهان الباردة على المثانة.

الفصل الخامس عشر: فى ريح المثانة

سببها أغذية نافخة أو كثرة الرطوبة في المثانة مع ضعف فيها لا تقدر على نضجها لقصور حرارتها فتتولد عنها رياح غليظة.

و علامتها: تمدّد بلا ثقل في القسم الأول و خصوصا إذا انتقل العليل ذكر «الشيخ» هاهنا الانتقال بدون المسند إليه، فزعم المصنف أنه العليل و هو غلط فاحش، فإنه هو الوجع اللازم للتمدد لا غير؛ لأن الاوجاع الممدّدة إنما تكون من الريح إذا كانت مع خفة فإن وجد هناك انتقال من الوجع، فقد تأكّدت قوة الدلالة؛ لأن الرياح من شأنها الانتقال و التحريك لا غير، و فى بعض النسخ إذا انتقلت العلة- أى: الوجع- و هو الصحيح.

و علاجها: سقى دهن الخروع إلى مثقالين بالتدريج، فإنه محلّل قوى أقوى من الزيت على ماء الاصول و دلك المثانة بالأدهان الحارّة المحلّلة للرياح مثل دهن البان و الزنبق مع الصموغ الحارّة مثل الحلتيت و الثافسيا فإنها مع ما تسخن و تحلل تلبث الأدهان بلزوجتها على موضع المثانة فلا تسلبها الهواء و تحفظ قوتها بذلك أيضا حتى تصل إلى المثانة و كذلك الزرق منها في الاحليل و تضميدها بمثل السذاب و الفوتنج و الشبت و الحرمل و الخرميان و هو الجندبيدستر و نحوها مما يكسر الريح و يحلّلها.

ص: 154

الفصل السادس عشر: في الحصاة و الرمل147

أما حصاة الكلى فسببها الفاعلى حرارة غريبة نارية خارجة عن الاعتدال و سببها المادى خلط غليظ لزج من بلغم أو مدة أو دم غليظ تنشف الحرارة رطوبته فيبقى شديد الغلظ فيجفّ و يحترق من غلبة الحرارة و يتحجّر على طول المدة و خاصة إذا كانت المجارى فيما بين الكلية و المثانة ضيقة إما خلقة أو لسدة من خلط لحج أو ورم ساد في نفس المجارى أو فيما يجاورها مثل الأمعاء فيتصفى رقيق البول و لطيفه قليلا قليلا و يبقى غليظه. و الرمل يكون إذا كانت المادة قليلة الغلظة و اللزوجة فلا تتصل بعض أجزائها ببعض حتى تتحد و تصير حجرا و انعقد منها شى ء بعد شى ء فتدفعه القوة الدافعة أولا فأولا بسهولة الدفع و لا تدعه يبقى و يلتصق به شى ء آخر حتى يصير حصاة و الحصاة تكون إذا كانت المادة كثيرة شديدة الغلظة و اللزوجة و لحجت على الكلية في فضائها و ارتبكت فلم تخرج لشدة التشبث و تنعقد هناك بالحرارة الغريزية و ينضاف إليها أى: إلى المادة التى انعقدت شى ء بعد شى ء و ينعقد أيضا حتى يصير حصاة مثل ما يتولّد في قدور الحمّامات من الحجارة و فى القمقمة التى يسخّن فيها الماء؛ لأن الفضل الغليظ الذى في الماء إذا رسّب في أسفل القدر و انعقد من الحرارة المسخّنة للماء و لصق بعضه ببعض تولدت منه حجارة ثم يلتصق بها من فضل الماء شى ء بعد شى ء حتى تصير حصاة كبيرة صالحة القدر.

ص: 155

و علامتها: صفاء البول بعد الكدر لاحتباس الأجزاء الغليظة في الكلية و الثفل الرملى الضارب إلى الحمرة و الصفرة؛ لأن تولده في كل عضو انما يكون من فضل غذائه و هو هاهنا الدم فيكون شبيها بلونه، و لأن تولده أيضا في عضو أحمر و ثقل في القطن و تمدّد حتى يحس العليل كأن شيئا معلق منه أى: من القطن و خاصة إذا انبطح. و إن امتلأت امعاؤه من الثفل، يجد وجعا في موضع الكلية لضغطها لها بالمجاورة و ربما عرض ألم في الخصية المحاذية للكلية العليلة لاشتراكهما الأوردة و الشرايين، و فى الرجل الموازية لها مع خدر، و ذلك لمشاركة الرجلين و الكلية بالعروق الضوارب و غير الضوارب أيضا فإذا سخنت الشرايين من الوجع، انجذب إليها دم كثير حتى امتلأت و عرض له غليان من الوجع أيضا، فيزداد الامتلاء و يختنق الروح فيعرض خدر بالضرورة.

و قد يشتبه وجع الحصاة بوجع القولنج، و قد ذكر الفرق هناك أى: في القولنج. و لوجع الحصاة نوائب يشتدّ فيها و يهيّج و يعرض لصاحبه عند النوبة وجع كالقولنج و ذلك على حسب نوائب تولد الحصاة. قال «الشيخ»: إن من أصحاب الحصاة من يكون له نوائب لتولد حصاته و بوله إياها و اذا اجتمعت و كادت أن تخرج بالبول، يصيبه وجع كالقولنج و المدد(1) في ذلك مختلفة ما بين شهر إلى سنة. و سبب ذلك اختلاف حرارة الكلية و ضيق عنقها خلقة و ضعف القوة الهاضمة، فبحسب ذلك تجتمع الفضول الغليظة في كليتهم و تتحجّر فيما بين هذه المدد.

و علاجها: قطع مادتها بالاجتناب عن الأغذية الغليظة، كالالبان و لحوم الجمال و البقر و التيس و الخبز الفطير و النى و الحوارى و الهريسة و اللاكشة و الحلاوى اللزجة و الفواكه العسرة الانهضام كالتفاح و الخوخ و الكمثرى و تنقية البدن منها أولا بالقى ء و هو أفضل؛ لأنه يصرف المادة المتوجه إلى الكلية و يقلعها و يستأصلها و يجعل الكلية نقية، و لأن استعماله على التواتر(2) و الاغباب(3) جائز

ص: 156


1- 148. ( 1).[ جمع المدّة].
2- 149. ( 2). أي: كل يوم.
3- 150. ( 3). أي: في كل يومين مرة.

لا مخافة فيه بخلاف المسهل حيث لا يجوز استعماله إلّا حينا بعد حين و الاسهال لأنه يميل المواد الغليظة إلى جهة الأمعاء و يخرج الثفل المحتبس فيها فلا يزاحم الكلية، لكن ينبغي أن لا يكون قويا لما ذكرنا من أنه يجلب أخلاطا كثيرة إلى الأمعاء فيضغط الكلية و يزاحمها بل خفيفا مثل طبيخ السفستان و التين و أصل السوس و الخطمى مع الترنجبين و فلوس الخيار شنبر و الأدرار ليستفرغ المادة المستعدة للتحجر من نفس الكلية بما لا يسخّن كثير إسخان؛ لان المسخّن المقوى يجذب الفضول إليها و يعين على تصلب المادة و تحجرها مثل بذر الخيارين و القرع و الهليون و الكاكنج، و الحسك و البرسياوشان و استعمال التدبير الملطف بالتغذى بمثل الطهيوج و الفرّوج، و لحم الجدى اسفيدباجا و الخبز الخشكارى و الحمصية و الاسفاناخية مع القرع و الخيار، و بالرياضة المعتدلة على الخواء و تجويد الهضم لئلا تتولد مادة الحصاة لقصور الهضم ثم تنقيتها بالأدوية المفتتة لها من الأقراص و المعاجين المعمولة من الحسك و الفوتنج و الافسنتين و الكرفس و أصل الهليون و اصل الغار و اصل الكاكنج و الرازيانج و السذاب البرى و بذر الخيار و الحرشف و البرسياوشان و السكنجبين العنصلى الكثير الاصول و البذور المفتتة للحصاة و المخرجة لها.

فأما عند هيجان الوجع فينبغي أن يفصد من الباسليق إن كان الدم غالبا لتقلّ المواد المزاحمة للكلية و لئلا ينصبّ إليها شى ء منها عند شدة الوجع، فيحدث فيها ورما و يحقن إن كان الطبع يابسا بحقنة لينة دسمة مرخية مدرة، فإنها تسكن الوجع بتليين الطبيعة و تعين على إخراج الحصاة بارخاء المجارى لكن ينبغي أن لا تكون كثيرة فتضغط و تزيد في الألم و يجلس في آبزن قد طبخ فيه الحسك و البابونج و الخطمى و الشبت و الكرفس و الكرنب و البرسياوشان و الرطبة و القرطم المرضوض و الحلبة و اصل الكبر و ورق بذر قطونا و بقلة الحمقاء و البنفسج و ورق السمسم فإنه يلين المجارى فيوسعها فيسكّن الوجع بالارخاء و يسهل خروج الحصاة بالتوسيع و يضمد بها مسلوقة أيضا على القطن و الخواصر و الحالبين و يعطى الأدوية المدرّة و هو في الآبزن لأنه بسبب إرخاء المجارى و توسيعها يعين المدر فيسهل عليه اخراج الحصاة و يمرخ القطن بعد الخروج منه بدهن الخيرى و الشبت و دهن البنفسج على حسب حرارة

ص: 157

المزاج و برودته و يحرك العليل و يهزّ صلبه و يؤمر أن ينزل من درج أو يحجل(1) على فرد رجل بعد التمريخ.

فإن نزلت الحصاة و خرجت فذاك و إن تعلقت في المجارى، وضعت المحاجم أسفل الحصاة و مصت حتى تنجذب الحصاة من ذلك الموضع إلى موضع الحجامة. و سبب ذلك أنه إذا خرج بعض الهواء من المحجمة بالمصّ ينجذب شى ء من الجلد و ما يجاوره إلى داخلها لضرورة الخلّاء و اذا انجذبت هذه الاجزاء انجذب ما يجاورها ثم ما يجاورها حتى يصل الجذب إلى الحصاة فتنجذب حينئذ إلى جهة المحجمة و هكذا يفعل كلّما تعلقت بموضع حتى تنحدر إلى المثانة و حقن باللعابات المزلقة مثل لعاب بذر الخطمى و الكتان و الحلبة مع دهن القرطم، لأنها تترشح من الأمعاء إلى مجارى البول فترخيها و تلينها و تبلّها بالرطوبة المزلقة و سقى دهن اللوز مع فلوس الخيار شنبر فإن ذلك يرخى و يزلق الحصاة و يستفرغ الاثفال من الأمعاء فيزول الضغط عن مجارى البول و يتسع بذلك. فإن تعلقت فى مجرى القضيب، وضع القضيب في الماء الحارّ و زرق فيه اللعابات و الأدهان و مسح عليه إلى قدّام مرة بعد اخرى حتى يخرج و إن اشتدّ الوجع جدا في هذه الاحوال، سقى الفلونيا و نحوه من المخدرات مثل دواء اللفاحى و الترياق الذى لم يعتق بعد و بقى فيه قوة الأفيون.

و أما حصاة المثانة: فأسباب تولدها مثل اسباب تولد حصاة الكلية. و قلّما تعرض الحصاة مطلقا، خاصة حصاة المثانة للنساء؛ لأن مجرى مثانتهن إلى خارج أقصر و أوسع و أقل تعاريج فإن فيهن ذو تعريج واحد بخلاف الذكران فإن مجرى مثانتهم أطول على حسب طول القضيب و أضيق و ذو ثلاث تعاريج فيجرى البول الغليظ عنها بسهولة و لا يحتبس فيها شى ء من الفضول و لضعف السبب الفاعل فيهن و هو الحرارة النارية و عدم ما يسخّن الكلى من حركة الجماع و غيرها من الحركات القوية فلا تتولد حصاة الكلى فيهن أيضا.

و علامتها: الوجع في موضع المثانة و نواحيها و حكّة تعرض للقضيب أى فى أصله للمشاركة بينهما، و لما يبقى من الرسوب الرملى الخشن شى ء في فوهة المثانة بعد البول و لما يتحلل من مادة الحصاة بسبب حرارة الوجع أبخرة حارّة

ص: 158


1- 151. ( 1).[ أي: يمشى على رجل واحد].

تحتبس عند العانة و أصل القضيب و توتره أحيانا لما ينجذب إليه الدم و الروح بسبب اللذع و الحكة التى تعرض في أصله: و فى الغدد الموضوعة في جانبى المثانة كما يتوتر عند لذع المنى و دغدغته، و يعين على ذلك ما يتولّد فيه من الرياح النافخة الغليظة و ذلك لأن مادة الحصاة لا تكون الّا رطوبة فجة غليظة يتولّد عنها رياح غليظة ممدّدة عند عمل الحرارة فيها و استرخاؤه من غير سبب كانقضاء شهوة و استفراغ منى و ذلك لسكون اللذع أو لاستيلاء الحرارة و تحليل الرياح و بياض البول؛ لأن الحصاة إنما تتكون من البلغم الغليظ اللزج، و هو إنما تتولد عند برد الكبد و بطلان هضمه المستلزم لعدم تولد المرار الصابغ و رقته لاحتباس الاجزاء المغلظة له، و قد يصير البول ابيض عند استفراغ تلك المادة الفجة أو عند ذوبان الحصاة و اندفاعها لكنه حينئذ يكون مع غلظ القوام و يفرق بينهما بأن الحصوى يكون بعد تولد الحصاة و تعقبه خفة راحة و الرمل الخارج الضارب إلى الدكنة و الرمادية و البياض على حسب غلبة الحرارة و احراقها؛ إذ المادة إنما هي رطوبة بيضاء فالإختلاف إنما يكون بسبب الفاعل و عسر البول و احتباسه لانسداد بعض عنق المثانة أو كله بوقوع الحجر فيه و خروج المقعدة لما تضعف العضلتان المشيلتان للشرج إلى فوق من التمدد الحادّث فيهما من احتباس البول في المثانة، و لأن شدة التزحر لاخراج البراز لانضغاط المعاء المستقيم و ضيقه بمجاورة الحصاة و لاخراج البول أيضا لاحتباسه، يعين على ذلك و كلّما فرغ العليل من بول يبوله، اشتهى أن يبول فى الحال لتقاضى الحصاة المستدفعة كتقاضى البول، هذا عند تكوّن الحجر و أما عند تكون الرمل فلما يبقى شى ء من الرمل الخشن بعد البول في المجرى فيتقاضاه للقيام و اذا أشيل رجلاه و وركاه مستقليا عند الأسر و العسر و نطل على المثانة بالماء الحارّ حتى تسترخى و غمز عليها إلى فوق، يبول بولا صالحا لما تزول الحصاة عن فوهة المثانة(1).

و حصاة المثانة أكثر ما تعرض للصبيان لكثرة تولد الأخلاط الغليظة اللزجة فيهم، لشرههم و سوء تدبيرهم في الأكل و الشرب و كثرة حركتهم على الامتلاء، و لأن المسالك التى يجرى فيها البول من الكلية إلى المثانة فيهم واسعة، لكثرة حرارتهم الغريزية و شدّة قوتهم الدافعة و لين تلك العروق فيهم فتجرى المادة بكليّتها-

ص: 159


1- 152. ( 1). أي: عنقه.

لطيفها و غليضها- إلى المثانة بسهولة، و لا يندفع عنها الغليظ لضيق عنقها بسبب صغر سنهم و صغر أعضائهم و لضيق إحليلهم أيضا بسبب ذلك و لعدم خروج المنى الغليظ القوام بل يتصفى الرقيق و يتحجر الغليظ لكثرة حرارتهم كما أن حصاة الكلى أكثر ما تكون للكهول لكثرة تولد الأخلاط الغليظة فيهم بسبب ضعف الهاضمة، و لأن المسالك التى بين الكلية و المثانة فيهم ضيقة لبرد مزاجهم و يبسهم فإن البرد يضيق المجارى بالقبض و التكثيف و اليبس يعين على ذلك بعدم قبول التمدد مع أن كليتهم أقبل للمواد من الصبيان لضعفها بسبب كثرة المباشرة فتبقى المواد الغليظة فيها و تتحجر عند غلبة الحرارة عليها.

لا يقال: على هذا ينبغي أن يكون تولد الحصاة في الكهول في الكبد، لأن البرد و اليبس كما يضيقان المجرى الذى بين الكلية و المثانة يضيقان ما بين الكبد و الكلية أيضا فتبقى المواد الغليظة فيه و تتحجر.

لأنا نقول: لا يمكن أن يضيق مجرى الكبد كضيق مجرى الكلية إلى المثانة؛ لأن حرارة الكبد و رطوبة توسعانه و حرارة الكلية و رطوبتها ليستا بهذه المثابة.

و أكثر من تصيبه حصاة المثانة نحيف؛ لأن مجارى النحفاء بين الكلية و المثانة أوسع فتندفع المواد الغليظة منها إليها و تتحجّر و فى حصاة الكلية بالعكس؛ لأن كثرة الشحم تضيق مجارى كلى السمان، و لأن موادهم في الأكثر تكون غليظة لزجة لبرد مزاجهم فتبقى في الكلية و تتحجر لأن السبب القوى في تولد الحصاة هو غلظ المواد و اما الحرارة فإذا كانت معتدلة فهى كافية و لذلك تتولد الحجارة في مياه الحمامات و إن كانت فاترة.

و علاجها: مثل علاج حصاة الكلية إلّا أنه ينبغي أن تكون أدويتها أقوى بسبب بعد العضو فتضعف قوة الدواء إلى أن تصل إليه(1) و برد مزاجه فيتحمل الأدوية الحارّة القوية و عظم ما يتولّد فيه من الحصاة فإنها قد تبلغ قدرها إلى أعظم ما يكون من بيض الدجاج و ذلك لأن تقعير المثانة واسع و جرمها أيضا قابل للتمدد و عند زيادة العظم لا بدّ من أدوية قوية جدا حتى تقوى على تفتيتها، و بسبب صلابة الحصاة أيضا فإنها انما تتولد في المثانة من رطوبة غليظة باردة المزاج لأن غذاء كل عضو يكون شبيها به و المثانة عضو صلب القوام فيكون ما يتولّد فيها أيضا

ص: 160


1- 153. ( 1). أي: المثانة، و ارجاع الضمير المذكر إليه لكونه مونثا غير حقيقى.

صلبا، و لأن المحل له تأثير قوى في ذلك، و لأنها أيضا لطول لبثها في المثانة تزداد صلابة بخلاف ما يتولّد في الكلية فإنها تكون أصغر و ألين أما الصغر فلصغر جوف بطون العضو و عدم قبوله للتمدد لكونه لحميا متلززا و أما اللين فللين مادتها التى هي الدم و لين محلها لأنه لحمى و قلة لبثها فيه أيضا و أن يستعمل فيه خاصة ما يزرق في الاحليل مما يفتت الحصاة مثل دهن العقارب و نحوه. و ينفع منها الترياق و المثروديطوس و السنجرنيا و المعجون المفتت للحصاة المعمول من حب البلسان و حب القلت و حجر الاسفنج و رماد العقارب و اصل الكاكنج و ماء الحسك.

فإن كانت ملساء لا تجيب إلى التفتت، فينبغي أن يشق عنق المثانة لأنه بسبب ما فيه من اللحمية يلتحم بسهولة و يحتاط أن لا يقع الشق في جرم المثانة فإنه لا يلتحم البتة لكونه عصبيا رباطى الجوهر و يخرج الحصاة و يتأتى هذا الفعل في سن الصبى حتى لا يبلغ السن إلى التسعة عشر سنة فان المحصو في هذا السن يتحمل الشق و يصبر على الألم لقوة بدنه و يسرع التحام الشق فيه لطراوة لحمه فأما بعد ذلك فخطر أما في الشبان فلما يسرع إليهم الورم الحارّ المهلك، و أما في الشيوخ فلأن القروح في أبدانهم لا تندمل، و أما في الكهول فإنهم قد يبرءون في الندرة لما لا يحدث بهم الورم و لما ليست أجسادهم أيضا باردة يابسة بحيث لا تلتحم، و أما الصغار جدا فإنهم يموتون لضعف قواهم.

ص: 161

الفصل السابع عشر: فى حرقة البول154

تكون إما بسبب مدة تخرج و تلذع لحدتها و لأنها تذهب بالرطوبة اللزجة المطلية على مجرى البول و تذهب أيضا بالرطوبة المعدّة في اللحوم الغددية التى هناك، فإنها تغرى المجرى و تخالط البول فتعدله فيباشر البول الصرف حينئذ جرم المجرى و يخالط و ذلك:

إما لقروح المثانة و أما لقروح الكلى، أو لجربهما و قد ذكر جميع ذلك بعلاماتها و علاجاتها.

و إما لحدّة البول و بورقيته(1) بسبب مرار كثير يخالطه فيسحج المثانة و القضيب.

و علاماته: علامات حرارة المزاج و صبغ القارورة و عدم خروج المدة و القشور.

و علاجه: سقى لعاب بذر قطونا و شراب البنفسج و بنادق البذور الباردة و ماء الشعير و ترك المالح و الحامض و الحريف و شديد الحلاوة فإنها تفيد البول كيفية لذاعة جاردة و التحسى بالبيض النيمبرشت و دهن اللوز و أمراق الدجاج المسمنة بكشك الشعير و القرع و غير ذلك من الاغذية التى لم يكن لها طعم غالب.

ص: 162


1- 155. ( 2). الزائدة على القدر الطبيعى.

و قد تكون الحرقة بسبب قرحة في القضيب يلذعها البول عند مروره عليها.

و يفرق بينها و بين قرحة المثانة بأن البول في قرحة المثانة يكون قليل المقدار كثير العدد لأنها لشدة الوجع لا تصير على مقاساة البول حتى يجتمع فيها مقدار كثير.

ص: 163

الفصل الثامن عشر: فى احتباس البول و عسره156

يكون إما لورم في الكلى ينسدّ منه المجرى فلا ينفذ البول فيه إلى المثانة أو فى المثانة أو حصاة فيهما أو لجمود الدم و المدة في المثانة، أو ريح نافخة غليظة فيها تعارض البول و تمنعه من الخروج كما يمنع البراز في القولنج الريحى و لا يتحلل عنها بسهولة لبرد العضو و صفاقته و ضيق مجراه و كثرة تعاريجه ممددة لها إلى الاطراف فلا تنغمز المثانة عند الارادة فإن اندفاع البول منها إنما يكون بانعصار أجزائها كلها و انقباضها على البول بالقوة الدافعة التى فيها، و بإعانة عضلات البطن لها على الانعصار بعد استرخاء العضلة التى على عنقها و قد ذكر جميع ذلك بعلاماتها و علاجاتها، و إما للحم نابت في مجارى البول.

و علامته: أن يكون بعقب اندمال القروح و ليس يمنع كل البول و لكن شيئا منه فى الأكثر و قد يكون نباته فيها ابتداءا. و يعرف بمس «القاثاطير» له إن كان مجرى القضيب و بعدم غناء العلاج ان كان فيما فوقه، فإن كان السبب الحابس فوق المثانة، يدل عليه ثقل في الظهر لاجتماع المائية في الكلية و خلاء المثانة من البول و إن كان تحتها يدل عليه ثقل المثانة و تركزها أى: صلابتها لامتلائها و تمددها و ثقل في العانة للمشاركة و وجع شديد لأن التمدد في عضو عصبانى و تمدد مفرط لأن المائية على الدوام تندفع إليها شيئا فشيئا.

و علاجه: إن كان في مجرى القضيب التفريغ «بالمبولة» أى بالآلة

ص: 164

المخرجة للبول، و هى المسماة «بالقاثاطير» و هى «أنبوب» يعمل من ألين الأجساد و أقبلها للتثنية من الأسرب و القلعى و الفضة على حسب طول قضيب العليل وسعة احليله و ضيقه و يثقب في رأسه عدة ثقوب حتى إذا انسدّ بعضها بشى ء من الدم أو الخلّط الغليظ يبقى الآخر مفتوحا، و يشد وسطه صوف منظوم الخيوط بخيط ابريسم و يدسّ في تجويفه من الرأس الآخر و يحكم احكاما صناعيا بحيث لا يدخله الهواء، ثم يدخل الأنبوب في مجرى البول و يجذب الخيط بقوة فينجذب البول خلفه لضرورة الخلّاء. و أما إذا كان هناك ورم صعب، فينبغي أن لا يستعمل القاثاطير؛ لأن ادخالها تزيد في الورم لشدة الوجع بل يستعمل فيه عند الاحتباس التام و خوف الهلاك البطّ فيما بين البيضتين و الشرج، كما يستعمل في إخراج الحصاة و يدخل فيه «أنبوب» حتى يجرى البول فيه.

و إن كان- أى: الحابس- فوق ذلك فيما بين الكبد و الكلية أو الكلية و المثانة، فلا علاج له إلّا التليين؛ إذ به يحصل الارخاء و التهيئة للتمديد و الاتساع بالآبزنات المعمولة من البابونج و البنفسج و الخطمى و الحسك و ورق الكرنب و كزبرة البئر و بذر الكتان و الضمادات الملينة مثل دقيق الحلبة و الخبازى و البنفسج و البابونج و الإكليل بماء الكرنب و دهن الحسك.

و إما لإسترخاء العضلة العاصرة للمثانة، فيه بحث؛ لأنه ليست للمثانة الّا عضلة واحدة محيطة بعنقها تقبضها بقوة التفاف ليفها عليها، و بذلك يحبس الانسان بوله إلى وقت الارادة لخروجه، فمتى تحركت القوة الارادية لدفعه استرخت العضلة فانفتحت فوهة المثانة و زرق البول و يعين على ذلك دفع المثانة له بالقوة الدافعة الطبيعية بانقباض جرمها عليه و انضغاط عضل البطن و الحجاب لها. فاسترخاء تلك العضلة انما يوجب خروج البول من غير ارادة، لاحتباسه. و يمكن أن يقال: إن لتلك العضلة- كما قال «صاحب الكامل»- منفعتين: أحدهما، امساك البول إلى وقت الارادة. و ثانيهما أنها تقبض عنق المثانة، في وقت خروج البول، و ذلك لأنه متى استرخى من عنق المثانة الموضع المتصل بالمثانة و انقبض رأسه الأسفل(1)،

ص: 165


1- 157. ( 1). يعلم من هذا أن وضع المثانة معكوس و يمكن توجيه هذا العبارة بأن يستعمل القبض على معنى« انكبّ» و يجعل لفظ« الأسفل» متعلقا به، أى: انكبّ رأسه الى-- الأسفل، كذا في« كشف الإشكالت». و قال« شريف الأطباء»: المراد من الرأس الأسفل المقابل للرأس الذى اتصل بالعنق. و قال جالينوس: لعنق المثانة عضلة واحدة يحيط به و يدور عليه و ليفها ذاهب عرضا.

دخل البول من المثانة إلى العنق، و إذا انقبض سائر عنق المثانة خرج جميع ما فيه من البول حتى لا يبقى منه شى ء فيه البتة و على هذا إذا استرخت العضلة بتمامها و لم يعصر عنق المثانة»، احتبس شى ء من البول بالضرورة فيكون تقدير كلام المصنف:

«و إما لاسترخاء العضلة العاصرة لتمام عنق المثانة، و لكن لا يقال لهذا احتباس البول و لو قيل: المراد بالعضلة العاصرة عضل البطن، لوجب حينئذ أن تمرخ البطن بالأدهان المذكورة بعد المثانة.

و علامته: أن صاحبه يبول بسهولة إذا غمز على مثانته درورا بغير حصر أى: زرق قوى؛ لأنه انما يتم بانعصار المثانة من جميع الجوانب و انقباضها على ما يحويه، و عند الاسترخاء لا يتأتى منها العصر فإذا غمزت المثانة باليد قام الغمز مقام العصر من جانب واحد و يحس بأن شيئا من باطنه لا يجيب إلى العصر.

و علاجه: سقى المعاجين الحارّة مثل: المثروديطوس و البلادرى و مرخ المثانة بدهن الناردين و دهن القسط و نحوهما مثل: دهن السذاب و الخروع و السوسن مع الجندبيدستر و الفرفيون.

و إما لخلط لزج يلحج في مجرى البول من المثانة إلى القضيب فيحدث سدّة.

و علامته: تقدم الدعة و الراحة و التغذى بالأغذية الغليظة اللزجة مثل لحوم البقر و الاكارع و الجبن و الثقل المحسوس في العانة و أن يخرج في البول خام(1) و أن لا توجد علامات الحصاة و الورم و غيرهما من الأسباب الاخر مثل اللحم النابت و جمود الدم و المدة.

و علاجه: سقى المدرات(2) القوية لاخراج ذلك الخلّط مثل الإنيسون و بذر

ص: 166


1- 158. ( 1). أى: بلغم خام.
2- 159. ( 2). اللهم الّا أن يكون في المدرّات خدر و يخشى[ يفضى] الى الموضع المرض فيوجب زيادة لتوجه المادة السدة فحينئذ ينبغى أن يستعمل المدرات بعد تنقية البدن بمثل القى ء و الاسهال و الفصد. و انما قيدها الشارح بلفظ« القوية» لأن العضو الذى فيه المرض بعيد لضعف قواها جدا حين وصولها الى ذلك العضو. و ينبغى أن تمرخ-- الأدوية المدرّة بالمفتحه و مع ذلك يمرخ بهما ما يقوى المثانة و نحوها من أعضاء البول لأنهما لا بدّ أن يضعف باحتباس البول و بما يلزمه من الألم. كذا في« كشف الإشكالات». أقول: هذا أي: تنقية البدن قبل استعمال المدرّات يمكن اذا كانت السدة ناقصة و يحدث منه عسر البول لا احتباسه و أما اذا كانت تامة فإنهما لا تمهل لشدة الوجع و التمدد و الثقل في المثانة فينبغى حينئذ سقى المدرات أولا ثم بعد ذلك ينقى البدن من الأخلاط اللزجة اللحجة ليأمن المريض عن نكس المرض.

الكرفس و الدوقو و بذر اللفت البرى في طبيخ الشبت و الجلوس في الآبزنات التى طبخ فيها ورق الغار و المرزنجوش و البابونج و الإكليل و الشبت و الحلبة و الكرفس و الحرمل و التمريخ بالأدهان الحارّة مثل دهن الحسك و الشبت و الزرق منها فى الاحليل.

و اما لخلط حادّ ينزل إلى المثانة و يحدث لذعا في مجارى البول لافناء الرطوبة المغرية التى فيها و هذا يوجب العسر و التقطير لا الأسر أى: الاحتباس؛ لأنه إذا رام البول أن يخرج، أوجع وجعا شديدا فأمسك العليل عن عصر المثانة و التزحر بعصر عضلات البطن فلم يزرق(1) البول بل يقطر.

و علامته: تقدم التدبير المسخّن و حمرة البول و الحرقة التى يجدها العليل فى طرف الاحليل؛ لانه كثير اللحم و اللحم أكثر احساسا من العصب؛ لأن الحس يحتاج إلى اعتدال من الحرارة و الرطوبة، و لأن العصب كالمسلك لقوة الحس و اللحم كالمصبّ إليه، و لأن اللحم ألطف و العضو اللطيف أشدّ قبولا للحس من الكثيف، و لذلك يكون وجع العصب خدريا- أى: قليل الحس- و وجع اللحم شديدا مبرحا و يكون ورمه مع عظمه لا يؤلم كثيرا، أو تكون انقطاعة في الفصد غير مشعور به إلى أن يسترخى البدن من بعد، و يكون الانسان عند غرز لحمه أكثر صياحا و اضطرابا عند غرز عصبه، و هذا في عصب الحس و أما في عصب الحركة فقد قيل إنه لا حس له كالرباط و إن صبر على الوجع، يخرج البول أى: إن احتمل شدة الوجع و الحرقة عند خروج البول، بال على المجرى الطبيعى و هذا من اصح الدلائل على هذا الصنف.

ص: 167


1- 160. ( 1). هكذا وجد في هذا اللفظ في اكثر النسخ أعنى بالقاف و ليس بجيّد فإن الزرق ما يدفعه الطائر من دبره و الأولى أن يكون بالذال المعجمة و الراء المهملة ثم الفاء بمعنى السيلان. و المراد منه درور البول. كذا في« كشف الإشكالات».

و علاجه: سقى الأشربة و اللعابات و الأدهان الباردة مثل شراب البنفسج و الخشخاش و العناب و لعاب بذر قطونا و حب السفرجل و بذر المرو و دهن القرع و اللوز الحلو و البنفسج و هجر المسخّنات و المدرّات لادرارها الخلّط الحادّ، و الخلّط الحادّ يجرّد مجرى البول و يذهب بالرطوبة المغرية.

و إما لشدة حبس البول و إطالته إما للنوم أو لكثرة الشغل فتتشنج(1) المثانة و تتمدّد بامتلاء البول و مدافعة الاستفراغ و تضعف عن فعلها و تموت القوة الدافعة؛ لأن التمدّد فيها يبلغ إلى حد تعجز الدافعة عن القبض و العصر.

و علامته: أن يحدث بعقب ذلك.

و علاجه: الآبزنات المرخية الملينة المعمولة من بذر الكتان و الحلبة و القرطم و ورق الكرنب و الخطمى و غمز المثانة باليد فإنها يمكن ان تنقبض بالغمز بعد التليين، و يقوم الغمز باليد مقام عصرها على ما فيها بالقوة الدافعة الطبيعية التى لها و يخرج منها البول و مرخها بدهن البلسان و الأدهان التى فيها قبض لتعين على دفع البول و ترد إلى المثانة قوتها القابضة فإن خرج البول، و الّا استعمل «القاثاطير».

و إما لبثور و قروح في المجارى فكلّما أراد أن يبول اوجع فلم يعصر البائل مثانته بعضل البطن هربا من الألم المؤذى لكن إذا جهد و صبر بال على المجرى الطبيعى، و فى هذا النوع أيضا يكون العسر مع التقطير.

و علاجه: علاج قروح المثانة، و قد ذكر، و الزرق في الإحليل بما يخدّر و يزيل الألم ليسهل عليه أن يبول مثل الأفيون و بذر البنج و بما يغرى و يلطخ على المجرى فيحول بين الحادّ و بين جرم العضو.

و إما لضربة تقع على المثانة فتضعف قواها، إما لحدوث الورم فيها أو لما يعرض في نسج اليافها مثل التهلهل فلا يتأتى منها الانقباض و الانعصار على البول.

و علاجه: الفصد إن ورمت المثانة لإمالة المواد عن جهة المثانة و استفراغها عنها فلا يزداد الورم أو لم ترم لما قلنا فلا يحدث فيها الورم و المرخ بالأدهان القابضة المقوية لها مثل دهن الورد و الجلوس في الآبزنات و الاجتهاد في أن يبول و لو «بالقاثاطير».

ص: 168


1- 161. ( 1). أى: يتمدد؛ لأن التشنج هاهنا مرادف للتمدد و تفصيله في« كشف الإشكالات».

و إما لقبض و جفاف على مجارى البول من حر شديد كما يحدث في الحميات المحرقة فإنها تفنى الرطوبات فيحف المجرى و ينضم و فى علل الذوبان.

و علامته: حدّة البول و الالتهاب و نفع الترطيب فإن القليل من البول لا يخرج و الكثير يكون أسهل خروجا بما يرطّب ببلّته المجرى و توسعه قال «جالينوس» في كتابه في «منافع الأعضاء»: شكا إليّ رجل قضيف البدن مهزول أن البول يعسر عليه و أنه لا يقدر عليه حتى يجتمع في مثانته كثير منه جدا، فحدست أن مجرى بوله قد جفّ و قحل و انضمّ و هو لذلك يحتاج ان يجتمع في مثانته بول كثير فيدفعه دفعا قويا دفعة واحدة حتى ينفتح المجرى و يتسع فعالجته بالأشياء المرطّبة حتى برئ.

و علاجه: التدبير المرطّب مثل لعاب بذر قطونا و حب السفرجل مع شراب البنفسج و دهن الورد و ماء الشعير و الاسفاناخ و القرع مع لب اللوز و استعمال الآبزنات و الادهان المرخية مثل دهن البنفسج و القرع.

و إما لتشنج في المثانة و المجارى بسبب بلغم ينصب إلى الأعصاب و الرباطات و علامته: علامات التشنج و أن القليل الذى يخرج منه يخرج بحصر لاتساع المجرى و استقامته بخلافه عند الاسترخاء فانه حينئذ ينطبق بعض اجزائه على بعض و ينحنى.

و علاجه: علاج التشنج.

و إما لضعف حس المثانة لآفة فيها أو في عضلتها، أو في مبدأ اعصاب عضلتها أو في مبدأ الكل و هو الدماغ كما في قرانيطس و ليثرغس.

و علامته: أن لا يحس بلذع البول و حرقته فلا يتقاضى باخراجه.

و علاجه: التمريخ و الزرق بدهن الياسمين و السوسن و النرجس و الزعفران و دهن البلسان مع المسك و الجندبيدستر و استعمال الأضمدة المقوية العطرة مثل ورق التفاح و النعناع و السوسن و الإكليل و الشيح و الشبت على المثانة و سقى الترياق و المثروديطوس و أما إذا كانت الآفة في الدماغ عولج بعلاجه.

ص: 169

و إما لورم ما يجاور المثانة من المقعدة و المعاء و غيرهما كالسرة و الرحم و الحالبين إذا كان الورم عظيما، بسبب انسداد مجرى المثانة بالضاغط المجاور، و أما إذا لم يكن الورم عظيما فإنه يحدث عنه التقطير لما تعتل المثانة بالمجاورة من المزاج الردى ء الذى للورم و لما ينضغط و يضيق تجويفها فلا يتسع أن يجتمع فيها ماء كثير أو لزحير للاشتغال أى: اشتغال الطبيعة بما هو الأهم و هو دفع الثفل و خصوصا إذا كان الزحير من الاثفال اليابسة و الرطوبات الغليظة و الورم، فإنها مع ذلك تزاحم المثانة(1) بالضغط فيحتبس البول لذلك أيضا.

و علاجه: علاج تلك الأعضاء حتى يزول الورم و الأذى عنها.

ص: 170


1- 162. ( 1). أي: عنق المثانة بحذف المضاف لأن تزاحم نفس المثانة يوجب تقطير البول لا احتباسه. كذا يستفاد من« كشف الإشكالات».

الفصل التاسع عشر: في تقطير البول163

سببه إما حدّة في البول تحرق المجرى فيكون استرساله مؤلما و اجتماعه فى المثانة بالضغط و ثقله أيضا غير محتمل لشدة التمدّد و اللذع فيكون له حالة بين الاسترسال و الاحتباس و هو التقطير، أو لأن كل قليل منه- لشدة ايذائه المثانة- حدته يستدعى النفض فتدفعه الدافعة و إن لم يكن بارادة.

و علامته: الحرقة و صفرة لون البول لكثرة اختلاط الصفراء به و علامات غلبة المرار و تقدم تناول الأغذية و الأدوية الحارّة و أكثر ما يصيب ذلك الشبان لقوة حرارتهم و كثرة تولد المرار في أبدانهم.

و علاجه: سقى البذور الباردة مثل بذر البطيخ(1) و الخشخاش و القرع(2) و البطيخ الهندى و الخس و حليب بذر الفرفخ و الخيارين و ماء الشعير و ماسك البول البارد مثل الطباشير و الكزبرة و بذر الحماض و الطين الأرمنى و الصندل و الجلنار و الصمغ العربى(3) بماء الخس و التغذى بالملوخية و الهندباء و الخس و القرع و نحوها.

و إما لضعف جرم المثانة و برد مزاجها كما يعرض للمصرودين(4) و المشايخ

ص: 171


1- 164. ( 2). أي: الاصفر.
2- 165. ( 3). أى: الحلو.
3- 166. ( 4).[ خ. ل: غير موجودة].
4- 167. ( 5). أى: الذين أصابهم برد شديد.

و استرخاء العضلة المطيفة بها فتضعف له الماسكة و لا تقدر على امساك كل قليل من البول يحصل في المثانة حتى يجتمع الكثير منه فتتخلى(1) عنه أو لضعف الدافعة فلا تعصر البول و ان كانت المثانة ممتلئة عنه الّا قليلا قليلا.

و علامته: أن يكون خروج البول بلا حرقة و لا عطش و بياض لون البول و تقديم التدبير البارد.

و علاجه: سقى المعجونات الحارّة مثل المثروديطوس و الاطريفل الكبير و جوارش الكندر و السنجرينيا مخلوطا ببعض القوابض مثل جفت البلوط و حب الآس و نحوهما و ينفع منه ماسك البول الحارّ مثل الكندر و البلوط و السعد و الخولنجان و القرفة و الآس و حب الرشاد معجونة بالعسل و الاطريفل الصغير إذا خلط بوزن ثلاثة دراهم (منه نصف درهم) سنجرينا و أكل التين و الزبيب لأنهما يقطعان البلغم و يجلوان المثانة و يسخّنانها.

و قد يتولّد من اسباب العسر مثلا لورم و الحصاة و الرطوبة للزوجة و علق الدم التقطير إذا لم تكن السدّة تامة و أمكن للطبيعة أن تدفع البول قليلا قليلا فيتركبان و يكون عسر مع التقطير.

و علاجه: علاج عسر البول و قد ذكر.

ص: 172


1- 168. ( 1). خروج البول اذا لم يكن بارادة لا يسمى تقطير البول بل سلس البول. كذا في« كشف الإشكالات». أقول: و توضيحه: إن ضعف جرم المثانة و برد مزاجها و استرخاء العضلة المحيطة بها إما أن يكون مفرطا و يكون سببه قويا و إما أن يكون ضعيفا و إما أن يكون متوسطا بينها. و يتولّد من الاول سلس البول و من الثانى تقطير البول و من الثالث البول في الفراش. و هذا يستفاد من كلام الماتن؛ لأنه قال في مبحث سلس البول: و لسبب[ السبب] برد المثانة و استرخاء العضلة المحيطة بها بسبب الرطوبة كما سيجى ء فيما بعد فلم يبق الاشكال.

الفصل العشرون: فى سلس البول169 و البول في الفراش170

سلسل البول هو أن يخرج البول بلا إرادة و سببه فرط برد المثانة و استرخاء العضلة المحيطة بها بسبب الرطوبة.

و علامته: علامات سوء المزاج البارد على ما مرّ و بياض البول بلا حرقة.

و علاجه: سقى الأدوية الحارّة القابضة كالكندر و السعد و الخولنجان و نحوها مما يجفّف رطوبات الثفل و يسخّن المثانة مخلوطا بمثل جفت البلوط و حب الآس و الجلنار مما فيه قبض و تجفيف و ينفع منه الاطريفل الكبير و الصغير إذا لتّت أخلاطه بسمن البقر لتقل عفوصته و شويت ليزيد تجفيفه و التمريخ بالادهان الحارّة مفتقا فيها المسك و الخزميان.

و قد يكون بسبب زوال الفقار المحاذى للمثانة إلى خارج فتنقطع رباطات المثانة و تسترخى المثانة لذلك فلا تضبط البول فيسيل من غير ارادة.

و علامته: نتوء الفقار.

و علاجه: عسر بل ممتنع؛ لأنه إن أمكن رد الفقار لم يمكن ربط الأربطة المنقطعة.

و قد يكون بأن تزول تلك الفقرات إلى خارج زوالا لا تنقطع تلك الرباطات، بل تحدث آفة في العضلة العاصرة عن تمدد الرباطات لا يقدر لها

ص: 173

و يعالج برد الفقار إن أمكن.

و قد يحدث منه الأسر لتشنج العضلة فلا تنبسط عند ارادة البول و لا تسترخى.

و قد يحدث السلس من زوالها إلى داخل لاسترخاء العضلة و امتناعها عن الانقباض لضغط فقار المثانة فلا يحتمل أن يجتمع فيها ماء كثير بل تدفع كل قليل يحصل. و قد يحدث منه الاسر أيضا لانسداد مجرى المثانة من ضغط الفقار.

و قد يكون السلس بسبب حرارة كثيرة جذّابة إلى المثانة موسعة للمجارى بالارخاء مع معاونة البول لها بالرطوبة المهيئة للامتداد أو مضعفة للمثانة لاحداثها سوء المزاج الحارّ لها.

و علامته: حرارة المزاج و الاستضرار بالمسخّنات و صبغ البول.

و علاجه: سقى الأقراص الباردة الحابسة للبول المتخذة من الطباشير و الجلنار و الطين الأرمنى و بذر البقلة و الخس و نحوها مما ذكر في علاج ذيابيطس.

و أما البول في الفراش فسببه أيضا استرخاء العضلة. و أكثر ما يعرض للصبيان لرطوبة اعضائهم فتسترخى من أدنى سبب يعرض لها و يعينهم على ذلك الاستغراق في النوم لرطوبة دماغهم فإذا تحركوا قليلا قليلا للانتباه من أذى البول، دفعته الطبيعة و الإرادة الخفية الشبيهة بإرادة التنفس فيه بحث(1) قبل انتباههم من النوم إلى حد اليقظة، فإن دفع البول إنما يتم بقوتين: أحداهما، الدافعة الارادية و الأخرى، الدافعة الطبيعية، و لذلك يقدر الانسان على امساكه بالاختيار بخلاف المنى، فإنه إنما يندفع بالدافعة الطبيعية المحضة و لذلك لا

ص: 174


1- 171. ( 1). لأن التنفس ... كما قال المحققون ليس بارادى لأنه لو كان التنفس إرادى لم يقع في حال عدم الارادة و الشعور كحالة الغشى و الصرع و السكتة و كحالة النوم مع أنه خلاف الواقع بل التنفس امر ضرورى في جميع اوقات الحيات. كذا في كشف اللغات. و قال« شريف الأطباء»: ثم اعلم أن التنفس كالنبض يتم بحركتين[ و] وقفتين بينهما الّا أن حركة النبض طبيعى صرف و حركة التنفس مع ارادة يمكن أن يغير عن مجرى الطبيعى. و حركة التنفس المعتدل الطبيعى الخالى عن الآفة يتم بحركة الحجاب و إن احتيج الى زيادة، شارك عضل الصدر كلها أو بعضها حسب الحاجة و كما أن في النبض عظيما طويلا و منقطعا و مرتعشا و غيرها من الاقسام و امورا محمودة أو مذمومة و لكل ذلك اسباب و لكل ذلك دليل على امر مادتها[ و] اختلاف بحسب الامزجة و الاجناس و العوارض البدنية و النفسانية، كذلك للتنفس.

يشترط الانتباه القليل من النوم في خروجه عند الاحتلام، و لا يقدر الانسان على امساكه عند المباشرة بالاختيار و ربما ناموا بعد ذلك و لم ينتبهوا إذا كان سبب انتباههم ما يؤذيهم من حدّة البول و امتلاء المثانة و اذا زال، حصل الاستفراغ التام.

و علاجه: علاج النوع الأول من السلس و هو برد المثانة و استرخاء العضلة.

و كثيرا مّا لا ينفع العلاج فيه للصبيان و إنما يزول عنهم بالبلوغ و توفر الحرارة و اشتداد الأعصاب.

و قد يحدث السلس بسبب ما يجاور المثانة مما يزاحمها و يضغطها كل ساعة فيخرج البول على قلته كورم عظيم في الرحم أو في السرّة أو ثفل كثير في الأمعاء أو حمل مثقل للنساء و يزول بزوال السبب.

ص: 175

الفصل الحادى و العشرون: فى بول الدم172

يكون إما لانفتاح عرق في الكلى و انشقاقه دون المثانة؛ لأن الدم الخارج مع البول إذا كان من الكثرة بحيث يقال له أنه بول الدم لا يمكن أن يكون من المثانة لأن عروقها ضيقة لا تحتوى دما كثيرا و لا يتصفى فيها الدم كما يتصفى في عروق الكلية، و أنها مندسّة في جرم المثانة فلا يعرض لها الانصداع الّا في الندرة و عند خرق المثانة.

و علامته: أن يكون نقيا من القيح و المدة؛ إذ ليس خروجه بسبب قرحة و تآكل عبيطا بالعين المهملة أى: خالصا طريا بلا وجع(1) بخلاف ما يكون عن القرحة، فإنه يكون مع وجع و حرقة و لذع و يكون كثيرا غزيرا؛ فان كان من الانفتاح، يكون قليلا قليلا لأنه يترشح من فوهة العروق و إن كان من الانشقاق، يكون كثيرا بغتة و يكون بعقب ضربة على موضع الكلية ينصدع منها العرق أو بعقب أكل الطعام الحريف فإنه لشدة حدته و لطافة جوهره يفرق اتصال العروق سيّما عروق الكلى؛ لأنها أقبل لذلك بسبب جريان المائية عليها فإنها لحدّتها و بورقيتها تضعف هذه العروق و تجعلها قابلة للتفرق و هى أيضا واسعة كبيرة لأنها في جرم لحمى و مع ذلك مكشوفة، على أن المائية المندفعة إلى الكلية بعد أكل الطعام الحريف تكون متكيفة بتلك الكيفية الحادّة الحريفة اللذاعة فتجرد السطح الباطن

ص: 176


1- 173. ( 2). لعدم احساس الكلى.

من الكلية و تعين على انفتاق عروقها و ظاهر أن الطعام الحريف لا يختص بايجاب الانشقاق بل يعم الانشقاق و الانفتاح لكن ايجابه للانفتاح أكثر و اسهل و ربما تولد ذلك عن تمدد و كزاز قويين لما مر(1). و ربما كان خروج الدم من الكلى بادوار بحسب امتلاء العروق و خلائها كالذى يكون من المقعدة و يعرض لصاحبه ألم نحو القطن عند الامتلاء لتمدد العروق فإذا انفتحت فوهاتها و خرج الدم في وقت الدور سكن الألم.

و علاجه: فصد الباسليق لامالة الدم و تقليله و سقى أقراص بول الدم المتخذة من بذر القثا و النشا و الكثيرا أو الجلنار و السك و دم الاخوين و الصمغ بماء البقلة أو بماء لسان الحمل و أقراص الكهرباء و أقراص نفث الدم المذكورة.

و إما لضعف الكلى أو ضعف الكبد عن تمييز الدم عن المائية.

و علامته: أن يكون غساليا و الذى من ضعف الكلية أشدّ بياضا؛ لأن الدم المختلط بالمائية فيه هو الدم الذى يجى ء إلى الكلية لغذائها و هو قليل جدا بالنسبة إلى المائية، فلا يصير البول أحمر كما في الكبدى بل مائلا إلى البياض و إلى غلظ؛ لان الكلية لكونها عضوا صلبا متلززا وجب أن يكون الدم الذى يجى ء إليها لغذائها غليظا متينا و هو مع ذلك يكون قد تم نضجه في الكبد و انما يفوته النضج الكلوى و الذى من ضعف الكبد أضرب إلى الحمرة لكثرة اختلاط الدم بالمائية لتغير لونه و ميله إلى السواد و القتمة لطول احتباسه بسبب بعد المسافة و لاختلاط السوداوية أيضا و أرقّ لضعف الكبد عن إنضاجه و أشبه بالدم لما يختلط الدم الكثير بالمائية اختلاطا شديدا بسبب طول المسافة.

و قد ذكر علاجهما في باب ضعف الكبد و ضعف الكلية.

و إما لتآكل العروق التى في اعضاء البول، فإن الدم و القيح كليهما لا يجتمعان الّا فيها دون غيرها، فإن القرحة في الكلى و المثانة إذا كانت في موضع عرق ذى قدر خاصة مع تآكل يتبعها بول دم و مدة و اذا كانت القرحة في غير موضع عرق و مع غير تاكل، فإنه يتبعها بول مدة فقط و كذلك إذا كانت في المواضع التى هي أعلى من الكلية كالكبد و الرئة و الحجاب غير المحيط بالأضلاع.

ص: 177


1- 174. ( 1). في امراض الرأس في مبحث التمدد و الكزار حيث قال المصنف« ربما بال الدم لأنفجار العروق لشدة النضغاط الحادّث من تمدد الأعضاء ظاهرا أو باطنا ...».

و علامته: أن يكون بعقب قروح في موضع عرق لها قدر قد تأدّت إلى الفساد و التآكل في جرم ذلك العرق و يكون مجيئه قليلا قليلا بتفاريق بحسب ترشحه من ذلك العرق سيّما إذا كان من عروق المثانة، و فى عدّها من أقسام بول الدم شى ء مع مدة و نتن رائحة لعفونة المدة، خصوصا إذا كانت القرحة في المثانة؛ لأن المدة يطول بقاؤها فيها فتزداد عفونة و نتنا، و أما الكلى و البرنجان فإنهما مجار للبول لا أوعية له فتندفع المدة منها قليلا قليلا و لا يطول بقاؤها فيها حتى تكتسب فيها فضل عفونة.

و علاجه: علاج القروح في الكلية و المثانة على ما مرّ.

ص: 178

الباب السابع عشر: فى علل أعضاء التناسل من الذكران

اشاره

ص: 179

ص: 180

الباب السابع عشر: في علل أعضاء التناسل من الذكران

الفصل الأول: في نقصان الباه175

يكون إما لضعف الشهوة أى: الرغبة الباعثة عليه و إما لاسترخاء الآلة فلا تتحرك و لا تتوتر عند الجماع؛ لأن توترها إنما يكون بتمديد العصبة المجوفة و انبساطها طولا و عرضا بسبب رياح قوية غليظة تكون في العروق، و ارواح كثيرة حيوانية منبثة تستصحب دما شريانيا كثيرا و انما تنجذب هذه إليها بسبب قوة شهوانية ملذذة و اذا استرخت الآلة، لم يكن لها أن تتمدّد و تنبسط و تنتشر.

أما ضعف الشهوة فيكون:

إما لضعف البدن أى: هزاله و قلة غذائه فتقلّ فيه الريح و الروح و الدم.

و علامته: انخراط البدن و نحافته و ضعفه قوة و فعلا؛ لأنه إذا ضعف البدن لقلة الغذاء، قلّت الروح لأنها بخار الدم و لطيفه فتضعف القوى الحالة فيها و تضعف آثارها التى الأفعال و صفرة اللون لقلة الدم و قلة الطعم أى: الغذاء.

و علاجه: تقوية البدن بتدبير الناقة و الزيادة في الغذاء بحسب قوة الهضم و فى النوم لترطيب البدن و تقوية الهضم و الطيب و السرور و اللهو لتقوية الروح

ص: 181

و بسط النفس و انعاش الحرارة الغريزية، و سيجى ء لهذا زيادة بيان إن شاء الله تعالى و ترك التعرض للجماع مدة؛ لأنه يضعف البدن لكثرة الحركة المحلّلة للروح و الحرارة الغريزية من استفراغ الغريزية و الرطوبات الصالحة و باستفراغ المنى و هو أشدّ تأثيرا في ضعف البدن من استفراغ غيره من الرطوبات لأنه فضلة الهضم الرابع و قد استوفى الهضم الرابع(1) و قرب من أن ينعقد و يصير جزءا للبدن و منه أيضا تغتذى العروق و الشرايين.

و إما لقلة المنى و عوزه لأن الشهوة انما تتحرك عند كثرة المنى في اعضاء الجماع فيتحرك فيها و يهاج و يحدث بكيفيته لذعا و أذي و بكميته ضغطا و تمددا و تشتاق تلك الأعضاء إلى نفضه كما إلى نفض سائر الفضول.

و علامته: نزارة المنى عند الخروج.

و علاجه: أن ينظر إن كان سببه يبوسة آلات المنى و هزالها و يستدل على ذلك بغلظ المنى لانتفاء الرطوبة المرققة و الانتفاع بالحمام المرطّب و الدخول في الماء و الاستكثار من الأغذية مرطّبة، عولج بالأغذية المرطّبة مثل الأحساء اللبنية و الاسفيدباجات و سقى دواء الترنجبين الزائد في المنى و صفته: أن يؤخذ من الترنجبين الأبيض الجنقى، ثلاثون درهما، و يطبخ باللبن الحليب حتى يغلظ، ثم يؤخذ منه عند النوم ملعقتان؛ لأن اللبن كثير الرطوبة كثير الغذاء يزيد في المنى؛ لأنه أكثر انهضاما من الدم و الترنجبين إذا خلط به كان جذب الطبيعة له و تصرفها فيه أقوى لحلاوته و اختياره على السكر لأنه أرطب.

و إن كان سببه برودة آلات المنى، فإنها تغلظ المنى و تكثفه فيقلّ حجمه و يزول عنه اللذع المهيّج و يستدل على ذلك بجمود المنى عند الخروج و عسر خروجه لتبلّده في الحركة و تغلّظه و الانتفاع بجميع ما يسخّن مثل الجوع و الحركات المعتدلة و الأدوية المسخّنة، عولج بالزنجبيل المربى و معجون اللبوب الزائد فى المنى و صفته: لب اللوز و الجوز و البطم و حب الصنوبر و حب الزلم و البندق و النارجيل و الفستق و حب القلقل و الخشخاش

ص: 182


1- 176. ( 1).[ خ. ل: الثالث].

الابيض و التودريان و السمسم و بذر الجزر و الجرجير و البصل و الشلجم(1) و الرطبة و البهمنان و الزنجبيل و فلفل و الكبابة و القرفة و الدارصينى و الشقاقل و الخولنجان و بذر الهيلون على السواء، يدقّ و يعجن بثلاثة أمثالها عسلا و المعجون الحارّ الزائد في الجماع المتخذ من الزنجبيل و الشقاقل و الخولنجان و بذر الجرجير و بذر الجزر و الابخرة و الهليون على السواء، معجونة بالعسل المطبوخ مع ماء البصل الأبيض.

و إن كان سببه حرارة آلات المنى و يستدل على ذلك بغلظ المنى لأن الحرارة المفرطة تشويه و تجففه بافناء ما رقّ و لطف منه و بسهولة خروجه لأن الحرارة آلة لجميع الحركات و الانتفاع بالمبرّدات، عولج بما يكسر حرارتها مثل حليب بذر البقلة و اللبن و المخيض.

و إن كان سببه رطوبة آلات المنى و يستدل على ذلك برقة المنى، عولج بالأدوية اليابسة مثل الاطريفل و الأغذية الناشفة مثل القلايا المبذرة و المشويات المتوبلة بالدارصينى و الكمون و الصعتر و السذاب.

و ان كان من اجتماع البرد و اليبس أو البرد و الرطوبة أو الحرارة و اليبوسة و يستدل عليها بتركّب العلامات، عولج بعلاج مركب مضاد لكلتا الكيفيتين و أما المزاج الحارّ الرطب فهو السبب الفاعلى للدم النضيج الصالح المستلزم لكثرة تولد المنى و الروح الشهوانى و النفخ المنعظ و لا يمكن أن يكون سببا لقلة المنى.

و إما لسكون المنى و قلة حركته و فقدانه اللذع المهيج للقوة الشهوانية على اخراجه كما يعرض لمن يتناول الأفيون و قشور الخشخاش و ورق القنب.

و علامته: كثرة المنى عند الخروج و جموده و غلظه.

و علاجه: ما يسخّن المنى و يحدث فيه حدّة و لذعا مهيجا كالزرعونى و صفته: فلفل و دار فلفل، زنجبيل، قرفة، دارصينى، قرنفل، خولنجان، من كل واحد جزء؛ تودريان و بهمنان بوزيدان، لسان العصافير، قسط حلو، سعد، سنبل، من كل واحد ثلاثة أجزاء، يدق و ينخل و يعجن بعسل مصفى و نحوه مثل معجون اللبوب و معجون البذور و الحقنة المسخّنة المتخذة من طبيخ الحسك و الزنجبيل و اللبن الحليب و دهن الجوز و الحمولات الحارّة مثل لب حب القطن و العاقرقرحا و القنة و شحم الأسد مع دهن النارجيل.

ص: 183


1- 177. ( 1). أي: بذرها.

و إما لترك الجماع ضرورة أو اختيارا أو نسيان النفس له و انقباض الأعضاء أى: إعراضها عنه و قلة احتفال الطبيعة أى: اهتمامها بتوليد المنى كما لا تهتم أى: الطبيعة بتوليد اللبن في الفاطمة(1) فلا يتولّد.

و علامته: ترك ذلك مدة طويلة و قلة طروئه على البال.

و علاجه: التدرج إليه لتتحرك القوة الشهوانية و تأخذ المولّدة في توليد المنى و سماع احادّيث ذلك و النظر إلى تسافد(2) الحيوانات فتتذكر النفس أمر الجماع تتحرك إلى الأعضاء التى هي آلاته مع الدم و الروح و الحرارة الغريزية، فتحركها و تستعملها في توليد المنى و تهيّج المتولدة منه فيحصل الانعاظ و يتم أمر الجماع كما يتحرك إلى العين عند تخيل الصور الجميلة، لأنها سفيرها و آلتها ادراك هذه الصور، و لذلك يظهر فيها عند ذلك تغير مّا، و كذلك يتحرك إلى اللسان عند تخيل الطعوم اللذيذة و لذلك يمتلئ الفم من الماء عند ذلك لانحدار الرطوبات التى هناك و ذوبانها لتوجه الحرارة إليه. و ذلك لأن التخيلات النفسانية قد تكون سببا لحدوث الحوادث البدنية كما ثبت في القواعد الحكمية فتحدث في البدن حرارة لا عن حرارة و برودة لا عن برودة و استعمال المروخات مثل دهن السوسن و الخيرى مع الشمع و مرارة الثور و الدلوكات مثل العاقرقرحا مع دهن حب القطن و الأغذية الباهية(3) مثل صفرة البيض و لحوم الحملان و الفراخ و الرؤوس و الهرائس و غيرها، و الاعتماد أكثره في هذا الأمر على الاغذية(4)؛ لأن منها يتوقع

ص: 184


1- 178. ( 1).[ خ. ل: هي المرأة التى لا ترضع].
2- 179. ( 2).[ يقال للجماع في الحيوانات].
3- 180. ( 3). فان كفى فهو المقصود و الّا فبلأدوية.
4- 181. ( 4). ذلك[ الاعتماد] لأمرين: أحدهما، إن علاج هذا المرض هو تكثير المنى و زيادة الأرواح و تقوية البدن و الأعصاب و كل ذلك يحصل من الاغذية بخلاف الادوية فانها لا مدخل لها في تكثير المنى و الدم الّا بالعرض من جهة أنها يصلح المزاج و لذلك لا يعرض عنها تقوية يعتدّ بها. و ثانيهما، إن اعضاء المنى بعيد جدا عن مدخل الأدوية فلا يصل إليها الّا بقوة قوية فيها و ذلك قليل فلذلك يقبل[ تقلّ] وصول أكثر الادوية الى هذه الأعضاء بخلاف الأغذية فان الدم اذا كثر كانت عناية الطبيعة تصرف الفاضل منها الى هذه الأعضاء أولى من احتباسه أو اخراجه بالرعاف و نحو ذلك فاذا احتيجت الى الأدوية لتعديل أمزجة هذه الأعضاء فالأولى أن يكون ذلك مستعملا من خارج كالمسوحات و الأدهان و نحوها لان وصولها الى هذه الأعضاء مع سرعته لا يتوقف على المرور بالأعضاء الاخرى و لا يتغير مزاجها.-- و ينبغى أن يكون الأغذية المستعملة في هذا المرض كثيرا ليكون الدم المتولد عنه كثيرا لتفضل عن كفاية الأعضاء لتكوّن المنى. و ينبغى أن يكون مع ذلك متلينة[ متلرزة] ليكون الدم المتولد عنها كذلك فلا ينحلّ بسرعة. و ينبغى أن يكون مع ذلك قوية القوة فان الضعيف يمنع من الباه جدا. و يكون مع ذلك سريعة الهضم جيدة الغذاء ليحصل عنها دم نضيج فان ذلك هو المادة للمنى. و ينبغى أن يكون مع ذلك قوية القوة فان الضعيف يمنع من الباه جدا. و يكون مع ذلك سريعة الهضم جيدة الغذاء ليحصل عنها دم نضيج فان ذلك هو المادة للمنى. و ينبغى أن يكون مع ذلك قوية القوة فان الضعيف يمنع من الباه جدا. و يكون مع ذلك سريعة الهضم جيدة الغذاء ليحصل عنها دم نضيج فان ذلك هو المادة للمنى. و ينبغى أن يكون مع ذلك لذيذة لتقبلها المعدة سريعا كثيرا فيكون انهضامها أجود و لذلك ينبغى أن يكون عطرة ليكون تقويتها أكثر. و ينبغى أن يكون مع هذا كله مولّدة للنفخ و الرياح ليكون بذلك انتشار القضيب كما ينبغي. و ينبغى أن يكون ما يتولّد عنها من ذلك غير مولم فإنّ الألم ينافى الشهوة التى لا بدّ منها في الجماع. و ينبغى أن يكون توليدها لذلك ليس في المعدة و نواحيها بل يكون في العروق ليمكن نفوذه الى أعضاء المنى و لم يتحلل فلذلك ينبغى أن يكون هذه الأغذية ذوات رطوبات فضلية و أن تكون مع الرطوبات حرارة لطيفة فان الحرارة القوية تحلل الرياح و النفخ و البرد يمنع حدوثها. و ينبغى أن يكون هذه الرطوبه غليظة عسرة الانهضام ليتأخر انفعالها المحدث للرياح و النفخ الى عروق[ العروق] و لا ينفعل في الهضم الاول و لا الثانى انفعالا كثيرا. و ينبغى أن يكون مع ذلك لزجة فإنّ اللزج أعسر انفعالا و انهضاما فيتأخّر بذلك انفعاله.

انتعاش القوة و كثرة المادة.

و إما لرأى نفسى كالزهد و التقشف(1) فانه إذا استقرّ ذلك في النفس، لم يرغب في المجامعة و أعرضت القوى الشهوانية عنها و لم تتحرك الآلة أو بغض الجماع و تنفر الطبيعة عنها، فلا ترغب في المباشرة معها و لا تتحرك القوة و الآلة أو احتشامه فتنفعل النفس و تستحيى عن الاستكشاف و المباشرة الفاحشة أو سبوق استشعار إلى القلب من أن لا ينتشر منه القضيب فلا ترغب النفس في المجامعة حذرا من الخجالة و الشناعة عند المزاولة بسبب عدم القدرة و استرخاء الآلة خصوصا إذا اتفق ذلك أى: عدم الانتشار عند المباشرة وقتا مّا اتفاقا فكلّما وقعت المعاودة إلى المجامعة مرة اخرى، تمثل ذلك أى: عدم الانتشار في الوهم و اعتقد جزما بأنه لا يتأتى منه في هذا الوقت كما في الماضى و ارتسخ ذلك النفس حتى ذهبت الحركة و الشهوة بالكلية و ربما تعاضد في ذلك أمر آخر وهمى أيضا و هو أن يعتقد أنه قد سحر و ذهبت رجوليته و قدرته على الجماع بسبب السحر.

ص: 185


1- 182. ( 1). في بعض النسخ« التعفف» لا« التقشف»؛ أما التقشف فهو ضيق العيش و أما التعفف فهو مرادف للزهد ... و النسخة الثانية أولى.

و علاجه: دفع تلك الآراء عن النفس.

و إما لضعف القلب إما بسبب تعب كثير أو مرض طويل أو جوع مفرط أو غير ذلك مما يحلل الروح و الحارّ الغريزى فتضعف القوة فينقطع الروح الشهوانى و الريح الناشرة و حينئذ يغلب عليه الحياء أيضا بسبب ضعف الحرارة الغريزية فيمتنع(1) عن المباشرة.

و علامته: نقصان الحرارة في جميع البدن و لين النبض أى: رخاوته و ضعفه بسبب ضعف القوة و يكاد يغشى عليه عند الفراغ منه أو لحرارته المجاوزة عن الاعتدال فتتحلل الريح الناشرة.

و علامته: الخفقان و العطش.

و علاجه: تقوية القلب و تعديل مزاجه بالمفرحات الباردة العطرة.

و إما لضعف المعدة و الكبد فتنقطع مادة المنى لقلة تولد الدم الصالح.

و علامته: قلّة الشهوة أى: شهوة الطعام و الهضم و علامات آفات المعدة و الكبد و ضعفهما.

و علاجه: تقوية المعدة و الكبد و اصلاح مزاجهما بحسب الواجب كما ذكر موضعه.

و إما لضعف الدماغ فتنقطع مادة القوة النفسانية الحساسة عن اعضاء التناسل و لا يحس بحركة المنى و لذعة و دغدغته المتقاضية بالجماع، فلا يشتهيه و لا ترغب النفس فيه و اذا تكلف لذلك، لم يحس باللذة التامة و تضعف الأعصاب أيضا عن الحركة و الانتشار.

و علامته: أن تكون الحواس مع ذلك كدرة و الحركات عسرة بطيئة.

و علاجه: تقوية الدماغ بالمعاجين و الشمومات و الأطلية الموافقة و غير ذلك.

و إما لضعف الكلية و آفاتها العارضة لها فإن الشهوة الطبيعية لا تتم الّا بقوة الكلية لأن مادة المنى تأتى من الكبد إلى الكليتين في شعب من الاجوف النازل و تتصفى فيهما من المائية ثم منهما إلى المجرى الذى بينهما و بين الانثيين، و هو عرق كثير المعاطف و الاستدارات لطول المسافة بينهما، فينضج فيه المنى و يبيّض

ص: 186


1- 183. ( 1).[ خ. ل: فينقطع].

بعد احمراره، ثم منه إلى الأنثيين فهما يعينان على تمام تكون المنى باسخانهما الدم النافذ في هذه العروق، و لذلك صاحب الكلية الحارّة باعتدال يكون كثير المنى قويا على الجماع. و لان خميرة المنى على ما رآه «الشيخ» تنزل من الدماغ إلى النخاع ثم منه إلى الكليتين ثم إلى ذلك المجرى ثم إلى الأنثيين، فعلى هذا يتغير بالضرورة مزاج المنى و تضعف الشهوة عند ضعف الكلية و آفاتها كما تضعف عند ضعف الكبد و الدماغ، و لأن الكلية تحيل ذلك الدم النافذ في العروق التى بينها و بين الانثيين إلى طبيعة تلك الخميرة و تجعل المجموع منيا. و لأن ضعف الكلية بسبب القرب و المشاركة لآلات التناسل تؤثر تأثيرا قويا في مزاج المنى فإن كان من الحرارة تحرق المنى و تجففه و تعدم الروح المنعظ و إن كان من البرودة تجمد المنى و تزيل عنه اللذع المهيج للشهوة و تمنع تولد الريح و قد ذكر جميع ذلك بعلاماتها و علاجاتها.

و أما استرخاء الآلة فيكون:

إما لضعف البدن أيضا فتضعف لذلك الأعضاء و تعجز عن الحركة.

و علامته: نحافة البدن و ضعفه.

و علاجه: التدبير المنعش الذى ذكر من تكثير الغذاء و الدعة و النوم و الطيب و السرور و غير ذلك.

و إما لطول الامساك عن الجماع فيتقلص العضو حينئذ و يضمر؛ لأن جميع الأعضاء تقوى و تشتدّ باستعمال الرياضة التى تخصّها و تضعف بتركها، كما قال «ابقراط» العمل مغلّظ و العطلة مذبّلة.

و علاجه: الدلك الدائم بلبن الضأن؛ لأنه يجذب الدم إليه و يجمعه و يحبسه فيه بانسداد مسامّاته من لزوجة اللبن و دسومته، و لأنه يرخى المجارى و يوسعها فيسهل نفوذ الدم إليها، و لأنه لا يحلل المجذوب إليه كما يحلله الدلك الخشن مع أن لبن الضأن مفرط في الترطيب و التليين و بالزفت بعد الدلك و جذب الدم إليه ليحفظه فيه مع أن الزفت يجذب الدم أيضا و صبّ الماء الحارّ عليه فإنه أيضا يرخى و يرطّب و يخلخل(1) و يجذب.

ص: 187


1- 184. ( 1).[ خ. ل: يحلل].

و إما لقلة النفخ و الريح في أسافل البدن إما لبرد مفرط فلا يتولّد النفخ و الريح و هو الأكثر أو لحر مفرط فيتحلل، أو ليبس معوز لمادة النفخ.

و علامته: قوة البدن و سلامة الأعضاء و عدم الحرارة و النفخ أو الحرارة القوية و الانتفاع بالأغذية المنفخة و هى التى فيها رطوبة فضلية لا تتحلل في الهضم الأول بل تبقى إلى الهضم الثانى و الثالث فتنحلّ رياحا نافخة في العروق و كثرة المنى عند الجماع لسلامة الأعضاء المولّدة له و أن لا يكون الانتشار باطلا اصلا بل يكون قليلا ضعيفا، لسلامة أعصاب القضيب عن الاسترخاء فإن كان عوز النفخ لعدم الحرارة- و يستدل على ذلك بأن يقوى الانتشار عند الجوع و الخفة من الطعام لغلبة الحرارة و ثورانها حينئذ و عند الحركات المسخّنة و استعمال الأدوية المسخّنة- عولج بالتسخين بالمعاجين و الأدهان و غيرهما.

و إن كان لعوز الرطوبة- و يستدل على ذلك بأن يقوى بعقب الأكل سيّما من الأطعمة الرطبة التى فيها يسير حرارة(1) و الشرب- عولج بالترطيب بالاستحمام و التمريخ و غير ذلك و تناول ما ينفخ كالباقلاء و الحمص و اللبن الحليب بقليل الدارصينى؛ لأن النفخ كما يحتاج في تولده إلى رطوبة هي مادته، يحتاج إلى حرارة يسيرة تؤثر في تلك الرطوبة حتى تنحل عنها رياح نافخة و نحوها من أدوية الباه غير الحارّة القوية؛ لأن الحرارة المفرطة تزيد في اليبس لفرط التحليل.

و إما لبرد أعصاب القضيب و هى من جنس الفالج لفضل بلغمى ينصبّ إليها، أو لكثرة القيام في الماء البارد، أو الجلوس على الثلج فيفسد مزاجها و لا تتأثر عن القوة المحركة و الحساسة التى تنفذ فيها.

و علامته: غزارة المنى و رقته لنقصان الحرارة المغلّظة في آلات التناسل بالمجاورة و الاشتراك و سهولة خروجه لكثرته و رقّته من غير انتشار و أن لا يتقلّص في الماء البارد؛ لأنه لا يتأذى من برودة الماء- لبطلان حسه- حتى ينقبض و يجتمع هربا من المؤذى و أن يكون ضعيف الحس و الحركة ذاهبا إلى الضمور و الهزال لفتور حرارته و ضعف أفعاله الطبيعية من الجذب و الهضم و التغذية فإن كان هذا مزمنا جدا و قد رقّ العضو و نهك أى: ضعف، فلا علاج

ص: 188


1- 185. ( 1). لأنّ الحرارة المفرطة كما تولد الرياح تلطّفها و تحللها أيضا.

له لما ذكرنا في الفالج، و هذا هو الذى تسميه العامة العنة. و إن لم يكن كذلك أى:

لم يكن ضعيف الحس و الحركة و لا رقيقا منهوكا و كان يتقلص في الماء البارد فعلاجه: علاج الفالج و الحقن المسخّنة للعصب و المسوحات و الحمولات المسخّنة مما ذكرنا هناك أى: في الفالج و الاسترخاء.

ص: 189

الفصل الثانى: فى سرعة الانزال186

سببه ضعف قوة الماسكة بسبب البرودة و الرطوبة فان الإمساك انما يتمّ بتحريك الليف المورّب إلى هيئة من الاشتمال متنوعة متفننة ثم بالقبض و جودة اشتمال الليف على الممسوك، و الأول إنما يكون بالحرارة لأن البرودة مانعة عن جميع الأفعال و الحركات، و الثانى باليبوسة لأن الرطوبة ترخى و ترهل الليف فلا يتأتى منه القبض و الاشتمال.

و علامته: أن لا يكون هناك علامات الحرارة لا في المنى كالصفرة و الحدّة و لا المزاج كالعلامات المعلومة و يكون المنى كثيرا رقيقا أما الكثرة فلغلبة الرطوبة و أما الرقة فلعدم الحرارة المغلظة.

و علاجه: استفراغ البدن و تنقيته من الرطوبات بالاسهال بالأيارجات و القى ء و هو أولى؛ لأن الاسهال يجذب المواد و الرطوبات إلى الأعضاء السفلية و تمريخ العانة و العجان و هو ما بين القحفة و الخصية بدهن الخلّوق و هو دهن الزعفران و دهن الآس و النرجس و دهن القسط و شراب الفنجنوش و هو شراب يؤخذ من عصير العنب مع أدوية قابضة يغلى غليات حتى يتقوم و صفته: أن يؤخذ من سلاقة العنب العفص ستة أرطال، و يطبخ مع السماق و العفص و الجلنار و الورد و الكندر و الكزبرة و الصعتر و السعد من كل واحد عشرة دراهم؛ و الزعفران و المرو و الشب اليمانى، من كل واحد درهم؛ و خبث الحديد ثلاثون مثقالا و يطبخ حتى

ص: 190

يبقى الثلث و يصفى و معجون الخبث و صفته: اهليلج أسود، بليلج، آملج، فلفل، دار فلفل، زنجبيل، سعد، شيطرج هندى، سنبل، من كل واحد عشرة دراهم؛ بذر الشبت، بذر الكراث، من كل واحد اربعة دراهم؛ خبث الحديد المدبر بخل الخمر المجفف المقلو، مائة درهم؛ يسحق و ينخل و يعجن بعسل منزوع الرغوة و دهن لوز حلو، ثم يلقى فيه درهمان من المسك و يرفع في إناء صينى و يستعمل بعد ستة أشهر.

و قد يكون من حدّة المنى و لذعه حتى لا تستطيع الأوعية أن تمسكه عند الهيجان و الحركة بل يشتد اشتياقها إلى دفعه للذعة و حرقته فتدفع هي أى:

الأوعية ذلك المنى عن نفسها سريعا.

و علامته: حدّة المنى و لذعه عند الخروج.

و علاجه: سقى ما يبرّد و يرطّب مع قبض من الأشربة مثل شراب الخشخاش مع حليب بذر الفرفخ و الحماض و الخس و الأغذية مثل الأرز و العدس مع حليب بذر الخشخاش.

و قد يكون من ضعف الأعضاء الرئيسة و فتور قواها فتضعف سائر الأعضاء بتبعيتها و هذا يكون مع نقصان الباه و قد ذكر ضعفها بعلاماتها و علاجاتها.

ص: 191

الفصل الثالث: فى كثرة الشهوة

يكون إما لامتلاء البدن و كثرة الدم و المنى.

و علامته: قوة البدن و حمرة اللون و قلة الضعف على كثرة الباه؛ إذ لا ينقص من غذاء البدن شى ء عند استفراغ المنى لتوفر المادة و الاحتلام؛ لأن الأوعية عند تمدّدها و تأذيها بامتلاء المنى و لذعه تشتاق إلى دفعه بالانضمام و الانقباض عليه، سيّما إذا عرض له احتداد و هيجان عند النوم بسبب توجه الحرارة نحو الباطن.

و علاجه: الفصد و الاسهال و تقليل الغذاء و إمالته إلى الحموضة و شرب ماء العناب و العدس و الحصرم و الرمان الحامض و الخلّ و استعمال الدواء البارد المقلل للمنى مثل: بذر الخس و بذر البنج و الشهدانج و الكزبرة و دقيق البلوط و النيلوفر و بذر البقلة و الصندل و السماق و الجلنار و الطباشير و العدس المقشّر و الورد و الكافور، و تبريد الظهر لتبرد الكلية و أوعية المنى فيسكّن لذعه و هيجانه بما يضمد مثل أقاقيا و الطين الأرمنى و الطراثيث و الجلنار بماء الآس و بما ينام عليه مثل ورق الخلّاف و ورق النيلوفر و فرش الكتان و نحوها.

و الحق أن كثرة الشهوة إذا كانت مع قوة البدن و صحة المزاج و الاقتدار على الباه من غير استعقاب ضعف، فليس مما يجب أن يشتغل بتدبيره و كسره؛ لأن كسره من غير ضرورة يوهن المزاج و ينهك القوة كما صرح به «الشيخ»- و سبب ذلك أن المنى عند كثرته يغمر الحرارة الغريزية و يبرّد البدن و يصير كلّا على الأعضاء و يتبع ذلك أعراض رديئة، بل إنما يجب أن يكسر إذا استعقبه ضعف فسيتفرغ عن البدن بالفصد و الاسهال؛ لأن استفراغه بهما أقل ضررا من استفراغه باخراج المنى.

ص: 192

و إما من حدّة المنى و لذعه و هيجانه و مطالبته بالخروج.

و علامته: حدّة المنى و لذعه عند الخروج و سرعة خروجه مع حرقة و حدوث ضعف بعده، و أن يصيب منه حرقة البول لانجراد مجرى البول من الرطوبة الغروية بسبب حدّة المنى.

و علاجه: تناول الاشياء المبرّدة المرطّبة كالقرع و بقلة الحمقاء و الخس و اللبن و استعمال الدواء البارد المقلل للمنى مع ما فيه تخدير يسير مثل: قشور الخشخاش و ورق القنب و الدخول في الماء البارد و شرب الرائب الحامض فإنه في غاية التبريد و التطفئة.

و إما من كثرة الرطوبات المهيئة لأن تصير منيا مع ضعف البدن و قلة الدم و فتور القوة.

و علامته: غزارة المنى و رقته و بياضه و كثرة النفخ لكثرة الرطوبة التى هي مادته.

و علاجه: الدواء الحارّ المقلل للمنى مثل الشونيز و بذر السذاب و بذر الفنجنكشت و الفوتنج و ورق النعناع(1) و المرزنجوش و الأغذية و الأدوية الطاردة للرياح لأن الرياح بايجابها الانعاظ تحرك الشهوة و تذكر النفس كالصعتر و السذاب و ورق النعناع و الفوتنج و الجوارش الكمونى و نحوه كالدراج و الطيهوج و القبج.

و إما لحكة و بثور في أوعية المنى توجب ما يوجب المنى عند كثرته من اللذع و الدغدغة فتتحرك الشهوة كما يعرض للنساء حكّة في الرحم من أخلاط حارّة صفراوية أو مالحة بورقية فيشتاق إلى شى ء يدخل فيه و يحكه ليبدّد المادة المؤذية و يسكّن الدغدغة فلا تهدأ فيهن شهوة الجماع.

و علامته: أن يكون الجماع يزيد في الشهوة(2)؛ لأن حركة الجماع تثير الحرارة و تزيد في كيفية تلك الأخلاط الحارّة اللذاعة و فى كميتها أيضا، لما

ص: 193


1- 187. ( 1).[ خ. ل: غير موجودة] و فيه بحث لانه ليس من الأدوية المقلّلة للمنى كما صرّح به الشيخ في علاج كثرة درور المنى و المذى و الوذى و قال:« النعنع فاضل في تغليظ المنى و تغذى؟ اعضائه على ضبطه»، و كما قال الهروى: الفودنج هو نهرى و بستانى و برى و جبلى، يقطع الباه و يمنع الاحتلام الّا الفودنج البستانى فانه النعناع و هو ينفع و يقوى الباه.
2- 188. ( 2). كما يزيد الحكاك في الحكّة و الجرب.

ينجلب إلى الأوعية من الدم و المنى و غيرهما فيستحيل شى ء منها إلى نوع تلك الأخلاط(1) و ربما يتبع الجماع ألم لتقرح تلك البثور و حرقتها بمرور المنى.

و علاجه: الفصد إن وجب و الاسهال للمادة الحادّة الصفراوية و تعديل المزاج بحليب الفرفخ و الخشخاش و لعاب بذر قطونا مع شراب البنفسج و الاستنقاع الماء البارد جدا لأنه يبرّد و يسكّن اللذع و يصلب الأعضاء و يقويها على منع المواد الفاسدة.

و إما لكثرة النفخ لما تلزمه كثرة الانعاظ كما يقع من القراقر التى لا تؤلم انعاظ شديد و أما التى تؤلم فلا يمكن ان يحدث منها انعاظ، لأن الألم يمنع الأعضاء من خواص افعالها و تحلل القوة لتحليل الرياح بسبب مجاهدة الطبيعة و اضطرابها لدفع المنافى و كما يشتدّ انعاظ صاحب السوداء المراقية و إن لم يكن له منى كثير و لا حادّ.

و علامته: شدة الانعاظ و تقدم تناول المنفخات و المزاج المنفخ كالسوداوى على ما ذكر في الماليخوليا.

و علاجه: إن كان التبخير و النفخ من قوة الحرارة(2)، فيه بحث(3)؛ لأن الحرارة القوية تلطّف و تحلّل الأبخرة التى تتولد من الرطوبات و تصير رياحا عند مفارقة الأجزاء النارية عنها فسقى المبرّدات مثل حليب بذر الفرفخ و الخس و الهندباء مع رب السفرجل و إن كان من ضعف الحرارة و كثرة الرطوبة فسقى المجفّفات المحلّلة للرياح على ما ذكر و إن كان من كثرة السوداء فاستفراغ السوداء بطبيخ الأفتيمون و غيره مما مرّ غير مرة.(4)

شرح الأسباب و العلامات ؛ ج 2 ؛ ص194

ص: 194


1- 189. ( 1). و يلزم منه زيادة الحكة التى هي سبب الشهوة و لذلك يتبع الجماع ألم لأجل سخونة المادة المنصبّة.
2- 190. ( 2).[ خ. ل: الحرارة و الرطوبة].
3- 191. ( 3). أقول: ليس فيه بحث اصلا لأن المراد من قوة الحرارة لا في مرتبة من القوة حتى يحلل الأبخرة فإن قوة الحرارة لها مراتب قال« الشيخ» في علاج كثرة الشهوة: و ما كان من المنفخات فعلاجه المبرّدات إن كانت حرارة شديدة حتى يطفى حرارته المنفخة أو المجففات بقوة فالمحللات للرياح إن كان مع برودة شديدة و استفراغ سودائهم إن كانوا سوداويين.
4- 192. سمرقندى، نجيب الدين - شارح: كرمانى، نفيس بن عوض، شرح الأسباب و العلامات، 2جلد، جلال الدين - قم، چاپ: اول، 1387 ه.ش.

الفصل الرابع: فى كثرة درور المنى و المذى و الوذى193

فالمذى هو رطوبة تسيل عند ابتداء الشهوة لتليين مجرى المنى فيسهل خروجه لأن طول زمان خروجه مما يفسد مزاجه و يبرّده فلا يتأتى منه الإحبال. و مجراه فوق مجرى المنى؛ لأن تليينه لما يسيل فوقه أزيد من تليينه لما يسيل تحته، و سبب خروجه أن شهوة الجماع إذا ابتدأت، حرّكت أجزاء القضيب و أوجبت الانعاظ لأجل التهيئة للجماع فانضغطت الغدة الموضوعة في رقبة المثانة و يلزم ذلك سيلان الرطوبة منها. و الوذى و هو رطوبة غروية لزجة تسيل في مجرى البول عند ارادته لتغرية المجرى؛ لأن البول لكثرة مقداره يطول زمان مروره عليه، و هو حادّ فاحتيج إلى تلك الرطوبة ليكسر بلعابيتها حدّة البول فلا ينسحج المجرى. و تولدها من غدة موضوعة بقرب عنق المثانة تنضغط عند حركة البول للخروج فتسيل منها تلك الرطوبة و هى إذا كثرت و غلظت، سالت بعد البول أيضا.

أما سيلان المنى و خروجه من غير إرادة أى: من غير مزاولة جماع، فيكون:

إما لكثرة المنى لقلة الجماع و كثرة تناول مولّدات المنى فتمتلئ الأوعية و تتمدّد و تتأذّى و تضطرّ إلى حركة دفّاعة للمنى بانضمامها و عصرها عليه.

و علامته: كثرة ما يخرج من المنى عند الجماع و استواؤه في القوام، لكمال نضجه لصحة مزاج الأعضاء و سلامة افعالها من غير حرارة مفرطة مرقّقة لقوامه و لا برودة مفرطة مغلّظة له من غير استتباع ضعف في الأعضاء و لا في القوى إلّا

ص: 195

أن يكون البدن ضعيفا في الأصل و أوعية المنى قوية فتنصبّ مادة المنى من الأعضاء و تجذبها إليها فيزداد الضعف بذلك عليها.

و علاجه: استفراغ المنى الذى قد تولّد في الأوعية بالجماع و تقليل الغذاء عند قوة البدن و استعمال الدواء المقلّل للمنى من الحارّ و البارد على حسب الواجب.

و إما لحدّة المنى و حرافته فيلذع الأوعية و تحوج الطبيعة إلى دفعه.

و علامته: الاحساس بحدته عند الخروج و ربما كان معه حرقة البول؛ لأن المنى لحدته يجرّد الرطوبة الغروية عن القدر المشترك بينهما من مجرى القضيب فتحدث فيه الحرقة عند مرور البول و كان لونه إلى صفرة و تدل عليه الأسباب السالفة.

و علاجه: استعمال الأشربة الباردة الرطبة مثل شراب النيلوفر و البنفسج و العناب و الدواء البارد المقلل للمنى المتخذ من الجلنار و بذر الخس و البقلة و بذر قطونا و البنج و الهندباء و الخيار و الكزبرة و النيلوفر.

و إما لاسترخاء أوعية المنى و برد مزاجها و ضعف قوتها الماسكة فتتخلى عن امساك المنى فيسيل هو بنفسه.

و علامته: رقة المنى و أن ينزل بلا انعاظ لاسترخاء الأعصاب و لا دفق لأنه إنما يكون عند عصر الأوعية و انتشار القضيب إذ حينئذ ينفتح المجرى و يتسع و يصير صالحا لان ينزرق فيه المنى و الاسترخاء ينافى ذلك و سائر علامات برد المزاج.

و علاجه: سقى الدواء الحارّ المقلل للمنى المتخذ من بذر الفقد و هو بذر الفنجنكشت سمى به لأنه يفقد النسل و ورق الفوتنج و السعد و الجلنار و بذر السذاب و المرو الابيض و الشهدانج و الكمون و الشونيز و الميعة اليابسة و نحوها و أخذ الكمونى.

و إما لتشنج و تمدّد يعرض لعضل أوعية المنى فيسيل المنى بعصره عليه كما ينزرق عند النزع و مفارقة الروح لتشنج الأعضاء و المجارى و انقباضها، و أيضا العضو المتشنج يضطرّ إلى حركات منكرة فتتحرك الدافعة لذلك و تدفع المنى عند وقوعه في الأوعية ظنا منها أنها تدفع المؤذى الآخر الذى هو التشنج، كما يعرض القى ء عند تأذى المعدة من مؤذ غير الطعام بخلاف ما يعرض لعظلة المقعدة

ص: 196

من التشنج فإن تشنجها حابس، لأنها حينئذ خلقت للحبس و كذلك عضلة المثانة، و تلك- أى: عضلة الأوعية- خلقت للعصر و العصر موجب لانفتاح المجرى.

و علامته: أن ينزل مع انعاظ لعدم استرخاء الآلة و يكون هذا التشنج و التمدد في الصرع و فى توتر الذكر المسمى فريسموس لما تتشنج فيهما عضلات اوعية المنى و القضيب.

و علاجه: علاج التشنج.

و إما لضعف الكلية و ذوبان شحمها من شدة الشهوة؛ لأن شدة الشهوة لا تكون الّا من غلبة الحرارة و هى موجبة للذوبان أو كثرة الجماع لما ذكر في هزال الكلية.

و علامته: علامات ضعف الكلية و سوء مزاجها الحارّ و أن يخرج من المجامع بعد البول شى ء كثير من مادة المنى من غير لذة و لا تدفق و لا متانه، و ذلك لأنه بسبب ضعف الماسكة و رقة المنى يسيل منه شى ء كثير و يتحرك إلى الخروج و لا يندفع بتمامه لضعف الدافعة أيضا فيبقى في المجرى و يندفع عقيب البول و يعلّق بالثوب و هو ردى ء منهك للبدن و القوة؛ لأنه من الرطوبة القريبة العهد بالانعقاد و منها تغتذى الأعضاء الأصلية من غير احتياج إلى كثير تغير.

و علاجه: علاج ضعف الكلية و سوء مزاجها و قد ذكر.

و إما لفكر في الجماع أو استماع من حديثه، فتتحرك أعضاء المنى إلى فعلها و هو الانتشار و اخراج المذى و المنى نوعا من الحركة ضعيفا فيمذى، أو قويا فينزل و ذلك إنما يتمّ إذا أعانه سبب آخر من الأسباب المذكورة مثل كثرة المنى و حدّته و ضعف الماسكة.

و علاجه: ترك حديث النفس بها و السماع من حديثها و تقوية القوة الماسكة بما يسقى و بما يمرخ به.

و قد يحدث للنساء سيلان المنى مثل ما يحدث للرجال من تلك الأسباب بأعيانها، و من استرخاء فم الرحم أيضا مع أن منيهنّ أرق و أوعية منيهن أضعف جدا فتتخلى عن إمساكه بأدنى سبب و ينبغي له أن يتفقد أنه من أيّ سبب و يعالج بالعلاجات المذكورة في الرجال.

ص: 197

الفصل الخامس: في الاحتلام194

أسبابه مثل أسباب درور المنى الّا أن أكثر المنى يكون فيه جامدا لبرودة أعضاء التناسل فلا تهيّج الشهوة و لا يتحرك المنى فيه و لا يتولّد النفخ الّا عند النوم لتوجه الحرارة إلى الباطن و عدم تحلّل الروح و الريح فيه كما في اليقظة و كذلك علاجه.

و ينفع منه شدّ صفائح الأسرب على الظهر؛ لأنه ببرودته يمنع سخونة المنى عند النوم. و النوم خاصة على الظهر و على فراش الحرير من المنعظات لسخونة الكلى و الشرايين التى في أعضاء المنى و انجذاب الروح و الريح و الدم إليها فيسخّن لذلك المنى و يتحرك و تنحلّ عنه رياح نافخة منعضة و تنفتح أيضا افواه العروق و الشرايين التى فيها بسبب الحرارة و الإمتلاء فيخرج منها روح و ريح كثير إلى القضيب فينتشر فينبغي أن يجتنب النوم على القفا و ينام على الجانب الأيمن؛ لأن الكلية اليمنى تماس محدّب الكبد فتكون قريبة من الظهر بعيدة عن الجنب الأيمن، و الكلية اليسرى نازلة جدا لمزاحمة الطحال لها فتكون قريبة من الجنب الأيسر فتسخن عند النوم عليه بخلاف اليمنى فإنها لا تسخن عند النوم على اليمنى على الفراش المبرّدة مثل الكتان و على ورق الخلّاف و البنج و الفنجنكشت و نحوها.

ص: 198

الفصل السادس: في فريسموس195

و هو باليونانية اسم للعبة قائمة الذكر يلعب بها اهل «الروم» في الأعراس، و قيل:

إنه في الأصل اسم لولد الشيطان استعير منه على هذه اللعبة. و قيل: إنهم يصوّرون على أبواب الحمامات صورة شيطان اسود قائم الذكر واحدى يديه على ذكره و يسمونه بهذا الاسم، و قال «ابن هبل»: قيل: إن الصبيان كانوا يلعبون بفأرة من خشب تسمى بهذا الإسم، فشبّه القضيب حين ينتصب بها و سميت العلة بهذا الاسم و هو أن يشتد الانعاظ و يبقى القضيب متوترا من غير شهوة الجماع عند قلّة المنى أو مع شهوة عند كثرته و يبقى بعد قضاء الوطر على ما كان عليه من الانتشار؛ لأن سببه ليس من المنى و ربما أخذ ينمو و يطول لقوة الحرارة و كثرة ما ينجذب إليه من الدم بسبب التمدّد المؤلم و هو يضرّ بالنسل لتعذر ادخاله في عنق الرحم و لتضرر الرحم به أيضا عند الادخال لشدة صلابته و لأن المنى لا يصل إلى قعر الرحم عند عظم القضيب و طوله الا و قد برد بسبب طول المسافة.

و هذا الداء إذا لم يعالج، أدّى إلى تمدّد أعضاء المنى و حدوث ورم حارّ فيها لكثرة ما ينجذب إليها من المواد الحارّة بسبب الألم و ربما يقتل بالألم لذكاء حس هذه الأعضاء، و لذلك كانت تلتذّ عند الاحتكاك فوق سائر الأعضاء و لشدة مشاركتها للقلب و الدماغ.

ص: 199

و سببه كثرة الريح الغليظة في أعضاء الجماع و مداخلتها في مجارى القضيب و هى إما متولدة في نفسها أو واردة إليها من الشرايين متولدة في أعضاء قبلها.

و علامة ما يتولّد في نفس القضيب أن يكون معه اختلاج في القضيب متقدم. و علامة ما يصير إليه من الشرايين أن لا يكون معه تقدم اختلاج في القضيب و معه ألم لشدة صفاقة جرم الشرايين و ضيق تجويفها فيشتد فيها التمدّد و الأذى من الريح الغليظة و مادة هذه الريح رطوبة غليظة لزجة و فاعلها حرارة قليلة تبخر تلك الرطوبة و لا تقوى على تحليل الأبخرة فتصير رياحا عند مفارقة الاجزاء النارية عنها. و قد يعين على هذين السببين- أعنى المادى و الفاعلى- تكاثف جلدة القضيب و ما يليه لأنه يمنع تحلّل الرياح عن المسامّ و تقدم الأسباب المتقدمة الظاهر أن لفظ التقدم زائد من الأغذية المولّدة للبلغم و المنى و الحارّة و الحريفة لأنها تسخن الأخلاط و تبخّرها و النافخة و من كثرة النوم على القفا فيذوب المنى ريحا لسخونة الكلية و من شد الحقو شديدا فتتسع أفواه العروق المتجهة إلى القضيب بامتلائها من الدم فينصبّ إليه كثير من الدم و الروح و يسخّن المنى و أوعيته و تتولد الرياح و ربما حدث هذا الداء من ترك الجماع مدة فيتحرك المنى عند غلبته و الريح الشهوانى بقوة و يؤدى إلى فريسموس.

و علاجه: إن كان مع حرارة و كثرة دم، الفصد و سائر ما يقلّل المنى مما ذكر كثرة الشهوة و سيلان المنى الذى من الحرارة من تقليل الغذاء و سقى الأدوية الباردة المجففة للمنى، و شد صفائح الاسرب على الظهر و العانة. و إن كان مع بياض اللون أى: لون المنى و رقة المنى، فالقى ء بما يخرج البلغم دون الاسهال لما يخاف فيه من انحدار المواد إلى أسفل و التمريخ بما يكسر الرياح مثل دهن السذاب و سائر ما قيل في سيلان المنى الذى من الرطوبة البلغمية.

ص: 200

الفصل السابع: في العذيوط

و هو الذى إذا جامع ألقى زبله عند الانزال و لم يملك مقعدته لاسترخاء عضلاتها الماسكة للبراز. و قد يعرض هذا للنساء أيضا و أكثر ما تحدث هذه العلة للذين يغلب عليهم الشبق جدا لحدّة المنى و رقته و كثرته و تكثر فيهم اللذة أى: لذة الجماع، و هم ذو الطبائع الكثيفة فان التذاذهم و تألمهم بالمحسوسات اللمسية أشدّ و أقوى من ذوى الطبائع اللطيفة، و ذلك لأن آلة اللمس لغلبة الأرضية و الكثافة عليها و على محسوساتها التى هي الأجسام الأرضية، تبقى متكيفة بتلك الكيفيات الملموسة زمانا له قدر فينضم ما تتكيف به في الزمان السابق مع ما يتكيف به فى الزمان اللاحق فتدركه القوة المدركة على أتم وجه فتلتذّ به أو تتألم؛ بخلاف سائر الآلات، فإنها ألطف من آلة اللمس و كذا محسوساتها، فإن محسوس الباصرة الاضواء و الاشكال و الالوان بواسطة الضوء و محسوس السامعة الهواء المتكيف و محسوس الشامة البخار المتكيف و محسوس الذائقة الماء المتكيف، و كما أن كل واحد منها أكثف من الآخر على الولاء كذلك الالتذاذ و التألم به أكثر و أقوى من غيره و لذة المجامعة من اللذات اللمسية التى هي أقوى الجميع سيّما في الطبائع الكثيفة و لذا ترى الحكماء يلدون أولادا سخفاء و السخفاء(1) يلدون أولادا أذكياء، لأن الحكماء للطافة طباعهم لا تغلبهم لذة المجامعة فلا يستفيد

ص: 201


1- 196. ( 1).[ أى: غير ذكيّ].

منيهم فضل قوة و روح فيكون أولادهم ناقصى العقول و القوى، و أما الثقفاء(1) فلكثافة طباعهم ينقهرون و ينغلبون من لذة الجماع و تميل نفوسهم بالكلية إليها فتتوفر القوة و الروح على منيّهم فيكون مولودهم كاملا في العقل و الفكر و سائر القوي و يسترخون جدا عند الانزال لتحلّل روحهم شيئا بعد شى ء و ضعف قواههم و عروض حالة كالغشى من شدة اللذة و من استفراغ المنى فإنه أيضا يضعف القوي بخروج أرواح كثيرة معه و أكثرهم مترهّلوا الأبدان؛ لأن لحمومهم تكون سخيفة متخلخلة و مسامّاتهم واسعة، و اعصابهم مسترخية و ارواحهم قليلة و دماؤهم رقيقة فيكثر التحليل فيهم لذلك عند الانزال و يزداد الاسترخاء و الوهن فى عضلاتهم و اعصابهم.

و تدبيرهم أن يجامعوا على الخواء أى: خلاء الأمعاء(2) و بعد التبرز و يتناولوا الأشياء القابضة العاقلة للبطن مثل القلايا المبذرة بالكمون و القبج و الطيهوج و الكردناج و الارز المحمص المطبوخ بقليل دهن و يتحملوا شيافا متخذا من اقاقيا و رامك و جلنار و صمغ و كندر و يتعاهدوا عليه خصوصا عند الجماع و يعنى بتقوية قلوبهم لتكثّر أرواحهم و تقوية قواهم و أدمغتهم لتقوية أعصابهم و يكسر حدّة منيّهم لتسكين شبقهم.

ص: 202


1- 197. ( 1).[ خ. ل: السخفاء].
2- 198. ( 2). و فى بعض النسخ:« خلاء المعدة» و هو تصحيف و تفصيله في« كشف الإشكالات».

الفصل الثامن: فى أورام الانثيين199

تكون إما حارّة و علامتها: حمرة اللون و عظم الحجم لتخلخل المادة لحرارتها الأصلية و النارية العفنية و الوجع و الحرارة و الالتهاب خصوصا إذا كان في نفس الخصية لاتصالها بواسطة الشرايين بالقلب.

و علاجها: فصد الباسليق و وضع الخرق المبرّدة بالخلّ و ماء الورد و اللعابات مثل: لعاب بذر قطونا و العصارات عليها مثل عصارة الكزبرة و عنب الثعلب و الهندباء و بعد الابتداء إلى الانتهاء تخلط بها الأدقة لأنها تبرد و تردع و تحلل مثل دقيق الشعير و الباقلاء و الحمص ثم توضع عليها الأضمدة المحلّلة المتخذة من البابونج و الإكليل و الكمون و نحوها مخلوطة بدهن الورد للارخاء و التليين و صفرة البيض لأنها تلين الأورام الحارّة و تحللها تحليلا قويا.

و إما باردة بلغمية. و علامتها: بياض اللون و رخاوة الملمس و قلة الوجع.

و علاجها بعد القى ء مرات بما يخرج البلغم: التضميد بالأضمدة المحلّلة المتخذة من الأدقة مثل دقيق الباقلاء و الحمص و الكمون و الإكليل و البابونج و الحلبة و المقل و الشمع نحوها.

و إما صلبة سوداوية و علامتها: الصلابة و الكمودة و علاجها: استعمال القى ء و التضميد بالأضمدة الملينة و المحلّلة مثل المقل و البابونج و الإكليل و

ص: 203

ورق الكرنب المتخذة بالامخاخ مثل مخ ساق البقر و الابل و الشحوم مثل شحم البط و الدجاج و الصموغ مثل الاشق و الميعة السائلة بميفختج، تأويله بالعربية مطبوخ العنب و هو الرب.

ص: 204

الفصل التاسع: فى عاقونا200

هذه علة نادرة في الرجال و فى النساء أندر و هى اختلاج الذكر في الرجال، و فى فم الرحم في النساء و تمدّد يعرض في أوعية المنى لورم حارّ بها و انعاظ شديدة لما ينجذب إلى العضو دم كثير بسبب حرارة الورم و لما يسخّن المنى أيضا بهذه الحرارة فينحلّ عنها و عن مادة الورم ابخرة كثيرة تصير رياحا غليظة لعصبية هذه الأعضاء و كثافتها فلا تتحلل بسرعة و تصير سببا للانعاظ و الاختلاج و إن لم يعاف العليل منه تادّى إلى خلع أوعية المنى من شدة التمدد. و من عرض له التشنج من اصحاب هذه العلة و انتفخت بطنه و عرق عرقا باردا فهو يموت لأن التشنج انما يعرض عند تأذى الدماغ من ورم ذلك العضو و شدة ألمه، لأنه عضو عصبى ذكى الحس متصل بالدماغ، و انتفاخ البطن انما يكون عند ضعف الحرارة الغريزية و استيلاء الحرارة النارية على الرطوبات التى في الاحشاء و المراق و آلات التناسل و احالتها لها إلى الرياح النافخة، و العرق البارد انما يكون لضعف القلب و خمود الحرارة و انحلال القوى من شدة الوجع و تخليتها عن امساك الرطوبات فيسيل ما رقّ و لطف عنها بالعرق.

و علاجه: الفصد و تليين الطبيعة برفق بالاشياء الباردة مثل الترنجبين و الشيرخشت و حليب الخيار شنبر و ذلك لئلّا تنصبّ المواد إلى موضع الورم و

ص: 205

وضع الأطلية المبرّدة جدا على اعضاء الجماع مثل الصندل و الاسفيداج و الطين الأرمنى و الأفيون بماء الخس و ماء الكزبرة و سقى ماء الشعير و بقلة الحمقاء و عصا الراعى فإن لم يكف ذلك و دام الورم، فلتوضع المحاجم على القضيب مع شرط أو يرسل عليه العلق بعد تنقية البدن و الأمن من انصباب المواد إليه لتستفرغ المادة من نفس العضو.

ص: 206

الفصل العاشر: في وجع الانثيين و القضيب

يكون إما من سوء مزاج حارّ. و علامته: الحرارة و الالتهاب.

و الهندباء و عنب الثعلب و ربما جعل فيها افيون عند شدة الوجع و الخوف من

و إما من سوء مزاج بارد. و علامته: قلّة الألم و الوجع الخدرى.

و علاجه: التمريخ بالمروخات الحارّة مثل شحم البط و الدجاج و دهن الخروع الذى قد فتق فيه فرفيون.

و إما من ريح. و علامته: انتقال الوجع و التمدد بلا ثقل.

و علاجه: وضع الاطلية الحارّة المحلّلة عليه المفشية للريح مثل: البابونج و الإكليل و الفوتنج و السذاب و التمريخ بالادهان الاحارّة التى قد اديف فيها جندبيدستر مثل: دهن الياسمين و السذاب.

و إما من ضربة أو صدمة. و علاجه: الفصد و وضع المبرّدات الرادعة عليها اللينة غير القابضة لئلا يؤلم فإن المرخيات تلين قوام العضو و تهيؤه للتمديد و تعدّه لأن تتحلل منه الفضول و كل ذلك مما يسكّن الألم بخلاف القابضات مثل البنفسج و النيلوفر و القرع و نحوها كورق الخطمى و الكرنب و عنب الثعلب.

ص: 207

الفصل الحادّى عشر: في عظم الخصيتين

قد يعرض للخصيتين أن تعظما لا على سبيل الورم بل على سبيل السمن و الخصب فلا تولدان المنى على ما ينبغي لما يتبدّد فيهما الحرارة الغريزية لعظم المكان و يمنعان أيضا من المشى و أكثر الحركات عند ازدياد العظم كما حكى «المسيحى» من أن رجلا عظمت خصيتاه في «دمشق» حتى كان كيسهما على قدر المخدّة الكبيرة و تعذّرت عليه الحركة و النوم حتى اختار الموت و جاء إلى البيمارستان النورى و طلب المعالجة عن الجراح فانهم امسكوا من معالجته خوفا من موته، ثم حضر إلى دار العدل و سأل من نائب السلطان أن يأمرهم بالمعالجة فعالجوه بقطعهما و بقى بعد ذلك أياما قلائل ثم مات، و عند قطعهما و زنوهما فكان وزنهما سبعة عشر رطلا بالدمشقى، و الرطل ست مائة درهم كما يعرض العظم على سبيل السمن للثديين فيثقل حملهما على البدن و يتولّد اللبن فيهما على ما ينبغى.

و يعالج بالأدوية المبرّدة المخدّرة لتضعف القوة الجاذبة و الغاذية التى تعالج بها أثداء الأبكار و النواهد و هن اللواتى يخرج ثديهن لئلا يسقط ثديهن من العظم و الثقل على الصدر مثل البنج و الشوكران و اللفاح و قشور الخشخاش و حكاكة حجر المسن بأن يتخذ منه الفهر(1) و الصلاية(2) بماء الكزبرة و مثل حكاكة الأسرب و حكاكة حجر الرحى.

ص: 208


1- 201. ( 1).[ هو الحجر الفوقانى للرحى الصغيرة التى يدق بها الجوز و نحوه].
2- 202. ( 2).[ هى الحجر التحتانية للرحى الصغيرة التى يدق بها الجوز و نحوه].

الفصل الثانى عشر: في ارتفاع الخصية203 و صغرها204

قد يعرض للخصية أن تتقلّص و ترتفع من كيسها إلى العانة فتؤلم و تمنع أكثر الحركات و تصغر و يجتمع في ذاتها لاستيلاء المزاج البارد و الضعف عليها(1) كما يكون عند الخوف الشديد و الغوص في الماء البارد فتصغر الخصية من البرد و تهرب و ترتفع على قدر الامكان إلى أعالى البدن لتكتسب حرارة من الأحشاء و الثرب و الأعضاء الباطنة و ذلك لأنها مجوفة متخلخلة سخيفة الجوهر غددية و مع ذلك على خارج البدن فتأثرت من البرد تأثيرا قويا فتكاثفت و انقبضت بالضرورة و مالت إلى تنور البدن و ربما غابت و ارتفعت إلى المراق حتى يعسر البول لانضغاط المجرى و ضيقه عنها و يوجع عند دروره و يحدث تقطير البول.

و علاجه: المروخات و الأضمدة المسخّنة الجذابة للدم مثل دهن الفرفيون و مرارة الثور و الحلتيت و مثل الحلبة و المرزنجوش و الإكليل و البابونج بماء العسل و مداومة الحمام و الآبزن للارخاء و التسخين.

ص: 209


1- 205. ( 3). لأن البرد يحدث صغر الخصية لما يوجبه من تجمع الأجزاء و تكاثفها. أما استيلاء الضعف عليها فلقلة ما يصل إليها من الغذاء بسبب تكاثف المجارى عن البرد مع أنها ايضا قلّما يجذب الغذاء لعدم الحرارة الجاذبة. و أما حدوث الصغر منه فلهرب الخصية من أذية البرد لأجل ضعفها.

الفصل الثالث عشر: في دوالى الصفن206

و هو كيس الانثيين و صلابته قد يعرض على الصفن و ما يليه دوالى ملتوية كثيرة و ربما احتقن فيها ريح غليظة متولدة من المواد الغليظة المنصبة إليها و تواتر عليها اختلاج لحركة الريح، و قد يعرض مثل ذلك على جرم الأنثيين فيتعذر المشى و تسمى القروء الدوالية.

و سببها: انصباب مواد غليظة إلى هذه العروق التى في الجلد أو في جرم الانثيين و يستدل على ذلك بظهور عروق ممتلئة ملفوفة ملتوية عليها كأنها عنقود. و أكثر ما يعرض ذلك للخصية اليسرى لضعفها و نقصان حرارتها لأن الجانب الأيسر لبعده عن الكبد أبرد و لأن لها عرقا زائدا تنصبّ إليه المواد فان الأجوف النازل يتفرق منه عرقان عظيمان يتوجهان إلى الكليتين يسميان الطالعين و ينشعب من أيسرهما عرق يأتى البيضة اليسرى، ثم يتفرع من الاجوف عرقان يتوجهان إلى البيضتين و ربما كان منشأها العرقين الآتيين إلى اليسرى من أيسر هاذين الطالعين الذى يتوجه إلى الكلية اليسرى فيكون الدم و الروح اللذان يأيتانها أبرد و أرطب لعدم تصفّى المائية عنه و أما الذى يأتى البيضة اليمنى فإنما يكون منشأه من نفس الأجوف النازل فلذلك يكون الدم الذى ينصبّ إليها أنضج و أنقى من المائية و هكذا الأمر في تشريح الشريان فيهما و انما جعل ذلك كذلك لتتعادل

ص: 210

اليسرى مع اليمنى في الحرارة في الجملة فيكون توليد المنى فيهما متساويا و لا يختلف فعل المصوّرة فيه.

و علاجه: علاج الدوالى التى في الرجلين و قد يجى ء، و علاج الأورام الصلبة فى الانثيين لمشاركته لهما في السبب و هو المادة الغليظة و قد ذكر و هو القى ء و التضميد بالأضمدة الملينة المحلّلة.

ص: 211

الفصل الرابع عشر: في استرخاء الصفن

قد يطول الصفن و يسترخى بسبب حرارة الهواء و رطوبته كما في البلدان الجنوبية المجاورة للبحارّ من غير أن يسترخى ما في داخله و يكون فيه أمر سمج و مزاحمة عند المشى.

و علاجه: التنطيل بالمبرّدات المقبضة مثل العفص و الآس و الورد و العدس و القرظ و الجلنار و جفت البلوط و الكزمازج و التضميد بها.

ص: 212

الفصل الخامس عشر: فى قروح الذكر و الخصية و حواليها

قروح هذه المواضع رديئة تسرع إليها العفونة لقربها من مجارى الفضول الحارّة العفنة و لأنها مستترة من الهواء البارد الذى يمنع العفونة لا ينبغي أن يتوانى في علاجها لأنها تسعى في زمان يسير و تشتدّ نكايتها لذكاء حس هذه المواضع.

أما الطرية منها فتعالج بمثل الصبر و المردارسنج و الاقليميا المغسول بالشراب لدفع العفونة و التوتيا و اللؤلؤ و القرع المحرق و النحاس المحرق و الشادنج و الجلنار، ضمادا أو مرهما أو ذرورا.

و أما المتقادمة فتعالج بدقاق الكندر و القرطاس المحرق و لحاء شجرة الصنوبر المحرق و المر و نحوها من المجففات القوية.

و أما الآكلة منها التى تعفّنت و فسدت و اسودّت أجزاء العضو منها فتعالج بالفلدفيون و نحوه مما يأكل اللحوم الفاسدة و ينظف القرحة من الوضر و الصديد و يجففها.

و أما إذا كانت القروح داخل القضيب و يستدل عليها بحرقة البول و عسر خروجه و خروج الدم و المدة و القشور معه، فتعالج بالأدوية التى من قبيل الأول مما له تبريد و تجفيف و ألين منها لئلا يزداد الألم و اللذع. و بالجملة، يعالج بعلاج قروح المثانة.

ص: 213

الفصل السادس عشر: فى الحكّة في القضيب

تكون إما من مادة حادّة صفراوية أو بورقية أو دم سوداوى متعفن تنصبّ إليه أو عرق حادّ ينصبّ و يترشّح من نواحيه فيحكّه.

و علاجها: نفض تلك المادة بالفصد إن أمكن و الاسهال بطبيخ الهليلج و الشاهترج ثم طليه بالخلّ و دهن الورد و قليل ماميثا و ماء الكرفس المعصور إن كانت بورقية، و الّا فماء الكزبرة و غسله بالماء الحارّ لينظف الجلد و يلينه و يفتح المسامّ و يحلل المواد و يسكّن لذعها ثم طليه ببياض البيض لأنه يبرّد تبريدا معتدلا و يجفف تجفيفا لا لذع معه و يشدّ الأعضاء و يمنع انصباب المواد إليها و إن كان الأمر اغلظ ينبغي أن يحجم على الأربية عند باطن الفخذ و يرسل عليه أى: على القضيب العلق و يطلى بأطلية الجرب على ما يجى ء.(1)

الفصل السابع عشر: فى أورام القضيب208

علامات الحارّة منها و الباردة مثل علامات أورام الانثيين، و كذلك معالجتها و يستعمل على الحارّة منها خاصة قشور الرمان و الورد و العدس ضمادا، بعد أن يطبخ بالماء و يدقّ مع دهن ورد. و على الباردة دقيق نوى التمر و الخطمى ضمادا بالخلّ و دقيق نوى التمر، جزءان؛ خطمى، جزء.

ص: 214


1- 207. ( 1). في مبحث الأورام و البثور.

الفصل الثامن عشر: فى شقاق القضيب

يعالج بعلاج شقاق المقعدة لأنه أيضا انما يحدث من الحرارة و اليبوسة.

و مما يقرب نفعه و يشفى سريعا أن يؤخذ قيموليا و هو طين ابيض كالرخام و توتيا و حنا و كثيرا و يتخذ منها مرهما بالشمع و دهن الورد و صفرة البيض.

الفصل التاسع عشر: فى الثآليل و التوث على القضيب و نواحيه

يعالج بعلاج سائر الثآليل و يطلى بالبورق المحرق و رماد حطب الكرم و غير ذلك مما يحلل و ينشف الرطوبة الجامدة التى هي مادتها. فإن لم ينجع، تقطع و ينثر عليه الزاج و الزنجار ليحبس الدم.

ص: 215

الفصل العشرون: فى السدّة في مجرى القضيب

تكون إما من بثور تخرج فيه. و علامته: حرقة البول و عسر خروجه لضيق المجارى و لأن البائل لشدة الوجع عند البول يمسكه و لا يرسله دفعة.

و علاجه: فصد الباسليق و سقى لعاب بذر قطونا و ماء بذر بقلة الحمقاء و أن يزرق في الاحليل بعد انفجار البثرة شياف البيض بلبن جارية و دهن ورد للتبريد و تسكين الوجع بالارخاء و التخدير و التغرية و الحيلولة بين جرم المجرى و بين البول. و هذه القرحة تندمل بسهولة لأن مرور البول عليها ينقيها من الوضر و يجففها.

و إما من خلط غليظ لزج يلحج فيه. و علامته: عسر البول من غير حرقة و خروج الخلّط الغليظ منه.

و علاجه: سقى المدرات مثل الإنيسون و بذر الجزر و الكرفس و بذر الرازيانج و بذر البطيخ و الهليون و تلطيف التدبير بمثل ماء الحمص و الشبت و الكمون و الزيت و حليب لب القرطم و أن ينطل على القضيب بالمياه الملطّفة التى طبخ فيها مثل البابونج و الإكليل و البرنجاسف و المرزنجوش و الفوتنج و الصعتر و أن يزرق في الاحليل أيضا مع مثل دهن البابونج.

ص: 216

الفصل الحادى و العشرون: فى اعوجاج الذكر209

سببه تمدد يعرض للقضيب إما من خلط غليظ لاحج في عضل من عضلاته فيمدّده إلى جهة تلك العضلة، و إما من ورم حادّث به، و إما من تشنج يابس أو امتلائى في عصب من الأعصاب الآتية إليه؛ فإن كان في العصب الآتى إليه من العانة، كان التعوج إلى فوق و إن كان في العصب الآتى إليه من القطن، كان إلى أسفل. و كل ذلك يمنع من الادخال في عنق الرحم و لا يندفق عنه المنى إلى قعره على استقامة.

و علاجه(1): أن يلين بعد إزالة السبب(2) بالملينات من الادهان مثل دهن السوسن و النرجس و الشحوم مثل شحم الدجاج و البط و الامخاخ مثل مخ ساق البقر و الشمع و الراتيانج ثم يسوى باليد.

ص: 217


1- 210. ( 2).[ الإعوجاج الكائن من التشنج اليابس] عسر العلاج بل كل تشنج اذا حدث من يبوسته فهو كذلك لأن اخلاف المتحلل من الرطوبات الاصليه المستقرة في جوهر الأعضاء غير ممكن كما مرّ في باب التشنج. و كذلك اذا كان الاعوجاج خلقيا. و أما الإمتلائى فالواجب في علاجه أن يبدأ أولا بالإنضاج و الإستفراغ ثم يستعمل الملينات.
2- 211. ( 3). بالفصد و الاسهال.

الفصل الثانى و العشرون: في القيل212

إن المريطا- و هى المجرى الضيق الذى يحدث من اجتماع اطراف الصفاق عند الاربيتين وقت نزولها إلى البيضتين حتى يصير كيسا لهما المريطاء بالمد، ما بين السرة و العانة، و فى تفسير المصنف له نظر. و فى بعض النسخ أنه باريطارون و تفسيره أيضا بما ذكره غير مستقيم. ثم نقول: للبطن بعد المراق و هو الغشاء الخارج و بعد العضل غشاءان: أحدهما؛ الثرب و هو داخل يقال له:

ابيلس أى: الطافى من حيث أنه يطفو و هو يحوى الأمعاء و يسخّنها بدسومته و بحصره الحرارة فيها و منعه من أن يتفشى لكثافته، و هذا الغشاء بالحقيقة مركب من غشاءين و شعب من الأوردة و الشرايين قد تخلل بين فرجها شحم كثير. و الآخر الصفاق و يقال له باريطارون أى: الممتدّ من حيث أنه يمتدّ على أوعية الجوف و يسترها و اذا انتهى إلى الأربيتين حصلت فيه ثقبتان مثل البرنجين تنفذ فيهما عروق و معاليق ثم ينفتحان و ينبسطان حتى يصيرا كالكيس الواحد للبيضتين- إذا اتسعت أو انخرقت ما بين الثقبتين من الغشاء الصفاقى حتى ينزل فيهما شى ء مما فوقهما إلى كيس الخصيتين، يسمى قيلة، وادرة وقروا بفتح القاف و سكون الراء و سبب اتساع هذا المجرى رطوبة مرخية بالّة توسعه خصوصا إذا أعانتها و ثبة قوية أو صيحة أو حركة عنيفة و لذلك تحدث هذه العلة بالصبيان كثيرا لرطوبة مزاجهم و ضعف اعصابهم و أغشيتهم و كثرة حركاتهم العنيفة و ذلك النازل

ص: 218

إما أن يكون المعاء مع الثرب الا إذا عرض للثرب فتق فينزل المعاء وحده.

و علامته: أن يحدث قليلا قليلا فيه نظر، لأنه من علامات اتساع المجرى سواء كان النازل معاء أو ثربا أو غيرهما، لأن الاتساع لا يكون دفعة بل على التدريج بخلاف الخرق و أن لا يرجع بسهولة عند الاستلقاء و الغمز عليه لغلظ جوهره و ثقله و ميله إلى الأعضاء السفلية بالطبع، بخلاف الريحى فإنه للطافته و خفته يرجع بسهولة عند الاستلقاء بالغمز لانبساط الأمعاء و الأغشية حينئذ و لزوال الانضغاط و وقوع بعض اجزائها على بعض، و لاستقامة المجرى الذى نفذ فيه الريح بل يرجع بعسر بخلاف المائى فإنه لا يرجع عند ذلك قطعا، و انما كان المعوى يرجع عند ذلك لما تتمدّد الرباطات و تنجذب الأمعاء من أسافل البدن و تميل إلى أعإليها و يزول عنها ميلها و تسفلها إلى جهة الأنثيين و بقرقرة يسيرة لحركة ما احتبس فيه من الاجزاء الريحية و ربما عرض معه وجع القولنج لالتواء الأمعاء و تغيرها عن الوضع الطبيعى كما مر في القولنج و يصير من الزبل شى ء إليه أى: إلى ذلك المعاء النازل إلى كيس الانثيين، و هذا مما يؤدى إلى الهلاك في الأكثر لأنه إذا اجتمع الزبل في الكيس عسر رجوع المعاء من ذلك المجرى إلى موضعه و لا يمكن ان ينحل القولنج الّا بعد استقامة وضع الأمعاء.

و اما أن يكون أى: النازل الثرب فقط.

و علامته: أن يرجع بعسر عند الاستلقاء و الغمز لأنه غشاء واسع مترهل ليس ارتباط بعضه ببعض كارتباط الأمعاء حتى ينجذب إلى الأعالى عند الاستلقاء و لأنه أشدّ رخاوة و أكثر ترهلا و لينا من الأمعاء فينزلق عند الغمز من تحت الأصابع و لا يرجع بسهولة و بلا قرقرة إذ ليس للثرب وعاء تحتبس فيه الريح كما للأمعاء.

و علاجهما معا: أن يردا برفق لئلا يشتد الوجع و لا يزداد الاتساع في المجرى فان لم يرجعا، أجلس العليل في الماء الحارّ ليسترخى المجرى و يتسع و غمز عليه برفق حتى يرجع ثم يضمد بضماد متخذ من المصطكى و الانزروت و الكندر و جوز السرو و ورقه و الاقاقيا و دم الاخوين و المر و الشب و الصبر و الابهل و الحضض و الاسراش و غرى السمك و لا يحلّ ثلاثة ايام و هو مستلقى حتى ينقبض المجرى و يضيق و يحذر عن الامتلاء لئلا يثقل الأمعاء و يزيد ميلها إلى التسفل و الحركة عليه لأنها تعين على النزول و الانحدار

ص: 219

و المنفخات لأنها بتمديدها القويّ تدافع الثرب و الأمعاء و توجب نزولهما لأن الريح عند كثرتها تتحرك إلى الكيس و يشد المجرى دائما باللجام خاصة عند الحركة و الجماع.

و إما أن يكون ريحا. و علامته: أن يرجع بسهولة عند الاستلقاء و غيره، و ذلك لخفته و لطافة جوهره و بقرقرة شديدة.

و علاجه: الشد بالعصائب المربعة و هجر المنفخات و سقى ما يحلل الرياح مثل الكمون و السنجرنيا و نحو ذلك و التضميد بالسذاب و الفنجنكشت و الوج و الفوتنج و المرزنجوش و الشيح و نحوها و التمريخ بدهن القسط و الزنبق و الناردين و نحوها.

و إما أن يكون النازل ماء و رطوبات تنصبّ إلى الكيس من دفع الطبيعة أو يتولّد عنده لبرده و إحالته الدم الذى يصل إليه لغذائه إلى المائية.

و علامته: أن يكون أملس لأن عند الامتلاء بالماء يتمدد و يزول عنه الغضون، و أيضا يبتلّ جرمه و يترطب بالمائية و تزول عنه الخشونة براقا لما يرقّ الجلد عند التمدد فيدرك تحته شفيف الماء و صقالته ثقيلا بخلاف باقى الأقسام، أما الريحى فلأن الريح جوهر خفيف، و أما الثربى و المعوى فلأن الثرب و المعاء و إن كانا جسمين ثقيلين لكنهما مربوطان من فوق برباطات كثيرة و أن يعظم جدا إذ كل ما يرد إليه من المائية و الرطوبات يوما فيوما يبقى فيه و لا يتحلّل عنه لصفاقة جلده و يقلّ معه البول لانضغاط المثانة و البرانج فيكون البول قليلا و المرات كثيرا، أو لانصراف شى ء من المائية إلى الكيس عند ما يكون من دفع الطبيعة كانصرافه إلى فضاء البطن في الاستسقاء الزقى و أن لا يرجع(1) البتة.

و علاجه: إن كان كثيرا أن يبزل يمين الدرز أو يساره موازيا له

ب «مبضع» عريض و يستفرغ الماء على التمام في يومين إلى اربعة أيام لئلّا يحدث الغشى ثم تربط الخصيتان أبعد ما يمكن و تؤخذ حديدة دقيقة معقّفة(2) محماة و تدخل في موضع البزل و تدار على الصفن حتى لا تصيب الخصية بل تصيب الصفن و الباريطارون فيتشنج موضع الفتق و يضيق فلا يدخله الماء بعد ذلك ثم يعالج

ص: 220


1- 213. ( 1). أي: الماء و الرطوبات.
2- 214. ( 2). أي: معوّجة.

الخشكريشة و يدمل، و قد يبزل و يترك من غير كيّ فيصح العليل مدة حتى يجتمع الماء فيه ثانيا فيعاد العلاج و بعضهم يقطعون جزءا من الكيس ليتفشى الماء في الهواء و لا يجتمع فيه ثانيا و يكوى موضع البزل، فيه بحث؛ فان القدماء من المعالجين كانوا يستعملون الخياطة و ينثرون عليه الأدوية الملحمة و المحدثين يستعملون الدواء المنبت للّحم من غير خياطة.

و إن كان صغيرا، تنشف تلك المائية بالأدوية الناشفة للماء المستعملة الاستسقاء الزقى مثل رماد قضبان الكرنب و رماد خشب البلوط إذا طلى بدهن الزيت المقوم بالسعد و دقيق الشعير و اخثاء البقر و بمثل الفلفل و حب الغار و البورق و الكمون بالزيت المقوم بالطبخ.

و قد يكون لانصباب مادة غليظة فغلظت و سمنت الخصية و يسمى القرو اللحمى، فيه نظر؛ لأن «الشيخ» قد صرح بأن غلظ الصفن و صلابته من ورم أو سمن يسمى ادرة اللحم و قال «صاحب الكامل»: إن القرو اللحمى هو نبات اللحم في الاجسام المحيطة بالانثيين و يكون الورم في هذه الحالة جاسيا(1) و ربما كان متحجرا و تكون معه أوجاع رديئة و أما غلظ الخصية و سمنها فهو أن تعظم الخصية و قد ذكر من قبل.

و علاجه: علاج الورم الصلب في الانثيين، فان لم ينفع فعلاجه بالحديد، و أما ادرة الدوالى فقد ذكر في دوالى الصفن.

ص: 221


1- 215. ( 1). أي: صلبا.

ص: 222

الباب الثامن عشر: فى أمراض الرحم

اشارة

ص: 223

ص: 224

الباب الثامن عشر: في أمراض الرحم

فى العقر و هو امتناع العلوق و عسر الحبل و كثرة الاسقاط.

الفصل الأول: في العقر216

العقر يكون:

إما من سوء مزاج الرحم و ذلك يكون:

إما باردا يكثف الرحم و يضمّ افواه العروق التى يصير فيها المنى و دم الطمث إلى فضاء الرحم فإذا أورد إليه المنى من الرجل أو المرأة برّده و جمّده فلا تنجب.

و علامته: رقة الطمث لأنه بسبب ضيق المجارى يحتبس الغليظ و لا يسيل منها الّا ما كان رقيقا مائيا و قلة حمرة دمه أى: دم الطمث لكثرة مائيته و قلة الشعر فى العانة لأن تولد الشعر انما يكون من أبخرة دخانية تنفصل عن الأخلاط، بتأثير الحرارة و البرودة مانعة عند ذلك، و لأن تولده إنما يكون في المسامّات المعتدلة في السعة و الضيق و البرودة تكثف الجلد و تضيق المسامّات بل تسدها فلا ينفذ فيها من الابخرة ما يصلح لتكوّن الشعر النزر اليسير و قلة الحيض لانضمام افواه العروق كما ذكر و تطاول أزمانه أى: تباعد أزمان الحيض بأن تكون مدة

ص: 225

الطهر الواقع بين الحيضتين مديدة، و الأولى أن يقول(1): تطاول الطهر، كما قال «الشيخ»، و ذلك لأن المرأة التى هذه حال رحمها يكون دمها بلغميا باردا غليظا(2) قليل المقدار لا يندفع الّا إذا كثر جدا.

و إن كان هذا المزاج عاما لجميع البدن، تدل عليه دلائل المزاج البارد من اللون و اللمس و غير ذلك.

فعلاجه: تنقية البدن إن كان هناك امتلاء من خلط بلغمى بالأيارجات و الحقن ثم سقى الجوارشات و المعجونات الحارّة مثل المثروديطوس و السنجرنيا و دواء المسك و احتمال الفرازج المسخّنة للرحم المتخذة من الزعفران و السنبل و الإكليل و الساذج الهندى و القردمانا و الشحوم مثل شحم الاوز و الدجاج و صفرة البيض بدهن الناردين في صوفة و تبخير الرحم بمثل الزرنيخ الأحمر و المر و جوز السرو و الميعة و السعد و القنة و حب الغار في قمع بعد الطهر.

و إما حارّا بحيث يفسد المنى و يحرقه كما يحرق الهواء الحارّ البذور و أما الحرارة المعتدلة فإنها تنفع بذاتها في الحبل لجذب المنى و إنضاجه و عقده و جذب الغذاء إليه و غير ذلك.

و علامته: نحافة بدن المرأة لكثرة التحلل و احتراق الرطوبات و استيلاء اليبس و الجفاف على الأعضاء، و ذلك إنما يكون عند عموم هذا المزاج و سريانه من الرحم إلى جميع الأعضاء و كثرة الشعر في الثنية و هى ما بين السرة و الفرج و نزارة الحيض و حرارته و غلظه و سواده لاحتراق الدم و نقصان مائيته.

ص: 226


1- 217. ( 1). قال في« كشف الإشكالات»: مراد المصنف منه أي: من تطاول زمانه امتداد زمان الحيض بأن يكون مدة بقائه طويلة من جهة كثافة الدم و غلظه و يضيق[ تضيق] المجارى و انضمام افواه العروق و لضعف الدافعه ايضا فيندفع حينئذ قليلا قليلا في زمان أطول من المعتاد فلا يكون قول الشارح أولى من قوله. أقول: يحتمل أن يكون المراد من تطاول زمانه تباعد زمان الحيض كما ذكره« الشارح» أو يكون المراد منه امتداد زمان الحيض كما ذكر ذلك الفاضل لكنه لا يساعده« القانون».
2- 218. ( 2). قال الفاضل السرهندى: فيه بحث؛ لأنه يناقض ما تقدم من علاماته من رقة الطمث. و قال« شريف الأطباء» فى جوابه: لا يناقض؛ لأن دم البلغمى الغليظ القليل الذى في العروق بسبب غلظه و قلته و ضيق افواه العروق لا يخرج و انما يخرج الرقيق من هذا الدم اذا كثر جدا في العروق و ضغطها فالخارج الرقيق هو المسمى بالطمث فيكون الطمث رقيقا و الدم غليظا.

و علاجه: تبديل مزاجها بالأشربة مثل شراب البنفسج و النيلوفر و الخشخاش و الاغذية مثل الفراريج و لحوم الحملان و الجدى بالاسفاناج و القرع و اكتسابها الخصب بالأغذية الموافقة لها لان الرطوبة تحطم سورة الحرارة و تزيل اليبس العارض منها.

و إما يابسا يجفف المنى و يفسده و يكون ما يتولّد في الرحم من المنى غليظا متينا لا يتمدّد و لا يقبل التخطيط و التشكيل و يضيق أيضا منافذ الغذاء من الرحم و المشيمة فلا يصل إلى الجنين إلّا شى ء يسير. و بالجملة، اليبس مناف للتكوين و التغذية.

و علامته أيضا: نحافة المرأة و نزارة الطمث و يبس الفرج دائما و ربما بلغ من يبسه أن يشبه الجلود اليابسة.

و علاجه: الترطيب بالتوسيع في الأغذية و الأشربة الرطبة مثل الاسفيدباجات الدسمة و اللبن الحليب و الفالوذجات و مثل شراب البفسج و النيلوفر و ادمان الحمام المرطّب و استعمال الأدهان المرطّبة مثل دهن البنفسج و القرع و النيلوفر و الشحوم مثل شحم البط و الدجاج و الفرازج الملينة مثل: مخ ساق البقر و السمن و لبن النساء و لعاب حب السفرجل.

و إما رطبا يضعف القوة الماسكة باسترخاء الليف و يحدث فيها ملاسة فينزلق المنى و يخرج عنها و تضعف القوة الجاذبة للمنى أيضا فلا يجذبه و يغير المنى و يخمد ما فيه من الحرارة الغريزية و تبطل قوة التوليد فيه كما يعرض للبذور في الأراضى النزة.

و علامته: أن تسيل من الرحم دائما رطوبات و إن حبلت يسقط إذا عظم الجنين لأن المشيمة التى هي غلاف الجنين متعلقة بأفواه عروق الرحم المسماة بالنقر فإذا امتلأت تلك النقر بالرطوبة و ابتلّ جرم الرحم بها، لم يمكن أن تتعلق و تتشبّث بها المشيمة فما دام الجنين يكون صغيرا خفيفا، يقوى الرحم على حمله و أما إذا كبر و عظم ضعف الرحم عن الامساك و الحفظ، فيسقط بأدنى سبب.

و علاجه: تنقية البدن من البلغم بالأيارجات و استعمال القى ء و تناول الأغذية الناشفة كالقلايا المتوبلة بالأبازير الحارّة المجففة و تحمل الفرازج المتخذة من شحم الحنظل و الانزروت و من الشب و السماق و المر

ص: 227

و الزعفران و العود بالعسل في صوفة و الحقن فيها أى: في الرحم بطبيخ الطيوب القابضة مثل الورد و اظفار الطيب و الصعتر و السنبل و السك و السليخة، و ذلك لشدة اشتياق الرحم إلى الروائح الطيبة فيكون تأثيرها فيها أشدّ و اقوى.

و قد يكون العقر من انصباب أخلاط بلغمية، أو صفراوية، أو سوداوية إلى الرحم يفسد بها مزاجها فيفسد المنى فيها.

و علامته: خروج تلك الأخلاط، و علاجه: تنقيتها و تقوية الرحم لئلا يقبل مثل هذه الأخلاط كرة اخرى بالشيافات و الحقن و الاضمدة الطيبة التى فيها قبض.

و قد يكون من افراط سمن المرأة و كثرة شحمها فيضغط الثرب فم الرحم و هو الموضع المشترك بين انتهاء بطن الرحم و ابتداء عنقها فلا يصل إليه منى الرجل إلّا أن تكون المرأة على هيئة الساجد عند الجماع فحينئذ يتمكن المنى من النفوذ إلى الرحم، لانحطاط الثرب و مباينته عنها لكن لا يكون منه حبل في الأكثر، لأن الثرب يضيق المكان على المنى لعصره فيخرجه من الرحم و يمنعه من الاستقرار فضلا عن النماء و يضغط أيضا مجارى المنى من المرأة و دم الطمث فلا يجرى إلى فضاء الرحم الا قليلا بحيث لا يفى بتوليد الجنين و تغذيته و ذلك القليل يكون رقيقا لضيق المجارى فلا يصلح للتوليد و التغذية و أيضا لا يفضل من غذاء هذه المرأة- لفرط سمنها- ما يكفى للبذور و النماء كما فى الاشجار العظيمة، فإنها في الأكثر تكون قليلة الثمار، و أيضا السمن المفرط يبعد فم الرحم، فلا يصل الذكر إلى الموضع الذى يمكن أن يندفق منه المنى إلى الرحم من غير أن يبرّد و يفسد و يتغير و أيضا يكون منيها قليل النضج كثير الرطوبة لبرد مزاجها.

و علامته: كثرة الثرب و انشيال البطن أى ارتفاعها و عظمها فوق المقدار، و البهر عند الحركة إذ عند الحركة يشتدّ الاشتغال و يكثر الاشتياق إلى استنشاق النسيم البارد و الثرب يزاحم الحجاب و يمنعه عن الانبساط التام فيضيق النفس و يتواتر ليتلافا به ما فاته من العظم و التأذى بأدنى ريح أو نجو يجتمع في البطن لانضغاط الأمعاء و ضيقها بكثرة الشحم و ضيق القبل لكثرة الشحم و ضغطه للرحم و عنقها و لغلظ الأوراك و الأفخاذ و إن حبلت أسقطت عند كبر الجنين لضيق المكان.

و علاجه: التهزيل بالاستفراغ بالفصد و الاسهال و الحقن الحادّة و تقليل

ص: 228

الغذاء و إدمان أخذ الاطريفل الصغير و الكمونى و غير ذلك مما يجفف و لدواء اللك خاصية عجيبة فى التهزيل.

و قد يكون لرداءه مزاج منى الرجل و عدم استعداده للتوليد بأن يكون حادّا محرقا أو باردا مجمدا أو رطبا سيالا لا يلبث في الرحم لرقته أو يابسا لا ينبسط في الرحم و لا يطاوع القوة المصورة لغلظه و متانته.

و علامة حرارته: علامات المزاج الحارّ و صفرة المنى و قلته و نتن رائحته إن كانت الحرارة الغريبة مفرطة متمكنة منه.

و علامة برودته: علامة المزاج البارد و رقة المنى و غزارته لما لا يتحلّل شى ء منه لعدم الحرارة و ليس يبلغ مزاج المنى في الرطوبة و اليبس إلى أن يمنع الحبل لأن المنى إذا استقر فى الرحم تتحلّل عنه الرطوبة و تفنى إن كانت مفرطة بسبب حرارة الرحم، فيعتدل فى أقصر مدة و كذلك اليبوسة إن كانت مفرطة عليه يعتدل بالرطوبات المنوية و الطمثية التى فى الرحم حتى يصير قابلا للتمديد و التشكيل بسهولة إلّا أن يوافق زوجا بأن يكون مزاج رحمها أو منيّها مشاكلا(1) لمزاج ذلك المنى فلا يعتدل بل يزداد رداءة و فسادا.

و علاجه: إمالة المزاج إلى الإعتدال بالأدوية و الأغذية و استبدال المرأة الموافقة مزاجها لمزاج الرجل السى ء المزاج بالمرأة التى يكون مزاجها ضد مزاجه حتى يعتدل منيّه عند الامتزاج بمنيها.

و قد يكون لقصر رباط الكمرة بالفتح، و هى رأس القضيب فإذا خرج منه المنى لم يمرّ على استقامة إلى أقصى الرحم.

و علامته: أن تكون الكمرة متقوّسة متحدّبة إلى ناحية الخصى و لا يزرق البول على استقامة لانحناء المجرى لكنه يزرق إلى أسفل و لا يزرق أصلا لانحناء المجرى و ميل الثقبة إلى أسفل بل يجرى إلى أسفل من غير زرق.

و علاجه: أن يلين ذلك الرباط بالملينات من الشحوم و الأمخاخ و نحوها كالألعبة و الأدهان ثم يمدّ و يسوّى و يشدّ على شى ء مستوى حتى يستقيم أو يقطع

ص: 229


1- 219. ( 1). اعلم أن فرقة من الحكماء ذهبوا الى أن توافق المنيين شرط في الحبل و عند فرقة اخرى تخالفهما شرط فيه. كذا في« كشف الإشكالات».

قليلا إن لم يستقم بهذا التدبير و يوضع على شى ء مستو و يشد حتى يلتحم الجرح مستويا.

و إما لمرض- أى: في فم الرحم- مثل ورم صلب أو نبات لحم أو ثؤلول أو رتقة أو غير ذلك مما يسدّ فم الرحم و يمنع المنى من الوصول إلى الرحم و يسمى هذا بانغلاق الرحم و علامة ذلك: ظاهرة للحس.

و علاجه: إزالة ذلك إن أمكن و قلّما يمكن أن لا يعرض في مثل هذا العضو إذا عولج بالحديد أو بالأدوية الحادّة الأكّالة خطر؛ لأنه عضو شريف ذكى الحس مشارك للأعضاء الرئيسة يحدث فيه من شدة الوجع ورم يورث الكزاز و التشنج ثم الموت أو غشى عظيم يتبعه الموت.

و قد يكون لميلان فم الرحم لصلابة تحدث في أحد الشقين من ورم صلب أو تكاثف أو تقبض من برد أو يبس أو اندمال قرحة أو امتلاء في عروق أحد الشقين، كما عند احتباس الحيض أو أخلاط غليظة لزجة كثيرة تنصبّ إلى رباطات أحد الجانبين و أليافه فيميل الرحم إلى أحد الجانبين أما في الورم فلما يتمدّد الشق الوارم و ينجذب الصحيح إليه، و أما في التكاثف و التقبض فلما يحدث فيه من التشنج، و أما في امتلاء العروق فلما يغلظ و يتقلّص فينجذب الجانب الآخر إليه، و كذلك في الأخلاط الغليظة لما تتشنج رباطات ذلك الشق و اليافه فيميل الشق الآخر إليه و يزول فم الرحم عن المحاذاة أى: محاذاة الفرج، فلا نزرق إليه المنى.

و علامته: أن يصيب المرأة وجع عند المجامعة لما يتمدد عنق الرحم عند ذلك إلى الاستقامة على هيئة القضيب و هو لا يقبل ذلك و لا يستعدّ له فيتألم و القوابل يعرفن جهة الميل باللمس بالإصبع و يعرفن هل هو من صلابة أو امتلاء أو تمدّد عروق فيه شى ء(1) أو تمدّد ألياف.

و علاجه: فصد الصافن من الجهة المحاذية للشق المميل إليه إن أحسّت القابلة بامتلاء العروق و امتدادها. و إن كان تقبض و تكاثف من غير ورم و مادة، استعملت الملينات من الحقن مثل طبيخ التين و البابونج و الحلبة و لب حب القرطم و بذر الكتان مع دهن الخلّ القبل و المروخات مثل الشحوم و دهن البابونج

ص: 230


1- 220. ( 1). لأن معرفة تمدد العروق على القوابل عسيرة.

و الحمولات مثل ورق الكرنب المطبوخ مع شحم الدجاج و دهن الخلّ في صوفة و الحمام المرطّب. و إن كانت رطوبات استفرغت بما يستفرغها مثل:

الأيارجات ثم تسوى القابلة الرحم بإصبعها ممسوحة بالقيروطى أو بعض الشحوم حتى يحاذى فم الرحم.

و قد يكون لخطأ طارئ بعد الاشتمال أى: اشتمال الرحم على المنى مثل سرعة القيام بعد الانزال قبل أن يستقرّ المنى في الرحم أو حركة عنيفة من وثبة أو صدمة فإنهما تنزلان المنى و تخرجانه إن كان عروضها قبل استقراره و أما إن كان بعد استقراه، فلأنها تزلق علائق المشيمة و تقلعها عن نفس الرحم أو شى ء من الآلام النفسانية من غضب شديد أو حزن أو خوف فان تأثيرها في البدن أشدّ و أقوى و أسرع من تأثير الأمور البدنية و لذلك ترى الرجل عند عروضها له يتغير لونه و صوته و حركاته و سكناته و هذه التغيرات تختلف بحسب اختلاف الأشخاص، فمن كان قوى النفس عالى الهمة قد باشر الأمور و الحوادث و اعتاد التثبّت فيها و إخفائها في النفس، كان تأثيرها فيه أقلّ منه في غيره، كالنساء فإن قواها ضعيفة و أرواحها قليلة رقيقة و ليست هي ممن باشر الأمور الهائلة و اعتاد التثبت فيها فتتأثر منها تأثيرا عظيما تتحلّل أرواحها و تخور قواها، و تثور أخلاطها و تتغير جميع افعالها حتى لا تقدر على تدبير البدن كما ينبغى و مع ذلك فان قواها تتحرك إلى جهة تلك الآلام و تتخلى عن حفظ الجنين و مسكه(1) فيسقط أو من الآلام البدنية من أسقام توجب ضعف القوة الماسكة أو جوع شديد تضعف بسببه قوة الأم عن حفظ الجنين و يفقد الجنين منه غذاءه أيضا فيهلك و يدفعه الرحم دفع المعدة الغذاء الفاسد فيها سيّما عند عظمه أو استفراغ خلط تضعف منه الأمعاء بسبب كثرة الاختلاف و مرور المواد عليها و بمجاورتها يضعف الرحم عن امساك الجنين و يتأذى بمرورها أو ينقص منه غذاء الجنين، لما تستفرغ الأخلاط الصالحة عند استفراغ المادة الفاسدة أو تضعف و تعجز قوة الأم من إمساك الجنين أو كثرة جماع يحرك الرحم إلى خارج فإنه لاشتياقه الطبيعى الذى ألذّ له إلى جذب المنى يبرز عند الجماع إلى الفرج فينزعج الجنين لذلك و يسقط أو كثرة استحمام مزلق للرحم مرخ له بالترطيب الحاصل من سيلان رطوبات البدن

ص: 231


1- 221. ( 1). أي: امساكه.

و الرحم و من بلّة الماء المستعمل في الحمّام فان الماء كيف ما كان يفيد رطوبات غريبة في البدن محوج للجنين إلى هواء بارد لما يسخّن قلب المستحمّ من حرارة الحمّام و يحتاج إلى النفس العظيم و هو لا يمكن أن يكون وافيا بتبريد قلب الحامل و الجنين فيتحرك الجنين إلى الخارج لاستنشاق الهواء البارد و حركات مزعجة مضطربة موهنة لعلائق المشيمة مع أن الحمّام أيضا يرخى الأعضاء لكثرة الترطيب و يرخى القوى و يضعفها بكثرة التحليل.

و علاجه: التحفظ عن تلك الأحوال و الأسباب.

و قد يكون لرياح غليظة في الرحم تحول بين غلاف الجنين و بين متعلقه بالنقر التى فى الرحم فلا تتصل بها العروق التى انتسجت منها المشيمة.

و علامته: انتفاخ الثنة دائما و التأذى بالأطعمة المنفخة و الاسقاط قبل أن يكبر الجنين بخلاف ما يكون بسبب الزلق و الاسترخاء الرطوبى، فإنه لا يسقط الّا عند عظمه.

و علاجه: سقى ماء الاصول و دهن الخروع فإنه يكسر الرياح و يلطفها و يخرج البلغم و الرطوبات التى هي مادتها في وقت لا حبل فيه لأنه عند الحبل يعين على الاسقاط و جميع ما يفش الرياح و ما يعالج به الرحم البارد من وضع المحاجم بالنار و غيرها من المعاجين و الحقن و الفرزجات و الأطلية و المروخات.

و قد يكون من أورام حارّة في الرحم أو بواسير أو قروح رديئة، فإن الحمل لا يكون الّا مع صحة الرحم و سلامة أفعاله و علاج كل واحد يجى ء من بعد إن شاء الله تعالى.

و قد يكون لشدة هزال المرأة، فإذا حبلت في تلك الحال أسقطت قبل أن تسمن؛ لأن البدن ينال من الغذاء لاصلاح نفسه و عود قوته ما لا يفضل للجنين ما يغذوه؛ لأن اهتمام طبيعة الحامل إلى تدبير بدنها أشدّ من اهتمامها إلى تدبير بدن الجنين، فتصرف الغذاء إلى اصلاح بدنها حتى يحصل السمن، و ذلك انما يمكن في مدة أقل منها بكثير يضعف الجنين و يسقط من عدم الغذاء.

و علاجه: التسمين.

ص: 232

و قد يكون لاحتباس دم الطمث الذى هو غذاء الجنين بسبب من الأسباب(1).

و علاجه: ادرار الطمث.

و قد يكون لفساد آلات المنى مثل الوجاء، بالمد و الكسر، و هو رضّ عروق الانثيين التى هي مجار للمنى حتى تسترخى و تترهل و ينفسخ نسج أليافها فيفنى المجرى بالكلية، فلا ينجلب المنى إليهما ثم منهما إلى الأوعية و قطع العرق الذى هو خلف الأذن فإنه يبطل النسل على ما ذكره «افلاطون» في كتاب «الكيّ و الجراحات».

و قال «بقراط» في كتابه في المنى: إن جمهور مادة المنى هو من الدماغ، فإنه ينزل منه إلى العرقين اللذين خلف الأذنين ثم منهما إلى النخاع لئلّا يبعد من الدماغ و ما يشبهه مسافة طويلة فيتغير مزاجه، ثم منه إلى الكليتين بعد نفوذه في العرقين الطالعين المنشعبين من الأجوف، ثم إلى العروق التى تأتى الانثيين و لهذا قيل: إن قطعهما يقطع النسل. و نقل «الطبرى» صاحب «المعالجات البقراطية» في رسالته في الفصد عن «بقراط» أنه ذكر في كتاب «الأهوية و البلدان»، ان الصقالبة إذا أرادوا أن يهيئوا أولادهم للدعوة أو للناموس بتروا منهم هذين العرقين، فينقطع ذلك المقطوع العرق عن الجماع و يصير بصورة النساء، فيتبركون به و يتوسلون به إلى الله تعالى و يرون أن دعاءه مستجاب و أن الله قد اصطفاه و اختاره و طهّره من الخبائث.

و ينكر جالينوس ذلك، قال على بن زين الطبرى في فردوس الحكمة: إن جالينوس انكر ذلك و خطأ قول بقراط، و من اختصم وحده كانت الغلبة له(2).

و قال «الشيخ»: أنا أرى أن المنى ليس يجب أن يكون من الدماغ وحده- و إن كانت خميرته- منه و صحّ ما يقوله «بقراط»- من أمر العرقين- بل يجب ان يكون له من كل عضو رئيس عين و من الأعضاء الأخرى يترشّح أيضا إلى هذه الأصول.

قال «القرشى»: انما يكون تولد المنى من الرطوبة المبثوثة على الأعضاء كالطل،

ص: 233


1- 222. ( 1). المذكوره في مبحث احتباس الطمث.
2- 223. ( 2). حاصل العبارة أن اعتراض جالينوس على بقراط كان بعد انتقاله الى دار البقاء و هذا مما كانت[ موجبة] الغلبة[ له] لأن مجيب الخصم حينئذ ليس بموجود حتى يقدح اعتراضه و يقلب به عليه.

و معلوم أنه ليس في كل جزء من كل واحد من الأعضاء مجرى يسيل فيه ما هناك من تلك الرطوبة إلى الأنثيين ثم إلى القضيب، فلا يمكن أن يكون وصولها إلى هناك الّا بأن تتبخر تلك الرطوبة من كل واحد من الأعضاء حتى تتصعد إلى الدماغ و هناك تفارقها الحرارة المبخرة فتبرد و تتكاثف و تعود إلى قوامها قبل التبخر ثم من هناك تنزل فى العروق التى خلف الأذنين و تنفذ إلى النخاع في عروق هناك لئلّا تتغيّر عن التعدّل الذى أفاده الدماغ فلا تتبخّر بالحرارة كرة أخرى، فإذا نزلت من هناك حتى وصلت إلى قرب الأنثيين، صادفت هناك عروقا واصلة من الكليتين إلى الأنثيين و تلك العروق مملوءة من دم قد تسخن في الكليتين فتعدل فيحيله ذلك النازل من الدماغ إلى مشابهته بعض الاستحالة ثم بعد ذلك ينفذ إلى الأنثيين و يكمل فيهما تعدّله و بياضه و نضجه و منهما يندفع إلى أوعيته.

و أقول: إنى وجدت في كتاب منسوب إلى «هرمس» في سر الخلّيقة قد فسره «بليناس» صاحب «الطلسمات» و ترجمه «ابو مسحوس القس» ما يؤيد كلام «القرشى» و هو أن المنى إذا خرج من معادنه عند الجماع ائتلف بعضه إلى بعض و سما إلى الدماغ و أخذ الصورة منه ثم ينزل إلى الذكر و يخرج منه. و قال «الفاضل العلامة قطب المحققين» فى «شرح الكليات»: و الحق ما قاله «جالينوس»؛ إذ بتقدير تسليم تولد المنى في الدماغ فقطع العرقين المذكورين إما ان يكون سببا لانقطاع المنى بالكلية أو لقطع النسل على معنى أن المنى ما لم يستمر على انحداره إليهما ثم منه إلى الأنثيين ثم إلى القضيب ثم إلى الرحم، لا تكون فيه قوة عاقدة، أو على معنى أن المنى ما لم يمتزج به شى ء من دم العرقين لا يوجب النسل. و الأول ظاهر البطلان؛ لأن من انقطع له العرقان المذكوران لا ينقطع منيّه بالكلية و كذا الثانى؛ لأنه يلزم منه أن الأنثيين متى قطعا و كان العرقان بحالهما لم يبطل النسل و هو فاسد.

و يمكن أن يقال في جوابه: إنا نختار القسم الثانى لكن لا نسلّم أنه يحصل الاستغناء بهما في بقاء النوع عن الأنثيين كما لا يحصل بالأنثيين عن الرحم و القضيب و الأوعية و غيرها من أعضاء آلات التناسل، و ذلك لأن وجود العرقين كما أنه سبب لابراد المنى الموجب للنسل كذلك وجود الأنثيين سبب لنضجه و إكماله و إعداده لقبول الصورة الإنسانية فلا يحصل الاستغناء بوجود كل منهما عن الآخر.

ص: 234

و قد يكون العقر من الرجل و المرأة بغير الأسباب المذكورة، بل لخاصية في المنى كحال الشجرة التى لا تثمر. و قيل في تجربة ذلك: أن يصبّ المنيان على الماء فأيهما طفا فالتقصير من جهته لأنه يدل على الفجاجة و عدم النضج و كثرة الرياح و يصبّ البولان على أصل نبات الخس أو القرع فأيهما جفّفه فمنه التقصير لانه يدل على غلبة الحرارة المحرقة. و قيل: يؤخذ سبع حبات من حنطة و سبع من شعير و سبع من باقلاء و تصيّر فى إناء خزف و يبول عليه أحدهما و يترك سبعة أيام فإن نبت الحب فلا عقر من جهته.

ص: 235

الفصل الثانى: فى الرجا224

بالجيم، سمى هذا المرض به لأن صاحبته ترجو فيه الولد. و قال «الفاضل العلّامة» فى «شرح الكلّيات»: الحق إن هذه العلة إسمها الرحاء بالحاء المهملة، لأن اسم هذه القطعة اللحمية المتولدة في الرحم باليونانية مولى و هو اسم الرحى، أى:

هذه العلة تشبه الرحى لاستدارتها. و فيه بحث؛ لأن «الشيخ» قد ذكر أن الرحا لا يشبه من جميع اقسام هذه العلة، بل هو ما تضع فيه المرأة قطعة لحم له صورة مّا، و هذا القسم بعينه هو المسمى مولى و لا يقال لغير ذلك مولى و يسمى بالفارسية:

«باد دروغين»، و هذا الكلام يدل على أن مولى الذى ترجمته بالعربية الرحا بالحاء المهملة، إنما يقال على قسم من أقسام هذه العلة لا على جميع الأقسام.

قد تعرض للمرأة أحوال تشبه احوال الحبالى من احتباس الطمث و تغير اللون إلى السماجة(1) و الكمودة لكثرة اجتماع الفضلات في البدن و سقوط الشهوة لامتلاء البدن من تلك الفضلات و انصباب شى ء منها إلى المعدة و انضمام فم الرحم لانضغاطه بسبب الورم أو لاشتمال الرحم على ما فيها اشتمالا على الجنين، و ربما كأنه مع صلابة إذا كانت وارمة بالورم الصلب و مشتملة على القطعة اللحمية أو الرياح الكثيرة الغليظة جدا أو الفضول الغليظة و تحسّ في بطنها حركة كحركة الجنين، أما الحركة في الريحى فظاهرة لأن الريح لغلظه لا يتحرك حركة

ص: 236


1- 225. ( 2).[ هى القباحة].

قوية جدا بل شبيهة بحركة الاختلاج و كذا في اللحمى إذا كان ذا حياة، و أما في الورمى فلثقل الورم و ميله إلى الجوانب بحسب اختلاف الهيئات فى الجلوس و الاضطجاع و الاستلقاء، و كذلك الحكم في الفضول الطمثية و القطعة اللحمية غير الحية، لكن الحركة في غير ما يكون عن قطعة لحمية ذات حياة لا تكون كحركة الجنين و حجما كحجمه ينتقل بالغمز يمنة و يسرة.

و سببه: إما كثرة مواد تنصبّ إليها مع شدة حرارة تحلل لطيفها و تعقد كثيفها فتتولد قطعة لحمية لها صورة مّا لا تنضبط أصنافها لكثرتها. و قد تتعفن تلك المواد من الحرارة الغريبة و تلبس مزاجا تستعدّ به لقبول نفس حيوانية فتفيض عليها. و قد سمعت بامرأة ولدت جنينا على صورة سلحفاة يحس و يتحرك ساعات و أخرى على صورة ديك و له جناحان و كثيرا مّا يكون على صورة انسان ناقص الخلّقة. و قد يكون سبب تولدها جماعا يشتمل الرحم فيه على ماء المرأة فقط و تمدّده و ينميه بالغذاء فيتخلق صورة ناقصة الخلّقة لفقدان القوة الذكورية و إما ورم صلب يعرض للرحم أو فمه فيصير الرحم لذلك صلبا متحجرا و ينقطع الطمث لانسداد العروق التى يجرى فيها الدم و تعرض الأعراض المذكورة و إما رياح غليظة تحتقن بين صفاقات الرحم و لا تتحلل لغلظها و كثافة العضو.

و الفرق بينه و بين الحبل الحق شدة جساوة البطن معه دون بطن الحبلى و ترهل اليدين و الرجلين و انتفاخهما لما تحتبس الفضول الطمثية في البدن و لا تنصرف إلى غذاء الجنين فتدفعها الطبيعة إلى الأطراف و تختنق الحرارة لكثرة تلك الفضول و تضعف عن دفعها و تحليلها، سيّما في الأطراف لبعدها عن الينبوع و لما يضعف الكبد أيضا و تضعف القوى الطبيعية لامتلائها من الفضول و لاشتراكها مع الرحم و أن يكون قد جاوز الوقت الذى يتحرك فيه الجنين إلى الخروج، فإنه ربما يمتدّ سنين أربعا و خمسا و ربما يمتدّ إلى آخر العمر و لا يقبل العلاج و يشبه أيضا الاستسقاء إذا تمادى به الزمان، و يفرق بينهما بالجساوة و الصلابة التى فيه و عدم العلامات الاخرى من علامات الاستسقاء إلا أنه إذا أهمل أمره و تطاول آل إلى الاستسقاء.

و علاجه: سقى ماء الاصول بدهن الخروع و سقى الأيارجات الكبار مثل:

أيارج لوغاذيا و أيارج جالينوس بعد ذلك عند نضج المادة ثم سقى الدحمرثا

ص: 237

و دواء الكركم و ترياق الأربعة بطبيخ الترمس و الأبهل و المشكطرا المشبع و غيرها مما يخرج الجنين الميت و استعمال ما يدرّ الحيض من المشروبات و الحمولات التى تذكر في احتباس الطمث و ما يحلل الريح من الكمادات المتخذة من الرماد و الملح المسخّنين و الضمادات المتخذة من الكمون و الصعتر و القردمانا و البابونج و الجاوشير بماء الكرفس و المروخات مثل دهن الياسمين و الخيرى و السذاب و إن كان مع صلابة الرحم فتعالج الصلابة بالاشياء الملينة مما يجى ء في باب الورم الصلب في الرحم ثم بالمحلّلة.

ص: 238

الفصل الثالث: في كثرة الطمث226

إفراط سيلان الطمث يكون:

إما لامتلاء البدن من الدم و دفع الطبيعة له كدفعها سائر الفضول، لأنه حينئذ يكون فضلا مستغنى عنه.

و علامته: امتلاء الوجه و الجسد و درور العروق و أن يكون البدن مع سيلانه قويا لا يضعف و اللون بحاله على الحمرة و النضارة و لا يتغير إلى الصفرة و البياض، بل ربما تقوى القوة و يزيد صفاء اللون و نضارته بخروجه، لانه يغمر الحرارة و يصير كلّا على القوى و ثقلا على الأعضاء و لا ينبغى أن يعمل في حبسه ما لم يظهر ضعف في البدن و القوى و تغير في اللون.

و علاجه: إذا افرط جدا، فصد الباسليق لتقليل الدم و ميله إلى جهة أخرى و شدّ الثديين لميل الدم إلى جهتهما لا لامتلائهما منه، لأنهما عضوان ضعيفان صغيران يمتلئان بيسير من الدم و هو لا يجدى نفعا و لذلك ينبغى أن يكون الشدّ وثيقا مؤلما و وضع المحاجم بالنار على أسفل الثديين لأن عروق الرحم تشارك عروق الثديين في المراق و موضعه عند أسفل الثديين و انما ينبغى أن تكون المحجمة بالنار لأن حركة دم الطمث إلى أسفل حركة طبيعة له و الطبيعة أيضا تعاونه و تدفعه إلى أسفل و لا يمنع هذه الحركة الّا مانع قوى يجذب الدم بقوة إلى جهة مخالفة لحركته الطبيعية و القسرية، التى هي من الطبيعة و لذلك ينبغى أن

ص: 239

تكون المحاجم أيضا كبيرة لتأخذ مكانا كثيرا من تلك العروق المشتركة و ليكون الجذب أيضا أقوى و لا يكون وضعها على نفس الثديين و لا على ما فوقها، لأن هذين الموضعين خاليان من تلك العروق و سقى أقراص الكهرباء و احتمال الشيافات الممسكة للحيض المتخذة من الكحل و الجلنار و الشب و تنكار الصناعة منه معدنى من اجناس الملح فيه طعم البورق مع شى ء من المرارة و منه مصنوع على انحاء شتى و العفص و قشار الكندر و أقاقيا و ماء الآس و نحوها.

و إما لرقة الدم و جذبه فيخرج من أفواه العروق الضيقة للطافته.

و علامته: ضعف البدن لأن الدم الرقيق الحادّ لا يصير جزءا له و تغير اللون إلى الصفرة لكثرة استفراغ الدم و لأن الدم الرقيق الحادّ يكون قريبا من الصفراء في صفائه و رقة ما يسيل من الدم بالطمث و حرقته و سرعة خروجه لحدته و لطافته و صفرة لونه.

و علاجه: علاج النوع الأول في إمالة الدم و حبسه بالأقراص و الشيافات و سقى الأشربة و الربوب القابضة الباردة مثل شراب الرمان و الانبرباريس و الحماض و رب الريباس و السفرجل و التفاح و كذلك الأغذية القابضة الباردة مثل الحصرمية و الزرشكية و الرمانية مع الأرز و سائر ما قيل هناك إلّا الفصد لأنه ليس هاهنا امتلاء دموى يوجب الفصد.

و قد يكون لغلبة الرطوبة و المائية على الدم المرخية لماسكة افواه العروق المرققة لقوام الدم أو لغلبة الخلّط السوداوى الحادّ المفتح لأفواه العروق مثل تفتيح الصفراء.

و علامة كل واحد منهما: أن تتحمل المرأة في الليل قطنة نظيفة قد سخنت على النار لتقبل اللون كما ينبغى ثم تنظر إليها بعد جفافها في الظل فيظهر عليها لون الخلّط الغالب فإن كانت بيضاء فالفضل رطوبته بلغمية، و إن كانت سوداء أو كمدة أو خضراء فهو سوداوى، و هكذا إن كانت صفراء فهو صفراوى و ربما بقيت على ذلك اللون بعد غسلها بالماء.

و علاجه: أن يستفرغ الخلّط الغالب ثم يدبر التدبير المذكور مثل استعمال الأغذية و الأدوية و الشيافات الحابسة.

ص: 240

و قد يكون من بواسير في الرحم.

و علامته: أن يجى ء بأدوار غير أدوار الحيض بأن يكون في شهر يومين إلى سبعة أيام بل يكون أدواره تابعا للامتلاء و ربما لم يكن له أدوار.

و علامته أن يسيل منها الدم مع المدة و الصديد و يكون معه ألم و نتن و حرقة.

و علاجه: علاج البواسير.

و قد يكون من قروح في الرحم.

و قد يجى ء علاج القروح.

و قد يحدث بعقب عسر الولادة لما يضعف معه الرحم و تنخرق العروق و تنفسخ الأغشية لشدة التمدّد فيكثر خروج الدم.

و علاجه: العلاج المذكور في أول الباب و الادوية النافعة للقروح و الشقوق في الرحم كما سيجى ء.

ص: 241

الفصل الرابع: في قروح الرحم

حدوثها إما من أسباب من خارج مثل الضربة التى تقع على موضع الرحم و تفسخ و تهتك غشائه، و إما من سبب من داخل مثل عسر الولادة و شدة الطلق فإن ذلك بفرط التمديد يفسخ الرحم و ما يلازمه من الصياح القوى و التزحر الشديد يعين عليه بسبب حصر النفس و امتلاء العروق و توتّرها و تمدّد الأوعية بالتوسيع أو جذب المشيمة أو جذب الجنين الميت فيعرض منه الهتك و الفسخ في الرحم لأن المشيمة متعلقة بنقرها فإذا فصلت عنها بعنف و قلع شديد قبل أن يسترخى الرحم و أطراف عروق المشيمة المتصلة بها، عرض لها الفسخ بالضرورة أو خلط حادّ مرارى يقطع و يأكل الرحم جزءا بعد جزء أو انفجار ورم أو بثور.

و علامتها: الوجع لحصول التفرق في عضو ذكى الحس و خروج ما يخرج من القرحة: فإن كان شيئا كثيرا شبيها بالدردى، يدل على خراج أى: ورم حارّ قد جمع و انفجر قبل النضج الكامل و الّا لكان أبيض نقيا و إن كان دما أسود منتن الرائحة مع وجع شديد، يدل على التآكل لأن الخلّط الأكّال لشدة تأثير الحارّ النارى فيه يصير أسود متعفنا و لشدة لذعه و حدّته و تقطيعه جرم العضو الذكى الحس يحدث وجعا شديدا و إن كان دما أحمر خالصا، يدل على هتك و فسخ و قد انصدع منه عرق، لأنه لو كان من قرحة أو تآكل لكان مختلطا بالقيح و المدة و الدم الاسود المنتن و إن كان شبيها بماء اللحم مع وجع أقلّ، يدل على أن القرحة و سخة متعفنة تفسد اللحم و يذوب من استيلاء الحارّ النارى المعفن

ص: 242

و يسيل عنه صديد غسالى و انما لا يكون الدم الأسود منتن الرائحة مع وجع شديد، لضعف الحرارة و قصورها عن الاحراق و التعفين الشديد و التقريح و التآكل القوى و ان كان مدة بيضاء ثخينة قليلة المقدار مع لذع و ليست لها رائحة كريهة، تدل على نقاء القرحة من الوسخ و الوضر لأن بياض المدة و ثخنها انما يكون من تصرف الحرارة الغريزية فيها و احالتها إلى مشابهة الأعضاء الاصلية في اللون و القوام، و قلتها إنما يكون بسبب ان ما يجى ء من الغذاء إلى العضو المتقرح يصير اكثره جزءا له، و الباقى بسبب شوب عمل الحرارة الغريبة التى لم ترتفع بعد بالكلية، لعمل الحرارة الغريزية تصير مدة ذات لذع عديمة الرائحة في الظاهر، الّا إذا القيت على الجمر فحينئذ تظهر منها رائحة منتنة.

و علاجها: إن كان فسخ و هتك في الرحم، أن تجلس العليلة في ماء القمقم و تستنجى به ليحتبس الدم و تتحمل فرزجة من الكندر و الانزروت و دم الاخوين و المر و الشب و قشور الرمان و جوز السرو بماء عصا الراعى و ماء لسان الحمل و الآس بصوفة لأن الصوف ناعم لا يؤلم الرحم، و لأن فيه قوة حابسة و ملحمة لأنه يعين على التجفيف الموجب لاجتماع الاجزاء و سرعة الاندمال أو يحقن بها أى: بتلك المياه إن كانت بعيدة الغور في قعر الرحم لأن الحقنة تندفق إلى القعر بخلاف الفرزجة مضافا إليها الطين الأرمنى و أقاقيا و العفص و الرامك و استعمال الفرزجة و الحقن هاهنا أنجح لأن وصول الأدوية المشروبة إلى هذا العضو بعيد جدا و انما يصل إليه ما يصل بعد ضعف عملها و فتور قوتها بطول المسافة أو يسقى أقراص الكهرباء مع ماء لسان الحمل.

و إن كان ما يخرج عن انفجار خراج، ينبغى أن يحقن بدهن ورد و دهن بنفسج و ماء سكر حتى تنقى المدة و الوسخ من موضع القرحة بجلاء السكر فيسكّن اللذع و الوجع بتغرية الدهن ثم تحقن بمرهم الباسليقون فإنه ينبت اللحم و يدمل الجرح سيّما المواضع العصبية و صنعته: زفت و راتينج، من كل واحد عشرون مثقالا؛ قنة، اربعة مثاقيل، يجمع و يذاب بزيت مع دهن الورد.

و إن كانت المدة منتنة أو شبيهة بماء اللحم، فليحقن بالأشياء الباردة القابضة لأنهما يدلان على كثرة الرطوبة و غلبة الحرارة النارية و إنهما إذا بقيا على حالهما و لم يتداركا بالتجفيف و التبريد، زادت العفونة فيهما و فسد اللحم و اتسعت القرحة و تآكلت كالأرز و العدس و قشور الرمان و الجلنار و حب الآس

ص: 243

و الكزمازج و جفت البلوط مع دهن الورد لما فيه من التغرية مع التجفيف و التبريد فان صارت المدة إلى المثانة، سقيت البذور المدرّة غير القوية لئلّا تنجلب إليها مواد حارّة و لا مدة كثيرة و لا يسخّنها فتزداد حدّة المدة و فسادها فتتقرح منها المثانة مثل بذر البطيخ و القثاء و الخيار و القرع مع الخشخاش أجزاء سواء، و الصمغ و النشا و الكثيرا و رب السوس على الربع منها أى: من البذور، أى: يؤخذ من كل واحد من البذور جزء و من كل هذه ربع جزء، لأنها بلزوجتها و غرويتها تحفظ قوة المدرات إلى أن تصل إلى العضو فلا تنقص في طول المسافة(1) و الشربة ثلاثة دراهم بشراب الخشخاش، أو شى ء يسير من قيروطى ليسكّن لذع المدة و حرقتها فلا تتقرح منها المثانة.

فان صارت المدة إلى المعاء المستقيم فيحقن بالعدس و الأرز و أقماع الرمان و الطين الأرمنى و دهن الورد و الاسفيداج و دم الاخوين و الصمغ لأنها جامعة بين القبض- فلا ينصبّ شى ء من المدة إلى الأمعاء(2)، بل يرجع من المعدة إلى الرحم و يندفع من طريقها المستقيم، فإن جرم الرحم أصلب و أصبر على لذعها من الأمعاء- و بين تقوية الأمعاء فتدفع ما ينصبّ إليها من المدة و لا تتأثر من لذعها و حدّتها فلا تتقرح و بين التغرية فيحول بين المدة و جرم الأمعاء و صفرة بيض مسلوقة بخل خمر فإنها إذا سلقت بالخمر حبست الطبع و نفعت من الذوسنطاريا مع أن فيها تغرية، و في الخلّ تجفيفا بليغا و قبضا به تقوى الأعضاء على دفع ما ينصبّ إليها، و فيه أيضا خاصية في دفع العفونة و تنقية القروح الخبيثة.

و إن كان عن تآكل و كان ما يخرج مدة غير نقية من الوسخ بل كان أخضر أو أسود كالدردى أو صديدا، فينبغى أن يحقن بما ينقيها مثل ماء كشك الشعير و العسل و نحوهما مثل ماء الصابون و طبيخ أصل السوس ثم تدمل القرحة بالأدوية المذكورة و إن كانت القرحة مع وجع شديد استعمل الأفيون فإنه يسكّن الوجع بالتخدير و يجفّف أيضا و الزعفران لإصلاحه حمولا بلبن جارية لأن اللبن أيضا يسكّن الوجع بالإرخاء و التليين و ينقّى الوسخ بالجلاء.

ص: 244


1- 227. ( 1). لأنّ حفظ قوة الدواء و اصلاحه يتم بربع وزنه مما في غاية الحفظ و الاصلاح. هكذا قرّر في« قواعد التركيب».
2- 228. ( 2). الطريق المستقيم للمدة المتكونة في الرحم هو فمه.

الفصل الخامس: فى شقاق الرحم229

قد يعرض الشقاق للرحم كما يعرض لعنقه أيضا من الأسباب المذكورة ليبس يطرأ عليه تمدّد عنيف تتكاثف منه اجزاء الرحم و تجتمع فتنشقّ الأطراف التى يكون عنها التكاثف و خاصة عند الولادة إذ حينئذ لا بدّ و أن يتمدّد الرحم و عنقه أيضا و ينبسط غاية ما يمكن و لا يتأتى منه ذلك عند اليبس و الجفاف فينشق و قد يعرض من شدة الطلق و عسر الولادة لما ذكر و لا يتبين الشقاق إذا كان بعد الولادة في أول الأمر، لقرب العهد بالطلق و شدة الوجع الحادّث عنه فيستتر وجع الشقاق تحت وجع الولادة و كذلك الدم المترشح منه تحت دم النفاس ثم تحسّ بالألم قليلا قليلا بحسب سكون وجع الطلق.

و علامته: أن يدرك الشقاق بالحس خصوصا إذا كان في عنقه و المشاهدة في الرحم عند انفتاح فمه بآلة أو في مرآة موضوعة قبالة الفرج بعد انفتاحه و أن يخرج الإصبع داميا. و مما يدل عليه زيادة الوجع و خروج الذكر داميا عند الجماع لتمدد عنق الرحم و زيادة اتساع موضع الشقاق.

و علاجه: استعمال مرهم الباسليقون مع شى ء من شحم البط و الدجاج و دهن البنفسج و استعمال مخ ساق البقر مع دهن البنفسج و الزفت أو دهن السوسن مع علك الانباط و الزفت حمولا و طلاءا.

ص: 245

الفصل السادس: فى حكّة الرحم230

قد تعرض في الرحم حكّة لأخلاط حادّة صفراوية أو مالحة أو بورقية أو أكالة سوداوية، أو منى حادّ جدا، فإن هذه كلها تحدث فيه- و هو عضو ذكى الحس- لذعا و دغدغة لا تهدأ و ربما أفرطت الحكة حتى اسقطت القوة؛ لان كل عضو لين يمس بشى ء لين وجد منه لذة مثل أخمص القدم و الكشح و الاربية، و الرحم ذكى الحس مخلوق ليتلذذ الانسان من مسه و احتكاكه لذة مفرطة و يجد فرحا و نشاطا عظيما، سيّما إذا كانت به أذية تهدأ بالاحتكاك فحينئذ يلتذّ منه بالوجهين، و عند ذلك يتحرك الروح إلى خارج لحظة فلحظة و يتحلل فتسقط القوة لذلك، و لأنه كثيرا مّا ينزل المنى مرة بعد اخرى عند احتكاك الفرج و عنق الرحم فتسقط القوة، و لأن الروح أيضا يتحلّل بتحلّل تلك المواد اللّذاعة عند الإحتكاك و قد يعرض لتلك المرأة أن لا تشبع من الجماع لأن شهوتها ليست من كثرة كمية المنى و تمديده للأوعية حتى إذا استفرغ عند الجماع سكنت الشهوة إلى أن يجتمع فيها تارة أخرى و كلّما جومعت ازداد الجماع شرّها لما تزداد تلك الأخلاط حدّة و لذعا بالجماع، و كذلك المنى الحادّ مع أنه ينجذب منه كثير من الأوعية إلى الرحم عند الجماع و يستدل على أنها من أيّ خلط تحدث من لون الطمث المجفف فى قطنة نظيفة كما ذكر.

و علاجها: تنقية تلك الأخلاط بالفصد من الأكحل و الاسهال بما يوافق كلّا

ص: 246

منها و لطخ فم الرحم بالأطلية المبرّدة مثل الصندل و المامثيا و عصارة لحية التيس و العصارات مثل عصارة الكزبرة و الفرفخ و الخس و الأدهان الباردة مثل دهن الورد و البنفسج، و مما هو مجرب في ذلك: ورق النعناع و قشور الرمان و العدس المقشّر يطبخ بنبيذ و يحتمل بصوفة و كسر سورة المنى و حدّتها بالأدوية المذكورة في كثرة الشهوة مما فيه تبريد و ترطيب و تخدير يسير.

ص: 247

الفصل السابع: فى بواسير الرحم231

حدوثها يكون في خارج الرحم و فى عمقها من خلط سوداوى كما في المقعدة. و معرفتها تكون بحاسة اللمس و البصر إذا فتح فم القبل و نظر فيه أو في المرآة المحاذية له فإنها تظهر ناتئة فإذا كان في وقت هيجان الوجع و هو عند امتلائها و احتباس الدم فيها، كان لونها أحمر و إن كان في وقت السكون و هو عند انفتاحها كان أصفر و تسيل منها رطوبة شبيهة بالدردى و لونها إلى السواد ما هو فتذبل و تصير ضامرة.

و علاجها: استفراغ البدن من الخلّط السوداوى و استعمال الأغذية المرطّبة مثل لحوم الحملان و الجداء و التمريخ بدهن النرجس و السوسن و استعمال المراهم المتخذة من الاقليميا و العروق(1) و المردارسنج بالسوية و الشمع و دهن البذر العتيق و نحو ذلك مما ذكر فى بواسير المقعدة من المجففات، فان كفى و الّا استعمل القطع بالحديد إذا كانت خارج الرحم و لم تكن عريضة على نحو ما يستعمل في بواسير المقعدة، و أما إذا كانت عميقة أو عريضة فلا يستعمل الّا المجفّفات دون الأدوية المحرقة؛ لأنها تنكئ و تؤلم ألما شديدا لذكاء حس العضو.

ص: 248


1- 232. ( 2). أي: عروق الصفر.

الفصل الثامن: فى ناصور الرحم

علامته: طول التعفن إذ الناصور لا يطلق على القرحة الّا إذا بعد عهدها و مضت عليها مدة من وقت الانفجار و لزوم الوجع الّا إذا فسد العضو و بطل حسه بسبب خبث القرحة فيسكّن الوجع و تكون رداءته على حسب سكون الوجع و تقدم قروح لم تبرأ بالمعالجات، إما لضعف طبيعة العضو و عجزه عن التصرف في الغذاء و دفع الفضول القيحية و الصديدية، أو لأنه عضو معكوس لا يستقر فيه الدواء، أو لأنه تنصبّ الفضلات إليه دائما لضعفه و وضعه في أسافل البدن، أو لانه مجاور للمثانة و المعاء المستقيم فتترشح إليه منهما رطوبات حادّة عفنة و طالت المدة و أقلها أربعون يوما و سال الصديد لكثرة الرطوبات الرقيقة القيحية التى تتولد فيه من الغذاء الذى يتوجه إليه و يفسد فيه و يستحيل إلى الصديد لضعفه عن التصرف فيه، و لكثرة ما تنجلب إليه الفضول من الأعضاء المجاورة و العالية و يعرف مكانه بالمرود أنه في عنق الرحم أو قعره، و كذلك يعرف منتهاه به أنه قد جاوز منه إلى عظم العانة أو إلى المقعدة و عضلها أو إلى المثانة و عضلها.

و علاجه: علاج القروح(1) و استعمال الأدوية المنقية المجففة على ما ذكر و لا وجه لعلاجه بالحديد لأنه يؤدى- لعصبية العضو- إلى الكزاز و اختلاط العقل و الغشى، و أيضا لا يمكن هذا العلاج الّا في المواضع التى ترى و تشاهد و يتمكن بعد ذلك على قطع الأجزاء الفاسدة و كل ذلك متعذر فيه.

ص: 249


1- 233. ( 1). أي: القروح العسرة الاندمال.

الفصل التاسع: فى سيلان الرحم234

إنه قد يعرض للنساء أن تسيل من أرحامهن دائما رطوبات و ربما عرض لهن سيلان المنى كما يعرض للرجال و تلك الرطوبات إما أن يكون تولدها في الرحم نفسه إذا ضعفت القوة الغاذية التى فيه فلا يتصرف في غذائه تصرفا طبيعيا بل تغيره عن حاله تغيرا مّا فيندفع عنه و إما فضول تصل إليه من جميع البدن على جهة الاستفراغ و التنقية لضعف فيه لا يقدر على ردعها و تلك الفضول تكون إما بلغمية أو صفراوية أو سوداوية أو دموية أى: غالب عليها الدم؛ إذ لو كان دما خالصا لا يقال له السيلان بل الاستحاضة و يستدل على نوعها بلونها عند السيلان إذا كانت الغلبة شديدة مفرطة و بلون الخرقة المتحملة بعد جفافها إذا لم تكن بتلك الحيثية و يستدل على المنى بلونه في البياض و قوامه في يسير الغلظ و عدم العفونة لان منيّ المرأة جنس من دم الطمث نضج بالحرارة الغريزية نضجا يسيرا و استحال من الدموية قليلا قليلا، فلذلك يكون خاليا من العفونة بخلاف الرطوبات الفضلية التى تصرفت فيها الحرارة الغريبة و صاحبة السيلان يعسر نفسها لأن السيلان انما يكون عند امتلاء البدن مع ضعف الرحم و ضعفه يوجب احتباس الفضول الطمثية أيضا في البدن فتتفرق تلك الفضول في جميع الأعضاء سيّما ما له منها مشاركة مع الرحم مثل: آلات التنفس، فإن لها اتصالا قويا و مشاركة تامة معه، و لذلك يستنشق الجنين من الهواء الذى

ص: 250

استنشقته الأم و مثل المعدة فإن لها أيضا مشاركة قوية مع الرحم و لذلك تسقط شهوتها للطعام(1) و يستحيل لونها إلى الضرب من الرداءة لضعف الكبد و انتشار الفضول مع الدم في سائر البدن و تصيبها نفخة و ورم في العين لارتفاع أبخرة حارّة غليظة و رطوبات رقيقة بسبب ضعف الكبد إليه.

و علاجه: نفض البدن من الخلّط الغالب ثم تنقية الرحم بالحقن المنقية مثل: طبيخ الايرسا و الأذخر و اصل السوس و الفراسيون و الحمص الاسود مع أيارج فيقرا إن لم تكن حرارة و الّا فبماء البذور المدرة شربا و حقنا و تقويتها بعد ذلك بحقن قابضة و فرزجات حابسة على ما ذكر في افراط الطمث و أما سيلان المنى فقد ذكر بأقسامه.

ص: 251


1- 235. ( 1). لاجتماع الفضول الكثيرة مع ردائتها في المعدة.

الفصل العاشر: فى احتباس الطمث236

يكون اما لقلة الدم في البدن و احتياجه إليه فلا يبقى منه فضل زائد مستغنى عنه يندفع بالطمث.

و علامته: النحافة و صفرة اللون و تقدم الجوع و التعب و الأمراض المحلّلة المضعفة للقوى و الاستفراغات خصوصا من الدم مثل سيلان الدم من البواسير و الرعاف و نحو ذلك(1).

و علاجه: التوسع في الأغذية و الدعة و النوم و الحمام المرطّب.

و إما من غلظ الدم لبرده كما يعرض من الماء البارد و الهواء البارد، فإن البرد يجمد و يكثف و يجمع الاجزاء أو كثرة ما يخالطه من الأخلاط الغليظة كالبلغم، فلا يسرى العروق الدقاق و لا يخرج من فوهاتها.

و علامته: ترهل البدن لانتشار الفضول الطمثية في سائر البدن و لكثرة تولد الرطوبات الغليظة في البدن لضعف الكبد و قصور هضمه و بياضه لغلبة الرطوبات البلغمية و استيلائها على الدم و خضرة الأوراد لاحتوائها على تلك الرطوبات الباردة المختلطة بالدم و البرودة تجمد الدم و تسودّه و تغمر الروح و تكثفه و تجمد الحرارة الغريزية و تمنعها من الانتشار و الانبساط في الظاهر فيخضرّ لون المواضع المحتوية عليها أو يسودّ بحسب اشتداد البرد و كثرة البول لما أن الطبيعة تدفع

ص: 252


1- 237. ( 2). مثل نفس الدم و قى ء الدم و كثرة الطمث و القيام الكبدى و السحج و الاسهال و بول الدم و كثرة الطمث و شقاق الرحم و بواسير الرحم و ...

تلك الرطوبات بالادرار، حيث لا تندفع بالطمث و لا بالعرق لغلظها و بلغمية البراز لقصور هضم المعدة، و قلة جذب الكبد من رقيق الكيلوس لضعفه، و لامتلاء البدن من الفضول و اضطراره إلى الدفع دون الجذب و ثقل النوم.

و علاجه: أن تعطى الأدوية المسخّنة الملطّفة(1) ليرقّ الدم و يسيل جرمه مثل بذر الكرفس و الإنيسون و الرازيانج و الفوتنج و المشكطرامشيع و نحوها معجونا بالعسل أو مطبوخا بعد استفراغ الأخلاط الغليظة، و تقعد أيضا في مياه الادوية الملطفة مثل الشبت و المرزنجوش و الفوتنج و السذاب و البابونج و الإكليل و الصعتر و أن تكمد بالأفاوية مثل: السنبل و الدارصينى و السليخة و حب البلسان و عوده و جوزبوا و الهيل و القسط و نحو ذلك مما له مع عطريته تفتيح للسدد و تقطيع للأخلاط الغليظة و تلطيف لها و تسخين للعروق و الأعضاء المتكاثفة من البرد بعد أن تدق كلها و تطبخ و تصير في كيس من صوف و تكمد به السرة و العانة و هو حارّ، كذا وصفه «صاحب الكامل»، و هو الظاهر. و «قال إبن أبى صادق» في «شرح الفصول»: ان التكميد بالأفاوية، و هو أن يبخر بأدوية لطيفة حارّة طيبة الرائحة و ذلك بأن يكبّ «قمع» على «مجمرة» و توضع «انبوبة» في فم الرحم ليترقى دخانها إليه و أن يفصد الصافن لأنه يدر الطمث بقوة لإمالة الدم من الأعالى إلى الأسافل و تحجم الساق عند الصافن لذلك قبل يوم النوبة(2) ليكون الجذب الصناعى مقارنا للدفع الطبيعى، فيكون تأثيره أشدّ و أقوى و تستولى الطبيعة على ما بقى من الخلّط الفاسد بعد الفصد و الحجامة، لانتقاص شى ء منه فيسهل عليها دفعه إلى الجهة التى أميل إليها بيومين لئلا يتصل النوعان من الاستفراغ فيحدث الضعف و فتور القوة.

و إما لسدة افواه عروق الرحم من حرّ مجفف مقبض تتحلّل الرطوبات كتجفيف النار الأديم(3) إذا أدنى منها و يدل عليه الالتهاب و جفاف الرحم أو برد مجفّف مكثّف لغشائه.

و علامته: بياض اللون لأن البرد يوجب الفجاجة و قلة تولد الدم الصابغ و لانه

ص: 253


1- 238. ( 1). الفاترة بالفعل.
2- 239. ( 2). أى: قبل اليوم الذى كانت الطبيعة تدفع فيه الطمث عادة قبل الاحتباس.
3- 240. ( 3). أي: الجلد.

يغلظ الدم و الروح و يحقن الحرارة الغريزية فيخلو عنها ظاهر البشرة و تفاوت النبض لقلة الحاجة إلى الترويح و برد العروق لقلة الدم و الروح و غلظهما و سائر علامات برد المزاج لأن الرحم من الأعضاء الشريفة التى يسرى مزاجها إلى سائر البدن.

أو يبس مكثف. و علامته: يبس الرحم و جفافه و هزال البدن و خلاء العروق(1).

و قد ذكر علاج كل واحد في باب العقر.

و ينفع من الذى من البرد أقراص المر فإنها تسخن الرحم بقوة، و صفتها: مر، ثلاثة دراهم؛ ترمس؛ خمسة دراهم؛ ورق السذاب، فوتنج، مشكطرامشيع، فوة الصبغ، حلتيت، سكبينج، جاوشير، من كل واحد درهمان، يقرص و يسقى بطبيخ الأبهل و الأدوية الملطفة المذكورة لأنها تسخن الرحم و تزيل التكاثف و ترقق الرطوبات فيسهل نفوذها فى المجارى الضيقة.

أو من ورم في الرحم يضيق العروق و يسدّها بالضغط و المجاورة أو رتق على فم الرحم، أو قروح اندملت فسدّت باندمالها أفواه العروق، أو إفراط سمن ضيق المسالك بالمزاحمة و الضغط، و فى هذه العلة يرجع الدم المنجلب إلى الرحم حيث لم يجد منفذا يخرج منه و ينبسط في البدن و يورث امراضا.

و علاجه: أما ما كان من ورم فيجى ء علاج الورم، و أما ما كان من رتق أو اندمال قروح فهو كالميئوس منه و تعالج المرأة بإخراج الدم بالفصد لئلا يكثر و تنقية البدن من الفضلات الطمثية بالاستفراغات و استعمال الرياضة لتحلل تلك الفضلات منها كما تتحلل من الرجال.

و أما ما كان من افراط السمن، فعلاجه: التهزيل بما سيجى ء و فصد الصافن

ص: 254


1- 241. ( 1). هذا مشكل؛ لأن العروق يعرض لها عند احتباس الطمث امتلاء. اللهم الّا أن يكون ذلك في الحقيقة ليس للاحتباس بل لفقدان الدم أو لقلته الذى من شأنه[ أن] يخرج فحينئذ يجوز أن يكون مراد المصنف أن العروق تكون خالية بالنسبة الى العروق التى احتبس طمث المرأة بسبب آخر لأن امتلاء العروق يكون هاهنا أقل. كذا في« كشف الإشكالات». أقول: المراد من خلاء العروق عدم درور العروق لأنها لازمة لليبس و الجفاف عند غلبتهما فان كان خلاء العروق مشكلا كان هزال البدن أيضا مشكلا لأن البدن يلزمه أن يكون عند الاحتباس سمينا و هذا خلاف لما يشاهد و لما وقع في« القانون».

و سقى ما يدرّ الطمث و هو الذى يحرك الدم إلى الرحم و يجعله نافذا في المسامّ بالترقيق و التلطيف عند قرب النوبة لتعاضد الطبيعة عند نهوضها للدفع.

و قد يكون لميلان الرحم و انقلابه إلى جهة بحيث يزول فمه عن محاذات الفرج زوالا مفرطا فلا يخرج منه الدم و قد ذكر في العقر مع العلاج.

ص: 255

الفصل الحادّى عشر: في الرتق242

الرتقاء هي التى يخرج إما على فم فرجها ما يمنع الجماع أى: إيلاج الذكر من شى ء زائد عضلى أو غشائى قوى صفيق لا ينخرق بالافتضاض أو يكون هناك التحام عن قروح أو عن خلقة، و إما على ما بين فم الفرج و فم الرحم ما يمنع الايلاج التام على هذه الوجوه بأعيانها و إما على فم رحمها ما يمنع الحبل لمنعه وصول منى الذكر إلى داخل الرحم و يمنع خروج الطمث لشدة الانسداد أو من غشاء أو التحام قرحة و ما أشبه ذلك أو يكون المنفذ غير موجود في الخلّقة حتى يعرض للجارية عند ابتداء الحيض أن لا يجد الطمث منفذا فتعرض لها أوجاع شديدة لامتلاء الرحم و عروقها من الدم و شدة تمددها و بلاء عظيم لذلك(1) و لما يرجع الدم منها إلى جميع البدن و تمتلئ منها العروق و التجاويف و يختنق الروح و الحرارة الغريزية فتسودّ المرأة و تهلك.

ص: 256


1- 243. ( 2). هذا أكثرى و قد لا يعرض بل في الأكثر يكون حال المرأة كحال التى يحتبس طمثها بالأسباب المذكورة قبل ذلك و قد لا يعرض بأنه لما عدم منفذ دم الطمث فقد يمتنع الطبيعة من توليدها البتة. كذا في« كشف الإشكالات». أقول: قد رأيت في بعض القرى حين سافرت لمداواة بعض الرؤساء امرأة شابة ... كانت رتقاء لم تطمث مرة واحدة صحيحة المزاج لم تكن فيها علامة من علامات احتباس الطمث و لا عرض من أعراض ذلك فحدست أن الطبيعة باذن خالقها قد تمنع من توليد دم الطمث لما عدم منفذه كما ذكر ذلك الفاضل المحقق. فتتبارك الله احسن الخالقين.

و علاجه: الحديد لا غير فإن كان من الالتحام يشق بالطول بالآلة التى تقطع بها النواصير، أو «بمبضع» عريض مخفى كالآلة المسمّاة «بميل نهان». و إن كان من اللحم النابت، يعلق ذلك اللحم «بصنارة» و يقطع «بمبضع» و يترك في الشق قالب مجوّف ذو ثقب لتخرج منها الرياح و الفضول ملفوفا بصوفة مطليا بمراهم ليمنع عن الالتحام و الانضمام.

ص: 257

الفصل الثانى عشر: فى نتوّ الرحم244

هو أن يخرج الرحم من الفرج إما منقلبا من أصله بحيث يصير باطنه كلّه ظاهرا و تنتفى الثقبة أو من رقبته فقط و حينئذ تبقى الثقبة.

حدوثه يكون إما من أسباب من خارج من جذب المشيمة أو جذب جنين ميت على غير ما ينبغى فينجذب الرحم أيضا و ينقلب لاتصال عروق المشيمة بنقر الرحم أو من سقوط المرأة من موضع عال على عجزها فتنقطع منها رباطات الرحم أو تسترخى بمجرد السقوط أو لزوال فقرة عن موضعها إلى داخل أو لفزع شديد يعرض منه ضعف أو استرخاء في الأعضاء لما يهرب الروح الحيوانى إلى داخل دفعة فيختنق و تخمد الحرارة و يبرّد الظاهر و الباطن و تضعف القوة النفسانية بالتبعية، و قد تكون في الباطن رطوبات فضلية تذوب و تنتشر في الأعضاء عند اجتماع الحرارة في الباطن إذا لم يبلغ إلى حدّ الاختناق فتسترخى رباطات الرحم فينزلق لذلك الرحم و يخرج إلى خارج كما يعرض عند وقوع الغارات و اضطراب السفينة و إما من أسباب من داخل و ذلك لرطوبة بلغمية لزجة مرخية للرباطات فيسترخى ينزلق منها الرحم و ينقلب كما يعرض كثيرا للعجائز لكثرة ما يجتمع في أبدانهن من هذه الرطوبة.

و علامته: أن يعرض للمرأة وجع عظيم في العانة و المقعدة و القطن و الظهر لتمدد رباطات الرحم عند بروزه و رباطات الأعضاء المتصلة به و يعرض لها كزاز لأن العضو عصبى مشارك للدماغ متصل به فينقبض الدماغ و تتشنج

ص: 258

الأعصاب من شدة الوجع و رعشة لانحلال الروح و ضعف القوة المتحركة عن حمل الأعضاء لشدة الوجع و خوف بلا سبب، لكثرة ارتفاع أبخرة عفنة فاسدة رديئة الكيفية إلى الدماغ من الفضول الطمثية و الرطوبات المنوية المحتبسة هناك عند تأثير الحرارة الغريبة العارضة من الوجع الشديد و تحسّ بشى ء مستدير في العانة و تحس عند الفرج بشى ء نازل لين المجس.

و علاجه إن كان بسبب رطوبة أزلقت الرحم و أبرزته إلى خارج: تنقية البدن بأدوية مسهلة للبلغم و الرطوبة مثل الأيارجات التربدية و حقن الرحم بدهن الزنبق فإنه يقطع البلغم و يسخّن الأعضاء المداف فيه شى ء من الخلّوق و الغالية و هذا العلاج انما يمكن النوع الذى سقطت رقبته فقط و بقيت الثقبة، و أما في النوع الآخر فيمرخ الرحم به ثم رد الرحم إلى موضعه برفق بفرزجة لينة من مرغزى، و هو الزغب الذى يكون في اصول اشعار المعز يقال له بالفارسية: كوركينه قد غمست في ماء و قليل شراب قابض قد طبخ فيه القرظ و الطراثيث و العفص و الخرنوب و أديف فيه شى ء من اقاقيا و سك و رامك تدفع بها الرحم إلى أن يرجع إلى موضعه و المرأة شائلة الوركين مستلقية على قفاها مفججة بين ساقيها و تضميد العانة و نواحى الفرج بعد ذلك بالأدوية القابضة ليحفظ الرحم على تلك الهيئة و شمّ الروائح الطيبة ليصعد الرحم بسببها إلى فوق، فإنه بالطبع يحب الروائح الطيبة و يميل إليها لا لأن له قوة شامة، كما أن الكبد يهرب من المرارات و يميل إلى الحلاوات و ليس له حس ذوقى، فإن كان نازلا و استنشقت العليلة الروائح الطيبة صعد إلى فوق، و ان كان شاهقا إلى فوق و قدم إلى فمه طيب نزل إليه كما يميل الحيوان بالتمييز الطبيعى إلى شى ء يريده، و لكمال تميزه في هذا و شدة احساسه، قال «افلاطون»: ان الرحم حيوان في جوف حيوان و الاجتناب عن الروائح الكريهة لأنه يتنفر عنها فيهرب منها إلى أسفل و معاودة هذا العلاج في كل ثلاثة أيام، إن لم تستقر و يعود إلى خارج و ترك الفرزجة فيها بأن تضطجع العليلة(1) و تضم ساقيها إلى أن ترجع إلى الهيئة الطبيعية و يستقر عليها و لا تعود.

و إن كان بروز الرحم من الأسباب الخارجة، فعلاجه هذا العلاج غير سقى الأدوية المسهلة.

ص: 259


1- 245. ( 1). على جنبها.

الفصل الثالث عشر: في ميلان الرحم246 و أورامه247

ميلان الرحم قد ذكر في العقر.

و أما أورام الرحم فأكثر ما يعرض للرحم من الأورام الورم الحارّ لأنه مصبّ الدم الطمثى، و لأن المواد المنصبّة إلى العضو المتألم هي المواد الحارّة في الأكثر و الورم الصلب الحادّث عقيب الورم الحارّ أو ابتداءا، لأنه عضو غشائى صفيق لا تتحلّل عنه المواد بسهولة، و هو مع ذلك شديد الحرارة لكثرة الشرايين و الاوردة فيتحلل عنه لذلك ما رقّ و لطف من المواد و يتحجّر الباقى بسرعة. أو ابتداءا عطف على قوله: عقيب الورم الحارّ.

و يحدث الورم الحارّ إما من ضربة على الرحم لما تنصبّ بسببها مادة حارّة إليه أو احتباس طمث أو نفاس لما ينصب ذلك الدم في بعض أجزاء الرحم و يتورّم أو اسقاط جنين لما يتألمّ منه الرحم فتتوجّه إليه المواد الحارّة، أو عسر ولادة و شدة طلق لذلك، أو كثرة جماع لما يتأذى الرحم من كثرة اصطكاك القضيب و قرعه و ضغطه و حكه له أو ابتداء جماع لما يتأذى من الإفتضاض و تمدد عنقه إلى أن يتسع و يتشكّل بشكل قضيب المجامع.

و علامة الورم الحارّ: الحمى الحادّة لكثرة تصاعد الأبخرة المتعفنة إلى القلب كحمى البرسام للمشاركة القوية التى بين الرحم و القلب بواسطة الحجاب

ص: 260

و الشرايين الكثيرة و سواد اللسان و وجع الرأس(1) خصوصا في اليافوخ و الثنة ان كان الورم في مقدم الرحم و القطن إن كان في مؤخره و الخاصرتين إن كان في جانبيه، و قد ينزل الوجع من هذه الأعضاء إلى الرجل و يحدث فيها امتداد شديد لا تقدر المرأة أن تقوم الّا بمشقة فينزل عن الثنة مثلا إلى الاربية و الفخذ و من القطن إلى الورك و الفخذ و كذا من الخاصرتين و عسر البول إن كان الورم في مقدمه مائلا إلى الأعالى لضغط عنق المثانة و الرجيع إن كان فى مؤخره مائلا إلى الأسافل لضغط المعاء المستقيم، و كلّما كان الورم أعظم، كان العسر أشدّ و تواتر النبض و النفس لشدة الحرارة و ضعف القوة(2) و فساد المعدة في الإستمراء و الشهوة لشدة المشاركة بينهما(3).

و علاجه: في الابتداء فصد الباسليق و تضميد العانة و السرة بدقيق الشعير و الباقلاء و الخطمى و البنفسج بماء الكزبرة و الهندباء مع قليل كافور و حقن الرحم بالألعبة و الأدهان و العصارات الباردة و استعمال الفرازج بها أى: بتلك العصارات، و انما لم يقتصر فى الإبتداء على الرادعات الصرفة حذرا من تحجر المادة و فى الانتهاء النطل بمياه طبخ فيها البابونج و الخطمى و نحوهما من المليّنات المحلّلة، فإذا لم تتحلّل و اشتدّت الأعراض من الوجع و النخس و الحمى بسبب مجاهدة الطبيعة و اجتماع حرارة الحمى مع الحرارة الحادّثة من الطبخ و من

ص: 261


1- 248. ( 1). و اعلم أن مشاركة الدماغ للرحم بالأمرين: أحدهما، بالعصب الواصل بينهما. و ثانيهما، بوضع الدماغ في جهة تصعد ما يتحلل من الرحم من الأبخرة فاذا صعدت الى الدماغ أحدثت فيه الآفة بالمشاركة و بما يصل من هذا الأبخرة الى الرأس؛ فإن كان نفوذها الى مداخل الدماغ، ففى الأكثر ينفذ في الأعصاب الآتية الى العينين لأن هذه الأعصاب مجوفة تحمل نفوذ تلك الأبخرة فيها فلذلك يحدث حينئذ وجع في أصل العين و عنقها. و ان لم ينفذ هناك، ففى الاكثر يتصعّد من القحف و يمدد السمحاق فيحدث من ذلك الصداع في اليافوخ لما قلنا و لأن اكثر الأبخرة المتصعدة من الرحم يكون في مقدم الرأس و ذلك لمساقته[ لمسامّتته] للرحم و لأن اليافوخ لتخلخله يسهل نفوذ الابخرة منه و لا كذلك باقى أجزاء القحف.
2- 249. ( 2). أى: لشدة حرارة القلب و ضعف قوته و أما شدة الحرارة فلما يتصعّد إليه من الأبخرة الحارّة و أما ضعف القوة فلأجل قلة الروح لتخلخلها بحرارة الورم فيكون تواتر النبض و النفس لضعف القوة مع شدة الحاجة الى ترويح الروح لأجل زيادة تسخن القلب و الارواح لما يتصاعد إليه من الأبخرة على أن تلك الأبخرة اذا احتبست و ازدحمت في فضاء الصدر زاحم الرية و القلب و يعاوقهما عن كمال حركة انبساطية.
3- 250. ( 3). فيسخّن المعدة لأجل المشاركة بحرارة الورم و يلزم منه التحلل و الفساد في افعالهما.

ازدياد الوجع الحادّث من غليان المادة و تخلخلها و كثرة تمددها و انضاف إليها حميات مختلفة الادوار، لأن المواد تتحرك في البدن و يعرض لها ثوران و هيجان عند شدة الوجع و مجاهدة الطبيعة و انتهاضها لنضج مادة الورم و حينئذ ينصبّ شى ء منها لا على نظام معين الى مستوقد العفونة لضعف العضو عن الردع و يتعفن و تحدث منه (حمى مع)(1) الحمى اللازمة الى أن يتحلّل و قشعريرات لما تجرى تلك المادة العفنة من مستوقدها عند دفع الطبيعة لها على الأعضاء الحساسة فإنه سيجمع، و حينئذ ينبغى أن يعان على الجميع بحقن الألعبة الحارّة في الرحم مثل لعاب الحلبة و بذر الكتان و التين و وضع الأضمدة المتخذة من البابونج و الخطمى و البنفسج و بذر الكتان و التين على العانة و الجلوس في الماء الحارّ.

فإذا تم النضج و انفجر، حقنت المرأة في رحمها بماء العسل و سقيت المدرات الخفيفة مثل بذر البطيخ و الخيارين و بذر الهندباء و اللبن حتى تنقى من المدة و لا تستعمل المدرّات القوية لئلّا تنجلب إليه مواد أخر تعين المدة في ازدياد القرحة ثم تعالج بعلاج القروح على ما مرّ.

و أما الورم الصلب فكثيرا مّا يقع للرحم من غير أن يتقدمه ورم حارّ و تولده يكون من مادة سوداوية من الدم الطمثى المحترق أو من غيره فإن السوداء لغلظها تميل الى أسافل البدن فتنصبّ الى الرحم، لأنه مصبّ للفضول العكرية الغليظة فتدفعها الطبيعة إليه و يتبعه ميل الرحم الى جانب مخالف لجانب الورم- على ما قال «الشيخ»- فان كان في الأيمن مال الى الأيسر و بالعكس، و إن كان في قدّام مال الى خلف و بالعكس، و إن كان في أسفل مال الى فوق و بالعكس، و هذا إذا عظم الورم جدا فمال العضو بثقله الى الجهة المخالفة و أما إذا كان صغيرا فيميل الى جهتيه بالتمديد و متى لم يعالج عرض منه الاستسقاء لما يضعف الكبد بالاشتراك و بالامتلاء من الفضول الطمثية المحتبسة و لما تتفرق تلك الفضول فى جميع الأعضاء و لا تلتصق بها.

و علامته: الصلابة في موضع العانة ان كان الورم في رقبته، و هو الأكثر، لأنها عصبانية عضلية اللحم كأنها غضروفية فيحتبس فيها لكثافتها ما ينصب إليها من المواد الغليظة و اما نفس الرحم فإن باطنه منتسج من العروق و الشرايين، و لها

ص: 262


1- 251. ( 1).[ خ. ل: غير موجودة].

فوهات كثيرة تسيل منها المواد الغليظة المنصبّة إليه غالبا، اللهم الّا إذا كانت في غاية من الغلظ لا يمكن لها أن تترشح من فوهات تلك العروق فتزداد غلظا بطول المكث و حرّ العضو و يتحجر و الثقل في موضع الورم و اضطراب حركة الساقين إن كان الورم في جانبى الرحم، أو ساق واحد إن كان فى جانب منه، و ذلك لما تتمدّد الأربيتان و الحالبان بالاشتراك و تتمدّد اعصاب الرجلين و رباطاتهما و يحدث منه العرج و اضطراب حركة الساقين عند المشى، لأن ضرر تمدّد الأعصاب و الرباطات التى في الرجلين انما يظهر عند أطرافهما و لما يقلّ نفوذ الغذاء إليهما(1) لانضغاط مجاريه و لذلك يهزلان أيضا و الكسل عن الحركة لثقل البدن و امتلائه من الفضول المحتبسة و قلّما يكون معه وجع؛ لأن المواد الباردة الغليظة تكثف جوهر العضو فلا ينفذ فيه الروح و تغلظ الروح النفسى و تضيق مجاريه فيبطل حسه، اللهم الّا إذا لم تكن المادة في غاية الغلظ.

و علاجه: استفراغ البدن من الخلّط السوداوى و استعمال مرهم الدياخليون و الباسليقون و المقل و الشحوم و الأمخاخ و الأدهان الحارّة مثل دهن السوسن و النرجس و الشبت و البابونج و الخروع و الأضمدة الملينة المحلّلة مثل المقل و الميعة و الأشق و الحلبة و البابونج و ورق الكرنب مع الشمع و الدهن و لعاب بذر الكتان فان المحلّلات الصرفة تزيد في الصلابة و ادامة الجلوس في المياه الملطفة التى طبخ فيها الشبت و الكرنب و الإكليل و الخطمى و البنفسج و البابونج و المرزنجوش و نحوها.

ص: 263


1- 252. ( 1). مع أن الغذاء ايضا يصير فاسدا غير قابل للتغذية؛ لأن الغذاء انما يأتى إليهما بعد مروره بموضع الرحم و هو لسوء مزاجه بالورم يفسد حتى لا يصلح للتغذية.

الفصل الرابع عشر: فى السرطان في الرحم

أكثر ما يحدث السرطان في الرحم، يحدث بعقب الورم الحارّ إذا لم تتحلّل مادته بالكلية و لم ينفجر حتى تستفرغ من العضو مدة و وسخا بل تحلّل لطيفها و بقى كثيفها سيّما إذا كانت المادة دموية فإنها اسرع انتقالا لغلظها و إعانة حرارتها على تحليل اللطيف و إعانة رطوبتها على التحلل ثم عرض لذلك الكثيف احتراق بالحارّ النارى و بعد ذلك غليان و فساد في جوهره.

و علامته: الصلابة مع الحرارة و الضربان؛ لأن السرطان إنما يحدث من مادة غليظة محترقة بالحرارة الغريبة في عضو كثير الشرايين.

و ربما كان السرطان مع تقرح إذا كانت مادته في غاية الخبث و الفساد فتأكل العضو و تفسد جوهره و علامته: الوجع الشديد بسبب لذع المادة وحدتها و افسادها في الاربيتين و أسفل البطن و العانة و الظهر بحسب اختلاف مواقعه في الرحم، و كثيرا مّا تسيل منه رطوبة منتنة غير مستوية النضج الى البياض في النادر؛ لأنه إنما يكون عن النضج الكامل و هذه المادة غير قابلة له أو الى السواد في الأكثر أو الى الحمرة أو الى الخضرة بحسب اختلاف المواد و تفاوت الاحتراق.

و لا برء له سواء كان متقرحا أو غير متقرح؛ أما المتقرح فلأن برء القرحة لا يمكن الّا بعد تنقيتها من الوسخ و الصديد و اللحوم الفاسدة و لا يمكن ذلك هاهنا؛ لأنه لخبث مادتها و فسادها و تشبثها بالعضو و مداخلتها لجوهره و نفوذها في

ص: 264

العروق لا تؤثر فيه الأدوية المنقية و لا يمكن أيضا قطعه و استئصاله بالحديد(1)، و أما غير المتقرح فلأنه لا يمكن تحليله لأن الأدوية الضعيفة تعجز عن ذلك لغلظ المادة و تحجرها و القوية تحلّل اللطيف و تزيد في الباقى غلظا و تحجرا، و لا يمكن أيضا نضجه لترمده و شده يبسه.

و لكن يجب أن يداوى بالمراهم المسكنة للوجع و اللعابات الباردة عند شدة الحرارة و الضربان مثل لعاب بذر قطونا حتى يهدأ الوجع و تسكن الحرارة و عند سكون الحرارة يداوى باللينة التحليل مثل الدياخليون مع المقل و دهن البابونج و شحم البط لأن القوية التحليل لا تفيد الّا زيادة في غلظ المادة و يبسها و ترمدها بالنطولات المسخّنة المحلّلة برفق مثل طبيخ الحلبة و البابونج و بذر الكتان و ورق الكرنب و فصد الباسليق إن وجب لتقليل الدم السوداوى و إمالته الى الجانب المخالف و استفراغ السوداء و تنقية البدن منها، و ترطيب المزاج. و أما المتقرح فيداوى بأن تقعد في الآبزن المعمول من ورق الخطمى و الكرنب و البنفسج و بذر الكتان و تحقن في القبل لتسكين الوجع بالشياف الأبيض و الأفيون بلبن النساء و قليل زعفران لاصلاح الأفيون و سقى طبيخ التين و العناب و السفستان مع فلوس الخيار شنبر و دهن اللوز فإنه يستفرغ السوداء برفق و يسكّن الوجع و اللذع بالإرخاء و التبريد.

ص: 265


1- 253. ( 1). قال بقراط: اذا حدث في انسان سرطان حتى لا يصلح للعلاج فإنه إن عولج( أى: بالحديد) هلك سريعا و إن لم يعالج بقى زمانا طويلا.

الفصل الخامس عشر: فى اختناق الرحم254

هذه علة شبيهة بالصرع و الغشى المركبين معا، أما شبهها بالصرع فمن جهة الأدوار و السقوط و التشنج في بعض الأعضاء مثل الساق و أما شبهها بالغشى فمن جهة أنها تسمع إذا صيح بها و من جهة برد الأطراف و صفرة اللون و صغر النبض و النفس، و أما الشبه المشترك فمن جهة تعطل أكثر القوى المحركة و الحساسة كتعطله في المختنقين، و لذلك سمى به و يكون مبدؤها من الرحم، و تتأدى من مشاركة قوية إلى القلب و الدماغ بتوسط الحجاب فان الرحم مشارك للقلب بتوسط الحجاب من جهة اتصال أربطة به و من جهة مجاورته لاسفله و مشاركة الدماغ بتوسط الشبكة أو المفروشة و هى مثل غشاء منتسج من الشريانين اللذين تحت الحد المشترك بين مقدم الدماغ و مؤخره لاتصاله بهما و لذلك تصل إليه الروائح من كل واحد منهما الى الآخر، و مشارك القلب و الدماغ بتوسط العروق الضاربة و الساكنة التى بينه و بينهما.

و سببها إما كثرة المنى و تراكمه و احتباسه في أوعيته فيغمر الحرارة الغريزية و يطفئها فيبرّد الرحم و يبرّد ذلك المنى فيه بالفعل و يستحيل الى كيفية سمية باردة إذا لم تؤثر فيه حرارة غريبة و الّا لاستحال الى كيفية سمية حارّة عفنة و يتأدى الضرر منه الى العضوين الرئيسين(1) بوجهين: أحدهما، ما يؤذى

ص: 266


1- 255. ( 2). أى: الدماغ و القلب.

الرحم فيتقلص و يتشنج الرحم منه الى فوق أو الى جهة اخرى هربا من المؤذى و يلحق الضرر من تشنجه الى القلب و الدماغ بالمشاركة. و ثانيهما، ما يرتفع منه أى: من المنى الفاسد بخار ردى ء سمى و يتأدى الى القلب و الدماغ فتحدث هذه العلة، أما الغشى فلما يجتمع الروح كلّه الى القلب عند وصول الأذى إليه و أما الصرع فلما يعرض للدماغ انقباض مّا من الهرب عن البخار السمى.

و إما احتباس دم الطمث إذا طال به الزمان و كثر في الرحم لما يرد عليه كل شهر طمث آخر بحسب العادة، فيعرض منه ما يعرض من المنى المحتبس من تشنج الرحم بسبب الهرب عن المؤذى و بسبب أن المادة الطمثية تحتبس في العروق فتمتلئ هي منها و تغلظ و تتسع و تتقلص فيتشنج الرحم و يتقلص أو تفشو- أى:

المادة- و تنبسط في جرم الرحم فيغلظ و يتقلص، أو لم تفش فيه بل تنفذ في موضع واحد منه فيتورم و يتقلص و يتألم و يتأدى الضرر من تشنجه إلى العضوين الرئيسين و يزداد فيه التشنج و التقلص و الأذى إذا ورد عليه طمث آخر فلا يجد سبيلا الى الخروج لانسداد فم الرحم و فوهات العروق من التشنج و الانقباض؛ و ايضا يعرض منه ما يعرض من المنى المحتبس من ارتفاع البخار السمى منه الى القلب و الدماغ عند استحالته الى الكيفية السمية بسبب انطفاء الحرارة الغريزية. و هذا الطمثى أسلم من المنوى؛ لأن المنى كاللبن أقبل للاستحالات الرديئة من الدم و إن كان تولده عنه.

و لهذه العلة أدوار و نوائب إما متباطئة أو متقاربة و تقاربها قاتل و ربما عرضت كل يوم. و سبب ذلك أن هذه المادة السمية إذا غلبت في الرحم تأذى القلب و الدماغ منها بواسطة تشنج الرحم و ارتفاع البخار السمى منها فانتهضت الطبيعة الى ازالتها و دفعت شيئا منها بالتحلل الخفى حتى هدأت الأعراض فأفاقت العليلة و صلحت و تبقى على هذه الحالة بعد ذلك الى أن تغلب المادة السمية تارة اخرى.

و علامتها: إذا قربت النوبة، اختلال الذهن و كسل لضعف القوى المدركة و المحركة و ضعف في الساقين لبعدهما عن القلب و الدماغ و لأن ثقل البدن بجملته عليهما و صفرة فى اللون لرجوع الدم الى الباطن باستتباع الروح و الحرارة الغريزية و رطوبة في العينين لما يضعف الدماغ عن امساك الرطوبات، و لما يعرض له انعصار مّا فيسيل ما رقّ و لطف من الرطوبات التى فيه الى العينين لما مرّ

ص: 267

من قبل و تحسّ العليلة بشى ء يرتفع من ناحية العانة الى أن يبلغ الفؤاد ثم يختلط الذهن و يحدث الغشى و يبطل الحس و ينقطع الصوت و الكلام كما تنقطع سائر الحركات الإرادية.

و الفرق بين هذه العلة و بين الصرع المفرد أن المرأة في هذه العلة لا تفقد عقلها بالكلية، لأن انسداد بطون الدماغ هاهنا ليس كانسدادها في الصرع فلذلك لا تتعطّل الحواس الباطنة بالكلية و تحدّث إذا افاقت بأكثر مما كان بها إلّا أن يكون الأمر عظيما متفاقما(1)، و أن لا يسيل من فمها زبد مثل سيلانه في الصرع لأن انعصار الدماغ و أفضيته لا تبلغ الى أن تندفع الرطوبات التى فيه الى مجارى النفس فتختلط بالهواء المستنشق و يحدث الزبد على أن الصرع الذى لا يكون بسبب رطوبة في الدماغ لا يكون معه زبد الا في الندرة و لا يكون معه اضطراب، لأن ما يصل من الروح الحيوانى الى الأعضاء يكون نزرا يسيرا فى الغاية، فلا يمكن له أن يعدّ الأعضاء لقبول الروح النفسانى.

و علاجها: أما في وقت النوبة: فعلاج الغشى المذكور من دلك الأطراف و شدّها و رشّ الماء البارد على الوجه و الهزّ و التحريك سوى شمّ الطيوب، فان في هذه العلة ينبغى أن تشمّ الأشياء المنتنة مثل الجندبيدستر و الكندش و الحراق و القطران و النفط و نحوها لتحلل تلك الروائح بتسخينها الدماغ البخارات الباردة السمية التى تصاعدت إليه و تلطفها و تنزل بالرحم الى أسفل و تبسطها و ترخى القبض العارض لها و يميلها الى الاستواء إذ كان من شأن الرحم أن يهرب من الأشياء المنتنة، و يشتاق الى الاشياء العطرة، و لذلك ينبغى أيضا أن يمسح الرحم بالأدهان الحارّة العطرة المفتوق فيها مثل المسك و العنبر ليزداد ميله الى أسفل و يحقن- أى: الرحم- بها لترخى انقباضه و تذيب المنى الجامد هناك و تحلّله بتسخينها و تدلك القدمان بقوة و تشدّ الساقان لتنبّه الطبيعة بسبب الأذى و تستيقظ و تعلّق المحاجم على الأربيتين و باطن الفخذين و يصوت باسمها في الأذنين بأعلى الصوت، لأنها لم تفقد حسها بالكلية بل كانت تسمع الأصوات كأنها من بعيد أو من وراء جدار، فإذا صيحت في أذنيها تنبّهت و استيقظت و ربما أفاقت بالتمام.

ص: 268


1- 256. ( 1). مرادف للعظيم.

و أما بعد النوبة فينبغى أن ينقى البدن بالحبوب مثل حب الاصطمحيقون و الأيارجات الكبار مثل الوغاذيا ثم سقى الدحمرثا و المثروديطوس و المعجون الغياثى و هو المعروف بالسوطير و نحوها، ثم ينظر إن كانت المرأة أيما أى: خالية عن الزوج عولجت بالتزويج لأن الجماع يسخّن المنى و يذيبه و يرققه و ينزله و يستفرغه و ينزل الرحم أيضا الى أسفل شوقا الى جذب المنى و يميله الى الإستواء و تسقى الأدوية الحارّة لتسخين الرحم و المنى البارد، و المقلّلة للمنى لتقلّ مادة العلة و تمسح القابلة اصبعها بالأدهان المذكورة و تدغدغ فم رحمها عند النوبة أيضا، فان ذلك يقوم مقام الجماع و كذلك تتحمل الأشياء اللذاعة المدغدغة للرحم مثل النمام و الزنجبيل و الفلفل بدهن الزنبق ليسخّن الرحم و يقذف المنى و إن كانت المحتنقة محتبسة الحيض عولجت بالاشياء التى تدر الطمث، مما ذكر احتباس الطمث خصوصا بالحمولات المدغدغة لفم الرحم، المدرة للطمث في الوقت مثل: الفرفيون و الفلفل.

ص: 269

الفصل السادس عشر: فى البثور في الرحم

حدوثها يكون عن أخلاط دموية من أنواع الدم غير الطبيعى أو عن مواد مخالطة للدم مندفعة إليه من طريق الطمث و أكثر ما يعرض ذلك لفم الرحم؛ لأنه صلب صفيق لا يندفع عنه ما ينصبّ إليه من الفضول، بل يحتبس و يصير بثورا، و أما جرم الرحم فإنه كثير العروق و الشرايين كثير الفوهات قلّما يحتبس فيه لذلك ما ينصبّ إليه بل يستفرغ عنه من تلك النقر و الفوهات بسرعة و الوقوف عليها يكون بفتح فم الفرج و النظر فيه أو فى المرأة المقابلة له و بحاسة اللمس إذا لمس بالاصبع.

و علاجها: فصد الباسليق و الطلى بمرهم الاسفيداج و المرهم المتخذ من الورد و طين قيموليا و خبث الفضة و المرتك و اسفيداج الرصاص بالشمع و دهن الورد فان ذلك يجفف المادة و يسكّن لذعها.

ص: 270

الفصل السابع عشر: فى نفخة الرحم257

سببها سوء مزاج بارد لا في الغاية بحيث يميت الحرارة مضعف للرحم أى:

لقواه لنقصان الحرارة التى هي آلته، ساد لفمه(1) بالقبض و التكثيف يحلّل الرحم ما يصل إليه من الغذاء الى الرياح لضعف الحرارة فيحتقن إما في عمق الرحم إما في زواياها و إما فى فضائها و إما في ما بين خلل أجزائها و أليافها المتخلخلة و يعرض لمن بها ذلك ورم و انتفاخ في العانة و ما يليها من أسفل البطن و صلابة و وجع فيها مع تمدّد ينتهى الى الأربيتين و الفخذين و إلى فم المعدة و الحجاب لاتصال أربطة الرحم بتلك الأعضاء و يكون له صوت كصوت الطبل

ص: 271


1- 258. ( 2). يفهم من هذه العبارة أن سوء المزاج البارد يوجب احتقان الريح في الرحم بسبب انسداد فمها و هو ليس بجائز لأن اجتماع الريح غير موقوف على انسداد فمه لأن الريح قد تكون متحركة الى الجوانب و قد تكون ساكنة فيمكن احتباسها في فضاء الرحم و لو كان فمه منفتحا بخلاف الماء فان من طبعه السيل لان الى أسفل فليس يمكن تجمعه في فضاء الرحم الّا اذا عرض لفمه انسداد. و أما الريح فليس من شأنها ذلك و لو كان اجتماعها فيه موقوفا على انسداد فم الرحم لم يمكن ذلك عند انسداده بالبرد أن يسدّ سدا تاما بحيث يمنع خروج الريح و لو فعل ذلك لكانت حركة تلك الريح يفتح فم الرحم و يخرج بل انما يمكن ذلك اذا كان الانسداد بمثل الورم أو اللحم الزائد و نحوهما. كذا في« كشف الإشكالات». أقول: سلمنا أن اجتماع الريح غير موقوف على انسداد فمها و لكن لا نسلّم حركة الريح تفتح فم الرحم و تخرج بالكلية في هذا المرض و خصوصا الريح الساكنة؛ لأنها إن كانت كذلك لم يحدث عنها نفخة في الرحم على أنه ما قال ذلك الفاضل المحقق خلاف لما يشاهد و لما وقع في« القانون».

إذا قرع ما دون السرة من البطن و ربما كان منتقلا من جانب الى جانب و يصحبه مغص في الرحم لتمديد الرياح المحتبسة و ضربان لتألم الأعضاء المجاورة لها و إدراكها بضربان الشرايين التى فيه و تنتؤ معه العانة فيه تكرار.

و علاجها: النفض بالأيارجات لاستفراغ الفضول الغذائية التى هي مادة الريح و استفراغ البلاغم الباردة إن كان سوء المزاج ماديا و سقى جوارش الكمونى و السنجرنيا بماء الاصول و البذور لتسخين الرحم و تلطيف الرياح و تكسيرها و استعمال الحقن و الفرازج و الضمادات و الكمادات المسخّنة المفشية للرياح مثل البابونج و الشبت و المرزنجوش و الفوتنج و السذاب و بذر الكرفس و الرازيانج و البرنجاسف و الكمون و النانخواه.

ص: 272

الباب التاسع عشر: فى أمراض الصفاق

اشارة

ص: 273

ص: 274

الباب التّاسع عشر: في أمراض الصفاق

الفصل الأول: في الفتق259

يكون إما لانحلال الغشاء- أى: الصفاق- عن فرديه و وقوع شق فيه ينفذ فيه جسم غريب كان محصورا فيه قبل الشق و ذلك الجسم إما الثرب و إما الأمعاء إن كان الشقّ الصفاق مع الثرب.

و حدوث هذه العلة يكون إما من حركة مفرطة من وثبة و طفرة توجبان التفرق الغشاء بسبب سقوط الاحشاء و وقوع ثقلها عليه دفعة بعنف و قوة و صيحة لاستلزامها حصر النفس و تمدّد الأغشية لا سيّما بعقب الامتلاء من الغذاء و حمل شى ء ثقيل أو ضربة تقع على البطن فيهتك الصفاق، و إما ريح منفخة للبطن و الأمعاء فتتمدّد الصفاق و تخلخله و تهتكه.

و علامته: زيادة تظهر و تحس بين الصفاق الداخل(1) و بين المراق

ص: 275


1- 260. ( 2). الظاهر أن قوله« الداخل» صفة كاشفة للصفاق لأنه قيد لما هو في نفس الأمر لا أنه قيد احترازى؛ اذ لم يقل أحد من ارباب التشريح بتثنية الصفاق حتى يكون أحدهما داخلا و الآخر خارجا. اللهم الّا أن يتجوز و يقال للمراق الصفاق الخارج فحينئذ يكون لا محالة داخلا.

و يزداد ظهورها عند الحركة و حصر النفس(1) و ترجع و تغيب عند الاستلقاء و الغمز عليه أى: على المراق لميلها عن الصفاق إلى داخل لثقله الطبيعى.

و لا برء لهذه العلة لان البرء لا يحصل إلّا باجتماع طرفى العضو المتفرق و الثبات على تلك الهيئة حتى يلتحم أحدهما بالآخر و لا يمكن ذلك هاهنا إلّا ما يحدث للصبيان فى النادر لأنه يمكن أن يتصل طرفا الشق فيهم بسبب النمو و الزيادة في الأقطار الثلاثة عند المحافظة في اخراج الجسم الغريب مما بينهما.

و يعالج على كل حال لئلّا يزيد بترك الإمتلاء و ترك الحركات القوية و النهوض دفعة لأنها تدفع الاحشاء بقوة إلى موضع الشق(2) و الجماع خاصة بعقب الطعام(3) و امتلاء المعدة(4) و ترك المنفخات من البقول و الفواكه الرطبة و الحبوب و الحذر من طول الجلوس في الحمام لأنه يرخى الغشاء و يلينه و يعده لزيادة الخرق و اتساعه و سقى الكمونى و نحوه مما يكسر الرياح و بإدامة الشدّ بالرفايد المربعة و المثلثة ليرد الشى ء الخارج عما بين طرفى الشق إلى الداخل و يحفظه عن الرجوع و لتعين بزواياها على جميع اجزاء العضو إلى موضع الشق لا بالأكر أى: لا بالرفائد الكروية، فإنها توسعه لأن حدبتها تدخل في موضع الشق و تفرق كلّا من طرفيه عن الآخر بعنف عند الشدّ و التضميد بضماد الفتق المذكور في قيلة الأمعاء و الثرب بعد رجوع الجسم الغريب إلى الداخل.

ص: 276


1- 261. ( 1). لأن كل واحد منهما ممدّد للأعضاء مبرّد لها؛ أما حصر النفس فظاهر و أما الحركة فبما يلزمها من حصر النفس فاذا كانت الحركة ما يلزمها زيادة في حصر النفس و شدة في تواتره كما يكون في الجماع، كان ابرازها لهذه الزيادة اكثر.
2- 262. ( 2). أما الامتلاء فإنه بسبب إثقاله الأحشاء يضغط المعاء و الثرب و يدفع كلاهما الى موضع الشق. و أما الحركة فبما يلزمها عن حركة المعاء و الثرب كلاهما الى النزول.
3- 263. ( 3). لأن مطلق الجماع يضر اصحاب الفتق بما فيه من الحركة و زيادة الحاجة الى التنفس و بما يلزم خروج المنى من توسع الفتق و كيف لا يضرها اذا كان بعقب الطعام و امتلاء المعدة لأن ثقالة الأحشاء حين الجماع تكون معينة للنزول من موضع الشق.
4- 264. ( 4). و خصوصا اذا كان امتلاءها من الغذاء الفاسد كما في التخمة؛ فان الجماع حينئذ أعون على حدوث الفتق لاحداث التخمة من زيادة ترطيب الغشاء المسمى بالصفاق بكثرة الفضول الغذائية التى تحصل هناك.

الفصل الثاني: في نتوء السرة

الفصل الثاني: في نتوء السرة(1)

يكون إما من فتق الصفاق في موضع السرة من الأسباب المذكورة و خروج الثرب أو الأمعاء، و إما من رطوبة بلغمية تصير إلى السرة كما في الاستسقاء الزقى و إما من ريح ينفذ فيه كما في الطبلى و إما من لحم ينبت هناك تحت الجلد و ربما كان النتوء من عرق ينخرق أو شريان ينبثر(2) فيخرج منه الدم إلى تحت الجلد كالورم الذى يسمى أبورسماء و هو أم الدم.

علامة ما كان من فتق: أن يكون لونه كلون البدن و ملمسه لينا من غير وجع و يندفع بالغمز إلى داخل و يزيده الحمّام عظما؛ فان كان الخارج هو المعاء دون الثرب يكون معه وجع ما لتمدد الأمعاء و انضغاطها و ترجع بقرقرة لما ذكر. و ما كان من رطوبة فان ملمسه رطبا و لا يرجع عند الغمز و لا يوجع و لونه لون البدن الّا أنه يكون له بريق و صقالة.

علامة ما كان من خرق عرق أو شريان: فأن يكون لون الموضع بنفسجيا أو أسود لجمود الدم تحت الجلد و زوال اشراقه لفقده الطبيعة العرقية التى تحفظه على صفائه. و ما كان من لحم نابت: فإنه يكون صلبا لا يزيد و لا ينقص باختلاف الأحوال. و ما كان من ريح: فإن ملمسه يكون لينا مع مدافعته للجسّ لتمديده المراق.

ص: 277


1- 265. ( 1). قاموس القانون:Unbilical hernia .
2- 266. ( 2).[ أى: ينصدع].

و علاج الذى من الفتق: علاج الفتق المذكور. و الذى من اجتماع الرطوبة أو الريح، علاجه: علاج قيلة الماء و الريح المذكورين. و أما الذى من نبات اللحم و الذى من انتفاح العرق النابض أو غير النابض فتركه على حاله أحمد من التعرض له، لأنه يحتاج إلى قطع و خياطة و فيه خطر، مع أن ما يندمل منه قد يندمل بارزا غير غائر و يبقى فيه القيح الذى قد كان، و أما الانفتاحى فقد يعود ثانيا لما يبقى انفتاح العرق على حاله بعد هذا العلاج و قد لا يرقى الدم في الشريان(1) و يحتاج إلى الكيّ.

ص: 278


1- 267. ( 1). و فى بعض النسخ« فى الشريانى» و المآل واحد، أى: لا يرقى الدم بعد العلاج بشق الجلد و اخراج الدم الجامد منه لأنه بسبب الجامد يمتدّ خرق الشريان فاذا خرق الدم الجامد ينفتح خرقه فلا يحتبس الدم بحركة الشريان و يحتاج الى الكيّ و هو خطر هاهنا لمشاركة ذلك الموضع و مجاورته الأعضاء الرئيسة و الشريفة.

الباب العشرون: فى وجع الأعضاء الظاهرة

اشارة

ص: 279

ص: 280

[الباب العشرون]: في وجع الأعضاء الظاهرة

الفصل الأول: فى الحدبة268 و رياح الأفرسة269

الحدبة زوال من الفقرات إما إلى قدّام و يقال له: التقصع، و القعص مختص بهذا النوع إذا كان بشركة من عظام الصدر و إما إلى خلف و يقال له: حدبة المؤخر، و الحدبة على الاطلاق أيضا و ربما زال الفقار إلى أحد الجانبين و يقال لذلك:

الالتواء. و سببه:

إما ورم حارّ يحدث في العضل التى تلى الفقار من خارج أو داخل فيضغطه و يزيله عن موضعه إلى الجهة المخالفة، أو تمدّد الأربطة تمديدا يزيل الفقار عن موضعه إلى الجهة الموافقة، أى: التى فيها الورم.

و علامته: تقدم أوجاع في الصلب بسبب الورم مع حميات حادّة كحميات الأورام و عظم النبض و شدة الحرارة و الاطباق و اللزوم، ثم بعد سكون الحمى بمدة بسبب نضج الورم و صيرورته و صيرورة المادة مدة يبقى وجع تمددى و ثقل في الظهر و بداء الظهر يتحدب لزيادة الانضغاط و الانجذاب لتخلخل المادة و زيادة حجمها و فى هذا الكلام خلل، و سببه أن «الرازى» في «الفاخر» جعل هذه علامة للخراج الموجب للحدبة و هو صحيح،

ص: 281

و المصنف جعلها علامة للورم الموجب لها و لم يتنبّه أن الورم إذا كان موجبا لها لم تكن هذه العلامات للتورم متقدمة عليه بل مقارنة له.

و علاجه: فصد الباسليق في ابتداء الورم لا عند صيرورته خراجا و وضع الأضمدة القوية التليين عليه مثل لعاب الحلبة و بذر الكتان و شحم الدجاج و مخ ساق البقر و البنفسج و الخطمى و نطله بالدهن الحارّ بالفعل، لزيادة الارخاء و التليين و حقن العليل بالأدهان الحارّة الفعلية التى قد طبخت فيها الملينات مثل أصول الخطمى و بذر الكتان و سقى فلوس الخيار شنبر مع دهن اللوز كل ذلك لازالة التمدّد الموجب لامالة الفقار و ازالتها عن موضعها.

و إما ريح غليظة تحتقن تحت الفقار تمدّده لشدة غلظها تمديدا قويا بحيث تزعجه و تزيله عن موضعه لأن التمديد القوى موجب لتفرق الاتصال و يسمى هذا النوع رياح الأفرسة الفرسة في اللغة هي الريح التى يتولّد منها الحدب، و الأطباء يقولون رياح الأفرسة و هو غلط.

و علامته: أن يحدث الحدب بعقب وجع في الظهر لتمديد الريح بلا حمى و لا ثقل.

و علاجه: سقى ماء الأصول و البذور الطاردة للرياح مثل أصل الرازيانج و أصل الكرفس و اصل الأذخر و مثل الإنيسون و الكمون و بذر السذاب و النانخواه بدهن الخروع و النفض للرطوبة التى هي مادة الريح بحب السورنجان و التضميد بالأضمدة القوية الحرارة المفشية للرياح مثل الميعة اليابسة و القسط و قصب الذريرة و عسل اللبنى و الأبهل و الفرفيون بماء الرازيانج و السذاب و دهن الناردين و النطل بمياه طبخت فيها الأدوية المحلّلة الملطّفة مثل المرزنجوش و السذاب و القيصوم و الأذخر و النمام و وضع المحاجم بالنار على الموضع الذى يريد أن يتقصع إلى داخل ليجذبه إلى خارج لا الذى يريد أن يتحدّب.

و إما من خلط غليظ لزج يمدّد النخاع، فيه بحث؛ لأن تمدد النخاع لا يوجب زوال الفقار و يبلّ رباطات الفقرات أى: الرباطات التى بين الفقرات و يزلقها عن مواضعها، فيه أيضا بحث؛ لأن الخلّط الغليظ اللزج لا يمكن أن يبلّ الرباطات و لا أن يزلق الفقرات و إنما يمكن أن يفعل ذلك الرطوبة المائية الفالجية التى يتشرّبها الرباط فيبتلّ بها و يسترخى و يترهّل فتنزلق الفقرات عن مواضعها لأن استحكامها

ص: 282

و استيثاق كل واحد منها بالآخر إنما يكون بواسطته، و أما الرطوبات الغليظة اللزجة فانما تفعل ذلك بالتشنج لا بالاسترخاء.

و علامته: بياض اللون و برد الملمس و قلة انتشاف الموضع للدهن الذى يمرخ به لتشربه الرطوبة المائية و ابتلاله بها و تقدم التدبير المرطّب.

و علاجه: علاج رياح الأفرسة من التضميد و التنطيل بالمحلّلات مع نفض أقوى لأن الرطوبة هنا هي السبب الواصل الموجب للعلة بالذات، و لأنها أيضا نفذت في جرم الرباط و هو جرم غليظ متين لا يمكن استخراج الفضول عنه إلّا بعنف و التمريخ بالأدهان المقوية للرباطات المسترخية مثل دهن السذاب و السرو و العاقرقرحا و التضميد بالاضمدة القابضة ليشدّ الرباط و يزيل عنه الاسترخاء و يمنع نفوذ الرطوبات الرقيقة فيه مثل جوز السرو و الجلنار و الورد و ورق الغار و الأشنة.

و إما من سقطة أو ضربة تزعج الفقار و تزيله عن موضعه.

و علاجه: ردّ الفقار إلى موضعه بالمسح باليد ان كان زواله إلى خارج أو إلى جهته و بالمصّ بالمحاجم إن كان إلى داخل أو إلى جهته و توضع محاجم النار عليه في الجهة المخالفة له و طليه بالأطلية المحمرّة و هى التى تجذب الدم إليه فيغتذى به العضو مثل الزفت و المقل و شى ء من عاقرقرحا ثم تقويته بوضع الأضمدة القابضة عليه لتشدّه و تحفظه على الهيئة الطبيعية و تحبس الدم المجذوب إليه ليصير جزءا منه.

و قد يحدث لتشنج الرباطات إما من رطوبة غليظة أو من يبوسة غالبة و هو قليل الوقوع أما اليبسى فظاهر و أما الإمتلائى فلأن الرباط جسم صلب متلزز كثيف قلّما تنفذ فيه الرطوبة الغليظة المتشنجة شديد القتل أما اليبسى فظاهر، و أما الامتلائى فلأن نضج الرطوبة الغليظة و استفراغها من الرباط لا يمكن، الّا بعسر و فى مدة طويلة و الطبيعة لا تحتمل في هذه المدة تعب ذلك التشنج الشديد، الذى قد بلغت شدته إلى ازالة الفقار عن موضعه.

و علامته: علامات التشنج و كذلك علاجه على ما مرّ.

ص: 283

الفصل الثانى: في الدوالى270

هو اتساع من عروق الساق و القدم لكثرة ما ينزل إليها من الدم السوداوى لغلظه و كثرة أرضيته و ترسّبه بالطبع، و هو يبقى في هذه العروق و لا يخرج منها إلى ما بين الجلد و اللحم و لا إلى ما بين الغشاء الموضوع على العظم و بين العضل حتى يحدث منه داء الفيل و السرطان لخلوه من الحدّة و الحرافة و لاحكام هذه العروق و صلابتها و احتوائها باللحوم المتلززة لا تقبل الانشقاق، و لأنها ليست بأواخر العروق بالحقيقة بل هي قريبة منها لا تنفجر و لا تنفتح فوهاتها. و هذا المرض يضر بالعضو من جهة أنه يغير غذاءه عما ينبغى و يثقل عليه الحركة و المشى السريع و الكثير.

و علامته: ظهور عروق غلاظ خضر بسبب تراكم الدم و كثافته و سوداويته ملتّفة على الساق. و أكثر ما يعرض للفيوج و المشاة و الحمّالين و القائمين بين يدى الملوك و غيرهم ممن يدمن تعب رجله و يكثر القيام عليه فينحدر الدم إلى عروق الساق.

و علاجه: فصد الباسليق لتقليل الدم و إمالته إلى الجهة المخالفة و تنقية البدن من الخلّط السوداوى ثم فصد تلك العروق الممتلئة التى في الساق ليستفرغ الدم من نفس العضو و المسح عليها باليد حتى يستفرغ بالتمام فان هذا الدم لغلظه ربما لم يخرج بذاته عند الفصد و يضمد العضو و هجر الأغذية الغليظة السوداوية و قلة إتعاب الرجلين و ربط الساق بعصابة من أسفل إلى فوق.

ص: 284

الفصل الثالث: في داء الفيل271

هو زيادة في القدم و الساق على نحو ما يعرض في عروق الدوالى فتغلظ القدم و الساق غلظة فيليّه أى: شبيهة برجل الفيل في العظم و الاستدارة(1) و عدم الاحصار و امتلاء أخمص القدم بحيث لا يحوى عند مس الأرض و لذلك سمى به.

و قيل: إنما سمى به لأنه يعرض كثيرا بالفيل بحيث لا يقدر على النهوض. و سببه:

إما دم غليظ أسود محترق ينصبّ إلى القدم. و علامته: أن تكون معه حرارة فى الملمس لحدّة المادة و حرارتها و كمودة في اللون و شى ء من التفجير؛ لأن المادة لخبثها و رداءتها و شدة حدّتها و تعفّنها لشدة الحرارة الحادّثة من حركة الرجل، يحدث فيه تشقّقا و تآكلا و قروحا سرطانية.

و علاجه: فصد الباسليق من اليد المقابلة لتلك الرجل في الابتداء قبل الاستحكام(2) و التقرح، و هو إذا استحكم أذهب حس العضو لأنه لفرط صلابته يسدّ مجارى الروح فان كثيرا من الأعضاء إذا صلبت بضرب من الأعمال بطل حسها كأسفل العقب و استفراغ السوداء مرة بعد أخرى بطبيخ الأفتيمون أو بماء الجبن دون المسهلات القوية الحادّة ثم بعد تنقية البدن و الأمن من تجلب المواد إلى الرجل فصد مابض الركبة و حجامة الساق لتستفرغ المادة من نفس العضو العليل

ص: 285


1- 272. ( 2).[ خ. ل: الاستواء].
2- 273. ( 3). انما قال كذلك لأن الغرض من الفصد امالة المادة الى الجهة المخالفة و بعده لا يفيد لكونها متشبثة فى جرم اللحم.

و هجر الأغذية الصفراوية السوداوية و إلى الساق بالأطلية المقوية للعضو عن قبول المواد المبرّدة لتكثيف العضو و تضيق المجارى فلا تنصبّ إليه المواد مثل الاقاقيا و الرامك و عصارة لحية التيس و ترك المشى و غيره مما يوجب انصباب المواد إلى الرجل.

و إما خلط بلغمى غليظ. و علامته: غلظ الساق و القدم بلا حمرة لون و لا حرارة ملمس بل ربما كان الملمس باردا و لا ينفجر لأنه لبرودته لا يقبل التعفن و الفساد بحيث يعرض عنه التآكّل و التقرّح.

و علاجه: إدمان القى ء كل أسبوع مرة؛ لأنه يجذب المادة من الأسفل و يقلعها و ينقى البدن عنها و لا يدعها أن تجتمع فيه فينصبّ شى ء منها إلى الرجل و التجويع لتقليل البلغم و استعمال الاطريفل الصغير كل يوم درهمين مع نصف درهم كندر و نصف درهم زنجبيل لنشف الرطوبات و تجفيفها و إلى الرجل بالصبر و المر و الاقاقيا و الشراب القابض و ماء ورق السرو و جوزه لتقوية العضو و جمعه و تكثيفه و ترك الحركة على الرجل لئلّا تنصبّ إليه المواد.

ص: 286

الفصل الرابع: فى وجع الظهر274

يكون إما لبرد مزاج ساذج أو بلغم خام فان الظهر لكونه أبرد الأعضاء و أكثفها بسبب النخاع و كثرة العظام و الأعصاب و الرباطات و قلة اللحم و قلة الحركة و البعد عن القلب، يكثر استيلاء البرد و تولد البلغم الخام في عضلاته و أوتاره و رباطاته فيتمدّد و يتألم.

و علامته: إزمانه و أن يحدث قليلا قليلا إلى أن يشتدّ البرد و يكثر البلغم فيصعب الألم و أن المشى و الرياضة ليسكّنانه في الأكثر للتسخين و التحليل.

و علاجه: في المادى بالقى ء و الاسهال بحب السورنجان بعد النضج التام بماء الاصول و العسل و المرخ بالأدهان الحارّة مثل دهن القسط و السذاب في النوعين و التضميد بالأضمدة الحارّة مثل المقل و الاشق و الحلبة و البابونج و حب الغار مع لعاب بذر الكتان و دهن الخروع.

و إما من التعب لتحريكه خلطا بلغميا ساكنا و تفريقه له في العضلات و الأوتار و الرباطات، أو لتهيّجه رياحا غليظة من فضول محتبسة هناك فيحدث لذلك فيها تمدد مؤلم، أو لا حداثه يبسا و جفافا ممدّدا للأوتار و الرباطات و الأعصاب بكثرة التحليل أو من كثرة الجماع فانه يسخّن الظهر أولا بكثرة الحركة فتنجذب إليه الفضول ثم تبرّده بكثرة تحلل الروح و الحرارة الغريزية فتغلظ تلك الفضول و تتكاثف و يحدث منه التمدّد.

و علاجه: الراحة و الحمّام للترطيب و التليين و التحليل و المرخ بدهن الخيرى و البنفسج الممزوجين لذلك.

ص: 287

و إما من ضعف الكلى أو علل فيها يوجب ألما في الظهر أى: عضلاته و اغشيته و اعصابه، بسبب المجاورة و المشاركة، أو يوجب ألما في نفس الكلية فلا يميز العليل بين ألمها و ألم الموضع المتصل بها من اعضاء الظهر.

و علامته: أن يكون الوجع في القطن لمكان الكلية و أن يضعف معه الجماع لما ذكرنا.

و علاجه: علاج ضعف الكلى و امراضها.

و إما من امتلاء العرق الكبير الموضوع على الصلب أو تمدّده كما في الحميات المطبقة.

و علامته: وجع في جميع الظهر ممتدّا من أول ما يتوكأ عليه الأجوف من فقرات الظهر إلى آخر فقرات القطن مع ضربان لامتلاء الشريان النازل المجاور له المتكئ على الصلب أيضا و حرارة فيه و سائر علامات غلبة الدم.

و علاجه: فصد الباسليق و شرب ماء الرمان خصوصا الحامض، لأنه يقمع الدم و يسكّن حدته و غليانه و يقلّل حجمه بالتبريد و التغليظ و الدخول في الماء البارد لأنه يغوص في اعماق البدن فيبرّد الدم الذى في العروق و يكثفه فتسكن حدّته و غليانه و تخلخله و يقلّ حجمه و يزول التمدد العارض منه و النوم لأنه يبرّد و يرطّب سيّما فى المواضع النديّة فإن الترطيب و التبريد فيها أكثر.

ص: 288

الفصل الخامس: فى وجع الخاصرة275

هو قريب من وجع الظهر في الأسباب و العلاجات و أكثره بلغمى و ريحى لأنه ابرد من الظهر لزيادة بعده عن القلب و الكبد و قلة لحمه فلا يحدث فيه سوء المزاج الحارّ الّا نادرا.

و علاجه: علاج النوع الأول من وجع الظهر و احتمال الشيافات المسخّنة المتخذة من المقل و الأشق و الإنيسون و الزنجبيل و بذر الكرفس و شحم الحنظل و السورنجان و الماهيزهرج و أمثالها، فان الشيافات هاهنا أسرع تأثيرا للقرب من موضع العلة.

ص: 289

ص: 290

الباب الحادى و العشرون: فى أوجاع المفاصل

اشاره

ص: 291

ص: 292

[الباب الحادّى و العشرون]: فى أوجاع المفاصل(1)]

و النقرس و وجع الورك و عرق النسا أى: وجع النسا، لكن العادة قد جرت بأن يسمى وجع النسا بعرق النسا، و تقدير الكلام: وجع العرق الذى هو النسا إذا النسا بالفتح و القصر إسم لهذا العرق فإضافة العرق إليه للتبيين مثل إضافة الشجر إلى الاراك.

الفصل الأول: في وجع المفاصل277 و النقرس278

وجع المفاصل هو وجع و ورم يحدث في مفاصل الأعضاء أى: في اللحوم التى حول المفاصل. و قد يكون في الرباطات أيضا دون الأعصاب و الأوتار، و لذلك لا يتأدى هذا الورم إلى التشنج. فإن قيل: كيف تنفذ المادة في الرباطات دون الأعصاب و الأوتار مع أنها أصلب و أكثف منهما كثيرا؟ قلنا: لأن كل واحد من

ص: 293


1- 276. ( 1). قال« العلامة»: كل وجع في مفصل غير مفصل القدم يسمى وجع المفاصل. و النقرس و إن كان ايضا وجع مفصل لكنه خص بذلك الاسم اصطلاحا. قال« الهروى»: النقرس هو وجع في مفاصل مقدم القدم لا سيما الإبهام. قال« القرشى»: وجع الورك ما يكون الوجع ثابتا فيه و لم ينتقل الى عرق النسا. قال« الايلاقى»: ما يكون في مفاصل الرجل يسمى النقرس و ما كان في مفصل الورك و ينزل قليلا قليلا الى الفخذ يسمى وجع الورك و ما ينزل الى الفخذ من خارج و يبلغ الكعب و الاصابع يسمى عرق النسا و ما يكون مفاصل اليدين و الركبتين يسمى وجع المفاصل.

الأعصاب و الأوتار قد غشى بالغشاء الرقيق و الغليظ اللذين غشى بهما جوهر الدماغ و النخاع كما غشيت فروع الشجر بالقشر الذى قد غشى به أصله و هذان الغشاءان صفيقان لا تنفذ فيهما المواد الغليظة فلذلك لا يحدث التشنج في وجع المفاصل، و أما الأوتار فإنها إنما توجب التشنج إذا نفذت المادة فى شظايا العصبة التى هي جزؤها فإن كان في مفاصل القدمين- مثل مفصل الكعب و الاصابع لا سيّما من الابهام- فيقال له النقرس(1)، و انما تشتدّ هذه الأوجاع خاصة وجع النقرس لضيق المفاصل بالنسبة إلى سائر أوعية البدن فان المفاصل جعلت آلة للانثناء و الانبساط و لم يمكن أن يتأتى منها ذلك لو كانت مصمّتة أو ضيّقة قصيرة الرباطات؛ لأن ذلك انما يتم بانتقال رؤوس العظام المفصلية عن موضعها و هو لا يمكن الّا بحصول فضاء فى المفصل خال عن المصادم و المزاحم و يختلف ذلك الفضاء في السعة و الضيق بحسب اختلاف المفاصل في مقدار الانتقال فلا تسع فيها المواد فتمدّدها تمديدا شديدا(2)، و لأن حسها قوى لكثرة ما يأتيها من الأعصاب و لأن المواد لا تتحلّل منها بسرعة كما تتحلّل عن الأعضاء الرخوة لصلابتها فإنها مؤلفة من العظم و الغضروف و الوتر و الرباط و العصب و هذه أصلب أجزاء البدن و لما يحويها من الرباطات من جميع الجوانب و هى أجسام صفيقة متلززة لا تندفع عنها الفضول سريعا، و لأن الحركة من جملة أسباب التحليل و هذه الأعضاء تتعطّل عن الحركة عند وجود الوجع(3)، و لأن الحرارة فيها ضعيفة أيضا

ص: 294


1- 279. ( 1). قال في« كشف الإشكالات»: و اعلم أن المواد الرقيقة اذا احتبست بين العظام و الأغشية التى في أسافل القدم و أصابعه لأجل تكاثف الجلد و اللحم الذى هناك فلا يتمكن من التحلل و البروز من تلك الأغشية فيمدّدها تمديدا شديدا لأجل نفوذها منها[ و] هذا التمديد يحدث وجع النقرس. و انما قلنا المواد الرقيقة باعتبار الأكثرية لأن مواد النقرس في الأكثر تكون هي البلغم الرقيق المائى.
2- 280. ( 2). و لاجل تمديدها غشاء العظم الذى هناك و تمزيقها له يعرض الوجع شديدا لتفرق اتصاله و لذلك لا يعرض الوجع للمفاصل التى يكون بالتصاق احد العظمين بالآخر كمفصل عظمى الساعد و لا المفاصل التى يكون بالشئون كمفاصل عظام الرأس. و قيل السبب في شدة عروض الأوجاع في المفاصل بأنها أضعف مزاجا.[ و سيأتى معنى ضعف مزاجها في البحث عن سبب هذه العلة عن قريب].
3- 281. ( 3). لأن المفصل اذا تحرك ضغط المادة المحتبسة و أبرزها و اضطر بذلك الى شدة تمديد الغشاء فيعرض الوجع و لذلك كثيرا ما يكون هذا الوجع مختصا بحركة ذلك العضل فالطبيعة لا تحرك الأعضاء خوفا للوجع.

و لا تستفرغ المواد منها أيضا بسهولة لأن نفوذ قوى الادوية المسهلة إلى المواد التى تكون في مثل هذه الأعضاء انما تكون في العروق أولا فيكون طريق نفوذها أطول و منافذها إلى هذه الأعضاء- و هى أفواهها- أضيق، مع أن اتصال أفواه العروق بالمفاصل قليل جدّا فاستفراغ المواد منها إنما يكون بأدوية قوية جدا تخرج بها معها غيرها مما لا يقصد استفراغه و هذا مما يمنع عن تكرار الاستفراغ.

و من خواص هذه الأورام أنها لا تنضج و لا تجمع مدة كسائر الأورام، لأن موادها فى أعضاء غير لحمية و قوة النضج في اللحم أكثر، لأنها انما تكون بقوة الحرارة و الرطوبة و أجزاء المفاصل باردة يابسة، و لأن المفاصل أيضا بعيدة عن ينبوع الحرارة(1) و هى أى: موادها غليظة مخاطية إما ابتداءا أو لما يغلظ فيها بطول المكث و كثرة الحركة لما تتحلّل منها الأجزاء اللطيفة الحارّة التى فيها مع أنها أيضا تعين على نضج المادة و تقيّحها و باكتسابها مما يجاورها برودة مكثّفة مغلّظة لقوامها و لذلك تتحجّر المواد كثيرا فى المفاصل و تصير كالجص، و لأن المفاصل دائمة الحركة و الحركة تمنع من الجمع و التقيح لأن ذلك انما يتم بالهدوء و السكون، و لأن كثرة ما يوضع عليها من الضمادات المبرّدة لتسكين الوجع تفجّج موادها فاذا كثرت في المفاصل و رقت أى: إذا كانت كثيرة رقيقة حتى تبلّ اللحم الذى حول المفاصل على سبيل الاستنقاع و التشرب أحدثت أوراما شبيهة بأورام الاستسقاء اللحمى كما أن مادة الاستسقاء اللحمى مع كونها أعضاء لحمية لا تنضج و لا تصير مدة، لتفرقها في جميع أجزاء الأعضاء كما لماء الورد في الورد و صيرورتها كالجزء لها، كذلك هذه بخلاف سائر الأورام فان موادها تنفذ في خلل الأعضاء و فرجها فتوسعها و تفرقها و تمدّدها لا كتمديد الغذاء حتى تتحلّل أو تجتمع فى موضع واحد و تصير مدة.

و سبب هذه العلة: ضعف المفاصل إما لسوء مزاج مستحكم أو تعب كثير أو ضربة، مع أنها في الأصل خلقت ضعيفة(2) خسيسة ممنوة بكثرة الحركات بعيدة

ص: 295


1- 282. ( 1). أو لأنها مجاورة للعظمين.
2- 283. ( 2). لأن الاعضا الآخر لاجتماع أجزائها يكون مستحكما لأن كل جزء يتمكن من قوته للفعل في الآخر و يكثر انفعاله عنه و لا كذلك المفاصل فان أجزاءها متباعدة فلا يتم فيها ذلك فيكون مزاجها ضعيفا و يلزمه أن تكون قواها ضعيفة فيكون لذلك قبولها للمواد اكثر و تحلل ما يتحلل فيها منها أقل.

من القلب باردة المزاج قاصرة في الهضم، فلذلك تنصبّ الفضول إليها من الأعضاء الشريفة و انصباب المواد إليها لأنها أشدّ جذبا لها لكثرة حركاتها و الحركة جذّابة خصوصا إذا عرض لها وجع مّا فإنه يعين الحركة على الجذب و لانها أقبل للمواد لكونها ذات تجاويف و لأن كل مفصل تحت جملة من الأعضاء و المواد تتحرك بالميل الطبيعى إلى أسفل و تلك المواد إما صفراء و هى قليلة و إما دم و هو كثير و إما بلغم و هو أكثر و إما سوداء النادر و إما إثنان منها و قلّما يكون من خلط بلغمى أو سوداوى وحده دون ما تختلط به المرّة الصفراء فيبدرقه لأنهما باردان غليظان بطيئان في الحركة لا يمكن ان يسيلا و ينفذا فى المفاصل، و قد أحيطت بها رباطات كثيفة صلبة فإذا اختلطت الصفراء بهما أفادتهما رقة و لطافة و حدّة و لذلك لا يحدث هذا المرض للصبيان و الخصيان و النساء لقلة المرار فيهم(1) لبرد مزاجهم، و لأن الجماع أيضا أقوى أسباب هذا المرض خصوصا على الامتلاء لما يكثر حركة المفاصل فيه فيحمى و تنجذب إليها المواد و تحتبس و لأنها تزداد ضعفا بسبب الهزّ و التحريك فيزداد قبولا للمواد.

أما الدموى فعلامته: الحمرة و عظم الانتفاخ و الوجع و شدة الضربان، و سائر علامات غلبة الدم.

و علاجه: الفصد(2) من الجهة المخالفة في قطر لا في قطرين(3)، و إن كان

ص: 296


1- 284. ( 1). و لأن الأطفال و إن كان يكثر فيهم الفضول الّا أن أعصابهم لرطوباتها لا يتمكن هذه الفضول من النفوذ فيها الى المفاصل و كذلك الحال في الخصيان و النساء.
2- 285. ( 2). و اعلم أن المادة الدموية إن كانت متجهة إلى المفاصل، فوجب أن يكون ذلك الفصد بقدر يسير ليحصل به تنقيص الدم و الأمن من انصبابه الى العضو العليل ثم يجب الفصد كرة أخرى ليكون به خروج جميع ما بقى من الفصد الأول.
3- 286. ( 3). توضيح معنى العبارة أن الوجع إن كان في الرجل اليمنى مثلا، ينبغى أن يكون الفصد من الرجل اليسرى أو من اليد اليمنى لكن الأول أولى لجذبه المادة الى الجهة المخالفة البعيدة لكنه هاهنا يلزمه ضرر آخر و هو تحريك المادة الى قريب القلب فينبغى لذلك أن يكون الفصد من اليد المقابلة أيضا. و ان كان الوجع اليدين فينبغى أن يكون عن اليد التى كان الوجع فيها أخف ليكون جذب المادة من اليد التى وجعها أشدّ و كذلك يكون الفصد عن الرجل الذى يقابل تلك اليد. و لو كان الوجع في اليدين مساويا كان[ ينبغى أن] يفصدهما أو الرجلين معا. و لو كان الوجع في الرجلين مساويا فلك أن تفصد من اليدين.

الوجع عاما فمن الجهتين و الاسهال(1) بعد النضج التام بمطبوخ السورنجان و الشاهترج و التمر الهندى و الاجاص و الزبيب و الهليلج مع لب الخيار شنبر و الطلى بالأطلية الرادعة التى فيها قبض مثل طلاء النرد و الصندلين و الورد و الفوفل و الماميثا و الاقاقيا بالخلّ و ماء الهندباء و الكزبرة و نحوها و التضميد بالأضمدة ال؟؟؟ حدّرة إن كان الوجع شديدا(2) مثل الأفيون و اليبروج و نحو ذلك بماء الخس. هذا عند ابتداء المرض و تزايده فأما عند انتهائه فيجب أن يضمد بالأضمدة التى فيها تحليل مّا مثل البنفسج و الخطمى ثم التى فيها تحليل أقوى مثل الإكليل و البابونج، و ينبغى أن يقع في أضمدة أوجاع المفاصل كلها- الحارّة و الباردة- و فى مسهلاتها أيضا السورنجان لاختصاصه بهذا المرض و تسكينه الوجع باستفراغه المادة الموجعة و تقوية المفاصل و تنقيتها من المواد و تضيق مجاريها و مسالكها حتى لا تنصبّ إليها المواد كرة أخرى و ذلك لأنه مركب من جوهرين: أحدهما، مسهل و الآخر قابض فإذا فعلت القوة الطبيعية فيه فعلها، انفصل منه اللطيف المسهل ففعل فعله تحليلا و جذبا للمادة المركبة في المفاصل حتى يستفرغها ثم يعقبه بعد زمان

ص: 297


1- 287. ( 1). اعلم أن الأدوية الضعيفة لا يجوز استعمالها في الإبتداء لأن هذه الادوية من شأنها البلوغ الى أقاصل البدن فاذا استعملت بلغت الى هناك و حرّكت المواد و لم يقدر على اخراج كثير منها لضعفها فيكون ضررها شديدا. و ينبغى أن يتناول من الأدوية في الليل ليكون بقاءه مدة فبطول زمان عمله تنفذ قوته الى مواضع هذه الأوجاع. و يؤخر الغذاء لذلك أى لطول زمان فعل الدواء لأن يكون فعله أقوى فإنّ جذب المادة عن المفاصل عسير و الأغذية يقطع فعل الدواء. و ينبغى أن يراعى الأمور في علاج هذا المرض و هى: ان الحرارة اذا استولت على المواد بحيث يستعدّ للحركة الى المفاصل فيجب أن يجتنب الأدوية القوية التسخين لها و لمّا كانت المستفرغات كلها محركة للأخلاط و اكثر تحريكها للصفراء لأنها لحرارتها سريعة الحركة و الهيجان و اذا تحركت الصفراء أسخنت و لزم ذلك سيلان المواد و استعدادها للسيلان الى المفاصل، وجب أن يكون مستفرغات هؤلاء كلّما مستفرغة للصفراء حتى لو كان وجع المفاصل من البلغم وحده يجب أن لا يسهل بلغما وحده بل لا بد أن يكون مع ذلك مسهلا للصفراء فانه إن أسهل البلغم وحده انتفع في الوقت و عاد الصفراء يسيل البلغم الى المفاصل مرة أخرى.
2- 288. ( 2). حتى لا يحتمله العليل و لم يكن بدّ سكن[ تسكين] الوجع و ينبغى أن يكون استعمال المخدرات بقدر ما يسكّن سورة الوجع و لا يستعمل المخدرات القوية ما أمكن لأنها تصلب المادة و تحجّرها فيعسر نضجها و طول[ يطول] مدة المرض بل يتعسر برئه حينئذ.

الجوهر البارد اليابس القابض فيرد على تلك الأعضاء و المنافذ فيقبضها و يبرّدها و يقوّيها على الامتناع عن عود ما سال و انصباب ما ذاب من موضع آخر إليها، كذا قال «الشيخ» فى رسالته فى الهندباء. و لذلك إذا كثر منه حجّر الفضلات و فقّع(1) المفاصل و الصواب أن يستعمل فى أوقات النزلات بعينها فقط.

و أما الصفراوى فعلامته: صفرة اللون و قلة الانتفاخ و شدة الوجع و الالتهاب و الانتفاع بالاشياء المبرّدة و سائر علامات غلبة الصفراء مثل التدبير المتقدم و نحوه من السن و الفصل و البلد و العادة و قلّما يحدث من الصفراء الصرف لانها لرقتها و حدتها و لطافتها لا تحتبس في المفاصل بل تتحلّل عنها بسرعة لكن من الدم الصفراوى، و لذلك يجب أن يبدأ في علاجه أيضا بالفصد ثم بالاسهال بطبيخ الهليلج و نحوه مما يخرج الصفراء و بالتضميد بالأضمدة و الأطلية الباردة التى ليس فيها قبض؛ لأن المادة حارّة لطيفة سريعة الحركة شديدة الهيجان قوية الانصباب لصفراويتها كثيرة المقدار لدمويتها و الأطلية القابضة تدفعها عن العضو بالعصر و تعارض حركتها فيحدث من هذه المدافعة وجع عظيم يخاف منه الغشى، و لأنه ربما رجعت المادة منها إلى الأعضاء الرئيسة(2) و فيه خطر عظيم و لأن القوابض قد لا تبلغ قوتها إلى أن تصدّ هذه و تمنع المادة و تدفعها عن العضو بل يزيد في صلابته و كثافته فلا تتحلل منه المادة المنصبّة بسرعة و يشتدّ الوجع مثل بذر قطونا بالخلّ و جرادة القرع و ماء الخيار و ماء حى العالم و ماء الخس و الكافور و نحو ذلك مما يبرّد تبريدا قويا من غير تقبيض و التضميد بالأضمدة المخدّرة بقدر ما يسكّن الوجع و سقى الأدوية التى تسمى مسكنة الاوجاع مثل العدس المقشّر و العظام المحترقة و السورنجان و نحوها مما يغلّظ المادة النازلة و يخدّر الحس كالخشخاش الأبيض و البلوط المنقوع في الخلّ و بذر الخس عند اشتداد الوجع و خوف الغشى و لا يحتاج في هذا النوع إلى الأطلية المحلّلة لأن المادة للطافتها و كثرة حرارتها تنحلّ بسرعة و لا يمكن أيضا أن تتصلّب و تتحجّر.

ص: 298


1- 289. ( 1). أي: شدّها. كذا في« كشف الإشكالات».
2- 290. ( 2). خصوصا اذا اتفق استعمال تلك الأضمدة و الأطلية قبل نقاء البدن.

فأما البلغمى فعلامته: بياض اللون و قلة الالتهاب(1) و قلة الورم لكثافة المادة و عدم حرارتها المخلخلة و الوجع الذى يكون في عمق المفصل لأنه لغلظه و ثقله يغور إلى العمق و لا يبرز إلى الظاهر و الانتفاع بالمسخّنات و تقدم التدبير المولّد للبلغم و سائر علامات غلبة البلغم من السحنة و غير ذلك.

و علاجه: القى ء(2) بطبيخ الشبت و أصل السوس و العسل و الاسهال بعد النضج التام و تهيئه للاندفاع لئلّا يستفرغ اللطيف و يبقى الغليظ فيعسر نضجه و تطول مدة المرض و ربما لم يبرأ و يؤول إلى الصلابة و التحجر: بالحبوب المتخذة من شحم الحنظل و البوزيدان و السورنجان و نحو ذلك- مما يخرج البلغم و يختصّ أيضا بالمفاصل مثل التربد و الماهيزهرج و القنطوريون و الحجر الأرمنى و حب النيل ثم التضميد بالأضمدة المحلّلة المتخذة من الإكليل و البابونج و الشبت و الخطمى و الميعة و المر و الصبر و الجندبيدستر و الفرفيون و لعاب الحلبة و بذر الكتان و نحوها، مما يليّن و يحلّل معا حتى لا يبقى خلط غليظ يتحجر في المفاصل و يعقفها أى: يعوجها، و هو مأخوذ من العقاف و هو داء يأخذ فى قوائم الشاة فتعوج لأن هذا النوع يخشى فيه ذلك لغلظ المادة و لزوجتها و التمريخ بالأدهان الحارّة مثل: دهن الخروع و الناردين و القسط و اللوز المرّ مما ينفع في هذا النوع لأنها تلين المادة الغليظة و تحللها فلا يبقى الغليظ خلوا من اللطيف الرقيق كما يبقى عند استعمال المحلّلات القوية.

و أما السوداوى فعلامته خفاء الوجع لقلة كميته و برد مزاجه و قشف الموضع و كمودته و قلة التمدد(3) و صلابة الورم و الانتفاع بالمسخّنات المرطّبة و المزاج السوداوى.

و علاجه: استفراغ السوداء بالفصد إن لم يكن في غاية الغلظ و أمكن(4)

شرح الأسباب و العلامات ؛ ج 2 ؛ ص299

ص: 299


1- 291. ( 1). اما اذا كان البلغم مائيا فحدوث الإلتهاب ظاهر يكون لاجل المرار المحدث للملوحة و اما اذا لم يكن كذلك فان الإلتهاب قد يحدث لاجل تسخين الوجع فان الوجع يسترر[ يثير] الحرارة و ان كان من مادة باردة و ذالك لتهيّجه الارواح و القوى.
2- 292. ( 2). قبل نضج المادة عند ابتداء المرض.
3- 293. ( 3). هذه لقلّة ما يحصل من السوداء في هذه المواضع و لضعف حركتها المحدثة للتمدد و لأجل أرضيتها. و اعلم أن هذا النوع من اوجاع المفاصل قليل النفع بالعلاج لأجل عسر قبول السوداء الانفعال خاصة اذا كانت[ غير] طبيعية أو مستحيلة عنها أو كانت حادّثة بالجمود.
4- 294. سمرقندى، نجيب الدين - شارح: كرمانى، نفيس بن عوض، شرح الأسباب و العلامات، 2جلد، جلال الدين - قم، چاپ: اول، 1387 ه.ش.

إخراجها مع الدم من العروق، و يستدل على ذلك بلون الدم و قوامه بعد الفصد هل هو أسود كدر غليظ أو أحمر صاف معتدل القوام و الاسهال بعد الإنضاج التام فإنه أعسر نضجا و أسرع تحجرا من البلغمى و التضميد بالأضمدة المليّنة المحلّلة مثل البابونج و دقيق الحلبة و بذر الكتان و المقل و الجاوشير و الراتينج و التين مع شحم المعز المذاب و الزيت و سمن البقر و التمريخ بالقيروطيات المتخذة من دهن السوسن و القسط و الخروع و القرطم و البابونج و الشمع و الشحوم مثل شحم كلى المعز و شحم الدجاج و البط و الأدهان الحارّة الرطبة و التنطيل بالمياه المحلّلة التى طبخ فيها البابونج و المرزنجوش و الفوتنج و الحاشا و الزوفا و الحلبة.

و أما اوجاع المفاصل الحادّثة من الخلّطين أو اكثر، فعلامتها: قلّة الانتفاع بالمعالجات الحارّة المفردة و الباردة المفردة، لأنها ان كانت نافعة بواحد كانت ضارة بالآخر فلا يحصل الانتفاع التام و اختلاف أوقات الانتفاع بها فينتفع وقتا بدواء و وقتا آخر بدواء آخر يضاده و أن تكون العلامات مركبة و مداواتها تكون بتركيب علاج المفردات بحسب الخلّط الغالب في جميع الأوقات أو في وقت.

ص: 300

الفصل الثانى: في وجع الورك

و أما وجع الورك فهو أيضا صنف من أوجاع المفاصل، غير أن مفصل الورك مفصل عميق غائر في اللحم و عليه لحم كثير فلا تظهر عليه علامات الأورام من لون الموضع و من مجسه ظهورا بينّا الّا إذا امتلأ المفصل جدا، فحينئذ يدل ما ظهر منها على أن ما بطن أكثر منه أضعافا كثيرة.

و يخالف علاجه أيضا في بعض الأوقات علاج سائر أوجاع المفاصل و هو أن الرادع فى الابتداء ربما أضرّ به اضرارا شديدا، لأن المادة عميقة و الردع يحبسها هناك لأنه يدفعها بتكاثف الظاهر إلى الغور و يمنعها عن البروز و لا يمكن له أيضا أن يصدّها عن العضو قطعا، لأنها تجى ء عن مجارى غائرة غائصة و يجعلها بحيث يعسر تحليلها لأن الردع انما يكون بالاشياء المبرّدة و هى تفجّج الغليظ و تغلظ الرقيق و تكثف ما فوق المفصل من اللحم و الجلد و تهى ء المفصل للخلع لأن المادة إذا احتبست فيه صارت بطول المكث رطوبة لزجة مزلقة مرخية للرباطات، خصوصا للرباط الذى بين زائدة عظم الفخذ و حق الورك، و قال «ابن التلميذ» في «الحواشى العراقية»: انها إذا احتبست فى المفصل صارت أكّالة متعفنة مفسدة للرباط الذى في الحق و لا يمكن أن تصير المادة في هذا المفصل متحجرة، لأن التحجر انما يكون بتحليل جميع الأجزاء اللطيفة و بقاء الغليظة و هذا المفصل لتعمقه و غلظ ما فوقه لا تتحلل منه جميع الاجزاء اللطيفة حتى يصير الباقى صلبا متحجرا بل المرخيات التى لا تكون لها حرارة شديدة بل فاترة بها

ص: 301

تلطّف المادة و تحللها تحليلا لا يؤدى إلى التغليظ و لا يجذب إليه شيئا آخر منها كالبابونج و بذر الكتان و دهن الحناء و دهن الشبت في الابتداء أوفق فيه لتسكين الوجع سيّما إذا كان البدن ممتلئا يخاف منه انجذاب مواد كثيرة إليه من اشتداد الوجع اللهم إلّا أن تكون المادة رقيقة جدا(1) فحينئذ لا بدّ من هجر المرخيات و استعمال الروادع قليلا لتغلظ المادة و تمنعها من الانصباب.

و أما استفراغ المادة فيه إن كان دمويا، فيجب أن يكون بفصد الباسليق من اليد المقابلة للورك الموجع لتنجذب إليها المادة و تستفرغ بسبب الاشتراك من حيث أنها قطر واحد دون اليد المخالفة، لقلة الاشتراك لتباعدهما في قطرين و إن كان بلغميا، بالقى ء و الحقن و الشيافات المخرجة للزوجات، أما القى ء فبمثل بذر الفجل و الشبت و العسل و أما الحقن فبمثل طبيخ أصل السوسن الآسمانجونى و القنطوريون و السذاب و البابونج و اصل الكبر و القرطم المرضوض و التربد مع المرى و دهن اللوز المر و العسل، و أما الشيافات فبمثل ما ذكرنا في الخاصرة و بالتجويع ما أمكن فإن الطبيعة حينئذ تتوجه إلى المواد التى في البدن و تصرف ما أمكن منها إلى غذاء البدن و تدفع الباقى و المرخ بدهن الفرفيون و الجندبيدستر، و التضميد بالأضمدة المحمرّة المنفّطة لتجذب المادة من عمق المفصل إلى ظاهر الجلد و تدفعها بطريق القيح و الصديد مثل أصل الكبر و العاقرقرحا و الذراريج و الثوم و البلبوس و خرء الحمام و عسل البلادر و لا يترك أن يلتحم حتى يسكّن الوجع و بالكى «بمكوى» من حديد شبيه بقدح يكون ما بين قطريه قدر نصف شبر و غلظ شفتيه كغلظ نوى التمر و يكون في داخل ذلك القدح قدح آخر مثله ثم آخر بعد، ما بين الأقداح قدر عقد و له مقبض طويل يحمى رأسه حتى يصير كالنار، و يوضع على حق الورك و العليل متكئ على الجانب الصحيح فيكون قد كوى أربع كيات مستديرة مرة واحدة و بعضهم يجعل الكى على موضع المفصل و يعمق تعميقا صالحا لتجفيف الرطوبة المزلقة التى هناك إن لم يكف

ص: 302


1- 295. ( 1). فيه اشارة الى أن وجع الورك انما يحدث في الأكثر عن البلغم الغليظ كالخام و المخاطى و قلما يحدث عن المادة الرقيقة لأن مادته لو كانت رقيقة أو متوسطة الغلظ، لكانت في الأكثر ينزل في المفاصل التى هي الى أسفل و كذلك حال عرق النساء.

ذلك العلاج المتقدم و أزمن المرض، لأن عمره إن لم يكو يؤول إلى انخلاع المفصل إذا طال زمانه لما ذكرنا فإذا كوى تحللت تلك الرطوبة المرخية و فنيت و زال الاسترخاء عن الرباطات و الأوتار و تشنج الجلد فلا يمكن للعظم أن ينقلب عن موضعه و ينخلع و أشدّ ما تكون هذه العلة إذا عرضت في لجانب الأيسر، لأنه أبرد مزاجا و أضعف قوة و أبطأ انحلالا.

ص: 303

الفصل الثالث: في عرق النسا296

و أما عرق النسا: فهو وجع يبتدئ من مفصل الورك و ينزل من الجانب الوحشى على الفخذ و ربما امتدّ إلى الركبة و إلى الكعب و سببه امتلاء النسا و هو عرق ينشعب من الاجوف النازل يمتدّ طولا من مفصل الورك إلى خنصر القدم، إما من الدم الغليظ الأسود الذى تدفعه الطبيعة إلى أسافل البدن على طريق الدوالى، أو من الرطوبات المائية التى لم تنفصل عن الدم، أو من الرطوبات البلغمية الفجة فيتمدّد و يتألم، و ربما اكتسب هذه الفضول عند الامتلاء كيفية رديئة عفنة لفقد الترويح فيوجع بالكيفية أيضا و كلّما طالت مدته زاد نزوله لما تنصبّ إليه المواد من جميع البدن و تنضمّ إلى ما كانت محتقنة فيه بسبب جذب الوجع و تسفل العضو و ازدياد ضعفه و بحسب المادة على قلتها و كثرتها يكون نزول الوجع فكلّما كانت أكثر كان امتداد الوجع أزيد و ربما امتد إلى الأصابع عند طول المدة و كثرة المادة و يهزل منه الرجل و الفخذ بسبب ضعفهما- من شدة الألم- عن جذب الغذاء و التصرف فيه على ما ينبغى و يحدث منه العرج بسبب ضعف الرجل و عسر حركتها و انتقالها، أو لشدة تمدد عرق الورك من الامتلاء. و قيل(1): لا يكون العرج الّا بعد الهزال لجساوة الأعصاب و عسر انعطافها من الجفاف العارض من عوز الغذاء و يدل عليه كلام «الرازي» حيث قال في سبب هذا العرج: انه يكون من

ص: 304


1- 297. ( 2). و عليه صاحب الكامل.

جساءة في عضلات الفخذ و الصلب و الاربية. و قيل انما يكون العرج و الهزال بعد انخلاع رمانة الفخذ عن الحق إذا كثرت الرطوبة المخاطية اللزجة المزلقة في الحق و استرخى الرباط الذى فيه أو تغيرت الرطوبة التى فيه إلى ضرب من التعفن و الرداءة فافسدت جوهر الرباط، و أما العرج فلتشنج الأعصاب و امتناعها عن الحركة و الانتقال، و أما الهزال فلانسداد اكثر العروق التى يجرى منها الغذاء إلى الرجل بسبب الالتواء و الانضغاط في أكثرها و يمكن أن يكون العرج بسبب تجلب شى ء من المادة من مفصل الورك إلى شظايا الرباطات التى تنبت من عظم الخاصرة و رأس الفخذ و تتصل بعضلات الركبة و الساق فتتشنج و تشج بتشنجها الاوتار التى هي اجزاء لها تشنجا ما، سيّما الوترة العريضة(1) التى حدثت من اتصال العضلتين اللتين نشأتا أحديهما من عظم الورك و الاخرى من عظم الخاصرة و أحاطت بالرضفة ثم اتصلت بأول الساق و عند تشنجها تتقلص الرجل و يحدث العرج و يضطرّ العليل إلى أن يمشى على أطراف أصابعه.

و علاج البلغمى منه: علاج الورك البارد و كذلك علاج الدموى علاج الورك الدموى إلّا أنه ينبغى أن يفصد عرق النسا ليستفرغ منه الدم الذى هو مادة المرض بعد الفصد من الباسليق و تنقية البدن من الدم الغليظ السوداوى و الأمن من انصبابه إلى العضو العليل عند امالته إليه بفصد عرق النسا.

ص: 305


1- 298. ( 1). لان الوتر جسم ينبت من اطراف العضل فاذا اتصلت العضلتين صار الوتر به عريضا بالضرورة.

ص: 306

الباب الثانى و العشرون: فى الحميات

اشارة

ص: 307

ص: 308

[الباب الثّانى و العشرون]: في الحميات

الحمى حرارة غريبة من حيث أنها ليست مقومة لوجود البدن و لا جزءا كماهيته و انما حدثت فيه عند اجتماع الفضلات، فان الفضلات إذا اجتمع و تراكم بعضها على بعض حدثت فيها حرارة فاشتعلت و تعفنت، و يدل عليها حال الفضلات الخارجية. و احترز بها عن الحرارة الغريزية لأنها مقومة لوجود البدن باقية مدة الحياة و عن الاسطقسية التي في جزء منه لأنها باقية ببقاء البدن لا تفارقه عند الصحة و لا بعد الموت ما دام الجسد باقيا و لذلك يسودّ و يتعفن و لو دفن في الثلج(1)، هكذا قال «الفاضل العلّامة» في «شرح الكليات»، و فيه نظر؛ لأن الحرارة في الحمى اليومية و الدقية حيث تتشبث أولا بالأرواح و الأعضاء ليست حادّثة من تراكم الفضول، و يشبه أن تكون حرارة الحمى هي حرارة الاسطقسية يؤيد ذلك ما قال ابن ابى صادق في شرح المسائل: الحمى حرارة نارية و هى إذا اشتعلت عند ضعف الغريزية و احتدّت كيفيتها أكثر مما كانت عليه في حال الصحة و انتشرت في البدن و أضرّت بالفعل، صارت غريبة من حيث الإضرار، و أما الحرارة التى تحدث في الفضلات الخارجية عند اجتماعها فإنما هي من الحرارة الهوائية و الكوكبية لا أنها نوع آخر من الحرارة تشتعل في القلب(2) و لو كان مستوقدها عضو آخر فإنها

ص: 309


1- 299. ( 1). انما قال ذلك لئلّا تظن أن الحرارة التى سورت[ سوّدت] الجسد و عفنته استفادها عن خارج من الحرارة الهوائية و الكوكبية.
2- 300. ( 2). ليس المراد هاهنا بالاشتعال ازدياد الحرارة بل نفس حصولها؛ لأن من الحميات ما لا-- يكون الحراره فيها قوية حتى تزيد اولا في القلب ككثير من حميات اليوم و ليس المراد بحصول هذه الحرارة في القلب أنها لا بدّ أن يحصل فيه ابتداء بل أعم من أنها تحدث فيه اولا كما يكون في كثير من انواع حميات اليوم أو أنها تحدث بعد تسخن بعض الأعضاء كما في الحميات التابعة للأورام لكن سخونة القلب لا بدّ أن يتقدم على سخونة جميع الأعضاء لأن سخونته موجبة لسخونة الارواح و الدم الشريانى و هى اذا سخنت و جرت من طريق الشرائين الى جميع البدن سخنه دفعة. و يستدل عليها أى: على سخونة القلب اولا بوجهين: الأول، بأن مزاج القلب حارّ يابس به يشتدّ استعداده لقبول السخونة بما[ عما] عداه. الثانى، أن الروح الحيوانى سريع الحركة عن النفسانى و الطبيعى فلما انقدحت الحرارة في كل الأرواح تبادرت السخونة الى معدن الحيوانى و تسرى الى القلب في أسرع ما يكون أى تسرى الحرارة من طريق الشريان الى القلب في أسرع مدة يكون سريانها تلك المدة من غير الشريان.

تسرى منه إلى القلب أولا و تسخّنه، أما إذا كان في ذلك المستوقد شريان فلما تسرى الحرارة و ما تحملها من الأجزاء الروحية و الخلّطية العفنة فيه و أما إذا لم يكن فيه شريان فلما تتصل الحرارة بما يجاورها ثم إلى ما يجاورها إلى أن تصل إلى ما فيه شريان فتنفذ فيه ثم تسرى منه إلى القلب في أسرع ما يكون لأنه جزء من القلب، و اذا سخن بعض اجزاء الشى ء تأدت السخونة منه إلى الكل في أسرع مدة، و لأنه عند انعصاره و انقباضه يرجع جزء يسير من الدم و الروح منه إلى القلب، و اذا كان ذلك الجزء مشتعلا بالحرارة الغريبة انقدحت تلك الحرارة في القلب و فيما فيه في أسرع وقت و تنبّث منه بتوسط الروح و الدم و الشرايين جميع البدن لأن الصورة النارية انما تحدث كيفية الحرارة في غير المادة التى هى متقومة بها بالمجاورة لا غير، و إنما وجب أن يسخّن القلب أولا لأنه مبدأ لجميع انواع الارواح و القوى و لجميع الأعضاء على الرأى الحق، و لذلك ينالها من الضرر ما تناله دون العكس، و هو أول عضو يتكون في الجنين و أول عضو يتحرك و آخر عضو يسكّن عند الموت و هو معدن الغريزى و منه يسخّن البدن كله، و كما أن الغريزى يتأدى منه إليه كذلك الغريب لا يشتمل عليه ما لم يشتمل على القلب فتشتعل تلك الحرارة فيه، أى: فى البدن اشتعالا يضرّ بالأفعال الطبيعية و هى الافعال المنسوبة إلى الطبيعة المدبّرة للبدن من الأفعال الحيوانية و النفسانية و الطبيعية لا كحرارة الغضب و التعب من حيث أنها حرارة غير طبيعية تنبعث من القلب إلى البدن إذا لم تبلغ أن يؤوف الفعل و إن تشبت بجزء من أجزاء البدن و يسخّن الباقى بالمجاورة و يوجب الحمى.

ص: 310

و أجناسها العالية ثلاثة: بحسب موضوعاتها التى تتعلق بها و هى الارواح و الأعضاء و الأخلاط حمى يوم و هى التى تنبعث من الأرواح و سميت بها لأنها على الاكثر تنقضى فى يوم واحد(1) و حمى دقّ و هى التى تنبعث من الأعضاء و سميت بها لأنها حمى دقيقة- أى هادئة- أو لأنها تدقّ معها الأعضاء و تهزل(2) و حمى عفن و هى التى تنبعث من الأخلاط و سميت بها لأن حدوثها من عفونة الأخلاط(3)، و الأولى أن يقول حمى خلط كما «قال الشيخ» لئلا تخرج الحمى الغليانية عن التقسيم بسبب خلوها عن العفونة.

ص: 311


1- 301. ( 1). و لا يزيد عليه بل إما أن ينق البدن بعد ذلك أو يحدث فيه حمى آخر. و انما قال على الأكثر لأنها قد تمتدّ الى ستة أيام.
2- 302. ( 2). هذا و إن كان لازما لجميع الحميات الّا لأنه يكون في هذه الحمى اكثر فلذلك يخص باسم الدق.
3- 303. ( 3). اعلم أن الحمى المتشبّث بالرطوبات اولا تسمى حمى خلط؛ لأن المراد هاهنا بالخلّط ما يعمّ الرطوبات البدن لأنها تخص باسم الخلّط اذ الحمى التى قد تحدث من عفونة المنى و نحوه من اقسام الرطوبات الثانية لا يخرج عن التقسيم.

الفصل الأول: فى حميات اليوم304

أما حميات اليوم فهى أن يسخّن الروح الحيوانى أو الطبيعى أو النفسانى أولا بالحرارة الغريبة ثم تتأدى تلك الحرارة إلى القلب و تشتعل فيه و تسرى منه بتوسط الشرايين إلى سائر الأعضاء و الأخلاط فتسخن كما يسخّن كير الحدادين إذا اجتذب إليه هواؤه حارّ بالمجاورة و كالحمّام إن اتفق أن صار إليه هواء حارّ أو توقد فيه النار بحيث يسخّن هواء فقط، ثم تتأدى السخونة من الماء إلى الهواء و الحيطان.

و حدوثها يكون عن أسباب بادية أى: خارجة، لأن الأرواح للطافتها و كثرة رطوباتها تقبل الحرارة الغريبة سريعا أو و تتركها سريعا بدنية أى لاحقة بالبدن أولا مثل: الحر الشديد و البرد الشديد و تناول الأغذية و الأدوية الحارّة و الحركات المفرطة و الآلام البدنية أو النفسية أى: لاحقة بالروح أولا كالغضب و الغم و ليس لها كثير خطر و لا رداءة لأن الروح الذى تتشبث به الحرارة الغريبة يتحلل في الاكثر في يوم واحد و قلّما يبقى اكثر من ثلاثة أيام، و لأنه أيضا كثير الرطوبة فلا تشتدّ فيه كيفية الحرارة غير أنها ربما انتقلت إلى حميات أخر رديئة دقّية أو عفنية ان أخطئ في تدبيرها كما إذا منع العليل عن الغذاء فانتقلت في الأبدان المرارية إلى المحرقة أو الدق و فى الدموية إلى المطبقة(1).

ص: 312


1- 305. ( 2). كما صرّح بذلك الشيخ أن حمى يوم اذا كان يقتضى أن يغذى صاحبها فأخطأ-- الطبيب منه فلم يغده، انتقل الأبدان المرارية الى الدق و الحرقة و فى الأبدان اللحمية الى سونوخس التى بلا عفونة و ربما انتقل الى العفونة. و كذلك اذا كان يحتاج الى معونة في تفتيح المسامّ و تخلخل الجسم فلم يفعل، اشتعلت الحرارة فى الأخلاط المحتبسة اشتعالا مّا يتسخن بقوة و يتعفن.

و علامتها: أن لا يتغير معها في اليوم الأول البول لا في اللون الّا في الغضبية و الغمية و لا فى القوام الّا في التخمية و لا يتغير النبض كثير تغير بأن لا يكون فيهما في الاول تغير اصلا أو يكون فيهما تغير لكن غير كثير و تكون الحمى هادئة ساكنة الحرارة غير لذاعة، لأن الابخرة التى تنحل من الروح ليست شديدة الحدّة و الحرارة لشدة لطافته و كثرة رطوبته و لأن هذه الحمى خالية عن العفونة. و قد ذكر «بقراط» في «ابيذميا»: إن الحميات القوية الحادّة(1) لا تكون الّا من عفن، و ذلك لأن الحرارة النارية إذا تشبثت بممتزج لطيف حرّكت الأجزء النارية التى فيه إلى الانفصال فتحيل هذه الاجزاء بمعاونة تلك الحرارة ما تلقاه بحركتها من لطيف الاجزاء الهوائية عن طبيعتها إلى الطبيعة النارية فتزيد بذلك الاجزاء النارية التى في الممتزج، و حينئذ إما أن تغلب الحرارة و تستولى عليه فتسخن بها الرطوبة التى فيه و تغلى غليانا ينفصل به لطيفها عن كثيفها، فتنحلّ إلى بسائطه الاولى و هو الاحراق فلا يبقى مزاج و لا تحدث عفونة، و إما أن لا تغلب عليه و لا تقدر على قهره و تفصيل أجزائه- إما لكثرة الرطوبة أو لشدة الامتزاج و استحكامه- فتسخن الرطوبة التى الممتزج إذا كانت كثيرة غير شديدة الامتزاج و تغلى غليانا شديدا و تتحرك حركة غريبة فتفسد فسادا لا تقبل بعده صلاحا فلا تحصل منها الغاية المقصودة مع بقاء نوعها و هذه هي العفونة، و عرفت بأنها إحالة من الحرارة الغريبة للجسم ذى الرطوبة إلى مخالف للغاية المقصودة مع بقاء نوعها، و اذا كانت هذه الرطوبة من رطوبات البدن، لم تقبل الهضم و النضج و لم تصلح و لم ينتفع بها البدن بعد ذلك، لأن هذه من افعال الطبيعة باستعمال الحرارة الغريزية و هذه الحرارة نارية غريبة

ص: 313


1- 306. ( 1). اعلم أن الحمى الحادّة هي التى مع قصره مدتها يشتمل عل خطر فلذلك ما يكون من الحميات قصير المدة غير و هى خطر[ و هى غير خطر] لا يكون حادّا و لا مزمنا كالحمى اليوميه. فلذلك يكون تقسيم الحمى الى الحادّة و المزمنة غير حاصر بل يكون التقسيم الحاصر الى الحادّة و غير الحادّة فلذلك قال الشيخ في مقام تقسيم الحميات:« منها حادّة و منها غير حادّة» و لم يقل هاهنا[ منها] مزمنة. و كذا قال في التقسيم الآخر:« منها مزمنة و منها غير مزمنة» و لم يقل منها حادّة بوجود الحصر في التقسيم.

مضادة لها فتنفصل عنها أبخرة حادّة لذاعة مضادة لمزاج الأعضاء و يكثر الاشتعال و اللهيب حينئذ في البدن.

و تبتدئ بغير نافض لأن النفض إنما يكون إذا تعفنت المادة خارج العروق و تحركت عن مستوقدها و مرّت بالأعضاء الحسّاسة و لذعتها فتحرّكت الأعضاء لدفعها حركة قوية و المادة هاهنا في داخل العروق خالية عن العفونة لطيفة سريعة المرور و التحلل فلا يحدث عنها النفض و لا القشعريرة الّا أن تكون الأبخرة المتحلّلة عنها كثيرة جدا فيحدث عند مرورها بالعضلات نخس يسير و تنقلع بغير عرق شائع كالخلّطى، بل بنداوة يسيرة شبيهة بالعرق الصحيح.

و لا تكون معها أعراض قوية مثل خشونة اللسان و تدارك النفس و غير ذلك من أعراض الحمى العفنية و تكون نوبة واحدة و لا تعاود لأن مادتها سابحة في تجاويف العروق متصل بعضها ببعض فإذا اشتعل البعض اشتعل الكل إلى أن تتحلل الاجزاء المشتعلة و ليس لها مستوقد ينصبّ إليه جزء بعد جزء حتى يحصل بعد انصباب الجزءين فترة و ربما بقيت تلك النوبة يومين فصاعدا إلى ثلاثة أيام، فان جاوزت دلّت على أنها قد انتقلت إلى عفنية أو دقية. و ذكر «جالينوس» أنها ربما بقيت ستة أيام و انقضت انقضاءا تاما لا يمكن أن ينقضى مثله لو انتقل إلى جنس آخر و أن تحدث بعقب أسباب بادية أى: خارجة:

إما من غم مفرط يتحرك فيه الروح إلى داخل و يحتقن فيه و يفقد الترويح فيختنق الحارّ الغريزى و يشتعل الحارّ النارى فيسخّن الروح في القلب و يتأدى منه إلى جميع البدن.

و علامتها: نارية البول و حدته أى: حرقته أو زفارته عند الخروج لما تسخن الأخلاط بسخونة الروح من غير أن تتعفن و لما يغلب اليبس على البدن إما لغلبة الحرارة المحلّلة لرطوبات الدم و صيرورة الباقى حادّا مراريا، أو لعدم استمراء الطعام و قلة الاغتذاء فان كل من كان كثير الغم لم يستمرئ ما يأكله و إن كان سريع الهضم و عند غلبة اليبس تحتد الحرارة و غور العينين لغلبة اليبس و لتراجع الدم و الروح إلى الباطن و صفرة الوجه و قشفه لذلك و ضعف النبض و صغره لاحتقان الروح و اختناق الحرارة الغريزية.

و علاجها: دخول الآبزن المفتر العذب؛ اذ لو كان شديد الحرارة أحرق الجلد

ص: 314

و حصف المسامّ، فلا ينفذ الماء إلى الباطن و لا تخرج الأرواح المتسخنة عند الانحطاط و سكون الحمى لترطيب البدن و ارخاء الجلد و تفتيح المسامّ و تحليل الأبخرة الحارّة و لتسكين حرارة الحمى و فشّها لأن ما يتشرّبه البدن من الماء الفاتر يعود إلى طبعه فيبرّد، و قيل: مطلقا لينجذب الدم و الروح و الحرارة الغريزية إلى الظاهر، و لتسكين سورة الحرارة النارية بالتبريد و الترطيب و الاستحمام بالماء العذب الفاتر لذلك، و التمريخ بالأدهان الباردة العطرة كدهن البنفسج و النيلوفر للترطيب و التبريد و تقوية الروح و استعمال المفرحات الباردة القوية لتقوية القلب و الروح و تسكين الحرارة و تبريد القلب بالأطلية الباردة مثل الصندل و الكافور و ماء الورد و اذهاب الغم بضروب الكلام و الحيل و الملاهى مما يشغل النفس و يذهلها عن الغم.

و إما من همّ قوى تعرض منه حركة عنيفة للروح تارة إلى داخل و أخرى إلى خارج لأن مطلوب المهموم ليس أمرا فائتا أو محالا بل هو أمر مرجوّ ممكن الحصول لكن بجهد و تعب بخلاف مطلوب المغموم فإنه يكون فائتا غير مرجوّ الحصول مسخّنة لها، أو فزع مسخّن لها بالإحتقان و فقد الترويح كالغم أو فكر كثير في شى ء يعرض منه مثل ذلك الذى يعرض من الهم مما يسخّن الروح بدوام حركته من المطالب إلى المبادئ ثم منها إلى المطالب.

و علاماتها أى: علامات الهميّة و الفزعيّة و الفكريّة: علامات الغمية، غير أن النبض فيها يكون أقوى الّا في الفزعية فان النبض فيها يكون ضعيفا جدا كالغمية، اذ لا يحتقن الروح فى القسمين الآخرين و لا يختنق الحارّ الغريزى و لا تضعف القوى كما في الغم، و أما عند حصول المطلوب في الهمية و صيرورة المجهول معلوما في الفكرية فيحصل فرح و ازدياد قوة و لأنه عند انبساط الروح إلى خارج تنتفض البخارات الدخانية و تتحلّل فينتعش الحارّ الغريزى و كذلك ينبسط الروح أحيانا إلى الخارج في الهمية بسبب الرجاء. و علاجها: علاج الغمية.

و إما من غضب شديد يتحرك فيه الروح إلى خارج حركة عنيفة غليانية لتنتقم من المؤذى.

و علامتها: حمرة الوجه لشدة حركة الدم و الروح إلى الخارج و ارتقائهما لفرط الحرارة إلى الأعالى و انتفاخه بل انتفاخ البدن كله لذلك و لزيادة حجم الدم

ص: 315

بالغليان و جحوظ العينين و احمرارهما و عظم النبض لغلبة الحرارة و شدة الحاجة و حمرة البول و حرقته، لسخونة الدم و غليانه و ميله إلى المرارية.

و علاجها: تسكين النفس بما يفرحها من السماع الطيب و الحكايات الطيبة و اللهو و اللعب العجيبة لاشتغال النفس و ادخال الآبزن و الاستحمام بالماء الحارّ(1) المستلذّ المعتدل الحرارة(2)، لئلا تكتسب المواد التى في البدن عند كثرة حرارة الماء عفونة توجب الحمى أو ينصبّ شى ء منها إلى بعض الأعضاء فيوجب الورم، و لئلا يحترق الجلد و تنسدّ المسامّ حتى تلين بشرته بالترطيب و الارخاء و تحمرّ بجذب الدم و الروح إلى الظاهر فيتحلّل منهما ما قد غلى و سخن ثم بعد تفتيح المسامّ و تليين البشرة الدخول فى الماء البارد دفعة لينفذ في المسامّ و يبرّد البدن و يسكّن الغليان و يدفع العفونة و يسد المسامّ فتحتبس المائية التى نفذت في المسامّ من الآبزن و الاستحمام و تحتقن تحت الجلد فيكثر الترطيب و التبريد و الخروج عنه سريعا لأن الحارّ الغريزى لضعفه يعجز عن مقاومة الماء البارد حينئذ فينقهر و يزداد الضعف، و لأن الماء البارد عند طول اللبث فيه يكثف الجلد و يسد المسامّ و المنافذ سدا قويا فتحتقن الحرارة في الباطن، و تشتعل الرطوبات الاصلية، فيوجب الدق و الخلّطية فتوجب العفونة و الحمى و صبّ ماء الورد على الرأس و الصدر لتبريد الدماغ و القلب و تقويتهما و تضميد الصدر بالصندل و الكافور لزيادة تبريد القلب، لأن انبعاث الحرارة منه و سقى الأشربة الباردة المقوية للقلب مثل شراب التفاح و الرمان و الريباس و الصندل.

و إما من فرح شديد يعرض منه ما يعرض من الغضب من شدة حركة الروح إلى خارج لكن الحرارة هاهنا لا تكون حادّة لذاعة كما في الغضب، لأن الحركة في الغضب تكون دفعة مع قوة و اضطراب شديد و هيجان و غليان لدم القلب لطلب الانتقام فلا يبرّد فيه القلب و لا يخلو من الدم و الروح، لأن حجمهما بسبب

ص: 316


1- 307. ( 1). ليبرّد البدن بالآخرة و ليسكّن الغليان و يلين البشرة بالترطيب و الارخاء و يعتدل ما انجذب من الدم و الروح الى الظاهر.
2- 308. ( 2). لئلا يكتسب المواد التى في البدن عند كثرة حرارة الماء عفونة توجب الحمى العفنية و لئلّا يحترق الجلد و تنسدّ المسامّ.

الغليان يزداد جدا فيبقى شى ء منهما في القلب عند خروجهما إلى الظاهر دفعة، و لا يبرّد القلب أيضا فيه لغلبة الحرارة و شدة الهيجان و الفوران و لذلك لا يؤدى إلى الهلاك و فى الفرح و ان كان مفرطا إنما تكون الحركة بجزء من الروح بعد جزء برفق و تؤدة مع استرخاء و تحليل من غير غليان و فوران يتخلخل به الدم و الروح تخلخلا كثيرا و لذلك يبرّد فيه القلب و يؤدى إلى الهلاك.

و علاجها: علاج الغضبية و اهانة المسرور منه على النفس و تحقيرها.

و إما من سهر مفرط مسخّن للروح فإن اليقظة للروح مثل الرياضة للبدن، لأنها استعمال الروح النفسانى في الحركات الاختيارية و فى حفظ نظامها و ترتيبها فيسخّن مزاجها بكثرة الحركة و يجفّف بكثرة التحلل فتحتدّ السخونة.

و علامتها: أن تكون العينان غائرتين لكثرة التحلل و جفاف رطوبات آلآت الحس- سيّما العين منها فإنها أكثر استعمالا و أسخف بنية و ألطف رطوبة- و قلة تولد بدل المتحلل لقصور الهضم بسبب تفرق الحرارة في ظاهر البدن رطبتين مائلتين إلى النعاس، و الجفنان ثقيلين، و عسر في الحركة كل ذلك لكثرة تولد الرطوبة الفجة و لكثرة ارتفاع الأبخرة الغليظة إليهما و الوجه و جميع البدن منتفخا لذلك إلى صفرة لقلة تولد الدم بسبب سوء الهضم، و قال «الرازى»: لحركة المرّة المتولدة من السهر و ذلك لأن الحرارة عند انتشارها فى ظاهر البدن تسخن الأخلاط التى فيه و تجعلها مرّة و النبض صغير لضعف القوة من كثرة التحلل و قلة الاستخلاف لسوء الهضم و البول أبيض و ذلك لقلة الاستمراء و عدم النضج الصابغ.

و علاجها: التوديع و السكون ليقلّ التحليل و تكثر الرطوبة و التنويم لترطيب الدماغ بالنطولات و الادهان و الشمومات لأن النوم يرطّب بجودة الهضم و اغتذاء الأعضاء بالغذاء المنهضم و يسكّن اشتعال الروح لسكونه في الباطن و يمنع التحلل الموجب للجفاف و الحرارة و الاستحمام لما يبرّد و يرطّب لأن حرارة الحمام تحلّل الأبخرة الحارّة و التمريخ بما يرطّب مثل دهن البنفسج و القرع و النيلوفر و التغذى بالأغذية الجيدة الكيموس السهلة الانهضام مثل الفراريج ليحصل بدل ما تحلل في أسرع وقت من جهة أو السهر يبطئ الهضم و يضعفه و سقى الجلاب المعمول من السكر الطبرزد، و ماء الورد و ماء البهرامج، لتسكين الحرارة و ترطيب البدن و تقوية الروح.

ص: 317

و إما من تعب للبدن مسخّن للروح لأن الحركة البدنية تسخن المفاصل بل البدن كله و تشتعل الحرارة الغريبة فيحمى الارواح سيّما النفسانية منها، مع أن الحركة أيضا تجفف البدن فتشتدّ تأثير الحرارة فيه.

و علامتها: يبس الجلد و قحله خصوصا إذا كان التعب مفرطا، لانحلال الرطوبات بالعرق و البخار و صغر النبض لضعف القوة و زيادة سخونة المفاصل على غيرها لاحتكاك بعضها ببعض و اشتراكها لسائر الأعضاء في الحركة و حس الاعياء و كراهة الحركة لفرط اليبس و الجفاف و تمدد الأعصاب و الرباطات و عدم مؤاتاتها للانثناء و الالتواء و لضعف القوة عن نقل الأعضاء و تحريكها.

و علاجها: الاستحمام بالمياه العذبة الفاترة و الدلك الرقيق و هو الذى يكون بغير عنف و الغمز اللين لأنه يلين الأعضاء و يرخيها بترقيق الرطوبات و تسيلها إليها و المرخ بدهن البنفسج سيما بعد الحمام لأن الدهن بلزوجته يسدّ المسامّ و يحفظ الرطوبة التى اكتسبها البدن عن التحلل بالهواء، مع أنه يرطّب بنفسه أيضا و يرخى و يلين و التغذى بالأغذية الباردة الرطبة مثل لحوم الفراريج و أطراف الجداء و صفرة البيض النيمبرشت و سقى الجلاب.

و إما من اسهال قوى تعرض منه حركة مفرطة للروح لاضطراب الأخلاط و حركتها و استتباعها حركة الروح و تسخين من حرارة الدواء المستفرغ إن كان الاستفراغ بالدواء المسهل، فان الدواء المسهل كالتربد و السقمونيا لا يخلو من كيفية حارّة حادّة يسخّن بكيفيته و بما يلزمه من حركة الروح أيضا بسبب الجذب القوى العنيف الذى يعرض منه للأخلاط و بسبب إزجاعه لها من الأعضاء و دفعه لها بقوة قوية فتحدث منه الحمى و استفراغه الرطوبات و استيلاء الجفاف عنه على البدن فيشتدّ اشتعال الحرارة فيه و يسخّن الروح سخونة زائدة للطافته.

و علامتها: عروضها عند ذلك أى عند الاسهال القوى.

و علاجها: حبس الطبيعة و تضميد القلب و المعدة بالأضمدة الباردة المقوية لهما لتسكين الحرارة و تقوية القوة مثل الصندل و الورد و الاقاقيا و السك بماء الآس و ماء الورد و التغذى بالأغذية القابضة الباردة مثل الأرز مع الأنبرباريس و حب الرمان.

ص: 318

و إما من وجع شديد يسخّن الروح حتى تشتعل حمى لاضطراب الطبيعة و شدة مجاهدتها مع المرض و ذلك مستلزم لثوران الأخلاط و الارواح و حركتها من جميع البدن إلى موضع الوجع و لذلك تتحلل القوة في الوجع المفرط لتحليل الروح بفرط حركته عند مقاومة الطبيعة و مجاهدتها، لأنه مركب لها.

و علامتها: وجود الوجع في عضو من الأعضاء لمرض فيه إما سوء مزاج أو تفرق اتصال.

و علاجها: تسكين الوجع و مداواة ذلك المرض ثم معالجتها أى: معالجة الحمى بما تعالج به الحمى التعبية من الدعة و الاستحمام و التمريخ و غيرها.

و إما لغشى يسخّن فيه الروح لاضطراب حركتها لأنها عند ما تجتمع في القلب لا يتوزع شى ء منها إلى الأعضاء و عند ما يتفرق فيها لإصلاحها يخلو القلب عنها و الطبيعة لا ترخص في ذلك فتضطرب حركاتها بين الاجتماع و التفرق و تسخن سخونة تنقلب حمى.

و علامتها: مقارنة الغشى و سقوط القوة و ضعف النبض و اختلافه بحسب اختلاف حركة الروح و اختلاف حال القلب.

و علاجها: علاج الغشى و تقوية القلب و استعمال المبرّدات المرطّبة من الأشربة و غيرها على ما مرّ، إن بقيت من الحمى بقية بعد زوال الغشى.

و إما من جوع طويل و عطش شديد لاحتداد البخارات في البدن لأن الحرارة عند الجوع تشتعل في الأعضاء و الارواح، لعدم الرطوبة الغذائية التى تسكن سورة الحرارة و تتوجه أيضا نحو رطوبات البدن و تسخنها إذا لم تجد ما يتوجه إليه من الغذاء فتكثر الأبخرة الحارّة لتحليل تلك الرطوبات و تختلط بالروح فتشتدّ سخونته و كذلك عند العطش(1) و فقدان ما يسكّن حرارتها من رطوبة المأكول و المشروب.

و علامتها: صغر النبض و ضعفه لفتور القوة بكثرة التحليل و ربما مال إلى صلابة لغلبة اليبس و الجفاف و لقلة الدم المرطّب للشرايين الملين لها، أو قلّة رطوبته الملينة.

ص: 319


1- 309. ( 1). و لذلك قيل إن الماء للاعضاء بمنزلة الهواء للروح في حفظ اعتدالها و كما أن الهواء اذا تأخر عن الروح اشتعلت و جفّت، كذلك الماء اذا تأخر عن الأعضاء.

و علاجها: سقى ماء الشعير و السويق و الأغذية الباردة الرطبة مثل المزورات المعمولة من القرع و الاسفاناج بدهن اللوز و الماء البارد قليلا قليلا إلى أن يسكّن العطش و الربوب الباردة مثل رب الرمان و الريباس و الانبرباريس و الاستحمام بالماء الفاتر لما ذكر.

و إما من سدّة في مسامّ الجلد و فوهات العروق لا عن سبب باد بل عن سبب بدنى فيه بحث(1) من وجهين: الاول إن الحمى اليومية السدّيّة- على اصطلاح القوم- عبارة عن سخونة الروح بسبب سدّة في فوهات العروق الليفية و العروق الساقية أو في مجاريها لا فى مسامّ الجلد. و الثانى، انه قد تحدث السدّة من الأسباب البادية كالبرد العاصر القابض. قال «الشيخ»: السدد قد يكون في مسامّ الجلد و قد يكون في ليف العروق و سواقيها و فوهاتها و مجاريها، و اذا قيل حمى يوم سدية فانما يشار إلى هذا الصنف.

و سبب السدّة إما من غلظ الأخلاط أو كثرتها أو لزوجتها أو ورم مضغط أو برد عاصر قابض فتحتقن البخارات الحارّة و تجتمع و لا تتحلل فتحدث حرارة مفرطة و يسخّن الروح لأنه أضعف الاجرام البدنية و ألطفها و أحرها.

و هذه الحمى هي التى تمتدّ إلى ثلاثة أيام أو أكثر إن كانت السدّة كثيرة قوية و لم تكن تكاثفية و استحصافية من برد من خارج و تنتقل كثيرا إلى حميات العفن عند ما يتعدّى الإشتعال و السخونة التى توجبها السدّة و احتقان البخارات و عدم تنقيتها إلى عفونة الأخلاط.

و علامتها: مجاوزة حرارتها عن حرارة حمى يوم لما لا تتحلّل الأبخرة و الأرواح المسخّنة بسبب السدّة و أنها تحدث لا عن سبب باد و فيه البحث المذكور و إنما تمتدّ إلى اليوم الثانى و الثالث لأن السدّة إذا كانت في مجارى العروق الليفية و الساقية و فى فوهاتها لا تندفع سريعا، أما إذا كانت من خلط غليظ

ص: 320


1- 310. ( 1). هذا البحث يندفع من كلا الوجهين: أما الأول، فلأنه لا مناقشة في الاصطلاح فلا يرد على المصنف شى ء من أن يقال إن اصطلاحه لم يكن مرافقا لاصطلاحهم. و أما الثانى فلأن المصنف لا يدعى بأن السدة لا تحدث من السبب البادى كالبرد العاصى حتى يتوجه قول الشارح« و قد تحدث السدة من الأسباب البادية» مثل معنى كلام المصنف أى الحمى السدى لا بدّ له أن يكون سبب الشدة في داخل البدن فإنه لو كان من الخارج[ لا] يسمى حمى سدية بل يسمى حمى استحصافية.

أو لزج كثيرا أو ورم، فظاهر أما إذا كانت من برد عاصر فلانه إذا بلغ من قوته إلى أن يسدّ العروق التى في داخل البدن لم يمكن أن يندفع بسرعة و تزداد سرعة النبض و صبغ القارورة فيها كل يوم لازدياد الحرارة بدوام المؤثر.

و علاجها: الفصد إن كانت هناك علامات الدم و حمرة الوجه و العينين ثم تليين الطبيعة و تفتيح السدد بعد الفصد و التليين لئلا تنجذب الأخلاط دفعة بسبب الأدوية المفتّحة إلى بعض المجارى فيلحج فيه و تحدث منها أخطار كثيرة و ربما زادت في السدّة سيّما إذا كانت المنافذ في خلقتها ضيقة بالسكنجبين و نحوه من الجوالى غير الحارّة و سقى ماء الشعير مع السكر لما فيه من التفتيح و الجلاء و الاستحمام بعد الانحطاط و الدلك فيه بالماء الفاتر و نخالة الحنطة و نحوها مما فيه جلاء معتدل مثل دقيق الباقلاء و الكرسنة و بذر البطيخ.

و اما من تخمة و فساد طعام إلى الدخانية تحدث منها أبخرة رديئة دخانية تشتعل حرارة و تلهب الروح خصوصا في الابدان المرارية، لما يحترق الطعام في معدتهم و فى الأبدان التى ليست بواسعة المسامّ، لما لا تتحلل الأبخرة الدخانية منها بسهولة.

و علامتها: تغير الجشاء إلى النارية- أى: إلى الدخانية- و النتن و عدم النضح في البول.

و علاجها: تنقية البدن و الأمعاء من الطعام بالقى ء و الاسهال بحسب ميل الغذاء الفاسد ثم الاستحمام لتفتيح المسامّ و تحليل ما بقى من البخارات الفاسدة و التغذّى بأغذية عسرة الفساد باردة مسكنة للحرارة بعيدة عن الاحتراق كالحصرمية و الرمانية و السماقية. و اذا كانت الطبيعية منطلقة يكفيه تجرّع الماء الحارّ لما ينحدر به الغذاء و يستفرغ عن آخره ثم شرب الأشربة و الأغذية الباردة المقويّة للمعدة.

و إما من أورام تحدث في بعض الأعضاء الظاهرة مثل خلف الأذن و الإبط و الأربية عند ما تسخن الفضول فيها من غير أن تتعفن، لأن ما يكون مع العفونة يكون من جنس الحميات العفنية و تتأدّى سخونتها المجردة إلى القلب و أما الحميات التابعة لأورام الأعضاء الباطنة فإنها تكون عفنية لأن الأعضاء الباطنة أسخن من الظاهرة فتتعفن موادها عفونة قوية بسرعة.

ص: 321

و علامتها: أن يكون الوجه أحمر لأن الأبخرة الحارّة التى تتصاعد إلى الرأس تسخن الدم و ترققه فتميل إلى ظاهر الجلد منتفخا لكثرة الأبخرة الرطبة و لا يكون شديد لذع الحرارة و اذا بلغت منتهاها يترقى و يتصاعد من البدن بخار حارّ لذيذ الحرارة ندى لكونه خاليا عن العفونة رطبا لأن هذه الأورام تكون دموية الّا نادرا و يكون النبض سريعا عظيما لاجتماع مرضين حارّين الورم و الحمى و يلزم ذلك شدة الاحتياج إلى التطفئة و البول أبيض لميلان المرار(1) إلى موضع الورم بسبب الوجع فان الطبيعة لاصلاح حال العضو الموجع تتوجه إليه مع الروح و المواد الحارّة، لأنها ألطف و أسرع نفوذا و أسهل انقيادا أو بسبب الحرارة فان الحرارة جذابة و أول ما ينجذب إليها من المواد الحارّة اللطيفة.

و علاجها: الفصد و الاسهال لاستفراغ مادة الورم ثم تدبير الورم بالأضمدة و الأطلية المبرّدة القابضة، لتسكين الحرارة و تضييق الطرق التى بينه و بين القلب فلا تصل السخونة إلى القلب حتى تنقضى الحمى ثم بالأطلية المحلّلة و المنضجة.

و إما من شدة حر الشمس و طول الوقوف أو المسير فيها فيسخّن الروح النفسانى؛ لأن تأثيرها في الرأس و الدماغ أكثر بسبب الملاقات و بما يرد عليهما من المسامّ بطريق الشرايين و بالاستنشاق و الحيوانى لما يرد على القلب بالاستنشاق و التنفس من المسامّ بطريق الشرايين.

و علامتها: الحرارة و الالتهاب في الرأس و العينين و قشف جلدة الوجه و سخونته و صغر النبض لصلابة الآلة و سرعته لشدة الحاجة.

و علاجها: صبّ دهن الورد و الخلّ مبرّدا بالثلج على الرأس من موضع بعيد ليصل إلى القعر و الاستحمام بعد الانحطاط و صبّ الماء الفاتر على الرأس لترطيب الدماغ و تبريده و تليين الجلد و سقى الماء البارد و السويق بالثلج.

و إما من استحصاف الجلد من البرد و الاغتسال بالماء البارد لأن البرد يجمع الأبخرة الحارّة في الباطن و يمنعها من الانتشار بتكثيف الجلد، و تضييق المسامّ أو بالمياه القابضة مثل الزاجية و الشبية فإنها تسدّ المسامّ فتحتقن الأبخرة في الباطن و تسخن الروح بالمجاورة و المخالطة، سيما إذا كانت الأبخرة حادّة دخانية.

ص: 322


1- 311. ( 1).[ خ. ل: المواد].

و علامتها: تكاثف الجلد و اكتنازه كجلود الأيادى المغموسة في ماء الزاج و ماء قشور الرمان و أن يحس بحرارة قليلة عند ما يلمس، فإذا طال لبث اليد على البدن أحسّ بحرارة أقوى و ذلك لكمون الحرارة و قلّة خروج البخارات الحارّة بسبب التكاثف فلا يحس بها في أول الأمر فإذا طال اللبث و اتسعت المسامّ و تخلخل الجلد، ظهرت الحرارة بخروج البخارات و أن يكون في الوجه و العينين قليل انتفاخ لكثرة ارتقاء الأبخرة الغليظة إليها و النبض سريعا لشدة الحاجة إلى الهواء البارد بسبب تكون الحرارة و اشتعالها الباطن و البول إلى صفرة يسيرة أو إلى بياض لمخالطة الفضول(1) المائية المحتبسة في البدن بسبب تكاثف الجلد التى من شأنها أن تستفرغ من المسامّ بالعرق و مع البول فيقل صبغه لكثرة المائية و قلّة الصابغ.

و علاجها: الدلك الرفيق الكثير لتوسيع المسامّ و تحليل الفضول و التدثر بالثياب الناعمة حتى يعرق ثم دخول الحمام بعد الانحطاط و التعرق فيه ليتحلل الفضول و الأبخرة المحتبسة على التمام و الدلك بما يجلو المسامّ مثل النخالة و دقيق الباقلاء و بذر البطيخ و اللوز المرّ و الأشنان و التدثر و التعريق بعد ذلك أيضا لتحلّل ما قد بقى منها.

و إما من شرب شراب صرف قوى أو غذاء حارّ أو دواء حارّ يشتعل منها الدم المتولد فى الكبد و تزداد سخونته و يشتعل باشتعاله الروح الطبيعى المتولد منه.

و علامتها: احمرار الوجه و العينين و حرارتهما و حمرة البول بسبب حرارة الكبد و تغير كيفية الدم و مرارة الفم و جفافة لحرارة المعدة و انجذاب الصفراء إليها للطافتها و سرعة حركتها، فإن الاشياء الحارّة التى ترد على البدن من داخل تسخن أولا المعدة و الحرارة و اللهيب في موضع الكبد، لأن الحرارة تبدأ في هذه الحمى من الروح الطبيعى.

و علاجها: تليين البطن بمثل الشيرخشت و التمر الهندى و سقى السكنجبين

ص: 323


1- 312. ( 1). و لأن البرد المخفف[ المستحصف] يبرّد الكلى و المثانة و القطن و غير ذلك[ و هو] موجب لبياض البول. و الحق أن البول هاهنا لا يكون ابيض البتة لأن اجتماع الحرارة و قوتها من الباطن مما يزيد في صبغ البول فكيف يبيّضه و لهذا قال المصنف« الى البياض» و لم يقل أشدّ بياض.

لتبريد الكبد و ادرار الفضول الحارّة بالبول مع الخيار و ورق الهندباء و الخس و بذر البقلة و ماء الرمان الحامض و ماء الشعير و دخول الآبزن بعد الانحطاط و التغذى بالمزورات الحامضة مثل الحصرمية و الزرشكية و الرمانية مع القرع و الاسفاناج و دهن اللوز.

و قد تحدث هذه الحمى اليومية من ترك الاستحمام المعتاد لاحتقان البخارات التى كانت تندفع من المسامّ إذا كانت تلك البخارات حارّة مرارية لا عذبة، لأن العذبة لا تولدها لانسداده من تراكم الوسخ و تسمى هذه الحمى قشفية.

و علاجها: دخول الحمام و النطل بالماء الفاتر و التدلك بالنخالة و بذر البطيخ و شى ء يسير من البورق لتنظيف الجلد و جلائه من الوسخ.

و قد تحدث من الزكام أو نزلة حارّة لانعكاس الأبخرة الحادّة النارية و احتباسها فى الدماغ لانسداد مسامّات الرأس و تكاثفها إما من البرد و إما من امتلاء الأخلاط و تزاحمها و تراكمها و منعها لخروج الابخرة من المسامّات.

و علاجها: الفصد أو الحجامة إن لم يتهيأ الفصد لاستفراغ المواد الحارّة المتولدة من الابخرة المحتقنة و اطلاق الطبيعة بمطبوخ لين لتنقية الدماغ من تلك الفضول و تنقية البدن من الفضول التى تنحلّ عنها الأبخرة و تتصاعد إلى الدماغ و تسكين السعال في النزلة ثم دخول الحمام بعد نضج النزلة لتحليل و تفتيح المسامّ و بعد خفة الحمى لئلا تزداد الحرارة و تنتقل إلى الحمى العفنية.

و قد يحدث من تزحر شديد أو خلفة متواترة متداركة لما قلنا في الحمى الاستفراغية.

و علاجها: علاج التزحر و الخلّفة و دخول الحمام بعد الانحطاط للترطيب و تحليل الابخرة الحارّة و لا فائدة في اعادة هذا القسم من الحمى الاستفراغية.

و قد تحدث من إكثار من الغذاء المثقل لما ترتفع عنه أبخرة رديئة لقصور الهضم يسخّن الروح سخونة ينقلب إلى الحمى كما في الحمى التخمية أو نيل من أغذية مسددة خصوصا في الأبدان المرارية فان اكثر فضولها يبخر أبخرة دخانية حارّة و هى لا تندفع عن البدن عند انسداد المسامّ فتلهب الروح.

و علاجها: القى ء إن كان الثقل في أعلى البطن، أو تحمل الشيافة إن كان

ص: 324

في أسفله، و الاستحمام عند الخفة لما ذكر و النوم لتقوية الهضم باجتماع الحرارة في الباطن و تلطيف الغذاء و النفض ببعض الأدوية القليلة الاسهال لتستفرغ ما في المعدة و الأمعاء فقط و لا تثور الأخلاط و لا تهيّجها فتحدث سخونة و تلهب في الروح.

ص: 325

الفصل الثانى: في حمي الدق313

و أما حمى الدق فهى أن تتشبث الحرارة الخارجة عن الطبع، و هى الحرارة الغريبة بالأعضاء الأصلية خصوصا القلب لما علم من أنه الرئيس المطلق فتتضرّر الأعضاء بضرره دون العكس، بخلاف مثل الكبد فان حرارته مثلا إنما تتأدى إلى سائر الأعضاء و توجب الدق بواسطة القلب لا بنفسه حتى تفنى رطوبات البدن بالتحليل.

و حدوثها يكون:

إما من أسباب سابقة(1) مثل الحميات المحرقة إذا طالت مدتها و سخنت القلب و الأعضاء الأصلية، إما لشدة تلطيف الغذاء فيها أو لمنع الماء البارد عن العليل أو لقلة مراعاة جانب القلب بالأطلية المبرّدة، أو لاضطرار الطبيب لتواتر الغشى إلى سقى الخمر و دواء المسك، أو لأن طول المرض يفسد جوهر الأعضاء و يضعفه و يفسد الغذاء أيضا لضعف القوى فلم يصلح للتغذية فتتنفر منه الأعضاء فلا يقبله و يزداد حينئذ احتدادها و يسخّن سخونة قوية اصلية لم يمكن أن تزول

ص: 326


1- 314. ( 2). ان الدق يبعد أن يعرض ابتداء بأن يكون الأعضاء الأصلية قد اشتعلت و لم يشتعل الأخلاط و الارواح قبل ذلك[ لأنهما] يجب أن يسخّنان أولا و يقع عنها حمى يوم أو عفن ثم على مرور الايام يسخّن الأعضاء الأصلية و يحدث الدق اللهم الّا أن يعرض سبب قوى مثل فرط الغم و الهم و كثرة الغضب و التعب و غير ذلك فيقع الدق حينئذ ابتداء لكن هذا نادر جدا.

عنها بعد زوال السخونة من الأخلاط و عملت الحرارة في رطوبة القلب و رطوبة الأعضاء الاصلية فأفنتهما، أو مثل: ورم حارّ يحدث في الصدر فتتأدى حرارته إلى القلب بالمجاورة ثم منه إلى سائر الأعضاء الاصلية فتنشف رطوبته و رطوبة الشرايين حتى يجفّفها و يجفّف معها الأعضاء الأصلية و بحسب ازدياد الجفاف يشتدّ اشتعال الحرارة فيها، و فى كلامه هذا بحث؛ لأن الحمى و الورم من الأسباب الواصلة للدق لا من السابقة.

و إما من أسباب بادية مثل الهم و الغم و الغضب و السهر و التعب و عدم الطعام و سائر ما يجفّف البدن تجفيفا مفرطا مع الإسخان لا سيما إن اتفق سبب من هذه الأسباب في سن الفتوة لأن المزاج في هذا السن أشدّ حرارة و أقلّ رطوبة و فى وقت صائف لمن مزاجه حارّ من الجبلّة و يدبّر بتدبير حارّ فان هذه الامور تعين تلك الأسباب في تسخين القلب و الأعضاء الاصلية و فى تجفيف رطوباتها فتضعف المبرّدات و المرطّبات عن المقاومة و يستولى المرض.

و لهذه الحمى ثلاث مراتب بحسب انتقال الحرارة من رطوبة إلى أخرى، لا بحسب عملها في نفس الرطوبة؛ لأن الاختلاف انما يظهر عند الانتقال، و أما زمان فعلها و تأثيرها فى نفس الرطوبة فمتشابه و أيضا لو اعتبرت المراتب بحسب التأثير فيها لزم أن تكون أربعا على عدد الرطوبات:

أولها: أن تكون الحرارة الغريبة أخذت في إفناء الرطوبات المحصورة في تجاويف أطراف العروق الصغار المجاورة للأعضاء الأصلية الساقية لها و هى من الرطوبات الثانية التى استحالت عن الخلّطية و فى إفناء الرطوبات التى في فرج الأعضاء و هى تجاويف صغار مختفية في اللينة منها كاللحم لانطباق بعض أجزائها على بعض و متبينة في الصلبة منها كالعظم، و هذه الرطوبات هي رطوبات مبثوثة في الأعضاء بمنزلة ندى الطل و هذه الرطوبات و التى قبلها معدّة في الأعضاء لأن ترطب الأعضاء و تبلّها إذا جفّفها سبب من حركة عنيفة أو غيرها، و لأن تستحيل غذاءا إذا فقد البدن الغذاء، و ذلك لأن الغذاء ليس كله يصير جزءا للبدن بل يبقى منه شى ء على سبيل الإذخار، يحتاج إلى تصرف أزيد من الطبيعة حتى يصير جزء عضو. فان الغذاء في طبيعته بعيد من طبيعة الأعضاء لا بدّ فى صيرورته عضوا مّا إلى استحالات كثيرة.

ص: 327

و فى كلامه بحث؛ لأنه جعل المرتبة الأولى من الدق ما تكون الحرارة آخذة في إفناء الرطوبات التى في العروق الصغار و التى في فرج الأعضاء و ليس كذلك، لأن المرتبة الاولى منه عند الجمهور هي ما تفنى الحرارة الرطوبة التى هي في العروق و تشرع في إفناء الرطوبة التى في فرج الأعضاء، لأن هذين النوعين من الرطوبة ليس يمكن أن يفنيا معا فى مرتبة واحدة، إذ الطبيعة تحامى عن الأشرف بالأخس و الرطوبة الأولى أخسّ من الثانية، لأنها أقرب إلى الخلّطية، فما لم تفن تلك بالكلية لم تشرع الحرارة في إفناء الاخرى. فإن قيل: عند ما تتعلق الحرارة بالأعضاء و تفنى تلك الرطوبات تجذب الأعضاء بدلها من الرواضع و هى من السواقى و هى من أول الجداول، و هى من الأوردة المنشعبة من الكبد و هى من المعدة فلا تفنى الرطوبات قطعا الّا إذا أمسك العليل عن تناول الغذاء. قلنا: إن المتخلف من الغذاء في الاكثر لا يكون الّا على قدر المتحلّل بالتحلّل الطبيعى الذى لا يمكن الاحتراز عنه، فإذا عاون المحلّل الطبيعى محلّل آخر قويّ مرضى، كثر التحلل بالضرورة و لا يفيى الغذاء حينئذ بالإخلاف فتجفّ الأعضاء على مرّ الزمان و أيضا عند ما تستولى الحرارة على الأعضاء بحيث تفنى الرطوبات المذكورة يضعف الهضم و يصير الدم مراريا حادّا لا يصلح لتغذية الأعضاء و الإخلاف و تضعف أيضا جاذبة الأعضاء للغذاء فيقلّ الاقتضاء على العروق حتى يصل إلى الكبد و المعدة و اذا قلّ الاقتضاء و الاجتذاب من المعدة قلّت الشهوة فيقلّ الأكل و يقلّ الدم المتخلف فيزداد الجفاف على الدوام.

و الثانية: أن تكون قد فنيت هذه الرطوبة فيكون تشبثها بالرطوبة القريبة العهد بالجمود و اللصوق بالأعضاء و هى رطوبة استحالت إلى جوهر الأعضاء من طريق المزاج و التشبيه الّا أنها لقرب عهدها بالانعقاد لم تصلب بعد بل بقيت رطبة رخوة القوام، فلو استحالت إلى جوهرها من طريق القوام أيضا لخرجت عن انواع الرطوبات. و تسمى الحمى الدقية هذه المرتبة الذبول و فى المرتبة الاولى الدق على الاطلاق؛ لأنه ما دامت تلك الرطوبة باقية لم يظهر الذبول في الأعضاء فإذا أشرفت على الفناء، أخذت الأعضاء في الذبول.

و الثالثة: أن تكون قد فنيت هذه الرطوبات أيضا و يكون تشبثها بالرطوبات الأسطقسية التى استفادتها الأعضاء عند بنية البدن من عنصرى الماء و الهواء و يقال لها الرطوبة المنوية أيضا التى بها يكون اتصال الأعضاء

ص: 328

المتشابهة الاجزاء من أول الخلّقة و بفنائها تصير الأعضاء إلى التفرق و التفتت و تسمى الحمى في هذه المرتبة المفتت و المخشف لأن الأعضاء في هذه المرتبة تأخذ في الانفصال.

هذا ما عليه «الشيخ» و جمهور المتأخرين و كثير من المتقدمين.

و قال «ابو سهل المسيحى» في التاسع و الثلاثين من «المائة»: إن في الأعضاء الاصلية رطوبة بها تتصل أجزاؤها بعضها ببعض، فمتى سخنت هذه الرطوبة فقط و لم يفن منها شى ء فالحمى هي النوع الاول من الدق و تسمى حمى دق مرسلة. و متى كانت هذه الرطوبة قد ابتدأ بها الفناء مع سخونتها إلّا أنها لم تفن بالكلية، فالحمى هي النوع الثانى من الدق و يقال لها الذبولية. و متى كانت هذه الرطوبة قد فنيت، فالحمى هي النوع الثالث من الدق و يقال لها المفتت. و كلامه هذا لا يصلح للتعويل إذ لا يمكن أن تفنى تلك الرطوبة على التمام الّا بعد الموت و انقضاء مدة مديدة على الجسد و يلزم منه أن لا يوجد دقّ مفتّت.

و قال بعض الأقدمين إذا تغير مزاج القلب و لم تتبدّد الرطوبة التى فيه فهى المرتبة الاولى، فإذا فنيت الرطوبة التى فيه فهى الثانية فان لحقت الحرارة و اليبس بالعروق و الشرايين و الأغشية و غيرها من الأعضاء المتشابهة الاجزاء فهى الثالثة، و هذا القول إن فهم منه معنى مطابق لما قاله «الشيخ»، فذاك، و الّا ففيه ما فيه.

و ذهب «حبيش» إلى أن في المرتبة الأولى تفنى الرطوبة التى في العروق الصغار و تتشبث الحرارة بالرطوبة التى في الأعضاء الرخصة مثل اللحم، و فى الثانية تفنى هذه الرطوبة أيضا و تتشبث الحرارة بالرطوبة الطلية التى في فرج الأعضاء، و فى الثالثة تفنى هذه الرطوبة أيضا و تتشبث الحرارة بالرطوبة التى بها اتصال الأعضاء و يتبعه «صاحب الكامل» و فيه بحث؛ إذ ليس يصحّ أن يقال: إن المراد بالرطوبة التى في أعضاء الرخصة هى الرطوبة القريبة العهد بالانعقاد، لأن فناءها انما يكون بعد فناء الرطوبة الطلية لما ثبت من أن الطبيعة تحامى بالأخس عن الأشرف، و لا أن يقال: إن المراد بها غيرها إذ ليست فى البدن من الرطوبات الثانية رطوبة غير هذه الأربع.

و ذكر «ابن أبى صادق» معترضا على «حبيش» و على «الشيخ» أيضا أن من المتفق عليه أن الحرارة إذا كانت متشبثة بنفس الأعضاء لم تكن لها في الرطوبات

ص: 329

المنحصرة فى تجاويفها كثير تأثير، بل تأثيرها يكون في جوهر الأعضاء، و على هذا ينبغى أن تكون الرطوبة التى بها تكون الأعضاء رطبة رخصة تفنى أولا في المرتبة الاولى من دون التى في العروق الصغار فإنها و الأخلاط واحدة بأعيانها و أن تكون الرطوبة الرذاذية التى تمدّ تلك الرطوبة تفنى في المرتبة الثانية و أن تكون الرطوبة التى بها تتماسك الأعضاء تفنى في الثالثة، و إنما لا تفنى هذه أولا و هى أقرب إلى جوهر الأعضاء لأن الطبيعة تحامى عن الأفضل و تستفدى بالأرذل ما أمكن و لو فنيت أولا لكانت حمى الدق صنفا واحدا فقط، بل الواجب أن تكون هذه الرطوبة الاصلية التى يتماسك الأعضاء، تحمى في المرتبة الاولى و أن القليل تفنى منها في الثانية و الكثير في الثالثة كما ذهب إليه «أبو سهل المسيحى»،

فأما الرطوبة العروقية فليست تفنى من الحرارة فقط بل و لأن عند ما تجفّ، تقصر الأعضاء عن اجتذاب الغذاء فيقلّ الاغتذاء على العروق إلى المعدة فيقلّ الأكل و تقلّ الأخلاط في العروق، و لو كانت هذه الرطوبة تفنى أولا لفنيت بفنائها الرطوبات كلها؛ إذ هى مادة الكل فكانت هذه الحمى صنفا واحدا. و أقول: في هذا الكلام نظر من وجوه:

الأول: إن الرطوبة التى في أطراف العروق الصغار ليست عين الأخلاط على ما زعم؛ بل هي كما صرح به «الشيخ» رطوبة استحالت عن الكيموسية و نفذت في الأعضاء إلا أنها لم تصر جزء عضو من الأعضاء المفردة بالفعل التام.

الثانى: إن قوله: «إن الحرارة إذا كانت متشبثة بالأعضاء يكون تأثيرها في جوهرها» مع قوله: «إن الطبيعة تحامى عن الأشرف بالأرذل»، يوجب أن تفنى هذه الرطوبة أولا لكونها جزءا من الأعضاء في الجملة كما يتبين من كلام «الشيخ» فتؤثر فيها الحرارة المتشبثة بالأعضاء، لكن من حيث انها في أول مرتبة من المراتب العضوية تستفدى بها الطبيعة عن الرطوبات الأخر.

الثالث: أن قوله: «فى المرتبة الاولى ينبغى أن تفنى الرطوبة التى بها تكون الأعضاء رخصة»، إن أراد بها الرطوبة الطلية فليست الرطوبة الرذاذية ممدة لها بل هي هى بعينها و إن أراد بها الرطوبة القريبة العهد بالانعقاد كما يدل عليه باقى الكلام، يلزم أن لا يكون خروج الدهنية بالبول و البراز إلّا في المرتبة الأولى من الدق و بحسب بعده عن هذه المرتبة يقلّ حتى إذا بلغ المنتهى و انتقل إلى المرتبة الثانية انقطعت بالكلية، و المشاهد خلاف ذلك.

ص: 330

الرابع: إن قوله: إن الرطوبة الاصلية التى بها تتماسك الأعضاء تحمى في المرتبة الاولى و تفنى القليل منها في الثانية و الكثير في الثالثة»، يوجب أن يكون للدق مرتبتان: الأولى، ما تحمى و الثانية، ما تفنى، بناءا على ما قال من أنها لو فنيت أولا لكان الدق صنفا واحدا فقط، و ظاهر أن فناءها لا يكون دفعة بل يكون أولا قليلا ثم يصير كثيرا على التدريج، غاية ما في الباب أنه يلزم منه أن يكون للمرتبة الثانية عرض.

الخامس: إن ضعف الأعضاء و قصورها عن اجتذاب الغذاء ليس سببا لافناء الرطوبة معينا للحرارة الغريبة في ذلك بل هو سبب لانعدام البدل و المتخلف عما يتحلل و يفنى.

السادس: إنّا لا نسلّم أن الرطوبة العروقية مادة للرطوبات كلها حتى تفنى بفنائها، بل مادتها الرطوبة الخلّطية و هذه رطوبة مخزونة مدخرة في تلك التجاويف تجذبها الأعضاء عند فقدان ما عندها من الرطوبات الأخر و تغتذى بها، فعند فنائها تفنى الذخيرة عن الأعضاء لا مادة الرطوبات. صرّح بذلك «الشيخ» حيث قال: إن الغذاء ليس كله ينفق كما يحصل بل قد يبقى منه ما هو في سبيل الانفاق و ما هو في سبيل الاذخار و ذلك هو الرطوبة المخزونة في العروق و الرطوبة المبثوثة في الأعضاء كالطلّ.

و ما كان من هذه الحمى هي في الدرجة الاولى فمعرفتها صعبة؛ لأنها شديدة الشبه بالحمى اللثقة من حيث اللزوم و الازمان و الهدوء و عدم تبين اثر الحرارة في إفناء الرطوبات و علاجها سهل لأنه لم يفن من الرطوبات الثانية الّا ما كان قريبا من الخلّطية و لم تضعف قوى الأعضاء كثير ضعف و لم يشتدّ اشتعال الحرارة في الأعضاء لبقاء ما يقاومها من الرطوبات الأخر فيسهل لذلك تسكين الحرارة و إخلاف تلك الرطوبة بالعلاج.

و التى في الدرجة الثانية فمعرفتها سهلة لظهور النحافة و الذبول و علاجها:

صعب.

و أما التى في الثالثة فعلاجها غير ممكن؛ لأن الأعضاء قد نالها من ضعف الحرارة الغريزية و افناء الرطوبات الثلاث من الرطوبات الثانية و نقصان الرطوبة المنوية ما ينال فتيلة السراج إذا فنيت رطوبتها الدهنية و شرعت الحرارة في إفناء

ص: 331

رطوبتها التى بها اتصال اجزائها القطنية فابتدأت تلك الاجزاء في التفرق و التفتت و كما لا يمكن إعادة تلك الرطوبة فيها و إن صبّ عليها دهن كثير كذلك لا يمكن إعادة ما فنى من الرطوبة المنوية؛ لأنها رطوبة تخمرّت و نضجت في أوعية الغذاء أولا ثم في أوعية المنى ثانيا ثم الأرحام ثالثا، و الذى تورده الغاذية لم يتخمّر و لم ينضج الّا في الأول دون الآخرين فلا يقوم مقامها، مع أن إعادة الرطوبات الثلاث و إن كانت متولدة من الأخلاط متعسر جدا سيما بعد سقوط القوة و ضعف الحرارة الغريزية لما ذكرنا من أن الغذاء لا يتخلف في الأكثر الّا مما تحلّل من البدن بالتحلل الطبيعى.

و علامتها: أن تكون حمى لازمة على نظام واحد، لأن مادتها ليست مما تتحلّل يوما فيوما ثم يتولّد بدلها أخرى كالأرواح و الأخلاط و ليست بقوية الحرارة و اللهيب؛ لأن الاحساس بسوء المزاج إنما يكون إذا كان مختلفا، فأما سوء المزاج المستوى المتفق فلا يحسّ به لتمكّنه و استقراره في جوهر الأعضاء الأصلية على التدريج و إبطاله المزاج الأصلى و صيرورته كالمزاج الاصلى و الشى ء انما ينفصل عن الضد الوارد المغير إيّاه إلى غير ما هو عليه دفعة لا عما هو متمكّن فيه غير مغيّر له و اذا لم ينفعل عنه لم يحسّ به فلا تكون مع هذه الحمى أعراض الحميات الأخر كالغب مثلا، لأن الغب حرارته واردة بسبب الصفراء على الأعضاء التى قد بقيت على مزاجها الطبيعى من القلق و الكرب و غير ذلك مما يحسّ به العليل في الالتهاب، و على هذا يلزم أن يجد اللامس الصحيح المزاج لبدن صاحب الدق حرارة أقوى و أشدّ مما يجدها من بدن صاحب الغب عند لمسه له حيث لم يستقر المزاج المرضى في بدن اللامس(1)، و الواقع خلاف ذلك(2) و إن طال اللمس، و ما ذكر بعضهم من أنه هو الواقع فهو من

ص: 332


1- 315. ( 1). فيصير مضادا لمزاجه مغيرا له؛ لأن الشيى ء انما ينفعل عن الضد. و الظاهر أنّ تضاد المزاج فيما بين اللامس الصحيح و صاحب الدق اكثر مما فيه بينه و بين صاحب الغب فيلزم منه أن يجد اللامس لبدن صاحب الدق حرارة أقوى مما يجدها في بدن صاحب الغب.
2- 316. ( 2). و السبب في ذلك أن حرارة الغبّ اذا اشتعلت في المادة يتحلل عنها أبخرة حادّة لذاعة الى ظاهر البدن فيشتدّ لذلك سخونة الملمس فتسخن يد اللامس سخونة شديدة في بدن صاحب الغب؛ خلاف حرارة الدق فإنها محتقنة في أجواف-- المدقوقين كالحراره المحتبسة في النورة فلا يقوى اللامسة على ادراكها أو لأن الحرارة فى الدق متشبّثة بالأعضاء و هى اجسام صلبة يابسة فلا ينفصل عنها الأبخرة كما ينفصل عن الأخلاط بل ما ينفصل عنها من الأبخرة يكون قليلة دهنية غير حادّة و لا لذاعة خالية عن العفونة فلا يتأذّى عنها اللامس. ثم أقول: هذا مسلّم بحسب ادراك قوة اللامسة لكن لا يلزم منه أن يكون حراره الغب ضعيفة في نفس الأمر من حرارة الدق لأن حراره حمى الغب هي من حراره الحمى الحترقة و انما لا يحس كذلك لأنها ترمد الأعضاء فيكون كالنار الموجودة في الرماد. و المستدل على ذلك بأمرين: أحدهما، إن تلك الحميات يعرض لها انطفاء بأدوية تستعملها فيها دون الأدوية التى تستعمل في معالجة حمى الدق و لا يوثر فيها أثرا ظاهرا و لم يكن حرارة تلك الحميات أضعف لما كان كذلك. و ثانيهما، لو لم يكن حرارة هذه الحمى أشدّ، لمّا يتحلل بسببها من رطوبات البدن حتى يجفّ الأعضاء اكثر و لمّا كان ذوبان البدن بسببها أشدّ.

قبيل التعنّت.

و قال القرشى: السبب المسخّن في حمى الدق و إن كان أقوى من السبب المسخّن الغب الّا أن حرارة الدق تكون أضعف من حرارة الغب بكثير بل من حرارة حمى اليوم، و لا يلزم من كون السبب الفاعلى للشى ء قويا أن يكون هو في نفسه قويا، فقد يكون عسر قبول القابل يجعله ضعيفا. و تحقيق هذا: إن الأعضاء لصلابتها و يبوستها لا تقبل الحرارة الغريبة إلّا إذا كان سببها قويا جدا، فإذا حصلت تلك الحرارة فيها لم تكن قوية، بل كالحرارة التى تكون في الفحم الذى قارب أن يترمّد فإذا قلّت الرطوبة جدا، صارت الحرارة فيها كالحرارة في الرماد نفسه، فكانت الحرارة الغريبة إنما تقوى إذا كانت في جسم رطب و لذلك إذا وردت على أعضاء المدقوق رطوبة كالغذاء و الشراب فإن حرارته تشتدّ و تشتعل و لذلك لما كانت رطوبة الأرواح أقل من رطوبة الأخلاط صارت حمى اليوم أقل حرارة من حمى الأخلاط مع ان الروح احر و اقبل للتسخين و الاشتعال بسبب لطافتها و غلبة النارية فيها من الخلّط و أيضا لو كانت حرارة حمى الدق أقوى من حرارة حمى الغب لأدركه اللامس الصحيح المزاج و ليس كذلك.

و قال «الفاضل العلّامة»: أما قوله: «إن حرارة حمى الدق تكون أضعف من حرارة حمى الغب»، فهى دعوى مجردة عن الدليل، لأن قوله لا يلزم ... الخ لا يدل على المطلوب أصلا(1). و أقول: إن قوله: «لو كانت حرارة حمى الدق أقوى لادركه

ص: 333


1- 317. ( 1). لان المطلوب هو أن حرارة الدق أضعف من حرارة الغب بكثير و ذلك لا يدل عليه-- القول المذكور لأن هذا القول يدل على أن حرارة الدق ليست قوية في نفسها لا على أن حرارة الدق أضعف من حرارة الغب فما يدل عليه قوله ليس بمطلوب.

اللامس» دليل قوى على مطلوبه إلّا أن يعاند بأن اللامس الصحيح يدرك حرارة الدق أقوى من حرارة الغب كما نقله «المسيحى» و نسبه إلى كلام القوم.

ثم في كلام «القرشى» بحث؛ لأنّا لا نسلّم أنّ الحرارة القوية إذا حصلت في الأعضاء لم تكن قوية، لأنا نشاهد أثر الحرارة الواحدّة في الجسم اليابس أشدّ و أقوى من أثرها الرطب مع تساوى الزمان، و كيف لا، و الرطوبة مما تقاوم الحرارة و يضعف تأثيرها؟! و فى المثال المذكور شى ء؛ لأنه إن أراد بالفحم الذى قارب أن يترمد ما انطفأت فيه الشعلة و بقى جمرا، فهو في غاية القوة من الحرارة و إن أراد به ما خمدت فيه الأجزاء النارية و فارقت، فمسلّم أن حرارته تكون ضعيفة، إذ لم تبق فيه الّا مجرد كيفية الحرارة بعد زوال المؤثر، لكنه لا يجدى بنفع، لأن البحث في الجسم اليابس الذى قد بقى فيه تأثير المسخّن و لم يفارق السبب عنه، لا فيما زال عنه المؤثر و بقى فيه أثره و الّا فكذلك الحال فى الجسم الرطب بعد زوال المسخّن.

و قوله: «إن الحرارة الغريبة انما تقوى إذا كانت جسم رطب» غير مسلّم؛ لأن الحرارة لا تقوى في الماء كما تقوى في الحديد عند اتحادّ المسخّن و تساوى الزمان، و أما اشتداد حرارة المدقوق بعد ورود رطوبة الغذاء على بدنه فليس لما زعم «القرشى»، بل لما سنبيّنه. و قوله: «إن حمى اليوم أقلّ حرارة من حمى الخلّط لأن رطوبة الروح اقل من رطوبة الخلّط» غلط؛ لأن رطوبة الروح من الأجزاء الهوائية و رطوبة الخلّط من الأجزاء المائية و الهواء أرطب من الماء عند المحققين، بل يشبه أن يكون ادراك اللامس حرارة الغب أقوى و أشدّ من حرارة الدق؛ لأن الحرارة الغب حيث كانت متشبثة بالجسم الكثير لرطوبة يكثر عنها انفصال الأبخرة العفنة الحادّة اللذاعة إلى ظاهر الجلد فتسخن يد اللامس بسخونة شديدة كما يسخّن الجلد، و أما الحرارة فى الدق فهى متشبثة بالأعضاء و هى اجسام صلبة يابسة فلا تنفصل عنها الأبخرة كما تنفصل عن الأخلاط بل ما تنفصل عنها من الأبخرة تكون قليلة دهنية غير حادّة و لا لذاعة خالية عن العفونة فلا يتأذى عنها اللامس، و أما الارواح فهى في غاية اللطافة و اذا تشبّثت بها الحرارة الغريبة صارت ألطف فتتحلل بسرعة و لا تمكث في المسامّ و تحت الجلد حتى يتسخن منها الملمس كما يتسخن في الغب مع أنها خالية عن

ص: 334

العفونة و ما يلزمها كاللذع و الحدّة و أيضا لا يشتدّ فيها تأثر الحارّ الغريب لقصور زمان التأثر بسبب سرعة تحليلها فلا يتأذى عنها اللامس كما يتأذى عن بخار الأخلاط.

و من علاماتها تواتر النبض بسبب ضعف القوة لانحلالها و شدة الحاجة لغلبة الحرارة و صلابة الآلة لكثرة الجفاف و ضعفه فلا يقرع الإصبع بقوة و يبطل بأدنى غمز بسبب ضعف القوة و أن لا يكون الملمس فيها كملمس اصحاب حمى العفن من شدة الحرارة، لأن الحميات المشتعلة في المواد تتحلّل عنها أبخرة حادّة لذاعة لعفونتها إلى ظاهر البشرة تشتدّ لذلك سخونة الملمس.

و فى هذه الحمى عند ابتداء ما يلمس تكون الحرارة هادئة، فإذا بقيت اليد عليه ساعة ظهرت بقوة لاجتماع الأبخرة المتحلّلة عن المسامّ تحت يد اللامس(1) و يكون أسخن ما فيه مواضع العروق و الشرايين؛ لأن مستوقد الحرارة و متشبثها في الدق إنما هو جرم القلب بالحقيقة و الشرايين متصلة به و العروق متصلة بالشرائين فلذلك يكون أسخن من سائر الأعضاء، و لأن الأبخرة الحارّة لا تتحلّل منها بسهولة لكثافة جرمها فتزداد سخونتها و من دلائلها القوية ان تنمو الحرارة و تشتد عند تناول الغذاء(2) بعد ساعة أو ساعتين كما تنمو الشعلة عند اصابة الدهن و المقلى و هو الظرف الذى تقلى فيه المحمى عند صبّ الماء الحارّ عليه هكذا قال «الشيخ» في «القانون» لكنه لم يوضح كيفية تقوية الحرارة بالدهن و الماء، و يمكن أن يقال: إن النار عند إصابتها الدهن تتشبّث به و تحيل ما فيه من الاجزاء الأرضية

ص: 335


1- 318. ( 1). لمنع اليد عن تحللها. و تلك الأبخرة اذا احتبست، رطب الجلد رطوبة ما و من شأن هذه المرارة أن تشتدّ بالرطوبة.
2- 319. ( 2). لحصول الرطوبة التى يمكّن الحرارة من الاشتعال بها و قد يشتبه هذا الاشتداد باشتداد النوائب فينبغى أن يفرق بينهما و ذلك لأمرين: أحدهما، إن هذا الاشتداد لا يكون بعد تضاغط من النبض بخلاف اشتداد الحميات فإنه إنما يكون بعد ابتدائها و فى ذلك الوقت يكون النبض منضغطا لحركة المادة. أما هذا الفرق إنما ينال في الحميات الدائرة لأن اللازمة قد لا يظهر فيها التضاغط. و ثانيهما، إن هذا الاشتداد يكون بأدوار لأنه يكون عند تناول الغذاء و هو لا يلزم أن يكون في وقت معلوم فلذلك قد يغلط في هذا الفرق كما لو فرضنا أن مدقوقا يتناول الغذاء في كل يوم من نصف النهار فإنه حينئذ لا ندرى هل اشتداد بالحمى هو لأجل الغذاء أو لأجل اشتداد لونه[ نوبة] لازمة و طريق التحرز عن الغلط أن يتغير وقت الغذاء.

و المائية إلى الهوائية(1) ثم إلى النارية فيصير الدهن لذلك غذاء مقويا للنار ممدّا لها و كلّما تزداد الاستحالة يزداد الاشتعال و التشبّث إلى أن يتحلل الدهن، و أما الماء فهو عند وروده على المقلى المحمى يغلى و تنفصل عنه بحسب حرارة المقلى أبخرة حارّة لم يكن تنفصل قبل ذلك من نفس المقلى فتجتمع حرارة المقلى مع حرارة الابخرة و الماء و تزداد سخونته بحيث يسخّن كل ما تماسّه من الاجسام إلى أن تنكسر سورة حرارة المقلى بالماء فيسكّن الغليان و الاحالة أو يتحلل الماء بالكلية فلا حاجة(2) إلى تقييد الماء بالحارّ كما فعله المصنف.

و أما بيان كيفية اشتداد حرارة المدقوق بالغذاء فللقوم فيه آراء مختلفة:

قال «ابن سرافيون»: سبب ذلك إنما هو الحرارة المحتقنة في أجوافهم، فإذا ورد عليها الغذاء ثاورته و جاذبته كالحرارة المحتبسة في النورة إذا ماسّها شى ء من الماء فعند ذلك تثور و تحمى لأن رطوبة الماء تحرك و تزعج يبوسة الكلس فتظهر الحرارة و تنكشف». و فيه بحث؛ لأن انزعاج يبوسة الكلس برطوبة الماء كيف يوجب اظهار الحرارة، و لأنه يوجب أن تشتدّ الحرارة عند شرب الماء أيضا و ليس كذلك، و أن تشتدّ عند ترطيب البدن بالحمّام المرطّب و الوجود بخلافه فإنه يوجد بدنه معتدل الحرارة بعد الخروج منه.

و قال قوم: سبب ذلك أن العليل يتناول الغذاء وقت اشتداد الحمى و هو نصف النهار فتجد الحرارة مادة و غذاء تقوى بها و تظهر إلى خارج.

و اعترض عليه «الفاضل العلامة» بوجهين: أحدهما: أن الحرارة تقوى و تشتدّ عند تناول الغذاء، سواء كان بالغداة أو العشيّ أو الظهيرة أو جوف الليل. و ثانيهما، إنه لم يظهر لنا مما ذكره أن كيفية تقوية الغذاء للحرارة على أيّ نحو هى.

و نقل عن «صاحب الكامل» أنه قال: «العلة في ذلك أن الغذاء المستعمل في هذه الحمى مضاد لها فتقاومه الحرارة عند تناوله و تشتدّ هذه كاشتداد حرارة النورة

ص: 336


1- 320. ( 1). يفهم من هذه العبارة أن الأجزاء الأرضية تصير هواء من غير أن ينقلب ماء مع أن« الشيخ» و غيرها قد صرّحوا بأن العنصرين المتخالفين في الكيفيتن لا ينقلب أحدهما الى الآخر بلا واسطة.
2- 321. ( 2). لعله فعل كذلك لأن حرارة الماء حرارة الماء يكون معينا لحرارة المغلى في كثرة الغليان و الاستحالة و لانفصال الأبخرة الحارّة عنه و الماء البارد ليس بهذا المثابة بل هو لبرودته يكون منافيا لذلك فتقييد الماء بالحارّ لا يخلو عن الفائدة.

عند صبّ الماء عليها». و قال: اعترض عليه «إسحاق بن سليمان الاسرائيلى» صاحب «الحميات»، و قال: هذا خطأ، فإنه لو كان كذلك لكان ثورانها بعد شرب الماء البارد أولى و أقوى لأن مضادته لها أبلغ من مضادة الغذاء المستعمل فيها، لأنه كيف ما كان مركب(1) و الوجود بخلافه.

و قال «ابن رشد» في «كليات» ه: السبب في ذلك أن الأعضاء لما صار لها سوء مزاج حارّ و كان المغتذى من شأنه أن يجعل الغذاء شبيها به، فانه إذا ورد على أبدان هؤلاء اكتسب حرارة غريبة بالضرورة- سواء كان باردا أو لا- فتقوى الحمى حينئذ و لا يلزم مثل هذا في حمى العفن، فان الحرارة فيها لم تتشبّث بالأعضاء الفاعلة في الغذاء.

قال «الفاضل العلامة»: لا يرد عليه الاعتراض بالماء البارد كما يرد على «صاحب الكامل»، لأن اكتساب الغذاء للحرارة أكثر و أقوى من اكتساب الماء لها، لأن مناسبة الغذاء لها أبلغ من مناسبة الماء لها و مضادة الماء أبلغ من مضادة الغذاء، و لأن القوة المتصرفة في الغذاء تتوجه إليه دون الماء فيعرض لها تعب يضعفها و التعب يوجب زيادة الحرارة مع أن اعضاء الغذاء شديدة الاستعداد لقبولها فتشتدّ الحرارة. و لا يوجب ضعف الغاذية في غيرهم من المرضى زيادة الحرارة، لأن ابدانهم ليست شديدة الاستعداد لقبولها كابدان المدقوقين.

و قال «المسيحى»: و هذا تعليل حسن جدا و قد ذكرنا في كتابنا المسمى ب «الشافى» وجها قريبا من هذا، من غير ان نقف على ما قاله هذا «الفاضل العلامة»، و هو أن حرارة المدقوق حرارة قد تمكّنت في الأعضاء و صارت كأنها أصلية غريزية و قد علمت أن الغذاء متى ورد على البدن و استحال إلى الدم قوّى الحرارة الغريزية و أنماها، فالغذاء هذه الأبدان ينمى الغريبة و يقويها كما كان يفعل ذلك بالغريزية لصيرورتها مثلها في التمكن.

قال «الفاضل العلامة»: و فيه نظر؛ لأنه يوجب أن يكون الاشتداد بعد استحالة الغذاء إلى الدم و الوجود بخلافه.

ص: 337


1- 322. ( 1). و لا محالة أن البدن المغتذى ايضا كذلك فلا يكون بينهما الخلّاف من تلك الجهة؛ بخلاف الماء فإنه مع كونه باردا بسيطا فتكون بينهما غاية الخلّاف من جهتين أي: من جهة الكيفية فيكون لذلك تضاد الماء الحمى أبلغ من تضاد الماء البارد لها فعلى هذا ينبغى أن يكون ثورانها بعد شرب الماء البارد أقوى و الوجود خلاف ذلك.

و أقول: لو قال «المسيحى»: إن الغذاء عند وروده على المعدة كما يقوى الحرارة الغريزية في الأبدان الصحيحة كذلك يقوى الغريبة في المدقوقة، لتمّ الدليل من غير ورود شى ء عليه، فإنا نرى من أمسك عن الغذاء يومين أو ثلاثة بحيث استولى الضعف عليه و خارت قوته، فانه كما أكل الغذاء رجعت إليه القوة و زال الضعف قبل أن ينهضم و ينفذ إلى الأعضاء و يصير بدلا للمتحلل، و سبب ذلك أن الضعف و خور القوة إنما عرض له من تحليل الروح و نقصانه و اذا نقص التحليل منه و هو دائما في الاستمداد لأنه جوهر لطيف يتولّد بسرعة يلزم منه تكثير جوهره و تقوية القوة و انعاشها. و انما ينقص تحليله عند ورود الغذاء على المعدة، لأن الحرارة حينئذ تتوجه إلى الغذاء و إلى هضمه و يعرض عن تحليل الروح و الرطوبات الغريزية، و ذلك لأن الطبيعة من شأنها أن تحمى الأشرف و تحفظه عن الفناء و التحلل ما أمكن و تستفدى عنه بالأخس.

و قال «إبن أبى صادق»: إن للمتقدمين في هذا التعليل آراء و خيرها ما قيل: «إن رطوبة الغذاء تجاذب الأبخرة الحارّة المحتبسة في أجواف هؤلاء و تزاحمها للحلول فى محلها و تتدافع هي من أماكنها فتبرز و تحمى البدن لذلك مثل الأبخرة المحتبسة فى النورة إذا مسّها شى ء من الماء»، و لو كان هذا التعليل حقا لكان يوجد تلك الأعراض عند شرب الماء أيضا. و أجيب: بأن هذا التعليل حق، و عدم الثوران من الماء لأن الماء بسيط لا يقدر على مقاومة أبخرة و مواد متكونة من أعضاء مركبة بل يتلاشى و يبطل فعله، لأن المؤثر في البدن حالة الاخلاف و حالة التبديل ينبغى ان يكون شبيها به و كذا الأغذية لأنها مركبة من العناصر فإذا وردت على الأبخرة و المواد المنحصرة في الأعضاء زاحمتها و هيجتها بقوتها و دفعتها إلى خارج، و أما النورة فإن الأبخرة الدخانية المحصورة فيها متولدة في جسم مفرد أو غالب عليه الجسم الارضى، و البخار النارى الدخانى متولدة فيه فإذا أصابه الماء غاص فيه بلطافته من غير ممانعة و مزاحمة و هيّجه و أخرجه إلى الظاهر.

و أقول: في كلام هذا الفاضل ما يدل على أن الاشتداد لا يكون إلّا عند نفوذ الغذاء فى جوهر الأعضاء و مزاحمته للأبخرة المحصورة فيها و ليس كذلك لأن اشتداد الحرارة في أبدانهم انما تظهر بعد ساعة أو ساعتين، فظاهر أن الغذاء لا يمكن أن يتمّ هضمه بعد ساعتين بحيث يصل إلى الأعضاء و ينفذ في جواهرها.

ص: 338

هذا إذا كانت مبتدئة، فأما إذا جاوزت الابتداء و هو المرتبة الأولى(1) فيظهر في البدن الضمور و القحول و تقشّف الجلد. و من بلغت به إلى حد الذبول و هو أواسط المرتبة الثانية تلطأ أصداغه لفناء الرطوبات المائية لها، و قلة الغذاء. و هذا و إن كان عاما في الأعضاء كلها إلّا أن ظهوره فيها أكثر، لأن قبولها للتحلّل أشدّ لكثرة رطوبتها و يدقّ أيضا أنفه لأنه عضو قليل اللحم فإذا فنى ذلك القليل منه دق و لذلك يظهر الذبول فيه و فى أمثاله أولا و ينخرط وجهه و تصغر أذنه و يدقّ جرمها لما ذكر و تدقّ رقبته و تنتؤ حنجرته و تظهر عظام الصدر منه و تبرز أوتاره و عروقه كل ذلك لاضمحلال اللحم و فنائه و هى أى: العروق مع ذلك خاوية فارغة من الدم لا يحتوى تجويفها على كثير شى ء لقلة الدم بسبب ضعف الهضم من تهلهل نسج المعدة و ضعف بنية سائر أعضاء الغذاء و ضعف الحرارة الغريزية، و بسبب ضعف الأعضاء من اجتذاب الدم إلى العروق.

و علاجها: التبريد و الترطيب و ذلك بدخول الآبزن من الماء العذب الفاتر، سريعة(2) يسيرة لئلا تنحلّ قوته و المرخ بدهن البنفسج بعد ذلك ليكون الترطيب أبلغ، فان الدهن مع ترطيبه بنفسه يسدّ المسامّ فتحتبس المائية النافذة في الأعضاء و يحصر الرطوبات التى استفادها البدن من الآبزن، و الآبزن قبله مع ترطيبه أيضا يرخى الجلد و يفتح المسامّ بحرارته العرضية و يهيّى ء لنفوذ الدهن فيها و سقى ماء الشعير و الأغذية المتخذة من البقول الباردة الرطبة كبقلة الحمقاء و الملوخية و الخس و القرع و القثاء و القثد و من اللحوم الرطبة الرخصة كالأسماك و الفراريج فإنها لرطوباتها و لزوجتها و سخافة لحمها تنهضم سريعا و تنفذ سريعا إلى الأعضاء(3)، و تلتصق بها للزوجتها مع أن الدم المتولد منها يقاوم الحرارة المفرطة بكثرة رطوبته و قلة حرارته و وضع الأطلية الباردة مثل الصندل و ماء الورد و ماء بقلة الحمقاء و الكزبرة الرطبة على الصدر لتبريد القلب و سقى

ص: 339


1- 323. ( 1). قال« شريف الأطباء»: فسّر الابتداء بها لئلّا يتبادر الذهن الى الابتداء مقابل التزيد.
2- 324. ( 2).[ الأظهر أن تكون« سويعة» تصغيرا للساعة].
3- 325. ( 3). و سخافة لحمها ينهضم سريعا لما كان اصحاب هذا الدق يحتاجون الى زيادة كثيرة في التغذية لأجل الترطيب و معدتهم قد ضعفت عن ذلك فينبغى أن يكون غذائهم مما هو سريع الهضم حسن الكيموس كثير الغذاء بحيث يحصل من قليله الغذاء الكثير مثل لحم الضان و العجول و لحم الدجاج السمان و غير ذلك.

شراب الحماض و أقراص الكافور قال «جالينوس»: يحتاج في هذه العلة إلى أدوية تبرد غاية البرد و لا يكون لها قبض شديد، لأن القابض لا يغوص ببرده إلى عمق البدن، و الأجود أن يكون المبرّد يجمع إلى البرد لطافة و هذا لا يوجد لأن الجوهر البارد اللطيف جدا لا يوجد الّا الخلّ و الخلّ يخالطه شى ء من الحرارة. قال «الرازى»: كأن «جالينوس» لم يعرف الكافور أو لعله لم يذكره، لأنه في غاية التجفيف، و لهذا لا ينبغى أن يستعمل وحده عند إرادة التبريد و الترطيب، بل يخلط معه شى ء من المرطّبات مثل الماء البارد و لعاب بذر قطونا و نحوها.

و تبريد المسكن و ترطيبه بالخضر مثل ورق الخلّاف و أطراف الكرم و الخس و الرياحين مثل الورد و النيلوفر و البنفسج و أنوار الفواكه العطرة و الفواكه العطرة مثل التفاح و السفرجل و الكمثرى و الدستنبوية و رش الماء البارد و ماء الورد و وضع الجمد فيه و فرش الكتان المصندلة.

و أما دقّ الشيخوخة و دقّ الهرم: قد جرت العادة بأن يذكر دقّ الشيخوخة بعد حمى الدقّ و إن لم يكن من جنس الحميات، لشبه بينهما فهو استيلاء اليبس على المزاج من تحلّل الرطوبات و نقصانها بحيث تجف الأعضاء و تخمد الحرارة الغريزية من غير حمى و إنما سمى هذا المرض بهذا الاسم لما يعرض للبدن في غير وقت الشيخوخة ما يعرض فيه من انطفاء الحرارة و فناء الرطوبات و غلبة اليبس و الذبول على الأعضاء.

و سببه: إما برد مستولى يخمد الحرارة الغريزية و يطفئوها و يكثف مسالك الغذاء و يمنعه من النفوذ كما يعرض للنباتات في البرد القوى مع ضعف من البدن أى: نحافة فيه فإن الأبدان الضعيفة النحيفة أشدّ انفعالا من الحر و البرد و غيرهما من الأبدان القوية فتمتنع القوة الغاذية عن فعلها التام و تعجز عن استبدال ما يتحلل عن البدن، لأن الأفعال انما تتمّ بالحرارة كما يعرض استيلاء اليبس و الذبول في آخر العمر لاستيلاء البرد و ضعف القوة الغاذية و إما حرارة تحلّل و تذيب الرطوبات الثانية و تفنيها كما في الحميات المحرقة و الأوجاع الشديدة فتخمد الحرارة الغريزية بفناء الرطوبات التى هي غذاؤها و تعقب بردا و يبسا و قد يتبع الاستفراغات و إن كانت من المواد الرديئة لما يستفرغ معها الروح و تتحلّل القوى و يضعف الحارّ الغريزى و قد يحدث عند الافراط في تبريد الحميات المحرقة

ص: 340

بالأشربة و الأغذية الباردة و وضع الأطلية الباردة على القلب بحيث ينطفئ منها الحارّ الغريزى.

و علامته: علامات الذبول على ما ذكر و عدم الاشتعال و الالتهاب و بياض البول لعدم تصرف الطبيعة فيه و ضعف الهضم.

و علاجه: التدبير المسخّن المرطّب من الحمّام و الآبزن بعد الهضم و النوم بعد الطعام و التغذى بالغذاة بمثل البيض النيمبرشت و الاسفيداج بلحم الحمل و فراخ الحمام و قليل من الخبز و التمريخ بمثل دهن النرجس مع الشمع، و ينبغى أن لا يبدأ بالمسخّنات القوية و إلّا فيهلك العليل بتغير المزاج دفعة بل على مهل و تدريج.

ص: 341

الفصل الثالث: في حميات العفن

اشاره

أما حميات العفن فهى أن تسخن الأخلاط أولا بالعفونة(1) التى تحدث فيها ثم تتأدّى تلك السخونة من أيّ عضو كان إلى الروح و جرم القلب على ما ذكر ثم منه إلى سائر الأعضاء فتسخن كما يسخّن هواء الحمّام و جدرانه بسخونة الماء و يسخّن جرم القدر و الهواء الذى فيه إذا ألقى فيه الماء الحارّ بالمجاورة و العفونة تحدث في الأخلاط بسبب السدّة الحادّثة عنها و ذلك إما لكثرتها أو لغلظها أو للزوجتها؛ فإذا حدثت السدّة فى المنافس و المنافذ عفنت الأخلاط لعدم الترويح بالهواء البارد و عدم نفوذ الارواح و احتباس ما يتحلل عنها من الأبخرة الدخانية فيختنق الحارّ الغريزى و يستولى الحارّ النارى على تلك الأخلاط المحتبسة و يصير حالها كحال الرطوبات المنفصلة عن البدن فيفسد بذلك مزاجها و يتعفن.

ص: 342


1- 326. ( 1). العفونة هي فساد يعرض الرطوبة عن فعل الحرارة الغريبة يزول به عنها الاستعداد لما أعدّت له مع بقاء نوعها. فاعلها هو ذلك الجسم عند صالح لما أعدّت له. و غايتها أن يبطى عن ذلك الجسم الاستعداد لما أعدت له و السبب لإحداثها إما غذاء لردائة جوهره كالفواكه المائية كالقثاء و القثد و نحو ذلك أو سرعة قبوله للفساد و العفونة كاللبن و السمك فإنهما مع صلاح جوهرهما سريع القبول للفساد و العفونة أو امر بدنى و هو السدة التى تمنع لنفوذ الارواح و الهواء البارد فحقنت الغريزية و استولى الغريبة على الأخلاط المحتبسة فعفنته. و السدة تحدث عن الأخلاط اما لكثرتها أو لغلظها أو للزوجتها على ما بيّنه المصنف.

و هى تعفن إما(1) داخل العروق و إما خارج العروق(2) مثل الدماغ و المعدة و الأمعاء و الماساريقا و الكبد و الصدر و غيرها فإذا عفنت داخل العروق، حدثت منها الحميات الدائمة لأنها لا تتحلّل سريعا بحسب كثافة جرم العروق و تلززه فيبقى ذلك الخلّط المتعفن فيها مدة و تبقى الحرارة ببقائه إلى أن يتعفن شى ء آخر مما يجاوره معه كما فى المطبقة أو يبقى شى ء من الخلّط المتعفن إلى أن يجمع شى ء آخر مرة أخرى معه و تشتعل فيه الحرارة على سبيل التعفن كما في المحرقة و هكذا لا تزال تتصل النوائب إلى أن ينقضى أمر العفونة

ص: 343


1- 327. ( 1). قد تحيّر بعض الأفاضل في هذه المسألة فقال: أنا الى الآن لم نقف على كلام الأطباء في أنهم يقولون إن كل واحد من الصفراء و السوداء قد تعفن خارج العروق و قد تعفن داخل العروق و لا بيّنوا أن كل واحد من هذه كيف يكون خارج العروق مع أنهم يعلمون علما قطعيا ان كل واحد من هذه الأخلاط فإن مكانه الطبيعى هو داخل العروق و انما ينفصل عنها بالطبع بعد أن تصير رطوبة تامة اذ لو اندفع الى عضو و هو باق على نوعيته لأحدث في خلل العضو ورما على قدر ذلك المندفع أعنى إن كان المندفع كثيرا مجتمعا حدث عنه ورم عظيم و ان كان كثيرا متفرقا حدث عنه بثور و قروح كثيرة و إن كان قليلا حدث عنه ورم صغير أو بثور أو قروح قليلة العدد بحسب اجتماعه و تفرقه. ثم قال: إن العفونة إنما يقع خارج العروق اذا كانت في الرطوبة الثانية فان الرطوبة التى هناك بالطبع هي هذه الرطوبة و لذلك يمكن أن يكون حرارة هذه الحمى عامة للبدن كله على السواء لأن هذه الرطوبة بالطبع الأعضاء كلها و حينئذ تكون قولنا ان الحمى صفراوية و سوداوية مثلا ليس معناه ان العفونة الخلّط فتكون قولنا ان هذه الحمى صفراوية عفنها خارج العروق أن رطوبة ثانية غلبها الصفراء و لذلك يظهر آثار كل واحد من الأخلاط عند حدوث العفونة التى[ تكون] سبب له فتظهر مثلا في العفونة الحادّث في الرطوبات الثانية المتولدة من الصفراء مرارة الفم و العطش و الإلتهاب و نحو ذلك مما يقتضيه الصفراء و ما ذلك الّا لغلبة الصفراء على ذلك لا لأن العفونة فيها. أقول: هذا خلاف لما شهدت به المشاهدة لأنا شاهدنا المرار مرارا كثيرا في اصحاب الغب مثلا أنها يخرج عن صورتها النوعية و كذلك البلغم في المواظبة يخرج على صورته الخلّطية عند الاسهال فإن كان العفونة بعد استحالتها الى الرطوبة الثانية لم يرى لذلك. و لا يبعد خروج الأخلاط من العروق لأنه يمكن أن يخرج عن العروق من انفتاح فوهاتها عن كثرة كمية الأخلاط أو شدة كيفيتها الى بعض الأفضية فعفنت الأخلاط فيه لإنهدام الترويح الحاصل في العروق و لإنطفاء الحارّ الغريزى و لفقد الطبيعة العرقية الحافظة لما على مزاج الطبيعى المانعة عن التعفن و حدثت منها اى: من العفونة الحميات العفنة.
2- 328. ( 2). قال« القرشى» في« شرح القانون»: ان خارج العروق هو الأفضية التى في الأعضاء و هى الخلّل الواقع فيها.

و لأن العفونة تسرى في العروق إلى ما يجاورها من الأخلاط المستعدّة للتعفن بسرعة ثم إلى المجاور الآخر لاتصال بعض ما في العروق ببعض و كلّما يتحلّل شى ء بسرعة من المتعفن، يتعفن شى ء مما يجاوره حتى تفنى المادة و لم تبق المجاورة و لذلك شبهه «جالينوس» بأنبار غلة قد التهبت نار في بعض أجزائه فإنك ترى ذلك البعض الملتهب في الأمس مترمدا و الجزء الذى يليه مشتعلا و على هذا حتى يفنى المخزن بأسره و لا يمكن أن يتعفن الدم بالجملة إذ لا يعيش معه الانسان و لأنها أيضا شديدة المواصلة إلى القلب إذا كانت داخل العروق لاتصالها به و سريان الدم و الروح منه إليه فيصل إليه أدنى بقية بقيت من العفونة الأولى و يسخّن و تسرى منه السخونة إلى سائر الأعضاء و تبقى الحمى إلى أن يتعفن شى ء آخر من المادة فتدوم الحمى بهذه الأسباب و لا تقلع و لكن لها اشتدادات تعرض بالنوائب التى تخص كل خلط منها و سيأتى بيانها.

و إذا عفنت خارج العروق، حدثت منها الحميات الدائرة؛ لأن الأخلاط التى تعفن خارج العروق ليس كلها في موضع واحد بل هي متفرقة في البدن فإذا أتت على طائفة منها الحرارة المتعفّنة في مدة النوبة، أفنت رطوباتها التى بها تتشبّث الحرارة و أخرجت هذه الرطوبات من البدن بالعرق و البخار و غير ذلك من الاستفراغات، خصوصا إذا كانت فى موضع له مدفع للفضول كالمعدة و الكبد و الدماغ و غيرها لأنها غير محتبسة في العروق المتلزّزة المتكاثفة المانعة لها عن تمام التحلّل فبقيت رماديتها و أرضيتها التى ليست مطيّة للحمى و لا مادة للعفونة، لأن مطية الحرارة و العفونة لا بدّ و أن تكون جسما رطبا كما يشاهد من حال المزابل فإنها تتعفن قليلا قليلا حتى يترمّد الجميع و لم تبق فيها رطوبة فبطلت الحمى بانتفاء الحرارة إلى أن تجتمع طائفة أخرى مرة أخرى إلى موضع العفونة فتتعفن أيضا بالحرارة التى بقيت من العفونة الأولى في مستوقدها من هذه الأخلاط المترمدة أو تعفن لعلة التعفن الاول في المادة الاولى.

و لذلك أى: و لأجل أن الأخلاط المتعفنة خارج العروق ليست كلها في موضع واحد حتى تسرى العفونة من بعضها إلى بعض، صارت الحمى البلغمية تنوب كل يوم؛ لأن البلغم سهل التجمع بسبب كثرة مقداره، سهل التعفن بسبب

ص: 344

رطوبته فان الرطوبة هي التى تقبل العفونة و يكون هيولى لها و لذلك يكون زمان فترتها ست ساعات من أربعة و عشرين ساعة و زمان أخذها ثمانية عشرة ساعة و الحمى السوداوية تجى ء ربعا لأن السوداء عسرة التجمع لقلة مقدارها، عسرة التعفن لبردها و يبسها و هما متضادان للعفونة، و لذلك يكون زمان فترتها ثمان و أربعين ساعة من إثنين و سبعين ساعة و زمان أخذها أربع و عشرين ساعة و الحمى الصفراوية تدور غبا؛ لأن الصفراء كالمتوسطة بينهما لأنها إذا قيست بالبلغم كانت أعسر تجمعا لقلتها و أعسر تعفنا ليبسها، و فيه بحث(1)؛ لأن الصفراء و ان كانت يابسة فالبلغم بارد و البارد أبعد من العفونة مما هو يابس بالقوة رطب بالفعل لأن البرودة تخمد الحرارة و تمنع من الغليان. و انما(2) كانت زيادة فترة الصفراوية على البلغمية لقلتها فقط لا مع عسر التعفن، و لذلك قال «إبن أبى صادق»(3): «أشدّ الأبدان استعدادا للحميات العفنية، الحارّة الرطبة ثم الحارّة ثم الرطبة» و البلغم في البدن و ان كان حارّا بالفعل أيضا، لكن لا شك أن البارد بالقوة إذا سخن كان أقل سخونة من الحارّ بالفعل و القوة بخلاف الرطب، فإن

ص: 345


1- 329. ( 1). قيل في جواب هذا البحث: إن البلغم بارد بالقوة[ و الصفراء] حارّ بالفعل و القوة فهو اولى بالعفونة من الصفراء لأنّ مادة العفونة هي الرطوبة و اليبوسة مانعة عنها و لذلك كانت السوداء أعسر تعفنا عن الصفراء ايضا مع أنّها رطب بالفعل.
2- 330. ( 2). هذا جواب سوال مقدر و تقديره لا يخفى على المتأمل.
3- 331. ( 3). أتى« الشارح» قول« ابن أبى صادق» حجة على مطلق به و تفسير القول إنه ترجيح الصفراء على البلغم استعداد العفونة لأنها مشتملة على الحرارة و البلغم على الرطوبة فالحرارة التى هي فاعلة لها يكون أقوى عن الرطوبة التى هي مادة للعفونة و البلغم في البدن و ان كان حارّا بالفعل ايضا كالصفراء لكنه بارد بالقوة و هو أقلّ استعدادا للعفونة عن الحارّ بالفعل و بالقوة و كذلك البلغم و إن كان باردا بالقوه و الصفراء يابسة و هما متضادتان للعفونة الّا أن الرطوبة التى هي مادتها رطوبة فعلية و هى موجودة في الصفراء و اليبوسة بالقوة لا ينافى فيها[ لا ينافيها] بخلاف البرودة فإنها كانت مانعة عن العفونة لإخمادها الحرارة. هذا حاصل كلام« الشارح». و للمناقشة هاهنا مجال: و هى أن تلك البرودة لم لا يجوز أن يكون غير منافية للعفونة مثل اليبوسة؟ و الّا فما وجه فى البرودة منافية لما دون اليبوسة و لا بدّ من ايراد الدليل عليه ليتم المقصود و الّا فدعوى مجرد عن الدليل غاية ما في الباب أن يقال إن البارد بالقوة اذا سخن كان أقلّ سخونة من الحارّ بالفعل و القوة لكنا نقول إن اليابس بالقوة ايضا كذلك يعنى اذا سخن كان اقل سخونة من الرطب بالفعل و القوة و الّا لا يكون السوداء أعسر تعفنا عن البلغم مع كونهما مساويان في البرودة.

الرطوبة التى هي مادة العفونة إنما هي الرطوبة الفضلية الفعلية(1) و اذا قيست بالسوداء كانت أسهل تجمعا لكثرتها و أسهل تعفنا لحرارتها فتجى ء يوما فيوما و يكون زمان فترتها ستا و ثلاثين ساعة من ثمان و أربعين ساعة و زمان أخذها إثنى عشرة ساعة.

و تحقيق القول في اختلاف أدوار الحميات هو أن هاهنا ثلاثة أمور: اجتماع و تعفن و تحلل؛ فالاجتماع يختلف بحسب كمية المادة- فإنها إن كانت كثيرة تجتمع بسهولة فى زمان يسير و بالعكس- و بحسب كيفيتها في الرقة و الغلظة و الحرارة و البرودة- فإنها إن كانت رقيقة حارّة تجتمع بسهولة و بالعكس- إلّا أن الكمية في ذلك أبلغ و لذلك تزيد فترة الصفراوية على البلغمية و التعفن يختلف بحسب كيفياتها الأربع فإنها إن كانت حارّة أو رطبة أو مركبة منهما تتعفن بسهولة و إن كانت باردة أو يابسة أو مركبة منهما فبالعكس. و التحلل يختلف بحسب اختلافها في اللزوجة و عدمها و الغلظة و الرقة و الرطوبة و اليبس؛ فإنها إن كانت لزجة غليظة أو غليظة يابسة؛ عسر استفراغها عن البدن، لكن اللزوجة في ذلك أبلغ و لذلك تطول مدة البلغمية حتى أنه لا ينقّى البدن منها نقاءا تاما مع رطوبة البلغم. و إن كانت رقيقة غير لزجة فبالعكس و إن كانت كثيرة المقدار و لذلك تزيد مدة نوبة السوداوية على الصفراوية.

و أصناف الحميات العفنية أربعة على عدد الأخلاط الأربعة، كل واحد منها إما دائرة و ذلك إذا عفن خلطها خارج العروق، فيه بحث(2)؛ لأن الدم إذا عفن خارج العروق كما فى الأورام العظيمة، لم تكن الحمى دائرة لدوام اتصال العفونة منها إلى القلب، اللهم الّا أن يجعل الكلام اللاحق مخصصا لهذا و إما دائمة و ذلك إذا عفن الخلّط داخل العروق. و عفونة الدم خارج العروق تكون في الأورام

ص: 346


1- 332. ( 1). أقول: لا شك ايضا إن الرطب بالفعل و القوة اذا سخن كان أشدّ استعدادا للتعفن مما هو رطب بالفعل يابس بالقوة و السخونة القليلة تفيد العفونة و الشديدة لا تفيدها بل تؤدّى الى المجففات[ التخفيف] و الاحتراق.
2- 333. ( 2). يمكن أن يجاب عنه بأن المصنف اذا ذكر قوله الآتى:« و عفونة الدم خارج العروق يكون في الأورام العظيمة اذا اجتمع فيها دم كثير و عفن فتلزم الحمى الدائمة إلى أن ينضج ذلك الورم و يستفرغ ما فيه ...» فلا يرد عليه البحث المذكور و الى هذا أشار الشارح بقوله:« اللهم الّا أن يجعل الكلام اللاحق مخصصا لهذا».

العظيمة إذا اجتمع فيها دم كثير و عفن لانعدام الترويح، و انطفاء الحارّ الغريزى و استيلاء الغريب و لفقده الطبيعة العرقية الحافظة له على المزاج الطبيعى المانعة عن التغير و الفساد. و اذا عفنت، التهبت في العضو حرارة غريبة تسخن ما يجاوره أولا فأولا حتى تصل إلى القلب فتلزم الحمى الدائمة(1) لدوام سريان العفونة إلى القلب إلى أن ينضج ذلك الورم و يستفرغ ما فيه فتسكن الحمى. و لا يمكن للدم أن يتعفن خارج العروق في غير الأورام؛ لأنه إذا خرج من العروق إلى بعض الأفضية مثل الصدر و المعدة و الأمعاء و المثانة و غيرها، انجمد فيها و عرضت له كيفية باردة سمية.

و علامتها أى: علامة الحميات العفنية مطلقا: أن تبتدئ لا من أسباب بادية لكن تحدث ابتداءا هذا كلام لا طائل تحته، فإن السبب الواصل للحميات العفنية هي العفونة و العفونة كما تحدث عن الأسباب البدنية مثل السدّة و الامتلاء تحدث عن الأسباب البادية مثل الأهوية الرديئة و شدة الحركة و حرّ الشمس و تناول الأشياء المسخّنة و الأغذية المائية كالفواكه الرطبة أو السريعة الفساد كاللبن و ليس نوع من الحمى يحدث ابتداءا بل لا بدّ و أن يتقدّمه اما أسباب بادية أو بدنية و معها كلها إما نافض و هو حركة ارتعادية مع برد و إما قشعريرة و هى نافض ضعيف، و سبب ذلك أن الطبيعة تتشمّر(2) لدفع الأخلاط الباردة أو الحارّة اللذاعة التى قد ألّفها العضو الذى هي فيه و استقرّ انفعاله عنها فلا يحسّ ببردها و لا بلذعها فإذا تحرّكت عن ذلك العضو و مرت بالعضلات و الأعضاء الحساسة التى لم تألفها، أحسّت ببردها و لذعها فتنتفض و ترتعد لدفعها بسبب المزاج المختلف حتى يستولى ذلك المزاج الردى ء عليها و صارت مألوفا لها فيسكّن الأذى و تقف الأعضاء عن الحركة الّا مع المطبقة أى: الدائمة منها لسكون مادتها و عدم انتقالها عن مستقرها إلى الأعضاء الحساسة و بعض الورميات بل كلها، لأن المادة فيها أيضا ساكنة الّا في الابتداء عند انصباب المادة إلى موضع الورم إذا كان مرورها على الأعضاء الحساسة أو في الانتهاء عند انفجار الورم و جريان المدة اللذاعة على تلك الأعضاء

ص: 347


1- 334. ( 1). هذا هو الكلام اللاحق الذى جعله المصنف[ الشارح] مخصصا لكلامه السابق.
2- 335. ( 2).[ أي: تتهيّؤ] أي: تنقبض و تجتمع. كذا في« كشف الإشكالات».

و حرارتها كلها أقوى من حرارة حمى يوم و النبض و النفس و البول أشدّ(1) تغيرا و لكل واحدة منها علامات تخصّها.

الصنف الأول: في حمى الغب و هى الحمى الصفراوية337 التى مادتها تعفن خارج العروق.

ص: 348


1- 336. ( 1). أما النبض فلأن أقوى الأسباب التى يتغير عنها النبض ما يكون منها متعلقا بالروح و القلب لأن حركة النبض انما هي متعلق بالقلب و الحمى لا بدّ أن يتسخن منها القلب و الروح و الدم الذى في القلب فلذلك كان تغير النبض في الحمى اكثر من تغيره في جميع الامراض. و أما شدة تغير النبض في الحميات العفنة فلشدة سخونة القلب فيها لأن اسباب تلك الحميات كانت أقوى عن اسباب حمى يوم بحيث يتجاوز عن اشتعال الروح الى اشتعال الأخلاط فيتحلل عنها أبخره كثيرة حادّة و تصل الى القلب فيشتعل الحرارة النارية فيه. و أما تغير النفس فلأن البخار عند صعوده الى الرأس لا بدّ من نفوذه في فضاء الصدر و حينئذ لا بد أن تزاحم الرية فتضيق مجاريها و ذلك يلزمه تغير النفس أو لأن كثرة الاحتياج الى استنشاق المواد البارد لشدة سخونة القلب توجب تغير النفس. و أما تغير البول فلاندفاع المواد العفنة معه.

و علامتها: أن تبتدئ بنافض شديد الغرز(1) لحدّة الصفراء و لذعها في نفسها فكيف إذا زادت حدّة و لذعا من العفونة قليل البرد لأن البرد هاهنا انما هو لمجرد هرب الحارّ الغريزى إلى الباطن، و استيلاء البرد على الظاهر بخلاف ما يكون عن المواد الباردة فإنه فيها يكون مع برد شبيه ببرد الثلج لهرب الحرارة و لبرد مزاج تلك المواد(2) و سبب النافض في هذه الحمى حدّة المرّة الصفراء و قوة القوة الدافعة التى في العضل فان النافض انما يحدث من القوة الدافعة الطبيعية عند اضطرارها لدفع ما يؤذيها من أمر مرضى فينتفض الانسان بتحريك الدافعة أعضائه عند حركتها أى: حركة الصفراء عن مستوقد العفونة و مرورها على الأعصاب و العضلات و اللحوم الحساسة كما ينتفض من صبّ الماء الحارّ جدا على جلده و لا يملك ان يمنع اعضاءه عن الاهتزاز و الارتعاد لما ينقبض كل جزء من الأعضاء و العضلات التى يمرّ عليها ذلك الفضل لدفع المؤذى ثم ينبسط للاستراحة و للاستعداد للانقباض مرة أخرى فتلتئم من ذلك حركات مضطربة فتهتزّ الأعضاء و ترتعد و تتبعها المفاصل في ذلك لارتعاد الأوتار المربوطة بالعضلات المرتعدة بسبب حركة اجزاء كل عضو من الأعضاء. و اختلف في أن النافض في الصفراوية أشدّ أو في البلغمية؟ فقال «الشيخ»: إنه فى البلغمية أشدّ؛ لأن السبب كلّما كان ألزج، كان النافض أشدّ؛ لأنه يتشبث بالأعضاء تشبثا قويا فلا يندفع عنها الّا بحركة قوية جدا تقلعه. و قال «جالينوس» و من تبعه: إنه الصفراوية أشدّ لأنها أشدّ لذعا و أقوى إيذاءا فتكون حركة الأعضاء لدفعها أقوى و أشدّ. لكن قال «الشيخ» أيضا في الغب: إنه يأخذ نافض صعب جدا أشدّ من سائر النوافض و ربما صار أذى ما يلذع سببا لهرب الحارّ الغريزى و الدم و الروح إلى الباطن و يستولى البرد على الظاهر فيكون مع اللذع برد في الظاهر و لذع حارّ في

ص: 349


1- 338. ( 1). هذا في الأدوار الأول؛ لأن المادة يكون أولا غير نضيجة و الصفراء اذا كان أحدّ و ألذع فيكون نافضها أشدّ و من بعد النضج يصير أغلظ و أقل حدّة و لذعا و سيلانا فيصير النافض يسيرا لذلك و الغب الصرف أي: التى مادتها خالصة من البلغم و غيره حادّة على الاطلاق؛ أما أنها حادّة فلأجل حدّة مادتها؛ و أما حدتها على الاطلاق فلأن مادتها للطافتها لا تقتضى الطول.
2- 339. ( 2). ينفصل عنها الابخرة الباردة و تصل الى الأعضاء الحساسة فتدرك برودتها.

و يستولى البرد على الظاهر فيكون مع اللذع برد في الظاهر و لذع حارّ في الباطن.

و من علامات هذه الحمى: أن النافض فيها لا يطول لقلة مادتها و لطافتها و سرعة مرورها عن الأعضاء لكن يسخّن البدن سريعا لأن الأخلاط التى تتعفن خارج العروق متى كانت ساكنة في مستوقد العفونة مألوفة له لم يحس بأذيتها فإذا أخذت تعفن تحرّكت عن مستقرها بسبب الحرارة المفرقة التى تحدث عن العفونة فتتأذّى عنها الأعضاء التى لم تكن مألوفة بها ملاقية لها و يحدث النفض حتى إذا تعفنت بالتمام التهبت الحمى و سخن البدن و هذه المادة الصفراوية تتعفن سريعا بسبب لطافتها و الاجسام اللطيفة أسرع قبولا لتأثير الحرارة من الاجسام الصلبة الغليظة القوام و بسبب حرارتها أيضا فلذلك يسخّن البدن سخونة شديدة تلذع اليد لازدياد ناريتها بالعفونة و يعرض معها صداع إما لارتقاء الأبخرة المتعفنة إلى الدماغ أو لحصول التعفن في نفسه و عطش شديد(1) و غشى و كرب(2) و قى ء مرّة(3) و ربما انطلقت البطن بها أى: بالمرّة- سيّما إذا كان تعفنها في المعدة أو الكبد- لما يندفع بعضها عند حركتها من مستوقد العفونة و انتهاض الطبيعة لدفعها من أعلى بالقى ء و بعضها من أسفل بالإسهال و النبض فيها عند ابتدائها يكون مختلفا كما في سائر الحميات العفنية؛ لأن الأخلاط العفنية حينئذ تكون مجتمعة فتثقل على الطبيعة و تضغطها فتضعف عن التحريك المستوى و تصير بعد ذلك مستويا عظيما سريعا للطافة المرّة و خفتها على القوة و قلة اجحافها(4) بها لأن العفونة إذا انقدحت فيها ازدادت رقة و لطافة و تحلّل أكثرها بالتبخير فتنتهض الطبيعة لتحريك النبض على الاستواء و يصير عظيما سريعا لانتعاش الحرارة الغريزية و انتهاض من القوة و لشدة الحاجة إلى إخراج الأبخرة الدخانية المتحللة عن المادة العفنية و إلى استنشاق الهواء البارد و لغلبة الحارّ النارى و التهابها و البول يكون ناريا عفنا حادّ الريح لاندفاع المرّة العفنة معه.

ص: 350


1- 340. ( 1). لأجل الحرارة و اليبوسة اللازمتين للصفراء.
2- 341. ( 2). لفرط تسخن القلب بوصول الابخره إليه من المادة العفنة الحادّة.
3- 342. ( 3). لحصول الصفراء على الاكثر[ فى] المعدة.
4- 343. ( 4). أى: قلة مزاحمتها له.

و هى تفارق بعرق للطافة الصفراء و رقتها و ميلها إلى ظاهر البدن و اكثر ما يحدث لذوى الأمزجة الحارّة اليابسة و لمن يدبر بالتدبير المسخّن. و نوبتها على ما شهد به الرصد و التجربة قصيرة من أربع ساعات إلى تسع ساعات- و هذا اكثر و لا تجاوز لرقة مادتها و سرعة تحللها عن إثنتى عشرة ساعة الّا إذا كانت المادة مع خلوصها غليظة أو مقدارها كثيرة أو كان العليل متلزز البدن أو ضعيف القوة أو بارد المزاج أو عرضت معها في الجملة أسباب موجبة لحبس المادة و خفتها و بطء تحليلها من السن و الفصل و البلد و الصناعة و هى أيضا مثل الحميات اليومية سليمة غير خطرة لقلة مكثها و قصر نوبتها، فإنها تسكن و تنقلع سريعا من غير أن تضعف الطبيعة ضعفا كثيرا، و لأن مادتها أيضا لطيفة خفيفة لا تثقل على القوة ثقلا زائدا و لا تعصى في الاستفراغ عصيان المواد الغليظة اللزجة، و لأن الطبيعة إذا تعبت فيها في اليوم النوبة استراحت في اليوم الآخر و اكثرها ما ينتهى في الدور الرابع و إن امتدّت إلى السابع فلا تجاوز عنه لأنها من الأمراض الحادّة جدا و بحرانها يكون في الرابع و لا يتجاوز عن السابع، و كل دور هاهنا بمنزلة يوم فلذلك تنقضى أربعة أدوار أو في سبعة أدوار.

و علاجها: اسهال الصفراء بماء الفواكه مثل ماء الاجاص و التمر الهندى و ماء الرمان المشحوم أى: المعصور مع الشحم، فإنه يسهل بالعصر و شراب الورد و الشيرخشت و نحوها مما فيه تليين ما مع تطفئة كثيرة، لأن فساد المزاج و رداءة كيفية المادة أغلب من كثرة كميتها و سقى ماء الشعير فإنه يبرّد الحمى و يخرج الصفراء بما فيه من الجلاء و يغذو البدن و يقوى القوة و لعاب بذر قطونا و الأشربة المطفئة مثل شراب الاجاص و التمر الهندى و النيلوفر و أقراص الكافور إن احتيج إليها لغلبة الحرارة، قال «الرازى»: الكافور في البدن كريح الشمال في العالم لتبريده و تجفيفه بقوة و مضادته العفونة و التغذى بالمزورات الحامضة المعمولة من التمر الهندى و المشمش و الرمان و النيشوق و من البقول الباردة مثل القرع و الخس و الكزبرة الرطبة و الاسفاناخ.

ص: 351

الصنف الثانى: في الحمى المحرقة

هذه من الصفراوية أيضا(1) غير أن مادتها تعفن داخل العروق فتكون لازمة(2) لا تفارق البدن و تشتدّ مع ذلك غبا لما ذكر و أعراض هذه الحمى أقوى و أشدّ من أعراض الغب الدائرة لدوام مكثها(3) و المؤثر مع طول المدة يكون أقوى تأثيرا مع قصرها حتى أنها يخشن معها اللسان لغلبة الحرارة المجففة و يصفرّ لتراكم الأبخرة المتصاعدة من الصفراء عليه أو يسودّ عند ازدياد التراكم و احتراق الابخرة و تشتد الحرارة جدّا و يهذّى معها العليل لارتقاء الصفراء للطافتها إلى الدماغ.

و الفرق بين هذه الحمى و بين المطبقة أن المطبقة لا تشتدّ غبا و هذه تشتدّ غبا و لا تكون معها حمرة مفرطة لأن الغلبة ليست للمادة الدموية بل حمرة قليلة لما يشتعل الدم و يزداد حرارته من التهاب الحمى فيميل إلى ظاهر البشرة و لا تمدّد في البدن لأن الصفراء لا تبلغ من كثرتها إلى ان تمتلئ منها العروق فتتمدّد

ص: 352


1- 344. ( 1). هذا اصطلاح المصنف لكن من عادة الأطباء أنهم يسمون هذا الحمى بالإسم العام و[ هى] الغب اللازمة و يطلقون المحرقة على التي يتعفن مادتها التى هي الصفراء في العروق القريبة من القلب و الكبد. و قد يطلقونها أى: المحرقة بالاشتراك اللفظى على ما حدث عن عفونة البلغم في تلك العروق.
2- 345. ( 2). سببه أن المادة الصفراوية في هذه الحمى من حيث إنها يتعفن في العروق التى متلرز كثيف في الجرم لم يتحلل بأسرها عنها حتى ينضمّ إليها شى ء آخر من تلك المادة و يتعفن و تكرر نوبة أخرى فيكون الحمى لازمة لبقاء سببها و يشتدّ حين انضمام الشيى ء الآخر من المادة الى المادة الباقية المتعفنة في تلك العروق لازدياد الحرارة و اشتعالها بكثرة العفونة لكثرة مادتها و أما وجه اشتدادها غبا فقد ذكر« الشارح» في ما سبق لكن الاستدلال لهذا ضعيف جدا لما سنذكره في بحث الحميات المركبة؛ أو غبان لازمان قد تركبا بتركيب مبادلة فيكون الاشتداد حينئذ كل يوم مثل تلك الحمى.
3- 346. ( 3). و لا شك أن دوام الحمى أشدّ ضررا للطبيعة مما اذا لم يدم؛ لأنه يضعف الطبيعة كثيرا فلذلك كانت الحمى اللازمة أردء الحميات فلذلك كلّما كانت مدة الراحة أطول فهو أهون و أسلم مما هي أقصر راحة من ذلك النوع و ذلك لأن العفونة في اللازمة يكون داخل العروق لا مانع بها من نفوذ فسادها و بخارها الفاسد الى القلب و غيره من الأعضاء الكريمة سيما اذا كانت العفونة في العروق القريبة الى القلب فتلك الحمى لا محالة تكون أردء مما ليست كذلك.

و يتمدّد بتمدّدها الأعضاء و لا حالة شبيهة بالربو و ضيق النفس كما تكون في المطبقة على ما سيجى ء بيانه.

و اعلم أن الحمى المحرقة قد تطلق أيضا بالاشتراك اللفظى على الحمى الصفراوية اللازمة التى تكون مادتها داخل العروق التى حول القلب و الكبد و المعدة و على الحمى البلغمية التى تحدث من عفونة بلغم مالح داخل العروق التى حول تلك الأعضاء.

و علاجها: علاج الغب و سقى ماء الفواكه إن كانت الطبيعة غير منحلة و سقى ماء الرمان المدقوق بعجمه إن كانت منحلّة لما في عجمه من القبض و التجفيف و سقى الأشربة القوية التبريد مثل شراب الاجاص و التمر الهندى و السكنجبين الساذج و الماء الصادق البرد(1)، فإن التوانى في التبريد و ترك

ص: 353


1- 347. ( 1). قال« النبى» صل الله عليه و آله و سلم:« إن الحمى من فيح[ فوح] جهنم فأبردوها بالماء». اعلم أن الماء الباردة لسقيه في الحميات شروط: الأول: أن لا يكون المادة فجة. الثانى: أن لا يكون غليظة فان الماء البارد يزيد في هذين. الثالث: أن لا يكون شى ء من الأحشاء ضعيفا خاصة المعدة و الكبد فان الماء البارد يزيد[ لها] ضعفا حتى ربما غيّر فعله. و انما كانت المعدة و الكبد أولى بذلك لأن الماء البارد يلاقيهما قبل أكثر الأحشاء. الرابع: أن لا يكون في شى ء من الأعصاب أذى خاصة من جهة البرودة فإن الأعصاب باردة بالطبع ربما أصابها من الماء البارد تشنج. الخامس: أن لا يكون في شى ء من الأحشاء ورم فإن الماء البارد حينئذ يغلّظ مادته و يفسدها. السادس: أن لا يكون محل الحرارة الغريزية ضعيفة في الأصل. السابع: أن لا يكون البدن في الأصل قليل الدم و الّا لكان الحارّ الغريزى ضعيفا. الثامن: أن لا يكون البدن شديد الهزال فيصل الى الأعضاء نكاية برد الماء خاصة إن كان هزاله مع قلة دمه. التاسع: أن لا يكون[ أن يكون] معتادا لشرب الماء البارد فإنه اذا لم يكن كذلك[ أى: لم يكن معتادا] كسكان البلاد الحارّة فربما حدث لهم[ من] شرب الماء البارد تشنج أو فواق. و إنما يكون هذه الأسباب مانعة اذا لم يكن الحاجة الى شرب الماء البارد شديدة أما اذا كانت الحاجة الى شربه كما اذا وصل من عدم شربه اشتعال حرارة الحمى و اشتداد أعراضها كخشونة اللسان و صغره و التواء المعدة و الدماغ و غير ذلك فلا بد حينئذ من شرب الماء الشديد البرد و لو كان في الاحشاء ورم.

التطفئة في هذه الحمى خطر؛ لأنه كثيرا مّا يؤدّى إلى الدق لسخونة القلب و الأعضاء الأصلية و تشبّث الحرارة بها. قال «الرازى»: إن أكثرهم يشوى دماغهم و معدتهم من شدة الحر و تتشنج أعصابهم عند التقصير في التطفئة لتقريب البحران(1).

الصنف الثالث: في الحمى المطبقة

سميت بها لدوامها و اشتمالها و عدم فتورها ليلا و نهارا و هى الحمى الدموية اللازمة و تكون:

إما من سخونة الدم و غليانه بلا عفونة تحدث فيه كما تكون الحمى من سخونة الروح و سخونة الأعضاء من غير عفونة و ذلك لأن الدم لكثرة مقداره و حرارة مزاجه يمكنه عند غليانه أن يسخّن البدن و يحدث الحمى، بخلاف سائر الأخلاط فإنها لبرد مزاجها أو لقلة مقدارها لا يتأتى منها ذلك و تسمى سونوخس؛ لان هذه الكلمة في اللغة اليونانية تدل على الدوام.

و سبب سخونة الدم و غليانه سدّة تحدث فيه لكثرته فتحتقن فيه الحرارة الغريزية و تشتعل الغريبة النارية فيسخّن الدم و يغلى إذا لم تكن الحرارة قوية على التعفين و قد تكون السخونة و الغليان عن أسباب اخرى، بأن تشتدّ فوق اشتداد حمى أسباب حمى يوم بحيث يتجاوز عن اشتعال الروح و هذا النوع من الحمى الدموية بالحقيقة قسم برأسة من الحميات لأنها ليست من الحميات العفنية، فإنه لا عفونة لها و لذلك حرارتها و أعراضها أخفّ و لذعها و أذاها أقلّ و مدتها أقصر و لا من حميات اليوم، لأن التسخين الأول فيها للخلط و لذلك لا تنقلع في يوم واحد بل تمتدّ في الأكثر إلى سبعة أيام و لا تنقلع أيضا من غير استفراغ

ص: 354


1- 348. ( 1). لأن المادة كلّما كان أحرّ، كان البحران أقرب و بالعكس. و لا يخفى أن الطبيب المعالج قد يقتصر في التبريد و يمهل في التطفيه برجاء ذلك اليوم الآتى قريبا بناء على أنه[ ما] زعم؛ فإن الطبيعة التى ليست ضعيفة بعد إما أن يطفى و يصلح الصفراء بحيث تزول عنها السخونة و الاشتعال و يسكّن الحمى و يستفرغ و يخرج مادة الحمى عن البدن في ذلك اليوم لأجل قوتها مع لطافة المادة و مطاوعتها للخروج فيغفل ذلك من اشتداد الحرارة و لم يتوجه الى تطفيتها فتحلل الرطوبات حينئذ من اشتعال حرارة تلك الحمى فيؤول الأمر الى ما ذكر.

محسوس كالفصد و الرعاف و قد جعلها «جالينوس» من جنس حمى اليوم و تبعه «إبن سرافيون» و لا من الحمى الدق التى يكون تشبث الحرارة فيها أولا في الأعضاء الاصلية و لذلك لا تنقلع بمجرد تبديل المزاج من غير استفراغ و لا تقوى بعد تناول الطعام و لا تكون مزمنة و تكون الحرارة فيها حادّة نارية و السحنة ممتلئة منتفخة لا منخرطة نحيفة.

و علامتها: حمرة الوجه و العين و انتفاخ الأوردة و التمدّد لغليان الدم و زيادة حجمه و الثقل و الكسل و عظم النبض لشدة الحاجة و لين الآلة و وفور القوة و حمرة البول و غلظه لاختلاط الدم به و سائر علامات غلبة الدم و أن تبتدئ من غير نافض و لا قشعريرة(1).

و علاجها: الفصد و الاستكثار من اخراج الدم حتى يقرب العليل من الغشى فإن هذه الحمي تنقلع عند اخراج الدم انقلاعا تاما ثم سقى الأشربة و الربوب القامعة للدم بالتبريد و التغليظ مثل رب الريباس و الحصرم و حماض الاترج و الرمان و شراب العناب و تقليل الغذاء(2) ليقل تولد الدم و التغذّي بالعدس و الخلّ.

و إما من عفونة الدم و هذا النوع ثلاثة أصناف:

متزايدة إلى أن تنقضى الحمى(3) و تفارق البدن و ذلك حين يتعفن من الدم أكثر مما يتحلّل إما لكثرة مقداره فإذا عفن جزء منه سرت العفونة منه إلى كثير من أجزائه فتدوم الحمى متزايدة، و إما لكثرة رطوبته و غلبة مائيته فتسارع العفونة من جزء منه إلى كثير من أجزائه بسهولة، و إما لضعف القوة المدبرة للبدن عن حفظ

ص: 355


1- 349. ( 1). لخلوّ المادة عن العفونة اللذاعة و لكونها داخل العروق.
2- 350. ( 2). لا ينبغى أن يكون غذاء المحمومين على مقدار يبقى القوة على حالها أو يزيدها بل لا بد منها على قدر يبقى القوة على حالة تمكنها عند المنتهى دفع المرض فإن هذا القدر من الغذاء يحتاج إليه في تدبير المرض و ما نقص عنه أو زاد فمذموم أما النقصان فلأن القوة اذا لم يكن عند المنتهى يقدر بدفع المرض استولى المرض و أما الزيادة فلأن الغذاء يزيد[ كما] القوة يزيد في المرض بتزيده في مادته و زيادة المرض لا محالة رديّ. و[ لكن عند الشك في مقدار الغذاء ينبغى أن يعلم أن] الغذاء لا بد منه في إبقاء القوة لأن زيادة المرض أولى من سقوط القوة.
3- 351. ( 3). أي: الى أن تقرب الانقضاء؛ لأن انقضاء الحمى إنما يتحقق بعد انتقاضها لأنه تدريجى لا دفعى فحينئذ لا بد اولا من انحطاط الحمى ثم يوجد انقضاؤها و الّا كيف يتصور التزايد الى انقضائها.

الدم على ما ينبغى فتتسارع إليه العفونة و لا تقوى القوة أيضا حينئذ على تحليل ما قد تعفن من الدم فيزيد المتعفن على المتحلل، و إما لتلزز البدن و كثافته فلا يتحلل منه الجزء المتعفن سريعا و ينضم إلى الأجزاء الأخر التى تسرى إليها العفونة و يقل الترويح عند ذلك أيضا لضيق المنافس فيزيد المتعفن على المتحلل.

و متناقصة و ذلك حين يتحلل أكثر مما يتعفن لاضداد ما قلت.

و متساوية لتساوى ما يتحلل لما يتعفن لتوسط الأسباب المذكورة أو لاجتماع بعض أسباب التزايد مع أسباب التناقص و شرها المتزايدة(1) و هذا ظاهر.

و علامتها: علامات سونوخس و القلق و الكرب و اللهيب لغلبة الحرارة الحادّثة عن العفونة و ضيق النفس لأن الدم إذا سخن و غلى، تخلخل و ازداد حجمه و رقّ قوامه و ارتفع و مال إلى الأعضاء العليا، كالصدر و الرئة و غلى فيها غليانا شديدا بحيث لا يبقى العروق و الشرايين التى فيها متسع للتنفس و يحدث البهر مع كثرة الاحتياج إلى استنشاق الهواء البارد لشدة سخونة القلب و نواحيه من الصدر و الرئة بالمجاورة و بسبب سخونة العروق و الشظايا المنبعثة منها إليها، و لأن الدم إذا سخن و تخلخل، امتلأ منه الشريان العظيم الممتدّ على الصلب فيزاحم الرئة و يمنعها من الانبساط التام و كذلك امتلأ منه قسم من الأجوف الصاعد و هو الذى يتوكّى على الفقرة الخامسة من فقار الصدر و لذلك سميت هذه الحمى المطبقة ربوية(2)، و عند ذلك لا يؤمن أن ينفجر بعض من الشرايين في الدماغ أو الجوف و يحدث رعاف أو قى ء دم و يهلك العليل، أو أن يستمسك نفسه إن كانت الشرايين وثيقة و يختنق فجأة، أو ينصبّ الدم إلى تجويف القلب و يحدث الخناق القلبى و عظمه و تواتره لغلبة الحرارة.

و علاجه: الفصد فإن قيل: إن «جالينوس» قد منع من اخراج الدم بالفصد إذا

ص: 356


1- 352. ( 1). لأن التعفن فيها اكثر مما يتحلل فيكون المرض أقوى من فعل الطبيعة. و أسلمها المتناقصة لأن فعل الطبيعة فيها أقوى من المرض. و المتساوية متوسط الحال في ذلك لأن فعل الطبيعة قد يغلب فترهل[ فترمد] المرض و قد يتغلب فيستولى المرض.
2- 353. ( 2).[ الصحيح أن تكون« ربوية» و يمكن أن يقال في توجيه« ربوية» بأن تكون هذه الحالة موجبة لانضغاط الرية و الربو].

تعفن، قيل: نعم إذا تعفن الدم أكثره ليس الطريق في إصلاحه إخراجه بالفصد، لأنه إذا خرج شى ء منه بالفصد لم يرج أن يصلح البقية بما يتولّد من الدم بعد يوما فيوما بل الطريق فى اصلاحه الأغذية الموافقة و تقوية الكبد ليتولّد دم جيد و يختلط بالفاسد العفن و الطبيعة لقوتها- حيث لم تضعف بالفصد- تدفع ذلك الدم العفن بالعرق و البخار و الرسوب في البول، فيحصل بالتدريج دم صالح في الكبد و العروق.

و أما إذا حصلت العفونة في بعض الدم لم يمنع من الفصد، لأنه يخرج بعض منه بالفصد و يصلح الباقى- و هو قليل- بالدم الصالح الموجود و المتولد يوما فيوما و تليين الطبيعة بالتمر الهندى و ماء الرمان المشحوم و سقى ماء الشعير و الأشربة المطفئة للدم مثل شراب العناب و الخشخاش و الرمان و الاجاص و الماء الصادق البرد فإنه يطفئ الحرارة و يغلظ الدم و يدفع العفونة، قال «إبن سرافيون»:

لأن طبيعة الأعضاء الرئيسة تقوى بالتعديل و التبريد الذين يكتسبه من شرب هذا الماء فتنجذب إليها الكيموسات المعتدلة و يغتذى بها و تتوجه إلى ما ليست بمعتدلة منها فيندفع بعضها إلى الأحشاء و بعضها إلى الجلد و أقراص الكافور.

و أما الحمى الحادّثة عن عفونة الدم خارج العروق فهى حميات الأورام الدموية مثل الحميات الحادّثة عن ورم غشائى في الدماغ و الحادّثة عن ورم الآت النفس، أو ورم المعدة أو الكبد أو الكلى أو غيرها من الأعضاء.

و جميع ذلك قد ذكر عند علاج أورام هذه الأعضاء.

الصنف الرابع: فى الحمى البلغمية الدائرة

هذه الحمى هي النائبة كل يوم و تسمى المواظبة لأنها تواظب و تنوب كل يوم و هى تحدث عن عفونة البلغم خارج العروق.

و علامتها: أن يبتدئ بنافض صادق البرد لهرب الحارّ الغريزى من أذية البلغم المتعفن عند حركته من مستوقد العفونة، و قال «الشيخ»: إن الأخلاط الباردة تؤذى الأعضاء الحساسة بالبرد الفعلى الذى لها بالقياس إلى الأعضاء، فإنها متى كانت ساكنة في مستوقد العفونة مألوفة لذلك العضو و استقر انفعاله عنه لم يحس ببردها، فإذا حدث تعفن، تحركت عن مستقرها بسبب الحرارة المفرقة التى تحدث

ص: 357

عن العفونة فانفعل عنها العضو الذى لم يكن ملاقيا لها و أحس ببردها بسبب سوء المزاج المختلف فيحدث النفض و البرد لذلك حتى إذا تعفنت بالتمام و سخنت و زال عنها البرد الفعلى، سخنت البدن و التهبت الحمى و لا يبادر إلى السخونة بسرعة أى: يطول مدة لبث البرد في البدن و يمتدّ إلى أن يسخّن البدن، و ذلك لأن البلغم لغلظه و لزوجته و برد مزاجه لا تسرع إليه العفونة حتى ينشر منها الحرارة النارية في البدن و تلتهب الحمى، و لأن الحرارة في هذه الحمى تحتقن في الباطن و تكمن فيه بسبب كثافة الجلد و ضيق المسامّ عن البرد الذى يحصل عن هرب الحارّ الغريزى و من برد الخلّط أيضا كما مرّ حتى إذا تمت العفونة و اشتدّت الحرارة و رقّ البلغم و اتسعت المسامّات و تخلخل البدن و كثرت الأبخرة، برزت الحرارة و ظهرت السخونة فى البدن.

فإذا استولت الحرارة، لم تكن قوية جدا؛ لأن الحرارة إنما تكون قوية حادّة لذاعة إذا كانت متشبّثة بجسم حارّ يابس قليل المقدار و هاهنا قد تشبّثت بالبلغم و هو بارد رطب كثير المقدار في البدن و لا يكون معها عطش و لا عظم النبض لقلة الحاجة إلى الترويح و لضعف القوة و انضغاطها من كثرة مقدار البلغم و تقلّ معها الشهوة؛ لأن فم المعدة في هذه الحمى يكون مؤوفا ضعيفا على الأكثر بسبب استيلاء البلغم و انصبابه إليه، سيّما إذا كان تعفنه فيه فيعرض الامتناع من الطعام و يفسد مع ذلك الهضم، و لهذا قال بعضهم: إن ضعف المعدة خاصة لازم لهذه الحمى كما أن علة الطحال لازمة للربع و وجع الرأس للغب و يترهّل البدن و يتهبّج الوجه لسوء الاستمراء و غلبة الرطوبة، و لأن حرارة الحمى تذيب البلغم و ترققه و تنشره فيمتلئ منه البدن و ينتفخ و يترهل و يصفرّ لقلة الدم و يكون فيها قى ء البلغم و اختلافه و رطوبة الفم و يعرض للبلغميين و المرطوبين بأسنانهم كالصبيان و الشيوخ و يكون النبض فيها صغيرا مختلفا لبرد البلغم و ضغطه القوة بكثرته و البول يكون مرة رقيقا أبيض من قبل السدّة و امتناع الأجزاء الثخينة من الخروج مع البول فيتصفّى رقيقا مشفّا كالماء و من قبل برد البلغم و عدم الاستمراء أيضا، و قال «إبن أبى صادق»: «إن بياضه يكون بسبب بياض البلغم في لونه»، و فيه بحث؛ لأن بياضه لو كان بسبب اختلاط البلغم لكان قوامه غليظا و مرة أحمر ثخينا كدرا لمخالطة البلغم المحتبس العفن الغليظ الذى قد سخن

ص: 358

و احمرّ بالحرارة النارية و ذلك يدل على انفتاح السدّة لأن السدّة ما دامت باقية تحتبس الأخلاط الغليظة وراءها و تتصفّى المائية الرقيقة.

و متى كان حدوثها عن البلغم الزجاجى كان في ابتدائها نافض شديد لأنه أغلظ أصناف البلغم و أشدّها لزوجة فيتشبّث بالأعضاء و لا ينقلع الّا بحركة شديدة و ارتعاد قويّ و إن كان عن البلغم الحامض كان معها برد شديد؛ لأن حموضته إنما تكون إذا فعلت فى البلغم الحلو حرارة ضعيفة و أوجبت له غليانا و تخلخلا ثم استولى عليه البرد لذلك(1) و قهر الحرارة فحمض مثل سائر العصارات، فيكون أنفذ في خلل الأعضاء و العضلات و أغوص في جرمها لرقته و حموضته فيحس ببرده أكثر مما يحس ببرد الزجاجى و غيره و لا يكون معه نفض شديد لرقته و قلة لزوجته فلا يحتاج في انقلاعه إلى ارتعاد قوى و ما كان من بلغم مالح فيتقدمه اقشعرار من غير نفض قوى إذ ليست له لزوجة الزجاجى و لا لذع المادة الصفراوية و حدّتها و لا يشتدّ برده لأنه أسخن أصناف البلغم و أسهل قبولا للعفونة فتلتهب فيه الحمى بسرعة و يسخّن البدن و يكثر ارتفاع الابخرة الحادّة منه إلى ظاهر الأعضاء و ما كان من بلغم حلو فقلّما يتقدمه- إلى كثير من النوائب- قشعريرة و لا برد و لا نافض؛ لأنه ليس شديد البرد من حيث إنه قارب النضج و لذلك قال «صاحب الكامل»: إنه أسخن أصناف البلغم و ليس له شدة و لا لذع و لا حدّة فلا تحدث منه هذه العوارض عند حركته من مستوقد العفونة، حتى إذا امتدّت النوائب و تحلل منه ما كان ألطف و أرقّ و أحلى فيغير في كيفيته إما إلى برد شديد أو حدّة قوية.

و ربما يظهر في هذه الحمى المواظبة في الأوائل حرّ شديد و فى الآواخر يقلّ ذلك الحر؛ لأن العفونة تسبق أولا إلى الأحلى و الأملح و الأرقّ لما ذكر فتتبخّر عنها أبخرة حادّة لحرارتها و رقتها ثم إلى الأبرد و الاغلظ و هو لا يتعفن بسهولة فلا يسخّن سخونة شديدة و لا تنفصل عنه أبخرة حادّة و لا كثيرة لغلظه و لزوجته و برودته فلا يكون معها التهاب و لا كرب و لا اشتياق كثير إلى الهواء البارد و الماء البارد و لا إلى التكثيف و التخلخل.

و مدة أخذ هذه الحمى أطول من مدة الفترة، لما ذكر. و لا ينقى البدن فيها من الحرارة نقاءا تاما بل تبقى فيه بقية إلى أن تكرّ النوبة الثانية لكثرة المادة

ص: 359


1- 354. ( 1). أي: للتخلخل؛ لأن الاجزاء النارية المحتقنة في البلغم يتفارق و ينفصل عنه لتخلخله.

و غلظها و لزوجتها فلا يتحلل عن مستوقد الحرارة بالكلية حتى ينضمّ إليها شى ء آخر و يتعفن و تكرّ نوبة أخرى و يقلّ فيها العرق و لا يكون شائعا و هى مع ذلك طويلة مزمنة و ربما بقيت أشهر لأن الطبيعة تضعف في هذه الحمى لقلة زمان راحتها فلا تقدر على نضج المادة و دفعها؛ لأن المادة في نفسها غليظة عسرة النضج كثيرة المقدار فتحتاج الطبيعة في مقاومتها إلى اجتهاد قوى و هى ضعيفة لا تقدر على ذلك، و لأن اعضاء الغذاء قد ضعفت عن تدبير الغذاء و هضمه فيتولّد البلغم لذلك و يزيد في مادة المرض، و لأن الطبيب إن داوى الحمى بالأشياء المبرّدة المرطّبة، زاد السبب و إن داوى السبب بالاشياء المسخّنة المجففة، زاد فى الحمى و إن ركب الدواء، لم يحصل الغرض على ما ينبغى(1).

و علاجها: تلطيف البلغم بماء الشعير المركب مع الملطفات مثل أصل الكرفس و الرازيانج و بالسكنجبين البذورى على قدر غلظ الخلّط و برده و القى ء عند ابتداء النوبة لأن المادة حينئذ متحركة هائجة و حرارة الحمى تذيبها و ترققها فتندفع بالقى ء بسهولة بما يقطع البلغم مثل طبيخ الشبت و الفوتنج و بذر الفجل مع السكنجبين و شى ء من الملح و الاسهال بما يخرجه مثل طبيخ أصل الكرفس و الرازيانج و السوسن و الأذخر و الإنيسون و الغافث و الزبيب مع الجلنجبين و سقى دواء التربد كل ليلة إن احتملت القوة و لم تكن الطبيعة لينة، و الّا كلّ ليلتين أو اكثر و هذه صفته: زنجبيل، مصطكى، من كل واحد عشرة دراهم؛ تربد، عشرون درهما؛ سكر الطبرزد، مثل الجميع و أقراص الورد الصغير و الكبير على حسب حال البلغم.

و ينفع منها الادرار القوى بالأشياء المقطّعة الملطّفة مثل الإنيسون و الكرفس و الكشوث؛ لأن البلغم بعد ما لطف و رقّ، سهل استفراغها بالادرار؛ لأنه حينئذ يصير من جنس المائية التى شأنها أن تدفع بالبول، و لأن تكرار الادرار و كثرته ليست فيه غائلة كما فى تكرر الاسهال من تحليل القوة و ضعفها و تأذى الأمعاء،

ص: 360


1- 355. ( 1). يجوز أن يداوى الطبيب خلاف ما ذكر« الشارح» من الشقوق و هو أن يخرج البلغم من البدن بما يخرجه من الادويه المسهلة المعتدلة بين الحرارة و البرودة بعد أن ينضج نضجا تاما ثم يبدّل المزاج بما يناسبه إن كان سوء المزاج باقيا بعده.

و لأنه(1) يزول به التهبج الحادّث في البدن من استيلاء البلغم و قلة الاستمراء و التجويع لأن الطبيعة عند فقد الغذاء تتوجّه بالكلية إلى تلك الفضول البلغمية و تتصرف فيها و تنضجها و تلطفها و تدفعها عن البدن، مع أن الحرارة المشتعلة عند الجوع تعين على التلطيف و الترقيق و الدلك لتحليل الفضول المحتبسة في الأعضاء و العضلات و تقوية فم المعدة بمثل الجلنجبين و المصطكى؛ لأنه(2) إذا كان ضعيفا كان اكثر توليدا للبلغم، و لأن أكثر ما ينصبّ البلغم فى هذه الحمى انما ينصبّ إليه و يجتمع فيه و حينئذ يجب أن يستفرغ عنه إما بالقى ء أو بالاسهال و ذلك إذا وقع بعد التقوية نفع و الّا نكأ المعدة و البدن جميعا و زاد فيهما الضعف و التغذى بالاغذية الناشفة مثل: الحمصية و الزيرباجية مع الطيهوج و الدراج و الصباغات جمع صبغ و هو الإدام المتخذة من الخلّ و المرى و السلق لما فيه قوة بورقية حادّة تجلو و تحلل و تقطع البلغم و تخرج الأخلاط اللزجة الغليظة.

الصنف الخامس: في الحمى اللثقة

اللثق بالكسر البلل و سميت الحمى بها لأن مادتها التى هي البلغم ذات رطوبة و بلة هذه هي الحمى البلغمية اللازمة التى تعفن مادتها داخل العروق.

و علامتها: جميع علامات البلغمية الدائرة خلا انه لا نافض معها و العرق فيها لا يكون الّا عند المفارقة الكلية و دفع المادة من العروق إلى الجلد و تكون أشبه شى ء بالدق من حيث إن حرارتها لا تكون نارية لذاعة و لا مفارقة بل هادئة لازمة، و لا يحس بها اللامس ساعة لمس البدن بل بعد مدة طويلة إذا ترك يده عليه، لما يتخلخل العضو و يتسع المسامّ و يكثر اجتماع الابخرة الحارّة تحت اليد فيحس

ص: 361


1- 356. ( 1). هذا الدليل غير مفيد للمقصود، لأن ازالة التهبج ليست مخصوصة بالإدرار حتى يكون الإدرار أنفع من الاسهال بزواله بوجه الأحسن لاستفراغه[ أى: الاسهال] البلغم الرقيق و الغليظ معا بخلاف الادراد؛ الّا أن يقال ان التهبج إنما يكون من الرقيق و الأبخره المنحلّة منه فحينئذ يكون استفراغه بالإدرار أسهل من الإسهال.
2- 357. ( 2). فيه بحث؛ لأنا لا نسلّم تولد البلغم في فم المعدة لأن العضو المولّد[ له] في أصل الخلّقة إنما هو الكبد و مع هذا إن سلمنا ذلك جاز أن يتولّد في قعر المعدة لا في فمها لأن محل الطبخ و الهضم انما هو القعر.

بها. و قد رأيت(1) كثيرا من المدقوقين عالجهم الجهال لهذا الاشتباه بعلاج اللثقة من استعمال المسخّنات القوية و المسهلات الحادّة و غيرها فقتلوهم ظلما. و الفرق بينهما أن اللثقة لا تقوى بعد تناول الغذاء، و أن السحنة فيها تكون ممتلئة منتفخة و النبض صغيرا لينا و فى الدق صلبا متمددا، و أن التدبير المتقدم يكون مولّدا للبلغم مثل كثرة الاكل و الشرب و الدعة و الاستحمام بعد الطعام، و أن لها فتورا و اشتدادا على دور المواظبة، و أن السن و البلد و الوقت يكون مما يكثر فيها تولد البلغم و يكون هناك تفتير في ست ساعات و نحوها بحسب لزوجة المادة و غلظها و كثرتها فوق الذى يكون في الدائرة أى: حرارتها عند التفتير تكون فوق حرارة الدائرة عند التفتير، لأن المادة هاهنا داخل العروق المتلززة فلا تتحلل حتى ينضمّ إليها شى ء آخر مما لم يتعفن فيتعفن فإن الدائرة البلغمية أيضا لا تخلو عن بقية من الحرارة عند التفتير إلّا أنها تكون خفية غير ظاهرة لأن مادة الدائرة من حيث إنها تتعفن في مواضع متخلخلة أو واسعة ذوات مجار و مدافع للفضول يتحلّل أكثرها سريعا فتسكن الحرارة إلّا أنها للزوجتها و غلظها تبقى منها بقية في مستوقد العفونة يسخّن عنها البدن سخونة يسيرة حتى تكرّ النوبة الأخرى.

و علاجها: علاج المواظبة إلا أن الإقدام على التسخين فيها بالملطّفات(2) ينبغى أن يكون بتوق و تدريج(3) خاصة إن كان الدماغ ضعيفا لما تصعد إليه المواد عند تلطيفها و يحدث ليثرغس.

الصنف السادس: في حمى الربع الدائرة

سميت به لأن ابتداء النوبة الثانية يكون في اليوم الرابع من ابتداء النوبة الأولى.

و بعضهم يسميها بالمثلثة و هو خطأ، لأن المثلثة هي الغب و هى الحمى السوداوية التى تعفن مادتها خارج العروق.

و علامتها: أن تبتدئ بنافض يسير في الأدوار الاول؛ لأن المادة في أول الأمر

ص: 362


1- 358. ( 1). و قد رأينا أيضا كما ذكر ذلك« الفاضل العلّامة».
2- 359. ( 2).[ الدليل على استعمال الملطّفات أنّ] المادة المحتبسة في العروق يعرض عنها السدّة كثيرا.
3- 360. ( 3). لأجل حرارة المادة في الأصل و لازديادها بسبب الإحتراق.

لغظها لا تنفذ في العضلات حتى تتأذى بها الّا قليلا ثم تتزايد بحسب نضج المادة و رقتها، و لذلك يكون اشتداد النافض فيها علامة جيدة ينذر ببلوغها حتى إذا تم النضج، لان النافض و تكسر شديد و هو أن يتوهم العليل أن شيئا ثقيلا يرضّ عظامه و مفاصله، و ذلك لأن البرد لقوته يستولى على الأعضاء و يكثّف الأغشية المحيطة بالعظام و يقبضها بقوة فيشتدّ انضغاط العظام و انعصارها منها و تحدث حالة شبيهة بالتكسر و برد قوى؛ لأن المادة عسرة التعفن لبردها و يبسها و ترمدها و افراط غلظها فلا تسخن بسخونة حتى تلهب عنها الحمى، و لأن ما يرتفع عنها من الأبخرة المسخّنة للبدن قليلة جدا لما قلنا و وجع في المفاصل لتكاثف الأغشية المحيطة بها و انقباضها و صغر في النبض لقلة الحاجة إلى الترويح بسبب البرد، و لضعف القوة عن التعظيم بسبب ثقل المادة و غلظها و كثافتها و ضغطها لها، و لصلابة الآله بسبب استيلاء اليبس و تفاوت و ابطاء لذلك.

و إذا سخنت، تكون حرارتها فوق حرارة المواظبة ليبس المادة و ترمدها و دون حرارة الغبّ لبرودتها و لذلك مدة نوبتها تكون بين تينك في القصر و الطول فيه نظر؛ لأن مدة نوبتها و هى أربع و عشرون ساعة أطول من نوبة المواظبة التى هي ثمانى(1) عشرة ساعة و من نوبة الغبّ التى هي اثنتا عشرة ساعة، فلا يصحّ أن يراد بالنوبة الدور، لأنه أيضا أطول من دورهما، نعم مدة نفضها تكون بين مدة نفضهما في الطول و القصر، لأن النفض فيها يمتدّ أكثر من نفض الغبّ، لأن مادتها لبردها و يبسها و غلظها لا تتعفن بسرعة حتى يسخّن البدن و يسكّن النفض و لا تمتد امتداد نفض النائبة، لأنها ليست لزجة كالبلغم حتى احتيج فى انقلاعها إلى حركة قوية.

و قيل: إن دور المواظبة أربعة و عشرون ساعة و مدة نوبتها ثمانية عشرة ساعة و هى ثلاثة أرباع الدور، و دور الصفراوية ثمانية و اربعون ساعة و مدّة نوبتها اثنتا عشرة ساعة و هى ربع الدور، و دور السّوداوية اثنتان و سبعون ساعة و مدّة نوبتها أربعة و عشرون ساعة و هى ثلث الدور، و الثلث أكثر من الربع و أقل من الثلاثة أرباع. و فيه تعسّف؛ لأن ثلاثة أرباع شى ء قد يكون أقل بكثير من ربع شى ء آخر و هذا ظاهر.

ص: 363


1- 361. ( 1).[ خ. ل: ثمان].

و يدل عليها السن من الكهولة و المزاج البارد و اليابس و الوقت من الخريف و التدبير المتقدم مثل تناول العدس و الكرنب و النمكسود و نحوها و قلما تحدث ابتداءا لأن المرّة السوداء انما تتولد في الأكثر من احتراق أخلاط آخر لكن تحدث في الأكثر بعد الحميات الاخرى العفنة لاحتراق الأخلاط و ترمدها من استيلاء الحارّ النارى و تحليل الاجزاء اللطيفة عنها فإن كانت عن احتراق السوداء الطبيعية، كانت علاماتها تلك العلامات المذكورة و إن كانت عن احتراق البلغم، يستدل على ذلك بحدوثها عقيب المواظبة و بلين النبض بالنسبة و قلة اللهيب و علامات بلغمية المزاج و إن كانت عن احتراق الدم، يستدل عليها بعلامات غلبة الدم و حدوثها بعد المطبقة، و إن كانت عن احتراق الصفراء، يستدل عليه بحدوثها بعد الحمى الصفراوية و بالعطش و الالتهاب. و البول في هذه الحمّى يكون مختلفا ففى الابتداء يكون أبيض رقيقا عديم النضج و بعده يتلّون بلون المادة التى تولدت السوداء عنها فيختلف حاله لأنها تحدث من احتراق أخلاط شتى و فى الانحطاط يكون أسود غليظا لما تندفع السوداء و تنحدر مع البول و النبض يكون صلبا ليبوسة السوداء.

و علامة نضج المادة من هذه الحمى: أن يلين النافض و البرد لما يعتدل قوامها و يقلّ بردها و يبسها فتتعفن سريعا و تسخن و تلتهب الحمّى.

و علاجها: إن كانت من احتراق الدم و كانت علامات غلبة الدم ظاهرة، فصد الباسليق من الجانب الأيمن ليخرج الدم المحترق من الكبد بسهولة بسبب أنه يخدمه و يقرب منه و الّا ففصد أيّ عرق كان ينقص من الدم و يخفف من الكبد غير أنه يكون بزمان طويل، لأنه يحتاج إلى قسمة الطبيعة و تعديلها له، و أما إذا فصد لكل عضو العرق الذى يخدمه، قرب الانتفاع به و لا يحتاج إلى تعديل الطبيعة في مدة طويلة. و اتفق «يوحنا بن سرافيون» و «ثابت بن قرّة» و «الرازى» و «صاحب الكامل» و كثير من المتقدمين و المتأخرين على فصد الباسليق من الأيسر، و الحق معهم(1) لأن تولد الربع انما يكون من كثرة المرّة السوداء و الطحال معدنها و لذلك تعظم أطحلة اصحابه، فالفصد من الأيسر يكون أعظم نفعا و أشدّ اقلاعا للعلة مع

ص: 364


1- 362. ( 1). بل الحق أن الحق معهم و مع المصنف ايضا؛ لأن أصوب التدبير أن الدم اذا احترق في الكبد يفصد الباسليق الأيمن و إن احترق في الطحال يفصد الباسليق الأيسر.

أنه ينفع الكبد ايضا و يجذب الدم منه، لكن ينبغى ان ينظر الدم فإن كان أسود، يرسل و يستقصى في استفراغه و إن كان أحمر ناصعا، يحبس على المكان لأن اخراجه حينئذ يضرّ من حيث إنه يضعف القوة فلم يمكنها مقاومة المرض من حيث إنه يخرج الدم الذى هو ضد السوداء فيزيد قوتها و نكايتها و لم يبق لها مقاوم، و من حيث إنه يحرّك الأخلاط المتعفنة منه إلى خارج و لا تستفرغ مع الدم لعصيانها فيختلط الردى ء بالجيد و يحيله إلى طبيعته و تعظم البليّة حينئذ و ربما ينصبّ إلى مواضع من البدن و تحدث حميات ربع أخرى ثم اسهال السوداء بماء الجبن المقوى بالأفتيمون و نحو ذلك مما يخرج السوداء من غير أن يسخّن و يزيد في الاحتراق و التعفين مثل البنفسج و الشاهترج و الهليلج الكابلى و البسفائج و لب الخيار شنبر و الترنجبين و سقى السكنجبين و ماء الشعير للتبريد و الترطيب و التلطيف.

و إن كانت من احتراق البلغم، فالإسهال بمطبوخ الأفتيمون و القى ء بالمقطعات مثل طبيخ الشبت مع السكنجبين المنقوع فيه الفجل، سيّما عند ابتداء النوبة و سقى السكنجبين البذورى، لأنه يلطف و يقطع.

و إن كانت من احتراق الصفراء، فالإسهال بمثل البنفسج و الخيار شنبر و نحو ذلك مما يبرّد و يرطّب و يخرج السوداء مثل الاجاص و السفستان و الزبيب الخراسانى و اصل السوس و بذر الهندباء و سقى السكنجبين و ماء الشعير.

و إن كانت من عفونة الخلّط الاسود الذى هو عكر الدم، فالنفض بالحبوب المخرجة للسوداء بعد الإنضاج؛ لأنها مادة غليظة عسرة الانبعاث غير متأتية للخروج و إذا استعمل المسهل و هى لم تتهيّأ للاستفراغ بالنضج، عجز المسهل عن استفراغها بالتمام فاستفرغ الأخلاط اللطيفة الجيدة الموافقة للطبيعة و يزداد حينئذ نكاية ما بقى من الغليظ لبقائها البدن منفردا و يعسر انقلاعها و استفراغها و ايضا حرّك الأخلاط العفنة الغليظة و ازعجها و لم يقدر على استفراغها فانتشرت في البدن و اختلطت بالأخلاط الصالحة و أفسدتها و ينفع منها بعد ظهور النضج في القارورة و بعد أن يلين النافض و تصير قشعريرة فانه أيضا يدل على نضج الحبوب المخرجة للسوداء و الدلك و الادرار و التعريق لاستفراغ الفضول بالتمام من جميع الطرق التى يمكن استفراغها منها، و أما استعمال هذه التدابير قبل

ص: 365

النضج فهو في غاية المضّرة إذ لا يستفرغ حينئذ الّا الرقيق اللطيف و ينبغى أن يتواتر الاسهال في هذه الحمى، لأن الخلّط السوداوى لا يستفرغ بتمامه بمسهل أو مسهلين لغلظه و ترمده و لا ينقى نقاءا تاما، بل ينبغى أن تتهيأ المادة للاستفراغ بالإنضاج ثم تستفرغ باللين لئلا تضعف القوة في مرات و يكون الاسهال قبل يوم الدور(1) بيوم لتكون القوة قد رجعت إلى البدن و استراحت الطبيعة يوما بعد الحمى فتتحمل نكاية المسهل و لا تضعف من إذاها.

الصنف السابع: في حمى الربع الدائمة

و أما الربع الدائمة فعلامتها علامات الربع الدائرة إلّا أنه ليس معها نافض و تشتدّ ربعا و تفتر في سائر الأيام و ما أقل حدوثها لأن السوداء مع قلّة كميتها في البدن و عسر قبولها للتعفن يقلّ وجودها في العروق و لا يمكن استفراغ بعضها عنها بالفصد خصوصا غير الطبيعى منها.

و علاجها: فصد الباسليق ثم فصد الصافن لأنها حيث كانت محصورة في العروق يمكن استفراغ بعضها منها بالفصد من الباسليق الذى هو من العروق الواسعة أولا، ثم استفراغ ما هو مترسب و متسفل منها لشدة كثافتها و غلظها و كثرة ارضيتها من الصافن و الادرار ليستفرغ مع المائية التى ترجع من الأعضاء القهقرى و اسهال السوداء إن كانت غليظة جدا لا تستفرغ مع الدم و لا مع المائية.

الصنف الثامن: في حمى الخمس و السدس و السبع و ماوراءها

و أما حمى الخمس و السدس و السبع و ما وراءها، فهى من قبيل حمى الربع(2)؛ لأنها تتولد من مادة مجانسة لمادة الربع لكنها أغلظ و أقل(3) فلا تجتمع و لا تتعفن بسرعة فيكون زمان فترتها أطول و أكثر ما تكون من سوداء بلغمية

ص: 366


1- 363. ( 1). أو بعد يوم الدور بيم و تفصيله في« كشف الإشكالات».
2- 364. ( 2). أى: من قبيل الربع الدائرة؛ لأن مادة تلك الحميات كلها تكون خارج العروق لأنها لو كانت من داخلها لكان تلك الحميات لازمة.
3- 365. ( 3). و الّا لم يكن قبول المادة للعفونة بطيئا فلم يكن خمسا و سدسا و نحو ذلك، و لذلك البرد و النافض و العرق كل ذلك فيها يكون قليلا.

لأنها لزيادة بردها و غلظها تكون أبطأ حركة و أعسر تجمعا و تعفنا. و هذه الحميات قد حقق القول في وجودها «بقراط» و قال: إن السبع طويلة و ليست قتّالة، و التسع أطول منها و ليست قتّالة، و الخمس أردأ لأنها تكون قبل السل و بعده. و أمّا «جالينوس» فهو كالمنكر لوجودها و يقول: «ما رأيت في عمرى شيئا منها» و يزعم أن وقوعها يكون لسوء تدبير إذا استعمل أوجب الحمّى و إذا عوّد أوجب في مثل ذلك الوقت تلك الحمى و إذا ترك زالت الحمّى فتكون أدوارها و عوداتها بعودات التدبير لا المواد تجتمع و تتعفن على تلك الادوار، و قال «الشيخ»(1): ليس الحال في تجويز ما لم يرقط و لم يسمع و لم يشاهد به مجرب أو عالم كتجويز ما شهد به مثل «بقراط»، و قد حدثنى ثقة أنه شاهد السبّع و اما الخمس فقد شاهدناه مرارا. و قال «القرشى»: قد شاهدنا الخمس ببلاد مصر كثيرا و شاهدنا رجلا كانت حمّاه تنوب كل ثمانية عشر يوما نوبة واحدة. و أقول: إنى قد عالجت رجلا تنوب حمّاه في كل عشرة أيام.

و علاجها: علاج الربّع و التدبير الملطّف الذى له فضل تلطيف، لأن مادتها أغلظ من الربع و النفض بما يخرج البلغم إن كان المحموم ضخيما شحيما شرها على الأكل لأن هذه تدل على أن مادتها بلغم قد غلظ و استحال إلى السوداء بسبب البرد و الجمود و الاحتراق و بما يخرج السوداء الإحتراقى إن كان المحموم يابسا هزيلا نحيفا يابس المزاج، لأن ذلك يدل على حراقة مادة يسيرة و القى ء يوم الدور بما يلطّف و يقطّع الخلّط الغليظ مثل ماء الشبت مع الملح الهندى و السّكنجبين و اقوى منه جوز القى ء إن احتيج إليه.

تتمة الأولى: في الحميات المختلطة

و أما الحميات المختلطة التى لا تحفظ أدوارها فهى:

إما من ورم بعض الأعضاء فيه بحث لأن الورم لا يوجب الحميات المختلطة كما ذات الجنب و ذات الصدر و السرسام و غير ذلك و علامتها: وجود الورم

ص: 367


1- 366. ( 1). كلام« الشيخ» يدل على أنه لا ينبغى أن ينكر ما شهد به« بقراط» و ان لم يره أحد.

و علاجها: علاج الورم.

و إما من سوء تدبير العليل في المأكل و المشرب و غير ذلك فيتولّد في بدنه لذلك أخلاط رديئة تتعفن و تثير و توجب حميات على مقتضى طبائعها فيختلف نظام الادوار و ترتيبها فيكون السبب في أدوارها و عوداتها عودات التدبير الردى ء و أدواره لأدوار مواد تنصبّ و عوداتها في هذه العبارة شى ء(1).

و علاجها: اصلاح التدبير.

و إما من احتراق الأخلاط و مصيرها إلى الترمد، فيه نظر؛ لأن احتراق الأخلاط و ترمدها لا يوجب الاختلاف في ادوار الحمّى، بل يكون لها دور معين بحسب قلّة تلك المادة المحترقة و كثرتها، نعم، إن القوم قد ذكروا أن الدم إذا احترق و عفن و استحال لطيفه إلى الصفراء و غليظه إلى السوداء، اختلف الادوار، أى: لا يكون أدوارها على نظام أدوار الغب و لا على نظام أدوار الربع، بل تكون مركبة من أدوارهما و يكون لها مع ذلك نظام محفوظ و ترتيب معيّن.

و علاماتها: أن لا يكون شى ء من تلك الاسباب و تنتقل هذه العلة أى:

المختلطة الاحتراقية إلى الربع لما تجتهد الطبيعة حتى تجتمع تلك المواد في مستوقد واحد و تحامى عن المواضع المتعددة بموضع واحد.

و علاجها: الاستفراغ حينا و التطفئة حينا ليمتنع من استكمال الاحتراق فيعسر الاستفراغ حينئذ لشدة ترمد المادة و تستولى الحمى.

تتمة الثانية: سائر انواع الحميات العفنية التى لها اسم خاص

و قد تحدث من جنس الحميات العفنية أنواع أخرى غير التى ذكرت و تتميز عنها بأعراض تخصّها و سميّت بأسماء مشتقة من تلك الاعراض:

فمنها الحمّى التى يقال لها «ايفتالوس» و هى التى يستبطن فيها البرد و يظهر الحر و حدوثها يكون من بلغم زجاجى حاصل في الباطن و القعر يبرّد حيث هو لبرده، لكنه قد تعرض له العفونة فينتشر منه بخار إما يتعفن

ص: 368


1- 367. ( 1). لأن التدبير الردى إنما يوجب تلك الحمى يتولّد مواد ردى في بدن المريض و انصبابها و تعفنها في مستوقد العفونة على[ ما] تقتضى طبائعها فيختلف ادوار تلك الحمى على حسب ادوار المادة الى موضع العفونة.

و يتفرق و يلتهب في الظاهر لأن الأبخرة لحرارتها و لطافتها تميل إلى الظاهر و إما ليس بعفن يبرّد في الباطن لتحريك ما تعفن له بسبب الحرارة المفرقة الحادّثة من العفونة و ازعاجه عن العضو الذى ألفه و لم ينفعل عن برده حتى يلاقى ما لم يألفه من الأعضاء الباطنة المجاورة لذلك العضو و تحس هي أى: الأعضاء الباطنة ببرده و لا تبلغ مقداره و لا تحرّكه و تفرّقه من العفونة أن يعمّ البدن كله حتى يحدث منه البرد في الظاهر أيضا. و انما كان يتعفن بعض ذلك البلغم دون بعض، لأن البلغم- حيث لم يكن له وعاء يجتمع فيه بل هو منتشر في العروق و فرج الأعضاء- يمكن أن يتعفن بعض منه في موضع و لم يتعفن الباقى، و إن كان مجاورا له.

و علاجها: علاج الحمّى البلغمية.

و منها الحمّى التى يقال لها: «ليغوريا» و هى التى تستبطن فيها الحرارة و يظهر البرد قال «الشيخ»: و لقائل يقول: كيف تكون حمّى و لا تنبعث فيها الحرارة من القلب إلى جميع البدن؟! و الجواب: إن حدود هذه الأشياء يعتبر فيها بشرط أن لا يكون مانع مثل ما يحدّ الماء بأنه بارد رطب، أى: إذا خلى و طبعه و لم يكن له مانع، و الحرارة هاهنا تبلغ إلى القلب و تنبعث في الشرايين و تنتشر لكن يعرض ما يمنع من ذلك في بعض المواضع كما يعرض لو وضع الجمد عليه و هذه الحمى إذا كانت قوية بحيث يحترق الباطن من شدة الحر و معها سواد اللسان و عظم النبض و شدة العطش و الكرب، فهى علامة رديئة لأنها تدل على قوة المؤذى في الباطن و على أن القوة و الروح تنصبّ إليه بأسرهما فيخلو الظاهر عن الحرّ و سبب ذلك صفراء قليلة غليظة جدّا عفنت في عمق البدن و سخّنت المواضع المجاورة لها و لم تتحلل منها ابخرة كثيرة تسخن الظاهر فتبقى الحرارة مندفنة في الباطن و أما إذا لم تكن الحمى بتلك الشدّة و ليست معها هذه الاعراض فهى تكون من بلغم غليظ يعفن فى الباطن و يسخّن الباطن و لا يتحلل منه ما يسخّن الخارج و لا يسخّن الخارج بانتشار بخاره سخونة كثيرة، لأن ذلك البلغم يكون في الاصل شديد البرد فلم ينفصل عنه بخار حادّ قوى الحرارة بحيث يسخّن ظاهر البدن، لأن تلك المادة لا تقبل عفونة كثيرة تحدث عنها حرارة قوية ملتهبة في الخارج و إذا وصل ذلك البخار القليل الضعيف الحرارة إلى الجلد،

ص: 369

تزول عنه الحرارة كزوالها عن بخار الماء المسخّن خصوصا إذا صادف هناك أى: فى الظاهر بلاغم فجة زجاجية باردة فيعود باردا و يبرّد البدن. و هذا النوع في الأكثر يكون نائبة؛ لأن تولد مثل تلك المواد إنما يكون خارج العروق بسبب أن الطبيعة تدفعها عن العروق لمكان الدم.

و علاجها: علاج البلغمية ايضا.

و قد يحدث هذا النوع من الحمّى ايضا من مادة صفراوية غليظة جدّا مثل ما يحدث عن البلغم الغليظ و هذا هو القسم المذكور الذى يكون مع سواد اللسان و عظم النبض و شدة العطش.

و علاماتها: أن تكون لازمة إن كانت داخل العروق أو تجى ء على دور الغب إن كانت خارجها.

و علاجها: أن يدبّر بتدبير مركب من تدبير البلغمية و الصفراوية مثل الجلنجبين مع السكنجبين.

و قد تحدث من البلغم حمى يوجد فيها الحر و البرد معا في الظاهر و الباطن في حالة واحدة. و حدوثها يكون من بلغم قليل يعفن في الظاهر أى: يأخذ في العفونة، لأنه إذا تعفّن بالتمام لم يحدث عنه برد في الأعضاء بل سخونة و من بلغم آخر يأخذ في العفونة فى الباطن فيكون هناك مادتان إحداهما في الظاهر و الأخرى في الباطن فيسخّن الظاهر و الباطن بالبخار الحارّ الذى يرسل كل واحدة منهما إلى نواحيه و يبرّد بجرمه حيث هو إذا تحرك بسبب شروعه في العفونة حركة مّا عن العضو الذى ألفه إلى الذى لم يكن ملاقيا له فانفعل عنه فأحسّ ببرده للمزاج المختلف.

و علاجه: علاج البلغمية.

و منها الحمّى الغشية التى يحدث عنها الغشى وقت ورودها و هى:

إما من كثرة الأخلاط النيّة و البلاغم الفجة(1) فيعرض في ابتدائها أن

ص: 370


1- 368. ( 1). هذا معطوف بالعطف التفسيرى لأن مراده من الأخلاط النيّة هي البلاغم الفجّة؛ لأن مادة تلك الحمى الغشية على الأكثر تكون بلغمية لأن الدموية كيف كانت مناسب الطبيعة فلم تشتدّ عفونتها فلا يكون الغشى لافراط عفونة الدم. و أما الصفراوية و السوداوية فإنها يوجب الغشى في الحمى اذا كان مفرط الحدّة فيكون ذلك الغشى-- تابعا لكيفية المرض و الكلام هاهنا من الغشى في الحمى الذى يكون بنوع مادتها لا بقوة عفنها و لا بنفس الكيفية[ فلذا] هو يكون على الأكثر عن مادة بلغمية. كيف لا و البلغم بطبيعته شديد المنافات للأفعال الطبيعية لأجل قوه برده و لهذا قيد البلغم بالفجة لأنه لو كان نضيجا لم يكن قوى البرد فلم يقوى على كثرة إحداث الغشى و مع ذلك لا بدّ أن يكون كثيرا و الّا لم يكن شديد الاستيلاء على قهر القوة.

ينصبّ من تلك الأخلاط شى ء بارد إلى القلب، يحدث عنه الغشى و فى الأكثر يكون إذا كان مع ذلك فم المعدة ضعيفا فينصب إليه شى ء من تلك الأخلاط لضعفه عن الدفع و تصل أذيته إلى القلب بالمشاركة.

و علامتها: أن يدور على الأكثر دور الحمّى البلغمية و يترهّل معها البدن و يتهبج الوجه لضعف القوة الدافعة و قصور الهضم و امتلاء البدن من الأخلاط اللينة التخمية و إن استفرغ أصحابها بعنف، حدث لهم الغشى لحركة تلك المواد و وصولها إلى القلب و فم المعدة و لضعف القوة و عدم احتمالها للاستفراغ العنيف لما يزداد ضعفها و فتورها باستفراغها و تحللها تبعا لها و كيف يحتمل و قد يحدث الغشى و سقوط القوة عند سكون الأخلاط؟! و إن استفرغ برفق، عصت المواد لفجاجتها و تحرّكت بحركة خانقة للقوة و إن لم يستفرغ، لم تقدر القوة على دفعها بل تعجز عنها و تنغمر تحتها و إن اعطوا الغذاء لتقوية القوة، قويت الحمّى و زادت المادة الباهظة، أى: المثقلة بثقلها للقوة؛ لأن الغذاء يفسد بفساد هذه المادة و إن كان محمودا و يستحيل إلى نوعها و إن لم يغذوا سقطت قواهم لما يبقى البدن عادما للغذاء و ليس في تلك الأخلاط ما يصلح للتغذية فيغتذى به البدن و تنتعش القوة(1).

و علاجها: الحقن اللينة التى فيها أدنى حدّة لتستفرغ ما في الأمعاء و العروق القريبة منها من غير غائلة؛ لأن عادية الأدوية المسهلة و شرارتها عند استعمالها بطريق الاحتقان لا تصل إلى القلب و غيره من الأعضاء الشريفة حتى توجب سقوطا في القوة و تورث غشيا، سيّما إذا لم تكن الحقنة غير قوية الحدّة فيكون جذبها و تحريكها للأخلاط برفق و الدلك بالخرق الخشنة للتلطيف و التحليل و ينبغى ان يبتدأ به من الساقين منحدرا من فوق إلى أسفل ثم من الفخذين كذلك ثم من اليدين

ص: 371


1- 369. ( 1). فينبغى أن يكون الغذاء فيه قليل المقدار كثير التغذية؛ أما قلة مقداره فلتمكن المعدة على هضمه و أما زيادة تغذيته فليفى بالقوة.

و المنكبين إلى الكف ثم من الظهر و الصدر ثم يرجع إلى النظام الأول حتى إذا كاد أن يعرض للعليل ضعف و التنويم لتقوية القوة و استراحتها و أن يغذوا عند الجوع و عند ابتداء النوبة لئلا تنحلّ القوة عند ورود الحمّى بماء الشعير المحلى بالسكر أو العسل ليكون أسرع انحدارا و أشدّ تقوية و أعون على الجلاء و التليين و بالخبز المنقوع في ماء السكر إن احتيج إلى زيادة على ماء الشعير و يسقى كل غداة مثقالا من بذر الكرفس المغلى بالسكنجبين العسلى للتلطيف و التقطيع.

و إما من كيموسات صفراوية شديدة الرّقة و الغوص رديئة الجوهر سمية قد عرض لها التعفن و ازدادت بذلك خبثا و رداءة و فسادا و تحرّكت و تبدّدت في البدن و وصل شى ء منها إلى القلب.

و علامتها: أن يدور على الأمر الأكثر غبّا و أن تحدث في الأبدان التى في غاية حر المزاج و يبسه لأنها تستعدّ لتولد مثل هذه الأخلاط و أن ينخرط منهم الوجه بسرعة و يذبل الجسد لتحلل الرطوبات و ذوبانها و تسقط القوة و النبض في نوبة واحدة أو نوبتين لكثرة تحلل الروح و نقصان الحرارة الغريزية من حدّة المرض و خبث مادّته و مضادة كيفيتها للحرارة و لمزاج الروح و لذلك يقتل في الرابع في أكثر الأمر.

و علاجها: علاج الحميّات المحرقة و سقى ماء الشعير كل ساعة قليلا قليلا ممزوجا بماء الرمان المز ليسكّن الحرارة و ينعش القوة و لا يثقل عليها و أكل الفواكه الباردة مثل التفاح و السفرجل و الكمثرى و القثاء و القثد مبرّدة على الثلج لتتقوى البرودة التى بالقوة بالتى بالفعل في كسر الحرارة، و لتشدّ فم المعدة و تجمعه، و لتشدّ غيره من الأعضاء التى يصل إليها البرد الفعلى و تغلظ المادة الرقيقة السميّة و تكسر عاديتها فلا تنصبّ إلى القلب و لا إلى المعدة و التضميد على الصدر بالصندل و ماء الورد و أكل الخبز بماء الرمان المز و نحوه عند مقاربة النوبة لأنه يقوى المعدة و لا ينحدر عنها أيضا سريعا فلا ينصبّ إليها من المادة المرارية مع أنه يقمع عادية المرار بحموضته و الّا يجار به عند حدوث الغشى لإنعاش القوة و الحرارة الغريزية أو بالشراب الممزوج بالماء الشديد البرد مدافا فيه كعك ليسرع نفوذه إلى الأعضاء في أسرع وقت.

ص: 372

و منها حمّى الوبائية. و الوباء هو تعفن يعرض في الهواء و المراد بالهواء هاهنا هو الجسم المبثوث في الجوّ(1) و هو ممتزج من الهواء البسيط الحقيقى و من الأجزاء المائية المتصعدّة بالبخار و من الأجزاء الأرضية المتصعّدة بالدخان و البخار و من الاجزاء النارية المتصعّدة من الارض، فلا يمتنع تعفنه لمخالطته بما أخرجه من البساطة، فإذا خالطته ابخرة رديئة ترتفع من معادن مؤذية أو بطائح(2) متعفنة أو مباقل رديئة أو جيف في ملاحم أو غير ذلك مما يخرج بها الهواء عن الصرافة خروجا كثيرا أو عرض له ترطيب شديد من اشكال سماوية أو أسباب جزئية لا يشعر بها، يشتدّ بذلك استعداده لأن يتعفن سريعا إذا اثرت فيه حرارة ضعيفة(3) يشبه تعفن الماء المستنقع أى: المجتمع الآجن(4) أى المتغير بسبب أجسام أرضية خبيثة تمتزج معه و تخرجه عن البساطة فتحدث بالجملة كيفية رديئة عفنة بحرارة ضعيفة، فإن البسائط المجردة لا تتعفن و الّا لجاز أن تتعفن كل العناصر و يلزم من ذلك انقطاع التكوّن، لأن العفونة كيفية مفسدة مضادة للتكون فإذا تعفن الهواء عفنت الأخلاط لاختلاط تلك الاجزاء العفنة معها و لما تضعف القوى مما يرد عليها من الأمر الغريب السمّى فتعجز عن التصرف في الرطوبات و حمايتها عن الحرارة الغريبة و ابتداء أولا بتعفين الخلّط المحصور في القلب، لأنه أقرب إليه وصولا منه إلى غيره لأنه يلاقيه أولا بالتنفس و هو على صورته الرديئة لم ينكسر منها شى ء فيكون تأثيره فيه و فيما فيه أقوى مما في غيره حيث يصل إليه بعد ما انكسرت سورته، و إذا تعفن ذلك الخلّط، تحرّك بسبب الحرارة الغريبة و انتشر في البدن كله بواسطة الشرايين فتتعفن جميع الأخلاط الموجودة فيه.

ص: 373


1- 370. ( 1). أي: فضاء فوق الأرض و تحت السماء.
2- 371. ( 2). و هى جمع بطيحة و البطيح هو الموضع الواسع الذى تجتمع فيه الماء و تحتبس و يكون فيه و فى حو إليه أشجار.
3- 372. ( 3). إنما قيد الحرارة بالضعيفه لأن القوية منها تحلل رطوبة الهواء و تجففه أعنى تفنى الرطوبات البخارية منه فيصير الهواء يابسا أعنى يتحلل منه ما يخالط من الأبخرة المائية و هذا لا محالة يكون أقل تعفنا من الهواء الرطب الذى يخالط أبخرة كثيرة و لذلك اكثر حدوث الوباء إنما يكون في الخريف و أواخر الصيف لأجل قصور الحرارة حينئذ.
4- 373. ( 4). الأجون: تغير الماء فى الطعم.

و هى تعمّ خلقا كثيرا لعموم السبب(1) و لما تختلط الابخرة الرديئة السميّة من أبدان هؤلاء المحمومين بالهواء المستنشق، فإذا وصل هذا الهواء إلى قلب الغير أثر فيه ذلك الأثر و أفسد عليه مزاجه و أخلاطه و روحه من المستعدّين لها لأن التأثير لا يحصل من الفاعل وحده ما لم يكن للمنفعل استعداد لقبول اثر الفعل من الفاعل، فإنّ من كان بدنه نقيا من المواد الفاسدة أو كان مزاجه مضادّا لتلك الكيفية العفنة لم يحصل ضرر و لو لا ذلك لعمّت الآفة بجميع الناس عند عروض الوباء و الوجود بخلافه و هم الممتلئون من الأخلاط الرديئة المناسبة لذلك الهواء فيسرع تأثيره فيها الواسعة المسامّ فيكثر وصول ذلك الهواء إلى داخل بدنهم الضعاف الابدان مثل الذين يكثرون الجماع؛ لأن عروقهم و مسامّاتهم تكون أوسع و قواهم أضعف عن دفع الحرارة الغريبة عن القلب و عن التصرف فى الرطوبات و حفظها و صيانتها عن العفونة.

و علامتها: أن تكون هادئة الظاهر مكربة الباطن في الأكثر، لما يتعفن الخلّط المحصور فى القلب و ما حوله فتنفصل عنه ابخرة حادّة سمية إلى القلب و يحدث فيه الكرب و لا تصل إلى ظاهر البدن لقلتها فلا يظهر فيه كثير حرارة للعليل و لا للّامس حتى إذا انتشر ذلك الخلّط المتعفن في جميع البدن و عفن ما فيه من الأخلاط و يتواتر النفس معها لشدة الاشتعال و ينتن لاستحكام العفونة في القلب و فى آلات التنفس و فيما فيها من الأخلاط فيتكيف بها الهواء المستنشق و ينتن بالمجاورة، و لما يختلط به من الابخرة الدخانية المنتنة و يلزمها الكرب و العطش لسخونة القلب و الغشى لضعف القلب و تأذيه من الهواء المتعفن السمّى و تخرج بالقى ء و البراز أشياء سمجة(2) سوداوية منتنة لفساد الأخلاط و شدة عفونتها و ذوبانها.

و من علاماتها: أن تعمّ و تكثر في الناس بل في سائر الحيوانات و أن تكون علامات الوباء ظاهرة في الهواء من قلّة المطر و كثرة الضباب، فان المطر إنما

ص: 374


1- 374. ( 1). هو تعفن الهواء و فساده و قد يكون السبب العام هو ردائة الماء المشروب و فساده أيضا فاذا لم يكن له اثر ظاهر يظن أن تلك الحمى بسبب الهواء و هو أولى من غيره لقوة تأثيره لأنه كثير الملاقات للبدن و أما من خارج[ فظاهر] و أما من داخل فعند النفس و مع ذلك وصوله الى القلب و نواحيه من الضروريات و لا كذلك غيره.
2- 375. ( 2). أي: قبيحة.

يحصل من أبخرة رطبة ترتفع من الارض لتأثير حرارة الشمس و لا تتحلل عنها المائية حتى تصل إلى الزمهريرية فيعقدها البرد و تزول عنها الحرارة المحرّكة للأجزاء المائية إلى الصعود فتتكاثف و تصير سحابا فتتقاطر عنه الاجزاء المائية كما في سقوف الحمامات و إذا تعفن الهواء تعفنت تلك الابخرة أيضا لمجاورته و مخالطته و تحلّلت عنها الاجزاء المائية بالحرارة الغريبة و بقيت الاجزاء الأرضية الكثيفة و النارية فتصير ضبابا غير ممطر و كثرة الشهب و الرجوم فهى إنما تحدث من ادخنة دسمة تصل إلى الهواء الحارّ فيحترق و يشتعل و تتشبث بها النار بسرعة حيث كانت لطيفة كالشمعة التى تطفأ و تحاذى بها من تحت شمعة مشتعلة، فيشتعل الدخان المرتفع من السفلانية و يتصل بها- أى: بالعلوية- فتشتعل هى ايضا و يرى ذلك الدخان المشتعل كأنه كوكب ينفص أو عود من نار و إن انقطع اتصاله فان كانت مادته لطيفة جدّا اشتعل و لم يثبت زمانا يعتد به فيرى كأنه كوكب نفذ و ان كانت لها غلظة مّا، اشتعل و ثبت مدّة كأنه كوكب و يكون على صور مختلفة مثل حية أو حيوان ذى قرن أو ذنب أو غير ذلك و عند تعفن الهواء يكثر تولد تلك الابخرة و تحترق و تتدّخن و تصير مستعدّة للاشتعال و كدورة الهواء و اغبراره ذلك لكثرة اختلاط الأدخنة الكثيفة به لما تتحلّل منها الاجزاء اللطيفة بسبب العفونة و هرب الحيوانات الذكية الحس كاللقلق و نحوه من أوكارها و مسافرتها(1) منها و لو فيها بيضها و فرخها.

و علاجها: الفصد إن كان الدم غالبا و الاستفراغ إن كانت الأخلاط الأخرى غالبة و ذلك لتجفيف البدن؛ لأن الرطوبات إذا قلّت، قلّ الاستعداد للعفونة(2) سيّما إذا كانت مستعدّة لها و سقى الماء البارد كثيرا دفعة لتبريد القلب و اطفاء الحرارة الغريبة و تكثيف الأعضاء و تقويتها و تسديد المسامّات و ربوب الفواكه القابضة الحامضة مثل الحصرم و الليمون و الرمان و السفرجل و الحماض، لتقوية القلب و تبريده و قمع الحرارة و تجفيف الرطوبات و تكثيف الأعضاء و أقراص

ص: 375


1- 376. ( 1). حكى أنه وقع حرب عظيم فانتفت اجساد القتلى فهاجر اللقلق من عشّه من نتنها الى قريب من ماتى فرسخ. كذا في« شرح الجيلانى».
2- 377. ( 2). لأن الرطوبات ما دامت كثيرة كان فعل الطبيعة فيها ضعيفا فيكون استعدادها لتصرف الحارّ الغريب أكثر.

الكافور(1) لذلك و تضميد الصدر بالصندل و الكافور و الخلّ و ماء الورد لتبريد القلب فتقلّ عند ذلك الحاجة إلى استنشاق الهواء الكثير فيقلّ ورود الضّار و الفاسد على القلب فيكون تأثيره حينئذ أضعف و تعديل الهواء المحيط ليكون اليسير منه كافيا في تعديل حرارة الروح و لا يحتاج إلى استنشاق الكثير منه و تطيبه بما يرشّ عليه من مثل الخلّ و ماء الورد و ماء الخلّاف و النيلوفر و بما يوضع فيه من الرياحين الطيبة، لأن الروائح الطيبة تقوى القلب و إذا كانت مع ذلك معدّلة للمزاج الفاسد الذى يوجبه الهواء الوبائى فلا شك أنها تكون أنفع و التغذية بما يقوى القوة مثل الحصرمية و السماقية و الاجاصية، إما ساذجة أو مع لحم الفراريج إن كانت القوة ضعيفة.

و منها حمى الجدرى و الحصبة. و سبب هذه الحمّى غليان الدم على سبيل عفونة مّا، كما تعرض للعصارات عروضا تصير بها إلى تميز اجزائها بعضها عن بعض لما تنفصل عنها عند الغليان الرغوة الهوائية إلى الأعلى بحيث تنصبّ كثيرا إلى خارج الظرف و الثقل الأرضى إلى أسفل و يبقى الباقى شيئا نضيجا متشابه الجواهر و سبب ذلك الغليان أن كل رطوبة لا بدّ و أن تتصرف فيها إحدى الحرارتين: إما غريزية أو غريبة، فإن كان اليد للغريزية، حفظتها عن الفساد و العفونة و إن كان اليد للغريبة، غيّرتها إما بافساد صورتها النوعية و إحداث صورة أخرى أو بتعفينها، و الحرارة الغريزية التى في العصارات قاصرة بالنسبة إلى رطوباتها، و ذلك لأن الجسم المعتصر لا بدّ و أن تكون في الأصل حرارته الغريزية مستولية على رطوبته و الّا لفسدت و تعفنت و إذا عصر، كانت نسبة ما يتقوّم بالعصارة من الحرارة الغريزية إلى جملة الحرارة كنسبة مقدار العصارة إلى مقدار ذلك الجسم المعتصر، و أما ما فيها من الرطوبة فلا تكون على تلك النسبة بل أكثر فتكون الرطوبة في العصارة أكثر من الحرارة لا تقوى على حفظها بحالها، و إذا أريد إبقاء العصارة على حالتها يجب أن تقوى حرارتها الغريزية بشى ء من الادوية كما يوضع اصول الكبر فى عصير العنب أو تنقص رطوبتها إما بالطبخ أو بالشمس

ص: 376


1- 378. ( 1). قال« القرشى» في« شرح القانون»: و الكافور في ذلك جيد جدا لمضادة العفونة ببرده و يبسه و بخاصية فيه و ذلك يحفظ بدن الميت من سرعة العفونة و اختار اهل الشرع وضعه لذلك في الكفن و يطيب الميت به.

و تقوية الحرارة الغريزية و زيادتها غير مقدور في أكثر الأمر فتعين تنقيص الرطوبة و ذلك إنما يكون بالتبخير و التبخير انما يكون بالحرارة بأن يتصرف في الرطوبة تصرفا تستحيل منه بعض الاجزاء المائية إلى الهوائية و تنحلّ و ذلك هو الغليان؛ فإن قويت الغريزية على تبخير تلك الرطوبة، بقيت العصارة محفوظة و إن لم تقو على ذلك استولت الغريبة عليها و غيّرتها، فتارة تبلغ فعلها إلى حد تبطل صورتها النوعية بالكلية كما يصير عصير العنب خمرا أو خلا، و تارة لا تبلغ إلى ذلك الحد فتحدث منها العفونة و الفساد.

و ذلك الغليان في دم صاحب الجدرى و الحصبة إما طبيعى يعرض من الحارّ الغريزى و القوى الطبيعية مثل ما يعرض للصبيان لدفع الطبيعة ما في دمائهم من الفضول الرطبة المتولدة من اللبن و دم الطمث فإن الجنين في البطن يغتذى بدم الطمث و بعد الخروج باللبن و هو دم الطمث بعينه و هذا الدم فضل من فضول بدن الأمّ يغتذى الجنين بأجود ما فيه و يبقى الباقى فضلا مائيا في بدنه لضعف حرارته عن تحليله بالتبخير إلى أن تشتدّ الحرارة فتحرّكة بالغليان و النشيش(1) و تميز الاجزاء المائية عنها و دفعها إلى الجلد و غيره من الأعضاء المتشابهة الاجزاء، مثل: الحجب و الأعصاب حتى تصير دماؤهم أمتن و أقوى و حيث كانت تلك الرطوبة كثيرة جدا(2) و لم تقو الغريزية على تبخيرها و التصرف فيها وحدها، تستولى الغريبة عليها ايضا عند الغليان و تحدث فيها عفونة فمن حيث أن هذا الغليان سبب لصلاح حال البدن و تنقيته من الفضول الرديئة، علم أنه من الغريزية على ضرب من البحران و من حيث أنه لا يخلو من العفونة و الحمى، علم أنه من الغريبة و التصرف لكلتا الحرارتين و ليست اليد لواحدّة منهما حتى تعزل الأخرى عن التصرف، لكن الغريزية أقوى و لذلك كانت العفونة يسيرة و آثار صلاح البدن ظاهرة كما تسقط الاسنان المتولدة في حالة الطفولية حتى ينبت مكانها ما هو أقوى منها و أقدر على المضغ و الكسر و لذلك لا يفلت منه أحد من الصبيان، لأنه لا بدّ من انقلاب دمائهم عن الرقة و المائية إلى المتانة و قلّما يتفق هذا

ص: 377


1- 379. ( 1). هو صوت يحصل للماء عند غليانه.
2- 380. ( 2). و من هاهنا أن الحمى الجدرى و الحصبة قد لا يعرض فيمن لم يكن الرطوبة فيه بذلك الكثرة.

الانقلاب قليلا قليلا في زمان طويل من غير أن يظهر هذا الغليان فيها. و هذه الفائدة من نتائج افكار «الرازى»، فانه أول من ذكر السبب الفاعل لهذا المرض و أنه لم يفلت منه أحد و «جالينوس» و ان كان قد ذكره في عدة مواضع من كتبه لكنه لم يبين له سببا مقنعا و لا علاجا كافيا، الّا أنه يمكن أن يكون قد ذكره فى كتبه التى لم تترجم بالعربى.

و إما غير طبيعى من سبب خارج مثل تثور الأخلاط في الابدان المستعدة لذلك و هى الأبدان الحارّة الرطبة و الممتلئة من الدم و الكثيرة الاستعمال للألبان و الشراب و اللحوم و الثمار(1) و غير ذلك من الأغذية المولّدة للفضل الردى ء.

و ذلك السبب الخارجى إما وارد على داخل مثل استعمال الادوية الحارّة، و إمّا على خارج مثل ورود الربيع و الصيف و الرياح الجنوبية، فإنها تولد في الدم تثورا و يتبع ذلك التثور النشيش و الغليان المحدث للجدرى و الحصبة، و الهواء الوبائى و الهواء المجاور للمجدورين، لأن مادة الجدرى مادّة رديئة حارّة متعفنة و هى الأعضاء الظاهرة الشديدة التخلخل الكثيرة المنافذ و المنافس، فتنحل عنها ابخرة حارّة عفنة غليظة تنتشر في الهواء و لا تنحل سريعا، و إذا ورد هذا الهواء على الابدان المستعدة لذلك من داخل بالاستنشاق و من خارج بالمجاورة- و قد يجذب الشرايين له من نهاياتها(2) عند الانبساط- حرّك الفضل الذى فيها و حصل مثله فيها ينقله الدم الذى فى القلب إلى مثل مزاجه ثم نقل الدم الذى في الشرايين ثم الذى في جميع البدن، و لذلك عدّ من الأمراض المعدّية و مادة الجدرى أكثر و أميل إلى الرطوبة و لذلك عدّ من الأمراض المعدّية و مادة الجدرى أكثر و أميل إلى الرطوبة و لذلك يكون حجمه أكبر إلى التفرطح و يتقيح و مادة الحصبة أقل و أميل إلى الصفراوية و اليبوسة و لذلك تكون صفراء حادّة الرؤوس و لا تتقيح بل تصير خشكريشة و هذا الاختلاف إنما يحدث من اختلاف مزاج البدن في الحرارة و الرطوبة و الحرارة و اليبوسة.

و علامتها: الحمى المطبقة و وجع الظهر لامتلاء العرق العظيم الموضوع عليه و لامتلاء الشريان العظيم المتكئ عليه أيضا و تمدّدهما بسبب غليان الدم و تخلخله و زيادة حجمه و احتكاك في الأنف لارتقاء الابخرة الحارّة مع شى ء من

ص: 378


1- 381. ( 1).[ خ. ل: التمور].
2- 382. ( 2). أي: من أطرافها المتصلة بالمسامّات.

الدم عند الغليان إلى الدماغ و فزع في النوم لأن هذه الابخرة تلذع الدماغ و تسخنه و توجب في أفعاله تغيرا و تشويشا و تسخن الروح و تمنعه عن الاستقرار و السكون في الباطن عند النوم و يرى أحلاما هائلة ينزعج منها العليل قلقا و نخس في الجلد لتمدد الجلد و تفرّق اتصاله عند انصباب تلك المادة الحارّة اللذاعة إليه و ثقل في البدن للامتلاء و حمرة في الوجه و سائر علامات غلبة الدم مع كرب و ضيق النفس لامتلاء العروق و الشرايين سيّما العروق التى في اعضاء الصدر، أو لبروز البثور في الحجاب و الرّئة و أغشية الصدر و منعها لها عن الإنبساط التام.

و علاجها: إذا تلوحق في الابتداء إلى الرابع و قبل بروز الجدرى و الحصبة، بالفصد و إخراج الدم على قدر القوة و الحجامة إن لم يمكن الفصد بسبب صغر السن أو لغيره و سقى أقراص الكافور(1) لتغليظ الدم و تبريده و تسكين حدّته و منعه من الثوران و الغليان المفرط فلا يظهر الجدرى الّا قليلا ضعيفا- بماء الرمان الحامض و الاشربة المبرّدة مثل شراب العنّاب و شراب الكدر و شراب الريباس و الربوب القابضة مثل ربّ الحصرم و السفرجل و التفاح و التوت و الرمان، و ذلك لأن في تليين البطن في هذه العلة خطرا عظيما لما يعوق الطبيعة من فعلها من حيث إنه يميل الفضول إلى الداخل و الطبيعة تدفعها إلى الخارج، و لأن هذه المادة لا تخلو عن عفونة و كيفية رديئة فإذا أميلت بها عن الأعضاء الخسيسة

ص: 379


1- 383. ( 1). أطباء زماننا يتركون استعمال أقراص الكافور و غيرها من الادوية و الأشربة و الأغذية المبرّدة في أوائل تلك الحمى و أنا نرى مرارا كثيرا من أعطاه الطبيب من تلك الأدوية و الأغذية قد أهلك فى مدة ايام و ما نجى منها. و السبب في ذلك أين تلك الادويه و الاغذية لبردها يمنع اندفاع ما يجب اندفاعه عند الطبيعة سيما اذا احتيجت للإندفاع اذ إنما تجد تلك الحمى اذا توجهت الطبيعة مع الحرارة لتحرك الفضول و ثورانها للإندفاع فلم يكن لا عام[ مسامّ] الخروج الى الخارج من ذلك السبب و يخاف حينئذ أن ينصبّ الى الأعضاء الرئيسية و يحدث الغشى بل الموت الّا أن يكون مزاج الشخص شديد الحرارة فيغشى من غليان الدم وقوعه في حمى دقية و نحو ذلك فحينئذ يجوز هذه الأقراص لكن ينبغى أن يكون الكافور فيها أقل مما هو يطرح في الأقراص المعروفة. و[ من ذلك] ما يمنع بعض الأطباء ك د« القرشى» استعمال الكافور و نحوه من المبرّدات القوية في اليوم الاول و الثانى من المرض و لا يمنع في المنتهى مع أن القوة حينئذ يكون شديد الضعف و قال: وجه المنع أن التبريد المفرط حينئذ أي: في أول المرض يكون مبطلا لفائدة الغليان و العفونة أو منقصا له و أما بعد مضى أيام على ظهور الجدري و بقاء الأخلاط عن الفضول فلا يمنع التطفية المعدّلة للمزاج.

الظاهرة إلى الباطن خيف أن تنصبّ إلى الأعضاء الرئيسة و الشريفة و يحدث عنها الغشى و الذرب و السحج و الاقتصار من الغذاء على ماء الشعير و العدس المقشّر لتغليظ الدم المطبوخ بالخلّ للتبريد و دفع العفونة و قمع عاديتها للدم الحادّ و السكر لتسكين حدّة الخلّ و لذعه و دهن اللوز لذلك و لتغليظ الدم للزوجته.

و إذا لم يتلاحق في الابتداء بالفصد و تسكين ثوران المادة حتى برز الجدرى و الحصبة، فينبغى أن يترك التبريد و التغليظ لأن بعد غليان الدم و تميز بعض اجزائه عن بعض و اندفاع مائيته إلى الأعضاء البسيطة لا يمكن تسكين ثورانه بالتبريد، بل يخاف منه جمود الدم و تغليظه و احتباسه في الباطن و تبلده عن البروز و انصبابه إلى بعض الأعضاء الرئيسة و حدوث الخفقان و الغشى ثم الموت و أن يدّثر حتى يعرق فيسخف الجلد و يلين و تنفتح المسامّات و ترقّ الفضول و تميل إلى الظاهر و يسهل خروجها. و إن كانت عسرة الخروج بسبب غلظ المادة أو برودتها أو انسداد المسامّ، سقى طبيخ التين و العدس المقشّر و الزبيب و عيدان اللك و الورد الأحمر حتى تخرج سريعا و يبعد الفضول عن نواحى القلب، و تحفظ الطبيعة لئلا تلين لأنها ترد المواد الفاسدة من الظاهر إلى الباطن كما ذكر فإن خرجت و حملت الماء، فيعان على تجفيفها برشّ ماء الورد الذى قد أديف فيه الكافور فإنه ينشفّ و يجفّف برفق مع ما فيه من التبريد و تقوية الدماغ و القلب و بالتبخير بورق الآس و الورد و الطرفا خصوصا في الشتاء مع توقّ من أن يدخل الدخان مع الهواء المستنشق في حلقه و رئته و يرش الماء المملح عليها حتى يجفّ و يبرأ بالسقوط، لكن استعماله ينبغى أن يكون على حذر فإنه ربما يقتل خصوصا الاطفال، لما يصل ألم إحراق الملح إلى القلب و يحدث الغشى ثم الموت.

ص: 380

الفصل الرابع: في الحميات المركّب384

قد تتركّب الحميات بعضها مع بعض و فنون تراكيبها كثيرة بحيث لا يمكن ضبطها و ذلك لأن منها ما يتركب من نوع واحد من جنس واحد مثل ما يتركب من غبين و يدور على دور النائبة و من ربعين و يأخذ يومين و يترك يوما، قال «قسطا بن لوقا»: «هذا الضرب من الربع يسمى بالمنعكسة»، أو من نوعين أو أكثر من جنس واحد مثل ما يتركّب من الغب و المحرقة و ما يتركب منهما و من الورمية الصفراوية و منها ما يتركب من جنسين مختلفين مثل ما تركب من الدق و العفنية و منها ما يتركب من اللازمة من نوع مع الدائرة من ذلك النوع أو من نوع آخر و كذلك الدائرة مع الدائرة و اللازمة مع اللازمة و غير ذلك من انواع التركيب الواقع بينهما، بأن يكون الخلّطان ممزوجين أو منفردين، و أن يكونا متساويين في المقدار أو مختلفين، أو بأن تكون الحميّات متداخلتين تداخل إحداهما على الأخرى، أو متبادلتين تدخل إحداهما بعد انقلاع الأخرى أو متشابكتين تدخلان معا و لذلك لا ينبغى أن يعتمد في تعريف الحميات على أدوارها لأن المركبة منها ربما تحدث دورا شبيها بدور المفردة أو بدور مركبة أخرى بل ينبغى أن يستدل عليها بأعراضها اللازمة لها الخاصة بها، فإنها قد تجى ء من تركيب غبين دائرتين حمّى نائبة كل يوم و كذلك من تركيب ثلاثة أرباع دائرة و هذا دور البلغمية و إذا عولجت بتدبير البلغمية هلك العليل.

ص: 381

و لنفصل هذا من أقسام تركيب الحميات العفنة يكون دستورا لمن أراد المزيد فنقول:

تركيبها إما أن يكون ثنائيا و هى عشرة: دمويتان، صفراويتان، بلغميتان، سوداويتان، دموية مع صفراوية، و دموية مع بلغمية، و دموية مع سواداوية، و صفراوية مع بلغمية، و صفراوية مع سوداوية، و بلغمية مع سوداوية. و كل واحد منها إما أن يكون كلا جزءيه داخل العروق أو خارجها أو أحدهما داخلا و الآخر خارجا فتبلغ ستة و ثلاثين لأن مسطح(1) العشرة و الأربعة لا يزيد على الأربعين و ينقص منه أربعة من تركيب متوافقين يكون أحدهما داخلا و الآخر خارجا(2).

و إمّا أن يكون ثلاثيا و هو عشرون: دمويات ثلاث، صفراويات ثلاث، بلغميات ثلاث، سوداويات ثلاث، دمويتان مع صفراوية، دمويتان مع بلغمية، دمويتان مع سوداوية، صفراويتان مع دموية، صفراويتان مع بلغمية، صفراويتان مع سوداوية، بلغميتان مع دموية، بلغميتان مع صفراوية، بلغميتان مع سوداوية، سوداويتان مع دموية، سوداويتان مع صفراوية، سوداويتان مع بلغمية، دموية مع صفراوية و بلغمية، دموية مع صفراوية و سوداوية، دموية مع بلغمية و سوداوية، صفراوية مع بلغمية و سوداوية. و كل واحد منها إما أن تكون أجزاؤها الثلاثة داخلة أو خارجة أو أحدهما داخلا و الآخران خارجين أو بالعكس فتبلغ مائة و عشرين لأن لكل قسم ثمانية أحوال: إثنان فيما إذا كانت الأجزاء بتمامها داخلة و خارجة، و ستة(3) فيما

ص: 382


1- 385. ( 1).[ خ. ل: مربع]. السبب في ذلك أن كل واحد[ من] تلك العشرة ينقسم بأربعة اقسام لأن الدمويتين مثلا إما أن يكون كلاهما داخل العروق أو خارجها أو يكون الأولى و الأخرى خارجا أو بالعكس فيصير ... اقسام أربعة و قس على ذلك البواقى. فاذا ضربنا العشرة في تلك الأربعة يحصل عنه اربعون قسما لا محالة و من اصطلاح اهل الحساب أن ضرب العدد في العدد إن كان في نفسه، يسمى و اصل[ الحاصل] الضرب« مربعا» و إن كان في غيره يسمى مسطحا كما فيما نحن فيه.
2- 386. ( 2). كالدموية الداخلية مع الدموية الخارجية و البلغمية الداخلية مع البلغمية الخارجية و الصفراوية الداخلية مع الصفراوية الخارجية و السوداوية الداخلية مع السوداوية الخارجية فان هذه الاقسام الاربعة لا تنعكس لأن عكسها عينها بخلاف باقى الاقسام فالواجب سقوط الاربعة عن الاربعة المتوافقات. فافهم.
3- 387. ( 3). لان الدمويات الثلاثة مثلا إن كانت الأولى منها داخلة و الأخران خارجيين أو بالعكس، يحصل عنه قسمان و كذا يحصل القسمان عن الثالثة من الثلاثة المذكورة إن كانت داخلة و الآخران خارجيين أو بالعكس فصار المجموع ستة اقسام.

إذا كانت مختلفة بالدخول و الخروج، و مسطح(1) العشرين و الثمانين مائة و ستون ينقص منها أربعون للتكرار: ستة عشر من المتوافقات و هى الدمويات و أخواتها(2)، و أربعة و عشرون(3) من متوافقتين مع مخالفة كالدمويتين مع الصفراوية.

و إما أن يكون رباعيا و هو خمسة و ثلاثون: عشرة في الدموية: و هى دمويات اربع، ثلاث من الدمويات مع صفراوية، ثلاث منها مع بلغمية، ثلاث منها مع سوداوية، دمويتان مع صفراويتين، دمويتان مع بلغميتين، دمويتان مع سوداويتين، دمويتان مع صفراوية و بلغمية، دمويتان مع صفراوية و سوداوية، دمويتان مع بلغمية و سوداوية، و تسعة(4) الصفراوية، و ثمانية في البلغمية، و سبعة في

ص: 383


1- 388. ( 1).[ خ. ل: مربع].
2- 389. ( 2). لأن المتوافقات أربعة سقط كل واحد منها أربعة و ذلك لأن الدمويات مثلا كانت ثمانية اقسام أربعة منها غير متكررة و هي[ أي: الدليل على كون الدمويات ثمانية اقسام مع اثبات التكرار في أربعة منها] أن الدمويات الثلاثة كانت كلها داخلة أو خارجة أو إن الاولى منها كانت داخلة و الأخريين كانتا خارجتين أو بالعكس و الأربعة الباقية متكررة و هى أن الثانية منها كانت داخلة و الأخريين كانتا خارجتين أو بالعكس و إن الثالثة منها داخلة و الآخران خارجان أو بالعكس فتلك الاربعة عين القسم الثالث و الرابع من الاربعة الأولى فتكون متكررة فسقطت كذلك من الاقسام. و قس على ذلك الثلاثة البواقى. لو قيل يرد هاهنا بحث و هو أن التكرار انما يلزم صورة او شخصا لأن الدموى الاولى من الدمويات الثلاثة غير الثانية و الثالثة و الثانية غير الثالثة شخصا فلذا الاقسام التى حصلت من تلك الدمويات بالدخول و الخروج كانت تغيرا فيما بينهما شخصا و هذا القدر يكفيها في تعدادها غير متكررة. أقول ان الغرض من بيان تلك الحميات معرفته في امر المعالجات[ حتى يصير متميزا في العلاج فما م يترتب عله اثر في العلاج لم يكن قسما متمايزا].
3- 390. ( 3). لأنّ المتوافقين مع مخالفته اثنا عشر قسما يسقط عن كل واحد منها اثنان للتكرار فصار المنقوص اربعة و عشرين قسما كالدمويتين مع صفراوية مثلا لما أن يكون كلها داخلة أو خارجة أو أن يكون الصفراوية داخلة و الدمويتان خارجتين أو بالعكس أو أن يكون الدموية الأولى داخلة و الدموية الثانية و الصفراوية خارجتين أو بالعكس أو أن يكون الدموية الأولى داخلة و الدموية الثانية و الصفراوية خارجتين أو بالعكس أو أن يكون الدموية الاولى داخلة و الدموية الثانية و الصفراوية خارجتين أو بالعكس بأن يكون الدموية الثانية داخلة و الدموية الاولى و الثانية خارجتين أو بالعكس فكان ذلك القسمان الاحتراقى متكررة لكونهما عين قسم الخامس و السادس فلذلك قد سقطا عن الاقسام. و كذا حال البواقى.
4- 391. ( 4). لانه يسقط عنها قسم واحد و هو الصفراويتان مع الدمويتين و عن البلغمية قسمان و-- هما البلغميان مع الدمويتين و البلغميان مع الصفراويين و عن السوداوية ثلاثة اقسام و هى السوداويتان مع الدمويتين و السوداويتان مع البلغمتين للتكرار.

السوداوية، و واحد من تركيب الاربعة. و كل واحد منها إما أن تكون أجزاؤها الأربعة داخلة أو خارجة، أو ثلاثة منها داخلة و واحد خارجا أو بالعكس، أو إثنان داخلين و الآخران خارجين، و لكل واحد من الأقسام ستة عشر نوعا فإذا ضربناه في خمسة و ثلاثين بلغ خمس مائة و ستين ينقص منه مائتان و ثلاثون للتكرار: ثمانية و ستون من الدموية و واحد و ستون من الصفراوية، و اربعة و خمسون من البلغمية، و سبعة و أربعون من السوداوية، و يبقى ثلاثة مائة و ثلاثون.

و على هذا القياس الخماسى و ما فوقه.

و أكثر الحميات المركبة وقوعا هي التى من الصفراء و البلغم؛ لأن الدم تحفظه الطبيعة عن العفونة غاية ما يمكن، و السوداء قليلة الوجود بعيدة عن العفونة بكيفيتها، و أمّا البلغم و الصفراء فهما يتعفنان بسهولة بسبب الرطوبة و الحرارة و يكثر اجتماعهما في البدن أيضا، فان كثيرا من الناس يكثر في بدنه الصفراء فإذا ترفّه و ترك رياضات معتادة كثر فيه البلغم و اجتمع مع الصفراء، أو يكثر في بدنه البلغم فإذا استعمل الرياضة و التدبيرات المسخّنة كثرت فيه الصفراء و اجتمع مع البلغم و لذلك قد خصّت هذه الحمى من بين سائر المركبات باسم خاص و هو شطر الغب قيل(1): قد وقع في هذا الاسم غلط عند نقله من اليونانية إلى العربية، لأن هذه الحمى مركبة من الغب و البلغمية فيكون الغب شطرها و قيل(2): ليس كذلك بل التسمية صحيحة؛ لأن البلغم و الصفراء إذا اجتمعا تقاوما؛ فإذا كانت البلغمية دائمة و الغب مفارقة، تساوت قوتاهما تساوى النصف بالنصف، لأن القليل من الصفراء يقاوم الكثير من البلغم كما يقاوم القليل من الخلّ الكثير من الماء، فكانت الحمى شطر الغب خالصة، أى: نصفها عند مجاورتها و إن لم تكونا متساويتى القوة بأن تكونا دائمتين أو مفارقتين أو الغب دائمة و النائبة مفارقة فكانت الحمى شطر الغب غير صالحة. و قيل: الشطر هاهنا بمعنى البعض كما في

ص: 384


1- 392. ( 1).[ القائل هو القرشى] و ذلك لأن الصواب أن يقال« الغب شطرها» لأن هذه الحمى مركبة من الحميتين فيكون الغب شطرها أى: نصفها. و سبب هذا أن لغة اليونان و يتقدم فيه المضاف إليه على المضاف و الناقل نقل كل لفظة الى معناها.
2- 393. ( 2).[ كما قال الهروى في بحر الجواهر].

قول النبى- صلى الله عليه و آله و سلم- حيث قال في المرأة: «انها تبقى شطر دهر لا تصوم و لا تصلى» أى: بسبب الحيض و لا شك إن الصفراء عند مجاورتها للبلغم تنقص من أعراضها شى ء و الباقى يصح أن يطلق عليه البعض، و هذا الوجه أولى لاستغنائه عن تلك التكلفات. و انما نسبت هذه الحمى إلى الصفراء و سميت شطر الغب و لم تنسب إلى البلغم و لم تسم شطر النائبه، لأن علامات الصفراء فيها أظهر و أشهر من البلغم لغلبة قوة المرّة على قوة البلغم فنسبت إلى الأظهر لا إلى الأخفى.

و تركيبها يكون على أربعة ضروب: إما أن يتركب غب دائرة مع بلغمية دائمة، أو غب لازمة(1) و هى المحرقة مع بلغمية دائرة، أو غب دائرة مع بلغمية دائرة، أو غب دائمة مع بلغمية دائمة.

و علامتها: تكون ممتزجة من علامات الحمى الصفراوية و البلغمية، و تكون يوما حارّة شديدة الالتهاب و الحرارة لاشتداد الحمّى الصفراوية غبّا إن كانت لازمة أو اتيان نوبتها على البلغمية أو مع نوبتها إن كانت دائرة، و يوما بليدة متدافنة الحرارة، و أما النافض فيها فيكون على حساب تركيب الحميين فإنهما ان كانتا دائمتين، لا يكون نفض ألبتة و إن كانتا دائرتين، يتكرر النفض لتسارع المادتين أو لدخول إحداهما على الأخرى و يكون يوما ضعيفا مع قشعريرة و برد في الأطراف و يوما قويّا شديدا(2) مع رعدة و حدّة و لذع، و إن كانت البلغمية داخلة و الصفراوية خارجة، لا يكون الّا نفض واحد شديد لذاع و ان كان بالعكس، كان نفض قوى طويل البقاء(3) و كمية الخلّطين المحدثين لهما و نسبه أحدهما إلى الآخر فإن كانا متساويين في الكمية، كانت قشعريرة صرفة تامة غير

ص: 385


1- 394. ( 1). اعلم أنّ مفهومها واحد و هو الحمى اصفراوية اللازمة التى يتعفن مادتها داخل العروق و لهذا فسّرها المصنف بالمحرقة و إن كان قد يطلق المحرقة على الحمى الصفراوية التى مادتها يتعفن في العروق القريبة من القلب و الكبد كما يطلق تارة على الحمى البلغمية التى تحدث عن عفونة بلغم مالح في تلك العروق.
2- 395. ( 2). و هو يوم أخذ الغب لأن الصفراء لما كانت ينوب غبا و البلغمية في كل يوم، وجب أن يعرض فى يوم أخذ الغب حمائان أعنى البلغمية و الصفراوية فيكون الأعراض لا محالة أشدّ.
3- 396. ( 3). لأن البلغم لغلظه و لزوجته لبرد مزاجه لا يتعفن بسرعة حتى ينتشر الحرارة عن البلغم المتعفن في سائر البدن و تلتهب الحمى.

نافضة و لا متعدّية إلى النفض(1) و إن كانت الصفراء أكثر، كان نفض شديد و رعدة و لذع(2) لأن القليل من الصفراء يقاوم الكثير من البلغم فكيف إذا كانت أكثر؟! و إن كان البلغم أكثر، لا يكون النفض شديدا بل يكون شبيها بالاقشعرار القليل لمقاومة الصفراء له و اختلاطهما و عدم اختلاطها، و لذلك تسمى تارة شطر الغب إذا كان البلغم غير متّحد معها أى مع الصفراء بل متميز عنها و تارة الغب غير الخالصة إذا كانت الصفراء مختلطة به اختلاطا مازجا و متحدا مؤاخذا لها، و لهذا يكون له نوبة واحدة و لشطر الغب نوبتان بحسب الخلّطين.

و هذه الحمّى طويلة تمتدّ كثيرا إلى تسعة أشهر(3)، و ربما تمتدّ إلى سنة و ذلك لأن الطبيعة إن توجهت إلى الصفراء و نضجتها بالتغليظ و التكثيف، بقى البلغم بحاله و طالت المدة لأنها تحتاج إلى زمان آخر تنضجه و إن توجهت إلى البلغم و نضجته بالتلطيف و الترقيق بقيت الصفراء بحالها، و إن توزعت فعلها في المادتين، لم يحصل فيهما أثر تام فتحيّرت في ذلك و تطول المدة رديئة لأنها تجاهد الطبيعة على الدوام و لا تدعها تستريح إذ ليس لها فترة و تفسد الأحشاء لما تكثر فيها الفضول الغليظة لقصور الهضم لكثرة تحلل الحارّ الغريزى بمقاساة المرض، و لما تنصبّ الفضول المتعفنة كل يوم إلى فم المعدة و سائر الأحشاء إذا كانت الحمى دائرة كما تنصبّ من مستوقد العفونة إلى سائر الأعضاء و قد تنصبّ أكثرها إليهما إذا كانت الطبيعة تدفعها بالبراز و القى ء و البول و قد تجتمع الفضول

ص: 386


1- 397. ( 1). لأن الوجه للتعفن في الصفراء كثرة الحدّة و اللذع و فى البلغم شدة الغلظ و اللزوجة فباختلاطهما تنكسر سورة لوازم إحديهما بالأخرى. هذا اذا كان التركيب فيهما تركيبا متشابكة أو متداخلة، و أما اذا كان تركيبهما تركيبا متبادلة ففى هذه الحالة يكون كل واحد منهما على حالها في أعراضها و جميع احوالها فلم يكن الغب حينئذ أخفّ أعراضا.
2- 398. ( 2). هذا إنما يكون اذا كان المادتان ممتزجين حتى تكون كل واحد منهما مكسّرة سورة الأخرى و أما اذا لم يكن كذلك بل كانتا متباينين كما في شطر الغب لم يكن لأحدهما تأثيرا في الأخرى حتى يتصور مقاومة الّا أن يكون التركيب في تلك الحمى تركيبا متشابكة أو متداخلة ففى هذين التركيبين يجعل أن يحصل ما ذكره الشارح من المقاومة.
3- 399. ( 3). لا لأن البلغمية تجعل الغب أطول[ ل] أن البلغم يغلظ الصفراء[ ف] يصير عسر التحلل فان المادتين في هذا الحمى غير مختلطين كما يكون في الغب الغير الخالصة كما يستفاد ذلك من كلام« الشارح» في مقام الدليل بل لأن البلغمية تمنع عن صواب تدبير الغب و بالعكس.

فيها أنفسها و تتعفن إذا كانت هي مستوقدة للعفونة، و لما يتهلّهل نسجها و تسترخى بنيتها بالنفض و الرعدة، و بطول مقاساة المرض و بكثرة تحلل الرطوبات الأصلية و بفساد غذائها.

و علاجها: نفض البلغم و الصفراء بالقى ء و الاسهال و الادرار بعد ظهور النضج و سقى السكنجبين فإنه يقطع البلغم و يلطفه و يقمع الصفراء إما ساذجا أو بذوريا على حسب شدة الحرارة و قلتها و غلبة أحد الخلّطين على الآخر و سقى السكنجبين السكرى و أقراص الورد و أقراص الغافث.

و قد يعرض بأدوار نافض لا يسخّن و لا يؤدى إلى الحمى، و سببه بلغم زجاجى ينتشر فى البدن بلا عفونة، و يتحرك على الادوار و ينصبّ إلى العضلات و يؤذيها ببرده و لم يؤد إلى الحمى لخلوه عن العفونة.

و علاجه: تلطيف التدبير و نفض البلغم بالقى ء و الادرار و التعريق بالحمام و الكد و التعب و هذه أولى من الاسهال لما تنتشر المواد في جميع الأعضاء عند الاسهال.

ص: 387

ص: 388

الباب الثالث و العشرون: فى الأورام و البثور

اشاره

ص: 389

ص: 390

الباب الثالث و العشرون: في الأورام و البثور

الورم: هو غلظ(1) يدخل فيه الأورام التى لمادتها غلظ مّا في القوام، مثل الأخلاط الاربعة و المائية و انتفاخ يدخل فيه الورم الريحى يحدث في العضو من فضل مادّة تمدّده و تملأه فإن المادة إذا كثرت في البدن و انصبّ فضلها إلى عضو مّا امتلأت منها أولا عروقه الكبار ثم سرت منها إلى العروق الصغار حتى امتلأت ثم إلى الأصغر فالأصغر حتى امتلأت العروق بأجمعها و انفتحت من فرط الامتداد أفواه عروقها الليفية و سال الفضل منها إلى الفرج التى بين الأعضاء فيوسعها بالتمديد و يملؤها و لا يزال يسير إليها شيئا فشيئا بحسب مقدار الفضل و كثرته إلى أن يتعذر على الطبيعة تحليله فيتعفن و يستحيل إلى كيفية رديئة و البثور ايضا من جنس الأورام لأن حدوثها كحدوثها، غير أنها تفارقها بالصغر فإنها أورام صغار كما أن الأورام بثور كبار.

و حصول المواد في الأعضاء و اجتماعها فيها يكون لقوة العضو الدافع فإنه إذا كان قويا، يتشمر لدفع ما فيه من الفضول إلى ما يجاوره و ضعف القابل فلا يقدر على دفع ما يتوجه إليه من الفضول فيقبلها و تبقى محتبسة فيه و كونه أى: كون القابل أسفل منه أى: من الدافع، فيسهل اندفاع الفضول إليه لثقلها و ميلها إلى أسفل بالطبع و كثرة المادة و زيادتها على القدر الطبيعى، فتفضل من غذاء العضو و يتعذّر على الطبيعة تحليلها لكثرتها فتدفعها إلى العضو الضعيف و سعة المجارى فيسهل

ص: 391


1- 400. ( 1). أي: زيادة في الأقطار الثلاثة.

اندفاع ما يندفع فيها أو ضعف القوة الغاذية التى في العضو حتى لا ينهضم الغذاء الصائر إليه هضما تاما فتبقى فضلة فيه باردة لأن ضعف الهضم إنما يكون من البرد و البرد يوجب تولد البلغم و يتزايد ذلك قليلا قليلا حتى يكثر في العضو و يتعفن و يحدث الورم و هذا الذى يحدث من ضعف الغاذية يكون فى الأورام الباردة فإن الأورام الحارّة لا يمكن أن يكون حدوثها قليلا قليلا على مهل و تدريج.

و قد يحدث الورم بسبب باد، مثل ضربة أو سقطة حدثت لعضو ينصبّ إليه الدم لثوران الحرارة فيه بسبب الوجع و من شأن الحرارة أن تجذب ما يصلح ليكون وقودا لها إلى العضو الذى هي فيه، و الدم أكثر وجودا في البدن فيجذبه و لحدوث الضعف فيه فلا يقوى على دفع ما ينصبّ إليه و ارسال الطبيعة الدم إليه تقوية له و اصلاحا له فيرم لامتلائه منه.

ص: 392

الفصل الأول: في الفلغمونى401

أدخله «الرازى» في باب القاف من جداول الحاوى و هو الورم الدموى و قد كان هذا اللفظ يطلق في اللغة اليونانية عليكل حرارة و التهاب يحصل في العضو، ثم أطلق على كل ورم حارّ، ثم سمى به الورم الدموى لما يلزمه الحرارة و الالتهاب.

و علامته: الانتفاخ و شدة الحرارة و الحمرة و التمدد لكثرة المادة و مدافعة اليد لشدة التمدد و شدة الوجع لذلك و الضربان خاصة إن كان العضو كثير الشرايين لزيادة الاحساس بحركتها، لزيادة حركتها و شدة قرعها(1) بالحرارة الحادّثة في العضو و للضيق الحادّث بسبب الورم.

و علاجه: الفصد و جذب الدم إلى الخلّاف و تلطيف التدبير ليقلّ توليد الدم ثم يوضع عليه أما عند الإبتداء فالأدوية الرادعة إذ الحاجة ليست ماسّة إلى منع المادة حيث لم ينفذ في العضو شى ء بعد حتى تحتاج إلى تحليلها و هى الادوية الباردة القابضة التى تجمع العضو و تكثفه و تضيق منافذه و تقلل حرارته فيضعف عن الجذب و يغلّظ قوام المادة التى في الانصباب فتقف في المجارى و لا ينفذ فيه شى ء منها كالصندلين و الفوفل و الطين الأرمنى و الماميثا و أقاقيا و الورد و الهندباء لتقوية العضو بالقبض و الكثافة و تدفع المادة عن نفسه و تمنعها من الانصباب.

ص: 393


1- 402. ( 2). و فى بعض النسخ:« و شدّة لذعها» و هذا أولى.

هذا إذا لم يكن الوجع شديدا جدّا و لا يكون الورم ايضا من دفع الأعضاء الرئيسة، لأن شدة الوجع تدل على كثرة المادة المنصبّة في العضو المجتمعة فيه من كثرة التجلب و قلة التحلّل، و الادوية الرادعة عند ذلك لا تقوى على الردع و تزيد الجلد تكاثفا مانعا عن التحلل و تحتقن المادة ايضا و تغلظ فيزداد الوجع لزيادة التمدد و تصير شقاقلوس عند تعفن المادة و فساد كيفيتها و اختناق الحارّ الغريزى. و أما إذا كان عن دفع الأعضاء الرئيسة فلا يؤمن من ارتداد المادة إليها عند استعمال الروادع فينبغى في تلك الحال أن تطلى الروادع فوق موضع الورم حيث تجى ء منه تلك المادة لتتكاثف تلك المواضع و ترتكز فلا يمكن للمادة أن تنفذ فيها و تتجاوز عنها إلى موضع الورم و بعد التنقية البالغة؛ لأن الرادع يقوى العضو الضعيف عن قبول المادة المائلة إليه؛ فإذا كان البدن ممتلئا من المواد الرديئة و أميلت عن ذلك العضو، انصبّت إلى غيره بالضرورة و فعلت فيه ما فعلته بالعضو الأول، فإن استعملت عليه الروادع ايضا حصل منه ما ذكرنا و يحدث الورم في اعضاء كثيرة، و لا شك ان حدوث الورم في عضو واحد اجود من حدوثه فى اعضاء كثيرة، و أيضا يمكن ان تنصب عند رجوعه من ذلك العضو إلى عضو رئيس أو شريف لتمنع التجلب إلى ذلك العضو من غير غائلة، و كذلك يمكن استعمال الروادع في موضع الورم إذا كان الانصباب من الأعضاء الرئيسة بعد التنقية البالغة.

و أما عند التزيد فتختلط بها الأدوية المحلّلة المرخية و هى الادوية التى ترقّق المادة و تهيؤها للتبخير و تلين الجلد و توسع المسامّ بحرارتها و رطوبتها فيسهل اندفاع ما يندفع عنها. و ذلك ليمنع الرادع ما هو في الانصباب في جرم العضو بعد و تحلّل المحلّل ما قد انصبّ إليه و لا يدعه يغلظ بالرادع ثم يتحجّر. لا يقال: إن الرادع من شأنه القبض و المحلّل من شأنه التفريق و المرخى من شأنه البسط و هذه الآثار متضادة متفاوتة و متى حصلت المقاومة بين القوى نقصت منها أو بطلت فلا يحصل الغرض المقصود منها، لأنا نقول: إنا لا ننكر ذلك، لكن الطبيعة بإذن خالقها تميز بين تلك القوى و تستعمل كلّا فيما يستحقّه مثل: الأدقة و الكزبرة الرطبة و البابونج و الإكليل و الشبت و الخطمى و نحوها.

و عند الانتهاء أى: عند أول زمانه يكثر منها أى: من المحلّلات حتى تصير متساوية للرادعات.

ص: 394

و عند الانحطاط و آخر الانتهاء يقتصر عليها لعدم الاحتياج إلى الرادع لتوقف المادة عن الانصباب و إذا لم تتحلل المادة بالكلية لضعف الطبيعة و أرادت أن تجمع لأن الطبيعة حيث عجزت عن التحليل تصرفت في المادة باستعمال الحارّ الغريزى على سبيل الإنضاج و التشبيه بجوهر الأعضاء الاصلية طمعا في أن تصرفها إلى غذائها و يعاونها الحارّ الغريب ايضا لضعفها، فإنها كلّما كانت أضعف كان الغريب أقوى و بالعكس، يضمد بما ينضج و هو الأشياء التى فيها تسديد و تغرية يحصر بها الحارّ الغريزى و يمنعه عن التحلل و التلاشى، فالمنضج بالحقيقة و هو الحارّ الغريزى مثل بذر المر و الكتان و نحوهما فإنها مع حصرها الحرارة بلزوجتها تمنع رقيق المادة من أن يتحلل و يتفرق فيبقى الباقى صلبا متحجرا، أو يعين الحرارة ايضا على الإنضاج بتسخينها المعتدل.

و أما ما يحدث من الورم بسبب باد مثل الضربة و البدن يكون نقيا من الأخلاط، يكفيه وضع الادوية المرخية و المحلّلة و الأدهان الفاترة عليه لأنها ترخى العضو و تلينه و صبّ الماء الفاتر عليه لذلك و الغرض من ذلك امور:

أحدها، أن العضو يسخّن فتتحلل المادة المنصبّة إليه. و ثانيها، أن المادة ترقّ و تتلطّف فتتحلل بسرعة و لا تحتبس فيه احتباسا موجبا لطول بقاء الورم. و ثالثها، أن الارخاء يسكّن الوجع فيقلّ انجذاب المواد إليه. و رابعها، أن المسامّ تصير أوسع فتندفع المادة بسهولة و لا يحتاج هنا إلى الروادع للأمن من انصباب الفضول الى العضو لنقاء البدن و يشرط الورم و لو قبل النضج(1) إن لم يكف ذلك العلاج لتستفرغ المادة من نفس العضو بسرعة فلا تغمر الحرارة و لا تؤدى إلى فساد العضو.

و نوع من الورم الدموى يسمى باليونانية شقاقلوس و يدعى عندنا الخبيثة. و هو أن يحدث ورم عظيم من دم غليظ لا يندفع بسهولة حتى يضغط العروق و الشرايين بل جميع المنافس و مداخل النسيم بسبب عظمه و غلظ مادته و يمنعها أى: الشرايين من ترويح الحرارة الغريزية بالانبساط لشدة الضغط فتنخمد أى: الحرارة الغريزية و تنطفئ فيتعفن الدم و يفسد و تتعدّى العفونة و الفساد منه إلى العضو و يموت العضو و يسودّ و يفسد بالعفونة فيفتت و ينتن ما حوله من الجلد و غيره.

ص: 395


1- 403. ( 1). لنقاء البدن من الفضول كما ذكره« الشارح» قبل ذلك.

و لا علاج له الّا القطع لئلا يسعى فساده إلى الأعضاء المجاورة له فيفسدها ايضا.

فأما ما لم تخمد فيه الحرارة الغريزية و لم يفسد العضو هذا الفساد الذى يسودّ منه و يتعفّن بعد، بل أخذ تذهب نضارة لونه لانطفاء الحرارة الغريزية و جمود الدم و كثافة الجلد و يسكّن ضربانه لأن الحس يخدّر و يتبلّد بسبب فساد الروح الحيوانى و ضعفه عن اعداد العضو لقبول الروح النفسانى و يسمّى غانغرايا.

و علاجه: استفراغ ذلك الدم الغليظ الفاسد الخبيث منه بالشرط العميق الذى يصل إلى الموضع الذى حلّت فيه المادة الفاسدة الخبيثة لئلا يسرى منه الفساد إلى العضو. قال جالينوس: الشرط الخفيف هاهنا سبب لفساد العضو و اهلاكه و العميق سبب للبرء و الصلاح، لأنه يخرج المادة الفاسدة ثم طليه بما يمنع التعفن بالتجفيف و تقطيع الرطوبات المتعفنة مثل دقيق الكرسنة بالسكنجبين و نحوه مثل الطين الأرمنى و العفص و الشب اليمانى.

ص: 396

الفصل الثانى: في الحمرة404

بالحاء المهملة هي الورم الصفراوى المحض و سمّى به اطلاقا لإسم اللازم على الملزوم، فإن الحمرة لازمة له. و انما سمى بها و هى في الدموى أكثر- لما قيل يشبه أن يكون ذلك- لأن أكثر ما يعرض الورم الحارّ هو الدموى و كان أولى بإسم الحرارة فسمى بها، ثم سمى الصفراوى بلازم آخر و هو الحمرة، و إن كانت في الدموى أكثر كما أن الحرارة و الالتهاب في الصفراوى أكثر.

و علامته: أن يكون مشرقا برّاقا ملتهبا ناصع الحمرة على لون الصفراء تتنحى حمرته بالغمز عليه فيبيضّ مكانه، بسبب لطف المادة و رقّتها و تفرقها في سطح الجلد بالغمز ثم تعود بسرعة للطف المادة و سرعة جريانها و أن يكون في سطح الجلد غير غائص لخفة المادة و حدّتها و رقتها فتميل إلى ظاهر البشرة الّا أن تكون الصفراء مختلطة بالدم فيكون غائرا في اللحم لغلظها و رزانتها و على حسب قلّة الدم و كثرته يكون غوره و خفة الوجع لقلة التمدد بسبب قلّة وجود الصفراء و لطافتها و شدة الحرقة و الالتهاب و الخالصة من الحمرة و هى التى لا يخالط مادّتها التى هي الصفراء خلط آخر تدّب و تسعى لكثرة حدّتها و لطافتها و هيجانها.

و علاج الخالص من الحمرة: استفراغ البدن من الصفراء بمطبوخ الهليلج و التمر الهندى و التضميد بعد ذلك بالاشياء المبرّدة المرطّبة إذ قبل ذلك

ص: 397

يخاف من أن تنطفئ الحرارة و تحتقن المادة و تتعفن فيسودّ العضو و يفسد كجرادة القرع و ماء ورق البقلة و الخس و لسان الحمل و بذر قطونا و نحوها. و لا يحتاج هذا النوع من الحمرة إلى الأضمدة المحلّلة؛ لأن مادتها للطافتها وحدتها و رقتها تتحلّل بنفسها سريعا مع أن المحلّل لا يخلو من حرارة و الحرارة تجذب المادة و تزيد في كيفيتها حدّة.

و علاج غير الخالصة: و هى التى اختلط بها دم رقيق حادّ تقديم الفصد قبل الاستفراغ و استعمال بعض الأطلية الرادعة في الابتداء، إذ لا يخاف من الردع رجوع هذه المادة لغلظها إلى الأعضاء الشريفة، كما يخاف في الخالصة و المحلّلة بعد ذلك على حسب الحاجة إليها و حسب الأوقات.

ص: 398

الفصل الثالث: في النملة405

النملة بثرة أو بثور تخرج مع التهاب و احتراق بحيث يحس العليل كأنها نار قد وضعت على العضو و يرم مكانها ورما يسيرا لأن مادتها و هى الصفراء مختلطة بيسير من الدم و قد تدبّ و تسعى من موضع إلى موضع لحدّة مادتها كما تدب النملة و لهذا سميت بها، أو لأن صاحبها يحس في كل نملة أذى شبيها بعضّ النملة فسميت البثرة بها و تسمى ايضا ساعية لسعيها في الجلد فمنها النملة المتآكله التى تأكل الجلد و تقرّحه و منها الساذجة التى تسعى في ظاهر الجلد.

و سببها: صفراء لطيفة حادّة تخرج من افواه العروق الدقاق لكثرتها بسبب غليانها و تخلخلها و لحدتها و اشتداد سخونتها فتفتح العروق و تخرج منها و لا تحتبس فيما هو داخل في ظاهر الجلد لشدة لطافتها و حدّتها فتنبسط تحت الجلد و تبثره فإن كانت ألطف و أرقّ و أحدّ، حدثت عنها النملة الساذجة، و ان كانت أغلظ و أردأ لمخالطة دم حادّ محترق، حدثت عنها نملة أكّالة يعرض منها مع السعى أكّال فيما بين الجلد و اللحم.

و علاجها: اسهال الصفراء بمطبوخ الفواكه المقوى بالسقمونيا أو بماء الهليلج و التمر الهندى ثم إن بقى شى ء من الدم، استفرغ بالفصد بعد الاسهال بخلاف الحمرة غير الخالصة فإن الفصد فيها مقدم على الاسهال و ذلك لأن الدم في الحمرة غير الخالصة غالب فيجب استفراغه لئلا تنفتح افواه العروق عند غليانه

ص: 399

و هاهنا الصفراء غالبة فيجب استفراغها أولا- و هى شديدة الاجابة و المؤاتاة له- لتقلّ الحرارة و الاشتعال و لا يزداد الفساد و التآكل فى العضو لحدّتها ثم استعمال الأطلية المبرّدة المجفّفة لأن النملة و إن كانت أوراما صفراوية فإنها لا تحتمل الترطيب لأنها قروح و الترطيب يمنع القرحة من الالتحام، لأنه يزيد في رطوبتها المانعة منه. و إنما تحدث هذه القرحة من الصفراء بسبب أن الصفراء لغليانها تتميز مائية صديدية ذوبانية لذّاعة حادّة عن كثيفها و تخرج من فوهات العروق إلى ما تحت الجلد و تدبّ فيه و تقرّح كل موضع تصل إليه لحدتها و تمنع من الاندمال و انبات اللحم فتحتاج فى العلاج مع التبريد إلى التجفيف بحسب ذلك العارض الذى هو القرحة دون الترطيب بحسب السبب الذى هو الصفراء، لأن العرض هاهنا قد قهر السبب بحيث لا ينجح فيه كثير من الاشياء المبرّدة المجففة فيستعمل مكانها حينئذ المسخّنة المجففة، لأن التسخين يعاون التجفيف فإن لم تنجح تلك ايضا، يستعمل ما هو في غاية الحرّ و اليبس و هو الكى فيطلى بمثل ماميثا و قاقيا و حضض بماء الهندباء و تطلى المتأكّلة بطلاء النرد و بأقراص اندروخون و صفتها: عفص اخضر، كندر، من كل واحد سبعة دراهم؛ قلقديس، درهم؛ شب، مرّ، من كل واحد اربعة دراهم؛ زرواند، إثنا عشرة درهما، يسحق و يعجن بشراب و يقرص و يجفف إن أزمنت العلة و احتيجت إلى تجفيف قوى.

ص: 400

الفصل الرابع: في الجاورسية406

و أما الجاورسية من بين اصناف النملة فإنها بثور شبيهة بالنفاخات صغار متفرقة مثل الجاورس بيض الرؤوس حمر الاصول و ربما كان معها لذع شديد و ورم و سيلان صديد على حسب حدّة المادة و غليانها و اختلاط المائية بها و سببها تلك الصفراء التى يحدث عنها النملة إذا كانت معتدلة في الرقّة و الغلظة قليلة الحدّة و ذلك لما يخالطها شى ء من البلغم المائى فلا يسعى من موضع إلى موضع، بل يقف في المسامّ الذى يخرج منه و يحدث له حجم مّا بحسب غلظ المادة و لا يعرض معها تآكل لعدم صرافة المرار و لخلوّها عن الحدّة القوية المقرّحة.

و علاجها: الفصد و الاسهال بما يخرج الصفراء و الرطوبات البلغمية مثل طبيخ الهليلج و التمر الهندى و عنب الثعلب و بذر الكشوت و الهندباء مع الترنجبين و السقمونيا و التربد و أن يطلى بعفص و قشور الرمان و صندل و جزمازج و طين ارمنى(1) بماء ورد و قليل خل و قد يحتاج إلى مثل القلقديس و الكبريت عند كثرة الرطوبة البلغمية.

ص: 401


1- 407. ( 2).[ خ. ل: طين بلاقيه« الأرمنى»].

الفصل الخامس: فى الجمرة408

بالجيم هي حبات تظهر متفرقة أو مجتمعة مفرطحة لغلظ المادة و كثرة أرضيتها فتتسفل و تنبسط تحت الجلد و لا ترتفع كثيرا شديدة الحمرة كالجمرة لاختلاط الدم الحادّ بالصفراء و لذا سميت بها. و قيل: إنما سميت بها لأنها تفحم(1) العضو و تسودّه من غير رطوبة كالجمرة في فعلها و فى قلّة رطوبتها، فان الحطب ما دام رطبا يشتعل بالنار فاذا فنيت رطوبته صار جمرا تأخذ كل حبة من البقعة قطعة كبيرة لشدة حدّة المادة و تعمق فى اللحم لغلظها و يكون ألمها ألم نار توضع على العضو لشدة لذع المادة و حرقتها و لذلك سميت بالجمرة و تصير خشكريشة إذ ليست حدّتها و لطافتها و غليانها بحيث يتميز عن مادتها صديد حادّ لذّاع يتقرّح عنه الجلد كما في النملة و لا غلظها و كثافتها بحيث لا تتحلّل و تجتمع و تصير مدّة بل تتحلل منها ابخرة حادّة محرقة للجلد و تفسده و تقشره.

و سببها الصفراء الغليظة الشديدة الحدّة و الرداءة بما يخالطها دم حادّ.

و علاجها: علاج النملة، الّا أنها ينبغى أن تشرط شرطا عميقا ليخرج منها الدم الردى ء المحتقن في العضو و يزاد في أطليتها الكافور لزيادة التبريد و التجفيف و من خاص ما يعالج به الجمرة دردى الخلّ لما فيه من التبريد و التجفيف و التقطيع و قمع المادة الحارّة و دفع الفساد و العفونة يصب على الطين

ص: 402


1- 409. ( 2). أى: تجعله كالفحم، و هو مرادف ل« تسودّ».

الحرّ فإنه يبرّد و يجفف حتى يغلى بسبب خروج الأجزاء الهوائية و البخارية المحتبسة فيه عند نفوذ الخلّ في خلله و الحلول في محل تلك الاجزاء، فعند ذلك يكون تبريده أشدّ و أقوى ثم يذرّ عليه كافور و يطلى لزيادة التبريد و التجفيف.

ص: 403

الفصل السادس: في النار الفارسى410

قال «إبن أبى صادق»: سميت بذلك إمّا لحدوثها ببلاد «فارس» كثيرا، أو لأن من أخذ عنه أولا علاجها كان من «فارس». أما النار الفارسى فهو بثرة تخرج و تبادر بسرعة إلى أن تصير خشكريشة لاحراقها الجلد بكثرة حدّتها و معها تلهب شديد جدا و يكون حيث ما يظهر في البدن خطوط حمراء طاووسية مثل لسان النار إذا ارتفع و لهذا سميّت بها. قال «القرشى»: إنما اختصت بالفارسية، لأن الفرس كانوا يعبدون النار و كانت لهم نار توقد دائما و تلك تكون قوية لا محالة لدوام اشتعالها و التهابها فشبه المرض به بقوته بها، و سمى بها لأن مادتها صفراء محترقة مختلطة بالسوداء و هو قريب من الجمرة الّا أن مادته أشدّ صفراوية و مادة الجمرة أشدّ سوداوية.

و علاجهما واحد، و ينبغى أن يقبل هاهنا بعد الفصد و الاسهال على ما يرقّق الدم و يرطّبه و يزيد في مائيته لتذهب عنه الحرارة المحترقة كماء الشعير و ماء الخيار و ماء البطيخ الهندى، و مما يخصّ به أن يطلى بالحضض و الكافور و لعاب بذر قطونا و لسان الحمل أو يبلّ به خرقة و توضع على العضو و تبدلّ كل لحظة أو يطلى بالعفص مسحوقا بالخلّ لئلا يتسع.

ص: 404

الفصل السابع: في التنفط411

قد يخرج من البدن نفاطات فيها ماء رقيق يشبه ما يحدث من حرق النار و قد يكون فيها دم رقيق إذا لم يكن الغليان شديدا بحيث تتميز المائية الرقيقة الصرفة عن الاجزاء الكثيفة الدموية و هى تحدث من رقة الدم و غليانه بحرارة نارية حتى تتميز عنه المائية و تندفع في اطراف العروق إلى ما تحت الجلد فتجد أى: المائية الجلد أكثر تكاثفا مما تحته فلا تنفذ فيه إلى الخارج حتى تندفع عن البدن بالكلية كالعرق بل تبقى نفّاخة مائية.

و علاجها: الفصد لاخراج الدم الغليانى و كل ما يطفئ حدّة الدم و يغلّظه حتى لا ينفذ فى العروق الليفية إلى ما تحت الجلد من الأشربة و الاغذية مثل شراب الكدر و شراب السمّاق و شراب العنّاب و ماء الرمان و غيره مما قد جمع مع الحموضة عفوصة و قبضا و الطفشيل و هو العدس المقشّر المطبوخ مع الخلّ و العدس بالخلّ و العناب فإنها تبرد الدم و تغلظه و تسكن غليانه و تفقأ النفاطات «بالإبرة» الذهبية و تطلى بعد ذلك باسفيداج الرصاص أو المردارسنج المدبّر بماء الورد و ماء الآس لتبريد الدم و تجفيف القرحة.

ص: 405

الفصل الثامن: في الشرى412413

شرح الأسباب و العلامات ؛ ج 2 ؛ ص406

شرى بثور بعضها صغار و بعضها كبار مسطحة أى: لا يكون لها سمك معتدّ به لغلظ المادة إلى الحمرة ماهى حكّاكة مكربة تحدث دفعة في أكثر الأمر لأنها تحدث عن البخار و قد بعرض أن تسيل منها رطوبة إذا كان حدوثها عن الابخرة الغليظة البلغمية فإنها تصير رطوبات تحت الجلد لانطفاء اجزائها النارية فتترشح عن المسامّ و تعرض في الجلد منها نداوة قريبة من العرق.

و سببها بخار حارّ يثور في البدن دفعة إما عن دم مرارى أى: مخالط للمرار أو عن بلغم بورقى.

و علامة الدموى: أن يكون أشدّ حمرة و حرارة و أسرع ظهورا و أكثر هيجانا بالنهار لزيادة احتداد المادة بسبب حرّ الشمس.

و علامة البلغمى أن يكون إلى البياض و إنما تكون حمرته بسبب اتجاه الدم و الروح إلى الجلد تبعا للطبيعة بسبب اللذع و الحكة و يهيّج في الليل أكثر لما تحتبس تلك الابخرة اللذّاعة تحت الجلد لغلظها و كثافتها و كثافة الجلد و انسداد مسامّاتها بسبب برد الهواء و لذا سميت بنات الليل على ما قال «جالينوس» في «حيلة البرء».

و علاج الدموى: الفصد و تليين الطبيعة بماء الرمان و نقيع الاجاص و المشمش الحامض و التغذى بالطفشيل و القريص المعمول من السمك

ص: 406

الرضراضى مع البقول الباردة مثل الخس و الاسفاناج و البقلة اليمانية بالخلّ و ماء الحصرم و سقى أقراص الكافور و صبّ الماء الفاتر على البدن للارخاء و تليين الجلد و تحليل الابخرة و تسكين لذعها و حدّتها و التدلك بالنخالة و البطيخ أو بذره مدقوقا للجلاء و تفتيح المسامّات و التمريخ بالخلّ و ماء الورد و دهن الورد للتبريد و تسكين حدّة المادة و ردعها و تليين الجلد و تفتيح المسامّ.

و علاج البلغمى: سقى مطبوخ الهليلج و التربد، و سقى السكنجبين العسلى لاختلاط الصفراء مع البلغم و دخول الحمام لتلطيف البلغم و تحليله و التمريخ بسويق الشعير و ماء الكرفس و الخلّ للتقطيع و التحليل و الجلاء و تفتيح المسامّ و ادرار العرق.

ص: 407

الفصل التاسع: في الماشرا414

هو الورم الدموى الذى يظهر في الوجه و الجبهة و ربما يصعد إلى الرأس و يحدث الورم في الغشاء المجلّل للقحف، و قد يعم الأعضاء الداخلة من الرأس و الخارجة منه.

و سببه: سخونة الدم و غليانه في العرق الأجوف الموضوع على الصلب فيزداد فيه حجمه و تشتدّ حرارته و ناريته و يصير رقيقا لطيفا برّاقا لذوبان الأجزاء الغليظة فيرتقى إلى الوجه بطريق الشعب التى تدخل إليه من هذا العرق فإن له شعبا تدخل في الصدر و الحلق و الحنجرة و الوجه و إذا لم يكن الغليان شديدا و بقى للمادة غلظ مّا، يسرى إلى الصدر و الحلق و الحنجرة و المناكب و قد ينزل منها إلى العضدين. و هذا القسم في الأكثر يكون خاليا عن التنفط، لأنه إنما يحدث من الغليان و تميز المائية و الأول أسلم إذا لم يكن معه اختلاط العقل، لأن عند تسفل المادة يخاف انصبابها إلى ناحية القلب.

و علامته: الحمرة الشديدة في الوجه و انتفاخ الرأس بجميع ما فيه من الأذنين و الأنف و الجبهة و الوجنة و غيرها و وجع و ضربان.

و علاجة: الفصد و حجامة الساقين و حلّ الطبيعة بشى ء خفيف لئلا تحتدّ المادة فتنصبّ عند حركتها إلى الأعضاء الشريفة و تضميد الحلق و الصدر عند

ص: 408

الاسهال و نزول المواد بما يقويها لئلا تقبل المواد مثل الصندلين و الماميثا و الحضض و الطين الأرمنى بماء البقلة و الهندباء ثم تبريد الرأس و الوجه بماء الورد و قليل من الكافور و سقى ماء العدس و الكزبرة اليابسة و العنّاب مغلى مصفّى بالسكنجبين.

ص: 409

الفصل العاشر: في الطاعون415

اصله في اللغة اليونانية طيعون فأعرب فصار طاعونا(1). قال «الشيخ»: اللفظة التى ترجمتها بالعربية الطاعون كانت تطلق عند اليونانيين على كل ورم يحدث في اللحوم الغددية- إما الحساسة، مثل: البيض(2) و الثدى و اصل اللسان و اما غير الحساسة مثل ما الإبطين و خلف الأذنين و الأربيتن- ثم أطلقت على الورم الحارّ خاصة الحادّث في تلك المواضع، ثم على الورم الحارّ القتال، ثم على كل ورم يكون قتالا لاستحالة مادته إلى كيفية سمية تفسد العضو و تؤدى كيفية رديئة إلى القلب من طريق الشرايين كما بيّنه المصنف بقوله هو بثر صغير الحجم كالباقلاء أو أصغر أو ورم كبير الحجم على قدر الجوزة أو أعظم جدا يخرج مع تلهب شديد موذ جدا مجاوز المقدار في ذلك الالتهاب بحيث يزعم العليل أن قطعة من الجمر وضعت على ذلك الموضع و يصير ما حوله أسود إن كانت سميّة المادة و إفسادها أشدّ فيفسد الدم و الروح و تعزل الطبيعة و الحرارة الغريزية عن الكدخدائية في ذلك الموضع فتنقطع عنه الحياة و تغلب عليه الحرارة النارية فيعفن ما حوله من

ص: 410


1- 416. ( 2). قال بعض الأكابر في وجه تسمية هذا المرض بالطاعون إن حدوث هذا المرض في كثير من البلاد يكون بأن يرى الانسان في مناامه أنه طعن بالرمح في موضع من بدنه و يستيقظ و حدث بذلك الموضع وجع فيحدث هناك ورم و هذا امر واقع، أو لأن الوجع الحادّث منها يشبه وجع الطعن في الشدة كأنه يستيقظ به المريض.
2- 417. ( 3). أي: الخصية.

اللحوم و الأغشية و يسودّ و يصير كأبدان الموتى، إلّا أن الهلاك يسبق فيه على إماتة العضو أو أخضر أو أكمد إن كانت السمية أقل أو أحمر إن كانت قليلة جدا، و لذلك يكون أسلم الانواع و يحدث معه القى ء لضعف فم المعدة بمشاركة القلب و قبوله للمواد الفاسدة التى تنصبّ إليه، إما لأصلاح حاله أو لثورانها و هيجانها في البدن و الخفقان و الغشى لوصول تلك الكيفية السمية إلى القلب.

و حدوثه يكون إما من مادة سمية تفسد العضو و تغير لون ما يليه إلى السواد أو إلى الخضرة أو الصفرة أو الحمرة بحسب مراتب سميتها و افسادها و تؤدّى كيفيتها الرديئة إلى القلب من طريق الشرايين و يحدث القى ء و الخفقان و الغشى.

و هو في أكثر الأمر قتال إلى الرابع و أكثر ما يحدث في الأعضاء الضعيفة الرخوة، لأنها أكثر قبولا للمواد و أسرع إجابة للعفونة و الفساد لرطوبتها و هذه المادة لخبثها و رداءتها لا يقبلها من الأعضاء الّا ما كان منها ضعيفا عاجزا عن الدفع و خاصة في المغابن مثل الأربية و الإبط و خلف الأذنين فإن هذه الأعضاء مواضع تقاسيم العروق فملئت من لحوم غددية رخوة قليلة الحس لتدعم اقسام العروق و تكون مدافعة قابلة لفضول الأعضاء الرئيسة، و قد يعرض في الأكتاف و الصدر و أعالى البدن من المواضع التى تصل الكيفية السمية منها إلى القلب سريعا و قد يعرض في المواضع الاخر من البدن ايضا في الندرة و أردؤها ما يعرض في الإبط و خلف الأذنين لقربهما من الأعضاء التى هي أشدّ رئاسة فيسرع إليها وصول الكيفية السمية و تتواتر. و قيل: ما يعرض في الاربيتين اردأ مما يعرض فى خلف الأذنيين، لأنه من فضول الدماغ و هو أبرد و أسكن حدّة و ليس بصحيح.

و لا ينبغى أن يفصد في هذه العلة كما لا يفصد الملسوع، لئلا ينتشر السم في جميع البدن بل يصرف كل العناية إلى تبريد القلب لئلا يسخّن بالحرارة المتعفنة التى تصل إليه من العضو الفاسد و تقويته ليدفع عن نفسه ما يتأدى إليه من الكيفية الفاسدة السمية بالأطلية الموضوعة على الصدر مثل الصندل و النيلوفر و الكافور بماء الورد و الكافور(1) له خاصية عجيبة في ذلك لأنه بارد يابس في

ص: 411


1- 418. ( 1). في الفوائد الشريفية: قال الألمعى استاذى: عالجت بعض المطعونين بابتلاع تولجة[ تولة] من الكافور فبرء فى اليوم.

أول الرابعة و ينفعه لإطفاء الحرارة الغريبة و الأشربة مثل شراب الرمان و التفاح و السفرجل و حماض الأترج و الطيوب مثل البنفسج و النيلوفر و الورد و الصندل و الكافور و التفاح و السفرجل و الاغذية المبرّدة المغلّظة للدم ليصير قليل الاشتعال ثقيل الحركة فلا ينبسط في البدن بسرعة مثل العدس و المصوص المعمول من الفراريج و الطياهيج المطبوخ بالماء ثم الموضوعة في الخلّ و القريص المعمول من تلك اللحوم مع البقول الباردة و لا ينبغى أيضا أن يوضع على الموضع طلاء بارد لأنه يجمع العضو و يكثفه و يرد المادة إلى خلف فيخاف رجوعها إلى الأعضاء الرئيسة، و لأنه يطفئ الحرارة الغريزية و يخمدها لضعفها فتشتعل الحرارة النارية و يفسد العضو بل ينبغى أن يشرط الموضع و يغسل بالماء الحارّ ليسيل الدم من مواقع الشرط بسهولة و لا ينجمد عليها و إذا كان العليل جالسا في الخيش و حواليه ثلج يوضع عليه أى: على موضع الورم ما يمنع من البرد أن يصل إليه من الأطلية المعمولة من البرسياوشان و الخطمى و البابونج و الكمادات المتخذة من طبيخ البابونج و الشبت لئلّا يتكاثف الجلد و لا تنجمد المادة و لا تنطفئ الحرارة.

ص: 412

الفصل الحادّى عشر: في الأكلة419

هي تأكل و تعفن و فساد يعرض في الأعضاء.

و سببها: فساد الروح الحيوانى الذى في تلك الأعضاء أو امتناعه من الوصول إلى الأعضاء فإنه إذا فسد في عضو أو انقطع عنه المانع، فقد ذلك العضو القوة التى تحفظ حياته و تعدّه لقبول أفعال الحياة من الحس و الحركة و التصرف في الغذاء و امداده لأن تصير جزءا منه فيفسد و يتعفن و يتفتت كأعضاء الموتى و ذلك مثل ما يحدث عند انصباب خلط اكّال سمّى الجوهر حادّ يفسد الروح لسميته و مضادة جوهره له و يعفن الموضع و يحرقه باستيلاء الحارّ النارى فيسودّ يتفتّت و مثل ما يعرض في الفلغمونى العظيم الحجم إذا بلغ من عظمته أن يسد مسالك الروح فينقطع عن العضو مع أن هذا الورم ايضا يفسد مزاج ما ينفذ إليه من الروح لما يسدّ مداخل النسيم، و المثال الخاص به شدّ أصل عضو من الأعضاء شدّا وثيقا بحيث لا ينفذ فيه الروح فإنه إذا امتدّ ذلك و طال، فسد العضو؛ و مثل ما يعرض عند التبريد الشديد على الأورام الحارّة؛ و مثل ما يعرض عند صبّ الدهن الكثير في القروح الغائرة فيفسد مزاج العضو(1) و يعفّن اللحم.

و علامة الأكلة: أن يعرض عن قرحة تحدث أولا فيتعفن اللحم فيها أو بثرة سوداء تحدث من مادة محترقة حادّة رديئة أو خضرة تحدث لاحتباس الروح

ص: 413


1- 420. ( 2). فإنه ايضا يصدّ المسامّ.

الحيوانى و انقطاعه عنه أو تطويس يحدث لذلك و هو خضرة يشوبها سواد و هو أردأ من الخضرة الخالصة و يبادر إلى السعى و الاتساع سريعا بإفساد ما يجاور ذلك الجزء المألوف من الأعضاء أولا فأولا.

و علاجها: الكى بالنار فإنه يجفّف بالغاية و يزيل عن العضو الرطوبة الفاسدة المانعة من الالتحام المعينة على افساد المجاور و المغيرة لمزاجه و جوهره إلى مشاكلة مزاجها و جوهرها و يمنع أيضا انتشار الفساد لأنه يضيق مجارى المادة و يحدث خشكريشة بين السقيم و الصحيح مانعة من الانتشار و يمنع ايضا نفوذ المادة إلى العضو السقيم ثانيا لذلك و يذيب اللحم الفاسد و الرطوبة الغليظة التى لا تقبل النضج و التحليل و تفنى الاجزاء المتعفنة و يقوى العضو بتسخينه و بانجذاب الحارّ الغريزى المقوّى إليه و لا يعرض منه نكاية و لا ضرر في العضو المجاور و لا يعادله في هذه الافعال شى ء من الادوية أو بالدواء الحادّ إذا لم يكن الفساد في الغاية مثل الزنجار و الزاج و الزراوند المدحرج و القلقطار مع الخلّ و العسل، فإنها تجفّف و تسقط اللحم المتعفن و تحفظ ما حوله من الفساد و التعفن و أن يطلى حواليها بالطين و الخلّ فإنه يمنع الرطوبة الفاسدة عن الانصباب إليها و يدفع العفونة و يجفّف ما فيها من الرطوبة و يوضع عليه أى: على الأكلة الكرنب المسلوق بالسمن حتى يترهل السواد و تسقط بالارخاء و التليين ثم يعالج بعلاج القروح من التجفيف و تنقية الرطوبة الصديدية و الادمال.

و ما حدث من الأكلة من الفلغمونى و هو سقاقلوس فقد ذكر، فيه شى ء؛ لأن سقاقلوس غير الأكلة بحسب الذات و العوارض.

ص: 414

الفصل الثانى عشر: فى أورام المغابن

قد تحدث الأورام في المغابن و هى مثل الإبطين و الأربيتين لا من جنس الطواعين بل خالية من الكيفية السمية المفسدة المعفنة لكن لدفع الأعضاء الرئيسة موادها الفضلية إليها فتقبلها تلك اللحوم الرخوة الغددية التى فيها لضعفها و سخافتها بذاتها و جوهرها و ربما جلبتها قروح و أورام اخرى على الأطراف مثل الساق و الساعد و الأنامل تجرى إليها أى: إلى تلك القروح و الأورام مواد صالحة أو فاسدة بارسال الطبيعة لها طلبا لإصلاحها فتسلك هذه المواد في طريقها تلك اللحوم لأنها في طريق نفوذ المواد إلى الأطراف فتتشبث بها لضعف بنيتها و تحدث الورم فيها و تسمى عندنا بالفارسية باغرة.

و علاجها: التضميد بالمرخيات في الابتداء لتنجذب المواد من العضو الرئيس إلى تلك الأعضاء الخسيسة دون الرادعات، و إن كان استعمالها هو طريق العلاج لئلا تندفع المادة منها و تنصرف منها إلى الأحشاء و الأعضاء الرئيسة فتعظم النكاية و يعمّ الضرر بجميع الأعضاء مثل البنفسج و الخطمى و بذر المرو مع دهن البنفسج و الشمع المصفى بعد تنقية البدن بالفصد و الاسهال كى لا تنجذب إليها مواد كثيرة باستعمال المرخيات عند امتلاء البدن و تقليل الغذاء و تلطيف التدبير لتقليل المواد.

ص: 415

الفصل الثالث عشر: في الدبيلة421

ورم كبير أكبر من الدمل مستدير الشكل على الأكثر لكون مادّته باردة غليظة فلا يصير صنوبريا حادّ الرأس لبرودته و لا عريضا مسطحا لغلظه و لونه كلون الجلد لكونه بلغميا أبيض اللون لا وجع معه الّا أن يكون فيما يحويه حدّة مّا بسبب العفونة فيعرض له وجع و يحتوى على اجسام غريبة لما تستحيل المادة فيها بسبب العفونة و طول الاحتباس و تحليل اجزائها اللطيفة استحالات عجيبة يتغير لونها و قوامها تغيرا فاحشا بسبب الاستعداد مثل: الحماة و عكر الزيت و الطين و الفحم بل مثل الزرنيخ و الجبسين و هو الجص الأبيض المعروف باسفيداج الجصّاصين و قلامة الظفر و الشعر و غير ذلك من أصناف الاجسام الصلبة كالخزف و الحجر و الرمل و فتاة الخشب.

و تولدها من مادّة غليظة غير نضيجة بلغمية تتولد من سوء الهضم لقلة الحرارة و كثرة كمية الأغذية و رداءة كيفيتها فلا يصير جزءا للبدن بل يبقى في الأعضاء و تنصبّ إلى بعض المواضع فتأخذ لنفسها مكانا لكثرتها و عدم نفوذها في الجلد لغلظها حتى تصير كأنها في وعاء كما يجتمع الدم في الفلغمونى في موضع واحد عند ما يصير خراجا فتتولد منها تلك الاشياء لغلظ المادة و رداءتها و عصيانها عن أن تتحلل أو تصير مدّة نضيجة و ضعف الحرارة عن أن تجعلها مدّة بيضاء شبيهة بجوهر الأعضاء الأصلية رقيقة بالنسبة.

ص: 416

و علامتها: أن يكون مغمزها أقل تطامنا(1) من مغمز المدة و الدم إلى الصلابة و هو لغلظ مادّتها.

و علاجها بعد تنقية البدن و تلطيف التدبير: التضميد بالأدهان و الشحوم مثلدهن البنفسج و الورد و الزيت و مثل شحم الايل و الثور و الألعبة الملينة المنضجة مثل لعاب الخطمى و بذر الكتان و الحلبة و بالداخليون، ثم بطّها و تنقية ما فيها في دفعات لئلا تسقط القوة و يحدث الغشى عند اخراج المدة التى لا تخلو من استتباع الروح و الحرارة الغريزية فى الخروج دفعة، لأن الطبيعة لا بدّ و أن تتصرف في جميع الرطوبات و تحميها لئلا يعرض لها الفساد ان كانت صالحة أو لا يشتدّ فسادها إن كانت فاسدة فيفسد البدن و حينئذ لا بدّ و أن يخالطها أرواح تقوم القوى المتصرفة فإذا خرج من الرطوبات شى ء كثير دفعة، خرجت معها ارواح كثيرة دفعة ايضا و يلزم ذلك الغشى ثم الموت و حشوها بعد ذلك بالقطن العتيق حتى تنظفها من الوضر و الصديد بالنشف ثم ادمالها بما ذكر في ادمال القروح.

و من الدبيلات ما يعرف بالدبيلة المنكوسة، تجمع ما تجمع في العمق غائرا بعيدا عن الجلد لغلظ مادتها و ثقلها و هى على الأكثر قاتلة لرداءتها و لأنها تنفجر حين تنفجر إلى الباطن فتفسد ما تمرّ عليه من الأعضاء و لا ينضج ألبتة لغلظ المادة و عصيانها و إذا بطّت، لم يخرج منها غير الدم لشدة غورها فلا يصل أثر البط إليها و يخرج الدم من الجلد و اللحم الذى فوقها الّا إذا وصل البط إلى العظم فرأيت مدة من جنس ما ذكر كالحماة و عكر الزيت أو جسم غريب من الاجسام المذكورة.

و علاجها: العلاج المذكور من التليين و الإنضاج و البط مع الاستقصاء في تعرّف نضجها فإنها لغلظ مادتها لا تنضج بسهولة، و لغور موضع المدة و بعده عن الحس لا يظهر نضجها ظهورا بينا و مبالغة في علاجها لرداءة مادتها.

ص: 417


1- 422. ( 1). أى: انخفاظا.

الفصل الرابع عشر: في الخراج423

الخراج هو ما تجمع المدة من الأورام الحارّة الكبيرة الحجم.

و حدوثه يكون من مادة غليظة دفعتها الطبيعة إلى عضو فلم يمكن أن ينفذ في الجلد و يتحلّل عنه بالرشح و العرق و البخار لغلظها و لا ايضا يتشرّبها اللحم فيترهّل كما الاستسقاء اللحمى ففرقت اتصاله لغلظها تفريقا ظاهرا و أسكنت في خلل ما تفرقت منه، ثم ابتدأت تعفّن و يعفّن اللحم الذى حولها بالسخونة التى حدثت فيها من الحرارة النارية حتى تجتمع المدة في ذلك الفضاء ثم تنضج تلك المدة ثم تنفجر بافساد الجلد الذى عليها و تأكله.

و علامة الجمع اشتداد الوجع و أن يوجع متمدّدا عند الحس لزيادة حجم المادة و تخلخلها بالغليان عند الإنضاج و علامة نضج المدة سكون شدة الوجع لزوال الموجب لاشتداده و هو الطبخ و أن يتطامن و ينخفض تحت الأصابع عند اللمس لرقة قوام المادة و ذهاب غلظها و صلابتها و لزوال التمدد المفرط اللازم للطبخ.

و علاجه: أما في أول الامر فالفصد و الاستفراغ، و أما عند الجمع فالتضميد بما ينضجه مما فيه مع الحرارة تغريه أيضا؛ أما الحرارة فلأن النضج طبخ و الطبخ مفتقر إلى حرارة معتدلة، لأن المفرطة محرقة و المقصرة ليست تعمل في ذلك شيئا؛ و أما التغرية فليلتصق شى ء بلزوجته على المسامّ ليسدّ المسامّ

ص: 418

و تعكس الحرارة الغريزية إليه أيضا و يمنعها عن التحلل و التلاشى فيقوى النضج لأنها هي المنضجة بالحقيقة مثل الخطمى و بذر الكتان و الخمير و التين العلك.

و عند النضج و ظهور علاماته يبط إن لم ينفجر بنفسه إما لغلظ الجلد أو لغلظ المادة و عدم قبوله للنضج التام المنفجر من ذاته، و ذلك لأن من طول احتباس المدة في العضو يخاف فساد أو تاره و أعصابه و عضلاته و فيه آفات كثيرة و يوقع البطّ في أسفل موضع منه لتخرج المدة بنفسها على التمام بسهولة و لا يحتاج في إخراجها إلى إمالتها بالقسر إلى أعلى مواضع العضو و فى أرقّه ليكون ايجاعه أقل و الحامه أسرع و أشدّ نتوءا لأن هذا الموضع هو الذى يكاد الطبيعة أن تخرج المدة منه فيكون التدبير الصناعى موافقا للطبيعى بعد أن يكون الشق ذاهبا في طول البدن لأن طول ألياف الأعصاب مع طول البدن فلو وقع الشقّ في عرضه انقطع الليف و بطل فعل العضو إلّا إذا كان للعضو انثناء مثل الإبط و الأربية فيذهب به عند ذلك مع الأسرّة هي جمع سرار مثل أحمرة جمع حمار و هى الغضون التى تكون في الأعضاء و هى في الأكثر تحدث بسبب انثناء الجلد و انعطافه بحيث لا مقاومة و لا ممانعة لها من جهة الليف فهى تدل على أن هناك مذاهب الليف إلّا في الجبهة فإنه يجب فيها أن يخالف الأسرّة لأن وضع أسرّتها العرض و هو مخالف لوضع الليف لأنه في الطول فلو اتبعت الأسرّة في البطّ سقطت عضلة الجبهة على الحاجب و العين كما فعل «اندرماخس» بابنة الملك و يخرج ما فيه فى دفعات إن كان كثيرا لئلا تسقط القوة بتحليل الروح ثم ينظف ما فيه من المدة و الوضر و الصديد بالقطن العتيق و يدمل بالمراهم المدّملة المتخذة من مثل الاسفيداج و التوتيا و الجلنار و العفص و دم الأخوين و الانزروت.

ص: 419

الفصل الخامس عشر: في الدمل424

الدماميل بثور كبار صنوبرية الشكل لأن حدوثها من دم غليظ له كيفية حادّة فمن حيث غلظه تصير البثرة ذات حجم و من حيث حدّته تميل إلى ظاهر البشرة و يصير رأسها حادّا أحمر اللون مؤلمة في ابتدائها لعدم النضج و هى أيضا من جنس الخراجات التى ابتداءها ابتداؤها الأورام الحارّة و مآلها إلى الجمع دون التحليل لغلظ مادتها و دون الصلابة لحدتها.

و سبها: دم حادّ تخالطه رطوبة غليظة فاسدة تتولد من رداءة الهضم و الاكثار من الاغذية المولّدة للدم فتمتلئ منه العروق الكبار و الصغار و تنفتح أفواهها و يسيل منها إلى داخل التجاويف و الفرج التى في جرم الأعضاء اللينة التى يمكن لهذا الدم توسيع منافذها و ضغط ما يمانعه من جوهر الأعضاء.

و علاجها: الفصد و الاستفراغ و تقليل الغذاء و هجر اللحمان و الحلاوى و سقى السكنجبين لتقطيع الرطوبة الغليظة و تسكين حدّة الدم و قمع عاديته و أن يوضع عليها عند الابتداء الرادعات إلى ثلاثة ايام كما هو علاج الأورام الحارّة و متى أرادت التجمع، يوضع عليها بذر قطونا مع بياض البيض لتسكين حدّة الدم و ثورانه و لترطيبه و يجمع الحرارة الغريزية في الباطن بتسديد المسامّ و لتليين العضو و إرخائه فيسهل اجتماع المادة في موضع منه و متى جمعت، يوضع عليها ما ينضجها مثل التين بالعلك المدقوق لأنه حارّ ملطف مقطع فيه لزوجة بها

ص: 420

يسدّ المسامّ و يجمع الحرارة مع بذر المرو لأنه حارّ بالاعتدال ملطف و فيه لعابية مغرية مسددة للمسامّ باللبن لأنه ايضا حارّ باعتدال و فيه لزوجة تلتصق بالأعضاء و يسدّ المسامّ و العسل لأنه حارّ ملطف يمصّ ما في الأورام من المدة إلى الظاهر أو عجين الحنطة لأنه يجذب المواد من عمق البدن و فيه حرارة منضجة بشى ء من البورق لأنه ايضا يجذب المواد إلى الظاهر و دهن بذر الكتان لأنه يلين الأورام و يسدّ المسامّ للزوجته و يعين على النضج لحرارته.

فإذا نضجت، فقلّما يحتاج إلى المفجرة لحدّة المادة و لما في هذا الطلاء من البورق و العجين و العسل الّا ما كان منها مستديرا أو مفرطحا و يدل ذلك على غلظ المادة و انها لم تنازع الجلد في الاندفاع و طلب النفوذ إلى الظاهر لقلة ما فيه من الحرارة الموجبة للبروز و هذا النوع ربما انفتح في ثلاثة مواضع و أكثر بخلاف ما يكون له رأس حادّ فإنه ينفتح منه و يحتاج في هذا النوع إلى المفجرات مثل الخمير الحامض و زبل الحمام و بذر المرو و النورة الحية مدافة كلها في صفرة البيض و العسل و استعمال الحديد أولى من هذه المفجرات، لأنها لا بدّ و أن يعفن قطعة من الجلد فيعسر البرء لذلك.

فإذا انفجرت و خرجت المدة، تعالج بالمراهم المنبتة المتخذة من الجلنار و دم الأخوين و العفص و اقليميا الفضة مع الشمع و الدهن و الذرورات الخاتمة المتخذة من الجلنار و المرو و الصبر و العروق الصفر و العفص إن احتيج إليها و هو إذا كانت القرحة رطبة رهلة كثيرة الوضر و الصديد.

ص: 421

الفصل السادس عشر: في الورم الرخو425

هذا الورم يسمى أوذيما و هو ورم أبيض لبياض الخلّط الفاعل مسترخى لكثرة مائية الخلّط و نفوذها في العضو فيستفيد منها لينة و رخاوة و لذلك كلّما كان الخلّط أرقّ، كان الورم أرخى و أسهل انغمازا لا حرارة فيه و لا وجع لأنه من سيلان رطوبة رقيقة و الرطوبة من الكيفيات المنفعلة و البرودة التى لها هي من أضعف الفاعلتين، و أيضا الرطوبة الرقيقة تلين العضو و ترخيه و تعده للامتداد فلا يتألم كثيرا من تفرق الاتصال و هى ايضا إذا تشرّبها العضو تبلّد حسه و عرض له الاسترخاء كما تبين في الاسترخاء و ينبغى أن لا يظن أنه عديم الألم اصلا، لأن البلغم يؤلم بالبرد و التمديد لكن يكون إيلامه قليلا.

و علامته: أن يكون مع أدنى متانة لأن مادته و إن كانت رقيقة كثيرة المائية لكن ليست بمائية صرفة و له ثقل و يغوص فيه الإصبع لرخاوته بخلاف الانتفاخ فإنه لما يحدث عن رياح بخارية لا تنخفض عن الغمز لشدة التمدد و يبقى اثره فيه لبطء حركة المادة و عسر معاودة أجزائها عن الموضع الذى تباعدت عنه.

و علاجه: اسهال البلغم و هجر المرطّبات و التضميد بالخلّ لأنه يقطع البلغم و يجففه تجفيفا بليغا و الماء الممزوجين ليسكّن حدّة الخلّ و لذعه مع النطرون لأنه يلطف و يجفف و يحلل و يقطع و أن يدلك بالزيت لأنه يلين و يحلل

ص: 422

و الملح لأنه يحلل و يفنى من الجسم الذى يلقاه ما فيه من الرطوبة حتى لا يدع فيه شيئا و يوضع عليه خرق مشربة بماء الورد و رماد البلوط و الكرم لينشف الرطوبة و يجففها أو يطلى بطلاء التربل(1) المعمول من الملح و رماد الكرم و خثى البقر و الشب و الصبر مع الخلّ.

ص: 423


1- 426. ( 1).[ خ. ل: الترب].

الفصل السابع عشر: في الورم الريحى427

منه ما يكون عن بخار سلس لطيف لما فيه من الاجزاء النارية فيشبه التهبج من حيث إنه للطافته يداخل جوهر العضو و يخالطه و منه ما يكون عن بخار ريحى فارقته الاجزاء اللطيفة النارية و عرض له غلظ مّا و يسمى نفخة و هو لا يدخل جوهر العضو بل يجتمع موضع واحد إما في جوف العضو كما في المعدة و الأمعاء، أو في غيره كما في ما بين الأغشية المجلّلة للعظام و العظام و الاغشية المجللة للعضل و العضل، يكون لغلظه ساكنا راكدا غير متحرك و لا سلس.

و علامته: أن يكون خفيفا كالزق المنفوخ ينغمز قليلا بالاصبع و يرجع سريعا و لا يبقى له أثر لسرعة حركة الريح إلى الاجتماع.

و علاجه: بعد هجر المنفخات و تلطيف التدبير أن يكمد بدقيق الشعير أو بالجاورس المسخّن أو يضمد برماد الكرم معجونا بماء السرو و الطرفاء و الابهل فإنه يقطع و يجفف الرطوبة التى هي مادة الريح و يكثف العضو و يجمعه و يشدّه فلا ينفذ فيه الريح.

ص: 424

الفصل الثامن عشر: فى السلعة428

و هى ورم عظيم متبرئ عن اللحم غير ملتزق به حتى يمكن أن يقبض عليه لأنه متميز عن العضو منفصل عنه و يتحرك عند التحريك في الجوانب كلها من القدّام و الخلّف و اليمين و اليسار، لأنه تحت الجلد و تعلقه بالعضو إنما هو بالجلد فقط و هى مختلفة العظم من الحمصة إلى البطيخة و لها كيس يحويها من جميع الجوانب.

و تولدها يكون من بلغم غليظ عرض له برد و يبس فازداد غلظا و لذلك قد يلحق بالأورام السوداوية.

و هى اصناف أربعة: الشحمية سميت بها لشبهها بالشحم في اللون و القوام، و مادتها أغلظ و أبرد جدّا، و لذلك يكون لونها إلى البياض و لا ينغمز و لا تتطامن عند الغمز و العسلية و سميت بها لشبهها بالعسل في اللون و القوام و مادتها ألطف و أرقّ من الجميع، و لذلك تكون لها عفونة ما و تميل إلى الصفرة و تتطامن عند الغمز أقلّ من المدة و ترجع سريعا و الأردهالية و سميت بها لشبهها بالأردهالة و هى فارسية فإن «آرد» بالفارسية هو الدقيق و «هالة» هو السمن المتخذ من الزبد المذاب و يطلق على حسو غليظ معمول منهما كالعصيدة، و مادتها أغلظ و أجف من العسلية و لذلك تكون غليظة مائلة إلى السواد و الشيرازية و سميت بها لشبهها بالشيراز في البياض و الغلظ و هو ايضا فارسى يطلق على صبغ يعمل من اللبن كالحسو الغليظ

ص: 425

أعنى أنها تحتوى على مثل هذه الاشياء.

و الشحمية أصلب الانواع و يحسّ صاحبها بألم يسير عند اللمس لأن مادتها لغلظها لا تنفذ في جوهر العضو حتى تبلّد حسه فيتأذى عند اللمس لصلابة الورم و أما الثلاثة الأخر فيعمّها لين الملمس و قلة الحس لأن العضو يتشرّب من موادها لرقّتها فيتبلّد حسه.

و علاجها جميعا: تنقية البدن من البلغم الغليظ لئلا يتزايد، و إلزامها الأضمدة المحلّلة كالدياخليون و نحوه. هذا إذا تلو حقت في الابتداء إذ حينئذ يمكن أن يزول و يتحلّل بها لقلة المادة و قلة صلابتها و أما إذا عظمت و جاوزت عن الابتداء و تحلل لطيف المادة و ازداد غلظها صلابة و غلظا، فليس لها لاستحالة تحلّلها إلّا أحد الامرين: إما التعفين بالأدوية المعفنة مثل الأشق و رماد اصول الكرنب و النورة و الصابون و الزرنيخ مع دهن الورد و إما الشق عليها و اخراجها مع غشائها الذى يسمى كيس السلعة بأن يمد الجلد الذى فوق السعلة ب «صنانير» ثم يسلخ سلخا جيدا حتى يخرج الكيس صحيحا بما جوفه، فإنها إن لم تخرج مع الكيس و بقى منها شى ء، عسر اخراجه و عاد الورم و النوع الذى يسمى الشحمية فقلّما تنجع فيه الادوية المحلّلة لغاية غلظها و متانتها و لا المعفّنة كذلك ايضا و لا دواء لها الّا اخراجها على ما ذكرنا.

ص: 426

الفصل التاسع عشر: في الغدد و العقد429

الغدد منها طبيعى مثل الغدد التى في أصل اللسان تولد اللعاب و التى عند قرب أوعية المنى تولد المذى و التى في العنق و الإبط و الأربية تملأ مواضع تقاسيم العروق و منها غير الطبيعى و هو ما يجرى مجرى الزوائد في البدن. فأما غير الطبيعى فهو جسم صلب يتولّد من الفضل الغليظ السوداوية البلغمية و أكثره بلغمى ينعقد بالبرد و اليبس و يزداد غلظا و صلابة و الفرق بينها و بين السلع أنها لا تقبل الزيادة لأنها لشدة الصلابة لا تتمدّد و لا تنمو فإذا توجهت إليها مادة أخرى غليظة و انصبّت إليها، تولّدت غدة أخرى بجنبها و ليس لها غلاف فيه نظر و أنها غير لينة بل تكون صلبة بخلاف السلعة فإن أصلبها و هى الشحمية لا تخلو من لين مّا.

و علاجها: أن تضمد بالدياخليون و يشدّ فوقها قطعة أسرب ثقيلة شدّا وثيقا ليقدعما(1) و يرضّها فربّما تحلّلت و ذهبت و ربما لانت و دقّت فيعالج عند ذلك بعلاج السلعة اللينة من الأضمدة المحلّلة.

و من أورام الغدد نوع يسمى فوجشلا في عبارته شى ء(2) و كأنه يخصّ بهذا الاسم ما يكون خلف الأذنين.

ص: 427


1- 430. ( 2). أى: يضعفها. هذا اذا كان من القدع، و أما اذا كان بالفاء و الغين المعجمة فمعناه الكسر و الآخر موافق لما قاله بعض شرّاح القانون.
2- 431. ( 3). لأن الغدد لا يطلق[ الّا] على اللحوم الغددية[ لا على أورامها].

و علاجه: علاج سائر الغدد، فيه غلط فاحش؛ لأن فوجشلا ليس من انواع الغدد، بل هى من أنواع الورم الذى يحدث في اللحوم الغددية و لا يذهب مذهب الطواعين، و لو قال: «و علاجه علاج سائر الأورام الغددية»، يسقط عنه الاعتراض و مما يخصّه رماد الحلزون فإنه يحلّل الأورام الجاسية بشحم عتيق غير مملّح فإنه يلين و يرخى و يحلل أو رماد إبن عرس فإنه يحلل تحليلا شديدا بقيروطى بدهن السوسن ليزداد تحليله و يحصل له مع ذلك ارخاء و تليين.

و قد تعرض ايضا بثور غددية صغيرة.

و علاجها: شدخها أى: شقّها و تنقية ما فيها من البلغم الغليظ و شد الأسرب عليها ليمنعها عن المعاودة بثقله و ضغطه لها.

فأما العقد فإما أن تكون ريحية تظهر في المواضع المعرّاة من اللحم نحو ظهر الكف و القدم و الجبهة كالبندقة و الجوزة و ما دونهما تتفرق و تغيب عند الغمز عليها، فيه نظر؛ فإن «صاحب الكامل» و «إبن أبى صادق» و غيرهما قد صرحوا بأن هذا النوع من العقد من مادة لم تنعقد بعد غدد و لذلك تتفرق و تعود فإذا انعقد بآخره، لم يتفرق و لم يعد و لعل المصنف إنما يزعم أنها ريحية بسبب تفرقها و رجوعها و هى إما مع ألم إن كانت لمادتها ملوحية أو بورقية و إما بلا ألم إن كانت فجة غليظة:

فإذا كانت بلا ألم، فعلاجها: أن تفرك و تدقّ بخشب حتى تتفرطح و تتفرق ثم تضمد بالصبر و الحضض و الاقاقيا و غرى السمك ليجمع العضو و يمنع المعاودة و توضع فوقها قطعة أسرب ثقيلة و تشدّ شدّا وثيقا لما قلنا.

و إذا كانت مع ألم فينبغى أن تمرخ بالقيروطى ليسكّن الألم بالارخاء و التليين و تعد المادة للتحليل و ينطل بالنطولات المحلّلة مثل طبيخ أصل السوسن الآسمانجونى و اصل الخطمى و الزوفا و الإكليل و بذر الكتان و البابونج و القرطم المرضوض.

و إما أن تكون لحمية يستحيل ما في تجويفها إلى جنس اللحم الغددى و هى تحدث فى جميع الأعضاء بخلاف النوع الأول صلبة الملمس تسمى الثآليل المندفنة لشبهها بالثآليل في الصلابة، و قال «إبن أبى صادق» و «إبن النيلى» في شرحه ل «تلخيص مسائل حنين»: ان هذا الجنس يسمى سلعا و يعظم جدا و الثآليل إنما هي بثور صغار.

ص: 428

و علاجها: إخراجها إن كانت في اللحم فتخرج قطعة لحم منقطعة و إن كانت فيما دون ذلك اللحم، تلين بالأضمدة لما يخاف من اخراجه وقوع بلية عظيمة من قطع عصب أو وتر أو وريد أو شريان.

و قد تنعقد الأعصاب عند كدّ يلحقها لما ينصبّ إليها مادة يتحلل لطيفها و يبقى كثيفها بسبب كثرة حركة الأعصاب، أو تغلظ و تنجمد بسبب برد مزاجها و عقدها يشبه السلع فى نتوئها و قبولها للانغماز و يفارقها بأنها لا تزول من كل جهة كالسلع بل تزول يمنة و يسرة لأن زوالها إلى قدّام و خلف انما يتمّ بتقلّص العصب أو تمديده و ذلك عسر لا محالة، و أما حركته إلى اليمين و اليسار فيكفى فيها زوال العصب إلى تلك الجهة و ذلك غير متعسر.

و علاجه: التمريخ بالادهان أياما لتلينها و ترخيها ثم دخول الحمام و التمطى و التمديد فيه لتتحلل المادة و تتبدد.

و قد يحدث من شق العصب أى تفرق اتصاله له طولا و هتكه أى: تفرقه طولا عند اطراف العضلات عند ما يبرأ صلابة و يحدث ايضا في الأعضاء بعد انجبارها صلابات و دشابد و هى أجسام بيض صلبة شبيهة بالعصب تحيط بموضع التفرق عند التصاق أحد طرفيه بالآخر- و هذا هو معنى انجبار مثل العظم و الغضروف- و لذلك لو أزيلت تلك الدشابد عن مواضع الشقّ لشوهد هذا الشقّ باقيا و هذه الدشابد قد تنعقد أعظم مما ينبغى بحيث تضرّ بفعل العضو خصوصا إذا كان بقرب المفصل(1).

و علاجها: التمريخ بالادهان و الشحوم و المخوخ حتى تسترخى؛ فإن لم ينفع ذلك، شقّ الموضع و شرح اللحم بحيث يمكن من تحت الدشبد، أو وضع عليها المراهم الأكّالة لذلك الزائد.

ص: 429


1- 432. ( 1).[ خ. ل: العضل].

الفصل العشرون: فى الخنازير433

هى تشبه السلع في النتوء و قبول الانغماز و تفارقها في أنها غير متبرئة تبرأ السلع بل هى متعلقة باللحم لا تزول من موضعها إلى جهة من الجهات في الأكثر و ربما كانت متحرّكة كالسلع في الابتداء و صلابتها أشدّ؛ لأن مادتها أبرد و أغلظ خصوصا ما يكون العنق، لكونها من فضول الدماغ و يظهر في سطحها شبيهة بالعقد و العجز، لغلظ المادة و صلابتها و ميلها إلى السوداء و هى تحدث في اللحوم الرخوة و خاصة في العنق لأن مادتها غليظة جدّا فلا تنفذ الّا في اللحوم الغددية و تكون في الأكثر جماعة و عدة يضمّها كيس واحد و قد يكون لكل واحد منها كيس خاص كالسلع و قلّما يكون خنزير شديد العظم، لأن مادتها لشدة غلظها و قلة رطوبتها تنقطع و تتفرق أجزاء متعددة متميزة و سميت خنازير لكثرة عروضها للخنازير لنهمها و شرهها و كثرة تخمها، و قيل: لأن شكل رقاب اهلها يشبه رقاب الخنازير في أنها لا تميل إلى اليمين و اليسار، و قيل: لأنها كثيرة العدد كما ان الخنازير كثيرة الأولاد، أو لأنها لا تكون الّا جملة كما أن الخنازير أيضا لا توجد الّا جملة و حدوثها يكون من سوء الهضم و التخم فتجتمع لذلك في البدن رطوبات غليظة فجة تنصبّ إلى تلك الأعضاء.

و علاجها: تنقية البدن من البلغم الغليظ بالقى ء و الاسهال و تقليل الغذاء جدا و تلطيفه و الرياضة على الخواء لتقلّ من البدن المادة المولّدة لها ثم

ص: 430

تحليلها بالأضمدة المحلّلة مثل الخردل و بذر الأنجرة و زبد البحر و الزراوند و المقل و الأشق و الزيت العتيق و الشمع و مثل الزفت و العنصل و اصل الكرنب و اصل الكبر و المقل و الترمس بالخلّ و العسل و الزيت العتيق و لمرهم الداخليون خاصية في تحليلها بل في تحليل سائر الأورام الصلبة و خاصة إن عجن معه الايرسا المسحوق و هو أصل السوسن الآسمانجونى لخاصية فيه ايضا. فإن تحللت، و الّا عولجت بالأضمدة المنضجة و المفجرة مثل دقيق الشعير و الترمس المعجون بالزفت و بول صبى لم يحتلم ثم دويت بعد الانفجار كما تداوى القروح بأن يستعمل عليها أولا بعد الانفجار ما ينقيها من المواد الفاسدة مثل الفلدفيون و الديك برديك و يستتبع بالسمن حتى يسقط ما قد أكله الفلدفيون، فإذا نقّى و تنظّف، يستعمل عليها مرهم الزنجار حتى يندمل.

و نوع من الخنازير يكون منبسطا لا يظهر عن الجلد ظهورا كثيرا لرقة مادتها و تتقرّح لخبثها و رداءتها و تغيرها إلى العفونة و الفساد فتكون صورتها صورة التين الفجّ إذا شقّ؛ لأن المواد اللزجة إذا تعفنت و تحلل لطيفها، تفرقت الأجزاء الغليظة الباقية منها و انعقدت و تحبّبت و هو شرّ أنوع الخنازير.

و علاجه: قلعه بالحديد و استئصاله بالكلية، لئلا يعود ثانيا، و كيّ الموضع لأن هذه الجراحة لخبث مادتها لا تندمل بسهولة فيحتاج فيها إلى ما يفني المواد الفاسدة و يجفّفها تجفيفا بالغا.

ص: 431

الفصل الحادّى و العشرون: في الورم الصلب

و هو الذى يدافع المجسة غاية المدافعة. و انما سمى به مع أن الصلابة لازمة لجميع أنواع الأورام السوداوية، لأنه لما اختص كل من الانواع الباقية بإسم مخصوص خص هذا النوع بالاسم العام و يسمى سقيروس و ترجمته في اللغة اليونانية الورم الصلب.

يكون اما من المرّة السوداء بأن تنصبّ إلى عضو أو تتولد فيه، و إما عن البلغم الذى قد غلظ لفرط استعمال المبرّدات القوية المجمدة عليه أو المحلّلات القوية التى تحلّل اللطيف و تبقى الكثيف. و قد يكون مركبا منهما.

و الذى من السوداء علامته: أن يكون صلبا جدا، لأنها أغلظ و أيبس بارد المجسة كمد اللون كأنه علاه زغب لما يتقشر الجلد لغلبة الارضية و الجفاف عادما للوجع لخلو المادة عن الخبث و الرداءة و يكون العضو عادما للحس أيضا إن كان سقيروسا خالصا أى: سوداويا صرفا، لأن الأبخرة الغليظة السوداوية يخالطها الروح النفسانى فيمنعه من النفوذ فى العضو المتورم و لهذا صار بعض اصحاب ماليخوليا يصيبهم الخدر و قلة الحس أعصابهم لما يغلظ الروح في أدمغتهم باختلاط الأبخرة السوداوية فلا ينفذ فى الأعصاب، كما حكى «روفس» عن الرجل الذى لا يحسّ بالجوع و لا بالعطش و لا بألم الضرب و لا بكيّ النار، أو لأن العضو يصلب و يغلظ و يتكاثف بسبب نفوذ السوداء فيه فلا ينفذ فيه الروح، مثل جلد العقب و غيره من الأعضاء إذا صلب بكثرة الحركة و يتلزر و يتكاثف فلا ينفذ فيه

ص: 432

الروح الحساس، و لأن(1) العصب يصلب و يتكاثف لغلظ السوداء و ارضيتها فلا ينفذ فيه الروح الحساس.

و الذى من البلغم علامته: أن يكون لون البدن أبيض باردة المجسة ليس بتلك الصلابة لأن مادته أرطب و أقلّ أرضية و أكثر ما يحدث الورم الصلب بعقب الأورام الحارّة إذا كثر عليها استعمال الاطلية المبرّدة المقبضة فتجمد المادة و يغلظها خصوصا الدموية منها، لأنه أغلظ قواما بل إنها قد تنتقل إلى الصلابة بدون استعمال تلك الاشياء بسبب حرارتها المحلّلة للطيفها و رطوبتها القابلة.

و أما العديم الحس الشديد الصلابة، فلا برء له؛ لأن المادة بعد ما صارت بهذه المرتبة من الصلابة و التحجر لا يمكن أن تلين و لا أن تنضج و لا أن تتحلل و أما الذى معه حس مّا و لم يكن بتلك الصلابة و هو سقيروس غير الخالص، يعالج بالمعالجات المحلّلة مثل الدياخليون و الأشق و المقل و الميعة و الأمخاخ و الشحوم و الأدهان و الألعبة بعد سقى الأدوية المسهلة المنقية للسوداء و البلغم.

ص: 433


1- 434. ( 1).[ كذا كان في جميع النسخ و الظاهر أن« الواو» زائدة].

الفصل الثانى و العشرون: في السرطان

السرطان ورم سوداوى تولده من السوداء الاحتراقية عن مادة صفراوية صرفة و هو المتقرح أو بلغمية محترقة فيها مادة صفراوية و قد احترقت معها و هو غير المتقرّح الأكثر و قد يتقرح إذا استحالت المادة إلى ضرب من العفونة و الخبث و الفساد و ليس تولده عن الصنف العكرى من السوداوى كالسقيروس، لأن السوداء العكرية سوداء طبيعية باردة يابسة خالية عن الحدّة و السرطان ورم مؤذ مؤلم فلا يكون تولده الّا عن مادة محترقة.

و علامته: أن يتبدئ ورما مثل اللوزة أو أصغر ثم يتزايد على الأيام لكثرة المادة، و لذلك تمتلئ منها العروق التى حوله مع صلابة شديدة و كمودة في اللون و استدارة فى الشكل لغلظ المادة و أدنى حرارة في المجسة لاحتراق المادة و حدّتها و اذا أخذ يكبر، تظهر عليه عروق حمر و خضر شبيهة بأرجل السرطان و يكون له أصل و اغل فى الجسم شبيهة ببطن السرطان، لأن المادة بكثرتها تمتلئ منها داخل العروق و خارجها و لغلظها لا تتحلل و لا تتحرك بل تبقى على حالها فيظهر من هذا الورم المستدير. و حدوث تلك العروق حوله شكل شبيه بالسرطان و لهذا سمى به. و قيل: إنما سمى به لأنه يتشبّث بالعضو كما يتشبّث السرطان بما يصيده.

و المتقرح منه أسود القرحة لخبث المادة و احراقها غليظ الشفاة لغاية اليبس و الصلابة حمراء أو خضراء منقلبة إلى خارج لما تتمدد لغلظها و صلابتها

ص: 434

فتنقلب إلى الخارج يسيل منها صديد ردى ء منتن بسبب الاحتراق في بعض و التعفن في بعض.

و هو في الجملة داء عيّاء للطبيب لا مطمع في برئه؛ لأن غير المتقرح منه لا يمكن أن يتحلّل، لأن الأدوية الضعيفة التحليل لا تقدر على تحليل السوداء المحترقة و القوية التحليل تحلل اللطيف فيزداد الباقى صلابة و تحجرا، و لا يمكن أن ينضج و يصير مدة لشدة الاحتراق و الترمد و غلبة الجفاف. و أما القطع فهو ايضا غير ممكن؛ لأن له عروقا تسقيه من جوانبه لا يمكن استئصالها بالكلية لخفاء أكثرها و مداخلتها لجوهر العضو و إذا بقى بعض منها بعد القطع تولدت فيه المادة الخبيثة و حدث هناك سرطان آخر(1)، مع أن فى هذا العلاج تعذيبا للمريض و تذويبا له و تعريضا للهلاك و ربما كان في هذا العضو شرايين و عروق كبار يعرض لها عند القطع التفرق و نزف الدم، و عند الربط تنال الآفة إلى كثير من الأعضاء و تتولد سرطانات أخرى(2). و أما الكى ففيه خطر عظيم سيّما إذا كان بقرب الأعضاء الشريفة. و أما المتقرح منه فلا يمكن أن يندمل أصلا لخبث المادة و فسادها.

و إنما المقصود من معالجته أحد أغراض ثلاثة: منعه من أن يزيد، و حفظه من أن يتقرح، و مداواة المتقرح منه حتى يندمل قرحته بل حتى لا يزيد و يسكّن لذعه و ألمه و هذه الأغراض تتم باستعمال الأطلية و المراهم الموصوفة للسرطان المتقرّح و غير المتقرّح المذكورة في القرابادين و نحن نذكر نبذا منها: أما المانعة فمثل حكاكة حجر الرحى مع حكاكة الاسرب و دهن الورد و ماء الكزبرة و ماء عنب الثعلب.

و أما الحافظة فمثل اسفيداج الرصاص و الطين الأرمنى و عصارة الخس و الزيت.

و أما المدملة فمثل اسفيداج الرصاص و التوتيا المغسول بدهن الورد بعد تنقية البدن من الفضل السوداوى بالفصد و الاسهال و تبديل دم البدن بدم رقيق مائى بعيد عن الاحتراق لئلا تزداد مادة السرطان بالاغذية المرطّبة الجيدة الخلّط مثل لحوم الفراريج و الجداء و الحملان و السمك الرضراضى مطبوخا مع القرع و الشعير و البقلة اليمانية و الأشربة المرطّبة مثل شراب البنفسج و النيلوفر.

ص: 435


1- 435. ( 1). روى عن بعض القدماء أنه قطع ثديا مسرطنا لامرأة قطعا مستقصى فحدث في الثدى الأخرى.
2- 436. ( 2). لرجوع المادة الخبيثة الموجبة لحدوث السرطان الى موضع آخر.

الفصل الثالث و العشرون: في العرق المدنى437

و هو أن تحدث على البدن إما على الساقين أو الفخذين أو المعصمين أو العضدين و قد يحدث في الندرة على الجنبين بثرة فتنتفخ ثم تتنفط ثم تتثقب فيخرج منها شى ء شبيه بالعرق أحمر إلى السواد على دقة الإبرة و أغلظ لا يزال يطول إلى شبر و أكبر حتى يخرج بتمامه و ربما كان لها حركة كدودة تحت الجلد.

و سببه فضول رديئة من دم حارّ سوداوى أو بلغم محترق تحصل في العروق الواغلة فى اللحم و حرارة مفرطة تشوى تلك الفضول و تجففها و تعقدها فتصير في هيئة العرق لأنها تتولد في جوف العروق فتتشكل بشكلها فتدفعها الطبيعة على سبيل دفع الفضول فصارت إلى بعض الشعب الدقاق فتفتحه و يتثقب الجلد لشدة اندفاعها و ظن بعضهم انه حيوان يتولّد من أخلاط فاسدة متعفنة في العروق متكيفة إلى الكيفية التى تتولد منها الديدان فيتحرك في العروق و يخرج منها.

قال «القرشى»: و هذا هو الحق، فإنّا شاهدنا من خرج منه ذلك و تحرك بعد خروجه لحظة. و ظن بعضهم أنه شعبة من ليف العصب يفسد و يغلظ فتدفعها الطبيعة إلى خارج و هذا بعيد جدا.

و أكثر ما تحدث هذه العلة في البلدان الحارّة اليابسة ك «الحجاز»، لأن

ص: 436

هواءها يثير الأخلاط و يحلل لطيفها بالتبخير و يحرق كثيفها و يشويه و يجفّفه و انما ينسب إلى المدينة مدينة «الرسول»- صلى الله عليه و آله و سلم- لكثرة حدوثها فيها.

و علاجها: تنقية البدن من الفضول الرديئة بالفصد من الباسليق و الصافن من الجانب المخالف و الاسهال بطبيخ الأفتيمون و ترطيب المزاج و أن يطلى عليها الصبر ببعض العصارات الباردة مثل عصارة الكزبرة الرطبة و ورق الهندباء عند ابتداء حدوثها و أول ظهور أثرها ليمنعها و يسقى الصبر ايضا ثلاثة ايام تباعا مبتدئا من نصف درهم إلى درهم و نصف بأن يسقى في اليوم الأول نصف درهم مع خبيص السكر أو منقوعا في ماء الهندباء و فى الثانى درهما و فى الثالث درهما و نصف فإن لم يرجع و ابتدأ أن يخرج، فينبغى أن يلفّ بعد خروجه على قصبة أسرب وزنه درهم واحد حتى ينجرّ و ينجذب بثقلها و يخرج عن آخره بالرفق قليلا قليلا و لا ينقطع و ينطل العضو في تلك الحال بالماء الحارّ و يمرخ بالدهن الملين حتى يسترخى العضو و يسهل خروجه و يحتاط أن لا ينقطع فإنه إن انقطع، تقلّص و دخل في اللحم و أورث ورما عفنا و قروحا رديئة و حينئذ يجب أن يبط الموضع بالطول إلى الناحية التى يجى ء منها حتى يستفرغ كلّ ما هناك من مادته ثم يوضع فيه السمن و القطن الخلّق أياما حتى يتعفن و يتآكل كل ما بقى هناك من مادته ثم يعالج بما ينبت اللحم.

ص: 437

الفصل الرابع و العشرون: في الجذام438

الجذام عله رديئة لا ينجح فيه العلاج في الأكثر تحدث من انتشار المرّة السوداء و هى السوداء غير الطبيعية الاحتراقية أو انتشار السوداء الجمودية أو الثفلية التى عرض لها نوع تغير و نتن و احتراق مّا في البدن كله لكثرتها فيغلب على الدم و لا يصلح لتغذية الأعضاء و لا يمكن للطبيعة أن تدفعها لخبثها و عصيانها و كثرتها فينبسط في البدن فيفسد مزاج الأعضاء لرداءتها و غلبة يبسها و جفافها و هيئاتها فيحدث فيها تشنج و تعقد يغير أشكالها و ربما أفسدت هذه العلة في آخرها اتصالها لأنها لاستيلاء الجفاف عليها تتشقق و يتفرق اتصالها، لأن هذه المادة لخبثها و رداءتها و مضادة كيفيتها للحياة، و الحرارة الغريزية تفسد مزاج الأعضاء بحيث لا يقبل الروح الحيوانى فيسودّ و يتفتّت و يسيل منها صديد منتن كما يعرض لأبدان الموتى و يزداد ذلك حتى تتآكل الأعضاء و تسقط سقوطا عن تقرح و يبتدئ من الأطراف لضعف الحرارة الغريزية فيها و ينتهى إلى الأعضاء الرئيسة و هناك يقتل و هو كسرطان عام للبدن كله فربما تقرّح و ربما لم يتقرّح بحسب خبث المادة و حدّتها و فسادها.

و حدوثه إما من الخلّط السوداوى الذى هو عكر الدم و ثقله عند عروض فساد له و هذا النوع لا يكون معه تساقط الأعضاء لأن مادته أسلم لكنه إذا استحكم و طال به الزمان، ازدادت المادة فسادا و رداءة و تعفنت و تغيرت كيفيتها

ص: 438

إلى كيفية مضادة للحياة و الصحة و ذلك لعدم ترمدها و بقاء رطوبة مّا فيها يقبل بها الفساد و التعفن أكثر و أدّت إلى التقرّح و التآكل بل يزول حسّها كما ذكر في السرطان و يغلظ و يتكاثف لانصباب تلك المادة إليها و مداخلتها لجوهرها و انتشارها في جميع أجزائها و تظهر البحوحة في الصوت ليبس الرئة و قصبتها و الحنجرة و خشونتها و قلة مؤاتاتها للانبساط بسبب كثرة انصباب السوداء إليها و امتلائها منها و الفطسة في الأنف لتشنج عضلات الوجه بامتلائها من السوداء و تستدير الحدقة لذلك أيضا و تنتشر الشعور لفساد غذائها باختلاط المادة الخبيثة و لفساد منابتها ايضا و لهذا يسمى هذا النوع داء الأسد لما يشبه وجه صاحبه بوجه الأسد، و قيل: لأنه يفترس من يأخذه و يهجم عليه إفتراس الأسد و هجومه، و قيل: لأنه يعرض للأسد كثيرا و هو أقرب إلى البرء إذا تلوحق في ابتدائه و أول حدوثه قبل أن تتغير المادة إلى الخبث و الفساد و الترمد.

و إما من الخلّط السوداوى الحادّث من احتراق المرّة الصفراء، و هذا النوع يكون معه تآكل الأعضاء و تساقطها و لا يكاد يبرأ لغلبة خبث المادة و شدة غلظها و فساد الدم و الروح و ضعف القوى و الحرارة الغريزية و رداءة مزاج الأعضاء الرئيسة و غيرها ايضا.

و علامة ابتداء الجذام: بحة الصوت و ضيق النفس ليبس آلات التنفس و كدورة بياض العين لانتشار السوداء في جميع البدن و ظهور أثرها في العين لسطوع بياضها أو لنقصان رطوبات العين و تكاثفها و ذهاب صفائها و شفيفها و حمرة الوجه إلى سواد لكثرة الدم السوداوى و لضيق النفس و تعجّزها أى: تعقّد عروقه لغلظ المادة و امتلاء العروق منها حيث لا تغتذى بها الأعضاء و رقّة الشعر و انتشاره.

و علاجه: تنقية البدن من الخلّط السوداوى في مرات كثيرة إذ لا يمكن اخراجه ضربة واحدة لكثرته و غلظه و الاقبال على ترطيب المزاج في النقرات التى تكون بين الاستفراغات ليزيل اليبس المستولى على الأعضاء و لتصير أخلاطهم رقيقة مستعدة لتأثير الدواء بالاستحمامات و السعوطات و التمرخ بالادهان الباردة الرطبة سيّما بعد الخروج من الحمام و بالأغذية اللينة المرطّبة السريعة النفوذ مثل الأحساء المتخذة من السكر الأبيض و دهن اللوز و الالبان.

ص: 439

و ينفع من النوع الأول لحوم الأفاعى فإن لها خاصية عجيبة في اخراج الفضلات الفاسدة من البدن و دفعها إلى ناحية الجلد و لذلك تولد قملا كثيرا في الابدان التى فيها كيموس ردى ء و الترياق و معاجين أخرى تذكر في القرابادين.

فأما النوع الآخر فعلاجه: التطفئة و الترطيب مع الاستفراغ ليقلّ فساد قروحهم و تأكّلها و تطول مدة بقائهم.

ص: 440

الفصل الخامس و العشرون: في السعفة

السعفة بالسكون، قروح تحدث في الرأس و الوجه و قد تحدث في سائر البدن عند منابت الشعور لها خشكريشة و هى تبتدئ بثورا مستحكمه خفيفة متفرقة في عدة مواضع ثم تتقرح قروحا خشكريشية تكون إلى حمرة لحدّة مادتها و اختلاطها بالدم.

فمنها رطبة لرطوبة مادتها و رقّتها يسيل منها صديد و يسمى الشيرينج و السعفة الرطبة.

و سببها: فضلات غليظة عفنة و رطوبات فاسدة لذّاعة صديدية تندفع إلى الجلد و يحتبس الغليظ منها تحته و تحدث ورما و ينتشر الرقيق منها فيتقرّح الجلد و تفسده بحدّتها و تأكّلها فيسيل منه صديد لذّاع و أكثر ما يحدث للصبيان لرطوبة أبدانهم خصوصا أدمغتهم و كثرة بخاراتهم لكثرة حرارتهم و رطوبتهم و ضعف أعضائهم عن دفع الفضلات.

و علاجها: فصد القيفال و الاسهال بطبيخ الهليلج و الشاهترج إن أمكن و الّا فالحجامة و هجر الحلاوى و اللحمان مما يولّد دما غليظا و الاشياء الحريفة المفسدة للدم و الاقتصار على الاشياء التفهة ليتولّد منها دم صالح خال من اللذع و الحدّة ثم طليها بأطلية السعفة مثل العروق و اللوز المر و الجلنار و الراتينج و القرطاس المحرق و العفص و ورق الآس و اصل السوسن الآسمانجونى و الاقاقيا و القنبيل مع الخلّ و دهن الورد و ينفع من المبتدئة منها خاصة في أبدان الصبيان

ص: 441

و غيرهم من الأبدان الرطبة اللينة عروق و قشور الرمان و مرتك و حنا بخل و دهن الورد فإنها تجفّفها.

و منها يابسة قحلة شبيهة بالسورج(1) بالسين المهملة و فى «الكامل» بالصاد و تنتشر عنها قشور بيض.

و سببها: خلط سواداوى كثير تخالطه رطوبة حريفة تندفع إلى الجلد فيفسد و تنتشر منه تلك القشور.

و علاجها: استفراغ الخلّط السوداوى الفاعل لها و ترطيب المزاج بالأغذية و الحمام المتواتر و غيرها من التدبيرات المركبة المذكورة في الأمراض السوداوية ثم التنطيل بالمياه الحارّة و الألعبة مثل لعاب بذر الخطمى و البنفسج و بذر المرو و بذر الكتان و إلزامها القيروطى و الشحوم و الادهان الباردة مثل دهن اللوز الحلو و دهن القرع و البنفسج و النيلوفر و كذلك التسعط بها لترطيب الدماغ و ترطيب جلدة الرأس و تليينها و اصلاح مزاجها و ترطيب المادة و ترقيقها و ازالة الحدّة و الحرافة عنها و اعدادها للتحليل. و إن كانت السعفة غليظة صلبة، حكّت بالحديد حتى تدمى ثم بالخلّ و الملح و ماء الصابون أو يرسل عليها العلق ليستفرغ المواد الفاسدة التى تحت الجلد ثم يطلى بدواء السعفة القوى التجفيف مثل المرهم الأحمر المتخذ من المردارسنج و العروق و الخلّ و الزيت.

و من السعفة الرطبة نوع يقال له: الشهدى.

و علامتها: أن تثقب معها جلدة الرأس ثقوبا دقيقة يرى الصديد في عيونها واقفا وقوف العسل في الشهدة أى: في الثقبة التى في الشمعة التى هي كور النحل، و لذلك سميت بها. و قيل: إنها سميت بها لأن رطوبتها بيضاء غليظة شبيهة بالشهد و هو العسل النّى الذى في شمعه و هى تفسد الآهاب أى: الجلد، لشدة لذعها و حدّتها لأن حدوثها من بلغم مالح. و الفرق بينها و بين النوع الأول من السعفة الرطبة أن السعفة الرطبة يرى فوقها قشور رطبة تحتها المدة و هى قطع متصلة حتى ربما كانت قطعة من الرأس بمقدار أربعة أصابع قطعة واحدة و الشهدية تكون مكشوفة يرى الصديد في عيونها واقفا

و علاجها: أن يكون بالزنجار ليأكل الأجزاء المتعفنة و يفنى الرطوبات

ص: 442


1- 439. ( 1). و هو معرب شوره.

الوضرة و يجففها بأن يحشى أى: الزنجار فيها بعد تنقيتها بأن يغسل بماء الصابون أو بالخلّ و الملح و ينشف ما فيها من المدة و الصديد بالقطن الخلّق.

و منها نوع يعرف برؤوس الإبر و هو غير العلة المعروفة بالإبرية و هى الحزازة و هى تظهر في اصول الشعر في المسامّ أنفسها ثقوبا دقيقة أقل من ثقوب الشهدية تخرج منها رطوبة شبيهة بماء اللحم و تتورم المسامّ لانصباب المادة أو لإدمان الحكة و جذب المادة بسببها فيقوم شعر الرأس كأنه إبر لما تتمدّد منابت الشعر بسبب الورم. و حدوثها يكون من اختلاط بلغم بورقى مع دم فاسد يبقى غليظهما تحت الجلد و يترشح الرقيق من الثقب.

و علاجه: الاستفراغ بالفصد و الاسهال و المصّ ب «المحجمة» من غير شرط بعد نتف الشعر ب «المنقاش» حتى يخرج منه شى ء شبيه بالدهن؛ لأن مادة هذه العلة من الفضول الدماغية و الدماغ عضو دسم فيكون غذاؤه ايضا دسما شبيها به و الفضول المتولدة منه ايضا تكون دسمة، و ذلك لأن الدم كما يندسم في القلب لاختلاط الهواء المستنشق كذلك تندسم في الدماغ ايضا لذلك و بعد تنقية ذلك توضع عليها «المحاجم» بالخلّ بأن يجعل الخلّ في «المحجمه» و يمصّ بها و يلطخ العضو بالخلّ ايضا، لأنه بسبب غلظ مادته يحتاج إلى ما يقطع و يحلل و بسبب الصديد اللذاع المخالط له يجب أن لا يكون شديد الحرارة لئلا يزيد في حدّة الخلّط و تلذيعه و الخلّ يوجد فيه هذه، لأنه مقطع محلّل رادع من العضو ما يجرى إليه من الفضول و ذلك لما فيه حرارة يسيرة مع برودة كثيرة(1) لطيفة، و لأنه يقوم مقام الكيّ ايضا فينظفه من الرطوبات الفاسدة و يجفّفه و يزيل عنه العفونة حتى تبيضّ اصول الشعر و تذهب عنها الرطوبة الشبيهة بماء اللحم ثم يوضع عليها دهن الورد المدبر بالخلّ و هو أن يطبخ مع الخلّ إلى أن يفنى الخلّ ببعض أدوية السعفة مثل التوتيا و المرتك و الاقليميا.

و نوع آخر يعرف بالعجز أى: بالعقد يشبه الدماميل، يظهر صلبا و لا يتقيح(2) ثم يتحلل ثم يظهر في مواضع آخر. و هى من بخارات غليظة جدا.

و علاجه: التجويع لتتلطّف تلك الابخرة و تتحلل بالحرارة الحادّثة عند

ص: 443


1- 440. ( 1).[ خ. ل: غير موجودة].
2- 441. ( 2).[ خ. ل: ينفتح].

الجوع و لتتصرف الطبيعة عند عدم الغذاء في مواد تلك الابخرة فتدفعها و تلطيف الغذاء لئلا تتولد عنها أبخرة غليظة و لا فضول غليظة و النطل بماء الحشائش المحلّلة مثل البابونج و الإكليل و البرنجاسف.

و نوع منها يقال له التينى، و هى قروح مستديرة صلبة تعلوها حمرة، و فى جوفها شى ء شبيه بحب التين و تولدها من رطوبة غليظة محترقة.

و نوع آخر يظهر بثورا صغارا حمراء شبيهة في شكلها بحلمتى الثدى تخرج منها رطوبة شبيهة بمائية الدم و تولدها إنما يكون من بلغم مالح مختلط بدم غليظ محرق قد تميزت عنه مائيته بالاحتراق.

و يقرب هذان النوعان من النوع الأول في السبب و العلاج.

و نوع من السعفة يسمى السعفة الحمراء و تحدث في الرأس متى حلق شعر الرأس تظهر منبت جلدة الرأس حمراء مشبعة الحمرة و يكاد يضرب لونها إلى السواد لأن مادته دم غليظ فاسد محترق يوجعها المس. ذكر جالينوس أنها إن تقرّحت، لم تبرأ لغلظ المادة و فسادها.

و علاجها: الفصد و الاسهال بطبيخ الشاهترج و الأفتيمون و قطع الجهاررك و فصد عرق الجبهة و أن يطلى بالقيروطى المتخذ بدهن البنفسج المشرّب بماء الخلّاف و الخطمى و الخبازى و نحوها للتبريد و الترطيب و تسكين الألم و تليين الجلد الملقى عليه يسير من زبد البحر، لأنه يجلو ما في الجلد و يحلّله و الودع المحرق لذلك ايضا و بياض البيض لتسكين اللذع و الحرقة.

و قد تحدث هذه السعفة في الوجه.

و علاجها: فصد القيفال و عرق الجبهة و الاربية، و حجامة الساق و النقرة، و ارسال العلق، و الاستحمام لتليين الجلد و تفتيح المسامّ و تحليل المادة و الانكباب على الماء الفاتر لذلك و ان يطلى بطلاء السعفة القوية ليجلو المادة و يحللها عن الجلد.

ص: 444

الفصل السادس و العشرون: في الجرب442

الجرب بثور صغار تبتدئ حمراء و معها حكّة شديدة و ربما تقيّحت و ربما لم تتقيح. و أكثر ما تعرض في اليدين لانجذاب المواد إليهما بكثرة حركتهما، و فيما بين الأصابع لأنها أضعف و ربما يعرض في سائر الجسد عند كثرة المواد.

و سبب حدوث الجرب: إما فساد الدم بنفسه، أو مخالطة الصفراء و السوداء المحترقة، أو البلغم المالح بالدم، و على حسب اختلاط تلك الأخلاط بالدم و كيفية احوالها الحدّة و السكون و الغلظ و الرقة و الكثرة و القلة يكون أنواع الجرب و اختلاف أعراضها من الوجع و الحكة و غير ذلك كما سيجى ء. و سبب فساد الدم و احتراقه كثرة استعمال التوابل الحارّة و الكواميخ الحارّة الحريفة و المملحات و الحلاوى و الشراب و غيرها من الأغذية الرديئة الكيموس فيفسد الدم في الرائحة و القوام و الطعم و تتولد فيه تلك الأخلاط غير الطبيعية فلا يصلح لأن يصير غذاءا للبدن فتدفعها الطبيعة على سبيل دفع الفضول و تنقية الأعضاء الداخلة التى هي أشرف في العروق الدقاق إلى الجلد إذا لم يقو على إخراجها من البدن بالكلية و يقبل الجلد لضعفه خلقة فيحتبس فيه إما لضعف الدافعة أو لانسداد المسامّ أو لغلظ المادة أو لكثرتها فيزداد هناك تغيرا و فسادا فيحدث الجرب.

ص: 445

و أنواع الجرب كثيرة: فمنها اليابسة التى لا تمدّ و لا تسيل منها رطوبة بل تصير تلك البثور خشكريشة و منها الرطبة التى تسيل منها مدة و صديد و ربما سال منها دم أسود عند كثرة المادة و حدّتها و شدة لذعها فلا يمهل في الخروج إلى النضج و ربما يتولّد فيها عند غلظ المادة و رطوبتها حيوان مثل الصئبآن و هى جمع صؤابه بالهمزة و هى بيضة القمل لما تتعفن المادة تحت الجلد لطول مكثها و لتصرف الحرارة الغريبة فيها و لاختلاط أوساخ البدن بها و هى مختلفة الصور فالتى تغلب عليها الصفرة الحادّة تكون حادّة الرؤوس حمراء شديدة الوجع.

و الحكة التى تغلب عليها السوداء تكون سوداء الاصول لتراكم السوداء هناك لتسفّلها بالطبع قليلة الوجع طويلة اللبث بطيئة البرء لغلظها و عصيانها عن النضج و التحليل و البلغمية تكون بيضاء منبسطة لرطوبتها و سيلانها مترقرقة بالمدة أى: مشرقة لها، لسهولة نضجها و صفاء قوامها و الجرب اليابس يدل على غلظ المادة و يبوستها و الرطب بالضد.

و علاج الجرب: الفصد ثم الاسهال بمطبوخ الأفتيمون أو بمطبوخ الهليلج أو السناء و الشاهترج و الماميران و الافسنتنين فإن هذا المطبوخ يخرج أصناف مواد الجرب أو بحبّ متخذ من الصبر و التربد و الغاريقون و شحم الحنظل و ما يخرج البلغم الغليظ، كل ذلك بحسب الخلّط المحدث للجرب ثم تعديل المزاج بالأغذية التفهة المائلة إلى البرودة و الرطوبة مثل الاسفاناخية و القرعية و اللحوم الرخصة و الأدهان اللينة و الطلى بعد ذلك بأطلية الجرب مثل المردارسنج و ورق الحنا و شحم الحنظل و اقليميا الفضة و دقيق العدس المقشّر و الزئبق المقتول في الخلّ بدهن الورد، و ينبغى أن يجتنب عن الأطلية الحارّة.

ص: 446

الفصل السابع و العشرون: في الحكة443

قد تحدث الحكة في الجلد من غير جرب.

و سببها بخارات حريفة حادّة لذاعة و أخلاط حادّة قليلة المقدار قد احتبست تحت الجلد إما لانسداد المسامّ و قلة الاستحمام و تنظيف الجلد أو لضعف الدافعة و هى إما رقيقة لطيفة، فتحدث منها الحكة السريعة البرء لأنها تتحلل سريعا، و إما غليظة تحدث عنها الحكة المتطاولة لبطء تحللها و اندفاعها و هى تعرض من اكل النمكسود و السمك العفن المملّح و الجبن العتيق و نحوها مما يولّد كيموسا رديئا.

و علاجها: الفصد و الاسهال بما يخرج الاحتراقات مثل مطبوخ الأفتيمون و نحوه بعد ترطيب الخلّط و تعديل قوامه و اعداده للاستفراغ بسقى ماء الشعير و ماء الجبن و اصلاح الغذاء بعد ذلك و إمالته إلى ما يتولّد منه رطوبة عذبة و استعمال الاستحمام دائما لترطيب الخلّط و ترقيقه و تفتيح المسامّ و تنظيف الجلد و التدلك فيه بدهن الورد و الخلّ مع قليل من ماء الكرفس و يسير من البورق لتحليل الخلّط و تقطيعه و جلاء البدن و تنظيفه و الامتناع من الجماع بالواحدّة فإن الجماع بسبب الحركة المتعبة و بسبب اللذة تتحرك المواد إلى خارج تبعا للروح و يثير بخارا حارّا عفنا لتحليل الحرارة الغريزية و تهيّج الحرارة الغريبة إلى ناحية سطح الجلد فيتعفن ما هناك من الأخلاط و ينتن رائحة

ص: 447

البدن ايضا لما يترشح من تلك الابخرة العفنة و الأخلاط المنتنة من المسامّ، و من كان في بدنه أخلاط رديئة متعفنة فهو أولى بذلك و لذلك أمرنا(1) بالتدلك في غسل الجنابة لتنظيف المسامّ من تلك الأخلاط المتدفعة إلى الجلد.

و قد تحدث الحكة للمشايخ لضعف جلودهم فتقبل ما يندفع لها من المواد المؤذية(2) و كثرة تولد البلغم المالح فيهم بسبب سوء الهضم و ضعف الحرارة الغريزية و ضعف القوى عن تحليل البخارات المحتبسة تحت الجلد مع أن أبخرتهم تكون كثيرة غليظة لكثرة رطوباتهم و غلظها و ضعف حرارتهم عن التلطيف و التحليل و مسامّاتهم تكون متكاثفة لغلبة البرد و اليبس عليهم خاصة إن أكثروا من الأغذية التى تولد كيموسا رديئا حريفا كالقديد و السمك المالح و يعسر برؤها فيهم لأن تلك المواد لضعف قواهم فيهم تتولد يوما فيوما و لا يندفع و تدبيرهم اصلاح الغذاء و مداومة الحمام لترطيب المواد و تسكين حدتها و تلطيف الابخرة و تحليلها و تليين الجلد و تفتيح المسامّ و التمريخ فيه بدهن الورد و الخلّ للتليين و التفتيح و التقطيع.

ص: 448


1- 444. ( 1). بصيغة المجهول.
2- 445. ( 2).[ خ. ل: من تلك الأخلاط].

الفصل الثامن و العشرون: في الحصف446

الحصف بثور صغار شوكية كالذرة بل أصغر منها كالجاورس تنفرش في ظاهر الجلد و أكثر ما يعرض في البلاد الحارّة و الأوقات الحارّ و الابدان و الأعضاء الكثيرة العرق القليلة الاغتسال إذا صادفها الهواء البارد و الماء البارد، فيتكاثف الجلد و تنسدّ المسامّ.

و سببه: رطوبات رقيقة حادّة صفراوية تخالط الدم و تحتقن تحت الجلد بسبب انسداد المسامّ من الماء البارد و الهواء البارد كما هو رأى «صاحب الكامل»، أو مواد تكسل لثقلها عن لحوق العرق السريع الخروج لرقة مادته فيحتبس في سطح الجلد كأنها أثفال العروق المستعصية على الرشح كما هو رأى «الشيخ» أو بخارات حارّة غليظة إذا احتبست و امتنعت من الخروج عند انسداد المسامّ بالبرد و إذا احتبست في سطح الجلد و صارت هناك رطوبات رقيقة و تبثّرت إذا لم تكن البخارات في غاية الغلظة. و ربما لم يتبثّر بثورا ظاهرة بل أحدث خشونة مع حكّة قليلة و وجع يسير إذا كانت في غاية الغلظ و استحالت إلى فضول غليظة جدا يابسة.

و علاجه: الفصد و الاسهال بما يخرج الأخلاط الحادّة إن كان البدن ممتلئا و الاستحمام بالماء الحارّ المطبوخ فيه النخالة و الإكليل لتليين الجلد و تفتيح المسامّ و المسح بعد ذلك بالخلّ و ماء الورد للتقطيع و تسكين الحدّة و التدلك بالملح و الحنا و الخلّ للتفتيح و التقطيع و التنظيف و الطلى بدقيق الشعير و دهن الورد.

ص: 449

الفصل التاسع و العشرون: في القوباء447

القوباء خشونة تحدث في ظاهر الجلد و يكون لونها مرة مائلا إلى السواد و مرة مائلا إلى الحمرة. و حدوثها يكون من دم حادّ لطيف تخالطه مرة سوداء غليظة أغلظ من مادة الجرب و ربما حدثت من مخالطة رطوبة غليظة و بلغم مالح محترق للدم الحادّ و يكون ذلك في القوابى المزمنة التى يتقشر فيها الجلد لغلبة الكيموسات الغليظة الأرضية العسرة التحلل على الكيموسات الحادّة اللطيفة و لو كانت نسبة الاجزاء على العكس، كانت إزمانه أقل و انقضاؤه أسرع و لو كانت على التساوى، كان متوسطا في الأزمان.

و علامتها: أن تكون في قعر الجلد لغلبة الأجزاء الأرضية عليها و ميلها الى التسفل و يتقشّر منها قشورا مدوّرة على مثال فلوس السمك لشدة يبس المادة و غلظها و توغلها و هى أشبه شى ء بالسعفة اليابسة من جهة السبب و الأعراض.

و من القوابى نوع ساع خبيث و هو الذى تكون المادة الحادّة الرقيقة فيه أغلب فتترشح من الجلد رطوبة عفنة صديدية لذّاعة تفسد الأعضاء المجاورة لها و تقرّحها و منها واقف و هو الذى تكون الاجزاء الغليظة الأرضية عليه أغلب و منها حديث و منها مزمن.

و علاجها: الفصد و تنقية البدن بطبيخ الأفتيمون ثم الطلى بعد ذلك: أما المبتدئة الرقيقة فبدهن الحنطة و هو على ضربين: أحدهما، أن يؤخذ من الحنظة

ص: 450

النقية رطل و يجعل في زجاجة مطينة بطين الحكمة و يلف فم الزجاجة بليف ليقوم في حلق الزجاجة و يمنع من أن يخرج من الزجاجة إذا نكست و يتخذ كانون و يثقب و تنكس فيه الزجاجة و يخرج رأسها إلى أسفل و يوضع بإزاء فم الزجاجة قدح(1) يجتمع فيه ما يتقطر من الحنطة و يلقى حول الزجاجة سرقين يابس و تشعل فيه النار فإن الدهن يتقطر منه. و ثانيهما أن تأخذ الحنطة و توضع على زجاجة(2) و تحمى صفيحة حديد غليظة و توضع على الحنطة فإن الدهن يخرج و هو يحلل و يلين و يسكّن اللذع و وسخ أسنان الصائم فإن له جلاء و تحليلا و الصموغ مثل صمغ البطم و الاجاص و اللوز المر و الثافسيا و الأشق و الشحوم مثل شحم البط و الدجاج و الادهان مثل دهن الورد و دهن اللوز المر و الزيت أو بالهليلج الاصفر و صمغ الاجاص و الخلّ أو بالآس و الخلّ أو بالمغاث و الخلّ. و أما المزمنة فبأطلية السعفة القوية مثل الزراوند و الزرنيخ و الاشق و المقل و الخردل و الزاج بدهن الحنطة و الخلّ بعد إرسال العلق أو الحك إلى أن يدمى العضو لتخرج المادة التى بقيت فى نفسه.

ص: 451


1- 448. ( 1).[ خ. ل: قعب].
2- 449. ( 2).[ خ. ل: رخامة].

الفصل الثلاثون: في البثور450 الصغار

حدوثها يكون عن رطوبات رديئة مندفعة إلى ظاهر الجلد محتقنة فيما بين اللحم و الجلد خصوصا في الابدان الصلبة الكثيفة الجلود فإن كانت الرطوبات حارّة، كانت البثور محدّبة الرؤوس و إن كانت باردة غليظة، كانت عريضة منبسطة.

و علاجها: تنقية البدن بحب الأيارج إن كانت غليظة و المطبوخ المقوّى بالتربد إن كانت رقيقة، و نقوع الفواكه المقوّى بالهليلج الأصفر إن كانت حارّة و تكميدها بعد ذلك أى: بعد التنقية إذ قبل التنقية تنجذب المواد إلى موضع الكماد فتزداد العلة بالخرق المبلولة بالماء الحارّ حتى تخرج المواد من اللحم إلى ظاهر الجلد، لأن الماء الحارّ يفتح المسامّ و يلطف المادة و يجذبها إلى الخارج بحرارته و طليها بالدفلى و السذاب و المر بالخلّ.

ص: 452

الفصل الحادّى و الثلاثون: في البثور اللبنية451

قد تبتثّر على صفحة الوجنة و الأنف بثور بيض كأنها نقط لبن، إذا عصرت خرج منها شى ء شبيه بالسمن المنعقد.

و سببها: مادة صديدية تندفع إلى سطح الجلد بطريق البخارات و تحصل في المسامّ و لا يتحلل لغلظها و يزداد فيها غلظا و متانة لتراكمها و نشف الهواء ما رقّ منها فيتبثّر الجلد.

و علاجها: استفراغ البدن و تنقية الدماغ ثم غسل الوجه بالجاليات مثل دقيق الكرسنة و قشور البيض و العظام النخرة و القيموليا فإن كفى، و الّا ضمد بكل ما فيه تجفيف و تحليل مثل الخربق الابيض بنصفه ايرسا يتخذ منه لطوخ و بذر الكتان مع الورد و الشونيز بالخلّ. فإن لم يكف ذلك، ضمد برماد الكرم مدافا بالخلّ.

ص: 453

الفصل الثانى و الثلاثون: في بنات الليل452

هى حكّة و خشونة و بثور صغار تعرض في البرد و الليل.

و سببها: احتباس ما يجب أن يتحلل من الفضول و الأبخرة لصفاقة(1) الجلد و ضيق المسامّ في الاصل أى: أصل الخلّقة فإذا كثرت البخارات عند جودة الهضم في الليل لاجتماع الحرارة في الباطن و عدم الحركة المخضخضة للغذاء و ازدادت المسامّ ضيقا و الجلد كثافة لبرد الهواء و غور الحرارة، حدثت هذه العلة و لذلك سمّيت بنات الليل و بعض الأوائل يطلقون بنات الليل على الشرى لأنه أيضا يهيّج بالليل.

و علامة هذه العلة: أن الحكّة تشتدّ فيها أى: في الليل و تستلذّ الحكة بدءا أى: أولا ثم تؤدى إلى وجع شديد تثيره الحكة و أن يكون أكثر عروضها في الليل.

و علاجها: تنقية البدن من المواد التى هي مادة البخارات بالفصد و الاسهال ثم توسيع المسامّ بالاستحمامات و المروخات و الدلوكات المعروفة و باقى علاجها مثل علاج الحكة و التمريخ بماء الكرفس و درديّ الخلّ نافع فيها لأنه يسخّن البدن و يفتح المسامّ و يقطع الفضول و يحلّل الابخرة.

ص: 454


1- 453. ( 2).[ خ. ل: لحصافة].

الفصل الثالث و الثلاثون: في الثآليل454

الثآليل هي بثور صغار شديدة الصلابة مستديرة و هى على ضروب شتى:

فمنها منكوسة و هى التى تأخذ إلى داخل كأنها مركوزة في اللحم، و قيل: هي التى يكون اصلها ذا شظايا و منها متشققة كبيرة مستديرة ذات شظايا و منها متعلقة و منها مسمارية و هى عظيمة الرؤوس كرؤوس المسامّير مستدقة الأصول و تأخذ إلى داخل العضو كأنها مسمار و منها طوال متعقّفة أى: معوجة تسمّى قرونا و منها متقيحة تكون المدة تحتها و تسمى طرسيوس.

و سببها جميعا: خلط غليظ يابس جدا بلغمى قد جفّ عند احتباسه في العروق الصغار لقربه من الأسباب الخارجية المحلّلة المجفّفة أو سوداوى أو متركب منهما تدفعه الطبيعة عند توفر قوتها إلى ظاهر البشرة.

و علاجها إذا كثرت: الفصد إن كان الدم غالبا فإن الدم نفسه قد يبرّد و يغلظ و يستحيل إلى السوداء عند احتقانه في العروق الصغار- خصوصا إذا لم يكن حارّا في جوهره- ثم يندفع إلى الجلد و يحدث عنه الثآليل ثم الاسهال بمطبوخ الأفتيمون و بما يخرج البلغم و السوداء بعد سقى ماء الاصول بدهن اللوز لنضج المادة و تليينها و ترطيبها و ترطيب المزاج بالاغذية الرطبة الجيدة الكيموس. و مما يسقطها أن يدلك بورق الكبر و الخرنوب و الآس أو بالشونيز و الخلّ أو بالملح و الخلّ. و ينفع فيها التدهين دائما بدهن الورد

ص: 455

و الشحوم. و قد تقطع أو تقلع بالدواء الحادّ مثل النورة و الزرنيخ و القلى و الذراريح و لبن اليتوع.

و منها ما يعرف بالعدسية و الحنطية، تحدث على الجبهة و الوجه و العدسية صفراء لاطئة مفرطحة و الحنطية على شكل البرّ طويلة إلى حمرة و قد قيل: إن لون العدسية يكون أحمر و الحنطية أصفر و سبب الأولى رطوبة تفسد بالصفراء و سبب الأخرى رطوبة تفسد بالدم و تغلظ و قيل على العكس، و هذا اقرب، لأن تفرطح الأولى يدل على غلظ المادة و تسفلها و نتوء الثانية و شوكيتها على العكس.

و علاجها: بعد تنقية البدن إن كانت كثيرة طليها بالقيروطى و صمغ البطم و صمغ الاجاص و المويزج و الشيطرج بأن يذاب صمغ البطم مع الشمع و الدهن و يطرح فيه يسير من البواقى و يطلى، فإذا جفّ أعيد حتى تتناثر أو بالكندش و الكبريت و البورق بالخلّ.

ص: 456

الفصل الرابع و الثلاثون: في البلخية

سميت بها لكثرة حدوثها في بلد «بلخ» و هى قروح مع بثور و خشك ريشات و سيلان صديد و هى من جنس السعفة الرديئة و لذلك تأكل ما حولها بالفساد و يحدث معها الخفقان و الغشى لوصول خبثها و عفونتها بطريق الشرايين إلى القلب و ربما كان سببها لسع دويبة مثل البعوضة الخبيثة و الرتيلا.

و علاجها: علاج السعفة الرديئة. و ينفعها خاصة أن تطلى بالطين و الخلّ دائما حتى يجفّفها قشرا قشرا و ينتهى إلى اللحم الصحيح و يزيل عنها العفونة و الفساد أو تطلى بمرهم متخذ من الزراوند المدحرج و الزنجار و الأشق و الخردل و المقل و الزاج و دهن الحنطة و الخلّ و قليل عسل.

ص: 457

الفصل الخامس و الثلاثون: في البطم

هي بثور سود كبار على قدر حب البطم الكبير و لذا سمّى به يعرض في الساق و يتقرّح و يسيل منها صديد أسود لكون مادتها سوداوية محترقة و هى عسرة البرء؛ لأن الساقين إذا صارتا مفيضتين، انحدرت الفضول إليهما من جميع البدن لتسفلهما و لكثرة حركتهما.

و علاجها: فصد الباسليق و تعاهد القى ء بعد ذلك ثم ارسال العلق على الساقين ليستفرغ المادة التى قد بقيت في نفس العضو و الشرط و المصّ بالقوارير لذلك، و أن يطلى عليه مرهم متخذ من رماد القيصوم و من رماد خشب الطرفا و الماميران و الزراوند الطويل و قشور أصل الكبر و الحناء المحرق بخل و يسير زيت و يعالج بعلاج سائر القروح الخبيثة.

ص: 458

الفصل السادس و الثلاثون: في التوثة455

هي بثور متقرحة تأخذ في عمق الخد و الوجنة في أكثر الأمر و قد تحدث في الفرج و المقعدة.

و حدوثها عن خلط غليظ و لذلك تميل إلى العمق فيها حدّة و لذلك تتقرّح.

و علاجها: أن تفنى بمرهم الزنجار و الدواء الحارّ حتى يظهر اللحم الصحيح أو تستأصل بالحك بالحديد أو السكر و الكى(1) ثم تعالج بالمرهم الأحمر ان كانت هناك حرارة و الأسود المنبت للحم إن لم يكن.

ص: 459


1- 456. ( 2).[ خ. ل: غير موجودة].

الفصل السابع و الثلاثون: في الداخس457

الداخس ورم حارّ يعرض بالقرب من الأظفار عند اصولها مع وجع شديد لأنه عضو ذكى الحس ليكون حاكما بين الملموسات و ضربان قوى و تمدد لأنه كثير الأعصاب و الشرايين يستفيد منها مزاجا يكون به أعدل من سائر الأعضاء و يسقط الاظافير إن عمّ الورم أصل الظفر كله و ربما أحدث الحمى لشدة الوجع.

و سببه انصباب مادّة دموية غليظة.

و علاجها: الفصد و الاستفراغ بالدواء و تعديل المزاج بماء الشعير و نحوه، و أن يطلى عليه: أما في الابتداء فبالعفص الأخضر و الخلّ لردع المادة أو بصدأ الحديد و الخلّ لذلك فإنه شديد القبض أو ببذر قطونا و الخلّ مبرّدا فإنه يبرّد و يسكّن لذع المادة و يمنع انصبابها إلى العضو و يسكّن الألم بالتخدير أو يوضع بالثلج حتى يخدر لأن البرد يكثف الأعضاء و يقبضها فلا ينفذ فيه الروح.

الحساس و لأنه يفيدها مزاجا رديئا لا تستعد به لقبول الروح و انما يصلح بهذا العلاج إن كانت المادة يسيرة شديدة الحرارة فيسوى الثلج مزاجها و يضمر حجمها بتغليظ قوامها فيقلّ تمديدها و الّا فإنه يغلظ و يمنع التحلل و يسدّ المنافذ فلا يتنفس الحارّ الغريزى في العضو و يتعفن فيه الدم و غيره من المواد فيسودّ و يموت فى آخره

ص: 460

أو يطلى بالبنج و الافيون بالخلّ عند شدة الوجع فإن سكن الوجع و برئ العليل فقد تمّ المقصود و الّا وضع في الدهن المسخّن في الغاية حتى يتحلل؛ فإن لم يتحلل، توضع عليه الأضمدة المنضجة مثل بذر المرو و بذر الكتان حتى يجتمع فيبطّ ب «المبضع» و يخرج ما فيه و يدمل بالمراهم المدملة.

ص: 461

الفصل الثامن و الثلاثون: في أبورسما

و ترجمته بالعربية سيلان الدم و هو ورم يحدث من دم و ريح.

و حدوثه يكون من انخراق الشريان إذا عرضت لبعض الأعضاء ضربة و انخرق الشريان من تحت الجلد فيخرج منه الدم و الريح الهوائى عند الحركة الانقباضية إلى الفضاء الذى بينه و بين الجلد قدر ما يسع فيه و لا يجد منفذا يخرج منه عنه لعدم انفتاق الجلد، أو جراحة تقع في موضع الشريان فتخرق منه الشريان ايضا و يلتحم الجلد الذى عليه و يبقى انخراق الشريان إذا كان كبيرا مفتوحا لا يلتحم التحاما خفيفا لسعة الخرق كما هو رأى الأكثرين، فإنهم على أن الشرايين تلتحم التحاما حقيقيا، و منهم «جالينوس» فإنه زعم أن الشريان يلتحم التحاما حقيقيا و استدل عليه «جالينوس» بالتجربة و القياس، أما التجربة فقال: إنا شاهدنا التحام الشريان الذى تحت الباسليق و الذى في الصدغ، و أما القياس فقال: إن العظم طرف في الصلابة و هو لا يلتحم و اللحم طرف في اللين و هو لا يلتحم، و الشريان متوسط الحال بينهما فيكون ملتحما و لكن صعب الالتحام و لا ينبت عليه الدشبد ايضا كما هو رأى البعض، و قد استدلوا أيضا على ذلك بالقياس و التجربة: أما القياس فلأن إحدى طبقتى الشريان غضروفية و الغضروف لا يلتحم، و أما التجربة فلأنه لم ير أحد أنه قد التحم التحاما خفيفا، و «الشيخ» كأنه يميل إلى هذا الرأى فإنه قال: القياس الذى ذكره «جالينوس» خطابى و التجربة و مشاهدة الالتحام لا معوّل عليهما، إذ يجوز أن يكون ما ظنه التحاما حقيقيا لا يكون حقيقيا، بل بإنبات

ص: 462

الدشبد، فكأنه لا يصدّقه في اخباره بالالتحام الحقيقى و لذلك جعل الشريان في كليات «القانون» مما لا يلتحم حقيقيا. و ايضا لو كان الشريان يلتحم التحاما حقيقيا لكان العظم أولى بذلك منه، إذ لم يوجد فيه من الموانع إلّا الصلابة فقط و قد اجتمعت في الشريان منها أربعة: أحدها، الصلابة. و ثانيها، رقة دمه و وفور حرارته فيعسر جموده و التصاقه بموضع الجرح. و ثالثها، دوام حركته، و الحركة مانعة من الالتحام لافتقاره إلى السكون و بقاء أحد طرفى الشق مماسا للآخر مدة في مثلها يمكن الالتحام. و رابعها، تمديده، لامتلائه من الدم و الروح و يسمى أيضا أم الدم.

و علامة هذا الورم: أن يكون موضعه أبيض و هذا غلط فاحش فإنه يذكر بعد هذا أن لون الورم يكون مثل لون الباذنجان و البنفسج، بل من علامته أن يكون موضعه ينبض أى: يتحرك حركة انقباضية و انبساطية، لأنه بتبعية حركة الشريان يتحرك الدم في الفضاء الذى تحت الجلد فيقلّ عند انبساط الشريان لرجوعه إلى داخله و يكثر عند انقباضه لخروجه منه لضيق المكان عليه فيحسّ في الموضع بارتفاع و انخفاض و إذا غمز عليه باليد ذهب أكثر الورم لما يعود الدم من الفضاء إلى داخل الشريان و يسمع له في بعض الأوقات صرير و بقبقة لما ذكرنا من حركة الدم و يكون لون الورم على مثل لون الباذنجان و البنفسج لتراكم الدم و تغير لونه لنقصان حرارته.

و علاجه: أن يضمد بالاشياء القابضة ليصلب ذلك الموضع و يشتدّ فلا يتّسع الفضاء و يقلّ انصباب الدم إليه فيؤمن من انخراقه لصلابة الجلد و قلة الدم و يحذر أن يمسه شى ء يخرقه فإنه ينزف منه الدم عند انخراق الجلد كما ينزف من الشريان و يؤول إلى عاقبة غير محمودة.

ص: 463

الفصل التاسع و الثلاثون: في البثور الغريبة

أى: الشاذة النادرة الوقوع.

منها: نوع يعرف بذات الاصل، و هى بثور صغار بيض صلبة الاصول كالغدد و لذلك سميت بها مشرقة الرؤوس بالمدة قليلة الألم عسرة النضج لغلظ مادتها و هى إما ان تنقلب و تعظم فتصير كالدماميل، و إما أن تبقى على صلابتها و تترشح مدّة من رؤوسها قليلا قليلا، و هذا شرّ لأنه يدل على أن لمادتها مع الغلظ خبثا و رداءة كما للسرطان.

و سببها: خلط سوداوى متولد من احتراق الرطوبة.

و علاجه: الفصد ان وجب و الاسهال بمطبوخ الأفتيمون و تبديل المزاج إلى الرطوبة ليقلّ غلظ مادتها و جفافها و تضميدها ببذر قطونا أولا حتى يجتمع ثم بذر المرو و بذر قطونا و اطراف الهندباء و السلق المغليين بدهن البنفسج حتى يتم نضجها ثم بطّها أو تضميدها بالأشق المخيض بصفرة البيض حتى تنفجر.

و منها: نوع آخر حمر صلبة صغار تظهر بغير ألم في موضع ثم تختفى ثم تظهر فى موضع آخر و تبقى زمانا طويلا.

و سببها: بخارات دموية غليظة.

و علاجها: علاج الشرى الدموية.

و منها: بثور تعرف بالشيلم و هى تظهر في الوجه و الوجنة، صلبة و يحمرّ حواليها بمقدار درهم.

ص: 464

و هى رديئة تحدث من دم فاسد حريف إن أهمل في أمرها تعمّقت و أخذت جميع الوجه.

و علاجها: الفصد و الاسهال، و تشقّ تلك البثرات- فإنه ربما وجد هناك دم منعقد شبيه بالغدة- و يعالج بعد ذلك بمرهم الاسفيداج و مرهم الرصاص المحرق ثم بمرهم الخلّ لتنظف القرحة و لئلا يبقى أثره بعد ذلك أبيض.

و منها: بثور تعرف ببثور الاصداغ، لأنها تظهر فيها و هى كبار شبيهة بالدماميل الصغار، تحمرّ و لا تنضج أى: لا تصير مادتها مدة بل تسترخى و ترقّ، فإن بطّت، لم يخرج منها شى ء غير الدم الغليظ(1) و فى الأكثر يتنصر أى: يصير ناصورا لخبث المادة و رداءتها.

و سببها: خلط رطوبى غليظ يخالطه دم فاسد.

و علاجها: فصد القيفال، و تنقية الرأس و تضميدها بدقيق الترمس و الباقلاء و الشعير و الكرسنة معجونة بالخلّ و ماء الرازيانج حتى تتحلل و تمريخها بالقيروطى لتسكين لذعها و تليين صلابتها.

و منها بثور القفا، و هى شبيهة بهذه البثور التى تكون في الاصداغ الّا أنها اكبر و تؤلم ألما شديدا، و قلّما يتخلّص من خرجت به تلك قيل: لقربها من الدماغ و منابت الأعصاب.

و سببها: فضل دموى حادّ ينزل في مجرى النخاع.

و علاجها: الفصد و الاستفراغ و التضميد بورق بذر قطونا و لسان الحمل مدقوقين بلعاب بذر قطونا و تبريد الدماغ و ترطيبه بدهن البنفسج و لبن الحوارى.

ص: 465


1- 458. ( 1).[ خ. ل: العبيط].

الفصل الأربعون: في الحصبة459 و الجدرى460 و الحميقا

الحصبة: بثور حمر متفرقة كحب الجاورس في الحجم، إذا ابتدأت تظهر تكون كقرص البراغيث أحمر خفى الحجم ثم يتحبّب و لا ينضج و لا يتقيّح ليبس المادة وحدتها و لطافتها و قلة مقدارها، بل يتحلل لطيفها و يصير ما بقى خشكريشة يتقشر الجلد عنها كالنخالة، لأفسادها الجلد بالاحراق و خبث المادة.

و سببها: احتداد الدم و سخونته و غليانه و صيرورته صفراويا بزيادة الحرارة و الرقة.

و الجدرى: بثور كبار على قدر العدسة الكبيرة، حمر في الابتداء إلى البياض ما هو عند ما يتقيّح و ينفرش في جميع البدن أو في أكثره و ربما يحدث في بعض الأعضاء دون بعض بحسب قلّة المادة و كثرتها، و يتقيح سريعا لشدة حرارة المادة و رطوبتها.

و سببه: غليان الدم و تعفنه بما يخالطه من الفضول الرقيقة المتولدة في سن الطفولية من اللبن و دم الطمث فتتحرك الطبيعة لدفعها إلى الجلد على سبيل بحران مّا و لهذا يحدث للصبيان كثيرا لتندفع الفضول الرقيقة التى في أبدانهم و تصير دماؤهم التى بمنزلة العصارات الرقيقة غير النضيجة إلى دماء الشبان التى بمنزلة العصارات المتينة النضيجة.

و أسلمه ما كان بعد النضج أبيض لدلالته على كمال استعداد مادته للنضج

ص: 466

التام و استيلاء الطبيعة عليها كما في المدة البيضاء براقا شبيها بحب اللؤلؤ لدلالته على أن مادته دم نقى صاف خال من اختلاط المواد الغليظة الفاسدة و أما الكمد و الأسود الدالّان على استيلاء البرد المجمد أو على شدة الاحتراق و غلبة السوداء الغليظة الرديئة الكيفية و الاصفر الدال على غلبة الصفراء و البنفسجى الدال على احتراق الدم و تراكمه و الشديد الحمرة الدال على تشيظ الدم و الرصاصى الذى يدّعى الموم و يكون عروضه على الوجه و الصدر و البطن أكثر منه في الساق و القدم و يدل على غلبة البلغم الغليظ الذى عرض له احتراق مّا، و على ضعف الطبيعة عن دفع المادة إلى اطراف البدن و الأخضر الذى يظهر كآثار قرص البراغيث في وسطه خطوط بيض و هو الذى يسمى الورشكين و يدل على اختلاط الصفراء و السوداء الغليظتين و قبول بعضها للنضج و التقيح و عصيان الباقى و غير المستدير الذى له زوايا كالمربع، الدال على اختلاف قوام المادة؛ إذ لو كانت اجزاؤها متشابهة و الفاعل واحد، لكان الانفعال متشابها فيكون مستدير الشكل لأن الاستدارة من لوازم المتشابهات و الّا لزم الترجيح من غير مرجح و الذى يتسع كالأهلة الدالة على غلظ المادة و اختلاف قوامها فيه و المضاعف الذى في جوفه جدرى آخر الدال على كثرة المادة كلها رديئة من أنواع الطواعين، لبعد موادها عن النضج و فسادها و صيرورتها سمية و لذا لا يتقيّح في أكثر الأمر و خاصة عند حدوث الوباء و فساد الهواء لأنها حينئذ تزداد عفونة و سمية مع بعد مواده عن النضج فيؤدى إلى الغشى و الهلاك. و الحصبة السوداء و الخضراء الدالتان على الاحتراق و التى ترشح دما الدالة على حدّة المادة، رديئة قاتلة لوصول خبثها و سميتها إلى القلب فيغشى على العليل ثم يهلك.

و الحميقا: نوع من الجدرى و هى حبات كبار بيض متفرقة حتى يمكن عد الحبات من قلتها و يكون عقل العليل ثابتا بخلاف النوع الآخر من الجدرى فإنه في الأكثر يكون مع اختلاط العقل، للزوم الحمى و ارتفاع الابخرة الحارّة إلى الدماغ، و لما تبرز البثور في ذلك النوع في حجب الدماغ و الأعضاء الظاهرة و الباطنة المجاورة له فإن عروضه ليس فى الأعضاء الظاهرة فقط بل في جميع الأعضاء المتشابهة الاجزاء- الظاهرة و الباطنة- حتى الحجب و الأعصاب و نفسه قوية لسلامة القلب و الدماغ و الأعضاء المجاورة لهما و لا يكون هناك حمى لخلو مادته من العفونة حتى يتوهم على هذا النوع أنه جرب.

ص: 467

و هذا النوع سليم جدّا؛ لأن كبره يدل على مطاوعة المادة للخروج و على استيلاء الطبيعة على دفعها إلى الظاهر، و بياضه يدل على قوة الطبيعة و قبول المادة للنضج التام و تفرقه على قلّة المادة و دفع الطبيعة الى مواضع متباعدة و لذلك لا يخشى فيه من الاختناق و الغشى و سقوط القوة.

و علامات كون الجدرى: الحمى اللازمة لاتصال العفونة إلى القلب و انتفاخ الوجه و الاصداغ لتصاعد الأبخرة الكثيرة إلى الرأس و حكة الأنف لذلك و لتصاعد ما هو أحدّ و ألطف من مادة الجدرى إليه و تلهب و حمرة في الوجه و فى العضو الذى يحدث فيه و ثقل فى الرأس و خشونة في الحلق لبروز البثور فيه و وجع في الصلب لامتلاء الوريد المتكئ عليه لأن تولده من كثرة الدم الفاسد و غليان الدم فيه و تخلخله و زيادة حجمه فيتمدّد تمدّدا مؤلما و كذلك الشريان العظيم النازل ايضا.

و أما علامة كون الحصبة: فالحمى المحرقة و الكرب و الفزع و خبث النفس لزيادة حدّة المادة و رداءتها و حكاك الأنف.

و علاجها: قبل البروز و الخروج و بعده، قد ذكرت في الحميات و ينفع منه أى: من الجدرى التبخير بورق الآس و الصندل صيفا إذا حمل الماء، لأنه يعين على التجفيف و بقضبان الكرم و الرمان و الطرفا شتاء و أن ينثر عليه الورد المطحون و لا فائدة في تكرار هذا التدبير و تخصيصه بالذكر.

ص: 468

الباب الرابع و العشرون: فى أمراض الجلد و الشعر و الزينة و الأضافير و الأطراف

اشارة

ص: 469

ص: 470

الباب الرابع و العشرون: في أمراض الجلد و الشعر و الزينة و الأضافير و الأطراف

الفصل الأول: في البرص461

البرص: بياض يظهر في ظاهر البدن و يكون في بعض الأعضاء دون بعض و ربما كان فى سائر الأعضاء حتى يصير لون البدن كله أبيض و يقال لهذا النوع المنتشر.

و سببه: سوء مزاج العضو إلى البرودة و غلبة البلغم على الدم الذى يغذوه فتضعف القوة المغيرة و هى قوة ترجح استعداد الغذاء للصورة العضوية و يبطل عنه استعداده للصورة النوعية التى له فيصير الغذاء شبيها بالمغتذى في القوام و اللون عن تمام التشبيه لبعد صورة الغذاء عن صورة المغتذى بسبب استيلاء البلغم عليه و عدم استعداده لقبول تأثير المغيرة فيه، سيّما إذا كانت قد ضعفت بالبرودة.

و قد يكون سببه سوء مزاج العضو إلى البرودة و الرطوبة حتى يصير لحمه كلحم الاصداف رخوا مترهلا مائلا إلى البياض لضعف الغاذية عن هضم الغذاء و تميز الدم و تحليل ما فيه من الرطوبة المائية فيحيل الدم الصائر إليه إلى مزاجه البارد و لونه الأبيض كما في البرص المستحكم و إن كان ذلك الدم جيدا في

ص: 471

جوهره نقيا من البلغم حارّا كما أن المزاج الجيد يصلح الغذاء الفاسد و يحيله إلى مزاجه.

و قد يحدث البرص في موضع الحجامة و يظهر على آثارها لما يضعف العضو المحجوم بالجرح و الايلام عن إكمال فعله فيفوت عنه التشبيه و كذلك ما يحدث في موضع الكى و القروح بعد الاندمال و لما ينجذب مع الدم من الرطوبات البلغمية عند المصّ و يبقى تحت الجلد و لا يخرج مع الدم لغلظها فيصير غذاء العضو من غير تشبيه.

و علامة البرص: أن يكون أبيض اللون برّاقا لكثرة المائية في العضو و صيرورتها أجزءا له أملس لكثرة الرطوبة غائصا ذلك البياض في الجلد و اللحم إلى العظم عند استحكام العلة و أن يكون الشعر النابت فيه ابيض لاستقرار البلغم في قعر العضو و تكرّجه فيه لقلة الحرارة و جلده أنزل(1) من جلد سائر البدن و أشدّ تطامنا إذا غمز عليه لشدة ترهل العضو و رخاوته و سخافة لحمه. و إن غرزت فيه الابرة، لم يخرج منه دم بل رطوبة مائية بيضاء إذ كل إناء يترشح بما فيه و إن دلك لم يحمرّ بالدلك إذ ليس فيه دم ينجذب إلى ظاهر الجلد بسبب الحرارة الحادّثة من الدلك.

و هو داء عيّاء عسر البرء، بل داء لا يكاد يبرأ لأن الفضل البلغمى حيث صار جزءا للعضو لم يمكن استفراغه بالمسهل و المقيّ ء مع أن القوة المغيرة لضعفها لم يمكن لها أن تعطى الغذاء صورة اللحم السليم، بل تفسده و تعدّه مادة للعلة فيزيد يوما فيوما و إن فرض امكان الاستفراغ فهو إنما يمكن في مرات كثيرة لا في مرة أو مرتين و الظاهر أن دم العليل و باقى أخلاطه جيدة صالحة و انما يفسد في هذا الموضع فقط فيصير العليل بكثرة الاستفراغ عرضة للهلاك لاستفراغ الأخلاط الصالحة مع الفاسدة و تضرر الأعضاء السليمة من نكاية المسهلات، و كم قد هلك بذلك كما حكاه «الرازى». فملاك الأمر علاجه استعمال الاطلية و هى ايضا لا تجدى نفعا الّا إذا كانت مقرحة تفسد اللحم الابيض و تحيله إلى الوضر و الصديد حتى لا يبقى منه شى ء، و هذا عسر جدا و خاصة المزمن منه لاستحكام المرض و صيرورة المزاج الفاسد للعضو كالمزاج الأصلى و خاصة الآخذ في الازدياد بافساد مزاج الأعضاء المجاورة له و إحالة غذائها ايضا إلى مثل غذائه و الذى

ص: 472


1- 462. ( 1). أي: اخفض.

يرجى برؤه ما إذا دلك، احمرّ بالدلك و يكون مع خشونة مّا و الشعر الذى ينبت عليه لا يكون شديد البياض و إذا أخذ جلده بالابهام و السبابة و أشيل عن اللحم لئلا تصل الإبرة إلى اللحم فيظن بالدم الخارج عنه أنه من الجلد و غرزت فيه الإبرة، خرج منه دم أو رطوبة موردة(1) لأن ذلك كله يدل على ضعف العلة و عدم استيلائها.

و علاجه: استفراغ البلغم الغليظ و تنقية البدن منه في النوع الأول ثم تبديل المزاج بالمعاجين الحارّة مثل الكلكلانج و القرص البرمكى و الترياق و المثروديطوس و الأغذية التى تولد دما حارّا مثل لحوم الدراريج و لحوم الوحوش المشوية المتوبلة بالتوابل الحارّة و بالاطلية الشديدة الاسخان المحمرّة الجذابة للدم مثل الزفت و النفط الابيض و الخردل الأحمر و الخربقين و المويزج و الكندش و النورة و الزرنيخ الأحمر و البورق و بصل الفأر و الشيطرج و العاقرقرحا و الشونيز و قشر أصل الكبر و بالادوية المقشّرة و المقرّحة كالذراريج بالخلّ و عسل البلادر و التفسيا و الكبيكج و ذرق الحمام و بذر الفجل و الماذريون و الفرفيون و أفضل الجميع التيزابات التى يتخذها اصحاب الصنعة ب «القرع و الإنبيق» و مما يخصّ ببرص آثار المحاجم ماء القنابرى و ماء المرزنجوش و فوة الصبغ و الشيطرج يطلى بماء البقم.

و قد يصبغ البرص عند اليأس من برئه بلون البشرة لئلا يتنفر منه الناس بالاطلية المتخذة من الشب و السورج(2) (بالسين المهملة و هى شى ء شبيه بالزبد يرتفع فوق الملح و هو ألطف من الملح بكثير)(3) و المر و دردى الخمر و المغرة و هى الطين الأحمر و الفوة و الشيطرج و خبث الحديد و النيل و الوسمة بالخلّ بعد أن يغسل بماء العفص ليحدث منه فى العضو قبض و خشونة تقبل بذلك الصبغ التام و تحفظه و تغسل أيضا بعد غسلها أى: غسل الادوية عنه أى: عن العضو بماء الزاج و الشب ليحدث فيه قبض و كثافة يحفظ ما قبل من الصبغ مدة بذلك و لا يزول عنه بسرعة.

ص: 473


1- 463. ( 1). من الورد، أي: رطوبة ضاربة الى الحمرة مثل لون الورد.
2- 464. ( 2). معرب شوره.
3- 465. ( 3).[ خ. ل: غير موجودة].

الفصل الثانى: في البهق الأبيض466

هو بياض رقيق في ظاهر الجلد غير غائر.

و سببه: هو السبب المحدث للبرص إذا كان ضعيفا غير مستولى و المادة رقيقة و القوة الدافعة قوية تدفع المادة إلى السطح، فتندفع هي إليه لأنها أرقّ مما يكون في البرص فلا يرتبك في الباطن و لا تتسفل لغلظها إلى الغور كما في البرص.

و قد قيل: إن سبب البهق رطوبة تحترق احتراقا شديدا تنفصل عنها الاجزاء المائية حتى يبيضّ الباقى و يقرب من التفتّت و التترّب و تصير شبيهة بالغبراء(1) كالرماد فتكون خفيفة لزوال المائية عنها فيحملها الدم و يجرى بها في العروق، فإذا صارت إلى شعبها خرجت من فوهاتها و وقفت و انبسطت مستديرة في تحت الجلد حول الفوهات التى تخرج منها و لم تعفن لقلة مائيتها فلا يزال يتقشر الجلد أى: تنسلخ عنها قشور ليبسها و ترمدها إلى أن تفنى تلك المادة فيزول البهق بالكلية و هذا القول أشبه بالصواب، لأن حدوث البهق في الأكثر يكون دفعة و يزول سريعا بإسهال ذريع و لو كان من هيضة قوية فان اسهالها ليس مخصوصا بمادة العلة فكيف إذا اتفق اسهال من مسهل مخصوص بتلك المادة و بأطلية جالية من غير علاج آخر و لو كان من ضعف قوة المغيرة،

ص: 474


1- 467. ( 2). أي: الأرض.

لم يحدث دفعة منه شى ء كثير؛ لأن تولده حينئذ إنما يكون من الغذاء الوارد على العضو يوما فيوما فيكون حدوثه على التدريج و لم يزل الّا بطول المعالجة؛ لأن القوة المغيرة ما لم تصلح لم يمكن زوال العلة و هذا لا يمكن ان يحصل دفعة.

و فى هذا الوجه بحث؛ لأن احتراق تلك الرطوبة بحيث تصير كالغبراء مع سلامة البدن و كمال صحتها بعيد جدا، و لأن الاجسام كلّما كانت أميل إلى الأرضية كانت أثقل و أميل إلى التسفل. و فى الدليل المذكور وهن، لأن حدوثه دفعة غير مسلم و زواله دفعة بالاسهال الذريع لنقصان العلة و عدم رسوخها و تمكنها فإنها ليست الّا في ظاهر الجلد فقط بخلاف البرص فإنه قد يتمكّن في الجلد و الشعر و اللحم إلى العظم، مع أن ضعف المغيرة هاهنا يسير جدا يمكن اصلاحها بأدنى معالجة.

و علامة البهق الابيض: أن لا يكون شديد البياض، بل يكون قريبا من لون الجلد و أن لا يكون غائصا في الجلد ايضا و لا أملس السطح لقلة الرطوبة اللزجة و على الأكثر يكون مستدير الشكل لأن الرطوبة الرقيقة كلّما تخرج من أفواه العروق تنبسط حولها مستديرة و يكون الشعر النابت فيه أسود و أشقر بحسب ضعف العلة و اشتدادها و إذا غرز بأبرة خرج منه الدم.

و علاجها: الاسهال بالتربد و شحم الحنظل و القى ء و التعرق بالحمام و اخذ الاطريفل و الجلنجبين و دلك الموضع و طليه بالترمس أو بأصل الكبر معجونا بالخلّ أو بالشيطرج و العاقرقرحا و بذر الفجل و الكندش و الخردل مسحوقا بالخلّ في الشمس لأنها تعين على تأثير الادوية بترقيق المواد و تسييلها و تبخيرها و إرخاء الجلد و تفتيح المسامّ و انهاض الحرارة و نشرها و تسخين الأعضاء و جذب الدم إلى الظاهر.

ص: 475

الفصل الثالث: في البهق الأسود468

فأما البهق الأسود فهو تغير لون جلد العضو إلى السواد ما هو.

و حدوثه يكون من مخالطة المرّة السوداء للدم و جريانها معه إلى الجلد.

و علامته: أن الجلد يضرب إلى السواد و إذا دلك العضو تناثر منه شى ء شبيه بالنخالة لتبرّئه و تقشّره و استيلاء اليبس و الجفاف عليه و يبقى موضعه بعد الدلك أحمر لما ينجذب الدم إلى ظاهر البشرة فتغلب الحمرة على السواد و أكثر ما يحدث للشبان لاحتراق الصفراء فيهم و ميلها إلى السوداء.

و علاجه: الفصد أولا و الاسهال بما يخرج السوداء مثل ماء الجبن و طبيخ الأفتيمون و الغاريقون و الهليلج الاسود و البسفايج و الاستحمام الكثير لترطيب البدن تفتيح المسامّ و ترطيب المزاج بالاغذية التى تولد دما رطبا و أن يطلى بالخربق الاسود بالخلّ و بالزرنيخ أو الزاج و الكبريت أو بذر الفجل و القسط و الكندش و بذر الجرجير.

و نوع من البهق الأسود يسمى البرص الأسود و هو تخرق مشتق من الخرق يعرض للجلد من غاية اليبس مع حكّة لما تنفصل عن المادة المحترقة ابخرة حادّة لذاعة تدغدغ الجلد و خشونة شديدة و تفلس كما يكون للسمك أى:

يتشقق الجلد و تتقشر عنه قشور كفلوس السمك.

و سببه: خلط سوداوى قد يتشرّبه الجلد و ما يليه من الأعضاء التى تحته

ص: 476

تشربا أقوى من أن يؤثر في اللون وحده بل في القوام أيضا، فيجفّفه بحيث يتشقّق و يتفلّس و يسمى ايضا القوبا المتقشّر و هو من مقدمات الجذام إذا اشتدّ و كثر.

و علاجه: علاج البهق الاسود مع قوة في الاسهال لأن المادة هاهنا أغلظ و أكثر و أشدّ استحكاما و رسوخا و زيادة في ترطيب المزاج لزيادة استيلاء اليبس و الجفاف هاهنا.

ص: 477

الفصل الرابع: في الكلف469 و النمش470 و البرش471 و الخيلان472

الكلف: هو تغير لون الوجه الى السواد و حدوث آثار كمدة سود أو حمر فيه، و انما يكون في الوجه لأن تولده من ابخرة غليظة سوداوية و تصعد البخار بالطبع يكون إلى أعالى البدن فما يتوجه منه إلى الدماغ يخرج من الشؤون لأنها منافذ متسعة و ما يتوجه إلى الوجه يحتبس تحت الجلد لضيق مسامّه و غلظ البخار سيّما و قد ازداد غلظا هناك.

و النمش: قطعه سوداء صرفة أو سوداء ضاربة إلى حمرة مستديرة كالنقط تحدث فى الجلد و ربما عرضت أى: صارت عريضة منبسطة حتى تصير مثل الكلف. و حدوثه في الأكثر يكون في الوجه لما ذكر.

و البرش: نقط صغار سود، أكثر ما يعرض في الوجه و ربما كانت إلى حمرة و كمودة و الجمهور على أن لون النقط إن كان يميل إلى حمرة فهو النمش و ان كان يميل إلى السواد فهو البرش و إن اتصل بعضها ببعض و صار لطخيا فهو الكلف.

ص: 478

و الخيلان: مثل هذه الآثار السود و الحمر و الكمد في اللون إلّا أنها مجسمة ذات حجم مرتفعة عن سطح البدن مستديرة.

و هذه كلها قد تكون مولودة مع الطفل و لا برء لها.

و قد تكون حادّثة بعد الولادة، و أسبابها قريب بعضها من بعض: أما الكلف فسببه الدم السوداوى المحترق إذا خرج من افواه العروق الليفية و احتقن تحت الجلد و جمد و مال إلى السواد و الكمودة، و ذلك إما لكثرة تلك المادة أو لدفع الطبيعة لها من قعر البدن إلى الجلد لتنقية الأعضاء التى هي أشرف منه فيتكاثف الجلد من ذلك الدم المنجمد الذى تحته فلا يكسوه الدم النقى و الروح الذى يجى ء إليه رونقا و نضارة فيتغير لونه إلى الكمودة و السواد و بخارات الأخلاط السوداوية المجتمعة في المعدة أو في سائر البدن المتصعدة إلى الوجه و لا تندفع لغلظها من المسامّ فتحتقن تحت الجلد و تبرد و تزداد غلظا و كمودة و لذلك أكثر ما يعرض لأصحاب حمى الربع إذا طالت بهم الحمى و كثرت الفضول السوداوية في البدن و ضعف الكبد عن التميز و الطحال عن الجدب و للنساء الحوامل لاجتماع الفضول الطمثية فيهن و ارتفاع الابخرة منها إلى الوجه.

و أما النمش و البرش فسببهما مثل الكلف خروج الدم السوداوى البارد من أفواه العروق الدقاق و احتقانه و جموده تحت أعلى الجلد احتقانا في موضع يتأدّى لونه من السواد و الحمرة و شكله من التدوير و التضليع و الصغر و الكبر منه و الفرق بين هذه و بين البهق الأسود أن هذه ملساء و ذلك فيه خشونة لأن الدم السوداوى هاهنا قد احتقن تحت الجلد من غير أن ينفذ في جوهره و يصير غذاءا له حتى يحصل له من ذلك مزاج يابس مغيّر لقوامه مخشّن لسطحه من انتفاء الرطوبة المملّسة لفرجه، بخلافه في البهق فإنه هناك يصير غذاءا له جزء لجوهره فيتغير لذلك لونه و قوامه.

و سبب الخيلان ايضا خلط سوداوى عكرى أو دم محترق يخرج من العروق فيحتبس تحت الجلد في الموضع الذى يخرج منه لغلظه و لا ينبسط بل يصير صلبا يتحلل ما فيه من الاجزاء اللطيفة متجسما ذا حجم مثل الصموغ التى تخرج من الشجر و تتصلب و تلتزق بالموضع.

و علاجها جميعا: الفصد و اسهال الخلّط السوداوى و الأخلاط المحترقة

ص: 479

بمطبوخ الأفتيمون و الغاريقون و ماء الجبن، ثم التضميد بالاضمدة الجلّاءة المحلّلة مثل البورق و الفلفل و بذر البطيخ و بذر الجرجير و الترمس و بذر الفجل و الكندش و الدارصينى و القسط و حب المحلب و اللوز المر، و تراب الزئبق و هو التراب الذى يستخرج منه الزئبق، فإنه يستخرج بالنار من تراب معدنى على لون الزنجفر كما يستخرج الذهب و الفضة و حب البان و الايرسا و الخردل و شيرج التين و هو عسله المستخرج منه بالطبخ أو لبنه الذى يخرج من شجرته عند القطع و ينبغى أن يخلط بها أى: بالاطلية الجلّاءة المحلّلة فى الأوائل أى: أوائل العلة بعض القوابض مثل ماء الآس و ماء الورد و دقيق العدس لأن الادوية الحارّة ربما تفتح افواه العروق فيخرج منها الدم بل يجذب الدم إليها بحدتها و حرارتها إلى الجلد و تتزايد العلة حينئذ لما يخرج الدم منها إلى ما تحت الجلد و ينجمد فيسودّ الجلد و لذلك ينبغى أن يضمد الموضع بالقوابض بعد زوال العلة لئلا يسيل الدم إليه من فوهات العروق كرة أخرى، و أما المزمن فلا يخاف فيه ذلك لانسداد افواه العروق بجمود الدم و كثافته و أما البرش و النمش فيحتاج من هذه الاطلية إلى ما هو أقوى؛ أما البرش فلأن مادتها أغلظ و لو كانت رقيقة لانبسطت و صارت لطخيا كالكلف، و هكذا الأمر في النمش عند الجمهور و أما عند المصنف فلأن مادته دم سوداوى بارد فيحتاج فى علاجه بالضرورة إلى ما هو أقوى و ينبغى أن يتعاهد بالاطلية مواضع النقط بعد التكميد بالماء الحارّ لتليين الجلد و الدم الجامد.

و الخيلان يحتاج إلى أن تغرز فيها «الإبرة» و يخرج بالرفق ما فيها من الدم الجامد لأن مادتها أغلظ و أعصى من أن تحلّلها الادوية ثم تغسل بالخلّ لتنظيف بقايا الدم الجامد و يقوم مقام الكى في منع اتساع افواه العروق و يضمد بالقيروطى و بما ذكرنا من الاضمدة. و لا ينبغى أن يتعرض لما كان من الخيلان لونه لون التوت الشامى و هو الأحمر الناصع فإنه ربما كان متولدا في اطراف الشرايين و يدل عليه هذا اللون، لأن دم الشرايين أحمر ناصع فيؤدّى التعرض له بالحديد و بالادوية الحارّة إلى نزف الدم لما تنفتح عند ذلك أفواه الشرايين.

ص: 480

الفصل الخامس: في الخضرة473 و الوشم474 و آثار القروح و الجدرى475

أما الخضرة التى تحدث عن الدم الميت تحت الجلد بسبب ضربة ينصدع عنها عرق ليفى و يخرج منه الدم إلى ما تحت الجلد و يجمد فيه جمودا لا يبلغ لونه إلى حد السواد.

فعلاجها: عند سكون الحرارة و الألم لئلا ينجذب إليه من الاضمدة دم و لا غيره من المواد من العروق المنصدعة من باقى الأعضاء فيؤدى إلى ورم عظيم أن يضمد بورق الكرنب أو الفجل أو الفوتنج أو بالزرنيخ و الاشق أو بالنطرون و الخلّ ليسخّن الدم الميت و يرققه و يحلله، فإن لم يكف ذلك غرز الموضع ب «الابرة» و مسح منه الدم إن لم يكن جامدا و إن كان الدم جامدا و لا يسيل عند الغرز، شقّ الجلد بطرف «مبضع» و ينحّى عنه و أخذ بالرفق ثم دلك الموضع بملح و ضمد بنطرون و علك البطم لتكوى افواه العروق فلا يعود منها الدم إلى الموضع تارة أخرى.

و أما الوشم المعمول بالنيل و غير ذلك كالمداد و ماء الكراث فينبغى أن يدلك بالنطرون و الماء الحارّ فإن النطرون يجلو و يقطع ثم يوضع عليه علك

ص: 481

البطم الملين بالعسل لما فيه حدّة و جذب قوى من عمق البدن و يترك ثلاثة أيام ثم يحل و يدلك بالملح و يعاد عليه علك البطم إلى أن ينقطع منه سواد الوشم. فإن لم ينجع امثال ذلك، يوضع عليه عسل البلادر و يتبع مغارز الابر بنقط عسل البلادر و الادوية المقرّحة كالديك و البرديك و غيره لتقرّحه و تأكّله.

و أما آثار الجدرى و القروح فإن كانت غائرة تحتاج إلى ما يسمن البدن و إن كانت مستوية فيذهب بها بأن تطلى بالمردارسنج المبيضّ بدهن الورد أى: معه، لما فيه قوة جالية قابضة تملأه القروح العميقة لحما و تبيضه يكون على أنحاء شتى و أسهله أن يؤخذ من مرداسنج رطل و يخلط به من الملح مثله، ثم يصبّ عليه ماء و يسخّن في الشمس و يبدّل ماؤه حتى يبيضّ فإن المبيض منه جال و غير المبيضّ مسودّ و بشحم البط و الدياخليون إن كانت الآثار شبيهة بالدشابد أو بالمردارسنج و اصل القصب اليابس و دقيقى الحمص و العظام اليالبسة و القسط و حب البان و دقيق الارز و بذر البطيخ معجونة بماء البطيخ أو بماء القاقلى و هو من انواع الحمص و هو مثل الاشنان إلّا إنه اعظم من الأشنان و يتخذ منه القلى و فيه جلاء قوى أو بلعاب الحلبة معجونة بماء البطيخ و بذر الكتان فإنه يجلو و يحلل، هذا إذا كانت الآثار سوداء.

ص: 482

الفصل السادس: في البادشنام476

البادشنام: حمرة منكرة سمجة تشبه حمرة من يبتدئ به الجذام يظهر على الوجه و على الاطراف خصوصا في الشتاء و البرد و ربما كان معها قروح.

و يكون سببه: حقن البرد للبخار الكثير الدموى فإذا فسد و تغير تحت الجلد بالاحتقان أفسد الجلد و أحدث فيه قروحا.

و علاجه: الفصد و الاسهال و الحجامة و ارسال العلق على العضو و الحكّ جيدا حتى يسيل منه دم كثير فلا يتغير تحت الجلد حتى يحدث منه تأكل و تقرّح ثم يدلك بالملح ليذوب ما بقى من الدم المحتقن و يتحلل و يطلى موضع الحك و القرحة بالمرهم الأحمر و الخلّ و ينفع منه أن يطلى بالصابون و يترك حتى يمصّه بما فيه من الحدّة و الجلاء القوى ثم يغسل بالماء الحارّ و يعاد مرات إلى أن تفنى المادة بالتمام.

ص: 483

الفصل السابع: في فساد اللون477

فساد اللون أى: تغيره عن المجرى الطبيعى بحسب ما تقتضيه الأهوية و البلدان. و الطبيعى لأكثر الأصناف هو البياض المشرب بالحمرة، فإن اللون الخاص بالأعضاء على مجرى الطبيعى هو البياض، أما الجلد و العظام و الغضاريف و الرباطات و الأعصاب و الأوردة و الشرايين فذلك فيها ظاهر و أما اللحم فإنه و إن كان يميل إلى الحمرة لكنه متى اسقصى في غسله ابيضّ و إذا كان كذلك فما عدا البياض للاعضاء يكون لغلبة أحد الأخلاط و أنسبها للطبيعة هو الدم، فمتى اغتذت به الأعضاء البيض صار بياضها مشربا بالحمرة و ما عدا ذلك غير طبيعى في الأكثر يكون:

إما من دفع الطبيعة خلطا مفسدا للون إلى ظاهر الجلد.

و يكفى في علاجه: استعمال الاطلية الجلّاءة المتخذة من الأدقة و بذر الفجل و الايرسا و بذر البطيخ و اللوز المقشّر و النشا و الكثيرا و البورق معجونة باللبن فإن فيه جلاء بالمائية التى فيه.

و إما من غلبة الفضول على البدن و اختلاطها بالدم مثل ما يعرض في اليرقان الأصفر و الأسود.

و علاجه: نفض تلك الفضول ثم استعمال ما ينقى البشرة و يجلوها.

و إما من فساد الأحشاء كالطحال إذا ضعف مثلا عن جذب السوداء من الكبد

ص: 484

فيبقى فيه و يختلط مع الدم، و الكبد إذا ضعف عن تميز المرتين عن الدم أو عن دفعهما إلى مفرغيهما و المعدة إذا ضعفت مثلا عن الهضم التام فينفذ الغذاء غير المنهضم إلى الكبد و لا يتولّد عنه دم ينضج، بل دم غير طبيعى في لونه و قوامه و يفسد لون البدن و الطبيب الماهر لا يشتبه عليه لون الممعود و المكبود.

و علامة ذلك: آلامها أى: أمراضها و ضعف افعالها.

و علاجها: تقويتها.

و إما من الشمس فإنه إذا تعرض لها متعريا عن الثياب و أطال المكث فيها، ذابت الأخلاط و انجذبت إلى ظاهر الجلد و احترقت و لججت في المسامّ فاسودّ اللون و صار كالفحم و الريح أما الحارّ فلما ذكر في الشمس، و أما البارد فلما يهرب منه الحارّ الغريزى إلى الباطن و يستولى النارى على الظاهر فيحترق الجلد و يسودّ، أو لما يتكاثف الجلد و ينجمد الدم تحته فيسودّ و البرد لما ذكر.

و علاجه: الاستحمام لتليين الجلد و ترطيب الأخلاط المحترقة و ترقيقها و تحليلها و كذلك الانكباب على بخار الماء الحارّ و استعمال الغمرة الجالية مثل دقيق الباقلى و العدس و قشور البيض و الاسفيداج و نشارة العاج و العظام النخرة و اللوز المر و بذر الفجل و النشا باللبن أو بماء القنابرى أو بماء ورق الفجل.

و إما من سوء ترتيب المأكل و المشرب و الأولى أن يقول: سوء تدبيرهما مثل ما يحدث صفرة اللون من كثرة اكل النانخواه فإنه بالخاصية يصفرّ اللون شربا و اشماما، و قيل: بل النظر إليه و كذلك الكمون و إدمان شرب المياه الراكدة لأنها بسبب طول البقاء فى موضع واحد يكثر مخالطة الاجزاء الأرضية بها و يشتدّ الإمتزاج بينهما، بخلاف المياه السيّالة فإنها و ان كانت دائمة ملاقية للأرضية لكنها لا تكون ملاقاتها لأرض واحدة بعينها فلا يمتزجان امتزاج الراكدة، سيّما إذا كانت مكشوفة للشمس فتؤثر فيها فتصعد اجزاء الارضية إليها فيمتزجان و تحلل ايضا الألطف فالألطف منها بدوام تأثيرها فيها فتصير غليظة رديئة ثقيلة تغلظ الدم و سائر الأخلاط و تفسدها و تضعف الاحشاء و المعدة و تعظم الطحال فيهزل البدن و يصفرّ اللون و إدمان شرب الخلّ لأنه يقمع الدم بمضادته له و الاستكثار من أكل الطين حتى يوقع سدد في افواه العروق الدقاق و لا يخلص إلى الجلد دم صاف يحمرّ منه البشرة بل شى ء رقيق بخارى من بخار الصفراء و تنفذ بسبب رقتها و حدتها من تلك الافواه المنسدّة فيصفرّ اللون.

ص: 485

و علاجه: اصلاح الغذاء.

و قد تحدث صفرة اللون من طول مقاسات الأمراض و فقدان الغذاء لقلة تولد الدم و الغموم فإنه لما يتحرك فيها الروح إلى الباطن قليلا قليلا يتحلل و تضعف الحرارة الغريزية، و لما ينقبض و يحتقن في الباطن تنطفئ الحرارة فيبرّد مزاج القلب و يبرّد فم المعدة بالاشتراك و يضعف الهضم و يقلّ الدم الجيد القانى و يتكاثف الروح و الدم ايضا فلا يميلان إلى الظاهر و يتكاثف الجلد ايضا فيصفرّ اللون و كثرة الجماع لكثرة تحلل الدم و الروح و ضعف الحرارة الغريزية و الاوجاع لكثرة التحلل و اشتغال الطبيعة بها عن هضم الغذاء و توليد الدم و شدة حرارة الهواء لكثرة التحلل و ارخاء القوى و فتور الغريزية و احتراق الجلد و كثرة تولد الصفراء و انجذابها إلى الظاهر.

و علاجه: التقوية و التربية بإزالة السبب و العرض الحادّث منه و التغذية لتقوى القوى و يكثر تولد الدم النقى و الروح الصافى و استعمال ما يولّد الدم الرقيق ليمكن له النفوذ إلى الظاهر الكثير ليبلغ جميع مواضع البدن و ينتشر فيه و يغلب على لون الأعضاء الاصلية الجيد أى: الطبيعى، بأن يكون أحمر صافيا قانيا فيحصل منه في البشرة رونق و حمرة و نضارة مثل ماء اللحم و البيض النيمبرشت و الحمص فإنه يولّد دما رقيقا جيدا و يفتح المجارى ايضا فينبسط الدم إلى الخارج بسهولة و التين فإنه يولّد دما رقيقا لطيفا مندفعا إلى الجلد و يزيد في الحرارة الغريزية و ما يصفى الدم من الفضول الغليظة مثل الاطريفل و الهليلح المربى لنشفها الرطوبات و ما ينشر الدم و يبسطه بتسخينه و تحريكه إلى الظاهر مثل الفلفل و السعد و القرنفل و الزعفران على أن الزعفران يصبغ الدم أيضا و يفيده حمرة و بريقا و الزوفا إذا جعلت هذه في الاطعمة و ما يجذب الدم من داخل إلى الخارج من الاطلية و الغمرة المحمرة مثل الخردل و الزرنيخ باللبن و مثل الزعفران و فوة الصبغ و الكندر و المر و المصطكى معجونة بماء البلبوس و هو بصل الزئر.

ص: 486

الفصل الثامن: في الحزاز478 و الابرئة

الحزاز بفتح الحاء المهملة و الابرئة: أجسام صغار دقاق شبيهة بالنخالة تنتشر من جلدة الرأس من غير تقرّح و قد يبلغ إلى التقرّح عند زيادة رداءة المادة.

و حدوث ذلك يكون من بخارات بلغمية مالحة أو بورقية أو من دم تخالطه مرة سوداء تتصاعد إلى الرأس و تفسد برداءة كيفيتها السطح الاعلى من الجلد فيعرض له تقشر خفيف، و قد يكون من يبس مجرد عرض لمزاج الرأس دون سائر البدن فينسلخ عنه الجلد و ربما كان بالشركة و هو إما خفيف يكفيه الدهن بمثل دهن البنفسج و القرع و الغسل ببعض الجاليات مثل ماء السلق و البورق و دقيق الحمص و الخطمى بخل خمر أو دقيق الكرسنة و الترمس بلعاب بذر قطونا و بلبّ البطيخ و بذره و دقيق الباقلاء و النخالة و إما قوى مزمن أشدّ من ذلك.

و علاجه: الاسهال بما يخرج البلغم و السوداء ثم حلق الرأس ليكون تأثير الدواء فيه أزيد و أتم و التدهين و تعاهد الحمام و الغسل بالادوية التى لها جلاء قوى مرة مثل دقيق الحمص و البورق و الحلبة و الزجاج الابيض و الخردل و المويزج و الخلّ و بالتى لها لزوجات مرة أخرى لترطب و تعدل الحدّة

ص: 487

و الحرارة الحادّثة من تلك الادوية الجلّاءة و الحدّة التى للبلغم البورقى و السوداء الاحتراقى مثل دهن البنفسج و بذر الخطمى و الكثيرا و اللعابات و نحو ذلك و سقى الدهن على عصير العنب فإنه يسخّن و يرطّب و يولّد دما عذبا خاليا عن الكيفيات الرديئة.

ص: 488

الفصل التاسع: فى داء الثعلب479 و داء الحية480

هاتان العلتان هما تمرّط الشعر أى: تساقطه و إنما اشتقّ لهما هذان الإسمان من الداء العارض لهذين الحيوانين و ذلك لأن الثعلب قد يعرض له مرارا كثيرا أن يسقط شعره و يتقرّع جلده و الحية يعرض لها أن ينسلخ جلدها و لذلك صار داء الحية يكون لتساقط الشعر فيه مع انسلاخ الجلد الرقيق.

و الفرق بين داء الثعلب و داء الحية هذا، أعنى أن داء الحية مع ما ينتشر فيه الشعر ينسلخ الجلد عنه فيشبه العضو بالحية التى قد انكشفت و خشن جلدها و قيل: إن داء الحية هو ذهاب الشعر على شكل الحية إذا انسابت أى: ذهبت على التعاريج طولا، و قيل ايضا إن سبب ذلك أى: سبب ذهاب الشعر على التعاريج صعود البخارات الحادّة المفسدة لأصول الشعر و منابته و حصولها في عرق واحد و ترشحها عنه فيفسد اصول الشعر النابتة على محاذاة تلك العرق فيتمرّط على شكله طويلا معوجا، و قيل: إن داء الثعلب سمى بهذا الاسم تشبيها للعضو بالمزارع التى قد تمرغ فيها الثعلب و فسد زرعها، فإن من عادته أن يتمرغ في المزارع فيفسد زرعها بحيث لا يمكن اصلاحه أصلا و هاتان العلتان تحدثان في جميع البدن، إلّا أن أكثر حدوثهما يكون في الرأس و اللحية و الحاجبين و ذلك لأن حدوثهما إنما يكون في الأكثر من مادة حادّة لذاعة و هى بالطبع تميل

ص: 489

إلى أعالى البدن فتفسد الشعور النابتة هناك، و ايضا شعور تلك المواضع كثيرة غليظة محتاجة إلى غذاء كثير الكمية صالح الكيفية، فإن عرض له أدنى تغير فسدت الشعور و تساقطت كالنباتات المزروعة المستسقية المحتاجة إلى التروية و التربية، و أما الشعور النابتة في سائر الجسد فهى بمنزلة الاعشاب في المواضع الخربة و البرارى تصبر على العطش و لا تفسد سريعا بفقد الماء و فساده.

و حدوثهما يكون من مادة مستكنّة في الجلد و فى منابت اصول الشعر تفسد اصول الشعر أكلا لها لخبثها و فسادها منعا للغذاء الجيد عنه لحيلولتها بينه و بين الشعر و لا فسادها و تغيرها له عن الكيفية الجيدة إلى كيفية خبيثة غير ملائمة لتكون الشعر كالماء المرّ و المالح و الكبريتى و غيرهما مما له كيفية رديئة فإنها تفسد النبات و تجفّفه و تلك المادة تكون:

إما بلغما محترقا. و علامته: أن يكون الموضع أبيض لينا و صاحبه عبل البدن ناعمه و قد استكثر مما يولّد البلغم من الاغذية الباردة الرطبة و مما يفسده من الاشياء الحريفة المالحة و الابازير الحارّة.

و علاجه: نفض البلغم بعد النضج بالأيارجات و الحبوب و القى ء بالأدوية المقيئة المخرجة للبلغم مثل طبيخ الشبت و البورق و الملح الهندى مع السكنجبين العسلى بعد الامتلاء من الغذاء الذى فيه الفجل أو بالغراغر المنقية للرأس ثم دلك الموضع بخرقة خشنة و ببصل العنصل لتحليل البلغم الفاسد الذى فيه و جذب الدم الجيد إليه ثم طليه بالتفسيا و الخردل أو بالثوم المسحوق بعد الشرط إن كانت العلة قوية و لم يحمرّ الموضع بالدلك لاستيلاء البلغم و استحكامه و تقرّره في جوهر العضو.

و أما صفراء حادّة. و علامته: صفرة اللون و قشفه كقشف جلدة طائر نتف ريشه لجفاف الجلد و تقشرة و نحافة البدن لقلة اغتذاء البدن بالدم الذى تخالطه الصفراء الحادّة و استعمال ما يولّد الصفراء فيما تقدم.

و علاجه: اسهال الصفراء بالحبوب المسهلة لها ثم تكميد الموضع بالخلّ المسخّن فإنه يحلل و يقطع و يقوى العضو بما فيه من القبض فيندفع عنه ما ينصبّ إليه و تدهينه بعد ذلك بدهن الورد لئلا يحدث في الجلد من الخلّ جفاف و تكاثف و حرقة و لذع ثم دلكه و طليه بالكبريت فإنه يجلو و يقطع المواد الرديئة

ص: 490

المستكنّة تحت الجلد من غير أن يدفع شيئا منها إلى عمق البدن و الزيت فإنه يجلو و يحلل و يمنع الشعر من التساقط بما فيه من القوة القابضة و بالبندق المحرق بقشره مذابا في خل ثقيف.

و إما من مرة سوداء و قد مر غير مرة أن المراد بالمرّة السوداء هي السوداء المحترقة و علامته: كمودة الموضع و قحله و شدة يبسه و المزاج السوداوى و تقدم ما يولّد السوداء.

و علاجه: الاسهال بما يخرج السوداء كحب الأفتيمون و نحوه بعد تلطيف الخلّط و تهيئته للخروج و ترطيب المزاج، ثم دلك الموضع ببصل الفأر و الثوم و تمريخه بالشحوم كشحم الدب و شحم الاسد و اشباه ذلك فإنه مع ما يلين و يحلل، يسكّن لذع الادوية فلا يحترق عنها الجلد و لا يتقرح و طليه بالكبريت و التفسيا و الفرفيون و الخردل و اصول القصب و رماد اليبروج الصنمى و هو سراج القطرب، و له أصل في بطن الارض على صورة صنم قائم ذى يدين و رجلين و جميع اعضاء الانسان و منبت ورقه من وسط رأس الصنم و ورقه يشاكل ورق العليق و يزعمون أنه لا يمكن قلعه الّا بأن يربط إذا خلخل حوله من التراب في عنق كلب قد جوع يوما، ثم يلقى إليه من بعيد قطعة لحم فإذا توجه الكلب نحو اللحم قلعه و يزعمون أن الكلب بعد القلع يسقط ميتا و ظلف الماعز و تدهينه بدهن اللادن و الناردين.

و إما دما غليظا فاسدا. و علامته: حمرة الموضع و سائر علامات غلبة الدم.

و علاجه: الفصد و دلك الموضع بخرقة خشنة أولا و بالزوفا الرطب بعد ذلك فإنه ينضج و يحلل المواد الغليظة و يلينها، ثم دلكه بعد ذلك ببصل العنصل و الثوم و الخردل لتحلل الدم الفاسد القريب و لجذب الجيد البعيد و طليه بالتفسيا و الفربيون لا نبات الشعر فإنهما يجذبانه من عمق البدن جذبا قويا.

ص: 491

الفصل العاشر: في انتشار الشعر و الصلع481

لما كان تولد الشعر من انعقاد البخار الدخانى أى: من اجزاء هوائية فيها اجزاء مائية و أرضية، تلطّفت بالحرارة و اختلطت به اختلاطا لا يتميز الحس بينهما إذا عملت فيه حرارة الطبيعة و تحللت الاجزاء المائية منها الّا القدر اليسير الذى به تتماسك الاجزاء الارضية و انعقدت تلك الاجزاء الارضية التى فيها يسير من المائية في المسامّ لأنها الآلة التى بها يتم أمر الشعر فإن تلك الابخرة الدخانية لغلظها ترتبك في المسامّ حيث لا يمكنها النفوذ إلى خارج و الرجوع إلى داخل، فتبقى هناك مقيمة و دوام اتصال المدد إليه فيدفع الداخل منه ما قد انعقد و تبلّد أولا فأولا إلى الخارج، من غير أن ينقلع اصله فيبقى بعضه مركوز في الجلد بمنزلة أصل النبات و بعضه بارزا منه بمنزلة القضيب فانتشاره و تساقطه يكون:

اما لنقصان الغذاء و قلة البخار الجيد المنبت له، مثل ما يعرض للناقهين من الأمراض الحادّة و لأصحاب الدقاق و السل من سقوط الشعر لانعدام المادة الغاذية له كالنبات من فقد الماء.

و علامته: يبس البدن و هزاله و تقدم الاسباب المحلّلة من الأمراض و قلة الغذاء و نحوها.

و علاجه: الزيادة في الغذاء و النوم لتكميل الهضم و ترطيب البدن و الحمام للترطيب و جذب الغذاء إلى الأعضاء و غسل الرأس بالخطمى و بذر قطونا و ورق الخلّاف و دهن البنفسج و النيلوفر.

ص: 492

و إما لتخلخل الجلد و اتساع المسامّ حتى إذا خرج البخار المحدث للشعر تغشى و تبدّد و لم يجتمع بعضه حتى يتبلّد و يصير مادة لحدوث الشعر.

و علامته: رقة الشعر و دقته و سرعة الانتشار لسعة مراكز الشعر.

و علاجه: كل ما يكثف المسامّ تكثيفا غير شديد لئلا يسدّ المسامّ فلا تنفذ فيها المادة من الاطلية و النطولات القابضة و التدهين بدهن الآملج و الهليلج الكابلى و العفص و الاقاقيا و نحوه مما فيه قوة قابضة غير شديدة تكثف الجلد و تسدّ المسامّ فلا تنفذ فيها مادة الشعر و بدهن الآس فإنه مركب من جوهر حارّ يجذب المادة و من جوهر بارد يشد العضو و يقبضه فتنعقد المادة المنجذبة إليه و اللادن لما فيه قبض يسير و جوهر لطيف فهو لذلك يحلل تحليلا يسيرا لما في اصول الشعر من الرطوبات و يجذب الدم الجيد و يسدّ بقبضه مراكز الشعر.

و إما لضيق المسامّ بسبب اليبس و القشف و كثافة الجلد و تلززه كجلد الشيخ فلا تنفذ فيه مادة الشعر و إن نفذت فيه بقيت الثقب مفتوحة لا تلتحم ليبس الجلد فيتفرق البخار و لا يجتمع بعضه مع بعض حتى يتبلّد.

و علامته: يبوسة المزاج و انتتاف الشعر و جعودته لأن اليبوسة توجب التشنج و الالتواء كالاشجار، فإنها إذا انبتت في أراض قحلة عديمة المياه، تكون ملتوية كثيرة العقد و إن كانت من شأنها السبوطة و غلظة لكثرة اجتماع المادة و تراكمها و شدة سواده لخلو الابخرة الدخانية عن الرطوبة، فإن الرطوبة كلّما كانت أقلّ كان السواد أشدّ كما يشاهد النباتات.

و علاجه: ترطيب المزاج و الاستحمام الدائم و التدهين بدهن البابونج و التغليف باللوز المر و الشيح المحرقين بدهن زيت و بغير ذلك مما يناسبه من ادوية داء الثعلب.

و إما لضيق المسامّ المتولد عن الرطوبة الغليظة و البلغم، حتى أن البخار الدخانى الذى منه تكوّن الشعر إذا خرج من بين هذه الرطوبة إلى خارج عادت الرطوبة إلى موضعها فسدّت المسامّ و قطعت بين ذلك البخار الخارج و البخار الداخل الذى يجى ء بعده فلم يتصل بعضه ببعض كالنشا عند طبخه بالماء فإنك تجد البخار إذا خرج من موضع عادت الرطوبة في الحال إلى ذلك الموضع و حجزت بينه و بين ما يخرج بعده.

ص: 493

و علامته: أن يكون الشعر ايضا دقيقا ضئيلا لقلة اجتماع المادة الدخانية و اتصالها مع ضيق المسامّ لكن ليس بسريع الانتشار و الانتتاف لضيق المسامّ.

و علاجه: دخول الحمام و طول اللبث فيه لتحليل الرطوبات و دلك الرأس فيه أى: الحمام بالشيح و القيصوم و اللوز المر و غسله بالنطرون و البورق و مرارة البقر لترقيق الرطوبات و جلائها و تحليلها و جذب الدم الجيد و استعمال التوابل الحارّة في الاغذية لتقطيع الرطوبات و تجفيفها و لا ينبغى أن يدهن الرأس فيه لئلا يزيد في الترطيب و تسديد المسامّ باللزوجة.

و إما لحصول المواد الخبيثة تحت الجلد حتى يفسد عنها البخار الدخانى الذى يتكون عنه الشعر و يستحيل إلى كيفية غير ملائمة لتكوّن الشعر كالملوحة و المرارة و الحرافة و البورقية و غيرها مثل ما يكون في داء الثعلب و داء الحية أو لاستيلاء الرطوبة على الجلد و إن لم تكن ذات كيفية رديئة فيترهل الجلد لذلك و يسترخى فينتشر الشعر سريعا و لذلك ترى المنابت الخصيصة الصلبة تحفظ الشعر و تضبطه فلا يتمرط(1) سريعا كالاهداب مثلا فإن منبت شعورها غضروفية، و ايضا عند استيلاء الرطوبة على الجلد بترطيب الابخرة الدخانية التى تصل إليه و تصير رقيقا مائيا لا تنعقد و لا تتلبّد و يستدل على ذلك ايضا بلون الجلد بأن يكون أبيض و حال مزاج البدن.

و علاجه: تنقية البدن من الرطوبات، و استعمال ادوية داء الثعلب.

و قد يكون انتشار الشعر للسعفة و القروح. فما كان منها قد فسدت فيه المسامّ و انطمست(2) بعد الاندمال فلا حيلة له، و ما لم ينقطع فيه الآهاب الأصلى و لم يفسد المسامّ بتولد غشاء صلب شبيه بالجلد يقوم مقامه في ستر الأعضاء، فيعالج بالملينات المحلّلة ليسهل فيه نفوذ الشعر و تتحلل منه مادة السعفة و القروح كالخطمى و الخبازى و اللعابات و الأدهان و نحوها من المراهم و القيروطيات.

و قد يحدث جنس من الانتشار يعرف بعلة النعامة، تصير فيها جلدة الرأس كأنها جلد طائر قد نتف ريشه أى: لين الملمس و يصير الشعر لينا كالزغب و الحرير و البشرة كأنها قد نضجت و اصفرّت لقلة الدم الصالح و انتشار المواد

ص: 494


1- 482. ( 1). أي: لا يتناثر.
2- 483. ( 2).[ أي: غابت].

الصفراوية في ظاهر الجلد و هذه العلة كثيرا ما تحدث للنعامة و لذا أضيفت إليها.

و سببها: فساد المسامّ و تغير مزاج البشرة من المواد الحارّة الصفراوية و احتداد البخارات المتولدة منها و سخافتها لرقة مادتها و لطافتها فينتشر الشعر بفساد منبته و غذائه و لا يتولّد بدله شى ء آخر لعدم صلاحية تلك الابخرة لتكون الشعر و لذلك أكثر ما تحدث هذه العلة بعقب الأمراض الحادّة.

و علاجها: الحلق الدائم لأن مرور «الموسى» يحرك الحرارة و يجذب الدم إلى الجلد، و لأن الحلق يمنع من انصراف الغذاء إلى تلك الشعور الزغبية، فيجتمع و يتقوى بذلك على توليد شعر قوى و استعمال دهن الآس و الاملج و اللادن و حب الغار و استخراجه منه بأن يغلى الحب بالماء غلية خفيفة و يدقّ و يرشّ عليه الماء أو يجعل عليه ماء و يجعل تحت شى ء ثقيل و يدق و يطبخ بدهن الشيرج.

و أما الصلع فإن عرض في غير وقته و هو سن الشيخوخة فسببه هذه الاسباب المذكورة في انتشار الشعر و يعالج بهذه العلاجات.

و قد يحدث الصلع لدوام حمل الاثقال على الرأس لأنه يحلل الرطوبات و يكثف الجلد و يجففه. و علاجه: ترك ذلك.

و إن عرض الصلع بعد الكبر فإنه يحدث لنقصان مادة الشعر في تلك البقعة و هى أعالى الرأس دون الأصداغ و قصورها عنها، و استيلاء الجفاف عليها، لأن جلدتها و هى رقيقة ممدودة على عظم و ليس تحته لحم ليكون تحلل الفضول من الدماغ بسهولة و قد تتوجه إليها حرارة البدن بأسرها فيكثر تحلل رطوباتها فيجفّ تحت مسامّاتها و يكثر ايضا تحلل الابخرة التى منها يتكون الشعر فلا تبقى له مادة و يتطامن ايضا من جوهر الدماغ عما يماسه من القحف لاستيلاء اليبس و الجفاف في هذا السن على جميع الأعضاء، سيّما الأعضاء اللينة المتخلخلة السهلة القبول للتحلل، و مقدم الدماغ ألين و أشدّ تخلخلا من مؤخره فلا يسقيه سقيته إياه و هو ملاق له فيصير الجلد هناك بمنزلة الخزف فلا يتأتى نبات الشعر فيه، كما لا يتأتى نبات العشب في الصخر و ذلك مما لا برء له لأنه طبيعى بمنزلة جفاف النبات لا محيص عنه، لأن ايجاد الرطوبات الاصلية غير ممكن، و أما الأصداغ فلأن تحتها عضلا كبارا و العضل لحمية و اللحم أرطب من العظم و الجلد لا يجفّ جفاف الأعالى، و لأنها ايضا مواضع مفصلية و المفصل تجتمع فيه الفضول و الرطوبات الكثيرة المانعة من استيلاء الجفاف عليه.

ص: 495

الفصل الحادّى عشر: في الشيب484

إن سبب الشيب عند «جالينوس» هو التكرج الذى يلزم الغذاء الصائر إلى الشعر، إذا كان بلغميا باردا و كان بطى ء الحركة مدة نفوذه في المسامّ للزوجته و لضعف الحرارة الغريزية، و ذلك لأن الاجزاء البخارية- التى لا تكون الاجزاء المائية و الهوائية فيها غالبة- إذا غلبت بسبب كثرة الرطوبات و ضعف الحرارة عن تحليل بعضها و احراق الباقى على الاجزاء الدخانية- التى تكوّن الاجزاء الارضية و النارية فيها غالبة- عرض لتلك الابخرة عند ظاهر البدن أن تجمد بالبرد و تظهر لها عفونة مّا تصير بها إلى التكرج بالحرارة الغريبة القاصرة فيصير لونها ابيض لاختلاط الاجزاء الهوائية بتلك الرطوبة كالبياض العارض للخل و للخبز الرطب و المرى و غير ذلك عند ما يتعفن بحرارة الهواء، و لو لم يعرض لها لم يحدث تكرج قطعا فإن الدم ما دام دسما ثخينا حادّا لزجا فالشعر يكون أسود لأن ما ينفصل عنه من الاجزاء الدخانية و الدهنية يكون غالبة على ما ينفصل عنه من الاجزاء البخارية المائية اللطيفة، فإذا تحللت تلك المائية ايضا بالحرارة و احترقت الدخانية الغليظة، انعقد منها شعر أسود خالص السواد و إذا اخذ الدم إلى المائية بسبب ضعف الهضم و قصور الحرارة الغريزية، مال الشعر إلى الشيب لأن الحرارة الضعيفة تتبخر و لا تقدر على التحليل و لا على الاحتراق فتختلط الاجزاء المائية و الهوائية بالاجزاء الدخانية و يحصل التكرج و البياض.

ص: 496

و مما يبطئ الشيب و يزيل الحادّث في غير أوانه إن كان حدوثه من افراط الرطوبة فإنه قد يكون من الرطوبة كما ذكر و قد يكون من افراط اليبوسة كما يكون بعد الأمراض المجففة، لما تتحلل الرطوبات عن مادة الشعر و تبقى الاجزاء اليابسة متخلخلة فيداخلها الهواء و يحدث البياض كما يعرض للنبات إذا اشتدّ به العطش من تبدّل سواده بالبياض فإذا سقى عاد سواده إلى ما كان استفراغ الخلّط البلغمى كل وقت إذ لا يمكن استفراغه دفعة واحدة على التمام خصوصا بالقى ء و استعمال جميع ما يميل الدم إلى المرار و يغلظه و يستأصل البلغم من القلايا المبذرة بالأبازير الحادّة كالخردل و الفلفل و الدارصينى و المشويات و الكواميخ المالحة و التوابل و أخذ المعجونات الحارّة مثل الترياق و المثروديطوس و معجون البلادر و الاطريفلات و المسح بالادهان التى طبخت فيها الافاوية الحارّة القابضة مثل السنبل و فقاع الأذخر و السليخة و القرنفل و العود الخام و قصب الذريرة.

ص: 497

الفصل الثانى عشر: فيما يتعلق بالزينة من أحوال الشعر

منها: حفظه من الانتشار. و ذلك يكون بالادوية التى فيها حرارة لطيفة لا تبلغ إلى حد التحليل و التجفيف جذابة لغذاء الشعر و قوة قابضة تمسك الغذاء المنجذب حتى لا يتحلل فلا يتبدّد و يصير جزءا من الشعر و تمسك الشعر الموجود من الانتشار أيضا و بالادوية التى فيها خواص تفعل بها ذلك و إن لم تكن فيها قوة الجذب و الامساك المزاجيين و هى مثل: اللادن فإن فيه قوة مسخّنة مفتحة لأفواه العروق و قبضا يسيرا. قال «جالينوس» في السابعة: إن فيه حرارة مع قبض يسير و جوهره لطيف، فلهذا يلين تليينا و يحلل تحليلا و ينضج إنضاجا و فيه مع هذه الخصال قبض يسير، فهو لذلك يقوى و ينبت الشعر الذى ينتشر من البدن، لأنه يفنى جميع ما في اصوله من الرطوبة و يجمع و يشدّ بقبضته المسامّ التى فيها مراكز الشعر و الآس قال «الشيخ» في «الأدوية القلبية»: فيه جوهران: أحدهما الغالب فيه البرودة، و الآخر الغالب فيه الحرارة، و لم يستحكم فيما بينهما الامتزاج بحيث لا يفرق بينهما الحارّ الغريزى الذى في ابداننا بل يفرق بينهما فينفذ أولا الحارّ الذى فيه فيسخّن المادة ثم يأتى بعده البارد فيقوى و يشد العضو و لهذا تعظم منفعته في انبات الشعر، فإن الجوهر الحارّ يجذب المادة و يوسع المسامّ، ثم الجوهر البارد يشدّ العضو و يقبض و قد انجذبت إليه المادة التى يكون منها الشعر فتعقده شعرا.

و البرسياوشان لأنه يجفف و يلطف و يحلل، فلذلك ينبت الشعر. و الشقائق فإنّ فيه قوة حارّة جاذبة ملطفة جالية. و السنبل فإنه مركب من جوهر قابض كثير

ص: 498

المقدار و جوهر حارّ يسير المقدار، فلذلك ينبت الشعر و يقويه. و المصطكى فإنه من مركب من قوى متضادة و هى قوة القبض و التسخين و التليين، فيحلل بها الرطوبات التى من اصول الشعر و يجذب الغذاء إليه و يشدّ المنابت. و السعد ففيه قوة مسخّنة مفتحة لأفواه العروق و قوة مجففة من غير لذع و قوة قابضة يسيرة.

و بذر السلق فإنه مركب من جوهر بورقى ملطف محلّل مفتح و جوهر أرضى قابض. و بذر الكرفس فإنه محلّل للرطوبات مفتّح لسدد منق للأعضاء. و الآملج فإنه يجفف الرطوبات و البلل و يشدّ اصول الشعر بقبضه، و قال «الشارح الهندى»: إن فيه تسخينا يسيرا فلذلك يكون جاذبا لغذاء الشعر، و الأولى أن يخلط معه شى ء مما فيه حرارة لطيفة جاذبة عند استعماله لحفظ الشعر. و رماد لحاء الصنوبر فإن فيه قوة قابضة بالغة و فيه شى ء من حدّة و حرافة اصلية مكتسبة من الحرق.

و الاقاقيا فإنه مركب من جوهر لطيف حارّ لذاع و جوهر ارضى بارد قابض.

و العفص فإنه يجفف الرطوبات و يشد اصول الشعر و يقبضها، و حكمه حكم الآملج ينبغى أن لا يستعمل الّا مع ما فيه حرارة يسيرة إذا اتخذت منها أدهان لتبقى كيفياتها في حامل لطيف نافذ في المسامّ و دهن بها فيؤثر في الجلد بالتنفيذ و طول الملاقات أثرا تاما صالحا.

و منها: تطويله. و ذلك يكون بحفظ الموجود أولا بالادهان القابضة حتى لا ينتشر ثم بالادوية التى فيها قوة جذب و قبض معا يجذب بها الغذاء إلى الشعر و يمسكه حتى يغتذى به فيزداد بالضرورة يوما فيوما كالآس و الورد قال «جالينوس»: إنه مركب من جوهر مائى حارّ مع طعمين آخرين، أعنى القابض و هو أرضى بارد غليظ، و المرّ و هو لطيف حادّ و الآزاد درخت فإن ورقه يطول الشعر و يقويه و يمنعه من الآفات بالخاصية و المر فإنه يسخّن و يجفف و فيه جلاء معتدل و لذلك إذا خلط بمثل دهن الآس أمسك الشعر المتساقط و الآملج و البرسياوشان إذا غلف بها الشعر مفردة و مجموعة.

و من مطولات الشعر ما في جوهره لزوجة يمكن أن يأخذ منه الشعر الغذاء فإن جوهر الشعر صلب و الغذاء اللزج شبيه به مثل ورق السمسم و ورق القرع و الادهان التى فيها حرارة و قبض إذا دهن بها فإن الاشياء الدهنية كلها لزجة يغتذى بها الشعر و يطول و يعين على ذلك حرارتها و قبضها بعد أن يغسل

ص: 499

الرأس بماء السلق و شى ء من الخردل لجذب المادة الغاذية للشعر و لجلاء الرأس و تنقيته من الوسخ و الرطوبات الدهنية المسددة للمسامّ فتنفذ فيها الأدهان حينئذ.

و منها: انباته إذا استبطأ النبات كما في اللحية المستبطية. و ينفع من ذلك جميع أدوية داء الثعلب مما فيه تحليل للمواد المانعة لنبات الشعر و جذب للغذاء الجيد و قبض و امساك للشعر و لغذائه و المسح بالزيت العتيق مع رماد القيصوم و زبد البحر بدهن البان مسحوقا مع الذراريج المقطوعة الأرجل و الرؤوس المجففة في الظل، فإنه ينفّط العضو أولا ثم ينبت الشعر.

و منها: حلقه. و ذلك يكون بالنورة و الزرنيخ على السواء، و إن جعل من النورة أكثر كان أعدل، أو بالأصداف المكلّسة أو بزبد البحر و الجبسين المكلّسين مع الزرنيخ الأصفر.

و منها: منعه من أن ينبت. و ذلك بأن يطلى بعد النتف أو الحلق بالنورة دون «الموسى» لينقلع الشعر من أصله و يجلب المنبت فيقوى فيه اثر الدواء بالمخدّرات المبرّدة للتبلّد قوة العضو و تضعف فلا تجذب الغذاء كالبنج و الافيون و الشوكران بالخلّ (الثقيف)(1) للتنفيذ و ايصال أثر المخدّرات إلى اعماق العضو أو بمسدّدات المسامّ حتى لا ينفذ فيها ما يصلح لتكوّن الشعر و لا يخرج منها الشعر مثل اسفيداج الرصاص و القيموليا و الشبث بماء البنج أو بدم الضفادع الاجامية فقد زعموا أنه إذا وضع على موضع الشعر المنتوف منع نباته و قال «جالينوس»: وجدت ذلك كذبا عند التجربة أو بدم السلحفات أو بيض النمل فقد قيل: إنهما يمنعان نبات الشعر بالخاصية.

و منها: تجعيده. و يكون ذلك بالادوية المقبضة فإنها توجب التشنج و الالتواء مثل السدر و العفص و المردارسنج و دقيق الحلبة لأنه يحلل الرطوبات فيحدث منه القبض و التشنج بالعرض و الآملج و ورق السرور و الكزمازج و رغوة الملح المر و هو زبد البحر و يوجد على المواضع الصخرية القريبة من البحر مما يجعّده شديدا.

و منها: ترقيقه. مما يرققه أن يلقى في النورة رماد الكرم فإن له قوة محرقة

ص: 500


1- 485. ( 1).[ خ. ل: غير موجود].

و مجفّفة حادّة جلّاءة تحلل بها مادة الشعر و تقلّلها. أو البورق فإن له أيضا قوة جلّاءة مقطّعة مجفّفة محلّلة، و يكثر تقليبه على البدن لئلا يحرق الجلد و ينفطه عند طول الملاقات، و يدلك بعد غسل النورة بدقيق الشعير و الباقلاء و بذر البطيخ فإنها ايضا لجلائها تعين على ترقيق الشعر و تصلح نكاية تلك الادوية الحادّة المحرقة و تسكن اللذع الحادّث منها.

و منها: تسبيطه، و ذلك بتدهينه دائما بالدهن و الماء المضروبين المفترين لتليين الجلد و ارخائه و ازالة التشنج و الالتواء عن الشعر و يصبّ الماء الحارّ عليه.

و منها: تسويده. و ذلك يكون بالخضابات و الادهان المسودّة للشعر المذكورة القرابادين مثل دهن الآملج و اللادن و الافسنتين و الشقائق.

و منها: تشقيره و تحميره و تبييضه. و كل ذلك يكون بأدوية مركبة مذكورة فى القرابادين؛ أما التشقير فبمثل الحناء و دردى الشراب و الراتينج، و مثل الشب و الرزير و مثل الزعفران. و أما التحمير فبمثل طبيخ السعد و الكندش. و أما التبييض فبمثل خرء الخطاف و قشر الخشخاش و اللفاح و الكافور و بذر الفجل و الكبريت يدقّ و يعجن بمرارة الثور و الخلّ و يغلف به الشعر بعد أن يبخر بالكبريت و يعاد عليه مرات و بمثل الماش المسحوق.

و منها: علاج تشققه العارض عن اليبس لأن اليبس يوجب الانقباض و الاجتماع و يلزمه التشقق و التفرق مما ينجذب عنه و ذلك بالادهان الملينة المعتدلة في الحر و البرد إذ الحر المفرط يزيد في التجفيف بالتحليل، و البرد المفرط يزيد في القبض و جميع الاجزاء مثل دهن اللوز الحلو و دهن البنفسج و اللعابات المرخية(1) مثل لعاب الخطمى و بذر الكتان هذا إذا كان اليبس قليلا و ليس بمفرط، فإن أفرط فلا بدّ و أن يكون عن مادة سوداوية قد غلبت على غذاء الشعر فيعالج بالفصد و الاسهال بمطبوخ الأفتيمون و ترطيب المزاج.

و قد تحدث في الشعر علة تعرف بالنموسة تظهر في الرأس كأنه قد مس بدهن زنخ(2) حتى يتلوث منه ما يوضع عليه كالقلنسوة أو تلف فيه كالعمامة.

و سببه: دسومة غذاء الشعر اما بنفسه لغلبة الاجزاء المائية الدسمة عليه أو

ص: 501


1- 486. ( 1).[ خ. ل: اللزجة].
2- 487. ( 2). أي: متغير.

لتدسمه باختلاط ما يرتفع من البدن إلى الرأس من البخارات الرطبة الدهنية و كثرته حتى يفصل عنه أى: عن الشعر و يخرج مع البخارات من المسامّ فيتدسم به الشعر و جلد الرأس ايضا و تتغير رائحة الرأس إلى النموسة سيّما عند قلّة الاغتسال.

و علاجه: تنقية المعدة لأن أكثر ما يرتفع إلى الرأس من تلك الابخرة انما يكون منها و الرأس بالأيارجات و الاطريفل و غسله مرة بما يجلو و ينظف و يزيل الأوساخ الدسمة عنه كالنوشادر و النخالة و بذر البطيخ و اللوز المر و بما يقبض المسامّ و يمنع خروج تلك الرطوبات الدسمة مع بخارات أخرى مثل ماء طبخ فيه الآس و البلوط و جوز السرو و تدهينه بزيت مضروب مع ماء الحصرم فإن الزيت يجلو بما فيه من الجوهر الحارّ اللطيف و يقبض بما فيه من الجوهر البارد الكثيف و كذلك الحصرم يجلو بحموضته و يقبض بعفوصته.

ص: 502

الفصل الثالث عشر: في القمل488 و الصئبان

القمل: بالفتح و التخفيف، و أما القمل بالضم و التشديد فهو دويبة من جنس القردان إلّا أنها أصغر منها و الصئبان: بالهمزة، و هى بيضة القمل و الجمع الصؤاب و الصيئان.

حدوث القمل يكون من فضول رطبة رديئة لا تصلح لتغذية البدن تدفعها الطبيعة إلى ظاهر الجلد لقربها منه فلا تخرج عن المسامّ لغلظها فتبقى في عمق الجلد و تتعفن هناك و تصير حيوانا، لأن في مثل هذا الموضع يمكن تولد الحيوان و أما سطح الجلد فإنما يتولّد فيه الخراز و تخالطها الأوساخ التى تدفعها الطبيعة إلى ظاهر الجلد من فضول رطبة رديئة الهضم الثالث و الرابع و تسخن و تتعفن عفونة مّا باستيلاء الحارّ الغريب عليها بسبب اعراض الطبيعة عنها حيث لا مطمع لها فيها فيتولّد عنها القمل و ما يقاربه، و ذلك لأن فضول الهضم الثالث و الرابع لما كانت لطيفة قليلة- لأن الغذاء إنما يرد على البدن بجذب طبيعى من منافذ ضيقة جدا- تندفع من المسامّ بعضها بالتحلل الخفى الذى لا يحس به كالبخار و هو الذى يكون في غاية الرقة و اللطافة، و بعضها بالتحلل المحسوس في وقت دون وقت كالوسخ الذى لا يحس به الّا إذا اجتمع و انعقد، و بعضها بالتحلل المحسوس دائما كالعرق، و بعضها يحتبس في أعلى طبقات الجلد و يتولّد منه الخراز و نحوه، و بعضها يحتبس اغور من هذا لغلظه و يتولّد منه إن كان رديئا جدا مثل داء الثعلب و القويا

ص: 503

و السعفة و ان كان أقل رداءة و لم يبلغ في الحدّة إلى حد الصديد و لم تسرع إليه العفونة الغالبة و صلح لأن يتكون منه حيوان، صرفته الطبيعة(1) إلى ذلك فتفيض عليه صورة قملية أو قمقامية أو صئبانية على حسب الاستعداد فيتحرك و يخرج من المسامّ و لذلك أكثر ما يحدث لمن لا يستحمّ فلا تتلطف الفضول المحتبسة في بدنه و لا تتحلل و لا ينظف جلده من الوسخ فتنسدّ مسامّاته فلا تترشّح منها الفضول و لا يدخل فيها النسيم المانع لها من الاستحالات العفنية.

و علاجه إذا كثر تولده: شرب المسهل لتنقية البدن من الفضول المستعدة له و تنظيف البدن من الاوساخ بالاستحمام بالماء المالح لأنه يجلو و ينقى و يحلل و طليه بورق الدفلى لأنه يحلل تحليلا بليغا و يقتل القمل و غيره من الحيوانات بسميته و المويزج لأنه يجلو جلاءا شديدا و يقتل القمل بحدته و حرافته و خبث الفضة لأنه ينجذب و يجفف و اللوز المر فإنه يجلو و يلطف و يفتح السدد و يقتل القمل بمرارته و كذلك القسط و الزراوند و الزرنيخ فإنه يجلو و يفتح المسامّ و يقتل القمل بحدته و احراقه بالخلّ فإنه يقطع و يجلو و ينفذ إلى العمق و مرارة البقر فإنها تفتح و تجلو و تقتل القمل لمرارتها و لذعها و حدتها.

و من القمل نوع يسمى القمقام و هى متشبّثة بالمسامّ غائصة فيه حتى يظن الانسان إذا نظر إليها أنها اصول الشعر قد تورّمت قليلا لعدم حركتها، فإن مادتها لكونها أغلظ و أجف و أبرد لا تفيض عليها حياة تفيدها حركة يعتدّ بها فإذا حميت و أصابها الماء الفاتر أخرجت رؤوسها كما عليه حال الحيوانات الضعيفة الحرارة فإنها في الشتاء تكون أحجارها كأنها ميتة فإذا سخن الهواء تحرّكت.

و علاجها: علاج النوع الأول و الغسل بماء قد طبخ فيه الاشنة و الدفلى و الميعة و الفلفل الابيض و قشور الرمان.

و أما الصئبان فهى بيض متعلقة بالشعر مستديرة منظومة عليه. و مما يقتلها بعر الضب و النوشادر إذا دلك بهما محلولين بالخلّ.

ص: 504


1- 489. ( 1). قيل هذا مخالف لما مرّ من حديث إعراض الطبيعة عن الفضول لعدم الطمع[ فى اصلاحها] الّا أن يقال إن إعراض الطبيعة من جهة لا ينافى صرفها الى جهة أخرى. فإن قلت: إعراض الطبيعة و استيلاء الغريب ينافى الحيوة فكيف يتولّد القمل و غيره؟ قلت: لا نسلّم أنه ينافى مطلق الحيوة، أ لا ترى الى المزابل التى يتعفن فيها الفضول و يتولّد الحيوانات.

الفصل الرابع عشر: في كثرة العرق490 و عرق الدم

كثرة درور العرق و دوامه إذا كان من غير سبب يوجب ذلك الدرور من كثرة الحركة فإنها تحرك(1) الأخلاط و تسيلها و تفتح المجارى بالترطيب المستلزم للارخاء و نحوها كالهواء الحارّ و كان ذلك مع صحة القوة دون ضعفها، كما يكون عند الغشى لتخلية القوة عن امساك الرطوبات و كما يكون عند حضرة شى ء مهيب لاشتغال القوة الماسكة به عن التشبث بالرطوبات فهو لامتلاء البدن لأن كثرته إنما تكون لقوة سببه و اذا ليس بسبب من الاسباب المذكورة فلا محالة يكون لامتلاء. و ذلك الامتلاء:

إما من المطعوم الوقتى، كما قال «بقراط» في «الفصول» في المقالة الرابعة منها العرق الكثير الذى يكون بعد النوم من غير سبب بيّن، يدل على أن صاحبه يحمل على بدنه من الغذاء أكثر مما يحتمل، لأن كثرة العرق يكون لكثرة سببه و إذا لم يكن له سبب بين- مثل: ضعف قوة الماسكة و حر الهواء و التعب و كثرة الدثار- فلا محالة يكون من فضل في البدن، و ذلك الفضل في الأصحاء يكون متولدا من الغذاء الذى استكثر منه صاحبه عن قريب أو بعيد. و انما يختص ذلك بالنوم لأن الطبيعة في النوم يكون استيلاؤها على الفضول بالإنضاج و الدفع و غير ذلك أكثر.

و علاجه: تقليل الطعام و الجوع و الرياضة لهضمه و انحداره.

و إما من امتلاء متقادم من أخلاط في البدن مؤذية، إما لثقلها و كثرتها أو

ص: 505


1- 491. ( 2).[ خ. ل: ترقق].

لتمديدها أو للذعها لحدتها و حرافتها فتنتهض القوة الدافعة لدفعها و ذلك إذا لم يكن هناك كثرة الأكل و الامتلاء المعدى.

و علاجه: الاستفراغ و تنقية البدن.

و قد يكون كثرة سيلان العرق لاسترخاء الماسكة و ضعفها؛ لأن هذه القوة متى كانت قوية جمعت أجزاء العضو بعضها إلى بعض و حبست المادة و متى كانت ضعيفة، تخلّت عن ذلك و لذلك تخرج عند الغشى فضول البدن حتى البراز و شدة اتساع المسامّ فإنها مما تمنع الماسكة عن الامساك و تعين الدافعة على الدفع بسهولة و عجز القوة عن الهضم الجيد فان الهضم كلّما كان أجود كان التحلل أخفى(1) و يتبع هذا النوع الثانى و هو غير الامتلاء ضعف بيّن لا محالة لكثرة تحلل الارواح و القوى، سيّما إذا كان ما يستفرغ بالعرق من المواد الصالحة.

و علاجه: أن يمسح البدن بدهن ورد مع عفص مدقوق فإن الدهن بلزوجته و قبضه المستفاد من الورد يسدّ المسامّ و يقوى الماسكة و العفص يكثف الجلد و يسد المسامّ، أو بشى ء من اسفيداج الجصاصين و هو حجر رخو براق يجفّف و يسدّ و يلحج و يقبض أو يطلى بالطين الأرمنى و المردارسنج المربى بماء الورد أو بدهن السفرجل و الآس و الورد و الجلنار و العفص فإنها تكثف الجلد و تجمعه و تسدّ المسامّ و الألعبة الباردة فإنها لغرويتها تلحج في المسامّ و تسدّها أو بماء لف الكرم و الحصرم و الصندل و الكافور فإنها تقبض و تسدّ.

و أما عرق الدم: و هو ما يكون دما صرفا أو مائية مختلطة بالدم مثل البول الغسالى فهو من ضعف القوة سيّما في افواه العروق الصغار فتعجز من ضبط الدم و امساكه و احتداد الدم و ترققه بمخالطة الصفراء فيفتح افواه العروق و المسامّ و يترشح منها و لا يصلح ايضا لتغذية الأعضاء فتلقطه شعب العروق و تخرجه من المسامّ.

و علاجه: الفصد لاستفراغ الدم الفاسد و الاسهال لاستفراغ الصفراء المفسدة للدم بقدر احتمال القوة و سقى ما يسكّن الدم و يكسر حدته مثل نقوع الانبرباريس و الهندباء و الكزبرة و العناب و نحوه كالتوت الشامى و المشمش الحامض و حب الرمان، ثم مسح البدن بالقوابض مثل قشور الرمان و الآس و ورق الطرفاء و جوز السرو و جفت البلوط ليقوى القوة الماسكة و يكثف الجلد و يسد المسامّ و ماء القمقم و قد مرت صفته.

ص: 506


1- 492. ( 1).[ خ. ل: أقوى].

الفصل الخامس عشر: في شقوق الاطراف493 و الوجه و الشفة494

سبب جميع الشقوق يبس في الجلد حتى يتشقق لاجتماع الاجزاء و تكاثفها و ذلك اليبس إما من سبب من خارج مثل حرّ منشف للرطوبات و برد مكثف مجمد لها و اغتسال بمياه قابضة كالشبية و الزاجية، لأن القبض في موضع يلزمه التفرق في جوانبه و إما من سبب من داخل مثل سوء مزاج يابس ساذج أو أخلاط حادّة مجففة.

و علاج ما كان من اسباب خارجة: التليين بالقيروطيات و الادهان المرطّبة مثل دهن اللوز و المر و دهن الخلّ و الشحوم مثل شحم الدجاج و البط.

و ما كان من اسباب داخلة فتبديل المزاج و ترطيبه ساذجا كان أو ماديا بسقى الادهان و الالبان و استفراغ الخلّط الردى ء في المادى ثم الطلى بالمرطّبات المرخية بعد ذلك أى: بعد التبديل و الاستفراغ.

أما انشقاق الوجه: فبالشمع و الزوفا الرطب و شحم البط و النشا و الكثيرا و لعاب حب السفرجل.

و أما انشقاق الشفة: فبدهن الورد و دهن الحناء و شحم البط و المغرة و هى الأنثى من المعز و علك البطم، و قرن الايل المحرق المسحوق لأنه يجمع طرفى

ص: 507

الشق و ألصق عليه غرقى(1) البيض و هو القشر الرقيق الذى في داخل البيض ليحفظ عليه الدواء و يمنع الهواء من أن يجففه.

و انشقاق اليدين: فبطحين السمسم و سحيق البنفسج و الادهان.

و انشقاق القدمين: فبالزفت الرطب أو بعكر الزيت مطبوخا ببصل الفأر لما فيه من اللزوجة، أو بعلك البطم المحلول بالزيت لما فيه من تليين و لزوجة و تغرية و انبات اللحم.

و انشقاق العقب: فبشحم الماعز المذاب مدافا فيه العفص ليجمع العضو و يشده و الكثيرا لأنه يلزق و يغرى المدقوقين أو بدهن السندروس فانه يجمع العضو و يقبض أو بمخ ساق البقر و الشمع و دهن البنفسج مع شى ء من المردارسنج، فإن ذلك يلين و يغرى و يجمع.

و قد يعرض للشدقين أى: لجانبى الفم أن يتشققا و يترطبا و يبيضا من تجلب خلط رطوبى مالح من الرأس إليهما لضعفهما بسبب رخاوتهما و ترهلهما لانعطافهما و قلة وصول الهواء إليهما و دوام ابتلالهما فيقرّحهما بحدّته و تأكّله.

و علاجه: الفصد و الاسهال و الاستفراغ إن أمكن، و التغرغر بالخلّ لتقطيع الرطوبات و تجفيفها و كسر ملوحتها و تجفيف العضو الذى قد أغلى فيه العفص لتبرّده(2) و ليحدث للعضو قبض و تقوية على دفع ما ينجلب إليه و الطلى بماء الرمان الحامض، و ماء السماق و الكحل للقبض و التجفيف و ادمال القرحة.

و قد يعرض تحت القدم- سيّما العقب- وجع لا يقدر صاحبه أن يطأ على الارض(3) سيّما على الاشياء اللينة التى تنطبق عليها جميع اجزاء القدم و يعرف ذلك المرض بنزول الماء.

و سببه: خلط حادّ سيّال ينصبّ إليه بسبب رقته و لطافته عند ألم يصيبه كالمشى على شى ء صلب و أما الخلّط البارد الغليظ فإنه يتعسر انصبابه إليه لتلزز لحمه و دقة عروقه.

ص: 508


1- 495. ( 1).[ خ. ل: عرقى].
2- 496. ( 2).[ خ. ل: ليزداد تجفيفه].
3- 497. ( 3). لأنه يضيق المكان في المادة لحصول الانضغاط في المشى فيوجع بالتفريق.

و علاجه إن تورم و جمع و انفجر و خرجت المدة عنه: بأن يوسع فم الجرح إما بالآلة أو بالأدوية الأكالة و ينظف من المدة و يشدّ عليه الحنا و العفص معجونين بالخلّ ليجفف العضو و يعين على الاندمال و يمنع من أن ينصبّ إليه مادة أخرى أو يكبس برماد البلوط معجونا بشحم. و إن ابطأ الانفجار بسبب تلزز الجلد و كثافته يلين الجلد بأن توضع عليه قطعة إلية طرية و يشدّ. و قد يبطئ الانفجار بسبب جمود المادة و علاجه الكيّ الشديد.

ص: 509

الفصل السادس عشر: في تقشف الجلد و تقشره498

قد يخشن الجلد و يتقشر حتى يصير كالسفن.(1)

شرح الأسباب و العلامات ؛ ج 2 ؛ ص510

سببه: خلط سوداوى تولده من رطوبة قد احترقت و صارت يابسة رمادية تنفضها الطبيعة إلى ظاهر الجلد إن كانت قوية جدا و الّا فتدفعها إلى عضو ضعيف كما في السرطان و السقيروس و إذا انبسطت في الجلد تنشفت رطوباته و اجتمعت اجزاؤه فتصير بعضها أرفع و بعضها أخفض. فإن كانت فيها حدّة، كان معه أى: مع القشف حكّة للذعها الجلد و إن لم يكن فيها حدّة، كان بلا حكّة.

و أما تقشر الجلد فسببه الخلّط السوداوى المحترق ايضا، الّا أنه حريف لذاع يفسد الجلد و يفتته لخبثه و رداءته و لذلك لا يكون إلّا مع حكّة مقلقة.

و علاجه: تنقية البدن بطبيخ الأفتيمون و ماء الجبن و ترطيب المزاج بأكل لحوم الرواضع و سقى اللبن الحليب و الاستحمام الدائم و لزوم الدعة و التمسح بالقيروطيات و الادهان الباردة الرطبة.

و أما تقشر القدمين من دوس(2) الصوف المصنوع كالجوارب و اللفائف الصوفية و الاشياء الخشنة، فعلاجه: أن يضمد بما يخشن أى: يصلب و يقبض فلا ينسحج و لا يتقشر بمماسستها مثل الحناء و البلوط و الجلنار و قشور الرمان و جوز السرو مدقوقة مغلية بالخلّ لزيادة القبض.

ص: 510


1- 499. سمرقندى، نجيب الدين - شارح: كرمانى، نفيس بن عوض، شرح الأسباب و العلامات، 2جلد، جلال الدين - قم، چاپ: اول، 1387 ه.ش.
2- 500. ( 2).[ كوفتن به پاى].

و قد يعرض لجلدة الجبهة أن تتقشر عنها قشور دقاق مثل حساء و أرد هالج قد جفّ على شى ء و يكون معه حكّة يسيرة.

و سببه: رطوبة فاسدة محترقة يدفعها الدماغ إليها و هى في نفسها عضو عصبانى قليل الرطوبة فيزداد يبسا و جفافا عند اندفاع تلك المادة إليها فتتقشر.

و علاجه: تنقية الدماغ بالأيارجات و الغراغر و غسل الجبهة بالماء الحارّ و تمريخها بالقيروطى و تضميدها بدقيق العدس، فإنه ينقى البشرة و يجلو و يحلّل و الورد فإنه يلين مع قبض المغلى بالخلّ لزيادة القبض أو بدقيق الكرسنة فإنه ينقى البشرة و يجلو و يلين و يزيل الشقاق و الباقلاء فإنه يجلو و يحلل مع قبض و الشعير فإنه ايضا يجلو و يحلل و يغرى و الورد المغلى بالخلّ أو بدقيق الكرسنة و البقلاء و الشعير مجموعا معجونا بماء الزوفا فإنه يجلو و يحلل و يلين.

ص: 511

الفصل السابع عشر: في سحوج الجلد

السحج انقشار يعرض في سطح الجلد بمماسة عنيفة سيّما بالأشياء الخشنة و أسباب الشجوج كثيرة: منها، حمل الاشياء الخشنة و الوقوع عليها و الانزلاق عنها. و منها، ركوب الخيل عريانا. و منها، ضيق الخف و شرك النعل أى: حبالها و منها، مدّ الحبل على البدن بقوة.

و علاجها: الفصد إن أحدث منها شى ء عظيم، لئلا يحدث فيه ورم و تبريد الموضع بالخرق المبرّدة لردع ما تتوجه إليه من المواد و لتسكين الحرارة الجذابة الحادّثة من الألم إن لم يكن على اطراف العضل لئلا يعرض تشنج لأن البرد يكثف العصب و يقبضه و يجمد الرطوبة التى فيه ثم يوضع عليه المردارسنج المحلول بماء الورد لأنه يقبض و يشدّ العضو و يبرّده و يسكّن الوجع و يدفع المادة المتوجهة إليه أو الطين الأرمنى بماء الورد فإنه ايضا يقبض و يبرّد أو يمسح بدهن الورد فإنه يبرّد و يقبض و يقوى العضو و يدفع ما ينصبّ إليه و يسكّن الألم بالتبريد و الارخاء الذى فيه و يحفظ على العضو ما ينتثر عليه و لا يجففه الهواء بسرعة كالماء و ينثر عليها الورد و الآس للقبض و التبريد أو يوضع عليها المرهم المتخذ من المردارسنج و اسفيداج الرصاص و دهن الورد و العروق و الشمع و بياض البيض فإنه يبرّد و يغرى و يسكّن الوجع.

و ينفع من عقر الخف أن ينثر عليه رماد، و الجلود العتيقة من اسفل الخفاف بعد أن يمسح الموضع بدهن الورد فإنه يمنع الورم بالقبض و التبريد أو

ص: 512

ينثر عليه رماد رئة الماعز و العفص المسحوق و أقاقيا المعجون بالخلّ بعد سكون الوجع لأنها بشدّة قبضها و تكثيفها مع لذع الخلّ تزيد في الوجع فيخاف حدوث الورم معه و القرع المحرق عجيب فيه لتبريده و جمعه.

و يوضع على شجج مد الحبل اللعابات المبرّدة بالثلج مع دهن البنفسج فإنها تبرد و تقبض بالبرد الفعلى و تسكن الوجع بالارخاء و قليل كافور للتبريد و القبض و ردع المواد عن العضو.

و قد يعرض شجوج و تشقّق في العانة و الحالبين لأنها اعضاء لحمانية سخيفة الجوهر من أصل الخلّقة و من قلّة ما يصيبها الهواء البارد لدوام استتارها فتتشجّج بسرعة بسبب عرق حادّ لذاع يقف في غضون هذه المواضع لعدم الاغتسال فيرققها لجلائه ثم يصيبها الهواء البارد فتنقبض و تتكاثف و تجتمع اجزاؤها بعضها إلى بعض فتتشقق مثل ما يعرض فى المنخرين من الشقاق لسيلان الرطوبة الحادّة عند الزكام.

و علاجه: تنقية البدن من الفضول الحادّة التى تترشح مع العرق، و يفيدها حدّة و لذعا ثم تمريخ الموضع بالقيروطى المتخذ بدهن الحناء فإنه يبرّد(1) و يسكّن الحدّة و يشدّ العضو و يجفّفه و يمنع انصباب المواد إليه و وصول الهواء إليه و يسدّ المسامّ و يسير من رماد الحناء لزيادة القبض و التجفيف و القنبيل فإنه يجفف تجفيفا قويا و ينشف الرطوبات أو بحكاكة الاسرب فإنه يبرّد و يمنع انحدار المواد سيّما إلى الحالبين مع الاسفيداج لأنه يبرّد و يغرى و يسدّد و المردارسنج لأنه يبرّد و يقبض و يجلو جلاءا يسيرا و دهن الحناء.

ص: 513


1- 501. ( 1). أي: باشتداد السخونة و الحرارة.

الفصل الثامن عشر: في الهزال502 و السمن المفرطين503

ينبغى أن يعتنى بتسمين الابدان المهزولة، لأنها عرضة للآفات لأن في تركيب الأعضاء الاصلية- مثل العظام و الأعصاب و الاوردة و الشرايين- بعضها مع بعض لا بدّ و أن يكون بينها خلل إذ لو كان بعضها ملتصقا ببعض لتعذرت الحركات و لم يمكن قبض الأعضاء و بسطها و ذلك الخلّل لا يمكن أن يكون فارغا و الّا لكان التركيب واهيا و يغير وضع الأعضاء عند الحركة و لا شى ء أنسب لحشو هذه الخلّل من اللحم، فإنه يحفظ وضع الأعضاء و يدعمها و يصونها عن المصادمات مع سهولة الحركة، فكلّما كان هذا الحشو أقل كان التركيب أوهن و قبوله للآفات أشدّ سريعة الانفعال من أسباب الأمراض مثل المصادمات الواردة على البدن من الخارج و ملاقات الاشياء الصلبة لانكشاف اعضائه الاصلية فيصل إليها إذاها بسرعة و سهولة و مثل المحلّلات، فإن رطوبته تكون قليلة فما يتحلل منها يكون بالنسبة كثيرا جدا فيتضرر بها تضررا شديدا أو عن تغير الاهوية لأن اللحم وقاية و حجاب للأعضاء عن ضرر تسخين الهواء و تبريده و عن مباشرة الحركات بسبب ما يلزمها من التحليل و بسبب أن عروق المهزولين تكون ممتلئة باحتباس الغذاء فيها، لأن أكثر ما ينصرف إليه الغذاء من الأعضاء هو اللحم فإذا قلّ بقى الغذاء في العروق، و لأن المرار يكون غالبا على دمائهم فلا تستعملها الأعضاء للكراهة فيبقى في

ص: 514

العروق و يخاف عليها الانصداع عند الحركة و نحو ذلك كالحمّام و السهر و الجماع و غيرها من المحلّلات، لأن رطوبته تكون قليلة فما يتحلل منها بالنسبة يكون كثيرا جدا، و لأنها ايضا مستعدة لحدوث الحميات العفنة بسبب غلبة المرار و بسبب كثرة احتباس الدم فى عروقهم و ذلك موجب للعفونة لما يضعف تأثير الحرارة الغريزية فيه فيستولى الغريب و لما يكثر معه السدد فيعدم الترويح، و لأنها تكون قليلة البقاء بسبب قلّة رطوباتها التى لا تكون الحياة الّا بها.

و كذلك السمن المفرط يكون صاحبه على خطر عظيم، لأن الطبيعة ترسل الدم كل يوم إلى العروق لأنها لا تمسك عن فعلها من توليد الدم و توزيعه على الأعضاء و لم يكن فى العروق متسع لقبول الغذاء بسبب ان ما فيها من الدم لا تستعمله الأعضاء، لأن المراد بافراط السمن أن لا يبقى في الأعضاء ايجاب للامتداد مع أن عروق السمان تكون ضيقة مضغوطة باللحم فيحدث إما انشقاق عرق كبير لا يقبل الالتحام فيستفرغ الدم من البدن كله و ذلك إذا كان جرم العروق رخوا سخيفا و إما ضيق نفس قاتل لامتلاء العروق و التجاويف فلم يكن للروح فيها متسع و لا للحرارة الغريزية متروّح و ذلك إذا كان جرم العروق صلبا متلززا مع أن اللحم و الشحم المفرطين يزاحمان آلات التنفس و يضغطان العروق ايضا و ربما ينصب شى ء من الامتلاء إلى فضاء القلب أو الدماغ، إما بسبب ضغط اللحم للعروق فينزرق الدم منهما إليهما أو بسبب حركة مخلخلة للدم زائدة في حجمه مع أن العروق تكون شديدة الامتلاء فيضطرّ الدم إلى الانصباب إلى هذين التجويفين إذا لم ينشقّ منه عرق كبير لتلزّزه فيقتل قتلا وحيا على وزن فعيل، أى: سريعا؛ أما القلب فانه إذا انصبّ إليه الدم خنق الروح و الحرارة الغريزية فيحصل الغشى و الموت، و أما الدماغ فلما تحدث فيه السكتة.

مع أن السمن المفرط له مضار أخر: أحدها، أنه قيد للبدن يمنعه عن التصرفات و الاعمال. و ثانيها، أنه يوجد العفونة و فساد مزاج الروح بسبب انضغاط العروق فلا يكون للهواء المروح فيها مجال متسع. و ثالثها، أنه يوجب العقم، أما في الرجل فلقلة نضج المنى و كثرة رطوبته و لأن اللحم يأخذ أصل القضيب فيقصر فلا يصل إلى فم الرحم، و أما فى المرأة فلقلة نضج المنى ايضا، و لمزاحمة الثرب لفم الرحم، فلا ينزرق إليه منى الرجل، و إن انزرق و علقت المرأة يسقط الجنين لضغط الثرب

ص: 515

له. و رابعها، أن صاحبه يستعدّ لمثل السكتة و الفالج و الغشى بسبب ضغط الحارّ الغريزى. و خامسها، أنه يستعدّ للذرب بسبب كثرة الرطوبات. و سادسها، أنه يقلّ احساسه بما يعرض له من الأمراض إلى أن تستحكم، و ذلك لضعف حسه بسبب كثرة الرطوبات على أدمغتهم و أعصابهم. و سابعها، انه يمنع وصول الأدوية إلى الأعضاء الآلمة لضيق المنافذ فتشتدّ أمراضه و يعسر برؤها.

و الهزال يكون إما لقلة الغذاء فلا يفى باستخلاف المتحلل فضلا عن ان يفضل منه شى ء يزيد في البدن.

أو لطافته جدا فإن الغذاء اللطيف- و هو الذى يتولّد من دم رقيق ينفعل عن القوة المغيرة بسهولة- كما يستحيل إلى جوهر البدن سريعا، لا يثبت كثيرا بل يتحلل سريعا فلا يخصب منه البدن و لهذا من يريد تسمين بدنه يختار من الأطعمة أغلظها.

أو لرداءته فلا يتولّد منه دم طبيعى، بل دم فاسد لا يصلح لأن يصير جزءا من البدن.

و إما لقلة جذب الأعضاء للغذاء لسوء مزاج فيها لضعفها عن الاتيان بأفعالها.

و إما لعلة في الاحشاء مثل السدد في الماساريقا أو في الكبد، فلا ينفذ الغذاء إلى الأعضاء و مثل عظم الطحال فإنه يوهن قوة الكبد و يفسد مزاجه بالمضادة و مثل: الديدان فإنها تغصب الغذاء إلى نفسها.

و إما لكثرة التحلل مثل ما يكون من الغموم و الهموم فإنها يتبعها ضعف القوى الطبيعية لضعف الحرارة الغريزية و نقصانها و انطفائها، لما يعرض لها من الانقباض و الاختناق فتفنى الرطوبة التى هي مركبها، إما بالتشيظ و إما بالتنشف(1) و تفنى بفنائها الحرارة و تضعف القوى فيستولى التحلل على البدن و يقلّ توليد البدن و لأن الطبيعة عند عروض الهموم و الغموم تشتغل بهما عن التصرف في الغذاء على ما ينبغى فيقلّ الاغتذاء و يكثر التحلل.

و كثرة الرياضات فإنها بتهيّج الحرارة تحلل كثيرا.

ص: 516


1- 504. ( 1). أى: باشتداد الجفاف.

و سرعتها أى: سرعة الرياضات بأن تكون قليلة المخالطة للسكون فإنها حينئذ تحلل كثيرا، إذ لا يخالطها السبب المانع لتأثيرها، لأن السبب الصرف أقوى من المخالطة بالضد.

و علامة: كل واحد منها بينة.

و علاجه: ازالة السبب الموجب، ثم تناول الاغذية الجيدة الكيموس المرطّبة المقوية أى: الغليظة، لئلّا تتحلل سريعا مثل الاحساء و الهرايس و العصائد و الطيور المسمنة مثل البط و الدجاج و القبج و اللحوم المشوية دون المطبوخة، فان غذاءها رهل ليس بقوى و الدسومة لأن الأعضاء تجذب منها كثير الغذاء للذاذتها و ملاءمتها للطبيعة، و لأنها أسرع انحدارا من المعدة و تغيرا في الأعضاء و تشبيها بها لسهولة انفعالها عما يؤثر فيها، و لأن الدم المتولد منها لزج و اللزج لا يتحلل بسرعة و الحملان و الجداء و الاستكثار منها ليفضل الغذاء عن المتحلل بعد مراعاة الهضم و جذب الغذاء إلى الاطراف و ظاهر البدن بالاستحمام الدائم و استعمال الماء الشديد الحرارة، ليكون جذبه أقوى و لذلك تحمرّ منه البشرة أكثر و الدلك بالأدهان المرطّبة بعد الاستحمام لتسدّ المسامّ بلزوجتها فيحتبس فى الأعضاء ما قد استفادته عن الرطوبات بماء الحمام. و ينبغى أن يكون هذا الدهن يسيرا، لأن الكثير يرخى الجلد فتتحلل عنه الرطوبات بسهولة.

و التمريخ بعد الحمام أولى من صبّ الماء البارد على البدن بعده، فإن الماء و ان كان ايضا يجمع الرطوبات المستفادة من الحمام و يمنعها عن التحلل لكنه يوجب ردع الدم و رده إلى داخل و يكثف الجلد فيمنع من الامتداد الذى يحتاج إليه في التسمين و لبس الناعم من الثياب لأنه يجذب الدم إلى الأعضاء بتسخينها و يجمعه و يحبسه فيها و يحفظه عن التحلل، بخلاف الخشن منها فإنه يوسع المسامّ و يحلل الأخلاط القريبة من الجلد و يرقق الغليظ منها فيتحلل بسرعة و الاشتغال باللهو و السرور فإنه ينعش الحرارة الغريزية و يقوى القوى الطبيعية و يحرك الروح إلى ظاهر البدن و يتبعه الدم.

و أما تهزيل الأبدان السمينة فيكون بكل ما يجفف البدن من الاسهال و الادرار و التعريق و تقليل الغذاء و كثرة التعب و الاستحمام اليابس و هو الذى يستعمل فيه الهواء دون الماء على الخواء ليزداد التجفيف و التدلك

ص: 517

بالادهان الحارّة المحلّلة مثل دهن الشبت و القسط و تقليل النوم و أخذ الاطريفل و الادوية الحارّة اليابسة مثل الفلافلى و دواء اللك و الانقرديا فإنها مع ما تجفف البدن تفيد الدم كيفية حادّة تتنفر عنه القوة الجاذبة و تكرهه الطبيعة و تفيده ايضا رقة و لطافة يتحلل بذلك سريعا و لا يقبل الانعقاد.

ص: 518

الفصل التاسع عشر: في تشنج جلدة الرأس و الجبهة

قد يحدث لجلدة الرأس من فرط اليبس تجمع و تشنج حتى صار فيما بينها أى: بين الاجزاء المتشنجة طرق كالأنهار.

و علاجه: ترك جميع الاستفراغات و استعمال الادهان و السعوطات المرطّبة مثل دهن البنفسج و القرع و مثل عصارة الخس و القرع و لبن النساء و سكب الماء الفاتر و اللبن عليه دائما و التعصيب و التعميم بعمامة يسويها.

و قد تتشنج جلدة الجبهة مع حكاك و حمرة في اللون، و يعرف ذلك بالغضون و هى فى اللغة مكاسرة الجلد و أكثر ما يحدث في الشتاء.

و سببه: امتلاء مقدم الدماغ من خلط رقيق يترشح عند الجبهة و يصيبه الهواء البارد فيجمده فيحدث هناك استرسال من سيلان تلك المواد إلى الجبهة و استمساك من البرد فيحدث التشنج الامتلائى مع حكاك لحدّة المادة و لذعها و حمرة لما ينجذب إليه الدم بسبب اللذع و الألم.

و علاجه: تنقية الدماغ و التضميد بعد ذلك بالقيروطى ليزيل الاستمساك و التشنج المشرّب بماء القرع المطبوخ في الرماد فإنه يبرّد العضو و يرطّبه و يرخيه و يسكّن اللذع و الزوفا فإنه يرخى العضو و يحلل المادة و بياض البيض فإنه يبرّد و يسكّن اللذع.

ص: 519

الفصل العشرون: في تعظم الرأس

قد يعظم الرأس من تفسخ الشؤون و تفرقها و هى ملتقى قبائل الرأس، و يقال لها الدروز ايضا تشبيها لها بخياطات الخرق الموصولة، و الشؤون الحقيقية هي التى تكون متشابهة بمنشارين متداخلى الأسنان و ذلك يكون في الدرز الإكليلى و السهمى و اللامى. و ذلك التفسخ يحدث لاجتماع الرطوبات و الرياح الغليظة تحت القحف فإنها تمدّدها لغلظها تمديدا قويا يفرّق الشؤون.

و علاجه: أن يضمد الموضع الذى قد عظم من الرأس بما يحلل و يلطف تلك الرطوبات و الرياح بمثل حب الرشاد المضروب بالماء و مثل عروق الصباغين بدهن اللوز المر و يسعّط بالسعوطات المحلّلة المتخذة من الصبر و الكندش و الزعفران بماء المرزنجوش.

و قد تجتمع الرطوبة فيما بين جلدة الرأس و الصفاق الذى على القحف و فيما بين الصفاق و القحف و يرم مكانه ورما رخوا لينا في الملمس لرقة قوام تلك الرطوبة المائية و يكون لونه شبيها بلون الجلد إذ لا لون لهذه الرطوبة حتى يتلوّن به الجلد لا وجع معه؛ لأن الرطوبة غير مؤلمة بالذات، و لأنها ترخى العضو و تلينه فلا يظهر من تفريقها الاتصال ألم يعبأ به، لأن الارخاء من جملة مسكنات الوجع و إذا غمز بالاصبع أحسّ بقلة اللحم لما يغور فيه الاصبع و يندفع الورم سريعا و تندفع الرطوبة و تتبدّد لرقة قوامها تحت الجلد.

و قد يجتمع في هذا الموضع قيح و مدة و ربما أفسد القحف و لا علاج له. و قد

ص: 520

تنفسخ الشؤون من اجتماع المائية تحت القحف بحيث يخرج بعض منها إلى ما تحت الجلد فإذا غمز بالاصبع اندفعت إلى الداخل ثم عادت، و ما يكون من هذه الرطوبة تحت الجلد يكون أسهل اندفاعا و ما يكون تحت الصفاق يكون أعسر. و قد يجتمع تحت القحف فوق الغشاء الصلب، فلا يظهر له أثر في الخارج الّا إذا تأدّى إلى تفسخ الشؤون بفرط التمديد. و قد يجتمع تحت الغشاء فيبرئ الغشاء من الدماغ و حينئذ يشتدّ معه الوجع في الرأس بحيث يؤول إلى التشنج و قى ء المرّة الزنجارية و الغشى و لا يقدر صاحبه على تغميض الأجفان لدوام سيلان الدمع و لجحوظ العين و نتوئها و يكون معها حمى حادّة و اختلاط عقل و لا حيلة في مثله.

و علاجه إن كان قليلا: أن يضمد بقشور الرمان و جوز السرو و بخل فإنه يشدّ العضو و يفنى تلك الرطوبة بتجفيفها و نشفها فإن لم ينجع، شق جلد الرأس شقا واحدا (بالعرض)(1) و أخرج ما فيه بدفعات أو شقين متقاطعين ان كانت المائية كثيرة، أو ثلاثة شقوق متقاطعة إن كانت أكثر، ثم يعالج بعد خروج المائية بتمامها بالمراهم المدملة.

ص: 521


1- 505. ( 1).[ خ ل: غير موجودة].

الفصل الحادّى و العشرون: في علل الاظافير

عللها كثيرة، منها: الداخس. و قد ذكر.

و منها: أن تصير طلقية، أى: شبيهة بالطلق و هو حجر أبيض براق مثل الشب اليمانى بيضاء براقة تنكسر بأدنى سبب لاستيلاء اليبس عليها.

و سبب ذلك: قلّة الدم و الّا لكان بياضها مشوبا بالحمرة و تنشف الرطوبات بالحرارة الخارجة عن الاعتدال و لذلك تصير جافة سريعة التفتت فتغتذى هي أى: الاظفار بتلك الرطوبات فيتحجر فيها.

و علاجه: سقى ماء الاصول بالجلنجبين و السكنجبين لتلطيف تلك الرطوبات و تقطيعها و دهن اللوز الحلو للترطيب ثم الاسهال بطبيخ الأفتيمون بعد ظهور أثر النضج و ترطيب الغذاء و تضميدها بالزوفا الرطب و حب المحلب و اللوز الحلو و شحم الماعز الطرى.

و منها: برص الأظفار. و هو أن يظهر عليها آثار بيض مثل البرص.

و سبب ذلك تلحج المادة المرطّبة الفاسدة الغليظة و وقوفها تحتها فيظهر عليها بياض تلك الرطوبة لشفيفها.

و علاجه: استفراغ البدن إن كان فيه فضل، ثم تضميدها بالزفت الرطب لأنه يجلو و ينضج و يحلل و علك الانباط و هو صمغ شجرة الفستق فإنه يجلو و ينقى الاوساخ و رماد ظلف الماعز فإنه يلطف الأخلاط الغليظة و أصول القصب لما فيه من الجلاء أو بالزرنيخ فإنه ينضج و ينقى و يحلل و التفسيا فإنه يجذب الرطوبة

ص: 522

من العمق جذبا عنيفا ثم يحلل أو الذراريج فإنه يسخّن و يجلو جلاءا قويا و الدبق فإنه يجذب الرطوبة من العمق و يلطّفها و يذيبها و يحللها بخل فإنه ينفذ و يقطع و يلطف و يحلل أو بجوز السرو فإنه يفنى الرطوبات المحتقنة في العمق و الترمس فانه يجلو و يحلل و الخلّ، أو بالدردى المحرق فإنه يجلو و يقطع بحيث يقلع اللحم الزائد في القروح و الزرنيخ و الراتيانج فإنه يجلو و يجذب من العمق.

و منها: جذام الاظفار و تعقّفها. و هو أن تغلظ هي و تنكثل أى: تجتمع و خاصة أصولها و تصير من الجفاف كعظم رميم تتفتّت إذا حكّت.

و السبب الفاعل لذلك الخلّط السوداوى الحادّ الحادّث من الاحتراق، فإنه اجفّ من السوداء الجمودى.

و علاجه: استفراغ السوداء بالفصد من الاكحل و الاسهال و اصلاح الدم بالاغذية اللطيفة الجيدة الكيموس ان كان عاما للاظفار كلها و تضميدها بالأدهان الملينة و المخوخ مثل مخ ساق البقر و القيروطى و الدياخليون.

و كثيرا مّا يتعقّف الظفر و يغلظ عند نبانه بعد سقوط كان إذا لم يرفق به و لم يحفظ من مماسته الاشياء الصلبة فيتعقف و يخرج على هيئة رديئة لأنه حينئذ يكون رخوا لينا سهل القبول للأشكال، فإذا تعوّج، تعوّج منبته أيضا و يبقى على ذلك التعقف و الهيئة الرديئة، فكلّ ما ينبت بعد ذلك ينبت على هذه الهيئة.

قال «الشيخ»: و كثيرا مّا يكون سبب التشنج و التعقف قالعا من القوالع عرض للظفر فلما أراد أن ينبت نباتا جيدا لم يرفق به و مسّ كثيرا و إن لم يخرج ما خرج فيخرج على هيئة رديئة و استمر في التولد على تلك الجملة إذا كان ما يأتيه من الغذاء يأتيه فلا يجد فيه نفوذا و منه تحللا على الوجهين الطبيعين فيتراكم في أصل الظفر تراكما يصير له المدد كالأصل.

و علاجه: التليين بالشحوم مثل شحم الدجاج و البط و الماعز و نحوها من الملينات و بثفل الفقاع فإنه يلين الصلابة و يسهلها للتسوية حتى لو نفع فيه العلاج سهل علاجه و عمله ثم التسوية ب «السكّين» بأن يجرد منه قدر ما يعود إلى الشكل الطبيعى.

و منها: تشقق الأظفار. فما كان منه طولا عند رؤوسها و تبرأت منها شظايا حادّة ينخس و يؤذى ما يتعلق به من الأعضاء تسمى أسنان الفأر لشبهها بها.

ص: 523

و سبب ذلك الشتقق اليبس الغالب على البدن و الخلّط السوداوى.

و علاجه: الترطيب و تنقية البدن من الخلّط السوداوى بماء الجبن ثم التضميد بالشحوم و الالعبة مثل لعاب بذر الكتان و الخطمى أو بالسراش و الخلّ أو بالأشراس و الملح و دردى الخمر، أو بالعنصل و دهن الحل فإنه يقلع الشظايا.

و منها: تقلع الاظفار و تقصّعها. و ذلك:

إما لاسترخاء في رؤوس الأصابع لفرط الرطوبة فتنزعج الأظفار من مواضعها فتنقلع أو تنقصع بحسب زيادة الاسترخاء و نقصانها.

و علامته: أن لا يكون معه ألم.

و علاجه: تنقية البدن عن البلغم و إدمان التعالج بما يزيل الاسترخاء.

و إما لحدّة الدم و تشيظه فيفسد اصول الأظفار و منابتها كما في الداخس.

و علامته: أن يكون معه غرزان و ألم مقلق.

و علاجه: فصد الصافن و حجامة الساق إن كانت العلة في أظافير اليد، لامالة الدم إلى أسافل البدن و تسكين حدّة الدم بشراب العناب و نحوه.

و منها: احتقان الدم و موته تحت الظفر. و سببه تفسخ شعبة عرق من الشعب التى تحته بسبب ضربة و نحوها فيخرج منها الدم و يحتبس تحت الظفر و ينجمد.

و علاجه: أن يضمد بالدقيق فإنه يحلل و الزفت فإنه يلين و يفتح و ينضج و يجلو أو بالسرطان النهرى فإنه يحلل الأورام الجاسية مطبوخا بالزرنيخ الأحمر فإنه يحلل و يجلو و يقطع اللحم الزائد أو بالفطراساليون و هو الكرفس الصخرى، فإنه يقطع تقطيعا قويا و الميفختج فإنه يجلو و يحلل و مصّه في كل يوم دفعات يزيل ذلك لأن المصّ يجذبه من العمق و ماء الفم ينضج و يلين و يحلل.

و منها: صفرة الأظفار. و سببها: قلّة الدم و استيلاء الصفراء عليه فتغتذى به الاظفار و غيرها، لكن تظهر الصفرة فيها أكثر من غيرها، لشدة بياضها بالنسبة.

و علاجها: أن يضمد ببذر الجرجير لأنه يجلو و يزيل الآثار السمجة من البدن و الخلّ.

و منها: رضّ الاظفار. و يضمد عند ذلك أولا بورق الآس و ورق الرمان ليشدّ العضو و يجمعه و يمنع انصباب المواد إليه أو بدقيق الحنطة و الزيت بعد سكون

ص: 524

الوجع و الأمن من الورم، فإنه يحلل ما قد انصبّ إليه أو بشحم المعز و شى ء من الكرنب لذلك.

و مما يحدث لها: العثرة(1) و أكثر ما تحدث هذه لأصابع الرجل عند مزلّة القدم و ينفع منها أن يبال عليها أياما بعد أن تشدّ بخرقة آسمانجونية لأن البول يجفف القروح و الجراحات كلها و يدمّلها إذا تمودى عليه.

قال «جالينوس» في العاشرة من مقالاته في المفردات: إذا اخذت خرقة و لفت على الجرح و القرحة التى تحدث في أصابع القدم من عثرة و ربطت ربطا وثيقا و أمر المريض أن يبول عليها و لم يحلّها، انتفع بذلك و برئ برءا تاما. و أما خصوصية اللون فلأن النيل قابض يمنع هيجان الأورام و ينفع الجراحات الطرية و يمنع النزف و إن فسد الظفر من العثرة أو غيرها و إن أريد قلعه، ضمد بالدياخليون حتى يلين ثم يطلى بالزرنيخين لأن فيهما قوة معفنة قالعة للحم الزائد و غيره و الجاوشير فإنه يقلع اللحوم الفاسدة و المواد الخبيثة و دهن اللوز المرّ فإنه يلين و يجلو و يعين على قلع الظفر بجلائه و تقطيعة و تنقيته للقروح الخبيثة أو بالكبريت فإنه يجلو و يقلع المواد الخبيثة من القروح و الزفت فإنه يلين و فيه قوة حادّة حريفة تعين على قلع الظفر و الزرنيخ و الزيت فإنه يجلو و يلين حتى ينقلع ثم يلزم مراعاته حتى لا يعوّج ما ينبت بعد ذلك.

ص: 525


1- 506. ( 1). قال« شريف الأطباء»: اسم للقرحة الحادّثة بين أصابع الرجل.

الفصل الثانى و العشرون: في إنتفاخ الأصابع

قد يحدث الانتفاخ و الحكة في الأصابع في أوان الشتاء و الخريف بالغدوات لاحتقان الفضول فيها بسبب تكاثف الجلد و انسداد المسامّ من الهواء البارد فلا يتحلل منها ما يجب أن يتحلل فيحتبس و يوجب انتفاخا و لذعا و حكة سيّما في الأبدان المرارية.

و علاجه: غسلها بماء البحر فإنه يسخّن و يفتح المسامّ و يحلل الفضول المحتقنة تحت الجلد و ماء النخالة فإنه يجلو جلاءا كثيرا و يسخّن و طبيخ السلق لما فيه قوة بورقية جلّاءة محلّلة مفتّحه إذا طبخت خرجت منه هذه القوة و الماء المغلى فيه التين لأن فيه قوة حادّة جاذبة جلاءة مفتحة منضجة للأورام الصلبة و الكرنب فإنه يجلو و يحلل و العدس المقشّر فإن ماءه يجلو و يحلل و الكرسنة فإنه بما فيه من المرارة يجلو و يقطع و يفتح السدد و الترمس فانه ايضا لمرارته يجلو و يحلل و يفتح السدد أو بماء الشلجم المطبوخ فإن فيه قوة حارّة حريفة و تضميدها بالتين المطبوخ في الشراب و تنطيلها بماء البنج إن لم تنجع هذه فإنه يبرّد تلك الابخرة و يغلظها و يسكّن لذعها و حدتها و الحكة الحادّثة منها.

ص: 526

الفصل الثالث و العشرون: في تقرّح القطاة507

و هو مقعد الرديف من الدواب و من الانسان الموضع الذى بمنزلة ذلك فيه(1) قد يعرض للقطاة أن يحمرّ أولا و ينسحج و يتشقق و يتقرح قروحا رديئة بسبب كثرة الاستلقاء لما يكثر العرق فيها حينئذ لدوام الاستتار و قلة وصول الهواء البارد إليها و هى عضو كثير اللحم لين البشرة يسحجها أيسر الاسباب مثل العرق، فإنه بجلائه يرقق الجلد و يسخّنه فيتشقق و يتقرح عند إصابة الهواء البارد أولا و الاصطكاك بالفراش خصوصا في المرضى الذين ضعفت قواهم من تدبير أعضائهم و تغيرت رطوباتهم و استرخت اجسامهم.

و ينبغى إذا بدأت تحمرّ أن يترك الاستلقاء إن أمكن و يستعمل عليها الروادع مثل الحضض و الاقاقيا و الطين الأرمنى و العفص الجلنار و يرشّ عليها ماء الورد و الخلّ المبرّد بالثلج حتى تسكن حرارتها و يتكاثف جلدها و إن لم يمكن ترك الاستلقاء، يقلّب العليل فى اليوم مرات و يكشف العضو للهواء البارد حتى يصلب و يتكاثف و ينقطع عنه العرق و يفرش تحته ورق الخلّاف منزوعا من القضبان و الجاورس و نحوهما مثل الرمل و الريش فى وعاء لين لئلا ينسحج من الاصطكاك بالفراش الصلب الخشن فإن تنفّط و تقرّح، عولج بمرهم الاسفيداج و غيره من المجففات.

ص: 527


1- 508. ( 2). و هو العجز و ما بين الوركين.

الفصل الرابع و العشرون: في الصنان509

سبب تعفن رائحة الجلد و المغابن كالإبط و الأربيتين و نتن النجو و البول و العرق أيضا عفونة أخلاط البدن و احتدادها بالحرارة الغريبة و يعين على ذلك الحركات المشوشة للأخلاط المزعجة لها؛ لأنها تزيد فيها حدّة و عفونة بثوران الحرارة الغريبة و اشتعالها، و لأنها ترقّقها و تحرّكها إلى ناحية الجلد فتظهر عفونتها.

و خاصة حركة المباضعة؛ لأنها تحرك الأخلاط و تدفعها إلى الظاهر كما هو يحركها سائر الحركات لكنها في ذلك أشدّ و أقوى لما يلزمها من اللذة و الفرح، و لأنها تحرك المواد المنوية خاصة و تصير منها ابخرة إلى المسامّات، و لأنها توهن الحرارة الغريزية أكثر من سائر الحركات فتستولى النارية المعفنة على الأخلاط، و لهذا يعرض كثيرا لمستكثرها حميات عفنة و تأخير غسل الجنابة لما تحتبس تلك الفضول المندفعة إلى الجلد المسامّات و تتراكم و تختلط بالاوساخ فتزداد عفونة و نتنا و يتعفن بها ما يجاورها من الأخلاط أيضا و تناول ما من خاصيته أن يحرك المواد الحريفة إلى ظاهر البدن مثل الحلتيت و هو صمغ الانجدان و الحلبة و الثوم و المحروت بالتاء المثناة من فوق و هو أصل الانجدان و الانجدان أى: ورقه، و الخردل و نحوها.

و علاجه: استفراغ الفضول الرديئة العفنة و تسكين احتداد أخلاط البدن

ص: 528

و تبديل مزاجها بالاشربة المبرّدة و السكنجبين و الاغذية الملائمة مثل الفراريج و الطياهج المطبوخة بالخلّ ثم غسل البدن بالماء الفاتر و دلكه بالآس و الشب و ورق السوسن و الصندل و دلك الآباط بالمردارسنج المبيضّ المربى بماء الورد و التوتيا مع قليل كافور و بالورد الأحمر و السك و الشب و السنبل و السعد و نحو ذلك مما يسدّ منافس البدن و يكثف الجلد و يمنع العرق بالقبض و التجفيف.

و قد تتعفن المغابن و ما بين أصابع القدمين و أخمصها و تحت الثديين من السمان بسبب كثرة العرق المالح أو العفن الذى ينحل من أخلاط حريفة عفنة في أبدانهم، فإن حرارتهم الغريزية في الأكثر تكون ضعيفة لما تنغمز تحت الرطوبات الفضلية التى تولدها فى أبدانهم أكثر، و لما تنضغط عروقهم باللحم فلا يبقى للروح فيها متسع و مجال يتنفس فيه فينطفئ و لا يصل إليه الهواء البارد أيضا كما ينبغى لضيق المنافس فيفسد بذلك مزاج الروح و الدم و يضعف الحارّ الغريزى و يستولى الحارّ النارى فتحدث في رطوباتهم الحرافة و العفونة.

و علاجه: الفصد و الاستفراغ و الامتناع عن الحركة؛ لأنها تسخن الفضول و تحرّكها و ترقّقها و تبخّرها و تزيد فيها الحرافة و العفونة، خصوصا في حر الهواء فإنه يعين على ذلك و الغسل بالماء الحارّ لينظف ظاهر البشرة و يزيل عنه الاوساخ و الفضول المندفعة إليه المتراكمة عليه و الجلوس في الماء البارد ليتكاثف الجلد و تنسد المسامّ فلا يترشح منه العرق و الفضول العفنة و استعمال ذرور العرق المتخذ من ورق السوسن و التوتيا و المرتك و الجلنار و الورد و الطين الأرمنى و الحناء المحرق و قشور الرمان و الكافور مسحوقة بالخلّ فإنه يجفف تجفيفا بليغا و يزيل العفونة و يوصل أثر القابضات إلى الاعماق فتنسدّ المسامّات من أواخرها مجففة بعد ذلك ليكون تجفيفها و تنشيفها أكثر. فإن تقرّحت هذه المواضع من جلاء العرق، غسلت بالخلّ فإنه ينظف القرحة من الوسخ و يجففها من الرطوبات المانعة لها عن الاندمال و استعمل فيها مرهم العرق فإنه مجفّف للقروح.

و قد يحدث النتن في جلدة الرأس من عفونة خلط دسم يحصل هناك من ارتفاع البخارات الدهنية التى ترتفع إلى الدماغ و أكثر ما يحدث للمشايخ

ص: 529

و الأطفال لكثرة الرطوبة التى هي مادة العفونة في أبدانهم و ضعف الحرارة الغريزية الحافظة لها عن الفساد و التغير فتستولى عليها الحرارة الغريبة فيتعفن، لأن هذه الحرارة أيضا تكون ضعيفة فى أبدانهم عن الاحراق.

و علاجه بعد الاستفراغ الموافق: أن يطلى بورق السوسن و المردارسنج و التوتيا و قشور شجرة الصنوبر و جوز السرو المحرق و دقاق الكندر مسحوقة بشراب عفص ليقبض المسامّ و يسدّدها و يجفف الرطوبات و يمنعها من الخروج.

ص: 530

الفصل الخامس و العشرون: في فساد الأطراف بالبرد

سبب ذلك توجه الحرارة و الدم و البخارات الحارّة إليها دفعا للبرودة و اصلاحا لفسادها ثم احتقانها فيها لاستحصاف الجلد و انسداد مسامّاته فتحرق الأعضاء و تميتها و تعفن هي و تعفنها أى: الأعضاء؛ لأن كثرة الرطوبات توجب ضعفا في تصرف الحارّ الغريزى و ضعفه يستلزم استيلاء الحارّ الغريب، و ذلك يوجب العفونة. و فى هذا الكلام خبط؛ لأن الاحراق هو أن تميز الحرارة الجوهر الرطب عن الجوهر اليابس بالتصعيد و الترسيب، و التعفين هو أن تغير الحرارة المادة الرطبة التى يشتعل فيها عن صلوحها للغاية المقصود عنها مع بقاء نوعها، و بينهما بون بعيد؛ بل سبب ذلك أن البرد الشديد يكثف العضو و يجمعه فيعرض لذلك فيه فسوخ كثيرة في المواضع المنجذبة و يسدّ منافسه فيحتبس فيه ما كان يتحلل عنه من الفضول و يفقد الحارّ الغريزى الترويح فيختنق و يعرض للعضو ألم شديد من سوء المزاج و من الفسوخ و التفرقات العارضة له فترسل الطبيعة إليه دما كثيرا للألم و لاصلاح فساد البرد و العضو يقبله أكثر مما يحتمله في خلقته لكثرة الفسوخ العارضة و لضعفه فيزداد بذلك تمدده و ألمه و لا يمكن أن يتحلل هذا الدم من منافذه و مسامّاته لانسدادها بالبرد مع أنه أكثر مما يمكن أن يتحلل من منافذه فيتعفن فيه و يفسد و يموت لضعف الحارّ الغريزى عن حمايته و استيلاء الحارّ النارى على افساده ثم يتعفن العضو أيضا بعفونته و يفسد و يموت بانطفاء الحارّ الغريزى فيصير أسود مترهلا كأعضاء الموتى. و الدليل على أن فساده بالتعفين

ص: 531

دون الإحراق أنه يترطب و يترهل و يسترخى و تظهر منه رائحة نتنة كأبدان الموتى، و لو كان فساده بالاحراق لكان يجف أولا بمفارقة الاجزاء الرطبة ثم ينتشر و يتفتّت ما بقى فيه من الأجزاء الأرضية كما تتفتت اللحمة من النار و الأعشاب من حر الهواء و الأزهار و الأنوار في الربيع من البرد المفسد من غير أن تفوح منها رائحة عفنة (بحر الهواء). و انما اختص القول بفساد الاطراف لأن ضرر البرد بها أكثر من سائر البدن لبعدها عن ينبوع الحارّ الغريزى و لدوام انكشافها و ملاقاتها للبرد.

و علاجها ما لم تفسد بعد و لم تتورم أيضا بل ابتدأت تخضرّ بسبب جمود الدم لا بسبب انطفاء الحارّ الغريزى بالكلية كالخضرة التى تعرض بعد تورم العضو:

بأن يدلك جيدا لأنه يسخّن العضو و يذيب الرطوبات المنجمدة و يرققها و يجذب الدم و الروح إلى الظاهر و يمرّخ بالأدهان الحارّة كالزيت و الزنبق و هو دهن الحل المربى بنور الياسمين الأبيض و الرازقى و هو دهن السوسن الأبيض و نحوها فإنها تسخن و تلين و تزيل القبض و الجمود و تفتح السدد و المسامّ.

و أما عند ما يتورم العضو من غير أن يعرض له خضرة أو سواد فينبغى ان يوضع في ماء حارّ لأنه يسكّن الوجع بسبب أنه يلين ما صلب من العضو و يرخى ما تمدّد و ينفع الفسوخ و التفرقات التى فيه و يعدل ما عرض له من سوء المزاج و يلطف ما غلظ من الفضول و يذيبه و يرققه و يزيل الجمود عنه و يحلل ما فسد و خبث منها فلا يسرى الفساد و العفونة منه إلى العضو خصوصا الذى قد طبخ فيه الإكليل و البابونج و الشبت و النخالة و تبن الحنطة و الشلجم و الكرنب و الشيح و النمام و المرزنجوش و بذر الكتان و الحلبة فانها تسخن و تحلل و ترخى ثم يخرج و يمرّخ بالادهان الحارّة فإن تأثيرها حينئذ يكون أشدّ و أقوى بسبب استرخاء الجلد و تفتيح المسامّ و ترقيق الفضول، بخلاف ما لو قدم التمريخ على الآبزن فإنه مع ما يكون تأثيره ضعيفا يمنع تأثير الآبزن أيضا، لأن الدهن بلزوجته يلحج في الجلد و المسامّ و لا يمكن للماء الحارّ من الثبات و النفوذ و لذلك من مسح بالدهن و غاص في الماء الحارّ أو البارد قل احساسه بالحرارة و البرودة.

و إن هي اخضرّت أو اسودّت، فينبغى أن يشرط شرطا عميقا لأن ذلك إنما يكون عند انطفاء الحارّ الغريزى و موت الدم و فساده، فإذا ترك أمات العضو و أفسد اللحم و لا يمكن أن يتلاحق ضرره بالمحلّلات، لفظاعة الأمر و ضيق الوقت

ص: 532

و ضعف قوى الأدوية بالنسبة إليه و يوضع في الماء الحارّ لئلا يجمد شى ء من الدم في فوهات مواقع الشرط فلا يخرج بتمامه، بل ينبغى أن يترك فيه حتى يحتبس الدم من نفسه ثم يطلى بطين ارمنى مداف(1) في ماء و خل ممزوجين فإن ذلك يمنع فساده و يغسل بعد ذلك بشراب مفترّ لأنه يسخّن العضو و يزيل العفونة و يجلو القرحة من الوسخ أو ماء و خل لأنه يجفف القروح و يزيل و سخها و يقوم فيها مقام الكى و يزيل العفونة يفعل ذلك مرارا إلى أن تجفف القرحة و ينبت اللحم في مواضع الشرط و يصلب.

و إذا لم يتلاحق بالعلاج حتى جاوز الأمر الخضرة و السواد و بدأت الأطراف تعفن، ينبغى أن يوضع عليها أطراف السلق و الكرنب مطبوخة مخبطة(2) بالسمن حتى يسقط كل ما قد عفن و اخضرّ و اسودّ لئلا تسرى العفونة منه إلى ما يجاوره من المواضع الصحيحة فيتعفن، و هذا أولى من استعمال الحديد فإنه حينئذ ربما أصاب شظايا العصب و العروق، إلّا إذا لم يمكن الاسقاط بغير الحديد فإنه حينئذ لا بدّ من استعماله ثم يعالج بعلاج القروح من التجفيف و غيره على ما سيجى ء.

ص: 533


1- 510. ( 1).[ أى مبلول].
2- 511. ( 2). أي: مخلوطة.

الفصل السادس و العشرون: في حرق النار و الماء و الدهن الحارّين و غير ذلك

أما علاج حرق النار إذا لم يبلغ الأمر في الاحراق إلى أن تتميز المائية عن الدم و تندفع من أطراف العروق إلى ما تحت الجلد و تحتبس هنا و يتنفط، فتبريد الموضع بالخرق المبرّدة بالثلج و الأطلية المبرّدة ليدفع ضرر الحرارة بالمضادة و يطفئ اللهيب الحادّث الدم فلا تتميز عنه المائية حتى يتنفط و ينفع منه أن تقتص عليه بيضة فإنها تبرد و تسكن اللذع أو يلطخ بالمداد الذى يكتب به و هو المعمول من الدخان و الصمغ فإنه يبرّد و يجفف تجفيفا شديدا، قال «جالينوس» في التاسعة: إذا حلّ المداد بالماء و طلى على حرق النار و ترك عليه، نفع من ساعته أو يضمد بالعدس المطبوخ فإنه يبرّد و يجفف و يسكّن حدّة الدم و يغلظه أو بالطين الأرمنى و الماء و الخلّ فإنه يبرّد و يجفف و يسكّن حدّة الدم.

و إن تنفّط و كان شيئا عظيما مؤلما يخاف من انصباب المواد إليه، ينبغى أن يفصد و يلطف التدبير ليقلّ(1) الدم و يطلى بمرهم الاسفيداج فإنه يبرّد و يجفّف و ينشف الصديد من غير لذع و إن كان الأمر أغلظ يداوى بمرهم النورة المعمول من النورة المغسولة سبع مرات حتى تزول حدتها كلها- و من دهن الورد و طين قيموليا لأن تجفيفه و نشفه أكثر و المراهم المتخذة من رماد أرجل الدجاج فإن رماد العظم أجف و عظم الطيور أجف لأنها ايبس مزاجا من المواشى،

ص: 534


1- 512. ( 1).[ خ. ل: ليسيل].

و ارجل الدجاج اجف لكثرة حركتها و تعريها عن اللحم بخلاف الديكة، لأن في اعضائها رطوبة بورقية حادّة لذاعة و رماد الملح الاندرانى و هو الملح المتحجر الصافى اللون الشبيه بالبلور، فإنه يجفف و ينفى من الجسم الذى يلقاه ما هو رطب و يجمع منه بقبضة ما هو صلب و إذا أحرق صار أشدّ تحليلا بسبب ما يكتسب من النار و أكثر تجفيفا و أقل لذعا و حرقة لفناء الاجزاء المالحة الحادّة منه بالإحراق و دقيق الأرز و اسفيداج الرصاص و بياض البيض و دهن البنفسج.

و أما حرق الدهن الحارّ، فيداوى بمثل هذه المراهم. و مما يخصه لخلخة تتخذ من بياض البيض و شى ء من الزيت و الاسفيداج بأن يجعل الجميع في قارورة و يضرب حتى يستوى.

و أما حرق الماء الحارّ، فينبغى أن يصبّ عليه قبل التنفّط ماء الرماد و هو الماء الذى ينقع فيه الرماد مدة ثم يصفى و ينقع فيه رماد آخر، يفعل كذلك مرات، فإنه يجفف و يقبض من غير لذع أو ماء الزيتون المملّح فإنه يجفف و يقبض بما اكتسب من الملح و يقبض و يبرّد بما اكتسب من الزيتون و يبرّد بالخرق المبرّدة.

و إن تنفط فيداوى بمرهم النورة، و مما يخصه و يستعمله «الحارّث بن كلدة الثقفى»- و هو طبيب اهل المدينة في زمن «رسول الله» (صلى الله عليه و آله و سلم) لقوله عليه السلام: اطلبوا اليّ- «الحارّث بن كلدة» رماد الشعير مضروبا بصفرة البيض.

و قد يحدث الاحتراق و التشيظ عن نفخة الصواعق و الصاعقة قصفة رعد تنفض معها شقة من نار لا تمرّ بشى ء الّا أحرقته. و سببه أن الدخان إذا ارتفع من الارض و خالط السحاب و خرقه في هبوطه عند تكاثفه بالبرد، اشتعل بقوة التسخين الحادّث من الحركة القوية و الاصطكاك فلطيفه ينطفئ سريعا و هو البرق و كثيفة لا ينطفئ إلى أن يصل الارض و هو الصاعقة إذا وقعت على شى ء قريب من الانسان فوصل إليه شى ء يسير من لهيبها.

و علاجه: علاج حرق النار.

و قد يحترق الجلد من الشمس الحارّة.

و يعالج بالمرهم الكافورى و مرهم الخلّ.

و أما من أحرق جلده من عسل البلادر فسبيله أن يشرط و يحجم ليستفرغ الصديد المتميز عن الدم بالاحتراق و المواد الحارّة المتوجهة إلى العضو بسبب الحرقة و الألم ثم يداوى بمرهم الخلّ ليجفّف القرحة بسرعة.

ص: 535

ص: 536

الباب الخامس و العشرون: في الجراحات و غير ذلك

ص: 537

ص: 538

[الباب الخامس و العشرون]: في الجراحات و غير ذلك

الجراحة: هي تفرق اتصال يعرض في اللحم إذا لم يتقيح فإذا أقاح قيل له:

قرحة. و قد يقال لتفرق الاتصال في غير اللحم أيضا جراحة، لكن المشهور هو الأول و هى إذا كانت صغيرة بسيطة ليست معها عوارض أخرى من سبب كانصباب المواد أو عرض كألم مبرح أو مرض لسوء مزاج أو سوء تركيبه فالمراد بالعوارض هاهنا معنى أعم و تكون مستوية الشفاة غير معوجة غير غائرة تلتقى شفتاها عند الربط بمجرد الربط و لا تبقى بينهما فرجة عند الانطباق و الانضمام و ينضم قعرها كله و كانت طرية بدمها، فينبغى أن توضع رفادتان مثلثتان(1) على جانبى الشق، فإن المثلثة أضبط لموضع الشق من المربعة، لأن طرفى القاعدة يضبطان الطرفين و الزاوية تضبط الوسط فتكون تلك الزوايا معينة على جمع أجزاء العضو إلى موضع التفرق و ذلك سبب لسرعة الالتحام و يشدّ برباط ذى رأسين(2) ربطا جامعا للشفتين من غير أن يكون رخوا لا يضمّها ضمّا صالحا و لا وثيقا مؤلما يوجب الورم، فلا يمكن مع الورم أن تعالج القرحة مبتدئا بالربط من رأسين حتى ترد الشفتان إلى الوسط إن كانتا قد انفرجا إلى الوراب و يمنع من أن يتخللها شى ء من دهن أو شعرة و غيرهما من الأجسام الغريبة، لأنه يمنع من التصاق الشفتين و التحامهما، فإن القرحة إذا ضمّت بجملتها و هى

ص: 539


1- 513. ( 1). صورتها هكذا:.
2- 514. ( 2). صورته هكذا:

طرية غير متعفنة و لا متغيرة، أحاط بها الدم اللزج المغرى من الجوانب فألحمها و إن لم تكن طرية بدمها و قد أتى عليها يومان أو ثلاثة، إلّا أنها لم تتقيح بعد فينبغى أن يحك ب «مخشن»(1) عريض حتى تدمى ثم تربط على ما ذكر، فإنها تبرأ إلى ثلاثة ايام من غير احتياج إلى استعمال دواء.

و أما إن كانت جراحة عظيمة غائرة لا تنضمّ من أولها إلى قعرها بالربط فينبغى أن يذرّ عليها الذرور الملحم و هو الذى يجفف من غير لذع و قبض و يجعل الرطوبة التى بين طرفى الجراحة لزجة مغرية فيلتصق أحدهما بالآخر مثل الذرور المتخذ من الصبر و الكندر و المر و دم الاخوين فإنها تجفف الرطوبة الحادّثة فيها المانعة من الالتحام و يحذر اللحم و الحلو لئلا يكثر الدم في البدن فيكثر نصيب العضو المجروح و هو لضعفه لا يقدر على التصرف فيه كما ينبغى فيفسد و يصير قيحا و وضرا و يضمد حواليها بالنرد و الصندلين و ماء الهندباء و ماء الكزبرة ليمنع انصباب المواد إلى موضع الجراحة و ينثر على الرفائد الصندل اليابس المسحوق من غير أن يخلط بشى ء من العصارات لئلا تترطب الجراحة بها و يفصد إن وجب الحال ذلك لتقليل الدم.

و إن كانت شفتاها لا تجتمعان بمجرد الربط، فينبغى أن يخاط و أكثر ما يكون ذلك إذا وقعت الجراحة في عرض البدن و إن كانت لها غور و قد سقط منها شى ء من اللحم و لا تنضم أجزاؤها إلى القعر و يقع بينها فضاء تجتمع فيه رطوبة صديدية و وسخ و هو شى ء غليظ يسيل من القروح و الجراحات، إما أبيض أو أخضر أو أسود أو مثل دردى الشراب، فيحتاج إلى أدوية فيها تجفيف تنشف الرطوبة المجتمعة فيها و جلاء يجلو الوسخ عنها فان الصديد و الوسخ يمنعان الطبيعة من استعمال الغذاء على الواجب و من الالحام، لأنه لا يتم الّا بالتجفيف بسبب أن المنفعل كلّما كان أكثر كان فعل الفاعل فيه أضعف و لا بدّ أن يجتمع فى هذه الجراحة التى فيها فضاء و فى جميع القروح هاتان الفضلتان لضعف العضو عن دفع ما يفضل فيه عن الهضم الرابع مما قد اندفع قبل ذلك غليظه و سخا على الجلد و لطيفه بخارا خارجا عن المسامّ بل عن التصرف في الغذاء الوارد عليه و احالته جزءا له فيصير أكثره فضولا لذلك، بل عن دفع

ص: 540


1- 515. ( 1).[ خ. ل: بمجس].

الفضول التى تنصبّ إليه بسبب الوجع و الأدوية التى تفعل ذلك باعتدال من غير إفراط يؤدّى إلى ذوبان اللحم الصحيح و نشف الرطوبات التى يحتاج إليها في تكوين العضو، و لا تفريط تقصر على الاتيان بالواجب هي الكندر و الزراوند و الصبر و الايرسا و اقليميا الفضة و التوتيا إذا استعملت نثورا من غير أن تختلط بشمع و دهن.

و ينبغى أن يكون ربط هذه الجراحة مبتدئا من غورها رطبا شديدا ليضمّ طرفاها عند القعر ما أمكن و ليثبت الدواء الملحم عليه و ليحسن عصرها فلا يحتبس فيها شى ء من الوضر و الصديد بل ينجلب منه إلى فمها ثم يرخى عند فمها ليسهل سيلان الصديد منه و يشكل العضو بشكل ليسيل منه الصديد دائما بسهولة و لا يحتبس فيه بأن يكون فم الجراحة إلى أسفل و قعرها إلى أعلى فيسيل الصديد بطبعه. قال «جالينوس»: إنى قد أبرأت جرحا كثيرا كان غوره عند الركبة و فوهته عند الفخذ بأن نصبت الفخذ نصبة كان القعر فوق و الفوهة اسفل، و كذلك قد علقت الساعد و الكف و غيره تعليقا تكون الفوهة أبدا إلى اسفل.

و يحشى كل وقت بالقطن الخلّق حتى ينقيها من الصديد بالمنشف و من الوسخ بالتآكل ثم أى: بعد التنقية يعالج بالذرورات و المراهم المنبتة للحم و هى التى تعقد الدم الوارد على الجراحة لحما بالتجفيف.

و بعد نبات اللحم فيها يداوى بالادوية المدملة الخاتمة لها و هى التى تجفف سطح الجراحة و تصلبه حتى تصير خشكريشة غليظة تحفظه من الآفات إلى أن ينبت الجلد مثل المردارسنج و الشيح المحرق و هو الودع الكبير الحجم و ورق السوسن و الهليلج و العفص و الجلنار و العروق و الصبر و نحوها من الأدوية المجففة التى لا لذع فيها بحسب لين الأبدان و صلابتها فإن الأبدان اللينة مثل ابدان الصبيان و النسوان، يكفى فيها ما يجفف تجفيفا يسيرا بردّها إلى حالتها الطبيعية مثل المردارسنج و الشيح، و أما الابدان الصلبة مثل أبدان الاكرة و الفلّاحين، فتحتاج فيها إلى أدوية قوية التجفيف لتردّها إلى ما كانت عليه في الصلابة مثل العفص و الجلنار و الصبر.

و أما إذا كانت الجراحات مركبة مع امراض أخر مثل سوء مزاج البدن و امتلائه و مثل الورم و كسر العظم و قطع العروق و العصب أو مع اعراض مثل

ص: 541

شدة الوجع و فساد اللحم، فينبغى أن يقبل على مداواة تلك الأمراض و دفع تلك الاعراض بتبديل المزاج لأن رداءة مزاج العضو يلزمه ضعف القوى الطبيعية التى عليها مدار الأمر في العلاج و فساد ما يرد عليه من الغذاء لعدم تصرفه فيه بسبب الضعف فتصير فضلا و نقص الامتلاء لان الامتلاء و ان كان من خلط صالح يمنع من الالتحام بالترطيب و تدبير الورم بما مرّ، و جبر الكسر لأنه ما لم ينجبر كسر العظم لم يمكن التصاق شفتى الجرح و قطع النزف لان سيلان الدم من الموضع يمنع الالتحام بالترطيب و يضعف العضو أيضا و علاج جراحة العصب لأنه لشدة حسه تعرض من جراحته اوجاع شديدة و اعراض عظيمة مانعة من الالتحام و تسكين الوجع لأنه يعوق الطبيعة عن تدبير البدن و التصرف في الأوية المستعملة للالتحام، و لأنه يوجب الورم أيضا و أخذ اللحم الفاسد لأنه يمنع الالتحام على ما علم كل فى موضعه، و تسكين الوجع يكون باستعمال الضمادات المخدرة كالأفيون و البنج و نحو ذلك. و مما يسكّن الوجع بخاصية فيه أن تؤخذ رمانة حلوة فتطبخ بالشراب الحلو و يضمد بها.

و يعالج فساد اللحم و اسوداده بالتضميد بأطراف الهندباء و اطراف عنب الثعلب و الخطمى و السمن و دهن البنفسج حتى يقف الفساد و يسقط السواد و بمرهم الزنجار بعد تسكين المزاج و تعديله أيضا و وقوف الفساد، فإنه يأكل اللحم الفاسد و يسقط السواد أيضا.

و إن كانت الجراحة على الرأس و كان عظم القحف مكسورا معها، ينبغى أن ينثر عليها الذرور الملحم المتخذ من الصبر و المر و الكندر و دم الاخوين و أقاقيا فإنها تجبر العظم أيضا.

و إن وقعت الجراحة على البطن و خرجت الأمعاء و الثرب، فينبغى أن يرد و يخاط الشقّ خياطة يلزق الصفاق بالمراق، لأنه عصبى بطى ء الالتحام و إن انتفخت الأمعاء و لم تدخل إلى داخل البطن، فإنها إن لم يبادر إلى ردها من ساعتها، انتفخت و غلظت لما يتولّد فيها من الرياح بسبب برد الهواء الخارجى و إحالة الابخرة التى فيها رياحا غليظة، فيكمد بالشراب المسخّن فإنه يسخّن أكثر من إسخان الماء مع اسفنجة مغموسة فيه حتى يذهب انتفاخها بتحليل الرياح، ثم يعلق العليل بيديه و رجليه حتى يحدب ظهره و يزول ثقل الأمعاء

ص: 542

الداخلة و ضغطها عن الأمعاء الخارجة و تدخل الخارجة حينئذ إما بنفسها لميلها الطبيعى أو لجذب الأمعاء الداخلة لها أو بعمل يسير. و ينبغى أن يجعل الطرف المجروح أعلى و أرفع من الطرف الآخر، فإن كانت الجراهة في الشق الأيمن، يعلق مائلا إلى الأيسر، و إن كانت في الأيسر، يعلق مائلا إلى الأيمن و إن لم يدخل بهذا التدبير، فليوسع الشقّ قليلا على حسب الضرورة و يرد الخارج و يخلط. و أما الثرب فإن تلوحق سريعا قبل أن يسودّ أو يخضرّ أو أن يأتى عليه زمان له قدر و هو مكشوف فيرد إلى الداخل و إن لم يتلاحق حتى يسودّ أو يلبث مكشوفا أدنى لبث، فينبغى أن يقطع ما اسودّ منه لأنه يتعفّن و تسرى العفونة منه إلى الاجزاء الصحيحة و يقطع ما لبث منه في الخارج قليلا، لأنه يبرّد بردا لم يعد إلى مزاجه الأول و إن ردّ إلى الداخل بل يتعفن سريعا، لأنه لفرط رطوبته يستعد للعفونة عند ضعف حرارته الغريزية في وقت البروز إلى الخارج بالهواء البارد و يعين على ذلك سخافة جوهره و تخلخل بنيته و برد مزاجه و انعقاده من مائية الدم، بخلاف ما برز معه من اطراف الكبد و التفافات الأمعاء فإنها و إن بردت بردا شديدا فإنها لا تصير بحيث إذا ردّت إلى مواضعها لم تعد إلى طبيعتها الأولى لانتفاء تلك الأسباب فيها و لذلك لا تتعفن بعد أن يشدّ كل عرق عظيم فيه من الشرايين و الأوردة بخيط دقيق من ابريسم لئلا يحدث النزف عند قطعه ثم يرد الباقى إلى داخل و يخاط مراق البطن بخيط معتدل بين الصلابة و اللين، لأن شديد الصلابة ربما خرق الجلد و الشديد اللين انقطع.

و أما جراحة العصب فينبغى أن لا تلحم حتى يأتى عليها ايام و يؤمن من حدوث الورم فيها فانه لشدة حسه تعرض له أوجاع عظيمة، و تتوجه إليه مواد كثيرة موجبة لأورام عظيمة، فلذلك لا ينبغى أن توضع عليه في الابتداء الادوية الملحمة بل المسكنة للوجع فانها إذا ورمت يخاف عليها أن يتشنج و يبلغ ذلك التشنج إلى الدماغ و يهلك العليل.

و ينبغى أن يصان عن الماء البارد لأنه يجمع اجزاء العضو و يكثفها و يمنع من التحلل فيضغط العصب و يغلظه و يزيد في عرضه فيحدث التشنج أيضا، و لأنه يغوص في موضع الجراحة و يحدث فيه لذعا و غرزانا يعين على انصباب الفضول إليه، و لأنه يرطّب الجراحة فيكثر فيها الصديد و يخاف حينئذ أن يؤدى إلى العفونة

ص: 543

و كذا عن الماء الحارّ أيضا لأنه أبلغ في التلذيع من الماء البارد لأن تمكنه في الغوص بسبب لطافته أكثر و لأنه مع ما يرطّب يسخّن و يرخى و يؤنث اللحم بانحلال الرطوبات فتسرع إليه العفونة و الهواء البارد أيضا، لما علم و يكمد بالزيت المفتر المائل إلى السخونة، لأن الفاتر بارد بالقياس إلى العصب و ذلك لتسكين الوجع، و هو أولى من الماء الفاتر لأنه لزج يلحج بالموضع و هو مع ذلك حارّ باعتدال يابس بالقياس إلى سائر الادهان و فيه لطافة و يغرق العضو كله بالزيت المفتر لتسكين الوجع و الأمن من التشنج و يوضع عليه القيروطى المتخذ بزيت الانفاق، و هو الزيت المعتصر من الانفاق و هو اسم يونانى يطلق على حصرم الزيتون و على كل ثمرة فجة عفصة فإنه أيبس من باقى الأصناف و أشدّها قبضا أو بدهن الآس و الورد لما فيهما من القبض مع قليل فرفيون فيمن كان مزاجه أيبس و لحمه أصلب، لأن أدوية العصب يجب أن لا تسخن و لا تجفف و لا تجلو فوق الواجب و لا تقصر فيها عن الواجب، و أن تكون فيها لطافة في الغاية و قوة نفوذ يصل بها إلى الغور من غير أن تضعف قوتها عند نفوذها في الجلد و وصولها إلى موضع العصب و الفرفيون كذلك أو يذرّ عليها علك البطم في الامزجة الشديدة الرطوبة مثل النساء و الصبيان فإنه أفضل انواع العلك و ليس له قبض شديد و فيه شى ء من المرارة بسببها يحلل و يجلو و يجذب من العمق و هو لطيف جدا يجفف تجفيفا لا أذى معه إذ ليس له حدّة كثيرة بقليل زيت.

و إذا ورمت ورما حارّا يضمد بالأدقة مثل دقيق الباقلاء و الكرسنة و الحمص و الأسوقة مثل سويق الشعير معجونة بالسكنجبين لأن الاشياء الكثيفة تستفيد من الخلّ حرارة لطيفة بسببها تغوص إلى العمق، و أما السكر فانه يكسر برودة الخلّ و لذعه و يميل به إلى الاعتدال أو يضمد عند شدة الحرارة بمرهم متخذ من توبال النحاس فإنه يقبض و يعصر و يمنع القروح من الانتشار و يدملها، و الكندر فإنه يقبض و يحلل و يملأ القروح و يدملها و يمنع الخبيثة منها من الانتشار و الزيت و القنة فانه يحلل بلا أذى و ينبت اللحم و الشمع و الخلّ و قليل من زاج فانه يقبض و يجمع و ينفع الجراحات، و صنعة هذا المرهم: أن تسحق الادوية بالخلّ عشرة أيام متوالية لما أن السحق يلطفه و يبرز الحرارة اللطيفة التى فيه ثم يلقى في قدر حجارة و يحرّك جيدا حتى يستوى و يطلى و يوضع فوقه صوفة مبلول بزيت

ص: 544

و خل لتحلل و تبرّد، و ليكن هذا على حسب زيادة السخونة فان الادوية الباردة تضرّ بها ضررا عظيما و تحدث فيها تشنجا و تمدّدا يؤدى إلى الهلاك و إن عرض فيها التشنج فينبغى أن تقطع العصبة المتمدّدة لئلا يبلغ التشنج إلى الدماغ فيهلك العليل و يكمد الموضع و المواضع القريبة منه بالدهن ثم تمرخ الفقرات و الرأس و العنق بدهن البنفسج و شحم البط و الدجاج.

و إن كان مع الجراحة عظم مكسور فيضمد بضماد الجبر المقوى على ما سيأتى.

و إن كان فيها شظية عظم يضمد بالزراوند المدحرج فإنه يجذب من العمق حتى تخرج الشظية، لأنها تمنع الاندمال ما دامت فيها لما تحول بين شفتيها ثم يضمد بالكندر و المر معجونا بعسل.

و إن فسد فيها العظم و منع من الاندمال لما ينفصل عنه- بسبب فساد مزاجه و عجزه عن استعمال غذائه على ما ينبغى- صديد رقيق يرطّب الجراحة و يرخيها و يعرف ذلك بفساد اللحم الذى عليه لأنه يرم من الصديد المنصبّ إليه و تتولد فيه المدة و يتعفن و يفسد و ترهله و استرخائه لكثرة الرطوبات الفاسدة و دخول «المرود» فيه بسهولة بسبب الاسترخاء فينبغى أن ينقى اللحم الفاسد بالحديد أو بالادوية لأن الحديد ربما يصيب شظايا العصب و العروق و ينحت العظم ب «مجرد» حادّ أو ب «مبرّد» إلى أن يظهر لونه الطبيعى أو ينشر أى: يقطع ب «المنشار» أو ب «المثقب» على ما سيأتى بيانه في باب القروح و يخرج من الموضع و تنحت صحيفة قرن على قدر العظم و توضع مكانه.

و أما إن وقعت الجراحة على عرق و حدث النزف أما في الشريان فلدوام حركته ورقة قوام دمه، و أما في الأوردة فإما لرقة قوام الدم و إما لرداءة مزاج اللحم و عسر قبوله للالتحام، فيكبس الموضع بخرقة مبلولة بخل لأنه مع ما يبرّد و يقبض يغوص في العمق و يقوم في الجراحات مقام الكى، فلذلك يقطع النزف من أيّ عضو كان و ماء ورد فإنه أيضا يبرّد و يقبض يبرّد ما فوقه أى: ما فوق الموضع الذى يجرى منه الدم إليه تبريدا قويا، لأن البرد يغلظ الدم و يجمده و يكثف المجارى و يضيق الفوهات و يسد، فينقطع النزف أو يقلّ و يشدّ أى: ما فوقه، شدّا وسطا لتنضم المجارى، و أما الشدّ الوثيق فإنه يحدث وجعا فيه و يجذب المادة

ص: 545

و المسترخى لا يحبس الدم و يضمد بصمغ البلاط منه معمول من الرخام المخلوط بالغرى المتخذ من جلود البقر، و منه معمول من الصبر و المر و دم الاخوين و العلك و الانزروت و الصمغ العربى، من كل واحد جزء، و من أصل المرجان و الزاج، من كل واحد نصف جزء، معجونة بماء الصمغ العربى أو بتراب الجرار الخزفية(1) حين يخرج من الاتاتين أو بالراتينج، أو يضمد بدقيق الكندر و الصبر و العفص المدبر و هو المحرق المنطفئ في الخلّ و الجبسين و غبار الرحى ذكر «صاحب الكامل» في الحواشى أن مرادهم بغبار الرحى غبار الدقيق مشوبا بغبار حجر الرحى و دم الاخوين ببياض البيض و وبر الارنب فإن بعض هذه تقبض(2) المادة و تضم المجارى و بعضها يغرى(3) و يحدث سددا في فوهات المجارى مانعا من خروج الدم و بعضها يجفف(4) و ينشف الرطوبات المرخية لفوهات المجارى المهيئة لها للتوسع و يشدّ و لا يحلّ أسبوعا حتى ينبت عليه اللحم.

فان لم ينقطع، يحشى بالنورة الغير المطفاة و الزاج فانهما من الادوية الكاوية و هى التى تحدث خشكريشة على وجه الجراحة و يمنع من خروج الدم و يشدّ أو يشال العرق إن أمكن بأن يكشف عنه الجلد و اللحم الذى يغطيه ثم يرفع عن موضعه ب «صنانير» و يبتر، أى: يقطع، بعد أن يشدّ كل من طرفيه بخيط ابريسم و ذلك ليتقلّص كل واحد من طرفيه إلى جهته، ثم يحشى بما ذكر و يشدّ حتى ينبت عليه اللحم فينطبق على كل من طرفيه، و الّا أى: و إن لم يمكن قطع العرق، فليكو بالذهب المحمى بالنار حتى يصل اثر الكى إلى عمق الجراحة حتى يفعل خشكريشة عميقة غليظة لا يسهل سقوطها بل يثبت عليها مدة طويلة في مثلها يمكن أن ينبت اللحم، و أما الكى الضعيف فلا يفعل الّا خشكريشة ضعيفة تسقط بأدنى شى ء فتصير البلية أعظم مما كانت مع أنه يسخّن تسخينا شديدا و يجذب مادة كثيرة إن لم يمكن ذلك أى: حبس الدم بالوجوه المذكورة، و فيه تكرار.

ص: 546


1- 516. ( 1).[ خ. ل: المحترقة].
2- 517. ( 2). مثل العفص.
3- 518. ( 3). مثل عبار الرحى و دم الاخوين و بياض البيض.
4- 519. ( 4). مثل وبر الارنب.

الباب السادس و العشرون: في نشوب النصل و الشوك و غير ذلك

ص: 547

ص: 548

[الباب السادس و العشرون]: في نشوب النصل و الشوك و غير ذلك

أما النصل فينبغى أن يخرج ب «كلبتى السهام» و يحشى بالمر و الكندر حتى يلتحم. و أما الشوك و الزجاج و غيرهما مما ينشب في البدن و لا يمكن جذبه بالآلة، فتدبيرهما أن يضمد الموضع بأشياء مرخية ليتسع الشقّ فيسهل خروج الناشب مثل الاشق و بصل النرجس و اصول القصب معجونة بعسل فإنها مع ما ترخى تجذب من العمق أيضا و بأشياء جذابة كالزفت و علك الانباط و الراتينج و الزراوند.

ص: 549

ص: 550

الباب السابع و العشرون: في القروح

اشارة

ص: 551

ص: 552

[الباب السّابع و العشرون]: في القروح

القروح تتولد من الجراحات، و عن الخراجات المنفجرة، و عن البثور المتقيّحة فإن تفرق الاتصال إذا أمد، أى: صار ذا مدّة و هى الفضل الأبيض الأملس المعتدل القوام السائل من موضع التفرق عند ما كانت نضيجة وقاح القيح مرادف للمدة سمى قرحة.

الفصل الأول: القروح البسيطة السريعة الاندمال و الغرض من أدمالها

و الغرض في مداواة القروح البسيطة التى ليست معها عوارض أخرى مما يعرض للبدن أن تمنع من الاندمال من سبب مثل سيلان الفضول و المواد إليها، أو مرض إما سوء مزاج و إما سوء تركيب و إما تفرق اتصال، أو عرض مثل الوجع و سواد اللحم تجفيفا عن الصديد لأنه يمنع من انبات اللحم لأن الطبيعة بسببه تعجز عن استعمال الغذاء على الواجب، لأن المنفعل إذا كثر ضعف تأثير الفاعل فيه و جلاؤها من الوسخ لما قلنا. و انما احتيج في الأول إلى التجفيف لأنه رطوبة رقيقة تتنشف بالمجففات و تتحلل بالتحلل الخفى، و فى الثانى إلى الجلاء لأنه لغلظه يحتاج إلى ما يجرده عن سطح العضو اللذين يتولّدان في القرحة من الغذاء الصائر إليها لضعف العضو عن هضمه فيصير أكثره فضلا فيه و عن دفع فضلاته و الفضلات

ص: 553

المنجلبة إليه من الأعضاء الأخر أيضا فيتغير رقيقه و يصير صديدا و غليظه و سخا و هو شى ء خاثر جامد أبيض إن كان نضيجا أو إلى السواد كالدردى و ان لم يكن نضيجا.

و قد يكفى في تجفيف القروح و جلائها إذا كانت الرطوبة قليلة غسلها بالخلّ و الشراب و ماء العسل و حشوها بالقطن الخلّق فإنه ينشف الرطوبة المتولدة فيها يوما فيوما و يجلو الوضر و يأكله(1) و تنقّى القرحة منه فتندمل هي بنفسها و لا يحتاج إلى شى ء آخر من المدملات سوى أن توضع عليها قطنة خلقة مدّهنة بدهن ورد ليكسر تجفيف القطن، لأن مثل هذه القرحة متى استعمل فيها المجفف القوى جفف الرطوبة الاصلية و منع بذلك من انبات اللحم و يصغر مقدار القطنة كل يوم حتى تجف القرحة و يصلب لحمها و ربما احتاجت إلى مراهم جالية مجففة حيث كانت كبيرة كثيرة الرطوبة و الوضر لتقوى على إفناء هذه الرطوبة بمنزلة المرهم المتخذ من المردارسنج و العروق المربى بالخلّ و الزيت فإن الزيت يصلح كيفية تلك الادوية و يمنعها من تجفيف الرطوبات الاصلية، لكنه يرطّب القرحة و يرخيها إذا استعمل مفردا، فكل واحد منها يضرّ بالقرحة و المجموع يتمّ به الغرض المقصود و مثل هذا المرهم المذكور إذا زيد فيه المجففات مثل العفص و الجلنار و الشب و القليميا و ورق السوسن و يسير من الزنجار إذا كانت الجراحة المتقيّحة فى أبدان صلبة كأبدان الاكره و الفلاحين و غيرهم من ارباب الكد ليردها من السخافة و الرخاوة التى عرضت لها إلى حالتها الأولى من التجفيف و التصليب.

و إن كان للجراحة غور، فتحتاج بعد التجفيف البالغ بسبب أن رطوبتها لا تسيل منها بسهولة كما في القروح المستوية بل تنصبّ إلى الفضاء الذى في غورها و تجتمع فيه و قد يبلغ إلى حد تعجز المجففات عن تجفيفها فيحتاج إلى شقّ أسفل العضو عند نهاية الغور ليسيل منه إلى الذرورات و المراهم الملحمة و هى التى تلصق أحد سطحى القرحة بالآخر بتغريتها و لزوجتها مثل الذرور المتخذ من الصبر و المر و الكندر و دم الاخوين و المراهم المتخذة بالمردارسنج إذا طبخ معه ثلاثة أضعافه زيت و ينشر عليه بعد أن يسخّن قليل من الانزروت و دم

ص: 554


1- 520. ( 1).[ خ. ل: بالكلية].

الاخوين و القنة و الكندر و الزفت. فإن كان للقرحة فم ضيق، تدخل فيه المراهم بالفتل ليصل الدواء إلى قعرها و ينقّيها و ينبت اللحم فيها و يحفظ أن لا يلتحم الفم و الغور باق بعد فيجتمع فيه صديد و وضر و يحتاج إلى البطّ و اخراج ما فيه و ذلك بأن يوضع على فمها قطنة مدّهنة حتى ينبت فيه اللحم من القعر و صار مساويا لسطح الجلد، فإن القطن مع ما ينشف الرطوبة يحول بين شفيتها فلا تنضمّ.

ص: 555

الفصل الثانى: في القروح العسرة الاندمال

و أما القروح العسرة الاندمال، و الخيرونية بالخاء المعجمة المكسورة من جملتها، و هى ما كانت في غاية الفساد و البعد عن الاندمال قال «جالينوس» في «شروح الفصول»: هذه القرحة منسوبة إلى أول من يذكر أنها حدثت على بدنه و هو «خيرون» الطبيب. و ذكر فى كتاب «حيلة البرء» أن بعض القروح سيمت باسم مشتق من اسم المداوى الأول و هى القرحة المسماة خيرونا. و لا منافاة بين القولين إذ يمكن أن يكون ذلك الطبيب مع اشتهاره بأنه أول من حدثت به مشهورا أيضا بالانجاح في معالجتها و أنه المداوى الأول لها فعسر برئها يكون:

إما لقلة الدم في البدن؛ لأنه هو المادة التى تصلح أن يتكون منها العضو الذاهب و يلتحم، فإن لكل شى ء جسمانى فاعلا و قابلا و الفاعل هاهنا هو القوى البدنية، و القابل الدم الصالح، و لذلك يعسر اندمال القروح في الأعضاء غير اللحمية و فى أبدان المشايخ.

و علامتها: أن تكون القرحة و ما حولها قليلة الحمرة سليمة من الورم يابسة ضامرة و البدن منهوكا قليلا الدم.

و علاجها: الدلك أى: دلك العضو المتقرّح، لانجذاب الدم إليه و التكميد بخرقة مبلولة بالماء الحارّ ليجذب الدم إليه بحرارته من غير تجفيف كالملح و النخالة و لا ترطيب مفرط تكثر الصديد و يؤنث اللحم و يوجب اللذع كما يوجبه انصباب الماء الحارّ عليها و لذلك لا ينبغى أن يبالغ عليه بل يمسك عنه إذا حمى

ص: 556

العضو و انتفخ، و لا أن يكون حارّا جدا لأنه يحلل أكثر ما يجذب خصوصا إذا طال زمان استعماله و تغليظ تدبير العليل ليتولّد منه دم كثير متين لا يتحلل بسرعة و استعمال المرهم الأسود المتخذ من الزيت و الزفت و الراتينج و السكر و مخ ساق البقر، فإنه يجذب الدم و ينبت اللحم.

و إما لرداءة الدم في البدن حتى أن ما يأتى القرحة من الدم لا يستحيل لحما لعدم صلاحيته لذلك بل يستحيل و ضرا لعجز قوة العضو عن اصلاحه.

و علامتها: رداءة اللون و السحنة إما إلى بياض رصاصى أو صفرة إن كان السبب فيه فساد مزاج الكبد فإن فساد مزاجه إما أن يكون إلى البرودة فيكون اللون أبيض لكثرة تولد الرطوبات البلغمية، و إما أن يكون إلى الحرارة فيكون أصفر لكثرة تولد الصفراء أو إلى سواد و نمش إن كان السبب فيه فساد مزاج الطحال فلا يجذب السوداء من الكبد فتختلط مع الدم إلى سائر البدن.

و علاجها: اخراج الدم الردى ء و الخلّط الفاسد من البدن بالفصد و الاسهال و اصلاح مزاج الكبد و الطحال و إما لضعف قوة العضو و عدم تصرفه فيما يرد عليه من الغذاء على ما ينبغى.

و إما لسوء مزاج حارّ(1) في البدن الأولى(2) أن يقول: في العضو.

و علامته: حمرة الموضع و تلهبه و الوجع الشديد.

و علاجه: الفصد من العرق الموافق لذلك العضو المتقرّح و اخراج الدم بحسب الواجب و استعمال التدبير المبرّد المفطئ و المرهم البارد مثل مرهم الاسفيداج و المرهم المتخذ من الخلّ و المردارسنج و العروق لزيادة التجفيف و استعمال طلاء النرد على حوالى القرحة و استعمال الصندل المسحوق اليابس على الرفادة.

ص: 557


1- 521. ( 1).[ فانه يوجب كثرة تولد الصديد أو اليبس في القرحة و لا يخفى أنهما مانع عن الالتحام].
2- 522. ( 2). وجه الأولوية قوله الآتى« حمرة الموضع[ و] تلهبه»؛ لأنه لو كان سوء المزاج الحارّ في جميع البدن، احمرّ و ألهب و قوله« لضعف قوة العضو» فانه لو كان سوء المزاج في جميع البدن لا اختص بقوة عضو واحد بل يعمّ الضعف و يستوى جميع الأعضاء و لا يقبل أن يضعف قوى أكثر الأعضاء. و أما إنه لم قال« الأولى» و لم يقل« الصواب»، فإن الموضع ايضا جزء من البدن و قد يطلق الكل على الجزء مجازا.

و اما لسوء مزاج بارد(1)، و علامته: كمودة اللون لقلة الدم المشرق و لجموده و قلة الحرارة.

و علاجه: تسخين المزاج بالاغذية الحارّة كماء اللحم بالتوابل و أخذ الزبيب و التين اليابس و تكميد العضو بالماء الحارّ و استعمال مرهم الباسليقون المتخذ من الزفت و الراتينج و القنة مع الشمع و الزيت و المرهم الاسود المعمول من المردارسنج المغلى بالزيت إلى حد السواد و من الكندر و دم الاخوين و الانزروت.

و إما لسوء مزاج رطب(2). و علامته: أن تكون القرحة كثيرة الرطوبة و الصديد، رخوة اللحم.

و علاجه: تنقية البدن بالهليلج فإنه مع ما يسهل يجفف الرطوبة و كذلك التربد و التغذّى بالاغذية الناشفة مثل الطياهيج المشوية و المطبوخة و استعمال المراهم القوية التجفيف المتخذة من الجلنار و العفص و العروق و النحاس المحرق و الاسرنج و الشب و القليميا مخلوطة كلها بالمردارسنج المربى بالخلّ و الزيت.

و إما لسوء مزاج يابس(3). و علامته: أن تكون القرحة يابسة قحلة ناشفة.

و علاجه: أن تكمد القرحة بالماء الفاتر و دهن البنفسج و يغذى صاحبها بالأغذية المرطّبة كالحسو و الأمراق الدسمة و البيض النيمبرشت و يداوى القرحة بالأدوية القليلة التجفيف بمنزلة الدواء المعمول بدقيق الشعير و دقيق الكرسنة.

و إما لأن على شفة القرحة أو في داخلها لحما صلبا يمنع من انضمام طرفيها و يتبين ذلك عند الجس إذا كان على فمها أو على قرب منها أو عند ما يحس بطرف «المجس» إذا كان في غورها.

و علاجه: أن تحك برأس «المجس» حتى تفنى أو تقطع بالحديد إن كانت صلبة غليظة أو تفنى بالدواء الحادّ و الأكال مثل الفلدفيون و الديك برديك إن

ص: 558


1- 523. ( 1). فإن البرد يضعف القوى يمنعها عن التدبير و التصرف الواجب.
2- 524. ( 2).[ فإنه مانع عن الالتحام لأنه إنما يتم بالتجفيف المعتدل].
3- 525. ( 3). مانع عن الالتحام فإنه يتمّ بالترطيب المعتدل.

كان في غورها بحيث لا تصل إليه الآلة ثم تعالج القرحة بالمراهم المنبتة للحم.

و إما لأن في قعر القرحة عظما عفنا فاسدا فإنه بسبب ما تسيل منه دائما رطوبات صديدية تمنع القرحة عن الاندمال و تضعف العضو عن استعمال غذائه على ما ينبغى فيستحيل فيه إلى الصديد أيضا.

و علامته: أن يندمل احيانا لصحة اللحم الذى حولها ثم ينكشف و يعاود بسبب الصديد الذى يجتمع فيه فيتقيح ذلك اللحم الحديث لما يرم من الصديد النافذ فيه و يسيل منه صديد رقيق منتن لعفونة العظم و اللحم القريب المجاور له و إذا دخل رأس «المجس» في الجراحة نفذ بسهولة و وصل إلى العظم لترهل اللحم و استرخائه و أخذ طريق الفساد و ربما أحسّ بخشخشة العظم عند وصول رأس «المجس» إليه بسبب فساد الغشاء المحيط به و تبرئه عنه.

و علاجه: أن يبطّ الموضع حتى ينتهى إلى العظم أو يوضع عليه الدواء الحادّ حتى يأكل اللحم الميت و السمن المفتر بعد ما صار الموضع من الدواء الحادّ كالخشكريشة أو كاللحم الرخو حتى يسقط اللحم الردى ء المحرق، و ينكشف آخر العظم فيحكّ العظم حتى تسقط القشور الفاسدة منه و يبلغ إلى الصحيح إذا لم يسر الفساد في جميعه أو ينشر ب «منشار» دقيق حادّ في الغاية ك «منشار» المشّاطين أو يقطع بأن يثقب ثقوبا متوالية متصلة بعضها ببعض يحيط بجميع جوانبه ثم يقطع ما بين الثقوب بحديدة حادّة و يخرج على نحو ما يرى من كثرة فساده و تغير لونه ثم يعالج بالذرور المنبت المعمول من المر و الصبر و الكندر.

و إما لأن القرحة عفنة خبيثة تفسد الدم الذى يأتيها باختلاط الرطوبات الصديدية الفاسدة التى يسيل منها فلا يتولّد منه العضو.

و علامتها: اسوداد القرحة لما يضعف الحارّ الغريزى الذى في العضو، لفساد المادة الحاملة للروح و استحالتها فيه إلى كيفية خبيثة، فيستولى الحارّ الغريب عليه و يعفنه و يفسده و توسعها لسريان الفساد و العفونة منها إلى ما يجاورها.

و علاجها: أن يضمد بأطراف الهندباء و ورق الخطمى و عنب الثعلب و شى ء من السمن و دهن البنفسج حتى يترهل اللحم الفاسد و يسقط مع تسكين المزاج و تنقية البدن من الخلّط الردى ء فإن كان في القرحة لذع و حرارة و رشح

ص: 559

ماء أصفر و لون ما حوله يضرب إلى الصفرة، فالدم الذى يأتيها مرارى حادّ، و ان كان ما حوله مائلا إلى السواد و الصلابة و لم يكن ملمسها شديد الحرارة فالدم سوداوى، و إن كان مائلا إلى البياض فالدم بلغمى مالح، فيستفرغ كل على حسب الواجب ثم بعد سقوط اللحم الفاسد يداوى بمرهم الزنجار و السمن حتى ينظفها بالكلية من الاجزاء الفاسدة التى بقيت في حدود السواد و يبلغ إلى اللحم الأحمر الصحيح ثم بالمراهم المنبتة.

و إما لأن لحمها رهل ردى ء من كثرة الرطوبة و الوسخ لا من العفونة و الفساد كما ابدان المستسقين.

و تعالج: بأن يفنى ذلك اللحم بالدواء و السمن حتى يفضى إلى اللحم الصحيح المتين ثم يدمل.

و إما لأن فوقها دوال- أى: عروق كبار- تسقيها و ترطبها على الدوام و لا تدعها تندمل.

و علاجها: الفصد و الاسهال بطبيخ الأفتيمون، و تعديل الغذاء ثم فصد الدوالى ليسيل دمها و ينقطع عن القرحة ترطيبها، و انما يؤخر فصد الدوالى لما يعرض من تعرضها أولا عند امتلاء البدن ما هو شرّ من القرحة.

و إما لعدم موافقة الادوية و المراهم التى يعالج بها، و ذلك:

إما أن يسخّنها فضل اسخان فيجلب إليها مادة كثيرة و لا يقدر العضو على التصرف فيها و آية ذلك أن تزيدها حمرة و التهابا و ورما، فينبغى أن يستعمل فيها المراهم الباردة.

و إما أن يبرّدها فضل تبريد فتضعف القوى و تتبلّد و لا يجذب الغذاء و لا يتصرف فيها و آية ذلك أن تبرد و تميل إلى كمودة و سواد و صلابة لجمود الدم و ينبغى أن تعالج بالمرهم الاسود فإنه يسخّن و يجذب الغذاء.

و إما ان يقصر عما يجب من جلائها، و آية ذلك أن تكون و ضرة و سخة قد لصقت بها لحوم رديئة رهلة لكثرة الفضول الغليظة البالة و يعالج حينئذ بالمراهم القوية التنقية كالمرهم الأخضر المعمول من الزنجار و العسل و نحوه.

و إما أن يقصر عما يجب من تجفيفها، و آية ذلك أن تكون رطبة رهلة كثيرة الصديد. فتعالج بالمراهم المدملة القوية القبض المتخذة بالجلنار و العفص.

ص: 560

و إما لأنها تلذعها بحدّتها و جلائها و يفنى لحمها بأن تذيبه و تحلله إلى رطوبة رقيقة سائلة كالصديد، و كثيرا مّا يحسبه الجهال صديدا فيزيدون في قوة الجلاء، و الفرق بينهما أنه إذا كان أصفر مختلطا بالوسخ الغليظ فليس من إذابة اللحم و إن كان رقيقا أحمر مع وجع و لذع فهو من الذوبان و آية ذلك أن يكون الوجع و الورم و الحرارة زائدة و القرحة كل يوم أوسع، فينبغى أن يشتغل بالمراهم اللينة التى لا يكون فيها حدّة و لا لذع.

و إما لأن تنصبّ و تسيل إليها مواد و فضول بسبب امتلاء البدن منها و تسمى القرحة الوضرة لكثرة وضرها.

و علامتها: كثرة الرطوبة فيها و سيلانها منها.

و علاجها: أن ينقى البدن أولا بمطبوخ الهليلج و يلطف الغذاء ثم تعالج القرحة بأدوية قوية التجفيف.

الناصور من جملة القروح العسرة الاندمال، و هو من القروح المتقادمة التى تجاوزت عن الأربعين من وقت الانفجار ما كان له غور عميق و فمه ضيق و قعره واسع و فيه لحم صلب أبيض على جوانبه و لا يكون معه كثير وجع و تسيل منه رطوبة دائما و ربما ينقطع أحيانا و يصير يابسا قحلا و ربما يلتحم فمه و ينسدّ ثم يتقيّح؛ لأن اللحم إنما ينبت فيه قبل التنقية فلمّا احتبس فيه فضل غير نقى فسدّ الاتصال الحادّث ثانيا و ربما ينتهى إلى عظم و يحس بصلابتها عند ادخال «المجس» و تكون الرطوبات السائلة منه رقيقة لطيفة مائلة إلى الصفرة و إلى عصب و يحس بوجع شديد عند ادخال «المجس» و تكون الرطوبات رقيقة لطيفة كما في العظمية، لكنها تكون أميل إلى البياض و إلى رباط و تكون الرطوبات السائلة منه رقيقة بيضاء و لا يحسّ بوجع و لا صلابة شديدة كالعظمى و إلى وريد و يكون السائل دما غليظا كثيرا و إلى شريان و يكون السائل دما اشقرا حادّا رقيقا، و إلى لحم و يكون السائل رطوبة غليظة لزجة حمراء كدرة و إلى اعضاء شريفة كالعين في الغرب و الغشاء في ناصور الصدر كما حكاه «جالينوس» فيفسدها أى:

يفسد الناصور هذه الأعضاء التى ينتهى إليها بالعفونة و تجويفه قد يكون مستويا و قد يكون معوجا أى مائلا إلى جانب بحيث لا يدخل فيه «المنشار» و «الميل» و ربما كانت له افواه كثيرة و يستدل عليه بان الرطوبات السائلة منها تكون على لون

ص: 561

واحد لأنها تنتهى إلى أصل واحد بخلاف ما إذا كانت النواصير متعددة، فإن الرطوبات السائلة منه تكون على ألوان مختلفة، لأنها تنتهى إلى اصول متعددة.

و علاجه: أن يغسل بماء ورد قد نقع فيه رماد الكرم فإنه يتجفف الصديد و ينظف الوسخ أو بماء البحر و ماء الصابون فإنهما يجلوان و ينظفان مخلوطا بهما زرنيخ و نوشادر لتنقية الصديد و الوسخ و قلع اللحم الفاسد و يكبس القطن الخلّق مبلولا بشراب ملوثا بالذرور الأصفر المتخذ من الانزروت و الصبر و المر و دم الأخوين و الكندر و الأفيون و الزعفران فإن لم تنجع هذه فينبغى أن يبطّ و يفنى اللحم الردى ء من الجوانب بالحديد أو بالدواء الحادّ ثم يدمل، و ذلك صعب جدا خصوصا إذا كان في جوار عصب أو عضو شريف.

و منها: القروح الساعية. و هى قروح ملس أى غير متحبّبة و لا ذات خشكريشة كبار ترشح دائما رطوبة صديدية حادّة تحرق و يعفن ما أصابه من الجلد الصحيح و تكون معها حمى بسبب العفونة. و سببها: رطوبة قد عفنت و احتدّت و تنمّست.

و علاجها: بعد الفصد و الاستفراغ أن تطلى بدرديّ الخمر مرارا؛ لأن هذه القرحة رشّاحة جدا لا تقبل أثر الدواء قبل أن يطلى بدرديّ الخمر؛ لأنه يجفف الرطوبات تجفيفا بالغا و يسكّن احتدادها و يزيل عفونتها ثم تطلى بالتوتيا و المرتك و القرطاس المحرق و إقليميا الفضة و تراب النحاس الذى يقوم عليه عند الذوب و يعلوه بعد السبك(1) كالرماد و يستعمله الزجاجون، فإنه يكتسب من النحاس و من الاحتراق زيادة قبض و تجفيف و تنقية و ادمال للقروح و منع لها من الانتشار و تراب بوتقة النحاس أى: الكوز الذى يسبك فيه النحاس، لما ذكر و الماميران معجونة بالخلّ.

و جنس من القروح يعرف بالقروح التى تحدث عن الاحتراقات لأنها تنفجر عن احتراقات كأنها أثر الكى.

حدوثها يكون عن دم محترق سوداوى كثير الرطوبة قليل السوداوية قليل الألم تدفعه الطبيعة إلى ظاهر البدن فيحرق الجلد و يكويه.

و علامتها: أن تحدث أولا بثور كبار؛ لأن الدم مع كثرته في البدن لا يخلو عن

ص: 562


1- 526. ( 1). أي: الإذابة.

غلظ فلا ينبسط تحت الجلد و لا يتفرق فيه حتى تحدث عنها بثور صغار ثم تتقيّح و تنبسط لخبثها و فسادها و افساد ما يجاورها و تنفجر و تصير خشكريشة سوداء و رمادى اللون مثل خشكريشة الكيّ، و ذلك لشدة حرارة المادة و احتراقها و غلظها و أكثر ما تحدث فى الوجه لأنها لشدة حرارتها تتصاعد إليه.

و علاجها: الفصد و تنقية البدن بمطبوخ الأفتيمون و الغاريقون و ماء الجبن، مع سفوف ينظف السوداء مثل السفوف المتخذ من الهليلج الكابلى و الأسود و الأفتيمون و الأسطوخودوس و البسفايج و لسان الثور و الملح الهندى و ارسال العلق بعد التنقية حتى تمصّ الدم المحرق من نفس العضو، ثم يطلى الموضع بالمرهم الأحمر المعمول من المردارسنج و العروق و الخلّ و الزيت.

و قد تحدث في جلدة الرأس قروح مؤلمة جدا تمنع القرار و هى في الابتداء تكون بثورا حمراء مفرطحة مؤلمة.

و سببها: بخارات دموية غليظة محترقة(1) تسكن تحت الحجاب الذى على القحف و لا تخرج عنه بسهولة لغلظها و لكثافة الحجاب يحرق الحجاب و يكويه عند الخروج منه لغلبة ناريتها فيؤلم ألما مفرطا.

و علاجها: التضميد بالاشياء الملينة للجلد ليسهل اندفاع تلك الابخرة الغليظة عنه كأطراف الهندباء المدقوق المقلى بالشيرج و قد طرح عليها يسير من دقيق الشعير و الخطمى و أن تداوى بعد ذلك أى: عند تسكين الوجع بالمرهم الكافورى للتبريد و اندمال القرحة.

ص: 563


1- 527. ( 1). و الأول ناظر الى الحمرة و الثانية الى التفرطح و الثالث الى الإيلام.

ص: 564

الباب الثامن و العشرون: في السقطة و الضربة

ص: 565

ص: 566

[الباب الثامن و العشرون]: في السقطة و الضربة

إذا حدثت سقطة أو ضربة و لم يحدث معها شى ء من تفرق الاتصال و نزف الدم و غير ذلك، فيكفى في علاجها أن يضمد العضو الذى وقعت عليه السقطة أو الضربة بما يشدّه ليمنع انصباب المواد إليه، فإن هذا العضو قد عرضت له امور أوجبت انصباب المواد إليه: أحدها، ضعفه. و ثانيها، أن الطبيعة ترسل إليه المواد للاصلاح فإذا وصلت إليه فسدت فيه إما لعجزه عن هضمها و التصرف فيها على ما ينبغى، أو لاختلاطها بالمواد الفاسدة التى فيه. و ثالثها، ما حصل فيه من سوء المزاج الحارّ بسبب توجه الطبيعة مع الدم و الروح إليه لمقاومة الألم و الحرارة جذابة للمواد. و رابعها، الألم المبرح الذى حصل فيه مثل المغاث و الطين الأرمنى و الاقاقيا و ورق السرو و الصبر و الماش المقشّر معجونة بماء الآس.

فإن حدث معها ورم حارّ أو حمى حادّة يومية بسبب الألم أو عفنية بسبب الورم الحارّ، فليضمد بالورد الأحمر و العدس المقشّر و الطين الأرمنى و الماميثا و الصندل و الفوفل فإنها تبرد و تمنع انصباب المواد إليه و الأجود أن يفصد العليل لاستفراغ المواد و إمالتها عن العضو العليل إلى جهة اخرى و يلطّف تدبيره ليقل تولد الدم في البدن فيقل قسط العضو العليل، و لئلا تشتغل الطبيعة بهضمه عن مقاومة المرض و يغذى بالماش و الأرز و الحمص و العدس و يسقى شيئا من الموميائى الخالص فانه يصلح الكسر و الوهن و الخلّع و يسكّن

ص: 567

الأوجاع الحادّثة منها بخاصية فيه و هو مجرب ذلك. و أفضل انواعه ما يكون بكهف جبل من جبال قرية يقال لها مادة بايان من قرى «فسار» «دارابجرد»، من اعمال «فارس» يترشح من عين فيه في كل سنة قريبا من ثلاثين مثقالا إلى ستين بحسب قلّة المطر و كثرته و هو عزيز الوجود جدا يفتخر به ملوك العجم كما يفتخر ملوك الروم بالطين المختوم و ملوك الصين بالراوند و ملوك الهند بالهليلج، و له أنواع أخر توجد في مواضع كثيرة ب «فارس» و «صنعاء اليمن» و سائر النواحى، لكن ليس لها هذا الشرف و الخاصية التى للدارابجردى. و يكون منه نوع قبورى يوجد بمصر و هو خلط كانت الروم تلطخ به موتاهم في الأزمان السالفة فيحفظ أجسادهم بحالها لا تتغير و هو أيضا عزيز الوجود مجرب فيما ذكر أو يؤخذ الريوند و فوة الصبغ و اللك المنقى و الطين المختوم و يسقى في نقيع الحمص فإنها تشدّ الأعضاء و تقويها فلا يقبل المواد.

فإن وقعت السقطة و الضربة على الرأس فينبغى أن تلين الطبيعة لتميل المواد من الأعالى إلى الأسافل و تندفع بعد الفصد بحقنة فإنها تجذب الفضول من الأعالى إلى الأسافل من غير غائلة ليّنة لأن الحادّة تهيّج الأخلاط و تثورها و تسخن الكبد و تعفن الأخلاط الحاصلة هناك و تورث الحمى، لأن الادوية الحادّة التى فيها تنفذ إلى الكبد من غير انكسار عاديتها بفعل المعدة و بماء الفواكه لأن المقصود من الاستفراغ هنا استفراغ المواد التى يخاف أن تتصاعد إلى الرأس و توجب الورم فيه و هى المواد الحارّة اللطيفة الصفراوية و يوضع على الرأس خل خمر مضروب بدهن ورد و ماء ورد فإنه يسكّن الوجع و يقوى الرأس و يبرّده و يدفع المواد المتوجهة إليه و يضمد بورق الآس و الجلنار و قشور الرمان مطبوخة بماء الورد و الخلّ مع قليل من عود و سك و شراب و قصب الذريرة فإنها تصلّب اعضاء الرأس و تقويها و تمنعها عن قبول المواد و يعطى من أدمعة الدجاج فإنها مع ما تغذى تقوى الدماغ و تقطع النزف العارض من حجبه بعد اليوم الثالث.

و إن وقعت على الصدر و البطن و حدث نفث الدم و نزفه بسبب انشقاق عرق فليعط كهربا و جلنار و طين ارمنى و دم الاخوين في نقيع العدس، مع قليل افيون لأنه يغلظ الدم و يجفف القروح و يسكّن الاوجاع.

ص: 568

و إن وقعت على العضل و عرض لها الفسخ و هو عبارة عن تفرق اتصال يعرض وسط العضل؛ سواء كان في طوله أو في عرضه؛ قلّ تمدده أو كثر فيضمد في الأول بما ذكر من الرادعات لئلا ينصبّ إليه دم كثير و يتورّم و يؤدّى إلى التعفن و فساد العضو لأنه قلّما يتحلل منه- لضيق منافسه بالضغط الواقع من الفاسخ خارجا و بالضغط الواقع من الورم داخلا- و عرضت(1) للدم أن غلظ و جمد فيه لاختناق الحارّ الغريزى بسبب عدم الترويح و لقلة حرارة العضو لكثرة الاجزاء العصبية و الرباطية فيه و لفقد الدم الطبيعة العرقية الحافظة عن الجمود ثم بما يحلل الدم الميت المحتقن في خلل الليف لئلا تحدث الآفات المذكورة و لا يمنع العضو عن عوده إلى الاتصال الطبيعى الذى له مثل: النطول المحلّل المعمول من البابونج و الإكليل و بذر الكتان و الزوفا اليابس و ورق الخطمى و الفوتنج و المرزنجوش و الضماد المتخذ من دقيق الشعير و الزوفا الرطب و مثل الفوتنج الجبلى بسويق الشعير.

و إن وقعت على العصب و عرض لها رضّ أى: تباعد في بعض اجزائها عن بعض، فيضمد بما يسكّن الوجع لئلا تنجذب إليه المواد بسبب الوجع فإنه عضو حساس شديد التوجيع و بما يرخى و يحلل معا، بعد انصباب شى ء من المواد إليه؛ أما المحلّل فلئلا تبقى فيه المواد المنصبّة إليه فيتعفّن و يعفّن، و أما المرخى فلئلا يتحجر الكثيف الباقى من المادة بعد تحليل لطيفها بالمحلّل فيحدث منه التشنج بل يسترخى و يلين و يستعد لأن يتحلل منه ذلك الباقى بسهولة، و لأن العصب عضو غائر وراء الجلد لا يصل إليه أثر الدواء بسرعة فيجب أن يخلط بالمحلّلات المرخيات حتى تنفذ قوتها إليه مثل الخطمى و نحوه و يمرخ بالأدهان الحارّة مثل دهن الشبت و دهن الأقحوان.

و إن وقعت على مفصل و عرض له وهن و هو عبارة عن أذى يلحق بما يحيط بالمفصل من اللحم و غيره من غير انزعاج و وثى و هو انزعاج العضو و زواله عن موضعه زوالا غير تام، أى: من غير انخلاع فيمسح بدهن ورد و ينشر عليه آس مسحوق و يشد شدا غير موجع و لا مسترخى غير ضابط أو توضع عليه الإلية و التمر و يشدّ فإنها تزيل الصلابة و تذهب الإعياء.

ص: 569


1- 528. ( 1).[ للحالية، و الصحيح حينئذ أن يقول: و قد عرضت].

و إن حدث منها إلتواء العصب و صلابته بسبب مادة غليظة تنصبّ إليه و هو لا يقوى لضعفه على دفعها و ازالتها بالكلية فتحتبس فيه و يتحلل لطيفها و يبقى كثيفها و تزداد كثافته بسبب برد مزاج العصب و ضيق منافسه و كثرة حركته فيعرض منه تشنج و التواء فيه يمنع الانعطاف بسهولة فيضمد بالدياخليون أو بالمقل المداف بالماء و اصل الخطمى أو بذر المرو و الميفختح أو بالاشق و القنة و الفرفيون بدردى الزيت على حسب قوة الصلابة و خفتها.

و أما المضروب بالسياط فينبغى أن تكبس اعضاؤه باليد أو يداس(1) بالرجل لتعود الاجزاء اللحمية التى خرجت بالضرب من مواقعها إليها ثم توضع عليها خرق كتان مبرّدة ليمنع انصباب المواد إليها و تبدل متى فترت، أو يطلى بمرهم الاسفيداج فإنه يسكّن الوجع و يبرّد العضو و يشدها و الاجود أن تؤخذ جلد الشاة ساعة تسلخ و توضع على موضع الضرب فإنه يلتصق عليه بلزوجته و غرويته و ينضج الدم المتوجه إليه و يحلله بالتليين و التسخين العرضى، و يبرّد العضو تبريدا يسيرا ببرد مزاجه العصبى و يسكّن الألم بالتليين. قال «جالينوس» في الحادّية عشر من مفرداته: إن أخذ جلد الكبش من ساعته حين يسلخ فيوضع على موضع الضرب ممن يجلد كان نفعه أكثر من كل شى ء حتى أنه يبرأ أثر الضرب في يوم و ليلة و ذلك لأنه ينضج و يحلل مواضع الضرب الممتلئة دما و إن احتقن الدم تحت الجلد و مات فيه، فينبغى أن يضمد بلب الخبز مع الفجل فإن لب الخبز يجذب من عمق البدن و يحلل لما فيه من الخمير و الملح، و يلين الأورام و يبرّد تبريدا ليّنا و إن الفجل يجلو و يلطف و يحلل و لذلك ينفع من النمش و الآثار الكمدة.

ص: 570


1- 529. ( 1).[ أى: يرضّ].

الباب التاسع و العشرون: في الكسر و الخلّع و الوثى و الوهى

الكسر: هو تفرق اتصال خاص بالعظم الواحد بأن ينقسم إلى جزءين أو إلى اجزاء كبار و هو يعرف بحاسة البصر إذا كان عظيما متبرئا كل جزء عضو من ملاصقه حتى يدخل بعض اجزائه إلى داخل و يخرج بعضها إلى خارج فيظهر في العضو احديداب في جانب و تقصع أى: تقعر في آخر و يعرف بحاسة اللمس عند إمرار اليد عليه إذا لم يكن الكسر عظيما متبرئا فيوجد فيه عند الجسّ مواضع مختلفة في الارتفاع و الانخفاض و ربما سمعت منه خشخشة عظيمة عند الجس أو تحريك العضو.

و علاجه: أما في أول الأمر فمدّ العضو بمقدار ما ينبغى، فإن الزيادة فيه تشنج و تؤلم و النقصان منه يمنع جودة الالتئام و تقويمه على محاذاة العظم الذى هو نظيره، لئلا ينجبر معوجا مخالفا للهيئة الطبيعية و تسوية العظم و ردّ كل جزء منه إلى موضعه، لأن الشظايا إذا لم تنهدم حالت بين العظم و الانجبار بأرفق ما يمكن و أقل ايجاعا لئلا تحدث من الوجع أورام و حميات و شده بعد ذلك برباط متوسط في الشدة لأن الربط الشديد يجعل العضو ضيق المسامّ و المجارى غير قابل للغذاء و كثيرا مّا يؤدّى عند إبطاء الحلّ إلى موت العضو و تعفّنه و يضطرّ حينئذ إلى قطعه و ذلك بسبب انضغاط مجارى الروح و امتناعه عن النفوذ في العضو و الرخاوة لأن الرخو لا يحفظ المجبور و لا يضبطه حتى ينجبر على الشكل

ص: 571

الطبيعى و لا يمنع أيضا الرطوبة المتوجهة إليه و لا يدفع المنصبّة إليه من المواضع البعيدة منه مبتدئا من نفس الكسر متوجها إلى أعالى العضو بعد أن يكون أشدّ الغاية على موضع الكسر لأنه هو المقصود بالضبط ثم برباط آخر مبتدئا أيضا من موضع الألم إلى الكسر متوجها إلى أسفل بعد ثلاثة لفات أو أربع.

و ليكن حاله في شدة الابتداء و سلامة الانتهاء حال الرباط الأول الذى يتوجه به إلى الأعالى ثم تسوية الموضع بالرفائد أى: برفائد أخرى، تلقم الفرج الواقعة بين طاقات الرباطين لئلا يكون فيها موضع مرتفع و موضع منخفض فلا يلزم الجبائر عليها لزوما جيدا، و لتدور أيضا على الرباطين و يسويهما تسوية ثانية فلا يكون الربط في موضع أشدّ و فى موضع أرخى ثم وضع الجبائر فوقها و شدها بعد ذلك، ثم فصد العليل و اسهاله بشى ء ليّن و استعمال التدبير الملطف و تغذيته بالمزورات المتخذة بالفراريج ليؤمن بذلك كله حدوث الورم، و سقيه الطين الأرمنى مثقالا فإنه ينفع في كسر العظام بلزوجته و تمتينه و تجفيفه بالجلاب و الموميائى الفارسى.

و ينبغى أن لا يحلّ الرباط لئلا يتزعزع العضو و لا ينزعج بعد التقويم و التسوية الّا بعد يومين أو ثلاثة ايام لينقّى العضو و الرباط من الرطوبات الرقيقة المؤذية و الأوساخ و لئلا ينضجر العليل، و ليطلع على حال اللحم من التغير و غيره اللهم الّا أن يحدث وجع شديد و يحمرّ ما دون الرباط فيحلّ و ينقص من شدته فإن شدّة الشدّ يزيد في الوجع و هو يوجب الورم أو تعرض فيه حكّة مؤذية لا يصبر عليها العليل فيحلّ و يصبّ عليه ماء حارّ مستلذّ غير مفرط الحرارة حتى تسكن الحكة بتحليله الرطوبات اللذاعة و يترك مكشوفا حتى يستريح العليل ساعة ثم يشدّ بعد أن تغمس العصائب في ماء ورد و دهن ورد و خل فإنها تقوى العضو و تمنع انصباب الفضلات اللذاعة إليه.

فإذا مضت أيام و لم يحل و لم يحدث ورم و لم تبق في العضو حرارة، فينبغى أن يشدّ الرباط أشدّ مما كان في الأول لأنه أضبط للمجبور من أن يزول و أحفظ للزوم العظم، مع حصول الأمن في هذا الوقت من الحكة و الورم و لا يحلّ إلّا في كل أربعة أيام أو خمسة فصاعدا و أولى الأوقات بمراعات الربط على الوجه المذكور بعد العشر و نواحى العشرين، لأنه وقت ابتداء تولد الدشبد و يوضع

ص: 572

عليه ضماد الجبر المتخذ بالعدس (و المغاث)(1) و الطين الأرمنى و أقاقيا و ماء الآس و يغلظ التدبير و يعطى من الاغذية التى لها متانة و فيها لزوجة مثل الرؤوس و الاكارع و بطون البقر و البيض و الأرز و الهرائس ليتولّد منها دم غليظ متين لزج فيتولّد منه دشبد لدن(2) قوى غير يابس ضعيف ينكسر بسهولة و فى آخر الأمر و عند انعقاد الدشبذ عليه ينبغى أن يرخى الرباط قليلا لئلا يضغط الشدّ الشديد الدشبد و يمنعه من التكون مطلقا أو من التكون بمقدار كاف، و لئلا يسد مجارى الغذاء و يمنع وصوله إليه فلا يتولّد الّا دشبد رقيق ضعيف سهل الانكسار و لا يحرك العضو قبل الاشتداد و التصلب أى: قبل اشتداد الدشبد و تصلبه؛ لأن الحركة حينئذ تزعجه و تزيله عن موضعه

و علامة الدشبذ إذا ابتدأ ينعقد: ظهور الدم يراود رشحا على الرفائد و الرباطات، و ذلك يدل على أن الطبيعة أرسلت مادة جيدة كثيرة إليه فرشحت عن المسامّ فكأنه فضل زائد لطّفته الطبيعة قليلا قليلا و دفعته من الجلد من كثرة ما توجه إلى العضو من الدم.

و أما إذا كان مع الكسر ورم فينبغى أن يطلى بالنرد مذابا ببعض العصارات الباردة و لا يشدّ أو يشدّ شدّا رفيقا لما علم من أن الوثيق يوجب الورم بالايجاع و يحل كل يوم.

و إن حدث معه رضّ في اللحم فينبغى أن تشرط المواضع المرضوضة و يخرج الدم المنصبّ إليه، لئلا يبرّد و يفسد و يتعفن و يؤول الأمر فيها أى: في هذه المواضع إلى الآكلة و التعفن.

و إن عرض مع الكسر جرح فينبغى أن يرخى الرباط قليلا حذرا من الايجاع و لا يغطى فم الجرح ليصل إليه الدواء و يخرج عنه الصديد بل تشدّ عصابة على فم الجرح عند شفته العليا و يورّب إلى أسفل و أخرى عند شفته السفلى و يورّب إلى الأعلى و يترك فم الجرح مكشوفا و يحل كل يوم أو يومين، و توضع على فم الجرح قطنة خلقة حتى إذا قلّ الصديد و أمن من الورم وضع عليه مرهم منبت.

ص: 573


1- 530. ( 1).[ خ. ل: غير موجودة].
2- 531. ( 2). أى: لين.

و إن حدث معه نزف الدم فيقطع بالصبر و الكندر و المر و دم الاخوين.

و ان كان في الكسر شظايا عظم لم تخرق الجلد و يعرف ذلك بخشخشتها عند امرار اليد عليها، فينبغى أن تسوى تلك باليد على أرفق ما يمكن و يشدّ ما لم ينخس و لا يؤلم ألما شديدا لئلا يجلب عند النخس و الايلام مادة مورمة فإن كانت تنخس و تؤذى فينبغى أن يشق عنها الجلد فإن كانت متبرئة اخرجت و إن لم تكن متبرئة نشر الشى ء الحادّ الناخس منها ب «منشار المشّاطين» ثم عولج الجرح.

فأما بطء انجبار الكسور و تجاوزها الوقت الذى من شأنها أن ينعقد بمثلها الدشبد فيه و يشتدّ و هو على ما قيل في الأنف عشرة، و فى الضلع عشرون، و فى الذراع و ما يقرب منه ثلاثون أو أربعون، و فى الفخذ خمسون إلى أكثر من أربعة اشهر فيكون إما لكثرة حل الرباط لما علم أن الانجبار انما يكون بتلازم الاجزاء و الحلّ ينافى ذلك، لأنه يزعزعها و يزعجها أو لكثرة التنطيلات المفرطة فإنها تلين الصلابة و ترخيها و تلطف الغلظ و ترققه و تذيب الجامد و ترقق الدم و تحلله و كل ذلك مانع من انعقاد الدشبد و تصلبه أو لتحريكها كثيرا لأن الحركة تزعجها و تزيل تلازم أجزائها و إما لكثرة الرفائد و العصائب المثقلة لها لأنها تضغط المجارى و تضيقها فتمنع وصول الغذاء و تضغط الدشبد أيضا و تمنع انعقاده مطلقا أو على القدر الذى يحتاج إليه و إما لقلة الغذاء و لطافته حتى يهزل العضو و يدقّ و تنعدم المادة المولّدة للدشبد.

و علاجه: حسم تلك الأسباب و منعها و جذب الغذاء إليه بالتكميد بعد استعمال الاغذية المذكورة إن كان السبب فيه قلّة الغذاء و لطافته و هى التى تولد دما متينا لزجا.

فأما التعقد الذى يكون كالغدة و الصلابات التى تبقى بعد انجبار العظام المكسورة و سببه كثرة ما ينصبّ إلى الموضع من المادة التى ينعقد منها الدشبد فيتولّد منها هناك عقد و صلابات متحجرة فربما كانت مؤذية مانعة عن الحركة و أكثر الاعمال و خاصة إذا كانت بالقرب من المفاصل و فيها أيضا مع ذلك قبح في الهيئة فينبغى إن كانت قريبة العهد بالانعقاد و لم تتحجر بعد أن تشدّ برباط قوى بعد أن توضع عليها قطع الرصاص فانها تقدعها و تحللها و تصغر

ص: 574

حجمها بثقلها أو الادوية الشديدة القبض فإنها أيضا تصغرها بالقبض و العصر.

و أما المتحجرة منها فينبغى أن تلين بالمروخ بالشحوم و الامخاخ و الادهان و القيروطيات و بالتنطيل بالمياه الحارّة و بالتضميد بأضمدة ملينة متخذة من الشحوم و الادهان الحارّة، خاصة عكرها فإن العكر يتوقف على العضو ريثما(1) يفعل فعله و لا يتحلل سريعا لغلظه، بخلاف الادهان الرقيقة اللطيفة فإن الهواء ينشفها و يسلب قواها قبل تمام افعالها، إلّا إذا كان معها ما يحفظها عن ذلك كالشمع و من اللبنى و القنة و الجاوشير و الاشق و المقل و نحو ذلك معجونة بنبيذ ليعين على التنفيذ في جرم العقد.

و كذلك ينبغى أن تلين دشابذ العظام المنجبرة التى قد وقع في جبرها خطأ أو عرض فى شكلها تعوج يفسد فعلها بسبب تغير هيئة العضو عما يليق به و يحتاج إلى إعادة كسرها حتى تنجبر بعد ذلك على الهيئة الطبيعية و يخاف من أن لا يقع الكسر على موضع الأول لصلابة الدشبد المنعقد عليه، بل على غيره من المواضع فيجب أن تلين أولا بهذه الملينات و أشباهها ثم يكسر و يجبر و قد لا تحتاج إلى الكسر بل يمكن أن يعالج بأن تلين ثم تمدّ و تردّ إلى شكلها و تربط بالجبائر حتى تنهدم و تستوى.

و أما الخلّع و الوثى، فالخلّع: هو خروج زائدة العظم من حفرتها المركبة فيها خروجا تاما. و الوثى: انزعاجها و زوالها عن موضعها من غير انخلاع و الوهن و الوهى أيضا ألم أى: أذى يعرض للعظم و ما يحيط به من اللحم و الرباط و الجلد و غيرها لسقطة أو ضربة تصيبه من غير أن يتفرق اتصاله لا بالزوال و لا بالانخلاع.

و علامة الخلّع: ظاهرة من اعوجاج شكل العضو و اندفاع جلده إلى جانب و هو جانب خروج الزائدة منه و ظهور و انخفاض و غور في جانب آخر من المفصل، و من فقدان المفصل جميع حركاته، و من المقايسة بأن تقايس اليد العليلة بأختها في الطول و القصر و الاستقامة و الاعوجاج و التمكن من الحركات، الّا أن خلع مفصل العضد مع المنكب و خلع مفصل الورك ربما تعسر معرفته لأن رأس العضد إذا انخلع دخل في الإبط و لا يظهر فيه

ص: 575


1- 532. ( 1).[ أي: قدرا من الزمان].

الاعوجاج ظهورا بيّنا و لا النتوء و الغور و لا فقد جميع الحركات الّا قدر ما يكون في الوثى و الورم و لا كثير مخالفة بينه و بين الأخت و العلامة اللازمة له نتوء مستدير يحدث تحت الإبط من زائدة رأس لعضد يحس بالأصابع و لا يمكن أن تقرب تلك اليد من الاضلاع الّا بعنف و وجع شديد و أما رأس الفخذ فإنه إذا انخلع يدخل في أكثر الأمر في الأربية أو إلى ناحية الورك من الجانب الوحشى و هذا هو الأكثر و هناك لحم كثير لا يظهر الاعوجاج فيه ظهورا بينا.

و الدليل على انتقاله إلى داخل طول تلك الرجل من الرجل الأخرى؛ لأن رأس الفخذ عند خروجه من التقعير الذى في حق الورك إلى الاربية ينزل و ينحطّ إلى أسفل من تعقير الحق فتطول الرجل لذلك و نتوء الركبة إلى خارج أى: إلى الجانب الوحشى، لأن رأس الفخذ إذا مال إلى الإنسى، مال الرأس الآخر الذى عند الركبة إلى الوحشى و ظهور شى ء كالورم في الأربية لأن رأس الورك و هو رأس الفخذ المحدّب المنجذب قد اندس فيها فيظن أن بها ورما و أن لا يقدر العليل على أن يثنى رجله عند الأربية لممانعة رأس الفخذ.

و علامة خلعه إلى خارج: قصر الساق أى: الرجل؛ لأن رأس الفخذ حينئذ يرتفع إلى مكان أعلى من الحق فتتمدّد العضلات القابضة للساق فلا ينبسط الساق كل الانبساط، لأن الانبساط إنما يتمّ باسترخاء العضلات القابضة و تشنج العضلات الباسطة لجذبها الساق إلى قدّام، فإن العضل المقابل للعضل المحرك يقاومه في فعله و يمنعه من بسط العضو على أتم وجه إن كان العضل المحرك باسطا أو قبضه إن كان قابضا و تقصع الأربية و بطؤها و ظهور نتوء و ورم و انتفاخ فيما يحاذيها من خلف؛ لأن رأس الفخذ قد خرج إليه و ميل الركبة إلى داخل كأنها منقعرة بالنسبة إلى الركبة الأخرى؛ لأن رأس الفخذ إذا مال إلى الجانب الوحشى مال رأسه الآخر الذى عند الركبة إلى الإنسى بالضرورة فتكون الركبة كأنها منقعرة و أن لا يقدر صاحبها على أن يثنى ساقه لأن انثناء الساق إنما يكون باسترخاء العضلات الباسطة و تشنج العضلات القابضة بجذبها الساق إلى خلف و لا يتأتى منها الانبساط هاهنا لتمدّدها بارتفاع رأس الفخذ.

و علامة انخلاعه إلى قدّام: أن العليل لا يقدر على بسط ساقه، فيه نظر؛ لأن بسط الساق يكون برجوع الركبة إلى خلف و هو إنما يتم بميل رأس الفخذ الذى في

ص: 576

الحق إلى قدّام، و قد مال هاهنا إلى قدّام كل الميل فكيف لا يقدر بسط الساق؟! و العجب أن «الشيخ» صرح في هذا النوع من خلع الورك بأن العليل يمكنه أن يبسط ساقه و لم يمكنه أن يثنيه الّا بألم و كذلك «صاحب الكامل» و إن رام المشى لم يقدر على الذهاب إلى قدّام لأن المشى إلى قدّام انما يمكن بارتفاع الركبة و رجوع الرأس الآخر من الفخذ إلى خلف و لا يمكنه الرجوع هاهنا و عند المشى يكون وطؤه على العقب لأن عند انخلاعه إلى قدّام تكون الرجل أطول من الرجل الأخرى و لا يمكن للعليل أن يثنى ساقه لتتعادل الرجلان فى الطول و القصر فيضطرّ عند المشى إلى الوطء على العقب و ربما يحتبس بوله لانضغاط عنق المثانة بزائدة رأس الفخذ المخلوعة، و لذلك ترى الأربية كأنها (متقدمة متورمة)(1) و ترى اعفاجه الاعفاج في اللغة: الأمعاء، و المراد بها هاهنا أواخر المعاء المستقيم و أسافله التى عند المقعدة متشنجة قليلة اللحم لإمالة رأس الفخذ لها إلى الجهة المخالفة التى مال إليها و هى القدّام و جذبه و تمديده لها إليها.

و علامة انخلاعه إلى خلف: أن لا يمكنه بسط الركبة، و لا يقدر على ثنيها قبل ثنى الأربية لتمدد العضلات القابضة و الباسطة لما يزول رأس الفخذ حينئذ من الحق إلى موضع أبعد، و أما بعد ثنى الأربية فربما يمكن له أن يثنى الساق و أن تقصر الساق لأن رأس الفخذ ينفذ إلى فوق أكثر مما كان، حيث هو في حق الورك فتقصر الرجل بقدر زيادة ذلك النفوذ و تسترخى الاربية و يظهر رأس الفخذ في موضع الأعفاج فيظهر فيها نتوء لذلك.

و المزمن من خلع الورك لا يرجع و لا يبرأ ألبتة لأن المفاصل في الاصل خلقت ضعيفة قابلة للمواد و المواد تنصبّ إليها بالطبع لأن كل واحد منها اسفل بالنسبة إلى بعض الأعضاء، فإذا ازدادت ضعفا بسبب ألم يصيبها- سيّما هذا المفصل الذى هو تحت أكثر الأعضاء- انصبّت إليها مواد و غلظت فيها لتحلل لطيفها و بقاء كثيفها، و لاكتساب ذلك الكثيف مما يجاورها برودة مكثفة فصارت مخاطية تبتلّ لها تلك الرباطات و تسترخى فتخرج لذلك زائدة عظم الفخذ من النقرة بسهولة و سرعة و يعود إليه أيضا كذلك فلا يرجع إلى الطبيعية و لا يبرأ البتة حيث لا تتحلل هذه المادة عنها بالكلية لغلضها و لاكتناز الرباطات المحيطة بهذا المفصل

ص: 577


1- 533. ( 1).[ خ. ل: متورقة].

و صلابتها و لبعد المفصل عن القلب و برد مزاجه و ضعفه الأصلى و العارضى(1)، و لا تنضج أيضا لما عرفت(2)، و لا تستفرغ بالادوية لبعد تأثير الدواء بالنسبة إليها.

و علاجه: أن يمسك الفخذ و يحرّك المفصل يمنة و يسرة حتى تحاذى الزائدة الحفرة و يدخل في الحفرة بعد أن يشكل العضو بشكل موافق مثل أن الخلّع إذا كان إلى داخل أن تثنى الساق شديدا حتى تماس الأربية إلى داخل ثم يرد عظم الفخذ دافعا له إلى فوق و خارج حتى يحاذى بالعضو المخلوع ما يرد إليه إلى الأربية و كذلك في جميع الخلّع الذى يقع في سائر الأعضاء ينبغى أن تمدّ برفق و ترد إلى مواضعها حتى تستوى اشكالها ثم يضمد بالضماد المقوى مثل المغاث و أقاقيا و الطين الأرمنى و الصبر و المر و الماش المقشّر بماء الآس و يربط بالرباط الموافق لها.

و لا ينبغى أن يتوانى و يتدافع بذلك أى: بالرد بل يبادر إليه قبل حدوث الورم. فإن ترك ردها في حال مّا إلى أن ترم أو يبدّد الورم فيها، فلا ينبغى أن يرام فيها ردّها إلى موضعها في ذلك الوقت، لأنها إن مدت في هذه الحال حدث للعليل تشنج عظيم في أكثر الأمر لما يشتدّ الوجع حينئذ و يهرب منه العصب و يجتمع في نفسه و يتأذى منها- لكونها عصبانية- إلى الدماغ فيتأذى منه و ينقبض في نفسه و يحدث التشنج فيه أيضا، سيّما إذا كان الخلّع في اعضاء قريبة من الدماغ و ربما أدّى إلى الغشى لفرط تحليل الروح، لشدة مجاهدة الطبيعة للمؤذى بل ينبغى أن يبتدئ أولا بتدبير الورم حتى يزول ثم يرد الخلّع؛ اللهم الّا أن يكون خلعا سهل الارتداد يرتدّ بمدّ خفيف غير موجع وجعا شديدا يخاف فيه حدوث التشنج و الغشى و زيادة الورم كذلك.

و إذا كان مع الخلّع جراحة أو قرحة، فيجب أن يكون علاجها بمداواته حتى يسكّن الوجع و لا يزداد تمدد العضو ثم يشتغل برد الخلّع مع استعمال الرفق في جميع المواضع مفردا كان الخلّع أو مركبا؛ لأنه كثيرا مّا تحدث عن المدّ الشديد في مثل هذه الحال أوجاع شديدة لشدة حس هذه الأعضاء بكثرة ما يأتيها من الأعصاب و أورام حارّة من شدة الوجع في العصب و العضل و تمدد إما

ص: 578


1- 534. ( 1). بسبب الألم.
2- 535. ( 2). من برد مزاج العضو و بعده من القلب و غلظ المادة.

للورم و إما لاجتماع الأعصاب في نفسها و حميات حارّة لما يسخّن الروح و يشتعل أولا بالحركات المضطربة التى تعرض له عن الوجع الشديد ثم تتأدى السخونة منها إلى القلب و تسرى إلى الأعضاء ثم تسخن الأخلاط الحارّة التى في العروق بالمجاورة و تغلى بلا عفونة أو مع عفونة و خاصة في دخول مفصل المرفق فكأنه لا يكاد أن ينخلع بل ينكسر قبل الخلّع و سهولة الارتداد و صعوبته على قدر سهولة الانخلاع و صعوبته و مفصل الركبة فيه بحث؛ لأنه من المفاصل السهلة الانخلاع و الارتداد لسلاسة رباطه و لذلك ارفد بالرضفة و المفاصل القريبة من الأعضاء الرئيسة، فيهلك العليل بذلك لما ينهزم الروح و الحرارة بالمنافات التى بينها و بين الوجع و يحلّ القوة فيحدث الغشى و صغر النبض أولا ثم الموت.

و أما الوثى، فعلامته: أن يرى في المفصل تقعير قليل على حسب ميلان الزائدة و زوالها عن موضعها و نتوء من جانب آخر مع أن بعض الحركة ممكن لأن الزائدة لم تزل بالكلية عن موضعها كما أن في الوهن يمكن جميع الحركات في الجوانب كلها لكن مع تعذر على حسب الألم العارض للمفصل.

و علاج الوثى الخفيف و الوهن: أن يمسح الموضع بدهن ورد و ينثر عليه آس مسحوق و يشدّ شدّا معتدلا على ما بيّنا أو يطلى بالمغاث و الخطمى مع صفرة البيض. و إن كان الوثى أقوى يضمد بورق الاثل و الخلّاف و السك و الورد و الطين الأرمنى و الاقاقيا و الخطمى و الماش و الإكليل و الصندل الأحمر فإنها تصلب العضو و تشدّده فلا ينزعج منه العظم مرة أخرى و إن كان معه ورم حارّ يضمد بالماش و المغاث و الجلنار و أقاقيا و الفوفل فإنها تبرد العضو و تقوية و تمنع انصباب المواد إليه ببياض البيض فإنه يقوى العضو بلزوجته و غرويته و يسكّن حرارة الأورام و وجعها.

و قد يعرض للمفصل أن يطول و يزيد على طوله الطبيعى و يصير مستعدا لأن ينخلع سريعا، و ذلك لاسترخاء ما يحيط به من الروابط و لما يلزق أحد عظميه بالآخر من العقب و بترطيبه بأكثر ما يجب و هو القدر الذى لا تجففه الحركة.

و علامته: أن يكون العضو كالمتعلق، فإذا أدغم رجع إلى وضعه الطبيعى من غير تكلف، و إذا ترك عاد إلى القدر العرضى و حدث في المفصل عند

ص: 579

العود غور ربما يدخل فيه الإصبع لعظمة و ذلك في المفاصل القليلة اللحم.

و علاجه: ردّ العظم المسترخى إلى داخل مستقره الذى زال عنه و تضميده بالاضمدة التى فيها قوة قابضة مشدّدة للعضو مخلوطة بما له قوة مسخّنة مجففة للرطوبات المرخية مثل أن يخلط العفص و الجلنار و أقاقيا و نحو ذلك من القوابض بمثل شى ء من الخرميان و القسط و الاشنة و أن يقتصر على مثل جوز السرو و الأبهل و سائر ما يقع في ضماد الفتق فانه يشدّ العضو و ينشف الرطوبات و الله تعالى بالصواب أعلم.

ص: 580

الضمائم

اشاره

ص: 581

هذه العبارات موجودة في أكثر النسخ

اعلم أن البحث في المباحث البحرانية، و النظر في المراتب السمومية لما كان من أجلّ المدارج الطبية، و أعظم المدارك الطبيعية، أردنا نحن معاشر المصححين لهذا الكتاب أن نضيف إليه هذين المبحثين حتى يكون كتابنا هذا حاويا لجل المطالب العلمية و شاملا لمعظم المقاصد العملية و إنا لعمرى قد تزاحمنا كثيرا في جمع شملها و ردّ شاردها و عكس طاردها و طرد واردها، و نرجو من الناظرين فيه أن يذكروننا بالخير بإزاء تلك المزاحمة و الله هو الولى في العافية و العاقبة

ص: 582

الضميمة الأولى: في البحران

الفصل الأول: معرفة البحران اجمالا

فى البحران و أيامه و تفسير البحران في لغة اليونان و فى اصطلاح الأطباء و تحقيقه بحسب اقسامه و احكامه.

البحران في لغة اليونان: هو الفصل في الخطاب أى: الخطاب الذى يكون به الفصل بين الخصمين، و قال «جالينوس» في ايام البحران: معنى هذه اللفظة هو الحكم الفاصل، و إنما اطلق على هذا التغيير- أى: في اصطلاح الأطباء- لأن به يكون انفصال الحكم بين المرض و الطبيعة المشتبهين بالخصمين إما إلى الصحة و إما إلى الهلاك. و قال في ايام البحران: و الذى ذكر هذه اللفظة أولا رجل من عوام الناس رأى حال المريض في وقت البحران فهاله ما رأى، فشبّهه برجل قدم إلى حاكم في دم، فقال: «إن هذا المريض لفى حال حكم» و استمرت هذه اللفظة إلى الآن و استعملها الأطباء. و قال «صاحب الكامل»: معنى هذه اللفظة في اللسان السريانى الحكم الفاصل، و يمكن أن يكون أصل الكلمة يونانية ثم نقلت عنها إلى السريانية كما نقلت إلى العربية.

و عند الأطباء هو ما يلزم ذلك الفصل «و هو تغيّر عظيم يحدث في المرض دفعة إلى الصحة أو إلى العطب». و «التغير» هو كون الشى ء بحال لم يكن له قبل ذلك، و انما وضع فى الاصطلاح لهذا التغير، لأن الفصل الواقع بين المرض و الطبيعة

ص: 583

لما لم يكن مشاهدا لم توضع اللفظة له؛ بل وضع للازم هذا الفصل و هو التغيّر.

و قوله: «عظيم»، احتراز عن التغيرات اليسيرة الواقعة في المرض كتغير المرض في تزيده و انحطاطه. و قوله: «دفعة»، احتراز عن التغيرات العظيمة التى تكون بالتدريج كتغيّر المرض من المبدأ إلى المنتهى. و قوله: «إلى الصحة أو إلى العطب» احتراز به عن التغيّرات التى تحصل عند انتقالات الأمراض كما ينتقل سونوخس إلى العفونة و كما ينتقل الفلغمونى إلى الصلابة، فإنها ليست بحارّين.

و التغير الذى يحدث في المرض إلى الصحة أو العطب يكون على ثمانية اصناف:

الأول: التغير الذى يكون دفعة إلى الصحة، و يقال له البحران الجيد.

الثانى: الذى يكون دفعة إلى العطب، و يقال له البحران الردى ء.

الثالث: الذى يكون في مدة طويلة إلى الصحة، و يقال له التحلل.

الرابع: الذى يكون في مدة طويلة إلى العطب، و يقال له الذبول و الذوبان.

الخامس: الذى يكون دفعة إلى حال اصلح ثم يتم الباقى في مدة طويلة حتى يصح البدن.

السادس: الذى يكون دفعة إلى حال أردأ ثم يتم الباقى في مدة طويلة حتى يتادى إلى الهلاك.

السابع: الذى يكون قليلا قليلا إلى حال أصلح ثم يؤول إلى الصحة دفعة.

الثامن: الذى يكون قليلا قليلا إلى حال أردأ ثم يؤول إلى الهلاك دفعة و يقال لهذه الأصناف الاربعة الأخيرة- لما فيها من تغيّر دفعى- بحارّين مركبة، إما جيدة ناقصة و إما رديئة ناقصة.

و شبّه المرض بالعدو الباغى على المدينة المشبهة بالبدن، و الطبيعة بالسلطان الحامى عنها أى: عن المدينة؛ لأن الطبيعة قوة في الجسم من شأنها حفظ كمالاته اللائقة به و بنوعه من غير إرادة و لا شعور بل بتسخير من الله تعالى و الصحة من جملة تلك الكمالات و المرض من المنافيات لها، فالطبيعة لا بدّ من أن تزيله و تقهره و يوم البحران بيوم القتال المفصل بين الباغى و الحامى:

فقد يغلب العدو الباغى غلبة يستعلى بها أى: بتلك الغلبة على المدينة و هو البحران الردى ء التام.

ص: 584

و قد يغلب الباغى بحيث يستظهر و يتمكن من أخذها أى: اخذ المدينة بقتال آخر و هو البحران الردى ء الناقص.

و قد يغلب السلطان الحامى عليها فيهزم الباغى بالكلية، و هو البحران التام الدافع الجيد و يسميه المصنف بالبحران الكامل.

و قد يغلب الحامى غلبة يهزمه أى: الباغى بها أى: بتلك الغلبة عن نواحى الأعضاء الكريمة إلى بعض الأطراف و هو يسمى البحران الانتقالى و هو من أقسام البحران التام، لأن المرض الأول قد زال بالتمام بهذا البحران و لذا يسميه المصنف بالبحران التام غير الكامل و أما المحارّبة التى يحتاج إليها لإزالة المادة عن ذلك الطرف فهى محارّبة أخرى تجرى بين الطبيعة و المرض الحادّث لا المرض الأول، و قد يعدّه الأكثرون من البحرانات الجيدة الناقصة باعتبار أن البدن لم يتخلص من مادة المرض بالكلية، بل انتقلت المادة من موضع إلى موضع آخر.

و قد يقهره أى: الحامى الباغى قهرا ما يمكنه دفعه بالتمام بقتال آخر من غير أن يطرده و يدفعه إلى بعض النواحى و هو البحران الناقص.

و يكون البحران الناقص جيدا كان أو رديئا منذرا بالتمام؛ لأن الطبيعة إذا استولت على المرض بعض الاستيلاء و ضعفت شدة المرض و قوته، لم يمكن أن يرجع المرض على الطبيعة بالغلبة بعد الانقهار، بل لا بدّ و أن تتمكن عليه الطبيعة و يستأصل في البحران الآخر من غير شك، و هكذا الأمر في العكس.

و كل مرض فإما أن ينقضى أى: يزول ببحران جيد أى: بتغير عظيم يحدث دفعة إلى الصحة، و أكثر ذلك يكون في الأمراض التى موادها حارّة؛ لأن المواد الحارّة تكون قلقة سريعة الحركة و الانتقال لا تمهل مدة تتحلل فيها قليلا قليلا أو بتحلل مادته قليلا قليلا فى مدة طويلة حتى تفنى و ذلك الانقضاء التحللى أكثره في الأمراض المزمنة و هى التى تتجاوز مدتها عن أربعين يوما الباردة المادة لأن مادتها غليظة بطيئة الحركة عسرة الانفعال فلا تتمكن الطبيعة من نضجها و دفعها بسرعة و إن كانت قوية جدا؛ بل على مهل و تدريج في مدة طويلة. و قوله: أكثره، يدل على أن بعض الأمراض التى مادتها حارّة قد تنقضى أيضا بتحلل كالبيضة التى تكون من مادة حارّة و إما أن تنتقل مادته أى: مادة المرض من عضو إلى غيره من الأعضاء، و أكثره في المواد الغليظة مع ضعف يسير القوة.

ص: 585

و إما أن تقتل ببحران ردى ء أو بذبول بأن تتحلل الحرارة الغريزية و تخور القوة قليلا قليلا و يزيد المرض بحسب ذلك، لذلك و لأجل ذوبان الأعضاء و الرطوبات.

و الأبدان التى يأتيها بحران تام محمود من بعد أن تظهر علامات النضج و توفر القوة بحيث يثق الطبيب منها بأن البحران الذى سيأتيها يكون تاما محمودا البتة أو قد يأتيها بحران محمود على التمام من قبل و هو الذى ينقضى به المرض و تلزمه أمور سيجى ء بيانها، لا ينبغى أن يحرّك يريد: ينبغى أن لا يحرّك أى: ينقل موادها من عضو إلى آخر كالجذب إلى المحاجم و لا أن يحدث فيها حادّث لا بدواء مسهل و لا بغيره من التهيّج كالترعيف و التعريق و الادرار و القى ء لكن تتحرك بحالها، أما في القسم الثانى فلأن البدن قد نقى بدفع الطبيعة لمادة المرض على أحسن الوجوه فلا حاجة بعد ذلك إلى تحريك، و هو نقل المادة من عضو إلى آخر و لا إلى اسهال و لا إلى تهيّج و هو استفراغ من غير اسهال، و أما في القسم الأول فلأنه متى حصل الوثوق بكمال قوة الطبيعة و استيلائها على المرض فلا حاجة إلى هذه الامور، لأن دفعها كاف، و لأن فعل الصناعة إن وقع موافقا لفعلها أفرط و أوجب الضعف في المريض، و إن وقع مخالفا له شوّش عليها و أضعف فعلها، و إلى هذا اشار بقوله لأن البحران الكامل إذا أتى ينقى البدن بعده بدفع الطبيعة و استفراغها مادة المرض فلا حاجة إلى المحرّك حينئذ لحصول النقاء و لا حاجة إليه قبله أى:

قبل البحران الذى يأتى من بعد أيضا؛ لأن فيه كفاية بفعل الطبيعة و فعل الطبيعة أولى من فعل الصناعة؛ لأن الطبيعة بإذن خالقها تختار أوفق الأوقات و أسهل المدافع و أصلح المقادير في الاستفراغ ثم إن وقع الفعل الصناعى مضادا للطبيعى في دفع المادة شوّش الطبيعة في فعلها و إن وقع موافقا له أى: للطبيعى في الدفع أفرط الاستفراغ هذا أى: ترك التحريك و عدم التعرض للطبيعة بالافعال الصناعية في البحران الكامل الذى قد أتى و الذى يأتى بأن يثق الطبيب بكماله في الجودة بالعلامات الدالة عليه و أما في البحران الناقص الذى سيأتى أو قد أتى، فينبغى أن تعاون الطبيعة بما يوافق حركة المادة عند البحران بحسب ظهور العلامات التى يجى ء بيانها.

ص: 586

الفصل الثانى: علامات البحران و اقسامه

مهّد قبل ذكرها مقدمة ليسهل بيانها، فقال لا بدّ في يوم القتال من أمور هائلة كالعجاج و الصراخ و سيلان الدماء و غيرها كذلك يوم البحران لا بدّ فيه من اضطراب المريض و القلق و الكرب و التململ و صعوبة الاعراض، لأن الطبيعة تجاهد المرض و تجهد في قهره و تحريك الأخلاط و تهيّجها و تميّز جيدها من رديئها و تهيئة الرديئة للدفع و الاخراج من البدن، و كذلك المرض يقاوم الطبيعة و يجتهد في الغلبة عليها و سيلان مثل الرعاف كالعرق و البول لدفع المادة من جهة من الجهات.

و هو أى: الرعاف أحمد البحارّين و أقربها من الفصل، لأنه يستأصل مادة المرض رقيقها و غليظها في كرّة واحدة و مدة قليلة، لأنه يستفرغ من جميع البدن، لأنه استفراغ من داخل العروق و هى متصل بعضها ببعض فإذا اندفع شى ء من المادة من عرق، اندفع معه ما في سائر العروق على الاستتباع، و لأنه يستفرغ به انواع الأخلاط المحصورة العروق على النسبة التى بين بعضها إلى بعض و يدل على ذلك أن الرعاف قد تخلص من الأمراض التى لا تكون موادها من الدم وحده بل من مواد أخرى، و لأنه لا يحدث منه ضرر بالأعضاء و لا اضعاف شديد لأن خروج المادة بالرعاف انما يكون بحركتها إلى أعالى البدن و المواد الصالحة التى في البدن لا تتحرك إليها بالطبع فلذلك لا يخرج بالرعاف شى ء من المواد الصالحة فلا يحدث منه ضعف شديد بخلاف مثل الاسهال فان المواد الفاسدة عند اندفاعها إلى الاسافل

ص: 587

تدفع ما تلقاه أمامها من المواد الصالحة إلى هناك فإن دفع الثقيل إلى أسفل سهل جدا و أما إصعاده فعسر جدا لأنه لا يوافق التصعيد بالطبع. ثم الاسهال لأنه يستفرغ به رقيق المواد و غليظها الّا الدم من المدفع الطبيعى و ليس فيه اضرار بالمعدة. ثم القى ء لذلك، لكنه من طريق غير معتاد و فيه اضرار بالمعدة. ثم الادرار؛ لأنه تستفرغ به المواد الرقيقة أكثر و الغليظة أقل في مدة طويلة و ايام كثيرة، لأن اندفاع المادة إلى الكلية ثم إلى المثانة انما يمكن إذا كانت مخالطة للمائية، لأن اندفاع المائية إليهما إنما يتم بجذبهما لها و هما إنما يجذبان المائية فيحتاج لذلك إلى تعدد المرّات بتعدد حصول المائية، و أيضا هذا الاندفاع إنما يكون بقدر سعة الكلى و المثانة. ثم العرق لأنه يستفرغ به المواد الرقيقة جدا فقط لأن مدافعه المسامّات الضيقة. ثم الخراج لأنه لا ينقّى به البدن من الفضول بل ينتقل الفضول من عضو إلى عضو آخر، و إنما ينقّى البدن منها به بعد أن تنضج و تصير مدة، و ذلك إنما يكون في مدة طويلة و مع ذلك فإن الفضول المتشرّبة في اللحم الذى حول موضع الجمع و هى المورمة لذلك تبقى فيه مدة بعد خروج المدة حتى يتحلل.

و يتوقع الخراج حيث المادة غليظة غير مستعدة للدفع الكليّ و القوة ضعيفة عنه، فتحرك المادة و تدفعها عن الأعضاء الشريفة و لا تفي بتنقية البدن عنها و أكثر ذلك يكون فى الشتاء لأن برد الهواء يفجج المادة و يمنع من النضج و التحلل، و فى سن الكهولة لأن قوة الكهل لا تفى بالدفع الكلى فلا تعجز عن الدفع من الأعضاء الشريفة و يتوقع العرق حيث المادة رقيقة جدا قليلة الحدّة فتدفع من منافذ الجلد فإن كانت دون ذلك في الرقة، لم يمكن اندفاع جميعها بالعرق إذ الاجزاء الغليظة منها تتخلف في المنافذ لضيقها و تتصفى الاجزاء الرقيقة و إن كانت قوية الحدّة تتصاعد لحدتها إلى الرأس و كذلك إن كانت رقيقة جدا قوية الحدّة و كان المرض يغلب فيه الدم، فالرعاف لأن خروج المادة من هناك أسهل و لا ضرر فيه على الأعضاء و سبب ذلك أن المادة تغلى في العروق لحدتها و تتخلخل و يزداد حجمها فلا يتسع فيها و يعرض لها التمدد فتميل المادة لذلك و لحدتها إلى الدماغ فينفتح أو ينصدع بعض من عروقها التى عند الانف لما ذكر من أنها سهلة الانصداع قابلة لذلك بالطبع، و لما تتحلل منها عند الغليان أبخرة رياحية كثيرة في العروق تفتحها أو تصدعها بفرط التمديد و الّا أى: و ان لم تكن المادة رقيقة حادّة، فالإدرار

ص: 588

إن كانت باردة لطيفة و القى ء إن كانت دون ذلك في اللطافة و كانت حارّة صفراوية تميل إلى الأعالى، لأن خروجها بالقى ء أسلم من الرعاف، إذ مرور الصفراء بالدماغ موجب لفساد مزاجه و الاسهال إن كانت غليظة.

و لبعض الأعضاء بحارّين تخصها في دفع موادها بحسب منافذ خاصة بها فالنفث بحران امراض الصدر؛ لأن استفراغ موادها بهذا الطريق أسهل و أخف و إن كانت موادها قد تندفع بالادرار و الاسهال لكنه عسر لما يحتاج فيها إلى نفوذ المادة في العرق العظيم الممتدّ على الصلب و إن كان أفضل إذ ليس فيه تضرر بالرئة و قصبتها و الرمص و الدمعة بحران امراض العين. و المخاط و وسخ الاذن بحران أمراض الرأس و كذلك خراج خلف الأذن بحران أمراضه. و الحاصل أن اندفاع المادة في البحارّين من جهة من الجهات قد يكون بحسب نفس المادة في رقتها و غلظها و حدتها و برودتها، و قد يكون بحسب محلها و المنافذ الخاصة به.

و كما أن السلطان الحامى إذا نزل به الحادّث من الباغى استعدّ قبل يوم القتال بعرض الجيش و تكميل عدده و تجميل عدده جمع عدة بالضم و هو ما أعدّ لحوادث الدهر من المال و السلاح ثم عند قرب القتال يهيّئ مكانا للخروج منه إلى اللقاء، كذلك يتقدم يوم البحران إنضاج المادة أى: تعديل قوامها، ليسهل دفعها فان كلا من الغلظة و الرقة مانع من ذلك؛ فإذا كان البحران في السابع مثلا، يظهر في الرابع في البول غمامة و غلظ بالاعتدال بعد الرقة و صفرة اترجية بعد البياض أو غيره و كذلك يظهر في البراز و النفث و البزاق و غيرها مما يستدل به على النضج و تهيئة كل أسباب الدفع من تقطيع اللزج و تغليظ الرقيق إلى حد الاعتدال و ترقيق الغليظ إلى ذلك الحد و تفتيح المجارى ليمكن اخراج المادة عنها ثم تعيّن جهة الدفع و العضو الذى تخرج منه المادة و يستدل على ذلك العضو بعوارض تخصه:

فإذا ضاق النفس بمرور المادة بآلات التنفس و مزاحمتها لها، و لتمدد الحجاب و أغشية البطن و عضلاته إلى فوق لأجل حركة المادة إلى هذه الجهة، و لأجل أن الأبخرة المتصعّدة إذا وصلت إلى الحجاب رفعته إلى فوق فيتمدّد فتتسع مسامّه فيمكن من النفوذ فيه و يلزم ذلك انجذاب المراق و الشراسيف إلى فوق لاتصال اطراف الحجاب بها، و لامتلاء الأجوف الصاعد عند اندفاع المادة فيه فيزاحم آلات

ص: 589

التنفس و حصل غثيان و تقلب نفس لحصول المادة المؤذية في فم المعدة و نفوذها في الخلّل التى بين خمل المعدة فيحرّك المعدة لدفعها و هى لا تطاوعها في الاندفاع لقلتها أو رقتها بعد و مرارة الفم لأن سطحه متصل بسطح المعدة و المادة صفراوية و الألم يتصاعد إلى فوق و إلى جهة المعدة، فإن الدم و إن كان يتصعد لحرارته إلى فوق لكن لا إلى جهة المعدة، لأن الطبيعة لا تدفعه بالقى ء بل إلى جهة الرأس و يندفع عنه بالرعاف و وجع فم المعدة للذع المادة و حدتها و تفريقها اتصال أجزائه و هو عضو ذكى الحس و سقوط النبض لضعف القلب و خفقانه لوصول الأذية من فم المعدة إليه للمشاركة التامة التى بينهما و ظلمة و غشاوة فى البصر المراد بالظلمة السواد الذى يرى أمام العين و كذا المراد بالغشاوة، و سبب ذلك أن القوة الباصرة تدرك الأبخرة الدخانية المحترقة في المعدة المتصعّدة إلى الدماغ على سوادها، و أن هذه الابخرة إذا خالطت الروح حجبت ما وراءها من الروح عن أن يصل إليه الشبح و الضوء فلا يدرك الشبح و الضوء فيرى ذلك ظلمة، فالمادة تخرج بالقى ء.

و إن وجد صمم أى: ثقل في السمع، لتصاعد الفضول الصفراوية إلى الدماغ و ميلها إلى الأذنين لأن ميلها إلى الأذن أكثر و طنين و دويّ في الأذن لحركة الأبخرة الحارّة في فضاء الدماغ فتحس القوة السامعة بحسيسها و ذلك بالرعاف الصفراوى أولى منه بالدموى و اشتعال في الرأس لسخونته لحرارة الأبخرة المتصاعدة إليه و إذا كانت المادة صفراوية كان الاشتعال أشدّ و دموع لامتلاء الدماغ بالمادة الحارّة الرطبة و الابخرة الدموية و احتباسها تحت الأمّين لاستحصافهما و عند كثرتها تندفع الاجزاء المائية منهما إلى العينين- لانتهاء الأمّين إليهما لأن منهما تتكوّن طبقاتهما و يخرج منهما و هما يقبلانها لضعفهما في أصل الخلّقة و يتخلّيان عنها فتسيل منهما بنفسها من غير ارادة و هذا بالرعاف الدموى أولى و تباريق حمر لما تنفصل عن المادة الدموية أبخرة متلونة بلونها و تختلط بالروح الباصرة فيكيّف الروح بتلك الكيفية و تراها و يرى مثال الشبح المرئى مختلطا بتلك الكيفية أيضا فيرى أحمر و إن كانت المادة صفراوية يرى لون تلك البخارات أصفر لذلك و يزعم العليل أن لهذه الكيفية وجودا في الخارج على مقتضى العادة و إحمرار الوجه لأن هذه الأبخرة الحارّة عند تصاعدها إلى الرأس تسخن الدم الذى هناك و ترقّقه فى حجمه

ص: 590

فيميل إلى الخارج و إن كانت الابخرة دموية كانت بنفسها أيضا حمراء فتوجب الحمرة و حكّه الأنف للذع المادة له بسبب كثرة اجتماعها فيه طلبا للخروج منه فإن الطبيعة تدفع المادة إليه لأن اندفاعها منه أسرع، فالمادة تخرج بالرعاف.

و إن تموّج النبض لما يلين العرق بسبب ميل المادة الرقيقة البالّة إلى ظاهر البدن و تندّى الجلد لذلك خصوصا إذا أطيل وضع اليد عليه لاحتقان الأبخرة الرطبة التى كانت تتحلل من المسامّ تحت اليد و انتفخ لكثرة اندفاع الرطوبات إليه و احمرّ لما يسخّن الجلد لاندفاع المادة المسخّنة إليه فيجذب إليه الدم و لما يسخّن الدم لسخونة الابخرة و يرقّ و يميل إلى الخارج، فالمادة تخرج بالعرق و خصوصا إذا انصبغ البول في الرابع لأن ذلك يدل على شروع الطبيعة في النضج و على لطافة المادة و سهولة انفعالها و قبولها للاندفاع مع البول في يوم الانذار و غلظ في السابع لانصراف المائية المرققة عن البول إلى جهة أخرى و يلزم ذلك خروجها بالعرق.

و إن حصل مغص في الأمعاء لحدّة المادة و لذعها للأمعاء و ثقل بطن لامتلاء الأمعاء من المادة المنصبّة إليها و تمدّد شراسيف إلى أسفل لكثرة الفضول في الأمعاء و لامتلائها منها و قراقر لحركة الفضول المندفعة فيها و حركة الرياح المتولدة من تلك الفضول فيها و نفخة بطن أى: تمدد فيها لا ينغمر عن اللامس لكثرة الفضول و الرياح الغليظة فيه و كثرة تمديدها له و وجع الظهر لمجاورته للأمعاء و انضغاطه عند امتلائها و انصباغ البراز لكثرة انصباب الصابغ إلى الأمعاء و عدم علامات تدل على حركة المادة إلى فوق مما ذكر، فهى تخرج بالاسهال و خصوصا إذا كان المرض صفراويا قال «الشيخ»: لأن المرار إذا لم يخرج بالبول و غيره خرج بالإخلاف. و يمكن أن يقال: إن الصفراء بالطبع تندفع إلى الأمعاء و تستفرغ مع البراز و خصوصا إذا كان البول أبيض و المرض حارّا حادّا جدا، لدلالة بياضه مع المرض الحارّ على انصراف المادة الصابغة من جهة العروق و أعضاء البول إلى جهة أخرى و الأحشاء سليمة من العلل الموجبة لتلك العوارض، و هى المغص و التمدّد و الغراغر و غيرها.

و إن حصل ثقل مثانة لكثرة امتلائها من اندفاع الفضول إليها، و هذا إنما يدل على هذا النوع من البحران إذا تكرر و كثر عروضه فإن كل واحد إذا احتاج إلى البول

ص: 591

أحسّ ثقلا المثانة و غلظ بول و كثرته أى: مع كثرته في سائر الأيام غير الباحورية لانصباب الفضول من أول الأمر إلى المثانة شيئا فشيئا حيث أرادت الطبيعة دفعها بالتمام إليها و أعدّتها لذلك، و أما مجرد الغلظ بدون الكثرة فقد يكون لقلة المائية و اندفاعها إلى طريق العرق و عدم علامات ميل المادة إلى جهة أخرى من جهات الاستفراغ و الانتقال على ما ذكر، و انما ذكر هذا في البول دون غيره من البحارّين لأن علامات تلك البحارّين ظاهرة فلو عرض معها علامات بحران آخر لم يمنع ذلك من حصول البحران بها إذ قد تكون علامات ذلك البحران الآخر ضعيف و لا كذلك هاهنا فإن جميع علامات باقى البحارّين غير قاصرة عن علامات هذا البحران فلذلك انما تدل علامات هذا البحران إذا فقدت علامات باقى البحارّين كلها فهى تخرج بالادرار.

و العرق انما يخرج رقيق المادة لأن غليظها لا يمكن أن يترشح من المسامّات الضيقة فلذلك في الأكثر لا يكون بحرانا تاما، لأن الطبيعة تحتاج إلى بحران آخر لدفع ما بقى من المواد الغليظة و إذا اندفعت المادة إلى جهة، انقطعت عن مقابلتها فلذلك صاحب العرق يقلّ بوله لأن المادة الرقيقة المائية إذا اندفعت من العروق إلى فوهاتها و خرجت من مسامّات الجلد بالعرق، انقطعت عن اعضاء البول و رجوعها قهقرى إليها و بالعكس.

و المرض و أعراضه يشتدّ ليلا مطلقا، لاشتغال الطبيعة به أى: بالمرض في إنضاج مادته و دفعها عن كل شى ء لانصراف القوى و الارواح و الحرارة الغريزية إلى عمق البدن، أما القوى فلفراغها عن استعمال الحواس الظاهرة، و أما الارواح فللظلمة، و أما الحرارة الغريزية فلبرد الهواء و لمتابعة الطبيعة و لان الليل من شأنه أن يكون فيه النوم فإذا اضطرب فيه العليل و لم ينم اشتدت عليه الأعراض و تبيّنت له صعوبتها، و لأنه يخلو بالليل وحيدا يقضان فيصعب عليه مقاساة المرض، و لأن المواد أقل تحليلا لبرد الهواء من النهار فتكون الأعراض اللازمة لها أشدّ و أقوى.

و من يأتيه البحران سواء كان محمودا أو مذموما تاما أو ناقصا قد يصعب عليه مرضه فى الليلة التى قبل نوبة الحمى التى يأتى فيها البحران، لأن البحران انفصال يقع بين متقابلين هما الطبيعة و المرض، فلا بدّ من تقديم هذه المقابلة على البحران و هذه المقابلة تلزمها أعراض هائلة دالة على تلك المقابلة، كما يلزم سائر

ص: 592

المقابلات مثل القلق و الاضطراب و الكرب و اختلاط الذهن و الدوار و السدر و الغثيان و المغص و غيرها، و هذا هو المراد بصعوبة المرض. و ظهور تلك الصعوبة تكون في الليلة المذكورة في أكثر الأمور لأنها قد تكون في النهار إذا كان البحران ليليا و انما خصّص الصعوبة الليلية بالذكر لأن اشتدادها يتبين بالليل ظهورا بيّنا لما ذكر ثم في الليلة التى تأتى بعدها و تكون الصعوبة أخف لإعراض الطبيعة عن المحارّبة بعد البحران؛ أما في المحمود منها فلاستيلائها عليه و دفعها له، و أما في المذموم فليأسها عن المحارّبة و لذلك ربما يصحّ ذهن بعض المرضى و تسكن أعراضه عند قرب الموت و ترجع إليهم القوة و الحركة و أما ظهور تلك الخفة فى الليلة المذكورة فهو أيضا على الأمر الأكثر؛ لأنه ربما لا تحصل الخفة في الليلة التى بعد بعض البحارّين الرديئة، فقوله: على الأكثر، قيد للقسمين.

و البحران المحمود و هو التغير الذى يكون في المرض دفعة إلى الصحة على ما علم هو ما يكون بعد تمام النضج؛ لأن المادة حينئذ تكون مطاوعة للاستفراغ و لإخراج الطبيعة لها، و أما قبل تمام النضج فلا تطاوع الاستفراغ بل تتحرك و لا تندفع اصلا أو يقع الاستفراغ فى لطيف المادة و يبقى كثيفها فيعصى على الطبيعة، فإن وقع في هذا الوقت بحران فانما يكون لاخراج المادة الطبيعة إلى التحريك قبل الوقت الذى ينبغى فيه الدفع فلا يكون جيدا و فى يوم محمود من أيام البحران و هى الأيام التى جرت العادة من الطبيعة أن تناهض المرض و تتحرك فيها لدفع المادة و علم بالتجربة أن هذه الأيام تكون مناهضة الطبيعة فيها عن استظهار و أن البحران الواقع فيها يكون جيدا قويا في الغاية و هى السابع ثم الرابع ثم الرابع عشر ثم الحادّى عشر ثم السابع عشر ثم الخامس عشر ثم العشرون. و إن وقع بحران في غير هذه الأيام فانما يكون لأمر يحوج الطبيعة إلى الخروج عن عادتها و لا شك أن ذلك يكون مذموما، و إن كان جيدا أنذر بالنكس و قد أنذر به يومه أى: يوم إنذاره، كالرابع بالسابع و كالتاسع بالحادّى عشر أو بالرابع عشر و كالرابع عشر بالسابع عشر أو بالعشرين و كالسابع عشر بالعشرين و كالعشرين بالاربعين؛ فان لكل يوم من ايام البحران المحمود يوما مخصوصا ينذر به و سبب ذلك أن البحران المحمود إنما يكون بعد النضج التام و لا يمكن أن يحصل ذلك دفعة لأن بقاء المواد فجة إلى يوم البحران انما يكون لشدة استيلائها و عصيانها على القوة و من المحال أن تكون القوة

ص: 593

في أول المرض- و هو ضعيف- قاصرة عن الإنضاج؛ فان قوى المرض و اشتد صارت مستولية عليه استيلاءا تاما فلا بد من أن يحصل بعض ذلك النضج في اليوم الذى ينذر بذلك البحران و إذا حصل فيه بعض النضج ظهرت فيه العلامات المنذرة بوقوع البحران في ذلك اليوم و ما لا يكون كذلك فهو لا محالة حادّث عن اخفات المادة الطبيعة برداءتها حتى لا تمهلها إلى وقت النضج و كان البحران باستفراغ من المادة لأنه يخلّص البدن و ينقّيه من مادة المرض لا بانتقال كانتقال الغب إلى اليرقان و لا خراج لأن الطبيعة تحتاج فيه إلى بحران آخر و هذا مما لا يحتاج إليه لأن الانتقال يشمله و استفراغ مادة المرض أى: المادة الفاعلة للمرض، إذ باستفراغها يحصل البرء من الجهة المناسبة لاستفراغها مثل استفراغ المواد الغليظة بالاسهال و الرقيقة بالعرق، لأن استفراغها على هذا الوجه أسهل و أخف على الطبيعة، فإن المادة الغليظة لو استفرغت بالعرق لم يمكن أن تخرج بتمامها و كان خروج ما يخرج منها بعسر و احتمل العليل ذلك الاستفراغ بسهولة و خفة لأنه متى كان كذلك دلّ على أن الاستفراغ كان من المواد الفاسدة المؤذية دون المواد الصالحة و الّا أوجب الضرر و الضعف، و على أن الطبيعة لقوتها ليست محتاجة في دفع تلك المواد- لمطاوعتها في الاندفاع- إلى كلفة و مشقة، أو احتمل العليل ذلك البحران و الأعراض اللازمة له بسهولة لأن ذلك يدل على قوة الطبيعة و عدم تأثرها من تلك العوارض و الّا يعرض لها بسببه إعياء و تضرّر و أعقبته راحة لأنه يدل على أن الاستفراغ كان من المواد المؤذية و على قدر الكفاية، و على أن الطبيعة استولت على المنافى و دفعته بالتمام.

و إذا مرض العليل من أخلاط محمودة فظهرت علامات النضج في بوله و غيره من أول مرضه، فقد أمنت؛ لأنه يدلّ على كمال قوة الطبيعة و مطاوعة المادة لها و كلّما ظهرت به أى: بهذا المريض علامات هائلة أى: دالة على تزيد المرض، كقوة الاشتعال و التلهب و السبات و غير ذلك فالفرج بها أتم، لأن البحران حينئذ يكون أقرب و أجود، لأن ذلك يدل على أن الطبيعة مع كمال قوتها قد أعرضت عن جميع الافعال و اشتغلت بكليتها بالمرض مع مطاوعة مادته للنضج و الدفع بسهولة لكونها صالحة في أصلها، و حينئذ لا بدّ و أن تغلب الطبيعة عليه و تدفعه في أسرع مدة لانصراف قواها بالكلية إليه و عدم توزعها فى أفعال

ص: 594

شتى، و أما العلامات الدالة على العطب مع أنها هائلة أيضا فليست مما يفرج بها.

و البحران الردى ء هو ما يقابل المحمود في علاماته، مثل أن يكون البحران قبل النضج و قبل المنتهى؛ لأن الأمراض السليمة يتأخر بحرانها إلى المنتهى بسبب أن الطبيعة فيها تكون هادئة متمكنة من فعلها بإنضاج المادة و تمييز جيدها عن رديئها فيمكن لها أن تصبر مع المرض إلى أن يتم النضج و تقوى على الدفع، و أما البحران الذى يقع في ابتداء المرض فهو ردى ء لأنه إنما يقع بسبب أن المادة الرديئة تقهر الطبيعة و تحوجها إلى الحركة قبل الوقت المعهود لها، و الذى يقع في تزيده أو في أول المنتهى فهو إما ردى ء أو ناقص و يسميه بقراط السابق السبل و يدل على انخفاظ الطبيعة و اخراجها إلى المحارّبة و قلة صبرها و احتمالها على المرض إلى ما بعد النضج و المنتهى، إما لقوته و شدة استيلائه و خبث مادته، أو لشدة حركته، أو بسبب خارجى بحركته من مأكول أو مشروب أو رياضة أو عارض نفسانى، فعند ذلك تضطرّ الطبيعة الى المحارّبة قبل الاستعداد و الاستظهار فيوشك أن تنقهر من المرض لعصيان المادة و عجز الطبيعة عن دفعها كما يوشك بالسلطان الحامى أن ينقهر لو برز للقتال قبل الاستعداد له.

ص: 595

الفصل الثالث: العلامات المنذرة بمآل المرض

العلامات المحمودة و الرديئة الدالة على كلّ مرض بما سيكون من أمره.

و فائدة العلم بالعلامات المحمودة، الانذار بحال المرض ثم معالجته و فائدة الرديئة القتالة، الانذار بحاله فقط و الرديئة جدا و الرديئة مطلقا، الانذار بحاله و تدبيره ما أمكن.

العلامات المحمودة: هي سهولة احتمال المرض لدلالته على قوة القلب و فور الحرارة الغريزية و قوة الدماغ في افعاله الحساسة و المحركة و ثبات القوة لدلالته على قوة الحرارة الغريزية و ثبات السحنة الطبيعية التى تكون في حال الصحة لدلالته على سلامة الرطوبات التى بها رونق الحياة عن التحلل و ثبات الشهوة لدلالته على قوة الكبد و صحة القوى الطبيعية و سلامة آلات الغذاء و الخفة عقيب النوم لدلالته على استيلاء الطبيعة و توفر القوى و الحرارة الغريزية و قلة رداءة المادة حتى تقدر الطبيعة في المدة اليسيرة على أن تصلحها اصلاحا مّا و الظاهر أنها إذا كانت كذلك يقدر على اصلاحها بالتمام و دفعها في المدة التى من شأنها أن تفعل فيها ذلك و النوم و الإضطجاع على الهيئة الطبيعية لدلالته على اعتدال الدماغ و جريان الافعال على المجرى الطبيعى عند زوال الاختيار و الارادة و استواء الحرارة في البدن كله لدلالته على سلامة الأعضاء الباطنة من الورم، فإنها لو كانت مختلفة في الأعضاء بأن يكون الكفّان و القدمان باردين، دلّ على ورم الأعضاء الشريفة قد اتجهت إليه الحرارة لتقاومه و تنضج مادته و قوة النبض

ص: 596

و عظمه و انتظامه لدلالته على قوة القلب و سلامة افعاله و صحة الذهن لدلالته على قوة الدماغ و سلامة افعاله. و الحاصل أن العلامات الجيدة هي أن يكون المريض في احواله شبيها بالاصحاء و كلّما كانت الشباهة أكثر فهو أجود لأنه إنما يكون إذا لم يعرض له تغير عن الصحة و انما يكون كذلك إذا كان المرض ضعيفا و الانتفاع بالمعالجة و الاستفراغ لدلالته على قوة الطبيعة و استيلائها على المرض عند المقاومة و العلامات الجيدة مع قوة القوة تدل على عافية عاجلة و مع ضعفها على عافية بطيئة لأن القوة هي التى تقاوم بها الطبيعة المرض و تدفعه، فإن كانت قوية مع العلامات الجيدة، يندفع بها المرض في أسرع مدة و إن كانت ضعيفة مع تلك العلامات، يندفع بها المرض أيضا لكن في مدة مديدة.

و أما العلامات الرديئة المخالفة لما قلناه فان كانت في الغاية، دلّت على الموت. فإن كانت معها قوة القوة، طال المرض إلى أن تنحلّ القوة و تخور ثم قتل و قد شبه القدماء قوة المريض بالحمال و قوة المرض بالثقل الذى يحمله و مدة المرض بالمسافة التى يسلكها فمتى كانت قوية من التوفر بحيث يستقلّ بالحمل طول المسافة، بلغ المقصد و إن كانت ضعيفة أو الحمل أثقل من القوة و إن كانت قوية أو المسافة أكثر من أن يقدر على قطعها، كان الأمر بالضد. و كثيرا ما تعرض علامات هائلة مهلكة ثم يعرض بحران صالح و اندفاع مادة فيبرأ العليل، و سبب ذلك ما ذكر من اشتغال الطبيعة بكليتها عن جميع افالها بالمرض فيجب ان يعتمد على القوة.

و كثيرا ما يكون مع العلامات المهلكة ضعف قوة فتيأس الطبيعة من الدفع فتجتمع القوى كالمنهزمة إلى المبدأ فيحصل لها بالاجتماع قوة فتستولى على المرض و تقهره و قد تحصل خفة عند الموت و ذلك لترك الطبيعة القتال و المجاهدة ليأسها من الحياة فيستريح و تسكن الأعراض ما بقى من الحيوة أو لخورها بالكلية و سقوطها فلا يتأتى منها المجاهدة ثم يعقبه الموت و يكون حينئذ النبض في الأكثر ساقطا مع خفة الاعراض لسقوط القوة و ربما كان له ظهور يسير، كالنملى إن بقيت من القوة بقية العلة.

ص: 597

الفصل الرابع: في الوقوف على أيام البحران

العمدة في ذلك على الاستقراء و التجربة و لمّيّته أى: علته في الذهن و الخارج عند أكثر الفلاسفة ان القمر يلزمه تغيرات بحسب زيادة نوره و نقصانه تتغير معها الرطوبات التى في هذا العالم فإنها أى: الرطوبات تنقص في تمام الدورة و هى عبارة عن حركة القمر من مقارنة جزء من أجزاء فلك البروج الذى فيه الشمس إلى رجوعه إلى الجزء الذى فيه الشمس و ذلك أى: تمام الدورة عند الاجتماع مع الشمس في دقيقة واحدة من درجة برج و عدم النور لأنه كلّما ازداد بعدا عن الشمس، ازداد نوره و كلّما ينقص، انتقص نوره و تزيد الرطوبات جدا في نصفها أى: في نصف الدورة و ذلك عند الاستقبال و هو كونه البرج السابع من البرج الذى فيه الشمس مساويا لها في الدرجة و الدقيقة و كمال النور، فيكون لها أى: للرطوبات في نصف نصف الدورة و هو الوقت الذى يكون بين القمر و نقطة الاجماع ربع الدور و هو التربيع إما قبل الاستقبال و هو التربيع الأول، و إما بعد الاستقبال و هو التربيع الثانى تغير لا محالة إما إلى الزيادة و هو في التربيع الأول أو إلى النقصان و هو في التربيع الثانى، و كذلك يكون لها في نصف التربيع أيضا تغير امّا إلى الزيادة أو إلى النقصان.

و الدليل على ذلك أمور: منها، إن البحارّ و الينابيع تزداد في النصف الأول من الشهر زيادة بينة في كل يوم ثم تأخذ في النقصان إلى الاجتماع و يظهر هذا لمن يباشر و يتتبع أحوالها. و منها، زيادة أدمغة الحيوانات عند زيادة نوره و نقصانها عند

ص: 598

نقصانه. و منها، زيادة اللبن في الضرع و نقصانه بحسب ذلك. و منها، إن الثمار تزداد نمّوا و نضجا عند زيادة النور و لذلك يسمع المباشرون لها صوتا من مثل القثاء و القرع عند تمديده بالنمو و يتشقق الرمان لإفراط تموجه.

و انما اختص القمر بذلك لأنه أقرب إلى هذا العالم من سائر الكواكب و لأنه مع قربه أسرع حركة فيمتزج نوره بأنوار باقى الكواكب و تحدث منه الحوادث، و لأنه كثير التغير بسرعة حركته، و لأنه شديد التغير بحسب كمال النور و انعدامه، فإسناد تغيرات رطوبات هذا العالم إليه أولى من اسنادها إلى غيره.

فإن قيل: إن تغيرات القمر إنما تكون بسبب اختلاف وضعه من الشمس بحسب القرب و البعد و كما أن هذا الوضع حاصل للقمر بالنسبة إلى الشمس كذلك هو حاصل للشمس أيضا بالنسبة إلى القمر فلم لا يجوز أن تكون هذه التغيرات التى في الرطوبات لتغيرات الشمس و اختلاف أوضاعها بالنسبة إلى القمر؟!

أجيب: بأن تغيرات الرطوبات منها ما تعرض في أزمنة متقاربة كما في المد و الجزر، و منها ما تعرض في أزمنة متباعدة مثل نضج الثمرات في الصيف و ابتداء نشوئها في الربيع و سقوطها في الخريف، فما كان منها يعرض في أوقات متقاربة تنسب إلى القمر لأنه سريع الحركة و الانتقال و تغيراته مناسبة لتغيرات هذه الرطوبات، و ما كان منها يعرض في أوقات متباعدة تنسب إلى الشمس لأنها أبطأ حركة.

فالتغير الذى يكون في مادة المرض التى هي من جملة الرطوبات في هذه الأيام الاربعة التى هي الاجتماع و الاستقبال و التربيعان يقال له بحران لما يقع في تلك المادة فى هذه الأيام تغير كلى، و أما التغير الذى يكون فيها في الأيام الاربعة التى هي أنصاف التربيعين فلا يعدّونه بحرانا لكونه أضعف من الأول، بل يعدونه انذارا و يعدّون تلك الأيام من أيام الانذار. و أما البحران الذى يكون في غير هذه الأيام فهو إما لأسباب تحوج الطبيعة إلى المحارّبة قبل هذه الأيام، و إما لاسباب تعوقها من المحارّبة حتى تؤخرها عن هذه الأيام.

و اعترض عليه: بأن ابتداء الحساب في ايام البحران من أول المرض و ابتداء الحساب فى ايام الإتصالات من أول الشهر و لا يلزم أن يكون أول الشهر أول المرض، و بأنه يلزم على هذا أن يبرأ المرضى في الرابع عشر من الشهر عند زيادة

ص: 599

النور لأن القوة تقوى حينئذ و أن يموتوا عند نقصانه و ليس كذلك، و بانه يلزم من ذلك أن تزيد الرطوبات الموجبة للمرض في الرابع عشر من الشهر و ذلك موجب للهلاك أو للانتقال إلى حال أردأ.

و أجيب عن الأول و الثانى بأنا لا نجعل اختلاف حال هذه الرطوبات منوطا باختلاف حال القمر في وضعه من الشمس و لا باختلاف حاله بزيادة النور و نقصانه حتى يلزم الاعتراض بل باختلاف وضعه من النقطة التى ابتدأ فيها المرض أية نقطة كانت من الفلك فان للقمر في هذه النقطة تأثيرا في الرطوبات حتى إذا صار إلى مقابلة تلك النقطة و هو أن يبعد عنها نصف دورة صارت تلك الحالة على ضدّ ما كانت عليه و كذلك إذا صار إلى تربيع تلك النقطة أو نصف التربيع تغيرت بحسب ذلك. و الحاصل أن ابتداء المرض يحسب من أول نقطة كان القمر فيها عند حدوثه و يكون الرابع عشر مقابلا له و على هذا جميع التشكلات من نصف المقابلة و ربعها و الاجتماع و حينئذ يطّرد الأمر في جميع الأمراض التى تحدث في أول الشهر و أوسطه آخره و غير ذلك غير أن هذه التشكيلات من الاستهلال إلى المقابلة تكون أقوى و من المقابلة إلى المحاق دون ذلك، و على هذا يكون أكثر المقدمات المذكورة في بيان أيام البحران مستدركا.

و قول المعترض: «إن القوة تزيد بزيادة النور و تنقص بنقصانه»، المراد بها قوة الحركة البحرانية لأنها في زيادة النور أقوى منها في نقصانه، و لا يلزم منه أن لا تقع الحركة المذكورة في غير ذلك الوقت و أن يكون إلى السلامة.

و عن الثالث بأن نور القمر يزيد في جميع الرطوبات البدنية- الممرضة منها و الغريزية- غير أن ما كانت منها في الاصل أكثر كانت زيادته عند ذلك أيضا أكثر، فإن كانت الغريزية أكثر آل الأمر إلى الصحة و إن كانت الممرضة أكثر آل إلى الهلاك أو بأنه يزيد في جميع الرطوبات، لكن المرجح لزيادة احداهما على الأخرى أمور خارجية مثل تنقيص الممرضة بالاستفراغ و غيره.

و من الاجتماع أى: اجتماع القمر مع الشمس إلى الاجتماع أى: إلى اجتماعه معها تارة اخرى تسعة و عشرون يوما و خمس و سدس من يوم و المراد باليوم هاهنا أربعة و عشرون ساعة و هو أى: مجموع الخمس و السدس ثلث يوم بالتقريب لأن ثلثه ثمانية ساعات و مجموع الخمس و السدس قريب من تسع

ص: 600

ساعات، و فيه بحث؛ لأن ايام ما بين الاجتماعين على ما صحّحه علماء الهيئة تسعة و عشرون يوما و نصف و كسر مجموعها واحد و ثلاثون دقيقة و خمسون ثانية من يوم ينقص منه مدة الاجتماع و ما يقرب منها قبل الاجتماع و بعده إذ القمر لا تأثير له في تلك المدة لاختفاء نوره لوقوعه تحت الشعاع. و قال المصنف: زمان المقابلة و التربيع و نحو ذلك انما يعرف بتنصيف زمان حركة القمر دورة تامة فقط و هو سبعة و عشرون يوما و ثلث يوم بالتقريب، و المراد بالدورة التامة للقمر هاهنا زمان حركة القمر من نقطة الاجتماع إلى أن يعود إلى تلك النقطة لا إلى الاجتماع مع الشمس ثانيا فلذلك لا بدّ من اسقاط المدة و هى يومان و خمس ساعات لكنهم لم يقتصروا على ذلك بل أسقطوا من ذلك ثلاثة أيام. قالوا: لأن ما قبل تمام الدورة بقليل حكمه حكم تمام الدورة لأن احوال القمر حينئذ تكون متشابهة لأجل ضعف النور فيكون كالمفقود.

و فى بعض النسخ: «ينقص منه زمان حركة الشمس من الاجتماع إلى الاجتماع» أى: يجعل ذلك النقصان على قدر فضل زمان حركة الشمس من نقطة الاجتماع الأول إلى نقطة الاجتماع الثانى على زمان الدورة التامة التى للقمر، و هو بالحقيقة زمان حركة القمر من نقطة اجتماع الأول بعد عوده إليها إلى اجتماع الثانى، لا زمان حركة الشمس، لأن زمان حركتها في هذه المدة أكثر من زمان تمام دورة القمر.

و بيان ذلك: إن الاجتماع إذا كان في رأس الحمل مثلا و تحرك كل واحد منهما منه بحركته الخاصة، فعند وصول القمر إلى رأس الحمل ثانيا لا يمكن أن تكون الشمس هناك، لأنها أيضا قد تحرّكت في هذه المدة فلا بدّ و إن قطعت بحركتها قوسا من الفلك دون الدورة لبطء حركتها بالنسبة إلى حركته و إنما يمكن اجتماع القمر بها ثانيا إذا تحرك بقدر تلك القوس مع زيادة قوس آخر تتحرك الشمس في مدة حركة القمر ذلك القوس الأول فلذلك تكون مدة الاجتماع و هى تسعة و عشرون يوما و نصف و كسر كما ذكر زمان حركة القمر دورة تامة و زمان حركته إلى الاجتماع بالشمس ثانيا.

و هو أى: الزمان المنتقص يومان و نصف و ثلث بالتقريب، فبقيت مدة الدورة ستة و عشرين يوما و نصفا لأن في هذه المدة يرجع القمر إلى النقطة التى تحرك عنها من الفلك فيقع البحران في السابع و العشرين من ابتداء المرض،

ص: 601

و هو وقت ظهور ضرر الفعل لا الوقت الذى يطرح العليل نفسه على الفراش، فإن من الناس من لا يطرح نفسه على الفراش الّا بعد أيام و نصفها ثلاثة عشر يوما و ربع يوم فيقع البحران في الرابع عشر و نصف نصفها و هو التربيع ستة أيام و نصف و ثمن، فيقع البحران في السابع، من الابتداء و هو التربيع الأول أو السابع من المقابلة و هو التربيع الثانى و هو تسعة عشر يوما و ثلاثة ارباع و ثمن، فيقع البحران في العشرين فتكون هذه الأيام بحارّين لما يقع فيها من التغير الكلى.

ص: 602

الفصل الخامس: في الوقوف على أيام الإنذار

و كل بحران لا بدّ له من يوم انذار يكون فيه تغير مّا كما أنه لا بدّ ليوم القتال من يوم تحصل فيه أمور دالة عليه. و سبب ذلك مناهضة خفيفة تجرى بين الطبيعة و المرض لا للمدافعة التامة بل للتهيّج و لذلك تظهر في هذا اليوم أمور: أحدها، ابتداء تغير المادة، التغير الذى لا بدّ منه في الاندفاع و هو النضج أو مقابل ذلك.

و ثانيها، دلائل استيلاء الطبيعة كالنضج أو دلائل استيلاء المرض كعدم النضج و سقوط الشهوة. و ثالثها، دلائل حركات تجرى بين الطبيعة و المرض مثل خفيف من الصداع و ضيق النفس و الكرب. و ايام المرض كثيرة و ليس يوم أولى من الآخر فيجب أن يكون. هو النصف من البحران، لأن التغير البيّن إنما يكون في الأنصاف و نصف ذلك يكون ثلاثة أيام و ربع و نصف ثمن، فيكون الاندار في الرابع لما يقع فيه تغير، لكنه لضعفه لم يعد بحرانا بل انذارا، و سبب ذلك أن للقمر أشكالا واضحة و خفية و الواضحة ثمانية أربعة قوية و أربعة ضعيفة: أما القوية و هى التى يقع فيها البحران في الأكثر، فأولها: عند الاستهلال، و ثانيها: عند الاستقبال و ثالثها: عند التربيع الأول، و هو اليوم السابع من أول الشهر، و رابعها: عند التربيع الثانى، و هو اليوم الحادّى و العشرون. و هذا على رأى «ارجيجانس» و «اركاغانيس»، و أما على رأى «بقراط» و «جالينوس» فهو اليوم العشرون بناءا على الضابطة المذكورة من قبل و التربيع الأول لكونه ذاهبا إلى الكمال أقوى من الثانى.

و أما الضعيفة و هى التى يقع فيها الإندار في الأكثر، فأولها: عند توسطه بين

ص: 603

الشمس و التربيع الأول، و هو اليوم الرابع. و ثانيها: المقابل له، و هو توسطه بين الشمس و التربيع الثانى، و هو اليوم الرابع و العشرون. و ثالثها: عند توسطه بين التربيع الأول و المقابلة و هو اليوم الحادّى عشر. و رابعها: عند توسطه بين المقابلة و التربيع الثانى و هو اليوم الثامن عشر. و أما الاشكال الخفية فثمانية أيضا و هو ما يكون قبل المقارنة بيوم، و بعدها بيوم، و قبل المقابلة بيوم، و بعدها بيوم، و قبل كل من التربيعين بيوم، و بعده بيوم. و هذه ايام ضعيفة قلّما يكون فيها بحران و انذار تسمى الأيام الواقعة في الوسط.

إلّا أن يكون المرض مثل الغب من الأمراض التى تنوب في الافراد فإن البحران و الانذار لا يقع فيه في الأكثر إلّا في يوم النوبة أى: في الأفراد فيكون الانذار فيه في الثالث أو الخامس، دون الرابع بحسب استعجال الطبيعة في الأول لانقهارها بالمادة و اضطرارها لذلك إلى الدفع قبل النضج أو بحسب تأخيرها في الثانى انتظارا للنضج التام و الاستظهار على الدفع، و كذا البحران يكون فيه في الحادّى عشر أو الخامس عشر دون الرابع عشر.

ثم جعلوا ثلاثة أرابيع أحد عشر يوما، و ثلاثة اسابيع عشرين يوما اقتداءا ب «ابقراط»، فإنه جعل اليوم الرابع من الأسبوع الثانى هو اليوم الحادّى عشر، فتكون ثلاثة ارابيع أحد عشر يوما، و جعل آخر الأسبوع الثالث هو اليوم العشرين و ضابطهم في ذلك أن الحساب إذا استغرق أكثر من نصف يوم فصلوا ذلك اليوم مما بعده، لأن للأكثر حكم الكل فلم يكن لليوم الذى بعده فيه نصيب فيكون ابتداء اليوم الذى بعده بعد ذلك اليوم و الّا أى: و ان لم يستغرق، و صلوا به فجعلوا رابوعين يعنى الرابوع الأول و الثانى متصلين بأن جعلوا ابتداء الرابوع الأول أول المرض و آخره اليوم الرابع و ابتداء الرابوع الثانى اليوم الرابع و آخره السابع فجعلوا اليوم الرابع مشتركا بينهما و جعلوا الرابوع الثالث منفصلا عن الثانى و جعلوا ابتداءه من اليوم الثامن و سابوعين يعنى السابوع الأول و الثانى منفصلين بأن جعلوا آخر السابوع الأول اليوم السابع و أول الثانى الثامن و جعلوا السابوع الثالث متصلا بما قبله و هو السابوع الثانى، بأن جعلوا اليوم الرابع عشر و هو آخر السابوع الثانى أول السابوع الثالث، فجعلوه مشتركا بينهما فكان حكم الأرابيع في الاتصال و الانفصال على خلاف حكم الأسابيع، لأن الأرابيع يبتدئ بها رابوعان متصلان

ص: 604

و الثالث منفصلا، و الأسابيع تبتدئ سابوعان منفصلين و الثالث متصلا و ذلك لأن الرابوع الأول ثلاثة ايام و ربع و نصف ثمن، و هو أى: الربع مع نصف الثمن أقل من نصف يوم، فوصلوا به الرابوع الثانى و جعلوه مشاركا له في ذلك اليوم فصار الرابوعان ستة ايام و نصفا و ثمنا فكان النصف مع الثمن أكثر من نصف يوم فجعلوه يوما كاملا و ابتداء الرابوع الثالث من اليوم الثامن.

و كذلك فعلوا في الأسابيع، فإن السابوع الأول ستة ايام و نصف و ثمن فجعلوه يوما كاملا لأنه أكثر من النصف فكان أول الأسبوع الثانى اليوم الثامن و مجموع الأسبوعين ثلاثة عشر يوما و ربع و هو أقل من نصف يوم فوصلوا به السابوع الثالث فكان أوله من اليوم الرابع عشر و هو آخر الأسبوع الثانى و آخره أى: آخر الأسبوع الثالث اليوم العشرين أما على ما ذكره المصنف و هو «رأى» الشيخ فظاهر، و أما على رأى الأقدمين فلأن الأسبوع عندهم ستة أيام و ثلثا يوم و ربع الربع، و ثلثا اليوم بالساعات ستة عشر ساعة، و ربع الربع ساعة و نصف فيكون المجموع ستة ايام و سبعة عشرة ساعة و نصفا، فالكسر الذى يبقى من الأسبوع الثانى في اليوم السابع أقل من نصف يوم، فلم يجعل هذا اليوم مشتركا، و أما مدة الاسبوع الأول و الثانى فهى ثلاثة عشر يوما و إحدى عشر ساعة و يبقى من الاسبوع الثالث في هذا اليوم ما هو زائد على نصف يوم و هو ثلاثة عشر ساعة، فجعل ابتداؤه من الرابع عشر فيكون البحران في عشرين لأن ثلاثة أسابيع عشرون يوما و سدس يوم و كسر مدته نصف ساعة فيكون فضل ثلاثة الأسابيع على عشرين يوما بأربع ساعات و نصف و هو كسر قليل فيكون البحران بيوم العشرين أولى منه بالواحد و العشرين كما هو مذهب «أبقراط»، و هكذا الأمر في العشرين الثانى إلى أربعين على رأيه.

و اليوم الرابع منذر بالسابع و اليوم الحادّى عشر منذر بالرابع عشر لأن اليوم الرابع من الاسبوع الثانى و قد مرّ أن رابع كل أسبوع منذر به، لأنه نصف مدة يقع فيها تغير عظيم بحرانى، فلا بدّ أن يقع في هذا النصف أيضا تغير مّا و ليس بحرانا لضعفه بل انذارا به. و اليوم السابع عشر يوم الانذار بالعشرين؛ لأنه اليوم الرابع من اليوم الرابع عشر الذى هو أول الاسبوع الثالث و اليوم السابع من اليوم الحادّى عشر مراده بهذا تأكيد الدلالة على وجوب وقوع التغير فيه و وجوب كونه يوم انذار، لأنه سابع يوم يقع فيه تغير ما، و يكون منذرا بالبحران الذى يليه.

ص: 605

الفصل السادس: بحارّين أمراض الحادّة و المزمنة

و الأمراض الحادّة مطلقا و هى الأمراض التى في المرتبة الثانية من الحدّة و قدّمها لكثرة وقوعها بحرانها في الرابع عشر؛ لأن موادها لطيفة رقيقة القوام حارّة المزاج الأكثر، فهى منفعلة عن حركة القمر، و تأثيراته متغيرة بحسب تغير نوره و تكون الطبيعة لذلك متشمّرة لمقاومتها على الاتصال، و بحرانها لا يتأخر عن الرابع عشر لأن الطبيعة لا تحتمل مقاساة صعوبة المرض وحدته و مقاومته على الاتصال أكثر من هذه المدة، فيحدث بحران إما إلى الخير و إما إلى العطب و الحادّة جدا و هى التى في المرتبة الثالثة من الحدّة بحرانها في السابع و فيما بين السابع و الرابع، لأن مادتها ألطف و أرق و أحدّ في الأكثر فيكون أسرع تغيرا، و قال بعض:

الحادّة جدا بحرانها فيما بين السابع و الحادّى عشر، و الحادّة في الغاية بحرانها فيما بين الرابع و السابع و الحادّة في الغاية القصوى و هى التى فى المرتبة الرابعة من الحدّة بحرانها في الرابع فما دونه، لأنها اسرع تغيرا و القليلة الحدّة و هى التى في المرتبة الأولى من الحدّة بحرانها في السابع عشر و العشرين و الرابع و العشرين.

ثم حادّة المزمنات و هى الأمراض المتوسطة بين الحادّة و المزمنة، و هى التى تكون هادئة أولا ثم تحتدّ و تقوى أو تفتر حينا و تشتدّ حينا، بحرانها في السابع و العشرين و الحادّى و الثلاثين و الرابع و الثلاثين و السابع و الثلاثين و الأمراض الحادّة هي التى تكون قصيرة المدة ذات خطر، سواء كانت ساذجة كالتشنج اليابس و الكزاز اليابس أو مادية باردة كالسكتة و القولنج البلغميين أو حادّة، و المزمنة هي التى تمتدّ إلى أربعين يوما و أكثر و إن كانت من الحرارة كالدقّ.

ص: 606

ثم بحران المزمنات في الأربعين و الستين و الثمانين و المائة و العشرين و ذلك لأن موادها غليظة بطيئة الحركة و الخروج هادئة فلا تتغير بتغير القمر، بل بتغير الشمس و تأثيراتها لكن الشمس لا تتغير في نورها و غير ذلك تغيرا يلزمها في تمام دورتها، فلذلك جعلت بحارّينها مقدّرة بمدة دورة تامة لا ينقص من ذلك و لما كانت دورة الشمس تتم في سنة شمسية فنصف ذلك و هو المقابلة يكون في ستة أشهر شمسية و السنة الشمسية تزيد على القمرية و كذلك عدد أيام شهورها فتكون ستة أشهر شمسية ستة أشهر قمرية مع زيادة ايام فيقع البحران في الشهر السابع من الشهور القمرية و انما زادوا بعد الاربعين عشرين عشرين، لأن الرابوع و السابوع ضعف حكمهما في هذه الأمراض إذ لم يحصل لهما تأثير في هذه المدة لغلظ المادة و عسر انفعالها فزادوا عدد اجتمع فيه الرابوع و السابوع ليجتمع من هذه التغيرات الضعيفة جملة لها ظهور بيّن و زادوا بعد الثمانين أربعين أربعين يوما، لأن المرض لفرط إزمانه و غلظ مادته و شدة عصيانها عن الانفعالات لا يتغير في المدة المتقاربة العشرينية.

و أول بحارّين المزمن أربعون فهو لذلك آخر البحارّين الحادّة و كانت نسبته إلى المزمنات نسبة الرابع إلى الحادّات.

و قد يكون البحران في سبعة أشهر إذا كان المرض شديد الإزمان بطى ء الحركة فيكون كل شهر منه بمنزلة يوم من الأمراض الحادّة بل في سبع سنين و فى أربعة عشر سنته(1) و فى إحدى و عشرين سنته و هذه هي البحارّين الزحلية، فتكون كل سنة بمنزلة يوم من الحادّة، هذا على ما ذهب إليه «ابقراط»، و اما «جالينوس» فإنه لم يذكر أن الأمراض التى ينقص بعد الأربعين تكون ببحران لأن حركتها بعده تكون بطيئة جدا.

و قد ذكر بعض الفضلاء في لميّة وقوع البحران في هذه الأيام المخصوصة في الأمراض الحادّة بأن القمر إذا كان في ابتداء المرض في موضع من الفلك المستقيم يعنى دائرة معدل النهار، فعند وصوله بحركته الخاصة إلى موضع آخر من تلك الدائرة ينظر فيه حينئذ بنظر العداوة إلى الموضع الأول الذى اقتضى فيه المرض- و هو المقابلة و التربيعان، اقتضى نقصانا و ضعفا في المرض؛ لأنه حيث كان في

ص: 607


1- 536. ( 1).[ كذا كان فى النسخة، و الصحيح أن يكون« سنته» و أيضا ما قبلها].

الموضع الأول مقتضيا للمرض، كان المواضع المخالفة له مقتضيا لنقصانه فيقع في تلك الأوقات بحران يؤدّى إلى الصلاح فى أكثر الأمر، بخلاف الأوقات الأخر لأن قهر العدو في حال ضعفه أسهل و لذلك تنتهض الطبيعة في تلك الأيام للمكاوحة في الأكثر، و القمر يتم الدورة في سبعة و عشرين يوما و ثلث يوم بالتقريب و لا يبلغ تمام دورته إلى ثمانية و عشرين يوما فإذا قسمت دائرة معدل النهار إلى أرباع متساوية كان تمام قطع القمر للربع الأول في اليوم السابع من ابتداء المرض و تمام قطعه للنصف في اليوم الرابع عشر فيقع البحران في هذين اليومين من غير تقدم و تأخر، لكن بسبب ما يقع التفاوت في مطالع البروج يتقدم البحران و يتأخر من غير المقابلة و التربيع الأول، و أما قطعه للربع الثالث فيكون بين العشرين و الواحد و العشرين فيقع البحران عند التقدم في العشرين و عند التأخر في الواحد و العشرين، و وصوله إلى الموضع الأول يكون في الثامن و العشرين و وقوع البحران فيه يدل على قلّة حركة المادة و عسر نضجها فلذلك يكون البحران فيه ضعيفا و التغير الذى يكون في المرض و ينذر بالبحران يكون عند كون القمر في الزوايا الثمانية الحادّثة من انقسام الفلك المستقيم إلى ثمانية اقسام متساوية، و هى أنصاف الأرباع، فإن التغير الحادّث في كل من تلك الأنصاف ينذر ببحران يكون في ذلك الربع، فإن الرابع ينذر بالسابع، و الحادّى عشر بالرابع عشر، و السابع عشر بالعشرين، أو بالحادّى و العشرين، و الرابع و العشرين بالثامن و العشرين و إذا قسم كل ثمن إلى نصفين، انقسم الفلك إلى ستة عشر قسما يمكن أن يكون في كل قسم منها بحران أو انذار.

و أما الأمراض المزمنة فيستدل على أوقات بحارّينها من حركة الشمس في الزوايا المذكورة و قد يستدل عليها من حركة زحل.

و إنما تكون البحارّين مستقيمة على الترتيب المذكور إذا لم يحدث سبب آخر يعين المرض و يضاد الطبيعة و لا يرد على هذا الوجه من الايرادات ما يرد على الوجه الأول

تمت

ص: 608

الضميمة الثانية: في سقى السموم

الفصل الأول: التدابير الوقائية عن سقى السموم

من خاف أن يسقى سما فيجب أن يحترز من الاغذية و الأشربة الغالبة الطعوم و الغالبة الروائح، لأن الادوية القتالة إنما يمكن أكثرها أن يدسّ فيها، و ليتجنب أيضا ما له رائحة كريهة من الاغذية و الاشربة. و يجب أن لا يحضر مكانا متهما على جوع و عطش لقلة التنبه في مثل هذا الحال لما يجب أن يتفطن له، و لأن السم إن وقع سقيه في مثل هذا الحال كان أشدّ نكاية، و يجب عليه أيضا أن يتعاهد الأدوية الدافعة لمضرة السموم التى من شأنها إذا تقدم من أخذها أن يضعف عمل السموم و يوهنه و منها المثروديطوس و هو أقواها فعلا في ذلك، و منها ترياق الطين المختوم، يؤخذ من طين و حب الغار بالسوية و يعجن بالعسل بعد أن يسحق و يلت بسمن البقر، و منها دواء الجوز و التين، يؤخذ من الجوز المقشّر جزء و من الملح الجريش و السذاب اليابس من كل واحد سدس جزء و من التين الأبيض ما يعجن به.

و لا ينبغى لأحد أن يدخل فاه شيئا غير معروف و لا يشمّه و لا يدلك به جسده أيضا.

ص: 609

الفصل الثانى: التدابير العامة للمسموم

فأما من سقى السموم فينبغى ساعة يحسّ بالتغير و الاضطراب أن يبادر فيشرب ماء فاترا كثيرا و دهن الحل و يقى ء و يكرر ذلك حتى تنظف المعدة. و إن تعسر القى ء، شرب ماء مطبوخا فيه الشبت قد حل فيه البورق و الملح و يقى ء و يشرب بعد ذلك لبنا و سمنا. و يصلح في هذا الوقت أيضا ترياق الطين المختوم فان خاصيته أن ينقى المعدة من السم بالقذف. ثم ينبغى أن ينظر بعد ذلك إلى الأعراض التى عرضت له من العوارض اللازمة لسقى كل واحد من السموم فيعالج بما هو مخصوص به من العلاج على ما سيأتى.

فإن أشكل ذلك، نظر إلى تأثيره في البدن: فإن أحدث حرقة و مغصا و تقطيعا و أكالا فى بعض المواضع من البطن، علم أنه حادّ أكّال فيسقى اللبن و الزبد و دهن اللوز و أطعم الفالوذجات الرقيقة بدهن اللوز. و إن احدث التهابا و عطشا و حمرة في الوجه و بخرا الفم و صفرة في العين و كربا و عرقا، علم أنه حارّ فيسقى ماء الثلج و السويق(1) بالثلج و ماء الورد مبرّدا بالثلج، و دهن الورد و أقراص الكافور و بذر قطونا و مخيض البقر و مياه الفواكه الباردة و فصد و اسهال إن احتيج إليهما. و إن أحدث جمودا أو خدرا أو سباتا و ثقلا اليدين و الرجلين و اللسان، علم أنه بارد فيسقى الشراب العتيق و الثوم و الجوز و دواء الحلتيت المتخذ من المر و السذاب و القسط و الفوتنج و الفلفل و العاقرقرحا و القردمانا إذا اخذت أجزاء متساوية

ص: 610


1- 537. ( 1). أي: سويق الشعير و امثال ذلك من الأسوقة الباردة.

و خلط معها الحلتيت مثل ربع الجميع و جمع بالعسل و منع النوم و العطش و دلك جسده و سخن بالتكميد. و إن أحدث انحلال القوة و غشيا و ذبولا و سقوط نفس، علم أنه من السموم القتالة المضادة لمزاج الانسان بجملة جوهرها فبودر و يعطى الترياق الكبير و المثروديطوس و دواء المسك و قوى بماء اللحم و الشراب و الطيوب.

و ينبغى أن ينظر أيضا إلى فعلها و نكايتها في الأعضاء، فإن لكل واحد من الأدوية السمية فعلا و تأثيرا بعضو من الأعضاء فينبغى أن يتفقد ذلك ليحفظ تلك الأعضاء من أذيتها: مثل ما إذا أحدث اضطرابا في أسفل البطن، حمل شيافا ليّنة و حقن بحقنة ليّنة. و إذا احدث ذلك في المعدة، أسهل بدواء مسهل لين. و مثل ما إذا أحدث يرقانا، فاعلم أنه أضرّ بالكبد فأعط ما يخص الكبد من الأشربة و الأدوية(1). أو حدث خفقان و غشى، فاعلم أنه أضرّ بالقلب فينبغى ان يبادر بتقويته. أو حدث تشنج، فاعلم أنه أضرّ بالدماغ فيقبل إليه بالمعالجات. أو حدث في عضو من الأعضاء و موضع من مواضع البدن لهيب و حمرة، فيبرّد بالطحلب و نحوه حتى يخدر. و إن حدث فيه برد، سخن.

ص: 611


1- 538. ( 1). أي: المدرّة المخصوصة بالكبد.
الفصل الثالث: ذكر السموم مفصلا مع علاج كل واحد منها

و السموم و الأدوية السمية منها معدنية، و منها نباتية، و منها حيوانية، و لكل واحد منها علامات تظهر على شاربها و يستدل بها على ذلك. و أردؤها و أفجعها قتلا:

البيش: و قد يعرض لشاربه ورم الشفة(1) و اللسان و جحوظ العين و تدارك الغشى و الدوار و الصرع.

و علاجه: أن يتقيأ مرات بطبيخ بذر الشلجم و السمن العتيق ثم يسقى أربعة أواق من طبيخ جفت البلوط مع دواء المسك و يسقى الترياق و المثروديطوس و الفادزهر الأصفر و الأخضر المجرب. و من ترياقه السمن و قشور أصل الكبر.

قرون السنبل: يعرض منه بول الدم و اسوداد اللسان و أعراض السرسام.

و علاجه: بعد التنقية، سقى مثقال من الكافور بماء الورد و أقراص الكافور بالمخيض و سقى ماء الشعير و ماء الخيار و لعاب بذر قطونا و حب السفرجل و ماء الرمان و بذر البقلة و دهن اللوز الحلو و دهن الورد مبرّدا بالثلج.

الذراريح: هي حادّة حريفة يحدث منها مغص و تقطيع و وجع شديد في المثانة و حرقة البول و احتباسه و بول الدم و ورم القضيب و نواحيه و الالتهاب، و حرقة الفم و الحمى و الاختلاط.

و علاجه: التنقية بالماء الحارّ و دهن الحل و طبيخ التين، ثم سقى اللبن

ص: 612


1- 539. ( 1). لحصول سخونة في الدم و غليانه و صعوده الى الأعالى.

و اللعابات الباردة و ماء البقلة الحمقاء بالزبد و الادهان الباردة و الأحساء اللينة و الأمراق الدسمة و تقطير دهن الورد و بياض البيض في الإحليل.

[المويزج] و قد يعرض من شرب المويزج هذه الأعراض بعينها.

و علاجه: هذا العلاج.

مرارة النمر: يعرض من شربها قى ء مرة صفراء و خضراء و اصفرار العين و مرارة الفم الشديدة حتى تفوح من فم شاربها رائحة الصبر.

و علاج ذلك: بعد القى ء بالماء الحارّ و السمن و الدهن و سقى الترياق المخصوص به هو: أن يؤخذ من الطين المختوم و حب الغار جزءا جزءا؛ أنفحة الظبى أربعة أجزاء؛ بذر السداب و مرّ، نصفا نصفا، يجمع و يعجن بالعسل و يسقى قدر الجوزة، و إن تقيأ أعيد، و يجلس في ماء الرياحين و يعالج بعد ذلك بعلاج النهشة.

مرارة الافعى من سقى منها لا يكاد ينجو و يتخلص و يتواتر عليه الغشى.

و علاجه: سقى السمن مسخّنا و دهن الحل و الزبد و الماء الحارّ و القى ء بعد ذلك، ثم سقى الفادزهر الفائق الممتحن و الترياق و المثروديطوس و ايجار دواء المسك و ماء اللحم.

طرف ذنب الابل: يعرض لمن شربه كرب شديد و غشى و هو سم قاتل.

و علاجه: ان يستعمل القى ء بعد سقى الكثير من السمن و العسل مفترين ثم يعطى البندق و الفستق و يسقى من الفيلزهرج وزن دانقين إلى نصف درهم بشراب.

عرق الدابة: قد يعرض منه اصفرار الوجه و اخضراره و الخوانيق و سيلان العرق الكثير المنتن.

و علاجه: التنقية بماء العسل، ثم سقى الميفختج و دهن الورد، و سقى ترياق الطين المختوم، أو يسقى من الزراوند و الملح الدرانى من كل واحد نصف درهم بماء فاتر.

أفيون: يعرض لمن شربه السبات، و اشمام ريح الأفيون من فمه و بدنه و الكزاز و الخدر و اعتقال اللسان و غور العينين و تكمد الاظفار و ربما عرض له حكّة شديدة.

و علاجه: القى ء بالشبت و الفجل و العسل و الملح الهندى و أن يحقن بالحقن الحارّة و يسقى شرابا قد ألقى فيه دارصينى مسحوق و عاقرقرحا و جندبيدستر

ص: 613

و يسخّن الرأس بالتكميد و التعطيش و يعطى ترياق الاربعة أو سنجرنينا أو يسقى قدر بندقة من جندبيدستر و فلفل و حلتيت و ابهل مسحوقة معجونة بعسل.

شوكران: يعرض لشاربه من الأعراض مثل ما يعرض لشارب الأفيون مع غشاوة البصر و برد الاطراف و التشنج و ثقل الركبتين، و يداوى كما يداوى من سقى الافيون.

البنج: يعرض من سقيه سكر شديد و استرخاء الأعضاء و زبد يخرج من الفم و حمرة فى العين و ذهاب العقل و الهذيان.

و علاجه: القى ء بالماء الحارّ و السمن و العسل و طبيخ التين و البورق و سقى الحلتيت(1) و اللبن الحليب و حليب التين و دهن البنفسج.

يبروج: من سقى منه عرض له الدوار و السكر و احمرار العين و سبات شديد.

و علاجه: القى ء و الحقنة و أن يجعل على الرأس خل الخمر و دهن الورد و يتجرع خلا ثقيفا قد نقع فيه افسنتين و صعتر. فإذا سكنت الحمرة من الوجه و العين، دبّر بتدبير من سقى الأفيون.

جوز ماثل: يعرض منه دوار و حمرة في العين و سكر و سبات.

و علاجه: علاج من سقى اليبروج و ينفع منه خاصة ايجار الزبد و السمن المسخّنين و القى ء مرات و وضع الأطراف في الماء الحارّ و تسخين البدن بتمريخ الادهان(2) و الرياضة و التغذى بالاغذية الدسمة و سقى الشراب المفوّه.

بذر قطونا: قد يعرض لمن شرب بذر قطونا مدقوقا غم و كرب و ضيق النفس و سقوط القوة و النبض و الغشى.

و علاجه: القى ء بالماء الحارّ و العسل و الشبت و الملح و البورق و يحتسى صفرة البيض النيمبرشت و سقى الشراب الصرف.

الكزبرة الرطبة: إذا أكل منها كثيرا و شرب من مائها قدر أربع أواق، حدث سدد و دوار و اختلاط و سبات و بحة الصوت و يفوح ريح الكزبرة من البدن.

و علاجه: بعد التنقية يحسى صفرة البيض النيمبرشت بالفلفل و الملح و مرقة الدجاج المسمنة و سقى الشراب القوى إما و حدّة أو مع الدارصينى و الفلفل.

الفطر و الكماة: الإكثار منهما يورث الخوانيق و القولنج مع أن فيهما أنواعا رديئة

ص: 614


1- 540. ( 1).[ خ. ل: غير موجودة].
2- 541. ( 2).[ أي: الحارّة].

قاتلة، لا سيّما من الفطر و هى ما كان فيه سواد أو خضرة (أو تطويس)(1) و تفوح منه رائحة كريهة و ما كان نباته عند أحجار هوامّ أو بقرب اشجار لها كيفيات قوية و يحدث منه ذبحه و ضيق النفس و الاقشعرار و العرق البارد و الغشى.

و علاجه: التنقية بماء الفجل و عصير الفوتنج و المرى و السكنجبين و البورق و الملح و نحو ذلك و سقى الشراب الصرف أو خرء الدجاج بالسكنجبين العسلى أو رماد خشب التين و الكرم بالماء الحارّ مع قليل خل و ملح أو ترياق الاربعة و السنجرينيا و الفلافلى أو الكمونى بالشراب أو بماء السداب و تضميد المعدة بالأضمدة الملطفة و استعمال الحقن الحادّة.

السمك البارد: يعرض منه إذا اكل بعد يوم من الشى ء و خاصة(2) إذا كان موضوعا المواضع الندية ما يعرض عن أكل الفطر.

و علاجه: علاج الفطر.

الزئبق: أما الحى منه فشربه لا يضرّ، بل إن شرب خرج سريعا بحاله، و أما المقتول فيعرض من سقيه وجع في البطن و ورم في الجسد و مغص شديد و ثقل اللسان و احتباس البول و هو ردى ء جدا حادّ.

و علاجه: أن ينقى الجوف منه بأن يتقيأ بماء العسل و البورق و يحقن بهما ثم يعطى الأدوية النافعة للسحج كاللبن المطبوخ و البذور اللينة و الالعبة و يحقن بها أيضا. و أما الزئبق الحى إن صبّ في الأذن، تعرض منه أعراض رديئة من الوجع الشديد و اختلاط العقل و التشنج و ربما أدّى إلى الصرع و السكتة و ينبغى أن يخرج بالتعجيل و تحريك الرأس و صبّ الدهن المسخّن في الأذن.

الشك و الزنجفر: يعرض عنهما ما يعرض من الزئبق المقتول، إلّا ان الشك ردى ء جدا.

و علاجهما: مثل علاج الزئبق.

المرتك: يعرض من شرب المرداسنج، القولنج و العسر و جفاف الفم الاختناق و ثقل اللسان و ورم في البدن.

ص: 615


1- 542. ( 1).[ خ. ل: غير موجودة].
2- 543. ( 2). لأن السمك سريعة التعفن و اذا كان موضوعا في المواضع الندية يشتدّ استعداده بسبب غلبة الرطوبة للتعفن.

و علاجه: أن يتقيأ بطبيخ التين و الشبت و البورق و يسهل بجوارش السفرجل، و يحقن بالحقن القوية، و يسقى الشراب الصرف(1) و الزنجبيل المربى، أو يعطى مثقالين من بذر الكرفس و الافسنتين و المر إذا أخذت أجزاء متساوية بأوقية من الشراب و أوقية من طبيخ الكرفس.

الاسفيداج: يعرض لشاربه ان يبيض لسانه و تسترخى أعضاؤه و يعتريه فواق شديد، و سعال و يبس في الفم و الحلق و وجع في المعدة و تمدد.

و علاجه: أن يتقيأ بماء العسل و طبيخ التين و يسقى ربع درهم سقمونيا بماء العسل بعد ذلك و يسقى عصارة الأفسنتين و ما يدرّ البول مع ماء العسل.

الجسبين: يعرض عن شربه قولنج و اختناق و جفاف الفم.

و علاجه: أن يسقى ماء العسل و الأشياء اللعابية(2) و عصارة الخطمى الرطب و الملوخية(3) ثم يسقى ربع درهم سقمونيا في جلاب. فإن سكنت الأعراض، و الّا أعيد الاستمشاء(4). و إن حدث سحج عولج السحج.

النورة و الزرنيخ: يعرض عن سقيهما مجموعا سحج و قروح الأمعاء، و من سقى النورة وحدها يبس الفم و وجع المعدة و الأسر و اسهال الدم. و من سقى الزرنيخ المصعّد يعرض له ما يعرض من الزئبق و ربما عرض عنه سعال مؤذ. و كذلك تعرض هذه الاعراض لمن سقى ماء الصابون و الزنجار أو دخل في حلقه شى ء كثير من غبار النورة.

فليسق هؤلاء الماء الحارّ و الجلاب مرات حتى يتثفل(5) أكثرها ثم يسقى ماء الارز و ماء الشعير و اللبن و اللعابات و اللزوجات و الدسومات.

خبث الحديد و برادته: يعرض منهما وجع شديد في البطن و يبس في الفم و لهيب و صداع غالب، فينبغى أن يسقى اللبن مع بعض المسهلات القوية، ثم يسقى السمن و الزبد (بالسكر و الاشربة)(6) و يجعل على رأسه دهن اللوز و الخلّ و ماء الورد ثم يسقى شى ء من المغناطيس و يتبع ذلك بالمسهلات اللينة حتى يخرج.

ص: 616


1- 544. ( 1).[ خ. ل: غير موجودة].
2- 545. ( 2). يسقى بعد التنقية لازالة الخشونة.
3- 546. ( 3).[ خ. ل: الملوكية].
4- 547. ( 4). أي: الاسهال.
5- 548. ( 5).[ خ. ل: ينغسل].
6- 549. ( 6).[ خ. ل: غير موجودة].

الزاج و الشبّ: يعرض عن شرب هذين سعال يؤدّى إلى السّل.

و علاجه: شرب اللبن و الزبد بالسكر و الأشربة الزوفائية و نحوها.

فرفيون: يعرض منه كرب شديد و لهيب و لذع في البطن و فواق و استطلاق البطن.

و هو حارّ جدا فلتوهن قوته بالزبد و السمن ثم يسقى السويق بالثلج و يجلس في ماء بارد و يجرع ماء الورد و تواتر شرب ماء الرمان و التفاح المز بعد ذلك.

اليتوعات: يعرض من سقيها إذا جاوزت الشربة لذع شديد و اسهال مفرط فينبغى أن تكسر قوتها أولا باللبن و الزبد و السمن ثم يعطى الدوغ و سويق التفاح و الربوب القابضة و الأقراص الحابسة.

دند: يعرض منه اسهال ذريع.

و علاجه مثل علاج اليتوعات.

دفلى: هذا يقتل الناس و الحمير و اكثر البهائم، و الماء الذى هو ينبت فيه ردى ء.

يعرض لمن سقى الدفلى كرب شديد و انتفاخ بطن و لهيب عظيم و هو حارّ مقطع.

و تنفع منه اللعابات و الدسومات المذكورة و الحلاوات و القى ء و الحقنة بماء العسل و البورق فما لا بدّ منه. و طبيخ التمر و الحلبة نافع و بذر فنجنكشت من ترياقاته.

بلادر: يعرض منه تنفّط الفم و الحلق و التهاب و امراض حادّة و عطش و وسواس.

و علاجه: أن يسقى الأشياء المبرّدة المرطّبة و الأدهان الباردة الرطبة و الأحساء و الأمراق الدسمة و الجوز، و فادزهر له خاصية فيه.

تفسيا: هو حادّ أيضا تعرض منه حرقة و جحوظ العين و حمرة الوجه و شرى في البدن.

و كذلك بصل العنصل و بذر الابخرة.

و الكبيكج: هي حادّة أيضا يعرض منها ما يعرض من اخواتها من السموم الحادّة.

و يقرب منها الجندبيدستر الردى ء.

الزنج الأغبر: الذى يضرب إلى السواد، فإنه حادّ أيضا تعرض منه أعراض السرسام الحارّ.

ص: 617

و كذلك الادهان و اللبوب الزنخة(1) يعرض منها غثيان و غشى و كرب، لا سيّما إن أكثر منها.

و نوع من العسل الردى ء و هو الحريف منه جدا الذى يحرك العطاس إذا شم، يعرض منه ما يعرض من بذر الأبخرة و العنصل.

و علاج جميع ذلك: التطفئة بالاشربة المبرّدة، و مياه الفواكه الباردة، و الاشياء اللعابية المغرية. و أما التنقية فهى مشترك في سقى جميع السموم و مما يخص الجندبيدستر ماء التفاح الحامض فإنه فادزهر له.

الكندش و الجبلاهنك و العرطنيثا و الخربق الابيض: هذه إذا أفرط في استعمالها خيفت لكثرة ما يميل من الأخلاط إلى المرى، و قد تحدث غثيانا قويا و قيئا يسقط القوة لشدته و ربما يحدث تشنجا يابسا لكثرة الاستفراغ.

فليعالج: العارض الأول بالحقنة ليميل بعض الخلّط إلى أسفل، و يعالج الثانى بتواتر سقى الماء الفاتر حتى تمتلئ المعدة و يقى ء بسهولة ثم يعالج بعلاج الهيضة، و أما إن حدث التشنج فيعالج بعلاج التشنج اليابس.(2)

شرح الأسباب و العلامات ؛ ج 2 ؛ ص618

خربق الاسود: يحدث منه اسهال شديد و خنق و تشنج و خفقان و حرقة اللسان و عضّ عليه و جشاء و نفخ.

و علاجه: أن تكسر قوته بما قيل و يطعم الجبن الرطب و الزبد و نحو ذلك ثم يعالج الاسهال بالربوب و الادوية الحابسة و يعالج التشنج إن حدث بما قيل في باب التشنج اليابس.

خانق الذئب و خانق النمر: يعرض من تناولهما عفوصة في الحنك و اللهات و يبس مع ورم و بخار دخانى يتصاعد من الفم و يعرض من خانق النمر السدد و ظلمة العينين و رطوبتهما.

و علاجهما: بعد التدبير المشترك سقى الصعتر و الفراسيون و السذاب أو الافسنتين و الشيح بالشراب المطفأ فيه الحديد. و الانافح فيهما نافعة.

الدبق: يعرض من شربه قرقرة في البطن و مغص من غير اختلاف و دوار.

و علاجه: أن يتقيأ بماء العسل و يحقن بالحقن اللينة و ينفعه سقى الافسنتين مع

ص: 618


1- 550. ( 1).[ أى: المتغيرة و المتكرجه].
2- 551. سمرقندى، نجيب الدين - شارح: كرمانى، نفيس بن عوض، شرح الأسباب و العلامات، 2جلد، جلال الدين - قم، چاپ: اول، 1387 ه.ش.

الخمر الكثير و السكنجبين. مما يختص به طبيخ(1) الجرجير أيضا و السنبل مع الخزميان و الفلفل.

عنب الثعلب: نوع منه مخدر ردى ء و هو الجبلى منه، و الذى له ورق مثل ورق الجرجير و أغصان كبار زغبية الأطراف يخرج هذا عن الاصل أكثر من عشرة أسود الزهر و الحب. و يعرض من تناول ذلك كمودة لون و جفاف اللسان و فواق و قى ء الدم الكثير و نفثه و اختلاف سحجى مخاطى و يعرض في المذاق كطعم اللبن.

و علاجه: القى ء و سقى الالبان و العسل مع الإنيسون و صدور الدجاج نافعة فيه، و كذلك اللوز المر.

الارنب البحرى: هو حيوان صدفى جمادى إلى الحمرة ما هو، بين أجزائه شى ء يشبه ورق الأشنان و يعرض من سقيه ضيق النفس و السعال اليابس و نفث الدم و قى ء الصفراء و اليرقان و وجع في الاحشاء و عسر البول و العرق المنتن و هو يقتل بتقريح الرئة و شاربه يشمئز من رؤية السمك.

و علاجه: سقى الألبان و الأحساء اللينة المتخذة من قضبان الخبازى و الخطمى و السرطان النهرى و نحوها سقيا متواترا و تنظف المعدة بالقى ء و الاسهال بعد سكون الأعراض بحسب الموافق و الفصد إن احتيج إليه.

الوزغة و الحرباء: لحم الوزغة قاتل فإن وقعت في الشراب و تفسخت، يعرض عن شربه القى ء و وجع الفؤاد الشديد و الحرباء أيضا قتال قريب منه و قيل إن بيضه سم ساعة.

و علاج الوزعة مثل علاج الذراريح. و أما علاج الحرباء فيؤخذ السمسم و الخرنوب النبطى و السكر بالسوية و يسقى سمن البقر. و يجب أن يسقى اللبن الحليب و يمرخ بالدهن و يستخدم. و أما بيض الحرباء فعلاجه أن يسقى ذرق البازى في الطلاء و يتقيأ و يمرخ الجسد بالسمن و يكمد الرأس بالملح و يطعم التين و الزبد و الخبطيانا.

سالامندرا: قيل: إنها هامة شبيهة بالغطاية ذات أربع أرجل قصيرة الذنب، يزعمون أنها لا تحترق و ان طرحت في الأتون أطفأت ناره. و يعرض من شربها اوجاع

ص: 619


1- 552. ( 1).[ خ. ل: غير موجودة].

شديدة (فى المعدة)(1) و ورم في البطن كالاستسقاء و كزاز و احتباس البول.

و علاجها: العلاج المشترك و سقى الترياق. و مما يخصه أن يؤخذ الراتيانج و علك البطم و يسقى منهما أو كلاهما مع الميعة و الجنطيانا.

الضفادع: يعرض لمن سقى هذا ترهل في البدن و كمودة اللون و غشى و قذف المنى، فإن تخلص منها تساقطت أسنانه و انتشر شعره. و نوع منها أصفر ينقطع عمن سقيها شهوة الطعام و يحمض الجشاء و يفسد اللون و ترم البطن و الساق و يحدث القى ء و الغشى.

و علاجها: بعد التنظيف بالقى ء و الاسهال، أن يحمل على العدد و يعرق في الحمام و يسقى دواء الكركم و دواء اللك.

مرارة كلب الماء: قيل: إن قدر عدسة من مرارة كلب الماء يقتل بعد أسبوع.

و علاجه: سقى السمن مع الخبطيانا و الدارصينى و أنفحه الارنب و يمرخ بدهن طيب و يلطف التدبير.

دم الثور الطرى: يعرض لمن سقى منه عسر النفس(2) و وجع اللوزتين و حمرة اللسان و الغشى الشديد و الكرب.

و علاجه: التنقية بالحقنة و الاسهال، فإن التنقية بالقى ء فيه خطر، لاندفاع ما لا يمكن قذفه و دفعه فيختنق. و يجب أن يسقى الادوية النافعة من جمود الدم مثل التين الفج و بذر الكرنب و الحلتيت و البورق و رماد خشب التين و الفلفل و الأنافح في الخلّ.

الدم الجامد: قد يحدث من الدم عند الجمود في أفضية البدن من المعدة و الصدر و الأمعاء و المثانة، كيفية سمية و تعرض منه أعراض رديئة من صغر النبض و الضعف و الغشى المتواتر و برد الأطراف و الاختناق.

و علاجه: علاج اللبن الجامد، فأما جموده في المثانة فيعالج بعلاج الحصاة.

اللبن الجامد: كثيرا ما ينعقد اللبن الحليب في المعدة، و خاصة ما كان له متانة و يعرض منه الغشى و العرق البارد و النافض.

و علاجه: أن يسقى أنفحة الارنب مثقالا بأوقية من الخلّ الثقيف أو قدر باقلاء

ص: 620


1- 553. ( 1).[ خ. ل: غير موجدة].
2- 554. ( 2). لأنه بسبب الحرارة المفرطة يحرك المواد و يصعد الى الرية و القلب و الفم.

من الحلتيت أو من لبن التين المجفف، و يستفّ من الحرف أو يسقى ماء الفوتنج و السكنجبين الحامض، و يشرب طبيخ بذر الكرفس مع ماء العسل و يتقيأ اللبن الفاسد.

إن اللبن ربما استحال إلى كيفية رديئة و مال عن الحموضة إلى الفساد و الرداءة و تعرض عن أكله الهيضة القوية و الدوار و الغشى و عصر في فم المعدة.

و علاجه: أن يتقيأ بماء العسل، ثم يسقى شرابا صرفا مع جوارش الفلافلى و تكمد معدته بدهن الناردين.

الشوى المغموم: كل ما غم مما يشوى و لا يترك مكشوفا حتى يتنفس بل لف لفا محكما يمنع خروج البخار، فإنه يصير سما يعرض عن أكله الهيضة القوية و الدوار و الغشى و فقدان العقل.

و علاجه: بعد أن يستنظف بالقى ء، سقى الميبة و الميسوسن و الشراب الريحانى مع ماء السفرجل و التفاح و دواء المسك و الامتناع من النوم و الحمام الماء البارد و الشراب الصرف.

قد يحدث من شرب الماء البارد جدا خاصة بعد الحركة و الجماع، فساد مزاج الكبد و الاستسقاء.

و علاجه: دواء الكركم و الشراب الصرف.

و أما الشراب الصرف إن سقى على الريق كثيرا فربما يحدث خناقا و أوجاعا و التهابا، و خصوصا بعد الرياضة و التعب خاصة إذا كان الشراب حلوا.

و علاجه: تبديل المزاج بالماء البارد و الرائب و ماء الفواكه و أقراص الكافور.

و مما يعدّ من السموم حب الخروع و يعرض منه الهيضة، و منها آزاد درخت، قيل: إن ثمرته قتالة رديئة للصدر و المعدة، مكربة. و منها الكرمدانة و يعرض منه الحكة و الورم و منها الداذى و يعرض منها السدد. و منها قشور الارز، و يعرض منه وجع و ورم الفم و اللسان و المرى. و منها التربد الاسود و الاصفر و الغاريقون الأسود، و تأثيره في البدن يشبه تأثير الخربق. و منها عصارة قثاء الحمار و ضرب من الشونيز ردى ء (و زعم قوم أن الإكثار منه قاتل)(1). و منها ادوية مجهولة غير معروفة، و منها سورديون، و يعرض منه اختلاط العقل

ص: 621


1- 555. ( 1).[ خ. ل: غير موجودة].

و التمدد حتى يعرض للشفة من الامتداد حالة شبيهة بالضحك. و منها طرينون، قيل: إنه يحدث فلغمونيا في الشفة و اللسان و جنونا. و منها وردفيون، و هو من جملة المخدرات في طبيعة البنج، يعرض منه الغثيان و الفواق و المغص.

و علاج جميع ذلك: العلاج المشترك، و ليست واحدة منها مخصوصة بعلاج خاص.

ص: 622

الضميمة الثالثة: في طرد الهوام

ينبغى أن يمسك في المساكن السنانير و اللقالق و الطواويس و طيور الماء و القنافذ و الايائيل و التيوس الجبلية و ابن عرس و يوضع السراج و المصابيح في الليل في المواضع البعيدة من المرقد ليميل هي إليها و يدار حول المرقد رسن مطلى بقطران و حلتيت (و يبخر بقضبان الرمان، و ما يطرد الحيات خاصة)(1) و يبخر بأظلاف المعز و قرون الايل و الكبريت و شعور الناس و السكبينج و الزفت و المقل و القنة و رشّ البيت بطبيخ الحسك و ماء النوشادر و فرشه بالبرنجاسف و البنجنكشت و الحرف.

و مما يطرد العقارب التبخّر بها أنفسها و بالكبريت و حافر الحمار و القنة و الزرنيخ الأصفر و شحم الماعز و سمن البقر و رشّ البيت بالحلتيت المحلول في الماء.

و أما البراغيث فمما يطردها: رشّ البيت بطبيخ الحسك و ماء السذاب و ماء الدفلى و الحنظل و الخرنوب و الافتراش بالحشيشة المسماة كيكواشه.

و أما البق: فإنه يهرب من دخان التين و سرقين البقر و الزاج و الشونيز و خشب الصنوبر، و إن دهن الوجه كانت نكايته أقل. و لا يتعلق القراد أيضا بالعضو المدهون.

و قيل: إن ورق الدلب يطرد الخنافس.

ص: 623


1- 556. ( 1).[ خ. ل: غير موجودة].

و أما الذباب: فإن طبيخ الخربق الاسود و الزرنيخ الاصفر(1) و الكندش يقتله.

و أما الفأرة: فيقتلها المردارسنج و الخربق و السك و خبث الحديد إن أخذت معجونة بالدقيق و طرحت في البيت حتى يأكلها. و العنصل أيضا يقتلها و ريح الزاج يطردها. و أيضا الفأرة الذكر إذا سلخت و تركت أو خصيت أو قطع ذنبها.

و أما النمل: فإنها تهرب من دخان الكبريت و القطران و الحلتيت و مرارة الثور.

و أما الزنابير: فإنها تهرب من دخان الكبريت و الثوم و لا يقربن من تلطخ بالخطمى.

و أما الارضة: فإنها تهرب من دخان ريش الهدهد و ريش الكركى و الكزبرة اليابسة و الفوتنج بالسوسن و الافسنتين. و الفوتنج النهرى يمنع الثياب عن التسوس و كذلك قشور الاترج.

و أما السباع: فيقال: إن الاسد ينفر عن الديك الأبيض و الفأرة. و الذئب لا يقرب مكانا فيه عنصل. و النمر يخاف من شجرة المران. و السنانير و الدبق فإنها تهرب من ريح السذاب. و اللوز المر يقتل الثعالب. و الخربق يقتل الخنازير و الكلاب و أكثر السباع. و خانق النمر يقتل النمر.

ص: 624


1- 557. ( 1).[ خ. ل: غير موجودة].

الضميمة الرابعة: في نهش الهوام

اشارة

أما نهش الهوام و لذعها إذا جهلت ما هي عليه فينبغى أن يشدّ ما فوق الموضع ساعة تقع اللذعة و يمصّ مصّا شديدا بعد غسل الفم و تدهينه بدهن الورد، و ينبغى أن لا يكون الماصّ متآكل الأسنان و لا صائما و بعد ذلك توضع عليه المحاجم بالنار بلا شرط أو مع شرط ثم تشق فراريج حارّة و يضمد بها فإن وجد العليل الوجع كأنه قد امسك عن الإمعان و التوغل إلى قعر البدن فذاك، و الّا يضمد ببعض الادوية الحارّة الجذابة مثل زبل الحمام و الفوتنج و الكبريت و البول و رماد الكرم و شجر التين بالخلّ أو ببصل الفأر و الثوم البرى أو بمرهم متخذ من سكبينج و خزميان و حلتيت و كبريت و زبل الحمام أو فوتنج و مشكطرامشبع إذا جمعت أجزاء سواء و عجنت بزيت و زفت و طليت و يمنع الجرح من الاندمال و يسقى ترياق الاربع ثم ينظر إلى الاعراض العارضة حتى يعلم أنها لسعة أيّ حيوان هي و يسقى من الترياق ما هو مخصوص به.

ص: 625

الفصل الأول: في لذع558 الأفاعى و الحيات

الحيات انواع كثيرة منها المقرنة و الباعثة للدم، و يعرض من لسعها انفجار الدم من المسامّ و المنافذ. و منها الصل، و منها الطفارة، و الوثابة ترمى بنفسها إلى من يمرّ بها. و منها بزاقة تمج بزاقها و تزرقه بعصر أسنانها بعضها على بعض فيقبل بزاقها و رائحة بزاقها. و منها الدساسة تدسّ نفسها في الرمل و تسبح فيه سباحة السمكة في الماء. و منها الحية المسماة بالمكللة الرأس، طولها شبران إلى ثلاثة و رأسها حادّ، قيل إنها تقتل بصفيرها و من وقع عليه نظرها من بعيد مات و يموت كل من يقرب ذلك الميت.

و منها الأفاعى و هى ما كان. منها غليظة الوسط دقيقة الرقبة عريضة الرأس أغبر منقطة بسواد. و منها البلوطية التى تأوى المبالط تكون خبيثة الرائحة، يعرض من لسعها انسلاخ الجلد، و منها المعطّشة حيث لملسوعها الحرقة و الالتهاب فلا يزال يشرب الماء و لا يروى منه.

و من الحيات و الأفاعى أنواع أخر كثيرة لا تحصى كثرة و رداءة، فينبغى أن يتوقى العاقل جسده منها و لا يتجاسر عليها و لا يسترسل إليها اليد و لا إلى حيوان لا يعرف بل يهرب منها أشدّ الهرب.

و علامة لسع الافاعى: أن يخرج من موضع اللسعة أولا دم، ثم صديد غسالى، ثم يخدر الملسوع و يزول عقله ثم يفيق يبتدئ تسيل من اللسعة رطوبة منتنة شبيهة

ص: 626

بالزيت الأخضر و يظهر ورم حارّ أحمر و بثور و نفاطات كحرق النار، ثم يخضرّ الورم و يظهر الاحشاء التهاب و فى البدن الحمى مع نافض و عرق بارد و فساد اللون إلى الخضرة و تواتر نفس و غشى و فواق و قى ء مرة و أكثر ما يهلك في ثلاثة أيام و ربما بقى إلى السابع.

و علاجه: أن يشدّ فوق النهشة شدّا محكما فإن كانت نهشة جنس الأفاعى معروفة بالرداءة كالبلوطية و المعطشة، فينبغى أن يقطع ذلك العضو، فإن الخلّاص في قطعه. فإن لم يكن، فليشرط الموضع و يوسع الجرح و توضع عليه المحاجم و يمصّ مصّا قويا متتابعا حتى يجتمع اللحم و ينعصر و يستفرغ بذلك السم، و قد يمص بالفم بعد غسله و تدهينه و يوضع عليه الادوية الجذابة للسم المحرقة له مثل الزفت و الفرفيون و الجاوشير و القنة و البصل و مما ذكر في نهش الهوام إذا جهلت ما هي ثم سقى الترياق و المثروديطوس و أقراص الكرسنة المتخذة من السذاب البرى و دقيق الكرسنة و الزراوند المدحرج و بذر الحندقوق بالسوية معجونة بخل مقدار مثقال بأوقية شراب عتيق أو يسقى مثقالين من الحلتين بأوقية شراب و أطعم الثوم الكثير و الجوز و الطعام الدسم و السرطانات النهرية مشوية، و ينظر أيّ الأمرين أعظم: الأشياء العارضة في موضع النهشة أو العارضة في جميع البدن من الغشى و الاستسقاء و نحوه. فإن كانت الثانية أقوى، استعملت الترياقات، و إن كانت الأولى، تركت الترياقات و الادوية الحادّة و أقبل على الموضع و استعمل فيه ما ذكر فى باب القروح الخبيثة الساعية و الفصد نافع للسليم(1) و لكن بعد انتشار السم في البدن إما لكثرته أو لسوء التدبير، و أما قبل ذلك لئلا ينتشر السم.

ص: 627


1- 559. ( 1).[ أي: الملسوع بالحية].
الفصل الثّانى: في لذع العقارب

قد يعرض من لسعها أن يرم الموضع ورما صلبا أحمر و يحس الملسوع من بدنه بحالين مختلفين- برد في وقت و حرارة في وقت آخر- و كرب و ضعف في الفؤاد و عرق بارد كثير و استرخاء.

و علاجه: أن يشدّ فوق موضع اللذعة بعصابة قوية و يدقّ العقرب و يضمد به أو يضمد ببذر الكتان و الكبريت الأصفر و الملح و علك البطم و يمرخ بدهن الزنبق و الفرفيون و الخزميان و يدلك به دلكا جيدا مرات و يكمد بالنار و الماء الحارّ، و يعطى ترياق الأربعة أو الترياق المخصوص به أو يسقى الشراب بالثوم و يضمد بالثوم أيضا. و ليجتنب الاشياء المفتحة للسدد و خاصة الكرفس في المواضع الكثيرة العقارب.

و نوع من العقارب يسمى الجرارة و هى عقارب صغار تجر أذنابها، تكون ببلاد «خوزستان» و خاصة ب «عسكر» مكرم. و سمومها حارّة رديئة قلما يسلم الملذوع منها و لا يعرض من لسعتها في أول الأمر وجع يعتدّ به، و لكن بعد يوم أو يومين تتقرح اللسعة و تعرض أعراضا رديئة فيرم اللسان(1) و يعرض بول الدم و الغشى و الخفقان و ربما عرض اليرقان و ربما احتبست الطبيعة.

و علاجه: وضع المحاجم على موضع اللسعة بالمصّ الشديد و جذب السم بما ذكر و إحراقه بالكيّ ثم الفصد و سقي الربوب و الفواكه الحامضة، خاصة التفاح

ص: 628


1- 560. ( 1). لصعود المواد و الأبخرة بسبب الحرارة الى الأعالى و قبولها بسبب لين جرمها.

الحامض و السويق بالماء البارد و الطرحشقون و الهندباء و ماء الشعير و ماء الخيار و القرع و أقراص الكافور و يسلك في علاجه على طريق التطفئة و تسكين الدم، و يعطى (الترياق العسكرى)(1) و الترياق المتخذ من الطرحشقون اليابس و ورق التفاح الحامض و الكزبرة اليابسة أجزاء سواء يستفّ منه ثلاث راحات و تعالج الأعراض الحادّثة عنها كما إذا حدثت أمراض بذاتها.

ص: 629


1- 561. ( 1).[ خ. ل: غير موجودة].
الفصل الثالث: في نهش الرتيلا و العناكب

الرتيلا له انواع كثيرة و شرّها المصرية(1) العظيمة التى تشبه الذباب الذى يطير حول السراج. و منها ما ليس له نكاية. و يعرض من جميعها تورم موضع اللسعة و ربما احمر الأقل و فى الأكثر كمدا أخضر. و للسعة لكل نوع منها اعراض خاصة: فالحمراء منها يعرض من نهشها وجع يسير و حكة تسكن سريعا. و أما السوداء الرقطاء فيشتدّ الوجع للسعتها مع برد في البدن و رعشة. و البيضاء يعرض من نهشها وجع يسير و حكة و اختلاف البطن. و الكوكبية (و هى بيضاء مدورة البطن صغيرة الفم كوكبية)(2) التى على ظهرها خطوط براقة يعرض من نهشها خدر و استرخاء البدن. و أما الصفراء الزغباء و هى التى إذا أرادت أن تضرب قذفت رطوبة يسيرة، فيعرض من نهشها خدر و استرخاء و انتفاخ البدن و ربما قتلت. و منها انواع أخر تقرب أعراض لسوعها من تلك.

و علاج جميع ذلك: بعد مصّ لموضع اللسعة و جذب السم بالجواذب، الانغماس الماء الحارّ و التنطيل بالماء و الملح و الاندفان في الرمل و الرماد الحارّين و تضميد موضع اللسعة بالمر و الملح أو برماد خشب التين و النورة و القلى معجونة بماء حارّ و استفاف الشونيز و بذر الكرفس و سقى دواء الحلتيت و الترياق المخصوص بالرتيلا.

ص: 630


1- 562. ( 1).[ خ. ل: المضرية].
2- 563. ( 2).[ خ. ل: غير موجودة].

و أما العنكبوت: فإن منها ما يعرض من نهشه أعراض رديئة حتى تبرد الأطراف و يقشعرّ البدن و ينتشر القضيب و يمتدّ(1) و تمتلئ البطن رياحا.

و علاجه: أن يسقى السذاب المجفف و السعد و الشونيز بالشراب الصرف القوى و يعرق فى الحمّام و يسقى الترياق.

و أما العنكبوت المعروف بالعندب فهو عنكبوت أسود قصير الأرجل يلطأ بالارض و إذا قدم إليه خلال قابل بيديه و تعرض من لسعه حكّة في الموضع و اسوداد و تعرض للملسوع الحمى المطبقة، و سمه حارّ بخلاف سائر العناكب.

و علاجه: الفصد دفعات و حل الطبيعة بمطبوخ الفواكه و الزام ماء الشعير و المزورات و اخذ اللحم الفاسد من موضع اللسعة بالحديد و تدبيره بما يدبّر به القروح الرديئة.

و أما العنكبوت المعروف بالفهد الذى يثب على الذباب و يصيده كما يثب الفهد على الصيد، فهو عنكبوت صغير الأرجل أبيض منقّط بالسواد. و هو سليم و يعرض من لسعة الحكاك.

و علاجه: التعريق و نشف العرق ثم الطلى بالحضض المحلول في دهن الورد و الخلّ المغلى فيه أصل الكرفس.

و أما الشبث فهو العنكبوت الكثير القوائم الطويل. و يعرض من لسعه وجع المعدة و قى ء (و عسر البول)(2) و عسر براز و هو ردى ء قاتل.

و علاجه: علاج الريتلا.

ص: 631


1- 564. ( 1). عن رياح حادّثة من اضطراب الأخلاط و تحرّكها عن غلبة الغريبة.
2- 565. ( 2).[ خ. ل: غير موجودة].
الفصل الرابع: في لسع566 الزنابير و النحل و النمل الطيار

الزنابير منها كبار و منها صغار و من الكبار جنس سود الرؤوس ذو إبرة كبيرة و هى قتالة، و جنس آخر منها- أعنى من الكبار- يسمى البازى لحدتها و حرارتها و مشابهة لونها بلون البازى و هى رديئة أيضا تؤلم إذا لسعت ألما شديدا و تأكل اللحم و من خاصيتها أنها إذا وقعت على الفأر الميت ثم لسعت إنسانا قتلت من يومه. و يحدث من لسعه وجع و حمرة و ورم.

و علاجه: أن يشرط موضع اللسعة بإبرة أو برأس «مبضع» و يمصّ مصّا شديدا ثم يطلى عليه طين الحر بالخلّ أو الكافور بالخلّ أو الطحلب بالخلّ و يضمد بالخبازى و البقلة الرجلة و عنب الثعلب و توضع فوق الطلاء و الضماد خرق مبرّدة بالثلج و تبدل متى حرت أو يصبّ عليه ماء الثلج إلى أن يخدر و يدلك بورق البادروج أو بالذباب و يتحمل بقطعة من الجليد في الدبر و يعطى الربوب القابضة و بذر قطونا و السكنجبين الحامض و ماء الرمان الحامض و الخيار و الهندباء و الخس و يستفّ كزبرة مدقوقة بالماء البارد و بسكر و يفصد إن كانت اللسعة من الزنابير الكبار الرديئة.

و أما النحل: فهو قريب من الزنابير الّا أنه يترك إبرته في موضع اللسعة.

و علاجه مثل علاج الزنبور و كذلك علاج النمل الطيّار ذى الجناح.

ص: 632

الفصل الخامس: في نهش الغطابة و سام ابرص

هذه إذا نهشت، خلفت أسنانها في موضع النهشة فيدوم لذلك الوجع إلى أن يخرج. و مما يخرجها أن يدلك بالدهن و الرماد حتى يخرج أو يمرّ عليها ابريسم أوقر حتى ينتزع ثم يعجن الرماد بالدهن و يضمد به الموضع. و إن دام الوجع، فليمصّ الموضع مصّا جيدا، أو ينطل عليه الماء الحارّ المغلى فيه النخالة و يسقى الترياق المتخذ في نهش الرتيلا، و الطرحشقون نافع في عضّه.

و أما سام ابرص: فهو نوع من الوزغة صغير القدر منقط بالسواد يكون في المواضع الخربة و هو أيضا يترك أسنانه كلها في العضة لضعف أصولها و لأنها معوجة الشكل. و تعرض للمعضوض حمى مطبقة (ينفض فيها)(1) و يعرض له من القلق ما يعرض من لسع الحيات و كثيرا مّا يقتل من فرط الألم و يخضرّ موضع العضّة و يسيل منه شى ء صديدى كالرطوبة الفاسدة.

و علاجه: أن تخرج أسنانه بأن يلفّ القزّ على «السكين» لفا كثيرا و يمرّ على العضة يمنة و يسرة و إلى قدّام و إلى خلف أو يقطع الصوف قطعا صغارا و يضرب مع بذر قطونا الماء الذى قد حل فيه الصمغ و يضمد به و يترك يوما ثم يقلع برفق حتى تخرج اسنانه و علامة خروجها زوال الحمى و خضرة الموضع و انقطاع سيلان الصديد و بعد ذلك يعالج بعلاج لسع الحيات.

ص: 633


1- 567. ( 1).[ خ. ل: غير موجودة].
الفصل السادس: في عضّ الانسان و ذوات الأربعة568

إن عضّة الانسان إذا كان صائما(1) عظيمة الضرر فينبغى أن يبادر و يطلى بالزيت و يضمد برماد خشب الكرم و الخلّ بالايرسا أو بقشور أصل الرازيانج و العسل أو بدقيق الباقلاء و الماء و الخلّ و دهن الورد، أو بالبصل و الملح و العسل، أو بالمرهم الأسود المتخذ من الشمع و الشحم و الزيت و القنة فإنه أجود المراهم للعضّ و الشق بالمخالب. و إن حدث ورم، فيطلى بالمردارسنج.

و اما عضّة الكلب: فتطلى بما ذكرناه و خاصة بالبصل و العسل، أو بالنطرون و الخلّ، أو بالملح و البصل و السذاب، أو الباقلاء و اللوز المر و العسل. و يوضع على العضّة صوف(2) مبلول بالخلّ و الزيت.

و أما عضّة الأسد و الفهد و النمر و القرد و جراحة مخالبها: فيحتاج إلى جواذب السم، لأن أسنان هذه الحيوانات و مخالبها لا تخرج أيضا من طبائع سمية، فيضمد بالضماد المتخذ من الزراوند و الايرسا و العسل ثم يغسل بالخلّ و يوضع عليها مرهم متخذ من قشور النحاس و الزنجار و الايرسا و خبث الفضة و الشمع و الزيت.

و أما عضّة كلب الماء و التمساح و السمكة السوداء المعروفة بالكوسج:

فلا يخلو أيضا عن سمّية مّا، و ينبغى: أن يعالج أولا بالجواذب و الجاليات و يحشى

ص: 634


1- 569. ( 2). أو غضبانا أو شابا حارّ المزاج اذا أكل الحبوب الستعدّة للفساد خصوصا العدس.
2- 570. ( 3).[ خ. ل: خرق].

بالملح و القطن أو بالنطرون و العسل ثم يوضع عليه الشحوم و السمن.

و أما عض السنور: فربما عرض منه وجع شديد و خضرة في الجسم.

و علاجه: العلاج العام(1) و ضماد البصل و ضماد الفوتنج البرى.

و أما عضة ابن عرس: فإنها سريعة نشوء الوجع و يكون لونها إلى كمودة و ينبغى أن يكمد بالبصل و الثوم و يؤمر بأكلهما. و شرب الشراب الصرف و التضميد به مسلوخا نافع من عضه.

و أما عضّة التنين و الورل: فيعالج بعلاج القروح الرديئة.

و قد ذكر القدماء هوام كثيرة و حيات برية و بحرية مخصوصة ببعض المساكن و البقاع تعرض من لسعها أعراض رديئة.

و علاج جميع ذلك بعد العلاج المشترك: جذب السم و تنقيته و سقى الترياقات و تدارك تلك الاعراض و منع اندمال الجرح إلى وقت خلاص العليل من غائلة السم.

ص: 635


1- 571. ( 1).[ خ. ل: و العام، و هو الصحيح لكن« الواو» زائدة].
الفصل السابع: في عض الكلب الكلب

الكلب جنون يعرض للكلب و استحالة مزاجه إلى سوداوية خبيثة سمية فيحدث لعابه سمية لذلك و لامتناعه من شرب الماء. و أكثر ما يكلب في البلاد و الأوقات الحارّة جدا و الباردة جدا بسبب إحتراق الأخلاط و انجمادها. و قد يكلب غيره من الحيوانات مثل الذئب و الضبع و ابن آوى و النمر و غيرها.

و الانسان إذا عضّه كلب فربما تسرى تلك السمية فيه و استحال مزاجه إلى مزاجه حتى يحرص هو أيضا على عضّ الانسان. و إن عضّ انسانا بعد هيجانه، عرض لمعضوضه ما يعرض له و كذلك سؤر مائه و فضلة طعامه يعملان بمن يتناولهما ذلك.

و علامات كلب الكلب إذا استحكم كلبه: احمرار عينه و خروج لسانه(1) و سيلان اللعاب و الزبد من فمه و أن يطأطئ رأسه نحو الارض و يرخى اذنيه و يدسّ ذنبه بين رجليه(2) و يختبط في حركته كالسكران و يعدو دائما و يحمل على كل من يلقاه و لا يعرف أربابه و لا ينبح الّا قليلا مع بحة الصوت و تهرب عنه الكلاب و يمتنع من الأكل و يهرب من الماء إذا رآه و قد يمرّط شعره و ظهر(3) فيه صفائح من الجرب.

و الآفة التى تتبع عضّته عظيمة تعرض للمعضوض من بعد أيام حالة و أعراض

ص: 636


1- 572. ( 1). يطلب بذلك الترويح بالقلب.
2- 573. ( 2). أى: يدخل بين رجليه.
3- 574. ( 3).[ كذا كان في النسخ و الصحيح أن يكون: يظهر].

رديئة حتى يفزع من جميع ما يراه و يستوحش و تظهر فيه آثار الماليخوليا ثم يأخذ بعد ذلك فى الخوف من الماء و الرطوبات و ربما لم يفزع منه بل يستقذره و لم يشربه. و قد يعرض الفزع بعد أسبوع و أسبوعين إلى أربعين يوما و ربما لم يفرغ بعضهم إلى ستة أشهر و هؤلاء هم أصحاب الأمزجة الرطبة جدا. و قلّما يرجى منه إذا خاف من الماء و خصوصا إذا رأى وجهه في المرآة و لم يعرف نفسه أو يتخيل فيها له كلب، فلذلك لا ينبغى إذا وقعت عضّه من الكلب أن يتهاون بأمرها بل يتفقد في الكلب تلك العلامات المذكورة، فإن لم يتأت استثبات صورته، فتؤخذ قطعة خبز و تلطخ بالدم السائل من العضّة و تلقى إلى كلب: فإنّ أكلها، فإن العضّة ليست من عضة كلب كلب، أو يدق الجوز أو الشاه بلوط و يضمد الموضع ليلة ثم يطرح من الغد إلى دجاجة فتمتحن به فإن كان كذلك فإنها لا تأكله و إن أكلت ماتت.

فاعلم إن العضة كانت عن كلب كلب فينبغى أن يشقّ موضع العضّة و يوسع و توضع عليه المحاجم و يمصّ مصّا كثيرا حتى يستفرغ منه الدم الكثير ثم يوضع عليه المرهم المحرق الأكّال أو الثوم المدقوق مع الخلّ و الجاوشير المسحوق بالخلّ المخلوط بالزفت المذاب أو السلق فالجرجير و البصل مطبوخا بالسمن أو الثوم و البصل و الملح مدقوقة مخلوطة مع رماد خشب الكرم. هذا إذا تلوحق في الابتداء من يوم إلى ثلاثة أيام قبل أن يسرى السم، فأما بعد ذلك فليس في توسع فم الجرح فائدة بل ينبغى أن يجتهد في أن يبقى مفتوحا فقط و ليشتغل بتنقية البدن بما يستفرغ به أصحاب الماليخوليا و سقى دواء الذراريح و دواء السرطان المخصوصين به و الترياق فإذا بال بعد سقى (الادوية الترياقية، فقد أمن من الفزع من الماء و ربما بال بعد سقى)(1) دواء الذراريح أشياء لحمية عجيبة كأنها كلاب صغار، ثم بعد ذلك ينبغى أن يدبّر بسائر تدابير اصحاب الماليخوليا من ترطيب المزاج بالغذاء و الحمّام و غير ذلك.

ص: 637


1- 575. ( 1).[ خ. ل: خرق].
الفصل الثامن: في لسع قملة النسر

هذه هامة كالقملة أو كأصغر القردان. قال «جالينوس»: هي صغيرة لا يتوقّى منها و لا تكاد تضر لسعتها. و قال «روفس»: هي حيوان قتال يسقط من النسر يشبه القملة و هى مما تفجر الدم من جميع المجارى حتى من العين و أصول الأسنان.

و علاجه: علاج لسع الجرارة و يطلى موضع اللسعة بالفادزهر و عصارة الخس و الصندل الأحمر و البقلة الحمقاء و الطحلب و يسقى اللبن الحليب و لبن الماعز و الطين القبرسى و شيئا من بذر قطونا بماء الخيار أو بماء القرع و سائر المطفئات.

و قيل: إنها تغوص في الجلد و تدبّ في المواضع اللحمية من البدن و تفرخ فراخا كصغار النمل، فإن كان كذلك فعلاجه أن توسع الثقب فتخرج بالآلة ان وجدت، و إن لم توجد، غرق الموضع بالزيت و وضعت عليه قطنة. و قيل: مما يخرجه السفرجل المدقوق و الطين الذى يؤخذ من أصل شجر السفرجل و الحلتيت المغلى في الشراب.

ص: 638

الفصل التاسع: في عضة الضفادع

أما الضفادع البحرية فقد قيل إنها خبيثة رديئة متعرضة للحيوانات و الاجسام تتفقّد إليها من البعد لعضّها فإن لم تتمكن من العضّ، نفخت نفخة ضارة و يعرض من عضّها ورم عظيم و هلاك سريع. و أما البرية و النهرية فسليمة لا يعرض عن عضّتها شى ء من الأعراض التى تعرض عن عض ذوات السموم، الّا أنه يتورم العضو المعضوض كله ورما رخوا.

و علاجها: علاج السموم الباردة.

الفصل العاشر: في عض سالارمندرا

قيل: إنها هامة شبيهة بالغطاية ذات أربع أرجل قصيرة الذنب، يزعمون أنها لا تحترق و إن طرحت في الاتون أطفأت ناره(1) و يعرض لمن عضّه وجع شديد و التهاب في البدن و ورم و اعتقال في اللسان و رعدة و خدر و كثيرا مّا يعرض اسوداد عضو على شكل مستدير.

و علاجه: علاج من سقى الذراريح و سقى راتيانج مع العسل و طبيخ السوسن مع ورق الأنجرة و الزيت.

ص: 639


1- 576. ( 1).[ خ. ل: صار باردا].
الفصل الحادّى عشر: في عضة الاربعة و الاربعين

هو الحيوان المعروف بدخّال الأذن و ربما كان في طول شبر و له في كل جانب إثنان و عشرون قائمة و قد يمشى قدّاما و قد ينكس بحاله و له جهتان في مؤخره متعلقان إلى رأسه. و هو إذا لسع عض أولا ثم قلب جسمه(1) فغوصهما في موضع العضة، ثم ينقلع و يسقط كالمغشى عليه و يصيب الملسوع وجع شديد و حالة شبيهة بالنهوس و ضيق الصدر و شهوة شى ء حلو.

و علاجه: أن يدق هذا الحيوان و يشدّ على عضته و يعطى من الزراوند الطويل و الجنطيانا و قشور أصل الكبر و دقيق الكرسنة اجزاء سواء بالشراب أو بالعسل و زهرة الخشخاش من ترياقاته و ربما كفى فيه استعمال الملح و الخلّ على موضع العضة.

و الله اعلم بالصواب و إليه المرجع و المآب

و صلى الله على محمد و آله الطاهرين

ص: 640


1- 577. ( 1).[ خ. ل: جمتيه].

مصادر و فهارس

اعلام

ابقراط: ج 1: 13، 26، 27، 51، 136، 144، 156، 159، 181، 247، 309، 492، 554، ج 2: 187، 604، 605، 607.

إبن النيلى: ج 1: 428.

إبن أبى صادق: ج 1: 315، 317، 501، 557، 579، ج 2: 253، 309، 329، 338، 345، 358، 404، 428.

ابن رشد: ج 2: 337.

إبن زهير: ج 1: 551.

إبن سرافيون: ج 1: 25، 34، 54، 55، 64، 67، 97، 98، 113، 123، 125، 165، 167، 295، 317، 409، 418، 500، 553، ج 2: 336، 355، 357، 358.

إبن سيار: ج 1: 47.

إبن ماسويه: ج 1: 636.

ارجيجانس: ج 1: 247، 312، 535، ج 2: 603.

اركاغانيس: ج 2: 603.

إسحاق بن سليمان الاسرائيلى: ج 2:

337.

الاستاذ العلامة: ج 1: 534.

الإسكندر: ج 1: 326.

الإمام: ج 1: 55.

الحارّث بن كلدة الثقفى: ج 2: 535.

الخواجة نصير الملة و الدين الطوسى:

ج 1: 623.

الرازى: ج 1: 5، 12، 20، 26، 35، 48، 55، 56، 74، 83، 87، 88، 96، 120، 125، 130، 143، 144، 155، 161، 165، 166، 167، 168، 182، 193، 195، 194، 196، 247، 250، 279، 286، 295، 313، 316، 317، 399، 410، 414، 418، 419، 434، 493، 500، 537، 542، 558، 577، 578، 607، 609، 678.

ج 2: 41، 54، 95، 148، 281، 304، 317، 340، 351، 354، 364، 378، 393، 472، 641.

الرسول: ج 2: 437.

السيد الجرجانى: 65، 537، 552.

الشارح الهندى: ج 2: 499.

الشريف الإدريسى: 129.

الشيخ: ج 1: 5، 7، 11، 20، 37، 38، 45، 48، 51، 54، 55، 56، 70، 74، 87،

ص: 641

104، 113، 120، 124، 128، 130، 133، 142، 145، 148، 152، 161، 167، 168، 171، 174، 184، 190، 194، 201، 239، 240، 249، 286، 314، 317، 318، 330، 347، 355، 389، 395، 399، 409، 412، 414، 419، 436، 459، 498، 501، 513، 537، 542، 553، 558، 562، 572، 576، 606، 623، 625، 633.

ج 2: 39، 49، 54، 95، 138، 154، 156، 187، 192، 221، 226، 233، 236، 262، 298، 320، 329، 330، 331، 335، 349، 357، 367، 369، 410، 449، 462، 498، 523، 577، 591.

الشيخ الرئيس: ج 2: 37.

الشيخ محيى الدين بن العربى: ج 1:

136.

الطبرى: ج 1: 13، 31، 47، 50، 54، 70، 74، 116، 121، 128، 129، 132، 143، 269، 312، 326، 339، 343، 363، 496، 497، 498، 504، 548، 550، 560، 636، 644، ج 2: 40، 57، 78، 80، 136، 233.

الغ بيك كوركان: ج 1: هشت، 2.

الفارابى: ج 1: 121.

الفاضل العلامة: ج 1: 76، 114، 143، 263، 264، 371، 455، 491، 594، 623، 683، ج 2: 31، 184، 226، 236، 256، 271، 309، 333، 336، 337، 338، 362.

الفاضل العلامة قطب المحققين: ج 1: 6، ج 2: 234.

الفيلسوف: ج 1: 683.

الفيلسوف أبو الفرج: ج 1: ص 501.

القرشى: ج 1: 5، 43، 49، 67، 71، 73، 145، 160، 161، 162، 291، 314، 413، 462، 542، 552، 593، 640، ج 2:

233، 234، 293، 333، 334، 343، 367، 376، 379، 384، 404، 436.

أبو الفرج: 155.

أبو ماهر: ج 1: 121، 625.

أبو محسوس القس: ج 2: 234.

أبى القاسم محمد: 1.

أبى سهل المسيحى: ج 1: 5، 8، 54، 395، 624، ج 2: 208، 329، 330، 334، 337، 338.

أحمد بن اسماعيل: ج 1: 493.

أرسطاطاليس: ج 1: 144.

أرسطو: ج 1: 69، 70، 76، 136، 144، 239، ج 2: 40.

أفلاطون: ج 1: 121، ج 2: 233، 259.

أمين الدولة إبن تلميذ: ج 1: 83.

ص: 642

أندروماخس: ج 1: 256.

أندرويطس: ج 1: 69.

برقلس: ج 1: 143.

بقراط: ج 1: نه، 1، 48، 73، 107، 123، 423، 578، 628، 678، 683، ج 2:

38، 42، 67، 92، 233، 313، 367، 505، 603.

بليناس: ج 2: 234.

بولس: ج 1: 107، 125.

بيهقى: ج 1: 455.

تاسلس: ج 2: 21.

تياذوق: ج 1: 117.

ثابت بن حرّة: ج 1: 64، 125، 195، 459، ج 2: 51، 92، 364.

جالينوس: ج 1: 5، 11، 47، 51، 54، 55، 64، 69، 70، 73، 88، 91، 97، 106، 107، 111، 116، 119، 123، 124، 125، 126، 137، 144، 146، 153، 159، 161، 166، 171، 173، 174، 178، 179، 181، 182، 192، 198، 223، 238، 239، 251، 280، 311، 312، 313، 314، 317، 318، 326، 352، 360، 418، 431، 443، 459، 498، 499، 524، 546، 550، 553، 554، 562، 577، 578، 580، 581، 632، 655، 659، 665،

ج 2: 3، 21، 32، 37، 39، 40، 51، 65، 67، 92، 94، 95، 139، 169، 233، 234، 237، 314، 340، 344، 349، 355، 356، 367، 378، 396، 406، 444، 462، 496، 498، 499، 500، 525، 534، 541، 556، 561، 570، 583، 603، 607، 638.

جيش: ج 2: 589.

حنين: ج 1: 273، 312، 317، 372، ج 2: 428.

حنين بن اسحاق: ج 1: 280، 384، 498، 550، ج 2: 92.

خيرون: ج 1: 556.

ديسقوريدوس: ج 1: 636.

ديوجانس: ج 2: 21.

ديوقلس: ج 1: 61، 123، 124، 125.

رسول الله: ج 2: 535.

سرافيون: ج 1: 25، 34، 54، 55، 64، 67، 97، 95، 113، 123، 125، 165، 167، 295، 317، 409، 418، 500، 553، 659، ج 2: 336، 355، 357، 358.

سفيان الأندلسى: ج 1: 636.

شمعون: ج 1: 148، 156.

صاحب التذكرة: ج 1: 238، 245، 308، 316، 317، 319.

صاحب التلخيص: ج 1: 54، 58، 64، 66.

صاحب الذخيرة: ج 1: 156، 571.

ص: 643

صاحب الصحاح: ج 1: 45.

صاحب الكامل: ج 1: 5، 54، 63، 64، 165، 168، 175، 190، 406، 501، 556، 657، ج 2: 165، 221، 253، 304، 329، 336، 337، 359، 364، 428، 449، 546، 577، 583.

صاحب المغنى: ج 1: 64.

صاحب المفتاح: ج 1: 10.

صاحب جوامع الإسكندرانيين: ج 1:

96.

عبيد الله بن يحيى: ج 1: 101.

على بن عيسى: ج 1: 244، 268.

عيسى بن ماسويه: ج 1: 121، 636.

قسطا ابن لوقا: ج 1: 101، 580، ج 2:

381.

كيسانوفيون: ج 1: 280.

محمد بن زكريا الرازى: ج 1: 55.

نفيس: ج 1: 504.

نفيس بن عوض: ج 1: 1.

هرمس: ج 2: 234.

يوحنا: ج 1: 123.

يوحنا بن سرافيون: ج 1: 54، 113، 195.

يونس: ج 1: 175.

ص: 644

كتب

آلات الغذاء: ج 1: 498، ج 2: 92.

ابيذيميا: ج 1: 26، 156، 492.

اختيارات: ج 1: 273.

اغلوقن: ج 1: 179، 580، 581، ج 2:

92.

الأدوية القلبية: ج 1: نه، ج 2: 498.

الأعضاء الآلمة: ج 1: 125، 165، 166، 431، 551، 552، ج 2: 67، 516.

الأهوية و البلدان: ج 2: 233، 484.

التشريح الكبير: ج 1: 524.

الجامع الكبير: ج 1: 196.

الحاوى الكبير: ج 1: 167، 195.

الحواشى العراقية: ج 2: 301.

الذخيرة: ج 1: 156، 571، ج 2: 92.

الشافى: ج 2: 337.

الطلسمات: ج 2: 234.

العلل و الاعراض: ج 1: 5، 313، 316.

الغنى و المنى: ج 1: دوازده، 683.

الفاخر: ج 1: 26، 55، 83، 167، 295، 414، 434، 537، 542، ج 2: 281.

الفتوحات المكيّة: 136.

القانون: ج 1: دوازده، 20، 43، 51، 167، ج 2: 335، 463.

الكامل: ج 2: 442.

الكيّ و الجراحات: ج 2: 233.

المائة: ج 1: 5، ج 2: 329.

المعالجات البقراطيه: ج 1: دوازده.

المفتاح: ج 1: 22، 64، 155، 683.

النبض: ج 1: 64.

النبض الكبير: ج 1: 51، 550.

تلخيص مسائل حنين: ج 2: 428.

جوامع الإسكندرانين: ج 1: 5، 73.

جوامع الأعضاء الآلمة: ج 1: 165.

شرح الفصول: ج 2: 253، 556.

شرح الكليات: ج 1: 5، 6، 143، 263، 455، 623، 640، ج 2: 234، 236، 309.

شرح المسائل: ج 2: 309.

صيدنة: ج 1: 455.

فردوس الحكمة: ج 2: 233.

فصول: ج 1: نه، 1، 73، 423، 578، ج 2: 505.

كناش: 54، 55، 167، 326، 418، 553، ج 2: 92.

مسائل حنين: ج 1: 317.

منافع الأعضاء: ج 1: 312، 318، ج 2:

39، 169.

ص: 645

امكنة

آذربايجان: ج 1: 481.

اسكندرية: ج 2: 142.

الحجاز: ج 2: 436.

الروم: 161، ج 2: 199، 568.

الرى: 551.

السند: ج 2: 55، 57.

بغداد: ج 1: 121.

بلخ: ج 2: 457.

حبش: ج 1: 481.

خلاط: ج 1: 481.

خوزستان: ج 2: 628.

دارابجرد: ج 2: 568.

ديلم: ج 1: 132.

شيراز: ج 2: 425.

طبرستان: ج 1: 132.

عمان: ج 1: 2.

فارس: ج 2: 404، 568.

فسار: ج 2: 568.

كرمان: هشت، 2.

ص: 646

ابزار

إبرة: ج 1: 272، 273، ج 2: 475، 632.

الإبر: ج 1: 190، 632، ج 2: 437، 482.

الإبرة: ج 1: 157، 273، 681، ج 2:

405، 436، 437، 472، 473، 480، 481.

الأنبوب: ج 1: 80، 102، 418، 424، 493، ج 2: 165.

الانبيق: ج 1: 14، 204، 539، ج 2:

39، 72، 473.

السكين: ج 1: 62، 83، 351، 391، ج 2: 523، 633.

القاثاطير: ج 2: 164، 165، 168.

القدح: ج 1: 316، 317، 318، 321، 323، 324، 326، 559، ج 2: 73، 302.

القرع: ج 1: 10، 12، 13، 14، 19، 32، 60، 62، 64، 102، 104، 118، 119، 123، 131، 157، 178، 203، 204، 207، 210، 235، 252، 261، 305، 357، 377، 380، 392، 396، 433، 439، 513، 515، 530، 531، 570، 612، 638، 647، 663، ج 2: 4، 5، 17، 39، 51.

القرع و الإنبيق: ج 2: 39، 473.

المبضع: ج 1: 255، 293، 296، 407، 415، 435، 437، 455، 460، 491، 493، 558، ج 2: 461.

المبولة: ج 2: 164.

المجس: ج 1: 642، ج 2: 259، 432، 558، 559، 561.

المحجمة: ج 1: 407، 408، 492، 49، 500، 559، ج 2: 158، 239، 443.

المرود: ج 2: 249، 545.

المقدحة: ج 1: 324.

المقراض: ج 1: 256، 258، 259، 260، 266، 271، 273، 351، 365، 491.

المنقاش: ج 2: 443.

الموسى: ج 1: 495، 500.

المهت: ج 1: 246، 258، 288، 317، 318، 319، 322، 324.

الميل: ج 1: 46، 135، 196، 241، 243، 258، 259، 286، 293، 319،

ص: 647

326، 346، 349، 350، 387، 399، 400، 422، 488، 635، ج 2: 115، 230، 561، 577.

الوردة: ج 1: 295، 460.

أصل ريش: ج 1: 422.

أصل ريشة: ج 1: 288، 406.

أنبوب: ج 1: 387، 390، 406، 418، 461، 462، 482، 489، ج 2: 165، 253.

سكينا: ج 1: 406.

صلاية: ج 1: 384، ج 2: 101، 208.

صنّارتين: ج 1: 258، 260.

صنّارة: ج 1: 49، 258، 265، 270، 437، ج 2: 257.

قمع: ج 1: 307، 390، 460، 462، ج 2: 115، 226، 253، 375، 380، 402، 420.

كلبتى السهام: ج 1: 503، ج 2: 549.

مبضعا: ج 1: 322.

مجمرة: ج 2: 253.

مخشن: ج 1: 465، ج 2: 479، 540.

مغرفة: ج 1: 461، 462.

مفتاح الرحم: ج 1: 422.

مكاوى: ج 1: 307.

مكوى: ج 1: 50.

منشار المشاطين: ج 2: 574.

ميل نهان: ج 1: 493، 497.

ميلين: ج 1: 258.

ص: 648

اوزان

كيل: ج 1: 14، 111، 170، 260، 288، 311، 408، 461.

أكيال: ج 1: 14.

درهم: ج 1: 83، 118، 119، 120، 226، 246، 251، 252، 258، 265، 266، 274، 278، 288، 295، 302، 311، 328، 343، 366، 368، 386، 447، 449، 530، 677.

ج 2: 21، 61، 86، 102، 143، 148، 172، 190، 191، 208، 286، 400، 437، 464، 613، 616.

أرطال: ج 1: 53، 83، 118، 119، 120، ج 2: 42، 49، 190.

رطلا: ج 1: 108، ج 2: 42، 208.

درهمان: ج 1: 83، 118، 120، 216، 226، 246، 258، 265، 274، 278، 282، 288، 343، 363، 366، 530، 675، 677، ج 2: 21، 42، 142، 143، 148، 191، 254.

أوقية: 83، 107، 108، ج 2: 102، 616.

دانقان: ج 1: 302.

ص: 649

ص: 650

فهرست

الباب الثانى عشر: في أمراض الكبد

الفصل الأول: في سوء مزاج الكبد 3

الفصل الثانى: في ضعف الكبد 7

الفصل الثالث: في سدة الكبد 11

الفصل الرابع: في نفخة الكبد 13

الفصل الخامس: في أورام الكبد و ورم العضلات الموضوعة عليها 15

الفصل السادس: في الدبيلة في الكبد 24

الفصل السابع: في تبثر سطح الكبد 27

الفصل الثامن: في خفقة الكبد 28

الفصل العاشر: في القيام الكبدى 30

الفصل الحادّى عشر: في سوء القنية و الإستسقاء 34

الباب الثالث عشر: في أمراض المرارة و الطحال

اليرقان 47

الباب الرابع عشر: في أمراض الطحال

الفصل الأول: في سوء مزاج الطحال 61

ص: 651

الفصل الثانى: في أورام الطحال و صلابته 64

الفصل الثالث: في تقيح الطحال 68

الفصل الرابع: في ضعف الطحال 70

الفصل الخامس: في سدد الطحال 71

الفصل السادس: في نفخة الطحال 72

الفصل السابع: في الحجارة في الطحال 74

الباب الخامس عشر: في أمراض الأمعاء و المقعدة

الفصل الأول: في زلق الأمعاء 77

الفصل الثانى: فى الاسهال و السحج 80

الفصل الثالث: في المدة التى تخرج من الأمعاء 86

الفصل الرابع: في الزحير 87

الفصل الخامس: في المغص 89

الفصل السادس: في القراقر 91

الفصل السابع: في القولنج و ايلاوس 92

الفصل الثامن: في الديدان 105

الفصل التاسع: في البواسير 110

الفصل العاشر: في ريح البواسير 113

الفصل الحادّى عشر: في النواصير 114

الفصل الثانى عشر: فى أورام المقعدة 116

الفصل الثالث عشر: في شقاق المقعدة 117

الفصل الرابع عشر: فى استرخاء الشرج 118

الفصل الخامس عشر: فى خروج المقعدة 119

الفصل السادس عشر: فى قروح المقعدة 121

الفصل السابع عشر: فى حكّة المقعدة 122

الباب السادس عشر: فى أمراض الكلية و المثانة

ص: 652

الفصل الأول: في سوء المزاج الكلية 125

الفصل الثانى: فى هزال الكلية 127

الفصل الثالث: فى ضعف الكلية 129

الفصل الرابع: فى ريح الكلية 131

الفصل الخامس: فى وجع الكلية 132

الفصل السادس: فى ورم الكلية 133

الفصل السابع: فى قروح الكلية 138

الفصل الثامن: فى جرب الكلية 141

الفصل التاسع: في ذيابيطس 142

الفصل العاشر: فى ورم المثانة 145

الفصل الحادّى عشر: فى قروح المثانة 148

الفصل الثانى عشر: فى جرب المثانة 150

الفصل الثالث عشر: فى جمود الدم في المثانة 151

الفصل الرابع عشر: فى وجع المثانة 152

الفصل الخامس عشر: فى ريح المثانة 154

الفصل السادس عشر: في الحصاة و الرمل 155

الفصل السابع عشر: فى حرقة البول 162

الفصل الثامن عشر: فى احتباس البول و عسره 164

الفصل التاسع عشر: في تقطير البول 171

الفصل العشرون: فى سلس البول و البول في الفراش 173

الفصل الحادى و العشرون: فى بول الدم 176

الباب السابع عشر: في علل أعضاء التناسل من الذكران

الفصل الأول: في نقصان الباه 181

الفصل الثانى: فى سرعة الانزال 190

الفصل الثالث: فى كثرة الشهوة 192

الفصل الرابع: فى كثرة درور المنى و المذى و الوذى 195

ص: 653

الفصل الخامس: في الاحتلام 198

الفصل السادس: في فريسموس 199

الفصل السابع: في العذيوط 201

الفصل الثامن: فى أورام الانثيين 203

الفصل التاسع: فى عاقونا 205

الفصل العاشر: في وجع الانثيين و القضيب 207

الفصل الحادّى عشر: في عظم الخصيتين 208

الفصل الثانى عشر: في ارتفاع الخصية و صغرها 209

الفصل الثالث عشر: في دوالى الصفن 210

الفصل الرابع عشر: في استرخاء الصفن 212

الفصل الخامس عشر: فى قروح الذكر و الخصية و حواليها 213

الفصل السادس عشر: فى الحكّة في القضيب 214

الفصل السابع عشر: فى أورام القضيب 214

الفصل الثامن عشر: فى شقاق القضيب 215

الفصل التاسع عشر: فى الثآليل و التوث على القضيب و نواحيه 215

الفصل العشرون: فى السدّة في مجرى القضيب 216

الفصل الحادى و العشرون: فى اعوجاج الذكر 217

الفصل الثانى و العشرون: في القيل 218

الباب الثامن عشر: في أمراض الرحم

الفصل الأول: في العقر 225

الفصل الثانى: فى الرجا 236

الفصل الثالث: في كثرة الطمث 239

الفصل الرابع: في قروح الرحم 242

الفصل الخامس: فى شقاق الرحم 245

الفصل السادس: فى حكّة الرحم 246

الفصل السابع: فى بواسير الرحم 248

ص: 654

الفصل الثامن: فى ناصور الرحم 249

الفصل التاسع: فى سيلان الرحم 250

الفصل العاشر: فى احتباس الطمث 252

الفصل الحادّى عشر: في الرتق 256

الفصل الثانى عشر: فى نتوّ الرحم 258

الفصل الثالث عشر: في ميلان الرحم و أورامه 260

الفصل الرابع عشر: فى السرطان في الرحم 264

الفصل الخامس عشر: فى اختناق الرحم 266

الفصل السادس عشر: فى البثور في الرحم 270

الفصل السابع عشر: فى نفخة الرحم 271

الباب التّاسع عشر: في أمراض الصفاق

الفصل الأول: في الفتق 275

الفصل الثاني: في نتوء السرة 277

الباب العشرون: في وجع الأعضاء الظاهرة

الفصل الأول: فى الحدبة و رياح الأفرسة 281

الفصل الثانى: في الدوالى 284

الفصل الثالث: في داء الفيل 285

الفصل الرابع: فى وجع الظهر 287

الفصل الخامس: فى وجع الخاصرة 289

الباب الحادّى و العشرون: فى أوجاع المفاصل

الفصل الأول: في وجع المفاصل و النقرس 293

الفصل الثانى: في وجع الورك 301

الفصل الثالث: في عرق النسا 304

ص: 655

الباب الثّانى و العشرون: في الحميات

الفصل الأول: فى حميات اليوم 312

الفصل الثانى: في حمي الدق 326

الفصل الثالث: في حميات العفن 342

الصنف الأول: في حمى الغب 348

الصنف الثانى: في الحمى المحرقة 352

الصنف الثالث: في الحمى المطبقة 354

الصنف الرابع: فى الحمى البلغمية الدائرة 357

الصنف الخامس: في الحمى اللثقة 361

الصنف السادس: في حمى الربع الدائرة 362

الصنف السابع: في حمى الربع الدائمة 366

الصنف الثامن: في حمى الخمس و السدس و السبع و ماوراءها 366

تتمة الأولى: في الحميات المختلطة 367

تتمة الثانية: سائر انواع الحميات العفنية التى لها اسم خاص 368

الفصل الرابع: في الحميات المركّب 381

الباب الثالث و العشرون: في الأورام و البثور

الفصل الأول: في الفلغمونى 393

الفصل الثانى: في الحمرة 397

الفصل الثالث: في النملة 399

الفصل الرابع: في الجاورسية 401

الفصل الخامس: فى الجمرة 402

الفصل السادس: في النار الفارسى 404

الفصل السابع: في التنفط 405

الفصل الثامن: في الشرى 406(1)

شرح الأسباب و العلامات ؛ ج 2 ؛ ص656

فصل التاسع: في الماشرا 408

ص: 656


1- 578. سمرقندى، نجيب الدين - شارح: كرمانى، نفيس بن عوض، شرح الأسباب و العلامات، 2جلد، جلال الدين - قم، چاپ: اول، 1387 ه.ش.

الفصل العاشر: في الطاعون 410

الفصل الحادّى عشر: في الأكلة 413

الفصل الثانى عشر: فى أورام المغابن 415

الفصل الثالث عشر: في الدبيلة 416

الفصل الرابع عشر: في الخراج 418

الفصل الخامس عشر: في الدمل 420

الفصل السادس عشر: في الورم الرخو 422

الفصل السابع عشر: في الورم الريحى 424

الفصل الثامن عشر: فى السلعة 425

الفصل التاسع عشر: في الغدد و العقد 427

الفصل العشرون: فى الخنازير 430

الفصل الحادّى و العشرون: في الورم الصلب 432

الفصل الثانى و العشرون: في السرطان 434

الفصل الثالث و العشرون: في العرق المدنى 436

الفصل الرابع و العشرون: في الجذام 438

الفصل الخامس و العشرون: في السعفة 441

الفصل السادس و العشرون: في الجرب 445

الفصل السابع و العشرون: في الحكة 447

الفصل الثامن و العشرون: في الحصف 449

الفصل التاسع و العشرون: في القوباء 450

الفصل الثلاثون: في البثور الصغار 452

الفصل الحادّى و الثلاثون: في البثور اللبنية 453

الفصل الثانى و الثلاثون: في بنات الليل 454

الفصل الثالث و الثلاثون: في الثآليل 455

الفصل الرابع و الثلاثون: في البلخية 457

الفصل الخامس و الثلاثون: في البطم 458

الفصل السادس و الثلاثون: في التوثة 459

ص: 657

الفصل السابع و الثلاثون: في الداخس 460

الفصل الثامن و الثلاثون: في أبورسما 462

الفصل التاسع و الثلاثون: في البثور الغريبة 464

الفصل الأربعون: في الحصبة و الجدرى و الحميقا 466

الباب الرابع و العشرون: في أمراض الجلد و الشعر و الزينة و الأضافير و الأطراف

الفصل الأول: في البرص 471

الفصل الثانى: في البهق الأبيض 474

الفصل الثالث: في البهق الأسود 476

الفصل الرابع: في الكلف و النمش و البرش و الخيلان 478

الفصل الخامس: في الخضرة و الوشم و آثار القروح و الجدرى 481

الفصل السادس: في البادشنام 483

الفصل السابع: في فساد اللون 484

الفصل الثامن: في الحزاز و الابرئة 487

الفصل التاسع: فى داء الثعلب و داء الحية 489

الفصل العاشر: في انتشار الشعر و الصلع 492

الفصل الحادّى عشر: في الشيب 496

الفصل الثانى عشر: فيما يتعلق بالزينة من أحوال الشعر 498

الفصل الثالث عشر: في القمل و الصئبان 503

الفصل الرابع عشر: في كثرة العرق و عرق الدم 505

الفصل الخامس عشر: في شقوق الاطراف و الوجه و الشفة 507

الفصل السادس عشر: في تقشف الجلد و تقشره 510

الفصل السابع عشر: في سحوج الجلد 512

الفصل الثامن عشر: في الهزال و السمن المفرطين 514

الفصل التاسع عشر: في تشنج جلدة الرأس و الجبهة 519

الفصل العشرون: في تعظم الرأس 520

ص: 658

الفصل الحادّى و العشرون: في علل الاظافير 522

الفصل الثانى و العشرون: في إنتفاخ الأصابع 526

الفصل الثالث و العشرون: في تقرّح القطاة 527

الفصل الرابع و العشرون: في الصنان 528

الفصل الخامس و العشرون: في فساد الأطراف بالبرد 531

الفصل السادس و العشرون: في حرق النار و الماء و الدهن الحارّين 534

الباب الخامس و العشرون: في الجراحات و غير ذلك الباب السادس و العشرون: في نشوب النصل و الشوك الباب السّابع و العشرون: في القروح

الفصل الأول: القروح البسيطة السريعة الاندمال و الغرض من أدمالها 553

الفصل الثانى: في القروح العسرة الاندمال 556

الباب الثامن و العشرون: في السقطة و الضربة الباب التاسع و العشرون: في الكسر و الخلّع و الوثى و الوهى الضمائم

الضميمة الأولى: في البحران 583

الفصل الأول: معرفة البحران اجمالا 583

الفصل الثانى: علامات البحران و اقسامه 587

الفصل الثالث: العلامات المنذرة بمآل المرض 596

الفصل الرابع: في الوقوف على أيام البحران 598

الفصل الخامس: في الوقوف على أيام الإنذار 603

الفصل السادس: بحارّين أمراض الحادّة و المزمنة 606

الضميمة الثانية: في سقى السموم 609

ص: 659

الفصل الأول: التدابير الوقائية عن سقى السموم 609

الفصل الثانى: التدابير العامة للمسموم 610

الفصل الثالث: ذكر السموم مفصلا مع علاج كل واحد منها 612

الضميمة الثالثة: في طرد الهوام 623

الضميمة الرابعة: في نهش الهوام 625

الفصل الأول: في لذع الأفاعى و الحيات 626

الفصل الثّانى: في لذع العقارب 628

الفصل الثالث: في نهش الرتيلا و العناكب 630

الفصل الرابع: في لسع الزنابير و النحل و النمل الطيار 632

الفصل الخامس: في نهش الغطابة و سام ابرص 633

الفصل السادس: في عضّ الانسان و ذوات الأربعة 634

الفصل السابع: في عض الكلب الكلب 636

الفصل الثامن: في لسع قملة النسر 638

الفصل التاسع: في عضة الضفادع 639

الفصل العاشر: في عض سالارمندرا 639

الفصل الحادّى عشر: في عضة الاربعة و الاربعين 640

اعلام 641

كتب 645

امكنه 646

ابزار 647

اوزان 649(1)

ص: 660


1- 579. سمرقندى، نجيب الدين - شارح: كرمانى، نفيس بن عوض، شرح الأسباب و العلامات، 2جلد، جلال الدين - قم، چاپ: اول، 1387 ه.ش.

تعريف مرکز

بسم الله الرحمن الرحیم
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
(التوبه : 41)
منذ عدة سنوات حتى الآن ، يقوم مركز القائمية لأبحاث الكمبيوتر بإنتاج برامج الهاتف المحمول والمكتبات الرقمية وتقديمها مجانًا. يحظى هذا المركز بشعبية كبيرة ويدعمه الهدايا والنذور والأوقاف وتخصيص النصيب المبارك للإمام علیه السلام. لمزيد من الخدمة ، يمكنك أيضًا الانضمام إلى الأشخاص الخيريين في المركز أينما كنت.
هل تعلم أن ليس كل مال يستحق أن ينفق على طريق أهل البيت عليهم السلام؟
ولن ينال كل شخص هذا النجاح؟
تهانينا لكم.
رقم البطاقة :
6104-3388-0008-7732
رقم حساب بنك ميلات:
9586839652
رقم حساب شيبا:
IR390120020000009586839652
المسمى: (معهد الغيمية لبحوث الحاسوب).
قم بإيداع مبالغ الهدية الخاصة بك.

عنوان المکتب المرکزي :
أصفهان، شارع عبد الرزاق، سوق حاج محمد جعفر آباده ای، زقاق الشهید محمد حسن التوکلی، الرقم 129، الطبقة الأولی.

عنوان الموقع : : www.ghbook.ir
البرید الالکتروني : Info@ghbook.ir
هاتف المکتب المرکزي 03134490125
هاتف المکتب في طهران 88318722 ـ 021
قسم البیع 09132000109شؤون المستخدمین 09132000109.